18-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هجدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد هجدهم – قسمت اول

 

 

(دوشنبه 17 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

گاهي به لحاظي مراتب غيب را اسمها مي‏گذارند و مردم اصلاً داخلش نيستند و نمي‏فهمند مقام فؤاد و مقام عقل و مقام روح را و مقام نفس را شمرده‏اند در اينجا اينها را تماماً مراتب فعل و مراتب مشيت مي‏شمارند و اينها را كأنه داخل مخلوقات نمي‏شمارند. بعد مي‏آيند سر مراتب مخلوقات، باز چهار مرتبه مي‏شمارند و اصلاً مردم ــ آنهايي كه خارجند ــ  نمي‏دانند كه چه مي‏گويند و اين قدري كه مردم مي‏بينيد بحث كرده‏اند، آقاي مرحوم مي‏فرمودند حالت ما حالت آن كساني است كه نشسته‏اند غذا مي‏خورند، حالا آن استخواني كه مي‏ماند دور مي‏اندازند. حالا كلاغي مي‏آيد قار قار مي‏كند، يا آنكه سگي برمي‏دارد. حالا قار قار، وق وق مي‏كنند؛ و اگر ملتفت باشند اصل مائده‏ها چيست آن‏وقت قار قارها بلند مي‏شود. شما ملتفت باشيد اصل چيزي كه از خدا صادر شده مشيت او است. قدرت، مشيت از خدا صادر شده و در نفس مشيت هيچ كثرت نيست. يك‏جاييش عقل است، عقل مي‏سازد. فؤاد را خلق مي‏كند و اول مراتب انسان فؤاد است و مشيت فؤاد را خلق مي‏كند.

غافل نباشيد از ملاحظاتي كه شده است؛ مي‏فرمايد عقل اول ماخلق اللّه است و مع‏ذلك مرتبه فعلي آنجا اثبات مي‏كند. راه اثباتش بعينه مثل اين است كه هميشه آتش در دود ظاهر است و آتش بي‏دود نمي‏شود تصور كرد مگر به تحليل عقل و آنچه پيدا است دود است. و لكن به تحليل عقل كه بروي، اين شعله همه‏اش دود نيست بلكه از آتش و دود است و يكي از كليات و مصطلحات است كه آن چيزي كه شيئي غالب در او است ناميده مي‏شود به آن اسم. و آن چيزي كه به كار مردم مي‏آيد همين دودي است كه درگرفته به آتش است، به نار غيبي است. به اين‏نسق غالباً اسم غالب را مي‏برند. پس دودي كه درگرفته، غالباً اسمش را نمي‏بريم چراكه اسم غلبه به آتش است. گاه‏گاهي هم مي‏گوييم كه اين آتش، دودي است كه درگرفته است به آنش. و آنچه مصطلح خدا و رسول و پير و پيغمبر است همين است. رسول كي است؟ آن‏كسي كه با مردم حرف مي‏زند. حالا اين رسول غذا نمي‏خورد؟ چرا. رسول يعني امر غيبي؟ حاشا، بلكه رسول كسي است كه زيارتش مي‏كنيم، دورش مي‏گرديم. و اين نيست مگر به غلبه، چراكه اين حركتي ندارد مگر به حركت روح، سكوني ندارد مگر به تسكين روح. مثل آنكه با فكر نگاه نمي‏توانيم بكنيم مگر آنكه اراده بكنيم، چشم حركت نمي‏كند مگر به تحريك روح و هكذا. حالا كه چنين شد پس حركت، حركت روح است و سكون، سكون روح است. پس اين بدن چه‏چيز است؟ اين بدن مغلوب است. گاهي مي‏گوييم اين بدن هيچ‏كاره است، اين را نمي‏بيني كه غير از روح است. و اين اصطلاحي است كه محل اعتناي رسول خدا و ائمه طاهرين است و اينهايي كه نيمچه حكيم هستند اعتنا به ظواهر ندارند. مثلاً مي‏گويند چوب ضريح چه حرمتي دارد؟ اين چوب است. عرض مي‏كنم چوب ضريح است، حاجتها روا مي‏شود. خاك كربلا مثل ساير خاكها است ظاهراً، ولكن شفاي مردم است، رفع مرضها مي‏كند چراكه هر چيزي همين‏كه منسوب به پيري و پيغمبري شد، آن خيلي محترم است. حالا همين چوب را تراشيدي به صورت ضريح، البته نمي‏شود بي‏حرمتي كرد به او، اگرچه چوب را مي‏سوزانيم. پس آن جهت غلبه را هم ملاحظه مي‏كنند.

پس مقام فؤاد مقامي است از مقامات فعل، چراكه فعل غلبه دارد در او. چراكه اصل عالم امكان بخودي خود نه حركتي دارد و نه سكون. بعينه مثل قلمي است در دست كاتب كه كاتب اگر نوشت، نوشته مي‏شود و اگر ننوشت، نوشته نمي‏شود و لايملك لنفسه حركةً و لا سكوناً، و مخلوق را تا فعلي بر او وارد نياوري، لايملك لنفسه شيئاً. حتي آن امكان بزرگ را اگر خداوند دست به او نزده بود هيچ‏چيز نبود. و آن اعلا مراتب خلق فؤاد است و دست مي‏زنند به او. اين است كه فعلش فعل مشيت و سكونش سكون مشيت است و مي‏آيد تا پيش معصوم. قولش قول خدا است عباد مكرمون لايسبقونه حرف نمي‏زنند مگر به اذن خدا. پس اين جهت غلبه‏اش هميشه به روح‏اللّه است و روح‏القدس حرف مي‏زند، پس جهت غلبه‏اش است و جهت مغلوبيت اين است كه اينكه حرف مي‏زد غير از اين است كه اينجا نشسته. پس لاغر مي‏شود، ضعيف مي‏شود، غذا مي‏خورد. پس به جهت مغلوبيت مي‏شود حرف زد كه اگر اين بدن حركت كرد، حركتش، حركت روح است. اگر اين زبان تكلم كرد، قولش، قول روح است. همين‏طور است كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه واقعاً رسول غير از خدا است، رسول مخلوق است و خدا مخلوق نيست، نهايت رسول اللّه است، خلق اول است ولكن خلق اول، حالتش چه‏طور است؟ تمام آن كساني كه معصوم هستند، عاصم و حافظشان خدا است و خدا عهد كرده، حتم كرده كه به آن مخلوق اول، آنها را حفظ كند. حالا فرموده برو دعوا، مي‏رود. فلان حرف را بزن، مي‏زند. پس واقعاً معصومين، عاصمشان خدا است و خودشان چندان هم زور نمي‏زنند و زور مي‏زنند كه زور نزنند. پس اگر حركت مي‏كنند، حركتشان مي‏دهد و بالعكس. آنها حرف مي‏زنند، او حرفشان مي‏آورد و بالعكس. حالا كه چنين است عباد مكرمون قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، حكمشان، حلالشان، حرامشان وهكذا تمامش مشيّة اللّه است و چون جهت مغلوبيت دارند مي‏گوييم قولشان قول خدا است. خدا خودش قول دارد، كسي ديگر نيست كه قولش قول خدا است و هركس كه امرش امر خدا نيست، قولش قول خدا نيست، مي‏گويد من خودم قول دارم، اين قول شيطان است. ماذا بعد الحق الاّ الضلال؟ و اصل دين در تمام اديان اين‏طور است ولكن حالا عملشان برخلاف است خودشان از راه بيرون رفته‏اند.

و معصوم كسي است كه قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است و اينها غافل نمي‏شوند. بله، اگر آن جهت مغلوبيتشان، آن جهت غالبيتشان توش نبود خلاف مي‏كردند، معصيت مي‏كردند ولكن حالا كه آن جهت غالبيت در ايشان هست، حالا قولشان قول خدا است، حلالشان حلال خدا است، حرامشان حرام خدا است. و اين نوعش در تمام اديان هست كه آن حجتي كه از جانب خدا است بايد معصوم باشد، مطهّر باشد. حتي سني‏ها قبول دارند، حين ابلاغ يهود و نصاري قبول دارند، ولكن مي‏گويند حين الابلاغ شرطش عصمت است و مي‏گويند داود زنا كرد و حرفشان آن است كه مي‏گويند انبيا در وقت ابلاغ معصوم هستند و اصلاً اهل علم نيستند چراكه آن كسي كه معصوم نيست در آن چيزي هم كه تبليغ رسالت مي‏كند، بسا قولش قول خدا نباشد، ما چه مي‏دانيم حين تبليغ چه‏وقت است؟ و سني‏ها و يهود و نصاري اصلاً بصيرت ندارند در دين و مذهب، چرا بايد آن پيره‏خر خليفه باشد؟ پيره‏خر كه در دنيا پر است، خيلي است. همين‏طور ابي‏قحافه پدر ابوبكر بود، گفت اگر بنا به پيرمردي است من پدر او هستم. پس معصوم كسي است كه عاصمش خدا است و لا قوّة الاّ باللّه. از اين جهت فعلشان فعل خدا است و نمي‏ماند چيزي مگر آنكه اگر منسوب به ايشان است، منسوب به خدا است.

و اما اينكه اطاعت خدا جدا است، غير از اطاعت نبي است مثل آنكه مي‏گويي دود در آتش است و آتش در دود است و گاهي هم اسم مغلوبيت را مثل اسم غالب مي‏گوييم و مي‏بريم و ببينيد آتش بي‏دود نه جايي را گرم مي‏كند نه غذا را طبخ مي‏كند و بالعكس و ببينيد آتش در تمام جاها هست، در آين هوا آتش‏ها است چنانكه اگر جمعش كني، آتش درمي‏گيرد. حتي اين هوا را اگر جمع كني و رطوبت و يبوستش جدا گرديد، در همين قرع و انبيق جمع كردند، يك خاك ميده بدست آورده‏اند، تا پفش كردي آتش مي‏گيرد. و همين‏طور آتش در آب هست و اگر آتش را جدا كني از آب، مي‏سوزاند. و آتش و هرچيزي، همان‏جايي كه غلبه مي‏كند؛ مسمي به آن اسم است و آتش است و غالب است و قاهر است. حالا چونكه دود جنسيت دارد با آتش، از جنس عناصر است و به آتش درگرفته است، حالا مسمي به اسم مغلوبيت هم مي‏شود و بايد حرمتش را خيلي نگاه داشت و اين است كه رفع حاجت ما را مي‏كند. و ابتدايي كه خدا شروع در خلقت مي‏كند، اول بسائط را خلق مي‏كند و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي اوّل عقل را خلق مي‏كند، بعد تكه‏اش را مي‏گيرند عقل فلان را مي‏سازند وهكذا نفس. و اين آن مراتب بسائط خدا است و غالب در آنها مشيت است؛ و مغلوبيت، جهت خوديتشان است و حركتي و سكوني ندارند مگر به تحريك و تسكين مشيت. اين است كه اسمش را فعل و مشيت مي‏گذارند.

پس اين مراتب چهارگانه فؤاد و عقل و روح و نفس، جهت بسائطشان مشيت است و مشيت الهي از باب تعلق گرفتنش به خلق به تحليل عقل مراتب پيدا مي‏كند و مشيت همه‏چيز به او حركت مي‏كند چراكه جهت قادريت خدا است و قادر، اسم خدا است. و اشياء را در كون كه ملاحظه مي‏كني كلّشان منقاد و مطيع خدا هستند؛ كل قدعلم صلوته و تسبيحه.و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

 

(چهارشنبه 19 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

از براي هر مولودي چهار مرتبه تا نباشد موجود نيست. يك مقام ماده دارد ماده نوعيه و مقام صورت نوعيه و ماده شخصيه و صورت شخصيه. و جميع موجودات بايد اين چهار مرتبه و مقام را داشته باشند و شي‏ء نمي‏شود در ملك خدا اجزاش از اين چهارتا كمتر باشد و در همه‏جا هم همين‏طور است ولكن حكمت آن است كه انسان ببيند همه‏جا بر يك طور است.

(در اينجا يك يا چند خط از درس افتاده است)

پس آن مقام كه هوا را بدون ملاحظه اينكه ميلي به سمتي داشته باشد و در جوف انسان محفوظ است آن هوايي است كه تمام اطرافش مساوي است. پس مقام نقطه است، نه شرقي است و نه غربي است. پس اين مقام نقطه از جوف كه رو به بالا مي‏آيد، اين مقام الف لينيّه است و مقام روح است. يك جايي مناسبتش آن است كه الف مي‏گويند، يك جايي رياح و باد مي‏گويند و يك جايي است كلمه مي‏خواهند بسازند ابتداش اينها را مي‏گويند. معلوم است آن كلمه كه ابتداش را مي‏خواهي تلفظ كني، ابتداءً هوا است، محفوظ است در جوف انسان. بعد اين هوا صعود مي‏كند الف لينية پيدا مي‏شود، الف خنجري پيدا مي‏شود. بعد اين هوا كه صعود مي‏كند بعضي از هوا در حلق مي‏ايستد، بعضي در دهن وهكذا در مقاطع حروف كه آمد اينها اتصاف پيدا مي‏كند، حروف پيدا مي‏شود. پس اين كلمه اول مقام نقطه را دارد كه در جوف محفوظ است، بعد صعود مي‏كند و مقام الف لينيه پيدا مي‏شود و صورت حروف در او نيست اگرچه كشيده شد ولكن در مقطع حروف واقع شده ولكن صورتي است كه از جوف به بالا آمد، پس الف خنجري شده، بادي است كه متحرك شده. پس هواي متحرك اسمش باد است و هواي ساكن اسمش نقطه است. اگر اين چهار مرتبه واقعاً حقيقتاً چهار مرتبه است بايد اول باد ساكن باشد و اين مقام نقطه است و بعد صعود مي‏كند مقام الف لينيه پيدا مي‏شود و يك خورده بالاتر مي‏آيد «اه» پيدا مي‏شود وهكذا بالاتر حروف حلق پيدا مي‏شود. نزديك به سقف دهن مي‏آيد كاف پيدا مي‏شود، مي‏آيد در روي زبان باء پيدا مي‏شود وهكذا كنار دهان ضاد و راء پيدا مي‏شود وهكذا به لب مي‏آيد ميم و نون و باء پيدا مي‏شود.

پس كلمه چه‏طور درست مي‏شود؟ اين‏طور كه اول هوايي مي‏خواهد حركت كند تا اينكه هر جايي صورت معيني بگيرد. حالا كه اينها تركيب شد كلمه درست مي‏شود. حالا كه اين كلمه را انداختي معني از او فهميده مي‏شود. پس اين معني مثل باراني است كه از شكم ابر بيرون آمده. ابر بايد هوايي باشد، بعد اين ابر حركت كند و باد كه آمد دليل باران است. ابتداش هوا است و مقام نقطه است، بعد حركت مي‏كند و مقام الف لينيه است و صورت بخصوصي ندارد. بعد اين ابرها جمع مي‏شود تكه‏تكه به هم جمع مي‏شود، كلمه درست مي‏شود. پس اين مراتب كه چهار مرتبه است از براي هر مخلوقي هست و من كلّ شي‏ء خلقنا زوجين هم مرد چهار تا است هم زن چهار تا است، چرا كه قبل از تزويج نه مرد را زوج مي‏گويند و نه زن را زوجه. او مرد است او زن است ولكن وقتي كه تزويج كرد آن خوديت خودش با نسبت او به زن و بالعكس، پس چهار زوج شد. پس اين مقامات در تمام مقامات، در تمام جاها در ملك خداوند هر موجودي اين چهار تا را دارد: ماده نوعيه، صورت نوعيه؛ وهكذا. پس ماده نوعيه در كلمات و حروف بخواهيد بفهميد، ماده نوعيه مثل اين كلماتي است كه حرف مي‏زنيد ولكن آن جايي كه مي‏نويسيد، ماده نوعيه، مركب و دوده است و وقتي كه مي‏نويسي مقام صورت نوعيه است. مي‏فرمايند نون نهري است در جنّت و آن وقت از كنار اين نهر قلمي سبز مي‏شود و هفت بند دارد و اين قلم از ريشه آب مي‏كشد و از سرش بيرون مي‏آيد بعينه مثل درخت ظاهري. آن مقامي كه اين درخت در كنار آب روييد، مقام خود درخت مقام قلم است و مقام آب، مقام نون است و آن قلم يك طرفش متصل به نون است و يك طرفش متصل نيست. پس آب را مي‏كشد در گلها و برگها و شاخه‏ها. و آب مادامي كه در حوض بود اصلاً نه تلخ بود، نه شور و نه شيرين و نه گنده؛ ولكن بعد از آنكه درخت مكيد مقام الف لينيه پيدا مي‏شود چراكه نه شيرين است نه تلخ است وهكذا اين مي‏آيد در برگها تلخ مي‏شود، در ميوه‏ها ترش مي‏شود. اولش زمخت مي‏شود خورده خورده تلخ مي‏شود، خورده خورده شيرين مي‏شود. باز هسته‏اش يك‏جاييش تلخ مي‏شود، خورده خورده شيرين، و همچنين سرخ و سبز مي‏شود. پس اگر آب نباشد نه قلم است نه ميوه؛ و آب كه پيدا شد، اول چيزي كه پيدا مي‏شود قلم و مقام الف لينيه است و او در مقام نقطه است و محال است و ممتنع است كه اگر نقطه نباشد حروف پيدا شود چنانكه ممتنع است كه اگر آب نباشد درخت پيدا شود. پس اينها را كه دانستيد مقام بسايط را مي‏فهميد كه اگر آب نبود، خاك نبود، هوا و آتش نبود، ما نبوديم. متولدات بايد بواسطه بسائطشان پيدا شوند و هر چيزي بايد چهارمرتبه داشته باشد و ابتداي هر مرتبه مقام نقطه، مقام ماده نوعيه، مقام مبدء، مقام اصل اسمش است و مبدء هر چيزي آب است، مثل اينكه مبدء خودتان هم آب است و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي پس بايد آب باشد و از آب قلم برويد و اين قلم آب را به خود مي‏كشد و آب كه حركت كرد آمد در شاخه‏ها در هر شاخه‏اي به شكل خودش مي‏شود. پس ميوه از درخت پيدا شد، درخت از آب پيدا شد. پس لامحاله از براي هر چيزي به لفظي ماده نوعيه و صورت نوعيه هست و هكذا. حتي اينكه اين امر را مي‏بريد به مشيت، چهار مرتبه دارد و مقام اول مقام نقطه است، مقام دوم مقام الف لينية است و مقام سوم مقام تقدير است. قدر كه پيدا شد، حروف و كلمات كه پيدا شد، قضا پيدا مي‏شود. و ابتدا كه نجّار نجّاري مي‏كند چوب مي‏خواهد، مقام نقطه است. بعد تخته‏ها را مي‏بُرد، اين تخته‏ها مقام صورت نوعيه است. خود چوب مقامش ماده نوعيه است، تا اينها را تخته نكني كه نمي‏شود. بعد اينها را، اين تخته‏ها را مي‏آورند از براي كرسي مناسب است، كرسي تخته‏اش طوري ديگر پايه‏اش طوري ديگر، اين مقام حروفش است و مقام ماده شخصيه است و مقام اولش چوب است و بعد اين تخته تخته‏ها را كه بريده‏اند صورت نوعيه است چراكه از همان تخته‏ها در و پنجره مي‏شود ساخت لكن بعد از آنكه اندازه كرسي گرفتي، ماده شخصية پيدا مي‏شود و ممتاز از در است. تا آنكه اينها را كه جمع كردي صورت شخصيه تمام مي‏شود و كلمه تمام شده. و ممكن نيست مخلوقي از مخلوقات موجود شود بدون اين چهارمرتبه. اينها را در مشيت مي‏بريم، كلمه مشيت اين چهار مرتبه را دارد: ماده نوعيه او مقام مشيت است، و صورت نوعيه او مقام اراده است، ماده شخصيه او مقام قدر است، مقام اندازه‏گيري‏ها است؛ بعد صورت شخصيه او قضا مي‏شود. در هرجايي به حسب خودش اين چهار مرتبه بايد باشد و در جاهايي كه عالم فصل است انسان خوب مي‏فهمد. مثلاً در چوب به آساني مي‏بينيد كه چوب است، پس مقام ماده نوعيه است. بعد مي‏بُرد اين چوب را، مقام صورت نوعيه است. به آساني مي‏بينيد، بعد مناسب كرسي تخته‏ها را اندازه‏گيري مي‏كند، اين ماده شخصيه است. و هر چيزي را كه از براي چيزي مي‏گيرند، يك خصوصيتي دارد بسا خيلي چيزها و خيلي جاها انسان ملتفت نباشد، از خيلي چيزها پرت شده.

عرض مي‏كنم پايه‏هايي كه تركيب نشده، كار كرسي نمي‏كند. پس صورت شخصيه نيامده، تكه تكه‏هاي او بكار نمي‏آيد. مثل اجزاي ابر كه تا متراكم نشود باران نمي‏بارد و اجزاي ابر، باران ندارد. و همه‏چيز در عالم فصل خوب روشن است و در عالم وصل بر طبق عالم فصل است. مسائل در بعضي جاها روشن است بخلاف بعضي جاهاي ديگر و انسان از روشنايي مي‏رود به تاريكي، تاريكي‏ها روشن مي‏شود. انسان مي‏بيند در عالم فصل چوبها را جدا، تخته‏ها را جدا و هكذا، آسان مي‏فهمد و مي‏بيند فاعل او جدا است، ارّه جدا است و اسبابش جدا است. يك كرسي چند سبب دارد؟ خيلي. ارّه تندي مي‏خواهد، فاعل مي‏خواهد، آن فاعلش شعور و ادراك مي‏خواهد. اينها تمامش در عالم فصل جدا است و اينكه آسان است ياد گرفتنش و فهميدنش به جهت همين است. آن معلمين هم كه آمده‏اند از اين عالم كه عالم فصل است بالا مي‏روند، از پايين كه عالم فصل است بيان را بالا مي‏برند و حرف مي‏زنند و مقدمه را ذكر مي‏كنند آن‏وقت نتيجه مي‏گيرند. اين است كه هميشه قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا و العبودية جوهرة كنهها الربوبية تو عبوديت را كه مي‏تواني ببيني، او را كه ديدي ربوبيت را هم مي‏تواني ببيني. پس در نفس مشيّت، در اين جاها بعد از آنكه بخواهي اسباب را جمع كني آسان است ولكن در جاهايي كه هيچ چيز نيست و عالم اتصال است انّ اللّه سبحانه قبض من رطوبة الرحمة.

(در اينجا يك يا چند خط از درس افتاده است)

مثل اينكه شما اگر بخواهيد قيام خود را احداث كنيد و اجزاش در خارج نيست. اگر شما بخواهيد كرسي درست كنيد اجزاش در خارج هست. چوب است مي‏بُريد كرسي مي‏سازيد ولكن نشستن من چيزي از او در خارج نيست و همه را بايد من احداث كنم. ماده نوعيه، صورت نوعيه، تا آخر همه را من بايد احداث كنم. پس ماده نوعيه جلوس، قدرت بر جلوس است.

اگر مي‏خواهيد حكيم شويد آن لطائف حكمت را ياد بگيريد. ماده نوعيه جلوس دخلي به ماده نوعيه قيام ندارد باز جلوسيّت توش نيست و ماده نوعيه قيام، قدرت بر قيام است و بايد قياميّت توش باشد. پس آن قدرت بر الف بايد الفيت توش باشد. پس قصد نماز غير قصد روزه است. قصد حركت طور ديگر، قصد سكون طور ديگر. قصد نماز، نماز نيست. قصد روزه، روزه نيست. قصد مي‏كني كه روزه بگيري و شرايطش كه بعمل آمد، روزه گرفتي. پس قصد نماز، روحي از نماز، شبحي از نماز توش هست وهكذا اگر اين‏طور نباشد قصد هر چيزي قصد بخصوص نيست. اين است كه بايد از براي هر چيزي ماده بخصوص و نطفه بخصوص باشد. اين نطفه كه از براي انسان است طوري ديگر تربيتش مي‏كند و هكذا. مي‏فرمايند اگر حامله در وقت حملش سيب بخورد، انار بخورد، كندر بخورد، اين زيرك مي‏شود، اين دانا مي‏شود، پُرحافظه مي‏شود. اگر باقلا بخورد خر مي‏شود. پس نطفه نبي ولو نبي نيست، ولكن اگر بزرگ شد نبي مي‏شود. تخمه خربزه خربزه نيست، بزرگ كه شد خربزه مي‏شود. هر تخمي از تخم ديگر جدا است اين است كه نظم حكمت همه‏جا مثل هم است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت نطفه مي‏سازد، بعد علقه وهكذا هرجا به حسب خودش، نطفه از براي الاغ، علقه از براي الاغ، مضغه از براي الاغ، انشاء خلق ديگر كه روح الاغي باشد. از براي انسان نطفه‏اش نطفه انساني وهكذا از نبي، نبي مي‏شود. از حكيم، حكيم. از شاعر، شاعر. شاعر، به مشق شاعر نمي‏شود. و آن‏كسي كه در نطفه‏اش شعر نيست بزرگ كه شد شاعر نمي‏شود. نطفه كه نطفه نبي نيست، بزرگ كه شد نبي نمي‏شود.

بچه‏هاتان در طفوليت پي هر كاري كه مي‏روند، بدانيد كه از براي آن كار خلق شده‏اند. بچه‏اي است قلم و دوات برمي‏دارد، اين معلوم است نويسنده است. بچه‏اي است كه با خاك و گِل بازي مي‏كند، يك كسي است شعر مي‏گويد وهكذا. و صلّي اللّه علي محمّد وآله الطاهرين.

 

 

 

(شنبه 22 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

در خصوص فعل و آنچه صادر مي‏شود از فعل درست ملتفت باشيد كه همه‏جا بر يك‏نسق و بر يك‏طور است ولكن چون اهل فنّش نيستند و بعضي دربند نيستند، نمي‏دانند چه‏طور مي‏شود. پس فعل تعلق مي‏گيرد بر هر موضعي و كاري مي‏كند، مثل كارهاي خودتان و تعلق مي‏گيرد يك مرتبه قلم دست مي‏گيرد و بنا مي‏كند به نوشتن و معلوم است اگر فعل نباشد حروف و كلمات نيست. پس اينها آثار فعل هستند و بايد اين اصطلاحات را ياد گرفت و اگر ياد نگرفتيد مثل مردم هستيد، بي‏شعور و لا عن‏شعور حرف مي‏زنيد. و يك پاره جاها اصرار دارند مثل آقاي مرحوم كه ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است. زيد در اثر خود ظاهرتر است، زيد از قاعد و قعود ظاهرتر است و اينها آثار زيد هستند و چيزي كه اين‏جور نيست، مي‏گويند اثر نيست تكميل است و بناي تكميل آن است، مداد را برمي‏داري به صورت حروف درمي‏آوري و هكذا. و اگر انسان نداند اينها را، اينها جاش كجا است، ياد نگرفتن او بهتر است و انسان لفظ ياد بگيرد هذيان است كه مي‏گويد، بسا كافر هم بشود. از اين قبيل است كه معطل مانده‏اند كه شيخ فرموده‏اند جميع اشياء آثار مشيت هستند و مشيت در آنها پيدا نيست و حال آنكه زيد در آثار خود پيدا است، در قيام و قعود خود پيدا است و فكر نمي‏كنند مردم و آنهايي كه فكر كرده‏اند گفته‏اند خود او است ليلي و مجنون، يا خدا را در اشياء ظاهر مي‏بينند يا مشيت او را. ملتفت باشيد، فعل همين كه در جايي تعلق گرفت و جايي را ساخت، اين اثر او است. اگر او نبود اين نبود ولكن اين‏طور نيست كه ماده و صورتش از او بيرون آمده باشد و مردم ملتفت نيستند و شما ملتفت باشيد. آن جاهايي كه حكما گير كرده‏اند و هذيان گفته‏اند حكما، كه خدا است مبدء موجودات. و مي‏بينيد كه خيلي چيزها را از عناصر خلق مي‏كند. ماهي را از آب و هكذا چيزهاي ديگر از خاك. مي‏بينيد خدا بود و ماسواش نبود. اينها كه نبوده‏اند و چيزي از نيست صرف نمي‏شود ساخت. حالا كه اينها را ساخته، چه‏طور ساخته؟ گفته‏اند از ذات خودش ساخته و اينها بجز جنون و بجز مزخرف نيست و اين‏قدر اينها باد دارند كه بيا و تماشا كن و شما ملتفت باشيد خدا بود و هيچ مخلوق نبود، حالا هم خدا هست و اصلاً نه ماده مخلوق است و نه صورت مخلوق است. حالا فكر كنيد آن پيشها نبوديد، فكر كنيد. حالا فكر كنيد الان خدا هست و هيچ مخلوق نيست. خدا نان و كباب نمي‏خورد كه قوت بگيرد، مطالعه نمي‏كند كه ملاّ شود و عالم شود. پس خدا هيچ مخلوق نيست و نبود، حالا هم خدا هست و اصلاً نه ماده مخلوق و نه صورت مخلوق است خدا. مخلوق را ساخته‏اند و خدا را كسي نساخته مگر آنكه چشمش را برهم گذارد يك انّا وجدنا بگويد و برود. آخر مي‏بينيد كه مردم به دست خود بت مي‏تراشند و سجده مي‏كنند از براي چه؟ انّا وجدنا آباءنا و شما خيال نكنيد اين بت پرستي‏ها در همه زمانها نبوده. حتي شيطان آمد در قلوب دختران آدم رفت كه صورت آدم را بكشيد كه زيارت كنيد و خورده خورده، كم‏كم او را مي‏پرستيدند. ملتفت باشيد نوح با بت‏پرستان دعوا مي‏كند، موسي، عيسي، با بت‏پرستان نزاع داشتند پس اين بت‏پرستي خيلي قديم است و مبدأ بت‏پرستي از اين جاها پيدا شد كه مستبد به رأي و عقل خود گشته و خيال كرده‏اند كه خدايي بود و هيچ نبود و خدا اثر كرد در خودش حركت كرد اشياء پيدا شد. «مااظهر الاّ نفسه و ما اوجد الاّ ذاته». پس چون خدا بوده و هست حالا همه چيز هستند و اين سبك، سبك انبيا نيست و اين انبيايي كه از جانب خدا آمده‏اند اين سبك را ندارند و اين امر پيش گبرها بوده كه خدا هست و بسيط است. مركبات از كجا پيدا شده‏اند؟ از بسايط. همين‏طوري كه آب است مبدء اشياء و هكذا خاك، مي‏بينيد تا مبدءالمبادي كه مااظهر الاّ نفسه.

پس عرض مي‏كنم اين پستا پستاي هيچ عاقلي نيست. اول عاقل بودند كم‏كم ماليخوليا گرفته‏اند و از آن راهي كه خدا تعليمشان مي‏خواست بكند نرفتند، از خر، خرتر شدند. و راه سخن آن است كه فاعل كه فعل خودش را مي‏كند جزء مفعول خودش نمي‏شود. اگر كرسي را نجار نسازد كرسي در دنيا نيست. حالا نجار ماده اين كرسي را از خودش بيرون آورده؟ فعل بعد از آنكه تعلق گرفت به مفعول، جزء مفعول نميشود. حداد آهن را برمي‏دارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل مي‏سازد و اينها حدّاد نيستند. مي‏بينيد حداد مي‏ميرد و اينها هستند با وجودي كه اگر آن حداد نبود اينها نبودند.

 

يدوم الخط في القرطاس دهراً

و كاتبه رميم في التراب

 

و غافل نباشيد كه فواعل هيچ جا جزء مفاعيل نمي‏شود و در عالم خلق خيلي انسان مي‏تواند فكر كند. ببينيد آن شخص فاعل كرسي ميسازد و خودش مي‏ميرد يا آنكه بعكس، و هيچ جا مؤثر جزء آثار خود نمي‏شود؛ و «ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است» جاش جاي ديگر است. پس كرسي اثر نجار نيست بلكه مصنوع نجار است، ظهور نجار نيست و مي‏بينيد كه نجار هر تكه را جوري تراشيده و نصب كرده. پس نجار در توي كرسي پيدا نيست و كرسي ظهور نجار نيست باوجودي كه كرسي مصنوع نجار است و اما به زبان ديگر اين كرسي را كه نگاه مي‏كنيم كه درست ساخته شده دالّ بر علم نجار است و همچنين اين كرسي دال بر قدرت نجار است چرا كه اگر قادر نبود نمي‏توانست بسازد. پس آنچه حكمت و استادي كه بكار برده نجار، در اين كرسي و از اين كرسي ظاهر است. و انسان در صنعت هر صانعي بنشيند مطالعه كند پي به آن صاحب صنعت مي‏برد و همين‏كه انسان عاقل فكر كند در بِنايي، پي به بنّا مي‏برد كه اين بنّا درست ساخته است، دانسته كه ساخته، پس عالم بوده، حكيم بوده، خوب ساخته و هكذا، اما خود بنّا توي عمارت پيدا نيست. پس شخص حكيم مي‏گويد وقتي اين عمارت دالّ بر وجود بنّا است كه اگر بنّايي نبود، ما پي به بِنا نمي‏برديم و همچنين اين عمارت اگر نبود، پي به قدرت او نمي‏برديم. پس قدرت او و حكمت او پيدا است از اين عمارت. پس مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله پس اين جور فرمايشات هست كه شبيه است به كلمات وحدت وجود، شما غافل نباشيد و مكرر عرض كرده‏ام چيزي كه مبدء چيزي است در تمام آثارش پيدا است. ديگر هر نوعي، هر صنفي، هر جنسي، ببينيد نوع گوسفند در گوسفندها پيدا است، نوع گاو در گاوها پيدا است كه همه به يك طور هستند. پس آن جنسها كه مبادي هستند ببينيد هر نوعي از نوع ديگر جدا است، نوع سگ از نوع شغال جدا است. پس نوع محفوظ است در ضمن افراد، آن سگيّت در سگ‏بچه پيدا است، در پيره سگ هم پيدا است و هكذا. پس چيزي كه مبدء است توي تمام آثار خود پيدا است. حالا خدا هم مبدء باشد، چرا پيدا نيست در تمام آثارش؟ چرا گرسنه مي‏شود، چرا ضعيف مي‏شود، چرا مي‏ميرد؟ پس اجناس توي انواع پيدا است، انواع توي اصناف، اصناف در افراد خود، مي‏آيد تا پيش زيد. زيد در تمام آثار خود پيدا است. پس خدا مبدءالمبادي نيست مگر آن طوري كه هست. حتي اين پشه ذليل كه مي‏پرد حيوان است و آن همه اوضاعي كه از براي فيل ساخته ـ اگرچه فيل به آن بزرگي است، پشه به اين كوچكي ـ آنچه را فيل دارد پشه دارد ولكن يك پاره چيزها پشه دارد، بال دارد او ندارد. پس اين كاملتر است. چشم دارد، گوش دارد، منزل دارد، مأوي دارد. تاريك مي‏شود مي‏روند جاي روشن، روشن مي‏شود بيرون مي‏آيند. پس مصنوع دليل وجود صانع و قدرت صانع و صفات او است و هرچه ساخته شده او ساخته. توي يك برگ درختي خوب مي‏تواني مطالعه كني. حالا چه صنعتي مي‏بينيد از يك برگ درخت؟ فكر كنيد اين رگها دارد، اين بايد قوه جاذبه داشته باشد. ببينيد چه جور جاذبه دارد، كه آب را مي‏مكد، بعضي عروقها دارد كه به چشم نمي‏آيد و آنجاهايي كه رگ ندارد و معلوم نيست كه رگ داشته چرا كه اگر تازه مانده و آب رفته بدان كه رگ داشته و هريك برگ درخت را مطالعه كني دفترها مي‏شود نوشت و مطالعه كرد. يك برگ است و هيچ قرب ندارد پيش خدا هيچ عظم ندارد كه رزق گوسفندها باشد و گوسفندهاش هم هيچ عظم ندارد، مال انسانها است. پس جميع ملك خدا كتاب مطالعه است و هرچه فكر كني، فكر مي‏رود و محتاج نيستي به كتاب خارجي. بلكه در خودت فكر كن اين دست من، پاي من، چه‏طور شده اين‏طور باز مي‏شود؟ پس اينها دالّ بر وجود صانع است ولكن خودش ليلي است، مجنون با خودش جماع مي‏كند؟! نعوذباللّه. غافل نباشيد باوجودي كه چه ليلي را بشناسي چه مجنون را، و چه فيل و چه پشه را، قدرت خدا در همه پيدا است و خيلي از اسمهاي خدا را مي‏شود از اينها استنطاق كرد. خدا خيلي مشتاق ليلي است؟ چرا ديوانه مي‏شود از فراق او، و شما ديوانه نشويد. واللّه هذيانها مي‏گويند كه ديوانه بر آنها مي‏خندد. يك قاسم ديوانه در كرمان گاه‏گاهي كه صحبت مي‏داشت مي‏گفت اين بالاسريها ديوانه هستند. و واقعاً با ديوانگي، ديوانگي آنها را فهميده بود. واللّه اين حكما از هر ديوانه، ديوانه‏تر هستند. «در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» آن فرعون، آن موسي، اينها جمال خدا، مظهر خدا هستند؟ فلان آخوند، فلان مرشد، اينها مظهر جلال خدا هستند؟ و علم را فلان مرشد چه‏طور راه مي‏برد؟ نفاق مي‏كند،  سمعه مي‏كند. بله، خدا كسي است كه اين سگها، اين خرها را آفريده ولكن خدا در صنعتش، حكمتش و علمش پيدا است، وجودش پيدا است و اين پيدايي انسان را گول مي‏زند. اين‏جور پيدا نيست كه تو خيال مي‏كني لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار خدا جسم نيست. چشم چيزها را مي‏بيند، خدا صورت اشياء و ماده اشياء نيست ولكن ماده اشياء را مي‏گيرد، صورت اشياء را بر آنها مي‏پوشاند. پس مي‏شود تعبير آورد كه ما، در هر جايي قدرت او و حكمت او را مي‏بينيم. او پيدا است در هر چيزي ولكن مي‏دانيم كه اينها خدا نيستند و خدا اينها نيست و اينها را خدا مي‏سازد و به تدريج مي‏سازد. آبهاي امسال را امسال ساخته، آبهاي پارسال را پارسال ساخته. يك وقتي بود آب نبود، خاك نبود، آسمان نبود. فكر كنيد خداوند هيچ مخلوق خود نيست و اين مخلوقات دالّ بر قدرت او هستند و هكذا اين مخلوقات مي‏ميرند و او زنده است. پس او مخلوق نيست و جميع صفاتش در مخلوقاتش پيدا است و اگر ما نبوديم چه مي‏دانستيم كه خدايي هست؟ پس خداوند جزء مخلوقاتش نمي‏شود. خودمان را هم كه همين‏طور ساخته، خودمان صنعت مي‏كنيم و جزء صنعت نمي‏شويم. عمارت مي‏سازيم، خودمان مي‏ميريم عمارت مي‏ماند. پس فاعل جزء مفعول نمي‏شود اگرچه اگر آن فاعل نبود مفعول هم نبود و هكذا فعل فاعل همراه فاعل است و جزء مفعول نمي‏شود و خواهيد دانست كه خدا نه جزء مخلوقاتش مي‏شود نه مشيت. پس مخلوقات كلّهم آثار مشيت هستند ولكن جزء مشيت نيستند. بدئشان از مشيت، عودشان بسوي او نيست. بعضي از مخلوقات از آب هستند مثل ماهيها، بعضي‏ها از خاك، بعضي از مثال، بعضي از عقل. اينها از عالم امكان ساخته شده‏اند و امكان نبود نداشته و ملتفت باشيد الان خدا هست و مخلوقات مي‏سازد و هيچ اصلاً به صورت ليلي و مجنون نيست، گرسنه نمي‏شود، تشنه نمي‏شود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(يكشنبه 23 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

