19-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد نوزدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد نوزدهم – قسمت دوم

 

(دفتر هفتم)                                  

درس بيست و هفتم چهارشنبه 7 ربيع‏الاول 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….

عرض كردم خداوند عالم بعضي چيزها را بالاصاله خلق كرده و خلقت بعضي چيزها بالاصل است و خلقت بعضي از براي بعضي چيزها است. پس خلقت آب از براي تشنگان است و اگر نبودند تشنگان، خدا آب را اصلاً خلق نمي‏كرد. و مي‏فهميد ان‏شاءاللّه، پس ارزاق از براي مرزوقين است كه اگر نبودند مرزوقين ارزاق مصرفش چه بود؟ پس ملتفت باشيد خدا كار لغو بي‏فايده نمي‏كند ولكن حالا كه مرزوقين هستند حالا ارزاق لازم است. حالا آنچه را كه خداوند اصلش را صنعت كرد آن علت غائي است. حالا علت غائي چيست ؟ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس از براي عبادت خدا خلق كرد عابد را والاّ اگر نمي‏خواست كه او را عبادت كنند، اصلاً خلقش نمي‏كرد. پس علت غائي هميشه آن مقصود و منظور است چه پيش خدا چه پيش خودتان. مثلاً مقصود از عمارت ساختن توش نشستن است كه اگر نمي‏خواستيم توش بنشينيم نمي‏ساختيم و هكذا زراعت، تجارت و ساير كسبها است. پس منظور خداوند از خلقت انسات عبادت است پس عبادت مقصود بالذات است اين است كه انسان را خلقش مي‏كنند كه عبادت كند ماخلقت الجن و الانس حالا عبادت معنيش چيست؟ يعني خدا دلش مي‏خواهد (خلقت ظ) كند كه بندگانش از براش كرنش كنند، از براش خاضع شوند؟ حاشا. معنيش اين است كه خلق كرد خلق را از براي آنكه آن ثمره عبادتشان عايد خودشان بشود. حالا خدا همچو عبادتي از آن‏ها خواسته، پس ثمرات عبادات هم عايد عباد مي‏شود، عايد خدا نمي‏شود. بعينه بدون تفاوت بعينه مي‏گويند بخور، حالا فعل خوردن مال خورنده است و عايد اوست. ثمره‏اش چيست؟ سير شدن است و هكذا آب بخور كه رفع تشنگي شود، ثمره‏اش رفع تشنگي. پس خداوند اگر اين خلق را اگر همچو خلق كرده بود كه اعتنا به ايشان نداشت اصلاً خلقشان نمي‏كرد. يا آنكه قادر بود كه آنها را طوري خلق كند كه هميشه به منافع خود برسند و از مضار اجتناب كنند مثل آنكه مي‏بيني حيوان را طوري خلق مي‏كند ديگر محتاج به اين نيست كه او را از مضار منع كند و به منافع امر كند و ميزان نفع و ضررش را ميلش قرار داده و هرچه از او خوشش مي‏آيد آن منفعت اوست و هرچه از آن بدش مي‏آيد آن از براش ضرر دارد و هيچ لازم نكرده يس به گوش او بخواني و هرچه بخورد آن صلاحش هست. ديگر هيچ بار زياد نمي‏خورد كه ناخوش شود و محتاج به غذا و دوا بشود بخلاف انسان و كأنّه خداوند انسان را از همه حيوانات پست‏تر آفريده، يا بگو بهتر آفريده، هر دوش درست است. و مي‏بيني حيوانات هر علفي كه موافق مزاجشان است مي‏خورند مي‏آشامند و هيچ بار ناخوش نمي‏شوند. پس مزاجشان معتدل است و به جفت خود اكتفا مي‏كنند و مي‏بيني دو گنجشك را بعينه مثلهم مي‏مانند و هكذا دو ماده و انسان هرچه بخواهد تميز بدهد و دو گنجشك را از هم جدا كند نمي‏تواند. و هكذا دو مگس را و مي‏بيني آنها يكديگر را تمييز مي‏دهند و به جفت خود قناعت مي‏كنند. حالا اگر بخواهي استدلال كني بحسب ظاهر ترائي مي‏كند كه شعور حيوانها بيشتر است و مي‏بيني آنها يكديگر را از هم تمييز مي‏دهند، به ماده يكديگر نمي‏جهند ولكن انسان بسا زن خود را از زن غير جدا نكند. پس شعور حيوانها (را ظ) مي‏تواني بگوئي يكپاره جاها بيشتر است از انسانها. عرض مي‏كنم از بو هم تمييز مي‏دهند، همان بزغاله از شكم مادر كه بيرون آمد مادرش را مي‏شناسد، از بو تمييز مي‏دهد و رنگ سياه و سفيد اصلاً سرش نمي‏شود و همچنين مادر از بو بچه‏اش را جدا مي‏كند از ساير بزغاله‏ها و بالعكس. پس به اين اعتبارات ظاهري نگاه كن اعتدال حيوان از انسان بيشتر است و اعتدال معنيش آن است كه طوري راه رويم كه فسادي توش نباشد و اعتدالي باشد. حالا آن گوسفند مال آن، آن بچه مال آن گوسفند و هكذا آن ماده مال آن نر و آن نر مال آن ماده. پس نظمي كه خداوند پيش حيوانها قرار داده چنين نظمي پيش انسانها نيست. حتي بهتر از نظم ما است و مي‏بيني كه بر ماده يكديگر نمي‏جهند و هكذا سر هم جماع نمي‏كنند، سالي يك مرتبه دو مرتبه همان وقتي كه خدا مي‏خواهد آنها توليد مثل كنند از براي آنكه خداوند خواسته كه گوسفند در ملك باشد و در دنيا حيوانات ضرور است و وقتي كه آن گوسفند حامله شد ديگر نه آن نر ميل مي‏كند به ماده نه آن ماده تمكين مي‏كند. و عرض مي‏كنم اين شامه را انسان ندارد و اعتدال به اين جور ظاهري بخواهيد استدلال كنيد، اعتدال حيوانها خيلي بيشتر است چرا كه همه به حق خود راضي هستند و حق يكديگر را غصب نمي‏كنند و همه با زن خود به خانه خود قناعت مي‏كنند، به جفت خود اكتفا مي‏كنند. حالا اگر خدا مي‏خواست اعتدال انسان به جور حيوانها باشد و انسان را به جور حيوانها خلق كند، خلق مي‏كرد كه هر وقت ميل مي‏كرد كه غذا بخورد چيزي بخورد كه از براش ضرر نداشته باشد و هر وقت غذا خواست غذاي خودش را بخورد و به جفت خود اكتفا كند و ميل به جفت ديگر نكند و حيواناتي ك اهل نيستند تمامشان جفت جفت هستند. حالا اگر خدا نمي‏خواست كه ارسال رسل و انزال كتب كند و نمي‏خواست انسانها بدور يكديگر جمع باشند مثل حيواناتشان خلق مي‏كرد و همچنين اگر مي‏خواست كه عمر كنند همينطور در بيابان خلقشان مي‏كرد عمر مي‏كردند. حالا مي‏بيني انسان به اين نظم خلق نشده و خيلي چيزها مي‏خواهيم از برامان ضرر دارد و هكذا بالعكس. پس خداوند تعمد كرده منافع انساني را انسان بالطبع نفهمند و همچو قرار داده كه به اكتساب و به تجربه بدست بياورد. پس چون چنين است اينها اطباء و مجربين مي‏خواهند و چون جاهلند علما مي‏خواند و البته جاهلين جاهلند به منافع و مضار خود و منافع خود را نمي‏دانند و كسي را مي‏خواهند كه منافع آن‏ها را به آنها بگويد، پس آن كس نبي مي‏شود. و عرض مي‏كنم اگر چرت نزني معرف نبي را بدست مي‏آوري و ان‏شاءاللّه نوع وحي را از اين مطالب بدست بياوريد.

پس غافل نباشيد نبي كسي است كه منافع خودش و منافع اهلش را همه را مي‏داند و تا همچوش نكنند نبي نبي نمي‏شود نه آنكه به درس خواندن ظاهري نبي نبي مي‏شود ولكن همين جوري كه خلق كرد عمله‏جاتي كه در ملكش قرار داده جبرئيل را خلق مي‏كند كه يك پاره كارهائي كه از اول عمرش كرده تا آخر عمرش بكند و اصلاً تخلف نكند. ديگر بيايد درس، اصلاً محتاج به درس خواندن نيست و هكذا ميكائيل و تمام ملائكه و مبادي را هميشه اين‏طور خلق مي‏كند. ديگر آن عالم غير متعلم را از عالم متعلم جدا كنيد و ائمه را خدا عالِم غير متعلم خلق كرده و روز اول كه خدا نبي را خلقش مي‏كند عالم خلقش مي‏كند و نمونه‏هاش همه جا هست مثل آنكه چشم وقتي كه خلقتش تمام شد خودش مي‏بيند، ديگر محتاج به تعليم نيست و اين وقتي كه خلقتش تمام شد ديگر محتاج به تعليم نيست و علمهاي لدنّي همين جورها است. پس خدا عالمي خلق مي‏كند چرا كه جهال آفريده و انسان را خدا تعمّد كرده جاهل آفريده به منافع و مضار خودش و چنان جاهلش آفريده عسي ان تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و چه بسيار چيزها را كه ميل داريم، شوق داريم، رشوه مي‏دهيم كه رياستي منصبي، حكومتي داشته باشيم و يك وقتي مي‏دانيم كه بد بوده از برامان. هي زحمت بكشيم خانه بسازيم بر سرمان خراب مي‏شود. خير، بچه درست كنيم يك وقتي مي‏كشدت. خير، زن خوب بگيريم يك وقت عاشق كسي ديگر مي‏شود. پس ملتفت باشيد انسان منافع دارد و عمداً او را خدا جاهل آفريده و از اين راه كه بيائي مي‏بيني خيلي حيوانها استقامت دارند چرا كه آنها به جفت خود ميل دارند و به جفت غير ميل ندارند و وقتي هم جماع مي‏كنند جماع زياد نمي‏كنند. پس انساني كه منافع خودش را نمي‏داند و هر منفعتي را نمي‏داند و يقين ندارد كه منفعت اوست چرا كه خدا طبعش را مستقيم نيافريده و به تجربه هم نمي‏تواند بدست بياورد چرا كه مجرّبين هرچه            باشند فرضاً درست راه روند، نه هر غذائي هميشه از براشان نافع است نهايت بدست آورده فلان طبيعت كه اين غذا نوعاً از براش خوب است و يك وقت از براش ضرر دارد. ديگر هر هوائي، آبي، خوابي يك طوري است و يك نوع تأثيري دارد و هر غذائي در هر وقتي نمي‏شود خورد و هر غذائي يك تأثيري دارد و خود طبيب نمي‏داند تأثير هر غذائي چيست و در چه وقت منفعت دارد و در چه وقت ضرر دارد و مي‏خورد مي‏بيني از براش ضرر دارد.

پس غافل نباشيد خداوند علم يك عالمي خلق مي‏كند و واللّه خداست كه همچو قادري است كه همچو عالمي خلق مي‏كند كه هيچ غفلت ندارد و مي‏بيني اين طبيب‏هاي خودمان هوي و هوس دارند، غفلت دارند و اگر كسي را خيال كردي كه هوي و هوس نداشته باشد نيست، در غير معصومين يافت نمي‏شود. و غذائي بخورد كه هميشه سازگارش باشد و مي‏بيني يك غذا است گاهي مي‏خورد از برايش نفع دارد و گاهي از براش ضرر دارد. مثلاً يك وقتي خربوزه خورد از براش خوب بود يك وقت ديگر از خواب بيدار شد، گرم بود خورد از براش ضرر كرد. پس ملتفت باشيد عالمي كه هيچ وقت غافل نمي‏شود از حال مرزوقين اين عالم غير متعلم است و چنين كسي حجت خداست كه روح نبوت در او نشسته و روح نبوت چنين روحي است و باز غافل نباشيد انبيا مختلفند در هر يكي روح بخصوصي مي‏گذارند و در يكي يك روحي مي‏گذارند كه از صد نفر غافل نباشد و يكي را روحي در بدنش مي‏گذارند كه مائة الف او يزيدون مثل يونس و يك كسي هست مثل پيغمبر شما كه روحي در بدن او مي‏گذارند كه منفعت تمام خلق را مي‏داند اين است كه در منافع امر مي‏كند و در مضار نهي مي‏كند. پس آن عالمي كه از جانب خداست و جميع مصالح خلق را مي‏داند و عالم خلق شده معنيش آن است كه روح نبوت كليت داشته باشد و وقتي درست فكر كنيد مي‏يابيد كه اين پيش از تمام مخلوقات خلق شده و در آن زمانها هم منافع و مصالح خلق را مي‏دانسته. پس آدم و نوح هم عمله‏هاي او بودند پس چنين كسي حجت است بر تمام خلق چرا كه سهو و غفلت و نسيان ندارد و چنين كسي حافظ همه و ناصر همه و منجي همه است و چنين كسي مي‏گويد خدا مرا اين‏طور خلق كرده مثل آنكه سفيد مي‏گويد خدا مرا سفيد خلق كرده و هكذا سياه. شاعر مي‏گويد خدا مرا شاعر قرار داده و مي‏گويد من همين حروف و كلمات را بهم مي‏چسبانم شعر مي‏شود و او تعجب مي‏كند كه من نمي‏توانم شعر بگويم. پس آن عالم به جميع منافع خلق اين عالم است و هر حلالي و حرامي را مي‏داند و نسبت به هر كسي حلالي و حرامي مي‏داند. مثلاً حلال من دخلي به حلال كسي ديگر ندارد و نه‏نه هر كسي براي فلان محرم است و براي خودش محرم نيست و خواهر هر كسي براي خودش نامحرم و براي كسي ديگر محرم است. پس يك زن نسبت به شوهرش يك طوري، نسبت به پدرش يك طوري و هكذا نسبت به مادرش، برادرش، خواهرش، خاله‏اش  حالا اين كِي نسبت و اضافات را مي‏دانست؟ اين است كه مي‏فرمايند ما است علم الشي‏ء بعد الشي‏ء مي‏فرمايند ما همه چيز مي‏دانيم. راوي عرض مي‏كند علم قرآن است؟ مي‏فرمايند خير، علم قرآن را مي‏دانيم لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين مي‏فرمايند از علم قرآن است ولكن آن علم ديگري است. عرض مي‏كند جفر است؟ مي‏فرمايند جفر هم هست و علم جفر را هم مي‏دانيم ولكن علم ديگري است. عرض مي‏كند صحيفه فاطمه است؟ مي‏فرمايند خير، صحيفه فاطمه را هم مي‏دانيم ولكن علم ديگر است. بعد عرض مي‏كند چيست؟ مي‏فرمايند آن علم الشي‏ء بعد الشي‏ء است. و اگر فكر كني مي‏بيني همين يك لقمه عسل از براي همه كس نافع است؟ مي‏بيني خير. باز خوردن صبح چه خاصيت دارد و هكذا ظهر خوردن. اين است كه تمام احكام مخصوص امام است. عرض مي‏كنم همين حدّ زدن كار امام است و جهال خيال مي‏كنند كه غير از امام هم مي‏تواند كسي حد بزند. يك وقتي سلمان را گرفتن يهوديها و خيلي زدند و حرفشان اين بود كه چرا پيغمبر را تصديق كردي و نشسته بودند و مباحثه مي‏كردند و سلمان از براشان دليل مي‏آورد كه شما خودتان مي‏بينيد كه انسان مي‏خواهد در حضور سلطان برسد تا وزير را نشناسد نمي‏تواند به نزد سلطان برسد و همچنين حالا من بخواهم پيش خدا بروم نمي‏توانم و برايم ممكن نيست ولكن اين محمّد را كه پيش انداختم و پيش خدا رفتم اعتنام مي‏كند و دعاهامان راقبول مي‏كند. اينها غيظ كردند و او را زدند. عرض كردند تو گويا به اين پيغمبر اعتنا داردي و مي‏گويم هركس متمسك به او شد نجات مي‏يابد. هي مي‏زدند او را مي‏گفتند نفرين هم نمي‏كنم گفتند چرا؟ نگفت من نمي‏دانم كه شما آيا بعد از اين ايمان خواهيد آورد يا نمي‏آوريد يا آنكه از نسل شما مؤمني بعمل نمي‏آيد. ملتفت باشيد مقصودم از اين مطالب اين بود كه اين نكته‏ها را ياد بگيريد. واللّه امام است كه مي‏تواند حكم به جهاد كند و او است كه مي‏داند كه از نسل فلان مؤمن بعمل خواهد آمد يا نيامند اين است كه يا خودش مي‏كشد يا غير را وامي‏دارد كه فلان را بكش. پس حدود را امام بايد جاري كند چرا كه به عواقب امور مطلع است. پس كسي كه در زمان او است مثل ابوجهلي شتري كشته بود همين‏طور خونابه بود توش آورد گذاشت روي بدن پيغمبر و نفرينش نكردند. فرمودند به جهت آنكه عكرمه از تو بعمل مي‏آمد و من بجهت او تو را نفرين نمي‏كنم. حالا ما باشيم جلدي نفرين مي‏كنيم ولكن در وقت وقتش كه خودش مؤمن نمي‏شود و مؤمن از او بعمل نمي‏آيد جلدي خودشان مي‏كشند يا آنكه وامي‏دارند كه كسي آنها را بكشد. پس حدود را خودشان بايد جاري كنند چرا كه عواقب امور را خودشان مطلعند. پس جهاد را نمي‏كند مگر امام چرا كه هركس امام نيست و به هواي خودش جهاد كند، جهادش جهاد نيست بلكه مثل دزدي است. بله، در ركاب امام جهاد كند جهادش درست است يا آنكه امام او را بفرستد كه برو جهاد كن در اين صورت درست است.

پس ملتفت باشيد تممام احكام با امام است چرا كه او بر عواقب امور مطلع است. پس عمر نمي‏تواند جهاد كند چرا كه او عواقب امور را نمي‏دانست و ادعاش را هم نداشت و احكام اوليه معصوم است. پس غير معصوم نمي‏تواند بخودي خود جهاد كند. پس پيغمبر آخرالزمان است و جميع منافع خلق را مي‏داند و تمام امتهاي خودش را مي‏شناسد و همه را مي‏داند و يخرج الحي من الميّت و بالعكس و مثل محمّد ابوبكري از ابوبكر بعمل مي‏آيد حالا چرا او را نمي‏كشد؟ از براي محمّد بود.

پس منظور آن است كه آن خلق اول دانا است به تمام چيزهائي كه خدا خلق كرده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً پس نذير يعني آن كسي كه بايد انذار كند و بشناسد آنها را بعينهم. مثل آنكه طبيب بايد از ناخوشها خبر داشته باشد مثل آنكه اگر تو طبيبي و ناخوشها را نداني اصلاً تو طبيب نيستي. خير طبيب هستي لكن دواي آن ناخوش را نداني، باز طبيب نيستي و واقعاً عرض مي‏كنم آن نجات دهنده كل خلق پيغمبر شما است و تمام را مي‏شناسد و بخصوص اينها احاديث دارد و مي‏فرمايند در شب معراج در دست راست خودم نگاه كردم جماعتي را ديدم اينها كيستند؟ اينها مؤمنين، اسمهاشان را بنوسيم؟ فرمود بنويسيد و هكذا به جانب دست چپ ايشان هر نقصي را بعد از نقصي، هر ضرري را بعد از ضرري. پس ايشان چنين علمي را دارند كه ضروب شي‏ء را بعد از ضروب شي‏ء مي‏دانند و مردم چنين علمي را گمان مي‏كنند كه غير از خدا كسي ندارد. پس عرض مي‏كنم ايشان مؤيّدند به روح‏القدس هميشه همراهشان است و اين خواب ندارد سهو ندارد نسيان ندارد، آنچه خدا به او گفته همه را مي‏داند و خواب ندارد و او حافظ ما است، ناصر ما است. ديگر يك جائي است كه اين (روح‏القدس) نوكرشان است، آن مقامات را هم مي‏دانيد. پس اين روح‏القدس اصلاً خواب ندارد، سهو ندارد. حالا توي بدن روحي شنيده‏اي نشسته، اين روح نباتي دارد مثل ساير مردم مي‏خورد و هكذا روح حيواني، روح انساني دارد، راست است ولكن غير از اين روحها روح نبوت هم دارد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا پس اين روحي است عالم قادر، آن روحي است كه از ابتداي دنيا تا انتهاي دنيا از پاش گذاشته همه جا را مي‏بيند، مي‏شنود، همه چيز را مي‏داند چه حاجت دارد نفعها ضررها را مي‏داند. مي‏فرمايند آمدم پيش شما و نبود چيزي كه شما را امر كردم مگر آنكه شما را به بهشت نزديك مي‏كند و بالعكس. پس آمده او تو را امر كرده كه هوي و هوس نداشته باشي. خير، تعمد مي‏كني بر معصيت استغفار كن پس او هادي است و مي‏فرمايند هادي دو جور هدايت دارد: يكي آنكه در اين نشسته است تو را نشاني مي‏دهد كه از فلان منزل به فلان منزل برو، بسا به منزل نرسد. پس اين هادي موصل انسان نيست ولكن هادي هست كه هميشه همراه انسان است، پس اين خلق اگر هادي (نمي‏خواستند ظ)  خودشان مهتدي بودند و خدا همين جورها هادي‏ها قرار داده كه حافظ شما ناصر شما معين شماها هستند. هرچا هم خيال كني كه به اشتباه افتادي، ايشان تو را به اشتباه انداختند و در حين اشتباه خيال مي‏كني اشتباه گفته‏اي، خير اشتباه نگفته‏اي چرا كه اين اشتباه صلاحت بوده و اگر كسي درست بخواهد راه رود و متابعت ايشان را كند و اشتباه كرد و در حين اشتباه ندانست اشتباه كرد كي ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم پس حجت معصوم در ميان خلق همين است كه در شرق و غرب مؤمنين هستند كي ان زاد المؤمنون ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم هرچه را كه زياد كردند مؤمنين آن زيادي را بردارند و هرچه را كم كردند آن را تمام كنند و كار حجت معصوم همين است. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

درس بيست و هشتم شنبه 10 ربيع‏الاول 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….

مكرر اشاره به مطلب شده كه خداوند عالم ابتدا از همه جا اول تخمه مي‏سازد و نطفه مي‏سازد و نطفه بخصوص وقتي كه مي‏سازند بسا انسان كه فكر نكرده و راه علم بدستش نيست چنانك اغلب مردم همين‏طور هستند بدون اهل حق و اهل حق هميشه مستثني نيستند و اهل ظاهر بعينه نمگاه به آب مي‏كنند مي‏بينند تر است، بنفشه هم مثلاً نگاه مي‏كند يا آنكه طبيب گفته مي‏بيند تر است خيال مي‏كند تريش اينها به قدر هم است. پس ملتفت باشيد آب تر است و آبهائي كه در بنفشه هم هست تر است و اين آبهائي كه در بنفشه رفته است از همين آبها رفته و ساخته شده. پس بحسب ظاهر آنهائي كه سررشته‏اي از حكمت الهي ندارند و چشمشان به ظاهر است مي‏گويد چه دخلي دارد رطوبت آب با بنفشه؟ و ملتفت باشيد شما و مي‏بينيد با چشمتان كه اين چشم عقلش نمي‏رسد راست است و از همين آبها رفته در بنفشه ولكن آب تازه‏اي پيدا شده و يك مثقال بنفشه رفع مي‏كند عطش را و يك من آب بسا رفع نكند. پس آن رطوبتي كه در بنفشه هست رطوبتي است كه خدا تازه ساخته و از همين آبها ساخته ولكن خدا جوهركشي كرده از اين جهت است كه ده من اين آبها به قدر يك مثقال بنفشه كار نمي‏كند و راهش را عرض كنم خداوند هي صنايع را روي هم مي‏ريزد و جمع مي‏شوند يك جا و هرجا جمع مي‏شوند تأثيرش زياد مي‏شود و مثلهائي است كه عرض مي‏كنم از براي تقريب ذهن هركدام كه مي‏خواهيد داخل شويد بعينه مثل روشنائي كه از آفتاب ظاهر است و عينكي كه مي‏گيري مقابل آفتاب و مي‏بيني آفتاب جائي را مي‏سوزاند ولكن عينك را كه گرفتي آفتاب نورهايش به اندازه عينك جمع شده و آنجائي كه نور عينك مي‏تابد به قدر عدسي بيشتر نيست. پس اگر اين‏قدر نور را كاري كنيد كه به قدر عدسي بشود بنا مي‏كند سوزانيدن و اين‏قدر نور نمي‏سوزاند و تعجب آن است كه خود عينك سرد است ولكن آن‏جائي كه نور افتاده آنجا را مي‏سوزاند. پس ملتفت باشيد نورهاي بسيار هست و خيلي است ولكن جائي را نمي‏سوزاند چرا كه نورهاي منتشر جمع نشدند و توي نورها حكمتها هست و اگر كسي ملتفت باشد مي‏بيند آن نوري كه از عينك عكس مي‏افتد خيلي روشن‏تر است و مكرر عرض كرده‏ام كه درجات تشكيكيه از مخالطت اضداد است. پس نور صرف صرف نيست نور آفتاب. پس ملتفت باشيد بر همين نسق داشته باشيد علمي است كه ندانسته‏اند و تعجب كنيد كه چرا ندانسته‏اند لابد شده‏اند مي‏شنوند كه خدا همه چيز را خلق كرده و خلق هم نبوده‏اند پس لابد شده‏اند گفته‏اند خدا تكه تكه‏هاي خودش را گرفته خلق ساخته و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و شما ملتفت باشيد شيخي‏هاتان همين جور حرفها زدند و مي‏زنند و شما غافل نباشيد ذات خداوند درجات داشته باشد و بر فرض مسامحه تكه تكه از خودش گرفته ليلي ساخته و هكذا مجنون. اگر اين جور بود چرا يك جا عاجز است يك جا قادر است؟ و مكرر عرض كرده‏ام و من به زبان آساني عرض مي‏كنم و عمقش خيلي است و مكرر عرض كرده‏ام شكر يك طعم دارد و شما از ساير طعوم تميز مي‏دهيد و معني ندارد يك مثقالش ترش باشد يك مثقالش شيرين، الاّ آنكه آنجائي كه ترش شده ترشي از خارج آمده. ديگر فكر كرده‏اند كه شرك درجات دارد درجه اول آن است كه شيرين باشد درجه ديگر شيريني قدري كمتر و هكذا مي‏شود سكنجبين بشود و شما ملتفت باشيد تا اشياء مختلفه را داخل هم نكنند درجات معقول نيست و اشياء مختلفه مثل گرمي و سردي و گرمي كه هيچ سردي ندارد و از همين جاها عرض مي‏كنم گرمي كه هيچ سردي ندارد بي‏نهايت گرم است و لفظهاش آسان آسان است كه عرض مي‏كنم و سردي كه هيچ گرمي ندارد بي‏نهايت سرد است ولكن اين دو را داخل هم كنند هواي معتدل مي‏شود حتي هواهاي اين دنيا هيچ كدامش گرم صرف و بالعكس نيست چرا كه همه جاي اين دنيا گرميهاش سردي دارد و بالعكس. پس از اين جهت است كه توي اين دنيا هيچ چيز صرف يافت نمي‏شود و دار اعراض است و عالم خلط و مزج است. آنجائي كه زيد را بايد محشور كنند عمرو پيشش نباشد ولكن توي دنيا اين‏طور نيست. بسا زيد گوشت عمرو را خورده اين است كه سؤال مي‏كردند آن‏هائي كه اهل فن بودند و جواب مي‏شنيدند. ديگر چه جور مي‏كند خدا اين روح و بدن را داخل هم مي‏كند، چه‏طور از هم جدا مي‏كند؟ ابراهيم گفت ربّ ارني كيف تحيي الموتي و خدا تعليمش كرد كه مرغها را بهم بكوب و چند جزء كن و هر كدام را كه برداري جميع اجزاي آن مرغها توش هست و اين چهار مرغ چهار عنصر را خيال كنيد مثل آنكه سكنجبين كه مي‏سازي تمام رشحات قطرات سركه توش هست. پس هيچ كدامش سركه تنها نيست و بالعكس شيره تنها نيست و همه‏اش سكنجبين است و عالم دنيا يعني عالم سكنجبين و عالم آخرت يعني سركه‏ها را از شيره‏ها جدا كنند چرا كه مي‏خواهد شيره راثواب بدهد بايد از سركه جدا كند و بالعكس ولكن توي دنيا جاي ثواب و عقاب نيست و هميشه مدد ترشي آن است كه ترش‏تر كنند و شيريني را شيرين‏تر كنند و نمي‏شود كه سركه شيريني كنند. پس اين دار اعراض بعينه مثل سكنجبين است و            معنيش منتشر است و مردم كم پي‏اش مي‏روند.

شخص راوي خدمت حضرت باقر عرض مي‏كند كه من مي‏بينم از شيعيان شما را كه فاسق فاجر كج خلق و نامهربان هستند ولكن دوستي شما را دارند از آن طرف مي‏بينم كساني را كه هيچ دوستي شما را ندارند ولكن ديانت و امانت دارند و هكذا چه‏طور چيزي است كه در ميان شيعيان شما اينطور و در ميان دشمنان شما اين‏طور؟ مي‏فرمايند آنچه از امانت و ديانت از آنها مي‏بينيد از خودشان نيست، از آنها است و بالعكس. مردكه بيشتر تعجب كرد فرمودند شيعيان ما آنجائي كه خدا خلقشان كرده اثر ما هستند و اثر هو مؤثري مال مؤثر خودش است. پس شيعيان ما هيچ گناه ندارند و مردم هنوز شيعه را نشناخته‏اند و شيعه كه شعاع امام است هيچ معصيت از او سرنمي‏زند، عصيان سرنمي‏زند ولكن درجات را مي‏بينيد مختلف مي‏شود و همان مطلب اول است كه عرض مي‏كنم از چراغ تاريكي سر نمي‏زند ولكن سايه مال ديوار است، از ديوار سايه سرمي‏زند، ظلمت سرمي‏زند، نور از چراغ صادر مي‏شود. حالا اين هوائي كه وسط افتاده يك قدري نور          وسط يك قدري ظلمت پس دو چيز مخلوط شده اين نور پيدا شده و تمام دنيا اين‏طور است. اين است كه فرمودند شيعيان ما گناه نمي‏كنند و كساني هستند كه باز ملتفت باشيد كي را مي‏خواهند فرمايش كنند پي به معنيش ببريد ان شاءاللّه. مي‏خواهند ربط معني را بدهند مي‏فرمايند شيعيان ما از شعاع ما خلق شده‏اند پس ايشان معصوم اثرشان عصمت، پس اثر چراغ نور است، ظلمت اثرش نيست. اثر شيرين شيريني اثر ترشي ترشي حالا چنين است ان شاءاللّه فكر كنيد. پس مؤثر معصوم حتي عرض مي‏كنم برويد پيش خداي قادر عالم اسماء دارد خدا هرجا هست همه چيز را مي‏داند، همه كار مي‏تواند بكند هرجا هست اسمهايش را دارد. حالا اين خدا اگر اثري از او سر زد عرض مي‏كنم چه‏فايده هي مطلب مي‏آيد و جلوش را چرت شما مي‏گيرد. پس غافل نباشيد هر مؤثري اثر خودش از او صادر مي‏شود. چشم ديدن از او سر مي‏زند گوش شنيدن از او سر مي‏زند و هكذا پس معصوم مي‏فرمايد بله شيعيان ما آثار ما هستند از شعاع ما خلق شده‏اند. يا آنكه خودشان را مي‏فرمايند كه منفصل شد نور ما از نور پرورنده ما چنانكه نور آفتاب از آفتاب منفصل مي‏شود. پس نور از آفتاب صادر مي‏شود و آنچه روشن است از آفتاب. حالا اين آفتاب درجات دارد يك جائي روشن‏تر و بالعكس حتي آنكه بسا شرحش نكرده‏اند بيان هم نكنند و من هي اصرارم اين است كه مبادا غفلت كنيد و توي اين غفلتها جهلها باقي مي‏ماند كه نمي‏داني جهل است يك وقتي بخود مي‏آئي مي‏بيني همه‏اش خطا بود. پس درجات عرض مي‏كنم از يك چيز درجات پيدا نمي‏شود چنانكه مكررها چونه زده‏ام و اصل مطلب خيلي عمده است اگر بدست مي‏آوري و مثلهايش واضح است. عرض مي‏كنم جنس شكر يك طعم خواه آن گوني شكر باشد يا يك مثقالش، حالا تو حكم بر شكر مي‏كني كه شكر فلان‏طور است از اين يك مثقال خبر مي‏دهي. حالا به طور ظاهر نگاه مي‏كني اين خورده يك مثقال و آن گوني هزار مثقال بسا عقلي كه به چشم باشد بگويد كه آن گوني هزار مثقال شيرين‏تر است ولكن آدم عاقل مي‏گويد كه شيريني اين گوني با اين يك مثقال يك جور است. راهش دليلش آنكه بخور ببين كه يك جور است و مي‏بيني كه ذائقه شيرين‏تر را تمييز مي‏دهد مثلاً شيريني خرما را تمييز مي‏دهد خيلي خرماهاي مختلف را تمييز مي‏دهد كه فلان شيرين فلان شيرين‏تر است ولكن از يك جنس شيرين‏تر ندارد و آن جائي كه شيرين‏تر پيدا مي‏شود معلوم است ترشيش كمتر بوده، نمكش كمتر و هكذا چيز ديگر دارد. پس آن مطلبي كه من عرض مي‏كنم اگر بدست بياوري مي‏بيني كه از يك جنس نمي‏شود اختلاف پيدا شود پس اين شيريني از يك جنس نمونه خروار است.

ملتفت باشيد ديگر مي‏خواهم بروم پيش خود خدا، عرض مي‏كنم پيش تو آمده خدا تو همين‏قدر كه مي‏فهمي مي‏داني كه بي‏نهايت عالم است قادر است. الان تو بي‏نهايت فهميده‏اي كه چه‏قدر قادر است عالم است مگر آنكه علي‏العمياء بگوئي. پس خداوند بي‏نهايت عالم است قادر است حالا ين خدا نيست مثل كسي كه عاجز است. آيا خداي جاهل خداست؟ يا خداي عاجز خداست؟ خدائي است كه جائي كه بناش باشد و رفته هيچ عجزي در او نيست اين است كه طي‏الارض داشته و همه جا رفته و مي‏خواهد چيزها بگويد و مردم اصلاً ملتفت نيستند اين است كه معراج مي‏رود خدا به طرفه‏العيني معراج مي‏رود. حالا پيغمبر را مي‏برد از براي مطلبي است حالا اين نشسته جلدي مي‏رود در كوفه ولكن مردم ديگر اصلاً نمي‏توانند بسا اين‏قدر تند برود و همين‏طوري كه دارد حرف مي‏زند بسا برود و برگردد و اصلاً تو ملتفت نشوي. اين بود كه حضرت امير روي منبر مي‏فرمودند من كسي هستم كه مغلوب معاويه باشم؟! شما بايد تابع من باشيد تا از براي خودتان فايده داشته باشد. مي‏فرمودند من مغلوب او نيستم، دست مبارك را دراز كردند و پاشان را حركت دادند و طي‏الارض كردند و مردم اصلاً طي‏الارض را نمي‏دانند و چنان تند مي‏رود كه جاش را خالي نمي‏بيني و نمونه‏اش شعله جوّاله را عقلت مي‏رسد كه آتش گرد دايره نيست اين آتش در نقطه‏اي از نقاط دايره واقع است ولكن ازبس تند مي‏گردد معلوم نمي‏شود كه در نقطه واقف است. پس شعله جوّاله را تو دايره مي‏بيني از طي سرعتي كه دارد تو مي‏فهمي كه آتش‏گردان است ولكن اين ممري كه دارد و عبور مي‏كند از بس تند تند مي‏رود تو به هر موضعش نگاه مي‏كني همه‏اش را آتش مي‏بيني و خيال مي‏كني كه دائر است. پس طي‏الارض را به اين‏طور مي‏كنند و چنان تند مي‏رود كه تا مي‏خواهي ببيني برگشته و جاش را خالي نديده‏اي و نمونه‏هاش را عرض كردم و غافل نباشيد كه اصلش درجات تشكيكيه در عالم مخلوقات است.

حرف سر اينجا بود كه خدا از اضداد خلق مي‏كند اشياء را و خداوند خودش ضد خودش نيست، عالمي است بي‏نهايت، قادري است بي‏نهايت و تمام اسمش بي‏نهايت است و نهايت هركسي را يك طوري باش راه مي‏روند. يك كسي را رحمت مي‏كند يك كسي را لعنت و اگر ملتفت نشويد رأفت و رحمت او را توي اين مطالب نفهميديد تقصير خودتان. پس او ارحم‏الراحمين است اگر ارحم‏الراحمين است پس هيچ غضب ندارد و بالعكس ؟ و مع‏ذلك رحمت او بي‏نهايت است بدليل بهشت و نقمت او بي‏نهايت است بدليل جهنم و هركس به انقطاع جهنم قائل باشد از دين بيرون مي‏رود و عرض مي‏كنم جهنم هست سر جاش و روز به روز ساعت به ساعت زياد مي‏شود عذابش و بهشت سر هم زياد مي‏شود نعمتش نهايت ندارد هي مؤمنين ترقي مي‏كنند ديدن يكديگر مي‏روند (سر هم ظ) پس خداوند بي‏نهايت رحم دراد و انتقام دارد اين است كه هرگز مؤمن را عذاب نمي‏كند و هيچ كافري را نعمت نمي‏دهد و عرض مي‏كنم اگر امر كافري را به يك ظالمي كه اظلم ناس باشد به او واگذارند نمي‏تواند عذابش كنند، آخر خسته مي‏شود خصوص وقتي كه ايمن شدند كه در چنگ ما است هروقت مي‏خواهيم حبسش مي‏كنيم حالا كه چنين است چار تا چوبش مي‏زنيم ولش مي‏كنيم خير، در خانمانش باشد و اين جور خيال كرده‏اند و برويد در كلماتشان بگرديد مي‏گويد قصر دائمي محال است. خوب چرا آخوند محال است؟ خوب من يك كسي را مي‏خواهم ده چوب بزنم محال است، صد چوب مي‏زنم و هكذا يك عدد مي‏شماري ده عدد و هكذا هي ده ده هرچه مي‏خواهي بشماري تمام نمي‏شود و اين حرفها از خيالهاي خود برداشته‏اند و قصر دائمي محال است خيال مي‏كند خدا را مثل خودش، دشمن را مثل دشمن خودش. خير، اين را مي‏آوريم مي‏بنديم عذاب مي‏كنيم ولكن وقتي كه ديگر ديديم نمي‏رود خراب‏كاري كند ولش مي‏كنيم. و مثلهاش را عرض مي‏كنم همان محي‏الدين و خرهاشان گفته‏اند و اينها پيش شما عظم نداشته باشند و محي‏الدين از عمر و ابوبكر بالاتر نيست و آنها خرترين مردم بودند. ماها عرض مي‏كنيم اصلاً ارحم‏الراحمين نيستيم حالا اگر دشمني داريم او را مي‏گيريم حبسش مي‏كنيم تا آنكه ايمن شويم از شرّ او و وقتي كه ايمن شديم از شرّ او ديگر سر هم چكش بزنيم، نمي‏زنيم. حالا خداي ارحم‏الراحمين كه هيچ كفار نمي‏توانند ضرر به او برسانند براي چه آنها را عذاب كند و عذاب از براي چه؟ پس عذاب انقطاع است و تعجب آنكه عرض مي‏كنم هيچ از حكمت بو نبرده‏اند و اين مردم جرأت نمي‏كني كه بگوئي اينها اصلاً حكمت ندانسته‏اند. عرض مي‏كنم حكيم يعني كه اگر خداست اگر رسول او است كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة اينها اين جور مي‏فرمايند و بيان مي‏كنند كه خداي ما خدائي است كه اصلاً عجز ندارد. خدا است كه غني است هيچ فقر از او سرنمي‏زند، فقر از احتياج است. فقير فعلش فقر است مثل آنكه متكلم فعلش تكلم است، منير فعلش نور است پس چيزي كه فعلش نور است اين نور زياد و كمي برنمي‏دارد. حالا اگر اين نور درجات تشكيكيه پيدا كرد هوا داخلش شد پيش آفتاب روشن‏تر، دورتر نورش كمتر. پيش چراغهامان هم اين‏طور نزديكي روشن‏تر است و بالعكس ولكن ملتفت باشيد ظلمت از آفتاب صادر نشده و سر نزده پس آنجائي كه نورش بيشتر است ظلمتش كمتر است و بالعكس و همچنين درجات نور مختلف نيست همه‏اش نور است و غافل نباشيد نور چراغ به هر قدري كه هست همه جاش مساوي نور است ولكن سايه ديوار هم هست و آن سايه‏ها از ديوار آمده رفته در نورها. پس درجات مختلف مي‏شود بحسب اضداد. هر درجه‏اي كه دورتر از چراغ مي‏شوي تارك‏تري پس درجات تشكيكيه از خلط اضداد است و يك چيز معقول نيست كه درجات داشته باشد و از هر جا مي‏خواهد فكر كن تا بدستت بيايد. پس از يك خم سركه همه‏اش يك جور است ديگر شايد خمش جائيش شيرين‏تر باشد، چنين نيست. عرض مي‏كنم مي‏خواهي يك خم را نمونه كن، يك خروار شكر را نمونه كن. پس از يك جنس چيزي درجات تشكيكيه توش نيست اين است كه مشت علامت خروار است اين است كه عرض مي‏كنم مي‏فرمايند سنريهم آياتنا في الافاق و في النفسهم الخ  اين خلق ابا دارند كه خود خدا را ملاقات كنند عرض مي‏كنم هركه آيه را شناخت ذي‏الايه توش هست. پس ملتفت باشيد نمونه اين ترش است نمونه ترشي، نمونه سركه مي‏خواهي يك مثقالش رابچش و اگر نمونه دروغ باشد آن ذي‏الايه‏اش دروغ است. پس اللّه خداست و مثل آنكه تو گوش مي‏دهي بكلّت گوش مي‏دهي و اگر چنين است همان آيه را شناختن ذي‏الاية شناختن است و خلق عرض مي‏كنم هيچ نمي‏دانند و نخواسته‏اند كه بدانند. پس غافل نباشيد كه درجات تشكيكيه همه جا از خلط ضدين است پس گرم صرف مي‏خواهي نعوذ باللّه جهنم چقدر گرم است؟ قدر ندارد. اين است كه مي‏فرمايند خداوند ديد كه مردم دنيا محتاج به آتش هستند به جبرئيل گفت برو آتش بياور. رفت و در درياها انداخت و هي خاموش شد تا آنكه           كوه و كوه را سوراخ كرد و رفت پائين و اين آتش از حرارت آن كوه است. و عرض مي‏كنم حرارتي با يبوستي با رطوبتي داخل هم شده تو مي‏گوئي گرم است. پس دنيا دار خلط و مزج است، پسر مؤمن است پدر كافر است و بالعكس و معني دنيا همين است و دار فنا است چرا كه مي‏خواهند جدا كنند ليميز اللّه الخبيث من الطيّب حالا كه مي‏خواهند جدا كنند معلوم است قدري طول مي‏كشد و يجعل الخبيث بعضه علي بعض فيركمه جميعا اينها را اگر از هم جدا نكنند نمي‏شود عذاب كرد و عقاب كرد چرا كه خدا مؤمن را به جهنم نمي‏برد و كافر را به بهشت نمي‏برد اين است كه بايد اينها را از هم جدا كرد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

درس بيست و نهم يكشنبه 11 ربيع‏الاول 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….

غالب غالب حكما و صوفيه آنچه خيال كرده‏اند كه اين خلق ازپيش خدا آمده‏اند و مبدء خلق، خداست غالبشان همين جا را خيال كرده‏اند و استدلال هم كه مي‏كنند توي استدلالها گول مي‏زنند و خود استدلالها گول مي‏زند به طور دور و تسلسل اين آب را، باد را، آفتاب و هكذا آفتاب فلك و مي‏رود تا جائي ك كسي مبدئي است و كل اينها را حركت مي‏دهد و همين جورها خواسته‏اند خدا پيدا كنند و آخر كار طوري شده است كه «خود اوست ليلي و مجنون» و من هي حلاّجي مي‏كنم كه مبادا نلغزيد. غافل نباشيد، زيدي را فكر كنيد، زيد آنچه مي‏كند خودش مي‏كند و آنچه از خودش صادر مي‏شود جميع زيد توش هست. عرض مي‏كنم لفظهايش هم وحشتي ندارد ولكن آن كسي كه توش فكر كند ما پيدا نكرده‏ايم. پس ببينيد اين زيد خواه حركت كند يا ساكن شود، و خودش هم ملتفت نيست كه حركت مي‏كند يا ساكن مي‏شود، باوجودي كه اين حركت و سكون ذات او نيست و با وجود اين هر وقت مي‏خواهد حركت كند مي‏كند و بالعكس. پس اين زيد وقتي كه حركت مي‏كند تمام زيد متحرك است و وقتي كه ساكن مي‏شود تمامش ساكن مي‏شود. حالا اين‏طور هست و مي‏فهميد كه اين‏طور است ديگر زيد از زيديت خودش را ببرد جائي و اين متحرك زيد نباشد، نمي‏شود. قدري فكر كنيد زيد بكلّش در قائم است، بكلّش توي متحرك است، بكلّش در ساكن است و هم زيد خبر از حركت خودش دارد و هم اين متحرك مي‏داند كه ظهور زيد است و ملتفت باشيد پس اين زيد متحرك است و زيد ساكن است و بكلّش متحرك و ساكن است و اين مسأله را بدانيد كه در عالم خودمان و خلق بهتر هم فهميده مي‏شود تا بروي پيش خدا، خدا خيلي مشكل‏تر مي‏شود. پس زيد بكلّش حرف كه مي‏زند متكلم است و وقتي كه ساكت مي‏شود بكلّش ساكت است اگرچه ساكن غير از متحرك است و بالعكس و اينها اسمهاي متعدد و اگر همين‏ها را درست ياد بگيريد ديگر اسماء فعلي و ذاتي را تميز مي‏دهيد مثل اسماء خودتان. پس زيد            در اسمهاي بزرگش مثل آنكه قادر است كه بنشيند و برخيزد و اسم بزرگش است و قادر است كه متحرك باشد يا ساكن. پس قادر اسم بزرگش هست پس متحرك است قدرت توش هست و هذا ساكن است قدرت توش هست. پس زيد قادر است كه متحرك يا ساكن باشد. پس اين زيد قادر          يكي از اسمهاش آن است كه قادر است. قادر است يعني قادر است كه متحرك باشد يا ساكن باشد يا خواب يا بيدار و هكذا. و بعد از اين قادر زيد متحرك مي‏شود، حالا ساكن نيست و بالعكس و اين را هم خوب مي‏فهميم. پس اين متحرك و ساكن دو برادرند و پهلوي هم ايستاده‏اند و زير قادر افتاده‏اند و قادر و زيد بكلّش در متحرك و ساكن هست و انسان واجد خودش كه هست باز اين زيد متحرك يك دفعه تند راه مي‏رود يك دفعه كُند، يك دفعه بطي‏ء يك دفعه سريع. باز يك دفعه كه سريع است بكلّش سريع است و چيزي از خودش را جائي قايم نمي‏كند. مردم كه گمراه شدند از همين جا گمراه شدند. پس زيد اسمها دارد و بعضي از اسمهاش بالا بعضي پايين است. پس اسم قادر زيد بالا است و قادر است كه متحرك باشد، بنشيند، برخيزد و متحرك مي‏شود اين قادر توش هست و هكذا ساكن، متكلم قادر توش است. پس آن اسمش بالا است. حالا اين متحرك و ساكن در زير پاي او افتاده‏اند پس او اعظم اينها اسمهاي صغير باز اين متحركش بطور بطؤ حركت كند متحرك و هكذا بطور سرعت باز اين متحرك اعم است كه بسرعت حركت كند يا كُند ولكن اگر سريع است بطي‏ء نيست و بالعكس. پس اسماء خواه متنزل باشند و خواه صاعد، اينهائي كه متصلند به زيد اسم القادر و آن زيد قادر است كه متحرك باشد يا ساكن و آن اسم اعظم اقرب به مبدء است و خواه مثل اسم ماشي متحرك ساكن و همچنين هرچه متنزلش كني كه مؤثر در اثر از نفس خود اثر ظاهرتر است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين نتيجه‏اي است كه شيخ گرفته و خودش فهميده ولكن مردم نفهميده‏اند كه چه گفته. پس زيد قادر زيد است، عمرو، بكر نيست حتي آن مراتب بالا را بگيري آنها نيستند. پس زيد قادر زيد است، جن نيست، ملك نيست، حتي خدا نيست و خدا ذات زيد نيست و خدا همين جورها دارد تكلم مي‏كند. خدا همين جوري كه فاخور گِل برمي‏دارد كوزه مي‏سازد ديگر فاخور از ذات خودش بردارد كوزه بسازد، داخل محالات است و عرض مي‏كنم كه اگر ذات زيد تكه تكه شود ديگر باقي نمي‏ماند. خوب خداست كه به اين صورتها بيرون آمده، پس خدا تمام شده ولكن دقت كنيد كه خلق الانسان من صلصال و خدا كوزه را از گِل مي‏سازد و معني كوزه آن است كه گل را با آب داخل هم كنند، گِل درست شود. حالا آن فاخور خون است، گل است، كاسه است خوب فرض كني كه فاخور خودش از خون كوزه و كاسه بسازد باز دخلي به او ندارد. پس فاخور آب نيست، گل نيست، هرچه بسازد دخلي به ذات او ندارد. او آب و خاك برمي‏دارد گل درست مي‏كند  دلش مي‏خواهد كوزه بزرگ مي‏سازد و بالعكس و حكيم هست و مي‏داند كه مشتري دارد كه كوزه بزرگ بسازد مي‏سازد و بالعكس. ازش هم بپرسي مي‏گويد كه چرا كوزه‏ها را مختلف ساختم و غافل نباشيد كه اين خلق كوزه‏ها هستند و تمامشان اين‏طورند و تمامشان از طينت ساخته شده‏اند و طينت فارسيش گِل است و گلش از آب و خاك است و خدا اين آب نيست، خاك نيست. تو توي اين خاك تغوط مي‏كني و ببين خداي وحدت وجوديها نمي‏توانند احترام خداشان را نگاه دارند. ازشان هم بپرسي مي‏گويد خدا دريا است و تغوط مي‏كنم. عرض مي‏كنم خدا تغوط نمي‏كند، خوب روي اين خاك تغوط مي‏كني عرض مي‏كنم اگر منظور خدا انسان نبود اصلاً خاك خلق نمي‏كرد اين خاك را خلق كرده كه قرار انسان باشد. حالا خدا مي‏خواهد انسان بسازد خاك خلق مي‏كند مثل آنكه شخص عالم دانا حالا به خدا عالم كه مي‏گوئي عالم است كه زيدي خلق كند خودش نمي‏داند چه مي‏كند اراده مي‏كند كه زيدي خلق مي‏كند انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون پس اول كه اراده مي‏كند زيد بسازد نطفه مي‏سازد و پدر و مادر را با هم جفت مي‏كند و نطفه در رحم ريخته مي‏شود يك جاش استخوان مي‏شود يك جاش گوشت و هكذا چشم از براش درست مي‏كند و عرض مي‏كنم چشم در شكم فايده ندارد و بكار نمي‏خورد و پيش از آنكه به دنيا بيايد چشم از براش درست مي‏كند و خدا مي‏داند كه روي زمين كه آمد صداها مي‏شنود گوش از براش مي‏سازد پس رفع احتياج زيد را مي‏كند، گوش از براش خلق مي‏كند حالا آنجا بكار نمي‏آيد، نيايد. و عرض مي‏كنم اصل شكم را از براي همين ساخته و اگر خدا نمي‏خواست كه مردم توليد كنند اصلاً ذكراني خلق نمي‏كرد، شكم خلق نمي‏كرد چرا كه كارهاي خدا از روي حكمت است و آنچه از خدا صادر شده است حكمت اوست            حكمت او نيست صادر از او نيست ابتدا از چه ساخته‏اند؟ از آب و خاك گل ساخته‏اند و تمامش علم مي‏خواهد و مكررها چونه زده‏ام كه خدا حفظ كند راه را حفظ كنند شخص جاهل كه مطلع نيست به عواقب امور امر مترتب بعضي را به بعضي                و شخصي كه از وضع حركت افلاك خبر ندارد كه چطور حركت مي‏كند و علم ساعت سازي را نداشته باشد اگرچه از علوم ديگر سررشته داشته باشد. حالا اين علم ساعت سازي ندارد و نمي‏تواند ساعت بسازد حتي آن كسي كه سررشته از ساعت سازي دارد اين اگر خودش مباشر ساعت سازي نباشد مي‏تواند ساعت بسازد چرا كه فرمايش مي‏كند كه اسبابش را بسازند و هكذا فرمايش مي‏كند كه چرخي بسازد كه دندانهايش اين‏طور باشد، اين‏طور باشد. پس آن شخص ساعت ساز اين نيست كه مباشر كار است، اين شخص ساعت ساز مي‏تواند كه تمام اجزاء ساعت را بفرمايش بسازد و مي‏شود به آن‏ها گفت كه اين اسبابها را بسازيد. حالا اينها را كه ساخته مي‏ريزند پيش آن مرد و او كوك مي‏كند و باز فرمايش مي‏شود درست كرد كه فلان چرخ را بردار و در فلان جا نصب كن، فلان را بردار آنجا بگذار و آن كه مي‏گذارد بسا نداند كه چه مي‏كند و بسا اگر حافظه درستي نداشته باشد اينها اگر از هم پاشيد نمي‏داند كه چه كند. پس شخص جاهل نمي‏تواند شي‏ءاي كه مترتب است به شي‏ء ديگر جفت‏گيري كند و هكذا اين چرخ را متصل به چرخي ديگر كند و هكذا چرخي را متصل و اينها متصل (به هم ظ) باشد و او همه را حركت بدهد و اگر كسي ساعت ساز نباشد ترتيب اينها را نمي‏داند بسا ساعت ساز مي‏داند كه اول بايد آن چرخ متصل به ساعت را درست كرد و هكذا چرخهاي ديگر. پس خدائي كه نطفه درست مي‏كند همان نطفه را درست مي‏كند اين نطفه زيد است همان را درست مي‏كند، تخمه گندم است گندم بعمل مي‏آيد. ديگر چطور مترتب است، عرض مي‏كنم اگر كسي فكر كند در اين صنايع تعجّب مي‏كند. خدا گندم است؟ حاشا. ببين اين گندم را مي‏خوري فضله مي‏شود، خودت از فضله بدت مي‏آيد. خدا آكل نيست، مأكول نيست. آكل را ساخته، مأكول ار ساخته. خوب براي چه همچو كرده؟ يك خورده فكر كني مي‏فهمي و بر فرضي كه نفهمي اگر عاقلي مي‏داني صانعي كه صنعت كرده از براي چه كرده. حالا من نمي‏دانم، ندانم. پس صانع نطفه زيد را كه مي‏گيرد بسازد و از براي كاري مي‏سازد نطفه‏اش را طوري مي‏گيرد كه آن كار از او بربيايد. مثل آنكه كسي آسيا درست مي‏كند كه گندم خورد كند، كاريش مي‏كند كه گندم بتواند خوردكند والاّ آسيا درست نمي‏گردد. پس نطفه زيد را مي‏سازد بايد طوري بسازند كه طبعش طبع او و هكذا حالتش حالت او. پس شاعر مي‏خواهند بسازند نطفه شاعر مي‏سازند كه شعر بتواند بگويد. مردكه مي‏پرسد كه شاعر چطور است؟ گفتند كه           را جفت‏گيري مي‏كنند                گفت تو خوب شاعري هستي ما سالها زور زديم كه يك شعري بگوييم نتوانستيم. عرض مي‏كنم اينها بازي نيست همين‏طوري كه كسي زور بزند بلند باشد نمي‏شود و بالعكس خدا كسي است كه همان‏طوري كه زيد را ساخته زيد همان طور است. يكي را فقير يكي را غني، يكي را بلند يكي را كوتاه، يكي را كاتب چرا كه انسان مي‏خواهند بسازند و اناسي همه‏شان محتاج به نجار هستند چرا كه همه لازم ندارند. پس بايد نجاري باشد و همه نمي‏شود كه نجار باشند و هكذا فلان كار ديگر. ديگر كسي بگويد كه فلان حكيم است ما هم برويم درس بگوييم، خير، نمي‏شود. يك كسي را حكيم مي‏سازد اين بايد حكمت بگويد، يكي را طبعش تجارت خلق مي‏كند و هكذا يكي را كنّاس و خدا چنين ساخته كه اناسي مدني‏الطبع باشند اگر كسي زور بزند كه تنها باشد پيش كسي نرود اولاً كه ديوانه مي‏شود و مجنون و خيلي بايد زور زد چرا كه اينها ابتداءً اصلاً چژيزي سرشان نمي‏شود و اينها بايد درس بخوانند ياد بگيرند و خداوند اول رسول مي‏سازد و اين رسول عالم است. حالا كه عالم شد نمي‏شود شخص در حال واحد در امكنه عديده حاضر باشد. پس حالا كه چنين است مدرم را مدني‏الطبع آفريده كه آرام بگيرند و همه جمع باشند و ارهش اين است كه خواستند پيغمبري بياورند و كار آن پيغمبر آسان باشد اين است كه طبع مردم را اين جور قرار داد. حالاديگر اين پيغمبر هي برود فلان جا فلان جا كارش حالا آسان است. پس خدا جارجي قرار مي‏دهد كه پيغمبري فلان جا است مردم هي مي‏شنوند و مي‏روند. پس اين شخص پيغمبر يك جائي منزلش هست مردم مي‏روند دين و ايمان ياد مي‏گيرند ولكن حيوانات مي‏توانند يك يك راه بروند چرا كه ارسال رسل از براي آن‏ها نشده ولكن انسان را ساخته كه بايد خدا داشته باشد، نماز،روزه، حلال، حرام، مكلف بايد شرع داشته باشد. پس چون چنين است مردم را مدني‏الطبع خلق مي‏كند كه آرام نداشته باشد مگر آنكه يك جائي جمع شوند. پس عمارتها مي‏خواهند بعضي بنّا و هكذا بعضي حمامي بعضي نجار مهمتر و هكذا اينها حيوانات دارند شتر، ساربان مي‏خواهد. پس هر كسي براي كاري و وقتي كه فكر كنيد مي‏بينيد تمامش از براي انسان خلق شده حتي سگ از براي چه؟ از براي انسان كه حافظ گلّه انسان باشد و هكذا حافظ آن گرگ از براي چه؟ آن گرگ زهره‏اش از براي فلان جا خوب است. پس غافل نباشيد اين صانع صانعي است دانا و كار او از عقل بالاتر رفته چرا كه عقل مخلوق اوست و اين است كه بايد خدا را دانا گفت نه عاقل. خدا كسي را مي‏سازد و عقل به او مي‏دهد ولكن كسي به خدا عقل نداده ولكن اين خدا علم از او صادر است قدرت از او و عرض كرده‏ام كه هركس اسم راستي راستي دارد و عرض مي‏كنم اسمهاي دروغ مال اهل دروغ. كسي حركت مي‏كند همچنين متحرك و هكذا ساكن ساكن دانا است اسمش دانا است و هكذا جاهل جاهل و هركس اسمهاش را براي خودش مي‏سازد. پس تو مي‏ايستي اسمت قائم‏است .كه ساخته؟ خودت. مي‏نشيني اسمت نشسته، كه ساخته؟ خودت. و همين جور است كه خدا اسمها از براي خودش مي‏سازد و خيلي از مردم نمي‏فهمند كه خدا اسمها ازبراي خودش خلق كرد و عرض مي‏كنم خدائي كه اسم از براي خودش خلق نكند اسم اللّه را چون نمي‏خوانند اين است كه اصلاً ندارند و اين الف و لام را من بنويسم اين اللّه نيست. اللّه را پيدا كن كه اثر داشته باشد. پس اسماءاللّه تمامشان صادر از خدا هستند و خدا نيستند. بدئشان از او عودشان بسوي او مثل آنكه زيد بكلش توي اسماء خودش هست حتي آنكه زيد حالا متحرك شده ساكن شده، خير بطي‏ء شده سريع شده و زيد چيزيش را جائي نمي‏گذارد و آن‏وقت بدود بگويد من نبودم كه بدوم. حالا خدا معني ندارد كه اسمهاش را توي ما بگذارد و مني را كه ساخته خصوص كه نمي‏دانم چطور مرا ساخته و ببينيد اين مردم اصلاً نمي‏دانند كه خودشان خودشان هستند. ديگر «ليس في جبّتي سوي اللّه» عرض مي‏كنم اول كه خودت را مي‏خواهي بداني غير از شيره‏اي كه بيشتر نيستي ثانياً انكه اصلاً كار خدائي نمي‏تواني بكني ديگر چطور شده كه حضرت را اين‏طور ساخته‏اند، چطور شد يك جا استخوان يك جا گوشت يك جا رگ و پي يك جا فصل و بند كرده‏اند؟ و اينها هم باشعور و علم. تو يك خورده در خودت فكر كن ببين در تمام بدنت روح هست چطور شده كه همين موضع بايد بشنود؟ و تعجب اين است كه اين سوراخ نرفته كه به روح هم برسد. پس از موضع مخحصوص مي‏شنود و خدا كسي است ك پيش از آنكه سميع درست كند مي‏داند چه جورش بايد كرد كه بشنود و هكذا ببينيد طعم مي‏فهمد حالا حلوا را هر جا بگذاري اصلاً نمي‏فهمد ولكن روي زبان كه بگذاري مي‏فهمد، حظ مي‏كند. پس خدا يعني آن كسي كه مي‏داند توئي كه بايد طعم بفهمي ذائقه‏ات مي‏دهد طعم مي‏فهمند و مي‏داند چطور بسازد كه طعم بفهمند و هكذا لامسه درست مي‏كند كه بفهمي سرما است، گرما است و هكذا گرسنه‏ات مي‏كند كه غذا بخوري آن هضم شود خون شود برود در عروق. پس خدا دانائي است كه هميشه اين را دانسته و قادري است كه كرده. حالا تو كسي را پيدا كن كه اينها را بداند چرا كه دانستن آسان‏تر است از كردن. چرا كه ما مي‏دانيم كه خدا اينها را كرده ولكن نمي‏توانيم و خداوند احتجاج با تو مي‏كند كه شماها آلهه هستيد و احتجاج مي‏كند كه من كه خدا هستم همه اينها را ساخته‏ام اين آسمان و زمين را و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون وقتي مي‏بينيم كه اينها را (خلق كرده ظ) كسي ديگر نمي‏تواند بكند و هكذا دانائي است كه از روي علم اين كارها را مي‏كند كه شخص جاهل نمي‏تواند اين كارها را كند. حالا شما تدبيرات خود را جمع كنيد آب خاك اينها را داخل هم كنيد يك مگسي را درست كنيد ولو اجتمعت الانس و الجن پس اگر همه جمع شوند و حيله‏هاي خود را بكار برند اصلاً نمي‏توانند يك بال مگس بسازند و تعجب آنكه خدا مي‏گويد اگر من وادارم كه چيزي از شما بردارد نمي‏توانيد پس بگيريد ان يسلبهم الذباب شيئا لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب پس ببينيد اين مرشدين چقدر خرند و مپرسيد چقدر خرند كه اين حرفها را مي‏زنند. پس دانا كسي است كه اين كارها را كرده چرات كه نادان نمي‏تواند چنين كند. حالا كسي علم ساعت سازي ندارد نمي‏تواند ساعت بسازد اگرچه دست و چكش داشته باشد چرا كه علم ساعت سازي چيز ديگر است و تمام اساب ساعت سازي را فرماش كند كه فلان چرخ را بساز مثلاً اين چرخ چند دندانه داشته باشد، به چه فراخي باشد. پس غافل نباشيد كار خدائي از خلق برنمي‏آيد كار خدا مخصوص خود او است خودش فرموده افمن يخلق كمن لايخلق افلا تذكّرون و مي‏بينيد كه صوفيه چطور پرت شده‏اند از راه حق و چه مزخرفات بافته‏اند. مي‏گويند دريا به وجود خويش موجي دارد، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. خداي ما كه جاهل نيست، عاجز نيست و اين مخلوقات را ما مي‏بينيم عاجزند جاهلند ان اللّه بالغ امره بله ما خيلي خيال مي‏كنيم كه كاره‏ايم و او دارد كار مي‏كند يكي را نجار يكي را شاعر يكي را ماهر خلق كرده. پس او دانا است چرا كه هركس جاهل است خدا نيست و جهل اصلاً از خدائي كه خالق ما است صادر نمي‏شود و صفات سلبيه است و جهل از مردمان احمق است و از خدا هرچه صادر مي‏شود علم است و جهل ندارد مثل آنكه هر عاجزي ولو خيلي كارها كند يك كاري را نمي‏تواند بكند خدا نيست پس پهلوان هرچه زور داشته باشد يك كاري را نكند خدا نيست و جهل عودش بسوي خدا نيست و هكذا عجز. پس صفات ثبوتيه بدئش از او عودش بسوي او حكمت قدرت اينها از خدا صادر است و هكذا از براي او هزار و يك اسم است و همه صادر از او و بكلش در اسمهاي خودش است و هيچ جا خدا عاجز جاهل نيست و هيچ جا معين و ياور نمي‏خواهد. حالا خلقِ عاجز خدا نيستند عجز مال فلان است جهل از او نيست عودش بسوي او نيست. پس خدا آن عالمي است كه لا جهل فيه حتي آن اسمهاي كوچك كوچك خداست غفور اللّه يقبل التوبة عن عباده و او است كه عفو مي‏كند كسي ديگر نمي‏تواند عفو كند. خوب بگويد مالمان را داديم به فلان مال خودت مال خداست و من يغفر الذنوب الاّ اللّه كسي ديگر نمي‏تواند گناه بيامرزد مثل نصاري كه گناه‏بخشي مي‏كنند و اينها تله پول‏گيري است و هكذا گناه را خدا مي‏آمرزد چرا كه اين خلق خداست اگر درست راه رفته معصوم و مطهر است باز عاصمش خداست و شكر مي‏كند كه خدايا تو مرا درست نگاه داشتي حفظ كردي عباد مكرمون خداست عالم حافظ او كاري كه مي‏كند هي شكر مي‏كند كه تو مرا نگاه داشتي حافظ و ناصر و معين من بودي و اين هيچ منت بر خدا ندارد كه معصوم شده و خدا هم منت بر سر او ندارد. پس كسي كه معصوم نيست لامحاله گناه مي‏كند ديگر گناه نمي‏كنم، خيلي نامربوط است چرا كه معصوم خلقمان نكرده و پيش خدا عذر بخواهي عذري هست مسموع خدايا عذر من آن است كه تو مرا معصوم نيافريدي خدا هم مي‏گويد حالا كه اقرار مي‏كني كه معصوم نيستي و من هم تو را معصوم نيافريده‏ام حالا تو را مي‏آمرزم ان اللّه لايخلف الميعاد حالا آن صاحب ما از حق خودش مي‏گذرد پس عفو، اغماض و غفران كار خداست. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

درس سي‏ام دوشنبه 12 ربيع‏الاول 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن الرطوبة….

از براي خداوند عالم دو جور صفات است: يك جورش آسان است فهميدنش و يك جورش را تا خودش نگويد نمي‏شود فهميد. باز نمونه اين حكايت همين است ملتفت باشيد ان شاءاللّه كه هر صانعي باز همين جورها است اينها نمونه‏ها است پيش خلق آمده كه بتوانند فكر كنند. پس مصنوع هر صانعي كه ديده شد اگر انسان احمق نباشد مي‏داند كه صانعي داشته. عمارتي مي‏بيني مي‏داني كه بنّائي داشته ساخته. خير، قادر هم بوده ساخته. يك قدري فكر كني عالم هم بوده، ديگر اين بنّا كجائي بوده، چه‏كاره بوده، چه اراده داشته از ساختن، معلوم نيست و همين جور است صنعت خدا كه خداوند عالم مي‏فرمايد                               اين آسمان و زمين را كه مي‏بيني كسي اينها را همچو كرده قادر هم بوده حكيم هم بوده. ديگر براي چه كرده؟ آنچه خودش اراده دارد معلوم نيست. چرا خلق كرده، براي چه؟ محض لهو و لعب است، بازي است؟ اينها پس پيدا نيست و اين است كه باز غافل نباشيد كه انسان مستقل به نفس خودش بخواهد از اين ملك خدا بفهمد كه تمام اراده خدا چه بوده از اين صنعت، هيچ نمي‏تواند پي ببرد. پس اين است كه لابد بايد پيغمبري از جانب او بيايد پس كسي بايد باشد كه اراده او را به ما بگويد. حالا پيغمبر مي‏فرستد بسوي ما و مرادات خودش را به طور وحي تعليم آن پيغمبر مي‏كند كه آن پيغمبر حالي ما كند. حالا پيغمبر به ما مي‏گويد مرادات خدا را و ما خبر مي‏شويم از اراده او. آيا اين صنعتش قاصد نمي‏خواهد؟ اين عمارت را كه ما هم مي‏دانيم بنّائي ساخته، ديگر سليقه هم داشته با نداشته ولكن براي كه ساخته و براي چه ساخته، ما نمي‏دانيم، از دل او خبر نداريم. پس آن بنّا بايد خودش بيان كند كه من از براي چه ساخته‏ام. امري است غيبي و اين است سرّ شرايع. فكر كنيد نبي آمده جميع انبيا مي‏گويند ما آمده‏ايم كه آن چيزهايي كه نمي‏دانيد به شما بگوييم و عرض مي‏كنم عقلاي عالم همين كه غرض و مرض خود را كنار بيندازند خودشان مي‏فهمند كه اين ملك صانعي دارد. ديگر از براي چه ساخته، براي كه ساخته، نمي‏دانند. اين را بايد خودش بگويد چرا كه اراده مريد پيش خود او است و كساني كه خارج از او هستند نمي‏دانند و دليل آنكه مردم انبيا نيستند اين است كه نمي‏دانند اين ملك را خدا براي چه ساخته. خودشان فكر كنند نمي‏فهمد و غالباً عرض كرده‏ام از روي حكمت فكر كنيد اين مطالب را ياد بگيريد چرا كه اينها ظهور او بودند از او خبر داشتند و مكرر عرض كردم فعل هر فاعلي و ظهور هر ظاهري آن فاعل توي كارش هست. پس زيد در قيام خودش هس و هيچ چيزش را قايم نكرده جائي كه اين قائم مرا اينجا وادارد بلكه زيد بكلش در قائم است و مي‏تواند قائم بگويد كه من از اراده زيد خبر دارم و دقت كنيد از روي حكمت و ببين كه غير از اين جور نمي‏شود. پس آن شخص قائم همين‏كه ايستاد ايستاده پيدا شد و اين ايستاده ذات او نيست، فعل او است، صادر از او است. هم ماده هم صورتش، همه چيزش فعل او است. حالا اين ايستاده صفت آن شخصي است كه ايستاده و به اصطلاح نحو و صرفي‏مان هم درست مي‏آيد. پس الاسم صفة لموصوف و اسمهاي راستي راستي را مكرر عرض كرده‏ام و غافل نباشيد همه‏اش بايد فعل صادر از مسمي باشد. پس اسم راستي من الان اين است كه اينجا نشسته‏ام، گوينده‏ام، متكلم هستم اسم راستي شما آن است كه نشسته‏ايد گوش مي‏دهيد، مي‏شنويد. پس استماع صادر از شما است و سمع صادر از شما است و گفتن كار من و صادر از من. اگر من بگويم متكلم هستم شما هم گوش بدهيد سامع هستيد. پس سمع فعل صادر از سامع چنانكه تكلم فاعل صادر از متكلم و اين تكلم و متكلم هر دو صفت آن زيدند چرا كه تا حرف نزند كه حرف نزده متكلم نيست و وقتي كه حرف مي‏زند در حين تكلم متكلم است و بالعكس و بكلش متكلم است وقتي كه متكلم است آن موصوف بالا بكلش متكلم است و بالعكس و معذلك ملتفت باشيد حالا كه بكلش چنين است غافل نباشيد بكلش عين اين متكلم نيست، بكلش عين اين ساكت هم نيست چرا كه او آن كسي است كه در وقتي كه اراده تكلم مي‏كند بنامي‏كند حرف زدن، بناي سكوت هم دارد سكوت مي‏كند و پيش از آنكه تكلم كند متكلم اسمش نيست و وقتي كه تكلم كرد اين اسم را به خود گرفت و مي‏گويم من حالا متكلمم و بالعكس و اين ساكت و متكلم يقيناً دو تا هستند و نمي‏شود در آن واحد هم متكلم و هم ساكت باشند. بعينه تا حركت كردي ساكن نيستي و بالعكس پس متحرك و ساكن دو ضد هشتند چنان ضديتي كه با هم جمع نمي‏شوند ولكن آن زيد كه گاهي متحرك است گاهي ساكن، وقتي كه اراده مي‏كند كه حركت كند مي‏كند و بالعكس و او بايد از براي خودش اسم بسازد و اسمهاي راستي آن است كه خود شخص فاعلش باشد و هرچه را غير بر سر كسي گذاشت آن اسم دروغي است و اسم راستي نيست. فلان سلطان است و سلطنت ندارد، ما سين و لام را كه نمي‏خواهيم ديگر لا مشاحّة في الاصطلاح، عرض مي‏كنم اگر راست مي‏خواهي بگويي سفيد را سفيد بگو. شكر سفيد است، سفيد بگو. سياه راسياه بگو ديگر لا مشاحّة في الاصطلاح من تا  كِي بيايم اصطلاح دروغ تو را ياد بگيرم؟ و اسمي كه غيري بر سر كسي مي‏گذارد آن اسم، اسم نيست و وحشت هم ندارد چرا كه باب شده كه دروغ بگويند و آن اسم راستي راستي آن است كه فاعل تا فعلي از خودش جاري نشود و آن فعل را اشتقاق نكند مشتق از او نيست. پس وقتي كه حركت مي‏كند حركت از او صادر شده و بالعكس و از همين جاها پي مي‏بريد براي خودت خوب مي‏كني مال خودت، بد مي‏كني راجع به خودت است. نگاه به زن مردم مي‏كني چشمت را كور مي‏كنند، به زنت نگاه مي‏كنند و غالباً همين طور مي‏كنند و مي‏فرمايند هرگز سرزنش نكن به كسي كه دزدي كردي بخصوص وات مي‏دارند به همان كار فلان دزدي كرد سرزنش مكن بگو الحمدللّه كه خدا مرا حفظ كرد ديگر من خوب او بد، خير. يك دفعه ولت مي‏كنند و هكذا مال مردم را خوردي بسا تو را هم وادارند به جهت اين كه مقتضاي سيئه سيئة بمثلها است ؛ پس غافل نباشيد.

باز برويم سر مطلب، مطلب آن كه فعل صادر از فاعل بدئش از او عودش بسوي او است ولكن مصنوع فاعل بدئش از او نيست. آتش مي‏سوزاند نه خدا ولكن بدون اذن خدا و بدون آنكه او مقدّر كند نمي‏سوزاند. پس تقدير نمي‏سوزاند ولكن آتش مي‏سوزاند و تقدير خدا سرد نيست، سوزنده نيست ولكن به تقدير او آتش درست درست مي‏شود، آب درست مي‏شود ولكن تقدير او خشك نيست‏تر، نيست سرد نيست گرم نيست و حال آنكه تمام ريزه‏ريزه‏هاي ملك به تقدير الهي پيدا شده‏اند و هيچ‏كدام بدئش از او عودش بسوي او نيست ولكن تقديرات او به عدد ذرات ملك هست و همه‏اش بدئش از او عودش بسوي او است و تا چيزي را نخواهد محال است كه درست شود و يفعل اللّه مايشاء بقدرته و يحكم مايريد بعزّته.و صلّي اللّه علي محمّد و آله

 

درس سي و سوم سه‏شنبه 13 ربيع‏الاول 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البين ان الرطوبة و رقتها ما لم‏يسكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نارية….

