(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد نوزدهم – قسمت اول
(شنبه 13 محرّمالحرام 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالمتكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و انتكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لمتقف الاّ بجفاف الرطوبة و لمتجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.
اوّلاً كه عالم خلق جوهري هست و عرضي و جوهر آن شيء سابقي است كه سابق است و عرض عارض او است و روش مينشيند. ظواهرش ظاهر است و بواطنش خيلي عمق دارد. پس جواهر يك پاره جواهر هستند كه حالا مصطلحات مردم است كه جوهرشان بگويند. وقتي انسان دقت كند ميبيند كه داخل اعراضند. مثل اينكه موم داخل جواهر است، مثلثش ميكني مثلث ميشود، مربّعش ميكني مربع ميشود وهكذا به هر صورتش بكني به همان صورت ميشود و تمام اين صور عرض است وهكذا كرباس جوهر است و رنگ عرض او است. و اينجور جواهر اگر دقت درش بشود عمق حكمت بدست ميآيد و حكمت علمي است به حقايق اشيا و در علم به حقايق اشيا هيچ مسامحه نيست. ملتفت باشيد، پس جوهر آن شيء ثابتي است كه وارد ميشود بر او اعراضي چند. مثل كرباس كه رنگ عارضش ميشود وهكذا يك چيزي فلان بو را ميدهد، آن بو عرض او است و جوهر آن شيء ثابتي است كه بود و اعراض هي عارض او ميشوند و روي او مينشينند و برميخيزند و اصلش اينها كه روز اول اسمش جوهر شده و ملتفت باشيد، بدانيد نوع تمام علوم از انبيا بوده چراكه اين مردم خودشان در وسطهاي ملك واقعند و شعوري ندارند كه خودشان علوم را بتوانند بدست بياورند. پس جوهر موجود لا في الموضوع است و عرض موجود في الموضوع است و اين آخوندها عقلشان نميرسد اگرچه لفظش را هم بگويند. پس جوهر چيزي است كه اعراض روش مينشيند و برميخيزد و اصلاً حالتش تغيير نميكند مثل جسم و اين جسم اَبيَن چيزها است كه انسان وقتي گرفت و بالا رفت باشعور بالا ميرود و قاعده اين است هميشه هركس ميخواهد به مغز چيزي برسد از آنجايي كه واضح است و آسان فكر ميكند از آنجا كه فكر كرد به جايي ميرسد كه آن جاهاي مشكل هم حل ميشود از براش. حالا ابتداءً انسان برود در جايي فكر كند كه اصلاً نه از آنجا خبر داشته باشد نه واضح باشد، هي حرف بزند مصرفش چهچيز است؟ اين است كه حضرت امامرضا ميفرمايد قدعلم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هينها اينجايي كه چشمت ميبيند همين را نگاهدار و همه قواعد همينطور است كه هميشه آن امورات مسلّمه را همه انبيا و اوليا و كار خدا اين است كه امرهاي واضح را پيش انداختهاند و اين امور واضحه مقدمه مطلب است و صغري و كبري ترتيب ميدهند و هي نتيجه ميگيرند. و باز به همين پستا مقدمهاي را با مقدمه ديگر ضمّ ميكنند و نتيجه ديگر ميگيرند.
پس ملتفت باشيد جوهر جسم يك چيزي است كه نه متحرك است نه ساكن و هم متحرك است و هم ساكن. حالا اين جسم كه صاحب طول و عرض و عمق است، ميجنبانيش باز صاحب طول و عرض و عمق است، ساكنش ميكني باز صاحب طول و عرض و عمق است. و باز اين جسم نه لطيف است و نه كثيف و هم لطيف است و هم كثيف و دخلي به مطلق و مقيد ندارد و ظاهرش ترائي ميكند كه مطلق و مقيد است. پس ملتفت باشيد آنچه ميبينيد و يك جوهري در اينها ميبينيد كه توي اين اعراض است و آن جوهر نه طولش كم شده و نه عمقش و نه پهناش، پس آن جوهر جسمي است كه بر جسمانيت او چيزي نميافزايد. اگر صورتي بر او پوشيده شود چنانچه اگر صورتي بر او پوشيده نشود چيزي از او كم نميشود. نهايت قدري لطيفش ميكني آب ميشود وهكذا لطيفترش ميكني هوا ميشود. قدري ديگر لطيفش ميكني آتش ميشود و قدري كثيفترش ميكني خاك ميشود و خود آن جوهر جسم چيزي است كه باقي است در تمام حالات و يك شيء مبهمي است كه بلانهايت قابل است از براي صور عديده. در مثلهاش خيلي واضح است و همه عالم مثل است از براي او مثل اينكه يكتكه موم را برميداري هرچه بخواهي مثلّثش كن، مربّعش كن، مخمّسش كن وهكذا صور الي غيرالنهايه. و توي اين مطلب كه خوب فكر كني ميفهمي مطالب شيخ را و ظاهراً اغراق به نظر ميآيد و شيخ ميفرمايد خدا فوق مالايتناهي است بمالايتناهي و ظاهراً اغراق به نظر ميآيد. مايتناهي را عرض ميكنم همهجا مثلث متناهي است به مربع، و مربع به مخمس و مثلث و مربع متناهي يعني روي موم چسبيده و اينها را كه ميشماري به شماره درميآيند، همه محدوداتند. يك تكه موم را برداشتيم و به ده صورت بيرون آورديم اينها به شماره درميآيند، اول و آخر دارند و اصل موم كه جوهر است و صورتها عارض او شده است و او در همه اينها ساري و جاري است و عرض ميكنم غير از مطلق و مقيد است و شبيه به او است. پس آن مومي كه صور بر روي او چسبيده ميتواني حكم كني كه در عالم غيرمتناهي منزلش است چراكه ميتواني صور غيرمتناهيه بر او وارد بياوري. مثلاً اين مداد قابل است از براي نوشتن الف و همان الف را پاك ميكنيم باء مينويسيم، باء را پاك ميكنيم جيم مينويسيم وهكذا حروف مختلفه مينويسيم. پس مالايتناهي توي چنگ ما است و مايتناهاش هم در چنگ ما است و همين موم در چنگ ما مثلث ميشود، مربع ميشود. اين مالايتناهي به جايي ميرسد كه ابتدا ندارد و تناهي ندارد بلكه امكان صرف است، هيچ تناهي از براش نيست. به هر صورتي بيرون بيايد يتناهي است وهكذا هر صورتي كه بر او بپوشاني صورتي ديگر ندارد و هرجا كه به صورت بيرون بيايد در عالم صورت است. پس متناهيات و مالايتناهيات همه در عالم خلقند و خدا فوق اينها است.
پس ملتفت باشيد ببينيد مردم چقدر از مطلب پرتند، اين است كه توحيدات مردم همهاش خراب است. و عرض نميكنم كه بترسيد، بله خراب هست و معذلك خيليها را ممضي ميدارند و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها حتي به اين لحاظ است كه احاديث را معنيش را ملتفت باشيد ميفرمايند مورچه همچو خيال ميكند كه مورچه تامّ آن است كه ميتواند درست راه برود، چشم داشته باشد و بعضي خيال ميكنند مورچه چشم ندارد و چشم محكمي دارد وهكذا كمال مورچه آن است كه دو شاخ داشته باشد كه اگر يك شاخش را بكني نميتواند درست راه برود، كج كج راه ميرود و مورچه كمالش آن است كه دو شاخ داشته باشد. حالا خدا هم بايد دو شاخ داشته باشد و در همان حديث ميفرمايد اين توحيد مجزي است از مورچه. حالا آدم هم بگويد اين حرف را از او مجزي نيست، كفر است. و ملتفت باشيد خداوند هرگز از جهل محض سؤال نميكند و هرچه را كه انسان نداند و نميداند خلاف آن را خدا كاريش ندارد الاّ اينكه خدا است مطلع بر عواقب امور و منتهاي هر فردي را ميداند و غيوب تمام خلق خود را ميداند. اگر اين خدا از حالت يك كسي همچو ديد كه اگر او را به شعور بياورد انكار حقي را نميكند، حق را قبول ميكند چنين كسي را بداند كه غرض و مرض ندارد اگر حق را به او بگويند قبول ميكند از چنين اشخاص اينجور توحيد عام را قبول ميكند و اگر هم نگاه كرد خدا كه همينكه يك كسي است كه فهم و شعور ندارد و اگر فهمش دادند شيطنت ميكند از همچو كسي بسا انتقام پيش بكشد و خودش هم بسا وحشت كند و حكمي صادر شود بگويد بيني و بيناللّه من مظلوم واقع شدهام. و اينها را كه عرض ميكنم حاقّ مطلب است و در دست مردم نيست. ميرسد خضر به طفل غيرمكلّفي، طفل غيرمكلّف چطور است؟ نه مؤمن است نه كافر، حالا بگذار اين كفر خود را بورزد آنوقت آن را بكش. ديگر قصاص قبل از جنايت جايز نيست، آخوند هم هست استدلال هم ميكند اي آخوند تو فقيه هستي بگذار من حكيمت بكنم آنوقت حرف بزن. ملتفت باشيد انسان مار را ميگذارد كه بگزد آنوقت او را بكشد! و بعد از زدن قصاصي لازم نيست بكني. بايد كلّه مار را كوبيد پيش از زدن و اين را عرضه كني بر مردم خيلي وحشت ميكنند. ميگويند اين چه حكمي است كه ميكنند! و عرض ميكنم حتي به غيوب آن صاحب اصلي حكم ميكند. مثلاً تو الان در دل خود هيچ خيالي نداري و بسا راست هم بگويي ولكن او خبر دارد كه بعد از اين چه خيال ميكني و مآلت به كجا خواهد انجاميد و اين قاعده همهجا جاري است. كسي را كه بدانند مآلش به كجا است اگر پيشتر هم انتقام بكشند به عدل است. اگر مؤمني را بخواهند صدمه بزنند و هنوز نزدهاند انسان صدمه را اگر بتواند پيشتر رفع ميكند. مثلاً بداند كه ماري او را ميگزد هنوز نگزيده او را دفع ميكند.
مطلب اين است كه آن حاق حكمت را بخواهي بدست بياري در جوهر و عرض فكر كن. جوهر آن چيزي است كه محل عرض است و عرض روش مينشيند. مثلاً خود هوا عرض است كه روي جسم مينشيند، اگر هوا اينطور است كه روي جسم مينشيند پس عرض است. حالا مردم بر اين حرف ميخندند، بخندند. بر بيفهمي خود بخندند. پس ملتفت باشيد هوا يعني مقدار معيني از رطوبت و حرارت و لطافت و همين را قدري سردترش ميكني، غليظترش ميكني آب پيدا ميشود و داخل اعراض است به جهت اينكه همين هوا را قدري گرمتر كني بخار ميشود وهكذا. پس نه آن آبمان آب است و نه هوامان هوا است. پس جوهر چهچيز است؟ جوهر آن چيزي است كه همهجا ظاهر و واضح است. حالا اين جوهر طول و عرض و عمق ندارد، چرا بلكه در همهچيز هست اين طول و عرض و عمق. پس حالا آن جوهر اگر همهاش آب است پس بايد همهجا آب باشد. همهاش خاك است پس بايد همهجا خاك باشد وهكذا. پس آن امكان غيرمتناهي آن جوهر است، لطيفش ميكني بالا ميرود، كثيفش ميكني پايين ميآيد و به همين پستا است كه عرض كردهام كه خيلي از حكما درماندهاند و گفتهاند كه اين آسمانها هميشه بوده و ابتدايي ندارد و به اين فكرها بخواهي فكر كني متحير ميشوي. حالا همين آسمانها صاحب طول و عرض و عمقند و نيست چيزي كه طول و عرض و عمق نداشته باشد. بلكه همين آسمانها مثل زمين است كه طول و عرض و عمق دارد و جسم را طوري كردهاند كه يك تكهاش زمين شده و يك تكهاش آسمان شده و همينطور بوده وقتي كه آسمان نبوده، زمين نبوده. پس چه بوده؟ خلأ بود؟ نه خلأ هم نبود. همان جسمي را كه عرض ميكنم بود نه لطيف بود نه كثيف بود. بله جسم را تا ديدهايم يا لطيف بوده يا كثيف، راست است تو نميفهمي. اين جسم را گاهي توي آتش ميگذاري گرم ميشود، گاهي توي آب ميگذاري سرد ميشود پس هيچكدام از اينها جزء او نيستند. چطور ميشود كه گرم ميشود؟ آن كوره آهنگري نباشد گرم نميشود. آن كوره بايد باشد وهكذا سردي در خارج بايد باشد و به همين پستا اين جسم را وقتي كه بطور قهقري برگردانيش ميفهمي وقتي بوده كه اين زمينها نبودهاند، عناصر نبودهاند، افلاك با اين طبقاتي كه حالا هست نبودهاند و ميرسد بجايي كه بطور بتّ انسان يقين ميكند كه عرش هم نبوده چنانكه حالا كه هستند ذرهاي بر جسم نيفزوده و وقتي هم كه نبودند ذرهاي از جسمانيت جسم كم نبوده است و اصلاً هيچ اقتضاي جسم جذب و دفع و هضم نيست. حالا ميبيني جسم هست و جذب ندارد مثل سنگ، هست و هضم ندارد، پس اين جسم اقتضاش اين نيست كه جاذب باشد يا دافع باشد وهكذا گرم باشد يا سرد باشد و ممّابه الجسم جسم اين نيست. و باز بسا در كلمات مشايختان هم داشته باشيد كه آنچه ديده ميشود يا تحرك است يا ساكن، عرض ميكنم مشايخ مدارا كردهاند و حاقّ مطلب را نخواستهاند بگويند. پس نه حركت جزء جسم است و نه سكون و ممّابهالجسم جسم اينها نيست ولكن اگر او را حركت دادي حركت ميكند و بالعكس. حالا ديگر اين جسم لابد است كه علي سبيل البدلية يا متحرك باشد يا ساكن. باز اينطور نيست اگر متحركش كردي لامحاله حركت ميكند و بالعكس. پس علي سبيل البدلية اگرچه ذاتيت جسم حركت و سكون نيست و اين دو بر آن نميافزايد و لكن علي سبيل البدلية بايد يا متحرك باشد يا ساكن. باز آن حركتش از خودش است يا شيء خارجي ميگيرد اين را حركت ميدهد، يا ميگيرد اين را ساكن ميكند و ملتفت باشيد كه زود پرت ميشويد. پس طبع خلق هيچ تأثير درش نيست، طبع خلق اين است كه متحرك باشند يا ساكن؟ قدري فكر كنيد پس طبع جسم بالا رفتن نيست پايين آمدن نيست، حركت نيست سكون نيست، گرمي نيست سردي نيست ولكن گرمي ميآيد روي جسم اين را گرم ميكند، ميبرد به حيّز خود و همچنين بخار طبعش اين نيست كه رو به بالا برود بلكه حرارتي ميخواهد كه او را گرم كند بالا ببرد. باز دفع هم همينطور برودتي ميخواهد كه بزند به او او را دفع كند و جسم نه متحرك است نه ساكن. ديگر نه متحرك است را مردم ميفهمند نه ساكن است را. خيليها نامربوط ميگويند مثل اينكه خيلي جاها ديدهايم آنجايي كه خيلي روشن بوده اغراق گفتهاند و آنجاهايي كه مشكل بوده يا سكوت كردهاند يا اگر گفتهاند خيلي مزخرف بافتهاند. و ملتفت باشيد همينطور گفتهاند نور وجود دارد در خارج چراغ تا روشن ميشود نور پيدا ميشود. پس نور وجود دارد ولكن در ظلمت وجود خارجي هيچ لازم نيست. حالا ظلمت چيست؟ عدم نور است و ظلمت اصلاً وجود خارجي ندارد چراكه چراغ را كه ميبري ظلمت پيدا ميشود. پس ظلمت عدم نور است و گفتهاند ظلمات مجعول نيست و عرض ميكنم ظلمت هم مجعول است. نميبيني كه ظلمت سايه ديوار است اين ظلمت تا آنجا مال اين ديوار است آفتاب كه بالا ميآيد ظلمتش كمتر ميشود. پس ظلمت از سايه ديوار است كه وقتي كه متراكم ميشود خيلي تاريك ميشود. ديگر ظلمت مجعول نيست، نور مجعول است قول باطلي است. آيا نميبيني ظلمت بسته به سايه ديوار است؟ پس نميتوان گفت ظلمت مجعول نيست. پس ديگر ظلمت مجعول نيست هذيان است و به همينجور گفتهاند و همين روزها هم توي كتاب فرنگيها ديدهام كه نوشتهاند چيزي كه موجود است گرمي است و برودت وجود ندارد. برودت عدم گرمي است مثل اينكه ظلمت عدم نور است. و واللّه به اين قاعدهاي كه عرض ميكنم ميبردتان تا جايي كه وحدت وجود از همين پستا خراب ميشود چراكه خدايي كه هيچ تركيب در او نيست و آمده به صورت تركيب بيرون آمده. اگر اين خدا است معقول نيست كه به صورت مركبات مختلفه بيرون بيايد. بله وجود صرف صرف خداست، عرض ميكنم اگر وجود صرف صرف خدا است چطور شده كه گرم شده و سرد نشده؟ ديگر سرديش خدا است، گرميش خدا است، ملتفت باشيد اگر اين سرد است پس گرم نيست و گرم است پس سرد نيست و ملتفت باشيد ضدين همهجا توارد ميكنند بر يكديگر و راهش را عرض ميكنم محض اينكه تصورش آسان است. و عرض ميكنم مراتب تشكيك همهجا از اضداد پيدا ميشوند پس مواد نسبت به جواهر ماديّت پيدا ميكنند و صور صوريت. پس آن ماده حقيقي كه در ضمن تمام متراميات هست آن جوهر حقيقي است. كرباس را ميبيني سفيد است سفيدي عارض او است پس آنچه را كه ميبيني الوانند كه ميبيني و مرئيات كلّشان اضواء و انوارند و تو نميبيني مگر اضواء و انوار را و اگر فرضاً كرباس نباشد رنگ جايي نيست كه بنشيند. حالا كرباسي كه نيست چند ذرع است؟ ذرع نيست.
پس غافل نباشيد جواهر اول بايد موجود باشند تا اعراض عارض آنها باشند و جواهر حقيقيّه نبود ندارند و ابتداء صنعت ندارند و معذلك كه ابتداء ندارند پس جواهر را كِي ساختهاند؟ كِي ندارد. حالا اين عمارت را يكوقتي ساختهاند، اين درخت را يكوقتي كاشتهاند ولكن آن جواهر كِي ندارند و ابتدائي از براشان نيست و جواهر حقيقي همهجا اينطور است. حالا كه آن جواهر هستند اين اعراض پيدا ميشوند. زيد بايد باشد آنوقت بگويند راه برو. پس آن مقوله جواهر اعراض هم دارند؛ بلي دارند ولكن خودشان چهكارهاند؟ خودشان جوري هستند كه لطيفشان كني لطيف ميشوند وهكذا كثيفشان كني كثيف ميشوند. پس آن جواهر با وجودي كه جوهرند و اعراض روي آنها مينشيند اثر آنها چيست؟ آنها هيچ اثري ندارند. پس فايدهشان چيست؟ فايدهاش همين است كه اين اعراض بيايند روي آن بنشينند. حالا كه نشست تأثيرات دارد. مثل اينكه گرمي برود روي جسم بنشيند، حالا ميسوزاند. حالا جسمي نباشد كه گرمي روش بنشيند خود گرمي چطور بسوزاند؟ پس اگر گرمي نشست روي جسم تأثير پيدا ميشود و اين تأثير از آن عرض است نه از جوهر. چراكه همين آتش را ميشود طوري كرد كه آب شود و مبادي تمام نيران همين جوهر است چنانكه مبادي تمام آبها همين جوهر است و آب تا درجهاي از حرارت توش نباشد آب نيست. پس اين آب هم آتش توش هست و هم رطوبت و همچنين آتش از آب بايد به عمل بيايد. نميبيني پف كه به آتش ميكني اين بخار دهن ميرود در مغز ذغال آنجا دود ميشود به آتش درميگيرد و اصل ذغال تا خودش هم رطوبت نداشته باشد آتش به او درنميگيرد. اين است كه انسان از خاكستر بايد مأيوس باشد به جهت اين است كه متفتّت و ريز ريز است و اجزاش به هم متصل نيست. بله ميشود كاريش كرد كه آبي روش ريخت طوري شود كه متراكم شود، بالطبع گرم شود و اين خاكستر بالطبع گرم نميشود اگر گرم شد بواسطه آن هواهايي است كه در خلل و فرج او است و آن هواها است كه گرم ميشود. منظورم آن است كه آتش از آب بعمل ميآيد و بالعكس و اينها متضايفانند و خداوند ضدّ را از ضدّ آفريده و ملتفت باشيد گاهي تعبير ميآورند كه خدا چيزي را خلق ميكند كه نصفش گرم باشد نصفش يخ، پس خشكي ضد تري است و بالعكس ولكن حاق مطلب را بخواهي آتش خشك نيست، خيلي ترتر و روانتر است از آب. از بس روان است و رقيق، از شدت رقّتش است كه بالا ميرود و اين آبها كه خيلي روان شدند آتش آنها را برميدارد بالا ميبرد و معذلك تو ميگويي آتش خشك است و خيلي از حكما مثل عوامالناسند و آتش است كه آب را برميدارد بالا ميبرد همينطور ميرساند به جايي كه هوا ميشود. گرمتر شود آتش ميشود سردي به او برسد متراكم ميشود و متراكم كه شد ابر پيدا ميشود قدري بيشتر سردي به او برسد قطرات باران پيدا ميشود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 14 محرّمالحرام 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالمتكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و انتكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لمتقف الاّ بجفاف الرطوبة و لمتجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.
مراد از رطوبتي كه فرمايش ميكنند حكما ميگويند انفعالات است. ملتفت باشيد اين را همهكس ميداند و اين رطوبات ظاهري فردي از رطوبات عام است. پس هر مادهاي كه صلاحيت از براي چيزي دارد آن را ميگويند انفعال دارد. حتي چيز خشكي را ميشكني اين اگر رطوبت نداشت شكسته نميشد و اين از رطوبتش بود كه بهم متصل شده چنانچه وقتي ميشكني از هم جدا ميشود پس رطوبت دارد و اين رطوبت دخلي به رطوبت آبي ندارد. پس غافل نباشيد و ملتفت باشيد كه امكانات اشياء مختلف است از امكان هر جسمي. ملتفت باشيد جسم درجاتش بلانهايت است و نوع جسم چنين است كه بينهايت ميتوان او را تغيير داد از حالتي به حالتي. هي ميشود گرمش كرد و سردش كرد، لطيفش كرد كثيفش كرد. چقدر قابل است؟ خيلي.
ملتفت باشيد از همين بيان مراد از دست نرود، يك جسمي است كه تمام آنچه ميبينيد از او ساخته شده و آن جوهري است كه اين صورتها بر روي او نشسته. گرمي نشسته روي آتش، آتش يعني جسم گرم. خاك يعني جسم خشك، آب يعني جسم تر. پس اين جسم مابهالاشتراك است ميان اين عناصر اربعه و اين جوهر بلانهايت قابل است كه هي به صورت آتش بيرون بيايد، به صورت هوا بيرون بيايد، به صورت آسمان و زمين همينطور كه ميبينيد بيرون آمده. بخواهند آسمان را زمين كنند ميشود و بالعكس. پس جسم قابل است كه صعود كند و قابل است كه نزول كند. چند دفعه؟ هركه بخواهد چندش را بشمارد نميشود. يكتكه موم را هي ميشود مثلثش كرد، مربعش كرد، مخمسش كرد، مسدسش كرد وهكذا بينهايت صورتهاي مختلفه ميتوان از او بيرون آورد. ديگر چند دفعه؟ بينهايت و معني بينهايت همين است. ديگر هرجا بينهايتي ترائي كند كه يعني صورتهاي بينهايت كه هي رفته باشد، هي رفته باشد؛ به نظر آدم عاقل حكيم درنميآيد و از همينجور انظار است كه حكما نتوانستهاند فرق بگذارند ميان متناهي و غيرمتناهي و گفتهاند كه عرش متناهي است به دليل سلّم وهكذا جسم ولكن شما ملتفت باشيد متناهي و غيرمتناهي را از يكديگر جدا كنيد.
و عرض ميكنم هر مادهاي غيرمتناهي است نسبت به صورت و هر صورتي متناهي است نسبت به ماده و همين مطلب است كه شيخ مرحوم فرمايش ميكنند كه خدا نه غيرمتناهي است نه متناهي است. پس نه ماده است كه غيرمتناهي باشد و نه صورت است كه متناهي باشد. حالا هر صورتي را كه بيرون ميآوري متناهي است مثلث غير مربع است وهكذا بالكعس و آن ماده چيست؟ آن غيرمتناهي است يعني بينهايت قابل است از براي صور. و موم باوجودي كه موم است اگرچه بينهايت است از براي صور ولكن از موم نميشود شمشير ساخت مگر آن جسمانيتش را كه ملاحظه كنيد كه اين موم خاك شود، خاكش در معدن آهن ريخته شود، مدتها هم طول بكشد تا جزء معدن شود و آهن شود آنوقت شمشير بسازند باز جسمش قابل بوده نه مومش. و فرمايش ميكنند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس همينكه انسان غافل شد خيلي چيزها از دستش ميرود. پس موم قابل است از براي اينكه به صورتهاي ظاهري بيرون بيايد وهكذا مداد از براي حروف و موم از براي صور مختلفه. پس خود موم غير از عسل است و بالعكس. پس با وجودي كه هر ماده در امكانات خود بينهايت است لكن نسبت به آن ماده اعلاش متناهي است و همينطور ميرود تا آن مادهالمواد و آن امكان اول اول كه همه اشياء را از او ساختهاند و باز آن امكان اول اول را به مشيت ساختهاند. حالا همينطور مشيت هست و امكاناتش غيرمتناهي است مثل اينكه توي همين مداد امكاناتي هست كه غيرمتناهي است ولكن همين مداد متناهي است از باب آنكه نميشود شمشير از او درست كرد ولكن در همين مداد جسميتي هست كه اگر خاك شود جزء معدن ميشود. پس جسميتي در تمام مواد هست كه در آب، خاك، عرش و كرسي هست و آن جسميت سيلان دارد و سيلان داشته كه همهچيز از او ساخته شده است ولكن او بينهايت است ميتواند گرم باشد سرد باشد، آسمان باشد زمين باشد و اين را از كجا برميداري؟ از آنجايي كه براي هر چيزي امري هست و هرجا امري هست بدان كه زوال از براي آنچيز هست معلوم است در جايي كه ثابتي نشسته لامحاله زوال از براي آن است و آنجا محلش است و اين مطلب ميرود تا عقل. حتي عقل چيزي نميدانست بعد دانا شد. پس دانا كه شد تغيير كرد و مغيّري لازم دارد.
و عرض كردم يكپاره الفاظ ميان انبيا مبذول شد و شكر آن كسي كه مبذول كرده و مردم نميفهمد، نفهمند. پس هر متغيري مغيّري ميخواهد و بالعكس هر ساكني مسكّني ميخواهد. من خودم نميتوانم ساكن باشم يا متحرك باشم. لايغيّر جوهر من جوهريته الاّ باللّه. پس العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث فله محدث. پس عالم متغير است، حرف بزرگي است. عالم همينطوري كه ساكن است متغير است مثلاً چيزي است ترش، شيرين ميشود متغير است. متغير يعني چيزي كه قابل است از براي تغيير. پس هر متغيري مغيّري ميخواهد پس العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث فله محدث. پس خدايي لازم دارد، مغيّري لازم دارد. پس هر بِنايي دلالت دارد بر وجود بنّا، بِنا خودش ساخته نميشود و عرض كردم اينجور استدلالات استدلالات عامياست و امور عامه است و اين استدلالات مقرّي دارد كه هميشه پيش اهل حق است و به اهل باطل نميدهند و همينكه آن مقرّ را ندارند علمشان علم نيست، سراب است. خدا ميفرمايد كسراب بقيعة حالا ريشش را ميگيري هيچ نميداند ميگويد هم ميدانم و قسم هم ميخورد و هرچه ميگويد همهاش دروغ است. آنجا كه رفتي ميبيني نه آبي بوده نه موجي. او كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف. ترائي ميكند كه ديني و مذهبي، حلالي و حرامي دارند. آن آخرش چه بود؟ پوك بود. و غافل نباشيد معرفت اين بِنا دالّ بر وجود بنّايي است و بنّايي اين را ساخته و شكي هم نيست كه بنّايي داشته و همينجور دليلها را هم خدا آورده. أفي اللّه شك فاطر السموات و الارض اما حالا معرفت اين بِنا را كه پيدا كردي، يعني معرفت بِنا معرفت بّنا است، و اين بِنا قائممقام بنّا است؟ نه، اين بِنا برقرار است و بنّاش مدتها است كه مرده است.
فكر كنيد انشاءاللّه اين است آن توحيد عامي كه مردم دارند جميع خوبشان بدشان، عالمشان عاميشان، همه خيال ميكنند كه اينها را كه دانستند توحيد را فهميدهاند و حق هستند و يقين هم دارند كه حقند ولكن همه اينها دروغ است و هيچچيز توش نيست چراكه معرفت اين بِنا معرفت بنّا نيست. حالا اين بِنا را كه كسي ديد آيا ميداند آن بنّاش هم عادل بوده، متقي و پرهيزگار بوده؟ بله، حالا اين بِنا و عمارت را ساخته معلوم است توانسته كه ساخته. توانايي بنّا را ميگويد وهكذا دانايي و علم بنّا را هم ميگويد كه اين بنّا علم به بنّايي داشته. ديگر غير از علم و قدرت از اين بنّا هيچ نميگويد. حالا اين بنّا كجايي بوده؟ چه ديني داشته، كافر بوده مؤمن بوده، سنّي بوده شيخي بوده، مرد بوده زن بوده، جن بوده ملائكه بوده؟ و عرض ميكنم مردم گول خوردهاند و از همينجور است فرمايشاتي كه ائمه فرمودهاند و جاريش كردهاند در امورات عامه أيكون لغيرك من الظهور ماليس لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل پس اين نوع فرمايشات كردهاند و از يك راهي هم خيلي بزرگ است اين مطالب متي غبت حتي تحتاج الي دليل. باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب اين نوع عبارات را وحدتوجودي ميگيرد در كتاب تفسير صافي هم ذكر كردهاند. تجلّي بكتابه لعباده بل تجلّي لكلّ شيء.
پس غافل نباشيد معرفت بِنا معرفت بنّا نيست. بلي وجود بِنا دالّ است بر اينكه بنّاءٌمّائي اين بنا را ساخته. نهايت خيلي زور بايد زد كه علمش را هم اثبات كرد چراكه ما ميبينيم كه زنبور خانه ميسازد بطوري كه انسان باشعور عاجز است كه آنجور خانه بسازد و عسل درست ميكند به آن لطافت و خاصيّت و شيريني كه انسان نميتواند بفهمد هم كه چهجور درست ميكند و خانههاش را تمام مسدس ميكند و انسان باشعور بردارد موم را با ستاره و پرگار هي گرمش كند هي سردش كند، نميتواند درست كند همچو خانهاي. پس دليل اينكه زنبور عالم بوده، قادر بوده نيست حالا كه همچو كاري كرده دليل اينكه زنبور از انسان داناتر است، قادرتر است به جهت اينكه انسان نميتواند بسازد، نيست. و انسان عاقل ميداند كه زنبور عقلش نميرسد به اينجور كارها، اصلش عقل ندارد، شعور ندارد وهكذا آن مگس و ذباب و اينها پستترين حيوانات هستند اين است كه ميفرمايد اگر اين مرشد راست ميگويد كه خدا است بيايد يك مگس درست كند و نميتواند. اگر همه ملحدين پشت به پشت يكديگر بدهند، حتي آن شيطانش با وجودي كه اسم اعظم هم دارد و عمداً به او دادهاند و با اين حيلههايي كه دارد اگر پشت به پشت هم بدهند نميتوانند يك پشه بسازند و اين پشه پستترين صنعتهاي خدا است كه خدا به آنها احتجاج ميكند كه نميتوانند بسازند كه سهل است ديگر اگر يك چيزي ازشان برداشت برد، نميتوانند از آنها پس بگيرند. و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب. حالا ديگر اين زنبور عقلش بيشتر است از انسان يا نه؟ عرض ميكنم اينها محل شبهه نيست اگرچه بعضي لاعن شعور فكر نكرده چيزي گفتهاند و ملاّ محمّدباقر نقل ميكند كه بعضي از علما قائل شدهاند كه زنبور عقلش بيشتر است از انسان كه بدون ستاره و پرگار همچو خانهاي ميسازد كه انسان نميتواند هرچه زور بزند نميتواند چنين خانهاي بسازد. پس او عقلش و شعورش بيشتر است، پس نفس ناطقه دارد.
و شما ملتفت باشيد و عرض ميكنم عنكبوت داخل حيوانات ضعيفه است و نسجي ميكند كه انسان عاجز است و همهاش را نخ نخ درست ميكند و هي اين نخها را پهلوي هم ميگذارد سر نخ را اين طرف بند ميكند، سر ديگرش را هم ميبرد به آنطرف بند ميكند پس شعور دارد، قادر هم هست كه چنين كرده. ديگر چقدر اين عنكبوت دانا است، حكيم است! چطور ميبرد لعاب دهنش را آنجا بند ميكند، از آنجا ميآورد اين طرف بند ميكند همهاش به يك ميزان، ميزان ميكند و عرض ميكنم غافل نباشيد واللّه در اينجور صنايع آن كسي كه دانا است و عبرتگير است ميرود پيش خدا كه تبارك صانعي كه چنين كاري ميكند حيواني را به اين ضعيفي واميدارد كه اينطور صنعت ميكند اين حيوان كه نميداند بايد لعاب دهن را برداشت برد آنجا گذاشت، از آنجا آورد اينجا گذاشت اين نخها را به اينطور دور بگرداند آنوقت اين تانها را تمام كرد، بعد نازككاري ميكند و از اطراف هي اين لعاب را ميآورد گرد گرد درست ميكند. اين است كه واقعاً علم خدا را بدست آوردن خيلي مشكل است چراكه از حيوانات بيشعور كارهاي محكم همهجا ديده ميشود و همه حيوانات اينطورند نهايت هريكشان در كارهاي خودشان، انسان هم در كار خودش كاري ميكند كه عنكبوت نميتواند، عنكبوت هم همين جواب را ميدهد. حديث است بعد از آني كه آدم آمد روي زمين و تمام چيزها مسخّرش بودند، مثل سليمان كه به هرچيز ميگفت بيا ميآمد و همينطور جميع زمين و آسمان مسخّرش بودند و خيلي چيزها داشت و بيست و پنج اسم اعظم داشت و باقي انبيا اينقدر نداشتند مگر پيغمبر ما كه تمام اسماء را داشت. پس اينها را خداوند مسخر او كرد و وكيل از براي همه قرار داد. مثلاً در ميان حيوانات ضعيفه عنكبوت را سلطان قرار داد وهكذا در ميان حيوانات ديگر شير را سلطان قرار داد و هي ميآمدند و افتخار ميكردند بر آدم و آدم جوابشان را ميداد. منظور اين است كه صانع هر چيزي را براي كاري كه ميسازد آن كار را ميسورش ميكند خودت را براي كاري ساخته و ابتداءً نميدانستي كه تو را از براي چه كاري آفريده مثل آنكه الان نميداني چطور ميشود كه انسان چيزي ميخورد عقلش كم ميشود، باقلا عقل را كم ميكند وهكذا دارچيني عقل را زياد ميكند و همينطور فرمايش ميكنند.
پس منظور آن است غافل نباشيد ديگر پستاي سخن اين است كه اثبات كنند در اين بينها كه كسي در وراي اين ملك هست كه اينها را او ساخته مثل آنكه اين عمارت را بنا ساخته، خودش ساخته نشده معلوم است بنّايي او را ساخته. ديگر حالا اين بنّا دانا بوده، دانايي جزئش نيست چراكه هر حيواني در آن كار خودش، حتي حيوان ضعيف مثل مرغ، جوجه بيرون ميآورد و وقتي بايد روي تخم بخوابد ميخوابد، برنميخيزد تا جوجهاش بيرون بيايد و تمام حيوانات اقلاً نر و ماده خود را از يكديگر تميز ميدهند هرچه نفهم باشد و تعجب آن است كه چنان ميشناسد كه انسان هرچه فكر كند نميتواند بفهمد كه كدام مگس ماده است و كدام نر است چراكه اين مگس مثل آن مگس است، تو نميتواني بفهمي كه كدام نر است كدام ماده مگر آنها را بالاي يكديگر ببيني. حتي پشهها، مگسها مادهشان را از نرها تميز ميدهند و تعجب اين است كه هر جفتي جفت خودش را هم تميز ميدهد. ديگر اين كبوتر مثل آن كبوتر رنگش يكجور، شكلش يكجور و اغلب كبوترهاي چاهي همه همرنگند، چطور نرش را از ماده تميز ميدهد؟ چطور جفت يكديگر را تميز ميدهند؟ اين ديگر چرا نرش پيش ماده خود ميرود آن ماده پيش نر خود ميآيد، پس اينها در كار خود اشتباه ندارند. پس ملتفت باشيد اينها بچههاشان را هم درست بزرگ ميكنند وقتي كه جوجه درست شد مادرش به او غذا ميدهد خيلي هم ميدهد به طريقي كه چينهدانش چنان بزرگ ميشود كه خود جوجه گم ميشود و همهاش كأنه چينهدان است و هرچه بزرگ ميشود چينهاش كمتر ميدهد. پس انسان عاقل اگر ديد كار درستي از دست جاهلي جاري شد ميرود پيش آن صانع و ميداند كه آن صانع او را واداشته و اين زنبور عسل خودش هيچ عقلش نميرسد كه اينطور خانههاي مسدس بسازد و عسل را در آن محفوظ كند، درش را هم موم بگيرد كه محفوظ باشد و عيب نكند و تبارك آن صانعي كه او را واداشته و چنان حفظ ميكند كه هوا در او اثر نكند. حتي اينكه بعضي اطبا نوشتهاند كه فلان عسل اگر چند سال ماند سميّت پيدا ميكند يا آنكه گاهي گرم شود سرد شود تغيير ميكند مثل آبانگور و آبانگور را ميريزي در خم، خورده خورده گرم ميشود، سرد ميشود، ترش ميشود، سرهم مخضش ميكنند تغييرش ميدهند تا چنين ميشود و ترش ميشود. پس آبانگور خودش خوب است و مستي ندارد ولكن تتّخذون منه سكراً شما ميگيريد مسكر ميسازيد و رزقاً حسناً و همين اشاره است كه سكرش خوب نيست ولكن خود آبانگور رزق حسن است.
مطلب اين است كه غافل نباشيد صنايعي كه خداوند از دست جهال جاري ميكند خيلي امر عجيب و غريبي است. بله آن شخص تونتاب چشمش ميبيند، مگس هم ميبيند تبارك آن صانعي كه چنين صنعت كرده اگر چشمت را بكَنند، ديگر امثال و اقران تو نميتوانند درست كنند، اينها راه درست كردنش را نميدانند و از همين راهها خدا ميداند پرت شدهاند آنهايي كه به دهر قائلند حالا خيال ميكنند كه هرچيزي خودش خودش ميشود، خير خودش خودش نميتواند بشود. يكپاره جهّال را ميبينيد كه كار درست از دستش جاري ميشود تبارك صانعي كه آن جاهل را ساخت و او را واداشت كه آن كار را كرد و خودش نميتوانست كاري كند و انسان ميبيند از جهال كارهايي را كه از روي حكمت و علم جاري شده مثلاً بلبل خانهاي مثل پتو از براي خود درست ميكند وهكذا گنجشك چطور خانه درست ميكند و همه در كار خود استادند و تعليم و تعلّم از يكديگر هم نميكنند. پس ملتفت باشيد كه شخص جاهل صنعت حكيمانه نميتواند بكند، بله اين مردمي كه هستند هريك در كار خود استادند اينها را كه ساخته؟ آن كسي كه ميدانسته چطور بسازد ميدانسته چشم را چطور بسازد كه ببيند، چطور روح را در او بگذارد. و عرض ميكنم انبيا هم بايد به تعليم خاص بفهمند چنانچه تعليم ابراهيم كردند. ديگر احمقي بگويد كه من هم بگويم ربّ ارني تو نميتواني بفهمي اين است كه حكما ميگويند حكمت علم به حقايق اشيا است بقدر طاقت بشر. ديگر نميتوانند بفهمند كه چطور ميشود اين گوش ميشنود از براي اين است كه سوراخش كردهاند؟ اگر چنين است بدن سوراخهاي ديگر هم دارد. بله به جهت فلان پوست است، فلان پوست در جاي ديگر هم هست ديگر روح زير آن پوست است عرض ميكنم روح در همهجاي بدن هم هست. بله چطور شده كه زبان طعم ميفهمد؟ چون متخلل است، طعمي را كه روش گذاردند به عمقش فروميرود، طعم را تميز ميدهد. عرض ميكنم همه بدن متخلل است، چرا توي دست چيزي ميگذارند طعم نميفهمد؟ پس ببينيد اين خلق نميتوانند كيفيت صنعت او را بفهمند چه جاي اينكه بتوانند صنعتي بكنند و تمام صنعت با صانع است و اين صانع اگر جاهل باشد نميداند چطور صنعت كند ولكن تبارك صانعي كه اين جهال را واميدارد كه كارها ميكنند و هيچ هم نميدانند كه چهجور اين كارها را ميكنند. باز اينها داخل توحيد عام است كه ما همچو صانعي داريم كه قادر است، دانا است. اين صانع در فكر ما هم هست و خير ما را خواسته، اين عادل هم هست، ظلم هم نميكند و اغلب صوفيه به جبر قائلند ديگر از ترس اهل حق نميتوانند مطلب خود را درست اظهار كنند و بطور ظاهر نميگويند كه خدا فلانكار را كرده فلانكار را نكرده و شما ملتفت باشيد كه اين خدا اصلاً جبر نميكند چراكه محتاج به هيچچيز نيست و محتاج به غذا نيست. ديگر چرا بيايد آن چيزي را كه به تو داده پس بگيرد از تو؟ خوب حالا پس هم گرفت ميگويي ظلم است؟ حالا كيست كه از او انتقام بكشد؟ و اينها دليل مجادله است و با اين دليلها نميشود خدا را شناخت و اينها امور عامه است و خداوند به زبان پيغمبر تمام اينها را مثلش را زده. مثل الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔن ماءاً.
پس غافل نباشيد خدا در اسماء خودش شناخته ميشود نه به چيز ديگر و اسمش جسم نيست، اسمش آسمان نيست. خدا خودش آسمان نيست، خدا آتش نيست، خدا آب نيست، خدا منزّه است، خدا سبّوح است، خدا قدّوس است. نه اينكه نيست نيست، هي نفيش كني يكمرتبه از آنطرف بيفتي كه پس هيچ نيست. اينها را حكما هم ميگويند كه او تمامش آب نيست، تمامش خاك نيست، تمامش آتش نيست و وقتي برميگردند ميگويند فهو الكلي و العام و الخاص. خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا. ميگويند ما قواعد مسلّمه داريم و از آنها حرف ميزنيم و عرض ميكنم قاعده مسلّمه نيست. خداوند حتم فرموده كه هر معروفي به اسمش شناخته شود. زيد متكلم است اين اسم صادر از او است. حالا به همين اسم شناخته شده وهكذا سكوت ميكني ساكت اسم تو است، اين اسم صادر از تو شده. فلان نجّار نجّاري ميكند، اينها اسمهايي است كه دروغ نيست. فلان زنگي اسمش كافور است، اين دروغ است. اين چطور كافور است؟ اين سياه است، اين بدگل است، گنديده است، متعفن است. ديگر ما اصطلاح كرديم زنگي را كافور بگوييم و لا مشاحّة في الاصطلاح، عرض ميكنم اينها ديگر هذيان است. حرف راست اين است كه سفيد سفيد است سياه سياه. پس حتم است و حكم كه هركسي به اسمش شناخته شود. پس اگر قدرت از كسي صادر است اسمش قادر است، عجز از كسي صادر است اسمش عاجز است وهكذا فقير فقير است و هكذا مريض مريض، عالم عالم، جاهل جاهل و ميرود به جايي كه تمام آنچه خلق دارند خدا سبّوح است، قدّوس است از تمام آنها حتي علمتان كه ميداني الان روز است و خدا اين روز را ساخته، اين علم را حالا به تو دادهاند و اگر يك قدري دارچيني بخوري زياد ميشود و بالعكس، خدا اينجور علم ندارد و علمي دارد كه به تو نميدهد. مكرّرها عرض كردهام كه خدايي را تو نميتواني ياد بگيري، داخل محالات است. هر فاعلي حتم است و حكم كه داراي فعل خودش باشد. محال است ديدن من بيايد پيش تو. حالا تو گرسنهاي من غذا بخورم تو سير نميشوي. مختصر نافعش اين است كه عرض ميكنم آنچه را خلق دارند از علمشان، قدرتشان، حكمتشان، كائناً ماكان حتي آن مادهالمواد، آن فوق مادهالمواد، تمام مراتبشان همه مخلوقند لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء ميفرمايند اين استثناء منقطع است نه متصل چراكه علم خدا از جنس علم خلق نيست. بعينه مثل ماجاءني الاّ حمار ميماند. پس لايحيطون بشيء منقطع است چراكه علم خدا از جنس علم خلق نيست وهكذا قدرت، اين قدرت تو از كباب زياد ميشود علم تو از دارچيني زياد ميشود وهكذا انسان پير شد خرف ميشود و اين پيرها از بچهها خيلي پستتر ميشوند. باز اين بچه را ميگويي فلانجا بول مكن نميكند، اين پير خرفشده نميفهمد. پس خلق در ديدن و شنيدن شريك با خدا نيستند و لفظش يكي است. خدا قادر است ما هم قادريم، خدا بصير است ما هم بصيريم، خدا سميع است ما هم سميعيم وهكذا اگر چنين باشد آن عاجز هم استدلال از عجز خود كند.
پس غافل نباشيد اينها هيچ معرفت خدا نيست ولو به استدلال بتواني پي به صفاتش ببري و اينها همه امور عامهاند و اين امور عامه در همهجا يافت ميشود چراكه خواسته حجت را به كفار و جهال تمام كند و زور آوردهاند، پولها دادهاند، مردم را به طمع انداختهاند، به زور، به پول، به طمع مال، اين امور عامه را آوردهاند. ديگر بيا به زور ايمان بياور، زور هم ميآورد معذلك ميگويد لا اكراه في الدين و اگر يك ردهاي هم ميگويي گردنت را ميزند و دين درست اگر ميخواهي خدا كه پيش تو آورد، شكر هم بايد بكني، ممنون هم بايد باشي. الحمدللّه الذي هدانا ايمان هم نميآوري آن زورها را پشتش هم ميگذارند كه حجت تمام كنند. پس آن قاعده كه كل معروف بمعروفيته و تمام معروفين به صفاتشان معروفند. پس عاجز عاجز است قوي قوي، فقير فقير است غني غني است وهكذا و از جمله اسماءاللّه غني است و خدا هيچ محتاج به خلق نيست با وجودي كه هيچ محتاج نيست تا بود هميشه مشغول كاري بود، الان هم مشغول كار است كل يوم هو في شأن ميبيني الان ماسيأتي را خدا اينجا نياورده، آن گذشتهها معدوم، آيندهها را هم كه هنوز موجود نكرده پس معدومند ولكن ميداند چطور موجود ميكند، از روي حكمت خلقشان ميكند مثل اينكه الان تو را از روي حكمت آفريده. ديگر دهسال ديگر چه ميكند؟ خودش ميداند وهكذا و از همين باب است كه اگر من گفتم كه دهسال ديگر چه ميكنم ميكنم و وعدهخلاف هم نيستم. پس آنچه گفتم ميكنم ميكنم و تغيير نميدهم. پس به همين قاعدهها آنچه صادر است از خداي صانع حرارت و رطوبت نيست. اگر حرارت صادر از او بود تمام ملك حارّ بود آتش بود، يا رطوبت صادر از او بود آب بود. نهايت ميگويي كه خدا آتش تنها نيست، آب هم هست مثل آنهايي كه حيلهبازي ميكنند كه جسم همهاش آب نيست، خاك نيست، آتش نيست و باز برميگردند از آنطرف او هم آب است، هم خاك است، هم آتش است و وحدتوجودي هم غير از اين نگفته «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» پس ملتفت باشيد خدا آنچه اين مخلوقات دارند هرچه دارند همه را ساخته و به آنها داده و تمام مخلوقات هرچه سير كنند و بروند و سير هم ميكنند الي غيرالنهايه سير ميكنند چراكه ماده و جوهر نهايت از براش نيست و هي سير ميكنند و به ذات او نميرسند و معقول نيست برسند. پس خدا اسمايي دارد و در آن اسماء خودش هست و اين اسماء خودش را خدا هميشه دارد و همه اديان قبول دارند. بله يك اسمش بزرگ هم هست، راست است كه اسم اضافي نيست، اسم اعلاي اعلي است و للّه الاسماء الحسني مثل اينكه تو هم اسماء عديده داري حالا بيداري بعد ميخوابي، حالا متكلمي بعد ساكت ميشوي. همينطور كه اين قاعد اسم من است و مرا به اين قعود ميشناسي وهكذا اين قائم اسم من است و مرا به اين قيام ميشناسي. حال دلم ميخواهد ميايستم دلم ميخواهد مينشينم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
درس اوّل دوشنبه 15 محرّمالحرام 1313
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : قد وقف و لميقف الاّ لزقا و الرطوبة و لمتجد …
جيزي را كه انشاءاللّه بخواهيد درست بفهميد انسان تا توي راه نباشد و فكر راه بيندازد و از راهش داخل نشود توي راه نميتواند چيزي بفهمد و مكرر عرض كردهام هميشه در آن مطالب واضحه و امورات بديهيه فكر كنيد والاّ عليالعميا انسان نگاه در ملك كند هيچ نميفهمند اين است كه واقعاً عرض ميكنم كأنه دليل و برهان منحصر است به دليل انفس و باقي ادلهها فرع آن است و اين است كه خدا هم همينطور قرار داده و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتاها هرچه داده از او خواسته و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و اينها مغز سخن است. پس غافل نباشيد انسان ميبيند ابتدا پيش پاتان بگيريد و هي فكر كنيد انسان غذا ميخورد همين آبها غذاها را كه ميخورد اينها جسمي جمادي هستند و اين جمادات حالتشان اين است كه تا تصرفي كسي درشان نكند جذبي، دفعي، هضمي ندارند. پس همين غذاها، آبهاي متعارفي را ميخورد به يك درجهاي ميرسد كه يك دفعه جذب پيدا ميشود. دفع، هضم پيدا ميشود و هكذا و قابليت زياده و نقصان پيدا ميكند و هي خورده خورده بزرگ ميشود و اين ابتداي نظر است و همينجور نظر است كه اعرابي سؤال كرد از و عرض ميكنم از نفس همين حديث معلوم ميشود كه صادر از امام است. سؤال كرد از نفس خود، فرمودند كدام نفس را ميخواهي؟ و از اين راهها انشاءاللّه پي ببريد به مطلب. آن شخص سائل عرض كرد يا اميرالمؤمنين عرّفني نفسي فرمودند اي نفس تريد؟ كدام نفس را ميخواهي؟ عرض كرد مگر نفوس متعدد است؟ فرمودند بلي و ابتدا كردند به نفس نباتي. و نفس نباتي چنين چيزي است كه در جايي كه پيدا شد دفع ميكند، هضم ميكند، بزرگ ميشود و هكذا و آن نباتات خارجه را نخواستند توصيف كنند. و عرض كرد عرّفني نفسي. پس اولاً ببينيد خداوند عالم همين آبها را با همين جور خاكها داخل هم ميكند و چيزها ميسازد و همين جور آبها را ميخوريم و همين جور غذاها را. و نفس نباتي توش نيست و اگر يك چيزي را ميخورد انسان او را ميپزد و آن روح نباتي از او بيرون ميرود و ميبينيد گندم را كه نان كردي ديگر روح ندارد و اين جمادي است از جمادات و اسفل درجه ملك است و اين غذا را كه انسان ميخورد و اول كاري كه خدا ميكند و ميفهميد كه آب را در خاك عقد ميكند و خاك را در آب حل ميكند به طوري كه چيز تازهاي پيدا ميشود كه آب تنها و خاك تنها نيست ولكن خون درست ميشود. نه آب است و نه خاك و هم آب است و هم خاك ولكن حل ميكند به حلّي طبيعي و عقد ميكند به عقد طبيعي تا اينكه تخمه پيدا ميشود. و همه جا نظم صنعت خدا به همين نسق است و عرض ميكنم علم را اگر بخواهد كسي بدست بياورد نظر كند ببيند خدا چه كرده و اول از همين آبل و خاك ميگيرند آب تازه ميسازند و آن آب تازه اسمش «حجر» است يا «تخمه» [1] است و اين تخمه حقيقتش آن است كه هرچه خيال كني خواه آب تنها خيال كني يا خاك تنها و هكذا هرچه خيال كني پس آن اجزاء بايد از صرافت خود بيفتد و بايد آبش جوري شود مثل هواش و هواش مثل خاكش و هكذا آبش مثل آتشش و اين است معني صنعت و خلقت كه تا حل نكند چيزي را در آبي مثل آنكه قند را مياندازي در كاسه آبي و در درجه اول آن است كه اين قند كه انداختي از چشم ميرود و انسان ميگويد گم شد ولكن از ذائقه گم نشده، شيرين است و آبش خيلي زياد باشد از ذائقه هم گم ميشود. باز اگر قند را در حوض انداخته قند معدوم نشده موجود است نهايت بايد زحمت كشيد قند را احيا كرد. حال چطور آب را عقد ميكنيد در خاك، خاك را حل ميكنيد در آب چطور ميكنيد ميبينيد قند خاك است يك جاش گم ميشود ولكن معدوم نميشود و هكذا نمك را همينطور در آب حل كردي معدوم نشده چرا كه معدوم را نميشود اعاده كرد ولكن قندي است موجود آبش كم است زودتر قندش احيا ميشود، خيلي است دورتر.
باري پس تا اين آب را با خاك حل و عقد طبيعي نكنند و تا چنين نكنند نطفه چيزي و تخمه چيزي بخصوص پيدا نميشود چرا كه اين آبها و خاكها نطفه هيچ كسي نيست و اول درجهاي كه خدا صنعت ميكند و چيزي ميسازد تخمه ميسازد و اين بدن اول تخمهاش از پيش مادر و پدر آمده باز همين جور آنها همين غذاها را خوردند نطفه شد و اين نطفه آب تنها نيست چرا كه آبل تنها بخار ميشود و هكذا خاك تنها نيست چرا كه خاك تنها بهم نميچسبد و آن نطفه را ملاحظه كنيد بايد از اجزاي متعدده ساخته شود و بايد كسر سورتشان بشود به طوري كه يك چيز بنظر بيايد و در علم طب تحقيق شده چنانكه بايد اين اجزا طوري شود كه يك چيز بنظر بيايد و ملتفت باشيد آنچه تركيب ميشود از اين چهار چيز است كه آب و خاك و هوا و آتش باشد و طوري بايد اينها را داخل هم كرد و شيء خامسي پيدا شود و قول فصلش اين است كه مشايخ تعبير آوردهاند كه اينها هركدام طبعي دارند و بخصوص مزاجي حاصل ميشود كه غير از امزجه قبل از تركيب باشد. اين است كه در دوا فرمودهاند كه بايد چند چيز باشند و چند وقتي مجاور يكديگر كه كسر سورت يكديگر كنند مثل زنجبيل يا فلفل و و دارچين كه اجزاش داخل هم شود كه اين مجموع من حيثالمجموع مزاج خاصي پيدا كند كه نه در فلفل است و نه در زنجبيل و نه در دارچين و هركدام بايد ملازم يكديگر باشند و مشايعت يكديگر كنند. پس ملتفت باشيد خداوند ابتدا تخمه ميسازد و يا اين تخمهها تخمههاي ظاهري است يا اكسيرهاي ظاهري است و اين تخمههاي ظاهري كأنه جذب و دفع و هضم دارند بعينه مثل پنيرمايه و خميرمايه ميمانند و اينها كأنه مثل هم ميمانند و ميبيني سركه را كه اكسيري است كه هرچه در او ميريزي او را جذب ميكند بخلاف شيره كه نميتواند سركه را شيرين كند ولكن اين سركه بسا زورش برسد و جذب ميكند شيره را، يعني حل و عقدش ميكند، بسا از يك مثقال بياغراق سركه داشته باشي يك عالم ميشود سركه ساخت. پس اين يك مثقال سركه را يك مثقال شيره روش ميريزي تمامش ميشود سركه و هكذا دو مثقال و هكذا به جايي ميرسد كه ميشود عالم سركه. چرا كه اين مثقال سركه تغيير نميدهد شيره را و جزء خودش ميكند پس كأنه اين جاذبه دارد ولكن جاذبهاش مثل نبات نيست و باز اين ابتداي نبات است و نباتات ظاهري را كه ميخواهند بسازند تا به اين درجه خميرمايه نرسد نبات پيدا نميشود. پس ملتفت باشيد غذاها را انسان ميخورد و اولاً هيچ نبات نيست، خورده خورده حالت اكسيري پيدا ميكند و واقعاً اجزاي يابسه واقعً حل ميشود در اجزاء رطوبيه و اجزاي رطوبيه عقد ميشود در اجزاي يابسه پس همه به يك جور ساخته ميشود الاّ اينكه اين درخت لطايفي دارد غلايظي دارد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جا خداوند آب را در خاك عقد ميكند و خاك را در آب حل ميكند و اينها غليظ ميشود مثل آب دهن گاو و يك قدري غليظتر ميشود پس صمغ پيدا ميشود ولكن غليظتر ميشود چوب پيدا ميشود و تمام چوبها از صمغ پيدا شدهاند و اين صمغ متصل است به هم و متفتّت نيست مثل آب تنها و آب تنها متفتّت است و ظاهراً ترائي ميكند كه متصل بهم است ولكن دقت كه ميكني ميبيني كه اين آبي كه در حوض است جميعش كرات است و كرات پهلوي هم نشستهاند و متفتّت اين است كه قدري آتش كه زيرش كردي اين كرات بخار ميشود و در شيشه خوب معلوم ميشود و آب را اگر در شيشه بجوشاني ميبيني كه اين رشحات آب است كه هي بخار ميشود چرا كه ازبس لطيف هستند همهاش كرات هستند و اجزاء متصله ندارند بخلاف صموغي كه پيدا ميشود و حالت صموغ مثل حالت آب دهن است و كشناك است و آب كه به درخت ميدهي اين را از پاي درخت ميبرد تا بالاي درخت و چون متصل است اين صموغ به يكديگر، اين است كه آبها را بالا ميبرد. ديگر خدا اين را چطور ميكند، عرض ميكنم عليالمعيا حرف نزن، ديگر خدا است به قدرت كامله خود درخت خلق ميكند. عرض ميكنم ما هم همين را ميگوييم ولكن خدا به قدرت كاملهاش بدون اين گرمي و سردي چيزي نميسازد و از گرمي و سردي است كه چيزها را ميسازد و همين آب است سرما به او ميزند يخ ميشود و حرارت كه به او ميرسد بخار ميشود و برودت كه به بخار ميرسد متراكم ميشود، خيلي كه به او رسيد متقاطر ميشود. پس تمام اين اوضاعي كه ميبينيد منتهي ميشود به همين يك گرمي و سردي حل ميكند و كارش حل كردن است و سردي عقد ميكند و كارش عقد كردن است و كارهاي خدا منتهي به همين دو چيز ميشود. حالا خدا ميخواهد گِل بسازد، يك وقت است كه گِل ما ميسازيم به همينطورهايي كه ميبيني ميسازيم و يك وقت است كه خدا گِل ميسازد و خدا گِل ميسازد به طوري كه خاكش در آبش حل ميشود و آبش در او عقد ميشود و اين است حجري درست شده و آن حجر اجزاش اتصال دارد به طوري كه متصل به يكديگر است و ابتداي كار همين است به همين نسق كار بجايي ميرسد كه خميره در بدن درست ميشود. و يك وقتي است كه خدا بخواهد توي بدن ميسازد و يك وقت خدا نطفه را در رحم خارجي ميسازد و آن ابتداي صنعت كه رحم نبود خدا چه ميكرد؟ گبرها از همين راه پرت شدهاند و اين علومي كه در دست اين ملاّصدرا و اين محييالدين است اينها هرچه باشند شاگرد آنها نخواهند شد و هرچه باشند شاگرد انبيا نخواهند شد و آنها گفتهاند نميشود كه خدا تخمه را در جوف زمين خلق كند و مني بايد در پشت پدر درست شود و در ترائب مادر، يخرج من بين الصلب و الترائب پس هميشه انسان بوده و پيش از آدم هم اناسي بودهاند. پس تمام انواع قديمند و ابتدا ندارند و از همين جا گول خوردهاند و انسان يك خورده جائي را مسامحه كند يك عالم خرابي پيدا ميشود. حالا ببينيم اين تخم از مرغ است يا بعكس، پس اين ابتدا ندارد و هميشه يك تخمي بوده و هميشه (ص 64 يك مرغي تخم كرده ظ) ديگر يك وقتي باشد كه مرغي نباشد و خدا تخم بسازد، نميشود. ديگر انسان دستشان بگيرد، ريششان
يك وقتي را آوردند كيخسرو بناكرد باش حرف زدن و همينطور حكم كرده بود. خيلي ريز بود هركس اطاعتش نميكرد او را ميكشت. اين خواستش تو چرا اينقدر ميكشي؟ گفت ازبس من رحيم، رئوف هستم ميبينم اين مردم كه در دنيا هستند گاهي سرماشان گاهي گرماشان است، ارواح غيبيه چه تقصير دارند. پادشاه كيخسرو گفت اگر چنين است اول حكم خودت را در باره خودت جاري ميكنيم. گفت خوب تو آدمها را كشتي ديگر اين حيوانها را چطور ميكني؟ بعد ايراد كرد بر او كه اين پشهها ميبينم از درختها از نيستان بعمل ميآيند، حالا تو جميع اين درختها ( جاندار ظ) را چطور ميتواني رفع كني؟ اينها بايد بماند و باز به اصطلاح خودشان كه اينها در زمانهاي پيش كاري كردهاند كه حالا مستوجب اين حالات شدهاند و اينها است كه يك خوردهاش بدست ماديها آمده به تناسخ قائل شدهاند و اگر ميدانستند علمشان منبسط بود و غافلند و نميدانند. پس ابتدا خداوند انساني آفريده آنها (ص 64 ميگويند) و ميگويند اگر خوب علم كرد اين انسان در زماني بعد هم انسان ميشود، اگر انساني بود كه فهم و ادراك داشت و موافق قاعده راه رفت اين ميميرد و دوره ثاني ميآيد بهتر افضل باز در دور ديگر افضل و اين نوع متشابهات در احاديث خودمان هم يافت ميشود. بسا قيامت را اينطور تعبير ميآورند و دخلي به اين مطلب ندارد و ميگويند اگر انسان خوب راه رفت، و دورش تفصيلي دارد. بايد اين ستارهها چندين دور بزنند و هريك بايد هزار سال سلطنت كنند و يك دور كه گذشت خلق ميگردند به جور سابق ولكن افضل و اشرف و در هر دوري نوعش مثل دور اوليه است ولكن پاكيزهتر. و اگر در دور اول بدرفتار در دور ثاني برشان ميگردانند و در دور ثاني به صورت سگ، خوك، شير، خر بيرون ميآورند. و اگر در دور اول نميكشتند نميزدند، درست راه نميرفتند و لكن بارشان را بدوش مردم ميانداختند به صورت شتر، به صورت اسب، الاغ بيرون ميآورند چرا كه بار مردم ميكرد هكذا اين جزاي عملش باشد، باز از اين بدتر بودند، فهم نداشته، شعور نداشته محض هوي هوس بوده مسخ كه شدند به صورت نباتات ميشوند و اگر خيلي بازيگر بودند به صورت سنگها و مختصر حرفشان آن است كه اين سنگها، كوهها، گياهها انسان بودهاند ديگر آن حيوانها انسان بودهاند آن حيوانهاي حلال گوشت ظلم نميكردند، ستم نميكردند ولكن بار مردم ميكردند ولكن اين درندگان اينها مردم را ظلم ميكردند و اينها را بايد كشت و همينجور تناسخ را دارند. رجعتي ميشنوند ميگويند حالا همان مردهها هستند كه زنده شدند نهايت يكي سفيد بوده مرده حالا سياه شده و هكذا هر كلامي كه اهل حق ميگويند اهل باطل هم كأنه همان جور ولكن مطلب دو جور است. پس تناسخ باطل است و چند جور نسخ دارند و تمامش باطل است و معذلك كعالم رجعتي هست كه تمام ماحضين زنده ميشوند و ماحضالكفر در عذاب و ماحضالايمان در نعمت و دخلي بر نسخ و فسخ ندارد و تمام انسانها حتي آن بچه سقط شده در قيامت زنده ميشوند و ديگر نه نسخ است نه فسخ، هر زهرماري هست و راهي كه خطر توش نيست چنانكه مكرر عرض كردهام ضروريات است. اگر گرفتيد هرگز گمراه نميشويد و بالعكس و هركس باطل شده اين ضروريات را از دست داده و اين ضروريات چيزي است كه تمام انبيا با معجزات و خوارق عادات گذاردند و رفتند حالا اين را اگر نگاه ميداري گمراه نميشوي والاّ به حق نخواهي رسيد.
برويم سر مطلب، مطلب آن است كه راه صنعت خدا را بدست بياور چطور صنعت ميكند. ديگر اين ماهي هميشه بوده آخر نگاه كن ببين اين قورباغه نبود، ماهي نبود، پس آب است و خاك است و علف نيست و سبز ميشود و اين تخمه هم لازم نيست داشته باشد توي حوض كه اين قورباغه نبود حالا تخمه بود، خير ولكن كار خدا آن است كه اول تخمه ميسازد بعد چيزها را در همين آب داخل ميكند، تخمه قورباغه ميسازد و با همين سرديها و گرميهاي خودمان كه ميفهميد كه چه حل ميكند عقد ميكند با همين سردي و گرميخودمان كه هر دو آلتند پس اينها را با هم جفتگيري ميكند و معقول نيست كه از آب تنها چيزي ساخته شود. آب تنها را گرم ميكني سفتتر شود، شلتر شود، به طوري كه رقيق ميشود، بخار ميشود. باز گرمتر بخار لطيفتر، باز گرمتر آنقدر لطيف كه گم ميشود. پس نميبيني كه آب منفعل است و گرمياست كه او را گاهي به صورت بخارش ميكند گاهي به صورت هوا ديگر سردي ميآيد همين بخار را درهم ميكوبد قطره قطره ميشود. پس قوه منفعله آب تنها سفت نميشود، خاك تنها سفت نميشود پس بايد آبي باشد، خاكي باشد مثل قند. حالا قند را انداختي در آب آبش خيلي ميكني قندش رقيق ميشود، كم ميكني غليظش پس از آب واحد مكونات را نميسازد اين است كه خلق الانسان من صلصال حالا جائي ميگويي و من الماء مراد نطفه است و نطفه دخلي به آب تنها ندارد و باز نطفه انساني دخلي به نطفه حيواني ندارد و بالعكس و همه مطلب صعب آن است كه يك حلي است و يك عقدي است و همه جا خداوند نطفه ميسازد و خلقنا النطفة علقةً و خلقنا العلقة مضغةً و خلقنا المضغة عظاماً و كسونا العظام لحماً ثم انشأناه خلقاً اخر. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس دوّم سهشنبه 16 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة و رقتها و ان …
معني بينهايت را انشاءاللّه ملتفت باشيد و معني بانهايت را در (آنچه ظ) قاعده كليه است و وقتي دست بگيريد خيلي چيزها حل ميشود. يك وقت بينهايت يعني مطلب، كه مطلق بينهايت مقيد نهايت و اينجور چيزها كه مطلق بينهايت و بالعكس نظري است خيلي سالم و آن كساني كه مُعتنابهشان بودهاند خيلي اعتنا كردهاند و اين جور بينهايت با نهايت آخر كار شكار خوكي است و اما بينهايت و بانهايت كه در مقابل هم افتادهاند آن است كه هر ماده بينهايت است نسبت به صورت و صورت بانهايت است و همه جا ماده مثل مداد ميماند و صورت مثل حروف و هيچ فرق نميكند كه مداد و حروف بگويم يا گِل و كوزه بگويم. حالا اي ماده خودش به صورت ميتواند بيرون بيايد؟ اين داخل ممتنعات است، داخل مكنات نيست. پس شخصي بايد در خارج باشد و مادهاي هست كه عرض ميكنم (جدا ميگيرد) پس ماده خودش به صورت بيرون نميآيد، گل خودش به صورت خشب و گل بيرون ميآيد آن كوزهساز بايد مدبّر، دانا، عالم باشد و همينجورها خدا حرفغ زده. حالا بخواهي در قرآن بگردي مطلق و مقيد پيدا كني خيلي بايد زور بزني و خدا هميشه همينطور حرف زده خلق الانسان من صلصال و تمام علم و حكمت و صنعت به همين پستائي است كه عرض كردم. حالا انسان فكر كند ببيند چه جور صنعت بكار برده از همين آب و خاكي كه پيش ما است خدا گرفته يك جاش را سر درست كرده يك جاش چشم و هكذا و از يك ماده، اين آب و خاك و اين جسم را ميگيرد تخمه ميسازد و اين تخمه حاصلش يك جور است. حالا چه جور كرده، چقدر رطوبت؟ حالا رطوبتش را فهميدي چقدر است، درجات گرمي و سرديش را دانستي، حالا تو بردار درست كن. عرض ميكنم تمام خلق عاجزند از اين جور صنعت كه آب را برداريد، خاك را برداريد و يك برگ درست كنيد. و آدم ميبيند كه اين برگ بخصوص ربطي به درخت دارد و آن رگها است و آن رگها نهرها است و از آن رگها آن گوشتها آب ميخورد و خلق با همين گرميها و سرديها نميدانند درست كنند. عرض ميكنم علمش را نميدانند چه جاي عملش و خدا هميشه احتجاج ميكند از همين جاي واضح و تو هرچه ميخواهي دقت كني از هر آبي هر خاكي ميخواهي بردار يك برگي درست كن. خدا از يك آب، يك خاك، درخت درست ميكند كه برگش سبز است، ميوهاش طوري ديگر و هكذا. پس ملتفت باشيد علم چون آسانتر است پيش مياندازد و خيلي از علوم است كه انسان دارد ولكن عملش را ندارد. پس انسان علم دارد كه او را ساختهاند ولكن عملش را نميداند و نوعاً البته چيزي را كه بايد سفيد كرد چيزي را سياه كرد آن كه سفيدش ميكند آبش غلبه دارد آن كه زير است يبوستش غلبه دارد و آن كه نرم ولطيف است رطوبتش. حالا ديگر خدا چطور ميكند، مانميدانيم اين است كه خدا هم در جمادات محاجّه ميكند هم در نباتات و حيوانات ميگويد همه را من ساختم. حالا چطور ميشود سنگ مرمر اينطور ميشود سنگ سنگ پا اينطور ميشود، بعد نوعاً ميدانيم كه اين سنگ پا يك نوع ترشي دارد چرا كه سركه را كه در خاك ميريزي شبيه به او ميشود. پس ملتفت باشيد آن كسي كه صانع است قدرتش از اينجا پيداست پس در اين كه بنّا اين عمارت را ساخته دليلش همين عمارت. ديگر از روي علم ساخته، اين ديگر لازم نيست كه دلالت داشته باشد چرا كه بلبل هم خانه خوب ميسازد طوري ميسازد كه بتواند دربرود، تو برود، هرچه باد بيايد عيب نكند، بچههاش بتوانند در او زيست كنند و طنابها از براش درست كند و انسان ميفهمد كه تعقلات ندارد وضع كارهاشان محل تعجب است. زنبور ميرود علف ميخورد راههاي دور و راه را گم نميكند و انسان اگر بخواهد برود بسا راه را گم كند و اغلب حيوانات اينطورند كه شبها در خانه خود، روزهاي تحصيل رزق ميروند. پس ببين چهطور اين وحوش ميروند سيرشان را ميكنند و به خط مستقيم برميگردند و ميبينيد كه اينها شعور ندارند و اينها پستترين حيوانات هستند و پستترين اناسي شعورش از تمام حيوانها بيشترا ست. پس صنايع درست است و انسان ميبيند كه در دست جهال درست شده و عواقب امور را هم نميدانسته انسان چه ميداند فردا چطور ميشود، ديگر اين بلبله فكر كند كه بچه ميخواهم اين بچه خانه ميخواهد، عرض ميكنم اغلب انسانها فكر بعد را نميكنند مآلانديشي ندارند ديگر چه جاي حيوانها. پس ملتفت باشيد خداوند عالم عالمي كه واداشته بندگان خود را يا از روي جهل يا از روي علم كا كارها كنند پس درخت جذب ميكند ولكن نه از روي شعور و يك وقتي در كرمان درس طب از براي احمقها ميگفتم. ميگفتند چطور نميشود درخت نباتي شعور نداشته باشد كه جذب كند دفع كند و هكذا؟ من به آنها ميگفتم تو با وجودي كه شعور داري تو نميداني چطور جذب ميكني، چطور دفع ميكني؟ پس درخت از روي شعور جذب ميكند؟ ديگر انسان عاقل اين حرفها را نميزند. اين بود كه رفتند خدمت آقاي مرحوم و سؤال كردند و خفه شدند. پس اين درخت جذب ميكند و دفع ميكند ولكن خودش شعور ندارد كه جذب كند و ما هم ميدانيم خدا با همين آب و خاك اين گياهها را درست ميكند ولكن ما نميدانيم چطور درست ميكند. پس آن صانع قادر است و قدرتش پيداست و اين قدرت اقل چيزي است كه بدست ميآيد حتي عرض ميكنم حيوانات اين قدرت را دارند اين جماد كلامها دارد، اين ديوار ميخواهد بيفتد، يريد انينقض ميخواهد بيفتد پس چيزي كه چيز توش هست اين است توحيد ميخواهي همينها است نه مطلق و مقيد. پس ماده است كه صورت كاسه و كوزه توش نيست ولكن كوزه، كاسه ميسازند. كاسه بزرگ ساخته، كاسه كوچك ساخته. پس انسان بايد عالم قادر باشد و هكذا حكيم باشد و اين نوع قدرتش در مخلوقات هست. پس ملتفت باشيد مخلوقات اگرچه كارهاشان از روي حكمت است ولكن علم شرطش نيست.پس ميبينيدي حيوانات كارها ميكنند و كارهاشان از روي علم نيست. پس شخص حكيمي كه ساعتي بسازد كه آن فنر را دارد و آن فنر جاي نيكي گذاشته و قوطي خود را ميگرداند و آن قوطي در جائي گذاشته چرخ او را ميگرداند. پس اگر سازي نباشد خودش درست نميشود اين آهن و برنج به اين صورتها نميشود. اين است كه اگر كسي غرض مرض نداشته باشد شكي از براش حاصل نميشود اين است كه به آن مردكه فرمودند اگر عروسكي را در كوچه ببيني كه افتاده آيا شك ميكني در اينكه كسي او را ساخته؟ باوجودي كه اجزاي مختلفه در او ميبيني، يك جاش چشم يك جاش گوش و هكذا. عرض كرد شكي ندارم. فرمودند چرا به خودت نميآيي؟ خودت كه خودت را نساختهاي، امثال و اقران تو هم كه تو را نساختهاند، پس معلوم است كسي است كه تو را ساخته. پس ملتفت باشيد عرض ميكنم فنر شعور ندارد، اراده ندارد ولكن جوري است كه وقتي جمعش ميكني زور ميزند كه واشود. حالا چيزي متصلش باشد او را هم ميخواهد بگرداند. حالا شخص مدبّر ساعتسازي تدبيري كرده خودش خواسته و اين ساعت ميگردد. عرض ميكنم اين آلات خودشان عقلشان نميرسد كه ساعت بسازند، چرخ درست كند. پس اول ساعتساز بايد سررشته داشته باشد اسمش ميشود عالم. بعد قدرتش را از روي علم جاري ميكند پس قدرت در علم افتاده است. پس اول ميداند كه فنر ميخواهد، چرخ ميخواهد آنوقت از روي علم ميرود كار ميكند. عرض ميكنم ساعت خودش نه عقل نه شعور دارد، نه ميداند حركت ميكند نه ميداند ساكن است ولكن شخص عاقل او اولاً علم دارد و شعور دارد. او اگر علم نداشت نميتوانست ساعت بسازد و اگر علمش را داشته باشي و خودت مباشر نباشي ميتواني بگويي كسي بسازد و خودت مباشر نشوي و باز تو ساعت ساختي تو تدبير كردهاي. پس اين ساعت از روي حكمت كه درست شده حكمت حكيم، پس اين حكيم اگر علم داشته باشد و قدرت نداشته باشد ميتواند صنعت كند چرا كه فرمايش ميكند بغيرش كه فلان كار را بكن. پس بلبل هرچه شعور ندارد از ساعت كمتر نيست، باز ميپرد بچه درست ميكند. پس اين ساعت درست كار ميكند از روي شعور هنم نيست. پس از بس محكم ساخته ساعتساز اين ساعت را اين اجزا بي كار ميكنند پس علم مقدم است و عمل بايد از روي علم باشد. پس علم خدا هم سابق است بر قدرت و قدرت را از روي (علم ظ) جاري ميكند. پس بدان ساعت ساز خودش به شكل اين اجزاء است نه قدرتش نه فعلش ولكن ساعت ساخته يك تكهاش مس است يك تكهاش نقره است، اينها را گرفته ساعت ساخته و درست هم كار ميكند و خيلي حاجات رفع ميشود. حالا سازنده اين خودش است؟ كساني كه سررشته ندارد علي العميا ساختهاند. پس حالا صانعي صنعت كند و خودش جزء صنعتش نباشد حالا او را ميستائيم به اينكه او شخص عالمي بوده؟ حركت افلاك را نوعش را ميدانسته پس او قادر هم بوده يا خودش ساخته يا به كسي گفته. پس اگر علم نباشد كه نميتواند ساعت بسازد. پس ملتفت باشيد اجزاي ساعت را كسي هم ساخته باشد آن كسي كه ساعت ساز نيست نميتواند اجزا كند. پس حالا ميبينيد يكپاره كارها از مخلوقات صادر ميشود معلوم است كسي است در وراء آنها كار ميكند. اين زارع زراعت ميكند، شب و روز زحمت ميكشد آن آخر گندم كه بعمل آمد خوراك كيست؟ نميداند. بسا همين گندم را دشمن همين ميخورد كه اگر فهميد گور خودش را ميكند. پس اين زارعين زراعت ميكنند ولكن مال كيست، هيچكس نميداند. فلفل را در هندوستان درست ميكنند ميآورند شما ميخوريد. پس تبارك صانعي كه رزق تو را از هندوستان بار ميكند ميآورد و تو خبر نداري. پس اين فلفل را من خوردم به اندازهاي كه او مقدر كرده بود من خوردم ولكن خورد من خوردم. كه كاشت؟ نميدانم. كه آورد؟ نميدانم. پس هرچه به تو نرسيده دل به او نبند. حالا ديگر اين فلفلها چطور ميشود؟ هرطور اين است كه ميفرمايد چرا اين قدر دست و پا ميكني؟ الرزق مقسوم تو خيال ميكني جلددستي ميكني از مردم ديگر مقداري پس ميگيري، تو هرچه ميخواهي جلد دستي كني او عادل است. اين دزد ميبيند ميرود دزدي ميكند و رزق تو را ميآورد و او عمله ما بوده، نوكر ما بوده و خدا منّت هم بر سرمان ميگذارد. پس از روي علم است و خدايي كه رزق تو را الان دانه فلفل قرار داده اين را در هندوستان براي تو زراعت كرده و اگر فكر كنيد عقلتان منبسط ميشود. بسا اين از يك فلفل عشرش بايد به تو برسد حالا اين عشرش آن روزي كه زراعت شده از براي تو شده و همچنين از فلفل ديگر عشرش. پس اين چنين عادلي دارد قسمت ميكند پس نه حرص بزن نه دست و پا بكن. پس آن عادل آن اندازه كه قرار داده به تو خواهد داد. ديگر ما دلمان نميخواهد فلفل بخوريم، عقلمان نميرسد و طبيعت اغلب مردم همينطور است. اين مردم دردي نداشته باشند آسوده بخوابند، بخورند چيزي كه يادشان نميآيد خدا، پير، پيغمبر هست. اين است كه چشمشان كور سرهم بايد زحمت بكشند و ميبيني هم هرك داميكه راحتي دارند ديگر اصلاً نه مسجدي نه خدائي، پيري، پيغمبري. مردكه شازده بود ميگفت حلال يعني چه؟ نجس يعني چه؟ سرش نميشد و شازده هم بود، قليان هم اول ميكشيد، بالا هم مينشست و انّ الانسان ليطغي اين اگر مستغني شد ادعاي خدايي ميكند، مغرور ميشود. پس چشمشان كور كه زحمت بشكند تا بدانند خدائي هست. پس اولاً علم مقدم است بر عمل و اول ساعتساز بايد علم داشته باشد و بعد از روي علم ساعت يا خودش بسازد يا غير. پس اين گردش عقربك تابع گردش اين چرخ است و هكذا آن چرخ تابع آن چرخ ديگر تا ميرود به فنر و آن فنر ديگر تابع چرخي نيست. پس «العلم تابع لمعلوم و المعلوم انت و احوالك» هذيان است. عرض ميكنم اول به علم عالم است پس قلم برميداري و الف مينويسي و اگر علم نداشته باشي اگر قلم قلم داشته باشي پس علم بر عمل سابق است همينطور علم خدا بر قدرت سابق است و اين قدرت را از روي علم جاري ميكند و هكذا عكس از علم افتاده و آن نكاتش از روي علم است و اين علم در همه چيز بكار رفته. پس صانع يعني همچو كسي. ديگر «خلق مقيد صانع مطلق اينها مظاهر او هستند» خير گُه ميخورند اينها هيأت دارند و او هيأت ندارد، شكل ندارد. به طوري كه بسا صانعين صنعت ميكنند خودشان ميميرند كارشان ميماند. حالا اينجاها بايد غافل نباشيم آن كسي كه محيي كل است كه سرهم كاركن است اگر او نباشد اين ملك برقرار نيست. ديگر او مطلق است و خلق مقيد، پس او اول دارد مقيد ميسازد، اول آدم را ساخت و بعد اولادهاش را. پس ببين چه جور ميكند. پس نبات كلي ساختنش توي اين نبات است. اگر بابا آدم را نساخته بودند بني نوع انسان از كجا بود؟ پس خود باباآدم ميتوانند بچه بسازند، تو ميتواني بسازي؟ هزار مرتبه دوا ميخوري نميتواني. حالا اسباب جهالتش را تو را قرار داده، داده باشد او اگر نخواسته باشد بچه درست شود تو هرچه زور برني نميتواني بچه درست كني. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس سوّم چهارشنبه 17 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة از عنواني كه عرض كردم ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين اغذيه جماد است و انسان ميخورد و اگر ارواح هم دارد طبخ كه كردي جماد ميشود و اين جماد است كه انسان ميخورد نبات ميشود. و اين نبات نيست مگر اينكه جذب و هضم، دفع و امساك دارد. پستا همينجورها است و دارد بالا ميرود. حخالا نبات هم جسم است جماد هم جسم است اما جماد جذب و هضم و دفع و امساك از برايش نيست و نبات هست و اين حالت باز ايتدائي كه ميخواهند نبات را بسازند فكر كنيد توي راه ميافتيد. باز نبات را كه ميخواهند بسازند مقدمتاً جماد شبيه به جماد است و از جماد صرف نميشود ساخت و ابتداء تخمه ميسازند و تخمه در عالم جماد است و اين تخمه به اصطلاح اكسير «حجر» است و همينطور است كه چيزي بسازند كه فعاليت داشته باشد مثل خميرترش كه فعاليت دارد كه دو مقابل خمير بگذاري ترش ميشود، هكذا ده مقابل. پس خميرترش را يك چونهاش را توي لانجين ميگذاري همهاش را ترش ميكند بخلاف خمير شيرين كه نميتواند ترش را شيرين كند و اينها مقدمه نبات است كه عرض ميكنم. پس حجر را ميسازند و ابتداي صنعت است و ابتدا آن نطفه را درست ميكنند و حالت نطفه آن است كه هر غذايي به او ميرسد او را مثل خودش ميكند. هيچ خميرمايه از براي كومه درست نميكند و خميرمايهشان و هكذا يكپاره چيزها. و هرچه شير روي او ميريزند سفت ميشود و مثل پنير ميشود و متصل شير روش ميريزند تا وقتي كه شل ميشود، ديگر سفت نميكند و آنوقت وقت رسيدنش هست و منظور آن است كه حالت اكسيري در تمام تخمهها هست و تمام تخمهها – تخمه يعني اكسير – هر غذائي كه به او برسد شكل خودش كند و همين تخمهها و نطفه گياهها اينطورند و همه يك تخمهاند و يك آب و خاك ميدهند ولكن تخمهها متعدند. گندم ميكاري ابتداش گندم، برنج برنج. ديگر در اين بينها يكپاره چيزها ترائي ميكند كه آب زياد بدهي يا كم بدهي بسا آب زياد بدهي ضايع شود، آب كم خيلي كم خشك ميشود و هكذا بقاعده خوب ميشود و نوع اينجور چيزها كه ترائي ميكند آن اكسير از اكسيريت نميافتد نهايت زياد آب دادي آن اكسيريت از صرافت خود افتاده است و هكذا اينجور چيزها هست كه نطفه كه در رحم ريخته شد هرچه به او ميرسد به شكل خودش ميكند و خورده خورده قرمز ميشود و اين نطفه فعال است و تأثير ميكند در خون و اينكه نطفه سفيد است و خون قرمز نم، چون زيادتي كرده ديگر نتوانسته رنگش را تغيير بدهد. مثل آنكه شير خودش طوري است آآبي كه روش ميكني همهاش بخار نميشود ولكن بخار دارد و همچنين آب انگور را كه آتش ميكني حالتش آن است كه هرچه آتش ميكني به قوام ميآيد و سفت ميشود تا جائي كه قند و نبات ميشود. حالا ديگر آب همراهش نيست، بلكه وقايه و آب عرضي همراهش ميكنند چرا كه اگر نباشد آب انگور بعمل. پس آنهايي كه در درخت رفته تمامش جزء درخت نشده بلكه وقايه از برايش قرار دادهاند كه او را نگاه دارند و همهاش حل و عقد نشده بلكه قدري از آن آب و خاك حل و عقد شده و جزء درخت شده. پس يكپاره از آبها و خاكها آنها وقايهاند و اگر آنها نباشند اين اصول محفوظ نميمانند. اين است كه آب كدر را كه ميجوشاني بخار دارد و اين بخار را اگر تقطير كني شير نيست ولكن آنچه آب خود انگور است هرچه بجوشاني بخار نميشود، سفت ميشود. پس غافل نباشيد اين قند الان آب است و آبي است كه او را ساختهاند حل شده، عقد شده، يبوست پيدا كرده و كأنه اين قند آب ندارد ولكن يك جاش آب دارد چرا كه توي آب كه انداختي همهاش تهنشين ميشود. پس اينجور صنايع اول خدا حل و عقد ميكند و چنان تدبيري است كه اين خلق عاجزند كه نميتوانند يك برگ درخت بسازند و در علم اكسير اصطلاح فلان علمش جواني است فلان براني. و براني آن است كه فلزات را از بازار بگيرند و داخل هم بكنند به ميزان معيني و علم جواني آن است كه يك ماده ميگيرند يا از موي سر يا از تخم مرغ و يا از نجاسات ديگر و يكجاش را روح ميگويند يكجاش را كبريت ميگويند و اين عمل جوانيشان است و شما فكر كنيد و عرض ميكنم فكر كه ميكني واقعش اين است كه خلق تمام عملشان براني است و جواني ندارند. و ميبرم تا پيش عيسي كه از گِل، مرغ درست ميكرد چرا كه خليفه خداست وحده چرا كه نه وكيل خداست نه وزير خداست ولكن عمل براني آنكه سركه و شيره را داخل هم كرده سكنجبين پيدا شده. به عيسي ميگويند گِل را بگير فلان دعا بخوان پفش بكن، تعليمش كردند ياد گرفت ولكن عملش عمل براني است و او ميداند كه چهقدر از يبوست و از برودت و هكذا يك معجوني است كه ده دوا لازم دارد و هكذا بيست دوا و يك معجوني است كه دو دوا لازم دارد و آن ابتداي ساختن آن، كار خدا است و بعد از اينكه خداوند ساخت فلفل و دارچين و عسل را حالا اين طبيب داخل هم كرد معجوني ساخت و تجربه كرد مجرّب بود لكن عمل براني كرده و عمل جواني آن است كه مفرداتش را او بسازد. پس كار بسا از دست شخصي جاري شود كه مبدئش او نيست مثلاً ميخواهي ببيني يك وقت نميتواني ببيني هرچه زور ميزني نميتواني. ديگر او مطلق است او مقيد است، دهن مقيد ميچايد كه چنين كند. اين مقيد را خداوند هزار حكمت بكار برده تا او را ساخته و آن مطلق نه فعلش به او ميچسبد نه خودش و فعل فاعل محال است كه در منفعل ديده شود. بسا تعبير هم بياورند پس كوزهگر كوزه ميسازد اگر فعلش تعلق نگرفته بود به كوزه، كوزه ساخته نميشد و هكذا آن اسباب و آلات ولكن اين كوزه فاخور است؟ حالا آن ماده كوزهگر آن فعلش، كارش در اين است؟ حاشا. و حال آنكه اين كوزه دالّ است بر كوزهگر و اگر گرفتند بدانند به توحيد ميرسند والاّ هر راهي رفته خطا است. ديگر او بسيط است او مركب است، او مطلق است او مقيد، عرض ميكنم اينجور چيزها اگر تحصيل كني اگر به اين عقيده بميري آخرش كفر است يا آنكه به ماليخوليا گرفتار ميشوي.