چنانچه از نفس خودتان مي‏بينيد كه اول كاري كه مي‏كنيد عقل حكم مي‏كند فلان كار را بكن و امرِ عقل است و اين عقل القا مي‏كند صورت خود را در نفس، از آنجا به خيال، از آنجا به بدن. اين بدن متحرك مي‏شود به آن اراده عقل. يك‏خورده دل بدهيد چه عرض مي‏كنم حقايق اشياء به دست مي‏آيد سير مبدء به سوي اشياء و سير اشياء به سوي مبدء، و سير حق به سوي خلق و سير خلق به سوي حق. و ملتفت باشيد اين كه بدن را به كار وامي‏دارد عقل است، حالا مي‏خواهد بدن را جايي ببرد القا مي‏كند صورت خود را در نفس تا آنكه بدن را بكار وامي‏دارد. و همين‏طور القا مي‏كند مثال خودش را در روح حيات، حيات تعلق مي‏گيرد به نبات، نبات به بدن. و شما غافل نباشيد جماد سير مي‏كند به سوي نبات، يعني تا روح نباتي در جماد پيدا نشود، جماد خبر از عالم نبات ندارد و طور عروج و نزول اين‏طور است. چه‏طور از عالم ذر آمدند به اينجا، از اين حرفها بفهميد چه‏طور انسان عود مي‏كند به معاد. چه‏طور رفتند به معراج، برگشتند از معراج؟ از اين حرفها بفهميد سنگي را كه بار بكشند ببرند به مشرق، به مغرب، همه‏جاش ببرند، اين سنگ از عالم نبات خبر ندارد و ممكن نيست كه خبر شود از عالم نبات. وقتي كه او را ميده كنند، آبي روش بپاشند، تخم بپاشند، آن‏وقت آن ميده‏هاي جمادي را، آن نبات به خود مي‏كشد. و تعجب اين است كه آن‏وقت نبات نزول كرد؛ نه سير جماد به سوي نبات. ــ  پس طورهايي نيست كه مردم خيال مي‏كنند  ــ و نه سير نبات به سوي روح حيات. پس جماد سير مي‏كند به سوي نبات و بالعكس نبات مانند روحي است در جماد و جماد پابند او است و يكديگر را تكميل مي‏كنند و سير جماد اين نيست كه او را به جايي ببرند اگرچه در مشرق و مغرب باشد. نهايت آن است اگر روح نباتي تعلق گرفت به بدن جمادي، حالا اين را به مشرق و به مغرب برديم، همه‏جا رفته. پس بدن پيغمبر را كه به معراج ببرند، روحش رفته، بدنش هم رفته ولكن اين جوري كه مردم خيال مي‏كنند كه سير مثل آن است كه بايد به نردبان بالا رفت، يا به مشرق و مغرب رفت، اين‏طور نيست. پس سير عالم شهاده به سوي عالم غيب اين‏طور است و اين نبات وقتي كه تعلق گرفت به جمادي، ابتداي سير است. و اين فرمايش است كه حضرت امير به كميل فرمودند. كميل عرض كرد مگر من نفوس عديده دارم؟ سؤالش اين بود كه نفس مرا به من بشناسان. فرمودند كدام نفس تو را به تو بشناسانم؟ عرض كرد مگر از براي من نفوس عديده هست؟ فرمودند بلي، تو نفسي داري كه گرسنه مي‏شود، غذا مي‏خوري. اين غذا جذب مي‏شود، هضم مي‏شود، دفع مي‏شود وهكذا آن اول نفوس تو است. پس نفس است كه دخلي به بدن ندارد، نفس است كه وقتي كه آمد بدن نمو مي‏كند. اگر نفس نباشد بدن مي‏گندد؛ مثل اين روحي كه در گياهها هست، مثل اين كه در دانه‏هاي گياهها هست، نهايت روحي كه در دانه‏ها هست تعبير مي‏آورند كه روح مدفون است و مرده است و مردم اصلاً اين نظرها از براشان نيست. حتّي آن ملاّصدرا و محي‏الدينشان را عرض مي‏كنم. دانه گندم بالفعل روحي در او است، اين روح جاذب و دافع است بالفعل ولكن مدفون شده است در قبر بدن گندم و آن روح روحي است كه گندم را كه بودادي سبز نمي‏شود ولكن آن روحي كه مرده است و مدفون است در اين گندم، اين روح روحي است كه نم كه به او برسد جذب مي‏كند، نمو مي‏كند و ملتفت باشيد گندم بوداده آب به مغزش مي‏رود ولكن جذب نمي‏كند آب را، چون خلل و فرج دارد و سوراخهاي ريز ريز دارد. حالا گندم را كه ريختي در آب به مغزش آب مي‏رود ولكن گندمي كه بو ندادي آب كه به او برسد جذب مي‏كند و اين رطوبتي را كه جذب مي‏كند اين را به حال خود باقي نمي‏گذارد، تأثير مي‏كند در اين. آب را به خود مي‏كشد، به خود جذب مي‏كند. نمي‏بيني كه شاخه نخود سبز مي‏شود، پس در آب و در خاك نيست اين جزئيات. پس در نفس نبات ــ  قطع‏نظر بكني از جماد ــ  نفس نباتي از صوافي جمادي بايد پيدا شود و اگر جمادي نباشد، نباتي تعيّن ندارد. و همچنين غلايظ نفس نباتي اين جمادي است كه مي‏بيني. و اگر روح توي بدن نباشد، بدن دفع و جذب ندارد و اگر دقت كنيد داخل محسوسات است و انسان در اينجا كه فكر كرد، آسان مي‏شود بالاها. عرض مي‏كنم آب هر طعمي كه دارد، يك‏جور طعم است وهكذا خاك و اين آب را دانه بخصوصي او را جذب مي‏كند و دانه مثل خميرمايه مي‏بندد و مي‏بينيد كه خميرمايه را كه در خمير گذاردي، به شكل خودش مي‏كند. همين‏جور دانه‏ها خميرمايه هستند و يك‏چيز است در يكجا خميرمايه مي‏گويند و در يكجا تخمه. حيوانات تخمه دارند، نبات تخمه دارد و هرتخمه‏اي غير تخمه ديگر است و همين آب را كه به خربزه مي‏دهي، به هندوانه مي‏دهي، ولكن در هندوانه كه رفت به شكل هندوانه و به طبع او مي‏شود. باز اين آب در تخمه و در خميرمايه خربزه رفت به صورت خودش مي‏كند آب را. و معني خميرمايه آن است كه ماسواي خودش را به شكل خودش مي‏كند و هر تخمه‏اي كه خيال كني كه آب درش فرو برود ولكن تأثير در آب نكند، آب را در خودش عقد نكند و خودش در آب حل نشود، چيزي بعمل نمي‏آيد. و اين حرفها كه عرض مي‏كنم حتي پيش محي‏الدين هم نيست اگرچه خيلي عالم بوده.

اين خميرمايه‏ها حالتشان اين‏طور است كه رطوبت به آنها كه رسيد عقد مي‏كند اين رطوبت را و مثل خودش مي‏كند و تا در آب چيزي را داخل نكني سفت نمي‏شود. پس اين يبوستي كه در خودش هست حل مي‏كند در آب، و دانه بعد از اينكه آب درش فرو رفت يك چيز لزجي در او پيدا مي‏شود و كشناك مي‏شود. عرض مي‏كنم اگر دانه را از چوب تراشيده باشي، اگرچه آب در او فرو رود، مع‏ذلك آب در او سفت نمي‏شود و خودش در آب حل نمي‏شود و تعجب اين است كه حل ظاهري مي‏شود. كلوخ در آب حل مي‏شود و اين حل‏ها است كه مردم را گول زده. پس كلوخ را كه در آب انداختي يبوستش در آب حل نشده و رطوبت آب در او عقد نشده و تركيب ملاطي پيدا شده بخلاف دانه گندم بعد از آنكه تر شد، روحش هم تر شد. بعد از آنكه خشك شد، روحش هم خشك شد، بدنش هم خشك شد و روح نبات حل شده در آب و آب عقد شده در آن روح و هر وقت تر شد، هر دو تر مي‏شوند و بعد از آنكه خشك شد، هر دو خشك مي‏شوند و تا رطوبت عقد نشود در يبوست و يبوست حل نشود در رطوبت، در اين ميانه چيزي پيدا نشود. و جميع نباتات صمغ دارند و تمام نباتات ابتداي نموشان از صمغ است نه از آب صرف است نه از خاك صرف و غذاشان را خدا خلق مي‏كند آن وقتي كه رطوبت را عقد مي‏كند در يبوست و يبوست را حل در او، آن‏وقت چيزي پيدا مي‏شود بعينه صمغ و اين صمغ يقين آب دارد چراكه گرمش مي‏كني نرم مي‏شود، خاك هم دارد چراكه صمغ آب غليظي است. همچو آبي است كه در هواي سرد يخ مي‏كند و در هواي گرم روان مي‏شود مثل روغنها و تمام صموغ غير از آب عبيط است، نفت شبيه به آب است ولكن آب متعارفي نيست. نفت، خاك هم داخل دارد چراكه آتش مي‏گيرد. اگر آب عبيط باشد صعود نمي‏كند.

و همه‏جا تعيّن روح از بدن است و تعيّن بدن از روح و بدن تا روحي در او نباشد، بدن نخواهد شد مگر آنكه شكل ظاهري بسازي و بعد از آنكه چيزي را به صورت گندم بسازي گندم نيست. دانه گندم آن است كه هم روح داشته باشد هم بدن و حالت اتّحاد و صمغيّت داشته باشد و روحش فرار نكند از بدن و بدن فرار نكند از روح و طوري باشد كه با هم اتحاد داشته باشند. مطلب خيلي بلند است و مردم خبر ندارند و همراه همين گندمي كه عرض مي‏كنم روح هست و گندمي كه بدن ندارد، گندم نيست و بدن تنها گندم نيست و بايد با هم باشند مثل اينكه بادام را كه بودادي روحش فرار مي‏كند و هكذا بادام را بو ندهيم ولكن روغنش را بگيريم، باز سبز نمي‏شود مگر آنكه روغن داشته باشد و همچنين بو بدهي سبز نمي‏شود ولكن آن روح كه در بدنش هست، مي‏خواهي احيا كني تنميه‏اش كني، زور بزن كه دانه گندمي بدست بياوري. حالا ديگر زور لازم نيست، اين دانه آب و خاك را جذب مي‏كند مي‏برد پيش خودش، هم روح گندم زياد مي‏شود، بدن گندم هم برگ مي‏كند. دانه‏اش، دانه گندم يك دانه كشته هفتصد دانه پيدا مي‏شود. زورش همان دانه است، حالا كه دانه پيدا شد حالا ديگر خودش آب را جذب مي‏كند، خاك را جذب مي‏كند. يك دانه كشته هفتصد دانه پيدا مي‏شود، بسا آنكه هفت‏خوشه بيشتر پيدا كند مثل اينكه دانه ارزن كه كشتي يك دانه كشته‏اي دويست هزار دانه ارزن مي‏دهد. و منظور اين است كه آن مايه را كه بدست آوردي، كار آسان مي‏شود. آن خميرمايه حجر است و آن را خدا ساخته، حالا بردار بكار. نكاري، توي ملك نيست. بعد از آنكه ساختي، حالا نفعها توش هست.

برويم سر مطلب، مطلب اين است كه هيچ روح گندم و بدن گندم مفارق از يكديگر نيستند و روح گندم روح گندم است و بدن گندم بدن گندم است و اگر از يكديگر مفارقت كنند نه روح، روح است و نه بدن، بدن. حضرت امير7 فرمودند بعد از آنكه روح از بدني بيرون رفت، عود، عود ممازجه است لا المجاورة و بعد از آنكه روح نشست در بدني، حالا آب را و خاك را جذب مي‏كند و يكديگر را تكميل مي‏كنند تا آنكه شي‏ء ثالثي پيدا مي‏شود، آن صمغ است. و اگر همين دانه را بودادي، چيزي به عمل نمي‏آيد. همين‏طور روح حيواني بدني دارد. بدن روح را تربيت مي‏كند و روح بدن را تربيت مي‏كند و بعد از آنكه بدن زنده است عبيطات را به او بدهي حظّ مي‏كند. هندوانه به او مي‏دهي حظ مي‏كند، باقلا مي‏دهي خر مي‏شود، كدو مي‏دهي عقل را زياد مي‏كند. اين نيمچه حكما مي‏خندند! همين‏طوري كه آب سرد مي‏خوري غضبت كم مي‏شود و هركس هرچه غضب داشته باشد، آب سرد كه خورد غضبش كم مي‏شود، چايي بخورد غضبش زياد مي‏شود. جمادات در روح اثر مي‏كند و بالعكس. حالا روحي در روحي ديگر تأثير مي‏كند و بدن در بدن ديگر، راهي ديگر دارد. و بعد از آنكه روح نزول كرد آمد پايين اسمش عالم ذر است؛ و بدن كه صعود كرد رفت بالا اسمش معاد است و عروج و صعود است. پيغمبر ماينطق عن الهوي هميشه رو به سوي خدا مي‏كند، هميشه پيش خدا بوده و هست و هميشه نازل بوده. پس پيغمبر دائم‏الصعود بوده به سوي خدا و مردم خيال مي‏كنند كه پيغمبر را سوارش كردند رفت بالاي عرش خدمت خدا رسيد. خدا همه‏جا هست ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن، انّ اللّه مع الصابرين، قلب المؤمن عرش الرحمن آن عرشي كه خدا بر او مستولي است قلب مؤمن است و خدا اجلّ از اين است كه آنجا برود بنشيند و قلب مؤمن خيلي وسيع‏تر است و تو وسعتش را نمي‏فهمي. و عرض مي‏كنم آن بدني كه صعود كرد به سوي روح، از تمام اين زمين وسعتش بيشتر است چراكه او رو به سوي عالم غيب رفته تا آنكه روح او را برگزيده، تخت خودش قرار داده، افعال خودش را از دست تخت جاري كرده. همين دانه گندم است كه سبز مي‏شود، نموّ مي‏كند، افعال روح از دستش جاري است. خدا است صانع وحده لاشريك له و تا به تخت ننشيند صنعت نمي‏كند. پس به تخت خود نشسته و آنجا مستولي بر ملك است و تا بر تخت ننشيند سلطنت ندارد و نمي‏كند ثمّ استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً و تا خدا زبان نداشته باشد حرف نمي‏زند و زبانِ بي‏زباني كوسه ريش‏پهن است با زبانِ بازباني حرف مي‏زند. عربي بخواهد حرف بزند مي‏زند، با ترك تركي  با عرب عربي. و حجّت تام است و بالغ است. بايد به هر لغتي حرف بزند تا آنكه امر خود را برساند.

مطلب آن است كه تا نزول نكند روحي از بالا به پايين تعيّن ندارد و تا بدني صعود نكند از پايين به بالا تعيّن ندارد. نمي‏داني كه گندم غير از خاك است و خاك حرام است خوردنش و گندم حلال است؟ حالا خاك كربلا حلال شده خوردنش به واسطه اقتران او است به حضرت سيدالشهدا و تا غيبي مقترن نشود و نزول نكند به سوي شهاده و شهاده مقترن نشود و صعود نكند به سوي غيبي، تعيّن پيدا نمي‏شود. پس نبات سير مي‏كند مي‏رود به عالم روح، روح به عالم خيال، خيال به عالم نفس، نفس سير مي‏كند به سوي عقل، عقل مي‏رود پيش مشيّت، مشيّت سير مي‏كند مي‏رود پيش خدا. همين‏طور از آن طرف عقل نزول مي‏كند مي‏آيد تا سر از خاك اين عالم بيرون مي‏آورد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(دوشنبه 24 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

از براي نفسِ فعلي كه صادر است از فاعلي، از براي نفسِ آن فعل، مقامات و اختلافات نيست. و ان‏شاءاللّه درست دل بدهيد كه پيش خودتان بفهميد مطلب را كه همه‏جا بر يك نسق مي‏فهميد.

پس فعل صادر مي‏شود از فاعل و هيچ اختلاف در او نيست، از اين جهت تكثر ندارند. پس نفس فعل صادر است از فاعل، بدئش از او، عودش به سوي او. هر جوري كه هست غير از فاعل اسمي ندارد، هرچه دارد مال فاعل است. پس هيچ اختلافي در نفس فعل نيست. پس اين فعل تعلق مي‏گيرد به جايي، هرجايي يك اسمي پيدا مي‏كند. مثل فعلي كه صادر است از نجّار و آن فعلي كه قادر بر نجاري است و نجاري مي‏تواند بكند، اختلاف درش نيست و يكي هم بيشتر نيست و آن اين است كه نجاري مي‏كند و مي‏تواند. ولكن يك اسمي دارد كه تعلق مي‏گيرد به تيشه، حالا مي‏تراشد. به ارّه حالا ارّه مي‏كند، به رنده رنده مي‏كند، به مته مته مي‏كند، سوراخ مي‏كند. پس نفس فعل سوراخ كننده نيست، تراشنده نيست ولكن قادر است كه اين كارها را بكند. پس او منزّه و مبرّا است از اين صفات ولكن آلتي كه بدست گرفت آنوقت اسم خاصي از برايش پيدا مي‏شود؛ و خيلي اين مثلها در اسماءاللّه واضح مي‏شود. پس ملتفت باشيد اين مطالب مطالبي است كه ندارند فقها و اصولي‏ها. يك عسل است، حالا اين عسل نافع است، اگر نافع بود، هركس مي‏خورد نفع مي‏كرد و بالعكس. مثل آنكه آتش سوزان است، هركس پيشش رفت مي‏سوزد. حالا اين عسل نافع است، ضار است؟ نه، ولكن از براي شخص بلغمي نافع است، از براي شخص دموي ضارّ است و در نفس‏الامر يك عسل بيشتر نيست. پس يك‏چيز است، پس عسل يك‏چيز است. حتي شيرين است، از براي خودش؟ حاشا، از براي غير، شيرين است. و اصلاً اين مطالب را پيرامونش نگشته‏اند و اين احكام تمام احكام در مبدء نيست ولكن پيش مردم هر كدام حكمي دارد. حتي احكام نجاست و طهارت. سگ نجس است، يعني از براي خودش؟ حاشا، سگ نجس است از براي شخص مكلّف. پس اين خودش از براي خودش نجس نيست. ملائكه و جنها را نجس نمي‏كند. پس اين نجاست سگ، سگ نسبت به مكلف نجس است. اگر نمي‏داند كه سگ نجس است، نجس نمي‏شود. حتي سگ در واقع نجس است؟ نجس نيست. حتي تو اگر بداني كه سگ لق زده به آب، اگرچه در واقع گرگ بوده كه لق زده به آب، نجس است. و تمام احكام، احكام وضعيه است و تمام احكام وضعيه را كه از غير وضعيه جدا كرده‏اند از بي‏بصيرتي‏شان است. حتي بول نجس است نسبت به غير، حتي طفلي در دامن نشست، آب گرفتم خوردم، حالا شك مي‏كنم كه آيا بول است يا آب، مي‏فرمايند تا يقين نكنم كه بول است، لم‏ابال باك ندارم. پس احكام وضعيه، احكام شرعيه است و بالعكس و شرع بر طبق وضع واقع شده. پس متعلق شرع، وضع است و متعلق شرع كه وضع شد جميع احكام آن متعلقش اوضاع خلق است خواه اين اوضاع خارجيّت داشته باشد يا نه. به تو گفته‏اند اگر بولي ديدي در خارج اجتناب كن. پس احكامي كه محل تكليف است، وضع را ما بايد بدانيم، حكمش را بايد بدانيم و دانستن خودمان هم شرطش نيست. ديگر پاره‏اي جاها هست كه دانستن ما و يا ندانستن آن چيز تأثير دارد و يك پاره جاها است اگر بداني تأثير دارد والاّ فلا. پس اگر كسي به طور اشتباه مي‏خواست آب بخورد شراب خورد، سكنجبين مي‏خواست بخورد شراب خورد، اين تعمّد نكرده است، مي‏خواست سكنجبين بخورد. شراب را خواه بداني خواه نداني، خواه به جبر يا به سهو يا به نسيان، هر طور بخوري مست مي‏شوي و تأثير شراب به علم مكلف نيست ولكن اگر از روي جهل خورده‏اي شارب‏الخمر و فاسق نيستي و همچنين اگر اين را جوري اثبات كنند بياورند پيش حاكم، ببينند هم كه مست است و اين اثبات كند طوري كه شراب به حلق من ريخته‏اند يا آنكه سهو شده است، اين را حدّش نمي‏زنند، توبه هم ندارد و توبه از عمل بد است و من مظلوم هم واقع شده‏ام چراكه شراب به زور به حلق من ريخته‏اند. حالا در اين بينها فحش هم مي‏دهد، عبادت مي‏كند چراكه مرا به زور و جبر واداشته‏اند به خوردن و ببينيد وقتي كه پوستش را كندي، عمل تمام مردم بر اين است كه كسي كه به زور شراب به حلقش ريخته‏اند، البته حدّش نمي‏زنند. هركس حدّ زد او خلاف شرع كرده و بايد آن حدزننده را حدّ زد. حالا كه شراب به حلقش ريخته‏اند لازمه‏اش مستي افتاده، فحش دادن افتاده. اين است كه تمام احكام را، تو نمي‏تواني ضبط آنها را بكني. تو آن تأثيراتي كه از اشيا بايد به تو برسد ــ  خواه نافع باشد يا ضارّ ــ  ضار و نافعش را نمي‏داني يا آنكه مي‏داني و غافل شده‏اي، يا آنكه به جبر واداشته‏اند. پس آنچه را كه نمي‏داني كه محل تكليف نيستي و آنچه را كه مي‏داني و از روي عمد مي‏كني محل تكليف است و عنوان اين مطلب هست كه آيا حسن و قبح اشياء، شرعي است يا وضعي؟ آيا پيغمبر فرموده حسن و قبح اشياء را يا اينكه في الواقع ضرر دارد و شراب ضرر دارد، پس آن نافعها و ضارها خواه بداني يا نداني ضرر از برات دارد و مكلفّ‏به تو نيست. و در بعضي احاديث هست كه خدا خودش متكفّل است و فرموده تو به تكليف خودت عمل كن باقيش حكمي دارد آوردنش پاي من و من يتوكّل علي اللّه فهو حسبه و خداوند حقيقتاً جاري مي‏كند آن نافعها را و ضارها را ولكن ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و آن حجتي است كه در ميان خلق است كي ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و تعمّد در زيادتي نمي‏كنند مؤمنين و ان نقصوا اتمّه لهم و مؤمنين تعمد در زيادتي نمي‏كنند خصوص آن كساني كه حافظ دين باشند تعمد نمي‏كنند در خلاف شرع، در زيادتي. اگر تعمد مي‏كند در زيادتي، مبدع است. پس مؤمنين هرگاه زياد كنند چيزي را از راه خطا است، سهل است و عقابي از براشان نيست. و باز سهوها را كه كم و بيش از پي‏اش مي‏روي نفع داشته. مي‏بيني كسي را غافل مي‏كند كه دوايي بدهد به فلان مريض و او را به سهو انداخته‏اند، در واقع منفعت داشته و مبلغ خدا است وحده لاشريك له و او است كه ارسال رسل كرده، اتمام حجت كرده و خدا است كه اتمام حجت كرده و رسول مبلّغ از جانب خدا تبليغ مي‏كند شرع و احكام را. و همين كه تعليم كرد، رساندن او، تعليم كردن او، تعليم كردن خدا است همان‏طوري كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و راه اين سخن اين است كه خدا است مبلّغ و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه حالا خواسته هوا گرفته باشد، غبار مي‏آورد، مي‏خواهد روشن باشد غبارها را مي‏برد. مي‏خواهد گرم باشد آفتاب را طالع مي‏كند و گرمي مال آفتاب است. و شما ملتفت باشيد اين آخوندهاي شماها در اينها گيرند اين است كه هي وق وق مي‏كنند، تكفير شيخ مرحوم مي‏كنند و خودش كافر و مخلّد است. تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل چه‏طور؟ مثل آنكه تو چراغ را مي‏بري و مثل اينكه تو چراغ را مي‏آوري در اطاق مي‏گويي اطاق را روشن كردم و لازمه‏اش اين نيفتاده كه من به نفس خود اطاق را روشن كرده‏ام. پس علت روشنايي اطاق چراغ است نه آن شخص و تعجب آن است كه اگر آن شخص چراغ را روشن نكرده بود، اطاق روشن نمي‏شد. اين است كه بايد خالق و فاعل را از هم جدا بكنيد. پس خدا است جاعل نور و ظلمت و نور از شمس و گرمي از آفتاب است باوجودي كه مي‏گويي الحمدللّه خدا ما را گرم كرد. و بدء اين گرمي از آفتاب و عودش به سوي او است و خدا خالق گرمي است و آفتاب را آورده و آفتاب از خود حركتي ندارد و تمام ملك در چنگ خدا مسخر است. اين است كه اشيا باوجودي كه صاحب افعال هستند و تأثيرات از براشان هست، مسخر هستند در دست خدا. اگر مي‏خواهد جلدي آفتاب را بگيرد ابري مي‏آورد. پيغمبر خدا هرجا در آفتاب كه مي‏رفتند سايه‏اي بود روي سرشان و اين در چنگ خدا است مي‏خواهد كسي را حفظ كند حفظ مي‏كند، كسي را هلاك كند هلاك مي‏كند و تمام عرصه مخلوقات لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً حتي آن كارهايي كه به تو امر مي‏كنند كه بكن و ماتوفيقي الاّ باللّه و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه اگر كار خوب كردي شكر كن كه خدا ما را توفيق داد حتي آنكه اگر ايمان آوردي مگو كه من ايمان آوردم و منّت بر خدا مگذار بلكه شكر كن خدا را كه ما را توفيق ايمان دادي و هكذا. پس هر خذلاني كار خدا است و هر توفيقي كار خدا است اين است كه نافع خدا است و ضار خدا است.

و اينهايي كه عرض مي‏كنم هيچ منافات ندارد كه اشيا تأثير داشته باشند. خدا است رازق، راست است. حالا كه رازق شد معنيش آن است كه خدا مأكول تو باشد؟ خدا اين‏طور رازق است كه گندم را خلق مي‏كند، نانوا را خلق مي‏كند، نان به تو مي‏دهد وهكذا گوسفندي خلق مي‏كند، كرك و پشم آنها را درست مي‏كند، عبا درست مي‏كنند تو دوش مي‏گيري و علت فاعلي عبايت، عباباف است و هكذا ريسنده‏اش، پشم‏ريس. و آنهايي كه خدا را علت فاعلي مي‏دانند واللّه كافرند. پس خداوند عالم گرم نيست، نرم نيست، خشك نيست. تر مي‏خواهد بكند باران مي‏فرستد. تركننده كيست؟ خدا است ءانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون پس خدا است كه باران را بارانيده ولكن آن مؤثراتش ابرها هستند و خدا نه آب است نه ابر است نه تري است، هيچ‏كدام نيست ولكن همه اينها در چنگ خدا است اگر خواست باران مي‏بارد و اگر نخواست نمي‏بارد. ءانتم انزلتموه من المزن و خدا است كه رطوبت و يبوست را مي‏آورد و هيچ‏چيز به او نمي‏چسبد و آن‏جايي كه محل آوردن و بردن اينها است يكي از اسمهاي خدا است. يك اسمي است كه كاري بخصوص مي‏كند. اسمي است كه همه‏كار مي‏كند و اسم مكنون و مخزون عنداللّه تمام اسمها زير پاش افتاده حتي اللّه و رحمان و رحيم را امر كرده‏اند انسان بخواند و آن اسم را امر نكرده‏اند كه كسي بخواند و انسان خواه آن اسم اعظم را از روي عمد بخواند يا سهواً تأثير دارد. حتي تعليم شيطان كرده‏اند و در ان واحد تصرف در ملك مي‏كند. در روز قيامت عذابش مي‏كنند كه چرا آن اسم را خواندي و راوي عرض مي‏كند كه در آخرت بخواند كه در آتش نرود. فرمودند يادش مي‏رود. عرض كرد چه‏طور؟ فرمودند اسم خودت چه‏چيز است؟ هرچه فكر كرد ندانست. فرمودند اين‏طور. و آن اسم را عمداً حالي مردم نمي‏كنند و حالي هركس كردند به قدري است كه خواسته‏اند. پس آن اسم مكنون و مخزون خدا، صفت اللّه است نه ذات اللّه و ذات خدا نيست و مبدء تمام اشيا است و هكذا تمام تصرف را اين اسم مي‏كند و او حول و قوّه و صفت خدا است نه ذات خدا و ذات خدا نيست. و تا صفات خدا را نداني، بدان كه ذاتش را نمي‏تواني بشناسي. (…….) پس آن اسمي كه مكنون و مخزون عنداللّه است از آن اسم خبر نداري چه جاي آنكه از خودش خبر داشته باشي و مطلب خيلي بلند است و خيلي معاني توش گنجيده. و زيدي كه نه او را در حال حركت ديده‏اي و نه در حال سكون، نمي‏داني چه‏طور زيدي است و زيد را هروقت ديده‏اي، در حركت و سكون ديده‏اي و زيد در حركت كارها مي‏كند، در سكون كارها مي‏كند و مبدء افعال زيد همين حركت و سكون است. و تو اگر مبدء افعال زيد را نشناسي، چه‏طور زيد را مي‏شناسي؟ پس خداوند همچو قرار داده كه هر معروفي به صفتش معروف باشد. پس زيد يا ايستاده است يا نشسته است يا خواب است و تا يكي از اينها را بشناسي زيد را شناخته‏اي. و بگويي ما سنگي داريم نه متحرك است نه ساكن، من مي‏گويم همچو چيزي خدا خلق نكرده و سنگ اگر هست يا متحرك است يا ساكن و متحرك كه شد سنگِ متحرك است، ساكن كه شد سنگِ ساكن است و سنگ هم توش هست و ذات سنگ نه متحرك است نه ساكن، اما در متحرك متحرك است و در ساكن ساكن. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(سه‏شنبه 25 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

اين‏جور تعبيراتي كه مي‏بيني مي‏آورند كسي كه عاري باشد هيچ نمي‏فهمد. ببينيد مشيّت را مقدم مي‏شمارند، فؤاد و روح و نفس را مي‏شمارند و بعد كه اينها تمام شد آن‏وقت راهش را بيان مي‏كنند. و غافل نباشيد از براي فعل در نفس فعل و خود فعل هيچ تعددي نيست ولكن تعلق كه مي‏گيرد به چيزي، اسم مخصوصي پيدا مي‏شود. شما بدانيد تمام اسماءاللّه تا تعلّق نگيرد اسم مخصوص پيدا نمي‏شود. تا رزق ندهد به كسي اسمش رازق نيست، مثل آتش تا گرم نكند اسمش آتش نيست وهكذا. و اينها در وقتي است كه اسم تعلق بگيرد به جايي مثل آنكه قادر اسم خدا است و چنان اسمي است كه هرگز برخلاف او گفته نمي‏شود كه خدا قادر نيست و از اين جهت صفت ذاتيش مي‏گويند. و شما ياد بگيريد كه چرا صفت ذاتيش مي‏گويند. اين قدرت عين ذات است؟ مگر آنكه بخواهي دهن كسي را ببندي. فعل عين فاعل است؟ معني ندارد. چرا فعل را فعل، فاعل را فاعل مي‏گويي، ذات را ذات؟ پس قادر فعل خدا است ولكن صفت غيرمنفي است و صفت ذاتي است يعني هرگز سلب از خدا نمي‏شود. ولكن خالق است، وقتي كه خلق كرده باشد. له معني الخالقية اذ لامخلوق و اين‏جور احاديث در كتب اخبار خيلي روي هم ريخته و خيلي فرمايش كرده‏اند و بيان كرده‏اند ائمه:. از براي سليمان مروزي از اين حرفها پوستش را كندند. اراد و لم‏يرد و شاء و لم‏يشأ خدا مي‏خواهد حالا روز باشد و نخواسته شب باشد. اراد و لم‏يرد شاء و لم‏يشأ ديگر وقتي مشيت را بالاي اراده مي‏شمارند، مشيت هم رو است. اول انسان اراده مي‏كند، قصد مي‏كند، بعد اراده نمي‏كند و خدا اراد و لم‏يرد. ولكن قدر و لم‏يقدر و علم و لم‏يعلم؟

پس غافل نباشيد پس تمام اين اسمهاي خدا در توي عالم امكان درست شده يعني آن فعليتي كه صادر از خدا شد و در عالم امكان افتاد. هرجايي يك جور لباسي گرفت و هر جايي اسم خدايي پيدا شد و نوعش اين است كه در بعضي جاها شخص قادر است و كار نمي‏كند و اين خداي ما خداي مختار است نه مضطر. خدا نه اين است كه مضطر باشد به كاري. مثل آتش اگر روشن است در و ديوار روشن است، ديگر اراده بكند كه روشن كند در و ديوار را، اين‏طور نيست. و هكذا آب مضطر است در تركردن و همين‏طور است كه عرض مي‏كنم و خداوند عالم مضطر نيست ولكن خدا همچو خدايي است كه هرچه را مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند كه چه‏كار بكند و نمونه خودش را انسان قرار داده. انسان هر كار كه مي‏خواهد بكند اول اراده مي‏كند بعد آن كار را مي‏كند. ببينيد اين چشم مادامي كه باز است روشنايي مي‏بيند. ديگر من اراده كنم روشنايي ببينم، حاشا. ولكن انسان اول اراده مي‏كند، بعد از روي اراده خود كار مي‏كند و همين‏طوري كه در خانه نشسته اراده مي‏كند برود درس، بازار. اين است كه انسان را مكلف كرده‏اند كه با قصد كار كند و اگر انسان طوري بود كه نمي‏توانست قصد كند با او حرف نمي‏زدند و خلقت انسان طوري است كه بدون اراده كاري نمي‏تواند بكند و هميشه قصد مي‏كند كه نماز كنم، روزه بگيرم، غذا بخورم. و اگر چيزي نبود كه گول به انسان بزند، اصلاً انسان را تكليف نمي‏كردند ولكن چون مي‏دانستند كه اينها خودشان را گم مي‏كنند و خيال مي‏كنند خودشان كسي ديگر هستند، چراكه خدا اول بدن انسان را مي‏سازد، جمادش را مي‏سازد در شكم و جان ندارد و بعد وقتي كه چهارماه شد روح به او دميده مي‏شود و حيوان است و بعد خيال به او تعلّق مي‏گيرد و اين حيوانِ انسان است نه انسان. و اين حيواناتي كه مي‏بينيد واعمراشان بلند مي‏شود، ما را انسان نمي‏دانند. و تو ببين آنچه غذا مي‏خوري دور مي‏ريزي، بيرون مي‏كني و اين مردم همه‏شان همين‏طور هستند بعينه مثل آن ابن‏هبنّقه كه ضرب‏المثل است. خودشان را گم كرده‏اند. از اين جهت مي‏گويند نيّت كن كه انسان كار كند و حيوان اول اراده نمي‏كند كه كار كند. حالا اراده كني كه نبينم، نمي‏شود، انسان مضطر است. گوش را مي‏گيرم كه صدا نشنوم، وقتي غافل هستي صدا مي‏شنوي، صدا به گوشَت مي‏خورد. ولكن انسان هر كار مي‏كند از روي قصد مي‏كند. اگر برود توي حساب و كتابي مي‏بيني صدا به گوشش مي‏خورد و مع‏ذلك نمي‏شنود و وقتي كه انسان فرورفته در كاري كأنه در اين حيوان ننشسته. اين حيوان مي‏شنود و او نشنيده و ممكن است كه فرورفته باشي در جايي و شخصي مي‏آيد مي‏گذرد و او را نمي‏بيني. اين چشم مثل آئينه است، شاخص كه از كنارش گذشت مي‏بيند ولكن مشغول كاري كه هست اصلاً ملتفت نمي‏شود. اين حيوان اراده ندارد هرگزاين است به تو هم مي‏گويند كه هميشه كارهاي بااراده بكن و مغرور نشو كه من كاري كرده‏ام و اراده نكرده‏ام. اگر اراده نكرده‏اي حيوان كرده. پس رفتم در حمام و زير آب رفتم و نيّت نكردم، پس غسل نكرده‏ام؛ حيوان زير آب فرورفته. پس حيوان از روي اراده نيست كارش و انسان كارش از روي اراده است و اين نمونه كارهاي خدا است. خدا انسان را نمونه كارهاي خودش قرار داده. انسان از روي اراده كار مي‏كند همان‏طور خدا از روي اراده كار مي‏كند و انسان خيلي نمونه توحيد است. مي‏خواهد غضب مي‏كند و بالعكس حالا كه انسان چنين است خداوند عالم هم چنين است اين‏جور است كه مختار است. مختار يكي از اسمهاي خدا است، قادر يكي از اسمهاي خدا است.

