(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد هجدهم – قسمت اول
(دوشنبه 17 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
گاهي به لحاظي مراتب غيب را اسمها ميگذارند و مردم اصلاً داخلش نيستند و نميفهمند مقام فؤاد و مقام عقل و مقام روح را و مقام نفس را شمردهاند در اينجا اينها را تماماً مراتب فعل و مراتب مشيت ميشمارند و اينها را كأنه داخل مخلوقات نميشمارند. بعد ميآيند سر مراتب مخلوقات، باز چهار مرتبه ميشمارند و اصلاً مردم ــ آنهايي كه خارجند ــ نميدانند كه چه ميگويند و اين قدري كه مردم ميبينيد بحث كردهاند، آقاي مرحوم ميفرمودند حالت ما حالت آن كساني است كه نشستهاند غذا ميخورند، حالا آن استخواني كه ميماند دور مياندازند. حالا كلاغي ميآيد قار قار ميكند، يا آنكه سگي برميدارد. حالا قار قار، وق وق ميكنند؛ و اگر ملتفت باشند اصل مائدهها چيست آنوقت قار قارها بلند ميشود. شما ملتفت باشيد اصل چيزي كه از خدا صادر شده مشيت او است. قدرت، مشيت از خدا صادر شده و در نفس مشيت هيچ كثرت نيست. يكجاييش عقل است، عقل ميسازد. فؤاد را خلق ميكند و اول مراتب انسان فؤاد است و مشيت فؤاد را خلق ميكند.
غافل نباشيد از ملاحظاتي كه شده است؛ ميفرمايد عقل اول ماخلق اللّه است و معذلك مرتبه فعلي آنجا اثبات ميكند. راه اثباتش بعينه مثل اين است كه هميشه آتش در دود ظاهر است و آتش بيدود نميشود تصور كرد مگر به تحليل عقل و آنچه پيدا است دود است. و لكن به تحليل عقل كه بروي، اين شعله همهاش دود نيست بلكه از آتش و دود است و يكي از كليات و مصطلحات است كه آن چيزي كه شيئي غالب در او است ناميده ميشود به آن اسم. و آن چيزي كه به كار مردم ميآيد همين دودي است كه درگرفته به آتش است، به نار غيبي است. به ايننسق غالباً اسم غالب را ميبرند. پس دودي كه درگرفته، غالباً اسمش را نميبريم چراكه اسم غلبه به آتش است. گاهگاهي هم ميگوييم كه اين آتش، دودي است كه درگرفته است به آنش. و آنچه مصطلح خدا و رسول و پير و پيغمبر است همين است. رسول كي است؟ آنكسي كه با مردم حرف ميزند. حالا اين رسول غذا نميخورد؟ چرا. رسول يعني امر غيبي؟ حاشا، بلكه رسول كسي است كه زيارتش ميكنيم، دورش ميگرديم. و اين نيست مگر به غلبه، چراكه اين حركتي ندارد مگر به حركت روح، سكوني ندارد مگر به تسكين روح. مثل آنكه با فكر نگاه نميتوانيم بكنيم مگر آنكه اراده بكنيم، چشم حركت نميكند مگر به تحريك روح و هكذا. حالا كه چنين شد پس حركت، حركت روح است و سكون، سكون روح است. پس اين بدن چهچيز است؟ اين بدن مغلوب است. گاهي ميگوييم اين بدن هيچكاره است، اين را نميبيني كه غير از روح است. و اين اصطلاحي است كه محل اعتناي رسول خدا و ائمه طاهرين است و اينهايي كه نيمچه حكيم هستند اعتنا به ظواهر ندارند. مثلاً ميگويند چوب ضريح چه حرمتي دارد؟ اين چوب است. عرض ميكنم چوب ضريح است، حاجتها روا ميشود. خاك كربلا مثل ساير خاكها است ظاهراً، ولكن شفاي مردم است، رفع مرضها ميكند چراكه هر چيزي همينكه منسوب به پيري و پيغمبري شد، آن خيلي محترم است. حالا همين چوب را تراشيدي به صورت ضريح، البته نميشود بيحرمتي كرد به او، اگرچه چوب را ميسوزانيم. پس آن جهت غلبه را هم ملاحظه ميكنند.
پس مقام فؤاد مقامي است از مقامات فعل، چراكه فعل غلبه دارد در او. چراكه اصل عالم امكان بخودي خود نه حركتي دارد و نه سكون. بعينه مثل قلمي است در دست كاتب كه كاتب اگر نوشت، نوشته ميشود و اگر ننوشت، نوشته نميشود و لايملك لنفسه حركةً و لا سكوناً، و مخلوق را تا فعلي بر او وارد نياوري، لايملك لنفسه شيئاً. حتي آن امكان بزرگ را اگر خداوند دست به او نزده بود هيچچيز نبود. و آن اعلا مراتب خلق فؤاد است و دست ميزنند به او. اين است كه فعلش فعل مشيت و سكونش سكون مشيت است و ميآيد تا پيش معصوم. قولش قول خدا است عباد مكرمون لايسبقونه حرف نميزنند مگر به اذن خدا. پس اين جهت غلبهاش هميشه به روحاللّه است و روحالقدس حرف ميزند، پس جهت غلبهاش است و جهت مغلوبيت اين است كه اينكه حرف ميزد غير از اين است كه اينجا نشسته. پس لاغر ميشود، ضعيف ميشود، غذا ميخورد. پس به جهت مغلوبيت ميشود حرف زد كه اگر اين بدن حركت كرد، حركتش، حركت روح است. اگر اين زبان تكلم كرد، قولش، قول روح است. همينطور است كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه واقعاً رسول غير از خدا است، رسول مخلوق است و خدا مخلوق نيست، نهايت رسول اللّه است، خلق اول است ولكن خلق اول، حالتش چهطور است؟ تمام آن كساني كه معصوم هستند، عاصم و حافظشان خدا است و خدا عهد كرده، حتم كرده كه به آن مخلوق اول، آنها را حفظ كند. حالا فرموده برو دعوا، ميرود. فلان حرف را بزن، ميزند. پس واقعاً معصومين، عاصمشان خدا است و خودشان چندان هم زور نميزنند و زور ميزنند كه زور نزنند. پس اگر حركت ميكنند، حركتشان ميدهد و بالعكس. آنها حرف ميزنند، او حرفشان ميآورد و بالعكس. حالا كه چنين است عباد مكرمون قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، حكمشان، حلالشان، حرامشان وهكذا تمامش مشيّة اللّه است و چون جهت مغلوبيت دارند ميگوييم قولشان قول خدا است. خدا خودش قول دارد، كسي ديگر نيست كه قولش قول خدا است و هركس كه امرش امر خدا نيست، قولش قول خدا نيست، ميگويد من خودم قول دارم، اين قول شيطان است. ماذا بعد الحق الاّ الضلال؟ و اصل دين در تمام اديان اينطور است ولكن حالا عملشان برخلاف است خودشان از راه بيرون رفتهاند.
و معصوم كسي است كه قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است و اينها غافل نميشوند. بله، اگر آن جهت مغلوبيتشان، آن جهت غالبيتشان توش نبود خلاف ميكردند، معصيت ميكردند ولكن حالا كه آن جهت غالبيت در ايشان هست، حالا قولشان قول خدا است، حلالشان حلال خدا است، حرامشان حرام خدا است. و اين نوعش در تمام اديان هست كه آن حجتي كه از جانب خدا است بايد معصوم باشد، مطهّر باشد. حتي سنيها قبول دارند، حين ابلاغ يهود و نصاري قبول دارند، ولكن ميگويند حين الابلاغ شرطش عصمت است و ميگويند داود زنا كرد و حرفشان آن است كه ميگويند انبيا در وقت ابلاغ معصوم هستند و اصلاً اهل علم نيستند چراكه آن كسي كه معصوم نيست در آن چيزي هم كه تبليغ رسالت ميكند، بسا قولش قول خدا نباشد، ما چه ميدانيم حين تبليغ چهوقت است؟ و سنيها و يهود و نصاري اصلاً بصيرت ندارند در دين و مذهب، چرا بايد آن پيرهخر خليفه باشد؟ پيرهخر كه در دنيا پر است، خيلي است. همينطور ابيقحافه پدر ابوبكر بود، گفت اگر بنا به پيرمردي است من پدر او هستم. پس معصوم كسي است كه عاصمش خدا است و لا قوّة الاّ باللّه. از اين جهت فعلشان فعل خدا است و نميماند چيزي مگر آنكه اگر منسوب به ايشان است، منسوب به خدا است.
و اما اينكه اطاعت خدا جدا است، غير از اطاعت نبي است مثل آنكه ميگويي دود در آتش است و آتش در دود است و گاهي هم اسم مغلوبيت را مثل اسم غالب ميگوييم و ميبريم و ببينيد آتش بيدود نه جايي را گرم ميكند نه غذا را طبخ ميكند و بالعكس و ببينيد آتش در تمام جاها هست، در آين هوا آتشها است چنانكه اگر جمعش كني، آتش درميگيرد. حتي اين هوا را اگر جمع كني و رطوبت و يبوستش جدا گرديد، در همين قرع و انبيق جمع كردند، يك خاك ميده بدست آوردهاند، تا پفش كردي آتش ميگيرد. و همينطور آتش در آب هست و اگر آتش را جدا كني از آب، ميسوزاند. و آتش و هرچيزي، همانجايي كه غلبه ميكند؛ مسمي به آن اسم است و آتش است و غالب است و قاهر است. حالا چونكه دود جنسيت دارد با آتش، از جنس عناصر است و به آتش درگرفته است، حالا مسمي به اسم مغلوبيت هم ميشود و بايد حرمتش را خيلي نگاه داشت و اين است كه رفع حاجت ما را ميكند. و ابتدايي كه خدا شروع در خلقت ميكند، اول بسائط را خلق ميكند و جعلنا من الماء كل شيء حي اوّل عقل را خلق ميكند، بعد تكهاش را ميگيرند عقل فلان را ميسازند وهكذا نفس. و اين آن مراتب بسائط خدا است و غالب در آنها مشيت است؛ و مغلوبيت، جهت خوديتشان است و حركتي و سكوني ندارند مگر به تحريك و تسكين مشيت. اين است كه اسمش را فعل و مشيت ميگذارند.
پس اين مراتب چهارگانه فؤاد و عقل و روح و نفس، جهت بسائطشان مشيت است و مشيت الهي از باب تعلق گرفتنش به خلق به تحليل عقل مراتب پيدا ميكند و مشيت همهچيز به او حركت ميكند چراكه جهت قادريت خدا است و قادر، اسم خدا است. و اشياء را در كون كه ملاحظه ميكني كلّشان منقاد و مطيع خدا هستند؛ كل قدعلم صلوته و تسبيحه.و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 19 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
از براي هر مولودي چهار مرتبه تا نباشد موجود نيست. يك مقام ماده دارد ماده نوعيه و مقام صورت نوعيه و ماده شخصيه و صورت شخصيه. و جميع موجودات بايد اين چهار مرتبه و مقام را داشته باشند و شيء نميشود در ملك خدا اجزاش از اين چهارتا كمتر باشد و در همهجا هم همينطور است ولكن حكمت آن است كه انسان ببيند همهجا بر يك طور است.
(در اينجا يك يا چند خط از درس افتاده است)
پس آن مقام كه هوا را بدون ملاحظه اينكه ميلي به سمتي داشته باشد و در جوف انسان محفوظ است آن هوايي است كه تمام اطرافش مساوي است. پس مقام نقطه است، نه شرقي است و نه غربي است. پس اين مقام نقطه از جوف كه رو به بالا ميآيد، اين مقام الف لينيّه است و مقام روح است. يك جايي مناسبتش آن است كه الف ميگويند، يك جايي رياح و باد ميگويند و يك جايي است كلمه ميخواهند بسازند ابتداش اينها را ميگويند. معلوم است آن كلمه كه ابتداش را ميخواهي تلفظ كني، ابتداءً هوا است، محفوظ است در جوف انسان. بعد اين هوا صعود ميكند الف لينية پيدا ميشود، الف خنجري پيدا ميشود. بعد اين هوا كه صعود ميكند بعضي از هوا در حلق ميايستد، بعضي در دهن وهكذا در مقاطع حروف كه آمد اينها اتصاف پيدا ميكند، حروف پيدا ميشود. پس اين كلمه اول مقام نقطه را دارد كه در جوف محفوظ است، بعد صعود ميكند و مقام الف لينيه پيدا ميشود و صورت حروف در او نيست اگرچه كشيده شد ولكن در مقطع حروف واقع شده ولكن صورتي است كه از جوف به بالا آمد، پس الف خنجري شده، بادي است كه متحرك شده. پس هواي متحرك اسمش باد است و هواي ساكن اسمش نقطه است. اگر اين چهار مرتبه واقعاً حقيقتاً چهار مرتبه است بايد اول باد ساكن باشد و اين مقام نقطه است و بعد صعود ميكند مقام الف لينيه پيدا ميشود و يك خورده بالاتر ميآيد «اه» پيدا ميشود وهكذا بالاتر حروف حلق پيدا ميشود. نزديك به سقف دهن ميآيد كاف پيدا ميشود، ميآيد در روي زبان باء پيدا ميشود وهكذا كنار دهان ضاد و راء پيدا ميشود وهكذا به لب ميآيد ميم و نون و باء پيدا ميشود.
پس كلمه چهطور درست ميشود؟ اينطور كه اول هوايي ميخواهد حركت كند تا اينكه هر جايي صورت معيني بگيرد. حالا كه اينها تركيب شد كلمه درست ميشود. حالا كه اين كلمه را انداختي معني از او فهميده ميشود. پس اين معني مثل باراني است كه از شكم ابر بيرون آمده. ابر بايد هوايي باشد، بعد اين ابر حركت كند و باد كه آمد دليل باران است. ابتداش هوا است و مقام نقطه است، بعد حركت ميكند و مقام الف لينيه است و صورت بخصوصي ندارد. بعد اين ابرها جمع ميشود تكهتكه به هم جمع ميشود، كلمه درست ميشود. پس اين مراتب كه چهار مرتبه است از براي هر مخلوقي هست و من كلّ شيء خلقنا زوجين هم مرد چهار تا است هم زن چهار تا است، چرا كه قبل از تزويج نه مرد را زوج ميگويند و نه زن را زوجه. او مرد است او زن است ولكن وقتي كه تزويج كرد آن خوديت خودش با نسبت او به زن و بالعكس، پس چهار زوج شد. پس اين مقامات در تمام مقامات، در تمام جاها در ملك خداوند هر موجودي اين چهار تا را دارد: ماده نوعيه، صورت نوعيه؛ وهكذا. پس ماده نوعيه در كلمات و حروف بخواهيد بفهميد، ماده نوعيه مثل اين كلماتي است كه حرف ميزنيد ولكن آن جايي كه مينويسيد، ماده نوعيه، مركب و دوده است و وقتي كه مينويسي مقام صورت نوعيه است. ميفرمايند نون نهري است در جنّت و آن وقت از كنار اين نهر قلمي سبز ميشود و هفت بند دارد و اين قلم از ريشه آب ميكشد و از سرش بيرون ميآيد بعينه مثل درخت ظاهري. آن مقامي كه اين درخت در كنار آب روييد، مقام خود درخت مقام قلم است و مقام آب، مقام نون است و آن قلم يك طرفش متصل به نون است و يك طرفش متصل نيست. پس آب را ميكشد در گلها و برگها و شاخهها. و آب مادامي كه در حوض بود اصلاً نه تلخ بود، نه شور و نه شيرين و نه گنده؛ ولكن بعد از آنكه درخت مكيد مقام الف لينيه پيدا ميشود چراكه نه شيرين است نه تلخ است وهكذا اين ميآيد در برگها تلخ ميشود، در ميوهها ترش ميشود. اولش زمخت ميشود خورده خورده تلخ ميشود، خورده خورده شيرين ميشود. باز هستهاش يكجاييش تلخ ميشود، خورده خورده شيرين، و همچنين سرخ و سبز ميشود. پس اگر آب نباشد نه قلم است نه ميوه؛ و آب كه پيدا شد، اول چيزي كه پيدا ميشود قلم و مقام الف لينيه است و او در مقام نقطه است و محال است و ممتنع است كه اگر نقطه نباشد حروف پيدا شود چنانكه ممتنع است كه اگر آب نباشد درخت پيدا شود. پس اينها را كه دانستيد مقام بسايط را ميفهميد كه اگر آب نبود، خاك نبود، هوا و آتش نبود، ما نبوديم. متولدات بايد بواسطه بسائطشان پيدا شوند و هر چيزي بايد چهارمرتبه داشته باشد و ابتداي هر مرتبه مقام نقطه، مقام ماده نوعيه، مقام مبدء، مقام اصل اسمش است و مبدء هر چيزي آب است، مثل اينكه مبدء خودتان هم آب است و جعلنا من الماء كل شيء حي پس بايد آب باشد و از آب قلم برويد و اين قلم آب را به خود ميكشد و آب كه حركت كرد آمد در شاخهها در هر شاخهاي به شكل خودش ميشود. پس ميوه از درخت پيدا شد، درخت از آب پيدا شد. پس لامحاله از براي هر چيزي به لفظي ماده نوعيه و صورت نوعيه هست و هكذا. حتي اينكه اين امر را ميبريد به مشيت، چهار مرتبه دارد و مقام اول مقام نقطه است، مقام دوم مقام الف لينية است و مقام سوم مقام تقدير است. قدر كه پيدا شد، حروف و كلمات كه پيدا شد، قضا پيدا ميشود. و ابتدا كه نجّار نجّاري ميكند چوب ميخواهد، مقام نقطه است. بعد تختهها را ميبُرد، اين تختهها مقام صورت نوعيه است. خود چوب مقامش ماده نوعيه است، تا اينها را تخته نكني كه نميشود. بعد اينها را، اين تختهها را ميآورند از براي كرسي مناسب است، كرسي تختهاش طوري ديگر پايهاش طوري ديگر، اين مقام حروفش است و مقام ماده شخصيه است و مقام اولش چوب است و بعد اين تخته تختهها را كه بريدهاند صورت نوعيه است چراكه از همان تختهها در و پنجره ميشود ساخت لكن بعد از آنكه اندازه كرسي گرفتي، ماده شخصية پيدا ميشود و ممتاز از در است. تا آنكه اينها را كه جمع كردي صورت شخصيه تمام ميشود و كلمه تمام شده. و ممكن نيست مخلوقي از مخلوقات موجود شود بدون اين چهارمرتبه. اينها را در مشيت ميبريم، كلمه مشيت اين چهار مرتبه را دارد: ماده نوعيه او مقام مشيت است، و صورت نوعيه او مقام اراده است، ماده شخصيه او مقام قدر است، مقام اندازهگيريها است؛ بعد صورت شخصيه او قضا ميشود. در هرجايي به حسب خودش اين چهار مرتبه بايد باشد و در جاهايي كه عالم فصل است انسان خوب ميفهمد. مثلاً در چوب به آساني ميبينيد كه چوب است، پس مقام ماده نوعيه است. بعد ميبُرد اين چوب را، مقام صورت نوعيه است. به آساني ميبينيد، بعد مناسب كرسي تختهها را اندازهگيري ميكند، اين ماده شخصيه است. و هر چيزي را كه از براي چيزي ميگيرند، يك خصوصيتي دارد بسا خيلي چيزها و خيلي جاها انسان ملتفت نباشد، از خيلي چيزها پرت شده.
عرض ميكنم پايههايي كه تركيب نشده، كار كرسي نميكند. پس صورت شخصيه نيامده، تكه تكههاي او بكار نميآيد. مثل اجزاي ابر كه تا متراكم نشود باران نميبارد و اجزاي ابر، باران ندارد. و همهچيز در عالم فصل خوب روشن است و در عالم وصل بر طبق عالم فصل است. مسائل در بعضي جاها روشن است بخلاف بعضي جاهاي ديگر و انسان از روشنايي ميرود به تاريكي، تاريكيها روشن ميشود. انسان ميبيند در عالم فصل چوبها را جدا، تختهها را جدا و هكذا، آسان ميفهمد و ميبيند فاعل او جدا است، ارّه جدا است و اسبابش جدا است. يك كرسي چند سبب دارد؟ خيلي. ارّه تندي ميخواهد، فاعل ميخواهد، آن فاعلش شعور و ادراك ميخواهد. اينها تمامش در عالم فصل جدا است و اينكه آسان است ياد گرفتنش و فهميدنش به جهت همين است. آن معلمين هم كه آمدهاند از اين عالم كه عالم فصل است بالا ميروند، از پايين كه عالم فصل است بيان را بالا ميبرند و حرف ميزنند و مقدمه را ذكر ميكنند آنوقت نتيجه ميگيرند. اين است كه هميشه قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا و العبودية جوهرة كنهها الربوبية تو عبوديت را كه ميتواني ببيني، او را كه ديدي ربوبيت را هم ميتواني ببيني. پس در نفس مشيّت، در اين جاها بعد از آنكه بخواهي اسباب را جمع كني آسان است ولكن در جاهايي كه هيچ چيز نيست و عالم اتصال است انّ اللّه سبحانه قبض من رطوبة الرحمة.
(در اينجا يك يا چند خط از درس افتاده است)
مثل اينكه شما اگر بخواهيد قيام خود را احداث كنيد و اجزاش در خارج نيست. اگر شما بخواهيد كرسي درست كنيد اجزاش در خارج هست. چوب است ميبُريد كرسي ميسازيد ولكن نشستن من چيزي از او در خارج نيست و همه را بايد من احداث كنم. ماده نوعيه، صورت نوعيه، تا آخر همه را من بايد احداث كنم. پس ماده نوعيه جلوس، قدرت بر جلوس است.
اگر ميخواهيد حكيم شويد آن لطائف حكمت را ياد بگيريد. ماده نوعيه جلوس دخلي به ماده نوعيه قيام ندارد باز جلوسيّت توش نيست و ماده نوعيه قيام، قدرت بر قيام است و بايد قياميّت توش باشد. پس آن قدرت بر الف بايد الفيت توش باشد. پس قصد نماز غير قصد روزه است. قصد حركت طور ديگر، قصد سكون طور ديگر. قصد نماز، نماز نيست. قصد روزه، روزه نيست. قصد ميكني كه روزه بگيري و شرايطش كه بعمل آمد، روزه گرفتي. پس قصد نماز، روحي از نماز، شبحي از نماز توش هست وهكذا اگر اينطور نباشد قصد هر چيزي قصد بخصوص نيست. اين است كه بايد از براي هر چيزي ماده بخصوص و نطفه بخصوص باشد. اين نطفه كه از براي انسان است طوري ديگر تربيتش ميكند و هكذا. ميفرمايند اگر حامله در وقت حملش سيب بخورد، انار بخورد، كندر بخورد، اين زيرك ميشود، اين دانا ميشود، پُرحافظه ميشود. اگر باقلا بخورد خر ميشود. پس نطفه نبي ولو نبي نيست، ولكن اگر بزرگ شد نبي ميشود. تخمه خربزه خربزه نيست، بزرگ كه شد خربزه ميشود. هر تخمي از تخم ديگر جدا است اين است كه نظم حكمت همهجا مثل هم است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت نطفه ميسازد، بعد علقه وهكذا هرجا به حسب خودش، نطفه از براي الاغ، علقه از براي الاغ، مضغه از براي الاغ، انشاء خلق ديگر كه روح الاغي باشد. از براي انسان نطفهاش نطفه انساني وهكذا از نبي، نبي ميشود. از حكيم، حكيم. از شاعر، شاعر. شاعر، به مشق شاعر نميشود. و آنكسي كه در نطفهاش شعر نيست بزرگ كه شد شاعر نميشود. نطفه كه نطفه نبي نيست، بزرگ كه شد نبي نميشود.
بچههاتان در طفوليت پي هر كاري كه ميروند، بدانيد كه از براي آن كار خلق شدهاند. بچهاي است قلم و دوات برميدارد، اين معلوم است نويسنده است. بچهاي است كه با خاك و گِل بازي ميكند، يك كسي است شعر ميگويد وهكذا. و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطاهرين.
(شنبه 22 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
در خصوص فعل و آنچه صادر ميشود از فعل درست ملتفت باشيد كه همهجا بر يكنسق و بر يكطور است ولكن چون اهل فنّش نيستند و بعضي دربند نيستند، نميدانند چهطور ميشود. پس فعل تعلق ميگيرد بر هر موضعي و كاري ميكند، مثل كارهاي خودتان و تعلق ميگيرد يك مرتبه قلم دست ميگيرد و بنا ميكند به نوشتن و معلوم است اگر فعل نباشد حروف و كلمات نيست. پس اينها آثار فعل هستند و بايد اين اصطلاحات را ياد گرفت و اگر ياد نگرفتيد مثل مردم هستيد، بيشعور و لا عنشعور حرف ميزنيد. و يك پاره جاها اصرار دارند مثل آقاي مرحوم كه ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است. زيد در اثر خود ظاهرتر است، زيد از قاعد و قعود ظاهرتر است و اينها آثار زيد هستند و چيزي كه اينجور نيست، ميگويند اثر نيست تكميل است و بناي تكميل آن است، مداد را برميداري به صورت حروف درميآوري و هكذا. و اگر انسان نداند اينها را، اينها جاش كجا است، ياد نگرفتن او بهتر است و انسان لفظ ياد بگيرد هذيان است كه ميگويد، بسا كافر هم بشود. از اين قبيل است كه معطل ماندهاند كه شيخ فرمودهاند جميع اشياء آثار مشيت هستند و مشيت در آنها پيدا نيست و حال آنكه زيد در آثار خود پيدا است، در قيام و قعود خود پيدا است و فكر نميكنند مردم و آنهايي كه فكر كردهاند گفتهاند خود او است ليلي و مجنون، يا خدا را در اشياء ظاهر ميبينند يا مشيت او را. ملتفت باشيد، فعل همين كه در جايي تعلق گرفت و جايي را ساخت، اين اثر او است. اگر او نبود اين نبود ولكن اينطور نيست كه ماده و صورتش از او بيرون آمده باشد و مردم ملتفت نيستند و شما ملتفت باشيد. آن جاهايي كه حكما گير كردهاند و هذيان گفتهاند حكما، كه خدا است مبدء موجودات. و ميبينيد كه خيلي چيزها را از عناصر خلق ميكند. ماهي را از آب و هكذا چيزهاي ديگر از خاك. ميبينيد خدا بود و ماسواش نبود. اينها كه نبودهاند و چيزي از نيست صرف نميشود ساخت. حالا كه اينها را ساخته، چهطور ساخته؟ گفتهاند از ذات خودش ساخته و اينها بجز جنون و بجز مزخرف نيست و اينقدر اينها باد دارند كه بيا و تماشا كن و شما ملتفت باشيد خدا بود و هيچ مخلوق نبود، حالا هم خدا هست و اصلاً نه ماده مخلوق است و نه صورت مخلوق است. حالا فكر كنيد آن پيشها نبوديد، فكر كنيد. حالا فكر كنيد الان خدا هست و هيچ مخلوق نيست. خدا نان و كباب نميخورد كه قوت بگيرد، مطالعه نميكند كه ملاّ شود و عالم شود. پس خدا هيچ مخلوق نيست و نبود، حالا هم خدا هست و اصلاً نه ماده مخلوق و نه صورت مخلوق است خدا. مخلوق را ساختهاند و خدا را كسي نساخته مگر آنكه چشمش را برهم گذارد يك انّا وجدنا بگويد و برود. آخر ميبينيد كه مردم به دست خود بت ميتراشند و سجده ميكنند از براي چه؟ انّا وجدنا آباءنا و شما خيال نكنيد اين بت پرستيها در همه زمانها نبوده. حتي شيطان آمد در قلوب دختران آدم رفت كه صورت آدم را بكشيد كه زيارت كنيد و خورده خورده، كمكم او را ميپرستيدند. ملتفت باشيد نوح با بتپرستان دعوا ميكند، موسي، عيسي، با بتپرستان نزاع داشتند پس اين بتپرستي خيلي قديم است و مبدأ بتپرستي از اين جاها پيدا شد كه مستبد به رأي و عقل خود گشته و خيال كردهاند كه خدايي بود و هيچ نبود و خدا اثر كرد در خودش حركت كرد اشياء پيدا شد. «مااظهر الاّ نفسه و ما اوجد الاّ ذاته». پس چون خدا بوده و هست حالا همه چيز هستند و اين سبك، سبك انبيا نيست و اين انبيايي كه از جانب خدا آمدهاند اين سبك را ندارند و اين امر پيش گبرها بوده كه خدا هست و بسيط است. مركبات از كجا پيدا شدهاند؟ از بسايط. همينطوري كه آب است مبدء اشياء و هكذا خاك، ميبينيد تا مبدءالمبادي كه مااظهر الاّ نفسه.
پس عرض ميكنم اين پستا پستاي هيچ عاقلي نيست. اول عاقل بودند كمكم ماليخوليا گرفتهاند و از آن راهي كه خدا تعليمشان ميخواست بكند نرفتند، از خر، خرتر شدند. و راه سخن آن است كه فاعل كه فعل خودش را ميكند جزء مفعول خودش نميشود. اگر كرسي را نجار نسازد كرسي در دنيا نيست. حالا نجار ماده اين كرسي را از خودش بيرون آورده؟ فعل بعد از آنكه تعلق گرفت به مفعول، جزء مفعول نميشود. حداد آهن را برميدارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل ميسازد و اينها حدّاد نيستند. ميبينيد حداد ميميرد و اينها هستند با وجودي كه اگر آن حداد نبود اينها نبودند.
يدوم الخط في القرطاس دهراً
و كاتبه رميم في التراب
و غافل نباشيد كه فواعل هيچ جا جزء مفاعيل نميشود و در عالم خلق خيلي انسان ميتواند فكر كند. ببينيد آن شخص فاعل كرسي ميسازد و خودش ميميرد يا آنكه بعكس، و هيچ جا مؤثر جزء آثار خود نميشود؛ و «ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است» جاش جاي ديگر است. پس كرسي اثر نجار نيست بلكه مصنوع نجار است، ظهور نجار نيست و ميبينيد كه نجار هر تكه را جوري تراشيده و نصب كرده. پس نجار در توي كرسي پيدا نيست و كرسي ظهور نجار نيست باوجودي كه كرسي مصنوع نجار است و اما به زبان ديگر اين كرسي را كه نگاه ميكنيم كه درست ساخته شده دالّ بر علم نجار است و همچنين اين كرسي دال بر قدرت نجار است چرا كه اگر قادر نبود نميتوانست بسازد. پس آنچه حكمت و استادي كه بكار برده نجار، در اين كرسي و از اين كرسي ظاهر است. و انسان در صنعت هر صانعي بنشيند مطالعه كند پي به آن صاحب صنعت ميبرد و همينكه انسان عاقل فكر كند در بِنايي، پي به بنّا ميبرد كه اين بنّا درست ساخته است، دانسته كه ساخته، پس عالم بوده، حكيم بوده، خوب ساخته و هكذا، اما خود بنّا توي عمارت پيدا نيست. پس شخص حكيم ميگويد وقتي اين عمارت دالّ بر وجود بنّا است كه اگر بنّايي نبود، ما پي به بِنا نميبرديم و همچنين اين عمارت اگر نبود، پي به قدرت او نميبرديم. پس قدرت او و حكمت او پيدا است از اين عمارت. پس مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله پس اين جور فرمايشات هست كه شبيه است به كلمات وحدت وجود، شما غافل نباشيد و مكرر عرض كردهام چيزي كه مبدء چيزي است در تمام آثارش پيدا است. ديگر هر نوعي، هر صنفي، هر جنسي، ببينيد نوع گوسفند در گوسفندها پيدا است، نوع گاو در گاوها پيدا است كه همه به يك طور هستند. پس آن جنسها كه مبادي هستند ببينيد هر نوعي از نوع ديگر جدا است، نوع سگ از نوع شغال جدا است. پس نوع محفوظ است در ضمن افراد، آن سگيّت در سگبچه پيدا است، در پيره سگ هم پيدا است و هكذا. پس چيزي كه مبدء است توي تمام آثار خود پيدا است. حالا خدا هم مبدء باشد، چرا پيدا نيست در تمام آثارش؟ چرا گرسنه ميشود، چرا ضعيف ميشود، چرا ميميرد؟ پس اجناس توي انواع پيدا است، انواع توي اصناف، اصناف در افراد خود، ميآيد تا پيش زيد. زيد در تمام آثار خود پيدا است. پس خدا مبدءالمبادي نيست مگر آن طوري كه هست. حتي اين پشه ذليل كه ميپرد حيوان است و آن همه اوضاعي كه از براي فيل ساخته ـ اگرچه فيل به آن بزرگي است، پشه به اين كوچكي ـ آنچه را فيل دارد پشه دارد ولكن يك پاره چيزها پشه دارد، بال دارد او ندارد. پس اين كاملتر است. چشم دارد، گوش دارد، منزل دارد، مأوي دارد. تاريك ميشود ميروند جاي روشن، روشن ميشود بيرون ميآيند. پس مصنوع دليل وجود صانع و قدرت صانع و صفات او است و هرچه ساخته شده او ساخته. توي يك برگ درختي خوب ميتواني مطالعه كني. حالا چه صنعتي ميبينيد از يك برگ درخت؟ فكر كنيد اين رگها دارد، اين بايد قوه جاذبه داشته باشد. ببينيد چه جور جاذبه دارد، كه آب را ميمكد، بعضي عروقها دارد كه به چشم نميآيد و آنجاهايي كه رگ ندارد و معلوم نيست كه رگ داشته چرا كه اگر تازه مانده و آب رفته بدان كه رگ داشته و هريك برگ درخت را مطالعه كني دفترها ميشود نوشت و مطالعه كرد. يك برگ است و هيچ قرب ندارد پيش خدا هيچ عظم ندارد كه رزق گوسفندها باشد و گوسفندهاش هم هيچ عظم ندارد، مال انسانها است. پس جميع ملك خدا كتاب مطالعه است و هرچه فكر كني، فكر ميرود و محتاج نيستي به كتاب خارجي. بلكه در خودت فكر كن اين دست من، پاي من، چهطور شده اينطور باز ميشود؟ پس اينها دالّ بر وجود صانع است ولكن خودش ليلي است، مجنون با خودش جماع ميكند؟! نعوذباللّه. غافل نباشيد باوجودي كه چه ليلي را بشناسي چه مجنون را، و چه فيل و چه پشه را، قدرت خدا در همه پيدا است و خيلي از اسمهاي خدا را ميشود از اينها استنطاق كرد. خدا خيلي مشتاق ليلي است؟ چرا ديوانه ميشود از فراق او، و شما ديوانه نشويد. واللّه هذيانها ميگويند كه ديوانه بر آنها ميخندد. يك قاسم ديوانه در كرمان گاهگاهي كه صحبت ميداشت ميگفت اين بالاسريها ديوانه هستند. و واقعاً با ديوانگي، ديوانگي آنها را فهميده بود. واللّه اين حكما از هر ديوانه، ديوانهتر هستند. «در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم» آن فرعون، آن موسي، اينها جمال خدا، مظهر خدا هستند؟ فلان آخوند، فلان مرشد، اينها مظهر جلال خدا هستند؟ و علم را فلان مرشد چهطور راه ميبرد؟ نفاق ميكند، سمعه ميكند. بله، خدا كسي است كه اين سگها، اين خرها را آفريده ولكن خدا در صنعتش، حكمتش و علمش پيدا است، وجودش پيدا است و اين پيدايي انسان را گول ميزند. اينجور پيدا نيست كه تو خيال ميكني لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار خدا جسم نيست. چشم چيزها را ميبيند، خدا صورت اشياء و ماده اشياء نيست ولكن ماده اشياء را ميگيرد، صورت اشياء را بر آنها ميپوشاند. پس ميشود تعبير آورد كه ما، در هر جايي قدرت او و حكمت او را ميبينيم. او پيدا است در هر چيزي ولكن ميدانيم كه اينها خدا نيستند و خدا اينها نيست و اينها را خدا ميسازد و به تدريج ميسازد. آبهاي امسال را امسال ساخته، آبهاي پارسال را پارسال ساخته. يك وقتي بود آب نبود، خاك نبود، آسمان نبود. فكر كنيد خداوند هيچ مخلوق خود نيست و اين مخلوقات دالّ بر قدرت او هستند و هكذا اين مخلوقات ميميرند و او زنده است. پس او مخلوق نيست و جميع صفاتش در مخلوقاتش پيدا است و اگر ما نبوديم چه ميدانستيم كه خدايي هست؟ پس خداوند جزء مخلوقاتش نميشود. خودمان را هم كه همينطور ساخته، خودمان صنعت ميكنيم و جزء صنعت نميشويم. عمارت ميسازيم، خودمان ميميريم عمارت ميماند. پس فاعل جزء مفعول نميشود اگرچه اگر آن فاعل نبود مفعول هم نبود و هكذا فعل فاعل همراه فاعل است و جزء مفعول نميشود و خواهيد دانست كه خدا نه جزء مخلوقاتش ميشود نه مشيت. پس مخلوقات كلّهم آثار مشيت هستند ولكن جزء مشيت نيستند. بدئشان از مشيت، عودشان بسوي او نيست. بعضي از مخلوقات از آب هستند مثل ماهيها، بعضيها از خاك، بعضي از مثال، بعضي از عقل. اينها از عالم امكان ساخته شدهاند و امكان نبود نداشته و ملتفت باشيد الان خدا هست و مخلوقات ميسازد و هيچ اصلاً به صورت ليلي و مجنون نيست، گرسنه نميشود، تشنه نميشود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 23 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
چنانچه از نفس خودتان ميبينيد كه اول كاري كه ميكنيد عقل حكم ميكند فلان كار را بكن و امرِ عقل است و اين عقل القا ميكند صورت خود را در نفس، از آنجا به خيال، از آنجا به بدن. اين بدن متحرك ميشود به آن اراده عقل. يكخورده دل بدهيد چه عرض ميكنم حقايق اشياء به دست ميآيد سير مبدء به سوي اشياء و سير اشياء به سوي مبدء، و سير حق به سوي خلق و سير خلق به سوي حق. و ملتفت باشيد اين كه بدن را به كار واميدارد عقل است، حالا ميخواهد بدن را جايي ببرد القا ميكند صورت خود را در نفس تا آنكه بدن را بكار واميدارد. و همينطور القا ميكند مثال خودش را در روح حيات، حيات تعلق ميگيرد به نبات، نبات به بدن. و شما غافل نباشيد جماد سير ميكند به سوي نبات، يعني تا روح نباتي در جماد پيدا نشود، جماد خبر از عالم نبات ندارد و طور عروج و نزول اينطور است. چهطور از عالم ذر آمدند به اينجا، از اين حرفها بفهميد چهطور انسان عود ميكند به معاد. چهطور رفتند به معراج، برگشتند از معراج؟ از اين حرفها بفهميد سنگي را كه بار بكشند ببرند به مشرق، به مغرب، همهجاش ببرند، اين سنگ از عالم نبات خبر ندارد و ممكن نيست كه خبر شود از عالم نبات. وقتي كه او را ميده كنند، آبي روش بپاشند، تخم بپاشند، آنوقت آن ميدههاي جمادي را، آن نبات به خود ميكشد. و تعجب اين است كه آنوقت نبات نزول كرد؛ نه سير جماد به سوي نبات. ــ پس طورهايي نيست كه مردم خيال ميكنند ــ و نه سير نبات به سوي روح حيات. پس جماد سير ميكند به سوي نبات و بالعكس نبات مانند روحي است در جماد و جماد پابند او است و يكديگر را تكميل ميكنند و سير جماد اين نيست كه او را به جايي ببرند اگرچه در مشرق و مغرب باشد. نهايت آن است اگر روح نباتي تعلق گرفت به بدن جمادي، حالا اين را به مشرق و به مغرب برديم، همهجا رفته. پس بدن پيغمبر را كه به معراج ببرند، روحش رفته، بدنش هم رفته ولكن اين جوري كه مردم خيال ميكنند كه سير مثل آن است كه بايد به نردبان بالا رفت، يا به مشرق و مغرب رفت، اينطور نيست. پس سير عالم شهاده به سوي عالم غيب اينطور است و اين نبات وقتي كه تعلق گرفت به جمادي، ابتداي سير است. و اين فرمايش است كه حضرت امير به كميل فرمودند. كميل عرض كرد مگر من نفوس عديده دارم؟ سؤالش اين بود كه نفس مرا به من بشناسان. فرمودند كدام نفس تو را به تو بشناسانم؟ عرض كرد مگر از براي من نفوس عديده هست؟ فرمودند بلي، تو نفسي داري كه گرسنه ميشود، غذا ميخوري. اين غذا جذب ميشود، هضم ميشود، دفع ميشود وهكذا آن اول نفوس تو است. پس نفس است كه دخلي به بدن ندارد، نفس است كه وقتي كه آمد بدن نمو ميكند. اگر نفس نباشد بدن ميگندد؛ مثل اين روحي كه در گياهها هست، مثل اين كه در دانههاي گياهها هست، نهايت روحي كه در دانهها هست تعبير ميآورند كه روح مدفون است و مرده است و مردم اصلاً اين نظرها از براشان نيست. حتّي آن ملاّصدرا و محيالدينشان را عرض ميكنم. دانه گندم بالفعل روحي در او است، اين روح جاذب و دافع است بالفعل ولكن مدفون شده است در قبر بدن گندم و آن روح روحي است كه گندم را كه بودادي سبز نميشود ولكن آن روحي كه مرده است و مدفون است در اين گندم، اين روح روحي است كه نم كه به او برسد جذب ميكند، نمو ميكند و ملتفت باشيد گندم بوداده آب به مغزش ميرود ولكن جذب نميكند آب را، چون خلل و فرج دارد و سوراخهاي ريز ريز دارد. حالا گندم را كه ريختي در آب به مغزش آب ميرود ولكن گندمي كه بو ندادي آب كه به او برسد جذب ميكند و اين رطوبتي را كه جذب ميكند اين را به حال خود باقي نميگذارد، تأثير ميكند در اين. آب را به خود ميكشد، به خود جذب ميكند. نميبيني كه شاخه نخود سبز ميشود، پس در آب و در خاك نيست اين جزئيات. پس در نفس نبات ــ قطعنظر بكني از جماد ــ نفس نباتي از صوافي جمادي بايد پيدا شود و اگر جمادي نباشد، نباتي تعيّن ندارد. و همچنين غلايظ نفس نباتي اين جمادي است كه ميبيني. و اگر روح توي بدن نباشد، بدن دفع و جذب ندارد و اگر دقت كنيد داخل محسوسات است و انسان در اينجا كه فكر كرد، آسان ميشود بالاها. عرض ميكنم آب هر طعمي كه دارد، يكجور طعم است وهكذا خاك و اين آب را دانه بخصوصي او را جذب ميكند و دانه مثل خميرمايه ميبندد و ميبينيد كه خميرمايه را كه در خمير گذاردي، به شكل خودش ميكند. همينجور دانهها خميرمايه هستند و يكچيز است در يكجا خميرمايه ميگويند و در يكجا تخمه. حيوانات تخمه دارند، نبات تخمه دارد و هرتخمهاي غير تخمه ديگر است و همين آب را كه به خربزه ميدهي، به هندوانه ميدهي، ولكن در هندوانه كه رفت به شكل هندوانه و به طبع او ميشود. باز اين آب در تخمه و در خميرمايه خربزه رفت به صورت خودش ميكند آب را. و معني خميرمايه آن است كه ماسواي خودش را به شكل خودش ميكند و هر تخمهاي كه خيال كني كه آب درش فرو برود ولكن تأثير در آب نكند، آب را در خودش عقد نكند و خودش در آب حل نشود، چيزي بعمل نميآيد. و اين حرفها كه عرض ميكنم حتي پيش محيالدين هم نيست اگرچه خيلي عالم بوده.
اين خميرمايهها حالتشان اينطور است كه رطوبت به آنها كه رسيد عقد ميكند اين رطوبت را و مثل خودش ميكند و تا در آب چيزي را داخل نكني سفت نميشود. پس اين يبوستي كه در خودش هست حل ميكند در آب، و دانه بعد از اينكه آب درش فرو رفت يك چيز لزجي در او پيدا ميشود و كشناك ميشود. عرض ميكنم اگر دانه را از چوب تراشيده باشي، اگرچه آب در او فرو رود، معذلك آب در او سفت نميشود و خودش در آب حل نميشود و تعجب اين است كه حل ظاهري ميشود. كلوخ در آب حل ميشود و اين حلها است كه مردم را گول زده. پس كلوخ را كه در آب انداختي يبوستش در آب حل نشده و رطوبت آب در او عقد نشده و تركيب ملاطي پيدا شده بخلاف دانه گندم بعد از آنكه تر شد، روحش هم تر شد. بعد از آنكه خشك شد، روحش هم خشك شد، بدنش هم خشك شد و روح نبات حل شده در آب و آب عقد شده در آن روح و هر وقت تر شد، هر دو تر ميشوند و بعد از آنكه خشك شد، هر دو خشك ميشوند و تا رطوبت عقد نشود در يبوست و يبوست حل نشود در رطوبت، در اين ميانه چيزي پيدا نشود. و جميع نباتات صمغ دارند و تمام نباتات ابتداي نموشان از صمغ است نه از آب صرف است نه از خاك صرف و غذاشان را خدا خلق ميكند آن وقتي كه رطوبت را عقد ميكند در يبوست و يبوست را حل در او، آنوقت چيزي پيدا ميشود بعينه صمغ و اين صمغ يقين آب دارد چراكه گرمش ميكني نرم ميشود، خاك هم دارد چراكه صمغ آب غليظي است. همچو آبي است كه در هواي سرد يخ ميكند و در هواي گرم روان ميشود مثل روغنها و تمام صموغ غير از آب عبيط است، نفت شبيه به آب است ولكن آب متعارفي نيست. نفت، خاك هم داخل دارد چراكه آتش ميگيرد. اگر آب عبيط باشد صعود نميكند.
و همهجا تعيّن روح از بدن است و تعيّن بدن از روح و بدن تا روحي در او نباشد، بدن نخواهد شد مگر آنكه شكل ظاهري بسازي و بعد از آنكه چيزي را به صورت گندم بسازي گندم نيست. دانه گندم آن است كه هم روح داشته باشد هم بدن و حالت اتّحاد و صمغيّت داشته باشد و روحش فرار نكند از بدن و بدن فرار نكند از روح و طوري باشد كه با هم اتحاد داشته باشند. مطلب خيلي بلند است و مردم خبر ندارند و همراه همين گندمي كه عرض ميكنم روح هست و گندمي كه بدن ندارد، گندم نيست و بدن تنها گندم نيست و بايد با هم باشند مثل اينكه بادام را كه بودادي روحش فرار ميكند و هكذا بادام را بو ندهيم ولكن روغنش را بگيريم، باز سبز نميشود مگر آنكه روغن داشته باشد و همچنين بو بدهي سبز نميشود ولكن آن روح كه در بدنش هست، ميخواهي احيا كني تنميهاش كني، زور بزن كه دانه گندمي بدست بياوري. حالا ديگر زور لازم نيست، اين دانه آب و خاك را جذب ميكند ميبرد پيش خودش، هم روح گندم زياد ميشود، بدن گندم هم برگ ميكند. دانهاش، دانه گندم يك دانه كشته هفتصد دانه پيدا ميشود. زورش همان دانه است، حالا كه دانه پيدا شد حالا ديگر خودش آب را جذب ميكند، خاك را جذب ميكند. يك دانه كشته هفتصد دانه پيدا ميشود، بسا آنكه هفتخوشه بيشتر پيدا كند مثل اينكه دانه ارزن كه كشتي يك دانه كشتهاي دويست هزار دانه ارزن ميدهد. و منظور اين است كه آن مايه را كه بدست آوردي، كار آسان ميشود. آن خميرمايه حجر است و آن را خدا ساخته، حالا بردار بكار. نكاري، توي ملك نيست. بعد از آنكه ساختي، حالا نفعها توش هست.
برويم سر مطلب، مطلب اين است كه هيچ روح گندم و بدن گندم مفارق از يكديگر نيستند و روح گندم روح گندم است و بدن گندم بدن گندم است و اگر از يكديگر مفارقت كنند نه روح، روح است و نه بدن، بدن. حضرت امير7 فرمودند بعد از آنكه روح از بدني بيرون رفت، عود، عود ممازجه است لا المجاورة و بعد از آنكه روح نشست در بدني، حالا آب را و خاك را جذب ميكند و يكديگر را تكميل ميكنند تا آنكه شيء ثالثي پيدا ميشود، آن صمغ است. و اگر همين دانه را بودادي، چيزي به عمل نميآيد. همينطور روح حيواني بدني دارد. بدن روح را تربيت ميكند و روح بدن را تربيت ميكند و بعد از آنكه بدن زنده است عبيطات را به او بدهي حظّ ميكند. هندوانه به او ميدهي حظ ميكند، باقلا ميدهي خر ميشود، كدو ميدهي عقل را زياد ميكند. اين نيمچه حكما ميخندند! همينطوري كه آب سرد ميخوري غضبت كم ميشود و هركس هرچه غضب داشته باشد، آب سرد كه خورد غضبش كم ميشود، چايي بخورد غضبش زياد ميشود. جمادات در روح اثر ميكند و بالعكس. حالا روحي در روحي ديگر تأثير ميكند و بدن در بدن ديگر، راهي ديگر دارد. و بعد از آنكه روح نزول كرد آمد پايين اسمش عالم ذر است؛ و بدن كه صعود كرد رفت بالا اسمش معاد است و عروج و صعود است. پيغمبر ماينطق عن الهوي هميشه رو به سوي خدا ميكند، هميشه پيش خدا بوده و هست و هميشه نازل بوده. پس پيغمبر دائمالصعود بوده به سوي خدا و مردم خيال ميكنند كه پيغمبر را سوارش كردند رفت بالاي عرش خدمت خدا رسيد. خدا همهجا هست ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن، انّ اللّه مع الصابرين، قلب المؤمن عرش الرحمن آن عرشي كه خدا بر او مستولي است قلب مؤمن است و خدا اجلّ از اين است كه آنجا برود بنشيند و قلب مؤمن خيلي وسيعتر است و تو وسعتش را نميفهمي. و عرض ميكنم آن بدني كه صعود كرد به سوي روح، از تمام اين زمين وسعتش بيشتر است چراكه او رو به سوي عالم غيب رفته تا آنكه روح او را برگزيده، تخت خودش قرار داده، افعال خودش را از دست تخت جاري كرده. همين دانه گندم است كه سبز ميشود، نموّ ميكند، افعال روح از دستش جاري است. خدا است صانع وحده لاشريك له و تا به تخت ننشيند صنعت نميكند. پس به تخت خود نشسته و آنجا مستولي بر ملك است و تا بر تخت ننشيند سلطنت ندارد و نميكند ثمّ استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً و تا خدا زبان نداشته باشد حرف نميزند و زبانِ بيزباني كوسه ريشپهن است با زبانِ بازباني حرف ميزند. عربي بخواهد حرف بزند ميزند، با ترك تركي با عرب عربي. و حجّت تام است و بالغ است. بايد به هر لغتي حرف بزند تا آنكه امر خود را برساند.
مطلب آن است كه تا نزول نكند روحي از بالا به پايين تعيّن ندارد و تا بدني صعود نكند از پايين به بالا تعيّن ندارد. نميداني كه گندم غير از خاك است و خاك حرام است خوردنش و گندم حلال است؟ حالا خاك كربلا حلال شده خوردنش به واسطه اقتران او است به حضرت سيدالشهدا و تا غيبي مقترن نشود و نزول نكند به سوي شهاده و شهاده مقترن نشود و صعود نكند به سوي غيبي، تعيّن پيدا نميشود. پس نبات سير ميكند ميرود به عالم روح، روح به عالم خيال، خيال به عالم نفس، نفس سير ميكند به سوي عقل، عقل ميرود پيش مشيّت، مشيّت سير ميكند ميرود پيش خدا. همينطور از آن طرف عقل نزول ميكند ميآيد تا سر از خاك اين عالم بيرون ميآورد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 24 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
از براي نفسِ فعلي كه صادر است از فاعلي، از براي نفسِ آن فعل، مقامات و اختلافات نيست. و انشاءاللّه درست دل بدهيد كه پيش خودتان بفهميد مطلب را كه همهجا بر يك نسق ميفهميد.
پس فعل صادر ميشود از فاعل و هيچ اختلاف در او نيست، از اين جهت تكثر ندارند. پس نفس فعل صادر است از فاعل، بدئش از او، عودش به سوي او. هر جوري كه هست غير از فاعل اسمي ندارد، هرچه دارد مال فاعل است. پس هيچ اختلافي در نفس فعل نيست. پس اين فعل تعلق ميگيرد به جايي، هرجايي يك اسمي پيدا ميكند. مثل فعلي كه صادر است از نجّار و آن فعلي كه قادر بر نجاري است و نجاري ميتواند بكند، اختلاف درش نيست و يكي هم بيشتر نيست و آن اين است كه نجاري ميكند و ميتواند. ولكن يك اسمي دارد كه تعلق ميگيرد به تيشه، حالا ميتراشد. به ارّه حالا ارّه ميكند، به رنده رنده ميكند، به مته مته ميكند، سوراخ ميكند. پس نفس فعل سوراخ كننده نيست، تراشنده نيست ولكن قادر است كه اين كارها را بكند. پس او منزّه و مبرّا است از اين صفات ولكن آلتي كه بدست گرفت آنوقت اسم خاصي از برايش پيدا ميشود؛ و خيلي اين مثلها در اسماءاللّه واضح ميشود. پس ملتفت باشيد اين مطالب مطالبي است كه ندارند فقها و اصوليها. يك عسل است، حالا اين عسل نافع است، اگر نافع بود، هركس ميخورد نفع ميكرد و بالعكس. مثل آنكه آتش سوزان است، هركس پيشش رفت ميسوزد. حالا اين عسل نافع است، ضار است؟ نه، ولكن از براي شخص بلغمي نافع است، از براي شخص دموي ضارّ است و در نفسالامر يك عسل بيشتر نيست. پس يكچيز است، پس عسل يكچيز است. حتي شيرين است، از براي خودش؟ حاشا، از براي غير، شيرين است. و اصلاً اين مطالب را پيرامونش نگشتهاند و اين احكام تمام احكام در مبدء نيست ولكن پيش مردم هر كدام حكمي دارد. حتي احكام نجاست و طهارت. سگ نجس است، يعني از براي خودش؟ حاشا، سگ نجس است از براي شخص مكلّف. پس اين خودش از براي خودش نجس نيست. ملائكه و جنها را نجس نميكند. پس اين نجاست سگ، سگ نسبت به مكلف نجس است. اگر نميداند كه سگ نجس است، نجس نميشود. حتي سگ در واقع نجس است؟ نجس نيست. حتي تو اگر بداني كه سگ لق زده به آب، اگرچه در واقع گرگ بوده كه لق زده به آب، نجس است. و تمام احكام، احكام وضعيه است و تمام احكام وضعيه را كه از غير وضعيه جدا كردهاند از بيبصيرتيشان است. حتي بول نجس است نسبت به غير، حتي طفلي در دامن نشست، آب گرفتم خوردم، حالا شك ميكنم كه آيا بول است يا آب، ميفرمايند تا يقين نكنم كه بول است، لمابال باك ندارم. پس احكام وضعيه، احكام شرعيه است و بالعكس و شرع بر طبق وضع واقع شده. پس متعلق شرع، وضع است و متعلق شرع كه وضع شد جميع احكام آن متعلقش اوضاع خلق است خواه اين اوضاع خارجيّت داشته باشد يا نه. به تو گفتهاند اگر بولي ديدي در خارج اجتناب كن. پس احكامي كه محل تكليف است، وضع را ما بايد بدانيم، حكمش را بايد بدانيم و دانستن خودمان هم شرطش نيست. ديگر پارهاي جاها هست كه دانستن ما و يا ندانستن آن چيز تأثير دارد و يك پاره جاها است اگر بداني تأثير دارد والاّ فلا. پس اگر كسي به طور اشتباه ميخواست آب بخورد شراب خورد، سكنجبين ميخواست بخورد شراب خورد، اين تعمّد نكرده است، ميخواست سكنجبين بخورد. شراب را خواه بداني خواه نداني، خواه به جبر يا به سهو يا به نسيان، هر طور بخوري مست ميشوي و تأثير شراب به علم مكلف نيست ولكن اگر از روي جهل خوردهاي شاربالخمر و فاسق نيستي و همچنين اگر اين را جوري اثبات كنند بياورند پيش حاكم، ببينند هم كه مست است و اين اثبات كند طوري كه شراب به حلق من ريختهاند يا آنكه سهو شده است، اين را حدّش نميزنند، توبه هم ندارد و توبه از عمل بد است و من مظلوم هم واقع شدهام چراكه شراب به زور به حلق من ريختهاند. حالا در اين بينها فحش هم ميدهد، عبادت ميكند چراكه مرا به زور و جبر واداشتهاند به خوردن و ببينيد وقتي كه پوستش را كندي، عمل تمام مردم بر اين است كه كسي كه به زور شراب به حلقش ريختهاند، البته حدّش نميزنند. هركس حدّ زد او خلاف شرع كرده و بايد آن حدزننده را حدّ زد. حالا كه شراب به حلقش ريختهاند لازمهاش مستي افتاده، فحش دادن افتاده. اين است كه تمام احكام را، تو نميتواني ضبط آنها را بكني. تو آن تأثيراتي كه از اشيا بايد به تو برسد ــ خواه نافع باشد يا ضارّ ــ ضار و نافعش را نميداني يا آنكه ميداني و غافل شدهاي، يا آنكه به جبر واداشتهاند. پس آنچه را كه نميداني كه محل تكليف نيستي و آنچه را كه ميداني و از روي عمد ميكني محل تكليف است و عنوان اين مطلب هست كه آيا حسن و قبح اشياء، شرعي است يا وضعي؟ آيا پيغمبر فرموده حسن و قبح اشياء را يا اينكه في الواقع ضرر دارد و شراب ضرر دارد، پس آن نافعها و ضارها خواه بداني يا نداني ضرر از برات دارد و مكلفّبه تو نيست. و در بعضي احاديث هست كه خدا خودش متكفّل است و فرموده تو به تكليف خودت عمل كن باقيش حكمي دارد آوردنش پاي من و من يتوكّل علي اللّه فهو حسبه و خداوند حقيقتاً جاري ميكند آن نافعها را و ضارها را ولكن ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و آن حجتي است كه در ميان خلق است كي ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و تعمّد در زيادتي نميكنند مؤمنين و ان نقصوا اتمّه لهم و مؤمنين تعمد در زيادتي نميكنند خصوص آن كساني كه حافظ دين باشند تعمد نميكنند در خلاف شرع، در زيادتي. اگر تعمد ميكند در زيادتي، مبدع است. پس مؤمنين هرگاه زياد كنند چيزي را از راه خطا است، سهل است و عقابي از براشان نيست. و باز سهوها را كه كم و بيش از پياش ميروي نفع داشته. ميبيني كسي را غافل ميكند كه دوايي بدهد به فلان مريض و او را به سهو انداختهاند، در واقع منفعت داشته و مبلغ خدا است وحده لاشريك له و او است كه ارسال رسل كرده، اتمام حجت كرده و خدا است كه اتمام حجت كرده و رسول مبلّغ از جانب خدا تبليغ ميكند شرع و احكام را. و همين كه تعليم كرد، رساندن او، تعليم كردن او، تعليم كردن خدا است همانطوري كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و راه اين سخن اين است كه خدا است مبلّغ و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه حالا خواسته هوا گرفته باشد، غبار ميآورد، ميخواهد روشن باشد غبارها را ميبرد. ميخواهد گرم باشد آفتاب را طالع ميكند و گرمي مال آفتاب است. و شما ملتفت باشيد اين آخوندهاي شماها در اينها گيرند اين است كه هي وق وق ميكنند، تكفير شيخ مرحوم ميكنند و خودش كافر و مخلّد است. تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل چهطور؟ مثل آنكه تو چراغ را ميبري و مثل اينكه تو چراغ را ميآوري در اطاق ميگويي اطاق را روشن كردم و لازمهاش اين نيفتاده كه من به نفس خود اطاق را روشن كردهام. پس علت روشنايي اطاق چراغ است نه آن شخص و تعجب آن است كه اگر آن شخص چراغ را روشن نكرده بود، اطاق روشن نميشد. اين است كه بايد خالق و فاعل را از هم جدا بكنيد. پس خدا است جاعل نور و ظلمت و نور از شمس و گرمي از آفتاب است باوجودي كه ميگويي الحمدللّه خدا ما را گرم كرد. و بدء اين گرمي از آفتاب و عودش به سوي او است و خدا خالق گرمي است و آفتاب را آورده و آفتاب از خود حركتي ندارد و تمام ملك در چنگ خدا مسخر است. اين است كه اشيا باوجودي كه صاحب افعال هستند و تأثيرات از براشان هست، مسخر هستند در دست خدا. اگر ميخواهد جلدي آفتاب را بگيرد ابري ميآورد. پيغمبر خدا هرجا در آفتاب كه ميرفتند سايهاي بود روي سرشان و اين در چنگ خدا است ميخواهد كسي را حفظ كند حفظ ميكند، كسي را هلاك كند هلاك ميكند و تمام عرصه مخلوقات لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً حتي آن كارهايي كه به تو امر ميكنند كه بكن و ماتوفيقي الاّ باللّه و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه اگر كار خوب كردي شكر كن كه خدا ما را توفيق داد حتي آنكه اگر ايمان آوردي مگو كه من ايمان آوردم و منّت بر خدا مگذار بلكه شكر كن خدا را كه ما را توفيق ايمان دادي و هكذا. پس هر خذلاني كار خدا است و هر توفيقي كار خدا است اين است كه نافع خدا است و ضار خدا است.
و اينهايي كه عرض ميكنم هيچ منافات ندارد كه اشيا تأثير داشته باشند. خدا است رازق، راست است. حالا كه رازق شد معنيش آن است كه خدا مأكول تو باشد؟ خدا اينطور رازق است كه گندم را خلق ميكند، نانوا را خلق ميكند، نان به تو ميدهد وهكذا گوسفندي خلق ميكند، كرك و پشم آنها را درست ميكند، عبا درست ميكنند تو دوش ميگيري و علت فاعلي عبايت، عباباف است و هكذا ريسندهاش، پشمريس. و آنهايي كه خدا را علت فاعلي ميدانند واللّه كافرند. پس خداوند عالم گرم نيست، نرم نيست، خشك نيست. تر ميخواهد بكند باران ميفرستد. تركننده كيست؟ خدا است ءانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون پس خدا است كه باران را بارانيده ولكن آن مؤثراتش ابرها هستند و خدا نه آب است نه ابر است نه تري است، هيچكدام نيست ولكن همه اينها در چنگ خدا است اگر خواست باران ميبارد و اگر نخواست نميبارد. ءانتم انزلتموه من المزن و خدا است كه رطوبت و يبوست را ميآورد و هيچچيز به او نميچسبد و آنجايي كه محل آوردن و بردن اينها است يكي از اسمهاي خدا است. يك اسمي است كه كاري بخصوص ميكند. اسمي است كه همهكار ميكند و اسم مكنون و مخزون عنداللّه تمام اسمها زير پاش افتاده حتي اللّه و رحمان و رحيم را امر كردهاند انسان بخواند و آن اسم را امر نكردهاند كه كسي بخواند و انسان خواه آن اسم اعظم را از روي عمد بخواند يا سهواً تأثير دارد. حتي تعليم شيطان كردهاند و در ان واحد تصرف در ملك ميكند. در روز قيامت عذابش ميكنند كه چرا آن اسم را خواندي و راوي عرض ميكند كه در آخرت بخواند كه در آتش نرود. فرمودند يادش ميرود. عرض كرد چهطور؟ فرمودند اسم خودت چهچيز است؟ هرچه فكر كرد ندانست. فرمودند اينطور. و آن اسم را عمداً حالي مردم نميكنند و حالي هركس كردند به قدري است كه خواستهاند. پس آن اسم مكنون و مخزون خدا، صفت اللّه است نه ذات اللّه و ذات خدا نيست و مبدء تمام اشيا است و هكذا تمام تصرف را اين اسم ميكند و او حول و قوّه و صفت خدا است نه ذات خدا و ذات خدا نيست. و تا صفات خدا را نداني، بدان كه ذاتش را نميتواني بشناسي. (…….) پس آن اسمي كه مكنون و مخزون عنداللّه است از آن اسم خبر نداري چه جاي آنكه از خودش خبر داشته باشي و مطلب خيلي بلند است و خيلي معاني توش گنجيده. و زيدي كه نه او را در حال حركت ديدهاي و نه در حال سكون، نميداني چهطور زيدي است و زيد را هروقت ديدهاي، در حركت و سكون ديدهاي و زيد در حركت كارها ميكند، در سكون كارها ميكند و مبدء افعال زيد همين حركت و سكون است. و تو اگر مبدء افعال زيد را نشناسي، چهطور زيد را ميشناسي؟ پس خداوند همچو قرار داده كه هر معروفي به صفتش معروف باشد. پس زيد يا ايستاده است يا نشسته است يا خواب است و تا يكي از اينها را بشناسي زيد را شناختهاي. و بگويي ما سنگي داريم نه متحرك است نه ساكن، من ميگويم همچو چيزي خدا خلق نكرده و سنگ اگر هست يا متحرك است يا ساكن و متحرك كه شد سنگِ متحرك است، ساكن كه شد سنگِ ساكن است و سنگ هم توش هست و ذات سنگ نه متحرك است نه ساكن، اما در متحرك متحرك است و در ساكن ساكن. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 25 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
اينجور تعبيراتي كه ميبيني ميآورند كسي كه عاري باشد هيچ نميفهمد. ببينيد مشيّت را مقدم ميشمارند، فؤاد و روح و نفس را ميشمارند و بعد كه اينها تمام شد آنوقت راهش را بيان ميكنند. و غافل نباشيد از براي فعل در نفس فعل و خود فعل هيچ تعددي نيست ولكن تعلق كه ميگيرد به چيزي، اسم مخصوصي پيدا ميشود. شما بدانيد تمام اسماءاللّه تا تعلّق نگيرد اسم مخصوص پيدا نميشود. تا رزق ندهد به كسي اسمش رازق نيست، مثل آتش تا گرم نكند اسمش آتش نيست وهكذا. و اينها در وقتي است كه اسم تعلق بگيرد به جايي مثل آنكه قادر اسم خدا است و چنان اسمي است كه هرگز برخلاف او گفته نميشود كه خدا قادر نيست و از اين جهت صفت ذاتيش ميگويند. و شما ياد بگيريد كه چرا صفت ذاتيش ميگويند. اين قدرت عين ذات است؟ مگر آنكه بخواهي دهن كسي را ببندي. فعل عين فاعل است؟ معني ندارد. چرا فعل را فعل، فاعل را فاعل ميگويي، ذات را ذات؟ پس قادر فعل خدا است ولكن صفت غيرمنفي است و صفت ذاتي است يعني هرگز سلب از خدا نميشود. ولكن خالق است، وقتي كه خلق كرده باشد. له معني الخالقية اذ لامخلوق و اينجور احاديث در كتب اخبار خيلي روي هم ريخته و خيلي فرمايش كردهاند و بيان كردهاند ائمه:. از براي سليمان مروزي از اين حرفها پوستش را كندند. اراد و لميرد و شاء و لميشأ خدا ميخواهد حالا روز باشد و نخواسته شب باشد. اراد و لميرد شاء و لميشأ ديگر وقتي مشيت را بالاي اراده ميشمارند، مشيت هم رو است. اول انسان اراده ميكند، قصد ميكند، بعد اراده نميكند و خدا اراد و لميرد. ولكن قدر و لميقدر و علم و لميعلم؟
پس غافل نباشيد پس تمام اين اسمهاي خدا در توي عالم امكان درست شده يعني آن فعليتي كه صادر از خدا شد و در عالم امكان افتاد. هرجايي يك جور لباسي گرفت و هر جايي اسم خدايي پيدا شد و نوعش اين است كه در بعضي جاها شخص قادر است و كار نميكند و اين خداي ما خداي مختار است نه مضطر. خدا نه اين است كه مضطر باشد به كاري. مثل آتش اگر روشن است در و ديوار روشن است، ديگر اراده بكند كه روشن كند در و ديوار را، اينطور نيست. و هكذا آب مضطر است در تركردن و همينطور است كه عرض ميكنم و خداوند عالم مضطر نيست ولكن خدا همچو خدايي است كه هرچه را ميخواهد بكند اول اراده ميكند كه چهكار بكند و نمونه خودش را انسان قرار داده. انسان هر كار كه ميخواهد بكند اول اراده ميكند بعد آن كار را ميكند. ببينيد اين چشم مادامي كه باز است روشنايي ميبيند. ديگر من اراده كنم روشنايي ببينم، حاشا. ولكن انسان اول اراده ميكند، بعد از روي اراده خود كار ميكند و همينطوري كه در خانه نشسته اراده ميكند برود درس، بازار. اين است كه انسان را مكلف كردهاند كه با قصد كار كند و اگر انسان طوري بود كه نميتوانست قصد كند با او حرف نميزدند و خلقت انسان طوري است كه بدون اراده كاري نميتواند بكند و هميشه قصد ميكند كه نماز كنم، روزه بگيرم، غذا بخورم. و اگر چيزي نبود كه گول به انسان بزند، اصلاً انسان را تكليف نميكردند ولكن چون ميدانستند كه اينها خودشان را گم ميكنند و خيال ميكنند خودشان كسي ديگر هستند، چراكه خدا اول بدن انسان را ميسازد، جمادش را ميسازد در شكم و جان ندارد و بعد وقتي كه چهارماه شد روح به او دميده ميشود و حيوان است و بعد خيال به او تعلّق ميگيرد و اين حيوانِ انسان است نه انسان. و اين حيواناتي كه ميبينيد واعمراشان بلند ميشود، ما را انسان نميدانند. و تو ببين آنچه غذا ميخوري دور ميريزي، بيرون ميكني و اين مردم همهشان همينطور هستند بعينه مثل آن ابنهبنّقه كه ضربالمثل است. خودشان را گم كردهاند. از اين جهت ميگويند نيّت كن كه انسان كار كند و حيوان اول اراده نميكند كه كار كند. حالا اراده كني كه نبينم، نميشود، انسان مضطر است. گوش را ميگيرم كه صدا نشنوم، وقتي غافل هستي صدا ميشنوي، صدا به گوشَت ميخورد. ولكن انسان هر كار ميكند از روي قصد ميكند. اگر برود توي حساب و كتابي ميبيني صدا به گوشش ميخورد و معذلك نميشنود و وقتي كه انسان فرورفته در كاري كأنه در اين حيوان ننشسته. اين حيوان ميشنود و او نشنيده و ممكن است كه فرورفته باشي در جايي و شخصي ميآيد ميگذرد و او را نميبيني. اين چشم مثل آئينه است، شاخص كه از كنارش گذشت ميبيند ولكن مشغول كاري كه هست اصلاً ملتفت نميشود. اين حيوان اراده ندارد هرگزاين است به تو هم ميگويند كه هميشه كارهاي بااراده بكن و مغرور نشو كه من كاري كردهام و اراده نكردهام. اگر اراده نكردهاي حيوان كرده. پس رفتم در حمام و زير آب رفتم و نيّت نكردم، پس غسل نكردهام؛ حيوان زير آب فرورفته. پس حيوان از روي اراده نيست كارش و انسان كارش از روي اراده است و اين نمونه كارهاي خدا است. خدا انسان را نمونه كارهاي خودش قرار داده. انسان از روي اراده كار ميكند همانطور خدا از روي اراده كار ميكند و انسان خيلي نمونه توحيد است. ميخواهد غضب ميكند و بالعكس حالا كه انسان چنين است خداوند عالم هم چنين است اينجور است كه مختار است. مختار يكي از اسمهاي خدا است، قادر يكي از اسمهاي خدا است.
و يكپاره از اسمهاي خدا است گاهي اثبات ميشود گاهي نفي ميشود. انت ارحم الراحمين در جايي اينقدر سخت است كه نميشود تصور كرد. خدا چهقدر رءوف و رحيم است؟ نميشود تصور كرد. تصور رحم پدر و مادر را ميكني ديگر خدا چهقدر تو را دوست ميدارد؟ نميشود تصور كرد. پس خدا ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة مثل سنگ سخت است؟ هزار مرتبه سختتر. مثل آهن؟ آهن را ميشكند. پس هيچ مخلوقي به قدر خدا نميشود سخت باشد آنجايي كه سخت است و انسان هرقدر با هركس كه بد باشد وقتي كه آن شخص را بچنگ آورد و صدمه زد و زد، تا وقتي كه ميبيند كه نميتواند خرابكاري كند ديگر ولش ميكند ولكن اهل جهنم را ميبرد به جهنم و خودشان ميدانند كه ملكش را نميتوانند خراب كنند معذلك ابدالابد عذاب ميكند آنها را. پس غافل نباشيد چهقدر شديد است به طوري كه مخلوق طاقت شدتش را ندارد و خدا ميداند كه اگر امر كفار را به شما واگذارد، هزار سال داغ و درفشش ميكني و در دهنش تغوّط ميكني، آخر ولش ميكني ولكن خدا آن به آن عذاب آنها را زياد ميكند. زدناهم عذاباً، كلّمانضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها اينقدر سخت است، آنقدر رحم دارد. دو اسم هستند و بر ضد هم كار ميكند، دوست است با مؤمنين، دشمن است با كفار. حالا خدا راضي است از مؤمنين، ناراضي است از كفار و اينها دو اسم هستند و صفت فعل هستند و خدا راضي است فلانكار را بكني كه رضاي خدا در آن است و بالعكس. اگر ذات خدا ارحمالراحمين بود ميبايست كسي هيچ المي برايش رو ندهد، غصه و غم نداشته باشد. پس بايد سر هيچكس درد نيايد، حالا كه ميبيني الم به همه مردم ميرسد باز اين خدا خدايي است كه عمداً آفريده كه صدمه بزند. پس بايد يك آب خوش به حلق كسي فرو نرود و ميبينيد كه چهقدر در ناز و نعمت هستند.