از براي خداوند عالم دو جور صفت است و دو جور اراده است كه خدا دارد. و ملتفت باشيد ان شاءالله، اين است كه در احاديثمان هست كه خدا مشيت كوني و مشيت شرعي دارد، اراده كوني و اراده شرعي دارد و اين جور مطالب را ساير حكما هيچ ملتفت نشده‏اند و عنوانش هم نيست ولكن در كتاب و سنت و كتب مشايخ ما زياد فرمايش كرده‏اند. پس مشيت كونيه مثل آنكه خدا خلق مي‏كند زيدي را، اين زيد مخلوق خدا است به طوري كه هيچ‏كس نمي‏تواند زيد درست كند، كار خداست و تكوين كرد و اين زيد را طوري خلق كرده و معني اين خلقش همين طورهائي است كه فكر مي‏كنيد مي‏فهميد. اول نطفه خلق مي‏كند از همين آبها، غذا را پدر مادر مي‏خورد نطفه درست مي‏شود ولكن خود پدر نطفه نمي‏تواند درست كند مثل آنكه كسي بچه‏اش مي‏شود هزار دوا بخورد، با همين گرميها سرديها خداوند ميزانش را كم و زياد حل و عقد مي‏كند و تخمه مي‏سازد و اين تخمه ساختن دخلي به اينكه آن پيش از تخمه گرمائي سرمائي هست مثل همين قدري كه حالا مي‏كند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ببينيد آبي است خاكي هست درختي نيست و خداوند عالم اين آب صرف را درست نمي‏روياند چرا كه آب صرف را هر كاريش كني آب صرف است، آتش زيرش كني يك جاش بخار مي‏شود بالا مي‏رود و تعجب آن است همين گرميهائي كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد خداوند چنين قرار داده كه آب را كه آتش كني گرم شود بخار شود و همه جا همين پستا هست همين بخار است سردش كني دو مرتبه آب مي‏شود، پائين مي‏آيد و اين چيزي است كه اندك شعوري مي‏خواهد بفهمد. مي‏بيني اين آب ته ديگ است آتش مي‏كني بخار مي‏شود و مي‏آيد به ته سرپوش و آن سرپوش را آب توش ريخته‏اند            اين بخار مي‏خورد به ته سرپوش دو مرتبه عرق مي‏شود و مي‏چكد. پس اين آب را به جوشانيدن نمي‏توان سفت كرد و غافل نباشيد اين آب هرچه داغ‏تر مي‏شود بخاريتش زيادتر و صعود مي‏كند همين بخار سرد مي‏شود، درهم كوفته مي‏شود به طوري كه متقاطر مي‏شود، نازل مي‏شود. همين بخار است كه از زمين بالا مي‏رود، مي‏رود به سرپوش كه به اصطلاح شما كره زمهرير است. حالا كسي بگويد انسان چه مي‏داند سرد است، عرض مي‏كنم حكما مي‏فهمند ولكن جهال بسا استدلال مي‏كنند تو كه آنجا نرفتي، بسا سرد نباشد. و عرض مي‏كنم ميزان عمل آن است كه خداوند همه جا دست مي‏دهد و انسان به نمونه اكتفا مي‏كند به طوري كه اين نمونه كشف از حقيقت و كشف امر مي‏كند به طوري كه اگر دو مرتبه نمونه را بخواهي بعمل بياوري كار بي‏فايده‏اي كرده‏اي. وقتي مي‏بيني آب را در ديگ ريخت به تدبيري زيرش را آتش مي‏كني بخار مي‏شود، باز اگر گرمي توش هست بالا مي‏رود، باز بالاتر تا جائي كه و تو                 دادي مي‏فهمي كه اين ديگر بخار ندارد مثل كار در ديگ كه به سرپوش سرد مي‏خورد متراكم مي‏شود، متقاطر مي‏شود. پس اين آب متعارفي را گرمش مي‏كني بخار مي‏شود، بخار را بيشتر گرم مي‏كني هوا مي‏شود، هوا رابيشتر گرم مي‏كني آتش مي‏شود. همين آتش را سرد كني هوا مي‏شود و هوا را سردتر كني درهم كوفته مي‏شود و همين ابرها بارانها اين‏طور درست مي‏شود. پس غافل نباشيد آب را نمي‏شود سفت كرد مگر آنكه برودت برش مستولي كني، وقتي كه برودت به او مستولي شد يخ مي‏كند و اين يخ را به طوري كه هيچ كم نشود يك من آب داريم مي‏گذاريم يخ مي‏كند مي‏شود يك من. باز آفتاب مي‏گذاريم گرم مي‏شود، باز يك من مگر آنكه تلفش كني. پس اين آبها سفت نمي‏شود به طوري كه ديگر اگر آتش كني بخار شود. پس هر آبي را كه ديدي آتش مي‏كني سفت مي‏شود اين معلوم است آب تنها نيست، چيز ديگر دارد. حالا هرچه صاف باشد از راه چشم هم نمي‏تواني تميز بدهي. خيلي آبميوه‏ها است اگر بگذاري صاف شود مثل ساير آبها است و اين آب را نمي‏شود وضو گرفت چرا كه آب انگور است و آب انگور آب نيست چرا كه آن آبي كه گفته‏اند وضو بگير، آتش كه زيرش كني يك جاش بخار مي‏شود و اين آب مطلق است و آبي را كه مي‏جوشاني سفت مي‏شود مثل آب نيشكر و تمام قندها آب نيشكر است. پس آبي كه سفت مي‏شود به نظر نيايد كه آب است و آب هم نيست ولكن آبي است كه خاك داخل دارد. پس اين آب ميوه‏جات جميعاً آب صرف نيستند، آب مضافند معنيش آن است كه چيزي اضافه به آنها شده، داخل شده. علامتش آنكه در دستمان هم بيايد وقتي كه مي‏جوشاني آن آبهاي خالص بخار مي‏شود. حالا آن آبهاي عرضي كه بالا رفت البته اين سفت مي‏شود و بدست مي‏آيد. باز اين دوغ را بجوشاني همين‏طوري كه آب دستي توش ريخته‏اي آن آبهاي دستي تمامش بخار مي‏شود و دوغ سفت مي‏شود، كشك مي‏شود. پس دوغ آب نيست سواي اين هست و آب هم داخل دارد ولكن آب بالعرض و آن اعراض را بخواهي جدا كني. ان شاءالله ملتفت باشيد اين مركبات آبهاي بالعرض دارند و خودشان دارند و تمام ميوه‏ها و حكمت چيز بخصوص را انسان نمي‏خواهد بگويد و تمام ملك خدا اين‏طور است. پس اين ميوه‏ها آب خودشان را دارند و آب بالعرض هم دارند و آب بالعرض آن است كه به جرّ و علقه مي‏شود جدا كرد. پس آتش كه زير آب انگور مي‏كني آن بالعرض جدا مي‏شود و بخار مي‏شود، هرچه  آب بالعرض باشد بخار مي‏شود تا آن آخر كار سفت مي‏شود، شيره مي‏شود. هرچه بيشتر بجوشاني سخت‏تر مي‏شود؟ خير، بيشتر صاف مي‏شود. پس اينها آبهائي از خودشان دارند و ان شاءالله فكر كنيد مسأله‏هائي كه خيلي عمده است بدستتان بيايد و راهش را مي‏فهميد. پس خود اين قند و نبات يك بدن اصلي دارند و آن بدن اصلي‏شان همين است كه خواه مذاب يا منجمد باشند آب نيشكر آب نيشكر است، خاصيت نيشكر دارد و آب نيشكر با تمام برگهاي درخت و چوبهايش همه اينها آبي دارند كه آن‏طور شده و جزء برگ و شاخ شده چرا كه آبي بالعرض در آنها هست كه حل و عقد شده و مي‏شود به جوشانيدن از آنها گرفت و خيلي عرض مي‏كنم آفتاب هم بگذاري آن آبها گرفته مي‏شود و سفت مي‏شود چنانچه هر چيزي به آفتاب مي‏شود به قوام آورد. پس چون اينها اعراض دارند اگر عرضشان زياد باشد خيلي روان هستند مثل آب نيشكر و آب انگور پس آن آبهاي عرضي خيلي زياد همراه نيشكر هست و مي‏گذارند با سرمائي گرمائي بيايد بدل مايتحلل شود، درخت نمو كند. پس اگر بخواهيم شكر سفت را بدست بياوريم آبهايش را مي‏گيريم پس اصل شكر هم آب دارد ولكن آبش آب شكر است، جسم هم دارد ولكن جسم شكر، روحش روح شكر و جميع اينها اين اجزاء را كه داخل هم مي‏كني شكر ازش عمل مي‏آيد و اين شكر ساختن كار اوست چرا كه جوري مي‏كند همين آبها و خاكهاي متعارفي را عرض مي‏كنم اگر كسي اندكي شعوري داشته باشد فكر كند مي‏فهمد كه درخت كه آب وي ريشه اين مي‏رود (نمي‏رود ظ) مي‏خشكد ولكن بايد ريشه اين در آب باشد درهم باشد و هكذا آب صرف درخت را در حوض بگذاري نمو نمي‏كندذ. خير چند صباحي بسا نمو كند ولكن مي‏خشكد و درخت خاك هم مي‏خواهد و همين خاكها است كه چوب شده. نمي‏بيني مي‏خشكد مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود ؟ پس آب سفت خاكستر ندارد و آب صرف را كه مي‏جوشاني مكلّس ميش‏ود، تمامش بخار مي‏شود به هوا مي‏رود و باز تمام اين آبها كه به هوا رفته بخار به جاي سردي بخورد پائين مي‏آيد تقطير مي‏شود ولكن خدا اين آبها را عقد مي‏كند در خاك و بالعكس مثل آنكه تو قند را مي‏اندازي در آب حل مي‏شود و ظاهراً از حكم چشم بيرون رفته چنانكه مكرر عرض كرده‏ام اگر ممكن است كه اين قند را در آب زياد بيندازي و وقتي بخوري طعم قند معلوم نشود مثلاً يك مثقال قند را در حوض بيندازي حكمش معلوم نمي‏شود. پس به حكم چشم               وقتي كه اين قند آب شد مي‏گويد من نمي‏بينم، حتي آبش خيلي زياد باشد ذائقه هم تميز نمي‏دهد مي‏بيند هر طعمي كه آب پيشتر داشت حالا هم دارد و شيرين‏تر نيست و هكذا دست مي‏كني در آب از لامسه هم نمي‏فهمي و هكذا غليظ‏تر هم نشده، گرمتر، سردتر هم نشده. پس كسي كه عقلش به چشمش هست مي‏گويد معدوم شده، اعاده معدوم داخل محالات است مثل آنكه بابيه همين گُه‏ها را خورده‏اند و از استدلالشان معلوم مي‏شود كه اصلاً پي به مطلب نبرده‏اند. ديگر ما به مقام بيان و معاني رسيده‏ايم بايد خلق تابع ما باشند، عرض مي‏كنم اي خره ! تو نتوانستي تميز مرده و زنده را و موجود و معدوم را بدهي. بخصوص اصرار در اين مزخرفات دارند مي‏گويد مرده زنده كردن آن جوري كه مردم خيال مي‏كنند دروغ است . عيسي مرده زنده مي‏كرد دروغ است اين جوري كه مردم خيال مي‏كنند، ولكن راستش اين است كه عيسي آمد و روح ايمان مردم را زنده كرد، پس مرده را زنده كرد. اين جور پيغمبر ما هم آمد مرده را زنده كرد، خدا هم خطاب كرد به مردم ياايها الذين آمنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم اي مؤمنين اجابت كنيد خدا و رسول را به چيزي كه شما را زنده مي‏كند، يعني به ايمان زنده مي‏كند. پس پيغمبر هم زنده مي‏كرد و به اين تنقيحي كه من عرض مي‏كنم آنها اصلش به خيالشان نيفتاده ولكن اين قدري كه مردم خيال مي‏كنند كه عيسي مرده زنده مي‏كرد اين محال است و قدرت خدا به محال تعلق نمي‏گيرد مثلاً اينكه مُرد روحش بيرون رفت و محال است كه زنده كند چرا كه اعاده معدوم داخل محالات است و قدرت خدا به محال تعلق نمي‏گيرد و نمي‏شود زنده‏اش كرد و اين همين‏ها پي ببريد كه آنها اصلاً اعتقاد به آخرت ندارند. ديگر يك وقتي يبعث من في القبور همين‏طورها معني مي‏كنند ديگر به اين معني كه مي‏ميرند و دفن شوند و بعد از مردن برخيزند و خاك از سرشان پائين بيايد، اين‏طور نيست. چرا كه اينها كه مردند آبهاشان مي‏رود پيش آب و هكذا خاكش پيش خاك و هكذا و اين شخص كه مُرد معدوم نشده و اعاده معدوم را نه خدا و نه رسول مي‏كند و داخل محالات است و شما بدانيد كه اينها به اين استدلالهائي كه مي‏كنند اصلاً اعتقاد به آخرت ندارند و تمام منظورشان آن است كه قيامت در اينجا است. بله قيامت در زمان آدم و نوح نبود ولكن حالا مردم ترقي كرده‏اند و قيامت برپا شده و آنهايي كه مرده‏اند محروم شده‏اند از آن آب حيات، از آن قيامت عُظمي. ديگر اينها اصلاً به رجعت قائل نيستند و يكي از كليات بزرگ دين شيعه قائل بودن به رجعت است كه رجعتي هست و عالم رجعت خواهد شد. ديگر حالات تمام شيعه نفهميده‏اند ، ما فهميده‏ايم ! عرض مي‏كنم آيا آن مردم مكلف بودند به دين و مذدهب يا نبودند ؟ و اينها مي‏فهميدند حق را يا نه ؟ و آيا معني ايمان آن بود كه آن روز تصديق پيغمبر كنند يا حالا ؟ و ملتفت باشيد پيغمبر همين طوري كه خبر داد و از چيزهاي ديگر خبر داده كه اين مردم زنده مي‏شوند و دو مرتبه مي‏آيند در دنيا و هكذا ائمه در دولت حق غالب خواهند بود و حق غالب و باطل مغلوب و اين منافقين را مي‏گيرند كوفتشان نمي‏دهد حتي گرسنه مي‏شوند ولكن غذاشان فضلات است و طوري مي‏شود كه اين‏قدر گرسنه مي‏شوند كه به همين فضلات راضي مي‏شوند. حالا مي‏بينيد گُه نمي‏خورند از باب آن است كه قصاب قصابي مي‏كند، نانوا نانوائي مي‏كند و عرض مي‏كنم در رجعت تمام اهل باطل به صورت سگ و خر مي‏شوند، تشنه مي‏شوند ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوي الوجوه بئس الشراب و ساءت مرتفقاً داد مي‏زند مُهل گداخته آب شده را از برايش مي‏آورند، داد مي‏زند كه اين چه آبي بود ! و هكذا گرسنه است نجاستي به حلقش مي‏ريزند و همين‏طور در رجعت گرسنه مي‏شوند فضلات به آنها مي‏دهند، شيره گُه به حلقشان مي‏ريزند و عمداً گرسنه‏شان مي‏كند كه فضلات مردم را بخورند و عمداً تشنه‏شان مي‏كند كه زهراب و بول مردم را بخورند. پس عالم رجعتي خواهد شد ديگر يعني مردم زنده مي‏شوند اعاده معدوم داخل محالات است و بيش از سنّي‏ها اصرار داريد در عدمش و سنّي‏ها اصلاً رجعت قائل نيستند و فرق ميان شيعه و سنّي همين است و در آن زمانها شيعه‏ها و سنّي‏ها مخلوط و ممزوج بودند، بسا مردكه سنّي زن او شيعه و بالعكس و آن وقتها مباحثه‏ها زياد بود كه رجعتي هست و تمام ائمه برمي‏گردند و رجعت مي‏كنند و تمام ماحضين كفر و ايمان برمي‏گردند و آن ماحضين كفر را مي‏برند مي‏بندند فضلات به آنها مي‏دهند و به طور اهانت دليلشان خوارشان مي‏كنند. پس ملتفت باشيد اعاده معدوم داخل محالات است، پس عيسي مرده زنده مي‏كرد و حال آنكه حزقيل گذشت به بياباني و ديد كه هفتاد هزار نفر مرده‏اند و وقتي رسيد ديد استخوانها اينجا ريخته و ترسيد گفت چطور شده ؟ گفتند يك وقتي وبا شد و كيفيتش در كتب يهود و نصاري و اخبار هست و در شهري وبا كه آمد بيشتر بزرگان و متموّلين فرار مي‏كردند و فقرا در شهر مي‏ماندند و اتفاقاً آنهائي كه فرار مي‏كردند يا نمي‏مردند يا آنكه بيشترشان مي‏ماندند و آنهائي كه در شهر مي‏ماندند و هواي شهر وبائي بود بيشتر مي‏مردند و چند سال اين‏طور بود تا آنكه فقرا بهوش آمدند كه بيرون كه مي‏روي معلوم است بهتر است كه انسان نمي‏ميرد. آمدند پيش اغنيا كه ما را هم ببريد كه نميريم و اغنيا راضي شدند اين بود كه وبا كه شد جميعاً بيرون رفتند و بيرون كه رفتند يك مرتبه تمام اغنيا و فقرا مردند. اين بود كه حزقيل آمد و ديد و تمنا كرد كه آيا اگر من دعا كنم تو اجابت مي‏كني ؟ خطاب شد بله، دعات را مستجاب مي‏كنم و آنها را زنده مي‏كنم و عمرها كنند. اين بود كه دعا كرد هفتاد هزار نفر زنده شدند پس در شهرها آمدند و عمر كردند به عمرهاي طبيعي خود و زن و بچه داشتند ؛ ديگر اينها همه دروغ است ؟ حزقيل روح‏الايمان زنده كرد ؟ عرض مي‏كنم و زنده كردن دخلي به ايمان زندگان ندارد بله زندگي ايمان زندگي است ولكن خارق عادت و معجز نمي‏خواهد چرا كه من اگر قول پيغمبر را از براي تو روايت كنم و تو قبول كني مرده زنده نكرده‏ام ولكن باعث ايمان تو شده‏ام. پس تمام علما بقدري كه هدايت مردم كردند مرده زنده كرده‏اند ولكن اين نوع مرده زنده كردن خارق عادت است و كار انبيا و اوليا است و اين است كه مردم عاجزند از كردنش. مثلاً پيغمبر يك جور ديگر هم مرده زنده مي‏كند، مي‏گويد آمنوا باللّه و رسوله پس اين خارق عادت نبود كه مي‏گفت آمنوا باللّه و رسوله مثل آنكه راه مي‏رود، كار مي‏كند. ولكن خارق عادت آن است كه مردم نتوانند بكنند و آن كه حجت خدا است مي‏تواند و ديگران نمي‏توانند مرده زنده كردن را. به كوه مي‏گويد بيا، حالا مردم ديگر مي‏گويند ولكن نمي‏آيد. يك زيدي ادعا كرد كه من پيغمبرم گفتند به درخت بگو بيا. گفت بيا، نيامد. گفت ما را تكبري نيست، ما مي‏رويم پيش درخت. و ملتفت باشيد اين ترقي نيست كه تو كرده‏اي، گربه و سگ هم مي‏رود پيش درخت ولكن پيغمبر كه مي‏گويد بيا جلدي مي‏آيد و اصلش اين بابيه به معاد و رجعت اعتقاد ندارند، اصلش به معاد قائل نيستند كه از ايمان خارج مي‏شوند و رجعت از تشيع خارج مي‏شوند. پس ملتفت باشيد چيزي را كه در آب انداختي و از چشم مي‏رود و دو مرتبه بدست بياوري اعاده معدوم نشده ولكن اجزاء قند رميم شده و اجزاش از هم فاصله شده و فاصله اجزاي قند فاصله هر جزئي با جزئي آب فاصله شد و قند طوري شد كه ديگر به چشم ما نيامد، مي‏گوئيم مرده. پس قند آب شده مرده و اعضا و جوارحش رميم شده كيف يحيي العظام و هي رميم پس اعضاش رميم شده و در وسط هر جزئي با جزئي آبي فاصله است و اگر ما تدبير كنيم كه آبهاش بخار شود و ريزريزهاش بهم جمع شود، پس ما قندِ گم‏شده را بدست آورديم. و مي‏فرمايند كسي كه درست از علم اكسير خبر ندارد از علم معاد هم خبر ندارد و عين حكمت است. پس قند هست تمام اجزاش رميم شده و پوسيده شده و جزء خاك شده مثل آنكه يك تكه قند را بكوبي بريزي در يك تلّ خاكي، باز قندها معدوم نشده ولكن توي هر جزء قندي مقدار كثيري از خاك دورش را گرفته. حالا تو اگر بخواهي احيا كني بايد يك جور آبي مخلوط كني، بادي مسلط كني كه خاكهاش را ببرد و همين‏طور طلاجوئي مي‏كنند مردم كه اگر تو يك مثقال طلا را بريزي در توده خاكي و طلاش پيدا نباشد، حالا طلاي ما معدوم نشده ولكن مدفون شده. تو اگر بخواهي طلا را بدست بياوري تو كاري بكن كه خاكهاش برود و طلا چون سنگين است مي‏ماند و خاكهاش مي‏رود آن‏وقت آن ريزه ريزه طلا آتش زيرش مي‏كني طلا احيا مي‏كني و اعراضش را مي‏گيري. پس معني مردم، معدوم شدن و اعاده معدوم نيست بلكه بعينه مثل قندي كه در آب افتاده باشد يا آنكه در توده خاكي ريخته باشد حالا دو مرتبه بخواهي بدست بياوري قندِ ما معدوم نشده نهايت اعراضش را مي‏گيري آن قند بدست مي‏آيد و شما بدانيد كه اصلاً اين بابيها و امثال بابيها اصلاً كيفيت اماته و احيا را بدست نياورده‏اند، ديگر اينها شرع، دين، مذهب، رجعت، قيامت مي‏فهمند ؟ ! اي الاغ ! آخر نمي‏بيني كه نمك را كه در آب انداختي مي‏تواني بدست بياوري آبهاش را مي‏گيري نمك بدست مي‏آيد و هكذا آبش خيلي باشد با تدبيري مي‏تواني بدست بياوري و شما ملتفت باشيد كه مرده‏ها معدوم نشده‏اند اگر معدوم شده بودند اصلاً فاتحه خواندن بي‏فايده بود. خوب پيش سنگي نشستي فاتحه خواندني، اصلاً نمي‏فهمد ولكن ملتفت باشيد ريزه ريزه طلاي در خاك، آن طلا معدوم نشده و حالا من فاتحه از براي طلا مي‏خوانم و فاتحه تأثير دارد و به ايشان مي‏رسد و بخصوص مي‏فهمند كه كي آمده فاتحه خوانده. و وقتي مي‏رويد فاتحه مي‏خوانيد مرده‏ها انس به شما مي‏گيرند و وقتي كه مي‏رويد وحشت دارند مي‏گويند اين مونس ما بود آمد از برامان فاتحه خواند مي‏روي اوقاتشان تلخ مي‏شود. از دين و مذهب است، انبيا توي خبرشان هست، اوليا همين‏طور و اين امري نيست كه منحصر به اسلام و شيعه باشد مثلاً يهودي‏ها، نصاري مي‏روند بسر قبرهاشان تورات و انجيل مي‏خوانند و مي‏روند سر تمام قبور انبيا و انبيا اگر معدوم شده بودند اصلاً فايده نداشت ولكن اجزاي اصليه‏شان در قبر مخلوط با خاك، هوا و آب هست و هيچ چيزيش معدوم نشده ولكن اجزاش را دورش اعراض گرفته و عرض مي‏كنم اگر كسي را صد دفعه بكشند مي‏شود زنده كرد و وقتي كه ميراند اعاده معدوم نكرده نهايت اماته كرده و وقتي كه زنده كرد احياء كرده. و صلّي‏الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

درس سي و چهارم چهارشنبه 14 ربيع‏الاول 1313

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البين ان الرطوبة و رقتها ما لم‏يسكن بلانهاية لم‏تدم تحت حرارة نارية….

هر فاعلي در هر كاري فعلي از خودش بايد صادر باشد و آن تعلق بگيرد به جايي ، و همه جا همين‏طور است. ملتفت باشيد كه فعل، فعل فاعل است و عين فاعل و ذاتِ فاعل نيست و ملتفت باشيد همين طور افعال الهي هم صادر از الله. افعال خدا افعال خدا هستند مثل آنكه فعل شما فعل شما است، خودِ شما نيست و اين را همه كس مي‏تواند بفهمد و مكرر عرض كرده‏ام كه اصل حكمت و آنچه انبيا آورده‏اند و مشكل نيست و مردم چون پيش خود خيال مي‏كنند از برايشان مشكل مي‏شود. حتي مطالب بلند را هم مي‏شود ياد گرفت ولكن بشرط آنكه گوش بدهند كه آدم چه مي‏گويد . پس هر صانعي و فاعلي – خواه مخلوقات باشند يا خدا – اگر فعلي از آنها صادر شود و تعلق نگيرد به مصنوعي، نمي‏تواند كاري كند. پس آن شخص نجار به قوت و قدرت خود اره و تيشه را برمي‏دارد به كار مي‏برد، نجاري مي‏كند. پس آن فعل خودش غير از خودش است و صادر از خودش، بدء آن از خود نجار عودش بسوي او و آن فعل نجار هميشه به نجار چسبيده و هيچ بار به كرسي نمي‏چسبد. اره برداشتيم، تيشه برداشتيم و اينها هيچ‏كدام عقلشان نمي‏رسد كه چطور ببُرند ولكن اگر اره و تيشه بي‏شعور درست بكار رفت، انسان عاقل پي‏مي‏برد كه نجار بكار برده نه آنكه تيشه تراشيده و تيشه اصلاً تراشيدن سرش نمي‏شود. پس تيشه شعور تراشيدن ندارد، بگويد كه من بايد تراشنده باشم. اين اصلاً عقل، روح، حركت ندارد ولكن اين تيشه درست بكار رفته يعني نجار بكارش برده. يكجا سخت زده يكجا سست زده و هكذا و در كه درست شده تعريف نجار است نه تعريف اره و تيشه و باز اگر تعريف اره كني، اره بريده، باز تعريف آهنگر است و هكذا. پس صانع اره و تيشه و چوبي برداشته و صانع چوب به مناسبت در و پنجره برداشته و اين كارها را كرده. پس خداوند همين‏طور اشياء بي‏شعور را بدست مي‏گيرد و اينها بعينه مثل اره و تيشه كه (اراده ظ) كنيد كه جايي بريد مي‏فهمي كه شعور ندارند ولكن اين را آن شخص نجار برداشته و تراشيده و تعريف نجار را بايد كرد كه مرد دانايي قادري حكيمي بوده. حالا قدرت نجار از نجار صادر است و هكذا علمش و اين دو هراه نجار هستند و هرجا مي‏رود علمش همراهش، قدرتش همراهش حالا كه اين در را ساخته اينجا گذاشته در عالم خلق مكرر عرض كرده‏ام يكپاره مطالب در عالم خلق بهتر معلوم مي‏شود. مثلاً نجار در مي‏سازد و هكذا در هست و نجار مي‏ميرد و اصلاً خبر ندارد و هكذا خط را مي‏نويسد كاتب. يدوم الخط في القرطاس دهراً. ميرعماد چقدر وقت است مرده و خطهاش را دست بدست مي‏دهند. حالا اين خطي كه رميم نشده با آن كاتب عين هم هستند ؟ و آن كه رميم شده ماده و صورت اين خطوط است ؟ پس اين خطوط ماده‏اش همين مركب است، صورتش همين حروف است و او مرده و اصلاً خبر ندارد از خط خود، بلكه در حيات خود كه خطش را مي‏داد به كسي، ديگر خبر نداشت.

پس ملتفت باشيد مصنوعات اصلاً صانع نيستند و ببينيد مردم چقدر گم شده‏اند و يك خورده پا بگذاري از اينجا مي‏بيني كه حكما، ملاّصدرا، محي‏الدين، همه گفته‏اند «خود اوست ليلي و مجنون» و اينها تنزلات صانعند. حالا فكر كن ببين خود اينها او هستند ؟ خودش يكجا خنجر مي‏زند، يكجا مي‏كُشد، يكجا كشته مي‏شود، پس چرا منع از اين كارها نمي‏كند ؟ ديگر چون كه آن ذات بحت بات اسير رنگ شد، موسيي با موسيي در جنگ شد و اينها وقتي خواهد شد كه برمي‏گردند مي‏روند پيش او، به آنجا ديگر موسي و فرعون با هم مي‏نشينند. و عرض مي‏كنم كه كتابها مي‏نويسند با كاغذهاي سرقند و دلشان خوش است و يك خورده فكر كنيد كلياتي است كه همه جا جاري است. واجب است كه خود فعل صادر از فاعل و هكذا خَلَقَ بدئش از خالق است و عودش بسوي خالق و خلق اين خدا نيست مثل آنكه خدا پيش خلق نكرده بود و خدا بود. پس فعل از خدا صادر است و مصنوعات نيست و اين فعل‏الله است بلكه علم او است و فعل الله، الله نيست ولكن فعل‏الله هست و همچنين مشيت او هم خدا نيست ولكن مشيه‏الله است مثل آنكه حركت من، من نيست و من كسي هستم كه مي‏خواهم حركت مي‏دهم دست را و بالعكس. پس اين سكون من نيستم ولكمن فعل من است و بالعكس. پس فعلي كه از صانع سرمي‏زند بدئش از او و عودش بسوي او است پس الله هم نيست ولكن فعل‏الله هست و تعلق گرفته به مخلوقات و تعلق كه گرفته عين آنها نشده. پس مخلوقات نه مشيت خدا هستند و نه خدا هستند ولكن همه مخلوقات مصنوعات خدا هستند، چه جور؟ همان‏طوري كه گفته خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار حالا آن شخص فخار كه فخاري مي‏كند حالا بايد از بدن خودش بگيرد كوزه درست كند ؟ پس آن فاخور آبي، خاكي برمي‏دارد، گِلي برمي‏دارد، كاسه‏اي، كوزه‏اي مي‏سازد. حالا اين فاخور اگر خودش تعلق نگرفته بود معلوم است اينها هم نبودند. حالا فعلش تعلق گرفته و فكر كنيد فعلي كه تعلق مي‏گيرد عين مصنوع مي‏شود ؟ حاشا، نهايت وقتي كه پيش خدا مي‏آيي نمي‏شود كه از خلق خود خبر نشود ولكن توي عالم خلق براي تصور مطلب مي‏بيني كه اصلاً صانعين از مصنوع خود خبر ندارند ولكن ملك خدا لايخلو منه پس او خلوّ از ملك نيست و هميشه صانع بايد مصنوع در چنگش باشد. حالا مثل زيدي كه مي‏ميرد و خطش باقي بماند و صانع ما همچو صانعي است كه خط را مادام كه بخواهد بماند حفظش مي‏كند والاّ موريانه‏اي، آبي مي‏آيد ضايعش مي‏كند و غافل نباشيد فعل الهي صادر از الله است و الله نيست مثل اينكه فعل خودمان صادر از خودمان است و ما نيست. مثل آنكه شما در حيني كه حركت مي‏كنيد شما شمائيد و بالعكس ، مي‏خواهي ساكن شوي مي‏شوي. پس او آن كسي هستي كه هم ساكن مي‏شوي هم متحرك ولكن كلام صادر از تو است مثل آنكه فعل خدا صادر از خدا است و حضرت امير فرمايش مي‏كند لشهادة كل صفة تا آخر. پس شما در حيني كه ايستاده‏ايد ايستاده‏ايد و در وقتي كه ساكتيد ساكتيد و در وقتي كه متحركيد متحركيد و در وقتي كه ساكنيد ساكنيد. پس پيش از سكون ساكن نيستيد و ذات شما ساكن نيست و توي ساكن، ساكن است و بالعكس. پس اين دو كه متحرك و ساكن باشند دو اسم شما هستند و ذات شما نيستند و اين دو ماده و صورت دارند. ماده يعني كه حركت روش مي‏نشيند، صورتش حركت است و آن ذات شما نه ماده حركت است نه صورت حركت. پس شما فعل خود را احداث مي‏كنيد و صادر از شما است و عين شما نيست و فعل شما ماده و صورتي دارد و شما ماده فعل خود نيستيد. پس اين فاعلي كه حالا هست، حالا تو ايستاده‏اي اين ماده دارد و صورت استقامت روي او. حالا اين قائم پيش از آنكه تو او رابشناسي نه ماده قائم موجود است نه صورتش و آن كه پيشتر موجود است ذات زيد موجود است و ذات زيد پيش از قائم و قاعد موجود است. عرض مي‏كنم يك مطلب است مي‏شود يك ربع ساعت ياد گرفت و به تمام مطالب برخورد. پس قائم ماده‏اي و صورتي دارد، ماده‏اش توي صورت است و بالعكس و آن ذات زيد نه كم مي‏شود نه زياد، نه ماده قائم است نه صورت او و مي‏داند كه مي‏تواند قائم باشد يا قاعد. پس آن ذات زيد فعلي از او صادر شده بدئش از او عودش بسوي او و اين فعل صادر از او اسمش فاعل مي‏شود. پس خالق ثواب خداست و فاعل ثواب خداست و فعلي از خدا صادر شده و تعلق به خلق گرفته. پس خدا بود و اسمي نداشت مثل آنكه تو الان هستي و دلت نمي‏خواهد حرف بزني، نه ماده تكلم را احداث كردي نه صورتش را ولكن حرف كه مي‏زني ماده و صورتي دارد، ماده‏اش متكلم و صورتش همين هوا. پس متكلم اسم شما است و ذات شما نيست و حرف وقتي مي‏خواهي حرف بزني و بالعكس و وقتي كه من حرف زدم و صادر شد از من كلام، آيا نه اين است كه به ذهن شما چنين مي‏رسد كه كلام من آن است كه به گوش شما مي‏خورد ؟ و اگر يك خورده فكر كني مي‏بيني كه كلامي كه به گوش شما مي‏خورد هوا است و اين كه به گوش شما خورد صادر از من نيست، راجع بسوي من نيست و بسا صدائي به گوش كسي بخورد و صاحب صدا برود. اگر كسي شكار بزند مي‏بينيد كه آن وقتي كه تفنگ آتش مي‏گيرد دود تفنگ پيدا مي‏شود، يك وقت مي‏بيني يك دقيقه، نيم دقيقه صداش بعد به گوش آمد و بسا اگر كسي نگاه كند بسا مي‏بيند كه دود تفنگ بلند شد و آهو افتاد و بعدها صداي تفنگ را مي‏شنود. پس ملتفت باشيد و همين جور است اين برقي كه مي‏زند از آسمان، وقتي كه برق زد اطاق روشن مي‏شود بعد قدري طول مي‏كشد صداي قرقر بلند مي‏شود و حال آنكه صدا با برق همراه است ولكن صداش بعد و روشنائيش اول مي‏بيني. منظورم اين است باز همه جا همين‏طور است، اين صدا مال اين هواست ولكن مثل آنكه بادي را در خيكي مي‏كني و دهنش را مي‏گيري، يك جاش را باد مي‏كني صدائي بيرون مي‏آيد، يك جاش را بيشتر مي‏گيري صداش نازكتر و بالعكس و همين‏طور بادي مي‏رود درش زور مي‏زني صدا بيرون مي‏آيد و چون مطابق است با اراده من، حالا صداي من نشده. پس تو صداي مرا نمي‏شنوي، صداي هوا را مي‏شنوي و چون مطابق با اراده من است اين است كه مي‏گويم صداي من و بسا من اراده داشته باشم و بعدها صدا بيايد مثل آنكه برق مي‏جهد و بعد صدا مي‏آيد و ممكن است كه انسان تكلم كند و خودش بعد بميرد، يا آنكه كسي بگويد بيا. پس كلام من آن چيزي است كه از من صادر شود و اين صورتِ در هوا مطابق او است و چون هيچ زياد و كم نكرده، من نفَسم را زور كردم صدا بلند شد خير نفَسم را هموار كردم هموار حرف زدم و چون مطابق با كلام من است پس كلام من است و آنچه از شما صادر است هميشه همراه شما است و كلام را من موجود مي‏كنم و هميشه همراه من است و اين كلام را من ساخته‏ام. اين هوا را بهم زدم صدائي بيرون آمد . پس غافل نباشيد ببينيد آن صوت، آن صوتي كه از من صادر است آن ار نمي‏شنويد شما صوت هوا را مي‏شنويد. بله اگر من اراده بكنم و به تدبيري حتي هواي در دهن مال من نيست، حتي آن نفس را شما احداث نكرده‏ايد. گاهي اين نفس پس مي‏كشي مي‏رود در بدن از براي آنكه بوهاي بد است در آنجا و گاهي نفس را پس مي‏كشي مي‏آيد بيرون و چه بسيار از مردم كه نفسشان بدبو است و بالعكس. قصابها هركدام بدنفس باشند و پف كنند به گوسفند، نمي‏شود گوشتش را خورد و بالعكس. پس توي شش گند و بوها است ، بوي خوب و بد. پس اين نفس كه مي‏رود آن بو را پس مي‏آورد و ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اين هوا و همين هوائي كه خوشبو و بدبو است، اين بو به هوا تعلق گرفته و صادر از من است و اين بو از قرحه فلان است. پس فعل صادر از مرا نمي‏بينيد و آن گوينده را مي‏بينيد ولكن چون اين صوتي كه از من بيرون آمده اين هوائي است كه مطابق با اراده من است و همين‏طور رسول‏الله هيچ اراده نمي‏كند از پيش خود و كلامش كلام خدا است و مع‏ذلك كلام خدا كلام خدا است و كلام رسول كلام رسول و چون كلام رسول مطابق با كلام الله است از اين جهت كلام او كلام او است چرا كه اين رسول ماكنت ثاوياً في اهل مدين و پيش آدم و نوح نبود ولكن آن كه پيش آدم بود خدا بود و هكذا پيش نوح بود خدا بود و خدا دارد از زبان اين حرف مي‏زند كه اهل مدين چه كردند، موسي و فرعون چه كردند، چه گفتند. مثل آنكه صوتي كه در هوا است به اراده من اين جور در هوا است پس صادر از من و كلام من است و حال آنكه اگر دقت كني نه گوش را من ساخته‏ام نه صداش را. چرا كه بسا صدا مي‏رود و من مي‏ميرم و اگر فكر كنيد آن صدائي كه به گوش شما مي‏رسد بعد مي‏رسد و آن كه دورتر است بسا آنكه بعد به گوشش برسد.

پس غافل نباشيد فعل صادر از فاعل، فاعل توش نيست و فاعل پيش از آنكه فعلي صادر كند فاعل اسمش نيست مثل آنكه متحرك پيش از آنكه حركت كند متحرك اسمش نيست و پيش از آنكه ساكن شوي ساكن اسمت نيست ولكن وقتي ساكن شدي ساكني و بالعكس و تو چه چيزي، ذات تو هم چه چيزي است كه اگر نبود نه تو ساكن بودي نه تو متحرك ولكن او متحرك است بنفس متحرك و بالعكس و منظور آن است كه فعل صادر از فاعل اگر نبود چيزي منفعل از او معقول نبود. پس روغن بايد چرب باشد كه چيزي را چرب كند و هكذا و اگر فعل‏الله تعلق نگرفته بود به دنيا اصلاً ساخته نمي‏شد افي‏الله شكّ فاطر السموات و الارض حالا تو كه از اجزاي زمين و آسمان خبر نداري حالائي كه اين آسمان خودش ساخته نشده زمين عرض مي‏كنم تو مي‏داني چطور ساخته شده ؟ اينها را او دانسته و ساخته و مي‏دانسته كه اين انسان دست مي‏خواهد، پا مي‏خواهد، بندها مي‏خواهد و آن كه عروسك مي‏سازد مي‏داند چطور بسازد. باز فعل صادر از آن كسي كه عروسك مي‏سازد ماده اين عروسك نيست چرا كه ماده‏اش اين جُلها است و صورتي اين هيأت است و آن كه آن عروشك را ساخته هرطور حالتي داشته، دارد و اين عروسك دالّ بر رنگ او و شكل او نيست بلكه چيزي كه دالّ بر او است آن است كه او قادر بوده، دانا بوده، سليقه داشته. ديگر او خودش خوشگل است، بدگل است، معلوم نيست. و عرض مي‏كنم يكپاره صفات الهي را خودمان مي‏توانيم بفهميم چرا كه مي‏دانيم دانسته كه اينها را ساخته و هكذا قادر بوده. ديگر او عادل بوده يا ظالم، من چه مي‏دانم ؟ مرد ساخته يا زن ، جن بوده يا انس، شايد جن ساخته باشد و جنها مي‏آمدند از براي سليمان عمارت مي‏ساختند و بسا هنوز باقي باشد و هكذا. پس كنه حقيقت فاعل هم همين جاها درست بدست نمي‏آيد. اين عمارت بنّائي داشته، ديگر اين خوشگل بدگل بوده، يا آنكه جن بوده، من چه مي‏دانم ؟ و همين‏طور است كه تمام صفات الهي را انبياء بايد بيان كنند كه اين خدا عادل است و ظالم نيست و بايد بيايد خودش بگويد و خودش بگويد كه من ظلم نمي‏كنم شما هم نكنيد، بازي نمي‏كنم شما هم نكنيد، شما هم كاري كنيد كه نفع داشته باشد، حكمت داشته باشد. اين است كه يكپاره چيزها را ما به فكر خودمان نمي‏توانيم بفهميم. بله ما را ساخته چشم هم داد، حالا خدا آيا اراده كرده كه از اين راه نگاه كنم يا نكنم، ولكن يك وقت پيغمبر مي‏فرستد كه به مادرت نگاه كن به فلان نگاه مكن، به مادر نكاح مكن به ديگري بكن و اين قدر چيزها را بشر نمي‏فهمند بايد انبيا بيايند در ميان و بگويند كه به مادرت نكاح مكن و هكذا به خواهرت ولكن نگاه به آن بكن و اين حدود را خدا بايد قرار بدهد و من يتعدّ حدود الله فقد ظلم نفسه و هركس تعدّي كند از حدود خدا ضررش به خودش مي‏رسد.

باري، برويم بر سر مطلب و مطلب اين بود كه اين قيام ذات من نيست صفت من است و ذات من احداث اين صفت مي‏كند. حالا اين صفت ظهور من است و مباين از من نيست كه جاي ديگر راه برود بلكه من خودم بايد راه بروم. پس آن ذات غيّبت الصفات و آن ذات بكلّش در تمام صفات است. وقتي كه من حرف مي‏زنم بكلّم حرف مي‏زنم و بالعكس و اين حرفها تا توحيد رفته. خدا بكلّش قادر است، بكلّش عالم است و هكذا بكلّش حكيم و لا كلّ له. يعني اينها را پهلوي هم بگذاري خدا اين‏طور نيست چرا كه عالم غير از حكيم است و حكيم غير از عالم است. و للّه الاسماء الحسني و اين اسمها صادر از خدا و نبود وقتي كه اين اسمها صادر از او نشده باشد و نبود كه وقتي باشد و اينها را نداشته باشد چرا كه او فوق اوقات است و اين خدا هميشه قادر عالم حكيم است چرا كه معقول نيست كه ماضي داشته باشد آن وقت نباشد در حال و استقبالش نيامده باشد و او فوق تمام امكنه و زمانها است و نبوده وقتي كه حكيم سميع نباشد و هميشه خودش غير از صفات خودش است بدليل آنكه خودمان صفاتمان متعدد و خودمان واحد همچنين خدا خودش متعدد است و خودش احد است. و صلّي الله علي محمد و آله الطاهرين.

قال اميرالمؤمنين 7 مارأيت شيئاً الاّ و رأيت الله قبله و بعده و معه چرا كه هرچه ميبيني مي‏نماياند علم خدا را، قدرت خدا را، حكمت خدا را و هكذا از اشياء پي مي‏برد عقل به علم خدا و قدرت خدا و حكمت او و از علم و قدرت و حكمت او پي مي‏برد به ذات مقدس او.

 

درس سي و يكم يكشنبه 18 ربيع‏الاول 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قد انتهي الكلام الي هيهنا تناسب ان نذكر قليلا من السلسلة الطولية….

خيلي از مردم پيش خودشان يكپاره خيالها كردند و پيش خودشان خيال مي‏كنند كه خيالاتشان حاق واقع است و مطلب را فهميده‏اند و آن‏قدر نفهميده‏اند كه خودشان نمي‏دانند كه نفهميده‏اند. ملتفت باشيد از همان پستائي كه مكرر عرض كردم خدا بود و هيچ خلقي نبود چنانچه الان هست و هيچ چيز خدا نيست چنانچه بعد از اين هم همين‏طور خدا خداست و اين خلقها هيچ‏كدام خدا نيستند ولكن راه نظر را ملتفت باشيد كه راه انبيا هيچ بدست اين مردم نيست و شما ان‏شاءاللّه بدستتان باشد و با بصيرت باشيد در دين و مذهب. خدا بود و هيچ نبود و مي‏بينيد همچو           مي‏شوند عالم مي‏شوند رياضت مي‏كشند كشف هم از براشان مي‏شود، خيال مي‏كنند به خدا رسيده‏اند و به ايشان حرف زده و جميع اين خيالات خلاف واقع است و خيال مي‏كنند واقع است و خدا بود و هيچ نبود و خيالش مي‏كنند يك هوايي، نوري پيش خدشان. عرض مي‏كنم و هيچ نبود بعد خلق كرد خلق را آن‏قدر فكر كرده‏اند كه از نيست صرف هم معقول نيست كه خدا خلق كند و خودش هم همين‏طور گفته خلق الانسان من صلصال كالفخار و كيفيت خلقتش را خدا از نيستي نمي‏گويد، از هستي مي‏گويد. عرض مي‏كنم يك خورده چرت، غفلت در راهش بيايد ديگر فهميده نمي‏شود. پس خداوند بود و هيچ نبود، يعني پيشترها و اگر همچو آن پيشترها خيال مي‏كني كه بود و هيچ نبود حالا همچو خيال مي‏كني كه هست و چيزها هست ملتفت باشيد پس اين خدا بايد تغيير كرده باشد چرا كه آن وقت تنها خودش را مي‏ديد حالا خلق را ساخته خودش را با خلق مي‏بيند. پس خدا بود و هيچ نبود معني‏اش اين است كه خدا اگر خلق نكند خلق را، خلق هيچ خلق نيستند. عرض مي‏كنم ديگر وقتي كه تمام حكما هرچه سراغ داريم تمامشان وحدت وجودي هستند و باز اين صوفي خيال نكنيد كه مسلمانها را مي‏گويم در گبرها، مجوسها، يهوديها، همه بوده‏اند و اشتباهشان آن است كه از نيست صرف نمي‏شود چيز ساخت و در اخبارمان هم هست كه خدا از نيست صرف اشياء را نساخته و هرچه در عقلشان هم فكر مي‏كنند مي‏بينند ممتنع است و در احاديثمان هم هست كه مي‏فرمايند نگوييد خدا خلق مي‏كند من لا شي‏ء و بگوييد خلق مي‏كند لا من شي‏ء چرا كه لا شي‏ء لاشي‏ء است چه‏طور خلق مي‏كند از او ؟ و مي‏فرمايند بگوييد لا من شي‏ء و توي اين حديث باز كج افتاده‏اند. من لا شي‏ء اگر لا شي‏ء است كه ديگر نمي‏شود از او شي‏ء ساخت. من شي‏ء هم بگويي خدا من شي‏ء هم نساخته ولكن لا من شي‏ء ساخته حالا چه منظور هست ؟ شما ملتفت باشيد لا من شي‏ء ساخته و لا علي احتذاء مثال ساخته ولكن من لا شي‏ء معقول نبوده كه او بسازد. هيچ چيز نيست، نيست را گرفته هست كرده‏اند و هم فرمايش كرده‏اند مي‏بينيد كه هم معقول نيست و همچنين نص دارند كه خدا من لا شي‏ء نساخته. پس حالا كه همچنين است احاديث را ديده‏اند و قال قال شده است ميانشان و اين خلقي كه مي‏بينيد حكيم داشته‏اند و مزخرفات ساخته‏اند و تمامشان فكر كرده‏اند و آخركار فكرشان به اينجا منتهي شده كه همه اشياء خداست و ظهورات او است و خداست كه به اين صورتها بيرون آمده چرا كه از من لا شي‏ء كه نساخته، پس از خودش ساخته چرا كه خودش بود و هيچ نبود. «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و تعبير آورده جوري كه تو بفهمي و «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و اين را ملاّصدرا گفته و مردم همچو خيال مي‏كنند كه استدلال مي‏كنند به استدلالهاي حكمي كه بسيط اگر غير دارد استدلال كرده‏اند كه پس بسيط نيست و همه حرف زده‏اند و استدلال كرده‏اند و خيال مي‏كنند به اعلا درجات دقت حرف زده‏اند و دليل و برهان آورده‏اند مي‏گويند خدا بسيط است و بسيط اگر ماسوي دارد بسيط نيست چرا كه او هست، او هم هست خدا اگر چيزي پيشش باشد او باشد او هم باشد پس دو تا هستند يكي خدا و ديگر مثلاً امكان. مي‏گويند چيزي كه غير دارد و تمام استدلالهاش همين‏جورها است و شما ملتفت باشيد مي‏گويند هر چيزي كه غير دارد خودش جداست و غير غير بودنش هم جداست و مثال مي‏زند و همه حكما همين‏طورها دقت كرده‏اند و گفته‏اند و مي‏گويند انسان خودش است خرش هم خرش و هكذا حالا انسان مركب است چرا خيلي مطلب مشكل است. ملتفت انسان مركب است و اينها از تركيبات عقلي است و شما بدانيد كه تركيب عقلي هم در خدا جايز نيست و انسان مركب است چرا كه انسان غير از خرش است و وقتي كه مي‏بيني انسان است يك انسانيتي دارد و يك غير فرسيتي از اين جهت است كه ممتاز از فرس شده و همچنين بقر و غنم هم نيست و مي‏گويند چيزي كه ترادف داشته باشد حالا آن چيز الفاظش را اگر بگرداني و آن شي‏ء مترادف را بگويي همان شي‏ء اولي كه به ذهن مي‏رسد همان شي‏ء به ذهن مي‏رسد و نهايت دقت است كه كرده‏اند و توي اين الفاظ كه مي‏گويي از اين مشكل‏تر نمي‏شود حرف زد و اصل مطلب را داشته باشيد كه من خودم ، خودم هستم و غير او هستم. پس مني كه اين هستم خودم خودمم و يك نسبتي به او و هكذا به او دارم و هر چيزي كه هست و چيزهاي ديگر هم هستند اين يك چيز به عدد نسبتهايي كه دارد مركب است و به عدد اشياء تركيب دارد و او خودش خودش باشد و دليل و برهانش را من پوست‏كنده مي‏گويم كه ملتفت باشيد. مي‏گويند حالا نمي‏بيني كه زيد و چيزي كه غير اوست غير يكديگر هستند و لفظهاي مترادف منظورمان نيست. اين زيد نسبتش به فلان چه‏طور است و راستي راستي نسبتهاش مختلف است مثل نسبت فلان چيز به يك ذرع يا دو ذرع دو تا است و هر چيزي تأثير بخصوصي دارد و همچنين هر نسبتي تأثيري بخصوص دارد و البته هر چيزي كه نزديك به آتش است گرمتر است و بالعكس و احكامش هم مختلف است و واقعاً چنين است. پس شي‏ء واحد به‏قدر ذرات ملك خدا مركب است چرا كه زيد خودش خودش است و با هريك از اشياء نسبتي دارد و من نمي‏خواهم اينها را رد كنم و مي‏بينيد در اين نسبتها شخص خودش خودش است و نسبت به پدر نوكر است و نسبت پسر آقا است و نسبت به پدر آنچه دارد مال او است و نسبت به پسر آنچه پسر دارد مال او است و همچنين ديگر نسبت به زنش محرم است، بامادرش فلان‏جور محرميت ندارد و هكذا با خاله حكمي دارد و هكذا با خواهر حكمي دارد و احكام شرعمان هم همين‏طور است. پس شخص واحد نسبت به اشخاص احكام عديده پيدا مي‏كند و هر حكمي حكمي غير از حكم ديگر است و به هر يك نسبت بخصوص دارد. پس شخص واحد تركيب شده با عدد باقي كثرات متعدد است به جهت اينكه واحد نسبت به هر چيزي حكم بخصوص دارد و اينها را عرض مي‏كنم كه مردم ديگر پي‏اش نبوده‏اند و گاهي هم كه مي‏خواهند رد كنند مي‏گويند اينها باعث تركيب نمي‏شود و اينها است كه اسمش شده تركيب عقلي و تصريح كرده‏اند بعضي‏شان كه تركيب عقلي در خدا عيب ندارد و تركيب خارجي بد است. و ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم اين حرفها همه سرجاش باشد در اينكه تركيب عقلي با خارجي نسبت به خدا تفاوت نمي‏كند شكي نيست چرا كه او هيچ تركيبي در او نيست نه عقلي و نه خارجي. پس آب و خاك را داخل هم كني خدا پيدا نمي‏شود يا آنكه آب تنها خاك تنها باشد اصلاً خدا نبايد تركيب داشته باشد و تعجب مي‏كنم و عرض مي‏كنم به همين‏طور تعجب مي‏كرد شيخ مرحوم و كتابها را مي‏خواند مي‏گفت ماادري، يا آنكه مردم ديگر ديوانه‏اند و اينها همه حكما، علما هستند، نحو و صرف نوشته‏اند، همه را درست نوشته‏اند مي‏آيند پيش خدا اين خدا بود و هيچ نبود. حالا اين خدا چيزي پيش او نيست اين اشياء را ساخته، پس اين مركب است از حيث اينكه خودش خودش است و از حيث غيرش. پس غافل نباشيد اين حرف درست است كه شي‏ء خودش خودش است و خودش نسبت به غيرش اين مركب است و تركيب عقلي است و درست است و تركيب عقلي اين است كه عسل عسل است و لفظ‏هاش را پوست‏كنده عرض مي‏كنم تا توي كار بياييد. عسل عسل است و هيچ ترش نيست و شيرين است و اين غير از شكر است. حالا در خارج نه اين است كه اين عسل تركيب باشد كه از خودش و از غير خودش مركب باشد. عسل عسل است خواه شكر باشد يا نباشد و همچنين اين حرفها را عرض مي‏كنم كه بياييد توي كار و مطلب به دستتان بيايد. پس عسل خودش فلان خاصيت و فلان طعم را دارد و هكذا خواه شكري باشد يا نباشد. پس عسل وجودش بسته به شكر نيست و وجود شكر با عدم شكر نسبت به عسل مساوي است چرا كه او باشد خواه باشد شيره يا نباشد و هكذا سركه باشد يا نباشد او خودش خودش است ولكن عسل غير از شكر نيست ؟ مي‏بينيد كه غير از شكر است. پس عسل انّيتي دارد و يك غير از شكريتي و اين اسمش مي‏شود تركيب عقلي و تركيب خارجي هم نيست چرا كه در خارج خواه شكر باشد يا نباشد كه عسل عسل هست مثل خود شكر خودش شكر است خواه عسل باشد يا نباشد ولكن حالايي كه عسل هست و شكر هم هست، عسل خودش خودش است و دخلي به شكر ندارد و وقتي كه ملتفت شكر مي‏شوي و ملتفت غيريت اين حالت غير از حالت اولي است و وقتي مي‏گويي عسل غير از شكر است اين حالت خاصي است پيدا شد و وقتي ملتفت شكر نيستي اين خودش خودش است و غير خودش نيست ولكن وقتي كه ملتفت غير مي‏شوي اين حالت دخلي به حالت اولي ندارد، حالا اين اسمش مي‏شود تركيب عقلي. تركيب عقلي حالا در خدا تركيب عقلي باشد بعضي گفته‏اند عيبي ندارد ولكن در خلق هم تركيب عقلي است و هم خارجي. پس اين عسل هم تركيب خارجي دارد چرا كه از عناصر ساخته‏اند و هم تركيب عقلي و تركيب عقلي‏اش آن است كه غير از فلان است. پس حالا چنين است كه اصل  مطلب كه مركب باشد بدستتان آمد مثلاً تركيب خارجي آب و خاك را داخل هم كرديم گل پيدا شد و هكذا آب گرم و سرد، آب ملول تركيب شد و هكذا سردي به او مي‏رسد مي‏شود آب سرد و هكذا گرمي و اينها همه مركبند. پس تركيبات خارجي اين‏جور تركيبات هستند و هيچ‏كس نگفته خدا مركب خارجي است الاّ آن كساني كه خواستند خدا را تنقيح كنند افتادند. پس ملتفت باشيد خدا هيچ تركيب ندارد نه عقلي و نه خارجي، حالا تركيب خارجي‏اش را همه گفته‏اند كه ندارد چرا كه خدا از آب و آتش مركب نمي‏شود. خوب خانه‏شان آبادان كه اين را نگفته‏اند ولكن تركيب عقلي ملاّصدرا و اغلب از محققين گفته‏اند كه تركيب عقلي در خدا هست. پس خدا بسيط است حالا كه تركيب ندارد معني‏اش آن است كه خدا غير ندارد پس اينها همه خدا و عرض مي‏كنم تو كه گفتي كه خدا تركيب خارجي ندارد ولكن مي‏بيني ليلي تركيب خارجي دارد اين ليلي را سرهم مي‏سازند و سرهم مي‏كشندش و سر هم زنده‏اش مي‏كنند و سرهم بايد غذا بخورد و خون تازه احداث كند مثل آنكه اگر روغن در چراغ نباشد خاموش مي‏شود. حالا اين غير خدا نيست چرا كه اگر خدا غير داشته باشد پس تركيب عقلي لازم مي‏آيد حالا كه بخواهيم تركيب عقلي را از خدا برداريم و شما تعجب كنيد خدا وقتي كسي را

        پايان دفتر هفتم       شروع دفتر هشتم   

خدا وقتي كسي را به زمين زد اين‏طور زمين مي‏زند. خدا، خير تركيب عقلي هم ندارد و منزه و مبرّا است و بسيط است و راه استدلال مردم را بدست بياوريد. پس حالا كه تركيب عقلي ندارد پس بسيط حقيقي او است، پس نمي‏شود گفت كه خدا غير از زيد است، غير از عمرو است، غير از بكر است. پس حالا خدائي كه غير اينها نيست بسيط است. حالا اين خلق چه چيزند ؟ غير او نيستند، پس چه چيزند ؟ عين او هستند ؟ پس «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و نتيجه مي‏گيرد به عكس نقيض و اين حكما يكپاره شريكش مي‏شوند، يكپاره ردش مي‏كنند ولكن چه طور ؟ مي‏گويد در خدا تركيب عقلي عيب ندارد، و مي‏بينيد اين مي‏گويد كه خدا اصلاً نبايد تركيب داشته باشد، خدا بسيط است و بايد هيچ تركيب نداشته باشد و اين مردم ظاهري مي‏گويند كه تركيب عقلي در خدا جايز است ولكن انسان عاقل نمي‏گويد كه خدا تركيب عقلي دارد چنانكه حكما استدلال كرده‏اند و گفته‏اند نمي‏شود گفت كه خدا غير فلان و غير فلان است. پس اينها چه چيزند ؟ خود او هستند، خود اوست ليلي و مجنون  و عرض مي‏كنم خدا را از تركيب عقلي بيرون بردند و برگشتند و به تركيب خارجي قائل شدند و نفهميدند كه چه‏طور شد مگر در جهنم كه آنجا خبر مي‏شوند كه خواستند خدائي درست كنند كه تركيب عقلي نداشته باشد آن‏وقت ملتفت مي‏شوند كه تركيب خارجي از براش درست كرده‏اند. و شما غافل نباشيد كه آدمهاي گنده گنده مثل ملاصدرا و محي‏الدين لغزيدند و اگر غافل نيستيد و اينها را مي‏دانيد مي‏فهميد كه هر چيزي كه غيري دارد معلوم است كه اين تركيب از براش لازم مي‏آيد و اين تركيب همين‏جورها آمده تا اينكه احكامش هم تفاوت كرده. مي‏بينيد يك چيز است، يك عسل است اين غير از سركه است و تا به ياد سركه نيائي نمي‏گوئي كه غسل غير از سركه است و وقتي كه به ياد سركه مي‏آئي مي‏گوئي عسل غير از سركه است ولكن تا به ياد سركه نيائي، عسل غير سركه را ملتفت نيستي و هكذا اين غير شيره است و تا به ياد شيره نيائي نمي‏تواني آن را بگوئي. پس هر چيزي كه بسيط است غير ندارد، پس خودش ليلي و مجنون است و «مااظهر الاّ نفسه» حالا شعر هم مي‏گويد، خوب چه‏طور است ؟ حالا اينها خودش خودش است ديگر جنگ و نزاع براي چه ؟ خير موسي غير فرعون نيست ، پس چرا اينها دعوا و نزاع دارند ؟ ديگر چشم وحدت بين در كثرت نداري. عرض مي‏كنم اين خدا ارسال رسل مي‏كند، حقي باطلي قرار مي‏دهد و در حق و باطل علامت قرار مي‏دهد. ديگر اين خدا خودش خودش را مي‏زند، مي‏بندد، خوب آن آخر كار چه ؟ خودش خودش است. و عرض مي‏كنم در اينكه زيد غير از عمرو است و نسبتش به هر چيزي نسبت بخصوصي است و حكمي دارد و هكذا غير از پدرش است، غير از مادرش است و مي‏بينيد كه هركدام ارث بخصوص مي‏برند، حتي در منافع و مضار اين‏طور است. فلان‏مقدار از عسل شفا است، زياد مي‏خوري بلا است و هكذا فلان مقدار از سمّ‏الفار شفا است ولكن از نخود سمّ‏الفار اين ديگر سمّ است. پس غافل نباشيد اين نسبتها و مقدارها همه راستي راستي اين مقادير و اين حدودي كه هست هريك اثر خاصي دارند و به اين لحاظ است كه بخواهي سمّ مطلقي در ملك پيدا كني خدا خلق نكرده ولكن حالا متعارف است كه چيزي كه ميزانش را زياد مي‏كني ضرر مي‏زند آن سمّ است و هكذا از آن طرف يك چيزي خودش شفا باشد في نفسه، مثلاً يك من عسل بخوري ديگر شفا نيست و ميزانش را قرار داده‏اند و عسل به ميزانش بخوري شفا است ولكن بخواهي در او غرق شوي هلاك مي‏شوي. آب خوب چيزي است و شفا است به شرط آنكه هر وقت تشنه مي‏شوي بخوري به اندازه عمارت زراعت بكني به اندازه اما از حدودي كه خدا قرار داده بخواهي تخلف كني هلاك مي‏شوي و اين آب را زياد مي‏آوري خيلي دوست مي‏داري خانه‏ات را خراب مي‏كند، خودت را توش مي‏اندازي خفه مي‏شوي. و ملتفت باشيد اين اشياء را خدا خلق كرده و همه درجات ضرر و نفع دارند و از همين راهها فكر كنيد مي‏فهميد كه به غير از خدا كسي نمي‏تواند حكم كند كه فلان‏چيز تا كجا ضرر دارد و تا كجا نفع دارد و اگر ضررش عام بوده يك جا حرام كرده مثل شراب، ديگر يك خورده‏اش مست نمي‏كند، عرض مي‏كنم شارع فرموده حرام است، حرام است. حالا يك خورده‏اش مست نكند، نكند و مي‏بينيد مردم غرق شده‏اند در اين چيزها و بسا آخوند ملحدي مي‏گويد شراب به جهت آنكه مست مي‏كند حرام است و حديث هم هست كه شراب حرام شده به جهت مستي‏اش. پس اين شراب را اگر در آب بريزي و آبش غالب باشد و مست نكند پس حلال است و هكذا كم بخوري يك نخود شراب نبايد مست كند و كساني كه خورده‏اند مي‏دانند و استدلال كرده‏اند كه يك نخود شراب مست نمي‏كند و استدلال هم مي‏كند كه شخصي كه صالح است بايد حالتي داشته باشد و حالت شراب است كه انسان سرور و حظ دارد و حالت شراب حرام است اگر انسان به قدري بخورد كه مست شود ولكن به قدري بخورد كه دماغش تازه شود، اين ديگر حرام نيست چرا كه مفرّح است. پس سالكين و صالحين اگر يك خورده بخورند عيب ندارد از براي آنكه به حالتي بيايند و مي‏بينيد ملحدين از حديث هم استدلال مي‏كنند و حديث را هم وانمي‏زنند. پس در اينكه فرموده‏اند كه شراب به جهت سكرش حرام است شكي نيست و در اينكه يك خورده‏اش مست نمي‏كند شك نيست ولكن آن شارع يك سر سوزنش را هم حرام كرده . ديگر من كه سكري از او نمي‏فهمم ، عرض مي‏كنم حرام بودنش نه همه‏اش به جهت آن است كه تو را مست مي‏كند، اين يكي از ضررهاش است و شايد ضررهاي ديگر هم داشته باشد كه تو آن ضررهاش را نداني. پس ملتفت باشيد شراب يك جاش حرام است چرا كه شارع به تو نگفته وجه خوردنش را كه ميزانش به دست تو باشد كه هركس يك خورده‏اش را بخورد كه مست نشد از براي تو عيب ندارد و چنين حكمي شارع قرار نداده چرا كه ايني كه ضرر مي‏رساند به تو خدا مي‏داند كه ضرر مي‏رساند. حالا تو احساس ضررش را نمي‏كني، احساس تو محل نظر نيست و خدا فرموده و او مي‏داند كه ضرر دارد و اينها موازيني است كه بدست داده‏اند از براي آنكه تو نمي‏فهمي. مي‏فرمايند ظرفي كه علامت شكستگي دارد مكروه است از آن طرفش آب خوردن و امام مي‏فرمايد. اگر تو بخواهي به عقل ناقص خودت استدلال كني مي‏گوئي چه عيب دارد ؟ از اين طرفش آن بخورم ؟ و هكذا ظرفي كه را برداشتي مي‏فرمايند از راه دسته‏اش آب مخور، حالا تو هرچه فكر كني نمي‏فهمي ضررش را. عرض مي‏كنم چون خدا مي‏داند ضررش را امر كرده از اين راه مخور. ديگر گوشت خنزير چرا بد است ؟ چرا نبايد خورد ؟ و حال آنكه به اين چاقي است و آنهائي كه خورده‏اند خيلي تعريفش را مي‏كنند كه لذيذ است و بسا استدلال هم كند كه انسان گوشت بز كه مي‏خورد زكام مي‏شود و هكذا اسهال مي‏گيرد. حالا ديگر گوشت خنزير چرا بد است ؟ عرض مي‏كنم تو خره بديش را نمي‏فهمي و تو اگر مي‏توانستي ضرر و منافع اشياء را بداني اصلاً پيغمبر لازم نبود. و حتي عرض مي‏كنم اگر تو مي‏توانستي نفع يك چيز را بداني، تو در آن چيز محتاج به پيغمبر نبودي و عرض مي‏كنم اينها را ندارند مردم و ملتفت باشيد اصلاً به استدلال عقل نمي‏شود حكم شيئي از اشياء را گفت و مي‏بينيد چه‏طور استدلال عقلي كرده‏اند كه شراب يك خورده‏اش عيب ندارد و عرض مي‏كنم خدا مي‏داند كه ضرر دارد از براي تو و جميع شرع را از براي تو قرار داده و جميع اين احكام را از براي تو قرار داده، از براي نجات تو اگر به مقتضاش عمل كني. حالا يك نخود شراب چه ضرر دارد ؟ تو نمي‏داني، او مي‏داند. بلكه خدا آن كيفيت ضررش را نخواهد تو بداني، بلكه آن يك خورده‏اش بسا يك قساوت قلبي داشته باشد كه جائيت را ضايع كند. پس ملتفت باشيد عقل هيچ دخيل در شرع نيست الاّ اينكه حاكم است تو كه منافع خودت را نمي‏داني و كسي است آمده و به دليل و برهان اثبات مي‏كند كه من از جانب خدا هستم به طوري كه شك تو را برداشته، او مي‏گويد بايد تابع چنين پيغمبر شوي اگرچه راستي راستي آنچه بگويد نفهمي. مثلاً انسان نداند كه شراب ضررش چيست، نداند، بايد تصديق او را بكند. و هكذا انسان شراب بخورد، لباسش را بكَنَد، مكشوف‏العوره شود ديگر نداند چرا بد است، نداند. و هكذا شراب بخورد يك خورده‏اش كه كيف كند ديگر چرا بد است ؟ عرض مي‏كنم اگر ضررش را مي‏دانستي محتاج به پيغمبر نبودي و رسول از براي اين است كه منافع و مضار را به ما تعليم كند اگرچه ندانيم كدام چيز نفع ما است و كدام ضرر ما است. و واجب است كه نفع و ضرر خود را ندانيم چرا كه اگر مي‏دانيم ديگر محتاج به رسول نبوديم. پس ملتفت باشيد كه عقل حاكم است كه تصديق كند طبيب را و طبيب حاذق يقيني كه هيچ احتمال درش نيست انبيا هستند و اين طبيب‏هاي خودمان چنين ادعائي ندارند كه ما واقعيت امر را مي‏دانيم ولكن آن اطبائي كه از جانب خدا آمده‏اند، آنها از واقع امر خبر دارند اين است كه مي‏گويند كه نماز كن. ديگر من در واقع نمي‏دانم چه منفعت دارد، ندان. فرموده‏اند كه نماز كن، ديگر من چه مي‏دانم ضرر دارد يا ندارد فرموده‏اند اگر نكند ضرر دارد. و هكذا من چه مي‏دانم كه اين طبيب صدق مي‏گويد يا كذب، عرض مي‏كنم آن طبيب حاذق آن‏قدر معجزه آورده تا اينكه حقيّت خودش را ثابت كرده. حالا در اين صورت عقل حاكم است كه بايد تصديق او را كرد اگرچه منافع و ضررش را نداني. ديگر حالا آخوندي استدلال مي‏كند كه شراب حرام است به جهت سكرش، حالا يك خورده‏اش عيب ندارد، البته عقل سليم او را قبول نمي‏كند اگرچه راهش را نفهمد. پس شراب همه‏اش نجس است مثل آنكه سگ همه‏اش نجس است، يك خورده‏اش هم نجس است و هكذا ساير نجاستها. و چون خدا دانا بود به منافع و مضار اشياء از اين جهت است كه وحي مي‏كند به پيغمبر و حتي خود پيغمبر هم نمي‏تواند اجتهاد كند پيش خود. مي‏فرمايند عبرت بگيريد كه موسي پيغمبر خداست و مي‏فرمايند اين امر خلق بايد تمامش به وحي خاص باشد و كسي نمي‏تواند استدلال كند كه فلان چيز حلال است يا حرام. مي‏فرمايند موسي انتخاب كرد از قوم خود هفتاد نفر را و اينها را برداشت كه بيايند آمين بگويند آنجا و دعاش مستجاب شود و بعد از آنكه حرفهاش را زد و تجلّي شد از براش و به طوري شد كه موسي غش كرد و قومش همه مردند و بعد از آنكه بحال آمد عرض كرد خدايا حالا اينها را كشتي چه‏طور من توي اين قومي كه مي‏شناسي آنها را بروم ؟ خطاب شد اينها منافق‏ترين قوم تو بودند و تو چون حسن ظن به اينها داشتي و خيال مي‏كردي كه اينها خوبند عمداً اينها را كشتيم كه بداني اينها منافق بودند . عرض كرد حالا من چه كنم ؟ خطاب شد آنها را زنده مي‏كنم. و منظور آن است كه خود پيغمبر به عقل خود حكم نمي‏كند بلكه تمام احكام به وحي است. و همچنين به ائمه شما به آن طورهائي كه مي‏آيد مثلاً حلال چه‏طور است و حرام چه‏طور است، و هكذا به پيغمبر وحي مي‏شود و از او مي‏آيد پيش ائمه شمام و عقل هيچ پيغمبر بدون وحي حجت نيست و منتظر است كه وحي بيايد و مادامي كه وحي نيامده مي‏گويد وحي نيامده و منتظر است كه وحي بيايد.

و صلّي‏الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

 

درس سي و دوم دوشنبه 19 (ظ 12) ربيع‏الاول1313

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قد انتهي الكلام الي هيهنا تناسب ان نذكر قليلا من السلسلة الطولية….