پس عرض ميكنم صانع ماده مصنوع خودش نيست اگرچه تعبير بياورند كه آن ماده از جانب صانع است و جهت اعلاي مولود ماده اول است و جهت ادنانش صورت و جهت اعلاش از پيش پدر و بالعكس. حالا ميبيني از جهت اعلا مادهاي منفصل نه متصل. البته چيزي كه از چيزي صادر شده شبيه به اوست، گيرم پسر شبيه به پدرش باشد، خير دو تا گنجشك اينقدر شبيه به هم باشند كه انسان نتواند تمييز بدهد ديگر اين دانه گندم بعينه مثل آن است حتي آنكه انسان از هركدام ميخواهد بخورد. ديگر بنفشهاش را همينطور پس دو چيزي كه مثل هم باشد دوتا است يكي نيستند پس آن صانع است بر فرضي كه كوزهاي بسازد شكل خودش هم بسازد باز اين كوزه است و كوزه نميتواند كوزهساز باشد. «گيرم كه مارچوبه تن كند به شكل مار» افمن يخلق كمن لايخلق ميبينيد كه نميتواند كار كند. خير، كاركني، ما مصالحه ميكنيم به يك كار تو يك كار بكن كه آن كار مفوّض به تو باشد. پس اين صانع افعالي را كه تمليك كرد هو المالك لما ملّكهم قادرش كرده كه حركت كند و اين القادر پيش او نيامده و اين القادري كه پيش خلق آمده از نون كباب است و آن قدرهاللّه نيست و مكرر عرض كردهام كه حرفي را كه انسان به طور سهل و آسان ميگويد كسي اعتنا نميكند. اعتنا كه نكرد آن مغز سخن را بدست نياورده. پس نوع قدرت صانع را خلق هيچ ندارند. ديگر نوع هر چيزش را او تمليك كرده به آنها، قدرتش را ولكن از نون كباب است؟ خير، از قورمه چلو باشد؟ خير، يك كند. پس قدرت خلق از عالم امكان است و قدرت خدا پيش خلق نميآيد. پس قدرت صانع مال صانع است يك خوردهاش را ميخواهي حساب كني يا همهاش را و مكرر عرض كردهام كه يك غرفه آب چهقدر تر است؟ به قدر يك دريا آب و در تري هيچ تفاوت ندارند و اين غرفه نمونه اين دريا است و اگر دانستي كه اين غرفه چقدر تر است ميداني كه دريا چهقدر تر است. سنريهم آياتنا و نمونه را وقتي كه دادند ديگر بر علم تو زياد نميشود. نبات را كه به تو دادند نبات شناس شدي ديگر اگر دو مرتبه نبات دادند، ديگر از براي آن نيست كه علمت زياد شود بلكه از جهت چيزي ديگر است. و همينطور خدا كرده و نمونه داده به دستت از آنچه صاحب نمونه دارد. و فرمايش كردهاند مكرر كه صفت ذاتي مؤثر در تمام آثارش محفوظ است مثلاً تري آب در تمام آبها محفوظ است و هكذا شيريني قند در تمام قندها محفوظ است چرا كه اگر اينطور نباشد نمونه نيست. پس نمونه خلق آنچه دارند همهاش عجز است جعل لكم السمع حالا سمع مال من است؟ خير اگر اتو خواست من ميبينم والاّ خير و تا او نخواهد ببيني بيآنكه محتاج باشد كه كورت كند يكدفعه كورت ميكند و او كورت نميكند و ميكني آنجا را نگاه كني و تا اراده كند كه نبيني نخواهي ديد و همچنين گوشَت كر نيست و شيخ مرحوم يكپاره مطالب دارند كه اينها تفصيلش هست كه وجود مقتضي و رفع مانع ميفرمايد در هر مرتبه وجود مقتضي و رفع مانع ضرور است. بايد چشم تو باشد و رفع مانع باشد خصوص اذن هم باشد، چشمت باز است مانع هم مفقود است باز كار تمام نشده مگر اذن خدا و اگر اذن بدهد در هر درجهاي اينطور است خدا كه بخواهد آن مشيت ميآيد تا اراده و هكذا اراده تا قدر، قدر تا قضا و در هر درجه اذن لازم دارد. پس وجود مقتضي گوش تو، رفع مانعها هم در خارج، حالا اگر صانع تو را اذن داد كه بشنوي ميشنوي والاّ تو را به فكر و خيالت مياندازدت و نميشنوي و همچنين آن كساني كه متحصن به حصن هم ميشوند و متمركز هستند البته يك وقتي صاحبالامر تشريف بردند در سرداب و آن كسي كه حاكم بود آمد با جمعي دور سرداب را گرفتند و حضرت بيرون آمدند و آنها نگاه ميكردند و رفتند و همهكس ديدش بعد او فرمان داد كه برويد بگيريدش. گفت چرا نگرفتيد؟ گفتند ما خيال كرديم تو كارش نداريد. پس آمد و ديدند و آنها را به غفلت انداخت و چشمبندي هم ضرور ندارد و عكسش در چشم هست و ميبيند ولكن ملتفت نيست كه اين را بايد بگيرند. خير، خيالش هم برجا است بگويد اگر گفت بگيريد ميگيريم و اغلب كارهاتان اينطور است آنچه خدا ميخواهد ميآيد پيش اين است كه اغلب زحمات حرصها از جيبمان رفته. منظور اين است كه غافل نباشيد كه فعل الهي نميآيد بچسبد (به چيزي ظ) چرا كه فعل همه جا به قول مطلق صادر از فاعل خودش است و فعل مخلوق صادر از مخلوق (است ظ) و بحسب اين جا كه جسمي است زيد بايد ببيند تا ديده باشد و هكذا آب فعل خود و هكذا فعل بايد صادر از فاعل خودش باشد و حكماً بايد صادر باشد ديگر اگر نخواهي فعلي پيدا كني كه فاعل نداشته باشد تعقل نميتواني بكني. حالا به همينطور هر فعلي از فاعل خودش (صادر ميشود ظ) و فعل هر چيزي مال او اوست. حالا فعلاللّه هم همينطور. ديگر آن فعل از خدا كنده شود به او نبچسبد و بالعكس پس كل آنچه او دارد خلق ندارند و بالعكس. پس بگوييم مثل آتش گرم است، مثل آب تر است. پس ملتفت باشيد نمونه هر چيزي ولو نمونه كوچك باشد و آن صاحب نمونه دريائي، ولي آن نمونه رطوبتش به قدر دريا، حكمش، خاصيتش، همانقدر. اين يك مثقال بنفشه حكمش، خاصضيتش، همانقدر. حالا اينجور نمونهها را هم خدا آورده و اينجور نمونهها آنهايي كه از پيش خدا آمدهاند آنجور نمونه دارند. ما تا كباب نخوريم قدرت نداريم لكن آنهايي كه از پيش خدا آمدند ديگر كباب لازم ندارند. خدا كباب لازم ندارد كه بخورد. پس صانع مثل خلق كار كند، حاشا بلكه او سبّوح است و قدّوس و هكذا. اينها بتوانند مثل او بكنند، اگر ميتوانند بكنند. پس نمونه اگر دارند بكار برند چنانكه مكرر عرض كردم تو آن است كه تو قاعدي تو نشستهاي. پس دونده فرع تو است، قاعد فرع تو است. پس زيد ميايستد، مينشيند، حكم ميكند حالا چنين نمونهها را هم كه خدا آورده و معصومين چنين هستند كه (ميفرمايد ظ) قول من قولاللّه است، من قولي ندارم. حالا حرف بزند كلاماللّه است. حالا اين حرف از كجابيرون آمده؟ از دهن او بيرون آمده مثل اينكه دو سنگي بهم بخورد باز اين مخلوق است. پس آتش خدا نيست بله صدا از توي آتش بيرون آمد. پس پيغمبر خدا نيست ولكن زبانش را خدا حركت داد. حرف نميزنند مگر آنكه خا بحرفشان بياورد، ساكن نميشوند مگر به سكون خدا. اگر چنين هستند پس آنچه دارند منسوب به خحدا است و نمونهاش آن است كه تمام خلق بخواهند مثل او راه روند، نميتوانند. هرچه حيله كنند و پشت بهم بدهند و مكروا و مكراللّه تمام حيلهها در چنگ اوست اين است كه هر معجزي همينطور است. معجزي كه جاري شد از موسي ولو معجز كوچك باشد اين جور عصا را هيچكس ميتواند بيندازد ولو به سحر و شعبده باشد؟ پس اين قرآن كلاماللّه است و زبان پيغمبر را خودش نجنبانيده، او حركت داده نزل به الروح الامين اين را ديگر نميشود مثلش را آورد. ديگر خدا ميتواند خدا بخواهد نظم و نسق داشته باشد دروغ نميگويد اگر خدا بناباشد دروغ بگويد چرا لعن ميكند؟ اگر بناباشد تغييرات بدهد چرا تغيير دهنده را لعن ميكند و اين خودش گفته من ديگر پيغمبر نميفرستم. بعد فكري كرد گفت پيغمبر ميفرستم. اين خدا بازيگر است نعوذ باللّه؟ بله قادر است، حالا كه قادر است تكذيب خودش را نميكند. پس غافل نباشيد اينها نمونه است و فكر كنيد خدا علمي كه دارد از روي مطالعه نيست و تابع معلوم نيست كه بايد روي كتاب نگاه كند. علم خدا تابع معلوم (نيست ظ) اين علم تو است كه تابع مطالعه ديگر عمل من تابع معلومات اگر عمل من آبي است در واقع مطابق است عرض ميكنم علم تابع معلوم نيست پيش خودتان هم علم مقدم است و از روي علم دستت را حركت ميدهي و مينويسي. پس اين علم تابع تو است اين خط تابع تو است و هكذا اين عالم عالم است پيش از آنكه شروع كند به نوشتن قلم ميتراشد كاغذ ميداند همه چه جزئيات خطوط را ميداند و از روي دانائي قدرت خود را جاري ميكند. ديگر «ليس للّه ان شاء فعل» ببينيد از كجا پرت دشهاند. پس علم خدا تابع معلوم نيست يعني علمي مكتسب از خلق نيست ، قدرتي كه مكتسب از خلق نيست و نمونهاش پيش خودت (هست ظ) تو پيش آتش ميروي بدنت گرم ميشود، عقلت گرم نميشود ديگر آتش قيامت چهطور است؟ پي خواهيد برد و اين آتش دنيا عقلت را، خيالت را نميتواند بسوزاند ولكن آن آتش قيامت است تطلع علي الافئدة فؤاد انسان را ميسوزاند و باز آن آتش كه فؤاد آتش ميزند آتش عقل نميتواند او را بسوزاند و هكذا آتش نفس نميتواند عقل را بسوزاند باز همين جاها فكر كنيد آن آتشي كه اندرون قلب هست خيلي سختتر از آتش خارج آن آتش خارج سنگ را آب نميكند و آن آتش اندرون سنگ را آب ميكند مثل سنگدان مرغ و هكذا طلا را در اين آتش بگذاري هركارش كني آب نميشود و لكن تا توي تيزاب گذاشتي (متفتّت ظ) ميشود. پس خدا آتشهاي متعدد دارد راست است واللّه طبقات دارد و آن اسفل السافلين را منافقين را ميبرند. پس افعال الهي تمامش مكتسب از خلق نيست، بدئش از او، عودش بسوي او. پس اشياء نمونهها هستند و اين نمونهها (همان ظ) چيزي كه عرض ميكنم نمونه بايد با صاحب نمونه يكي باشد والاّ نمونه، نمونه نخواهد بود. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس چهارم شنبه 20 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
خداوند عالم هرگز از ملك خودش اكتساب نميكند و محتاج به اكتساب نيست و لفظهاش هم خيلي خيلي آسان و سهل و مسلّم و معانيش خيلي دقيق. پس خدا آنچه صفاتي كه دارد اكتساب نكرده از هيچ جا و صفات او، افعال او صادر از خود اوست بدئش از او، عودش بسوي او و اينكه هيچ اكتسابي نميكند از هيچ چيز اين است تعبيراتي است كه او محتاج نيست، غني هست نميخواهد بخورد ،بياشامد، برخيزد. و عرض كردهام مكرر كه هركس صفتي دارد و هر چيزي آن صفت است كه اسم اوست و به او شناخته ميشود. تا، كسي چيزي از او صادر نشود معقول نيست كه آن اسم بر او گفته شود پس هر فاعلي كه كاري كرده اسمش شده كاركن و اين كليه در خدا و خلق جاري است. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد و فعل صادر از معقول نيست از خارج گرفته شود و اسمش شود فعل او و اين مسامحات خيلي شده است در انظار. از اين جهت است كه محل اشكال شده است پس فعل صادر از شخص آن فعل است كه صادر از اوست و به او بسته است. حركتش، سكونش، ضعفش، قّوتش است اينطور است ديگر در اين چيزها خدا را چه ميداني خودت را ميداني اين لفظ (محكمي ظ) نيست چرا كه همينجورها دستورالعمل دادهاند آنهايي كه استاد بودهاند لشهادة كل موصوف تا آخر و اين قاعده كليه است و همه جا فعل صادر از فاعل خودش است و مغز سخن خيلي واضح است و الفاظش خيلي مبذول است در ميان مردم. پس افعالاللّه صادر از اللّه است خواه فعل جزئي باشد كه پشه خلق كرده خواه فعل كلي كه فلان خلق كرده. پس افعالاللّه صادر از اوست ديگر معقول نيست صادر از خلق باشد. پس بسا در همين الفاظ درست بروي تا جائي كه ديگر نتواني بروي آنجا غرق بشوي. پس افعالاللّه واجب است از خدا سربزند و ممتنع است كه از خلق صادر شود. پس ميآيد پيش پاتان؛ تو بايد بخوري تا خورده باشي. پس ملتفت باشيد افعال بايد از فواعل صادر شود و مطلب خيلي بلند است و الفاظش مبذول مأنوس. واجب است كه فعل خلق را خلق بكند و نبايد از خدا صادر شود و فعل خلق را نبايد خدا بكند و حاق جبر و تفويض است و گمان ندارم كه هيچ جا دور و برش رفته باشند بلي اهل حق هميشه بودهاند اگر فرمودهاند و بروز دادهاند با پرده بروز دادهاند. پس كارهاي خلقي را خدا واجب است كه بكند واجب است كه غذا نخورد و اين لفظهاي مأنوسش است و واجب است كه ديده نشود چرا كه روشني نيست. حالا روشنيش ببينيمش؟ و هكذا خدا ميتواند خودش را بنماياند به همه هم فرموده كه ديده نميشود. پس افعالي كه از خود خدا صادر ميشود بدئش از اوست و به اين لحاظ معقول نيست كه از غيري فعل بگيرند و بگويند فعل من است فلان چوب آنجا گذاشته اين فعل من است معقول نيست فعل من حركت دست من سكون من آنچه از من صادر نشده من خبر از او ندارم و غافل نباشيد پس فعل خلق واجب است از خود خلق صادر شود. چراغ را بايد چراغ گفت و هكذا سايه ديوار مال ديوار است حالا چراغ را كه خلق كرده؟ خدا و هكذا سايه ديوار را و واجب است كه بايد از ديوار باشد و ممتنع است از شيشه باشد و نور بايد از منير و ظلمت از مظلم و واجب است و واجبي است غير از واجبهاي ظاهري يعني خلافش ممتنع است و همين مطلب را ميخواهند برسانند به الفاظ مأنوسه ميرسانند. فعل زيد را محال است كه غير زيد بكند ممتنع است غير بكند، زيد واجب است كه خودش كار بكند. ديگر يك كسي از جانب من راه ميرود، خودش از براي خودش راه ميرود. عرض ميكنم الفاظش بسيار مأنوس و حاقش بسيار مشكل هي بايد كنجكاوي كرد آخرش يك كسي پيرامونش بگردد. پس فعل زيد را زيد واجب است بكند غير از اين زيد ممتنع است بتواند بكند. پس غير او نميتواند كار او را بكند. او ايستاده از براي خودش ايستاده. پس الفاظش خيلي مبذول ولكن تو اعتنا بكن تامعنيش را بدست بياوري اين است كه خدا محتاج به شما نيست و همچنين به كارهاتان معذلك اصرار دارد كه نماز بكن. حالا اگر نماز بكنم قدرت كمالت كم ميشود تو غذا بخور نميخواهم بخورم از تو كم ميشود. او رگ به رگ نميشود ولكن ميگويد غذا بخور سير شوي، حالا نميخوري چشمت كور خودت گرسنه ميشوي. پس فعل بايد از فاعل سرزند و فعل خلق را خدا نميكند چرا كه خدا محل را نميكند و محال است كه خدا مثل آتش بسوزاند. ميتواند آتش را خلق ميكند، تيزاب را خلق ميكند. خدا ديگر نميتواند جائي را تر كند بيرطوبت نميتواند تر كند، كوسه ريش پهن است. عرض ميكنم فعل خلق يجب انيصدر من الخلق، فعل چراغ از چراغ فعل ديوار از ديوار، فعل همه خلق از خلق. پس اين يجب پس آن فاعل كه مدّ نظرتان هست آن زيد كار خودش را خودش بايد بكند ممتنع است غير او را بتواند بكند و اين غيوري كه برادرانش هستند مثل او كار ميكنند، مثل او ميشنوند ولكن كار به او ندارند. آن كس كه ديده مال اوست ديدن، كسي ديگر از او خبر ندارد. پس فعل خلق كائناً ماكان بايد از خلق صادر شود تا ميرود آن بالاها. من عرف مواقع الصفة و يكپاره كلمات را انسان پي ميبرد كه از معصوم صادر شده ولو از خري صادر شده باشد و اين كلمات را نميتواند غير معصوم بگويد. پس صفات خلق فاعلش خلق و صفات الهي فاعلش خدا. پس خدا نميسوزاند جائي را آتش ميسوزاند از اينجا گرفته تا آتش جهنم ولكن خدا مسخِّر است و خلق مسخَّر و او كه قصد بكند ارخاء عنان بكند اصلاً هيچ چيز كارهاي نيست. پس آتش نميتواند بسوزاند و سر هم كل يوم هو في شأن و كل لحظة و كل آن دائم مشغول است و تا اذن ندهد هيچ چيز از جاي خود حركت نميكند و اين خلق باوجودي كه واجب است فعلشان از خودشان سرزند و ممتنع است از خدا و اين طرف زورش بيشتر است كه مردم نميتوانند كار خدائي كنند عرض ميكنم خدا ممتنع است كار خلق كند. پس غافل نباشيد خدا چنين قرار داده خلق كار خودشان را خودشان بكنند ولكن بيتقدير، يعني مفوّض است به خودشان؟ سرشان به شكمشان هركار ميخواهند بكنند؟ يا آنكه خدا هم عادل است و مردم نميدانند و مردم نميدانند عادل است يعني چه. عادل است يعني خلق هر طور راه رفتهاند او متعهد است كه به عدلش رفتار كند و هركس حق كسي را غصب كرده از او بگيرد و به آن مظلوم و مغصوب رساند و مسامحه در كار خدا نيست و از هيچكس نميترسد و توي دنيا ترازوي عدل را نصب نكردهاند و در آخرت نصب خواهند كرد. حالا يكي سلطان است زور دارد ميگويد فلان كار را بكن والاّ ميزنم، ميبندم، ميكشم ولكن آن خدا متعهد است و عهد (كرده ظ) و وعده كرده كه من حق هركسي را به او ميرسانم و آن مردكه ميداند حقش در كجاست. حالا كي مال ما را برده؟ نميداند ولكن آن خدا ميداند و آنوقت كه ميآورند ميدهنش ميگويند فلان برده بود، فلان برده بود. منظور آن است كه تقدير خدا و كار خدا اين است كه هركس به كار خودش مشغول و واجب است چنين باشد و كار دستي خود را نميآورد جائي بگذارد و بگويد من خودم دستي آوردهام حالا تو بد كردهاي. پس فعلاللّه صادر از اللّه است، مقدِّر، شائي، مريد، خداست. بدء اين افعال از خدا عودش بسوي خدا و به ملاحظهاي نبايد خلقش گفت و به ملاحظهاي كه تعدد لازم ميگيرند افعال خداست. پس فعلاللّه صادر از اللّه ميفرمايند كسي گمان كند كه (سيد ظ) ميم مخلوق است فذلك هو الكفر الصراح بله اين ميم را كه مينويسي مخلوق است، كار تو است ولكن آن ميمي كه صادر از خداست مخلوق است حالا ديگر خدا علم از براي خودش خلق كرده كه عالم شود يا آنكه خدا قادر است قدرت را خلق كرده و خيلي خرها بحث كردهاند با اهل حق. پس فلان حديث را فلان شرح كرده ديگر تو بحث داري، برو بحث با او بكن. پس قدرتي كه ندارد قادري او چطور خلق ميكند. شما با قدرت خودتان نگاه ميكنيد ميبينيد حالا اين قدرت فعل شما است، فعل كلي ذاتي شما است. تا بودهايد داشتهايد. علم صادر از عالم اين است خدا عالم است علم دارد (قادر است قدرت دارد ظ) اين است صفات او بسيار و او يك خداست و ظاهر در ظهور از نفس ظهور اظهر است و مقاماتش در آسمان و زمين در دنيا و آخرت همه جا هست و هركه هرچه ميكند او تقدير ميكند و او راهش ميدهد كه ميكند، واش ميدارد كه بكند چرا كه ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن. اين هنوز در شرعهاي ظاهريتان نيامده، اين خلق ميكند زيد را دست و پاش را از براش خلق ميكند ميگويد با چشم ببين، با پا راه برو؛ اين مكوّن است. حالا اين مكوّن تكوين ميكند اشياء را و ممتنع است كه فعل مكوِّن از مكوَّن صادر شود بلكه خدا سبوح است قدوس است، برويم پيشش گفتگو كنيم حرف بزنيم نميشود پيشش رفت. پس اين خدا مكوِّن است و خالق اشياء هرچه دلش ميخواهد يعني اراده ميكند آنچه اراده ميكند خلق است ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن اگر توي مطلق و مقيد بروي نميداني چه ميگويم. ميگويم هيچ گِلي خودش كوزه نميشود، هيچ مدادي به صورت حروف نميشود. ديگر آن مطلقشان مؤثر است ديگر كدام مطلق مقيد را خلق كرده و خري شدهاي كه توي هيچ طويلهاي جايت نيست. كدام خر مطلق خرها را خلق كرده؟ ديگر خر، خر را خلق ميكند؟ ميپرسد راوي خدا خر خلق كرده و او را جوري آفريده كه عرعر كند و اين جور صدا را هيچ حيواني نميكند ديگر مذمتش كند انّ انكر الاصوات لصوت الحمير كسي عقلش ميرسيد كه اين خر اينجور بايد عرعر كند؟ ديگر چرا فحشش ميدهي؟ ميفرمايند هيچ دانائي ميآيد كه چيزي بيافريند آنوقت بنشيند مذمتش كند؟ آنوقت ميپرسد معنيش چيست؟ ميفرمايند ان انكر الاصوات همين صداي آخوندها، خرش هم همين آخوندها. پس اين سگ را كه خلق كرده خدا اين وق وقش را كه خلق كرده؟ خدا. مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث حالا اين سگ مراد، آن بلعم باعور است، آن ملاّ پشمالدين است، اين سگ است كه هركارش بكني وق وق ميكند. پس خدا اصطلاحي دارد، اصطلاحش را بدست بياريد. گرگها را دزد ميگويد و هكذا يكي را سگ ميگويد، يكي را خر ميگويد و هيچ خلاف توقع هم نميشود از خدا. حالا بلعم باعور را سگ ميگويد، فلان آخوند دائم قرآن هم ميخواند و هرچه بيشتر قرآن ميخواند بيشتر لعنش ميكند و ديگر اگر نميدانست و خبر نميداشت بهتر بود. حالا خيلي كتابها هم نوشته، شرح كشّاف هم نوشته اگر نميدانست بهتر بود. حالا اين خدا يكي را سگ ميكند و يكي را خنزير و برويم سر مطلب.
مطلب آنكه كار خدا كار خلقي نيست چرا كه سبوح است قدوس است. حالا اين خلق كه كارشان را ميكنند بي كمك او، بي اذن او، بي حكم او كار ميكنند يا آنكه با تقدير او، با اذن، با خبر او كار ميكنند؟ پس مكوِّن را فكر كنيد خداست مكوِّن و تكوين فعل اوست و مكوَّن مانند آن كوزه خلق الانسان من صلصال كالفخّار خدا چه كرده؟ كوزهگري كرده. اين گِلها را برداشته چه جور كوزههاي عجيب و غريب (ساخته ظ) اينها را حل و عقد ميكند، نطفه، تخمه ميسازد و اين تخمه ساختنش واللّه تمام خلق جمع شوند كه آبي را داخل خاكي كنند، خيلي گرمش كنند، سردش كنند، هركارش بكنند اين خلق زورشان نميرسد و مكرر عرض كردم عمل جواني اهل اكسير هم عمل براني است و عمل جواني را خدا ميكند وحده لا شريك له. او آب را چطور ميكند كه مثل خاك ميشود؟ اين شيشه آب صاف دارد چطور ميكند كه ميبندد؟ حالا عجالتاً يك جاش را بدستت دادهاند كه داغ ميكني همچو ميشود، بدستت دادهاند و خيلي جاها بدستت ندادهاند و ميبينيد خيلي جاها بدون گرمي ظاهري خداوند چيزها ميسازد. و اين صانع ميگيرد بدون اينكه حرارت از خودش صادر شود و يخ است و ميگيرد به اين حرّ و برد. ديگر خدا سرد است، عرض ميكنم سردي محال است از خدا صادر شود. اين سردي كار خلق است ولكن به اين سردي و گرمي خدا كارها ميكند و تمام آنچه ميبيني خدا با همين سردي و گرمي درست ميكند ولكن با گرمي حل ميكند با سردي عقد ميكند. پس خدا با همين سردي گرمي رطوبت يبوست اين خلقهايي كه ميبيني ساخته ديگر اينها مخلّي بطبعند يا آنكه آنها را از روي عمد ميسازد كوزهگري است خيلي دانا كار ميكند با تدبير، كوزه ميسازد با تدبير. ديگر خودش ليلي است، مجنون است، هركس خودش كوزه و كاسه است كسي او را ساخته و واللّه خداي وحدت وجودي خلق است. هركس اينطور خيال ميكند خلق است و هركس خيال ميكند اين تكه تكهها همه وجود هستند، همه خدا هستند اين خلق را خدا خلق كرده چرا كه آن مكون كسي است كه هيچ چيز نيست مگر در تحت مشيت او افتاده. ديگر مشيت مشاءات است؟ عرض ميكنم همينطوري كه نجار در و پنجره ميسازد ديگر خودش را بردارد در كند، پنجره كند، خودش ضايع ميشود مگر اين وحدت وجودي، كه به او بگويند كه وجود تو با گُهِ تو مساوي باشند، خودش قبول نميكند و بدش ميآيد.
باري، اصل مطلب آنكه كار خلق محال است از خدا صادر شود ولكن كار خلق مفوّض به خودشان نيست، خدا بايد واشان دارد آن واداشتنش مشيت تقدير اوست. او اگر اراده كرد من حرف ميزنم والاّ خير، باوجودي كه حرف زدن مال من است و ما من شيء في الارض الاّ بسبعة تا آخر آنوقت من زعم كسي كه گمان كند كه يكي از اينها نباشد فقد كفر كه هيچ مگسي بي اراده خدا نميتواند بپرد باوجودي كه پريدن مال اوست. تا او رزقش ندهد، دانهاش ندهد بخصوص رزق اين مرغ را طائري ديگر نميتواند غصب كند و همچنين رزق خودتان را بسا ارزن ميخري كبوتر ميخورد و اين ارزن فلان روز كه زراعت كردند از براي اين كبوتر و اين را آن روزي كه زراعت كردند از براي او و بدست دزد (خير ظ) منافق، كافر ميسپارد و اين خدا همچو خدائي است كه نميگذارد رزق كسي را كسي ديگر بخورد. پس اين دزدها همه عمله و اكره هستند و هكذا رزق تو نباشد رزق اين مرغ باشد اين گندم مرا مورچهها بردند مالشان است، تو را واميدارند كه بپاش خيلي زير خاك بكن، آبش هم بده ديگر يكپاره مرغها بردند آن روزي كه مال آنها بود ديگر تو رزق اين مور پاي خداست چنانچه رزق تو پاي اوست. پس اين را ميپاشي بعضي ميپوسد، بعضي را مرغ ميبرد و تو نترس و رزق تو آنچه بايد برسد ميرسد. پس او غالب است كه هيچكس بر او غالب نميشود و مغلوب نيست واللّه بايد خاا غالب قاهر باشد و اينها ذليل و منقادند و مطيعند و مخلوق غير از اين جور نميتواند باشد. پس اوست غالب و قاهر و كار جميع خلق به تقدير اوست معذلك تمام كارهات را تو بايد بكني. تو بايد سفر كني، حضر كني، تو بايد كار خودت را از دست خودت جاري كني. پس غذا خوردن تو كار تو است و به تقدير الهي است كه او (اگر ظ) تقدير نكرده بود نميتوانستيم بخوريم و هكذا حظ كردنش هم به تقدير اوست والاّ حظّ نميكردي و همهاش به تقدير او است. جزء فجزء را بايد او تقدير كند معذلك تو غذا ميخوري ، تو ساكن ميشوي، تو متحركي، و واجب است خدا خدا باشد و خلق خلق. حالا اين جبر اسمش است؟ خير، جبر اسمش نيست. حالا تو اسمش را جبر ميگذاري، تو خري خدا چطور باشد كه تو او را خدا بداني؟ اين كاتب چطور باشد كه تو او را كاتب بداني؟ ديگر اين مركب به او جبر شده؟ كجاش درد آمد، كجاش فغان آمد؟ اصلش مداد را ساخته از براي نوشتن و اگر نميخواستند بنويسند مداد را خلق نميكردند و دامنه علم خيلي وسيع است اين ميوه را براي تو ساخته ديگر اين حيوانات را كسي ميكشد خير جبر ميشود. اين شپش (را ظ) ساخته، لامسه دارد معروف است كه ميخواست شپش بكشد نشسته بود نميگذاشت گفت اگر ميخواهي پول بده به قدر هزار تومان ازش گرفت. پس خدا اين شپش را براي اصلاح بدن من قرار داده و توي بدن هست يكپاره خونها كه تا اين شپش آن خونها را نكشد آن ناخوشي رفع نميشود. ديگر اين حيوان «زندبار» را نبايد كشت. خوب خدا برّه ميخواهد چه كند؟ تو گوشتش را ميخواهي، تو پشم و كُركش را ميخواهي، حتي پشگلش اگر نبود خيلي كارها بر زمين بود. ديگر با اين بايد تونهاي حمامها گرم شود، طبخها بشود. پس تقدير صادر از خدا (است ظ) و تقديرات جزئي فجزئي كه از جزئيترش ميكند به طوري كه عقل هيچكس نميرسد همينقدر ميفهمي كه عاجز است انسان كل يوم هو في شأن همه جا هر حركتي را او ميدهد، هر تسكيني را او ميآورد و آنچه ميخواهد بكند ميكند. ما شاء اللّه كان و معذلك آنچه كرده كار او نيست. بلي سردي، آب را بسته. گرمي، فلان جا را سوزانيده حالا اينها بي او كار كنند؟ خير، بي او كاركن نيستند. حتي مشاعرت را نگرفته تو نميتواني كار كني تو را كورت نميكند ان شئت اعميتني خير به اعميتني نميرسد گوش هم داري و ساعت ميزند و تو نميشنوي تو هركار كني كه او نخواسته باشد نميتواني ان اللّه غالب علي امره اين صانع چنين قرار داده است كه ملكش حرج و مرج نباشد السموات و الارض مطويات بيمينه پس در اين ملك امور اتفاقيه پيش خلق است كه از عواقب امور خبر ندارند مگر براي خدا اتفاق افتاد كه هوا را گرم كند، سرد كند. او اراده ميكند گرم ميكند، اراده ميكند سرد ميكند. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 21 محرّمالحرام 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالمتكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و انتكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لمتقف الاّ بجفاف الرطوبة و لمتجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.
موادي كه در عالم هست اگرچه هر ماده بلانهايت است در آن ظهورات خودش. مثل آنكه تكه مومي بينهايت است در صورتهاي خودش و هي ميشود به صورتها بيرون آوردش و همچنين از مداد حروف بينهايت ميشود استخراج كرد و هر حرفي را ميشود محوش كني، اثباتش كني. ولكن مداد غير از خشب است، خشب غير از حديد است، حديد غير از طلا است وهكذا در انسان بصر غير از سمع است، سمع غير از ذوق است، ذوق غير از لمس است. بلي هر ماده بينهايت است نسبت به مادونش ولكن آن بينهايت صرف صرف آن كار همه اينها از او برميآيد و غيب صرف صرف است. مثل آنكه نمونه همه بسيار است و هر فلزي از براي مايصنع منه خودش بينهايت است ولكن بخصوص آن كارهايي كه از آهن برميآيد از طلا برنميآيد. پس حديد متناهي است و همچنين معدني كه قدريش طلا است و قدريش آهن، آهن كار طلا را نميكند و همينطور قهقري ميرود تا پيش جسم كه او صلاحيت از براي خيلي چيزها دارد و آن چيزي كه صلاحيت از براي همه چيزها دارد البته مرتبهاش بالاتر است و آنهايي كه بطور اضافه بلانهايت دارند البته زير واقع شدهاند. ولكن اينكه بايد دربندش باشيد و يادش بگيريد اينها است كه شما ببينيد بدني ميسازد خدا به همين پستاي ظاهري تخمه ميگيرد و نطفه ميگيرد بدني ميسازد و ابتداءً كه از آن غذاها درست ميكند اصلاً جذب و هضم و دفع و امساك توش نيست و راه سير اين است كه عرض ميكنم نه آن راهي كه صوفيان رفتهاند. ببينيد يك غذا است حيوان ميخورد انسان هم ميخورد ولكن انسان ميخورد همين غذا را جوري است كه فهم و شعور پيدا ميكند و غذاي جسماني است و همين انسان دارچيني ميخورد شعور پيدا ميكند، ماست ميخورد بليد ميشود كار ديگر يكطوري ديگر ميشود وهكذا ساير چيزها. پس ببينيد از غذايي كه انسان ميخورد ابتداءً خدا درست ميكند به صنعت خود و ابتدا حجر ميسازد به اصطلاح اهل اكسير و به اصطلاح همه مردم تخمه و خميره ميسازد و معني خميره اين است كه آب را با خاك، با آتش هر يك را قدري اجزائش را بگيرند همه را جوري كنند كه صورت ظاهرش يكي باشد و يك جوريش درست ميكنند كه بعينه خاكش، آب و آبش خاك. پس به حلّ طبيعي حل ميكنند خاك را در آب و به عقد طبيعي عقد ميكنند آب را در خاك و چيزي درست ميشود كه نه روان است و نه منجمد است و همه خلق را خدا از صلصال ميسازد و خلق هم گل ميسازند ولكن اين تركيباتش تركيبات عرضي است. آبي را داخل خاك ميكنند گل ميسازند ولكن اين آب با خاك هيچ ممزوج واقعي هم نشده چراكه اين گل را در جاي گرمي ميگذاري آبهاش همه بخار ميشود خاكهاش تهنشين ميكند ولكن آن گلي كه خدا ميسازد هركجاش بگذاري آبش بعينه خاك است، خاكش بعينه آب است. پس حل طبيعي و عقد طبيعي كار او است. هذا خلق اللّه و فرموده ءانتم تخلقونه ام نحن الخالقون و محاجّه هم ميكند و اين قدر خدا چيزها ساخته، گياهها ساخته، حيوانها ساخته. حالا تمام عقلائي كه هستند جمع شوند آبش حاضر، خاكش حاضر، تمامشان جمع شوند و حالآنكه بعضي كارهاش هم توي دستشان هست. آبش را تعفين بگذارند، خاكش را تعفين بگذارند، زور بزنند يك مگسي درست كنند.
پس ملتفت باشيد صانع آن كسي است كه هرچه را خلق كرده ميداند چطور خلق كرده و تعجب آنكه پيش از ساختن ميداند چطور بسازد، براي چه بسازد و همينطور ساخته. و بود وقتي كه آب نبود، خاك نبود، زمين نبود، آسمان نبود، بعد اينها را ساختند. چراكه ميخواستند حيوان بسازند، انسان بسازند و تا مدتهاي مديد كانتا رتقاً ففتقناهما و جعلنا من الماء كلّ شيء حي اگر توي اينها مطالعه كنيد مطلبهاي بلند بدست خواهد آمد.
پس ملتفت باشيد آسمان و زمين كاري به هم ندارند ولكن فتقشان ميدهند آسمان را زمين ميكنند زمين را آسمان و اينها به گوشتان ميخورد و اصلاً نميدانيد چه مطلب است. پس ملتفت باشيد خدا از پيش پاتان ميگيرد و بالا ميبرد اول يكچيزي هست پيش پا، آبي هست، خاكي هست، اين را طوري داخل هم ميكند كه واقعاً يكچيز است و نمونهاش را به دست ميدهد كه اگر گفت مني ميكنم محض تعبّد قبول نكني. پس آب صرف صرف سفت نميشود و همچنين خاك صرف صرف روان نميشود ولكن خاك داخلش ميكني غليظ ميشود. ماست سفت است آبش ميكنند شل ميشود. حالا اگر يكچيز بينبين باشد هم خاك دارد و هم آب و آبش مثل خاكش است و خاكش مثل آبش. پس نطفهها پيش كانتا رتقاً ففتقناهما و جعلنا من الماء كل شيء حي و آن خاكي كه پيش بود داخل آب نميشد و بالعكس و اگر داخل هم ميكردي باز آبش دخلي به خاك نداشت و خاكش دخلي به آب نداشت و اينها را عرض ميكنم در همهجا بكارتان ميخورد و ديگر در فقه آيا از آب گلآلود ميشود وضو گرفت يا نه، و خيلي از عمامهگندهها درماندهاند و گفتهاند آب گلآلود مثل آبانگور و مثل آبميوهها است ديگر چه فرق دارد پس به آب مضاف نميشود وضو ساخت. پس ملتفت باشيد عرض ميكنم آب گلآلود آب مضاف نيست، مثل آب مضاف هم نيست نميبيني آبش روميايستد خاكش تهنشين ميكند به خلاف آبانار كه خاكش تهنشين نميشود و آبش بالا نميآيد به خلاف آب گلآلود كه سفت نميشود بلكه همينكه زيرش را آتش كردي آبش بخار ميشود و خاكهاش تهنشين ميكند. پس آب گلآلود آب مطلق است و هيچ مضاف نيست ولكن از آبانار نميشود وضو ساخت چراكه ميجوشاني آب ميشود و همچنين نيشكر را ميجوشانند شكر درست ميكنند حتي اگر آنقدر آب هم توش بريزي كه طعم شكر هم ندهد باز ميجوشاني سفت ميشود. پس ملتفت باشيد صانع آب مضاف ميسازد بخصوص اين آب مطلق را در خاك عقد كرده به عقد طبيعي و بالعكس بطوري كه آبش جزء خاكش شده و خاكش جزء آبش شده. حالا آب نيشكر قدري آب عبيط هم دارد، داشته باشد. چراكه توي دنيا بايد همينجور صنعت كرد. آب نيشكر خاصيتي دارد كه بايد آن آب عبيط همراهش باشد و اگر آن آب زياد همراه نباشد اين سفت نميشود. پس آن آب وقايه و حافظ آن است و از اين جهت است كه نبات را كه ميخواهي بدست بيايد بايد آن اعراضش را دفع كرد تا آن نبات بدست بيايد و اگر اين پستا را نگاه داريد عرض را با اصول تميز ميدهيد و جميع اين گياهها و ثماري كه هستند همه آب دارند چراكه از آب بعمل آمدهاند و همه را كه ميجوشاني سفت ميشود پس اين مياه مياه مكلّسه نيستند چراكه اعراض دارند. حالا ميخواهي اصول را بدست بياوري اعراض را بگير. حالا بخصوص اعراضش را نميبيني ولكن شكر مدفون است در اعراض و شكر ريز ريز شده و منحل شده توي اين آبهاي عبيط چراكه وقايه است اين آبها از براي او چراكه همين آبها بود كه گرفتهاي به زيادتي حرّي، بردي و به زيادتي حرّ و برد و به ميزان معيني منحل واش داشته ترش و يا شيرين شده و همين شيريني شكر كه متراكم شد روي هم و اين شيريني كه حالا هست اين اعراض داخل دارد و ميبيني آن آبهايي كه از او گرفته ميشود يكخورده شور است. پس يك آبي است كه سنگين است اين خاكش زيادتر است و يك آبي است كه سبكتر است و آبي را كه در ظرفي ميگذاري سبك ميشود لامحاله و خاكهاش تهنشين ميكند و اجزاء ترابيش تهنشين ميكند پس ملتفت باشيد آن آب عبيطي كه هيچ نمكي، خاكي، داخلش نباشد آن آب عبيط شيرين است و اين شيريني را كه متراكم كردي نيشكر ميشود و آنچه شوري و ترشي است از نمك بعمل ميآيد و خود نمك را ميسازند از چيزي ديگر. حالا تو راه نميبري، پس عرض ميكنم تو راه سخن را بدست بياور خورده خورده نمك را هم ميداني از چهچيز ساختهاند.
پس ملتفت باشيد اشياء توي دنيا از عالم ذرّ نزول كردهاند بعضي جاها تعبير از بهشت آوردهاند و بعضيجاها تعبير از آسمان. و انزلنا الحديد فيه بأس شديد ميفرمايند جميع آنچه هست از آسمان آمده، چطور؟ چشمت را باز كن. ديگر تكه آهن را از آسمان انداختهاند؟ هيچوقت چنين نبوده ولكن تأثير خاصي ستارهاي با ستارهاي تأثير ميكنند در زمين و حل و عقد ميشود از اين تأثير آهن پيدا ميشود. پس تمام چيزها به همين نسق است. غافل نباشيد اشياء واقعاً حقيقتاً نزول كردهاند ولكن اين لغتي است، اصطلاحي است ديگر و تا اصطلاحش را بدست نياوري خيال ميكني خاكهاش را از عرش آوردهاند و خاكهاش را مثل آبهاش ميآورند. پس همين خاك و آب را از افلاك آوردهاند، چطور؟ مثل آنكه كوكبي با كوكبي اقتران پيدا ميكند و نظر ميكند كه فلانجا بايد سرد باشد يا فلانجا بايد گرم باشد و مكرّر عرض كردهام همين آب را گرم ميكني بخار ميشود گرم ميكني متفرّقتر ميشود بطوري كه به چشم نميآيد. خيلي گرم كني هوا ميشود و همين هوا سرما زد متراكم ميشود، زيادتر سرما زد قطره قطره ميشود و ميبارد. پس اين بارش را به گرمي و سردي درست ميكنند بعينه بدون تفاوت راهش را خدا آورده پيشتان و همين آب را ميگذاري در ديگ زيرش آتش ميكني بخار ميشود، سرپوشي بر روي او ميگذاري قطره قطره ميشود. پس جميع هوا را ميشود آب كرد و جميع آب را ميشود هوا كرد وهكذا خاك را هوا كرد و تمام اين اوضاع منتهي ميشود به چهار چيز نوعي نه چهاري كه ديگر درجاتش چقدر است و درجاتش از حصر خلق بيرون است ولكن يك رطوبتي و يبوستي است كه اين قابل فعل و انفعال است. اين آب را با خاك جمع ميكني تخمه پيدا ميشود حالا چطور گِل بسازيم؟ اين گرمي و سردي ميخواهد تا درهم بكوبدش. گرمي ميخواهد كه حلّش كند و در دستتان هست آبي را با دانهاي ميريزي در ديگ و آتش زيرش ميكني تا آنكه آن دانهها در آب حل ميشود و يك آتش است كه ميپزد غذا را همينطوري كه تو غذا ميپزي و همينطور غذاها ساخته نهايت خيلي از آتشها در دست تو نيست و در دست خداست. پس منتهي ميشود عرصه فاعل به حرّي و بردي و اينها دو آلتند در دست صانع و حرّش تلطيف ميكند و بردش تكثيف ميكند و برد تكثيف ميكند آب را كه خاك كند و حرّ تلطيف ميكند خاك را كه آب كند. باز نمونهاش را نميبيني قندي را در آب ميگذاري حل ميشود يك طلائي را در تيزاب ميگذاري آب ميشود و طلا خيلي سخت است و چنان سخت است كه هرچه ميگذاري او را در آتش اصلاً چيزي از او جدا نميشود ولكن آهن را كه ميگذاري، اين شعلات زردي و سرخي كه بيرون ميآيد از توش اينها رطوباتي است منجمده و اين دودهاش است كه شعله سرخ و زرد است ولكن طلا را كه ميگذاري دود ندارد چراكه چيزي از مغزش بيرون نميآيد بخلاف آهن چراكه در مغزش رطوبت هست و آن رطوبت بخار ميشود و بخارش آتش ميگيرد و آن رطوباتش كه بيرون ميآيد وزن آهنش كم ميشود و خورده خورده تمام ميشود و مكلّس ميشود بخلاف طلا كه هر كارش كني مكلّس نميشود.
پس ملتفت باشيد منظور آن است كه كار خدا را از دست ندهيد آب را با خاك طوري ميكند كه آبش ميشود تراب، ترابش ميشود ماء و چنان جفتگيري ميكنند كه ميشود نطفه و خميره و خميره چطور است؟ يعني چيزي كه هرچه خمير شيرين مخلوطش كني ترش ميشود. هرچه ميخواهي خمير بياور، تمام عالم خمير باشد و تخمهاش يكخورده، تمام آن خمير را ترش ميكند و همچنين اين درخت تخمهاش ريز است و درخت بزرگ ميشود. تخمه چنان ريز است مثل خشخاش ولكن چنان حلّ و عقدش كرده كه هرچه خاك و آب به او ميرسد جزء خودش ميكند و همچنين خدا ميتواند به همان تخمه تمام مياه و خاكها را ببرد در درخت چنار و همين تخمهسازي علمي است بينهايت بخصوص اين را خدا ميخواهد تعليم كسي ميكند به وحي و وحي ميكند كه آب را همچو بگير، خاك را همچو بگير، داخل هم كن. حالا ديگر كسي ياد ميگيرد مثل ابراهيم، و به ابراهيم تعليم ميكند؛ و اين بود كه عرض كرد ربّ ارني كيف تحيي الموتي به تو هم ميگويند اين را و اين آيه را ميخواني و هركس گوش هم دارد ميشنود ولكن مسّ نميكند اين را مگر نبي و لفظها ميآيد و حيفم ميآيد بگذارم و ردّ شوم. ديگر در قرآن است لايمسّه الاّ المطهّرون و حالآنكه سنّيها و يهوديها همين قرآن را بسا بخوانند، بچهها بخوانند ولكن بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم ديگر از براي خرها بس است به گوش خر صدايي است ميرود. پس عرض ميكنم يهودي است قرآن ميخواند نه ربّي سرش ميشود نه چيزي سرش ميشود و نميتواند مس قرآن كند. بخصوص ميفرمايد ميخواهيد مسّ قرآن كنيد استغفار كنيد كه با معصيت نميشود مسّ كرد. ديگر الحمدللّه اين سوره را خواندهام، عرض ميكنم اين را سنّي هم ميخواند، بخصوص شرح هم كردهاند. اين الحمد اول چه بوده، قال چه بوده؟ اصلش قَوَلَ بوده همه را گفتهاند مثلاً تقديم ماحقّه التأخير افاده حصر ميكند خير، عرض ميكنم اين را كه كسي نميتواند مسّ كند و ايني را كه پيغمبر9 بعد از خودش گذاشت كسي نميتواند مسّ كند و جاي نوشتن قرآن توي آن ثقله اكبر يا ثقله اصغر است و ملتفت باشيد علم توي سينه عالم نوشته شده و علم مسّ كرده آن را و او مسّ كرده آن علم را و لنيفترقا حتّي يردا علي الحوض ولكن مردم ديگر مسّ نكردهاند لايمسّه الاّ المطهّرون ولكن مردم ديگر كه معصيت كمتر كردهاند باز بقدر تقواشان مسّ كردهاند.
پس ملتفت باشيد قياسها هيچجا جايز نيست، پيغمبر9 فرمودند به حضرت امير7 وقتي كه پهلوي زنت خوابيدي و آن كار را كردي مبادا قرآن بخواني چراكه ميترسم صاعقهاي از آسمان بيايد و تو را و زنت را و آنچه داريد بسوزاند چراكه لايمسّه الاّ المطهّرون بله از ابتداي اينكه ميخواهي كاري بكني بسماللّه بگو چراكه اگر نگفتي آن شيطان ملعون ميآيد ذكرش را ميكند در ذكر آدم و جماع ميكند و شاركهم في الاموال و الاولاد و عدهم ديگر يك ملحدي بگويد خدا امرش كرده و فرموده شاركهم في الاموال و الاولاد و عدهم و مايعدهم الشيطان الاّ غروراً پس او معصوم و مطهّر است عرض ميكنم و مايعدهم الشيطان الاّ غروراً چهچيز است؟ پس ملتفت باشيد اول بسماللّه بگو كه شيطان بگريزد و اگر بچه درست كني و بسماللّه نگويي شيطان درست ميشود و ديگر اگر شيطان در باباش و ننهاش فرو رفته باشد كه البته خيلي شيطنتش بيشتر است و از اين است ميفرمايند در ابتداء قرآن بخوان بعد قرآن نخوان. ديگر با حالت جُنُب نميشود قرآن خواند، عرض ميكنم ميشود ولكن از رختخواب بيرون بيا، سر و روت را بشو، اگر آبي نيابي كه غسل كني آنوقت قرآن ميخواهي بخوان.
پس ملتفت باشيد اين مطلب را آنكه از يك آب، يك خاك، يك غذا بعمل ميآيد همين را پيغمبر9 ميخورد، سگي هم ميخورد. بسا همان لقمهاي را كه خودش ميخورد به سگ بدهد. حتي آنكه ميفرمايند هرگاه سگ يا حيواني ديگر حاضر شود در سر سفره و غذاش ندهي آن غذا ضرر ميرساند و گوارا نخواهد شد و گربه را كه ميفرمايند سهلقمه بده كه سدّ جوعش بشود آنوقت گوارا ميشود حتي به سگ هم بده. ديگر خودمان ميخواهيم بخوريم، واللّه نگاه كردنش تأثير ميكند. ديگر چشم چطور تأثير ميكند؟ تأثير ميكند تو نميداني. پس غافل نباشيد ميبينيد تأثيرات در يكپاره دعاها عقدبنديها است. حالا اين ريسماني را كه در وقت عقد گره زدي، خوب اين گره به ريسمان چهكار دارد به آلت رجوليتِ آن مردكه؟ وقتي گره زدي ديگر جماع نميتواند بكند و بخصوص گره كه زدي هركار بكند نميتواند جماع كند و اين گره را كه واكردي جماع ميكند. پس تأثيرات آنچه در ملك است خيال ميكنيد همين است؟ خيلي اتصالات هست در اشياء ميبيني منتر ميخواند صاحبمنتر خيال ميكنيم مار مرده است، عقرب مرده است و نمرده است. يك پف ميكند زنده ميشود. پس ملتفت اين مطلب باشيد آن كسي كه مسلط بر ملك است او حلّ ميكند عقد ميكند آب و خاك را و داخل هم ميكند و او روز اولي كه آب ساخته، خاك ساخته، همه را ساخته از براي اينكه اينها را با هم تركيب كند و او كاري كه ميكند اين است كه ارض را سائله ميكند، نار را هائله ميكند، هوا را راكد ميكند، ماء را جامد ميكند وهكذا. ابتداي صنعتي است كه خدا ميكند و آن صنايع پيش مقدمه همينكار است و اگر نميخواست گياه بسازد آنها را خلق نميكرد و اگر نميخواست حيوان بسازد نبات خلق نميكرد، تا ميآيد كه اگر نميخواست خلق را خلق كند اينها را خلق نميكرد. لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو باشي تو آسمان ميخواهي، زمين ميخواهي، رعيت ميخواهي، دولت ميخواهي. و عرض ميكنم آن حقيقتشان هيچ محتاج به آسمان و زمين نيستند. پس ايشان هيچ محتاج به آسمان و زمين نيستند و تو نميتواني خيال كني و عرض ميكنم خدا سدّ فاقه آنها را به چيزهايي كرده كه تو نميداني. لولاك لماخلقت الافلاك و انسان خيلي بايد بيشعور باشد كه اين آسمان و زمين برقرار باشد از براي اينكه من نوكر باشم و از براي اينكه متشخص باشم، زير پامان بلند باشد و معقول نيست كه خدا اين اوضاع را برقرار بگذارد براي باطل ربّنا ماخلقت هذا باطلاً و همه را خدا از براي حق و اهل حق خلق كرده. پس تمام آنچه خدا روز اول دست زده از براي حق و اهل حق ساخته. ديگر عالم عقل را خلق ميكند نفس را خلق ميكند و طبيعت خدا اين است كه آسمان را بسازد هرطور ميشود بشود؟ پس عرض ميكنم تمام اينها را خدا از براي حق و اهل حق آفريده و تمام اينها را خلق كرده از براي آنكه اهل حق بتوانند در اين دنيا زيست كنند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 22 محرّمالحرام 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالمتكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و انتكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لمتقف الاّ بجفاف الرطوبة و لمتجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.
تكوين مكوّن را انشاءاللّه ملتفت باشيد، خداوند عالم هرچه را كه خواسته ساخته مثل آن فاخور كه هر كوزهاي را كه ميخواهد ميسازد. پس به همينجور خدا فخّاري كرده، كوزهگري كرده. حالا خداوند عالم خلق ميكند خلق را همينطوري كه ميبينيد بطور اختلاف همانطوري كه او اراده كرده و خواسته و ساخته، اينها هم همانطور شدهاند. نه حالا او بحث به اينها دارد نه اينها ميتوانند بحث با او بكنند. ملتفت باشيد وقتي مسأله را توي راهش ميآيي آسان است، يكخورده كج ميشوي گمراه ميشوي. پس مكوّن تكوين ميكند و مشيتش تعلق ميگيرد و اشيا را ميسازد و اگر او نميساخت اينها نميشدند. بعينه مثل فاخور و كوزهگر به هرطور كه كوزهگر خواسته ساخته و بعد از آنكه آن فاخور دارد كوزهگري ميكند اسمش مكوّن ميشود. حالا اين مريد است، شائي است، اينها را اراده كرده و ساخته و حالا كه ساخته معقول نيست خودش با خودش بحث داشته باشد كه چرا ساختم و همه را هم ساخته و بحث با هيچكس ندارد. ديگر اينها هم اگر بحثي داشته باشند اگر او بخواهد بحثهاشان را جواب ميدهد كه نبات را براي چه ساختم وهكذا حيوان را براي چه ساختم، انسان را براي چه ساختم وهكذا. پس او مشيتي دارد، ارادهاي دارد و صنعتي دارد و مشيت او فوق تمام مشاءات و متناهيات است و همه اينها در احاديثتان هم هست و هر مطلب دقيقي و هر مسأله مشكلي كه به خيال كسي ميرسد در احاديث هست. ميفرمايند خداوند عالم امر كرد به شيطان كه سجده كن آدم را و نخواسته بود كه سجده كند از اين جهت نكرد. و اينها همه حكمت است و همه شرع است اگرچه همه شرع پيش ما حكمت است. و خداوند عالم امر كرده به شيطان كه سجده كن و نخواست كه سجده كند و اگر او خواسته بود كه سجده كند و او سجده نميكرد، مشيت شيطان غلبه بر مشيت خدا ميكرد و البته مشيت خدا غالب است بر مشيت شيطان و اگر او ميخواست كه شيطان سجده كند البته چشمش كور ميشد و سجده ميكرد. و ميفرمايند خدا خواسته بود بخصوص كه آدم گندم بخورد و حديث عجيب و غريبي است و حكمتهاي بسيار دارد كه هزار محيالدين و ملاّصدرا بيايند گوش بدهند، خيلي زور هم بزنند اگر بفهمند آدم خوبي ميشوند و ميفرمايند خداوند عالم امر كرد به آدم كه گندم نخورد و بخصوص ميخواست كه گندم بخورد. يك وقتي موسي در سير و سلوكش رسيد به آدم و گفت تو آدم بودي، پيغمبر بودي، تو چرا بايد گندم بخوري كه از بهشت بيرونت كنند؟ آدم جواب گفت به موسي تو آن آيه تورات يادت نيست و نشانش داد، گفت پيش از خلق آسمان و زمين مقدّر شده بود به چندين هزار سال كه من بايد گندم بخورم و نشانش داد. موسي گفت بله چنين است و سكوت كرد. و عرض ميكنم اگر انسان توي راه باشد آسان است. خدا امر ميكند به شيطان كه سجده كند، اگر نميخواهد سجده كند چرا امرش ميكند؟ پس غافل نباشيد خداوند آدمي خلق ميكند و خواهشها دارد وهكذا شيطاني خلق ميكند و خواهشها دارد و نه خواهش آدم غلبه ميكند بر خواهش خدا و نه خواهش شيطان. پس آنچه مشيت خدا تعلق گرفته هم آدم ميكند هم شيطان. و غافل نباشيد تا يك خورده چرت بزنيد گمراه ميشويد و جاهاي نازككاري جبر و تفويض است.
پس ملتفت باشيد، پس خدا غالب ميكند هركس را كه غالب ميكند و خدا مغلوب ميكند هركس را كه مغلوب ميكند و خدا فعل غالب را از دست خود غالب جاري ميكند و فعل مغلوب را از دست خود مغلوب جاري ميكند و واجب است كه چنين باشد و محال است غير از اين باشد. چنانكه مكرّرها عرض ميكنم كه خدا فعل هر فاعلي را از دست خود فاعل جاري ميكند و پستاي صنعت و حكمت را چنين قرار داده و غير از اينجور نميشود. بايد از دست خود آن فاعل جاري كند. پس نور مال منير است، ظلمت مال مظلم است و فعل هر فاعلي بايد از دست خودش جاري شود. حالا كه چنين است و غير از اينجور نميشود، پس آن صانع كل تمام اشيا را صنعت كرده پس همه صنع او و كار او هستند و آنچه خواسته كرده و همه را هم تعمد كرده و همه را از روي حكمت و قدرت ساخته و سرجاي خود گذارده. حالا يك مسلّطي بر غيرمسلّطي، يك آقايي بر نوكري، يك سلطاني بر رعيتي حكم ميكند كه من پول دارم، دولت و ثروت دارم، تسلط دارم شما بايد مطيع و منقاد من باشيد و من بايد مطاع باشم. شما عقلتان بكار خودتان نميرسد، من عقلم بكار شما ميرسد، زور هم دارد و بكار ميبرد. عرض ميكنم پستاي خدايي و صنعت خدا غير از اين جورها است.
پس ملتفت باشيد انبيا همه مطاع هستند و همه ايشان حكّام من عنداللّه هستند، پس ايشانند مطاع و اين مطاع را كه خلق كرده؟ خدا. خلق را كه مطيع خلق كرده؟ خدا. حالا اگر او مطاع باشد اينها مطيع، كارها درست ميشود. حالا كه آن مطاع را مطاع كرده؟ خدا مطاع قرار داده، او به اينها ميگويد بياييد اطاعت مرا بكنيد. اينها نميكنند، پا به بخث خود ميزنند چراكه مطاع بودن كه كار اينها نيست، مطيع بودن كار اينها است. حالا هوي دارد، هوس دارد، چرا بايد من مطيع باشم؟ او مخلوق خدا من هم مخلوق خدا او چرا بايد چاپ بزند رياست كند؟ و همينطور ميگفتند منافقين و منافقين تمامشان اين اوضاع رياست را جلددستي خيال ميكردند و همينطور ادعا كردند و پيشْ هم بردند و هميشه اهل باطل غلبه دارند تا دولت حق ظاهر شود و هميشه اهل باطل پيشتر بودهاند. پس عرض ميكنم مطاع را خدا مطاع قرار داده است و مطيع را مطيع و اين آمده در ميان مردم حرفي ميزند كه من حاكم بر شما هستم شما محكوم من هستيد، من آمدهام شما را نجات دهم. حالا كسي هم در اين ميانهها پيدا ميشود كه آن هم دلش دولت ميخواهد، ثروت ميخواهد ديگر به حسب طبيعتش.
باري، پس ملتفت باشيد صنعت كار صانع است و روز اول صانع جاهل را جاهل آفريد و عالم را عالم آفريد. نه هر عالمي كه ادعاي علم ميكند و عالم يعني حجت و آن حجت عالمي است غيرمعلّم. كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين و روز اول كه خدا پيغمبر را خلق كرد عالم خلق كرد نه آنكه درس خواند و ياد گرفت، آنوقت پيغمبر شد. پس او عالم غيرمعلّم است و در احاديث هم هست كه سيّد سجّاد فرمودند به زينب كه تو عالمه غيرمعلّمهاي و امام عالم غيرمعلّم است، علمش از خدا است و علم لدنّي است كه اسمهاش در ميان مردم منتشر شده و علم لدنّي آن است كه درس نخواني و ياد بگيري و روز اول عالم خلقش ميكنند بعينه مثل روز اول كه رجل را رجل خلق ميكنند، بلند را بلند خلق ميكنند، كوتاه را كوتاه خلق ميكنند، سياه را سياه خلق ميكنند پس به همين نسق مطاع را مطاع خلق كرده و مطاع جاهل هيچ معني ندارد و مطاعي كه مطاعيت راه نميبرد معني ندارد. پس خداوند عالم مطاع را مطاع آفريده و ابتداي صنعتش به همراه وجودش او را عالم آفريد بعينه مثل چراغي كه ابتداي وجودش روشن است و به محضي كه روشن شد اطاق را روشن ميكند چراكه صنعت چراغ همينطور است. پس پيغمبر غير معلّم است يعني روز اول خدا او را چراغ روشن آفريده. پس مطاع مطاع است و همان روز اول اينطور خلق شده چنانچه مطيع مطيع است و روز اول اينطور خلق شده و تعمد ميكند صانع. حالا اينها نه روز اول بحث دارند نه خودش بحث ميكند نه آنها بحث دارند كه چرا ما را مطاع نكردي.
پس ملتفت باشيد مطاع مطاع است يعني منافع و مضار را ميداند و عالم به مصالح مطيعين است و منافع و مضار عباد را ميداند و او راعي است و آقا است و او فرمانفرما است، اينها فرمانبردار. حالا اينها خواهشها و ميلها دارند، هواها و هوسها دارند او آمده است كه آنها را از هواها و هوسهاي خودشان بيرون بياورد و اگر در اين ميانها فكر كني آن مطاعي را كه خدا آفريده كه حاكم اللّه باشد و امر الهي را برساند ميفهمي كه بايد نه يكخورده زيادتر برساند نه كمتر برساند. اگر يكخورده زيادتر خيال كني مراد خدا بعمل نيامده و بالعكس. و اگر نبي درستي نباشد يا جاهل باشد اين بحث برميگردد به خدا. نبي را خدا جاهل خلق كند و آنوقت مذمّتش كند! تو كه جاهلي پس چرا نبيّي؟ و عرض ميكنم اين بحث ميرود پيش خدا كه خدايا تو چرا جاهل را مطاع آفريدي؟ پس معقول نيست كه خدا كور را عصاكش كوري ديگر كند، همچو كاري نميكند و به عالم ميگويد تعليم كن به جهال نه اينكه به جاهل امر كند كه برو به مردم تعليم كن. پس خدا خلق ميكند خلق را و آنطوري كه اراده كرده او زياد نميكند و اين پيغمبر ميآيد در ميان مردم و ميگويد آن چيزي را و آن مرادي را كه خدا از من خواسته و اراده كرده. و ملتفت باشيد كه هم علم فقه هم حكمت هم علم جبر و تفويض بدستتان ميآيد. پس خدا ميخواهد مرادش را به مكلفين برساند از اين جهت رسول قرار داده چراكه رسول معنيش اين است كه از خدا بگيرد به غير برساند. پس اين مكلفين اينها رسول نيستند، هواها و هوسها دارند، خلافها و خطاها دارند، همهشان نقصان است ولكن اين نبي مراد الهي را كه درباره همه عصات بايد برساند دارد ميرساند. ملتفت باشيد او است كه قائممقام اللّه است، آن حاكم اللّه است و بايد مراد الهي را به مردم برساند كه هيچ زياد و كم نباشد. پس اگر او مراد را نرسانيده پس خدا نرسانيده و اگر او مرادش را رسانيده پس رسانيده كه رسيده والاّ نميرسيد. و آقاي مرحوم ميفرمودند كه حرف حق مثل گُلّه توپ است و تمام شكوك و شبهات را رفع ميكند. پس اگر نبي نرسانده به تو پس چرا تو زور ميزني كه به تو برسد؟ و اگر او نبي است و هرچه تكليف تو است كه بايد به تو برسد، پس رسانده. و آنچه نرسيده به تو، او نرسانيده ديگر زور بزني اي اينهايي كه روات هستند سهو كردهاند، خطا كردهاند، غفلت داشتند، همه اينها راست است. عرض ميكنم بعد از انبيا باقي مردم سهو دارند، نسيان دارند، خطا دارند. «الانسان يساوق السهو و النسيان» و هيچ فرق نميكند الان با زمان حضورشان و در زمان حضور پيغمبر كه پيغمبر در مكه يا مدينه بودند و خودشان به نفس نفيس خود كه تشريف نميبردند در خانههاي مردم دعوت كنند. ميبيني كه چنين نبوده و قاعده هيچ نبيّي اينطور نبوده، بلكه هر نبيّي در همان شهر خود و عصر خود بيان احكام را ميكردند و روات به مردم ميرساندند. ديگر از اينها يقين حاصل نميشود، مظنه پيدا ميشود، عرض ميكنم اگر اينطور باشد هيچ پيغمبري تكليفات مردم را به نفس نفيس خود بطور ظاهر نميرسانيدند به مردم معذلك عرض ميكنم هميني كه در توي مكه و در توي مدينه بود، در همه خانهها رفت و آنچه مراد الهي بود نشست به آن دختر نه ساله و زن هفتاد ساله و رسانيد به آنها. بطوري كه يك سر مو نه زياد شد نه كم و واسطههاش هم همه اهل خطا بودند، اهل نسيان بودند وهكذا. پس واسطه ميشود كه معصوم هم نباشد و آني كه به من رسيده، آن از جانب معصوم است و عرض ميكنم آنچه خداوند رزق شما قرار داده نه زياد ميشود نه كم، نه من ميدانم نه آن حاملين. حالا عجالةً فكر ميكنيم ميبينيم بعضيش از چين آمده، بعضيش از هند، بعضيش از شهرهاي ديگر وهكذا. پس بعضي از دست فلان بعضي از دست فلان، پس آنچه رزق تو است خدا بدون زياده و نقصان به تو ميرساند بطوريكه حاملين هيچ نميدانند كه رزق تو است، سهل است خودت هم خبر نداري و آن حاملين سهو داشته باشند، نسيان داشته باشند، خطا داشته باشند، تقلب داشته باشند از رزق تو هيچ كم نميشود و ميبيني آن حاملين و رسانندهها بعضيشان مؤمن بودند بعضيشان كفار بودند، بعضيشان معاند بودند وهكذا مثل اين فرنگيهايي كه قند ميسازند ميآورند به تو ميدهند. ديگر من چه ميدانم كه اين فرنگي احتياط كرده و با رطوبت با او ملاقات نكرده، نميدانيم چطور تدبير كرده، چطور اينها را جوشانده، ما چه ميدانيم؟ عرض ميكنم آن روز اول پيغمبر همين قند و نباتها را ميخوردند، بله در صورتي نميشود اينها را استعمال كرد كه توي بازار مسلمانان نيامده باشد ولكن وقتي كه در بازار مسلمانان آمد پاك است، خواه فرنگي ساخته باشد يا مشرك كافر ساخته باشد. و خداوند منّت هم بر تو ميگذارد كه همچو شرع آساني از براي تو قرار داده و از تفضلات خدا است كه يك مسلمان فاسق فاجري را واميدارد ميرود در آنجاها و اين قند و نبات را از براي تو ميخرد و ميآورد و به تو ميدهد. عرض ميكنم هركس در شهر غير اسلام برود و چيزي از آنها بخرد فسقي كرده و فعل حرامي را مرتكب شده و از تفضلات الهي است از براي مؤمنين كه فاسق فاجري ميرود اين كار را ميكند و فسق او باعث نعمت تو است. ديگر اگر همه عدول بودند تو نه قند داشتي نه نبات داشتي، الحمدللّه كه دنيا حرج و مرج شده و الحمدللّه كه اين فساق و كفار حامل رزق تو هستند و تعجب هم اين است كه با تو هم عداوت دارند بطوري كه اگر زورشان برسد تو را هم ميكشند معذلك همان رزق مقدّر را بدون كم و زياد به تو ميرسد معذلك عاملينش و حاملينش اصلاً خبر ندارند و نميدانند كه مال تو است و خودت هم اصلاً خيال نميكردي كه اين رزق تو است و رزق تو را عالم دانايي قسمت كرده كه هم دانا است و هم حكيم و هم عادل. اصلاً رزق تو را به كسي ديگر نميدهد الرزق مقسوم قدقسّمه عادل بينكم، و في السماء رزقكم و ماتوعدون حالا كه او متعهد شده كه رزق تو را برساند اين خدايي كه متعهد رزق تو شده، رزق تو را به كسي ديگر نميدهد.
عرض ميكنم حالا ببينيد كه اين خدا در امر دين و مذهب چقدر اصرارش بيشتر است از امر رزق ظاهري! و اين خدا متعهد شده كه رزق مرزوقين را بدهد و ميدهد ولكن چندان اصراري ندارد، نهايت در يك آيه و يك حديث فرمايش كرده ولكن در امر دين و در احقاق حق ببين چقدر اصرار دارد! ميفرمايد ليحقّ اللّه الحق و يبطل الباطل و ميفرمايد انا نحن نزّلنا الذكر و انا له لحافظون خدا است هدايت ميكند، خدا است هادي، خدا است مضلّ كه گمراه ميكند. و عرض ميكنم اين خدا شما را از براي حق خلق كرده و از براي آنكه راه باطل برويد خلقتان نكرده و در امر دينتان از امر خلقتان بيشتر اصرار كرده و صنعت بكار برده و اين صنعت صنعتي است كه هيچكس نميتواند اين نوع صنعت را بكند مگر او و اين صانع تعليمتان ميكند و محاجّه ميكند كه اگر اين خلق همه جمع شوند پشت به پشت يكديگر بدهند نميتوانند يك مگس بسازند و عرض ميكنم اين انساني كه صاحب شعور است نميتواند يك مگس بسازد، يك پشه بسازد، يك پاي پشه بسازد چيزهاي ديگر كه به طريق اولي.
ملتفت باشيد خداوند عالم اين كون را ساخته به جهت شرع و اگر منظور خدا آوردن شرع نبود اصلاً كون را خلق نميكرد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس اين را براي او ساخته نه او را براي اين. ملتفت باشيد و غافل نباشيد حالا آيا اعتناي صانع به كون بيشتر است يا شرع؟ البته به شرع بيشتر است اعتناي صانع پس در كون اين اعضا و جوارحمان كار او است حالا آن خدايي كه اين صنعت محكم را براي دين و شرع ساخته پس خودش هم متعهد شده كه حق را برساند و واضح كند، ظاهر كند، آشكار كند كه هيچ شك و شبهه نداشته باشي. پس ملتفت باشيد در امر خلقت چطور است كه در آنها شك نميكني خودت را به زحمت نمياندازي كه قدري موم يا مويزي برداري كه مگسي بسازي بطوري كه اگر هم كسي را ديدي اينطور ميكند ميخواهد مگسي خلق كند تو او را مجنون ميداني، همه عقلا تحميقش ميكنند. پس آن خداي صانع خلق را از براي دين آفريده و او مطاعي چند آفريده و اين مطاعي را كه آفريده است سهو و نسيان و خطا را از او برداشته، او را معصوم و مطهر آفريده و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ديگر چرا فلان را پيغمبر نكرد؟ فلان رجل من القريتين عظيم و شخصي بود در زمان پيغمبر خيلي متشخص بود، خيلي هم دولت و عزت داشت ميگفتند مردم كه خدا خوب بود او را پيغمبر كند، ديگر يك يتيمي را، بيپدري و بيكسي را كه نان شب ندارد پيغمبرش كرده كه خودش نان ندارد ديگر اين چطور ميتواند نان به مردم ديگر بدهد؟ چرا او را پيغمبر كرده؟ و آن رجلي كه من القريتين عظيم در آنجا منزل دارد چرا او را پيغمبر نكرد؟ عرض ميكنم معقول نيست كه چيزي به عقلمان برسد و خدا عقلش نرسد ديگر ما عقلمان ميرسد، خير، شما عقلتان نميرسد. پس مطاع را خدا مطاع قرار داده و مطيع را مطيع. من يطع الرسول فقداطاع اللّه و من احبّه فقد احبّ اللّه و جميع ماينسب الي اللّه ينسب اليهم و مشيتشان تابع مشيت اللّه است و خدا رسول را مطاع قرار داده و فرموده من يطع الرسول فقداطاع اللّه و فرموده شناختنش شناختن من است من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم اينها را ول نكنيد. پس اين سهو ندارد، نسيان ندارد، عصيان ندارد، خطا ندارد و جميع ماينسب اليه ينسب الي اللّه. فعلش فعل خدا است، قولش قول خدا است و مردم ديگر را هم آفريده و آن مردم همه جاهلند. زور هم نميزنيم كه كاري كنيم كه خطا نداشته باشيم، سهو نداشته باشيم، نسيان و عصيان نداشته باشيم و عرض ميكنم چشمتان را باز كنيد ببينيد چه ميگويم. عرض ميكنم پس حالا كه جهالند صرفهشان اين است كه تابع عالمي باشند و مصلحتشان اين است كه مطيع هواي خود نباشند و هوي و هوس را عمداً در باقي مردم گذاشتهاند و هزار حكمت هم در اين هواها هست و البته اين هوي خلاف هم ميكند. اگر كسي خواست اطاعت هوي را كند خدا خواسته و اگر كسي خواست اطاعت نكند باز خدا خواسته كه اطاعت نكند. حالا آن كسي را كه آفريده كه اطاعتش كند اگر او اطاعت نكند اطاعت كه را نكرده؟ اطاعت آن مطاع را نكرده و آن مطاع رسول است و اگر خدا نخواسته باشد كه اطاعت كند دهنش ميچايد و آن كسي كه اطاعت كرده خدا خواسته اطاعت كند. پس همه اينها مشاء خدا و به تقدير خدا است و از جانب خدا است. پس حالا كه همه از جانب خدايند آيا همه مطاعند؟ حاشا. حالا كه اينها مطاع نيستند و مطاع من عنداللّه رسول است، اينها بياذن رسول نميتوانند كاري كنند. ماكان لهم الخيرة من امرهم فرموده تو به هواي خود مأمور نيستي كه عمل كني حالا كه خلاف كردي و عمل كردي چشمت كور با زدن، بستن، با ناخوشيها، با وباآوردن، با عذاب قبر، با عذاب برزخ بساز آن آخر كار هم توي جهنمت ميبرم، آتشت ميزنم. ديگر اين خدا زور ميآورد، خير زور هم نميآورد اين مردم ديگر زوري كه دارند از جاي ديگر پيدا كردهاند. حالا مخالفت همچو خدايي را كردي تو را ميبندند، ميزنند، چشمت را كور ميكنند، دندت را نرم ميكنند انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة. عرض ميكنم زور هست و جبر نيست، حالا من كه به تو گفتم تو جاهلي برو درس بخوان، به هوي و هوس خود راه مرو و گفتم به مصلحتبيني خود راه مرو، گفتم بازي مكن رفتي عقب بازي، افتادي پات شكست، گردنت شكست. حالا كه شكست چشمت كور برو هي صدمه بكش و فرموده من با شما عداوتي ندارم و صلاح كار شما را خواستهام و چنين رسولي كه هوايي، هوسي از خود ندارد و مطيع من است اين خيلي پيش من عظيم است، خيلي خاطر او را ميخواهم. با وجود اين، اين را فرستادم كه آن دختر نه ساله و آن پيرزال بقدر خودش دين ياد بگيرد. ديگر حالا من هوي دارم، هوس دارم، داشته باش. دلم چنين خواسته، دلت غلط ميكند آنچه دلت خواسته مصلحت تو نيست و ميداني كه من محتاج به تو نيستم. تو هرچه خيال كني من از تو بهتر ميدانم صلاح و فساد تو را و ميداني كه من تو را نساختهام كه عبات و قبات را پس بگيرم. حالا كه ميداني كه او محتاج به تو نيست و ميداني كه او تو را ساخته، رؤف است، رحيم است و نجات شما را خواسته و الان بطور رأفت و رحمت با تو حرف زده چراكه ارحم الراحمين است و رسول خود را فرستاده كه تو به هوي و هوس خود راه نروي.
و نميشود همه مطالب را در يك مجلس گفت، اقلاً بدان كه خدايي داري و بدان كه مرادات او بايد در اعمال تو جاري باشد. فرموده آنجايي كه بايد چشمت را هم بگذاري هم بگذار و جميع احكام او پيش رسول است و او بايد برساند و ميرساند بدون كم و زياد. حالا كه چنين است صرفه ما، در آن است كه به هواي خود عمل نكنيم. فلانچيز حلال ما باشد يا حرام، حلال و حرام از طعم نيست اگر چنين بود كه هر چيز شيريني حلال است و هر چيز تلخي حرام، همهكس تميز ميداد ديگر محتاج به ارسال رسل نبود. حالا كه ميبيني پيغمبر فرستاده و به هيچكدام از شما هم نگفتهاند كه پيغمبر باشيد و خدا پيغمبر را در ميان شما فرستاده كه فلان حلال است، فلان حرام است و ميفرمايند هميشه خليفه خدا در ميان شما ايستاده و امر و نهي ميكند چراكه مردم جاهلند و از مراد خدا خبر ندارند. حالا جهل و غفلت خاصيتها و فايدهها هم دارد يك خاصيتش اين است كه جاهل باشي، هوي و هوس داشته باشي معذلك به هوي و هوس خود عمل نكني و يك خاصيتش اين است كه تو غفلت داشته باشي. بله، غفلت داري ولكن همراهت كرده مذكّري كه از آن چيزهايي كه غفلت داري متذكّرت كند. بلي سهو داري، نسيان داري، خطا داري و فرموده ما اغماض ميكنيم از آن چيزهايي كه داري و انّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً انّه هو الغفور الرحيم و خودش وعده فرموده كه گناهان را ميآمرزم و خلف وعده نميكند خدايي كه خلف وعده ميكند خدا نيست حالا كه گفته ميآمرزم يقيناً ميآمرزد و عمداً وعده كرده كه تو را به طمع بيندازد و اميدوارت كند. پس لاتقنطوا من رحمة اللّه و فرموده اگر اسراف و ظلم هم كرده باشي هرچه معصيت هم كرده باشي تو را ميآمرزم. پس ملتفت باشيد خدا ذنوب را ميآمرزد و ذنوب غير از شرك است و انّ اللّه لايغفر انيشرك به پس شرك نباشد خدا كارهات را درست ميكند و اگر شرك آمد هوايي داشته باشي هوات خدا باشد، پيغمبرت مسيلمه باشد، امامت ابوبكر باشد، اينها ديگر شرك به خدا است و انّ اللّه لايغفر انيشرك به پس شرك نباشد معاصي را خدا همراهت كرده ميدانست كه تو ناقصي و ناقص كارش ناقص است، ميدانست كه مثل پيغمبر نميتواني عمل كني، مثل سلمان نميتواني راه بروي پس تو ناقصي و خدا بقدر نقصانت ميآمرزد و وعده كرده كه تو را بيامرزد و خلف وعده هم نخواهد كرد و هرجا خيال كني كه خلف وعده ميكند متذكّر شو و اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا فاذا هم مبصرون.