عرض ميكنم غافل نباشيد رضا و غضب ضد يكديگر و دوستي و دشمني ضد يكديگرند و هرچه از اين قبيل باشد. كلش را ميبيني در اخبار فرمايش ميكنند؛ ميبيني مؤمنين را دوست ميدارد، با كفار عداوت دارد. حالا اينها كجا چنين است؟ رضاي خدا و اولياي خدا رضاي او است، اطاعت اولياي او اطاعت او است، ايمان به رسول ايمان باللّه است و كسي كه ايمان به رسولاللّه ندارد ايمان به خدا ندارد و اينها كلياتي است كه از آنها خيلي چيزها بدست ميآيد. يهودي ميگويد من خدا را قبول دارم ولكن محمّد را رسولش نميدانم. عرض ميكنم او اصلاً خدا ندارد، نميداند خدا يعني چه و عرض ميكنم گبرها همين حرف را به يهوديها ميزنند كه ما موسي را قبول نداريم. و هركس ايمان به رسول ندارد ايمان به خدا ندارد من احبكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه پس اسمهايي كه اسم اصل است ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم يعني اراده را شما ميكنيد يك چيزي كه ميخواهيد باشد.
پس نوع مطلب پيشتان باشد تا تفصيلش را بيابيد. پس خداوند آن چيزي كه از او صادر است، آن تكثّر و تعين درش نيست و مراتب ندارد. حتي همين امور ظاهري كه مراتب دارد يكخورده توش فكر كن كه اقلاً داخل حكمت شوي. ميبيني نور از پيش آفتاب راه ميافتد ميآيد روي زمين، يا از پيش چراغ و درجات دارد و آنجايي كه دورتر است نورش كمتر است وهكذا و آنجايي كه متصل به چراغ است نورش بيشتر است و فكر ميكني بسا از حكيم هم بشنوي باز نميفهمي مطلب را. عرض ميكنم اين روشنايي كه در فضا است، اين هوايي است كه روشن شده. نور كه در فضا افتاد حالا روشن شده همينطوري كه سايه از ديوار ميآيد پيش چراغ، نور هم از چراغ ميآيد پيش ديوار. پس هرچه نور به چراغ متصلتر است روشنتر است و اين درجات ظلمتي و نوري كه هست. اينها داخل هم كه شدند چيز ديگر پيدا ميشود. بعينه مثل همينكه ميبيني سايهاي هست بر ديوار، نوري هست از آفتاب اگر نورش را برداري ظلماني ميشود. پس اين سايه مركب است از نور و ظلمت و فعل تا تعلق نگيرد به جايي درجات پيدا نميشود. يك چراغي روشن كني ظلمت نباشد نور درجات ندارد چراغ روشن است و درجات ندارد نور، چون كه ظلمت نيست كه مخلوط شود و درجات يافت شود. پس در نفس آنچه صادر شده تعدد و تكثر و اختلاف نيست و آنچه بدئش از خدا است عودش بسوي خدا است. فعل تو بدئش از تو و عودش به سوي تو است و محال است كه فعل تو فعل تو نباشد. پس آنچه از خدا صادر است اقرب به خدا نيست كه ابعد از چيزي باشد. پس اين مخلوقاتي كه هستند اينها سبب تعدد اسما ميشوند و خداوند اسمهاي مختلف دارد از باب اينكه مخلوقات اختلاف دارند. يك عسل است خواه چشنده باشد يا نباشد، عسل سر جاش هست ولكن در پيش هركس تأثيري ميكند. يك جايي تأثيرش ضرر است و در يك جايي نفع. حتي شيرينيش نسبت به غير است، عسل خودش از براي خودش شيرين است؟ عسل ذائقة ندارد، تو ميچشي عسل را. خواه چشنده باشد يا نباشد عسل سر جاي خودش هست، شيرين هم هست ولكن شيرينيش نسبت به تو شيرين است، اگر چشيدي شيريني عسل به تو رسيده والاّ فلا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 26 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
گاهي اشاره كردهام به مطلب و خيلي مطلب عمدهاي است و عجالتاً مثل شالوده است و آن مطلب اين است كه ملك خداوند عالم عجالتاً حالا كه نگاه ميكنيد روي هم ريخته و جميع خلق مخلوق و مرزوق هستند بعينه مثل روغني كه توي شير ريخته و روغن همهجاي شير است و معذلك پيدا نيست. پس اين مقام مقام عالم ذر است و ببينيد خداوند عالم چه تعبيري آورده و انبيا و اوليا خبر دادهاند. و روغن مانند ذرات در توي شير ريخته. واقعاً حقيقتاً ذرات است، آن ذراتي است كه از سر سوزن ريزتر است و اصلاً كار روغن از او نميآيد. و همچنين طلا را در تيزاب ميگذاري يكجايش گم ميشود، يا اينكه قند را در آب ميگذاري گم ميشود، به طوري گم ميشود كه اصلاً اثرش محسوس نميشود. پس قند را ميگذاري در آب از چشم ميرود ولكن طعم شيريني ميدهد و همين قند را مياندازي در حوض، اصلاً شيرينيش هم معلوم نميشود و گم ميشود و علمي است كه از آن عالم ذر و علم صعود و هبوط هم معلوم ميشود و عقل حاكم است كه يك كلّه قند است و يك من وزنش هم هست و معذلك قند پيدا نيست مگر آنكه تمام دريا را بخار كني، بجوشاني تا يك من قند بدست بيايد. پس قند وقتي كه مذاب است در آبها اصلاً طعمش، رنگش، وزنش پيدا نيست ولكن عقل حاكم است كه يك من قند در دريا است و خداوند اين آبها را بخار ميكند و قندش ميماند. و جميع عالم همينطور ذرات داخل هم شده، عقل ريز ريز شده در عالم روح و آن ريزها با ريزهاي روح ريز ريز در عالم نفس باز ريز ريز شده ريختهاند در عالم طبع و خيال باز ريز ريز اينها در عالم حيات باز ريز ريز شده ريختهاند در نبات تا در جمادات. پس همين مشت خاك عقل است، روح و نفس است ولكن كار عقلي نميتوانند بكنند. پس عقل آمد نزول كرد. اول ماخلق اللّه عقل است، عقل را خلق كرد و فرمود به او ادبر. گفت كجا بروم؟ گفت هرجا، جا هست. رفت در تمام جاها، در تمام اعراض، نسبتها، اضافات. و باز صعود ميكند ميرود بالا و تعجب اين است كه در بدن ميآيد در طول و عرض و عمق ميآيد. طول و عرض و عمق را با خود نميبرد. واقعاً عقل صعود و نزول دارد، واقعاً ميآيد تجارت ميكند اگر نيامدهبود اين بدن هيچچيز نميفهميد. واقعاً ميآيد در اين بدن، نزول ميكند؛ مخضش ميكنند. اينجا كه ميآيد ميبينيد يكپاره چيزها را ميچشد. حالا كه ميچشد حيوانش ميچشد او ميفهمد كه حيوانش ميچشد و ميداند فعل چشيدن كدام است وهكذا صعود ميكند همينطوري كه نزول كرد از عالم جماد ميرود به عالم نبات وهكذا به عالم حيات تا به عالم خودش و تعجب اينكه هيچ برنميدارد ببرد و تعجب آن است كه اگر نيامده بود مثل كلوخ بود و تعجب آن است كه حالا كه آمده اگر چشمش را بگيري نميبيند وهكذا. پس در روز اول خداوند، عالم ذر را آفريد و نزول داده عوالم را در يكديگر و آورده پايين از براي آنكه آنچه پايين است بردارد ببرد بالا و عقل بعد از آنكه آمد در اين چشم ميبيند چيزها را، مادهاش را، صورتش را ميبيند. پس در عالم صور رفته، در عالم ماده رفته، در عالم اعراض رفته. هرچه را عقلمان نميرسد ميگوييم عقلمان نرسيده. پس عقل صعود و نزول ميكند يك جايي اسمش معراج است، يك جايي اسمش عالم ذر است و العقل ماعبد به الرحمن و اين عقلهاي مردم خدا نميشناسد افمن اتّخذ الهه هواه. باز اين هوا گرم است تأثيرات ميكند ولكن آن هواي در سر مردم هيچچيز توش نيست بجز سراب. برق هم ميزند، قسم هم ميخورد كه ميبينم كه آب است ولكن اگر دستش را بگيري و ببري و مطاوعت كند، ميبيند آنجا نه آب است نه برق است، هيچچيز نيست. او كسراب بقيعة.
و عرض ميكنم تمام اهل باطل، يهودي، نصاري، منّي، سنّي، قني دارد چيزي به نظرشان ميآيد و سراب است قسم هم ميخورد كه آب است، بسا چشم را هم بزند از برقش ولكن ببينيد خدا مثل زده يك جايي ميفرمايد او كسراب بقيعة آنچه را كه ميبينند يقين دارند و هيچ چيز ندارند. او كظلمات في بحر لجّي يغشيه موج من فوقه موج و هيچچيز از براي مردم نيست ولكن اهل حق دليل و برهان دارند. انسان را ميبرند سر آب و آب ميدهند.
و عرض ميكنم تمام ملك خدا ابتداي صنعت آن است كه درهم ميريزند نه آنكه روغني ساخته را بريزند در شير كه بعد روغن از او بگيرند. چه ضرور كه روغن ساخته بريزند و اگر روغن ساخته هم هست ريز ريز است و كشك و قارا در پنير هم درهم است به يكجور بهمزدن و تحريككردن روغنهاش جدا ميشود. به يكجور زدن قاراش بيرون ميآيد. پس اين شير عالم ذر است كه اشياء عديده در او ريخته شده و اين شير خاصيت خواص كشك و قارا و پنير نميدهد چراكه همه آنها امكان هستند در او، نه امكان عدمي بلكه امكاني است كه به اندك تصرفي بالفعل ميشود. به خميرمايه بيرون ميآيد و ظاهر ميشود. اين خميرمايه چيز غريبي است و مردم از بس كه ظاهر است اعتناش نميكنند و خميرمايه حالتش جوري است كه هرچه به او ميرسد به شكل خودش ميكند. پس سركه نسبت به شيره خميرمايه است و بعد از آنكه شيره را ريختي در سركه، حالتش را تغيير ميدهد و بعد از آنكه قدري مكث شد تمام آن شيره، سركه ميشود. همين خميرمايههاي ظاهري، يك خورده خميرمايه را ميگذاري در لاچين خمير همهاش خميرمايه و به شكل او ميشود و هر چيزي كه مبدء تأثيري است بعد از آنكه اقتران يافت به چيزي بر شكل خودش ميكند و اين است صنعت خداوند. و همين آبهايي كه ميبينيد به يك نسق است و خداوند تعمد ميكند اين كارها را كه فكر كني يك آب است، طعمش يك جور، اين آب را با خاكهاي ميده عقد ميكند، حل ميكند در خميرمايه و در يكديگر بطوريكه يك حصه پيدا ميشود، تخمه پيدا ميشود و آن حجر اسمش تخمه است، خميرمايه است. و اين تخمه را كه آب دادي هي نمو ميكند، هي بزرگ ميشود. يك تخمه خربزه ميكاري، تخمههاي زياد پيدا ميشود و خربزههاي عديده پيدا ميشود. ديگر هندوانهاش همينطور. و بناي حكمت همين است كه خدا اول تخمه ميسازد. تخمه معنيش آن است كه خميرمايه شده و جميع غير خودش را به صورت خودش ميكند. پس اين استحالهها در ميان هست ماداميكه آن تخمه پيدا شد مدام تخمه ميسازد.
اينها مقامات سير است كه ميخواهم آن مبدء را درست كنم و هرجا مبدء نزديكتر تأثيرش زيادتر؛ و هرچه دورتر، كمتر. و همهجا بر يك نسق است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. شير را ابتدا مايه ميزني فيالفور نميبندد و عمداً نميبندد كه تو فكر كني و بدست بياوري. و ابتدايي كه ماست را ريختي در شير، جلدي سفت نميشود، كمكم تا آخر سفت شود. پس اگر مراد ما ماست است آنچه نزديكتر است سفتي آن نزديكتر به مبدء است و آنهايي كه قوام و سفتي ندارند بايد سير كنند تا به آن ماست برسند و تمام چيزها همينطور است. و مخلوط شده اشياء در يكديگر؛ منافق در عالم پهلوي مؤمن نشسته و منافق «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» ميگويد ولو از روي ترس يا غرض بگويد. ديگر آدم بيشعور، كمشعور، باشعور روي هم ريختهاند و همه كأنّه يك خلقت هستند و مقام امتياز كه ميآيد مخض ميكنند و تا مخض نكنند امتياز نمييابند. ديگر كسي بگويد خدا چه احتياج دارد كه روغن را از شير جدا كند؟ عرض ميكنم خدا كه ضرور ندارد، مردم ضرور دارند. پس خدا به خلاص ميگذارد و بعضي جاها امتحان ميكند والاّ خدا همهچيز را ميداند، امتحاني لازم ندارد ولكن تو امتحان لازم داري. پس گوسفندي خلق ميكند، اين گوسفند علف ميخورد و آن اول سال چون كه دانه نيست، شيرشان چرب نيست در آخر سال كه دانه ميبندد علفها، شير چربتر است. ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و نوع خلقت آن است كه اول تخمه ميسازد و خاصيت تخمه آن است كه تخمه كه تمام شد نصف عمل تمام شده و آن تخمه ساختن كار صعبي است و كار مشكلي است و آن تخمه ساختن اول كار خدا است و اين مردم هم روي هم بروند نميتوانند يك تخمه خربزه درست كنند. بله تخمههاي زياد روي هم ريخته ولكن خدا ساخته و اين تخمه كه ساخته اين تخمه اكسير است، مايه است، بسا يكتخمه هزار تخم شود. يك بادامي بيشتر بدست نياورديم درختي كشتيم اين درخت شد و به بار آمد. بسا سههزار، چهارهزار، صدهزار بادام عمل بيايد. از يكگردو چندهزار گردو بعمل ميآيد همه مثل او و فرق نميكند ميان ولد و آن والد.
انبيا ميآيند و اكاسير هستند و چيزي هست در ميان مردم ولكن تا مخضشان نكني آن چيز بيرون نميآيد و عادهاللّه و صنعهاللّه بر اين جاري شده كه چيزها را مخض كند. جسم گرم كه شد كش ميآورد، باد ميكند. سرد كه شد جمع ميشود. هي چيزها را در يكديگر حل و عقد ميكند تا به ميزاني كه تخمه هندوانه ساخته شود. يك دانه گندم ميخواهد بسازد، گرمي سردي، بر حسب خودش توارد ميكند. روز اول بخاري، دخاني داخل هم ميكند و به ميزاني كه حل و عقد كرد سحق ميكند؛ حالا تخمه گندم بعمل آمده. و تو اگر خودت ميخواستي دانه گندم بسازي نميدانستي به چه مقدار بايد گرمي و سردي بر او توارد آورد، به چه مقدار رطوبت، يبوست بر او وارد بكند و خودمان اگر بخواهيم صمغي درست كنيم زورمان نميرسد باوجودي كه اين صمغ از آن دانه بعمل آمد و ما نميتوانيم صمغ درست كنيم. از اين آب و خاك گرفتيم، داخل هم كرديم تركيب نميشود. و آنهايي كه صنعت ميخواهند بكنند اول ميروند تخمه را پيدا ميكنند و تو نميتواني تخمه بسازي، خدا بايد تخمه بسازد. حالا كه خدا تخمه ساخت برو بردار بكار و آسوده شو. و عقلاي عالم هميشه پي ميزان ميروند و آن اين است كه آن مايه و مبادي كه خدا ساخته، آنها را برميدارند و تصرف درش ميكنند. ديگر خودم ميخواهم اين آب و خاك را بردارم، حل و عقد كنم، نميشود. و عقلا هميشه از پي كاري كه نميشود كرد نميروند. (…….) اين است كه ارني كيف تحيي الموتي و همهكس نميتواند تمنا كند مثل ابراهيم ميتواند تمنا كند. اين است كه چهار مرغ را گرفت و كوبيد و دهجا گذارد و همه را صدا زد. پس اگر اينطور است تو هم مرغها را بكوب، داخل هم كن و آنها را صدا بزن او ياد گرفت مثل اين است كه كسي كه كيفيت نجاري ياد گرفت، تيشه و اره را برميدارد نجاري ميكند. و كذلك نري ابراهيم ملكوت آسمان را نشانش دادند و ديد معذلك حضرت صادق پنج عالم نشان جابر دادند و فرمودند آنها را ابراهيم نديد و دوازده عالم است كه ابراهيم خبر ندارد از آن عوالم. بله اگر ابراهيم مانده بود در عالم تا زمان ايشان، مثل جابر نشانش ميدادند. پس اينها كيفيات عوالمي است كه ابتداي اول همه درهم ريخته و همه عالم ذر است و چيزيش پيدا نيست و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اول همهجا نطفه ميسازند، بعد علقه، بعد مضغه، پس عظام، پس اكساء لحم ثمّ انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 29 محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
از طورهايي كه عرض كردم ملتفت باشيد هر مقاميكه غلبه ميكند بر مقامي ديگر اصطلاح و معروف و متداول آن است. همينكه آتش غالب شد بر دود، دود اسمش نميگذاريم بلكه آتش اسمش ميگذاريم ولكن انسان ميفهمد كه در توي اين روشني تاريكي هست و پيدا نيست و بايد به تحليل عقل فهميد و خدا هم همينطور اصطلاح كرده و حرف ميزند. و در خلق مبدء اول است حتي اين عناصر كه در اين عالم است. آب را آب ميگويند از باب آن است كه صفت آبيّت در او غالب است وهكذا هواها مركب است. حالا عجالة اين جورها ميگويند و هر جايي اصطلاحي خاص و نظر خاصي است كه حكما دارند؛ هرجا چيزي غالب شد، مجموع را مسمي به آن اسم ميكنند از اين جهت مقامات را از عقل گرفته تا نفس همه را مشيت اسم ميگذارند. ديگر مشيت در عقل چهطور است، در نفس چهطور است، بيان ميكنند. و مشيت خداوند صادر از خدا است، راجع به سوي او است او ديگر مخلوط و ممزوج شود، مركب باشد، تركيبش از كجا ميآيد؟ و اين جور بيانات را هيچجا پوستش را نكندهاند. ديگر پارهاي از علما كه سررشته ندارند و يكپاره را كه بطور اجمال بيان ميكنند از باب اينكه كسي نميفهمد و فعل از فاعل همهجا جاري است حتي شدت و ضعف آن فعل بدئش از او است و عودش به سوي او است. اين را درست تحقيقش نكني توحيد درست نيست. مشيت خدا بدئش از خدا و عودش به سوي او است و چيزي از او سرنميزند. عالم امكان آبي است، خاكي است وهكذا از خدا سرنزده و مردم اين را نميدانند. خدا گرمي نيست، سردي نيست. حتي اين حكمايي كه توي راه كج افتادهاند نه آنكه محض ندانستن بود بلكه محض آن بود كه اكتفا به انبيا و اوليا نكردند، مستقل به عقل خودشان شدند توي اين خرابيها افتادند. و اين خلقي كه هست ميگويند جميع اينها پيش خدا بودهاند و برميگردند به سوي خدا. ميگويند اگر خدا آتش نداشت نميتوانست گرم كند و به خداي مركب قائلند و مراد از خدا كيست؟ هست؛ و اصطلاحشان نيست كه خدا اسم بگذارند. و عرض ميكنم خدا كسي است كه تمام اينها مسخر او هستند و هيچ تغييركنندهاي نيست مگر آنكه او است تغييردهنده و هيچچيز از اينها بدئش از خدا نيست چنانچه عودش به سوي او نيست و امري كه مثل حكماي به آن دقت نظر ــ كه خيلي عالم و دانا بودهاند ــ و امري كه چنين حكما ميلغزند ببينيد امري است خيلي صعب.
و شما غافل نباشيد كه خدا اصلاً گرم نيست، آتش بايد گرم باشد، فلفل بايد گرم باشد. پس اگر اين مطلب را پي برديد و كسي ميخواهد فكر كند جبر و تفويض بفهمد بايد اين مطلب را بفهمد. تمام فعل از فاعل است ولكن آنچه ميگويم و آنچه ميكنم تمامش به تقدير خدا است اين حرفها تقدير خدا نيست ولكن تقدير من است ولكن هرچه را خدا تقدير كرده من آن كار را ميكنم و تكلم و سكوت همهاش كار من است ولكن تقدير تكلم و سكوت كار خدا است. پس افعال عباد كائناً ماكان جميعاً مقدّرند و خداي ما چنين خدايي است كه تا چيزي را اراده نكند در ملكش موجود نميشود، تا اراده نكند من حرف نميزنم، ساكت نميشوم معذلك تمام حركات و سكون ما به تقدير خدا شده. دو چيز است من اكل و شرب ميكنم و خدا سير نميشود و همين راه مسأله جبر و تفويض است. تمام اينهايي كه پيرامونش گشتهاند نميفهمند چه ميگويند باوجودي كه جزئيات فعل همهاش همراه تقدير فاعل است و تمامش به تقدير خدا است معذلك فعل من فعل اللّه نيست. تا فعل از من صادر نشود از من صادر نشده. پس آنچه ميشود در ملك تمامش به تقدير و مشيت خدا است حالا شده چون خدا خواسته، معذلك فاعل خدا نيست. خدا بخواهد من گرسنه ميشوم، راستي راستي كي غذا خورده؟ ببينيم كه غذا را ــ لج هم بكنيم بكنيم ــ ببينيم كه خورده؟ و خدا غذا نخورده و تا نخواهد و نخواسته باشد خدا كسي سير نميشود وهكذا. و چيزي نيست در ملك خدا كه به حسب اتفاق پيدا شود و خدا مسلط است در ملك خود و چيزي از جاي خود حركت نميكند مگر آنكه او حركت ميدهد و انسان اگر اندك فكري كند علانيه ميبيند و شما غافل نباشيد، مردم غافلند و اين كشفهاي مردم مثل خوابها ميماند و اين كشفها كه مثل خوابها ميماند ان جوري است كه انسان خواب ميبيند نميداند معنيش چيست حتي انبيا نميدانستند معنيش چيست و از اين قبيل خوابها در كتب يهود و نصاري بيشتر است. پس خوابها كشفها ميشود از براي انبيا و اول وهله همان كشفها است و نميدانند معنيش چيست تاآنكه از براشان بيان كنند. بختالنصر گبر بود و شبي خوابي ديد و گبرها صورت اين اشيائي كه هست (را كشف از واقع ميدانند ظ) و راه دارد نه آنكه بيراه باشد. صورت كل اشياء را كشف از واقع ميدانند و بيواقع نيست و تا صورت ظاهر مطابق با واقع نباشد صورت ارواح تعلق نميگيرد به ابدان. و همينطور بلاتشبيه رسول خدا حرف ميزند و اين قولش قول خدا است و ببينيد آن كساني كه كج شدهاند راهش را نفهميدند كه از كجا كج شدهاند. معصومين حرف ميزنند قولشان قول خدا است و خدا نيستند و چون عباد مكرموناند و لايسبقونه بالقول؛ كل ماينسب اليهم ينسب الي اللّه و تمام اينها واقع ميشود و واقعيت دارد و همين است، تا اينها را نشناسي خدا را نشناختهاي، تا توجه به اينها نكني توجه به خدا نكردهاي و از همينجور است بسا گبرها يكوقتي كه پيغمبري داشتهاند همينجور حرفها را زده و خورده خورده در ميان مردم افتاده، ضايعش كردهاند و از اين جهت بتپرست شدهاند. پس اين هياكل را ميگويند واقعاً اين است كه ما اينها را نميپرستيم و چون اين بنايي كه در مشهد مقدس است دست گبرها بود و اين خانه مشتري و هيكل مشتري بود ــ مثل اينكه هيكل خانه مكّه خانه زحل است و كارهاي زحلي ميكند ــ همينطور مشهد هيكل مشتري است و كارهاي او را ميكند و شما حاقش را بدست بياوريد. انسان با دست خود برميدارد و اللّه مينويسد و همين اللّه كه تو نوشتي بايد او را حرمت كرد، اگر بيحرمتي كردي كافر ميشوي باوجودي كه خودت نوشتي؛ چراكه هيكل را درست كرده باشي و حكايت از جايي كند كأنه محكيعنه در آنجا نشسته. پس اين قرآن حاكي از خدا است حالا كسي بگويد خودم نوشتهام، كاغذش را درست كردهام، راست است معذلك اين قرآن محكيعنه است و حكايت ميكند از قرآن پيغمبر و قرآن پيغمبر حكايت از جبرئيل تا آنكه همه اينها حكايت از خدا ميكند. از زبان من بيرون ميآيد و من گفتهام بسماللّه و اين قرآن كه من نوشتهام محترم و معظّم است و جميع اينها حاكياند از محكيعنه كه خدا است. پس عرض ميكنم كه اينها بتها را ميپرستند خودشان ميسازند ولكن ليقرّبونا الي اللّه زلفي و اين هياكل پيش گبرها محترم است و آن بختالنصر از گبرها بود خواب ديد كه گردنش از طلا، سينهاش از نقره، پاش از آهن، بعضي از جاهاش سفال است و از اين پُري وحشت نكرد و وحشتش از اينجا بود كه خواب ديد كه سنگي از كوه پايين آمده و خورد و پرت شد و بتها همهاش شكست و از وحشت خوابش را فراموش كرد و جمع كرد حكما و علما را كه من چه خواب ديدهام؟ گفتند ما چه ميدانيم كه چه خواب ديدهاي؟ گفت من شما را وظيفه ميدهم شماها را اهل حل و عقد ميدانم. اين بود كه حكم كرد از شدت غضب كه آنها را بكشند. اتفاق دانيال در محبسش بود از يكي پرسيد كه كجا ميروي؟ گفت پادشاه حكم كرد كه جميع حكما و علما را بكشند گفت برو به پادشاه بگو كه دانيال ميگويد من ميدانم خوابت را و تعبيرش را. گفت بياوريد، آوردندش گفت سهروز مرا مهلت بدهيد، مهلتش دادند خواب ديد كه بختالنصر شبي خواب ديده كه سرش از طلا گردنش از نقره وهكذا گفت: سرش سلطنت تو است كه هيچ نقصي درش نيست، پس سرش از طلا، بعد از تو سلطاني ميآيد كه آن هم سلطنتش نزديك به تو است پس گردنش از نقره، بعدش اسكندر ميآيد سلطنت ميكند و او دامنه سلطنتش از آن پادشاه بيشتر است چراكه تنش از مس است و دامن دارد و آن پولس هم كه سلطنت ميكند آن هم از نقره است خوب است ولكن سلطنت سلطان سوم آن مغزش طلا و نقره نيست، از مس است ولكن سلطنتش دامن دارد و آن پادشاه ذوالقرنين بود و آن سلطان بود. بعضي سلطنتشان خوب است و دوام دارد بعضي خير. و اين پنج سلطنت كه تمام شد كه آهن و سفال داخل هم بود اين تا زمان پيغمبر بود و سلطنت ساسانيان بود وهكذا آن سلاطين كه در ساير بلاد بودند كأنه آنها نوكر اينها بودند پس سلطنت آن قياصره از سفال بود و سلطنت ساسانيان از آهن بود. بعد از آن ميگويد آن سنگي كه بدون واسطه از كوه غلطيد، آن امر غيبي است كه بعد از اين پنج سلطنت از كوه ميغلطد و تمام اينها را خراب ميكند و به حسب ظاهر غلطيد. بعد از آنكه رفت به كوه فاران يهوديها گمان كردند كه پيغمبر آخرالزمان است و مكرّر رفتند كه او را بكشند آن سنگها ميغلطيد و آنها را ميكشت. دانيال ميگويد من كه خواب ديدم اول به من گفتند كه بتي را خواب ديدهاي آنوقت پرسيدم تفسيرش چيست، گفتند آنكه طلا بود فلان، آنكه نقره بود فلان؛ و كشفها حتي انبيا آن كشفهايي كه ميديدند نميدانستند چيست مگر آنكه مرادش را بگويند و چيزي كه بالاترين كشفها است و پيش مؤمن است علم است و به اين علم كشفها را تميز ميدهد، همه اضغاث احلام را تميز ميدهد.
مطلب اين است كه خداي ما گرم نيست سرد نيست، خشك نيست به دليل آنكه اينها را در چنگ تو آورده. آب را كسي خدا بداند اين آب در تحت تصرف تو است، چهطور خدا است؟ اين خاك در تحت تصرف تو است، اين چيز سرش نميشود، فهم ندارد، شعور ندارد و همين احتجاجاتي است كه خدا كرده. اين بتهايي كه ميپرستيد اينها چشم دارند گوش دارند كه شما را جواب بدهند، صداي شما را بشنوند؟ و آنهايي كه گوش و چشم ندارند خيلي واضح است كه خدا نيستند. پس بدء عجز و تغييرات از خدا نيست، خدا خشك نيست كه يبوست داشته باشد ولكن چون حكما مستبدّ به رأي شدند و عقل خود را مستقل دانستند اين است كه به راه كج افتادند. ميگويند خدا وقتي بود كه خلقي خلق نكرده بود ولكن حالا كه خلق كرد اين خلق از پيش خدا آمدهاند، خلق در پيش خدا در ذات خدا مستجنّ بودهاند مثل اينكه درخت در تخمه مستجنّ است و خورده خورده شاخ و برگ ميآورد و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و همه مخلوقات جهت الهي دارند؛ سگ الهي، خوك الهي. و انسان ميبيند كه ديوانه هستند، فكر كردهاند كه اينها را بايد از جايي بياورند و جايي نيست مگر عالمِ هست، پس اينها را از آنجا آوردهاند و خداي ما خدايي است كه از جنس مخلوقات نيست چراكه خدا را نساختهاند و اينها را ساختهاند. جعل لكم السمع و الابصار اينها را خدا ساخته به طوري كه اگر ضايع شود من چارهاش را نميتوانم بكنم وهكذا هر جزئي از اجرائش را. پس خدا ساخته خلق را ولكن ماده خلق و صورت خلق نيست مثل آنكه كتاب را كاتب نوشته و ماده و صورت حروف و كاغذش كاتب نيست ولكن مداد را برداشته با قلم نوشته و اينها از عالم كاتب نيامده معذلك اگر كاتب ننوشته بود نوشته نميشد، تمام اينها را كاتب نوشته و تعمد كرده و معذلك از او نيست، عودش به سوي او نيست و اگر غافل نباشيد خيلي مطالب بدستتان ميآيد.
اين خلق عودشان و بدئشان از خدا نيست ولكن صفات خدا بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين اسمهاي خدا همهجا هم هست و جايي نيست كه نباشد. اين اسم اگر اينجا نباشد من زنده نيستم، من مرده نيستم، من به اختيار خودم نميتوانم بميرم، زنده باشم انشاءاللّه. خداوند مؤمن را راضي ميكند ميبرد اينكه من به خواهش دل خودم بميرم يا زنده باشم، اين تفويض است، كفر است ولكن من دلم ميخواهد زنده باشم، صحيح باشم، التماس هم بكن ولكن اگر صحيح كرد صحيح ميشوم صحيح كردن غير از صحيح شدن است صحيح كردن كار خدا است و صحيح شدن كار من و دو كار است. و آنچه در ملك ميشود كائناً ماكان جميعاً به مشيت و تعمد خدا است از روي شعور و حكمت همه اين كارها را انجام ميدهد.
ولكن اينهايي كه ميسازد حتم نيست كه شعور داشته باشند تو هم ميفهمي كه آب را براي تو ساخته، خدا خودش آب نميخواست. ديگر خداي ما رازق است مرزوق نيست آتش خدا را نميسوزاند چراكه چوب نيست و تو هم كه پهلوي آتش مينشيني عقلت نميسوزد بدنت ميسوزد. بدنش گرسنه شده و فهميده حالا او دارد بدن را بكار واميدارد كه فلانجا غذايت هست و مدبّر او است و خود عقل غذا نميخورد. و اين غذا خوردن كار نبات است، كار حيوان هم نيست كار حيوان ديدن و شنيدن و طعم فهميدن است. اين چشيدن ما گاهي است كه حلوا در دهن است و بعد از آنكه فرو رفت ديگر دخلي به حيوان ندارد. انسان هميشه حلوا بخورد گوشت و خونش شيرين ميشود و معذلك ذائقه نميفهمد مگر آنكه صفرا روش باشد، ترياك روش نباشد. و كار حيوان است كه شوري، شيريني، تاريكي و روشني بفهمد و حيوان هم در آن حاق واقع اكل و شرب ندارد.
(متأسفانه اين درس ناتمام است)
(يكشنبه سلخ محرمالحرام 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
در هر عالمي از عوالم كه از روي فكر كسي فكر كند ميفهمد كه يك امكاني هست و ممكن است كه به هر صورتي بيرون بيايد. مثل آنكه در عالم جسم يك جسمي است كه مثلاً به صورت آسمان باشد و زمين باشد. و خواه به صورت آسمان باشد يا زمين يا ساير چيزها از آن جسمانيتي كه دارد هيچ زياد و كم نميشود. از اينجا بايد پي برد كه حوادثي كه واقع ميشود جميعش توي اين جسم واقع ميشود و جسم خودش نميتواند به اين صورتها بيرون بيايد. بعينه ميبينيد كه در كتابي كلماتي چند نوشته شده و انسان ميبيند كه مدادي در اين حروف هست و اين حروف بر روي اين مداد واقع است و ميبيند كه خود مركب هم قادر نيست كه به اين صورتها دربيايد و انسان ميبيند كه آن ماده كه در ضمن صور هست محال است كه به اين صور بيرون بيايد مثل اينكه مداد در شيشه خودش نميتواند بدون كاتب به صورتهاي مختلف بيرون بيايد و به همين نسق كه عالم جسم آخر عالمها است و روشنتر است جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و اين جسم لازم نكرده كثيف باشد لطيف باشد، متحرك باشد ساكن باشد و تمام آنچه ميبينيد مصنوعاتي است كه تازه ساختهاند و خود اين جسم كه در توي اين صورتها است خودش نميتواند به اين صورتها بيرون بيايد مثل گلي كه به صورت خشت و آجر نميتواند بيرون بيايد وهكذا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و عوالم ديگر هم اينطور است و همهجا خدا بر يك نسق كار ميكند و اختلافي در كار و فعل او نيست.
وضع آن است كه هيچ كاري بدون فاعلي كرده نشود. مثل آنكه مداد را كاتبي برميدارد و به صورت حروف بيرون ميآورد و اين مردم سرتاسر پيرامون اين حرفها نگشتهاند و ميبينيد كه معقول نيست كه كاتبي كه اين مداد را به صورت حروف بيرون آورد اين حروف بحث بر كاتب كنند كه ما را چرا به اين صورتها بيرون آوردي و شخص كاتب جواب دارد ميگويد اگر من حروف مختلفه نساخته بودم و ننوشته بودم شما نميتوانستيد بخوانيد. حتم و حكم است كه شما از اراده من خبر شويد و غير از اين نميشد.
و مطلبي كه هيچجا عنوان ندارد بجز پيش مشايخ و آن اين است كه در كون آنچه خدا خواسته ساخته و اينها نميتوانستند ساخته نشوند. او خواست زمين خلق كرد، آسمان خلق كرد پس همه مطيع و منقاد هستند. كداميك ميتوانند سرپيچي كنند؟ يسبح للّه مافي السموات و مافي الارض و به هميننسق هرجا كه ميبيني چيزي به صورتهاي مختلفه پيدا شد و اشخاص عديده پيدا شد بعينه مثل همين مركب و كاتب ميماند كه كاتبي مركب را برداشته و حروف را ساخته. و در عالم جسم جسمي است كه محال است كه جسميتش كه عرض و عمق و طول باشد از او گرفته شود ولكن صورتهاي مختلفه از او ظاهر كردهاند بعضي روشن بعضي تاريك، بعضي لطيف بعضي كثيف وهكذا تمام اينها را صانع تعمد كرده چراكه اگر روشنايي نباشد كار مردم نميگذرد وهكذا گرمي و سردي. حالا اقتضاي جسم هيچكدام نيست. پس شخص كاتبي اينها را به اين صورتها درآورده است و همه منقاد و مطيع او شدهاند و مجبور نيستند چراكه اگر گفتگو با شخص حكيمي است مطلب درست است و اصلاً ظلم نيست چراكه بعد از آنكه الف را كاتب نوشت به باء جبر نشده كه باء شده و به الف ظلم و جبر نشده كه الف نوشته شده و مجبور و مظلوم نيست، چراكه ما روز اول اگر نميخواستيم كه الف بنويسيم مداد را درست نميكرديم همينطور اگر خدا نميخواست گياهها درست كند آب خلق نميكرد، خاك خلق نميكرد. پس خدا اصل ماده را براي صورتها خلق ميكند انسان را از براي عبادت خلق ميكند وهكذا خشتمال را از براي خشت خلق ميكند اصل چوب را براي در و پنجره خلق كرده. پس آن ماده كه در ملك هست هرجا كثراتي هست كائناً ماكان اين كثرات مانند حروف و كلمات ميمانند و اين كثرات ماده دارند كه طينت آنها و اصل آنها است. بدء آنها از آن ماده بوده. پس در عالم جسم غير از جسم هيچ چيز نيست. آتش جوري است كه با آب ضديت دارد ديگر نورش با ظلمتش، ظلمتش با نورش اينها نزاع دارند و هرجا كثراتي هست ماده هست و آن ماده را گرفتهاند به صورت كثرات بيرون آوردهاند و ماده خودش به صورت كثرات بيرون نميآيد. بعينه مثل آنكه مركب به صورت كلمات و حروف بيرون نميآيد و ميبينيد كه هر چيزي سر جاي خودش جوري نقش شده كه اگر برداشته شود معني فهميده نميشود. و جميع كثرات دال بر اين هستند كه كاتبي اين كلمات و حروف را نوشته و جوري نوشته كه از اين كلمات معني ميفهمي و اگر يك نقطه و حرفش كم باشد مطلب بيمعني ميشود ربنا ماخلقت هذا باطلاً. مطلب اين بود كه ببينيد كه اختلافات در كجا پيدا ميشود و آنجايي كه اختلاف نيست كجا است. اختلاف در جايي است كه كثرات را خلق كنند حالا با هم نزاع و جدال دارند ولكن در توي جسم. اين جسم وقتي كه به صورتي بيرون نيامده بود هيچ نزاعي نبود. چه با چه نزاع بكند؟ روز اولي كه خدا دست ميزند به امكاني زيد و عمرو و بكر ميسازد خلق الانسان من صلصال كالفخّار و هيچجا اشيا مادهشان خدا نيست و خدا خودش به صورت آتش و به صورت چيزي بيرون نميآيد و احاديثش را ديدهايد كه آنچه در عالم خلق است ممتنع است برود پيش خدا و بالعكس و آنچه دارند خدا ساخته، خدا چه احتياج دارد به مصنوع خود؟ خدا آب را ساخته از براي آنكه خلق ضرور دارند، خاك را ساخته از براي آنكه مردم روش راه روند.
ملتفت باشيد حالا آن جسمانيت جسم نه خاك است نه آسمان و نه زمين. لكن حالا كه از جسم گرفتهاند آسمان و زمين و آب و خاك و اين كلماتِ جسم را تركيب كردهاند يك كلمهاش بزرگتر است و يك كلمهاش كوچكتر است و از اين كلمات و حروف ميتوانيد تمام ملك را تماشا كنيد. و امكان هيچ اختلاف درش نيست چراكه امكان از خود چيزي ندارد. حالا اگر چيزي و صدايي بيرون آوردند كار كاتب و كار فاعل است و فاعل به صورتش بيرون آورده و در عالم تكوين كسي نميتواند بحث بر خدا كند چراكه جواب دارد. كسي بگويد چرا آتش خلق كردي؟ ميگويد تو آتش لازم داشتي از اين جهت آتش خلق كردم و از براي خودم نساختهام چراكه خودم محتاج به آتش نيستم. حالا اگر جايي را سوزانيد نميتواني بحث كني چراكه اگر آتش نميخواسته بسوزاند خلقش نميكردند بعينه مثل آنكه انسان را ساختهاند اگر نميخواستند عبادت كند خلقش نميكردند حالا ديگر جايي به ملاحظهاي ضرري هست فكرش را بكن كه ضررش از براي چيست؟ پس انسان را خدا از براي عبادت آفريده سرهم بيدارش ميكنند، حاليش ميكنند، تعليمش ميكنند كه آتش ميسوزاند سوزنده است از آتش بپرهيز. حالا پاي ما رفت توي آتش، پايت را جايي بگذار كه توي آتش نرود. توي كرسي آتش است حالا كه پايت سوخته، چرا پام سوخته؟ چشمت كور بايست اول بپرهيزي.
پس غافل نباشيد، از بلندي دستي خودت را بيندازي، شعورت داده، تعليمت كرده حالا ميبايست اين بلندي را نسازي! تو محتاج به بلندي بودي، تو ميخواهي روي بلندي بخوابي حالا كه محتاج به بلندي هستي جايي بخواب كه اگر خواب رفتي نيفتي. حالا بعضي جاها بياحتياطي ميكني جهنم. پس چرا بلندي را خدا ساخته؟ از جهت آنكه تو ضرور داشتي. چرا گودال را ساخته؟ تو لازم داشتي اين گودالها را، خدا ضرور ندارد بايد اين گودالها باشند تا آب جمع شود. كوهها بايد باشد، بلنديها سرجاي خود، پستيها سر جاي خود. شعور و ادراك ميدهد باوجود اين خلاف ميكني. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها تعليمت كردهاند خير و شر را حالا بحث ميكني چرا خدا جهنم را ساخته؟ لازم بوده در ملك. چرا دريا را آفريده؟ مردم محتاج به دريا هستند، محتاج به ماهي هستند وهكذا چرا باد را آفريد؟ بادها كارها ميكنند، حامله ميكنند اشجار را، گياهها را لواقح هستند. فرضاً اگر جايي باد نيايد گياهها دانه نميبندند و خداوند هر چيزي را در سر جاي خود درست خلق كرده حتي سلطان را. اين مردم رئيس ميخواهند، اين مردم سلاطين لازم دارند چراكه اگر سلطان بنا شد نباشد روي زمين، اين مردم گوشت يكديگر را ميخورند و اگر نباشند اين حكام نميبينيد كه چهقدر خرابكاريها ميشود؟ بله سلطان هست به تو هم ظلم كرده، پول هم از تو گرفته ولكن اين بهتر است يااينكه الواط در خانهات بريزند زنت را و اموالت را غارت كنند؟ پس بايد سلطان باشد تا رعيت آسوده باشند و رعيت بايد مطيع و منقاد باشند سلطان را تا خودشان آسوده باشند و تمام آنچه خدا خلق كرده انسان وقتي كه توي كار رفت ميبيند سرجاش درست است.
پس تمام اشياء آيت خدايند و آيت توحيد هستند، دالّ بر توحيد هستند و قدرت خدا و حكمت خدا معلوم ميشود. حالا اينها را ساخته بيپستا ساخته؟ حاشا بلكه ملك، سلطان لازم دارد، حاكم ضرور دارد. هر محله كدخدايي وهكذا هر ملكي رئيسي. و غافل نباشيد عرض ميكنم در كون هيچ اختلافي نيست آنچه كه خدا خلق كرده از روي علم و قدرت كار كرده و اينها اگر آن جوري كه خدا دستورالعمل ميدهد كار كنند و راه روند منفعت ميكنند والاّ خودشان عقلشان نميرسد كه رئيس باشند، كدخدا باشند. بسا كسي كه ميخواهد كدخدا باشد و خدا ميبيند كه صلاحش نيست. خير من ميخواهم كدخدا باشم، عرض ميكنم شيطان همينطور اعتراض كرد. عرض كرد خدايا تو مرا از آتش خلق كردي و آدم را از خاك و ميداني كه مرتبه آتش بالاتر است، امر كن او را كه مرا سجده كند، اطاعت كند. و عرض ميكنم تمام اين مردم اين هواها و هوسهايي كه دارند از آن پدربزرگشان ارث بردهاند و اگر اينطور نبود اعتراض و بحث بر خدا نميكردند. معني الف آن است كه مقدم باشد و معني باء آن است كه مؤخر باشد و جيم بايد سر جاي خودش قرار بگيرد چراكه اگر يك و دو نباشد سه به وجود نميآيد. حالا اين سه بحث كند كه من ميخواهم اول باشم، اگر تو اول بودي الف بودي و بايد الف و باء و يك و دو باشند تا آنكه سه پيدا شود. مثلاً دال در رتبه چهارم واقع است، حالا تا الف نباشد، باء نباشد، جيم نباشد دال پيدا نميشود و به همين پستا الف و باء و جيم و دال تا آخر غين بايد در آخر باشد و تا نهصد تمام نشود هزار نميآيد. پس چرا من آخر شدم؟ اگر نهصد نبود كه تو هزار نبودي و غير از اين هم محال است كه خدا خلق كند. ديگر هركس از روي خيالي بحثي كند كه چرا من سلطان نشدهام، چرا من فلان نشدهام؟ بدان كه اگر مستحق ميبودي سلطان ميشدي. پس مملكت را جوري وضع كردهاند حقي است و باطلي، سلطاني است و رعيتي و بايد همه سرجاشان باشند چراكه اگر يك نقطه از كلمات كم شود كتاب ناقص است و در عالم كون جميع اشياء سرجاي خود واقع شدهاند و هيچ نميتوانند بحث كنند و خدا آب را خلق كرده ولكن فرموده كه بجاش استعمال كن. حالا آبها را حرص ميزني جمع ميكني خانه خود را خراب ميكني. اين است كه تكليفات همه بجا واقع شده و وضع خدا وضعي است كه قرار داده و مردم چون محتاج بودند و جاهل بودند او تعليمشان كرد كه چطور راه روند، كسب كنند و خداوند دستي حق را نشانت ميدهد در حلقت ميريزد حالا ميگويد ميخواهي قبول كن ميخواهي قبول مكن. قبول نكني جهنم ميروي و من جهنم را خلق كردم از براي آنكه هركس اطاعت مرا نكند توي جهنمش بيندازم. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين
(دوشنبه غره صفرالمظفر 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
هر جايي كه حالتش حالت آلت است كه فاعل آن آلت را بدست ميگيرد و با آن آلت صنعت ميكند آن فعل منسوب به آلت نيست، منسوب به فاعل است و انشاءاللّه يكخورده كه فكر كنيد تمام غلوّ و تقصيرها از انسان رفع ميشود.
معني عصمت را مردم هيچ نميدانند و معني واسطه را هيچ نميفهمند و سرتاسر عالم علما و حكما هميشه تحقيقات دارند ولكن وقتي انسان در كارشان ميرود ميبيند هيچ ندارند. و هرجا آلتي يافت شد فعل به آلت نسبت داده نميشود و مدح و ذمش به آلت نسبت داده نميشود. يك شمشير است انسان گردن كافر را ميزند و مدح شمشير نيست كه كافر كشته و بالعكس. پس فعلي كه از آلت سرميزند منسوب به فاعل است. پس آلت معصوم است، محفوظ است در دست كاركن. فاعل بيآلت كار نميكند تا شمشير نداشته باشد نميكشد. همينطور قلم در دست كاتب محفوظ و معصوم است و اين فعل صادر از فاعل مال فاعل است والاّ بايد تعريف قلم را هم كرد. باز اين فعل قلم راجع به كاتب است چرا اين قلم را دست گرفتي؟ و همينطور معصومين هيچ حركتي و هيچ هوسي ندارند و حركتشان ميدهند حركت ميكنند كالميت بين يدي الغسال عباد مكرمون لايسبقونه بالقول اينها حالت عصمت است و بيان عصمت را همين آيه ميكند. معصوم يعني هيچ فضولي نكند و حاقّ توكل را عرض ميكنم همين است. زور بزنم كه دعا بخوانم، خير واگذار و اينطور واگذار، بدان كه همهكار دست خدا است و غافل نباشيد آلت هرگز كارش به خودش منسوب نيست الاّ از جهت آليّتش. پس فعل منسوب است به فاعل و آلت واسطه است و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و خداوند آلتي را كه بدست ميگيرد آن آلت را بكار واميدارد و هرچه ميكند صانع ميكند. اين است كه اسمي از آلت نميبرند مگر آن جايي كه آلت را كار دارند اين است كه به عالم امكان كه دست ميزنند نميشود معصوم نباشد مثل آنكه قلمي است در دست كاتب برميدارد و مينويسد و اين قلم مطيع و منقاد است كه هرطور بخواهي حركتش بدهي ميكند. اين است كه ابتداي صنعت در هر مقامي ماده است و اين ماده بايد در ضمن صور بيرون بيايد و اين ماده خودش نميتواند به صورتي بيرون بيايد، همينطوري كه مداد خودش نميتواند به صورت حروف بيرون بيايد و هكذا هلمّجرا.
پس منظور اين است كه انشاءاللّه اگر فكر كنيد ميفهميد كه هرجا كه صور عديده و اشخاص عديده يافت شدند معلوم است كه اينها صوري است كه روي ماده پوشيده شدهاند، اگر ماده نباشد صورت نيست و در هر عالمي كه نفوس و ارواح و خيالات متكثّر و متعدّدند پس لامحاله اين صور مختلفه ماده دارند كه بايد روي آن صور بنشيند حالا اين صورت روي ماده مينشيند يا ماده به اين صورت بيرون ميآيد داخل محالات است. و در هر عالمي امكاني هست و در اين عالم آن امكان جسم است و جسم نه لطيف است نه كثيف است وهكذا. جسم سمتها را دارد و حقيقتش سمتدار است و انسان ميبيند كه اختصاص به جسم ندارد كه طرف داشته باشد بلكه جميع خلق متناهي هستند. ديگر لازم نيست كه به دليل سلّم انسان بفهمد كه آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ است ديگر سلّم نميخواهد مگر آن كساني كه شعورشان كم باشد دليل سلّم ميآورند. دليل آنكه جسم متناهي است دليلش آنكه آن طرف عرش لا خلأو لا ملأ.
و عرض ميكنم تمام ملك خدا محدود و متنقص هستند و نهايت ندارند. و جسم بينهايت است مردم راهش را ندانستهاند خيال ميكنند كه هرچه بالا ميروي نهايت ندارد و معني بينهايت اين نيست. عرض ميكنم پس بينهايت و عالم بينهايت عالم هر ماده است كه بينهايت به صورت ميتواند بيرون بيايد مثل مداد سر قلم كه بينهايت ميشود نوشت. اين تا كي تمام ميشود؟ هيچوقت. يك تكه موم را بدست ميگيري بينهايت است، يعني به هر شكلي كه بخواهي بيرون ميآوري. پس عالم بينهايت همچو جايي است. پس ملك خدا را بخواهي بگويي بينهايت است اينطور است كه عرض شد و اگر بگويي بانهايت، يعني كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه. پس ماده بينهايت است يعني به هر صورتي كه بخواهي بيرون ميآوري و اين ماده خودش به صورتي بيرون نميآيد مگر آنكه كسي بردارد او را بنويسد به صورت حروف بيرون بياورد. انسان عاقل بردارد اين را به صورت حروف بيرون بياورد و كسي اگر راه مطالعه را بدست بياورد تمام ملك خدا مكتوبي است كه خدا نوشته تو اگر ميتواني درس بخوان مطالعه كن. و جميع اشياء را خدا از روي علم و حكمت و شعور سرجاي خودش قرار داده و داخل محالات است كه چيزي از عالم غيب به شهود بيايد مگر آنكه كسي او را بياورد. و فرق ميان مؤمن و كافر آن است كه مؤمن هر چيزي را كه ميبيند در ملك حكم ميكند كه خدا تعمد كرده اينجا گذارده بخلاف كافر و انسان عاقل مطالعه ميكند اين كتاب و لوح محفوظ را و اين از پيش خدا آمده و كتاب خدا را مطالعه ميكند، از مرادات خدا اطلاع پيدا ميكند. اين چشم از براي ديدن و اين گوش از براي شنيدن است. پس غافل نباشيد به همين نظر است كه مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و اينجور رؤيت است كه اصطلاح خودش است ميگويد لاتدركه الابصار، و لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب حالا كه ميگويد مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله نه آنكه مثل وحدتوجودي كه خدا همهجا پر است و همهچيز خود خدا است. لمتره العيون بمشاهدة العيان اگر چشم را هم بگذاري باز خدا پيدا است و خدا توي اين تاريكيها و روشنيها پيدا است و كسي كه توي راه افتاد البته خدا را ميفهمد و حاق الوهيت فهميده نميشود، ذات خدا را به كنه ربوبيت نميشود فهميد ولكن اين را كه ساخته و اينجا گذارده؟ خدا. حالا چهطور است خدا؟ طورش را من نميتوانم بفهمم، ليس كمثله شيء پس ظاهر نيست، پس مخفي نيست. هم ظاهر است هم مخفي است.
باز آن رشته مطلب را از دست ندهيد و راه مطالعه اين است كه در هر عالمي كه كثرات بسيار است اين كثرات مانند حروف و ظروف است. هرجا كوزه است كوزهگري بوده و گلي بوده برداشته كوزه را ساخته و اين گلها خودشان نميتوانستند به اين صورتها دربيايند مگر آنكه فاخوري اين گلها را برداشته و به اين صورتها درآورده. خلق الانسان من صلصال كالفخار و انسان كتاب خدا را اگر مطالعه بكند تمامش دليل عقلي است چراكه علم اللّه است و علم اللّه از پيش انبيا ميآيد پيش انسان و دليل عقلي است. هرجا متعدداتي هستند از ماده بيرون آوردهاند آنها را نه ماده ميتواند به صورت حروف بيرون بيايد و نه حروف به عرصه ظهور ميتوانند بيايند مگر آنكه كاتبي بردارد و به صورت حروف بيرون بياورد؛ حالا كاتب چهطور است؟ من كاتب را نديدهام ولكن يقين كرده كه كاتبي اين حروف را نوشته و همينطور حالا يقين دارد كه كاتب كتابت دارد ميكند. همينطور يقين ميكند كه هزارسال پيش از اين كاتبي اين كتاب را نوشته و بر علمش هيچ زياد نميشود. لو كشف الغطاء ماازددت يقيناً.
پس غافل نباشيد هرجايي كه متعدداتي هستند لامحاله مادهاي بوده كه به اين صورتها بيرون آمده و صورتها را از ماده بيرون آوردهاند. مثل اينكه مداد خودش معني نميفهمد، قدرت ندارد، عاقل نيست، چيزي است مطيع و منقاد ولكن حالا كه چنين است ما اعتقاد به صانع داريم كه هست و علمش و قدرتش و حكمتش توي اين حروف و كلمات است چراكه اول بايد الف بنويسد بعد باء را وهكذا تا ابجد درست شود. وهكذا تمام اسمايي كه خدا دارد در عالم خلق است. خدا بود و هيچ نبود، حالا راهش را ميتوانيد بفهميد. خلق اسماً بالحروف غير مصوّت مثل اينكه كاتبي بود و هيچ كتابت نبود. اين را مشاهده و عيان ميفهمي كه هزارسال پيش كاتب بود و اين كتاب نبود ولكن آن كاتب كه بود؟ مؤمن بوده، كافر بوده؟ قدرت و حكمت و علمش اگر تصنيف خودش باشد پيدا است ولكن خودش به چه شكل است؟ عقل ميفهمد كه لازم نكرده آن كاتب به شكل حروف باشد، الف باشد، ابجد باشد بلكه او خواسته ابجد بنويسد الف نوشته. و ميبينيد كه هر صنعتگري آن مصنوعي كه دارد به شكل مصنوع خود نيست. مثل آنكه نجار كرسي ميسازد و اين كرسي هيچ شباهتي به نجار ندارد ولكن دالّ بر نجار است. پس كنه ذات خدا را هيچكس نميداند حتي انبيا كنه ذات خدا را نميدانند بلكه اصرار كردهاند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و خدا عقل به من داده، ميفهمم كه گرمي از آتش است و خودم آتش را ميافروزم و خودم گرم نيستم و اين آتش را خودم روشن كردهام. پس آتش گرم است نه آتشافروز. آتشافروز ميشود گرم باشد ميشود سرد باشد. حالا اين دالّ است بر گرمي آتشافروز
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستي بخش
بيمعني است. آتش گرم است دخلي به آتشافروز ندارد. حالا خدا آتش را ساخته دالّ است بر آتش الهي خاك را ساخته دالّ است بر خاك الهي، سگ الهي، خنزير الهي، اينها مزخرف است. آخوند ملاّقطب يعني چه؟ اگر صانع به شكل كرسي باشد، در نميتواند بسازد. اگر كارش كار خاكي بود نميتوانست كار ديگر بكند وهكذا ميفهميد اين آتش آب زيرش كني بخار ميشود، صعود ميكند اين بخار سردي به او بوزد يخ ميكند و ميبينيد كه اگر سردي زياد شد وقتي كه رسيد به اين عرق يخ ميكند. پس اگرچه آب سرد است ولكن بايد حرارت داشته باشد تا نبندد پس ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها پس آب را به گرمي و سردي ميسازند و خودت هم ميتواني بفهمي كه بخاري در اطاق درست ميكني بر شيشه مينشيند عرق ميكند، سرد ميشود ميبندد. و خدا آب درست ميكند و آب نيست و خاك درست ميكند از برودت و يبوست وهكذا تمام فواعلي كه در ملك هست. گرم كارش گرمكردن است خشك كارش خشككردن است. ديگر اين خشكي و تريها را از كجا آوردهاند؟ اگر درست پيش بروي ميفهمي.
خداوند البته بايد با اسباب كار كند و محال است كه از ذات خود چيزي را درست كند. خدا به صورت الف نميشود، مداد است كه به صورت الف ميشود وهكذا. پس مبدء حرارت محرق است النار اسم للمحرق و آن كه ساخته آبها را نه شارب است و نه مشروب ليس كمثله شيء كنهش چهطور است؟ انت كمااثنيت علي نفسك كنهش چهطور است؛ نميشود تحويل تو كنند. چراكه محال و ممتنع است كه به صورت خلق بيرون بيايد. و هرچه در عالم الوهيت است ممتنع است در عالم مخلوق و بالعكس. پس تمام خلق را ميتواني استدلال عقلي كني كه از صانع خبر ندارند لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها آنچه را كه داده داريم و آنچه را كه داده فعل او است ذاتش را به كسي نميدهد. اگر فرض كني كه خدا خودش را به كسي بدهد مثالش را عرض كردم شكر را ميگيري و متكثر ميكني همهجاش شكر است. اين خلق كه چيزي نيستند پس خدا نيستند. به همينطوري كه كاري نميتوانند بكنند خدا نيستند. فرض كن خلقي است كه همهكار كرده و هست همچو خلقي ولكن بي حول و قوه خدا نميتواند كاري كند پس خدا نيست. و خدا به حول و قوه كسي كار نميكند و مخلوق خالق نيست اگرچه به حول و قوه او كار كند مثل آنكه فعل قلم فعل كاتب است ولكن كاتب نيست و جميع آنچه از قلم صادر شده از كاتب صادر شده و جميع فعل منسوب به قلم منسوب به كاتب است و كل ماصدر من القلم صدر من الكاتب حقيقتاً و ما هيچ كار به قلم نداريم و ميدانيم كاتب كار كرده و فاعل و مالك كاتب است و اگر قلم را برنداشته بود كتاب نوشته نشده بود. همينطور خدا؛ ن و القلم و مايسطرون خداوند هم دواتي دارد اسمش نون است، قلمي دارد و اين در بهشت است و همينطوري كه ميبينيد اين قلم از منبع آب ميرويد همينطور آن قلم از منبع آب روييده شده همينطوري كه قلم مداد را به خود ميكشد و صورت حروف و كلمات از او بيرون ميآيد همينطور از آن قلم بزرگ صورت حروف و كلمات بيرون آمده. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 2 صفرالمظفر 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
در هر عالمي عرض كردم كثراتي هست مثل اينكه كلمات متعدد كه جايي هست معلوم است از جايي آمدهاند. پس آن مقامي كه ماده كل آنها است وجود آنها دليل مابهالاشتراكشان است. پس در همه عوالم جاري است و در جميع عوالمي كه كثراتي هست ميرود تا عالم عقل. پس آن عالم كه كثرات از آنجا برداشته شدهاند آن ماده كل معقول نيست كه معصوم نباشد چراكه تمام عالم امكان را تا حركتش ندهي حركت نميكند و اين است كه تمام امكانات در عالم اجسام اشياء مادهشان جسم است. در عالم حيات حيوانهاي مختلف و جميع حيوانها ارواح مختلفه دارند. خيالات مختلفه، نفوس مختلفه، عقول مختلفه. و آنجايي كه مبدء كل است نميشود معصوم نباشد حركتش و سكونش چون از خودش نيست فعلش منسوب به غير است. از اين جهت است كه در كليات عوالم كه نظر ميكنيد آن مبادي فعل اول به او تعلق گرفته بعد در مواليد آمده. آن مبدء معصوم است، حركتش ميدهند حركت ميكند و بالعكس. حالا اين حركت و سكون منسوب به كيست؟ منسوب به فاعل است مثل آنكه كاتب قلم را حركت ميدهد فعل كيست؟ فعل كاتب است و دوچيز است و دوحركت است اينقدر اقتران پيدا كردهاند كه يكچيز به نظر ميآيد مثل كسر و انكسار كه با هم هستند. همينكه شكستي ميشكند. پس شكستن كار شكننده است و آن كه شكننده است شكسته نشده و آن كه شكسته شده شكننده نيست و همينطور دعا كردن و اجابت، دوتا است، دوفعل است. دعا كردن كار خلق است، اجابت كار خدا است. او كي دعا ميكند هر قدر اجابت كرده شود و بالعكس. پس ايجاد و انوجاد دو فعل هستند و همراه يكديگر هستند.
باري از اين جهت كه مبادي چون مبدءاند فعلشان منسوب به عالي است چون كه خودشان پيدا نبودهاند اين است كه مثلش را خدا به چراغ ميزند. بسا آن شكسته شده پيدا نباشد، آن دود پيدا نباشد اين است كه فعل مبادي تمامش منسوب به خدا است. حالا كه مبادي فعلش منسوب به خدا است ديگر جميع چيزها منسوب به خدا است و معقول نيست كه فعل صادر از آلت منسوب به آلت باشد بلكه آلت را فاعل دست ميگيرد. اين است كه به اين لحاظ كه نظر ميكني هر حركتكنندهاي را حركتدهندهاي است و ميبينند مردم به حسب ظاهر يك شخص است كه گاهي حركت ميكند گاهي ساكن ميشود. خيال ميكنند يك شخص است بلكه روحي است كه بدن را گاهي حركت ميدهد گاهي ساكن ميكند و روح محرّك و مسكّن است و بدن متحرك و متسكن است و چون روح بدن را حركت ميدهد ميگوييم كار او است و فعل بدن محال است كه تفويض به بدن شود چراكه بدن را روح حركت ميدهد و به راه واميدارد. پس كه رفته؟ روح خودش اينطور حركت ندارد جسم اينطور حركت و سكون دارد حالا جسم كه حركت ميكند بدون تحريك حركت ميكند يا بدون تسكين ساكن ميشود؟ اين مردم خيال ميكنند حركت حركت طبيعي است، ميگويند سنگ طبعش آن است كه بيايد پايين، بلكه او را پايين ميآورند. ميگويند سنگ را بايد زور همراهش كرد بالاش برد، ديگر خودش به طبع ميآيد پايين. عرض ميكنم اين سنگ خودش هيچ حركت ندارد نه حركت صعودي و نه حركت هبوطي. اين سنگ كه از پايين بالاش بردي از پايين هم فاعلي دارد و از بالا هم فاعلي دارد و دو فاعل دارد و همين مطلب را شيخ تعبير آوردهاند سنگ را كه بالا انداختي ملك حامل است و از دست او سنگ بيرون ميآيد و اين سنگ ميرود تا جايي كه آن ملك همراه است و آن ملك بالاتر نميتواند برود و آن وقت ملك ديگر او را پايين ميآورد و اين حرفها پيش مردم محل اعتنا نيست. ميگويند سنگ را بايد حركت داد، راست است ولكن سكون سنگ از خودش است. پس سنگ محرك در تحريك ضرور دارد ولكن در تسكين مسكني ضرور ندارد. شما ملتفت باشيد اين سنگ اصلش حركت و سكون عارض اين سنگ است و عارض را كسي بايد عارض كند و همچنين گرم شدن و سرد شدن آهن چيزي عارض او شده حرارت و برودت عارض او شده. در آتش ميگذاري گرم ميشود، بيرون ميبري سرد ميشود. اين مردم كأنه عقل ندارند. و اين آهن را كه بيرون بردي سرد ميشود بايد در آب انداخت، در هوا انداخت والاّ بحال خود باقي است چنانكه بعد از آنكه ميخواهي گرم كني تا در آتش نگذاري گرم نميشود و اين مردم ميبينند كه آهن را در آتش گذاردي گرم ميشود ولكن هوا را كه نميبينند ميگويند آهن خودش سرد ميشود.
بر همين نسق عرض ميكنم شما عاقل باشيد و چشم خود را تابع عقل كنيد نه بالعكس و چيزي كه عارض است لامحاله عارضكنندهاي ميخواهد اگر حركتش دادي محركي لازم دارد و اگر ساكنش كردي مسكني لازم دارد. ديگر سرّ قدر از اين بيانات بدست ميآيد. القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد و تا قدر نشود چيزي موجود نميشود و بعد از آنكه موجود شد آنچيز موجود شده نه قدر. و قدر بدئش از خدا است و عودش به سوي خدا است و اين مردم خيال ميكنند كه خودشان كاركُنند. عرض ميكنم لاحول و لاقوّة الاّ باللّه كارهاي خوب سرمان ميآيد شكر كن خدا را، گاهي كارهاي بد سرمان ميآيد اللهم اني اعوذ بك منك پس تمام كارها به تقديراللّه ميشود. ديگر پارهاي افعال هست كه به مرتبهاي مخصوص است و به مرتبه ديگر نميچسبد مگر به قرينه مثل آنكه عقل بدن را واميدارد كه حركت كند و سكون كند. عقل ميبيند كه از براي بدن حرفزدن پيش حاكم ضرر دارد اين است كه سكوت ميكند زبان. پس عقل، زبان و بدن را ساكن ميكند و بالعكس ولكن خودش اينطور است. و عقل تا بدن را حركت ندهد حركت نميكند و حركت كردن مال بدن است و عقل خودش نه اينطور حركت دارد و نه سكون، و عقل بدن را حركت ميدهد و حركت كردن فعل بدن است و در مبادي چون كثرات نيستند معقول نيست كه حركتشان غير حركت خدا باشد و خدا دست ميزند به ملك خبر ميشود، كي خبر ميشود؟ آنوقت كه دست به او زدند، كي حركت ميكند؟ آنوقت كه حركتش دادند و كي حركت ميكند؟ اين مبدء. و كي حركت ميدهد؟ خدا. لايجري عليه ماهو اجراه پس روح شما اينجور حركت و سكون نميكند كه متبادر به اذهان است حركت يعني اينطور، سكون يعني اينطور. عرض ميكنم روح نه اينجور حركت ميكند نه اين جور ساكن ميشود. پس اگر جنبيد روح او را حركت داده. پس كه حركت كرده؟ جسم. و كه حركت داده؟ روح. و اگر به خودش واگذارند كه ساكن بشو، نميتواند و بالعكس. اين است كه تمام افعال آن مغيرش تقدير الهي است و اين اشيايي كه حركت ميكنند تمامش به تقدير الهي است و آن فعلي كه نسبت ميدهي بايد از روي شعور نسبت داد و تا خدا چيزي را تقدير نكند محال است كه موجود شود و تا تقدير نكند محال است كه انسان بتواند كاري بكند غذايي بخورد و تا او غذا تقدير نكند ما نميتوانيم غذا بخوريم، سير شويم و معذلك جميع اين كار اگر بد است مال ما است و بالعكس و معقول نيست در آن مبادي كه فعل معصوم نباشد ولكن در كثرات ممكن است كسي معصوم باشد و بالعكس چراكه بعد از آنكه اشخاص ساختند ممكن است كه اين زيد گرسنه شود و به او گفتهاند كه اين غذاي موجود مال غير است و اين مسارعت ميكند ميخورد اين ممكن الخطاء است كه بسا باشد كه ميخورد و بسا خلقي خلق كنند كه او معصوم و محفوظ باشد و او نخورد.
پس هر عالمي كه دست ميزنند به آن عالم، آن اول موجودات محال است معصوم نباشد چراكه از خود حركت و سكون ندارد و لامحاله حركت ميكند و سكون دارد و مبادي معصوم هستند و محفوظ هستند چراكه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً چراكه از خود حركت و سكون ندارند. حركت ميدهد حركت ميكنند، ساكن ميكند ساكن ميشوند. پس در مبادي لازم است كه محفوظ باشند چراكه هيچ فعلشان مفوض به خودشان نيست مثل اينكه ديدن تو مفوض به تو نيست، اگر خدا خواست ميبيني والاّ خير. و مكرّر عرض كردهام پيش ساعت نشستهاي و ساعت ميزند و تو توي حسابي فرورفتهاي نميشنوي. پس شنيدن به تو مفوض نيست، پس فعل خود تو را به تو وانگذارده اگر توفيقت داد شكر كن خدا را كه تو را توفيق داده، گمراه شدي خدا گمراهت كرده. شيطان گمراه شد كسي گمراهش كرد، كي گمراهش كرد؟ خدا. آدم نجات يافت كه نجاتش داد؟ خدا. كه نجات يافت؟ آدم. كه خذلان شد؟ شيطان. و ماكنّا لنهتدي لولا انهدانااللّه و هيچ شكستهنفسي نميكنند انبيا و اوليا البته و ماتوفيقي الاّ باللّه و لاقوّة الاّ باللّه تمام حركتها و سكونها مال خدا است و بعد از آنكه امري از جانب خدا واقع شد به خيال ميافتد، به خيالش مياندازد، به كارش واميدارد.
به شرط آنكه حرفها را درست بفهمي و گمراه نشوي و مبادي نميشود معصوم نباشند بلكه مجبول بر طاعت هستند. تحريكشان ميكنند متحرك ميشوند، تسكينشان ميكنند ساكن ميشوند. از كجا ميفهمند؟ از آنجا كه حركتشان دادند، ساكنشان كردند. ديگر وحي و الهام معنيش چهچيز است؟ ماها چون معصوم نيستيم ماها به خيالات ميافتيم چه بسا شيطان ما را به خيالات مياندازد اگر شما ملتفت باشيد ملَك شما را به خيالات واميدارد، شيطان شما را به خيالات واميدارد اگر كار خوب كردي خدا واداشته اگر كار بد كردي چون شيطان اينجاها هست شما را به كار بد واداشته و از اين جهت است كه انبيا را بكاري واميداشتند خاطرجمع نميشدند و وحي ميشد كه من همراه شما هستم تا شما را توفيق دهم. ميگفتند شما به هواي ما، ما را وامگذار. آنوقت كه معصوم ميشدند و آن عاصم آنها را حفظ ميكرد آنوقت ميرفتند كار ميكردند. و اين آمد تا پيش پيغمبر ما و يك وقتي به پيغمبر گفته بودند كه اميرالمؤمنين را نصب كن. كي؟ وقتي كه ادعاي نبوت كرد مأمور شد كه اميرالمؤمنين را نصب كند و انذر عشيرتك الاقربين وحي شد كه خويش و قومها را و مردهاي خود را دعوت كن و اول دعوتي كه كرد فرمود كه من پيغمبرم خدا سلطنت به من ميدهد آنوقت فرمودند كه كيست امر مرا متعهد شود و وليعهد من شود و اينها را استهزا ميكردند و بعد از آنكه بيرون رفتند استهزا ميكردند و با آنكه ديده بودند با يك دستِ گوسفند آنها را ميهماني كرد و همه سير شدند و باز باقي ماند. ابيلهب ميگفت عجب ساحري است، غريب كاري كرد. و فرمودند كيست وليعهد من؟ هيچكدام جواب ندادند آنوقت حضرت امير فرمودند كه من متعهد ميشوم و به ابوطالب ميگفتند پسرت آقاي تو شده تو پدر هستي و او آقاي تو است. پس اين امر را به گردن مردم ميگذاشت ولكن به مدارا و خاطرجمع نبود كه پوستكندهاش كند. هي ميگفت و سكوت و مدارا ميكرد تا آنكه به جدّ و جهد امر شد كه چرا مدارا ميكني؟ پس غافل نباشيد خطاب شد البته امر را برسان و اللّه يعصمك من الناس من عاصم تو هستم و بعد از آنكه خدا عاصم شد خلق ميتوانند چه كنند؟
پس معلوم است در مبادي اينجور چيزها نيست پس در منتهيات كه مقام كثرات است ــ و از جمله كثرات شياطيناند ــ وقتي كه درجات بسيار است چه بسيار كه انسان خيالها ميكند و بعد پشيمان ميشود ولكن در مبدء اينچنين نيست چراكه از خود هوي و هوس ندارد و حركت و سكون ندارد و چيزي وارد شد ميفهمد وارد شد، وارد نشد ميفهمد وارد نشد و مبادي تمام افعالشان منسوب به عالي است از عقل گرفته تا جسم و تمام فعلشان فعل عالي، تركشان ترك عالي است. از اين جهت است كه منسوب به عالي هستند و منسوب به مشيت هستند. اين است كه ميگويند چهارمرتبه دارند پس در نفس مشيت مراتب نيست. و مامن شيء في السماء و الارض الاّ بسبعة و اگر مشيت و اين هفت مرتبه تعلق گرفت اشياء موجود ميشوند. ميفرمايد كسي گمان كند كه چيزي حادث شود بدون تعلق اين هفت مرتبه آن شخص كافر است و تمام مراتب فعل در امكان پيدا ميشود و اين مراتب بعد از آنكه فعل تعلق گرفته به مخلوقات اين مراتب پيدا ميشود و اين مراتب غير هم هستند و مشيت ذكر اول است مثل اينكه خيال ميكني كه جايي بروي بعد عزم ميكني. اين مراتب كه از براي مشيت هست مشيت تعلق گرفته به امكان اين هفت مرتبه پيدا شده. پس در جميع جاها فعل فعل مشيت است و چون فعل فعلِ غالب است بالغلبة مسمي به او شده. اين است كه فعل فعل او است و چون در مبادي هوي و هوس نيست لامحاله معصوم است و آن جهت انيتش معصوم و محفوظ است و از خود چيزي ندارد. بعينه مثل دود بعد از آنكه مشتعل شد ميداني كه دود سياه تاريكي است ولكن اصلاً دود پيدا نيست. پس آنكه حركتش ميدهد پيدا است و آن كه تسكين و تحريكش ميدهند آن چيز در ميان نيست و آن فعل مال خودش نيست راستي راستي مال عالي است و آنچه واقع است در خود آتش هيچ تاريك نيست و آن آتش مارج اسمش است و واقعاً دود ندارد و دودش معلوم نميشود و دود چيز ديگر است و آتش به دود درميگيرد.