و يكپاره از اسمهاي خدا است گاهي اثبات مي‏شود گاهي نفي مي‏شود. انت ارحم الراحمين در جايي اين‏قدر سخت است كه نمي‏شود تصور كرد. خدا چه‏قدر رءوف و رحيم است؟ نمي‏شود تصور كرد. تصور رحم پدر و مادر را مي‏كني ديگر خدا چه‏قدر تو را دوست مي‏دارد؟ نمي‏شود تصور كرد. پس خدا ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة مثل سنگ سخت است؟ هزار مرتبه سخت‏تر. مثل آهن؟ آهن را مي‏شكند. پس هيچ مخلوقي به قدر خدا نمي‏شود سخت باشد آنجايي كه سخت است و انسان هرقدر با هركس كه بد باشد وقتي كه آن شخص را بچنگ آورد و صدمه زد و زد، تا وقتي كه مي‏بيند كه نمي‏تواند خرابكاري كند ديگر ولش مي‏كند ولكن اهل جهنم را مي‏برد به جهنم و خودشان مي‏دانند كه ملكش را نمي‏توانند خراب كنند مع‏ذلك ابدالابد عذاب مي‏كند آنها را. پس غافل نباشيد چه‏قدر شديد است به طوري كه مخلوق طاقت شدتش را ندارد و خدا مي‏داند كه اگر امر كفار را به شما واگذارد، هزار سال داغ و درفشش مي‏كني و در دهنش تغوّط مي‏كني، آخر ولش مي‏كني ولكن خدا آن به آن عذاب آنها را زياد مي‏كند. زدناهم عذاباً، كلّمانضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها اين‏قدر سخت است، آن‏قدر رحم دارد. دو اسم هستند و بر ضد هم كار مي‏كند، دوست است با مؤمنين، دشمن است با كفار. حالا خدا راضي است از مؤمنين، ناراضي است از كفار و اينها دو اسم هستند و صفت فعل هستند و خدا راضي است فلان‏كار را بكني كه رضاي خدا در آن است و بالعكس. اگر ذات خدا ارحم‏الراحمين بود مي‏بايست كسي هيچ المي برايش رو ندهد، غصه و غم نداشته باشد. پس بايد سر هيچ‏كس درد نيايد، حالا كه مي‏بيني الم به همه مردم مي‏رسد باز اين خدا خدايي است كه عمداً آفريده كه صدمه بزند. پس بايد يك آب خوش به حلق كسي فرو نرود و مي‏بينيد كه چه‏قدر در ناز و نعمت هستند.

عرض مي‏كنم غافل نباشيد رضا و غضب ضد يكديگر و دوستي و دشمني ضد يكديگرند و هرچه از اين قبيل باشد. كلش را مي‏بيني در اخبار فرمايش مي‏كنند؛ مي‏بيني مؤمنين را دوست مي‏دارد، با كفار عداوت دارد. حالا اينها كجا چنين است؟ رضاي خدا و اولياي خدا رضاي او است، اطاعت اولياي او اطاعت او است، ايمان به رسول ايمان باللّه است و كسي كه ايمان به رسول‏اللّه ندارد ايمان به خدا ندارد و اينها كلياتي است كه از آنها خيلي چيزها بدست مي‏آيد. يهودي مي‏گويد من خدا را قبول دارم ولكن محمّد را رسولش نمي‏دانم. عرض مي‏كنم او اصلاً خدا ندارد، نمي‏داند خدا يعني چه و عرض مي‏كنم گبرها همين حرف را به يهوديها مي‏زنند كه ما موسي را قبول نداريم. و هركس ايمان به رسول ندارد ايمان به خدا ندارد من احبكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه پس اسمهايي كه اسم اصل است ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم يعني اراده را شما مي‏كنيد يك چيزي كه مي‏خواهيد باشد.

پس نوع مطلب پيشتان باشد تا تفصيلش را بيابيد. پس خداوند آن چيزي كه از او صادر است، آن تكثّر و تعين درش نيست و مراتب ندارد. حتي همين امور ظاهري كه مراتب دارد يك‏خورده توش فكر كن كه اقلاً داخل حكمت شوي. مي‏بيني نور از پيش آفتاب راه مي‏افتد مي‏آيد روي زمين، يا از پيش چراغ و درجات دارد و آنجايي كه دورتر است نورش كمتر است وهكذا و آنجايي كه متصل به چراغ است نورش بيشتر است و فكر مي‏كني بسا از حكيم هم بشنوي باز نمي‏فهمي مطلب را. عرض مي‏كنم اين روشنايي كه در فضا است، اين هوايي است كه روشن شده. نور كه در فضا افتاد حالا روشن شده همين‏طوري كه سايه از ديوار مي‏آيد پيش چراغ، نور هم از چراغ مي‏آيد پيش ديوار. پس هرچه نور به چراغ متصل‏تر است روشن‏تر است و اين درجات ظلمتي و نوري كه هست. اينها داخل هم كه شدند چيز ديگر پيدا مي‏شود. بعينه مثل همين‏كه مي‏بيني سايه‏اي هست بر ديوار، نوري هست از آفتاب اگر نورش را برداري ظلماني مي‏شود. پس اين سايه مركب است از نور و ظلمت و فعل تا تعلق نگيرد به جايي درجات پيدا نمي‏شود. يك چراغي روشن كني ظلمت نباشد نور درجات ندارد چراغ روشن است و درجات ندارد نور، چون كه ظلمت نيست كه مخلوط شود و درجات يافت شود. پس در نفس آنچه صادر شده تعدد و تكثر و اختلاف نيست و آنچه بدئش از خدا است عودش بسوي خدا است. فعل تو بدئش از تو و عودش به سوي تو است و محال است كه فعل تو فعل تو نباشد. پس آنچه از خدا صادر است اقرب به خدا نيست كه ابعد از چيزي باشد. پس اين مخلوقاتي كه هستند اينها سبب تعدد اسما مي‏شوند و خداوند اسمهاي مختلف دارد از باب اينكه مخلوقات اختلاف دارند. يك عسل است خواه چشنده باشد يا نباشد، عسل سر جاش هست ولكن در پيش هركس تأثيري مي‏كند. يك جايي تأثيرش ضرر است و در يك جايي نفع. حتي شيرينيش نسبت به غير است، عسل خودش از براي خودش شيرين است؟ عسل ذائقة ندارد، تو مي‏چشي عسل را. خواه چشنده باشد يا نباشد عسل سر جاي خودش هست، شيرين هم هست ولكن شيرينيش نسبت به تو شيرين است، اگر چشيدي شيريني عسل به تو رسيده والاّ فلا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(چهارشنبه 26 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

گاهي اشاره كرده‏ام به مطلب و خيلي مطلب عمده‏اي است و عجالتاً مثل شالوده است و آن مطلب اين است كه ملك خداوند عالم عجالتاً حالا كه نگاه مي‏كنيد روي هم ريخته و جميع خلق مخلوق و مرزوق هستند بعينه مثل روغني كه توي شير ريخته و روغن همه‏جاي شير است و مع‏ذلك پيدا نيست. پس اين مقام مقام عالم ذر است و ببينيد خداوند عالم چه تعبيري آورده و انبيا و اوليا خبر داده‏اند. و روغن مانند ذرات در توي شير ريخته. واقعاً حقيقتاً ذرات است، آن ذراتي است كه از سر سوزن ريزتر است و اصلاً كار روغن از او نمي‏آيد. و همچنين طلا را در تيزاب مي‏گذاري يكجايش گم مي‏شود، يا اينكه قند را در آب مي‏گذاري گم مي‏شود، به طوري گم مي‏شود كه اصلاً اثرش محسوس نمي‏شود. پس قند را مي‏گذاري در آب از چشم مي‏رود ولكن طعم شيريني مي‏دهد و همين قند را مي‏اندازي در حوض، اصلاً شيرينيش هم معلوم نمي‏شود و گم مي‏شود و علمي است كه از آن عالم ذر و علم صعود و هبوط هم معلوم مي‏شود و عقل حاكم است كه يك كلّه قند است و يك من وزنش هم هست و مع‏ذلك قند پيدا نيست مگر آنكه تمام دريا را بخار كني، بجوشاني تا يك من قند بدست بيايد. پس قند وقتي كه مذاب است در آبها اصلاً طعمش، رنگش، وزنش پيدا نيست ولكن عقل حاكم است كه يك من قند در دريا است و خداوند اين آبها را بخار مي‏كند و قندش مي‏ماند. و جميع عالم همين‏طور ذرات داخل هم شده، عقل ريز ريز شده در عالم روح و آن ريزها با ريزهاي روح ريز ريز در عالم نفس باز ريز ريز شده ريخته‏اند در عالم طبع و خيال باز ريز ريز اينها در عالم حيات باز ريز ريز شده ريخته‏اند در نبات تا در جمادات. پس همين مشت خاك عقل است، روح و نفس است ولكن كار عقلي نمي‏توانند بكنند. پس عقل آمد نزول كرد. اول ماخلق اللّه عقل است، عقل را خلق كرد و فرمود به او ادبر. گفت كجا بروم؟ گفت هرجا، جا هست. رفت در تمام جاها، در تمام اعراض، نسبتها، اضافات. و باز صعود مي‏كند مي‏رود بالا و تعجب اين است كه در بدن مي‏آيد در طول و عرض و عمق مي‏آيد. طول و عرض و عمق را با خود نمي‏برد. واقعاً عقل صعود و نزول دارد، واقعاً مي‏آيد تجارت مي‏كند اگر نيامده‏بود اين بدن هيچ‏چيز نمي‏فهميد. واقعاً مي‏آيد در اين بدن، نزول مي‏كند؛ مخضش مي‏كنند. اينجا كه مي‏آيد مي‏بينيد يك‏پاره چيزها را مي‏چشد. حالا كه مي‏چشد حيوانش مي‏چشد او مي‏فهمد كه حيوانش مي‏چشد و مي‏داند فعل چشيدن كدام است وهكذا صعود مي‏كند همين‏طوري كه نزول كرد از عالم جماد مي‏رود به عالم نبات وهكذا به عالم حيات تا به عالم خودش و تعجب اينكه هيچ برنمي‏دارد ببرد و تعجب آن است كه اگر نيامده بود مثل كلوخ بود و تعجب آن است كه حالا كه آمده اگر چشمش را بگيري نمي‏بيند وهكذا. پس در روز اول خداوند، عالم ذر را آفريد و نزول داده عوالم را در يكديگر و آورده پايين از براي آنكه آنچه پايين است بردارد ببرد بالا و عقل بعد از آنكه آمد در اين چشم مي‏بيند چيزها را، ماده‏اش را، صورتش را مي‏بيند. پس در عالم صور رفته، در عالم ماده رفته، در عالم اعراض رفته. هرچه را عقلمان نمي‏رسد مي‏گوييم عقلمان نرسيده. پس عقل صعود و نزول مي‏كند يك جايي اسمش معراج است، يك جايي اسمش عالم ذر است و العقل ماعبد به الرحمن و اين عقلهاي مردم خدا نمي‏شناسد افمن اتّخذ الهه هواه. باز اين هوا گرم است تأثيرات مي‏كند ولكن آن هواي در سر مردم هيچ‏چيز توش نيست بجز سراب. برق هم مي‏زند، قسم هم مي‏خورد كه مي‏بينم كه آب است ولكن اگر دستش را بگيري و ببري و مطاوعت كند، مي‏بيند آنجا نه آب است نه برق است، هيچ‏چيز نيست. او كسراب بقيعة.

و عرض مي‏كنم تمام اهل باطل، يهودي، نصاري، منّي، سنّي، قني دارد چيزي به نظرشان مي‏آيد و سراب است قسم هم مي‏خورد كه آب است، بسا چشم را هم بزند از برقش ولكن ببينيد خدا مثل زده يك جايي مي‏فرمايد او كسراب بقيعة آنچه را كه مي‏بينند يقين دارند و هيچ چيز ندارند. او كظلمات في بحر لجّي يغشيه موج من فوقه موج و هيچ‏چيز از براي مردم نيست ولكن اهل حق دليل و برهان دارند. انسان را مي‏برند سر آب و آب مي‏دهند.

و عرض مي‏كنم تمام ملك خدا ابتداي صنعت آن است كه درهم مي‏ريزند نه آنكه روغني ساخته را بريزند در شير كه بعد روغن از او بگيرند. چه ضرور كه روغن ساخته بريزند و اگر روغن ساخته هم هست ريز ريز است و كشك و قارا در پنير هم درهم است به يك‏جور بهم‏زدن و تحريك‏كردن روغنهاش جدا مي‏شود. به يك‏جور زدن قاراش بيرون مي‏آيد. پس اين شير عالم ذر است كه اشياء عديده در او ريخته شده و اين شير خاصيت خواص كشك و قارا و پنير نمي‏دهد چراكه همه آنها امكان هستند در او، نه امكان عدمي بلكه امكاني است كه به اندك تصرفي بالفعل مي‏شود. به خميرمايه بيرون مي‏آيد و ظاهر مي‏شود. اين خميرمايه چيز غريبي است و مردم از بس كه ظاهر است اعتناش نمي‏كنند و خميرمايه حالتش جوري است كه هرچه به او مي‏رسد به شكل خودش مي‏كند. پس سركه نسبت به شيره خميرمايه است و بعد از آنكه شيره را ريختي در سركه، حالتش را تغيير مي‏دهد و بعد از آنكه قدري مكث شد تمام آن شيره، سركه مي‏شود. همين خميرمايه‏هاي ظاهري، يك خورده خميرمايه را مي‏گذاري در لاچين خمير همه‏اش خميرمايه و به شكل او مي‏شود و هر چيزي كه مبدء تأثيري است بعد از آنكه اقتران يافت به چيزي بر شكل خودش مي‏كند و اين است صنعت خداوند. و همين آبهايي كه مي‏بينيد به يك نسق است و خداوند تعمد مي‏كند اين كارها را كه فكر كني يك آب است، طعمش يك جور، اين آب را با خاكهاي ميده عقد مي‏كند، حل مي‏كند در خميرمايه و در يكديگر بطوريكه يك حصه پيدا مي‏شود، تخمه پيدا مي‏شود و آن حجر اسمش تخمه است، خميرمايه است. و اين تخمه را كه آب دادي هي نمو مي‏كند، هي بزرگ مي‏شود. يك تخمه خربزه مي‏كاري، تخمه‏هاي زياد پيدا مي‏شود و خربزه‏هاي عديده پيدا مي‏شود. ديگر هندوانه‏اش همين‏طور. و بناي حكمت همين است كه خدا اول تخمه مي‏سازد. تخمه معنيش آن است كه خميرمايه شده و جميع غير خودش را به صورت خودش مي‏كند. پس اين استحاله‏ها در ميان هست مادامي‏كه آن تخمه پيدا شد مدام تخمه مي‏سازد.

اينها مقامات سير است كه مي‏خواهم آن مبدء را درست كنم و هرجا مبدء نزديكتر تأثيرش زيادتر؛ و هرچه دورتر، كمتر. و همه‏جا بر يك نسق است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. شير را ابتدا مايه مي‏زني في‏الفور نمي‏بندد و عمداً نمي‏بندد كه تو فكر كني و بدست بياوري. و ابتدايي كه ماست را ريختي در شير، جلدي سفت نمي‏شود، كم‏كم تا آخر سفت شود. پس اگر مراد ما ماست است آنچه نزديكتر است سفتي آن نزديكتر به مبدء است و آنهايي كه قوام و سفتي ندارند بايد سير كنند تا به آن ماست برسند و تمام چيزها همين‏طور است. و مخلوط شده اشياء در يكديگر؛ منافق در عالم پهلوي مؤمن نشسته و منافق «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» مي‏گويد ولو از روي ترس يا غرض بگويد. ديگر آدم بي‏شعور، كم‏شعور، باشعور روي هم ريخته‏اند و همه كأنّه يك خلقت هستند و مقام امتياز كه مي‏آيد مخض مي‏كنند و تا مخض نكنند امتياز نمي‏يابند. ديگر كسي بگويد خدا چه احتياج دارد كه روغن را از شير جدا كند؟ عرض مي‏كنم خدا كه ضرور ندارد، مردم ضرور دارند. پس خدا به خلاص مي‏گذارد و بعضي جاها امتحان مي‏كند والاّ خدا همه‏چيز را مي‏داند، امتحاني لازم ندارد ولكن تو امتحان لازم داري. پس گوسفندي خلق مي‏كند، اين گوسفند علف مي‏خورد و آن اول سال چون كه دانه نيست، شيرشان چرب نيست در آخر سال كه دانه مي‏بندد علفها، شير چرب‏تر است. ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و نوع خلقت آن است كه اول تخمه مي‏سازد و خاصيت تخمه آن است كه تخمه كه تمام شد نصف عمل تمام شده و آن تخمه ساختن كار صعبي است و كار مشكلي است و آن تخمه ساختن اول كار خدا است و اين مردم هم روي هم بروند نمي‏توانند يك تخمه خربزه درست كنند. بله تخمه‏هاي زياد روي هم ريخته ولكن خدا ساخته و اين تخمه كه ساخته اين تخمه اكسير است، مايه است، بسا يك‏تخمه هزار تخم شود. يك بادامي بيشتر بدست نياورديم درختي كشتيم اين درخت شد و به بار آمد. بسا سه‏هزار، چهارهزار، صدهزار بادام عمل بيايد. از يك‏گردو چندهزار گردو بعمل مي‏آيد همه مثل او و فرق نمي‏كند ميان ولد و آن والد.

انبيا مي‏آيند و اكاسير هستند و چيزي هست در ميان مردم ولكن تا مخضشان نكني آن چيز بيرون نمي‏آيد و عاده‏اللّه و صنعه‏اللّه بر اين جاري شده كه چيزها را مخض كند. جسم گرم كه شد كش مي‏آورد، باد مي‏كند. سرد كه شد جمع مي‏شود. هي چيزها را در يكديگر حل و عقد مي‏كند تا به ميزاني كه تخمه هندوانه ساخته شود. يك دانه گندم مي‏خواهد بسازد، گرمي سردي، بر حسب خودش توارد مي‏كند. روز اول بخاري، دخاني داخل هم مي‏كند و به ميزاني كه حل و عقد كرد سحق مي‏كند؛ حالا تخمه گندم بعمل آمده. و تو اگر خودت مي‏خواستي دانه گندم بسازي نمي‏دانستي به چه مقدار بايد گرمي و سردي بر او توارد آورد، به چه مقدار رطوبت، يبوست بر او وارد بكند و خودمان اگر بخواهيم صمغي درست كنيم زورمان نمي‏رسد باوجودي كه اين صمغ از آن دانه بعمل آمد و ما نمي‏توانيم صمغ درست كنيم. از اين آب و خاك گرفتيم، داخل هم كرديم تركيب نمي‏شود. و آنهايي كه صنعت مي‏خواهند بكنند اول مي‏روند تخمه را پيدا مي‏كنند و تو نمي‏تواني تخمه بسازي، خدا بايد تخمه بسازد. حالا كه خدا تخمه ساخت برو بردار بكار و آسوده شو. و عقلاي عالم هميشه پي ميزان مي‏روند و آن اين است كه آن مايه و مبادي كه خدا ساخته، آنها را برمي‏دارند و تصرف درش مي‏كنند. ديگر خودم مي‏خواهم اين آب و خاك را بردارم، حل و عقد كنم، نمي‏شود. و عقلا هميشه از پي كاري كه نمي‏شود كرد نمي‏روند. (…….) اين است كه ارني كيف تحيي الموتي و همه‏كس نمي‏تواند تمنا كند مثل ابراهيم مي‏تواند تمنا كند. اين است كه چهار مرغ را گرفت و كوبيد و ده‏جا گذارد و همه را صدا زد. پس اگر اين‏طور است تو هم مرغها را بكوب، داخل هم كن و آنها را صدا بزن او ياد گرفت مثل اين است كه كسي كه كيفيت نجاري ياد گرفت، تيشه و اره را برمي‏دارد نجاري مي‏كند. و كذلك نري ابراهيم ملكوت آسمان را نشانش دادند و ديد مع‏ذلك حضرت صادق پنج عالم نشان جابر دادند و فرمودند آنها را ابراهيم نديد و دوازده عالم است كه ابراهيم خبر ندارد از آن عوالم. بله اگر ابراهيم مانده بود در عالم تا زمان ايشان، مثل جابر نشانش مي‏دادند. پس اينها كيفيات عوالمي است كه ابتداي اول همه درهم ريخته و همه عالم ذر است و چيزيش پيدا نيست و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اول همه‏جا نطفه مي‏سازند، بعد علقه، بعد مضغه، پس عظام، پس اكساء لحم ثمّ انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(شنبه 29 محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

از طورهايي كه عرض كردم ملتفت باشيد هر مقامي‏كه غلبه مي‏كند بر مقامي ديگر اصطلاح و معروف و متداول آن است. همين‏كه آتش غالب شد بر دود، دود اسمش نمي‏گذاريم بلكه آتش اسمش مي‏گذاريم ولكن انسان مي‏فهمد كه در توي اين روشني تاريكي هست و پيدا نيست و بايد به تحليل عقل فهميد و خدا هم همين‏طور اصطلاح كرده و حرف مي‏زند. و در خلق مبدء اول است حتي اين عناصر كه در اين عالم است. آب را آب مي‏گويند از باب آن است كه صفت آبيّت در او غالب است وهكذا هواها مركب است. حالا عجالة اين جورها مي‏گويند و هر جايي اصطلاحي خاص و نظر خاصي است كه حكما دارند؛ هرجا چيزي غالب شد، مجموع را مسمي به آن اسم مي‏كنند از اين جهت مقامات را از عقل گرفته تا نفس همه را مشيت اسم مي‏گذارند. ديگر مشيت در عقل چه‏طور است، در نفس چه‏طور است، بيان مي‏كنند. و مشيت خداوند صادر از خدا است، راجع به سوي او است او ديگر مخلوط و ممزوج شود، مركب باشد، تركيبش از كجا مي‏آيد؟ و اين جور بيانات را هيچ‏جا پوستش را نكنده‏اند. ديگر پاره‏اي از علما كه سررشته ندارند و يكپاره را كه بطور اجمال بيان مي‏كنند از باب اينكه كسي نمي‏فهمد و فعل از فاعل همه‏جا جاري است حتي شدت و ضعف آن فعل بدئش از او است و عودش به سوي او است. اين را درست تحقيقش نكني توحيد درست نيست. مشيت خدا بدئش از خدا و عودش به سوي او است و چيزي از او سرنمي‏زند. عالم امكان آبي است، خاكي است وهكذا از خدا سرنزده و مردم اين را نمي‏دانند. خدا گرمي نيست، سردي نيست. حتي اين حكمايي كه توي راه كج افتاده‏اند نه آنكه محض ندانستن بود بلكه محض آن بود كه اكتفا به انبيا و اوليا نكردند، مستقل به عقل خودشان شدند توي اين خرابيها افتادند. و اين خلقي كه هست مي‏گويند جميع اينها پيش خدا بوده‏اند و برمي‏گردند به سوي خدا. مي‏گويند اگر خدا آتش نداشت نمي‏توانست گرم كند و به خداي مركب قائلند و مراد از خدا كيست؟ هست؛ و اصطلاحشان نيست كه خدا اسم بگذارند. و عرض مي‏كنم خدا كسي است كه تمام اينها مسخر او هستند و هيچ تغييركننده‏اي نيست مگر آنكه او است تغييردهنده و هيچ‏چيز از اينها بدئش از خدا نيست چنانچه عودش به سوي او نيست و امري كه مثل حكماي به آن دقت نظر ــ  كه خيلي عالم و دانا بوده‏اند ــ  و امري كه چنين حكما مي‏لغزند ببينيد امري است خيلي صعب.

و شما غافل نباشيد كه خدا اصلاً گرم نيست، آتش بايد گرم باشد، فلفل بايد گرم باشد. پس اگر اين مطلب را پي برديد و كسي مي‏خواهد فكر كند جبر و تفويض بفهمد بايد اين مطلب را بفهمد. تمام فعل از فاعل است ولكن آنچه مي‏گويم و آنچه مي‏كنم تمامش به تقدير خدا است اين حرفها تقدير خدا نيست ولكن تقدير من است ولكن هرچه را خدا تقدير كرده من آن كار را مي‏كنم و تكلم و سكوت همه‏اش كار من است ولكن تقدير تكلم و سكوت كار خدا است. پس افعال عباد كائناً ماكان جميعاً مقدّرند و خداي ما چنين خدايي است كه تا چيزي را اراده نكند در ملكش موجود نمي‏شود، تا اراده نكند من حرف نمي‏زنم، ساكت نمي‏شوم مع‏ذلك تمام حركات و سكون ما به تقدير خدا شده. دو چيز است من اكل و شرب مي‏كنم و خدا سير نمي‏شود و همين راه مسأله جبر و تفويض است. تمام اينهايي كه پيرامونش گشته‏اند نمي‏فهمند چه مي‏گويند باوجودي كه جزئيات فعل همه‏اش همراه تقدير فاعل است و تمامش به تقدير خدا است مع‏ذلك فعل من فعل اللّه نيست. تا فعل از من صادر نشود از من صادر نشده. پس آنچه مي‏شود در ملك تمامش به تقدير و مشيت خدا است حالا شده چون خدا خواسته، مع‏ذلك فاعل خدا نيست. خدا بخواهد من گرسنه مي‏شوم، راستي راستي كي غذا خورده؟ ببينيم كه غذا را ــ  لج هم بكنيم بكنيم ــ  ببينيم كه خورده؟ و خدا غذا نخورده و تا نخواهد و نخواسته باشد خدا كسي سير نمي‏شود وهكذا. و چيزي نيست در ملك خدا كه به حسب اتفاق پيدا شود و خدا مسلط است در ملك خود و چيزي از جاي خود حركت نمي‏كند مگر آنكه او حركت مي‏دهد و انسان اگر اندك فكري كند علانيه مي‏بيند و شما غافل نباشيد، مردم غافلند و اين كشفهاي مردم مثل خوابها مي‏ماند و اين كشفها كه مثل خوابها مي‏ماند ان جوري است كه انسان خواب مي‏بيند نمي‏داند معنيش چيست حتي انبيا نمي‏دانستند معنيش چيست و از اين قبيل خوابها در كتب يهود و نصاري بيشتر است. پس خوابها كشفها مي‏شود از براي انبيا و اول وهله همان كشفها است و نمي‏دانند معنيش چيست تاآنكه از براشان بيان كنند. بخت‏النصر گبر بود و شبي خوابي ديد و گبرها صورت اين اشيائي كه هست (را كشف از واقع مي‏دانند ظ) و راه دارد نه آنكه بي‏راه باشد. صورت كل اشياء را كشف از واقع مي‏دانند و بي‏واقع نيست و تا صورت ظاهر مطابق با واقع نباشد صورت ارواح تعلق نمي‏گيرد به ابدان. و همين‏طور بلاتشبيه رسول خدا حرف مي‏زند و اين قولش قول خدا است و ببينيد آن كساني كه كج شده‏اند راهش را نفهميدند كه از كجا كج شده‏اند. معصومين حرف مي‏زنند قولشان قول خدا است و خدا نيستند و چون عباد مكرمون‏اند و لايسبقونه بالقول؛ كل ماينسب اليهم ينسب الي اللّه و تمام اينها واقع مي‏شود و واقعيت دارد و همين است، تا اينها را نشناسي خدا را نشناخته‏اي، تا توجه به اينها نكني توجه به خدا نكرده‏اي و از همين‏جور است بسا گبرها يك‏وقتي كه پيغمبري داشته‏اند همين‏جور حرفها را زده و خورده خورده در ميان مردم افتاده، ضايعش كرده‏اند و از اين جهت بت‏پرست شده‏اند. پس اين هياكل را مي‏گويند واقعاً اين است كه ما اينها را نمي‏پرستيم و چون اين بنايي كه در مشهد مقدس است دست گبرها بود و اين خانه مشتري و هيكل مشتري بود ــ  مثل اينكه هيكل خانه مكّه خانه زحل است و كارهاي زحلي مي‏كند ــ  همين‏طور مشهد هيكل مشتري است و كارهاي او را مي‏كند و شما حاقش را بدست بياوريد. انسان با دست خود برمي‏دارد و اللّه مي‏نويسد و همين اللّه كه تو نوشتي بايد او را حرمت كرد، اگر بي‏حرمتي كردي كافر مي‏شوي باوجودي كه خودت نوشتي؛ چراكه هيكل را درست كرده باشي و حكايت از جايي كند كأنه محكي‏عنه در آنجا نشسته. پس اين قرآن حاكي از خدا است حالا كسي بگويد خودم نوشته‏ام، كاغذش را درست كرده‏ام، راست است مع‏ذلك اين قرآن محكي‏عنه است و حكايت مي‏كند از قرآن پيغمبر و قرآن پيغمبر حكايت از جبرئيل تا آنكه همه اينها حكايت از خدا مي‏كند. از زبان من بيرون مي‏آيد و من گفته‏ام بسم‏اللّه و اين قرآن كه من نوشته‏ام محترم و معظّم است و جميع اينها حاكي‏اند از محكي‏عنه كه خدا است. پس عرض مي‏كنم كه اينها بتها را مي‏پرستند خودشان مي‏سازند ولكن ليقرّبونا الي اللّه زلفي و اين هياكل پيش گبرها محترم است و آن بخت‏النصر از گبرها بود خواب ديد كه گردنش از طلا، سينه‏اش از نقره، پاش از آهن، بعضي از جاهاش سفال است و از اين پُري وحشت نكرد و وحشتش از اينجا بود كه خواب ديد كه سنگي از كوه پايين آمده و خورد و پرت شد و بتها همه‏اش شكست و از وحشت خوابش را فراموش كرد و جمع كرد حكما و علما را كه من چه خواب ديده‏ام؟ گفتند ما چه مي‏دانيم كه چه خواب ديده‏اي؟ گفت من شما را وظيفه مي‏دهم شماها را اهل حل و عقد مي‏دانم. اين بود كه حكم كرد از شدت غضب كه آنها را بكشند. اتفاق دانيال در محبسش بود از يكي پرسيد كه كجا مي‏روي؟ گفت پادشاه حكم كرد كه جميع حكما و علما را بكشند گفت برو به پادشاه بگو كه دانيال مي‏گويد من مي‏دانم خوابت را و تعبيرش را. گفت بياوريد، آوردندش گفت سه‏روز مرا مهلت بدهيد، مهلتش دادند خواب ديد كه بخت‏النصر شبي خواب ديده كه سرش از طلا گردنش از نقره وهكذا گفت: سرش سلطنت تو است كه هيچ نقصي درش نيست، پس سرش از طلا، بعد از تو سلطاني مي‏آيد كه آن هم سلطنتش نزديك به تو است پس گردنش از نقره، بعدش اسكندر مي‏آيد سلطنت مي‏كند و او دامنه سلطنتش از آن پادشاه بيشتر است چراكه تنش از مس است و دامن دارد و آن پولس هم كه سلطنت مي‏كند آن هم از نقره است خوب است ولكن سلطنت سلطان سوم آن مغزش طلا و نقره نيست، از مس است ولكن سلطنتش دامن دارد و آن پادشاه ذوالقرنين بود و آن سلطان بود. بعضي سلطنتشان خوب است و دوام دارد بعضي خير. و اين پنج سلطنت كه تمام شد كه آهن و سفال داخل هم بود اين تا زمان پيغمبر بود و سلطنت ساسانيان بود وهكذا آن سلاطين كه در ساير بلاد بودند كأنه آنها نوكر اينها بودند پس سلطنت آن قياصره از سفال بود و سلطنت ساسانيان از آهن بود. بعد از آن مي‏گويد آن سنگي كه بدون واسطه از كوه غلطيد، آن امر غيبي است كه بعد از اين پنج سلطنت از كوه مي‏غلطد و تمام اينها را خراب مي‏كند و به حسب ظاهر غلطيد. بعد از آنكه رفت به كوه فاران يهوديها گمان كردند كه پيغمبر آخرالزمان است و مكرّر رفتند كه او را بكشند آن سنگها مي‏غلطيد و آنها را مي‏كشت. دانيال مي‏گويد من كه خواب ديدم اول به من گفتند كه بتي را خواب ديده‏اي آن‏وقت پرسيدم تفسيرش چيست، گفتند آنكه طلا بود فلان، آنكه نقره بود فلان؛ و كشفها حتي انبيا آن كشفهايي كه مي‏ديدند نمي‏دانستند چيست مگر آنكه مرادش را بگويند و چيزي كه بالاترين كشفها است و پيش مؤمن است علم است و به اين علم كشفها را تميز مي‏دهد، همه اضغاث احلام را تميز مي‏دهد.

مطلب اين است كه خداي ما گرم نيست سرد نيست، خشك نيست به دليل آنكه اينها را در چنگ تو آورده. آب را كسي خدا بداند اين آب در تحت تصرف تو است، چه‏طور خدا است؟ اين خاك در تحت تصرف تو است، اين چيز سرش نمي‏شود، فهم ندارد، شعور ندارد و همين احتجاجاتي است كه خدا كرده. اين بتهايي كه مي‏پرستيد اينها چشم دارند گوش دارند كه شما را جواب بدهند، صداي شما را بشنوند؟ و آنهايي كه گوش و چشم ندارند خيلي واضح است كه خدا نيستند. پس بدء عجز و تغييرات از خدا نيست، خدا خشك نيست كه يبوست داشته باشد ولكن چون حكما مستبدّ به رأي شدند و عقل خود را مستقل دانستند اين است كه به راه كج افتادند. مي‏گويند خدا وقتي بود كه خلقي خلق نكرده بود ولكن حالا كه خلق كرد اين خلق از پيش خدا آمده‏اند، خلق در پيش خدا در ذات خدا مستجنّ بوده‏اند مثل اينكه درخت در تخمه مستجنّ است و خورده خورده شاخ و برگ مي‏آورد و «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» و همه مخلوقات جهت الهي دارند؛ سگ الهي، خوك الهي. و انسان مي‏بيند كه ديوانه هستند، فكر كرده‏اند كه اينها را بايد از جايي بياورند و جايي نيست مگر عالمِ هست، پس اينها را از آنجا آورده‏اند و خداي ما خدايي است كه از جنس مخلوقات نيست چراكه خدا را نساخته‏اند و اينها را ساخته‏اند. جعل لكم السمع و الابصار اينها را خدا ساخته به طوري كه اگر ضايع شود من چاره‏اش را نمي‏توانم بكنم وهكذا هر جزئي از اجرائش را. پس خدا ساخته خلق را ولكن ماده خلق و صورت خلق نيست مثل آنكه كتاب را كاتب نوشته و ماده و صورت حروف و كاغذش كاتب نيست ولكن مداد را برداشته با قلم نوشته و اينها از عالم كاتب نيامده مع‏ذلك اگر كاتب ننوشته بود نوشته نمي‏شد، تمام اينها را كاتب نوشته و تعمد كرده و مع‏ذلك از او نيست، عودش به سوي او نيست و اگر غافل نباشيد خيلي مطالب بدستتان مي‏آيد.

اين خلق عودشان و بدئشان از خدا نيست ولكن صفات خدا بدئش از او است و عودش به سوي او است و اين اسمهاي خدا همه‏جا هم هست و جايي نيست كه نباشد. اين اسم اگر اينجا نباشد من زنده نيستم، من مرده نيستم، من به اختيار خودم نمي‏توانم بميرم، زنده باشم ان‏شاءاللّه. خداوند مؤمن را راضي مي‏كند مي‏برد اينكه من به خواهش دل خودم بميرم يا زنده باشم، اين تفويض است، كفر است ولكن من دلم مي‏خواهد زنده باشم، صحيح باشم، التماس هم بكن ولكن اگر صحيح كرد صحيح مي‏شوم صحيح كردن غير از صحيح شدن است صحيح كردن كار خدا است و صحيح شدن كار من و دو كار است. و آنچه در ملك مي‏شود كائناً ماكان جميعاً به مشيت و تعمد خدا است از روي شعور و حكمت همه اين كارها را انجام مي‏دهد.