پس ملتفت باشيد منظور آن است كه تمام جهال و تمام علما همه مطيعين هستند و همه مشاءات هستند و همه را خدا خلق كرده و البته راضي است بر آنچه خلق كرده و اگر راضي نبود خلقشان نميكرد و خدا راضي است كه اهل جهنم عذاب بكشند و اهل بهشت در نعمت باشند و همه به رضاي خدا عمل ميكنند و به اين معني كفار هم مطيع هستند چراكه آنطوري كه خدا خواسته نميتوانند كنند و معذلك مخالفت كردند خدا را باوجودي كه خدا خواسته كه اهل جهنم جهنم بروند و از براي جهنم هم اينها را ساخته بود. چطور ساخته بود؟ رسولي ساخته بود فرستاد در ميان آنها، آنها را شعور داد، فهم داد، ميتوانستند مخالفت نكنند رسول او را و ميتوانستند كه مخالفت بكنند معذلك همه مشاءات هستند و همه مطيعين هستند و اگر خدا نخواسته بود مخالف مخالفت كند نميكرد مثل اينكه اگر نخواسته كه مطيع اطاعت كند نميكرد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
درس پنجم سهشنبه 23 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
آنچه از پيش انبيا و اوليا آمده اين است كه خلق مصنوع خدا هستند، خدا نيستند، فعل خدا هم نيستند. پس نه خدا عين اين چيزها است كه خودش ليلي و مجنون باشد و نه اينها فعل او هستند و اينهايي كه نيمچه حكيم ميشوند زود گول ميخورند و همين است كه گول خوردهاند كه اينها مشيتاللّه هستند. عالم جسم همه اوست و اين قاعده را من به زباني آساني و اندك فهمي و فهم زيادي نميخواهد ديگر خيلي دقيق زيرك باشد بيان ميكنم. ديگر هر صانعي هر شيءاي هرچه را دارد دارد و خيلي مطلب ميرود بالا و ميآيد پايين و همه جا درست است و مطلب داخل بديهيات ميشود و خيلي آسان است و عرض ميكنم هر جائي شكر شيرين است يك مثقالش شيرين است به قدر ده مثقالش، ده مثقالش به قدر هزار مثقالش و شما شيريني شكر را تمييز ميدهيد از ساير شيرينيها و طعوم و همه اينها را كه تمييز داديد و اهل خبره هستيد و همه كس تمييز ميدهد. حالا اين شيريني شكر يك مثقالش نصف دو مثقال شيرين نيست، به قدر دو مثقال شيرين نيست، به قدر دو مثقال شيرين است. اينها را يك خورده درست فكر ميكني همينطوري كه مردم راه ميروند ديگر اگر مثل آخوندها توي ماليخوليا ميروي گمراه ميشوي. پس شيريني شكر غير از شيريني خرما است و اين را در توي ذائقه تمييز دادهاي همانقدر كه خوردهاي پس دو مثقال دو چندان شيرين نيست و هكذا سه مثقالش. پس يك مثقال شكر را كه چشيدي هرقدر شيرين بود باقيش همينطور (است پس ظ) تو شدي آقاي خبره. ديگر خيلي شكر باشد تا شيرينيش را بفهمي چنين نيست و خداوند به نمونه اكتفا كرده سنريهم آياتنا في الافاق حالا ذاتم را بياورم، ذات را نميشود آورد ولكن صفاتش را ميآورد و تو از نمونه فهميدي كه شيريني شكر دخلي به شيريني خرما ندارد و هكذا تلخي ترياك دخلي به ساير تلخيها ندارد. حالا اين شكر چقدر شيريني است؟ به قدر خرمني از شكر. پس آن صفت ذاتيه شكر كه به همين شيريني ميگويي شكر شيرين است و اين صفت ذاتيه شكر است و محفوظ است در ضمن تمام شكرها و همچنين آب چقدر تر است؟ بقدري كه ديدي و اگر يك مرتبه آب را ديدي و آبشناس شدي ديگر هركجا بروي آب را ميشناسي. ديگر اين يك غرفه آب رطوبتش كمتر از يك حوض است، مگر خر باشد. رطوبت حوض چقدر است؟ بقدر آن يك قطره آب اين است كه حكما يكپاره جاها حرف زدهاند كه كيفيات قابل قسمت نيست و نميخواهم تعريف حكمت را بكنم. پس كيفيات قابل قسمت نيست اين شكل را دو قسمت ميكني باز آن صفت ذاتيه در اوست ولكن ربعش ميكني، خمسش ميكني، سدسش ميكني و هكذا. پس صفت ذاتيه محفوظ است در نمونه و همه جا مستغني ميكند شخص عاقل را نمونه. ديگر بعد ميخواهي شكر بخوري مطلبي است جدا. سپس هرچه شكر زياد بخورم علممان زياد نشده. پس صفت ذاتيه شيء در شيء تخلف نميكند و هرجا كه نمونه هست تمام آن صفت ذاتيه در آنجا هست. ببين چطور توحيد ثابت ميشود، خدا چطور است؟ قادر نيست بينهايت؟ قادري است بر هر كار. حالا اين نمونه خدا اين قادر است بر كل شيء اگر ديدي كسي يك جائي يك كاري نميتواند بكند اين خدا نيست از همان گُردهاي كه عرض كردم داخل بديهيات است. پس مقدمات اثبات ميكند مطلب را و كأنّه اول مطلب است و مقدمات را كه ميآورد تا آن غيب ظاهر ميشود و صغري و كبري را كه ميچيني نتيجه ظاهر ميشود و شما ملتفت باشيد از همين چيزها است كه شيخ مرحوم ميفرمايد فلان مسأله بابي بود از ابواب غيب از براي تو گشودم و دخلي به آن غيبهاي اصطلاحي ندارد. يعني فلان مطلب را نفهميدي بيا بفهم تا نتيجه را بفهمي. پس از كليات علم است كه شكي، ريبي ندارد هرچه زور بخواهي بزني كه شكي بيايد زورتان نميرسد كه شكر هر طعمي كه دارد همين است كه شنيدي. اگر فرض كني يك جائي كاري كردند، چيزي آوردند كه شبيه به شكر بود به تو مشتبه نميشود مثل رُبُّ السوس كه از شكر شيرينتر است و شيرينيش فرو ميرود در اعماق بدن و غير از شيريني شكر است و همه جا در آخرت و در دنيا نمونه مشت است از خروار. برنج ميخواهيم بخريم اگر نمونه صحيح آورد والاّ باطل است، خط ميخواهي بنويسي از براي كسي اگر بفلان ميزان نوشتي صحيح والاّ خير و همه جا نمونه با صاحب نمونه يك طورند و يك جورند. نمونه گندم غير از نمونه ارزن است و هكذا چرا؟ راهش آنكه آن صفت ذاتيه در اين مشت محفوظ است. پس نمونه را كه بدست آوردي ديگر تحصيل حاصل معني ندارد. پس تو در اين نمونه مسامحه مكن، ما خدائي داريم كه آنقدر قدرت دارد كه بينهايت است و ما خيلي از قدرتهاش را نميفهميم. حالا اين خدايي كه هر كاري كه ميخواهد بكند ميتواند حالا خدا كسي است كه نميتواند بپرد ناخوش ميخواهد نشود و ميشود حالا اين معلوم نيست كه خدا نيست؟ افمن يخلق كمن لايخلق؟ تو خودت را كه ميبيني نساختهاي همين را كه ساختهاند نميتواني حفظش كني يك جائي مو ندارد هرچه ميخواهي دوا بزن باز اگر دوا زدي و مو در آمد از تعليم اوست پس افمن يخلق كمن لايخلق و ان اللّه بالغ امره حالا هركس نميتواند يك كاري كند او خدا نيست و همچنين يك كسي يك جهلي دارد ولو شخصي باشد كه هرچه از او بپرسي ميداند همه علوم را ميداند يك چيزي را نداند در ملك اين خدا نيست چرا كه خدا همه چيز را ميداند و غافل نباشيد كه كار دنيا و آخرت چنين است كه از نمونه چيزها را تمييز ميدهيم. حالا خداي قادر علي كل شيء مجنون است، وامق است؟ آن مجنون دلش از براي ليلي غش ميكند و همچنين ليلي زن است، مجنون مرد است و خدا لميلد و لميولد خدا اصلش نه نر است نه ماده است و هكذا مرد است يا زن؟ هيچكدام نيست. خدا سفيد است يا سياه؟ ديگر مشيتاللّه سفيد است يا سياه؟ از همين نمونه است عرض ميكنم مشيتاللّه الوان و اشكال و طعوم و علوم نيست ولكن مشيتاللّه همچو چيزي است كه خدا علم را خلق ميكند به مشيت و هكذا عالم و عاجز و قادر را به مشيت. حالا اين مشاءات عين مشيت هستند؟ المشية يأكل، يشرب، يسرق ،يزني، يفعل الفواحش؟ حالا اين مشيت كه ميگويي صادر از خداست يا نيست؟ اگر اين مشيت يأكل و يشرب پس خداست كه ليلي است مجنون است، خودش زن است، خودش مرد است؟ و نميبيني كه چنين نيست؟ پس خلق از آن متملكاتي كه خدا خلق كرده درست مالك نيستند حالا اين خدا خلق كرده حالا اگر ولم كند نميتوانم حفظ خود كنم و باير سر هم نگاه دارد و آنچه را كه مرا تمليك كرده باز نگهدارش اوست، خودم نميتوانم و اگر از حفظ نكند هيچ چيز محفوظ نميماند، عين مخلوقات نيست و هكذا فعلش مشيت صادر از اللّه بدئش از او عودش بسوي اوست و خدا توي مشيت خودش است بعينه مثل شكر كه توي شيرين است. ماست توي طعم خودش، زيد توي صفات خودش، من نشستهام من ميگويم اگر متكلم توي كلام كلامش هست متكملم متكلم است و اگر من نباشم پس متكلم نيست؟ پس متكلم در توي كلامش هست، قائم در قيامت هست من ديگر قيام را ميبينم قائم را نميبينم هذيان است و فعل بي فاعل داخل ممتنعات است. روشني، يك چراغي ميخواهد. ديگر اين روشني را خدا نميتواند خلق كند بدون چراغ؟ نه، هذيان است (تو هستي ظ) ولكن خدا نيست. ليس في محال القول حجة خدا چه كرده همينطوري كه ميبيني نور چراغ صادر از چراغ است، رطوبت آب صادر از آب است و همه جا اين پستا روا است كه صفت ذاتيه و هر مؤثري در ضمن تمام آثارش محفوظ است. پس رطوبت آب در توي كاسه يا حوض يا دريا محفوظ است و هكذا خشكي خاك در همه جا محفوظ است. پس صفت ذاتيه مؤثر در ضمن آثار ولو آثار مترتبه باشند كه اثري بعد از اثري باشد محفوظ است مثل آنكه تا زيد حركت نكند متحرك نيست و وقتي حركت كرد متحرك است و اين حركت ميشود سرعت داشته باشد، بطؤ داشته باشد. حالا ميرويم پيش زيد، زيد است كه راه ميرود كسي راه ميرود زيد است كسي متحرك است زيد است و زيد در صفات مترتبه هست و به همين پستا اگر داشته باشيد استاد ميشويد در تمام صفاتاللّه و خدا صفاتي دارد كه هرگز از خدا سلب نميشود و به هيچ معني خدا عاجز و جاهل نيست ولكن خدا حالا خواسته كه روز باشد شب نباشد. پس حالا خواسته كه روز باشد اين خواستنش است شب كه شد بدا ميشود و جاي بدا را پيدا كنيد و جاي بدا در صفات فعل است. حالا خدا خواسته كه روز باشد شب را ميخواهد شب را ميآورد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل حالا چطور ميكند؟ ما طورش را نميدانيم ميخواهي اطاق روشن باشد چراغ را روشن كن و بالعكس، ميخواهد شب باشد آفتاب را ميبرد آن طرف، ميخواهد روز باشد آفتاب را ميآورد اينطرف. پس بدا ميشود از براي خدا كه حالا خواست روز باشد بعد شب شد بدا ميشود ولكن حالا خدا خواست بداند يك ساعت ديگر نميداند، حاشا بلكه اين صفت هرگز سلب نميشود و صفت ذاتيه خدا آن است كه قادر است، حكيم است، كار لغو نميكند و خدا آنچه ساخته كار اوست و غير مخلوقش نيست. حتي عرض ميكنم صفت ذاتي خدا لاتدرك الابصار است يعني لاتدركه الاحلام و تا عقل ميرود و اين خدا نه توي دنيا آمده نه توي آخرت. حالا اين صفت ذاتيه خدا محفوظ در ضمن آثار خود است حتي آن صفات ذاتيه يك جائي ميخواهي مشيتاللّه ببيني نميتواني تو بنّا را هم نميبيني ولكن بِنا را ميبيني و ميبيني كه تو اين را نساختهاي يك كسي ساخته و آن كسي كه ساخته توانا بوده و يك قدري فكر كني دانا هم بوده، حكيم هم بوده. پس خلق دالّ بر خدا هستند پس وجود خلق اثبات ميكند او را و خلق دالّ بر صانع هستند ام خلقوا من غير شيء ام هم الخالقون هي بديهيات را برميدارم حلقتان ميكنم ام خلقوا من غير شيء يعني ام خلقوا من غير خالق. اين عمارت را اگر ميبيني هست آيا بي بنّا ساخته شده؟ اين تاريكي را ميبيني بي سايه زمين ساخته شده؟ اين روشني بي چراغ ساخته شده؟ حالا كه چنين است اين عمارت كجاش به شكل بنّا است كه اين عمارت كافر است يا مؤمن؟ اين نه كافر است نه مؤمن. عمارت است اگر ميشناسي صاحبش را ميشناسي و اگر نميشناسي ميداني قادر بوده يك خورده فكر كني عالم هم بوده و حالا كه ساخته قدرش رد اين عمارت نيست و قدرتش بايد همراهش باشد تا بتواند كاري بكند پس اين عمارت به خود بنّا است و نه فعل بنا است و هيچ جاش بنّا نيست. بلي اگر بنايي نبود اين هم نبود پس دالّ بر بنّا هست ولكن بنّا نيست و اگر از اين نمره پيش ميآيي درست آمدهاي. و ما رأيت شيئاً الاّ و رأيت البنّاء فيه و درست است ديگر مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله ما آنچه ميبينيم خدا ميبينيم كدام خدا؟ اين خداي گرسنه و تشنه ميميرد، خدايي كه نميتواند خودش را حفظ كند متغير است، همهاش احتياج است و در دنيا و آخرت خلق آنچه هستند محتاجند و خلق ظاهرشان و باطنشان احتياج است و خدا ظاهراً و باطناً هيچ محتاج به خلق نيست و اوست غني. پس نه فعلاللّه عين مخلوقات است نه او. حالا چطور است؟ بعينه مثل آنكه تو عين كتابت نيستي و اگر فلان كتاب را كاتب ننويسد كتاب كتاب نيست. حالا كه كتاب را نوشت آيا اين خود كاتب است كه اينطور شده يا فعل اوست؟ بلكه كاتب رميم في التراب و ميپوسد و كتابت هست و فعل و فاعل از هم جدا نميشوند. پسش فاعل درفعل خودش است و همه جا ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و قاعد در قعود اظهر از نفس قعود است و هكذا و متكلم در كلام اظهر از نفس كلام است. پس صفت ذاتيه هر مؤثري در ضمن تمام آثار محفوظ است و غافل نباشيد خدا تمام اشيا را ساخته و فعلش داخل مخلوقات نيست، بدئش از او عودش بسوي اوست و مخلوقات از او بيرون نيامدهاند بعينه مثل سنگي كه به سنگي بزني آتش بيرون ميآيد واللّه آن مجانيني كه از گاو بدترند و فرموده اولئك كالانعام بل هم اضلّ اين را به خر و گاو نميگويند هركه عاقل است و خدا اصلاً طعن به گاو و خر نميزند و اين طعنهايي كه زده كمثل الكلب و هكذا پس اينها را از براي اين دوپاها گفته. پس خدا عين خلق نيسست نه فعلش نه خودش و فعلش صادر از خودش است بدئش از او عودش بسوي او مثل آنكه تو كتاب را مينويسي ميگذاري و تو عين كتابت نيستي و هر جا رفتي تو فعلت همراهت است و فعل همه جا همراه فاعل و داخل ممتنعات است كه از فاعل كنده شود. پس اين خطوط فعل كاتب نيست و فعل كاتب تعلق گرفته به اين خطوط و الف را نوشته و اينها دالّ است بر كاتب و توانسته كه نوشته و معنيفهم بوده اگر رونويسي نكرده. حالا يك كاتبي است كه عربي مينويسد يك عالمي است كه خودش كتاب مينويسد. پس اين كتابش دالّ بر علم او هست پس ملتفت باشيد توي اين حرفها حرفهاي ديگر پيدا ميشود. ميفرمايد عالم كه ميميرد علمش هم همراهش ميرود و عالم كه مرد علمش هم ميميرد «يموت العلم بموت حامليه» و ايني كه در توي كتاب است از او نيست از چه چيز است؟ از احاديث است و احاديث از ائمه است و ايشان هميشه بودهاند و خواهند بود و هميشه مبلغ هستند و آنها نمردهاند ولكن كاتبش مرده. ديگر تقليد ميت جايز نيست، مگر من تقليد او ميكنم؟ راوي مُرد، مرده باشد او حاكم من نيست. غافل نباشيد مطلب آنكه تمام مخلوقات خلق او راجع به سوي او نخواهند بود پس مخلوقات تمامش بمشيتاللّه ساخته شدهاند بعينه مثل عمارتي كه به بنّا ساخته شده مثل آنكه كوزهگر كوزهگري ميكند و قدرتش همراهش هست پس قدرت فاخور همراهش هست، علمش همراهش هست و با قدرت خود فاخوري كرده و اين كوزهها فاخور نيست و اين كوزه او هيچ جان ندارد و من بخصوص كوزه بيجان بيروح ميخواهم و اگر شعور داشته باشد نميشود استعمالش كرد و غافل نباشيد مطلب اين استك ه خداست خالق و فعل او تعلق گرفته به يخ، يخ شده، يخ درست شده و هكذا تعلق گرفته به پشت، پشه ساخته شده چنانكه يفعل پس همه مشاءات مصنوعات مخلوقات هستند و هيچكدام نه فعلاللّه هستند نه اللّه هستند و ببينيد چقدر شديد است عجز ما! ميفرمايند اگر انسان بخواهد يك چيزي را بداند ميداند و اين چيزي كه ميداند خدا يك مرتبه از آدم ميگيرد بدتر ميشود از بچه و آن بچه در بچگي خرف نيست ولكن اين پير خرف شده كارش از بچه بچهتر و علم را چنين ميگيرد كه در بين خواب و بيداري انسان نميداند خودش هست يا نيست و آن وقتي كه خواب ميروي ميميري و زنده ميشوي همانجور كه بيداري ميشوي. پس در آن چيزهايي كه تمليكتان كرده ميتواند حائل شود كه لا حاسّ و لا محسوس و يا من يحول بين المرء و قلبه بين كلّ فاعلٍ و فعله پس حُل بيني و بين الشيطان و نزغه و فرموده پناه به من ببريد من كار شما را اصلاح ميكنم. عجب خداي رئوف و رحيمي است اين خدا! ميگويد من همه كار ميتوانم بكنم و تو هم نميتواني كاري بكني آخر وابگذار بمن. اگر من تو را واگذارم نميتواني نفس بكشي و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه و اين توكل امر عظيمي است و مؤمن هميشه توكل دارد ميداند كه قادر نيست لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خداست مالك موت حيات چرا كه خيلي چيزها دلش ميخواهد نميتواند و يك كسي است كه همه كار ميتواند بكند و آن خداست. ميگويد كارهات را به من واگذار من رزقت را ميآورم از هندوستان تو چه كاري داري؟ من رزق تو را بدست هركس ميخواهم به تو ميرسانم. خير، بدست دزد فاسق فاجر ميدهم و من فاسق و فاجر نيستم، تو از من غافل نشو و تو از كسي بترس كه از همه كاره هست و اللّه غالب علي امره پس اين حريص غالب علي امره نيست چرا كه اگر غالب بود حرص نميزد ولكن او غالب علي امره. تو كارت را وابگذار فرمود اگر بيداري و خواب نيستي نماز بكن، ديگر ما نماز نميكنيم فرموده اگر عذري نداري و اول وقت است نماز بكن. ديگر دير نميشود، فرموده نماز بكن لكن اوفِ بعهدي اوف بعهدكم يك وقت است هوا خيلي گرم است، كسالت داريم صبر كن يك ساعت ديگر. حالا گرسنهام برو كوفت بكن. بخصوص فرمودهاند اگر روزه گرفته حال افطار كنم چه كنم فرمودهاند اگر خيلي گرسنهات هست بنشين كوفت بكن آنوقت نماز بكن و ميگويد من هر كاري را كه به تو وانگذاردهام فضولي مكن، زور هم مزن. ديگر چطور آسمان را ميگرداند، هر طور بخواهد بگرداند. پس هر چيزي كه در حيطه تصرف خودت نيست تصرف مكن از جمله خودت هستي ميخواهي ناخوش نشوي ميشوي، ميخواهي نميري ميميري و خلق همه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً بطوري كه هيچ چيز مالك نيستند همه را او بايد بدهد و معطي كل خداست. پس گندم خدا نيست ولكن معطي خداست، پس نان است ميخوريم و خدا مأكول نيست و معطي شب است و خدا شب نيست و معطي لباس است و خدا لباس نيست، خدا لحاق و تشك نيست و هكذا در بهشت خدا راحت و نعمت ميدهد ديگر سردرد ناخوشي زحمت نيست و همهجا خدا مرئي و محسوس نيست و همه جا خدا خالق است، خلق ميكند تو را خلق ميكند خلقكم و ماتعملون پس تقديرات روي همه اشياء گذاشته شده و اينها مقدورات هستند و به تقديراللّه ساخته شدهاند و چون مقدور هستند مخلوقند مثل آنكه قدرت كاتب تعلق گرفته كتابت پيدا شده و قدرت شدنش از قادر است و معلوم است كه قدرت مال اوست و اين خداي قادر قدرتش تعلق گرفته به آب آب را ساخته و هكذا به خاك خاك را ساخته و هكذا تا آخر. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس ششمچهارشنبه 24 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
عنوان مطلب را همچو بخواهي توي مطلب پا بگذاري اين است كه رأيالعين داريد ميبينيد كه جمادات جذبي، هضمي، امساكي، دفعي درشان نيست. سنگي افتاده هميشه به يك حالت است، آبي در جائي است هميشه به يك حالت ولكن تدبيري ميكند ميبيني كه همين جماد يك چيزي درش پيدا ميشود كه جذب و هضم و دفع ميكند. چطور شده؟ طورهاش را ملتفت باشيد تمام چيزها را دارد. هي چشم بايد باز كرد و مطالعه كرد و خدا همينطور ساخته. خدا با همين قدر گرميها، اين گرميها مشيتاللّه نيستند مثل شما، شما هم با غذا طبخي ميكنيد و اين غذاي طبخ شده فعل صادر از شما نيست به همين جور، حرارتها صادر از مشيتاللّه نيستند و صادر از خدا هم نيستند ولكن حرارت مال حارّ است و خدا حكم كرده و چنين قرار داده كه هر فاعلي فعل خودش را بكند. ديگر چرا چنين قرار داده، فكر بكن چرا كه نميشود فعل از غير فاعل صادر بشود، داخل ممتنعات است. و عرض ميكنم اين مطلب در اعلي درجات علم واقع است و مافوق ندارد و آن اين است كه خدا فعل هر كسي را از دست آن كس جاري ميكند و حتم و حكم قرار داده و فكر كنيد مسأله جبر و تفويض مسأله بسيار مشكلي است كه هيچكس غير از معصومين پيرامونش نگشتهاند و همهاش توي اين مطلب است كه خدا چنين حكم و مقدر كرده كه فعل هر فاعلي از آن فاعل جاري شود و حتم قرار داده كه فعل كسي را كسي ديگر نميتواند بكند و هرچه فكر كنيد وسعت علمتان زيادتر ميشود. فعل اين چراغ را آن چراغ نميتواند بكند، داخل ممتنعات است اين روشن هست آن هم روشن باز فعل يكديگر را نميتوانند بكنند. فرضاً نورهاشان مخلوط شده باشد مثلاً ده چراغ در اطاقي باشد نورهاشان مخلوط يكي را كه بردي نورش هم همراهش ميرود پس هر فاعلي چنين مقدر است كه آن فاعل فعل خودش را البته خودش بكند، كسي ديگر نميتواند ميكند آن فعل خودش را ميكند و اين است سرّ تقديراتي كه در اعمال عباد است و هر عبدي فعلش از خودش جاري است. روز اول زيد را ساخته حالا كه كار زيدي را بكند داخل محالات است و ميرود تا توحيد و كار زيد را هم كسي نميتواند بكند چرا كه هرچه فكر كنيم هركس كاري كرد از خودش صادر شده ولو ببينيد از يك جائي افعال مختلفه صادر ميشود و همينطور است كه از يك با زبان حرف ميزنم ميگويم من ميخورم ميآشامم يك وقت ميگويم من ميخورم ميآشامم ميشنوم، يك وقت ميگويم من نميخورم من نميآشامم من نميدانم، جذب نميكنم، دفع نميكنم و ميشود كه افعال مختلفه از يك زبان و همه هم درست باشد و غافل نباشيد كه هر فاعلي فعل خودش از خودش جاري باشد. پس در بدن واحد ميشود كه ارواح عديده بنشيند پس اول اول ارواحي كه در اين بدن مينشيند اول روح نباتي است كه جذب و دفع ميكند خواه روح انساني آمده باشد يا نيامده باشد و او دخيل نيست و ميبينيد كه نطفه كه در رحم هر حيواني ريخته شده جذب و دفع و هضم و امساكي ندارد و هنوز روح نباتي و حيواني نيامده. پس با همين گرميها و سرديها، عرض ميكنم خدا ميگيرد و تخمه ميسازد و تخمه اسمش آن است كه جذب و هضم و دفع نداشته باشد و همه جا صنعت خدا اكسيرسازي است اين است كه تخمه بدست مردم هيچ نميآيد و ابتداءً تخمه ميسازد و حالت تخمه آن است كه هرچهن به او قرين شد به شكل خودش ميكند مثل آنكه خون است ميريزد در پستان رنگش، شكلش، همه چيزش ميگردد و همهاش خدا تخمهكاري كرده و آدم عاقل هوش از سرش ميپرد كه چه صنعتي است! يك وقت غذا ميخورد سفيد است، ميرود در بدن چطور سرخ ميشود، خون ميشود و ميسازند اعضا و جوارح انسان را و هزار اكسير است در بدن جزء فجزء اكسير است. يك غذا است انسان ميخورد به هر رنگي و شكلي يك وقت خون ميشود ميرود در پستان شير ميشود، استخوان صلب ميشود، در رگها رگ ميشود و هكذا در عصبها عصب ميشود و غافل نباشيد كه ابتداي صنعت تخمه سازي است و آن بسائط سابقه را از براي همه اين تركيبات ساخته و اگر آب عبيط بود اينها ساخته نميشدند. ديگر اينها عين آن بسيط است، عين آن فاعل است، عين آن پدر است، حاشا. پس شما آشپز هستيد ولكن شما آتش نيستيد و اين آتش هيچ جاش از شما صادر نشده و همهاش كار شما است و صادر از شما است پس همهاش كار اوست و صادر از او نيست و تمام مخلوقات همينجور خدا آنها را ساخته و نميشود جزئي از جزء او جزء مخلوقاتش شود و مكرر عرض كردهام كه صفت ذاتيه هر مؤثري در تمام افعالش پيداست . شكر را هي مثقال مثقال كن لكن آن شيرينيش توي همه شكرها پيداست، خاصيتش يك جور باشد فلان شيء در فلان درجه گرم حالا چنين است خداي قادر بينهايت ممكن نيست كه در مرتبهاي از مراتب خلق باشد و واقع شود. تو كه آش ميپزي هيچ ممكن هست كه از خودت داخل آتش شود؟ و ممكنالوقوع هست انسان خون خود را، گوشت خود را در ديگ بيندازد مثل گوشت گوسفند ممكنالوقوع هست و اينجا ممكنالوقوع هست پس صانع با همين بسائط اربعه چيزها ميسازد و ابتدا نطفه ميسازد بعد علقه و هكذا به همين نسق اول نطفه را درست ميكند بعد ميبيند اين نبات درست شده و در شكم دست و پا دارد و سر چهار ماه نشده زنده نيست و بعد از سر چهار ماه سه ماه و نيم در حيوانات قويه انسان در مدت نُه ماه، گاو ده ماه و هكذا نوعاً حيوانات قويه درجاتشان بيشتر است. پس غافل نباشيد اول چيزي كه بروز ميكند روح نباتي است و كأنه جسمانيت او روح نباتي است و تخمه را كه كشتي بذر ميشود و ميرود بالا و همچنين ترتيب صنعت اول بايد جماد باشد بعد نبات و برفرضي كه خدا نميتواند اول انسان خلق كند بعد حيوان ممكن نيست عرض ميكنم حكمت را ول نكن و ميتواني جواب همه كس را بقدر فهمش بدهي. حالا يك خري را جوابش ندادي ندادي. پس خدا قادر است همه كار كند ولكن با گرمي ترقيق ميكند و با سردي يخ درست ميكند و هزار مرتبه اين كار را ميكند صد هزار مرتبه ديگر ذات خدا سرد است يا گرم است؟ خير، ذات خدا هيچ گرم و سرد نيست و اينها از هر خري خرتر و تبارك صانعي كه انسان صاحب شعور را يك مرتبه چنان خرش ميكند كه از هر خر خرتر. اين خره نميگويد من خدا هستم ولكن آن خره ميگويد، كتاب هم مينويسد كه “بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء” و اين خدا خبر داده كه همين انسان را من از خر بدترش ميكنم و فرموده خلقنا الانسان في احس تقويم ثم رددناه اسفل سافلين اين انساني كه اينقدر خلقت او محكم است وقتي كه مخالفت كرد، كفر ورزيد ثم رددناه اسفل سافلين. پس اَظْلَمَ يعني فعْلٌ صادرٌ مِنَ المظلم من، اَنارَ يعني فعْلٌ صادرٌ من المنير و هكذا. پس خداوند مشيتش همراه عباد (است ظ) تا او خلق نكند اينها خلق نميشوند و طورش آن است كه خلق ميكند اول زيد را، اول نطفه از براش ميسازد و اين نطفه خميره است كه درست شده و مقدمه است از براي جائي كه اگر او را در جائي گذاشتند شاخ كند بالا رود و او را با همين آب و خاك متعارفي، با همين غذاي متعارفي كه مرد و زن خوردهاند نطفه پيدا شد. ديگر در كجا؟ از مردها در پستشان، از زنها در رحمشان و اين نظفه تخمهاي است كه همينكه در رحم ريخته شد نمو ميكند تا آنكه روح نباتي به او تعلق بگيرد و روح نباتي كه تعلق گرفت زود به زود كار ميكند اين است صنعت خدا يك خورده سركه را كه جائي ريختي تند تند ترش ميكند. ديگر معطي شيء بايد فاقد شيء نباشد، اين يكي از كليات بزرگ قوم است، كلباللهي، سگ اللهي، اينها را از كجا آوردي؟ ميشود انسان اينقدر چِل باشد؟ تبارك خدائي كه اينطور چِل خلق ميكند. پس عرض ميكنم كه صفت ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در ضمن آثارش. اولاً عرض ميكنم آن خدا آن بسيط الحقيقة مرادت آن است كه بسيط باشد يعني هست صرف كه تركيب نداشته باشد ايني كه هيچ قدرت ندارد و علم ندارد اين بسيط است. اگر همچو بسيطي باشد هيچكاره است و اگر بسيط يعني خداي قادر داناي حكيم اين است ريشت را جائي ديگر ميگيرند كه اين ليلي نيست، وامق نيست. ديگر اين هست هست سگ هم هست، پشه هم هست و هكذا هرچه بدي كه خيال كني حالا اين عبائي كه اينجا هست از تو كه هستي هيچ كم دارد؟ ديگر اين عبا خالق آسمان و زمين باشد، غافل نباشيد خدا يعني خالق ماسواي او، يعني آنچه غير از (آخر دفتر اول و ابتداي دفتر دوم) او است. او ساخته باشد ديگر تويي كه عارفي و ليلي از براي من بياور كه ارسال رسول كرده باشد. ايني كه من ميكويم كتاب هم فرستاده، ارسال رسل هم كرده ميبندد، ميزند ديگر آن خدات را از كجا آوردي؟ و عرض ميكنم نيست بحز مالميخوليا كه از ديوانگي بدتر است. اين ديوانگي را آخر يك كسي او را حبس ميكند ولكن اين كتاب هم مينويسد، امامت هم ميكند. عرض ميكنم خدا صفت ذاتي دارد يا نه؟ واللّه دارد و صفت ذاتي او اين است كه هيچ جهل، عجز ندارد، سفاهت ندارد. خدا يعني همچو كسي حتي نميشود ديدش، واجب است كه اينطور باشد چرا كه ديدني روشني است و خدا نه ديدني است نه روشني است نه تاريكي ولكن همچو صانعي مقدّري است كه چراغ را پف ميكند خاموش ميكند خاموش ميشود. باز ببينيد اين باد را چطور ميآورد؟ باز اين باد نفس الرحمن است، هوائي كه پفش ميكني ميرود در آتش بخار ميشود بسا اگر بخواهي در اطاق رخنههاي بگيري چنان اينها لطيف ميشود كه نزديك است انسان فجعه كند. پس يك سمت را گرم ميكني و يك سمت سرد هواها رو به گرمي ميرود. باز همين گرمهاي، سرديها، رياح را خلق كرده چشم را باز كن و اين است علم به حقيقت شيء كه همان جوري كه خدا كرده و واللّه علم حكمت است كه انبيا آوردهاند و حكيم ميخواهد كه در اين دايره فكر كند و احمق ميخواهد كه از ملاّصدا را بگيرد. پس ببينيد بخواهد باد بيايد مثلاً مشرق را گرم ميكند مغرب را سرد ميكند. پس خداوند هوائي خلق كرده نه ساكن است نه متحرك، گاهي حركتش ميدهد اسمش ميشود باد و بالعكس اسمش ميشود هوا. پس خدا اول فاعل را خلق ميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس هر فاعلي مشغول كار خود (است ظ) سردي از سرد گرمي از گرم، سرخي از سرخ و خدا اينها نيست و هكذا ترشي از ترش و خدا ترش نيست. ديگر سركه الهي ما نداريم، سركه الهي يعني نعمت الهي راست است و همه جا ميشود گفت مال مال خداست و ميشود گفت دخلي به خدا ندارد. ديگر اين سركه خداست، خدا اصلش طعم نيست خدائي كه طعم دارد خدا نيست، خدا مأكول مشروب نيست. ديگر تو اگر چشم وحدت بين در كثرت داشته باشي ميداني كه خدا ميخوري، ميآشامي و دارم و ميدانم كه تو خري و خدا اول فواعل را آفريد و حتم است كه چنين باشد و فعل را همه جا از فاعل و گرمي را از آتش. افعال زيد را از زيد، ديگر جبرئيل هم نميتواند بكند، بله جبرئيل آب و خاك را داخل هم ميكند ولكن فعل زيد را فعل زيد را نميتواند بكند و همچنين دو ملك خلاّقه از راه دهن ميروند در شكم. عرض ميكنند خدايا اين نطفه را چطور بسازيم، مرد يا زن؟ سعيد يا شقي؟ پس اين دو ملك زيد را ميسازند و كار او را نميتوانند بكنند. پس خدا طينت معجون ميسازد و اثر معجون ندارد همهاش را او درست كرده و خودش معجون يست. پس معطي شيء فاقد شيء نيست، خير فاقد شيء هست. بله كسي بايد باشد كه معجون بسازد، زنجبيل، فلفل و هكذا دارچيني اينها را داخل هم بكند. ديگر نبايد او از اينها باشد. پس خدا خلق نبايد باشد و آيا خدا يعني آن وجود منبسطي كه هنوز تعدد پيدا نشده آن خداست و بعد متعدد ميشود و غافل نباشيد خدا ممتنع است كه خلق خود باشد و بالعكس و آن خدا اين خلق را ميسازد درهم و برهم و با هم و همه ميتوانند كار كنند چرا كه آن افعال صادر از خلق علل غائيه هستند. ديگر انسان را بسازند هيچ كار از او نيايد داخل محالات است و هر فاعلي يعني كاري از دستش بيايد و آن كار علل غائيهاش هست كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس ملتفت باشيد پس هركس بخواهد مشق كند و فكر كند ميبيند الان مستقبلات نيستند، ميوههاي امسال پارسال نبود پس الان خدا هست و ميوههاي سال آينده موجود نشده، پارسال هم خدا بود و ميوههاي امسال نبود. پس خدا بود و نباتات و حيوانات نبودند و همه كاره اوست و تكههاي ذات او نيتسند ولكن صادر شده از فعل او و فعل او قدرت خودش است، حكمت خودش است و هرچه از او صادر شده ولو هزار تا باشد، ولو بيشتر باشد تمام اين افعال دخلي به مفعولات مصنوعات ندارند و اين مصنوعات را از همين عناصر آفريده و آنچه خدا دارد و خلق نميتوانند پيدا كنند ولكن آنچه خلق دارند از عالم خلق است نهايت يك جايش دارچيني است يك جاش زنجبيل است. پس مبدء اين خلق نه خداست نه منتهايش خداست. پس او اول و او آخر است باز ان اول مثل وحدت وجوديها همچو اولي نيست. بله چه مضايقه كه در اين عالم چند چيزي خلق كند كه آنطوري كه ارادهاش بوده آنطور شده و او را منسوب به خودش قرار بدهد. پس اول يعني خلق را اسم از براي خودش بگذارد و بالعكس دخلي به اين حرفها ندارد و آنچه صادر از اوست بدئش از اوست عودش بسوي اوست. فرمودند منفصل شد نور ما از مثل نور آفتاب از آفتاب پس طور صدور نور يك طور است همينطوري كه اين نور صادر در آفتاب است آن نوراللّه هم صادر از اللّه است. باز اين ترائيات مغز سخن نيست اين نور در اينجا هواي روشن است و اين نور مثل شعله است. اگر آتش را بزني به روغن صاف شعلهاش صاف است و بالعكس حالا اين نور صادر از اللّه (اينطور است) حاشا چرا كه اين هوائي است روشن شده. پس فعل صادر از فاعل است و خالق هم فعلش از خودش (است ظ) ديگر خالق صفت ذاتي نيست، نباشد. اين خالق صفت خداست الاّ اين است كه صفت فعل خداست و فرمود آنچه از من اثبات و نفي ميشود آن صفت فعل من است و قدرت صفت ذاتي است و مكرر عرض كردهام صفت ذاتي اصطلاح است نميخواهند بگويند ذات است. ذات ذات است صفت صفت، ديگر اگر غاير از اين باشد ماءالشعير گندمياست.
پس ملتفت باشيد تا خدا بوده عالم و قادر بوده اين فعل صادر از ذات است. اگر اين را ذات صادر نكند هيچ چيز نيست مثل اينكه اگر من حركت را صادر از ذات نكنم هيچ چيز نيست. پس عالم صفت ذاتي خداست ولكن خالق صفت ذاتي نيست. حالا را خدا خواسته روز باشد پس خالق خداست وحده لا شريك له، قادر هم اوست، قادر اسم اعظم است و اسماءاللّه تمامشان اسم اعظم هستند بدؤها منك و عودها اليك آنهايي كه بمقاماتك و علاماتك اينها زمان نيستند زمانسازند، مكان نيستند مكانسازند، اهل دنيا نيستند اهل دنياسازند بلكه هم در دنيا هم در آخرت هستند بطوري كه لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك معرفت چراغ معرفت نور اوست. اگر خيال كني چراغي است و شكل دارد و روشن نيست، چراغ نيست. پس اللّه فعل قدر و همه افعالش صادر از اوست ولكن اسمائي كه دائم بودهاند مثل القادر، الحكيم، المهيمن، آنهايي كه صفت فعل اسمش نيست اضداد بردار نيست ولكن صفت فعل اضداد بردار اسست اين است كه انسان بايد از بداوات بترسد. حالا خواسته روز باشد يك وقت رأيش قرار گرفت شب ميكند. پس غافل نباشيد بداوات در دنيا و در دنيا و آخرت سر و كارمان با اسماء افعال است و چيزي راا كه فاقدي ميخواهند به تو بدهند. اي گرسنهام نان ميخواهم و سر و كار خلق تمامشان منتهي ميشود به اسماء افعال. ديگر اينها زير پاي اسماء ذاتي افتادهاند ذات است ديگر آن اسماء عين ذات هستند ديگر احمقي با احمقي حرف زده بله چنين است. پس صفت ذات نيست ذات صفت نيست لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غيرالصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث الممتنع عن الازل حالا اينها دالّ بر اين اسماء افعال و دالّ بر وحدت نه آن وحدتي كه آنها خيال ميكنند، وحدتي كه لميلد و لميولد نه ولد است نه والد. يعني ليس كمثله شيء و همه مخلوقات را او ساخته پس خدا هيچ مخلوق نيست پس مخلوقات دالّ بر او هستند ولكن خود او نيستند. پس او محدث است «العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث» معلوم است محدثي لازم هست. حالا اين محدث عين حادث است؟ خير همه جا رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك و انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس هفتم شنبه 27 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
مكرر عرض ميكنم راه فكر اين است كه اين راهي است كه در سير و سلوك خودتان ميبينيد راه اين است، سير اين است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس ملتفت باشيد انسان غذائي ميخورد جماد است و ميفهميد همين نباتاتي كه انسان ميخورد حيوان ميخورد تا آن نباتيتش را نگيرند روح حيواني به او تعلق نميگيرد. پس نباتات جمادات ميرود در بدن به جائي ميرسد كه روح نباتي به او تعلق ميگيرد و جذب و دفع و هضم و امساك ميكند و معلوم است آن غذائي كه در بيرون بدن است جذب و هضم و دفع ندارد و اين راه فهميدن سير است. انشاءاللّه فكر كنيد پس همين جماد است كه سير ميكند اسمش ميشود صعود، صعود ميكند چرا كه روح نباتي كه در او پيدا شده اين مسخّر اوست و او متصرف است و همه جا پستا را كه ول نميكنيد انسان درنميماند و متحير نميشود. پس ملتفت باشيد جسم است كه صعود ميكند و روح نباتي به او تعلق ميگيرد و تا به درجه خاصي نرسد معلوم است روح نباتي به او تعلق نميگيرد و خيلي آسان است و همين جماد بايد موجود باشد بعينه بدون تفاوت عرض ميكنم تمام جاها مثل چراغي كه ميخواهي روشن كني سرهم روغن ميخواهد و سرهم بايد اين روغن بخار شود و سرهم بايد دود شود و همه يك جنسند و سرهم بايد آتش شود و اگر يك درجهاش ناقص باشد كار ناتمام است و همينطور خوني كه در قلب ريخته ميشود سرهم بخار ميشود و روح به او تعلق ميگيرد بل هم في لبس من خلق جديد و سرهم نبات حالتش اين است كه اگر يك وقتي دفع نداشته باشد هضم نداشته باشد نمو نميتواند بكند. پس لامحاله بايد آن غلظتها را از خود دور كند و همجنسها را بخود بكشد پس لامحاله بايد سرهم غذا خون شود بخار شود روح به او تعلق بگيرد و غلائظش بيرون رود و اگر روح نباتي را خيال كني كه جائي باشد و غلظتي نباشد كه در او فرورفته باشد چنين روحي نيست و ببينيد خدا چطور صنعت ميكند و سرهم روغن را در حبوب خلق ميكند و تا حب پوست غليظ نداشته باشد روغن پيدا نميشود پس آنجا بايد هضم دفع باشد جذب باشد پس اين خلق متصل بايد بدن از براشان ساخت و تا خيال بدن نداشته باشد تعلق نميگيرد به جائي و هكذا انسان تا جاي عقل از براش نباشد كه مستقر باشد عقل نمينشيند حتي چيزهايي كه حقيقتشان كه در عوالم متعدد است حقيقت هر عالمي مثل حقيقت عالمي ديگر نميماند و مكرر عرض كردهام عقل مثل حقيقت جسم نيست پس عقل در نيل فرونميرود و اگر فروبرود و عرض ميكنم خيلي بهتر فرو ميرود ولكن رنگ نميشود ولكن كرباس رنگ ميشود و اين است كه آن را عالم مجرد ميگويند و حكماي پيش يك چيزي گفتهاند اگرچه خودشان نفهميدهاند ولكن اين آخوندها خيلي ضايع كردهاند. پس ملتفت باشيد عقل مجرد است يعني رنگ نميشود، عقل شيرين است، ترش است، دراز است – اگرچه گفته شود عقل فلان دراز است، عقل فلان گرد است – فكر كنيد عقل ريسمان است كه دراز شود و تعبير ميآورند كه فلان عقلش دراز است و واقعاً دراز است و تا هرجا عقلش رفته تا آنجا رفته و تا هرجا كه نرفته نرفته و ميبينيد اصطلاح است عقلش گرد است و واقعاً گرد است و فلان عالم مجرد است راستي راستي مجرد است چرا كه عقل گرم نيست، سرد نيست. عجب جوهري است كه هم گرمي ميفهمد و هم سردي ميفهمد هم ترشي ميفهمند و هم شيريني و چنان جوهري است كه پيش او مساوي است جواهر و اعراض و فرو ميرود در جواهر مثل آنكه فرو ميرود در اعراض بدون تفاوت و چيزي به او نميچسبد و عجب صنعتي كرده خدا عقل به يك نسق ميآيد در جواهر فروميرود و نسب و اضافات و دقائق آنها را ميفهمد. پس رفته و گفتهاند به او كه برود از براي آنكه اكتساب كند. پس اين عقل بدن نداشته باشد البته به جائي تعلق نميگيرد و اگر خدا عقلي خلق ميكرد و به او نميگفت ادبر خلقت او بيحاصل بود و خدا خلقت لغو نميكند. پس عقل را روز اول كه خلق كردند براي نزول خلق كردند و آدم را كه خلق كردند از براي آنكه بيايد روي زمين و اگر نميآمد صدمه نميخورد راست است پس عرض ميكنم مجرد است عقل سنگين است سبك است؟ حاشا! بلكه يعني اينها پيش او نيست، عقل خوشبو است، بدبو است و همه اين حرفها گفته ميشود فلان متين است فلان عقلش سنگين است فلا نسبك است، فلان عقلش ضعيف است و آنهايي كه ميگويند به طور عقلاني ميگويند و ميدانند كه اين سبكيها و سنگينيها منظور نيست. پس عقل مجرد است يعني سنگين نميشود سبك نميشود، شيرين نيست ترش نيست ولكن تمام اينها را ميفهمد و جميع ملك خدا را پاميزند و همه را ميداند و حقيقت اشياء را عقل ميداند العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و عقل واميدارد كه خدا را بشناسد و اوست كه سدّ فاقه ما را ميكند و ما را خلق كردهاند كه سرهم تحصيل كنيم و ما را سرهم مدد ميدهند از براي همين و اگر مدد ندهند ما يك آن ماسك خود نيستيم و سرهم بايد به ما مدد بدهند و سرهم بايد خون در قلب بچكد مثل آنكه سرهم روغن در چراغ ريخته ميشود و سرهم بايد بخار شود و دود شود و اين شعله بعينه نحر جاري است كه سرهم روغن بخار ميشود پس شعله در اين وسطها واقع شده و آنچه دود شده متفتّت است و شعله به او تعلق نميگيرد پس در چيزي تعلق ميگيرد كه متفتت نباشد و آن بخار است غليظ است پس بل هم في لبس من خلق جديد و سرهم ميميراند و زنده ميكند و اگر انسان ترس از مرگ داشته باشد الان هم دارد دخلي به پيري و جواني ندارد و اين چراغ بزرگ يا كوچك همه بايد بترسند و سرهم اين چراغ خواه كوچك يا بزرگ روغن ميخواهد و سرهم بايد بخار شود و بخار دود شود و به شعله دربگيرد و سرهم ميميريم و زنده ميشويم. پس اينهايي كه نيامدهاند و متصل نشدهاند جزء ما نيستند و آنهايي كه بيرون رفتهاند از سر شعله دخلي به ما ندارد. پس آنچه ماضي است دخلي به ما ندارد و در هفته سابق آب داديم به درخت و اگر آن آبها مانده بود در درخت و دفع نشده بود آبش نميداديم ولكن آن آبي را كه در هفته سابق دادي همهاش دفع شده. پس بايد اين هفته هم آبش بدهي و اگر ندهي ميخشكد و اگر كمتر بدهي برگش زرد ميشود و هكذا. پس آن ماضيها نبايد برگردد و اگر فرض كني كه ماضي برگردد كه رفته ابر شده و برگشته فرضاً كسي خيلي تحقيق كند كه اين شنيده كه حكيمي گفته كه آب دفع ميشود از درخت چرا كه بخار ميشود از سوراخاي درخت پس اين كاف مستديره علي نفسها است كه سرهم بخار ميشود و از درخت بيرون ميآيد ميگويم فرض كن اين بخار است رفت و فاني شد يا آنكه آبي جدا به او داديم فرق نميكند پس آنچه از درخت بيرون رفته مال درخت نيست و مكرر عرض كردهام كه آدم عاقل ميفهمند كه خشتي را شكستند و دو مرتبه آب ريخته و درست كردند اين خشت آن خشت نيست و خشت دو مرتبه است و اينها را ياد بگيريد از براي معاد و اگر ميخواهيد نفهميد پس چرا درس ميخوانيد همينطور بدني را درهم بكوبند و دو مرتبه زندهاش كنند و بسازند چه از اينجا بسازند چه از گلي ديگر پس اين خشتي را كه درهم كوبيدني و خورد كردي پس خشت را اعاده معدوم نكردهاي ولكن نميبيني اين خشت را تازه خشتمال ميمالد نميبيني اگر پولش ندهي خشت نميمالد پس خشتمال است تازه خشت ماليده است ديگر آن خشتها را درهم كوبيده درهم كوبيده است اعاده آنها را نكرده پس برفرضي كه خشتها را درهم بكوبد و از آن بمالد اعاده نكرده است خشتهاي سابق را فرضاً در يك قالب باشد پس آن خشت اولي غير از اين خشت است پس خشت دومياگرچه مثل خشت اولي است ولكن خشت اول اعاده نشده است و علم حكمت است و علم به حقيقت شيء خير يحتمل اينطور باشد چنين نيست خدا مرده زنده ميكند همان شخصي كه بعينه مرده است پس آن اعراضي كه از او ريخته شده كاري به او نداريم و مثلي است كه زدهاند طلا را براده ميكني خير قند را مياندازي در آب قند فاني نشده، معدوم نشده خير طعمش هم معلوم نباشد پس قند معدوم نشده قند موجود است و آن شيرينيهاي قند به ماده قند چسبيده و الان آن قند دفن شده در خاك يا آنكه حل شده در آب. پس اگر ميخواهي قند بدست بياروي اقلاجر و علقه بكني آن را پس قند را كه در آب انداختي آتش زيرش ميكني صعود نميكند ولكن آب خالص صعود ميكند آب انگور را كه ميجوشاني آن آبهايي كه انگور نشده آنها صعود ميكند و آنهايي كه سفت ميشود آن آب انگور است و همينطور است آب نيشكر آتش زيرش ميكني آن آبهايي كه شكر شده آنها صعود نميكند و آبهايي كه باقي مانده آنها شكر است. خير، هرچه بجوشاني قندش سفيدتر و بهتر ميشود. حالا معني اماته و احيا را شما بدانيد مردم نميداننم جهنم! يعني اعضا و جوارح شخص ازهم بپاشد پس اين اعضا را ريز ريز كن حالا اين چوب معدوم نشده نهايت مضمحل و متلاشي شده حالا احيائش كن يعني ريز ريزهايش را جمع كن بهم بچسبان اعضايش را جمع كن اعضا بدست ميآيد اين است كه فرمايش ميكنند حال مردم نميفهمند نفهمند هزار حلاّجي كنند نميفهمند. ميفرمايد بدن انسان را توي اين دنيا اگر بسنجي در برزخ هم بسنجي بعينه يك وزن است و هكذا در آخرت بسنجي يك خورده زيادتر و كمتر نميشود و حاق مطلب است كه بيان كردهاند ولكن مردم پرت ميشوند بعينه مثل آنكه شما يك مثقال قند را مياندازند در آب حل ميشود اگر به چشم نميآيد شيريني است ميچشيم خير، يك كاسه آب ديگر پس آبش دوبرابر شد ولكن اين مثقالش دوبرابر نشد و هكذا كاسه ديگر آب ريختي سه مقابل شد پس اعراض زياد شده ولكن قند ما، در آن كاسه اول يك مثقال و در كاسه دوم يك مثقال بدون تفاوت و اين است اماته. پس بدن زياد اعراض به او ميچسبد و اعراض كه چسبيد گم ميشود كيف يحيي الموتي و هي رميم پس خيليها گفتهاند احيا ميكند يعني تازه ميسازد و احياء معنيش همهاش همين است چنانكه اماته معنيش همين است كه اعضا و جوارح ازهم ميپاشد. پس اين قند ماداميكه نينداختي در كاسه محسوس ملموس بود وزن داشت ولكن وقتي انداختي در كاسه آب وزنش محسوس نيست ملموس نيست، بسا شيرينيش معلوم نيست ولكن انسان عاقل ميداند كه قند معدوم نشده اگرچه او را احساس نكند. پس اماته معنيش آن است كه تفريق اجزاء شود و وقتي آب بخار شد متفرق ميشود اجزاش و هر جزئي هوا داخلش ميشود پس هوا داخل ميشود در اعماق آن حالا دو مرتبه ميخواهي احيائش كني تدبيري كن هوا بيرون بود ديگر چطور بهم ميچسبد تو ميخواهي بدست بياوري نگاه كن ببين خدا چطور ميكند اين بخارها سرما كه به او ميرسد بهم ميچسبد گرما كه به او ميرسد متفتّت ميشود پس هوا كه بيرون رفته و بهم چسبيده اگر اعراض يكجا بيرون رفته قند بدست ميآيد ميخواهي در هوا فكر كن ميخواهي در ديگ. پس صانع به همين جور دارد صنعت ميكند به همين سرديها گرميها اعراض را ممزوج با اصول ميكند و صنعتش همين است كه اينطور كند. ديگر چرا اعراض را داخل اصول ميكند، اگر عقل داشته باشد نميگويد و اين را نميگويد مگر آنكه شيطان باشد ديگر خلقتني من نار تو نميداني از براي چه ساختهاند تو را او ميداند كه تو را از براي چه ساخته. خير، او از گِل من از آتش، كه گفته كه آتش بالاتر است؟ اگر او برگردد و بگويد بالاتر نيست چه ميگوي؟ اي ديگر عذر بياورد مردود ميشود پس اگر تو را به زور واميداشتند عذر داشتي آدم گندم خورد كه تو را گفت كه گندم بخوري؟ وام داشته، خير تو را وانداشتهاند كه گندم بخوري و آدم گول خورده و معصيت نكرده بلكه مظلوم واقع شده ولكن تو خبط كردهاي. پس آدم در حين معصيت مظلوم بود و او گول زد و قسم دروغ خورد و ابرام و اصرار كرد پس او عاصي است واقعاً و ملعون، و آدم مظلوم. حالا ما گول خورديم ما را حفظ كن حالا پناه به ما ميآوري ما تو را حفظ ميكنيم ميگويد ثم اجتباه ربه فتاب عليه پس توي دنيا كه آوردنش او مظلوم بود اينجا ديگر شيطان را ميشناسد به هر صورتي بيرون بيايد او را ميشناسد ولكن دربهشت او را نميشناخت چرا كه اصل صنعتش از براي همين كه اني جاعل في الارض خليفة و اگر آدم گول نميخورد مقصود بعمل نميآمد پس گولي بود كه مصلحت بود و خيلي از عقلها و جهلها مصلحت است و مردم نميفهمند.
مطلب آنكه خداوند هر چيزي را به هر وضعي ساخته آن وضع وضعي است كه بحث بردار نيست و همينكه علم پيدا شد ميبيند كه طور بايد همين طور باشد. ديگر اگر يك طوري ديگر ميبود بهتر بود، ديگر اگر كاري ميكرد كه ما معصيت نميكرديم بهتر بود، خير خواسته كه معصيت كني و توبه كني. حالا توبه نميكني چشمت كور. پس خداوند همين جماد را برميدارد و تصرف درش ميكند و از جسمانيت بيرونش نميبرد ولكن تصرفي درش ميكند كه اين غذا ميشود نبات و نبات جسم است و در اين تصرف ميكند ولو حيات مجرد باشد رنگ پيدا نكند شكل پيدا نكند. پس عرض ميكنم (نزديك خستگي هم هست جميع اينها را) خدا بدن را كاري ميكند كه روح به او تعلق بگيرد پس يك بدني درست ميكنند كه روح نباتي در او بنشيند و توي اين بدن به آن جور لطافت حيات به او تعلق نميگيرد و يك خورده لطيفتر حيات به او تعلق ميگيرد و نبض پيدا ميشود و درختها نبض ندارند و جسم ماداميكه از جسمانيت بيرون نرفت و روح لطيفتر در او پيدا شد حيات به او تعلق نميگيرد اين ديگر گرم نميشود، سرد نميشود ميبيني كه اگر اين را گرم كني اين بيشتر ميخواهد بماند، اگر سردش كني كمكم پاش را بالا ميكشد پس باقلا جزء عقل نميشود قند هم جزء عقل نميشود و اين جور غذا مال اين گياه است و همچو بدني هم داري و اينها كار تو هم نيست و كار تو آن است و كار تو آن است كه لقمه را برداري در دهن بگذاري و در شكم كه بودي از راه ناف و الان هنم نميداني كه چطور ميكند چطور هضمش ميكند و خدا نباتي ميسازد بعينه مثل اين درخت و اين درخت سرهم دائمالاكل است نهايت انباري از براش درست كردهاند كه سرهم ميمكد تا آنجايي كه اگر يك آني غذا نداشته باشد فاني ميشود مثل چراغ ولكن زحمت كشيدي روغن بدست آوردي در چراغ گذاشتي كه روشن باشد خدا هم چنين كرده. پس ملتفت باشيد جذب و دفع كار نبات است ديگر خورده خورده بالاتر ميرود ديگر حيوان نميخورد ولكن اين خره خيال ميكند كه در بهشت هم كه ميرود اين غذاها را كوفت ميكند. حيوان ميبيند اينجا نشسته و تا آسمان را ميشنود ميبيند. ملتفت باشيد حيوان بو ميفهمد باز جسمانيتش را عرض نميكني آن فهميدنش را ميگويم حيوان بو ميفهمد حالا اين حب را انداختي در اين فروبردي آن فهمنده حيوان است و اوست كه ميفهمند و تا حيوان بدني نداشته باشد اين شامّه و ذائقه به او تعلق نميگيرد باز همين جسم است تا لطيفتر نشود خيال به او تعلق نميگيرد. پس خيال نميخورد نميآشامد حالا واميدارد كه بخورد عقل هم واميدارد كه نبات را پيدا كن بخور طوري ميكند كه از خودش غافل ميشود و انسان عاقل ميفهمد كه اين كدو است و ابن هبنّقه در زماني بود كه مشهور و معروف شد ولكن در اين زمان همه مردم و اين مردكه كدو به پاش ميبست و ميخوابيد و بچهها ميفهميدند كه اين خر است كدو را از پاش بيرون ميكردند برميخاست هي آن طرف آن طرف داد بيداد كه من كدو شدهام. باز بچهها كدو را به پاش ميبستند آنوقت حال ميآمد، ساكت ميشد. ديگر اين كدو دخلي به تو ندارد اين كدو پيش بچهها است، تو گم نشدهاي و در اين زمانها همه مردم گُم شدهاند. اي ديگر معاد را جسماني ميدانند ميگويم تو كدو نيستي خره، اين كدو تو نيست خره. پس همين جسم است به همين نسق صعود ميكند خيال به او تعلق ميگيرد و هكذا ارواح و هميشه تعين از جسم است و نميشود از بالا يقين بيايد ديگر نفس خلاقيتي دارد كه اگر عادهاللّه جاري نشده بود خلاقيت نداشت. پس ملتفت باشيد نفس كه خلاقيت دارد ديگر خدا ميخواهد چه كند؟ و اين حرفهايي است كه ملاّصدرا زده و حالا ديگر عادهاللّه جاري شده و حيف ملاّصدرا كه اين حرفها را بزند مثل احمقي كه گفت كه اگر در آينه نگاه كردي عكس هست والاّ اگر چشمت را هم بگذاري عكس در آينه نيست و مغالطه را كرد. عرض ميكنم كه عادهاللّه جاري شده كه اين چشم كه باز شد ببيند ديگر خلاقيت داشته باشد خودش ديدن را از براي خودش خلق كند، هذيان است و گفتهاند نفس خلاقيت دارد ولكن شرطش سامعه و ذائقه است و لامسه و باصره است. عرض ميكنم نفس هيچ خلق نميتواند بكند اين نفس خلاقه را شير ندارد و بو ميفهمد و طعم ميفهمد و همچنين شپش يك جائي كه انسان خواسته باشد توي بدن انسان ميرود و انسان را از حيوان جدا ميكند معذلك ديدن مال چشم است، شنيدن مال گوش است. پس اينها طعم ميفهمند چشم دارند روشني ميفهمند چشمشان خيلي از انسان از حيوانات ظاهري تندتر است. پس عرض ميكنم اين شپشس نفس خلاقيت دارد ديگر ديدن را از براي خود خلق كرد طعم خلق كرد؟ عرض ميكنم تمام حيوانات تمام كه حي هستند همه شامّه ذائقه لامسه دارند حالا تك تكي كور شده، شده باشد يا كر شده، شده باشد اينها از براي آن است كه صانع ميتواند هر كاري كند. پس ملتفت باشيد بدن بايد باشد و همين غلايظ به تدرجات است بايد بدني باشد كه نبات به او تعلق بگيرد و هكذا روح حيوان و تا اين ترتّبات نباشد آن ارواح تعلق نميگيرد. حالا يك جائيش جمادئش حرف ميزند، حيوانش حرف ميزند و در بهشت چنين است نبات حرف ميزند ميگويي بيا ميآيد، برو ميرود ديگر مثل اين درختها اينطور اكل و شرب ميكند؟ عرض ميكنم جذب و هضم و دفع مال نبات است اذا عاد عود شد عود ممازجه است مال حيوان سمع است بصر است شم است ذوق است وعودش عود ممازجه است ولكن انسان علم است حلم است فكر است ذكر است نباهت است نزاهت است حكمت است كجا اينها را بكار از همين بدن. آدم يك خورده ماست خورد كسل ميشود، دارچيني كسل نميشود. فكر كن عرض ميكنم اين ترياك خودش از شراب بدتر است انسان كاري كند كه نه از اهل آخرت باشد نه از اهل دنيا و دستي خود را اينطور كني اينها تأثير ميكند به جهت آن است كه جلو عقل را ميگيرند. حالا عقل نيست؟ هست ولكن چيز مبهوتي است لايموت و لا يحيي و متحير ايستاده اگر اهل جهنم بخواهند بدانند كه جهنم چه خبر است مثل تو كه نه زندهاي نه مرده، نه شهوت داري نه نداري، نه اكل داري نه نداري، همينطور يك چيز مبهمي هستي. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
درس هشتميكشنبه 28 محرّمالحرام 1313
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
نظم خلقت خداوند عالم را درست انشاءاللّه فكر كنيد نوع صنعت بدست ميآيد. نوعش اين است كه با اسباب و آلات خلقي دارد كارهاي خدايي ميكند. ملتفت باشيد با گرمي دارد كارها ميكند و گرميخودش هيچ چيز نميفهمد، هواي گرم هيچ چيز ميفهمد؟ خدا با هواي سرد كارها ميكند و هواي سرد فهم و شعور ندارد ولكن ابتدائي كه شروع ميكند به عمل خميره و تخمه ميسازند و معني تخمه ساختن همين است كه يك جوري عقد كنند آب را در خاك كه راستي راستي آب ببندد مثل يخ و يك جوري حل كنند خاك را در آب كه راستي راستي حل شود و آب شود همين آبهاي متعارفي، يخ آبي است منجمد و همين آب حجري است ذائب. پس ابتداي صنعت ساختن حجر است، تخمه است فارسي است پس تخمه ميسازد و آن تخمه را كه ميكاري چيزها بعمل ميآ د و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ابتدا خداوند تخمه ميسازد و اين تخمهها را چطور ميسازد پيش چشممان با سردي و گرمي ميسازد. پس ابتداي صنعت همين است كه حل و عقد ميكند و اين صنعت درستي است كه خدا ميكند و خلق هم ميخواهند بكنند ولكن ازشان برنميآيد. اگر تركيب كنند تركيب ملاطي ميكنند و واقعاً بكارشان ميخورد توش مينشينند ولكن اجزائش ازهم ميپاشد پس جميع اشيا را از آب خلق كرده و غافل نباشد و جعلنا من الماء كل شيء حي بخصوص از آب مصنوع خلق كرده و جميع تخمهها منيها آب است و آن تخمه است و آخرش جميع اين حلها و عقدها برميگردد به حرارت و برودت ظاهري و باطني كه هر كدامييك جوري است و اين غذاهائي كه انسان ميخورد ظاهرش گرم نيست و از اين جهت است كه فرنگيها گول خوردهاند كه فلان دوا طبعش گرم نيست و دست به ظاهرش ميزنند ميبينند گرم نيست. نميبيني فلفل ميخوري بدنت گرم ميشود، تب ميكني، چشمت آب ميآورد. غافل نباشيد ابتداي صنعت تخمه ميسازند و تخمه را نميشود ساخت مگر اشياء عديده داخل هم كنند و اين سرّ صنعت را بدست نياوردهاند يك چيز را هر كار برسرش بياوري آن چيز همان است. ماده واحده آب است يك جا بخار ميشود اگر آتش زيرش كردي و هكذا بخار يك جا آب ميشود. پس تركيب اشياء بايد اشياء مختلفه باشد داخل هم كرد ديگر خدا قادر نيست معجوني بسازد بدون اجزاء؟ خدا چنين نميكند فلفل، دارچيني، زنجبيل ميسازد اينها را داخل هم ميكند هم فلفل است هم دارچيني است. پس اشياء كه متعدد شدند تركيبشان ميكني چيزهاي متعدد پيدا ميشود. ديگر درست بخواهي توي كار روي كه صنعت خدا چقدر مختلف است ازبس اشياء مختلفه را داخل هم كرده و ميفهمي دو شيء مختلف هي ميتواني اشياء مختلفه از او بسازي اگرچه مبدئش دو تا باشد. شيريني و ترشي دو شيء است، هي شيرينيش زياد يا كم و هكذا كمتر و هكذا بيشتر هي مقدارهاي مختلف بگير يك جزء مثلاً فلان، ده جزء فلان، بيست جزء فلان و انتها هم ندارد هرچه اينها را زير و رو كني ميتواني و ميشود چيزهاي مختلف ساخت و از همين جا است كه اگر آدم عاقل گوش بدهد شك از برايش نميآيد كه آن بسيط حقيقي هرچه ميخواهند بگويند، يك هستي خيال كنند فلان هست آب هست هرچه غرفه غرفه آب روي هم بريزي چيزي تازه پيدا نشده پس از آب حيوانهاي مختلفه نميشود ساخت. بله يك آب با قدري خاك داخل هم كن، يك جا آتش را زيادتر يك جا خاكش را زيادتر، حالا قورباغه، ماهي ميسازند. و باز فكر كه ميكنيد ميبينيد ديگر اين آبها يك جور آب نيست، يك جور خاك نيست. يك جاش نمك دارد يك جاش كبريت دارد و هكذا يك جاش جيوه دارد. اگر فرض كنيد آبي كه هيچ خاك نداشته باشد ميشود تصور كرد؟ و خيال كن كه يكدست متشاكلالاجزاء باشد اگر نباشد از اين بسازند چيزي همهاش يك جور نميشود (ميشود ظ) يا ماهي ميشود يا وزغ ولكن فكر كن نميشود ساخت چرا كه آب به اينطور يكدست هست، متفتّت است و تا غليظ نشود و غلظت از يبوست است و تا حلّش عقدش نكنند محال است كمه چيزي بسازند. حتي اين وزغها را از اين جور آب ساختهاند و آب متشاكلالاجزاء را هر كاريش كني معقول نيست كه چيزهاي مختلف ساخته شود. ديگر «مااظهر الاّ نفسه» اينها همه از شكم خدا بيرون آمدند! عجب بازيگري كه اين قدر بازيگر است! پس چرا ديگر پيغمبر ميفرستد ارسال رسل ميكند؟ پس خدائي كه از ذات خودش بردارد عرض كردم يك غرفه آب چقدر تر است؟ به قدر باقي حوض هست نمونهاش دستتان است پس چرا كار ازش نميآيد؟ مگر غير از هست چيزي هست؟ هيچ كم از هستي دارد؟ از قيد اطلاق هم برش داشتيم. هست به طور مطلق از مطلق مطلقتر هست حالا چهكاره است؟ آسمان ميتواند بسازد؟ پس اين هست مراتب تشكيكيه توش پيدا نميشود و مراتب تشكيكيه معقول است و مفهوم وقتي كه اضداد باشد حتي از شيء واحد اجزاي مختلفه پيدا نميشود و حتي عرض ميكنم بسا مشايخ چيزي ميفرمايند، ائمه همينطور ولكن مثلي است كه از جهتي اقرب است و از جهتي ابعد و معلوم است اقرب به مبدء نزديكتر است، ابعد دورتر. اين نور چراغ كه از چراغ صادر ميشود البته آن نور نزديكتر داغتر است و اين نوري كه داغتر است اثر شعله نيست شعله را كه خاموش كني هوا سرجاش هست. پس هوائي كه نزديكتر شعله است گرمتر است پس هرچه اقرب به مشيت است شباهتش زبادتر است و بالعكس. پس دو چيز است كه متصل بهم است پس نور و ظلمت بايد اينها چيزي باشند اينها داخل هم كه شدند درجات تشكيكيه پيدا ميشود مثلاً نورش آفتاب ظلمتش سايه ديوار. پس سايهها از ديوارها است ظلمتها از ديوار نورها از آفتاب اين دو كه با هم تركيب شدند درجات تشكيكيه پيدا ميشود. سركه ترش است شيره شيرين، يك سكنجبين ميسازيم كأنه مثل شكر ازبس شكرش زياد است و بالعكس تا ميرسد به درجهاي كه اعتدال دارد هر دوش. ديگر اين سركه محض درجات دارد، انگبين محض درجات دارد، هذيان است و درجات از اضداد پيدا ميشود. حالا چه مضايقه يك وقتي روي هم بجوشد ترشتر باشد يا آنكه ته خم ترشتر باشد. پس غافل نباشيد از آن مطلبي كه عرض كردم حتي هر جا ترائي كند ميشود از ماده واحده كارها سرش آورد ممكن هست آب انگور را بريزي در ديگ كمي بجوشاني البته يك مقابل كه بجوشاني رطوبتش زيادتر دو مقابل يبوستش زيادتر ميشود كاري كرد كه قند شود يكجا آبش را گرفت ولكن غافل از اين نباشيد كه آن مطلبي را كه عرض ميكنم اينجا جلوش را ميگيرد كه از شيء واحد نميشود چيزهاي مختلف ساخت. و به طور حكمت حكم كنيد كه قدرت خدا را روي علمش بريزي خدا يك چيز است محال است ممتنع است نميشود خلق ساخت و مثالهاش را لابدم كه بزنم. مثلاً آبي است يكدست متشاكلالاجزاء هرچه روي هم بريزي رطوبتش زياد نشده يا كمش بكني كمش با زيادش يك جور است. پس سر سوزن آب با يك دريا آب رطوبتش يكي است، خاصيتش يكي است ولو اين آب را بريزي يك دريا شود باز يك خاصيت دارد. همچنين روغن در فلان درجه چرب است و يك جور چرب است، ديگر در كميت تفاوت دارد پس ذات خدا را همان وحدت وجوديها نميگويند مركب است، همان فرنگيها و چيزي كه اختلاف توش نيست تعقل كن تخيل كن تو اين قند را روي هم بريزي هرچه ميخواهي تكه تكهاش كن اين تكه – مثل آن نبات را تكه تكه كن – اين تكه مثل آن تكه و هكذا. پس بسيط را بخيال خامي- و اينها محض قول باطل است كه عرض ميكنم – پس بسيط را روي هم بريزي خلقهاي مختلف پيدا نميشود ولكن خداست كه تكه تكه نميشود چرا كه گرم نميشود يك چيزي را گرمش بكن تا سبك شود برود بالا، سردش بكن تا سنگين بشود ولكن خدا هرگز گرم نميشود. خدا كسي است كه گرميرا خلق كرده هر سردي را خلق كردي پس درجاتِ هست خودشان دو هست را روي هم بريزي زيد نميشود. پس هست هيچ تركيب ندارد، زيد نميشود، ليلي نميشود، مجنون نميشود. پس زيد را چطور ساختهاند؟ از همين غذا از همين آب و خاك اينها را تركيب كرده يكي مادرش سيب خورده يكي مادرش شلغم خورده و اغلب آنهايي كه غذاي خوب ميخورند بچههاشان خوشگل ميشوند و بالعكس بدگل چرا كه غذاي لطيف بچه لطيف ميشود. ديگر در احاديث هست مادر حالا اگر كُندُر بخورد بچه هوشيار ميشود، اگر انار بخورد بچه خوشگل، خوشخلق ميشود. ديگر باقلا بخورد بيمصرف، خرف ميشود. پس غافل نباشيد خدا هيچ نميشود تركيب شود و خدا از گرمي و سردي تركيب ميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه جات از گرمي و سردي تركيب ميكند و خلق ميشود و لامحاله تا اسبابي را داخل هم نكني تركيب نميشود و عقل ميفهمد حتي آن جاهايي كه ترائي كند عقل اگر بخواهد گول بخورد همينكه پابند كرد گول نميخورد و اگر آدم پابند كرده بود گول نميخورد و روي زمين كه پابند كرد گول نخورد. حتي آن جاهايي كه ترائي ميكند كه از شيء واحد چند چيز ميسازم نبات و هكذا عرض ميكنم آنجاهايي كه واضح است كه قند بايد حرارتش كمتر باشد نبات زيادتر پس قند درجهاي است كه شكر كف كند و هكذا كفهاش برود نبات شود. پس اين شكر آبهاي عرضي همراهش بوده هرچه آتش بيشتر كني آبهاش بيشتر ميرود و خداند هيچ گرم نيست سرد نيست و هرچه ميخواهي خيال كن و جميع چيزها را خدا ساخته و يك وقتي بود كه آب نبود بعد ساخت و خدا هيچ غرق نشده الان اين عالم تمام آب باشد عقل تو غرق ميشود؟ و هكذا خاكش و در اعماق اين خاك عقل تو فروميرود و غرق نميشود. داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء در جواهر فروميرود چنانكه در عرض، و جوهر نميتواند در اعراض داخل شود و اعراض در جواهر و عقل چيز غريبي است كه همه جا داخل ميشود و هيچ جا داخل نشده و همه جا داخل شده و در شيريني رفته از خم ما هيچ كم نشده و در خم ترشي ميرود و سركه را برنميدارد و هكذا در اعماق زمين در آسمانها ميرود و هيچ برنميدارد. حالا خدا چطور است؟ طورش همينطور. پس عقل از جسمانيت متأثر نميشود مگر آنكه جوري كند كه حجاب از براش بياوري. باقلا ميخورد بكار خودش نميرسد پس به اين جورها چاي برود جزء عقل شود، عقل را زياد كند چاي و باقلا جزء اين بدن ميشود و هر دو از بدن بيرون ميآيد ولكن در هواي سرد نشاط از براي انسان پيدا ميشود ولكن آن عقل نه توي سرما است نه گرما است.
مطلب آنكه خدا همه جا هست و هيچ عين خلق نيست به هيچ لحاظي، ديگر چشم وحدت بين در كثر نداري، پس ملتفت باشيد هذيان گفتهاند. ديگكر هست مطلق او است همه چيز به هست به هست به هست اين خرمن هستي هست اين هم هست تو چرا خر شدهاي؟ اين هست از هستي هيچ كم ندارد معذلك اگر گرسنه است گرسنه است ولكن خدا هستي است كه هرچه ميخواهد بكند ميكند خدا هست كه هيچ جهلي ندارد، همچو هستي كه هيچ جهل عجز ندارد كه هيچ عجز سفاهت ندارد خداست خير اينها را هم بردارد كه توحيدتان خالص چيزي كه قدرت از او برداشتي خوب نظر با بالا ببر، خوب بردم خوب هست مطلق چه كار ازش ميآيد مثل تو پس از هست مطلق نميشود چيزي ساخت ون هستي خلق را او داده و هستي حروف را كاتب داده هستي مداد آن وقتي كه مركِّب مركَّب ساخت، پيشتر چه بود؟ دوده، فلان، فلان. پسش همه محتاج هستند و از هست هيچ كم ندارد. ديگر آن هست مطلق را ميگويم عرض ميكنم هرچه اطلاقش زيادتر عاجزتر است اين كه نه قدرت دارد نه عجز به اين جور مثل تو، تو نميتواني ناخوش شوي نه چاق پس آن هست معقول نيست كه جزء جزء مختلف شود. پس روي هم كه ريختي يا كائن است يا مصنوع لا ثالث بينهما و خداست بلا تشبيه مثل فاخور و خودش گفته خلق الانسان من صلصال كالفخّار پس آن فاخور ميداند چطور كوزه بسازد، از چه بسازد. ميداند از همين خاكها آبها چطور تركيب كند. اين عالم هست قادر هست حكيم هست يكي را بزرگ يكي را كوچك همه را از روي علم. واللّه علم است كه خدا روي هم ريخته در ملك كجاش هست كه بي علم ساخته شود؟ همين مگس رگها دارد، پيها دارد و همچنين از روي حكمت ساخته شده اختيار بدست خودش دادهاند تا دلش ميخواهد ميپرد و بالعكس و همه مردم جمع شوند حتي آن محييالدينش نميتواند يك مگس بسازد و خلقالساعة اسمش گذاشته. حالا ايني كه اينقدر پست است ضايع است او ساخته حالا شماها بياييد زور بزنيد كه يك مگس بسازيد، خير چيزي را ميبرد، برو پس بگير يا آنكه تو را زد زهرش را بردار ديگر جدوار بايد خورد، زهركش بايد بكار برد. پس صانع است و مصنوع و مصنوع هستيش از صانع است. از اوست نه آنكه هستيش از او بيرون آمده و از خدا هيچ چيز داخل خلق نميشود بلكه از آتش گرميها از آب سرديها اينها را ساخته و نوعاً يادتان نرود صانع نوعاً هستي صانعي دارد خلق هستي خلقي تا خدا آنها را نسازد ساخته نشدهاند بعينه مثل كرسي تا نجار نسازد كرسي نيست وهكذا چوب تا نسازد چوب نيست. پس خلق تمامشان از خلق امكان هستند و در امكان جاشان هست و خدا هميشه خداست و هيچ از اينها متأثر نميشود و عجب خدائي است كه طعم را ميداند چطور است و از اين جهت ساخته و ميدانسته كه روشني چهطور است گرمي چطور، ميسازد و هكذا ملتفت باشيد. پس خدا يعني آن هستي كه كسي هستش نكرده باشد و ابتدا نداشته باشد اينها هم هستند، بله هستند. خير، بقول مطلق بگو خوب اينها را كه تا نساخته بودند چه بودند؟ هيچ نبودند. پس خلق به خدا هستند يعني خدا آنها را ساخته. كرسي هست يعني نجار ساخته، نجار خودش كرسي بشود، نميشود. پس از خدا نميشود خلق بعمل بيايد. ديگر يك دليلش آن است يك دليلش توپ و تشر است. ديگر كلباللهي زيداللهي، عرض ميكنم كلب خلقي است، زيد خلقي اينها را خدا خلق كرده خودش چطور است؟ ليس كمثله شيء نه مثل خوبها است نه مثل بدها است، خوبش مظاهر او نيستند بدشان هم مظاهر او نيستند. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
پايان دفتر ششم
(دوشنبه 29 محرّمالحرام 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالمتكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و انتكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لمتقف الاّ بجفاف الرطوبة و لمتجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.
هر فاعلي تكوين ميكند آن مصنوع خودش را و قاعدههاي كلّي است عرض ميكنم ملتفت باشيد. هيچ فاعلي مصنوع خودش نيست، مصنوعش مصنوع است و او صانع و آن مصنوع را بايد از خارج تكوين كند. حالا فعلي است صادر ميشود از فاعل، آن فعل تعلق ميگيرد به خارج و تكوين ميكند. و عرض ميكنم در هرچه مسامحه داريد لكن در حكمت مسامحه نگذاريد كه كار خراب ميشود. مسامحه كار فقهاء است ولكن حكمت علمي است به حقيقت شيء و مسامحهبردار نيست. پس هر فاعلي كه فعلي از خود بروز ميدهد و تعلق به خارج ميگيرد همينجوري كه فاخور قدرتي از او تعلق ميگيرد به آب و گل و كوزه و كاسه ميسازد حالا چون فعل خودش از خودش سرزده مخلوق اسمش بگذاري بلحاظي كه اين فعل آن فاعل است، مطلب ديگري است. و ملتفت باشيد فعل صادر از فاعل معلوم است اگر فاعل صادرش نكند نيست و امتناع صرف است. پس بايد فاعلي صادرش كند كه موجود شود. حالا چون چنين است محتاج است و خدا نيست و ميشود اسمش را خلق گذاشت و معلوم است فعل صادر از صانع هرجور صانع خواست جاري ميشود خصوص از روي تدبير و فكر و از روي حكمت فعلش را جاري كند.
پس هر صانعي فعلش از خودش صادر است پس قيام از قائم صادر است، قعود از قاعد صادر است و همچنين هر فعلي. و عرض كردم علم به حقيقت شيء هيچ مسامحه توش نيست و همه درست است و مطابق با خارج است. حالا اين قائم خواسته قيام درست كند اين قيام ممابه القائم قائم است. اين قيام فاعلش كيست؟ قائم است. حالا يك وقتي بود كه اين قائم قائم نبود، قاعد بود و مادام كه قائم بود قيام هم همراهش هست معذلك قيام فعل صادر از قائم است و منظورم فاعل قيام است. پس فاعل حقيقتش اين است كه فعل داشته باشد و فعل حقيقتش اين است كه صادر از فاعل باشد اگر صادرش نكند نيست و اين فعل از جانب فاعل و از صانع صادر است و هرطور خواسته صادر كرده. پس او محبوب او است، مشاء او است، مراد او است. پس اين فعل صادر از فاعل است و صانع اين فعل را به هر شدت و ضعفي كه خواسته جاري كرده. پس حالا اين صانع هيچ بحثي به فعل خود ندارد اين فعل هم اگر شعور داشته باشد بحثي به صانع خود ندارد و اين صانع هرطور دلش ميخواهد فعلش را جاري ميكند. حالا اگر كسي در خارج باشد بگويد چرا فعل را جاري كردي؟ چرا فعلت شدت يا ضعف داشت؟ آن شخص خارجي دارد سؤال ميكند و خود فعل بحثي ندارد به فاعل خودش و اينها همه داخل بديهيات است و وقتي حلّش ميكني ميبيني چقدر بديهي است.
حالا ملتفت باشيد هر چيزي كه صادر از جايي است از آنجايي كه صادر شد آن صادركننده به او هيچ بحثي ندارد و بحثها تمامش بطور تباين بايد باشد. پس زيدي حركت ميكند آن كسي كه در خارج ايستاده ميگويد چرا حركتش دادي؟ حالا يا چراش از باب احتياج است يا چراش از باب مكابره است و انكار. پس ملتفت باشيد دليل عقل خالص است هيچكس نميتواند انكار كند و محل بحث نيست و تمام كتب سماويه اينطور نازل شده. اين است كه هر فاعلي فعل خودش را جاري ميكند و آن فاعل هيچ بحثي به او ندارد و بالعكس و اين است كه عرض ميكنم شالودهها را ريختند و رفتند و مردم اصلاً نفهميدند. ميفرمايد شيخ مرحوم من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره. يك لفظ زيدٌ قائمٌ را ميگويند و بسا ميگويند كه همهكس اين را ميداند. زيد مبتدا قائم خبرش، زيد موصوف قائم صفتش، اين چه دخلي به توحيد دارد؟ عرض ميكنم كه همهچيز را خدا به نمونه اكتفا كرده و دين و مذهبش را در نمونهها قرار داده و نمونهها همهجا كليات هستند و به نمونه خدا همهجا حجتش را تمام كرده. پس عرض ميكنم فاعل فعلش را از خودش جاري كرده و فعل خودش جاري شدن ندارد مگر آنكه او جاريش كند. پس هيچ بحثي با هم ندارند نه فاعل با فعلش بحث دارد چراكه از روي عمد جاري كرده و نه فعلش به او بحثي دارد چراكه او نبود كه بحثي داشته باشد. پس اگر چنين است ارسال رسل از براي چه ميكند؟ پس ملتفت باشيد آنها را از يكديگر جدا كنيد حالا كسي هم بحث بكند از باب آن است كه جاهل است.