پس عرض ميكنم مبادي هيچ چيزش مفوّض به خودش نيست نه فعلش نه تركش. حركتش ميدهند حركت ميكند و ساكنش ميكنند ساكن ميشود. معصومين هم كه با آنها شرط كردهاند كه ما شما را حفظ ميكنيم اينها هم مثل مبادي هستند و فعلشان فعل اللّه، قولشان قول اللّه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 3 صفرالمظفر 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
هر صانعي در صنعت خودش يك فعلي از خودش صادر ميشود و آلتي ميگيرد و صنعتي ميكند و آن چيزهايي كه در او صنعت ميكند بدئش از فاعل و عودش به سوي فاعل است. مثل آنكه نجار قدرتي از او صادر ميشود كه به آن قدرت نجاري ميكند. حالا جميع مايُصنع من الخشب را نجار صورت ميدهد ولكن بدء چوب از نجار و عودش به سوي او نيست ولكن فعل خود نجار است كه بدئش از او است و عودش به سوي او است و خيلي آسان است يادگرفتنش. بدء چيزي كه از جايي شد مثل آنكه كاتب كتابت ميكند آن قدرتش از او صادر شده ولكن قلم و مركبش را كسي ساخته اينها اسباب است. پس با اسباب كار ميكند صانع و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و خداوند همينطور صنعت ميكند نهايت آنكه خدا قلمش را ميسازد حالا ميگويد بنويس و نوع صنعت يكجور است.
پس چيزي كه از صانع صادر است قدرتي است كه از خدا صادر است بدئش از او است و عودش به سوي او است و احتياج به اسباب ندارد و شما مأموريد كه پيش خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلاتبصرون؟ نجار ميتواند در و پنجره بسازد خواه بسازد و خواه نسازد. با قدرت ميسازد، و بسازد يا نسازد قدرت دارد و احتياج به كرسي ندارد. پس كرسي خواه باشد و خواه نباشد آن نجار قادر و دانا هست كه چطور بسازد و كرسي وجودش علم نجار و قدرت نجار را زياد نميكند. پس او عالم و قادر است و با آن علمش قدرتش را جاري ميكند. باز ببينيد علمش زياد نميشود و حال اينكه دو علم است و نجار علم دارد كه چهطور نجاري كند و اره و تيشه را از كجا بزند و از روي شعور بكار ميبرد. پس علم به جزئيات صنعت خود دارد ولكن اين علمش دخلي به آن علمي ندارد كه صنعت ميكند و اين علم غير از علم اولي است و اين علمي است كه شيخ مرحوم گوشهاش را گفتهاند و هر صانعي دو علم دارد يك علمي كه به جميع جزئيات صنعت خود دارد مثل اينكه الف را چهطور بايد نوشت، باء را چهطور بايد نوشت وهكذا جميع اين علم را دارد ولكن در وقت كتابت ميخواهد الف بنويسد متوجه به الف ميشود و اين علم غير از آن است. چراكه آن علم همراهش بود در خواب و بيداري، در هر كاري. ولكن اين علم پيدا ميشود در وقتي كه متوجه نوشتن الف ميشود. پس آن علم همراه شخص كاتب است و هنوز تعلق نگرفته و اين علمي كه حالا تعلق گرفته غير از آن علم پيش است و آن علم پيش ولو به جزئيات باشد ماداميكه ننوشته بود علمي به الف تعلق نگرفته بود و بعد از آنكه نوشت دانست كه الف را چهطور بنويسد. پس علم متعلق به الف غير از علم سابق به الف است. پس آن علم بر يك حال است، هميشه كليات را ميداند و هميشه جزئيات را ميداند ولكن اين علم ثاني متوجه الف ميشود كه چهجور بنويسد و اِعراض از باء ميكند و بعد از آنكه ميخواهد باء بنويسد اعراض از جيم ميكند. پس علم متعلق به اشياء غير از علم سابق خدا است. و علمي دارد خدا كه بعد از آنكه تعلق به اشياء گرفت وقع العلم منه علي المعلوم و السمع علي المسموع و انسان ماداميكه چشم دارد بينهايت ميتواند ببيند و بعد از آنكه نگاه كرد به چيزي حالا ابصار تعلق گرفت به آن چيز. باز انسان سميع كر نيست، بينهايت ميتواند بشنود بسا صدايي را كه گوش نداده بعد از آنكه گوش داد وقع السمع منه علي المسموع.
و از براي خدا دو علم و دو قدرت است وهكذا يك علمي است كه سابق بر اشياء است و يك علمي است كه تعلق به اشياء ميگيرد. پس مخلوقات و ممكنات خواه باشند يا نباشند او عليم است، قدير است وهكذا سميع است. و معني سمع و بصر را حكما گول خوردهاند ميگويند مرئي وقتي كه چشم ميبيند چيزي را حالا چشم بيننده و آن چيز ديدهشده است و پيش از آنكه چيزي را ببيند تو رائي اسمت نيست و مرئي او نيست «العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» ماها ميتوانيم كاري را بكنيم و كاري را ترك كنيم ولكن خداوند نميتواند و آدمهاي گنده گنده اين حرفها را زدهاند. پس ميگويد رائي با مرئي مقترن هستند و عالم با معلوم بعد از آنكه من ميدانم چيزي را والاّ كذب لازم ميآيد، انسان پيشش ترائي ميكند كه چنين است. پس مفهوم من با آن فهم من همراه بايد باشد كه اگر مفهوم من نباشد فهم من مطابق با واقع نيست و اگر من سفيد را سياه ديدم، ديدن من كذب است. پس بايد سفيدي و سياهي موجود باشند پس من عالم به آنها هستم و آنها معلوم من هستند پس علم من بايد مطابق باشد با آن سياهي و سفيدي و اگر من سفيد را سفيد نديدم و سياه را سياه نديدم من خلاف فهميدهام. چون از اين راه وارد شدهاند گول خوردهاند گفتهاند خدا ميداند چيزها را سر جاي خود و نميشود كه خدا نداند چيزي را پس علم خدا من كلالجهة عين معلوم است و مطابق با او است. حالا كه عين معلوم است نميتواند چيزي را محو كند، اثبات كند. «فليس للّه انشاء فعل و ان شاء ترك».
عرض ميكنم هر صانعي در صنعت خودش خواه صنعتش را بكار ببرد يا نبرد عالم است به جميع جزئيات صنعت خودش. پس كاتب ميتواند حروف را بنويسد و پيش از نوشتن عالم است به جزئيات حروف و كتابت ولكن هنوز كتابت نكرده و مكتوبش موجود نيست ولكن علم به كتابت موجود است. پس آن قاعده به هم خورد تا من مكتوب را نبينم آن علمم دروغ است؟ بلكه راست است چراكه من بايد سابق بر كتابت علم داشته باشم تا راست باشد چراكه اگر قادر باشم و علم نداشته باشم كتابت نوشته نخواهد شد. بعد از آنكه علم و قدرت دارم، از روي علم قلم را بر ميدارم و كتابت ميكنم. پس علم غير از مكتوب است، علم بدئش از من و عودش به سوي من است ولكن مكتوب بدئش از مداد است، كاسه و كوزه بدئش از صلصال است. پس خداوند انسان را از ذات خود خلق نكرده، از اسمش خلق كرده. گل بدئش از آب و خاك است و آب و خاك بدئش از خدا نيست. خداي ما تر و خشك نيست، تراب خشك است، آتش گرم است و خداي ما ليس كمثله شيء است خدا خالق آتش است، گرمي را از آتش جاري ميكند، ظلمت را از ديوار. پس سايه از ديوار است، نور فعل آفتاب است. حالا خداي ما چهكاره است؟ نه روشن است نه تاريك و بر هميننسق جميع آنچه خداوند خلق كرده هر فاعلي فعلش مخلوق خدا و خودش هم مخلوق خدا است. صريح آيه قرآن است جعل لكم السمع و الابصار و جعل مثل خلق است. پس خدا ما را خلق كرده ديدن ما را هم خلق كرده. پس ديدن فعل من است و خدا خالق است و همچنين من گرسنهام و خدا مرا گرسنه آفريده. من گرسنهام است و خدا اذن داده كه بخور و آكل من هستم و خدا آكل نيست و اين لفظها كه صريح است ميگويم تا آنكه حرفشان بدستتان بيايد. خدا ليلي نيست، مجنون نيست. مجنون آن كسي است كه عاشق ليلي است پس مجنون عاشق ليلي و ليلي معشوقه است و خدا معشوقه نيست. خود او نيست ليلي و مجنون. ببينيد كه چهطور كار را خراب ميكند.
عرض ميكنم فاعل فاعل است مفعول مفعول، خدا چهچيز است؟ هم مفعول ساخته هم فاعل ساخته و علت فاعلي عمارت بنّا است كه اگر نساخته بود عمارت نبود. پس علت فاعليش كيست؟ بنّا است. علت ماديش گِل است، نه گِل خدا است و نه بنّا. حالا آدم چهقدر خر ميشود؟! مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله يعني اينها همه خدا هستند؟! خداي ما آن كسي است كه اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم حالا اين ليلي اين مجنون، اينها ميتوانند خلقكم باشند رزقكم باشند؟ پس اينها خدا نيستند. پس ملتفت باشيد علت فاعلي بِنا بنّا است، علت ماديش خشت و گل است، علت غائيش كيست؟ كسي كه مينشيند. حالا اينها كدام يك خدا هستند؟ هيچكدام. خدا چهكاره است؟ آن كسي است كه خلق كرده همه اينها را و غالب اين مردم هنوز خالق را با فاعل تميز ندادهاند. ميخواهيد برويد بپرسيد خالق كيست؟ فاعل. اسم فاعل است. خالق اسم فاعل نيست اگر اسم او را خالق بگذارند كه اسم فاعل است، خدا اينطور نيست. و اين مردم سرتاسر خدا را مثل مخلوقات خيال ميكنند كه اين فعل از خدا است و به او چسبيده. غافل نباشيد، خدا خالق است؛ غير از اين است كه اين عمارت علت فاعلي ميخواهد. علت فاعليش استاد بنّا است، علّت ماديش خشت و گل است، علت غائيش شخصي كه مينشيند و اصل مطلب هيچ فرق نميكند كه بگوييم اين شهر را بنّا ساخته يا تمام روي زمين را و ميدانيم كه بناهاي عديده ساختهاند و به اينطورها توحيد فهميده نميشود.
خداوند فواعل و مفعولات در ملك خود احداث كرده. پس فواعل مفعولات را بايد احداث كنند يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل نور بدئش از آفتاب است و عودش به سوي او است، تاريكي بدئش از زمين است عودش به سوي زمين است، خدا چهكاره است؟ خدا آن كسي است كه زمين را ساكن كرده، آفتاب را سرجاي خود گذارده. آفتاب را ميآورد زمين روشن ميشود، ميبرد تاريك ميشود خداي ما نه آفتاب است نه زمين و علت فاعلي روشني آفتاب است مثل آنكه كاتب را خلق كرده كه قلم بردارد بنويسد. پس اين قوه منفعله و انقياد را در مداد گذارده و قوه فعل را در كاتب گذارده. حالا اين كاتب مداد را برميدارد و به صورتها بيرون ميآورد و حالا نه كاتبش خدا است نه قلمش وهكذا مركب، نه دودهاش خدا است نه صمغش خدا است و همينطور قهقري برگرديد وهكذا اينها از آب و خاك خلق شدهاند. به قول مطلق مخلوق هيچ چيزش الهي نيست و خدا خود را تكهتكه نكرده كه زيد و عمرو و بكر بسازد. خدا خودش عالم است، قادر است و خواه اين ملك را بسازد يا نسازد خدا است و اينها خدا نيستند. خدا كيست؟ خدا كسي است كه اينها را ساخته و لايجري عليه ماهو اجراه و لفظ حديث است و فرقهاي بسياري دارد خالق با فاعل. فاعل گرسنگي آن شخص گرسنه است، فاعل سيري آن شخص خورنده است و من حركت و سكون دارم اين ملك يا متحرك است يا ساكن. حالا خداي ما متحرك است يا ساكن؟ هيچكدام. اين چوب يا متحرك است يا ساكن و اين چوب اگر متحرك شد خدا حركتش ميدهد اگر ساكن شد ساكنش خدا ميكند. پس ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن و تعجب اينكه باوجودي كه نه در دنيا و نه در آخرت و نه در برزخ كاري نيست كه بدون تقدير خدا شود. مگر ميشود كه بدون حول و قوه خدا كار كند؟ دريا به وجود خويش موجي دارد، ما خيال ميكنيم كه به تقدير خود آن است. اگر تقدير كرده كه چيزي پيشمان بيايد ميآيد، اگر تقدير نكرده نخواهد آمد. لاحول و لاقوة الاّ باللّه چيزي نيست كه موجود شده باشد و خدا خبر نداشته باشد. و كسي گمان كند كه چيزي موجود شده باشد بدون اين هفتمرتبه كافر است و همهجا اين هفت مرتبه تعلق ميگيرد. حالا من خود را به در و ديوار بزنم، از كيسهام ميرود. پس خدا است كاركن لاحول و لاقوة الاّ باللّه و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه اگر دانستي دورها را او نزديك ميكند و بالعكس، او زندهها را ميميراند و بالعكس. اوست محرك و مسكّن؛ اگر فضولي نكردي به راحت ميافتي والاّ جهنم. آن آخر كار چه شد؟ خود را به در و ديوار زدي، آن آخر كار هرچه خواست شد و موحّد آرام است و اضطراب درش نيست. الا بذكر اللّه تطمئن القلوب دل آرام ميگيرد و اضطراب رفع ميشود اگر غافلي از خدا فلانجا چيزي افتاده بروم بردارم، فلانكار را بكنم، شب ميآيد غذا ميخواهم. اگر به اين خيالات بپردازيم اينقدر مضطرب ميشويم كه الي ماشاءاللّه ولكن اينها را واگذار به كسي كه دستپاچه نميشود اليس اللّه بكاف عبده؟ خدا كفايت ميكند، امير نظام كفايت ميكند، سلطان كفايت ميكند. اگر خدا خواست دل اميرنظام را رحيم ميكند، ملايم ميكند. وهكذا غافل نباشيد و همينجور چيزها را عيسي گفت بعد از آنكه او را بردند انتقام بكشند گفتند ميگويند تو ادعاي سلطنت داري. گفت من كجا ادعاي سلطنت دارم، كِي گفتهام؟ گفت اگر نگفته باشي نميتوانم تو را بكشم گفت اگر خدا خواست مرا بدار بزني ميزني والاّ خير. و آنها به زعم خودشان خيال كردند كه بدارش كشيدند و ماقتلوه و ماصلبوه. همينطور حضرت صادق طفل بودند ميرفتند در حضور حجّاج اينجور حرفها ميزدند. ميفرمودند من از تو نميترسم اگر خدا خواست مرا بكشي ميكشي والاّ نميتواني. آنوقت بدره زري داد، تعارف كرد. اگر كسي اعتقاد به توحيد داشته باشد، اميدوار به خدا ميشود و قسم خورده اليت علي نفسي هركس اميد به جايي داشته باشد اميد او را قطع ميكنم چرا نرويم پيش خدايي كه از همهجا مطلّع است، همهچيز دارد تو بلكه غافل ميشوي كه او ارحمالراحمين است، همهچيز دارد. و شما غافل نباشيد آن كسي كه با خدا معامله ميكند ضرر توش نيست تو سعي كن آن چيزي كه گفته بده بدهي او صد مقابل ميدهد. او خلق كرده تو را كه تو را منفعت بدهد، فرمود من خلق نكردهام كه از تو منتفع شوم، تو حرف مرا بشناس اوف بعهدكم تو خودت ميداني كه تو نميتواني كاري كني و من همهكار ميتوانم بكنم. پس بگذار كارهاي خود را به من. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 6 صفرالمظفر 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لمتتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة انتتلاشي بالمادة و ان لمتتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»
بعضي مسائل هست كه انسان ميتواند درش فكر كند آسان است آنها را بايد پيش انداخت، درش فكر كرد و بعد از آنكه آنها مسجّل شد علمي بعد از علمي وارد ميآيد و جميع معلمين كه تعليم ميكنند ابتدا چيزي ميگويند كه اطفال بفهمند بعد از اينكه فهميد ميگويند نتيجه فلان است و نتيجه مقصود است و نتيجه را اول نميتوان گفت. پس اصل شرع نسبت بعضي اشياء است به بعضي چراكه شرع نيست و حقيقت شرع نيست مگر نفع و ضرر، و نفعها را خواستهاند به تو برسد و ضررها نرسد و اشياء بعضي نسبت به بعضي ضرر و نفع دارد. و اين نقطه علمش است توش هرچه بخواهيد فكر كنيد.
عرض ميكنم هيچ چيز خودش براي خودش بد نيست عسل براي انسان شيريني است و اين عين حكمت است و تمام علوم توي اين كلمه افتاده خصوص علم اصول و فقه. هيچچيز من حيث اينكه خودش خودش است بد نيست ولكن شيرين است از براي غير نه از براي خود چراكه خودش ذائقه ندارد. پس عسل نسبت به من شيرين است، خودش كه ذائقه ندارد. پس اين عسل نسبت به من نافع است ديگر خودش براي خودش نافع است يا آنكه عسل خودش نسبت به خودش ضار است، ضار يعني نسبت به كسي كه محرقه و مطبقه دارد ولكن از براي خودش نه ضار است نه نافع. از براي بلغمي نافع است نه از براي خودش و تمام شرع اينطور است و سرّ اين نسبت اشياء اين است كه انبياء را نزول دادند فرمودند برويد حرف بزنيد آخر رسول را از براي چه فرستاده، اين مردم اصلاً توي پستا نيستند. عسل را هر طور بسازي خودش خودش است. همينطور ترياك براي تو تلخ است، سگ از براي خودش نجس نيست خودش كه نميتواند از خودش اجتناب كند پس نجس است براي غير و جميع نجاسات همينطور است. آن چيزهاي پاك پاكند از براي انسان، طيبات طيبند از براي انسان و خداوند حلال كرده طيبات را از براي انسان و بالعكس و هرچه را حرام كرده خبائث هستند و يك چيزي است كه تو خبثش را نميفهمي، نفهم. و عرض كردم نميتواني بفهمي و در بادي نظر خبث چيزي و طيب چيزي به نظر نميآيد و از همينجاها گوشهاش را ميگويم. خدا فرمود صريحاً طيبات را بر شما حلال كردم و بالعكس و اين را نميتواني بگويي كه هرچه به نظر خوب است خوب است؛ تو نميتواني طيب و خبيث را بفهمي و به همين چيزها فقها گولش را خوردهاند چوب كشمش داخل خبائث است اگر گفته چوب كشمش را با كشمش نخور نخور. حالا شيره را كه در ماست ريختي رنگ چرك و خون ميشود، اين براي من خبيث است از براي چه؟ تو نخور. همينطور قليان حرام است چراكه اين ني قليان كه ميكشي چرك در آن پيدا ميشود قي ميآورد. مگر هر چيزي كه بدبو است گفتهاند حرام است؟ مگر چرك قليان از انغوزه بدبوتر است و انغوزه را حلتيتالخبيث ميگويند و اينها تعليم است حتي در اخبار اگر باشد حلتيتالخبيث و حلتيت الطيب گفتهاند منظور آن نيست كه فلان حلال است و فلان حرام است چراكه انغوزه حلال است و حلتيتالخبيث گفتهاند و گفتهاند خبيث است، يعني بوش بد است. در احاديث فرمودهاند اين بقله خبيثه كه سير باشد ميخوريد نياييد به خانه ما و خودشان ميرفتند در نخلستان ميخوردند و معذلك اگر گفتهاند خبيث است يعني بوش بد است. ديگر و حرّم عليكم الخبائث اين از كمشعوري است و هريك از فقها اينجور فتوي دادهاند از كمشعوريشان است. پس از چيزهايي كه در شرع فرمودهاند حلال است مثل سير و پياز وهكذا اگر سير كسي خورد مستحب است كه نمازهاش را قضا كند و ملتفت باشيد اين همه احتراز كردهاند معذلك سير حرام است؟ بعينه مثل سركه. پياز هم بدبو است. هرچه بدبو باشد از انغوزه بدبوتر نيست و حلال است و بيان خبيث و طيب را فرمودهاند و خودشان فرمودهاند پياز و سير بقله خبيثه است و معذلك آن كه عاقل است ميفهمد. ميفرمايند شيعيان ما كسانياند كه لحن حرف ما را ميفهمند و حرف نميزنند مگر آنكه لحن حرف ما را ميفهمند. غافل نباشيد و تمام بيان با حجت است و حجت بايد بيان مرادات حق كند و بعد از آنكه به حدّ ضرورت انداخت از همه بيانها بيشتر بيان كرد كه برويد سير بخوريد و همه ميخورند. پس اين خبيث مراد حرمت نيست پس لحن حديث است بايد فهميد.
مطلب اين است كه تمام شرع توي نسبت اشياء است و تمام خوبيها و بديها. و آن كسي كه ساخته اينها را خدا كه خلق كرده اينها را يعني حالا از بوي سير بدش ميآيد؟ و اين مردم خيال ميكنند خدا از بوي سير بدش ميآيد از اين جهت گفته خبيث است. خدا ميداند بوي سير بد است ولكن شامه ندارد مثل آنكه انسان هم شامه ندارد، شامه مال حيوان است. پس بوي سير از براي خدا بد نيست وهكذا هيچچيز از براي خدا حرام و حلال نيست. فلانچيز نجس است، ناصب ما اهلبيت از سگ نجستر است. خدا خلق كرده سگ را و حالا سگ از براي كه نجس است؟ خدا كه نجس نميشود و اين سگ نجس است از براي انسان.
(متأسفانه اين درس ناتمام است)
مأخذ اوليه : خطي – س 162 درس اول كتاب
دوشنبه 9 شهر جمادي الثانية 1311)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اما الكون الناري فهو الطبيعة الياقوتة الحمراء نار الجحيم و النار المخلوقة من الشجر الاخضر و نار السموم التي خلق منها الجان فاخذ لهم حصة منها في الاظلة و صوروا بصورة الذر كما اشار اليه 7 و اما الكون السادس فاظلة و ذر يمكن انيؤخذ الاظلة المادة و هي الكون الهبائي كما روي ان اللّه يمسك الاشياء باظلتها اي بموادها فانها المستقلة و الصورة عارضة عليها محفوظة بها و يؤخذ الذر المثال و يمكن انيؤخذا عبارتين عن المثال لان الاظلة وصفت في الاخبار بالخضراء و هي صفة المثال كما روي و يدخل المادة في الكون الناري فانها حصة منه و الاول اولي تا آخر.
خلق نوعاً دو جورند جواهري هستند و اعراضي ديگر اگر اينها را درست دقت كنيد آن وقت توحيد پيدا ميكنيد از روي بصيرت خدايي ميگوييد پس جوهر آن چيزي آست كه عرض را اظهار ميكند و عرض آن چيزي است كه بر روي جوهر مينشيند مثل رنگي كه روي كرباس بايد بنشيند مثل گرمي كه روي جسمي بايد بنشيند مثل سردي مثل روشنايي مثل تاريكي جسمي بايد باشد كه اين اعراض روي آن جسم بنشيند ملتفت باشيد انشاء اللّه پس خود جوهر عرض نيست ملتفت باشيد انشاء اللّه پس همه جا عرضي روي جوهري مينشيند و آن جوهر را همچو ميكشد ميآرد پيش خودش و مسمي به اسم خودش ميكند مثل اينكه آتشي روي ذغال مينشيند و ذغال را مسمي به اسم آتش ميكند آثارش همه آثار آتش است باز از اينجا بيابيد كه جواهر به اعتباري پر تعريف ندارند و تعريفها همه در صورت است در اين اعراض است كه ميآيند و ميروند ملتفت باشيد انشاء اللّه آتشي كه گرم نيست ذغال است تأثيري هم ندارد چيزي كه تر نيست رطوبت ندارد كاري نميتواند بكند پس ببينيد رطوبت عرضي است تعلق گرفته به جسمي آن وقت اسم همچو چيزي را آب ميگويند حالا اين تأثيرش اين است كه تر ميكند همچنين گرمي مينشيند روي چوبي روي ذغالي اسم اين ميشود آتش تأثيرش اين است كه ميسوزاند هرجا فكر كنيد تمام ملك خدا تأثيرات همه در افعال است و اين افعال قائم به فواعل هستند عرض هم هستند براي او او هم اصل هست و اينها فرع لكن همچو اصلي است كه اگر اين عرض نباشد او هيچ كاره ميشود.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كه همينهايي كه عرض ميكنم خدا ميداند همينطور آدم را ميبرد تا پيش توحيد آن چيزي كه محل است آن محل خودش هيچ كاره است واللّه كرباس سفيد ميشود كرباس سفيد است كرباس سياه ميشود كرباس سياه است خود كرباس چه چيز است خود كرباس آن چيزي است كه رنگها روش آمده خود كرباس محل آن صورتها است و مسمي به اسم آنها و تا نيايد در ضمن اين اعراض اسمي ندارد رسمي ندارد حتي اينكه اگر درست فكر كنيد ميفهميد كه تأثير هم ندارد پس از همين جا بيابيدش كه آن خدايي كه وحدت وجوديها ميگويند هيچ كاره است ايني كه هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد دل برد و نهان شد آن چيزي كه همه جا هست هيچ كاره است. ملتفت باشيد انشاء اللّه و آن چيزي كه همه جا هست ترائي ميكند چنانكه ترائي كرده پيش همه مردم پيش همه حكماء و خيال ميكنند چيزي هم فهميدهاند ترائي كرده براشان كه آن چيزي كه همه جا هست آن چيزي خيلي شريف است خيلي متشخص است و غافل مباشيد انشاء اللّه بدانيد اين هيچ تعريفي براش نيست آن چيزي كه همه جا هست و قيدي به پاش نيست اين چيز مسخّري است بله به هر صورتي بخواهي بيرونش بياري ميشود بيرونش آورد بعينه مثل مدادي كه رنگش در تمام حروف هست سوادش در همه حروف هست هرچه را از هر مادهاي بسازي مثل اينكه چيزي را از شكر بسازي شيريني همه جا همراهش هست چيزي را از چيز ترشي بسازي هرجا برود ترشي همراهش هست پس آن چيزي كه عموم دارد تعريفي چندان ندارد و اين مسخر است در دست صانعي مثل همين مداد در ست آن كاتب او برميدارد اين را به صورت الف ميكند به صورت باء ميكند به صورت جيم ميكند ديگر آن وقت توي اينها حرف ميزند و حرفهاي ظاهرش همينها است حرفهاي نوشتنيش همينها است پس ماده مسخر است و خداي ما ماده نيست و مسخر كسي نميشود خدا صانع است ماده را ميسازد صورت را ميسازد خودش هيچ تكه تكههاي اينها نيست راهش اين است كه انسان تا چيزي را نداند خضوعي دارد كه من فلان چيز را نميدانم انسان چيزي را نداند و بداند كه نميداند اين نقص او نيست چيزي را كه نميداني نقص تو نيست لكن اقرار كن كه نميدانم پس انسان جاهل صرف نميداند اما ميداند كه نميداند هميشه از آن ندانستن خودش خاضع است خاشع است اگر چيزي را به او گفتند و او نفهميده نفهميده باشد اگر هم فهميد فهميده خوشحال هم ميشود كه فهميده و يك پاره جهال كه اينهايي هستند كه درس ميخوانند و درس ميگويند همين كه چهار كلمه ضرب ضربوا يادش دادند و ياد گرفت يك بادي توي كلهاش پيدا ميشود كه من آن كسي هستم كه ميدانم قال اصلش قوَل بود و او متحرك ما قبل مفتوح را قلب به الف كردند قال شده حال آنكه روز اول هيچ هم همچو چيزي نبوده قال هم اصلش قول نبوده كاريش هم نكردهاند هميشه قال قال بوده.
باري حالا عرض ميكنم ايني كه ياد گرفته كه قال اصلش قول بوده عمامه هم كهس رش گذاشته و ياد هم گرفته و باد كرده و خر شده آن وقت خر ديگر نه ميداند و نه ميداند كه نميداند و همچو خيال ميكند كه ميداند ملتفت باشيد چه عرض ميكنم اينها همهاش ضرب كسبي نيست كه عرض ميكنم اينها را ميخواهم توي راهتان بيندازم از اين باب است كه توي هر طايفهاي خرترين آن طايفه آخوندهاي آن طايفه هستند. توي يهوديها ميآيي آخوندهاشان از همه يهوديها نجسترند ميروي توي نصاري آخوندهاشان از همهشان خرتر و ضايعترند و هكذا راهش اين است كه انسان همين كه چيزي را خيال ميكند كه در آن چيز استاد است خودش را بالا ميبرد و كسي را آن وقت داخل آدم نميداند و بادي توي كلهاش ميآيد. اين است كه در اخبار ما در اخبار اهل حق فرمايش ميكنند كه علم آن است كه با حلم جفت شده باشد علمي كه با حلم جفت نيست رَدِ پاي علم است و رد پاي علم سراب است سراب را كه آدم از دور ميبيند همچو ترائي ميكند كه من يك چيزي ميدانم يك وقتي در يك جايي خواتند حاليش كنند ميبرندش آنجا نشانش ميدهند كه ببين هيچ نبود آنجا كه رفت فهميد كه هيچ نبود حالا بعينه مثل سراب چيزي ترائي ميكند سراب را كه آدم تحقيق نكرده و دفعه اولش هم هست و تجربه نكرده از دور نگاه ميكند آبي ميبيند و موجي و برقي قسم هم ميخورد كه من ميبينم آب است آنجا و موج ميزند اما در واقع خارج چطور است حالا كه الحمد للّه ميفهميم تجربه كردهايم چند دفعه ديدهايم سراب را از دور آبي پيدا بوده و برق ميزده بعد هم ديديم آبي نبود عكسي است به چشم ما همچو آمده بود عكسي هم نيست اين هيچ نيست نه آب هست آنجا نه روشني آنجا هست نه برقي نه هيچ چيز او كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءا حتي اذا جاءه لميجده شيـًٔ وقتي آنجا رفت ميبيند هيچ آنجا نبوده ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم اين است كه علماي هر طايفهاي همينطورند خيال ميكنند كه ميدانند و نميدانند كه نميدانند و آنچه ميدانست سراب بود و سراب هيچ حقيقت نداشت اين است كه جميع كفار را ميبيني در توي دنيا طرقي و طروقي و عبايي و عصايي و عمامهاي دارند ديگر هر كسي پيش خودش به لباس خودش در آن كيشي كه هست در ميانه يهوديها علما كيانند آن ملاموشي علما كيانند آن ملاسر بر ميانه نصاري علما كيانند آن كشيش آن پاپ آن پاپشان از همه خرتر است و آن خرهاي ديگر باورشان شده كه او چيزي ميداند. پس شما غافل نباشيد بدانيد اينها جهل مركب دارند و جهل مركب معنيش اين است كه نميداند پس جاهل است آن وقت نميداند كه جاهل است پس جهلي روي جهلي دارد جهل مركب همچو چيزي است دين ندارد و خيال ميكند دين دارد پس حالا فرنگي است همينطور آن يكي گبر است و دين ندارد و خيال ميكند دين دارد اينها پيش خودشان كه مينشينند يك پاره خيالات كه البته دارند يك پاره قواعد دارند همه هم ميگويند حق به جانب ما است خيال ميكنند چيزي هم دارند ميگويند به چشم خودمان ميبينيم دورغ هم نميگويند اما هيچ نيست اين دروغ نميگويند هم معنيش اين است كه كسي كه از دور ايستاده سراب را نگاه ميكند ميگويد من چيزي ميبينم آب است و برق ميزند و چشمها هم آب ميزند از برقش پس دروغ نميگويد چيزي به چشمش ميآيد اما دروغ ميگويد وقتي دستش را گرفتي برديش آنجا ميبيند كه آنجا نه آبي است و نه برقي ميزند هيچ نيست پس راستش هم دروغ است پس آنهايي كه به حقيقت واقع، واقع شدهاند بله يك چيزي ميگويند يك چيزي هم ميداند دارد راست هم ميگويد اما يك وقتي يك جايي خواهد رفت آنجا نگاه ميكند ميبيند كه آبي نبود نه آبي بود نه برقي بود نه موجي بود نه چيزي بود از دور ايستاده بود خيال ميكرد آب ميبيند قسم هم ميخورد كه آنجا آب است پيش خودش هم راست ميگفت قسم دروغ هم نميخورد اما پيش اهل حق قسمش هم دروغ بود راستش هم دروغ بود كشفش هم دروغ بود چشمش هم دروغ ديده بود به جهت اينكه خدا چشمش را خلق كرده كه راست ببيند سفيد را سفيد ببيند سياه را سياه ببيند هرچه هر طوري هست همانطور ببيند حالا برقي كه آنجا نيست و تو ميبيني كه برق ميزند پس چشمت هم دروغ ميبيند همين قسمي هم كه ميخوري كه ميبينم دروغ است همين اطميناني هم كه داري دروغ است.
پس غافل نباشيد و فكر كنيد عرض ميكنم آنچه اهل باطل دارند تمامش باطل است تمامش دروغ است حقشان باطل است باطلشان باطلتر است و حق هميشه پيش انبياء بده و انسان همين كه يك خورده ميخواهد مستقل بشود كه من احتياج به پيغمبري ندارم همچو خرش ميكنند و عبرت بايد گرفت انسان يك خورده استقلالي كه در خود ميبيند كه من عقلي دارم شعوري دارم چيزي ميفهمم تا ميخواهي اينطور باشي ديگر خضوع براي انبياء نداغري و انبياء خيلي آدمهاي بزرگي بودهاند شوخي نيست انبياء از پيش خدا آمدهاند ديگر هيچ كس از پيش خدا نيامده اگر سلطان روي زمين هم كسي باشد سلطان از پيش پول آمده از پيش زور آمده خودش هم نميگويد از پيش خدا آمدهام و با وجود اين در حضورش نميتوانيم بنشينيم تا چشم به سلطان ميافتد انسان بالطبع خضوع ميكند و به خاك ميافتد عرض ميكنم اگر مردم بشناسند انبياء را تا در حضور او واقع شد كسي دست و پا بياختيار همه از كار ميافتد بي اختيار انسان خاضع ميشود. غافل نباشيد انبياء از پيش خدا آمدهاند علم خدا است كه سراب نيست دروغ نيست علم خدا حقيقت دارد خدا ديگر سراب نيست خدا آن است كه همه را درست كرده سر جاي خود گذارده پس آنچه اهل باطل دارند همه باطل است حقشان هم باطل است معلوم است آدم توي هر طايفهاي كه ميرود حقي دارد و باطلي دارد توي قمارخانه هم يكي برده حق به جانب او است يكي باخته حق به جانب او نيست. لكن عرض ميكنم اصلش توي قمارخانه رفتن خلاف شرع است حالا ميروي تعارفت هم ميكنند محض اينكه به تو تعارف كردند خوب نشدهاند ميروي توي قمارخانه مثل اين است كه شراب خوردهاي بله آن رئيس قمارخانه مرد معقول بود با ما خيلي تعارف كرد ما را برد پهلوي دست خودش نشاند يا جاي خودش را به ما داد ميگويند تو اصلش چه كار داشتي بروي توي قمارخانه آن رئيس قمارخانه از همه اهل قمارخانه نادرستتر است متقلبتر است و آن فلان فلان شده از همه ناپاكتر است. همينطور رؤساي هر طايفهاي از همه آن طايفه بدترند مگر اهل حق كه معلوم است اهل حق رئيسشان از همه بايد بهتر باشد اين است كه واللّه تمام اهل باطل هيچ ندارند بله ضرب ضربوا راه ميبرند بله كتاب ميتوانند بنويسند كتاب همه كس ميتواند بنويسد مشق را همه كس ميتواند بكند زبان را همه كس ميتواند ياد بگيرد اصطلاح را همه كس ميتواند ياد بگيرد.
باز برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه انشاء اللّه فكر كنيد نوعاً در عالم جوهري هست و عرضي هست و جواهر آنهايي هستند كه در توي اعراضند و اعراض آنهايي هستند كه روي جواهرند مثل رنگ روي اجسام مثل رنگ روي كرباس مثل طعم روي جسم طعم عرض است بايد روي جسم روي جوهري بنشيند بو عرض است بايد عرض روي مشكي بنشيند جايي نباشد بو روش بنشيند بويي نيست پس جواهر و اعراض همه در ملك خدا هستند و خداي ما نه جوهر است نه عرض است اما او جوهر را تجهير كرده او عرض را عرض قرار داده پس خداي ما نه جوهر است نه عرض. ملتفت باشيد انشاء اللّه در كارهاي خودتان فكر كنيد نمونه است و ذهنتان ترقي ميكند پس عرض ميكنم كاتب كتابت ميكند كاتب ماده اين حروف نيست ماده اين حروف مركب است كاتب صورت اين حروف هم نيست صورت حروف اين هيئاتي است كه روي مداد است لكن اين ماده را اين مداد را بسا خود كاتب ساخته فرض كن كاتب مركبساز هم بوده و مداد را هم خودش ساخته و از اين مداد چيزها مينويسد و واللّه همينطور خدا عالم امكان را ساخته آن وقت از اين امكان گرفته چيزها خلق ميكند خدا نه ماده اينها است نه صورت اينها است كتابت نه ماده او از پيش كاتب آمده نه صورت او با وجودي كه اگر مركب را نساخته بود مركبي نبود حروف را اگر ننوشته بود حروفي نبود پس همه را او درست كرده اما حالا كه همه را او درست كرده آيا خودش الف است خودش باء است خودش جيم است نه الف را كاتب نوشته باء را كاتب نوشته جيم را كاتب نوشته اينها مادهشان مداد است صورتشان آن هيئتي است كه روشان است.
پس غافل مباشيد انشاء اللّه اينهايي است كه خيلي اصرار ميكنم كه و في انفسكم أفلاتبصرون ميبينيد خودتان كارها ميكنيد كارهاتان را از روي قدرت ميكنيد از روي علم ميكنيد مداد را برميداريد حروف و كلمات را ميسازيد لكن قدرت تو نرفته توي حروف و كلمات حروف و كلمات هيچ قدرت نيست قدرتي ندارد علم تو نرفته توي حروف و كلمات تو فهم داري و هيچ آن حروف و كلمات فهمي شعوري ندارند بسا خودشان ندانند خودشان خودشانند تو مطالعه ميكني توي آنها و چيزها ميفهمي خود كتاب جماد است چيزي نميتواند بفهمد پس غافل مباشيد چه عرض ميكنم ملتفت باشيد، پس خداوند عالم جوهري خلق كرده است عرضي خلق كرده است جاي عرض روي جوهر است مثل اينكه جاي رنگ روي كرباس است مثل اينكه جاي طعم روي آب انگور است جاي شيريني روي آب نيشكر است هر جايي كه عرضي هست لامحاله جوهري بايد باشد كه عرض بر روي آن بنشيند حالا خيلي از الاغهاي دنيا همانهايي كه صبح تا حالا تعريفشان را ميكردم رؤساي طوائف مستقل شدند و خود را مستقل خيال كردند گمان كردند خودشان ميتوانند چيزي بفهمند به اين جهت از انبياء نگرفتند علمشان را خودشان خواستند دخل و تصرفي كنند آن جوهري كه اين اعراض را گرفته اين را خدا اسمش گذاردند گفتند خدا است كه به اين صورتها بيرون آمده. شما ملتفت باشيد شما آخر يك خورده فكر كنيد كه آن چيزي كه به اين صورتهاي مختلف بيرون ميآيد خودش نميتواند به صورتهاي مختلف بيرون آيد اگر بيرون ميآيد بيرونش ميآرند خودش نميتواند بيرون بيايد مداد اگر كاتبي نباشد كه مركب را بردارد حروف را از آن بيرون آرد حروف خودشان نميتوانند از مداد بيرون آيند كاتب صور حروف را از مداد بيرون نياورد حروف اصلش نيست و آن مداد خودش نميتواند به صورت حروف درآيد مثل اينكه ااگر بنائي نباشد اين خشت و گل خودش نميتواند روي هم قرار بگيرد و خود بخود عمارت ساخته شود خشت و گل خودش عمارت نميشود محال است در ملك خدا چيزي باشد و كسي او را درست نكرده باشد خودش خود بخود به صورتها بيرون آيد نهايت يك پاره چيزها خيلي روشن است و زود ميشود فهميد يك پاره چيزها بسا آنكه ترائي نكند مغاره كوهي زيرش خالي شده باشد اين خودش خالي شده ديگر بنائي اين را درست نكرده لكن همان را هم با اسبابي درست كردهاند نهايت قدري مخفي است لكن يك پاره جاهاش خيلي روشن است خدا به همه اينها احتجاج كرده كه ميبينيد از يك آب از يك خاك كه از آن آب هر قدرش را برداري يك جور طعم ميدهد اين خاكي كه از او برداشته شده يك جور طعم دارد لكن همين آب و خاك را ميگيرد خدا چيزهاي مختلف ميسازد اقتضاي آب و خاك اگر بود چه جور ميشود كه يك گوشهايش چايي سبز ميشود يك جاييش بنفشه سبز ميشود درختهاي بزرگ سبز ميشود علفهاي روي زمين سبز ميشود اگر اقتضاي آب و خاك گرمي است همه جا بايد گرم باشد اقتضاي آب بود همه جا بايد تر باشد اقتضاي زمين است زمين يك پارچه است چطور شده اين درختهاي مختلف به عمل آمده اين آب و خاك مسخرند آن گرمي و سردي مسخرند واللّه خودشان هم نميدانند چه ميكنند آن خدايي كه اينها را به كار ميبرد او ميداند چه ميكند جايي باد ميآيد او باد را ميفرستد از باد خودش بپرسي چرا آمدي ميگويد نميدانم و اگر كسي زبانش را ياد گرفته باشد وقتي كسي زبانش را بداند با او حرف ميزند و او جواب ميگويد و ميفهمد آن زبان را خدا باد را مسخر كرد از براي مثل سليماني و اين به او يك جور زباني دارد كه سليمان به او ميگفت بيا ميآيد ميگفت ميا نميآيد ميگفت تخت را بردار برميداشت تخت را بردار برو برميدارد ميبرد ميگفت كجا ببرم هر سمتي كه سليمان ميگفت همان سمت ميبرد.
پس عرض ميكنم غافل مباشيد انشاء اللّه اينها همه مسخرند زمين مسخر است آب مسخر است گرمي مسخر است سردي مسخر است هوا مسخر است بهار مسخر است زمستان مسخر ميشود تابستان مسخر ميشود اينها همه مسخر ميشوند معنيش اين ميشود كه اينها خودشان هيچ كارهاند لكن آن صانعي كه هست ميداند كه يك وقتي سرما به كار ميآيد سرما درست ميكند يك وقتي گرما به كار ميآيد گرما درست ميكند حالا كه ديدي اينها را درتس كردند پس حالا ديگر آرام بگير و واللّه انسان عاقل آرام ميگيرد و غصههاي بيجا نميخورد و چه بسيار غصهها آدم ميخورد و يك پيرهزالي را هم براش كه بگويد گريه هم ميكند كه حق به جانب تو است لكن آدم عاقل ميداند كه بيجا است اين غصهها حالا من بنشينم غصه بخورم كه اي واي كي مرد هركه مرد، مرد. من چرا غصهاش را بخورم اي كسادي شد يك كسي اين كسادي را آورده يك وقتي هم ميبرد چرا بايد تو غصهاش را بخوري تو خيلي آدم غصهخوار باشي بايد در فكر غصه خودت باشي غصه خودت را بخور تو اگر ميخواهي غصه خودت را بخوري بگو خدايا معلوم است من گناهي كردهام كه مستوجب اين بلاها شدهام اگر غصه ميخوري آن جور غصه بخور از خدا بخواه از گناهي كه باعث اين بلا شده بگذرد ديگر باقيش به تو چه گرما است گرما است سرما است سرما است ملك خدا توي چنگ خدا است توي غصه ملك خدا را مخور غصه ملك خدا را بگذار براي خودش آنچه بايد بكند ميكند غصه هم نميخورد تو فضول ملك خدا مباش غصه مخور كه اي هوا سرد است هوا را سرد كرده به تو چه اي هوا گرم است خودش هوا را گرم كرده گرم كرده به تو چه تو چه كارهاي؟ آيا تو وزير اويي؟ وكيل اويي؟ جبرئيل اويي؟ ميكائيل اويي؟ چه كارهاي خدا آن كسي است كه اول اراده ميكند و آن اراده را از روي علم ميكند از روي حكمت ميكند كار خودش را هم ميكند آن وقت ماشاء اللّه كان هرچه خواسته كرده بعضي كارها را هم نكرده نشده ما لميشأ لميكن حالا چيزي را كه خدا نخواسته آيا من غصهاش را بخورم فايده اين غصه خوردن چه چيز است خواسته پدرم بميرد من خودم هم ميميرم غصه كه ميخورم من خودم تلف ميشوم و ميميرم مأمور نيستم غصه بخورم.
پس غافل مباشيد انشاء اللّه كارهاي خدايي اين است كه اسباب و آلات را به كار ميبرد گرمي را به اندازه ميآرد سردي را به اندازه ميآرد همينها را هم ميزانش را به دست مردم نداده خدا آب را برداشته داخل خاك كرده گياهي ساخته خدا اين آب را برداشته داخل خاك كرده نطفه انساني ساخته ميريزد توي رحم آن وقت آيا اين آب و خاك كه يكدست و متشاكل الاجزاء است اگر طبعش اين باشد كه بايد ببيند همه جاش بايد ببيند و اگر بايد نبيند بايد هيچ جاش نبيند پس به طبع نيست اين صانع ببينيد چه جور صنعتي كرده كه نطفه درست ميكند كه يك جايي از آن ميبيني ميبندد استخوان درست ميشود يك جاييش گوشت ميشود يك جاييش رگ شد يك جاييش پي شد يك جاييش پر شد يك جاييش خالي شد اين چطور صنعتي است كه اين صانع كرده آدم تعجب ميكند و از همينها پي ميبرد كه خودش استاد است اين صانع ديگر اين صانع چقدر استاد است خيلي جاهاش را ميفهمي كه استاد است چشم را براي ديدن ساخته چقدر استاد بوده در ساختن اينقدر را كه ميتوانيم بفهميم و اعتقاد كنيم كه اين چشم را خوب ساخته هر قدر هم بگوييم خوب ساخته باز از آن خوبتر ساخته ميفهميم اين گوش خوب ميشنود ديگر حالا آيا استخوانش ميشنود آيا رگ و پيش ميشنود آيا عصبش ميشنود اينها را نميدانيم حالا عجالةً ما ميبينيم خوب ميشنود پس غافل مباشيد انشاء اللّه پس خدا بيننده را ساخته خودش همچو نگاه نميكند اين بينايي كار تو است نه كار خدا و اگر همچو خيالش كني كه من ميبينم خدا هم ميبيند پس من هم مثل خدا هستم نه خدا مثل تو نميشود تو هم مثل خدا نميشوي اگرچه بصير را براي خدا ميگويي خدا بصير است تو هم بصيري لفظهاش يكي است معنيهاش دوتا است اگر مثل هم باشد همينهايي كه پيش خودت معني ميكني شرك ورزيدهاي به خدا چرا كه خدا هيچ احتياج ندارد چشم واكند چيزها را ببيند خدا هيچ احتياج ندارد توي روشنايي نگاه كند تا ببيند يا من الظلمة عنده ضياء در تاريكي هم ميبيند آنچه در تاريكي ريخته شده همه را ميبيند ذراتش را ميبيند كه هر ذرهاي از آن در كجا واقع شده پس آن خداي ما اينجور بينندگي ما را ندارد و واجب است نداشته باشد ممتنع است داشته باشد چرا كه او سبوح است قدوس است بخصوص بايد مثل ما نباشد خدا البته مثل خلق نيست خلق هم مثل خدا نيست پس ليس كمثله شيء اين است كه باز به زبانهاي ديگر همين مطلب را عرض كردهام كه خدا گرم نيست آتش گرم است خدا تر نيست آب تر است خدا خشك نيست خاك خشك است به همين نسق كه فكر كنيد مييابيد انشاء اللّه خدا؛ هيچ كدام از اين مواد خدا نيستند هيچ كدام از اين صور خدا نيستند پس خدا كيست؟ خدا آن است كه اينها همه را ساخته حالا ميبيني عمارتي هست پس لامحاله بنائي ساخته ميفهمي بنّا هم قادر بوده كه اگر قادر نبود نميتوانست بسازد عالم هم بوده اگر عالم نبود نميتوانست بسازد خيلي از مردم ميتوانند خشت را روي هم بگذارند و نميتوانند بنائي كنند نميتوانند سقف بزنند ديوار بكشند پس خداي ما خدايي است عالم از روي علم خلق را ساخته و خلق مواد دارند خلق صور دارند صور عارض بر مواد ميشود و مواد توي اين صورند و صور بر روي موادند و خداي ما نه حال است نه محل است نه ماده است نه صورت است و واجب است كه اين را بدانيم اول دينمان است كه اين را بدانيم پيش از آني كه نماز كنيم بايد اين را بدانيم اول بايد خدا بشناسيم بعد آن وقت نماز كنيم براي آن خدايي كه شناختهايم، روزه بگيريم او را نشناخته باشيم حالا نماز كنيم براي كي؟ روزه بگيريم براي كه؟ واللّه اگر بخواهند او را بشناسند زود ميشناسند عيب آنجا است كه مردم طالبش نيستند اصرار هم ميكني كه بياييد حاليتان كنيم و باز طالب نيستند و واللّه اول دين معرفت خدا است و معرفت خدا اين است كه بدانيد خدا مثل خلق نيست اين حرف يعني چه يعني گرمند سردند خداي ما گرم نيست سرد نيست خلق متحركند ساكنند خداي ما متحرك نيست ساكن نيست خلق بعضي بالايند بعضي پايين خداي ما نه بالا است نه پايين خلق بعضي پنهانند بعضي آشكار خداي ما نه پهنان است نه آشكار تعجب اينجا است كه آن وقت خودش ميگويد هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن پس آن خدايي كه بايد بشناسي او را خدايي است كه ديدني نيست، ديدني نيست هم نه به اين معني كه مثل كسي كه پشت ديوار است و نميبينيش كسي كه پشت ديوار باشد او هم تو را نميبيند تو هم او را نميبيني انساني صاحب چشم پشت ديار كه ميرود تو خبر از او نداري او هم خبر از تو ندارد لكن خدايي است كه اسم او ظاهر است اسم او باطن است در باطن اسمها دارد در ظاهر اسمها دارد و واللّه در آسمان اسمها دارد در زمين اسمها دارد و واللّه در آخرت اسمها دارد در دنيا اسمها دارد و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه انتدعوه بها پس هركس اسمهاي او را شناخت او را شناخته و او ميداند اسم ظاهرش عين ذات او نيست چنانكه اسم باطنش عين ذات او نيست بلكه آن اسم مكنون مخزون در نزد خودش هم عين ذات او نيست آن اسم مكنون مخزون هم خبر از او ندارد خدا اسم خودش نيست همين طوري كه هيچ مسمائي عين اسم خودش نيست مثل اينكه من ميايستم اين ايستاده اسم من است ذات من نيست نخواستم بايستم مينشينم باز اين نشسته اسم من است ذات من نيست من حرف ميزنم متكلم اسم من است ذات من نيست ساكت هم ميشوم باز من سكوت كه كردم ساكت اسم من است ذات من نيست به جهتي كه تا نخواستم ساكت باشم حرف ميزنم پس آن ذات من متكلم نيست ذات من ساكت نيست ذات من قائم نيست ذات من قاعد نيست ذات من متحرك نيست ذات من ساكن نيتس وقتي من خودم اينجورم آيا خدا متحرك است يا ساكن؟ خدا نه متحرك است نه ساكن. پس اسمهاي خدا همه جا هست توي دنيا هست توي آخرت هست به جهتي كه هرچه هست همه را خدا خلق كرده و سرجاش گذاشته و هرچه را هرجا گذاشته خدا به اسمي از اسمهاش خلق كرده آنجا گذاشته هر چيزي را خدا ثابت كرده در جاي خودش هر چيزي را خدا تغيير داده از جايي به جايي برده پس به تحركت المتحركات و سكنت السواكن لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم اين حول و قوه محلش كجا است؟ همين جورها كه فرمايش كردهاند در زيارتشان بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات بكم يمسك السماء انتقع علي الارض الاّ باذنه پس اسمها جايي نيست كه نباشد توي آخرت هستند توي دنيا هستد چرا كه همه جاي ملك خدا را ساختهاند و خدا ساخته اما اسمهاش را تعلق داده ساخته و اسمهاش ايشانند اين است كه بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك هركه تو را شناخته آن اسمها را ديده و شناخته و اينهايي كه عرض ميكنم استدلال حديثي كه مظنه باشد نيست اينها استدلال عقلي است توي كتابتان است توي قرآن است سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم همه جا اين آيات هست همه جا سركار با اين اسمها است با اين آيات است اينها ميآيند حرف ميزنند اينها ميآيند حجت تمام ميكنند اينها ميدهند اينها ميگيرند و هكذا تا آخر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
مأخذ اوليه: خطي – س 64 – از صفحه 77 تا آخر كتاب 11 درس
خطي – س 122 درس
(يكشنبه 4 شعبانالمعظّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ولكن هيهنا تفصيل لايعرفه الاّ من عرّفه اللّه سبحانه ايّاه و هو انّ كلّ مرتبة دنيا و ان كان من نوع مادة العليا كمانبّهناك عليه لكنّها من حيث الشخصيّة مدبّرة بتدبير صاحب المرتبة العليا مؤيّدة بتأييده قائمة بحفظه قيام حركة المفتاح بحركة اليد و يشير الي ذلك ماروي انّ الشمس جزء من سبعين جزأً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزأً من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزأً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزأً من نور الستر و ماروي في حديث الاعرابي في النفس الناطقة القدسيّة مقرّها العلوم الحقيقية الدينيّة موادها التأييدات العقليّة فعلها المعارف الربّانيّة الخبر و ماروي في امر القلم انّه كتب ماكان و مايكون في اللوح»
طورهايي را كه عرض ميكنم انشاءاللّه غافل مباشيد، چرت مزنيد حقيقت بدست ميآيد. اصل مطلب اينكه هر داني كه هر كاري ميكند به واسطه عالي ميكند و معذلك غافل مباشيد كار داني كار خودش است تمامش و هيچ كار عالي نيست، و كار عالي باز كار خودش است هيچ كار داني نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين است سرّ امر بين الامرين. غافل مباشيد انشاءاللّه، همينطورهايي كه لُري لُري مثل ميزنم، مثلها عين مطلب است، مثلي نيست كه آنجا شبيه به اين است، خير، حاقّ مطلب است.
شما ببينيد چرخهاي ساعت همه ميگردد، عقربك هم ميگردد. اين حركت عقربك مال خودش است، اما معنيش اين است كه بايد بگردانندش كه او هم بگردد. اگر نگردانندش هم آيا ميگردد؟ نه، خودش نميتواند بگردد. پس حركت عقربك مثل حركت اين بدن، حركت اين بدن تمامش مال خودش است. چشمش را واميكند ميبيند، گوش ميدهد به صدايي ميشنود، طعم ميفهمد، بو ميفهمد، سردي و گرمي ميفهمد، تمام اين حركات مال بدن است، هيچ مال روح نيست. و غافل مباشيد انشاءاللّه ولكن آيا اين بدن بدون اينكه روحي هم در آن باشد اين كارها را ميكند؟ نه. ملتفت باشيد، پس روح همچو القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد و اگر غافل ننشينيد خيلي مطلب گيرتان ميآيد. پس اين كارها هيچ كار روح نيست، كار خود بدن است اما بياينكه روح اين را بجنباند اين ميجنبد؟ نه. بياينكه روح چشمش را واكند اين ميبيند، بياينكه روح گوش اين را واكند آيا اين ميشنود؟ نه. كارهاي خود روح ديدني نيست، هرچه در عالم ظاهر است كارهاش هم ظاهر است، هرچه در غيب است كارهاش هم در غيب است. پس كارهاي روح در غيب است و ديده نميشود، ممكن نيست روح خودش امر غيبي باشد و كارهاش شهادي باشد. هرفاعلي كار خودش را ميكند. پس عالم شهاده كار خودش را ميكند، عالم غيب كار خودش را ميكند. عالم شهاده كار خودش را ميكند، نه اينها كار او را ميكنند نه او كار اينها را ميكند. اما حالا كه چنين است آيا شهاده مستقلاً ميتواند كار خودش را بكند و هر دو مستقل باشند در كار خود؟ يا خير، اگر او نباشد اين كارهاي خودش را نميتواند بكند؟ اين نباشد او هم همينطور است، كار خودش را نميتواند بكند. پس اين بدن چشم او و گوش او و تمام مشاعر او، بيروح كار نميتوانند بكنند و روح در اين بدن كه هست اين را واميدارد به كار. واش كه داشت، اين كار خودش را ميكند. همينطور تمام خلق را خدا واميدارد به كار، هر كاري هم كه بكنند خودشان كردهاند و اگر خدا نخواهد كارهاي خودشان را هم نميتوانند بكنند. يا من يحول بين المرء و قلبه تمام خلق را ببريد پيش خدا آنوقت بگوييد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه معذلك آنچه خلق ميكنند خدا آن كار را نميكند، فعلهاي مخلوق مال خودشان است، خدا محتاج نيست به فعلهاي خوب مخلوقات. اگر فعلهاي مخلوقات بد است مال خودشان است، هيچ خدا متضرّر از اعمال بد مخلوقات نميشود. اين است حاقّ مطلبي كه اگر بخواهيد حرفهاتان معني داشته باشد و اعتقاد داشته باشيد و بدانيد اين است كه آنچه را كه انسان نفهميده و همينطور ايمان مجملي داشته باشد، ايمان درستي به او ندادهاند. و چه بسياري از مردم و خيليها اينطورها شدهاند. انسان در يكوقتي به جايي، به چيزي اعتقادي دارد، به جهتي كه نميداند و نفهميده است مطلب را. يكوقتي ميبيني منقلب شد، عقايدش ضايع شد و همينها كه عرض ميكنم اسرار حكمت است كه عرض ميكنم و تا توي راهش نباشيد نميدانيد چطور است. پس ممكن هست كسي عقايدي داشته باشد و يكوقتي از آن عقايد بگردد و بد نيست احاديثش را اشاره كنم. در حديث ميفرمايند چه بسيار فرزندها كه در دنيا عاق والدينند و وقتي والدينشان مُردند و رفتند، اينها به خود ميآيند، خيراتي براي پدر و مادر ميكنند، نمازي، روزهاي، خيراتي، مبرّاتي براي آنها ميكنند، عقوقشان تمام ميشود. و چه بسيار بچهها توي دنيا ادبشان درست بوده، با پدر و مادرشان درست معامله كرده بودند، وقتي پدر و مادرشان ميميرند ميروند مشغول كار خود ميشوند، ديگر يادشان ميرود كه پدري داشتند، مادري داشتند؛ اينجور فرزندها را آنجا عاق ميكنند. چه بسياري هم بعكس است، اينجا راضي بودهاند از بچهها، بعد از مردنشان بچهها كاري ميكنند، پدر و مادر از ايشان ناراضي ميشوند و غافل مباشيد انشاءاللّه چه عرض ميكنم. اين است كه آمدهاند انبيا حكمت را تعليم مردم كنند. حكمت اين است كه علم به حقيقت شيء آدم پيدا كند و اين علم كه نيست، جايي كه نيست، ايمان درستي آنجا نيست مگر مجمل. اينها را هم داشته باشيد كه همين مقدّماتي كه عرض ميكنم، خود مقدّمات كليّات است براي مطلبي. پس مضايقه نيست، ايمان مجمل هم مثمر ثمري باشد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، همينقدر بگويي آنچه خدا كرده است البتّه درست كرده است، اين ايمان مجملي است. آنچه پيغمبر فرمايش كرده درست است، اين ايمان مجملي است. همچنين ميگويد آنچه ائمّه فرمايش كردهاند همه درست است و همه صحيح است، اين ايمان مجمل است و اين ايمان مجمل را خيليها دارند. چهبسياري كه اين حرفها را ميزنند و به ملاحظهاي عرض ميكنم كه همهكس اين حرف را ميزند نهايت يككسي ميگويد آنچه علي گفته ميدانم حق است، يككسي ميگويد آنچه پيغمبر گفته ميدانم حق است. و فرق نميكند چه بگويي آنچه محمّد گفته است همه حق است و ايمان دارم، چه بگويي آنچه علي گفته ميدانم حق است و ايمان دارم. همچنين چه بگويي آنچه عيسي گفته ميدانم حق است، چه بگويي آنچه موسي گفته است ميدانم همه حق است، ايمان دارم. مجملاً آنچه همه پيغمبران گفتهاند همهاش حق است، ايمان دارم به ظاهر آنها، به باطن آنها لانفرّق بين احد من رسله ما هيچ فرق نميگذاريم، اين رسل همه از جانب خدا آمدهاند، هرچه هم گفتهاند حق است. ديگر لاعنشعور ما محمّد را قبول داريم، عيسي را قبول نداريم، اين دين محمّد نيست. دين محمّد اين است كه پيغمبران همه حجّت خدا، همه قولشان قول خدا، همه فعلشان فعل خدا، تقريرشان تقرير خدا، همه از جانب خدا آمدهاند. آنچه ملائكه گفتهاند و كردهاند همه حق است و از جانب خدا است، ايمان داريم به تمام اوصياي پيغمبران و كارهاشان. پس معلوم است به همينجور بياني كه عرض ميكنم همهجا جاري است. فرق نميكند موسي هرچه آورده حق است، توي يهوديها هم ميگويند آنچه موسي آورده حق است. همچنين آنچه عيسي آورده حق است، نصاري هم ميگويند. تو كه ايمان داري به موسي، تو كه ايمان داري به عيسي، همچنين آنچه گبرها پيغمبرانيشان كه راستي راستي از جانب خدا بودهاند و آوردهاند حق است، تو كه ايمان داري. انشاءاللّه فكر كنيد، استاد باشيد در فنّ حكمت و در فنّ دينداري همانجوري كه نجّار استاد است در نجّاري. كلفتكاريهاش را ميداند، نازككاريهاش را ميداند. نانوا استاد است در فنّ نانوايي، ميداند چهجور كه ميكند نانش خوب ميشود، چهجور ميشود بد ميشود. همانجوري كه آشپز استاد است در فنّ آشپزي ميداند چهجور كه ميپزد خوشطعم ميشود يا بدطعم ميشود. به همينطور مؤمن هم بايد جميع نكات ايمان را داشته باشد. حالا يكچيزيش را نميدانيم، بسا وقتي واضح شد آنوقت آن را واميزني. پس غافل مباشيد عرض ميكنم ميروي توي هرطايفهاي اين حرفها همهجا متداول است كه آنچه خدا گفته همه حق است. يكطايفه گبرها هستند، آن پيغمبرهاشان كه راستي راستي از جانب خدا بودهاند مثل زردشت يا ديگري، ميگويند آنچه پيغمبران خدا آوردهاند آن را بايد گرفت، ترك نبايد كرد، همه را بايد للّه و فياللّه گرفت. از روي ريا و سمعه نباشد، دين خدا آن است كه للّه و فياللّه باشد، براي ريا و سمعه نباشد. آيا خيال ميكني گبرها اينها را نميگويند؟ همينجور كه مسلمانها ميگويند، همينجور گبرها ميگويند، همينجور يهوديها هم ميگويند. موعظه ميكنند براي عوامشان و اين حرفها را ميزنند. توي نصاري ميروي، آن پاپهاشان، كشيشهاشان، وقتي موعظه ميكنند ميگويند هرچه عيسي گفته حق است، قولش قول خدا است، بايد للّه و فياللّه قبول كرد. آخرتي هست، تخلّف از قول عيسي نبايد كرد، تخلّف كند آدم به جهنّمش ميبرند. آنها هم ميگويند اين حرفها را و همينطور است حقيقةً واقعاً و اينها همه مجملات است و غافل نباشيد انشاءاللّه. حتي توي صوفيّه هم كه بروي، حالا كار نداشته باشيد صوفي جُعلّقي يكپاره كارها ميكند، او را صوفيها هم واميزنند. توي شيخيها هم هستند كه يكپاره كارها ميكنند، مردم معصوم كه نيستند، معصيت ميكنند اما همهجا همينطور است. معصيت را ميدانند معصيت است و ميكنند. معصيت كردي حالا استغفار كن، كفّاره بده. توي شيخيها هم اينجورها هست. پس توي صوفيها هم كه ميروي اين حرفها هست كه آنچه از مبدء فيض رسيده است آدم بايد او را للّه و فياللّه بگيرد، آدم بايد مشرك نباشد. توي گبرها بروي اين حرفها هست كه آنچه از پيش خدا آمده آن را بايد للّه و فياللّه گرفت. توي يهوديها همينطور، توي نصاري همينطور، پيش سنّيها بروي آنها هم ميگويند آدم بايد للّه و فياللّه آنچه از پيش خدا و پيغمبر آمده قبول داشته باشد و بگيرد.
پس بدانيد مجملات حرفها همهجا هست و آن حاقّ واقعش اين است كه عرض ميكنم داشته باشيد و بدانيد آنچه را كه به تفصيل ميداني، ايمان به آن داري. امّا مجمل ايمان را همه دارند ايني كه هرچه خدا گفته حق است همهكس ميگويد، آنچه اوصياي پيغمبران آوردهاند حق است اين را همهكس ميگويد. ايماني كه محقّق است آن است كه جزئيات را بداني، بداني كه محمّد خلاف موسي نميگويد، بداني موسي خلاف محمّد نگفته است. هم آن موساي آن روز گفته محمّد ميآيد و چه خواهد كرد و چه خواهد گفت. هم اين محمّد خبر ميدهد كه اخي موسي چنين گفت، چنين كرد و با يكديگر خلاف ندارند. ديگر اينها با هم بد باشند، محال است و ممتنع است. تو اگر به همه ايمان داري، ايمان داري. اگر به يكي ايمان نداري، به هيچكدام ايمان نداري. و اينها را عرض ميكنم غافل نباشيد و ملتفت باشيد چراكه همينها واللّه محل لغزش بسياري شده است. ببينيد كفّار چقدر هستند در دنيا! ببينيد بيدينها چقدر زيادند در دنيا! حالا پيغمبري پيدا شود در دنيا كه با پيغمبري ديگر بد باشد، عداوت داشته باشد، ولو خطا كرده باشد، محال است و ممتنع. يكپاره چيزها فريب ميدهد، آدم خيال ميكند عداوت كردند. موسي وقتي ديد خضر بچّه را خفه كرد، اوقاتش تلخ شد كه اين چهكاري است كردي؟ بيجهت قتل نفس كردي و آنقدر تغيّر كرد كه خيال ميكني عداوت هم داشت، خطاب عتاب كه أقتلت نفساً زكيّة بغير نفس لقدجئتَ شيئاً نكراً خضر گفت آخر تو صبر كن تا من به تو بگويم چرا او را كشتم، من اگر دليل ندارم، برهان ندارم آنوقت تو حُكمت را جاري كن. تو شرط كردي كه صبر كني. گفت من نتوانستم صبر كنم، تا وقتي كه بناشد راهش را بگويد، گفت خدا به من وحي كرده اين كافر است و اين را بايد بكشي. اگر خدا به تو وحي كند كه فلان كافر است، آيا تو نميكشي او را؟ گفت چرا. آنوقت موسي از روي سينهاش برخاست و گفت حالا دانستم.
خلاصه، غافل نباشيد انشاءاللّه و آن مطلب را انشاءاللّه درست بدست بياريد، چرت مزنيد، خواب مباشيد و سرسري نگيريد اين حرفها را كه اگر سرسري گرفتيد يكجايي گير ميكنيد. وقتي گير كردي ديگر خلاصي نيست.