هر فاعلي در فعل خودش ظاهر است مثل اينكه زيد در توي قيام خودش ظاهر است و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است كه اگر كسي ياد بگيرد همه چيز مي‏تواند بفهمد. پس ملتفت باشيد ان شاءالله، زيد توي قيامش ظاهر است. عرض مي كنم تو همين يك زيد و يك قائم را فكر كن، بفهم، همه چيز مي‏فهمي. اين را نفهميدي چيزهاي ديگر لاينحل مي‏ماند اين است كه مي‏فرمايد شيخ مرحوم «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» هركس درست بفهمد كه زيدٌ قائمٌ چه‏طور است، اين را اگر درست فهميد، مي‏فهمد كه توحيد چه‏طور است و «عرف التوحيد بحذافيره» و توحيد را تمامش را فهميده. يعني مي‏داند ابتداي ذات چه‏طور است و هكذا صفات فعلي چه‏طور است، صفات ذاتي چه‏طور است. پس ان شاءالله فكر كنيد و خدا هم همين‏جورها دستورالعمل داده است و في انفسكم افلاتبصرون و سنريهم آياتنا في الافات و في انفسهم ملتفت باشيد ان شاءالله هيچ آيه‏اي از خود انسان به خودش نزديكتر نيست و والله عرض مي‏كنم كه هيچ مشكل هم نيست و تعجب است كه هيچ‏كس نمي‏داند، اين هم تعجب است. پس غافل نباشيد زيد خودش گاهي ايستاده گاهي مي‏نشيند، گاهي متحرك است گاهي ساكن و داخل بديهيات نيست ؟ همه كس مي‏فهمد كه داخل بديهيات است و ذات زيد، زيد ذاتي دارد كه آن ذاتش هيچ چيزش ازش نمي‏كاهد و به آن ذات زيد هيچ چيز هم نمي‏افزايد وقتي كه راه مي‏رود و بالعكس ، باز هيچ چيز از زيد كم نمي‏شود وقتي كه مي‏نشيند و بالعكس. پس ذات زيد گاهي متحرك است گاهي ساكن و هر چيزي در عالم جسم هم همين‏طور است و انسان در همين حركت ظاهري به همين نظرهاي ظاهري فكر كند مطلب اصل بدست مي‏آيد. پس چيزي كه هم متحرك است و هم ساكن ذاتش نه متحرك است و نه ساكن، بلكه متحرك است آن وقتي كه مي‏جنبد و ساكن است آن وقتي كه نمي‏جنبد و وقتي كه متحرك است بكلش متحرك است و بالعكس بكلش ساكن است و متحرك و ساكن داخل بديهيات است كه دو تايند و همه كس مي‏فهمد كه يكي نيستند و مثل همين جورها مثلها است كه خدا گفته. نور با ظلمت دو تا نيستند ؟ گرمي با سردي دو تا نيستند ؟ و همين جور محاجه‏ها است كه مي‏كند. حالا يقيناً متحرك غير از متسكن است و بالعكس و حركت فعل متحرك است و سكون فعل متسكن و اينها دو تا هستند راستي راستي. حالا دو تا زيدند يا يك زيد است و دو اسم دارد؟ ملتفت باشيد، پس دو زيد نيست بلكه يك زيد است گاهي متحرك است گاهي ساكن و وقتي كه متحرك است بكلش متحرك است و بالعكس و اين متحرك و ساكن چون دو تا هستند زيد نيستند چرا كه زيد دو تا نيست، يكي است. ديگر كسي بگويد من نمي‏فهمم، چه عرض كنم ! چه‏طور مي‏شود انسان نفهمد ؟! و تعجب اين است پس زيد يك نفر است و اين زيد كه يك نفر است اسمهاي عديده دارد و وقتي كه مي‏جنبد اسمش متحرك است و جنبنده است و وقتي كه ساكن است معلوم است ساكن است و وقتي كه مي‏گويد متكلم است و بالعكس ساكت است. حالا آيا اينها حرفي است كه مشكل است فهميدنش ؟ پس غافل نباشيد و در اينكه اسمهاش خيلي هستند و خودش يكي است و اسمهاش متعدد و آن زيد يك نفر است شكي نيست نهايت توي متحرك همان زيد است و همچنين توي ساكن همان زيد است و زيد يك نفر است و به هركس محرم است در حال حركت هم محرم است چنانكه در حال سكون هم محرم است و اگر نامحرم است در حال حركت هم نامحرم است و بالعكس و ملتفت باشيد. پس زيد عرض مي‏كنم چيزي از خودش كم نمي‏كند و بر خودش نمي‏افزايد كه متحرك شود يا ساكن شود. پس اين زيد توي متحرك پيدا است چنانچه توي ساكن هم پيدا است چون يك نفر است و دو تا نيست و اين نظر در انسان هم هست و آسان است فهميدنش ولكن رشته سخن را بايد بدست مردم داد كه فكر كنند. پس زيد بكلش در متحرك ظاهر است به طوري كه غير زيدي نيست، عمرو نيست، بكر نيست و هكذا و همچنين بعينه همين‏طور در حال سكون هم زيد ساكن است و به غير زيد هيچ‏كس ساكن نيست و در حال سكون زيد متحرك نيست و بالعكس و اينها يقيناً دو تا هستند و زيد هم يقيناً يكي است. زيد خودش هم مي‏گويد كه من دو اسم و دو حالت دارم و متحركش خبر از ساكنش دارد و بالعكس و هر دو اينها خبر از زيد دارند و زيد خبر از اينها دارد چرا كه اينها غير از زيد چيزي نيست. معلوم است هركسي از خودش خبر دارد و اين زيد قادر است كه حركت كند پيش از حركت و وقتي كه حركت مي‏كند باز قادر است كه حركت نكند و ساكن باشد. و عرض مي‏كنم وقتي كه اينها را يادش مي‏گيريد صفات ذاتيه و صفات فعلي را ملتفت مي‏شويد. پس زيد خودش هست و قدرت فعل اوست و از او سرمي‏زند كه اگر سرنزند قادر نيست، عاجز است. پس قدرتي دارد كه قدرتش لازم نيست كه صورت قدرتش به صورت حركت و سكون بيرون بيايد اگر دلش خواست حركت مي‏كند و بالعكس. پس قدرت زيد جاش بالاتر از حركت و سكون است و مي‏تواند متحرك باشد و بالعكس. اگر خواست متحرك باشد مي‏شود و بالعكس مثل آنكه اگر دلش خواست حرفي مي‏زند و بالعكس. پس آن توانائي جاش بالاتر از تكلم و سكوت و حركت است و باوجودي كه جاش بالا است باز قدرتي است صادر از زيد شده به نفس خود قدرت. چرا كه اگر زيد به عجز صادر (ظاهر ظ ) شود عاجز است و قدرت را به خود قدرت ساخته‏اند و اينها را پيش اين مردم اگر دل بدهند و بخواهند بفهمند و گوش بدهند انسان مي‏گويد ولكن كليتاً مي‏شنوند مي‏خواهند رد كنند. تو اگر مي‏خواهي بفهمي بفهم ، من اگر با تو باشد اصلاً حرف نمي‏زنم، نمي‏فهمي جهنم. حالا آن ذات كه قدرت از او بعمل آمد او خودش عاجز است يا قادر است ؟ بحسب ظاهر به اين جلددستي‏ها آخوند جلددستي مي‏كنند كه آن ذات زيد اگر نمي‏توانست بنشيند و برخيزد پس عاجز است، پس چه‏طور قادر اسمش شده ؟ عرض مي‏كنم و خودشان نمي‏دانند كه چه كار مي‏كنند و همين است كه عرض كردم مكرر كه خدا بود و هيچ چيز نبود و اول چيزي كه آفريد اسمهاي خودش را آفريد و اين اسمش را هم كه آفريد چهار قسمت كرد: يك قسمتش كه پيش خودش نگاه داشت و اين اسم مكنون مخزون عندالله شد و هيچ‏كس از او خبر ندارد مگر او. و بعد سه اسم ديگر را چهار قسمت كرد، يكي را پيش خود و آن سه تا را هر يكي را چهار قسمت كرد شد دوازده تا و هريكي از اينها را سي قسمت كرد شد سيصد و شصت قسمت و بعد به اين اسمها چيزها خلق كرد. به يك اسمي حركت خلق كرد به يكي سكون، به يكي آسمان به يكي زمين خلق كرد و غافل نباشيد ان شاءالله درست فكر كنيد كه هركس اسمي دارد او مسمّي است و اينها را ول نكنيد و سخت بگيريد و فكر كنيد كه از روي فهم و شعور باشد و هركسي كه خودش اسم براي خودش نسازد، غير نمي‏تواند اسم از براي او بگذارد. حالا اصطلاح كرديم كه اسم فلان را فلان چيز بگذاريم، اسم دروغ است و اسم راست آن است كه گرم آن است كه حرارت داشته باشد، و روشن آن است كه روشني داشته باشد. تاريكي برود معلوم نشوند چيزها چه رنگند و چه شكلند. پس چراغ فعلش نور است و اثرش نوراني كردن در و ديوار است و اين ذاتش نيست و فعلش هست و تا چراغ چراغ بود اين نور بايد همراهش باشد چرا كه اگر نور نداشته باشد ذغال است و تا چراغ چراغ بود چراغ فاعل نور، نور فعل چراغ و اين فعل صادر از چراغ است چنانكه كارهاي تو صادر از تو است و تو خودت فعل خودت نيستي و هيچ‏كس فعل خودش نيست و مردم هيچ نفهميده‏اند در توحيد. پس فعل من آن چيزي كه صادر از من باشد فعل هر فاعلي چنين است. فعل آتش گرم است، اين گرمي صادر از او است و هكذا فعل آفتاب روشني است و فعل عين ذات نيست و ذات آن است كه فعل را صادر مي‏كند و هر اسمي را آن فاعل خودش بايد به خودش بگذارد و فاعل وقتي كه فعل اسم فاعل از براي او است و بالعكس. و ملتفت باشيد اسماء افعال گاهي سلب مي‏شود گاهي اثبات، زيد مادامي كه متحرك است متحرك است و بالعكس و خدا اين جور اسماء فعلي دارد و سر و كار ما با اين جور اسمها است. خداست اگر خواست خلق مي‏كند و بالعكس. حالا خدا خواست كه حالا روز باشد و نخواسته كه شب باشد و اين اسم فعل است و سر و كار در دنيا و آخرت به همين جورها اسمهاي خداست و اين اسمها متعدد هستند و خدا يكي است ولكن اسمهاش خيلي است. مثل آنكه بلانسبت زيد يك نفر است و اين يك نفر گاهي متحرك است گاهي ساكن، گاهي سفر است گاهي حضر، گاهي خواب است گاهي بيدار. حالا ذات زيد هيچ بيدار نيست چرا كه خواب هم دارد و هكذا بيدار نيست چرا كه آن خواب هم زيد است و يك جوري است كه اگر اسنان نفهمد كه مطلب چيست و بخواهد در كتاب نگاه كند همه‏اش به شبهه مي‏افتد كه اينها چيست، اينها معمّا است مي‏گويند. پس زيد ذاتش قدرت ازش سرزده و عجز سرنزده از اين جهت اسمش شده قادر و قادر هم زيد است. پس ذات زيد قادر نيست و قدرت اسم ذات است. حالا ايراد بگيري كه ذات زيد عاجز است، ملتفت باشيد ذات زيد قدرت از او صادر شده، قدرت ذات نيست فعل مال فاعل است پس ذات قدرت نيست، قدرت از او سرزده و هرجا قدرت از او سرزده فاعلش قادر است. پس ذات زيد قادر است و قادر نيست. عرض مي‏كنم حالا كه قادر نيست پس عاجز است ؟ عرض مي‏كنم اين پس به آن نمي‏خورد بسا پيش خدا كه برويم بگوئيم هميشه اين اسم را داشته و خدا هميشه قادر بوده و هميشه قادر اسمش است و هركس با خداي قادر كار دارد بايد بيايد پيش قادر و جاي ديگر نمي‏شود رفت. پس بسم‏الله بايد گفت يا الله القادر بايد گفت پيش آن مي‏روم كه بداند كه پيشش رفته‏ام . پس اسماء وسائطند، اسمي كه واسطه است ميان تو و آن مسمّي آن مسمّي اسمش قادر است و علم از او سرزده و قدرت از او سرزده و ذات او نه عالم است نه قادر و هم عالم است و هم قادر و آن ذات و هر ذاتي كه به صفتي كه بيرون آمد تمامش، بكلش مي‏آيد در آن صفت. پس بكلش عالم است، بكلش قادر است و اين حالت را شما در تمام جاها مي‏بينيد اما غافل نباشيد مثل غافلين آنها هم مي‏بينند ولكن كأيّن من آية في السموات و الارض پس غافل نباشيد اسماءالله صادر از الله‏اند پس ذات هركس در توي فعلش پيداست. ذات زيد هم وقتي كه راه مي‏رود ذات زيد راه مي‏رود و ذاتش هم راه نمي‏رود چرا كه اگر نخواست راه نمي‏رود و وقتي كه خواست متحرك باشد متحرك است. حالا يقيناً اينها دو تا هستند يقيناً دو تا و ذات زيد يك است يقيناً يك است. حالا آن را دو تكه كرده‏اند اگر زيد را دو تا كنند مي‏ميرد. پس غافل نباشيد، پس ذات هر جاهي كه هست در توي صفت پيداست و هركه كار دست هر ذاتي دارد بايد بيايد پيش صفتش حتي خودتان. معامله‏تان را مي‏بيني همين‏طور است و بالطبع جاري مي‏شويد حال خودتان نمي‏دانيد تمام خلق اين‏طورند و ملتفت باشيد ذات هركس فعلي ازش صادر مي‏شود و توي آن فعل اسم پيدا مي‏كند. پس ذات شما در چشم مي‏آيد نگاه مي‏كند اسمتان مي‏شود بيننده و پيش از ديدن مي‏توانستيد ببينيد ولكن بيننده نبوديد و هكذا ذات شما مي‏آيد در گوش شما بكلتان مي‏شنويد و هكذا گوش چشم نيست و بالعكس ولكن جائي است كه چشم انسان گوشش مي‏شود و ائمه طاهرين سلام‏الله عليهم همين‏طور بودند، از جميع جاهاشان مي‏ديدند، مي‏شنيدند و اين حالت اهل جنت است. اگر ان‏شاءالله آنجا رفتيم مي‏دانيم چه‏طور است ولكن عجالتاً چشم جدا است و گوش جدا است، مي‏شود چشم داشته باشد و گوش نداشته باشد و بالعكس. پس توي چشم اسم شما بيننده است و توي گوش اسم شما شنونده است و چشم شما خبر از گوش شما دارد و بالعكس. پس با چشم مي‏تواني خبر بدهي از گوشت كه مي‏شنود به اسمي (شنود ظ) و هكذا زبان شما دليل چشم و گوش است اين زبانتان هم خبر از چشمتان هم از گوش هم از خودتان هم از خودش بگويد من غير از چشمم كه هم ذات خودم هستم و ذات هم آن است كه مرا به حركت درآورده حالا حركت مي‏كنم و من مي‏گويم چشمم مي‏بيند، گوش من مي‏شنود و لامسه من آن است كه گرمي و سردي مي‏فهمد و چون خبر از همه جا مي‏دهد پس زيد بكلش سميع است، بصير است. هيچ چيز از خودش را جائي مخفي نداشته كه خبر نداشته باشد پس اسم خبر از مسمّي دارد  و بالعكس و اين است واقع حكمت كه هي بايد اسم را خواند كه اسم را دعوت كني و تا اسم را نشناسي مسمّي را نمي‏شود شناخت و تا معروف را نشناسي آن معروف شما مجهول شما است. و ملتفت باشيد هميشه اين مشاعر را داريد بشرط آنكه بكارش ببريد و شما به همين مشعر مي‏بينيد بلاتكلف و مي‏بينيد در نوع گوسفندها كه از بزغاله گرفته تا بره و بز مي‏بينيد در اين افراد كه يك چيزي است كه همه گوسفندند، گاو نيستند و هكذا بقريت در تمام افراد بقر مي‏بينيد كه گوسفند پيش گاو نيست و گاو است كه در تمام گاوها جلوه كرده و باز انسان گاو نيست، يك انسانيتي در تمام افراد انسانها هست كه در غيرش نيست. پس انسان پيش زيد و عمرو و بكر هست بقريت و هكذا پيش افرادش و هكذا بزيت پيش همه برها هست و هرجا ديديد ذاتي را همه جا آن ذات را توي صفت ببينيد. پس ذات بقر را توي افراد بقر ديدي و ذات گوسفند را در افرادش ديدي و ذات انسان را توي زيد و عمرو و بكر و هكذا هلمّ جرا. ذات شكر را آن قدري كه چشيده‏اي ديده‏اي و هكذا ذات نبات، حالا به همين پستا آيا ذات خدا را توي بقر هم مي‏بيني يعني اين ذات بقر كه غير از ذات خر است، غير از ذات شير است حالا خدا اين گوسفند است ؟ آيا ذات اين الاغ است ؟ حالا اين خري كه داريم اين اثر آن ذات است ؟ خدا يعني كسي باشد كه الاغ باشد ؟ و ضرب‏المثل است كه هر بي‏فهمي را به الاغ تشبيه مي‏كنند. حالا اين الاغ بكلش الله بود كه شما محتاج به خري هستيد حالا اين خر چشم و گوش مي‏خواهد حالا از روي حكمت خر ساخته اين خر بكلش خر است، از همه خرها خرتر اگر اين خحر مي‏تواند خالق باشد عرض مي‏كنم خالق ما كسي است كه اين خر را ساخته تو را هم ساخته هو الذي خلقكم كه همه چيز را ساخته. او اگر قادر نبوده نمي‏توانست بسازد پس قادر است حالا چون خودمان را ساخته مي‏دانيم قادر است راست است اگر دست نزده بود ما نمي‏دانستيم كه قادر است خودمان هم همين‏طور هستيم، خودمان حركت مي‏كنيم ساكن مي‏شويم و نمي‏توانيم بدانيم كه چه‏طور مي‏شود كه دستمان به محض اراده ساكن مي‏شود و حركت مي‏كند و نمي‏توانيم بفهميم خداست خالق ما و هيچ خلق نمي‏توانيم بكنيم و هيچ خالق نيستيم و تمام جاهامان مخلوق است و ما و امثال ما آباء و اجدادمان هيچ‏كدام خدا نيستيم چرا كه خدا آن طوري كه خواسته ما را ساخته و به هر كاري كه قادر كرده قدرت داريم و خدا فعلش ساختن نيست. حالا آن خدا اسمهايش هم يكي بالاتر يكي پايين‏تر و آن خدا است كه خلقكم مي‏گويد و آنچه هست او خلق كرده. حالا بخواهم همه را فاني كنم مي‏كنم  بل هم في لبس من خلق جديد مي‏توانم بكنم بخواهم همه را برهم بزنم پس اين خدا است و ذاتش اسم خودش نيست، ذاتش است و اسمش غير از ذات است و هر اسمي را به خود آن اسم ساخته مثل آنكه تو حركت را بنفس حركت مي‏سازي و بالعكس و تو قادري كه متحرك باشي و هم ساكن و آن كه قادر است بر حركت و سكون هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن مثل آنكه بر هرچه نظر كني در عالم جسم يا متحركش مي‏بيني يا ساكن و نه متحرك (جسم است و نه ساكن ظ) و جسم هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن چرا كه ممابه الجسم جسم حركت و سكون نيست. و هر چيزي را تو به ذاتش نمي‏شناسي، به صفاتش مي‏شناسي. آتش رابه حرارت مي‏شناسي، آب را به رطوبت مي‏شناسي و تو ذات هر چيزي را به صفاتش تمييز مي‏دهي. حالا اينها را كه همه داريم و تمييز مي‏دهيم حالا خدا دارد خلق مي‏كند، نمي‏توانيم تميز بدهيم ؟ خدا كسي است كه اين شكرها، پنيرها، اين زنها، مردها را ساخته خودش چه كاره است ؟                      نه زن دارد نه ماده است نه نر است. «ذاتت نايافته از هستي بخش» اگر خودش نر باشد چه‏طور رجال بسازد ؟ بايد بخصوص مثل خلق نباشد بدليل آنكه اين نرها را ساخته نمي‏تواتند نر بسازد و بالعكس و او اگر خواست اين نر و مايه‏ها بهم مي‏آيد و او لاتدركه الابصار است. حالا آن كه ديدني نيست با اين كه ديدني است يكي است ؟ نمي‏بينيد يكي نيست ؟ ما تا اين خلق را مي‏بينيم همه را محدود مي‏بينيم، همه را تميز مي‏دهيم و خدا كسي است كه خرما را خرما ساخته و هكذا شكر را شكر و او خودش آكل و مأكول نيست. حالا اين خدائي كه لاتدركه الابصار است به همين طوري كه مثل ظاهرش هست باطنش را هم فكر كني مي‏بيني و مي‏فهمي كه انسان رنگ چيزها را مي‏بيند و خدا رنگ نيست كه در كرباس بنشيند و هكذا روشن نيست كه من او را ببينم. روشني و تاريكي را خلق مي‏كند، ظلمات و نور را خدا ساخته و اگر طورش را فكر كني بدست مي‏آوري سايه ظلمت است نور روشن است، سايه خيلي غليظ شد شب مي‏شود و هكذا نور خيلي روشن عالم روشن مي‏شود. پس اين سايه‏ها ظلمت زمين است نور است عرض مي‏كنم خودش ظلمت است كدام است ؟ نمي‏بيني كه نور از چراغ است و خدا كسي است كه شمس را ساخته و نور به او داده و بالعكس و او فاعل نور و ظلمت است و همان‏طوري كه خودش گفته خدا هيچ چيز مثل او نيست و همه را او ساخته و خدا نه اين است و نه آن. بعينه بلا نسبت مثل اينكه نجّار در و پنجره ساخته و نجّار هيچ‏كدام از اينها نيست و اينها هيچ‏كدام نجّار نيستند و مي‏بينيم كه نجّار در ساخته و اما اصلاً نجاريش را نمي‏بينيم، نمي‏دانيم جن بوده، انس بوده. چنانكه جنها از براي سليمان كار مي‏كردند و خدا جن نيست انس نيست، ليلي نيست مجنون نيست و عرض كردم هر چيزي در ظهوراتش پيدا است. زيد ظاهر است در متكلم و اين متكلم خبر از صفات ديگر دارد، مي‏گويد من مي‏نشينم، حركت مي‏كنم. حالا اين ليلي، اين مجنون خدا هستند ؟ چرا قائم كرده است خلقت خودش را ؟ اين ليلي چرا نمي‏تواند به وصال مجنون برسد ؟ چرا اين مجنون ديوانه شده است از وصال او ؟ و ان الله بالغ امره و خدا لم‏يلد و لم‏يولد و اين ليلي يلد و يولد و خدا مرئي نيست نه در اينجا نه در آخرت نه به اين مشعر والله به هيچ مشعري ديدني نيست و فعلها صادر از ما است و خدا صادر از ما نيست و مي‏دانيم كه خدائي است كه صادر از ما نيست سبوح است، قدوس است، عالم است، حكيم است اين خلقها هيچ ظاهر او نيستند، مخلوق او هستند و خودش گفته چه‏طور مي‏كنم خلق الانسان من صلصال كالفخار پس خاك ريخته در آب و اينها را حل و عقد كرده و از اين طينت زيد و عمرو ساخته و نه خوبهاشان خداست و نه بدهاشان و اگر دقت كنيد پي مي‏بريد كه خدا هم اسمها از براي خودش ساخته خلق اسماً بالحروف غير مصوت پس اسمها در عالم اين مخلوقات هم هستند. باز چنانچه اگر يك خورده چرت نزنيد همه‏اش را روشن و آسان مي‏بينيد و اسم با معني آن است كه شخص خودش براي خودش بسازد. زيد اسمهائي كه دارد همراهش هست قائم است قيام همراهش هست و بالعكس بيدار است بيداري همراهش هست ديگر. ديگر زيد خودش برود اسمش جائي ديگر باشد داخل معقولات نيست و اگر اندكي فكر كنيد مي‏فهميد كه آن اسمي كه مي‏نويسند روي كاغذ و از شهري به شهري مي‏رود اين اسم دروغي است چرا كه آن اسم را اگر بسوزانند من نمي‏فهمم كه سوخت ولكن اسم راستي آن است كه وقتي كه خبرش مي‏كني كه من مي‏خواهم تو را بزنم والله موصوف را بخواهي صدمه بزني صفت مي‏فهمد و بالعكس مثل اينكه شخص قاعد اسم فلان شخص است كه نشسته و در حين نشستن اين اسم را پيدا كرده و در حال ايستادن اسمش نشسته نيست، ايستاده است و اينها كلياتي است كه اگر يكي‏اش را ياد بگيريد باقيش را ياد گرفته داريد. پس اسم با مسمّي همراه هستند و نمي‏شود از يكديگر منفصل شوند، داخل محالات و ممتنعات است. فعل من صادر از من است، برود جائي ديگر داخل ممتنعات است. پس فعل صادر از من واجب است كه از من صادر باشد و ممتنع است كه از غير من صادر باشد و آن عمرو هم اگر فعلي كند مثل فعل من است و خودش ايستاده دخلي به فعل من ندارد و مي‏بيند من هم مي‏بينم، ديدن او از چشم خودش بايد باشد و بالعكس. دلالت يكي است كه اگر چرت نزنيد و غافل نباشيد مي‏بينيد غير از اين نيست. حالا جبر و تفويض خيلي مشكل است، راست است آن‏قدر مشكل است كه حضرت امير فرمودند درش فكر هم نكنيد ولكن اين مشكلات از اين مطلب حل مي‏شود. آن شخص فاعل فعل خودش از دست خودش بايد جاري شود و هركس واجب است – واجب حكمي نه واجب شرعي – كه كار خودش از خودش سرزند. پس هر فاعلي فعل خودش از خودش صادر مي‏شود و ممتنع است از غير خودش. من گرسنه‏ام خودم بايد غذا بخورم و هكذا جاهلم بايد خودم مدرس بخوانم. ديگر تو پول از براي غير خرج مي‏كني كه برود درس بخواند، دخلي به تو ندارد. خير، نايب‏الزياره تو باشد دخلي به تو ندارد. حالا درست است تو خرجي به او داده‏اي ولكن نُه قسمتش مال او و اگربه تو بدهند يكيش را مي‏دهند. پس نايب نماز مي‏كند مال خودش هست ولكن به آن منوبٌ‏عنه اگر بدهند عُشر مي‏دهند ولكن نه از اقسام نُه‏گانه. پس نه از اصل عمل آن شخص مي‏دهند و نه ممكن است كه بدهند و اصل عمل آن شخص صادر از او بدئش از او عودش بسوي او ان احسنتم احسنتم لانفسكم ، من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و بالعكس. و لا تزر وازرة وزر اخري وزر كسي را بار كسي ديگر كنند چه ضرور، براي چه ؟ ملتفت باشيد، پس ببينيد آن چيزي كه به منوبٌ‏عنه مي‏دهند همان است كه خواسته كه فلان به مكه برود و اذنش هم داده‏اند كه خودت نمي‏تواني به مكه بروي نايب بفرست. پس حالا يك فعلي صادر از تو هم شده اين است كه غير آن حج را به تو مي‏دهند ولكن آن اصل حج صادر از حج كننده است و مال او است. همچنين نمازي كه كسي كرده آن اصلش را كه ممتنع است كه به تو بدهند، فعل صادر از من مال من است، كسي ديگر كاري كرده مال اوست. خير ، بيايند به من بدهند ؛ عرض مي‏كنم اصلاً نمي‏شود فعل كسي را به كسي داد، داخل ممتنعات است. ديگر من گرسنه‏ام فلان بخورد سير شود، وجود يكي است، خير دو تا است پس هر يكي بايد عمل خودش را داشته باشد و اين مطلب همه جا جاري است و هيچ جا مخصص نيست و ليس بامانيّكم و همين جورها حرف زده و ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب اينهائي كه ملاّ شده‏اند و كتاب نوشته‏اند و غير از اينها خيال مي‏كنند  من يعمل مثقال ذرة خيراً يره اين مثقال را به كسي ديگر نمي‏چسباند تو آن كسي از كسي نمي‏كنند حتي فلان خويش من دزدي كرده پس من دزدي كرده‏ام، نعوذ بالله ! چه دخلي به من دارد ؟ خير پدر من دزدي كرده چه دخلي به من دارد ؟ پدر مؤمن پس كافر مثل نوح مؤمن، پيغمبر، پسرش كنعان حرف او را نشنيد آخر غرقش هم كردند. بر عكس اين، پسر مؤمن پدر كافر، ابوبكر اكفر كفره پسر مؤمن. ديگر محمد را نعوذ باللّه بد بگوئيم، خير پسرش خوب است پدرش بد ديگر چون پدرش ابوبكر است ، باشد اينها همه اتفاق افتاده در دنيا. پس چه بسيار پدرهاي خوب بودند و پسرهاشان بد و بالعكس و لاتزر وازرة وزر اخري و يخرج الحي من الميت و بالعكس پس چه بسيار دررها كه از بعمل مي‏آيند و بالعكس اينها كارهائي است كه خدا مي‏كند ولكن از اين مطلب غافل نباشيد كه هرچه را شما بگويد متصف به آن صفت ببينيد ديگر خدا بزرگ مي‏شود عرض مي‏كنم مگر در دنيا كوچك الست و در آخرت بزرگ مي‏شود ؟ ديگر ارحم‏الراحمين است خوب در آخرت ارحم‏الراحمين است و در دنيا نيست ؟ مي‏بيني در دنيا گرسنه مي‏شوي و هي ضعف مي‏كني نونت نمي‏دهد و كاري مي‏كني كه بايد نونت نداد و هركسي را خدا مي‏كشد ناخوشي را مسلط بر او مي‏كند و مردم هرچه به دست و پا مي‏افتند طبيبها همين‏طور چاره‏اش را نمي‏توانند بكنند. يعني ديگر ارحم‏الراحمين است و به تو رحم نمي‏كند و اشدالمعاقبين است مع‏ذلك مردم در رحمت او دارند راه مي‏روند ولكن خدا ملتفت باشيد خلق مي‏كند خلق را و يك پاره جاهاش را مي‏توانند بفهمند كه خودشان خودشان را نساخته‏اند پس حالا كه ساخته شده‏اند كسي ساخته، پس آن كه ساخته هركس كه هست و نمي‏خواهيم هيچ‏بازي بكنيم پس آن كه ساخته قادر بوده و هكذا دانسته كه چشم را چه‏طور بسازد گوش را چه‏طور بسازد پس هم دانسته و هم توانسته. ديگر اين چشم در اينجا باشد محفوظ مي‏ماند پائين باشد خاك توش مي‏رود. ديگر اين پلكها از براي آنكه خاك توش نرود پس اين حكيم هم بوده پس آن كسي كه اين را ساخته حكيم دانا قادر بوده. ديگر حالا اين را ساخته كه اين آقا باشد يا نوكر ؟ معلوم نمي‏شود و هكذا راه برود يا نشسته باشد، يا از براي خوردن يا روزه گرفتن، غافل نباشيد عرض مي‏كنم به همين چيزهائي كه مردم مي‏فهمد انبيا مي‏آيند حجت مي‏گيرند و در اينهائي كه مسلّم است حجت مي‏گيرند آن كه تو را ساخته دانا و حكيم بوده و تو را براي لهو و لعب نساخته. خدا تو را ساخته چند روز اينجا باشي باز تو را درهم بكوبد ؟ داخل مجانين است ؟ مثل كوزه‏گري كه كوزه‏هاي خوب بسازد، اينها را در كوره بگذارد صاف و صيقلي كند و آنها را رنگ بزند و بعد همه را بزند بهم بشكند و تعجب آن است كه هنرچه در دنيا هست همه را درهم مي‏شكند. پس پيش از ما جماعتي بودند مثل ما و همه را درهم شكست و عن‏قريب همه ماها را هم درهم مي‏شكند و عرض مي‏كنم كه عجب بازيي است كه اصلاً فايده توش نيست بخلاف بازيهاي دنيا كه اقلاً تماشائي توش هست و مي‏بيني كه ماضي‏ها ماضي شدند و ما آنها را نديديم كه تماشا كنيم كه خدا بر سرشان چه وارد آورده و مستقبلها هم كه هنوز نيامده‏اند، پس اين دو تا خبر از يكديگر نمي‏شوند. پس اين بازيها را از براي چه درمي‏آورد ؟ اقلاً باز اين بازيگرهاي دينا و اين بازيگرهاي متعارفي را عقلاي عالم خجالت مي‏كشند در بازي آنهابروند تو مي‏روي و تماشا مي‏كني و حظي مي‏كني و آن هم پول مي‏گيرد از براي زن و بچه خود پس اين بازي كسبي است و عرض مي‏كنم لغو صرف صرف نيست چرا كه پول توش هست و بسا آن بازيگر دولت زياد پيدا كند و بازيگرها همه نوعاً از بازيهاي خود مداخل مي‏كنند ولكن بازي صرف صرف مامضي را ساختيم، مامضي عرض مي‏كنم همه رفتند و مستقبلها نيامده‏اند. خير، خودش مي‏خواهد تماشا كند، هيچ‏كس از كار خودش حظ نمي‏كند و حالي خودش مي‏خواهد بكند ديگر خدا بخواهد اكتساب از كارهاش كنند من كارهاي خودم را خودم مي‏دانم. پس خداوند غافل نباشيد اين دنيا را از براي جائي آفريده همان وقتي كه مي‏سازد مي‏گويد لدوا للموت حالا خود مردن مقصودت بوده چه ضرور كه ما را بسازي ؟ و فرموده كه اين دنيا دار قرار نيست و تا در اينجا نيائيد و اين مشاعر را نداشته باشيد تحصيل آخرت نمي‏توانيد بكنيد. پس دنيا را براي آخرت ساخته‏اند و الدنيا مزرعة الاخرة پس انبيا آمده‏اند كه اين نكته‏ها را بيان كنند باز مردم اين مردم گوش نمي‏دهند كه انبيا چه مي‏گويند. پس خدا ما را ساخته ولكن نمي‏دانيم براي چه ساخته و بسا نيمچه حكيمها استدلال كنند كه اين چشم براي ديدن خلق شده پس مي‏خواهم نگاه كنم ديگر چرا به نامحرم نگاه نكنم ؟ اگر از براي اين بود مي‏بايست جوري كنند كه بتوانيم نگاه به نامحرم كنيم. پس اين چشم را از براي ديدن خلق كرده و عرض مي‏كنم چون شخص بزرگي گفته و ديگر فكر توش نمي‏كند و غافل است كه لغزيده و همچنين گفته‏اند كه چون در امارد محبت حاصل مي‏شود از اين جهت عيب ندارد. پس اگر خدا مي‏خواست كه انسان محبت امارد را نداشته باشد محبت در ما قرار نمي‏داد و به همين‏طور فلان رفتند زنا كرده از روي ميل و هوي و هوس نبوده و عجيب است كه همين حرامزاده‏ها مردم زرنگي هستند چرا ؟ او، راه استدلالشان را ببينيد كه چون اين شخص از روي اشتياق مي‏رود پيش او و بالعكس و اين بچه كه بعمل مي‏آيد خيلي زيرك و نادرست مي‏شود و واقعاً مي‏شود مثل عمر كه كاري مي‏كند كه اين معركه را                مي‏دارد و او مي‏تواند بكند و اين ساده لوح‏ها نمي‏توانند بكنند. پس آن‏هائي كه اين كارها را مي‏كنند خيلي شيطنت و مكر دارند و آدم تعجب مي‏كند چه‏طور مي‏شود آدم اينجور باشد مي‏بينيد كه اين جور گُه‏ها را مي‏خورد آخوند. خوب اين ميلم را كه خلق كرده خدا پس معصيت طاعت است اگر چنين است پس چرا معصيت اسمش مي‏گذاري ؟ پس چرا حرامزاده را لعن مي‏كني؟ و خداوند تعبير آورده از حالت اين مردم اينها را كه فقير كرده خدا خواسته كه فقير باشند آنها را كه دولت داده خدا خواسته، اگر مي‏خواست كه به فلان دولت بدهد مي‏داد ما را دولت داده چون خواسته داده. حالا كه چنين است به فلان نداده نخواسته و باز آيه صريح است ولو شاء مااشركنا و لا آبائنا اگر خدا نمي‏خواست ما مشرك شويم نمي‏شديم و باز خودشان نگفته‏اند و خدا از حالتشان تعبير مي‏آورد و ملتفت باشيد در اين قرآن خداوند از احوال مردم تعبير آورده نه آنكه الفاظ را به زبان گفته باشند چرا كه قرآن همه الفاظش مال خداست و معجزات را اگر مردم روايت كرده باشند معجزه نيست، خدا روايت كرده بلكه تمام قرآن از خدا صادر شده و تمامش معجز است و اين خداي محيط به خلق از حالت خلق تعبير آورده كه حالت فلان آن است كه مي‏خواهم سلطان باشم كوچكي فلان را نكنم. شيطان ديگر ايستاد و حرف زد شيطان مي‏توانست حرف نزند ولكن چون حالتش اين بود كه تكبر داشته باشد اين است كه مي‏گويد قال فلان پس خداوند تعبير از حالات خلق مي‏آورد و اين حالات  حالات راستي است اين است كه همه‏اش صدق مي‏شود و حالاتي است كه صاحب حالات از او غافل است و خداي صانع چنين خدائي است كه جميع نكته‏هاش را مي‏داند. پس از روي علم خود تعبير از حالات مردم مي‏آورد و تمامش صادر از الله و هيچ‏كدامش روايت نيست. پس هرچه را خدا مي‏گويد كه فلان چنين گويد چنين گويد قالتا اتينا طائعين اين جور است كه نه آفتاب داد كند در عالم كه منم روشن كننده و گفتنش همينطور گفتن است كه روشن مي‏كند و خدا مي‏خواهد به تو حالي كند كه آفتاب روشن است مي‏گويد كه داد مي‏زند كه منم روشن كننده. با چشم نگاه مي‏كني مي‏بيني كه روشن است و همچنين مي‏فهمي كه گرم است پس مي‏گويد منم گرم كننده پس لامسه شما هم مي‏فهمد پس گوش دارد كه مي‏فهمد پس اين نوع تعبيراتي است كه خداوند از حالات مردم مي‏آورد و انما انزل بعلم الله و اين خدا همين‏طورها خبر داده كه بغير از اين خلق مي‏كنم خلقي را همچو خواهند كرد گفت حالا دارد تعبير مي‏آورد كه آن بعدها همچو مي‏كنند پس               چرا كه خودش مي‏داند كه چه مي‏كند آنها چه مي‏كنند و انجام كار اينها چه خواهد شد اين است كه مي‏گويد بعد از اين خلقي خلق مي‏كنم چنين خواهند كرد چنين خواهند گفت چنين معامله خواهند كرد، امام حالاتشان را بيان مي‏كند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

 

(شنبه 24 ربيع‏المولود 1313)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

مسأله سلسله طوليه و عرضيه را خيلي جاها نوشته‏اند و رساله‏اي بخصوص نوشته‏اند ولكن باز كسي كه برخورَد چه نوشته‏اند خيلي كم است و هميشه اين‏طورها بوده. اولاً ملتفت باشيد نوعاً سه سلسله به نظر مشايخ رسيده است و اين را ايشان خيلي پاپي‏اند و فرمايش مي‏كنند: يكي سلسله عرضيّه و يكي سلسله عرضيه مترتبه و يكي سلسله طوليه؛ و نوعاً سه سلسله است.

اما سلسله عرضيه را ملتفت باشيد كه آن ترتّبي درش نيست مثل اينكه در جايي مي‏بينيد كه همه اشياء هستند، زيد و عمرو هستند ولكن زيد وجودش به عمرو بسته نيست و بالعكس. و مي‏شود يكي زنده باشد و ديگري بميرد وهكذا يكي پدر باشد ديگري پسر باشد و يكي صحيح باشد و ديگري مريض باشد و اغلب انظاري كه حكما دارند كليه كليه است. پس اين عرضيه؛ اشخاص اين عرصه وجودشان بسته به وجود ديگري نيست و مي‏شود كه يكي زنده باشد و ديگري بميرد، پس اين عرصه را عرصه عرضيه مي‏گويند و همه در يك عرصه منزل دارند و هيچ‏كدام وجودشان بسته به وجود ديگري نيست ولو بعضي بستگي‏ها باشد مثل آنكه اگر پدر نباشد ولد نيست ولكن حالا كه ولد هست اگر پدر نباشد مي‏بيني كه پسر هست وهكذا اگر بنّايي نباشد عمارتي نيست و لامحاله بايد بنّايي باشد تا عمارتي موجود باشد. ولكن بعد از آنكه بنّا عمارت را ساخت ديگر بايد ربطي ميان بنّا و عمارت باشد؟ خير، لازم نيست. و همچنين اگر كاتبي نباشد كتابتي موجود نيست ولكن بعد از آنكه كتابت موجود شد، بسا كاتبش رميم مي‏شود و كتابتش سالهاي سال باقي است. و از اين نمره اشيا هرچه ببينيد اسمش سلسله عرضيه است كه وجود هريك از اينها بسته به وجود ديگري نيست چراكه مي‏شود فرزندها باشند و آباء نباشند وهكذا مكتوبات باشند و كتّابش نباشند و عمارتها باشند و بنّاها نباشند و چنين سلسله‏اي را سلسله عرضيه غيرمترتبه مي‏گويند و راهش همين است كه اينها وجودشان بسته به وجود ديگري نيست. و عرض كردم حالا يك نوع بستگي دارند، داشته باشند و اين يكي از سلسله‏ها است و همه‏جا هست، در دنيا و آخرت. مي‏بيني زيد و عمرو اهل يك عالمند و در يك عرصه واقعند. مي‏شود يكي چاق باشد و يكي لاغر باشد و يكي صحيح باشد و يكي مريض باشد و يكي بميرد و ديگري زنده باشد و ترتّبي درشان نيست و وجودشان بسته به وجود ديگري نيست.

و سلسله ديگري است كه آن سلسله عرضيه است ولكن عرضيه مترتبه است و سلسله عرضيه مترتبه آن است كه اگر بالايي نباشد پاييني نمي‏شود موجود باشد ولكن پاييني اثر آن بالايي باشد، چنين نيست. مثل اينكه اگر عالم عقلي نباشد نفسي نباشد وهكذا. ملتفت باشيد اينها ديگر بياناتش خيلي طول دارد و اينها كأنّه مصادرات است كه مي‏گويم، شما توي كار باشيد تا بعدها بياناتش ان‏شاءاللّه مي‏آيد. پس ملتفت باشيد كه اگر عقلي سرجاش نباشد باز مثلش را في‏الجملة در كار باشيد، باز نمي‏خواهم شرح كنم كه اگر عقل اراده نكند كه دست حركت كند دست حركت ارادي ندارد. پس عقل اراده مي‏كند دست حركت مي‏كند. پس اين حركت حركت عقل نيست، مال دست است وهكذا مثل قلم در دست كاتب كه اين حركت مال قلم است نه مال كاتب. پس همچنين اين حركت حركت دست است نه مال عقل و روح ولكن اگر عقل واندارد بدن را كه حركت كند بدن حركت ارادي ندارد و نمي‏تواند حركت كند. پس اين حركت بسته به اراده عقل است كه اگر او اراده نكند اين حركت اينجا پيدا نمي‏شود وهكذا باز خيال نمي‏تواند حركت كند وهكذا نفس. و اصل مطلب را از دست ندهيد امروز تا ان‏شاءاللّه بياناتش خواهد آمد. پس ملتفت باشيد كه سلسله‏اي داريم عرضيه ولكن عرضيه مترتبه است و اين سلسله است كه آنچه در عالم ادني هست اثر عالم اعلي نيست كه سلسله طوليه شود ولكن اگر عالي حركت ندهد داني را، داني خودش نمي‏تواند حركت كند و اين عرضيه مترتبه است كه بايد عالي باشد تا داني حركت كند.

و سلسله ديگري هم داريم و آن طوليه است و من هيچ‏جا سراغ ندارم كه كسي درست تحقيق كرده باشد و فهميده باشد. حالا كتاب هم خيلي نوشته‏اند ولكن كي فهيمده و تحقيق كرده؟ سراغ ندارم. پس ملتفت باشيد كه اين سلسله طوليه را باز عرض مي‏كنم سراغ ندارم كسي اينها را از هم جدا كرده باشد. مي‏فرمايند روح تنزل عقل است ولكن اثر عقل نيست و همچنين نفس تنزل روح است ولكن اثر روح نيست و همچنين طبيعت تنزل نفس است ولكن اثر نفس نيست و همچنين مقام ماده كه مقام ملائكه باشد تنزل طبيعت است ولكن اثرش نيست و همچنين عالم حيات، همين حياتي كه داريد تنزل ماده است ولكن اثرش نيست تا مي‏آيد به عالم نبات و عالم نبات تنزل عالم حيات است ولكن اثرش نيست تا مي‏آيد به جماد و جماد تنزل عالم نبات است ولكن اثرش نيست. و وقتي كه برمي‏گردند مي‏فرمايند جماد اثر نبات است و نبات اثر حيوان و حيوان اثر انسان وهكذا. و غافل نباشيد و نكته‏ها و اشكالاتش را عرض مي‏كنم تا بياييد توي كار و وقتي كه سلسله طوليه را مي‏خواهند بيان كنند همين‏جور بيانها مي‏كنند. پس فرق ميان سلسله طوليه با عرضيه چيست؟ پس به اين نظر دو سلسله هست طوليه و عرضيه. حالا مراد از عرضيه يا عرضيه مترتبه منظور است يا عرضيه غيرمترتبه و هرچه هست حالا عجالتاً كار دست دليل و برهانش نداريم. پس غافل نباشيد و حالا عجالتاً امروز اكتفا كنيد به همان مصادراتي كه عرض مي‏كنم و دليل و برهانش را خواهش نداشته باشيد كه امروز بفهميد.

پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم سلسله عرضيه آن است كه وجود هريك از اينها بسته به وجود سابق و لاحق نيست و وجود هرچه را بخواهيد خيال كنيد مثل آنكه زيدي هست و آنهايي كه پيش از زيد بوده‏اند مرده‏اند و آنهايي كه بعد مي‏آيند هنوز نيامده‏اند. حالا نه وجود اين بسته به پيشي‏ها است و نه به بعدي‏ها. پس ترتّبي در ميان نيست بخلاف سلسله عرضيه مترتبه كه تا عالي نباشد داني نمي‏شود كه باشد و اين سلسله سلسله‏اي است كه عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم بايد سرجاشان باشند تااينكه مادونشان موجود شود و هر پاييني موجود است به بالايي و بايد بالايي سرجاش باشد تااينكه مرتبه پاييني موجود شود ولكن اين عالي و داني اثر يكديگر نيستند و اين سلسله سلسله عرضيه مترتبه است.

و اما سلسله طوليه آن است كه مرتبه عالي در داني اثري بكند و از اينجا اثري بروز كند. حالا اينها در طول واقعند مثل آنكه روح بخواهد ببيند تأثيري مي‏كند در چشم و چشم مي‏بيند. پس اگر روح سرجاش نبود چشم اصلاً نمي‏ديد و راستي راستي چشم هم مي‏بيند و راستي راستي روح هم مي‏بيند ولكن روح مي‏بيند اولاً و بالذات و چشم هم مي‏بيند به شرط آنكه روح توش باشد كه اگر نباشد چشم اصلاً نمي‏بيند. پس ديدن كار روح است و آن روح خودش مي‏بيند، نمي‏تواند و معقول نيست كه ببيند چراكه معني ديدن آن است كه رنگي، هيأتي، تاريكيي، روشناييي را ببينيم و ديدن منحصر به اينهاست. پس اين رنگ نمي‏رود در عالم روح و روح نمي‏شود كه رنگ ببيند. پس روح اگر خواست كه رنگ ببيند و ادراك كند مي‏آيد در بدني مي‏نشيند كه بخصوص چشم داشته باشد. حالا عكس رنگ مي‏افتد در چشم بعينه مثل آئينه كه عكس شاخص در او بيفتد. پس روح مي‏آيد پشت آئينه مي‏نشيند و آئينه‏اش را مي‏گذارد مقابل رنگها و شكلها و هيأتها حالا نگاه در آئينه مي‏كند مي‏بيند روشن است، مي‏گويد روشن است وهكذا مي‏بيند تاريك است مي‏گويد تاريك است. پس اين ديدن اثر چشم نيست مگر همچو چشمي كه روح توش باشد. حالا معنيش اين است كه روح ديده و واقعاً روح ديده اگرچه آن روح اولاً و بالذات ديده و اين چشم ثانياً و بالعرض ديده. پس آن حقيقت اوليه است در ديدن و اين حقيقت ثانويه است. و امروز قناعت كنيد به اينكه اين سه نظر هست در دنيا و نظر طوليش آن است كه اثري كه در داني پيدا مي‏شود مال عالي مي‏باشد. اگر ثوابي است مال عالي است و اگر عقابي است مال اوست و واقعاً زيد كه نگاه به نامحرم كرد او را حد مي‏زنند وهكذا او نگاه به قرآن كرد او را ثواب مي‏دهند. حالا چشمش را سرمه نكشند نكشند. پس روح را ثواب مي‏دهند و روح را عقاب مي‏كنند. پس ملتفت باشيد كه سلسله طوليه آن است كه اثري كه مال داني است مال عالي است ولكن اگر عالي نيايد در داني كه اگر فرض كنيم كه نيايد و قطع نظر از عالي كنيم داني من حيث نفسه اصلاً اثري ندارد مثل آنكه چشمي است كه ساخته‏اند و خداوند در توي شكم مادر چشم از براي بدن زيد درست مي‏كند ولكن توي شكم روي آن آبها افتاده اصلاً نمي‏بيند و مادامي كه روح درش دميده نشده بدن اصلاً حركتي و احساسي ندارد و اصلاً گرمي و سردي و نرمي و زبري نمي‏فهمند و خداوند اينها را فصل كرده و از هم جدا كرده كه شما پي به حكمتهاش ببريد كه چه‏قدر حكمت بكاربرده.

پس ملتفت باشيد كه طفل در عرض مدت چهارماه و چهارماه كه گذشت روح در او دميده مي‏شود و از ابتدايي كه نطفه مي‏ريزد در رحم خورده خورده اين بدن تمام اعضا و جوارحش درست مي‏شود ولكن هنوز پيش از چهارماه اصلاً روح به او تعلق نگرفته و چنين بدني تا نيايد بيرون اصلاً نمي‏بيند و چشمش بعينه مثل چشم عروسكي است كه اصلاً نمي‏بيند ولكن روح كه در بدن دميده شد حالا روح مي‏بيند، مي‏شنود، گرمي و سردي مي‏فهمد و از روي همين قاعده‏ها ملتفت باشيد انّي اباهي بكم الامم يوم القيمة ولو بالسقط اگر طفل به جايي رسيده كه روح به او دميده شده اين ديگر محشور مي‏شود. اين است كه احكام ديه شرعيه‏اش هم مختلف است.

پس ملتفت باشيد كه طفل مادامي كه روح در او دميده نشده اصلاً محشور نمي‏شود ولكن اگر روح در او دميده شد اين ديگر محشور مي‏شود و پيغمبر هم مباهات مي‏كند. چراكه اگر روح در او دميده شد اقلاً لمسي در او هست و دست و پا مي‏زند يا آنكه خودش را جمع مي‏كند در وقتي كه سرماش مي‏شود. پس ايني كه سرماش مي‏شود و گرماش مي‏شود واقعاً حقيقتاً اين انسان است و به آخرت هم محشور مي‏شود. حالا چشمش در اينجا نمي‏بيند، حالا اين كمال را هم در آخرت ندارد وهكذا و آنجا هم كه محشور مي‏شود اين كمال را ندارد و آنجا هم گرميها و سرديها به حسب خودش هست و لمسش در همان گرميها و سرديها است.

پس ملتفت باشيد كه مقصود آن است كه سلسله طوليه هميشه در آنجاهايي است كه اگر در داني اثري پيدا شد مال عالي است و مؤثرش عالي است و اين سلسله را سلسله طوليه مي‏گويد. مثل قيام زيد نسبت به زيد وهكذا ديدن زيد نسبت به زيد، شنيدن زيد نسبت به زيد و زيد مؤثر اينها است و اينها اثر او و صادر از او است. اين است كه هرچه اراده كرده مال او است اگر خوب است مال او است و اگر بد است مال او است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

(يكشنبه 25 ربيع‏المولود 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

عرض كردم كه سلسله‏ها نوعاً سه سلسله است سلسله عرضيه داريم و اين اصطلاح از مشايخ ما است كأنه و سلسله طوليه داريم باز كأنه مخصوص ايشان است و تك‏تكي در يكپاره جاها پيدا مي‏شوند كه عنوانش را كرده‏اند ولكن آنكه پاپي شده و تفصيل داده مخصوص مشايخ ما است. و سلسله ديگري است كه عرضيه است ولكن مترتبه است. و ملتفت باشيد حالا سلسله عرضيه‏اي كه ترتّب درش نيست مثل وجود زيد و عمرو، ولو يكي پدر باشد يكي پسر كه اگر پدر نبود پسر نبود مع‏ذلك اينها به هم بسته نيستند. پدر مي‏ميرد پسر زنده است و بالعكس. پس آنجاهايي كه ربطي در ميان اشياء نيست و در ميان افراد ربطي نيست كه يكي كه مُرد مثلاً ديگري خبر شود، اين را عرضيه مي‏گويند و هيچ ترتبي درش نيست كه فيض اول به آنجا برسد بعد به جاهاي ديگر و خيلي چيزها لوازمش افتاده و ملتفت باشيد كه در سلسله عرضيه همين‏طوري كه عرض مي‏كنم ترتّبي نيست به هيچ وجهي اين است كه زيد زنده است و عمرو طوري ديگر است. و اين يك قسم از سلسله‏ها است كه در تمام ملك هست در بهشت، در جهنم، در برزخ، هرجا كه خلق هستند اين سلسله هست.

و سلسله ديگر سلسله عرضيه است ولكن بعضي اثر بعضي نيستند وليكن گفته مي‏شود كه بعضي تنزل بعضي هستند. و عرض مي‏كنم بي‏اغراق كه من يك‏نفر سراغ ندارم كه اين مطلب را درست تعقلش كرده باشد مگر آنكه لفظش را بگويد. پس ملتفت باشيد چرا اين سلسله را سلسله عرضيه مي‏گويند و چرا داني را تنزل عالي مي‏گويند ولكن اثر عالي نمي‏گويند. و عرض كردم سراغ ندارم كه كسي بيانش را كرده باشد. پس غافل نباشيد مثل جسم هرگز از جاي ديگر نيامده و اين جسم را ملتفت باشيد هميشه در عالم خودش بوده و هرگز روح را كاريش نكردند كه جسم شود. پس روح هميشه در عالم خودش است، همين‏طور جسم. پس اين جسم ادني است از روح و تنزل روح است و روح اعلا است از جسم و بالاي جسم ايستاده. پس آن بالا است و اين پايين و اين تنزل اوست. حالا آيا روح تنزل كرده كه جسم پيدا شده؟ پس ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم و بسا يكپاره جاها همين لفظ را گفته باشند كه روح تنزل كرده و غافل نباشيد كه جسم، همين كومه جسمي كه مي‏بينيد بشرط آنكه درش فكر كنيد اين كومه جسم هرگز جاش جاي ديگر نبوده كه از آنجا بياورند يا اينكه گرمش كنند كه مذاب شود وهكذا سردش كنند كه منجمد شود. بلكه اين جسم اينجا پيدا شده و اين جسم هميشه اينجا جاش بوده و نبوده وقتي كه اين جسم اينجا نباشد و نخواهد آمد وقتي كه اين جسم را از اينجا بردارند ببرند جاي ديگر و اينها را چه‏طور مي‏فهمي؟ گوش بده تا بفهمي و كسي هم كه گوش ندهد صدايي به گوشش مي‏خورد مثل همه مردم.

پس ملتفت باشيد كه اين جسم، همين قبضه‏اي كه عرض مي‏كنم همه‏جا يك نمونه بَسِتان است. اگر فكر كنيد در همين قبضه مثل آن است كه تمام عرش و مافيها را بيان مي‏كنم و اين قبضه حالتش اين است كه مي‏شود اين‏طورش كرد، اين‏طورش كرد، درازش كرد، درازترش كرد وهكذا گِردش كرد، به‏همش كوفت وهكذا پختش وهكذا سوزانيدش و وقتي كه مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود وهكذا خاكسترش را جوشانيدي نمك مي‏شود و اين كارها را همه را مي‏شود بر سر اين قبضه وارد آورد ولكن اين قبضه جسم را هركارش كني كه اين سمت نداشته باشد وهكذا اين سمت نداشته باشد و اين سمت نداشته باشد ممكن نيست كه بشود سمتهاش را گرفت. حالا اين سمتش بيشتر باشد اين را نمي‏گويم؛ مي‏شود طولش بيشتر باشد و عرضش كمتر باشد و بالعكس و عرض مي‏كنم نمي‏بيني همين قبضه جسم را كه احاطه كرده تا جايي و منتهي شده به جايي و اين قبضه اين سمت را دارد، اين سمت را دارد وهكذا اين سمت را دارد ولو هر طرفش را مي‏خواهي طول اسم بگذار و اصل مطلب را از دست ندهيد.

پس ملتفت باشيد در همين قبضه جسم فكر كنيد و عرض مي‏كنم جسم نهايت جزء جسمانيت جسم است يعني صورت جسم اين است كه متناهي شود به جايي. پس لامحاله جسم متناهي شده به جايي كه آن طرفش نرفته و اين طرف طرف جسم است و جسمي باشد كه طرف نداشته باشد داخل محالات است و همين جسم كه طرف دارد مي‏شود گرمش كرد، سردش كرد و اين دوتا از جايي ديگر آمده‏اند وهكذا مي‏شود به‏همش كوفت، درازش كرد. پس ملتفت باشيد كه اصل جسم را خلق نمي‏توانند فانيش كنند و جسم را فانيش كنند عرض مي‏كنم داخل محالات است ولكن مي‏توانند چوب را بسوزانند خاكستر شود چنانكه مي‏كنند. پس جسم فاني نشده ولكن چوب فاني شده و وقتي كه چوب را سوزانيديم آن رطوباتي كه توي چوب بود آن رطوباتش بخار شد و از شكم چوب بيرون آمد و خورده‏خورده دود شد و آتش در او درگرفت و چوب ما خاكستر شد. پس اين جسم ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، يك‏خورده ملتفت نشديد و رشته از دست رفت تمام مطلب رفته است.

پس ملتفت باشيد كه اين قبضه جسم را مي‏شود تكه تكه كرد وهكذا بهم وصلش كرد ولكن نمي‏شود جسمانيتش را فاني كرد و ممكن است كه گرمش كرد و گرمش كه مي‏كني سبك‏تر مي‏شود چراكه آتش مي‏رود توش و اصل آتش سبك است و جايي كه رفت آن را هم سبكش مي‏كند وهكذا مي‏شود كه سردش كرد كه آب توش رود و اين‏جور كارها را بر سر اين قبضه جسم مي‏شود وارد آورد و بر سر تمام اين كومه مي‏شود وارد آورد ولكن همين قبضه را كاريش كني كه نيست شود داخل محالات است. چراكه اين قبضه را هر كارش كني نهايت هواش مي‏رود در هواها وهكذا آبش در آبها و ترابش در ترابها و نارش در كره نار و هرچه مكلّسش كني كه جسمانيتش فاني شود، جسمانيتش فاني نخواهد شد ولكن رميم مي‏شود چراكه آبش عود به آبها مي‏كند وهكذا خاكش عود به خاكها و هواش به هواها و آتشش به آتشها ولكن وقتي كه اين قبضه‏اي كه عرض مي‏كنم اگر كسي توانست اجزاش را جمع كند و جمع كرد، اين قبضه به همان وزني كه سابقش بوده حالا هم هست. و اگر كسي اينها را نداند آن بدن اصلي هم سرش نمي‏شود. پس آن بدن اصلي را غافل نباشيد مثل يك مثقال قندي است كه اين را مي‏اندازيم توي يك كاسه بزرگ و اين قندها آن وقتي كه كشيديم يك مثقال بود حالا هم كه انداختيم در كاسه آب اگر عقل داريم مي‏دانيم كه قند ما يك مثقال است. و عرض مي‏كنم با كسي كه عقل ندارد نبايد حرف زد و كسي كه عقل دارد همين يك مثقال قند را كه انداختيم در كاسه آب مي‏داند كه همان يك مثقال سابق است وهكذا يك كاسه ديگر آب بريزي باز همان يك مثقال است، توي حوض آب بيندازي باز همان يك مثقال است كه اگر بنا شد به تدابيري چند اين آبها را از قند جدا كني و تدبيرش آن است كه هي خورده خورده آبها را بجوشاني قندش مي‏ماند ته ديگ و همان يك مثقال قند بدست مي‏آيد باوجودي كه اجزاش از هم پاره پاره و منفصل شده به طوري كه رنگش كم شده وهكذا طعمش وهكذا خاصيتش و مي‏دانيم كم شده چراكه اين يك مثقال قند در حوض منتشر شده و مي‏شود بدست آورد. وقتي كه بدست آوردي اين يك مثقال بعينه همان مثقال سابق است و هر خاصيتي كه داشته حالا هم دارد بدون كم و زياد باوجودي كه تمام اجزاش رميم شده بود و بسا آن‏قدر رميم شود كه با ذره‏بين هم ديده نشود ولكن عقل حاكم است كه اگر آبهاش را جرّ و علقه كني و آبهاش را از اصولش جدا كني قند را مي‏شود احيا كرد و معني مُردن آن است كه تفرق اجزاء از يكديگر بشود و احياء موتي آن است كه اجزاء را به هم جمع كنند. ديگر اعاده معدوم داخل محالات است و عرض مي‏كنم اعاده معدوم جايز نيست ولكن مي‏شود اعراض را از اصول جدا كرد و اصول را بدست آورد. مثلاً اين گل ما مركب است از آب و خاك، حالا اين گل را معدوم نمي‏كنيم ولكن اين گل را آفتاب مي‏گذاريم يا آنكه آتش زيرش مي‏كنيم آبهاش بخار مي‏شود و كلوخ صرف باقي مي‏ماند. پس غافل نباشيد كساني كه داخل علم نشده‏اند مثل بابيه ملعونه و ساير مردم و بدانيد هميشه باطل توي دنيا منتشر بوده و به حسب ظاهر غلبه با آنها بوده و مردم هميشه طالب بوده‏اند كه مجلسي گرم كنند، ببينند پول و آجيل توش هست و حتي اين‏قدر طالبند كه مي‏بينند از دروغ مداخل توش هست دروغ مي‏گويند، هذيان مي‏بافند و حتي خود بازيگر هم مي‏داند كه دروغ مي‏گويد و مردم ديگر هم مي‏دانند كه دروغ مي‏گويد، هذيان مي‏بافد مع‏ذلك پولش مي‏دهند، آجيلش مي‏دهند چراكه طبعشان هميشه مايل به باطل بوده و از اين جهت است كه هميشه غلبه با اهل باطل بوده و همين‏طور خواهد بود تا اينكه صاحب كار بيايد و رجعتي شود آنوقت دنيا آباد مي‏شود.

پس ملتفت باشيد و غافل نباشيد كه مطلب اين است كه همين قبضه جسم بعينه همين قبضه جسم را مي‏گويم مي‏شود گرمش كرد، سردش كرد. حتي گوشت را مي‏شود استخوان كرد وهكذا استخوان را آب كرد مثل استخوان مرغ و ماهي كه آب مي‏شود و خورده هم مي‏شود و اين كارها را مي‏شود كرد و خيلي‏هاش را خودمان مي‏كنيم ولكن جسم را نمي‏شود فاني كرد به هر قبضه‏اي كه باشد ولكن مي‏شود تكه‏اش را جدا كرد وهكذا ريز ريزش كرد ولكن اين سمت را نمي‏شود از جسم گرفت وهكذا آن سمتش را و آن سمتش را. پس طول و عرض و عمق ذاتي جسم است و جسم يعني طويل و عريض و عميق و اين صفات صفات ذاتيه او است كه هرجا هست اين طول و عرض و عمق را دارد و اصلاً نمي‏شود از او گرفت نه آنكه امروز نمي‏شود گرفت و فردا مي‏شود گرفت، يا آنكه ما اسبابش را نداريم و فرنگي‏ها اسبابش را دارند. و عرض مي‏كنم اگر اين طول ظاهري را مي‏گويي همين‏جا من مي‏گيرم اين‏طورش مي‏كنم عريض مي‏شود، اين‏طورش مي‏كنم عميق مي‏شود وهكذا طور ديگرش مي‏كنم كروي مي‏شود ولكن اين سمت را نمي‏شود از او گرفت وهكذا اين سمتش را و اين سمتش را. پس طول و عرض و عمق ممابه الجسم جسمٌ است و آن ماده‏اي كه در اينها هست آن ماده جسماني است و اين جسم مركب است از ماده و صورت و امروز نمي‏شود فانيش كرد، فردا هم همين‏طور وهكذا امسال چنين است پارسال هم چنين بوده، سال ديگر هم چنين خواهد بود و هم چنين قرن به قرن و پيش‏ها همين‏طور بوده و از طرف ماضي هرچه بروي كي بوده كه جسم اينجا نباشد؟ هرچه بروي. كي ندارد و ابتدا ندارد كه كي ساخته‏اند. پس از طرف ماضي هرچه بروي اين جسم هميشه بوده وهكذا از طرف مستقبل و هميشه باقي خواهد بود و نبوده به وقتي جسماني كه اين جسم اينجا نباشد و اين جسم ملتفت باشيد تنزل روح نيست و اگر فكر كنيد مي‏فهميد كه جسم هميشه سرجاي خودش هست و كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه و جسم از جاي خودش هيچ جاي ديگر نمي‏تواند برود و داخل محالات است و اين جسم هميشه اينجا است و باقي است و فاني نخواهد شد و آنهايي كه فاني مي‏شود و گولش را مي‏خوري نخور. مثلاً آب را مي‏شود فاني كرد و بخارش كرد وهكذا بخار را مي‏شود فاني كرد چنانكه وقتي كه سرما بر او مسلط شد متراكم مي‏شود و بيشتر مسلط شد متقاطر مي‏شود ولكن آن چيزي كه وقتي سردش مي‏كني آب مي‏شود وهكذا گرمش مي‏كني بخار مي‏شود آن است جوهر حقيقي كه گاهي گرم مي‏شود اسمش مي‏شود بخار و گاهي سرد مي‏شود و پايين مي‏آيد اسمش مي‏شود آب. پس ملتفت باشيد كه اين كومه جسم هميشه اينجا بوده و تنزل نكرده كه از عالم مثال بيايد اينجا. و همين‏جور فكر كنيد باز عالم خيالتان اگرچه خود خيال واضح‏تر است. باز اين خيال هرگز از عالم نفس تنزل نكرده وهكذا خود نفس از عالم عقل تنزل نكرده كه بيايد پايين. اين است كه فرمايش مي‏كنند آنهايي كه اهل فنّش هستند كه عقل نزول كرد و آمد در عالم نفس ولكن نه به ذاتيتش چراكه اگر به ذاتش نزول كرده بود و آمده بود پايين، ديگر در عالم خودش نبود و عالم خودش را خالي گذارده بود و ديگر عقل اسمش نبود، نفس اسمش بود و عقل فاني شده بود و حال آنكه خيلي واضح و بيّن است كه عقل اصلاً نزول نكرده و اينجا نيامده و هيچ جسم نشده و بالعكس و داخل ممتنعات است كه عقل جسماني شود. و عرض مي‏كنم جسم را مي‏شود رنگ كرد وهكذا گرمش كرد، سردش كرد ولكن عقل را نمي‏شود گرم كرد و همچنين بدن تو در حوض آب فرومي‏رود و غرق مي‏شود ولكن عقل غرق نمي‏شود. پس عقل محال است كه صورت جسماني بپوشد وهكذا جسم صورت عقلاني بپوشد. پس عقل صورت خودش مال خودش است وهكذا جسم و هريك صورتي بخصوص دارند و نه اين آن شده و نه آن اين شده ولكن آن بالا است اين پايين، آن مطاع است اين مطيع، آن مستولي است اين مطاوع، آن مسخِّر است اين مسخَّر.

پس غافل نباشيد كه سلسله عرضيه جاش در اينجا است و ملتفت باشيد كه باز اينها بعض از بعض پيدا نشده كه تنزل بعض باشد ولكن هريك از اينها مرتبه‏اش زير مرتبه ديگري واقع است مثل آنكه جسم زير عالم مثال واقع است وهكذا مثال زير عالم نفس واقع است وهكذا نفس زير عالم عقل واقع است به دليل آنكه عقل كه اراده مي‏كند نفس را وامي‏دارد كه برو درس بخوان مثلاً وهكذا نماز كن وهكذا اين‏طور نماز كن و همه اينها بايد عقل توش باشد و عقل است كه اين‏طور نزول مي‏كند ولكن هيچ نزول نكرده و هيچ سردش نشده، گرمش نشده ولكن اجسام در دنيا بوده گرمشان شده، سردشان شده. پس غافل نباشيد و ملتفت باشيد كه اين مراتب مراتب عرضيه هستند ولكن بعض اثر بعض نيستند ولكن هريك زير پاي ديگري افتاده‏اند كه اگر آنكه بالا است اگر بخواهد بيايد پايين، بايد از وسطي نزول كند. مثل آنكه اگر عقل بخواهد بيايد در عالم نفس، اول بايد بيايد به عالم روح وهكذا از نفس به طبيعت و از طبيعت به ماده وهكذا همين‏طور بيايد تا بگويد اللّه اكبر و ملتفت باشيد كه قصد، كار عقل است و عقل است كه قصد نماز مي‏كند قصد روزه مي‏كند، قصد حج مي‏كند وهكذا هر كاري كه قصد توش است مال عقل است و هر كاري كه قصد توش نيست مال عقل نيست. پس ملتفت باشيد كه اين مراتب اثر يكديگر نيستند ولكن تنزل يكديگرند كه اگر آن عالي وقتي بخواهد بيايد در مرتبه داني بايد به ترتيب بيايد كه اگر فرض كني كه يكي از اين مراتب نباشد آن عقل نمي‏تواند بيايد در مرتبه داني. پس اين مراتب تنزل يكديگرند.

پس ملتفت باشيد سلسله طولمان كدام است و غافل نباشيد كه سلسله طول آن است كه داني اثر عالي باشد مثل آنكه قيام شما اثر شما است و شما مؤثر قيام خود هستيد و فعل فاعل هميشه اثر فاعل است و فعل زير فاعل واقع است. يعني اگر فاعل فعلش را احداث كرد موجود است والاّ هيچ نيست بخلاف روح و بدن كه اگر روح نيايد در جسم، جسم بي‏روح است نه آنكه جسمي نباشد، يا آنكه روحي نباشد. پس اين مراتب ثلاث را ملتفت باشيد پس سلسله طول همه‏جا در آنجايي است كه چيزي اثر كند در جايي كه اگر چنين اثري كند آن‏چيز پيدا شود و چنين مرتبه‏اي در سلسله طول واقع است و آن عالي مؤثر آن داني است و آن داني اثر او است. و نوع مطلب يك كلمه است و وقتي كه حلاّجي مي‏كني هر چيزي اثر و مؤثري دارد و بيانش را بخواهي بكني خيلي طول مي‏كشد و اين سلسله طول است كه اغلب شرايع در اين سلسله است كه خدايي داريم كه به او متصل نيستيم و خدايي داريم كه دست از جانمان نمي‏كشد و بااينكه متصل به او نيستيم از ما معرفت و بندگي خودش را خواسته. اين است كه انتخاب مي‏كند در ميان خلق بعضي را و اسمش را مي‏گذارد كه تو را براي خودم ساخته‏ام چنانكه به موسي خطاب كرد و اصطنعتك لنفسي يعني تو را ساختم از براي خودم و مردم ديگر اين‏طور نيستند و آني را كه خدا براي خودش ساخته، آن متصل به او است و مقرب الخاقان او است و همين‏جور الفاظ است فلان مصطفي است، فلان مرتضي است، يعني برگزيده آنها را و علي ممسوس في ذات اللّه. ملتفت باشيد مثل آنكه دود ممسوس به آتش است و آتش ماسّ او است و توي دود دارد خودنمايي مي‏كند و حرفهاش را در دود مي‏زند و وقتي كه از دود بيرون رفت ديگر نه خودش پيدا است و نه حرف مي‏زند چنانكه صريح آيه قرآن است ثم استوي الي السماء و هي دخان يعني خدا مستوي شد به آسمان و آنجا دود بود و مي‏خواهد نار را برساند و محل نار اللّه دود است و هي دخان يعني مسكن اين نار دود است. كدام نار؟ آن ناري كه درآيه نور فرموده اللّه نور السموات و الارض. پس ملتفت باشيد كه هميشه آتش به دود تعلق مي‏گيرد و اگر دود نباشد آتش گرم نيست، روشن نيست وهكذا روشن نمي‏كند جايي را ولكن توي دود روشن مي‏كند اطاق را وهكذا انسان را گرم مي‏كند. پس اين دود محل استواي نار است و گاهي تختش مي‏گويند و گاهي قلبش مي‏گويند و گاهي عرشش مي‏گويند و عرش يعني بالا، يعني سقف و عرش يعني جايي كه كسي روش نشسته و آنكه روش نشسته آن بالا است و عرش جايگاه او است. الرحمن علي العرش استوي حالا عرشش چه‏جور است؟ عرض مي‏كنم بر روي اين عرش بخصوص جاش نيست اين است كه فرمايش مي‏كند ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن مي‏فرمايد اين زمينها، اين آسمانها، اينها گنجايش مرا ندارند ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن و گنجايش مرا قلب بنده مؤمن من دارد. حالا مي‏خواهي بگو آن قلب بزرگتر است از اين آسمان و زمين و اين قلب صنوبري را خيال مكن يا آنكه يك وقت به جهت مناسبتي كه دارد كه محل ظهور حيات غيبي است و خون كه در قلب ريخته شد حيات به او تعلق مي‏گيرد و اين خون را بيرون بياوري، اصلاً انسان زنده نيست. پس قلب محل حيات است و عرش او است و حيات به او تعلق گرفته نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين و آن امر غيبي اول به قلب تعلق مي‏گيرد و همين‏طور مي‏آيد تا به اعضا و جوارح تعلق مي‏گيرد.

پس غافل نباشد كه اصل اثر و مشيت از پيش خدا است و آن مشيت خدا عين مشاءات نيست و تنزل هم نكرده و فعل صادر از فاعل عين مفعول نمي‏شود و همين‏طورهايي كه مكرّر عرض كردم نجار چوب را برمي‏دارد كرسي مي‏سازد فرضاً خودش چوبش را بعمل آورد و همين چوب از همين آب و خاك و گرميها و سرديها به ميزان معيني درست مي‏شود و نجار اين چوب را برمي‏دارد كرسي و در و پنجره مي‏سازد و هيچ‏كدام اينها از عالم زيد نيامده‏اند و اينها را عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد كه مشيت خدا گرم نيست، سرد نيست مثل آنكه خدا گرم نيست، سرد نيست مثل آنكه زيد گرم نيست، سرد نيست ولكن برمي‏دارد چوبي را كرسي مي‏سازد. حالا خودش چوبش را درست كرده، كرده باشد. باز خودش چوبش را درست كرده، يعني درختش را كاشته و آفتاب به او خورده چوب بعمل آمده. پس ملتفت باشيد كه اشياء تنزل مشيت نيستند مگر آنكه تصريح كني كه تنزل مشيت اللّه يعني مشيت به آنها تعلق گرفته و زيد و عمرو ساخته شده ولكن خود اشيا مشيت باشند، چنين نيست مگر آنكه اين جماعت صوفيه ملعونه پيدا شده‏اند و همه اشياء را مشيت خدا مي‏دانند و مي‏گويند خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و مشيت است كه يأكل و يشرب و يزني و جماعتي بودند در زمان ائمه و همين‏ها را مي‏گفتند چنانكه در اين زمانها صوفيه مي‏گويند و چه‏قدر جري شده‏اند كه خود خدا را مايه مي‏گذارند و مي‏گويند خود او است ليلي و مجنون. و در زمان ائمه اين‏قدر جري نبودند و مي‏گفتند كه خود مشيت است كه يأكل و يشرب و يزني و ائمه آنها را رد مي‏كردند كه خود مشيت معقول نيست كه به اين صورتها بيرون بيايد مثل آنكه مكرّر عرض كرده‏ام كه كاتب خودش به صورت كاغذ و قلم بيرون نيامده ولكن حركتي از خودش احداث كرده و قلم را برداشته با مركب اين حروفات را نوشته. حالا اينها دالّ بر قدرت و علم او هست ولكن علم او در سينه او است و به حروف نچسبيده وهكذا قدرتش به طوريكه وقتي مُرد قدرتش همراهش مي‏رود وهكذا علمش ولكن كتابت،

 

يدوم الخط في القرطاس دهراً

و كاتبه رميم في التراب

 

حالا يك‏كسي مي‏داند كه اين‏خط را كاتبي نوشته، اين حرفي ديگر و مسأله‏اي ديگر است. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

(دوشنبه 26 ربيع‏المولود 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

عرض كردم كه نوعاً طوري كه خدا خلق كرده خلق را وقتي كه فكر مي‏كنيد ان‏شاءاللّه مي‏فهميد كه از سه قسم خارج نيست. پس بعضي از اشيا در عرض يكديگر واقع شده‏اند مثل وجود زيد و عمرو و بكر، همه هم‏عرضند اين است كه ترتّبي در ميان اينها واقع نيست ولو آباء بايد پيش از ابناء باشند. و عرض مي‏كنم اين نوع ترتّبها اصلاً محل نظر حكيم نيست. پس ملتفت باشيد انسان در دنيا در درجه‏اي خلق شده كه غيرش در آن درجه خلق نشده مثل آنكه زيد در درجه‏اي خلق شده كه عمرو در آن درجه خلق نشده و اگر يكي را اكرام كني ديگري اكرام كرده نشده. پس اين نسبت را ميان افراد هر نوعي كه فكر كنيد اين نسبت، نسبت عرضيه است يعني همه هم‏عرضند. و به همين قسم است مراتبي كه در ملك است الاّ آنكه بعضي بالا واقع شده‏اند و بعضي پايين. پس ملتفت باشيد كه اين سلسله سلسله عرضيه است ولكن جسم را جوري آفريده‏اند و روح را جوري ديگر و اينها هيچ‏كدام اثر و مؤثر نيستند ولكن طوري است كه جسم پايين است و روح بالا. و اصلاً اين سلسله سلسله اثر و مؤثر نيستند. پس غافل نباشيد كه جسم اينجا واقع است اين بايد چاق شود همين غذاها را بايد بخورد وهكذا لاغر مي‏شود از نخوردن اين غذاها لاغر مي‏شود و روح هرچه پرزور باشد بدن را چاق نمي‏كند و بالعكس و اين بدن سرجاش هست و امدادش از روح نيست و ارزاقش از روح نيست و تمام ارزاق اين بدن از همين آبها و خاكها است كه گياه از اينها بعمل مي‏آيد. پس غافل نباشيد كه مرتبه روح بالا است و بدن پايين واقع است. و ملتفت باشيد باز بالاي اين روح يك روح ديگري است و چيز ديگري است و آن اين است كه انسان خيالات مي‏كند و روح حيات اين است كه مي‏بيند، مي‏شنود وهكذا طعم مي‏فهمد وهكذا و ملتفت باشيد اينها را اگر توش بيفتيد و راه فكرش به دستتان باشد بسا درس خواندن زياد نخواهيد و جهات مطلب را بدست مي‏آوريد.

پس ملتفت باشيد حيوان آني است كه مي‏بيند، مي‏شنود وهكذا بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد، لمس دارد و همه حيوانها دارند. و اما خيال، روحي است بالاتر كه انسان خيال گرمي و سردي مي‏كند با آنكه هوا سرد نيست مي‏تواند خيال سردي بكند وهكذا هوا گرم نيست مي‏تواند خيال گرمي كند و آن خيال بالاي حيات نشسته. و ملتفت باشيد پس آن خيال ماده‏اش از عالم پايين نيست و از عالم بالا هم نيست و برزخ است ميان نفس شما و حيات شما كه نفس مرتبه‏اي است كه شما مردم آنجا هستيد و اغلب مردم نمي‏دانند كه مردم كجا هستند. اين است كه از بس نمي‏دانند مردمِ كجا هستند همه‏شان ابن‏هبنّقه هستند و آن بيچاره ضرب‏المثل شده در ميان مردم و حكايت مي‏كنند كه وقتي كه مي‏خوابيد كدويي به پاش مي‏بست. مردم به او مي‏گفتند از براي چه كدو به پات مي‏بندي؟ مي‏گفت وقتي كه مي‏خوابم خودم را گم مي‏كنم. اين بود كه بچه‏ها غافلش مي‏كردند وقتي كه خواب بود كدوش را باز مي‏كردند، همين‏كه بيدار مي‏شد داد و بيداد مي‏كرد. و عرض مي‏كنم اين مردم همه‏شان ابن‏هبنّقه هستند و خودشان را گم كرده‏اند و انسان آن كسي است كه در هر لغتي هست وهكذا در هر كسبي و كاري و فنّي در آن فن خودش دانا است. مثلاً فارس است فارسيها را مي‏داند و همچنين عرب است عربيها را مي‏داند. حالا اينها را كه مي‏داند جميعش حاضر است در خيال ما؟ مي‏بيني كه همه‏اش حاضر نيست. و ان‏شاءاللّه خوب مي‏فهميد و انسان آن كسي است كه تمام معلوماتش پيشش حاضر است بلكه افعالش تمامش پيشش حاضر است كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة و خودت كه فكر كني مي‏بيني همين‏طور است و همين مردمِ قيامت است و از قيامت آمده و يك درجه مي‏آيد پايين، مي‏آيد به عالم خيال و اين عالم خيال عالم غريبي است ولكن عالم خودش نيست و انسان در عالم خيال دو خيال يك مرتبه نمي‏تواند بكند وهكذا دو حرف را يك مرتبه نمي‏تواند بزند ولكن در عالم نفس كه عالم خودش است تمام كارهاش را كرده دارد و تمام علومش را دارد و اين معني انسان است. ديگر انسان حقيقي كدام است؟ اي خره! تو يك‏خورده بازي مكن و خود را ابن‏هبنّقه خيال مكن تا بفهمي كدام است. و عرض مي‏كنم هرچه را انسان خبر از او ندارد مال او نيست. بسا عبا دوش من هست ولكن من نمي‏دانم چند نخ دارد وهكذا كي رشته و كي بافته و كي دوخته و هرچه را من نكرده‏ام ندارم و خبر هم از او ندارم ولكن انسان هر كاري كه كرده مي‏داند كه كرده. مثلاً لغت فارسي را مي‏داند، مي‏داند كه مي‏داند. وهكذا نجاري را بلد است مي‏داند نجاري چيست وهكذا اره چيست، تيشه چيست، رنده چيست، چه‏طور بايد چوب را تراشيد، رنده كرد وهكذا سوراخ كرد، به‏همش متصل كرد.

پس ملتفت باشيد انسان يعني همچو كسي و اين انسان يك درجه كه پايين آمد از عالم خودش مي‏آيد به عالم مثال و خيال و آني كه به عالم خيال آمد هميشه يك قصد دارد. مثلاً قصد مي‏كند كه نماز كند، نماز مي‏كند وهكذا قصد روزه مي‏كند، روزه مي‏گيرد وهكذا. پس قاصد انسان است و يك قصدش هميشه در عالم خيال است و همه علوم انساني نمي‏شود بيايد در عالم خيال چراكه عالم مثال بعينه مثل اين دنيا است كه در اين دنيا ما تمام حمد را از اول تا آخر حفظمان است ولكن وقتي مي‏خواهيم بخوانيم يك مرتبه نمي‏خوانيم و اول بسم‏اللّه مي‏گوييم، بعد الرحمن، بعد الرحيم بعد الحمد، بعد للّه وهكذا و هميشه در يك كلمه هستيم و اينجا غافل نباشيد اين دنيا وسعتش خيلي كم است و هميشه يك نفس و يك كلمه بايد اينجا باشد نهايت اين را مي‏گويي پشت سرش آن كلمه ديگر را وهكذا. پس اين حمد ما به تدريج مي‏آيد در دنيا و حال آنكه جاهل به حمد هم نيستيم و يادمان هم نرفته ولكن وقتي مي‏خواهيم بخوانيم اول بايد شروع به بسم‏اللّه كنيم وهكذا خورده خورده بايد بخوانيم تا حمد ما خوانده شود و تمام حمد يك‏جا حفظمان هست ولكن بايد به تدريج خوانده شود.

پس ملتفت باشيد همين حالا اگر فكر كنيد مي‏فهميد كه قرآن را شما حفظ ظاهري هم نداشته باشيد شما تمام قرآن را خوانده‏ايد و مي‏دانيد آيات تمام قرآن را و تمام قرآن پيش شما است ولكن توي خيالتان؟ نه. توي زبانتان؟ نه. و توي خيال هرچه را خيال مي‏كنيد مال خيال است وهكذا توي زبان هم همين‏طور ولكن منزل شما جايي است كه شما تمام معلومات خود را مي‏دانيد و هرچه را خوانده‏ايد يك‏جاش را حاضر مي‏كنند پيش شما و عرض مي‏كنم پيش شما است چراكه فعل صادر از شما عودش به سوي شما است و هر فاعلي در فعل خودش همين‏طور است مثل آنكه نور چراغ هرجا چراغ رفت نورهاش هم مي‏رود و همين‏طور اعمال شخص و علوم شخص تمامش كار شخص است وهكذا مي‏خواهي بگو نور شخص است. حالا اين نور هرجا منيرش مي‏رود نورش هم مي‏رود. پس افعال شخص هميشه همراه شخص است و هرجا فاعلش باشد اين افعال تمامش پيشش حاضر است و حاشا هم نمي‏تواند بكند چراكه انسان است و كارهاش و عالمش آن عالمي است كه الآن خودتان در آن هستيد و معلومات خودتان را نبايد تحصيل كنيد و به طوري مسلّم شده كه كسي كه چيزي را مي‏داند اين اگر دو مرتبه تحصيل كند مي‏گويند اين ديوانه است. پس ملتفت باشيد كه تمام معلومات شما در آن عالم پيش شما حاضر است و شما مستولي به آنها هستيد و همه را مي‏دانيد و باوجود اين توي خيال هميشه يكي را خيال مي‏كنيد و تا از اين اعراض نكنيد خيال ديگري نمي‏توانيد بكنيد و بايد از يكي غافل شويد تا بتوانيد متوجه ديگري بشويد. ولكن در عالم نفس تمام معلومات شخص حاضر است و نبايد از يكي اعراض كند تا متوجه ديگري بشود و انشان آن است كه هر صنعتي را مي‏داند، مي‏داند چه‏طور است. مثلاً نجاري را مي‏داند، مي‏داند نجاري چه‏طور است وهكذا خبازي را مي‏داند، مي‏داند چه‏طور است. پس اين انسان است كه نزول مي‏كند به عالم خيال و هميشه يك نقشه‏اش مي‏آيد در عالم خيال وهكذا در دنيا و نقشه‏اي كه در عالم مثال مي‏آيد مثلاً تو اول ماه رمضان قصد مي‏كني كه اگر ناخوش نشدم اين يك‏ماه تمام را روزه مي‏گيرم و قصد روزه گرفتن كفايت مي‏كند. حالا اين يك قصد است و نبايد هر روز قصد بخصوص بكني. حالا اين يك قصد است و قصد كرده‏اي كه ما يك‏ماه را روزه مي‏گيريم ولكن وقتي مي‏آيد در اين عالم، روز اول را روزه مي‏گيريم تا شب شود وهكذا روز ديگر را. حالا اينجا شبي و روزي مي‏شود ولكن آنجا يك قصد كرده‏اي و قصد يك‏ماه كرده‏اي. پس آن يك قصد مقابلي مي‏كند با سي‏روز روزه و انّ يوماً عند ربك كالف سنة مماتعدّون و عرض مي‏كنم شخص مؤمن هميشه قصدش آن است كه هرچه را خدا بگويد امتثال كند و كافر قصدش آن است كه هرچه خدا بگويد خلاف كند. حالا يك قصد بيشتر نيست ولكن وقتي كه مُرد مؤمن هميشه مؤمن است و متنعم است چراكه قصدش آن بوده كه هرچه خدا بگويد تصديق كند و همچنين كافر وقتي كه مُرد هميشه كافر است و هميشه مخلّد در جهنم است چراكه قصدش آن بوده كه هرچه خدا بگويد انكار كند. مثل آنكه قصد يهودي آن است كه هرجا باشد يهودي باشد وهكذا نصاري وهكذا مسلمانها وهكذا شيعه‏ها. ديگر شيعه مي‏گويد من حقّم وهكذا سنّي مي‏گويد من حقّم وهكذا يهودي و نصراني. حالا اينها همه حقند راستي راستي؟ و اگر از يهودي بپرسي كه نصاري برحقّند، مي‏گويند خير بلكه يهودي و نصاري در عداوت با هم خيلي شبيه هستند به اهل اسلام و تشيّع و همين‏قدر كه اينها با هم بدند آنها با هم بد هستند و يك وقتي اينطور بوده اگرچه حالاها نگاه مي‏كني مي‏بيني كم‏كم همه‏جا خراب شده. و عرض مي‏كنم تمام طوايفي كه هستند روي زمين همه ادعاي حقيّت مي‏كنند و هر طايفه‏اي مي‏گويد ما برحق هستيم و مخالفين ما بر باطلند. حالا از خود اين طوايف مي‏پرسيم كه شمايي كه مي‏گوييد حق به جانب ما است آيا اينها همه ممضي است و از جانب خدا است؟ پس ما هم صورت شما شويم، ديگر چرا اجتناب از يكديگر كنيم و يكديگر را تكفير كنيم؟ بلكه همه هم دوست و رفيق باشيم چنانكه مي‏بينيد اين مردم چون دربند دين و مذهب نيستند با يهودي نفع دارد معامله مي‏كنند وهكذا با نصاري ولكن توي دين و مذهب كه بيايي اهل تمام اديان هر طايفه مي‏گويد ما برحقيم و ماسواي ما بر باطل و از هر طايفه‏اي بپرسي كه اينها همه ممضي است مي‏گويد، حاشا. مگر تك‏تكي كه توي اينها پيدا شده‏اند، اي بابا همه برحقيم و همه از جانب حقيم و اين طايفه با همه طوايف صلح كل دارند مگر با اهل حق. ديگر يهوديها بدند، ملعونند، خير چرا ملعونند؟ اگر انصاف است، تو را كه فحش مي‏دهند بدت مي‏آيد، يهودي را هم كه فحشش مي‏دهي بدش مي‏آيد. پس حالا همه بايد با هم رفيق باشيم، برادر باشيم! و عرض مي‏كنم اين صوفيه با تمام مردم خوبند مگر با شيخيّه. حالا چه‏طور شده كه بايد با اين سلسله بخصوص بد باشند، اگر بي‏قيدي است اين قيد را هم بردار. تو كه عارفي چرا بايد بخصوص با اينها بد باشي؟ پس ملتفت باشيد همين‏طور حق دارند چراكه آن كسي كه بطلان آنها را آشكار مي‏كند و روي دايره مي‏ريزد اين سلسله هستند كه مي‏گويند خدايي است كه اين مخلوقات را ساخته و هيچ‏كس نيست كه خودش خودش را ساخته باشد و آنكه ساخته آنها را معقول نيست كه به صورت اينها بيرون بيايد و مني را كه خلق كرده مالك هيچ چيز خودم نيستم. ديگر خود اوست ليلي و مجنون، حالا اين را به چه قاعده مي‏گويي؟ اگر خودش خدا است ديگر چرا ديوانه خودش شده؟ ديگر چرا نر شده، ماده شده؟ چرا ارسال رسل كرده، چرا معجزه از دست انبياي خود ظاهر كرده؟ چرا قرآني، شرعي قرار داده؟ و عرض مي‏كنم اين قرآن يكي از معجزهاي بزرگ پيغمبر است و در اين قرآن است كه مي‏فرمايد خدا لم‏يلد و لم‏يولد ديگر خود او است ليلي و مجنون، ليلي بدگل خوشگل خيلي است، ديگر اين‏ها همه آلهه هستند و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و باد هم مي‏كند كه كيست كه اينها را بفهمد؟ و عرض مي‏كنم آن پيرمرشدشان خيلي از اين تون‏تابها فهمش كمتر است چرا كه هيچ خري خيال نكرده كه خودش خداست. اگر تو خدايي و راست مي‏گويي، بسم‏اللّه يك مگسي درست كن. سهل است جلوش را ببند كه خطت را نليسد.

پس ملتفت باشيد، برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه جاي انسان جايي است كه افعالش تماماً صادر از او است مثل آنكه در دنيا مي‏بينيد كه زيدِ قائم ايستاده، كجا ايستاده؟ توي ايستاده ايستاده وهكذا زيدِ نشسته در نشسته نشسته است و زيدِ متكلم در حين تكلم متكلم است و متكلم ساكت نيست و ساكت ساكت است كجا؟ در سكوتش. و زيد آخرتي در تمام افعالش حاضر است آنجا هم ايستاده و هم نشسته و هم متكلم است و مثل دنيا نيست و توي دنيا اگر انسان ايستاده ايستاده است، ديگر نشسته نيست و اگر نشسته است ديگر ايستاده نيست ولكن آنجا تمام ايستاده‏ها و نشسته‏ها و حرفها را مي‏آورند كه تو در فلان‏جا نشسته و در فلان وقت حرف بد زدي وهكذا فلان خلاف را كردي. حالا بيا كتك بخور، به جهنم برو، آن عذابها را بكش.