پس ملتفت باشيد عرض ميكنم فعل كه صادر شد از فاعل مگر راه فاعل را ميبندد كه خبر از يكديگر نداشته باشند؟ بلكه همهجا فعل همراه فاعل است و بالعكس مثل چراغ و نورش. تا چراغ روشن شد در و ديوار روشن ميشود و حال آنكه نور در و ديوار غير از چراغ است و هوايي است روشن شده و تا چراغ خاموش شد نورها ميرود و اين نور بسته است به چراغ و تا چراغ روشن شد در و ديوار روشن ميشود. پس اين نور محتاج به چراغ است و چراغ در كينونت خود محتاج به او نيست و چراغ محتاج به فتيله و روغن است ولكن آن انواري كه در فضاي اطاق روشن است اينها نميتوانند نور چراغ را روشنتر كنند و نميتوانند مدد چراغ شوند چراكه از آنجا بيرون آمدهاند و غافل نباشيد اين مطلب را گم نكنيد كه هرجايي كه ديديد كه اتفاق نظرتان افتاد به شبههاي كه كسي گفته بود، يا حكيمي حرف زده بود، هرجا چنين باشد كه فاعلي فعلي از او صادر شد، در همچو صورتي امر و نهي معقول نيست. حالا نه آن فعل مسخوط فاعل است نه فاعل با او بحثي دارد نه او با فاعل. حالا ديگر فاعل به او بگويد كه تو بيا ايمان به من بياور، خير اين خودش سر تا پاش ايمان او است و غافل نباشيد كه جميع اين گفتگوهايي كه هست در اين نظر نيست، اين نظر را بيندازيد. حالا ديگر جايي مطلقي، مقيدي كه شبيه به اين باشد، چنين نظرها است، باشد. عرض ميكنم جسم به جسمانيت خودش در آسمان هست در زمين هست وهكذا در تمام چيزها هست. حالا جسم كسي را فرستاده به نزد تراب كه بيا ايمان به من بيار كه من طول دارم، عرض دارم، عمق دارم و هرجا ميگويند ايمان بياور يعني بدان كه من چكارهام. و عرض ميكنم تراب ميداند كه جسم چكاره است چراكه از پيش او آمده و اين تراب دورتر نيست از جسم كه آسمانها نزديكتر به او باشند. پس اين زمين در اينكه ايمان به جسم دارد حرفي نيست چراكه هرچه در او هست اين ميداند كه او طويل است، او عريض است، او عميق است و هر جايي كه ميگويند بيا ايمان بياور، يعني بيا صفات خدا را بدان كه علم است، قدرت است، حكمت است وهكذا تمام صفات. غافل نباشيد كه در هرجا كه نظر مطلق و مقيد است يا فعل و فاعل است در آنجاها هيچ نزاعي، جنگي و ارسال رسلي و انزال كتبي لازم نيست. پس اصلش ملتفت باشيد ارسال رسل را فكر كنيد ببينيد انبيا از كجا ميآيند و با مردم چه حرف دارند و چرت نزنيد و در همانهايي كه مدّ نظرتان است فكر كنيد. اين زمين را اگر تعبيري بياورند كه از پيش جسم آمده صحيح است. ولكن آمدنش را ملتفت باشيد و اينطورهايي كه مردم خيال ميكنند نيامده مگر آنكه تعبيري بخواهي بياوري. پس در جسمانيت همه اين اجسام ظهورات و كمالات و رسولهاي او و صفتهاي او هستند پس اينها بيايند ايمان بياورند همه ايمان آوردهاند و ميشود تعبير آورد يسبّح له مافي السموات و مافي الارض و غافل نباشيد كه انبيا براي اينكار و اين نظر نيامدهاند و اين نظر را بعد از آنكه دقت كرديم و مسامحه نكرديم و خوب هم ياد گرفتيم بر علم ما چيزي نيفزوده. خوب فرضاً حالا دانستي كه زمين ايمان به جسم دارد به او هم ميگويي ايمان به كه داري، كفر به كه داري؟ فرضاً بگويد به هيچكس. ولكن ملتفت باشيد جاي امر و نهي را بدانيد كه در كجا است. پس انبيا ميآيند از جانب آن خدا و ميگويند شما خبر نداريد از خداي غيبالغيوب و شما نميدانيد كه او درباره شما چه اراده دارد ولكن ما خبر از اراده او داريم و او ما را فرستاده بسوي شما كه ارادهاش را به شما بگوييم. حالا ببينيد اين در چه عالمي واقع است؟ ديگر حالا ما خودمان ظهور او هستيم، خير شما ظهور او نيستيد.
پس آنجايي كه ارسال رسل ميشود و مردم بايد حق و باطل را تميز بدهند جايي است كه انبيا و حجج ميآيند و با مردم حرف ميزنند. حالا آنجايي كه فوق حق و باطل است ما كار دستش نداريم، ما حق ميخواهيم باطل را نميخواهيم و خداي ما چنين از ما خواسته. پس ببينيد تمام انبيا اول حرفشان اين است كه ما آمدهايم كه آن صانعي كه ميدانيد شما را او ساخته و شما هم ميدانيد كه شما خودتان خودتان نشدهايد، خودتان را نساختهايد چنانكه من خودم خودم را نساختهام انّما انا بشر مثلكم يوحي الي ولكن او اراده دارد ميگويد من شما را براي كار مخصوص ساختهام و شما قصد و مراد او را نميدانيد مگر اينكه من مراد خدا را به شماها تعليم كنم. پس آن مراد خدا پيش خدا است و مراد خود را به پيغمبران خود ميگويد همچنين كه به جبرئيل ميگويد به ملكالموت هم ميگويد مراد من اين است كه بايد جان فلان را در فلان وقت بگيري، او هم ميگيرد و ما خبر نداريم. پس ببينيد آنجايي كه جاي وساطت است هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد فرضاً هم اگر يادبگيري شكار خوك است مگر اينكه اينها را ياد بگيري و بداني كه اينها به تنهايي مغز ندارد.
پس ملتفت باشيد بايد بداني كه حكيم حكمت دارد، عالم علم دارد، قادر قدرت دارد و اصلاً عجز ندارد. پس از راه خودش بربيايي، آن شكار خوك را سرجاش بگذاري خيلي خوب است. خوب حالا قطع نظر از اينها تو كلي و افراد مطلق و مقيد را هم ياد گرفتي حالا كدام كلّي است كه به صورت عمارت بيرون آمده و كدام مداد است كه به صورت حروف بيرون آمده؟ ديگر اين مداد خودش مطلق است و در ضمن جميع حروف بيرون آمده خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، خودش هم ليلي است هم مجنون است، هم وامق است هم عذرا است. خودش به راه خودش نشسته در انتظار خود است. عرض ميكنم تمام اينها هذيان است و وقتي ميشكافيش كفر محض است. ببينيد آيا معقول است كه اين حروف و كلمات خودشان بتوانند از شكم مداد بيرون بيايند؟ حالا برفرض دروغ گيرم كه بيرون هم آمدند خودشان فكر كن ببين اينها را كه با هم ربط داده؟ اگر حرفي را به جاي حرفي ديگر بنويسند بيمعني ميشود. عرض ميكنم تو كه حالا ملاّ شدي كه ميداني اگر يك حرف پيش و پس باشد مطلب ناقص ميشود يك نقطه زياد باشد مطلب ناتمام است، مداد خودش دهنش ميچايد اينطور بنويسد. اولاً مداد نميتواند به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد بلكه اين مادهاي است كه به هر صورتي كه بيرون بياوري بيرون ميآيد. حالا اين كتاب را كاتب نوشته و با مداد هم نوشته و همه كتاب را با مداد مينويسند. ديگر اين كاتب خودش كتاب است يا آب دهنش كتاب است حتي اگر با آب دهن هم بنويسد فرق نميكند كه از آب دهن بگيرد يا از مداد فرضاً از آب دهن خودش هم گرفت و دهنش هم خون آمد و از خونها نوشت، باز مداد قرمزي است.
پس ملتفت باشيد آن فاعل حقيقي كه فعل را جاري ميكند خدا است و از روي اين فعل صنعت ميكند. همچو كسي خدا است. حالا اين صنعت ربط بهم دارد بطوري كه تمامش با هم مناسبت دارد و خدا هم تعبير به همين آورده. حالا كه ربط دارد و حكمت دارد و تعليمت ميكند از براي اينكه ميخواهد حجت را تمام كند اين است كه از همين راهها احتجاج ميكند كه اين كتاب را كاتبي نوشته و اين بدن تو هم فعل همين كاتب است چشم دارد، گوش دارد و عجب كتابي است كه يك خورده پيش و پس ميشود چشمش نميبيند، گوشش نميشنود، شامهاش بو نميفهمد، ذائقهاش تمام ميشود وهكذا. پس اين كتاب را كسي نوشته و از روي علم و حكمت نوشته، با قدرت نوشته چطور و اين كتابهاي خودمان خودشان نميتوانند حرف بزنند ولكن اين كتاب هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق حالا كه چنين است ميآيند انبيا پيش اينجور كتب كه شما خودتان خودتان را ننوشتهايد و نقش نكردهايد و اينجور خط را نميتوانيد مشق كنيد، نه حالا ميدانيد و نه آخر كار ياد ميگيريد حالا آن كسي كه شما را ساخته و نقش كرده حالا او ميگويد كه شماها مصنوع من هستيد و من صانع شما هستم. حالا اين ادعاي بيجا است؟ حاشا و كلاّ بعينه مثل آن كتابي كه كاتب نوشته اگر بگويد كه من تو را نوشتهام راست است، حق است و صدق. حالا آن كاتب فرستاده است رسولي را پيش شما و حرفش اين است كه آنچه شما ميدانيد من نيامدهام به شما بگويم و آنچه ميتوانيد بكنيد بكنيد ولكن آمدهام در ميان شما كه به شما بگويم كه من از پيش آن كسي آمدهام كه شما را ساخته و شما از پيش او نيامدهايد و مراد او را نميدانيد و او حرفش اين است كه من هرچه را ميسازم براي كاري ميسازم و آنچه ساخته شده شما نميدانيد از براي چه ساخته شده. نمونهاش اينكه چشم ساخته شده از براي ديدن اگر نميخواست كه شما ببينيد خلقش نميكرد وهكذا گوش را ساخته از براي شنيدن. حالا آن كسي كه شما را ساخته ميگويد شما مصنوع من هستيد و مملوك من هستيد، بايد اقرار كنيد كه شما مال خودتان نيستيد چراكه خودتان خودتان را نساختهايد. حالا كه مال خودتان نيستيد «العبد و مافي يده كان لمولاه». پس من به هرجا ميگويم نگاه كنيد نگاه كنيد و به هرجا ميگويم نگاه نكنيد نكنيد و عمداً چنين كرده كه چشم بالطبع ببيند و اين گوش را عمداً جوري خلق كرده كه هر صدايي را بشنود ولكن نه هر چيزي را كه چشم ميبيند نگاه كند، نه هر صدايي را كه گوش ميشنود گوش بدهد وهكذا شامه از براي بوفهميدن است و هزار حكمت هم توش هست. حالا هر بويي را استشمام كنيد اذن ندادهاند ولكن آن بوهايي كه مفرح باشد، مقوي باشد، اذن دادهاند. آن گندها را اذن نداده، ميگويد كه به تو گفتهام فلانجا مرو كه بوي بد به دماغت بخورد. ميگويد من از پيش آن صانع آمدهام و شما چشمي داريد كه ميبيند و اين چشم جوري است كه به هرجا كه نگاه كند ميبيند اين مصلحت شما نيست كه همهجا نگاه كنيد مگر در بعضي جاها و اينها را يك پارهاي كه شعور داشتهاند استدلال كردهاند أنطعم من لو يشاء اللّه اطعمه اگر خدا نميخواست كه ما بشنويم اصلاً خلقمان نميكرد.
و عرض ميكنم خدا اين چشم را براي ديدن خلق كرده، گوش را براي شنيدن و هيچ حكيمي نميتواند ايراد كند. پا براي راهرفتن، ديگر بندبندهاش را هم تعمد كردهاند. و همچنين ملتفت باشيد پس حالا من ولكي سيلي بزنم به كسي، بله اگر خدا نميخواست ميبايست مرا خلق نكند. پس ملتفت باشيد تمام اينها علم است، حكمت است. چشم را براي ديدن خلق كرده وهكذا پا را براي راهرفتن وهكذا اين اعضا و جوارح تمامش از روي حكمت است. حالا از روي همين نمونه است كه استدلال كردهاند كه اگر نميخواست ما مشرك شويم نميشديم. عرض ميكنم اگر او ارسال رسل و انزال كتب نكرده بود راست بود كه اگر خدا نميخواست ما فلانچيز را دوست بداريم نميداشتيم. و غافل نباشيد أنطعم من لو يشاء اللّه اطعمه عرض ميكنم اين قياسي است كه شما كردهايد و آن حكمايي كه بالاتر از ملاّصدرا بودهاند اينجور خيالها كردهاند و استدلال هم ميكنند و ميگويند چنانكه اغنيا را خدا غني خلق كرده فقرا را فقير آفريده و هركس صحيح شد او صحيح خلقش كرده و هركس مريض شد او مريض خلقش كرده. حالا كه چنين است ما به همين اكتفا ميكنيم. عرض ميكنم آخر فكر كن ببين اين خدا طبيب فرستاده پيش از آنكه مريض خلق كند و به طبيب هم گفته كه دواي هر مرضي چيست و اگر ارسال اطبا نكرده بود قول تو راست بود ولكن بعد از ارسال اطبا ديگر تو نبايست فضولي كني. عرض ميكنم اين خدا هم انزال دوا كرده هم ارسال طبيب و هم به تو تعليم كرده كه فلانكس او طبيب است، دواها دارد و راه هم ميبرد كه تو را چاق كند و نشانت هم داده كه فلانجا خانهاش است، در فلان محله است، برو پيش او هرچه به تو گفت عمل كن و اگر چنين است پس نميشود بحث با صانع كرد و او قطع جميع عذرها را كرده.
و عرض ميكنم اصل كينونت؛ و غافل نباشيد و كينونت عباد از گل است و خدا طين نيست و شما از خدا خلق نشدهايد ولكن اين طين از آب و خاك است و آب و خاك صادر از خدا نيست و راجع به او نيست. خدا نه تر است و نه خشك، پس خلق يعني از آب و گل خلق شده باشند و عاجز هم باشند و هيچ چيزي از خود نداشته باشند و اگر او آنها را حركت ندهد نتوانند حركت كنند و اگر او آنها را ساكن نكند نتوانند ساكن شوند پس خلق يعني عاجز پس من ميبينم هستم ولكن هستِ عاجز. يكپاره دردها دارم ميخواهم درد نداشته باشم معذلك درد ميكند. حالا من هستم، درد هم هست. حالا اين درد صادر از خدا است؟ نه. حالا كه بدن من درد گرفته اين از تأثير فلان خلط است يا از تأثير سرما است، هرچه شده حالا اين را بايد علاج كرد. اگر اين خدا طبيب نفرستاده بود ما هم كار نداشتيم ولكن ارسال رسل ميكند و بخصوص آن اوائل انبيا را واميداشت كه طبابت كنند و ادريس طبابت ميكرد و آنها خطا در كارشان نبود چراكه طبيبي كه از روي وحي طبابت ميكند خطا ندارد ولكن اطباي ديگر خطا هم ميكنند. پس ملتفت باشيد گفتگو در چنين جايي است كه انبيا ادعاشان اين است كه ما از پيش خدا آمدهايم ساير خلق چنين نيستند اگر ادعا هم ميكنند بيجا است. پس ملتفت باشيد خدايي كه تو را خلق كرده اگر خواست كه تو غذا بخوري ميتواني والاّ تو نميتواني ديگر ولو شاء اللّه ما اطعمنا عليهم و أنطعم من لو يشاء اللّه اطعمه و استدلال هم ميكنند خدا كه ميداند فلان فقير است و بخل هم ندارد و پول هم دارد و بهتر از ما ميداند كه فلان فقير است. ديگر ما چرا پولش بدهيم، خودش بدهد. ملتفت باشيد اگرچه اين حكمت از حكمت ملاّصدرا بالاتر رفته معذلك به تو فرموده كه تو را عمداً غني كردهام او را فقير كردهام و اگر نميدهي چشمت را كور ميكنم و عمداً تو را ناخوش كردهام و فلان را طبيب كردهام براي آنكه طبابت تو را بكند و اگر ميخواستم كه فلان ناخوش نشود نميشد و عمداً چنين كردهام كه تو را امتحان كنم و كار خدا اين است كه جاهل را به عالم مبتلا ميكند و عالم را به جاهل تا اينكه عذرها مرتفع شود و عمداً علما را علم ميدهد كه ببيند علم به مردم ميدهند يا نه و امتحانشان ميكند و عمداً جهال را جهال آفريده تا اينكه امتحانشان كند و حجت خود را بر آنها تمام كند.
پس ملتفت باشيد پس كينونت ما صادر از صانع نيست و اگر اين گل را دست نزده بودند به صورتي بيرون نميآمد و حالا كه اين را ساختند و مقيدش كردند، حالا واجد است كه خودش خودش است و حالا از يكپاره چيزها خوشش ميآيد و از يكپاره چيزها بدش ميآيد. پس اين كينونت حالا ميداند خودش غني است يا فقير است. حالا كه ميداند اگر فقير است محتاج است به غني و اگر غني است ميداند محتاج به غير خود نيست. ديگر اگر كسي بگويد چرا مرا فقير كردي چرا فلان را غني آفريدي؟ عرض ميكنم اگر بخواهد جواب ميگويد عمداً تو را فقير كردم و فلان را غني. حالا اگر آن غني به تو نداد من او را ميگيرم، او را ميبندم، ميزنم چنانكه جاهل بگويد چرا من را جاهل آفريدي؟ جواب ميگويد من تو را عمداً جاهل آفريدم و او را عالم. حالا كه عالم خلقش كردم از براي اينكه او را امتحان كنم كه اگر تو رفتي و او نداد و به تو علمي تعليم نكرد الجمه اللّه بلجام من النار و چنان گندي از او صادر ميشود كه اهل جهنم او را لعن ميكنند. و همهجا اينطور است، يك گند بدتري كه آمد آن گندي كه پيشتر بود چندان معلوم نميشود، يك نور كمي كه باشد نور بالاتري و زيادتري بر روي او بيايد، نور اول گم ميشود و همينجور است آن عالمي كه علم خود را تعليم نميكند و عمل به علم خود نميكند چنان گندي ميآورد در جهنم كه اهل جهنم گند خودشان را احساس نميكنند و فحش و كتره به او ميگويند و فرموده شما را غيرمعصوم خلق كردهام و شما بايد چنين باشيد. حالا همه را هم بخواهم عالم كنم مثل انبيا، ميتوانم. براي چه بكنم؟ اگر بخواهم ميتوانم، حالا تمام روي زمين طلا باشد، فكر كن ببين از براي چه؟ چه مصرفي دارد؟ ما ميخواهيم زراعت كنيم روي اين زمين گندم برويد خوب حالا همه نقره باشد از نقره گياه نميرويد ما ميخواهيم زراعت كنيم درخت غرس كنيم، روي طلا نميشود. طلا خوب است ولكن كم باشد وهكذا نقره، مس خوب است همينقدري كه هست. پس خوب اين است كه خدا كرده. يك جايي آب خلق كرده يك جايي خاك وهكذا همين جوري كه كرده كارهاش درست است و غير از اين اگر صانع صنعت كرده بود صنعت او ناتمام بود. و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و ما خبر نداريم و او خبر دارد انّ الانسان ليطغي و اين اگر گرسنه نباشد نميرود پيش خدا و چيزي كه يادمان نميآيد پير و پيغمبر. و همينطور خلق كرده كه متذكر باشيم و عمداً چنين كرده كه بعضي عالم باشند بعضي جاهل. آن را مستغني كرده آن را فقير، پس اينها همه كه هست كار همه رو ميشود. پس يك كسي بايد تونتاب باشد يك كسي بايد به حمام برود. حالا يك كسي است نميتواند خلا پاك كند يك كسي است ميتواند و هيچ باكش هم نيست، آن كسي كه نميتواند بايد پول بدهد. وقتي اينجور باشد كارهاي همه رو است. يككسي هست كه اگر صد تومان به او بدهند نميرود كناسي كند پس اين خلق بايد درهم و برهم باشند و همه كمك هم كنند تا كارهاشان رو باشد. ديگر ما نانوا ميخواهيم چه كنيم، خودمان نانوايي ميكنيم، خودت نميتواني نانوايي بكني. پس ببين صانع چه كرده! محتاجين را خلق ميكند اغنيا را هم خلق ميكند اغنيا را امر ميكند كه بدهيد و اين محتاجين را هم امر ميكند كه بگيريد و هر دستي كه ميدهد البته رو است و بالا است و هر دستي كه ميگيرد البته زير است. ديگر ميرويم چماق ميزنيم و ميگيريم، خير چنين نخواستهاند و البته بايد به ملايمت گرفت و ممنون هم بايد شد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(سهشنبه سلخ محرّمالحرام 1313)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البيّن انّ رطوبتها و رقتها مالمتكن بلانهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبّر الي ما لانهاية له فلابدّ و انتكون درجات المادة المأخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلاً منها قدوقف في حدّ و لمتقف الاّ بجفاف الرطوبة و لمتجف الاّ علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك انّ درجات المادة المأخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عوداً كان رطباً رقيقاً بلانهاية بدءاً و ليس هو الاّ الماء الاول كمابدأكم تعودون.
كسي كه كار را از روي فايده و حكمت ميكند آنچه مرادش است آن مرادش سابق است و انسان خيلي نمونه اينجور حرفها است و ملتفت باشيد. پس آن مراد علّت غايي است و همهجا كارهاي انساني همينطور است. پس علت غايي آن چيزي است كه بعد ظاهر ميشود. پس ميخواهيم برويم سفري، اين حيوان است ميخواهيم، خرجي ميخواهيم ولكن آن غايت و مقصود آن چيزي است كه اول اراده ميكنيم. پس حالا به جهت اينكه ميخواهد سفر كند حيوان ميخواهد، خرجي ميخواهد و اينها را پيش مياندازد و آن علت غايي بعد ظاهر ميشود و اين است كه ميفرمايد آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخّر است. پس مراد خدا از خلقت خلق چهچيز است؟ آبي اينجا باشد براي چه؟ خاكي براي چه؟ و ملتفت باشيد آن مراد الهي بجز آنكه او را بشناسند هيچچيز نيست و اين علت غايي است. پس حالا اين اسبابي دارد، اوضاعي دارد، بايد اسبابش را كوك كرد، البته آنها را پيش مياندازد. پس آنچه صادر از او است اراده او است. ديگر او اراده دارد كه آنچه مرادش هست بعمل ميآيد پس هر حكمي اينطور است. حتي عقلاي دنيا آنچه بدانند كه بدست نميآيد و در خيالشان خطور كند پياش نميروند. پس مراد خدا از خلقت خلق اين است كه او را بشناسند و از مرادات او خبر شوند. ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اينها اسبابي، اوضاعي ضرور دارند. همانطوري كه خدا قرار داده ديگر چشم لازم دارد، گوش لازم دارد. ديگر كسي بگويد چه ضرور بايد اين خلق بيايند اينجا خدا را بشناسند؟ اينها ديگر حكمت خدا را نميدانند. و غافل نباشيد بلكه اصل مراد الهي را يك جايي بدست بياوريد. پس مراد خدا از خلقت آب مرادش آن است كه مردم ديگر بكار برند و زراعت كنند. پس چون محتاج بودند به آب از اين جهت آب را خلق كرد و اگر محتاج نبودند خلقش نميكرد و اين است كه عرض ميكنم غافل نباشيد و نظري كه حكمت توش هست همين است. ديگر آن مطلق است، آن مقيد است، پس برفرض كه بطور كمال هم ياد بگيرند چه مصرف دارد؟ و ميدانم كه توي اين خيالات هستيد و اصرار من آن است كه اينها را بيندازم. و آنها نوعش درست است ولكن بايد ياد گرفت كه منافات با كلمات اهل حق نداشته باشد. پس ميتوان گفت كه هر مسمّايي نسبت به افعالش مطلق است و زيد كلّش توي قيام است، توي قعود است وهكذا تمام اينها زيد هستند و زيد بكلّش بينا است، شنوا است. پس ملتفت باشيد از اين نظر مطلق و مقيد توحيد بدست نميآيد. ديگر يك عامّي خاصّي هست؛ و عرض ميكنم كيست كه اينها را وازند؟ و همچنين عامّ عين خاصّ نيست و بالعكس عامّ عموم دارد خاصّ عموم ندارد، انسان ندارد، حيوان عموم ندارد. ديگر انسان همهجا نيست انسان در آن واحد در حال واحد در امكنه عديده چطور ميشود كه حاضر باشد؟ و گفتهاند محال است، بعضي گفتهاند محال نيست. پس ملتفت باشيد هرجا خاص هست البته عام پيشش هست. پس ملتفت باشيد اهل حق هم در يكپاره جاها بيان كردهاند و كسي كه مطلب حق نميخواهد بفهمد غرض خود را ميگيرد. پس ملتفت باشيد خدا آن است كه همهجا هست، پس از آن جمله عباي من است پس عيب ندارد كه خدا در عباي من باشد. «ليس في جبتّي سوي اللّه» و كل صوفيه ملعونه همين را ميگويند.
پس عرض ميكنم به آن قاعدههايي كه عرض كردم مطلق و مقيد هست. حالا اگر مطلقي عالم باشد البته در مقيدات خود عالم است، دانا است. پس مطلقي در عالم خودش شيرين است، يك مثقالش شيرين است، دو مثقالش هم همانقدر شيرين است و همه يك نمره است و بدون اينكه شكر را ممزوج كنند اصلاً فرق در شكر پيدا نميشود مگر اينكه او را با چيزي ديگر ممزوج كنند. حالا اين را، هي فكر كن از روي تدبير و شعورت را بكار ببر و ببين از يكچيز نميشود اشياء ساخت و محال است و خدا يك است و محال است كه اشياء از او ساخته شود. ولكن سفيدي را برميدارند سياهي خيلي پيدا ميشود، گرمي و سردي را داخل هم ميكنند وهكذا نور و ظلمت. پس ملتفت باشيد خدا يك است و بسيط، ديگر «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» عرض ميكنم اينجور بسيطي كه حكما خيال ميكنند اين بسيط نظر اهل حق نيست. حالا اين بسيط خدا است كه قدرت ندارد؟ خير، پس او ديگر قيدي ندارد. پس عرض ميكنم اين يك است، اگر يك است و متشاكلالاجزاء است پس اگر علم است معقول نيست كه يك تكهاش جهل باشد يك تكهاش چيز ديگر و گفتهاند ازبس خدا كامل است و تمام است در جهل و در علم و در نجاسات و طهارات بروز ميكند. پس عرض ميكنم اين هستي كه قيد نجاست و طهارت و جهل و علم ندارد، اين خدا است؟ ميبينيد اينجور مزخرفات را گفتهاند. ازبس خدا كامل است و از شدت كمال به تمام صورتها بيرون ميآيد و از اين جهت هم به صورت عالم ظاهر شده هم به صورت جاهل. پس شما فكر كنيد و ببينيد مخلوقي را خدا اسمش گذاردند، حالا اين خدا است؟ پس اينكه تو ميگويي بسيط است و اصلاً قيدي ندارد و چون قيد علم ندارد، قيد جهل ندارد از اين جهت هم به جهال ظاهر شده هم به علما و هم به قادرين و هم به عاجزين، عرض ميكنم آيا نه اين است كه قدرت مينشيند روي جايي و عجز مينشيند روي جايي و علم مينشيند روي جايي وهكذا جهل و اينها اضدادند. و بسا در اين حرفها دقت نداشته باشيد چنانكه لغزيدند كساني كه خود را حكيم ميدانستند و گفتند خدا چون بمضادته بين الاشياء است علم ان لا ضدّ له و چون خودش ضد ندارد از اين جهت ميگوييم خودش هم عالم است هم جاهل. پس چون خودش ضديت ندارد و موسي و فرعون نيست كه ضديت داشته باشد اين است كه هم موسي است و هم فرعون. پس بمضادته بينهما هم موسي است و هم فرعون و عرض ميكنم اينها اسرارشان است و حظ هم ميكنند و عرض ميكنم خدا با كفار بد است و اين قدري كه او با كفار بد است و دشمن است هيچكس آنقدر دشمني با آنها ندارد چراكه رسولي كه او فرستاده اينها را نميگويد. و عرض ميكنم الحمدللّه نتوانستند كه ادعاي پيغمبري كنند و همينطور آن مرشدين اگرچه در خلوت بگويند كه ما پيغمبر هستيم و بگويند ما خدا هستيم ولكن الحمدللّه اهل حق در دليلشان و برهانهاشان چيزي فروگذاشت نكردهاند و تمام شكوك و شبهات ملحدين را رفع ميكنند و الحمدللّه خدا چنين قرار داده كه از ترس اهل حق نتوانند مزخرفات خود را اظهار كنند. پس آن رسلي كه خدا ميفرستد به اين حيلهبازيها نيست. اين است كه رسل ميآيند و ميگويند كه ما از جانب خدا آمدهايم و اينقدر كار ميكنيم كه شك را از دل شما برداريم و عرض ميكنم هرجا شك باقي است و برداشته نشده، حجت تمام نيست؛ و رفع شك تو ميشود بشرط آنكه پيش انبيا بروي و رفع شك خود را بكني. مثلاً در خدا شك داري خداست غيبالغيوب، كسي او را نديده، با او حرف نزده. پس حالا من چطور يقين كنم به خدايي كه اصلاً به هيچ مشعري او را ادراك نميكنم و هرچه بخواهم او را ببينم اصلاً ديده نميشود؟ يا اينكه آرزو كني كه خدايا ميخواهم از زبان تو بشنوم كه تو برحقي، ميبيني كه اصلاً اعتنايت نميكند. ولكن نبي ميفرستد و امرش را بالغ ميكند جوري ميكند كه شك را از دلها بردارد بطوري كه بگويند حق است. حالا بعد از آنكه فهميدند كه حق است و از جانب خدا است حالا ديگر زبانشان را ببندد، خير چنين نيست. اگر منّت خدا را دارند و شكر هم ميكنند نوش جانشان و بايد بگويند الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه. واللّه بايد ممنون خدا باشي كه خدا هدايتت كرده و عرض ميكنم به همينجور يقينِ اهل حق، كفار هم يقين دارند و اهل حق را ميدانند و ميشناسند و تا خدا احقاق حق نكند تكليف نميكند. پس حجت را تمام ميكند بطوري كه مكلفين بدانند كه حق كدام است باطل كدام. حالا ديگر غرض و مرض دارند، بگويند اگر برويم پيش حق مداخلمان كم ميشود، چشمتان كور و انّ الانسان علي نفسه بصيرة و حجت را كه تمام ميكند آنوقت مردم را تكليف ميكند و الحمدللّه به همه زبانها افتاده و همه ميگويند بايد حجت خدا بالغ باشد. ديگر او امرش را نگفته ارادهاي دارد و ميداند كه ما جاهل هستيم و از اراده او خبر نداريم، و تعجب آن است كه همينطور خلقمان كرده كه از ارادهاش خبر نداريم. حالا خودمان بنشينيم هرچه به عقلمان فكر كنيم از اراده خدا خبر نداريم كه خدا از ما چه ميخواهد و چه نميخواهد. و عرض ميكنم كه اگر خدا نفرستاده بود انبيا را اصلاً ما نميدانستيم كه خدايي هست يا نيست. حالا اين خدا از ما راضي است يا راضي نيست؟ پس چشم را باز كنيم كه راضي است يا نيست، اصلاً پي مطلب نميرويم و عرض ميكنم عقل حاكم است كه شخص جاهل به استدلالهاي خودش نميتواند مرادات خدا را بفهمد و نمونهاش همينجور استدلالهاي خودمان. مثلاً شخصي در خارج نشسته حالا او چه اراده دارد، ما نميتوانيم از اراده او خبر شويم.
پس ملتفت باشيد حجت خدا هميشه بالغ است و تمام است و هركس ايمان آورده مؤمن است و نجاتش ميدهند ولكن آن كسي كه ميخواهد ايمان نياورد اگرچه ظاهراً بگويد كه ايمان دارم و در دلش ايمان نداشته باشد، خدا ميگويد من از دل تو خبر دارم كه ايمان نداري اگرچه به زبان بگويي و تو را دو عذاب ميكنم يكي به جهت آنكه در واقع ايمان به من نداري و يكي ديگر به جهت نفاقي كه داري. پس ملتفت باشيد خدا است كه بر ضماير و آشكاري مردم خبر دارد و او ميداند كه مردم چه اراده و چه خيال دارند. پس ملتفت باشيد خداوند به زبان حجتهاي خود امر خود را تمام كرده و همه عقول متفقند بر اينكه او بايد حجتش واضح باشد و همه ميگويند چيزي را كه او قصد كند و اراده كند و ما هم از قصد و اراده او خبر نشويم و ما را جاهل هم آفريده باشد و امر كند كه بايد اين را بدانيد البته تكليف مالايطاق كرده و تكليف مالايطاق در جايي است كه انسان كاري را نميتواند بكند و معذلك او را امر نمايند و همچنين توي دل فلان چطور است، من اصلاً از دل او خبر ندارم و اهل جميع ملل همه ميگويند كه حجت خدا بايد بالغ باشد. ديگر ما خودمان چطور بفهميم، البته تو پيش خودت نميفهمي. پس تمام امم انبيا نيستند و همه نبيشان حجت است و تمامشان عقلشان حاكم است و مطابق نقلشان است. پس ما كه از مرادات خدا خبر نداريم يا يابد نبي بفرستد در ميان ما يا ما را جوري تعليم كند كه مراد او را بفهميم.
پس نبي يعني كسي كه از مراد خدا خبر دارد و آن نبي كه از مراد خدا خبر ندارد اصلاً آن نبي، نبي نيست. و همچنين آن نبي كه جاهل است، مراد خدا پيش آن نبي هم نيست. پس نبي آمده و حرفش آن است كه من آمدهام كه آن چيزهايي كه نميدانيد به شما بگويم و آن اين است كه يك پاره چيزها از براي شما ضارّ است يك پاره نافع است. ديگر ضارّها چهچيز است نافعها چهچيز است، مثلاً سركه از براي شما نافع است ولكن نه همه وقت، فلان نجس است نه هميشه، فلان پاك است نه هميشه. چراكه ضارها و نافعها مختلف ميشوند و جميع تأثيرات در مقدارها است. پس سركه نافع است در آن اندازهاي كه گفتهاند. ديگر عسل نافع است نه هميشه بلكه ناخوش نبايد بخورد و كسي كه مبتلا است به ناخوشي محرقه اگر عسل بخورد از براش مهلك است. پس يكي ده مثقال و يكي بيست مثقال ميخورد، حالا ديگر نيم من عسل بخوريم! يك مردكه طبيبي بود يكي ازش پرسيد خاكشير چه مزاجي دارد؟ گفت مثلاً فلان مزاج. رفت و بقدر پنج سير خورد و ناخوش شد. پس ملتفت باشيد نافع نافع است در آن ميزاني كه قرار دادهاند. پس سموم در همهجا هست وهكذا هيچ سمومي نيست كه اگر درست بكارش ببري ضرر برساند. پس سموم مطلقاً سم نيست، حتي عرض ميكنم يك خير محضي كه هيچ شري توش نباشد نيست. يك عسلي كه هر قدرش را بخوري ضرر نرساند، يافت نميشود و خدا حدود از براي هر چيزي قرار داده. تلك حدود اللّه و من يتعدّ حدوده و افراط و تفريط هر دو بد است و حدش آن است كه خدا قرار داده و خدا آن است كه حدود از براي اشيا قرار ميدهد. از براي خوردن و آشاميدن و در جميع حالات اينها را قرار داده. بلكه وحي ميكند به وحي خودش و معني وحي را بدانيد كه تا عالم به جميع حدود نباشد آن وحي، وحي نيست و آن وحي بعينه مثل نبي است در تمام حالات و همچنانكه كسي نميتواند نبي تعيين كند همينطور وحي نميتواند تعيين كند. اتفاق كرديم كه پيغمبر ابوبكر است، حالا ببينيم محض قول پيغمبر است.
ديگر غافل نباشيد، برويد توي آن مطلق و مقيدي كه حكما قائلند و ميگويند خدا در همهجا هست و همه ظهورات او است و جلوه او است. پس عرض ميكنم خدا به جلوهاش در همهجا نيست، توي زمينها نيست، توي آسمانها نيست، توي سگ نيست، توي خوك نيست. پس غافل نباشيد اين خلق هيچ ندارند مگر آنكه از رسول خدا9 بگيرند و مراد خدا را هيچ نميدانند مگر آنكه از رسول بگيرند چنانكه به مرادات ظاهري بسا نبي در مرتبهاي هست كه تا جبرئيل نيايد، بسا آن مراد بخصوص را نداند اين است كه ميگويند صبر كن تا جبرئيل بيايد. حتي پيغمبر خودمان9 اينطور كرد در باب اسكندر از او سؤال كردند فرمود فردا بياييد. چون فردا رفتند فرمود جبرئيل وحي نياورد فردا بياييد، به همينطور تا چهل روز طول كشيد اينجور، روز آخر كه وحي شد و جبرئيل آمد گفت چرا نگفتي بسماللّه؟ ديگر سرّش چه بود؟ آن يهوديها ميگفتند اگر فردا رفتيم و جواب ما را داد پيغمبر نيست وهكذا هر روز اين را با هم ميگفتند تا اينكه با يكديگر گفتند كه اگر روز چهلم جواب ما را گفت پيغمبر است و چون روز چهلم شد پيغمبر9 جوابشان را گفت و بعضيشان ايمان آوردند و يكپاره توطئه ميكردند كه اگر روز چهلم جواب ما را ميگويد پيغمبر است والاّ نيست. پس عرض ميكنم راوي آمد پيش حضرت صادق7 و پرسيد از مسأله حلال و حرام، فرمودند نميدانم. عرض كرد شما نميدانيد مسأله مرا انّا للّه و انّا اليه راجعون راه افتاد رفت. فرمودند برگرد، برگشت جوابش را دادند. عرض كرد شما گفتيد نميدانم چطور شد حالا ميدانيد؟ فرمودند بخصوص تا جبرئيل نيايد براي ما و نگويد فلان مسأله و فلان حكم بخصوص را ما از پيش خود حكمي نميتوانيم بكنيم. چراكه حكمي كه به پيغمبر9 نازل شده بعضيش پيش ملائكه سپرده شده و آنها بايد بيايند بگويند. بسا همينطور سخن بگويند ما ميشنويم بسا در ديوار بگويند يا آنكه مثل زنجيري كه در طشت بخورد.
پس غافل نباشيد خدا حجتش تمام است كه هيچ نقصي درش نيست و هرجا كه حجتش تمام نيست بدانيد كه اصلاً اهل آن در راه حق داخل نشدهاند. ديگر تو بيا خواب ببين اگر مرا خواب ديدي بر حق هستم، اگر نيمرويي به تو دادم حق هستم، و خودمان ديديم همين مزخرفات را و ميرزا يوسفي بود و ابتداءً نميدانستيم كه صوفي است، بعد معلوم شد. سببش را پرسيديم گفت يك وقتي مريد ملاجعفر شدم و وقتي به نزد او ميرفتم با خود ميگفتم كه اگر در غذايش نيمرو هست پس بر حق است و وقتي كه رفتم ديدم نيمرو هست، اين بود كه مريدش شدم. و بعد از چندي ديدم كه از ملاّجعفر برگشته و سلب اعتقادش شده. پرسيدم چطور شد كه از او برگشتي؟ گفت يك وقتي ديوانيان آمدند پول از او ميخواستند و پولي كه به آنها بدهد نداشت و او را بستند و بسيار زدند و اگر بر حق بود كتك نميخورد اين بود كه فكر كردم ديدم آن نيمرو اتفاق افتاده كه در سر سفرهاش حاضر بود و اگر بر حق بود كتك نميخورد و بايد اهل حق همهكاره باشند، پول داشته باشند. پس ملتفت باشيد اين قصهها در هيچ ديني و مذهبي نيست بجز پيش صوفيه و شما مردم را امتحان كنيد ببينيد هيچ پيغمبري چنين قرار داده كه اگر فلان گفت و خبر داد از دل شما آن حق است؟ و عرض ميكنم كه پيغمبر9 آنقدر معجزات ظاهر كرده و معجزاتش را منتشر كرده آنقدر كه عالم و جاهل و زن و مرد همه دانستند كه اين پيغمبر است و همه آنها آنقدر معجزه ميآوردند كه اصلاً محل انكار نبود و الحمدللّه منكرينشان نميگفتند كه معجزه نياوردهاند نهايت ميگفتند كه سحر است وهكذا در خصوص نوح و ابراهيم همه گفتند كه سحر كردهاند. پس غافل نباشيد انبيا اينطور آمدهاند كه امر خود را واضح و ظاهر كنند و آشكار كنند و بعد از آنكه امر خود را ظاهر كردند حالا ميگويند شما از مراد خدا خبر نداريد، سهل است از نافع و ضار خود هم خبر نداريد. نهايت اين است يك غذايي خوردي امروز نفع داد فردا ميخوري بسا ضرر برساند چنانكه انسان يك غذايي را هزار مرتبه ميخورد و نفع ميرساند و يك دفعه ديگر كه ميخورد ضرر ميرساند. حتي به تجربه هم نميشود نافعها را تمامش بدست آورد وهكذا ضارها را و همهچيز را نميشود تجربه كرد و يك غذايي كه در چنگتان باشد و بخواهيد تجربه كنيد يك مرتبه دو مرتبه است تجربه كردهايد ديگر حالا اقتضاي حركت هوا در فصل زمستان و تابستان چيست، عرض ميكنم اينها از عرصه تصورتان بيرون است همچو نگاه كنيم چه اثر دارد؟ از آنطرف نگاه كنيم چه اثر دارد؟ همچو راه برويم چه اثر دارد؟ و عرض ميكنم كه همه اثر دارد. و فرمودند در نماز در مهرت نظر بينداز، ديگر خدا در همهجا هست در آسمان نظر كنم، در زمين نظر كنم، اين خدايي كه همهجا هست چه تفاوت ميكند به هرجا نظر كني كردهاي، همه ظهورات او است و «ليس في جبّتي سوي اللّه» پس عرض ميكنم حالا كه در جبّه تو هست و «مااظهر الاّ نفسه» ديگر زحمت لازم نيست، جنبش نميخواهد؛ همراه جهل تو هم هست. تو خداپرستي، توي نجاست غوطهور شو، در جهنم باش عاشق آن آتش، آن نجاست باش. پس چرا داغت كه ميكنند فرياد ميكني؟ ديگر مثل آن مردكه گفت بيا گردنم را بزن.
پس ملتفت باشيد خدا آن كسي است كه حاكم و رسول ميفرستد و عقل حاكم است. پس ما خودمان يا بايد از اراده خدا خبر شويم يا كسي را بفرستد كه او از ارادهاش خبر داشته باشد و باز عقل حكم ميكند كه آن كسي كه ادعا ميكند ما بدون دليل تصديق او را نبايد بكنيم، شايد از هوي و هوس خود ميگويد و اغلب مردم اين تدبيرها را كردهاند و رؤساي تمام طوايف با آنكه ميبينند خدا حق را پيششان آورده باز يهودي دست از يهوديگري خود برنميدارد وهكذا تمام اهل اديان و منظور آن است كه همه فسادها پيش علما است و از آنها سرريز ميكند و ميآيد پيش عوام. ديگر عوام نميدانند، خير ميدانند حجت خدا واضح است خواه خلق بخواهند يا نخواهند بخصوص حجت را تمام ميكند حالا ديگر ولت ميكند تشريف ببر به جهنم.
پس غافل نباشيد حالا كسي كه از مراد خدا خبر دارد حرف اينجا بود و منظور اين است، حالا رسول خود را ميگوييم ما؛ اين رسول ما يك غذا ميخورد همان غذايي كه تو ميخوري ولكن ميرود توي بدن پيغمبر9 نباتيت به او تعلق ميگيرد و نباتيت او هم جاذب است و هم هاضم و دافع است بطوري كه تمام اينها منافي با پيغمبري نيست و همين غذا در بدن تو نبات ميشود ولكن در بدن تو جوري ديگر است. يك آب است، يك خاك است، به درخت گل ميدهي گلهاي رنگ رنگ خوشبو بيرون ميآورد، به درخت ديگري ميدهي گلهاي بدبو ميآورد وهكذا چطور ميكنند اين است كه اول تخمه ميسازند و تخمه كه ساخته شد اينجور ميكنند كه هر آبي به او برسد به شكل خودش كند و هسته زردآلو يك آب است، يك خاك است و غالباً اصل تخمه است و آن گوشت او مثل لعابي است كه پس داده شود از آن هسته. حالا بعضي هم هست كه برخلاف اين است بسا در موضعي ميرود يكطوري ديگر ميشود وهكذا در موضعي يكطوري ديگر. مثلاً شير را انسان ميخورد و ميرود در جايي خون ميشود ولكن اين خون ميرود در پستان گوسفند شير ميشود و اين شير را باز انسان ميخورد خون ميشود وهكذا اين خون در انثيين ريخته ميشود مني ميشود و در استخوان استخوان و در پوست پوست و به عروق عروق وهكذا به اعصاب اعصاب. و عرض ميكنم تمام ذرّه ذرّه بدن اكاسير است و اين اكسيرها ذره ذره هرچه به آنها رسيد به صورت خودشان ميكنند و اينها هم چنين نيست كه روي هم ريخته شود نهايت روح نباتي جاذب است و خدا هزار حكمت بكار برده. بله توي انباري آب هست ديگر اينها يك جاش گوشت شود، استخوان شود، محض طبيعت نيست. طبيعت نميتواند اينطور كند. البته بايد كسي باشد كه عالم باشد، قادر باشد و او از روي عمد اين كارها را ميكند. يك جايي ميبيني گل خوشگل ميشود يك جايي گل بدگل و معلوم است يك كسي است كه اين كارها را ميكند. و عرض ميكنم كه ميگويي طبيعت است بايد عالم باشد، قادر باشد و خدا آن كسي است كه آسمان و زمين در تحت تصرف او است و اول چيزي كه ميسازد آب است و خلق را از آن ساخته و بدان كه اول نطفه ميسازد و تخمه ميسازد نه اين آبي كه منظورتان است. پس تخمه ميسازد و تخمه ارزن كه كشتي هرچه عمل ميآيد ارزن است. ديگر خودش ميداند كه ارزن است، فايدهاش چيست؟ عرض ميكنم ارزن شعور ندارد ولكن آن صانع ميداند كه تو گندمخوري، ارزنخوري، براي حكمتهاي چند و خدا قادر است كه گلي را به شكل انسان بسازد كه شكم هم نداشته باشد. خوب فرضاً شكم نداشته باشد فايدهاش چيست؟ پس ملتفت باشيد خداوند اول تخمه ميسازد و تخمه اول نبات است بعد اين غذا را پيغمبر ميخورد و دافع و هاضم ميشود، بعد اين حيوان ميشود و اين حيواني است كه پيغمبر سوارش ميشود و اين حيوان سواي حيوان مردم است و حيوان مردم از خر خرتر و از گاو گاوتر است خلقنا الانسان في احسن تقويم ثمّ رددناه چشمشان هم كور. عرض ميكنم حالا مطيع رسول خدا ميشوي البته شما را دوست ميدارد و نجاتتان ميدهد و خدا تو را طوري خلق كرده كه معصوم هم نيستي. تو ديگر نميتواني به رفرف سوار شوي، تو بر حيوان سوار ميشوي كه بل هم اضلّ ميخوري از خره بيشتر كه پيش طبيب بروي كه امالهات كند و آن گاوي كه معروف است كه پرميخورد، مثل تو طبيب نميخواهد و بقدر تو نميخورد كه محتاج به اماله و دوا شود. پس تو از گاو گاوتري كه ميداني ثقل ميكني باز ميخوري. پس اين حيوان را حيوان نبي نميكنند و حيوان نبي حيواني است كه فكر ميكند بخورم براي چه؟ براي اينكه قوّتم را زياد كند، از براي اينكه بتوانم عبادت كنم وهكذا چيزي بخورم كه مرا كسل كند، نه. و سفري كنم كه مانع از دينداريم باشد، خير نميكنم. پس حيواني كه او دارد خودسر نيست، ميبرندش ميرود و بالعكس. پس حيوان او مسخر است. يكوقتي فرمودند پيغمبر9 كه از براي هر كسي شيطاني است و يك خري جرأت كرد و عرض كرد هل لك شيطان؟ فرمودند نعم ولكن اسلام آورده و از اين مقامات است كه عرض ميكنم حيوان دارد ولكن حيواني است مطيع و منقاد و اگر چنين است ايمان دارد. وهكذا جاذبهاش هرچه بايد جذب كند ميكند وهكذا دفع كند دفع ميكند. و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته پس همچو نباتي كه نبي بايد داشته باشد و همچو حيواني كه نبي بايد سوارش شود، كسي ديگر چنين نباتي و چنين حيواني ممكن نيست كه داشته باشد وهكذا خيالش و بدن پيغمبر9 دائمالجذب است و دائم غذا نميخورد و اگر رطوبت نداشته باشد خشك ميشود. پس پيغمبر دافعه او دائمالدفع است و همهاش مال نبي است چنانكه هر درختي جذب و دفعش مال خودش است. پيوند هر درختي را به درختي بزني خيليها نميگيرد، اقلاً يك چيزي باشد كه شباهت داشته باشد به چيزي ديگر. حالا به درخت بيد پيوند بادام بزنيم البته نميگيرد چراكه مناسبت ندارد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس نهمچهارشنبه غرّه صفرالمظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
در اين عالم دنيا آنچه اهل دنيا هستند خودشان را در دنيا ساختهاند و عالم ديگر هم هست كه چيزهاي خودش را آنجا ميسازند. و هر جائي مكوّناتش از عناصر خود آنجا بايد باشد. پس در اين دنيا بدن ميسازند و اين بدنهاي جسماني اينجور جسماني كه عجالتاً ميفهميد در اين دنيا ساخته شده و علامت اين جسم هم خيلي روشن است ولكن بعد از آنكه راه را بدست دادند و ملتفت باشيد اين بدن كه دنيا ساخته شده آنچه از او گذشته چه خوبيها و چه بديها، حال به بدن متصل نيست. حالا اگر گرم است گرم است و هكذا سرد سرد. ديروز سير بودي حالا چه چيزت هست، حرف آدم نيست. ديروز سير بود چه دخلي به حالا دارد؟ پس اين بدن در اين دنيا از گذشتهها اصلاً خبر نميشود و آنچه گرماهاي پيش سرماهاي پيش آنچه از او گذشته هيچ متصل به او نيست و حتم است كه چنين باشد و بدون تفاوت آنچه بعد به او ميرسد از صدمات و راحتها براي او نيست. حالا هستيم تا فردا و دنيا معنيش اين است پس اين جسم دنياوي هميشه حالتش اين است كه از مامضي متأثر نيست چرا كه هر وتقي لامحاله خدا چنين قرار داده و همه ميفهمند اگر در راهش والاّ چيز مبهمي ميفهمد ساعت اول هميشه ساعت اول آنچه در اوست نميشود بيايد در ساعت دويم و آن ساعت دويم پشت سر ساعت اول است و اين را خلي كم ملتفت ميشوند. هميشه ساعت اول فلان روز كي بايد باشد؟ اول باشد، وسط باشد، ميشود چنين باشد ساعت اول، اول است ساعت دويم پشت سر او و هكذا بعينه مثل اعداد، عدد اول بايد در اول باشد دوم پشت سرش و در حكمت بايد چنين عدد اشياء ترتيب داشته باشند. حالا چيزي كه در توي وقتي واقع است بخصوص محال است كه از وقت پيش خبر شود چنانكه محال است ساعت اول ساعت دويم باشد و بالعكس و ساعت اول سرجاش بايد و ساعت دويم آمد از اين است كه ميگويد حالا دو ساعت گذشت و معاملات مردم از همينها است و ازبس بديهي است درش فكر هم نميكنند و از اين جور استدلال بُلَهاي دنيا قائل نبودند و گبرها ميگويند نوع اشياء بايد باشند. نوع انسان بايد باشد، نوع حيوان و ميفرمودند پيغمبر حالا از زمان آدم از حالا تا آنوقت نزديكتر است يا آن وقت؟ و مجاب شدند و كافر ماجرائي نكردند و خيلي از حكما گفتهاند كه زمان مجهول نيست و عرض ميكنم جزء جزء زمان را ساختهاند و سرجاش گذاشتند و اين زمان را خدا مترتّباً ساخته اولش اول، دويم دويم و اين ترتيب اول نبايد به دويم بيايد و بالعكس نميشود اين است كه حادثات بر اينها هم تجاوز نميكند سرجاش هست پس كسي كه مرده مرده. آمد بدنيا چند صباحي زيست ميكنند بعد ميرود ديگر نيامده به دنيا اصلاً تفاوت از براي او نميكند دنيا خراب شود يا آباد شود چرا كه معقول نيست از سرماي پارسال سرمامان بشود. خوب دقت كه ميكني سرماي عالمي ديگر و همچنين گرسنگيهامان و حركتهامان، سكونها چرا كه اين بدن عجالتاً محبوس در اين وقت است. حالا نه محبوس در وقت قبل نه بعد اگر زنده ماند آنوقت وقت بعد را ميبيند يا آنكه مرد وقتهاي گذشته را. پس اين بدن سنه دارد ولكن چيز ديگر هست و همين است كه حرف ميزند اين در دنيا ساخته نشده و اين مردمي كه محل نظرتان هستند اصلاً سرشان نميشود مگر بيايند گوش بدهند. پس اين بدن در فلان سنه متولد شد و پستاي دنيا اين است كه «لدوا للموت و ابنوا للخراب» براي آبادي خراب ميكند و بالعكس و اين دنيا چون نميخواهد بماند هي ماضي ميآيد مستقبل ميآيد پس اين بدن را در عالم دنيا ساختهاند ولكن خيالي كه ميرود به ماضيها يا به آيندهها و مستقبلها اقلاً خواب متصل ديدهاي اين توي دنيا ساخته نشده چرا كه اين اوقات مرور به خيالم نميكند و تعجب آن است كه اين بدن جميعاً در تحت تصرف خيال است چرا كه اين خيال بدن را حركت ميدهد به طوري كه بدن خسته ميشود و آن خيال خسته نميشود و اوقاتش تلخ ميشود كه چرا بدن خسته شد. پس او فرمانفرما است و از آن اوقاتي كه بدن ساخته ميشود پس اين بدن در فلان تاريخ ساخته ميشود در فلان تاريخ ميميرد ولكن خيال در فلان تاريخ ساخته نشده، دو هزار سال پيشتر و هكذا پس سنواتي كه اين جور سنوات متبادر به ذهنتان هست اين جور سنوات خيال درش ساخته نشده و هكذا سنواتي كه آينده است بعينه سنوات گذشته. باز اين خيال در سنوات آينده و گذشته و الان ساخته نشده ولكن اينها را خوب ملتفت باشيد ولكن كي ساخته شده تعجب؟ آن است كه پيش از آنكه آن بدن ساخته شود ساخته نشده به جهات آنكه خيالي كه در غالب نگذاردهاند و جداش نكردهاند براي تو، مالم تو نيست. خوب عالم خيالي است، باشد. خيالي روي هم ريخته باشد چنين نيست بلكه چيزي را كه تو خيال ميكني آن متخيل تو باعث شده كه چيزي را خيال ميكني. ديگر حركتي سكوني اينها خيالاتي است كه شخص متعين ميشود و به همينها متعين ميشود و تا اين بدن دنيايي نباشد آنها متعين نميشود و ميشود گفت تا بدن زيد درست نشود خيالش درست نميشود و هكذا عقلش ولكن ملتفت باش چه ميگويم يك طرف سخن را مگير. عرض ميكنم خيال در دنيا ساخته نميشود فوق وقت اين دنيا يك روزش مقابل هزار سال اين دنيا و خدا همين جور بيان كرده انّ يوماً عند ربك كالف سنة مما تعدّون يك روز آنجا مقابل هزار سال است اگر حوصله تو بيشتر باشد ميگويد يك روزش بينهايت وسيعتر است از اين دنيا و چون هزار سال منتهاي سر رسيد سنهمان هست از اين جهت اين را فرمود. پس غافل نباشيد كه همين مرتبه كه خيلي متصل است به بدنتان جميع آنچه خيال حركت ميدهد بدن را و خيال نيست و واقعاً مثل روح است در بدن و فرمانفرما اوست و او هرچه بخواهد تكاهل نمايد او اصرار ميكند. حال همينكه بدن را بكار واميدارد در فلان تاريخ ساخته نشده باوجودي كه تا بدن كه نبود او نبود چيزي را خيال نميكرد همين حالا كه هست گوش بدهيد الان در بدن هست حالا بگوئي همچو خيالي ندارم الان كه هست تا چشمش را گرفت نميبيند، گوشش را گرفت و حال آنكه او تعينش از همين مفهومات مسموعات مذوقات است ديگر هر بدني خوبي بدي چطور است اينها را كه يافتي يك تعيني است ديگر طعوم چطور است، دخلي به روائح ندارد. اين يك جور يعني ديگر است ديگر اصوات چطور است، حالا اين تعينات از چه بايد برسد؟ از گوش. گوش از دنيا، بدن از دنيا پس حيات خيال مبصراتش مذوقاتش ملموساتش از ذائقه است و هكذا و تمامش منزلشان در دنيا است و اگر اينها را نساخته بودند اصلاً خيال صوتي را نميشنيد، مرئي را نميدانست چيست ولكن حالائي كه همچو چشمي دارد روشني فلان ديگر فلان اين است كه مكررها عرض كردم انسان را خدا از علوم خلق ميكند و فكر كنيد استاد آنها هستند كه گفتهاند و مردم ديگر اصلاً حكيم استاد نبودهاند به انسان كه ميرسد انسان علم و حلم و ذكر و فكر، انسان از اكتساب پيدا ميشود. پس انسان يعني از اكتساب ساخته شد سمع چه چيز است؟ بصر چه چيز است؟ و جاهاي روشن را فرمايش كردهاند كه اول ساخته شدن نفس همان روشني است كه جائي را ميبيند، صدايي ميشنود سرمائي ميفهمند انسانش درست ميشود و خود تكه سرما و گرما هيچ آنجا نميرود و تعجب تا اينجا را نبيند متعين نميشود و بدانيد اين جور علوم بدست منافق نخواهد آمد و هي داد و قال ميكند و انسان غافل با اينها تكلم نميكند و شما ببينيد حالت انسان طوري است تا چنين چشمي نباشد كه عكس توش بيفتد ميبيند ديگر خيال مستولي است، باشد. خيال رنگ ميشود؟ جسم است كه رنگ ميشود پس ببينيد غافل نباشيد پس حال عرض ميكنم در اين دنيا ساخته نميشود و ميشود. حالا اين دو قول كه ميگويم ضد هم نيست و عين حكمت است و هركس ياد گرفت علم به حقيقت شيء پيدا ميكند و تا بدني نباشد كه عكس در او بيفتد و تا خيال پشت او ننشسته چيزي را نميبيند و الان كه چشم داري گاهي چشم ضعيف ميشود و تا عينك ميگذاري درست ميبيني و هكذا آن ذراتي كه در هواست نميبيني ذرهبين كه ميگذاري ميبيني و هكذا در آب كرمهاي ريز است و هكذا در هوا حيوانهاي ريز است. پس ببينيد انسان از اكتساب ساخته ميشود و فرمايش ميكند اول تعلق نفس به بدن در وقتي است كه بدنيا ميآيد اقلاً صدائي بشنود جائي ببيند. شما كه ميروي در خزينه اگر آب در گوشتان رفت صدا نميشنويد. حالا بچه در شكم گوش و چشمش پر از آب و اصلاً نميبيند نميشنود و هكذا طعم نميفهمند اين است كه فرمايش ميكند وقتي كه بيرون ميآيد آن اولي است كه نفس تعلق ميگيرد و جاي واضحش را بيان كرده و آنجايي كه واضح نيست انّي اباهي بكم الامم ولو بالسقط و او به سقط هم راضي بوده چرا كه در شكم چشمش نميبنيد، بو نميفهمد ولكن وقتي فشارش بدهي ميفهمد و دردش ميآيد. پس طفل در شكم اگر روح در او دميده نشده و آن سقطي كه روح در او دميده نشده او را بفشارند دردش نميآيد ولكن در مدت چهارماه يا سه ماه و نيم كه روح در او دميده شدد فشارش بدهي دردش ميآيد و هكذا غذاي بدي خورده مادرش بسا بچه دلش درد بيايد مثل مادرش. پس تعينمائي از براش هست در شكم و يك پاره لمسها هست كه لمس ملايم احساس نميشود و آب گرمي كه به اندازه دست شما باشد توي آن هم بگذاري هيچ نميفهمد. حالا بچه در شكم نشو و نما كرده بسا مستمراً احساس نميكند ولكن يك وقت مادر آب سرد خورد احساس ميكند و هكذا در گرما رفت گرم ميشود و اول تعيّن لمس است و اين لمس از حيوان است حدودش چطور است حيوان از سمع و بصر اينها بايد ساخته شود و از خشت و گل نميشود ساخت. خدا ميخواهد حيوان بسازد ديگر خدا قادر است حيوان بسازد كه گوش چشم نداشته باشد؟ اگر اينها را نداشته باشد كلوخ است اقلاً بايد حيواني لمس داشته باشد حالا چشم ندارد نداشته باشد و حيواني كه هيچ لمس ندارد كلوخ است. فرضاً آب را در رودهاي بكنند اصلاً لمس ندارد بخلاف خراطين كه مثل رودهاي ميماند كه آب توش باشد بسا چشم نداشته باشد و اقل مرتبه حيوان لمس است و توي شكم لامحاله لمس است و آخر كار از بدن جدا ميشوند و اين لمس يكي از حدود حيوان است ديگر بصر شم ذوق و اينها از انسان نيست ولكن انساني كه چشم گوش نداشته باشد پس چه بفهمد؟ پس انسان هم بايد داشته باشد و انسان بايد در اين بدن ساخته شود ديگر در عالم ذر بودهاند از آن عالم آمدهاند، اگر بخواهي آنجا جاش بدهي خوب در عالم ذر بودهاند تعيّن داشتهاند چه ضرور كرده كه آنها رابياورند. خوب اناسي همه بودند هركس هرچه قبول كرد به او دادند و هركس هرچه قبول نكرد به او ندانند ديگر آنها مردند و اينجا زندهشان كردند و هيچ زياد ندارند و كم ندارند از براي چه آمدند؟ و حكيم كار لغو نميكند و آن مدّ نظر عقلا ميگويند دليل عقلي هم نميشود اقامه كرد. خوب آنچه انسان در آنجا قبول كرد و بالعكس و ديگر عرض ميكنم خدا كار لغو نميكند استدلال هم ميكند كه اگر چنين باشد بايد احاديث عالم ذر دروغ باشد و شما ملتفت باشيد كه هست چنين عالمي و آن كه شعور دارد و حكيم است ميفهمد چشنده حيوان است ولكن انسان است كه طعم ميتواند بفهمد تعقل كند. پس اين فهم و بو فهميدن كار حيوان است و همه حيوانها ميفهمند و عالمشان همين عالم است ولكن معني ذوق، معني آنكه بصر غير سمع است و بالعكس و هكذا تمام معاني، اين سمع را حيوان دارد ولكن معاني را نميفهمد. يس و القران الحكيم را خر صدا به گوشش ميخورد و بسا خيال كند كه هون است ولكن ديگر معني چيست، اصلاً نميفهمد و تعجب است كه اگر آن انسان را اينجا بياورند و آن صوت به گوشش بخورد محال است كه نتواند معاني بفهمند. پس غافل نباشيد مراتب اين جور واقع شده پس مراتب سرجاي خودشان هستند و هي مثالش را براي آسان بودن عرض كردم كه آبي كه هيچ روغن ندارد هركاريش بكني هرچه بزني كه مسكه بيرون كني نميتواني. پس بايد چربي در آب باشد كه روغن را بگيري. ديگر از خدا نيست صرف اصلاً خلق نكرده و معقول نيست و غافل نباشيد يك جوري هست كه اين بدن را طوري تركيب ميكند كه جاذبه پيدا ميشود پس جاذبه يك جائي هست كه اين جماد را يك جوري كه ميكني جذب پيدا ميكند و هكذا اين بدن يك طوري هست كه گوش درش پيدا ميشود باز يك جوري هست كه توي اين مرئيات خيالي تعقلي هست. پس ماده خيال هست و عرض ميكنم ماده خيال دخلي به من و تو ندارد و ماده بلا صورت اصلاً معني ندارد و معني خيال آن است كه چيزي را تعقل كند. باز نفس بيايد در خيال، خيال در حيات، حيات در نبات، حالا آن عالم نفس هست يك چيزي ولكن روغنِ مخلوط است، ممزوج است بعينه مثل روغن در خيك. پس روغن هست ولكن به روغني متعين نيست و تا نياورندش و دفنش نكنند و عودش ندهند متعين نيست. پس زيد را ميشود گفت در دنيا ساختهاند ولكن دكانش را ساختهاند دكان كوزهگري را بگذار كوزهها را ببر پس الدنيا مزرعة الاخرة و واقعاً حقيقتاً ولكن مزرعهاي كه از همينها گرفتهاند آخرت را ساختهاند؟ نه بلكه دكاني استك ه بدن از براش ساخته حيات روح خيال به او تعلق گرفت. پس نفس چنين است كه آنچه در او ثبت شد متذكرش هست حالا در اين دنيا متذكر نيستي از براي آن است كه موانع دارد. پس در دنيا نميشود الحمدللّه را بگويد و همان آن رب العالمين بگويد ولكن در قيامت حمد جاش در سينه نفس است و تمام معلوماتتان و تمام قرآن را خواندهاي سرتاپات قرآن است و مردم ميبينند قرآن است بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم و آنجا لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها و وجدوا ماعملوا حاضراً و لذا بگو خودش ميبيند آنها نميبينند و وجدوا ماعملوا حاضراً هرچه را دانا است ميداند دانا است و هرچه را كرده دارد و كتاب خودش را ميخواند ميبيند و نميتواند حاشا كند ولكن حالا در اين دنيا ميتواني از كاري حاشا كني ولكن جميع معلوماتتان الان كلش در نفستان حاضر است و قيامت ميخواهي بفهمي در نفس خودت فكر كن و از غير اين راه دليل مجادله است و مطلب تمام نيست . پس انسان ببيند تمام معلومات در پيش او حاضر است حتي منسيّات پيش او حاضر است، دارچيني كه ميخورد يادش ميآيد و آن منسيّات از نظر او نرفته و ميبيني آن منسيات آنجا ثابت هست ولكن پرده جلوش را گرفته و تا نيايد چنين نفسي كه فوق عالم خيال و حيات است تا نيايد اصلاً تعين ندارد و آنوقت كه آمد عقلتان مطالعه ميكند و لوح محفوظ جاش در عالم نفوس است و آنچه صغير و كبير است در او نقش شده و عقل مطالعه ميكند نفس را و احكام را جاري ميكند. باز تا آن عقل نيايد در خيال و هكذا تا نيايد به جائي محال است كه بداند از اين جهت گفتند به او ادبر فادبر و گفتند به او كه من تو را از همه چيز دوستتر ميدارم و غايت صنعت عقل است و نميشد اينها را درست كني مگر آنكه نفس را درست كني و هكذا اين دكانها را از براي او ساختهاند و اگر نساخته بودند اصلاً نميتوانست چيزي تعقل كند و اينها را از براي او ساختهاند كه بداند صانعش عالم بوده حكيم بوده دانا بوده و هكذا تا آخر. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس دهمشنبه 4 صفرالمظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
(معين ظ) اين سلسله را سلسله طوليه اسم گذاشتهاند و خيال ميكنند سلسله طوليه را كه ميفهمند خوب است و سلسله طوليه عرضي نيست و تمام مطالب توي اين جور حرفها است و غافل نباشيد اينكه كسي مطلقي مقيدي فهميد همه كس اين را ميگويد و عرض ميكنم اين را حيوانات هم فهميدهاند به جهت آنكه هرجا آب را ديدند ميفهمند و شكل آن جور آب و ظرفي كه آب خورده حالا خيال ميكني چيزي فهميدي، بد هم ميكني و غافل نباشيد مطلبي كه عام و خاص را فهميدهاند عرض ميكنم ميآيد تا پيش حيوانات چرا كه خاص مشت از جو، عام يعني چيزي كه مابهالامتياز از چيز ديگر است. جو غير از گندم است و اينها را بالطبع حيوانات ميفهمند و خداوند طبيعت خلق را چنين خلق كرده كه اول چيزي كه ادراك ميكنند عام است بعد ظهورات او را. پس بدانيد اين راهها راه نيست آنهايي كه باد ميكنند يكپاره متشابهات بدست ميآورند كه همه كس خداي خود را ميشناسد وهمه كس و عرض ميكنم هيچكس خدا را نميشناسد مگر انبيا و آنها آمدهاند گفتهاند حلالي حرامي خدائي است ديگر «بر هرچه نظر كردم» خدا مرئي محسوس نيست. پس غافل نباشيد نظري است كه چيزي بدست آمد ميدهند آن نظر است كه از پيش پاي خودتان برميدارند ميرود بالا. غذائي ميخوري اينطوري است از جمادات ميآيد توي بدن شما به درجه كه همين جذب ميكند دفع ميكند و چيزي نيست كه بفهمند بلي آن كيفياتش چطور است شما نميفهميد. بايد طوريش كرد كه جذب كند هضم كند و طورش آن است كه عرض كردم اين كار صانع است و بس كه حل ميكنند اجزاي يابسه را در اجزاء رطوبت و بالعكس عقد كنند پس يك جوري اگر كسي توانست كه خاك بريزد در آب و ممزوج شود و حل شود ولكن خاك را كه در آب ريختي حل نشده چرا كه اگر حل شده بود گم ميشد مثل قندي كه در آب ريخته شود و گاهي ميشود كه از جميع حواس گم شود اول از چشم گم ميشود ولكن آب را كه ميخوري ميبيني ترش است. حالا آبش را زياد ميكني طعمش گم ميشود و نميتواند تغيير آب حوض دهد و اين حل شده در حوض و ميشود اين را اعاده داد و برش گرداند كه يك جا همهاش بدست بيايد بدون كم و زياد و قند را هر كارش كني فانيش نميتواني بكني و بخار نميشود مگر آنكه كارش كني كه دود شود. پس قندها اين آبها مجاورت با او كردهاند و بعد از آنكه آتش درش كردي قندهاش ميماند بدون كم و زياد اكگر كمن و زيادش خيال كني قند اول چرك داشت قند حالا لطيف شد پاكيزهتر شد و هكذا ولكن نوع اين مطلب دستتان باشد كه صانع است سرهم دارد اينجور صنعت ميكند و غافل نباشيد حتي آن ماءالاولي كه ميگويند صانع ساخته است واللّه عبايط ساخته است و جعلنا من الماء كل شيء حي و ميبيني كه خدا نطفه انسان را ميسازد بعد انسان از آن طينت و طينت هر كس را جدا جدا و صالح نيست طينت اين از براي عمرو و بالعكس و اين مطلب ميرود تا آن ماء اول. و غالب اذهان خدا چيز اول خلق كرد ماء بود و بعد عرش را بر روي آب و نسبت جميع اشيا با اوست و او اول ساخته شده. و عرض ميكنم اصلاً آن يد فاعلي آن فاعلي كه ممسوس است به فعل فاعل مثل آنكه دهن ممسوس به نار آن دهن ممسوس به نار، دخان در فلان درجه مخصوص است دخاني باشد كه رطوبتش كم شده باشد همان دودي است كه به در و ديوار ميرسد ولكن آن ممسوس به نار دخان وسط است كه رطوبتش كم شده باشد و بالعكس و آن دخان است كه در ميگيرد به نار و همينجور عرض ميكنم و همين لفظها را فرمايش كردهاند علي ممسوس في ذات اللّه پس محمّد هم ممسوسٌ ولكن خيال كنيد كه ذات خدا آمده مستحيل شده ملتفت باشيد اين ذات مراد نيست چرا كه ممسوس فعل است مثل آنكه مسَّ فعل است. قعود فعل است مثل قيام فعل است و ذات نيست. پس علي ممسوس بالمسّ و آن مسّ فعلي است كه از ماسّ سرزده و آن ماسّ فاعل فعل است. پس يكي از اسمهاي الهي تعلق گرفته به جائي همه جا همينطور است اسمي از اسماءاللّه تعلق گرفته و خدا اسم هزار يك اسم خوب دقت كنيد و ميفرمايد از براي مشيت كليه رئوس است به عدد ذرات موجودات و هر راسمي به ذرهاي تعلق گرفته كه به ذره ديگر تعلق نميگيرد و اين فعل كه تعلق به خلق ميگيرد ادني درجه فاعل است و اين خلق تمامشان در درجات سركاري ندارند مگر با اسماء افعال و اسم فعل است كه ميگويي شدت ما را كم كن لايحل لنا ما لا طاقة لنا و هكذا اللهم اغفر لنا ديگر دعا ميخواهد خيلي خرها كردهاند حالا خدا بقدر طاقت آخر فكر كن خدا قحطي را نميآورد مردم طاقت دارند يك وقت است كه خدا سم نميدهد به مردم ولكن يك وقت است كه هوا را سم ميكند مثل وبا. پس چيزي كه مردم طاقت ندارند و وارد ميآورند اسمش جبر است و خدا هرچه وارد بياورد و ترحم نكند ظلم هم نيست ملك خداست و هركار بكند ظلم نيست ولو تو خيال كني كه ظلم است. نان به من نميدهد، خوب ندهد ميميرم، بمير فلان درد را به من داده طاقت ندارم كدام درد است كه انسان طاقت ندارد و واقعاً انسان هر دردي دارد ميگويد دردي بدتر از آن نيست. چشم درد كند ميگويد از درد گوش بدتر است و هكذا اين دردها وارد ميشود بر خلق و طاقت ندارند و آسوده بخواب كه چيزي كه ما طاقت نداريم خدا وارد نميآورد. ميبيني دلت درد ميآيد و طاقت نداري ولكن بايد تمنا كرد كه چشمم درد نيايد، پا درد نيايد اسألك العافية اگر سرت درد آمد گفته در آفتاب مرو و معصيتها از اين راه ميرود بالا و تمناها از آن راه آمد گفتهاند معصيت مكن. حالا سرم درد گرفته طاقت ندارم، چشمت كور گفته در آفتاب مرو مثلاً حالا رفتي. مثلاً شراب مخور حالا كه خوردي مست شدي شكم مردم ميزني به تو گفته آن وقتي كه شراب نخورده بودي مخور و شراب كارش اين است كه مست كند. پس شراب مست كننده است از اين است كه گفتهاند مخور چرا كه عقل را زايل ميكند و كشف عورت ميكند و شكم مردم را پاره ميكند و اينها مصلحت خودمان است. حالا خوردي مردم ميزنند ميبندند و ظلم نيست و چشمت كور و خلافها جميعش از مأمورين است آمر امر ميكند عباد بايد امتثال كنند حالا كه امتثال نكردند حالا يك عدم امتثالي هست كه پاي آدم درد ميآيد و هكذا دست آدم درد ميآيد و همه خلاف از بندگان است و بندگان خلاف ميكنند و اثر خلافشان آن سردردشان و هكذا حالا اينها را از خدا بخواهي كه وارد نياورد توبه كني انابه كني و بايد اقرار كرد ديگر خير تقصير نكردهام و دروغ رأس تمام خطاها است و دروغ خودش سبب خيلي بلاها ميشود و اقتضاي خلاف از خلق است از صانع نيست صانع صانع ميگويد بياييد ايمان بياوريد اينها معصيتهاي شماست و انتفاع شما را من خلق كردهاند كه منتفع شديد و اينها دخلي به مطلق و مقيد ندارد. پس صانعي است فعل از اوست و امتثال از خلق و آنجاهايي كه نبايد امتثال كني اصلاً حرف با تو نزده تو نطفه ميخواهي ميسازد مشيمه ميخواهي و هكذا سر اعضا جوارح همه را ساخته در نهايت خوبي كه هي خلق بايد مطالعه كنند كه استحكامش را بفهمند. ببينيد يك مژه چشم هزار حكمتها دارد وآنها را كه تو عقلت نميرسد كه خواهش كني حالا كه ساختهاند عقلت نميرسد كار به تو ندارند ولكن يكپاره چيزهايي كه تو در وسعت هست از تو خواسته. حالا خدا دستپاچه نميشود خيلي رئوف است رحيم است و آنها را به تو امر كرده و خيلي از امورات مشكله را به تو نگفته مثلاً امر نكرده سرهم نماز كني و هكذا و نوعاً همه را نگفته و سرهم انسان قصدش آن بايد باشد كه هميشه امتثال خدا كند در دنيا بايد اقرار داشته باشد كه خدائي دارم و بايد امتثال كرد و هكذا در برزخ و نوع ايمان را از همه خواستهاند رضيت باللّه ربّاً خوب اين ربّ را از او راضي نباشي يك ضعيفهاي پول نداشت جر آمده بود كه خدايي ديگر نيست كه من بروم پيش او و انسان عاقل من آن زنكه جرش نميگيرد و اين خدا چقدر رئوف است رحيم است كه صدمه تو را نخواسته و تو از صدمات خودت مسامحه ميكني و او نميكند و او به طور جدّ گفته كه مسامحه مكن و تو ميكني و ميفرمايد مؤمن بايد تمام اوقات متذكر اين باشد كه هرچه ميكني ءاللّه اذن لكم ببين خدا اذن داده بروي خانه اذن داده فكر كن پس هرچه ميكني هر معامله ميكني ءاللّه اذن لك بخوان هميشه. ديگر ميخواهي بهانه درآوري خود ميداني، خدا اذن نداده و عذر مسموع بررفته هست ديگر عذر نميخواهد و عذر غير مسموع خودش معصيت تازه است مثل آنكه معصيت كني بگوئي نكردهام و تمام عذرهاي غير مسموع دروغ است و خدا البته بدش ميآيد و چه بسيار كه اگر دعا نخواني بلا ميآورد و چه بسيار كه دعاي دروغ ميخواني و معصيتهاي پيش را حركت دادهاي و اگر سكوت كرده بودي بسا كارت ميگذرد و اگر دعا بخواني بدروغ بسا كارت خراب ميشود و البته خرابتر ميشود و چه بسيار كه عمل ميكني و منت بر خدا ميگذاري و اين جور اعمال اگر نكني بهتر يعني له الخلق و الامر ديگر و منت بر شما دارد كه شما را علم داده قدرت داده چطور عقل را آورده هرچه زور بزني نخواهيم فهميد چطور ميشود ميبيني بدن ديوانه اصلاً عقل ندارند ديگر خلاف اعتدال شده بدنش چطور خلاف اعتدال شده و ملتفت باشيد خدا عقل را آفريد و به او گفت ادبر و آمد بطوري كه نيست چيزي كه عقل نفهمد و نرسد. عرض ميكنم كه جوهر غريب و عجيبي است كه فوق جواهر و اعراض است و توي جواهر فروميرود مثل آنكه در اعراض فروميرود و بالعكس. پس عقل جوهر است شكي نيست چيزي نميفهميد حالا ميفهمي پس جوهر است چرا كه دائم مستكمل است. يك وقتي مطلبي را نميفهميدي حالا ميفهمي مثل آنكه آهن دائم مستكمل است توي آتش ميگذاري گرم ميشود در آب سرد و اين دو عارض او شدهاند و خود آهن بر يك قرار است. پس عقل جوهري است كه جاهل است عالم ميشود و هرچه تعليم ميگيرد دقيقتر و خوردهبينتر ميشود و اين جوهر خيال جوهري است كه توي جواهر مادونش فروميرود و هرچه را فهميده به آنجا رسيده و اعراض را ميفهمد مثل آنكه جواهر را ميفهمد و زحمتي نبايد بكشد كه جواهر را بهتر بفهمد از اعراض و نسبت جواهر به جواهر و اعراض به اعراض و بالعكس همه را ميفهمد و عجب جوهري است كه همه جا را پاگذارده و خودش نميتواند بيايد برود ميبيني قدري باقلا ميخوري ديگر نميتواند بجائي برود و هكذا دارچيني و هكذا خودمان زور بزنيم فلان مطلب را بفهميم اگر خدا نخواسته باشد نميتواني بفهمي و انسان عاقل ميداند كه رساننده كار اوست و اگر او نخواسته باشد (نميتواني بفهمي و انسان عاقل ميداند كه رساننده كار اوست) چيزي به من نميرسد و چون مرا اذن داده كه دعا بخوانم ميخوانم و عقل حكم ميكند فضولي در كار خدا نبايد كرد و اذن داده بخصوص كه اهدنا الصراط المستقيم و فرموده همه روز بخوان كه اگر غافل شدي و يك مرتبه متذكر شدي نجاتت ميدهد. خدايا هادي توئي مرا اگر هدايت ميكني ديگر لامحاله هدايت ميشوم. حاشا اگر هدايت نكني توفيق هم ميدهني كه من مهتدي شوم ميشوم اياك نعبد تو را ميپرستم اگر تو مرا كمك ميكني استعانت ميكني و اگر توفيق تو نباشد كمك تو نباشد من هدايت نميشوم و اين است سرّ مطلب ملتفت باشيد كه در هر كاري استعانت باسم اللّه بايد باشد. بسماللّه ءاكل اشرب و اسكن و هكذا تا جائي ميرسد كه نيست كه اين بسماللّه بكار نباشد حالا يك پاره جاها بيادبي هست به موسي گفته كه ذكر مرا همه جا بكن عرض كرد ذكر ميكنم ولكن در بيتالخلا خجالت ميكشم فرمودند باز هم بكن و خجالت انسان ميكشد و جاش جائي است كه خجالت ميكشم ولكن فيالجمله بكن كه امتثال كرده باشد. پيغمبر ميفرمايد به حضرت امير يا علي در وقتي كه جماع كردي و غسل نكردي مبادا قرآن بخواني كه صاعقه از آسمان بيايد كه تو و زنت و خانهات همهاش ميسوزد. حالا ابتداش فرمودهاند بگو و بعد از يانكه غسل كردي آنوقت بگو حال اين همه اصرار داشتهاند كه ذكر خدا همه جا هست حتي در بيتالخلا اعوذ باللّه من الشيطان اللعين الرجيم الرجس النجس و به همين دست از آدم برنمي دارد همه جا انسان بايد پناه به خدا برد. ديگر توي دلت پناه ببر و مطلب هميشه بايد توي دل باشد و توي دل هميشه بايد خائف باشد متذكر باشد. ميفرمايند اذكر اللّه چيست ذكراً كثيراً چند مرتبه بگوييم ميفرمايند ليس كما تذهب عرض ميكند چيست؟ ميفرمايند ياد خدا باش هميشه گفته حركت كن حركت كن، ساكن ساكن. پست و هميشه متذكر هستي و ذكر قلب بايد هميشه پيش خدا باشد حتي ميروي پيش ايشان لاتلهيهم تجارة و لا بيع معنيش آن است كه تجارت نميكند ميرود به بازار ميخورد به امر خدا، ميفروشد باري زنش بياورد پهلوي زنش جماع ميكند به امر خدا و اذكر اللّه ذكراً كثيراً و ذكر قليلي است و از همه كثرات كثرتش زيادتر ولكن اين ذكر زباني تا خسته نشدهاي بكن و فرمودهاند عبارت را آنقدر بكن كه كسل و منزجر نشوي. حالا يك وقتي لج بكني نافله نكني كه منزجر ميشودي اذن نداده و خيليها را ديدم در كرمان اينطور و اينقدر نافله كرد آخر كار رفت رئيس شد گفتم آخر كار قحط بود؟ گفت بهتر از نافله شما هست ازبس نافله كرده بود ديد چيزي دستش نميآيد. و عرض ميكنم توي نافله پول هست دولت هست ولكن آنقدر مكن كه خود را هلاك كني و به الحيل نيست و حيفش نميآيد اگر حيفش ميآمد اصرار نميكند قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم اينقدر اصرار كند كه ميدهم حالا ميروي نميدهد فرمود كارهات را به من واگذار اعمال را آنطوري كه من گفتهام بكن محرمات واجبات چارهاي نيست خواه نخواهي بكني يا نكني بايد كرد. حالا هوا خيلي گرم است ساعتي تأخير بيندازد، خيلي در آفتابي برو به سايه، اينها را اذن دادهاند و غافل نباشيد خالق عين مخلوق به هيچ لحاظي درست نميآيد چنين مشعري خدا نداده مگر اينكه آنهايي كه خر شدند و گفتند خدا عين مخلوق ممتنع است اين مخلوق را تا نسازي نيست و خدا را نميشود ساخت و او بود و هيچ چيز نبود و او بود و هيچ كسري نداشت و نقصي نداشت و هرچه داشت بدون تحصيل داشت و قدرتش هيمشه و علمش هميشه و خلق هرچه بكنند كه خدا شوند نميشوند و اين خدا عين مخلوقش نميشود بشود و معقول نيست كه چيزي كه هميشه بوده عين مخلوقش بشود. كاتب نبود كتابش نبود و خودش عين الف و باء نيست چرا كه حروف نميتوانند حروف بسازند و كاتب برميدارد آنها را ميسازد و عين آنها نيست. پس صانع صنعت ميكند ولكن عين آنها نيست حتي انبيا عين ذات خدا نيستند ولكن نزديك مطلب شو ولكن آن جائي كه فعلش تعلق ميگيرد و آن محل فعلالهي تو محل مگو ولكن يك اسمش تخت است عرش است فؤاد است يك چيزي الهي غذائي كه ميخوري و همين غذائي كه پيغمبر ميخورد ميرفت حيات ميشد باز طوري ميشد حيات باز خيال به او تعلق ميگرفت و جسمانيتش را نميخواهم عرض كنم واگر اين غذا را نخوري حيوان انسان ميميرد. حالا ديگر اين بدن جذب هضم دفع ميكند ديگر چه احتياج به غذاي حيوان دارد؟ اين جذب ميكند آب غليظ خاك غليظ را و آن جذب و دفع در او پيدا ميشود و جذب يعني او را بكش و نبات را نميخواهند ببرند پيش نبات ولكن اين عبيط را ميبرند كه نبات شود و اين جسمي است كه طول و عرض و عمق دارد و فرق دانه گندم با سنگريزه آن نيست كه هر دو طول عرض دارند ولكن فرقش اين است كه او را ميكاري سبز ميشود اگرچه آن صانع رأيش قرار بگيرد كه آن رطوبتي كه در دانه گندم است در سنگ بگذارد البته جذب و هضم دارد. پس غذائي است نبي ميخورد نبات ميشود ولكن نباتش مثل ساير نباتها نيست، نباتش حيوان به او تعلق ميگيرد و باز اين حيوان جسم دارد طول و عرض و عمق دارد و هكذا همين غذا را ميخورد نفس به او تعلق ميگيرد عقل به او تعلق ميگيرد باز همينطوري كه پيغمبر ميرود به عرش با خدا حرف ميزند مشيتاللّه به او تعلق ميگيرد ولكن حيوان برود پيش خدا مگر آنكه دست بگيرند دامن آن كسي را كه ميرود پيش خدا. ميفرمايند روز قيامت شيعيان ما دست مياندازند به كمر ما و ما دست مياندازيم به كمر خدا. حالا خدا پيغمبرش را كجا ميبرد؟ عرض كرد دخلناها پس اگر متصل نشوي نميشود پيش خدا رفت ديگر خدا چه احتياج دارد ما را ساخته او را ساخته اين بيخبر ما را ساخته خدا ما را و او را هر دو را ساخته ولكن ما را جاهل آفريده او را عالم، ما را كور آفريده او را روشن هل يستوي الظلمات و النور حالا آن كينونت ما از پيش او نيست و او خلقمان نكرده ولكن آمر ما اوست به ما گفت چرا نميآييد ما عذر نداريم و اين خدا ما را ساخته و فرموده برو پيش پيغمبر من و اگر نروي تو را مؤاخذه ميكنم و ملتفت باشيد هرجا مؤاخذه ميكند از زبان آسف خود مؤاخذه ميكند و هرجا بحث ميكند از زبان آن است چرا كه تابع پيغمبر شدهاي و او ما را از روي حكمت و علم ساخته و فرموده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و فرموده تو خلق من وا و خلق من، من به تو ميگويم اطاعت مرا بكن ديگر خلقتني من نار مگر نميدانم كه تو را از آتش ساختهام و هكذا او را از خاك؟ مگر نميدانم كه او را آقا ساختهام تو را نوكر؟ ديگر من نوكري نميكنم غلط است. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس ياز دهميكشنبه 5 صفرالمظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
علت عالم آن مقدم است در وجود و آن چيزي است كه اراده ميكند فاعل او را و آنوقت در ظهور مؤخر ميشود. همه جا يك پستا است، خدا اراده ميكند كه زيدي خلق كند و علت علمش هست و اراده كرده كه او را خلق كند و همه جا چنين كرده و ديد بايد درست شود. اولاً بايد آب و خاك بسازد بعد آنها نبات شود، پدر و مادر بخورند بعد خون شود، بعد نطفه شود، بعد جماع كنند و هكذا به آن ترتيبي كه خداوند جاري كرده آن آخر كار زيد و اينها همه اسباب زيد ساختن بود. حالا گناه زيد نيست در جائي كه مرتب زيد زيد است و اين زندگي زيد است بعد از چهار ماه. پس غافل نباشيد آن اراده صانع را آن حاقش را بدست بياوردي كه آيا مراد الهي از ساختن خلق چه بوده. حالا خدا ميخواست جسمي بسازد از براي چه؟ عقل را از براي كه بسازد؟ پس اصل مراد آني است كه آن فعل صادر از آن صانع و آن علت غائي را ببينيد كجاش است و لفظهاش خيلي ملايم است و از اين جور نمرهها گفته شده ولكن معنيش پيش مردم نيست و ملتفت باشيد اراده مريد بدئش از او عودش بسوي او. اراده ميكند كه شخص كتابي بنويسد اين ارادهاش مركب و كاغذ نيست و تمام چيزهايي كه غير مطلب است از پيش او نيست. حالا مطلب در ضمن مركب و كاغذ درج شده، شده باشد. پس آنچه صادر شده از صانع آن فعل صادر از صانع بدئش از او عودش بسوي او و او هم چطور است؟ يك خورده چرت نزنيد بدست ميآيد، يا غفلت هم كه ميبيني سرتاسر مردم غافلند و صانع در تمام صفاتش در تمام افعالش حاضر است و اين مطلب بوده است كه هي به مطلق و مقيد تعبيرات آوردهاند كه بلكه كسي طالب باشد و به او رسد. پس زيد در توي صفاتش زيد ظاهر است لا شيء سواه. در توي متكلم زيد متكلم است لا شيء سواه. پس من متكلمم و متكلم ذات من نيست و كلمات حكمت است كه هر بابي يفتح منه الف الف باب و از اين جور كلمات است كه پيغمبر تعليم علي كرد. پس صفات صادر از ذات است از اين جهت صفت
حالا قائم غير از زيد است كسي ديگر قائم است؟ حاشا، زيد قائم است. حالا قاعد زيد است، عمرو است، كيست؟ زيد است؟ پس ملتفت باشيد هميشه در خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلا تبصرون و ابتداء آنجاها نروي كه نخواهي فهيمد. پس ذات شما جميع جميع افعال شما از شما صادر است. شما ميشنويد، بو طعم ميفهميد معذلك هيچيك از اينها ذات شما نيست. و همين حاق حكمت است و فرمايش كردهاند واللّه وقتي خوب حلاّجي ميكني همه مردم ميگويند ذات آن است كه اصل باشد و بالعكس مبتدا آن است كه اصل باشد و بالعكس زيد نباشد قائم كيست؟ عمرو است، بكر است، كيست؟ پس اشياء تمامش صادر از مسمّي است چنانكه مكررها اشاره كردهام و ازبس ميترسم از اين مردم كج خيال اين مردم كج خيال كه باشان حرف ميزديم اگر كسي ميگفت كه حالا روشن هست يا نيست شبهه ميكرد، ازبس مردم كج خيالند و عرض ميكنم تمام اسمهاي راستي بايد صادر از صانع باشد و همه جا ميبينيد و ميفهميد كه هرچه صادر از من نيست مال من نيست و هرچه از من صادر شده من مالك او هستم والاّ حاشا و صفتي كه من بايد صادر كنم آن را. حركت من بدئش از من عودش بسوي من اين را هيچكس نميتواند از دست من بگيرد و آنهايي را كه ميگيرند آنهايي است كه ادعا ميكنند مال من است و اين را اشتباه كرده بودند مال من است كه اين را ميگويند از تو كه تو مالك نيستي. سرّ شرايع اين است كه ميخواهند تو را مالك كنند و خدا عرض ميكنم سرّ اينكه اعتنا به خلقش دارد اين است كه آنها را به عبادات واميدارد. در هر جائي فكر ميكني ميبيني كه خدا نهايت اعتنا به خلقش دارد و معني الوهيت همين است و آن خدائي كه خيال ميكنيد اعتنا به خلق خود ندارد آن هواست و خدا چنان اعتنا دارد به خلقش پستتر از ما شپشها ببين چقدر اعتنا دارد! اين چشم ميخواهد، ذائقه ميخواهد و هكذا ميبيني هيچ اخلالي در خلقت او نيست و فكر ميكني ميبيني چشم تو داري او دارد و هكذا پس خداي بياعتنا خدا نيست. خدائي كه خلق را مهمل بگذارد خدا نيست و بسا اين بچه حكيمها كه اصلاً نبايد حكيم اسمشان گذاشت و بسا استدلال كنند كه چشم بمراي ديدن خوب است و ميتوان استدلال كرد كه اگر خدا نميخواست بسازد خلق نميكرد و هكذا گوش براي شنيدن و همه جا عرض ميكنم اين ملحديني كه توي دنيا هستند و الحاد ميكنند اگر آن چيزي كه متمسك به آن ميشوند اگر سر و صورتي نداشته باشد كسي به آنها اعتنا نميكند و ملتفت باشيد هرچه خدا خلق كرده براي كاري خلق كرده. چشم براي ديدن، گوش براي شنيدن و يقيناً چنين است بلا شك. حالا استدلال ميكند آن خدايي كه چشم براي من ساخته خواسته (به زنكه) نگاه كنم اگر خدا نميخواست به اين زنكه نگاه بكنم يا چشم خلق نميكرد يا زنكه را نميآورد و واللّه آدمهاي گنده گنده غلطيدهاند مثل ملاّصدرا. ميگويد در اينكه نفوس زكيه – و شما اسمش بگذاريد نفوس غيبيه – در اينكه نفوس زكيه امارد را دوست ميدارند و لفظهاش را ميشود تغيير دارد كه استقامت را انسان و نفوس زكيه را دوست ميدارد كه سرش اينطور، دستش اينطور و اين را حكمت اسمش ميگذارد و بچهبازي است كه چه عرض بكنم و ميگويد در نفوس زكيه محبت امارد هست و حالا كه دلش ميرود پيش او از جميع كارها باز ميماند و توحدي از براي او ميآيد و خدا اگر ميخواهد او را ترقي بدهد معشوقهاش كه از دستش رفت ميرود پيش خدا و همه اينجور فسق و فجور گفتهاند و ملتفت باشيد اگر اينطور باشد ديگر انبيا از براي چه؟ شرع از براي چه؟ و ميبينيد اينها لوطيترين مردمند ولكن ديدند پيش نميرود از اين راه پيش آمدند كه سر و صدائي داشته باشد و شما ملتفت باشيد عرض ميكنم در اينكه هركسي چنگي به جائي ميزند و از آنجا مطلب باطلش را ميآورد و شيطان دام مياندازد و از آن دام شكار ميكند و آن دام ظاهرش درست است راست است پس ملتفت باشيد خدا چشم را از براي ديدن خلق كرده ولكن آقاي حكيم اين پلك را هم خلق كرده از براي همينكه عنان اختيار نگاه كردن توي دست تو باشد و ميگويد بخصوص به جائي نگاه مكن. «ز دست ديده و دل هر دو فرياد» و خيلي چيزها هست كه ميبيني بفكرش ميافتي. قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم ميخواهي زنا نكني نگاه نكن، ميخواهي رو به باطل نروي گوش به باطل نده ديگر ميروم، اگر چنين قوي هستي كه ميتواني باطل را دفع كني خوب از باري چه رفتيم ببينيم چه خبر است. تو حالا داخل مردم هستي اگر چنين قوتي داري كه مردم بازيگرند از براي چه ميروي و اگر هنوز نميداني پس تو داخل مردمي ببين به فكر نگاه نيستي اعضا و جوارحش سالم و ساكت است و آرام است ولكن ببين به يك خيال كردن زن گرفتن چقدر خيالها از برايمان ميآمد و تو به فكر نيفت كه اينقدر اوضاع لازم داشته باشي. پس چشم ميبيند و خيلي چيزها را هوس ميكند پس از دست چشم و دل فرياد. ديگر چشم را اگر خدا نميخواست نميديد، ديگر ما مالك قلبمان نبوديم، هيچكس مالك نيست. چشم كه نگاه نكرد خيال آن مطبوعي كه مطبوع طبع است خيال جماع ميكني نعوظ نيكني و هكذا خيال فلان چيز ميكني فلان را طالب هستي و هيچ نميخواستند بازي كنند و عرض ميكنم اگر چشمشان ميافتاد به كسي كه صورت ظاهري داشت نگاهش نميكردند و اين هشام خيلي خوشگل و خوش فهم بود و از روي بصيرت بود و اين را حضرت صادق هرگز خيال (نگاه ظ) به او نميكردند و بسا ميل حضرت صادق باطناً به او بود و بسا گويندهاي كه ببيند كسي هست كه فهم دارد شعور دارد روي سخنش با اوست و نگاهش نكردند تا مدتهاي مديد و يك وقت شانههاي چند از براي حضرت آوردند و بخشيدند به يكي يكي. يكي عرض كرد به هشام چرا نداديد؟ فرمودند مگر هشام ريش دارد؟ عرض كردند بلي و مدتها نگاهش نكرده بودند آن وقت شانه به او دادند و حضرت امير دفن ميكردند غلام سياهي را ناگاه روش را برگردانيد عرض كردند چرا؟ فرمودند حوريهاش نزدش آمدند و ميفرمودند بخصوص من به زنها نگاه نميكنم كه صداي زن را ميشنوم اين است كه تو بخواهي صداي زن را بشنوي آن وقت بگوئي خير من رگ برگ نميشوم، اين ديگر فريب است و عرض ميكنم حضرت امير هيچ سالوسي نميكرد، حضرت صادق هيچ سالوسي ميكنند؟ ديگر من مالك قلبم هستم، خير تو مالك نيستي و چون مالك قلبش نيست نگاه نميكنند. پس خدا چشم را از براي ديدن آفريده اگر تو رامثل نرخره آفريده بود كه آن نرخر بجز آن فقره ديگر هيچ چيز سرش نميشود. ديگر اين ماده خر خوشگل است، بدگل است، فلان است، اينها هيچ سرش نميشود و اين تمييز را خدا در انسان قرار داده و انسان جنسها، نقصها، استقامتها، اعوجاجها را ميفهمد. (آخر دفتر دوم و ابتداي دفتر سوم) ولكن فرمودند نه به همه جا نگاه كن. استقامت خوب است ولكن در زن خودت نگاه كن حخالا ديگر فلان زن مستقيم است خيانت ميكني، چشمت را كور ميكند، كسي را واميدارد با زنت خيانت كند. پس خداوند اعضا و جوارح ميدهد چششم گوش ميدهد ولكن به آن قدري كه فرمودند بكاربري ديگر عشق امارد خوب است، عرض ميكنم اين عمل قوم لوط است و ضربالمثل شده. ديگر عشق زنها، عشق زنها سه تا، چهار تا، ديگر ارخاء عنان كني زن هركسي هست خوب است، خواهر است مادر است خوب است، نگفتهاند و مقدماتش را بايد گرفت كه نتيجهها نيايد. بايد خيال را منصرف كرد ديگر خيال را نميشود جلوش را گرفت، خير ميشود و خود را مشغول كاري كن ببين منصرف. پس معلوم است توي خيال كه ميروي خيال قوت ميگيرد پس ملتفت باشيد خيلي از كارها هست كه همّ و غم را منصرف ميكند و خيال را آسوده ميكند.