پس پيغمبري عرض ميكنم يافت شود كه با پيغمبري عداوت داشته باشد، يافت نميشود. ولو يكپيغمبرش محمّدبنعبداللّه باشد كه اشرف كاينات است و يكيش جرجيس باشد كه تابع عيسي بود و خود عيسي ديگر تابع محمّد است9 و جرجيس نوكر عيسي بود و تابع عيسي بود، واقعاً پيش عيسي كه ميرسد خادم است. اين هم پيغمبر است پيغمبر آخرالزمان هم پيغمبر است. پيغمبري است كه عيسي كه پيش او ميرسد مثل جرجيس خادم او و نوكر او است آن محمّد9. غافل مباشيد، چرت مزنيد عرض ميكنم همان محمّد9 حرمت همين جرجيس را ميدارد، همين جرجيس هم حرمت او را ميدارد و براي او اين صلوات ميفرستد، اين هم براي او صلوات ميفرستد. دقّت كنيد انشاءاللّه اينها مناسبات نيست كه عرض ميكنم، اينها حقايق ايمان است عرض ميكنم بخواهيد پيغمبري يافت شود از جانب خدا آمده باشد توي مردم، آنوقت پيغمبري ديگر هم از جانب خدا آمده باشد، اين با او بد باشد، او با اين بد باشد، همچو پيغمبري يافت نميشود. چراكه معقول نيست دو شخص از پيش خدا بيايند و حالت اين دو شخص هم اين باشد كه خودشان از خود ميلي ندارند، هوايي ندارند، هوسي ندارند، عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اما خدا به ايشان گفته باشد دشمني با هم بكنيد، همچو چيزي معقول نيست. آيا خدا قاصدي ميفرستد جايي، بعد قاصدي ديگر ميفرستد كه به آن قاصد دشمني كنيد؟ آيا همچو چيزي ميشود؟ محال است چنين چيزي و اينها را كه عرض ميكنم تمام كساني كه به پيغمبري قائلند، اينها پيششان مسلّم است. بله اين سخن را ببري پيش صوفيهاي بيدين كه واللّه اين صوفيها داخل هيچ ديني نشدهاند. اين صوفي گبر هم نيست، اين يهودي هم نيست، نصاري هم نيست، پس اين چه ديني دارد؟ هيچ دين ندارد. بله اين ميگويد آن فرعون مظهر جلال خدا است، موسي هم مظهر جمال خدا است. حالا آن مظهر جلال شد، آن هم مظهر جمال شد. فرعون كه مظهر جلال خدا است، به او چون دولت داده، ثروت داده، متشخّص كرده او را، موسي چرا بايد راضي نباشد؟ حالا خود آن صوفي هم قائل نباشد كه موسي پيغمبر است اقلاً خدا به فرعون دولت داده، ثروت داده. تو كه موسي را پيغمبر ميداني اقلاً به آن موسي وحي ميكند حالا؟ آيا نميگويد به موسي كه آنكسي را كه عزيز كردم برو تملّق كن؟ من او را سلطنت دادهام، او را مكُش. و موسي هرجا زورش ميرسيد فرعون را خفه ميكرد، نهايت پيشتر نتوانست تا توي دريا كه آوردش، آنجا كه گيرش آورد، يكدفعه آبها سربهم گذارد و غرقش كرد و خفهاش كرد. و شما بدانيد انبيا هر كافري كه گيرشان بيايد، هرجا ميخواهد باشد، هرچه ميخواهد باشد، كوچك باشد يا بزرگ باشد، فرعون باشد، نمرود باشد، شدّاد باشد، انبيا وضعشان اين است كه هركدامشان هم كه جنگ نكردهاند از بيياوري و بيمُعيني بوده. اصل عقيدهشان اين است كه كفّار را بايد از روي زمين برانداخت، هرجا هركدامشان كه ميتوانستند جنگ ميكردند و آنها را ميكشتند. هركدام هم كه جنگ نكردند مثلاينكه عيسي جنگ نكرد، نزاع نكرد، بلكه وصيّت هم كرد به امّتش كه مدارا كنيد با مردم. حتّي اينكه گفت اگر سيلي به صورتت زدند، آنطرف صورتت را بگير تا آنطرف را هم بزنند. اگر دهقدم بخواهند تو بروي، تو صدقدم برو. اينجور وصيّتها را هم كرد لكن غافل مباشيد شما چرت مزنيد و بدانيد اين رگ تصوّف در خيلي مردم نفوذ كرده كه مينشينند ميگويند انسان بايد خطاپوش باشد، بايد حليم باشد، با خلق خدا درست راه برود. اينها همان حرفهاي صوفيها است. غافل مباشيد انشاءاللّه، بدانيد كه انّ اللّه عدوٌّ للكافرين همچو صريح است و خدا عداوتش از تمام پيغمبران بيشتر است با كفّار. همچنين عداوت آن خدا با منافقين بيشتر است از تمام خلق. همينكه داخل منافق ميشوي خيلي كار خراب ميشود و منافقين هم لاالهالاّاللّه ميگويند، محمّدرسولاللّه ميگويند، بسا عليولياللّه هم ميگويند، منافق هم هستند. غافل مباشيد و چرت مزنيد و به فكر كار خود بيفتيد، بدانيد آنقدر عداوتي كه خدا با كفّار دارد هيچ پيغمبري نميتواند آنقدر عداوت داشته باشد. چراكه هيچ پيغمبري آنقدر تسلّط ندارد، آنقدر سختي ندارد كه خدا دارد. همچنين آنقدر عداوتي كه خدا با منافقين دارد، هيچ پيغمبري آنقدر ندارد. پيغمبر ميدانست منافقين منافقند و آنها با خودش هم نفاق ميكردند. عمر و ابابكر و عثمان با خود پيغمبر نفاق ميكردند، تا جايي كه ميتوانستند تملّقها ميكردند و در مجلس و در خلوت هي تعريف و توصيف ميكردند. وقتي كه يقين كردند كه حالا ديگر از دنيا ميرود، بناگذاشتند آنچه در دل داشتند بروز دادند. حالا اين پيغمبر خيلي عداوت دارد با اين منافقين، اما آنقدري كه خدا عداوت دارد با اين منافقين، پيغمبر عداوت ندارد. اين است كه ميخواني ايقنت انّك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة يكخورده چرت مزنيد و بيدار شويد. پس خدا عداوتش با كفّار و منافقين بيش از همهكس است. حالا آيا يافت ميشود پيغمبري كه بداند خدا عداوت دارد با كفّار و منافقين نهايت عداوت و تو ميداني كه خدا عداوت با كفّار و منافقين دارد، حالا آيا ميشود دشمن خد را پيغمبري دوست بدارد و بر او ترحّم كند؟ آيا آدم همچو حرفي ميزند؟ آيا مؤمن همچو حرفي ميزند؟ ديگر اين صوفي ملعون بنشيند بگويد اينها خوب نيست، پيغمبران ستّارالعيوب بودند، عيب مردم را فاش نميكردند، همه را بايد دوست داشت. عرض ميكنم اگر همچنين است پيغمبر نيست، مؤمن هم نيست. انشاءاللّه غافل مباشيد، اين سررشتهاش است داشته باشد و ول مكنيد، هرجاش هم محلّ خدشه باشد بپرسيد. فرضاً آيهاي، حديثي جايي ديديد منافي اين حرفها بياييد بپرسيد، گفتگوش را بكنيد كه شبهه نماند. خدا همينطور كه در طرف مقابل دوست ميدارد مؤمنين را از همه پيغمبران بيشتر ولو ضعيف باشند، دشمن ميدارد كفّار را از همهكس بيشتر. پس ايقنت انّك انت ارحمالراحمين في موضع العفو و الرحمة راستي راستي ارحمالراحمين است در موضع عفو و رحمت و همچنين اشدّالمعاقبين است في موضع النكال و النقمة يقين دارم كه خدا اشدّالمعاقبين است در موضع و نكال و نقمت. و عرض ميكنم اگر يقين نداشته باشي، ايمان نداري. خدا ارحمالراحمين است در موضع عفو و رحمت، اگر اين را يقين نداري، خدا نداري. اصلش ارحمالراحمين پيش تو نيامده، ايمان به خدا نداري، داخل كفّار ميشوي. پس اين خدايي كه عداوت دارد با كفّار و منافقين، آيا ميشود كسي از پيش او بيايد و او ميداند خدا با كفّار بد است و باز با كفّار خوب باشد؟ و شعر عرفي بخواند كه:
چنان با نيك و بد سركن كه بعد از مردنت عرفي
مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند[1]
آيا اين دين، دين خدا است؟ شما را به خدا فكر كنيد آيا اين «عُرفنت مُردي» دين است، مذهب است؟ و اينجور مردم طايفهاي هستند، توي گبرها هم هستند اينها، توي يهوديها هم هستند، توي نصاري هم هستند. و عرض كردم هيچديني، هيچمذهبي، هيچكس اين طايفه را قبول نميكند كه ميگويند “چنان با نيك و بد سركن” خير، همه ميگويند با بد خوب سرمكن، با خوب بد سر مكن. بد بد است، با بد بدباش. بله آنجايي هم كه گفتهاند بترس، آدم ميترسد. ديگر جايي باشد كه گفته باشند دوستش هم داشته باش و آدم قدري بيديني داشته باشد، نه. صريح آيه قرآن است كه ميفرمايد لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا ابائهم او ابنائهم او اخوانهم او عشيرتهم ببينيد چهجور گفته است خدا! و ملتفت باشيد انشاءالله. حالا كه چنين است پس اگر بخواهي پيغمبري پيدا كني كه با پيغمبري ديگر دشمن باشد، يافت نميشود، محال است. پيغمبران همه دوست يكديگرند، رفيق يكديگرند، دعاگوي يكديگرند، همه صدّيقين هستند، همه شهدا هستند. يكي را بخواهي پيدا كني كه با ملكي از ملائكه بد باشد، نيست. يك ملَكي پيدا كني كه با پيغمبري بد باشد، نيست. به همين نسق در اوصياي پيغمبران وصيّي مثل عليبنابيطالب وصي پيغمبر آخرالزمان و هارون وصي موسي، حالا اين با او بد باشد، او با اين بد باشد، بسا جهّال نافهم يكپاره احاديث را كه ميبينند براشان مشتبه شود. و اينها را عمداً عرض ميكنم كه محلّ شك و شبههتان نباشد. در مقامي از مقامات حضرتامير فضايل خود را كه ميشمردند و از ايشان ميپرسيدند آيا تويي اشرف يا فلان پيغمبر؟ ميبيني ميگويد فلانپيغمبر چه گفت، من همچو چيزي نگفتم. بله، ذوالنون توقّف در ولايت من كرد، فلانپيغمبر فلانطور گفت، من مبتلاش كردم و فخريّه خود را ميفرمودند. اينها را مردم جهّال كه ميشنوند بسا خيال ميكنند كه حضرتامير طعن ميزند به آن پيغمبر و حاقّ واقع را فرمايش كردهاند. پس عرض ميكنم دونفر پيغمبر بخواهي پيدا كني كه با هم بد باشند، محال و ممتنع است كه هردو از جانب خدا آمده باشند، هردو از يكجا آمده باشند، هردو دوست خدا باشند، خدا دوست هردو باشد و اينها با هم خوب نباشند. به همين نسق اوصياي پيغمبران همه با هم دوست، همه با هم رفيق، همه خيرخواه يكديگر، همه در حق يكديگر دعا ميكنند. به همين پستا كه فكر ميكنيد اين امر همينطور ميآيد تا پيش پاتان. واللّه عرض ميكنم مؤمنين همه با هم دوستند، همه با هم رفيقند، همه در حق يكديگر دعا ميكنند، طلب مغفرت براي هم ميكنند، اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات ميگويند و همه بايد بگويند اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات. اما به همينطور در طرف مقابل بايد گفت اللهمّ لاتغفر للكافرين و الكافرات، اللهمّ لاتغفر للمنافقين و المنافقات. بايد با كفّار عداوت داشته باشند، با منافقين عداوت داشته باشند. غافل نباشيد چه عرض ميكنم. پس بدانيد ممكن نيست دونفر آدم خوب با هم بد باشند و يكديگر را لعن كنند. نهايت اين مرافعهاي داشته باشد با او، پولش را گرفته حالا حاشا كرده، حالا مرافعه هم دارند، دعوا هم با هم دارند اما عداوت قلبي نميشود با هم داشته باشند. غرضي، مرضي دنيايي است در ميانشان ميشود، ديگر با هم عداوت كنند محال است. ديگر نه، من با فلان بدم به جهتي كه ايمان دارد، من با او بدم، آدم خودش كافر ميشود. اما براي اينكه مال مرا خورده، نميدهد با او بدم و آخر هم ميدهد، اين ميشود. اما اين عداوت و پدركشتگي نيست. مؤمن با مؤمن واللّه پدركشتگي ندارد بلكه ميفرمايند دوست بدار دوست علي را ولو پسر تو را كشته باشد، پدر تو را كشته باشد. پس ما با فلانكس پدركشتگي داريم، اين حرف جهّال است، حرف منافقين است. ببين اين دوست علي هست، دوستش بايد بداري. حالا فرضاً پدرت را هم كشته، نهايت حق تو اين است كه ديهاش را از او بگيري و ميگيري. باز دوست هم هستيد. خير، ديه هم نميگيري ميگويي او را پس ميكشم. پس هم بكشي، باز اين دشمني نيست، ديگر نبايد بگويي خدايا تو اين را ميامرز. خير، بيامرزد و من هم پسش ميكشم اما دعا هم ميكنم، خدايا بيامرزش. به همينطور حدودي كه ميزدند انبيا و اوليا به هميننسق بود. حضرتامير حدّ ميزدند، سنگسار ميكردند، به آتش ميسوزاندند، با شمشير ميكشتند، حدود خدا بود جاري ميكردند. حالا آيا چون حضرتامير فلان را گردن زده، ملعون است؟ نه، ملعون نيست. باز دوست علي است، معصيتي كرده بود، زنا كرده بود، لواط كرده بود، حضرت هم حدّ خدا را جاري كردند و همين الآن حضرتامير براي او طلب مغفرت ميفرمايند، اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات ميگويند و اگر مؤمن معصيت نداشت اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات براي او گفتن معني نداشت. پس معصيتكار است كه دعاش ميكنند كه خدا بيامرزدش. مؤمنين و مؤمنات را كه دعا ميكنند فكر كن آيا يعني كساني كه هيچ زنا نكردهاند، هيچ لواط نكردهاند، هيچ خلاف شرع نكردهاند ميگويي خدايا بيامرزش؟ نه، پس مؤمنين اگر همچو باشند كه همه معصومند و اگر همه معصومند پس گناه ندارند آنوقت همينجوري كه قبيح است كه دعا كني كه خدايا گناههاي پيغمبر را بيامرز. بلكه اگر پاپي شوي اين دعا كه خدايا گناههاي پيغمبر را بيامرز كفر است، چراكه اثبات گناه كردهاي براي پيغمبر و دعا كردهاي كه خدايا او را بيامرز. مگر اين بيامرز پيغمبر را كه بگويي، يعني امّت او را بيامرز، امّت او را به جهت خاطر او بيامرز ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر همينطوري كه خدا گفته. پس غافل نباشيد چه عرض ميكنم، عرض ميكنم مؤمني يافت نخواهد شد ولو خيلي معصيتكار باشد، مثلاً كسي كاري كرده كه مثلاً بايد صدتازيانه بخورد، كسي كاري كرده كه بايد هشتادتازيانه بخورد، تازيانه به او ميزند و باز ميگويد اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات و بايد بگويي. اگر براي آن مؤمن ضعيف استغفار نكني در ايمانت نقص هست. حالا مؤمني است خيلي ظالم است، حاكم است و كارش همه ظلم است، ببين اين ايمان به خدا و پير و پيغمبر دارد، مؤمن است. حالا بد ميكند كه ظلم ميكند، خودش هم ميگويد ظلم بد است، اين عادل نيست، فاسق هم هست. ايمان به خدا دارد مؤمن است. ديگر ميامرز او را كه پانزدههزار از من گرفته و نداده؟ نه، نميتواني بگويي. بگو خدايا من پولم را از او ميگيرم، اينجا نشد در قبر ميگيرم، آنجا نشد در برزخ ميگيرم، آنجا نشد در آخرت ميگيرم. بگويي خدايا اين را ميامرز، اين حرف از دين خدا نيست.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، بدانيد در ميان اهل حق، اهل حقي با اهل حقي عداوت ديني ندارند. پس اگرچه نزاع دنيايي به حسب اتّفاق داشته باشند، عداوت ندارند آن هم در تك تكي از مردم پيدا ميشود. آنها هم اگر از راه دنياداري باشد، باشد. ديگر ميامرز او را، نميتواني بگويي. آمد ما را زد، تو هم توانستي پسش بزن. پس هم ميزني پس بزن اما ديگر مگو خدايا او را ميامرز. يكجاييت را زخم كرده است فرضاً تو هم حالا برو او را بزن، يكجاييش را زخم كن يا ديهاش را از او بگير، ديگر نميتواني لعنش كني، نميتواني نفريني درباره او بكني. همينطوري كه او به ما زخم زده ما هم به او زخم ميزنيم اما ديگر عداوت قلبي با او دارم، همچو چيزي در ميانه اهل حق نيست. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، باري ديگر سخن كشيد و آمدم.
ملتفت باشيد منظور اين است كه اهل حق تمامشان از روي بصيرت، حق را راه ميبرند، اينها اهل حقّند. اما كساني كه ايمانشان از روي بصيرت نيست، همان مجملات را دارند. اين مجملات يكجايي اگر مفصّل شد خيلي از مردم برميگردند از عقايد خودشان. خدايي كه عالم است به تمام خلق پيش از آنكه آنها را خلق كند، و از عواقب امور مطّلع است، او ميداند اين مخلوقات كدامشان هستند كه اين مجملات وقتي مفصّل شد قبول ميكنند، اذعان ميكنند، حالتشان همچو حالتي است كه ميگويد خدايا هرجا نور است من ميگويم نور است روشن است، هرجا تاريك است من ميگويم تاريك است، هرجا هم ببرندم باز من ميگويم تاريك تاريك است، روشن روشن است هل يستوي الظلمات و النور؟ پس اگر خدا يافته ضعيفي را كه علم هم ندارد و حقايق اشيا را هم نميداند، اگر ميداند كه برفرضي كه به اين شخص حقايق اشيا را بنمايانند وانميزند و قبول ميكند، خدا اين را مؤمن ميداند باوجودي كه هيچ نميداند و جاهل است. مستضعفين را خدا يكجايي امرشان را واضح ميكند، حالا هيچ نميفهمد، آنجا كه رفت چاييش ميدهند، دارچينش ميدهند، فهمش ميدهند آنوقت حق را براش ميگويند. حق را كه فهميد، حق را اطاعت ميكند. حالا اينجا بله، بچّه است. بچّه ننهاش حق است پيشش كه اگر اين بچّه باقي بود در دنيا، باقي كه باشد پرورشش ميدهند، شيرش ميدهند در دنيا بزرگش ميكنند. اگر هم بميرد، وقتي هم كه مُرد اطفال را حضرتابراهيم متوجه ميشوند يا حضرتفاطمه متوجّه ميشوند، بزرگشان ميكنند و هر دو حديث دارد، اختلاف هم نيست در ميانه احاديث. بسا آنهايي كه خويش و قومش باشند، ساداتند، از اولادش هستند، آنها را حضرتفاطمه بزرگ ميكند، تربيت ميكند تا به حدّي كه حق را ميبينند حق است، باطل را ميبينند باطل است. رو به باطل ميروند به درك اسفلشان ميبرند، رو به حق ميروند نجاتشان ميدهند. در آخر رجعت آتشي روشن ميكنند كه اسمش آتش فلق است، روشن كه كردند آن آتش را، آدم اوّل كه آتش ميشنود بسا وحشت ميكند لكن خيلي جاها روشني را تعبير به آتش ميآرند. آنوقت آن كافر ميبيند اينجا آتش است با خود ميگويد چرا بروم بسوزم؟ و نميرود و مخالفت ميكند. مؤمن ميبيند روشن است امّا آتش نيست اينجا نميسوزاند، همهاش دار راحت است، ميدود ميرود توي روشنايي و هيچ هم نميسوزد، همهاش هم در ناز و نعمت و راحت است. بله؛ نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجّار همهجا جاري است. پس همين روشني براي مؤمن رَوح است و راحت و نعمت و از براي آنكسي كه چشمش را نميتواند توي روشني واكند عذاب است، براي خفّاش عذاب است. پس غافل مباشيد ببينيد چه عرض ميكنم، ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آنجاهايي كه خدا عواقب امور كسي را ميبيند كه اگر اين حق را بر او عرضه كردند وانميزند، باطل را عرضه كردند ميل به آن نميكند، اگر حالتش اين است، اين را لامحاله در عرصه مؤمنين محشورش ميكنند و تا چنين نباشد امر خدا بالغ نيست، امر خدا واضح نيست. و خدا حجّتش تمام است واضح ميكند، ظاهر ميكند، ميفهماند. آنوقت كافر ميخواهد كافر باشد، باشد كاريش ندارد. منافق ميخواهد منافق باشد كاريش ندارد، واضح ميكند، ظاهر ميكند. تو هم ميداني كه اظهار ايمان ميكند، رودرواسي ميكند كه اظهار ايمان ميكند، منافق است و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النّار كفّار همه در جهنّم ميروند امّا منافقين در درك اسفل منزلشان است. خدا خيلي با آنها بد است لكن تا حجّت واضح نباشد، ظاهر نباشد، به دركشان نميبرد. اگر عمل طوري از كسي سرنزده باشد كه نفاقي توش نباشد، ايماني نباشد، خلوصي نباشد، همينطور خدا بعضي را لاعنشعور به بهشت ببرد، بعضي را لاعنشعور به جهنّم ببرد، همچو جورها پستاش نيست خدا. پس خدا خدايي است كه احقاق حق ميكند، ابطال باطل ميكند. نور را مينماياند، ظلمت را مينماياند ميگويد توي ظلمت مرو، توي نور برو. تو هم اطاعت ميكني، اطاعت كه كردي اظهار مرحمت ميكند ميگويد آفرين، بارك اللّه، خيلي خوب كردي اطاعت كردي توي ظلمت نرفتي، توي نور رفتي. تخلّف كردي و ميروي آنجا توي ظلمت، بدش ميآيد ميگويد من تو را لعنت ميكنم، خير نبيني، چرا رفتي آنجا توي تاريكي، توي ظلمت و اينهمه بلا و زحمت؟ آخر تو چشم داشتي، گوش داشتي، ميبيني توي ظلمت كه رفتي آنجا مار دارد، مور دارد، عقرب دارد، چاه است، انواع جانورها را دارد. ميبيني تا رفتي آنجا ميافتي، ميافتي توي آن چاه، توي آن مارها و عقربها. اين سرزنشها را هم ميكند و سرزنشها هم همه سرجاي خودش درست است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 5 شعبانالمعظّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ولكن هيهنا تفصيل لايعرفه الاّ من عرّفه اللّه سبحانه ايّاه و هو انّ كلّ مرتبة دنيا و ان كان من نوع مادة العليا كمانبّهناك عليه لكنّها من حيث الشخصيّة مدبّرة بتدبير صاحب المرتبة العليا مؤيّدة بتأييده قائمة بحفظه قيام حركة المفتاح بحركة اليد و يشير الي ذلك ماروي انّ الشمس جزء من سبعين جزأً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزأً من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزأً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزأً من نور الستر و ماروي في حديث الاعرابي في النفس الناطقة القدسيّة مقرّها العلوم الحقيقية الدينيّة موادها التأييدات العقليّة فعلها المعارف الربّانيّة الخبر و ماروي في امر القلم انّه كتب ماكان و مايكون في اللوح»
از بابي كه نسبت جميع مخلوقات به خدا است و خدا است خالق كلّ مخلوقات، از اين جهت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همهجا خدا بر يكنسق كار ميكند و يكطور. و غافل مباشيد شماها كه اين مطلب مخفي مانده است باز بر جميع اينهايي كه ميبيني روي زمين راه ميروند مخفي است تا آمده پيش اهل حق، آنها ميدانند مطلب چيست. اين است كه خيليها هم كه ميشنوند پيش خودشان خيالها ميكنند و براي خيال خودشان حديث ميخوانند، آيه ميخوانند و ميگويند اگر كسي بگويد آتش اطاق را گرم ميكند اين شرك است چراكه لافاعل في الوجود الاّ اللّه پس خدا گرم كرده آتش گرم نكرده، اگر بگويي آتش گرم كرده كافر ميشوي، مشرك ميشوي. و خيلي كه انكار فضايل آلمحمّد را ميكنند از اين قبيل است خيال هم ميكنند عصبيّت از خدا ميكشند. ميگويد خدا است همه كارها را ميكند، علي چكاره است؟ و اين حرفشان ترائي هم ميكند كه چيزي هست و اين ترائيش بعينه مثل ترائي سراب است و مثَلي بهتر از اين نبوده كه خدا زده او كسراب بقيعة آدم ميبيند يك چيزي هست، برّاق است، چشم را ميزند. ميگويد يك چيزي هست، اين ترائي است. تو ميخواهي عاقل باشي برو آنجا ببين هيچ نيست. نه آبي است، نه برقي، نه موجي و واللّه همينطور است ديدنهاي اهل باطل. تمام اهل باطل آنچه يقين هم دارند، يقينشان هم ترائي است. ميگويد من همچو ميبينم بالمكاشفه. ديگر بالاتر از مكاشفه نميشود، من در عالم كشف ديدم ميگويم. كشف بهتر از اين نميشود كه آدم بيدار است و چشمش هم باز است، سراب را كه نگاه ميكند، از دور آب ميبيند و ميبيند موج ميزند و برقي دارد و چشم را ميزند. امّا اگر عقل داري برو تا آنجا ببين آنجا نه آبي است، نه موجي دارد، نه برقي ميزند. او كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماءً حتّي اذا جاءه اگر رفت آنجا ميبيند لميجده شيئاً و واللّه تمام اهل باطل هرقدر خيال كنند كه يقين دارند، به حق نرسيدهاند. خيال ميكنند يقين دارند، كشف شده براشان. مثل آفتاب في رابعهالنهار ميبينند. همه اينها براي همه طوايف هست و اينها همه فريب شيطان است و شيطان همچو گول ميزند. نه گولي كه آدم جلدي بفهمد گول است. وقتي آمد آدم را گول بزند، اگر جوري بود كه آدم ميفهميد گول است، گولش را نميخورد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، به طور دليل و برهان و موعظه حسنه، آن گولها مثل سراب است. وقتي پاپي ميشوي آن آخرش اذا جاءه لميجده شيئاً همچو و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً اينجور مطلب در قرآن خيلي هست. يكجايي فرموده او كسراب بقيعة يكجايي فرموده و قدمنا الي ماعملوا من عمل. گبرها ميگويند ما حقيم، نصاري ميگويند ما حقيم، سنّيها ميگويند ما حقيم، مُنّيها ميگويند ما حقيم، اهل حق هم ميگويند ما حقيم، حق به جانب ما است. همه هم للّه و فياللّه ميگويند بايد عمل كرد، همه موعظه دارند، نصيحت دارند، منبر دارند، مجلس دارند. پس ما چهكار كنيم توي اينها؟ آيا ما هم همينطور لاعنشعور يكي را بيدليل، بيبرهان اختيار كنيم؟ بيبرهان از اين راه ميرويم، از آن راه نميرويم؟ آيا فال بگيريم، آيا خواب ببينيم؟ اينها كه برهان نيست، دليل نيست. عرض ميكنم بيداريها اعتباري ندارد چه جاي خوابها. باورتان شود، اين خدا خدايي است كه خيلي جاها بيداريها را حجّت خود قرار نداده مثل اينكه تو حالا بيا دليل بيار كه حالا روز است، آيا تو يقين عقلي داري كه الآن روز است، الآن روشن است و در مجلس همه نشستهايم، حرف ميزنيم؟ آيا اتّفاق نيفتاده خواب ببيني كه روز است و روشن است و مجلسي است حرف ميزنيم؟ يكوقتي بيدار ميشوي ميبيني خواب بودهاي و نصف شب هم هست، هيچ روز هم نيست. حالا هم شايد يكي از آن شبها باشد. پيش عقل، يقين نيست، ميگويد شايد خواب باشيم، شايد هم روز باشد بيش از اينها عرض ميكنم كسي كه مبتلا نعوذباللّه به ماليخوليا باشد مثل اينكه اين صوفيها ميبيني بيدار هم هست، خواب هم نيست، قسم هم ميخورد كه خواب نيستم، حالا اين مجلس داخل آنها نيست و خواب نميبيني دليل نداري، برهان نداري. بگويي چه نشاني؟ نشاني را در خواب هم ميشود ببيني. پس ببينيد كه بيداريهامان هم محل اعتنا نيست و ميشود گفت يحتمل شب است و خواب ميبينم. ديگر كسي بگويد اينها مناقشات سوفسطايي است، نبايد به اينها گوش داد. مگر همين كه گفتي مناقشات سوفسطايي است، آيا شك از دلت برداشته ميشود و ديگر شك نداري، يا باز شكّت باقي است و باز احتمال ميدهي شب باشد؟ و امر حق جوري است عرض ميكنم كه يكجا خدا شك را برميدارد از دل و آدم يقين ميكند كه مطلب همين است و احتمال غير از اين نميدهد. حق آن است كه خدا را به دليل عقل بايد شناخت، به دليلي كه هيچ احتمال خطا در آن نباشد بايد شناخت. ديگر حالا يحتمل كه دليلهاي ما همه دروغ باشد، چنانكه خيليها از اين راه رفتهاند. باز شما راه سخن را از دست ندهيد، من اينجور چيزها را خيلي ديدهام در كلمات صوفيّه دليل هم ميآرند. زمخشري خيلي آدم زيرك و دانايي بوده، ميگويد مكرّر چيزي را يقين كردم كه يقين است، بعدها ديدم چنين نيست كه من يقين كرده بودم. بعدها رفتم پيش استادم، مرشدم، گفتم فلانمطلب را من چنين ميفهميدم، يقين هم كرده بودم، حالا ميبينم چنين نيست. مرشد ميگفت كه عنقريب است كه هميني را كه حالا يقين داري بداني اينجور نيست كه يقين كردهاي. تا اينكه كارم به جايي رسيده بود كه مانند مجانين شده بودم، هرچه را هرقدر يقين داشتم نميتوانستم بتّ بر او كنم. چراكه هرچيزي را كه يقين داشتم و ميديدم زايل شد ميگفتم اين هم شايد يكي از آنها باشد. چنانكه آنها يقين نبود اين هم يقين نخواهد بود؛ وسواس گرفته بود مرا. و عرض ميكنم همينطور است كسي كه پيش خدا نرود و دينش را از خدا نگيرد و خاطرجمع به خدا نشود و همينطور مستبدّ به رأي خودش باشد كه من چنين ميفهمم و نگويد خدا چنين به من فهمانيده. اگر چنيني بدان خدا نداري. اوّل تو خدايي بدست بيار، خدايي بشناس، آنوقت اسمي از او و دين و مذهب او ببر. همين مطلب است كه فرموده الا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا عجالةً دليل عقل، ميگويم ندارم بر اين كه حالا روز است. آنوقت برميگردم و ميگويم دليل عقل دارم براي اينكه حالا روز است. باز غافل نباشيد، خيلي بزرگ است مطلب و مردم غافلند. معروف است كه جزئيات در حضور عقل حاضر نميشود. مثلاينكه اين زيد است آنجا نشسته، شايد ملَكي باشد، شايد جنّي باشد، شايد خواب ميبينم، عقل نميتواند دليل و برهان عقلي بيارد كه مجلس است و چندنفريم ما و حرف ميزنيم. بله در يكجايي هست كه ميفهميم مجلس است و چند نفريم و حرف ميزنيم، شهادت هم ميدهيم و بايد كتمان شهادت نكنيم كه اگر كتمان شهادت بكنيم خلاف شرع است، معصيت است. همچو جايي هم هست اما دخلي به دليل عقل ندارد. اينها چون راهش به دست اين مردم نيست، عرض ميكنم راست است اين حرف كه جزئيات در حضور عقل حاضر نميشود. اين راست است، عقل حاكم نيست در جزئيات، اين راست است. حالا به اينجور كه اين حرف راست هم هست، و غافل مباشيد ميخواهم توي راهتان بيندازم. آيا مكرّر نشده خواب ديدهاي سفر كردهاي، سفر مكه رفتهاي، كربلا رفتهاي؟ شبها شده، روزها شده، جاها رفتهاي، سرماها ديدهاي، گرماها ديدهاي، يكدفعه بيدار شدي ديدي شب بود، سفري نبود، معاملهاي نبود، سرما و گرمايي نبود. حالا بلكه اين مجلس يكي از آن مجلسها باشد، حالا رفتهايم مكه با پاي خود. پس دليل عقل نداريم در اين عاديات و اينها پيش اهل حق علم عادي اسمش است و اين باز غير از علم نيست. علم عادي را كه مردم ديگر ميشنوند، ميگويند اين است كه ما ميگوييم مظنّه است، شما علم اسمش گذاردهايد. ملتفت باشيد بدانيد علم است، مظنّه نيست. علم است يعني خدا هرجايي مشعري داده كه آن مشعر چيز خاصّي را ادراك ميكند و هرمشعري همهچيز را نميتواند بفهمد. چشم روشني را ميفهمد، تاريكي و شكل و رنگ را ميبيند، اين كار چشم است. حالا چون گوش ميشنود پس اين كارها را هم بكند، نه. اين كارها از گوش نميآيد. تو ميخواهي رنگ ببيني، شكل ببيني، چشمت را واكن، زور به گوشَت مزن. گوش اين كارها از او نميآيد. ميخواهي صدا بشنوي، صداي خوب و بد را تميز بدهي، گوشَت را واكن. گوش را كه واكردي صداي پست و بلند را گوش ميشنود. و تعجّب اين است كه يكشخص است، يكروح است، يكنفس است، يكشخص است واقعاً حقيقةً كه ميشنود. همچنين ميبيند، همچنين بو ميفهمد، طعم ميفهمد، سرما و گرما ميفهمد، از همه هم خبر ميدهد و ميگويد. علامت اينكه يكشخص است اين كارها را ميكند همينكه همين يكشخص است كه ميگويد من ديدم، من شنيدم، من چشيدم، من بو فهميدم، گرمي و سردي فهميدم. لكن هريكي را عضو بخصوصي ميفهمد. پس گرمي و سردي را لامسه ميفهمد، فالج باشد نميفهمد. بو را بيني ميفهمد، شامّه عيب كرده باشد بو را نميفهمد. گوش بو نميفهمد، چشم بو نميفهمد. طعم را زبان ميفهمد، ميخواهي چيزي را ببيني كه شيرين است يا تلخ، هرچه آنرا توي گوش بتپاني، توي چشم بگذاري، توي بينيات بگذاري، خير شكمت را پاره كني توي شكمت بگذاري، تو نميفهمي حلوا بود يا تكّه ترياك. باز چشيدن كار زبان است، كار ذائقه است. پس كار ذائقه را به دست لامسه مده، كار لامسه را به دست ذائقه مده و انسان عاقل ميبيند همينطور است. انسان ميخواهد چيزي را بچشد بدون زحمت روي زبانش ميگذارد و طعمش را ميفهمد. بوي چيزي را ميخواهد بفهمد بدون زحمت پيش بينياش ميبرد و تميز ميدهد كه بوي خوبي است يا بوي بدي. دقّت كنيد انشاءاللّه، به همينجور چنانكه در ظاهر ميبينيد در باطن هم باطن برطبق ظاهر است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت باز خيال همه كار از او نميآيد، يكپاره كارها از خيال ميآيد، يكپاره كارها فكر ميخواهد. فكر هم مشعر خاصّي است كه دخلي به خيال ندارد و اينها را مردم خبر ندارند، شما دقّت كنيد كار خيال همين است كه صورتي را ميآرد پيش انسان. مثلاينكه كار چشم همين است كه صورت گرگي را ببيند و صورت گوسفندي را ببيند. ميبيند گوسفند ميدود، گرگ هم دهان واكرده پشت سر او ميدود. خيال هم كه ميكني همينطور خيال، خيال ميكند. هرجا گوسفندي است و گرگي است، گوسفند فرار ميكند گرگ ميدود پشت سرش. اين صورت را فهميدن كار خيال است. اوّل تصوّر بايد كرد. اين است كه در علم منطق يكگوشهايش را نمودهاند كه تصديق بلاتصوّر نبايد كرد. تصديق بلاتصوّر مكن يعني هذيان ميخواهي بگويي مگو، لاعنشعور حرف ميزني، بيمعني حرف ميزني، ميگويند تصديق بلاتصوّر مكن. اين است كه خيال، صورت گوسفند را تصوّر ميكند، صورت گرگ را تصوّر ميكند. ديگر اين صورت، دوستي توش است يا دشمني، خيال نميفهمد. بعينه مثلاينكه چشم ميبيند روشني را، حالا كه چشم ميبيند آيا روشني صداي بلند است يا صداي پست؟ نه صداي بلند است نه صداي پست. تا گوش به صدا ميدهي صدا را ميشنوي، حالا صدا روشن است يا تاريك؟ نه روشن است نه تاريك، دخلي به روشني و تاريكي ندارد. به همينجور عرض ميكنم بله خيال، تصور ميتواند بكند لكن ديگر حاكم نيست. خيال حكم نميتواند بكند، حكم را كسي ديگر ميكند، قاضي است حكمكُن، قوّه وهم است، قوّهاي است اسمش را واهمه گذاردهاند. پس تصوّر ميكند صورت گرگ را، تصوّر ميكند صورت گوسفند را، آنوقت از اينصورت گرگ اين معني را ميفهمد كه اين حريص است در گرفتن او يا دشمن او است و از صورت گوسفند اين را ميفهمد كه ميترسد. و همچنين خيال ميبيند صورت گوسفندي را و بچّهاش را ميبيند نازش را ميكشد، ميليسدش، تصوّر اينها را ميكند. اين صورتها كار خيال است كه تصوّر ميكند. آنوقت اين او را دوست ميدارد، او اين بچّهاش را دوست ميدارد، اين را واهمه ميفهمد، دوستي و محبت، صورت نيست اصلاً. غافل مباشيد انشاءاللّه چنانكه عداوت صورت نيست اصلاً، چنانكه حرص صورت نيست اصلاً، چنانكه بخل صورت ندارد اصلاً. اينها معاني است، معاني را مشعري ديگر ميفهمد، دخلي به خيال ندارد؛ خيال صورت تصوّر ميكند. پس اينجوري كه ميبيني مادر بچّه خود را دست ميكشد، نازش ميكند، اينها صورتي است كه وقتي شخص مطالعهكُن توي اين صورتها مطالعه ميكند، آنوقت ميفهمد اين ننه بچّهاش را دوست ميدارد. پس آن شخص مطالعهكُن حاكم است، در صور مطالعه ميكند و حكم ميكند كه آن صورت صورت عداوت است اين صورت صورت محبّت است، اين صورت صورت حرص است، اين صورت صورت بخل است. تو كتابي را برنداري نقشه كتاب را مطالعه نكني، نميداني توي كتاب چه نوشته. كاغذي بيارند، تا كاغذ را نخواني نميداني چه نوشته. لكن چشم باز ميكني اين الف و باء را، اين نقشه را ميخواني، آن مطلب به دستت ميآيد. كاغذ ميخواهد از مركّب سياه نوشته شده باشد يا از مداد سرخ نوشته شده باشد يا از مداد زرد يا از مداد سفيد، اين صورت حروف و كلمات بايد نوشته شده باشد تا توي اين صورتها آن معاني مفهوم شود. آن معاني كه توي اين كاغذ نوشته شده زرد نيست، سفيد نيست، سرخ نيست، سياه نيست، كاغذ نيست، صفحه نيست، اصلاً صورت نيست، مطلبي ديگر است. پس كاغذ را چشم ميبيند، آني كه ميفهمد توي كاغذ چه نوشته مثلاً روح است، خيال است. همينطور است اكتساب را بايد از ظاهر كرد، بعد رفت به باطن. اول تصوّر بايد كرد بعد تصديق بايد كرد. نفهميده تصديق ميكني، تصديق بلاتصوّر را كسي قبول نميكند. خيال كارش همين است كه صورت را مينماياند، گوسفند صورتش چنين است، گرگ صورتش چنين است، صورت دويدن چنين است. طول دارد، عرض دارد، عمق دارد. پس خيال طول، عرض، عمق و رنگ و شكل و اينها را خيال بله تصوّر ميتواند بكند لكن اين دو با هم محبّت دارند يا عداوت دارند، خيال نميتواند بفهمد. كسي ديگر كه بالا نشسته و كتاب خيال را مطالعه ميكند، او حكم ميكند كه اين صورتي كه ميدود، كسي پشت سرش ميدود و دهان واكرده، معلوم است اينكه از پشت سرش ميدود آن را ميخواهد بگيرد بخورد. اين صورتي كه مادر با طفل خود رفتار ميكند، معلوم است محبّت دارد با بچّهاش. خود محبّت صورت ندارد كه خيال بتواند بفهمد. و همچنين حرصي كه گرگ دارد به گرفتن گوسفندان، حرص ديگر صورت ندارد، اينها معني است صورت ندارد. اينها تصوّري نيست، تفكّر بايد كرد. پس خيال تصوّر ميكند اما فكر تفكّر ميكند. تفكّر كه ميكند عداوت ميفهمد، محبّت ميفهمد، حرص ميفهمد. حالا عداوت سرخ است؟ نه. سفيد است؟ نه. ايني كه ديده يا سفيد بود يا سرخ. همچنين با اين مركّب كتابت نوشته ميشود. الف، نوشته ميشود. باء، نوشته ميشود اين حروف دور هم چيده. خيال تصور ميكند لكن آن معني نه سرخ است، نه زرد است، نه سفيد است، نه سياه. نه طويل است نه عريض است نه عميق. معني يكچيزي ديگر است آن شخص مطالعهكُن اسمش فكر است، فكر بايد حكم كند.
حالا خدا را چهجور بشناسيم؟ خداي تصوّر نكرده را چهجور بشناسيم؟ چهجور تصوّرش ميكنيم، آيا دراز است يا كوتاه است؟ آيا سفيد است يا سياه؟ هيچكدام. آيا خدا عقل است؟ نه. آيا خدا نفس است؟ نه. آيا خدا خيال است؟ نه. به هيچوجه تصوّر نميشود كرد. پس چهجور اطاعتش را بكنيم؟ پس تصورّش نميشود كرد، نميشود گفت خدا را من تصوّر كردم. حتي اگر كسي خواب ببيند بگويد من خدا را خواب ديدم، در شرع همچو قرار دادهاند كه حدّش ميزنند. چراكه معلوم است چيزي را كه در خواب ميشود ديد، در بيداري هم ميشود ديد. خدايي كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار اگر در خواب ديده ميشود، در بيداري هم ديده ميشود. پس ايني كه گفته من خواب ديدم معلوم است تصوّري كرده، پس بايد حدّ بخورد. حالا كه چنين است خدايي كه تصوّر نميشود، من چطور اذعان كنم به اين خدا؟ و ملتفت باشيد كه اين مطلب يكي از كليّات علم است، غافل مشو انشاءاللّه عرض ميكنم مشاعر عديده براي انسان هست. آن چيزي كه خدا را ميشناسد، آن مشعري كه انسان به آن مشعر خدا را ميشناسد، آن مرتبهاي كه انسان به آن مرتبه خدا را ميشناسد، خيلي مرتبه بلندي است. فكر كن انشاءاللّه باز آن راهي كه خدا پيش آورده از آن راه بروي آسان ميشود. خدا آسان كرده، خودت ميخواهي دست و پا كني كه از يك راهي بروي به خدا برسي و خدا را بشناسي! نه، خودت نميتواني و نميداني از كدام راه بروي. از اين راه ميروي رو به مشرق رفتهاي، از آن راه ميروي رو به مغرب رفتهاي، از اين راه ميروي رو به زمين رفتهاي، از آن راه ميروي رو به آسمان رفتهاي. خدا نه در زمين است نه در آسمان است، نه در مشرق است نه در مغرب است. اگر بنا است زير زمين باشد، زمين زمين است. روي زمين زمين است، زير زمين هم زمين است. عرض ميكنم خدا را اگر خيال كني زير زمين همينطور خيالش كن روي زمين، فرق نميكند. پس از آن راهي كه خودش پيش آورده اگر رفتي، روي زمين هم خدا را ميبيني و عرض ميكنم به همين مضمونها احاديث هست. موسي يكدفعه ديد ملَكي از زير زمين آمد پيشش حرفها زد. به او گفت از كجا ميآيي؟ گفت از پيش خدا ميآيم. ديد ملَكي هم از آسمان آمد، به او گفت از كجا ميآيي؟ گفت از پيش خدا ميآيم. ديد از مشرق ملَكي آمد، گفت از كجا ميآيي؟ گفت از پيش خدا. از مغرب ملَكي آمد، گفت از كجا ميآيي؟ گفت از پيش خدا. از هر سمتي ملَك آمد همه گفتند ما از پيش خدا آمدهايم. پس خدا هم در آسمان است هم در زمين است، هم در مشرق است هم در مغرب است. و اينجور احاديث هست كه آنهايي كه وحدتوجودي هستند به اينها متمسّك ميشوند و ميگويند خودش است به اين صورتها درآمده. مشرق خدا است، مغرب خدا است، آسمان خدا است، زمين خدا است، ليلي خدا است، مجنون خدا است. حتي اينها احمقهاي غريب عجيبي هستند كه هرچه اغراق كنم كه چقدر جنون گرفته اينها را، چقدر ماليخوليا اينها را گرفته، باز كم گفتهام. احاطه كرده جهنّم اينها را. شيخ عطّار را ميگويند وقتي تاتار آمده بود، افغان آمده بود، مردم را ميكشتند، مردكه تاتار، افغان آمد كه او را بكشد. نگاهي به او كرد گفت ديگر حالا به اين صورت درآمدهاي، آمدهاي مرا بكشي؟! و آهي و نالهاي و مناجاتي. آن مردكه هم گردنش را زد، كلّهاش را پراند. بابا اين افغان است، سنّي است. سنّي ميخواهد باشد، قنّي ميخواهد باشد، منّي ميخواهد باشد، هرچه هست خدا است به اين صورت درآمده. اين ابابكر است، عمر است، باشد. شما غافل نباشيد، ببينيد خدا داد ميزند و ردّ ميكند اينها را. چراكه اينها كفّارند، خدا عداوت دارد با كفّار، عداوت دارد با منافقين، حالا تو آمدهاي و آه و ناله و مناجات ميكني كه خودش است به اين صورت درآمده؟! آن مردكه افغان هم شمشير را زد و كشتش و به درك واصلش كرد.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، بله خدا همهجا هست اما هيچجا نيست. خدا در مكان نمينشيند، اما مكاني را هم خالي نميگذارد. هرچيزي كه در مكاني مينشيند در مكاني ديگر نيست. چيزي كه در مكاني نيست، همهجا ميتواند باشد. خدا همهجا هست و هيچجا نيست. بله، آنهايي كه از جانب خدا ميآيند و خداشناسند اگر از زيرزمين ميآيند بالا ميگويند ما از پيش خدا آمدهايم، اگر از آسمان ميآيند ميگويند ما از پيش خدا آمدهايم، از مشرق ميآيند، از مغرب ميآيند، از هرجا ميآيند ميگويند از پيش خدا آمدهايم. لكن اين حرف با حرف صوفيّه هيچ مطابقه ندارد، اين علم است آن جنون است. علم نيست، نقشه است، صورت است، ابجد است و هوّز است و حُطّي. اين صورتها خواندن علم نيست، معني توش نيست، ميفرمايد العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ علم نوري است كه خدا مياندازد آن را در دل كساني كه دوست ميدارد. تو انشاءاللّه اگر اعتقاد به خدا داري اين را ميداني كه خدا كفّار را دوست نميدارد، به كافر علم نميدهد. ديگر فلان كافر علم نوشته، اين كتابش كتاب علم نيست، كتاب جهل است. به جهتي كه در حقيقت، نحو اصلش علم نيست، صرف علم نيست لكن حالا رسم شده كه اينها را علم بگويند. اگر رفتيم در شهري كه نحو را علم ميگويند، بروي در آن شهر و نحو را علم نگويي آدم را تقتقش ميكنند. بگويي صرف، علم نيست آدم را تقتق ميكنند. شما بدانيد چيزي را كه كفّار ياد ميگيرند، منافقين ياد ميگيرند آنها علم نيست. ليس لمن لميخشك علم منافق محبوب خدا نيست پس علم ندارد، كافر محبوب خدا نيست پس علم ندارد. بله، اين ضرب ضربوا را ياد ميگيرند، اين پستاي حرفزدن است. مگر هركس بناكرد حرفزدن بايد علم داشته باشد؟ نه، ديوانهها هم حرف ميزنند و علم ندارند. پس علم خدايي علم خداشناسي است، خواسته است بخصوص همچو علمي را تحصيل كني به دليلي خدا بشناسي كه يحتمل اشتباه كرده باشم، توش نباشد؛ همچو ديني خواسته. حتي عرض ميكنم فلان دين را اختيار كردهام، دين اسلام را اختيار كردهام، مذهب تشيّع را اختيار كردهام، در اين اعتقاد بايد چنان محكم باشي كه احتمال ندهي كه شايد اشتباه كردهام، چراكه سنّيها هم سنّي شدهاند. وقتي فكر نميكني همهجا درميماني. بله تو سعي كردي، كوشش كردي، همچو فهميدي كه دين شيعه، اين مذهب اثنيعشري دين حق است. سنّي هم در سنّيخانه مينشيند هي تعريف ابابكر را ميكند، هي تعريف عمر را ميكند، ميگويد اينها پدرزن رسول خدا بودهاند، خويش و قوم بودند با پيغمبر، پيغمبر با اينها خلوت ميكرد، در حضر، در سفر همدم آن حضرت بودند، همراه بودند، دوست بودند. حالا ديگر آيا اينها بدند؟ توي ذهنش نميرود كه آنها بد باشند. او هم اينهمه كوشش كرده، سعي كرده، استفراغ وسع كرده، مجاهده كرده، همچو فهميده كه تسنّن حق است. حالا آيا او را به جهنّم ميبرند من ميروم بهشت؟ اين محض ادّعا است. ميگويي من همچو فهميدهام، پيش او هم بروي او هم ميگويد من همچو فهميدهام، از سنّي هم بپرسي رافضيها چطور مردماني هستند؟ ميگويد رافضيها بدند، كلبند، جهنّم ميروند. تو هم ميگويي سنّيها دين ندارند، بدند، جهنّم ميروند.
غافل مباشيد، چرت مزنيد، عالمي خوابند. همينطور ميروي توي نصاري ميپرسي مسلمانها چه ميگويند؟ ميگويد عيسي آمده از پيش خدا، كلمه خدا است اين كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود و خدا بود. حالا كسي كه پيش خدا است و خودش خدا است، خدايي كجا و آني كه مسلمانها ميگويند كجا! شما نهايتش خيلي زور بزنيد محمّدتان را اوّل ماخلقاللّه ميدانيد، او خودش خدا است و خدا متشخّصتر است از خلق، از اوّل ماخلقاللّه و از آخر ماخلقاللّه. ما جدّ كردهايم، جهد كردهايم همچو يافتهايم كه بعد از عيسي پيغمبري نميآيد. پس پيغمبر شما پيغمبر نبوده. همينطور ميروي پيش يهوديها، يهوديها ميگويند شرع يعني كتاب موسي. خيلي از يهوديها اين را ــ تكتكشان هم مسلمان شدهاند راست است ــ بيشترشان اينطور ميگويند كه پيش از آمدن موسي كتابي نيامده بود، شرع درستي در دنيا نبود. موسي كه آمد كتاب شرع آورد، كتاب شرعي كه عامّه مردم به آن شرع راه بروند. حلال و حرام و شريعت همه در تورات بود. و باز توي اين تورات هم هست كه آسمانها زايل خواهد شد و شرع زايل نخواهد شد، پس تا زمين برپا است هيچ شرع زايل نميشود. حالا عيسي آمد تورات را برداشت و نسخ كرد، از شرع بيرون رفته. پيغمبر شما آمد تورات را و انجيل را، همه را برداشت، او هم همينطور؛ يهودي اينطور ميگويد. پس او هم جدّ كرده، جهد كرده، يهوديت را پسنديده. به همينطور ميروي پيش گبرها، آن گبرها كه ديگر يهود و نصاري را داخل آدم نميدانند. ميگويند ديني كه دين خدا بوده است همان دين مهاباد است. واقعاً هم خيلي قديم است، در زمان نوح هم همين گبرها بودهاند و همينها بناي بتپرستي را گذاردهاند. بت اسمش نميگذارند اما بت ميپرستند. بسا توي گبرها كه بروي چيزهاي عجيب بشنوي. و اينها را عمداً عرض ميكنم كه نكتههاش را داشته باشيد و باخبر باشيد. گبرها ميگويند بتپرستي بد است، اما ملتفت باشيد اصل آن بيخ و مغز بتپرستي از گبرها در ميان مردم مانده. گبرها هياكل ميسازند، ستارهها را بسيار معظّم ميدارند، ميگويند هرنبيّي كه آمد در دوره ستارهاي بود و هر ستارهاي دورهاي دارد. براي خودشان اوضاعي دارند، ميگويند هرستارهاي هزارسال به تنهايي سلطنت ميكند، آنوقت بعد از اين هزارسال ستاره ديگري هزارسال وزير او است. مثلاً قمر هزارسال خودش سلطان است و سلطنت ميكند بيوزير، آنوقت هزارسال ديگر سلطنت ميكند همراه قمر عطارد، وزير قمر است. اين هزارسال كه تمام شد باز پادشاه قمر است، هزارسال ديگر زهره وزارت ميكند براي قمر تا اين دوره تمام ميشود. هزارسال كه تمام شد باز هزارسال بعد از اين آفتاب وزير قمر است، او وزير است و سلطان قمر است. اين هزارسال كه تمام شد مشتري وزير قمر است تا وزارتش تمام شود. بعد از هزارسال باز هزارسال زحل وزير است، اينها كه سيّاراتند محض مثل عرض كردم آنوقت تمام اين ستارههايي كه در آسمان هستند هريكي هزارسال وزارت ميكنند براي قمر. تمام اينها كه وزارت كردند آنوقت دوره قمر بسرميآيد. ببينيد چند هزارسال طول ميكشد كه هرستاره هزارسال وزارت كند براي قمر تا همه ستارهها وزارت كنند، آنوقت دوره قمر تمام شود. دوره قمر كه تمام شد آنوقت دوره عطارد ميآيد او هم همينطور هزارسال هزارسال هزارسال، هركوكبي وزرات او را ميكنند تا دوره عطارد هم تمام ميشود. اين دوره هم كه تمام شد آنوقت ميرود پيش زهره به همان تفصيل. پس ميگويند در دوره هركوكبي كه سلطان است و وزيري دارد ما هم بايد پيش آن سلطان برويم و رعيّت او باشيم، بنده او باشيم مثل سلطان ظاهري كه پيش او به خاك ميافتيم. حتي سلاطين ظاهرشان را زياد حرمت ميدارند، خلاف نميكنند. اگر اتّفاق يكوقتي خلافي كردند پيش خودشان توبه ميكنند. اگر كسي با فريدون خلاف ميكرد در خلوتخانه خود هزارگريه و تضرّع و زاري ميكرد كه او فرمايش كرده من خلاف كردهام، چرا بايد خلاف كنم؟ اينها قاصدهاي خدا هستند، اينها هياكلي هستند كه از پيش خدا آمدهاند. پس هيكل فريدون پيغمبر است و از پيش خدا آمده. فريدون بايد كجا برود؟ در دوره هركوكبي بايد باشد، بايد پيش او برود. آن ستارهاي كه در آسمان و دوره او است او را از دور ميبينيم حرمت ميداريم، از نزديك بخواهيم ببينيم نميتوانيم. چراكه ما جايي هستيم نميتوانيم ببينيم آن كوكب را، آمديم هيكل ساختيم و هركوكبي را هيكلي براش ساختند. حتي اينكه عرض ميكنم همين خانه مكّه هيكل زحل است، سياه است و سياهپوش بايد باشد، سياهپسند است و بايد رو به آن خانه كنيم و خدا را عبادت بكنيم. مشهدمقدّس هيكل مشتري است، مردم ميروند زيارتش، يكي از هياكل است. پس گبرها هيكل ميسازند و رو به آنجا عبادت ميكنند و نميگويند هم اينها خدايان هستند، ميگويند نعبدهم ليقرّبونا الي اللّه زلفي آنها را ميپرستند به اين معني كه اينها واسطهاند ميانه ما و خدا. و ببينيد اين حرف هم پُر وحشتي ندارد، شما هم ائمّه خودتان را واسطه ميان خود و خدا ميدانيد و رو به آنها ميكنيد و خدا را ميخوانيد، آنها هم وحشتي ندارند كه اين هياكل را واسطه قرار بدهند. پس اين هيكلها از قديمالايّام بوده، پيش از نوح، پيش از ابراهيم، پيش از موسي، پيش از عيسي بوده. اين است كه در قصّه هرپيغمبري ميبيني پيغمبران هي داد ميزدند از دست بتپرستها. يوسف داد ميزد، يعقوب داد ميزد، ابراهيم داد ميزد، نوح داد ميزد كه اينها چهچيز است شماها ميپرستيد! اين كه چشم ندارد، گوش ندارد. هرپيغمبري داد ميكند از دست بتپرستان، عموم پيغمبران داد ميكردند. نوح داد ميكند كه شما اين يغوث و يعوق و نسر را ميپرستيد براي چه؟ اينها كه كاري از ايشان نميآيد، اينها كه نفع نميتوانند برسانند به كسي، ضرري از كسي نميتوانند دفع كنند، چرا اينها را ميپرستيد؟ جوابشان همه همين بود كه انّا وجدنا آباءنا علي امّة و انّا علي اثارهم مقتدون ما سالهاي دراز است، هزارها سال است كه همه آباء ما چنين كردهاند.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، حالا ديگر گبرها كه بله دينشان دين قديم بوده ميگويند خداوند عالم بدايي براش نيست، هميشه دين مهاباد را خواسته از مردم، هركس با دين مهاباد بد است، با او بد است. گبرها اينجور حرفها ميزنند. هرطايفهاي كه ميانشان ميروي ميبيني ميانشان هست از اين نمره حرفهايي كه مردم توي كتابشان نوشتهاند. گبرها هم آن حرفها را دارند، بلكه آنها فوقش را دارند. اين حكما مسأله دور دارند، تسلسل دارند. همين تسلسل را آنها اسمش را ميگذارند دليل چرخه. دليل چرخه يعني دور، دليل تسلسل، يعني دليل زنجيري. پس غافل مباشيد انشاءاللّه و فكر كنيد اينها تمامش باز به اتفاق تمام اديان است. چراكه گبرها ميگويند ما حقّيم و باقي باطل، پس همه را حق نميدانند. آنوقت يهوديها ميگويند ما حقّيم و باقي باطل، پس همه را حقّ نميدانند. همينطور نصاري ميگويند ما حقّيم و باقي باطلند، پس همه را حقّ نميدانند. آنوقت مسلمانها ميگويند ما حقّيم و باقي باطلند، پس همه را حق نميدانند. آنوقت شيعه ميگويند ما حقّيم و باقي هفتادودو فرقه باطلند، پس همه را حق نميدانند. پس اين طايفههايي كه روي زمين هستند و خود را به يك دين آسماني ميبندند، اين طايفهها همه ميگويند كه همه حق نيستند مگر يك طايفه. بخلاف اين صوفيّه كه اينها را واللّه يهوديها هم قبولشان نميكنند، نصاري هم قبولشان ندارند. صوفي ميگويد بابا همه حقّند، نه همه حق نيستند. ميگويد بابا صلح كلّ بايد داشت. خدا ميداند آدم تعجّب ميكند! تو كه ميگويي صلح كل بايد داشت، با آنهايي هم كه ميدانيد كافرند صلح كلّ داريد، با هيچ طايفهاي بد نيستيد، چرا با حق بديد؟ به جهت اين است كه بخصوص ميبينند حق ريشهشان را ميكَند، بدشان ميداند، رسواشان ميكند. لكن ديگر همه خوبند، موسي خوب است، فرعون خوب است، فرعون مظهر جلال خدا است، موسي مظهر جمال خدا است. اين هستي هستي كه ميگويند شما ملتفت باشيد كساني كه پيغمبري دارند و كتاب آسماني دارند، اينها را واميزنند. همه ميگويند ما حقّيم، باقي باطل. حالا باوجود اين يكپاره آخوندها در كتابشان نوشتهاند كه انصاف بده، سنّي در تسنّن خود همچو فهميده باشد دين مسلماني حق است و دين مسلماني همين دين و طريقه سنّي است و اصلاً دين شيعه به گوشش نخورده، يا اگر خورده باشد همينقدر شنيده دين رافضي بد ديني است، رافضيها مردماني هستند بد. حالا سعي كرد همچو فهميد كه شما بديد، حالا آيا خداي عادل ميآيد اين را به جهنّم ببرد؟ همينجور بگيريد و برويد، همينجور نصاري در دين خودش ميگويد من چنين فهميدهام كه دين نصاري حق است، سعي كرده همچو فهميده، آيا خداي عادل اين را به جهنّم ميبرد؟ آيا خداي عادل اينها را عذاب ميكند؟ همينطور يهود همين حرفها را ميزند، آيا خداي عادل عذابشان ميكند؟ و هكذا.
پس عرض ميكنم شما يكخورده فكر كنيد ببينيد خدا آيا اين خلق را همينطور سر به شكم هم داده و آنچه راستي راستي پيش خودش است نياورده پايين و اظهار حق را نكرده؟ باز از همه اديان بپرسي آيا خدا مراد خود را نياورده ميان مردم و مردم را همينطور سر به شكم هم داده، هركس هرديني را اختيار كرد مجزي و ممضي است؟ همه ميگويند مجزي و ممضي نيست. پس خداوند عالم لامحاله واضح ميكند دين خودش را، لامحاله علامت حق را براي مردم ظاهر ميكند، باطل را لامحاله داغ باطله روش ميزند تا هركس طالب دين خدا است بداند دين خدا روشن است، بداند باطل تاريك است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 6 شعبانالمعظّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ولكن هيهنا تفصيل لايعرفه الاّ من عرّفه اللّه سبحانه ايّاه و هو انّ كلّ مرتبة دنيا و ان كان من نوع مادة العليا كمانبّهناك عليه لكنّها من حيث الشخصيّة مدبّرة بتدبير صاحب المرتبة العليا مؤيّدة بتأييده قائمة بحفظه قيام حركة المفتاح بحركة اليد و يشير الي ذلك ماروي انّ الشمس جزء من سبعين جزأً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزأً من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزأً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزأً من نور الستر و ماروي في حديث الاعرابي في النفس الناطقة القدسيّة مقرّها العلوم الحقيقية الدينيّة موادها التأييدات العقليّة فعلها المعارف الربّانيّة الخبر و ماروي في امر القلم انّه كتب ماكان و مايكون في اللوح»
به طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه غافل مباشيد، هر چيزي را در هر عالمي بيابيد كه گاهي هست گاهي نيست، آن چيزي جزء حقيقت آن عالم نيست. مثل اينكه حركت جزء جسم نيست، سكون جزء جسم نيست. پس گاهي متحرّك است جسم، گاهي ساكن است جسم. معلوم است كسي ديگر حركتش ميدهد، كسي ديگر ساكنش ميكند. ببينيد داخل بديهيّات اوليّه است، بديهي اوّلي هم ديگر فكر نميخواهد، معلوم است قلمي كه خودش حركت ندارد اگر ديديم ميجنبد، معلوم است كسي اين را ميجنباند. اين ديگر فكر هم نميخواهد. پس جزء حقيقتت جسم، جنبش نيست، سكون هم نيست. حالا گاهي ميجنبد و گاهي ساكن ميشود، يا تكهايش ميجنبد تكهايش ساكن ميشود، معلوم است كسي ديگر اين را ميجنباند و اين را ساكن ميكند. و باز غافل مباشيد انشاءاللّه توي عبارتها مطلبها را ميگذارند كسي كه ملتفت شود كم است. باز روح را جسم حركت ميدهد راست است، اما اين روح را خودش را هم ميدانيد كسي ديگر او را ميآرد اينجا كسي ديگر ميبردش، خودش نميتواند بيايد اينجا و ميبينيد اين را. پس مراتبي كه هست، عقل خودش نميتواند بيايد اينجا و ميبينيد كه گاهي ميآيد، خودش نميتواند برود و ميبينيد كه گاهي هم ميرود. پس اينها از طبيعت نيست كه كسي بگويد طبع ملك اين است كه هر روز حركت بدهد جسم را به طبع نميشود. غافل مباشيد انشاءاللّه پس عقل حركت ميدهد نفس را، نفس حركت ميدهد خيال را، خيال حركت ميدهد روح را، روح حركت ميدهد جسم را. آن هم باز به اندازه خاصّي نه اينكه چون هميشه روح توي اين بدن هست هميشه او را ميجنباند. نگاه ميكند ميبيند مصلحت هست بجنبد، ميجنباندش مصلحت نيست نميجنباندش. و عرض ميكنم به يك لحاظي كه توي راه باشيد افي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض اين داخل بديهيات اوّليه است، شما هر عمارتي را كه ميبينيد ميدانيد بنّايي ساخته، هر كاسه و كوزهاي را كه ميبينيد ميدانيد فاخوري ساخته، هر در و پنجرهاي را ميبينيد ميدانيد نجّاري ساحته. پس داخل بديهيّات است براي كسي كه توي راه باشد. توي راه هم نيستي عادت جاري نشده كه زور بزنند بيارندت توي راه. كسي نخواهد توي راه بيايد، به زور نميآرندش توي راه. براي خدا است كه آنچه اراده كرده است بنماياند، مينماياند. حالا تو كه نميخواهي بگيري، جهنّم آماده است. غافل مباشيد كه چه عرض ميكنم جميع اين نقطه پردازيها را خداوند عالم همهجا كرده است. خدا است وحده لا شريك له محرّك، لكن عقل را حركت ميدهد ميآرد پيش نفس، نفس را حركت ميدهد ميآرد پيش خيال، خيال را حركت ميدهد ميآرد پيش روح، روح را حركت ميدهد ميآرد توي روح بخاري، روح بخاري را حركت ميدهد ميآرد توي اعضا و جوارح به آن اندازهاي كه خدا خواسته جسم حركت ميكند، خدا نخواسته باشد هيچ چيز از جاي خود جابجا نخواهد شد. اين است حاقّ اين مطلب كه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم كسي هم كه نميداند و اينها را ميگويد باز اين نميداند كه عرض ميكنم اگر تسليم داشته باشد كسي جاييي ميفهمد بعدش، لكن بخواهي بگويي من خودم ميفهمم و تفرعن كني، نخواهي فهميد سهل است سرزنش هم ميكند خدا كه يقولون بالسنتهم ماليس في قلوبهم چيزي را كه راهنميبرند و در دلشان نيست آن را به زبان ميگويند. باز بسيار از اينجور چيزها را ريخته است در ميان مردم براي كار خودش. خدا هميشه ميخواهد احقاق حق كند، خدا هميشه ميخواهد ابطال باطل كند، خدا كارش هميشه اين است كه احقاق حق ميكند، ابطال باطل ميكند و تا نريزد يكپاره مقدّمات را ميان همه مردم كه همه مردم قبول داشته باشند، احقاق حق و ابطال باطل نميشود. بسيار چيزها است در ميان تمام اديان ريخته شده، خدا است قادر. اين در تمام اديان هست. حالا اين خداي قادر اگر اراده كند چيزي را به خلق برساند و ميتواند هم برساند، آيا ميرساند يا نميرساند؟ البته ميرساند. اين را هرجايي بگويي هيچ كس وانميزند، يافت نميشود روي زمين كسي كه اين را وازند مگر كسي كه ديوانه صرف باشد كه بگويد خدا خواسته ما دين داشته باشيم، اما به ما نرسانده. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين را بله، بالاجماع، بالاتّفاق دين را خدا از ما خواسته، اين را ميگويند همه طوايف و اين كلماتي كه توي همه طوايف انداختهاند يهوديها هم ميگويند خدا دين را از ما خواسته، اين را نصاري هم ميگويند كه خدا دين را از ما خواسته، گبرها هم ميگويند خدا دين را از ما خواسته، مسلمانها ميگويند خدا دين از ما خواسته. پس محلّ اتّفاق است كه خدا دين از ما خواسته، لكن حالا آيا رسانده است هم اين دين را؟ ميگويند علما، فقها، كه دين را خدا هزار سال پيش از اين رسانده. خوب از هزار سال پيش از اين تا حالا چهطور رسيده به ما؟ پس دين به ما نرسيده، هر قدرش هم رسيده مظنّه است، يقيني نيست. و عرض ميكنم واللّه به مظنّه هم وانايستادهاند. ميگويند اگر جايي هم به شك باشد آن را هم ملحق ميكنند به مظنّه، اين عنوان را هم دارند و شما انشاءاللّه چشمتان را واكنيد، يقيناً خدا دين از ما خواسته، يقيناً هم قادر است و ميتواند برساند. پس يقيناً رسانده، غير از اين باشد يا بايد گفت خدا خواسته دين را از من لكن نميتواند برساند، مثل اين عاجزيني كه هستند كه نميتوانند چيزي را كه ميخواهند بكنند. من خواستهام ملكم آباد شود عاجزم آبادش كنم، يا خواستهام پول داشته باشم ندارم؛ خدا كه عاجز نيست. پس خدا دين را خواسته يقيناً و اين خدا قادر است يقيناً به اتّفاق همه عقول و همه دينهاي آسماني دين را خواسته است و خواسته است من دين داشته باشم. پس يقيناً دينش را به من ميرساند لامحاله. ديگر خدا خواسته است و نرسانده و ما بايد مظنّه بكنيم، غافل نباشيد، چرت مزنيد و بدانيد عالمي توي چرت غرقند. فكر كنيد انشاءاللّه، خدا مرا خلق كرده همين دليل اينكه دين از من خواسته، چرا كه خدا مرا براي ايمانآوردن به خودش خلق كرده و ما خلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون پس به نصّ آيه قرآن مرا براي ايمان به خودش خلق كرده. اگرچه توي آيه قرآن هم كه ميآيند ميگويند معنيش مظنّه است.
(متأسفانه نسخه خطّي ناتمام است)
(شنبه 7 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل انيكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شيء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»
هرجايي كه مخلوقات هستند، آنجايي كه هرصانعي صنعت ميكند معلوم است ابتدا شروع ميكند به كاري مخصوص، بعد چيزهاي ديگر را ميسازد و آن اوّل مخلوقات، عقل است. اين است كه انساني كه همه مراتب را دارد، از عقل چيزي بالاتر ندارد. اين براي اين است كه هرچه سير كند، بالاتر نميرود. پس هرعاقلي ميفهمد كه هرصانعي آن ابتدا كه شروع ميكند در عمل، آن ابتدا كار بخصوصي ميكند، بعد كارهاي ديگر ميكند. پس عقل اوّل مخلوقات است چنانكه در احاديث هست اوّل ماخلق اللّه العقل، اوّل ماخلق اللّه روحي، اوّل ماخلق اللّه نوري. پس اين عقل اوّل موجودات است و تمام موجوداتي كه بعد از عقل هستند، آنها بعد درست شدهاند. و اين حرفي كه عرض ميكنم كه عقل اوّل موجودات است و ساير موجودات بعد درست شدهاند، اينهايي كه سررشتهاي از حكمت ندارند ــ يعني از حكمت آلمحمّد ــ آنهايي كه سررشته از اصطلاح و از حكمت آلمحمّد ندارند همچو خيال ميكنند كه فاخور مينشيند، كوزهگر مينشيند اوّل كوزهاي ميسازد، بعد كوزه دوّمي را خودش ميسازد، بعد كوزه سوّمي را هم خودش ميسازد؛ نهايت كوزهها اوّلي دارند و آخري. و عرض ميكنم جميع طوايف غير اهل حقّ اينجور خيال ميكنند. پس اوّل مخلوق اوّل مصنوع اوّل است كوزه دوّمي را خودش ساخته، مصنوع دوّم است، كوزه سوّمي را هم خودش ساخته وهكذا تا آخر. كسي كه سررشته از حكمت ندارد حاقّش را كه ميخواهي بگويي وحشت ميكند. اين است كه دادشان بلند ميشود ازبس نفهمند و الاغند. پس غافل مباشيد كه اينجور نيست كه خلق نبودند و اوّل كوزه ساخت، بعد كوزه ديگر را ساخت. كوزه اوّلي عقل شد، كوزه دوّمي نفس شد وهكذا. و اين نظر هيچ اصلي ندارد، آدم عاقل هزار خدشه هم توش ميگيرد. اينجور نظر كه كوزه اوّلي را خودش ساخته، كوزه دوّمي را هم خودش ساخته، كوزه سوّمي را هم خودش ساخته، تا آخر را همه را خودش ساخته، اينجور اصلش اصطلاح آلمحمّد نيست. لكن اصطلاح آلمحمّد اين است كه جميع آنچه موجودات هست، تمامش را جميع آنها را خداي وحده لاشريك له خالق آنها است، لكن پستايي دارد نه اينجوري است كه همهشان از يكطينت باشند. غافل مباشيد كه وقتي راهش بدست آمد، شبهات زياد كه حالا بسا در ذهن هم نيست يكوقتي ميبيني آمد، همه آنها رفع ميشود. يك گِلي است خدا برميدارد يك تكّهايش را پادشاه ميسازد، يك تكّهايش را رعيّت ميسازد. پادشاه چه خدمتي كرده بود به خدا كه آن تكّه گِل را گرفتند پادشاهش كردند؟ آن فقير چه تقصيري كرده بود كه تكّه گِلي را برداشتند فقيرش كردند؟ و اينها را غير از حكيم هيچكس راه نميبرد كه چه شده. اينجور هم نيست اصلش كه يكگِل، يك طينت را بگيرند خصوص كه از يك امكان و يك گِل باشد، بگيرند تكههاي چندي آنوقت يكيش را پادشاه كنند، يكيش را رعيّت. از يك گِل و يك طينت بگيرند يكيش را انسان بسازند، يكيش را حيوان. هزار خدشه وارد ميآيد از يك ماده انساني ميسازند به اين شعور، از تكّه ديگر الاغي ميسازند به آن خريّت! يك تكّهايش را انسان ميسازند به اين شعور، از تكّه ديگر درخت ميسازند كه هيچ نميفهمد. و هكذا از يك تكّهايش انساني ميسازند، از تكّه ديگرش جماد ميسازند، سنگ ميسازند. شما غافل مباشيد خدا است خالق كلّ وحده لاشريك له، وحده وحده، همهاش را هم خودش كرده، ملكش هم شريكش نيست. امّا همه از يكماده نيست. پس به اينجوري كه خيال ميكنند مردم هزار خدشه هم گرفته ميشود، وارد هم هست. يكنجّار از چوبهاي چند ميگيرد در و پنجره ميسازد و چيزها ميسازد. حالا آيا اينها يكپارهايش اثر است يكپارهايش مؤثّر و ردّ هم ميكنند؟! غافل مباشيد انشاءاللّه، اصلش صنعت الهي اينجور نيست و ايني كه عرض ميكنم نمونه باشد و شما گمش نكنيد، خوب ملتفت باشيد و دل بدهيد. چيزهايي كه همچو به تأنّي ميگويم و صبر ميكنم و ميگويم بخصوص بدانيد چيزهايي است كه بايد نگاهش داريد و ضبطش كنيد كه يادتان نرود. عرض ميكنم هرچيزي را كه از يك مادهاي ميسازند، جميع آنچه در آن ماده است، همه همراه آن چيز هست. مكرّر عرض كردهام چيزي را كه خدا از شكر ميسازد، هرچه بسازد، همهاش شيرين است. چيزهايي را كه از سركه ميسازد، هرچه بسازد ترش است، چيزهايي را كه از آب بسازد همهاش تر است، چيزهايي را كه از خاك بسازد همهاش خشك است. پس از يكماده بگيرند يكي را پادشاه كنند يكي را رعيّت، نيست اينجور. بلكه صنعت الهي اينجور است كه فرموده اوّل خلق ميكند نطفه را، بعد آن نطفه را علقه ميكند، بعد مضغه ميكند، بعد اين مضغه را عظام ميكند، بعد بر روي آن استخوان گوشت ميروياند فكسونا العظام لحماً اينها كه تمام شد آنوقت روح توش ميدمد. ثمّ انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين همهجا پستاي خدا اين است. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، خلق اوّلي كه ساختهاند آن نطفه است، خلق دوّم بايد از خلق اوّل به عمل بيايد و غافل مباشيد همهجا خدا اين پستاش است. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه يكي از كلّيات بزرگ حكمت است. بله نطفه را خدا خلق كرده، علقه را هم خدا خلق كرده به اينطور. نطفه را خدا خلق كرده و علقه را از نطفه خلق كرده، مضغه را هم خدا خلق كرده اما علقه را ميگيرند مثل گوشت جويده ميكنند. اوّل نطفه را ميگيرند ميسازند و نطفه آبي است غليظ، پُري هم غليظ نيست. حالا آن نطفه ميماند در شكم، خوردهخورده غليظ ميشود، بخصوص خون حيض روش ميريزد رنگ نطفه خوردهخورده ميگردد و علقه ميشود و نطفه را كه ميسازند طورش هم اين است كه نطفه را خدا ميسازد اما نه اين است كه يكخورده خاك ميريزد توي آب و غليظش ميكند آب را، آنوقت از آن آب غليظ نطفه ميسازد. بطور حكمت فكر كنيد انشاءاللّه، نطفه ميسازد معنيش اين است كه خميرمايه ميسازد. خميرمايه چهجور است؟ يكخورده فكر كنيد، خميرمايه اينجور است كه اگر يكمثقال باشد ولو آن خمير ما، دهمن هم باشد، اين يك مثقال خميرمايه را كه توي آن دهمن خمير شيرين بگذارند و مخلوط كنند، دو سه ساعت فاصله، تمام آن خمير هم ميشود خميرمايه. اين يكمثقال تأثير در آن دهمن ميكند و آن دهمن كه بسيار است تأثير در اين نميتواند بكند و نميكند. و از همينجاها فاعل و منفعل را تميز بدهيد پس فاعل منفعل نيست، و منفعل فاعل نيست. براي اينكه درست بفهميدش عرض ميكنم. پس خميرترش كه اسمش خميره است نطفه است، تخمه است. خميره هميشه فاعل است نه منفعل، و منفعل هيچ فاعليّت ندارد. يكخورده گوش بدهيد كه ياد بگيريد، غافل مباشيد، يكمثقال سركه را بريزند توي دهمثقال شيره ــ و ببينيد همهجا هم همينطور است ــ تمام اين شيره منفعل است، فاعل نيست و اين يكمثقال سركه ما فاعل است، منفعل نيست. پس آن يكمثقال سركه توي اين دهمثقال شيره، بسا اوّل كه ميريزي گم هم ميشود، لكن آن يكمثقال، تمام اين دهمثقال را سركه ميكند و تمام اين دهمثقال شيره نميتواند شيرين كند آن يكمثقال سركه را. همهجا پستا اينجور است. خدا تا تخمه نسازد خلقت نميكند و تخمهها فاعلند. يكمثقال خميرمايه، يك مثقال مايه پنير با دهمثقال ــ عوامالناس، و هركس اينها را نميداند بدانيد همهشان عوام هستند ــ يكمثقال پنيرمايه بمالي در دهمثقال شير، همه آن شير منفعل است نه فاعل اما يكمثقال پنيرمايه فاعل است نه منفعل. اين يكمثقال پنيرمايه تمام آن دهمثقال شير را پنير ميكند و آن وزنش هم بيش از اين است، كاسه را هم پر كرده، معذلك هرچه شير بريزي، پنيرمايه را شير نميكند. به جهتي كه او فاعل است و شير منفعل است. ديگر پنيرمايه اگر پنيرمايه خوبي است، دهمثقال شير را كه سهل است اين يكمثقال پنيرمايه دهمن شير را هم پنير ميكند و اين فاعل است و آن دهمن شير منفعل. پس اين يكمثقال طرح شده بر دوهزار مثقال، بر دههزار مثقال، و عرض ميكنم كسي كه اينها را راه نميبرد، بخصوص از علم اكسير سررشته ندارد، متحيّر ميشود كه چطور ميشود يكمثقال بر دههزار مثقال طرح ميشود، يكقطره بر قنطار طرح ميشود! بله، تو چشمت را واكن ببين يكمثقال پنيرمايه را بزني به يك قزقان كه چهلمن شير داشته باشد، يكمثقال مايه ماست بزني به آن چهلمن شير، اين يكمثقال فاعل است و آن چهلمن منفعل است. آن چهلمن شير نميتواند اين يكمثقال را شير كند و اين يكمثقال در تمام آن چهلمن تأثير ميكند و يكجا قزقان ميشود ماستِ بسته. خميرمايه، تخمه، نطفه، معنيش اين است. حجر معنيش اين است. پس اوّل حجر را بايد ساخت، حجر بسازيم يعني چيز فعّالي بسازيم كه تأثير در غير كند و خودش منفعل نشود از غير. تخمه هرچه دارد به حال خود باقي است، اين خيلي واضح است. عرض ميكنم يك خميرترش در يكلانجين خميرشيرين ميگذاري، دوساعت ديگر تمام لانجين ترش ميشود، اكسير ميشود و خميرمايه ميشود. و همينجور است واللّه صنعت خدا همهجا اينجور است. يكدانه ارزن چقدر است؟! اين يكدانه ارزن را ميكاري، اين فاعل است. هرچه آب به اين دانه ارزن ميرسد ولو از ارزن كوچكتر خيال كني، دانه خشخاش خيال كني، دانه خاكشير خيال كني، اين خاكشير ما خيلي ريزه است بطوري خيال كن ريزه است كه به چشمت هم نيايد معذلك اين دانه خاكشير تأثير ميكند و اينهمه آب و خاكي كه اين درياي آب و اين زمين باشد، خوردهخورده همه را تسقيه كني و همه را بخورد اين دانه بدهي، همه اين زمين خشخاش ميشود، همه آبها خشخاش ميشود. چراكه اين دانه خشخاش فاعل است و اكسير شده، اما درياي آب ما فاعل نيست. اين دانه را بيندازي در دريا گم هم ميشود توي دريا، توي اين خاكها بيندازي گم ميشود لكن تمام اين خاكهايي كه هست منفعلند و آن يكدانه فاعل است. پس تمام را اگر خوردهخورده به خوردِ اين خاكشير بدهي، يا به خوردِ اين خشخاش بدهي، اين آبها و اين خاكها تمامش خاكشير خواهد شد، تمامش خشخاش خواهد شد. تمام دريا خاكشير خواهد شد، خشخاش خواهد شد. غافل مباشيد كه چه عرض ميكنم، حكمت خيلي بزرگي است و همهجا هم جاري است. همينطور يكدانه گندم خيال كن، يكدانه بادام خيال كن، اين يكدانه فاعل است و مؤثّر و جميع آبهاي عالم را خيال كن، جميع خاكهاي عالم را خيال كن، خوردهخورده به خوردِ اين بادام بدهي، هي درختش ميرويد و هي درختش بزرگ ميشود بطوري كه تمام اين خاكها ميشود چوب بادام، تمام آبها را ريشه درخت به خود ميكشد، آنوقت تمام اين زمين و تمام اين دريا ميشود يكدرخت بادام. آن تخمه، آن نطفه، يكبادام بود، آنوقت هرسال هرسال چندهزار بادام ميدهد؟ نميشود حسابش را كرد. يكدانه ارزن ميكاري بته ارزني ميشود. اين بته ارزن چندهزار دانه است؟ چند خوشه دارد، هرخوشه او هزاردانه و خيلي بيشتر ارزن ميدهد. به همينطور تمام آبها را ميشود خوردهخورده تسقيه كرد به اين درخت، تمام خاكها را خوردهخورده ميشود غذاي اين درخت كرد، تمام اينها يكدرخت خواهد شد. اين درخت بادام تمام عالم را ميگيرد و خدا همينجورها كرده، درخت طوبي درخت عجيب غريبي است! بسا اگر بيايد توي اين دنيا، تمام دنيا را شاخ و برگش ميگيرد و اين درخت طوبي درخت خيلي بزرگي است. ريشه آن پيغمبر است9، تنه آن اميرالمؤمنين است، شاخههاي آن ائمّه طاهرينند، شاخههاي باريك باريكشان شيعيان ايشانند، دوستان آنها برگهاي آن درخت است. برگ از درخت كه بعمل ميآيد، از شاخهها بعمل ميآيد، شاخههاي ريز ريز از شاخههاي بزرگ بعمل ميآيد، شاخههاي بزرگ بايد از تنه بيرون بيايد، تنه بايد از ريشه بعمل آيد. بله، همه اينها را باغبان درست كرده، راست است. باغبان همهرا درست كرده اما باغبان ميداند كه بايد اوّل بادام را كشت، تخمه را كشت. آن باغبانهايي كه سررشته از باغباني ندارند، مثل اين خرهايي كه هستند، هي آب بدهند به خاك، هيچ درخت بادامي سبز نميشود. بادام را بايد تخمش را كشت تا سبز شود، برنج را بايد حبّش را بدست آورد كه بكاري، گندم را بايد حبّش در دست باشد كه بكاري. تا تخمه بدست نباشد و نكاري، باغ، باغ نميشود. باغ را بايد ساخت به نهج حكمت.