و عرض مي‏كنم در معاملات دنيايي‏تان هم همين‏طور است. مثلاً پول قرض كردي از كسي مي‏آيند ريشت را مي‏گيرند كه پول ما را بده. حالا ديگر من آن روزي كه پول گرفتم ناخوش بودم حالا طوري ديگرم، يا آنكه آن روز نشسته بودم حالا ايستاده‏ام، يا اينكه يكپاره چيزها از من دفع شده، بله آنها چون از تو نبوده از اين جهت از تو دفع شده و من به آنها پول ندادم، به تو پول دادم. حالا مي‏ايستي ريشت را مي‏گيرم، مي‏نشيني همين‏طور. خير، من متحرك بودم كه پول گرفتم، حالا ساكنم، مي‏بيني كه نمي‏پذيرند. پس ملتفت باشيد انسان آن كسي است كه توي همه افعال گذشته‏اش، آينده‏اش همه هست. اين است كه عرض مي‏كنم گاهي اگر بخواهيد بعضي چيزها را بفهميد هرچه از تو صادر شده گذشته‏هاش صادر شده و موجود است وهكذا آينده‏هاش موجود است. اين است كه مي‏فرمايند فلان‏كار را بكن تا خدا گناهان گذشته‏ات و آينده‏ات را بيامرزد و مردم اصلاً نمي‏فهمند يعني چه. و عرض مي‏كنم هرچه خدا گفته كه فلان‏كار بد است، بايد الان بدت بيايد و الان در بيني كه حرام مي‏خوري بايد بدت بيايد از حرام. و عرض مي‏كنم آن كسي كه بدش نمي‏آيد و مال مردم را مي‏خورد اين اگر فرضاً پس هم بدهد باز نجيب نيست و مؤمن يعني كسي كه از عصيان بدش بيايد ولو مرتكب معاصي شود و آن عاصي كه عصيان مي‏كند و مي‏داند كه نبايد بكند و شكم بزرگي كرده و بسا عذر بياورد كه خوب چه‏كنم؟ گرسنه بودم ولكن مي‏دانم كه بد كرده‏ام. حالا اگر خورد مال كسي را و نيتش را دارد كه پس بدهد يك‏جايي عذرش را مي‏پذيرند و اصلاح كارش مي‏كنند. مثلاً اگر جايي آب گيرت آمد و خوردي و مي‏داني صاحبش راضي نيست ولكن نيّت داري كه به صاحبش پس بدهي، اگر همچو نيّتي داري اداي دين كرده‏اي. مي‏فرمايند تنها قصد اداي دين را نكند ولكن اگر چنين قصدي داري كه در مقام عمل هم صادقي و اگر احياناً مال كسي را خوردي و راستي راستي اگر گيرت آمد پس بدهي ولو هر وقت باشد؛ تو مؤمني و يك جايي عذرت را مي‏پذيرند. مثل آنكه يك‏جايي نمي‏تواني نماز بكني خدا عذرت را خواسته و يك‏جايي نمي‏تواني مكه بروي، پول نداري، حيوان سواري نداري، خدا عذرت را خواسته ولكن اگر پول داري و راه هم امن است و حيوان سواري هم داري، اي حالا ديگر نمي‏روم، اين عذر مسموع نيست وهكذا باز يك وقتي نتوانستم بروم ولكن نيتش را داري كه هروقت ممكن شد بروي، باز اين عذر مسموع است. و ملتفت باشيد در آن بين‏هايي كه مي‏خواهي احرام ببندي بخصوص از الفاظش هست كه خدايا من زن و گوشت وهكذا لباس و بوي خوش، من تمام اينها را بر خود حرام كردم بشرط آنكه ناخوش نشوم و صحيح و سالم باشم. و عرض مي‏كنم اين شرط را در يكپاره جاها نخواسته‏اند تفصيل داشته باشد. حالا من قصد نماز مي‏كنم بسا در بين نماز يك طوري شد كه نتوانستم نماز كنم.

پس ملتفت باشيد، برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه بدانيد انسان جاش كجا است و انسان يعني كسي كه همه كارهاش را از روي قصد مي‏كند وهكذا معلومات خودش را مي‏داند ولكن توي خيالش گاهي اعمالش را فراموش مي‏كند وهكذا توي دنيا و وقتي كه چاي مي‏خورد يا دراچيني مي‏خورد آن فراموش‏شده‏اش به خاطرش مي‏آيد و انسان جاش آنجا است كه تمام معلوماتش را مي‏داند و مرتبه بالاتر هم دارد. بالاترش عقلي است كه اراده مي‏كند كه نفسش برود تحصيل علوم كند وهكذا نماز كند، روزه بگيرد، سفر كند، تجارت كند. پس عالم عقل عالم وحدت است و عالم نفس عالم كثرات است. پس خود نفس از عالم عقل نيامده مثل آنكه جسم از عالم روح پايين نيامده ولكن آن طوري كه خدا قرار داده جسم پايين منزلش هست و عقل بالا. و همچنين روح از عالم خيال نيامده، همين روحي كه مي‏شنود، مي‏بيند، طعم مي‏فهمد، نرمي و زبري مي‏فهمد ولكن از عالم خيال نيامده و چه بسيار حيوانها كه خدا خلق مي‏كند و خيال ندارند ولكن حيوانِ انسان اشرف از حيوانها است و خيال به او مي‏دهند و بسا انسان خيالي ندارد و بعد خيال كاري مي‏كند. و بر همين نسق خود طبيعت از عالم نفس نيامده وهكذا نفس از عالم عقل نيامده ولكن ترتيبش چه‏طور است؟ آيا پهلوي هم هستند يا آنكه بعضي بالا و بعضي پايينند؟ و اندكي فكر كنيد مي‏فهميد كه اين مراتب بعضي بالا هستند و بعضي پايين. پس اين مراتب مترتب هستند و سلسله طول اسمشان نيست بلكه سلسله عرضيه هستند ولكن عرضيه مترتبه. چراكه اگر چيزي از مبدء بايد بيايد پايين، بايد از وسطي عبور كند بيايد پايين و اقلاً اين مصادراتش يادتان نرود و اصل علمش از مشايخ شما است كه انتشار داده‏اند ولكن حالا بيانش را به طور تفصيل نكرده‏اند به جهت آنكه مصلحت نبوده. پس ملتفت باشيد وقتي كه بيان اين سلسله را مي‏كنند هيچ‏جا نمي‏گويند جسم اثر خيال است وهكذا خيال اثر ماده است و ماده اثر طبيعت است و طبيعت اثر نفس است و نفس اثر عقل است. لكن وقتي مي‏رسند به مرتبه جماد و نبات و حيوان و انسان مي‏گويند جماد اثر نبات است و نبات اثر حيوان است و حيوان اثر جن است و جن اثر انسان است و انسان اثر ارواح است و ارواح اثر عقول است. ديگر چه‏طور است، تا اينها را نداني اصلاً ملتفت نمي‏شوي. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

 

(سه‏شنبه 27 ربيع‏المولود 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

در هر جايي كه جوهري هست كه جوهر حقيقي باشد آن جوهر حقيقي خودش به خودش درست شده مثل اينكه جسم خودش به خودش درست شده و خلقت شده والاّ نوعش را من مكررها اشاره كرده‏ام و گفته‏ام كه جسم نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه آن را فاني كنند. چراكه اين در عالم بقا خلق شده و هميشه باقي خواهد بود. چنانچه باز مكررها اشاره كرده‏ام كه اين مطلب را درست بدست بياريد.

پس غافل نباشيد عرض مي‏كنم عقل را نياورده‏اند كه به تكه‏اي بچسبانند كه جسم درست كنند بلكه جسم، ماده و صورتي دارد از خودش. نهايت جسم از روح پست‏تر است. پس ملتفت باشيد كه جسم هميشه بوده و ابتداي زماني ندارد و تا آخر هم خواهد بود و انقطاع از برايش نيست و هميشه در همين‏جا منزلش بوده. اما هميشه هم بايد اشجار باشد، چنين نيست. مي‏بيني در تابستان سبز مي‏شود و در زمستان مي‏خشكد. و هميشه مكوّنات بايد باشند، چنين نيست. پس ملتفت باشيد جسم هميشه هست نهايت بعضي چيزها به وجود مي‏آيند و بعضي فاني مي‏شوند. پس عالم جواهر و جواهر صرفه هميشه باقي است و انقطاعي از براش نيست و جوهر آن است كه هي اعراض روي آن مي‏نشيند مثل رنگ روي كرباس بشرط آنكه حاقش بدستت بيايد. پس در مثَل گفته مي‏شود كه كرباس جوهر است و رنگ عرض، از اين جهت كرباس سرجايش هست ولكن رنگش را تغيير مي‏دهيم. پس عرض آن چيزي است كه هميشه مي‏نشيند بر روي جوهر و عرضي كه قائم به نفس باشد نيست. پس عرض لامحاله بايد روي جوهر بنشيند و خود جوهر چيزي است كه هي اعراض بر او توارد مي‏كند، گاهي مي‏نشيند و گاهي برمي‏خيزد ولكن آن جوهر نيست وقتي كه نباشد ولكن يك وقتي گرما نيست، كاري مي‏كنيم كه هواي اطاقمان گرم شود وهكذا سرما نيست كاري مي‏كنيم كه هواي اطاق سرد شود. ولكن آن جسم هميشه بوده و كومه جسم هميشه جاش اينجا است ولكن اجزاش جابجا مي‏شود مثل آنكه در مغرب است مي‏آوريم در مشرق و بالعكس. و همچنين چيزي را صعودش مي‏دهيم و چيزي را نزولش مي‏دهيم و همچنين چيزي را گاهي حركتش مي‏دهيم گاهي ساكنش مي‏كنيم ولكن خود جوهر جسم نبوده وقتي كه نباشد و هميشه بوده و خواهد بود. بله، اين جسم گاهي گرم مي‏شود گاهي سرد مي‏شود، گاهي حركتش مي‏دهيم گاهي ساكنش مي‏كنيم. پس غافل مباشيد كه اعراض وقتي كه آمدند و عارض جسم شدند بر جوهر جسم نه چيزي مي‏افزايد و نه كم مي‏شود. پس جسم را اعراض نمي‏توانند زياد كنند يا اينكه كم كنند. پس آن جسم صاحب طول و عرض و عمق اگر به شكل آتش است اسمش آتش است و اگر به شكل آب است اسمش آب است وهكذا به شكل خاك اسمش خاك وهكذا به شكل آسمان اسمش آسمان، به شكل زمين اسمش زمين. پس آن جوهر هميشه بوده و خواهد بود و انقطاع از براش نيست و اين است آن موجود به نفسي كه هميشه بوده و هست اگرچه همه‏جا اين كليه را مي‏شود جاري كرد ولكن در جواهر خيلي واضح است. پس جسم را خيلي واضح است كه خدا به خودش ساخته وهكذا جوهر نبات را خودش را به خودش ساخته وهكذا جوهر روح را و مي‏رود تا عقل. و اين مراتب اسمشان مراتب ترتبيّه هستند چراكه همه هم‏عرضند ولكن بعضي اثر بعضي نيستند مثل زيد و عمرو. چراكه روح هميشه مستولي است بر جسم و جسم هميشه مسخّر روح است و هميشه نبات در غيب جماد است و جماد ظاهر نبات است و مي‏رود تا به عقل. و هميشه آن عقل اول ماخلق‏اللّه است و آنچه مي‏خواهي بكني اول ذكرش در عقل نوشته مي‏شود كه تو اراده مي‏كني كه كاري كني و قصدش پيش عقل است و آن چيزي است كه بالاتر از او چيزي نيست و باز همين عقل مي‏فهمد خودش كه گرم نيست يكدفعه مي‏بيند گرمش كردند آنوقت استدلال مي‏كند كه يك‏كسي مرا گرم كرده و خودم نمي‏توانم گرم شوم چراكه عقل گرم نيست وهكذا حركت كرد اين عقل؛ همين‏كه چيزي از خودش ندارد. مثل آنكه حركت جزء ذات جسم نيست چنانكه ذات جسم هيچ لازم نيست كه حركت كند يا ساكن شود ولكن اگر جنبيد و شعوري داشته باشد مي‏گويد مرا حركت دادند و همچنين اگر ساكن شد و شعوري داشته باشد مي‏گويد مرا ساكن كردند. و ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد مسأله قدر و مسأله مشيت خدا به دستتان مي‏آيد كه در ملك خدا آنچه مي‏شود  خواه خوب يا بد تمامش مخلوق خدا است و تمامش به مشيت خدا و اراده خدا است و مامن شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة آنچه در آسمان و زمين است ممكن نيست كه موجود شوند مگر به سبعه و مگر به هفت رأس فعل. بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب. و در ذيل اين حديث است كه كسي كه گمان كند كه يكي از اينها نيست و چيزي موجود مي‏شود بدون يكي از اينها فقدكفر.

پس ملتفت باشيد كه تا آن مشيت حركت نكند تو نمي‏تواني حركت كني و بالعكس، پس مامن شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة پس هفت رأس از رءوس فعل كه با هم جمع شدند چيزي موجود مي‏شود و اين افعال تمامش صادر از خداوند است و بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است و چيزهاي ديگر بدئش از او نيست و عودش هم به سوي او نيست. مثل آنكه كوزه‏گر كوزه مي‏سازد و كوزه‏ها فعل او نيستند ولكن اگر كوزه‏گر اينها را نساخته بود نبودند. حالا اينها دخلي به او ندارند دليلش آنكه خبر از كوزه‏هاي خود ندارد چراكه او مي‏ميرد و اينها مي‏مانند. پس از اين‏جور نظر خداوند عالم در تمام مراتب ملكش همه‏چيز را با تقدير و اراده و مشيت و اذن و اجل همه را همراه كرده تا اينكه اشياء را ساخته. مع‏ذلك بعضي چيزها را مي‏بينيد كه از آب و خاك ساخته شده‏اند و بعضي چيزها را مثلاً كسي خيال كند از آب ساخته شده مثل حيوانات دريا و بعضي از آتش مثل جنها. پس اشيا تمامشان از امكان ساخته شده‏اند ولكن كه ساخته؟ خدا همه را ساخته. پس آن فعلي كه صادر از خداست بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است و آن فعل جزء مفعول نمي‏شود مثل آنكه كاتب بايد از روي شعور و قدرت بردارد كتابت كند ولكن قدرت كاتب، علم كاتب از او كنده نمي‏شود كه بيايد در اين كتابت. پس علم او هميشه همراه او است ولو اين كتابت مطابق با علم او باشد. پس اين كتابت اين حكايت مي‏كند علم كاتب را نه اينكه كاتب در كتابت است بلكه هركس فكر كند مي‏فهمد كه الف و باء و جيم و دال هيچ آن زيد كاتب نيست. پس كتابت نه خود كاتب است و نه فعل او ولكن اين حكايت مي‏كند قدرت كاتب را و مي‏گويد اين توانسته كه نوشته والاّ نمي‏توانست بنويسد و اگر كاتب ننوشته بود اين حروفات را اصلاً نبودند چراكه اين حروف و كلمات خودشان نمي‏توانند خودشان را بسازند و موجود كنند مثل آنكه بنا نمي‏تواند خودش خودش رابسازد و هر بنايي حكايت از بنّا مي‏كند و بنّا آن شخص خارجي است و اين عمارت حكايت از بنّا كرده. ديگر بنا مي‏تواند بنّايي كند، عرض مي‏كنم بنا نمي‏تواند بنّايي كند و ببينيد چه‏قدر غافل شده‏اند كه گفته‏اند خود او است كه به اين صورتها بيرون آمده و ازبس قادر بوده به صورت عجز هم بيرون آمده. پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم آيا ممكن است كه شخص قادر باشد و به اراده عاجز شود؟ مگر آنكه بگويي به اراده كار نمي‏كند، ديگر عاجز شود داخل محالات است.

پس غافل نباشيد كه جميع اشيا به تحريك اللّه متحركند و به تسكين او ساكنند و تمام تحريكات و تسكينات كار اوست و آنچه متحرك شده غير از محرّك است و آنچه متسكّن شده غير از مسكّن است. ديگر مثل اين وحدت‏وجوديها كه تو اگر چشم وحدت‏بين در كثرت داشته باشي مي‏بيني كه او به هرصورتي جلوه كرده. پس عرض مي‏كنم خدا لاتدركه الابصار است و او نه كلّ خلقش مي‏شود نه جزء خلقش و خدا بخصوص بايد مبدء خلق نباشد و مخلوق از او بعمل نيايد و واجب است كه ليلي نباشد، مجنون نباشد. پس از جسم گرفته تا عقل خدا نه جسم است و نه روح و نه ماده است و نه مثال و نه جماد است و نه حيوان. خدا چه‏كاره است؟ خدا صانع تمام اينها است و اول اين خدا كاري كه كرده، ملتفت باشيد اول مراتب جواهر را خلق كرده و بعد اعراض را روي جواهر قرار داده مثل آنكه خدا كرباس خلق كرده و بعد او را رنگ كرده و اگر بنا باشد كه كرباس را نيافريند ديگر خودش مي‏تواند خودش را خلق كند، حرف هذياني است. عرض مي‏كنم خدا كرباس را خلق مي‏كند و رنگ را عارض او مي‏كند مثلاً سفيدي رنگي است عارض او و مي‏شود او را برداشت و آبي كرد مثلاً و رنگ دخلي به كرباس ندارد و خود كرباس به همان ذرع و بيمايي كه هست هست ولكن رنگش تفاوت مي‏كند. و بعضي از پنبه‏ها را مي‏بينيد كه خودرنگند وهكذا گلها و ميوه‏ها همه رنگهاي مختلف دارند. و عرض مي‏كنم همه‏جا ماده جداست و صورت عارض اوست و مي‏شود به تدبيري رنگش را برداشت و رنگ ديگر كرد.

پس ملتفت باشيد كه خداوند هر ماده‏اي را به خود آن ماده خلق كرده، مثل آنكه جسم را به خود جسم احداث كرده نه با عقل، نه با روح و نه با نفس و آن لطايف جسمانيتي كه نبات باشد باز نبات را به خود نبات خلق كرده و همچنين آن جوهر حيات را خودش را به خودش خلق كرده و همچنين مي‏رود تا به عقل. و خدا خلق كرده عقل را و نفرموده‏اند از فلان و فلان گرفت و عقل را خلق كرد ولكن مركب را ساخته‏اند از زاج و مازو و دوده و صمغ و اينها را داخل هم كرده‏اند و مركب ساخته‏اند ولكن جسم را اين‏طور نساخته‏اند. حالا مراد از مركب چه مركب ظاهري باشد و چه مركب حكمتي، و همين آب و خاك را داخل هم كرده‏اند و غذاها درست كرده‏اند و از همين آب و خاك زيد و عمرو ساخته‏اند وهكذا از همين دوده‏ها و زاج و مازو و صمغها گرفته‏اند و مركب ساخته‏اند و خدا همين‏طور مركب ساخته و اين مركب ظاهري را تو هم مي‏تواني بسازي.

پس غافل نباشيد كه اشياء دو جور خلقت شده‏اند يك‏جور اشياء طوري است كه اجزاشان سابق بر وجودشان است مثل اينكه تو فلفل و دارچيني را برمي‏داري داخل هم مي‏كني و معجون مي‏سازي. پس اجزايي پيش هست و انسان داخل هم مي‏كند و مركب مي‏سازد و همين‏طور خلقت انسان جسمي بود، روحي بود، نفسي بود، عقلي بود، اينها را خدا بهم چسبانيد و زيد و عمرو ساخت. و باز ملتفت باشيد آن اشيايي را كه داخل هم مي‏كنند و معجون مي‏سازند آن معجون اثرش دخلي به اجزاء ندارد. مثلاً فلفل تنها خاصيت ديگر دارد وهكذا دارچيني تنها خاصيت جدا دارد ولكن اين‏دو را كه با هم تركيب كردي خاصيت ديگري پيدا مي‏شود كه غير از خاصيت دارچيني تنها و فلفل تنها است و اين خاصيت، خاصيت ثانويه است. پس خداوند همه‏جا اجزاء را مي‏گيرد و بهم مي‏چسباند و مركبات را خلق مي‏كند و يكپاره جاها مي‏بيني اجزاء چيزي را از خارج نمي‏گيرد بلكه اجزاش را همراه آن چيز خلق مي‏كند باز مثلش واضح است مي‏بيني اين انگور شيرينيش را همراهش درست كرده‏اند و از جايي نگرفته‏اند كه شيرينش كنند وهكذا خود جوهر جسم را خيال كني كه طولي يك جايي بوده وهكذا عرضي و عمقي جاي ديگر بوده و ماده‏اي را برداشتند و اينها را به او چسبانيدند و جسم ساختند. ملتفت باشيد جسم را روز اولي كه ساختند طول و عرض و عمقش را همراهش ساختند و او صاحب طول و عرض و عمق است و اينها كار اوست و او فاعل است و اين طول و عرض و عمق عارض او هستند و هميشه جسم طويل بوده، عريض بوده، عميق بوده نه آنكه در جايي اين طول و عرض و عمق بوده و بعدها گرفته‏اند و به ماده جسماني پوشانيده‏اند. و عرض مي‏كنم اگر فكر كنيد مي‏فهميد كه تمام جواهر اين‏طور است و خود اينها را به خودشان ساخته‏اند و ماده و صورتشان را همراه هم ساخته‏اند و هريك صورتي و ماده‏اي دارند بخصوص. مثلاً كرباس را رنگ مي‏شود كرد ولكن عقل را نمي‏شود رنگ كرد مثلاً بدن زيد را مي‏شود رنگ كرد؟ خير. خيلي زور هم بزني كه رنگ در اعماقش هم فرورود، خوب فرضاً اعماق بدنش هم رنگ شود ولكن روح به اين رنگها رنگ نمي‏شود و روح جور ديگر رنگ مي‏شود و حالايي كه اين شخص را رنگ كردي و فروبردي در خم نيل، حالا آيا عقلش هم رنگ شده؟ حاشا، داخل ممتنعات است كه عقلش رنگ شود ولكن عقل طوري است كه مي‏فهمد رنگها را، شكلها را و همه‏جا رفته و اصلاً در جايي غرق نشده و آب در او نمي‏رود ولكن مي‏داند كه بدنش در خم فرورفته و متأثر شده.

پس غافل مباشيد كه آن جواهر حقيقيه ملك، اينها جواهري هستند كه در سلسله عرض واقعند نه در سلسله طول ولكن عرضيه است به طور ترتب. يعني جسمش پايين است و در مغز اين جسم نباتي هست و در مغز اين نبات حياتي هست وهكذا در مغز اين حيات يك نفسانيتي هست و در مغز اين نفس يك عقلي هست كه اگر عقل اراده بكند اينها مي‏توانند حركت كنند ولكن اگر او اراده نداشته باشد اينها نمي‏توانند كاري كنند. پس اين مراتب را عرضيه مترتبه مي‏گويند. عرضيه‏اند يعني در عرض هم هستند و مترتبه هستند يعني اگر مرتبه بالايي نباشد مرتبه پاييني نيست و اگر صانع بخواهد در عالم جسم كاري كند اول عقل را حركت مي‏دهد وهكذا روح را وهكذا نفس را تااينكه جسم را حركت مي‏دهد و اين جسم جسمي ديگر را حركت مي‏دهد. مثلاً پر كاهي را بخواهد حركت بدهد، بادي را احداث مي‏كند تا حركتش بدهد وهكذا باد را حركت مي‏دهد چه‏طور؟ يك‏جايي را گرم مي‏كند يك‏جايي را سرد مي‏كند. حالا آنجايي كه سرد شده آنجا باد احداث مي‏شود و حركت مي‏كند و رو مي‏كند به آن طرفي كه حرارت در آنجا است و هر طرفي كه سرد شد و طرفي ديگر گرم، لامحاله باد احداث مي‏شود. مثلاً نزديك بخاري نشسته‏ايد اگر منافذ اطاق تمام گرفته شود و بخاري آتش شود، هواي اطاق جميعاً مكيده مي‏شود به بالا و هواي قتّال پيدا مي‏شود و طوري مي‏شود كه يك‏جا نفس انسان را بكشد و بسا در آن حين غش كند و بسا اگر خيلي پرزور باشد انسان بميرد. حالا باد چه‏طور احداث مي‏شود؟ اين‏طور كه خدا جايي را گرم مي‏كند و جايي را سرد. حالا آن سمتي كه برودت پيدا شده باد حركت مي‏كند و رو به اين طرف گرم مي‏كند و همين‏طور عرض مي‏كنم رشته مي‏رود تا پيش مشيت اللّه كه اين پر كاه اينجا حركت كرده مشيت اللّه حركتش داده كه اگر مامن شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة نبود اين پر كاه حركت نمي‏كرد. پس هفت مرتبه فعل به او تعلق گرفته تا حركت كرده و اين مشيت هوا نيست، باد نيست و هوا را همين‏طور درست مي‏كند وهكذا بادش را تا مي‏رود به حركت عرش و تمام اينها را او درست مي‏كند و صنعتي است كه كرده ولكن اينها اصلاً جزء او نيستند. ديگر خدا يك تكه‏اش جلوه الهي شود يك تكه‏اش زيد الهي شود، يك تكه‏اش عمرو الهي شود، عرض مي‏كنم جلوه الهي اسماءاللّه هستند و جلوه خدا اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم است. پس خالق جلوه خداست و بدئش از اوست چنانكه عودش به سوي او است. بعينه مثل آنكه گوينده، جلوه من است ولكن اين هوايي كه به گوش شما مي‏رسد اين جلوه من نيست. چراكه اين پيش‏تر هم هست و بعد هم خواهد بود و هوا سرجاش هست مي‏خواهم صدا احداث بكنم مي‏كنم، نمي‏خواهم نمي‏كنم. و غافل نباشيد كه جلوه خدا خالق و رازق است ولكن ميّت جلوه خدا نيست، آدم زنده هم جلوه خدا نيست وهكذا اينهايي را هم كه رزق مي‏دهد مشيت او نيستند. پس ملتفت باشيد خدا مي‏خواهد هرجا كار كند اول مرتبه اعلي را حركت مي‏دهد تا بيايد به مرتبه ادني. پس اين مراتب اثر و مؤثر نيستند ولكن تنزل يكديگر هستند. حالا بخواهيد سلسله طوليه را پيدا كنيد عرض كردم سلسله طوليه هميشه جاش در اثر و مؤثر است كه مؤثر بيايد در داني و اثر خود را در داني ظاهر كند. مثل آنكه روح مي‏آيد در بدني مي‏نشيند آن‏وقت از چشم بدن مي‏بيند، از گوشش مي‏شنود و بيننده روح است و اثر روح است. حالا چشم هم مي‏بيند، راست است و چون ديدن چشم مطابق با ديدن روح است، پس فعلش فعل او است و اصل بينايي كار روح است و كاري به طول و عرض و عمق ندارد. پس بينايي بايد بيايد و اثرش را در چشم ظاهر كند. و القي في هويتها مثاله و اظهر عنها افعاله و در خصوص خدا فرمايش مي‏كنند كه خدا در هويت اشياء مثال خودش را انداخت و اظهار افعال خودش را از آنها كرد. و عرض مي‏كنم اگر اين حديث را صوفيه ببينند خيلي حظ هم مي‏كنند و آب به دهانشان مي‏گردد و مي‏گويند خودش است كه به اين صورتها جلوه كرده و

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

پس شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد كه همين كه تأثيري از عالمي به عالمي آمد، مثل آنكه روح شما القا مي‏كند مثال خودش را در چشم شما آنوقت بنا مي‏كند به ديدن و همچنين باز مثال ديگر خودش را القا مي‏كند در گوش آنوقت بنا مي‏كند به شنيدن و همچنين القا مي‏كند مثال خودش را در تمام اعضا و جوارح شما و واقعاً بيننده روح است وهكذا شنونده روح است وهكذا ذائق و لامس روح است. پس مؤثر كيست؟ آن روح شما و اينها اثر او هستند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

 

(چهارشنبه 28 ربيع‏المولود 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

نسبت مابين اشياء را وقتي كه درست فكر كنيد از سه قسم خارج نيست. پس افرادي چند با همديگر نسبتي دارند مثل آنكه زيد غير از عمرو است و عمرو غير از بكر است وهكذا بكر غير از خالد است و هر يكي سر جاي خود هستند و اين زيد با عمرو را مي‏گويند همدوش است و در يك عالم واقعند. چراكه هيچ‏يك از اينها بسته به ديگري نيست، زيد زنده است عمرو مي‏ميرد و بالعكس، يكي در حضر است ديگري در سفر است. و اين را سلسله عرضيه مي‏گويند.

و سلسله ديگري هم هست كه باز شبيه به اين است ولكن اين‏جور نيست كه همه همدوش باشند و آن را هم عرضيه مي‏گويند ولكن عرضيه مترتبه مي‏گويند. مثل اينكه روح عالمي دارد جدا وهكذا جسم هم عالمي دارد جدا و جسم را روح نساخته و روح را جسم نساخته. پس در عرض همديگر واقعند و يك كسي هر دو را ساخته. حالا روح با جسم و جسم با روح همدوشند، به جهت اينكه هر دو را كسي ديگر ساخته اما در اينجا يك چيزيش كه همدوشند اين است كه در عرض يكديگرند اما از آن بابي كه آن كسي كه هر دو اين را ساخته يكي را پايين قرار داده يكي را بالا، و پايين و بالايي كه معني داشته باشد اين است. حالا اين پايين و بالاي ظاهري حكمتي توش نيست مثل اينكه روي زمين پايين است و پشت بام بالا است. حالا آن بالايي بهتر است؟ نه چنين است، مي‏شود بهتر باشد و مي‏شود پست‏تر باشد ولكن روح بالا است يعني در پايين مي‏تواند تصرف كند و روح مي‏تواند جسم را حركت بدهد، ساكنش كند. پس آن بالا است يعني رتبه‏اش بالا است كه اگر پستاش شد كه جسم را حركت بدهد، مي‏دهد وهكذا ساكنش كند، مي‏كند. پس اين سلسله از آن بابي كه همدوشند و همه را كسي ديگر ساخته از اين جهت عرضيه هستند و از آن بابي كه يكي بالا است و يكي پايين و يكي متصرف و يكي قابل است و قبول مي‏كند فعل او را، پس از اين جهت شبيه به سلسله طوليه است. پس ملتفت باشيد كه اين سلسله از جهتي شبيه به سلسله عرضيه مي‏شود و از جهتي شبيه به سلسله طوليه و برزخ است ميان سلسله طوليه و عرضيه.

ولكن سلسله طول آن است كه فعل فاعل را كه نسبت به فاعل مي‏سنجي اثر اوست و فاعل مؤثر اوست و اين را اگر مي‏توانيد در جايي جاريش كنيد بدانيد كه اين سلسله طوليه است و سلسله طول اصطلاح است كه هر اثري كه از مؤثر صادر شد اين در طول واقع شده چراكه اگر او را احداث نكرده بود نبود. پس فعل با فاعل دوتا است، پس زيدي است قيام را احداث مي‏كند. حالا اين قيام فعل صادر از او است و راستي راستي زيد با قيام دوتا است. حالا چه‏طور دوتايي؟ دوتايي مثل زيد و عمرو كه مباينند؟ دوتايي مثل روح و بدن كه يكي مسخِّر و ديگري مسخَّر است؟ اين‏طور هم نيست. حالا زيد و عمرو دوتايي هستند كه مباينند مي‏شود يكي زنده باشد و ديگري بميرد و همچنين يكي مؤمن باشد ديكري كافر باشد و همچنين يكي صحيح باشد ديگري مريض باشد. و همچنين روح و بدني كه در عرض واقعند مي‏شود كه جسم باشد و روح نباشد، مثل سنگ و كلوخ و ساير جمادات ولكن حيوان كه روح دارد حالا اين روح واش مي‏دارد كه حركت كند ساكن شود وهكذا ولكن جسم، روح را نساخته چراكه روح وقتي كه فرار كرد جسم را مي‏اندازد به همان‏طوري كه هست باقي است. پس روح با جسم هم تبايني دارند كه روح دخلي به جسم ندارد و جسم دخلي به روح ندارد ولكن آن روح مي‏آيد در بدن، بدن زنده مي‏شود، اعضاش حركت مي‏كند و وقتي كه مي‏رود بدن اصلاً حركتي ندارد. پس اين‏جور بينونت بينونت عزلت است و اينها معزول از يكديگرند و موجد يكديگر نيستند بخلاف اثر و مؤثر و فاعل با فعلش. و فعل معلوم است كه تا فاعل صادرش نكند اصلاً وجود ندارد مثل اينكه اين حركت من فعل من است و از من صادر است و من هم غير از فعل خودم هستم. چراكه پيش از آنكه دست خود را حركت بدهم من خودم خودم بودم و حالا كه دستم را حركت دادم من خودم محرّكم و دستم متحرك است. حالا اين متحرك كه دست من است، اين مباين از من نيست چراكه زيد به هركس سيلي زد، زيد را كتك مي‏زنند، زيد را صدمه‏اش مي‏زنند. پس اثر و مؤثر دوتا هستند ولكن دوتايي كه معزول از يكديگر باشند، نيستند و همچو دوتايي هستند كه اگر فاعل فعل خود را احداث كند هست و اگر احداث نكند نيست. مثل آنكه اگر من دست خود را حركت بدهم حركت موجود است والاّ نيست و اين فعل بدئش از من است و عودش به سوي من است. پس اين حركت من سراپاش محتاج به من است وهكذا متحرك من. پس متحرك اسمي از اسمهاي من است نه ذات من چراكه من كسي هستم كه گاهي ساكنم گاهي متحركم و هم ساكن اسم من است و هم متحرك و اسم الساكن و المتحرك دوتا هستند.

پس ملتفت باشيد هر اثري نسبت به مؤثر خودش در طول مي‏گويند واقع است و اين هم اصطلاح است. پس هر جايي كه فعلي از كسي صادر نيست آن در سلسله طول واقع نيست. و اينها را اگر درست بگيريد و چشم باز كنيد در ملك خدا همه‏جا بابصيرت مي‏شويد و هر چيزي را سر جاي خودش مي‏گذاريد ولكن لاعن شعور بگوييد كه شيخ فرموده كه نبات اثر حيوان است وهكذا حيوان اثر انسان است و هلمّ‏جرا. حالا نمي‏فهمي به جهت آن است كه اين مطالب همه‏اش درهم ريخته شده و لفظش شبيه به هم است و نمي‏تواني هر مطلبي را سر جاي خودش بگذاري و آنچه مي‏گويي محض لفظ مي‏گويي و تعقلش را نكرده‏اي.

پس ملتفت باشيد كه اثر اگر صادر از مؤثر شد اين اثر موجود است والاّ موجود نيست و اين مؤثر غير از اثر خودش است چراكه قبل از آنكه فعلي احداث كند خودش موجود بود. پس مؤثر هميشه مستغني است از اثر و اثر سرتاپاش محتاج به مؤثر است. پس او غني است و اين محتاج و باوجودي كه اين مؤثر غني است و اين محتاج دو شي‏ء مباين نيستند و اين‏طوري كه شما مباينيد با خدا اين‏طور نيستند. مثل آنكه شما گرسنه‏تان مي‏شود خدا گرسنه‏اش نمي‏شود وهكذا شما ناخوش مي‏شويد خدا ناخوش نمي‏شود. بخلاف فعل زيد با زيد كه الجائع اسم زيد است و اين يكي از اسمهاش است وهكذا الشبعان اسمش مي‏شود و اسمها مكرر گفته‏ام كه پيش خدا و رسول و اهل علم؛ باز مراد از اهل علم، علم حق منظور است، اصلاً حرفهاي دروغ يافت نمي‏شود و هميشه حرفهاي راست اسمش راست است و حرفهاي دروغ اسمش دروغ است و سراب است ولكن حرف راست كدام است انسان غذا مي‏خورد اسمش خورنده مي‏شود اين را عرب آكل مي‏گويد مثلاً وهكذا تركي چيز ديگر مي‏گويد. پس ملتفت باشيد گرسنه يكي از اسمهاي شما است، سير هم يكي از اسمهاي شما است مثل آنكه راه مي‏روي رونده‏اي و اين يكي از اسمهاي شما است و بالعكس و اينها آثاري است كه سرزده از مؤثر و مؤثر به كلّش حالتش اين است و به كلّش در تمام آثارش هست و عرض مي‏كنم اگر اينها را درست بگيريد گم نمي‏شويد و گم‏شده‏ها همه از اينجا است و همه از اينجا گم شده‏اند و شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه مؤثر به كلّش در تمام آثارش هست مثل آنكه زيد مي‏ايستد اين ايستاده اسم زيد است نه ذات زيد. حالا كه مي‏ايستد اين ايستاده مباين با زيد است؟ حاشا، و خود زيد است كه ايستاده و راست هم مي‏خواهيم بگوييم نه دروغ و زيد به كلّش ايستاده چراكه هركس زيد را مي‏شناسد در ظهوراتش مي‏شناسد. اگر در ايستاده‏اش ديد مي‏گويد زيد ايستاده و بالعكس.

و غافل نباشيد كه اگر جايي مطلبي فرمايش كردند و شما آثار آنرا آنجا نمي‏بينيد اصلاً اسم برسرش نگذاريد و محض نصيحت است كه عرض مي‏كنم هم خودتان استاد مي‏شويد و عالم مي‏شويد و هم مي‏فهميد حرفهاي بي‏معني را. و شما مي‏بينيد هر مؤثري را كه در آثار خودش ظاهر است و اسم خودش را مي‏دهد و حد خودش را مي‏دهد. باز اسم خودش را مي‏دهد، باز معنيش لاينحل است و اسم خدا آن است كه قادر علي كل شي‏ء است و عالم بكل شي‏ء است به طوري كه اين علمش هيچ جهلي توش نيست وهكذا قادري است كه در قدرتش هيچ عجزي راهبر نيست. و به همين‏طوري كه عرض مي‏كنم جاري شويد. حالا اگر جايي كسي را ديدي كه مي‏گويد من از پيش خدا آمده‏ام و عاجز است بدان كه عجز از خدا سرنمي‏زند و همچو كسي چه‏طور از پيش خداي قادر آمده؟ اگر چنين است ما هم خدا، چراكه عجز از ما هم سرمي‏زند و عجز اصلاً صادر از اللّه نيست چنانكه جهل هم صادر از او نيست و هلمّ‏جرا. و اين دو لفظش چون واضح است عرض مي‏كنم و وقتي كه از همين گرده فكر كنيد مي‏آييد توي كار.

و غافل نباشيد كه آنچه در عالم خلق است صادر از خدا نيست حتي عقل را خدا به خودش خلق مي‏كند ديگر اين عقل پيش خدا بود وهكذا چنانكه هذيان‏بافها گفتند كه جميع اشياء يك حالت الوهيتي دارند كه خدا در ايشان ظاهر است و گفتند زيد الهي و عمرو الهي و كلب الهي و هيچ باكشان نيست و دليل هم مي‏آورند كه اينها او هستند چراكه اشيا يك حيث وجودي دارند و اين وجودشان اللّه است و تمامشان حيث الوهيتي دارند و اين حيث دخلي به حيث خلقيشان ندارد و اگر الوهيت‏بيني باشد مي‏بيند كه خود اوست ليلي و مجنون. ولكن يك انيتي از خودشان دارند و آن حيث في نفسه است ولكن اينها اعدامند و حكمي ندارند و آن وجود ساري و جاري است در تمام اينها و شما ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد از روي بصيرت مي‏آييد توي كار كه از خداي قادر معقول نيست كه عجز صادر شود چراكه عجز از عاجز صادر است و همچنين جهل از جاهل ولكن از خدا اصلاً جهل صادر نيست و طوري هم نمي‏شود كه بگويي خدا جهل ندارد. ديگر بگويي حالايي كه خدا چيزي ندارد پس فاقد آن چيز است، عرض مي‏كنم مي‏خواهي درست بداني خداي ما سبّوح است، قدوس است. سبحان ربي العظيم و بحمده يعني خداي ما مثل زيد و عمرو و بكر نيست وهكذا جوهر نيست، عرض نيست، نسبت نيست، اضافات نيست و او ليس كمثله شي‏ء است و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و خداي ما هيچ مخلوق نيست ولكن اينها را ساخته و خودش هم داد مي‏كند كه اينها را ساخته‏ام و فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار و از همين آب و خاك ساخته و اينها را داخل هم كرده و طوري ساخته كه اين مردم ديگر عاجزند كه اين نوع صنعت بتوانند بكنند چراكه خدا از همين آب و خاك مي‏گيرد و طوري اين دو را داخل هم مي‏كند كه خاكش حل مي‏شود در آب و آبش عقد در خاكش مي‏شود و اين گلي را كه ما مي‏سازيم در واقع گل نيست چراكه حل و عقد نشده و تا آفتاب به او تابيد آبهاش مي‏رود و كلوخ صرف باقي مي‏ماند. ولكن خدا كه گل مي‏سازد از آفتاب آبهاش بيرون نمي‏رود بلكه آبش مشايعت خاكش را مي‏كند و بالعكس و همچو چيزي تخمه است و اين تخمه هرچه از آب و خاك مناسب كه به او مي‏رسد جذب مي‏كند و بسا هوا را هم جذب كند به جهت اينكه خميرمايه است و معني خميرمايه آن است كه هرچه به او مي‏رسد جذب مي‏كند ولو توي هوا باشد، هوا را هم جذب مي‏كند وهكذا در آب و خاك باشد آب و خاك را جذب مي‏كند و عرض مي‏كنم خداي ما نه آب است و نه خاك، بلكه خداي ما آب را مي‏سازد، خاك را مي‏سازد. باز آب را چه‏طور خلق مي‏كند فكرش را بكن ببين چه‏طور خلق مي‏كند و همين‏طور پيش چشمت درست مي‏كند. مي‏بيني بخاري است از دريا بلند مي‏شود، متصاعد مي‏شود، ابر پيدا مي‏شود آنجا سرماش مي‏زند مي‏بندد، بيشتر سرماش مي‏زند متقاطر مي‏شود. مثل آنكه شما عرق‏كشي مي‏كنيد و خدا همچو قرار داده كه هيچ مخلوقي را از خودش نساخته. ديگر «و مااظهر الاّ نفسه» عرض مي‏كنم او وقتي كه چيزي را موجود كرد موجود مي‏شود، ديگر خدا خودش است كه به اين صورتها بيرون آمده، عرض مي‏كنم اين شي‏ء گاهي حركت مي‏كند ساكن مي‏شود، گاهي گرماش مي‏زند مذاب مي‏شود وهكذا سرماش مي‏زند منجمد مي‏شود و اين خدا نيست و آهن است كه در آتش مي‏زني گرم مي‏شود وهكذا در آب مي‏زني سرد مي‏شود. حتي عرض مي‏كنم عقل شما از آتش گرم نمي‏شود وهكذا عقل شما سرماش نمي‏شود. پس غافل نباشيد كه اين اشياء اصلاً در خدا تأثير نمي‏توانند بكنند. پس خدا لايتغير و لايتبدل است ولكن اين اشياء گاهي سرد مي‏شوند گاهي گرم مي‏شوند. پس متغير مي‏شوند و مي‏بيني انسان را كه گاهي زنده است گاهي مي‏ميرد و وقتي كه زنده است اصلاً گندي ندارد ولكن وقتي كه مُرد متعفن مي‏شود و خداي ما اصلاً نمي‏ميرد و همچنين اين طوري كه ما زنده‏ايم او زنده نيست. پس خدا چه‏طور است؟ خدا آن است كه آن اثري كه صادر از او است بدئش از او است و عودش به سوي او است و آن علم اوست كه اصلاً جهل توش نيست وهكذا قدرت او است كه اصلاً عجز در او نيست. ديگر خدا فاقد عجز است، بلي چنين است و طوري هم نمي‏شود كه فاقد عجز باشد. و عرض مي‏كنم خدا فاقد تمام مخلوقاتش است و مخلوق خودش نيست چراكه خداي ما سبوح است، قدوس است نه ماده است نه صورت، نه وجود اشياء نه ماهيت اشياء و اين اشياء وجودشان مثل آب و ماهيتشان مثل خاك است و اين‏دو هر دو مخلوقند و داخل هم مي‏كني چيزي مي‏سازي.

پس ملتفت باشيد خداي ما صاحب اسماءاللّه است و فكر كنيد اينكه از خدا سرزده اصلاً مباين با خدا نيست و اگر بينونتي هم تعبير بياوريم بينونت صفت و موصوف است. پس ذات خدا عين صفتش نيست چنانكه صفتش هم عين ذاتش نيست ولكن چه‏طور است؟ ذاتش به كلّش پيش صفتش هست و صفتش به كّلش پيش ذاتش هست و اگر پيش صفتش رفتي پيش او رفته‏اي مثل آنكه گوينده به كلّش در كلامش هست و تو هم به كلّت گوش به كلام من داده‏اي و سخنگو اسم من است نه ذات من. چراكه من مي‏خواهم ساكت شوم مي‏شوم و شما ساكت اسمتان است وهكذا مستمع اسمتان است.

پس ملتفت باشيد كه هرجا كه چيزي صدق راستي نمي‏كند آن اسم دروغ است. پس خاك قادر علي كل شي‏ء نيست و شيخ‏مرحوم مي‏فرمايند با وحدت‏وجودي حرف مي‏زدم من دست كردم عصاي خود را برداشتم گفتم هذا خالق السموات و الارض؟ اين كجاش مي‏تواند بگويد اناالذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم؟ و اين كلام سربي شد در دهن او. و ببينيد حاق واقع است كه فرمايش مي‏كنند نه آنكه شيخ خواسته مغلطه كند. خوب اين عصا كجاش خالق آسمان و زمين است؟ هرچه مي‏خواهي فكر كن آن وجودش آن هستيش، كدام يك خالق آسمان و زمين است؟ ولكن خالق آسمان و زمين كسي است كه با قدرتش از همين آب و خاك اين چوب را ساخته و اينجا گذاشته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

 

(شنبه غرّه ربيع‏الثاني 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

به طور آسان ان‏شاءاللّه فكر كنيد كه اشياء بعضي در سلسله عرضيه واقع هستند چراكه بعضي اشياء در يك عرصه و در يك عالم منزل دارند مثل زيد و عمرو و بكر و خالد. و اين عرصه را سلسله عرضيه مي‏گويند و در اين سلسله وجود شخصي بسته به شخصي ديگر نيست و مي‏بينيد همين‏طور است و اين سه سلسله را تا ملاحظه نكنيد تمام حكمت درست نمي‏شود. پس در اين سلسله مي‏بينيد كه شخص مبايني با شخص مبايني ديگر ربطي بهم ندارند، مي‏شود يكي زنده باشد و ديگري بميرد وهكذا يكي در سفر باشد ديگري در حضر باشد وهكذا يكي صحيح باشد و ديگري مريض باشد. پس اين سلسله را سلسله عرضيه مي‏گويند و هيچ ترتبي توش نيست و اين يك سلسله است و ولش نكنيد و اين سلسله در همه عوالم هست.

و سلسله ديگري است كه باز عرضيه است ولكن يكي بالا است يكي پايين و مثل زيد و عمرو نيست كه در يك مجلس بنشينند و اجتماعشان در يك مجلس شود، بلكه مثل غيب و شهاده است. اگر فكر كنيد و به اندك فكري مي‏فهميد كه روح شيئي است لايدرك و لايبصر و بدن را مي‏بينيد اينها را دارد. حالا در اينجا هم سلسله‏اي بطول انجاميده ولكن باز عرضيه است و كأنه روح و بدن با يكديگر مباينند و پيش چشمتان افتاده و اگر يكپاره جاهاش محل خدشه است بعضي جاهاي ديگرش نيست. و مي‏بينيد كه اغلب حيوانها تا مدت مديده روح ندارند و اول بدنشان درست مي‏شود، بعد روح به آنها تعلق مي‏گيرد. پس اين حيوانات قويه تا مدت چهارماه طول مي‏كشد كه بدنشان درست مي‏شود و بعد از چهارماه روح به آنها تعلق مي‏گيرد. و اگر اندك فكري كنيد مي‏فهميد كه مدد اين بدن از روح نيست و مدد بدن اولاً همان نطفه‏اي است كه ريخته شد در رحم بعد هم هي مادر غذا مي‏خورد و خون مي‏شود و نطفه آن خونها را به خود مي‏كشد. حالا ديگر روح مؤثر باشد در بدن، معقول نيست. چراكه نمي‏شود كه اثر باشد و مؤثرش نيامده باشد و اثر بدون مؤثرش برپا باشد. و اينها را عرض مي‏كنم كه محل خدشه نباشد و بسا يك جايي اگر انسان مثل بزند محل خدشه باشد مثل اينكه همين‏كه روح در بدني نشست آن بدن زنده است، چشمش مي‏بيند، گوشش مي‏شنود وهكذا بو مي‏فهمد، احساس سرما و گرما مي‏كند و وقتي كه روح از بدن بيرون رفت ديگر بدن هيچ‏يك از اينها را ندارد. پس ملتفت باشيد تمام اين افعال مال روح است و مع‏ذلك روح مؤثر بدن نيست چراكه بدن بعد از مدت سه ماه و نيم يا چهارماه يكجاش تمام مي‏شود و جميع اعضا و جوارحش كه تمام شد آنوقت روح توش مي‏نشيند. حالا ايني كه روح ندارد اعضا و جوارحش درست است پس در اين صورت چطور روح اثر كرده در بدن و حال آنكه بدن درست شده بود و هنوز روح به او تعلق نگرفته بود. پس ملتفت باشيد كه روح سازنده اين بدن نيست و حتي توي بدن كه هست نمي‏تواند بدن درست كند وهكذا چشمش را هم بگذارد ديگر نمي‏تواند بشنود و اين روح نسبت به بدن كأنّه مثل زيد و عمرو است كه مي‏شود روح باكش باشد و بدن باكش نباشد و بالعكس و كأنه مباينند و تباينشان اين‏طور واقع شده كه روح متصرف است در بدن و بدن قابل است از براي تصرف روح و به اين ملاحظه مشتبه مي‏شود به اثر و مؤثر.

و غافل نباشيد كه اين سلسله هم سلسله اثر و مؤثر نيست و داشته باشيد كه اگر روح بخواهد افعالي كند افعالش را از دست بدن جاري مي‏كند. مثلاً مي‏خواهد ببيند مي‏آيد در اين چشم و از چشم بدن مي‏بيند و از جاي ديگر بدن هم نمي‏تواند ببيند وهكذا مي‏خواهد صدايي بشنود مي‏آيد در گوش و از گوش بدن مي‏شنود. و القي في هويتها مثاله و اظهر عنها افعاله پس اين روح مؤثر بدن نيست و بدن با روح در سلسله طوليه كه اثر و مؤثر باشد واقع نشده‏اند و اثر و مؤثر لفظش يك اشتقاق دارند مثل اينكه گرمي آتش اثر او است و فعل او است و حركت متحرك اثر او است وهكذا تري آب اثر او است وهكذا خشكي خاك اثر او است.

و عرض مي‏كنم اصل رشته و راه فهمش آسان است و طول و تفصيلي ندارد مگر اينكه اين مردم داخل علمش نشده‏اند و سر كلاف به دستشان نيست و اصلاً راه فكر ندارند. اين است كه لاعن شعور راه مي‏روند و شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد كه اثر يعني از پيش مؤثر آمده باشد. پس فعل فاعل تمامش، شدتش، ضعفش، حسنش، قبحش، تمامش از پيش فاعل آمده و خود اين فعل قطع نظر از فاعل كه اگر موجودش نكرده بود نبود بخلاف روح و بدن كه روح نباشد بدن هست وهكذا روح مي‏آيد در بدن باز بدن به عالم روح نمي‏رود و سرجاش موجود است ولكن همين جوري كه سرجاش هست آن روح تصرف مي‏كند در بدن. يعني از چشمش مي‏بيند وهكذا از گوشش مي‏شنود.

پس غافل نباشيد و اين سلسله‏ها را از هم جدا كنيد كه اگر به عبارات حكما يعني حكماي خودمان برخوريد متحير در كلماتشان نشويد. و عرض مي‏كنم حكماي ديگر اصلاً از اين علوم بهره‏اي ندارند و اين نوع حرفها در كتابهاشان نيست و اصل اين علم از مشايخ ما است ولكن قاعده كليه‏اي كه در دستتان باشد همين كه به كلماتشان برخوريد در هر جايي مي‏دانيد كه چه فرمايش كرده‏اند.

پس غافل نباشيد كه سلسله طوليه سلسله اثر و مؤثر است و هر فاعلي با فعلش در سلسله طول واقع است كه اگر فعلش را احداث نكند اصلاً وجود ندارد ولكن روح بدن را احداث نكرده و مي‏بينيد كه بدن درست مي‏شود و روح در او نيست. پس غيب مؤثر شهاده نيست كه شهاده را ساخته باشد و بالعكس. و در هر يك از اين جاها يك كسي يك نامربوطي گفته «از جمادي مُردم و نامي شدم» و عرض مي‏كنم به يك نظري رفته ولكن وقتي مي‏شكافي مي‏بيني نامربوط است. پس از جماد، نبات ساخته نمي‏شود وهكذا از نبات، حيوان ساخته نمي‏شود و از حيوان، انسان ساخته نمي‏شود و بالعكس. و عرض مي‏كنم حالايي كه انسان ساخته شده نمي‏تواند حيوان بسازد و خدا با آنها محاجّه مي‏كند كه اين مرشدي كه داريد و او را مي‏پرستيد، اين بيايد و يك مگس بسازد از همين آبها و خاكهايي كه من درست كرده‏ام. و عرض مي‏كنم اگر تمام خلق جمع شوند و پشت به پشت هم بدهند كه يك مگس درست كنند نمي‏توانند سهل است اگر يك چيزي از ايشان برد نمي‏توانند پس بگيرند. ديگر شيخ فرموده كه انسان مؤثر حيوان است، عرض مي‏كنم شيخ خيلي چيزها فرموده ولكن تو فهميده‏اي؟ نه. و همچنين توي قرآن هم خيلي چيزها است ولكن كي فهميده؟ هيچ‏كس، مگر اهلش.

پس ملتفت باشيد كه فعل صادر از فاعل بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين فعل اگر فاعل موجودش كند موجود مي‏شود والاّ معدوم صرف است بخلاف روح و بدن كه مي‏شود بدن باشد و روح نباشد. حالا اين بدن خانه‏اي است مي‏سازند از براي آنكه روح را توش بگذارند و همين‏طور انسان خانه مي‏سازد از براي آنكه توش بنشيند و يك دفعه خراب مي‏شود. و عرض مي‏كنم كه سلسله طوليه را ول نكنيد و سلسله طوليه همه‏جا معنيش آن است كه فعل فاعل نسبت به او در طول واقع شده‏اند و اگر فاعل فعلي احداث نكند اصلاً موجود نيست و تمام حسن و قبحش بايد از پيش مؤثرش بيايد. و اما سلسله روح با بدن، مثل غيب و شهاده به اين نسق نيست كه در سلسله طول واقع باشند بلكه هميشه به اين نسق است كه غيب سر جاش هست و نزول نكرده و به اين بدن تعلق نگرفته. پس غافل نباشيد كه تمام جواهر، عرض مي‏كنم همين‏طور قهقري برگردانيد، جواهر ظاهريه هستند و جوهر حقيقي نيستند و تمام اينها برمي‏گردند به كومه جسم. و جسمي است كه گاهي سرد است گاهي گرم است و آن كومه جسم هميشه سرجاش بوده و هست و هيچ‏وقت روح او را نساخته و هميشه اينجا بوده و خواهد بود و اين‏را كه گفتي وحدت‏وجودي دهنش به آب مي‏آيد و مي‏گويد حرف ما است. و ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اين جسم بعينه مثل مداد است كه تا كاتب برندارد و ننويسد اصلاً حروف و كلمات موجود نيستند. خصوص حروف و كلماتي كه ربطي هم بهم داشته باشند كه اگر يكيش را برداري مطلب ناتمام است و بهم وفق نمي‏دهد.

پس غافل نباشيد كه جسم هميشه بوده و جاش اينجا است و اين جسم نبوده وقتي كه نباشد و خيلي‏ها كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند كه جسم تنزل روح است و بخصوص مي‏بينند در فرمايشات مشايخ كه فرمايش كرده‏اند كه عقل تنزل كرد و روح پيدا شد و روح تنزل كرد و نفس پيدا شد و نفس تنزل كرد و طبيعت پيدا شد و طبيعت تنزل كرد ماده پيدا شد و ماده تنزل كرد جسم پيدا شد. و به همين ترتيب‏ها پيش مي‏آيند نهايت توي كلماتشان اشارات گذاشته‏اند. حالا آن كسي كه به مطلب برخورد و مراد را بفهمد خيلي كم است. و عرض مي‏كنم آنهايي كه اين جور فرمايشات كرده‏اند پشت سرش هم فرموده‏اند كه عقل بنفسه تنزل نكرده، چراكه اگر بنفسه تنزل كرده بود لازم مي‏آمد كه جاي خودش را خالي بگذارد وهكذا روح و نفس و طبيعت و ماده كه هريك از آنها اگر بنفسه تنزل كرده بودند لامحاله جاشان هم خالي مي‏ماند.

پس ملتفت باشيد در اين عالم به غير از جسم چيزي ديگر نيست و نبايد كه چيزي ديگر باشد. پس غافل نباشيد كه سلسله غيب و شهاده را به تنزل تعبير مي‏آورند از باب آن است كه مرتبه پايين هميشه منفعل است و مرتبه بالايي فاعل و مسخِّر است ولكن اين دو مرتبه مثل فعل و فاعل نيستند. مثل ضرب ضرباً؛ اين ضرباً اثر من است و فعل صادر از من ولكن فلان چيز حركت مي‏كند، اين حركت را در دست گذاشته‏اند و دست قابل است از براي حركت كردن و اگر حركتش هم ندهي حركت نمي‏كند و تعجب آن است كه همه اعضا و جوارح مال من است و اصلاً من نساخته‏ام آنها را وهكذا اعضا و جوارح خودتان خودتان نساخته‏ايد آنها را و از شما سؤال نمي‏كنند كه چرا اعضا و جوارح شما اين‏طور است ولكن تو چه‏كاره‏اي؟ تو آن كسي هستي كه هركار مي‏خواهي بكني، مي‏كني. پس فعل صادر از شخص مال او است. حالا تو را خدا ساخته، راست است ولكن اين فعل تو مال تو است، اگر خوب است مال تو است و اگر هم بد است مال تو است و فعل فاعل اثر فاعل است و هرچيزي يك اثري دارد شكي و شبهه‏اي نيست و تمام ملك خدا اثر و مؤثرند و چيزي كه اثر نداشته باشد خدا خلق نكرده چراكه چيزي كه هيچ اثري نداشته باشد آن‏چيز بي‏فايده است. و عرض مي‏كنم چيزي باشد كه هيچ اثري نداشته باشد نه گرم كند جايي را نه سرد كند، چنين چيزي در ملك خدا يافت نمي‏شود و هر مخلوقي لامحاله اثري دارد و اين اثرش علت غايي او است كه پيش خدا منظور بوده. مثلاً آب را از براي چه ساخته‏اند؟ از براي آنكه جايي را تر كند، رفع تشنگي تشنگان نمايد و اگر علت غاييش منظور و مقصود نبود آن علت مادي و صوريش را نمي‏ساختند و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و بسا هنوز آدم را نساخته بود و اين آسمان و زمين را ساخته بود. حالا آسمان و زمين را از براي چه ساختند؟ از براي آنكه خلقي خلق كند و خلقش محتاج به آسمان و زمين هستند. حالا خلقش را از براي چه ساخته؟ از براي آنكه عبادت او را كنند. و عرض مي‏كنم آثار تمام مخلوقات علل غائيه آنها است مثلاً آب را تر كرده از براي آنكه انبات كند وهكذا سيراب شوند تشنگان. حالا خود خدا هيچ احتياج به آب ندارد ولكن اگر مخلوقي بايد باشند اينها را لازم دارند و همه مخلوقات بايد افعال داشته باشند و افعال اين مخلوقات علل غائيّه آنها است و اين پيش خدا مقدر بوده پيش از آنكه آنها را خلق كند.

پس غافل نباشيد كه سلسله طول همه‏جا نسبت فعل به فاعل است مثل آنكه زيد فعل خودش را مي‏تواند خودش بكند، ديگر مي‏تواند حيوان بسازد! اين چيزي كه توي دهن مردم رفته، اين هذيان است. حتي عرض مي‏كنم ولو تمام اسبابش را بدست انسان بدهند، باز نمي‏تواند يك پشه درست كند. حالا اين گوشت را در آفتاب گذاشتي گنديده مي‏شود، كرم مي‏شود. ديگر بگويي من كرم ساخته‏ام، خير تو نمي‏تواني كرم بسازي، خدا ساخته. و انسان هيچ نمي‏تواند يك حيوان ضعيفي بسازد. و اگر جايي گفته‏اند كه انسان مؤثر حيوان است بدان اين معني كه متبادر به اذهان است، اين معني مقصود و منظور نيست ولكن انسان نماز را ساخته، اين حرف راست است وهكذا حركت و سكون را احداث كرده. حالا آيا اين حركت و سكون محبوب خدا بوده يا مسخوط او، بله اگر مرضي خداست خدا ثواب مي‏دهد و اگر مبغوض او است عقاب مي‏كند. و عرض مي‏كنم اين حرفهايي كه در دهن مردم است بسا اين مزخرفات خود را در كتابهاشان هم مي‏نويسند و صغري و كبري هم ترتيب مي‏دهند و نتيجه هم مي‏گيرند و مردم هم تابعشان مي‏شوند و اين مثل شيخ را مي‏خواهد كه كتابهاشان را بردارد نگاه مي‏كند «انا مجنون او ساير الناس مجنون» مي‏فرمايند من ديوانه‏ام يا اين مردم ديوانه‏اند. ديگر انسان جن مي‏تواند بسازد، عرض مي‏كنم جني مي‏آيد به انسان تعلق مي‏گيرد، نمي‏تواند چاره‏اش كند و بسا قوت انسان را زياد كند و بسا علم انسان را زياد كند. و شيخ مرحوم مي‏فرمايند من روايت مي‏كنم حديث غدير خم را به دو روايت. و زني بود در زمان شيخ مرحوم و اين مجنون بود و مي‏رفت روي كرسي مي‏نشست و بنامي‏كرد به درس گفتن و يك مرتبه آن جن مي‏رفت و بخود مي‏آمد. ديگر هرچه از او مي‏پرسيدند اصلاً نمي‏دانست و از ضعيفه روايت مي‏كنند كه مي‏گفت آن وقتي كه حضرت رسول اميرالمؤمنين را بلند كردند و فرمودند من كنت مولاه فهذا علي مولاه من زير منبر پيغمبر بودم و مي‏فرمايند من به دو حديث روايت مي‏كنم حديث غدير خم را. و عرض مي‏كنم به حسب ظاهر هم كه نگاه كني مي‏بيني جنها عمرشان خيلي دراز است و همچنين در ميانه آنها عالم و درست‏رفتار پيدا مي‏شود. چه بسيار از ديوانه‏ها كه عجم بوده‏اند و در بين ديوانگي عربي حرف مي‏زده‏اند و وقتي بحال مي‏آمدند اصلاً نمي‏توانستند عربي حرف بزنند.

پس ملتفت باشيد برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه غالب چيزهايي كه به ذهن مردم مي‏رسد اصلاً علم نيست. حالا از فلان كلّيّه نتيجه مي‏گيريم، عرض مي‏كنم اين اصلاً نتيجه ندارد. پس ملتفت باشيد فعل زيد با زيد اين در سلسله طوليه واقع است. حالا زيد نمي‏تواند يكپاره كارها كند، راست است. مثل آنكه نمي‏تواند جمادي، نباتي بسازد. ديگر اين اهل اكسير است و مي‏تواند كه آب و خاك را حل و عقد كند، عرض مي‏كنم كه اين انسانها هرچه استاد باشند حل و عقد طبيعي نمي‏توانند بكنند. و باز عرض مي‏كنم اين اصطلاحي است كه در اهل اكسير است و بعضي عمل جوّاني و بعضي عمل برّاني دارند و عمل جوّاني آن است كه اجزاء در يكديگر حل و عقد شوند و عمل برّاني آن است كه مثل تخم‏مرغي وهكذا موي سري، زيبقي را بگيرند و داخل هم كنند و اكسير درست كنند. و من عرض مي‏كنم عمل جوّاني پيش اين مردم نيست چراكه اين مو را مي‏گيرند آتش زيرش مي‏كنند بعينه مثل قندي است كه در آب حل شود. حالا اين قند در آب حل مي‏شود، چه‏طور حل مي‏شود؟ تو نمي‏داني و آن كسي كه عمل جوّاني درست دارد خداست، و پيغمبران هم نمي‏دانند مگر به تعليم خاصي. پس ملتفت باشيد قند در آب مي‏گذاري حل مي‏شود تو قند را حل نكرده‏اي در آب و آب را عقد در او نكرده‏اي. پس اين عمل به طور حقيقت مخصوص خداست وحده لاشريك له. حالا كسي را خدا خواست ياد بدهد، مي‏دهد. و عمل جوّاني اين‏جور عمل است كه يك آب است، يك خاك، يك هوا، مي‏بيني درخت گلي سبز مي‏شود اين برگش يك رنگي است وهكذا گلش توش مثلاً قرمز است، پشتش سفيد و بالعكس وهكذا از يك آب و يك خاك درخت زردآلو سبز مي‏شود مي‏بيني روش شيرين است، هسته‏اش تلخ يا بالعكس مثل نارنج كه پوستش تلخ است ولكن توش ترش است مثلاً و همه اينها مايه‏اش از همين آب و خاك و گرماها و سرماها است و از براي هر گياهي به قدر معيني مي‏گيرند، كمّ و كيفش را زياد مي‏كنند مي‏بيني يكي شيرين مي‏شود يكي تلخ و مي‏فهميم كه مايه اينها همه‏اش همين آب و خاك است. پس غافل نباشيد كه كسي هم يك قندي را در آب بيندازد و آب شود، او اين قند را آب نكرده وهكذا نمك را بيندازي در آب اين عملي نمي‏خواهد چراكه تو حل نمي‏كني و اين حلي است كه خدا كرده و خدا هميشه اين‏طور حل مي‏كند كه يبوستي را در رطوبتي حل مي‏كند و رطوبتي را در يبوستي عقد مي‏كند به طوري كه نه آب تنها است نه خاك تنها و اين چنين رطوبتي است كه اصلاً رطوبتي در او نفوذ نمي‏كند مثل روغن و جميع صموغ اين‏طور درست شده و جميع برگها و گلها و ميوه‏ها اينطور درست شده و نوعش پيشتان هست كه اينها همه از خاك و آب و هواي گرم و سرد درست شده‏اند. و عرض مي‏كنم كه صانع ما است كه اين كارها را مي‏كند. حالا تو مي‏تواني بكني نشان بده تا ما هم ببينيم و اگر بگويي قند را مي‏اندازيم در آب حل مي‏شود، مي‏گويم اين را بچه هم مي‏تواند بيندازد و اگر تو راست مي‏گويي يك جمادي درست كن، يك نباتي درست كن و اينهايي كه مي‏بيني همه‏اش كار خداست. دليلش آنكه همه را ساخته و هر چيزي را سرجاي خودش گذاشته.

پس غافل نباشيد، برويم سر مطلب. مطلب آن بود كه آن سلسله طولي كه معني داشته باشد آن است كه فعلي از فاعل سربزند و نسبت اين فعل به فاعل آن است كه اگر فاعل او را موجود كرد اين فعل موجود مي‏شود و بالعكس. پس فعل و فاعل در سلسله طول واقعند و هر فاعلي فعل خودش را احداث كرده. مثل آنكه جماد كار جمادي مي‏كند وهكذا نبات كار نباتي و نباتات جاذبند و هاضمند و اصلاً جذب و هضم سرشان نمي‏شود. ديگر اين چطور نمي‏فهمد جذب كند؟ عرض مي‏كنم قند را در آب مي‏اندازي چطور آب غليظ مي‏شود و اصلاً سرش نمي‏شود؟ پس ملتفت باشيد كه نوعاً اين سلسله‏ها سه سلسله است: سلسله طول سلسله فعل با فاعل است و سلسله ديگر سلسله غيب و شهاده است و اين دوتا يكديگر را نمي‏توانند بسازند ولكن خدا اگر روحي را در بدني گذاشت لامحاله آن روح در بدن تصرف مي‏كند و بدن قبول تصرف مي‏كند پس روح غيبي فاعل است و شهاده، مقبول. پس هيچ‏جا منفعل مثل فاعل نيست بلكه مفعولٌ‏به است. پس عمرو و زيد هر دو هستند ولكن فعل زيد به عمرو واقع مي‏شود؛ پس زيد فاعل و عمرو مفعول. همين‏طور روح غيبي فاعل و شهاده مفعولٌ‏به است. و اگر بايد در اين شهاده چيزي پيدا شود آن روح بايد فعلي كند و اين قبول فعل او را كند. پس قابل بي‏آنكه فاعلي باشد خودش شكسته نمي‏شود مثل كاسه و بايد شكننده‏اي باشد تا شكسته‏شدني پيدا شود و كاسه نه خودش را مي‏تواند درست كند نه آنكه خودش را مي‏تواند بشكند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

 

(يكشنبه 2 ربيع‏الثاني 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

نسبت مابين اشياء را درست ملتفت باشيد از سه قسم خارج نيست: يك قسمش كه ظاهر است اين است كه زيد با عمرو يك نوع نسبتي دارند كه اصلاً در اين نسبت بستگي نيست كه وجود زيد بسته به وجود عمرو باشد و بالعكس و اين سلسله را سلسله عرضيه مي‏گويند و ترتّبي هم درش نيست و بعضي اثر بعضي نيستند و از اين عالم جسم گرفته تا همه‏جا اين نسبت هست كه اجزاي هر عالمي دخلي به جزء ديگر ندارد.

و سلسله ديگر هم هست كه سلسله‏اي است، باز سلسله اثر و مؤثر نيست ولكن يكي بالا است و يكي پايين، بعينه مثل روح و بدن بدون تفاوت. مثل روح نباتي با بدن نبات و روح نباتي دخلي به بدنش ندارد و بدن نباتات از همين آبها و خاكها است ولكن روحي تعلق مي‏گيرد به ابدان نباتات بنامي‏كند جذب كردن. باز آن روحش دخلي به بدنش ندارد و مؤثرش نيست. اگرچه يكپاره لوازم هست كه بايد عرض كنم ملتفت باشيد. پس اين سلسله‏اي كه سلسله غيب و شهاده است، غيب هميشه مستولي است و مسخِّر است و شهاده هميشه منفعل و مسخَّر است و يك دفعه غيبش روح نباتي است و شهاده‏اش ظاهر اين نباتات و يك دفعه غيبش حيات است و شهاده‏اش بدن حيواني منظور است آنوقت بدن نباتي هم در زير پاي او مي‏افتد و حيات مي‏رود بالا. و به همين پستا باز غيبي ديگر هست كه غير از حيات است كه آن خيال و عالم مثال باشد. اين ديگر تا حيواني نباشد آن خيال تعلق نمي‏گيرد ولكن اصل جوهر خيال از عالم بالا است و اينجاها زود مشتبه مي‏شود به سلسله طوليه و اين سلسله يك چيزش شبيه به سلسله طوليه است و يك چيزش شبيه به سلسله عرضيه غيرمترتبه است. حالا اينها را كه درهم مي‏ريزند انسان دست و پاش را گم مي‏كند.

باز ملتفت باشيد به همين پستا بالاي همه اينها عالم انسان است و انسانها از آنجا آمده‏اند و مكرر عرض كرده‏ام بابصيرت باشيد و ملتفت خودتان باشيد كه انسان آن كسي است كه جميع معلوماتش پيشش حاضر است و ببينيد اهل هر لغتي نبايد بخصوص در آن لغات خودشان درس بخوانند و همه لغات خود را مي‏دانند ولكن تمام اين لغات در تمام حالات توي خيال و توي زبان هست؟ مي‏بيني چنين نيست. و انسان اگر عرب است لغت عربي را مي‏داند و هيچ احتياج ندارد كه تحصيل لغت عربي كند ولكن هميشه يكي از آن معلومات در عالم خيال است و تا از يكي اعراض نكند نمي‏تواند ملتفت ديگري شود و اين اناسي تمامشان از آنجا آمده‏اند و هر كاسبي در كسبش نبايد تحصيل بخصوصي كند چنانكه هر عالمي در علمش نبايد تحصيل كند چراكه اين لغات آنچه از انسان صادر شده است و فهميده اين جزء خودش شده است. پس اهل هر لغتي جميع معلوماتش پيشش حاضر است و اينها فعل صادر از او است نهايت فعل صادر از قلب او است و باز اين قلبش آمده تا همين‏جا. پس اين شخص تمام معلوماتش پيشش حاضر است چنانكه مكررها چونه زده‏ام ولكن كسي كه ملتفت باشد خيلي كم پيدا مي‏شود و آن اين است كه فاعل بايد توي فعلش هميشه باشد و علم كسي را نمي‏شود جايي برد و مردم خيال مي‏كنند كه كتاب فلان عالم را كه جايي مي‏برند علمش را برده‏اند و عرض مي‏كنم كتاب عالم را خواه جايي ببرند يا نبرند كه علم او همراه او است و اگر كتابش را جايي بردند از علم او چيزي كم نمي‏شود چنانچه اگر نبردند بر علمش هيچ افزوده نمي‏شود. مثل آنكه معلوم شما هميشه پيش شما است و از شما كنده نمي‏شود و آن علوم عاديه تمامش در عالم نفس حاضر است و هر صاحب لغتي در لغت خودش دانا است و تمام لغت خودش را مي‏داند و پيشش حاضر است و آنجا يك قدري علم و عمل را از هم جدا كردن كار مشكلي است و آنجا تمام معلومات شخص پيشش حاضر است ولكن بعضي از آن معلومات نزول كرده آمده در عالم مثال و در عالم مثال هميشه يكي از معلومات عالم نفس بيشتر نيست و اگر مي‏خواهد متوجه معلوم ديگري بشود تا اعراض از آن معلومي كه داشت نكند نمي‏تواند متوجه معلوم ديگري شود. پس در عالم خيال علم انساني به تدريج مي‏آيد ولكن در عالم خودش تمام علومش مي‏شود به لمحه‏اي از براش حاضر شود كه اگر در تمام عمرش در عالم مثال و در دنيا از علومش بگويد تمام نمي‏شود و از همين گرده‏ها پي ببريد كه تمام قرآن در يك شب در بيت‏المعمور بر پيغمبر9 نازل شد ولكن بيست و سه سال طول كشيد تا مردم تمام قرآن را نوشتند وهكذا اين قرآنش كه نازل شد احكامش را هم مي‏دانست ولكن بخصوص به او گفتند و لاتعجل بالقرءان من قبل ان‏يقضي اليك وحيه و آن قرآن در عالم نفس تمامش هست و تمامش حاضر است ولكن در عالم خيال هميشه يكي از آن كلمات مي‏آيد وهكذا در دنيا. و فرق دنيا با مثال آن است كه در مثال چيزها تند مي‏گذرد و سريع است ولكن بدن نمي‏تواند آن‏طور حركت كند و سرعت خيال را ندارد و اين عالم غير از عالم عقل است چراكه اين عالم را به عالم عقل دخلي نيست.

و اين را عرض مي‏كنم باز مخصوص شماها بايد باشد و پيش مردم ديگر نيست و اگر بخواهند كه بفهمند بايد سالهاي سال درسش را گفت تا يااللّه زور بزنند چيزي بفهمند. و ملتفت باشيد دليل عقل هم حاكم نيست بر اينكه حالا روز است يا شب، و هرچه را مردم بخواهند مثَل بزنند كه فلان‏چيز خيلي واضح است مي‏گويند مثل روز است و اين كشف را مي‏بري پيش عقل مي‏گويد هيچ كشف بنده نيست و نوش جان خودتان. و دليل اقامه مي‏كند بر اينكه مي‏خوابي و خواب مي‏بيني و در آن حيني كه خوابيده‏اي يك مرتبه كشف مي‏شود از براي تو و مجلسي را مي‏بيني كه جمعي نشسته‏اند و با هم صحبت مي‏دارند و مي‏بيني روز است. حالا شايد اين مجلس از آن مجلس باشد، حالا كسي بگويد شايد خواب ببيند كه خوابيده و آن مجلس را ديده و در واقع خواب نباشد. عرض مي‏كنم چه بسيار در خواب اتفاق افتاده كه گفتيم خواب نيستيم بعد بيدار شديم ديديم خواب بوديم و عرض مي‏كنم اين جور علوم علوم عقلاني نيست و اين جور علوم را حكما دليل عقلي اسم مي‏گذارند و اصلاً دليل عقلي نيست بلكه دليل نفساني و عالم عادي است. و عرض مي‏كنم علم نفساني هست و نفس هم يقين دارد و بسا بايد مكلف باشد به امور خود و بسا هم نيست و البته بايد عمل كند به علوم خودش. مثل آنكه اگر كسي پولي به كسي داد و تو را شاهد گرفت، تو بايد شهادت بدهي كه فلان پول به فلان داد مثلاً و كتمان شهادت ننمايي. حالا اين علم علم عادي است ولكن همين علم را پيش عقل كه ببري مي‏گويد اينها دو نفر بودند كه پول به يكديگر دادند حالا بسا دو ملك بودند يا اينكه اين از كجا داد كه پس بگيرد يا آنكه او داده و اين حاشا مي‏كند. پس عقل حكم نمي‏كند كه فلان از فلان طلب دارد ولكن در شرع كه مي‏آيي حكم مي‏كند به نفس كه اگر كسي تو را شاهد گرفت در اينكه فلان مبلغي به فلان داده، تو شهادت خود را بده و اين فقها در زير شهادت خود مي‏نويسند «اللّه اعلم» ولكن نمي‏دانند چطور است ولكن شخص حكيم عالم بسا همين فقره را بنويسد ولكن او مي‏داند منظورش چيست و اما اينها كه مي‏نويسند لاعن شعور مي‏نويسند و خودشان نمي‏دانند چه مي‏نويسند. پس ملتفت باشيد كه اگر حكيمي نوشت مراد آن است. يعني به طور بتّ و يقين كه حالا روز است انسان نمي‏تواند يقين كند وهكذا عقل تجويز نمي‏كند كه فلان كه از فلان طلب داشته حالا اين مال مال او بوده يا آنكه خواست مفت مفت به او بدهد حالات خجالت مي‏كشد ولكن تو بايد شهادت بدهي كه فلان از فلان طلب دارد.

پس ملتفت باشيد و ان‏شاءاللّه غافل نباشيد كه باز همين‏جور است يكپاره احكام كه حالا متداول است و يكپاره احكامي است كه بعدها خواهد آمد و داود دو سه‏تا حكم از اين حكمها كرد حالا متداول شده احكام داودي. يك وقت كسي آمد به نزد داود ادعا كرد كه من از فلان طلب دارم. داود متحير شد كه چه حكم كند، رفت پيش خدا كه خدايا من چه مي‏دانم كه اينها كدام يك راست مي‏گويند، كدام يك دروغ؟ جبرئيل نازل شد كه اين يكي كه ادعا مي‏كند من از فلان طلب دارم، مال را از اين بگير و به آن مدعي‏عليه بده و اين‏طوري كه خودشان عنوان مطلب كرده‏اند دليلشان كذب است و اين كسي كه ادعا مي‏كند بر ديگري اين پدر او را كشته و مالش را به غصب صاحب شده، تو مال را از اين بگير و به آن ديگري بده و مال كه مال خودش است و به عوض اينكه پدرش را كشته او را هم گردن بزن. و همچنين باز در حكمي ديگر جبرئيل آمد و باز همين‏طور حكم كرد. داود خواست جان خودش را فارغ كند كه خدايا تو عالم‏الغيب و الشهادة هستي خطاب شد كه ما تو را نفرستاديم كه اين جور حكم كني، تو بايد به بيّنه و شاهد حكم كني و اگر به اين‏جور حكم قناعت مي‏كرديم تو را نمي‏فرستاديم و همين‏جور احكام است كه صاحب‏الامر عجل‏اللّه‏فرجه مي‏آورند و جاري مي‏كنند و او خبر دارد كه مال فلان را فلان گرفته و به غصب صاحب شده و او پس مي‏گيرد و به صاحبش رد مي‏كند. و چه بسيار از خانه‏ها و ملكها كه الآن به غصب در نزد متصرفين است و در آنها تصرف مي‏كنند و امام كه ظاهر شد تمام آنها را پس مي‏گيرد و به صاحبش رد مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد كه حاقّ واقع امر پيش خداوند عالم است ولكن تو هم يك تكليف بخصوصي داري و تكليف تو از عالم نفس است و عالم نفس آن است كه حالا مثلاً روشن شد بگويي روز است و قسم هم بخور كه روز است. ولكن حالا روز است ببينيم في علم‏اللّه هم روز است يا آنكه بسا خواب ديده باشيم، پس عرض مي‏كنم في علم‏اللّه نمي‏تواني حكم كني مگر آن علم‏اللّهي كه تكليف تو را در آن قرار داده پس في علم‏اللّه هم روز است چراكه اگر نمي‏خواست روز باشد روز قرار نمي‏داد. پس اين جور علم علم عادي است كه اغلب شرع در آن است. پس تو مأموري كه هر وقت صبح شد بروي نماز كني ولكن حالا في علم‏اللّه صبح بوده، تو نمي‏تواني حكم كني و في علم‏اللّه را تكليف تو قرار نداده‏اند و تكليف تو همان مفهومات تو است و عقل تو هم حكم مي‏كند كه اگر مغرب است بگو مغرب وهكذا ظهر است بگو ظهر و نماز بكن ولكن في علم‏اللّه حالا ظهر است، من خبر ندارم. و اين است علوم عاديه و واقعيه‏اي كه مشايخ شما فرمايش كرده‏اند و ديگران ندارند اين نوع مطالب را. و عرض مي‏كنم آن علم واقعي آنطوري كه خدا مي‏داند از افهام مردم مستور است ولكن احكام ثانويه آمده در ميان مردم و آني است كه در دستتان هست و مي‏فرمايند احكام اوليه از شما مستور است و احكام ثانويه بود كه آدم هم به او عمل مي‏كرد و احكام اوليه را ما خبر نداريم و نمي‏توانيم به آن عمل كنيم ولكن به احكام ثانويه مي‏توانيم عمل كنيم. و اين خلق را احكام اوليه‏شان را ما نمي‏دانيم ولكن احكام ثانويه كدام است؟ آني است كه آمده پيشتان. مثل آنكه همين كه ديدي ظهر شد نماز كن وهكذا صبح شد نماز كن. حالا اين احكام را مي‏شود علم به او پيدا كرد ولكن احكام اوليه را نمي‏شود علم به او پيدا كرد. پس احكام اوليه بابش مسدود است حالا اين لفظش را كه مي‏گويي اصولي هم حظّ مي‏كند و دهنش وامي‏شود. پس باب علم مسدود است چراكه به احكام اوليه يقين پيدا نمي‏شود. پس ملتفت باشيد اين مظنّه‏هايي كه ما داريم توي هم ريخته و يكپاره مظنّه‏ها است كه همه‏كس به او عمل مي‏كند مثل آنكه نماز مي‏كني و در بين نماز ظنّ از برايت حاصل مي‏شود كه آيا دو ركعت كرده‏اي يا سه ركعت مثلاً. حالا مظنّه است كه به هر طرف رفت عمل مي‏كني. حالا اين مظنه موضوع حكم خداست يعني اين حالت مظنه كه داري يك حكمي از احكام خدا روش هست. مثلاً مظنه داري كه دو ركعت نماز كرده‏اي پس دو ركعت نماز حساب كن و اين حكمي است از احكام. و يك مظنه‏اي است كه شايد اين حكم حكم خدا باشد و احتمال هم مي‏رود كه اين حكم حكم خدا نباشد و حكم شيطان باشد. پس در نفس حكم الهي هم مظنه جايز است و غالب اهل مظنه حكمشان اين است كه مثلاً حالا كه گفته‏اند وقتي كه ظهر شد نماز كن، گويا اين حكم حكم پيغمبر باشد و مي‏شود كه حكم خدا مظنون باشد و در نفس‏الامري مظنون باشد چراكه باب علم مسدود است و مسدود است به جهت اينكه ائمه طاهرين كه ظاهر نيستند و احاديثي هم كه بيان فرموده‏اند اين احاديث بدست روات افتاده و آنها معلوم است سهو داشته‏اند، نسيان داشته‏اند، خطا داشته‏اند حالا ما از كجا بدانيم كه اينكه روايت شده قال الصادق، قال الصادق است شايد اين را به او بسته باشند. پس ما، در نفس احكام هم به مظنه عمل مي‏كنيم چراكه علم از براي ما حاصل نمي‏شود. پس شما غافل نباشيد كه اگر بنابر قول اين جماعت باب علم مسدود باشد بايد ما هيچ ديني، حلالي، حرامي نداشته باشيم و اينكه نمي‏شود. چراكه اصلاً حق مرتفع مي‏شود. پس لامحاله بايد حقي باشد حالا اين حق كدام است؟ ديگر شايد اين طايفه حق باشند وهكذا اين طايفه. و عرض مي‏كنم اين را كسي ديگر هم مي‏گويد و حقي كه معلوم نباشد حق است؛ آن حق، حق نيست و باطل است. پس ملتفت باشيد بنابر قول اين جماعت كه بايد باب علم مسدود باشد و نفس احكام مظنون است و بايد به مظنه عمل كرد و «ظنية القراين لدينا في الحكم» پس به اين قاعده اصلاً حق مرتفع مي‏شود و هيچ طريقه‏اي در طريقه خود نمي‏تواند يقين پيدا كند.