برويم سر مطلب، مطلب آنكه چشم را خدا از براي ديدن (قرار داده ظ) حالا ديگر به هر جا بخواهي نگاه كني، بكني؟ بلكه هرجا امر فرمودهاند نگاه كن به والدين نگاه كن، به قرآن به آسمان به زمين، اين چه صنعتي است، خلقي است! ولكن اين چشم را نميخواهم به اينها نگاه كنم خير نگاه به امردي، به زن مردمي ميكنم آن هزار حكمت اين هزار فساد و اگر خدا ميخواست ارخاء عنان كند آنها را خلق نميكرد و از براي همين خلقشان كرده كه عبادت كنند او را بشناسند كه ءاللّه اذن لكم ميدهد كه عذري از براشان نباشد. ديگر چطور شد كافر شد، چشمش كور. پس خدا دانا را دوست ميدارد، عاقل را دوست ميدارد العقل ما عبد به الرحمن و آن كسي كه همه چيز مرا ميتواند بدهد عقلم حاكم است كه من هرچه ميخواهم او ميدهدم و اگر كسي روزي صد دينار به تو بدهد هر روز در خانهاش ميروي و با او رفيق ميشوي. حالا خدائي كه همه نعمتها پيش اوست و بلاها در چنگ اوست ميگويد اگر به راه رفتي چشمت را كور ميكنم. پس خداوند خلق را براي حدود آفريده و حد را او قرار داده و كسي ديگر نميداند چرا كه آنها را او خلق كرده و بس و او صلاح و فساد انها را ميداند و او وحي به پيغمبر خود ميكند و او تعليم ميكند. پس كيست كه عواقب امور را ميداند؟ صانع. و اوست دوست ميدارد كه شما هم حدودش را حفظ كنيد و اگر حفظ نكرديد از براي او هيچ ضرر ندارد چرا كه نه او روشنايي ميخواهد نه تاريكي ميخواهد و هكذا و آن صانع صفتي كه از خودش صادرا ست آنها صفات اوست و صادر از اوست بدئش از او و عودش بسوي اوست و مكرر عرض كردهام و به عمقش كم ميرسيد حرارت آتش از آتش است به ذغال نچسبيده و روشني به چراغ چسبيده و خداي ما سبوح است قدوس است نه تلخ است نه شيرين. شيريني و تلخي را ميداند چطور است و ميداند تو را چطور خلق كند كه شيريني را بفهمي و خدا هيچ ترياك نچشيده كه ببيند چطور است واو پيش از آنكه بسازد ميدانست تلخيش چطور بود و او لازم به امتحان ندارد. پس آن صفات الوهيت لامحاله بايد همراه اله ديگر يك صفتي را نداشت نميشود و اللّه آن است كه تمام صفات را داشته باشد و صفات جميعش صادر از اوست همينطور كه حركت صادر از تو است و ميداني چطور حركت كردي اولاً قصد ميكني بعد حركت ميكني و همينطور خدا اراده ميكند روز ميآورد شب ميآورد. پس اراده بدئش از خداست عودش بسوي او ولكن روشنائي بدئش از او عودش بسوي او نيست. پس به اراده شب ميشود به اراده روز و جعل الظلمات و ملتفت باشيد اصل وضع جعل و خلق اگر چه بعضي جاها بجاي يكديگر استعمال ميشوند ولكن خلق آنجايي كه ميسازند و جعل قرارد ادن است. حالا «جعل» چراغ را در جائي قرار داد مثل آنكه تو اطاق را روشن ميكني خاموش ميكني، حالا از تو صادر نشده روشني ولكن تو جاعل روشني و تاريكي هستي. پس جعل در جائي است كه فعل از غير است و كسي آن را ظاهر ميكند و آنجاهايي را كه ميسازند (خلق ميگويند ظ) حالا ديگر چرا جعل را به معني خلق و بالعكس ميگيرند؟ حالا ساعتي ساختم كه بگردد حالا من عقربك فلان چرخ نيستم هيچكدام عين من نيستند و من همه را قرار دادهام هم صانع هستم هم جاعل. پس جعل به معني صنعت و بالعكس اما من چنان اندازه و تقديري گرفتهام كه در دوازده ساعت ميآيد سرِ دسته. حالا يك خورده پيشتر بيايد تند است و بالعكس (كند است) اذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة حالا اگر او جلوت را نگرفته بود راست بود كاري ميكردي ولكن او مسخر است و ملك مسخر است و همه نزديكيها را او نزديك ميكند و همه دورها را دور. پس تقدير از اوست و ظلم را ظالم ميكند ولكن كي ارخاء عنان ميكند خدا تو را تقدير ميكند كه خلاف كني آن ظالم را هم خلق ميكند تقدير هم ميكند ولكن ملتفت باشيد همه جا فعل مال فواعل و تقدير مال خداست و شما چرت نزنيد چنانكه مردم ميگويند آتش نميسوزاند ولكن عادهاللّه جاري است كه روي فرش كه افتاد بسوزاند «لا فاعل في الوجود الاّ اللّه» ببينيد و عرضش ميكنم آتش ميسوازند لا شيء سواه حتي در جهنم آتش جهنم ميسوزاند ولكن آن نعمتهاي آخرتي آن جور صادر از خدا نيست، هرچه هست و هر جا بروي رجع من الوصف الي الوصف ما گندم برنج راحت ثروت ميخواهيم كوفت، خوره، گرسنگي نميخواهيم و هكذا آنها نعمتها اينها بلاها و هيچكدام خدا نيست ولكن خداست مقدّر و تقدير ميكند از روي حكمت و هيچ خدشهاي نميتواني بگيري و هرجا خيال ميكني خدشه دارد بدان كه تو كج رفتهاي و خيال را برگردان. پس فعل از فاعل باشد هيچ منافات ندارد كه خالق و مقدّر او باشد و فاعل مردم و ما من شيء في الارض و لا في السماء و تا مشيت و اراده و تقدير و قدر و قضا نباشد هيچ چيز خلق نميشود حالا اگر نفهميدي اين مگس چرا از اينجا رفت اينجا حمل كن بر نفهمي خودت. ديگر اينهمه پشه علف براي چه خلق كرده، نميدانم حالا نوعش بدست تو ميآيد. نوعاً اين علفها خوب است حيوانها لازم است بعضي را بخورند بعضي را سوار شوند. گربه باشد موش بگيرد، ديگر اينهمه گربه، اينهمه سگ، البته يكي دو تا باشد ديگر بگويي ميدانم بيجا است اينها وسوسه شيطان است و آنچه صانع كرده محل بحث نيست و ظلم و ستم توش نيست و راهي است مستقيم. بسا ميان دو شخصي هست يكي مستقيم يكي غير مستقيم. پس ملتفت باشيد صنعت ميكند ولكن نه بدئش از اوست نه عودش پس بدء اشياء از او نيست بدء رطوبت از آب بدء خشكي، بدء حرارت از آتش. پس خشكي خاك را در خود نگذاشته چرا كه او ليس كمثله شيء پس هرچه خلق دارند از او بگيرد چرا كه فرموده من مثل آب نيستم كه تر كنم، مثل خاك نستيم كه خشك كنم و اين آسمان و زمين را من ساختهام درست كردهام و المساء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها ديگر خود اوست ليلي و مجنون، اينها هذيان است. خداست مقدّر ميخواهي بداني چه از او صادر شده، علم او حكمت او و هكذا و. پس آنچه از او صادر است ممتنع است كه خلق بتوانند بكنند چنانكه ممتنع است كه زيد كار عمرو را بكند و زيد اگر فعلي احداث كرد فعل خودش است اگر چنين است پس كار خلقي ازش نميآيد و خدا هم كار خلقي البته نميكند چرا كه او سبوح است قدوس و معني سبوح اين است كه او پدر نيست، پسر نيست. صفات سلبيه را كه شنيده و صفات سلبيه تمام مخلوق سلبند از خدا و خدا هيچكدام از اينها نيست ولكن چه هست؟ او همه اينها را ساخته، شب ساخته روز ساخته و هكذا. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس دوازدهمدوشنبه 6 صفرالمظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
ملتفت باشيد آنچه از خدا و پير و پيغمبر است تمامش موافق عقل است و عقل ميتواند بفهمد. بلي يك چيزي يك جائي حرفي هست كه معني ندارد، بيمعنيش را ميشود فهميد ديگر فلان مطلق است فلان مؤثر است و فلان از اثر او پيدا شده اين جور حرفها عرض ميكنم كدام نوع است زور بزن يك جائي پيداش كن. كدام نوع است كه توانسته چيزي بسازد؟ مثلاً نوع مياه، غرفه آبي درست كند ببينيد معقول هست عرض ميكنم صانعياست تدبيري ميكند آب ميسازد سرما گرما را ميآورد مستولي بر آب ميكند ديگر مياه مؤثر آبها هستند ولو آنكه بعد از آنكه قطره آبي ساخته شد مقام اطلاقي از او فهميده ميشود همچه مقاميكه حيوانات هم ميفهمند كه آن حيوان هم كه آب را ميبيند هرجا ديده در ظرفي ديده هيچ مدّ نظرش آب نبوده و آب ميخورد و هكذا گياه را هرجا ببيند ميشناسد. ديگر چشم وحدت بين در كثرت روش گذاشتهاند و باد هم ميكنند پس تأثير ببينيد از مؤثر و مكمل بايد بايد بايد كه چيزي را فاعل بسازد بخصوص فاعلي كه اشياء مختلفه ميسازد اين اولاً علمي داشته كه هر چيزي را چطور بايد ساخت بعد قدرتي داشته كه دخلي به علمش ندارد مثل آنكه انسان علم خيلي چيزها را پيدا ميكند قدرت ندارد. پس آني كه صنعت ميكند بايد عالم باشد مثل آنكه شماها در كارهاتان عالميد و اينها را عرض ميكنم عقل نميتواند وازند مگر پستاي بيعقلي باشد. پس صانع هر چيزي عالم است بايد نجار اولاً بداند كه چطور بايد در و پنجره ساخت و بعد مطابق دانش خودش اساب بردارد بكار برد. پس هر فاعلي هم بايد دانا باشد پيش از فعل خودش و هيچ مفعولش موجود نباشد بعينه مثل كتابت كاتب و بعد بايد بتواند و آن توانائي رأيش قرار بگيرد ميكند پس ديگر سپس اِن شاءَ فَعَلَ و اِن شاءَ تَرَكَ حرف آدم نيست. پس خداوند عالم است به تمام كارها و اين علمش علم انطباعي نيست و خيلي از اين جور علمها گول ميزند و بايد سفيدي در خارج باشد تا من او را ببينم و بعينه مثل آنكه شما علم داريد به حروف و كلمات و اصلاً ننويسيد مثل آنكه كساني هستند كه درس خواندهاند ولكن نميتوانند بنويسند. پس علم محتاج به معلوم نيست يك وقت است عَلِمَ عِلْماً، عِلْماً مفعول مطلق است او كأنه با علم يكي است و همه جا علم با معلوم بايد مطابق باشد تا درست باشد والاّ دروغ است اينها سرجاش درست است. غافل نباشيد اولاً عرض ميكنم صانع شيء اولاً بايد دانا باشد، دانا باشد و قادر نباشد نميتواند كار كند الفاظش را آسان آسان عرض ميكنم و شما آسان خيال نكنيد. اولاً صانع شيء بايد عالم باشد به جهات شيء والاّ نميشود چيزي بسازد و ميبينيد خلق بعكس اين كليه كه ميبنيي عنكبوت خانه ميسازد به چطور كه همهاش موافق حكمت و هي آب دهن خود را دور گردانيده و تا تنيده و از اينجا بخواهي پي ببري به شعور عنكبوت، عنكبوت عجب شخص عالمي بلكه دانائي كه جوري اين تارها را كشيده كه به طور خط مستقيم كشيده و هيچ اعوجاجي توش نبوده و عجب دانا بوده كه چطور ميدانسته كه سر اين لعاب را يكجا بگذارد و اين اگر نميدانست كه يكجا بايد چسبانيد ديگر اين تارها را متصل بهم كرده و يك خورده كه فكر كنيد ميبينيد كه اين عنكبوت شعور ندارد. حالا ديگر يك حكيمي جائي گفته كه شعورش از انسان بيشتر است گفتهاند استدلال كرده كه زنبور خانههاي مسدس ميسازد بدون اسباب و آلات كه با پرگار بكشي بهتر از آن نميشود و گفتهاند شعورش از انسان بيشتر است و ملتفت باشيد شماها فاعل جاهل نميتواند صنعت كند مثل آنكه شما علم ساعت سازي را نداشته باشيد ولكن دست و چكش داشته باشيد. پس مسگر و آهنگر دست و چكش دارند فرضاً بتوانند اسبابش را بسازند آن چرخ را فلانطور بسازد عقربك را فلانطور معذلك از او ميپرسي ساعت را جفتگيري كن ميگويد نميداند. پس ساعت ساز بخصوص ميداند كه چطور بايد كار بكند اين چرخها بايد متصل بهم باشد تا آن فنر حركت بدهد ديگر يكي كند يكي تند بايد تمام اين علمها را داشته باشد. پس صانع علمي كه همين جور علوم است بايد بداند علمي كه پيش از معلوم مشخص عالم باشد و نمونهاش پيش از اينكه كتابت كني ميداني كه الف را چطور بايد نوشت و هكذا پس به مصنوع خود عالم هستي و عجالتاً حالا علم انطباعي نيست بلي وقتي ميخواهي نگاه به الف كني عكس الف در چشم تو مينشيند آن رنگ را ميداند كه ولو آنكه بعد از ساختن نگاه كند كه اين پررنگ است كمرنگ است به علم انطباعي نگاه كند ولكن اگر علمي احاطه پيدا كرد ديگر محتاج به انطباع هم نيست علمي كه حاق علم است ميداند كه نيل ار چقدر بايد ريخت در خم. حالا ديگر كارهاي تجربه را شما نميدانيد و به تجربهها شما بدست ميآوريد ولكن عالم حقيقي احتياج به تجربه ندارد ميداند چقدر بايد ريخت در خم و ميداند كرباس كه در خم گذاردي هر درجه چقدر رنگ ميشود، ميداند كه در درجه اول چقدر رنگ ميشود. حال ما نميدانيم از باب آنكه علم نداريم، بايد تجربه بدست بياوريم و اگر رنگرز عالم باشد ديگر علم انطباعي ضرور ندارد و همينجور مثلها است كه خدا زده صبغهاللّه و من احسن من اللّه صبغة و كان اللّه عالماً و لا معلوم ديگر علم وجدان – و عمداً اينها را عرض ميكنم چون در ذهنها هست – ديگر علم بايد تابع معلوم باشد باوجودي كه علم وجدان هم هست عرض ميكنم اين پستاي مطلق و مقيد دين و مذهب توش نيست و خراب ميكند ولكن خداوند عالم بود به جميع چيزها قبل از چيزها. باز نمونه اين را از خدا ميخواهي ياد بگيري الان ميداند كه سال ديگر چه كند چنانچه امسال را سال پيش ميدانست و امسال را از روي علم ساخته و قدرتش را جاري كرده و هي در تدريجات فكر كنيد علمش بدستتان ميآيد. پس الان خداوند عالم است به معلومات بعد و معلومات بعد ساخته نشده حالا اگر علمش انطباعي بود از جائي بايست ياد بگيرد و خدا ماسيأتي را نداند يك خالقي ديگر بايد بسازد و خدا انطباع كند و المعلوم انت و احوالك. عرض ميكنم الان خدا ميداند ماسيأتي را و ميداند چه كند و هنوز نكرده و ميبينيد كه در كتب اخبار هست و هيچكس نميتواند وازند. پس الان خدا عالم است به ماسيأتي و قادر است و ماسيأتي خلق نشده. فلان ولد ندارد حالا، و عمرش ميدهند تا فلان سال آنوقت ولد به او ميدهد. پس الان خدا ميداند ماسيأتي را و ميداند كدامش را چطور ميسازد. همه را از روي علم و حكمت يك سر موئي اتفاق نميافتد از ملك كه اعوجاج داشته باشد، استقامت را خود خدا ميآورد و هكذا اعوجاج ديگر يك چيزي را در ملك خيال كنيد كه كار به دست اين صانع نباشد ميتوانيد خيال كنيد؟ چراا كه اگر كار دست غير بود راست بود ما ميخوادستيم فلان كار را بكنيم راست بود ميتوانستيم ولكن خداوند موانع را او ميآورد، موانع را او رفع ميكند. پس در كار ميشود گفت فلان چيز اتفاق افتاد پس صانع تمام كارهاش عمدي است و كسي نميتواند سبقت بر او بگيرد و تمام آنچه هست از اوست و نسب و اختلافات جميعاً مخلوقات مكتوبات هستند واقعاً خداوند كتابت ميكند و با قلم ميسازد و قلمش را خيلي دوست ميدارد، قسم هم به او خورد. يك كسي يك خورده بيادبي به قملش بكند كافر هم ميشود و هكذا. پس اين كتاب كتاب خداست و او نوشته و در سينه بعضي از مردم بل هو آيات بيّنات پس علم هم مكتوب است و خداست كاتب آن علم و خدا چطور نقش ميكند؟ فكر كنيد مثل آنكه خداوند نوشته ديدن را در توي مقله به طوري كه هر جا بخواهد نگاه كند ميبيند اولئك كتب في قلوبهم الايمان پس در قلوب خداوند اگر ايمان را نوشت ايمان دارد و بالعكس و او اول بايد بنويسد. پس الحمد للّه الذي هدانا خدايا اگر تو ننوشته بودي ما چطور ايمان ميآورديم؟ رياضت ميكشيديم؟ عرض ميكنم سعي خلق تمامش از روي جهل است ولكن خداوند واقعاً نقش و كتب ميكند ايمان را در قلوب هركسي كه بخواهد و بعدش هم و ايّدهم بروح منه و هركسي راستي راستي ايمان دارد ميبنيد كه از عهده شكرش بيرون نميآيد. اولاً كه كتب كرده بعد تأييد و توفيقش داده شك را از او برداشته و جهالت را و هي محو كرده و اثبات كرده هي جهل را محو ميكند علم اثبات ميكند و هكذا شك را علم جاش ميگذارد و لوح محفوظ كتابي است و كتابش كجا است و هميشه عرض كردهام كه شخص عاقل يك كلي بدستش ميدهي همه چيز بدستش دادهاي مثلاً در علم نحو ميگوئي « كل فاعل مرفوع» مثلاً ضرَب زيدٌ اين ضرَب زيدٌ را اگر درست حالي كردي آنوقت نصَر عمروٌ را ميداند و هكذا مَشي زيدٌ را و اصل كليهاش را يك ربع ساعت درسش دادي و اگر حاليش شد ديگر هر فعل و فاعلي را تميز ميدهد. پس تو در يك ربع درس به او دادي و ميداند و يك عالم علم گيرش آمده و هر فعلي بياوري ميداند و هر فاعلي را ميداند اللّه نور السموات و الارض ، اللّه خلقكم خَلَقَ فعل فاعلش خدا پس اين كليه كليات را بدست آوردن طول زياد ندارد و ممكنهالوقوع است بشرط آن هم ياد بگيرد حالا ديگر اغلب بچهها ياد نميگيرند اين بچه خيالش ميرسد هميشه بايد گفت ضرَب زيدٌ و آن كه فاعل است ميداند كه تو ميخواهي فعل و فاعل را تعليمش كني خواه نصَر زيدٌ باشد يا ضرِب زيد اين است كه هميشه كلمات حكمت در تحتش بينهايت علم است مثل آنكه چشمي را خدا داده، اين چند عدد ميتواند ببيند؟ اين چشمي نداده كه هزار تا بتواند ببيند و اين چشمي است غير از گوش است و اين چشم را خدا داده چقدر ميتواند ببيند؟ بينهايت. پس خداوند علم بينهايت را در نهايت گذاشته و تحويل تو كرده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم و مكرر عرض كردهام آيت آن نمونه است مثلاً روغن دارم فلان دارم، مثلاً گندم داري نمونهاش را بياور. حالا ديگر اين جور نمونهها ينست آنجا جاي يقين نيست و مكرر عرض كردهام آنجاهايي كه استدلال است «پاي استدلاليان چوبين بود» اين عنكبوت اگر عقلش نميرسيد لعابش را بند نميكرد به فلانجا و به خط مستقيم نميرفت و واقعاً سطّاره بگذاري فاصلههاي لعابهاش را از ابتدائي كه شروع كرده تا انتها به ميزان گذارده و همه جا به يك نسق رفته. حالا استدلال كني كه عقل و شعور دارد، بلي يك خري گول ميخورد ولكن آدم عاقل ميفهمد. همين جور حديث دارد كه اگر اين حيوانها رويهاي فكر داشتند و شتر اگر ميفهميد كه ميشود تسليم نكرد و اختيار نداد بدست بچه آني كسي نميتوانست او را نگاه دارد ولكن اين شتر بيرويه و فكر، اختيارش را ميدهد دست بچه و خداوند چنين كرد كه آن بچه فهم و شعور داشته باشد و شتر نداشته باشد تا اينكه بارش كنند و اگر فهم و شعور داشت چه ضرور كه بارش كنند؟ و از كمال حكمت صانع است كه شتر فهمدار بكار نميخورد و آن شتري كه تمليكش نميكنند نامرغوب است و بايد ارزان خريد و شتر را مسخر ميكند تا منقاد باشد چرا كه اصل خلقت شتر باري باربردن انسان است چرا كه خودش مقصود بالذات نيست و از اين جور چيزها خيلي مطالب بدست ميآيد. ديگر اين شتر حيواني است مثل آنكه تو را خلق كردهاند و گبرها استدلال ميكنند كه خدا چشم به تو داده مثل آنكه به شتر داده. حالا تو اين شتر را كارد ميزني بعينه مثل آنكه آدمي آدميرا بكشد. كسي اگر شتر را كشت بايد او را كشت. حالا اين شپش چه چيزش از تو كمتر است؟ بسا چشمش بهتر ببيند، گوشش بهتر و هكذا شامهاش و همينطور است و عرض ميكنم چشم شپش در تاريكي ميبنيد و اگر اين شپش چشم نميخواست كورش خلق ميكرد پس چشم ضرور داشته چرا كه صانع خلقت لغو و بيهوده نميكند. اين شپش دست و پا ميخواست و اگر نداشت نميتوانست حركت كند پس پاهاي شپش از روي حكمت همينطور چشمش همينطور شامهاش بو ميفهمد و بسا جائي كه حيوان با انسان بدن انسان حالا چشم گوش دارد حالا تو او را جلدي ميكشي اين اذيتي رسانده تو اگر شپشي را بكشي كأنه انساني را كشتهاي. پس غافل نباشيد خداوند شتر را براي باربردن خلق كرده، براي باربردن كه جنها و ملائكه لازم ندارند اين انسانها لازم دارند و خداوند آنها را براي باربردن آفريده. خير اين شترها در زمان سلف انسان بودند ديگر گبري اين را گفته و قائل شد كه اين شتر در زمان سلف انسان بوده و انسانها بار زياد ميكردند آنها را و به آنها ترحم نميكردند چون چنين بود خدا مكافات اين را داد و در اين زمان به صورت شترش كرد و چنان مسخّرش كرد كه سرهم بارش كنند كه تو چرا در آن زمان كه انسان بودي چرا مردم را بار ميكردي؟ حالا بيا بار بكش. ديگر اين خيالات هذيان است، شتر را خداوند از باري باركردن خلق كرد، شپش را از براي انسان ميگذارد كه اين شتر را عمداً فهم و شعور ادراك به او ندادم كه تو هرجا بخواهي ببرش منها ركوبهم و منها يأكلون و اين شير دارد حيوان از براي تو خلق كرد ديگر ما حيواني نميخوريم، نخور ديگر گوشت نبايد پُر خورد، البته نبايد پر خورد ولكن اصلاً نبايد خورد، خير بلكه از براي خوردن عباد آفريده و ارزاق بعضي حيوانات جمادات نباتات هستند. آب را خدا خلق كرده اگر هيچكس نبود كه زراعت كند و بكار مردم نميآمد اصلاً آب خلق نميكرد. ديگر طبيعت عالم اين است كه آب باشد، اگر ميخواهيد توحيد داشته باشيد فكر كنيد خداوند تدبير ميكند آب را خلق ميكند در دريا و اينها خودشان عقلشان نميرسد كه مايحتاج خود را بدست بياورند خداوند تدبير كرده اين آب را بخار ميكند و هرجا بخواهد ببارد اين ابر را ميبرد هرجا بخواهد سرما به او ميزند متقاطر ميشود و گياه ميرويد و ديگر خدا هيمنطور ابر ميسازد. خير تو محتاجي كه آب بيارد كه گياه داشته باشي و اگر به طور ترشح نبارد زمنيها پر آب ميشود و گياه سبز نميشود.
پس غافل نباشيد اين صانع ميداند اشياء را و تمام جزئياتشان را و پيش از اينكه خلق كند ميداند بر تمام جزئيات آنها و چون خلق كرد وقع العلم منه علي المعلوم مثل اينكه تو ميتوانستي بنويسي وقتي كه شروع كردي وقع القدرة منه علي المعلوم و پيش از اينكه بنويسي و ننوشته بودي اين كلمه نبود و بعد از اينكه بخيال افتادي كه بنويسي قلم برداشتي و نوشتي پس وقع العلم منه علي المعلوم پس اشياء نبودند و مقدورات نبودند بعد آنها را ساخت به طوري كه پيش از آنكه بسازد قوتش كم نبود كه زياد شود چرا كه دا قوتش از كباب زياد نميشود، تو بايد كباب بخوري. پس خدا عالم بود و عالم بود و تا بود علم ما و صادر از او و قدرت از او صادر از او پس علم و قدرت فعل اوست و نبود وقتي كه خدا قادر نباشد، علم نداشته باشد و نبود وقتي كه او دانا نباشد و نبود وقتي كه علمش كم و زياد شود چرا كه هر چيزي پيش از اينكه بسازد ميداند چطور بسازد پس هيچ چيز سبقت بر خدا نميگيرد. حالا پيشها چطور بود، نميداني در حالا فكر كن الان خدا ماسيأتي را ميداند و ماسيأتي را بعد از اين خلق خواهد كرد و سال ديگر را سال ديگر ميسازد و الان خدا سال آينده را نساخته و قادر هم هست كه بسازد ولكن هنوز شروع نكرده به ساختن كل يوم هو في شأن پس خداوند عالم و قادر است به ماسيأتي همين الان به طوري كه نه علمش زياد ميشود نه كم و الان خدا امروز را امروز خلق كرد و نور مال منير است شما اگر يك ربع اين كليه را ياد بگيريد يك عالم علم گيرتان ميآيد. پس خداوند روشن نيست كه روشن كند جايي را و تاريك نيست پس روشنائي و تاريكي از خدا سرنميزند همينطور كه تو كبريتي ميكشي ميگويي اطاق را من روشن كردم و تو روشن كردي ولكن اين نور مال چراغ بود و صانع چراغ تويي همينطور اين چراغ بزرگ را خدا خلق كرد و جعلنا الشمس سراجاً حالا اگر بخواهد تاريك كند شمس را ميبرد زير زمين، سايه از زمين پيدا ميشود. پس سايه از ديوار است و نور از منير و هم سايه از ديوار است و هم نور از آفتاب. پس فاعل آن نور قرص آفتاب، فاعل ظل زمين ولكن خداي شما نه خشك است نه تر است ولكن تدبير ميكند روشنائي تاريكي ميسازد چطور؟ فاعل را خلقش ميكند و حال اينكه خلق شد فعل از او صادر ميشود به طوري كه فاعل بيخبر است كه چطور ميشود كه چشم ميبيند، گوش ميشنود. بسا حكيمي بگويد كه روح در او هست ميبينيد خوب چرا پهلوش را اگر سوراخ كني نميبيند؟ بسا پهلوش را سوراخ كني ضايع ميشود و تبارك صانعي كه اينطور درست كرده كه ميشود پس ذائقه طعم ميفهمد روح توش هست روح كه در تمام بدن هست چرا دست من شيريني نميفهمد؟ پس فعلها از فواعل صادر هم هست معذلك خالق نيستند و حاق مطلب بدست بيايد پس صانع فعل يقيناً ما هستيم ولكن خالق فعل ما نيستيم و فعلمان را ميدانيم كه اينطور به اراده راه روم، نگاه كنم وقتي بخواهم ببينم ميبينم حالا اينقدر را مسخّر من كرده ديگر چطور شده اين مسخّر تو شده؟ هزار علم ميخواهد. پس صانع خالق فعل تو هست ولكن فاعل فعل تو نيست. تو ميخوري صانع اين خداست ولكن خورنده خدا نيست نميخورد نميآشامد همينطور برويد تا علومتان. خدا علم به تو داده ولكن اينطور خدا علم ندارد پس علم فعل قلبي تو است اين كار افعال جوارح تو است. خدا افعال قلوب و جوارح ندارد چرا كه او همه را درست ميكند و خدا علم از او صادر است و علم صفت او است و اگر اين صفت را نداشت اصلاً خدا نبود و هكذا قدرت صادر از خداست و قدرتش مثل آتش نيست كه همه جا رابسوزاند و بينهايت او قادر است ولكن قدرت هيچ بكار نبرده و الان عجالتاً ميتواند كه تاريك كند ولكن نميكند الان روشنائي را بكار برده ديگر چقدر حكيم است؟ بينهايت. ديگر فلان كار چرا كرده؟ لايسأل عما يفعل و محض شخص نيست بكله محض ترحم بر تو است كسي كه بينهايت عالم و قادر است و هيچ ظلم نميكند حالا چشمت را باز كن هرچه كرده درست كرده حالا بحث هم ميكني؟ اگر بحث از اين باب است خدايا ميخواهم سرّش را بفهمم، از اين راه بخواهي سؤال كني اجابت ميكند و اگر بخواهي مثل شيطان اعتراض كني خلقتني من نار ميگويد فاخرج منها فانك رجيم اعتراض ميكني ميگويد تشريف ببر، تسليم ميكني خيلي خوب و آدم داخل بود و بعد از آنكه گول خورد آمد قسم خورد و قاسمهما انكما لمن الناصحين آمد عرض كرد كسي آمد بعينه ملك ميگويد كه خدا فرموده كه من از شماها راضي هستم و گفتم از فلان درخت نخوريد، نخورديد فلان كار را نكيند نكرديد و چون از شما خيلي راضي است حالا بر شما ترحم و تفضل كرد كه شما ميخوريد و دليل صدق من كه دور اين درختها ملائكه زياد هست حالا برويد اگر شما را دور كردند بدانيد كه اذنتان نداده پس رفتم و خوردم و پا به بخت خود زدم. حالا اگر دستم را ميگيري كه خيلي خوب و اگر دستم را نميگيري اني كنت من الخاطئين خوب به تو ميگويد كه سجده كن، حالا اطاعت نميكني فاخرج انك من الصاغرين و مشق كنيد هرچه دلتان ميخواهد سؤال بكن ديگر اعتراض مكن. مردكه زنش مرده بود گفتند آخر بيا نماز بكن گفت من ديگر نماز نميكنم هرگز و همان ده خودمان بود كه زنش مرده بود و عري و تيزي داشت ميگفت من ديگر نماز نميكنم، نماز نكرد. خوب ميتوانم و نميكنم، چشمت را كور ميكنم ولكن اينطور ميآيند پيش خدا، خدايا تو كه ميداني من زن ميخواهم، من گرسنهام، تشنهام هي سؤال كن حتي اماين را از خدا سؤال كن كه به من بده اياك نعبد و اياك نستعين اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم خودش تعلمت كرده و هكذا هر حركتي بگويي كه پيش من ميآيد خدايا تو ميداني آنچه خير من است پيش من بياور و خيلي از شرها خيالم يكنم كه از باري من بد است و در واقع خير من است و بالعكس خدايا هرچه خير من در آن است پيش من بياور و تمام صنعت پيش اين خدا است و اين است كه خيرات را ميآورد. حالا تو اطمينان به او نداري كسي كه ميگويد من همه چيز دارم و ميدهم اگر سؤال كردي ميدهم و اگر سؤال نكردي قل مايعبؤ بكم ربّي لولا دعاؤكم حالا آمديم دعا كردي نداد ميگويد خير تو را من ميدانم تو ميخواستي سم بخوري از برات ضرر داشت من ميدانم كه ضرر دارد. پس صانع عالم است به تمام چيزها به طوري كه علم شما را هم او خلق كرده و علم صفتي است كه بالاي قدرت واقع است و قدرتش تابع علمش هست و با قدرت كار ميكند و حكمتش زير پاي قدرت است و لهو و لعب كاري نميكند. پس اين خدا هرچه را گذاشت گذاشت جاي بحث نيست نهايت سرّش را ميخواهي سؤال كن ميفرمايد خدا بعضي از مؤمنين را صلاحشان چنين دانسته كه ناخوش باشند چرا كه مصلحتش را ديده كه اگر صحيح باشد دينش محفوظ نميماند و يك كسي كه اگر ناخوش باشد دينش محخفوظ نيست و يكي كسي را ديده كه اگر غني باشد دينش محفوظ نميماند و بالعكس اين است يكي را غني يكي را فقير به هيمنطور آن طرف مقابل تا غني نباشد كفر نميتواند بورزد و تا زور نداشته باشد كفر نميتواند بورزد و هكذا اگر كسي صحيح نباشد كفر نميتواند بورزد و بالعكس و اصل راه سخن اين است كه خدا قرار داده كه فعل هر كسي حتماً صادر از خودش باشد. پس خوب ميكني خوبي را خواسته بكني و بدي را نخواسته بكني، نخواسته كه صلاح تو نبوده. بلي مانع اگر بخواهد بشود ميتواند قادر است كه كسي را عقيم كند خيال كسي را منصرف كند و ميبينيد كه فلان را عقيم كرده. خدايا فلان ظالم را خيالش را از من محو كن كه شرش به من نرسد پس خداوند همه كار را ميتواند بكند و آنهايي كه تو قوهاش را نداشتي فرموده به من واگذار و مؤمن لامحاله متوكل است و خدا را كه وكيل كردي منافع تو و مضار تو را دور ميكند. حالا خدايي كه بخيل نيست، بخل ندارد و خيانت نميكند ديگر چرا هواي مرا بعمل نياورد؟ اين پستاي شيطان است. خدا ميداند كه فلان چيز از براي تو ضرر دارد و اين پنبه را از گوش بيرون كن كه خدا نبايد تابع تو باشد ميداني كه او خير تو را خواسته، شرّ تو را نخواسته. حالا از آن شروري كه ميدانيم اجتناب كن و بالعكس و ميداني كه اگر او موفق كند به خواستت ميرسي و بالعكس و مؤمني هميشه كارهاش را به خدا واميگذارد و معذلك ميجنبد چرا كه امرش كردند باز اگر توفيق همراهش هست ميتواند بجنبد و اگر توفيق همراهش نباشد نميتواند حركت كند. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس سيزدهمسه شنبه 7 صفرالمظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
مصنوعاتي كه خدا خلق كرده بعضيشان باشعورند و بعضي بيشعور و اصل مراد الهي از صنعت خودش آن صاحب شعورها است چرا كه ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و كنت كنزا مخفياً فاحببت اناعرف و خلقت الخلق لكياعرف. حالا آن شعوري كه شاعر است و متصل است به مبدء آن است مراد و تمام اين مصنوعات را از براي او ميسازد و اگر او تأثير نكند و درجه به درجه تأثير خاصي نكند اشياء مختلفه پيدا نشوند. پس اگر تأثير نباشد چيزي ساخته نميشود و اگر در هر درجهاي باز تأثير خاصي نباشد اشياء مختلف پيدا نشود و لفظهاش خيلي آسان است ولكن فهمش خيلي مشكل است و ملتفت باشيد يك غذا است، جمادي است، ميخورد آن را اول ماخلقاللّه ميشود و اين جماد ملتفت باشيد يك درجه كه صعودش ميدهند صعود ميكند و آنوقت نبات ميشود. حال چه جور هم ميكنند كه نبات ميشود تو نميتواني بفهمي ولكن ميتواني بفهمي جوري كه ميكنند زير خاك شاخ و برگ بيرون ميآورد. حالا صانع تا جمادي نسازد نبات نميسازد و صنعتش اينجور قرار داده چرا كه ابتداي نبات بايد از جماد باشد. پس اول جماد ميسازند و نبات هنوز نساختهاند و مرادشان از ساختن جماد، نبات هم بود چرا كه اگر نميخواستند نبات بسازند جماد نميساختند، آسمان و زمين نميساختند و مراد از ساختن عناصر، مواليد است و اگر مواليد منظور نبود آب را براي كه بسازد؟ فايدهاش چيست؟ و ملتفت باشيد دقيق باشيد در حكمت، حالا من چه ميدانم فايدهاش چيست، بسا فايده داشته باشد. عرض ميكنم اگرچه خيلي چيزها را فايدهاش را نميدانيد ولكن اينقدر ميدانيد كه چيز بيفايده خدا خلق نميكند. حالا اگر چشم را فايدهاش را بداني مثلا و چيزي ديگر را نداني، ميداني كه كار بيفايده لغو است و خداي ما لغوكار نيست پس كارهاش همه فايده دارد خواه بدانيم يا ندانيم و اغلب را ما حكمتش را نميدانيم و ميدانيم كه همه فايده دارد. خوب اينقدر پشه براي چيست؟ اين همه مگس براي چه؟ اينهمه گياه براي چه؟ اينهمه كوهها و سنگريزهها براي چه؟ پس ملتفت باشيد نوعش دستتان است، ميدانيد كه اينهمه گياه براي حيوان است. اين حيوان براي انسان، اين انسانها براي چه؟ براي آن يك نفري كه خدا را ميشناسد. پس كار خدا فايده دارد و فوائد كار خدا را غافل نباشيد اعمال خلق است، يعني آثار خلق است. پس آب را براي تري خلق كرد، پس فعل آن براي تركردن است، خاك را براي خشكي آفريده و هكذا. پس افعال عباد و افعال تمام خلق علت غائيه هستند و او مقدّم بوده است وجوداً حالاش را براي عبادت خلق كردهاند ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و اگر نميخواستند عبادت كني خلقت نميكردند. حالا عبادت علت غائي است و چون مقدّم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً چرا كه عبادت را عبد بايد بكند و عبد را خلق ميكند آنوقت فعل از او صادر ميشود و غير از اين جور تعقل نميشود كرد مگر آنكه كسي لا عن شعور حرف بزند. پس عبادت كار عبد است و بايد اول او را خلق كنند تا عبادت كند و اين عبادت علت غائي اوست و اگر خدا نميخواست عبارت كند او را خلق نميكرد. مثل آنكه اگر آب نميخواست تركند خلق نميكند. پس افعال عباد علل غائيه هستند و اينها مقدّم بودند وجوداً. خوب حالا آن افعال را چهطور بايد موجود كرد؟ بايد فاعلي خلق كند آنوقت آن فعل صادر از او بشود و محال است كه خدا فعل بي فاعل خلق كند و عرض ميكنم عامي نميفهمد اينها را و اين آخوندهاتان خيلي خرند و حضرت امام رضا ميفرمايند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه فيه تعظيم مبتلا شدند به خرهاي دنيا مثل آن سليمان مروزي فرمودند امر محال را تو عظمت مده كه چرا نميتواند اين آسمان را توي اين تخم مرغ قرار بدهد ليس في محال القول حجة حالا كسي كه همچو سؤالي ميكند نبايد او را جواب داد و لا للّه فيه تعظيم حالا آيا خدا نميتواند اين آسمان را در تخم مرغ جا بدهد؟ خدا هيچ عظمت از براش نيست كه اين آسمان را در تخم مرغ جا بدهد. بله خدا ميتواند اين آسمان را كوچك كند و در تخم مرغ قرار بدهد و بالعكس و چنين كرده و تمام اين آسمان و زمين را كوچك كرده و در مقله چشم تو جاي داده و آنچه شما ميبينيد عكوس است كه ميبينيد مثل آنكه عكس ميرود در آينه. حالا اين آينه را ميشود كاريش كرد كه عكس بزرگ در او كوچك ميشود و بالعكس به جهت اينكه اگر آينه را كاس نگاه داري رو به شاخص، شاخص ولو كوچك باشد جميع نقاط اين كاس مقابلي با اعضا و جوارح شاخص دارد اين است كه جميع اعضا و جوارح آن شاخص بزرگ مينمايد و در او ميافتد و اگر طوري ديگر نگاه داري اين آينه را چيزهاي بزرگ بسيار عظيم به قدر مگسي ميافتد در آينه و هكذا از اين راه نگاه داشتي يك مگسي به قدر كوههاي بزرگ مينمايد و خدا همينطور قرار داده چشم انسان را. حالا چهطور است كاسيش را رو به آن طرف حالا اين كوههاي بسيار عظيم از اين راه نگاه ميكني آن كوه عظيم توي يك نقطه چشم واقع است و آن كه آن طرف نشسته كوه را عظيم ميبيند و هكذا طوري ديگر نگاه داري عكس طوري ديگر مياندازد و تمام آنچه ميبيني جميع اينها از سوراخ سوزني داخل شدهاند و آن مردمك چشم تو است كه اينقدر كوچك است و همين مردمك چشم شما تا احاطه نكند به عكس شما، عكس را نميتواند ببيند و اگر عكسي باشد كه پر كند به طوري كه اطراف مردمك احاطه به آن شاخص نكرده باشد شما نميتوانيد او را ادراك كنيد اين است كه چيزي كه خيلي نزديك چشم است ديده نميشود، دور كه بردي ديده ميشود. پس اين انوار را شما از پس سوراخ سوزني نگاه ميكنيد و خداوند نصف آسمان را و زمين را داخل كرده در سوراخ سوزني و يا آنكه بگو از سوراخ سوزني بيرون رفتم و ديدم چيزها را و اينها حاقّ واقع است و مردم پي نميبرند. ميفرمايند در معراج به جائي رسيدم كه نگاه از سوراخ كه مثل سمّ عبرة ميمانست نگاه كردم و چيزها را ديدم و عرض ميكنم خدا همه جا اينطور كرده الان بگو يا تمام مرئيات شما داخل اين سوراخ شده و ديده و يا آنكه بگو خودم از سوراخ سوزن بيرون رفتم و ديدم، تعبيرات همه درست است و به اينجور معني حتي يلج الجمل في سمّ الخياط اين آسمان و زمين را عرض كردم كوچكتر ميشود و ميآيد در مردمك چشم شما و هكذا شتر را اينطور ميبينيد حتي يلج الجمل في سمّ الخياط پس شتر ميشود در سوراخ سوزن رود و هميشه اينطور است خواسته سير بدهد اشياء را حالا ملك را يكي كند از همه خبر ندارند ولكن انسان به اين كوچكي خلق ميكند و چيزها را ميبيند. حالا اين سوراخ چشم تنگ است كوچك است اين هزار حكمت دارد و كي خورده گشادتر كه اتصال به حدقه داشته باشد نميبيند و هكذا تنگتر و غافل نباشيد اين عدسي را قرار دادند اين صنعت بزرگي است و عظم ندارد پيش مردم و كم من اية في السموات و الارض دارند راه ميروند واگر فكر كني كه اين عكوس را قرار دادهاند و هر چيزي بايد عكسي داشته باشد از صانع بزرگ خداست و اين عكس طوري است كه همانطور كه عاكس تأثير دارد عكس هم تأثير دارد. حالا عكس زيد ميافتد در آينه او نميتواند حرف بزند عرض ميكنم اين عكس رنگ زيد و شكل زيد است ولكن عكس زيد را اگر بيندازند كار زيد را ميكند، هر كار زيد ميكرد اين هم ميكند مثل آنكه عكس شمس ميافتد در عينكي اين كار همان ميكند. اين عكس آفتاب ميافتد در اطاق روشن ميكند، گرم ميكند نهايت اين عكس كوچك است كم گرم ميكند و اثر كاري ميكند مثل آنكه مؤثر كاري ميكند و از همينها فكر كنيد خيلي چيزها بدست ميآيد و اثر ميكند كاري را كه مؤثر همان را كرده به طوري كه لا فرق بينك و بينها قائم ميكند كاري را كه زيد ميكند ولكن قائم را زيد احداث كرد پس زيد اصل است و قائم فرع اوست و اين قائم هم ساخته او و فعل اوست و همه جا باب است كه چرا ايستادهاي، نشستهاي، مذمت و تعريفش ميكنند زيد عالم است، ميايستد عالم، نشسته عالم و بالعكس زيد چشم دارد ميايستد چشم دارد و بالعكس و زيد هر طوري كه هست آن صفات زيد محفوظ است توي اين متكلم ساكت حالا اگر جائي نقشه زيد را كشيدند و قيام زيد را كشيدند حال از ان قيام بپرسي از حالات زيد خبر نميشود. عرض ميكنم كه اين را داشته باشيد يكي از كليات بزرگ حكمت كه به لحاظي از اين مطلب بزرگتر خلق نكرده و صنعتش اين جور است كه آثار واللّه مؤثر در ضمن تمام آثار محفوظ است. آتش گرم است هرجا باشد و آب تر است هرجا كه باشد و آب در مشت باشد كمتر تر نيست از آب دريا و كمّش را عرض نميكنم و مكرر عرض كردهام كه شيريني شكر را تو به جهت آنكه چشيدي تميز دادي و تو حالا خرما را از شكر جدا ميكني ولو آنكه خرمايش از شكر شيرينتر باشد و بالعكس و هركدام طعمي بخصوص دارند. پس آن صفت دائمه مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است پس رطوبتي كه صفت ذاتيه آب است هركجا باشد به يك ميزان تر است و هيچ رطوبت دريا بيشتر از غرفهاي كه تو برداشتي نيست و به همين نمونه عقلا اكتفا كردهاند ولكن سفها كاري ندارند و ما هم كار به آنها نداريم و نخواستند بفهمند. و هكذا گرميآتش صفت ذاتيه او است و در ضمن آثار محفوظ است. حال اگر نقشهاش را كشيدند و گرم نيست، آتش نيست و بسا اين گولها را ميشود زد ميشود نقشه كشيد كه برّاق و شفاف باشد، رنگش رنگ شعله، طورش طور شعله اين اگر گرم نيست عاقل ميگويد اين شعله نيست، اين حيله است كردهاند. واللّه عرض ميكنم بدون اغراق همين حرف را بگيريد كه توحيد بدست ميآيد. اين خلق را خدا خلق كرده يكي جماد يكي نبات يكي حيوان و همه اينها ميتوانند كاري بكنند كه خدا كرده؟ حاشا. خدا كيست؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم آنوقت ميگويد هل من شركائكم من يفعل من ذلك من شيء؟ هيچ فرق نميكند آن بتي كه ساخته باشيد ياخودتان و كل ما شغلك عن اللّه فهو صمنك و صنم هرچه ميخواهد باشد ميفرمايد در مشعر بخصوص ادرار كنيد، تغوط كنيد چرا كه از همين كوهي كه در مشعر واقع است بت ميتراشيدند چون چنين كردند بايد ضايعش كرد، كثيفش كرد و پيغمبر خودش هم يك وقتي بت را كه شكستند تكه تكهاش را باب شيب ميساختند كه مردم روش راه روند و حرمت نداشته باشد. مطلب اينكه غافل نباشيد همه جا داريد ميبينيد و حجت خدا تمام است. شما اين صفت ذاتيه هر نوعي را جنسي را شخصي را جنسالاجناس را شما داريد تميز ميدهيد فلان سبك است، اين صفت سبكي محفوظ در تمام سبكها است و شما در همه جا در دنيا همينجور كار ميكنيد. پس بايد آنها نرم خاكها منجمد و هكذا نوع گوسفند يك طوري هستند خواه كوچك خواه بزرگ و هكذا نوع گاو هم يك جوري مثلا گوساله گاو كه تازه متولد شد از فلان حيوان كوچكتر است، باشد. پس آن صفت ذاتيه بقر محفوظ است در همين گوساله و همينطور گوسفند. الاغ را همينطور تميز ميدهي پس آن صفت ذاتيه انسان انسان يعني حيوان ناطق و اينها ناطق هستند پس صفت ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در ضمن آثار و واللّه بدست ميآيد كه هيچ كدام خدا نيستند و هركدام را گرفتي بتي است كه تراشيدهاي نهايت يكي سنگ يكي طلا و هكذا چرا كه خدا قادر است بكل شيء، عالم است بكل شيء. زيد عالم است به معلومات خود ايستاده است عالم است به معلومات خود، حرف ميزند، سكوت ميكند عالم است به معلومات خود و همچنين اين زيدي كه كارها ميكند قادر است در حين نشستن و ايستادن و حركت و سكون واحد است ميداند كه قادر است .
پس غافل نباشيد افعال و فاعلي معلوم است در ضمن تمام آثارش محفوظ است حالا اگر زيد را عالم دانستي يك كسي ايستاد و چيزي از او سؤال كرد ندانست بدان كه او نيست چون شنيدهاند مردم و مريد زيدند و آن زيد عالم بود حالا كسي ايستاده امتحانش ميكنم ببينم اگر عالم بكل شيء است آن زيد است و بالعكس و همينطور شده ميانه حق و باطل و خدا عرض ميكنم عرض ندارد حالا ميخواهي بروي برو چشمت كور حق يكي است ديگر همه حقند، همه داد ميزننند كه حق يكي است پس حقي هست روي زمين باطلي هست. حالا حق چه چيز است؟ يعني غير معلوم آخر حق را بايد من ياد بگيرم چطور ياد بگيرم؟ خير خدا به من نرسانده خدا پس چه گفتگو به من دارد؟ خوب دينش در آسمان خوب من چطور بروم؟ خير اراده كرده من عالمالغيب هستم تعلم ما في نفسي و لا اعلم ما في نفسك تو ميداني كه در نفس من چيست و من نميدانم انك انت علام الغيوب حالا چنين كسي اراده كرده حتي پيش خودش و ميداند كه از اراده او خبر ندارم حالا من او را ميزنم، ميبندم، اين چه جور خدائي است! يا آنكه ديني كه مشكوك باشد يحتمل آنطور باشد و هكذا باز دين خدا نيست. عرض ميكنم دين خدا واضح است آشكار است مبرهن است. هواها، هوسها، عقلها، شكها، ظنها دين خدا نيست. پول دوست دين خدا نيست و مطلب آن بود كه خدايي كه صفت ذاتيه دارد و صفت ذايته او علم است بكل شيء و قدرت است بكل شيء حالا اگر يافتي كسي را خواه آن كس سنگ باشد يا انسان خواه ادعا كند يا نكند همين كه نميتواند كاري كند آن خدا نيست و از همين جا پي ببريد كه اسماءاللّه چقدربزرگند به قدر بزرگي خدا و عظيم هم خداست يا علي يا عظيم اينها اسم خدا پس صفت ذاتيه خدا در اين اسماء محفوظ است و هرجا صفت خدا در آن محفوظ نيست پس آن خدا نيست پس آتش خدا نيست گبر بروند بپرستند و هكذا آب خدا نيست و خدا ليس كمثله شيء است. آتش ميبيند ضد دارد و هكذا آب. پس آب اسماءاللّه نيست. حالا ملتفت باشدي همه جا خدا هست ليس الا اسماءاللّه و صفاته عرض ميكنم اگر اهل حق بگويند درست ميگويند و هر چيزي حافظش خداست و معلوم است بايد حافظ جايي باشد تا اين شيء محفوظ باشد و غافل نباشيد كه اين عاجزها خدا نيستند و خلق هم چنان عاجزند و غافل از عجز آنها نباشيد آنقدر عاجزند كه در تمليكاتشان عاجزند هو المالك لما ملّكهم چشم گوش را به تو تمليك كرده و در همين تمليكات واللّه تفويض نيست. پس تمليك كرده ولكن مفوض نكرده پس مالك حقيقي نيستيم همينطور اين چشم و ما نميبينيم يحول بين المرء و قبله و اين را راهش را جستهام و در بين خواب و بيداري خدا حائل ميشود ميان خودت و خودت و اصلاً ملتفت خودت نيستي كه چطور هستي يك وقت بخواب ميروي چيزها را جاها را ميبيني، يك وقت بيدارت ميكنند باز در آن بينها اصلا واجد خود نيستي. پس خداوند مثل پرده نيست ولكن حائل ميشود ميان فاعل و فعلش باوجودي كه فعل از فاعل است پس افعال مفوض به عباد نيست و افعال عباد مقدر است و در بعضي احاديث نكتههاش را عرض ميكنم. در بعضي جاها ميفرمايند مخلوق است در بعضي جاها ميفرمايند هركس بگويد مخلوق است كافر است و مقدر است پس افعال عباد مقدر است و تا او مقدر نكند گرسنه نميشوي و هكذا سير نميشوي و تو غذا خوردي و سير شدي و تو بايد غذا غذا بخوري و سير شوي و شكر كني. پس افعال عباد مكون نيست مثل زيد، زيد مكون است. حالا اگر فعلش هم مكون بود صادر از زيد نبود و بخصوص بايد فعل مكون نباشد مقدر باشد و واجب است كه از فاعل صادرشود. پس خدا كه زيد حركت كند ساكن شود و واجب است كه فعل هر فاعلي از خودش و ممتنع است از غيرش. پس ديدن مرا كسي ديگر نميتواند ببيند حالا فلان ميبيند آن با چشم خود من با چشم خود و غير با چشم غير نميتواند ببيند حتي اگر جنّي بيايد در بدن من و جنها ميآيند در بدن انسان و حيوان و از چشم انسان نگاه ميكند ميبيند و از چشم انسان نميتواند بله اين عينك كه من زدهام ميشود او نگاه كند و ببيند و من نبينم و ديدم كسي ناخوش شده بود و باش حرف ميزدم و جواب ميداد و ميديدم كه او نيست و جن است بعد كه بحلا آمد از او پرسيدم من با تو حرف زدم گفت كِي؟ من خبر نشدم. بسا جن بيايد در بدن انسان و از دستش حركت بدهد از پاك حركت و آن جن كه آمد در بدن انسان بسا اگر دو نفر حركتش بدهند زور بزنند نميتوانند حركتش بدهند و آن جن زورش خيلي است و زور ندارد. باز عرض ميكنم از ديدن من جن نميتواند ببيند حالا كسي ديگر آمده اينجا رفته رفته باشد. حالا فعل صادر از هر فاعلي واجب حكمي كه از غير او صادر نباشد و بايد از هيچ كس صادر نباشد حتي از خدايي كه يحول بين المرء و قلبه ديگر خدا نميتواند به صورت بشر بيايد، خدا سبوح است، قدوس است معني خدا آن است كه ديده نشود و رنگ ديده ميشود ديگر خدا نميتواند به صورت رنگ بيرون بيايد ليس في محلا القول حجة خدا جن نيست كه به صورتي حيواني ظاهر شود، ملكي نيست كه به صورت مرغ ظاهر شود و خدا ليس كمثله شيء است سبوح است، قدوس است .سردي نيست مذوق نيست خدا ميتواند ضره صدا را بخودش بچسباند، معني ندارد صدا يعني اين و اگر توحيد داشتي اين حرفها را نميزدي. حال آن خداي سبوح قدوس له الاسماء الحسني و حالا با آن اسمائش لا فرق بينه مثل آنكه من قائم باشم معلومات خود را ميدانم و هكذا به هر هيأتي باشم. حالا اگر هيأتي چاپ زد من فلانم او معلومات مرا نميداند پس او من نيست و للّه الاسماء الحسني سميع است بصير است و دانا است و شنوا است و هكذا و خدا مجرد نيست ماده نيست فؤاد نيست عقل نيست و به هيچ نظري ماده خدا نيست. خير به نظر هستي نگاه كن اين هستي را در هست مطلق نگاه كن خوب حالا من كه نگاه كردم به هست مطلق حالا اين هست مطلق خالق من است و رازق من است؟ اين رفع بلاها از من ميكند؟ خير، كشف سبحه از اين بكن خير كشف سبحه از اين كردم اين هيچ چيزش خدا نيست نه مادهاش خداست نه صورتش و همه چيزش مخلوق است. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس چهاردهمچهار شنبه 8 صفرالمظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البين ان الرطوبة
هر نطفهاي را از براي كاري خدا ميسازد، هر تخمه را از براي هر درختي خدا ميسازد و بايد هر درختي تخمهاش جدا باشد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ملتفت باشيد آن ماء اوّلي كه فرمايش ميكنند آن هم ساخته شده و بايد ساختش و لفظهاي ظاهرش شايع است ميان مردم و ملتفت باشيد سرّ مطلب چيست. پس آن ماء اول را ميسازد مثل تخمه و آن است متصل به مبدء و باقي تخمهها نميتوانند متصل شوند و اين آبهاي ظاهري آنقدر مطاوعه ندارند، كأنّه منجمد است. ملتفت باشيد مطلب چيست، غافل نباشيد كه كمالات مختلفه حتماً بايد از اختلاف قوابل باشد. گرمي را از دست آتش بروز ميدهند، تري را از آب بروز ميدهند و هكذا خشكي را از خاك و ملتفت باشيد همينطوري كه قدري فكر كنيد توي كار ميآييد. پس ملتفت باشيد روح نباتي هر طوري كه بوده حالا كه ساختهاند اين جذب ميكند مياه را و اين جاذبه نيست مگر از نار. پس بايد آتشي داشته باشد و آتشش غير از اين آشتهاي ظاهري است و همچنين امساك به واسطه يبوست است و آن يبوست مثل يبوست خاك نيست، آنچه بكارش ميخورد نگاهش ميدارد پس ماسكه هم دارد و اگر اين مراتب عبيط نبود آن مراتب پيدا نميشد. پس روح نباتي چنانچه پيش چشمتان است هم جاذب است و هم ماسك و هم هاضم و هم دافع و دفع ميكند آنچه را كه نميخواهد و هم جاذب است و هر چيزي بكارش ميآيد نگاه ميدارد و همچنين هم ماسك است كه آبها را نگاه ميدارد و هم هاضم است كه جزء خودش ميكند. حالا اگر فكر كنيد ميفهميد ديگر اينها را خدا روي هم ريخته مردم نميفهمند، نفهمند. پس ملتفت باشيد در اينكه نبات با جماد فرق دارد اين است كه جماد جاذبه ماسكه هاضمه دافعه ندارد و هكذا زياد و كم نميشود و اگر سنگ را هزار سال بگذاري در جائي يا آنكه درهم بكوبي اصلاً نه يك خورده زياد ميشود نه كم ولكن تخمه كه كشتي سرهم زياد ميشود و سرهم كم ميشود و مكررها عرض كردم مثلهاي چشمي را، اين نبات بعينه مثل شعله چراغ است و عرض ميكنم اين است مثلها حكمت و اگر ميخواهيد حكمت ياد بگيريد از همين جور مثلها پي ببريد به مطلب و خدا همين جور مثل زده اللّه نور السموات و الارض خوب حالا چراغ چه كار به خدا دارد؟ چرا به چيزي ديگر خدا مثل نميزند و فرموده مثل نوره كمشكوة مثل نور او مثل چراغي ميماند كه در چراغدان باشد و هكذا. پس بايد ملتفت ساخت نطفه را مثمل اينكه همين جا ميسازند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس ابتداء ميسازند تخمه را و هر تخمه غير تخمه ديگر است. پس اين تخمه گندم جذب ميكند آب و خاك را و تا ميرود در بدن درخت آب تازهاي پيدا ميشود و اين آب تازه دخلي به آب بيرون ندارد و اين آبي كه توي درخت رفته اين آب آبي است كه همينكه داخل درخت رفت تمامش جزء هوا نميشود وقتي ميجوشاني سفت ميشود، خشك ميشود و آب همه درختها اينطور است و عرض ميكنم اگر بخواهيد فقاهت درستي هم پيدا كنيد باز بايد حكيم بشويد. پس صورت مياه مثل هم است ولكن يك آبي را ميجوشاني مثل نيشكر خورده خورده سفت ميشود و آب نيشكر اين آبهاي عبيط هم همراهش هست چرا كه نبات نيشكر همين آبها را به خود كشيد و اين آبها عقد ميشوند در خاك و خاك حل ميشود در آب و حل و عقد طبيعي اتفاق ميافتد آنوقت توي اين درخت نيشكر، شكر پيدا ميشود و سرهم جذب ميكند اين نبات. پس اين آب بايد برود تدبير كند تا شكر پيدا شود و اگر چيز خشكي داخل اين آب نكنند مثل آبهاي ظاهري است و اين آبهاي ظاهري را كه بجوشاني سفت نميشود و هرچه بيشتر بجوشاني رقيق ميشود، روانتر ميشود و لطيفتر ميشود تا اينكه يك جاش بخار ميشود ولكن آن آبي كه همراه نيشكر است آتش كه كردي اين آبهاش ميرود بيرون اين است كه خدا تخليص ميكند و كار خدا همين است كه تخليص كند. چهطور تخليص ميكند اين اعراض را؟ بايد تدبيري كرد و آن اين است كه آتش زيرش كني حالا خودش هم تدبيرات دارد ميكند، آفتاب به او ميتابد و هكذا. پس اين آبهايي كه اعراض اوست صعود ميكند و آن آبهايي كه عقد شده در اتربه كه شيرين است و آن اتربه كه حل شده در آن آبهايي كه شيرين اينها سفت ميشود ديگر صعود نميكند بعينه مثل اين قند را بيندازي در آب. حالا دو مرتبه اگر بخواهي احيا كني ممكن است و عرض ميكنم سرتاسر اين مردم غافلند و ملتفت باشيد قدري كه غرق شد در آب اين قندي كه افتاد در آب، حالا همهاش آب قند ما نيست. بله آب قند در همه اين آبها هست پس قند و آب قند توي همه اين كاسه ما هست ولكن قندي است غرق شده و هكذا در خاك قند را اراده كني قندي است دفن شده نه قند معدوم شده چرا كه اگر قند معدوم ميشد آب ما شيرين نميشد و اين را هر عاقلي ميفهمد و اين حرفها را براي هر عاقلي بزني ميفهمد. پس قند آب شده يك آبي از خودش دارد و يك آب عرضي هم همراهش هست و اينها همهاش معاد و معراج است كه عرض ميكنم اگر ملتفت باشيد. پس اين قند خودش يك آبي دارد و آن آب خودش اين است كه اين قند را بدون آنكه آب روش كني ميگذاري در آتش دود ميكند و اگر اين قند را در قرع و انبيق بگذار و شود باز ميشود احياش كرد ولكن اين قند را كه در آب انداختي اين قند آب قند دارد، آب خارجي هم دارد. اين آب جزء قند ما نشد بلكه اين آب را كه ميدهي به درخت نيشكر جزء درخت ميشود و اين آبي را كه ريختي در قند جزء قند ما نشد و شيريني قند از نيشكر است. پس قند ما، در آب قند شد و مجموع اين آب قند دو چيز است : يكي آب عرضي يكي قند ما و بقيه را كه در روي آتش بگذاري بخار ميشود و ميشود بدست آورد ولكن آن آب بالعرض را كه آتش زيرش كردي صعود ميكند و آن آب صعود نميكند. پس بتدريج آتش ميكني اين آب نيشكر را پس آن آبهاي خالص كه وضو ساختي آن آبها تمامش بالا ميرود و آب قند بالا نميرود و به قوام ميآيد و به قوام كه آمد باز عرض دارد و بخار بالا ميرود و مادام كه آب قند و آب انگور مادام كه بخارش بالا ميرود اين عرض دارد ولو خيلي سفت شود تا وقتي كه اگر ديدي آتش درش كني ميسوزد آنوقت ديگر عرض ندارد و اين است كيفيت مردن و آنهايي كه ميميرند معدوم نميشوند و اين است كه حكما قال قال كردهاند كه آيا اختلاف در بدن عرضي اصلي هست همينطور حرفي پراندهاند من غير رام و ندانستهاند چه گفتهاند و همينطور مثل قند است. طلائي كه در تيزاب بردي ميميرد و معني مردن همه جا اينطور است. حالا اين شكلي سرقند گم ميشود مثل آنكه سر انسان گم ميشود و هكذا. پس اين قند ما اعضا و جوارحش گم شد هرچه نگاه كني بعد از آب چيزي نميبيني و آنچه ميبينيد چشم تو همين آب بالعرض را ميبيند مثل آنكه همين قند را در خاك بريزي قند ما مدفون شده و به نظر نميآيد. پس معني مردن همه جا اين است كه اعضا و جوارح تمامش از دست بريزد و ازهم ميريزد، سر مثل سر نيست، دست مثل دست نيست، استخوان مثل استخوان نيست و توي تيزاب سر ميكشند و گبرها الان ميكند بعضي به دخمه ميگذارند و بعضيها شريعتشان اين است كه يكجا مرده خود را در تيزاب ميزنند و حالا اين آدميكه تيزاب بردند معدوم نشده ولكن گم شده چرا كه سرش سر نيست، استخوانش استخوان نيست. پس اين را به اصطلاح اهل حق ميگويند مرده نه اينكه معدوم شده. پس به هيئت ظاهري گم شده و اگر توي همينها فكر كنيم علم معاد است. پس اجزاي سر تمامش مخلوط شده با اجزاي سر و اجزاي سر هيچ دخلي به اجزاي پا ندارد مثل الان غذائي ميخوري هرچه متناسب سر است جزء سر و هكذا و بالعكس. پس حالا اين انسان را بكوبند يا آنكه اعضاش متلاشي شود، اجزاي سر با اجزاي پا مخلوط شده ولكن اصلا جزء هم نشده جچرا كه بعضي اجزاي سر سنگين است نزول ميكند و بعضي اجزاي سر سبك است صعود ميكند. پس اين آرد را كه ريختي در آب، آن اجزاي سبك صعود ميكند و اجزاء سنگين نزول ميكند و اين اجزاء را كه تركيب كردند آنوقت آن اجزاء لطيف صعود ميكند اين است كيفيت مردم من يحيي العظام و هي رميم عظام رميم ميشود و هكذا گوشتها پوستها آنچه انسان دارد رميم ميشود به طوري كه نميشود جدا كرد ولكن اجزاء سر جزء اجزاء پاي انسان نميشود اگرچه ظاهرا مخلوط شده مثل آنكه سركه و شيره را مخلوط هم ميكنند حالا جميع اجزاء شيره داخل اين سركه است و بالعكس و ميفهمي كه جميع شيرينيها مال شيره است و بالعكس. حالا با هم كه ميگذاري روي زبانت طعم سكنجبين ميدهد چرا كه هر جزء شيره سركه دارد و بالعكس پس سركه را كه با شيره داخل هم ميكني سركه عرض ميشود در شيره و بالعكس حالا اگر بخواهند محشور كنند سركه را و محشور كنند شيره را، حالا اينها را با هم بزني شيرهاش بسا تغيير نداشته باشد و بالعكس نعمت بدهي بسا يكي مستحق نعمت نباشد. حالا چه كار كنم، ميخواهم نعمت بدهم يا عذاب كنم حالا يانها را با هم نعمت بدهي يا انتقام بكشي ظلم ميشود. پس چه بايد كرد؟ اين سكنجبين را ميريزي در ديگ تمام سركهها بخار ميشود و شيرهها ميماند آنوقت تمام سركهها ترش است و بالعكس. حالا اگر ميخواهي خلعتي بدهي به سركه برو به آن سركه تقطير شده بده و ان شاءاللّه ياد بگيريد اين است كه توي دنيا نميشود مكافات كنيد «خوب فلان منكر عشق كه سلامت است عجب نيست» توي اين دنيا نميشود جزاي خوب را داد و بالعكس چرا كه هر خوبي بدي همراهش هست و بالعكس چرا كه عالم اعراض و خلط و لطخ است و در اينجا چيز خالص پيدا نميشود پس نميشود چيزي را نعمت خالص و عذاب خالص داد چرا كه هر كسي متسحق يك چيزي هست مگر اينكه اينها را حل كنند چنانكه تركيبش كردند از اعراض اصول و عرض ميكنم اعراض اصول آب براي خودش شخصي است ولكن براي آب نيشكر عرض است. پس اين دنيا تمامش اعراض است حالا اصول هستند، بله اصول هست پس آنچه از افلاك آمده مال افلاك و هكذا آنچه آب است مال آب، آنچه خاك است مال خاك. حالا در اين افلاك آتش است و هكذا ميگويند سرطان برج مائي است نميدانم فلان ستاره تر است فلان گرم است و هكذا. پس عناصر در افلاك هم هست افلاك هم همينطور در عناصر و اين افلاك و عناصر اصولي دارند افلاكش عناصر و بالعكس آبش خاك و بالعكس اينها را تا آدم جدا نكند جزا نميشود داد اين است كه بايد آخرتي باشد پس همه كس عملش دچار خودش است حالا دو شخص را آوردند حالا اين دو در يك مجلس نشستهاند هر دو را نعمت بدهم و بالعكس و باز اين حرفها هست ميفرمايند در مجلس اهل ضلال ننشينيد كه كفرها و ضلالتها هست و عرض ميكنم هيچ بلائي بدتر از گمراهي و ضلالت نيست. انسان ميرود پيش آدم شجاع يكپاره حرفهاي شجاعت ميشنود اين جرأت پيدا ميكند. همين آدم ميرود پيش آدم ترسو، ترسو ميشود و هكذا پيش آدم سخي مينشيند سخي ميشود ميرود پيش بخيل بخيل ميشود و همچنين پيش زنها مينشيند طبع زنها پيدا ميكند و هكذا پيش زنها نمينشيند باز حالت جدا دارد. پيش زنها كه مينشيند هي از فلان چيت از فلان رنگ خوشش ميآيد، از خال خال خوشش ميآيد و هكذا آن مردكه قر نميخواهد آن رنكه ميخواهد حالا پيش هم كه نشستند آن مردكه قردار ميشود و بالعكس پيش آدم بيدين مينشيند بيدين ميشود و هكذا پيش لوطي لوطي ميشود و همان لوطي پيش آدم عاقل وقور مينشيند وقور ميشود و بالعكس .