پس عرض ميكنم كه خدا ساخته درخت را و خدا ساخته ريشه اين درخت را. اما ريشه را اصل قرار داده، تنه را از اين ريشه ساخته. ببينيد اين مثل كوزهگري نيست كه از همين يكگِل اين كوزه و آن كوزه و آن كوزه را، همه را خودش بسازد. بلكه از ريشه بايد تنه بعمل بيايد، از شاخه بايد برگ بعمل بيايد، مترتّباً خلق واقع شدهاند. تمام برگها بايد از شاخهها بعمل بيايد، يكگِل و يكآب و يكخاك، يكيش چوب شود، يكيش برگ شود، نه. برگ لامحاله بايد از شاخه بعمل آيد. ديگر يكتكهاش را برگ كنند، يكتكهاش را خوشه، نه. برگ از شاخه بايد بيرون بيايد، خوشههاي انگور بايد از ميان برگ بيرون آيد. بايد انگور خوشه كند، بايد انگور از توي خوشه بيرون آيد. دانهها بايد هريك از ممرّ خودش بايد آب بخورد. آب اوّل به ريشه ميرسد، بعد به تنه ميرسد، بعد به شاخههاي بزرگ، بعد به شاخههاي باريك، بعد به برگها، بعد به خوشه. تا حصّه هردانهاي را ميآرند به آن دانه ميدهند، آن دانه ميشود گردو و يا بادام يا انگور.
پس خلقت خدا اينجور است هركس گوش بدهد ميفهمد. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس بدانيد اينكه خداوند عالم از يكامكان گرفته و تمام مخلوقات را ساخته، چشمت را واكن ببين چهجور كرده. انگور را خدا ساخته، شيره را هم خدا ساخته، نيشكر را هم خدا ساخته، شكر را هم خدا ساخته، قند را هم خدا ساخته. اللّه خالق كلّ شيء اما پستا دارد، اوّل تخمه نيشكر را خدا خلق كرده و آن خميرمايه و آن نطفه و آن تخمه را جوري خلق كرده كه اگر تمام آبهاي دنيا را خوردهخورده به اين تخمه نيشكر بدهي، تمام خاكهاي دنيا را خوردهخورده به خوردِ اين نيشكر بدهي، تمام اين زمين ميشود نيشكر و ميبيني كه ميشود زيادش كرد. به همينطور تمام اين زمين ميشود نيشكر بشود و تمام برود توي اين نيشكر و شكر بشود، اما شكر از كجا بعمل ميآيد؟ ملتفت باشيد بيپستا نيست. اوّل زراعت ميكنند تخمش را، زراعت كه كردند نياش سبز ميشود، بعد نياش بزرگ ميشود، پوستي پيدا ميكند، اندروني پيدا ميكند، شكرش توي اندرونش است. همهجا فكر كنيد انشاءاللّه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه خلقت، اوّل خلقت نطفه است. آن نطفه علقه ميشود، آن علقه را ميگيرند مضغه ميسازند، مضغه را ميگيرند عظام ميسازند. اما همچو عليالعميا خدا ميگويد كُن و استخوان ميسازد؟ نه. بلكه كُن هم ميگويد، زود هم ميتواند بسازد، به لمحهاي ميتواند بسازد اما اوّل نطفه ميسازد، بعد علقهاش ميكند، بعد مضغهاش ميكند، آنوقت از مضغه استخوان را ميسازد. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت را انشاءاللّه فراموش مكنيد، همهجا پستا همينطور است. اگر نطفه نباشد علقه از كجا ميآيد؟ اگر ريشه نباشد، همينطور خدا نمينشيند مقراض دست بگيرد برگ از مقراض درست كند، برگ دروغي. پس برگ درخت، فعل درخت است، از تأثير درخت بعمل آمده. ميوه از تأثير گل است. درختي كه برگ نكند گل نميكند، اگر گل نكند ميوه نميدهد، ميوه هم كه داد اوّلش خيلي چيز ضايعي است. اوّل خرماها چيز مِرْچ بدمزهاي است، خوردهخورده آب ميخورد، كمكم خرما و شيرين ميشود. همهجا داشته باشيد انشاءاللّه، فراموش نكنيد مراتب خلق را. و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم خرما اوّلش توي ريشه خرما است، بعد ميآيد توي تنه، بعد ميآيد توي شاخهها، بعد ميآيد توي برگها، بعد ميآيد توي شكوفه تا وقتي خرمايي بيرون ميآيد. خرما هم كه بيرون آمد، اوّلش چيز مِرْچ بدمزهاي است، بايد سير كند تا آن آخر كار چقدر آسمان دور بزند، چقدر سرما و گرما وارد بيايد بر آن، تا آن آخركار خرما بعمل آيد. و اگر آن ريشه نبود نميشد خرما باشد، آن تنه نبود خرما بعمل نميآمد، اگر شاخه نبود بعمل نميآمد. باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت نطفه انسان نبود، نطفه انسان نباشد انسان، انسان نيست. هرچيزي هم بخصوص نطفه بخصوصي دارد ديگر هرتخمهاي براي كاري خوب است. نه هرحجري حجر طلا و نقره باشد، نه. اكسير طلا و نقره جدا است، اكسير سرب هم جدا است. اكسيري هست كه هرچه آب و خاك بر او وارد بياري همه سرب ميشود، اكسيري هست هرچه آب و خاك بر او وارد بياري طلا ميشود، اكسيري هست كه هرچه آب و خاك بر او وارد بياري مس ميشود، هرچيزي حجر بخصوصي دارد. ارزن ميكاري معلوم است ارزن سبز ميشود، چيزي ديگر سبز نميشود. گندم بكاري گندم سبز ميشود، برنج نخواهد شد، هركاريش كني برنج نميشود و واللّه همينطور عرض ميكنم نطفه انبيا يكجوري ديگر است، پدرش هم هرچه ميخواهد باشد، مادرش هرچه ميخواهد باشد. آن نطفه را توي هر بدني بسازند اگرچه نوعاً اين هست كه اشهد انّك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهّرة از آنها كه گذشت ديگر پدر و مادر هركه باشد نطفه مخصوصي است كه نطفه را كه ميكارند انبيا ميشود. پس نه به رياضت ميتوان اللّه شد، نه به كارهايي كه موسي كرد كسي بخواهد بكند و بگويد آخر موسي چه ميكرد كه موساي كليماللّه شد، من هم آنكارها را ميكنم ميشوم موسي. اين كار، كار آدمهاي حريص طمّاع بيشعور است كه بله شاه چه كرده كه شاه شده؟ اوّل رفته پول پيدا كرده، ما هم خوردهخورده پول پيدا ميكنيم، آن كارهايي كه او كرده ما هم ميكنيم و ترقّي ميكنيم. خوردهخورده ادّعاي سلطنت ميكنيم. نه، نميشود رعيّت سلطنت كند، نطفه سلطنت جوري است كه نطفه رعيّت هرچه زور بزند، هرچه ترقّي كند سلطان نخواهد شد. رعيّت بخواهد يكروز، يكساعت سلطنت كند، از او نميآيد، ملك را خراب ميكند. تو بخواهي سلطنت كني، نميتواني. و همچنين نطفه رعيّت جوري است كه يكروز، يكساعت سلطان بخواهد جورِ رعيّت باشد، نميتواند، كسل ميشود، فاسد ميشود، ضايع ميشود. پس هرنطفهاي مال شخصي است بخصوص، نطفه انبيا هرجا ريخته شود، همه نبي ميشوند. نطفه ائمّه همه ائمّهاند ديگر حضرتامير خيلي رياضت كشيد تا به آن مقام رسيد، پيغمبر نماز خيلي ميكرد آنقدر سرپا ميايستاد كه ساقهاي پاي مباركشان ورم ميكرد، ما هم خيلي نماز ميكنيم، ما هم خيلي ميايستيم آنقدر ميايستيم كه پامان ورم كند. تو آنقدر بايستي كه ساق پات ورم كند، آن آخرش يابويي ميشوي، داءالفيل ميگيري. اين كار را او كه ميكند پيغمبر آخرالزمان ميشود، تو نميتواني پيغمبر آخرالزمان شوي، نميتواني پيغمبر شوي. بله، موسي چه كرده بود كه موسي شد؟ او بنده خدا، ما بنده خدا. ما همه بنده خداييم، ما چه احتياج داريم به پيغمبران؟ خودمان آن كارها را ميكنيم، ما هم ميشويم مثل آنها. نه، نشد. شما را خدا خلق كرده كه تابع پيغمبران باشيد، شما نوكر پيغمبرانيد، آنها آقا. پيغمبر را خدا خلق كرده آقا باشد، او را آقا خلق كرده تو را نوكر. تو خيال كني كه ما هم كاري كنيم پيغمبر شويم، كافر ميشوي. تو آقا نيستي، تو نوكري. حالا تو راست ميگويي، آدم خيلي خوبي هستي، نوكر خيلي خوبي باش تا آنوقت آقا قبولت كند. آقا ميخواهي باشي، نميشود آقا شد. تخمه ارزن هرچه از آن بعمل آيد ارزن است، گندم نميشود. تخمه گندم، گندم ميشود هركاريش كني برنج شود، برنج نميشود. برنج را هركار كني گندم نميشود، بادام نميشود. بادام را هركار كني گردو نميشود وهكذا. اين مردم بعينه مثل معادنند، بعضي معدن طلايند، بعضي معدن نقرهاند، بعضي سنگند فهي كالحجارة او اشدّ قسوةً. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 8 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل انيكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شيء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»
اغلب سخنها را فرمايش كردهاند توي كتاب و سنّت و اينها همه ريخته شده لكن مردم چيزي كه ميفهمند همه همين است كه از اين دنيا ميفهمند. پس غافل مباشيد، فعل صادر از هر فاعلي بدئش از فاعل است مثل نور چراغ و نور شمس، رطوبت آب، گرمي آتش. مراتب را وقتي انسان ميخواهد بفهمد ملتفت باشيد كه مردم هيچ خبر ندارند، هيچ خبر هم نشدهاند كه مشايخ ما چه گفتهاند، همه شيخي هم هستند، درس هم ميگويند، شاگرد هم دارند، نه آقاشان ميفهمد چه ميگويد نه شاگردان ميفهمند. يكوقتي آن وقتها كه من تازه اينجا آمده بودم و بعضي چيزها ميگفتم، يعني درس ميگفتم و درس ميآمدند بعضي، يكوقتي مرحوم آقا ابوالحسن آنها را شنيده بود كه من گفتم. رو كرد به حاج ملاّاحمد مرحوم گفت: حاجي! ما پيشترها چه ميگفتيم؟ ما پيشترها هم كه شيخي بوديم، حرف هم كه ميزديم، آنروزها چه ميگفتيم و حالا ميفهميم كه آنها هيچ نبود؛ راست هم ميگفت. غافل مباشيد انشاءاللّه، سلسله طوليّه و سلسله عرضيّه را هم ميگفتند، كان و يكون را درس ميدادند، آخرش هم هيچ نبود. لاعنشعور حرف زده بودند. حالا غافل مباشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم عقل اراده ميكند و واميدارد انسان نماز كند. عقل فعل او همان قصد است، همان اراده است. اين صادر شده از او، بدئش از او است، عودش به سوي او. و تا اين عقل اراده نكند، بدن نماز نميكند و افتاده است. حالا عقل كار او همان اراده است. انشاءاللّه اينها را كه عرض ميكنم خوب به چنگ بياريد كه هم سلسله طوليّه را هم سلسله عرضيّه را همه را ميفهميد. پس عقل كارش همين كه فعل عقلاني ميكند، كاري ديگر از او نميآيد. يعني منزّه است كه كاري ديگر بكند. نفس كارش نفساني است، كار عقل از او نميآيد. اينها را خوب گوش بدهيد كه چه عرض ميكنم، خيال كارش خيال است، كار نفس از او نميآيد. نفس هم كارهاي نفساني ميكند و كار خيال از او نميآيد. و به همينجور ميآيند تا مرتبه حيوان، حيوان كارش ديدن، شنيدن، بوفهميدن، طعمفهميدن، گرمي و سردي فهميدن است. اين را خيال نميتواند بكند، از او نميآيد. به همينطور ميآيد پايين تا ميآيد به عالم نبات. كار نبات چه چيز است؟ كار نبات جذب است، هضم است، دفع است، امساك است، ربا است، نموّ است، نقصان است. كار نبات هم اينها است. ديگر اين ببيند اين نميبيند، ديگر ديدن كار اين نيست. يا حيوان بيايد جذب كند، جذب از او نميآيد، جذب كار حيوان نيست. اينها را از روي بصيرت كه فكر ميكنيد ميفهميد و اينها راه بصيرت است عرض ميكنم. همچنين امر ميآيد تا پيش جماد، ديگر جماد جذب و دفع و هضم و امساك و ربا را ندارد. سنگي آنجا افتاده نه بزرگ ميشود نه كوچك. جماد و نبات فرقش همه همين است كه سنگي را جايي بگذاري، آبش بدهي، اين سنگ ريشه نميكند، شاخ نميكند، بالا نميآيد. اما يك دانه گندم را كه زير خاك ميكني، ريشه ميگذارد پايين ميرود، بالا ميآيد شاخه ميكند، برگ ميكند. پس معلوم است در سنگ چيزي نيست كه در دانه گندم هست و در دانه گندم چيزي است كه در سنگ نيست. جذبش هم مثل جذب سنگ نيست، سنگ توي آب ميخيسد اما ريشه نميگذارد برود پايين، شاخ نميكند بيايد بالا. غافل مباشيد انشاءاللّه اينها كلّيات حكمت است عرض ميكنم، شما توي راه باشيد. معلوم است جماد، كار نبات از او نميآيد، نبات هم كار حيوان از او نميآيد، حيوان هم كار نبات را نميكند. همينطور ميرود تا عقل. عقل نبايد جماد شود، عقل سنگ نميشود. در بدن خودتان فكر كنيد هم جمادش هست، هم همه مراتب خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را از هر جايي نمونهاي توش گذاردهاند، جماد دارد، نبات دارد، حيوان دارد، انسان دارد، عقل دارد، تمام مراتب را دارد. اين است كه تمام مخلوقات ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة جميع خلق مثل يك زيدي هستند. ملتفت باشيد، پس غافل مباشيد انشاءاللّه، كار عقل صادر نخواهد شد از نفس. و باز غافل مباشيد كار نفس هم صادر نخواهد شد از عقل، اما ديگر همچو پوستكندهاش اين است باز عقل و نفس كه ميگويم نه تو عقلش را ميفهمي، نه نفسش را ميداني. همان صدايي است به گوشَت ميخورد. حالا براي اينكه خوب بفهميدش ميگويم عقل كارش همه عقلاني است، بدن هم كارش كارهاي بدني است. اينجا پوستكندهتر است. عقل جايي كه ميخواهد برود نبايد سوراخ كند و برود، اما بدن اگر از اينجا بخواهد برود بيرون، بايد سوراخي باشد از آن سوراخ بيرون برود. بدن بخواهد برود به آسمان بايد پله پله مثل نردبان پابگذارد و خوردهخورده برود بالا. عقل بخواهد برود به آسمان، تا بخواهد برود به آسمان، همان آن ميرود. تا بخواهد برگردد، برميگردد، ديگر نردبان ضرور ندارد.
پس عقل كار نفس را نميتواند بكند، نفس هم كار عقل را نميتواند بكند اما اگر نفس بايد درست راه برود، بايد مطيع باشد. اگر مطيع عقل است، اقتدا بايد به او بكند. پس عقل واميدارد نفس را كه همچو راه برو، مثلاينكه عقل تا توي بدن هم ميآيد، بدن را واميدارد به كاري ديگر. از همين راههايي كه عرض ميكنم اگر چرت نميزنيد راه به دستتان ميآيد. عقل را خلق كردند، به او گفتند برو. گفت كجا بروم؟ گفتند تا هرجايي كه ما خلق كردهايم تو برو. اوّل هم نميدانست كجاش ميبرند. هي نزول كرد تا آمد همهجا رفت، اما جور آمدن عقل، عقل ميآيد تا توي بدن. غافل مباشيد و عقل است كه ميفهمد رنگ را، اما رنگ نميشود. كرباس رنگ ميشود، جسم رنگ ميشود، عقل رنگ نميشود، اما آمده توي رنگ. عقل تميز ميدهد الوان را، عقل تميز ميدهد نور را از ظلمت. حالا عقل روشن است يا تاريك؟ نه روشن است نه تاريك، و ببين كه آمده تا توي روشني و تاريكي. ما يا روشن ميبينيم يا تاريك، اين عقل ما است كه هم روشني ميفهمد هم تاريكي ميفهمد، هم توي روشنايي ميرود، هم توي تاريكي. پس عقل روشني را ميفهمد، تاريكي را ميفهمد، خدا هم به او خطاب ميكند كه هل يستوي الظلمات و النور آيا نميبيني ظلمت را تميز ميدهي، نور را تميز ميدهي. و اين خطاب را به آدم عاقل ميكند خدا و به مجانين و مستضعفين نميگويد، به الاغهاي دنيا نميگويد، ياسين به گوش خر نميخوانند. پيغمبري برود توي طويله براي خرها ياسين بخواند، هرگز همچو كاري نميكنند. پس با آدم عاقل حرف ميزنند، عقل شرط تكليف است، عقل نباشد آنكس مكلّف نيست حتي اينكه بچهها ديوانه نيستند، لكن همينقدر عقلشان كامل نيست، مكلّف نيستند. اما اگر كسي ديوانه شد چه بايد كرد؟ بايد او را گرفت، زنجيرش كرد، يكگوشهايش انداخت، ديگر تكليفي ندارد. پس با عقل خدا حرف ميزند به او ميگويد بك اعاقب و بك اثيب تمام حرفهاي خدا با عقل است، تمام انتقامها را به واسطه عقل ميكشد، تمام ثوابها را به واسطه عقل ميدهد، اما هرجايي به حسب خودش. چرت موقوف باشد، آسان آسان ميشود فكرش را كرد. غافل مباشيد انشاءاللّه، پس عقل واميدارد بدن را كه برو فلانجا، عقل خودش همچو راه نميرود اما بدن را واميدارد برود و بدن هم اطاعت ميكند. عقل واميدارد بدن را كه بخور، بدن ميخورد. عقل شيريني را ميفهمد، تلخي را ميفهمد لنينال اللّه لحومها و لادماؤها حالا اين غذا عايد كي شد؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه، عقل نميخورد و نميآشامد، هيچ احتياجي به خوردن ندارد. نفس هم همينطور است، خوردني ندارد. خيال هم همينطور است، خوردن ندارد. حيوان هم نميخورد، كسي كه ميخورد همين نبات است. اين نبات جاذب است، ماسك است، هاضم است، دافع است، اين كارها كار نبات است لكن اگر روحي نباشد و خيالي و نفسي و عقلي، اين نبات خودش بايد جذب كند، نميتواند جذب كند. ملتفت باشيد، غافل نباشيد، مكرّر عرض كردهام و هرچه من اصرار ميكنم كه غافل نباشيد، باز توي چشمت كه نگاه ميكنم ميبينم غافلي. عرض ميكنم كارهاي خدا همه بر نظم و نسق حكمت است و آن فواعلش اصلش نميفهمند كه چه ميكنند و صانع است كه فعلش را جاري ميكند و درست واقع ميشود فعل او و از روي علم است، از روي اراده است، از روي حكمت است در نهايت حكمت، در نهايت علم. ميبيني امري صادر شده از زنبور، حالا آيا اين زنبور ارادهاي دارد، شعوري دارد؟ آيا زنبور دلش سوخته براي مردم كه من بروم زحمت بكشم، گياه فلانجور تحصيل كنم، بخورم، عسل براي مردم درست كنم كه به كار مردم بيايد؟ نه، هيچ دلش نسوخته. تبارك صانعي كه ميداند انساني خلق ميكند كه بدن نباتي دارد كه اين انسان آن بدن نباتيش گاهي محتاج به عسل ميشود، بايد جذب عسل كند. زنبور را خلق ميكند و اين طبع را در او ميگذارد كه اينجور گياهها بخورد، عسل برايش درست ميكند، بروز ميدهد از اين حيوان ضعيف كه خانههاي قشنگ ششگوش درست كند، موم را دورش و زيرش و روش بگذارد كه هوا در او تصرّف نكند و سم نشود. و به تجربه بدست آوردهاند اطبّا كه عسل كه بيرون هست، يكسال كه از او بگذرد سمّيت پيدا ميكند و كسي آن را بخورد ضرر ميكند، لكن دورش كه موم ميگيرد، سرش را، زيرش را، روش را موم ميگيرد، موم چرب است بسا دهسال هم بماند، عيب نميكند مگر خود موم ضايع شود و عيب كند. پس اين كار بر نظم حكمت، بر نظم علم، بر نظم قدرت واقع شده. زنبور هيچ حكيم نيست، زنبور دانا نيست مگر آن زنبوري كه خدا تعبير آورده به زنبور اوحي ربّك الي النحل ان اتّخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر چقدر واضح است مطلب كه خدا به اين زنبورها وحي نميكند كه از جبال و از شجر براي خود خانه بگير. ثمّ كلي من كلّ الثمرات مگر اين زنبورها همه علفها را ميخورند؟ مگر اين زنبورها همه ميوهها را ميخورند؟ به او وحي شود كه از جبال خانه بگير، از شجر خانه بگير براي خود. معلوم است خطاب به اين زنبور نيست، به آن زنبوري كه ميگويند ان اتّخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر و ممّايعرشون معلوم است آن زنبور، اين زنبور نيست. آنوقت به او خطاب ميكند ثمّ كلي من كلّ الثمرات همه ميوهها را بايد بچشي و اين «بچشي» يعني بايد بداني. آنوقت فاسلكي سبل ربّك ذللاً در راه خدا بطور ذلّت هم راه برو، بطور خضوع و خشوع راه برو. حالا اين زنبور آيا خضوع و خشوعي سرش ميشود؟ معلوم است خطاب به اين زنبورهاي متعارفي نيست.
باري، ديگر اينها را نميخواستم تفصيل بدهم و همينطور آمد. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، خدا است فعلش را جاري ميكند، او مقدّر ميكند اما فعل هركسي مال فاعلش است. فعل اين زنبور از روي علم و شعور و حكمت نيست كه اين خانهها را همچو مساوي بسازد و عسل را در آن خانهها ضبط كند. اين زنبور هيچ نميداند، اينجور چيزها اصلاً سرش هم نميشود لكن علّت فاعلي عسل كيست؟ زنبور است. كي عسل را ساخته؟ زنبور. علّت مادي عسل چيست؟ آن علفهايي كه خورده. كلي من كلّ الثمرات آن گياههايي كه خورده. علّت صوريش چيست؟ اين شيريني و اين رنگ. حالا اين زنبور آيا خودش ميتواند شيريني درست كند؟ زنبور هرچه شعور داشته باشد، شعورش بقدر شعور انسان نيست و انسان نميتواند شيريني درست كند اگرچه يكپاره خرهاي حكما گفتهاند شعور زنبور دخلي به شعور انسان ندارد. چراكه انسان با مسطار و قلم پرگار نميتواند به اينطور خانهها بسازد كه همه اطرافش مساوي باشد، اين زنبور بي مسطار و بياسباب ميسازد، پس شعور او بيشتر است از انسان. اينها را گفتهاند يكپاره حكماي خر كه اسمشان حكما است، از الاغ هم الاغترند. پس اين دقايق را صانع بكار برده اما علّت فاعلي اين خانه كيست؟ همين زنبور. علّت مادّيش چيست؟ همين مومها. علّت صوريش همين صورتي كه دارد، صورت همين عسل است كه زنبور درست كرده كه مردم آن را بخورند. علّت غاييش هم همين كه اين عسل را مردم بخورند. هيچكدامش هم خدا نيست، نه عسل خدا است، نه آني كه عسل بكارش ميآيد خدا است؛ مردم محتاج ميشوند به عسل. نه علّت مادّيش خدا است، مادّهاش توي شكم زنبور درست ميشود. نه علّت صوريش خدا است، زنبور هم عقلش نميرسد اينها را به اين صورت درست كند. نه علّت فاعليش خدا است، و همه اينها را خدا ساخته. عللاربعه را خدا ميسازد.
پس غافل مباشيد كه چه عرض ميكنم، پس عرض ميكنم عقل واميدارد بدن را كه درست نگاه كن، اما نگاهكردن كار بدن است، كار همهجاي بدن هم نيست، كار همين چشم است. اما نه اين است كه خودش بيتقدير خدا ميتواند ببيند، من كه صاحب چشمم نميدانم چشمم را چهجور كردهاند كه همچو شده. تمام حكماي عالم هرچه فكر كنند كه خدا چه كرده است كه من اينجا نشستهام آسمان را ميبينم، نميتوانند بفهمند چطور شده همچو شده. مگر بخصوص خدا به پيغمبري وحي كند و به او حالي كند. غافل مباشيد انشاءاللّه، من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس فعل بدن هرگز فعل روح نيست و غافل مباشيد و اين از كلّيات حكمت است بشرطي كه تو هم همهجاش را بگيري. پس بدن گرمي ميفهمد، سردي ميفهمد. باز بدن نميفهمد، حيوان ميفهمد. حيوان با لامسه خود سردي ميفهمد، گرمي ميفهمد. اگر اين حيوان را نسازند، انسان را توي بدن حيوان نگذارند و آن انسان ميخواست بفهمد سردي هست توي دنيا، بايد بفهمد نميتواند. انسان فالج ميشود، لقوه ميشود، سردي و گرمي نميفهمد. انسان هست و هرچه ميخواهد سردي بفهمد نميفهمد، هرچه ميخواهد گرمي بفهمد نميفهمد. پس نبات افعالي دارد مخصوص نبات، بدئش از نبات است، عودش به سوي نبات است. جمادات افعالي دارند، سرد ميشوند، گرم ميشوند. سرما كه ميآيد ديگر اين سرما فكر نميكند كه اين مردم يخ ضرور دارند، ما بايد آبها را ببنديم، سرما اين چيزها سرش نميشود. تبارك آن صانعي كه ميداند اين مردم يخ ضرور دارند، آنوقت همچو سرمايي ميسازد و به آن سرما يخ ميسازد. حالا علّت فاعلي يخ هم سرما است، سبب جمود آب همين برودت است نه چيزي ديگر. حالا آيا اين سرما دلش سوخته براي مردم؟ نه، دلش نسوخته، دل هم ندارد، هيچ شعور هم ندارد ولكن اثر، اثر برودت است. تا برودت را نيارد منجمد نخواهد شد، تا حرارت نيايد يخ آب نميشود. سبب آب شدن يخ حرارت است. پس اينها هيچ كار نبات هم نيست، اما كار نبات جذب است، دفع است، امساك است، زياده و نقصان است. اما آيا اينها از روي شعور است؟ نه. آيا از روي فكر است كه اين نبات ريشه ميگذارد پايين ميرود، شاخ ميكند بالا ميآيد؟ شعور نميخواهد. اينها بخصوص در نظم حكمت بايد چنين هم باشد، اينها شعور داشته باشند، فكر داشته باشند، مثل انسان نميشد. به جهت اينكه چوبها را بايد ما ببريم، بايد بسوزانيم، ميوهها را بايد بخورند، بايد بجوند. اگر ميوهها شعور داشته باشند يا حيات داشته باشند، مثل حيوان باشند، توي دهان مثل وزغي حركت كند، نميشود خوردش. پس بايد بخصوص حيات نداشته باشند، شعور نداشته باشند. پس غافل مباشيد اينها خلقتشان براي اين است كه رزق باشند، مأكول باشند. خلقت نبات براي دوام نيست، براي رزق عباد است يا رزق حيوان يا رزق انسان. پس اگر انساني نبود يا حيواني نبود، خدا اصلش گياهي خلق نميكرد. كار خدا عليالعميا نيست كه چون آبي آمده روي زمين و آفتابي هست، حالا اينجا گياهي اتّفاق سبز شده. نه، كار خدا اتّفاقي نيست كه در ملك خدا امري اتّفاق بيفتد و خدا تعمّد نكرده باشد؛ نه، همچو نيست. اين است كه ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن پس اين گياه آنجا سبز شد، خدا خواست كه سبز شد. جميع خلق جمع شوند مثل يكبرگ آن را بسازند، تمام اين خلق عاجزند. بگويند ما آسان آسان تخمي را ميريزيم و آب ميدهيم سبز ميشود، تو كه سبزش نميكني. خدا محاجّه ميكند ميگويد افرأيتم ماتحرثون ءانتم تزرعونه؟ آيا شما ميرويانيد اين گياه را؟ ام نحن الزارعون البتّه خدا ميروياند. اين خطاب را خدا به شمس هم ميكند كه بله تأثير گرمي از تو به زمين رسيد، آيا ءانت تزرع؟ نه، شمس عقلش نميرسد كه اين برگها را چنين به اين نظم بسازد لكن علّت فاعلي چيست؟ همين آفتاب است. خودش نميداند چه ميكند، برفرضي كه شعورٌمّايي هم داشته باشد، شعورٌمّايي براي آفتاب اثبات كني، هرچه باشد عقلش از عقل انسان بيشتر نيست و خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان هم در كارهاي خودش فكر بايد بكند. فارجع البصر هل تري من فطور فكر كه كرد، ثمّ ارجع البصر كرّتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير دومرتبه كه برگشت و فكر كرد، مات و متحيّر ميشود كه اين كار را من خودم كردهام! حالا نميدانم چطور شده اينطور شده؟ عقل من واداشته بدن مرا حركت ميكند، ميرود جايي و ميآيد. چشم مرا واداشته ميبيند، گوش مرا واداشته ميشنود و هي اكتساب ميكند، تعليم ميگيرد، تعلّم ميكند لكن چطور ميشود اين سوراخ ميشنود؟ باز فكر ميكند انسان فارجع البصر هلتري من فطور ثمّ ارجع البصر كرّتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير چطور ميشود تو ميبيني، نميفهمد. اين ديدن فخري نيست، همه حيوانات هم ميبينند پس اين تفاخر و تفرعنت را كنار بگذار. بله، من خوب ميبينم! خيلي از حيوانات از تو بهتر ميبينند، چشم شپش از چشم تو بهتر ميبيند كه در زير لباس، در تاريكي ميبيند و اگر شپش چشم نميخواست برايش خلق نميكرد. ثمر چشم ديدن است، پس چشم شپش زير لباس در تاريكي هم ميبيند و خيلي تندتر است از چشم انسان و اگر اين را ضرور نداشت و زيادي بود براش، خدا خلقش نميكرد. همچنين دست و پا نداشت جابجا نميتوانست بشود، آنوقت هيچ نميتوانست بدن را بخورد. پس ضرور بود خدا دست و پا براش ساخته. به همينطور چشم ضرور دارد، همچنين شامّه دارد، ذائقه دارد، لامسه دارد، همهجا را نميخورد. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس غافل مباشيد در ملك خدا اصلش تفرعن نميشود كرد. حالا اين چشم را خدا داده، تو هم با اين چشم آسان آسان ميبيني. تبارك خدايي كه همچو چشمي خلق كرده كه تا اراده ميكني ببيني، همانساعت ميبيني. همان آن ميبيني، اما چهجور شده كه ميبيني؟ علمش از حوصله خلق بيرون ميرود. حكما هرچه زور بزنند نميتوانند بدانند. عرض ميكنم به همين نسق برويد تا پيش انبيا، آنها هم خودشان نميدانند چطور شده مگر بخصوص وحي خاصي به ايشان بشود. بايد سؤال كند كه ربّ ارني كيفتري العين همانطور كه حضرت ابراهيم سؤال كرد كه ربّ ارني كيف تحيي الموتي خداوندا بنما به من كه مُردهها را چهجور احيا ميكني تا من يادبگيرم. بنما به من چه جور اماته ميكني تا من ياد بگيرم. ديگر اين سؤالي بود و جوابي كه آمد و آن كارهايي كه ابراهيم كرد، اينها را ميشنوي لكن همان صداش به گوش تو ميرسد. لكن ابراهيم فهميد و دانست و ابراهيم ياد گرفت. پس همانطوري كه خدا به او وحي كرده بود، چهارمرغ را گرفت و آنها را كوبيد و داخل هم كرد و بر چند قسمت كرد و برد سر كوهها گذاشت و صدا كرد اي خروس بيا، اي طاووس بيا وهكذا اي كبوتر بيا، اي كلاغ بيا. آنها هم آمدند، زنده شدند. تو چرا وقتي ميگويي بيا، نميشود؟ پس تو ياد نگرفتهاي. پس ابراهيم ياد گرفته و ابراهيم بعد از يادگرفتنش به هرچه ميگفت زنده شو، زنده ميشد. به سنگ هم ميگفت فلان مرغ بشو، ميشد. همانطوري كه صالح به سنگ گفت اي شتر بيا بيرون، فيالفور شتر گُندهاي بيرون آمد پانزده ذرع قدش بود، بيرون آمد، حامله هم بود و زاييد جلدي. معلوم ميشود كه كيف تحيي الموتي را صالح هم ياد گرفته بود. تو بخواهي ياد بگيري اصلش اين هوس را مكن، تو احياي موتي نميتواني بكني.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه و بدانيد سؤال ابراهيم از كيفيّت احيا است، اقتراح نيست مثل اينكه به نجار ميگويي چهجور ميتراشي اين چوب را؟ نجّار كه ميخواهد نشانت بدهد، ارّه برميدارد، تيشه برميدارد، چوبي را برميدارد نشانت ميدهد ولكن اين را نجّار ساخته يقين هم داري نجّار ساخته، اما كيفيّت ساختن را نميداني. اين است كه باز مردم درماندهاند و خيلي مفسّرين هم درماندهاند كه اين چه حرفي بود كه ابراهيم گفت ربّ ارني كيف تحيي الموتي خدا جوابش داد كه اولمتؤمن؟ قال بلي و حال آنكه ابراهيم ايمان داشت، خدا به او ميگويد اولمتؤمن اين يعني چه؟ اين ديگر قوز بالا قوزي. غافل مباشيد انشاءاللّه كيفيّتش اين است كه ابراهيم وصف خود را در كتابهاي سابق ديده بود كه كسي پيدا ميشود، پيغمبري ميآيد اسمش ابراهيم است. سؤال ميكند از من كه كيف تحيي الموتي و من تعليمش ميكنم، او هم ياد ميگيرد و كيفيّت احياي موتي را ياد ميگيرد. اين را در كتابهاي سابق ديده بود اما خاطرجمع نبود كه خودش ابراهيم خليل است. قال بلي ولكن ليطمئنّ قلبي ميخواست خاطرجمع شود. پس اولمتؤمن يعني آيا خاطرجمع نيستي كه خودت آني كه ديدهاي وصفش را؟ گفت چرا قال بلي ولكن ليطمئن قلبي ميخواهم قلبم ساكن بشود كه من آنم. آنوقت وحي شد كه بگير خروس را و طاووس را و كبوتر را و مرغ ديگر را، اينها را بكوب و داخل هم كن، در سر كوهها بگذار آنوقت صداشان بزن يأتينك سعياً. پس غافل مباشيد انشاءاللّه آن كسي كه از كيفيّت سؤال ميكند، از احتياج خودش سؤال ميكند كه كيفيّت احيا را ياد بگيرد. ملتفت باشيد دانستن كيفيّت، غير از ايمان است كه من ميدانم نجّار در و پنجره را ساخته، معلوم است هر صنعتي مال صانعي است ايمان دارم امّا به چه كيفيّت ساخته؟ نميدانم. ميدانم ساعت را ساعتساز ساخته، اما چهجور ساخته، نميدانم. اما به چه كيفيّت؟ بايد بنشينم او يكي يكي پيچها را واكند و دومرتبه سرجاش بگذارد و حكمتهاش را بگويد تا من كيفيّت را ياد بگيرم.
باري، باز برويم سر مطلب كه اگر مطلب بدست آمد غافل نباشيد آنوقت سلسله طوليّه و سلسله عرضيّه را ميفهميد چهجور است. پس ميگويم عقل تا نزول نكند به عالم نفس كارهاي خودش را نميتواند بكند، به همينطور نفس تا نزول نكند به عالم خيال كارهاي خودش را نميتواند بكند، به همينطور خيال تا نزول نكند به عالم حيات كارهاي خودش را نميتواند بكند باوجودي كه خيال كار حيات از او نميآيد. و تا حيوان نيايد به عالم نبات و جذب و دفع و هضم و امساك را از دست اين نبات جاري نكند، اين نبات نميتواند جذب كند، دفع كند، هضم كند، امساك كند. حيوان تا نيايد به عالم نبات كارهاي خودش را هم نميتواند بكند باوجودي كه حيوان جذب و هضم و دفع و امساك را ندارد. باز اين نبات تا بر روي يك جمادي نرويد و اين آبها و اين خاكها نباشد، چهچيز را جذب كند و هضم كند و امساك كند و دفع كند؟ پس تا نيايد در جماد اين كارها را نميتواند بكند باوجودي كه نبات كار اينها از او نميآيد. باز به همينطور اينها بسايطند، اينها متولّداتند، تا اين آب و خاك نباشد و داخل هم نشود، جماد درست نميشود، سنگ درست نميشود. انشاءاللّه اينها را داشته باشيد، پس مراتب تنزّليّه معنيش اين است كه اگر عالي دست بكشد از داني، داني به كار خودش نميتواند برسد. روح برود از بدن بيرون، ديگر اين بدن خودش نميتواند ببيند، خودش نميتواند بشنود، كارهاي خودش را نميتواند بكند. روح بيبدن هم خودش ببيند، خودش بشنود، معقول نيست. پس بايد روح نزول كند توي بدن و نزول معنيش اين نيست كه مستحيل به بدن شده باشد و روح، جسم شده باشد. نهخير، جسم سرجاي خود هست و روح نازل ميشود ميآيد در اين جسم، هروقت هم خواست ميرود. پس ميآيد و ميرود، پس معلوم است چيزي ديگر است، پس او مجسَّم نميشود اين هم مروَّح نخواهد شد لكن او نزول نكند، اين نميتواند كار خودش را بكند. اين مرتبه تنزّل بود كه عرض كردم، و مرتبه تأثير اين است كه آن فعل صادر از خود روح كه بدئش از روح است، عودش بسوي روح است، تا چيزي صادر نشود از روح تأثيري نيست. آن صادر شده آن فعل روح است. آن فعل روح بايد بيايد توي بدن، آنوقت اين بدن چشمش را واكند آن اثر بدئش از روح است، عودش بسوي روح است. كار اين بدن بدئش از روح نيست، عودش بسوي روح نيست. بدئش از همين بدن است، عودش بسوي همين بدن. اينجور حركت و اينجور سكون و اينجور ديدن و اينجور شنيدن كار همين بدن است. پس كار بدن از عالم بدن بالاتر نميرود، كار روح از عالم روح پايينتر نميآيد. وقتي نازل ميشود كاري از روح در بدن، اين كارها با يكديگر تركيب ميشوند آنوقت كار بدن از روح ميآيد، كار روح از بدن ميآيد. پس اگر نزول و صعودي نبود، نه كاري از روح ميآمد نه كاري از بدن ميآمد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 9 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل انيكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شيء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»
كارهايي كه از روي اراده ميشود، اين كارها تمامش بايد از روي شعور باشد نه لاعنشعور، مثلاينكه كارهاي خودتان را ميبينيد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، عقل اراده ميكند، بدن را واميدارد به كار، زبان را واميدارد به گفتن، چشم را واميدارد به ديدن، گوش را واميدارد به شنيدن؛ اين كار عقل است. معذلك كار بدن، كار عقل نيست. معذلك كار بدن تا عقل، بدن را واش ندارد به كار، بدن كار خودش را نميتواند بكند. پس غافل مباشيد بر هميننسقي كه در خودتان ميبينيد، و في انفسكم افلاتبصرون؟ خودتان ميبينيد عقلتان اراده ميكند بدن را حركت ميدهد، جاييش ميبرد، ميآردش. اين بدن عقل توش نباشد كارهاش از روي شعور نيست. پس اين عقل واميدارد بدن را به كارهايي كه ميبينيد و اين عقل پيش از اينكه وادارد بدن را به كاري، ميداند آن كار چهجور كاري است آنوقت بدن را موافق آنطوري كه ميداند واميدارد. نمونه اينكه عقل پيش موجودات، موجودات را ميداند پيش خودتان آوردهاند. نمونهاش اين كه اهل هرصنعتي در صنعت خودش، اهل هركاري در كار خودش و انسان اينجور است كارش، ديگر حيوانات براي يكپاره محلّ شبهه شده، آن شبهه باشد براي خودش، حالا كاري به آن نداريم. پس انسان اوّل اراده ميكند، بعد كار را از روي اراده ميكند در نيّت و قصد. شيخبهايي خوب گفته، ميگويد اگر خدا مكلّف ميكرد انسان را كه بيقصد كاري كند، تكليف مالايطاق كرده بود. به جهتي كه انسان ممكن نيست كاري بيقصد بتواند بكند، نميتواند بيقصد كاري بكند. عقل كارش همان اراده است، كاري ديگر ندارد. نمونهاش را بدست بياريد و چرت مزنيد. كار عقل همين كه اراده ميكند چشم واشود، واميشود. اراده ميكند همگذاشته شود، همگذاشته ميشود. حالا آيا عقل خودش چشمش را واميكند يا همميگذارد؟ هيچكدام. چشم همينجا است و مال اين عالم است، آنجا چشم نيست. پس عقل كارش اراده است اما كاركن چشم است، همگذاشته ميشود و واميشود. عقل اراده ميكند بدن حركت كند، بدن حركت ميكند. كاركن بدن است، علّت فاعلي حركت، بدن است. و اگر همينهايي را كه عرض ميكنم بدست بياريد مطلبهايي را كه مكرّر ميپرسيد و من هم جواب ميگويم ا مّا ميفهمم كه نفهميدهايد از همينها مطلب به دستتان ميآيد.
عرض كردهام مكرّر كه تقديرات جميعش با خدا است، اين اراده صادر از خدا است، بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. اراده كار او است، ديگر باقي كارها كار او نيست، كار او نبايد باشد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، سرّ قدَر را بخواهيد در اعمال عباد و در اعمال مخلوقات بفهميد، از همينراه فهميده ميشود. و بدانيد اين مطلب دست هيچكدام از اينهايي كه كتاب نوشتهاند، اسمشان هم حكيم بوده، نيست. نه حكيم بودهاند، نه هم آنچه نوشتهاند حكمت بوده. پس كار عقل اراده است، اراده كار عقل است، بدء اين اراده از عقل است، عودش به سوي عقل است. بدن هم كاري ميكند، كار بدن چهچيز است؟ شمشير ميكشد گردن مردم را ميزند. اين كار بدن است، اينها هم همه حقيقت است، مجاز نيست. همه سر جاي خود حقيقت است معذلك هيچ پايين نيامده، بالا نرفته. قلم حركت كرده، قلم را دست حركت داده. دست حركت كرده، دست را اعصاب حركت داده، به همينترتيب ميرود تا پيش روح. روح اينها را حركت داده، به هميننسق ميرود تا پيش خيال. خيال، روح را واداشته كه اينها را حركت بدهد، نفس واداشته خيال را كه خيال وادارد حيات را كه حيات وادارد روح بخاري را كه روح بخاري وادارد اعصاب را كه اعصاب وادارد دست را كه دست حركت بدهد قلم را و قلم حركت بكند. و ببينيد چندنفر هم هستند كه اين قلم را حركت ميدهند، همه هم كار خودشان را ميكنند. ميخواهيد درست مطلب را بيابيد واللّه مامن شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و جميع آنچه جزئيات و كليّات در ملك خدا واقع ميشود، هفتمرتبه فعل از خدا به آن بايد تعلّق بگيرد تا بشود. آن هفتمرتبه فعل، جميعش روش هستند و اين هفتمرتبه فعل بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است معذلك افعال عباد هيچ از خدا نيست، بدئش از خدا نيست، عودش به سوي خدا نيست و هيچ نه جبري كرده نه تفويضي كرده. غافل مباشيد انشاءاللّه، كار عقل همين كه اراده كند، ديگر كاري ديگر نميكند. عقل خودش بيايد اينجا نماز كند، نه نميآيد. كارش همين كه واميدارد بدني را نماز ميكند. اين را بلند ميكند، خم ميكند، به خاك مياندازد. پس خودش هم نماز كرده واقعاً، او اين قصد را نميكرد و اين اراده را درست نميكرد، اين نماز، نماز نبود. نماز آن است كه آدم توجّه داشته باشد، از روي قصد باشد و حضور قلب داشته باشد. لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري كسل نباشيد. پس اراده كار عقل است، عقل كار خودش را ميكند، اراده ميكند آنوقت نفس هم مشغول كار خودش ميشود. اگر روح، عقل درش هست واميدارد اين را به كار خودش. آنوقت نفس واميدارد خيال را به كار خودش. خيال كاري به نفس ندارد. غافل مباشيد، پس كار عقل را تميز بدهيد انشاءاللّه، كار عقل اين است كه اراده ميكند و بس. و ايني كه معروف شده جزئيّات پيش عقل حاضر نميشوند، از همينباب است. كار عقل اين است كه كلّي ادراك كند و يكپاره جاها اشتباه كردهاند. اشتباه از اينجاها است چيزي ترائي كرده براشان، حاقّش را برنخوردهاند، براشان مشتبه مانده. عقل پيش از آني كه كاري بكند آنچه مسخّرش هست همه را ميداند سرجاش. كاتب هرحرفي را ميداند چه شكل بايد نوشت، ميداند چهجور بايد نوشت، ميداند كجا بايد نوشت، ميداند هرنقطهاي را كجا بايد گذارد، تشديد را كجا بايد گذارد، دندانههاي تشديد چطور باشد، جميعش را عقل ميداند و همه را سرجاي خود ميداند و جميع جزئيّات حروف و كلمات كتابت را ميداند. پس در آن واحد، در حال واحد به جميع آنچه ميخواهد بكند مطّلع است. احتياجي ندارد تعلّق خاصّي بگيرد تا بداند، پيش از تعلّق گرفتن ميداند، آنوقت بدن را واميدارد كه بنشين بنويس. حالا بدن كه ميخواهد بنويسد طول ميكشد. از همين راه است كه قرآن يكدفعه نازل شد بر پيغمبر و پيغمبر همه را ميدانست و در بيستوسه سال طول كشيد تا نوشته شد. مثلاينكه شما مطّلعيد بر جميع اين بيستوهشت حرف و تركيبات اين بيستوهشت حرف. پس شما شخص عالمي هستيد در علم كتابت كه نهايت ندارد علم شما. چقدر ميشود تركيب كرد اين بيستوهشت حرف را؟ ابجد، باجد، دابج وهكذا بينهايت. آنچه نوشته شده است و ميشود تمامش در اين بيستوهشت حرف است و تماماً اين بيستوهشت حرف را دارند. اين بيستوهشت حرف بيشتر نيست. پس شما در نفس خودتان در حال واحد در آن واحد به جميع تركيبات حروف مطّلعيد، هرخطي را ميدانيد لكن آن عقل مينشاند بدن را. حالا كه مينشيند به نوشتن، معلوم است روزي يكجزو، يكصفحه، يكورق، هرچه مينويسد نوشته ميشود. مدّتها طول ميكشد تا چيزي نوشته ميشود.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه اگر درست يادش گرفتيد چه عرض كردم، هم معني اينكه قرآن تمامش در شب قدر نازل شد بر پيغمبر به دستتان ميآيد. همه قرآن را پيغمبر ميدانست هميشه لكن بيستوسه سال طول كشيد و خوردهخورده فرمايش كردند و نوشتند تا تمام شد. و همينجور است تمام ملك خدا در پيش خدا تمامش حاضر است به جهت اينكه براي خداوند عالم انتظاري نيست. خدا خلق كرده است جميع گذشتهها را، همين حالا هم خدا خلق ميكند، بعد از اين هم آنچه بايد خلق كند خلق كرده خدا اما پيش ما كه ميآيد آيندهها هنوز نيامده، گذشتهها گذشته، ما در حال واقعيم. پيش خدا چه گذشته باشد چه آينده چه حالا مساوي است، فرق نميكند. بهجهتي كه براي خدا ديگر انتظاري نيست، همان دفعه اوّل خدا آنچه خواست گفت كن و يكون شد، لكن در مقامات پايين كه ميآيد معلوم است به تدريج هرچيزي در وقت خودش خلق ميشود. همين حالا هم خدا به تدريج كار ميكند. خدا حالا فردا را هنوز خلق نكرده، خدا فردا را فردا قرار داده، حالا قرار نداده. فردا كه ميآيد، امروز ميرود پي كارش. تمام اينها را از روي اين گرده برداريد كه تمام كارهاي خودتان را به اراده عقل ميكنيد، عقل شما اراده ميكند برود به سفر، آنوقت واميدارد بدن را كه ميخواهيم برويم به مكّه. بدن بخواهد برود بايد طي مسافت كند، راه افتد برود. فردا بيايد، پسفردا بيايد، همينطور خوردهخورده برود تا به مكّه برسد؛ لكن عقل، مكّه را ميداند. در آن مثالي كه عرض كردم در كسب و كارتان فكر كنيد، خدشه هم نميرود. آنچه را ميداند عقل همه را دفعةً واحدة ميداند، آن عقل هم نيست، آن پستتر از عقل است. نفس شما است كه ميداند و خيال شما هم نيست. مقام نفس بالاتر است از خيال. پس آن معلوماتي را كه ميداند آن كاتب آنطوري كه ميداند كتابت بايد كرد. آن نجّار به طوري كه ميداند بايد نجّاري كرد، آن حدّاد آنطوري كه ميداند بايد حدّادي كرد. همه را ميدانند، هيچ احتياجي ندارند كه دوباره بروند يادبگيرند. همه را ميدانند در آن واحد لكن توي خيالش همه حاضر نيست. پس معلومات انسان، و اين مرتبهاي از مراتب انسانيّت است كه انسان معلومات خودش در يكآن پيشش حاضر است، اما توي خيالش همه حاضر نيست، توي بدنش هم حاضر نيست. بسم اللّه الرحمن الرحيم را ميداني لكن اوّل بسم ميگويي، بعد الله بعد الرحمن بعد الرحيم. توي خيال هم اوّل بسماللّه را نيّت ميكني، بعد نيّت حمد، بعد نيّت سوره را. ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه لكن تمام قرآن را در نفس خودتان ميدانيد اما توي خيالتان نميدانيد مگر همان سورهاي را كه ميخوانيد، مگر همان كلمهاي كه توي زبانتان است. خيال هم همينطور به تدريج خيال ميكند. بله، اينقدر هست كه نسبت خيال با بدن مثل نفس است نسبت به خيال. پس شما جميع آنچه را ميدانيد، بيستوهشت حرف را ميدانيد و بينهايت است علم شما به اين بيستوهشت حرف. پس شما بينهايت عالميد به بينهايتي خودتان. اما در توي خيال، خيال ميكند سوره حمد ميخوانم. خيال مجملاً اراده ميكند سوره حمد را يكدفعه، وقتي ميآيد توي زبان تا خوانده شود طول ميكشد. اوّل بسماللّه ميگويي، بعد اين آيه را، بعد آن آيه را، تا آخر سوره؛ آنجا به يكلحظه نيّت كردي. توي خيال نيّت ميكني اين ماه را روزه ميگيرم، پس يكماه را ميگيري توي خيال. وقتي بدن را واميداري روزه بگيرد، سيروز طول ميكشد تا بگيرد. پس ببينيد آنچه خيال بايد بكند و خيال مأمور است به عمل، او كرده است اگرچه در توي دنيا، دنيا وفا نكند به آن نيّت. پس ما نيّت ميكنيم اوّل ماهرمضان كه يكماه روزه ميگيريم، او روزههاش را تمام گرفت، كارش تمام شد. اما حالا كه بايد بگيرد و اينجا يكماه بايد بيايد روز به روز، روزه بگيرد تا سيروز روزه تمام شود. پس اين بدن هنوز روزه نگرفته و آن خيال روزه گرفته. ملتفت باشيد كه اينها بياغراق است عرض ميكنم، اينها هيچ مناسبات نيست، اينها حقايق ايمان است و حقايق دين و مذهب است عرض ميكنم از همين باب است كه مؤمن در حال واحد، در آن واحد قصد ميكند كه آنچه خدا بگويد من قبول دارم و هركار بگويد من بكنم. اين بينهايت مؤمن است، همهجاش. اما همهكاري ميكنم، اين طول ميكشد تا بكند. آيا حيات باشد كه بكنم يا بميرم؟ بخصوص در نيّت حج وارد شده كه نيّت داشته باشي و بگويي من نيّت دارم احرام بگيرم، اما اگر در بين احرام ناخوش شدم، ميدانم تو نخواستهاي. پس نيّت داري اما شرطش اين است كه انشاءاللّه افعل ان لميشأ لاافعل. من به حول و قوّه خودم هيچكار نميتوانم بكنم. در جميع كارها بايد متذكّر باشد انسان كه اگر خدا خواست اين كار را ميكنم، نخواست نميتوانم بكنم، در جميع كارها بايد متذكّر باشي كه اگر خدا خواست. گاهي ائمّه كه تعليقه مينوشتند به جايي كاتب نوشته بود مثلاً كه كاري را ميكنم، انشاءاللّه پشتش نبود. ميفرمودند چرا انشاءاللّه ننوشتي؟ رادّه ميگذاشتند و انشاءاللّه مينوشتند. پس خلق تمامشان اينجور بايد حالتشان باشد، انشاءاللّه افعل كذا و ان لميشأ لاافعل. نميتوانم بكنم. «ان شاء» آن تقديرات خدا است و آن فعل ما نيست اصلاً اما انشاء البته افعل و ان لميشأ البته لاافعل. و ملتفت باشيد اينها اضطرار هم نيست، جبر هم نيست. آنهايي كه نفهميدهاند، توي راهش نبودهاند اصلاً. پس اراده دارم، از نيّتم اين است كه هرچه او بيارد من به چشمم بگذارم، قبول كنم، اطاعت كنم. پس اين ايمان را خدا داده، اوّل خدا اراده كرده تو مؤمن باشي، آنوقت تو همچو قصدي داري كه خدا هرچه پيش من بيارد و از من بخواهد، من بكنم. بگويد نماز كن روزه بگير، نماز كنم روزه بگيرم. خمس بده خمس بدهم، زكات بده زكات بدهم، حج برو حج بروم. چون اين نيّت را داري پس تو حج كردهاي، نماز كردهاي، روزه گرفتهاي، خمس دادهاي، زكات دادهاي. نيّتت اين است كه ماهرمضان بيايد روزه بگيري، وقت نماز شد نماز كني، مستطيع شدي حج بروي، مالت به حدّ زكات رسيد زكات بدهي، چون در نيّتت هست، همه را كردهاي. در اين خصوصها چقدرها احاديث هست و حلّ اشكال شده. ميپرسند كافر در دنيا چندسالي بيشتر عمر نكرده، صدسال، پنجاهسال، چهلسال كافر بوده در اين عمر خودش و ميميرد، حالا خدا او را ميبرد در جهنّم ابدالابد عذاب ميكند، اين ظلم است. عقل ما همچو ميفهمد كه هركس هرقدر بد كرده، يكآن بد كرده يكآن عذابش كنند، اگر يكروز بد كرده يكروز عذابش كنند، يكسال بد كرده يكسال عذابش كنند و هكذا. ديگر يكروز تقصيري كرده تا عمرش هست هميشه چوبش ميزني، ظلم است، عدل نيست. اين چطور است كه كافر را در جهنّم الي ابدالابد عذاب ميكنند؟ فرمودند بنيّاتهم خلّدوا چراكه كار انسان همهاش نيّت است. آني كه مكلّف است عقل است، به او گفتهاند نماز كن، به غير او نگفتهاند نماز كن. به ديوانه نگفتهاند نماز كن. حتي عرض ميكنم در اطفال اين عقل هست اما ضعيف است، بچهها ديوانه نيستند اما چون كه عقلشان ضعيف است نگفتهاند نماز كن و آدم تميز ميدهد، نگاه كه ميكند به بچهها ميفهمد بچهها ديوانه نيستند و در بچهها چون عقلشان ضعيف است تكليفشان نكرده و در مجانين چون عقلشان رفته تكليفشان نميكند. عقل شرط تكليف است، شرط تكليف عقل است، تا عقل به سرشان نيايد خدا تكليف نميكند. پس عقل مأمور است، خدا با عقل حرف ميزند، كسي كه عقل ندارد خدا با او حرف نزده و نميزند. عقل خيلي كارها ميتواند بكند، قصد كند كه خدا تا خدا است من بنده باشم و بندگي كنم، خدايي او را قبول دارم، پس اشهد ان لا اله الاّ اللّه را او گفته. چقدر هم گفته؟ بينهايت. پس او دايم لا اله الاّ اللّه گفته. او قصدش اين است كه دايم هرچه رسول از جانب خدا بيارد من قبول دارم و ايمان به او دارم، پس سر هم او ميگويد اشهد انّ محمّداً رسولاللّه، اشهد انّ عليّاً ولياللّه پس او دايمالصلوة است، دايمالذكر است لايستحسرون عن عبادته و لايفترون فتوري براش بهم نميرسد به هيچ وجه من الوجوه، دايم اين اعمال را ميكند. توي نفس ميآيد جوري ديگر ميشود، توي خيال ميآيد جوري ديگر ميشود، توي حيات ميآيد جوري ديگر ميشود، توي بدن ميآيد، ديگر توي بدن جوري ديگر است. در بدن بايد در همين ازمنه حركت كند، نميتواند يكمرتبه كارهاش را به اتمام برساند. اما عقل يكمرتبه به اتمام رسانده. همينكه نيّتش اين است كه هرجا هست، هرچه خدا پيشش بيارد اعتقاد كند و عمل كند، او بينهايت مؤمن شده است.
انشاءاللّه غافل مباشيد در يكفقره دعايي است و بخصوص خودم ديدهام، عرض ميكند خدايا من مقصّر هستم، عاصي هستم اما يك عذري ميآرم ــ و عرض ميكنم بدانيد اينها را معصوم گفته كه شما ياد بگيريد و بگوييد و اعتقاد كنيد ــ عرض ميكند خدايا من مقصّر هستم، عاصي هستم، اما ميدانم محبوبترين چيزها پيش تو توحيد تو است. اين است كه شرك نداشته باشم. خدايا من شرك ندارم، همچنين آن مسائل محبوبهاي كه به عقل من رسيده قبول دارم حالا كه قبول دارم پس آنجاها معصيت تو را نكردهام، معصيت تو را اينجاها كردهام. به جهت خاطر آنجا، تو بگذر از معصيتهايي كه اينجا كردهام.
باري، پس عقل كارهاي خودش را تمام به انجام رسانده و هيچ تقصير درش نيست. همچنين آن كافر هرچه دارد نكرا و شيطنت است چنانكه درباره معاويه فرمودند معاويه عقلش كجا بود؟ عرض كردند پس اين چه بود كه او داشت؟ اينهمه تدبير كرد بطوري كه اميرالمؤمنين را عاجز كرد؟ فرمودند تلك النكراء تلك الشيطنة اين نكرا و اين شيطنت را بله داشت و اين نكرا و اين شيطنت آنجور جنوني نيست كه رفع تكليف را بكند. جنوني است كه همه مردم دارند، مردم تمام مجانينند اما نه مجانين غيرمكلّف. غافل مباشيد كه اين حرفي را كه ميزنم يكطبقه از كتاب و سنّت را حلّ ميكند. خيلي جاها ميفرمايد اكثرهم لايعقلون، اكثرهم لايعلمون، اكثرهم لايؤمنون، صمٌ بكمٌ عمي فهم لايعقلون خوب اگر اينها صُمّند، بُكمند، عُميند كه تكليفي ندارند. مثل الاغند، الاغ را خدا چه تكليفي كرده؟ و اگر تكليف نداشته كه ملامتي ندارد. پس صم و بكم و عمي هستند به اين معني كه لهم اعين لايبصرون بها الحق و لهم اذان لايسمعون بها الحق، لهم قلوب لايفقهون بها الحق، لهم السنة لايتكلّمون بالحق صمٌ بكمٌ عمي فهم لايعقلون پس مجنون نيستند به جهتي كه ميدانند بايد بكنند، ميدانند حجّت خدا تمام است و مجنون هستند به جهت اينكه باوجودي كه ميداند حجت خدا تمام است، باز مسامحه ميكند. پس نكرا دارند، شيطنت دارند، حجّت خدا هم تمام است. اما ديوانگان لايعلمون، لايعقلون و همينها جايي هست كه تمنّا ميكنند كه كاش ما مجنون بوديم و تكليف نداشتيم. تمنّا ميكنند كفّار كه كاش ما سگ بوديم، خوك بوديم. جايي هست كه كفّار تمنّا ميكنند كه كاش ما خاك بوديم يقول الكافر ياليتني كنت تراباً. در جايي هست كه واميدارند كه تمام مخلوقات هركسي حقي به كسي دارد تقاص حق خود را بكند. حتي اگر گوسفند جماء به قرناء شاخ زده باشد آنجا واميدارند آن قرناء را كه حالا تو پس بزن، تلافي كن. او هم تلافي ميكند. وقتي تلافيها شد و ميزان عدل برپا شد، آنوقت خطاب ميكنند به حيوانات كونوا تراباً و همه خاك ميشوند، آنوقت كفّار ميگويند كاش ما مثل اين حيوانات بوديم، جانمان فارغ بود. و ببينيد توي همين دنيا يكپاره صدمات هست كه وقتي وارد شد آدم راضي ميشود كه كاش من نبودم، كاش من مرده بودم، كاش متولّد نشده بودم و اين صدمه را نميديدم. مريم وقتي زاييد ديد زاييده و شوهري نداشته. ازبس وحشت كرد همچو كه زاييد گفت ياليتني متّ قبل هذا كاش من مرده بودم پيش از اين و نبودم و كنت نسياً منسيّاً من حالا چهجور به گردن اين مردم بگذارم كه من كار بد نكردهام؟ اين بود كه به جهت تسلّي به او گفتند بگو از بچّه بپرسند، بچّه خودش حرف ميزند. وقتي آمدند ديدند كه بچّه زاييده ريختند برسرش، گفتند ماكان ابوك امرء سوء و ماكانت امّك بغيّاً پدرت كه آدم بدي نبود، مادرت كه زناكار نبود، چطور شد كه در اين ميانه بدكار درآمدي؟ اشاره كرد كه از اين بچّه بپرسيد، رفتند پيش بچّه از آن بچّه پرسيدند. بناكرد حرفزدن قال انّي عبداللّه اتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و جعلني مباركاً اينما كنت و اوصاني بالصلوة و الزكوة مادمت حيّاً اينها را كه گفت مردم يكخورده خودشان را گرفتند، همهشان هم باورشان نشد، چهارتايي باورشان شد و دست از مريم برداشتند.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه صدمات دنيايي خيلي اتّفاق ميافتد، هم از براي آدمهاي خوب هم از براي آدمهاي بد. ائمّه را ميبردند، اهلبيت را كه به شام ميبردند از حضرت سيّدسجّاد است نقل ميكنند كه فرمود كه كاش مادر مرا نزاييده بود و من شام را نميديدم. منظور اين است كه صدمات دنيايي ميرسد به جايي كه انسان راضي ميشود نباشد. حالا آن صدماتي كه كفّار ميبينند تمنّا ميكنند كه ما كاش خاك ميشديم، اينجا هم نبوديم. تمنّا ميكنند كه كاش ما اصلش نبوديم و فايدهاي براشان ندارد. پس كفّار تمنّا ميكنند به صورت هرحيواني باشند كه آن عذاب براشان نباشد. به صورت خاك باشند كه آن عذاب براشان نباشد. تمنّا است، بعمل هم نخواهد آمد.
باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه فرمودند چون از نيّت مؤمن اين است كه هروقت هرجا هست همهجا خدا را قبول داشته باشد، توحيد كند خدا را هر وقت هرجا هست نبوت را قبول داشته باشد، بتواند نماز كند، روزه بگيرد، حج برود، خمس بدهد، زكات بدهد، چون نيّتش اين است و حالا آيا نيّتش اين است كه هزار سال اينطور باشد؟ نه. تا ملك خدا هست نيّتش اين است كه چنين باشد. پس بينهايت اين عمل صادر شده، پس بينهايت او را ميبرند به بهشت. يهودي از نيّتش اين است كه هرجا هست تا هست يهودي باشد، بينهايت اين نيّت را دارد، خدا هم به همان نيّت خودش به جهنّمش ميبرد، بينهايت عذابش ميكند. نصاري از نيّتش اين است كه هرجا هست تا هست نصاري باشد، بينهايت اين نيّت را دارد، خدا هم به نيّت خودش به جهنّمش ميبرد، بينهايت عذابش ميكند. به همينطور هر ناصبي، هر بابي، هر باطلي نيّتش اين است كه تا هست هرجا هست همانجوري كه هست، همانطور باشد. خدا هم تا هست عذابش ميكند. پس عمل كرده در اينجا، آني كه مكلّف است عمل كرده. آن كسي كه دزد است حالا اينجا هم نيّت دزدي را دارد، نهايت او را گرفتهاند، بستهاند، نميتواند دزدي كند. تا ولش كردند باز دزدي ميكند. انشاءاللّه ملتفت باشيد از همين نمرهها است كه در بعضي از احاديث فرمودهاند مؤمن آنچه عبادت در حال صحّت ميكرده وقتي كه ناخوش ميشود، ديگر نميتواند آن عبادت را بكند، خدا قرار داده كه آنچه عمل در حال صحّت ميكرد تمامش را خدا ميفرمايد در حال ناخوشي پاش مينويسند همچنين كافر تمام كفرهايي كه در حال صحّت ميكرد، حالا ناخوش شده، نميتواند آن كفر و آن دزدي و حيزي را بكند، همه آنها را در حال ناخوشي پاش مينويسند. اين اينجا افتاده و شراب هم نميخورد، مست هم نيست، در حال صحّت ميخورد حالا هم ميخواهد بخورد، پاش مينويسند. پس آني كه قصد دزدي دارد، او دزد است. دست و پاش را بستهاند، كسي ديگر او را بسته، دخلي به خودش ندارد. و اين مطلب دامنهاش خيلي وسيع است، تو نيّت خير داشته باش، يك وقتي بلغمي مانع شد، بالعرض است جلوش را گرفته. تو نيّت خير داشتهاي اين عرض آمده، حالا اين كار تو نيست، تو نميخواستي نگاه به جايي بكني لكن در بدن خون زياد بود و دل رفت و نگاه كرد. اين بالعرض است، كار خون است، كار تو نيست. ديگر تفصيل اينها را بخواهم بدهم، پوستكندهاش مصلحت نيست گفتنش. باز فكر كنيد انشاءاللّه، پس عرض ميكنم كارهاي بد مؤمن تمامش از اعراض است. مؤمن هرچه كار بد دارد، اعراض داشته است، آن اعراض چون واشداشته به آن كار، آن شخص مؤمن مظلوم است. آنجايي كه ميزان عدل نصب ميكنند ميگويند تو مظلومي چرا كه تو را گول زدهاند، آن كسي را كه گول زدهاند ميآرند كه اين مظلوم بوده، گول خورده، كاريش ندارند و آن كسي كه گول زده ميآرند انتقام از او ميكشند. و انشاءاللّه ملتفت باشيد كه اين چشمروشني است براي مؤمنين. پس مؤمن را بله، شيطان گول ميزند. شيطان را ميآرند از او مؤاخذه ميكنند، چرا فريب دادي اين را؟ اينهايي كه گول خوردند، شخصي كه گول خورده ميگويد من نميدانستم اين گولم ميزند، گوش به حرفش دادم، گول خوردم. يك طوري بود كه من گول خوردم، خيال كردم رفيقم است، ناصحم است. و از اينجا بيابيد كه آدم در توي بهشت هم معصيت نكرد، معصوم بود، مطهّر بود، خدا را هيچبار معصيت نكرد لكن گول خورد، مظلوم شد. اما حالايي كه آدم مظلوم شد و گندم را به خوردش دادند، اقتضاي گندم اين بود كه از آنجا بيايد پايين و آمد. يك كسي را مياندازند شراب به حلقش ميريزند، يا گولش ميزنند كاسهاي ميگذارند پيشش خيال ميكند شربت قند است و نميداند چيست و برميدارد ميخورد. اتّفاقاً شرابي است، عرقي است، مسكري است، كوفتي است، آتشكي است. اين گولخورده كه خورد اين زهرمار را، خودش نميخواست بخورد، اين شاربالخمر نيست، حدّش هم نميزنند. نه توي اين دنيا حدّش ميزنند نه در آخرت عذاب شاربالخمرش ميكنند اما حالا كه خورده آيا مست هم نشود؟ نه، خدا قرار داده كه هركه خورد اين مسكر را، چه به زور چه به رضا، چه از روي دانايي چه از روي ناداني، هركه خورد مست ميشود. بسا فحش هم ميدهد، بسا آخوند هم باشد و عمامه هم داشته حالا ميبيني آخوند عمامه را برداشت، كشف عورت هم كرد، رسوا هم شد. لكن ايني كه گول خورده است مظلوم است. خدا نه در دنيا عذابش ميكند نه در آخرت عذابش ميكند. اما حالا مست شده، مستي ميكند، فحش ميدهد، اين كارهاي هرزگي را ميكند. بخواهند سترش كنند، بايد جايي او را بخوابانند، قدري كه گذشت آرام كه شد، مستي از سرش درميرود. خدا ستّارالعيوب است، خدا اينجور ستر ميكند. در جايي اگر گول خورد يكجاييش مياندازد كه مستيش تمام شود در خلوت و خدا ميداند همچو شده و همچو ميكند. ستّارالعيوب است، غفّارالذنوب است، اينجور كار را با مؤمنين ميكند، با كفّار نميكند به جهت اينكه كافر نيّتش اين است، قصدش اين است كه تا هست بر اين وُتيره راه برود. دزد است ميخواهد تا هست دزدي كند، حيز است ميخواهد تا هست حيزي كند، نجّار است ميخواهد تا هست نجّاري كند و هكذا عادل است ميخواهد تا هست تقلّبات نكند، هركس اهل هركاري است ميخواهد تا هست آن كار را بكند. اگر گاهي نكرد معلوم است مانع از خارج پيدا شده نگذاشته بكند. ملتفت باشيد اگر چنين است پس هفتاد و سه فرقه و ملّت كه يك ملّتش بر حق است، آن هفتاد و دو فرقه ديگر ادّعاي اسلام هم ميكنند ولكن اهل باطلند و اهل جهنم. به جهتي كه تمامشان قصدشان اين است كه تا هستند در آن راه باطل كه دارند بروند و فرقه ناجيه هم از قصدش طلب نجات است، از قصدش اين است كه تا هست اقرار به خدا و اقرار به رسول خدا داشته باشد، اقرار به ائمّه هدي داشته باشد، فرمايشات ايشان را عمل كند. چون چنين است ابداً اهل نجات است. باز اگر از براي اين مانعي بهمرسيد، مانعي آمده نگذارده اين كاري كه ميخواسته بكند. آن مانع آمده، براي او هم حكمي است، دخلي به خود مؤمن ندارد. احكام موانع را بر موانع وارد ميآرند احكام فواعل را بر فواعل. چون مؤمن قصدش اين است تمام آنچه خدا گفته، اگر خدا بخواهد بكند، اين عين ايمان است. پس اين را هميشه در بهشت منزل ميدهند و جاش هميشه در بهشت است. كافر هم چون از قصدش اين است كه هميشه كافر باشد و خودش كه همين قصدش شد از او صادر شده، اين ابداً در جهنّم منزلش است. تابعين را هم اگر تابع كفر بوده عذابش ميكنند، اگر تابع ايمان بوده ثوابش ميدهند.