پس ملتفت باشيد كه علمي است در نزد عقل و علمي است در نزد نفس و آنچه نفس به آن يقين پيدا مي‏كند عقل يقين پيدا نمي‏كند. مثلاً نفس حالا يقين دارد كه روز است و همچنين شب، يقين مي‏كند كه شب است و هيچ وسواسي هم نمي‏كند ولكن همين را مي‏بري پيش عقل، مي‏گويد حالا را من مي‏بينم روشن است ولكن بسا خواب ببينم وهكذا شب. حالا آنچه پيش عقل است آن است تكليف خلق يا آنكه آنچه پيش نفس است آن است تكليف؟ پس ملتفت باشيد كه آنچه آمده در نزدتان آن است تكليفتان و بايد به همان عمل نماييد نه به آن احتمالات عقليه و آنچه آمده از پيش همين احكامي است كه در دستتان است و به طوري ديگر در اين عالم نمي‏شود حكمي را آورد و از همين باب بود كه پيغمبر خودش مرافعه مي‏كرد و در توي مرافعه مي‏فرمود كه مغرور مشويد كه من تصديق فلان را كرده‏ام و مي‏فرمودند من مأمورم به ظاهر و مأمورم كه اين‏جور حكم كنم كه همينكه دو شاهد عادل درباره فلان شهادت دادند كه او از فلان طلب دارد، من حكم مي‏كنم كه حق او را بدهد. حالا شايد آن دو شخص عادل نباشند، اين را خود پيغمبر رفع كرده وهكذا اينها با هم توطئه كرده‏اند، باز اين را رفع كرده. ديگر كسي بگويد كه شاهد پيش پيغمبر آن است كه دروغي، فسقي، فجوري از او سرنزده باشد وهكذا توطئه نكرده باشد، عرض مي‏كنم نه هركس را كه پيغمبر فرمود عادل است اين عادل واقعي است چراكه منظور پيغمبر آن است كه اين شرع را جاري كند. حالا دو نفر آمده‏اند درباره فلان شهادت دادند، شايد اين دو در واقع فاسق بوده‏اند. بلي چنين احتمالي مي‏رود ولكن اين حكم حكم واقعي نيست و پيغمبر بر حسب ظاهر حكم مي‏فرمودند و مي‏فرمودند به حكم من مغرور نشويد كه كسي كه در واقع از فلان طلب ندارد و ظاهراً من حكم مي‏كنم كه طلب با او است بدانيد كه حكم واقعي را جاري نكرده‏ام و آن حكم واقعي مخصوص آخرت و قيامت است كه خداوند در آخرت آن احكام را جاري مي‏كند و ترازوي عدل آنجا نصب مي‏شود و ترازوي عدل اصلاً در دنيا نصب نشده و تا دولت حق هم نصب نخواهد شد. پس آن ترازويي كه علم خداست كه هركس هر حقي كه دارد خدا مطلع است كه اين محقّ است و بالعكس، اين ترازو در آخرت نصب مي‏شود و هركسي را حقش را بدون كم و زياد به او مي‏دهند ولكن در دنيا ترازوي عدل برپا نشده چراكه اين عالم عالم حشر و نشر نيست.

پس ملتفت باشيد كه احكام دنيايي تمامش احكام ظاهري است و علم به اين احكام علم عادي است و علم عقلي از براي ما حاصل نمي‏شود و اين علم عادي هيچ منافات هم ندارد كه مخالف علم‏اللّه باشد و ما مأموريم كه به همين علم عمل نماييم. مثلاً هر وقت ديدي صبح است فرموده‏اند نماز كن. حالا شايد في علم‏اللّه صبح نباشد و تو نبايد عمل كني و تكليف تو قرار نداده‏اند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

(دوشنبه 3 ربيع‏الثاني 1313)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

نسبت اشياء را يك دفعه به يكديگر مي‏سنجي و يك دفعه نسبت اشياء را به صانع و فاعل مي‏سنجي. ملتفت باشيد پس نسبت اشياء را كه به يكديگر مي‏سنجي هر مخلوقي خودش از براي خودش موجود است و بسته به مخلوقي ديگر نيست و اين نسبت ترتّبي توش نيست و بستگي درش نيست. مثل آنكه مي‏بينيد زيد زنده است و عمرو مي‏ميرد و بالعكس و در تمام اشياء همچو نظري هست كه اشياء نسبت به يكديگر نسبتي دارند و در اين نسبت اثري و مؤثري نيست. و باز يك نظري ديگر است كه تا عالي نباشد در داني، در داني چيزي موجود نمي‏شود اما ماده عالم داني سرجاش موجود هست مثل اينكه جسم هست روح هم هست سرجاي خودش و اين روح نه روح زيد است و نه روح عمرو و نه روح بكر وهكذا جسمش همين‏طور. پس جسم هست ولكن دخلي به كسي ندارد و در اخبار است كه الارواح جنود مجنّدة و اينها را كه ملتفت باشيد مطلب را درست مي‏توانيد تعقل نماييد. پس ملتفت باشيد كه در اينجا اجسام هست ولكن هيچ دخلي به زيد و عمرو ندارد. پس ملتفت باشيد كه ماده جسماني با آن روحي كه بالا هست اينها هميشه بوده‏اند و ابتدا ندارد. و اين است كه باز مطلب را پُر پوستش را مي‏ترسم كه بكنم و بسا تعدّد قدما به نظر بعضيتان بيايد خصوص در نوشتن كه اگر بايد در اين مطلب چيزي نوشت در اينجاها بايد جلو قلم را نگاه داشت. پس غافل نباشيد كه اين جسم هميشه بوده و هرگز عقل را نياورده‏اند كه جسم بسازند و نمي‏شود ساخت. و عقل، جسم نيست كه سرماش زند يخ كند و بالعكس و جسم را از عالم عقل نياورده‏اند و اين جسم از عقل پست‏تر است و عقل شيئي است موجود مثل جسم و نمي‏شود عقل را كاريش كرد كه جسم شود وهكذا جسم را گرم كنيم، سرد كنيم كه عقل شود. و اين مطلبي است كه خيلي چيزها درش هست و مردم هم هيچ توش نيستند. حتي ابتداي صنعت جسم را خيلي از حكما مثل ملاّصدرا متحير شده‏اند كه كي جسم ساخته شده و حال آنكه كي ندارد و بياني هم كرده‏اند پيش خودشان.

پس ملتفت باشيد جايي كه جسم نيست ولو شي‏ء موجودي باشد مقل عقل، اين عقل را هركارش كني كه جسم شود داخل ممتنعات است و بالعكس. ولكن خدا جسم را خلق مي‏كند مثل اينكه عقل را خلق مي‏كند و نبوده وقتي كه اين جسم اينجا نباشد چراكه اگر مثل مواليد بود، ملتفت باشيد و همه اشكالات توي خيالات مردم است كه هميشه توي خيالات خودشان گيرند و از اين جهت است كه راه فكر به دستشان نمي‏آيد. و در اين دنيا مي‏بينيد آبي است موجود، خاكي است موجود ولكن گياه نيست تخمه‏اي مي‏كاري سبز مي‏شود. پس اين نبات نبود و آب بود و خاك بود. تخمي كاشتيم، تسقيه كرديم نبات روييد و همين‏جورها نظر مردم است و هميشه اين‏طور است و همين‏طور حيواني نبود مثل آنكه فلان بزغاله را مادرش در فلان سنه نزاييده بود ولكن آب بود، خاك بود، علف بود، آن بز خورد جزء بدنش شد تا آنكه از جفت خودش حامله شد و اين بزغاله بعمل آمد. همين‏طور انسانها. پس انسان را هم همين‏جورها ساخته‏اند و مواليد معنيش اين است كه اينطورها بسازند. بله، بسايط پيشتر هست اينها را داخل هم مي‏كنند و حل و عقد مي‏كنند نطفه پيدا مي‏شود و همه‏جا اول نطفه مي‏سازند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و چنان اين آب و خاك را داخل هم مي‏كنند كه نطفه پيدا مي‏شود. ديگر آيا مرادشان چه نطفه‏اي باشد، مثلاً مي‏خواهند نطفه گوسفند باشد اين در رحم كه ريخته شد و غافل نباشيد و تمام انواع همين‏طورند و شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد مثل غافلين. و عرض مي‏كنم اين گبرها خيلي فكر كرده‏اند و از ملاّهاي شما خيلي ملاّتر و پرزورترند و خيال كرده‏اند كه مسأله را فهميده‏اند و عنوانش را اين‏طور كرده‏اند كه آيا مرغي سابق بوده كه تخم كرده و جوجه‏ها پيدا شده‏اند يا آنكه تخمي سابق بوده و اين را گرم كرده‏اند، سرد كرده‏اند، مرغي پيدا شده؟ و عرض مي‏كنم مي‏شود همين‏جور تخم را گرم كرد به اندازه‏اي كه زير مرغ كه مي‏گذاري گرم مي‏شود به همان اندازه گرم كه شد، بعد از بيست روزي جوجه مي‏شود. و در مصر مي‏گويند تخم مرغ بسياري مي‏گذارند در جايي و كاه برنج مي‏ريزند روش و كمي به آتش گرمش مي‏كنند بعد از چندي همه‏اش جوجه مي‏شود. حالا آيا اول تخمي بوده و تخم بي‏مرغ چه‏طور مي‏شود؟ يا آنكه اول مرغي بوده و مرغ بي‏تخم معقول نيست و اين حرفها را زده‏اند و كسي از اين آخوندها نتوانسته جوابشان را بدهد. و بعضي كه از جواب عاجز شده‏اند تصديقشان را كرده‏اند و بعضي نكرده‏اند و گفته‏اند انواع قديمند و هميشه بوده‏اند و حتي به حديث هم استدلال كرده‏اند كه يكي از حضرت امير سؤال كرد كه پيش از آدم چه بود؟ فرمودند آدم؛ وهكذا تا اينكه فرمودند تفصيل مده كه اگر تا قيامت بپرسي مي‏گويم آدم بود. و گبرها اين حديث را تعظيم هم مي‏كنند و شما غافل نباشيد كه خداوند اول نطفه مي‏سازد و اين نطفه را درجه به درجه ترقي مي‏دهد تا اينكه روح را در اين نطفه قرار مي‏دهد. حالا چطور تخمه درست مي‏كند؟ طورش اين است كه تراب را حل مي‏كند در آب و آب را عقد مي‏كند در آن بطوريكه نطفه پيدا شود و ديگر نطفه‏ها هم تفاوت دارند و نطفه انساني بايد جوري باشد كه وقتي كه سبز شد انسان شود وهكذا تخمه هر جنسي.

پس اين مواليد تمامشان ابتدا دارند و اگر حالا درست فكر كني مي‏يابي كه ابتدا دارند و گبرها همين‏جاها آسوده شده‏اند كه ديده‏اند پدري موجود است، مادري موجود، اينها با هم جماع مي‏كنند بچه درست مي‏شود. حالا ديگر وقتي باشد كه پدري نباشد، مادري نباشد، بچه پيدا نمي‏شود. و انواع را مي‏گويند قديمند و هميشه بوده‏اند. و عرض مي‏كنم حالا كه اين مواليد و اين اناسي موجود شدند بعينه بدنشان مثل درخت است و درخت دائم جذب مي‏كند آب را وهكذا ميده‏هاي خاك را و وقتي كه ريشه‏اش را بيرون آوري درخت مي‏خشكد و اين درخت دائم جذب مي‏كند همين آبها و خاكها را. و تعجب كنيد بمحض آنكه آب و خاك رفت توي درخت نمي‏دانم چه صنعتي است كه خدا مي‏كند و به محضي كه آب و خاك داخل درخت شد درخت با طراوت و خرّم مي‏شود. و عرض مي‏كنم اين درخت آبِ بدون خاك را جذب نمي‏كند چراكه آب تنها را هر كارش كني كه سفت شود، سفت نمي‏شود. بلكه اين آب را وقتي گرم كني شل‏تر مي‏شود وهكذا بيشتر گرم كني بخار مي‏شود تااينكه مي‏رود در هوا مي‏ايستد. پس آب را به گرم كردن نمي‏شود سفتش كرد و همين آب گرم كه شد بخار مي‏شود و اين بخار در هوا متفرق مي‏شود. و باز اين آب را وقتي كه برودت به او مستولي كردي سفت نمي‏شود مگر آنكه يخ مي‏كند و اين يخ آبي است منجمد نه آنكه آبي است كه خاك داخلش شده، و اينها گول مي‏زند مردم را. و آب وقتي كه برودت به او مستولي شد منجمد مي‏شود و هيچ خاك ندارد و وقتي كه گرم شد روان مي‏شود تا به جايي مي‏رسد كه بخار مي‏شود. بعينه مثل روغني مي‏ماند كه گرمش كني روان مي‏شود وهكذا سردش كني منجمد مي‏شود. پس ملتفت باشيد وقتي كه مي‏خواهي آب سفت شود لامحاله بايد خاك داخلش كرد و بخصوص هم مي‏بينيد كه صنعت صانع به واسطه همين گرميهاي متعارفي و سرديهاي متعارفي است. پس آب را وقتي كه گرم كني روان مي‏شود وهكذا سرد كني منجمد مي‏شود. پس آب تنها را هر كارش كني مواليد نمي‏توان ساخت و هيچ گياه از آب تنها نمي‏رويد ولكن خاكي را در آب حل مي‏كنند و آب را در او عقد مي‏كنند بعينه مثل قندي كه در آب حل شود حالا چقدر گرمي و سردي بايد باشد كه اين آب و خاك حق و عقد شود؟ و وقتي كه مطالعه مي‏كني نبايد پُري گرمش كرد چراكه ريشه درخت در زمين بسيار گرم مي‏سوزد ولكن پُر هم نبايد يخ كند و اين آب و خاك در زير زمين حل و عقد مي‏شود به عقد طبيعي و حل طبيعي و مقداري از حرارت و برودت بر اين دوتا وارد مي‏آورند مثل اينكه خدا همين‏طور كار كرده. حالا شما راه نمي‏بريد خلاف توقعتان نشود و اصل كيفيت صنعت با خداست وحده وحده و او مي‏داند هر چيزي را چطور بايد ساخت و او مي‏داند كه نبات آب مي‏خواهد اين است كه پيشتر آب خلق مي‏كند وهكذا خاك مي‏خواهد خاك خلق مي‏كند وهكذا اينها را بهم تركيب مي‏كند. پس مواليد از اين عناصر اربعه پيدا شده‏اند و شما غافل نباشيد كه قبل از ساختن مواليد بسايط سابقي هست و اين بسايط را مي‏گيرند مقاديرش را كم و زياد مي‏كنند تخمه مي‏سازند ديگر تخمه‏ها تفاوت دارند، بلي چنين است و تخمه خربوزه را وقتي مي‏كاري خربوزه مي‏دهد. ديگر از تخمه خربوزه هندوانه بعمل نمي‏آيد و بالعكس.

پس ملتفت باشيد اين تخمه را به اصطلاح اهل اكسير حجر مي‏گويند و اول حجر بايد درست كنند و حجر مصنوع است و خداوند همين‏طور از بسايط و مواد مي‏گيرد حجر مي‏سازد اما همين جوري كه كرده جسم را خلق كرده و از اين كومه جسم اشياء را ساخته و عرض مي‏كنم جسم بي‏طول هم داخل محالات است. ديگر عالمي باشد كه طول آنجا افتاده باشد وهكذا عرض و عمق و ماده جسماني هم جاي ديگر و خدا اينها را مي‏گيرد داخل هم مي‏كند جسم مي‏سازد پس ملتفت باشيد كه جسم را نمي‏شود تازه ساخت ولكن مواليد را مي‏شود تازه ساخت و مواليدي كه خدا تازه مي‏سازد بعينه مثل معاجيني است كه در خارج فلفلش هست وهكذا دارچينش هست، زنجبليش هست، اينها را داخل هم مي‏كني معجون مي‏سازي ولكن خود جسم جوهري است صاحب طول و عرض و عمق و هميشه اين طول منتهي‏اليه جسم است وهكذا عرض و عمق منتهي‏اليه جسمند و جسم همراه اين طول و عرض و عمق است و هرگز منفصل از حدودش نبوده و حدودش منفصل از او نبوده‏اند. پس جسم هميشه اين‏طور بوده و خواهد بود. پس اين جسم را خدا تازه نساخته ولكن هرجايي كه مواليد مي‏سازند، و اين قاعده‏اي باشد بدستتان، و هرجا خدا مولودي را مي‏سازد از بسايط مي‏سازد و اين مواليد ظاهري از همين آب و خاك ساخته مي‏شوند ولكن خود آن جوهر به اينطور ساخته نمي‏شود بلكه او هميشه بوده و خواهد بود. اين است كه مكرّر عرض كرده‏ام كه كومه‏هاي ثمانيه از عقل گرفته تا جسم، هميشه آن ماده‏شان بوده و خدا از آن ماده‏شان گرفته افراد هر عالمي را ساخته. مثل آنكه خدا عقل زيد را ساخته، عقل عمرو را ساخته وهكذا. و باز از جسم گرفته بدن زيد و عمرو را ساخته و بسا اين‏جور مطالب را كه پُر اصرار كني بگويند اينها قديم هستند و تعدد قدما لازم مي‏آيد. پس جسم قديم است، عقل قديم است. پس شما ملتفت باشيد كه باز آنهايي كه گفته‏اند كه تعدد قدما محال است و قديم اسم خداست و تعدد الهه محال است، عرض مي‏كنم كه تعدد الهه محال است ولكن تعدد چيزهاي ديگر كه عمرشان خيلي باشد محال نيست و همين جوري است كه عرض مي‏كنم شيخ مرحوم مي‏فرمايند در آخرت در اينكه بهشت و جهنم انقطاع ندارند و بهشت هميشه خواهد بود و تمام شدن ندارد و بالعكس و به حد ضرورت اسلام و اديان رسيده كه بهشت و جهنم انقطاع ندارند. پس چيزي كه از اين سمت يعني مستقبل، انتها ندارد ماضيش هم انقطاع ندارد. حالا اينها خدا هستند؟ نه. چراكه اينها را بايد مدبّري بيايد تدبير كند و اينها را بسازد مثل آنكه گل را فاخور بايد بردارد كوزه و كاسه بسازد.

پس عرض مي‏كنم كه خداوند عالم در اين ملك كارها مي‏كند و از مواد مي‏گيرد و مواليدي چند مي‏سازد و اينها آن ماده‏شان هميشه بوده و خواهد بود. اين است كه تعبير مي‏آورند كه امكان از نفس خودش ساخته شده و از خدا ساخته نشده. مكرر عرض كرده‏ام كه هر صانعي كه چيزي مي‏سازي به فعل خود مي‏سازد ولكن ماده‏اش را از خارج مي‏گيرد داخل هم مي‏كند اشياء را مي‏سازد ولكن خودش بايد جزء مصنوع خودش باشد، اين هذياني است كه گفته‏اند. و مي‏بينيد هرگز آشپز نبايد از گوشت خودش بگيرد و آش بپزد و عرض مي‏كنم تمام حكما و صوفيه گفته‏اند كه «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و آنچه هست او است و هرچه هست به هستي او هست شده. پس حالا كه چنين است خود او است كه به اين صورتها بيرون آمده پس خود اوست ليلي و مجنون و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته». پس شما غافل نباشيد كه اينها هذياناتي است كه بافته‏اند و هيچ ديوانه‏اي اين‏طور ديوانگي نمي‏كند. پس ملتفت باشيد كه اين كومه جسم در وقت خودش و در زمان خودش هميشه بوده. حالا اگر كسي بخواهد ابتدايي از براي اين جسم ثابت كند مي‏گويد جسم كليه عالم دهر است و مال عالم دهر است نه زمان و آنچه در اين دنيا است در زمان واقع است و اينها اصطلاح مشايخ شما است و حكماي ديگر ندارند. پس دهريات زمانيات نيستند و دهر را كه به زمان مي‏سنجي يك روزش مقابل هزار روز اين دنيا است. و انّ يوماً عند ربك كألف سنة ممّاتعدون و آن روزها پيش خدا يك آنش مقابل تمام ماسوي‏اللّه مي‏شود.

پس غافل نباشيد كه مواد اشياء نبود نداشته‏اند و هميشه بوده‏اند و خدا هم نيستند مثل آنكه مداد هست و خدا نيست و اين حروف و كلمات هم موجود نيستند و بايد كاتبي بيايد اين مداد را بردارد و به صورت حروف و كلمات بيرون بياورد. حالا اين مداد سابق بود، بلي سابق هم بود ولكن چه‏كاره است؟ شيئي است مطاوع و اصلاً حركت و سكون از خود ندارد. و مكرر عرض كرده‏ام كه آنچه مي‏جنبد خدا او را مي‏جنباند و اين را به زور قبول مي‏كند كه اگر سنگي را حركت بدهي حركت مي‏كند و بالعكس و عرض مي‏كنم همين‏طور اگر سنگ ساكن شد كسي ديگر او را ساكن كرده چراكه جسم از خودش نه حركت دارد نه سكون و وقتي كه حركتش دادي حركت مي‏كند وهكذا ساكنش كردي ساكن مي‏شود. و اينها را ملتفت باشيد كه آن سرّ قدر از اين مطالب بدست مي‏آيد كه تا قدر خدا نباشد همراه اشياء، اشياء از خود حركتي و سكوني ندارند. اين است كه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و عرض مي‏كنم هركس اينها را فهميد لابد كار خود را وامي‏گذارد به خدا. پس تا خدا چيزي را تحريك نكند محال است كه آن‏چيز بتواند خودش حركت كند مثل اينكه بنّا تا شاقول را پايين نيندازد شاقول خودش نمي‏تواند پايين بيايد و اصلاً پايين رفتن سرش نمي‏شود وهكذا بالاش مي‏برد مي‏آيد بالا و به همين‏طور خلق نمي‏توانند نه متحرك باشند نه ساكن حتي در آن كارهاي بدشان نه آنكه خدا آنها را واگذاشته. باز در آن كارها به تقديراللّه كار مي‏كنند و اگر او تقدير نكرده بود دهنشان مي‏چاييد كه بتوانند مخالفت او را بكنند و همين‏طوري كه مؤمنين مي‏گويند و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه. و ملتفت باشيد كه هدايت معنيش آن است كه هادي هدايت كند من گوش به حرف او بدهم مثل آنكه مستمع معنيش آن است كه گوش داشته باشد تا بتواند استماع كند. ديگر من حرفي نشنيده‏ام مستمع هستم، حاشا. پس بايد گوش باشد صدا هم در خارج باشد تا استماع معني داشته باشد. همين‏طور تا هادي هدايت نكند چطور مهتدي مهتدي شود؟ نعوذباللّه تا او اضلال نكند چطور آن ضالّ ضالّ شود؟ و اين است كه در يكپاره از دعاها هست اللهمّ اني اعوذ بك منك خدايا چيزي كه اختيار عنانش در دست تو است من چطور از شيطان بترسم؟ حالا ديگر شيطان گمراه مي‏كند، خير شيطان نمي‏تواند گمراه كند و خدا گمراه مي‏كند و ريسمان شيطان بدست اوست و شيطان يكي از جنّها است و در آن واحد در شرق و غرب عالم گول مي‏زند مردم را و مع‏ذلك بايد از خدا ترسيد چراكه او به جان هركس كه مي‏خواهد او را مي‏اندازد. و مؤمن هميشه بايد از خدا بترسد و پيش خدا التماس كند كه خدايا تو اين شيطان را ول مي‏دهي ما را بگيرِ او مينداز و خودش هم اصرار كرده كه اگر شما پناه به من بياوريد شما را از شرّ او حفظ مي‏كنم. حالا ما مي‏آييم پيش تو و از تو مي‏پرسيم نه از شيطان اگرچه كارهاش خيلي عجيب و غريب است ولكن پيش تو كه مي‏افتد انّ اوهن البيوت لبيت العنكبوت است و غافل نباشيد كه تمام مخلوقات به تقديراللّه ساخته مي‏شوند و تقدير صادر از اللّه است و تقدير خدا مقدورات نيست مثل اينكه اين كوزه‏ها را فاخور به تقدير خود ساخته و تمام آن لعابي كه در كوزه‏ها بكار رفته تمامش را فاخور بكار برده ولكن كجاي از اين كوزه‏ها فاخور است؟ هيچ جاش. بلي گلي در خارج موجود بوده فاخور برداشته و كوزه‏هاي عديده ساخته. حالا آن كوزه‏گر نه ماده اين كوزه‏ها است و نه صورت اينها و نه جوف اينها و نه بيرون اينها و حال آنكه اگر كوزه‏گر نساخته بود اين كوزه‏ها اصلاً نبودند.

و غافل نباشيد چيزي نيست كه خدا او را نساخته باشد و هر چيزي كه واقع شده اوقعه اللّه فوقع. پس هرچه واقع شده او واقعش كرده و هر چيزي را سرجاي خودش گذارده. حالا اينها او است؟ عرض مي‏كنم مي‏بيني عجز از اينها پس بدان كه خدا نيستند و عجز از خداي ما سرنمي‏زند و داخل ممتنعات است و خلق عرض مي‏كنم تمامشان عاجزند و كاركن نيستند و در آن كارهايي كه خدا آنها را قادر كرده باز اگر او خواست مي‏توانند آن كارها را بانجام برسانند والاّ نمي‏توانند. پس خدا به تقديرات خود جميع اشياء را خلق مي‏كند و اين تقديرات اثر او و اسماء او هستند و خدا متّصف به اين صفات هم مي‏شود ولكن هيچ‏جا متّصف به صفات مخلوقات خود نمي‏شود و مشيت او اصلاً عين مشاءات نيست ولكن اگر مشيت او نباشد اين مشاءات اصلاً نيستند. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين.

(سه‏شنبه 4 ربيع‏الثاني 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

مراد از طول و سلسله طوليه اين است كه آن شخص فاعل و شخص صانع در توي فعل خودش ظاهر باشد و عرض مي‏كنم اصل مسأله‏اش خدا مي‏داند كه خيلي آسان است. حالا ديگر كسي لفظش را ياد بگيرد و علي‏العميا بخواهد همه‏جا جاري كند، اين است كه محل اشكال است. پس ملتفت باشيد كه اثر و مؤثر و فعل و فاعل در سلسله طول واقعند و اصطلاحي است كه همينكه چيزي موجود نشود مگر به فعل فاعل آن چيز هرچه دارد از پيش فاعل آمده و اگر فاعل او را احداث نكند اصلاً موجود نيست و اين را اسمش را مي‏گذارند سلسله طوليه و چون فاعل در فعل خودش هست مي‏گويند ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اينها را سخت بگيريد كه هرجا چنين نيست اين حكم را از او برداريد.

پس ملتفت باشيد كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثارش پيدا است مثل گرمي آتش در تمام آتشها و تري آب در تمام آبها. پس مؤثر اسم خودش و حد خودش را به آثار خودش مي‏دهد. يعني آن آتش كه گرم است اين چراغ هم گرم است، او نوراني است اين هم نوراني است و هرچه او هست اين هم هست و مكرّر عرض كرده‏ام كه فكر كنيد كه همينكه در جايي اثري درست ديده شد، ما هيچ باقي نداريم در معرفت مؤثر چراكه مؤثر آنچه داشته داده به اثر خود و معقول نيست كه شكر يك قدري از شيريني خودش را پيش خودش نگاه دارد و اينكه به تو مي‏دهند شيرينيش كمتر باشد كه اگر چنين باشد اصلاً اثر، اثر نيست و همه‏جا در عالم خلق و ساير جاها نمونه‏ها كفايت مي‏كند و خدا هم مي‏داند كه نمونه كافي است. اين است كه فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و اين آيه آنچه ذي‏الايه دارد تمامش را دارد مثل آنكه تو يك حبّ نبات را برداشتي چشيدي، حالا هرچه باقي نباتها دارند اين يك حبّ نبات هم دارد. پس نبات طعمي دارد كه غير از طعم خرما است و بالعكس. پس مؤثر در توي اثرش ظاهر است و همان اسم و حدّ را به اثر خودش مي‏دهد. پس زيد در وقتي كه ايستاده است به غير از زيد كي ايستاده؟ هيچ‏كس و زيد است كه ايستاده و هرچه بخواهي زور هم بزني كه غير او كسي باشد نمي‏تواني. پس اثر ظاهر از زيد قيامش است، قعودش است وهكذا. و زيد بكلش هم در قيامش هست هم در قعودش و آن زيد اگر مؤمن است اين هم مؤمن است و اگر او عادل است اين هم عادل است وهكذا. پس غافل نباشيد كه مؤثر در تمام آثار خودش همه‏جا ظاهر است و اين سلسله طول است و حالتش اين است. پس زيد در تمام ظهورات خودش ظاهر است، حالا نشسته است زيد نشسته وهكذا ايستاده است زيد ايستاده، حرف مي‏زند زيد حرف زده وهكذا سكوت مي‏كند زيد سكوت كرده و هلمّ‏جراً. و چنانچه باز مكرّرها عرض كرده‏ام كه بعضي از اين اسمها بر بعضي مقدم است و بعضي بزرگترند و بعضي كوچكترند مع‏ذلك اين بزرگي و كوچكي هيچ‏كدام جلو زيد را نمي‏گيرند و او را منع نمي‏كنند و زيد هم مي‏تواند بايستد و هم بنشيند. پس آنكه مي‏تواند بايستد وسعتش بيشتر است از نشسته و زيد به تمامش مي‏تواند بايستد و بنشيند و به تمامش وقتي ايستاد ايستاده است و وقتي نشست نشسته است و هركس زيد را شناخته يا حرف مي‏زده او را شناخته وهكذا يا در حال سكوت او را شناخته و اين است كه چيزي بدون اينكه در اسم خودش شناخته شود معقول نيست كه شناخته شود و مكرّر عرض كرده‏ام كه هر اسمي و صفتي كه غيري به غير مي‏گذارد و آن صفت و آن اسم صادر از آن مسمّي نيست، اين اسم اسمي است كه خيلي پست است و غالبش آن است كه دروغ است. چراكه شخصي كه حركت مي‏كند اسمش متحرك است وهكذا ساكن مي‏شود اسمش ساكن است. ديگر ساكن متحرك باشد و بالعكس، چنين نيست. و فلان اگر خوب است خوب است وهكذا بد است بد است. پس صفت فلان خوب چه‏چيز است؟ خوبي است وهكذا صفت فلان بد چه‏چيز است؟ بدي است. و غافل نباشيد كه اگر به اين پستا پيش برويد خيلي جاها را ملتفت مي‏شويد.

پس ملتفت باشيد كه خدا اصلاً هيچ مخلوق خودش نيست و بايد بخصوص سبّوح باشد قدّوس باشد ديگر خدا بايد همه‏جا باشد، احديت يعني به هر صورتي بيرون آمده باشد عرض مي‏كنم مؤثر هميشه در ضمن آثارش محفوظ است چنانكه مكرّرها عرض كرده‏ام محفوظ است. يعني به طوري كه آن كيفيتي كه دارد تمامش در اثرش ظاهر است مثلاً آب تر است تمام غرفه‏هاش هم تر است وهكذا آتش گرم است تمام تكه‏هاش گرم است و اين هم يكي از كليات است كه تصريح كرده‏اند مشايخ كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است مثل آنكه شكر به هر شيريني كه هست هرچه از او نمونه كني تمامش هم همان‏طور شيرين است وهكذا روغن هر قدرش را نمونه كني باقيش هم آنطور است. حالا مقدارش را زياد مي‏كني بيشتر چرب مي‏كند ولكن اصل چربي روغن چه يك نخود باشد و چه يك مثقال و چه بيشتر و آن چربي يك خورده و باقي خيك يك جور است و چيزي كه از جايي مي‏آيد و نمونه است همين‏طور نمونه است. اين است كه عرض كردم اگر درست بگيريد اينها را خيلي چيزها بدست مي‏آوريد. حالا در جايي ديدي چيزي چرب نيست بگو روغن نيست و روغن به هرجا مي‏رسد آنجا را چرب مي‏كند ولو يك مثقالش باشد. اگرچه يك مثقال ربع چهار مثقال است و ثلث سه مثقال است ولكن چربيش يك‏جور است.

و ملتفت باشيد به همين نسق اصل سلسله طول اينطور است و جايي كه چنين است هر مؤثري را كه مي‏خواهي بشناسي بايد به آثارش بشناسي و به آن چيزي كه صادر از او شده او را بشناسي نه به آن چيزي كه خودت بخواهي به او بچسباني. و از اين باب است كه تمام اسماءاللّه صادر از اللّه است اين است كه مكرّر عرض كرده‏ام كه باقي اشياء صادر از اللّه نيستند و اين كليه را مردم ديگر يا ترسيده‏اند كه بيانش را كنند يا آنكه نفهميده‏اند. و مكرر عرض كرده‏ام كه گرمي آتش صادر از آتش است و خداي ما سبّوح است، قدّوس است و هرگز حرارت ندارد. نه آنكه اگر ندارد ناقص است بلكه اين تنزيه او است و او كسي است كه اگر بخواهد كسي را بسوزاند آتش خلق مي‏كند و همه‏جا آتش مي‏سوزاند و آب تر مي‏كند و خداي ما آب نيست، آتش نيست، خاك نيست، دنيا نيست، آخرت نيست و دنيا و آخرت را همه را ساخته و هيچكدام خدا نيستند و خدا در هيچ‏جا ديده نخواهد شد و همه‏جا آثار او و صفات او پيدا است و سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انّه الحق يعني مي‏نمايانيم آيات خود را به شما، يعني با چشم ببينيد و آيات را مي‏شود با چشم ديد ولكن ذات خدا اصلاً ديده نمي‏شود. و عرض مي‏كنم ذات زيد را هم نمي‏شود با چشم ديد و زيد اگر ايستاده است ايستاده را مي‏بينيم وهكذا نشسته است نشسته را مي‏بينيم و هر دو آيت زيد هستند و آيت را ما مي‏بينيم و ما هميشه سر و كارمان با صفات زيد است و چون زيد بكلش در همه است اگر شيرين است در همه‏جا شيرين است و اگر تلخ است در همه‏جا تلخ است و اگر عادل است در همه‏جا عادل است و اگر فاسق است در همه‏جا فاسق است وهكذا عالم است همه‏جا به علم ظاهر مي‏شود. پس چون چنين است اين آيات كفايت ما را مي‏كند و آنچه مي‏خواهيم بدستمان آمده اين است كه ذات زيد به صفاتش شناخته مي‏شود و هر چيزي چنين است و محال است چيزي به صفات غير خودش شناخته شود. و در احاديثمان هم هست كه مي‏فرمايند خدا را آن‏طوري كه خودش خودش را وصف كرده بايد شناخت نه آن طوري كه خودت خيال مي‏كني و همه صوفيه و كساني كه از حق بيرون رفته‏اند و خيال مي‏كنند كه توحيد دارند و اثبات مي‏كنند كه خدا هست و اگر چشم وحدت‏بين در كثرت داشته باشي او را مي‏بيني كه همه‏جا هست. نهايت آن كسي كه ظالم است و تو او را بد مي‏داني آن مظهر جلال خدا است. مثلاً از پادشاه بايد ترسيد چراكه دولت دارد، ثروت دارد، همه مردم از او مي‏ترسند. پس مظهر جلال خدا است ولكن فلان آخوند پوزو كه نان شب هم ندارد كه بخورد او مظهر جمال خداست چراكه كاري ازش نمي‏آيد. پس اين انبيا و علما اينها مظهر جمال خدا هستند و آن ظلاّم و حكّام اينها مظهر جلال او هستند و عرض مي‏كنم غافل نباشيد خدا خودش اين بازيها را براي خودش درآورده؟ و آيا خودش خودش را واداشته كه لعنش كند و خودش خودش را فحش دهد، كتره و زندقه به خودش بگويد؟ و عرض مي‏كنم كسي شك در بدي بدي و در خوبي خوبي داشته باشد اين خودش داخل در بدها است. مثل آنكه شك نيست كه پيغمبر خوب است و ابوجهل بد است. تو حالا بخواهي جايي با ابوجهل مدارا كني، همين پيغمبر تو را وامي‏زند و مي‏گويد از امت من نيستي و تو با ابوجهل محشور خواهي شد. حالا اين پيغمبر شايد بر حق باشد و شايد بر باطل باشد، همين پيغمبر مي‏گويد من آن پيغمبري نيستم كه تو او را به احتمال پيغمبر مي‏داني و الان تو را لعن مي‏كنم. پس بدان را البته بايد بد دانست و عرض مي‏كنم اين فقره جزو عقيده‏تان بايد باشد و بايد اظهارش را بكني مگر آنكه در جايي باشد كه تقيه لازم بيايد. پس عرض مي‏كنم خوبان را همه بايد خوب دانست و بدان را همه بايد بد دانست و عرض مي‏كنم سرمشقتان باشد هرچه را كه زور مي‏زني كه خودت را به آن واداري اين براي سرمشق بد نيست ولكن اين را اعتنا مكن كه تكلف است و انّ اللّه لايحب المتكلفين و خدا خوشش نمي‏آيد.

برويم سر مطلبِ سلسله اثر و مؤثر و عرض كردم سلسله طوليه آن است كه هر ذاتي در توي صفاتش ظاهر است مثل آنكه حق در توي صفاتش ظاهر است و بالعكس باطل و خدا هم در توي صفاتش همه‏جا ظاهر است و خدا و صفاتش هيچ‏كدام مخلوق نيستند نه خودش عين خلق خودش است و نه صفاتش و خداي ما منزّه و مبرّا است و اسمهاي او هم همچنين است و از اين است كه مي‏فرمايند سبّح اسم ربك الاعلي حالا سبحان‏اللّه هم سر جاي خودش هست و خدا هم سبوح است هم قدوس، نه آنكه سبّوح غير از ذات است و قدّوس غير از ذات است. پس حالا كه چنين است سبّح اسم ربك الاعلي و اسمهاش هم هيچ مخلوق نيستند و اين خلق نه او هستند و نه مشيت او. خوب اينها چه‏كاره‏اند؟ جمادند، نباتند، حيوانند، انسانند. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين

(چهارشنبه 5 ربيع‏الثاني 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

فعل را يك‏دفعه ملاحظه بايد كرد كه فعلي كه از فاعلي صادر مي‏شود از نزد او آمده است و اين فعل منفصل نيست از آن فاعلش. و عرض كردم كه حاقّ طول اين است ملتفت باشيد، كه فعل هميشه صادر از فاعل است كه اگر فاعلي اين را احداث مي‏كند هست و اگر احداث نكند اصلاً نيست و همين‏طورها نظرتان را ول نكنيد كه تمام افعال بدئش از فواعل است و عودش به سوي فواعل است. اگر خوب است مال فاعلش است و اگر هم بد است باز مال فاعلش است و جايي ديگر نيست كه از آنجا بياورند و به كسي بدهند. و عرض مي‏كنم يكپاره اخبار هست كه خداوند خيرات را به دو هزار سال پيش از مخلوقات خلق كرده و همچنين شرور را به دو هزار سال پيش از مخلوقات خلق كرده. آنوقت خير را از دست هركس كه خواست جاري كرد و تعريفش هم كرد كه طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و همچنين شرور را به دست هركس كه خواست جاري كرد و بناكرد مذمّتش كردن و ويل لمن اجريت علي يديه الشر و حديث هم هست و لغتش را هم همه اهل لغت مي‏دانند و اين علمايي كه مدّ نظرتان است اينها اگر اين حديث را بردارند بخوانند بجز اينكه به جبر قائل شوند چيزي ديگر نيست. پس ملتفت باشيد خدا كسي است كه مخلوقات را خلق كرده آنوقت خيرات و شرور را از دست هركس كه خواست جاري كرده و بعضيها مي‏گويند چون خدا كرده عيب ندارد و ظلم را هم از دست هركس كه جاري كرده به رحمت كرده. و اينجور احاديث عرض مي‏كنم از روي حكمت گفته شده و دخلي به لغت عربي و فقه ندارد. حالا آيا مرادشان از اين اخبار چيست؟ مگر آنكه كسي حكيم باشد و بخصوص خواسته باشند تعليمش كنند و شما غافل نباشيد كه ليس للانسان الاّ ماسعي و هر فاعلي هرچه را مالك است خودش بايد بكند كه مالك باشد و مكرّر زور زده‏ام و اصرار كرده‏ام كه هرچه را خودتان نكرده‏ايد حالا هم دلتان بمالد كه طمع آن را داشته باشيد، طمع بيجا كرده‏ايد و از اين است كه لغزيده‏اند تمام مردم. و مكرر عرض كرده‏ام كه شخص خودش تا كاري نكند محال است كه داراي آن كار باشد و تا تو چشم باز نكني محال است كه روشنايي ببيني اگرچه در خارج روشنايي موجود است و بگويي خدايا من كسالت دارم، چشمم را هم مي‏گذارم، تو روشنايي به من بده. عرض مي‏كنم همچو چيزي محال است و تا تو چشم خود را باز نكني محال است كه از روشنايي خبر داشته باشي و روشنايي با چشم ديده مي‏شود نه با مشاعر ديگر و اگر تو ديدي روشنايي را روشنايي مال تو است و آن كه در خارج است مال تو نيست. حالا تو مي‏خواهي مالك روشنايي بشوي، چشمت را باز كن؛ و هلمّ‏جراً. و جايي كه غير از اين وضع باشد خدا خلق نكرده و نخواهد كرد و هر فاعلي آنچه را كه مي‏كند مالك كار خودش است و اين است عين حكمت و حقيقت شي‏ء. پس غافل نباشيد كه فعل صادر از فاعل است و مالك او است و داراي فعل او است و همين كه فعلي از ما صادر نيست از ما نيست. حالا حلوايي هست تو نمي‏چشي، دخلي به تو ندارد و تو حلوا نخورده‏اي. پس تو بچش تا دهنت شيرين باشد. ديگر نخورده باشم، خورده باشم معقول نيست. اين است كه تا ذائقه نچشد نچشيده است ولكن خدا اينطور نيست كه تا چيزي را نچشد طعمش را نداند و خداي ما خدايي است كه هيچ چيزي را نمي‏چشد مع‏ذلك همه طعوم را مي‏داند. و ملتفت باشيد اين خلق تمامشان هي بايد اشياء را امتحان كنند و نمونه كنند چيزها را ولكن تبارك آن صانعي كه نمونه نكرده همه را مي‏داند. پس او نبايد طعمي را بچشد كه چطور است بلكه او مي‏داند كه چطور طعم خلق كند و چطور ذائقه خلق كند و هر ذائقه‏اي چطور باشد كه تمام طعوم را بفهمد و از يكديگر جدا كند.

پس غافل نباشيد كه فعل لامحاله بايد از فاعل جاري باشد و اين را مكرّر عرض كردم كه كسي نداند خيلي جاها معطل مي‏شود. خوب خدا كه احتياج به خلقش ندارد چه ضرورش كرده كه اينقدر اصرار كند؟ اين خلق هرچه مي‏شوند بشوند. و عرض مي‏كنم خدا باوجودي كه هيچ احتياجي به خلقش ندارد كه طعمها و طعم‏فهمنده‏ها را بداند ولكن اين خدا حكيم است و بخصوص طعم را براي ذائقه ساخته مثل اينكه روشنايي را از براي چشم خلق كرده كه اگر نمي‏خواست چشم خلق كند اصلاً روشنايي خلق نمي‏كرد. چنانكه مكرّر عرض كرده‏ام خدا آب را از براي تشنگان آفريده كه اگر تشنه‏اي نبود در دنيا وجود آب اصلاً لغو و بي‏حاصل بود. پس نور را خدا از براي چشم خلق كرده و چشم را براي ديدن چيزها آفريده و همين‏طور چشم خلق كند با حكمتهاي بسيار و اصلاً نبيند، فايده‏اي ندارد.

پس ملتفت باشيد كه سرتاسر ملك همه‏اش همين‏طور است. پس رزق را خدا براي مرزوقين آفريده و مرزوقين را به جهت رزق آفريده. حالا نهايت بعضي اصلند و بعضي فرعند و اينهاش يادتان نرود كه آب از براي تشنگان آفريده شده و تشنگان از براي آنكه آب بخورند. حالا اينها كدام يك محل اعتنا هستند؟ معلوم است تشنگان، و آب مصرفش چه بود اگر نبودند تشنگان؟ پس تشنگان در اين موضع كأنه مخلوق بالعنايه هستند ولكن چون تشنه مي‏شوند آب را از براي آنها خلق كرده كه اگر تشنگان نبودند آب را خلق نمي‏كرد، پس آب مخلوق بالتبع است. پس چون چشم را خلق كرده روشنايي خلق كرده و اصل روشنايي مخلوق بالتبع است و آن كسي كه روشنايي مي‏بيند آن مخلوق بالذات است. و همين‏طور اين مطلب را بخواهيد جاريش كنيد در همه‏جا جاري مي‏شود حتي در آخرت، در بهشت و اين همه اوضاعي كه در آخرت هست و بهشتي كه خدا خلق كرده تمامش وقتي درست فكر كني مي‏بيني از براي مؤمنين است چراكه خدا هيچ نمي‏خواست بهشت خلق كند و خودش برود توي بهشت بنشيند، از نعمتهايش حظّ كند بلكه او منزه و مبرا از اينجور چيزها است. پس بهشت از براي مؤمن است و مؤمن پيش خدا عزيزتر است از بهشت و بهشت خلقتش براي مؤمن است نه خلقت مؤمن براي بهشت.

پس غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم و مطلب اين است كه فراموش نكنيد كه تمام افعال صادرند از فواعل خودشان و بدئش از آنها است و عودش به سوي آنها است و اين افعال صادره از فواعل را محال است كه از جايي ديگر بياورند بلكه حتم است و حكم است كه هر فاعلي فعل خودش از خودش صادر شود مثل آنكه فعل چراغ صادر از چراغ است وهكذا نور آفتاب صادر از آفتاب است و حتم است و حكم كه چنين باشد و غير از اين نمي‏شود كرد. پس ملتفت باشيد خدا حركت تو را از تو خواسته و از دست غير نمي‏شود جاري شود. حالا كسي ديگر هم حركت مي‏كند كه حركتش مثل حركت تو است، آن هم براي خودش است خواه خوب باشد يا بد. پس ملتفت باشيد كه فعل غير را از دست غير نمي‏شود جاري كرد و فعل هر فاعلي حتم است كه از دست خودش جاري باشد. حالا كه چنين است ببينيم آيا اين افعال مفوّض است به مخلوقات كه خدا وقتي كه اين مخلوقات را ساخت ولشان مي‏كند كه هركار بخواهند بكنند، قادر باشند در آن كار؟ يا آنكه ولشان نمي‏كند و به مشيت خود آنها را حركت مي‏دهد؟ پس ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم و عرض كردم كه تمام مخلوقات حتم است كه افعال از خودشان صادر باشد. پس فعل از فاعل جاري مي‏شود ولكن اجراي اين فعل با خداست كه اگر او جاري مي‏كند اين فعل صادر مي‏شود و بالعكس و واللّه عرض مي‏كنم مؤمن جان خودش را فارغ كرده و كارش را به دست او واگذارده چراكه هيچ قريبي را بعيد نمي‏تواند بكند كسي و هيچ بعيدي را قريب نمي‏تواند بكند مگر خدا كه به تمام اينها قادر است و همه اينها در يد قدرت او است كه او هرطور بخواهد زير و رو كند، مي‏كند. حالا پيش چنين كسي بروي البته او كارت را درست مي‏كند ولكن به حيله‏بازي مي‏خواهي كاري براي خودت بكني، او حيله برنمي‏دارد و اسباب تمام حيله‏ها در چنگ او است. پس ملتفت باشيد كه تقديراللّه هميشه همراه افعال عباد هست بطوري كه كأنه يك حركت است و يك حركت به نظر مي‏آيد ولكن ملتفت باشيد همين حركتي كه مي‏بيني من اراده كرده‏ام كه دست خود را حركت بدهم، بسا من اراده مي‏كنم ولكن دست خود را حركت نمي‏دهم و همچنين بسا خيال من هم حركت كرده وهكذا عقل، نفس و ظاهراً يك فعل به نظر مي‏آيد ولكن فعل عقل از فعل نفس جدا است وهكذا فعل نفس از فعل خيال جدا است وهكذا فعل خيال از حيات و فعل حيات از فعل بدن جداست. پس ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و اينها همه‏اش مال خودم بود. حالا اين حركتي كه يك حركت به نظر مي‏آيد، اين حركت يك حركت نيست بلكه حركتهاي عديده است و اين حركتها جمع نمي‏شوند مگر بسبعة بارادة و مشية و قدر و قضا آنوقت در ذيل اين حديث فرمايش مي‏كنند فمن زعم نقض كل واحدة منها فقدكفر.

پس غافل نباشيد كه فعل هميشه صادر از فاعل است پس فعل صادر از صانع چنان مطابق است با افعال صادره از فواعل به طوري كه خيلي از مردم يك فعل خيال مي‏كنند و آن كساني كه حكيمند مي‏فهمند كه يك فعل نيست بلكه دو فعل است: يكي اراده خدا و يكي اراده من. مثلاً من اراده كرده‏ام كه كاري بكنم حالا اين اراده فعل من است ولكن تا خدا اراده نكند من نمي‏توانم اراده كنم و اين اراده من هم فعلي است از افعال من و به هفت رأس فعل ساخته شده و تا او اول اراده نكند من نمي‏توانم اينجا اراده كنم. پس حالا كه چنين است پس هرچه حركت مي‏كند خدا آن را حركت مي‏دهد و هرچه ساكن مي‏شود خدا آن را ساكن مي‏كند. پس به تحركت المتحركات و سكنت السواكن. حالا كه چنين است افعال عباد مال عباد است و ابتداش از آنها است چنانكه انتهاش به سوي آنها است. همين‏طور فعل‏اللّه بدئش از اللّه است و عودش به سوي اللّه است و فعل عباد فعلي است جدا چنانكه فعل خدا فعلي است جدا و مع‏ذلك اگر بايد افعال اينها از دستشان جاري شود بايد قدرت خدا همراهش باشد و القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد مثل آنكه اگر روح در جسدي آمد جسد مي‏تواند حركت كند و بالعكس. پس قدر مقدِّرش اللّه است و صادر از اللّه است و آمده در افعال عباد جاري شده بطوري كه يك سر مو نتوانسته‏اند پيش بروند يا آنكه پس بروند. پس چون چنين است حالا مي‏توان گفت كه فعلي كه از آلت سر مي‏زند چون مطابق است با اراده آن فاعلي كه اين آلت را دست گرفته، اين فعل منسوب به او است و واقعاً حقيقتاً چنانچه مي‏بينيد در شرع، در عرفتان فلان شمشير مي‏زند به گردن كسي، بنا نيست كه شمشير را بشكنند و اگر انتقام بايد بكشند انتقام از صاحب شمشير مي‏كشند و آنكه شمشير زده او را مي‏كشند. پس آنچه بريده شمشير بريده ولكن بريدن شمشير موقوف است به برنده‏اي و بدون تقدير مقدّر شمشير نمي‏تواند ببرد. پس آن قاتل شمشير را برداشته و كشيده شمشير هم بريده پس حالا كه چنين است فعل آلت منسوب به ذي‏الآلة است.

پس ملتفت باشيد همين‏طور خيلي افعال از عباد صادر مي‏شود آنجايي كه مطابق فعل اللّه است فعل اللّه است بطوري كه يك سر مويي كم و زياد نيست مثل آنكه خداست خالق گياه اگرچه گياه جاذبه‏اي داشته باشد وهكذا هاضمه، دافعه، ماسكه داشته باشد. پس خدا است اراده كرده كه نبات ماسكه داشته باشد والاّ خلقش نمي‏كرد وهكذا هاضمه داشته باشد و هاضمه‏اش مال هوا است وهكذا دافعه داشته باشد و دافعه‏اش مال آب است. حالا آن مقدار جذب و هضم و دفع مال خود اين گياه است ولكن گياه شعور ندارد وهكذا آبش، خاكش، هواش، و تمام اينها در چنگ خدا است و خدا به ميزان معيني آب برمي‏دارد وهكذا خاك وهكذا هوا بطور خاصي اينها را در تعفين مي‏گذارد و آنطوري كه خواسته اينها را تركيب مي‏كند و اشياء مختلفه مي‏سازد. پس ملتفت باشيد كه خالق اين درخت معلوم است خدا است ولكن آني كه باعث رطوبت اين درخت شده آب است و آني كه باعث سختي درخت است خاك است. پس علت مادي اين درخت آب و خاك است و علت صوريش برگهاش است و اينها را همه‏را ساخته‏اند. پس خالق آن كسي است كه اين كارها را مي‏كند ولكن آب، حكمت سرش نمي‏شود وهكذا درخت چقدر برگ داشته باشد، سرش نمي‏شود وهكذا چطور ميوه بياورد. ولكن تبارك آن صانعي كه مي‏داند مردم فلان ميوه را مي‏خواهند و اين ميوه بايد از فلان درخت باشد. آنوقت درختي خلق مي‏كند از همين گرمي و سردي و جوري مي‏كند كه آن درخت عمل بيايد و آن ميوه را بدهد.

پس ملتفت باشيد كه مطلب آن است كه چون فعل آلت مطابق است با فعل صاحب آلت، از اين جهت آن فعل منسوب به او است و از اين جهت يك فعل هم به نظر مي‏آيد نهايت شما كه فكر مي‏كنيد مي‏بينيد كه افعال عديده صادر شده و همه مطابق واقع شده‏اند و مخالف يكديگر واقع نشده‏اند و چون چنين است خداست وحده لا شريك له خالق تمام گياهها و انسانها و دنيا و آخرت ولكن اين پستاها هم سرجاش هست و بخصوص آن رطوبت بايد از پيش آب باشد وهكذا يبوست از پيش خاك. حالا اينها تدبيرات دارد و تدبيراتش را مدبّري بايد بكند و غافل نباشيد كه در كون اشياء مخالفي نيست و ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن و اين كون اشياء است و در كون هيچ مخالفي از براي خدا نيست و يكپاره آيات هم هست يسبّح للّه مافي السموات و الارض و كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه. پس ملتفت باشيد كه در كون آنطوري كه خدا خواسته شده حالا مي‏بيني زيد كائن است، اين كون زيد موقوف به انشاء خدا است و ان‏شاء اللّه كان زيد موجوداً يقول له كن فيكون موجوداً. پس تكوين فعل خدا است و كائن شدن فعل مخلوق. حالا اينها در تكوينشان مخالفت با خدا نمي‏توانند بكنند. حالا كه چنين‏اند پس تماماً مسخّرند حتي سايه‏ها يتفيّؤ ظلاله عن اليمين و الشمائل سجّداً للّه و هم داخرون پس باين نظر نسبت مكون و كائنين هيچ خلاف واقع نيست و اينها هريك سر جاي خودشان از روي حكمت گذارده شده‏اند و همه مطلوب صانع بوده‏اند و آنها را خواسته كه بسازد و چون خواسته ساخته و هريك را سرجاي خودش گذارده. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين

(شنبه 8 ربيع‏الثاني 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

ديروز عرض كردم اثر حقيقي هر فاعلي و اثر واقعي هر مؤثري چنانچه لغات هم همين‏طورها هست، بايد از پيش فاعل و مؤثر خودش بيايد. مثل آنكه گرمي از پيش آتش است وهكذا تري از پيش آب است. ملتفت باشيد پس فعل صادر از فاعل اثر آن فاعل است و اين اثر با آن اثري كه اثر فعل فاعل است ملتفت باشيد. چنانكه فاعل مي‏تواند آلتي بدست خود بگيرد مثل آنكه هر قادري را مي‏بينيد ملتفت باشيد كه اصل كاتب آن فعل صادر از كاتب، آن قدرت بر كتابتي است كه دارد. ولكن با قلم برمي‏دارد و مي‏نويسد و اينجا يكپاره نكته‏ها پيدا مي‏شود. ملتفت باشيد، پس اصل فعل صادر از كاتب همان قدرت خودش است كه از او صادر است و اثر حقيقي او است و كاتب مؤثر او است ولكن قلم از كاتب صادر نشده و مداد و كاغذ هم از كاتب صادر نشده لكن كاتب با قلم مي‏نويسد. حالا اين قلم چون كه هيچ حركت ارادي از خودش ندارد مثل آنكه سكون ارادي از خودش ندارد مثل آنكه اصلاً اراده ندارد و قلم در دست كاتب است و اصلاً شعور ندارد كه خودش از روي اراده حركت كند بلكه آن كاتب است كه او را برمي‏دارد و از روي اراده و شعور و تدبير و قدرت حروف و كلمات را مي‏نويسد. پس آنچه صادر مي‏شود از قلم منسوب به آن كاتب است بخصوص كه لفظ كتابت كه خيلي مناسب است از براي اينجور مقامات. و آيه مباركه ن والقلم و مايسطرون تعبير از همين‏جور مطالب است كه آورده‏اند و خدا است كه قلم در دست گرفته و نقشه كاينات را كشيده و با قلم قدرت خود نقشه اشياء را كشيده و همه كار دست او است و هيچ‏كدام از او صادر نشده مگر قدرت او كه از او صادر شده. بعينه مثل همين كاتب متعارف كه قدرت خودش پيش خودش است و هميشه همراهش هست ولكن كتابي كه نوشته لازم نكرده كه هميشه همراهش باشد. ديگر خودش اينجا است و كتابتش جاي ديگر، پس اين كتاب صادر از كاتب نيست. پس ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اگر كاتب اين حروف و كلمات را ننوشته بود، حروف و كلمات اصلاً وجودي از خود نداشتند و معلوم است كاتبي مركب را برداشته روي كاغذ نوشته. پس بدء اين كتاب از كاتب نيست بلكه بدء اين حروف و كلمات از مداد است. بلي كاتب اين حروف و كلمات را از مداد بيرون آورده ولكن نه ماده حروف و كلمات از كاتب است و نه صورت آن بلكه از همين قلم و مركب است ولكن چون قلم از خود هيچ اراده ندارد مگر آنچه را كه كاتب اراده كرده، پس قلم محفوظ است در دست كاتب. و اين «محفوظ است» ملتفت باشيد مراد چيست و همين است حاق آن مطلبي كه انبيا بايد معصوم باشند و معصوم، محفوظي است كه خدا است حافظ او و محفوظ نبايد زور بزند كه محفوظ بماند بلكه اين زورش را حافظ مي‏زند و حافظ بايد او را حفظ كند و حافظ تدبير مي‏كند و محفوظ را حفظ مي‏كند و عاصم و حافظ معصومين خدا است و خدا آنها را نگاه مي‏دارد و ايشان عنان اختيار را بدست او داده‏اند كه او هر جاشان ببرد مي‏روند و بالعكس ولكن ايشان كاري دارند خدا هم كاري دارد. پس ايشان واسطه‏اند و خودشان كاري دارند و كارشان منسوب به خدا است و كار واسطه هميشه وساطت است و دارد مي‏كند و چون اين واسطه را صانع قرار داده پس وساطت اين مي‏شود كار او. پس ملتفت باشيد پيغمبري مثلاً حرف مي‏زند و واقعاً حرف مي‏زند و واقعاً اين سخن مال او است و واقعاً قول اين قول خدا است و حكم اين حكم خدا است و واقعاً اين حكمي كه به شما رسيده از رسول است و از خدا نيست چراكه از زبان رسول بيرون آمده و از خدا است چراكه رسول معصوم است و از خود حركتي و سكوني ندارد ولكن غير معصومين چون متصل به خدا نيستند هرچه او بگويد اينها نمي‏شنوند ولكن خدا مراداتش را به رسولش مي‏گويد چراكه متصل به او است و رسول هماني را كه خدا گفته و امرش كرده مي‏گويد. پس شما از رسول كه شنيده‏ايد كأنه از خدا شنيده‏ايد چراكه اين رسول معصوم است و عاصمش خدا است و هرجور خدا حركتش داده حركت كرده و اصلاً از خود هوايي و هوسي ندارد و هرچه به او گفته‏اند گفته. پس كأنه قولش قول خدا است، كلامش كلام او است، اطاعتش اطاعت او است، مع‏ذلك تمام اينها از لسان رسول بيرون آمده و اينها است كه چون در دست مردم نيست غافلند و لاعن شعور گمراه مي‏شوند چراكه نمي‏دانند مطلب چيست و شما غافل نباشيد كه كلّ ماينسب الي اللّه ينسب اليه حتي زيارتش مي‏روي زيارت خدا رفته‏اي وهكذا چيزش مي‏دهي چيز به خدا داده‏اي، چيز از او مي‏گيري چيز از خدا گرفته‏اي و همچنين اطاعتش مي‏كني اطاعت خدا كرده‏اي وهكذا جميع معاملاتي كه با او مي‏كني با خدا واقع مي‏شود و مع‏ذلك خود پيغمبر خدا نيست. حالا چطور است همه معاملاتش معاملات خدا است و خدا نيست، عرض مي‏كنم چون كه خودش واسطه است ميان خدا و خلق از اين جهت خدا به او گفته نمي‏شود و كار اين واسطه همين‏طوري است كه خدا صريحاً در خصوص تمام معصومين فرموده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون عبادي هستند مكرّم كه خدا آنها را نگاه داشته و آنها را مكرّم داشته و هوي و هوسشان را گرفته. حركت نمي‏كنند مگر آنكه حركتشان بدهد، ساكن نمي‏شوند مگر آنكه ساكنشان بكند وهكذا حرف نمي‏زنند مگر آنكه خدا به حرفشان بياورد و بالعكس. پس چون چنين‏اند از اين جهت قولشان قول خدا است وهكذا امرشان امر خدا است و كلّ ماينسب اليهم ينسب الي اللّه و كل ما ينسب الي اللّه ينسب اليهم. مع‏ذلك سرّش چيست كه خود پيغمبر خدا نيست و مخلوقي از مخلوقات است؟ و راهش همه همين است كه عرض مي‏كنم بعينه مثل قلم در دست كاتب، بدون اينكه كاتب حركتش بدهد محال است كه بتواند حركت كند يا ساكن شود و اين قلم از خود هيچ هوايي، هوسي ندارد ولكن اين قلم را اگر كاتب حركتش داد حركت مي‏كند وهكذا ساكنش كرد ساكن مي‏شود وهكذا واش مي‏دارد كه باء بنويسد، مي‏نويسد وهكذا جيم بنويسد، مي‏نويسد. باز در اين حروف و كلمات قلم عقلش نمي‏رسد كه بنويسد خصوص حروف و كلماتي كه ربطي بهم داشته باشد كه اكر يك حرفش كم و زياد شود مي‏بيني مطلب ناتمام مي‏ماند و معنيش فهميده نمي‏شود ولكن وقتي كه حروف و كلمات بهم ربط دارند معني از آنها فهميده مي‏شود حتي اگر يك نقطه كم و زياد شود حروف و كلمات از معني بيرون مي‏رود. پس چون همه اينها از اراده كاتب نوشته شده پس حالا اين معاني كه مي‏فهمي اينها مرادات كاتب است باوجودي كه قلم نوشته. پس مي‏گوييم همين حروف و كلمات آثار كاتب هستند؛ و حالا كه اينها آثار كاتب هستند يعني كه الف و باء و جيم از بدن كاتب بيرون آمده؟ حاشا. يا آنكه مداد است كه به اين صورتها بيرون آمده؟

و اين‏جور مطالب را كه عرض مي‏كنم آنجايي كه جاش هست خوب ملتفت باشيد كه خداوند عالم اول اراده مي‏كند و اين اراده صادر از او است و اول اراده مي‏كند كه خلق كند خلق را و هيچ مخلوقي از پيش او نيامده مگر آنكه اراده او از پيش او آمده و اين اراده بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است وهكذا علمش، قدرتش، حكمتش. پس تمام اينها از پيش خدا آمده و اينها صفات‏اللّه و ظهوراللّه هستند، بدئشان از او است چنانچه عودشان به سوي او است. حالا خدا اراده مي‏كند كه خلق كند خلق را، حالا همين‏طوري كه پيش چشمت مي‏بيني چطور خلق مي‏كند مي‏خواهد آبي ببندد، سرما را بر او مسلط مي‏كند وهكذا مي‏خواهد آبي را خراب كند، گرما را بر او مسلط مي‏كند و اين‏دو هيچ‏كدام از پيش صانع نيامده‏اند. نه يخش آمده و نه آب مذابش ولكن اگر خدا نمي‏خواست كه اين آب يخ كند نمي‏كرد و بالعكس. پس آنچه در عالم خلق مي‏شود تمامش به تقدير خدا است و تمامش به مشيت او است و تمامش به اراده او است و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم و مع‏ذلك هيچ‏يك از اينها از پيش خدا نيامده‏اند ولكن اراده او از پيش او آمده وهكذا مشيت او، و اينها هيچ‏كدام مشيه‏اللّه و اراده‏اللّه نيستند و اين آب و خاك و سردي و گرمي و تري و خشكي و روشنايي و تاريكي همه به مشيه‏اللّه ساخته شده‏اند. ولكن خداي ما گرمي، تري، خشكي نيست وهكذا آسمان و زمين و جوهر و عرض نيست و خودش دستورالعمل داده كه هرچه را كه تو مي‏فهمي خدا آنطور نيست و آنچه تو مي‏بيني روشني است، تاريكي است، رنگها است، شكلها است، هيأتها است و خداي ما رنگ نيست كه بر روي جايي بنشيند و روشنايي نيست كه به هوا تعلق بگيرد و شب نيست كه جايي را تاريك كند بلكه او يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل است و اين تاريكي سايه است وقتي كه خيلي روي هم افتاد متراكم مي‏شود و اگر اطرافش روشنايي نباشد هوا خيلي تاريك مي‏شود وهكذا روشنايي هم خدا نيست و در يك كلمه فرموده خدا ليس كمثله شي‏ء تو رنگ و شكل و هيأتها را مي‏فهمي و خدا رنگ نيست، شكل نيست وهكذا طعم نيست وهكذا آسمان و زمين نيست و اينها همه را مي‏فهمي. پس اين مخلوقاتي كه هستند تمامشان مخلوقات او هستند و خدا نيستند و خدا ليس كمثله شي‏ء است. پس خدا گرم نيست، سرد نيست، خشك نيست وهكذا جسم نيست، عقل نيست، روح نيست. خدا چيست؟ خدا خدا است و مخلوقاتش مخلوقات او. ولكن اين خدا حالا كه مخلوقات را ساخته آيا امر آنها را به آنها مفوّض كرده يا نه؟ و عرض مي‏كنم تمام آنچه به آنها مي‏رسد بسته به تقدير او است و تقدير او دائماً همراه آنها است و آنچه در مخلوقات پيدا مي‏شود بسته به تقدير و اراده او است و تا او اراده نكند محال است كه چيزي موجود شود. و اين‏جور چيزها را خيلي از مردم خيال مي‏كنند كه امر در دست آنها است و مي‏گويند ما سفر كرديم، حضر رفتيم، تجارت كرديم، زراعت كرديم وهكذا. و عرض مي‏كنم همين‏طوري كه الان خدا اينها را به ما داده اگر او نخواسته باشد كه ما اينها را داشته باشيم، جلدي از ما پس مي‏گيرد و مثل آنكه الان چشم به ما داده و كورمان هم نمي‏كند مع‏ذلك اگر او نخواسته باشد كه ما چيزي را ببينيم، نمي‏بينيم وهكذا گوشمان را كر نمي‏كند مع‏ذلك پيش ساعت نشسته‏ايم ساعت زنگ مي‏زند، بسا دوازده ساعت را هم بزند مع‏ذلك نمي‏شنويم.

و عرض مي‏كنم اين جور مطالب پيش حكما خيلي كم است و اصطلاحشان است كه چيزي كه بايد موجود شود بايد مقتضيش موجود باشد و مانعش هم مفقود باشد. مثل آنكه حالا مي‏خواهي ببيني بايد روشنايي در خارج باشد و مانعش هم مفقود باشد كه اگر اين دوچيز موجود شد، لامحاله ديدن از براي ما حاصل مي‏شود. و عرض مي‏كنم اين حرف ترائي مي‏كند كه راست است و مع‏ذلك چنان اين خلق مسخّر خدا هستند كه با آنكه چشم را كور نمي‏كند و تاريكي هم نمي‏آورد جلو چشم و اقتضاي ديدن هم از چشم است مع‏ذلك توي روشنايي اگر او اراده نكند كه شما ببينيد، شما نمي‏توانيد ببينيد. و از جمله چيزهايي كه نسبت به خدا بايد داد و از ايمانتان است اين است كه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم و هرچه هست خدا خواسته كه هست و تا او نخواهد چيزي نيست. و ملتفت باشيد و يكي از صفات خدا است يا من يحول بين المرء و قلبه و چنان حايل مي‏شود ميان انسان و فعلش و ميان او و ديدنش و شنيدنش بااينكه چشمش را كور نمي‏كند وهكذا گوشش را كر نمي‏كند مع‏ذلك كه چشم دارد و كور هم نيست و روشنايي هم در خارج موجود است مع‏ذلك او نخواهد انسان چيزي را ببيند نمي‏بيند وهكذا او نخواهد چيزي را بشنود نمي‏شنود. مكرر مثلش را عرض كرده‏ام كه انسان پيش ساعت نشسته و ساعت زنگ مي‏زند و گوشمان هم كر نيست مع‏ذلك نمي‏شنويم و اگر حيواني آنجا باشد بسا رم كند از صداش باوجودي كه مقتضي موجود و مانعش هم مفقود است. حالا هر كدامش را مي‏خواهيد مقتضي بگيريد مطلب درست است. و مي‏فرمايند شيخ مرحوم مقتضي موجود و مانع هم مفقود، اين دو كفايت وجود شي‏ء را نمي‏كند بلكه بايد مقتضي موجود باشد و مانع هم مفقود باشد و بخصوص بايد خدا اذن هم بدهد و اين مراتب فعل همه سرجاش هست و تا اذن نباشد آن چيز موجود نمي‏شود. پس بايد اين مراتب فعل همه تعلق بگيرند تا آنكه چيزي موجود شود كه اگر اذن را برداري و باقي ديگر باشند، اصلاً چيزي موجود نخواهد شد و خدا هم همين‏طور گفته و احاديث هم همين‏طورها است. و بعد از آنكه مقتضي موجود شد و مانع هم مفقود شد و اذن هم سرجاش هست، حالا اين شي‏ء موجود مي‏شود و تماميّت هر چيزي بسته به اذن است كه اگر او اذن داد موجود مي‏شود و بالعكس با آنكه مشيت و اراده‏اش سرجاش هست. و خيلي مطلب بلندي است اگر ملتفت باشيد و عرض مي‏كنم اين ملك تماماً مسخر خدا است ولكن بدئش از او نيست چنانكه عودش به سوي او نيست و اين خلق كلاًّ از امكان ساخته شده‏اند و امكان صادر از خدا نيست چراكه خداي ما يمكن ان‏يكون نيست بل يجب ان‏يكون عالماً قادراً حكيماً و خدا در اسمهاش هيچ امكن نيست و خدا يمكن ان‏يكون و يمكن ان‏لايكون نيست وهكذا يمكن ان‏يعلم و يقدر نيست بل يجب ان‏يكون قادراً عالماً حكيماً ولكن به آن صفاتي كه دارد اراده مي‏كند كه خلقي را خلق كند. حالا آن اراده خدا كه خلق را خلق مي‏كند، اين اراده صفت ذاتيش نيست مثل آنكه حالا اراده كرده كه روز باشد و شب نباشد. بله بعد از چهارده ساعت ديگر بسا اراده شب كند و اراده يكي از صفات فعلي است و متصلاً بر يك نسق نيست. اين است كه بداوات هم هست و اصل بدا جاش كجا است؟ در اراده‏اللّه است. مثلاً اراده كند كه چيزي را موجود كند، كسي نمي‏تواند مانعش شود ولكن حتم است كه اراده كند؟ نه، و بالعكس.

پس ملتفت باشيد كه مختار هم يكي از اسمهاي خدا است و اين خدا هرچه را مي‏كند از روي اختيار مي‏كند و مختاري است كه هيچ عجزي در او نيست و ما اين‏جور اختيار نداريم بلكه او اگر خواست كه ما چيزي را اختيار كنيم اختيار مي‏كنيم و بالعكس ولكن او مختاري است كه آنچه را كه اختيار كرد مي‏كند و آنچه را كه اختيار نكرد نمي‏كند پس خدا است مختار حقيقي و چيزي كه اراده مي‏كند تحريك او را، حركتش مي‏دهد وهكذا اراده تسكينش مي‏كند، ساكنش مي‏كند و هيچ‏چيز خودش سرجاش ساكن نمي‏شود و متحرك نمي‏شود مگر آنكه آن چيز ساكن را ساكنش كنند وهكذا آن چيز متحرك را بخصوص حركتش بدهند. و اين است حاقّ معني تقدير. حتي روزي حضرت امير نشسته بودند و ذوالفقارشان را هم روي زانوي مباركشان گذاشته بودند. كسي مسأله قدر را پرسيد فرمودند آيا هرچه را كه خدا نخواسته باشد تو مي‏تواني بكني؟ و اگر بگويي مي‏توانم با اين شمشير گردنت را مي‏زنم و ترسانيدندش كه جرأت نكند كه بگويد مي‏توانم و آن مردكه ترسيد كه بگويد مي‏توانم بكنم و تقدير همين‏جور چيزها است.