مطلب اينكه توي اين دنيا جزاي مردم را نميتوان داد چرا كه هركسي عرض داخل دارد پس عقاب صرف به كفار نميشود كرد مگر آنكه جداش كني و هكذا مؤمن را نميشود اينجا ثواب داد چرا كه هر مؤمني گناهي معصيتي دارد اين است كه ميفرمايد خالصة يومالقيمة پس دار اعراض يعني دنيا و تا چنين است احكام احكام ثانويه است و احكام اوليه آن است كه با خوب خوب و با بد بد. حالا دو نفر را آوردند پيش ما به هر دو خوب بدهي نبايد داد و بالعكس و طينتها را داخل هم كردند و حديث حضرت باقر هست و الحمدللّه نفهميدهاند و ميفرمايند به شخصي و شخصي عرض ميكند كه من دشمن شما را ميشناسم، ميدانم دشمن شما است و سنّي است ميبينم اين حرفش راست، وعدهاش صدق، سرّي به او ميگويم بروز نميدهد، امانت و ديانت دارد چنانكه نمونههاش در كفار است. عرض ميكند ميبينم شيعه شما را كه هيچ امانت ندارد، ديانت ندارد هرچه به او ميسپاري نميدهد و هكذا در كارهاش ميبينم همهاش خلاف است ولكن ميبينم كه اگر او را به حلق بياويزي دست از دوستي شما برنميدارد ولكن كارهايش كارهاي بد است و ميبينم در سنّيها خيلي ديانت و امانت دارند. اول وحشت ميكنند ميفرمايند شيعيان ما خوب هستند امانت و ديانت دارند ميفرمايند دوستان ما كساني هستند كه هرگز خلاف نميكنند و دشمنان ما كساني هستند كه هيچ راستي و خوبي در آنها نيست. مردكه عرض ميكند شما ميدانم ايماناً راست ميگوييد و ميدانم كه فلان مردكه را كه امانت به او ميدهي حفظ ميكند و از آن طرف دوستان شما را و حالا شما ميفرمائيد دشمنان ما خوبي ندارند و بالعكس! آنوقت ميفرمايند دوستان ما را خدا خلق كرد در عالم ذرّ چهطور بودند چهطور بودند و بالعكس بعد اينها مخلوط شدند اجزاي مؤمن با اجزاي كافر. حالا اجزاي مؤمن با اجزاي كافر مخلوط شده حالا هرچه بدي ميكند مؤمن مال آن كافر است و بالعكس اين است كه در قيامت كه اعراض را جدا ميكنند آنوقت تمام اعمال خوب را به مؤمن ميدهند و بالعكس. باز مردكه خيلي وحشت ميكند كه ميفرمايند اگر فلفل را با كافور پيش هم بگذاري بوي يكديگر را برميدارند نه اين است كه بوي كافور مال فلفل نيست؟ و بالعكس حالا اگر خدا كاري كند كه بوي فلفل برود پيش فلفل و بالعكس اين ظلم است؟ عرض ميكنم خير، ميفرمايند خدا در آخرت اينطور ميكند. اين دوست ما گناه بسيار دارد اين است كه ميگويند خري از نواصب ميآورند و آن گناه مال آن خره است و بارش ميكنند بسا ناصبي هزار من گناه بارش كنند و عالم دنيا خلط و لطخ است و آن اين است كه هر خوبي بدي همراهش هست و بالعكس. حالا كه چنين است اين دنيا دار جزا نميشود و مؤمن عاصي را بخواهي خوب به او بدهي جميع آن معاصيش قوت ميگيرد و اگر غذاي خوب بخورد ظلم و ستم ميكند حالا او را كمك كرد و ملتفت باشيد توي دنيا نعمت خالص و عذاب خالص محال است كه بياورند و ميفرمايد ليميز اللّه الخبيث من الطيّب و يجعل الخبيث بعضه علي بعض و صريح آيه قرآن است و همينطور الطيبات للطيبون و الطيبات آنها به بهشت خالص كه هيچ صدمه درش نيست و آنها به جهنم خالص ولكن اينجا چرا نشدهاند؟ يكي پدر است يكي مؤمن، زنكه ايمان دارد شوهرش كافر و بالعكس حالا چه كار كنند؟ همينطور شكر خدا كرد. پس دار دنيا دار فنا است و دار اعراض مثل دنيا است كه آبهاي اعراض مثل آب انگور است. حالا آتش درش كن تا آبهاي اعراضش برود و آن آب انگور سفت شود و معني دار فنا و قيامت و معني دار بقا در همين حرفها است. پس عرض ميكنم كه اين قند را كه به آب انداختي اين كاسه همهاش قند نيست، همهاش آب نيست ولكن قندش در آب حل شده و آبهاش او را احاطه كرده پس همه جاش قند است و همه جاش آب. پس همينطور است مردن يعني اعضا و جوارح ازهم ميپاشد كه هيچ محسوس نشود آنقدر كه با ذائقة بچشي اصلاً محسوس نشود يك خورده قند را در حوضي بيندازي اصلاً به ذائقه ما، درنميآيد ولكن ميتواني بدست بياوري. هي غرفه غرفه را بجوشان تا تمام آبها كه بخار شد آن قند يك جاش بدست ميآيد و ان شاءاللّه فكر كنيد مردن همين است كه ارعاض داخل داشته باشد و در خلل و فرج قند آبهاي اعراضي باشد. پس اين دنيا دار اعراض شد و جاي قند نيست و جاي آب نيست. حالا اگر بخواهي قند را احيا كني يا آب را احيا كني آتش زيرش كن ميرود بخار ميشود. سرپوش را سرد كن آن بخارها آب ميشود يا آنكه قند را جدا ميكنيم. پس در دار دنيا چيز خالص پيدا نميشود مگر آنكه كساني كه تدبيرات كردند پس در اين دار مكافات نيست و مكافات را در دار آخرت قرار دادهاند كه هر چيزي جدا بايستد مگر كسي جدا بايستد خوب است؟ تعميمش بدهيد و همان جا ندا ميكنند كه فلان چه مذهب دارد ميگويند يهودي است و هكذا صاحبالامر ميآيد در همين جا آن دو نفر را زنده ميكنند ميگويند هركس شيعه است جدا بايستد و بالعكس آنوقت آنها را هلاك ميكند و اصل مردن يعني در دار اعراض داخل شدن و اينجايي كه دار خلط و مزج است نميشود دار نعمت باشد و نقمت نباشد در اينجا نعمتي با غصه همراه ميدهند و بالعكس و آن راحتي كه غصه نباشد توي بهشت است. اينجا پُر ميخوري سرت درد ميآيد و بالعكس هر كاري كني بلائي همراهش هست ولكن آنجايي كه بلائي همراهش نيست دار آخرت است و دار دنيا دار فنا است و معنيش آن است كه آبي با خاك ممزوج شده، هوائي با آبي اين است كه اگر نعمت بدهد بايد يك نعمت ممزوجي مخلوطي مثل خودشان و از هم كه جدا كردي آنوقت چه نعمت ميدهند، نعمت صرف ميدهند الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات و الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين. پايان دفتر سوم
(دفتر چهارم)
بسم الله الرحمن الرحيم
درس پانزدهم شنبه 11 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
اصل نظم حكمت الهي همينطورهايي است كه در وجود خودتان فكر كنيد ببينيد خداوند از همين گرميها سرديها رطوبتها يبوستها ميگيرد و جمع ميكند و هيچ جا هم و آن حرفها هذيانها هرچه فكر زيادتر شد هذيانات مردم زيادتر و از تمام اينها گرفته خدا چيزها ساخته و از ذات خود نميگيرد چيزي بسازد و معقول نيست كه از ذات خود بگيرد بدهد. چيزي كه از جائي است بدئش عودش بسوي اوست و چيزي كه فعل كسي است با هيچ كس بحثي ندارد و ببينيد فعل از كجا است فعل صادر از هر شخص فعل صادر از اوست، ببينيد هيچ فاعلي با خودش بحث دارد؟ چرت نزنيد كه مردم همه خوابند. فعل صادر از فاعل از فاعل صادر است اين فاعل به فعل خود بحث نميكند كه چرا صادر شدي؟ غيري بحث ميكند كه چرا بد كردي يا اينكه خوب كردي. پس خود فاعل با خودش بحث ندارد اگر غير در خارج هست كه اين فعل صادر مطلوب هست يا نيست حالا اگر موافق سليقه اوست ميگويد خوب است والاّ بد. حال صانع ملك هر فعلي كه از او صادر شده مال اوست لايسأل عمايفعل و غافل نباشيد ببينيد آيات قرآن چهقدر است لفظهاي ظاهرش را همه كس ميخواند پس خدا آنچه ميكند فعلي است صادر از او، به فعل خودش بحث نميكند كه چرا صادر شدي. هيچ جاهلي چنين بحثي نميكند. پس فعل صادر از صانع مطلوب اوست و جاي بحث و گفتگو نيست. پس خداوند تقدير و تقرير ميكند و ببينيد چهطور تدبير ميكند هيچ جا ذات خود را نياورده كارش كند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. گرميرا بر جائي مسلط ميكند و لفظهاش خيلي واضح است و اين مردم احمق بسا از لفظهاش بخندند. خداوند فعلش را كه به جائي تعلق ميدهد و جاري ميكند آن است كه اسباب در خارج خلق كرده و اين اسباب پيش از مسببات هستند چنانكه ميبيني آب و خاك را پيش از گياه خلق كرده. پس خدا گرمي خلق كرده به واسطه آتش، اسباب هر گرمي و خدا گرم نيست. پس خداوند گرمي را براي خلق كرده و هر گرمي را گرمي به او داده و بالعكس و اينها اسباب صنعت اوست هميشه و او با گرميكارها ميكند و هكذا با سردي و هكذا و اين خلق عاجزند كه بتوانند از اينها چيزي بسازند و همه آب را ميفهمند خاك را ميفهمند و ميفهمند هرجا آب يخ كرد سرما به او غالب شده و هكذا جريان كه شد گرما به او مستولي شده. حالا چهطور يخ ميكند، عرض ميكنم ميتوانيد بفهميد خدا آبي خلق ميكند و ذات او نيست و هكذا سردي را خلق ميكند و ذات او نيست و ميفهمد كه اگر آب يخ كرد بسا ندانند چنانكه فرنگيها ميگويند چون نفهميدهايد كه يكپاره چيزها داخل مجهولات خلق است آنكه قند را مياندازي در آب گم ميشود بالبداهه حالا چهطور ميشود كه گم ميشود، داخل مجهولات است. حالا اين نمك آب ميشود در آب، حالا چهطور ميشود، نميدانم و اين عالم مجهولاتشان است كه جدا كردهاند از معلوماتشان. پس شما ملتفت باشيد اين مجهولات فعل صادر از صانع نيست. و فعل صادر از صانع از او جداست و به مصنوع تعلق ميگيرد و وقتي كه تعلق گرفت جزء او نميشود، حتي غيب او نميشود اگر غيب و شهاده بگيري. پس ملتفت باشيد غافل نباشيد كه اين اسبابي كه ميبينيد اينها نه فعل خدا هستند نه جود خدا و نه مشيت خدا هستند و نه خود خدا چرا كه همان لفظهائي كه مكرر عرض كردم و خيال مكن كه مكرر است، از باب آن است كه فهم تو كم است كه مكرر ميكنم. پس خدا گرم نيست و ميبينيد كه در اسماءاللّه الحارّ اليابس و هكذا گفته نشده و هكذا خدا المتحرك نيست، در كتب سماويه هيچ خدا را متحرك نگفتهاند به طوري كه اينها را منتشر كردهاند كه اگر جائي حركتي سكوني نسبت به او داده شده اگر داده شده ميگويند داخل متشابهات است كه از پياش نرويد. حالا ميخواهي ياد بگيري درس بخوان ياد بگير. پس متحرك آني است كه حركت ميكند و بالعكس و غافل نباشيد و خدا هيچكدام از اينها نيست مثل آنكه آن كاتب متحرك اين قلم است و اين قلم متحرك است به تحريك كاتب و اين قلم آنجا كه نقطه ميگذارد مستكن است و ساكن است به تسكين كاتب و از خودش نه حركت دارد نه سكون و معذلك آن كانت نه حركت خودش را جزء قلم ميكند و بالعكس و حركتش هميشه همراه آن كاتب است و هيچ نميآيد توي قلم و روي كاغذ و اينها را غافل نباشيد و حاق مطلب است و كسي كه غافل است خيال ميكند علم نيست و واللّه اينها حرفهايي است كه هيچ پيرامونش نگشتهاند اين است كه لابد شدهاند و افتادهاند در مزخرفات. خود اوست كه به صورتها ظاهر است، لا فاعل في الوجود الاّ اللّه و هكذا. پس شما غافل نباشيد هر چيزي كه از جائي آمد اين خبر از آنجا است. فعل صادر از صانع است، صانع عالم است و در فعلش هست و مكرر چونه زدم و ازبس مأيوسم از اين مردم لابد ميشوم كه مكرر كنم و مكرر نيست. هي غافل ميشوند و لابد ميشوم توي كارشان بياورم و ميبينيد در لفظهاي مردم است كه مكرر بيمعني معني ندارد و اين را ميگويند و ميبينيد كه در قرآن هي فباي آلاء ربكما تكذبان خوب است اين را آخر سوره بگوئي ديگر هي اين را بعد از هر آيه و هكذا ويل يومئذ للمكذّبين حالا ميبيني مردم بحث بر قرآن نميكنند صرفهشان نكردهاند ميخواهند بزرگي كنند، دكان درست كنند. حالا اگر اسلام را وازند كه دكان از دستش ميرود اين است كه قرآن را ميگذارد. حالا اگر كسي مكرر كرد هي بحث ميكنند تو ملا نيستي، تو فلان هستي. حالا اگر دستش را بگيري كه خدا چرا مكرر كرد؟ ديگر صرفه نكرده از براي او و نوعاً بايد لفظ مكرر بيمعني از حكيم صادر نشود و حق است و صدق نوعاً من حرفي زدم تو ملتفت نشوي و ميبينم گوشهاش باقي مانده اين است كه باز ميگويم و هكذا اين است كه كلمات الهي مكرر نيست و در هر مكرري گوشهاي مطلب را گفته و عرض ميكنم فعل صادر از كسي نسبت به او مؤاخذ نيست وعاقل چنين حرفي نميزند و اين فعل را بگذاريد پيش خداي دانا كه از روي حكمت جاري ميكند. حالا اين خداي دانا با خودش حرف ندارد و حال آنكه ارسال رسل و انزال كتب ميكند و اين مردم آخر كار كارشان به آنجا كشيده كه خودش ليلي و مجنون خودش است مه منع (صنع) ميكند ديگر چرا جنگ ميكنند؟ چرا فحش ميدهي بدش ميآيد و هكذا خودش فلان فلان. پس حالا كه خود اوست پس صلح كل اصلا بايد جنگ نباشد. اگر صلح است پس چرا با همه صلح نميكند و اگر جنگ است چرا با همه جنگ نميكند. پس ذات خداوند ليلي نيست، ليلي را ساخته با هزار حكمت ديگر نه روح ليلي نه غيوب ليلي منتهي ميشود نه به فعل خدا نه به ذات او. اين خلق نه مشيت هستند نه مشاءات و آن پيشترها ميگفتند اين مشاءات عين مشيهاللّه است و اين مشيهاللّه است كه به صورتها بوده و اين حرفها در زمان ائمه متداول بوده و معلوم ميشود از آن مباحثه كه سليمان مروزي با حضرت رضا ميكند. ميفرمايند مشيهاللّه ينكح يزني يأكل الحرام؟ حالا حكما گفتهاند خود اوست ليلي مجنون، حالا ميگويند حكما را جلدي وازدن آدم عاقل نميكند. عرض ميكنم حكما هرچه باشند اگر خودشان را نبندند به آن رؤسائي كه شما قائليد نميتوانند اين مزخرفات را بگويند. معلوم است بايد پهلوي خودش را به پيغمبري ببندد و هكذا نصاري و اين است كه خودشان را به پيغمبري ميبندند و آنوقت مزخرف ميگويند و ميگويند خود اوست ليلي و مجنون ديگر ميشود محييالدين، ملاّصدرا نفهميده باشد؟ و معلوم، ميشود. چرا نشود؟ و خيلي از مردم خودشان را ميبازند به همينجور حسن ظنها به ملحدين. حالا اگر حسن ظن خوب است ببر پيش معصوم و غير معصوم نه خداي من است نه پيغمبر من. حالا اين خيلي ملاّ بوده، راست است واللّه اين صاحب ناسخالتواريخ واللّه درياي علمي بوده و وقتي كه آدم عاقل ميآيد ميبيند كه خواب بوده اين را نوشته ديگر صاحب مثنوي ملاّي روم واقعاً اعجوبه غريبي بوده از هر علمي نظر داشته آخرش تو چه چيز هستي؟ خود اوست ليلي و مجنون. و غافل نباشيد كه صانع از فعل خودش مصنوع نساخته خصوص جنگي نزاعي توش باشد. حالا تو اينها را ياد بگير برو درس بخوان ببين معقول است كه خدا خودس به خودش بزند؟ حالا خدا از هر بازيگري بازيگر هست؟ ببين معقول نيست. پس خدا هيچ به مخلوق خود نميشود با خدا نميشود جنگ كرد، زخم زد چرا كه او متأثر نيست و هيچ استمداد از خلق خود نميكند و با هزار حكمت اين خلق را ساخته و قادر بوده كه اينها را طوري خلق كند كه غذا بخورد مثل سنگها كه هيچ بزرگ نميشوند. حالا انسان را ميتوانست اينطور خلق كند و خلق هيچ منصبغ به مخلوق خود نميشود و اصلا به خدا نميشود خنجر زد و خنجر به جسم ميخورد، «نه مركب بوَد و جسم نه مرئي نه محل» ولكن او چنين روحي آفريده و آنروح را درا ين جسم قرار داده و عرض ميكنم آن روح را نميشود خنجر زد و آن بدن طع نظر از روح اگر بيل به او بزني اصلاً او را درد نميآيد مثل آنكه زمين را بيل بزني. پس به آن روح تنها نميشود خنجر زد و هكذا به اين بدن بزني بدون روح دردش نميآيد ولكن آن روح را كه در بدن قرار دادي حالا كه خنجر زدي آن روح است كه داد ميكند و خداي ما نه روح است كه داد بزند نه بدن است كه بدون روح متأثر شود و اين خدا هيچ جوره مخلوق نيست، هيچكس او را نساخته و خدايي كه هيچ نساختهاند او را، خدا ساختني نيست و ماسواي او همه ساختني هستند بعينه مثل آن خطي را كه بايد كاتب بنويسد و اين خط را كه ميبيني ميداني كه كاتب نوشته. ديگر اين كاتب خودش اينطور شده ميبيني كه خودش قادر نيست و همينطور ميرود پيش خدا. خدا نه وجود است نه ماهيت است و اين خلق مادهاي دارند و صورتي و خود اين مواد نميتواند به صورت حروف بيرون بيايد و آن كاتب است كه عالم است قادر است اگر يك نقطه حروف قبل و بعد شود يا كم شود مطلب ناقص است و ميبيني اگر يك حرفش نباشد مطلب گم ميشود حالا خود مداد همچو عالمي است. هر لحظه به شكلي بت مداد خودش شعور و ادراك دارد ميتواند كه به صورت حروف و كلمات بيرون بيايد. پس غافل نباشيد كه اين حروف و كلمات خودشان قادر نيستند و كاتبي است عالم است قادر است اين مداد را برداشته و هكذا اين ممكنات مادهاي دارند خدا آن ماده را گرفته در آنها تصرف كرده آنها را ساخته به پيش كاتب خودش كلمات و حروف است خودش زير آنها است يا روي آنها است و يكپاره انفصالات هست كه اينجور مثلها را كه زدي مطلب واضح ميشود. كاتب اين كلمات را نوشت و رفت و مرد حالا اين كلمات را و اصلاً او خبر ندارد بسا عربي نوشته و تو ميداني معنيش چيست و آن كاتب بسا ندانسته و معلوم است آن كاتب رميم في التراب است و اصلا خبر نميشود از كتابتش و عرض ميكنم هركس خبر ندارد ازك ار تو نه خداي تو است نه واسطه كار تو است و مكرر عرض كردم خدا هميشه هست و هميشه از تو خبر دارد و هكذا واسطهها خلق كرده و فرموده و ابتغوا اليه الوسيلة اگر ايمان به آن وسيله نياوردي اصلا من ايمان تو را قبول نميكنم ديگر چه ضرر دارد كه همه انبيا باشند اينها ميخواستند رياست كنند. پس غافل نباشيد ببينيد عجب آن است كه هر پيغمبري كه ادعا كرد در مقابلش ادعا كردند و ملتفت باشيد خدا هيچ مصنوع خودش نيست و مصنوعاتش بعضي مقدم و بعضي مؤخرند و آن مصنوع مقدم بدئش از او است عودش بسوي اوست و ان مصنوع اول در ذهنت داخل مخلوقات نگير چرا كه خدا هرگز نبوده كه قادر نباشد ديگر مرتبهاي از مراتب را خيال كنيم بلكه او هميشه عالم قادر بوده همين الان خدا به ماسيأتي دانا است و ماسيأتي را درست ميكند و هنوز درست نكرده. فردا فردا است اگر درست كند درست كرده والا درست نكرده و هكذا خداي شما عمر ندارد كه عمرش دراز باشد و عمر ما دراز و كوتاه دارد و او صاحب الاعمار است و اوست مقدّر.
يك وقتي داود جائي نشسته بود ديد جواني است خيلي خوشرو و خوشش آمد در اين بينها ملكالموت آمد گفت خوشت نيايد از اين، گفت هفت روز ديگر ميآيم همينجا در حضورت جانش را ميگيرم. داود دماغش سوخت گفت تو زن گرفتهاي؟ گفت نه، گفت برو به فلان بگو همين امشب دختر خودش را به تو بدهد. خلاصه رفت و گرفت و عيش كرد. گفت روز هفتم برگرد. هي آمد و رفت و چند هفته گذشت و عزرائيل نيامد و توي دلش خوشحالي ميكرد تا سه هفته گذشت آمد يك وقت ديد ملك الموت آمد. گفت چهطور شد كه نيامدي؟ گفت چون تو ترحم كردي به او خدا سي سال بر عمرش افزود و خدا عرض ميكنم مقدرات را تغيير ميدهد و در خصوص داود ميفرمايند كه يك وقتي به آدم نمودند اولادهاش را نگاه كرد ديد داود عمرش كم است. گفت من از عمرم راضي هستم كه كم كنم به تو بدهم گفت هرچه ميخواهي بده اين بود كه آدم سي سال عمرش را داد. اين بود وقتي آمدند جان آدم را بگيرند گفت سي سال از عمر من باقي مانده، گفتند تو بخشيدي به داود و آنوقت يادش آمد و نميتوانست حاشا كند. آنوقت بخصوص خدا امر كرد كه معامله كه ميكنيد كاغذ بنويسيد پيغمبر است و يادش ميرود آنوقت بر عمرش افزودند.
منظور آن است كه خداوند اجل هر چيزي را هم كم ميكند زياد ميكند. حالا جمادي چقدر بايد باشد كم ميكند زياد ميكند. پس بداوات بايد باشد حالا براي اعمال عباد هست راست است مثلا ترحمها زياد ميكند عمر را و بالعكس منظور آنكه خداوند از اين خلق هيچ متغير نيست. حالا اگر متغير
پس خدا متغير نيست از مخلوقات خود حتي خدا گاهي راضي باشد گاهي غضب كند. خوب آن وقتي كه خلقشان كرد خواست خلقشان كرد و معصيت نكرده بودند بعد كه معصيت كردند غضب كند و چنين نيست. ميفرمايند خداوند از براي خود اوليايي چند آفريده و آنها معلمين هستند و مأمور هستند كه مردم را تعليم كند و ميگويد بايد بياييد گوش بدهيد، چرت نزنيد ما براي همين آمديم ميان شما والا كار نداشتيم و اينها هستند جماعتي كه ميآيند. حالا اينها را كه ساخته همان كسي كه جهان را ساخته پس خالق اينها خداست ولكن اگر علماء نيامده بودند جهال به جهل خودشان باقي ميماندند. پس جهال رفع جهلشان به معلمين است پس آنها دانا هستند ما نادان هل يستوي الذين يعلمون و رضاي اين معلمين را رضاي خودش قرار داده يك كسي را قوت داده يكي را ضعف و رضاي خدا در اين است كه قوي قوت داشته باشد و بالعكس. حالا آن ضعيف اگر پناه به او برد قوت پيدا ميكند و گليم او از آب بيرون ميآيد والا هلاك خواهد شد و عرض ميكنم تمام عقول اذعان دارند كه هيچ عقل ندارند. حالا ميگويند بيا دليل عقلي بياور و اين قرآن ديگر دليل عقلي نميخواهد اين فوق عقلها است به طوري كه صادر از خداست نه پيش افتاده نه بعد و كلام رسولاللّه همان است كه نوشته شده و صوتي بيرون آمد و مادهاش مركب بود گرفته و نوشته. حالا آن مركب صادر از خدانيست ولكن آن مرادش را در اين آورده به طوري كه نه زياد شده نه كم نحن نزّلنا الذكر پس كلام صانع فعل صادر از اوست و اين صوتها مطابقه با آن فعل دارد و اين صوتها را خدا درست كرده. پس هرچه حق است با او و خدا مقابل حق و باطل را قرار داده و جعلنا لكل نبي عدوا اين مكذّبين را من خلقشان كردم من آنها را طوري قرار دادم كه تكذيب كنند و عجب آن است كه دليل ندارند برهان نارند. مطلب آن است كه فعل صادر از صانع بدئش از او عودش بسوي او و فعل صادر از خلق بدئش از خلق و فعل صادر از خلق بايد صادر از خلق باشد و عودش هم بايد راجع به او باشد كما بدءكم تعودون و آنهايي كه از پيش خدا آمدهاند هميشه پيش خدا هستند، لاتلهيهم تجارة و لا بيع و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس هفدهم يكشنبه 16 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
خداوند عالم نوعاً دو جور صنعت ميكند : يك جور كه آن چيزي را كه ساخته خود آن را ميخواهد و يكي اينكه منظورش هست كه چيزي را از براي چيزي ديگر ميسازد مثل اينكه جمع گياهها را از براي حيوانات ساخته كه اگر حيوان نميخواست بسازد گياه نميساخت چرا كه لغو است و بيحاصل است چرا كه هر تابستاني گياه برويد و زمستان بخشكد براي چه؟ و عرض ميكنم اينها راههاي آسان است و اصلش حكما به فكر دينداري نبودهاند و در ذهنشان نبوده و ملتفت باشيد خداوند حكيم است و حكيم اين است كه هر كار ميكند از روي حكمت باشد و لا عن شعور و عليالاتفاق كار نميكند. پس خداوند چشم را از براي ديدن آفريد و روشني را از براي چشم و ميبينيد كه اگر چشم نبود روشنائي بيمعني بود، از براي چه بود؟ و همچنين گوش باشد و صدا نباشد و بالعكس عقل ميفهمد نقل هم مطابق با عقل. هيچ صدا نباشد و گوشها باشد خوب هيچ صدا نباشد گوش هم بفهمد مثل ساير اعضا و صدا باشد و گوشي نباشد مصرفش چيست؟ پس صدا براي گوش خوب است و بالعكس حالا اينكه كه با هم هستند حكمت در صنعت است و اگر نباشند حكمت نيست و ببينيد خداوند هي تركيب كرده ميان اشياء كه خلق خبر شوند از آن و همچنين اگر روح را در بدن نياورند و به بدن نچسبانند اگر روح در بدن نباشد بدن بيمصرف است و بدن با روح كه همراه هستند چقدر خيرها توش درميآيد و اندكي بيايي در حكمت خود راه گشوده ميشود پس روح اگر متعين نباشد مثل آنكه بادي بدمند در خيك متعين نميشود. همين باد را كه در خيك ميدمي مثل بادهاي خارج است رنگش شكلش. آب را چه در خيك كني چه در حوض، آن جسم تر اين جسم تر و لكن تدبير ميكند صانع روح را ميآورد در بدن و توي بدن عينكي چشمي از براش درست ميكند. حالا اين روح توي بدن ميبيند نه ان روح خودش تنها ميبيند و نه بدن و اين روح عكس مياندازد در چشم بعينه مثل شاخص كه عكسش ميافتد در آينه و بدن مثل آينه است و خداوند همچو آينه ميسازد كه پشت او روح است و عكس ميافتد در بدن و تعيّن از براش حاصل ميشود. پس روح طعمي در خارج نبود اين ذائقه نبود مصرفش چه بود؟ اين ذائقه هست تا چيزي روش نگذاري چه بفهمند؟ ولكن ذائقه هست طعوم هم در خارج هست از بعضي خوشش ميآيد از بعضي بدش ميآيد. حالا اين ذائقه از براي طعوم است و بالعكس و هريك كه نبودند خلقت لغو بود. خوب غذا را در دست بگذار اصلاً طعم نميفهمد. پس صنعت صانع اينطور است كه تا تركيب نكند بين اشياء آن صنعت پيش بيمصرف است و حتم است كه تركيب كند و بايد مواليد باشد و حتم است پس اگر تشنه نباشد و آب باشد بيمصرف است و بالعكس آن آب هست عمارت ميسازند حالا فايده دارد و هكذا آسمان و زمينش حكمتي است كه از توي دنيا تا آخرت رفته. خوب بهشتي باشد در آخرت كسي نرود در آن منزل كند مصرفش چيست؟ خوب بهشت آنجا باشد مصرفش چيست؟ يا آنكه مؤمنين باشند بهشت نباشد مؤمنين چه كنند؟ پس بهشت براي مؤمنين است و بالعكس. حالا آيا مؤمن مقصود بالذات است كه بهشت را براي او ساخته يا بالعكس همينطور كه همين جاها فكر كنيد ميفهميد ببينيد در همين جاها اين گياهها اين باغات كه هست اين گياهها از براي حيوانها خوب است كه بعضي دانهاش را بخورند برگش را پس خود گياه مقصود بالذات نيست بلكه از براي رزق عباد ديگر. اين زمين بود پيش از باباآدم راست است ولكن از براي آنكه روش بنشينند ميفرمايد اگر روي زمين حقي نبود اين زمين اصلاً برقرار نبود لساخت الارض زمين ميخواسته چه كند صانعش ميكرد. خوب اين آسمان بود اگر كسي نبود كه در زير آسمان منزل كند اصلاً نميشاخت و عرض ميكنم توي ذهن مردم نميرود اينها و عناصر را از براي مواليد ساخته كه اگر نميخواست مولودي خلق كند اصلا خلق نميكرد خدا خودش كه نميخواهد راه برود. پس غافل نباشيد كه اينها تمامش از براي انسانها است. خوب عمارت را خدا ساخته و به مشا هم گفته كه بسازيد پس عمارت از براي صاحب عمارت است نه آنكه انسان از براي عمارت. خر را ساخته براي تو نه تو را براي او، حيوان را ميسازند منها ركوبهم و منها يأكلون و آنهايي كه توي راه نيستند زود راه را گم ميكنند مثل آنكه گبرها از همين راه رفتهاند و دينشان است كه حيوان را كشتن مثل آن است كه انسان را بكشند چرا كه صنعت صانع است، هزار حكمت دارد كه او را ساختهاند و عقلا متحير ميشوند در حكمت او و چشم دارد مثل چشم انسان بدن دارد و هكذا اگر بد است انسان كشتن حيوادن كشتن هم بد است پس زندبار را نبايد كشت و محبت زندبار واجب است چرا كه خلقي كه ضرر به جائي ندارد محبوب او است و خدا خواسته كه ساخته و اگر دوستش نميداشت نميساخت و اينها كمرهاي حكمت است كه انسان را گول ميزند. پس شتر را خواسته كه ساخته نهايت آنها قويتر تو ضعيفتر، بلكه او قويتر است چشمش از چشم تو بهتر است و هكذا گوشش پس او بايد باشد چرا بايد او را كشت؟ عرض ميكنم راست است شتر را براي چه آفريدهاند؟ قوتش دادند چشم براي شتر آفريدند كه راه رود، قوتش دادند كه باربرد. حالا از براي انسان چه چشم ساخته براي مطالعه كردن، فكر كردن و هكذا گوش از باري تحصيل علم كردن. حالا چشم شتر بسا بهتر ببيند، گوشش بسا بهتر بشنود و عرض ميكنم انسان كمشعوري كه راهي را برود زود آن راه را ياد ميگيرد و حيوانها زود ياد ميگيرند و الاغ ضربالمثل است كه يك مرتبه كه ولش كني خانه صاحبش را ياد ميگيرد و معذلك شعور ندارد و حافظه ندارد و معذلك خدا طوري او را ميسازد كه راه را گم نميكند و انسان از براي اين ساخته شده حالا ميبيني الاغ چشم دارد انسان چشم دارد نبايد او را بلي زماني بود كه اينها انسان بودهاند و مردم را ظلم ميكردند، بار مردم ميكردند و خدا نپسنديد اين بود كه خدا خواست مكافات از آنها بكشد اين بود كه در زماني آنها را به اين صورتها كرد كه مردم بارشان كنند و ملتفت باشيد انسان كه توي راه نيست زود گول ميخورد و كار شيطان آن است كه مردم توي راه نباشند و ميداند كه چهطور گمراه كند. خوب حالا خدا آن موري را كه خلق ميكند با تو چه فرق دارد؟ آن هم چشم دارد گوش دارد پس موري را نبايد كشت. حالا اين را دينش مذهبش قرار ميدهد ميزان دينش و غافل نباشيد چنانكه همين قصهها در كتب خودمان هم بوده و از دين گبرها است و آدم كه آمد توي اين دنيا كأنّه به قهر و غلبه بود كه عرض ميكنم كارهاي سليماني نمونه كارهاي او بود. به باد ميگفت بيا، ميآمد بساط ما را ببر به فلان جا، ميبرد. تند برو، كند برو و عرض ميكنم آنها نمونه كار او بود و آدم كه آمد جميع آسمان و زمين در تحت تصرف او بود و حيوانها دستپاچه شدند آمدند پيش او كه ما حرف با تو داريم آيا اذن ميدهي؟ ديگر شتر آمد مباحثه كرد، عنكبوت و هكذا دسته دسته و بحسب ظاهر متحير شد آدم. آدم ميگفت من كاري ميكنم كه تو نميتواني بكني آنها هم همين را ميگفتند. و ملتفت باشيد از براي انسان عقلي است و عقل عاقبتانديش است و اين صدماتي كه به شما وارد ميآيد به واسطه عقل شما است چرا كه اين حيوان اصلاً غصه نميخورد و فكر نميكند كه فردا هست يا نيست، امروز هوا خوشش است حظّي ميكند ديگر فردا هم حظ كنم، اصلاً فردا در ذهنش نميآيد و بسا كسي خيال كند كه در پستاي سخن گذشته يادم رفته و ملتفت باشيم خودم توي كار هستم. عرض ميكنم بحسب ظاهر ترائي ميكند كه حيوانها عاقبتانديشند اين مورچه گندم ميكشد در ميبرد در خانهاش حالا اين براي چيست؟ براي ذخيره است و يك خورده كه نم آمد اين ميترسد كه ضايع شود اولا دانهها را كه ميبرد اينها را تكه تكه ميكند و همه ديدهايد كه گندمها درست نميماند و همه را خورده خورده كردهاند و گندم نم كه به آن نرسيد سبز ميشود پس خورد ميكنند كه سبز نشود. خوب حالا كه سبز نشد رطوبت به او رسيد ضايع ميشود پس تا يك خورده هوا گرم شد اين گندمها را آفتاب ميكنند كه بخشكد و كأنّه ذخيره ميكنند و عرض كردم شما اگر عاقل هستيد ميفهميد كه تبارك آن خدائي كه ميخواهد آن مور زنده باشد چنين طبعي به او ميدهد كه آرام ندارد و خيلي حريص است و اينها را انبار ميكند و هر وقت گرسنه ميشود آنها را ميخورد و عاقبت انديشي ندارد و تبارك صانعي كه او مآلانديش است و ميداند كه اين در زمستان رزق ميدهد و چنين طبعي به او ميدهد كه آرام ميگيرد و چنين حرصي به او ميدهد كه واش ميدارد كه خورد كند كه سبز نشود و بيرون آورد كه ضايع نشود. پس خود مور شعور ندارد ولكن خداي خالق مور چنين قرار داده كه تا ميخواهد زنده باشد واش ميدارد كه برود تحصيل كند و ببينيد آدمها واسطه رزق مور ميشوند و مكرر عرض كردهام كه ارزاق با خداست و او قسمت ميكند و مال كسي را به دست كسي نميدهد و تو هرچه جلددستي كني كه مال غير را بياوري پيش خودت محال و ممتنع است و بالعكس چرا كه دست خدا روش است و رزق شما بعضيش در هندوستان و آن مردكه كه درخت فلفل ميكارد هيچ به ياد تو نيست، ميخواهد در باغ خودش درخت فلفل باشد و خدا ميداند كه براي تو غرس شده و او را عمله كرده. پس او ميكارد، حفظش ميكند ديگر چاروادار ميرود بار ميكند، آن تاجر ميخرد و آن تاجر عمله تو است و عمداً خدا چنين كرده كه نه آن حامل ميداند كه رزق كيست و نه اين اينجا انتظار ميكشد و اصلاً نميداند كه رزق كيست و بسا در دست دزدها رزق تو را حفظ كند و ميآورد تا همدان مثلاً و رزق تو را هيچكس نميتواند ببرد چرا كه دزدها امناءاللّه هستند و آوردهاند به اين نيّت كه پول بگيرند پس رزق تو را نبردند پس آن دزد به خيال دزدي است ولكن ان اللّه غالب علي امره و بخصوص اين دزد تمام دانههاي اين فلفل يا گندم را حفظ ميكند و ميآورد به اين نيّت كه پول بگيرد و ان اللّه غالب علي امره اين عبا را من نميدانم پشمش مال كه بود پشت شتر كه بود و اين عبا آنوقت كه خدا پشمش را درست ميكرد براي من بود و هكذا آن ضعيفه از براي من ميرِشت و من خبر نداشتم و او هم خبر نداشت و هكذا عباباف اصلاً خبر نداشت از براي كه ميبافد و هكذا و رزق اعم است كه بخوري يا آنكه نگاه كني بشنوي و هيچ خدا خبر ندارد كه هميشه منتهاش كجا است و خداوند روز اول كه تخمه ميسازد ديگر تخمهها تفاوت دارد تخمه گوسفند گوسفند، تخمه شتر شتر. پس آن تخمهها را صانع روز اول كه درست ميكند او چنان عالم عادلي است كه تمام ملك در چنگ اوست و مطويّات بيمينه پس تقلاهاي زياد بيجا است و مال مردم را ميخوري بيجا ميكني چرا ديگر زور ميزني، غصه ميخوري از براي چه؟ و اگر انسان غصه نخورد پير نميشود، ريشش سفيد نميشود. ديگر غصه از براي چه؟ عرض ميكنم آنچه به تو ميرسد اصلاً دزد ندارد، حرص ندارد هو الذي خلقكم ثم رزقكم و معني رازق را ميفهميد. پس فلان تاجر رازق من نيست چرا كه او نميداند كه چه به من ميرسد. پس اين بنكدارها رازق ما نيستند ولكن يكي گندم يكي برنج و هكذا فلفل و اينها نميدانند براي كه اين كارها را ميكنند و رازق خداست وحده لا شريك له و او ميداند بعضي اين دانهها مال مورچهها است و هكذا انسانها است، مسلمانها است، كفار است و رزق دست خداست و در چنگ اوست و به هر كس ميدهد تعمد ميكند و ميآورد در دهنش ميگذارد. حتي آن لقمه را در دهن كه گذاشتي معلوم نميشود رزق تو است چرا كه بسا از دهند بيرون بيايد. پس ملتفت باشيد رزق مال خداست چنانكه صنعت مال اوست هو الذي خلقكم چنانكه هيچكس خلق نميتواند بكند بجز او همينطور رزق كسي را كسي ديگر نميتواند به او بدهد مگر خدا و اوست خالق وحده لا شريك له و دانسته و توانسته و براي چيست اين خلقت، او ميداند و من نميدانم اگرچه ميدانم چشم براي ديدن است و اين تمام حكمت نيست و اين مردم خيلي قياس به همين چيزها ميكنند كه اين چشم براي ديدن است پس جائي را نبين، معني دارد اين عرض ميكنم كمر حكمت است. گوش براي شنيدن است ديگر هر ساز و سرنائي بروم بشنوم! و همچنين به همينطور استدلال ميكردند خيلي از كفّار كه اگر خدا نميخواست ما مشرك بشويم نميشديم پس تقصير ما چيست؟ عرض ميكنم ارسال رسل از براي چيست؟ أنطعم من لو يشاءاللّه اطعمه اين گداها را ما چيز بدهيم؟ خدا كه بهتر از ما خبر دارد و عرض ميكنم راست و دروغِ اين مردكه را من نميدانم ولكن خدا ميداند كه دروغ ميگويد يا نميگويد. حالا خدا چرا به او نداده؟ من هم متابعت خدا ميكنم و يكي ميگفت نوكر همين كه سير شد ديگر كار نميكند، من متابعت خدا ميكنم و همينطور است چرا كه اين درد بگيرد اصلاً عار خدا ميآيد انّ الانسان ليطغي ان رآه استغني مردكه يك خورده نان دارد اين ديگر مسجد و محراب را ترك ميكند. خوب صبح شد آفتاب زد برخير، خير من ميخواهم بخوابم آنوقت با تفرعن هرچه زيادتر نماز كند. اين نماز را كه ميكند گداها و هركسي را خدا غني ميكند اين اصلاً دلش نميخواهد نماز كند و هكذا گاهي كه نماز ميكند ميترسد كه گاوش بميرد، اسبش بميرد اين تعزيه را بگيرم كه ناخوشي نيايد ولكن انسان چنين نيست دولت دارد بهتر از روي شوق نماز ميكند، صحتّ دادي از روي شوق نماز ميكنم اول وقت نماز ميكنم، ممنون تو هم هستم شكر هم ميكنم ولكن همين كه شكمش سير شد ديگر نماز براي چه؟ و اگر خيلي مقدس شدي آنوقت كلّه بزني، نه حمدش داشت نه ركوع سجودش و شما غافل نباشيد اين صانع رزق تو را حفظ ميكند نه موش ميبرد نه دزد و اگر به موشي بدهد او را حفظ ميكند و عرض ميكنم دزد ندارد چرا كه حفظش ميكند در خانه خودش و رزق تو اصلاً آفت ندارد و خداست حافظ رزق تو و به تو ميرساند و اينها همه اسباب ادرار بودند او زمين ميكند، او ميكارد، آب ميدهد و هكذا درست ميكند او آسيا ميكند و هكذا او ميبرد تا به تو ميرسد و خداست حافظ رزق وحده لا شريك له و حال آنكه خلق را از براي خوردن نيافريده و ماخلقت الجنّ و الانس الا ليعبدون و اين رزق را من به آنها ميرسانم و اگر دولت ميخواهند فرموده بيايند پيش من و فرموده كه ميدانند من همه كاره هستم عزّت پيش من است دولت پيش من است و عرض ميكنم اگر عزّت را او داد زوال ندارد و اگر زور ميزني كه فلان پيش او عزيز باشيم پيش فلان محترم باشيم، حالا هرچه ميخواهي برو پيش اين خدا تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء و اينها را كه ميفهمند عقل و عقل را آفريدهاند كه عاقبتانديش باشد و حتما ميفهمد كه امر دست او نيست، دست مردم ديگر هم نيست، دست كسي ديگر است. پس خالق و رازق اوست وحده لا شريك له چنانكه اعضا و جوارح تو را هيچكس نساخته حتي يك موي تو را كسي نساخته و همه را او ساخته همينطور رزق تو بدست او است نهايت اين زارع اسباب است فلان تاجر اسباب است فلان پدر و مادر اسباب است و تو ممنون باش كه او اين اسبابها را كوك كرده. ديگر مطلق و مقيد، مطلق مؤثر است خوب، شما يك مطلق پيدا كنيد كه مؤثر باشد. فلان الاغ مؤثر است؟ الاغ ميتواند الاغ بسازد، ضمير انسان مؤثر خوب يك انسان پيدا كن كه الاغ بسازد ولكن صانع كسي است كه تو را ساخته، آن الاغ را ساخته و مثل تو نيست، مثل فلان نيست. خدا ديگر مرتبه الوهيت است؟ خير هيچ مرتبه الوهيت نيست. اين آبها مؤثر است؟ اين آبها در تصرف من است، در خلاش ميريزم و هكذا اين خاكها و اين آسمانها هيچ مؤثر نيستند. آب تر هست پس (بايد ظ) مؤثر باشد؟ اگر خدا خواست به حلق من خواهد آمد. پس خدا يعني آن كسي كه خلق را ميسازد و طوري ميسازد كه روي به طوري كه ماها هرچه بخواهيم فكر كنيم تصرف داشته باشيم اصلاً نميتوانيم يك مگسي بسازيم. خير تو بردار اين اسبابي را كه خدا ساخته از اين آب و خاك تو درختي درست كن، يك برگ درختي درست كن، فلان حكيم درست كند. عرض ميكنم حكماي عالم از عهده برنميآيند كه جزئيات يك برگ درخت را بيان كنند كه اين چند رگ دارد، پشتش چهطور است، روش چهطور است، چهطور جذب ميكند. حالا خدا عين ما است، ما عين او هستيم؟ اي خره چهطور عين او هستيم كه هيچ كار از دست ما برنميآيد! هذا خلق اللّه فأروني پس غافل نباشيد صانع يعني چنين كسي و مطلق و مقيد را خلق ميكند حالا انسان كلي است، زيد جزئي، بله هر جا كلي است جزئي همراهش هست و بالعكس نيست و انسان در حال واحد هم در مشرق هم در مغرب و زيد در حال واحد در همه جا نيست. پس او عام است اين خاص و عموم و خصوص مطلق است و همه كس فهميده عام يعني انسان خاص يعني زيد. آن عموم مطلق دارد اين خصوص مطلق، راست است. حال من ظهوراللّه بودم، اللّه بودم، انسان متكلم در تكلمش پيداست و راستي راستي اگر او مجنون و ليلي است پس بايد ماها كارهاي باشيم. راستي راستي عام بالاي خاص است و زيد زير پاش است. حالا كه عام است پس چرا زيد كار از او نميآيد؟ و عرض ميكنم از عقل گرفته تا جسم مخلوقي از مخلوقات است و خداوند نه عقل است نه جسم، او را ميآورد در اين بدن و عرض ميكنم الان خودت نميداني چهطور عقل تو آمده چهطور شده گوشَت ميشنود خدا كرده و تمام اين خلق از روي تحقيق بخواهند بفهمند كه چهطور گوش انسان صدا ميشنود و هكذا گوش حيوان – راست است خدا گوشها را روي هم ريخته و ميشنوند. حال چهطور ميشود كه ميشنوند؟ از براي اين است كه سوراخ است تمام بدن سوراخ است و آن پيچ پيچهاغش را تو نميداني چهطور كرده. ديگر اين چشم چهطور است ميبيند؟ خاطر صيقلي است؟ خير توي تمام بدن را صيقلي كن حالا از براي آن است كه روح پشت او نشسته؟ روح در تمام بدن است ولكن خداست اگر بخواهد تمام بدن را چشم كند ميتواند و حيواني است كه شش چشم دارد و از براي انسان هم ميتواند چشمهاي بسيار بسازد. پس صانع آن كسي است كه اين كارها راكرده و مصنوع نميتواند بكند. واللّه يك رگ درخت را انسان نميتواند حكمتش را بدست بياورد و چنين چيزها را انسان علمش را ميداند ولكن كيفيتش را نميداند و آن كه كرده هم دانسته و هم كرده. پس علمش سابق است پس به علم سابق ميداند اوراق اشجار را و به علم سابق ميداند چند رگ ميخواهد و هكذا او ميداند كه چهطور تخمه را درست كند و هكذا هيچ علمش هم زياد نميشود چرا كه از روي تجربه نيست و نقصان ندارد. پس به علم بينهايتي كه پيشتر پيدا نيست و هكذا به قدرت بينهايت و حكمت بينهايت .ديگر هر كار انسان ميكند استادتر ميشود و عرض ميكنم كه خدا اينطور نيست. تمام كارهايي كه كرده پيشتر ميدانسته كه چهطور ميكند و به علم سابقش تمام كارها را كرده و اصلاً نه از علمش كم ميشود نه زياد ميشود. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(درس هفتم ــ شنبه 18 شهر صفر المظفر 1313)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من البين ان رطوبتها و رقتها ما لمتكن بلا نهاية لمتدم تحت حرارة نار تدبير المدبر الي ما لا نهاية له فلابد و انتكون درجات المادة الماخوذة متفاوتة في الرقة و الغلظة و تكون احيازها مختلفة علي حسب اختلاف مراتب الخلق فان كلا منها قدوقف في حد و لميقف الا بجفاف الرطوبة و لمتجف الا علي حسب مقدار الرطوبة فثبت بذلك ان درجات المادة الماخوذة لها متفاوتة فالمطاوع الي ما لانهاية له عودا كان رطبا رقيقا بلانهاية بدءا و ليس هو الا الماء الاول كما بداكم تعودون و لولا ان مراد المكون احداث هذه الغاية لما عطف عنايته الي تدبير هذه المدبرات الي آخر.
خداوند عالم هر چيزي را تعمداً از براي كاري ساخته و اينها تعمداتي است كه كرده مثل اينكه اگر فكر كنيد نوع حكمت به دستتان ميآيد ولكن جزئياتش را تمامش را هيچ كس نميتواند بفهمد ولكن كليه امر را ميتوان فهميد و آن اين است كه گياه براي چه خوب است؟ آيا وجودش مقصود بالذات است يا نيست؟ و عرض ميكنم مردم اصلاً راه حكمت به دستشان نيست و عرض ميكنم گياه را خدا آفريده به جهت ارزاق عباد ميبينيد رزق تمام حيوانها و تمام انسانها بايد از همين نباتات باشد نهايت حالا حبّش را انسانها ميخورند علفهاش را حيوانات پس اصل خلقت گياه از براي مرزوقين است و اگر مرزوقين نبودند اصلاً خدا گياه خلق نميكرد و اگر يك خورده فكر كني توي كار ميآيي خوب حالا اين علفها هي سبز شود در تابستان و در پاييز و زمستان بخشكد حالا اين چه شد اگر نميخواستي كه سبز باشند چرا رويانيدي و اگر ميخواستي سبز باشند چرا خشكش كردي پس اصلش خلقت گياه از براي مرزوقين است حالا مرزوقين عموم دارند بعضي حيوان است بعضي انسان است. ملتفت باشدي باز خلقت همين حيوانات از براي چيست؟ به اندك فكري ميفهمي كه خلقتش از براي انسان است ديگر شتر خودش توي دنيا بايد باشد و نبايد بارش كرد خير شتر را اگر محض بار كردن نبود اصلاً خلقش نميكرد. ملتفت باشيد بعينه مثل اينكه شما خانه ميسازيد از براي اينكه توش بنشينيد اگر نميخواستيد توش بنشينيد نميساخت چه ضرور زحمت بكشد و خانه بسازد و آن آخر كار نه به كار خودش بيايد نه به كار غير. پس ملتفت باشيد همينطور خداوند هر كسي را و هر چيزي را از براي كار بخصوصي ساخته حالا ديگر انشاء اللّه شماها بايد از تحير بيرون بياييد كه اصلش خلقت آب و خاك از براي چيست آيا خدا خودش آب و خاك ميخواست حاشا صانع اصلاً آب نميخورد زمين نميخواهد مكان لازم ندارد پس اصلش خلقت آب و خاك از براي اين است كه گياه برويانند عمارات بسازند زراعت بكنند حالا اين زراعت اين گياهها از براي چه از براي حيوانها اين حيوانها هي بخورند هي پشكل بسازند نه اين حيوانها از براي انسانها است و اگر اناسي نبودند اصلاً خداوند عالم حيوان را خلق نميكرد و هكذا اگر حيوان نبود خلقت آب و خاك و گياه لغو بود و ميبينيد فايده گياه آن است كه حيوانها، انسانها بخورند نميبينيد انسان هم كاهو ميخورد چايي ميخورد حالا ديگر خدا چرا اينها را خلق كرده؟ عرض ميكنم مراد الهي كه دست زده به اين صنعت از براي اين است كه كسي متصل به او باشد فخلقت الخلق لكي اعرف ديگر خدا به حسب طبيعت سنگ ميآفريند گياه خلق ميكند قدري فكر كنيد و عرض ميكنم خدا زمين را ساخته كه روش راه بروند و الاّ زمين ميخواست چه كند و چون خواسته كه روي زمين راه بروند از اين جهت زمين خلق كرده و هكذا گياه خلق كرده چطور از همين آب و خاك به طوري كه واللّه هوش از سر انسان ميرود واللّه تمام اين خلق جمع شوند و تمامشان عقلهاشان را روي هم كنند و تمام آنها با آن عقلها و فكرها همين اسبابها را هم به دست بگيرند هي گرم و سرد كنند يك برگ نميتوانند بسازند چه به سحر چه به مهر به هيچ تدبيري نميشود ساخت و انسان توي اين برگ نگاه ميكند اولاً ميبيند در ميان اين برگ رگي است بزرگ كه از تنه درخت آب ميرود در آن رگ بعد از آن رگ ميرود در ساير عروق و عروق بسيار دارد و از آن رگ بزرگ كه مثل نهر جاري است آب داخل آن رگهاي كوچك كوچك ميشود و در تمام اين عروق آب جاري ميشود مانند نهرهايي كه در بدن است حالا تمام خلق جمع شوند فكر كنند نميدانند چطور ميشود و تمامش در علم اكسير هست و از عمل اكسير به دست ميآيد بلكه عرض ميكنم خداوند نمونههاش را همه جا به دستتان داده قند را مياندازي در آب يك جاش كم ميشود و هكذا نمك را مياندازي در آب يك جاش گم ميشود و عقل حكم ميكند كه معدوم نشده نميبيني كه ميچشي ميبيني كه شور است خير شوريش معلوم نميشود باز عقل حكم ميكند كه معدوم نشده و مكرر عرض كردهام اگر ميخواهيد حالت مردن و زنده شدن را بفهميد در اين مطالب فكر كنيد و عرض ميكنم تمام حكماء و ملامحمدباقر اقوال علماء را جمع كرده و قريب چهل قول آنها را ذكر ميكند كه آيا بدن اصلي كدام است همين بدن است يا توي اين بدن است؟ مختصراً چهل قول را جمع كرده و شما ملتفت باشيد كه قند را مياندازي در آب يك جاش گم ميشود كه از چشم ميرود به طوري كه اگر آبش خيلي باشد طعمش هم گم ميشود ولكن آدم عاقل ميفهمد و هر عاقلي ميفهمد كه اين قند معدوم نشده در آب بلكه موجود است حالا پيدا نيست من نميبينمش و عرض ميكنم آن بدن اصلي همين الان ديده نميشود و الان شما بدن اصلي مرا نميبينيد و بسا توي قبر خيال ميكنيد كه ميشود ديدش و عرض ميكنم ديده نميشود بلكه آن مدفون است در تراب آنقدر خاك ريختهاند كه ذراتش پيدا نيست مثل اينكه قند را بكوبي و بريزي در تراب حالا قند ما معدوم نشده ولكن مدفون شده در تراب بله يك مثقال قند بود ريختيم او را در خرمني از تراب باز اگر بكشي به وزن كه اين توده خاك هزار من است باز آن يك مثقال قند يك مثقال است و آن هزار من خاك هزار من است و به تدبير ميشود بيرونش آورد و هكذا قند را بيندازي در حوض آب و اين حوض هزار من آب داشت حالا هزار من و يك مثقال است به طوري كه ميشود همان يك مثقال را تدبيري كرد به دست آورد تدبيرش همين چيزهايي است كه خدا تعليممان كرده كه قند را كه ميجوشاني بخار نميشود و آن آبهايي كه انگور نشده آنها بخار ميشود چرا كه آن آبها وقايع (وقايه ظ) آب انگور است و آنها بخار ميشود و عرض ميكنم تمام علم معاد و معراج از همينجور است اين مطلب به دست بيايد فهميده ميشود و عرض ميكنم آب انگور خالص را كه ميجوشاني سفت ميشود طورش كرده خدا كه آبش در خاكش عقد شده و خاكش در آبش حل شده به طوري كه آب انگور پيدا شده و آب ني شكر هم همينطور است و حالايي كه ميبيني اب انگور را ميجوشاني بخار ميشود حالا اين آبهايي كه بخار ميشود وقايع (وقايه ظ) او است و همچنين آب نيشكر را كه ميجوشاني و بخار ميشود آنها آب عبيط است ميجوشانيش تا آنكه به قوام ميآيد و شكرش به دست ميآيد و خداوند همينجور صنعت ميكند و بخصوص بايد اعراض با اصول همراه باشند تا جايي كه ديگر كار به دست اعراض نيست و اين درخت را سر هم بايد آب به او داد و همين ني شكر خاك هم ميخواهد چرا كه اگر خاك نداشته باشد از اين آبها بخواهي چيزي بسازي ساخته نميشود چرا كه اين آبها حالتش اين است كه اگر سرما به او زد يخ ميكند و اگر گرما به او زد بخار ميشود تو ديگر بخواهي به جوشانيدن سفتش كني سفت نميشود. عرض ميكنم آب عبيط به جوشانيدن شلتر ميشود و روانتر ميشود تا وقتي كه خيلي داغ شد آنقدر روان ميشود كه از اين راه نميرود بلكه رو به بالا ميرود و وقتي كه سرد شد پايين ميآيد پس اين آبهاي عبيط را از اين آبهاي غير عبيط جدا كنيد آبهاي عبيط را همين كه سرما زد ميبينيد يخ ميكند همين يخ را آفتاب گرمش كرد روان ميشود اگر خودمان زيرش آتش كرديم باز بخار ميشود و در هوا ميرود ديگر اين گرمي و سردي را هر دو را وارد بياوري عرض ميكنم تو هم ميتواني وارد بياوري اينقدر عقلت ميرسد كه سرما و گرما به او زده اين يك طوري شده كه بسته شده ديگر چقدر زده كما هو حقه تو نميتواني بفهمي. پس ملتفت باشيد همينقدر ميفهمي كه اين آب چطور بخار ميشود حالا بخواهي به عقل ناقص خودت چيزي بسازي اين آب و خاك را برداري گاهي سردش كني گاهش گرمش كني گرمش ميكني بخار ميشود سردش ميكني يخ ميشود اين ديگر آب انگور نميشود آب ني شكر نميشود آب ميوهها نميشود سرماش ميزند منجمد ميشود گرماش ميزند بخار ميشود از اينجور سرما و گرما گياه درست نميشود ولكن غافل نباشيد مكرر عرض كردم معني صنعت و خلقت را از هم تميز بدهيد و درست بفهميدش و اين مردم اصلاً پيرامونش نگشتهاند و عنوانش هم نيست در كتبشان و اصلاً پيرامونش نگشتهاند همينطور الفاظي ميگويند يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم ملتفت باشيد خدا هرجا ميگويد چيزي ميسازم از آب تنها يا خاك تنها چيزي نميسازد بلكه آبي را با خاكي داخل هم ميكند و آن ابتدايي كه داخل هم ميكند همين جوري كه تو آب را داخل خاك ميكني همينطور آب و خاك را ابتداءً در هم ميكند اين گل ظاهري را درست ميكند ولكن كاريش ميكند كه آبش بعينه مثل خاكش ميشود و خاكش مثل آبش ميشود آن وقت يك آب تازهاي پيدا ميشود نه مثل آب اولي است و نه مثل خاك اولي است و اين اسمش نطفه و تخمه است و اول خدا نطفه ميسازد همين طوري كه ميبينيد خدا صنعت كرده و انسان را آن وقت از نطفه خلق ميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و خداوند همه جا اول نطفه ميسازد و آن نطفه را نشو و نما ميدهد و چيزي درست ميكند و حتي ميفرمايند آن ماء اولي كه خدا خلق كرده كه مانعي از فعل فاعل نيست و به اراده فعل فاعل حركت ميكند آن را هم خدا ساخته پس ملتفت باشيد حالت نطفه را ببينيد چطور است خداوند اول نطفه درست ميكند آبي را با خاكي داخل هم ميكند و آبش را مثل خاك ميكند و بالعكس و در اين ميانه خاكي پيدا ميشود حالا نه مثل آب تنها است نه مثل خاك تنها و خداوند اول طينت ميسازد و طينت انسان را ساخت و طين يعني گل و خداوند اول طينت ميسازد و از طينت كارها ميكند مثل اينكه كوزهگر اول گل ميسازد و از گل برميدارد كوزه ميسازد و كوزه بيگل هذيان است مگر كسي ديوانه باشد اين حرف را بزند ديگر از آب تنها بسازد ميبيني نميشود و هكذا خاك تنها بهم نميچسبد پس آب ميخواهد كه اجزاش بهم بچسبد و خاك هم بايد داشته باشد كه بعد از ساختن بماند و همينطور خدا كرده است خلق الانسان من صلصال كالفخار پس صلصال يعني گل و صلصال گلي است كه از آب و خاك داخل هم كردهاند و ساختهاند و آن فاخور فخاري ميكند و قحار همان كوزهها است پس انسانها كوزهها هستند گل از كجا ساخته شده از آب و خاك آب و خاك را داخل هم كرده خدا مثل ما كرده بلكه آن آب را كه داخل خاك كرد از صرافت خود افتاد و هكذا خاكش را كه داخل آب كرد مثل قند كه در آب گم ميشود پس اين صنعت اول اولي كأنه هيچ نيست پيش آن قدرت بينهايت و اين صنعت اول اول را عرض ميكنم تمام خلق جمع شوند نميتوانند آبي را با خاك داخل هم كنند جوريش كنند تدبيري كنند كه بتوانند يك پشهاي خلق كنند نميتوانند خوب حالا آب را با خاك داخل هم كردي او را جوشاندي آبهاش بخار ميشود خاكهاش يك جا تهنشين ميكند و همين صنعت اول اولي كه خدا ميكند تمام خلق عاجزند كه بتوانند بكنند و آن صنعت اول اول خداوند آبي را با خاك داخل هم ميكند آبي مثل آب دهن پيدا ميشود و اينها صموغند و اينها آب و خاكي هستند كه حل و عقد ميشوند به حل طبيعي و عقد طبيعي اين است كه روغن را كه ميسوزاني آبهاش بخار ميشود و خاكهاش دوده ميشود و آنچه ميسوزد آن خاكش است پس روغن غير از آب است و تمام روغنها مثل صمغ ميمانند پس روغنها آب و خاك هستند كه داخل هم شدهاند خاكهاش در آبهاش حل شده آبهاش در خاكهاش عقد شده و آب و خاكش تركيب شده به طوري كه يك چيز شده تا روغن درست شده حالا اگر بخواهي خودت اين آب و خاك را داخل هم كني هر قدر گرمش كني سردش كني بجوشاني ميبيني آبش بخار ميشود خاكش تهنشين ميكند همين روغن را هم تو ميتواني اجزاش را از هم جدا كني آتش را مسلط ميكني آبهاش را بخار ميكند خاكهاش را دوده ميكند پس روغنها هم آب است و هم خاك داخل هم و باز تو اگر بخواهي روغن بسازي زورت نميرسد و خداوند اينقدر گياه و حبوبي كه آفريده همه را از همين آب و خاك آفريده و طوري داخل هم كرده كه ابش بعينه خاكش شده و خاكش بعينه آبش شده و آب هر درختي را بجوشاني سفت ميشود ربّ ميشود ولكن آب تنها اينطور نيست اين آبها را بخواهي بجوشاني تمامش بخار ميشود و صانع ما اينطور صنعت كرده و تمام گياهها را اينطور ساخته آبي را با خاك به حل طبيعي و عقد طبيعي داخل هم كرده تخمهاي پيدا شده و اين تخمه خميره شده كه هرچه به او ميرسد به صورت خودش ميكند و اين نطفه ابتداءً خيلي طول ميكشد تا پيدا شود و وقتي كه ميخواستند آدم را بيافرينند اينقدر آسمان و زمين دورها زدند و چندين هزار هزار سال آسمان گردش كرد تا چيزي پيدا شد يعني گل پيدا شد و گل را ساخت يعني خاك را در آب حل ميكند و آب را در خاك عقد ميكند و اين حل و عقد به حرارت و برودت است و خود حرارت و برودت جزء مواد نيست و خدا انسان را از گل ميسازد و خودش كه همه جا اينطور حرف زده ولكن مردم ديگر هم خودشان حرفي زدهاند كه نباتات از عناصر اربعه خلق شدهاند ولكن چه عناصر اربعهاي ميبيني آب تنها را كه آتش زيرش ميكني بخار ميشود و هكذا خاك تنها اجزاش بهم نميچسبد ولكن آن ماده حجر آب و خاك است و اين آب و خاك را طوري صنعت كردهاند كه هر چيز تازهاي پيدا شده و آن اسمش تخمه است حالا ميخواهد تخمه گندم بسازد حر و بردي بر او وارد ميآورد به مقدار معيني و اين گندم عرض ميكنم همان مغزش تخمه است و پوستش به جهت حفظ او است و عرض ميكنم تمام گياهها را خدا همينطور ميسازد از همين آب و خاك چيزها ميسازد خوب اين آب را داديم به اين درخت چطور شد ميوهاش شيرين شد به درختي ديگر ميدهي ميوهاش ترش ميشود چطور ميشود در اين درخت كه ميرود شيرين ميشود در آن درخت كه ميرود ترش ميشود و اينها را انشاء اللّه ميفهمي و ميداني حالا كه اين شيرين شده يا گرميش زيادتر بوده يا سرديش و هكذا يا رطوبتش يا يبوستش و آني كه ترش شده شوريش زيادتر شده و ملتفت باشيد تمام ترشيها از املاح است و نمك را كه در سركه ميريزي چندان معلوم نميشود كه نمك ريخته شده است از اين است كه ميفرمايند قبل غذا يك خورده ترشي بخوريد يا يك خورده نمك بخوريد و هر دو يك جنس هستند و اين ترشي و نمك اشتها را حركت ميدهد اگر انسان ميل به غذا نداشته باشد انسان را به ميل ميآورد و اين به جهت تيزابيتشان است و تيزاب از آنها به عمل ميآيد و هضم ميكند غذا را و تيزاب طوري است كه آهن را بگذاري در تيزاب حلش ميكند پس اول يك خورده نمك بخور كه به هيجان بياورد اشتها را و اشتهات باز شود و در آخر غذا هم يك خورده بخور كه غذا را حل كند و عرض ميكنم آنطور كه در معده غذا هضم ميشود و حل ميشود به اين آتشها آنطور حل نميشود و جوري كرده خدا و آتشي را مسلط كرده بر اين غذا كه به سه ساعت محرّاش ميكند و ميفهمي كه نمك را كه ميخوري غذا را زودتر هضم ميكند پس اين نمك و املاح تيزابيت دارند و تيزاب از آنها به عمل ميآيد و غذا را زود هضم ميكند و آن را محرّي ميكند تا اينكه به آن تدبيرهايي كه خدا كرده اصولش را از فضولش جدا ميكند اصولش جزء بدن ميشود فضولش از انسان خارج ميشود و ميبينيد چطور هضم ميكند غذا را به چندين هضمها و ابتداء كه در معده رفت هضم ميشود و باز در كبد كه رفت هضم ديگر ميشود و هضم در كبد اين است كه صوافي غذا كه ميرود در كبد خون ميشود و در معده خون نيست و انسان گاهي كه اسهال ميگيرد و خون از كبد ميريزد در معدهاش و اصلاً در معده انسان خوني نيست و وقتي كه غذا را اسنان ميخورد ابتداءً هضم ميشود و تمام اغذيه به هر رنگي كه هست هست در كبد كه رفت سرخ ميشود و حتي طعمش هم طعم خون ميشود شكلش هم شكل خون ميشود و هكذا اثرش هم اثر خون ميشود و اينها مطبخهايي است كه خداوند در جوب بدن انساني قرار داده باز از آنجا كه در پستان رفت آنجا سفيد ميشود رنگ ديگر طعم ديگر اثر ديگر پيدا ميكند ديگر يك چربي پيدا ميكند و هكذا باز همين ميريزد در انبئين مني پيدا ميشود و اين مني جوري ديگر است طوري ديگر است و اين نطفه در آنجا درست ميشود و اين نطفه در وقت خروجش كه ميخواهد در رحم زن ريخته بشود تمام بدن را به حركت ميآورد خوب حالا كه در انبئين درست ميشود همانجا را به حركت درآورد ديگر چرا تمام بدنش را حركت ميدهد و حضرت امير ميفرمايند خداوند تمام انبياء و اولياي خودش را مبتلاء به اين كار ميكند كه انساني درست شودديگر كسي بگويد كه عيسي خوب آدمي بود كه اين كار را نميكرد خير از نقص او بود و ميفرمايند حضرت امير اشبه حالات به حالت جنون همين حالت جماع است و انسان در آن حالت شكل جنون پيدا ميكند و آن آب كه ريخته شد ديگر ميل نميكند كه روي زنكه را ببيند و اين مادهاي است كه در يك گوشه بدن پيدا ميشود و تمام بدن را حركت ميدهد و اين ماده كه آنجا هست خيلي خوشش ميآيد كه دست به بدن آن زنيكه بمالد و هكذا لبش به لبش برسد خوب حالا چه فرق ميكند كه انسان لبش را به ابريشم بمالد ابريشم كه نرمتر است چطور شده كه از آن ضعيفه خوشش بيشتر ميآيد. پس غافل نباشيد پس اينجور خداوند عالم اين آب و خاك را داخل هم ميكند و نطفه ميسازد و باز نطفه را علقه ميكند و علقه را مضغه ميكند و اين استخوانها خودشان قوه نباتي دارند و جاذبه و هاضمه و دافعه دارند و هرچه به آنها ميرسد جزء خودشان ميكنند و آنجا كه رفت سفيد ميشود و استخوان ميشود و اين استخوان قوه دافعه هم دارد و آنچه از او دفع ميشود لعاب غليظ كشناكي است و از همين آب غليظ گوشت درست ميشود پوست درست ميشود و هكذا اعصاب و عروق.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس هجدهم سهشنبه 21 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
خداوند هرچه را ميسازد از روي تعمد ميسازد و الفاظش همه جا مبذول و مسلّم است و شما معنيش را ملتفت باشيد. پس خدا همه جا همينطور براي هر كاري و هر خلقي اول تخمه ميسازد و تخمه را نمو ميدهد تا به آن درجه كه بايد برسد برسد و معني تخمه ساختن همين است كه غليظ ميكند نه ممزوج و مخلوط ميكند مولود ميسازد و اين مولود حاصل از بسائط است و تأثيرش خيلي بيشتر و وسيعتر است و اندكي فكر كنيد ميفهميد كه چنين است. مثلا آب تر است رطوبت دارد مثلاً ولكن دو مثقال بنفشه در بدن تأثيري ميكند كه ده من آب آن تأثير را نميكند. پس اينجا بنفشه كه ساختند كه حل و عقد كردند از رطوبتي و حرارتي و يبوستي. حالا اين بنفشه يك مثقالش كار چند من آب ميكند و نعمت آن است كه اين رطوبت از پيش آب آمده و همين جور است صنعت صانع. پس رطوبتها اينهايي كه چشمشان به ظاهر است و اين آخوندها را نميگويم و حكما را ميگويم خيال ميكنند بدء حرارتها از آتش ظاهري است و اين آتش از همه چيز گرمتر است و چنين نيست و خيال ميكنند خدا از همين حرارتهاي ظاهري ميگيرد مثلاً دارچيني ميسازد و حال آنكه اين حرارتها درست شده و مولود بعد از آنكه از بسائط ساخته شد خيلي تأثيرش بيشتر ميشود و يك خورده فكر كنيد خيلي علوم توش هست. پس بسائط آب است خاك است گرمي است سردي است، همين گرميها حالا هم مركب شده نمونهاش بدستتان ميآيد و خداوند همه جا از بسائط ميگيرد تركيب ميكند و مكرر لفظش را اشاره كردهام و مقصود معنيش است. پس خداوند از يك چنين چيز و لفظش ملازم است خيلي جاها نگاه ميكني شكي درش نيست، نقلي نيست. از يك چيز نميشود اشياء مختلفه ساخت و شكي درش نيست، از يك آب برميداري هرچهتر است و آن غرفهاش مثل غرفه ديگرش و هكذا و مكرر عرض كردهام از همين جا پي ببريد كه درجات تشكيكيه محال است از يك جنس پيدا شود و درجاتش ميآيد تا پيش پاتان. پس يك مشت آب با دريائي كه برداشتي از او، اين رطوبتش به قدر آن حوض است. حالا اين نمونه كه بعمل آمد اگر براي غير تكرار كردي تكرار براي او كردي والاّ خودت علم به او داري، هيچ بر علم تو نميافزايد. پس ملتفت باشيد اين غرفه آب از فلان غرفه ترتر نيست و هكذا قبضه خاك از فلان قبضه خشكتر نيست. پس از يك جنس واحد اشياء مختلفه محال است ساختن ولكن خدا چه كرده؟ ميگيرد قبضهاي از آب آتش خاك، هي كم و زياد ميكند و در اين كم و زياد اشياء مختلفه پيدا ميشود و از همين جا حكمت حكمتي كه از همه كشفها مكشوفتر و هيچ هذياني توش نيست. حالا خودش به اين صورتها بيرون آمده هستند هست باشند هركارش كني اينها درست نميآيد چرا كه صانع تركيب ميكند و معني ندارد صانع به صورت مصنوع بيرون بيايد و خدا يعني كسي كه او را نساخته باشند و هكذا مصنوع يعني او را ساخته باشند. حالا خدا به صورت خلق بيرون ميآيد معنيش آن است كه يك كسي او را بسازد. پس صانع به صورت مصنوع معني ندارد و اين صانع همه جا تركيب ميكند ميانه اشيا پس مجردي به مادي تركيب ميكند و بالعكس آنوقت از اين ميانه چيزها بيرون ميآورد، چيزهاي عجيب و غريب و نمونه بدستتان باشد روح در سر جاي خود نه روشني نه سردي نه بوي خوب نه بد و همچنين اين سنگي كه در اينجا افتاده است اين روشني تاريكي نميفهمند. روشني چشم ميخواهد مثل آنكه دست تو روشني نميفهمند توي روشني هم هست و نميفهمد. پس آن روح در عالم خودش هيچ تعين ندارد و معنيش آن است كه مثل كلوخ ميماند بعينه مثل اين كلوخ كه اصلا نه سردي نه گرمي ميفهمد نه حظ ميكند نه بدش ميآيد. پس اين كلوخ هيچ تعين توش نيست و آن روح هم كه ميآورند در بدن همينطورا ست و نعمت آن است كه آن را كه در بدن آوردي و اينجاش نشانيدي حالا هر دو هم ميبينند هم ميشنوند و هكذا گرمي و نرمي و سردي ميفهمد. واللّه آنهايي كه ميگويند معاد روحاني است اصلاً معني صنعت نميفهمند و فكر نكردهاند كه توي راه حكمت بيفتند چرا كه بدن بيروح كارهاي خودش را هم نميتواند بكند و بالعكس. ببينيد شكم گرسنه ميشود ولكن بيروح، بيروح گرسنه نميشود و هكذا شكم تنها احساس سيري و گرسنگي نميكند حالا اگر روح توش هست حالا احساس گرسنگي ميكند و احساس ميكند. حالا ديگر بعضي جاها را به طور طبيعت بعضي جاتها را به طور تكليف قرار دادهاند، داده باشند. حالا مورچه ميرود غذا تحصيل ميكند عرض ميكنم اين قوه جاذبه هاضمه مال حيوان است و مال گياه است و چرت نزنيد و دلم ميخواهد مغز سخن در دستتان باشد و اين گياه مثل چراغ روشن شده است و ميفهمي چراغ روشن شده سرهم روغن ميخواهد بخار ميشود و دود ميشود و باز اين دوده بالا ميرود و اينجا نميماند و به سقف ميرود. پس اين گياه بعينه مثل شعله روشن شده درست بخواهي فكر كني سرهم كه بخار ميآيد در شعله و آتش ميگيرد هميشه به يك نسق روغن آب ميشود اگر به او نزند و چراغش يك نسق به نظر ميآيد و آدم جاهل خيال ميكند كه چراغ سر شب است و انسان عاقل ميفهمد كه سرهم آن چراغ فاني شد و سرهم چراغ ديگر و روشني ديگر و اگر بادي نزند به چراغ سرهم به يك نسق ميسوزد و اگر اين شمع را ورق ورق بكني همينطور اين شعله ورق ورق پيدا شده ولكن متصل بهم است همين اوراق يك شعله به نظر ميآيد پس اين شلعه دائمالتجديد و دائمالفنا است و حكمت نهايت دقت توش هست و نهايت سهولت است از براي كسي كه برخورد المؤمن قليل هي بايد آه كشيد، كه ميخواند اين قرآن را؟ يهود و نصاري؟ بل هم في لبس من خلق جديد اين را كه ميخواند همه كس. ملتفت باشيد خدا سرهم دارد كار ميكند، سر هم دارد روغن بخار ميشود و دود ميشود و هي داغ شد شعله به او درميگيرد و از سرشعله بيرون ميرود و سرهم دود تازه تازه و شعله تازه تازه و دود تازه تازه و روغن تمام ميشود و شعله از غيب نيامده از همين روغنها پيدا شد كه يكپارهاش دود و يكپارهاش شعله و هكذا ظاهرش يك چيز به نظر ميآيد و اگر دقت كني روشنايي متعدد است. پس دود خاك است و يك جوري خاكش را در آب حل كرد كه اصلاً آبش معلوم نبود و بالعكس و همين روغن هم آب دارد و هم خاك و هم هوا و وقتي كه اين روغن را آتش كردي سرهم گرميش ميرود به كره نار و سرهم هواهاش همين جا متفرق ميشود و رطوبتهاش و آن رطوبتي كه يك خورده گرم است باز بخار ميشود. حالا اين رطوباتي كه در روغن است بخار ميشود و خاكش همين دودش است و مركب كه ميخواهي بسازي بايد دودهاش را قدري ديگر آتش زيرش كني كه چربيش برود. پس آن خاك صرفش دوده است. پس علقه كه ميكني و ميگذاري آبش جدا ميشود خاكش جدا كما بدأكم تعودون و خداهمينطور كرده يك خورده آب گرفته خاك و هكذا و طوري كرده هواش مثل آبش مثل خاكش و بالعكس و وقتي كه فكر كني ميبيني كه از اشياء عديده و به شير نظر ميكني كه يك چيز است و واقعاً شيري كه است همين شير است ولكن پنيري دارد، ماستي دارد، قارا، روغن دارد. پس واقعاً از روغني گرفتهاند و داخلش كردهاند و اندك فكر كني بدست ميآيد. نميبيني كه حيوانات در اول سال شيرشان چرب نيست چرا كه گياهها دانه نبسته و علق صرف چربيش كم است و در آخر سال چربيش خيلي است و اول تابستان كم است. پس اين روغنها همين روغن گياهها است كه رفته در پستان اين شير شده و از براي تو ساختهاند. باز روغن در آنب حب باز آب گرفتهاند خاك گرفتهاند تركيب كردهاند و غافل نباشيد اين روغن خاك توش هست به دليل آنكه تو بدست آوردي و اگر روغن باشد كه خاك نداشته باشد مثل آنكه خلق الجان من مارج من نار آتشي كه بكارمان ميآيد آتش دوددار است چرا كه اين آتش پايبندش دود است والاّ برقرار نيست. پس شعله وسط اطاق ما ايستاده و اگر يكجا دودش را بگيري اصلاً ديده نميشود و اللّه نور السموات و الارض اين مردم بفهمند كه خدا چه گفته مگر آنكه صوتي به گوششان ميآيد و ميفهمند چه گفته اللّه نور المسوات يعني چه خالق آسمان و زمين. باز همين لفظ خوب مثل نوره كمشكوة فيها مصباح و ملتفت باشيد اين چراغي است كه روغن دارد برّاق است، روغنش آتش است، دود ندارد. پس صنعت چنين است كه تا چنين ميكند غيب به شهاده تعلق ميگيرد و معنيش مال مؤمنين است و خدا كاري ميكند كه نفهمند ختم اللّه علي قلوبهم پس اين پيغمبر چه كاره است؟ لسانش لساناللّه است و هكذا چشمش عيناللّه است، گوشش اذن اللّه است، دستش يداللّه است و هكذا امرش امراللّه است، نهيش نهياللّه است، حلالش حلالاللّه است و هكذا تا آخر. حالا اين چهطور است؟ اللّه است؟ نه. چرا كه ميخورد، ميآشامد، ميميرد ولكن چه جور است؟ جورش همين است كه پايبندي از براي غيب خدا خلقت كرده آن است در ميان ما جا پيدا ميكند، مينشيند. همچنين نكند، در آسمان باشد حرف بزند ملائكه ميشنوند. پس بايد ارسال رسل كند و ارسال رسل ميكند يعني خلق ميكند خلقي را كه تخمهشان را اينطور قرار داده مثل آنكه تخمه خربوزه را كه كشتي طوري ميكند كه گلش گل او باشد، برگش برگ او، ميوهاش خربوزه باشد. تو حالا اگر ميخواهي فضولي نكني بردار اين را بكار. ديگر من ميخواهم تخمه درست كنم، تو گُه ميخوري و مكرر عرض كردم كه عمل جواني مردم براني است حالا از يك مادهاي ميگيرند چيزي ميسازند اكسيري بدست ميآورند و شما غافل نباشيد كه عمل جواني كار اوست و بس. حالا او بخواهد به پيغمبري بگويد، ميگويد و به همه نميگويد و همه تمنا هم ميكنند. بلي حالا ابراهيمي پيدا ميشود به او تعليم ميكند حالا هركس ياد گرفت چهطور ميميراند، چهطور زنده ميكند. خودش ميميراند و زنده ميكند عيسي ياد گرفته بود، اميرالمؤمنين ياد گرفته بود بزرگ نيست، حزقيل پيغمبري از پيغمبران و موسي متشخصتر بود از او و كأنّه از علماي بنياسرائيل بود و حزقيل يك مرتبه هفتاد نفر را زنده كرد. ديگر دعا كرد من هم ميكنم، پس بدانيد كه ميتوانست زنده كند و موسي هم ميتواند زنده كندو نص صريح قرآن است همين حكايت حزقيل. ديگر بعضي از مردم ميتوانند مرده زنده كنند، حالا اين غلوّ ميشود؟ خير، غلو نميشود. اين انكارش نصب است، كفر است، آدم را به جهنم ميبرد. ايشان به يك اشاره خلق زمين و آسمان را ميتوانند بميرانند و زنده كنند و اين بيانات متفرق ميشود عرض ميكنم تمام ملائكه از نور حضرت امير خلق شدهاند و اين ملائكه همان روزي كه حضرت امير فرمودند حضرت رسول فرمودند كه او واللّه اشرف از ملائكه است چرا كه او از نور خدا خلق شده و از جمله ملائكه اسرافيل است كه صور ميدهد و مسلّمي كل است. پس اين اسرافيل يك پف ميكند حالا چهطور است؟ تو نميفهمي و يك پف ميكند و تما اهل زمين و آسمان يك مرتبه ميميرند، باز يك پف ديگر فاذا نفخ فيه نفخة اخري فاذا هم قيام ينتظرون و تمام مردماني كه از عهد آدم تاكنون مردهاند او ميرانده حالا ديگر غلو است كه حضرت امير مرده را زنده ميكند؟ و اگر تو آدم هستي بايد بگوئي او بهتر ميتواند بكند و اگر بكند غلو نيست. واللّه جان آن اسرافيل در چنگ او است و كل نفس ذائقة الموت و ميپرسد راوي خود ملكالموت هم ميميرد؟ ميفرمايند بلي. عرض ميكند كه ميميراند؟ در حديثي ميفرمايند ما، و در حديثي ميفرمايند خدا. حالا يك كسي كه يك من برميدارد يك كسي است صد من، حالا او فعل خودش را ميكند و او فعل خودش را و در ملك خدا هركس هر كاري كرد از چنگ خدا بيرون نرفته بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد معلوم است هر خلقي هرچه توانا باشند مثل ملكالموت كه جان تمام مردم را ميگيرد و بخصوص فرمودهاند عقيده بايد باشد قل يتوفّيكم ملك الموت الذي وكّل بكم از حضرت امير ميپرسد راوي كه ملكالموت كه جان ميگيرد حالا او است مميت، ميفرمايد خداست مميت ولكن ملكالموت چون به امر خدا و همانطوري كه خدا خواسته جان ميگيرد پس فعلش فعلاللّه است. پس ملكالموت جان مردم را ميگيرد و او است ميراننده مثل اينكه كسي گردن كسي را بزند واقعاً او كشته و او را حدّ ميزنند. پس حالا اگر كسي كسي را كشت خدا مميت نيست بلكه او مميت است و اين نمره علمي است كه بايد بدست داشته باشيد و ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي حال معنيش آن است كه پيغمبر خاك بلكه خدا خاك پاشيد و پيغمبر كه خاك ميپاشد خدا خاك پاشيده. پس مشت خاك را او پاشيد در جنگ حنين و همه چشمشان سوزش كرد و جوري كردند كه مثل آنكه سوزن در چشم آنها باشد. پس يك شاهت الوجوه گفت و يك مشت خاك پاشيد. و همينطور حضرت امير ميكشت لمتقتلوهم ولكن اللّه قتلهم خدا ميكشد همينطور ميكشد يا شمشير بدست حضرت امير ميدهد كه تو او را بكش يا بدست جبرئيل. مثل اينكه ماست ميخوري خدا بخواد كسي بميرد همينطور ميكند. خدا كه بخواهد چراغ را خاموش كند يا پفي ميكند يا روغن را بيرون ميبرد. پس عرض ميكنم كه كسي كه از پيش خدا ميآيد مثل كسي است كه مس كند آبي را، آب را مسّ كردي دستت تر ميشود و همچنين نار. پس اين دود ممسوس است، آن ماسّش آتش است. همينطور چراغ اوّلي يك ممسوس و يك ماسّ و آن ماسّش مشيهاللّه است. پس آن ماسّ فعل صادر از اللّه ممسوس اين روغن طيب زيتون است. پس تا كسي ممسوس نباشد راوي است و راوي چندان تعريف ندارد. پس يك ناطقي است كه در ميان ميآيد حرف ميزند ولكن روحاللّه در بدنش نشسته. پس همچنين ممسوس نفت است علي ممسوس في ذات اللّه و محمّد كذلك پس اينها ممسوسند قولشان قول خدا فعلشان فعل خدا مثل آنكه ملكالموت معصوم است، مطهر است هرطور كه خدا خواسته او كرده و او مخلوقي است از مخلوقات و او مخلوقي است از مخلوقات و خدا هم به او داده به همين نسق فعل او فعل خداست چرا كه چشمش همان جائي نظر ميكند كه خدا خواسته و هكذا گوشش. ميبيني با جشممان جائي را نگاه ميكند كه خدا راضي نيست ولكن اينها عباد مكرمون لايسبقونه بالقول كار هم ميكنند ولكن آن كه محفوظ است در چنگ خدا با آني كه محفوظ است و تعمد كرده كه او را حفظ كند پس آني كه محفوظ معصوم است مفترضالطاعة است و طاعت خدا در طاعت اوست من يطع الرسول فقد اطاع اللّه چرا كه روح نبوت در چشم اوست، در گوشش روحاللّه نشسته و هكذا از دستش چرا كه آن روح نبوت غير ارواح بشري است. پس آن روح در بدن ايشان نشسته مثل اينكه روح شما در بدن شما. حالا بدن حركت كرده، روح او را حركت داده و بدن مثل كلوخ افتاده. پس آن پيغمبري كه روح نبوت در اوست آن روح او را حركت ميدهد ماينطق عن الهوي اطاعت اين اطاعت اللّه است من يطع الرسول فقد اطاع اللّه اين يك نمره خلق هستند و نمره ديگر روات هستند و روات تعريفي ندارند چرا كه هر كافري ميتواند روايت كند از او، سنّيها هم روايت ميكنند و در ميانه راويان هر راوي كه راست روايت ميكند قول او را ميگيريم چرا كه ما قول خدا را ميخواهيم. حالا خودش است، چهطور است؟ مثل ما. خودش هم بايد عمل به اين كند. پس راوي مفترضالطاعه اصل نيست و اين جور وساطت و بساطت اصلي نيست و روايتي است اجماع است كه حلال خدا را هركس و بالعكس نه اينكه من چنين ميفهمم. اين قدري انسان را سست ميكند. حالا همين راوي كه روايت ميكند ميگويد اين را از براي تو ميگويم شايد از جانب خدا باشد شايد نباشد، من آنچه ميگويم بسا از جانب شيطان باشد و يحتمل كه از جانب او باشد ولكن يحتمل كه از جانب خدا باشد. خوب حالا اين غذا را بخور يحتمل كه ضرر برساند و بالعكس و عرض ميكنم خواه احتمال بدهم يا ندهم و بخورم مرا ميكشد و راوي بايد روايت كند. پس راوي ثقه امين را هركس قولش را نگيرد كارش عيب ميكند. پايان دفتر چهارم و ابتداي دفتر پنجم ولكن آن راوي كه در روايت خود بگويد شايد از جانب خدا نباشد ماذا بعد الحق الاّ الضلال حالا اين آيه را بخواند ديگر كسي اعتنا به او نميكند، كسي كوفتش نميدهد. پس ملتفت باشيد اين خدا تا حجتش را تمام نكرده، اي! هركس آمد آمد او نميداند چهطور شده و بالعكس و عرض ميكنم خدائي كه امرش را به مردم نميرساند اصلاً خدا نيست و هكذا پيغمبرش و وصيش و وقتي اينها را روي هم ميريزي منحصر به ائمه شما ميشود و عرض ميكنم سنّيها هم ادعا نكردند كه عمر ابابكر معصومند، خودشان نميگفتند. بلي چيزي كه ميگويند ميگويند پستاي سلطنت و رياست است حالا حكمي برخلاف شرع ميكند، بكند. عرض ميكنم خدا ميخواست سلطنت كنند اين مردم اصلاً ارسال رسل نميكرد و پستاي سلطنت و رعيت بود و عرض ميكنم رعيت صرفه ايشان آن است كه تابع سلطان باشد حالا پول ازت ميگيرد بگيرد، حالا خدا بخواهد اين مردم جانشان مالشان محفوظ باشد ديگر ارسال رسل لازم نبوده، بگذارد انبيايش در كوهسار عبادت كنند، مردم هم به كارشان مشغول باشند. پس آنجايي كه ارسال رسل ميكنند آن پستاي ديگر است، بگيري تعريف ميكنند نعمتش ميدهند، نگيري عذابت ميكنند لعنت ميكنند. هزار سال پيش عمر غصب خلافت كرد، حالا هم بايد لعنش كني و لعنش نميكني جهنمت هم ميبرند و پهلوي همان عمر عذابت ميكنند. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس نوزدهم چهارشنبه 22 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