خلاصه ملتفت باشيد منظورم اين است كه عقل مشغول كار خودش است بينهايت، آنوقت در اين دنيا بسا مهلتش ندهند كه كارش را اينجا به انجام برساند، بميرانند او را، نتواند عمل كند. آن عامل به عمل خودش هست بينهايت. مثل اينكه شما ميبينيد تمام حروف را ميدانيد، تركيب حروف را بينهايت، اما توي خيالتان همه يكدفعه حاضر نيست، توي بدنتان هم يكدفعه حاضر نيست. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 10 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل انيكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شيء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»
هر چيزي كه بايد درش تصرّف بشود و خودش نميتواند كاري بكند، آن مخلوق است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس مخلوق را حركت ميدهند حركت ميكند، ساكن ميكنند ساكن ميشود. و اين مردمي كه مدّ نظرتان است اسمشان هم حكما و صوفيّه و زهرمار، هرچه هست، هيچ توي اينجور چيزها فكر نكردهاند. مخلوق هيچ چيز از خودش مالك نيست، هر جورش ميكنند ميشود، اين مخلوق است. مثل اينكه خالق كسي است كه هيچ محتاج به غير نيست، هر كار ميخواهد ميكند و اين خالقي كه عرض ميكنم از اسمهاي پست خدا است، از اسمهاي بالاش نيست چراكه خدا عالم بود و هنوز خلق را خلق نكرده بود. خالق اسم آن فعلي است كه تعلّق گرفته به خلقت و خلق را خلق كرده و به يك لحاظ فعل متعلّق جزء مفعول نيست. فكر كنيد همهجا ميفهميدش. پس فعلي از فاعل تعلّق ميگيرد به مفعول و مفعول را ميسازد، حالا فعل خودش جزء اين مفعول نميشود. پس مفعول اجزاش را هم بايد ساخت و فعل فاعل اگر نباشد اين مفعول نيست. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم كه خيلي مطالب درش هست. پس فعل مفعول فعل خودش است، صادر از خودش است و فعل فاعل هم صادر از فاعل است و فعل فاعل جزء مفعول نميشود. نه علّت مادّيش ميشود، نه علّت صوريش ميشود، نه علّت فاعليش ميشود، نه علّت غاييش ميشود. و اين مردم هيچ پيرامونش نگشتهاند و اصلش راه به دستشان نبوده.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، مفعول فعلي دارد، فاعل هم فعلي دارد. همينجوري كه عرض ميكنم و همين مثالها كه عرض ميكنم توش فكر كنيد و همه عالم مثالش است. پس ميشكند كاسه را شكننده، پس فعل فاعل تعلق به اين كاسه گرفته، كاسه را شكسته. فعل فاعل بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است و شكستن فعل اين كاسه نيست و اين كاسه شكسته شده است نه فعل اين به او ميچسبد، نه فعل او به اين ميچسبد. فعل اين فاعل كه كاسه را شكست، فعلش جزء كاسه نشد، در اندرون كاسه است، در بيرون هم نيست. آن فعل فاعل بعينه مثل تقديرات خدا ميماند، مثل فعل خدا ميماند. اگر فاعل فعل نكند، منفعل منفعل نيست، منفعل نخواهد شد كاسه؛ ميشكند كاسه را و كاسه شكسته ميشود. فعل اين شكسته شدن است، اين شكسته شدن هيچ كار شكننده نيست. همهجا فكر كنيد كه خيلي مطالب بلند بلند به دست ميآيد. عرض ميكنم مسأله جبر و تفويض واللّه منحصر است علمش به آلمحمّد و واللّه تعليم احدي غير از آلمحمّد نكردهاند اين مسأله را، و ايشان واللّه تعليم نكردهاند اين مسأله را به غير از آن مؤمنيني كه بخصوص خواستهاند تعليمشان كنند. پس هركس هرچه صوفي باشد، هرچه حكيم باشد، همينكه در طريقه حق واقع نيست، اين هرچه ميگويد هذيان ميگويد.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، كوزهگر فعل خودش صادر از خودش است، بدئش از خودش است، عودش به سوي خودش است و فعل اين كوزهگر جزء اين كوزه نيست. نه مادّه اين است نه صورت اين است، نه در ظاهر اين است نه در باطن اين است، نه روح اين است نه بدن اين است. باوجودي كه اگر كوزهگر اين را نميساخت، كوزهاي نبود. حالا كه ساخت، كوزه يا بزرگ است يا كوچك، يا خوشگل است يا بدگل. كاسه و كوزه فعلي دارند، فعلشان مال فاعل نيست. اين كوچك بودن، كار ظرف كوچك است. كوزهگر كوچك است يا بزرگ، ميخواهد كوچك باشد ميخواهد بزرگ، دخلي به كوچك بودن كاسه ندارد. و عرض ميكنم مسأله جبر و تفويض و آن حاقّ مسأله امر بينالامرين ببينيد به چه آساني است و ببينيد مردم چقدر پرتند! پس كوزهگر فعلي از او صادر ميشود، آن فعلش وسعت كاسه نيست، تنگي كاسه نيست، خوشگلي كاسه نيست، بدگلي كاسه نيست و تمام آن فعل فاعل به تمام اين كاسه تعلّق گرفته. اگر وسيع است او وسيعش كرده اين وسيع شده، تنگ است او تنگش كرده اين تنگ شده. اگر كوزه خوشگل است كوزهگر خوشگل ساخته كه اين خوشگل شده، بدگل است كوزهگر بدگل ساخته. پس فعل فاعل چون جزء اين كاسه نيست ميگويي كاسه بزرگ است، كاسه كوچك است، كاسه از سنگ است، كاسه از مس است. فاخور چكاره است؟ فاخور نه سنگ است، نه مس است لكن اگر فاخور نبود، كاسه نبود. پس فعل كاسه دخلي به كاسهساز ندارد، بدئش از كاسه است، عودش بسوي كاسه است و او بايد خود اين را درست كند و فعل اين را درست كند. راهش خيلي واضح است، بعد از آني كه اصرار ميكند حضرتامير كه اصلش شما اينجور حرفها را نزنيد، بحر عميق فلاتلجه تا ميروي پا در اين دريا بگذاري غرق ميشوي. طريق مظلم فلاتسلكه راهي است تاريك، هيچ روشني توش نيست، تاريك اندر تاريك است. آن آخر كار ميفرمايد في قعرها شمس تضيء در قعرش، در عمقش كه كسي فرورفت، ميبيند شمسي است واضح و روشن. داخل بديهيّات است، خيلي آسان است، هيچ مشكل نيست. به آنجا نرسيدي مشكل است در نهايت اشكال. پس به همين زبانهايي كه عرض ميكنم و از اين زبان آسانتر خيال مكن ميشود گفت. پس معلوم است فاخور سازنده اين كوزهها است و فعلش هرجور كه خواسته ساخته راست است، هرطور توانسته ساخته راست است، حكمتها بكار برده و ساخته. حالا آيا اين كاسه حكيم است؟ آيا كاسه قادر است؟ آيا فعل اين فاعل روح شده توي بدن كاسه؟ آيا فعل فاعل صورتي شده روي كاسه و ميشود ديدش؟ پس عرض ميكنم فعل فاعل نه روح ميشود در بدن كاسه، نه روحشان است نه بدنشان، نه خوبيشان است نه بديشان، باوجودي كه اگر خوشگل است او خوشگل ساخته، اگر بدگل است او بدگل ساخته. اگر وسيع است او وسيع ساخته اگر تنگ است او تنگ ساخته.
پس بر همين نسق در هرجايي دلتان ميخواهد بنشينيد فكر كنيد. راه فكرش اين است كه عرض ميكنم. فعلي دارد كاسه صادر از كاسه، خوشگل است بدگل است، آب خيلي ميگيرد آب كم ميگيرد، معلوم است هرجوري هست بايد ساختش كه آنجور شود. ملتفت باشيد و اگر اينجور گرفتي آسان آسان ميفهمي. تمام ملك خدا توي چنگ خدا است و اين ملك خدا علّت مادّي دارد، علّت صوري دارد، علّت فاعلي دارد، علّت غايي دارد، نسبتها دارد، كثرات دارد، اينها همه را صانع كرده و كار صانع كار اينها نيست، كار صانع است. حالا آنجا را نميفهمي برگرد اينجا را درست كن. اينجا كه درست شد، آنجا آسان است. همينجور دستورالعمل دادهاند حضرت امامرضا صلواتاللّه و سلامهعليه، ميفرمايد: قدعلم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا تو اينجا پيش خودت فكر بكن و في انفسكم افلاتبصرون؟ تو ببين اين كاتب اگر اين نقشها را روي كاغذ نكشد معلوم است مركّب خودش از توي دوات بيرون نميآيد روي كاغذ نقش شود، خصوص معني داشته باشد. يك حرف را از سر جاش جاي ديگر بنويسد، مطلب بدست نميآيد. اين كاتب جميع حروف را سرجاي خود نوشته اما حروف نسبت به يكديگر دارند، اينها علّت مادّي دارند كه آن مركّب باشد، علّت صوري دارند كه الف دراز است، باء به اين هيأت است، جيم به اين هيأت است و هكذا. همچنين معنيهاش همينطور است، هرجور تركيبي كني معني ديگري ميدهد. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، آن كاتب نه خودش جزء اين كتابت شده نه فعلش جزء كتابت شده. ايني كه روي كاغذ نوشته فعل صادر از كاتب نيست، فعل صادر از كاتب آن بود كه كاتب قلم را گرفت و اين حروف را نوشت. آن فعل توي دست كاتب است، بدئش از كاتب است، عودش به سوي كاتب است، آن اصلش به اين شكل نيست. پس غافل مباشيد، ببينيد چه عرض ميكنم. آن فعل مثل تقديرات الهي است و مثل همين فعلهاي صادر از خدا است. پس علم من توي اين كتاب نيست، توي اين حروف نيست، باوجودي كه اگر من ننوشته باشم، ننوشته بودم، اين حروف هم نبود، اين كلمات نبود، اين معني نبود. پس اين مكتوب هرچه دارد از پيش كاتب آمده.
باز ملتفت باشيد اين مكتوبهايي كه رونويسي ميكنند گول ميزند. كاتبي عربي نداند كتابي عربي را رونويسي كند، كتاب تركي را بيارند پيش من، من مينويسم اما تركي را نميدانم. اينجور چيزها منظور نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم كاتب آني است كه ميداند كتابت ميكند، علم كتابت دارد، معاني را توي الفاظ ميگذارد و مينويسد. پس آن كاتب فعلي از خودش صادر است، بدئش از او است، عودش به سوي او است، آن تقديرات او است، فعل او است. مراتب هم دارد، اوّلاً آن كاتب عالم است، علم بر كتابت، مكتوب نيست. كاتب قادر است، قدرت بر كتابت، كاتب نيست. ظاهر اينها، باطن اينها، تمامش از مركّب است. صورتشان همين صورتي است كه روي مركّب كشيده شده لكن معذلك جميع جزئياتي كه در اين كتاب هست و جميع كليّاتي كه در اين كتاب هست، تمامش سرتاپاش را آن كاتب نوشته. پس همه كار او است، اما كار او است آيا كاري است كه صادر از او است يا كاري است كه از مركّب صادر شده؟ كار او است، نهايت از مركّب صادر كرده. پس تمام آنچه در كتاب است، كتاب كاتب نيست و كتاب فعل كاتب نيست باوجودي كه جميع جزئياتش را كاتب نوشته و كار او است. اما كار او است، يعني آيا صادر از او است يا صادر از مركّب است؟ پس به همين نسق ــ و نسق عجيب غريبي است ــ بدانيد كه جمله اين كاينات از مادّه ساخته شدهاند، از امكان ساخته شدهاند و عرض ميكنم امكان اصلش صادر از خدا نيست. اينها است كه آدم خيلي بايد توش فكر كند و دقّت كند و اگر كسي نداند چه ميگويم بسا شبهات هم برايش بيايد. پس خلق تكّههاي خدا نيستند كه خودش آمده باشد به اين صورتها درآمده باشد. ملتفت باشيد، ميگويم كه آنها راه نداشتهاند كه به اين واديها افتادهاند، ازبس در بيراهه فكر كردهاند، ازبس در بيراهه سير كردهاند كارشان به اينجا انجاميده كه آخر كار چه چيزها گفتند و پيش اين حكما كه ميگويي هيچ نقلي ندارد و اين دينشان است كه:
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
به غير از او كه كسي نبود، معلوم است خودش را به صورتي درآورده و خلق پيدا شده. پس غافل مباشيد شما انشاءاللّه بدانيد اصلش خدا ممكنالوجود نيست و امكان از خدا صادر نيست. خدا واجبالوجود است، خدا فعلي كه دارد قدرت است، عجز هيچ توش نيست. قدرت صادر شده از خدا، بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. آنچه خدا دارد علم است، بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. فعل خدا حكمت است بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. هريك از اينها غير ديگري هم هستند. علم خدا دخلي به قدرت خدا ندارد، خدا خيلي كارها ميتواند بكند نميكند، خيلي كارها ميداند و نميكند لكن آنچه در عالم خلق است هيچ مال آنجا نيست، هيچ از آنجا نيامده. من مكرّر چنه زدهام اينها را نميدانم كسي ملتفت شده يا نه و من طوري بيان كردهام كه بهتر از آن نميشود بيان كرد. پس جميع اشيا به جميع جزئياتشان، همه مقدَّرند، خودشان مخلوق، فعلشان مخلوق، نسبتشان مخلوق، اضافاتشان مخلوق. مثلاينكه تمام آنچه توي اين كتاب هست كاتب نوشته، خدا هم كتاب نوشته، لوح محفوظ كتابي است كه خدا نوشته. قلم برداشته و روي لوح محفوظ نوشته و لوح محفوظ مخلوقي است از مخلوقات. تمام جزئيات مخلوقات هم توي اين كتاب نوشته شده، خدا هم به آن قلم گفته بنويس ماكان و مايكون را. كتاب كار دست آن قلم است، تمام اينها نوشته شده پس كتاب بزرگ هم بعينه مثل اين كتاب كوچك است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت غافل مباشيد كه چه عرض ميكنم، ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم آن قلمي كه اين كتاب را نوشت، آن كاتب است، هيچ لوح محفوظ نيست. همه را هم ميدانست پيش از آنكه بنويسد ميدانست. مثلاينكه كاتب پيش از آنكه حروف و كلمات را بنويسد، حروف و كلمات را ميداند و آنچه مينويسد به اراده مينويسد. ميخواهد بنويسد مينويسد، نميخواهد نمينويسد. عالم هست، قادر هست. فاصله ميان لوح و قلم چقدر است؟ قلم خيلي مقامش بالاتر است از لوح، قلم فاعل است و عالم است و حكيم است و دانا، اگر نميخواست بنويسد نمينوشت چنانكه مدتهاي مديد بود و ننوشته بود، مأمور نبود بنويسد ننوشته بود. وقتي مأمور شد آنوقت بناكرد نوشتن. گفت چه بنويسم؟ خطاب شد گذشتهها را بنويس. معلوم است در گذشتهها واقع نيست كه گذشتهها را مينويسد، در حال واقع نيست كه حال را مينويسد، در آينده واقع نيست كه فردا را مينويسد و آينده را مينويسد. كسي كه امروز و فردا و گذشته و آينده و حال پيشش حاضر است، چنين كسي ماضي را در ماضي ميگذارد، حال را در حال ميگذارد، استقبال را در استقبال ميگذارد. جاي اين قلم كجا است؟ پيش از ماضي واقع است، پيش از حال، پيش از استقبال واقع است. ماضي را در ماضي نقش كرده، مستقبل را در مستقبل نقش كرده. او همه اينها پيشش حاضر است، حال و ماضي و استقبال همه را ميدانست، هيچ هم ننوشته بود. اوّلش وقتي كه گفتند بنويس ماضيها را نوشت سرجاي خود گذاشت، حال رانوشت سرجاش گذاشت. حتي اين حرفهايي كه ما ميزنيم او نوشته و سرجاش گذاشته. كاتب دانا است، مكتوب دانايي شرطش نيست، ميخواهد دانا باشند كاتب مينويسد ميخواهد نادان باشند كاتب از هر مدادي ميخواهد برميدارد و كتاب را مينويسد. بسا يك كتاب را به چند مداد مينويسد، بعضي جاهاي اين كتاب را به سرخي مينويسد تا بداني آن مطلبي ديگر است، بعضي جاهاي اين كتاب را به سياهي مينويسد تا بداني مطلبي ديگر است، بعضي جاهاش را به سفيدي مينويسد. پس حروف جسماني را با ماده جسماني مينويسد، بسا رنگ مركّبش زرد است. حروف عقلاني را با مركّب سفيد مينويسد و تمام اين حروف را اين قلم نوشته. جميع معقولات را در عقل نوشته، جميع صور نفسانيّه را در نفس نوشته، جميع خيالات را در خيال نوشته، جميع حيوانات را در عالم خودشان گذاشته، جميع نباتات را در عالم خودشان گذاشته، جميع جمادات را سرجاي خود گذاشته. پس از مواد مختلفه هم گرفته كتاب كرده، جميع الوان را او لون كرده، هم توي خيال او كرده، هم توي نفس او كرده، هم توي عقل او كرده و هكذا به همينترتيب به هميننسق جميع طعوم را او طعم كرده، جميع روايح را او روايح كرده، همه را نوشته. پس خداوند عالم با قلم قدرت خودش جميع كاينات را نوشته و ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب فمن زعم كه يكي از اينها نباشد، او كافر هم ميشود. خدا جميع چيزها را كه سرجاش ميگذارد اين واقع ميشود. حالا آن افعال از همين فواعل صادر شده، بدئش از اينها است، عودش به سوي اينها است. افعال الهي تمامش از خدا است، اينها هيچيكشان بدئشان از خدا نيست، عودشان به سوي خدا نيست. اين است كه فعلهاي خلق واقعاً حقيقةً منسوب به خلق است، از خودشان صادر شده، بدئش از خودشان است، عودش به سوي خودشان است. خلق مالكند اعمال خود را، افعال خود را. ديگر بتوانند مالك شوند افعالاللّه را، نميتوانند. مكرّر عرض كردهام و آسان هم هست و چون آسان است بسا به هيجان نميآييد كه تفكّر كنيد، به عمقش برسيد. چون به عمقش نميرسيد همينطور نفهميده ميماند.
پس عرض ميكنم آنچه در عالم خلق است تمامش مخلوق است، تمامش مصنوع است، ممكن نيست از خدا سربزند. اين فعل گرمي كار آتش است، تري كار آب است. خدا ساخته آب را و تر ساخته، خدا ساخته آتش را و گرم ساخته، گرميش را هم خدا ساخته راست است. خود آتش را هم خدا ساخته راست است و خودش آتش نيست، خودش گرمي هم نيست. آتش هيچ حرمتي هم ندارد، ما خاموشش ميكنيم، خفه ميكنيم آتش را. خدا را به پف نميشود خاموش كرد، نميشود خفه كرد و آتش را خفه ميشود كرد به پف. خدا آتش نيست، خدا آب نيست، خدا خاك نيست وهكذا خدا هيچ مخلوقي از مخلوقات خودش نيست. بعينه مثل اينكه كاتب هيچ كتاب خودش نيست. بله حالايي كه كتاب نوشت و ما هم درس بخوانيم و ملاّ شويم و كتاب بخوانيم، ميفهميم اين حروف و كلمات كه در اين كتاب است دالّ است بر اينكه كاتب توانسته كه نوشته. واضح و روشن است كه قادر بوده بر كتابت. بعد ميفهميم كه ميدانسته كه نوشته، اگر نميدانست نميتوانست بنويسد. ببينيد چقدر واضح است و روشن! ميفهميم حكيم هم بوده. توي اين كتاب مطالعه ميكني ميفهمي چه نوشته. علم فقه نوشته، علم حكمت نوشته، علم نحو نوشته، علم ساعتسازي نوشته و بايد رفت درس خواند تا بداند هرعلمي را. انسان بخواهد ساعتسازي را بداند انسان هي بايد شاگردي كند، ميخواهد بقّال بشود بايد برود پيش بقّال شاگردي كند، چند روزي آنجا بماند ببيند چهجور بايد كرد، چهجور بايد خريد، چهجور بايد فروخت. علاّفي ميخواهد بكند بايد برود پيش علاّف چند روزي شاگردي كند تا خوردهخورده ياد بگيرد چهجور متاعي بايد خريد، چهجور متاعي بايد فروخت، هرجنسي را كجا بايد ريخت، ترازو را كجا بايد نصب كرد، كجا بايد ايستاد، اينها را بايد رفت ياد گرفت. پس حالا اين كتاب را كه ميخواني ميفهمي اين خداي ما قادر بوده كه اينها را ساخته، ميفهمي دانا بوده كه اينها را ساخته، ميفهمي حكيم بوده و هر چيزي را سرجاي خود گذارده. سر را به جاي پا نگذارده، چرا كه سر، كار پا را نميكند و نميتواند بكند. تا بيايد طوري كند، حركتي به خود بدهد چشمش كور ميشود. پس پا جاي خودش، سر جاي خودش، مثل و مانند ندارد، هيچ چيز بدلش واقع نميشود. هرچه جاي پا بگذاري مثل آن چوبي است كه شخص لنگ براي خودش درست كرده آن هم باز تا به شكل پا نباشد درست نميتواند راه برود. پس پا سرجاي خودش مثل و مانند ندارد، پس چه حكمت غريبي بكار برده! پا را سرجاي خود گذارده، آنوقت دست سرجاي خودش چنان واقع شده كه بدل ندارد، سر سرجاي خود واقع شده به طوري كه بدل ندارد، چشم سرجاي خود واقع شده بدل ندارد، گوش سرجاي خود واقع شده بدل برنميدارد. پس به اين وضع ميبيني ساخته هر عضوي را سرجاي خود گذارده. پس ميفهميم اين خداي ما حكيم بوده، اما حالا اين چشم آيا صادر از خدا شده؟ وقتي ميبيند خدا ديده؟ نه. آيا خدا چشم خودش را آورده اينجا گذاشته؟ نه. اصلش او اينجور چشم ندارد، سبّوح است، قدّوس است. اوّل تو را خلق ميكند بعد كار تو را از دست خود تو جاري ميكند. خدا مثل شما نيست و پيش شما نيامده و پيش شما آمده. الآن آمده كه شما را حفظ كند، اگر حفظش نباشد شما نخواهيد بود. خدا همچو مثل بنّا نيست كه بنّاييش را بكند و برود پي كارش و بِنا سرجاي خود باشد. خدا همچو بنّايي است كه عمارت را ميسازد، تا دارد اين عمارت را اين عمارت برپا است، تا ولش ميكند خراب ميشود. باز خراب هم كه ميشود خرابش ميكند. اگر خراب ميشود، اين خراب ميكند نه اينكه ولش كند خودش خراب ميشود. او خرابش ميكند اين خراب ميشود، او آبادش ميكند اين آباد ميشود. پس اين خودش خراب است يا آباد؟ هيچكدام. نه خراب است نه آباد است، خرابش ميكنند خراب است، آبادش ميكنند آباد است. پس ما من شيء في الدنيا و الاخرة و لا في الجنّة و لا في النار و لا في الارض و لا في السماء و لا في الفواعل و لا في المفعولات و لا في السعداء و لا في الاشقياء مگر به اراده او، به تقدير او، بمشيّةٍ و ارادةٍ تا آخر. تمام اين ملك، اين هفتمرتبه فعل خدا، اينهايي كه در كار است تمام ملك مخلوق به اين مراتب هفتگانه مخلوق شدهاند. متحرّك ميشوند به تحريك اينها است، ساكن ميشوند به تسكين اينها است. تحريك و تسكين كار خدا است لكن كي ساكن شده؟ اين چيزِ ساكن. كي متحرّك شده؟ اين چيزِ متحرّك. پس فعل خلق در تمام مقامات راستي راستي مال خودشان است. كاسه را بله شكستند، ديگر يا خوب كردهاند شكستهاند يا بد كردهاند، اما كي شكسته؟ شكننده شكسته. فعل كاسه چهچيز است؟ فعل كاسه اين است كه شكسته شود. شكسته شده كاسه است، خوردهخوردههاش را به هم ميچسباني كاسه كلوايي ضايعي است، نميچسباني خوردهخوردههاي كاسه است. كاسه وسيع است وسعت مال كاسه است، تنگ است تنگي مال كاسه است، كوچك است، بزرگ است، چيني است، كاشي است، مس است، نقره است، طلا است، از هر مادّهاي ساخته شده مخلوق است. فاعلش هم همان كسي است كه كاسه ساخته. مخلوق محال است و ممتنع است فعل خدا را بگيرد براي خودش، بگويد اين فعل من است و نميتواند بكند كار خدا را، چنانكه محال و ممتنع است صانع بيايد كار شما را بكند. و اين را ملتفت نيستيد و خيلي از احمقهاي دنيا در اينجاها درماندهاند كه آيا خدا ميتواند به صورت عيسي درآيد؟ آيا نميتواند؟ اين حرف بعينه مثل اين است كه كسي بگويد آيا خدا ميتواند آب بشود ما بخوريم او را؟ آيا خدا ميتواند نان بشود ما بخوريمش؟ آيا اين حرف است آدم بزند؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه، خدا سبّوح است، قدّوس است. خدا نان نيست، نان مال گندم است. خدا برنج نيست، برنج مال عناصر است. عناصر را ميبيني، خدا معقول نيست ديده شود. خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير خداي ديدني كوسه ريشپهن است. خدا بخصوص بايد مثل هيچ مخلوقي نباشد، حتي اينجور غيبي كه خيال ميكني خدا بايد در غيب باشد، جن در غيب است، ملائكه در غيبند، خدا مثل ملائكه نيست، خدا مثل جن نيست. پس اينجور باطنها، اينجور ظاهرها، خدا مثل هيچيك از اينها نيست. لكن يكاسمي براي خودش اختراع ميكند اسم باطن او است، يكاسمي براي خودش قرار ميدهد اسم ظاهر او است فهو الباطن و الظاهر يكاسمي را اوّل قرار ميدهد، يكاسمي را آخر قرار ميدهد هو الاوّل و الاخر آن اوّل مادهاش چهچيز است، صورتش چهچيز است؟ مادهاش مخلوقي است از مخلوقات، آن مدادي است برداشتهاند آن را نوشتهاند. صورتش آن هيأتي است كه به آن هيأت نوشتهاند، مخلوقي است از مخلوقات. آخر را هم فكر كن همينطور، اينها مادهشان از همين گلها و خاكها است. ماده اين گلها مخلوقي است از مخلوقات و خاكها هم مخلوقي است از مخلوقات لكن آنجايي كه منتهياليه است خدا هميشه اسم داشته، اوّل يك اسم او است، آخر يك اسم او است. هر روزي اوّلي دارد آخري دارد، هر ساعتي اوّلي دارد آخري دارد، هر دقيقهاي اوّلي دارد آخري دارد، هر ثانيهاي تا هر عاشرهاي اوّلي دارد آخري دارد. پس هو الاوّل و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكلّ شيء عليم همينها است كه ميبينند صوفيّه و جري ميشوند آنوقت ميگويند اگر چنين است پس «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا». شما بدانيد همه هذيان است، راه را گم كردي و خيلي گم شدي! ببينيد مينويسد كاتب الف را مينويسد ميم را كاتب مينويسد ميم ميم را كه مينويسد يعني همه كتاب را نوشته. پس كاتب اول اين كتاب را نوشته، آخر اين كتاب را نوشته چنانكه اوّل اين كتاب كاتب نيست آخر اين كتاب كاتب نيست. كاتب مينويسد من بودم و هنوز ننوشته بودم، يكوقتي خواستم بنويسم، كاتب همينها را هم نوشته. پس غافل مباشيد چه عرض ميكنم، محال و ممتنع است كه خلق داراي فعل خدا بشوند و محال و ممتنع است خدا داراي فعل خلق شود. گرمي از خدا صادر شود محال و ممتنع است كه خدا به حلق ما ريخته شود كه ما سيراب شويم. خدا مشروب نيست، خدا مأكول نيست، خدا ملبوس نيست در هيچجا، در جنّت هم كه ميروي انشاءاللّه آنجا هم حور و قصور است و انهار و اشجار، همه اينها مخلوق است هيچ آنجا خدمت خدا نميشود رسيد. و ميگويم اينجا هم ميشود خدمت خدا رسيد. اينجا هم ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، پيغمبران را جانشين خود قرار داده، اينها لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً اينها طوري هستند كه لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پس اينها چون خليفهاند اينها رؤيتشان رؤيت خدا است، ظاهر اينها ظاهر خدا است، باطنشان باطن خدا است. پس هو الظاهر و الباطن وقتي ميروند غايب ميشوند، اسم غايب خدا مخلوقي است از مخلوقات معذلك خدا اوّل نيست، آخر نيست، اين كلمات مكتوب نيست، ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست وهكذا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 11 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل انيكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شيء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»
چونكه انسان نمونه بزرگتري است در ميان تمام مخلوقات و آيت عظيمي است، جميع مراتب را در او قرار دادهاند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، جماد قوه نباتي توش نيست و همچنين نبات حيواني زنده نيست، از زندگي هيچ خبر ندارد. ديگر اين حيات از خيالات خبر ندارد و خيالات از نفس خبر ندارد و همچنين نفس از عقل خبر ندارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اگر به هميننسقي كه عرض ميكنم باز فكر كنيد انشاءاللّه، باز عقل اگر نزول نكند، اگر نزول نكرده بود، پايين نيامده بود، عقل هم خبر از نفس نداشت. نفس نزول نكرده بود به عالم خيال، از خيال خبر نداشت و همچنين تا پايين. اين سلسله صعود و نزول، سلسله اولي است كه عالم ذر قرار داده و يكطوري است كه قرار داده كه غير از اينجور نميتوانند سير بكنند. ميبينند رأيالعين اما از چشم ميبينند، روح خودش ببيند، نميشود. بايد چشمي داشته باشد كه ببيند، آنوقت چشم كه ميخواهد ببيند بيروح نميبيند. به همينطور عقل بايد اكتساب از جسم بكند، جسم اكتساب از عقل بكند. پس عقل بايد بيايد تا جسم، جسم به هرطوري كه ميرود بايد برود تا عقل. باز عقل بذاته نزول نميكند بيايد به عالم جسم، جسم بذاته صعود نميكند برود به عالم عقل و نمونه اينها تمامش در خودتان هست سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق كسي كه در نفس خودش فرو نرود كه از همهچيز نزديكتر است به او، نزديكترين چيزها به انسان خودش است به جهتي كه خودش خودش است، بخواهي پيش خودت نفهمي از بيرون بگيري، از بيرون نميشود گرفت مگر در خودت نگاه كني بفهمي. در خودت كه فهميدي آنوقت شخص مجتهد ميشود، عالم ميشود. اين است كه ميفرمايد حديث تدريه خير من الف ترويه الف هم محض تعبير است از كثرت، الف سهل است اگر بينهايت روايت كني و معنيش را نميداني، مصرفش چهچيز است؟ لكن يك چيز بداني، اين را كه ميداني بهتر از صدهزار و بينهايت چيزي است كه بگويي و معنيش را نداني. و آنچه ميداني فعل تو است، مال خودت است و اين را دارا هستي و آني كه بيرون است تو كه او را نساختهاي پس مال تو نيست. پس اينها هرچه باشند ولو بينهايت باشند كه مال تو نيست. پس حديث تدريه خير من الف ترويه بهتر است از بينهايت روايت. حالا غافل مباشيد انشاءاللّه، عقل نزول ميكند ميآيد تا توي جسم. ايني كه ميفهمد جسم چهچيز است؟ اين عقل است اما حالا آيا عقل آمده جسم شده؟ نه، جسم نشده لكن ميفهمد جسم را و احاطه ميكند به جسم. جسم را ميفهمد، ماده جسم را، صورت جسم را و هيچجا هم عين جسم نشده. و بدانيد اينها پيش حكما نبوده، اينها ازبس مستبد به رأي خود هستند خدا سرنگونشان ميكند كه ماليخوليا ميگيرند، خيال ميكنند جسم عقلي است آمده اينجا، جميع موجودات ابتداشان عقل بوده آمدهاند اينجا. شما غافل مباشيد انشاءاللّه، عقل بذاته نزول نميكند، عقل بعينه مثل جسم است كه ميبيند رنگها را، اما بذاته خودش نميآيد برود توي رنگها. همه شكلها را چشم ميبيند و هيچ چشم نميرود نميچسبد به ديوار، سرجاي خود هست و آنها را هم ميبيند سرجاي خود هست و نزول هم كرده. پس صعود جسم، صعودي كه از نردبان بالا برود نيست. شخصي كه پايين است بالا نيست، لكن عقل سرجاي خود هست و نزول كرده آمده تا همهجا. عالم نبات را تميز ميدهد از عالم حيوان، عقل است كه تميز ميدهد، نبات را از حيوان تميز ميدهد. ميداند جذب ميكند، دفع ميكند، هضم ميكند اينها را عقل است كه ميفهمد. آنوقت اين غير از حيوان است، عقل ميفهمد اين را. حيوان سميع است، بصير است، شامّ است، ذائق است، لامس است و هكذا اين عقل انسان را ميبرد تا خيلي جاها. تااينكه اين عقل عرض ميكنم جوهر عجيب غريبي است. اين عقل خدا را ميشناسد و اقرار به الوهيّت ميكند، اذعان ميكند. پس عقل جوهري است كه ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان پس عقل جوهري است خداشناس، خلقشناس، حقيقت اشيا را ميشناسد، هرجا جا بوده پازده رفته. به جواهر اكتفا نكرده، جواهر را از يكديگر تميز داده، در عالم اعراض هم پاگذارده و جواهر در عالم اعراض نميتوانند پابگذارند و اين پا به عالم اعراض گذارده و جواهر را از اعراض تميز داده و خبر از آنها دارد. عقل ميآيد در عالم اعراض هم داخل ميشود لكن لا كدخول شيء في شيء. آمده عرض را يافته، رسيده به آنجا. هرجا را نيافته آنجا نرفته، ميگويند عقلش نرسيده كه نرفته. جميع ادراكات از عقل است، خدا عقل را مكلّف كرده، عقل را ثواب ميدهد، عقل را عقاب ميكند، قابل خطاب همين عقل است، باقي چيزها قابل خطاب نيستند. عقل را برداري نفس هم سرجاي خود بماند، انسان ديوانه است، قابل نيست با او تكلّم كنند. خيال سرجاي خود بماند، قابل خطاب نيست اين است كه شرط تكليف عقل است، عقل هرجا هست تكليف ميآيد آنجا، هرجا عقل را نبردهاند عقل نيست آنجا، انسان چيزي نميفهمد. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، صرافت عقل اين است كه همينكه آمد، پيش از آنكه ميخواهد چيزي را صنعت كند اين عقل دانا است پيش از آنكه صنعت بكند. باز ميبينيد پيش خودتان هركسي كه استاد شده در هر فنّي، در نجّاري، در حدّادي، در بقّالي، ديگر هركسي در فنّي كه دارد يكي در فقه، يكي در حكمت، يكي در اصول، شخص همين كه عالم شد، اين عقل داشته و عاقل بوده كه عالم شده. آن معقولات خودش را، آنهايي را كه ميكند همه را ميداند، همچو آن جزئياتش را ميداند، نكتههاش را ميداند، آن پفهاي كاسهگريش را ميداند. شخص كاتب جميع حروف را ميشناسد، كلمات را ميشناسد، تركيب آنها را، جزئيات و كليات آنها را ميداند. هركلمهاي را سرجاش مينويسد، معاني را ميگنجاند در آنچه مينويسد ميداند يكحرفي را پيش كند، پس كند، حرفي سرجاش نباشد، نقطهاي سرجاش نباشد، تشديدي سرجاش نباشد معاني از دست ميرود، همانجور مينويسد. پس اين عقل پيش از كتاب عاقل است، دانا است و از روي عقل، شخص كاتب مينشيند كتابت ميكند، از روي شعور ميكند، از روي قدرت ميكند. غافل مشويد كه ايني كه عرض ميكنم بابي است كه يفتح منه ابواب، بخصوص ابواب ايمان. اين قاعده را آدم نداشته باشد، آدم زود ميافتد توي وحدت وجود. چون اينها مستبد به رأي خود شدند و خيلي فكر كردند كه خودشان چيزي بفهمند و زور زدند، افتادند توي وحدت وجود و خيال كردند چيزي فهميدهاند كه هيچكس نفهميده است. حتي گفتند ما چيزي راه ميبريم كه محمّدبن عبداللّه9 خبر نشده نعوذباللّه. محيالدينشان مينويسد مقام نبوّت نقلي نيست، مقام بلندي نيست، من به مقام ولايت رسيدم و ولايت اشرف است از نبوّت. همچو چيزها ميگويند.
باري، پس غافل مباشيد شما انشاءاللّه، اين عقل است كه نزول ميكند و عين اشيا نميشود و اين عقل واللّه مخلوقي است از مخلوقات و روحي است از ارواح و همهجاي ملك خدا را ميتواند پابزند. عقل خودتان را فكر كنيد ببينيد آسمان ميفهمد، زمين ميفهمد، جوهر ميفهمد، عرض ميفهمد و هكذا اين عقل شما يكروحي است كه همهجا هم پاميزند لكن عين اشيا نميشود. باوجودي كه عين اشيا نميشود از همهجا خبردارد، عين هيچچيز نيست. پس ميداند طعم چهجور چيزي است اما خودش نميچشد چيزي را، او نميخورد چيزي را اما تميز داده طعمها را، ذائقه ميآيد ميچشد طعم را اما همين زبان باربگيرد، ديگر طعم نميفهمد. اين ذائقه مال حيوان است، عقلي هم ضرور ندارد، اصلاً حيوانات عقل ندارند معذلك طعم را تميز ميدهند، تلخ و شور را تميز ميدهند. بعضي گياهها را نميخورند، هرحيواني علف خودش را ميخورد. حيوان خاك نميخورد، ذائقه را دارد. پس دقّت كنيد، فكر كنيد انشاءاللّه، پس ذائقه ميچشد طعم را ديگر هيچچيز طعم نميفهمد. حتي باقي اعضا و جوارح خودتان طعم نميفهمد. دست را بكني توي حلوا، توي ترياك، دست نميفهمد تلخي را و شيريني را، روي زبان كه ميگذاري زبان ميفهمد. حالا اگر تو ذائقه نداشتي و ميتوانستي هم بخوري، ميخوردي و طعم نميفهميدي. لامسه نداشتي، گرمي و سردي نميفهميدي. همينطوري كه آدم فالج ميشود، نميفهمد سردي و گرمي را. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، خدا نميچشد چيزي را اما ميداند طعم چهجور است. تبارك صانعي كه ميداند و همچو ذائقهاي خلق كرده و طعمها را مختلف ساخته. خودش نه ميچشد، نه ميخورد، نه ميآشامد. خدا سبّوح است، خدا قدّوس است. علّت فاعلي طعمفهميدن ذائقه است، اين ذائقه چه دخلي دارد به مقام انسان؟ انسان هم از اينجا بالاتر است چه جاي خدا كه آن صوفي بگويد خودش ميخورد، خودش ميآشامد، خودش ليلي است، خودش مجنون است. علّت فاعلي بايد خدا باشد و ببينيد كه اصلش پيرامون حكمت و پيرامون فهم نگشتهاند اين مردم اصلاً. پس خدا نميچشد چيزي را و پيش از آنكه تمام طعمها را خلق كند ميداند هر طعمي چهجور است. همانجوري كه ميداند خلق ميكند و عرض ميكنم عقل شما هم همينطور است، نهايت عقل بعد از اكتساب ميفهمد، خدا اكتساب نميكند. خدا پيش از آنكه عقل را خلق كند ميدانست چهجور خلق كند و خلق كرد و پيش از آنكه نفس را خلق كند ميدانست چهجور خلق كند و خلق كرد. خيال را همينطور پيش از آنكه خلق كند ميدانست، حيات را هم همينطور، نبات را هم پيش از خلق كردن ميدانست. پس جذب و دفع و هضم و امساك، اينها كار نبات است، كار حيوان هم نيست. آنوقت فهميدن طعم، فهميدن روشني و تاريكي، فهميدن صداها، فهميدن بوها، فهميدن سرما و گرماها، اينها كار حيوان است، كار انسان هم نيست، كار خيال هم نيست. آنوقت خيال هم كارها دارد، باز خيالات كار عالم خيال است، هيچ دخلي به نفسانيّت ندارد. ببينيد دائماً در اين دنيا هميشه در يك خياليم، از اين خيال منصرف ميشويم ميرويم به خيالي ديگر. اما عالم نفس اينجور نيست و آنجا را مگر آدم خوابي ببيند، كشفي براش بشود بتواند واجد شود. براي عامّه مردم كم اتّفاق ميافتد. عالمي است كه در آنجا كه رفتي ميتواني يكجا جميع معلومات خودت را ملتفت باشي، در عالم خيال بخواهي جميع معلومات خودت را يكدفعه ملتفت باشي محال است و در عالم نفس همه حاضر است و اگر فكر كنيد انشاءاللّه معني معراج را آنوقت ميفهميد يعني چه، معني كشفهايي كه صوفيّه اصطلاح كردهاند ــ محض اصطلاح آنها نباشد ــ ميفهميد يعني چه، معني خلسهاي كه براي اهل حق دست ميدهد ميفهميد يعني چه. پس جميع معلومات شما پيش شما حاضر است، معذلك نه خيال شما متذكّر تمام آنها است نه بدن شما و كسي ملتفت اين معني است كه يا خوابي ديده باشد يا كشفي براش شده باشد كه يكجا معلومات خود را واجد باشد، برود همچوجايي و برگردد و خبر بدهد كه من در استقبال چيزها ديدم، در ماضيها چيزها ديدم. و عرض كردم اين راه راهي است كه خيلي نزديك ميكند انسان را به مسأله معراج. پيغمبر ميفرمايد در معراج به جميع جزئيات همهجا برخوردم و بر همه گذشتم. كجا ظرف آب افتاد و كجا قافله بار كرد، كي آمد، همه را ديدم. همچنين وكذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض اين حالت بود كه همه چيز را سرجاي خودش ديد، ملكوت آسمان را در سرجاي خود ديد، ملكوت زمين را ديد. ديد زني با مردي زنا ميكند، گفت خدايا اين را بكش خدا دعاش را مستجاب كرد آنها مُردند. باز جايي ديگر ديد كه دونفر زنا ميكنند گفت خدايا بكش اينها را، اينها را هم كشت. يكي ديگر را هم ديد زنا ميكند باز نفرينش كرد، خدا آنها را هم كشت. آنوقت وحي شد به ابراهيم كه چه ميكني؟ آيا ميخواهي هرچه خلاف شرع ميبيني نفرين كني و هلاك كني؟ همچو كه بنا نيست، من كار دارم دست اينها، اينها را عمداً هلاك نميكنم. اگر اين بنا است ما چشمت را بپوشيم كه نبيني، يا بايد اين بنا را موقوف كرد. و غافل مباشيد بسياري از علوم كه نداشتنش بهتر است براي اينكه انسان طاقت نميآرد، ابوبصير خدمت حضرتصادق در مكّه معظّمه بود و ابوبصير چشم نداشت، كور بود. قال و مقال، داد و بيداد زيادي ميشنيد، فهميد حاجّ زيادند. عرض كرد خدمت حضرت مااكثر الحجيج امسال چقدر حاج زياد است! چقدر حاج آمدهاند حضرت فرمودند مااقلّ الحجيج و مااكثر الضجيج ضجيج خيلي است، داد و بيداد زياد است. شترها يكجا داد ميزنند، سگها يكجا داد ميزنند، تركي يكجا داد ميزند، فارسي يكجا داد ميزند، ضجيج خيلي است، حجيج كم است. ابوبصير عرض كرد پس اين صداها از كيست؟ اين غوغاها از كجا است؟ فرمودند ميخواهي ببيني اين صداها از كجا است؟ عرض كرد بلي. حضرت دستي كشيدند به چشمش، چشمش واشد، نگاه كرد ديد حضرتصادق است و خودش و شتر خودش ــ و از اين معلوم ميشود كه شترهاشان هم يكجور شترهاي ناقلايي بودند ــ ديد خودش است و حضرتصادق و شتر خودش، باقي ديگر همه سگ، خوك، گربه، موش، حيوانات مختلف بودند. آنوقت فرمودند ديدي حالا كه حاجي نيست، حالا حاجي ماييم وبس. آنوقت فرمودند آيا ميخواهي همينطور باشي؟ هميشه اين خلق را ببيني چكارهاند، به چه صورتند؟ سگند، خوكند، فلانند، فلانند. اگر متعهّد ميشوي كه طاقت بياري و صبر كني همينطور باش و اگر خاطرجمع نيستي، صرفه تو در اين است كه چشم نداشته باشي و دوباره دست كشيدند كور شد، جانش فارغ شد. واللّه آدم طاقت نميآرد، آدم خودش هم ميفهمد كه همچو سرهم ببيند مردم را به صورت سگ و خوك و گرگ، طاقت نميآرد، خودش را گم ميكند، دستپاچه ميشود.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه، منظور اين است كه حقيقت معراج، آن ملكوتي است كه به ابراهيم نمودند، طاقت نداشت و آن حالت را از او پس گرفتند. معلوم است طاقت نداشت كه سرهم ببيند هي دزدي ميكنند، هي زنا ميكنند، هي خلاف شرع ميكنند. اين بود كه هي نفرين كرد. آني كه دايم در معراج است، آن است كه طاقت دارد ميداند دزدها بسا از اولادشان مؤمنين بعمل بايد بيايند، نبايد هلاكشان كرد، زناكار بعد از هفتپشت بسا مؤمن از نسلش بعمل آيد، ششانگشتها را همهشان را نبايد كشت بسا وقتي ميشود هفتادسال ديگر، هزارسال ديگر از نسلشان مؤمني بعمل بيايد، مهلتشان ميدهند و نميكشند. پس كسي كه به عواقب امور مطّلع نيست البته دستپاچه ميشود و آن كسي كه مطّلع است دستپاچه نيست. از حكمت خدا است كه بپوشاند چيزها را از مردم كه ندانند تا بتوانند راه بروند و آنهايي را كه مينمايانند دلي به آنها ميدهند كه بقدر ملك خدا وسيع است. حالا ميبيند جايي سگي وقّي ميزند، ميگويد بزند. اين بايد باشد و اين وقّ را بزند، ثمري هم دارد، حكمتي هم دارد كه اين را خلق كردهاند. اين است حاقّ آن مطلبي كه كسي كه به عواقب امور مطّلع نيست صبر نميتواند بكند بر چيزها. اين است كه فرمودند شيعيان ما صبرشان بيش از ما است. عرض كردند چطور ميشود تابع شما، شيعه شما كه رتبهاش پستتر است از شما، معصوم هم كه نيست، اين صبرش بيش از شما باشد؟ و حال آنكه شما استاديد و آنها تابعند، چطور صبر آنها بيش از شما است؟ فرمودند به جهتي كه آنها به عواقب امور مطّلع نيستند، اگر ناملايمي به آنها برسد دستپاچه ميشوند، خيلي بايد زور بزنند صبر كنند و زور ميزنند و صبر ميكنند و ما به عواقب امور مطّلعيم، ما چون پيشتر ميدانستيم كه همچو خواهد شد دستپاچه نميشويم، زور نميزنيم كه صبر كنيم پس آنها زور بيشتر ميزنند كه صبر كنند به جهتي كه به عواقب امور مطّلع نيستند اما ما خير، چون از عواقب امور خبر داريم زور نبايد بزنيم بقدر آنها كه صبر كنيم، ميدانيم چه ميشود پس آنها صبرشان از ما بيشتر است والاّ صبر واقعي معلوم است خدا از همهكس صبورتر است.
باري، مقصود اين است كه حجتي كه از محجوج خودش خبر ندارد تبليغ نميتواند بكند، طبيبي كه از ناخوش خودش خبر ندارد، نميداند كي ناخوش است، كجا هست، چه دوايي دواش است، چقدر بايد دوا داد، كي بايد داد، چطور بايد داد و نميتواند دوا را به ناخوش برساند و بخوراند، همچو كسي طبيب نيست. و همچنين باز بداند اينها را و نتواند علاج كند و ناخوش را نشناسد در كجا است، طبابت نميتواند بكند. و عرض ميكنم كه طبيبهاي الهي ناخوشها را ميشناسند، ميدانند هركدام كجا خوابيدهاند، دواي هركدام چهچيز است. ميداند علاجهاي آنها را، ميتواند هم علاج كند به جهتي كه آمده طبابت بكند، آمده نجات بدهد، صحت بدهد، حيات بدهد آيا اين ميشود از كسي غافل باشد؟ و هرجايي را كه فكر كني كه آنجا را شايد نميداند، آنجايي را كه نميداند حجت بر آنجا نيست. اين است كه انبيا حجت بر تمام موجودات و تمام خلق نيستند. ابراهيم بر چهلخانه مبعوث بود، موسي بر بنياسرائيل مبعوث بود، ديگر چه كار دارد به عجمها؟ حتي نوح باوجودي كه از همه هم بزرگتر بود معذلك حجت بر تمام موجودات نميتواند باشد لكن تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً آن عالميني كه خدا ربّ آن عالمين است، پيغمبر شما پيغمبر تمام آن عالمين است9 اين است كه همهچيز را ميداند، جميع جزئيات را ميداند، جميع كليّات را ميداند. اين است كه اين پيغمبر شما9 خودش مبلّغ است در حديثي فرمايش ميفرمايند خدا واداشت پيغمبر خودش را به نفس نفيس خود حجت خدا را ابلاغ كند و پيغمبر به نفس نفيس خود حجت خدا را به همه مخلوقات ابلاغ كرد و حجت خدا تمام شد بر جميع مردم. چراكه حجتي كه از محجوج خود خبر نداشته باشد، محجوج را نشناسد نميتواند حجّت را تمام كند. تا از جميع جهات خبر نداشته باشد نميتواند از جميع جهات هدايت كند و برساند. اين خدا بلاتشبيه فيالمثل مثل شيطان، اين شيطان اگر خبر نداشته باشد كه كيست كه بايد گمراهش كند، كيست كه بايد گولش زد، نميتواند كسي را گول بزند، كسي را گمراه كند و شما ميدانيد كه در شرق و غرب عالم هركه هر لغزشي از او سربزند، ميگويد خدا لعنت كند شيطان را كه ما را به اين خيال انداخت و پناه ميبرد به خدا از شرّ وسواس خنّاس كه در سينهها وسوسه ميكند. حالا شيطان جن واحد است، پدرش هم مرد خوبي بود، مادرش هم خوب بود، از جانّ بود. اين شيطان عاقّ والدين شد همچو حرامزاده ناپاكي توش درآمد. حالا شيطان جن واحد است و اين جن واحد در شرق و غرب عالم از زمان آدم تا حالا كارش اين است كه مردم را گول ميزند، آدم را گول زد و تا روز قيامت هم گول ميزند. پس اين شخص واحد در حال واحد در آن واحد در امكنه عديده و ازمنه عديده هركه هرجا گمراه ميشود، اين گمراهش ميكند. هركس به راه خلاف ميرود اين ميبردش و كسي وحشتي هم ندارد. حالا امام واحد در حال واحد در آن واحد در امكنه عديده باشد، در حال واحد چطور بر سر همه ناخوشها ميشود حاضر باشد؟ در حال واحد چطور بر سر همه اينها كه در حالت احتضارند حاضر شود؟ آخر يا حار همدان من يمت يرني هم كه هست، بله اين هم دروغ است. مردكه چطور دروغ است؟ خودش كه گفته، مردم را هم كه ميبيني همهشان از عوام و خواص وقت احتضار به آن محتضر ميگويند ياعلي بگو، ياعلي بگو چطور ميشود حاضر نشود؟ عرض ميكنم به آن ناصبي كه اين را ميگويد بگو كه اين شيطان آيا شخص واحد نيست؟ در حال واحد در آن واحد در شرق عالم و در غرب عالم چطور مردم را گمراه ميكند؟ حالا همينطور خدا هم كسي را امام قرار ميدهد، كسي را طبيب قرار ميدهد كه اقلاً زورش بقدر زور شيطان باشد كه در شرق و غرب عالم هرجا هركس كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم هركس هرجا قابل هدايت باشد هدايتش كند، همانطوري كه شيطان هركه را ميبيند و ميداند كه گمراه ميكند، ميداند كه ميشود گمراهش كرد كه گمراهش ميكند. اگر نميداند چطور گمراه ميكند؟ امام هم اگر نداند نميتواند هدايت كند، پس حجّت خدا تمام نيست، كسي مقصّر هم نيست چراكه خدا شيطان به اين پُرزوري را مسلّط كرده كه هرجا بخواهد برود در بدنشان مثل خون جاري ميشود و هي گمراهشان ميكند، آنوقت كسي نيست مقابل اين شيطان كه مردم را هدايت كند! پس خدا هدايت نكرده مردم را و حالا كه هدايت نكرده مردم را، مردم ميگويند چهطلبي از ما داري؟ جنّي است آمده در بدن ما، ما نميتوانيم بيرونش كنيم. عرض ميكنم عزيمهخواني از خارج بايد بيايد، عزيمه بخواند كه اين جن بيرون برود. شيطان آمده توي بدن اينها، اينها بخواهند بيرونش كنند زورشان نميرسد، خودشان نميتوانند شيطان را بيرون كنند.
خلاصه، پس غافل مباشيد انشاءاللّه، واللّه همان شيطان باعظمتي كه ميشنويد مثل سگي است مرفسش در دست ائمّه شما است، هرجايي بخواهند كسي را خذلان كنند سستش ميكنند، كسي را خواستند هدايت كنند اگر شيطان خواست شيطنتي كند نهيبي به او ميزنند كه خفه شو، خفه ميشود. مكرّر شد كه حضرتامير گرفتش، روي سينهاش نشست، خواست بكشدش و نكشت. حضرتپيغمبر در رجعت كه تشريف ميآورند او را ميكشند. پس مسلّطند واللّه بر اين شيطان، همينكه پناه ميبري به ايشان، ايشان از صدهزار شيطان قوّتشان بيشتر است، واللّه هيچ حولي، هيچ قوّهاي، هيچ حركتي، هيچ سكوني براي هيچچيز نيست مگر اينكه ائمّه شما حركت ميدهند، ساكن ميكنند، سست ميكنند، سخت ميكنند. پس بكم سكنت السواكن و تحرّكت المتحرّكات.
باري، آن مطلبي كه در دست داشتيم گمش نكنيد، ملتفت باشيد عرض ميكنم حقيقت معراج مطّلع شدن بر جميع چيزها است و تا آنجا نروند نميتوانند بر جميع چيزها مطّلع شوند. پس پيغمبر رفت آنجا و مطّلع شد، شما هم اگر يكوقتي در خوابي، در حالت كشفي، جميع معلومات خودتان را پيش خود حاضر ديديد، در مرتبه خود عروج كردهايد، بالا رفتهايد و اگر آنجا نرفتي باوجودي كه معلوماتت را داري بالفعل جميع معلوماتت را داري بالفعل بدليل اينكه به هركدام بخواهي تفوّه كني ميكني بياشكال. معذلك هيچ آن معلوماتت پيشت حاضر نيست نه پيش چشمت نه پيش خيالت. بله اگر كسي صعود كرد، رفت آنجا و آنجا عالم قيامت است و ميشود رفت به قيامت و ميشود صعود كرد رفت به آنجا. آنهايي كه راستيراستي نزول ميكنند، راستيراستي به معراج ميروند، راستيراستي برميگردند و خبر ميدهند از هرجا كه بخواهند. اين بود كه در معراج پيغمبر از قيامت خبر ميداد، ميفرمود زنهايي چند را ديدم به پستان آويختهاند، پرسيدم اينها چه كردهاند؟ گفتند فلانكار را كردهاند وهكذا جيمع اوضاع جنّت را، جميع اوضاع نار را ديدم. در جنّت فلان سيب را گرفتم خوردم، نطفه فاطمه از آن بعمل آمد. پس غافل مباشيد پس پيغمبر عروج ميكند يعني ميرود تمام ملك خدا را پاميزند، شخص واحد هم هست، همهجا هم رفته، باز تكهتكه هم نشده كه هر تكهايش جايي رفته باشد. خير، همهجاي ملك خدا را خودش ميرود، سير ميكند و مطّلع ميشود و برميگردد اينجا ميآيد خبر ميدهد از آنها و ميگويد چه شد چه شد. فلانوقت چه شد، فلانوقت چه ميشود. نمونه تمام اينها پيش خودت هست، خودت بنشيني از معلومات خودت بخواهي بگويي، به تدريج ميگويي. پيغمبر هم مينشيند به تدريج ميگويد. قرآن تمامش معلومات پيغمبر است، چيزي در قرآن باشد و پيغمبر نداند، در قرآن نيست و معقول نيست چيزي را پيغمبر نداند. پيغمبر مثل شما نيست كه ميخواني الف لام ميم، معنيش را نميداني؛ او ميداند. و همچنين هرامري، هرنهيي كه در قرآن هست معنيش را به او گفتند كه او بيايد بگويد. خدا كوري را عصاكش كوران نميكند. پس پيغمبر تمام آنچه در قرآن است ميداند واللّه انّه لقول رسول كريم تمام قرآن قول خودش است، حرف خودش است بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم حالا كه چنين است هيچ تري نيست كه پيغمبر از آن خبر نداشته باشد، هيچ خشكي نيست كه پيغمبر از آن خبر نداشته باشد چرا كه لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين حتي همينجور حرفها را همان وقتها كه تازه آمده بود ميفرمودند و منافقين هي انكار داشتند و ميپرسيدند، به زبان آنها جوابشان را ميفرمودند. معاويه وقتي مسلّط شد وقتي كه با امامحسن صلح كرد ديد كه ديگر حالا اميرالمؤمنين نيست كه گردنش را بزند، پيغمبر نيست كه از او بترسد، به امامحسن عرض كرد كه شما فرمايش ميكنيد در قرآن همهچيز هست لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين اگر چنين است كه همهچيز در قرآن هست، نقل ريش من و تو كجاي قرآن است؟ از اتّفاق و اتّفاقاً هم خدا همچو خواسته بود، معاويه كوسه بود و حضرتامام حسن ريش خوشگلي خوبي داشتند. فرمودند مثل ريش من و ريش تو در قرآن هست. عرض كرد كجا است؟ فرمودند آنجا كه ميفرمايد و البلد الطيّب يخرج نباته باذن ربّه و الذي خبث لايخرج الاّ نكداً اين آيه قرآن حالا واقعاً حقيقةً جميع كليّات مايحتاج خلق توي قرآن هست، اما مُبيّنش كيست؟ معلوم است آني كه مخلف فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي اين عترت مدرّسيناند كه درس ميدهند كتاب را. اين است كه غير از ائمّه كسي معني قرآن را نميداند، غير از ائمّه كسي تفسير قرآن را نميتواند بكند، هركسي هم تفسير كند از پيش خودش قرآن را به رأي خود، پيغمبر اذن نداده كسي قرآن را به رأي خود معني كند و من فسّر القران برأيه فليتبوّء مقعده من النار. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 14 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل انيكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شيء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»
نمونه اين حكايتها را انشاءاللّه كه فكر ميكنيد خيلي نزديك ميشويد. انسان آنچه را كه ميكند ــ خواه از افعال ظاهره، خواه نيّتهاي خياليّه، خواه علومي كه اكتساب ميكند ــ جميع اينها را عقلش واميدارد ميكند. در نفس چيزي پيدا ميشود، در خيالش چيزي پيدا ميشود، در بدنش بطور ظاهر ميكند كارها هرچه از روي عقل است آن است محل حكم. جايي سهواً كسي كاري كرده باشد، كاريش ندارند. غافل مباشيد انشاءاللّه، يكپاره چيزها هست در مواليد كه انسان بايد ملتفت باشد اينجور چيزها هست در مواليد، سهو هست، نسيان هست، اشتباه هست و عقل نميخواهد كاري را كه ميخواهد بكند سهو كند يا فراموش كند يا اشتباه كند و خدا فراموشكار نيست، هيچ يادش نميرود. انشاءاللّه درست دقّت كنيد در اينها، مرتبه عصمت را درست بدست بياريد كه چطور ميشود معصوم، معصوم ميشود. به حسب ظاهر فكر كنيد توي راه ميافتيد، واللّه عرض ميكنم آنچه ميشود در ملك خدا همه را خدا ميكند تمامش را، لكن كردن را چطور ميكند؟ آتش را مسلّط ميكند ميسوزاند، گرما را مسلّط ميكند يخ را آب ميكند؛ كاركردن خدا اينجور است. ملتفتش باشيد انشاءاللّه، از خدا است اراده. اين اراده خدا بدئش از خدا است، عودش بسوي خدا است. هي مكرّرها اشاره كردهام براي اينكه شما غافل نمانيد. اين خلق نه خودشان نه افعالشان هيچيك تفويض به خودشان نيست كه بتوانند كاري كنند. تمامش به اراده خدا است، اوّل خدا اراده ميكند بعد در ملكش چيزها پيدا ميشود و اين خدا سهو نميكند، معني هم ندارد خدا سهو كند. اشتباه نميكند، خطا نميكند، يادش نميرود. پس آنچه را اراده ميكند واقع ميشود.
حالا از جمله چيزهايي كه خدا اراده كرده بكند اين است كه خلق را اينجور قرار داده كه همهشان معصوم نباشند، تعمّد كرده. پس تعمّد كرده ناسي را ناسي آفريده، خاطي را خاطي آفريده، عاصي را عاصي آفريده و تعمّد ميكند معصوم را معصوم خلق ميكند. دل بدهيد كه خيلي واضح است. خدا ميخواهد روز بشود آفتاب را ميآرد بالا، ميخواهد شب بشود آفتاب را ميبرد زير زمين و خدا است خالق روز و شب. جاعل الظلمات والنور، خالق روز خداست راست است، خالق شب خدا است راست است. اما روشن كننده اطاق چراغ است، روشن كننده عالم آفتاب است. آفتاب روشن كرده عالم را. فكر كنيد انشاءاللّه، علّت فاعلي را گم مكنيد تا همهجا داشته باشيد، مثل ساير مردم نباشيد. علّت فاعلي روز آفتاب است. بله، جاعل روز كيست؟ خدا، وحده لاشريك له. جاعل شب كيست؟ خدا، وحده لاشريك له. علّت فاعلي شب، زمين است. به هميننسق اين علم به دست ميآيد و علم عجيب غريبي است، اين علم جبر و تفويض علمي است كه مخصوص ائمّه طاهرين است و هيچكس نميداند مگر تعمّد كنند، تعليم كسي كنند بخصوص. آن محيالدينشان مثل خر به گِل مانده و آن ملاّصدراشان هيچ نفهميده وهكذا. خوب كه فرورفتهاند در مسأله جبر و تفويض گفتهاند خودش است، خودش يك دست خودش را واميدارد كه آن دست كاري كند و همه را خودش كرده و چون خودش كرده، خودش خودش را جبر نميكند خدا خودش هم كار خودش را وانميگذارد؛ پس لا جبر و لا تفويض. خيلي زور زدهاند تا آن آخر همچو خيال كردهاند و خيال كردهاند كه به عمق مطلب رسيدهاند و حالآنكه توي اين مطلب اصلاً نيامدهاند، اطراف مطلب نگشتهاند، نزديكش نشدهاند. پس «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و هرچه هست همه اينها خودش است، و چون خودش است هيچكس خودش به خودش جبر نميكند. خودش ليلي است، خودش ليلي شده، اين كار را به خودش وانميگذارد، جبري نكرده، تفويضي هم نكرده، پس لا جبر و لا تفويض؛ اينجور گفتهاند. شما فكر كنيد انشاءاللّه ليلي را خدا خلق كرده، مجنون را خدا خلق كرده، عشق ليلي را در مجنون خدا خلق كرده، خدا اراده كرده كه عشق پيدا كرده. خدا ليلي نيست، خدا مجنون نيست، خدا دخلي به علّت فاعلي ندارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه و غافل مباشيد انشاءاللّه. پس در ملك خدا آنچه هست كار اهل مملكت است رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله پس توي ملك روشني هست علّت فاعليش چراغ است، آفتاب است. و تاريكي هست علّت فاعليش سايه ديوار است، سايه زمين است. گرما هست علّت فاعليش آتش است، سرما هست علّت فاعليش هواي سرد است. خدا سرما نيست گرما نيست، خدا تاريك نيست خدا روشن نيست و هكذا برويد از پياش و فكر كنيد. پس خدا نميسوزاند چيزي را، آتش ميسوزاند و هكذا خدا نميميراند كسي را، ملكالموت ميميراند. خدا نفخ صور نميكند، اسرافيل است كه در صور ميدمد به يكنفخي، به يكپفي تمام خلق ميميرند. حتّي اينكه تعبير آوردهاند از كلّ شيء هالك الاّ وجهه كه عقول ميميرند، نفوس ميميرند و هريكي هم به مردن خودشان ميميرند و مردنشان هم معنيش فانيشدن نيست. انسان ميفهمد از روي بتّ و جزم و يقين كه وقتي ميخواهد بخواب برود معدوم نميشود كه يكي ديگر موجود شود و خواب ببيند. ميخوابد و يكدفعه چشمش را واميكند خود را در عالمي ديگر ميبيند. همچنين وقتي ميخواهد بيدار شود يكدفعه چشمش را واميكند، اين عالم را ميبيند. در بِيني كه ميخواهي خواب بروي ــ و اين باز آيتي است از آيات خدا كه از اين خيلي مطلبها بدست ميآيد ــ پس اين شخصي كه خوابيد و خواب رفت، نفهميد چطور خواب رفت. وقتي هم بيدار شد، نفهميد چطور بيدار شد. آن وسط مرده است، هيچ نميفهمد، لا حاسّ و لا محسوس. رفتن آنجا و آمدن اينجا همچو نيست كه از عالم برزخ راه بيفتيم بياييم اينجا، يا از اينجا راه بيفتيم برويم به عالم برزخ. بلكه چنان بيشعور ميشود آدم كه گم ميشود. نه خوابي نه بيداري، يكدفعه ميبيند آنجا است. آنجا هم كه هست همچو راه نميافتد بيايد اينجا. يكجايي گم ميشود كه هيچ احساس نميكند، ميبيند خودش را كه گم شده و لا حاسّ و لا محسوس و اين است حالت موت. غافل مباشيد انشاءاللّه، اين است كه بخصوص فرمودهاند كما تنامون تموتون و كما تستيقظون تبعثون پس معني موت غير از فنا است كه فاني شود شخص و شخصي ديگر غير از او، مباين از او، مثل او درست ميكنند و خواب ميبيند يا بيدار ميشود. اگر مباين او ميشد، مباين خبر از مباين ندارد. آن شخصي كه بيدار ميشود همان شخصي است كه خواب ميرود، همان يكشخص است كه هم خواب ميرود هم بيدار ميشود. عرض ميكنم تمام مردم همينطورها ميميرند كلّ شيء هالك الاّ وجهه هالك هم همهجا معنيش اين نيست كه فاني شوند و معدوم شوند. واقعاً اعاده معدوم محال است، واقعاً بخواهي گذشتهها رابياري اينجا محال است، معقول نيست گذشتهها كه فاني شده بيايد. آيندههايي كه هنوز نيست كسي بياردش اينجا، نميشود بيايد اينجا سر جاي خود بعد از اين موجود خواهد شد. پس اعاده معدوم داخل محالات است، همچو عليالعميا نميشود گفت خدا است قادر، ميتواند بيارد. بله، خدا است قادر ميتواند بيارد، لكن خدا در عالم امكان خلق ميكند، در عالم امتناع خلق نميكند. هرچه را خلق كرده ممكن بوده كه خلق كرده. پس كلّ شيء هالك الاّ وجهه يعني همه ميميرند و همه زنده ميشوند. حالا همه را كي ميميراند؟ يكپف ميكند اسرافيل و همه ميميرند. همه زنده ميشوند، كي زندهشان ميكند؟ اسرافيل پفي ديگر ميكند، فاذا هم قيام ينظرون همه زنده ميشوند و سر از قبرهاشان بيرون ميآرند، خاك از سرشان ميريزد. حالا علّت فاعلي اين ميراندن و اين زندهكردن اسرافيل است، علّت فاعلي واللّه هيچ خدا نيست و اين اسرافيل نوكر اميرالمؤمنين است و از نور او خلق شده. حالا ديگر ببينيد اميرالمؤمنين چقدر متشخّص است! حالا ديگر اگر كسي گفت كه اميرالمؤمنين ميتواند مرده زنده كند اين غالي است؟! اين كافر است، غلو كرده است؟! چرا كافر است؟ مگر اسرافيل نوكر اميرالمؤمنين نيست و از نور اميرالمؤمنين خلق نشده؟ مگر اسرافيل به يكپفي تمام خلق را زنده نميكند؟ تو اگر اين عقيده را نداري كه مسلمان نيستي، خدا خودش كه خبر داده كه اسرافيل يكپف ميكند، به همان يكپف تمام خلق همه ميميرند، يكپف ديگر ميكند همه زنده ميشوند. و عرض كردم معني مردن اين است كه از عالمي كه به عالمي ميرود احساس نميكند چيزي را. لا حاسّ و لا محسوس، فاني نشده، توي قبرش خوابيده اما احساس نميكند چيزي را تا وقتي كه درست وارد آن عالم شود آنوقت خود را ميبيند در عالمي ديگر. همينطور وقتي ميخواهند بيرونش هم بيارند از قبر و بيدارش كنند، باز گم ميشود و هيچ احساس نميكند؛ پس لا حاسّ و لا محسوس مثل بين النوم و اليقظه كه هيچ احساس نميكند. پس ميميرد انسان آنوقت ديگر احساس ندارد تا در برزخ سر بيرون بيارد و زنده شود. همچنين زنده ميشود انسان و آنوقت ديگر احساس ندارد تا در قيامت كه سر از قبر بيرون بيارد و زنده شود.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، تمام اينها در ملك خدا جاري است و هيچيك اينها آثار الوهيّت نيستند، آثار اشيا هستند. تاريكيها مال ديوارها است، روشنيها مال چراغها و منيرها است، فعلها مال فواعل است، تَركها مال تاركها است، ايمانها مال مؤمنين است، كفرها مال كفّار است، فسقها مال فسّاق است، عدلها مال عدول است. فلانكس عادل است، بدء عدالت از عادل است، عودش بسودي عادل. فلانكس محسن است، من احسن فلنفسه، محسن احسان ميكند و بدء اين احسان از محسن است، عودش بسوي محسن است لكن تمام اينها از علّت فاعليش گرفته، از علّت مادّيش گرفته، از علّت صوريش گرفته تا علّت غاييش، اينها تمامش به اراده خدا است. ماشاءاللّه كان و مالميشأ لميكن پس خدا نبايد آتش باشد كه «لا فاعل في الوجود الاّ اللّه». نهخير، فاعل في الوجود، اللّه نيست. النار اسم للمحرق به هشام فرمودند نار اسم محرق است، خدا اسمش نار نيست، محرق خدا نيست. الماء اسم للمشروب خدا مشروب نيست الخبز اسم للمأكول خدا مأكول نيست، خدا سوزاننده نيست، خدا سردكننده نيست. اگر خواست جايي را بسوزاند، آتش را مسلّط ميكند بر آنجا، آنجا را ميسوزاند. اگر خواست جايي را تر كند، سرد كند، آبي را مسلّط ميكند و سرمايي را مسلّط ميكند سرما كه مسلّط شد آنجا را سرد ميكند، آب كه مسلّط شد تَرَش ميكند، گرما را كه مسلّط ميكند يكجايي را گرم ميكند. پس كارها همه با اسباب است، خدا ليس كمثله شيء پس خدا نه گرم است نه سرد است، نه تاريك است نه روشن است، نه بالا است نه پايين است و هلمّجرّا، بگيريد و برويد از پياش. اين صانع اين فواعل را واميدارد كارهاي خودشان را ميكنند، تعمّد هم ميكند. پس اين صانع تعمّد كرده كه رعيّت هيچ معصوم نباشند. تو دلت هم نخواهد معصوم باشي، اگر خلافي هم از تو سرزد، پيش خدا عذر هم داري و عذري است موجّه كه اين عذر را قبول ميكند. بگويي خدايا مرا كه معصوم خلق نكرده بودي، همچو غلطي كردم، همچو عذري بياري او قبول كرده اين عذر را. ميگويي خدايا من معصيتكارم به جهتي كه مرا معصيتكار خلق كردهاي، حالا عذر آوردهام به درگاه تو كه چون مرا معصوم خلق نكرده بودي من سهو كردم، يككاري كردم. ميگويند سهو كردي كاري كردي، ضرري به خودت رسيد، عذر را قبول ميكنند. يككاري ميخواستم بكنم يادم رفت، نميزنند آدم را كه چرا يادت رفت. اگر تو همچو خلق كرده بودي مرا كه يادم نرود، عذري نداشتم. پس تعمّد كرده خدا خلق را غيرمعصوم خلق كرده چه در علمشان چه در عملشان. ديگر عملشان بعضي از روي سهو است، بعضي از روي نسيان است، بعضي از روي عصيان است و اين خدا باز تعمّد كرده ارسال رسل كرده. اگر ارسال رسل نميكرد تو معاف بودي. اگر مخلوقي خلق نكرده بود كه سهو نكند، نسيان نداشته باشد، سرمويي با خداي خود خلاف نكند، هيچچيز را پس و پيش نكند، اگر چنين خلقي را خلق نكرده بود اصلش ارسال رسل نكرده بود، شما هم سرجاي خود بوديد، هركس هركاري هم كه ميكرد مؤاخذه از او نميكرد. لكن تعمّد كرده معصوم را آفريده و متعهّد شده كه امر و نهي خود را به آنها بگويد و آنها را حفظ كند. بخصوص با انبيا حرف زده و انبيا تا خاطرجمع نميشدند جرأت نميكردند بروند دعوت كنند. موسي را ميگويند بيا برو فرعون را دعوت كن. فكر ميكند موسي كه من نه كسي را دارم، نه لشگر و سپاهي دارم، نه اوضاعي دارم با اين حالت برود در خانه مثل فرعوني كه ازبس خر شده ادّعاي خدايي ميكند، ميگويد من خدا هستم. هركس بگويد كه غير از من خدايي هست او را چنين و چنان عذاب ميكنم. موسي فكر ميكند حالا برود پيش همچو كسي بگويد به او كه من آمدهام كه تو نوكر من باشي، مطيع من باشي! خدا به او گفت تو برو، عرض كرد چطور بروم؟ پايم پيش نميرود. وحي شد شما برويد من همراه شما هستم، آنوقت خاطرجمع شد و رفت. به پيغمبر چند دفعه گفته بودند امر ولايت را برسان و پيغمبر هم ميرساند لكن بطور جدّ نبود و مأمور هم نبود كه به جدّ بگيرد تا وقتي خواستند جدّ بگيرند جبرئيل آمد كه برسان و جدّ بگير كه اگر جدّ نگيري فمابلّغت رسالته تمام آنچه رسالت كردهاي همه هباء منثور ميشود، همهاش عمل لغو بيحاصلي ميشود. به جهتي كه تا خليفه نصب نكني آنچه كه آوردهاي، آن ديني كه آوردهاي محفوظ نميماند. تا خليفه نصب نكني آنچه كردهاي لغو بوده، بيجا بوده. لكن پيغمبر ميترسيد به جهتي كه همه را ميشناخت، آن عمَرش را ميشناسد، آن يكي ديگرش را ميشناسد. جميع اينهايي كه بعد از پيغمبر رفتند پيش ابابكر آنها راتمامشان را ميشناخت پيغمبر پس همان خودش بود و علي، ديد تمامشان رفتهاند كسي ديگر نمانده. حالا ميخواهد بگويد علي بزرگ شما است، اگر پوستكنده و صريح ميگفت پيغمبر را واميزدند حالا ميترسد بگويد. خدا وعده كرد به او كه مترس واللّه يعصمك من الناس خدا كه وعده كرد خاطرجمع شد، آنوقت ديگر حرفهاش را ميزند.