ولكن اينهايي كه مي‏سازد حتم نيست كه شعور داشته باشند تو هم مي‏فهمي كه آب را براي تو ساخته، خدا خودش آب نمي‏خواست. ديگر خداي ما رازق است مرزوق نيست آتش خدا را نمي‏سوزاند چراكه چوب نيست و تو هم كه پهلوي آتش مي‏نشيني عقلت نمي‏سوزد بدنت مي‏سوزد. بدنش گرسنه شده و فهميده حالا او دارد بدن را بكار وامي‏دارد كه فلان‏جا غذايت هست و مدبّر او است و خود عقل غذا نمي‏خورد. و اين غذا خوردن كار نبات است، كار حيوان هم نيست كار حيوان ديدن و شنيدن و طعم فهميدن است. اين چشيدن ما گاهي است كه حلوا در دهن است و بعد از آنكه فرو رفت ديگر دخلي به حيوان ندارد. انسان هميشه حلوا بخورد گوشت و خونش شيرين مي‏شود و مع‏ذلك ذائقه نمي‏فهمد مگر آنكه صفرا روش باشد، ترياك روش نباشد. و كار حيوان است كه شوري، شيريني، تاريكي و روشني بفهمد و حيوان هم در آن حاق واقع اكل و شرب ندارد.

(متأسفانه اين درس ناتمام است)

 

 

 

 

(يكشنبه سلخ محرم‏الحرام 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

در هر عالمي از عوالم كه از روي فكر كسي فكر كند مي‏فهمد كه يك امكاني هست و ممكن است كه به هر صورتي بيرون بيايد. مثل آنكه در عالم جسم يك جسمي است كه مثلاً به صورت آسمان باشد و زمين باشد. و خواه به صورت آسمان باشد يا زمين يا ساير چيزها از آن جسمانيتي كه دارد هيچ زياد و كم نمي‏شود. از اينجا بايد پي برد كه حوادثي كه واقع مي‏شود جميعش توي اين جسم واقع مي‏شود و جسم خودش نمي‏تواند به اين صورتها بيرون بيايد. بعينه مي‏بينيد كه در كتابي كلماتي چند نوشته شده و انسان مي‏بيند كه مدادي در اين حروف هست و اين حروف بر روي اين مداد واقع است و مي‏بيند كه خود مركب هم قادر نيست كه به اين صورتها دربيايد و انسان مي‏بيند كه آن ماده كه در ضمن صور هست محال است كه به اين صور بيرون بيايد مثل اينكه مداد در شيشه خودش نمي‏تواند بدون كاتب به صورتهاي مختلف بيرون بيايد و به همين نسق كه عالم جسم آخر عالمها است و روشن‏تر است جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و اين جسم لازم نكرده كثيف باشد لطيف باشد، متحرك باشد ساكن باشد و تمام آنچه مي‏بينيد مصنوعاتي است كه تازه ساخته‏اند و خود اين جسم كه در توي اين صورتها است خودش نمي‏تواند به اين صورتها بيرون بيايد مثل گلي كه به صورت خشت و آجر نمي‏تواند بيرون بيايد وهكذا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و عوالم ديگر هم اين‏طور است و همه‏جا خدا بر يك نسق كار مي‏كند و اختلافي در كار و فعل او نيست.

وضع آن است كه هيچ كاري بدون فاعلي كرده نشود. مثل آنكه مداد را كاتبي برمي‏دارد و به صورت حروف بيرون مي‏آورد و اين مردم سرتاسر پيرامون اين حرفها نگشته‏اند و مي‏بينيد كه معقول نيست كه كاتبي كه اين مداد را به صورت حروف بيرون آورد اين حروف بحث بر كاتب كنند كه ما را چرا به اين صورتها بيرون آوردي و شخص كاتب جواب دارد مي‏گويد اگر من حروف مختلفه نساخته بودم و ننوشته بودم شما نمي‏توانستيد بخوانيد. حتم و حكم است كه شما از اراده من خبر شويد و غير از اين نمي‏شد.

و مطلبي كه هيچ‏جا عنوان ندارد بجز پيش مشايخ و آن اين است كه در كون آنچه خدا خواسته ساخته و اينها نمي‏توانستند ساخته نشوند. او خواست زمين خلق كرد، آسمان خلق كرد پس همه مطيع و منقاد هستند. كدام‏يك مي‏توانند سرپيچي كنند؟ يسبح للّه مافي السموات و مافي الارض و به همين‏نسق هرجا كه مي‏بيني چيزي به صورتهاي مختلفه پيدا شد و اشخاص عديده پيدا شد بعينه مثل همين مركب و كاتب مي‏ماند كه كاتبي مركب را برداشته و حروف را ساخته. و در عالم جسم جسمي است كه محال است كه جسميتش كه عرض و عمق و طول باشد از او گرفته شود ولكن صورتهاي مختلفه از او ظاهر كرده‏اند بعضي روشن بعضي تاريك، بعضي لطيف بعضي كثيف وهكذا تمام اينها را صانع تعمد كرده چراكه اگر روشنايي نباشد كار مردم نمي‏گذرد وهكذا گرمي و سردي. حالا اقتضاي جسم هيچ‏كدام نيست. پس شخص كاتبي اينها را به اين صورتها درآورده است و همه منقاد و مطيع او شده‏اند و مجبور نيستند چراكه اگر گفتگو با شخص حكيمي است مطلب درست است و اصلاً ظلم نيست چراكه بعد از آنكه الف را كاتب نوشت به باء جبر نشده كه باء شده و به الف ظلم و جبر نشده كه الف نوشته شده و مجبور و مظلوم نيست، چراكه ما روز اول اگر نمي‏خواستيم كه الف بنويسيم مداد را درست نمي‏كرديم همين‏طور اگر خدا نمي‏خواست گياهها درست كند آب خلق نمي‏كرد، خاك خلق نمي‏كرد. پس خدا اصل ماده را براي صورتها خلق مي‏كند انسان را از براي عبادت خلق مي‏كند وهكذا خشتمال را از براي خشت خلق مي‏كند اصل چوب را براي در و پنجره خلق كرده. پس آن ماده كه در ملك هست هرجا كثراتي هست كائناً ماكان اين كثرات مانند حروف و كلمات مي‏مانند و اين كثرات ماده دارند كه طينت آنها و اصل آنها است. بدء آنها از آن ماده بوده. پس در عالم جسم غير از جسم هيچ چيز نيست. آتش جوري است كه با آب ضديت دارد ديگر نورش با ظلمتش، ظلمتش با نورش اينها نزاع دارند و هرجا كثراتي هست ماده هست و آن ماده را گرفته‏اند به صورت كثرات بيرون آورده‏اند و ماده خودش به صورت كثرات بيرون نمي‏آيد. بعينه مثل آنكه مركب به صورت كلمات و حروف بيرون نمي‏آيد و مي‏بينيد كه هر چيزي سر جاي خودش جوري نقش شده كه اگر برداشته شود معني فهميده نمي‏شود. و جميع كثرات دال بر اين هستند كه كاتبي اين كلمات و حروف را نوشته و جوري نوشته كه از اين كلمات معني مي‏فهمي و اگر يك نقطه و حرفش كم باشد مطلب بي‏معني مي‏شود ربنا ماخلقت هذا باطلاً. مطلب اين بود كه ببينيد كه اختلافات در كجا پيدا مي‏شود و آنجايي كه اختلاف نيست كجا است. اختلاف در جايي است كه كثرات را خلق كنند حالا با هم نزاع و جدال دارند ولكن در توي جسم. اين جسم وقتي كه به صورتي بيرون نيامده بود هيچ نزاعي نبود. چه با چه نزاع بكند؟ روز اولي كه خدا دست مي‏زند به امكاني زيد و عمرو و بكر مي‏سازد خلق الانسان من صلصال كالفخّار و هيچ‏جا اشيا ماده‏شان خدا نيست و خدا خودش به صورت آتش و به صورت چيزي بيرون نمي‏آيد و احاديثش را ديده‏ايد كه آنچه در عالم خلق است ممتنع است برود پيش خدا و بالعكس و آنچه دارند خدا ساخته، خدا چه احتياج دارد به مصنوع خود؟ خدا آب را ساخته از براي آنكه خلق ضرور دارند، خاك را ساخته از براي آنكه مردم روش راه روند.

ملتفت باشيد حالا آن جسمانيت جسم نه خاك است نه آسمان و نه زمين. لكن حالا كه از جسم گرفته‏اند آسمان و زمين و آب و خاك و اين كلماتِ جسم را تركيب كرده‏اند يك كلمه‏اش بزرگتر است و يك كلمه‏اش كوچكتر است و از اين كلمات و حروف مي‏توانيد تمام ملك را تماشا كنيد. و امكان هيچ اختلاف درش نيست چراكه امكان از خود چيزي ندارد. حالا اگر چيزي و صدايي بيرون آوردند كار كاتب و كار فاعل است و فاعل به صورتش بيرون آورده و در عالم تكوين كسي نمي‏تواند بحث بر خدا كند چراكه جواب دارد. كسي بگويد چرا آتش خلق كردي؟ مي‏گويد تو آتش لازم داشتي از اين جهت آتش خلق كردم و از براي خودم نساخته‏ام چراكه خودم محتاج به آتش نيستم. حالا اگر جايي را سوزانيد نمي‏تواني بحث كني چراكه اگر آتش نميخواسته بسوزاند خلقش نمي‏كردند بعينه مثل آنكه انسان را ساخته‏اند اگر نمي‏خواستند عبادت كند خلقش نمي‏كردند حالا ديگر جايي به ملاحظه‏اي ضرري هست فكرش را بكن كه ضررش از براي چيست؟ پس انسان را خدا از براي عبادت آفريده سرهم بيدارش مي‏كنند، حاليش مي‏كنند، تعليمش مي‏كنند كه آتش مي‏سوزاند سوزنده است از آتش بپرهيز. حالا پاي ما رفت توي آتش، پايت را جايي بگذار كه توي آتش نرود. توي كرسي آتش است حالا كه پايت سوخته، چرا پام سوخته؟ چشمت كور بايست اول بپرهيزي.

پس غافل نباشيد، از بلندي دستي خودت را بيندازي، شعورت داده، تعليمت كرده حالا مي‏بايست اين بلندي را نسازي! تو محتاج به بلندي بودي، تو مي‏خواهي روي بلندي بخوابي حالا كه محتاج به بلندي هستي جايي بخواب كه اگر خواب رفتي نيفتي. حالا بعضي جاها بي‏احتياطي مي‏كني جهنم. پس چرا بلندي را خدا ساخته؟ از جهت آنكه تو ضرور داشتي. چرا گودال را ساخته؟ تو لازم داشتي اين گودالها را، خدا ضرور ندارد بايد اين گودالها باشند تا آب جمع شود. كوهها بايد باشد، بلنديها سرجاي خود، پستي‏ها سر جاي خود. شعور و ادراك مي‏دهد باوجود اين خلاف مي‏كني. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها تعليمت كرده‏اند خير و شر را حالا بحث مي‏كني چرا خدا جهنم را ساخته؟ لازم بوده در ملك. چرا دريا را آفريده؟ مردم محتاج به دريا هستند، محتاج به ماهي هستند وهكذا چرا باد را آفريد؟ بادها كارها مي‏كنند، حامله مي‏كنند اشجار را، گياهها را لواقح هستند. فرضاً اگر جايي باد نيايد گياهها دانه نمي‏بندند و خداوند هر چيزي را در سر جاي خود درست خلق كرده حتي سلطان را. اين مردم رئيس مي‏خواهند، اين مردم سلاطين لازم دارند چراكه اگر سلطان بنا شد نباشد روي زمين، اين مردم گوشت يكديگر را مي‏خورند و اگر نباشند اين حكام نمي‏بينيد كه چه‏قدر خراب‏كاريها مي‏شود؟ بله سلطان هست به تو هم ظلم كرده، پول هم از تو گرفته ولكن اين بهتر است يااينكه الواط در خانه‏ات بريزند زنت را و اموالت را غارت كنند؟ پس بايد سلطان باشد تا رعيت آسوده باشند و رعيت بايد مطيع و منقاد باشند سلطان را تا خودشان آسوده باشند و تمام آنچه خدا خلق كرده انسان وقتي كه توي كار رفت مي‏بيند سرجاش درست است.

پس تمام اشياء آيت خدايند و آيت توحيد هستند، دالّ بر توحيد هستند و قدرت خدا و حكمت خدا معلوم مي‏شود. حالا اينها را ساخته بي‏پستا ساخته؟ حاشا بلكه ملك، سلطان لازم دارد، حاكم ضرور دارد. هر محله كدخدايي وهكذا هر ملكي رئيسي. و غافل نباشيد عرض مي‏كنم در كون هيچ اختلافي نيست آنچه كه خدا خلق كرده از روي علم و قدرت كار كرده و اينها اگر آن جوري كه خدا دستورالعمل مي‏دهد كار كنند و راه روند منفعت مي‏كنند والاّ خودشان عقلشان نمي‏رسد كه رئيس باشند، كدخدا باشند. بسا كسي كه مي‏خواهد كدخدا باشد و خدا مي‏بيند كه صلاحش نيست. خير من مي‏خواهم كدخدا باشم، عرض مي‏كنم شيطان همين‏طور اعتراض كرد. عرض كرد خدايا تو مرا از آتش خلق كردي و آدم را از خاك و مي‏داني كه مرتبه آتش بالاتر است، امر كن او را كه مرا سجده كند، اطاعت كند. و عرض مي‏كنم تمام اين مردم اين هواها و هوسهايي كه دارند از آن پدربزرگشان ارث برده‏اند و اگر اين‏طور نبود اعتراض و بحث بر خدا نمي‏كردند. معني الف آن است كه مقدم باشد و معني باء آن است كه مؤخر باشد و جيم بايد سر جاي خودش قرار بگيرد چراكه اگر يك و دو نباشد سه به وجود نمي‏آيد. حالا اين سه بحث كند كه من مي‏خواهم اول باشم، اگر تو اول بودي الف بودي و بايد الف و باء و يك و دو باشند تا آنكه سه پيدا شود. مثلاً دال در رتبه چهارم واقع است، حالا تا الف نباشد، باء نباشد، جيم نباشد دال پيدا نمي‏شود و به همين پستا الف و باء و جيم و دال تا آخر غين بايد در آخر باشد و تا نهصد تمام نشود هزار نمي‏آيد. پس چرا من آخر شدم؟ اگر نهصد نبود كه تو هزار نبودي و غير از اين هم محال است كه خدا خلق كند. ديگر هركس از روي خيالي بحثي كند كه چرا من سلطان نشده‏ام، چرا من فلان نشده‏ام؟ بدان كه اگر مستحق مي‏بودي سلطان مي‏شدي. پس مملكت را جوري وضع كرده‏اند حقي است  و باطلي، سلطاني است و رعيتي و بايد همه سرجاشان باشند چراكه اگر يك نقطه از كلمات كم شود كتاب ناقص است و در عالم كون جميع اشياء سرجاي خود واقع شده‏اند و هيچ نمي‏توانند بحث كنند و خدا آب را خلق كرده ولكن فرموده كه بجاش استعمال كن. حالا آبها را حرص مي‏زني جمع مي‏كني خانه خود را خراب مي‏كني. اين است كه تكليفات همه بجا واقع شده و وضع خدا وضعي است كه قرار داده و مردم چون محتاج بودند و جاهل بودند او تعليمشان كرد كه چطور راه روند، كسب كنند و خداوند دستي حق را نشانت مي‏دهد در حلقت مي‏ريزد حالا مي‏گويد مي‏خواهي قبول كن مي‏خواهي قبول مكن. قبول نكني جهنم مي‏روي و من جهنم را خلق كردم از براي آنكه هركس اطاعت مرا نكند توي جهنمش بيندازم. و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين

 

 

(دوشنبه غره صفرالمظفر 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

هر جايي كه حالتش حالت آلت است كه فاعل آن آلت را بدست مي‏گيرد و با آن آلت صنعت مي‏كند آن فعل منسوب به آلت نيست، منسوب به فاعل است و ان‏شاءاللّه يك‏خورده كه فكر كنيد تمام غلوّ و تقصيرها از انسان رفع مي‏شود.

معني عصمت را مردم هيچ نمي‏دانند و معني واسطه را هيچ نمي‏فهمند و سرتاسر عالم علما و حكما هميشه تحقيقات دارند ولكن وقتي انسان در كارشان مي‏رود مي‏بيند هيچ ندارند. و هرجا آلتي يافت شد فعل به آلت نسبت داده نمي‏شود و مدح و ذمش به آلت نسبت داده نمي‏شود. يك شمشير است انسان گردن كافر را مي‏زند و مدح شمشير نيست كه كافر كشته و بالعكس. پس فعلي كه از آلت سرمي‏زند منسوب به فاعل است. پس آلت معصوم است، محفوظ است در دست كاركن. فاعل بي‏آلت كار نمي‏كند تا شمشير نداشته باشد نمي‏كشد. همين‏طور قلم در دست كاتب محفوظ و معصوم است و اين فعل صادر از فاعل مال فاعل است والاّ بايد تعريف قلم را هم كرد. باز اين فعل قلم راجع به كاتب است چرا اين قلم را دست گرفتي؟ و همين‏طور معصومين هيچ حركتي و هيچ هوسي ندارند و حركتشان مي‏دهند حركت مي‏كنند كالميت بين يدي الغسال عباد مكرمون لايسبقونه بالقول اينها حالت عصمت است و بيان عصمت را همين آيه مي‏كند. معصوم يعني هيچ فضولي نكند و حاقّ توكل را عرض مي‏كنم همين است. زور بزنم كه دعا بخوانم، خير واگذار و اين‏طور واگذار، بدان كه همه‏كار دست خدا است و غافل نباشيد آلت هرگز كارش به خودش منسوب نيست الاّ از جهت آليّتش. پس فعل منسوب است به فاعل و آلت واسطه است و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و خداوند آلتي را كه بدست مي‏گيرد آن آلت را بكار وامي‏دارد و هرچه مي‏كند صانع مي‏كند. اين است كه اسمي از آلت نمي‏برند مگر آن جايي كه آلت را كار دارند اين است كه به عالم امكان كه دست مي‏زنند نمي‏شود معصوم نباشد مثل آنكه قلمي است در دست كاتب برمي‏دارد و مي‏نويسد و اين قلم مطيع و منقاد است كه هرطور بخواهي حركتش بدهي مي‏كند. اين است كه ابتداي صنعت در هر مقامي ماده است و اين ماده بايد در ضمن صور بيرون بيايد و اين ماده خودش نمي‏تواند به صورتي بيرون بيايد، همين‏طوري كه مداد خودش نمي‏تواند به صورت حروف بيرون بيايد و هكذا هلمّ‏جرا.

پس منظور اين است كه ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد مي‏فهميد كه هرجا كه صور عديده و اشخاص عديده يافت شدند معلوم است كه اينها صوري است كه روي ماده پوشيده شده‏اند، اگر ماده نباشد صورت نيست و در هر عالمي كه نفوس و ارواح و خيالات متكثّر و متعدّدند پس لامحاله اين صور مختلفه ماده دارند كه بايد روي آن صور بنشيند حالا اين صورت روي ماده مي‏نشيند يا ماده به اين صورت بيرون مي‏آيد داخل محالات است. و در هر عالمي امكاني هست و در اين عالم آن امكان جسم است و جسم نه لطيف است نه كثيف است وهكذا. جسم سمتها را دارد و حقيقتش سمت‏دار است و انسان مي‏بيند كه اختصاص به جسم ندارد كه طرف داشته باشد بلكه جميع خلق متناهي هستند. ديگر لازم نيست كه به دليل سلّم انسان بفهمد كه آن طرف عرش لا خلأ و لا ملأ است ديگر سلّم نمي‏خواهد مگر آن كساني كه شعورشان كم باشد دليل سلّم مي‏آورند. دليل آنكه جسم متناهي است دليلش آنكه آن طرف عرش لا خلأو لا ملأ.

و عرض مي‏كنم تمام ملك خدا محدود و متنقص هستند و نهايت ندارند. و جسم بي‏نهايت است مردم راهش را ندانسته‏اند خيال مي‏كنند كه هرچه بالا مي‏روي نهايت ندارد و معني بي‏نهايت اين نيست. عرض مي‏كنم پس بي‏نهايت و عالم بي‏نهايت عالم هر ماده است كه بي‏نهايت به صورت مي‏تواند بيرون بيايد مثل مداد سر قلم كه بي‏نهايت مي‏شود نوشت. اين تا كي تمام مي‏شود؟ هيچ‏وقت. يك تكه موم را بدست مي‏گيري بي‏نهايت است، يعني به هر شكلي كه بخواهي بيرون مي‏آوري. پس عالم بي‏نهايت همچو جايي است. پس ملك خدا را بخواهي بگويي بي‏نهايت است اين‏طور است كه عرض شد و اگر بگويي بانهايت، يعني كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه. پس ماده بي‏نهايت است يعني به هر صورتي كه بخواهي بيرون مي‏آوري و اين ماده خودش به صورتي بيرون نمي‏آيد مگر آنكه كسي بردارد او را بنويسد به صورت حروف بيرون بياورد. انسان عاقل بردارد اين را به صورت حروف بيرون بياورد و كسي اگر راه مطالعه را بدست بياورد تمام ملك خدا مكتوبي است كه خدا نوشته تو اگر مي‏تواني درس بخوان مطالعه كن. و جميع اشياء را خدا از روي علم و حكمت و شعور سرجاي خودش قرار داده و داخل محالات است كه چيزي از عالم غيب به شهود بيايد مگر آنكه كسي او را بياورد. و فرق ميان مؤمن و كافر آن است كه مؤمن هر چيزي را كه مي‏بيند در ملك حكم مي‏كند كه خدا تعمد كرده اينجا گذارده بخلاف كافر و انسان عاقل مطالعه مي‏كند اين كتاب و لوح محفوظ را و اين از پيش خدا آمده و كتاب خدا را مطالعه مي‏كند، از مرادات خدا اطلاع پيدا مي‏كند. اين چشم از براي ديدن و اين گوش از براي شنيدن است. پس غافل نباشيد به همين نظر است كه مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و اين‏جور رؤيت است كه اصطلاح خودش است مي‏گويد لاتدركه الابصار، و لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب حالا كه مي‏گويد مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله نه آنكه مثل وحدت‏وجودي كه خدا همه‏جا پر است و همه‏چيز خود خدا است. لم‏تره العيون بمشاهدة العيان اگر چشم را هم بگذاري باز خدا پيدا است و خدا توي اين تاريكيها و روشني‏ها پيدا است و كسي كه توي راه افتاد البته خدا را مي‏فهمد و حاق الوهيت فهميده نمي‏شود، ذات خدا را به كنه ربوبيت نمي‏شود فهميد ولكن اين را كه ساخته و اينجا گذارده؟ خدا. حالا چه‏طور است خدا؟ طورش را من نمي‏توانم بفهمم، ليس كمثله شي‏ء پس ظاهر نيست، پس مخفي نيست. هم ظاهر است هم مخفي است.

باز آن رشته مطلب را از دست ندهيد و راه مطالعه اين است كه در هر عالمي كه كثرات بسيار است اين كثرات مانند حروف و ظروف است. هرجا كوزه است كوزه‏گري بوده و گلي بوده برداشته كوزه را ساخته و اين گلها خودشان نمي‏توانستند به اين صورتها دربيايند مگر آنكه فاخوري اين گلها را برداشته و به اين صورتها درآورده. خلق الانسان من صلصال كالفخار و انسان كتاب خدا را اگر مطالعه بكند تمامش دليل عقلي است چراكه علم اللّه است و علم اللّه از پيش انبيا مي‏آيد پيش انسان و دليل عقلي است. هرجا متعدداتي هستند از ماده بيرون آورده‏اند آنها را نه ماده مي‏تواند به صورت حروف بيرون بيايد و نه حروف به عرصه ظهور مي‏توانند بيايند مگر آنكه كاتبي بردارد و به صورت حروف بيرون بياورد؛ حالا كاتب چه‏طور است؟ من كاتب را نديده‏ام ولكن يقين كرده كه كاتبي اين حروف را نوشته و همين‏طور حالا يقين دارد كه كاتب كتابت دارد مي‏كند. همين‏طور يقين مي‏كند كه هزارسال پيش از اين كاتبي اين كتاب را نوشته و بر علمش هيچ زياد نمي‏شود. لو كشف الغطاء ماازددت يقيناً.

پس غافل نباشيد هرجايي كه متعدداتي هستند لامحاله ماده‏اي بوده كه به اين صورتها بيرون آمده و صورتها را از ماده بيرون آورده‏اند. مثل اينكه مداد خودش معني نمي‏فهمد، قدرت ندارد، عاقل نيست، چيزي است مطيع و منقاد ولكن حالا كه چنين است ما اعتقاد به صانع داريم كه هست و علمش و قدرتش و حكمتش توي اين حروف و كلمات است چراكه اول بايد الف بنويسد بعد باء را وهكذا تا ابجد درست شود. وهكذا تمام اسمايي كه خدا دارد در عالم خلق است. خدا بود و هيچ نبود، حالا راهش را مي‏توانيد بفهميد. خلق اسماً بالحروف غير مصوّت مثل اينكه كاتبي بود و هيچ كتابت نبود. اين را مشاهده و عيان مي‏فهمي كه هزارسال پيش كاتب بود و اين كتاب نبود ولكن آن كاتب كه بود؟ مؤمن بوده، كافر بوده؟ قدرت و حكمت و علمش اگر تصنيف خودش باشد پيدا است ولكن خودش به چه شكل است؟ عقل مي‏فهمد كه لازم نكرده آن كاتب به شكل حروف باشد، الف باشد، ابجد باشد بلكه او خواسته ابجد بنويسد الف نوشته. و مي‏بينيد كه هر صنعتگري آن مصنوعي كه دارد به شكل مصنوع خود نيست. مثل آنكه نجار كرسي مي‏سازد و اين كرسي هيچ شباهتي به نجار ندارد ولكن دالّ بر نجار است. پس كنه ذات خدا را هيچ‏كس نمي‏داند حتي انبيا كنه ذات خدا را نمي‏دانند بلكه اصرار كرده‏اند رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و خدا عقل به من داده، مي‏فهمم كه گرمي از آتش است و خودم آتش را مي‏افروزم و خودم گرم نيستم و اين آتش را خودم روشن كرده‏ام. پس آتش گرم است نه آتش‏افروز. آتش‏افروز مي‏شود گرم باشد مي‏شود سرد باشد. حالا اين دالّ است بر گرمي آتش‏افروز

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي بخش

 

بي‏معني است. آتش گرم است دخلي به آتش‏افروز ندارد. حالا خدا آتش را ساخته دالّ است بر آتش الهي خاك را ساخته دالّ است بر خاك الهي، سگ الهي، خنزير الهي، اينها مزخرف است. آخوند ملاّقطب يعني چه؟ اگر صانع به شكل كرسي باشد، در نمي‏تواند بسازد. اگر كارش كار خاكي بود نمي‏توانست كار ديگر بكند وهكذا مي‏فهميد اين آتش آب زيرش كني بخار مي‏شود، صعود مي‏كند اين بخار سردي به او بوزد يخ مي‏كند و مي‏بينيد كه اگر سردي زياد شد وقتي كه رسيد به اين عرق يخ مي‏كند. پس اگرچه آب سرد است ولكن بايد حرارت داشته باشد تا نبندد پس ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها پس آب را به گرمي و سردي مي‏سازند و خودت هم مي‏تواني بفهمي كه بخاري در اطاق درست مي‏كني بر شيشه مي‏نشيند عرق مي‏كند، سرد مي‏شود مي‏بندد. و خدا آب درست مي‏كند و آب نيست و خاك درست مي‏كند از برودت و يبوست وهكذا تمام فواعلي كه در ملك هست. گرم كارش گرم‏كردن است خشك كارش خشك‏كردن است. ديگر اين خشكي و تري‏ها را از كجا آورده‏اند؟ اگر درست پيش بروي مي‏فهمي.

خداوند البته بايد با اسباب كار كند و محال است كه از ذات خود چيزي را درست كند. خدا به صورت الف نمي‏شود، مداد است كه به صورت الف مي‏شود وهكذا. پس مبدء حرارت محرق است النار اسم للمحرق و آن كه ساخته آبها را نه شارب است و نه مشروب ليس كمثله شي‏ء كنهش چه‏طور است؟ انت كمااثنيت علي نفسك كنهش چه‏طور است؛ نمي‏شود تحويل تو كنند. چراكه محال و ممتنع است كه به صورت خلق بيرون بيايد. و هرچه در عالم الوهيت است ممتنع است در عالم مخلوق و بالعكس. پس تمام خلق را مي‏تواني استدلال عقلي كني كه از صانع خبر ندارند لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها آنچه را كه داده داريم و آنچه را كه داده فعل او است ذاتش را به كسي نمي‏دهد. اگر فرض كني كه خدا خودش را به كسي بدهد مثالش را عرض كردم شكر را مي‏گيري و متكثر مي‏كني همه‏جاش شكر است. اين خلق كه چيزي نيستند پس خدا نيستند. به همين‏طوري كه كاري نمي‏توانند بكنند خدا نيستند. فرض كن خلقي است كه همه‏كار كرده و هست همچو خلقي ولكن بي حول و قوه خدا نمي‏تواند كاري كند پس خدا نيست. و خدا به حول و قوه كسي كار نمي‏كند و مخلوق خالق نيست اگرچه به حول و قوه او كار كند مثل آنكه فعل قلم فعل كاتب است ولكن كاتب نيست و جميع آنچه از قلم صادر شده از كاتب صادر شده و جميع فعل منسوب به قلم منسوب به كاتب است و كل ماصدر من القلم صدر من الكاتب حقيقتاً و ما هيچ كار به قلم نداريم و مي‏دانيم كاتب كار كرده و فاعل و مالك كاتب است و اگر قلم را برنداشته بود كتاب نوشته نشده بود. همين‏طور خدا؛ ن و القلم و مايسطرون خداوند هم دواتي دارد اسمش نون است، قلمي دارد و اين در بهشت است و همين‏طوري كه مي‏بينيد اين قلم از منبع آب مي‏رويد همين‏طور آن قلم از منبع آب روييده شده همين‏طوري كه قلم مداد را به خود مي‏كشد و صورت حروف و كلمات از او بيرون مي‏آيد همين‏طور از آن قلم بزرگ صورت حروف و كلمات بيرون آمده. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(سه‏شنبه 2 صفرالمظفر 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

در هر عالمي عرض كردم كثراتي هست مثل اينكه كلمات متعدد كه جايي هست معلوم است از جايي آمده‏اند. پس آن مقامي كه ماده كل آنها است وجود آنها دليل مابه‏الاشتراكشان است. پس در همه عوالم جاري است و در جميع عوالمي كه كثراتي هست مي‏رود تا عالم عقل. پس آن عالم كه كثرات از آنجا برداشته شده‏اند آن ماده كل معقول نيست كه معصوم نباشد چراكه تمام عالم امكان را تا حركتش ندهي حركت نمي‏كند و اين است كه تمام امكانات در عالم اجسام اشياء ماده‏شان جسم است. در عالم حيات حيوانهاي مختلف و جميع حيوانها ارواح مختلفه دارند. خيالات مختلفه، نفوس مختلفه، عقول مختلفه. و آنجايي كه مبدء كل است نمي‏شود معصوم نباشد حركتش و سكونش چون از خودش نيست فعلش منسوب به غير است. از اين جهت است كه در كليات عوالم كه نظر مي‏كنيد آن مبادي فعل اول به او تعلق گرفته بعد در مواليد آمده. آن مبدء معصوم است، حركتش مي‏دهند حركت مي‏كند و بالعكس. حالا اين حركت و سكون منسوب به كيست؟ منسوب به فاعل است مثل آنكه كاتب قلم را حركت مي‏دهد فعل كيست؟ فعل كاتب است و دوچيز است و دوحركت است اين‏قدر اقتران پيدا كرده‏اند كه يك‏چيز به نظر مي‏آيد مثل كسر و انكسار كه با هم هستند. همين‏كه شكستي مي‏شكند. پس شكستن كار شكننده است و آن كه شكننده است شكسته نشده و آن كه شكسته شده شكننده نيست و همين‏طور دعا كردن و اجابت، دوتا است، دوفعل است. دعا كردن كار خلق است، اجابت كار خدا است. او كي دعا مي‏كند هر قدر اجابت كرده شود و بالعكس. پس ايجاد و انوجاد دو فعل هستند و همراه يكديگر هستند.

باري از اين جهت كه مبادي چون مبدءاند فعلشان منسوب به عالي است چون كه خودشان پيدا نبوده‏اند اين است كه مثلش را خدا به چراغ مي‏زند. بسا آن شكسته شده پيدا نباشد، آن دود پيدا نباشد اين است كه فعل مبادي تمامش منسوب به خدا است. حالا كه مبادي فعلش منسوب به خدا است ديگر جميع چيزها منسوب به خدا است و معقول نيست كه فعل صادر از آلت منسوب به آلت باشد بلكه آلت را فاعل دست مي‏گيرد. اين است كه به اين لحاظ كه نظر مي‏كني هر حركت‏كننده‏اي را حركت‏دهنده‏اي است و مي‏بينند مردم به حسب ظاهر يك شخص است كه گاهي حركت مي‏كند گاهي ساكن مي‏شود. خيال مي‏كنند يك شخص است بلكه روحي است كه بدن را گاهي حركت مي‏دهد گاهي ساكن مي‏كند و روح محرّك و مسكّن است و بدن متحرك و متسكن است و چون روح بدن را حركت مي‏دهد مي‏گوييم كار او است و فعل بدن محال است كه تفويض به بدن شود چراكه بدن را روح حركت مي‏دهد و به راه وامي‏دارد. پس كه رفته؟ روح خودش اين‏طور حركت ندارد جسم اين‏طور حركت و سكون دارد حالا جسم كه حركت مي‏كند بدون تحريك حركت مي‏كند يا بدون تسكين ساكن مي‏شود؟ اين مردم خيال مي‏كنند حركت حركت طبيعي است، مي‏گويند سنگ طبعش آن است كه بيايد پايين، بلكه او را پايين مي‏آورند. مي‏گويند سنگ را بايد زور همراهش كرد بالاش برد، ديگر خودش به طبع مي‏آيد پايين. عرض مي‏كنم اين سنگ خودش هيچ حركت ندارد نه حركت صعودي و نه حركت هبوطي. اين سنگ كه از پايين بالاش بردي از پايين هم فاعلي دارد و از بالا هم فاعلي دارد و دو فاعل دارد و همين مطلب را شيخ تعبير آورده‏اند سنگ را كه بالا انداختي ملك حامل است و از دست او سنگ بيرون مي‏آيد و اين سنگ مي‏رود تا جايي كه آن ملك همراه است و آن ملك بالاتر نمي‏تواند برود و آن وقت ملك ديگر او را پايين مي‏آورد و اين حرفها پيش مردم محل اعتنا نيست. مي‏گويند سنگ را بايد حركت داد، راست است ولكن سكون سنگ از خودش است. پس سنگ محرك در تحريك ضرور دارد ولكن در تسكين مسكني ضرور ندارد. شما ملتفت باشيد اين سنگ اصلش حركت و سكون عارض اين سنگ است و عارض را كسي بايد عارض كند و همچنين گرم شدن و سرد شدن آهن چيزي عارض او شده حرارت و برودت عارض او شده. در آتش مي‏گذاري گرم مي‏شود، بيرون مي‏بري سرد مي‏شود. اين مردم كأنه عقل ندارند. و اين آهن را كه بيرون بردي سرد مي‏شود بايد در آب انداخت، در هوا انداخت والاّ بحال خود باقي است چنانكه بعد از آنكه مي‏خواهي گرم كني تا در آتش نگذاري گرم نمي‏شود و اين مردم مي‏بينند كه آهن را در آتش گذاردي گرم مي‏شود ولكن هوا را كه نمي‏بينند مي‏گويند آهن خودش سرد مي‏شود.