پس ملتفت باشيد كه تمام آنچه در عالم خلق مي‏شود تمامش به تقديراللّه است و از جانب خدا است و هرچه تقدير مي‏شود لامحاله خواهد شد و آنچه تقدير نمي‏شود محال است كه آن كار بشود و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@@@

 

 

درس سي و پنجم سه‏شنبه 8 جمادي‏الاولي 1313              

 

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بل هو بحيث اذا نظر…

بطوري كه حضرت امير فرمايش مي‏كند صلوات‏الله عليه اول دين معرفت خداست و اين را بدانيد كه اصل مطلب هيچ مشكل نيست ديگر حالاها مشكل شده است از باب آن است كه مردم پيش خودشان چيزي را خيال كرده‏اند و اول دين معرفت خداست و عرض مي‏كنم اين آسانتر است از نمازكردن و روزه گرفتن ولكن وقتي كه مردم نخواسته‏اند، اينها با اين گردن شكسته نخواهند بشناسند خدا را، خداي مستغني هم آنها را ول مي‏كند. اين است مي‏گويند خودش ليلي است خودش مجنون است، خودش وامق است خودش عذرا است و غافل نباشيد كه اول دين معرفت خداست و اين خدا هيچ از خارج كسي نيست كه چيزي به او بدهد و آنچه هست خدا او را خلق كرده. حالا به همين‏طور و راه آسانش را ملتفت باشيد بدانيد كه مطلب نوعاً مشكل نيست ولكن در خيالات مردم مي‏روي مشكل مي‏شود و همين‏طوري كه انسان مصنوعي را مي‏بينيد، چنانكه در احاديث وارد شده و انسان مي‏بيند لعبه‏اي، و حضرت صادق به زنديق فرمودند اگر ببيني لعبه‏اي را جائي افتاده خودش خودش را ساخته ؟ عرض كرد خير، خودش همچو نشده. فرمودند شك داري كه كسي ساخته ؟ عرض كرد نه. فرمودند شايد او را بشناسي. گفت مي‏شود. فرمودند پس وقتي كه چنين است چرا به خودت نمي‏آئي ؟ و ملتفت باشيد يكپاره تفصيلش از من است. خدا اين لعبه را ساخته، اين چشمش راستي راستي مي‏بيند و آن لعبه نمي‏ديد و اين گوشش راستي راستي مي‏شنود و آن لعبه گوشش شكل گوش است. حالا اين خودش خودش را ساخته ؟ همان طوري كه آن لعبه خودش خودش را نساخته اين هم نساخته و حالا كه ساخته‏اند مي‏خواهد تغيير در خودش بدهد زورش نمي‏رسد پس خودش خودش را نساخته حالا آن كه ساخته لازم نيست او را ببينيم. و همين‏طور به آن مردكه فرمودند تو به مشرق رفته‏اي ؟ شايد خدا آنجا باشد. فرمودند زير زمين رفته‏اي ؟ شايد آنجا باشد و هكذا به آسمان رفته‏اي ؟ شايد خدا در آنجا باشد. شما ملتفت باشيد كه اين خداي ما ديدني نيست حالا اين رنگ خودش محتاج به اين است كه كرباس باشد روش بنشيند و كرباسش محض مثَل است خوب جسمي باشد كه روش بنشيند، پس اين رنگ روي جائي محتاج است كه بنشيند و اگر محلي نداشته باشد نمي‏شود كه موجود شود. حالا اين خدا آيا رنگ است كه ما او را ببينيم ؟ و همين‏طور است روشني بدون تفاوت. جسمي مي‏خواهد كه روش بنشيند آن وقت در و ديوار را روشن كند و حالا اين خدا عرض است كه ديده شود ؟ و آنچه ديده مي‏شود اعراض است و اعراض از جواهر پست‏تر هستند و وجود اعراض بسته به جواهر است. تا جسمي نباشد رنگي نيست كه جائي بنشيند و جميع آنچه كه خيال مي‏كنيد اين‏طور است و خدا طعم نيست و طعم داخل اعراض است و بايد جوهري باشد مثلاً آبي باشد كه شيرين يا ترش باشد و اين ترشي ذات آب نيست، عرض ايت روش نشسته. نمي‏بيني همين شيريني را مي‏گذاري ترش مي‏شود و ذات اين آب نه شيريني است نه ترشي گاهي ترشي روش مي‏نشيند مي‏شود سركه و بالعكس تلخي شراب همين‏طور و سهل است كه اين جوهر مسخّر است اگر شيريني روش نشست مي‏گوئيم خوب است، شفاء است، خوراك انبياء است و بالعكس و غافل نباشيد كه خدا جوهري نيست كه بنشيند روي اعراض، پس ديدني نيست و اگر از راه چشم مي‏خواهي تميز بدهي نمي‏شود خدا را ديد چرا كه چشم به غير از رنگ نمي‏تواند احساس كند و هكذا صدا را نمي‏شود بشنود و اگر اينها را گوش مي‏دهيد نمونه و                را بدست مي‏آوريد و خدا صدا نيست و گفتم صدا از جسم است و جسم را وقتي مي‏زني چيزي به او صدا از او بيرون مي‏آيد پس خدا صوت هم نيست كه با گوش بفهميم و خدا رنگ نيست كه با چشم ببينيم، طعم هم نيست كه بچشيم، خدا سنگين نيست سبك نيست، زبر نيست نرم نيست كه با لامسه بفهميم و همچنين به همين‏جورها فكر كنيد خدا توانا است و لقظهايش خيلي ظاهر است و مي‏گوئي نقلي نيست و قبول دارم. اگر قبول داشتيد توحيد بدستتان مي‏آمد. خدا بو نيست چرا كه بو جسم مي‏خواهد كه روش بنشيند و اين بو عرض است و هكذا ذات آن شي‏ء بو نيست نمي‏بيني چقدر چيزهاي خوشبو و بدبو مي‏شود. انسان مي‏ميرد بدبو مي‏شود، باز آن گندش مرئي نيست خاك مي‏شود و خاك خدا نيست. خدا رنگ نيست كه با چشم ديده شود، طعم نيست كه با زبان بچشند او را مع‏ذلك مي‏دانم خدا هست چرا كه اينها را مي‏بينيم كه ساخته اينجا گذاشته. مي‏بينيم از همين آب و خاك بوهاي مختلف و رنگهاي مختلف و همه را از جائي بيرون مي‏آورد كه خود آب هرچه هست يك جور رنگ و هكذا خاك يك جور ولكن يك دفعه از همين خاك از يك درخت برگش سبز گلش سرخ. اگر آب است پس چرا همه جاش سفيد نيست يا سرخ نيست ؟ پس بيرون مي‏آورد از يك آب و خاك الوان مختلفه چنانكه مي‏بينيد و هكذا طعوم مختلف از يك درخت از يك ميوه يك چيزي هسته‏اش شيرين روش تلخ و بالعكس پس اجناس مختلفه را درمي‏آورد از جنس واحدي و اين را نوعاً بايد داشته باشيد كه اين‏طور روي هم نمي‏ريزد و اين‏طور مي‏شود بخصوص با گرمي و سردي و رطوبتي با يبوستي كم و زياد                 كني چيزهاي مختلف پيدا مي‏شود. پس آن لكه زرد شده يك جور تأثيري درش هست و هكذا آن كه سرخ شده مقدارش بخصوص است و تمام آنچه مي‏بينيد مي‏شنويد از يك گرمي و سردي است. پس قوه منفعله اين آب و خاك است كه طين مي‏سازند و قوه فاعله گرمي و سردي و گرمي از هم باز مي‏كند و سردي درهم مي‏كوبد و اينها را به ميزان معيني با هم جمع مي‏كند يك چيز مي‏شود مثل سنگ و باز به ميزان معيني داخل هم مي‏كند يك چيزي مي‏شود مثل خاك و ببينيد چوب است و سخت، گرمي بر او وارد مي‏آوريم جميع رطوباتش بخار مي‏شود و باز حرارت غلبه كند جميع بخارها دود مي‏شود و باز زياد غلبه كند مشتعل مي‏شود آن وقت جميع رطوبات از جسم كه بيرون آمد مكلّس مي‏شود و خاكستر مي‏شود و خاكستر را پاي درخت بريزي قوت به درخت مي‏دهد و چوب مي‏شود و ذات جسم اين چوب نيست ، خاكستر نيست و                 جسم را گرمش مي‏كني يك طوري مي‏شود و بالعكس مكلّس مي‏كني يك طوري و بالعكس. پس گرمي غلبه كند بر جسم، جسم را روان مي‏كند و باز غلبه مي‏كند حرارت به بخار هوا مي‏شود تمام مي‏شود و مي‏فهمي جسم تمام نشده و اينها تمام شده. به همين نظر كه عرض مي‏كنم اگر دل بدهيد حكيم مي‏شويد و حاق مسأله معاد بدستتان مي‏آيد. پس عرض مي‏كنم چوب را مي‏شود فاني كرد بعد از آنكه سوزانيدي خاكستر مي‏شود رطوباتش بالا مي‏رود و عرض مي‏كنم اگر دوباره اين خاكستر را بريزي پاي درختي و آن بخارهائي كه منتشر شده و خيال كنيد كه خدا مي‏داند بخارهاش كجا رفت همانها را بگيرد و دوباره بسازد. باز اين شي‏ء شي‏ء بيشتري نيست يك نوع چيزي است تازه ساخته شده و اگر تازه ساخته شده نمي‏شود انتقام از او كشيد كه تو در فلان سال كار بد كرده‏اي و آن كار بدي كه مي‏گويد من نيستم آن بود كه تو او را سوزانيدي و خاكستر شد و همين جا است كه عرض مي‏كنم خدا مي‏داند بغير از اين جوري كه مردم مي‏فهمند و زنده مي‏كند تعبير از اين جوري كه مردم مي‏فهمند ولكن طورش اين است كه زنده كه مي‏كند مي‏گويد تو در پيشترها فلان معصيت كردي اين اقرار مي‏كند كه من كردم و عرض مي‏كنم مسأله خيلي آسان است چرا كه داخل بديهيات است و خيلي مشكل است چرا كه اين مردم اصلاً خبر ندارند. پس غافل نباشيد اين بدن را مي‏بيني سر هم بدل مايتحلل به خود مي‏گيرد مثل درخت. اين درخت امسال ميوه دارد از آبِ امسالي از خاكِ امسالي ميوه پيدا كرده. حالا اين درخت سال ديگر ميوه داد او اين درخت را عقاب كنم كه تو پارسال ميوه‏ات تلخ بود مي‏گويد به من چه. مي‏گويد اين ميوه امسال پيدا شده، او نيامده اينجا اين آنجا نمي‏رود ميوه پارسالي را مردم خوردند و تغوّط كردند و اين ميوه‏هاي امسالي را امسال مي‏خورند و تغوّط مي‏كنند و اينها را در اين دنيا هم نمي‏شود جابجا كرد. پس بدن بعينه درخت سرهم غذا مي‏خورد و به تحليل مي‏رود و وقتي كه حيوان يا انسان گرسنه شد غذاش به تحليل رفته يا آنكه در بيت‏الخلا ريخته شده. حالا اين كه در بيت‏الخلا ريخته شده اين جزء آخوند شده ؟ بله آخوند در خلا ريخته شده و اين كه در خلا ريخته شده اين بدن انسان نيست، بدن حيوان هم نيست. اين پشگل‏ها را حيوان كه اين جزء انسان و حيوان نيست پس اين بدن فاني مي‏شود ولكن جسم فاني نمي‏شود و موتش به اين آساني فهميده نمي‏شود و عرض مي‏كنم چيزهائي كه فهميده مي‏شود يك چيزي را مي‏شود خراب كرد كه او خراب شود و يك چيزش خراب شود. تو چوب را كه مي‏سوزاني چوب خراب شده و جسم خراب نشده و آن جسم هم در چوب هست هم در خاكستر و باز خاكستر را كه جوشانيدي نمك پيدا مي‏شود و خاكستر فاني شد ولكن آن جسم فاني نشد، آن صورت نمك پوشيد پس صورتش عوض شده و صورتش آن بود كه خاكستر بود و متفتّت، حالا كه جوشانيدي نمك شد و صورتش تغيير كرد ولكن خود جسم صاحب طول و عرض و عمق مي‏باشد چيزي از او كم نشده و زياد نشده و اصل طول را نمي‏شود گرفت از جسم. حالا اين طولهاي ظاهري همچو مي‏كني دراز مي‏شود و بالعكس سرد مي‏شود اين هم داخل اعراض است و طول جسم آن است كه عرضش اين سمت را داشته باشد و هكذا طولش و جسم تا بود اين سه سمت را داشت و هركاريش كني مي‏بري بالا اين سمتها را دارد و هكذا تا تخوم ارضين. پس صفات ذاتي جسم را از جسم نمي‏توان گرفت و خدا اين جسم را در عالم بقا خلق كرد و در عالم بقا منزلش هست ولكن صورتهائي كه مي‏گيرد از شماره خلق بيرون است. يك وقتي چوب بود راست است، خاكستر بود راست است و هكذا صد هزار مرتبه زير و رو مي‏شود ولكن هر كاريش كني خيال كني به دهن، به روح‏القدس بدست او                كه او فاني كند هرچه زور بزند نمي‏تواند به جهت اينكه جسم اصلي معني‏اش همچو چيزي است كه اصلاً فاني نمي‏شود و الان همين جا نشسته و حرف مي‏زند ولكن همين حالا كه حرف مي‏زند اين عرضهائي كه مي‏كند دخلي به من ندارد و هكذا حرف مي‏زند اين هوائي است به جسم مي‏وزد صدا مي‏كند و آن جسم اصلي شما آن است كه ديروز هم بوديد همين‏طوري كه حالا هستيد و آن همچو چيزي است كه خودش مي‏داند مي‏داند از پارسال تا حالا هر كار كرده و اين سرهم غذا خورده و دفع شده و بدل مايتحلل به او برسد و اين كه بدل مايتحلل به او مي‏رسد جسم انسان نيست، حيوان هم نيست ولكن اعراض است كه اعراض او شده و نهايت عكس (مكث ط) اين غذا چهل روز در بدن بيشتر نيست. مي‏فرمايند شراب مخوريد كه اگر كسي شراب خورد تا چهل روز دعاش مستجاب نمي‏شود و زباني كه شراب خورده خدا دعاش را مستجاب نمي‏كند و تو چهل روز صبر كن تا اين شرابها بيرون رود و هكذا شتر جلاّله گُه خورده همين‏طور و آن گُه از اين شراب بهتر است و هكذا گاو را چند روز علف بده تا پاك شود و اين غذاهائي كه مي‏خوري نهايت مكثش چهل روز و بساي سي روز مثل گاو و گوسفند ده روز، مرغ جلاّله دو روز. پس غافل نباشيد كه آنهائي كه دائم‏التحليل و دائم التبديل است و آنچه تحليل مي‏رود از اين غذاها و دانه‏هاست و اين انسان نيست و وقتي بيرون رفت مال انسان نيست ولكن اينها را انسان انبار كرده است مادامي كه در شكم است و وقتي بيرون ريخت چيزي از او كم نشده. پس ملتفت باشيد خود جسم آن چيزي است كه يادش مي‏آيد كه پارسال به او چه گذشت و اين بدن مي‏تواند يادش بيايد و اين بدن پارسالي به تحليل رفت و نيست كه خبر بدهد و اين بدن كه هست اصلاً شعور ندارد ولكن اين بدن اصلي چيزهاي پارسالي و چيزهاي امسالي را مي‏داند و اين مي‏رود به آخرت به طوري كه اگر در دنيا بكشي يا در برزخ يا در آخرت بكشي مثل هم است بدون تفاوت بخلاف اعراضي كه وقتي كه انسان غذا مي‏خورد سبك است و بالعكس سنگين است و انسان را بكشي پيش از قصد و بعد از قصد تفاوت ندارد. آنچه كم و زياد مي‏شود داخل اعراض زياد شود انسان جلالتش زياد نمي‏شود و بالعكس شخص چاق باشد مؤمن است و بالعكس اين چاقي و لاغري داخل اعراض است. لاغر مي‏شود بعدش چاق حالا لاغري جزئش هست ؟ پس چرا چاق مي‏شود ؟ و بالعكس و هكذا انسان لاغر است كافر است ؟ و بالعكس و آن كفر شرطش لاغري و چاقي نيست. پس آن جسم طيب طاهر اخروي باقي دائم غير از اين فانيها است و اين فانيها بدون تفاوت به همين اصطلاحي است كه اطبا دارند كه در بدن اخلاط غريبه و غريزه‏اي هست پس اگر در بدن خلط غريبه غالب شود انسان ناخوش مطبقه مي‏گيرد مثلاً خون غلبه كرد مطبقه مي‏گيرد، بلغم غلبه كرد فالج مي‏شود ولكن آن خلط اصلي و آن اخلاط غريزه سر جاي خودش هست و اخلاط غريبه كه رفت اصول بيرون نرفته و اين را ديگر اطباي ظاهري ملتفت نيستند. پس ملتفت باشيد كه آن بدن اصلي اخلاط غريزه اصلي است و آن بدئش از عليين و از بحر صاد است و از آنجا آورده‏اند پائين و آمده به صورتهاي مختلفه بيرون آمده و آمده تا همين جائي كه نشسته حرف مي‏زند ولكن هي اعراض عارض او مي‏شود گاهي لاغر گاهي چاق (است ظ) و آنچه زياد و كم مي‏شود اعراض است و آنچه اصل است آن است كه به يك حالت باقي است و از همه حالات خودش خبر مي‏دهد كه من پارسال چطور بودم امسال چطور هستم. پس آن كه اصل است هرگز از انسان جدا نمي‏شود و انسان بدن خودش هراه خودش هست و هيچ بار زياد نمي‏شود و كم نمي‏شود به اين طورهاي ظاهري و زياد كم مي‏شود آن بدن هم و اين بچه مادامي كه در شكم بود شعورش خيلي كم بود و هكذا بيرون آمد شعغورش قدري زيادتر شد و بدن حيوان مثل بدن انسان نيست و مي‏بيني بچه توي شكم هست رطوبات غريزه عارض او است در دماغش و خيلي كم شعور دارد ولكن بيرون مي‏آيد توي اين صداها هواها بدنش بزرگ مي‏شود و به همين‏طور تعبير بياوري بدنش مثل بدن عوج شود باز كوچك است و بدن انسان از اين دنيا بزرگتر است و باز كم است. مي‏فرمايند اقل مؤمن وقتي كه بهشت به او مي‏دهند هفت مقابل اين دنيا به او مي‏دهند. حالا اين جاها را به او داده‏اند و تو خيال كني كه آسمانش مي‏گردد و هكذا مغرب منزلش را و او خبر ندارد خوب اين‏چه چيزي است كه به او مي‏دهند ؟ حالا اينجا نشسته‏ام به مشرق و مغرب نيستم. احمقي بگويد مال من، مصرفش چيست ؟ اهل بهشت در آن واحد در حال واحد متصرف در بهشت خود هستند چه در آسمانش چه در زمينش و مكرر عرض كرده‏ام كه آنچه را انسان ندارد مال او نيست و هر فعلي كه ازش صادر شده اين مال خودش است و هرچه از خودش صادر نشده مالكش كسي ديگر است. حالا اين بدن را من نساخته‏ام مالكش من نيستم ولكن حالا كه ساخته‏اند اين حركتش مال من است اگر حوب است ثواب مي‏دهند و بالعكس و آنچه را كه انسان مي‏كند داراي او است ولكن انسان خودش مال خودش نيست چرا كه خودش خودش را نساخته كه مال خودش باشد ولكن چون خودش راغيري ساخته مي‏گويد من اذن نمي‏دهم كه به هوي و هوس خودت راه روي، غلام مني، مال من در اطاق من خانه من زيست مي‏كني. اينها مال من است تو مرخص نيستي حركت كني مگر اينكه بگويم و بالعكس. پس اينها مختار نيستند، يعني اختيار ندارند كه خلاف شرع كنند ولكن آنچه را كه مي‏كنند كرده خودشان مال خودشان ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها بد است خودش كرده مال خودش است و همچنين است و اصل مطلب را خدا هم جا گفته ليس للانسان الاّ ما سعي هرچه سعي كرده مال خودش است و به كار كسي ديگر نمي‏خورد. نور فلان چراغ مال خودش و آن چراغ بايد خودش نور داشته باشد پس هرچه كرده‏اي مال خود تو است، نه خدا مي‏دهد فعل خودش را به تو نه تو مي‏تواني بدهي ولكن هركه خوب كرده مال خودش است و هركس بد كرده مال خودش است من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شرّاً يره. و صلّي‏الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

@@@ 3 / جمادي الثاني  1313

ديروز عرض كردم فعل را يك‌دفعه ملاحظه بايد كرد كه فعلي

 

(4 جمادي‏الثانية 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اذ قدانتهي بنا الكلام الي هيهنا فناسب ان‏نذكر قليلاً من امر السلسلة الطولية التي هي عماد جلّ مسائلنا و سناد كثير من مطالبنا و معرفتها من خواصنا و قدغفل عنها العلماء الكاملون و الاحبار الفاضلون و لايعرف هذه المسألة اي مسألة المعراج الاّ بمعرفتها و كتبنا هذه المسألة مفصلة في رسالة اخري خاصة و في ساير رسائلنا و نكتفي هيهنا بعبارات جامعة قصيرة و اشارات لطيفة بحيث تناسب هذا الكتاب.

عرض كردم اصل سلسله طوليه را كه نسبت فعلي را به فاعلي مي‏سنجي نسبت اين دو بطور طول است و اين اصطلاحي است. يعني اگر آن فعل را صادر نكند فاعلش خود آن فعل موجود نمي‏شود و هيچ‏چيز نيست بخلاف كارهاي ديگر كه نجّار اگر كرسي را نسازد چوبش هست وهكذا چوب نباشد آب و خاك هست ولكن فعل فاعل آن است كه اگر فاعل احداثش نكند هيچ نيست و اين اثر است و صادر از مؤثر و مؤثر همراه اثرش هست و همه‏جا در اثر و مؤثر اينطور است و مؤثر شخصي است قادر توي قدرت خود وهكذا عالم است توي علمش و صفت ذاتيه مؤثر در ضمن جميع آثارش محفوظ است مثل آنكه گرمي آتش توي همه ذرات آتش محفوظ است وهكذا تري آب توي همه غرفه‏هاش محفوظ است وهكذا شيريني شكر در همه مثاقيلش محفوظ است و هيچ‏جا يك ذره كم و زياد نيست و آنچه مؤثر دارد توي همه صفاتش محفوظ است و جميع متاعها و چيزها آنچه مؤثر دارد در تمام صفاتش محفوظ است بطوريكه يك ريزه كم و زياد نيست چراكه اثر هرچه باشد از پيش مؤثر آمده و پايين پايين نيست مگر اثر او و اثر او مي‏آيد در تمام اينها جاري مي‏شود. و اگر درست بگيريد خيلي از مقامات و توحيد خالص فهميده مي‏شود.

پس ملتفت باشيد خدا است قادر علي كل شي‏ء حالا كسي هم مثل فرعون يا مرشد باطلي او مي‏گويد منم خدا، پس چرا نمي‏تواني همه كار بكني؟ آخر كار يك حيله‏اي مي‏كنند تا چهار تا خر را افسار كنند. و همچنين خدا است عالم بكل شي‏ء، پس چرا آقا مرشد همه‏چيز نمي‏داند؟ خير، مصلحت نمي‏داند. و عرض مي‏كنم خدا در اسمها و صفتهاي خودش همين‏طور جاري است چنانكه چيزها را همين‏طور قرار داده كه صفت ذاتيه هر چيزي در تمام آثارش پيدا است مثل آنكه صفت ذاتيه انسان در تمام اناسي جاري است كه ناطق باشد وهكذا صفات گاو در تمام گاوها حتي كوچك و بزرگش جاري است و صفات ذاتيه هر جنسي و هر نوعي را همه‏كس در كوچك و بزرگشان تميز مي‏دهد. پس ملتفت باشيد صفت ذاتيه مؤثر در تمام آثارش جاري است. پس اگر اينهايي كه مي‏بيني آثاراللّه بودند تمامشان اللّه بودند. اگر ليلي و مجنون اللّه بودند همه‏كاره بودند و يكي نر و يكي ماده نبود. چراكه خدا است قادر علي كل شي‏ء و اين يكي از اسمهاي او است و خدا است عالم بكل شي‏ء بطوري كه اصلاً جهل از او سرنمي‏زند. ديگر او به جهل ظاهر مي‏شود چراكه كمال او اين است كه به جهل هم ظاهر بشود، عرض مي‏كنم چنين خدايي خيلي احمق است كه به جهل هم ظاهر شده و خدا است قادر علي كل شي‏ء و در احاديثمان هم هست كه خدا از براي خود اسمها خلق كرده خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و از جمله اسمهايي كه از براي خودش آفريد يكيش قادر علي كل شي‏ء است وهكذا عالم بكل شي‏ء. و وقتي كه اين احاديث را مي‏بينند بحث هم مي‏كنند، نمونه بحثهاشان پيشمان آمده مي‏گويند اگر آن ذات قادر است كه قادر است و نمي‏خواهد اسم القادر بسازد پس شما كه مي‏گوئيد خدا اسم از براي خودش ساخته بي‏معني است و خيلي از احمقها هم گولشان را مي‏خورند. و عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد كه هركس اسمي دارد كه آن اسمش اسم راستي است و دروغي نيست، آن شخص بايد خودش اسم از براي خودش درست كند. مثل اينكه زيد بايد بايستد كه ايستاده باشد وهكذا ديگر اسمي كه به اصطلاح مرتجل است، ما اسم مرتجل نداريم. نهايت اسمي را در لغتي نمي‏دانيم تعبير آورده‏اند كه فلان اسم مرتجل است و شما بدانيد كه اسم راستي همه‏جا صادر از مسمّي است. مثل آنكه شخص بنامي‏كند سخن بگويد اسمش گوينده مي‏شود وهكذا راه مي‏رود اسمش رونده مي‏شود و از اسمهاي خودش خبر دارد چنانكه اسمها هم از مسمّاي خود خبر دارند. ديگر كسي را اسمي بر روي او بگذاري كه اصلاً اسمش خبر نداشته باشد، چنين اسمي اصلاً درست نيست و واجب و حتم است كه هر مسمّاي به اسمي، اسمي از براي خودش تعيين كند و اسم بايد معين كند مسمي را و تا صادر از مسمي نباشد نمي‏تواند تعيين كند مسمي را. اين است كه اصطلاح نحو و صرف بر همين است و اصل واضع علم نحو و صرف و استادش حضرت امير7 بود و بسا آن بزرگوار فرمايش كرده باشند و مردم نفهميده باشند.

ملتفت باشيد اسم معين مي‏كند مسمي را و تا پيش اسم نروي پيش مسمي نرفته‏اي بخلاف اين اسمهاي دروغي كه كسي جايي است و اسمش در فلان كاغذ نوشته شده. و شما غافل نباشيد كه اسم معين مي‏كند مسمي را و هركس ايستاده مي‏گويند اسمش ايستاده است وهكذا نشسته مي‏گويند اسمش نشسته است. پس اسم را خود شخص بايد از براي خودش بسازد حالا از براي چه مي‏سازد؟ از براي اينكه خودش را معين كند و اسمها معين مي‏كند مسمي را و از اين است كه خدا را بايد به اسمش خواند و اسم اللّه معين مي‏كند خدا را و تا او را به اسمش نخواني نخوانده‏اي خدا را و خدا تا بود و تا ندارد، دانا بود و الان هم دانا است و جهل اصلاً از خدا سرنمي‏زند ولكن ما جاهليم و جهل از ما سرمي‏زند و خدا تا بود و تا ندارد، قادر بود و قدرت معنيش اين است كه مال قادر باشد وهكذا علم معنيش اين است كه مال عالم باشد و خداوند در تمام اسمائش و آن صفات ذاتيه‏اش همه‏جا ساري و جاري است و از اين نمره‏ها است دعاهايي كه وارد شده اللّه رازق، اللّه خالق، اللّه مميت، اللّه محيي و آن اللّه همه‏جا محفوظ است.

پس غافل نباشيد اسم را ببينيد مي‏سازد و واقعاً و حقيقتاً اسمي باشد كه ابتدايش پس از تأخر زماني باشد و در زماني دون زماني باشد و مردم در اينجاها گول نفس خودشان را مي‏خورند و معطل مي‏مانند مي‏بيند الان زيد خودش ايستاده حالا مي‏نشيند، مي‏گويند زيد در فلان وقت ايستاده و پيشتر نايستاده بود و يا بالعكس و اين متبادر است به اذهانشان و مي‏خواهند همين‏را در همه‏جا جاري كنند و نمي‏شود. عرض مي‏كنم يك جايي است كه شخص موجود مي‏شود همراه فعلش  مثل آنكه چراغ همين كه روشن شد در و ديوار روشن مي‏شود و نبايد مدتي بگذرد كه چراغ روشن شود و در و ديوار روشن شود. پس روشنايي اثر چراغ است، گرمي اثر آتش است و چراغ آن است كه روشن است و در آن وسط گذارده شده است و اين روشنايي كه به در و ديوار افتاده خود چراغ نيست بلكه نور او است. پس فعل چراغ روشنايي است و اين روشنايي را چراغ احداث كرده و اين فعل بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است و چراغ را مي‏بري نورهايش مي‏رود و بالعكس و اين نورها خودشان بخواهند جايي بروند نمي‏توانند مگر آنكه چراغ را ببري جايي آنوقت نورهاش همراهش مي‏رود.

و ملتفت باشيد كه هر اثري بر شكل مؤثر خودش هست مثل اينكه اين نورها شكلشان بر شكل چراغ است طبعشان طبع چراغ است و در اطاقي كه چراغ روشن مي‏شود اطاق گرم مي‏شود و اين روشنايي آفتاب همراه آفتاب مي‏آيد روي زمين. آفتاب زرد است نورهاش هم زرد است وهكذا او گرم است نورهاش هم گرم است و اثر همه‏جا مطابق صفت مؤثر است به طوري كه آنچه مؤثر مي‏كند اثر هم مي‏كند الاّ آنكه اثر به مؤثر برپاست و محتاج به او است ولكن مؤثر به آثار خود محتاج نيست و انسان همه‏جا مي‏فهمد كه زيد مي‏ايستد و زيد است ايستاده نه كسي ديگر. پس اين ايستاده ذات زيد نيست چراكه زيد مي‏نشيند و ذات زيد آن است كه هم مي‏ايستد در وقت ايستادن و مي‏نشيند در وقت نشستن و زيد در نشسته نشسته است و در ايستاده ايستاده و نشسته مي‏كند كار زيد را چنانكه ايستاده مي‏كند كار زيد را ولكن زيد آن كسي است كه اگر مي‏خواهد مي‏ايستد و اگر نمي‏خواهد مي‏نشيند و همه مي‏فهميم كه زيد يك‏نفر است ولكن از صبح تا شام چند حالت دارد؟ خيلي حالت دارد چراكه يكوقتي است كه خواب است و يكوقتي است كه بيدار است و يكوقتي ناخوش است و وقتي ديگر صحيح است و يا حرف مي‏زند و يا ساكت است و يا سفر مي‏كند و يا در حضر است و يا مي‏خورد و يا نمي‏خورد و يا كاري مي‏كند و يا فارغ نشسته و يا گريه مي‏كند و يا مي‏خندد و يا نمي‏جنبد و يا متحرك است. پس حالات زياد دارد و اينها همه صفات زيد هستند و وقتي گريه مي‏كند تمام زيد گريه مي‏كند و وقتي كه خنده مي‏كند تمام زيد خنده مي‏كند. پس خنده غير از گريه است و بسا در حيني كه انسان محزون است بسا از خوشحالي بدش بيايد و اگر نگاه كند به جايي كه سرور مي‏آورد بدش مي‏آيد و همچنين در وقتي كه مسرور است نظر كند به جايي كه حزن مي‏آورد بدش مي‏آيد و هي مي‏خواهد نظر كند به جايي كه سرور از برايش حاصل شود مع‏ذلك وقتي زيد گريان است بكلش گريان است و وقتي كه خندان است بكلش خندان است. پس صفات زيد بسيار است گاهي صحيح است و گاهي ناخوش. بسا در هر روزي صد ظهور دارد و زيد يك‏نفر است و اسمهاش بسيار و يكي بسيار نيست و بسيار يك نيست. پس او عين اينها نيست و اينها عين او نيستند لكن اينها اسمها و ظهورات او هستند و جمع بسته مي‏شوند و از يكديگر جدايند.

و بطوري اعتنا داشته‏اند در احاديث كه اينها را از هم جدا كنند كه مافوق ندارد. حالا ديگر كسي بگويد دربند اينها نباشيد، اينها اصطلاح علمي است فلان خواسته بگويد، عرض مي‏كنم از اين قبيل نيست. مي‏فرمايند من عبد الاسم دون المعني فقدكفر و من عبد المعني دون الاسم لايعبد شيئاً و بي‏اسم هرچه بخواني اصلاً او را نخوانده‏اي و خدايي كه اسم ندارد لايعبد شيئاً اصلاً هيچ چيز را دعوت نكرده‏اي و اگر اسم را بخواني بدون معني فقدكفر او كافر است كه مخلوقي را پرستيده و اگر اسم و مسمي را با هم بخواند او مشرك است چراكه دو چيز را پرستيده اما و من عبد المسمي بايقاع الاسماء عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقاً و اينكه مسمي را بخواند بوقوع اسمها بر او، پس اين طايفه اصحاب اميرالمؤمنين‏اند از راستي. بعينه همين مطلب پيش خودتان هست و مشكل هم نيست و معني دارد الاّ آنكه مردم هيچ‏چيز پيششان نيست و اگر كسي هم بگويد تكفيرش مي‏كنند. پس ملتفت باشيد زيد را مي‏شناسي و معروف تو است و اين معروف، ذات او نيست چراكه كسي كه زيد را نمي‏شناسد مجهول او است و زيد هم مي‏تواند معروف باشد و هم مي‏تواند مجهول باشد و معروف آن است كه معروفِ عارف خودش است، و مجهول مجهولِ جاهل خودش است و اين هر دو اسمهاي او هستند كه زيد هم مي‏تواند معلوم كسي باشد و هم مي‏تواند كه مجهول كسي باشد و ايندو ضدّ يكديگرند بسا بطور نقاضت برسد و زيد مجهول است نسبت به كسي كه او را نمي‏شناسد و بالعكس و زيد يك نفر است هم آقا است و هم نوكر است. نوكر پدرش است وهكذا آقا است، آقاي پسرش است. پس زيد هم آقا است و هم نوكر. حالا ذات زيد چطور است؟ همين‏جوري است كه در توي هر اسمي آن اسم را داشته باشد راه مي‏رود رونده است، مي‏خورد آكل است، مي‏آشامد شارب است. پس زيد آن يك‏نفر است كه له الاسماء الكثيرة و اسمهاش هم آن اسمهايي كه مردم به او گذارده‏اند نيست بلكه اسمهاش آنهايي است كه از او صادر شده. ساكت است اسمش سكوت كننده است وهكذا راه مي‏رود اسمش رونده است، صحيح است اسمش صحيح است. حالا ذات زيد چطور است؟ عرض مي‏كنم ذات را كه مي‏خواهي بگويي صفتش را مي‏گويي و ميان صفت و موصوف بينونت و جدايي صفت و موصوف است نه بينونت عزلت چراكه در ميان افراد اجناس بينونت عزلت است نه ميان صفت و موصوف. مثلاً زيد مي‏شود صحيح باشد و عمرو ناخوش شود وهكذا يكي سفر مي‏كند و يكي در حضر است ولكن زيد با اسمها و صفتهاش معزول نيستند. اگر زيد صحيح است در قيام هم صحيح است و اگر سقيم است در قيام هم سقيم است وهكذا در ساير درجات و غافل نباشيد كه صفت ظهور و ظاهر مسمي و موصوف خودش است و چون ظهور او است ديدارش ديدار او است. همين ايستاده مي‏گويد اگر بخواهيد زيد را ببينيد مرا ببينيد و اين ايستاده بيان مي‏كند كه اين كسي كه ايستاده زيد است و من اسم زيد هستم و زيد است كه دارد تكلم مي‏كند با شما. باز ملتفت باشيد اين ايستاده روح زيد نيست، اين ايستاده مال جسم زيد است و زيد وامي‏دارد بدنش را كه بايستد اسمش مي‏شود زيد ايستاده و زيد مي‏نشاند بدن خودش را و اسمش مي‏شود زيد نشسته و روح زيد نمي‏ايستد و نمي‏نشيند ولكن اين ايستاده چون موافق رضاي روح او است پس روح ايستاده و هر طوري كه او خواسته واش داشته از اين جهت است اين ايستاده مال بدن نيست، مال زيد است چراكه بدن به اراده خود نمي‏تواند بايستد. پس  او اقعاد مي‏كند و او اقامة مي‏كند اما اين ساكن را كسي بايد ساكن كند فاذا سكنه اللّه فصار ساكناً وهكذا ايستاده را اذا اقامه اللّه فصار قائماً كه اگر روح نباشد اصلاً بدن نه ايستاده دارد نه نشسته. حالا اينها را نسبت به زيد مي‏دهي چراكه همه از اراده او است برپا شده. اين است كه گاهي كه بدن رعشه دارد مي‏خواهد درست راه رود مي‏لغزد يا اينكه مي‏خواهد درست تكلم كند زبانش لكنت مي‏خورد و عذر مي‏خواهد كه من مي‏خواستم درست راه بروم و بدنم لغزيد وهكذا مي‏خواستم درست حرف بزنم زبانم لكنت خورد.

پس ملتفت باشيد و غافل نباشيد كه صفت ذاتيه مؤثر در ضمن جميع آثارش محفوظ است و مع‏ذلك آثار و اسماء او متعددند و او هميشه يكي است و اين اسماء هميشه بدئشان از مسمي است نه از خارج. پس زيد اگر دانا است اسمش عالم است و اگر علم ندارد اسمش جاهل است. حالا ديگر كسي از خارج اسمش را عالم بگذارد عالم نيست وهكذا تا كسي سلطنت ندارد اسمش را كسي سلطان بگذارد، سلطان نيست و بايد برود فعلگي كند و معني سلطان آن است كه مسلط باشد. حالا ما زور بزنيم كه سلطان باشيم، نيستيم. پس هر اسمي كه صادر از مسمي است آن اسم از مسمي است و آن مسمي اين را ساخته. پس قادر قدرت را ساخته و نمي‏شود بحث كرد كه اگر اين قادر است كه هست و اگر قادر نيست چطور قدرت را مي‏سازد كه قادر مي‏شود. عرض مي‏كنم قادر اسمي است از اسماء و كارش قدرت است حالا كسي را خيال كني كه وقتي بوده كه قدرت نداشته، راست است ولكن خداي ما هميشه اين اسم را داشته و صادر از او است و بسته به او است مثل چراغ روشن و نور چراغ. كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين ابديين ازليين پس آن اسماءاللّه هميشه همراه اللّه و صادر از اللّه است و واللّه خيلي چيزها است كه صادر از او نيست و اگر بگويي صادر است كفر است. مثل آنكه از اللّه ظلم صادر نيست مثل آنكه كسي خيال كند خدا ظلم مي‏كند، خدا اصلاً ظلم نمي‏كند چراكه خدا مبدء ظلم و جهل و عجز نيست. پس اين خدا هميشه رءوف و رحيم است و هيچ‏بار ظلم نمي‏كند و ظالم ظلم مي‏كند و او مخلوقي است از مخلوقات. حالا اين ظلمش بدون تقديراللّه است يا آنكه به تقديراللّه است، معلوم است كه به تقديراللّه است ولكن خدا ظالم نيست مثل اينكه تو وقتي كه گرسنه مي‏شوي اگر خدا تقدير كرده كه گرسنه شوي مي‏شوي وهكذا اگر تقدير كرده كه غذا بخوري مي‏خوري باوجودي كه خداست مقدر و تقدير كرده. حالا خدا غذا نمي‏خورد و گرسنه هم نمي‏شود و خداست تقديركننده و تو به تقدر الهي غذا مي‏خوري و گرسنه مي‏شوي ولكن خدا گرسنه نمي‏شود و سير نمي‏شود و صفات خلقي تمامش بايد از خلق صادر شود و هيچ لايق نيست كه از خدا صادر شود. و خيلي از صفات هست كه هم در خدا است و هم در مخلوقات آن صفات ديده مي‏شود و مردم خيال مي‏كنند كه اين نوع صفات از يك‏نمره هستند ولكن شما ملتفت باشيد كه اينها از يك نمره نيستند. مثل ديدن خدا كه خدا مي‏بيند ما هم مي‏بينيم. بعد از اينكه خدا چنين چشمي از برايمان ساخته باشد و اينقدر حكمتها در اين چشم بكاربرده كه عقل عقلا درش حيران است، حالا چنين چشمي برايمان ساخته كه ما مي‏بينيم ولكن خدا هم مي‏بيند لكن بدون چشم. پس خدا چنان بينايي است كه به اين آساني چنين چشم بينايي را از براي تو ساخته. وهكذا او شنوا است و چنان شنوايي است كه چنين گوش شنوايي از براي تو ساخته. پس او بينا و شنواآفرين است كه خودش اصلاً محتاج به اين چشم و گوش نيست و تو صفاتي كه براي خلق و خدا مي‏گويي اصلاً صفات او را نمي‏دانند. او دانا است و خلق هم بعضي چيزها را مي‏دانند ولكن او عالمي است غير معلّم و ما عالمي هستيم كه تعليممان كرده‏اند.

ملتفت باشيد خدا اگر چيزي را بسازد موجود است و اگر نسازد اصلاً موجود نيست و او هرچه دارد همه‏اش را خودش احداث كرده و كسي ديگر به او نداده و خيلي صفات را از خودش نفي كرده مثل اينكه او سفيه نيست، فقير نيست، جاهل نيست، عاجز نيست، رنگ نيست، شكل نيست، هيأت نيست، جوهر نيست، عرض نيست. ديگر او وجود صرف است؟ خير. عرض مي‏كنم وجود صرف مي‏خواهي بگو، جواهر مي‏خواهي بگو، ولكن خدا جوهر نيست، عرض نيست، عقل نيست، نفس نيست. خدا ليلي نيست، مجنون نيست. خدا كسي است كه ليلي را مي‏سازد، مجنون را مي‏سازد و خلق را مي‏سازد تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(7 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

عرض كردم خدا احد است و مركب نيست و اين لفظ لفظي است خيلي مأنوس. ملتفت باشيد كه خدا مركب نيست و خلق تمامشان مركّبند و اين لفظي است كه تمام مردم مي‏گويند. ملتفت باشيد حالا ديگر معني اين حرف چيست، اين ديگر خيلي اختلافات توش پيدا شده است. ملتفت باشيد پس حكما و صوفيّه تمامشان همچو خيال كرده‏اند كه خداي احد يعني وجود اشياء، يعني هستي. ملتفت باشيد يعني خدا هست و مركب نيست و اين هست خدا است. حالا يك هستي به هستي مي‏چسبانند و اينها نظر صوفيه است. غافل نباشيد پس نيلي هست كرباسي هم هست، نيل را به كرباس كه مي‏چسباني آبي مي‏شود مثلاً. ملتفت باشيد و اين خلق همچو پيدا شده‏اند كه خدا تكّه تكه‏هاي خودش را بهم چسبانيده خلق پيدا شده‏اند. و اين امري است خيلي معظم و عظيم كه تمام صوفيه و حكمايي كه مدّ نظرتان هست به اين راه رفته‏اند كه خدا هست و هست مطلق حقيقي او است و اين خلق تكه تكه‏هاي خدا هستند كه بهم چسبيده شده‏اند و اسمش شده فلان و فلان مثلاً. پس هستي مثل هست جوهر مثل آنكه جسم هست اما اين جسم گرم نيست تا وقتي كه گرمش كنند مي‏شود آتش وهكذا جسم هست و سرد نيست وقتي كه رطوبت به او مي‏چسباني مي‏شود آب. غافل نباشيد كه چقدر مزخرف بهم بافته‏اند و پيش خودشان خيال مي‏كنند كه اهل كشف هستند و علمشان را فوق تمام علوم مي‏دانند. و شما ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم و مثلش را هم همين‏طور بيان كرده‏اند كه آب هست و موج ندارد و اين موجها عارض به آب كه مي‏شود اسمش مي‏شود موج و حقيقت موج، آب است و گفته‏اند:

 

و ما الناس في التمثال الاّ كثلجة

و انت لها الماء الذي هو نابع

 

ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه

و يوضع حكم الماء و الامر واقع

 

و محي‏الدين همچو گفته كه تو خدايا مثل آب مي‏ماني كه گاهي آب يخ كرده و گاهي مذاب و روان است. و آدم عاقل خجالت مي‏كشد بگويد خدايا تو مثل آب مي‏ماني و اين مردم مثل يخ مي‏مانند. حالا سرمايي به آب زده يخي پيدا شده حالا اين يخها يك‏تكه‏اش از آن بزرگتر است يك تكه‏اش كوچكتر است و يك تكه‏اش از آن بزرگتر هم بزرگتر است و يك تكه‏اش از آن كوچكتر كوچكتر است و به هرطوري كه هست «ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه» و وقتي كه آن برفها و يخها آب شد ديگر برف بزرگ و برف بزرگتري و كوچكتري باقي نمي‏ماند «و يوضع حكم الماء و الامر واقع». پس اين خلق تمامشان مثل سردي و گرمي كه وارد آب مي‏شود وارد خدا شده‏اند و حقيقت اين خلق هم خدا است. پس چطور شده كه حالا زيد و عمرو و بكر و خالد پيدا شده‏اند؟ مي‏گويند بعينه مثل اينكه آب يخ كرده يك تكه خيلي بزرگش را مي‏گوييم كوه شده و يك تكه‏اش كه از آن خيلي بزرگتر است زمين شده و يك تكه‏اش كه خيلي از آنها بزرگتر است آسمان شده «ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه» و وقتي كه آب شد اين يخها، ديگر نه آسمان باقي است و نه زمين و مي‏ماند همان ماء اول و هرچه امر واقع بود پيش از اينها، حالا هم هست. و امر واقع آب بود پس انّا للّه و انّا اليه راجعون و شما ملتفت باشيد كه خدايي كه محل عروض عوارض است و آنهايي كه اين حرفها را زدند ملاّها بودند و علم نحو و صرف و علوم غريبه مي‏دانستند وهكذا علم رمل و جفر و اعداد داشتند و اينها را گفتند كه خدايي كه به صورت خلق درمي‏آيد و اين صورتهاش يكي مثل فرعون مي‏شود و يكي مثل موسي و اينها با هم جنگ زرگري دارند. يعني تا مادامي‏كه اين صورتها باقي است جنگ در ميان هست و جنگ تمام نمي‏شود و تا خلق هستند جنگ دارند چراكه آن بزرگ مي‏خواهد بزرگ باشد و تسلط داشته باشد و آن ديگري هم همين‏طور بزرگي مي‏خواهند بكنند و رعيت داشته باشند و حكمران باشند و همه هم طبعي دارند و هوايي و هوسي دارند از اين جهت جنگ و نزاع هميشه برقرار است و وقتي كه اين صورتها تمام شد همه صلح دارند، آشتي دارند. و مي‏گويند:

 

چون به بيرنگي رسي كان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي

 

چونكه آن آب اول يك تكه‏اش يخ كرده به صورت موسي بيرون آمد و يك تكه‏اش به صورت فرعون شد و آن فرعون اقتضاي فرعونيتش آن است كه تابعش باشند و موسي هم معلوم است كه تابع مي‏خواهد. و عرض مي‏كنم آن آخرش همه اين صوفيه بيدين مي‏شوند و همه‏اش به واسطه اين نظرهاشان است. و مي‏گويند كه اقتضاي فرعونيت آن است كه مردم تابعش باشند بطوري كه مي‏گفت من خدا هستم و شما همه بايد اطاعت مرا بكنيد و تابع من باشيد و هركس تابعش نمي‏شد او را مي‏كشت. و موسي هم اين را مي‏خواهد بگويد ولكن بطور حيله مي‏گويد كه همه بايد تابع من باشند ولكن فرعون صريحاً مي‏گفت. حالا اين موسي نمي‏گفت كه من خدا هستم، چراكه حيله‏باز بود و آن فرعون چون نره‏خر بود مي‏گفت و علانيه مي‏گفت همه شما بايد تابع من باشيد والاّ شما را مي‏بندم، مي‏كشم، مي‏زنم. پس در واقع اقتضاي موسويّت اين بود كه حيله كند و اقتضاي فرعونيت آن بود كه حيله نكند چراكه دولت داشت، پول داشت، ثروت داشت در اين صورت چرا حيله بكند؟ ولكن چون موسي دستگاهي نداشت، دولت و سلطنتي نداشت اين هم مي‏خواهد همان را بگويد ولكن چون اقتضاي موسويت اين نبود كه اين را بگويد، از اين جهت اين را نگفت. پس اينها هر دو از اقتضاءات خلقي است. موسي به طبع خود خلق را بسوي خود مي‏خواند، فرعون هم به طبع خود مي‏خواند. پس اين موسي مظهر جمال خدا است يعني بطور ملايمت با آنها راه مي‏رفت و اظهار مطلب را بطور نرمي گوشزد آنها مي‏نمود و فرموع چون مظهر جلال خدا است و چون خدا بايد قهر و غلبه و استيلا بر خلق داشته باشد از اين جهت فرعون بطور قهر و غلبه حركت مي‏كرد، پس

 

چونكه بي‏رنگي اسير رنگ شد

موسيي با موسيي در جنگ شد

 

چون به بيرنگي رسي كان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي

 

و وقتي كه يخها تمام شد و آب شد ديگر آب با خودش نزاع ندارد. پس اين جنگهاي ميان خلق تمامش جنگهاي دروغي و زرگري است.

و عرض مي‏كنم از جمله چيزهايي كه انبيا و اوليا سخت مي‏گرفته‏اند بر مردم آن بود كه اصلش با اهل كفر و نفاق در هيچ‏جا آشتي نداريم و جزء ايمان مردم قرار داده‏اند كه اگر كسي باطلي را احتمال بدهد كه حق است يا بالعكس حقي را احتمال بدهد كه باطل است، خودش باطل است. و ملتفت باشيد تمام صوفيه همه‏شان و حكمايي كه تابعشان شده‏اند و ساير مقلدين و مريدين آنها همه‏شان چنين خدايي دارند و اثبات مي‏كنند كه يك‏تكه‏اش به صورت موسي شده و يك‏تكه‏اش به صورت فرعون شده. حالا اينها جنگي و نزاعي و لعني و طعني با هم دارند تا زماني كه اينها را برمي‏گردانند مي‏روند پيش خدا و جزء ذات خدا مي‏شوند نعوذباللّه آن‏وقت مي‏گويند موسي مظهر جمال خدا است فرعون مظهر جلال خدا است و به آن مبدء اصل كه رسيدند با هم برادرند مثل آنكه مي‏بينيد يخ آب شد، آن يخ بزرگ و كوچك كه آب شد، همه‏اش آب متشاكل‏الاجزاء است و آب با آب معلوم است صلح هم دارد. و شما غافل نباشيد كه خداوند ماده خلق نيست و همين‏هايي كه مثال مي‏زنند كه خدا مثل آبي مي‏ماند كه يخ كند، عرض مي‏كنم كه اين آب خودش نمي‏تواند يخ كند بلكه سرما كه از خارج مي‏زند به آب، آب يخ مي‏كند و اين آب كأنه مجبوراً يخ مي‏كند و اين آب مقهور سرما است و همين حرفها مي‏رود پيش وجودشان. پس ملتفت باشيد اين آب نه خودش مي‏تواند يخ بكند و نه يخش مي‏تواند آب شود ولكن اين آب مقهور سرما و گرما است. اگر سرما به آب مستولي شد آب يخ مي‏كند. ديگر اگر بخواهد بدون سرما يخ كند دهنش مي‏چايد. اگر سرما مسلط شد بر او لامحاله يخ مي‏كند و اگر گرما مسلط شد بر او لامحاله يخها نمي‏توانند زيست كنند، همه آب مي‏شوند. پس اين خداي شما چون يخ كرد «و ما الناس في التمثال الاّ كثلجة» پس خداي شما مغلوب خلق است، گاهي سرما به او مي‏زند يخ مي‏كند و بالعكس گرما به او مي‏خورد آب مي‏شود. ديگر اينها با هم جنگي ندارند. آيا اين دين است، اين مذهب است؟ شما غافل نباشيد خداي ما ماده ما نيست، صورت ما نيست چنانكه مكرّرها عرض كرده‏ام نجار چوبي برمي‏دارد و تيشه و اره و متّه برمي‏دارد و در مي‏سازد و ديگر خود نجار چوب نيست، تيشه نيست، اره نيست، مته نيست ولكن چوب را در و پنجره مي‏كند و ماده در و پنجره خود نجار نيست و صورت اين در و پنجره صورت نجار نيست بلكه نجار چوبي را برداشته اينطور كرده و اگر نجار اينطور نمي‏كرد چوبها نمي‏توانستند به صورت در و پنجره بيرون بيايند. و غافل نباشيد از اين مطلب كه غفلتش خيلي بد است، يعني به كفر و زندقه مي‏رساند انسان را و مثل محي‏الدين بيدين مي‏شود و اين محي‏الدين پيش اين مردم خدا مي‏داند كه عظيم‏تر است در نزدشان از پيغمبر و ببينيد همين كه كسي اعراض كرد از خدا، ببينيد به چه صورت بيرونش مي‏آورند و اين محي‏الدين خانه‏خراب خيلي ملاّ بود و در هر علمي كه نوشته است خيلي خوب نوشته است و چون خواست اعتنا به انبيا نكند خدا چنان خرش كرده كه از خر خرترش كرده و همين محي‏الدين همه اين اشيا را خدا مي‏داند و اگر چنين است پس ديگر ارسال رسل و انزال كتب و اين لعنها و طعنها براي كيست؟ و حال آنكه بايد خوبها را خوب دانست و بدها را بد، و شك در بدي بدان نداشته باشيم و شك در خوبي خوبان نداشته باشيم.

پس غافل نباشيد كه تمام صوفيه و عرض كردم همه هم صاحب كتاب هستند. حالا يك صوفي كتاب ننوشته، ننوشته باشد و خيلي‏هاشان كتابها نوشته‏اند و به آيه قرآن و احاديث هم استدلال كرده‏اند و ببينيد خدا چه خدايي است كه مثل محي‏الدين را خر مي‏كند، از خر خرتر. وهكذا مي‏گويد خدا هست و هست خدا است و خلق هم هستند. حالا اين هستيهاي خلقي عارض او شده است «ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه» و اگر ريشت بدست كسي مي‏آمد كه مسلط بر تو بود آيا نه اين است كه اين آب مذاب مي‏شود و اين آب يخ مي‏كند؟ و خدا چطور خدايي است كه گاهي سرما بر او غالب مي‏شود و گاهي گرما؟ پس غافل نباشيد كه خداي شما مبدء خلق نيست و خالق خلق است چنانكه فرمايش كرده. حالا خلق چطورند؟ همين‏طوري كه خودش دستورالعمل داده است خلق الانسان من صلصال كالفخّار حالا اين كوزه‏گر آب برمي‏دارد و خاك برمي‏دارد گِل مي‏سازد به آن طوري كه دلش مي‏خواهد و اين گل را كوزه مي‏كند. حالا اين كوزه‏ها مبدئش چه‏چيز است؟ مبدئش آب و خاك است و كوزه‏گر نيست اگرچه آن كوزه‏گر اگر آنها را نساخته بود نبودند. و اين كلام راست و حق است اما حالا خود كوزه‏گر عين كوزه‏ها و كاسه‏ها است؟ يا آنكه بسا مي‏بيني كوزه‏گر مُرد و كوزه‏ها باقي است، يا كوزه‏ها را مي‏شكنند و او زنده است و باقي.

پس غافل نباشيد خدا صانع است و فاعل است و اصلاً مبدء اين خلق نيست كه اينها از پيش خدا آمده باشند. و عرض مي‏كنم باز تمام اين مردم ردّ كرده‏اند بر مشايخ كه فرموده‏اند كه علت فاعلي خلق، ذات خدا نيست و خدا علت خلق نيست چراكه فرموده‏اند كه تو چشم داري و با چشم خود مي‏بيني كه آب كه يخ مي‏كند علتش سرما است نه خدا است چراكه خدا اصلاً سرد نيست بلكه او سبوح است، قدوس است. و همچنين علت اذابه آب يا روغن، بگو گرما است و ذات خدا نيست چراكه ذات خدا گرم نيست و خود خدا در يك كلمه اين مزخرفات را رد كرده و جواب داده و دستورالعمل بدست خلق داده اگر كسي دل بدهد و فرموده ليس كمثله شي‏ء آتش گرم است او گرم نيست، آب تر است او تر نيست وهكذا خاك خشك است او خشك نيست وهكذا گرما اينطور است كه وقتي كه مي‏زند به يخ يخ آب مي‏شود، او اينطور نيست وهكذا خدا مثل زمين نيست آسمان نيست، دنيا نيست آخرت نيست، عقل نيست روح نيست، بدن نيست. پس خدا چه‏كاره است؟ همه‏كاره. خدا آن كسي است كه دنيا و آخرت و روح و بدن، همه را خلق كرده و خدا آن كسي است كه تمام اين خلق مسخر او هستند و تمامشان به خواست او موجودند و بالعكس. يعني اگر نخواهد او موجود نمي‏شود. حالا اين خلق نه ماده او هستند نه صورت او مثل آنكه كوزه‏گر كه كوزه‏ها را مي‏سازد ماده‏اش را از گل مي‏گيرد و صورت كاسه و كوزه را بر او وارد مي‏آورد و آن صورت قرين و همراه گل است و اما صورت كوزه‏گر آنطور نيست. پس صورت كوزه‏گر نيامده پيش گل كه آنطور باشد وهكذا ماده‏اش لكن كوزه‏گر گلي را گرفته و صورتي بر او پوشانيده تا كوزه شده. پس ملتفت باشيد كه صانع اشياء نه ماده چيزي است نه صورت چيزي و نه عارض جايي است و نه معروض چيزي است و خدا كسي است كه روح و بدن را مي‏سازد همين‏طوري كه ساخته و اين بدن تو را مسخر تو هم قرار داده كه اگر مي‏خواهي چشم را بهم بگذاري و اگر نمي‏خواهي باز مي‏كني. حالا تو ببين با وجوديكه اين بدن مسخر تو است، تو عاجزي كه تصرف در او بكني. مي‏بيني در يك جايي مو بيرون آمده، تو هركار بكني كه فلان‏جا مو بيرون بياورد و مي‏بيني نمي‏شود و هرچه هم روغن بزني باز مو بيرون نمي‏آورد و اگر فكر هم بكني مي‏بيني همه‏اش از روي حكمت است، همه‏جا نمي‏شود مو بيرون بياورد چراكه انسان بكارش نمي‏رسد و آنجايي كه مو بيرون آمده مثل محاسن و اسمش محاسن شده از جهت اين است كه حسن مرد است و از اين جهت اسمش محاسن است و آنهايي كه ريش مي‏تراشند واقعاً مرد نيستند و اين محاسن را خدا خواسته كه باشد ولكن اگر همه‏جاي بدن مو داشته باشد ديگر انسان نيست، مي‏شود خرس ولكن صورت كه مو دارد مي‏شود رجل. پس ببينيد در هر جايي كه بخواهند تصرف كنند نمي‏توانند وهكذا يك اشتهايي مي‏رود نمي‏توانند چاره‏اش بكنند و اشتها را خدا خواسته حالا چه‏جور كرده، تو نمي‏تواني جورش را بفهمي وهكذا اين چشم را خدا ساخته ببين چطور او را ساخته، چقدر صيقلي‏اش كرده؟ خوب تو هم برو چيزي را صيقلي كن، ببين مي‏بيند! پس روح مي‏بيند چطور؟ در چشم كه اگر چشم نباشد نمي‏بيند وهكذا روح مي‏شنود در گوش و اگر گوش نباشد، روح و بدن چيزي را نمي‏شنود. چرا روح كه مي‏رود چشم ديگر نمي‏بيند و گوش ديگر نمي‏شنود؟ حالا چطور است كه از اينجا مي‏بيند و از اينجا مي‏شنود؟ حالا ما جورش را نمي‏دانيم لكن مي‏دانيم كه روح مي‏شنود از اين سوراخ گوش و مي‏بيند از اين سوراخ چشم. حالا خيلي سوراخ كه در بدن هم هست چرا از اينجا مي‏شنود و از جاي ديگر نمي‏شنود؟ واللّه حكيمان عاجزند از فهمش و ببينيد خدا به چه شيوه‏اي گوشها را آفريده كه همه مي‏شنوند وهكذا چشمها را خلق كرده به چطور كه همه به آساني مي‏بينند. و عرض مي‏كنم اگر هر جاي از بدن را سوراخ كني نمي‏شنود و نمي‏بيند، سهل است كه همين سوراخ چشم و گوش را اگر قدري بزرگتر و كوچكتر كني ديگر نمي‏تواند بشنود و صانع شما چنان صانعي است كه و جعل لكم السمع و الابصار و ديگر خودش به اين صورت‏ها بيرون آمده! حاشا. چراكه او قادري است كه لا عجز فيه وهكذا او حكيمي است كه لا سفاهة فيه وهكذا او عالمي است كه لا جهل فيه ولكن اين خلق تمامشان عاجزند، تمامشان جاهلند. حال كه چنين است أفمن يخلق كمن لايخلق؟ آن كسي‏كه اينها را ساخته و اعضا و جوارح به آنها داده، حالا او با اينها يكي است؟ حاشا و كلاّ. و عرض مي‏كنم او از كسي نمي‏ترسد و حرف خودش را مي‏زند حالا هر مرشدي، هر صوفيي بگويد كه من خدا شده‏ام، حالا تو هم اگر مثل آنها خر نشده‏اي ريشش را بگير تو از همين آبها و خاكها كه خدا ساخته و از همين گرماها و سرماها كه او ساخته، تو از اينها بردار و يك مگس بساز. اين خدا دارد مي‏گويد كه «ولو اجتمعوا» اگر همه اجتماع كنند كه يك مگس بسازند نمي‏توانند و از قوه‏شان نيست و خدا مي‏بينيد كه سر هم دارد مي‏سازد و اين مگس خلق‏الساعة است و زود زود خلق مي‏شود و اين مگسي كه خدا آفريده پست‏ترين خلقهاي خداست. باز خلقهاي ديگر استخواني، گوشتي و روغني دارند و اعضا و جوارحشان مختلف است ولكن اين مگس هيچ‏جايش پيدا نيست ولكن روي هم مي‏ريزد اين خدا همه‏جور خلقي را. حالا كسي دلش ضعف مي‏كند كه ادّعاي فرعوني بكند كه من خدا شده‏ام، حالا تو كه ادعا داري يك پشه، يك مگسي بساز. مي‏فرمايند مگسي كه نمي‏توانند بسازند سهل است و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب و اگر اين مگس يك خطي را بليسد، يك قندي بخورد لايستنقذوه منه نمي‏توانند از او پس بگيرند. و خدا آن خدايي است كه گاهي مگس هم درست مي‏كند كه توي شكمش عسل باشد مثل نحل و نحل هم مگسي است و خدا خدايي است كه از توي شكمش عسل بيرون مي‏آورد و اگر بناش باشد قند هم مي‏تواند بيرون آورد ولكن حالا اراده نكرده و خدا همچو خدايي است كه از توي شكم مگس مي‏تواند روغن بيرون بياورد و از هر چيزي مي‏تواند چيز ديگري را استخراج كند و اگر بيرون آورد ديگر خودش ليلي نيست، مجنون نيست ولكن او خلق را ساخته و رزق را ساخته، آكلين را ساخته، مأكولين را ساخته و خودش نه آكل است و نه مأكول، نه محتاج به زيد است نه به عمرو، و نه گرم است و نه تر، نه بالا است و نه پايين و همه را او ساخته و هيچ‏كدامش از پيش او نيامده‏اند. همين‏طوري كه خودش مثل زده است و عرض مي‏كنم امر واقع را فرموده كه خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار پس خدا خاك نيست، آب نيست، گل نيست مگر آنكه آب و خاك را داخل كند و نطفه‏هاي شما را بسازد و نطفه‏هاي مخلوقات همين آب و خاك است كه داخل هم كرده‏ند اسمش شده است گل. پس خدا از اين اشياء نيست، مثل اين اشياء نيست، علت اشياء هم نيست. مگر نمي‏بيني كه علت اذابه آب گرما است و اذابه جسمها به آتش است كه آنها را گرم مي‏كند تا آب مي‏شوند مثل آنكه آهن را كه گرم كردي نرم مي‏شود و بيشتر گرم كني اذابه مي‏شود. و همه جسمها اينطور است حتي مثل شمشير را كه حركتش مي‏دهي نرم مي‏شود و نمي‏شكند و اگر سرد باشد و به جاييش بزني بسا بشكند وهكذا جسم را كه حركت مي‏دهي گرم مي‏شود. پس گرمي سبب نرمي است حتي سنگي كه يخ كرده چيزي را به او بزني زود مي‏شكند و سنگ گرم زود نمي‏شكند وهكذا سرما سبب انجماد و جمود است. پس علت انجماد سردي است و علت جمود همه‏جا سردي است و علت نرمي و رواني همه‏جا گرمي است. پس شماها ملتفت باشيد كه تمام اينها مخلوقند و خدا نيستند و خدا كسي است كه تمام اينها را ساخته. پس ملتفت باشيد ذات خدا گرمي و سردي نيست، خدا كسي است كه گرمي را مسلط بر آب مي‏كند تا گرم مي‏شود، بخار مي‏شود، ابر مي‏شود. سرما كه به او زد متراكم مي‏شود، بيشتر به او زد متقاطر مي‏شود. و عرض مي‏كنم شما هم كه الان عرق‏كشي مي‏كنيد شما هم علت عرق نيستيد و علت عرق آن است كه آتش زير ديگ كنيد كه گرم شود. پس آبها بخار مي‏شود، سرش را ظرفي مي‏گذاري و آب در او مي‏ريزي اين بخار كه رسيد به سرپوش عرق مي‏شود. پس سبب جمود عرق آن سرديي است كه بر روي ديگ گذاشته شده و همچنين علت مذاب شدن آب و بخار شدنش آن گرمي است. پس تو علت اينها نيستي و اگر تو عرق‏كشي نكرده بودي اينها نبودند، راست است. و به همين نسق است كه خدا كار مي‏كند هي گرما مي‏زند به اين آبهاي روي زمين، هي بخار مي‏شود. نمي‏بيني زمستان از نهرها و درياها و چاهها بخار متصاعد مي‏شود مي‏رسد به طبقه‏اي كه زمهرير است و آنجا كه رسيد متراكم مي‏شود و سردي را بر او مسلط مي‏كند متقاطر مي‏شود. پس خدا علت باران نيست ولي خالق باران است. چطور مي‏كند؟ چشمت را باز كن، آب را گرم مي‏كند بخار مي‏شود، بالا كه رفت سرماش مي‏زند متراكم مي‏شود و هواش كه خيلي سرد شد باران مي‏شود و آنوقت باران از شكم او فرو مي‏ريزد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(8 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

عرض كردم اغلب اغلب اين مردم اينطور خيال مي‏كنند كه بسيط خدا است و احد است و بسيط است يعني كه خدا هست و ماسواي او ممتنع است. ملتفت باشيد خدا هست يعني ماسوا ندارد چراكه ماسواي هست، نيست صرف است. يعني نه نيستي كه بشود هستش كرد مراد نيست بلكه نيست صرف يعني ممتنع صرف و ممتنع حكمي مراد است. پس هست كه هست، اظهر اشياء هم هست و همه‏جا هم هست و غيرش تعبيرش آن است كه بگوييم نيست. آن نيست هم همچو نيستي كه بشود هستش كرد منظورمان نيست. پس آن نيست صرف كه جفت هست نمي‏شود و نيست صرف يعني كه جفت هست نشود و معلوم است كه هست هم جفت نيست نيست و هست يعني هست و اغلب اغلب كه خيلي تحقيق و تدقيق مي‏كنند اينها را مي‏فهمند و شما غافل نباشيد كه هستي را كه ماسوا ندارد برفرضي كسي پيش خيال خودش همچو فرض كند كه اين هست اعمّ اشياء است و اعم است از نسبت اشيا و از خود اشيا و از ماده و صورتشان و همچنين ماده‏شان و خوديشان و همچنين تقدمشان و تأخرشان همين‏طور هلمّ‏جراً. پس آن هست يعني كه ثاني ندارد و اينها را خيال مي‏كنند كه خيلي تدقيق كرده‏اند و حالا ديگر خدا را شناخته‏اند و ديگر غافلند از اينكه بر فرضي كه تو ذهنت را همچو بردي و هستي را فهميدي كه اعم اشياء است، بر اين فرض ماسوايي نيست براي او، هيچ ماسوا ندارد. حالا اينكه ماسوا ندارد اين ارسال رسل كرده، اين انزال كتب كرده و حال آنكه نه رعيتي دارد نه امتي نه خلقي. و توي اين غفلتها است كه مردم افتاده‏اند. و اينكه رسول نفرستاده و رسول ندارد و ممتنع است كه رسول داشته باشد و يكي از اشيا امتهاي رسل هستند و اينها ممتنع‏اند و امتها كه ممتنع، رسولها كه ممتنع وهكذا ملائكه ممتنع و مراتب و تقدمها و تأخرها همه ممتنع، حالا آيا اين خداست؟ و عرض مي‏كنم كه خداي كه؟ خداي آن كساني كه تعبير مي‏آوري كه ممتنعند خداي هيچ نيست نيست صرف خداي كه باشد؟ و ملتفت باشيد دقت كنيد كه بر فرضي كه تو يك هست مطلقي را خيال كردي و كان و يكونش را معني كردي و به هست صرف رسيدي و ماسوايش هم ممتنع، خوب ممتنع كه ماسواش ممتنع است ارسال رسل كرده، جنگ و نزاع قرار داده؟ جنگي كه نيست، نزاعي كه نيست، رسولي كه نيست.

پس غافل نباشيد كه خدا بود و هيچ خلقي نبوده و نيست مثل اينكه الان خدا هيچ مخلوق نيست و خدا جايي است كه جا نيست، ديگر جاش كجا است؟ جا ندارد چراكه مكان را هم او آفريده و مخلوق خدا بعضيش خانه‏ها هستند و بعضي صاحبخانه‏ها. حالا اين خدا طاوي است جميع كثرات را، يعني كه يك وجود اعمي كه هم ماده و هم صورت و هم نسبت از آنجا آمده و همه از پيش او آمده‏ايم. ديگر كسي بخواهد به اين اصطلاح تنزيه كند خدا را، بعينه مثل وحدت‏وجوديها مي‏شود و آنها هم خواسته‏اند تنزيه كنند خدا را كه از سر همه افتاده‏اند و چنان افتاده‏اند كه خودشان نفهميدند چطور به زمين خوردند. ملتفت باشيد، پس آنجايي كه ماسوا نيست خلق ممتنعند، كثرات هم ممتنعند آنوقت امتناع را همچو معني مي‏كنيم كه «الان كماكان» خدا هست و اشيا هم ممتنع صرفند. يعني الان هم كماكان خدا هست و هيچ نيست. خوب حالا خدا چطور است؟ و طور معني‏هاشان را شما ملتفت باشيد تا ردهاش را بفهميد. و طوري كه آنها منظورشان است حتي خيلي از حكما اين است كه مي‏گويند «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» خيلي بطور دقيق معني مي‏كنند. مي‏گويند معنيش آن نيست كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، بلكه مي‏گويند اين كفر است. بعضيشان اين را مي‏گويند و خيليشان كه مي‏گويند همه‏چيز اوست و آنهايي كه اين را نمي‏گويند مي‏گويند اگر بگويي او ليلي و مجنون است اين كفر است. حالا اگر از آنها بپرسي خوب حالا چه‏چيز است منظور شما كه اينقدر تدقيق كرده‏ايد؟ مي‏گويند اين ليلي و مجنون وجودشان خدا نيست به جهت اينكه وجود اشيا خدا نيست و اگر بگويي كفر است ولكن ماده اشيا و صورت اشيا و اقتران اشيا، اينها همه هست و اينها را من حيث‏المجموع كه روي هم نگاه كني بغير از هست چيز ديگر نيست. پس وجود ليلي خدا نيست ولكن ماده‏اش، صورتش، آن حسنش، آن معشوقيتش از پيش خدا است. حالا كه چنين است پس بغير از خدا هيچ نيست. حالا اين توحيدشان است كه خيلي بالاش مي‏برند.

و مطلب اين است كه شما غافل نباشيد آن كه انبيا را فرستاده هيچ اين حرفها اصطلاح او نيست بلكه خدا خدايي است كه خلق را خلق مي‏كند و او را كسي خلق نكرده أفمن يخلق كمن لايخلق حالا اين خدا را بايد تنزيه كرد و تنزيه معنيش آن است كه مثل ليلي نباشد، مثل مجنون نباشد، مثل ماده‏اش نباشد، مثل نرش نباشد. و شما ملتفت باشيد اين جسم مركب است از ماده و صورتي، ماده او آن است كه منتهي شده به صورتش چنانكه همه اجسام اينطورند، ماده‏ها منتهي شده‏اند به صورتها و صورتها منتهي‏اليه‏شان است و همه اينطورند و عرض مي‏كنم اين صورتها خدا نيستند، اين ماده‏ها خدا نيستند چراكه هر كدام بخواهند از پيش خود گرم شوند دهنش مي‏چايد و بالعكس هركدام بخواهند از پيش خود سرد شود، نمي‏توانند. ديگر مبدء اشيا از وحدتي مي‏آيد، اين وحدتي كه شما مي‏گوييد هيچ‏كار ازش نمي‏آيد و بسا تنزيهش كنند و بگويند آن مبدء هيچ‏كار نكرده و هيچ صورتي و هيأتي و رنگي و شكلي ندارد و بسا بگويند آنكه ماسوا ندارد فعل هم ندارد، قدرت هم ندارد چنانكه عجز هم ندارد عجز هم ممتنع است و هيچ نيست مگر خودش. خوب حالا چه مي‏كنيد؟ خوب كي گفته كه اين خدا باشد؟

پس غافل نباشيد خدا آن است كه خالق جميع خلقش باشد و خلقش ممتنع نباشند بلكه ممكن‏الوجود باشند. اگر ايجادشان كرد هستند، اگر نكرد كه نيستند. حالا وجود عام خداست و خدا وجود عام است و خلق وجود خاص، مي‏گويم وجود عام خدا نيست كه آن وجود عام پيش وجود خاص آمده باشد. بله، خاص عام نيست، زيد انسان كلي نيست، كسي هم نگفته ولكن زيد انسان است و آن انساني كه به قول كلي مي‏گويي خاص هم يكي از افراد اناسي است. بله نوع همه‏جا هست و فرد نوع نيست و نوع در هر فردي هويدا است و فرد من حيث الفردية ممتنع و ممنوع است از اينكه نوع باشد و نوع هم من حيث النوعية ممتنع است از اينكه فرد باشد. پس عام واجب است كه عام باشد و همچنين خاص هم واجب است كه خاص باشد و اينها شپش‏كشي ملاّيي است و اصطلاح منطقيين است. گيرم كه اينها را خوب تحقيق و تدقيق كردي، آخر چه شد؟ ثمرش چه‏چيز است؟ آن آخرش شكار خوك است و هيچ‏چيز توش نيست. آيا خدا كسي است كه كسي او را ساخته باشد؟ مي‏بيني معقول نيست و اگر مي‏خواهي خدا را بشناسي ببين خودش چگونه خودش را تعريف كرده. مي‏فرمايد قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد نه پدر كسي است و ليس كمثله شي‏ء و اين اَبْ مثل دارد و آن پسر مثل پدرش است و پدر هم مثل پدرش است يا آنكه آباء را مثل هم بگيري وهكذا ابناء را مثل هم بداني و خدا ليس كمثله شي‏ء است و حقيقت خلق آن است كه آنها را ساخته باشند كه باشند. مثل آنكه حقيقت كرسي آن است كه نجار او را بسازد و قبل از آنكه نجار او را بسازد كرسي وجودي ندارد وهكذا هر مخلوقي را كه مي‏خواهد مي‏سازد موجود است و آن را كه نساخته است نه ماده دارد و نه صورت. پس ماده و صورت تمام خلق هم ماده‏شان مخلوق است و هم صورتشان. حالا يك مخلوقي را پيش ساخته‏اند و مخلوقي را بعد و يك مخلوقي را بعد و يك مخلوقي را اول مي‏سازد و آن را به صورت ديگر درمي‏آورد پس معلوم است كه خدا چنين كارها مي‏كند. يعني اول تخمه و نطفه مي‏سازد در همه‏جا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و پيش از نطفه آب و خاك مي‏سازد و پيش از آب و خاك گرمي و سردي مي‏سازد و اينها همه را با هم تركيب مي‏كنند و هيچ‏كدام از اينها خدا نيست. نه سرديش خداست نه گرميش خداست نه آبش، نه خاكش. و مي‏بيني توي اين آب و خاك فضلات زياد ريخته مي‏شود و اگر خدا بود در اينها بي‏اعتنايي است كه به او كرده مي‏شود. ببين اين مركب را مي‏ريزي در خلا و هيچ معصيت نكرده‏اي وهكذا قلم را و كاغذ را هيچ بي‏ادبي نشده ولكن ببين با اين قلم و مركب برمي‏داري مي‏نويسي اللّه، ديگر بگويي اين كار دست خودمان است، اين خداي خالق آسمان و زمين نيست، اين را مي‏اندازيم در خلا. اگر انداختي كافر مي‏شوي و معلوم است كه حرمت خدا از جميع خلق بيشتر است و حرمت تمام خلق از براي خدا است و رسول محترم است از براي آنكه از پيش خدا آمده وهكذا ائمه انام محترمند به جهت آنكه از پيش خدا آمده‏اند و خدا خودش اعزّ معزّزين است.

پس ملتفت باشيد خدا خلق مي‏كند خلق را نهايت بعضي را پيش مي‏سازد و بعضي را بعد. وهكذا اول آب و خاك مي‏سازد و نطفه نيست و بعد نطفه مي‏سازد و هركدام از اينها را كه از پي او بروي مي‏بيني خلق عاجزند از كنهش. پس ملتفت باشيد كه اگر جميع اين خلق جمع شوند كه چيزي درست كنند نمي‏توانند. حتي نمي‏توانند نطفه درست كنند كه اگر در رحمي ريخته شود اين خورده خورده بزرگ شود كه روح به او تعلق بگيرد و دهنشان مي‏چايد. وهكذا يك تخم‏مرغ، يك پشه را عاجزند كه درست كنند. خدا احتجاج كرده با آنها انّ الذين يدعون من دون اللّه لن‏يخلقوا ذباباً و تمام اين مرشدين و همه اين كاملين را جمع كنيد، همه شما بياييد يك مگس درست كنيد. اين آبهاي خدا و خاكهاي او را برداريد يك مگسي بسازيد، ببينيم مي‏توانيد! و اين مطلب را كه سهل است و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه چقدر آن مريد خر شده كه تابع او شده. ديگر اين مرشد هم هست، خودم هم هستم، چه ضرور تابعش شوم؟ پس غافل نباشيد هذا خلق اللّه پس ملتفت باشيد مي‏بينيد خداوند پيش چشمتان دارد كار مي‏كند فلان حبّه را زير خاك مي‏كني و اگر او نخواسته باشد كه سبز شود، تو نمي‏تواني سبزش بكني و احتجاج مي‏كند افرأيتم ماتحرثون شما كه گندم را زير زمين مي‏كنيد آيا پس چطور شما عمل مي‏آوريد؟ و خيلي كارها را به دست تو داده‏اند ولكن ديگر چطور اين حبه ريشه مي‏كند چطور از زمين بيرون مي‏آيد، تو نمي‏فهمي و مي‏فهمي نوعاً اين بزرگ مي‏شود، ريشه مي‏كند. ديگر چطور شده فلان تخمه گندم شده و فلان تخمه برنج شده، فلان جو شده و فلان نخود وهكذا ديگر چطورش مي‏كنند، اين مطلب از فهم خلق بيرون است.

پس غافل نباشيد كه خدا خدايي است كه مي‏گيرد از ماده امكان و خلق را از امكان مي‏سازد و اين امر عمده‏اي است كه بايد آن را داشته باشيد. ديگر اگر خودش خلق كند تجلّي لها بها و عرض مي‏كنم همه وحدت‏وجوديها قرآن مي‏خوانند اينما تولّوا فثم وجه اللّه و همه به اين آيه كه مي‏رسند آه هم مي‏كشند پيش خودشان. عرض مي‏كنم تو نمي‏گويي تكه ذات خدا مي‏گويي ظهور خودش كه اين خلق ظهوراللّه هستند عرض مي‏كنم تمام اين خلق را از امكان ساخته‏اند ولكن امكاني پس از امكاني. مثل آنكه خدا اين خلق را تماماً از اين آب و خاك ساخته و وقتي قهقري برمي‏گرداني اين آب و خاك را هم از سردي و گرمي ساخته. باز اين سردي و گرمي را وقتي فكر كني از زحل، از شمس، از فلان كوكب ساخته. به همين‏طور مي‏روي پيش جسم كه به صورتي بيرون نيامده. خوب چيزي كه خودش فعليت ندارد آيا مي‏تواند كاري بكند؟ خصوصاً كارهاي عجيب و غريب كه همه را از روي حكمت بكند! ملتفت باشيد پس امكان كاري ازش برنمي‏آيد و اگر جايي ديديد كه تعريفي از امكان و آن اول امكان كرده‏اند تعريفش آن است كه مطاوع است و مطاوعه و اطاعت و قبول مي‏كند فعل فاعل را و خداي ما چنان خدايي است كه هرجا دست مي‏زند چيزي نيست كه مطاوعه او را نكند و تمام خلق مطيع و منقاد او هستند و دهنشان مي‏چايد كه خلاف امر او را بكنند و خدا است خالق خلقكم و ماتعملون حالا اشياء چطورند؟ همين‏طوري كه مي‏بيني كه همه را ساخته و هريك را سرجاي خودش گذاشته. مثل آنكه زيد را ساخته و افعالش را هم ساخته ولكن چنين قرار داده كه فعل زيد صادر از زيد باشد ولكن خدا قادرش كرده كه مي‏تواند حركت كند وهكذا ما مي‏بينيم و ما مي‏شنويم ولكن خدا ما را بينا كرده كه ما مي‏بينيم و او ما را شنوا كرده كه مي‏شنويم. او است جعل لكم السمع و الابصار او ما را شنوا كرده كه ما مي‏شنويم ديگر بايد يك گوش درست كنيم، دهنمان مي‏چايد وهكذا او چشم درست كرده، ديگر مگر ما مي‏توانيم چشم درست كنيم دهنمان مي‏چايد. عرض مي‏كنم ما نمي‏توانيم چشم شپشي درست كنيم، همين شپشي كه در بدن خودمان درست كرده از چرك بدن خودمان درست كرده، آن چشم دارد، ذائقه دارد، شامه دارد و ماها دهنمان مي‏چايد كه يكي از آنها را درست كنيم. حتي عرض مي‏كنم اين ملك‏الموت كه اماته مي‏كند و جان مردم را مي‏گيرد و اسم اعظم دارد كه به آن كارها مي‏كند واللّه باز خودش متحير است كه چطور اين تأثيرات در او هست و همچنين شيطان اسم اعظم دارد آن را به جايي انداختند كه برداشت و كارها با او مي‏كند و به دستش ندادند كه اگر به دستش مي‏دادند آن هم خوب بود و جزء ملائكه بود و لعنش جايز نبود. اين بود كه آن اسم اعظم را جايي انداختند و عمداً انداختند كه به دستش نيايد و رفت و دزديد. حالا زور اين اسم اعظم چقدر است؟ از وقتي كه اين آدم آمده و پيش از او دارد هي شيطنت مي‏كند و همين‏طور هست تا زمان رجعت و تمامش به زور او است. راوي عرض مي‏كند شايد اين اسم اعظم را در جهنم هم بخواند و آتش به او نرسد. مي‏فرمايد اين اسم را از او پس مي‏گيرند. عرض مي‏كند چطور مي‏شود اين اسم را كه پيش از آدم همراهش بوده و اين را داشته و تا زمان رجعت هم خواهد داشت از او پس بگيرند؟ فرمودند اسم تو چيست؟ هرچه فكر كرد ندانست و عمداً چنين كردند كه بفهمد خداست كاركن. حالا تو كه از بچگي اسم خودت را مي‏دانستي وهكذا در خواب و بيداري مي‏دانستي، حالا از تو مي‏پرسند مااسمك، نمي‏داني. همين‏طور خدا قادر است كه اسم اعظم را از شيطان بگيرد. پس اسم اعظم را خيلي به ملائكه مي‏دهند و نمي‏توانند اسرارش را بفهمند ولكن آن كسي كه كاركن است و خلق در حكم او است، او اسمها دارد و از هر اسمي كاري مي‏كند و اسمهاي او جزء خلق نمي‏شوند و مشيت او عين مشاءات محال است بشود. مثل آنكه فعل نجار محال است كه جزء نجار باشد وهكذا ارّه محال است كه جزء نجار باشد. پس مخلوقات هيچ‏كدام مشيت‏اللّه نيستند اما مشاءات هستند و آنها را به مشيت خود ساخته، پس آنها منتهي به مشيت خدا نخواهند شد. حالا ديگر كسي بگويد خير، بطور انطوي او را در اينها مشاهده مي‏كنيم كشف سبحات جلال از اينها مي‏كنيم، عرض مي‏كنم اين كشف كشف نيست و ستر است و اين عصا ظاهرش آن است كه مي‏بيني و باطنش آن است كه او را مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود و هر كارش كني از عالم جسم بيرون نمي‏رود و هرچه او را قهقري برگرداني فعليتش كمتر مي‏شود تا مي‏رود به آن امكان اول كه نه متحرك است و نه ساكن وهكذا نه گرم است و نه سرد و نه نور است و نه ظلمت، بلكه هيچ فعليتي ندارد.