پس غافل مباشيد انشاءاللّه، از تعمّدات الهي است كه معصومين عاصمشان خدا باشد، همينطوري كه حالا روشنكننده روي زمين خدا است؛ چطور؟ به اينطور كه اگر خدا نميخواست، آفتاب بالا نميآمد. گرم كننده روي زمين خدا است، آفتاب كه بالا آمد معلوم ميشود خدا خواسته روي زمين گرم باشد، روي زمين روشن باشد. پس آنچه در ملك ميشود تمامش به تقديرات خدا است. پس فعل خدا همراهش است، هيچ جبري نيست در ملك، تفويضي هم نيست در ملك خدا. افعال مال كيست؟ مال فواعل. نورش مال منيرها، ظلمتها مال مظلمها، خوبهاش مال خوبها، بدهاش مال بدها. ميفرمايد از براي خداوند عالم هفتادهزار حجاب است از نور و ظلمت ــ و شما نور و ظلمت كه ميشنويد جلدي ظلمتش را بد خيال مكنيد، ظلمت در جاي خودش خوب است ــ خدا عمداً آفتاب را ميبرد زير زمين، سايه زمين دنيا را تاريك ميكند. وقتي تاريك شد آدم لابد ميشود سرجاي خودش بنشيند يا خواب كند، ديگر اينهمه تقلاّ نزند، جان نكَنَد؛ آرام كه گرفت بدنش قوّت ميگيرد. پس شب را تعمّد كرده آورده شب را قرار داده. اين شب نعمت بزرگي است كه انسان آرام بگيرد، خوابي بكند، بدن راحت ميشود، قوّت ميگيرد. روز هم نعمت بزرگي است كه انسان به كارهاش برسد. پس هم روز ضرور است هم شب، هم سرما ضرور است هم گرما. زمستان سرما نباشد خيلي ضررها دارد، تابستان گرما نباشد خيلي ضررها دارد. پس هم گرما ضرور است هم سرما، هيچكدام بد نيست. بد آن است كه چيزي را گفته باشند مكن، تو ميكني، بد ميشود. سم را خلق كرده، سم بد نيست، خلقتش حكمتها دارد. حالا تو برميداري ميخوري، ميگويند اين سم است، قاتل است، ميكشدت. اصرار هم ميكنند كه مخور، مبادا به هوي و هوس يكدفعه برداري بخوري كه ببينيم چطور ميشود. آنوقت كه تو ميخواهي امتحان كني خدا را كه ببينيم چطور ميشود و ميخوري سم را، وقتي خوردي ميكشدت. حالا علّت فاعلي سم است، به آدم اصرار كردند كه اين شيطان گولت نزند، اين دشمن شما است. وقتي كه به ملائكه امر شد كه سجده كنند به آدم اين شيطان سجده نكرد و بيرون رفت از دسته ملائكه. همينكه آدم و حوّا خلق شدند و در جنّت سير ميكردند به آدم و حوّا خطاب شد اين دشمن شما است، ميبينيد من ميگويم سجده كن و تخلّف ميكند و حرف مرا نميشنود، مبادا اين شيطان گولت بزند. رفت تا آنجايي كه گولش زد لكن آدم را گول زد اما عاصي نشد ولكن گول خورد. شما هم گول ميخوريد، ميبيني معامله كردي گولت زدند، گول خوردي، خودت ضرر كردهاي، معصيت نكردهاي. آن كسي كه گول زده معصيت كرده و ظلم كرده. تو مظلوم واقع ميشوي اما مِلك از دستت رفته، ضرر به تو رسيده لامحاله. پس آن ضررهايي كه رسيده تعبير ميآرند از آن ضررهايي كه رسيده كه خودت پا به بخت خودت زدي، تقصير خودت است. ديگر نميزند خدا كسي را كه چرا گول خوردي و گولت زدهاند. خير نميزند، سهل است مرحمت هم ميكند، التفات هم ميكند. ميگويد اين بيچاره مغبون شد، رفع غبنش را بايد كرد. اين مظلوم شده، اين را نصرتش بايد كرد و واقعاً نصرت ميكند. ديگر ميبيني توي اين دنيا نصرتي نميكند، تعمّد ميكند در اينجا تمام نصرتها را نميكند به جهت آنكه اينجا سر به شكم هم ميدهند همه را و حرفهاشان را هم ميزنند. ولشان ميكنند سلطان سلطان باشد، رعيّت رعيت باشد، هركس هر خرغلطي ميخواهد بزند، هر ظلمي ميخواهد بكند به جهت آنكه ميزان عدل نصب نشده. كجا ميزان عدل نصب ميشود؟ در روز قيامت آنجا پادشاه ظلم كرده به جهنّمش ميبرند، آنجا رعيّت مظلوم واقع شده سلطان را زير پاي او ميگذارند، لگدي هم به كلّهاش ميزنند. آنجا بيادبي ميشود كرد، بله. اينجا نميشود بيادبي كرد.
باري، پس از تعمّدات الهي است كه معصومين معصوم باشند. عاصمشان كيست؟ خدا است. خدا ديگر سهو ندارد، نسيان ندارد، اشتباه نميكند، خطا ندارد. معصومين معقول نيست سرمويي اشتباهي بكنند، سهوي بكنند، چيزي يادشان برود، خطايي از ايشان سربزند، حاشا. ميفرمايد والنجم اذا هوي ماضلّ صاحبكم و ماغوي پيش از اينكه ماضلّ صاحبكم و ماغوي بعد از اين هم ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و همچنين عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اينها، يعني اين معصومين همچو بايد بخصوص كارهاشان، ظاهرش، باطنش طوري بايد باشد ــ و ايني كه عرض ميكنم جزو عقايدتان بايد باشد ــ عرض ميكنم كه معصومين آنچه ميكنند كارهاشان تمامش به امر خدا است. بسا آنهايي كه توي كار نيستند يكپاره چيزها كه ميبينند به شبهه ميافتند كه اگر آنها همه كارهاشان كار خدا است چطور خدا به پيغمبرش ميفرمايد ياايّها النبي لم تحرّم ما احلّ اللّه لك؟ ميبيند كه پيغمبر معصوم است و خلاف نكرده پيغمبر پس چرا عتاب ميكند خدا به او كه لم تحرّم ما احلّ اللّه لك؟ چرا چيزي را كه خدا بر تو حلال كرده، تو بر خودت حرام كردهاي؟ متحيّر ميمانند كه پس معصومين همه كارهاشان چطور ميشود كار خدا باشد؟ اين شبهات ميآيد، شما انشاءاللّه ملتفت باشيد و فكر كنيد و حالآنكه پيغمبر9 آنچه كه ميگويد و ميكند به امر خدا ميگويد و ميكند. حلالي را كه حرام كرده، معنيش اين است كه اگر يكجايي گير كردي، چنانكه پيغمبر گير كرد. نوبه عايشه بود و در خانه عايشه از قضا ماريه كاري داشت و آمد آنجا و عايشه هم نبود و حضرت با ماريه كاري كردند. اين را حفصه فهميد و رفت براي عايشه خبر برد، توي اطاق تو و نوبه تو پيغمبر با ماريه چنين كاري كرد. عايشه هم كه خبر شد بناي شطّاحي و كوليگري را گذارد و خيلي بيحيايي كرد كه پناه بر خدا! حضرت ديدند خيلي كوليگري ميكند فرمودند تو سكوت بكن من تلافي اين كار را ميكنم، قسم هم خوردند كه من ديگر كنار اين ماريه نميخوابم تا اينجا هستم ديگر من همچو كاري با ماريه نميكنم. و پيشتر خدا قرار داده بود كه اگر قسم خوردي براي كاري، اگر بخواهي وقتي خلافش كني، بايد دهنفر از مسلمين را طعام بدهي. پيغمبر براي رفع كوليگري عايشه به امر خدا قسم خوردند كه كنار ماريه نخوابند و حالا اگر بعد خواست با ماريه نزديكي كند و خلاف قسم را بكند، دهنفر را بايد طعام بدهد و ميخواست خلاف قسم هم نكند. وحي شد كه ياايّها النبي لم تحرّم ما احلّ اللّه لك چرا بر خودت تنگ گرفتهاي؛ چيزي را كه خدا بر تو حلال كرده، تو بر خود حرام كردهاي؟ خير، خلاف قسم را بكن و كفّاره بده. و پيغمبر همينطور كرد. آن كار اوّلش به امر خدا است، كار دوّمش هم به امر خدا است، آن كفّاره دادنش به امر خدا است. دوباره رجوع كردنش به امر خدا است، تمامش به امر خدا بود و خدا گفته همچو بكند چراكه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 15 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلمّادار علي الماء و هو بحر الصاد الذي توضّأ منه رسولاللّه 9 ليلة المعراج حين رأي جميع ماسواه ميّتاً فاراد العروج المعنوي بالصلوة كماعرج بالصورة فلمّادار علي ذلك الماء و طرح عليه انواره التي هي نطفته الملقاة في رحم ذلك الماء و تحرّك قواه القريبة الي الفعليّة التي هي نطفته فامتزجتا و اختلطتا و كملت نطفة العقل التي هي اشدّ روحانيّة و فعليّة نطفة ذلك الماء و بلغتها مبلغ الفعليّة فخرج من امكانه كون و لمّاكان اقوي القوي اقرب الي الفعليّة و القوّة المناسبة لفعل الفاعل اسرع انفعالاً منه من غيرها حدث من اشراق العقل و دورانه علي الماء بعد ماشاءاللّه من المدي الروح الملكوتيّة فخرجت من القوّة الي الفعليّة و من الامكان الي الكون فكانت روحاً مكوّنة موجودة بالفعل حيّة بالذات قائمة بتأييد العقل متولّدة عن نطفته فهي جزؤه و ولده»
همهجا طور صنعت خداوند عالم بر يكنسق است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همهجا فاعلي است، همهجا منفعلي. ديگر حالا اين چيزها است كه به دست نواصب ميافتد بناي هرزگي ميگذارند و به حرفهاي ركيك معني ميكنند كه اي، او را مرد گفتهاند، او را زن گفتهاند! شما فكر كنيد انشاءاللّه، همهجا فاعلي است و منفعلي. نجّاري باشد، چوبي بردارد، كرسي بسازد، نجّار فاعل است، چوب منفعل. اي اين كفر است و زندقه! آسماني باشد و زميني و عناصري، آسمان بگردد بر گِرد اين عناصر و مواليدي بيرون آيد. آسمانها آباء باشند و عناصر امّهات. غافل مباشيد انشاءاللّه، پس همينطوري كه ميبينيد پستاي خلقت بر همين است. آدم عاقل بايد قايم نمونه را نگاه دارد و اغلب كساني كه ترقّي نميكنند بدانيد چطور شده. وقتي قاعده كليّهاي ميگويي، ميشنود، ياد هم ميگيرد، اما نميداند چطور شده. و اگر درست ياد بگيرد، همهجا جاري ميكند و معطّل نميماند مثلاينكه طفل كه نحو ميخواند اگر ضَرَبَ زيدٌ را درست ياد بگيرد، كَسَرَ عمروٌ را، نَصَرَ بكرٌ را، همه اينها را ياد گرفته. آن ابتدا بچّه اينها سرش نميشود. ضرَب را جدا بايد يادش داد و همان را ياد ميگيرد، نصَر را جدا و همان را ياد ميگيرد و اگر قاعده كلّي ياد گرفت و مطلب را درست فهميد، نحوي شده. اگر نفهميد، آخرش هم يكچيزي را كه طوطيوار ياد گرفته، سر چيزي ديگر معطّل است. عرض ميكنم همهجا خلق كارشان اين است كه نمونه بدست بيارند و نمونه اين است كه مشت نمونه خروار است. گندم چهجور چيزي است؟ يكمشت برميداري ميگويي همينجور چيزي است گندم. برنج چهجور چيزي است؟ مشتي از برنج دستش ميدهي ميگويي اين نمونه است. آني كه ميفهمد، برنجي ديگر هم دستش بدهي ميگويد فهميدهام، ديگر دومرتبه برنج ديدن لغو است، بيحاصل است. همهجا خدا به نمونه اكتفا كرده سنريهم اياتناً نمونهها را ما مينمايانيم، همان مشت را كه مينمايانند كفايت ميكند بطوري كه علم اين شخص زياد نميشود مگر نمونه را درست بدست نياورده باشد. ملتفتش باشيد انشاءاللّه، نمونه همهجا بعينه مثل باقي است. شكر چهجور طعم ميدهد؟ بچش، نمونه بدستت ميآيد. ملتفتش باشيد انشاءاللّه، همينكه چشيدي تميز ميدهي، طعمش طعم خرما نيست، طعم چيزي ديگر نيست. شكر چقدر شيرين است؟ همانقدري كه چشيدي. پس اين نمونه بعينه عين همين چيزي است كه اين نمونه، نمونه آن است و نمونهها همهجا همينطور است. و اينها را كه عرض ميكنم مطلبهاي خيلي عمده است كه عرض ميكنم. حالا چيزي به گوشتان ميخورد و چون فكر نميكنيد نميدانيد چه ميگويم. عرض ميكنم نمونه با صاحب نمونه يكجنسند، يكطورند. تو ميخواهي بداني آب چهجور چيزي است، يككاسه آب بس است براي نمونه. ببين چهجور تأثير ميكند، هر جوري اين كاسه تأثير ميكند، هرجا آب هست همين تأثير را دارد. رنگش چهجور است؟ همين رنگ. شكلش چهجور است؟ همين شكل. حوض همينطور است، دريا همينطور است، هرجا آب هست همينطور است. خاك چطور چيزي است؟ يكمشت خاك ميآرند كه اين نمونه خاك، آنوقت هرجوري اين يكمشت خاك هست، هرجا خاك هست همه همينجور است كه اين مشت خاك هست. غافل مباشيد انشاءاللّه، مكرّر عرض كردهام امّا آني كه بگيرد كم است، بعضيتان انشاءاللّه شايد بگيريد.
پس شكري را چشيدي، آني را كه نچشيدهاي هيچ شيرينتر نيست، جميع خاصيّتهاش جور خاصيت همين است. بنفشه چه خاصيتي دارد؟ براي چه ناخوشي خوب است؟ طورش چطور است، طرزش چهجور است؟ يك گل بنفشه بيار، يكمثقال گل بنفشه بياري، اين يكمثقال نمونه همه است. گل بنفشه سرد است، تر است، براي سينه خوب است. جميع كساني كه خواص هرچيزي را نوشتهاند همينطور نوشتهاند، طوري ديگر نميشود نوشت. اين يكمثقال بنفشه با باقي بنفشهها يكجورند. دارچيني چهجور چيزي است؟ از نمونه معلوم ميشود. كسي تمام زنجبيلهاي توي دنيا را نديده، هرجوري اين نمونه هست باقي همينجور است. طور تندي فلفل چهجور است؟ اينطوري است كه هيچ دوايي اينطور تند نيست. باز اينها هم منظور نبود، منظوري ديگر داشتم. منظور اين است نمونه همهجا همينطور است. صاحب نمونه هيچ زيادي ندارد بر اين نمونه، اگر زيادي داشته باشد پس اين نمونه نيست، چراكه همهجا را ننموده. اين خيك روغن ما چقدر چرب است، بوش چطور است، طعمش چطور است، خاصيّتش چطور است، بد است، خوب است؟ تمام اينها توي نمونه معلوم است و نمونهها متعدّدند و هيچ معقول نيست اينها قسمتپذير باشند. هرگز كمّ با كيف براتان مشتبه نشود. بله يكمثقال كمتر است از دومثقال، اما يكمثقال شكر شيرينيش كمتر از دومثقال نيست، دومثقال را رويهم ميريزي همانقدر شيرين است كه يكمثقال شيرين بود. سهمثقال رويهم ميريزي همانقدر شيرين است كه يكمثقال شيرين بود، تمام شكرها را رويهم ميريزي باز همانقدر شيرين است كه يكمثقال شيرين بود، آنچه را شكر دارد همه توي نمونه هست و سنريهم اياتنا غافل نباشيد، چرت مزنيد، ديگر اينها حديث نيست كه آن پدرسوخته حرامزاده بگويد اين حديث است و ثابت نيست. اين آيه قرآن است، هرحديثي هم كه اينجور است و مطابق قرآن است حجّت است. ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق ما آيات خودمان را آورديم، آيات را آورديم، نموديم كه چه؟ كه بفهمند او حق است. حالا اين آيات بعضي اين آياتي است كه عامّه هم ميدانند ــ و عامّه كه ميگويم يعني عموم مردم، سنّيها منظورم نيست ــ آيات اينجوري هست و در آيات اينجوري كه عامّه مردم ميدانند مثلاينكه نگاه ميكنند ميبينند آسمان و زمين و خودتان و امثال خودتان را، آنچه ميبينيد همه ساخته شدهاند پس صانعي دارند. پس اينها آياتند يعني نمونهها هستند كه دالّند بر اينكه كسي اينها را ساخته. و عرض ميكنم اگر اكتفا كنيد به اينجور آيات به مطلب نميرسيد. اينجور آيات كه ما ميبينيم عمارت را پس ميفهميم اين عمارت را بنّا ساخته، عمارتي ديگر هم ديديم فهميديم آن را هم بنّا ساخته، اما حالا ديگر حكماً اين اطاق و آن اطاق هردو را يكبنّا ساخته؟ نميدانيم. شايد همين يكاطاق را دهبنّا ساخته باشند، كمكِ هم كردهاند و اين يكاطاق را ساختهاند، حالا ما خودمان نميتوانيم بفهميم. پس اين آياتي را كه عامّه مردم ميفهمند، اين آيات موصل به مطلب نيست. بله، همه اينها دالّند بر فواعل. پس اين اطاق را يككسي ساخته، شايد دهنفر ساخته باشند، شايد صدنفر كمك هم كردهاند ساختهاند. پس اگر بخواهي توحيد ثابت كني، اينها هيچ دليل توحيد نيست. توحيد معنيش هيچ اين نيست كه تو اقرار كني كه اين ملك فاعلي دارد. اين را كه همه ميگويند و تو ميداني توحيد هم ندارند. يهود ميگويند، نصاري ميگويند، نواصب ميگويند، خوارج ميگويند كه ما ميبينيم اين آسمان و زمين را، ميفهميم يككسي اينها را ساخته. خوب حالا اينها را ساخته، اين دليل توحيد كه نشد. آيا ايني كه ساخته يكي است يا دوتا؟ معلوم نيست. و همه حرفهاي انبيا و اوليا سر اين است كه موحّد باشيد، خدا را يگانه بدانيد و هيچ خلق ندانيد. ديگر بله، مطلقي است و مقيّداتي، ما وحدتوجودي شدهايم و فهميدهايم امر عامّي است كه گاهي به صورت ليلي است گاهي به صورت مجنون، گاهي به صورت بنّا است گاهي به صورت نجّار است، اينها همه كار دست خودش است، همه خودش است، اين توحيد نيست. توحيد آن است كه بداني خدا يكي است و هيچ مخلوق نيست. يكنفر هم هست و هيچ او را نساختهاند. ديگر او به همه صورتها درآمده، كي او را به اين صورتها درآورده؟ او را كسي نساخته. ليلي را ساختهاند، مجنون را ساختهاند، اينهايي را كه ميبينيد همه را ساختهاند و خود آنها هم حرفي ندارند كه اينها را ساختهاند؛ خدا را كسي نساخته. شما غافل مباشيد و فكر كنيد، نمونه با صاحبنمونه يكجنسند، يكنوعند، كأنّه يكشخصند بحيث انّه لا فرق بينك و بينها مگر همينكه اينها متعدّدند تو واحدي، ديگر هيچ فرقي نيست همينجوري كه هيچ فرقي ميان اين يكمثقال بنفشه با آن صدمثقال نميگذاري الاّ اينكه آن چندتا است اين يكي است؛ اينها همه يكجورند، يكپستا هستند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن كيفيّت اگر بناشد نمونه شيرينيش كمتر باشد از آن شكر، يا از آن نبات، اين نمونه آن نيست. خيال كني آني كه در گوني است شيرينتر است، خيال خامي كردهاي. يا خيال كني روغن در خيك چربيش بيشتر است از اين نمونه، اگر نمونه با صاحبنمونه از يكجنسند، چربي اين بعينه چربي آن است، او هيچ چربتر نيست از اين، اين هم هيچ چربتر نيست از او. و ملتفت باشيد اسم و مسمّي را اگر اينجور پيدا كرديد، حقيقتش را خواهيد فهميد، صفت و موصوف را خواهي فهميد. مُرسِل ميفهمي، مُرسَل ميفهمي وهكذا مبتدا ميفهمي خبر ميفهمي، موضوع ميفهمي محمول ميفهمي و اگر اينجور نيست هيچ نداري. خيلي چيزها هم خيال ميكني داري همهاش سراب است. يكجايي چشم آدم را عمداً واميكنند، همينكه واشد عرض ميكند اي، ديدي كه چه شد؟! خيال ميكرديم يكدنيا مالك بوديم و هيچ نداشتيم، همهاش دروغ محض بود، هيچ نداشتيم تمام آنچه كردهاند و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً. ملتفت باشيد انشاءاللّه اصحاب الجنّة يومئذ خير مقاماً و احسن مقيلاً پس غافل مباشيد انشاءاللّه اينجور نمونهها هست، معلوم است ابتدا هم كه بچّه ميخواهي درس بدهي، كسي از مطلب عاري است و درسش ميدهي، اوّل همينجور حرفها آدم ميزند، ميگويد اين عمارت را ميبيني اين خودش ساخته نشده، اين را بنّايي ساخته. پس اين آسمان و زمين را هم بنّايي ساخته، يككسي ساخته. لكن بخواهي به اين دليل، وحدت اثبات كني، به اين دليل اثبات نميشود. وحدت دليلي ديگر ميخواهد، برهاني ديگر ميخواهد. پس غافل مباشيد واللّه از همين نمونه و همين گرده داشته باشيد و اشاره كردهام ولش نكنيد. اينجا اين قبضه محدود است، همهجا محدود است. اين قبضه جسم را ميبيني اينجا محدود است، قبضه جسم و قبضه همهچيز محدود است، قبضه عقل هم محدود است معلوم است آن عقلي كه پيش من است غير از آن عقلي است كه پيش تو است، عقلي كه پيش تو است غير از آن عقلي است كه پيش من است. اين قبضهاي جدا است آن قبضهاي جدا است. من خبر از عقل شما ندارم، شما هم خبر از عقل من نداريد. حالا اين قبضه محدود است، يكي ديگر هم روش ميگذاري آن هم محدود است، يكي ديگر هم روش ميگذاري آن هم محدود است. دليل محدود بودن اين جسم كه بالاي عرش ديگر جسمي نيست همينكه بالاي اين دست ديگر دستي نيست، بالاي جسم هم ديگر جسمي نيست. ملك خدا محدود است، تمامش اينجور محدود است. عقل محدود است، به چه دليل؟ به دليلي كه عقل خودم محدود است، من از عقل خودم خبر دارم، از عقل غير خودم خبر ندارم. پس عقل من محدود است، عقل غير من هم محدود است. حالا من نميدانم زمين و آسمان چندمن وزنشان است، وسعتشان چقدر است. هرچه اين آسمان و زمين بزرگ باشند، آخر محدودند و فوق عرش ديگر آنجا جسمي نيست به دليلي كه وقتي كه ما جميع محدودات را روي هم ميريزيم، غيرمحدود نميشود. چنانكه يكدانه گندم محدود است يكخرمنش هم محدود است، بسا خرمنش را بزرگ خيال كني، يكدنيا خيال كني گندم همه رويهم ريخته است، همهاش محدود است، غيرمحدود نخواهد شد. محدودات را رويهم ميريزي غيرمحدود نخواهد شد. باز از اين نمونه عرض ميكنم كه فرمودهاند هرچيزي كه معدود است متنقّص است و اين مطلبي ديگر است. ميبينيد امروز غير از فردا است، فردا غير از پسفردا است و شمرده ميشوند و معدودند، متنقّصند. عرض ميكنم مطلب مطلب مشكلي است، خيلي مشكل است، كسي كه فكر نكرده اشكالش را نميداند. آنقدر مشكل است كه جمعي بودند با پيغمبر مباحثه ميكردند، ديگر هرطوري بود پيغمبر خفهشان كردند، نتوانستند نفس بكشند. گبرها بودند اين بحث را كردند، در جواب آنها فرمودند از حالا تا زمان آدم بيشتر است يا از دهسال پيش از اين تا زمان آدم؟ عرض كردند دهسال پيش از اين نزديكتر است. فرمودند به اين قاعده شبها و روزها ابتدا داشته، و همينطورها آنها خفه شدند. شما داشته باشيد انشاءاللّه، مطلبي است بسيار مشكل، عرض ميكنم در اين دليلها شكي نيست، معلوم است گذشتهها گذشته است، آيندهها هنوز نيامده، ما در حال واقعيم. رو به ماضي ميخواهي بروي از حالا تا زمان آدم و صدسال پيش از اين، آيا حالا بيشتر است يا صدسال پيش از اين؟ معلوم است حالا بيشتر است و صدسال پيش از اين كمتر است از حالا تا زمان آدم. و از همين راه است كه فرمودهاند كلّ معدود متنقّص معلوم است دهسال ديگر به قيامت نزديكتر است تا حالا، يا به ظهور امام. صدسال ديگر به ظهور امام نزديكتر است يا حالا؟ البته صدسال ديگر نزديكتر است. يعني اگر ظهور اينقدرها طول بكشد، و ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم اينهاش يقيني است، نميشود ردّ كرد لكن آيا يكوقتي بوده كه وقت نبوده؟ نه نبوده و اينها مكائيلند و آن جماعتي را هم كه پيغمبر ردشان كرد خفه شدند، لكن آن حقيقتش باز به دستشان نيامد. باز شما ملتفت باشيد و حالا بسا خودتان هم ندانستهايد كه جواب چهجور جواب بود. مردم نميدانند جواب از كجا داده شده. پس اين مكائيل، اين كيلها و اين مثقالها معلوم است عدد دارد و كلّ معدود متنقّص و اين مكائيل معدودند، لكن زمان كيل ندارد، وقت كيل ندارد، هرجا هم كيل شده حرفي سرش نيست اصل زمان، اصل وقت، وقت است. ديگر شمرده نميشود خواه شب و روز بگردد يا نگردد كه وقت، وقت است. روز نباشد شب باشد، شب باز ساعات ميگذرد و وقت سرجاش وقت است. يا روز باشد روز هست و باز ساعات ميگذرد. مثلاينكه شب چراغ روشن كردهايم و هر چندساعت يكشمع سوخته ميشود و اين شمع كيل است. پس زمان سرجاي خود ثابت است. ملتفت باشيد، و نبوده است وقتي كه اين جسم زمان نداشته باشد.
باز اشارهاي ميكند شيخمرحوم به اين مطلب در جايي و اشاره خيلي دقيقي است فرمودهاند؛ و مردم هيچ نميدانند چه فرمودهاند. شيخمرحوم ميفرمايند زمان و مكان منقطع ميشود و منتهي ميشود به محدّب محدّدالجهات. عرش كه محدّدالجهات است ديگر آنطرفش نه خلأي است نه ملأي، به جهت آنكه اگر ملأ خيال كني منتهي اليه خيال نكردهاي، خلأ خيال كني، بُعد موهومي، باز ملأ خيال كردهاي. آنجا هيچ نيست، مكاني آنجا نيست، زمان هم آنجا نيست. پس زمان منقطع ميشود به جسم، مكان منقطع ميشود به جسم. مكان جسماني و زمان جسماني همراه جسم هستند. پس هرگز جسم بيزمان نيست، بيوقت نيست. همچنين هيچبار جسم بيمكان نيست، پس مكان هميشه همراه جسم است، زمان هميشه همراه جسم است، هر دو هم ظرف جسمند كه در اصطلاح ظرف زمان و ظرف مكان ميگويند. و بسا از همان اميرالمؤمنين هم اگر بپرسند كه اين زمان ابتدا داشته؟ بفرمايند كلّ معدود متنقّص چنانكه فرمودند. لكن عرض كردم شما ملتفت باشيد و فكر كنيد كه زمان، وقت جسم است. اين جسم را اگر يكجوري خيال ميكني وقتي نبود داشته، زمان هم نبود داشته و اين جسم هرگز نبود نداشته و آن فرمايشي كه فرمودهاند مطلبي ديگر است و اين را نه گبرها عقلشان ميرسيد كه از اين راه بحث كنند نه پيغمبر جواب دادند. پس يكوقتي زمان نبوده، نميشود. چراكه زمان وقت جسم است و جسم هميشه بوده. جسم را هركاريش كني كه جسم نباشد، نميتواني. از راه آينده كه ميبيني نميتواني، از راه گذشته خيال كن ببين اگر ميخواستي كاري بكني جسم نباشد، نميتوانستي. حالا بسا مردم خيال ميكنند كه يكوقتي جسم نبوده، خدا گفته كن و صداي توپي داده، آنوقت اينها خودشان پيدا شدند و آسمان و زمين پيدا شدند و اين خلق پيدا شدند. شما ملتفت باشيد فكر كنيد بدانيد كه جسم نبود نداشته. مكرّر چنه زدهام، نهايت اين قبضه نبوده، پيدا ميشود. ميپزيش پخته ميشود، ميسوزانيش خاكستر ميشود، ميجوشانيش نمك ميشود، نمكش آب ميشود، آب بخار ميشود؛ جسم در نميرود از اين عالم. پس صور متبدّل ميشود لكن آن جسمي كه توي اين صورتها متبدّل ميشود به حال خود هست؛ آن جسم را نميشود فاني كرد. خاكستر را ميتوان فاني كرد، ميتوان كاري كرد كه همين خاكستر نمك شود. غذا را ميپزي طوري ديگر ميشود، ميخوريش طوري ديگر ميشود. لكن اين صورت و آن صورت هردو روي يكماده هستند و آن ماده نبود ندارد. مجموع اين كومه نبوده وقتي كه نباشد، بقدر يكخشخاش بزرگتر نشده و بقدر يكدانه خشخاش نميشود از او كم كرد. پس اين جسم هميشه پيش از آدم و پيش از آن و پيش از آن الي غيرالنهايه هرچه خيال كني، نبود ندارد اصلاً وقتي كومه را نظر ميكني و پيش آن كومه، يعني عالم جسم، آنجا ديگر زماني هم نيست. زمان ظرف جسم است چنانكه مكان ظرف جسم است. مكان جسماني هميشه همراه جسم است. حالا در جاي ديگر هست يكپاره چيزها ما چيزي راه ميبريم و هست يكپاره چيزها و مثل اين جسم نيست، خيال هست، حيات هست. عالم خيال ما هست آن عالم هم وقتي دارد و وقتش همچو مثل وقت عالم جسم نيست چراكه به ماضيهاي دنيا و به مستقبلهاي دنيا وقت جسم نميگذرد و وقت جسم در حال است. هميشه اهل حال در حال واقعند و ماضيهاشان گذشته و مستقبلهاشان نيامده. همينطور آنجا هم خودش يكوقتي دارد و يكمكاني دارد. به همينطور عالمهاي بالاتر از عالم خيال تا عالم نفس، خودش مكاني دارد و زماني دارد. به همينطور ميرود تا عقل، عقل هم خودش مكاني دارد، زماني دارد. اينها را حكمايي كه ميخواستهاند تشقيق كنند، جدا كردهاند از هم. آنوقتي كه براي عقل است گفتهاند اسمش جبروت است؛ جبروت وقت عقل است. عالم نفس و آنجايي كه قيامت برپا ميشود، آن وقتش دهر است، وقتش ملكوت است. تا اينكه اين عالم، عالم ناسوت است، عالم زمان است، وقتش زمان است، ناسوت است. وقت اينجا آنجا نيست، وقت آنجا اينجا نيست. تمام اوقات اينجا زير يك وقت آنجا ميافتد. نمونهاش اينكه شما به خيال خودتان خيال كه ميكنيد اوّل عمرتان يادتان ميآيد، آينده را تصوّر ميكنيد لكن اين جسم شما به ماضي نميتواند برود، به مستقبل نميتواند برود، از سرماها و گرماهاي گذشته و آينده متأثّر نميشود، از غذاهاي گذشته و آينده اين بدن حالا سير نميشود. هرچه بگويي تو ديروز غذا خوردي، باز گرسنه است، باز مضطرب است. پس اين جسم به ماضي و مستقبل نميرود امّا شخص واحد خيالي الي غيرالنهايه به ماضيها ميتواند برود، به مستقبلها ميتواند برود. پس يكشخص واحدي است و مستولي است بر تمام زمان، ميتواند برود به ماضيها، ميتواند برود به مستقبلها. وقت آنجا اينجور است، وقت عالم مثال اينجور است. ديگر وقت عالم نفس نسبت به عالم خيال و مثال، وسعتش خيلي بيشتر است و خيال را هم انشاءاللّه تميز بدهيد. انسان هميشه در عالم خيال توي يك خيال است، تا از آن خيال اعراض نكند توي خيالي ديگر نميتواند برود. لامحاله اعراض ميكند از خيالي كه در آن هست، پشت به آنجا ميكند، آنوقت در خيالي ديگر ميرود لكن تمام اينها در لوح نفس خودمان ثابت است، معلومات خودمان را، آنچيزهايي كه ميدانيم تازه احتياج نداريم تعليم بگيريم و اين جاش در عالم قيامت است. عالم قيامت عالمي است كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ماعملوا حاضراً پس شخص واحد آنجا در آن واحد، در حال واحد جميع ماضيها و مستقبلها و حالهاي عالم خيال را و جميع ماضيها و مستقبلهاي زمان را به يكلمحهاي مييابد. همچنين عالم روح ملكوتي وسعتش خيلي بيش از عالم نفس است. باز نمونه اين مطلب را بخواهيد، باز در عالم انبيا بروي آنها يكنفرشان ميتواند احاطه به ماضي و مستقبل عالم نفس پيدا كند. به همين پستا باز بروي به عالم عقل، يكنفر از اهل عالم عقل، يكشخص عقلاني مستولي بر تمام عالم روح و عالم نفس و تمام اين دنيا است، ميتواند احاطه به ماضي و مستقبل و حال تمام اين عالمها پيدا كند، تمامش را ميتواند به يكآن حركت بدهد، به يكآن ساكن كند. آنهايي كه مبادي ملك خدايند، بودند و هيچ زمين نبود، آسمان نبود. هر شخص شخصشان تصرّف در تمام اين ملك ميتواند بكند و تعجّب اينكه تصرّفشان مانع از تصرّف يكي ديگرشان نيست. همه يكجورند، آنچه يكنفرشان ميتواند بكند همهشان ميتوانند بكنند. بر همين نسق امر ميرود بالا، يكروزِ آنجا هزارسال اينجا ميشود و انّ يوماً عند ربّك كالف سنة ممّاتعدّون اين راه دانستنش است. عرض ميكنم آيهاش را كسي انكار ندارد، معني آيه را نميدانند، راه دانستنش همينها است. پس بر هميننسق مواد هميشه بودهاند، مواد جسماني، كومه جسماني، اين كومه جسم هميشه بوده اما بوده يكوقتي كه عرشي نبوده، بوده يكوقتي كه افلاكي نبوده، بوده يكوقتي كه عناصري نبوده. به همينطور مواليد هم نيستند اما كومه نبات هميشه سرجاي خودش بوده؛ يكوقتي درختي نباشد نباشد. كومه حيات هميشه سرجاش بوده؛ يكوقتي بوده حيواني نبوده باشد، كومه خيال هميشه سرجاش بوده، عالم نفس همينطور سرجاش بوده تا عالم عقل من الذرّة الي الدرّة. اين كومهها تمام مراتب كومههاشان و مبهماتشان بودهاند لكن افلاك و عناصرش نبودهاند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 16 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلمّادار علي الماء و هو بحر الصاد الذي توضّأ منه رسولاللّه 9 ليلة المعراج حين رأي جميع ماسواه ميّتاً فاراد العروج المعنوي بالصلوة كماعرج بالصورة فلمّادار علي ذلك الماء و طرح عليه انواره التي هي نطفته الملقاة في رحم ذلك الماء و تحرّك قواه القريبة الي الفعليّة التي هي نطفته فامتزجتا و اختلطتا و كملت نطفة العقل التي هي اشدّ روحانيّة و فعليّة نطفة ذلك الماء و بلغتها مبلغ الفعليّة فخرج من امكانه كون و لمّاكان اقوي القوي اقرب الي الفعليّة و القوّة المناسبة لفعل الفاعل اسرع انفعالاً منه من غيرها حدث من اشراق العقل و دورانه علي الماء بعد ماشاءاللّه من المدي الروح الملكوتيّة فخرجت من القوّة الي الفعليّة و من الامكان الي الكون فكانت روحاً مكوّنة موجودة بالفعل حيّة بالذات قائمة بتأييد العقل متولّدة عن نطفته فهي جزؤه و ولده»
اغلب اذهان همچو خيال ميكنند كه خدا بود و هيچ خلقي نبود، مثلاينكه زيد هست اما زن نگرفته، پسر ندارد. زيد هست اما هنوز دست به كاري نزده، فلانبنّا هست هنوز بنّايي نكرده؛ همچو خيالش ميكنند. شما غافل مباشيد انشاءاللّه، اينجور خيالات بدانيد همهاش گمراهي محض است چراكه از براي خداوند عالم عمر نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، عمر مخصوص مخلوقات است، مخلوقات عمر دارند، يعني زمان دارند. ديگر بعضيشان عمرشان خيلي دراز است، بعضي عمرشان كوتاه است. حالا خدا آيا عمر دارد و سالهاي دراز بود خدا و هيچ خلق نداشت؟ مردم همچو خيال ميكنند و هركه همچو خيال ميكند بدانيد خدا ندارد اصلاً و انشاءاللّه علمش را اقلاً يادبگيريد، همينجوري كه كسي بتي را خدا اسم بگذارد راستيراستي خدا ندارد، اين بت را پرستيده لكن در واقع خدا ندارد، بت هم خدا نيست، زحمتهاش همه به هدر رفته، همينجور كسي كه چنين ميفهمد كه خدا بود مدتهاي پيش و اين خلق نبودند، يكدفعه رأيش قرارگرفت اراده كرد خلق را خلق كند، بعدها بنا كرد ملكش را، عرض ميكنم همچو كسي خدا ندارد و بتپرست بزرگي است. آن خدايي كه مدتها پيش از ملكش بود اين خدا نيست. مخلوقي است خيال كردهاي پيش بود و آنوقت مخلوقي ديگر را خيال كردهاي كه نبود، بعد آن مخلوق پيشي بناكرد اين مخلوق را ساخت. مثلاينكه نجّاري پيش بود و دست به نجّاري نزده بود، مدتي كه از عمرش گذشت آنوقت بناكرد نجّاري كردن. كسي خدا را مثل نجّاري خيال كند، يا مثل بنّايي كه بود و هنوز هيچجا را نساخته بود، عمارتي نبود و بنّا بود، كسي همچو خدايي خيال كند، موحّد نيست، خدا ندارد. شخص بنّايي را خيال كرده و اسمش را خدا گذاشته و او را ميپرستد مثل بتپرستها. پس شما غافل مباشيد خداي شما مثل مخلوقات نيست، خداي شما جميع آنچه ماسواي خودش است تماماً مخلوقات او هستند كه از جمله مخلوقات يكي زمانها است، يكي وقتها است، مثلاينكه يكي مكانها است. و اين خدا وقتي ندارد كه مدتهاي مديد آنجا باشد مثل بنّا، امّا بنّايي نكرده و عمارت نيست. غافل مباشيد انشاءاللّه و مكلّفيد اين را بدانيد، دقّت كنيد. ديگر عرض هم نميكنم كه هركس نفهميده بتپرست است و باز حرفها توي هم ريخته ميشود. عرض نميكنم هركه همچو نيست بتپرست است لامحاله و عرض ميكنم كه هركه اعتقادش اينجور است بتپرست است لامحاله، لكن حتم هم نميكنم به جهتي كه خدا است ميبيند كسي شعور بيش از اين را ندارد، بيش از اين تكليفش نميكند لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها. مكرّر عرض كردهام كه هرشخصي را خدا بداند كه اين وقتي به شعور ميآيد اگر حقي را براي او ميگويي وانميزند، اين را خدا نجات ميدهد و اين را داشته باشيد كه اين كليّه است. مثلاً كسي در طفوليّت خدا را خيال ميكرد مثل پدرش، مثل سلطاني، اگر از شأن اين بچّه اين است كه اگر حاليش كني كه سلطان را خدا خلق كرده، تو را هم خدا خلق كرده، سلطان هم مثل تو است، تو مخلوقي او هم مخلوق است و اين را قبول كند، اگر اين بچّه جوري است كه حرف را قبول ميكند خدا توحيد را از او قبول ميكند. باز در احاديث هست ميفرمايد توحيد مورچه اين است كه ميگويد خداي من دوشاخ دارد. چراكه اين دو شاخ را كمال خيال ميكند. خود مورچه اين دوشاخ را وقتي ميخواهد راه برود، به ميزان اين دوشاخ راه ميرود، كأنّه اين لنگرش است. پس چون اين دوشاخ را كمال ميداند، اين كمال را براي خداي خود ثابت ميكند و اين توحيد را خدا از مورچه قبول ميكند و همينجور است هرچه را شما خيال كنيد كمال است، كمالاتي است كه فهميدهاي كمال است، كمالاتي است كه فهميدهاي و بيش از آن نميتواني بفهمي مثلاينكه توحيد مورچه را قبول ميكنند اين توحيد را هم قبول ميكنند از آدم. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، لكن شما كه بعد از بيان، بعد از دليل، بعد از برهان، بعد از فهميدن خيلي چيزها ديگر باز هم بگوييد ما ميخواهيم مثل مورچه باشيم، نميشنوند از شما. عرض كردم از شأن هركس خدا ببيند و بداند اگر از شأن او اين است، حالت او اين است كه اگر حقّي را حالي او كردند قبول ميكند، خدا هم از او قبول ميكند. و اين قاعده بزرگي است خيلي مسائل را حل ميكند. از شأن هركس اين باشد كه هرچه خدا هروقت به او بگويد آن را قبول ميكند، اين را خدا داخل مؤمنين محسوب خواهد كرد و از شأن هركس اين باشد كه اگر وقتي چيزي به او بگويي، هي لانُسلّم لانُسلّم ميگويد و ميگويد من اين را نميفهمم، اين را لامحاله خدا هلاك ميكند. همهجا هم چنين است و خدا حجّتش بالغ است، به همه طوايف ميرساند از هركس ديني خواسته رسانده به او و آنوقت طلب ميكند. آنوقت آن كسي كه ديني را كه به او رسيده، ميگيرد، اسمش ميشود مؤمن. نميگيرد، اسمش ميشود يهودي، اسمش ميشود نصاري، اسمش ميشود كافر. پس غافل مباشيد انشاءاللّه، دليل و برهان راهي است كه خيلي محكمتر از معجزات است چراكه معجزات را به علم بايد ثابت كرد كه معجزات است، از روي علم و دانايي بايد تميز داد ميانه سحر و معجزه، ميانه راست و دروغ به علم بايد معلوم شود كدام راست است كدام دروغ است بايد به علم، سحر را تميز داد از معجزه آنوقت معجزه را بگيريم ايمان بياريم، ساحر را لعن كنيم، تكفير كنيم، اگر فرصت به دستمان بيايد، وقتش برسد گردنش را بزنيم. پس علم حجت را پيش از خارق عادت تمام ميكند. اصل ايمان از روي علم بايد باشد و از روي علم تميز ميدهي خارق عادات را و ميفهمي بعضيش سحر است پس لعن ميكني به آن كسي كه به سحر خارق عادت را آورده و ميفهمي بعضيش را كه معجز است پس ايمان ميآري.
پس بعد از آني كه دليل و برهان اقامه شد ديگر حالا تنبلي ميكنم، نميگيرم، قبول ندارم، خدا سخت ميگيرد. هركس از شأنش اين است كه حرفي به او بزني و بفهمد و آن را قبول كند و بگويد راست است، اين مؤمن است و هركس از شأنش اين است كه اگر حرفي به او بزني و بفهمد آن را وازند، اين كافر است.
باري برويم سر مطلب، ملتفت باشيد انشاءاللّه مطلب اين است كه انشاءاللّه داشته باشيد كه از براي خدا همينجوري كه مكان نيست چراكه خدا نبايد جايي بنشيند، همينجور براي خدا زماني نيست كه خدا توي زمان واقع باشد و حالا توي آن زماني كه خدا هست، توي آن زمان خلق نيستند؛ خدا همچو نيست. بله همچو كسي، فلانبنّا است، مدّتها بود و عمارتها نبود و بنّا بود، بعدها بنّا رأيش قرار گرفت بنّايي كرد و عمارت ساخت. بنّاها خدا نيستند، بلكه عمارتها هم مخلوق بنّا نيستند، بلكه بنّا علت فاعلي است و بنّاها را هم خدا ساخته لكن بنّاها خالق عمارتها نيستند از اينجهت بنّا ميميرد و عمارت باقي ميماند. پس اگر خالق اين عمارتها بود، وقتي ميمرد و ميپوسيد و خاك ميشد، عمارتها ضايع و خراب ميشد. اگر فرض كني ــ و اين فرض فرض خيلي دروغي است ــ بر فرض دروغ فرض كني خدا نبود، اين بنا سرجاي خود نميشد بماند، خلق بيخدا نميتواند باشد، پس اگر عمارت ماند سرجاش و بنّا مرد پس بنّا خالق عمارت نيست. اگر كاتب مرد و خط باقي ماند،
يدوم الخطّ في القرطاس دهراً
و كاتبه رميم في التراب
كتاب مخلوق كاتب نيست اگرچه كاتب نوشته، زحمتش را كاتب كشيده، پولش را به كاتب ميدهند، فاعلش او است لكن اين اگر مخلوق كاتب بود و از آنجا صادر شده بود، آنوقتي كه كاتبش ميمرد خطها هم ضايع ميشد و عرض ميكنم خالق اينجور است، نمونههاش را براي تقريب ذهن عرض ميكنم. بعينه مثلاينكه من سخن ميگويم، من اگر نباشم اين سخن اينجا نيست، محال است باشد. اگر بدئش از من است، عودش به سوي من است. من اينجا ننشينم، اين نشسته اينجا نيست. من بميرم و اين نشسته من اينجا باشد، محال است. چراكه اين نشسته را من صادر كردهام. اين نشسته ظاهرش، باطنش، روحش، بدنش، آنچه دارد تمامش از من است. من اگر مُردم ديگر هيچچيز از من نيست. پس چيزي كه بدئش از جايي است، اگر مبدء موجود است آن منتهي هم موجود است، اگر مسمّي موجود است اسم هم موجود است، مبدء موجود نيست منتهي هم موجود نيست. زيد نباشد، حركت زيد اينجا موجود نميشود. زيد نباشد، سكون زيد اينجا موجود نميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اينها همه تقريبات ذهن است عرض ميكنم. پس بدانيد از خداوند عالم همچو زمان صادر نميشود و خدا محتاج به زمان نيست و هيچ خدا زمان ندارد، هيچ عمر ندارد خدا و اين مردم خيلي كه معرفت پيدا كردند، خيلي توحيد دارند، آن منتهاي معرفتشان همين است كه خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود. شما انشاءاللّه بدانيد خدا همينجوري كه در مكان نيست و مكان ظرف خدا نيست، همينجور خدا در زمان نيست و زمان ظرف خدا نيست و ظرف زمان و ظرف مكان، حادث است و خدا در زمان نيست. وقت، مخصوص صاحبان وقت است. مكان، مخصوص صاحبان مكان است. انشاءاللّه دقّت كنيد، پس خدا بود و مكاني نبود، مكان را خلق كرد. باز «بود» كه ميگويم خيال نكني كه در مكاني ديگر بود. و خدا بود و زماني نبود، زمان را خلق كرد. پس همچوخدايي اگر داري كه زمان و ظرف زمان را براي خدا خيال ميكني، خدا نداري. خدا زمان ندارد، يعني زمان عمومي. جسم زماني دارد، عقل هم زماني دارد، وقتي دارد. هرمخلوقي زماني دارد و مكاني دارد اما آني كه بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان او مكاني ندارد چون مكان بخصوصي ندارد، همهجا هست و چون خدا زمان مخصوصي ندارد توي همه زمانها هست و هرچه زمان مخصوصي دارد توي همان زمان واقع است، زمان قيدش است. خدا تمام زمانها را خلق كرده، خدا تمام مكانها را خلق كرده، واقفين در مكانها را خلق كرده، واقفين در زمانها را خدا خلق كرده. خدا اينها نيست، خدا ليلي نيست، خدا مجنون نيست، خدا وامق نيست، خدا عذرا نيست. پس چهچيز است؟ هماني است كه اگر نبود اينها نبودند. اگر حاقّ توحيد را نتوانيد بدست بياريد، اين مشعر را ميبينيد داريد راهي است خيلي وسيع. خدا مثل مجنون نيست، مجنون مُرد و خدا نميميرد، مجنون ديوانه شد خدا ديوانه نميشود. پس خدا مثل مجنون نيست، مثل ليلي نيست، خدا مثل زمين نيست، خدا مثل آسمان نيست، خدا مثل بسايط نيست، خدا مثل مركّبات نيست، خدا پسر نيست، خدا پدر نيست، خدا زن نيست، خدا مرد نيست. خدا كيست؟ خدا آن كسي است كه پدر را ساخته، پسر را ساخته، زن را ساخته، مرد را ساخته، دنيا را ساخته، آخرت را ساخته. خدا آن است كه همه را خلق كرده. اگر راهي ميخواهي كه خيلي روشن باشد بدستت بيايد اين است كه هرچه ميبيني، هرچه را ميفهمي، بگو ايني كه من ميبينم اين روشني خدا نيست، مرئيّات خدا نيست، خداي من لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير پس خداي ما ليس كمثله شيء و اين از كليّات بزرگ حكمت است و اتمام تمام حجت است. خدا اگر مثل يكي از مخلوقات بود، اگر يكي از مخلوقات مثل او بود، آن مخلوق بخصوص ماسواي خودش را نميتواند خلق كند. مخلوق هرچه ميخواهد باشد، مجنون باشد، ليلي باشد، عيسي باشد، خدا اگر مثل اين عاجز است پس عاجز است، اگر مثل اين نيست پس خدا قادر است و عاجز نيست و تمام مخلوقات عاجزينند، حتي عجزشان را فكر كن، شما حاقّ واقع را بفهميد. حتي اينكه خلق عاجزند بطوري كه در حيني كه هستند و قادرند كاري بكنند، همين الآن عاجزند كاري بكنند. همين حالا اگر خدا خواسته كاري بكنيم به تقويت خدا، به حول خدا، به قوّه خدا ميتوانيم كاري بكنيم و الاني كه ميتوانيم هركاري را بكنيم، آن كاري را كه خدا نخواسته نميتوانيم بكنيم و ممتنع است بتوانيم. پس خلق در چيزهايي هم كه قادرند، عاجزند. باز آنچه خدا ميخواهد خواهد شد ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن اگر چنين است پس هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، باز ديگر همين كلمه را كه گفتم كج نفهميدش كه محل كجي است. بله، خدا قادر است و آنچه را كه مرا قادر بر آن كار ميكند، قدرت بر آن دارد. اغلب اغلب اينجورها ميفهمند اينكه خدا قادر است يعني مثل آتش بر سوزاندن قادر است، پس او قادر است بر مااحرق النار پس خدا است كه ميسوزاند. شما غافل مباشيد، خدا گرم نيست كه بسوزاند لكن همين احراق نار به تقدير او است و اين آتش مسخّر او است، اين هيچچيز را به هيچوجه خودش نميتواند بسوزاند. همانقدري كه خدا خواسته ميسوزاند بي كم و زياد. او نخواهد، نميتواند بسوزاند. پس الآن اين آتش به خودي خودش عاجز است از سوزاندن، خودتان هم عاجزيد از اينكه كارهاي خودتان را بكنيد مگر آنقدري كه خدا خواسته الآن خدا بر آنچه شما را قادر كرده. مثلاينكه تو را قادر كرده كه ببيني، قادر نيستي ببيني بيخدا مگر آنقدري كه خواسته. پس تقدير خدا در اين ديدن بايد باشد، پس او تمليكت كرده كه تو ببيني و تو را قادر كرده به ديدن و هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه لكن اين معنيش اين نيست كه خودش هم مثل تو ببيند. نه، خودش با چشم نميبيند مثل تو كه با چشم ميبيني، خودش هيچ صاحبان چشم هم نباشند ميبيند و نبودند و خدا ميداند كه خلق بايد ببينند و چشم براشان خلق ميكند. ميداند طفل كه به دنيا ميآيد چشم ميخواهد، پس ميدانست وقتي بيرون ميآيد چشم ضرور دارد از روي دانايي چشم را براي او در شكم مادر درست كرد. بلاتشبيه شخص كاتب ميداند الف را، با قلم بايد مداد را بردارد بر روي كاغذ بكشد، الف را بنويسد. پيش از آني كه كاغذي را بسازد، پيش از آني كه قلمي برويد از زمين، كاتب ميداند الف يعني چه، باء يعني چه، ميداند آنها را و از روي اين علم تحصيل ميكند. قلمي را برميدارد، مدادي را بدست ميآرد كاتب، و حروف را مينويسد. پس غافل مباشيد شما انشاءاللّه.
باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است خدا ميداند تو زمان ميخواهي، ميداند تو مكان ميخواهي، ميداند تو غذا ميخواهي، ميداند تو چشم ميخواهي، گوش ميخواهي، دست ميخواهي، تمام آنچه ساخته براي تو و تو الآن عاجزي براي خود بسازي. نگاه كني چيزي را ببيني مگر خدا خواسته باشد، نميتواني چيزي بچشي مگر خدا خواسته باشد و هكذا. باز بسا ملتفت نميشويد چه ميخواهم عرض كنم. پس غافل مباشيد انشاءاللّه در نزد خداوند عالم كساني كه عمرشان كوتاه است با كسي كه عمرش دراز است فرق نميكند. خدا نه آن عمر دراز را دارد نه اين عمر كوتاه را دارد. لكن خدا اجل قرار ميدهد، عمر قرار ميدهد، براي كسي كه ميخواهد عمرش كوتاه باشد اجل كوتاهي قرار ميدهد، كسي را كه ميخواهد عمرش دراز باشد اجل بلندي برايش قرار ميدهد. از اينجا حاقّ اينمطلب را بدست بياريد و هست يكپاره چيزها، در احاديث هم برويد باز نميشود فهميد. حديث است و گفتهاند براي اهلش، اهلش ميفهمد، در خيلي جاها فرمايش ميفرمايند و استدلال هم بنظر ميآيد و خيلي گول ميزند. ميفرمايند كسي خيال كند كه چيزي بوده در ملك خدا هميشه، پس به دو قديم قائل شده. خدا هميشه بوده، اين هم هميشه بوده، اين را بگويي پس به دو خدا قائل شدهاي اين كفر است، زندقه است. شما غافل مباشيد انشاءاللّه كه حاقّ مطلب به دستتان بيايد. حاقّ مطلب اين است كه همين جوري كه الآن شما تازه موجود شدهايد و پيش از عمر خودتان نبوديد، الاني كه الآن موجوديد، الآن ما، كارهاي خودمان هيچ مفوّض نشده به ما، همه توي چنگ خدا است و الآن كارهاي ما هيچيكش از خدا نيست. ببينيد چه ميگويم، پس الآن اين ديدن من، اين را من ميبينم خدا نگاه نكرده كه ببيند، اينجور احتياج ندارد با چشم نگاه كند. پس اين ديدن من بدئش از من است، عودش به سوي من است. شنيدن شما بدئش از شما است، عودش به سوي شما. همينها را خدا تمليك شما كرده. خودش اينجور نميشنود، خودش پيش از آني كه تو را خلق كند ميدانست شنوايي چهجور چيزي است، گوش را خلق كرد اينجا گذاشت كه بشنود. ديدن را خداي من خلق كرده از روي علم، چشم را خلق كرده براي صاحبان چشم و محتاج به چشمي نيست خدا اينجور سميع هم نيست، اينجور بصير هم نيست، خدا ليس كمثله شيء خدا هيچ مثل خلقش نيست. بله، ما ميبينيم و خدا هم ميبيند، در لفظ ميگوييم خدا بصير است، ما بصيريم، اما در معني اينجور نيست. خدا هيچ محتاج به آلت نيست كه بصير باشد با چشم، سميع باشد با گوش، گوش ندارد. معذلك هركس نفسي ميكشد خدا ميشنود، چشم ندارد هركس توي ظلمات هم كاري كند خدا ميبيند. يا من الظلمة عنده ضياء خدا چنانكه روشنيها را ميبيند تاريكيها را هم ميبيند مثل روشني.
باري، پس غافل مباشيد انشاءاللّه كه چنانچه الآن تو موجود هستي، تو قديم هستي، خدا هم قديم است. بلكه تو حادثي و خدا قديم، امكانات هم هميشه بودهاند و هميشه حادث و محتاج بودهاند و خدا قديم، بعينه مثل تو كه حادثي و خدا قديم و كارهاي تو همهاش صادر از تو است، هيچيك از كارهاي تو صادر از خدا نيست ولكن كارهاي تو به تقدير خدا بايد صادر شود و هيچيك از كارهاي تو بيتقدير خدا از تو صادر نميشود. پس به خلقت خدا بايد صادر شود، خلقت خدا كار خدا است دخلي به تو ندارد، كارهايي كه تو ميكني كار خود تو است لكن خلقِ كارهاي تو با خدا است. خدا خلق ميكند تو را و كارهاي تو را، خودت هم شريك او نيستي و دليل اينكه شريك او نيستي همينكه ميبيني تو خودت هيچ حولي و قوّتي بر هيچ كاري نداري. لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً پس تو هيچ چيز را مالك نيستي لكن كارهاي تو كار تو است. اگر زنده شدي تو زنده شدهاي، اگر مُردي تو مُردهاي، اگر غذا خوردي تو خوردهاي، اگر گرسنه شدي تو گرسنه شدهاي. خدا نه گرسنه ميشود، نه غذا ميخورد، نه تشنه ميشود، نه آب ميخورد، نه سيراب ميشود. بر همين نسق بدانيد اگر يك چيزي در دنيا بفهمي كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود، اين قديم نميشود. اين باز عاجز است. به جهتي كه هر جوري خدا بخواههد او را تغيير بدهد، ميدهد. بخواهد ساكنش كند ميكند، بخواهد متحرّكش كند ميكند. پس در ملك خدا مواد قديمه زياد هستند و ديگر حالا بسطش نميتوانم بدهم، خستهام.
تمام جواهر حقيقيه كه جواهرند حقيقتاً، كه هي صورت روي آنها پوشيده ميشود و بعد صورتي ديگر، آن مبهمات ملك خدا تمامشان هميشه بودهاند و هميشه خواهند بود. و نبوده وقتي خدا نگاه كند آن را سر جاي خود نبيند معذلك اينها هيچ قدما نيستند، تعدّد قدما هم لازم نميآيد. آني كه اين لفظ را در ميان مردم انداخته كه تعدّد قدما جايز نيست انبيا بودهاند. منظورم از همه اينها اين است كه در ملك خدا خدايي بجز خداي واحد نيست، او هرچه را بخواهد حركت كند حركت ميدهد، هرچه را بخواهد ساكن كند ساكن ميكند. محرّك كل او است، مسكّن كل او است، ملكش هميشه مسخّر او است. آنهايي كه هميشه مسخّر او هستند اينها عمر دارند، نهايت بعضي عمرشان طويل است بعضي عمرشان كوتاه است. جواهر حقيقيّه، و «حقيقيّه» عرض ميكنم به جهتي كه خيلي چيزها را مردم جوهر ميگويند لكن جوهر حقيقي نيست. به جهت اينكه ميشود به تدبيري اين طلا را حل كرد و مردم بخورند و جزء بدنشان بشود، گوشت شود، پوست شود؛ پس آن جوهر نيست. عرض ميكنم يك وقتي صورتش صورت طلا است، يك وقتي ديگر صورتش صورت غذا ميشود و گوشت ميشود و پوست ميشود. منظور اين است كه طلا جوهر نيست ولكن اگر يك جسمي نباشد كه اين صورت فلزات و صورتهاي بسايط و مواليد بر روي او تعلّق بگيرد، او نبود، معلوم است اينها نبودند. آن جوهر حقيقي آن جسم است. پس جسم جوهر حقيقي است، اگر او نبود آسمان و زمين و عرش و كرسي و افلاك و عناصر و مواليد هيچ نبودند. او كه هست يك تكهايش را ميگيرند بالا ميسازند، يك تكهايش را ميگيرند پايين ميسازند، يك تكهايش را ميگيرند ميجنبانند، يك تكهايش را ميگيرند ساكن ميكنند. پس آن جواهر حقيقيّه و اين اعراض را بدانيد هيچ كدام خدا نيستند خدا نه جوهر است نه عرض است، خدا مُجَهِّر جواهر است. اعراض را هم او ميآرد، گاهي سرد ميكند گاهي گرم ميكند، گاهي روشنايي ميآرد گاهي تاريكي ميآرد. لكن اگر جسم نباشد كه گاهي روشن شود گاهي تاريك، روشني و تاريكي نميآيد در دنيا. اگر جسم نباشد كه گاهي گرم شود گاهي سرد شود، گرمي و سردي نميآيد در دنيا. آهني نباشد و سردي خودش توي دنيا باشد، نميشود مگر روي آهني يا چيزي ديگر بنشيند. پس ملك خدا همهجاش بر يك نسق است. چيزي را هم خيال كني هميشه بوده، هميشه بوده، هميشه هم محتاج بوده. چيزي هم كه هميشه نبوده، آنوقت كه نبوده، نبوده كه محتاج باشد. وقتي هم ساختندش آنوقت هست. الآن سر و دست و پا و اعضا و جوارح تو را اگر موجود كند هست، موجود نكند نيست. سر هم خلق ميكند بل هم في لبس من خلق جديد دائماً خدا مشغول به ساختن تو است، هر نفسي كه ميكشي تازه ميآيد. اين نفس غير از آن نفس است كه رفت، حالا محتاج به نفس تازهاي هستي. باز اين يكي آمد و رفت، لبس جديدي ميخواهد، خلق جديدي ميخواهد. پس در هر آني تو را موجود بايد كرد كه تو موجود بشوي. پس تو خودت به خودي خودت الآنموجود نيستي، نه آن چيزي كه از دستت رفته الآندر تصرّف تو است نه آن چيزي كه الآن در دستت هست در تصرّف تو است، نه آن چيزي كه بعد ميآيد در تصرّف تو است. هرچه را به هر قدر در تصرّف تو داده همانقدر ميتواني تصرّف داشته باشي، اين هم به همان ميزاني كه خدا خواسته و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه او است مالك ملك و هو المالك لما ملّكهم و القادر علي الاقدار. اقدار با او است، نه نفس افعال ما، بيحول و قوّه او هيچ كار نميتوانيم بكنيم. پس او قادر است علي مااقدرهم عليه و تمام اين ملك مسخّر خدا است وحده لا شريك له. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 17 شوّالالمكرّم 1311)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلمّادار علي الماء و هو بحر الصاد الذي توضّأ منه رسولاللّه 9 ليلة المعراج حين رأي جميع ماسواه ميّتاً فاراد العروج المعنوي بالصلوة كماعرج بالصورة فلمّادار علي ذلك الماء و طرح عليه انواره التي هي نطفته الملقاة في رحم ذلك الماء و تحرّك قواه القريبة الي الفعليّة التي هي نطفته فامتزجتا و اختلطتا و كملت نطفة العقل التي هي اشدّ روحانيّة و فعليّة نطفة ذلك الماء و بلغتها مبلغ الفعليّة فخرج من امكانه كون و لمّاكان اقوي القوي اقرب الي الفعليّة و القوّة المناسبة لفعل الفاعل اسرع انفعالاً منه من غيرها حدث من اشراق العقل و دورانه علي الماء بعد ماشاءاللّه من المدي الروح الملكوتيّة فخرجت من القوّة الي الفعليّة و من الامكان الي الكون فكانت روحاً مكوّنة موجودة بالفعل حيّة بالذات قائمة بتأييد العقل متولّدة عن نطفته فهي جزؤه و ولده»
عرض كردم كه اغلب اغلب مردم همينكه ميشنوند خدا بود و هيچ چيز نبود، اغلب تا حكماشان هم همچو خيال ميكنند كه بعينه مثل شخص نجّار، مثل شخص بنّا بود و عمارتها نبود. بعد بنّا مدتي كه ميگذرد بناميكند بنّايي كردن. بدانيد اينجور تصوّر و تعقّل الوهيّت نيست، اينجور تصوّرات خلقي است. بنّا بود و متولّد شده بود و بچّه بود و عمارتي هم نبود و آن بچّه بزرگ شد و بنّايي ياد گرفت و بعد بناكرد عمارت ساختن. اين وقت بر او ميگذرد، زمان طفوليّتش جدا است، زمان شاگرديش جدا است، زماني كه استاد شده جدا است. استاد كه شد بعدها مشغول ميشود به بنّايي و عمارت را ميسازد. اگر چرت نميزنيد عرض ميكنم. بدانيد اوّل دين معرفت اين خدا است. پيش از آني كه خدا را بشناسيم، نماز ميكنيم براي كه؟ براي خدايي كه او را نميشناسيم، اصلش نميدانيم چه چيز است! پيغمبران خدايي كه نميشناسيم گفته نماز كن! نميشناسيم، همهاش جهل است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اوّل دين معرفت خدا است و خدايي كه توي زمان واقع است و مدّتها از عمرش گذشته باشد و اين مخلوقات نبودند و بعد بناميكند ساختن، اين خدا خدا نيست، مخلوقي است از مخلوقات، مثل ساير مخلوقات است. و غافل مباشيد انشاءاللّه خدا همينطوري كه بود و مخلوقات نبودند، الآن هم خدا همانجا است و مخلوقات آنجا نيستند.