بر همين نسق عرض مي‏كنم شما عاقل باشيد و چشم خود را تابع عقل كنيد نه بالعكس و چيزي كه عارض است لامحاله عارض‏كننده‏اي مي‏خواهد اگر حركتش دادي محركي لازم دارد و اگر ساكنش كردي مسكني لازم دارد. ديگر سرّ قدر از اين بيانات بدست مي‏آيد. القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد و تا قدر نشود چيزي موجود نمي‏شود و بعد از آنكه موجود شد آن‏چيز موجود شده نه قدر. و قدر بدئش از خدا است و عودش به سوي خدا است و اين مردم خيال مي‏كنند كه خودشان كاركُنند. عرض مي‏كنم لاحول و لاقوّة الاّ باللّه كارهاي خوب سرمان مي‏آيد شكر كن خدا را، گاهي كارهاي بد سرمان مي‏آيد اللهم اني اعوذ بك منك پس تمام كارها به تقديراللّه مي‏شود. ديگر پاره‏اي افعال هست كه به مرتبه‏اي مخصوص است و به مرتبه ديگر نمي‏چسبد مگر به قرينه مثل آنكه عقل بدن را وامي‏دارد كه حركت كند و سكون كند. عقل مي‏بيند كه از براي بدن حرف‏زدن پيش حاكم ضرر دارد اين است كه سكوت مي‏كند زبان. پس عقل، زبان و بدن را ساكن مي‏كند و بالعكس ولكن خودش اين‏طور است. و عقل تا بدن را حركت ندهد حركت نمي‏كند و حركت كردن مال بدن است و عقل خودش نه اين‏طور حركت دارد و نه سكون، و عقل بدن را حركت مي‏دهد و حركت كردن فعل بدن است و در مبادي چون كثرات نيستند معقول نيست كه حركتشان غير حركت خدا باشد و خدا دست مي‏زند به ملك خبر مي‏شود، كي خبر مي‏شود؟ آن‏وقت كه دست به او زدند، كي حركت مي‏كند؟ آن‏وقت كه حركتش دادند و كي حركت مي‏كند؟ اين مبدء. و كي حركت مي‏دهد؟ خدا. لايجري عليه ماهو اجراه پس روح شما اين‏جور حركت و سكون نمي‏كند كه متبادر به اذهان است حركت يعني اين‏طور، سكون يعني اين‏طور. عرض مي‏كنم روح نه اين‏جور حركت مي‏كند نه اين جور ساكن مي‏شود. پس اگر جنبيد روح او را حركت داده. پس كه حركت كرده؟ جسم. و كه حركت داده؟ روح. و اگر به خودش واگذارند كه ساكن بشو، نمي‏تواند و بالعكس. اين است كه تمام افعال آن مغيرش تقدير الهي است و اين اشيايي كه حركت مي‏كنند تمامش به تقدير الهي است و آن فعلي كه نسبت مي‏دهي بايد از روي شعور نسبت داد و تا خدا چيزي را تقدير نكند محال است كه موجود شود و تا تقدير نكند محال است كه انسان بتواند كاري بكند غذايي بخورد و تا او غذا تقدير نكند ما نمي‏توانيم غذا بخوريم، سير شويم و مع‏ذلك جميع اين كار اگر بد است مال ما است و بالعكس و معقول نيست در آن مبادي كه فعل معصوم نباشد ولكن در كثرات ممكن است كسي معصوم باشد و بالعكس چراكه بعد از آنكه اشخاص ساختند ممكن است كه اين زيد گرسنه شود و به او گفته‏اند كه اين غذاي موجود مال غير است و اين مسارعت مي‏كند مي‏خورد اين ممكن الخطاء است كه بسا باشد كه مي‏خورد و بسا خلقي خلق كنند كه او معصوم و محفوظ باشد و او نخورد.

پس هر عالمي كه دست مي‏زنند به آن عالم، آن اول موجودات محال است معصوم نباشد چراكه از خود حركت و سكون ندارد و لامحاله حركت مي‏كند و سكون دارد و مبادي معصوم هستند و محفوظ هستند چراكه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً چراكه از خود حركت و سكون ندارند. حركت مي‏دهد حركت مي‏كنند، ساكن مي‏كند ساكن مي‏شوند. پس در مبادي لازم است كه محفوظ باشند چراكه هيچ فعلشان مفوض به خودشان نيست مثل اينكه ديدن تو مفوض به تو نيست، اگر خدا خواست مي‏بيني والاّ خير. و مكرّر عرض كرده‏ام پيش ساعت نشسته‏اي و ساعت مي‏زند و تو توي حسابي فرورفته‏اي نمي‏شنوي. پس شنيدن به تو مفوض نيست، پس فعل خود تو را به تو وانگذارده اگر توفيقت داد شكر كن خدا را كه تو را توفيق داده، گمراه شدي خدا گمراهت كرده. شيطان گمراه شد كسي گمراهش كرد، كي گمراهش كرد؟ خدا. آدم نجات يافت كه نجاتش داد؟ خدا. كه نجات يافت؟ آدم. كه خذلان شد؟ شيطان. و ماكنّا لنهتدي لولا ان‏هدانااللّه و هيچ شكسته‏نفسي نمي‏كنند انبيا و اوليا البته و ماتوفيقي الاّ باللّه و لاقوّة الاّ باللّه تمام حركتها و سكونها مال خدا است و بعد از آنكه امري از جانب خدا واقع شد به خيال مي‏افتد، به خيالش مي‏اندازد، به كارش وامي‏دارد.

به شرط آنكه حرفها را درست بفهمي و گمراه نشوي و مبادي نمي‏شود معصوم نباشند بلكه مجبول بر طاعت هستند. تحريكشان مي‏كنند متحرك مي‏شوند، تسكينشان مي‏كنند ساكن مي‏شوند. از كجا مي‏فهمند؟ از آنجا كه حركتشان دادند، ساكنشان كردند. ديگر وحي و الهام معنيش چه‏چيز است؟ ماها چون معصوم نيستيم ماها به خيالات مي‏افتيم چه بسا شيطان ما را به خيالات مي‏اندازد اگر شما ملتفت باشيد ملَك شما را به خيالات وامي‏دارد، شيطان شما را به خيالات وامي‏دارد اگر كار خوب كردي خدا واداشته اگر كار بد كردي چون شيطان اينجاها هست شما را به كار بد واداشته و از اين جهت است كه انبيا را بكاري وامي‏داشتند خاطرجمع نمي‏شدند و وحي مي‏شد كه من همراه شما هستم تا شما را توفيق دهم. مي‏گفتند شما به هواي ما، ما را وامگذار. آن‏وقت كه معصوم مي‏شدند و آن عاصم آنها را حفظ مي‏كرد آن‏وقت مي‏رفتند كار مي‏كردند. و اين آمد تا پيش پيغمبر ما و يك وقتي به پيغمبر گفته بودند كه اميرالمؤمنين را نصب كن. كي؟ وقتي كه ادعاي نبوت كرد مأمور شد كه اميرالمؤمنين را نصب كند و انذر عشيرتك الاقربين وحي شد كه خويش و قومها را و مردهاي خود را دعوت كن و اول دعوتي كه كرد فرمود كه من پيغمبرم خدا سلطنت به من مي‏دهد آنوقت فرمودند كه كيست امر مرا متعهد شود و ولي‏عهد من شود و اينها را استهزا مي‏كردند و بعد از آنكه بيرون رفتند استهزا مي‏كردند و با آنكه ديده بودند با يك دستِ گوسفند آنها را ميهماني كرد و همه سير شدند و باز باقي ماند. ابي‏لهب مي‏گفت عجب ساحري است، غريب كاري كرد. و فرمودند كيست ولي‏عهد من؟ هيچ‏كدام جواب ندادند آن‏وقت حضرت امير فرمودند كه من متعهد مي‏شوم و به ابوطالب مي‏گفتند پسرت آقاي تو شده تو پدر هستي و او آقاي تو است. پس اين امر را به گردن مردم مي‏گذاشت ولكن به مدارا و خاطرجمع نبود كه پوست‏كنده‏اش كند. هي مي‏گفت و سكوت و مدارا مي‏كرد تا آنكه به جدّ و جهد امر شد كه چرا مدارا مي‏كني؟ پس غافل نباشيد خطاب شد البته امر را برسان و اللّه يعصمك من الناس من عاصم تو هستم و بعد از آنكه خدا عاصم شد خلق مي‏توانند چه كنند؟

پس معلوم است در مبادي اين‏جور چيزها نيست پس در منتهيات كه مقام كثرات است ــ  و از جمله كثرات شياطين‏اند ــ وقتي كه درجات بسيار است چه بسيار كه انسان خيالها مي‏كند و بعد پشيمان مي‏شود ولكن در مبدء اينچنين نيست چراكه از خود هوي و هوس ندارد و حركت و سكون ندارد و چيزي وارد شد مي‏فهمد وارد شد، وارد نشد مي‏فهمد وارد نشد و مبادي تمام افعالشان منسوب به عالي است از عقل گرفته تا جسم و تمام فعلشان فعل عالي، تركشان ترك عالي است. از اين جهت است كه منسوب به عالي هستند و منسوب به مشيت هستند. اين است كه مي‏گويند چهارمرتبه دارند پس در نفس مشيت مراتب نيست. و مامن شي‏ء في السماء و الارض الاّ بسبعة و اگر مشيت و اين هفت مرتبه تعلق گرفت اشياء موجود مي‏شوند. مي‏فرمايد كسي گمان كند كه چيزي حادث شود بدون تعلق اين هفت مرتبه آن شخص كافر است و تمام مراتب فعل در امكان پيدا مي‏شود و اين مراتب بعد از آنكه فعل تعلق گرفته به مخلوقات اين مراتب پيدا مي‏شود و اين مراتب غير هم هستند و مشيت ذكر اول است مثل اينكه خيال مي‏كني كه جايي بروي بعد عزم مي‏كني. اين مراتب كه از براي مشيت هست مشيت تعلق گرفته به امكان اين هفت مرتبه پيدا شده. پس در جميع جاها فعل فعل مشيت است و چون فعل فعلِ غالب است بالغلبة مسمي به او شده. اين است كه فعل فعل او است و چون در مبادي هوي و هوس نيست لامحاله معصوم است و آن جهت انيتش معصوم و محفوظ است و از خود چيزي ندارد. بعينه مثل دود بعد از آنكه مشتعل شد مي‏داني كه دود سياه تاريكي است ولكن اصلاً دود پيدا نيست. پس آن‏كه حركتش مي‏دهد پيدا است و آن كه تسكين و تحريكش مي‏دهند آن چيز در ميان نيست و آن فعل مال خودش نيست راستي راستي مال عالي است و آنچه واقع است در خود آتش هيچ تاريك نيست و آن آتش مارج اسمش است و واقعاً دود ندارد و دودش معلوم نمي‏شود و دود چيز ديگر است و آتش به دود درمي‏گيرد.

پس عرض مي‏كنم مبادي هيچ چيزش مفوّض به خودش نيست نه فعلش نه تركش. حركتش مي‏دهند حركت مي‏كند و ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود. معصومين هم كه با آنها شرط كرده‏اند كه ما شما را حفظ مي‏كنيم اينها هم مثل مبادي هستند و فعلشان فعل اللّه، قولشان قول اللّه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(چهارشنبه 3 صفرالمظفر 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

هر صانعي در صنعت خودش يك فعلي از خودش صادر مي‏شود و آلتي مي‏گيرد و صنعتي مي‏كند و آن چيزهايي كه در او صنعت مي‏كند بدئش از فاعل و عودش به سوي فاعل است. مثل آنكه نجار قدرتي از او صادر مي‏شود كه به آن قدرت نجاري مي‏كند. حالا جميع مايُصنع من الخشب را نجار صورت مي‏دهد ولكن بدء چوب از نجار و عودش به سوي او نيست ولكن فعل خود نجار است كه بدئش از او است و عودش به سوي او است و خيلي آسان است يادگرفتنش. بدء چيزي كه از جايي شد مثل آنكه كاتب كتابت مي‏كند آن قدرتش از او صادر شده ولكن قلم و مركبش را كسي ساخته اينها اسباب است. پس با اسباب كار مي‏كند صانع و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و خداوند همين‏طور صنعت مي‏كند نهايت آنكه خدا قلمش را مي‏سازد حالا مي‏گويد بنويس و نوع صنعت يك‏جور است.

پس چيزي كه از صانع صادر است قدرتي است كه از خدا صادر است بدئش از او است و عودش به سوي او است و احتياج به اسباب ندارد و شما مأموريد كه پيش خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلاتبصرون؟ نجار مي‏تواند در و پنجره بسازد خواه بسازد و خواه نسازد. با قدرت مي‏سازد، و بسازد يا نسازد قدرت دارد و احتياج به كرسي ندارد. پس كرسي خواه باشد و خواه نباشد آن نجار قادر و دانا هست كه چطور بسازد و كرسي وجودش علم نجار و قدرت نجار را زياد نمي‏كند. پس او عالم و قادر است و با آن علمش قدرتش را جاري مي‏كند. باز ببينيد علمش زياد نمي‏شود و حال اينكه دو علم است و نجار علم دارد كه چه‏طور نجاري كند و اره و تيشه را از كجا بزند و از روي شعور بكار مي‏برد. پس علم به جزئيات صنعت خود دارد ولكن اين علمش دخلي به آن علمي ندارد كه صنعت مي‏كند و اين علم غير از علم اولي است و اين علمي است كه شيخ مرحوم گوشه‏اش را گفته‏اند و هر صانعي دو علم دارد يك علمي كه به جميع جزئيات صنعت خود دارد مثل اينكه الف را چه‏طور بايد نوشت، باء را چه‏طور بايد نوشت وهكذا جميع اين علم را دارد ولكن در وقت كتابت مي‏خواهد الف بنويسد متوجه به الف مي‏شود و اين علم غير از آن است. چراكه آن علم همراهش بود در خواب و بيداري، در هر كاري. ولكن اين علم پيدا مي‏شود در وقتي كه متوجه نوشتن الف مي‏شود. پس آن علم همراه شخص كاتب است و هنوز تعلق نگرفته و اين علمي كه حالا تعلق گرفته غير از آن علم پيش است و آن علم پيش ولو به جزئيات باشد مادامي‏كه ننوشته بود علمي به الف تعلق نگرفته بود و بعد از آنكه نوشت دانست كه الف را چه‏طور بنويسد. پس علم متعلق به الف غير از علم سابق به الف است. پس آن علم بر يك حال است، هميشه كليات را مي‏داند و هميشه جزئيات را مي‏داند ولكن اين علم ثاني متوجه الف مي‏شود كه چه‏جور بنويسد و اِعراض از باء مي‏كند و بعد از آنكه مي‏خواهد باء بنويسد اعراض از جيم مي‏كند. پس علم متعلق به اشياء غير از علم سابق خدا است. و علمي دارد خدا كه بعد از آنكه تعلق به اشياء گرفت وقع العلم منه علي المعلوم و السمع علي المسموع و انسان مادامي‏كه چشم دارد بي‏نهايت مي‏تواند ببيند و بعد از آنكه نگاه كرد به چيزي حالا ابصار تعلق گرفت به آن چيز. باز انسان سميع كر نيست، بي‏نهايت مي‏تواند بشنود بسا صدايي را كه گوش نداده بعد از آنكه گوش داد وقع السمع منه علي المسموع.

و از براي خدا دو علم و دو قدرت است وهكذا يك علمي است كه سابق بر اشياء است و يك علمي است كه تعلق به اشياء مي‏گيرد. پس مخلوقات و ممكنات خواه باشند يا نباشند او عليم است، قدير است وهكذا سميع است. و معني سمع و بصر را حكما گول خورده‏اند مي‏گويند مرئي وقتي كه چشم مي‏بيند چيزي را حالا چشم بيننده و آن چيز ديده‏شده است و پيش از آنكه چيزي را ببيند تو رائي اسمت نيست و مرئي او نيست «العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» ماها مي‏توانيم كاري را بكنيم و كاري را ترك كنيم ولكن خداوند نمي‏تواند و آدمهاي گنده گنده اين حرفها را زده‏اند. پس مي‏گويد رائي با مرئي مقترن هستند و عالم با معلوم بعد از آنكه من مي‏دانم چيزي را والاّ كذب لازم مي‏آيد، انسان پيشش ترائي مي‏كند كه چنين است. پس مفهوم من با آن فهم من همراه بايد باشد كه اگر مفهوم من نباشد فهم من مطابق با واقع نيست و اگر من سفيد را سياه ديدم، ديدن من كذب است. پس بايد سفيدي و سياهي موجود باشند پس من عالم به آنها هستم و آنها معلوم من هستند پس علم من بايد مطابق باشد با آن سياهي و سفيدي و اگر من سفيد را سفيد نديدم و سياه را سياه نديدم من خلاف فهميده‏ام. چون از اين راه وارد شده‏اند گول خورده‏اند گفته‏اند خدا مي‏داند چيزها را سر جاي خود و نمي‏شود كه خدا نداند چيزي را پس علم خدا من كل‏الجهة عين معلوم است و مطابق با او است. حالا كه عين معلوم است نمي‏تواند چيزي را محو كند، اثبات كند. «فليس للّه ان‏شاء فعل و ان شاء ترك».

عرض مي‏كنم هر صانعي در صنعت خودش خواه صنعتش را بكار ببرد يا نبرد عالم است به جميع جزئيات صنعت خودش. پس كاتب مي‏تواند حروف را بنويسد و پيش از نوشتن عالم است به جزئيات حروف و كتابت ولكن هنوز كتابت نكرده و مكتوبش موجود نيست ولكن علم به كتابت موجود است. پس آن قاعده به هم خورد تا من مكتوب را نبينم آن علمم دروغ است؟ بلكه راست است چراكه من بايد سابق بر كتابت علم داشته باشم تا راست باشد چراكه اگر قادر باشم و علم نداشته باشم كتابت نوشته نخواهد شد. بعد از آنكه علم و قدرت دارم، از روي علم قلم را بر مي‏دارم و كتابت مي‏كنم. پس علم غير از مكتوب است، علم بدئش از من و عودش به سوي من است ولكن مكتوب بدئش از مداد است، كاسه و كوزه بدئش از صلصال است. پس خداوند انسان را از ذات خود خلق نكرده، از اسمش خلق كرده. گل بدئش از آب و خاك است و آب و خاك بدئش از خدا نيست. خداي ما تر و خشك نيست، تراب خشك است، آتش گرم است و خداي ما ليس كمثله شي‏ء است خدا خالق آتش است، گرمي را از آتش جاري مي‏كند، ظلمت را از ديوار. پس سايه از ديوار است، نور فعل آفتاب است. حالا خداي ما چه‏كاره است؟ نه روشن است نه تاريك و بر همين‏نسق جميع آنچه خداوند خلق كرده هر فاعلي فعلش مخلوق خدا و خودش هم مخلوق خدا است. صريح آيه قرآن است جعل لكم السمع و الابصار و جعل مثل خلق است. پس خدا ما را خلق كرده ديدن ما را هم خلق كرده. پس ديدن فعل من است و خدا خالق است و همچنين من گرسنه‏ام و خدا مرا گرسنه آفريده. من گرسنه‏ام است و خدا اذن داده كه بخور و آكل من هستم و خدا آكل نيست و اين لفظها كه صريح است مي‏گويم تا آنكه حرفشان بدستتان بيايد. خدا ليلي نيست، مجنون نيست. مجنون آن كسي است كه عاشق ليلي است پس مجنون عاشق ليلي و ليلي معشوقه است و خدا معشوقه نيست. خود او نيست ليلي و مجنون. ببينيد كه چه‏طور كار را خراب مي‏كند.

عرض مي‏كنم فاعل فاعل است مفعول مفعول، خدا چه‏چيز است؟ هم مفعول ساخته هم فاعل ساخته و علت فاعلي عمارت بنّا است كه اگر نساخته بود عمارت نبود. پس علت فاعليش كيست؟ بنّا است. علت ماديش گِل است، نه گِل خدا است و نه بنّا. حالا آدم چه‏قدر خر مي‏شود؟! مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله يعني اينها همه خدا هستند؟! خداي ما آن كسي است كه اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم حالا اين ليلي اين مجنون، اينها مي‏توانند خلقكم باشند رزقكم باشند؟ پس اينها خدا نيستند. پس ملتفت باشيد علت فاعلي بِنا بنّا است، علت ماديش خشت و گل است، علت غائيش كيست؟ كسي كه مي‏نشيند. حالا اينها كدام يك خدا هستند؟ هيچ‏كدام. خدا چه‏كاره است؟ آن كسي است كه خلق كرده همه اينها را و غالب اين مردم هنوز خالق را با فاعل تميز نداده‏اند. مي‏خواهيد برويد بپرسيد خالق كيست؟ فاعل. اسم فاعل است. خالق اسم فاعل نيست اگر اسم او را خالق بگذارند كه اسم فاعل است، خدا اين‏طور نيست. و اين مردم سرتاسر خدا را مثل مخلوقات خيال مي‏كنند كه اين فعل از خدا است و به او چسبيده. غافل نباشيد، خدا خالق است؛ غير از اين است كه اين عمارت علت فاعلي مي‏خواهد. علت فاعليش استاد بنّا است، علّت ماديش خشت و گل است، علت غائيش شخصي كه مي‏نشيند و اصل مطلب هيچ فرق نمي‏كند كه بگوييم اين شهر را بنّا ساخته يا تمام روي زمين را و مي‏دانيم كه بناهاي عديده ساخته‏اند و به اين‏طورها توحيد فهميده نمي‏شود.

خداوند فواعل و مفعولات در ملك خود احداث كرده. پس فواعل مفعولات را بايد احداث كنند يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل نور بدئش از آفتاب است و عودش به سوي او است، تاريكي بدئش از زمين است عودش به سوي زمين است، خدا چه‏كاره است؟ خدا آن كسي است كه زمين را ساكن كرده، آفتاب را سرجاي خود گذارده. آفتاب را مي‏آورد زمين روشن مي‏شود، مي‏برد تاريك مي‏شود خداي ما نه آفتاب است نه زمين و علت فاعلي روشني آفتاب است مثل آنكه كاتب را خلق كرده كه قلم بردارد بنويسد. پس اين قوه منفعله و انقياد را در مداد گذارده و قوه فعل را در كاتب گذارده. حالا اين كاتب مداد را برمي‏دارد و به صورتها بيرون مي‏آورد و حالا نه كاتبش خدا است نه قلمش وهكذا مركب، نه دوده‏اش خدا است نه صمغش خدا است و همين‏طور قهقري برگرديد وهكذا اينها از آب و خاك خلق شده‏اند. به قول مطلق مخلوق هيچ چيزش الهي نيست و خدا خود را تكه‏تكه نكرده كه زيد و عمرو و بكر بسازد. خدا خودش عالم است، قادر است و خواه اين ملك را بسازد يا نسازد خدا است و اينها خدا نيستند. خدا كيست؟ خدا كسي است كه اينها را ساخته و لايجري عليه ماهو اجراه و لفظ حديث است و فرقهاي بسياري دارد خالق با فاعل. فاعل گرسنگي آن شخص گرسنه است، فاعل سيري آن شخص خورنده است و من حركت و سكون دارم اين ملك يا متحرك است يا ساكن. حالا خداي ما متحرك است يا ساكن؟ هيچ‏كدام. اين چوب يا متحرك است يا ساكن و اين چوب اگر متحرك شد خدا حركتش مي‏دهد اگر ساكن شد ساكنش خدا مي‏كند. پس ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن و تعجب اينكه باوجودي كه نه در دنيا و نه در آخرت و نه در برزخ كاري نيست كه بدون تقدير خدا شود. مگر مي‏شود كه بدون حول و قوه خدا كار كند؟ دريا به وجود خويش موجي دارد، ما خيال مي‏كنيم كه به تقدير خود آن است. اگر تقدير كرده كه چيزي پيشمان بيايد مي‏آيد، اگر تقدير نكرده نخواهد آمد. لاحول و لاقوة الاّ باللّه چيزي نيست كه موجود شده باشد و خدا خبر نداشته باشد. و كسي گمان كند كه چيزي موجود شده باشد بدون اين هفت‏مرتبه كافر است و همه‏جا اين هفت مرتبه تعلق مي‏گيرد. حالا من خود را به در و ديوار بزنم، از كيسه‏ام مي‏رود. پس خدا است كاركن لاحول و لاقوة الاّ باللّه و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه اگر دانستي دورها را او نزديك مي‏كند و بالعكس، او زنده‏ها را مي‏ميراند و بالعكس. اوست محرك و مسكّن؛ اگر فضولي نكردي به راحت مي‏افتي والاّ جهنم. آن آخر كار چه شد؟ خود را به در و ديوار زدي، آن آخر كار هرچه خواست شد و موحّد آرام است و اضطراب درش نيست. الا بذكر اللّه تطمئن القلوب دل آرام مي‏گيرد و اضطراب رفع مي‏شود اگر غافلي از خدا فلان‏جا چيزي افتاده بروم بردارم، فلان‏كار را بكنم، شب مي‏آيد غذا مي‏خواهم. اگر به اين خيالات بپردازيم اين‏قدر مضطرب مي‏شويم كه الي ماشاءاللّه ولكن اينها را واگذار به كسي كه دستپاچه نمي‏شود اليس اللّه بكاف عبده؟ خدا كفايت مي‏كند، امير نظام كفايت مي‏كند، سلطان كفايت مي‏كند. اگر خدا خواست دل اميرنظام را رحيم مي‏كند، ملايم مي‏كند. وهكذا غافل نباشيد و همين‏جور چيزها را عيسي گفت بعد از آنكه او را بردند انتقام بكشند گفتند مي‏گويند تو ادعاي سلطنت داري. گفت من كجا ادعاي سلطنت دارم، كِي گفته‏ام؟ گفت اگر نگفته باشي نمي‏توانم تو را بكشم گفت اگر خدا خواست مرا بدار بزني مي‏زني والاّ خير. و آنها به زعم خودشان خيال كردند كه بدارش كشيدند و ماقتلوه و ماصلبوه. همين‏طور حضرت صادق طفل بودند مي‏رفتند در حضور حجّاج اين‏جور حرفها مي‏زدند. مي‏فرمودند من از تو نمي‏ترسم اگر خدا خواست مرا بكشي مي‏كشي والاّ نمي‏تواني. آن‏وقت بدره زري داد، تعارف كرد. اگر كسي اعتقاد به توحيد داشته باشد، اميدوار به خدا مي‏شود و قسم خورده اليت علي نفسي هركس اميد به جايي داشته باشد اميد او را قطع مي‏كنم چرا نرويم پيش خدايي كه از همه‏جا مطلّع است، همه‏چيز دارد تو بلكه غافل مي‏شوي كه او ارحم‏الراحمين است، همه‏چيز دارد. و شما غافل نباشيد آن كسي كه با خدا معامله مي‏كند ضرر توش نيست تو سعي كن آن چيزي كه گفته بده بدهي او صد مقابل مي‏دهد. او خلق كرده تو را كه تو را منفعت بدهد، فرمود من خلق نكرده‏ام كه از تو منتفع شوم، تو حرف مرا بشناس اوف بعهدكم تو خودت مي‏داني كه تو نمي‏تواني كاري كني و من همه‏كار مي‏توانم بكنم. پس بگذار كارهاي خود را به من. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

(شنبه 6 صفرالمظفر 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «الثاني مقام المعني الكلي و هناك قدتلاشت الصورة في المادة و اضمحلت ولكن لم‏تتحد بالمادة و هذا المقام يسمي بالعقل و الجوهر الدراك و القلم و امثال ذلك و الثالث مقام الصورة الرقيقة و هناك كادت الصورة ان‏تتلاشي بالمادة و ان لم‏تتلاش بالكلية فهي صورة برزخية بين المعني و الصورة و تسمي بالروح الملكوتية و الروح من امر اللّه و غير ذلك و هي كالمداد في رأس القلم»

بعضي مسائل هست كه انسان مي‏تواند درش فكر كند آسان است آنها را بايد پيش انداخت، درش فكر كرد و بعد از آنكه آنها مسجّل شد علمي بعد از علمي وارد مي‏آيد و جميع معلمين كه تعليم مي‏كنند ابتدا چيزي مي‏گويند كه اطفال بفهمند بعد از اينكه فهميد مي‏گويند نتيجه فلان است و نتيجه مقصود است و نتيجه را اول نمي‏توان گفت. پس اصل شرع نسبت بعضي اشياء است به بعضي چراكه شرع نيست و حقيقت شرع نيست مگر نفع و ضرر، و نفعها را خواسته‏اند به تو برسد و ضررها نرسد و اشياء بعضي نسبت به بعضي ضرر و نفع دارد. و اين نقطه علمش است توش هرچه بخواهيد فكر كنيد.

عرض مي‏كنم هيچ چيز خودش براي خودش بد نيست عسل براي انسان شيريني است و اين عين حكمت است و تمام علوم توي اين كلمه افتاده خصوص علم اصول و فقه. هيچ‏چيز من حيث اينكه خودش خودش است بد نيست ولكن شيرين است از براي غير نه از براي خود چراكه خودش ذائقه ندارد. پس عسل نسبت به من شيرين است، خودش كه ذائقه ندارد. پس اين عسل نسبت به من نافع است ديگر خودش براي خودش نافع است يا آنكه عسل خودش نسبت به خودش ضار است، ضار يعني نسبت به كسي كه محرقه و مطبقه دارد ولكن از براي خودش نه ضار است نه نافع. از براي بلغمي نافع است نه از براي خودش و تمام شرع اين‏طور است و سرّ اين نسبت اشياء اين است كه انبياء را نزول دادند فرمودند برويد حرف بزنيد آخر رسول را از براي چه فرستاده، اين مردم اصلاً توي پستا نيستند. عسل را هر طور بسازي خودش خودش است. همين‏طور ترياك براي تو تلخ است، سگ از براي خودش نجس نيست خودش كه نمي‏تواند از خودش اجتناب كند پس نجس است براي غير و جميع نجاسات همين‏طور است. آن چيزهاي پاك پاكند از براي انسان، طيبات طيبند از براي انسان و خداوند حلال كرده طيبات را از براي انسان و بالعكس و هرچه را حرام كرده خبائث هستند و يك چيزي است كه تو خبثش را نمي‏فهمي، نفهم. و عرض كردم نمي‏تواني بفهمي و در بادي نظر خبث چيزي و طيب چيزي به نظر نمي‏آيد و از همين‏جاها گوشه‏اش را مي‏گويم. خدا فرمود صريحاً طيبات را بر شما حلال كردم و بالعكس و اين را نمي‏تواني بگويي كه هرچه به نظر خوب است خوب است؛ تو نمي‏تواني طيب و خبيث را بفهمي و به همين چيزها فقها گولش را خورده‏اند چوب كشمش داخل خبائث است اگر گفته چوب كشمش را با كشمش نخور نخور. حالا شيره را كه در ماست ريختي رنگ چرك و خون مي‏شود، اين براي من خبيث است از براي چه؟ تو نخور. همين‏طور قليان حرام است چراكه اين ني قليان كه مي‏كشي چرك در آن پيدا مي‏شود قي مي‏آورد. مگر هر چيزي كه بدبو است گفته‏اند حرام است؟ مگر چرك قليان از انغوزه بدبوتر است و انغوزه را حلتيت‏الخبيث مي‏گويند و اينها تعليم است حتي در اخبار اگر باشد حلتيت‏الخبيث و حلتيت الطيب گفته‏اند منظور آن نيست كه فلان حلال است و فلان حرام است چراكه انغوزه حلال است و حلتيت‏الخبيث گفته‏اند و گفته‏اند خبيث است، يعني بوش بد است. در احاديث فرموده‏اند اين بقله خبيثه كه سير باشد مي‏خوريد نياييد به خانه ما و خودشان مي‏رفتند در نخلستان مي‏خوردند و مع‏ذلك اگر گفته‏اند خبيث است يعني بوش بد است. ديگر و حرّم عليكم الخبائث اين از كم‏شعوري است و هريك از فقها اين‏جور فتوي داده‏اند از كم‏شعوريشان است. پس از چيزهايي كه در شرع فرموده‏اند حلال است مثل سير و پياز وهكذا اگر سير كسي خورد مستحب است كه نمازهاش را قضا كند و ملتفت باشيد اين همه احتراز كرده‏اند مع‏ذلك سير حرام است؟ بعينه مثل سركه. پياز هم بدبو است. هرچه بدبو باشد از انغوزه بدبوتر نيست و حلال است و بيان خبيث و طيب را فرموده‏اند و خودشان فرموده‏اند پياز و سير بقله خبيثه است و مع‏ذلك آن كه عاقل است مي‏فهمد. مي‏فرمايند شيعيان ما كساني‏اند كه لحن حرف ما را مي‏فهمند و حرف نمي‏زنند مگر آنكه لحن حرف ما را مي‏فهمند. غافل نباشيد و تمام بيان با حجت است و حجت بايد بيان مرادات حق كند و بعد از آنكه به حدّ ضرورت انداخت از همه بيانها بيشتر بيان كرد كه برويد سير بخوريد و همه مي‏خورند. پس اين خبيث مراد حرمت نيست پس لحن حديث است بايد فهميد.

مطلب اين است كه تمام شرع توي نسبت اشياء است و تمام خوبيها و بديها. و آن كسي كه ساخته اينها را خدا كه خلق كرده اينها را يعني حالا از بوي سير بدش مي‏آيد؟ و اين مردم خيال مي‏كنند خدا از بوي سير بدش مي‏آيد از اين جهت گفته خبيث است. خدا مي‏داند بوي سير بد است ولكن شامه ندارد مثل آنكه انسان هم شامه ندارد، شامه مال حيوان است. پس بوي سير از براي خدا بد نيست وهكذا هيچ‏چيز از براي خدا حرام و حلال نيست. فلان‏چيز نجس است، ناصب ما اهل‏بيت از سگ نجس‏تر است. خدا خلق كرده سگ را و حالا سگ از براي كه نجس است؟ خدا كه نجس نمي‏شود و اين سگ نجس است از براي انسان.

(متأسفانه اين درس ناتمام است)

 

مأخذ اوليه : خطي – س 162 درس اول كتاب

 

 

 

 

دوشنبه 9 شهر جمادي الثانية 1311)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اما الكون الناري فهو الطبيعة الياقوتة الحمراء نار الجحيم و النار المخلوقة من الشجر الاخضر و نار السموم التي خلق منها الجان فاخذ لهم حصة منها في الاظلة و صوروا بصورة الذر كما اشار اليه 7 و اما الكون السادس فاظلة و ذر يمكن ان‏يؤخذ الاظلة المادة و هي الكون الهبائي كما روي ان اللّه يمسك الاشياء باظلتها اي بموادها فانها المستقلة و الصورة عارضة عليها محفوظة بها و يؤخذ الذر المثال و يمكن ان‏يؤخذا عبارتين عن المثال لان الاظلة وصفت في الاخبار بالخضراء و هي صفة المثال كما روي و يدخل المادة في الكون الناري فانها حصة منه و الاول اولي تا آخر.

خلق نوعاً دو جورند جواهري هستند و اعراضي ديگر اگر اينها را درست دقت كنيد آن وقت توحيد پيدا مي‏كنيد از روي بصيرت خدايي مي‏گوييد پس جوهر آن چيزي آست كه عرض را اظهار مي‏كند و عرض آن چيزي است كه بر روي جوهر مي‏نشيند مثل رنگي كه روي كرباس بايد بنشيند مثل گرمي كه روي جسمي بايد بنشيند مثل سردي مثل روشنايي مثل تاريكي جسمي بايد باشد كه اين اعراض روي آن جسم بنشيند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس خود جوهر عرض نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس همه جا عرضي روي جوهري مي‏نشيند و آن جوهر را همچو مي‏كشد مي‏آرد پيش خودش و مسمي به اسم خودش مي‏كند مثل اينكه آتشي روي ذغال مي‏نشيند و ذغال را مسمي به اسم آتش مي‏كند آثارش همه آثار آتش است باز از اينجا بيابيد كه جواهر به اعتباري پر تعريف ندارند و تعريفها همه در صورت است در اين اعراض است كه مي‏آيند و مي‏روند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه آتشي كه گرم نيست ذغال است تأثيري هم ندارد چيزي كه تر نيست رطوبت ندارد كاري نمي‏تواند بكند پس ببينيد رطوبت عرضي است تعلق گرفته به جسمي آن وقت اسم همچو چيزي را آب مي‏گويند حالا اين تأثيرش اين است كه تر مي‏كند همچنين گرمي مي‏نشيند روي چوبي روي ذغالي اسم اين مي‏شود آتش تأثيرش اين است كه مي‏سوزاند هرجا فكر كنيد تمام ملك خدا تأثيرات همه در افعال است و اين افعال قائم به فواعل هستند عرض هم هستند براي او او هم اصل هست و اينها فرع لكن همچو اصلي است كه اگر اين عرض نباشد او هيچ كاره مي‏شود.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه همينهايي كه عرض مي‏كنم خدا مي‏داند همين‏طور آدم را مي‏برد تا پيش توحيد آن چيزي كه محل است آن محل خودش هيچ كاره است واللّه كرباس سفيد مي‏شود كرباس سفيد است كرباس سياه مي‏شود كرباس سياه است خود كرباس چه چيز است خود كرباس آن چيزي است كه رنگها روش آمده خود كرباس محل آن صورتها است و مسمي به اسم آنها و تا نيايد در ضمن اين اعراض اسمي ندارد رسمي ندارد حتي اينكه اگر درست فكر كنيد مي‏فهميد كه تأثير هم ندارد پس از همين جا بيابيدش كه آن خدايي كه وحدت وجودي‏ها مي‏گويند هيچ كاره است ايني كه هر لحظه به شكلي بت عيار برآمد دل برد و نهان شد آن چيزي كه همه جا هست هيچ كاره است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و آن چيزي كه همه جا هست ترائي مي‏كند چنان‏كه ترائي كرده پيش همه مردم پيش همه حكماء و خيال مي‏كنند چيزي هم فهميده‏اند ترائي كرده براشان كه آن چيزي كه همه جا هست آن چيزي خيلي شريف است خيلي متشخص است و غافل مباشيد ان‏شاء اللّه بدانيد اين هيچ تعريفي براش نيست آن چيزي كه همه جا هست و قيدي به پاش نيست اين چيز مسخّري است بله به هر صورتي بخواهي بيرونش بياري مي‏شود بيرونش آورد بعينه مثل مدادي كه رنگش در تمام حروف هست سوادش در همه حروف هست هرچه را از هر ماده‏اي بسازي مثل اينكه چيزي را از شكر بسازي شيريني همه جا همراهش هست چيزي را از چيز ترشي بسازي هرجا برود ترشي همراهش هست پس آن چيزي كه عموم دارد تعريفي چندان ندارد و اين مسخر است در دست صانعي مثل همين مداد در ست آن كاتب او برمي‏دارد اين را به صورت الف مي‏كند به صورت باء مي‏كند به صورت جيم مي‏كند ديگر آن وقت توي اينها حرف مي‏زند و حرفهاي ظاهرش همينها است حرفهاي نوشتنيش همينها است پس ماده مسخر است و خداي ما ماده نيست و مسخر كسي نمي‏شود خدا صانع است ماده را مي‏سازد صورت را مي‏سازد خودش هيچ تكه تكه‏هاي اينها نيست راهش اين است كه انسان تا چيزي را نداند خضوعي دارد كه من فلان چيز را نمي‏دانم انسان چيزي را نداند و بداند كه نمي‏داند اين نقص او نيست چيزي را كه نمي‏داني نقص تو نيست لكن اقرار كن كه نمي‏دانم پس انسان جاهل صرف نمي‏داند اما مي‏داند كه نمي‏داند هميشه از آن ندانستن خودش خاضع است خاشع است اگر چيزي را به او گفتند و او نفهميده نفهميده باشد اگر هم فهميد فهميده خوشحال هم مي‏شود كه فهميده و يك پاره جهال كه اينهايي هستند كه درس مي‏خوانند و درس مي‏گويند همين كه چهار كلمه ضرب ضربوا يادش دادند و ياد گرفت يك بادي توي كله‏اش پيدا مي‏شود كه من آن كسي هستم كه مي‏دانم قال اصلش قوَل بود و او متحرك ما قبل مفتوح را قلب به الف كردند قال شده حال آنكه روز اول هيچ هم همچو چيزي نبوده قال هم اصلش قول نبوده كاريش هم نكرده‏اند هميشه قال قال بوده.