پس ملتفت باشيد كه خدا كسي است كه از امكان مي‏گيرد چيزها مي‏سازد و ماده‏المواد امكان‏الامكانات است و اين مشيت خدا نيست ولكن متعلق مشيت است و متعلق مشيت همه‏جا هست و هرجا خدا چيزي ساخته فعلش را به او تعلق داده و از همين‏ها مي‏شود فهميد كه خدا علم به جزئيات دارد و اگر خدا علم به جزئيات ندارد پس جزئيات را كه ساخته؟ و حال آنكه خدا لطيف است و تمام آنچه را كه ساخته اول بار مشيت و اراده و قضا و قدر همراهشان كرده. همراه همان شپش كرده و او را ساخته و ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة و اين امورات سبعه از او صادر است و فعل‏اللّه صادر از اللّه است مثل آنكه فعل هر كاركني صادر از او است و اين رءوس فعل همه‏اش از پيش او است و اين رءوس عين اشياء نيستند بلكه تعلق گرفته‏اند به اشيا و به هر رأسي شيئي از اشيا ساخته شده ولو تعبير بياوري كه فلان رأس نمي‏تواند كار ديگر بكند و آن رأسي كه به خنصر تعلق گرفته به بنصر تعلق نمي‏گيرد، نگيرد. و عرض مي‏كنم آنكه بنصر و خنصر را مي‏سازد هماني كه به بنصر تعلق گرفته نمي‏تواند به خنصر تعلق بگيرد، يعني چه؟ البته مي‏تواند. ولكن يكي از اسمهاي او اين است كه لطيف است و او نازك‏كار است و البته آن جايي كه نازك‏كاري لازم دارد نازك‏كاري مي‏كند و جايي كه كلفت‏كاري لازم دارد او كلفت‏كاري هم مي‏كند. پس آن بنّاي بزرگ هم نازك‏كاري مي‏كند هم كلفت‏كاري مي‏كند و آنوقت كه زور نمي‏آورد تعمد مي‏كند كه زور نمي‏آورد و آنوقت كه زور مي‏آورد تعمد مي‏كند كه زور مي‏آورد. پس او است خالق كل شي‏ء و هرچه مي‏سازد از امكان است حتي فعل فواعل را به خودشان مي‏سازد. حالا چطور مي‏شود كه من دستم اينطور حركت مي‏كند، چطور مي‏شود؟ طورش را نمي‏توانم بفهمم.

پس ملتفت باشيد خدا فوق تمام امكانات است نه آنكه او مطلق است و امكانات مقيد است و عرض مي‏كنم هيچ خلقي مقيد نيست و اصلاً فردي از افراد مطلق نيست بلكه آن خداي حقيقي هيچ فردي ندارد و اوست صاحب صفات كماليه و كلام‏اللّه صادر از خدا است و سنّيها مي‏گويند كلام‏اللّه قديم است و شيعه مي‏گويند كلام‏اللّه نبود و پيغمبر آورد. پس شما غافل نباشيد كه متكلم حادث است و خدا پيش از تكلم، تكلم نكرده بود، كار ديگر مي‏كرد و حالا فعل خدا صادر از خدا است و هيچ‏كدام ذات خدا نيستند بخلاف آنكه بعضي صفات صفات ذاتي هستند و بعضي فعلي و آن ذاتيات اسماء هميشه همراه ذات بوده‏اند مثل آنكه تا خدا بوده قدرت داشته چراكه او قدرت را از جايي اكتساب نكرده و خداي ما به كباب قدرتش زياد نمي‏شود بخلاف مخلوقات كه قدرتشان از نان و كباب زياد مي‏شود وهكذا خداي ما هرگز جاهل نبوده كه درس بخواند عالم شود و معلم شود. پس اين صفت علم ذاتي خدا است، ذاتي هميشه همراه او است اما علم او فعل او است، صادر از او است وهكذا قدرت او و حيات او و حكمت او و غناي او و اينها را صفت ذاتي مي‏گويند و صفات فعلي آنها است كه گاهي ضدش را اثبات مي‏كنند مثل آنكه حالا نخواسته شب باشد وهكذا شب را نخواسته روز باشد. پس خلَق و لم‏يخلق و رزَق و لم‏يرزق و شاء و لم‏يشأ گفته مي‏شود ولكن «علِم و لم‏يعلم» و «قدر و لم‏يقدر» نمي‏گويي. پس آنهايي را كه بر يك نسق مي‏گويي صفت ذاتي هستند و آنهايي را كه ضدّش را هم مي‏گويي آنها صفت فعلي هستند مثل خلَق و لم‏يخلق وهكذا. حالا صفات فعلي زير پاي صفات ذاتي هستند و باشند ولكن تمامشان بدئشان از اللّه است و عودشان به سوي او است و به اين نظر است كه آنهايي كه از پيش خدا آمده‏اند ولو شخص خاصي باشند كشف سبحه از او مي‏توان كرد كه به خدا رسيد.

يكي از رفقا آقا شيرعلي اسمش بود، خيلي تعجب كرده بود از حاج ميرزا جواد شيرازي كه گفته بود مي‏شود كشف سبحه از عمر هم كرد. مي‏رويم خدمت عمر كشف سبحه از او مي‏كنيم كه به خدا برسيم و از اشخاص ديگر نمي‏توان كرد. پس عرض مي‏كنم از اشخاص رعيت كشف سبحه نمي‏شود كرد كه به خدا رسيد. بلي از عمر كشف سبحه كردي به حرامزاده‏هاش مي‏رسي و چنان حرامزاده بود كه مادرش هم عمه‏اش بود هم خاله‏اش هم خواهرش، همه‏اش بود. ولكن كشف سبحه را از اميرالمؤمنين مي‏شود كرد چراكه او است كه خودش ظاهر خدا و ظهور خدا است و خودش اول ماخلق‏اللّه است و آمده لباسي پوشيده و در عالم ما رعايا آمده، ما نگاه به عباش و قباش نمي‏كنيم پس هو هو عياناً و ظهوراً و شهوداً و معاملةً و ليس هو هو كلاً و لا جمعاً و لا احاطةً. پس اينها از براي اشخاصي كه از پيش خدا آمده‏اند جاري است ولكن ديگر مي‏رويم پيش آن ليلي و مجنون آنها اصلاً كشف سبحه ندارند و خدا خدايي است كه مي‏گويد كه اينها مجلاي من نيستند. ماوسعني ارضي و لا سمائي الاّ قلب عبدي المؤمن. و صلي اللّه علي محمّد وآله‏الطاهرين.

(9 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

عرض كردم بعد از آنكه انسان در ممكنات نظر مي‏كند مي‏بيند كه اينها مستقل نيستند پس از اينها پي‏مي‏برد كه يك كسي هست كه در وراء آنها است و در آنها تصرف مي‏كند. پس هرجايي كه چيزي از خود حركت ندارد و يكدفعه مي‏بيني حركت كرد انسان عاقل مي‏داند كه اين را يك كسي برداشته حركت داده. يك سنگي مي‏بيني انداخته شد، يك كسي او را انداخته چراكه خود سنگ حركت توش نيست كه راه بيفتد و حركتي بكند اين است كه از اين راهها مي‏شود فهميد كه حكمايي كه معروفند در حكمت، حكمت نداشته‏اند و قولشان اين است كه اشيا معلوم مي‏شود كه خودشان حركت جوهري دارند و مثَل هم مي‏زنند كه خربوزه نمي‏بيني يك‏وقت فلان مزه دارد وهكذا خورده خورده شيرين مي‏شود، پس حركت جوهري دارند يعني چه؟ و غافلند كه اين خربوزه كه وقتي شيرين مي‏شود اين آب تازه در او آمده ولكن هنوز حل و عقد نشده و گرما و سرمايي بر او وارد نيامده. بعينه مثل آنكه ديگي بارمي‏گذاري از آب و دانه، مادام كه آتش زيرش نمي‏كني اين دانه‏ها هنوز توي آب حل نشده ولكن آتش كه زيرش كردي خورده خورده حل مي‏شود دانه‏ها در آب و كم‏كم غذا درست مي‏شود و به همين‏طورها است آب كه در خربوزه رفت ابتدائش طعم ندارد ولكن بعد از آنكه خاكش حل شد در آبش و آبش در خاكش عقد شد، بسته مي‏شود و وقتي بسته شد جرم خربوزه پيدا مي‏شود و كم‏كم بزرگ مي‏شود. ديگر خود خربوزه حركت جوهري دارد، انسان عاقل اين را نمي‏گويد. پس شما غافل نباشيد كه اين كلمه «العالم متغير و كلّ متغير حادث و لكل حادث محدث» اين كلمه از انبيا بوده و آمده تا پيش شما و اگر درست تحقيق كنيد خيلي كلام بامعنايي است و عالم حادث است، يعني تازه پيدا شده چراكه يك دفعه چيزي را مي‏بيني گرم مي‏شود و گرم نبود وهكذا سرد مي‏شود و سرد نبود وهكذا روشن مي‏شود و تاريك مي‏شود و اينها خودشان اينطور مي‏شوند؟ نه، آدم عاقل بسا نگويد. چنانكه مردم ديگر غافلند و مي‏گويند خودش شب مي‏شود، روز مي‏شود. و مكرّر عرض كرده‏ام اغلب مردم معاملات و طور و طرزشان طور و طرز دهريها است حالا در اين ميانه بعضي هم اسمي از خدا مي‏برند ولكن اعتنا به خدا ندارند و عملشان بي‏اعتنايي است به خدا و عملشان دهريه يا نه كأنه مثل هم است نهايت كسي يادشان داده اسم خدايي مي‏برند، اين است كه باكشان نيست كه خلاف رضاي خدا راه بروند.

ملتفت باشيد چيزي كه از خودش حركت ندارد اين را كسي حركت داده. مي‏بيني اين قلم حركت مي‏كند يك وقتي هست كه محركش را مي‏بيني كه حركتش مي‏دهند، يك وقتي ديگر هست از پشت پرده مي‏بيني كه حركت مي‏كند. اگر عاقلي مي‏داني كه كسي حركتش مي‏دهد. حالا حركت‏دهنده‏اش خواه جني باشد كه حركتش مي‏دهد و جنش را نمي‏بينيم يا آنكه انساني باشد و از وراء پرده او را حركت مي‏دهد. پس فواعل همه‏جا هستند و امر غيبي هم هستند. پس ملتفت باشيد بدن را روح حركت مي‏دهد و ما مي‏بينيم حركتش را و خود روح را نمي‏بينيم ولكن چون مي‏بينيم بدن حركت كرد مي‏دانيم كه بدن خودش حركت ارادي ندارد و زود اين مطلب بدست مي‏آيد. مي‏بيني زيد تا جانش درآمد مثل كلوخ افتاده است و اين است كه محاجّه‏هاي خدايي هم از اينطورها است و مردم اعتنا نمي‏كنند هل يستوي الاحياء و الاموات حالا روح ديدني نيست ما چه مي‏دانيم مرده كدام است، زنده كدام است؟ خوب روح را نمي‏بيني؛ آيا نمي‏بيني بعض اشيا حركت مي‏كنند و بعضي ساكنند و بعضي كارها مي‏كنند و بعضي بيكاره‏اند. حالا اين بدن بخودي خود مي‏ايستد يا راه مي‏رود يا نگاه مي‏كند؟ حاشا. اگر چنين بود بدن مُرده مي‏بايست حركت داشته باشد با آنكه از اعضا و جوارحش هيچ چيزي كم نشده و وقتي كه روح از بدن بيرون رفت مي‏بيني شكل اين بدن طوري نشده اما حركتهايش تمام شد. پس تغييرات اين بدن را كه ديدي پي مي‏بري كه در اين بدن روحي هست كه بدنش را وامي‏دارد كه ببيند و بشنود. پس آن روح لايُري است اما افعالش در بدن ظاهر است و غافل نباشيد كه خداوند هم اگر تصرف نمي‏كرد در ملك و خيال كن كه خودش بود و تصرف نمي‏كرد، اگر نمي‏كرد ما از او اصلاً خبر نداشتيم و روحي كه ما نمي‏بينيم از كجا بدانيم كه هست و روحي را كه نمي‏بينيم و دست به او نمي‏توانيم بگذاريم به هيچ‏وجه با اين مشاعر ظاهره ادراكش نمي‏توانيم بكنيم. پس روح اگر بدن نگرفته بود ما اصلاً از او خبر نداشتيم ولكن حالا كه بدن گرفته، خودش لايُري است و بدنش بالعكس يُري است و گاهي اين بدنش را حركت مي‏دهد، ساكنش مي‏كند ما حالا مي‏فهميم كه روحي در اين بدن هست و در فلان بدن نيست. پس ملتفت باشيد باز مي‏فهميم كه اين روح دخلي به بدن ندارد چراكه وقتي كه مي‏رود چيزي از بدن كم نمي‏شود و وقتي كه مي‏آيد چيزي بر بدن افزوده نمي‏شود. پس اين روح دخلي به بدن هيچ ندارد و بدن هم هيچ دخلي به روح ندارد ولكن وقتي آمد در بدن القا مي‏كند افعال خودش را در او كه از چشمش مي‏بيند و از گوشش مي‏شنود و از ذائقه‏اش طعوم مي‏فهمد وهكذا. حالا اگر او نيامده بود توي بدن اين بدن اصلاً طعم نمي‏داند يعني چه، اصلاً روشني و تاريكي نمي‏فهمد يعني چه. بعينه مثل آنكه كوري مادرزاد هرچه به او بگويي روشني اين‏طور است صدا به گوشش مي‏آيد ولكن تعقل نمي‏تواند بكند و هرچه بگويي تاريكي اينطور است، لفظ «را» و «تا» به گوشش مي‏خورد بعينه مثل «چاري چوپاري پيلي پندولي» حالا تا كسي هندي نباشد نمي‏داند اينها يعني چه. پس غافل نباشيد كه آن روح اصلاً روشنايي، تاريكي، طعم و صدا وهكذا گرمي و سردي نمي‏داند يعني چه چنانكه اين جسم مرده هم نمي‏فهمد شيريني يعني چه و هرچه حلوا در دهنش بگذاري نمي‏فهمد يعني چه ولكن آن روح مي‏آيد توي اين بدن، حالا طعم مي‏فهمد وهكذا روشنايي و تاريكي و صدا را مي‏فهمد كه صداي خوب و بد را از همديگر تميز مي‏دهد.

ملتفت باشيد كه تمام خلق را عرض مي‏كنم اين وصفشان است كه تا از مقام خود تنزل نكنند، يعني مركب نشوند با بدن داني و در اينجا اكتساب نكنند هيچ ندارند و كأنه لاعن شعور صرفند و هيچ ندارند و از همين راهها مي‏فهميد معني علم خدا را كه علمش انطباعي و اكتسابي نيست وهكذا خيلي فكر مي‏خواهد كه انسان ملتفت شود. پس اهل مملكت خدا از عقل گرفته تا بدن، تا اينها با هم ننشينند و صعود و نزول نكنند، اختلاط پيدا نشود، كأنه همه جهّالند و هيچ فهم ندارند ولكن عقل مي‏آيد و نازل در نفس مي‏شود، علوم نفساني را پيدا مي‏كند وهكذا در نفس خيال علوم خيالي پيدا مي‏كند. و مكرّر عرض كرده‏ام كه علوم نفس آن است كه كل چيزهايي كه مي‏داني محتاج به لغت خاص نيست كه تو بداني و جميع معلومات در نفس حاضر است و زير پاي عقل است و تا عقل نيايد توي عالم نفس، نه نفس علومي دارد و نه عقل چيزي دارد. پس عقل بايد نازل شود در عالم نفس تا نفس خيلي چيزها را بداند و نفس تمام چيزها درش حاضر است و اينجا است كه خيلي بايد ترسيد و پناه به خدا برد و همين‏جا است كه هول مطّلع مي‏آيد و مثل ابوذري مي‏گفت به پسرش كه اگر هول مطّلع نبود خوشم مي‏آيد كه پيش تو بخوابم ولكن از هول مطلع مي‏ترسم. و انسان يك مرتبه وارد مي‏شود بر جايي كه آنچه كرده همه را مي‏بيند و توي دنيا هم هي بازي كردي و يادت رفت و يكدفعه مي‏روي به جايي كه تمام بازيهايت را حاضر مي‏بيني. پس لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصاها و وجدوا ماعملوا حاضراً و همه را مي‏بينيد حاضر و ايستاده و اصلاً چيزي مخفي نيست و رفو هم نمي‏شود كرد و عذر هم نمي‏شود آورد.

پس ملتفت باشيد حالا در اين عالم عقل پامي‏گذارد و چيزها مي‏فهمد. باز نزول مي‏كند مي‏آيد در عالم خيال و عالمي است كه هميشه مي‏بيند يكي از علوم نفساني توي اين خيال است و اين خيال علوم متعدده را يكدفعه ادراك كند، چنين نيست. بلكه هميشه يك قصد دارد و در يك آن هم مصلّي و هم تارك باشد، چنين نيست. پس اين بدن در يك آن و حال هم متحرك باشد و هم ساكن، چنين نيست بلكه وقتي متحرك است ساكن نيست و وقتي ساكن است متحرك نيست و وقت حركتش فلان ساعت است و وقت سكونش در فلان ساعت و اين ساعت دخلي به آن ساعت ندارد. پس اين خيال هميشه در يكجا ايستاده مگر اينكه از آنجا منصرف شود و به جايي ديگر برود. پس قصد مي‏كني كه نماز كني و قصد مي‏كني كه نماز نمي‏كنم. پس در اين عالم خيال و مثال و طبيعت و عالم جن‏ها اسمش است و در اين عالم خيال هميشه آدم يكي از علومي كه در نفسش حاضر است و احتياج به تعلم خاصي ندارد و هميشه يكيش حاضر است مقصد متعدد ندارد ولكن در عالم نفس فعل و ترك آن، و ثواب و عقاب، و حسنه و سيّئه همه حاضرند و غافل نباشيد كه به همين‏طور آن عوالم بالا مي‏آيند به همين دنيا و معلوم است آن روح مي‏آيد در اين بدن كه از چشمش مي‏بيند و از گوشش مي‏شنود و اگر در بدن نيايد اصلاً نمي‏شنود و نمي‏بيند و هرگاه مي‏بيني روح توي بدن هست و گوشش را مي‏گيرد ديگر نمي‏شنود پس معلوم است كه در تركيب اين روح و بدن با هم بدون موانع خارجه از هردو مي‏بيند و مي‏شنود. ديگر روح بكلش شنوا است، پس چرا گوشش را كه گرفت ديگر نمي‏شنود؟ پس ملتفت باشيد كه اينها همه از تسلط قدرت‏اللّه است كه روح يكدست متشاكل‏الاجزاء كه بكلش مي‏بيند و طعم مي‏فهمد و گرمي و سردي مي‏فهمد مع‏ذلك وقتي كه آمد در بدن از همه‏جا حجابها از براش درست مي‏كنند. پس بايد ديدنيها را از چشم ببيند و صداها را از گوش بشنود و طعمها را از ذائقه بفهمد و اگر امور طبيعي بود چنين نبود بلكه تمام تصرفات از قدرت صانع است و تا اذنش ندهد هيچ‏چيز از او نمي‏آيد. حالا كجا اذنش مي‏دهد در ديدن؟ مي‏گوييم در چشم چراكه در جاهاي ديگر هرچه زور بزند اصلاً نمي‏بيند.

پس جميع اين عوالم بالا محتاج به نزولند به جهت كسب كمالات و آن الواح نازله هيچ‏كدام محسوس و ملموس نيستند و ديده نمي‏شوند ولكن مي‏آيند در بدن، آنوقت احكامي و علومي و فعلياتي دارند و اگر بدن نبود اينها را نداشتند و تبارك آن صانع حقيقي كه او هرچه دارد اكتساب از ملكش نكرده. تبارك آن صانع حقيقي كه گرم نمي‏شود و همه اين گرميها را مي‏داند كه چطور است، بلكه او همچو صانعي است كه گرميها را خودش درست كرده وهكذا همه چيزها را ساخته، مذوقات را ساخته و اصلاً هيچ‏كدام را نچشيده. پس آن كسي كه مي‏چشد روح حيواني است بله اين چشيدن كار حيوان است و اين است اگر كسي توي علم آمد آنوقت ملاّ را از غير ملاّ تميز مي‏دهد. اين است حضرت امير7 فرمايش مي‏كنند كه نفس حيواني ذوق و سمع و بصر و شم و لمس را دارد وهكذا رضا و غضب دارد. پس روح حيواني كارش همين است، يعني فعليتش، يعني آن رنگي كه رويش مي‏آيد، يعني آن اكتساباتش آن است كه چيزها را مي‏فهمد، طعوم را مي‏فهمد، اشياء را مي‏بيند، صداها را مي‏شنود ولكن حلوا كه خورده، جلدي جرم حلوا نمي‏رود پيش او و حيوان طالب همان شيرينيش است و اين حرصها در حيوانات خيلي كمتر است و انسان حريص‏تر است از باب آن است كه از طعم بيشتر خوشش مي‏آيد هي مي‏خواهد بخورد. مي‏بيني سير شده، شكمش پر شده ولكن باز مي‏خواهد بخورد. پس كار او طعم فهميدن است و اين باعث قوت او و قدرت او مي‏شود و بي‏اغراق عرض مي‏كنم در حال ضعف محسوس است. يك لقمه غذا مي‏خورد قوت مي‏گيرد و حال آنكه آن لقمه در شكم مي‏رود و جزء بدن مي‏شود و مع‏ذلك روح را قوت مي‏دهد وهكذا روح به نگاه كردن به روشني و سبزي و آب و ساير مفرّحات قوت مي‏گيرد. نگاه كردن به اينها باعث قوتش مي‏شود واقعاً و حقيقتاً وقتي آب ديد قوت مي‏گيرد، سبزي ديد قوت مي‏گيرد و واقعاً جاي خوش، روح قوت مي‏گيرد و واقعاً در اطاق تاريك ضعيف مي‏شود و همچنين اين روح حيواني از بوي كباب قوت مي‏گيرد. بسا از لمس چيزي قوت بگيرد و لمس چيزي كه مناسب طبع انساني باشد خوشش مي‏آيد و قوت مي‏گيرد. دست به مار كه گذاشت بدش مي‏آيد و حال اينكه مار نرم است، او ضعف پيدا مي‏كند وهكذا چيزهايي كه شبيه به مار باشد مثل ماهي، انسان از لمس آن بدش مي‏آيد و انسان به جرأت او را نمي‏گيرد و مار كه انسان مي‏گيرد راستي راستي دستش بي‏حس و بي‏قوت مي‏شود و بسا به ديدن مار غش كند. حالا چطور شده كه غش مي‏كند؟ و حال آنكه روح در بدن است و آن مار هم كه دور است، كاري به اين شخص ندارد. راهش اين است كه روح مي‏خواهد برود غايب شود از دست مار، اين است كه توي قلب جمع مي‏شود و يكمرتبه بدن مي‏افتد و غش مي‏كند.

و ان‏شاءاللّه شما تميز بدهيد از اين‏جور بيانات كه ارواح مختلفند هريك خصايصي دارند چنانكه روح حقيقتاً واقعاً همين جرم غذا، جسم آب را به خودش مي‏كشد ولكن حيوان جسم آب بكارش نمي‏آيد و تعجب آنكه نگاه به او مي‏كند حال مي‏آيد و حظ مي‏كند وهكذا جرم حلوا جزئش نمي‏شود ولكن طعمش جزئش مي‏شود وهكذا ملائكه ارزاقشان تسبيح است و تسبيح كه مي‏كنند سير مي‏شوند و اين مردم بسا اينها را اغراق خيال مي‏كنند از باب آن است كه از حكمت مُعرضند و واقعاً انسان را مي‏بيني گرسنه است همين كه غذا خورد آسوده مي‏شود. حالا اين طعم جرمي نيست كه به روح رسيده باشد ولكن به ذائقه كه رسيد روح قوت مي‏گيرد وهكذا بو جرم نيست. حالا بعضي بوها خورد خورد مي‏شود مي‏رود در هوا و مي‏آيد در شامه انسان، اينها هم هست ولكن اصل بو جرم نيست و فرنگيها استدلال مي‏كنند كه اين بوي به و امثال اينها رشحات آب به و سيب است كه مي‏آيد در شامه انسان و احساس مي‏كند و استدلال هم مي‏كنند كه مگر نمي‏بيني كه به را آنجا گذاشتي خشك كه مي‏شود كم‏كم بوش تمام مي‏شود و اين‏جور چيزها واقع هست و مع‏ذلك عرض مي‏كنم اصلاً بو دخلي به اين مطلب ندارد و اصل بو جرمش كجا آمد؟ بله، تعلق به جايي مي‏گيرد مثل آنكه مشك بو مي‏كند اين را جايي بگذاري ده‏سال بوش كم نمي‏شود حتي توي آن صندوق كه گذاشتي چوبهايش، لباسهاي توي صندوق هم بو مي‏دهد و اگر جرم داشت اين بو در لباسها كه مي‏رفت خورده خورده مشكش كم مي‏شد. پس حيوان از محض عرض كيف و حظ مي‏كند حالا يك كسي هم هست كه از بو خوشش نمي‏آيد اين را كار ندارم وهكذا يك كسي هم هست كه از شيريني بدش مي‏آيد، خيالش هم كه مي‏كند بدش مي‏آيد وهكذا.

پس ملتفت باشيد مقصود اين است كه هر بويي مناسب هر روحي باشد آن روح از خود بو بدون جرم قوت مي‏گيرد و خيلي اين حيوان شبيه به ملك است كه به همين ذكرهايي كه مي‏كنند سير مي‏شوند و حظ مي‏كنند. پس انسان از بعضي خوانندگيها و صداها حظ مي‏كند وهكذا از صداهاي منكر بدش مي‏آيد چنانكه بعضي از صداهاي منكر بود كه خدا مي‏خواست قومي را هلاك كند آن صداها را از آسمان يا از آب يا از باد مي‏آورد و آنها مي‏شنيدند و مي‏مردند. و بعضي از صداها مقوي روح است و پاره‏اي مضعّف روح است وهكذا لمسها كه آن محبوب را كه لمس مي‏كني قوت مي‏گيري وهكذا دست بر آن مار كه انسان مي‏گذارد بدش مي‏آيد. پس اين كيفيات به حيوان مي‏رسد نه جرم آنها. پس جرم هوا پيش تو نمي‏رود كه تو روشني بفهمي بلكه محض روشني‏اش آمده پيش تو كه تو روشني فهميده‏اي. پس حيوان از جرم غذاها استمداد نمي‏كند ولكن از كيفياتي كه به اين غذاها و اشيا تعلق گرفته يا بوي مناسب يا طعم مناسب يا هيأت مناسب از اينها قوت مي‏گيرد حيوان و مي‏آيد تا پيش نبات. اول بيتي است كه كأنه حالتش مثل اهل دنيا است كه از خود آب يا از خود فلان غذا قوت مي‏گيرد و از همين آب و خاك نبات درست مي‏شود و اينها را همينطور قهقري كه برگرداني مي‏روند پيش آن صانع و آن صانع در هر مرتبه بدون استكمال و اكتساب از ملكش مي‏داند كه هر چيزي را چه بايد كرد. و اصل علم آن است كه او دارد و علوم الهي را ما نداريم. ما مثلاً سركه را فهميده‏ايم كه ترش است از باب آن است كه چشيده‏ايم ولكن صانع بدون چشيدن هر چيزي را مي‏داند كه طعمش چطور است بلكه هر چيزي را خودش ساخته و مي‏سازد و هريك را طعم بخصوص روش مي‏گذارد و نمونه‏اش را همين‏طوري است كه نشان تو داده كه سركه مي‏سازي. حالا اين ترش‏كننده سركه خدا نيست بلكه اين گرمي است و اين تعفين است كه به اندازه معين گرم و سرد مي‏شود، خورده خورده ترش مي‏شود و در جاهاي سرد، سركه دور ترش مي‏شود ولكن جاهاي گرم بسا در يكماه ترش مي‏شود. پس ملتفت باشيد فاعل ترشي آفتاب است ديگر

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

 

اين شعر در اينجا باطل مي‏شود چراكه مي‏بيني اين هوا ترش نيست، شيرين نيست ولكن همين هوا به جايي مي‏رسد و به خود دانه انگور كه برمي‏خورد شيرينش مي‏كند و همين آب‏انگور را پهلوي آن خوشه بگذاري هوا به او مي‏خورد ترش مي‏شود. حالا اگر هوا ترش بود همه را ترش مي‏كرد و اگر شيرين بود همه را شيرين مي‏كرد ولكن هوايي است نه ترش است و نه شيرين ولكن به دانه انگور كه مي‏خورد شيرينش مي‏كند و به آب انگور كه مي‏خورد ترشش مي‏كند و يك هوا است و يك آب است و يك‏جور است و به شيئي مي‏خورد يك‏جوريش مي‏كند و اينها از طبع اشياء نيست و هركه بگويد هذيان است.

شما ملتفت باشيد، حالا مي‏بيني يك نطفه‏اي است يك چيز است نطفه يك نسق است، خون هم يك نسق است نهايت حالا اقتران پيدا مي‏كند آن نطفه قوه جاذبه هم دارد اين خون را به خود مي‏كشد مي‏بيني يك‏تكه‏اش استخوان است و دست مي‏شود و يك‏تكه‏اش استخوان سر مي‏شود وهكذا يك تكه‏اش گرد مي‏شود، يك تكه‏اش دراز مي‏شود. اين ديگر خودش اينطور مي‏شود؟ خير، خودش اين‏طور نمي‏شود و چطور استاد زبردستي است كه عمق استادي او را نمي‏شود فهميد به محض آنكه او اراده مي‏كند يك‏جايي استخوان مي‏شود، يك‏جاش تلخ مي‏شود، يك‏جاش شيرين مي‏شود. مراره نهايت تلخي دارد وهكذا گوشت شيرين است. پس خدا آن صانعي است كه از روي علم اين صنعتها را مي‏كند و او خودش به اين صورتها درنيامده و واجب است كه به صورت خلق بيرون نيايد چنانكه خلق واجب است كه به صورت او نباشد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(10 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

عرض كردم اغلب كساني را كه ديده‏ايم و با آنها صحبت علمي كرده‏ايم و پيش خودشان خيال مي‏كردند كه مطلب را فهميده‏اند اين است قولشان كه خداوند متناهي به هيچ‏چيز نيست و اين لفظ را مكرّر مي‏گفتند و مي‏نوشتند كه خدا متناهي به جايي نيست پس هيچ غير از او نيست و مثالهاش را همين‏جور مي‏زنند مثل آنكه بلاتشبيه پشم متناهي به نمد نيست چراكه توي قالي هم هست پس اگر پشم متناهي در نمد بود، قالي پشم نبود پس اين پشم همه‏جا هست. وهكذا جسم متناهي به آب و خاك نيست چراكه اگر متناهي به آب بود خاك جسم نبود و بالعكس و حال آنكه هردو جسمند. پس جسم متناهي به اجسام نيست وهكذا مداد متناهي به الف نيست چراكه اگر متناهي به الف بود، باء مداد نبود و همچنين مداد متناهي به باء هم نيست چراكه الف و باء هردو مدادند و از اين‏جور مثلها صوفيه خيلي دارند و توي خودمان هم ديديم اين مثلها را مي‏زدند و اغلب مشايخ احديّت را خيلي فرمايش مي‏كردند و آنها خيال مي‏كردند كه مطلب را فهميده‏اند و مي‏گفتند و بناي تحقيق كه مي‏شد كأنه قولي نداشتند مگر قول آنها را و همان مثلهاي آنها را مي‏گفتند و وحدت‏وجوديها الفاظش را در تعبير مي‏آورند والاّ اگر درست تعبير آورده بودند مطلب درست بود.

پس ملتفت باشيد خدا متناهي به هيچ‏چيز نيست و اگر جوري معني مي‏كني كه درست مي‏آيد مطلب را فهميده‏ايد. پس ملتفت باشيد خدا متناهي به جايي نيست و زيد و عمرو هستند و اينها به هست مطلق برپا هستند و بسا به هستي برود كه از قيد اطلاق بالاتر برود و بسا مشايخ فرمايش كنند اين را و اين غير از مطلق است و به قول مطلق كه مي‏گويي مقيد هست مطلق هم هست و به اين لفظ كه مي‏گويي خدا فوق مطلق است و مقيدش هم مقيد است و مطلقش هم مطلق است. پس وحدت‏وجود صرف همين‏ها است كه كسي خيال كند كه خدا متناهي به جايي نيست و در احاديث هم بيانات متشابهي است و حكما خيال مي‏كنند متشابهات را فهميده‏اند و شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد و اولاً فكر كنيد كه چيزي كه متناهي به جايي است اول اين مطلب را بايد فكر كرد درش. مثلاً جسمي را به جسمي مي‏سنجي، اين متناهي است به آن و آن متناهي است به اين. مثلاً اين نمد متناهي شده به قالي ولكن توي قالي نرفته و بالعكس. پس جسم با جسم متناهي است و غافل نباشيد و اين يكي از معني‏ها است كه بايد ملتفت باشيد. پس بنابر اين اصطلاح جسمي را با جسمي بسنجي نسبتشان را يا متصلند يا منفصل و اينها متناهي هستند به يكديگر خواه دور باشند از يكديگر يا نزديك باشند. پس جسمي با جسمي متناهي است و اصطلاحش را عمداً عرض مي‏كنم كه نزديك به مطلب بياييد و خودتان هي درش فكر كنيد. پس ملتفت باشيد كه جسمي با جسمي متناهي است ولكن رنگ با جسم متناهي نيست چراكه جسم هست مثل كرباس و اين رنگ فرو رفته است در جميع ظاهر اين كرباس و ظاهرش و باطنش را رنگ فروگرفته وهكذا كرباس هم سفيد باشد باز رنگش سفيد است و سفيدي غير از كرباس است. پس رنگ متناهي به كرباس نيست چراكه معني متناهي اين بود كه اقلاً كرباسي را با كرباسي يا جسمي را با جسمي نسبتشان را بسنجي ولكن لون با جسم متناهي نيست و لون مي‏آيد فرو مي‏رود در جميع اقطار جسم و جسم را فرو مي‏گيرد بطوري كه جاي جسم تنگ نمي‏شود وهكذا وقتي كه آن رنگ مي‏پرد و مي‏رود اصلاً جاي او گشاد نمي‏شود وهكذا رنگ مي‏كني كرباس را به همان وزن سابق است و بالعكس. پس باين‏طور ان‏شاءاللّه فكر كنيد و ملتفت باشيد پس اعراض نوعاً تمامشان متناهي به اجسام نيستند و همه اعراض اينطورند مثل آنكه طعم متناهي به آب انگور نيست چراكه اين شيريني فرو رفته در همه‏جاي آب انگور وهكذا ترشي هم متناهي به آب انگور نيست و فرو رفته در همه جاي آب انگور. پس ملتفت باشيد كه اعراض نوعاً مثل گرمي و سردي و ترشي و شيريني و الوان و اشكال وهكذا جميع اعراض نسبت به جواهر اين است حكمش. پس هيچ‏يك از اينها متناهي به جايي نيستند مثل آنكه شيريني متناهي به آب انگور نيست چراكه اگر متناهي بود بايست هميشه همراهش باشد ولكن مي‏بيني شيريني مي‏رود ترشي مي‏آيد و باز ترشي هم متناهي نيست چراكه اين ترشي مي‏رود و سركه ما ضايع مي‏شود و باوجودي كه متناهي نيست اين طعم به آب انگور، طعم دخلي به جسمانيت آب انگور ندارد و او صاحب طول و عرض و عمق است و اين صاحب طول و عرض و عمق گاهي ترش مي‏شود گاهي شيرين مي‏شود، گاهي تلخ مي‏شود، مسكر مي‏شود. پس با وجود اين اعراض دخلي به جواهر ندارند و بالعكس و باوجودي كه متناهي به يكديگر نيستند الاّ اينكه بگويي جسم متناهي است به شيريني يا به ترشي وهكذا مثل اينكه آب انگور رفته تا جايي كه شيرين است و اين شيريني اطراف او را از جميع جوانب گرفته حتي آنكه در اعماقش فرو رفته. پس شيريني روي او را گرفته و آب توي او است پس متناهي است. پس باين‏جور متناهي اعراض غير از جواهرند و بالعكس و اعراض آنهايي هستند كه هي مي‏نشينند و برمي‏خيزند مثل آنكه حركت مي‏آيد روي جسم و سكون برمي‏خيزد و بالعكس. پس جسم به اين اعتبار متناهي به حركت هم هست در حين حركت و متناهي به سكون هم هست در حين سكون. پس ملتفت باشيد اين است كه محال است جسم واحد در حال واحد هم متحرك باشد هم ساكن چراكه اگر ساكن است حركت توش نيست و بالعكس و اين جسم تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن و الان هم كماكان يا بايد متحرك باشد يا ساكن و چون چنين است غيرمتناهي است بآن اعتباري كه اين حركت برمي‏خيزد و سكون مي‏نشيند و بالعكس و اصلاً جاش گشاد نمي‏شود و باوجودي كه چنين است اين اعراض حالّ در جواهرند و جواهر محلّ اعراضند و اگر جواهر نباشد اعراض محال است كه باشند مثل آنكه طول عصا بايد روي ماده عصا بنشيند و اين چون الان محدود است به اين حدي كه مي‏بيني، پس اين اعراض هميشه محتاج به محلند و بالعكس. پس اگر چنين است اينها را به جوري مي‏توان گفت كه غير يكديگرند و محدود به يكديگرند پس حدود غير از محدود است و بالعكس و اين حدود احاطه كرده‏اند محدود خود را و اطراف او را از هر جانب گرفته‏اند. پس باين نسقها خدا را يا ماده مي‏گيري و اين صورتهاي حقيقي را خلق چنانكه گفته‏اند خدا خودش فعليت محضه است اين است كه خود اوست ليلي و مجنون. خوب كجا نشسته؟ روي ماده امكان. و غافل نباشيد كه خدا امكان ندارد و اين حرفها ذهن شما را تقريب مطلب مي‏كند.

و از اين گرده خورده خورده پيش برويد تا ملتفت اصل مطلب باشيد و حتي عرض مي‏كنم همين عقل شما كه الان هست، محدود است مثل آنكه عقل شما پيش شما است و عقل من پيش من است. حالا اين عقل باوجودي كه عقلي با عقلي غير همند و هريكي محدود به حدي هستند مع‏ذلك عقل من نيامده كه روي جايي بنشيند و مع‏ذلك اگر عقل من نباشد اين حركت من از روي عقل نيست و اگر من تعمد مي‏كنم اين حركت را احداث مي‏كنم پس اين به فرمان عقل است پس عقل اينجا است و همين عقلي كه مخصوص من است وهكذا عقل شما مخصوص به شما، اين عقل محدود به جسم نيست چراكه مثل رنگ نيست كه روي جايي بنشيند وهكذا منزلش توي سر انسان نيست و اين عقل نه روي آسمان است نه زير آسمان و نه توي سر است و نه كف پا، مع‏ذلك هم در سر است هم در پا چراكه دست و سرت را از روي عقل حركت مي‏دهي كه اگر از روي عقل حركت ندهي مي‏گويند فلان عقل ندارد. و ملتفت باشيد مكلف هميشه عقل است و به او مي‏گويند چطور بدنت را وادار، چطور حركت كن، چطور نگاه كن، چطور گوش بده. پس عقل وامي‏دارد بدن را كه حركت كند. پس اينها همه از روي عقل كه شد افعال عقل است و از دست بدن ظاهر شده. پس عقل باوجودي كه نيامده در بدن، باز آمده در بدن و هم در سر است و هم در پا. چراكه چشم به اراده او حركت مي‏كند وهكذا گوش و پا و جميع اعضا و جوارح. باز نه هركس كه اعضا و جوارح دارد بلكه آن كسي كه كارهاش از روي فهم و شعور و ادراك است. پس ملتفت باشيد كه عقل متناهي به جسم نيست و جسم متناهي به جسم است اين است كه عقل در فوق عرش جاش نيست و هرچه بالاي عرش را خيال كني كه آن بالاها مي‏نشيند، باز جسمي را خيال كرده‏اي نهايت مثل پوست پياز با پوست روي آن است و آن پوست روي آن هم پوست پياز است مثل پوست تو. پس ملتفت باشيد كه عقل بالاي عرش منزلش نيست چنانكه در تخوم ارضين منزلش نيست باوجودي كه همه‏جا هست چراكه هم فوق عرش را مي‏فهمد و هم تخوم ارضين را و اگر در فوق عرش نرفته بود نمي‏توانست فوق عرش را بفهمد كه چطور است و بالعكس و همه شماها اين عقل را داريد.

پس ملتفت باشيد كه جسم به حسابهايي كه دارند متناهي است و تمام اين كره بزرگ متناهي است و آن بالاش عقل نيست، نفس نيست، فؤاد نيست بلكه فوق عرش لا خلأ و لا ملأ است و اين جور خلأها و ملأها كه متبادر به اذهان است اين جور خلأ و ملأ مقصود حكيم نيست و تا مي‏گويي فلان‏چيز خالي است جلدي ذهنشان مي‏رود پيش سبوي خالي كه آب ندارد مثلاً و آب كه دارد مي‏گويند پر است. پس در اندرون اين سبو يا خلأ است يا ملأ است و شخص عاقل مي‏فهمد كه در اندرون اين سبو هميشه ملأ است و خلأ نيست چراكه خلأ مخلوق نيست و ملأ است كه در سبو است نهايت گاهي آب توش مي‏كنيم گاهي آرد توش مي‏ريزيم وهكذا به همين‏جور آبش را كه خالي كردي هوا جاش مي‏رود پس توي اين سبو خلأ نيست چراكه آب كه ندارد هوا توش مي‏رود و بالعكس و اين سبو جوري باشد كه يك جاش خالي بماند داخل محالات است و شما ملتفت باشيد كه خلأ تعبيري است كه آورده‏اند و تعبيرش را از همين آب و هوا آورده‏اند مثلاً اين اطاق خالي است، يعني توش هوا است چراكه هوا به چشم نمي‏آيد ولكن عقل مي‏فهمد كه اين هوا است اگرچه ديده نشود و بخواهي جسمي را هواش را يك‏جا بكشي اين مي‏شكند مثل اينكه اگر شيشه نازكي باشد كه قوت نفس خيلي باشد بخواهد تمام هواش را بكشد، آن شيشه مي‏شكند يا اينكه آن شيشه را پف كني چراكه تداخل داخل محالات است و ميان حكما خيلي معروف است كه تداخل داخل محالات است. پس ملتفت باشيد كه شيشه را اگر پف زياد بكني اگر نازك باشد زود مي‏شكند وهكذا قايم بمكي مي‏شكند. پس خلأ نيست در ملك و خلأ داخل محالات است. بله جسم را مي‏شود كاريش كرد كه مثل پنبه بزني جايي را پركند وهكذا درهم بكوبي يك‏جا جمع شود. پس مي‏شود جسمي را درهم كوفت و متخلخلش كرد و راهش اين است كه چون در اينجاها هوا هست اين است كه مي‏شود چيزي را متخلخل كرد كه هوا در او برود و اگر هواش را بكشي بهم جمع مي‏شود. پس فوق عرش خلأ نيست چراكه ملأ نيست و توي اين عرش همه‏اش ملأ است وهكذا زيرش كرسي است وهكذا كره آتش وهكذا كره هوا، آب و خاك. و اين خاك ته‏ترين همه است و داخل محسوسات است و معلوم است خاك را در آب بريزي آبها بالا مي‏ايستد وهكذا هوا را زير آب ببري بالاي آب مي‏ايستد وهكذا فلك را زور بزني در آب فروش كني وقتي كه ولش كني مي‏رود به كره خودش. پس در جوف اين عرش ملأ است و پُري‏هاش بعضي مثل خاك است كه محسوس است و بعضي مثل هوا است كه محسوس نيست وهكذا آتشش. پس فوق عرش جسمي آنجا نيست و آن منتهي‏اليه جسم اصلاً عقل نيست، روح نيست وهكذا بلكه صرف هيچ است و باز بخواهي تصورش كني كه چطور است تصور تعلق مي‏گيرد به جسمي كه اين لطيف است يا كثيف وهكذا سنگين است يا سبك و وقتي كه جسم نيست ديگر تصور معقول نيست پس ملأ نيست چراكه هيچ‏چيز نيست و خلأ نيست چراكه ملأ نيست پس جسم منتهي شده به محدب عرش و آن طرف محدب لا خلأ و لا ملأ است.

و مطلب اين است كه خداوند عالم متناهي به خلقش نيست. ملتفت باشيد چطور بايد باشد و عرض مي‏كنم اينها راه مشقش هست. پس ملتفت باشيد كه رنگ متناهي به جسم نيست چراكه لون غير از جسم است چراكه اينكه مي‏نشيند و برمي‏خيزد غير از محلش است. پس جسمي كه متناهي به اعراض نيست مي‏شود گفت كه جوهر غير از عرض است و بالعكس و خداي شما نه جوهر است نه عرض و اين لفظهاش را همه‏كس مي‏گويد ولكن من دلم مي‏خواست كه فهم هم همراهش باشد. پس ملتفت باشيد كه خداي ما مُجهّر جواهر است چنانكه در احاديث هم هست كه خدا جوهر و عرض را، هردو را، ساخته و هردو را تركيب كرده. حالا كه جوهر و عرض نيست، آن هست صرف خداست كه هم جوهر است و هم عرض. و حقيقت آن هست حقيقتي است كه هم جوهرش مي‏توان گفت در جوهر و هم عرضش مي‏توان گفت در عرض. حالا او خودش به خودي خود نه جوهر است و نه عرض و مي‏گويند آن چيزي كه وجودش اعم از جوهر و عرض است نه جوهر است و نه عرض ولكن چيزي كه وجودش اعم است هم در جوهر جوهر است و هم در عرض عرض است. پس خود اوست ليلي و مجنون، و مجنون نيست چراكه وجودش اعم از ليلي و مجنون است وهكذا ليلي نيست. و هم مجنون است و هم ليلي. و عرض مي‏كنم همين لفظها در احاديثمان هم هست ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم و همچنين مي‏فرمايد نحن اقرب اليه من حبل الوريد نهايت تو نمي‏بيني او را ولكن او همراه تو هست. پس خدا است داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء پس وقتي كه مي‏گويي ليلي نيست نه اين است كه ليلي خدا توش نباشد و وقتي كه مي‏گويي ليلي هست نه آنكه همه‏اش به صورت ليلي بيرون آمده باشد. چراكه اگر همه‏اش به صورت ليلي بود ديگر مجنون نبود و اگر به صورت هر دو بود خدا دو قسم شده بود، نصفش ليلي بود و بالعكس.

پس ملتفت باشيد كه خدا مُجهّر جواهر است و همچنين اعراض را تابع جواهر آفريده و اعراض را مي‏آورد روي جواهر مي‏چسباند و خودش جوهر نيست، عرض نيست و عرض خودش مي‏تواند به جوهر بچسبد؟ حاشا. بلكه هردو عاجزند و غافل نباشيد حتي عرض مي‏كنم اين امور داخل امورات محسوسه است اگر كسي عقلش را بكار ببرد. و اگر ديد انسان عاقل كه جايي روشن شد حكم مي‏كند كه چراغ را روشن كردند اطاق روشن شد وهكذا جسم خودش نمي‏تواند حركت كند ساكن شود اما حركت نمي‏تواند بكند يك‏خورده زودتر توي ذهنها مي‏رود ولكن ديگر ساكن هم خودش نمي‏شود، اين ديگر در ذهنهاشان نمي‏رود. و شما ملتفت باشيد كه اگر اقتضاي جسمانيت جسم حركت بود بايست كه تمام اجسام متحرك باشند و بالعكس ولكن هر جسمي مي‏بيني قابل است از براي حركت چنانچه قابل است از براي سكون و اين چيزي كه قابل است نه خودش مي‏تواند به صورت حركت بيرون بيايد نه به صورت سكون مثل آنكه مداد قابل است از براي صور حروف ولكن كاتبي مي‏خواهد كه او را بردارد و به صورت حروف بيرون بياورد. وهكذا گل قابل است از براي صور كاسه و كوزه ولكن فاخوري مي‏خواهد كه بردارد و به صورت كاسه و كوزه بيرون بياورد وهكذا هلمّ‏جراً.

و مكرّر عرض كرده‏ام كه كشف سبحات جلال از جسم بكني به خدا نمي‏رسي بله كشف سبحات جلال از عمارت مي‏كني حكم مي‏كني كه بنّايي بوده كه اين عمارت را ساخته. ديگر بنّاش آيا مؤمن بوده يا كافر، مرد بوده يا زن، اصلاً معلوم نمي‏شود. پس ملتفت باشيد كه خدا است مُجهّر جواهر و جوهر را عاجز آفريده و مخلوق معقول نيست كه قادر باشد. پس تمام خلق عاجزند و اوست قادر علي كل شي‏ء و اوست كه قادر مي‏كند هر چيزي را و اين فعل ناشي از خلق است و تا او تقدير نكرده باشد من نمي‏توانم كاري كنم. ديگر اگر چشم وحدت‏بين در كثرت داري مي‏بيني كه اين فعل‏اللّه است، خير فعل‏اللّه نيست مع‏ذلك تا روح من نخواهد دست حركت كند دست خودش نمي‏تواند حركت كند و اين حركت حركت روح نيست و حركت جسم است. پس حركت روحاني از روح است مثل آنكه حركت جسماني از جسم و مع‏ذلك تقدير خدا روي همه كارهاي مخلوقات است كه اگر او نخواهد هيچ‏كار نخواهد شد و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(11 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

عرض كردم كه هر مؤثري را كه خدا خلق مي‏كند آن مؤثر را و بر هر كاري كه قادرش مي‏كند مي‏تواند كه آن كار را بكند و بالعكس و اين مؤثر خودش خودش را نمي‏تواند بسازد و كسي ديگر بايد او را بسازد ولكن خدا ملكش را يك‏جوري كرده كه در همه‏جا آيات و نمونه‏هاي او باشند. پس ملتفت باشيد اين است كه كليات حكمت را هركس ياد بگيرد زود فارع‏التحصيل مي‏شود يعني زود مطالب را مي‏فهمد و كليات را كه نداشته باشد كأنه اصلاً چيزي نمي‏فهمد. و از جمله كليات حكمت كه در هيج‏جا تخصيص بردار نيست اين است كه هر مؤثري آنچه را كه دارا است در تمام افعالش آنها پيدا است مثل آتش يعني گرم و جسم گرم اين آتش اسمش است و گرمي تنها آتش نيست وهكذا جسمي كه گرم نباشد آتش نيست مثل آنكه آب يعني جسم تر، سرد، سيال. آب يعني تر و اين رطوبت فعل آب است و اثرش است و آب مؤثر اين فعلش هست. ملتفت باشيد حالا اين رطوبت آب اثر او است و آب را به هر شكلي كه مي‏خواهي بيرون بياوري اين رطوبات لامحاله توش هست. و همچنين شكر يعني جسم شيرين و شيريني فعل شكر است و به هر شكل مي‏خواهي بيرونش بياور، خواه كمش باشد يا زيادش كه شيرين است چراكه آنچه شكر دارد كأنه قابل قسمت نيست. ملتفت باشيد كه چه مي‏گويم چراكه شكر به هر شيريني كه هست همان است كه ما چشيده‏ايم و هر قدري كه چشيدي فهميدي شكر چطور است و همه داريم تميز مي‏دهيم. ملتفت باشيد پس صفت ذاتيه شكر اين است كه شيرين باشد به شيريني خودش و يك‏جوري هست شيرينيش كه دخلي به خرما ندارد، دخلي به شيريني انگور ندارد و آنها هم شيرينند ولي طعم شكر نمي‏دهند و طعم شكر مخصوص خود شكر است و اين طعم شكر همراه شكر است، يك قدري مي‏چشي مي‏داني چقدر شيرين است، دوباره مي‏چشي باز شيرين است بقدر شيريني اولي و اگر هزار مرتبه بچشي باز همان شيريني و همان طعم را مي‏دهد بطوري كه اگر تفاوت بكند طعم شكر در چشيدنها حكم مي‏كني كه اين شكر نيست و اگر جوري بشود كه شيريني او جور خرما باشد مي‏گويي اين خرما است. حالا شكلش شكل شكر است، باشد. مثل آنكه خيلي از جوهريات است كه رنگش دخلي به آن شي‏ء اولي ندارد. ملتفت باشيد ببينيد طعم شكر يك‏جور است و منقسم نمي‏شود به اين معني كه يك‏جاييش شيرين‏تر باشد و يك‏جاييش شيرين باشد و بطوري اين امر محكم است در پيش همه مردم اگر درست حكم كنند كه يك چيزي كه شيرينيش كمتر باشد يا بيشتر باشد از شكر حكم مي‏كنند كه اين شكر نيست، مثل خرما و مويز.

پس ببينيد آن صفت ذاتيه منقسم نمي‏شود و هميشه بر يك نسق است و اين امر بدانيد كه كلي است كه همه‏جا جاري است. پس يك مثقال شكر چقدر شيرين است هزار من شكر هم همانطور است وهكذا يك غرفه آب چقدر تر است تمام آبها و درياها همانقدر ترند نه بيشتر وهكذا خشكي خاكها را هم همين‏طور بفهميد. اين است كه نمونه چنانكه مكرّر اصرار كرده‏ام كه نمونه انسان را مي‏رساند به جايي كه دوباره محتاج نيست نمونه ببيند و دوباره اگر احتياج او شد براي رفع حاجت ديگري است و اگر شكر را مكرّر خورديم از باب آن است كه دوباره محتاج شديم به خوردنش، نه براي آنكه بفهميم طعمش چطور است و چون فهميديم كه طعمش چطور است شكر را كه مي‏خواهيم برمي‏داريم نه چيز ديگر ولكن در اين استعمالاتمان محتاج به دانستن اينكه اين شكر چطور است محتاج نيستيم به دانستنش و تحصيل حاصل نمي‏كنيم.

پس ملتفت باشيد اين كليه را كه عرض كردم و غافل نباشيد اين مسأله را بدانيد مسأله كلي است كه در خدا و خلق اين مسأله جاري است و اين است كه مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انّه الحق او لم‏يكف بربك انّه علي كل شي‏ء شهيد. ملتفت باشيد حالا اين آيات را خدا مي‏نماياند چراكه بارها عرض كرده‏ام كه كل اشياء به صفاتشان فهميده مي‏شوند و اين صفات نمونه‏ها هستند و به زباني ديگر كل اشياء به اسمهاشان شناخته مي‏شوند و اسم را مكرّر عرض كرده‏ام كه مسمي بايد بسازد آنوقت آن اسم راستي او است و هر اسمي را كه مسمي براي خودش نساخت آن اسم دروغ است و اسم دروغ پيش خدا و رسول و پير و پيغمبر نيست.

پس ملتفت باشيد خدا است قادر نه آنكه ما اسمش را گذارده‏ايم، يعني قادري كه ما معنيش را مي‏فهميم و خدا آن  قادري است كه تركها به زبان خودشان و عربها به زبان خودشان و هر طايفه به زبان خودشان مي‏گويند. حالا لفظش را يك‏مرتبه قادر مي‏گويي يك دفعه چيز ديگر ولكن آن معني قدرت كه صادر از خدا است آن صفت است و هر چيزي به اينطور شناخته مي‏شود باوجودي كه در آنجاهايي كه هستند غفلةً همه مشغول هستند. و ملتفت باشيد هر اسمي را خود مسمي بايد بسازد. مثل اينكه تو مي‏ايستي اسمت ايستاده است، فارسي مي‏گويند ايستاده، عربها مي‏گويند قائم، تركها مي‏گويند چيز ديگر و اين يعني ايستادگي اثر تو است و اين الفاظي كه مردم تعبير مي‏آورند اينها اثر تو نيست، اينها تعبيرات مردم است. و باز ملتفت باشيد كه در احاديثمان هست اسماؤه تعبير و صفاته تفهيم يعني اين الفاظي كه ما مي‏گوييم از براي تفهيم و تعليم مي‏گوييم. حالا تو به آن معني و مراد برمي‏خوري نوش جانت والاّ كأنّه هيچ نشنيده‏اي اين است مي‏فرمايند اگر از الفاظ من مي‏فهمي آنچه مقصود است «فأنت انت» و اگر از الفاظ من مصداقش را لغتش را توي قاموس و صحاح نگاه مي‏كني اصلاً نمي‏داني چه مي‏گويم. و باز آن اصل مطلب را داشته باشيد من مي‏گويم آب بياور بخورم همه مي‏دانيد كه «الف الف آ» و يك «ب» ساكني شما از براي من نمي‏آوريد ولكن آب يعني آن آب خارج را مي‏آوري مي‏خورم. حالا اين را عربها مي‏گويند ماء تعبير از آن آب خارجي به اين لفظ مي‏آورند و فارسيها هم تعبير مي‏آورند به آب. حالا آن آب خارجي مراد است كه او نه ماء است و نه آب. پس لفظ آب رفع عطش نمي‏كند وهكذا ماء. پس آن آب خارجي را مي‏خواهيم كه رفع عطش مي‏كند. وهكذا حلوا آن است كه دهن را شيرين مي‏كند و «ح ل و ا» دهن را شيرين نمي‏كند. پس رفع عطش را آب مي‏كند و مراد از آب نه «الف الف آ» است بلكه اين تعبيري است از آب خارجي وهكذا ماء. پس ملتفت باشيد اينهايي كه ماءشناس هستند عظمي ندارند و عرض مي‏كنم حتي حيوانات هم آب را مي‏شناسند و جميع آنچه آب مي‏خورند آب نمي‏گويند بلكه هركدام لفظي تعبير مي‏آورند. پس آن اصل اسم را بدانيد كه چيست الماء اسم للمشروب صلوات‏اللّه علي حكمايي كه همچو حكمتي دارند. پس الماء نه آنكه مراد لفظ ماء است بلكه مراد معني او است كه آن آب است و آب آن است كه رفع عطش كند وهكذا الخبز اسم للمأكول و نان آن است كه سير مي‏كند نه «خ ب ز» مراد است و شما ان‏شاءاللّه داخل غافلين نباشيد و همين حرفها را در توحيد زده‏اند و اگر در مطلبي ديگر بود حرفي نداشتيم ولكن هشام از توحيد سؤال مي‏كند و حضرت هم از توحيد جوابش مي‏دهد. مي‏فرمايد الماء اسم للمشروب الخبز اسم للمأكول الثوب اسم للملبوس النار اسم للمحرق أفهمت ياهشام و من تعجب از هشام مي‏كنم و تعجب از حضرت صادق نيست چراكه او از جانب خدا است و خودش علم خداست ولكن فرمودند أفهمت ياهشام گفت الحمدللّه فهميدم از بركت شما و هشام مي‏گويد از روزي كه اين را تعليم من كردند من در توحيد اصلاً گير نكردم و كسي بر من غالب نشد. الماء اسم للمشروب ماء يعني آني كه رفع عطش مي‏كند. حالا صانع يعني چه؟ يعني قادر علي كل شي‏ء. حالا از كجا بدانيم قادر علي كل شي‏ء است؟ عرض مي‏كنم اين كل شي‏ء را مي‏بيني اين زمين، اين آسمان، اين جماد، اين نبات، اينها را كسي ساخته اين مي‏شود قادر نباشد؟ پس غافل نباشيد همين‏طور بايد فهميد كه قادر علي كل شي‏ء اين درش هيچ عجزي نيست و عالم بكل شي‏ء درش هيچ جهلي نيست. پس علمش رفته تا جايي كه انتها ندارد والاّ جاهل بود.

مكرّر اشاره مي‏كنم بلكه شما به مطلب برسيد مي‏گويم علم خدا مثل علم ما نيست. ملتفت باشيد علمي كه ما داريم از مشاءات خدا است و غلط است كسي بگويد از رشحات علم خدا است كه آمده است پيش ما. ملتفت باشيد اين علمي كه ما داريم لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء اين علمي كه ما داريم مشاء است و آن علمي كه خدا دارد مشاء همان خدا نيست. و ملتفت باشيد اين علم ما زير مشيت‏اللّه افتاده است و فعل‏اللّه احداث كرده همه اينها را ولكن علم خود خدا بالاي اين فعلش هم هست چراكه فعلش را از روي علمش جاري كرده نه آنكه علي‏العميا بجنبد ديگر هرچه شد شد. پس علم صفت اعلاي خدا است و آن اسم اعظم اعظم است و اگر هوش و گوش بدهيد مي‏فهميد چه مي‏گويم. پس العالم اسم اعظم اعظم است كه اعظم از او اسمي نيست و اسم العالم اعظم از تمام اسمها است و اين علم است كه از خدا صادر شده و تا خدا بوده علم داشته و هيچ‏وقت جاهل نبوده و اين علم بي‏نهايت است. حالا كه بي‏نهايت است غافل نباشيد حالا معني اينكه علمش بي‏نهايت است معنيش اين نيست كه علمي كه ما داريم از علوم الهي است و يك‏خورده‏اش را به ما داده‏اند و خيلي‏ها همين‏جورها خيال مي‏كنند و خيال مي‏كنند كه درست راه مي‏روند و مطلب را بدست آورده‏اند ولكن شما ملتفت باشيد كه علم خدا قديم است و خدا علمش تازه نيست كه تازه ساخته باشد كه حالا عالم شده باشد. پس خدا تا بود دانا بود و اين علم ذاتي خدا بي‏نهايت است باوجود اين علوم ماها اثر علم او نيست يعني از آنجا نيامده اصلاً. ملتفت باشيد و ببينيد كه ماها علم طعوم را از ذائقه مي‏فهميم و علم روشني و تاريكي و الوان و اشكال را از راه باصره و همچنين علم صداها را از گوش. ملتفت باشيد كه خدا چنين نيست و اكتساب از جايي نمي‏كند بخلاف ماها كه بايد لابد اكتساب كنيم مثل آنكه چشممان را بايد باز كنيم تا ببينيم و گوشمان رابدهيم تا بشنويم و بفهميم كه آن كلام هذيان است يا حكمت و ما هر كار كه مي‏كنيم اكتساب است و در ملك خدا اكتساب مي‏كنيم ولكن علم خدا اصلاً اكتسابي نيست بشرط آنكه گوش بدهي چه مي‏گويم و او پيش از آنكه حلوا را بسازد مي‏داند حلوا چه طعم دارد. نچشيده و منزه است از چشيدن و اگر تو خيال كني كه خدا از زبان ما مي‏چشد، عرض مي‏كنم خدا صفات خلقي را ندارد، ذائقه ندارد، لامسه ندارد، شامه ندارد ولكن گرمي و سردي را مي‏داند و مي‏داند از براي هر چيزي چقدر گرمي و سردي بكار برده و بكار مي‏برد و خدا هيچ لامسه ندارد و اگر دل بدهي خيلي چيزها مي‏فهمي. پس غافل نباشيد كه لمس كار حيوان است و كار انسان هم نيست. حالا خدا سبوح است كه لمس كند چيزي را و عرض مي‏كنم كه سهل است انسان هم چيزي را لمس نمي‏كند و منزه است از اينكه چيزي را لمس كند.

پس ملتفت باشيد خداي ما همچو خدايي است كه پيش از تمام مخلوقاتش آنچه را كه بايد بداند مي‏داند بطوري كه هيچ علمش زياد نمي‏شود و نقصان ندارد علمش. پس علمش بي‏نهايت است و جلوش را هيچ جهلي نگرفته. باوجودي كه علمش بي‏نهايت است علوم ما افرادش نيست. باز عرض كردم كه صورت هر مؤثري و صفت ذاتيه هر مؤثري در تمام آثارش محفوظ است مثل آنكه صفت ذاتيه آب در تمام آبها محفوظ است. حالا بدانيد كه از صفات ذاتيه خدا يكي علم خدا است و او بايد بي‏نهايت باشد و علم خدا نبايد تا جاي بخصوصي باشد چراكه علم خدا جهل ندارد هرجا هم فردي را گرفت اين فرد هم همه‏چيز را مي‏داند. و شما ملتفت باشيد كه هم به علم خدا پي‏مي‏بري كه بي‏نهايت است و هم مي‏داني و مي‏شناسي كساني را كه اين علم را در سينه‏شان گذاشته‏اند و توي سينه اين مردم آن علم نيست و علوم خودشان است و علم‏اللّه نيست چراكه هرقدر كسي عالم باشد همينكه يك‏چيزي راه نمي‏برد كفايت در جهلش مي‏كند. پس مخلوقات علمشان محدود است و محدودات يعني صادر از علم‏اللّه نيست و اثر علم‏اللّه هم نيست مثل آنكه اين كاسه آب از دريا است و مي‏نماياند دريا را كه چقدر تر است وهكذا طورش و حكمش را مي‏نماياند كه شور است يا شيرين است و اين نمونه از آن باقي خبر مي‏دهد بطوري كه تو مستغني مي‏شوي از باقي علم.

پس غافل نباشيد كه علم خدا صادر از خدا است و پيش از مشيت خدا است. پس مشاء نيست علم‏اللّه و اصل مشيت مسخّر علوم خدا است و او به مشيت مي‏گويد بشو، مي‏شود و زير پاي او است و آن علم بي‏نهايت است مع‏ذلك علوم ما آثار او نيست و فكر كنيد كه آيه نمونه ذي‏الايه است و بايد در نمونه اثر و مؤثر و فعل و انفعال را ببينيد و اگر درست مي‏آيد بياوريدش والاّ او را واگذاريد كه نمونه نيست وهكذا خدا قدرت بي‏نهايت دارد و اين قدرت بي‏نهايت او جلوش هيچ عجزي نيست. ديگر كاري باشد كه او نمي‏تواند بكند، نيست. حالا كه اين كارها از پيش او آمده‏اند كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، حاشا و كلاّ. ملتفت باشيد اينها را خدا ساخته حالا اين ليلي و مجنون كارها مي‏كنند ولكن كارهاشان صادر از خدا نيست. فعل خلق صادر از خود خلق است ولكن بتقديراللّه است و شما بدانيد كه مردم اينها را ندارند. پس قدرت‏هاي خلق عين قدرت خالق نيست چراكه مخلوقات قدرتشان محدود است و تا جايي مي‏توانند بروند و جايي است كه نمي‏توانند بروند. پس اين قدرت صادر از خلق آن قدرت‏اللّه نيست. اگر دل بدهي دو مطلب مي‏فهمي: يكي آنكه قدرت‏اللّه را مي‏داني كه چطور است و يكي خلق را مي‏داني كه عاجزند. اولاً عجزشان آنقدر است كه تا خدا آنها را نسازد آنها نيستند و يكي ديگر آنكه تا خدا قادرشان نكند نمي‏توانند كاري بكنند و به هر چيزي كه قادرشان كرده مي‏توانند آن كار را بكنند. حالا اينها از آن قدرت‏اللّه كه اصلاً عجز ندارد نيستند. پس ملتفت باشيد عرض كردم صفت ذاتيه هر مؤثري در آثارش ظاهر است مثل آنكه گرمي آتش در تمام آتشها ظاهر است وهكذا خشكي خاك در تمام خاكها. پس آن صفت ذاتيه مؤثر واجب است كه در ضمن آثارش محفوظ باشد. حالا اگر مي‏بيني كه محفوظ نيست حكم كن كه آن مؤثر نيست مثل آنكه صفت ذاتيه حمار يك‏جوري است كه در تمام حمارها پيدا و آشكار است بطوري كه در حيوانات ديگر نيست وهكذا صفات ذاتيه بقر يك‏جوري است كه در آن گاو پير هست و در آن گوساله كوچك هم هست و در همه آشكار و واضح است بطوري كه در حمار و فرس و بغل نيست مثلاً. پس شماها تمام انواع و اجناس را اينطورها تميز مي‏دهيد حالا چطور شده كه پيش خدا كه مي‏روي بايد لنگ باشي در شناختن او؟ و حال آنكه خدا اول چيزي كه به تو امر كرده است آن است كه او را بشناسي.

و مكرّر عرض كرده‏ام كه اين دعا را بخوانيد حتي اينكه آن مردكه به پيغمبر شكايت كرد كه شما مي‏فرماييد كه زماني خواهد آمد كه شكوك و شبهات زياد مي‏شود و امامشان غايب است كه دستشان به دامن آن بزرگوار نمي‏رسد باوجود اين حالت اهل آن زمان چه خاك بر سر كنند؟ حضرت اين دعا را تعليمش كردند اللهم عرّفني نفسك فانّك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف رسولك اللّهم عرّفني رسولك فانّك ان لم‏تعرّفني رسولك لم‏اعرف حجتك اللّهم عرّفني حجتك فانّك ان لم‏تعرّفني حجتك ضللت عن ديني. پس شما ملتفت باشيد كه اول دين شناختن خدا است و خودتان هم مي‏فهميد و احاديث و آيات هم بر طبقش بسيار است كه اول دفعه بايد خدا را شناخت و بعد كه اينها را شناختيم بايد تحصيل احكام و فرمايشات اين بزرگواران بكنيم و آنها را بفهميم كه در هر قضيه چه فرموده‏اند كه عمل كنيم. پس بايد گوش به قولشان بدهيم، چرا؟ ملتفت باشيد كه آن خدا پيغمبر دارد و آن پيغمبر وصي دارد. ديگر هيچ‏كس نيست كه دين ما را نگاه دارد. عرض مي‏كنم اين مردم اصلاً نمي‏توانند دين و مذهب را نگاه دارند، مي‏بينند مردكه زنده است دارد مي‏ميرد و وصيت نمي‏كند به همين‏طور كارهاش را معوّق مي‏گذارد و مي‏رود. حالا آيا اين پيغمبر عقلش نمي‏رسد كه دينش را به كسي بسپارد؟ وهكذا آن وصي هم عقلش نمي‏رسد كه خليفه و وصي براي خودش نصب كند؟ شما بدانيد كه چنين امامي و وصي امامي كه وصي ندارد، آن امام نيست و آن رسولي كه وصي و خليفه ندارد آن رسول خدا نيست و خدايي كه رسول ندارد خدا نيست. چراكه خداي ما مرسل رسل است، منزل كتب است و رسل دينشان را سپرده‏اند به خليفه از جانب خودشان كه هرچه بگويد ممضي باشد و هرچه دوستانشان بگويند اگر زياد يا كم كنند او اصلاح كند كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و اين امام از جانب خدا بايد ابلاغ كند و وقتي ابلاغ كرد بايد مردم از او بگيرند. ديگر او در مكه نشسته و رعيتها در فلان ولايت مثلاً مكان دارند، حالا چه كنيم؟ عرض مي‏كنم به تو كه نگفته‏اند كه دين خدا را پيدا كن چراكه ابلاغ از شأن رسول است. حالا او يا كتاب مي‏نويسد و روانه مي‏كند يا قاصدي يا راويي مي‏فرستد. پس حجت زمان يعني آن كسي كه كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و مؤمنون را گفته نه همه مردم را چراكه همه مردم مؤمن نيستند. اي فلان زنا مي‏كند، بكند. فلان دزدي مي‏كند، بكند. نگاه به نامحرم مي‏كند، بكند. مؤمنين را امام گفته و مؤمن كسي است كه مسدّد و مؤيّد است به تسديد و تأييد امام و او هرجا كه بايد زياد برساند مي‏رساند و هرجا كه بايد كم كند كم مي‏كند كه وقتي مي‏بيند زياد است كم مي‏كند و اگر ديد كم است زياد مي‏كند. كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و باز او خودش وامي‏دارد مؤمنان را كه زياد كنند و ان نقصوا اتمّه لهم و آنچه را كه كم كردند، او واداشته كه كم كنند و يكي از معنيهاي آن حديث شريف كه فرموده‏اند نحن اوقعنا الخلاف بينكم همين است كه عرض مي‏كنم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(12 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

عرض كردم بدانيد كه اين لفظي كه حكما گفته‏اند كه از براي خداوند نهايتي نيست، اين لفظش خيلي آسان است ولكن فهم اين مطلب كه خدا بي‏نهايت است، همچو اين كلام مخصوص اهل حق است و بس، ديگر كسي خبر ندارد. ملتفت باشيد كه جميع طوايف همينطور متحيرند و پيش خود خدايي براي خودشان مي‏سازند. شما ملتفت باشيد خدا است بي‏نهايت و حدّي از براي او نيست و اين معني دخلي بطوري كه مردم فهميده‏اند ندارد و مردم چنين فهميده‏اند كه خدا بي‏نهايت است يعني همه‏جا هست و تعجب آنكه همه‏جا هست و خودش مي‏گويد ما من نجوي ثلاثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم پس خدا با همه خلق هست. حالا كه چنين است مي‏بيني آيه هم دارد و مردم چنين خيالش كرده‏اند و مردمي كه عرض مي‏كنم بعضي مردم كه توي اين كارها نيستند و اصلاً حرف نزده‏اند كه خدا چطور است و كساني كه داخل شده‏اند حكما و صوفيه هستند و اعتقادشان اين است كه «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و از اين جهت است كه صلح كل هم دارند موافق مذهبشان، حالا اگر راه نمي‏روند موافق مذهبشان مثل عصيان مؤمنين است.

و شما غافل نباشيد كه اول دين كه مي‏خواهي بگويي ديني و مذهبي دارم، اول بايد خدا را بشناسي و اگر خدا شناخته نشد خوب است آدم ادعاي دين و مذهب نكند و مثل حيوانها راه رود. و اول دين آن است كه خدا را بشناسد و اگر مشكل بود شناختن خدا اصلاً آن خداي حقيقي تكليف نمي‏كرد يا معرفتش را مخصوص علما و حكما و صاحبان تحقيق و تدقيق قرار مي‏داد و همه مردم را تكليف نمي‏كرد. و اينها را پند بگيريد و مشق بكنيد و اگر مشكلِ خلق بود معرفتش اصلاً تكليف نمي‏كرد و حال‏اينكه اين خدا مي‏گويد يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر و مي‏فرمايد هرچه مشكل است از من نيست و من كارهاي آسان را گفته‏ام. پس شناختن خدا آسان است و مع‏ذلك مي‏بينيد كه جميع اهل باطل خدا ندارند و مي‏بينيد فرنگيها چقدر دولت دارند كه اهل اسلام چنان دولتي توشان كم است. حالا دولت و ثروت دارند، ملاّهاشان خيلي متشخص هستند ولكن خدا ندارند و هركس خدا دارد پيغمبر خدا را وانمي‏زند و هركس كه خدا دارد حقي كه خدا برايش قرار داده وانمي‏زند چراكه خدا آن است كه حق را برپا كند ليحق اللّه الحق و اين باطلها را او باطل مي‏كند و يبطل الباطل پس اين حقها را او احقاق مي‏كند و اين باطلها را او ابطال مي‏كند و خدا قادري است بي‏نهايت. پس مي‏تواند احقاق كند و خدا خواسته كه حقي باشد به جهت آنكه ارسال رسل كرده. پس اين خدا مي‏خواهد كه حقي باشد و حجتش را تمام هم مي‏كند و هرچه را كه مردم نمي‏فهمند به آن نفهمها حرف نمي‏زند و از آنها مؤاخذه هم نمي‏كند و توحيدش را از همه خواسته و به هركس گفته‏اند نماز بكن اين خدا را مي‏تواند بشناسد چراكه امر به نمازش كرده‏اند. حالا خدا را مي‏شناسد و نماز مي‏كند ببين معني دارد نمازش و بجا است و خوب آقايي دارد كسي نوكريش مي‏خواهد مي‏كند اما اگر خدا را نمي‏شناسد و آقاش را نمي‏شناسد چطور نوكري او را بكند.

و ملتفت باشيد به هركس حلالي و حرامي گفته‏اند مي‏تواند خدا را بشناسد و خداشناسي مشكل نيست ولكن اين مردم اصلاً توحيدشان پيدا نيست، اصلاً ايمانشان معلوم نيست مگر اهل حق و اهل حق يك طايفه هستند. و عرض كرده‏ام كه تعجب آن است كه همه طوايف مي‏گويند ما برحق هستيم و مع‏ذلك اهل حق يك فرقه هستند. حالا يهودي حق است يا نصاري حق است؟ و تمام مردم مي‏گويند ما حق هستيم و باقي باطل. باز آنها همين‏طور مي‏گويند ما حق هستيم و باقي باطل و عرض مي‏كنم اين طريقه صلح كل مال صوفيه نجس است كه هيچ طايفه آنها را راه نمي‏دهند و مي‏گويند همه‏چيز خدا است و ما صلح كل داريم و اين جنگها همه جنگ زرگري است. خوب چطور جنگ زرگري است كه خدا امر به پيغمبرش مي‏كند كه فلان كافر را بگير، خانه‏اش را خراب كن و خودش را بكش، مالش را بسوزان. حالا گيرم بعضي از احمقها خيال كنند كه جنگ پيغمبرها مثل جنگ پادشاهان است كه دلشان مال مي‏خواهد و هركس ياغي مي‏شود او را مي‏گيرند و مي‏كشند و هركس ياغي نمي‏شود دولتش مي‏دهند، مالش مي‏دهند و خيلي از احمقها اينطور خيال مي‏كنند و عرض مي‏كنم انبيا جنگ زرگري ندارند چراكه همه دين و مذهبشان اين است كه برخاسته‏اند ادعاي حقيت كرده‏اند و گفته‏اند هركس تصديق ما نمي‏كند كافر است و كافر را بزنيد و بكشيد وهكذا وقتي كه مي‏ميرند در قبرشان تغوط بكنيد و راستي راستي اين كارها را كردند. مي‏فرمايند از عرفات كه برمي‏گردي به مشعر، آنجاها بول بكنيد بخصوص مستحب است چراكه در آنجاها بت مي‏پرستيده‏اند و بتها را از آن كوه مي‏تراشيدند. بخصوص سر قبر خلفا بايد تغوط كرد و خيلي‏ها مي‏رسيدند آنجاها و به قبرشان تغوط مي‏كردند. حالا كسي بگويد چه تفاوت مي‏كند كه روي قبر مُرده تغوط كنند يا نكنند؟ عرض مي‏كنم همچو كسي اصلاً دين و مذهبي ندارد و آن كساني كه دين و مذهب دارند بخصوص فرمايش مي‏كنند كه روي قبرها راه رويد. حالا آن قبرهاي محترم جاي خودشان احترام دارند، مي‏فرمايند روي قبرها راه برويد كه اگر مؤمنين خوابيده‏اند حظّ مي‏كنند، روحي و ريحاني از براشان مي‏شود و اگر كفّار خوابيده‏اند مثل سنگي، كوهي مي‏شود از براشان و مؤمن بايد هميشه امداد كند مؤمنين را و مخذول كند كفار را. و خيلي خيال مي‏كنند كه مرده‏ها نمي‏فهمند وقتي كه سر قبرشان مي‏روي و عرض مي‏كنم اين مردم اصلاً دين ندارند ولكن آنكه دينش از انبيا است مي‏فرمايند هر صدمه اگر بتواني بزني به كافري و نزني، تو هم مثل آنها هستي چراكه خدا لاتجد قوماً مي‏فرمايد يعني تو نمي‏تواني پيدا كني و نمي‏يابي چنين كسي را. معلوم است خدا چنين قرار نداده و هركس با يك كافري مدارا مي‏كند خودش كافر است چراكه لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اگرچه پدرش باشد، پسرش باشد. اي پدرم بوده سنّي است، يهودي است، حالا يهودي خوب نيست تو كه مسلمان شدي و راستت هست، تو يهودي نباش و اينجور چيزها در كار هست. ديگر نگو من چون پدرم است ديگر نمي‏توانم دوستش ندارم. خير، مي‏تواني. پدر يك كسي يهودي، نصاري، منّي، سنّي بوده حالا ديگر هرچه مي‏خواهد باشد چون پدرم است من دوستش مي‏دارم، ديگر اين كلام با دين و مذهب نمي‏سازد. فلان خوب بوده هركس هست دوستش بدار و بالعكس و اين خدا همچو قرار مي‏دهد دينش را كه آن كافر را هرجا كه مي‏تواني صدمه به او بزني بزن و هرجا كه نمي‏تواني لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها حالا نمي‏تواني دستي صدمه‏اش بزني مي‏شود كه در دل دوستش نداري، بگويي خدا لعنت كند فرعون را و تابعينش را. حالا كه نمي‏تواني خانه‏اش را خراب كني لعنش بكن وهكذا تبرّي كن. ديگر مگو چه فرق مي‏كند ما به فرعون لعن كنيم يا نكنيم. عرض مي‏كنم تو مؤمن بشو، مسلم بشو لعنش خواهي كرد. بله اگر نفهمد كه تو لعنش مي‏كني راست است وهكذا نفهمد كه تو طلب مغفرت از براش مي‏كني راست است ولكن تو كه اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات مي‏گويي همه مي‏فهمند و آنها هم دعا در حق تو مي‏كنند و مي‏گويند خدايا فلان بنده مؤمن تو كه دعا در حق ما كرد او را توفيقش بده. و پيغمبر9 مي‏فرمايد هركسي روزي بيست‏وپنج مرتبه بگويد اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات اگر خودش مستوجب جهنم باشد، و معلوم است كه يك‏كار بدي كرده كه مي‏فرمايند اگر مستوجب باشد اين را مي‏برند كه به جهنم بيندازند آنها جمع مي‏شوند كه خدايا اين براي ما طلب مغفرت كرده، او را براي خاطر ما ببخش و نمي‏گذارند او را در جهنم بيندازند. و مطلب را بدانيد چيست، مثلاً مي‏گويي خدايا فلان را بيامرز، اين ديگر نمي‏فهمد، خير مي‏فهمد اگر عذاب دارد عذابش را برمي‏دارند وهكذا مي‏گويد خدايا لعن كن فلان را، شمر را لعن كن، همين الان كه من لعنش كردم توي سرش مي‏زنند كه اين را فلان برايت فرستاده. پس غافل نباشيد كه انبيا چنين قرار داده‏اند كه محبت خوبان جزء اعظم دينتان و مذهبتان است و عداوت با بدان هم جزء دينتان است و انبيا اينجور قرار مي‏دهند كه هركس توي دنيا كافر است اگر مي‏تواني صدمه‏اي به او بزني بزن و اگر نمي‏تواني لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها وهكذا در قبر خوابيده آنجا هم صدمه‏اش بزن وهكذا در برزخ است صدمه‏اش بزن و اگر تو شك داشته باشي درباره مؤمني يا كافري، پس خودت ايمان نداري كه شك داري در ايمان كساني كه صريح‏الايمان هستند يا در كفر كساني كه صريح‏الكفر مي‏باشند و اصلاً دين نداري. ديگر ابوجهل را شايد خدا يك كاريش بكند و شايد ابن‏ملجم را حضرت‏امير7 عفوش كند، خير چنين نيست. عفوش نمي‏كند و هميشه مخلّد در جهنم خواهد بود.