باز براي تقريب ذهن است عرض ميكنم، ملتفت باشيد انشاءاللّه. باز همين بنّايي را هم كه خيال ميكنند مردم، بنّا است سرجاش، عمارت هم سرجاش هست، بنّا دخلي به عمارات ندارد، عمارات دخلي به بنّا ندارد، عمارت نبايد توي شكم بنّا ساخته شود. پس خدا خدايي است كه زمانها را هم خلق كرده و خلق ميكند. باز اين زمان، نشوش از خدا نيست. گوش بدهيد و دل بدهيد ببينيد چه ميگويم. زمان، نشوش از خدا نيست. نشو شما از خاك است، از آب است، از گِل است، از نطفه است. نشو انسان و نشو تمام مخلوقات از نطفه است، همه مخلوقات از نطفه ساخته شدهاند، از آب ساخته شدهاند و آب، خدا نيست. و جعلنا من الماء كلّ شيء حي خودش گفته همهچيز را از آب ساختهام و خودش هم ميگويد من آب نيستم، آب را هم ساختهام. پس نشو اشياء از آب است، از نطفه است. و جعلنا من الماء كلّ شيء حي نطفهها همه از آب است، نهايت هر آبي جوري است يك آب شور است، يك آب شيرين است، يك آبي گلآلود است، يك آبي زاجي است، يك آبي كبريتي است، هركدام جوري است و خداوند عالم جميع اشيا را از آب ساخته و اين است اصل تمام اشيا و رجوع تمام اشيا به اين آب است و آب، خدا نيست. سهل است اگر پا بيفشاريد، ميفهميد اين آب فعل خدا هم نيست، همينجوري كه مكرّر عرض كردهام و توي راهتان انداختهام كه آب را ساختهاند. حالا آب را چهجور ميسازند؟ يك خورده هوا را سرد ميكنند، سردي را مسلّط بر اين هوا ميكنند، اين هوا بخار ميشود. سردي زيادتر تأثير كرد، بخار متراكم ميشود ابر ميشود. هوا زيادتر سرد شد، بخارات را در همش ميفشارد و آب ميشود و بناميكند ريختن و باران ميشود و ميآيد، آب ساخته ميشود. پس اين آب را هم خدا ساخته، جوري ساخته كه تو بفهمي به دستت داده كه ببيني چهطور ميسازد. اينها از براي اتمام حجّت است، اين آب از بحر احديّت نيامده. باز به طورهايي كه مكرّر عرض كردهام الفاظ را از بس من پست ميكنم بسا نميدانيد من حرف كجا را ميزنم. عرض ميكنم از شكر حلوا ميسازند، اگر طعم شكر ميدهد از شكر ساختهاند و شكر توش هست، اگر طعم شيره ميدهد از شيره ساختهاند و شيره توش است، اگر طعم خرما ميدهد از خرما ساختهاند و خرما توش است به همينطور چيزي را اگر از خدا بسازند خدا توش است. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم. پس اشياء، اسماءاللّه نيستند، اشيا مصنوع خدايند. بله، اين مصنوعات را كه خدا دارد بعضيش را از بعض استخراج ميكند. هر پسري پسرِ پدرش است، آن پدر هم پسر پدر خودش است به همينطور ميرود تا ميرسد به باباآدم.. او هم از گِل است انّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب بدء آدم از خدا نيست، عودش به سوي خدا نيست. بدئش از خاك است، عودش به سوي خاك است. منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارةً اخري پس تمام مخلوقات از آب خلق شدهاند و جعلنا من الماء كلّ شيء حي و كلّ قد علم صلوته و تسبيحه و همه هم حياند به اين نظري كه من عرض ميكنم. و تمامشان بدئشان از آب است و آن آب، آبي است كه از اين آبهاي متعارفي خيلي رقيقتر است. آبي است كه جميع اشيا از اين آب ساخته ميشود. آنقدر صلوح دارد و ابهام كه تمام موجودات از آن آب ميآيند بيرون. پس خلق، رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله الطريق مسدود و الطلب مردود و هيچكدام راه به خدا ندارند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، بخلاف اسماء الهي. اسمهاي خدا بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است. ساير اشيا اسماء خدا نيستند و خيلي از حكما تمام اشيا را اسمها وجلوههاي خدا ميدانند. حتي عرض ميكنم ازبس اين مطلب در ميان حكما كأنّه مسلّم بود، گاهي اهل حق هم مدارا ميكردهاند كه همچو ترايي ميكرده كه ميخواهند همانجور بگويند. شما غافل مباشيد همچو تمام اشيا، جلوههاي خدا هستند، افعال خدا هستند؟! نه، هيچ جلوههاي خدا نيستند، هيچ افعال خدا نيستند. گرمي مكرّر عرض كردهام بدئش از آتش است عودش به سوي آتش است، سردي بدئش از خاك است عودش به سوي خاك است،تري بدئش از آب است عودش به سوي آب است. خداي ما تر نيست، گرم نيست، خشك نيست، سرد نيست. خداي ما برودت نيست، برودت مال بارد است، حرارت مال حار است، پبوست مال يابس است. بله ديگر، آن خداي ما همچو خدايي است و بسا به همين نظر هم پيش ميآيند، شما راهتان را گم مكنيد حكما از اين راه رفتهاند كه گم شدهاند. خداي ما چه چيز است؟ خدا همتر است هم خشك است، هم گرم است هم سرد است، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، بسيط الحقيقة ببساطته كلّ الاشياء. شما غافل مباشيد انشاءاللّه، حرارت بدئش از آتش است، بدء آتش هيچ از خدا نيست، بدء آتش از جسم است و جسم هيچ خدا نيست. روي هم بريزي آسمانش، زمينش، خوبش، بدش، هرچه خيال كني، اينها وارد شده بر چيزي كه قابل است براي تصوّرات. چيزي كه قابل است براي تصوّرات، خدا نيست. هيچ مبدءالمبادي خدا نيست، مبدءالمبادي به يك نظري آنقدر پست است كه پستترين متولّدات است. باز متولّدات كاري از ايشان ميآيد، تأثيري دارند. آب تر ميكند جايي را، اين تر كردن تأثير آب است و اين كار از آن ميآيد اما جسم تر نميكند جايي را تا به صورت آب بيرونش نياري نميتواند جايي را تر كند. پس آن مبدءالمبادي به نظرت خيلي عظيم نيايد. اين را تا به يك صورتي بيرونش نيارند نميتواند بيرون بيايد، اعجز عاجزات است و فرق نميكند اينجا حرف بزنم يا پيش مداد حرف بزنم. مداد خودش به صورت الف نميتواند بيرون بيايد، عقلش نميرسد، عقل ندارد. آيا مركّب ميداند الف چهجور چيزي است و بايد به صورت الف درآيد؟ آيا ميتواند به صورت حروف و كلمات درآيد؟ آدم عاقل همچو حرفي نميزند. آيا گِل خودش ميداند صورت كوزهها را؟ آيا خودش ميتواند به صورت كوزهها درآيد، گِل خودش كاسه شود، كوزه شود؟ آدم عاقل داناي كاركرده استادي بايد باشد، او ميداند چهجور گِلي بردارد، چه كارش بايد بكند كه كوزه بسازد. گلش را هم ميخواهي فكر كن گل جماد است، نه چيزي ميداند، نه كاري ميتواند بكند، منجمد است. واللّه آن امكان امكانات از اين حيث اعجز عاجزين است به جهتي كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً اما آن باقي كه حالا ساختهاندشان، بعضي زندهاند بعضي مردهاند، بعضي گرمند بعضي سردند. اگر تعريفي هست براي اينها است. آن امكان امكانات هيچ تعريفي ندارد چون هيچ چيز را مالك نيست. اين يك جور تعريفي است چون هيچ اقتضايي ندارد به هر صورتي صانع ميخواهد بيرونش ميآرد. پس معصوم است، به هيچ وجه مخالفت صانع را نميكند. پس آن امكان امكانات نه حركتي دارد نه سكوني دارد، حركتش ميدهند حركت ميكند ساكنش ميكنند ساكن ميشود، به سرعت حركتش ميدهند به سرعت حركت ميكند، به همان سرعت اين سريع ميشود، به بطؤ كه حركتش ميدهند به همان جور بطيء ميشود. ساكنش كه ميكنند هر جوري كه ساكنش ميكنند ساكن ميشود. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اگر چنين است پس حالا ديگر خيلي خوب ميشود مطالب را بدست آورد. آيا خوبيش از كجا آمده؟ هيچكاره است، خوبيش از كجا آمده؟ هيچ حركتي، هيچ سكوني، هيچ هوايي، هيچ هوسي از خود ندارد، آنچه به اين ميدهند دارد، ميجنبانند او را ميجنبد، ساكنش ميكنند ساكن ميشود. مثل اينكه قلم خودش حركت ندارد، خودش سكون ندارد لكن شخص كاتب اين را حركت ميدهد به اراده خود، ساكنش ميكند به اراده خود، يك جايي تمام قلم را بكار ميبرد به اراده خود، يك جايي نيش قلم را بكار ميبرد به اراده خود. پس اين مكتوب محفوظ است و حافظي دارد، حافظ كاتب او است. اگر درست نوشته شده تعريف آن كسي را ميكنند كه او را نوشته، بد نوشته شده مذمّت آن كسي را ميكنند كه او را نوشته. اين خوبيش بسته است به خوبي استاد، اين ديگر خودش خوبيي ندارد بجر اينكه نسبتش را به استاد بدهند. همينجور تعريف انبيا تعريف خدا است، انبيا هوايي ندارند، هوسي ندارند، حركتي ندارند، سكوني ندارند مگر به حافظ خودشان. آن عاصمشان حركتشان ميدهد حركت ميكنند، آن عاصمشان ساكنشان ميكند ساكن ميشوند، به سرعت حركت ميدهد به سرعت حركت ميكنند، به كندي حركت ميدهد به كندي حركت ميكنند. بعينه كالميّت بين يدي الغسّال، كالقلم في يد الكاتب. چون چنيناند پس معصومين به چه معصومند؟ به عاصميت خدا. پس تعريفشان تعريف خدا است، اگر سريع حركت كنند حركتشان حركت خدا است، بطيء حركت كنند حركتشان حركت خدا است. اينهايي كه معصوميناند اگر رضايي دارند خدا راضيشان كرده، اگر سخطي دارند، غضبي دارند، خدا به غضبشان آورده. اينها را صفرا به غضبشان نميآرد، بلغم به صلحشان نميآرد. صلح و جنگ غيرمعصومين به اخلاط است، صفرا حركت كرد غضب ميكنند، يك كاسه آب سرد كه خوردند صفرا فرومينشيند، ميبيني غضب رفت، فرح آمد. لكن غضب معصومين غضب خدا است، معصوم وقتي به غضبش ميآرد خدا غضب ميكند، وقتي خدا غضبش را فرومينشاند غضبش تمام ميشود. بسا آن معصوم بلغمي باشد، وقتي خدا به غضبش ميآرد غضب ميكند و بودند بلغمي در ميان معصومين. بله، بعضيشان صفراوي هم بودند، حضرت امير صفراوي بودند به طوري كه رنگ مباركشان ميل به زردي ميزد، ازبس شجاعت بكار ميبردند. لكن وقتي اين صفرا را خدا به حركت ميآورد، و خدا اين را واميدارد به جنگ، ميجنگد. خدا ميگويد مجنگ، نميجنگد. حضرت امير مردكه را انداخته بود و روي سينهاش نشسته بود، ميخواست سرش را جدا كند. تفي انداخت به حضرت، حضرت برخاستند از روي سينهاش. مردكه تعجّب كرد عرض كرد چرا برخاستي؟ فرمودند تو تف انداختي من عمداً برخاستم كه مبادا نفس من بخواهد انتقامي بكشد از اين تف انداختن تو. مبادا خودم بخواهم انتقامي بكشم، من به جهت بيادبي كه به خودم شده انتقام بكشم. برخاست از روي سينه او در آن شدّت غضبي كه دارد، نميكشد. اما للّه و في اللّه كه باشد، هي شرت شرت گردن مردم را ميزند. پس خدا به غضبش ميآورد اين هم غضب ميكند، خدا راضيش ميكند اين راضي ميشود وهكذا. اين است سرّ اين مطلب كه پيغمبر را خدا شفيع خلق ميكند، او هم شفيع ميشود و شفاعت ميكند لكن لايشفعون الاّ لمن ارتضي به جهت اينكه رضاي ايشان رضاي خدا است، سخط ايشان سخط خدا است. ايشان البته رضا دارند، غضب دارند اما رضاشان از بلغم نيست، غضبشان از صفرا نيست ولكن رضا و غضبشان رضا و غضب خدا است. همينجوري كه باز مكرّر عرض كردهام چنانكه اطاعتشان اطاعت خدا است واقعاً اگر رسولي نيامده بود، دعوتي نكرده بود شما اطاعت كه را ميكرديد، اطاعت خدا را كرده بوديد؟ رسول كه آمد شما اطاعت رسول را كه كرديد، خالا اطاعت خدا كردهايد، خدا همراه اين است انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون پس خدا چون با اين است و در قلب اين است، قلب اين عرشالرحمان است. خدا محرّك اين است خدا مسكّن اين است، خدا راضي كننده اين است خدا به غضب آورنده اين است، اين لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً چون چنين است پس اطاعتش اطاعت خدا است، شناختنش شناختن خدا است، محبّتش محبّت خدا است. من احبّكم فقد احبّ اللّه من ابغضكم فقد ابغض اللّه خوب دقّت كنيد اينها را همچو از روي علم ياد بگيريد. چون چنين است پس مواقع رضا و غضب، انبيا و حجّتهاي خدا هستند. اينها راضي شدند از كسي خدا راضي شده، اينها به غضب آمدند بر كسي خدا به غضب آمده. كسي دوستشان داشت خدا را دوست داشته، كسي واللّه رسول خدا را للّه و فياللّه دوست بدارد خدا را دوست ميدارد. چون رسول خدا است دوستش ميداريم، خدا را دوست داشتهاي. اما دوستش ميداريم براي اينكه رسول خدا است نه براي اينكه فلانبنفلان است، يا از فلان قبيله است، يا عرب است دوستش ميداريم. اگر رسول خدا نبود، من عرب را دوست ميداشتم؟ نه، من عرب را هيچ دوست نميداشتم، عجمها معلوم است خيلي بهترند از عرب. ميفرمايند در حديثي كه اگر علم در ثريّا باشد عجمها دست مياندازند، ميكشند پيش خود. ديگر پيغمبر چون از عرب بوده دوستش ميداريم، نه، اين دوستيش دوستي خدا نيست. اگر پيغمبر ميان عجمها هم بود دوستش ميداشتيم.
پس غافل مباشيد رضا و غضب پيش ايشان است، ايمان و كفر پيش ايشان است. ايشان اگر نيامده بودند دعوت نكرده بودند، بعضي ايمان به ايشان نياورده بودند، آيا مؤمن بودند مؤمنين؟ و اگر ايشان نيامده بودند، دعوت نكرده بودند، بعضي انكار ايشان نكرده بودند، آيا كافر بودند كافرين؟ نه، كفر و ايمان معني ندارد به غير از اين. حقيقت كفر همهجا در چنين جايي است، حقيقت ايمان همهجا در چنين جايي است كه كسي دعوت كند و بيايد، مردم بعضي ميآيند بعضي نميآيند. آني كه آمد كيست؟ آني است كه دعوتش كه كردند آمد و ايمان آورد. آني كه نيامد و انكار كرد كيست؟ آني كه نيامد و انكار كرد. حالا ديگر ايمان و كفر جاش كجا است؟ بدست بياريد. پس پيش از ارسال رسل و آمدن پيغمبران، مردم نه كافر بودند نه مؤمن، نه فاسق بودند نه عادل، چهكارهاند؟ مثل حيوانات هستند. حالا بُز آيا عادل است يا فاسق؟ هيچكدام. فاسق كدام است و عادل كدام است! بز، بز است. سگ عادل است يا فاسق؟ هيچكدام. سگ، سگ است. نه عادل است نه فاسق. لكن رسول ميآيد دعوت ميكند، كسي ايمان به او ميآرد اين مؤمن به خدا است. چراكه اين را خدا فرستاده. كسي ايمان نميآرد، اين كافر به خدا است چراكه اين را خدا فرستاده. معلوم است خدا اين را فرستاده، چطور معلوم است؟ به اينطور كه خدا معجزات بر دستش جاري ميكند، علوم از زبانش جاري ميكند، در هر جايي كه حرفي باشد غالبش ميكند، نميگذارد مغلوب شود، مغلوبش نميكند. همچوكه حرفي كه ميزند صدقش معلوم باشد، هيچ شكي، شبههاي در آن نرود. ديگر حالا غالب است به اينطور كه به زور مردم را واميدارد به حق، نه، اين زور را هنوز انبيا نزدهاند. آن روز كه بايد بزنند و تو انتظارش را داري، آنوقتي است كه امام زمان ميآيد. ابتداش وقتي است كه ظهور ميفرمايند. امام ميآيد و عدل را داخل خانهها ميكند مثل آتش. در آنوقت است، لكن پيش از ظهور هنوز خدا بناش را نگذاشته لكن دعوتش و اللّه غالب علي امره حرف را طوري ميزنند كه از هيچ راه خدشه نميشود گرفت. حق را روشن ميكند، واضح ميكند و آنوقت هركه ميخواهد ميگيرد و مؤمن ميشود. گرفتي حالا مؤمني، ميخواهي حق را نگيري و قبول نكني، به جهنّم. جهنّم حاضر است. واللّه از همينجا بيابيد به يك لحاظ تأثيرات تمامش از انبيا است. تا ننشيند شخصي و بگويد بياييد، كي امتثال كند حرفي را كه گفتهاند؟ و تا ننشيند در ميان مردم و نگويد بياييد، كي تخلّف كند؟ پس كفر كجا پيدا ميشود؟ پيش انبيا. ايمان كجا پيدا ميشود؟ پيش انبيا. پس ماده كفر و ايمان همهاش از پيش انبيا آمده اما ببينيد چه ميگويم حرفها را مشايخ شما گفتهاند، خدا و رسول گفتهاند، به دست نواصب كه ميافتد عمداً كجش ميكنند. اي، اين شيخيها گفتهاند كه ماده عمل يزيد از پيش سيدالشهدا آمده! پس نور سيدالشهدا است يزيد! اين چه حرفي است؟ اين حرف كفر است. شما غافل مباشيد، بله فرمودهاند سيدالشهدا اينطور مقتول شد و اگر شمر اينجور كار را نكرده بود، اينقدر نبايد لعنش كرد. پس به واسطه اين كار ملعون شد. مادهاش از مخالفت سيدالشهدا پيدا شده، از تأثير سيدالشهدا بوده، پس الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقدنجي و غافل مباشيد و من لميأتكم فقدهلك. باب مبتلي به الناس از اثر او است، مخالفت اين در ميان نباشد، نه امتثالي معقول است نه مخالفتي. تمام عقل و نقل شاهدند كه اگر باب مبتلايي خدا ميان مردم نياورده بود، مردم نه مؤمن بودند نه كافر بودند. خدا خودش هم گفته كان الناس امّة واحدة همه چشم داشتند، گوش داشتند، زن بودند، مرد بودند ولكن ايمان داشتند؟ پيش از آمدن انبيا ايمان كجا بود؟ كفري بود؟ پيش از آمدن انبيا كفري كجا بود؟ وقتي ميآيد رسول دعوت ميكند، هركه ايمان به او آورد ايمان به خدا آورده. رسول كه ميآيد دعوت ميكند هركس انكار رسول را ميكند انكار خدا را كرده. پس مؤمن به رسولاللّه مؤمن به خدا است، كافر به رسولاللّه كافر باللّه است.
غافل مباشيد انشاءاللّه، پس جاي كفر و ايمان اينجا است باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب عذاب هم از او است، از تأثير او است. اين است كه او هم عذاب ميكند، واقعاً او بايد عذاب كند، صدمه را به كه زدهاند؟ به هركه زدهاند او تقاص ميكند. صدمه به ايشان زدهاند، ايشان پس ميزنند. پس القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد پس قسيم جنّت و نار ايشانند. مردم بعضي اطاعت ايشان كردهاند ايشان خلعت به او ميدهند، بعضي مخالفت ايشان كردهاند ايشان عذاب ميكنند به او، به حبس مياندازند، غل و زنجير ميكنند، داغ و درفش ميكنند. پس القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد اي محمّد و علي شما دونفر بيندازيد در جهنّم هر كفّار عنيدي را. قسيم جنّت و نار ايشانند، حديثهاش را واللّه سنّيها قبول دارند، مُنّيها واميزنند. بدانيد از سنيها خيلي نجسترند و خبيثترند و ضايعتر. پس كسي كه شناخت رسول خدا را كه از جانب خدا آمده، از خدا خبر دارد. كسي كه اعتنا نكرد به رسول خدا، خدا ندارد. به جهتي كه خدا جايي ديگر نيست ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن همينجور بفهميد قلب رسول خدا از آسمان و زمين بزرگتر است چراكه اين آسمان و زمين گنجايش خدا را نداشته، پس ما وسعني ارضي و لا سمائي لكن قلب پيغمبر چقدر بزرگ است! خيلي از احمقهاي دنيا پيغمبر را خيال ميكنند همين شخصي بود كه يكذرع و نيم قدش بود. اين پيغمبر بود، راست است اما همين قلبش آنجا است كه نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين آن منذرين كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً قلب اين پيغمبر از تمام ملك خدا بزرگتر و وسيعتر است. حالا اين جايي اگر بخواهد حرف بزند، هرجا بخواهد همانجا حرف ميزند. ديگر شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده نميشود همهجا باشد، خير اين شخص واحد در حال واحد در همهجا هست، جايي نيست كه نباشند اينها. آخر اينها آمدهاند و تعمير ملك خدا كردهاند و استعمركم فيها، بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان، و استعمركم فيها تعمير كردهاند ملك را. خودشان خشتها را سرجاش گذاشتهاند همچو بنّاهايي هم هستند كه مثل اين بنّاها نيستند كه عمارت باقي باشد و بنّا بميرد، مثل اينكه:
يدوم الخط في القرطاس دهرا
و كاتبه رميم في التراب
اينها نميميرند. و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون، انّ ميّتنا اذا مات لميمت و انّ قتيلنا اذا قتل لميقتل معدوم نميشوند از ملك خدا. ملتفت باشيد انشاءاللّه، هرجا را ميخواهند خراب ميكنند تا ميخواهند خراب نباشد، دستشان روش است؛ ميخواهند خراب باشد خراب است. جايي را كه تعمير ميكنند باز دستشان روي او است و دايم نگاهش ميدارند. نه اين است كه مثل اين بنّاها عمارت را بسازند و بروند، بلكه بميرند و عمارت سرجاش باشد. نهخير، اينها نميميرند. عمارت را كه ميسازند واميدارند بنّاهاي عديده، مدبّرين عديده تا دلشان ميخواهد عمارت باقي باشد نگاهش ميدارند و باقي هست. تا نخواستند فروميرود، زلزله ميشود، باد ميآيد، سيلي ميآيد خرابش ميكنند. پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك و ببينيد اين مضمون مطابق همان آيه صريحه است كه سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق پس هركه شناخته خدا را از اين راه شناخته خدا را، آيت را شناخته كه خدا را شناخته. هركه هم نشناخته خدا را، آن آيت را نشناخته كه خدا را نشناخته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
خطي – س 65 – از اول تا آخر كتاب تعداد 20 درس
چاپ شده در دروس 22 – درس 26
(شنبه 8 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
هر فعلي كه صادر از هر فاعلي باشد، از غير عرصه فاعل نيست و اينها را مكرّر گفتهام ديگر كم ملتفت شدهاند. و اين قاعده كليّهاي را كه پيش پاتان است يادش بگيريد ديگر خيلي عبارتها كه هست پيشتان آسان ميشود فهميدنش. هر فعلي از هر فاعلي كه صادر ميشود، از عرصه فاعل بايد باشد. چراكه از خارج هرچه به خود بچسباني، آن فعل انسان نميشود. پس هرفاعلي فعلش بايد از خودش ناشي بشود و صادر شود. از خارج گردي، غباري نميآيد فعل اين فاعل شود. ملتفت باشيد از خارج حرارتي بيايد اينجا از پيش گرمي آمده، اينجا برودت از جايي بيايد از فاعل سردي ناشي شده، دخلي به اين مكان ندارد. فعل از عرصه فاعل است، هيچ فاعلي فعلش را معقول نيست از خارج وجود خود بگيرد و اسم بگذارد اين فعل من است. و هرچه را از خارج بگيري و فعل اسمش بگذاري مجاز است و دروغ. پس فعل صادر از فاعل است و هيچ ندارد مگر از فاعل. پس تمام ماله و مامنه و ماعليه، هرچه دارد همه از پيش فاعل آمده. خوب دقّت كنيد در ياد گرفتن اين عبارتها. اوّل سر كلافش را بدست آوردن مشكل است، والاّ اصل مطلب مشكل نيست. سر كلاف كه بدست آمد آنوقت ميبينيد چقدر آسان است.
پس زيدي كه قيام احداث ميكند اين قيام از عرصه زيد است و زيد توي اين قيام است. ديگر قاف اين قائم همان زاي زيد است نه چيزي ديگر، به جهتي كه اگر از غير عرصه اين زاء يك چيزي بيارند و بگويند اين قاف قيام است، اين دروغ ميشود. ديگر اينها است كه وقتي تعبير ميآري زيدٌ قائمٌ نوشتنش هم آسان ميشود، گفتنش هم آسان ميشود و اينها رموز است براي اهل حق و آسان هم هست و ساير مردم مطالعهها ميكنند و هيچ پينميبرند كه چه گفتهاند اهل حق. چنان مرموز است كه براي احدي مكشوف نيست. پس ميگويي زيد قائم است، حالا آيا اين حرف دروغ است يا مجاز است؟ اگر دروغ است كه دروغ را ما كاري دستش نداريم، اگر راست است كه زيد قائم است پس ايني كه ايستاده همان زيد است كه ايستاده. اجزاي ايستاده تمامش اجزاي زيد است و اجزاي زيد تمامش اجزاي ايستاده است. حالا اگر فرض كنيد قاف اين قائم از زاي زيد نيست، مشتقّ از آنجا نباشد مثل همين قافهاي ظاهري است، اگر چنين است پس اين فعل از زيد صادر نشده. آن زاي زيد وقتي تنزّل ميكند چه ميشود؟ ميشود قاف قائم. ياي زيد وقتي تنزّل ميكند، واو قائم ميشود يعني واو منقلب از ياء. اين واو تنزّل همان ياء است، ميمش تنزّل همان دال زيد است. ديگر اينها سر كلاف است اگر دستتان نباشد گم ميشويد. سر كلاف را بگير، تا آخر كلاف تمامش درست ميآيد و كلاف هم ضايع نميشود، تو هم گم نميشوي. حالا دقّت كنيد و تفحّص كه ميكني در اين قائم، غير زيدي نيست. تو تعمّد بكني و زور بزني و لجكني و اصرار كني كه غير زيدي در اين قائم پيدا كني، اصلاً غير زيد پيدا نميشود. ايني كه ايستاده زيد است كه ايستاده. اگر بخواهي راست بگويي زيدٌ قائمٌ همين زيد است كه ايستاده؟ نه. عمرو است؟ نه. خالد است؟ نه. جن است؟ نه. ملَك است؟ نه. آب است، خاك است، هوا است، آسمان است، زمين است؟ نه. اينها هيچيك قيام زيد نيست لكن زيد قائم است، يعني در قيام خودش قائم است. در قيام هيچ نيست مگر زيد، حتي انّيّت قيام هم همان زيد است، تعيّنش هم همان زيد است. اين قيام بايد قافش از آن زاي زيد آمده باشد، از آن ياء آمده باشد، از آن دال آمده باشد، از غير عرصه زيد نيامده. پس فعل هرفاعلي آن فعل خودش فاعل ثاني است و فعل هرفاعلي را فراموش نكنيد، و ميگويم فراموش نكنيد يعني سر كلاف را از دست ندهيد و گم نكنيد والاّ حرفها را خيلي زدهام.
عرض ميكنم فعل هرفاعلي صدورش به خودش موجود است. پس خود فعل فاعليّت فاعل است، فعل فاعلٌله است آن يكي را كه فاعل اسمش ميگذاري فاعلٌله بايد گفت اگرچه اين فاعلٌله در علم نحو ظاهري نيست اما ميبينيد شما كه بزرگان گفتهاند و سيّدمرحوم در فرمايشاتش اين عبارت هست. زيدي كه قائم نيست كه هيچ نيست و آن زيدي كه قائم است، قائميّت زيد همين قيام است و فرق نميكند قائم بگويي يا فاعل بگويي. زيد همين قائم است و اين به همين فعل قيام قائم شده. اگر اين فعل را به خود نگرفته بود، قائم نشده بود. پس اين قائم ظاهرش زيد است، باطنش زيد است، تعيّنش زيد است، تشخّصش زيد است، به غير زيد هيچ نيست در قيام هرقدر زور بزني و تعمّد كني غير زيد نميتواني پيدا كني. پس فعل فاعليّت او همان فاعل است، جهت فاعليّتش همان خود فاعل است و اين حرفها را تا پيش خودتان فكر نكنيد و به دست نياريد، بسا وقتي ميبريدش جاي ديگر جرأت نميكنيد و يكجوري خيال ميكنيد كه كفري و شركي ميشود و درست اعتقاد نميكنيد و شيطان يكچيزي پيش پات مياندازد و به شبهه ميافتي و ميلغزي. پس حالا پيش خودت درست بكن مطلب را، بعد ببر همهجا جاري كن. حالا كه من عرض ميكنم هرفاعلي به فاعليّتش فاعل است، ببينيد مثَلش را، هر گرمي گرم است به گرميش، هر سردي سرد است به سرديش، هر روشني روشن است به نورش، هر تاريكي تاريك است به ظلمتش. اينها مطلب تازهاي نيست، همه عالم را بر اين وضع خدا ساخته معذلك از تمام خلق پوشانيده چراكه خير در مردم نيست و نميخواهند اينها را بفهمند و قبول كنند. پس زيدٌ قائمٌ اين مبتدا عين خبر است و اين خبر عين مبتدا است و فرق نميكند بگويي زيدٌ قائمٌ يا بگويي زيدٌ القائم. چه اسمش را خبر بگذاري چه صفت بگويي، چه بگويي قائم اسم زيد است، چه بگويي تابع او است و مُعرَب به اعراب سابقه. سر كلاف كه دست نيامد خيلي حرفها و خيلي مطلبها از دست ميرود و سر كلاف و سررشته همين است كه تمام افعال از تمام فواعل از عرصه خود آن فاعل است و چون از عرصه فاعل است حالا اگر فاعل گرم است فعلش گرمي است، اگر فاعل سرد است فعلش هم سردي است، فاعل تر است فعلش تري است، فاعل خشك است فعلش خشكي است، فاعل غيب است فعلش هم غايب است. اگر فاعل شهاده است فعلش شهودي است، فاعل روح است فعلش روحاني است، قادر است قدرتش پيدا است، عاجز است فعل او عجز است. پس هر فعلي آنچه را دارا است از فاعل خودش است، از غير فاعل معقول نيست دارا باشد. پس حالا آنچه را دارد همه از فاعل است ولو انّيت اين فعل باشد، ولو بطئش، ولو سرعتش. تو هرقدر و هرجور دست و پا بكني اين فعل تماماً از پيش فاعل آمده. ديگر فراموش نكنيد و ملتفت باشيد كه همينجاها دستش بياريد كه محسوس است، جاي ديگر خودت درمييابي مطلب را. جالا يك وجودي هست كه نسبت آن وجود به غيب و شهاده مساوي است، به قدرت و عجز مساوي است، همچو وجودي هست، باشد. تو درست فكر كن و موقع صفت را پيدا كن كه گم نشوي و پيدا كردن هم كه ميگويم نبايد رفت در عالم غيب كه برويم آنجاها عقل را بفهميم. تو همينجا جسم را ميفهمي، رنگ را ميفهمي، در همينها فكر كن، آنجاها را هم خواهي فهميد. فرق نميكند، مسأله كلّي است. پس جهت فاعليّت آن وجود كجا است؟ آنجا است كه فاعل است. باز عرض ميكنم گمش نكنيد كه فردا كسي بگويد ذاتش چطور شد. عرض ميكنم كه جهت فاعليّت قيام كيست؟ قائم. قائم كيست؟ آن زيدي كه اين هيأت قيام را دارد. زيد قائم اين است، پس زيد قاعد كدام است؟ آني كه نشسته است زيد قاعد است. وقتي نشسته زيد است كه نشسته، وقتي هم ايستاده زيد است كه ايستاده. به غير زيد هم هيچكس ننشسته، به غير زيد هم هيچكس نايستاده. زيد است وحده لاشريك له در حالت نشستن و ايستادن. اگر كسي هم پهلوش نشسته باشد دخلي به زيد ندارد، او هم خودش نشسته. پس زيد خودش كه نشسته دخلي به غير ندارد و غير هم اگر پهلوش نشسته دخلي به زيد ندارد.
و باز ميگويم فراموش نكنيد و اين فراموشي كه ميآيد براي انسان، اگر هم چيزي ميداند خيال ميكند لكن چيزي بيسر و پا دستتان است خيال ميكنيد چيزي فهميدهايد. ميگويند وحدتي است و كثرات در آنجا ممتنعند. حالا چيزي دانستهايد كه اين را فهميدهايد؟ واللّه هيچ نفهميدهايد و يكمرتبه ميبيني توي شبهه افتادي، آنوقت ميفهمي كه هيچ نفهميده بودي. پس برگرد از اينجا محكمش كن، آنوقت برو تا گير نكني. پس از همه جهت هرمبتدايي عين خبر است و اين حرف حرفي نيست كه همان زيد را بگويم زيدٌ قائمٌ يعني زيد ايستاده است، بلكه بكرٌ قاعدٌ هم چنين است. بلكه انسان تنها چنين نيست، حيوانها هم همه همينطورند، جمادها به همين قسم است، عالم شهاده اينطور است، عالم غيب هم همينجور وهكذا. پس مبتدا عين خبر است من جميعالجهات. اگر مبتدا يكجهت خلافي با خبر داشته باشد، آن جهت خلافش را كه تو بگويي و نسبت بدهي، دروغ گفتهاي. پس آن چيزي كه حمل ميشود و آن محمول كه بر او حمل شده، اگر درست نفهمي و درست نگويي دروغ ميشود و دروغ، دروغ است پس باطل است، بيمعني است، بيمغز است، حقيقت ندارد. حالا راست كدام است؟ راست اين است كه مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است. و حرف راست همين است و خدا هم هيچ نخواسته دروغ به او ببندند و نخواسته دروغ ياد مردم بدهد. انبيا نيامدهاند دروغ بگويند و دروغ ياد خلق بدهند. تمام انبيا منع كردهاند از دروغ گفتن، حالا خودشان ميآيند دروغ بگويند؟! حاشا كه چنين باشد. همه معصومند، مطهّرند از دروغ گفتن و همين قواعدي كه عرض ميكنم راست و دروغ را معلوم ميكند و پوستش را ميكَند. نشان ميدهد چهچيز راست است چهچيز دروغ است. پس مبتدا كه زيد است و تو ميگويي قائم خبر او است، اين قائم همهاش از زيد است. بايد چنين باشد، زيد بايد در تمام قيام باشد و هيچ غير زيد بايد در اين قائم نباشد؛ اين راستش. حالا اين زيد ما پيش قائم است وقتي ايستاده هيچ ننشسته، هرجا هست همانجا است جاي ديگر نيست. پس زيد تمام زايش توي قاف قائم است و تمام ياش توي واو است و تمام دالش توي ميم است. ظاهر اين حروف توي ظاهر آن حروف است، ارواح آن حروف توي باطن اين حروف است. زيد است و لاشيء سواه، تو هرچه تعمّد كني و زور بزني غير زيدي نميتواني ببيني در اين قائم و نميتواني غير پيدا كني. پس جهت مبتدا بودن توي خبر است و جهت خبر بودن اين بايد توي مبتدا باشد و هست. بايد خود خبر مبتدا باشد. پس جهت فاعليّت فاعل كجا است؟ جهت گرمي گرم كجا است؟ وهكذا. حالا ديگر يكچيزي فهميده باشيد خيال نكنيد كه چيزي هست. ما حالا بسيط فهميدهايم، نه نفهميدهايد، خيال ميكنيد فهميدهايد. جهت فاعليّت آن وجود بحت بسيط را كه خيال ميكني فهميده بودي، بدان كه نفهميده بودي. جهت فاعليّت بسيط همان فاعل است. جهت بساطت را كسي نبايد تركيبش كند و آنجايي كه هيچ نيست مگر او، آنجا هيچ نيست. آنجا نه قادر است نه عاجز است. كجا قادر است؟ در قدرت قادر است. كجا عاجز است؟ آنجا كه عاجز است. پس او را كه يادش ميكني، بزرگي براش خيال ميكني، آن را بگويي قادر است، غلط است. آن را بگويي عاجز است، غلط است. بگويي هيچكار از او نميآيد، غلط است. بگويي همه كارها را او ميكند، غلط است. آني كه همه كار از او بيايد، جبّار ملك است نه آن وجودي كه نه قادر است و نه عاجز است. پس جهت فاعليّت فعل همان فاعل است و بس، و مبتدا همان خبر است و خبر همان مبتدا است. يكخورده از مبتدا بازش داري ديگر نه آن خبر اينجا است نه اين مبتداي او است، پس چهچيز است؟ هرچه هست دخلي به هم ندارند. نه زيدش مبتدا است نه قائمش خبر.
خوب دقّت كنيد انشاءاللّه اينها را پوست كنده بفهميد چراكه آنهايي هم كه گفتند پوست كنده گفتند الاّ اينكه سر كلافش را بدست ندادند به جهتي كه خير در مردم نميديدند و واللّه ميدادند سر كلاف را چون طالب حق نبودند خودشان نگرفتند. هرچه دادند آنها هي دور انداختند، آخر لابد شدند و منع كردند و ديگر ندادند تا طالب پيدا كند و هنوز هم كه طالب ندارد. مثل اينكه عقد مرواريدي را بياريم براي سگي، خنزيري و به گردنش ببنديم. وقتي هرچه به گردنش ببنديم ميبينيم هي دور مياندازد، ميگوييم حالا كه نميخواهي جهنّم، ما هم ديگر نميبنديم. اين است كه هي اصرار ميكنند، ابرام ميكنند، هي مكرّر در مكرّر ميگويند براي مردم و امتحان ميكنند مردم را. هركس ميگذارد به گردنش ببندند ميبندند و واللّه آمدهاند اين عقد جواهر را به گردن مردم ببندند و بخل نميكنند، به گردن همه ميبندند اين جواهر را لكن چهار دفعه ميبندند همين كه ميبينند هي واميكند، دور مياندازد، او هم ولميكند و خذلان ميكند. پس دقّت كنيد انشاءاللّه و هميشه مشق كنيد كه آنچه خدا پيشتان ميآرد بگيريدش و بگوييد الحمدللّه كه خدا مفت مفت داده و ميدهد و منّت هم نميگذارد، غيرممنون عطا ميكند. ديگر تو بخواهي منّتي بگذاري كه حالا ما آمدهايم، خوب اگر نميآمدي چطور ميشد؟ خدا ميگويد نه، ما منّت كسي را قبول نداريم. اگر راستي راستي آمدهاي پس من منّت ميگذارم بر تو كه آوردهام تو را و راه دادهام. قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم انهديكم للايمان ان كنتم صادقين. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و گمش نكنيد، يعني سر كلاف را از دست ندهيد.
باري برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه مبتدا عين خبر است، موصوف عين صفت است، مسمّي عين اسم است، جهت فعل عين فاعل است. آن جهتي كه نميتواند فعلي بكند غير آن جهتي است كه كاري ميكند و آنكه ميتواند كاري بكند آن وجود نيست. اين كاركُن، ذات آن وجود نيست. آني كه قادر است ذات آن وجود نيست، حتي ما اگر گير كرديم ميگوييم يكچيزي و اگر مردم خير داشته باشند و گير نيندازند اصلش كاري نداشتيم اسمي از آن وجود ببريم. آني كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده و دين قرار داده فرموده دين ياد بگيريد و دين داشته باشيد، بيدين نباشيد. بيديني را بد دانسته، خوب را خوب كرده، بد را بد فرموده آني كه اين كارها را كرده و ميكند، او وجود نيست كه اين امر و نهيها را ميكند، او خدا است و دخلي به وجود و هستي ندارد. در وجود و هستي چيزي نيست، امري نيست، نهيي نيست، به جهت آنكه غير هست كه نيست. پس به هستي و وجود، شركي ورزيده نميشود. ماسواي هست، نيست. پس او شرك ندارد، كفر ندارد به جهت آنكه شرك هم يكچيزي است، كفر هم يكچيزي است. فحش هم از هستي است، هذيان هم هستي است، در هست بودن همه مساوي هستند. خود شرك آنجا ايمان است لكن آن جهت فاعليّت كه مبتدا است و مبتداي همه كارها او است و همه كار را او ميكند و به همه عالم است و جاهل نيست به هيچچيز و تمام خلق جاهلند و او عالم كرده هركه را عالم كرده. تمام خلق عاجزند، عجز صرف صرف دارند و او قادرشان ميكند. حالا ميخواهي او را بشناسي؟ براي تفهيم كه حالي كني كه او غير اينها است، اينها غير اويند، بگو او هم خلق است. به شرطي كه تداركش كني، اگر تدارك نكني و بگويي خلق است كفر صراح خواهد شد. او مثل مردم نيست، مردم ديگر را ساختندشان، ساخته شدند، مخلوق شدند. او را كسي مخلوقش نكرد كه مخلوق بشود. او هميشه بوده و هميشه عالم بوده و هميشه قادر بوده، هميشه حكيم بوده، هميشه تمام اسماء حسني را داشته. چراكه او هميشه جهت فاعليّت بوده و هميشه اسماء حسني مال خودش بوده، اكتساب از كسي نكرده. هميشه علم داشته تمام علوم را، قابل زياده نيست، هيچ كم نميشود قابل نقصان نيست. او هرچه ميداند هيچ يادش نميرود، او محال است فراموشكار باشد، محال است جاهل باشد، محال است عاجز باشد. او اگر يكوقتي بود كه قادر نبود نه اين اوضاع بود نه اين حرفها بود. كومهها هميشه بر حالت خود بودند، روي هم ريخته و اسمي از هيچكس نبود. پس معقول نيست كه آني او قادر نباشد و عاجز بشود، چنانچه معقول نيست جاهل باشد و اكتساب كند از كسي. او اگر لمحهاي عالم نبود، كسي نبود درسش بدهد، مكتبخانهاي نبود، علمي نبود، عالمي نبود و همه خلق جاهل بودند. باز اين كومه روي هم ريخته بود، همه جاهل، همه عاجز. پس او هميشه قادر و عالم و حكيم بوده و همچنين تمام اسماء حسني را داشته و دارد و هميشه خالق است. خالق اذ لامخلوق عالم اذ لامعلوم قادر اذ لامقدور اسماء حسني هميشه بودهاند و هيچ زياد نميشوند و هميشه باكمال بودهاند. از اين جهت اسماء حسني ميگويي و اينهاي ديگر هميشه بيكمال بودهاند و همچنين او هميشه غني بوده و اينها هميشه نادار و فقير بودهاند. ديگر حالا اگر اين را ميخواهي اصطلاح كني و بگويي كه اينها غير هم هستند، بگو. پس او متّصف به صفات كماليّه است و تمام اينهاي ديگر متّصف به صفات نقصيّه. اگر احياناً گفتي كه حالا كه غير همند پس او هم محدود ميشود، اينها هم محدود ميشوند. او محدود به حدّ كمال است اينها محدود به حدّ نقص، اگر احياناً به اين لحاظ گفتي مخلوق است، فيالفور تداركي پشت سرش ميخواهد كه آيا مخلوق است مثل اينها؟! حاشا و كلاّ. آيا بوده وقتي كه نباشد او و او را بسازند؟ حاشا. پس او را مخلوق نميتوان گفت، مخلوق هم نيست و فعل بايد از خود او ناشي شود و ميشود و از غير او ناشي نيست. تمام افعال ناشي از او است و اين جهت فاعليت فاعل اسمش است و اسم فاعل و فاعل از اين تجاوز نميكند. فاعل كلّ اين است، صانع كلّ اين است و تو اگر بخواهي اين را بچسباني به آن ذات بالايي كه بحت صرف است، اوّلاً كه نميچسبد. او هيچوقت مبتدا نبوده و هيچ خبر نبوده. او نه مبتدا است نه خبر است، نه محمول است و نه موضوع، اما صانع را، فاعل را، هرچه ميخواهي بگو. اينجا است جاي بسم اللّه الرحمن الرحيم وهكذا تمام اسماء حسني. پس حالا من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و اين يكي از كلمات بزرگي است كه حضرت صادق7 فرمودهاند. تمام معرفت اين است كه سفيد را ببيني و بگويي سفيد است و سياه را ببيني و بگويي سياه است، و به همينطور قادر قادر است، عاجز عاجز است، عالم عالم است. جاهل هيچ نميداند جاهل است. مبدء مبدء است، منتهي منتهي است. ديگر هريك را هم سرجاش بگو و گمش مكن، قادر را عاجز مگو، عالم جاهل نيست، خدا خلق نيست، خلق هيچيك خدا نيستند. اگر غير اينطور بگويي دروغ ميشود. بگويي بيننده بصير نيست دروغ است و دروغ علم نيست، حكمت نيست. پس جهت فاعليّت فاعل عين آن فاعل است، از اين كه گذشتي، آن بالاها فاعل نيست. موقع صفت اينجا است، موقع صفت علم عالم است، موقع صفت قدرت قادر است، موقع صفت سفيد سفيدي است، موقع صفت ايمان مؤمن است، موقع صفت كفر كافر است، تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 9 جماديالثانية 1312)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شيء ليس له اذ ليس له شيء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بريء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»
هيچ حقيقتي متعدّد نميشود، و اين هم قاعده كلّي است انشاءاللّه فكرش را بكنيد و از روي شعور تمام يادش بگيريد. حقيقت هرچيزي متعدّد نميشود الاّ اينكه يك حقيقت ديگري بيايد مخلوط و ممزوج به اين شود و اين را تكّه تكّه كند والاّ آن خودش تكّه تكّه هم نميشود. و اين مطلب مطلبي است خيلي عمده و مردم تمام غافل شدهاند از اين مطلب.
شما ملتفت باشيد، هرحقيقتي خودش خودش است و تا چيزي از خارج آن حقيقت داخل او نشود، جميع جاهاش مثل هم است. و اينها را هي به الفاظ مختلفه زياد گفتهام و تعبير آوردهام بخصوص اين اوقات و اين روزها. پس ببينيد حقيقت جسم يكجوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق است و براي آن مكاني است و براي آن زماني است. اين حقيقت جسم است و اگر از خارج جسم چيز ديگر داخل جسم نشود، يك تكّهاش خاصيتش غير خاصيت تكّه ديگر نخواهد شد. يك خرمني است روي هم ريخته و همهاش يك حكم دارد، پايينش مثل بالاش است بالاش مثل پايينش است، مشرقش مثل مغربش است مغربش مثل مشرقش است. هرچيزي كه از يكجنس شد اين حكمش است. يكخرمن گندمي روي هم ريخته دانههاي بالاش مثل همان دانههايي است كه روي زمين است و آن دانههايي كه روي زمين است مثل همان دانههاي بالاي آن است و همه اين خرمن هرجزئش را كه بگيري تعريفي كه گندم دارد در همه اين دانههاي اين خرمن هست. در فلاندرجه گرم است يا سرد، از براي فلان خوب است يا بد، چطور است كه از برنج ممتاز شده، تمام دانهها آن تعريف را دارند. حالا آن دانه كه بالا است گندمش بهتر است كه بالا ايستاده؟ نهخير، آن بالايي را بريزي زير، باز همان گندم است زيري را ببري بالا، باز همان گندم است؛ تمامش يكحكم دارند. پس هيچ حقيقتي و هيچ جوهري را تا جوهري ديگر داخل آن نشود نميشود حكمي براش كرد. حالا همينطور جسمانيّت جسم مثل دانههاي گندم است، گندم؛ هرخاصيّتي آن دانه دارد اين دانه هم همانجور خاصيّت را دارد. عالم جسم هم همينطور جسمانيّتش كه روي هم ريخته آن محدّب عرشش با آن تخوم ارضينش مساوي است. و حالا من لابدّم كه عرش ميگويم والاّ عرش را هم بايد ساخت از جسم لطيفش كرد و بردش بالا تا عرش شود، تخوم ارضين را هم بايد ساخت كثيفش كرد و برد پايين واشداشت تا تخوم ارضين شود. آنوقتي كه هيچيك ساخته نشده اين خرمن جسم كه روي هم ريخته جاييش لطيف نيست جايي ديگرش كثيف نيست. لطيف تعبير بياري همهجاش لطيف است، كثيف تعبير بياري همهجاش كثيف است بعينه مثل خرمن گندم است، همه دانهها مثل همند. مثل خيك شيره كه يكمثقال آن شيرين است در همان درجهاي كه تمام خيك شيرين است، يكمثقال آن نمونه تمام شيره خيك است. همهجا هم پستاي مردم اين بوده و هست كه نمونه را ميآرند مينمايانند. يكمثقال روغن از خيك نمونه ميآرند ميچشند، امتحان ميكنند و حكم ميكنند كه باقي خيك هم همينطور است. اين روغن خوب است تمام خيك روغن خوب است، بد است تمامش بد است. نمونه از براي تميزدادن كفايت ميكند.
ملتفت باشيد شما انشاءاللّه، پس هرحقيقتي خودش نميشود متعدّد بشود و همهجا بدانيد اين مطلب جاري است و به اصطلاح خدا و پيغمبر معني تعدّد اين است كه يكچيزي مابهالامتياز داشته باشد و از غير آنجا آمده باشد آنوقت بايد متعدّد گفت نه جايي كه مابهالامتيازي نيست. و شما انشاءاللّه عقلتان را تابع چشمتان نكنيد بلكه چشمتان را تابع عقلتان كنيد تا چشمتان عقلاني شود نه آنكه عقلتان را جسماني كنيد. عقل كه تابع چشم بشود جسماني ميشود اما چشم كه تابع عقل شد همهجاي انسان عقلاني ميشود و همهچيز را ميتواند درست ببيند و بفهمد و حكم كند. پس اين دانه گندم با آن دانه گندم امتياز ندارند، ممتاز نيستند، اين بعينه مثل او است او بعينه مثل اين است. اين دانه كار آن دانه را ميكند آن دانه هم همينطور است كار اين دانه را ميكند. فرق نميكند اين دانه زيري با آن دانه بالايي يكجور است. نان هم كه بشود از هرطرفِ نان ميخواهي بخور، هرخاصيّتي اين طرف دارد آن طرف هم همان خاصيّت را دارد. همه گندمها و نانها شريكند در خاصيّت و طعم و مزه، هيچ مابهالامتياز ندارند از همديگر. پس مابهالامتيازاتِ چشمي ظاهري گولتان نزند. بله مابهالامتياز در ميان برنج و گندم هست كه آن خاصيّتي ديگر دارد اين خاصيّتي ديگر و همچنين در ميان نخود و برنج مابهالامتياز هست وهكذا گندم با تمام حبوب مابهالامتياز دارد، اما گندمي با گندمي ديگر مابهالامتيازي ندارد. اين است كه گاهي عرض كردهام گندم جنس است و دانهها افرادش هستند، او اسم وحدت خود را به تمام اينها داده، مابهالاشتراكشان گندم است، مابهالامتيازشان اينكه اينها غير هم هستند. اما هرچه اين دارد آن دانه دارد، هرچه آن دانه دارد اين هم دارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، حتّي مكانشان كه در دو مكان واقع شدهاند، باز اين مكان آن را ندارد، آن مكان اين را ندارد. اگر ناداري نقص است اين ناداري را هردو دارند و اگر ناداري كمال است اين كمال را هردو دانه دارند. پس هيچكدام مفاخرت بر يكديگر نميتوانند بكنند.
خلاصه فراموش نكنيد انشاءاللّه كه يكجنس در آن تشكيكات پيدا نميشود ابداً و هرحقيقتي كه يكجنس است و يكدست و متشاكلالاجزاء، مقامات تشكيكيّه در آن نيست كه يكجاييش گرم باشد و يكجاييش سرد باشد. هرحقيقتي همينطور يكدست است الاّ اينكه از حقيقتي ديگر چيزي داخلش بشود. قدري گندم را با قدري برنج داخل هم ميكني، آش مخصوصي ميپزي. وقتي داخل هم پخته شدند، بله حالا چيزي ديگر است و خاصيّتي ديگر پيدا ميكند. قدري برنجش را زيادتر كردي جوري ديگر ميشود و همه افراد همهجا اينجور تركيب شدهاند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، خلق معني ندارد مگر تركيب و همهجا معنيش اين است. مخلوق يعني تركيب و غير از اين ديگر خلق معني ندارد و اگر بدانيد چه عرض ميكنم كليّه خيلي بزرگي به دست ميآيد. دقّت كنيد انشاءاللّه كه معني خلقت را بفهميد. خلقت يعني خرمن روي هم ريختهاي را با خرمن ديگري تركيب كنند، آنوقت بگويند ما خلقت كرديم، يعني تركيب كرديم. لكن خرمن روي هم ريخته تركيب توش نيست و تا تركيب نشده خلقت نشده. اگر از دوخرمن كه پهلوي هم هستند برداشتي تركيب كردي، حالا اين معجون است، اين مركّب است، في اي صورهمّا شاء ركّبك خلقت كردهاي حالا اين دوجنس را كه داخل هم ميكني اسمش ميشود خلق و فراموش نكنيد انشاءاللّه و من هي اصرار ميكنم كه بلكه چيزي ياد بگيريد و چيزي گيرتان بيايد، پيش از اين هم بيشتر اصرار كردهام و گفتهام، پس شما هم دقّت كنيد. در يكجنس اصلش خلقت گفته نميشود و تركيب گفته نميشود. حالا خلقتش را بسا شك داشته باشيد و نفهميد اما تركيبش را آسان است فهميدنش. زاج تنها و مازوي تنها و دوده تنها مركّب نيست، اما زاج را با مازو و دوده داخل هم كه ميكني، حالا اين مركّب است از چند جزء و چند جنس. پس معني خلقت يعني مخلوط و ممزوج كردن اشيائي چند و تركيب كردن و به غير از اين ديگر خلقت اصلش معني ندارد و اگر اين اصطلاح به دستتان آمد و از روي شعور فكر كرديد و دانستيد كه چه ميگويم، ميفهميد كه هذيان نميگويم، با دليل و برهان است هرچه عرض ميكنم. حالا به اين اصطلاح است كه فرمودهاند ما بوديم پيش از خلق تمام مخلوقات، و ميدانيد چيزي هم هست پيش از خلق. پس بدانيد اين اصطلاح است و خدا خير را خلق كرد به دوهزار سال پيش از تمام مخلوقات آنوقت آن خير را از دست هركس جاري كرد گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و شرور را خلق كرد به دوهزار سال پيش از تمام مركّبات، يعني پيش از اين مخلوقات، پس خير و شرّ پيش از تمام مخلوقات خلق شدهاند و آن شرّ را از دست هركس جاري كرد گفت ويل لمن اجريت علي يديه الشرّ حالا اگر يكگوشهاش را كسي ملتفت نشود ترائي ميكند از اين حديث جبري يا تفويضي بيان كردهاند و حالاينكه چنين نيست؛ خلاصه جبر و تفويض بيان ديگري دارد، حالا اين مطلب از دست نرود. ملتفت باشيد انشاءاللّه ميفرمايند ما بوديم هزار هزار دهر پيش از تمام مخلوقات. اوّل اصطلاح خودشان را بايد به دست آورد آنوقت ديد كه چه ميگويند. پس خلقت يعني تركيب كردن آنجايي كه تركيبي نيست و كسي تركيبي نميكند خلق نيست. پس خلق ميكند يعني تركيب ميكند، پس مواليد خلق ميكند خلق الانسان من صلصال صلصالش چطور است؟ اينطور كه آب را برداشته داخل خاك كرده، گِل ساخته. ديگر قهقري برگرديد، آبش را چطور كرده؟ همينطور آبش را هم ساخته و تركيب كرده به جهت آنكه برودت را از غير عالم جسم آوردهاند، رطوبت را از غير عالم جسم آوردهاند، اينها را با هم تركيب كردهاند و آب ساختهاند. كارهاي صانع همهاش تعمّدي و تدبيري است و باشعور و علم، نه آنكه بيشعورانه آبي از عالم غيب ول ميكند كه هرجا گودالي گيرش آمد برود بايستد. نه، چنين نيست بلكه گودالش را هم بايد ساخت و تركيب كرد. اصلش گودال كه نيست، آب كجا برود؟ پس تعمّد ميكند صانع گرمي را ميسازد و ميآرد روي زمين، زمين را گرم ميكند. سردي را ميآرد، سرد ميكند، زمين ميسازد. آنوقت آب ميسازد، هوا را ميسازد، آتش را ميسازد، هي روزها را ميسازد، شبها را ميسازد. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اين ملك اگر خدا نداشت و صانع نداشت خودش شب نميشد، خودش روز نميشد. همه را دارد سرهم ميسازد، تمام مملكت در دست او است. قل اللهمّ مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انّك علي كلّ شيء قدير هيچكس خودش نميتواند سلطان بشود، هيچكس نميتواند عزيز بشود، هيچكس نميتواند ذليل بشود، او است كه عزيز ميكند و او است كه ذليل ميكند. او شب ميآرد، او روز ميآرد.
باري، مطلب از دستتان نرود، باز برويم سر مطلب. عرض كردم و باز ملتفت شويد انشاءاللّه از يك جوهر محال است دو چيز مختلف ساخته شود. ذهنتان را بسيار دقيق كنيد كه دريابيد. حتّي ميبيني آب انگور قدريش ترش ميشود سركه است، قدريش شيره ميشود، قدريش تلخ ميشود، اين گولتان نزند. اين به جهت اين است كه ميزاني از حرارت كه غير از اين آب انگور است و مقداري از برودت بر اين آب انگور وارد ميشود، تلخ ميشود. در درجه ديگر ترش ميشود. اگر چيزي از خارج اين آب انگور داخلش نكني، خودش نه ترش ميشود نه تلخ ميشود. وقتي تمام اين خم بالاش آب انگور است پايينش آب انگور، و چيزي داخلش نشده، همه يكحكم و يكخاصيّت دارند و مردم اينها را ملتفت نشدهاند، ازبس واضح بوده اعتنا نكردهاند و چون دست خدا روش بوده نتوانستهاند پيببرند. چه بسيار مردم كه خود را حكيم ميدانند و خيال ميكنند ميشود از يكچيز اشياء مختلف ساخت. مثلاً از سفيده تخم مرغ يكدست، جوجه ساخت؛ چون يكچيز يكدست به نظر ميآيد. حالا از اين آب يكدست متشاكلالاجزاء چيزهاي مختلف ساختهاند و ميگويند از خارج تخممرغ كه چيزي داخل تخم نشده و جوجه با پرهاي رنگ به رنگ ساختهاند، لكن حكيم آن است كه نظر را دقيق كند. من عرض ميكنم داخل اين تخممرغ چيزي شده و خارج از آن چيزي شده. نميبيني خود تخممرغ نميشود به خودي خود جوجه شود؟ بايد گرمش كرد آن هم گرمي بخصوصي بايد باشد، گرمي زير بال مرغ بايد باشد. اگر تخم را زياد گرمش كني از گرمي ميسوزد، جوجه نميشود. دائماً گرم باشد، نميشود، سرد باشد، نميشود. اين نفس بايد بكشد، مرغ از روي اين بايد گاهي برخيزد، بادي به اين تخم بخورد، فيالجمله سرد شود. مستمرّاً بخوابد روي اين تخم، بسا بگندد و ضايع شود. پس دقّت كنيد تا درست بفهميد كه چيزي از خارج داخل اين شده. خلاصه تا جنسي داخل جنسي ديگر نشود تعدّد پيدا نميشود و اين امر در همهچيز و همهجا جاري است حتّي اين امر ميرود تا پيش اسماء و صفات، و تمام اسماء و صفات چنين است. العالم يك جوري است كه غير القادر است، القادر غير العالم است. مثلاً القادر زور دارد اما علم ندارد يا حكمت ندارد. ملتفت باشيد حكمت غير قدرت است، قدرت غير حكمت است، علم غير اينها است. از روي علم بسا انسان كار بد ميكند، كار سفاهت ميكند، معصيتها را عُصات از روي علم و دانايي ميكنند لكن سفاهت است معصيت خدا را كردن. پس علم غير از حكمت است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و آنجايي كه اسماء متعدّد ميشوند مخلوط ميكنند چيزي را با چيزي. پيش صانع كه رفتي صانع صانع است و صانع متعدّد نيست. فراموش نكنيد چه ميگويم علمي كه در پيش خود او است قطع نظر از مصنوعات ــ و مصنوعات يعني مركّبات ــ قطع نظر از مركّبات، علمي دارد صانع و لا معلوم. قدري از علم را به جايي تعلّق داد به ميزاني، آنوقت علم به چيزي شد به ميزاني ديگر علمي ديگر شد، طوري ديگر شد. بعد تعلّق به خلق داد، خلق را خلق كرد يعني تركيب كرد مخلوقات را. پس باز فراموش نكنيد خود اسماء هم متعدّدند، خدا اسماء دارد، اسم اعظم دارد، اسم اعظم اعظم دارد و آن اسم اعظم اعظم آن است كه پيش خودش است و هيچ تجاوز نكرده از آن هيچكس لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر و به غير نرسيده، پيش خودش مانده. و تعجّب اين است كه مرجع ضمير است، ضمير اسم است براي جايي. اسمي ديگر دارد هو، نميگويي قل هو اللّه؟ هو راجع به ذات است و اسم خدا است و ظهور او است. ديگر اين هو ظهوري دارد و ظهورش اللّه است و اللّه صاحب جميع صفات كماليّه است و اينها غير يكديگرند، يكي بزرگ است يكي بزرگتر است. آن بزرگ را ساخته تركيبش كردهاند و آن اسم اعظم اعظم ديگر نزد خود او است، او لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر هيچكس از آن اسم اعظم اعظم بيرون نميتواند برود، او ديگر فوق تمام اسماء است حتّي از اللّه متشخّصتر است و اللّه زير پاش افتاده. پس حالا دقّت كنيد انشاءاللّه و ببينيد كه اوّل صانع ميسازد اسمهاي خودش را و همينجور تركيبات ميكند. در حدوث اسماء در كتاب اصول كافي بابي بخصوص عنوان شده كه خدا اوّل اسباب را ساخت، بعد ديگر مسبّبات را و اسباب اسبابي است كه آنها را پيشتر تركيب كردند، ميزاني براش قرار دادند. يكي قوّتش بيشتر است يكي كمتر است، و باز تا از غيبي چيزي داخل چيزي نشود تركيب نشود، مخلوقي خلق نميشود و اگر آن قاعده را كه عرض كردم فراموش نكردهاي خودت ميزان دستت هست. ديگر اگر من بترسم و تصريح نكنم مطلب را و چيزي نگويم، تو خودت نميترسي و ميگويي از يك جنس متعدّدات نميتوان ساخت، اقلّ مايقنع از دو جنس بايد باشد كه چيزي ساخته شود. قدري از اين يكي و قدري از آن يكي را كه داخل كردي، اين ميشود تركيب. دوچيز را كه با هم تركيب كردي آنوقت ميشود از اين هزار هزار چيز ساخت.
خلاصه تا جنسهاي مختلف را داخل هم نكني نه افراد ساخته ميشود نه متعدّدات، و خلق ساخته نخواهد شد مگر با تركيب ولو كومههاش روي هم ريخته باشد. كومهها را كي گفته مخلوق است؟ يعني كي گفته مركّب است؟ باز ملتفت باشيد نميگويم كومهها خالق است، چراكه اين كومهها بجز مسخّر بودن در دست صانع ديگر هيچ ندارند. واللّه مالك نفع و ضرر خودشان نيستند ابداً لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً بله كومهها روي هم ريخته اما تركيب نشده، مركِّبي نيامده تركيب كند آنها را و اشياء بسازد، پس مركِّب ميخواهد و آن مركِّب اسمش خالق است، صانع است و اينهايي كه تركيب شدهاند اسمشان مخلوق است و مصنوعات و مركّبات. پس آن كومهها را وقتي كه بخواهي تعبير حكمي بياري بگو بودند پيش از تمام موجودات. اين است كه فرمودهاند ما بوديم پيش از تمام موجودات و مخلوقات و در درياي فلان چندين هزار سال بوديم و تسبيح خدا را ميكرديم. بلكه همان كومه عقل منظورشان است، كومه روح منظورشان است. ميفرمايد ما را در بيست دريا فروبرد خدا و همچنين در دوازده حجاب بوديم. حالا بلكه آن بيست دريا و دوازده حجاب همينطور تركيب شده باشد. انشاءاللّه فكر كنيد و دقّت كنيد و بدانيد كه خود كومهها تا كومهاي با كومه ديگر مخلوط نشود فردي ساخته نميشود و مابهالامتيازي پيدا نميشود. افرادي نيست، افراد كه نبود اجناسي نيست. هر افرادي را بايد ساخت، هر اجناسي را هم بايد ساخت و تكه تكه كرد، آنوقت هزار هزار چيز ساخت. جنس انسان را بايد بسازند آنوقت سودا را جايي قرار بدهند، صفرا را جايي، دم را جايي، بلغم را جايي ديگر قرار بدهند انسان سوداوي بسازند، آدم بلغمي درست كنند، صفراوي خلق كنند، دموي تركيب كنند تا امر مملكت منظّم شود.
خلاصه مطلب اين است كه از كومه واحده و از حقيقت واحده اشياء مختلفه نميتوان ساخت و معقول نيست از شيره تنها سكنجبين بسازي مگر سركه داخل كني، به ميزان معيّني حرارت داخلش كني، آنوقت سنكجبين ميشود. باز آب انگور را كه برميداري سركه ميكني، به ميزان معيّني حرارت و برودت داخلش كردهاي كه اين آب انگور سركه شده. پس تركيب شده آب انگور با گرمي و سردي تا سركه درست شده. تمام معني خلقت يعني تركيب، حتّي آنكه اگر ميبيني قائم غير از قاعد است و قائم ظهور زيد است و زيد توش پيدا است وحده لاشريك له و قاعد هم ظهور زيد است و زيد توش پيدا است وحده لاشريك له و اين غير از او است و او غير از اين است و غيوره التحديد، با وجود اين فكر كنيد زيد اگر خودش نزول نكند و ننشيند، قاعدي درست نميشود و اگر نيايد در اين دنيا و نايستد و بدني نگيرد، قائمي درست نميشود و بدن هم كه گرفت، بدن فقرات دارد كه كار آن فقرات خم و راست شدن است. اين فقرات را كه به خود گرفت آنوقت قيام و ركوع و سجود و اين افعال مختلفه پيدا ميشود از زيد و هرجا قائمي پيدا شد و قاعدي پيدا شد، قائم دارد چيزي كه قاعد ندارد قاعد هم دارد چيزي كه قائم ندارد. پس هرجا كه ديدي اشياء مختلف بدان كه جوهري با جوهري تركيب شده ولو از عالمي به عالمي نزول كرده باشد. جوهري از عالمي به عالمي ديگر نزول كند يا هبوط كند، اينها مخلوط و ممزوج شدهاند با يكديگر به ميزان معيّني، آنوقت قائم ساخته شده، به ميزان ديگري و مقدار معيّني كه مخلوط ميشود قاعد ساخته ميشود و مينشيند. به اين نظر كه ديديد و فكر كرديد پس بدانيد كه صانع صنعت او پيش خودش است و صنعتش ديگر ممتاز از علمش نيست. پس صانع علمش مخلوط و ممزوج است با حكمتش و همچنين با قدرتش ممزوج است و با انتقام مخلوط است، اينها ممتاز و مشخّص نيستند. پس اوّل چيزي كه بود آن اسم مكنون مخزون بود پيش از همه اسمها و كارها و تدبيرها كردند تا آن سه اسم ديگر را ساختند و وقتي تعبير ميآري ميگويي يك جوهري است همهاش هم يك حكم دارد و از او ساختند سه ركن ديگر را و از اين چهار ركن كه ساخته شد يك ركنش پيش خدا ماند كه فعل است و كنده نميشود از فاعل. فاعل محال است فعلش را به ديگري بدهد، بعد آن سه ركن را هر يكي را چهار ركن قرار داد، دوازده تا شدند مثل دوازده برج. بعد هر برجي را سي قسمت كردند و همه را چيزي مخلوط و ممزوج كردند آنوقت سيصد و شصت اسم پيدا شد. در اصول كافي بابي عنوان شده در حدوث اسما. پس بدانيد آن اسم مكنون مخزون را چه بايد گفت؟ بايد مكنونش گفت و او اللّه نيست، رحمان نيست، رحيم نيست، غفور نيست، منتقم نيست. او ديگر لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر هيچكدام تخلّف از او نميتوانند بكنند و به غير از خود او چيزي نيست. صانع كه فعل خود را ميخواهد احداث كند، افعال حتم است و حكم است كه خودشان به خودشان موجود شوند. تو قيام را به خود قيام احداث ميكني نه به قعود، و قعود را كه احداث ميكني به قعود احداثش ميكني نه به قيام. و مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است، مسمّي عين اسم است اسم عين مسمّي، و نبي عين آن كسي است كه از او خبر آورده، از خودش و حقيقت خودش خبر ميدهد وهكذا. حالا ديگر ملتفت باشيد و بدانيد چه عرض ميكنم. واللّه آن صدايي كه تو از نبي ميشنوي صداي خدا است و مال خدا است. همان صداي پيغمبر است كه شنيدي و خدا با تو حرف زد و آن خدايي كه تو بايد ببيني و حرفش را گوش بدهي و قبول كني، همين است كه او را ميبيني و صداش را ميشنوي و ميفهمي. ديگر كسي ديگر را نميبيني و صداي خدا را جاي ديگر نميشنوي و كسي ديگر را غير از پيغمبر نميبيني. آني كه صدا ميدهد همين است كه صدا داده، آني كه امر و نهي ميكند همين است كه امرش امر خدا است و نهيش نهي خدا است. جايي ديگر كه خدا امري نكرده، نهيي نكرده و حقيقتاً واقعاً امر و نهيي هم نيست ابداً. اگر كسي هم چيزي بگويد نميداند چه ميگويد، تو هم اگر گوش بدهي نميداني چه ميشنوي. پس دقّت كنيد انشاءاللّه و بدانيد كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و فراموش نكنيد در همهجا مواليد را ميسازند و ميبيني كه ساختهاند اجناس و انواع و جنسالاجناس همه را ساختهاند و تا نسازند نميتوانند باشند، تا تركيبشان نكنند نيستند. پس همينجوري كه آدم را خلقه من تراب نوع انسان را تماماً خلقهم من تراب. نوع را بايد بسازند و فرد را بايد بسازند، از عوالمي چند بايد گرفت تا ساخته شوند. جسمي بايد گرفت، روحي بايد گرفت، عقلي بايد گرفت، اينها را با هم بايد تركيب كرد و انساني ساخت. اين فرد كه ساخته شد نوع هم ساخته ميشود. ديگر اگر فرد را نسازي نوع را نميشود ساخت، آن حرفي ديگر است. آدم عاقل ميبيند كارها هركدام جوري است جدا جدا ولو همراه ساخته شدهاند. تو اگر سنگي، چوبي را برداري از جايي، برداشتن تو با مطاوعه كردن آن همراه است. پس برداشتن فاعل با برداشته شدن قابل همراهند. اگر بخواهند از هم تخلّف كنند، نميشود، محال است. و حالا كه چنين است پس جنس را بايد ساخت چنانكه فرد را بايد ساخت. آبي كه توي جوي است يك كاريش كردهاند كه توي جوي آمده، توي كوزه است كاري كردهاند كه توي كوزه آمده، توي دريا است يك كاريش كردهاند كه توي دريا ايستاده. پس ديگر فراموش نكنيد انشاءاللّه كومهها جنس اسمشان نيست، نوع اسمشان نيست، فرد اسمشان نيست، مركّب اسمشان نيست. تمام اينها پيش از خلقِ خلق و پيش از تركيب مركّبات بودند. ديگر ذات خدا هم نبودند و راست است كه ذات خدا نبودند، اما هميشه بودند و هميشه مسخّر بودند و صانع هر جوري ميخواسته بشوند شدهاند. خواسته لطيفشان بكند شدهاند، خواسته كثيفشان بكند شدهاند. و باز بدانيد ارادهاش هم پستايي دارد، پس به ميزاني آب برميدارد و آب معيّني، به ميزاني خاك برميدارد آن هم خاك معيّني، به اندازهاي گرمي، به اندازهاي سردي بر اين وارد ميآورد. ميخواهد گِلش شُل باشد آبش را زياد ميكند، ميخواهد گِلش سخت باشد خاكش را زيادتر ميكند. اين آب و خاك خودش گِل نميشود، خودش شُل و سفت نميشود، هر كارش كه صانع ميكند اين هم مطاوعه ميكند و ميشود و صانع هم كار بيپستا نميكند و درست و بهپستا از كومهها ميسازد و خلق ميكند و هي عطا ميكند به مخلوقات و كومهها همه عاجزين، گدايان، تماماً نادار صرف هستند. و وحدت وجوديها نديدند و نفهميدند مگر همين كومهها را و اين را اسمش را خدا گذاشتند و آنوقت گفتند:
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
و واللّه نديدند مگر جسم را. بله جسم چنين است، آسمان خود جسم است، زمين خود جسم است، عناصر خود جسم است، مواليد خود جسم است. چشمشان به اينها افتاد و گفتند هرچه گفتند. و آني كه امكان صرف بود، آنرا اسمش را صانع گذاردند و صانع هم قهقري برگردانيدشان تا اين مزخرفات را بگويند، خذلانشان كرد و مهلتشان داده و تو هم ميبيني و ميفهمي انشاءاللّه كه چنين است و لا غير.
باري، بدانيد كه صانع هيچ جا ديده نميشود و صداش از هيچ جا شنيده نميشود مگر پيش پيغمبر9. خدا وقتي بخواهد تو صداش را بشنوي لب مبارك پيغمبر را بهم ميزند و با تو حرف ميزند، وقتي بخواهد ببينيش پيغمبر را به تو مينماياند. شما دقّت كنيد و ميزان را از دست ندهيد، كومهها بودند و مركّب نشده بودند و تركيب پيش از خلقت نبوده. صانع برداشت هر چيزي را به ميزاني كه ميخواهد و داخل هم ميكند و اوّل صنعتي كه ميكند نطفه ميسازد. اوّل كارش نطفه ساختن است و حجر ساختن، و حجر بايد مصنوع باشد. قدري از آب، قدري از خاك، از گرمي، از سردي داخل هم ميكند، تخم فلان چيز ساخته ميشود. بخواهد تخم چيز ديگر و حبّ ديگر بسازد، اجزاش را كم و زياد ميكند، ميزانش تفاوت دارد. بخواهد نطفه اسب بسازد ميسازد، بخواهد نطفه خر بسازد ميسازد. ديگر همين كه ساخته شدند، اسب؛ خر نميشود خر، هم اسب نميشود. بله خر خيلي كه زور بزند و تركيب شود با اسب، حالا قاطر ميشود. پس فراموش نكنيد انشاءاللّه اوّل صانع نطفه ميسازد و نطفه آب اسمش است و آبها مصنوع است، ساخته شدهاند. آبي كه پيش از همه ساخته شده كومهاش بخواهي بگويي غلط است. ديگر كومه ساختني نيست، مركّب نشده. اوّل تركيب تركيب نطفهها است، نطفهها است كه مصنوع است و اين نطفه از بازار عبيط نيست ولو اگر بازار عبيطات نبود نطفهها ساخته نميشدند. پس گرفت صانع از بازار عبايط با تدبير، با حكمت، با دانايي، با توانايي و نطفهها را ساخت. تمام اسماء خدا جمع شده تا پشهاي ساخته شده است و از اين است كه اگر تمام خلق جمع شوند و بخواهند يك مگسي يا پشهاي بسازند، در قوّهشان نيست. به جهتي كه هيچيك تمام اسماء خدا دستشان نيست. اما صانع كه ميخواهد چيزي را بسازد اسماء و اسباب همه دستش است. فيل ميخواهد بسازد اسباب فيلسازي دستش است، با آن اسباب ميسازد فيل را، پشه ميخواهد بسازد اسباب پشه سازي دارد و با آن اسباب پشه ميسازد. تبارك صانعي كه آنچه فيل به آن بزرگي دارد پشه به اين كوچكي هم دارد علاوه دو تا بال هم زيادتر دارد و از فيل هم بيشتر كار ميكند. پس در پشه لطايف خلقت بيشتر است و در لطايف تعجّب و عبرت گرفتن از حكمت صانع بيشتر است تا در كلفتكاريها و سختكاريها. و شما سعي كنيد كه هميشه آن لطايف را بفهميد و طالب آنجور چيزها باشيد. پس بدانيد خدا است لطايف را ميسازد و كثيف را ميسازد، تمام تدبيرات و اسباب در دست خودش است. اسبابهاي لطيفه دارد كه با آن اسباب آن چيزهاي لطيف را ميسازد. دقّت كنيد انشاءاللّه، ساعتساز اسباب بسيار نارك دارد كه چشم تند و تيزي ميخواهد تا آن اسباب را ببيند، اما چرخ آسيا ارّه و تيشه و آن متّه بزرگ را ميخواهد كه آسيا را بسازند. در ساختن ساعت هيچ اسباب آسياسازي بكار نميآيد و آسياساز و اسبابش زياد است در دنيا، ساعتساز كم است و واللّه همينجور است صنعت حيوانات پيش پا افتاده خواهيد فهميد اگر فكر كنيد. ديگر انسان را هم همينطور بايد بسازند، عقل بدهند شعور بدهند، اينقدر لطايف حكمت بكار ببرند كه تمام حكما حيرانند در اين خلقت و تركيب. پس هميشه اميد به اين خدا بايد داشت، او است مسبّبالاسباب من غير سبب، تو بخواه از او ديگر او خودش هرطوري بخواهد بكند ميكند و درست، كار ميكند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
[1]ـ يادشان آمد كه شخصي اين شعر را عمداً اينجور ميخواند كه «چنان با نيك و بد سركن كه بعد از عُرفنت مُردي» و تبسم فرمودند.