چيزي كه مخلوق است بالذات يا چيزي كه مخلوق است من غير، اينها را بايد جدا كرد و يك صفحه علم از اينها بدست ميآيد و زود بدست ميآيد و آسان هست ومعذلك مردم بكارش نبودهاند و ياد نگرفتهاند و در اخبار و احاديث بسيار است و همينطور فرمايش ميكند حضرت صادق يك وقتي هشام بن حكم عرض كرد گذشتم به جماعتي كه حكمتهاي طبيعي ميگفتند خيلي خوشم آمد. فرمودند دوست ميداري حكمت را، بيا تا من از برات بگويم. ميفرمايند تو نميفهمي كه اين آبهايي كه خدا خلق كرده اگر كسي محتاج به اين آبها نبود كه كسي نخورد يا بياشامد خدا خلق ميكرد؟ فكري كرد گفت نه. خوب آب از براي تشتهها است و مخلوق بالذات نيست و براي آنكه خلق محتاج به او هستند خلق شده. اين عبا مخلوق بالذات نيست چون كسي خواسته دوش بگيرد از اين جهت خلق كرده. پس تمام چيزها مواليد بسائط مقصود خداست و خواسته كه خلق كند ولكن يكي را به جهت خودش آفريده و اصطنعتك لفنسي به موسي ميگويد تو را به جهت خودم آفريدهام. حالا ديگر اين موسي عصا ميخواهد، عصا براي او و اگر نبود عصا هم نميخواست. پس به همين قبيل روشني از براي چشم و بالعكس و هيچكدام مقصود بالذات نيستند. پس چشم مصرفش چه بود؟ اگر روشني نبود اصلاً مصرف نداشت و هكذا روشني اگر چشم نبود اصلاً مصرف نداشت و هكذا روشني از براي يخ كردن آب نيست اگر هوا سرد است آب يخ ميكند پس روشني از براي چشم است و بالعكس و گوش از براي صدا و بالعكس و اصل مقصود و مراد صانع كه فعلش را تعلق داده به مخلوقات تمام مخلوقات را او ساخته حالا چهطور ساخته؟ يك پاره جاهاش ميفهمي كه سرما كه ميزند به آب يخ ميكند و بالعكس بخار ميشود. پس خدا خلق ميكند يخ را و خدا وحده لا شريك له خالق يخ است. حالا چهطور يخ ساخته؟ بي برودت ممتنع است كه يخ بسازد و فاعل با خالق را مردم هنوز جدا نكردهاند و بايد زور زد براشان جدا كرد و تمام مخلوقات هركدام فعلي دارند پس فواعل هستند و خالق نيستند. پس چشم تو ميبيند ولكن نميداني چهطور ميبنيد. تبارك صانعي كه ساخته، پس عملهجاتش سرما است، گرما است. خيلي سرما باشد نطفه نميبندد، رحم خيلي گرم باشد ميسوزاند نطفه را پس خيلي سرد باشد نميبندد پس بايد حد اعتدال باشد كه نطفه كه آنجا ريخته شد ببندد. پس ببينيد به واسطه حرارت و برودت خيلي چيزها ساخته ميشود و تمام آنچه روي زمين ميفهمي ميشود به دو فاعل يكي برودت و يكي حرارت و هيچكدام خدا نيستند خلق الانسان في احسن تقويم و انسان را صاحب فهم قرار دادهاند كه حرارت را خدا نداند و هكذا برودت. خوب اين نسوزاند، اين تر نكند، اصلاً فهم ندارد كارش از روي فهم نيست و همينطور خدا محاجّه ميكند كه آنهايي كه ميپرستيد فهم دارند شعور دارند، ميتواند نفع برساند دفع ضرري از شما كند؟ اگر ميتواند مريدش باش. حتي عرض ميكنم شما چرت نزنيد ملتفت باشيد خدا ميداند منافع شما را مضار شما را حتي وسائط را ميخواهم عرض كنم و واسطه را تا نداني كه مخبر است از حال تو من اين سنگ را سجده ميكنم ليقربانو الي اللّه زلفي تو شعورت بيشتر از سنگ است ميتواني تصرف درش كني. ديگر خود اوست ليلي و مجنون، دل ما را پيش سنگ سپرده خودش به اين صورت بيرون آمده، عرض ميكنم سنگ نميداند تو او را واسطه كردي اصلاً شعور ندارد بت بپرست كه جاني دارد خوب تو ميخواهي ضرر به تو نرسد ميتواند رفع كند و هكذا نفع ميتواند به تو برساند توي اين دنيا فلان مرد غني صرفه دارد با او راه رفت و اينجاها را ما مسامحه ميكنيم كار همه مردم همينطورها ميگذرد. خوب آدم در خانهاش بنشيند امرش نميگذرد. خوب ببينم اين تاجر همه جا همراهت هست؟ خوب وقتي توي قبرت را پر از گندم كند مصرفش چه؟ و ما خدائي ميخواهيم كه همه جا به فريادمان برسد. فلان كسي كه هيچ خبر از تو ندارد شهادت بده كه در وقت مردن فلان سنگ آنجا گذاشته، فتحعليشاه چه كرد، بر فرضي كه اين شاه زنده باشد بگوئي من رعيت اين شاه هستم. حالا اين شاه در قبر تو ميآيد مسائل تلقين تو ميكند؟ و شكر خدا كه اين حرفها در ميان هست بخصوص اين ميّت را آن وقت كه ميخواهد بميرد بگو لا اله الاّ اللّه، بگو علي بفريادت برسد، چرا نميگويي فتحعليشاه بفريادت برسد؟ خوب آقا محمداسماعيل را از نظر بينداخت خوب نينداخت چه ميكند؟ پس خوب در وقتي كه در قبرش گذاشتي چه ميكند؟ اللّه ربّي محمّد نبيي و الحسن امامي اينها بكار ميآيد و اگر امام را اينطور نشناسي اصلاً اسم مبر فلان امام ابوبكر امام فلان امام اين ميتواند بفرياد من برسد من لعنش هم ميكنم واللّه در دنيا و آخرت ايشان بفرياد ما ميرسند و هدايت و عنايت ميكند سرهم بر كسي كه ايشان را هادي بداند و راه دين سخن آن است كه تا فعلي از تو صادر نشود و در خارج چيزي باشد آن فعلي كه از تو صادر نيست نميچسبد به تو و اين مردم توي كار نيستند و خيال ميكنند همه جا همينكه هوا گرم است خواه ملتفت باشيم يا نباشيم گرم است و بالعكس و همه جا خيال ميكنند اينطور باز عرض ميكنم همين جا لامسه داري و لمس ميكني گرمي را و فعل تو است و تو اگر نعوذباللّه فالج شده باشي تو لمس نكني اگر بسوزانت اصلاً دردت نميآيد و غافل نباشيد اسم اشياء عنايت خداست و او است اكرم الاكرمين و تا تو بداني خدا خداست خدا خدائي نميكند چرا كه تا فعل از تو صادر شود به تو ميچسبد و مكرر حلاجي كردهام الان ما غرق شدهايم در دروس از كجا ميدانيم؟ از اينكه چشم باز ميكنيم همه جامان روشن است. حالا چشممان را هم ميگذارم ميدانم كه روشن هست و اين هم از بركت چشم ولكن تو روشن نيستي و تا تو ذائقه نداشته باشي اصلاً نعمت طعم نميداني چيست. پس تو ذائقه داري به تو ميگويند بچش. پس فعل صادر خداست ارحمالراحمين راستي راستي ارحمالراحمين است و هكذا اجودالاجودين و بخصوص فرموده مرا بشناسيد. حالا تو كه هستي؟ ارحمالراحمين و اگر انسان بگويد خدا رئوف نيست كافر ميشود و هكذا و خداست غفور و رحيم و بايد تو بداني نه آنكه او در خارج هست ديگر من خواه بدانم خواه ندانم، پس ملتفت باشيد عذابي در خارج باشد اثري داشته باشد خواه من بدانم يا ندانم بدان كه اين غذا به تو نرسيده. پس تا فعلي از تو صادر نشود محال است كه دارا باشي. پس توحيد داري خدا همه جا است و هكذا وسائط لا تعطيل لها في كل مكان و تصريح كرده لا فرق بينك و بينها پسش خلق خدا و عباداللّه هستند و اين مقاماتي كه خدا دارد در هركجا سير كني و مقدّمكم بين يدي طلبتي تو اينها را ميشناسي شفاعت ميكنند عنايت دارند به تو، تو نميشناسي كارهات را اصلاح نميكنند. پس بايد عقيده درست باشد و آن فعل صادر از تو و اگر تو عقيده نداشته باشي نميآيد پيش تو، تو لامسه نداشته باشي گرمي را نميفهمي خدا قادر هست همه كار كند ولكن نكرده اگر ميخواهي تو گرمي بفهمي گرميخلق ميكند و هكذا ببيني چشم. پس خالق خداست وحده لا شريك له و خلق تمامشان فواعل هستند ديگر خواه اين فواعل فعلشان از روي اراده باشد يا آنكه نداشته باشند، اگر تعبير از اراده بياوري فلان حيوان حساس است قابل متحرك بالارادة مثلا فلا جان يريد انينقص و آن رويّه كه مخصوص انسان و باقي ديگر ندارند و اول قصد ميكند برود جائي و خيلي از خلق اينطور نيستند و اين رويه و قصد است و مال انسان و انسان بايد نيّت كند كه فلان كار كند و ظاهرش را كه ميفهميم و بواطنش را هم اگر ملتفت باشي ميفهمي. فرمودهاند برو زير آب كه چركهاي بدنت برود وضو ميگيرد نشاط از براش ميآيد ولكن نيّت وضو نميگيري اصلاً قصد نداري همانطور هيأت وضو را بجا ميآوري معذلك وضو نگرفتهاي. پس وضو اگر نيّت نباشد و آن عمل باشد وضو نگرفتهاي اگرچه عمل بجاآوري. مثلاً رفتي زير آب و قصد نداشتي باز غسل نكردهاي. باز فعل انسان را از لامسه تميز بدهيد اگر لمس را از روي قصد ميكنم آن عمل من است پس زير آب رفتي لمس كردي آن لامسش حيوان است و تو در حمام نبودي و در جاي ديگر بودهاي مگر آنكه تو بيايي و قصد كني و آن لامس لمس كند. پس اصلش اين شمّ و بصر و ذوق و لمس اينها اصلش عقل و نقل نميخواهد اينها كار حيوان است. حيوان چشم دارد باز ميكند ميبيند، به طوري كه ديگر قصد نميخواهد خواه قصد كني يا نكني او ميبيند. پس آن فعل صادر از تو حتي عرض ميكنم اگر درست فكر كنيد هم معاد را ميفهميد حقيقتش هم خودت را ميداني و ميشناسي و الان خودت را گم كردهاي و اين مردم تمامشان خودشان را گم كردهاند. پس تو آن قاصدي و آن انسان است و قصد ميكند كه جائي برود و قصد ميكند كه سفر كند. بسا يك سال پيشتر قصد ميكند و هركسي در كارخودش و فعل صادر از انسان قصد است. حالا رفتيم بازار آن كسي ديگر است انسان را ميبرد حالا عصا برداشتيم عصا انسان نيست، رفتيم در بازار انسان بازار نرفته بسا خيالت جائي باشد بسا بازار را نبيني. پس انسان آن شخص قاصد است و او روح و نفس و بدن دارد. حالا كسي ديگر اينجا ميگويد اين دخلي به من ندارد پس فعل صادر از انسان همان قصد است و بنيّاتهم خلّدوا و تثابوا و تعاقبوا. ولو علم اللّه فيهم خيراً اي قصداً پس آن قصد صادر از انسان است و به انسان ميگويند نماز كن وضو بگيري و فعل صادر از انسان همان قصد است و وضو ميگيرد و وضو بگير يعني آب را بريز روي دست و حرارت و برودتش را لامسه احساس كرده و اگر فالج باشد احساس تري نميكند و آدم گاهي كه ميرود در حمام و آب حمام ملول باشد به اندازه دست انسان گرميش باشد اصلاً احساس گرمي نميكند مگر آنكه گرمتر باشد. پس جماد ميشود خشك هم ميشود ولكن جماد حس ندارد كه تري بفهمدن گرمي و هكذا هوا اگر يك خورده بيش از بدن تو گرم نباشد سرد نباشد احساس ماسوا نميكني. پس اين حساس حيوان است مورچه هم ميفهمد رو به آتش نميرود پس اين لمس كار حيوان است ولكن تر شدن كار جماد است و اين حيوان در جماد است هم تر ميشود هم احساس ميكند اگر گرمتر از خودش باشد والاّ احساس نميكند. حالا انسان كيست و چيست؟ پس آن بدن انسان همان قلب است و آن قلب قصد ميكند حالا چه ميكنم، كجا ميروم پس اگر قصدش بد باشد فعل بد صادر شده و بالعكس حالا اين حالاتي كه تابع آن قصد بايد باشد بسا قصد باشد و آلتت وفا نكند ميخواهم چيز به فلان بدهم عمارت بسازم كتاب بخوانم ولكن اين آلت وفا نميكند و آنچه را كه قصد داري اگر ميتوانستي ميكردي الان كرده داري. اگر ميتوانستم كربلا ميرفتم، اگر قصد داشتي حالا حاجي هستي. پس اين است كه بنيّاتهم خلّدوا عين حكمت است و درس دادهاند اگر بفهمد. پس كفار قصدشان اين است يهودي قصدش اين است كه در قبر يهودي باشد و هكذا در برزخ و در جهنم قصدش آن است كه يهودي باشد مثل آنكه تو قصدت آن است كه شيعه باشي. پس فعل صادر از انسان قصد است و اگر بخواهد خودش را گول بزند نميتواند، غير را گول ميزند ولكن از خودش خبر دارد. تو قصدت آن است كه تا هستي خدا را، ائمه را، ائمه هرچه فرمايش كردند بايد كرد و بالعكس. خير، بعضي را عمداً بجاميآوري بعضي را عمداً ترك ميكني و اعتراف به تقصير داري و تو قصدت آن است كه آدم خوبي باشي. حالا بد كردي اينها موانع خارجي است نه فعل صادر از تو. پس انسان و بدن انساني و قلب انساني و جوارح انساني همهاش همراه خودش است حتي پيغمبر را ميبرند به معراج خوب اين سنگ را بكشند بالا ببرند به محدب عرش اصلش اين سنگ احساس ميكند كه ميبرندش؟ احساس ميكند كه بالاي عرش است؟ احساس ميكند كه ميجنبانندش؟ و هكذا به عرش كه بردند ميفهمد كه آنجا خدا است؟ و اينجا نميفهمد كه خداست. پس سنگ را كشيدن و بردن بيمصرف است و آن كه ميبرند لنريه من اياتنا ميخواهند به او نشان بدهند و اين فعل از او صادر ميشود، چشمش ميبيند، گوشش ميشنود و هكذا و او را به عرش ميبرند و قلب المؤمن پس پيغمبر هميشه قلبش در بدن او هست و هكذا هميشه خدا بر روي عرش نشسته. حالا اين پيغمبر سفر ميكند به مدينه ميرود خدا او را به عرش ميبرد، ببرد اين همه جا خدا همراهش هست و نبي هميشه خدا همراهش هست و روح من امراللّه هميشه به او القا ميكند بعينه مثل آنكه دست اگر حركت كرد روح او را حركت داده ديگر اين دست خودش اراده كند اراده ندارد، روح اراده ميكند كه حركت بدهد، ميدهد. پس چون فعل بدن مطابق خواهش روح است از اين جهت فعلش منسوب به او است پس تو ركوع ميكني، سجود ميكني اگر اراده داري كه ركوع كني تو ركوع ميكني. حالا يك چيز ديگر هم هست عبا افتاد، تو انداختي. ميفرمايند در وقت نماز لباس زياد بپوشيد چرا كه عبادت ميكند و عبادتش مال شما است. آخر لباس را تو سجود و ركوع مياندازي و خودش نميفهمند و تمام حركتها و سكونها را تو به او ميدهي و او هم حركت كرده ساكن شده و تو به او دادهاي و اگر حركتش نداده بودي نميكرد معذلك عبا را به غير ميدهي حالا عبا را دادي يا او مرد متقي است يا تاركالصلوة است. پس انسان همان قصد است و حالا فعلي كه از روي قصد جاري ميكند فعل خودش است. حتي شمشيري دست ميگيري و با اين گردن كسي را ميزني در هيچ دين و مذهبي با شمشير مرافعه نميكنند. حالا ذوالفقار خوب بوده به واسطه اميرالمؤمنين 7 است، اميرالمؤمنين 7 كشته، او است قاتل فسقه كفره. پس آلت را مؤاخذه هم نميكنند چرا كه معقول نيست از آلت مؤاخذه كنند ولكن كه بريده؟ چاقو بريده و چاقو نبريده چرا كه اگر من حركتش نداده بودم نميبريد. پس چاقو بريده و چاقو نبريده. اگر بگوئي چاقو بريده راست است چرا كه دست انسان نميتواند ببرد و اگر بگويم كه من بريدهام باز راست است چرا كه چاقو حركت از خود ندارد و اين جور چيزها خيلي هست و خودشان عمل هم ميكردند پس فعل از سر قلم جاري است و فعل او است و فعل مال قلم نيست چرا كه مكتوب را اصلاً قلم ننوشته، كاتب نوشته و واقعاً از قلم است چرا كه اگر قلم نبود نميتوانست بنويسد و اين است آن نكته كه مشايخ ما دارند و پيش ساير مردم نيست و واقعاً قلم خط نوشته و واقعاً كاتب و واقعاً قلم مو هر دو حقيقت است نهايت كاتب حقيقت اوليه قلم حقيقت ثانويه و معني حقيقت ثانويه آن است كه او را بكار بري. پس من جنبش كردم او هم كرده ولكن به واسطه من و هر جچائي كه اينطور باشد بسا در اين بيانات امر بود جائي كه انسان گير كند و هرجا امر چنين است از آلات مؤاخذه نميكنند كه چرا جنبيدي. پس شيطان حرف راست ميزند كه چرا مرا ملامت ميكني؟ خودتان را ملامت كنيد و آنها ميتوانند بگويند خانه خراب، چرا ما را گول زدي؟ پس قول شيطان مطاع نيست كه تو دعوت كردي آنها اجابت كردند و تقصير تو بيش از آنها است كه اگر آنها را گول نميزدي گول نميخوردند. پس تقصير تو از مطيعين بيشتر است چرا كه غالب بودي و گول زدي و هر جائي كه مطلب كشيد به همچو جائي كه خلق آلت هستند در دست خدا بكم تحركت المتحركات و ائمه آنجا دارند و لا حول و لا قوّة در اينجاها اصلاً مؤاخذه نيست و محل حرف نيست ولكن امر را ميدهد بدست كسي كه خواهش او غير خواهش من است و بمحض اراده او حركت ميكني. پس كينونت تو غير از كينونت او است و تو مبايني با او. پس دو شخص مباين ايستادهاند و اراده او اراده او نيست و هكذا فعل او فعل او نيست. حالا ميگويد اطاعت كنيد مرا هركس اطاعتش كرد كرد و بالعكس و فاعل بالا ميگويد من او را مطاع تو را مطيع حالا اگر اطاعت او را نكردي خلاف مرا كردي اگرچه به تقدير من بوده كه خلاف كردهاي. پس اينكه هواي تو بر ميل او نيست و هكذا و تو خوشت بيايد از او يا بدت بيايد از او فعل تو صادر از تو نيست و اينجا است محل عقاب و ثواب و همه جا اينجا است كه آن كينونت شخص مأمور از آمر نيست و آمر از شخص مكون آمده پايين چنانكه مأمور آمده و آمر را از براي امر و نهي آفريده و مأمور را از براي بندگي آفريده و فرموده كه من او را مطاع كردم و من همه جا در مرصاد نشستهام و همه جا در دهان مطاع حرف ميزند و اين انسان آيت بزرگ صانع است و صانع اراده ميكند و به محض اراده همه چيز پيدا ميشود مثل آنكه اراده ميكند عقل تو و به محض اراده حركت ميكند و ساكن ميشود. از خدا تا اينجا خيلي راه است، باشد از عقل من هم تا اينجا خيلي راه است، زيرش نفس است و هكذا خيال، مثال. تا اراده ميكند اين حركت ميكند و اينجا هم و بارادتك دون نهيك مؤتمرة و تا اراده كند ميشود. پس اين مشيت خدا و اراده خدا طوري است كه بمحض اراده ميشود. حالا چهطور كرده اگر ارسال رسل و حق بخصوص و باطل بخصوص قرار نداده بود ممضي نبود ولكن ميگويد من بخصوص رئيس مطاع حاكم آقا قرار دادهام شما از من خبر نداريد، شما حلال مرا نميدانيد من آمدهام چيزي به شما بگويم كه نميدانيد و آن چيزهايي كه ميدانيد بعضي را خدا خواسته و بعضي را خدا نخواسته و بايد آنچه من ميگويم عمل نمائيد. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيستم شنبه 25 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
نوع صنعت اين است كه خداوند عالم اولا آن مرتبه پايين را ميسازد و بعد مرتبه عالي را ميسازد و در او جا ميدهد مثل اينكه از همين آب و خاك كه جاذبه و ماسكه ندارد تخمه است كه خدا درست ميكند و در اين تخمه جذب و هضم و دفع هست و طور استدلال به موجودي در نوعي است كه در نوع ديگر نيست اين است كه آن را نوع ديگر ميگوئي اين را نوع ديگر. و نوع گوسفند در نوع بقر نيست و بالعكس. پس چيزي در نوع گوسفند هست كه در نوع بقر نيست از اين جهت ممتاز از يكديگرند. انسان ميبيند كه در اين جمادات هيچ جاذبه ماسكه هاضمه نيست آنوقت از همين جمادات خدا درست ميكند دانه و اين حبه را زير نم ميكند زودي ريشه ميكند ميرود پايين ميآيد بالا. پس اين دارد چيزي كه باقي چيزها ندارند و حقيقت نبات بايد جاذب ماسك هاضم باشد كه اگر اينها را نداشته باشد جمادي است از جمادات كه جذب و دفع ندارد. پس نبات طبعش اين است كه اگر آب به او بدهي بخودش ميكشد و درا ندرون خودش تغيير ميدهد و رطوبات با يبوساتش حل و عقد طبيعي ميكنند و تعجب آنكه يك خورده كسي شعورش بكار برد ميفهمد و اين مردم اصلاً شعورشان را بكار نبردهاند كه نفهميده عليالعميا ميگويند خدا نبات خلق كرده خدا قادر است و نميداند خدا چهطور قادر است و شما ملتفت باشيد از همين آب و خاك خدا تخمه ساخته و اين تخمه جذب و هضم و دفع ميكند. خدا چهطور ميكند؟ اين آب و خاك را داخل هم ميكند كه قندهاش حل ميشود و آبهاش عقد ميشود به حل و عقد طبيعي و مكرر عرض كردهام كه آب انگور آب نيست و مكرر عرض كردهام كه اگر كسي حكيم نباشد فقيه درست هم نيست. آب انگور را كه بجوشاني سفت ميشود ولكن آبهاي متعارفي وقتي جوشيد روان ميشود و اگر يك خورده فكر كنيد بدست ميآوريد. همين آب را سردي به او ميزني يخ ميكند، گرمي به او ميزني بخار ميشود. پس وقتي كه گرم ميشود روانتر، شلتر ميشود ولكن آب انگور سفت ميشود، آب نيشكر سفت ميشود. فكرش كنيد چون اين آبش را از همين آبها ميمكد و بعضيش هنوز حل و عقد نشده از اين جهت است كه آب نيشكر در اول مرتبه روان است از جهت آن آبهاي عبيط اين است كه قدري آتش زيرش كردي آن آبهاي عبيطش ميرود بالا حالا اين نبات ميشود پس آبي را با خاكي پس قندي را اگر بيندازي در آبي عوامالناس آنهايي كه عقلشان به چشمشان است و اگر فكر كني اهل خبره خرشناس ميشوي و اين مردم تمامشان خرند سرتاسر و قند را كه در آب مياندازي معدوم و فاني نميشود ولكن از چشم گم ميشود و قندي كه از چشم گم شده معدوم نشده، غرق شده. حالا اگر بخواهي قند را دو مرتبه احيا كني خدا همچو قرار داده كه قند را كه آتش زيرش ميكني بخار نشود بخلاف آب عبيط كه بخار ميشود و مكرر عرض كردهام اگر بخواهند حقيقت معاد را درست ياد بگيريد تا اينها را ندانيد و بدست نياوريد نميدانيد و بعضي حكما گفتهاند اعاده معدوم ممكن است شما ملتفت باشيد كه قند را كه توي آب مياندازي معدوم نميشود ولكن اعضا و جوارح اين قند از هم گسيخته ميشود. حالا بگويي قند مرد، فوت شد، راست است و ميشود اين جور غرق شود كه كاسه آب را ميچشي شيرين نميباشد مثلاً يك تكه در حوض بزرگي بريزي از طعم بيرون ميرود. پس اين قند از حاسه بصري كه بيرون رفت در اول مرتبه پس قند معدوم نشده چرا كه آبش غلبه دارد بر اجزاي قند اين است كه او مغلوب است. پس رنگ آب غالب است بر رنگ قند اين است كه به چشم نميآيد و هكذا طعم قند مغلوب است و طعم او غالب و كسي كه عقلش به چشمش است ميگويد معدوم شده مثل اينكه گفته ولكن اين را اگر بنشاني و حرف باش بزني و بخواهد ياد بگيرد بله اين قند ريز ريز شده و تمام اجزاي قند در حوض ما فاني شده ولكن معدوم نشده. تو تدبيري بكن كه آبهاش برود و يادت داده كه قند را كه آتش زيرش كردي بخار نميشود و آبها بخار ميشود پس لامحاله قندها ميماند در ته ديگ پس قند مرده بود و احيا كردي و ملتفت باشيد اصل مطالب را از دست ندهيد و معني اماته و احيا همين است و اگر فكر كنيد ميبينيد مطلب همين است خدا ميميراند حالا چهطور ميميراند، يعني معدوم ميكند هرچه را خدا معدوم كرد چهطور ميكند؟ چوبي را ميسوزاند پس چوبي را كه ميسوزاني خاكستر ميشود پس چوب معدوم شد. حالا دو مرتبه خاكستر بريزي پاي درخت و باز درخت مكيد چوب درست ميشود. عرض ميكنم آن چوب اولي معدوم شده و اين چوب ديگر است و ملتفت باشيد من آسان آسان ميگويم و شما خيال ميكنيد داخل بديهيات است و دل نميدهي از دستت ميرود. مثلاً چوب را سوزانيدي فرض كن چوب بادام بود و يك بادامي را گذاردي سبز شد و اين خاكستر را به خود كشيد پس اين بادام اولي نيست و بادام اولي معدوم شد مثل آنكه اگر خاك ديگر بردي در پاي اين بادام بخود ميكشد. پس اشجار پارسالي مال پارسال است اين تازه به خود آب كشيد به خود خاك كشيد به دليل اينكه ميوههاي امسالي را امسال ميخورند و ميوههاي پارسال را خوردند و تغوط كردند و ميوههاي امسال دخلي به پارسال ندارد و ميوههاي امسال احياي ميوههاي سابق نيست و ميوههاي پارسال مال پارسال بود ولكن احياو اماته كه ميشنوي اصلاً اينطور نيست و اين مردم نه در اماتهاش هستند نه در احياش و را هم بايد سؤال كند و جواب بشنود و معني اماته همه جا اينطور است كه چيزي بياورند و مخلوط با چيزي كنند به طوري كه آن چيز اولي گم شود و معني احيا آن است كه آن چيز گم شده كاري كنيم كه دو مرتبه بدست بيايد. پس قندي را كه در حوض انداختيم گم شد، رميم شد پس استخوانبندي قند رميم شد حالا ميخواهي بچشي به ذائقهات نميآيد و بدستت نميآيد. پس كأنّه اثرش تمام شده و اموات اثرشان تمام ميشود و انسان عاقل ميداند كه در اين آب قند هست و تو تدبيري كن جرّ و علقهش بكن كه قندهاش نرود يا آنكه آتش زيرش كن كه آبهاش برود بالا به همان ميزاني كه قند را در آب انداختي بعد از آنكه آتش زيرش كردي همان قند بدست ميآيد بشرط آنكه درست محافظت كنيد و اين است كه شيخ فرموده بدن انسان را در دنيا بكشي و هكذا در برزخ در آخرت به همان وزن در دنيا كشيده ميشود و هكذا. حالا عرض ميكنم يك مثقال قند را بينداز در آب يك پياله آب روش كن و هكذا يك پياله ديگر و هكذا بر قندش هيچ نيفزودهاي بله آبش زياد شده حالا ميخواهي كه قند را بدست بياوري كاري بكن كه آن آبهاش بخار شود آن قند بدست ميآيد و عرض ميكنم تمام احياها و اماتهها اينجور است و سرّش اين است كه اگر خيال كني بگيري از آب واحدي هرچه غرفه غرفه كني اين غرفهاش بعينه مثل آن است اين يك غرفهاش مثل آن و بالعكس پس رطوبت آب در اين غرفه از غرفه ديگر زيادتر نيست پس رطوبت آب در كاسه چقدر است؟ به قدر آنكه در دريا است و اين قطره نمونه رطوبت دريا است چنانكه عرض كردهام كه از شئون و شعب مطلب است كه هر چيزي را كه نمونهاش را به تو نشان دادند ديگر تو مستغني هستي از خروار و اگر نمونه گندم را به تو نشان دادند ديگر مستغني هستي از خروار. يك حب نبات به تو ميدهد تو ميچشي ديگر حالا محتاج به خروار نبات نيستي مگر اينكه ميخواهي چاي بخوري ديروز چاي خوردي امروز هم ميخواهي.
باري برويم بسر مطلب، مطلب آن است كه از يك جنس خداوند بگيرد از يك آب اشياء بسازد ميبيني كه آب هرچه غرفه غرفه كني يك آب است. خير مشك بزرگي را پر از آب كني يا مشك كوچكي را حالا آن مشك بزرگ آبش آب تر نيست و عرض ميكنم ظواهر آيات اين جورها است كه ميفرمايند از آب واحد كه نه شيرين است نه تلخ، خدا اشياء مختلفه ساخته و عرض ميكنم بواطن آيات برخلاف اين است ولكن ظواهر دلالت ميكند بر اينكه يك آب است و يك خاك و ميوههاي گوناگون و خدا ميخواهد صنعتش را محكم نمايد. ببينيد خدا از همين آب و خاك ميگويد من چندين ميوه درست ميكنم خير همان ميوه هستهاش يك طوري است گوشتش يك طوري است پوستش يك طوري هركدام خاصيتي دارند. حالا از اين خاكي كه گرفتهام ظاهرش يك جور است ولكن جوري حل و عقدش ميكنم كه بسته شود و جوريش ميكنم كه يك جاييش شيرين يك جاييش تلخ. حالا جوريش يا رطوبتش را زياد ميكند يا يبوستش را و مينماياند به تو كه تمامش را با گرمي و سردي درست ميكنم. نميبيني آفتاب يك خورده ميآيد پايين درختها ميخشكد گياه نميرويد حالا با وجودي كه اسبابش را ميفهمي كه از گرما و سرما است كه اشياء ميرويد و ميخشكد معذلك گرمي از آفتاب است و خدا نيست. حالا شيخ گفته كه علت فاعلي حرارت آتش است صداي واعمرا بلند ميشود حتي در جهنم آتش اهل جهنم را ميسوزاند و خدا اصلاً سوزنده نيست و هكذا در بهشت حلوا ميخورند اهل بهشت و خدا مأكول نيست و آكل نيست مگر اينكه وحدت وجوديها اين مزخرفات را بگويند. پس آكل و مأكول هر دو خداست و خدا دارد ردّ ميكند و عرض ميكنم خدا دارد ردّشان ميكند. اين مريم و عيسي كانا يأكلان الطعام اينها ميخورند اگر خدا هستند پس همه خدايند، اگر خدا هستند پس چرا گرسنه و تشنه ميشوند؟ پس اين خلق خدا نيستند و عين آنها نيست «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» نيست و خدا اين خلق را ساخته چطور يك جايي طورش را بدست بياوريد. پس خدا يكجائي يخ درست ميكند طورش را بدست بياوريد ببين سردي به آب مسلط ميكند و هكذا همين گرمي را مسلط ميكند بر او آب ميشود. پس علت فاعلي يخ خدا نيست، سرما است و علت اذابه يخ خدا نيست گرما است هر وقت ميخوادهد يخ درست كند سرما را مسلط بر او ميكند و بالعكس و اين آبها هم گرمي دارد و هم سردي و آب كه زياد يخ كرد منجمد ميشود و هكذا حرارتش زيادتر روانتر خيلي گرمش كردي بخار ميشود پاش را برميدارد و نوع صنعت خدا را ميشود بدست آورد و ميشود فهميد كه خدا با گرمي ميسازد نبات را و با سردي ميخشكاند. حالا چقدر گرما لازم است كه گياه درست ميشود و بالعكس تو نميداني ندان.
برويم سر مطلب، مطلب آن است كه كيفيت اماته و احيا را ملتفت باشيد هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خلقتش مثل احياش است پس خداوند از همين آب و خاك ميگيرد و داخل هم ميكند و داهل هم ميكند حالا تو هم آب و خاك را داخل هم ميكني ولكن كاري كني كه خاكش به جاي آبش بنشيند و بالعكس تو نميتواني ولكن اين صانع كاري ميكند كه قندهاش مثل نمك آب ميشود در آب و نمك خيلي ديدم كه رنگش رنگ خاك است و نمكهاي كرمان سياه است و بريزي در آب يكجاش گم ميشود و خداوند جوري سردي و گرمي را وارد ميآورد بر اين آب و خاك كه خاكش درآب حل ميشود و بالعكس به طوري كه صمغ پيدا ميشود و تمام نطفهها ابتدا از صمغ پيدا شده و صموغ كأنّه نطفه هستند و اول چيزي كه از حرارت كه غلبه ميكند بر رطوبت و يبوستي اين صمغ پيدا ميشود و صمغ را كه آتش كردي بالا نميرود مثل آنكه قند را كه آتش كردي زيرش بالا نميرود مگر آبهاي عبيط و همه جا معني صنعت آن است كه آبي را با خاكي داخل هم كنند به حل و عقد طبيعي. حالا يك خورده بيشتر كردي اثرش بيشتر است كمتر كمتر و هكذا معجونش زيادتر اثرش بيشتر و مكرر عرض كردم كه انواع از يكديگر خبر ندارند چرا كه افرادند و فردي از فردي خبر ندارد چرا كه مباينت با هم دارند بخلاف امري كه از يك جا بيايد اينها از يكديگر خبر دارند. پس خداوند افراد ندارد ولكن اسماء دارد. پس خدا افراد ندارد خدا اگر افراد داشت مثل افراد انسان ما از خودمان خبر نداريم خبر از يكديگر نداريم چرا كه جدا هستيم از يكديگر بخلاف اسم كه از اسمي خبر ميشود و اسم از مسمي خبر ميشود و مسمي از اسمهاش خبر دارد. پس خداي دانا، دانائي در قدرتش هست پس علم خدا در قدرتش هست و خبر از قدرتش دارد و باز قدرتش از حكمتش خبر دارد و جميع كارهاش را صانع از روي تعمد ميكند و فعلش را از روي تعمد بجاميآورد و مثل فواعلي نيست كه از فعلش خبر نداشته باشد. پس خدا فاعل موجب نيست بلكه فاعل مختار است و فاعل مختار از روي اراده كار ميكند انما امره اذا اراد باز اراده شيئاً، اراد خدا انيخلق يخاً اراده ميكند كه يخ خلق كند چهطور؟ ميگويد و قال له كن فيكون چه ميكند؟ اين خدا زود كار ميكند ردست است به طور تدريج هم ميكند كه تو هم ببيني يك وقت هواي سرد سرد ميآورد يك وقت هواي كمتر سرد. پس اراده خدا آب نيست، سردي نيست، جسم نيست ولكن آن اراده خدا صادر از خدا بدئش از او عودش بسوي او و اراده خدا از خدا خبر دارد مثل آنكه شما از فعل خود خبر داريد و بالعكس. پس خلق مشاءات او هستند فعل او هم نيستند پس او ليلي نيست مجنون يست پس چهطور ساختهاند؟ خلق الانسان من صلصال حالا چهطور ساخته؟ مثل اينكه تو گل ميسازي؟ حاشا، چشمت را باز كن ببين. اين بابا و نهنه آب و خاك ميخورند خاكش غذاها آبش آب، ميرود در بدن آن مردكه و هكذا در انثيين او نطفه ميشود و در رحم زن ميرود تا اينكه در دو پستان او نطفه ميشود اين است كه دست به پستانشان ميزني خوششان ميآيد و ترائب همين پستانها است. حالا خدا چهطور گل انسانها را ميسازد؟ همينطور اين آب و خاك را هر دو ميخورند يك چيزيش ميريزد در انثيين مرد و هكذا در ترائب زن و انسان بايد غسل هم بكند و من حمأ مسنون پس از همه مسنون ساخته چهطور ديگر خدا قادر است تا بخواهد زيد را از سنگ بيرون ميآورد درست است ولكن نياورده. خداوند پدري درست ميكند، نهنه درست ميكند، نطفه در آنها درست ميشود و اينها نكاح ميكنند آن آبها جمع ميشود يكجا. پس گل را خداوند حل و عقد طبيعي درست ميكند و خميره انسان ميسازد ميبيني كه تو نميتواني زور بزني بچه درست كني خدا تابع هواي تو نيست تو زور نميزني بچه درست ميشود انما امره اذا اراد شيئاً اگر اراده كرده اسبابش را هم درست ميكند، اگر اراده نكرده اصلاً اسبابش را درست نميكند حالا هر جا اذنت داده دعا كن و اجعل لي وليّاً يرثني و يرث من آل يعقوب يك جائي فرموده كه دعا مكن. ديگر من ميخواهم چيز به قدر انبيا بفهمم، اين تمناي بيجا است. حالا گرسنهاي نان ميخواهي گريه كن و عرض ميكنم اغلب كارهاتان را دعا نكردهايد و خدا درست كرده. حالا همچو خدائي را اگر ملتفت باشي بسا دعا هم كمتر بكني تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء حالا التماس آن است كه ناخوشمان نكني. اگر حالتت آن باشد كه بروي پيش خدا او حظ ميكند كه سرت درد ميآيد. خير حظ نميكند اگر بروي پيشش بسا سرت درد هم نيايد، تو آدم باش همان چيزهايي كه دعا نكردي خدا درست كرده حالا هم آدم باش فرمود اوف بعهدي اوف بعهدكم. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيست و يكم يكشنبه 26 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
مصنوعاتي كه هستند نوعا دو قسمند : پس بعضي از مصنوعات را صانع خودشان را ميخواهد بسازد و بعضي از مصنوعات براي خودش نيست، براي غير است. و كارهاي خودتان همين نمرهها است خانه براي اينكه بنشيني و اگر نميخواستي بنشيني نميساختي. پس صانع همينطور كرده و صانع ببينيد چه عرض ميكنم آن كسي كه ماسوا ندارد خيال هم مكن كه خوب هم فهميدي خدا ماسوا ندارد آن كه ماسوا ندارد هيچ فعل ندارد، نه حلالي نه حرامي نه ديني نه حقي و خيلي از (شيخيها ظ) راه گم ميكنند صانع آن است كه ميسازد خدا آن است كه ماسوا ندارد، ماسوا كه نيست كه بنده او باشد؟ اين نهايت ترقي احديت است و آخرش هيچ توش نيست.پس خداوند عالم دو جور صفت دارد : يك جور آن است كه خلقشان كرد كه خلق باشند ديگر پارهاي كارها از براي آنها كرده عمارت را او ساخته از براي آنكه توش بنشينند، بهشت را ساخته از براي مؤمن و محل عبادت او مؤمن است و هكذا اگر نميخواست كفار را بسوزاند جهنم را نميساخت . پس اين است كه انشاءاللّه فكر كنيد در حكمت صانع پس خداوند عالم خلق ميكند بعضي خلق را از براي بعض يا آنكه آن خلق خودش محل اعتناي صانع بوده. پس گياه را از براي خودش ساخته؟ خير ميخواست عرض ميكنم اينها هذيان است. گياه از براي حيوانات ساخته شده و ارزاق عباد است. حالا اگر عبادي نبودند كه اينها را بمصرف رسانند خلقت اينها لغو بود و همه كس ميفهمد اول تابستان سبز شد و آخر تابستان خشك شد، اين چه بازي است كه خدا ميكند؟ و ضربالمثل مردم است كه اگر كوزهگري كوزههاي خيلي خوب بسازد و اينها را تمام كند بعد يكمرتبه بشكند حالا اگر ميخواستي كه بسازي پس چرا شكستي و اگر ساختي پس چرا ميخواهي بشكني؟ پس اگر محل اعتناي تو نيست پس چرا ساختي و اگر محل اعتناي تو هست پس تو چرا ميشكني؟ حالا خدا گياه خلق ميكند گياه مختلف بعضي سرخ بعضي زرد و هكذا آنوقت بخشكاند براي چه؟ خوب فايدهاش چيست؟ پس ملتفت باشيد گياه را از براي اين ساخت كه حيوانات بخورند مثلاً دانهاش را انسان، علفش را حيوان، خوب ديگر حيوان را از براي چه؟ حالا خدا اعتنا ندارد، درست است و اينها را آدم ملتفت نباشد گم ميشود، گبرها همينطور گم شدهاند كه خدا اين حيواني كه ساخته نداشته و حال آنكه داشته چرا كه هر چيزي را به دقت هرچه تمامتر گذاشته ميبيني چشمش سر جاش گوشش سرجاش و اين حيوان را ساخته در نهايت اعتنا مثل تو حالا جلدي مياندازي او را ميكشي از براي چه؟ و ظاهراً گول ميزند حالا آدم خيال ميكند كه اينها حرفي است زدهاند و استدلال هم ميكنند و خيلي حكما خيال ميكنند آنها تحقيق است و عرض ميكنم حيوان را از براي اين ميسازند كه بار بكشد. اگر چشم نداشته باشد كه در چاله ميافتد و هكذا گوش ميخواهد، حركت ميخواهد. پس آن شتره همه چيز ميخواهد گوش، چشم و هكذا. حالا از براي چه ساختهاند؟ منها ركوبهم و منها يأكلون پس خداوند اولا بسائط را ساخت و ميزانش را ائمه درست دادهاند هم به هشام و هم به مفضّل ميفرمايند خداوند آب ساخت اگر كسي محتاج به آب نبود كه بعضي بخورند بياشامند عمارت كنند حالا اگر محتاج اليه نبود لغو نبود؟ تصديق ميكند هشام. پس آب را آفريد از براي تشنگان و از براي زارعين كه اگر اينها نبودند اصلاً خلق نميكرد. پس بسائط از براي مواليد است. ميآيي حالا توي مواليد ابتداي آنها جمادات است، خوب خدا ميخواهند كوه باشد چه كند؟ پس بايد كسي باشد كه محتاج به آنها باشد ولو بعد اين بمصرف برساند. پس جمادات معادن لازم است چرا كه انسان كار دستش دارد طلا و نقره ميخواهد. خوب حالا اگر زياد ميكردند مثل اين سنگها بود، مصرفش چه بود؟ و عرض ميكنم در اين مطلب نمونهاي است آن كلمهاش يادتان نرود كه خدا يك جور صنعت كرده آن صنعت مقصود بالذات مصنوع نبوده. اين چشم را درست كرد كه تو ببيني ديگر خودش محل اعتناي صانع است پس حيوانات براي انسانها است و اگر بناش نبود كه انسان بيافريند اصلاً حيوان نميآفريد. خوب حيوان آفريد نهايت صنعت بكار برد چشم به اين خوب، دست پاي به اين خوب آن آخر چه شد؟ چند صباحي زنده باشد آخر كار چه؟ بميرد. خوب اگر نميخواستي پس چرا خلقشان ميكردي. ديگر يحيي و يميت براي چه؟ اگر نميخواستي پس چرا ساختي؟ حالا كه ساختي پس چرا فانيشان ميكني؟ و از همين مطالب ميفهميد كه اين دنيا اگر اصلس براي جائي ديگر نبود خيلي خوب آفتاب بگردد و سلاطين بيايند فلان حكم باشد برقرار باشد آن آخر كار انسان بميرد، خوب از براي چه؟ فايدهاش چيست؟ و عرض ميكنم صانع ما حكيم است كار لغو نميكند و غافل نباشيد خداي حكيم اين دنيا فاني را دنيا را براي فنا آفريدي چرا آفريدي؟ لدوا للموت خوب ميخواستي درستشان نكني ديگر اينقدر حكمتها بكار بري آن آخر كار يك چيز گنديده متعفّني كه خود همين زندهها از او بدشان ميآيد. ديگر اين كرم ميزند، گند ميكند، اين چه بازي است كه درآورده؟ و اگر نبود جائي كه اين ممرش باشد و اگر نبود اين دنيا از براي محل عبور لغو بود. پس خدا دنيا را دار فنا قرار داده لغو بود، فايدهاش چيست؟ پس دار فنا است ولكن مزرعه دار بقاء است كه اگر اين را اينجا نسازند آخرت ساخته نميشود، بهشت و جهنم ساخته نميشود و مكررها به زبانهاي مختلف عرض ميكنم همين روح ظاهري خودش چشمش را هم بگذارد الان موجود در بدن نشسته اين روح چشمش را هم ميگذارد روشني نميفهمد او ديگر بكلّش سميع بكلش بصير واللّهبكلس سميع بصير نيست چرا كه روح توي كل بدن هست و بجز اين سوراخ نميبنيد نميشنود. پس روح در عالم خودش اگر نيامده بود در اين بدن فاني و بدن فاني هم هست و اگر نبود همچو چشمي از براي او اصلا روشني تاريكي نميفهميد، گرمي و سردي نميفهميد چرا كه آن روح در لامسه كه نشست حالا لمس ميكند و لامسه آن است كه روحي در رگي پياي تعلق گرفته باشد تا گرمي و سردي بفهمد. پس اگر روح نيامده بود در اينجا لامسه نداشت و لامسه از اينجا بالا ميرود و عرض ميكنم لامسه از روح است چرا كه بدن مرده باكش نيست هركارش كني و دردش نميآيد و غافل نباشيد اگر روح نيايد در بدن سميع بصير نيست، شام ذائق نيست، لامس نيست بعينه مثل سنگي كه افتاده باشد اين سنگ بو نميفهمد گرمي و سردي و هكذا و همينجور تعبيرات است كه آوردهاند كه مستضعفين مثل كلوخ افتادهاند. ملتفت باشيد اگر روح نيامده بود در اين دنيا اصلاً متعيّن نبود. حالا فرض كن روحي هست اگر از روح بگيري سمع بصر را ذوق را اين ديگر تعيّنش باطل است بلكه مثل بادي است در خيك و مكرر عرض كردهام كه تعيّن در مركب پيدا ميشود والاّ تعيّن نيست و مكرر عرض كردهام ولكن در گوش اين يس است به گوش خر چرا كه از جنس واحدي هوا كني در خيك هوا متعيّن نميشود چرا كه هوا به هر رقتي هست همهاش همانطور است فرق نميكند آب باشد در خيك همهاش آب است اين غرفه مانند آن غرفه چرا كه زياد و كمي برنميدارد و عرض ميكنم داخل ممتنعات است كه اشياء بسازند از آب تنها. از آب تنها نميشود ماهي قورباغه بسازند. پس اين آب بايد يك جاش كثيفترها قورباغه يك جاش تميزتر تا ماهي چرا كه آب متصل به زميني است كه يك جاش شيرين است يك جاش شور، يك جاش يك جاش ترش است و عرض ميكنم نميشود از شيء واحد اشياء مختلفه ساخت. ديگر خدا ما را از امكان ساخته و حكما كه گفتهاند و ندانستهاند چه مطلب است. خدا از امكان ميگيرد پيغمبر ميسازد و هكذا شيطان ميسازد يكي رعيت يكي را پادشاه. حالا او چرا بايد پادشاه باشد فلان رعيت او را دولت داده آنقدر كه نميداند چه كارش بكند، مرا اينقدر فقير! عرض ميكنم واللّه مسأله هم بدست مردم نيست كه درش فكر كنند و شما ملتفت باشيد كه از امكان صرف حتي عرض ميكنم يك پاره مطالب هست كه ميخواهند بيان كنند لابدند كه تعبيرات مختلف بياورند، تو هم دربند هستي كه ياد بگيري ميخواي بروي نان پيدا كني ياد نميگيري. پس امكان يمنع انيكون جماداً او نباتاً او حيواناً و هكذا همهاش از شيخ شما هست بعينه مثل آن است كه خدا از آب ميگيرد نباتات ميسازد. حالا هر نباتي يك جوري يكي شيرين يكي ترش، بعضي گرم سرد پس اين آبي را كه برداشتيم صلاحيت از براي تمام اشجار دارد ولكن ببين چه كردند خداوند اولاً تخمه ميسازد و زراعت ميكند و شير ميشود و ميوه بيرون ميآورد و هكذا يك جور تخمه است كه هرچه كشتي گندم عمل ميآيد. حالا يك كسي بحث كند كه چرا چنين كردي ميگويد از براي تو ساختم، تو بايد شكرش كني كه الحمدللّه گندم برنج ساختي از براي من. پس آنها صنعتشان از براي غير است حالا در ملك خدا هم ضرور بوده و خدا خودش ضرور نداشته نه برنج خور است نه گندم خور و خودش نه آكل است نه مأكول و آكل كه خلق كرد لامحاله مأكول خلق ميكند و بالعكس اگر مأكول هست لامحاله آكل هست. جهال هستند لامحاله علما هستند و بالعكس. پس خداوند هر چيزي را براي آفريبد (ساخت) نتايج هم از همين جور چيزها گرفته ميشود روشنائي براي چشم نبود روشنائي لغو بود، ديگر گرمي و سرديش از براي چيزهاي ديگر و هكذا گرمي و سرديش اگر فكر كنيد اگر چيزي نبود كه به گرمي حل و عقد شود مصرفش چه بود؟ ما نميخواستيم حليم بسازيم طبخ كنيم خلقت آتش لغو بود و اين لغو را نبايد نسبت به خدا داد و نهي هم ميكند كه لغو نرويد و يكپاره جاها عمداً مسامحه ميكند از روي علم كه در آني كه خلق طاقت ندارند ميفرمايد مباحات را تعمد كرده كه مباح كرده چرا كه يا طاقت ندارند يا آنكه بجهت چيز ديگر اين است كه امر كردهاند برو تفريح كن آن وقت بيا فلان مسأله را ياد بگير و كاري كه فايده نداشته باشد لغو است. پس بعضي كارها بنظر ميآيد لغو است پس بازي از براي اطفال لغو نيست چرا كه خداوند ثوابش را از براي پدر و مادرشان مينويسد و همچنين بايد گريه بكند بايد بازي بكند و تمامش از روي حكمت است چرا كه اگر بچه عاقل دانا را قندان بستهاند و ميفهمد كه حبسش كردهاند، گند ميفهمد، بو ميفهمد و هيچ روي خودش نميآورد. خير، اين گند نميفهمد، بو نميفهمد تا وقتي كه بشعور بيايد آن وقت ميگويند حالا فلان كار بكن. پس بازي كه ثمر دارد بازي نيست حتي آن بازيگر كه بازي درميآورد كه مداخل كند مثل كارهاي همه مردم. پس خدا آنها را واداشته و همشان كرده روي هم رفته بازي نيست پس خداوند لغو خلقت نميكند حالا در كار اين صانع كه فرو كه ميروي اگر چيزي از براي خودش نساخته از براي غير ساخته پس دنيا دار فناء است لدوا للموت است ولكن اگر نيامده بوديم اينجا اصلاً تعيّن نداشتيم. عقل آنجا سرجاش باشد هيچ چيز نميفهمد نه حاسّ نه محسوس و مبتلاتان كردهند كه انسان در وقتي كه ميخواهد بخوابد اصلاً خودش را نميداند كه خودش خودش است نه حاسّ نه محسوس نه ميفهمند كسي دست روش گذاشته نه خودش دستش روش هست نه حاسّ نه محسوس و همچنين است اگر عقل نيايد در بدن بنشيند اصلاً تعيّن ندارد. خوب جسم هم اينجا باشد مصرفش چيست؟ جسم اينجا هست عقل هست آنجا و ميفرمايد خداوند عقل را خلق كرد و به او گفت ادبر و ادبار كرد عرض ميكنم عقل محال است كه خودش قدم بردارد و ادبار كند بلكه خدا انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون پس عقل را اگر نميآورد خلقت عقل بيحاصل بود مثل آنكه جسم را نميآورد اين كومهها روي هم ريخته بود و هكذا كومهها و همچنين كومه حيات پشت سر كومه جسم حيات است كه وقتي آوردند شمّ دارد ذوق دارو و هكذا و پشت سر آن خيال است و خيال مثل بدن است ماداميكه در مكاني است از مكان ديگر خبر ندارد و پشت سرش نفس است و اين نفس گم است و گم نيست چرا كه خيال از اين اعراض ميكشد و ميرود جائي ديگر ولكن در عالم نفس تمام معلومات شما نزد شما حاضر است و مردم اصلاً توي راه نبودهاند كه ذكرش بتوانند بكنند. ديگر آيا قيامتي هست يا نيست، اختلاف ميكنيم عرض ميكننم دليل بر قيامت خود ماها و ماها اهل قيامت هستيم كه داريم راه ميرويم چرا كه معلومات ما هميشه پيش ما هست چرا كه اكتساب معلوم جايز نيست و اگر كسي كسب معلومات كند كسب بيحاصل كرده. حتي منسيّاتتان هست چيزي يك وقتي ياد گرفتي و بعد يادت رفت، اين از لوح نفس محو نشده نهايت بعضي رطوبات جلوش را گرفته و آنها كه رفع شد يادت ميآيد. پس تحصيل حاصل معقول نيست پس ملتفت باشيد معلومات تمامش در نزد نفس حاضر است حتي عرض ميكنم منسيّات هم مثل معلومات ميمانند و منسيّات داخل مجهولات نيست چرات كه ما چيزي را كه نميدانيم نميدانيم كه نميدانيم ولكن چيزي كه از نظرمان رفته ميدانيم كه يك وقتي ميدانستيم حالا نميدانيم. پس بالاي خيال نفس است كه جميع منسيّات آنجا است و آنجا است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة ، و وجدوا ماعملوا حاضراً و الان در خودت فكر كني ميبيني اينطور است. پس معلومات در بدن تو هست مثل منسيّات. حالا اگر ميخواهي منسيات بدست بيايد پردههاش را بردار حالا پيش من حاضر است چرا من نميتوانم بيادم بياورم؟ عمداً اينطور كردهاند كه بداني كه او تو را به تو وانگذاشته نهايت به تو امر كردهاند حالا دارچيني بخور بخور حالا كوهي به موئي ميزني، بزن. و هكذا بالاي آن عقل است و آنچه عاديات هست مثل آنكه حالا روز است عقل حكم ميكند ميگويد تو خواب نديدهاي كه روز است يكوقت بيداري شدي ديدي شب است پس من حكم نميكنم كه حالا روز است ولكن نفس چنان تعيّن دارد كه هركس بگويد حالا روز نيست ميگويد اين ماليخوليا گرفته چرا كه من ميبينم روشن است و همه چيز ديده ميشوند. پس ملتفت باشيد اين دو مشعر است و اين مردم اصلاً فرق ميان عقل و نفس نكردهاند و دليلهاي نفساني را عقلاني ميگويند و اين كومههايي كه هست كومه نفس، عقل، نبات، حيات، و هركدام كار بخصوص دارند. نبات كارش جذب و دفع و هضم و هكذا حيات شمّ و ذوق و هكذا بصر. حالا اين حيات در عالم خودش سميع است بصير است؟ حاشا اگر خداوند اين كومهها را داخل هم نكند و مخلوط و ممزوج نكند اصلاً كار خدا لغو است پس داخل هم ميكند و بهم ميزند و عالم ذرّي كه شنيدهايد اين است كه عقل بايد نزول كند و بيايد و باز صعود كند تا آنكه چيزي بفهمند و حالا كه نزول كرد ميداند كه خدا سبوح است قدوس است آب نيست خاك نيست چهكاره است حالا ميداند كه خدائي دارد و ميدند كه اينها آثاراللّه و اسماءاللّه نيستند و اسماءاللّه جاي ديگر منزلشان است همانطور كه تعبير آوردهاند خدا بود و ميدانست كه خلق او محتاج به او هستند و از باب احتياج خلق خود اسمها خلق كرد و خدائي خلق ميكند خدا نيست و اول چهار اسم ساخت و يكي را نزد خودش نگاه داشت و آن باقي را هريكي را چهار قسمت كرد پس سيصد و شصت قسم پس عالم اسمها غير از عالم خلق است و همين جور بحثها را كردهاند بر مشايخ شما و اگر نميدانستند بيشتر بحث ميكردند. خدا قدرت از براي خودش آفريد يعني چه اي بدبخت! اين حديث است اگر گوش ميدهي من از براي تو معنيش را ميگويم و بحث هم ميكند كه اگر قادر است پس قدرت از براي چه ساخته و اگر عاجز است پس چهطور قدرت خلق ميكند و هذيان ميگويد و من ميگويم هذيان توي كلّه تو است. عرض ميكنم قدرت فعل صادر از قادر است ولكن فعل اوست او ديگر اگر قادر است هم هست نو قدرت فعل او است تو افعال قلوبي داري ولكن خدا ديگر افعال قلوب ندارد اين خدا علم ازا و صادر است و علم ذات خدا نيست فعل اوست و قدرت فعل خدا و صادر از اوست. ديگر قدرت ذات او است بلكه اسمي از اسمهاي اوست. پس قائم اسم من است قاعد اسم من است متكلم اسم من است ولكن كِي؟ وقتي كه حرف ميزنم متكلم اسم من است، سكوت كنم ساكت اسم من. ديگر تو اگر نميتوانستي حرف بزني چهطور حخرف ميزدي. عرض ميكنم تكلم غير از متكلم است و صادر از متكلم است. پس اسماء خدا غير از خداست شكي نيست و اراده را بايد ساخت و اين اراده اصل اسم ذات نيست و حضرت امام رضا اينجاها پا ميفشارند نميگويي خدا قَدَرَ و لميقدر و ميگويي اَرادَ و لميرد، اراده كرد كه حالا روز باشد ديگر قهراً كه حالا روز باشد آدم عاقل نميگويد. پس از جمله اسماءاللّه مريد است و اراده و اراده به خودش احداث كرده تو هم متحركي هم ساكن ولكن ذات تو نه متحرك است نه ساكن و تو حركت را به نفس حركت احداث كردي و بالعكس و ذات تو نه حركت است نه سكون چرا كه حركت نميتواند سكون را احداث كند و سكون نميتواند حركت را احداث كند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيست و دوم دوشنبه 27 صفر المظفر
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
خداوند عالم جميع خلق را بر يك نسق آفريده به طوري كه خودش ميگويد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين را همه كس آيهاش را ميخواند و استدلال به او هم ميكند اما شما ببينيد چه جوري ميكند خدا همان جورهايي كه عرض كردم اول تخمه ميسازد و آن را ميكاري سبز ميشود و اول تا تخمه را نسازد چيزي خلق نميكند. پس ملتفت باشيد خداوند اشياء را خلق ميكند لكن اول تخمه ميسازد ديگر هر جنسي تخمه بخصوص و همچنين هر نوعي و هكذا هر صنفي تخمه بخصوص دارد و هكذا در ميانه غذاها هر غذائي خاصيت بخصوص دارد مثلاً فلان غذا بخور بچه ماده ميشود يا نر و واقعاً تأثير دارد ماست بخوري بچه ماده ميشود و هكذا تسخين ميكني پسر ميشود. پس ملتفت باشيد خداوند اول تخمه ميسازد و ازآن تخمه نطفه درست ميكند بعد علقه و هكذا. حالا خدا قادر است به سنگ بگويد آدم بشود ميشود و عرض ميكنم هر وقت گفت اينطور ميكند عليالعميا فكر نكنيد. خداست هرچه ميخواهد خلق ميكند انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون يكوقت به سنگ ميگويد كن انساناً ولكن انسان را چهطور ميآفريند؟ تو اينجا ميبيني در عالم تفصيل اول نطفه ميسازند بعد علقه و هكذا مضغه و عظام ثم انشأناه خلقاً آخر و اگر فرمودند كن انساناً باز رطوبتي يبوستي نطفهاي درست ميكند علقه و مضغه ميشود نهايت اين انسان را خدا ميتواند ششماهه درست كند يا آنكه نه ماهه درست كند. بله غالب بچهها نه ماهه بظهور ميرسند ولكن شش ماهه هم ممكن است و شما انشاءاللّه نسق صنعت خدا را ياد بگيريد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و عرض ميكنم و حال آنكه ميبيني تفاوت در حكمت نيست ولكن آن صنعتي كه خدا ميكند و تفاوتي در ميان نيست و بر يك نسق است آن اين است كه خدا هرچه ميسازد از تخمه ميسازد. نبي بخواهد بسازد تخمهاش تخمه نبوت است ديگر هركسي با هر زني جماع كند نبي شود، حاشا ديگر فكر نكردهاند خوب اين موسي چه شخصي بود كه موسي شد؟ تخمهاي بود بزرگ پدر و مادر داشت. حالا اگر كسي باشد او هم چشم و گوش داشته باشد درست راه برود ميتواند موسي شد
از رياضت ني توان اللّه شد
ميتوان موسي كليماللّه شد
و عرض ميكنم اگر يك خورده فكر ميكردند تفوّه به اين كلام نميكردند و عرض ميكنم صنعت صانع را نميشود قياس كرد. ديگر يك كسي فلانطور راه برود خير نميتواند. عرض ميكنم آن بچههايي كه طبعشان طبع شعر است بازي هم كه ميكنند در بازي به وزن راه ميروند و هكذا طبع شعر دارند، شعر ميتوانند بگويند. پس ملتفت باشيد تخمه را بدست بياوريد ديگر هر تخمه را براي كاري ساختهاند پس غافل نباشيد نوع صنعت اين است كه خدا ميخواهد نبات بيافريند نبات بي جماد نه خلق كرده نه معقول است كه خلق كند. حالا اينكه خدا صنعت كرده اولاً تخمه نبات را خدا چهطور ساخت؟ از همين آبها خاكها گرمي و سرديهاي متعارفي يك خورده هم فكر كني ميبيني از همينها خلق كرده ديگر خدا نميتواند درختي بي آب و خاك خلق كند، هذيان است و حال آنكه آن روح جاذب و ماسك و هاضم اگر باشد و اين آب و خاك نباشند او نميتواند جذب كند. پس مربي هست و آن روح است جذب و هضم ميكند و تعلق ميگيرد در وقتي كه بدنش درست شد و ميشود بدن باشد و آن روح نباشد. نميبيني گندم بو داده ديگر سبز نميشود و آن روح از او رفته حالا هرچه زير نم بگذاري ميپوسد ولكن روح كه دارد سبز ميشود شاخ ميكند هر شاخ چند دانه ميدهد و نظم صنعت خدا هم جا اينطور است. پس خداوند عالم همه جا اولاً ابتدا به تخمه ميكند و تخمه ميكند و تخمه ميسازد. حال ما بخواهيم ببينيم تخمه چه تخمه است، بسا تخمه را كه به طور ظاهر نگاه كنيم ندانيم چه تخمه است ولكن اگر تخمه خربوزه است و نميدانيم كه آن تخمه است و اگر انداختيم و سبز شد و گُل كرد و خربوزه داد آنوقت از اين تجربيات بدست ميآيد و آنوقت ميفهمي كه اين تخمه خربوزه بود و اين تخمه را عرض ميكنم اول كار نشناسي آن آخر كار ميشناسي كه تخمه خربوزه است و همچنين باز تخمه هندوانه تخمه هندوانه است ديگر از اين تخمه خدا خربوزه بسازد عرض ميكنم خدا اگر ميخواست كه از تخمه هندوانه خربوزه بسازد ديگر تخمه خربوزه خلق نميكرد. به همين جور فلان طفل متولد شد ما نميدانيم چه كاره است خدا ميداند اين اگر نبي خداست او را محفوظ ميدارد طوري حفظش ميكند كه توي شكم هم حرام به او نميرسد چرا كه تخمه تخمه نبي است وقتي كه در رحم هم ريخته شده و آنجا هم كاري ميكند كه اين پدره حرام نخورد و هكذا شراب نخورد و خيليهاش ميآيد پيش خودتان. ميفرمايند دوست اميرالمؤمنين حلالزاده است و هركس عداوت با او دارد حرامزاده است ميخواهد شيعه اميرالمؤمنين درست كند اولاً بايد هفت پشتش را حفظ كند كه اينها هيچكدام حرام نخورند زنا نكنند. حالا يك كسي نيست تخمه صالح بوده تخمه خر خر تخمه سگ سگ، ناصب ناصب، چه بكنند. پس غافل نباشيد حالا ديگر اگر خدا تخمه سگ ساخته ديگر سگ چه تقصير دارد؟ بله اين حرفها هست ولكن گوش بده مطلب را ياد بگير. حالا خدا نطفه سگ درست كرده توي بدن سگ هم درست كرده ديگر اين تخمه سگ چه تقصير دارد؟ عرض ميكنم اين بچه سگ هيچ تقصير ندارد جهنمش هم نميبرد ولكن فرق است و سخن هي انسان را ميكشد عرض ميكنم خدا انسان را به صورت سگ هم ميتواند خلق كند و زائدالخلقة و ناقصالخلقه هم ميكند و خدا كرده و نهنه و باباش نكرده ولكن ببينيم مجبول به اين است كه باشد معذلك مقصر است عرض ميكنم حرامزاده چه تقصير دارد بحسب ظاهر همينطوري كه عنوان دارد بحث هم دارند مردم. حالا آن مردكه زنا كرد او تقصير دارد و هكذا نهنهاش خوب اين بچه چه تقصير دارد؟ اين را پشت سرش نماز نكنيد حافظ دينتان نميشود حتي اين ارث از پدر و مادرش نميبرد. حالا او چه تقصير دارد آن پدرسوخته آن لَوَندش با هزار شوق با هم جفت شدهاند و در احاديث است كه اين بچه از پدر و مادرش بدتر است و چنين ترائي ميكند در اذهان مردم كه او چه تقصير دارد حالا كه حرامزادهاش ساختهاند بايد حرامزادگي كند. زن بايد كار زني بكند و هكذا مرد و هكذا حرامزاده عرض ميكنم بدن حرامزاده هست اين حق و باطل ميفهمد و راه باطلي كه ميرود ميداند كه ميرود و حق را ميداند كه كجاست و معذلك نميرود و لج ميكند و عرض ميكنم مردم چون پي مطلب نميروند اينها مجهولاتشان است عرض ميكنم حجت خدا هميشه تمام است و هيچ وقت حجت مبهمي كه يحتمل انيكون حقاً او باطلاً حالا اين را ميگويد بگير خوب تو حق آوردي كه من بگيرم عرض ميكنم سركه و شيره را داخل هم كردهاند و حالا ميگويند تو چرا شيره تنها از اين نميفهمي و بالعكس معقول نيست. پس حق يعني معلوم نباشد و باطل هم همينطور حالا شايد همه حق شايد باطل ديگر موسي به دين خود عيسي به دين خود، يهوديها براي خودشان نصاري به دين خودشان، حكما به دين خود، فقها به دين خود. آيا اين دين خداست؟ عرض ميكنم تمام فرقهها هر فرقهاي با هر مزخرفي كه توش هست در آن مزخرف خودشان مأنوس هستند چنانكه تو در دين خود به خيلي چيزها مأنوسي مثلاً قربان حضرت رسول ميروي، قربان حضرت فاطمه. حالا تو مأنوس شدي در دين و مذهب سنّي هم مأنوس شده در دين و مذهب خودش كه قربان عايشه بروم، حالا آيا همه ممضي است؟ ديگر كي به جهنم ميرود؟ و شما غافل نباشيد عرض ميكنم محبت خداوند تمام است به طوري كه تو هرچه خيال كني تمام است برو پيش خدا ميبيني تمامتر است چرا كه آن طوري كه تو تمام كرده ديگر تمامترش معقول نيست و هرچه معرفتت تمامتر شود ميبيني حجت او تمامتر است و خودش احتجاج ميكند هل يستوي الظلمات و النور و همه كس ميفهمد كه مقصود حق است حالا اين را ميخواهد ممثل كند به باصره ميگويد هل يستوي الظلمات و النور و هكذا هل يستوي الظل و الحرور ميخواهد ممثل كند به لامسهات ديگر يكي را ميخواهد از راه چشم و هكذا حاليش كند حالا حق مشوب به باطل حق است و باطل مشوب به حق باطل است پس ديگر چرا جنگ ميكنند جهاد ميكنند؟ عرض ميكنم چرت مزن آدم يك عمر، عمر كند و اصلاً نفهمد كه حجت خدا تمام است يا تمام نيست، عرض ميكنم خداست يك رسول ميفرستد هزار معجزه از او ظاهر ميكند اين خدا نعوذباللّه ميخواست بازي كند واللّه هيچ بازي نميخواهد بكند همان وقتي كه بچهها بازي خلق نكردند ميفرمودند شما از براي بازي خلق نشدهايد چرا بازي ميكنيد و منع ميكردند آنها را. حالا اينهمه معجزه بياورند اينها اينقدر اصرار و ابرام حالا تو نميخواهي گوش بدهي عرض ميكنم دست از جانت برنميدارند تو را ميكشند مالت را ميبرند حتي از آن وقتي كه فرعون فرعون بود امرت ميكنند كه لعنشان كني اگر نكني خودت هم مثل آنها هستي و تولّي و تبرّي جزء ايمان است و دشمن را هر وقت يادمان بيايد بايد لعنش كنيم از براش سوغات بفرستيم. حالا حجت خدا علي است آن هم گرم ميشود ميگويد ابابكر پدرزن پيغمبر است رفيق غارش است، شريك رازش است حالا جلدي لعنش ميكني حالا او گفته كسي خلاف شرع كند همين عمر كسي خلاف شرع ميكرد جلدي ميخواست گردنش را بزند وقتي كه قسمت ميكردند تاراجي را كه بدست آورده بودند يكي ميگفت به من كم دادي فرمودند عجب من از جانب خدا آمدهام كه به عدل مردم را وادارم حالا عدل نيست؟ عمر شمشير كشيد كه من او را ميكشم فرمودند بگذار اين را بهترين خلق خدا ميكشد و در جنگ صفين حضرت امير او را كشتند حالا همه راه ميروند اگر فرض ميكنيم كه يك شخصي و اينها نصيحت است كه توي راه بيفتيد فرض كنيد كه سنّي پيش مادرش بود و اين ديد هميشه ذكر ابابكر و عمر همه را به طور حرمت گفت حالا اين ياد گرفت كه آنها را دوست بدارد حالا اگر كسي كنايه به آنها گفت بدش ميآيد مثل آنكه اگر كنايه كسي به فاطمه گفت تو بدت ميآيد حالا اين بزرگ شد سنّي شد تا اين تشيع به گوشش نخورد يا آنكه اگر خورد اعتنا نكند مثل آنكه تو به قول آنها اعتنا نداري حال اينطور هست خدا هم عادل است ظالم نيست پس بايد اين را به جهنم نبرد چنانكه نتيجه گرفتهاند و همچنين ببين چقدر خرابي ميكند اين كلمه! كسي طفل يهودي بود ميان آنها نشو و نما كرد و همه ميگفتند موسي بر حق است و اين محمّد آمد و دين او را برهم زد و بايد بدش دانست و همينطور بزرگ شدند به دوستي موسي و دشمني محمّد حالا بيني و بيناللّه اين جهنم ميرود؟ حال اين شنيده از جدش پدرش مادرش آخوندش مثل آنكه تو شنيدي عرض ميكنم خورده خورده از معلومات مجهولات خود را حل كن نه آنكه از مجهول معلوم حل كني. حالا اين سنّي عرض ميكنم دين تشيع به گوشش نخورده نفهميده كه سنّي بر حق است يا باطل است همچو فرضي معني ندارد. يك وقتي از ميرداماد پرسيدند اگر كلاغ به چاه بيفتد چند دلو بايد كشيد؟ گفت كلاغ مرغ زيركي است به چاه نميافتد. عرض ميكنم دين خدا از روز واضحتر است و شما كم پياش ميرويد و مسامحه ميكنيد و عرض ميكنم از روز روشنتر است باوجودي كه از براي روز خلق نشدهايد و واللّه حق از روز روشنتر است و باطل از هر شبي تاريكتر است و هرچه اغراق كني ميبيني باطل از شب تاريكتر است و هرچه حق را درش فروميروي ميبيني محكمتر است. باز فردا همينطور، باز پسفردا اگرچه همان مسأله را بگيري و درش فكر كني و همچنين طرف مقابل باطل معني ندارد كه ابابكر خليفه رسول باشد با آنكه هيچ فضلي ندارد، تقوي ندارد و هكذا وانگهي كسي او را به خلافت نصب نكرد حضرت امير را به خلافت نصب كردهاند هرچه فكر كني ميبيني اصلاً خدا نداشتند، پيغمبر نداشتند اينها اصلاً منظورشان خدا نبود بلكه جلب دنيا بود پس معقول نيست چنانكه معقول نيست كه صنعت خدا ناتمام باشد با آنكه چيزي را اراده كرده. حالا تو كه اراده كردهاي بيا ارادهات را به ما بگو از آن ارادهاي كه خودت خوشت ميآيد مثلاً خواستهاي كه ما حركت كنيم يا ساكن باشيم، تو كه به ما نگفتهاي كه ما حركت كنيم يا ساكن شويم پس بايد خدا مراد خود را به ما برساند كه مراد من چنين است مثلاً پادشاه حاكم سرباز ميفرستد كه پول بده حالا نوكرش را ميفرستد حالا پول ميدهم ولكن اگر نوكرش را نفرستد نبايد بگويد كه چرا پول ندادي. ببينيد هيچ ظلمي از اين بالاتر نيست حالا چيزي كه مجهول من است و معلوم من نيست حالا من چه كنم؟ چه خاك بسر كنم؟ خوب تو ظالم هم باشي تو كه به من امر خود را نرسانيدي. عرض ميكنم فرضاً آن كساني كه خدا را ظالم ميدانند نميتوانند اين مطلب را اثبات كنند مثلاً پادشاه ظالم است ميگويد خانهات را ده ميدهم، نگفته بيايد از من بخواهد معقول نيست كه ظلم كند به من. پس دين خدا واللّه از روز واضحتر است و باطل از شب تاريكتر است و فرمودهاند اللّه نور السموات و الارض الخ و باطل را مثل زده او كظلمات في بحر لجي پس دين غير واضح دين خدا نيست همان ظملات است كه بعضها فوق بعض و دين واضح غير دين خدا نيست كه زن نفهمد مرد نفهمد. پس دين واضح بالغ دين خداست كه هر زني هر مردي بفهمد. حالا فلان آخوند است باشد هركس باشد واللّه آنقدر واضح است كه آن شخص جاهل را ميگيرد و گردن بلعم را ميزند. بلعم است خيلي حرمتش لازم است ديگر آدم بايد خودشناس باشد جاهل يا عالم چه كار. عرض ميكنم اگر موسي را نشناخته بودي تو اگر كارهاي بلعم عظم دارد مگر كارهاي موسي رانديدي كه عصاش را انداخت اژدها شد. حالا ديگر ممضي باشد از عامي و عالم خوب اي آخوند اين جهنم را براي كه ساختهاند همه مجري و ممضي اگر باشد پس دوزخ از براي كه پس غافل نباشيد دين خدا از همه حقها حقتر است حالا تحقق دارد كه روز است شايد خواب ديدهام حالا هوا گرم است شايد دست من گرم باشد عرض ميكنم دين خدا از همه اينها واضحتر است چرا كه خدائي كه خالق خلق است چرا كه خدائي كه خالق خلق است معقول نيست مشكوك باشد و عقل مطابق نقل است و شاهد هم دارد و آن ابتدائي كه ميآيد كارهايي كه ميكند كه خلق عاجز باشند ديگر فلان حداد حدادي ميكند من نميتوانم فلان كار ميكند من نميتوانم عرض كنم اينها ميايستند در ميان مردم ادعا ميكنند كه ما از جانب خدا آمدهايم كاري ميكنيم كه همه خلق عاجز باشند. پس ملتفت باشيد پيغمبري كه كارش مثل كارهاي مردم باشد آن پيغمبر نيست. ديگر اين پيغمبر ما چه ميدانيم خدا با او حرف زده يا جن با او حرف زده عرض ميكنم همچو پيغمبري كه جن را از ملك تميز ندهد همچو پيغمبري پيغمبر نيست و پيغمبر معنيش آن است كه جن را از ملك تمييز بدهد و هكذا كاري كند كه خلق عاجز باشند از كردن آن كار. و صلّياللّه علي ممحمد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيست و سوم شنبه 3 ربيعالاول
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
خداوند عامل خلق را در هر درجه كه آفريده است در آن درجه يكپاره اسباب بكار برده و صانع را اين مردم هنوز با فاعل هيچ تمييز نميدهند اين است كه هذيانات در اديان پيدا شده است از همين راهها است. پس خداوند اين كارهايي كه خلق ميكنند هيچ يكش كار خدا نيست اصلاً خدا آنطور نميكند و كار خودش را ميكند و كار خودش هيچ كار خلق نيست. اين است او خالق و خلق خالق هستند و كارهاي خودشان را هم ميكنند. پس فاعل مثل آنكه من دارم حرف ميزنم گوينده منم ولكن خالق من كيست؟ خدا. خالق حرف من كيست؟ خدا. عرض ميكنم مقدماتش جوري است كه هر طور انسان بخواهد واضح كند ميتواند ولكن آن كه مطلب فهميده كيست؟ انسان گمان ندارد كه كسي فهميده انتهاي دفتر پنجم و ابتداي دفتر ششم
باشد. پس فاعل فعل خالق فعل نيست متحرك حركت ميكند ساكن ساكن ميشود. پس سكون فعل ساكن متحرك فعل محرك است از آن كسي كه حركت كرده بدئش از او عودش بسوي او و اصطلاح خودمان است و خدا هم همينطور حرف زده اگر خوب ميكني مال خودت اگر بد ميكني چشمت كور. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد و هر فاعلي بايد كار خودش را بكند و چقدرها اصرار كردهام و گفتهام و ميبينيد اين مردم اصلاً توش نيستند. پس فعل از هر فاعلي خودش بايد بكند كسي ديگر نميتواند بكند. پس اگر گرسنهاست بايد خودش غذا بخورد، ديگر عوض من بخورد خودش سير ميشود و به همين جور است اگر بگيريد هم وسعت در علم بهم ميرسد و هم حقيقت شيء را ميفهميد. پس خدا كار خودش را ميكند و واجب است كار خودش را بكند و خلق كار خودشان و كار خلق را خدا نميكند و بالعكس كار خدا را خلق نميتوانند بكنند. حالا در خدا بيادبي است كه بگويي نميتواند بكند كار خلق را خدا نميتواند مثل آتش بسوزاند نميتواند در خدا گفته نميشود ولكن خدا لايق نيست بسوزاند، سوزانيدن كار آتش است و ملتفت باشيد نوشته است كسي بگويد آتش ميسوزاند كافر است چرا كه «لا فاعل في الوجود» حالا چهطور آتش ميسوزاند اينجا را ميگويد عادهاللّه جاري شده كه آتش كه فلان جا افتاد بسوزاند. حالا خدا چرا اينطور عارت خودش را جاري كرده و عرض ميكنم شخص عالم متبحّري اين حرف را زده و عرض ميكنم خدا ممتنع است بسوزاند چرا كه سوزانيدن كار آتش است نهايت اگر ميخواهي پيدا نكني بگو تا خدا نخواهد آتش بسوزاند نميسوزاند و هكذا شمشير نميتواند ببرد، حالا كسي شمشير دست گرفت كسي را كشت. حالا كشنده كيست؟ فلان. اگر چنين باشد لا فاعل في الوجود ديگر دعوائي نزاعي نباشد، همهاش كار خدا و غافل نباشيد اگر فكر كردي حاق مطلب بدست ميآيد. پس آنچه از خدا صادر است بدئش از او و بالعكس و اين را خلق نميتوانند بكنند و اگر از خلق صادر است بدئش از او و بالعكس و خدا لايق نيست كه كار خلقي كند چرا كه سبوح است قدوس است. پس فعلاللّه اين كلمه بزرگ است حالا لفظهاش چون مبذول است اين است كه وحشت ندارم ميگويم. پس فعلاللّه صادر از اللّه و خلق نميتوانند بكنند و فعل خلق صادر از خلق و نميگوييم كه خدا نميتواند بكند ولكن تعليم من كرد كه بگويم سبوح است قدوس است. پس خدا منزه است از اينكه روشن باشد يا تاريك و هر دو را او خلق كرده. حالا خود خدا نه تاريك است نه روشن. حالا فلان طلبه بگويد چيزي كه نه تاريك است نه روشن ما تصور نميتوانيم بكنيم بلكه خدا خودش گفته كه مرا نميتواني تصور كني پس لاتدركه الابصار پس جسم يا متحرك است يا ساكن و خدا نه متحرك است نه ساكن و عرض ميكنم همين جسم هم اگر فكر كني ميبيني نه متحرك است نه ساكن چرا كه اگر جسم متحرك باشد بايد هميشه بجنبد و هكذا اگر ساكن است پس بايد هميشه ساكن باشد. پس ذات جسم نه متحرك است نه ساكن و بدون تفاوت عرض ميكنم كه اگر از من بپرسي كه آهن گرم است يا سرد، من جوابت ميدهم كه نه گرم است و نه سرد ولكن در آتش كه ميگذاري گرم ميشود و بالعكس حالا ذات آهن چيست؟ نه گرم است نه سرد. ميگويم ما تا آهن ديدهايم يا گرم بوده يا سرد، درست است ولكن تو اين را ول مكن كه ذات آهن نه گرم است نه سرد ولكن در كوره ميگذاري گرم ميشود و بالعكس و همچنين و به همينطور ميرود اين مطلب تا توحيد. پس ذات اين خلق نه فاعلند و نه تاركِ فعل، هيچكدام نميتوانند بشوند و بايد اين خلق را ساخت و خودشان نميتوانند ساخته شوند. پس خلق يا متحركند يا ساكن، ساكن است بايد تسكينش كرد متحرك است بايد تحريكش كرد. حالا اين خلق خودشان ميتوانند بجنبند و اگر بگويي چه بسيار مردم ميگويند مضطر هستند در سكون. عرض ميكنم چيزي كه گاهي ساكن است و گاهي متحرك نه متحرك است و نه ساكن و اگر ذات آهن گرم بود بايد تمام آهنها گرم باشد حالا ذات سنگ چيست؟ چيزي است كه اين سختي صلبي داشته باشد اينطور باشد ولكن ذاتش نه متحرك است نه اسكن. پس ذات سنگي يعني دخلي به ذات خاك نداشته باشد. پس سنگ را تا نجنباني نميجنبد بشرط اينكه ذهنت مثل ذهن مردم نباشد. حالا كه ذاتش متحرك نيست پس ساكن است عرض ميكنم اگر فلان طلبه حرف بزند من باش حرف نميزنم چرا كه ميدانم چه خري است ولكن به كسي ميگويم كه بخواهد ياد بگيرد. پس سنگ گاهي متحرك است و گاهي ساكن و حركت غير از سكون است و بالعكس و همه كس ميفهمد. پس حركت دخلي به حجريت ندارد و بالعكس حالا گاهي ميبيني ميجنبد ميجنبانيش و گاهي ساكن است ساكنش ميكنند نه آنكه سكون مال خودش باشد كه ضد را كه برداشتي ضد ديگر بجاش ميآيد و خيلي از حكما گفتهاند كه نور مجعول است لكن ظلمت مجعول نيست چرا كه اطاق را كه روشن كردي روشن ميشود پس وجود روشني بسته به روشنكننده است ولكن تاريكي عدم روشني است و ساختن نميخواهد و كلّ حكمايي كه سراغ داريم اين است دينشان و البته چنين است كه چراغ را كه بردي تاريك ميشود. حالا ديگر اين جعل نميخواهد؟ جعل ميخواهد حالا فكر نميكني چه كارت كنم عرض ميكنم اين تاريكي سايه ديوار است مثل آنكه نور مال چراغ است پس اگر چراغ را بيرون بردي نورهاش ميرود و سايهها بجاش ميآيد. پس شما عرض ميكنم غافل نباشيد كه دو فعل ضدي كه وارد بيايد بر ماده واحده آن ماده واحده نه به صورت اين ضد است نه به صورت آن. اگر چيزي را حركت بدهي ذاتيتش نه حركت اين سمت است نه حركت آن سمت. پس هر چيزي كه گاهي متحرك است يا ساكن حركتش ميدهند و تسكينش ميكنند و ذاتش هيچ اقتضائي ندارد ديگر اقتضاءات خلق را هم بدست بياوريد و نوشته است در كتابها از اقتضاي خلق چنين نبود. پس ملتفت باشيد اقتضاءات كه ميگويند يعني احتياجات خلق را ميخواهنند بگويند پس خدا محتاج به روشني نيست يا من الظلمة عنده ضياء خدا نه تاريك است نه روشن، نه تاريكي پيش او است نه روشني. پس تاريكي هرجا هست سايه زمين است و روشني مال چراغ است. پس سايه اثر زمين است و تاريكي اثر زمين و اين اثري كه من ميگويم يعني فعل زمين اثر زمين صادر از زمين است و همچنين روشنائي از خدا صادر نيست، از آفتاب صادر است و جعلناالشمس سراجاً و اين فعل صادر از اين آفتاب است چنانكه عرض ميكنم تاريكي مال زمين است و خداوند نه تاريك است نه روشن ولكن چراغ را روشن ميكنند و خاموش ميكنند يولج الليل في النهار و خدا نه شب است نه روز و از اينجاها است كه گم شدهاند. خودش روز است خودش شب است، خودش ليلي است، و ملتفت باشيد كه پرت نشويد. خير، ما نميگوييم كه او بسيط الحقيقة است كه «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» و بخيال خودت آنها هم نگفتهاند كه عام عين خاص است و بالعكس، هيچكس نگفته انسان آن كسي است كه در مشرق و مغرب است. زيد در اينجا است در آنجا نيست پس عام پيش خاص هست پس عام انسان است و تحقيق ميكني خيال ميكني شيخي شدهاي و نميداني شيخ چه گفته. عرض ميكنم خدا صدق بر خلق نميكند نه ليلي است نه مجنون، نه آسمان است نه زمين، نه عقل نه جسم او چيست؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم از خودش ياد بگير. خدا نه شب است نه روز، نه عقل نه جسم، نه عرض پس چه كاره است؟ خدا هم جوهر خلق كرده هم عرض هم عقل پس هرچه هست خلق اوست. حالا خدا خودش است در همه جا «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» خدا هيچ جا خودش را نساخته و ظاهر نكرده. پس او سبوح است قدوس است و خداي سبوح و قدوس كار خلقي ممتنع است از او صادر شود. پس فعل من صادر از من و فعل خدا صادر از خدا. حتي مرا هم خدا ساخته، اين مراي مرا هم خدا ساخته چرا كه اصلاً نميتوانم تغييرش بدهم ولكن كه دستش را حركت ميدهد؟ من ولكن خدا تا نخواهد من نميتوانم دست خودم را حركت بدهم و اين فعل هم صادر از من است پس اين فعل تقديرش از خداست و فعلش مال من و ممتنع است خدا اينطور بكند. پس خدا فعل صادر از او بدئش از او عودش بسوي او و فعل صادر از خلق بدئش از خلق و بالعكس و چون مفوّض به خودشان نيست و از ايمان است كه يادش بگيريد و ملتفت باشيد خلق نميتوانند كار خدائي بكنند ولكن در كارهاي خودشان باز تا خدا اراده نكند اينها نميتوانند كار كنند پس اراده ميكنند و اراده بدئش از او عودش بسوي او. پس يولج الليل في النهار و بالعكس روز معنيش اين است كه آفتاب باشد و شب معنيش آن است كه آفتاب نباشد. پس فاعل روشني آفتاب است، چراغ است و فاعل تاريكي سايه ديوار است. پس فعل خلق واجب است كه صادر از خلق باشد و مفوّض به خودشان نيست و تفويض كفر است و اين مردم اصلاً تفويض نفهميدهاند اگرچه لفظش را بگويند. پس ملتفت باشيد اين خلق تا خدا نخواهد اصلاً نميتوانند كاري بكنند و تا نخواهد ببيني اصلاً نميتواني ببيني نه آنكه كورت بكند، خير كورت نميكند و معذلك نميبيني و مثل آن مردكه نباش كه توپ درست ميكنم فلان جا را خراب ميكنم خواه او خواسته باشد و بالعكس و عرض ميكنم اگر خدا خواست توپ تو خالي ميشود والاّ خير. مردكه آمد خدمت حضرت امير – و اين خرها هميشه بودهاند – عرض كرد مقدر شده است كه من اين نان را بخورم؟ فرمودند اگر خوردي مقدر شده و بالعكس مردكه خفه شد. پس خوردن كار ما است ولكن تقديرش مال او. پس خدا به تو نان ميدهد، نعمت ميدهد ولكن اگر خواست ميدهد اگر نخواست نميدهد ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن و اين «كان»ها آن است كه آفتاب نور داشته باشد زمين سايه داشته باشد و هكذا باوجودي كه اين فواعل اصلاً از خودشان خبر ندارند. عرض ميكنم تو خودت هرچه فكر كني نميداني چهطور ميشود كه اين دست حركت ميكند، چهطور ميشود كه از اين راه خم ميشود از اين راه خم نميشود و ميبيني كه خدا از يك طرف پشتبند قرار داده كه از آن طرف خم نميشود و از يك طرف طنابها قرار داده كه هر طور بخواهي حركتش بدهي ميدهي. پس ملتفت باشيد حركت، خالقش خداست ولكن فاعلش كيست؟ من. مثل آنكه خالقش خداست ولكن فاعلش عناصر، آب است خاك است. خداي ما خشك نيست تر نيست، آسمان نيست زمين نيست. پس خدا هيچ عام نيست كه خلق خاص او باشند و آنهايي كه گفتهاند «مااظهر الاّ نفسه» همينطور خيال كردهاند كه او عام است و خاص نيست مثل آنكه زيد انسان است ولكن نيست پس زيد حقيقتاً انسان است و هرچه هست به غير از انسان نيست. پس ليس في جبته غير الانسان ولكن عام است يا خاص؟ پس او خاص است و عام آن انسان است و آنها نگفتهاند كه عام خاص است. پس به آن نظري كه زيد انسان است راستي راستي انسان است چرا كه چشم دارد گوش دارد به همين نظر است كه زيد خداست «ليس في جبتي» به آن نظري كه خدا عام است اينها خاصهاش هستند ولكن خدا هم هستند چرا كه او عام است او همه جا هست در آن واحد در حال واحد هم در آسمان است و هم در مشرق. بسا آيه هم بخوانند هو الذي في السماء اله و في الارض اله ولكن اينكه در زمين ميبيني اصلاً خدا نيست و همچنين در آسمان و خدا عرض ميكنم هيچ مفوّض نكرده امورات خلق را به خلق ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن اگر بلا است خدا خواسته بلا بيايد حال نميخواهي التماس كن بلا را ببرد چرا كه خدا از وبا نميترسد، از گرما سرما باك ندارد حالا ميخواهي اين بلا برود برو توبه كن .