پس غافل نباشيد كه اين خدا دينش را اينطور قرار داده كه با خوبان خوب باشي و هرچه بتواني احسان بايد كرد و احسان هم چندجور است و اگر هيچ كار نمي‏تواني بكني بگو خدايا توفيقش بده، خدايا بيامرز او را خواه زنده باشد خواه مرده باشد كه مثلاً از اين‏طرف بگو اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات الاحياء منهم و الاموات و از آن‏طرف هم بگو اللّهم العن الكفار و المنافقين و المشركين و الملحدين از مرده‏شان و زنده‏شان. و خدا دينش را اينطور قرار داده و كسي كه مدارا با بدان دارد مي‏گويد تو هم از آنها هستي و من يتولّهم منكم فانّه منهم و اما آن خدايي كه خودش ليلي و مجنون است و خودش موسي و فرعون است و مي‏گويد:

 

چون ز بيرنگي اسير رنگ شد

موسيي با موسيي در جنگ شد

 

و به مقتضاي اين شعر، فرعون را هم موسي دانسته و مي‏گويند اينكه پيش فرعون است پيش موسي هم هست مع‏ذلك به فرعون مي‏گويد بزن موسي را و به موسي مي‏گويد بزن فرعون را و فرعون اگر بتواند ريشه موسي را به آب مي‏رساند وهكذا موسي هم فرعون را غرق مي‏كند چنانكه كرد و ريشه‏اش را بيرون آورد. حال خدايي كه خودش خودش را مي‏زند، خودش خودش را فحش مي‏دهد، خودش با خودش جنگ و نزاع دارد، «هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري» خودش به خودش لعن مي‏كند و به هر طايفه‏اي مي‏گويد كه فلان طايفه را لعن كن وهكذا ديگر موسي به دين خود عيسي به دين خود يعني چه؟ دين موسي آن است كه عيسوي را لعن كنند و دين عيسي آن است كه يهود را لعن كنند. پس خدا است كه امرش تمام است و برحق است و اتمام حجت كرده و دينش را واضح كرده و خوبان را خوب مي‏داند و خوبي مي‏كند با ايشان و بدان را بد مي‏داند و بدي مي‏كند با ايشان و با بدان آنقدر بدي مي‏كند كه اگر خوبان بخواهند ببينند طاقت نمي‏آورند چنانكه مكرّر عرض كرده‏ام كه انقطاعي از براي عذاب اهل جهنم نيست بطوري كه واللّه انسان تصورش را نمي‏تواند بكند و اين خدا اصلاً خسته نمي‏شود و منزّه است كه خسته شود. و حالا كسي خيال كند كه شايد از سر كفار و منافقين و مشركين و ملحدين بگذرد و آن آخر كار ولشان كند، چنانكه پاره‏اي از ملاّهاتان مثل محي‏الدين و ملاّصدرا و ملاّمحسن مي‏گويند كه آن آخر كار عذاب عذب مي‏شود و عذابي ندارد شما ملتفت باشيد كه خدا هيچ‏بار با اهل جهنم مدارا نمي‏كند و ملاّمحسن الحاد هم كرده كه خدا مي‏فرمايد خالدين فيها يعني هميشه در آن جهنم مخلّد هستند ولكن هميشه معذب نيستند ولكن يك وقت عادت به آن گندابها مي‏كنند بطوري كه اگر از آن گندابها بيرونشان بياوري و ايشان را توي بهشت ببري و در آن نعمتها جا دهي، داد مي‏زنند و گريه و ناله مي‏كنند. و مثَل مي‏زنند كه جُعل از نجاست حظ مي‏كند و غذاش همان نجاستها و گندها است و اگر آنها را ازش بگيري و خودش را در باغ توي گلزاري بيندازي بدش مي‏آيد. و عرض مي‏كنم نه چنين است بلكه خدا در آيه‏هاي متعدده در صريح قرآن مي‏فرمايد كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب حالا آيا عذاب آنها انتها دارد؟ عرض مي‏كنم هيچ انتها ندارد و هي داد مي‏زنند و مي‏گويند خدايا نمي‏شود كه ما را بكشي تا فاني شويم؟ مي‏گويد خير، آنجايي كه مي‏شد شما را بكشند دنيا بود. و عرض مي‏كنم سر هم اينها را عذاب مي‏كنند و هيچ خسته هم نمي‏شود. و اما تو همان شمر را به تو بدهند كه او را عذابش كني، آن آخر كار خسته مي‏شوي و خدا آناً فآناً عذابش را زياد مي‏كند بطوري كه تو اگر حالا نگاه بكني طاقت نمي‏آوري و خدا فرموده كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و دينش را اينطور قرار داده كه خوبان را سر هم نعمت و ثروت مي‏دهم و بدان را سرهم عذاب مي‏كنم و بايد اين اعتقادمان باشد ايقنت انّك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة حالا ببينيد به قول صوفيه كه اين خداشان لاينقطع خودش را عذاب مي‏كند و اهل بهشت را لاينقطع نعمت مي‏دهد. خوب اهل جهنم هم كه خودش است «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» اين خدا ذات خودش را سگ و خنزير و فلان و فلان نكرده نعوذباللّه.

پس شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه خدا بي‏نهايت است اين معنيش را توي ذهنتان بياوريد كه خداي بي‏نهايت معنيش اين است و اينها را پيش مي‏اندازم كه ذهنتان نزديك به مطلب بشود. ملتفت باشيد خدا بي‏نهايت است معني بي‏نهايت آن است كه هيچ‏كار نيست كه خدا نتواند بكند و اينها مسلّم است مع‏ذلك اين قدرت من مال خدا نيست. بله اگر خدا نمي‏خواست اين قدرت را من نداشتم ولكن اين قدرت‏اللّه نيست. پس كارهاي خلق چنانكه مكرّر عرض كرده‏ام ازبس خراب است لابد مي‏شوم كه مطلب را مكرّر كنم. پس ملتفت باشيد خدا قدرت او بي‏نهايت است لكن اين كارهاي خلقي هيچ كار او نيست ولكن همه به تقدير او است. پس روشنايي مال آفتاب است و خداي ما روشن نيست وهكذا تاريكي مال سايه زمين است و مال ديوار است وهكذا سردي مال زحل است و خداي ما تاريك نيست، گرم نيست، خشك نيست، تر نيست، سرد نيست. حالا آيا خودش ليلي است، خودش مجنون است؟ «هو الفاعل باحدي يديه و القابل باخري» گاهي موسي را مسلط بر فرعون مي‏كند و دستش دست خدا است و بالعكس. عرض مي‏كنم اينها آيا بازيچه است؟ و دينشان اين است كه خودش است كه به اين شكلها درآمده و خودش دارد فحش به خودش مي‏دهد وهكذا خودش رقاصي مي‏كند و «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته». و آن راه راستيَش كه ما داريم و ديگران خبر ندارند اين است كه خدا است قادر بر هر كاري نه آنكه حالا كه قدرت دارد همه كاري مي‏كند و به همه صورتي درمي‏آيد؛ نه چنين است. و شما غافل نباشيد كه خدا است و قدرتش بي‏نهايت است يعني عجز جلوش را نگرفته، يعني عجز از خدا سرنمي‏زند. و خدا است عالم و علمش بي‏نهايت است كه جهل جلوش را نگرفته، يعني جهل از خدا سرنمي‏زند. ديگر مي‏پرسند خدا نمي‏تواند عاجز باشد؟ عرض مي‏كنم اگر عاجز است كه قادر نيست پس اين خدا عاجز نيست، پس عجز فعل او نيست. و خدا عالم است يعني جاهل نيست، پس جهل از خدا سرنمي‏زند. به همينطور خدا بي‏نهايت حكيم است و هيچ بازي نمي‏كند. ديگر اين بازيگرها جلوه او هستند و خودش مرد معقولي است، عرض مي‏كنم خودش بازگير نيست و معقول هم نيست و معقول‏آفرين است و به معقولين مي‏گويد بازي نكنيد و اگر هم بتوانيد بازيگرها را حد بزنيد، بزنيد ولكن حالا كه نمي‏توانيد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها پس ملتفت باشيد خدا بي‏نهايت است و اين ديدن تو بصر او نيست و او بي‏نهايت بصير است و يا من الظلمة عنده ضياء و چشم غريبي دارد كه توي تاريكي همانطور كه تو توي روشني مي‏بيني او مي‏بيند و اين مدارا است كه عرض مي‏كنم و تاريكي و روشنايي بعينه پيش او مساوي است و ذرّاتي كه در تاريكي است مثل آن ذرّه‏اي است كه در روشنايي است وهكذا ذّره‏اي كه در آسمان است وهكذا ذره‏اي كه در زمين است پيش او بعينه مثل هم است. ديگر بصير است بي‏نهايت معنيش آن نيست كه چشم از براي من درست كند آنوقت از چشم من ببيند عرض مي‏كنم اگر او بخواهد جميع مردم را كور مي‏كند و خودش بصير است وهكذا او مي‏شنود حالا خلق را خلق كند كه از گوش من بشنود، نه چنين است. و همين‏جورها است كه ملاّصدرا استدلال مي‏كند و اصل استدلال او غلط است كه الف اگر غير باء باشد، الف مركب است چراكه تركيب از دو حيث هم لازم مي‏آيد پس الف مركب است از حيث هو هو و از حيث اينكه ليس بباء است ولكن اگر دوچيز مثل هم باشند اين هيچ چيزش پيش او نيست و او هيچ چيزش پيش اين نيست. پس هريكي محدود به آن ديگري است ولكن چيزي كه هم اينجا هست و هم آنجا، مثل گوشت و پوست وهكذا مثل روح وهكذا مثل چشم، اينها ديگر محدود به جايي نيستند يعني چه؟ و خدا وامي‏زند قول او را و مي‏گويد من كسي هستم كه اينها را ساخته‏ام. حالا تو خدا هستي و ظهوراللّه هستي، پس چرا نمي‏تواني آن كار را بكني؟ از كجا خدايي؟ آن برادرت، آن پدرت، وهكذا باقي مثل تو؛ همه مثل تو خلق‏اللّه هستند نه خدا هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه. حالا يك صوفي ادعا مي‏كند كه من از پيش او آمده‏ام پس تو كارهاي او را چرا نمي‏كني؟ و من يقل منهم انّي اله من دونه فذلك نجزيه جهنم مي‏خواهد فرعون باشد، نمرود باشد، شدّاد باشد كه همه را به جهنم مي‏برد.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد كه خداي بي‏نهايت يعني خدايي كه صاحب قدرت بي‏نهايت است و بي‏نهايت‏تر است از قدرتش و اسمي از اسمهاي او است كه قادر علي كل شي‏ء است و ذات خدا قادرتر است از قدرتش و اين قادر است كه ما من نجوي ثلاثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم هرچه كم باشد خدا همراهش است و هرچه زياد باشد همراهشان هست. خواه كم بشماري خواه زياد كه همراهشان است چراكه هرچه هست خدا او را درست كرده حتي به دست تو اين خشت را مي‏گذارد و اگر او اراده نكند تو نمي‏تواني اين خشتها را روي هم بگذاري. پس خدا همه‏چيز دارد و قادر بر هر كاري هست حالا اسباب هم دارد، معلوم است عمله و اكره هم دارد اگر خواست جايي درست شود او اينها را بهم جمع مي‏كند و اگر نخواست همه را متفرق مي‏كند و اين عمارتها را او ساخته و همه‏جا را او مي‏داند و جميع ذرات مثاقيل هر چيزي را مي‏داند چراكه علمش بي‏نهايت است. حالا علم بي‏نهايت، قادر بي‏نهايت، حكيم بي‏نهايت، غني بي‏نهايت اينها همه از اسمهاي او است، او خودش فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و عقول اولواالالباب از درك او عاجزند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(13 جمادي‏الثانيه 1313)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قاعده‏اي كه مكرّرها عرض كرده‏ام اين است كه در هر عالمي كه مي‏بينيد يك چيزي يك وقتي هست و در وقت ديگر نيست، مثل روشني كه در روز هست و در شب نيست، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه هر چيزي كه در عالمي در وقتي باشد كه در وقت ديگر نباشد بدانيد كه اين از يك جاي ديگر به اينجا آمده. و مي‏بينيد و مي‏فهميد. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد مثل اينكه در عالم جسم، جسم صاحب ابعاد ثلاثه است يعني صاحب طول و عرض و عمق است كه اين هر سه سمت را دارد كه اگر بخواهي در اين عالم جسم يك چيزي پيدا كني كه سمت نداشته باشد نيست چراكه حقيقت جسم، مركب است از طول و عرض و عمق. و جسم يك سر سوزنش اين سه‏طرف را دارد نهايت طولش خيلي بزرگ نيست. پس هرچه بزرگ است طول و عرضش هم خيلي است ولكن بخواهي در عالم جسم يك‏چيزي پيدا كني كه اين سه‏طرف را نداشته باشد نيست. ولكن حالا اين جسم طويل عريض عميق، گرم نيست يك‏دفعه گرمش مي‏كني گرم مي‏شود. حالا گرمي مي‏خواهد باشد يا نباشد آن جسم سرجاش هست.

و مكرّر عرض كرده‏ام اگر همين‏ها را ياد بگيريد علم معاد را ياد خواهيد گرفت وهكذا بدن اصلي چيست، مي‏فهميد يعني چه. پس غافل نباشيد ببينيد اين جسم هست همين جايي كه هست از آسمانش گرفته تا عرشش تا تخوم ارضينش جسم اين سه‏طرف را دارد و اين سمتها همه افعال جسمند و صادر از جسم شده و دور جسم را اين صورتها فراگرفته‏اند و جسم فرورفته در اين صورتها. پس جايي نيست كه جسم نباشد و جسم همه‏جا هست ولكن يك جايي گرمي نيست، سردي نيست، تري نيست، خشكي نيست و اينها هيچ‏كدام مال عالم جسم نيست و جسم هماني است كه اطراف و ابعاد ثلاثه داشته باشد و محدود باشد و هر جزئي محدود به جزء ديگر است و جسم چنين چيزي است. حالا اين جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد ولكن گرم نيست گرمش مي‏كني گرم مي‏شود و گرميش كه بيرون رفت جسم همراه گرمي بيرون نرفته كه پيش بيرون رفته وهكذا سردي دخلي به جسم ندارد و كأنه روحي است در اينجا دميده مي‏شود و روح مي‏آيد در جسم و گرم مي‏شود و بيرون كه رفت جسم را بيرون نبرده. حالا اين جسم گرم شد يا سرد شد، گرمي و سردي جزء جسم نيست بلكه از خارج آمده و تعلق به جسم گرفته. پس آن چيزي كه هم گرم مي‏شود هم سرد مي‏شود، اين خودش نمي‏تواند گرم يا سرد باشد. مثل اينكه آهني كه گرم نيست گرمي را در خودش نمي‏تواند احداث كند، بايد در آتشش گذاشت تا گرم شود وهكذا بيرونش كه آوردي گرمي را خودش نمي‏تواند نگاه دارد و هواي سرد به او مي‏زند يخ مي‏كند. پس آهن خودش نمي‏تواند خودش را گرم كند و خودش نمي‏تواند كه خودش را سرد كند بلكه در آتشش مي‏گذاري گرم مي‏شود و از آتش بيرونش مي‏آوري سرد مي‏شود. و اين از كليات بزرگ حكمت است.

پس به همين قاعده‏ها ملتفت باشيد كه هر محدودي محدود به مثل خودش است مثل آنكه جسمي محدود به جسم ديگر است وهكذا رنگي محدود به رنگي است و رنگ محدود به جسم نيست چراكه رنگ فرومي‏رود در اعماق جسم وهكذا رنگ محدود به طعم نيست بخلاف طعمي با طعم ديگر. پس ملتفت باشيد كه صورت ذاتي هر چيزي هميشه در ضمن آثارش محفوظ است و هيچوقت گرفته نمي‏شود ولكن اعراض مي‏آيند و مي‏روند. پس وقتي كه آمدند چيزي بر او زياد نمي‏شود وهكذا وقتي كه رفتند چيزي از او كم نمي‏شود. مثلاً گرمي وقتي آمد يك‏چيز عاريه‏اي است كه آمده اينجا نشسته وهكذا سردي. پس اين‏چيز اسمش عرض است و جوهر نيست و جوهر آن چيزي است كه عرض مي‏آيد روش مي‏نشيند و برمي‏خيزد مثل اينكه مرغي مي‏آيد در اين مكان مي‏نشيند و برمي‏خيزد و وقتي كه آمد چيزي بر او افزوده نمي‏شود چنانكه وقتي رفت چيزي از او كاسته نمي‏شود. و دقت كنيد و به همين‏طور مي‏فهميد كه جوهر خودش به صورت اعراض نمي‏تواند بيرون بيايد حالا تو اين مداد را برمي‏داري به صورت حروف بيرون مي‏آوري و خود مداد قطع‏نظر از وجود كاتب به اين صورتها نمي‏تواند بيرون بيايد و محال و ممتنع است كه بتواند بيرون بيايد. پس اين مداد اسمش جوهر است و صورت الف و باء را كه بر او مي‏پوشاني اين عرض است. حالا اين صورت را از او برمي‏داري چيزي از مداد كم نمي‏شود چراكه عرض بود عارض مركب شد. باز اين مداد را مي‏خواهي الف بنويسي مي‏نويسي وهكذا باء. پس اين صورتي كه عارض مداد مي‏شود وقتي كه روي مداد نشست چيزي بر او افزوده نمي‏شود و وقتي كه خراب كني چيزي از او كم نمي‏شود. پس مداد مداد است و اين صورتها عارض او شده و خود مداد نمي‏تواند به اين صورتها بيرون بيايد.

پس ملتفت باشيد كه خداي ما نه مداد است و نه حروف، چراكه اگر نعوذباللّه مداد بود حكمش حكم مداد بود چراكه مداد خودش به صورت حروف نمي‏تواند بيرون بيايد خصوص حروفي كه معني هم داشته باشد و اگر يك حرفش زياد شود مي‏داني كه زياد است و اگر كم شود مي‏داني كه كم است. پس اين مداد خودش به صورت حروف نمي‏تواند بيرون بيايد وهكذا حروف هم خودشان نمي‏توانند از كمون مداد بيرون بيايند و معلوم است كه كاتبي ضرور است كه آن مدادي كه مسخّر او است بردارد آن را به صورت حروف و كلمات بيرون بياورد و مي‏بينيد همه عالم اينطور است و شغلتان است و مي‏بينيد گِلها خودشان نمي‏توانند به صورت كاسه و كوزه بيرون بيايند وهكذا كوزه‏ها خودشان نمي‏توانند از بطون گل بيرون بيايند ولكن فاخوري مي‏آيد و اين صورتها را بيرون مي‏آورد. حالا اين صورتها عارض ذات گل است و اين صورتها عارض گل شده حالا اينها را همه‏را خراب كني گل گل است و باز اگر اين صورتها باشند گل ما زيادتر نشده. وهكذا هزار من گل برداشته‏ايم و كوزه ساخته‏ايم، حالا اين كوزه‏ها را خراب كنيم باز هزار من گل برقرار است و اگر اين كوزه‏ها باشند باز هزار من گل هست، نباشند باز همين‏طور ولكن اين كوزه‏ها هر يكي غير ديگري هستند و اين گل است كه به اين صورتها بيرون آمده و اين صورتها عارض او هستند و گل معروض اينها است و از اين است كه به رفتن اينها و نرفتن اينها چيزي از گل نمي‏كاهد و زياد نمي‏شود.

پس ببين چقدر كلام هذيان و نامربوطي است كه گفته‏اند صوفيه عليهم‏اللعنة:

 

من و تو عارض ذات وجوديم

مشبكهاي مرآت وجوديم

 

چو ممكن گرد امكان برفشاند

بجز واجب دگر چيزي نماند

 

و عرض مي‏كنم آيا خداي ما گل است كه ما روش را گرفته‏ايم؟ و آيا ما خودمان آمده‏ايم و نشسته‏ايم روي گل يا آن گل ماها را اينطور كرده؟ و آيا نمي‏بيني كه گل خودش نمي‏تواند باين صورتها بيرون بيايد؟ پس لامحاله بايد فاخوري باشد و همين‏ها است كه خدا دارد با شما حرف مي‏زند. خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار و آن كسي كه كوزه‏ها را كوزه مي‏كند آن است استاد كوزه‏ها و اوست مالك اينها و اينها كار دست او است اگر بد ساخته مردم مذمتش مي‏كنند و اگر خوب ساخته تعريفش مي‏كنند و بدگفتن به خود كوزه‏ها معقول نيست. مي‏فرمايند در آن چيزهايي كه صنعت خدا است مذمت نكنيد مثلاً فلان كوتاه است هي فحشش بدهي كه تو چرا كوتاهي، يا فلان بلند است هي مذمتش بكني. و اگر بحث جايز است بايد بروي پيش خدا و هلمّ‏جراً. ديگر چرا جماد جماد است؟ خدا جمادش كرده. مي‏فرمايند اگر مردم بدانند كه خدا چطور آنها را خلق كرده هيچ بحث بر او نمي‏كنند چراكه خدا خداست و خواسته كه مرد بيافريند، زن بيافريند وهكذا بلند بيافريند، كوتاه بيافريند و هلمّ‏جراً. پس ملتفت باشيد حالا كه اين‏ها را ساخته آيا خدا كاسه است، كوزه است؟ و آيا اين كوزه‏گرهاي خودمان عين كاسه‏ها و كوزه‏ها هستند؟ مي‏بيني كه نيستند ولكن اگر كوزه‏گر نباشد كوزه‏ها هستند؟ حاشا، بلكه ممتنع‏الوجودند و گل ممتنع است كه خودش به صورت كاسه و كوزه شود ولكن آن فاخور يك گلي درست مي‏كند كه قابل باشد از براي چيني و يك گلي درست مي‏كند كه بشود از او كاشي ساخت وهكذا يك گلي ديگر درست مي‏كند كه از براي كاشي هم خوب نيست، از براي كار ديگر خوب است. پس غافل نباشيد كه اين مردم نمي‏توانند به صنايع خود بحث كنند كه چرا اينطور كردي وهكذا به خود مصنوع كسي بحثي ندارد. پس خدا است صانع و مصنوعات را هر طوري كه خواسته آنها را خلق كرده لايسئل عمايفعل و هم يسئلون و اينها حكمت است كه خدا بيان كرده و مردم خيال مي‏كنند خدا خودش شهادت در حق خودش مي‏دهد. عرض مي‏كنم اگر تو عاقلي مي‏داني كه اين خدا بازيگر نيست و كار بي‏فايده نكرده و باز اگر عقل داري مي‏فهمي كه خدا محتاج به خلق خودش نيست چراكه نه سرماش مي‏شود نه گرماش مي‏شود وهكذا اگر مخلوقات باشند يا نباشند خدا خداست و اگر مخلوقات باشند بر خدايي او هيچ افزوده نمي‏شود و اگر نباشند از خدايي او هيچ كم نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد مكرّرها عرض كرده‏ام كه هرجايي كه يك نمونه را درست بدست بياوريد استاد مي‏شويد در ساير جاها مثل اينكه همين كه فهميدي كلّيّه «كلّ فاعل مرفوع» را حالا اين كليه را كه بدست آوردي هرجايي ديدي ضرَب زيدٌ يا نصَر عمروٌ را مي‏داني كه اينها مرفوع هستند و فاعل هستند اگرچه ضرَب زيدٌ غير از نصَر عمروٌ است. پس ملتفت باشيد به همين پستا من هم يك كلي از براتان مي‏گويم اگر درست ملتفت باشيد مي‏توانيد همه‏جا جاريش كنيد مثل اينكه هر چيزي در كار خودش فاعل است پس جماد در كار خودش فاعل است وهكذا نبات در كار خودش فاعل است وهكذا حيوان و انسان وهكذا خدا و خلق، همه در كارهاي خودشان فاعلند. حالا تو يك كلمه ياد گرفتي يك عمري علم داري. و عرض مي‏كنم كليات حكمت همه‏اش همين‏طور است و هر چيزي كه در هر عالمي است اگر يك نمونه از او بدست بيايد از براي انسان عاقل كفايت مي‏كند و او را در ساير جاها مستغني مي‏كند. پس ملتفت باشيد خدا خداست خواه تو زنده باشي خواه مُرده كه خدا خداست و تو كه مي‏ميري خدا مُرده نمي‏شود و تو كه زنده باشي خدا به مثل تو زنده نيست. تو مي‏خواهي باشي يا نباشي خدا خداست و نبوده وقتي كه خدا نباشد چراكه خداي شما اوقات را هم خلق كرده و مي‏كند وهكذا مكان‏ها را خلق كرده و مي‏شود خدا باشد و خلق نباشند مثل آنكه مي‏شود الان بچه بميرد و خدا چيزي ازش كم نشود و همچنين اگر صد بچه متولد شوند خدا چيزي برش افزوده نمي‏شود كه گنده‏تر بشود نعوذباللّه. پس ملتفت باشيد كه خدا آن كسي است كه اگر تمام خلق روزگار بميرند از خدايي او چيزي كم نمي‏شود و بالعكس. پس او هميشه خدا بوده و «الان كماكان» و خدا بود و هيچ‏چيز نبود و خدا الان هم هست و هيچ‏چيز نيست. يعني خدا هيمشه خدا بوده و هيچ مخلوق خودش نبوده و الان هم كماكان خدا است و هيچ‏چيز با او در مرتبه و مقام خدايي نيست. پس حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما خداست و مخلوق و مخلوق تماماً عاجزند و خدا اصلاً عجز در او راهبر نيست بلكه او قادري است در كمال قدرت انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و هرچه را او اراده كند كه موجود شود في‏الفور موجود مي‏شود و هيچ‏كس نمي‏تواند جلو قدرتش رابگيرد چراكه قدرت او بي‏نهايت است وهكذا دانا است بي‏نهايت، عادل است بي‏نهايت، حكيم است بي‏نهايت، غني است بي‏نهايت. پس عجز از او صادر نمي‏شود وهكذا جهل از او صادر نمي‏شود و همچنين ظلم و سفاهت از او صادر نمي‏شود چراكه فقر و فاقه و احتياج به هيچ‏چيز ندارد. حالا ديگر آيا خدا نمي‏تواند عاجز باشد؟ يا اينكه به صورت جسم بيرون بيايد؟ عرض مي‏كنم جسم به صورت جسم بيرون مي‏آيد ولكن خدا منزه است كه به صورت جسم بيرون بيايد و به همين پستا عرض مي‏كنم جوهر نمي‏تواند عرض شود و عرض نمي‏تواند جوهر شود و فاعل بايد فعل خودش را احداث كند و فاعل بدون فعل، فاعل اسمش نيست و فعل بدون فاعل اصلاً خودش خودش نيست و موجود نخواهد شد مع‏ذلك خداي ما خدايي است كه خلقكم و ماتعملون و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة اين چشم را خدا ساخته بطوري كه هيچ‏كس نمي‏تواند بفهمد چطور ساخته چه جاي اينكه احدي بتواند مثل او بسازد وهكذا گوش را او ساخته كه كسي نمي‏تواند بفهمد كه چطور ساخته كه او مي‏شنود چه جاي اينكه كسي بتواند مثل او را بسازد وهكذا مي‏بينيد كه اگر جميع اين خلق جمع شوند پشت به پشت هم بدهند نمي‏توانند يك پشه، يك مگس بسازند و خدا همين‏طور با آنها محاجّه مي‏كند و آنها را تحديد مي‏كند انّ الذين يدعون من دون اللّه لن‏يخلقوا ذباباً و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه مي‏فرمايد كساني كه خدا ندارند و غير خدا را مي‏خوانند مثل صوفيه، اگرچه همه‏شان جمع شوند پشت به پشت هم بدهند نمي‏توانند يك مگس خلق كنند. اي ديگر قطع‏نظر از انّيّت ما بكنيد ما خدا هستيم، خير قطع‏نظر از انيت شما هم مي‏كنيم و مي‏دانيم كه شما گُه‏لوله‏اي بيشتر نيستيد. پس خلق اگر همه جمع شوند و تدبير كنند و زور بزنند لن‏يخلقوا ذباباً و بعد از اينها همه كه خدا ذباب را خلق كرده يكي از آنها را مسلط مي‏كند بر تو و اگر اراده‏اش تعلق بگيرد چنان آنها را مسلط مي‏كند كه يك‏نفر آدم باقي نماند و همه‏را مي‏خورند چنانكه بعد از اينكه حضرت‏ابراهيم آمد توي قوم نمرود و آنها را دعوت مي‏كرد و آنها گوش به حرفش نمي‏دادند و سعايت مي‏كردند در اذيت او تا اينكه ازبس داد و بيداد كرد يك‏نفر، دونفري دورش جمع شدند و قوم نمرود همين‏كه ديدند تك تكي از مردم دور ابراهيم جمع شدند رفتند به نمرود گفتند كه آنجوري كه ابراهيم حرف مي‏زند كم‏كم مردم دورش جمع مي‏شوند آنوقت از براي سلطنت تو ضرر دارد و همه سلاطين و متشخصيني كه بودند اتفاق كردند و شورها كردند، آخر رأيشان بر اين قرار گرفت كه او را از روي زمين بردارند و ابتداءً امر و نهيش مي‏كردند كه برو فلان‏جا مي‏رفت وهكذا به فلان ولايت برو، مي‏رفت تااينكه خيلي زور به او آوردند كه ديگر از اين حرفها مزن. ابراهيم در جواب آنها گفت كه من دست از كار خودم برنمي‏دارم، من خدايي دارم كه خداي من از كسي نمي‏ترسد و او همه‏چيز دارد. گفتند حالا كه چنين است ما با تو مي‏جنگيم. گفت بسم‏اللّه من حاضرم گفتند خوب قشون تو كو؟ و آنها خيال مي‏كردند كه ابراهيم لشگري دارد، سپاهي دارد و نمي‏دانستند كه همين سه چهار نفر دورش ديگر كسي را ندارد اين بود كه آنها لشگر خودشان را جمع كردند و مستعد شدند از براي جنگ كردن. به ابراهيم گفتند خوب لشگر تو كجا است؟ گفت يك قدري صبر كنيد يكدفعه ديدند لكه ابري ظاهر شد و آنها پشه بودند و يكدفعه هجوم آوردند و دور آنها را گرفتند و تمام گوشت بدنهاشان را خوردند و همه را هلاك كردند و مي‏بينيد پشه كه مسلط شد بر فيل، فيل را از پا درمي‏آورد و حال آنكه پشه به اين كوچكي و فيل به آن بزرگي! و همين‏طوري كه خدا ابابيل را مسلط كرد بر لشگر ابرهه و همه را هلاك كردند و خيلي ابدان مالها و حيواناتشان و فيلهاشان را بر روي زمين انداختند و اين خدا همچو خدايي است كه ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب پس آنهايي كه مريدند خيلي خرند كه تابع خري بدتر از خودشان مي‏شوند. پس ضعف الطالب و المطلوب و چقدر ضعيفند اين طالبها و مطلوبها كه از دست يك پشه‏اي، يك مگسي عاجزند و نشناخته‏اند خداي خود را و نمي‏دانند چه‏كاره است. و ما قدروا اللّه حق قدره و خدا خدايي است كه اصلاً خلق خود نيست نه ماده آنها است و نه صورت آنها. پس نه به صورت ليلي است و نه به صورت مجنون و محال و ممتنع است كه به صورتي بيرون بيايد چه صورت خوب باشد و چه صورت بد. حتي مي‏فرمايند اگر كسي بگويد من خواب ديده‏ام خدا را، اين را بايد حدش زد چراكه اين از خيال خودش همچو خدايي خيال كرده و چون خدا ديده نمي‏شود از اين جهت ارسال رسل كرده كه با مردم بنشينند حرف بزنند چراكه خدا لاتدركه الابصار است و خلق كسي را مي‏خواهند كه با آنها بنشيند، برخيزد، حرف بزند و اگر كسي باشد قدرت خدا را در ايشان مي‏بيند چراكه احقاق حق و ابطال باطل و تسديد حق و خذلان باطل را او مي‏كند. و از اين جهت است كه انبيا بطور ظاهر دولت و ثروتي نداشتند مع‏ذلك آن حرفها و ادعاهاشان ماند روي زمين و هي شياطين همه‏جا دست و پا مي‏كردند كه امرشان را مخفي نمايند و حق را از روي زمين بردارند و خدا هي امرشان را واضح‏تر مي‏كرد. و كذلك جعلنا لكل نبي عدوّاً شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً مي‏فرمايد از براي هر پيغمبري صدهزار نفس انساني و صدهزار نفر از جن دشمن هستند و خدا عمداً چنين مي‏كند، محض اتمام حجت كه ببين اين يك‏نفر نه مالي دارد نه ثروتي، نه لشگري نه سپاهي و دارد حرفهاش را مي‏زند و هيچ‏كس نمي‏تواند از حرفهاش ايراد بگيرد چراكه حرفهاي او همه راست است، صدق است و حرفهاي شما همه دروغ است و سراب است و لكلّ نبي عدوّاً و از براي هر پيغمبري دشمن هست نه يك‏نفر، نه صدنفر، نه هزارنفر بلكه شياطين الانس و الجن نه آنكه اينها حرف نمي‏زنند مردم را دعوت نمي‏كنند يوحي بعضهم الي بعض تو ضرب ضربوا مي‏داني بقاعده‏هاي خودتان حرف بزن وهكذا با نحوي از نحو حرف بزن وهكذا با صرفي از صرف و به علم خودتان اين را مجاب كن و همه هم يوحي بعضهم الي بعض و تمام اينها دشمن اين هستند و چاره‏اش هم نمي‏توانند بكنند و عمداً خداوند پيغمبران را جمعيتشان را كم مي‏كند و بي‏معين و ياورشان مي‏كند مع‏ذلك دشمنان نمي‏توانند كارشان كنند و قولشان را باطل نمايند و حرفهاشان را از روي زمين بردارند.

و شما غافل نباشيد كه خدا است كه ارسال رسل مي‏كند و تعمد در اين كارها مي‏كند و همه پيغمبران را خدا مي‏توانست مثل سليمان كند كه دولت و ثروت و لشگر و سپاه داشته باشند مع‏ذلك سليمان باطن امرش اينطورها بود و لشگرش نه اينكه مؤمنين بودند ولكن جوري بود كه يك‏منتري مي‏خواند و همه را مسخر مي‏كرد مثل آنكه مار دشمن انسان است، انسان منتري مي‏خواند مار مي‏رود در سوراخ، يا آنكه منتري مي‏خواند از سوراخ بيرون مي‏آيد و انسان آن را مي‏كشد و همين‏طور خدا مسخر كرده بود از براي سليمان همه‏چيز را و به هرچه مي‏گفت و امر مي‏كرد كه فلان‏كار را بكن، مي‏كرد. مع‏ذلك آنها مؤمن نبودند و به ديوها مي‏گفت كه فلان كوه را بكنيد، مي‏كندند و هزار فحش هم مي‏دادند و مع‏ذلك مي‏كردند آنچه به آنها مي‏گفت چراكه اسم اعظمي به او تعليم كرده بودند كه به هرچه مي‏گفت چنين كن مي‏كرد. پس اينجور تسخيرها از براي انبيا هست و تا اينجور نكنند متصرف نمي‏توانند باشند. و از همين‏جور حديثي است كه مي‏فرمايند تعجب نمي‏كنيد كه داود آهن در دستش نرم بود و از موم نرمتر بود و اين آهن را مي‏گرفت و زره مي‏ساخت و حضرت امير7 مي‏فرمايند و النّا له الحديد من آهن را در دست داود نرم مي‏كردم. حالا من كه آهن را در دست داود نرم مي‏كردم آيا آهن در دست خودم نرم نيست؟ و غافل نباشيد و ايشانند مي‏فرمايند جميع آنچه را خدا خلق كرده بخصوص امرشان كرده و امرشان كرده مراد امر ظاهري نيست، كه اطاعت ما را بكنند و مطيع و منقاد ما باشند چنانكه در زيارتشان است طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل شي‏ء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بكرامتكم و انتم نور الرحمن مي‏فرمايند آنچه را كه خدا خلق كرده به آنها امر كرده كه مطيع ما باشند كه اگر گفتيم به فلان‏چيز بيا مي‏آيد وهكذا برو مي‏رود. چنانكه حضرت سيدالشهدا تشريف بردند به عيادت شخصي و او خيلي تب داشت، همين‏كه حضرت نزديك خانه آن شخص رسيدند آن تب از بدن او بيرون رفت و از جاي خود برخاست و استقبال حضرت كرد. عرض كرد از بركت قدم شما تب از بدنم بيرون رفت. فرمودند مگر نمي‏داني كه آنچه خدا خلق كرده همه‏را مسخر ما كرده و از جاي خود نمي‏توانند حركت كنند مگر آنكه ما آنها را حركت بدهيم؟ و عرض مي‏كنم هيچ عقربي، هيچ ماري بدون اذن ايشان نمي‏تواند كسي را بزند و ايشانند كه مسلط مي‏كنند بلاها را بر سر هركس كه مي‏خواهند و بالعكس. و از اين جهت است كه پيش ايشان كه مي‏روي كارها درست مي‏شود و ايشانند ملجأ و پناه خلق به جهت اينكه همه بلاها را مي‏توانند دفع كنند و همه ناخوشيها را بردارند و ايشانند كه هر نزديكي را دور مي‏كنند و هر دوري را نزديك مي‏كنند و چون چنينند ملجأ و ملتجاي خلقند. و در دعاي اعتقاد مي‏خواني خدايا تو پناهي از براي من بجز محمّد و آل‏محمّد قرار نداده‏اي. پس از اين جهت من پيش ايشان مي‏روم. پس چون كارها از ايشان برمي‏آيد و كارها به ايشان ساخته مي‏شود از اين جهت ملجأند ديگر ملجأ شما جن پينه‏دور نيست و او كاري ازش برنمي‏آيد. پس غافل نباشيد كه ايشان ملجأ و پناه هر چيزي هستند و از اين است كه هر دوايي را بلد هستند و هر دردي را راه مي‏برند و آمده‏اند از جانب خدا كه اداء چيزها كنند و برسانند اوامر او را به خلق و خلق را از نهيهاي او خبر كنند. اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار لا اله الاّ اللّه الملك الجبّار. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

 

 

 

 

درس سي و ششم دوشنبه 14 جمادي‏الثانيه1313

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كل ما وجدت شيئاً مميزاً ميزته و نظرت الي ما…

اين مطلب را مكرر هي عرض مي‏كنم و چونه مي‏زنم كه آن طوري كه مردم رفته‏اند و ترائي مي‏كند بعضي چيزها و به نظر مي‏آيد، ملتفت باشيد آن طوري كه مردم رفته‏اند تمامش راه گمراهي و ضلالت است كه خدا عين خلق باشد به دليلي كه بغير از                 هيچ نيست و عرض كردم اين آخر مقامات سيرهاشان است كه كرده‏اند و غافل نباشيد وجود هستي است در خارج هست عدم صرف امتناع صرف است و امتناع صرف را ديگر شما ان شاءالله اين قدرها مرتاض شده‏ايد كه امتناع صرف نه پيش بوده نه بعد، نه حالا ممكن است كه باشد. پس اين وجود صرف ماسوايش تعبيري است كه مي‏آورم از براي تفهيم تعبير مي‏آورم والاّ ماسوي ندارد و تمام شد و رفت و اينكه ماسوي ندارد وجود صرف اسمش هست و مركب هم نيست از چيزي. چرا كه هر چيزي كه مركب از چيزي است اجزايش معلوم است. حالا همين مركّب ظاهري، زاجي، مازوئي                  تركيب مي‏كنند مركّب پيدا مي‏شود ولكن هست مركب هست چرا كه آن معني كه تعبير از براي تفهيم مي‏آوري آن كه نيست پس اين بسيط است و واقعاً بسيط است و اين                مركب نيست و به اين معني كه اين وجود               مركب نيست ماسوي ندارد كه داخل او شود يا اينكه اين مركب بود و مركبات همه جا معنيشان اين است كه چيزي با چيزي مخلوط شود آن وقت بگوئيم اين مركب است. زاجي، مازوئي مركب و هكذا بدن خودمان غذائي آبي بخوريم، هوائي استنشاق تا خودمان خودمان باشيم. پس وجود صرف هيچ جزء فجزء هم ندارد و به غير از فهميدنش كه فهميدند وجود اين طور هست شايد بفكر خود بيفتند كه يك كسي را بايد پيدا كرد. پس وجود صرف هرچه را روي هم بريزي وجود صرف است چنانكه مكررها به زبان پست عرض كردم و مطالبش خيلي بلند است. آبي را روي آبي مي‏ريزي آب ترتر نمي‏شود، يك غرفه‏اش همان‏قدر تر است و هكذا درياش. پس چيزي كه چيزي از خارج داخلش نشود يك طور است، يك حكم دارد. پس رطوبت آب چه توي غرفه و چه توي دريا و چه تمام ملك، خدا لا                كه آب باشد رطوبت آب را روي هم بريزي زياد نمي‏شود و هكذا تكه‏تكه‏اش بكني كم نمي‏شود و اين مثل است و للّه المثل الاعلي پس از شي‏ء واحد نمي‏شود مركب ساخت، پس از شي‏ء واحد نمي‏توان اشخاص عديده و مركب ساخت و شما باز دقت كنيد و بيش از اينها دقت كنيد و عرض مي‏كنم آن بسيط حقيقي آبي است كه هيچ مركب نباشد اينكه همچنين هم خيالش بكني كه يك بحرش كل الاجزاء مثل همين مثلي كه عرض كردم از همين بالاتر نمي‏رود اين آبي كه مثل مي‏زنم و هكذا شكر شيرين است چه يك خورده‏اش را بچشي چه خيليش را بخوري يك جور شيرين است و به همين نمونه باقيش را تميز مي‏دهي باوجود اينكه از چنين بسيطي هم اشخاص نمي‏توان ساخت. پس از شكرِ صرف قرص آب‏ليمو ساخته نمي‏شود بايد آب ليمو باشد كه بريزيم در شكر و هكذا روغن داخلش  كنيم حلوا شود ولكن از شكر صرف تنها نمي‏شود حلوا ساخت مگر آنكه                 ظاهري باشد كه اين مثقال غير از آن مثقال است خوب نمي‏بيني كه حكمش يك جور است و هكذا خاصيتش. طبيب گفت برو فلان چيز را بخور يك مثقال شكر بخور حالا هيچ تفاوت نمي‏كند مثلاً بنفشه در درجه سوم سرد است، تر است و يكپاره جاها غافل هستند و درست نمي‏گويند بنفشه مثلاً در درجه سوم تر است اين را جنس بنفشه مي‏گويد يا مثقال مثقالش را مي‏گويد اين تري و سردي در يك جنس اين‏طور است در يك مثقالش باز همين‏طور است و هكذا برنج چه‏قدر سرد است در يك مثقالش هم همين‏طور است و هكذا خرما چه‏طور است از يك دانه‏اش تميز مي‏دهيم اما عرض مي‏كنم كه غافل نباشيد شما كه با وجودي كه شيريني مثل شكري در يك مثقال همان‏قدر شيرين كه يك منش شيرين است و هكذا آب خزينه يك غرفه‏اش را برداشتي داغ است باقي آبهاش همين‏طور است باوجود همه اينها باز به طور ظاهري مي‏توان گفت كه هر غرفه‏اي غير غرفه ديگري است. اين تخم مرغ را طبيب مداوا كرد كه ناخوش بخورد اين بعينه مثل آن اين، زردي دارد آن هم دارد و هكذا وزنش، رنگش خيال كن كه از يك مرغ است ولكن دقت كه مي‏كني مي‏فهمي كه اين غير ديگري است و دو تا كه روي هم مي‏گذاري وزنش زيادتر است با وجودي كه مزاجش يك است، خاصيتش يكي است، باري هرچه منفعت دارد هر دو مثل هم است و بالعكس ولكن با اين                اين يكي غير اوست وزنش غير وزن او است، طعم اين طعم خودش است وزن اين وزن خودش است اگرچه هر دو يك وزن داشته باشند. نمي‏بيني روي هم كه مي‏گذاري مضاعف مي‏شود پس طعم او فعل خودش است و بالعكس پس كأنّه ترائي مي‏كند كه داخل افراد هستند كه نوع تخم مرغ چيزي است و اينها افرادش و يكي در افراد جاري است ولكن بعد از همه اينها و بعد از تحقيقات كه عرض كردم اينها افراد نيستند چرا كه افراد آن است كه از اشياء مختلفه به طور اختلاف ميزان گرفته باشند ساخته باشند. بله حيوانات افرادند و حيوان كلي و نوع است و هكذا افراد انسان افرادند و كلي‏شان آن كليّت انسان است بخصوص در انسان كه خيلي واضح مي‏شود كه بخواهي ميان اين صفت انسان دو نفر مثل هم پيدا كني، نيست و مكرر عرض كرده‏ام كه امر هرچه بالا مي‏رود اين جور است كه انسان چون از اشياء مختلفه به اختلاف مقادير خداوند گرفته و ساخته از اين جهت دو نفر كه همه چيزشان مثل هم باشد بدست نمي‏آيد و اينها دور هم كه جمع شدند تميز مي‏دهي بخلاف دو گنجشك كه دو نفر گنجشك را آدم تميز نمي‏دهد و هكذا دو كبوتر يك رنگ و نوعش را مي‏فهميد كه حق عرض مي‏كنم و نوعش اين است كه بجهت اينكه اجزاء انساني را كه خدا گرفته بسازد و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي از اين آب و خاك گرفته بسازد و ميزانش را يك جوري كرد كه آدم خوشگل اين گلش خوشبو، خوشرنگ، خوش طين بود – خوشگل و خوش‏طين يك معني است – پس اين طينت يك طينت است، پس چرا افراد به يك جور نيستند ؟ اينها از يك طين ساخته شده‏اند، چرا مثل هم نيستند ؟ مثل دو گنجشك باشند كه مثل هم باشند و اغلب گنجشكها و پشه‏ها و شپشها مثل هم هستند ولكن انسان از يك طين ساخته نشده چرا كه اگر اين‏طور بود همه هم‏قد، هم‏رنگ، شعورهاشان مثل هم بود چه‏طور شده يكي بوعلي‏سينا شده يكي تون‏تاب ؟ و شما غافل نباشيد و دقت كنيد خدا اول تخمه و هر تخمه را براي هر كسي بخصوص و اين تخمه از آب و خاك بعمل آمد و طوري داخل هم مي‏كند كه يا آبش را زياد مي‏كند يا خاكش را يا گرميش يا سرديش و جوري مي‏كند كه اختلاف پيدا كند و اختلاف مقادير در طينت‏هاشان است. ديگر هر تخمه رابكاري هر درختي سبز مي‏شود ، چنين نيست و ظواهرش را نمي‏گويم ملتفت نشده‏اند، ملتفت شده‏اند ولكن

 

از رياضت ني توان الله شد

مي‏توان موسي كليم‏الله شد

 

موسي را ساخته از براي نفس خودش حالا چيزي كه از براي نفس خودش مي‏سازد مثل فرعون است. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد» فرعون را ساخته از براي جهنم، از براي اينكه اعتنا به او نكند، جهنمش ببرد. موسي را ساخته از براي آنكه انعام به او كند، ترقيش بدهد، از براي خودش ساخته و تخمه موسي غير از فرعون است، آن تخمه را كه مي‏سازي شش‏انگشتي مي‏شود و اين را كه مي‏كاري طيب و طاهر مي‏شود و نوع طينت را ملتفت باشيد تخم خربوزه را مي‏سازد مي‏كاري خربوزه ديگر تخم هندوانه مي‏كاريم خربوزه بدهد ! خدا قادر است. خدا قادر است و چنين نكرد و همين‏طور است طينت مردم معادن مثل معادن طلا و نقره و سرب را ميزاني از حرارت قدري از آب خاك هوا سردي گرمي داخل هم مي‏كند سرب درست مي‏شود مثل آنكه يخ مي‏خواهد بسازد قدري از هوا سردي را برمي‏دارد يخ مي‏سازد. حالا يك قدري ميزان برودتش كمتر باشد يخ نمي‏كند و هكذا ميزان رطوبتش كمتر يخ نمي‏كند مثل آنكه اين آب بزودي يخ مي‏كند ولكن روغن كنجد بزودي يخ نمي‏كند. پس اگر رطوبت كم شد و سردي هوا باشد آن كه رطوبتش كم است يخ نمي‏كند مثل روغن كنجد ولكن اگر آب همين آبهاي متعارفي و هكذا سرما جلدي آب يخ مي‏كند و مي‏بينيد در اختلاف چيزها كه چه‏قدر واضح و بيّن است مثلاً فرضا چيزي مثل پيه، موم، تا برودت به او رسيد يخ مي‏كند ولكن سهل برودتي نه آن برودتي كه آب لازم دارد و آب سرماي شديد مي‏خواهد ولكن پيه همين هواي متعارفي مي‏بيني پيه موم بسته شد يا آنكه گرمش مي‏كني موم را در دست يا آنكه پيش آتش گذاشتي جلدي آب مي‏شود. پس اينها را چونه مي‏زنم از براي آنكه ملتفت باشيد موم را خدا آب مي‏كند و مي‏بينيد مثل آنكه خدا يخ را آب مي‏كند وحده لا شريك له ولكن وقتي كه مي‏خواهد يخ ببندد اسبابي دارد و اسبابش آن عمده‏اش يكي آب و اسباب بستنش كه جمود پيدا كند سرما و سرما كه مسلط شد بر او يخ مي‏كند باز خداست كه همين را مذاب مي‏كند چه‏طور ؟ حرارت را بر او غالب مي‏كند. پس غافل نباشيد و اين اختلافاتي كه مي‏بينيد مي‏بينيد تمام اشياء تخمه‏ها داشته‏اند و اين موم اول نبود، روغن هم نبود، حيواني فلان علف را، فلان آب را خورد روغن داد از شير او و هكذا علف خورد چاق شد. پس پيه از آن علفها است. نمي‏بيني گوسفند كه چاق شد چربيش بيشتر است و هكذا و ميرانش همين آبها خاكها و خدا خودش نمي‏آيد كه روغن چربي بشود و ابي الله ان يجري الاشياء الاّ باسبابها و خدا با گرمي با سردي چيزها درست مي‏كند يكدفعه يك طوري مي‏كند كه آب و هكذا خاك درست مي‏كند و همين‏طوري كه عرض مي‏كنم فراموش نمي‏كنيد يخ همين كه بسته شد استدلال مي‏كند كه هوا سرد بود اگرچه تو سرمات نشود از بهر آنكه پيش آتش نشسته‏اي و هكذا پيه يخ كرده بسته شد، مي‏فهمي كه هوا سرد بود. پس خداوند اسباب را وارد مي‏آورد چيزهاي مختلف مي‏سازد و خداوند اول نطفه خلق مي‏كند و خلق همه نطفه بوده‏اند و هر نطفه‏اي طوري بخصوصي و اگر همه يك ميزان باشند به يك ميزان از كار بيرون مي‏آيند و اينها همه استدلالهائي است كه محل شك و شبهه نيست. مي‏بيني وقتي هوا سرد شد و حوض يخ كرد حالا مي‏خواهي از هر طرف حوض آب برداري. پس اگر حوضي باشد كه ميزان سرماش و گرماش يك جور است مثل هم است حالا اگر زيرش يخ نشده گرماش بيشتر بوده و بخاراتش بيشتر بوده منظورم اين است كه اگر كيفيت و كميت به يك ميزان اين اگر منجمد مي‏شود همه‏اش به يك دفعه منجمد مي‏شود و بالعكس. پس اگر يك كيفيتي شد و چيزي بسته شد و چيزي بسته نشد تو البته استدلال مي‏كني كه اينها يك طبع ندارند و يك درجه نيستند و آب يك درجه بود كه يك جور يخ كرد. حالا آب يخ كرد و روغن كنجد يخ نكرد انفعالش كمتر است. پس از شي‏ء واحد، و اگر دل بدهيد مي‏فهميد و حرفهاي ظاهري است و خيلي‏ها خيال مي‏كنند كه بديهي مي‏گويم و چيزي ديگر راه نمي‏برم. خوب حالا بديهي مي‏گويم ولكن تو فكر كني كه خداي متشاكل الاجزاء اگر بنا بود به صورت خلق بيرون آيد همه خلق مثل هم بودند و خدا طوري نيست كه يك جايش لطيف و يك جايش غليظ است و خدا بسيط است و همان‏هائي كه مي‏گويند «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» نمي‏گويند كه بسيط يك جاش غليظ و بالعكس و بسيطي كه من جميع الجهات بسيط است بر فرضي كه خودش به اين صورتها بيرون آمده همراهت مي‏آئيم بر فرض مسأله ولكن چرا اين شي‏ء بسيط افرادش همه يك جور نيستند ؟ چرا خرماها همه يك نمره و هكذا مويز يك جور طعمي دارد كه همه دارند. ديگر مويزي انگورش نارس و يكي رسيده باشد، اينها منظورتان نباشد. حالا يك مويزي غوره بوده يكي رسيده، پس منظور را گم نكنيد. چيزي كه از يك جنس است و از يك جا بيرون مي‏آيد از يك خمير و از يك تنور نونها پختيم، اين نون بعينه مثل آن نون و هكذا از يك گوشت از يك تنور گوشت پختيم و هكذا از يك جور برنج از يك جور طباخ پلوش مثل هم است مگر آنكه يك جاش تغيير كند. پس اين اشياء اگر خدا بودند و از آن بسيط حقيقي بودند مي‏بايست كه همه يك جورباشند. خدا خدائي است كه عجز ندارد، قادر علي كل شي‏ء و هكذا عاللم علي كل شي‏ء، حالا زيد نمي‏تواند بپرد خدا نيست و هكذا تو چيزي نمي‏داني خدا نيستي. تو از فلان چيز خبر نداري، از مغز ديوار خبر نداري خدا نيستي و مي‏فرمايد الا يعلم من خلق كسي كه فلان كار را كرد، فلان چيز را تكه‏تكه‏هاش را بهم چسبانيده نمي‏داند كه بهم چسبانيده ؟ پس خدا اصلاً جهل از او سرنمي‏زند و خلق بايد درس بخوانند عالم شوند ولكن خدا درس لازم ندارد و هميشه عالم بوده و ممتنع است جهل از او سربزند و برفرض كه كسي بخواهد مدارا كند با اين صوفيه كه اينها همه او است و خودش به اين صورتها بيرون مي‏آيد، اگر خودش است پس چرا عجز ايجا است ؟ چرا خودش عاشق است ؟ چرا زن مي‏شود ؟ اينها هيچ باكشان نيست، ازبس پدرسوخته و بيعار هستند. خير خداست گاهي به صورت زن گاهي به صورت مرد و گاهم بهم مي‏جهند و خدا لعنت كند خداشان را كه فاعل و مفعول مي‏شود. هو الفاعل باحدي يديه و الفاعل باخري. بله اين خدا                     آن كسي درست مي‏كند و همه صوفيه                    بي‏خدا بي‏پير پيغمبر عرض مي‏كنم خداست به اين صورتها بيرون آمده چرا غذا مي‏خورد غصه مي‏خورد خداي محتاج كوسه ريش‏پهن قدري عاجز كوسه ريش‏پهن خدائي است كه هم فرعون موسي خودش موسي است خودش فرعون، خودش با خودش جنگ مي‏كند خودش دارد به خودش خنجر مي‏زند او را فحش هم مي‏دهد لعنش هم مي‏كند. عرض مي‏كنم خداي موسي چنان خدائي است كه مي‏گويد به موسي و قومش كه فرعون را هركجا يادتان آمد لعنش كنيد و بيزاري از او بجوئيد، اگر لعنش كنيد چه‏قدر ثواب مي‏دهم و اگر نكني تو را با او محشور مي‏كنم و اين لعن اعدا چه‏قدر عبادت بزرگي است كه اگر انسان درست لعن كند به ابابكر و عمر، ان شاءالله شما غافل نباشيد مي‏فرمايند لعن كني كفاره تمام گناهاني كه در شب كرده‏اي مي‏شود و هكذا در روز كرده‏اي مي‏شود. پس يك لعن كردن و يك شب كفاره گناهان در آن شب است و هكذا لعن در روز كفاره گناهان روز و اين لعن پس يكي از عبادتهاي بزرگ است و خدا قرار مي‏دهد و اين دين و مذهب او است. حالا فرعون مظهر جلال خدا آن عمر مظهر جلال او، موسي مظهر جمال او هكذا علي، اين ديگر چه بازي است و شما بدانيد كه هيچ خدا دين و مذهب ندارند. ديگر اينها جنگ زرگري است خوب اين جنگ باشد مثل دسته‏هاي آهو حيوانات در صحراها باشند. پس غافل نباشيد كه از جنس واحد كه چيزي مي‏سازي همه از آن جنس از شكر چيزي مي‏سازي همه شيرين، از خاك همه خشك، از آب همه تر، حالا گيرم ما مسامحه كنيم كه اينها ظهورات او چرا اين آلهه خدا نمي‏شوند او هو الذي خلقكم ثم رزقكم و به غير از آن يك خدا وحده لا شريك له هركس بگويد كه فلان را رزق مي‏دهد مي‏ميراند كافر مي‏شود. كسي كه اين كارها مي‏كند خداست و خدا احتجاج مي‏كند كه ضعيف‏ترين خلق مگس، مگسها كه خلق‏الساعة هستند و شما همه مرشدها را جمع كنيد آنهائي كه هوس مي‏كنيد همه آنهائي كه مس مي‏شويد  به معراج مي‏رويد به درجات اعلا رسيده‏ايد يك مگس درست كنيد. خير آن مگسهائي كه خدا ساخته و براي هر كاري كه ساخته و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه پس هم مريد هم مراد از خرها خرتر شده‏اند و نمي‏خواهم به اينها فحش بدهم و انسان كه در احسن تقويم خدا خلقش مي‏كند بد مي‏شود ثم رددناه اسفل سافلين و اين انسان از سگ از هر بدي چنانچه بناي بدي بگذارد بدتر مي‏شود و چنانچه بناي خوبي بگذارد مثل پيغمبر آخرالزمان مي‏شود . و صلّي‏الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

درس سي و هفتم سه‏شنبه 15 جمادي‏الثانيه 1313 بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبين‏الطاهرين ولعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كل ما وجدت شيئاً مميزاً ميزته و نظرت الي ما…

ظاهر اين مطلب مشكل نيست و باطنش همين‏طور مخصوص اهل حق است و خدا بخصوص دست مي‏گذارد روش كه مردم نبينند. پس ظاهر اين حرف مشكل هم نيست، خيلي‏ها هم مي‏توانند بفهمند به اين طورهائي كه عرض كردم كه هست اعم اشياء و اوضح اشياء است هرچه از دور نمايان است و معلوم نيست كه انسان حيوان جماد است اين هستيش پيداست حالا نمي‏دانم انسان است يا حيوان پس هستي اوضح اشياء است به طوري كه واضح است كه تعريف هم برنمي‏دارد چرا كه حد ندارد كه تعريف بردارد. پس هست كه ماسواش كه تعبير مي‏آوريم نيست است و نيست كه نيست كه داخل جائي يا خارج از جائي باشد. پس هست اوضح اشياء و همه جاهم هست و اين هست مركب نيست چرا كه به طورهائي كه مكرر عرض كردم مركب معنيش اين است كه دو چيز مختلف را داخل كني اين مركب مثل سركه و شيره ولكن سركه تنها را روي هم بريزي مركب نيست پس همين‏جور هست است و هست تحققش از همه چيز بيشتر است و نيست كه نيست و ما كار دستش نداريم و اين هست به لفظ ملاّئي و اصطلاح حكما «وجود» اسمش هست و وجود از هر چيز موجودتر و ظاهرتر و آشكارتر پيشتر است و اين وجود اعم است از فاعل و مفعول. ملتفت باشيد پس فاعل مثل زيد فعلش مثل كارهائي كه مي‏كند. حالا اين وجود هست زيد هست كارهاش هم هست وقتي كه مي‏كند حالا اين هستي يك چيزي است كه داخل وجود زيد داخل وجود فعل زيد هم هست پس اعم است از وجود زيد و فعلش. پس اگر وجود آمده بود پيش زيد و نيامده بود پيش فعلش، بايد فعلش معدوم باشد و حال آنكه فعلش هست. پس هستي يك شي‏ء اعمي است به جهت اينكه هيچ چيز داخلش نيست. چون چيزي داخلش نيست جائي حبس نشده و هر جائي كه حدي پيدا شود، تعريفي بخواهم بكنم آنجاهائي كه اشياء حبس شده‏اند مثل آنكه آتش محبوس است در حرارت وقتي مي‏خواهيم تعريفش كنيم مي‏گوئيم جسمي است حارّ كه اگر حرارت نداشته باشد آتش نيست و هكذا آب. حالا چيزي كه اصلاً حد ندارد و آن‏ها را تصريح كرده‏اند آنهائي كه وحدت وجودي هستند كه ضد ندارد، جنس ندارد، فصل ندارد چرا كه اوجد اشياء است

                      پايان دفتر شماره 8   و شروع دفتر 9                             

كه ضد ندارد، جنس ندارد، فصل ندارد چرا كه اوجد اشياء است و در همه مكانها هست و همين نظر آنها را واداشته كه چون همه جا هست پس زيد و عمرو او است. يعني به غير از هست چيزي نيست. زيد به غير هست چيزي نيست مثل آنكه فعلش هم به غير از هست چيزي هست و زيد غير از فعلش هست و بالعكس و زيد بايد كار خودش را بكند تا آن كارش موجود شود ولكن آن هستي كه اعم از زيد و فعلش هست، راستي راستي هم فعل زيد وجود دارد هم زيد اگرچه زيد را بشناسيم كه كيست مي‏بينيم هست و هكذا پس هم انسان است مي‏دانم هست و هكذا فعلش را مي‏دانم فعل كيست. حركتي مي‏بينيم پس حركت هست و هست اعم اشياء است به طوري كه عموم‏بردار نيست و خيلي‏ها مي‏گويند مطلقي داريم كه اطلاق شرطش است و هكذا عامي داريم كه عموم شرطش است مثل آنكه انسان عام است و عمومين شرطش است و عالم آن است كه جميع افراد اناسي زيرپاش باشند تا آن عام بر همه افراد صدق كند و هكذا عام مثل جنس گوسفند، حيوان است و واقعاً اين گوسفند حيوان است و هكذا               است غير از گاو است و چنان پيداست كه همه مردم تميز مي‏دهند. پس بدانيد كه اين مطلب مشكل نيست و باورتان شود مي‏بينيد چيزي هست در تمام گاوها كه مي‏دانيم هر گاوي غير از خر است و بالعكس. پس عام وجودش در خاص هست به طوري كه همه مردم تميز مي‏دهند حتي مستضعفين در دين و مذهب تميز مي‏دهند. بچه، ننه خودش را مي‏شناسد و هكذا پستان را مي‏شناسد، غذا مي‏خورد. و عرض مي‏كنم اين مطلب را كه انسان وجود را بشناسد والله هيچ شأني نيست و مردم خيلي بادش مي‏كنند چرا كه حيوانات هم مي‏شناسند جرا كه هر حيواني بخصوص نوع جنس را، شخص را تميز مي‏دهد. ملتفت باشيد پس ببينيد مگسي با مگسي مي‏نشيند و برمي‏خيزد، حتي نرش را از ماده‏اش و بالعكس مي‏فرمايند حيوانات هر قدر بي‏شعور باشند آن قدر شعور كه هست خودشان را بشناسند نر ماده‏اش را بشناسد، رزقشان را طلب مي‏كنند و وقت مرگشان بروند در مغاري پنهان شوند و هكذا موش نوع گربه را مي‏شناسد، شخصش را هم مي‏شناسد و هكذا خود موش موش ديگر را مي‏شناسد، ماده‏اش نر را به طوري كه انسان نمي‏تواند تميز بدهد و آن موش تميز مي‏دهد. و مكرر عرض كرده‏ام گنجشك نر زير گلوش سياه است و آن ماده سياه نيست و به اين تو تميز مي‏دهي نر و ماده‏اش را ولكن دو گنجشك نر را تميز مي‏دهي كه كدام بود كه اول ( او ظ) را گرفتم ؟ و بالعكس و هكذا اين دو ماده‏شان كدام است ؟ نمي‏دانم و اين پيش ماده خود و بالعكس پيش ماده غير نمي‏رود و اين شعور پيش مگس‏ها و مورچه‏ها هم هست و اين‏جور شعور كه تميز بدهند ماده را از نر خيلي جاها هست كه انسان متحير مي‏شود و حيوان متحير نمي‏شود يا به بو، يا به رنگ، يا به شكل، تميز مي‏دهد. پس غافل نباشيد نوع و شخص را، بزها هم نوع و شخص را مي‏فهمند نهايت زبانشان مثل زبان تو نيست كه نوع و شخص بگويند و با زبان خودشان حرف مي‏زنند اين است كه انبيا و ائمه طاهرين زبان مورجه و حيوانات را مي‏دانند و مورجه از سوراخ بيرون آمد و گفت ياايها النمل ادخلوا و مردم خيال مي‏كنند اينها اغراق است و بسا مورچه حرف بزند و صدائي مثل آنهائي كه روي كاغذ نوشته اينها كلمات سخن است ولكن صدا ندارد و اين كتاب واقعاً نطق دارد مي‏خواند از براي ما كه در من چه نوشته ولكن نطق ندارد و هكذا حيوانات بسا صدا نداشته باشند حرف مي‏زنند و آن كه حجت خداست بايد صداشان را بشنود چرا كه بايد امرشان و نهيشان كند و چطور بايد شرع به آن‏ها تعليم كند. و سليمان زبان مورچه را دانسته و شما مي‏دانيد كه صداي صوتي ندارد و مورچه‏ها رفتند قايم شدند و از آن دور كه كبكبه سيلمان را ديدند آن برزگشان گفت برويد در سوراخ كه شماها را پامال مي‏كنند جنود سليمان و سليمان آمد كه انتقال از آن مورچه بكشد كه تو مگر مرا پيغمبر معصوم نمي‏دانستي كه من بدون اينكه شما مستحق عذاب باشيد بدون سبب و جهت شما را پامال كنم. خوب قشون نمي‏دانستند من آن‏ها را به جائي مي‏برم چرا شما گمان بد برديد ؟ و آن مورچه استغفار كرد و اينها بازي نيست، دين و مذهب به آن است كه عرض مي‏كنم و مكرر عرض كرده‏ام كه جهاد را معصوم بايد كند نه آنكه معصوم آن است كه فسق و فجور نمي‏كند، مال مردم نمي‏خورد ، بلكه بايد از جهل معصوم باشد و آن كه قشون مي‏كشد و مي‏رود خراب مي‏كند بايد يك نفر نباشد كه مظلوم باشد و هركه مستحق غرق نباشد نوح نبايد غرق كند و بايد بدانيد كه جميع روي زمين مستحق غرق هستند. حالا كسي ديگر مي‏تواند غرق كند ولكن نداند كه مستحق غرق است اينجا بيايد غرق كند از جانب خدا نيست و مكرر عرض كرده‏ام حجت معصوم لشگر كه مي‏كشد ولو لشگرش ندانند او لشگر را از جائي مي‏برد كه لشگرش خطا نكند و بسا خودش همراه لشگرش مي‏رود و حالا اين چه سرّي است ؟ ملتفت باشيد شايد معنيش را بفهميد ولو خودش همراه لشگرش نرود چنانكه امير تعيين مي‏كردند و دستورالعمل مي‏دهند كه كسي را بايد كشت مي‏كشد همان را مي‏كشند. پس بايد آن جهاد كننده بدون استحقاق كسي را نكشد نبندد، حق كسي ديناري زير و بالا نشود اين است آن سرّي كه در اين دنيا بدون حجت مفترض‏الطاعة و امام معصوم نمي‏گذرد نه آنكه عادل باشد، فحش كتره ندهد. اين قدر عصمت هم كه شرط خيلي‏ها است، مثلاً كسي را كه مي‏خواهي پشت سرش نماز كني بايد بداني كه زنا نمي‏كند، مال مردم نمي‏خورد كه اگر بداني مي‏خورد جايز نيست و آن معصوم يك طوري است كه به اشتباه هم خطا نمي‏كند ولكن اين مردي كه پشت سرش نماز مي‏كني مي‏شود به اشتباه حرام بخورد مثلاً نان از نانوا مي‏گيري شايد آن نانوا دزديده، شايد آن را و هكذا. حالا اين در واقع حلال نيست و حرام است ولكن از براي اين حلال است چرا كه مي‏گويد لايكلف الله نفساً الاّ وسعها و خدايا تو فرمودي از بازار مسلمين هرچه مي‏خواهي بگير حلال است. يك كسي خيلي فقير شده بود خدمت حضرت رسيد عرض كرد كه هرچه دعا مي‏كنم مستجاب نمي‏شود و بر من سخت است. فرمودند چطور دعا مي‏كني ؟ گفت اللهم ارزقني من رزقك الحلال الطيب الطاهر و همين‏جور دعاها هست. فرمودند تو مي‏خواهي رزق انبيا را به تو بدهد ؟ و اينها محض تعليم است كه عرض مي‏كنم نه آنكه من رزقك الحلال را نبايد خواند ولكن حالا من گوشت از بازار گرفتم پس از براي من حلال است. ديگر رزقي هست كه واقعاً حلال است و هيچ جاش عيب نكرده، چنين رزقي را به تو نمي‏دهد و عمداً آن مردكه را عاجز كردند كه بيايد و اين مطلب را ياد بگيرد و هكذا شماها ياد بگيريد ولكن آن رزق مخصوص انبياء است و خدا آن‏ها را طوري حفظ مي‏كند كه به طور خطا هم معصيت نكنند و خيلي از اوقات امر مي‏كردند انبياء را كه برويد فلان كار را بكنيد و آن‏وقت جبرئيل مي‏آمد كه خدا مي‏گويد من حافظ و ناصر شما هستم آن‏وقت مي‏رفتند و خيلي شواهد زياد دارد و خيلي از اوقات مردم مي‏ديدند كه جمعيتشان بد نيست و مي‏ديدند كه اگر جنگي نكنند مغلوب مي‏شوند و پيغمبر هي مسامحه مي‏كردند. حالا مردم فكر مي‏كنند مي‏بينند كه جمعيتشان خيلي است و آن طرف مقابل كم است، هي مسامحه مي‏كردند و مي‏رفتند جنگ مي‏كردند، مغلوب مي‏شدند. مي‏فرمودند من كه مي‏گفتم حالا وقت جنگ نيست. حالا اصرار كردند ما اصرار شما را شنيديم حالا جنگ كرديد مغلوب شديد و منافقين مي‏آمدند توبه مي‏كردند كه ما ديگر اصرار نمي‏كنيم و همين‏طور حضرت امير در جنگها مردم اصرار مي‏كردند كه حالا وقت جنگ است و جنگ نمي‏كردند تا آنكه ملائكه بيايند و آن وقتي كه وقت جنگ بود مردم خيال مي‏كردند حالا وقتش گذشته. منظور اين است كه آن عدلي كه از براي خداست او ظلم و ستم نمي‏كند و حق كسي را به كسي نمي‏دهد و آنجائي كه مي‏بينند و حكم مي‏كنند حق كسي را به كسي نمي‏دهند و آن در آخرت است كه مي‏گويند حق فلان را بده ولو يك حبّه، يك دينار باشد مي‏گويد بده حق او را. چيزي نداري، از گناه او بارت مي‏كنند و خداي عادل فرموده آنجائي كه حكم واقع را مي‏كنم اينجا نيست و هزار تدبير كرده تا آنكه هركس پي كار خودش برود و آن كه مي‏خواهد معصيت كند بكند و به آن دزده گفته كه دزدي مكن، حالا كرد، آنجا حقش را مي‏دهد و آنجا نمي‏تواند زنا كند ولكن در دنيا مي‏تواند و در آخرت هرچه خيال كند كه آن صورتها را ببيند و زنا كند نمي‏تواند و آن شوهرش مي‏بيند آن‏ها را ولكن در دنيا چنين قرار نداده‏اند ولكن از براي انبياء چنين قرار داده‏اند كه ما نمي‏گذاريم كه تو خطا بكني، معصيت كني، حرام بخوري، تو معصوم هستي و من عاصم تو هستم ولكن خدا عاصم گناهكاران و منافقين نيست، اين چه مي‏شود ؟ اين است كه آنها را خذلان مي‏كند و هركس كار خوب به توفيق خدا مي‏كند و بالعكس و اين جور كارها در آخرت نيست و در آخرت هركس مي‏خواهد كار بد كند نمي‏گذارند اين است كه ترازوي عدل در آنجا نصب مي‏شود و حالت انبيا در دنيا حالت حالتشان حالت اهل آخرت است در آخرت و ايشان بحول‏الله حركت مي‏كنند، ساكن مي‏شوند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون معصوم آن است كه چنين باشد ولكن غير معصوم انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً راه راست را مي‏نماياند كه اين راه راست است و بالعكس، حالا از هر راه مي‏خواهي مي‏روي. اگر از راه راست رفتي به مطلب خودت مي‏رسي و بالعكس از راه كج رفتني دزدي مي‏كني دستت را مي‏بُرند. مي‏فرمايد در دين و مذهب حتي اگر مستضعف باشد و بداند كه دزدي مي‏كند دستش را مي‏بُرند. اگر نمي‏دانست حكمش را برمي‏دارند و نمي‏دانست كه بد است و نه به هر بدي دست را بايد ببرند ولكن مي‏دانسته كه بد است اين را بايد از سرش بگذرند. حتي در اوايل اسلام مي‏فرمودند هركس كه شراب مي‏خورد او را حد بزنيد. يكي را آوردند فرمود ببينيد در بازار مسلمانان كسي به اين گفته كه شراب حرام است. پس ملتفت باشيد مطلب اين است كه غافل نباشيد كه خدا آن كسي است كه حافط و ناصر است انبيا خودش و مؤمنين را. ديگر كسي خاطرجمع به اين خدا نشود، هنوز بصيرت پيدا نكرده. اي ! آنهائي كه مي‏پرستند حق را قبول كنند. اي ! ما معاملات با مردم داريم. خوب خدا مي‏داند كه معامله با مردم داري، تجارت داري. فرموده حق را قبول كن با اهل حق بساز، با اهل باطل نساز. پس غافل نباشيد آن وجودي كه از ابين اشياء است و اظهر اشياء است كه عرض مي‏كنم هرقدر هرچه جاهل باشد كسي در باره كسي خودش را نمي‏تواند بشناسد حالا و خودش خوب است بايد مثلاً فسق فجور بدبختي خوشبختي آن ايمان كفر هم هست. حالا كسي كه نظر هستي دارد آن هست را همه جا مي‏بيند. حالا اين توجه دارد اين توجه ندارد اين كه همه جا هست به همين لحاظها عرض مي‏كنم يك هستي در اين پوستينش هست حالا اين خدا است اسمش را بگذار خدا، آب است، خاك است، عناصر هست حالا توي اين پوستين عين خداست جسم است و بايد خدا را جسم نداني. «نه مركب بود و جسم» ديگر اگر اصطلاح كرده باشند كه خدا جسم است چه چيز است ؟ همين است كه تو تصرف درش مي‏كني. پس جسم خدا نيست، خدا آن كسي است كه جسم را بي‏شعور، بي‏ادراك خلق كرده تو را مسلط بر او كرده كه بتواني در اين تصرف كني. اين است كه در كلمات انبيا در تورات در انجيل اين نمره سخن خيلي كم است كه خدا اظهر اشياء است و اصل سخن مال وحدت وجودي است و اين جوركس‏ها هميشه بوده‏اند و مال گبرها است و بوده‏اند نه آن‏كه مال انبياء است اين حرفها مال مردمي است كه قول انبيا را شنيدند و پيش خودشان معني كرده‏اند و مكرر عر ض كرده‏ام آيات متشابه و محكمه همه جا هست و مؤمن هميشه آيات محكمات را مي‏گيرد و آيات متشابه را رد مي‏كند و وامي‏گذارد مگر آنكه مطابق با ضروريات ببيند. حال آيه قرآن هست ما من نجوي ثلثة معنيش اين است كه خدا همراه همه كس، فسّاق و فجّار، هست. مي‏فرمايد ما من نجوي ثلثة نفرموده كه مؤمنين. هيچ سه تائي نيست كه خدا همراه آن هست و هكذا هر چهارتائي او پنجمي آنها است و لا ادني من ذلك هرچه مي‏خواهي پائينش بياور از آنجا، هرچه مي‏خواهي بالاش ببر، چون چنين است حالا دليل اين است كه خدا عين اشياء است ؟ حالا چنين است؟ پس چرا خودش با خودش جنگ مي‏كند و پيش او فرق نمي‏كند چه فرعون و چه موسي باشد، هر دو مخلوق او هستند و خدا پول دولت ثروت به فرعون داده و هكذا موسي مخلوق اوست و اين مخلوق هم آن آخر كارش او اسم جليل خدا است، او اسم جميل خداست. اگر فرعون خدا است نمي‏شود به او فحش داد چرا كه و لاتسبّوا الذين يدعون من دون الله پس به خدا كتره گفتن، لعن گفتن كفر است و به فرعون مي‏گوئي تو ملعون مردود كافر من بيزارم از ديدن تو، يا ديدار عتمل تو. اگر چنين نباشي مؤمن نيستي و موسي همين‏طور عداوت با او دارد و خدا اعدا عدو فرعون است و خدا عداوتش در باره او از ساير كفار بيشتر است ان الله عدوٌ للكافرين حالا اين                جلوه‏هاي خدا و بالعكس ؟ پس خدا چرا از يك جلوه‏اش خوشش مي‏آيد ؟ ان الله مع الصابرين ، ان الله مع المتقين ، ان الله لايحب الغافلين از عجله‏كن‏ها بدش مي‏آيد و هكذا خودش ميل به آنها داده، شهوت داده، پس چرا آنها را عذاب مي‏كند كه چرا زنا كرديد ؟ پس بدانيد كه اين‏جور نظر، نظر انبيا و اوليا نبوده و نظر انبيا اين‏طور است كه منم صاحب شما، خالق شما و من مالك شما و مملوك من و مملوك مالك حال مالش فعلش نيست ديگر من مملوك هستم دلم چنين مي‏خواهد، بخواهد، بايد كفّ نفس كني. و هكذا دلم مي‏خواهد كه به نامحرم نگاه كنم، دلت بخوادهد. بله زن مي‏خواهي برو بگير و خدا آن كسي است كه حلال حرام، ارسال رسل، انزال كتب كرده خلقي هست و آن چيزي كه خلق در نزد او معصوم هستند حالا اين خلق هست راست است. حالا آنهائي كه هستند بغير از هست چيزي نيستند حالا آدمهاي خوبي هستند حاشا بد هست آتشك هست، ظلم، ستم هست. واقعاً انسان از آتش بدش مي‏آيد مگر آسان است كه در آتشي كه ديگر بيرون آمدن ندارد ؟ اگر چنين است و گفته‏اند كه آتش كم‏كم عذب مي‏شود و طبع سمندريت پيدا مي‏كند اگر چنين تو كافري و عرض مي‏كنم اهل جهنم هي داد مي‏كنند كه خدايا قدري عذاب ما را تخفيف بده و خدا شديد مي‏كند حالا تو اعتنا نداري خدا كارت را بدتر مي‏كند. اگر بي‏اعتنائي‏ات خيلي باشد كه كارت خيلي خراب است، اگر كم باشد آخر يك جائي سيلي‏ات مي‏زنند، عذابت مي‏كنند. حالا جائي كه هميشه مخلد است و خيلي مي‏كني كه خدا باك ندارد هركس هرك ار كرد ضحاك هرچه را كشت كشت، سلاطين هر كار كردند كردند، دزد مال هركسي را خورد خورد، بلكه حدود دارد آنها و لاتزر وازرةٌ وزر اخري و چنين روزي هست كه خدا مكافات بكند من يعمل مثقال ذرّة اعتقار نداري داخل شرّ و اعتقاد داري پس چرا خلاف مي‏كني ؟ و صلّي‏الله علي محمد و آله الطاهرين.