باري حالا عرض مي‏كنم ايني كه ياد گرفته كه قال اصلش قول بوده عمامه هم كهس رش گذاشته و ياد هم گرفته و باد كرده و خر شده آن وقت خر ديگر نه مي‏داند و نه مي‏داند كه نمي‏داند و همچو خيال مي‏كند كه مي‏داند ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اينها همه‏اش ضرب كسبي نيست كه عرض مي‏كنم اينها را مي‏خواهم توي راهتان بيندازم از اين باب است كه توي هر طايفه‏اي خرترين آن طايفه آخوندهاي آن طايفه هستند. توي يهودي‏ها مي‏آيي آخوندهاشان از همه يهودي‏ها نجس‏ترند مي‏روي توي نصاري آخوندهاشان از همه‏شان خرتر و ضايعترند و هكذا راهش اين است كه انسان همين كه چيزي را خيال مي‏كند كه در آن چيز استاد است خودش را بالا مي‏برد و كسي را آن وقت داخل آدم نمي‏داند و بادي توي كله‏اش مي‏آيد. اين است كه در اخبار ما در اخبار اهل حق فرمايش مي‏كنند كه علم آن است كه با حلم جفت شده باشد علمي كه با حلم جفت نيست رَدِ پاي علم است و رد پاي علم سراب است سراب را كه آدم از دور مي‏بيند همچو ترائي مي‏كند كه من يك چيزي مي‏دانم يك وقتي در يك جايي خواتند حاليش كنند مي‏برندش آنجا نشانش مي‏دهند كه ببين هيچ نبود آنجا كه رفت فهميد كه هيچ نبود حالا بعينه مثل سراب چيزي ترائي مي‏كند سراب را كه آدم تحقيق نكرده و دفعه اولش هم هست و تجربه نكرده از دور نگاه مي‏كند آبي مي‏بيند و موجي و برقي قسم هم مي‏خورد كه من مي‏بينم آب است آنجا و موج مي‏زند اما در واقع خارج چطور است حالا كه الحمد للّه مي‏فهميم تجربه كرده‏ايم چند دفعه ديده‏ايم سراب را از دور آبي پيدا بوده و برق مي‏زده بعد هم ديديم آبي نبود عكسي است به چشم ما همچو آمده بود عكسي هم نيست اين هيچ نيست نه آب هست آنجا نه روشني آنجا هست نه برقي نه هيچ چيز او كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءا حتي اذا جاءه لم‏يجده شيـًٔ وقتي آنجا رفت مي‏بيند هيچ آنجا نبوده ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم اين است كه علماي هر طايفه‏اي همين‏طورند خيال مي‏كنند كه مي‏دانند و نمي‏دانند كه نمي‏دانند و آنچه مي‏دانست سراب بود و سراب هيچ حقيقت نداشت اين است كه جميع كفار را مي‏بيني در توي دنيا طرقي و طروقي و عبايي و عصايي و عمامه‏اي دارند ديگر هر كسي پيش خودش به لباس خودش در آن كيشي كه هست در ميانه يهودي‏ها علما كيانند آن ملاموشي علما كيانند آن ملاسر بر ميانه نصاري  علما كيانند آن كشيش آن پاپ آن پاپشان از همه خرتر است و آن خرهاي ديگر باورشان شده كه او چيزي مي‏داند. پس شما غافل نباشيد بدانيد اينها جهل مركب دارند و جهل مركب معنيش اين است كه نمي‏داند پس جاهل است آن وقت نمي‏داند كه جاهل است پس جهلي روي جهلي دارد جهل مركب همچو چيزي است دين ندارد و خيال مي‏كند دين دارد پس حالا فرنگي است همين‏طور آن يكي گبر است و دين ندارد و خيال مي‏كند دين دارد اينها پيش خودشان كه مي‏نشينند يك پاره خيالات كه البته دارند يك پاره قواعد دارند همه هم مي‏گويند حق به جانب ما است خيال مي‏كنند چيزي هم دارند مي‏گويند به چشم خودمان مي‏بينيم دورغ هم نمي‏گويند اما هيچ نيست اين دروغ نمي‏گويند هم معنيش اين است كه كسي كه از دور ايستاده سراب را نگاه مي‏كند مي‏گويد من چيزي مي‏بينم آب است و برق مي‏زند و چشمها هم آب مي‏زند از برقش پس دروغ نمي‏گويد چيزي به چشمش مي‏آيد اما دروغ مي‏گويد وقتي دستش را گرفتي برديش آنجا مي‏بيند كه آنجا نه آبي است و نه برقي مي‏زند هيچ نيست پس راستش هم دروغ است پس آنهايي كه به حقيقت واقع، واقع شده‏اند بله يك چيزي مي‏گويند يك چيزي هم مي‏داند دارد راست هم مي‏گويد اما يك وقتي يك جايي خواهد رفت آنجا نگاه مي‏كند مي‏بيند كه آبي نبود نه آبي بود نه برقي بود نه موجي بود نه چيزي بود از دور ايستاده بود خيال مي‏كرد آب مي‏بيند قسم هم مي‏خورد كه آنجا آب است پيش خودش هم راست مي‏گفت قسم دروغ هم نمي‏خورد اما پيش اهل حق قسمش هم دروغ بود راستش هم دروغ بود كشفش هم دروغ بود چشمش هم دروغ ديده بود به جهت اينكه خدا چشمش را خلق كرده كه راست ببيند سفيد را سفيد ببيند سياه را سياه ببيند هرچه هر طوري هست همان‏طور ببيند حالا برقي كه آنجا نيست و تو مي‏بيني كه برق مي‏زند پس چشمت هم دروغ مي‏بيند همين قسمي هم كه مي‏خوري كه مي‏بينم دروغ است همين اطميناني هم كه داري دروغ است.

پس غافل نباشيد و فكر كنيد عرض مي‏كنم آنچه اهل باطل دارند تمامش باطل است تمامش دروغ است حقشان باطل است باطلشان باطل‏تر است و حق هميشه پيش انبياء بده و انسان همين كه يك خورده مي‏خواهد مستقل بشود كه من احتياج به پيغمبري ندارم همچو خرش مي‏كنند و عبرت بايد گرفت انسان يك خورده استقلالي كه در خود مي‏بيند كه من عقلي دارم شعوري دارم چيزي مي‏فهمم تا مي‏خواهي اين‏طور باشي ديگر خضوع براي انبياء نداغري و انبياء خيلي آدمهاي بزرگي بوده‏اند شوخي نيست انبياء از پيش خدا آمده‏اند ديگر هيچ كس از پيش خدا نيامده اگر سلطان روي زمين هم كسي باشد سلطان از پيش پول آمده از پيش زور آمده خودش هم نمي‏گويد از پيش خدا آمده‏ام و با وجود اين در حضورش نمي‏توانيم بنشينيم تا چشم به سلطان مي‏افتد انسان بالطبع خضوع مي‏كند و به خاك مي‏افتد عرض مي‏كنم اگر مردم بشناسند انبياء را تا در حضور او واقع شد كسي دست و پا بي‏اختيار همه از كار مي‏افتد بي اختيار انسان خاضع مي‏شود. غافل نباشيد انبياء از پيش خدا آمده‏اند علم خدا است كه سراب نيست دروغ نيست علم خدا حقيقت دارد خدا ديگر سراب نيست خدا آن است كه همه را درست كرده سر جاي خود گذارده پس آنچه اهل باطل دارند همه باطل است حقشان هم باطل است معلوم است آدم توي هر طايفه‏اي كه مي‏رود حقي دارد و باطلي دارد توي قمارخانه هم يكي برده حق به جانب او است يكي باخته حق به جانب او نيست. لكن عرض مي‏كنم اصلش توي قمارخانه رفتن خلاف شرع است حالا مي‏روي تعارفت هم مي‏كنند محض اينكه به تو تعارف كردند خوب نشده‏اند مي‏روي توي قمارخانه مثل اين است كه شراب خورده‏اي بله آن رئيس قمارخانه مرد معقول بود با ما خيلي تعارف كرد ما را برد پهلوي دست خودش نشاند يا جاي خودش را به ما داد مي‏گويند تو اصلش چه كار داشتي بروي توي قمارخانه آن رئيس قمارخانه از همه اهل قمارخانه نادرست‏تر است متقلب‏تر است و آن فلان فلان شده از همه ناپاك‏تر است. همين‏طور رؤساي هر طايفه‏اي از همه آن طايفه بدترند مگر اهل حق كه معلوم است اهل حق رئيسشان از همه بايد بهتر باشد اين است كه واللّه تمام اهل باطل هيچ ندارند بله ضرب ضربوا راه مي‏برند بله كتاب مي‏توانند بنويسند كتاب همه كس مي‏تواند بنويسد مشق را همه كس مي‏تواند بكند زبان را همه كس مي‏تواند ياد بگيرد اصطلاح را همه كس مي‏تواند ياد بگيرد.

باز برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه ان‏شاء اللّه فكر كنيد نوعاً در عالم جوهري هست و عرضي هست و جواهر آنهايي هستند كه در توي اعراضند و اعراض آنهايي هستند كه روي جواهرند مثل رنگ روي اجسام مثل رنگ روي كرباس مثل طعم روي جسم طعم عرض است بايد روي جسم روي جوهري بنشيند بو عرض است بايد عرض روي مشكي بنشيند جايي نباشد بو روش بنشيند بويي نيست پس جواهر و اعراض همه در ملك خدا هستند و خداي ما نه جوهر است نه عرض است اما او جوهر را تجهير كرده او عرض را عرض قرار داده پس خداي ما نه جوهر است نه عرض. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه در كارهاي خودتان فكر كنيد نمونه است و ذهنتان ترقي مي‏كند پس عرض مي‏كنم كاتب كتابت مي‏كند كاتب ماده اين حروف نيست ماده اين حروف مركب است كاتب صورت اين حروف هم نيست صورت حروف اين هيئاتي است كه روي مداد است لكن اين ماده را اين مداد را بسا خود كاتب ساخته فرض كن كاتب مركب‏ساز هم بوده و مداد را هم خودش ساخته و از اين مداد چيزها مي‏نويسد و واللّه همين‏طور خدا عالم امكان را ساخته آن وقت از اين امكان گرفته چيزها خلق مي‏كند خدا نه ماده اينها است نه صورت اينها است كتابت نه ماده او از پيش كاتب آمده نه صورت او با وجودي كه اگر مركب را نساخته بود مركبي نبود حروف را اگر ننوشته بود حروفي نبود پس همه را او درست كرده اما حالا كه همه را او درست كرده آيا خودش الف است خودش باء است خودش جيم است نه الف را كاتب نوشته باء را كاتب نوشته جيم را كاتب نوشته اينها ماده‏شان مداد است صورتشان آن هيئتي است كه روشان است.

پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه اينهايي است كه خيلي اصرار مي‏كنم كه و في انفسكم أفلاتبصرون مي‏بينيد خودتان كارها مي‏كنيد كارهاتان را از روي قدرت مي‏كنيد از روي علم مي‏كنيد مداد را برمي‏داريد حروف و كلمات را مي‏سازيد لكن قدرت تو نرفته توي حروف و كلمات حروف و كلمات هيچ قدرت نيست قدرتي ندارد علم تو نرفته توي حروف و كلمات تو فهم داري و هيچ آن حروف و كلمات فهمي شعوري ندارند بسا خودشان ندانند خودشان خودشانند تو مطالعه مي‏كني توي آنها و چيزها مي‏فهمي خود كتاب جماد است چيزي نمي‏تواند بفهمد پس غافل مباشيد چه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، پس خداوند عالم جوهري خلق كرده است عرضي خلق كرده است جاي عرض روي جوهر است مثل اينكه جاي رنگ روي كرباس است مثل اينكه جاي طعم روي آب انگور است جاي شيريني روي آب ني‏شكر است هر جايي كه عرضي هست لامحاله جوهري بايد باشد كه عرض بر روي آن بنشيند حالا خيلي از الاغهاي دنيا همانهايي كه صبح تا حالا تعريفشان را مي‏كردم رؤساي طوائف مستقل شدند و خود را مستقل خيال كردند گمان كردند خودشان مي‏توانند چيزي بفهمند به اين جهت از انبياء نگرفتند علمشان را خودشان خواستند دخل و تصرفي كنند آن جوهري كه اين اعراض را گرفته اين را خدا اسمش گذاردند گفتند خدا است كه به اين صورتها بيرون آمده. شما ملتفت باشيد شما آخر يك خورده فكر كنيد كه آن چيزي كه به اين صورتهاي مختلف بيرون مي‏آيد خودش نمي‏تواند به صورتهاي مختلف بيرون آيد اگر بيرون مي‏آيد بيرونش مي‏آرند خودش نمي‏تواند بيرون بيايد مداد اگر كاتبي نباشد كه مركب را بردارد حروف را از آن بيرون آرد حروف خودشان نمي‏توانند از مداد بيرون آيند كاتب صور حروف را از مداد بيرون نياورد حروف اصلش نيست و آن مداد خودش نمي‏تواند به صورت حروف درآيد مثل اينكه ااگر بنائي نباشد اين خشت و گل خودش نمي‏تواند روي هم قرار بگيرد و خود بخود عمارت ساخته شود خشت و گل خودش عمارت نمي‏شود محال است در ملك خدا چيزي باشد و كسي او را درست نكرده باشد خودش خود بخود به صورتها بيرون آيد نهايت يك پاره چيزها خيلي روشن است و زود مي‏شود فهميد يك پاره چيزها بسا آنكه ترائي نكند مغاره كوهي زيرش خالي شده باشد اين خودش خالي شده ديگر بنائي اين را درست نكرده لكن همان را هم با اسبابي درست كرده‏اند نهايت قدري مخفي است لكن يك پاره جاهاش خيلي روشن است خدا به همه اينها احتجاج كرده كه مي‏بينيد از يك آب از يك خاك كه از آن آب هر قدرش را برداري يك جور طعم مي‏دهد اين خاكي كه از او برداشته شده يك جور طعم دارد لكن همين آب و خاك را مي‏گيرد خدا چيزهاي مختلف مي‏سازد اقتضاي آب و خاك اگر بود چه جور مي‏شود كه يك گوشه‏ايش چايي سبز مي‏شود يك جاييش بنفشه سبز مي‏شود درختهاي بزرگ سبز مي‏شود علفهاي روي زمين سبز مي‏شود اگر اقتضاي آب و خاك گرمي است همه جا بايد گرم باشد اقتضاي آب بود همه جا بايد تر باشد اقتضاي زمين است زمين يك پارچه است چطور شده اين درختهاي مختلف به عمل آمده اين آب و خاك مسخرند آن گرمي و سردي مسخرند واللّه خودشان هم نمي‏دانند چه مي‏كنند آن خدايي كه اينها را به كار مي‏برد او مي‏داند چه مي‏كند جايي باد مي‏آيد او باد را مي‏فرستد از باد خودش بپرسي چرا آمدي مي‏گويد نمي‏دانم و اگر كسي زبانش را ياد گرفته باشد وقتي كسي زبانش را بداند با او حرف مي‏زند و او جواب مي‏گويد و مي‏فهمد آن زبان را خدا باد را مسخر كرد از براي مثل سليماني و اين به او يك جور زباني دارد كه سليمان به او مي‏گفت بيا مي‏آيد مي‏گفت ميا نمي‏آيد مي‏گفت تخت را بردار برمي‏داشت تخت را بردار برو برمي‏دارد مي‏برد مي‏گفت كجا ببرم هر سمتي كه سليمان مي‏گفت همان سمت مي‏برد.

پس عرض مي‏كنم غافل مباشيد ان‏شاء اللّه اينها همه مسخرند زمين مسخر است آب مسخر است گرمي مسخر است سردي مسخر است هوا مسخر است بهار مسخر است زمستان مسخر مي‏شود تابستان مسخر مي‏شود اينها همه مسخر مي‏شوند معنيش اين مي‏شود كه اينها خودشان هيچ كاره‏اند لكن آن صانعي كه هست مي‏داند كه يك وقتي سرما به كار مي‏آيد سرما درست مي‏كند يك وقتي گرما به كار مي‏آيد گرما درست مي‏كند حالا كه ديدي اينها را درتس كردند پس حالا ديگر آرام بگير و واللّه انسان عاقل آرام مي‏گيرد و غصه‏هاي بيجا نمي‏خورد و چه بسيار غصه‏ها آدم مي‏خورد و يك پيره‏زالي را هم براش كه بگويد گريه هم مي‏كند كه حق به جانب تو است لكن آدم عاقل مي‏داند كه بيجا است اين غصه‏ها حالا من بنشينم غصه بخورم كه اي واي كي مرد هركه مرد، مرد. من چرا غصه‏اش را بخورم اي كسادي شد يك كسي اين كسادي را آورده يك وقتي هم مي‏برد چرا بايد تو غصه‏اش را بخوري تو خيلي آدم غصه‏خوار باشي بايد در فكر غصه خودت باشي غصه خودت را بخور تو اگر مي‏خواهي غصه خودت را بخوري بگو خدايا معلوم است من گناهي كرده‏ام كه مستوجب اين بلاها شده‏ام اگر غصه مي‏خوري آن جور غصه بخور از خدا بخواه از گناهي كه باعث اين بلا شده بگذرد ديگر باقيش به تو چه گرما است گرما است سرما است سرما است ملك خدا توي چنگ خدا است توي غصه ملك خدا را مخور غصه ملك خدا را بگذار براي خودش آنچه بايد بكند مي‏كند غصه هم نمي‏خورد تو فضول ملك خدا مباش غصه مخور كه اي هوا سرد است هوا را سرد كرده به تو چه اي هوا گرم است خودش هوا را گرم كرده گرم كرده به تو چه تو چه كاره‏اي؟ آيا تو وزير اويي؟ وكيل اويي؟ جبرئيل اويي؟ ميكائيل اويي؟ چه كاره‏اي خدا آن كسي است كه اول اراده مي‏كند و آن اراده را از روي علم مي‏كند از روي حكمت مي‏كند كار خودش را هم مي‏كند آن وقت ماشاء اللّه كان هرچه خواسته كرده بعضي كارها را هم نكرده نشده ما لم‏يشأ لم‏يكن حالا چيزي را كه خدا نخواسته آيا من غصه‏اش را بخورم فايده اين غصه خوردن چه چيز است خواسته پدرم بميرد من خودم هم مي‏ميرم غصه كه مي‏خورم من خودم تلف مي‏شوم و مي‏ميرم مأمور نيستم غصه بخورم.

پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه كارهاي خدايي اين است كه اسباب و آلات را به كار مي‏برد گرمي را به اندازه مي‏آرد سردي را به اندازه مي‏آرد همينها را هم ميزانش را به دست مردم نداده خدا آب را برداشته داخل خاك كرده گياهي ساخته خدا اين آب را برداشته داخل خاك كرده نطفه انساني ساخته مي‏ريزد توي رحم آن وقت آيا اين آب و خاك كه يك‏دست و متشاكل الاجزاء است اگر طبعش اين باشد كه بايد ببيند همه جاش بايد ببيند و اگر بايد نبيند بايد هيچ جاش نبيند پس به طبع نيست اين صانع ببينيد چه جور صنعتي كرده كه نطفه درست مي‏كند كه يك جايي از آن مي‏بيني مي‏بندد استخوان درست مي‏شود يك جاييش گوشت مي‏شود يك جاييش رگ شد يك جاييش پي شد يك جاييش پر شد يك جاييش خالي شد اين چطور صنعتي است كه اين صانع كرده آدم تعجب مي‏كند و از همينها پي مي‏برد كه خودش استاد است اين صانع ديگر اين صانع چقدر استاد است خيلي جاهاش را مي‏فهمي كه استاد است چشم را براي ديدن ساخته چقدر استاد بوده در ساختن اين‏قدر را كه مي‏توانيم بفهميم و اعتقاد كنيم كه اين چشم را خوب ساخته هر قدر هم بگوييم خوب ساخته باز از آن خوب‏تر ساخته مي‏فهميم اين گوش خوب مي‏شنود ديگر حالا آيا استخوانش مي‏شنود آيا رگ و پيش مي‏شنود آيا عصبش مي‏شنود اينها را نمي‏دانيم حالا عجالةً ما مي‏بينيم خوب مي‏شنود پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه پس خدا بيننده را ساخته خودش همچو نگاه نمي‏كند اين بينايي كار تو است نه كار خدا و اگر همچو خيالش كني كه من مي‏بينم خدا هم مي‏بيند پس من هم مثل خدا هستم نه خدا مثل تو نمي‏شود تو هم مثل خدا نمي‏شوي اگرچه بصير را براي خدا مي‏گويي خدا بصير است تو هم بصيري لفظهاش يكي است معنيهاش دوتا است اگر مثل هم باشد همينهايي كه پيش خودت معني مي‏كني شرك ورزيده‏اي به خدا چرا كه خدا هيچ احتياج ندارد چشم واكند چيزها را ببيند خدا هيچ احتياج ندارد توي روشنايي نگاه كند تا ببيند يا من الظلمة عنده ضياء در تاريكي هم مي‏بيند آنچه در تاريكي ريخته شده همه را مي‏بيند ذراتش را مي‏بيند كه هر ذره‏اي از آن در كجا واقع شده پس آن خداي ما اين‏جور بينندگي ما را ندارد و واجب است نداشته باشد ممتنع است داشته باشد چرا كه او سبوح است قدوس است بخصوص بايد مثل ما نباشد خدا البته مثل خلق نيست خلق هم مثل خدا نيست پس ليس كمثله شي‏ء اين است كه باز به زبانهاي ديگر همين مطلب را عرض كرده‏ام كه خدا گرم نيست آتش گرم است خدا تر نيست آب تر است خدا خشك نيست خاك خشك است به همين نسق كه فكر كنيد مي‏يابيد ان‏شاء اللّه خدا؛ هيچ كدام از اين مواد خدا نيستند هيچ كدام از اين صور خدا نيستند پس خدا كيست؟ خدا آن است كه اينها همه را ساخته حالا مي‏بيني عمارتي هست پس لامحاله بنائي ساخته مي‏فهمي بنّا هم قادر بوده كه اگر قادر نبود نمي‏توانست بسازد عالم هم بوده اگر عالم نبود نمي‏توانست بسازد خيلي از مردم مي‏توانند خشت را روي هم بگذارند و نمي‏توانند بنائي كنند نمي‏توانند سقف بزنند ديوار بكشند پس خداي ما خدايي است عالم از روي علم خلق را ساخته و خلق مواد دارند خلق صور دارند صور عارض بر مواد مي‏شود و مواد توي اين صورند و صور بر روي موادند و خداي ما نه حال است نه محل است نه ماده است نه صورت است و واجب است كه اين را بدانيم اول دينمان است كه اين را بدانيم پيش از آني كه نماز كنيم بايد اين را بدانيم اول بايد خدا بشناسيم بعد آن وقت نماز كنيم براي آن خدايي كه شناخته‏ايم، روزه بگيريم او را نشناخته باشيم حالا نماز كنيم براي كي؟ روزه بگيريم براي كه؟ واللّه اگر بخواهند او را بشناسند زود مي‏شناسند عيب آنجا است كه مردم طالبش نيستند اصرار هم مي‏كني كه بياييد حاليتان كنيم و باز طالب نيستند و واللّه اول دين معرفت خدا است و معرفت خدا اين است كه بدانيد خدا مثل خلق نيست اين حرف يعني چه يعني گرمند سردند خداي ما گرم نيست سرد نيست خلق متحركند ساكنند خداي ما متحرك نيست ساكن نيست خلق بعضي بالايند بعضي پايين خداي ما نه بالا است نه پايين خلق بعضي پنهانند بعضي آشكار خداي ما نه پهنان است نه آشكار تعجب اينجا است كه آن وقت خودش مي‏گويد هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن پس آن خدايي كه بايد بشناسي او را خدايي است كه ديدني نيست، ديدني نيست هم نه به اين معني كه مثل كسي كه پشت ديوار است و نمي‏بينيش كسي كه پشت ديوار باشد او هم تو را نمي‏بيند تو هم او را نمي‏بيني انساني صاحب چشم پشت ديار كه مي‏رود تو خبر از او نداري او هم خبر از تو ندارد لكن خدايي است كه اسم او ظاهر است اسم او باطن است در باطن اسمها دارد در ظاهر اسمها دارد و واللّه در آسمان اسمها دارد در زمين اسمها دارد و واللّه در آخرت اسمها دارد در دنيا اسمها دارد و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه ان‏تدعوه بها پس هركس اسمهاي او را شناخت او را شناخته و او مي‏داند اسم ظاهرش عين ذات او نيست چنان‏كه اسم باطنش عين ذات او نيست بلكه آن اسم مكنون مخزون در نزد خودش هم عين ذات او نيست آن اسم مكنون مخزون هم خبر از او ندارد خدا اسم خودش نيست همين طوري كه هيچ مسمائي عين اسم خودش نيست مثل اينكه من مي‏ايستم اين ايستاده اسم من است ذات من نيست نخواستم بايستم مي‏نشينم باز اين نشسته اسم من است ذات من نيست من حرف مي‏زنم متكلم اسم من است ذات من نيست ساكت هم مي‏شوم باز من سكوت كه كردم ساكت اسم من است ذات من نيست به جهتي كه تا نخواستم ساكت باشم حرف مي‏زنم پس آن ذات من متكلم نيست ذات من ساكت نيست ذات من قائم نيست ذات من قاعد نيست ذات من متحرك نيست ذات من ساكن نيتس وقتي من خودم اين‏جورم آيا خدا متحرك است يا ساكن؟ خدا نه متحرك است نه ساكن. پس اسمهاي خدا همه جا هست توي دنيا هست توي آخرت هست به جهتي كه هرچه هست همه را خدا خلق كرده و سرجاش گذاشته و هرچه را هرجا گذاشته خدا به اسمي از اسمهاش خلق كرده آنجا گذاشته هر چيزي را خدا ثابت كرده در جاي خودش هر چيزي را خدا تغيير داده از جايي به جايي برده پس به تحركت المتحركات و سكنت السواكن لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم اين حول و قوه محلش كجا است؟ همين جورها كه فرمايش كرده‏اند در زيارتشان بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات بكم يمسك السماء ان‏تقع علي الارض الاّ باذنه پس اسمها جايي نيست كه نباشد توي آخرت هستند توي دنيا هستد چرا كه همه جاي ملك خدا را ساخته‏اند و خدا ساخته اما اسمهاش را تعلق داده ساخته و اسمهاش ايشانند اين است كه بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك هركه تو را شناخته آن اسمها را ديده و شناخته و اينهايي كه عرض مي‏كنم استدلال حديثي كه مظنه باشد نيست اينها استدلال عقلي است توي كتابتان است توي قرآن است سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم همه جا اين آيات هست همه جا سركار با اين اسمها است با اين آيات است اينها مي‏آيند حرف مي‏زنند اينها مي‏آيند حجت تمام مي‏كنند اينها مي‏دهند اينها مي‏گيرند و هكذا تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

مأخذ اوليه: خطي – س 64 – از صفحه 77 تا آخر كتاب 11 درس

خطي – س 122 درس

 

(يكشنبه 4 شعبان‏المعظّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ولكن هيهنا تفصيل لايعرفه الاّ من عرّفه اللّه سبحانه ايّاه و هو انّ كلّ مرتبة دنيا و ان كان من نوع مادة العليا كمانبّهناك عليه لكنّها من حيث الشخصيّة مدبّرة بتدبير صاحب المرتبة العليا مؤيّدة بتأييده قائمة بحفظه قيام حركة المفتاح بحركة اليد و يشير الي ذلك ماروي انّ الشمس جزء من سبعين جزأً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزأً من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزأً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزأً من نور الستر و ماروي في حديث الاعرابي في النفس الناطقة القدسيّة مقرّها العلوم الحقيقية الدينيّة موادها التأييدات العقليّة فعلها المعارف الربّانيّة الخبر و ماروي في امر القلم انّه كتب ماكان و مايكون في اللوح»

طورهايي را كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه غافل مباشيد، چرت مزنيد حقيقت بدست مي‏آيد. اصل مطلب اينكه هر داني كه هر كاري مي‏كند به واسطه عالي مي‏كند و مع‏ذلك غافل مباشيد كار داني كار خودش است تمامش و هيچ كار عالي نيست، و كار عالي باز كار خودش است هيچ كار داني نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين است سرّ امر بين الامرين. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، همين‏طورهايي كه لُري لُري مثل مي‏زنم، مثلها عين مطلب است، مثلي نيست كه آنجا شبيه به اين است، خير، حاقّ مطلب است.

شما ببينيد چرخهاي ساعت همه مي‏گردد، عقربك هم مي‏گردد. اين حركت عقربك مال خودش است، اما معنيش اين است كه بايد بگردانندش كه او هم بگردد. اگر نگردانندش هم آيا مي‏گردد؟ نه، خودش نمي‏تواند بگردد. پس حركت عقربك مثل حركت اين بدن، حركت اين بدن تمامش مال خودش است. چشمش را وامي‏كند مي‏بيند، گوش مي‏دهد به صدايي مي‏شنود، طعم مي‏فهمد، بو مي‏فهمد، سردي و گرمي مي‏فهمد، تمام اين حركات مال بدن است، هيچ مال روح نيست. و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه ولكن آيا اين بدن بدون اينكه روحي هم در آن باشد اين كارها را مي‏كند؟ نه. ملتفت باشيد، پس روح همچو القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد و اگر غافل ننشينيد خيلي مطلب گيرتان مي‏آيد. پس اين كارها هيچ كار روح نيست، كار خود بدن است اما بي‏اينكه روح اين را بجنباند اين مي‏جنبد؟ نه. بي‏اينكه روح چشمش را واكند اين مي‏بيند، بي‏اينكه روح گوش اين را واكند آيا اين مي‏شنود؟ نه. كارهاي خود روح ديدني نيست، هرچه در عالم ظاهر است كارهاش هم ظاهر است، هرچه در غيب است كارهاش هم در غيب است. پس كارهاي روح در غيب است و ديده نمي‏شود، ممكن نيست روح خودش امر غيبي باشد و كارهاش شهادي باشد. هرفاعلي كار خودش را مي‏كند. پس عالم شهاده كار خودش را مي‏كند، عالم غيب كار خودش را مي‏كند. عالم شهاده كار خودش را مي‏كند، نه اينها كار او را مي‏كنند نه او كار اينها را مي‏كند. اما حالا كه چنين است آيا شهاده مستقلاً مي‏تواند كار خودش را بكند و هر دو مستقل باشند در كار خود؟ يا خير، اگر او نباشد اين كارهاي خودش را نمي‏تواند بكند؟ اين نباشد او هم همين‏طور است، كار خودش را نمي‏تواند بكند. پس اين بدن چشم او و گوش او و تمام مشاعر او، بي‏روح كار نمي‏توانند بكنند و روح در اين بدن كه هست اين را وامي‏دارد به كار. واش كه داشت، اين كار خودش را مي‏كند. همين‏طور تمام خلق را خدا وامي‏دارد به كار، هر كاري هم كه بكنند خودشان كرده‏اند و اگر خدا نخواهد كارهاي خودشان را هم نمي‏توانند بكنند. يا من يحول بين المرء و قلبه تمام خلق را ببريد پيش خدا آنوقت بگوييد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه مع‏ذلك آنچه خلق مي‏كنند خدا آن كار را نمي‏كند، فعلهاي مخلوق مال خودشان است، خدا محتاج نيست به فعلهاي خوب مخلوقات. اگر فعلهاي مخلوقات بد است مال خودشان است، هيچ خدا متضرّر از اعمال بد مخلوقات نمي‏شود. اين است حاقّ مطلبي كه اگر بخواهيد حرفهاتان معني داشته باشد و اعتقاد داشته باشيد و بدانيد اين است كه آنچه را كه انسان نفهميده و همين‏طور ايمان مجملي داشته باشد، ايمان درستي به او نداده‏اند. و چه بسياري از مردم و خيلي‏ها اين‏طورها شده‏اند. انسان در يك‏وقتي به جايي، به چيزي اعتقادي دارد، به جهتي كه نمي‏داند و نفهميده است مطلب را. يك‏وقتي مي‏بيني منقلب شد، عقايدش ضايع شد و همين‏ها كه عرض مي‏كنم اسرار حكمت است كه عرض مي‏كنم و تا توي راهش نباشيد نمي‏دانيد چطور است. پس ممكن هست كسي عقايدي داشته باشد و يك‏وقتي از آن عقايد بگردد و بد نيست احاديثش را اشاره كنم. در حديث مي‏فرمايند چه بسيار فرزندها كه در دنيا عاق والدينند و وقتي والدينشان مُردند و رفتند، اينها به خود مي‏آيند، خيراتي براي پدر و مادر مي‏كنند، نمازي، روزه‏اي، خيراتي، مبرّاتي براي آنها مي‏كنند، عقوقشان تمام مي‏شود. و چه بسيار بچه‏ها توي دنيا ادبشان درست بوده، با پدر و مادرشان درست معامله كرده بودند، وقتي پدر و مادرشان مي‏ميرند مي‏روند مشغول كار خود مي‏شوند، ديگر يادشان مي‏رود كه پدري داشتند، مادري داشتند؛ اين‏جور فرزندها را آنجا عاق مي‏كنند. چه بسياري هم بعكس است، اينجا راضي بوده‏اند از بچه‏ها، بعد از مردنشان بچه‏ها كاري مي‏كنند، پدر و مادر از ايشان ناراضي مي‏شوند و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه چه عرض مي‏كنم. اين است كه آمده‏اند انبيا حكمت را تعليم مردم كنند. حكمت اين است كه علم به حقيقت شي‏ء آدم پيدا كند و اين علم كه نيست، جايي كه نيست، ايمان درستي آنجا نيست مگر مجمل. اينها را هم داشته باشيد كه همين مقدّماتي كه عرض مي‏كنم، خود مقدّمات كليّات است براي مطلبي. پس مضايقه نيست، ايمان مجمل هم مثمر ثمري باشد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، همين‏قدر بگويي آنچه خدا كرده است البتّه درست كرده است، اين ايمان مجملي است. آنچه پيغمبر فرمايش كرده درست است، اين ايمان مجملي است. همچنين مي‏گويد آنچه ائمّه فرمايش كرده‏اند همه درست است و همه صحيح است، اين ايمان مجمل است و اين ايمان مجمل را خيلي‏ها دارند. چه‏بسياري كه اين حرفها را مي‏زنند و به ملاحظه‏اي عرض مي‏كنم كه همه‏كس اين حرف را مي‏زند نهايت يك‏كسي مي‏گويد آنچه علي گفته مي‏دانم حق است، يك‏كسي مي‏گويد آنچه پيغمبر گفته مي‏دانم حق است. و فرق نمي‏كند چه بگويي آنچه محمّد گفته است همه حق است و ايمان دارم، چه بگويي آنچه علي گفته مي‏دانم حق است و ايمان دارم. همچنين چه بگويي آنچه عيسي گفته مي‏دانم حق است، چه بگويي آنچه موسي گفته است مي‏دانم همه حق است، ايمان دارم. مجملاً آنچه همه پيغمبران گفته‏اند همه‏اش حق است، ايمان دارم به ظاهر آنها، به باطن آنها لانفرّق بين احد من رسله ما هيچ فرق نمي‏گذاريم، اين رسل همه از جانب خدا آمده‏اند، هرچه هم گفته‏اند حق است. ديگر لاعن‏شعور ما محمّد را قبول داريم، عيسي را قبول نداريم، اين دين محمّد نيست. دين محمّد اين است كه پيغمبران همه حجّت خدا، همه قولشان قول خدا، همه فعلشان فعل خدا، تقريرشان تقرير خدا، همه از جانب خدا آمده‏اند. آنچه ملائكه گفته‏اند و كرده‏اند همه حق است و از جانب خدا است، ايمان داريم به تمام اوصياي پيغمبران و كارهاشان. پس معلوم است به همين‏جور بياني كه عرض مي‏كنم همه‏جا جاري است. فرق نمي‏كند موسي هرچه آورده حق است، توي يهوديها هم مي‏گويند آنچه موسي آورده حق است. همچنين آنچه عيسي آورده حق است، نصاري هم مي‏گويند. تو كه ايمان داري به موسي، تو كه ايمان داري به عيسي، همچنين آنچه گبرها پيغمبرانيشان كه راستي راستي از جانب خدا بوده‏اند و آورده‏اند حق است، تو كه ايمان داري. ان‏شاءاللّه فكر كنيد، استاد باشيد در فنّ حكمت و در فنّ دينداري همان‏جوري كه نجّار استاد است در نجّاري. كلفت‏كاريهاش را مي‏داند، نازك‏كاريهاش را مي‏داند. نانوا استاد است در فنّ نانوايي، مي‏داند چه‏جور كه مي‏كند نانش خوب مي‏شود، چه‏جور مي‏شود بد مي‏شود. همان‏جوري كه آشپز استاد است در فنّ آشپزي مي‏داند چه‏جور كه مي‏پزد خوش‏طعم مي‏شود يا بدطعم مي‏شود. به همين‏طور مؤمن هم بايد جميع نكات ايمان را داشته باشد. حالا يك‏چيزيش را نمي‏دانيم، بسا وقتي واضح شد آنوقت آن را وامي‏زني. پس غافل مباشيد عرض مي‏كنم مي‏روي توي هرطايفه‏اي اين حرفها همه‏جا متداول است كه آنچه خدا گفته همه حق است. يك‏طايفه گبرها هستند، آن پيغمبرهاشان كه راستي راستي از جانب خدا بوده‏اند مثل زردشت يا ديگري، مي‏گويند آنچه پيغمبران خدا آورده‏اند آن را بايد گرفت، ترك نبايد كرد، همه را بايد للّه و في‏اللّه گرفت. از روي ريا و سمعه نباشد، دين خدا آن است كه للّه و في‏اللّه باشد، براي ريا و سمعه نباشد. آيا خيال مي‏كني گبرها اينها را نمي‏گويند؟ همين‏جور كه مسلمانها مي‏گويند، همين‏جور گبرها مي‏گويند، همين‏جور يهوديها هم مي‏گويند. موعظه مي‏كنند براي عوامشان و اين حرفها را مي‏زنند. توي نصاري مي‏روي، آن پاپهاشان، كشيشهاشان، وقتي موعظه مي‏كنند مي‏گويند هرچه عيسي گفته حق است، قولش قول خدا است، بايد للّه و في‏اللّه قبول كرد. آخرتي هست، تخلّف از قول عيسي نبايد كرد، تخلّف كند آدم به جهنّمش مي‏برند. آنها هم مي‏گويند اين حرفها را و همين‏طور است حقيقةً واقعاً و اينها همه مجملات است و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه. حتي توي صوفيّه هم كه بروي، حالا كار نداشته باشيد صوفي جُعلّقي يكپاره كارها مي‏كند، او را صوفيها هم وامي‏زنند. توي شيخي‏ها هم هستند كه يكپاره كارها مي‏كنند، مردم معصوم كه نيستند، معصيت مي‏كنند اما همه‏جا همين‏طور است. معصيت را مي‏دانند معصيت است و مي‏كنند. معصيت كردي حالا استغفار كن، كفّاره بده. توي شيخي‏ها هم اين‏جورها هست. پس توي صوفيها هم كه مي‏روي اين حرفها هست كه آنچه از مبدء فيض رسيده است آدم بايد او را للّه و في‏اللّه بگيرد، آدم بايد مشرك نباشد. توي گبرها بروي اين حرفها هست كه آنچه از پيش خدا آمده آن را بايد للّه و في‏اللّه گرفت. توي يهوديها همين‏طور، توي نصاري همين‏طور، پيش سنّيها بروي آنها هم مي‏گويند آدم بايد للّه و في‏اللّه آنچه از پيش خدا و پيغمبر آمده قبول داشته باشد و بگيرد.