پس ملتفت باشيد كار خدائي را اين خلق اصلاً نميتوانند بكنند و راهش را عرض كردم محض آنكه تصورش را بكني كار زيد را زيد ميكند اين ايستادن زيد مال زيد است. حالا به كسي بگويد هم بايستد ميايستد و ايستادن مال خودش است نه آنكه ايستادن زيد را كسي ديگر ميتواند بجاآورد و مكرر عرض كردهام كه اسمهاي دروغ همهاش دروغ است و بگرديد اسمهاي راستي را پيدا كنيد و اسمهاي راستي همان است كه در واقع چنين باشد مثل آنكه اگر من متحركم متحرك اسم من است ساكنم ساكن اسم من است. حالات كه نشستم خدا نشستن را براي من خلق كرده و بالعكس و هكذا من ميتوانم ساكن باشم متحرك باشم و ادعا هم ميكنم كه بدئش از من است عودش بسوي من و به همين جور حديث اسماء وارد شده. خدا از براي خودش اسمها ساخت خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و باللفظ غير منطق و ملتفت باشيد اگر اين حرفها را درست ياد گرفتيد ائمه را ميشناسيد، خداشناس ميشوي، ائمه را ميشناسي. ائمه چه كارهاند ميداني تا بسماللّه نگويي نميتواني پيش خدا بروي. مثل آنكه من متحركم و آن متحرك اسم من است و آن ماشي اسم من است و هكذا قائم اسم من است. پس اين خلق كه تمامشان كارشان به اسمها ميگذرد و معامله خودشان همينطور است كه با اسمها حرف ميزنند. ايستاده پيش ايستاده حرف ميزند ميايستد سامع از سامعي چيز ميشنود و هكذا ميبيند اگر نبيني اسمت بصير نيست و تمام اسمها را خودت بايد به خودت بگيري، يعني بسازي و تا متحرك نشوي كسي بگويد متحرك، دروغ است و بالعكس. پس اسمهاي خودت صادر از خودت و فرمودند كه بايد اسمهاي بد نسازي. آدم زيرجامهاش را بكند اسمش عريان است و خدا بدش ميآيد، ملائكه بدشان ميآيد. حالا خودم ميدانم عورت دارم، خوت بدان. ديگر خودم ميدانم مردم هم بدانند، عرض ميكنم عورت را بايد مستور كرد. عرض ميكنم اگر خودت ميبيني كه صفت بدي داري بروز مده چرا كه خودت كه احمقي فلان هم كه شنيد احمق ميشود مثل تو. و همچنين چيزي دوست ميداري كه صنعت كرده اصلاً بروز مده عرض ميكنم اگر ميبيني اذنت داده دعا بكن و از او بخواه. دنيا ميخواهي، ثروت دولت ميخواهي دعا كن و يك وقت هم هست كه به شعور ميآيي ميبيني كه اينها بيمصرف است دعا كن كه خدايا مرا از دنيا بكن. پس ملتفت باشيد هركس بايد فعل صادر از خودش باشد و مادام كه تو ايستادهاي ايستاده ساختهاي، مينشيني نشسته ساختهاي و همچنين خدا عالم است علم را ساخته، قادر است قدرت را ساخته ولكن مال خودش است و نبوده وقتي كه او قادر نباشد، عالم نباشد. اين خدا هميشه قادر بوده و قدرت فعل او است و صادر از اوست. پس اسمها را خودش ساخته خلق اسماً بالحروف غير مصوّت و به تو هم امر ميكند كه اسم از براي خودت بساز. حالا تو عقلت نميرسد كه چه اسمي بسازي او يادت ميدهد كه فلان كار كه ميكني خوب است و بالعكس پس خوبيها و بديها را او ميداند چرا كه او به عواقب امور مطلع است عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم پس دوائي كه جوشانيدي و ريوند روش پاشيدي خيلي بد است ولكن تو اين را كه ميخوري ميتواني قرمه چلو بخوري فردا. پس حالا بينيات را بگير، زور من بزن كه فردا قرمه چلو بخوري. حتي عيسي وقتي ناخوش شد به مادرش گفت برو فلان دوا فلان دوا را بگير بجوشان. رفت و گرفت و جوشانيد وقتي آورد بناكرد گريه كردن گفت نهنه قربان! تو كه خودت گفتي كه دوا را بگيرم بجوشانم. گفت راست است ولكن گريهام به جهت تلخي است و بسا بچه اگر عاقل باشد به مادرش بگويد بردار بر حلقم بريز. ميفرمايند اگر خدا ديد مصلحت مؤمني را كه فقيرش كند ميكند و هكذا ناخوش باشد ناخوشش ميكند چرا كه او ميداند تا چنين نباشد ايمانش محفوظ نيست و از باب غرض مرض نيست واللّه و واللّه تمامش از راه راحت و رحمت است و يك كسي را ميبيند مصلحتش در فقر و بالعكس و مؤمن در تمام حالات در تحت تصرف خدا افتاده ولكن گاهگاهي فرمودهاند كه دعا هم بكند رضيت باللّه ربّاً خداست ربّ من كه حالا روشن باشد تاريك باشد، من فقير باشم غني باشم. پس مؤمن از خدا راضي است ولكن كافر از خدا راضي نيست و اللّه تمام اين مردم تخمهشان تخمه شيطان است دبّ و درج في صدورهم بله اين تخمه اقرار به خدا خيلي دارند مردكه ميگفت آب سرد نميخورم چرا كه همه مردم ميخورند پس فرقمان چيست؟ آنها ميخورند و حظ ميكنند و تو چشمت كور نخور، ديگر خلقتني من نار تو كه ميبيني تو را ساختهاند ديگر خدا عقلش نميرسد و من ميرسد و بدانيد كه شيطان خيلي خر است و كيدش خيلي ضعيف. تو كه ميبيني خدا تو را ساخته ديگر بيا از اين راه برو، نميروم. نميروي چشمت را كور ميكند. ملتفت باشيد آدم همان وقتي هم كه گول خورد معصيت نكرد چرا كه كسي كه گول خورد مظلوم است. حالا كسي كه گول خورده به او ميگويند گول خوردي ميگويد گردنم بشكند. به آدم ميگويند نگفتم كه گول شيطان مخور؟ گفت خدايا نشناختم كه او شيطان است و آمد به صورت ملك كه من ملك هستم و آدم گول خورد و بعد هم به او ميگويند كه چرا گول خوردي عرض ميكنم اگر تو از من نگذري و تلافي كني عين من .
پس ملتفت باشيد اسمهاي شما بدئش از شما و عودش به سوي شماست و هكذا خدا هم اسمهاي خودش را ساخته بدئش از او عودش بسوي او ولكن چيزي كه هست بايد بداني كه آن اسمهاي تو مفوّض به تو نيست. تو ايمان آوردي بگو ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و هكذا نماز ميكني بگو اياك نعبد و اياك نستعين تو اگر مرا توفيق ميدهي و استعانت مرا ميكني نماز ميتوانم بكنم، اگر توفيق ندهي، خذلانم بكني، زنا هم ميكنم و هكذا هزار خرابي ميكنم. باز همان قصه داود و ناسان، به او گفتند برو به ناسان بگو كه چند مرتبه معصيت كردي و روي خود نياوردم ديگر اگر مصعيت كردي فلانت ميكنم، فلان ميكنم، رسوات ميكنم، پس توب و تشرها را به او بست. ناسان گفت به او برو عرض كن اگر تو مرا حفظ بكني كه معصيت نميكنم ولكن اگر تو مرا حفظ نكني باز هم معصيت ميكنم، سرهم معصيت ميكنم. پس تمام توفيقات مال او است. خدايا مرا توفيق بده، خذلانم مكن كه ميل به مال مردم نداشته باشم، ميل به حرام فلان و هكذا و اگر مرا توفيق بدهي عبادت تو را ميكنم بندگي تو را ميكنم. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيست و چهارم يكشنبه 4 ربيعالاول
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
به اندك فكري معلوم ميشود خيلي چيزها مخلوق بالذات نيست و مخلوقند از براي غير مثل اينكه ميبينيم كه ارزاق از مرزوقين خدا خلق كرده و ميفهميم آب از براي رفع عطش كه اگر خلق محتاج به آب نبودند خلقت آب لغو بود و معلوم ميشود به اندك فكري. پس غافل نباشيد كه خيلي چيزها همينطور است تا رسد به جائي كه مراد خدا چه بوده. پس خيلي از اشيا را خدا از براي غير خلق كرده پس ارزاق از براي مرزوقين است كه اگر نبودند خلق نميكرد و آنچه مراد خدا هست همين بوده كه او را بشناسند. عالمي خلق كند كه او را بشناسند و مقصود از دست زدن به ملك همين بوده. حالا چطور هم ميشود باز اين هم يكي از مشكلات مطالب است چهطور ميشود كه خدائي هست حتي خيلي از معلوم ميشود معذلك هيچ خلل به خدا نميرسد و معقول نيست كه خدا يك طوري متأثر از خلق شود. باز معقول نيست ديگر يك طوري كند كه متغير شود بيايد در درجه خلق، باز اگر فكر نكني گير ميكني خدا متغير نيست ببين معقول نيست كه متغير باشد و نمونههايش پيش خودتان هم آمده. خدا گرم نميشود به آتش، سرد نميشود به آب و الان نمونهاش پيش خودمان روح از آتش گرم نميشود و هكذا گرسنه نميشود و هكذا عقل انسان سير نميشود از اين غذاها و ملتفت باشيد اصر صفات نبات جذب و دفع و هكذا و از خصال حيوان سمع و بصر و ذوق. حالا عقل از اينها ميتواند استدلال كند كه اينها را كسي ساخته و گذاشته. حالا ديگر او كوتاه بوده بلند بوده، سفيد سياه بوده اگر فكر كنيد ميبينيد كه اصلاً آن خالق سفيد نيست سياه نيست چرا كه سفيدي عرض است و عارض جائي ميشود. پس ذات خداوند عالم هيچ متغير نميشود و اين را انبيا و اوليا آنقدر انداختهاند كه به عوام هم رسيده و الحمدللّه لفظش موحش نيست كه خدا متغير نيست. پس خدا وقتي بخواهد بداند كه طعم فلان چيز چهطور است نبايد بچشد تا بداند و خودت هم بعد از اكتساب ميداني حلوا چه طعم ميدهد. پس خداوند عالم طعم نيست، بو نيست سبزي نيست بهشت دنيا نيست پس خدا هيچ متغير نشده كه به اين صورتها بيرون بيايد و ميبينيد قول اين مردم آن است كه وجود صرف صرف ذات خداست و اين وجود مشوبات تنزلات آن وجود حقيقي اسا ت و مكرر عرض كردم همين وحدت وجود كه اسمش را وحدت وجود ميگذارند و خيلي شيخيهاتان حاليشان نيست ميگويند خدا معقول نيست كه ذاتش به صورتي بيرون بيايد و عرض ميكنم هر متغيري ذاتش متغير نيست و خداوند عالم هيچ متغير نبوده و نيست. پس اين گرم نميشود سرد نميشود در اخبار بدستتان دادهاند حتي بگويي خدا راضي شد از كسي يا آنكه غضب كرد اين اسم خداست اللّه عدوّ للكافرين يا آنكه محبّ للمؤمنين و اينها را جاش همان جاهايي است كه فرمودهاند. پس خدا خوشش ميآيد و اين مردم ميگويند ولكن نميدانند چه ميگويند. پس خداي ميشود يك وقتي كه من بد راه ميروم به من غضب دارد، توبه كه ميكنم از من راضي ميشود. پس خداوند معقول نيست كه تنزل بكند چرا كه از شيء واحد خصوص آن واحديتي كه خدا دارد كه داخل چيزي شود و مراتب تشكيكيه پيدا ميشود و مكرر عرض كردهام مراتب تشكيكيه را ميگويند و فكر نكردهاند چهطور پيدا ميشود. تا دو چيزي ضد يكديگر نباشند و مخلوط و ممزوج نكنند چيز ثالث پيدا نميشود. حالا آب حوض خيلي سرد آب حمام خيلي گرم اينها را داخل هم ميكني ملول ميشود. ديگر مراتب تشكيكيه در خود آب هست، اينها را همه گفتهاند حتي اين فرنگيهاي تازه ميگويند آنچه هست گرمي است و سردي نيست. پس يك جائي است كه گرميش خيلي است يك جاش كم است. پس آن درجهاي كه گرمي خيلي دارد آن را گرم و آنجايي كه گرميش كم است ميگوييم بارد است و اصلاً بارد نيست. پس عرض ميكنم تا سردي و گرمي نباشد و اين دو ضد هم هستند داخل هم ميشوند روح پيدا ميشود. يك ترشي است در نهايت ترشي و بالعكس داخل هم ميكني سكنجبين پيدا ميشود. ديگر ما نداريم مگر شيريني يا ترشي را، ديگر شيريني درجات دارد و بالعكس همان يكپاره چيزها يكپاره جاها نگفتهاند به جهت آنكه ميبينند كه شيريني همهاش شيرين است و بالعكس در اينجاها ديگر نگفتهاند و ملتفت باشيد ما ميبيني كه گرمي هست در دنيا و معلوم است هرچه نزديك گرميش بيشتر و بالعكس و اصل مطلب طوري است وقتي كه بدستتان آمد ميبينيد يكپاره جاها مثل خودتان همين الفاظ را گفتهاند و مقصودشان را نميدانيم هرچه نزديك است روشنتر است و گرمتر. پس نور متصل به چراغ روشنتر است و آدم خيال ميكند كه چيز فهميده و البته پيش چراغ روشنتر است. راستي راستي دورتر مينشيني خط را نميتواني بخواني. پس روشنايي پيش چراغ روشنتر و هكذا دورتر دورتر. پس داغي پيش آتش بيشتر پس نور درجات دارد و درجهاي كه متصل به چراغ است روشنتر و گرمتر و درجه بعدش كمتر و ملتفت باشيد كه اگر فرض كني و همچو فرضها در حكمت هست كه درجه معقول نيست روشني واحد مگر آنكه ضد باشد و همينكه نور پيش منير روشنتر است نه آنكه نور روشنتر باشد از باب اين است كه آنچه نزديك به چراغ است ظلمتش كمتر است نه آنكه نورش نورانيتر باشد. پس نور و ظلمت دو ضدند و هر دو موجودند بعينه مثل سايه و آفتاب. ديگر عقلمان به چشممان است ديگر پا روي عقلت نگذار غافل نباشيد درجات نور مختلف است، حرف هذيان است ولكن ظلمت از سمتي ميآيد داخل نور ميشود پس يكجاي ظلمتش زيادتر است پس نورش كمتر است و بالعكس يك جائي است كه ظلمت و نورش مساوي است و بعينه هيچ فرق نميكند كه نور ظلمت بگويد يا سفيدي و سياهي بگويي. پس سياهي شيء است موجود و بالعكس. حالا اين دو كه مخلوط شد خيلي پيدا ميشود حالا ديگر ذغاليش بيشتر، سياهتر و بالعكس ديگر درجات سفيدي مختلف است و بالعكس هذيان است و مكرر عرض كردهام از قواعد حكمت است. حكمت كه همه جا جاري است و مخصص نيست آن است كه شيء واحد درجات ندارد ديگر شكر شيرينتر است حاشا. ديگر درجات شيريني مختلف است درجات چربي مختلف است. پس يك روغني است كه تقلب درش كردهاند، دوغ ريختهاند چربيش كمتر است و يكي چربيش بيشتر. پس شيء واحد درجات مختلفه پيدا كند نه معقول است نه منقول. ديگر نور متصل به چراغ روشنتر است معقول نيست نهايت ظلمت كمتر است به نور متصل به چراغ و دورتر بيشتر است ظلمتش. پس به همين مثل ان شاءاللّه فكر كنيد ذات خداوند متنزل شد نه عقل چنين حكم ميكند نه نقل و خدا خودش به صورت خلق بيرون ميآيد اگر اين خداي ما گرم ميشد سرد ميشد و هكذا يك طوري ميشد ولكن خدا خدائي است بسيط و لايتغير. پس اين تغيير كند و خلقي پيدا شود ديگر بقول فرنگيها ما نميدانيم چهطور تغيير كرده و خلق پيدا شدهاند و اينها حيلههاشان است ميگويند عيسي راستي راستي پسر خداست و قالت النصاري نحن ابناءاللّه و اگرچه همه مؤمنين و خلق ابناللّه هستند ولكن ابناللّه مجازي داريم و ابناللّه حقيقي. مثلاً داود راستي راستي پسر پدرش است و اگرچه آدم خوبي است نه پسر خداست و ميگويند مؤمنين همه اولاد خدا هستند ولكن اولاد حقيقي هستند و ميشود از او اولادي بيرون برود اگر درست راه نرفت عاقّت ميكنيم از پسري بيرونت ميكنيم و به اين قناعت نميكنند چرا كه اگر قناعت ميكردند خصوصيتي از براي عيساشان باقي نبود و ميگويند عيسي چنين نيست و راستي راستي پدر ندارد پس بيپدر هم كه نميشود و ابناللّه است حالا اگر ديگر چهطور ميشود كه خدا متغير نيست و عيسي خوادب ميكرد راه ميرفت يك وقت كشتيد او را حالا اين خدا را كه كشتيد كه تغييرات از براي او پيدا شد و ميگويند خدا متغير نيست و ميگويند ما راهش را نميفهميم ولكن از عقيدهمان برنميگرديم مثل آنكه تو ميداني كه بدنت را خدا ساخته ولكن نميفهمي چهطور شده كه يك جاش گوشت پوست شده ولكن در اينكه اين البته هست و از پيش خدا آمده ما از اين عقيده دست برنميداريم ولكن ساير انبيا پدر دارند ولكن اگر آدمهاي خوبي باشند ابناللّه و بالعكس از نبوت خارج ميشوند و خدا لميتّخذ صاحبة و لا ولداً نه زن ميگيرد نه ولد دارد چرا كه خدا لميلد و لميولد ولد را ميسازد و والد را ميسازد و خالق والد و ولد خداست ولكن خدا چهكاره است؟ پدر است، پسر است؟ هيچكدام. نجار نجاري ميكند حالا خود او چوب است؟ در است؟ هيچكدام و هكذا كاتب كتابت ميكند و اگر كاتب كتابت نكند اصلاً كتاب موجود نيست و اگر كيفيت خلقت را بخواهي بدست بياوري فكر كن خدا چژهطور اين خط را خلق كرد و مكرر عرض كردهام حكمت را از روي ملك خدا ياد بگيريد. خدا چهطور خلق ميكند اين درخت را از آب خاك خلق ميكند. خدا چهطور كاتب خلق ميكند فكرشك را بكن كاغذ را چهطور خلق ميكند جلها ميبرند در حوض مياندازند ميگندد و هكذا متقال زيرش ميگيرند و هكذا آسيا ميكنند. ديگر مركب چهطور خلق ميكنند زاج و مازو و دوده اين را داخل هم ميكنند همينطور بدست كاتب ميدهند مينويسد. همينطور خداوند اسباب خيلي دارد گرمي سبب ميكند سردي را سبب ميكند و تعجب اينكه از همينهايي كه داخل هم ميكند يك چيزي ترش ميشود شيريني ميشود درجات پيدا ميشود و غافل نباشيد خدا به صورت خلق نميشود بيرون بيايد و معنيش آن است كه ساختن نباشد و همه را او ساخته حتي خدا عين فعلش نيست عين قدرتش نيست خدا جدا است قدرت جدا است. خدا خدا است وعلم صادر از او ميشود، حكمت صادر از او ميشود و خيلي چيزها را پيش چشمتان ميآورد و حكمت خدا را ميبيني اين عمارت را از روي حكمت ساخته. حالا آن حكمتاللّه را نمينمايد ولكن همه پيش چشمت آمده ميداني كه حكيم بوده. پس حكمت اللّه را نميفهميم ولكن نمونهاش پيش ما آمده. ديگر من اينجا مينشينم آيا خدا راضي است يا نيست؟ ديگر اين را نميدانيم پس ملتفت باشيد گفتند مشركين اگر بگويند عقلشان نميرسيد و حالتشان از خدا تعبير آورده كه گفتند ما و آبائمان كه مشرك شديم اگر خدا نميخواست مشرك نميشديم و همينطور تعبير آورده از حالشان انطعم من لو يشاء اللّه اطعمه اگر خدا ميخواست به آن گدا چيز بدهد ميداد، حالا كه نداد ميبينيم كه نداده پس نخواست اگر خوب است خودت بكن اگر بد است پس چرا من بكنم؟ و استدلال كردهاند و ظاهراً گول ميزند. فلان ناخوش است از زور بزنيم چاق شود اين گرسنه شد پس خدا خواسته ولكن غافل نباشيد هرچه ميشود خدا خواسته. خدا خواسته تو گرسنه شوي ولكن غذا را برات خلق كرده و هكذا ناخوشت كرده طبيب نشانت داده ديگر انطعم من لو يشاءاللّه اطعمه به تو دادهاند و گفتهاند بده و به او گفتهاند بگير و به تو گفتهاند بده. پس از گوشه سخن استدلال ناتمام است و هميشه اهلباطل به يك گوشهاي ميپردازند. آخر تا جوري نكنند نميتوانند اثبات مطلب خود را كنند. بله تا خدا نخواهد كه فلان بميرد نميميرد حالا ديگر كسي كسي را كشته اگر خدا نميخواست كشته نميشد، بله خدا خواسته و خواسته كه من تو را هم بكشم و خدا خواسته ولكن نهيت كرده بود كه او را مكش. اگر كشتي تو را هم ميكشم و جهنمت هم ميبرم. پس سخن تمام جهاتش را كه گرفتي مطلب تمام است ديگر نؤمن ببعض و نكفر ببعض هرجا صرفه كرد ايمان ميآوريم و بالعكس ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن و آنچه هست به تقديراللّه است ولكن همه را با هم جمع كن و خدائي كه حجتش تمام نيست خدا خلقي را بر به شكم هم داده خودشان جنگها نزاعها دارند لا عن شعور تابع يكديگر ميشوند و عرض ميكنم خدا نكند احقاق حقي بكنند و ابطال باطلي بكنند اصلاً او خدا نيست و چيزي كه استدلال ميكنند خود او است ليلي و مجنون و وامق يك پيغبمري است درست راه ميرود و مرد معقولي است اين خداست يك لوطي هم آنجا دارد لوطيگري ميكند آن هم خداست و اگر از پيش انبيا آمده خداي ما اصلاً لوطي نيست و هكذا و فرموده كه راه كج برو راه باطل نرو مال مردم نخور و فرمودند راه باطل چهطور است راه حق چهطور است. پس خدا خدائي است كه خلق را مهمل نميگذارد و همينطور براهمه استدلال ميكنند اگر خدا نميخواست ما را نميساخت ديگر شرعي ديني كاري نداريم. پس عرض ميكنم خدا احقاق حق و ابطال باطل ميكند و او حق را ميآورد خواه بخواهي يا نخواهي و ميفرمايند خداوند صاحبالامر را ميآورد و عدل را جوري داخل خانهها ميكند مثل آتش. حالا زور هم ميگويي بگو و همه زورها مال خداست و نمونههاي زورهاي الهي گاهگاهي كه خارق عادت ميكردند آن نمونهاش و صاحبالامر كه ظاهر شد ابتداء آن زورها را جاري ميكند ديگر ربنا مامخلقت هذا باطلاً ما باطل خلق نكردهايم اكرفكر ميكني ميفهمي كه جميع اينها را خدا بحق خلق كرده. حالا اگر فكر نكني ميگويي آن پادشاهش هم حق است آن وزيرش هم حق است و هكذا و غافل نباشيد زمين و آسمان كلشان تسبيح ميكنند و عرض ميكنم اهل حق هميشه كم بودهاند دوئي، سهاي، چهاري. بله يك وقتي ميآيد كه غلبه با دولت حق است و انتظارش را ميكشيم و يك وقتي خواهد آمد كه غلبه با حق است و همينطوري كه حالا اهل حق مغلوب هستند و بيم عين و بيياور، دارند راه ميروند يك وقتي خواهد شد كه غلبه با آنها است همين سلاطين و همين اهل باطل مغلوب ميشوند همچو ذليل خوار. پس ملتفت باشيد پس هرچه خدا خلق كرده ضرور بوده خحلق كرده حالا ديگر آب را مياندازم عمارت را خراب ميكنم، اين كار تو و هكذا آتش را بحق خلق كرده و بحق و عرض ميكنم ربع مملكت خدا به آتش ميگذرد چنانكه به آب و هوا. حالا ديگر آتش را مياندازي در خانهة مردم كه خدا حق خلق كرده، چنين نيست بله خدا آتش خلق كرده و اگر نبود نبود اصلاً تو به هستي نميآمدي موجود نميشدي، طبخي نميتوانستي بكني و هكذا نميتوانستي كني. پس اينها همه و نظم حكمت است و همه را از روي عمد خلق كرده و از براي خودش نيافريده چرا كه خودش محتاج به آنها نيست و عرض ميكنم اگر فكر كني جميع بهشت و آخرت تمامش از براي اهل حق است و واقعاً عرض ميكنم خدا چقدر مفت خلق كرده! آخر تصور كن ببين مرغي خلق ميكند ميآيد من من، من او را ميخورم و ناز پري ميكند و همينطور در جنگ تبوك بود فرمودند شماها غذاهائي ميخواهيد؟ عرض كردند بله ما كباب ميخواهيم فرمودند بنياسرائيل از موسي سبزي و عدس خواهش كردند و شما كباب ميخواهيد؟ عرض كردند ما آنها را هم ميخواهيم. مرغي ميپريد در آنجاها فرمودند بيا، آمد و مثل كوه عظيمي شد و همه دورش نشتند و خوردند. فرمودند آنهايي كه سبزي ميخواستند چه شدند؟ فرمودند بيائيد آمدند و بالهاشان سبزي شد و و غافل نباشيد جميع نعمتها از براي مرزوقين است و اينها ضرور ندارد و خدا اصلاً ضرور ندارد خواه خوب باشي يا بد باشي اصلاً از براي خدا ضرر ندارد و ميتواني بفهمي كه اگر خدا نميخواست كه ما را خلق كند خلق نميكرد. حالا خلق كرد آنها را محض جود و كرم پس جود صادر از اللّه است و آن جود خداست و ملتفت باشيد اقتضا را ياد بگيريد و در خدا اقتضائي نيست و اقتضا يعني احتياج و او احتياج ندارد كه خلق باشند آنها را رزق بدهد ولكن از كرم او است و اسمش كريم است و حكمتش اقتضا كرده كه خلق را مختلف خلق كند و در كار او امور اتفاقيه پيدا نميشد، هرچه را ميخواهد از روي عمد چيزي را جائدي ميگذارد. ديگر از روي اتفاق اين چيز اينجا گذشته شده، بله اين مال كساني است كه از عواقب امور خبر ندارند. به تو امر كردهاند كه مشت گندم را بردار بپاش، حرصش ميدهند كه مشت گندم را بپاشد. حالا ديگر اين را كه ميخورد نميداني و معذلك حرص را به او ميدهد كه اين كارها را به او بكند. عيسي ديد شخصي زراعت ميكند بيل ميزند به زمين و هي تقلاّ ميزند (گفت خدايا ظ) حرص ار از او بگير ناگاه مردكه بيل را انداخت و رفت خوابيد و ميخواست مطالعه كند عرض كرد خدايا حرص را به او بده، حرص را به او داد يك وقت مردكه برخاست بناكرد بيل زدن. پرسيد از آن مردكه چهطور شد بيل را انداختي؟ گفت فكر كردم آخر من ميميرم اينقدر زحمت بكشم؟ آخر اين عيال خدائي دارند و ملتفت باشيد نوع ملك اين است. «دريا به وجود خودش موجي دارد» و اينها اصلاً خبر ندارند گاهي زير ميروند و گاهي بالا ميآيند و همهاش بسته به تحريك او است. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيست و پنجم دوشنبه 5 ربيعالاول
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
حرفها را از آن جاهايي كه صادر شده از آنجاها ميگيرد فكر ميكنند درست به مطلب ميرسيد و همينكه اعراض از آن سمت شد همه جا خراب ميشود. خدائي داريم خلق كرده خلق را و معنيش همين است طوري ديكر معني ندارد بعينه بدون تفاوت مثل بنّائي كه عمارت بسازد و بنّا معنيش آن است كه بنّائي كند ديگر بنّائي كه منزه است از اينكه عمارت بسازد، جان ما را فارغ كن. عرض ميكنم بنّا معنيش آن است كه بنائي كند و هكذا خالق معنيش اين است كه خلق كند. ديگر ذات خدا منزه است از اينكه خلق كند ملتفت باشيد خالق از صفات فعل است و در اخبارمان فرمودهاند و اصرار كردهاند خواه خلق كند يا نكند ان شاء فعل او لميشأ و ملتفت باشيد همينكه از سمت خودش نگرفتي پرت ميشوي. ديگر فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك آخوند! معني اين حرف چيست؟ و عرض ميكنم چهطور ميشود آدم باشعوري همچو حرفي بزند؟ و همچو آدمي كه حكيم بوده نحوي اصولي همه جا جنگ كرده فتح كرده حالا ميگويس ليس للّه. حالا خودش كه نميتواند همچو حرفي بزند و وقتي كه بناشد كه از غير جاش علم را بگيري همچو خدائي است كه انسان را آنطور خر ميكند و ببينيد همچو خداي قادري است كه آدم را اينطور خر ميكند مثل بلعم باعور كه همه كار از او ميآيد، درست راه نميرود مثله كمثل الكلب پس هميشه عرض ميكنم فكر كنيد انسان است و عقل حاكم است كه خدائي كه همه كار ميتواند بكند و همه چيز ميداند و جميع مايحتاج تو را ميداند و هيچ عداوت با تو ندارد پس اين خدا غرضي مرضي ندارد، عداوتي با ما ندارد معنيش آن است كه پيغمبر فرستاده معجزات ظاهر كرده آنها را به ما نموده فهميدهاند باشعور و ادراك. پس اين خدا با ما غرضي دارد كه چيزي به ما نميدهد ما حلوا دلمان ميخواهد به ما نميدهد آن خدا طوري كرده كه حلوا تو دلت بخواهد و حلوا را طوري درست كرده كه تو بخوري و عرض ميكنم نعمتهاي آخرتي همهاش همينطور است هرچه فكر كنيد وقتي به او رسيد ميبيند آنچه خيال كرده بود نيست بود تو مثلاً چيزي را خيال ميكني و وقتي به او رسيدي ميبيني از خيال تو خيلي بالاتر است. پس خدا يعني چنين كسي كه ارسال رسل ميكند، خلق ميكند خلقي را و خودش عين خلق خودش نيست. رسول ميفرستد، رسول عين او نيست. پس رسول خدا نيست، امت هم خدا نيستند، خدا هم غير از رسول و غير از امت است. ديگر «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» اصلاً اين حرف از خداي ما نيست. خداي ما آن است كه ميگويد افمن يخلق كمن لايخلق و ميبيني كه يخلقش را كرده تو را ساخته. حالا اين خدا بدن ساخته، عقل روح فهم ادراك ساخته حالا اين يخلق هيچ جاش را تو نميتواني بسازي حتي آن طينت حتي آن دوست دشمن خدا يعني همچو كسي ديگر خدا يعني بيايد در جبّه بنده، خدا اينطور نميآيد. جسمي آمده در جسمي نشسته، ليس في جبّتي سوي الجسم. حالا جسم خالق ما است، رازق ما است؟ ليس في جبتي سوي الآب ، سوي الخاك اينها را ميخواهي بگو ولكن او حقيقتاً آب نيست خاك نيست او مكان ندارد ديگر مكان ندارد به جهت اينكه او بسيط است، اين اصطلاحات را اصلاً بيندازيد عرض ميكنم به طور حكمت ميخواهيد بدانيد خدا يعني آن كسي كه نه او را كسي ساخته باشد نه كسي كمكش كرده باشد و خلق يعني آنها را ساخته باشند خدا يعني همچو كسي كه كسي او را نساخته باشد، خدائي يادش نداده باشد او صفات دارد صادر از خودش است چنانكه تو هم صفاتت صادر از خودت است. پس خدا صفات دارد و كسي صفاتش را نساخته و صفات او اينطور نيست كه عموم داشته باشد و صفات تو خصوص، و عموم در خصوص نشسته باشد. عرض ميكنم ميان خلق و خدا هيچ اشتراك نيست خدا هست ما هم هستيم و هيچ هستي ما با هستي خدا شريك نيست. خدا هست ما هم هستيم راستي راستي ولكن هستي ما را خدا داده و هستي او را كسي نداده. پس خدا هست بعينه مثل اينكه نجاري هست بلاتشبيه و كرسي هم هست با تشبيه كرسي هرچه فكر كني ميبيني تمامش را نجار ساخته. حالا چوبش را هم خودش بعمل آورده باشد، همچو گرمي و سرديش را خودش بعمل آورده باشد. پس اين كرسي ساخته شده است و اصلاً خودش نميداند چهطور او را ساختهاند مثل آنككه تو الان خودت را هرچه فكر كني نميداني چهطور ساختهاند از يك ماده كه ظاهراً متشاكلالاجزاء بنظر ميآيد. باز از يك گرمي سردي از يك رحم هرچه هست از يك ماده ميكيرد خدا ميبيني چيزي درست ميكند يكجاش استخوان اينقدر سخت يكجاش گوشت اينقدر نرم و معقول نيست از يك جنس چه چيزهاي مختلفه ساخته شود. حالا ببين از يك ماده متشاكلالاجزاء چهطور شد كه چيزهاي مختلفه از يك آب متشاكلالاجزاء خدا دارد محاجّه ميكند كه من گياههاي مختلفه ميسازم حالا ما خودمان آب را هرچه غرفه غرفه كنيم ميبينيم كه چيزم ختلف پيدا نميشود. پس از شيء واحد كه چيزهاي مختلفه نيست چيزهاي مختلفه نميشود ساخت و ازا ين قاعده اگر پيش بياييد ميبينيد ممتنع است كه خلق حصص اللّه باشند، ظاهر خدا باشند. خوب ظاهر خدا يعني شعور نداشته باشد خدا ديگر ازبس كامل است بايد عرعر كند، وق وق كند؟ بله خدا سگ درست ميكند وق وقتش ميدهد براي اينكه صاحب سگ بداند كه دزد آمده. حالا خداي وق وق كن ما نداريم. حتي شما صوت داودي را بگوييد كه خوش ميخواند عرض ميكنم خلق خدا نيستند ظهوراللّه نيستند هرچه هست بگو هست خاك را بگو خاك آب را بگو آب، خدا هيچ گرمي و سردي ندارد اينها را بهم ميزند چيزها درست ميكند. خدا يعني آن كسي كه قادر علي كل شيء و نجار يعني آن كسي كه در و پنجره و كرسي ميسازد. حالا اين كرسي ظهور نجار است؟ و عرض ميكنم يك خورده سست بگيري خيلي سخت ميخوري چنانكه خوردهاند ايكون لغيرك من الظهور ماليس لك و همين را گرفته ملاّمحسن و در تفسير خودش كه آيات و احاديث را جمع ميكند و مطابقه ميكند و ديباچه همچو كتابي تفسير صافي و ايكون لغيرك من الظهور يعني «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» حالا اين ارسال رسل ميخواهد چه كند؟ ديگر پيغمبر از براي چه؟ برفرضي كه به همه صورتها بيرون آمده به صورت فقير غني درآمده ازبس احاطه دارد، ازبس كمال دارد به صورت جهال هم بيرون آمده. حالا ديگر اين جنگ و نزاغ بازي؟! ازبس كامل است بازي هم يكند. ديگر كاملي كه هيچ پستا ندارد كارش يك جا موافق عقل رفتار ميكند يك جا موافق جهل و اين خدا مااظهر الا الخلق ببين از همين آب و خاك ميگيرد جوري ميكند جفتگيري ميكند، خلق درست ميكند نه آن خلقش ميداند چهطور كرده و نه ميتواند اينطور صنعت كند. خدا كسي است كه اول اراده ميكند و از روي ارادهاش انما امره اذا اراد شيئاً و بسا ارادهاش پيش است مثل آنكه پيش از آنكه ما را ميخواست بسازد اراده نكرده بود، بعد اراده كرده بود انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون خدا اراده داشت كه ماها اينجا باشيم ميشود تعبير آورد در آن وقتي كه خدا پدر ما آدم را آفريد آن وقت اراده داشت كه ما، در اين مجلس نشسته باشيم چرا كه علم تازه به تازه از براي خدا احداث ميشود چرا كه اوقات بر او مرور نميكند. پس خداي ما كسي است كه انما امره اذا اراد شيئاً و حالا ميفهمي كه خداي ما، در زمان آدم هم اراده داشت كه حالا ما را درست كند پس خداي ما علمش سابق است و از روي علم درست ميكند و از روي جهالت درست نميكند چرا كه شخص جاهل نميتواند چيزي درست كند و مردميكه پي مطلب نرفتهاند گم ميشوند. بله اين خدا يكپاره كارها را از دست جمادات درست ميكند و جامدات متشخص نيستند و خداي ما هست متشخص و همچين تيزاب درست ميكند تا فلزي را مياندازي آب ميشود. حالا تيزاب متشخص نيست خداي ما بزرگ است كه همچز تيزابي درست ميكند و مكرر عرض كردهام عمل جوّاني و عمل برّاني و تمام كارها ما عمل برّاني است و عمل جوّاني مخصوص خداست. همه كارهاي خلق برّاني است و خدا ميداند كه چهطور بكند كه چيزي حل و عقد شود چرا كه علم او علمي نيست كه اولا شود بعد ببيند كه ميشود پس خدا تجربه حاصل كن و آن كساني كه تجربه ميكنند اينها مخلوقند و هرچه تحصيل ميكنند داناتر عالمتر ميشوند چرا كه هميشه نقصي جهلي همراهشان هست. هميشه يك عجزي را برميدارند قدرتي را كمالي را بجاش ميآورند ولكن خداي ما خدائي است دانا كه هيچ جهل ندارد. حكيم كه هيچ سفاهت ندارد پس تجددات از براي اين خدا هيچ نيست و تجددات معنيش همين است كه چيزي را ندانيم بعد دارا ميشود. پس خلق تماماً حالتشان حالت تجدد است ولكن آن خدا خالق است تمام مخلوقاتش را اين مطلق را مقيد را عالم روح را بدن را ميسازد و ميبيني كه روح هيچ بار با چشم ديده نميشود ولكن ميفهمي كه روح كه در بدن هست بدن ميبيند، راه ميرود حركت ميكند و او كه بيرون رفت گرسنه نميشود تشنه نميشود. حالا آن روح با چشم ديده ميشود ولكن آثارش معلوم ميشود و خداي ما روح نيست و كسي است كه روح و بدن را هم ساخته و خدا كسي است كه كسي او نميكند نميدهد و چنين كسي ما را ساخته جاهلمان آفريده و علم بكل شيء ما نيستيم. ما عالميم به ماسيأتي حالا كيست آن خداست آن خداي ما عالم است و سيأتي را از روي علم ميسازد و سيأتي سيأتي ميكند يولج الليل في النهار پس اين خدا در ظرفي از ظروف اوقات جا ندارد چرا كه هرچه در مكاني است در مكان ديگر نيست و هرچه در وقتي است در وقت ديگر نيست. پس زمانها و مكانها همهشان مخلوقند و هرچه ساخته شده مخلوق است و اقتضاء در او نيست و چون خلق مقتضي بودند محتاج بودند و او آنها را ساخته حوائجشان را برآورد.
پس ملتفت باشيد يك چيز معيني هميشه پيشتان باشد، يك چيز معيني كه هميشه نه شكي نه ريبي عارض او نشده و هيچ احتمال ضعفي توهّمي درش نيست. حالا ديگر هر چيزي مخالف اين است بايد او را وازد چرا كه هر چيزي كه بايد آن را انداخت . حالا تو هرچه ميخواهي فكر كن زور بزن كه يك چيزي خدا باشد هرچه ميخواهي از اين گرمي و سردي بردار زور بزن داخل هم بكن ببين ميتواني يك چيزي بسازي؟ تو تدبير بكن كه اين آب را يك طوري عقد كني در خاكي و بالعكس كه آن جوري كه خيال كردهاي صورت بگيرد و تمام اينها آن جوري كه اراده ميكند كه بسازد و آنوقت شروع ميكند و آن چيز مطابق علم او ساخته خيشود مثل آن رنگرزي كه ميداند از هر ماده چهطور رنگ پيدا ميشود. مثلاً از زرير و رنگ ديگر چهطور داخل هم ميكني رنگ سبز پيدا ميشود. حالا اين هر رنگي كه اراده ميكند ميخواهد خيلي تيره باشد آن نيلش را بيشتر ميكند و هكذا رنگش فلان باشد برميدارد اجزاي رنگريزي را و همانطوري كه اراده كرده ميكند و آن صانع همچو صانعي است كه هرچه را كه اراده ميكند كه آخر كار درست كند برميدارد و همانطوري كه اراده كرده ميسازد تا آخر كار نه يك خورده زيادتر نه كمتر. پس حالا چهطور ميكنند آن اراده مال خداست ولكن اين گرمي مال آتش است، اين سردي ما خاك. پس آب از خدا بيرون نيامده خاك از خدا بيرون نيامده پس بدء ماء پيش خدا نيست مال خدا نيست، بدء خاك پيش خدا نيست ديگر هر حرف بافتهاند علهالعلل خداست بدء همه از اوست و عرض ميكنم اينطور ميشود كه مااظهر الاّ نفسه حالا ديگر خدائي كه گاهي ميل به حق دارد گاهي ميل به باطل، گاهي خودش حق ميشود گاهي باطل و عرض ميكنم خداي ما كسي است او هم احقاق حق ميكند و هم ابطال باطل و عرض ميكنم اگر چيز يقيني بدست آوردي ديگر آن را نيندازد. خدا خدائي است كه حجت او بالغ است، تامّ است اينقدر واضح است كه براي زنها ميآورد براي مردها ميآورد و حجتش مخصوص زنها مردها نيست، مخصوص فقرا نيست چرا كه براي اغنيا هم آورده. حالا حجتي كه مخصوص نيست ديگر كسي معذور نيست كه بيدين باشد. ديگر كسي بگويد اينقدر يهوديها همه هستند اينها هيچ نفهميدهاند كه حجت خدا تماما است؟ اينها اگر حجت خدا را فهميده بودند دين داشتند عرض ميكنم حجت خدا حجتي است هر كه ملكف هست ميداند كه حق كدام است و ماذا بعد الحق الاّ الضلال ميگويم هرچه حق نيست بگو باطل است ديگر چيزي كه نه ميدانم حق است نه باطل ديگر بگويم حق است يا باطل، عرض ميكنم ماسواي حق همه باطل است و خدايي كه دين را واضح و آشكار نكرده همچو ديني از پيش آن خدا نيست و حجت خدا تمام و بالغ و رسيده است. حالا اين حجت بالغ رسيده اين فهميده كه حق است حالا آن خدا اراده كرده كه اين حق باشد ملتفت باشيد حجت خدا بالغ و واضح است و رسيده است حق هميشه واضح است حالا ديگر من بيخبرم ما نميدانيم توي دلش غرض و مرض دارد او هزار غرض و مرض دارد ديگر نميشود اينقدر مردم غرض و مرض داشته باشند. عرض ميكنم همه غرض و مرض دارند يك كسي ميگويد دين يهوديها بر حق پس همه يهودي و هكذا حالا كه عجالة ميبيني بعضي يهودي نصراني و عرض ميكنم آن حقي كه از جانب خداست ديگر يحتمل انيكون باطلاً او حقاً، عرض ميكنم هيچ احتمال بردار نيست. حالا يك جائي متحيري اگرفكر كني حيرتت برداشته ميشود حالا فلان يهودي يهودي است آيا غرض او پول است، عزت است، هرچه هست و اين مردم نوعاً هيچ حق نميخواهند هل تنقمون منا الاّ ان امنّا باللّه و حجت خدا هميشه تمام و حجتي كه تعلق گرفته به جميع مكلفين از عامي و عالمشان اين اسمش ضرورت است و باز ضرورت چيزي است كه همه كس خيال ميكند نه ضرورت آن است كه خدا آورده كه حكم خواهر با برادر چيست و هكذا و ضروريات آن است كه خدا آورده و در ميان گذاشته نه آنكه قاعده ما فلان است فلان است. حالا ضروريات آن است كه خدا آورده حالا هرچه را با اين ضروريات ميسنجي و مطابق است حق و بالعكس. حالا مسلماني را ميسنجي با ضروريات حالا ببينيم راستي راستي مسلمان شده يا آنكه محض عصبيت است حالا اگر راستي راستي يهودي دين خداست نصاري كه دين نياورد غرض دارد عصبيت دارد حالا اگر چنين است حق هميشه ظاهر واضح و انيق و از اين بابتها است كه آن كسي كه حجت اصل است و بيايد كه امر خدا را برساند به همه عوام و خواص و بر همه جن و انس حجت است، چنين كسي ما فيالضمير مردم را خبر داشته باشد تا فرمود آمنوا باللّه همه بفهمند و اگر نفهمند او خبر شود چرا كه حجت خدا بالغ است و اين به او ميگويد آنچه فهميدي منظور من نبود يك دفعه ديگر گفت فهميد كه هيچ نفهميد بايد بگويد تا هزار مرتبه و حجت بالغ يعني ان طوري كه خدا فرموده و اراده كرده نه زياد شود نه كم نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون و معني ذكر آن است كه معصومين حقيقي هميشه همراه او هستند لايمسّه الاّ المطهّرون ، انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي كتاب همراه عترت است عترت همراه كتاب است. پس حق هميشه اينطور است حالا هركس چنين حقي را قبول نميكند غرض دارد مرض دارد و عمداً نخواسته حق را بگيرد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
درس بيست و ششم سسهشنبه 6 ربيعالاول
1313
و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيبينالطاهرين ولعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .
قال اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : و من البيّن الرطوبة….
خداوند عالم اول بسائط را ميسازد و ساخته است و بعد مكوّنات را از آن بسائط ميسازد و راهش همانطورهايي است كه به طور آسان آسان عرض ميكنم و ان شاءاللّه شما ملتفت باشيد تا خلق را داخل هم نكنند و تركيب نكنند اصلاً ساخته نميشوند مثل آنكه مكررها عرض كردهام انشاءاللّه از روي علم و فكر و حقيقت مطلب را بدست بياوريد كه از شيء واحد اشياء مختلفه معقول نيست ساخته شود. مثلاً آب متشاكلالاجزاء همهاش يك جور تري و خاصيت دارد و همهاش يك جور تر است و هكذا روغن يك جور چرب است و عرض ميكنم تمام مراتب بر همين نسق است كه صانع از عقل بخواهد عقول مختلفه بسازد داخل محالات است و قدرت صانع به محال تعلق نميگيرد اين است كه لابد حكمت اقتضا ميكند كه اشياء را داخل هم كنند و اشياء مختلفه بسازند. مثل آنكه روح در عالم خودش هست و اصلاً فعليتي ندارد حتي آنكه روح بداند كه خودش خودش است، نميداند لا حاسّ و لا محسوس و اگر چنين است لابد حكمت اقتضاء ميكند از تركيب اشياء چرا كه اگر منظور او مركبات نبود مواليد را نميخواست بسازد اصلاً خلقت كومهها لغو و بيجا بود و حال آنكه صانع حكيم است و كار لغو از او سرنميزند. پس هرچه ميكند خدا از روي حكمت ميكند و هرچه ميسازد از روي حكمت ميسازد و حكمت خودش اقتضاء كرد كه چنين كند. باز نه خيال كنيد كه حكمت ملك اقتضا كرد خاصيتهاي مختلف كند چرا كه خدا حكيم است و حكمت صادر از اوست و حكمت دخلي به ملك ندارد مثل آنكه علم از او صادر است و اينها را از روي علم ميسازد نه از روي جهل و علمش را از جائي اكتساب نكرده پس اگر جائي حكيمي تعبير آورد كه اختلاف اشياء به واسطه اقتضاءات در ملك است اين معني هم هست و سرجاش درست است و مكرر عرض كردهام و عرض ميكنم راه نبردهاند حكمت و صنعت صانع را كساني كه خود را حكيم ميدانستهاند و مردم هم لا عن شعور ايشان را حكما خيال كردند و از اين جهت اختلاف كردند كه آيا قيامتي هست؟ ما از كجا بدانيم قيامت هست يا نيست؟ يا آنكه محض تعبّد بايد از پيغمبر قبول كنيم كه قيامت هست. پس عرض ميكنم غافل نباشيد ميبيني عقلي هست عقل آمده پيش تو از كجا؟ عرض ميكنم تمام اين مردم مثلشان مثل همان ابنهبنّقه است و شايد اين را ساخته باشند و اگر هم ساخته باشند مثل خوبي است و مشهور است كدوئي به پاش ميبست ميگفتند چرا كدو به پات ميبندي؟ ميگفت از براي آنكه خوابيدهام و وقتي بيدار ميشوم خودم را گم ميكنم و عرض ميكنم يحتمل كه ساخته باشند و خوب مثلي است اگر ساختهاند و اين مردم كلّشان آنهايي كه حكيم بودهاند خودشان را گم كردهاند ديگر باقي مردم ديگر به طريق اولي. پس ملتفت باشيد حكمت يعني علم به حقيقت شيء است و اگر مراتب نبود خدا چرا احداث كند مراتب را احداث لا من شيء كند ميبينيد كه معقول نيست و غالباً ميشنويد كه ميگويند خدا قادر است احداث لا من شيء كند چرا كه قادر است هيچ چيز كه نيست كه خدا اشياء را از او بسازد پس چهطور ساخته اين است كه لابد شدهاند گفتهاند خدا احداث لا من شيء ميكند و لابد شدهاند كه اين گُهها را خوردهاند. پس غافل نباشيد خدا نبود هيچ چيز نبود حالا كه ميبينيم اينها هستند اينها تكهتكههاي ذات خدا هستند و وحدت وجودي همينطورها شده كه وحدت وجودي شدهاند و هكذا وحدت موجودي. عرض ميكنم چيزي كه پيدا نباشد انسان عاقل نفي آن را نميكند مثل آنكه روحي كه در غيب است و كومه روح بعينه مثل كومه جسم است و آنجا ريخته شده مثل كومه جسم از كجا؟ از همين جاهائي كه مكررها عرض كردهام و من مثلهاش را مثلهاي ظاهري ميآورم. آب را توي خيك كني و بزني مسكه بدهد هرچه بزني مسكه ندارد ولكن شيري كه روغن توش هست حالا روغنش پيدا نيست، توي خيك ميكنيم ميزنيم تا روغنش بدست بيايد. پس غافل نباشيد مراتب را از هم جدا كنيد و يكي از مراتب ملك خدا اينجائي است كه تو نشستهاي و جاي اين سرماها و گرماها و حرارتها و يبوستها و خشكيها و تريهااست. ديگر يكپاره جاها اينطور نيست طور ديگر است. ملتفت باشيد اين عالم را كه برهم ميزني ببين اول چه چيز پيدا ميشود و اين جسم است كه اول پيدا ميشود و ابتداءً خداوند شروع ميكند به حركت دادن و مخض كردن و مخض كردن را شما ملتفت باشيد و تا شير را مخض نكني روغنها بهم نميچسبد و هركس به مخض تعبير آورده حكيم بوده و ما چون كار دست روغن داريم بايد شير را مخضش كنيم كه دوغها از روغنها جدا شود. پس از اين جهت است كه خدا لامحاله مخض ميكند و احيا را با مخض ميكند اماته را با مخض ميكند. پس عوالمي چند هست كه اگر نميآوردند پايين و سرش از اينجا بيرون نميآمد و صعود و نزول نميكرد اصلاً بيمصرف بود. خوب كومه جسمي اينجا ريخته باشد تا محدب عرش مصرفش چيست؟ و هكذا كومه نبات روي هم ريخته باشد. نبات يعني آن چيز جاذب ماسك دافع و هاضم، حالا هيچ ميوه نيست طعم ندارد مصرفش چيست ولكن خدا اين كومه را ميگيرد و از اين كومه مخض ميكند و آن روح جاذب دافع را در تخمه ميگذارد و تخمهاش را همينجا ميسازد و همينطور صنعت كرده است از همين آب و خاك چهطور صنعت كرده و عرض ميكنم پيش چشمت صنعت كرده اينها را ميگيرد و حل و عقد ميكند تخمه ميسازد و به اصطلاح اهل اكسير حجر ميسازد و ملتفت باشيد آن خلق او ماخلقاللّه هم تخمه دارد و ابتدائي كه شروع به خلقت ميكند تخمه ميسازد و همچنين ميفرمايد آن ماء اول هميشه بوده و نبود نداشته و عرض ميكنم همهاش اين آبها را خيال كني مطلب را نفهميدهاي ولكن آن ماء اول بينهايت لطيف است و از اين آبها روانتر است چرا كه آنچه در غيب بود اين بايد واسطه بايد و به شهودش بياورد و سعهاش بايد به قدر قدرت اللّه باشد و باز اين ماء يكي از اسماءاللّه نيست مخلوقي است ساختهاند بدئش از ذات نيست سرگم هم نشويد چنانكه شدند و لغزيدند و گفتهاند خودش زيد است خودش عمرو است و ملتفت باشيد عرض ميكنم خداي بي قدرت بي علم و بي حكمت خدا نيست چنانكه خودتان عاجزين ميبينيد اعتنا به آنها نميكنيد. حالا اين را بايد پرستيد از براش خاضع شد كرنش كرد و ببينيد وحدت وجوديها اصلاً معبود ندارند و يا آنكه ملتفت شدهاند ولكن صرفهشان نكرده كه تابع خدائي پيري پيغمبري شوند و اين مزخرفات را در ميان مردم آوردند پيدا كند و يا آنكه لا عن شعور بافتهاند و خودشان هم ندانستهاند كه چه كردهاند و عرض ميكنم كه خداي بي قدرت خدا نيست و معرفت ذات ممتنع است بدون معرفت صفات. حال يك چيزي خيال ميكني كه قدرت ندارد اسمش خداست؟ يا آن كه علم ندارد همچو كسي خداست؟ يا آن كه علم ندارد همچو كسي خداست؟ و عرض ميكنم خدا همچو كسي است كه علم صادر از اوست و علم پيش خدا بعينه مثل قدرتش است ديگر كسي خيال نكند كه از براي خدا افعال قلبي است مثل ساير مخلوقات چرا كه خدا قلب ندارد و چون قلب ندارد افعال قلوب هم ندارد و جميع اسماء بدئش از او است و عودش بسوي او و اگر بنا فكر را بگذاريد ميبينيد همين طورهاست كه عرض ميكند چرا كه اگر علم نداشت نميتوانست چيزي خلق كند و هكذا و اين خدا خدائي است كه نمونههاش از عقل گرفته تا جسم همه را خدا ساخته و هيچكدامش را شما نميتوانيد بسازيد و اين خدا توانسته همه را ساخته و از روي علم هم ساخته و اينها را پاپي ميشوم كه آن حكمتش را بدست بياوريد كه شخص جاهل اصلاً كار نميتواند بكند و اين حرفها را انسان يك پستاش را نگاه ميكند ميبيند راست است ولكن از يك پستاش كه نظر ميكند ميبيند در ملك هم خيلي از بيشعوران كار از روي حكمت ميكنند. پس آتش گرم ميكند و خودش شعور ندارد و هكذا صنايع عجيبه از انسانها بروز ميكند كه عقل انسان در آنها گم ميشود و صنعت خدا همه جا همينطور است و اگر انسان فكر كند در صنعتهاي خدا واللّه محل حيرتش ميشود و گاهي كه در صنعتي فكر ميكني از حكمت آن صنعت تعجب ميكني و عرض ميكنم در تمام ملك خدا اگر نظر كني ميبيني كه تمام صنعتها از روي تعجب است. حالا ميبيني مثل حيوانات اصلاً فهم شعور ندارند مثلاً زنبور عسل چه ميداند بايد عسل ساخت. خوب حالا كه ساخت چه ميداند كه اين عسلها خيلي روي هم نبايد باشد و هكذا سرما و گرما به او نزند، درش را از موم بگيرد بخصوص اين موم چربي داشته باشد كه آنرا حفظ كند. حالا زنبور چه ميداند اينها را؟ و بسا كسي بگويد كه ميشود كه شخص جاهل كار عالم كند و عرض ميكنم نميشود و اگر از روي دقت فكر كنيد علم به حقيقت شيء ميبريد و غافل نباشيد آن حكمت و حقيقت شيء اين است كه تا شخص عالم نباشد نميتواند كتابت كند. حالا يك بچه برميدارد عليالعميا خطي روي كاغذ ميكشد حالا طوري هم واقع شده كه تو فرضاً ميتواني بخواني، اين كتاب نميشود. اين اگر ملاّ بود درسي خوانده بود خطي نوشده بود حالا خطهاش سر و پستائي داشت ولكن اين بچه اصلاً حروف نميداند از خودش هم بپرسي اصلاً نميداند و هكذا شخصي سررشته از ساعت سازي ندارد ولكن دست و چكش حالا همينكه سررشته ندارد ولو دست چكش داشته باشد ساعت نميتواند بسازد، ساعت نميتواند بسازد اگر علم از ساعت سازي ندارد ولكن آن ساعت ساز كه علم ساعت سازي دارد اين اگر خودش هم بخواهد كه اسباب ساعت بسازد ولو بگويد به فلان كه چنين چرخي بساز دورش را دندانه كن و هكذا فلان ميز بساز و همه اينها را فرمايش ميكند از برايش ميسازند و معذلك او علم ساعت سازي دارد و اينهايي كه ساختهاند ندارند و عرض ميكنم ميشود كه تمام اجزاي ساعت سازي را غير درست كند و آنها علم ساعت سازي نداشته باشند و همينها واقعش اين است كه مثل درستي از براي مطلب و همچنين خدا آنچه را كه ميكند از همين گرميها و سرديها و يبوستها صنعت ميكند معذلك از اينها ميپرسد كه چهكارهايد اصلاً شعور ندارند ولكن بپرسي كيف تحيي الموتي آنوقت نشانت ميدهد و جواب هم ميگويد و چنانكه نشان ابراهيم داد و همچنين آن مرغها را كه كوبيد و چهار جزء كرد هر جزئي را در سر كوهي گذارد و عرض ميكنم اگر حيوانات هم نگاه ميكردند آن اجزاء را و هكذا وقتي كه پرپر ميكردند ميديدند حيوانات ولكن حيوانات نميفهميدند كه ابراهيم چه خواست از خدا و خدا چه تعليمش كرد و كأنّه علمشان زياد نميشود مثل بچهاي كه نگاه كند كه مرغي را تكه تكه كنند و به هم بچسبانند. حالا اين اماته و احيا است بچه هيچ سرش نميشود و شما غافل ببينيد خداوند چه جور صنعت ميكند ميآورد روح غيبي را مينشاند در بدني از براي آن نكه اگر چنين نكند حكمتش ناقص ميشود و حكمت او ناقص نيست. پس روح نباتي نيست ولكن اين را بايد نزولش داد تا مخض شود. پس روح ميآيد به بدن تعلق ميگيرد جذب ميكند همين آبها و خاكها را و تا آنكه ميرود در بدن درخت و چنان حل طبيعي و عقد طبيعي ميشود كه يك چيز درست ميشود بعينه صمغ و خود صمغ است و روز اول هم صمغ ميسازند. پس ابتداء صنعت تخمه ساختن و حجر ساختن است حالا اين صمغ كشناك هرچه ميكشي كش ميآورد اين سرش را بجنباني آن سرش خبر ميشود و هكذا و همچنين انسان سرش را ميخاراند همه اعضاش خبر ميشود. حالا اين صمغ از همين آب و خاك ساخته شده پس مثل آب ميماند چرا كه جاري ميشود و هكذا كش ميآورد چرا كه خاك دارد پس اين آب دارد هم خاك دارد و تخمه كه شد جذب دارد و دفع دارد. پس اول درجه غيبي كه تعلق ميگيرد به شهود نبات است. پس اين نبات خيلي نزديك است به عالم جسم بلكه يك وقتي وبد كه گياهها بود حيوانها نبودند و تعجب آنكه گياه را از براي حيوانها ساختند و گياه بود و حيوان نبود چرا كه حيوان بايد سوار نبات شود تا روح جاذب و هاضم نباشد روح حيات به او تعلق نميگيرد و انشاءاللّه روح بخاري را حالا بفهميد و اغلب خيال ميكنند كه روح بخاري مثل پف ميماند و روح بخاري عرض ميكنم مسكن حيات است و تا خون در قلب نرود و بخار نشود قلب هم زنده نميشود و آنجا كه رفت نبات ميشود جاذب هاضم ميشود و حيات روي همچو جائي مينشيند و بسا خانهاش را درست ميكنند و بعد او ميآيد و هكذا و تا حيوان را نسازند انسان را نميسازند اگرچه حيوان را براي انسان ميسازند. پس مخلّقة و غير مخلّقة را خداوند خلق ميكند پس او جماد نبود و هيچ باراني از آسمان پايين نميآمد و زمين مانند مس گداخته بود و خوررده خورده باران آمد و گياه ساخته شد و گياه از براي حيوان است و حيات بايد مسكن در نبات باشد و كرم در سيب پيدا ميشود و بايد سيبي باشد تا كرم درست شود و آن وقت حيات به او تعلق بگيرد. پس حيات مسكنش در قلب است ماوسعني ارضي و لا سمائي پيغمبر را بردند به عرش و تا به عرشش نبرند پيغمبر پيغمبر نميشود و تا متصل نشود به خدا پيغمبر نيست. خوب پيغمبر مثل ما باشد ديگر شرافتي ندارد و آن نبي بايد برود پيش خدا و بداند كه خدا چه اراده دارد كه خودش چه كند آنوقت بيايد به ما هم بگويد كه خدا از شما فلان كار را خواسته. پس پيغمبر از خدا خبر دارد چرا كه قلب المؤمن عرش رحمان است نه آنكه قلب صنوبري منظور باشد چرا كه آن مرغه هم دارد.
پس ملتفت باشيد اصل صنعت خود اين تخمه و خود اين حل و عقد چنين است و خدا تخمه ميسازد از همين آبها و خاكها ميگيرد و جوري داخل هم ميكند كه آبش همراه خاكش صعود ميكند يا نزول ميكند و بالعكس و ما هم داخل هم ميكنيم ولكن نميتوانيم جوري داخل هم كنيم كه اگر آبش صعود كرد خاكهاش هم صعود كند ميبيني هرچه قند بجوشاني خاكهاش در ديگ ميماند يا آنكه خيلي تند بجوشاني در هوا ريخته ميشود ولكن صانع كاري ميكند كه قندش بعينه مثل نمكي كه در آب حل ميشود باز ملتفت باشيد اين قندي كه ما ميسازيم قند نيست چرا كه اين آب قند را كه بجوشانيم قندهاش نميرود بالا و آبهاش ميرود و قندهاش ميماند اين است كه قندهاش ميماند ته ديگ و آبهاش ميرود بخار ميشود ولكن خدا كه ميخواهد صنعتي كند و چيزي بسازد جوري آب و خاك را داخل هم ميكند كه اگر آبش صعود كرد خاش هم صعود كند و بالعكس پس اول درجهاي كه خدا ميسازد نباتات را ميسازد و اول درجهاي كه محل عنايت است همين نبات است و اين را ميسازد والاّ خورده خوردههاش هم خيلي است و از اينجا است كه اعرابي سؤال كرد از نفس فرمودند فاي نفس تريد؟ و حضرت خواستند كه نفس انساني را بيان كنند و باز نخواستند كه نبات را بيان كنند. سائل سؤال كرد عرّفني نفسي يعني روح مرا بيان كن چيست فرمودند كدام نفس؟ گفت مگر من نفوس عديده دارم؟ گفتند نفسي داري كه جاذب است ماسك است هاضم است و روح غيبي است و اين روح در تمام بدن دفع ميكند هضم ميكند بزرگ ميشود كوچك ميشود گاهي چاق گاهي لاغر ميشود.پس اين هاضم و دافع و ماسك بدئش از اين عناصر و عودش بسوي عناصر است و اذا عاد عاد عود ممازجة و عرض ميكنم هيچ جا به نبات نگفته كه من تو را عذاب ميكنم. نبات را ساختهاند كه رزق عباد باشد، نبات رزق عباد است و رزقش ميرود تا آنجايي كه مسكي حيوان ميشود و اين نبات مسكن حيات است و حيات بي مسكن نميشود ساخت و اين نبات را ساختهاند از براي آنكه رزق حيوان قرار بدهند و اذا عاد عاد عود ممازجة و معلوم است آب كه عود كرد ميرود پيش آب و هكذا هواش به خوا خاكش به خاك، دوده به دودهاش ميرود و معلوم است اين نفس انساني نيست چرا كه بقاء ندارد. ميفرمايند باز نفس ديگر داري غير از آنكه جاذب و هاضم است و آن سميع و بصير است و باز اين هم اذا عاد عاد عود ممازجة لا مجاورة چرا كه از عالم قيامت نيامدهاند و از همين وسطها ساخته شدهاند نهايت حيوانش ريشهاش در نبات است و انسان ريشههاش در حيوان است. ديگر ملتفت باشيد روي كلّه حيوان، انسان سوار است و خيال منزلش روي كلّه حيوان است. ديگر خيالي نباشد انسان خيال كند ديگر خدا قادر نيست كه انسان بسازد و حيوان نباشد، عرض ميكنم اول بايد جماد باشد و روي مغز جماد نبات باشد كه جاذب بابشد و هاضم باشد و روي اين نبات حيوان باشد سامع و باصر باشد و هكذا روي اين حيوان خيال باشد و خيال عرض ميكنم ميرود به ماضيها و استقبالها ولكن هميشه در يك خيال است هرجا ميرود همانجا است و وقتي كه ملتفت شخصي است ملتفت ديگري نيست و غافل نباشيد آن نبات بخصوص جاي حيوان است. حالا ديگر يكپارهاش را بايد بخورند راست است آنچه هست تمام نبات را از براي حيوان ساختهاند و حيوان را از براي انسان ساختهاند پس نبات مسكن حيات است و حيات مسكن خيال و فكر است و تعقلات ظاهري است و باز جاي ديگري هست كه اين خيال را نداند يك جائي باشد و انسان در آن واحد نميتواند خيالات مختلفه داشته باشد و اين است كه خدا فرمايش ميكند ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و مراد خدا از اين آيه خواه زن يا مرد باشد تفاوت نميكند ولكن جائي ديگر هست كه تمام معلومات آنجا هست و حاضر است و محتاج نيستي كه تحصيل معلومي كني. پس آنجايي كه معلومات تمامش حاضر است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ احصيها آنجا قيامت است و قيامت يعني همچو جائي و وقتي كه ميميري ميبرندت آنجا و وجدوا ماعملوا حاضراً حتي چشم بهم زدن خودمان را آنجا ميبينيم حالا ديگر قيامت از كي است؟ عرض ميكنم اگر تو مجنون هستي و ديوانه ما اصلاً حرف با تو نميزنيم برو با بچه بازي كن و واللّه اگر نبودند چند نفري كه گوش ميدهند ما تمام مردم را ابنهبنقه خيال ميكرديم و ملتفت باشيد قيامتي هست به چه دليل؟ به همين دليل كه الان تمام معلومات من پيش من حاضر است و من محتاج درس خواندن نيستم. پس معلومات شما افعال شماست و صادر از شما است. پس معلومات هستند و معلومات دور و برمان را گرفته و اگر خوشت نميآيد كه معلوماتت را ببيني تابع خدا و رسول باش و به ميل و هوي و هوس خودت راه مرو واللّه و همان هول مطلع است كه انسان تمام معلوماتش را ميبيند و مثل ابوذر كه رزق شبش را فكر نميكرد و به رزق روزش قانع بود ميفرمودند كسي اگر بخواهد زهد عيسي راببيند نظر كند به ابوذر و مثل ابوذر باشد و در حال او فكر كند. او به پسرش ميگفت – و پسرش ذرّ بود – اگر هول مطلع نبود دوست ميداشتم كه بميرم ولكن از هول مطلع ميترسم. پس ميل به دزدي ميكني بعينه ميشوي مثل موش. ميفرمايند در بين نماز كه توجه به خدا نداري نميترسي كه خدا به صورت الاغت بكند و قد فعلت و ميفرمايند و مثل الاغ شدهاي و الاغ در ميان حيوانها ضربالمثل شده اگرچه گاو خيلي خرتر است و كمشعورتر و گاو ضربالمثل شده در پرخوري ولكن الاغ ضربالمثل شده در ميان حيوانها در خريت و همچنين ميل ميكني به مال مردم در خفا به صورت موش ميشوي و هكذا در علانيه به صورت گرگ ميشوي و همچنين نمّامي ميكني به صورت عقرب ميشوي، ميل با جائي ميكني به صورت نرخر ميشوي. يك جائي است كه هول مطلع است ولكن منزلمان نيست و همهاش كار خودتان است و انسان ممنون خدا ميشود كه منزلمان نيست ولكن حالا توي دنيا ميشود خيال را گردانيد ميخواستيم دزدي كنيم حالا نميكنيم و هكذا كار ديگر كنيم حالا نميكنيم ولكن منزل اصلي كجاست؟ آنجا است كه تمام معلومات انسان هست. بله آنجا هم انسان تصور كند خيال اعمالش را كند خجالت ميكشد اين است كه ميفرمايند علمهاي بد را ستر كنيد خدا ستّار است و خيلي از معاصي را ستر ميكند حتي ملائكه هم خبر ندارند و آنها را ميآمرزد و ميفرمايند اگر تو تعمد كني و ستر كني اعمال قبيحه را و كسي را خبر نكني چرا كه اگر خبر كني فساد پيدا ميشود اگر چنين ستر كردي خدا هم يك وقتي است كه تو را عفو ميكند و ميآمرزد.
برويم سر مطلب، مطلب آنكه از براي انسان مراتب عديده است و اين مراتب پهلوي هم مينشينند و طور صنعت خدا اين است كه نبات هميشه توي جماد و حيوان روي نبات و هكذا خيال روي حيوان و هكذا نفس قدسيه فلكيه تلعق ميگيرد به خيال حال آنكه تعلق گرفت معلومات خودش همراهش حاضر نيست؟ البته حاضر است و وجدوا ماعملوا حاضراً و حالا اينها همه پيش عقل آمده ميبينيد عقلمان آنچه ميفهمد و حكم ميكند غير از آن چيزهايي است كه خيال حكم ميكند و خيالمان هرچه را حكم ميكند او حكم نميكند كه واقعيت دارد يا ندارد بلكه او دليلهاش دليلهاي كلي است و كليات پيش خيال متصور نيست. پس عقل تعلق گرفته به نفس و هكذا به تمام مراتب تا سر از اين بدن بيرون آورده. حالا چرا عقل را آوردهاند توي اين دنيا؟ عرض ميكنم اگر نياورده بودند اصلاً خلقت او بيحاصل بود حتي خلقت اين جماد نبات حيوان بيحاصل بود چراا كه خدا آب ميخواست چه كند؟ حيوان ميخواست چه كند؟ پس اين آبها را ساخته چرا كه به كار تو ميآيد و اگر اين آبها نبود تو هم نبودي. پس زيدي خلق ميكند از اين آبها متأثر ميشود و هكذا انسان صورتها را ميخواهد ببيند اشكال ميخواهد ببيند اشكال را خلق ميكند و هكذا انسان از يك پاره صورتها و صوتها متأذي ميشود بسا غش كند و همچنين موسي ديد آن صورتها را و غش كرد. عرض كرد خدايا تو ميداني اين قوم مرا كه از از من مؤاخذه خواهند كرد كه جمعيت ما رابردي و كشتي. آنوقت خطاب شد كه غصه مخور ما آنها را زنده ميكنيم و معلوم است كه انسان از يكپاره صورتها بدش ميآيد و تا آدم چشم نداشته باشد از صورتهاي مهيب نميترسد و هكذا صورت بد و خوب را تمييز ميدهد و هكذا روح نباشد بدن هيچ نميفهمند و هكذا بدن نباشد روح متعين نميشود ولكن روح كه هست بدن هم كه هست حالا هم روح خيلي چيزها ميفهمد هم بدن. خير خيال هم خيلي چيزها ميفهمد، خير نفس هم متعين ميشود و هكذا عقل و همه به كارهاشان ميرسند. و صلّياللّه علي محمّد و آله الطاهرين. پايان دفتر ششم
[1]– بر اصطلاح عامه مردم .