پس بدانيد مجملات حرفها همه‏جا هست و آن حاقّ واقعش اين است كه عرض مي‏كنم داشته باشيد و بدانيد آنچه را كه به تفصيل مي‏داني، ايمان به آن داري. امّا مجمل ايمان را همه دارند ايني كه هرچه خدا گفته حق است همه‏كس مي‏گويد، آنچه اوصياي پيغمبران آورده‏اند حق است اين را همه‏كس مي‏گويد. ايماني كه محقّق است آن است كه جزئيات را بداني، بداني كه محمّد خلاف موسي نمي‏گويد، بداني موسي خلاف محمّد نگفته است. هم آن موساي آن روز گفته محمّد مي‏آيد و چه خواهد كرد و چه خواهد گفت. هم اين محمّد خبر مي‏دهد كه اخي موسي چنين گفت، چنين كرد و با يكديگر خلاف ندارند. ديگر اينها با هم بد باشند، محال است و ممتنع است. تو اگر به همه ايمان داري، ايمان داري. اگر به يكي ايمان نداري، به هيچ‏كدام ايمان نداري. و اينها را عرض مي‏كنم غافل نباشيد و ملتفت باشيد چراكه همين‏ها واللّه محل لغزش بسياري شده است. ببينيد كفّار چقدر هستند در دنيا! ببينيد بي‏دين‏ها چقدر زيادند در دنيا! حالا پيغمبري پيدا شود در دنيا كه با پيغمبري ديگر بد باشد، عداوت داشته باشد، ولو خطا كرده باشد، محال است و ممتنع. يكپاره چيزها فريب مي‏دهد، آدم خيال مي‏كند عداوت كردند. موسي وقتي ديد خضر بچّه را خفه كرد، اوقاتش تلخ شد كه اين چه‏كاري است كردي؟ بي‏جهت قتل نفس كردي و آنقدر تغيّر كرد كه خيال مي‏كني عداوت هم داشت، خطاب عتاب كه أقتلت نفساً زكيّة بغير نفس لقدجئتَ شيئاً نكراً خضر گفت آخر تو صبر كن تا من به تو بگويم چرا او را كشتم، من اگر دليل ندارم، برهان ندارم آنوقت تو حُكمت را جاري كن. تو شرط كردي كه صبر كني. گفت من نتوانستم صبر كنم، تا وقتي كه بناشد راهش را بگويد، گفت خدا به من وحي كرده اين كافر است و اين را بايد بكشي. اگر خدا به تو وحي كند كه فلان كافر است، آيا تو نمي‏كشي او را؟ گفت چرا. آنوقت موسي از روي سينه‏اش برخاست و گفت حالا دانستم.

خلاصه، غافل نباشيد ان‏شاءاللّه و آن مطلب را ان‏شاءاللّه درست بدست بياريد، چرت مزنيد، خواب مباشيد و سرسري نگيريد اين حرفها را كه اگر سرسري گرفتيد يكجايي گير مي‏كنيد. وقتي گير كردي ديگر خلاصي نيست.

پس پيغمبري عرض مي‏كنم يافت شود كه با پيغمبري عداوت داشته باشد، يافت نمي‏شود. ولو يك‏پيغمبرش محمّدبن‏عبداللّه باشد كه اشرف كاينات است و يكيش جرجيس باشد كه تابع عيسي بود و خود عيسي ديگر تابع محمّد است9 و جرجيس نوكر عيسي بود و تابع عيسي بود، واقعاً پيش عيسي كه مي‏رسد خادم است. اين هم پيغمبر است پيغمبر آخرالزمان هم پيغمبر است. پيغمبري است كه عيسي كه پيش او مي‏رسد مثل جرجيس خادم او و نوكر او است آن محمّد9. غافل مباشيد، چرت مزنيد عرض مي‏كنم همان محمّد9 حرمت همين جرجيس را مي‏دارد، همين جرجيس هم حرمت او را مي‏دارد و براي او اين صلوات مي‏فرستد، اين هم براي او صلوات مي‏فرستد. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه اينها مناسبات نيست كه عرض مي‏كنم، اينها حقايق ايمان است عرض مي‏كنم بخواهيد پيغمبري يافت شود از جانب خدا آمده باشد توي مردم، آنوقت پيغمبري ديگر هم از جانب خدا آمده باشد، اين با او بد باشد، او با اين بد باشد، همچو پيغمبري يافت نمي‏شود. چراكه معقول نيست دو شخص از پيش خدا بيايند و حالت اين دو شخص هم اين باشد كه خودشان از خود ميلي ندارند، هوايي ندارند، هوسي ندارند، عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اما خدا به ايشان گفته باشد دشمني با هم بكنيد، همچو چيزي معقول نيست. آيا خدا قاصدي مي‏فرستد جايي، بعد قاصدي ديگر مي‏فرستد كه به آن قاصد دشمني كنيد؟ آيا همچو چيزي مي‏شود؟ محال است چنين چيزي و اينها را كه عرض مي‏كنم تمام كساني كه به پيغمبري قائلند، اينها پيششان مسلّم است. بله اين سخن را ببري پيش صوفيهاي بي‏دين كه واللّه اين صوفيها داخل هيچ ديني نشده‏اند. اين صوفي گبر هم نيست، اين يهودي هم نيست، نصاري هم نيست، پس اين چه ديني دارد؟ هيچ دين ندارد. بله اين مي‏گويد آن فرعون مظهر جلال خدا است، موسي هم مظهر جمال خدا است. حالا آن مظهر جلال شد، آن هم مظهر جمال شد. فرعون كه مظهر جلال خدا است، به او چون دولت داده، ثروت داده، متشخّص كرده او را، موسي چرا بايد راضي نباشد؟ حالا خود آن صوفي هم قائل نباشد كه موسي پيغمبر است اقلاً خدا به فرعون دولت داده، ثروت داده. تو كه موسي را پيغمبر مي‏داني اقلاً به آن موسي وحي مي‏كند حالا؟ آيا نمي‏گويد به موسي كه آن‏كسي را كه عزيز كردم برو تملّق كن؟ من او را سلطنت داده‏ام، او را مكُش. و موسي هرجا زورش مي‏رسيد فرعون را خفه مي‏كرد، نهايت پيشتر نتوانست تا توي دريا كه آوردش، آنجا كه گيرش آورد، يكدفعه آبها سربهم گذارد و غرقش كرد و خفه‏اش كرد. و شما بدانيد انبيا هر كافري كه گيرشان بيايد، هرجا مي‏خواهد باشد، هرچه مي‏خواهد باشد، كوچك باشد يا بزرگ باشد، فرعون باشد، نمرود باشد، شدّاد باشد، انبيا وضعشان اين است كه هركدامشان هم كه جنگ نكرده‏اند از بي‏ياوري و بي‏مُعيني بوده. اصل عقيده‏شان اين است كه كفّار را بايد از روي زمين برانداخت، هرجا هركدامشان كه مي‏توانستند جنگ مي‏كردند و آنها را مي‏كشتند. هركدام هم كه جنگ نكردند مثل‏اينكه عيسي جنگ نكرد، نزاع نكرد، بلكه وصيّت هم كرد به امّتش كه مدارا كنيد با مردم. حتّي اينكه گفت اگر سيلي به صورتت زدند، آن‏طرف صورتت را بگير تا آن‏طرف را هم بزنند. اگر ده‏قدم بخواهند تو بروي، تو صدقدم برو. اين‏جور وصيّتها را هم كرد لكن غافل مباشيد شما چرت مزنيد و بدانيد اين رگ تصوّف در خيلي مردم نفوذ كرده كه مي‏نشينند مي‏گويند انسان بايد خطاپوش باشد، بايد حليم باشد، با خلق خدا درست راه برود. اينها همان حرفهاي صوفيها است. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، بدانيد كه انّ اللّه عدوٌّ للكافرين همچو صريح است و خدا عداوتش از تمام پيغمبران بيشتر است با كفّار. همچنين عداوت آن خدا با منافقين بيشتر است از تمام خلق. همين‏كه داخل منافق مي‏شوي خيلي كار خراب مي‏شود و منافقين هم لااله‏الاّاللّه مي‏گويند، محمّدرسول‏اللّه مي‏گويند، بسا علي‏ولي‏اللّه هم مي‏گويند، منافق هم هستند. غافل مباشيد و چرت مزنيد و به فكر كار خود بيفتيد، بدانيد آنقدر عداوتي كه خدا با كفّار دارد هيچ پيغمبري نمي‏تواند آنقدر عداوت داشته باشد. چراكه هيچ پيغمبري آنقدر تسلّط ندارد، آنقدر سختي ندارد كه خدا دارد. همچنين آنقدر عداوتي كه خدا با منافقين دارد، هيچ پيغمبري آنقدر ندارد. پيغمبر مي‏دانست منافقين منافقند و آنها با خودش هم نفاق مي‏كردند. عمر و ابابكر و عثمان با خود پيغمبر نفاق مي‏كردند، تا جايي كه مي‏توانستند تملّقها مي‏كردند و در مجلس و در خلوت هي تعريف و توصيف مي‏كردند. وقتي كه يقين كردند كه حالا ديگر از دنيا مي‏رود، بناگذاشتند آنچه در دل داشتند بروز دادند. حالا اين پيغمبر خيلي عداوت دارد با اين منافقين، اما آنقدري كه خدا عداوت دارد با اين منافقين، پيغمبر عداوت ندارد. اين است كه مي‏خواني ايقنت انّك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة يك‏خورده چرت مزنيد و بيدار شويد. پس خدا عداوتش با كفّار و منافقين بيش از همه‏كس است. حالا آيا يافت مي‏شود پيغمبري كه بداند خدا عداوت دارد با كفّار و منافقين نهايت عداوت و تو مي‏داني كه خدا عداوت با كفّار و منافقين دارد، حالا آيا مي‏شود دشمن خد را پيغمبري دوست بدارد و بر او ترحّم كند؟ آيا آدم همچو حرفي مي‏زند؟ آيا مؤمن همچو حرفي مي‏زند؟ ديگر اين صوفي ملعون بنشيند بگويد اينها خوب نيست، پيغمبران ستّارالعيوب بودند، عيب مردم را فاش نمي‏كردند، همه را بايد دوست داشت. عرض مي‏كنم اگر همچنين است پيغمبر نيست، مؤمن هم نيست. ان‏شاءاللّه غافل مباشيد، اين سررشته‏اش است داشته باشد و ول مكنيد، هرجاش هم محلّ خدشه باشد بپرسيد. فرضاً آيه‏اي، حديثي جايي ديديد منافي اين حرفها بياييد بپرسيد، گفتگوش را بكنيد كه شبهه نماند. خدا همين‏طور كه در طرف مقابل دوست مي‏دارد مؤمنين را از همه پيغمبران بيشتر ولو ضعيف باشند، دشمن مي‏دارد كفّار را از همه‏كس بيشتر. پس ايقنت انّك انت ارحم‏الراحمين في موضع العفو و الرحمة راستي راستي ارحم‏الراحمين است در موضع عفو و رحمت و همچنين اشدّالمعاقبين است في موضع النكال و النقمة يقين دارم كه خدا اشدّالمعاقبين است در موضع و نكال و نقمت. و عرض مي‏كنم اگر يقين نداشته باشي، ايمان نداري. خدا ارحم‏الراحمين است در موضع عفو و رحمت، اگر اين را يقين نداري، خدا نداري. اصلش ارحم‏الراحمين پيش تو نيامده، ايمان به خدا نداري، داخل كفّار مي‏شوي. پس اين خدايي كه عداوت دارد با كفّار و منافقين، آيا مي‏شود كسي از پيش او بيايد و او مي‏داند خدا با كفّار بد است و باز با كفّار خوب باشد؟ و شعر عرفي بخواند كه:

چنان با نيك و بد سركن كه بعد از مردنت عرفي

مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند[1]

آيا اين دين، دين خدا است؟ شما را به خدا فكر كنيد آيا اين «عُرفنت مُردي» دين است، مذهب است؟ و اين‏جور مردم طايفه‏اي هستند، توي گبرها هم هستند اينها، توي يهوديها هم هستند، توي نصاري هم هستند. و عرض كردم هيچ‏ديني، هيچ‏مذهبي، هيچ‏كس اين طايفه را قبول نمي‏كند كه مي‏گويند “چنان با نيك و بد سركن” خير، همه مي‏گويند با بد خوب سرمكن، با خوب بد سر مكن. بد بد است، با بد بدباش. بله آنجايي هم كه گفته‏اند بترس، آدم مي‏ترسد. ديگر جايي باشد كه گفته باشند دوستش هم داشته باش و آدم قدري بي‏ديني داشته باشد، نه. صريح آيه قرآن است كه مي‏فرمايد لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا ابائهم او ابنائهم او اخوانهم او عشيرتهم ببينيد چه‏جور گفته است خدا! و ملتفت باشيد ان‏شاءالله. حالا كه چنين است پس اگر بخواهي پيغمبري پيدا كني كه با پيغمبري ديگر دشمن باشد، يافت نمي‏شود، محال است. پيغمبران همه دوست يكديگرند، رفيق يكديگرند، دعاگوي يكديگرند، همه صدّيقين هستند، همه شهدا هستند. يكي را بخواهي پيدا كني كه با ملكي از ملائكه بد باشد، نيست. يك ملَكي پيدا كني كه با پيغمبري بد باشد، نيست. به همين نسق در اوصياي پيغمبران وصيّي مثل علي‏بن‏ابي‏طالب وصي پيغمبر آخرالزمان و هارون وصي موسي، حالا اين با او بد باشد، او با اين بد باشد، بسا جهّال نافهم يكپاره احاديث را كه مي‏بينند براشان مشتبه شود. و اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه محلّ شك و شبهه‏تان نباشد. در مقامي از مقامات حضرت‏امير فضايل خود را كه مي‏شمردند و از ايشان مي‏پرسيدند آيا تويي اشرف يا فلان پيغمبر؟ مي‏بيني مي‏گويد فلان‏پيغمبر چه گفت، من همچو چيزي نگفتم. بله، ذوالنون توقّف در ولايت من كرد، فلان‏پيغمبر فلان‏طور گفت، من مبتلاش كردم و فخريّه خود را مي‏فرمودند. اينها را مردم جهّال كه مي‏شنوند بسا خيال مي‏كنند كه حضرت‏امير طعن مي‏زند به آن پيغمبر و حاقّ واقع را فرمايش كرده‏اند. پس عرض مي‏كنم دونفر پيغمبر بخواهي پيدا كني كه با هم بد باشند، محال و ممتنع است كه هردو از جانب خدا آمده باشند، هردو از يك‏جا آمده باشند، هردو دوست خدا باشند، خدا دوست هردو باشد و اينها با هم خوب نباشند. به همين نسق اوصياي پيغمبران همه با هم دوست، همه با هم رفيق، همه خيرخواه يكديگر، همه در حق يكديگر دعا مي‏كنند. به همين پستا كه فكر مي‏كنيد اين امر همين‏طور مي‏آيد تا پيش پاتان. واللّه عرض مي‏كنم مؤمنين همه با هم دوستند، همه با هم رفيقند، همه در حق يكديگر دعا مي‏كنند، طلب مغفرت براي هم مي‏كنند، اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات مي‏گويند و همه بايد بگويند اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات. اما به همين‏طور در طرف مقابل بايد گفت اللهمّ لاتغفر للكافرين و الكافرات، اللهمّ لاتغفر للمنافقين و المنافقات. بايد با كفّار عداوت داشته باشند، با منافقين عداوت داشته باشند. غافل نباشيد چه عرض مي‏كنم. پس بدانيد ممكن نيست دونفر آدم خوب با هم بد باشند و يكديگر را لعن كنند. نهايت اين مرافعه‏اي داشته باشد با او، پولش را گرفته حالا حاشا كرده، حالا مرافعه هم دارند، دعوا هم با هم دارند اما عداوت قلبي نمي‏شود با هم داشته باشند. غرضي، مرضي دنيايي است در ميانشان مي‏شود، ديگر با هم عداوت كنند محال است. ديگر نه، من با فلان بدم به جهتي كه ايمان دارد، من با او بدم، آدم خودش كافر مي‏شود. اما براي اينكه مال مرا خورده، نمي‏دهد با او بدم و آخر هم مي‏دهد، اين مي‏شود. اما اين عداوت و پدركشتگي نيست. مؤمن با مؤمن واللّه پدركشتگي ندارد بلكه مي‏فرمايند دوست بدار دوست علي را ولو پسر تو را كشته باشد، پدر تو را كشته باشد. پس ما با فلان‏كس پدركشتگي داريم، اين حرف جهّال است، حرف منافقين است. ببين اين دوست علي هست، دوستش بايد بداري. حالا فرضاً پدرت را هم كشته، نهايت حق تو اين است كه ديه‏اش را از او بگيري و مي‏گيري. باز دوست هم هستيد. خير، ديه هم نمي‏گيري مي‏گويي او را پس مي‏كشم. پس هم بكشي، باز اين دشمني نيست، ديگر نبايد بگويي خدايا تو اين را ميامرز. خير، بيامرزد و من هم پسش مي‏كشم اما دعا هم مي‏كنم، خدايا بيامرزش. به همين‏طور حدودي كه مي‏زدند انبيا و اوليا به همين‏نسق بود. حضرت‏امير حدّ مي‏زدند، سنگسار مي‏كردند، به آتش مي‏سوزاندند، با شمشير مي‏كشتند، حدود خدا بود جاري مي‏كردند. حالا آيا چون حضرت‏امير فلان را گردن زده، ملعون است؟ نه، ملعون نيست. باز دوست علي است، معصيتي كرده بود، زنا كرده بود، لواط كرده بود، حضرت هم حدّ خدا را جاري كردند و همين الآن حضرت‏امير براي او طلب مغفرت مي‏فرمايند، اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات مي‏گويند و اگر مؤمن معصيت نداشت اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات براي او گفتن معني نداشت. پس معصيتكار است كه دعاش مي‏كنند كه خدا بيامرزدش. مؤمنين و مؤمنات را كه دعا مي‏كنند فكر كن آيا يعني كساني كه هيچ زنا نكرده‏اند، هيچ لواط نكرده‏اند، هيچ خلاف شرع نكرده‏اند مي‏گويي خدايا بيامرزش؟ نه، پس مؤمنين اگر همچو باشند كه همه معصومند و اگر همه معصومند پس گناه ندارند آنوقت همين‏جوري كه قبيح است كه دعا كني كه خدايا گناههاي پيغمبر را بيامرز. بلكه اگر پاپي شوي اين دعا كه خدايا گناههاي پيغمبر را بيامرز كفر است، چراكه اثبات گناه كرده‏اي براي پيغمبر و دعا كرده‏اي كه خدايا او را بيامرز. مگر اين بيامرز پيغمبر را كه بگويي، يعني امّت او را بيامرز، امّت او را به جهت خاطر او بيامرز ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر همين‏طوري كه خدا گفته. پس غافل نباشيد چه عرض مي‏كنم، عرض مي‏كنم مؤمني يافت نخواهد شد ولو خيلي معصيتكار باشد، مثلاً كسي كاري كرده كه مثلاً بايد صدتازيانه بخورد، كسي كاري كرده كه بايد هشتادتازيانه بخورد، تازيانه به او مي‏زند و باز مي‏گويد اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات و بايد بگويي. اگر براي آن مؤمن ضعيف استغفار نكني در ايمانت نقص هست. حالا مؤمني است خيلي ظالم است، حاكم است و كارش همه ظلم است، ببين اين ايمان به خدا و پير و پيغمبر دارد، مؤمن است. حالا بد مي‏كند كه ظلم مي‏كند، خودش هم مي‏گويد ظلم بد است، اين عادل نيست، فاسق هم هست. ايمان به خدا دارد مؤمن است. ديگر ميامرز او را كه پانزده‏هزار از من گرفته و نداده؟ نه، نمي‏تواني بگويي. بگو خدايا من پولم را از او مي‏گيرم، اينجا نشد در قبر مي‏گيرم، آنجا نشد در برزخ مي‏گيرم، آنجا نشد در آخرت مي‏گيرم. بگويي خدايا اين را ميامرز، اين حرف از دين خدا نيست.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، بدانيد در ميان اهل حق، اهل حقي با اهل حقي عداوت ديني ندارند. پس اگرچه نزاع دنيايي به حسب اتّفاق داشته باشند، عداوت ندارند آن هم در تك تكي از مردم پيدا مي‏شود. آنها هم اگر از راه دنياداري باشد، باشد. ديگر ميامرز او را، نمي‏تواني بگويي. آمد ما را زد، تو هم توانستي پسش بزن. پس هم مي‏زني پس بزن اما ديگر مگو خدايا او را ميامرز. يك‏جاييت را زخم كرده است فرضاً تو هم حالا برو او را بزن، يك‏جاييش را زخم كن يا ديه‏اش را از او بگير، ديگر نمي‏تواني لعنش كني، نمي‏تواني نفريني درباره او بكني. همين‏طوري كه او به ما زخم زده ما هم به او زخم مي‏زنيم اما ديگر عداوت  قلبي با او دارم، همچو چيزي در ميانه اهل حق نيست. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، باري ديگر سخن كشيد و آمدم.

ملتفت باشيد منظور اين است كه اهل حق تمامشان از روي بصيرت، حق را راه مي‏برند، اينها اهل حقّند. اما كساني كه ايمانشان از روي بصيرت نيست، همان مجملات را دارند. اين مجملات يك‏جايي اگر مفصّل شد خيلي از مردم برمي‏گردند از عقايد خودشان. خدايي كه عالم است به تمام خلق پيش از آنكه آنها را خلق كند، و از عواقب امور مطّلع است، او مي‏داند اين مخلوقات كدامشان هستند كه اين مجملات وقتي مفصّل شد قبول مي‏كنند، اذعان مي‏كنند، حالتشان همچو حالتي است كه مي‏گويد خدايا هرجا نور است من مي‏گويم نور است روشن است، هرجا تاريك است من مي‏گويم تاريك است، هرجا هم ببرندم باز من مي‏گويم تاريك تاريك است، روشن روشن است هل يستوي الظلمات و النور؟ پس اگر خدا يافته ضعيفي را كه علم هم ندارد و حقايق اشيا را هم نمي‏داند، اگر مي‏داند كه برفرضي كه به اين شخص حقايق اشيا را بنمايانند وانمي‏زند و قبول مي‏كند، خدا اين را مؤمن مي‏داند باوجودي كه هيچ نمي‏داند و جاهل است. مستضعفين را خدا يك‏جايي امرشان را واضح مي‏كند، حالا هيچ نمي‏فهمد، آنجا كه رفت چاييش مي‏دهند، دارچينش مي‏دهند، فهمش مي‏دهند آنوقت حق را براش مي‏گويند. حق را كه فهميد، حق را اطاعت مي‏كند. حالا اينجا بله، بچّه است. بچّه ننه‏اش حق است پيشش كه اگر اين بچّه باقي بود در دنيا، باقي كه باشد پرورشش مي‏دهند، شيرش مي‏دهند در دنيا بزرگش مي‏كنند. اگر هم بميرد، وقتي هم كه مُرد اطفال را حضرت‏ابراهيم متوجه مي‏شوند يا حضرت‏فاطمه متوجّه مي‏شوند، بزرگشان مي‏كنند و هر دو حديث دارد، اختلاف هم نيست در ميانه احاديث. بسا آنهايي كه خويش و قومش باشند، ساداتند، از اولادش هستند، آنها را حضرت‏فاطمه بزرگ مي‏كند، تربيت مي‏كند تا به حدّي كه حق را مي‏بينند حق است، باطل را مي‏بينند باطل است. رو به باطل مي‏روند به درك اسفلشان مي‏برند، رو به حق مي‏روند نجاتشان مي‏دهند. در آخر رجعت آتشي روشن مي‏كنند كه اسمش آتش فلق است، روشن كه كردند آن آتش را، آدم اوّل كه آتش مي‏شنود بسا وحشت مي‏كند لكن خيلي جاها روشني را تعبير به آتش مي‏آرند. آنوقت آن كافر مي‏بيند اينجا آتش است با خود مي‏گويد چرا بروم بسوزم؟ و نمي‏رود و مخالفت مي‏كند. مؤمن مي‏بيند روشن است امّا آتش نيست اينجا نمي‏سوزاند، همه‏اش دار راحت است، مي‏دود مي‏رود توي روشنايي و هيچ هم نمي‏سوزد، همه‏اش هم در ناز و نعمت و راحت است. بله؛ نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجّار همه‏جا جاري است. پس همين روشني براي مؤمن رَوح است و راحت و نعمت و از براي آن‏كسي كه چشمش را نمي‏تواند توي روشني واكند عذاب است، براي خفّاش عذاب است. پس غافل مباشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آنجاهايي كه خدا عواقب امور كسي را مي‏بيند كه اگر اين حق را بر او عرضه كردند وانمي‏زند، باطل را عرضه كردند ميل به آن نمي‏كند، اگر حالتش اين است، اين را لامحاله در عرصه مؤمنين محشورش مي‏كنند و تا چنين نباشد امر خدا بالغ نيست، امر خدا واضح نيست. و خدا حجّتش تمام است واضح مي‏كند، ظاهر مي‏كند، مي‏فهماند. آنوقت كافر مي‏خواهد كافر باشد، باشد كاريش ندارد. منافق مي‏خواهد منافق باشد كاريش ندارد، واضح مي‏كند، ظاهر مي‏كند. تو هم مي‏داني كه اظهار ايمان مي‏كند، رودرواسي مي‏كند كه اظهار ايمان مي‏كند، منافق است و انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النّار كفّار همه در جهنّم مي‏روند امّا منافقين در درك اسفل منزلشان است. خدا خيلي با آنها بد است لكن تا حجّت واضح نباشد، ظاهر نباشد، به دركشان نمي‏برد. اگر عمل طوري از كسي سرنزده باشد كه نفاقي توش نباشد، ايماني نباشد، خلوصي نباشد، همين‏طور خدا بعضي را لاعن‏شعور به بهشت ببرد، بعضي را لاعن‏شعور به جهنّم ببرد، همچو جورها پستاش نيست خدا. پس خدا خدايي است كه احقاق حق مي‏كند، ابطال باطل مي‏كند. نور را مي‏نماياند، ظلمت را مي‏نماياند مي‏گويد توي ظلمت مرو، توي نور برو. تو هم اطاعت مي‏كني، اطاعت كه كردي اظهار مرحمت مي‏كند مي‏گويد آفرين، بارك اللّه، خيلي خوب كردي اطاعت كردي توي ظلمت نرفتي، توي نور رفتي. تخلّف كردي و مي‏روي آنجا توي ظلمت، بدش مي‏آيد مي‏گويد من تو را لعنت مي‏كنم، خير نبيني، چرا رفتي آنجا توي تاريكي، توي ظلمت و اين‏همه بلا و زحمت؟ آخر تو چشم داشتي، گوش داشتي، مي‏بيني توي ظلمت كه رفتي آنجا مار دارد، مور دارد، عقرب دارد، چاه است، انواع جانورها را دارد. مي‏بيني تا رفتي آنجا مي‏افتي، مي‏افتي توي آن چاه، توي آن مارها و عقربها. اين سرزنشها را هم مي‏كند و سرزنشها هم همه سرجاي خودش درست است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 5 شعبان‏المعظّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ولكن هيهنا تفصيل لايعرفه الاّ من عرّفه اللّه سبحانه ايّاه و هو انّ كلّ مرتبة دنيا و ان كان من نوع مادة العليا كمانبّهناك عليه لكنّها من حيث الشخصيّة مدبّرة بتدبير صاحب المرتبة العليا مؤيّدة بتأييده قائمة بحفظه قيام حركة المفتاح بحركة اليد و يشير الي ذلك ماروي انّ الشمس جزء من سبعين جزأً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزأً من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزأً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزأً من نور الستر و ماروي في حديث الاعرابي في النفس الناطقة القدسيّة مقرّها العلوم الحقيقية الدينيّة موادها التأييدات العقليّة فعلها المعارف الربّانيّة الخبر و ماروي في امر القلم انّه كتب ماكان و مايكون في اللوح»

از بابي كه نسبت جميع مخلوقات به خدا است و خدا است خالق كلّ مخلوقات، از اين جهت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه‏جا خدا بر يك‏نسق كار مي‏كند و يك‏طور. و غافل مباشيد شماها كه اين مطلب مخفي مانده است باز بر جميع اينهايي كه مي‏بيني روي زمين راه مي‏روند مخفي است تا آمده پيش اهل حق، آنها مي‏دانند مطلب چيست. اين است كه خيليها هم كه مي‏شنوند پيش خودشان خيالها مي‏كنند و براي خيال خودشان حديث مي‏خوانند، آيه مي‏خوانند و مي‏گويند اگر كسي بگويد آتش اطاق را گرم مي‏كند اين شرك است چراكه لافاعل في الوجود الاّ اللّه پس خدا گرم كرده آتش گرم نكرده، اگر بگويي آتش گرم كرده كافر مي‏شوي، مشرك مي‏شوي. و خيلي كه انكار فضايل آل‏محمّد را مي‏كنند از اين قبيل است خيال هم مي‏كنند عصبيّت از خدا مي‏كشند. مي‏گويد خدا است همه كارها را مي‏كند، علي چكاره است؟ و اين حرفشان ترائي هم مي‏كند كه چيزي هست و اين ترائيش بعينه مثل ترائي سراب است و مثَلي بهتر از اين نبوده كه خدا زده او كسراب بقيعة آدم مي‏بيند يك چيزي هست، برّاق است، چشم را مي‏زند. مي‏گويد يك چيزي هست، اين ترائي است. تو مي‏خواهي عاقل باشي برو آنجا ببين هيچ نيست. نه آبي است، نه برقي، نه موجي و واللّه همين‏طور است ديدنهاي اهل باطل. تمام اهل باطل آنچه يقين هم دارند، يقينشان هم ترائي است. مي‏گويد من همچو مي‏بينم بالمكاشفه. ديگر بالاتر از مكاشفه نمي‏شود، من در عالم كشف ديدم مي‏گويم. كشف بهتر از اين نمي‏شود كه آدم بيدار است و چشمش هم باز است، سراب را كه نگاه مي‏كند، از دور آب مي‏بيند و مي‏بيند موج مي‏زند و برقي دارد و چشم را مي‏زند. امّا اگر عقل داري برو تا آنجا ببين آنجا نه آبي است، نه موجي دارد، نه برقي مي‏زند. او كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماءً حتّي اذا جاءه اگر رفت آنجا مي‏بيند لم‏يجده شيئاً و واللّه تمام اهل باطل هرقدر خيال كنند كه يقين دارند، به حق نرسيده‏اند. خيال مي‏كنند يقين دارند، كشف شده براشان. مثل آفتاب في رابعه‏النهار مي‏بينند. همه اينها براي همه طوايف هست و اينها همه فريب شيطان است و شيطان همچو گول مي‏زند. نه گولي كه آدم جلدي بفهمد گول است. وقتي آمد آدم را گول بزند، اگر جوري بود كه آدم مي‏فهميد گول است، گولش را نمي‏خورد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، به طور دليل و برهان و موعظه حسنه، آن گولها مثل سراب است. وقتي پاپي مي‏شوي آن آخرش اذا جاءه لم‏يجده شيئاً همچو و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً اين‏جور مطلب در قرآن خيلي هست. يك‏جايي فرموده او كسراب بقيعة يك‏جايي فرموده و قدمنا الي ماعملوا من عمل. گبرها مي‏گويند ما حقيم، نصاري مي‏گويند ما حقيم، سنّيها مي‏گويند ما حقيم، مُنّيها مي‏گويند ما حقيم، اهل حق هم مي‏گويند ما حقيم، حق به جانب ما است. همه هم للّه و في‏اللّه مي‏گويند بايد عمل كرد، همه موعظه دارند، نصيحت دارند، منبر دارند، مجلس دارند. پس ما چه‏كار كنيم توي اينها؟ آيا ما هم همين‏طور لاعن‏شعور يكي را بي‏دليل، بي‏برهان اختيار كنيم؟ بي‏برهان از اين راه مي‏رويم، از آن راه نمي‏رويم؟ آيا فال بگيريم، آيا خواب ببينيم؟ اينها كه برهان نيست، دليل نيست. عرض مي‏كنم بيداريها اعتباري ندارد چه جاي خوابها. باورتان شود، اين خدا خدايي است كه خيلي جاها بيداريها را حجّت خود قرار نداده مثل اينكه تو حالا بيا دليل بيار كه حالا روز است، آيا تو يقين عقلي داري كه الآن روز است، الآن روشن است و در مجلس همه نشسته‏ايم، حرف مي‏زنيم؟ آيا اتّفاق نيفتاده خواب ببيني كه روز است و روشن است و مجلسي است حرف مي‏زنيم؟ يك‏وقتي بيدار مي‏شوي مي‏بيني خواب بوده‏اي و نصف شب هم هست، هيچ روز هم نيست. حالا هم شايد يكي از آن شبها باشد. پيش عقل، يقين نيست، مي‏گويد شايد خواب باشيم، شايد هم روز باشد بيش از اينها عرض مي‏كنم كسي كه مبتلا نعوذباللّه به ماليخوليا باشد مثل اينكه اين صوفيها مي‏بيني بيدار هم هست، خواب هم نيست، قسم هم مي‏خورد كه خواب نيستم، حالا اين مجلس داخل آنها نيست و خواب نمي‏بيني دليل نداري، برهان نداري. بگويي چه نشاني؟ نشاني را در خواب هم مي‏شود ببيني. پس ببينيد كه بيداريهامان هم محل اعتنا نيست و مي‏شود گفت يحتمل شب است و خواب مي‏بينم. ديگر كسي بگويد اينها مناقشات سوفسطايي است، نبايد به اينها گوش داد. مگر همين كه گفتي مناقشات سوفسطايي است، آيا شك از دلت برداشته مي‏شود و ديگر شك نداري، يا باز شكّت باقي است و باز احتمال مي‏دهي شب باشد؟ و امر حق جوري است عرض مي‏كنم كه يك‏جا خدا شك را برمي‏دارد از دل و آدم يقين مي‏كند كه مطلب همين است و احتمال غير از اين نمي‏دهد. حق آن است كه خدا را به دليل عقل بايد شناخت، به دليلي كه هيچ احتمال خطا در آن نباشد بايد شناخت. ديگر حالا يحتمل كه دليلهاي ما همه دروغ باشد، چنانكه خيلي‏ها از اين راه رفته‏اند. باز شما راه سخن را از دست ندهيد، من اين‏جور چيزها را خيلي ديده‏ام در كلمات صوفيّه دليل هم مي‏آرند. زمخشري خيلي آدم زيرك و دانايي بوده، مي‏گويد مكرّر چيزي را يقين كردم كه يقين است، بعدها ديدم چنين نيست كه من يقين كرده بودم. بعدها رفتم پيش استادم، مرشدم، گفتم فلان‏مطلب را من چنين مي‏فهميدم، يقين هم كرده بودم، حالا مي‏بينم چنين نيست. مرشد مي‏گفت كه عن‏قريب است كه هميني را كه حالا يقين داري بداني اين‏جور نيست كه يقين كرده‏اي. تا اينكه كارم به جايي رسيده بود كه مانند مجانين شده بودم، هرچه را هرقدر يقين داشتم نمي‏توانستم بتّ بر او كنم. چراكه هرچيزي را كه يقين داشتم و مي‏ديدم زايل شد مي‏گفتم اين هم شايد يكي از آنها باشد. چنانكه آنها يقين نبود اين هم يقين نخواهد بود؛ وسواس گرفته بود مرا. و عرض مي‏كنم همين‏طور است كسي كه پيش خدا نرود و دينش را از خدا نگيرد و خاطرجمع به خدا نشود و همين‏طور مستبدّ به رأي خودش باشد كه من چنين مي‏فهمم و نگويد خدا چنين به من فهمانيده. اگر چنيني بدان خدا نداري. اوّل تو خدايي بدست بيار، خدايي بشناس، آنوقت اسمي از او و دين و مذهب او ببر. همين مطلب است كه فرموده الا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا عجالةً دليل عقل، مي‏گويم ندارم بر اين كه حالا روز است. آنوقت برمي‏گردم و مي‏گويم دليل عقل دارم براي اينكه حالا روز است. باز غافل نباشيد، خيلي بزرگ است مطلب و مردم غافلند. معروف است كه جزئيات در حضور عقل حاضر نمي‏شود. مثل‏اينكه اين زيد است آنجا نشسته، شايد ملَكي باشد، شايد جنّي باشد، شايد خواب مي‏بينم، عقل نمي‏تواند دليل و برهان عقلي بيارد كه مجلس است و چندنفريم ما و حرف مي‏زنيم. بله در يك‏جايي هست كه مي‏فهميم مجلس است و چند نفريم و حرف مي‏زنيم، شهادت هم مي‏دهيم و بايد كتمان شهادت نكنيم كه اگر كتمان شهادت بكنيم خلاف شرع است، معصيت است. همچو جايي هم هست اما دخلي به دليل عقل ندارد. اينها چون راهش به دست اين مردم نيست، عرض مي‏كنم راست است اين حرف كه جزئيات در حضور عقل حاضر نمي‏شود. اين راست است، عقل حاكم نيست در جزئيات، اين راست است. حالا به اين‏جور كه اين حرف راست هم هست، و غافل مباشيد مي‏خواهم توي راهتان بيندازم. آيا مكرّر نشده خواب ديده‏اي سفر كرده‏اي، سفر مكه رفته‏اي، كربلا رفته‏اي؟ شبها شده، روزها شده، جاها رفته‏اي، سرماها ديده‏اي، گرماها ديده‏اي، يك‏دفعه بيدار شدي ديدي شب بود، سفري نبود، معامله‏اي نبود، سرما و گرمايي نبود. حالا بلكه اين مجلس يكي از آن مجلسها باشد، حالا رفته‏ايم مكه با پاي خود. پس دليل عقل نداريم در اين عاديات و اينها پيش اهل حق علم عادي اسمش است و اين باز غير از علم نيست. علم عادي را كه مردم ديگر مي‏شنوند، مي‏گويند اين است كه ما مي‏گوييم مظنّه است، شما علم اسمش گذارده‏ايد. ملتفت باشيد بدانيد علم است، مظنّه نيست. علم است يعني خدا هرجايي مشعري داده كه آن مشعر چيز خاصّي را ادراك مي‏كند و هرمشعري همه‏چيز را نمي‏تواند بفهمد. چشم روشني را مي‏فهمد، تاريكي و شكل و رنگ را مي‏بيند، اين كار چشم است. حالا چون گوش مي‏شنود پس اين كارها را هم بكند، نه. اين كارها از گوش نمي‏آيد. تو مي‏خواهي رنگ ببيني، شكل ببيني، چشمت را واكن، زور به گوشَت مزن. گوش اين كارها از او نمي‏آيد. مي‏خواهي صدا بشنوي، صداي خوب و بد را تميز بدهي، گوشَت را واكن. گوش را كه واكردي صداي پست و بلند را گوش مي‏شنود. و تعجّب اين است كه يك‏شخص است، يك‏روح است، يك‏نفس است، يك‏شخص است واقعاً حقيقةً كه مي‏شنود. همچنين مي‏بيند، همچنين بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد، سرما و گرما مي‏فهمد، از همه هم خبر مي‏دهد و مي‏گويد. علامت اينكه يك‏شخص است اين كارها را مي‏كند همين‏كه همين يك‏شخص است كه مي‏گويد من ديدم، من شنيدم، من چشيدم، من بو فهميدم، گرمي و سردي فهميدم. لكن هريكي را عضو بخصوصي مي‏فهمد. پس گرمي و سردي را لامسه مي‏فهمد، فالج باشد نمي‏فهمد. بو را بيني مي‏فهمد، شامّه عيب كرده باشد بو را نمي‏فهمد. گوش بو نمي‏فهمد، چشم بو نمي‏فهمد. طعم را زبان مي‏فهمد، مي‏خواهي چيزي را ببيني كه شيرين است يا تلخ، هرچه آن‏را توي گوش بتپاني، توي چشم بگذاري، توي بيني‏ات بگذاري، خير شكمت را پاره كني توي شكمت بگذاري، تو نمي‏فهمي حلوا بود يا تكّه ترياك. باز چشيدن كار زبان است، كار ذائقه است. پس كار ذائقه را به دست لامسه مده، كار لامسه را به دست ذائقه مده و انسان عاقل مي‏بيند همين‏طور است. انسان مي‏خواهد چيزي را بچشد بدون زحمت روي زبانش مي‏گذارد و طعمش را مي‏فهمد. بوي چيزي را مي‏خواهد بفهمد بدون زحمت پيش بيني‏اش مي‏برد و تميز مي‏دهد كه بوي خوبي است يا بوي بدي. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، به همين‏جور چنانكه در ظاهر مي‏بينيد در باطن هم باطن برطبق ظاهر است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت باز خيال همه كار از او نمي‏آيد، يكپاره كارها از خيال مي‏آيد، يكپاره كارها فكر مي‏خواهد. فكر هم مشعر خاصّي است كه دخلي به خيال ندارد و اينها را مردم خبر ندارند، شما دقّت كنيد كار خيال همين است كه صورتي را مي‏آرد پيش انسان. مثل‏اينكه كار چشم همين است كه صورت گرگي را ببيند و صورت گوسفندي را ببيند. مي‏بيند گوسفند مي‏دود، گرگ هم دهان واكرده پشت سر او مي‏دود. خيال هم كه مي‏كني همين‏طور خيال، خيال مي‏كند. هرجا گوسفندي است و گرگي است، گوسفند فرار مي‏كند گرگ مي‏دود پشت سرش. اين صورت را فهميدن كار خيال است. اوّل  تصوّر بايد كرد. اين است كه در علم منطق يك‏گوشه‏ايش را نموده‏اند كه تصديق بلاتصوّر نبايد كرد. تصديق بلاتصوّر مكن يعني هذيان مي‏خواهي بگويي مگو، لاعن‏شعور حرف مي‏زني، بي‏معني حرف مي‏زني، مي‏گويند تصديق بلاتصوّر مكن. اين است كه خيال، صورت گوسفند را تصوّر مي‏كند، صورت گرگ را تصوّر مي‏كند. ديگر اين صورت، دوستي توش است يا دشمني، خيال نمي‏فهمد. بعينه مثل‏اينكه چشم مي‏بيند روشني را، حالا كه چشم مي‏بيند آيا روشني صداي بلند است يا صداي پست؟ نه صداي بلند است نه صداي پست. تا گوش به صدا مي‏دهي صدا را مي‏شنوي، حالا صدا روشن است يا تاريك؟ نه روشن است نه تاريك، دخلي به روشني و تاريكي ندارد. به همين‏جور عرض مي‏كنم بله خيال، تصور مي‏تواند بكند لكن ديگر حاكم نيست. خيال حكم نمي‏تواند بكند، حكم را كسي ديگر مي‏كند، قاضي است حكم‏كُن، قوّه وهم است، قوّه‏اي است اسمش را واهمه گذارده‏اند. پس تصوّر مي‏كند صورت گرگ را، تصوّر مي‏كند صورت گوسفند را، آنوقت از اينصورت گرگ اين معني را مي‏فهمد كه اين حريص است در گرفتن او يا دشمن او است و از صورت گوسفند اين را مي‏فهمد كه مي‏ترسد. و همچنين خيال مي‏بيند صورت گوسفندي را و بچّه‏اش را مي‏بيند نازش را مي‏كشد، مي‏ليسدش، تصوّر اينها را مي‏كند. اين صورتها كار خيال است كه تصوّر مي‏كند. آنوقت اين او را دوست مي‏دارد، او اين بچّه‏اش را دوست مي‏دارد، اين را واهمه مي‏فهمد، دوستي و محبت، صورت نيست اصلاً. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه چنانكه عداوت صورت نيست اصلاً، چنانكه حرص صورت نيست اصلاً، چنانكه بخل صورت ندارد اصلاً. اينها معاني است، معاني را مشعري ديگر مي‏فهمد، دخلي به خيال ندارد؛ خيال صورت تصوّر مي‏كند. پس اين‏جوري كه مي‏بيني مادر بچّه خود را دست مي‏كشد، نازش مي‏كند، اينها صورتي است كه وقتي شخص مطالعه‏كُن توي اين صورتها مطالعه مي‏كند، آنوقت مي‏فهمد اين ننه بچّه‏اش را دوست مي‏دارد. پس آن شخص مطالعه‏كُن حاكم است، در صور مطالعه مي‏كند و حكم مي‏كند كه آن صورت صورت عداوت است اين صورت صورت محبّت است، اين صورت صورت حرص است، اين صورت صورت بخل است. تو كتابي را برنداري نقشه كتاب را مطالعه نكني، نمي‏داني توي كتاب چه نوشته. كاغذي بيارند، تا كاغذ را نخواني نمي‏داني چه نوشته. لكن چشم باز مي‏كني اين الف و باء را، اين نقشه را مي‏خواني، آن مطلب به دستت مي‏آيد. كاغذ مي‏خواهد از مركّب سياه نوشته شده باشد يا از مداد سرخ نوشته شده باشد يا از مداد زرد يا از مداد سفيد، اين صورت حروف و كلمات بايد نوشته شده باشد تا توي اين صورتها آن معاني مفهوم شود. آن معاني كه توي اين كاغذ نوشته شده زرد نيست، سفيد نيست، سرخ نيست، سياه نيست، كاغذ نيست، صفحه نيست، اصلاً صورت نيست، مطلبي ديگر است. پس كاغذ را چشم مي‏بيند، آني كه مي‏فهمد توي كاغذ چه نوشته مثلاً روح است، خيال است. همين‏طور است اكتساب را بايد از ظاهر كرد، بعد رفت به باطن. اول تصوّر بايد كرد بعد تصديق بايد كرد. نفهميده تصديق مي‏كني، تصديق بلاتصوّر را كسي قبول نمي‏كند. خيال كارش همين است كه صورت را مي‏نماياند، گوسفند صورتش چنين است، گرگ صورتش چنين است، صورت دويدن چنين است. طول دارد، عرض دارد، عمق دارد. پس خيال طول، عرض، عمق و رنگ و شكل و اينها را خيال بله تصوّر مي‏تواند بكند لكن اين دو با هم محبّت دارند يا عداوت دارند، خيال نمي‏تواند بفهمد. كسي ديگر كه بالا نشسته و كتاب خيال را مطالعه مي‏كند، او حكم مي‏كند كه اين صورتي كه مي‏دود، كسي پشت سرش مي‏دود و دهان واكرده، معلوم است اينكه از پشت سرش مي‏دود آن را مي‏خواهد بگيرد بخورد. اين صورتي كه مادر با طفل خود رفتار مي‏كند، معلوم است محبّت دارد با بچّه‏اش. خود محبّت صورت ندارد كه خيال بتواند بفهمد. و همچنين حرصي كه گرگ دارد به گرفتن گوسفندان، حرص ديگر صورت ندارد، اينها معني است صورت ندارد. اينها تصوّري نيست، تفكّر بايد كرد. پس خيال تصوّر مي‏كند اما فكر تفكّر مي‏كند. تفكّر كه مي‏كند عداوت مي‏فهمد، محبّت مي‏فهمد، حرص مي‏فهمد. حالا عداوت سرخ است؟ نه. سفيد است؟ نه. ايني كه ديده يا سفيد بود يا سرخ. همچنين با اين مركّب كتابت نوشته مي‏شود. الف، نوشته مي‏شود. باء، نوشته مي‏شود اين حروف دور هم چيده. خيال تصور مي‏كند لكن آن معني نه سرخ است، نه زرد است، نه سفيد است، نه سياه. نه طويل است نه عريض است نه عميق. معني يك‏چيزي ديگر است آن شخص مطالعه‏كُن اسمش فكر است، فكر بايد حكم كند.

حالا خدا را چه‏جور بشناسيم؟ خداي تصوّر نكرده را چه‏جور بشناسيم؟ چه‏جور تصوّرش مي‏كنيم، آيا دراز است يا كوتاه است؟ آيا سفيد است يا سياه؟ هيچ‏كدام. آيا خدا عقل است؟ نه. آيا خدا نفس است؟ نه. آيا خدا خيال است؟ نه. به هيچ‏وجه تصوّر نمي‏شود كرد. پس چه‏جور اطاعتش را بكنيم؟ پس تصورّش نمي‏شود كرد، نمي‏شود گفت خدا را من تصوّر كردم. حتي اگر كسي خواب ببيند بگويد من خدا را خواب ديدم، در شرع همچو قرار داده‏اند كه حدّش مي‏زنند. چراكه معلوم است چيزي را كه در خواب مي‏شود ديد، در بيداري هم مي‏شود ديد. خدايي كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار اگر در خواب ديده مي‏شود، در بيداري هم ديده مي‏شود. پس ايني كه گفته من خواب ديدم معلوم است تصوّري كرده، پس بايد حدّ بخورد. حالا كه چنين است خدايي كه تصوّر نمي‏شود، من چطور اذعان كنم به اين خدا؟ و ملتفت باشيد كه اين مطلب يكي از كليّات علم است، غافل مشو ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم مشاعر عديده براي انسان هست. آن چيزي كه خدا را مي‏شناسد، آن مشعري كه انسان به آن مشعر خدا را مي‏شناسد، آن مرتبه‏اي كه انسان به آن مرتبه خدا را مي‏شناسد، خيلي مرتبه بلندي است. فكر كن ان‏شاءاللّه باز آن راهي كه خدا پيش آورده از آن راه بروي آسان مي‏شود. خدا آسان كرده، خودت مي‏خواهي دست و پا كني كه از يك راهي بروي به خدا برسي و خدا را بشناسي! نه، خودت نمي‏تواني و نمي‏داني از كدام راه بروي. از اين راه مي‏روي رو به مشرق رفته‏اي، از آن راه مي‏روي رو به مغرب رفته‏اي، از اين راه مي‏روي رو به زمين رفته‏اي، از آن راه مي‏روي رو به آسمان رفته‏اي. خدا نه در زمين است نه در آسمان است، نه در مشرق است نه در مغرب است. اگر بنا است زير زمين باشد، زمين زمين است. روي زمين زمين است، زير زمين هم زمين است. عرض مي‏كنم خدا را اگر خيال كني زير زمين همين‏طور خيالش كن روي زمين، فرق نمي‏كند. پس از آن راهي كه خودش پيش آورده اگر رفتي، روي زمين هم خدا را مي‏بيني و عرض مي‏كنم به همين مضمونها احاديث هست. موسي يك‏دفعه ديد ملَكي از زير زمين آمد پيشش حرفها زد. به او گفت از كجا مي‏آيي؟ گفت از پيش خدا مي‏آيم. ديد ملَكي هم از آسمان آمد، به او گفت از كجا مي‏آيي؟ گفت از پيش خدا مي‏آيم. ديد از مشرق ملَكي آمد، گفت از كجا مي‏آيي؟ گفت از پيش خدا. از مغرب ملَكي آمد، گفت از كجا مي‏آيي؟ گفت از پيش خدا. از هر سمتي ملَك آمد همه گفتند ما از پيش خدا آمده‏ايم. پس خدا هم در آسمان است هم در زمين است، هم در مشرق است هم در مغرب است. و اين‏جور احاديث هست كه آنهايي كه وحدت‏وجودي هستند به اينها متمسّك مي‏شوند و مي‏گويند خودش است به اين صورتها درآمده. مشرق خدا است، مغرب خدا است، آسمان خدا است، زمين خدا است، ليلي خدا است، مجنون خدا است. حتي اينها احمقهاي غريب عجيبي هستند كه هرچه اغراق كنم كه چقدر جنون گرفته اينها را، چقدر ماليخوليا اينها را گرفته، باز كم گفته‏ام. احاطه كرده جهنّم اينها را. شيخ عطّار را مي‏گويند وقتي تاتار آمده بود، افغان آمده بود، مردم را مي‏كشتند، مردكه تاتار، افغان آمد كه او را بكشد. نگاهي به او كرد گفت ديگر حالا به اين صورت درآمده‏اي، آمده‏اي مرا بكشي؟! و آهي و ناله‏اي و مناجاتي. آن مردكه هم گردنش را زد، كلّه‏اش را پراند. بابا اين افغان است، سنّي است. سنّي مي‏خواهد باشد، قنّي مي‏خواهد باشد، منّي مي‏خواهد باشد، هرچه هست خدا است به اين صورت درآمده. اين ابابكر است، عمر است، باشد. شما غافل نباشيد، ببينيد خدا داد مي‏زند و ردّ مي‏كند اينها را. چراكه اينها كفّارند، خدا عداوت دارد با كفّار، عداوت دارد با منافقين، حالا تو آمده‏اي و آه و ناله و مناجات مي‏كني كه خودش است به اين صورت درآمده؟! آن مردكه افغان هم شمشير را زد و كشتش و به درك واصلش كرد.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، بله خدا همه‏جا هست اما هيچ‏جا نيست. خدا در مكان نمي‏نشيند، اما مكاني را هم خالي نمي‏گذارد. هرچيزي كه در مكاني مي‏نشيند در مكاني ديگر نيست. چيزي كه در مكاني نيست، همه‏جا مي‏تواند باشد. خدا همه‏جا هست و هيچ‏جا نيست. بله، آنهايي كه از جانب خدا مي‏آيند و خداشناسند اگر از زيرزمين مي‏آيند بالا مي‏گويند ما از پيش خدا آمده‏ايم، اگر از آسمان مي‏آيند مي‏گويند ما از پيش خدا آمده‏ايم، از مشرق مي‏آيند، از مغرب مي‏آيند، از هرجا مي‏آيند مي‏گويند از پيش خدا آمده‏ايم. لكن اين حرف با حرف صوفيّه هيچ مطابقه ندارد، اين علم است آن جنون است. علم نيست، نقشه است، صورت است، ابجد است و هوّز است و حُطّي. اين صورتها خواندن علم نيست، معني توش نيست، مي‏فرمايد العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ علم نوري است كه خدا مي‏اندازد آن را در دل كساني كه دوست مي‏دارد. تو ان‏شاءاللّه اگر اعتقاد به خدا داري اين را مي‏داني كه خدا كفّار را دوست نمي‏دارد، به كافر علم نمي‏دهد. ديگر فلان كافر علم نوشته، اين كتابش كتاب علم نيست، كتاب جهل است. به جهتي كه در حقيقت، نحو اصلش علم نيست، صرف علم نيست لكن حالا رسم شده كه اينها را علم بگويند. اگر رفتيم در شهري كه نحو را علم مي‏گويند، بروي در آن شهر و نحو را علم نگويي آدم را تق‏تقش مي‏كنند. بگويي صرف، علم نيست آدم را تق‏تق مي‏كنند. شما بدانيد چيزي را كه كفّار ياد مي‏گيرند، منافقين ياد مي‏گيرند آنها علم نيست. ليس لمن لم‏يخشك علم منافق محبوب خدا نيست پس علم ندارد، كافر محبوب خدا نيست پس علم ندارد. بله، اين ضرب ضربوا را ياد مي‏گيرند، اين پستاي حرف‏زدن است. مگر هركس بناكرد حرف‏زدن بايد علم داشته باشد؟ نه، ديوانه‏ها هم حرف مي‏زنند و علم ندارند. پس علم خدايي علم خداشناسي است، خواسته است بخصوص همچو علمي را تحصيل كني به دليلي خدا بشناسي كه يحتمل اشتباه كرده باشم، توش نباشد؛ همچو ديني خواسته. حتي عرض مي‏كنم فلان دين را اختيار كرده‏ام، دين اسلام را اختيار كرده‏ام، مذهب تشيّع را اختيار كرده‏ام، در اين اعتقاد بايد چنان محكم باشي كه احتمال ندهي كه شايد اشتباه كرده‏ام، چراكه سنّيها هم سنّي شده‏اند. وقتي فكر نمي‏كني همه‏جا درمي‏ماني. بله تو سعي كردي، كوشش كردي، همچو فهميدي كه دين شيعه، اين مذهب اثني‏عشري دين حق است. سنّي هم در سنّي‏خانه مي‏نشيند هي تعريف ابابكر را مي‏كند، هي تعريف عمر را مي‏كند، مي‏گويد اينها پدرزن رسول خدا بوده‏اند، خويش و قوم بودند با پيغمبر، پيغمبر با اينها خلوت مي‏كرد، در حضر، در سفر همدم آن حضرت بودند، همراه بودند، دوست بودند. حالا ديگر آيا اينها بدند؟ توي ذهنش نمي‏رود كه آنها بد باشند. او هم اين‏همه كوشش كرده، سعي كرده، استفراغ وسع كرده، مجاهده كرده، همچو فهميده كه تسنّن حق است. حالا آيا او را به جهنّم مي‏برند من مي‏روم بهشت؟ اين محض ادّعا است. مي‏گويي من همچو فهميده‏ام، پيش او هم بروي او هم مي‏گويد من همچو فهميده‏ام، از سنّي هم بپرسي رافضي‏ها چطور مردماني هستند؟ مي‏گويد رافضي‏ها بدند، كلبند، جهنّم مي‏روند. تو هم مي‏گويي سنّيها دين ندارند، بدند، جهنّم مي‏روند.

غافل مباشيد، چرت مزنيد، عالمي خوابند. همين‏طور مي‏روي توي نصاري مي‏پرسي مسلمانها چه مي‏گويند؟ مي‏گويد عيسي آمده از پيش خدا، كلمه خدا است اين كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود و خدا بود. حالا كسي كه پيش خدا است و خودش خدا است، خدايي كجا و آني كه مسلمانها مي‏گويند كجا! شما نهايتش خيلي زور بزنيد محمّدتان را اوّل ماخلق‏اللّه مي‏دانيد، او خودش خدا است و خدا متشخّص‏تر است از خلق، از اوّل ماخلق‏اللّه و از آخر ماخلق‏اللّه. ما جدّ كرده‏ايم، جهد كرده‏ايم همچو يافته‏ايم كه بعد از عيسي پيغمبري نمي‏آيد. پس پيغمبر شما پيغمبر نبوده. همين‏طور مي‏روي پيش يهوديها، يهوديها مي‏گويند شرع يعني كتاب موسي. خيلي از يهوديها اين را ــ تك‏تكشان هم مسلمان شده‏اند راست است ــ  بيشترشان اين‏طور مي‏گويند كه پيش از آمدن موسي كتابي نيامده بود، شرع درستي در دنيا نبود. موسي كه آمد كتاب شرع آورد، كتاب شرعي كه عامّه مردم به آن شرع راه بروند. حلال و حرام و شريعت همه در تورات بود. و باز توي اين تورات هم هست كه آسمانها زايل خواهد شد و شرع زايل نخواهد شد، پس تا زمين برپا است هيچ شرع زايل نمي‏شود. حالا عيسي آمد تورات را برداشت و نسخ كرد، از شرع بيرون رفته. پيغمبر شما آمد تورات را و انجيل را، همه را برداشت، او هم همين‏طور؛ يهودي اين‏طور مي‏گويد. پس او هم جدّ كرده، جهد كرده، يهوديت را پسنديده. به همين‏طور مي‏روي پيش گبرها، آن گبرها كه ديگر يهود و نصاري را داخل آدم نمي‏دانند. مي‏گويند ديني كه دين خدا بوده است همان دين مهاباد است. واقعاً هم خيلي قديم است، در زمان نوح هم همين گبرها بوده‏اند و همين‏ها بناي بت‏پرستي را گذارده‏اند. بت اسمش نمي‏گذارند اما بت مي‏پرستند. بسا توي گبرها كه بروي چيزهاي عجيب بشنوي. و اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه نكته‏هاش را داشته باشيد و باخبر باشيد. گبرها مي‏گويند بت‏پرستي بد است، اما ملتفت باشيد اصل آن بيخ و مغز بت‏پرستي از گبرها در ميان مردم مانده. گبرها هياكل مي‏سازند، ستاره‏ها را بسيار معظّم مي‏دارند، مي‏گويند هرنبيّي كه آمد در دوره ستاره‏اي بود و هر ستاره‏اي دوره‏اي دارد. براي خودشان اوضاعي دارند، مي‏گويند هرستاره‏اي هزارسال به تنهايي سلطنت مي‏كند، آنوقت بعد از اين هزارسال ستاره ديگري هزارسال وزير او است. مثلاً قمر هزارسال خودش سلطان است و سلطنت مي‏كند بي‏وزير، آنوقت هزارسال ديگر سلطنت مي‏كند همراه قمر عطارد، وزير قمر است. اين هزارسال كه تمام شد باز پادشاه قمر است، هزارسال ديگر زهره وزارت مي‏كند براي قمر تا اين دوره تمام مي‏شود. هزارسال كه تمام شد باز هزارسال بعد از اين آفتاب وزير قمر است، او وزير است و سلطان قمر است. اين هزارسال كه تمام شد مشتري وزير قمر است تا وزارتش تمام شود. بعد از هزارسال باز هزارسال زحل وزير است، اينها كه سيّاراتند محض مثل عرض كردم آنوقت تمام اين ستاره‏هايي كه در آسمان هستند هريكي هزارسال وزارت مي‏كنند براي قمر. تمام اينها كه وزارت كردند آنوقت دوره قمر بسرمي‏آيد. ببينيد چند هزارسال طول مي‏كشد كه هرستاره هزارسال وزارت كند براي قمر تا همه ستاره‏ها وزارت كنند، آنوقت دوره قمر تمام شود. دوره قمر كه تمام شد آنوقت دوره عطارد مي‏آيد او هم همين‏طور هزارسال هزارسال هزارسال، هركوكبي وزرات او را مي‏كنند تا دوره عطارد هم تمام مي‏شود. اين دوره هم كه تمام شد آنوقت مي‏رود پيش زهره به همان تفصيل. پس مي‏گويند در دوره هركوكبي كه سلطان است و وزيري دارد ما هم بايد پيش آن سلطان برويم و رعيّت او باشيم، بنده او باشيم مثل سلطان ظاهري كه پيش او به خاك مي‏افتيم. حتي سلاطين ظاهرشان را زياد حرمت مي‏دارند، خلاف نمي‏كنند. اگر اتّفاق يك‏وقتي خلافي كردند پيش خودشان توبه مي‏كنند. اگر كسي با فريدون خلاف مي‏كرد در خلوتخانه خود هزارگريه و تضرّع و زاري مي‏كرد كه او فرمايش كرده من خلاف كرده‏ام، چرا بايد خلاف كنم؟ اينها قاصدهاي خدا هستند، اينها هياكلي هستند كه از پيش خدا آمده‏اند. پس هيكل فريدون پيغمبر است و از پيش خدا آمده. فريدون بايد كجا برود؟ در دوره هركوكبي بايد باشد، بايد پيش او برود. آن ستاره‏اي كه در آسمان و دوره او است او را از دور مي‏بينيم حرمت مي‏داريم، از نزديك بخواهيم ببينيم نمي‏توانيم. چراكه ما جايي هستيم نمي‏توانيم ببينيم آن كوكب را، آمديم هيكل ساختيم و هركوكبي را هيكلي براش ساختند. حتي اينكه عرض مي‏كنم همين خانه مكّه هيكل زحل است، سياه است و سياه‏پوش بايد باشد، سياه‏پسند است و بايد رو به آن خانه كنيم و خدا را عبادت بكنيم. مشهدمقدّس هيكل مشتري است، مردم مي‏روند زيارتش، يكي از هياكل است. پس گبرها هيكل مي‏سازند و رو به آنجا عبادت مي‏كنند و نمي‏گويند هم اينها خدايان هستند، مي‏گويند نعبدهم ليقرّبونا الي اللّه زلفي آنها را مي‏پرستند به اين معني كه اينها واسطه‏اند ميانه ما و خدا. و ببينيد اين حرف هم پُر وحشتي ندارد، شما هم ائمّه خودتان را واسطه ميان خود و خدا مي‏دانيد و رو به آنها مي‏كنيد و خدا را مي‏خوانيد، آنها هم وحشتي ندارند كه اين هياكل را واسطه قرار بدهند. پس اين هيكلها از قديم‏الايّام بوده، پيش از نوح، پيش از ابراهيم، پيش از موسي، پيش از عيسي بوده. اين است كه در قصّه هرپيغمبري مي‏بيني پيغمبران هي داد مي‏زدند از دست بت‏پرستها. يوسف داد مي‏زد، يعقوب داد مي‏زد، ابراهيم داد مي‏زد، نوح داد مي‏زد كه اينها چه‏چيز است شماها مي‏پرستيد! اين كه چشم ندارد، گوش ندارد. هرپيغمبري داد مي‏كند از دست بت‏پرستان، عموم پيغمبران داد مي‏كردند. نوح داد مي‏كند كه شما اين يغوث و يعوق و نسر را مي‏پرستيد براي چه؟ اينها كه كاري از ايشان نمي‏آيد، اينها كه نفع نمي‏توانند برسانند به كسي، ضرري از كسي نمي‏توانند دفع كنند، چرا اينها را مي‏پرستيد؟ جوابشان همه همين بود كه انّا وجدنا آباءنا علي امّة و انّا علي اثارهم مقتدون ما سالهاي دراز است، هزارها سال است كه همه آباء ما چنين كرده‏اند.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، حالا ديگر گبرها كه بله دينشان دين قديم بوده مي‏گويند خداوند عالم بدايي براش نيست، هميشه دين مهاباد را خواسته از مردم، هركس با دين مهاباد بد است، با او بد است. گبرها اين‏جور حرفها مي‏زنند. هرطايفه‏اي كه ميانشان مي‏روي مي‏بيني ميانشان هست از اين نمره حرفهايي كه مردم توي كتابشان نوشته‏اند. گبرها هم آن حرفها را دارند، بلكه آنها فوقش را دارند. اين حكما مسأله دور دارند، تسلسل دارند. همين تسلسل را آنها اسمش را مي‏گذارند دليل چرخه. دليل چرخه يعني دور، دليل تسلسل، يعني دليل زنجيري. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد اينها تمامش باز به اتفاق تمام اديان است. چراكه گبرها مي‏گويند ما حقّيم و باقي باطل، پس همه را حق نمي‏دانند. آنوقت يهوديها مي‏گويند ما حقّيم و باقي باطل، پس همه را حقّ نمي‏دانند. همين‏طور نصاري مي‏گويند ما حقّيم و باقي باطلند، پس همه را حقّ نمي‏دانند. آنوقت مسلمانها مي‏گويند ما حقّيم و باقي باطلند، پس همه را حق نمي‏دانند. آنوقت شيعه مي‏گويند ما حقّيم و باقي هفتادودو فرقه باطلند، پس همه را حق نمي‏دانند. پس اين طايفه‏هايي كه روي زمين هستند و خود را به يك دين آسماني مي‏بندند، اين طايفه‏ها همه مي‏گويند كه همه حق نيستند مگر يك طايفه. بخلاف اين صوفيّه كه اينها را واللّه يهوديها هم قبولشان نمي‏كنند، نصاري هم قبولشان ندارند. صوفي مي‏گويد بابا همه حقّند، نه همه حق نيستند. مي‏گويد بابا صلح كلّ بايد داشت. خدا مي‏داند آدم تعجّب مي‏كند! تو كه مي‏گويي صلح كل بايد داشت، با آنهايي هم كه مي‏دانيد كافرند صلح كلّ داريد، با هيچ طايفه‏اي بد نيستيد، چرا با حق بديد؟ به جهت اين است كه بخصوص مي‏بينند حق ريشه‏شان را مي‏كَند، بدشان مي‏داند، رسواشان مي‏كند. لكن ديگر همه خوبند، موسي خوب است، فرعون خوب است، فرعون مظهر جلال خدا است، موسي مظهر جمال خدا است. اين هستي هستي كه مي‏گويند شما ملتفت باشيد كساني كه پيغمبري دارند و كتاب آسماني دارند، اينها را وامي‏زنند. همه مي‏گويند ما حقّيم، باقي باطل. حالا باوجود اين يكپاره آخوندها در كتابشان نوشته‏اند كه انصاف بده، سنّي در تسنّن خود همچو فهميده باشد دين مسلماني حق است و دين مسلماني همين دين و طريقه سنّي است و اصلاً دين شيعه به گوشش نخورده، يا اگر خورده باشد همين‏قدر شنيده دين رافضي بد ديني است، رافضي‏ها مردماني هستند بد. حالا سعي كرد همچو فهميد كه شما بديد، حالا آيا خداي عادل مي‏آيد اين را به جهنّم ببرد؟ همين‏جور بگيريد و برويد، همين‏جور نصاري در دين خودش مي‏گويد من چنين فهميده‏ام كه دين نصاري حق است، سعي كرده همچو فهميده، آيا خداي عادل اين را به جهنّم مي‏برد؟ آيا خداي عادل اينها را عذاب مي‏كند؟ همين‏طور يهود همين حرفها را مي‏زند، آيا خداي عادل عذابشان مي‏كند؟ و هكذا.

پس عرض مي‏كنم شما يك‏خورده فكر كنيد ببينيد خدا آيا اين خلق را همين‏طور سر به شكم هم داده و آنچه راستي راستي پيش خودش است نياورده پايين و اظهار حق را نكرده؟ باز از همه اديان بپرسي آيا خدا مراد خود را نياورده ميان مردم و مردم را همين‏طور سر به شكم هم داده، هركس هرديني را اختيار كرد مجزي و ممضي است؟ همه مي‏گويند مجزي و ممضي نيست. پس خداوند عالم لامحاله واضح مي‏كند دين خودش را، لامحاله علامت حق را براي مردم ظاهر مي‏كند، باطل را لامحاله داغ باطله روش مي‏زند تا هركس طالب دين خدا است بداند دين خدا روشن است، بداند باطل تاريك است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

(سه‏شنبه 6 شعبان‏المعظّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ولكن هيهنا تفصيل لايعرفه الاّ من عرّفه اللّه سبحانه ايّاه و هو انّ كلّ مرتبة دنيا و ان كان من نوع مادة العليا كمانبّهناك عليه لكنّها من حيث الشخصيّة مدبّرة بتدبير صاحب المرتبة العليا مؤيّدة بتأييده قائمة بحفظه قيام حركة المفتاح بحركة اليد و يشير الي ذلك ماروي انّ الشمس جزء من سبعين جزأً من نور الكرسي و الكرسي جزء من سبعين جزأً من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزأً من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزأً من نور الستر و ماروي في حديث الاعرابي في النفس الناطقة القدسيّة مقرّها العلوم الحقيقية الدينيّة موادها التأييدات العقليّة فعلها المعارف الربّانيّة الخبر و ماروي في امر القلم انّه كتب ماكان و مايكون في اللوح»

به طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه غافل مباشيد، هر چيزي را در هر عالمي بيابيد كه گاهي هست گاهي نيست، آن چيزي جزء حقيقت آن عالم نيست. مثل اينكه حركت جزء جسم نيست، سكون جزء جسم نيست. پس گاهي متحرّك است جسم، گاهي ساكن است جسم. معلوم است كسي ديگر حركتش مي‏دهد، كسي ديگر ساكنش مي‏كند. ببينيد داخل بديهيّات اوليّه است، بديهي اوّلي هم ديگر فكر نمي‏خواهد، معلوم است قلمي كه خودش حركت ندارد اگر ديديم مي‏جنبد، معلوم است كسي اين را مي‏جنباند. اين ديگر فكر هم نمي‏خواهد. پس جزء حقيقت‏ت جسم، جنبش نيست، سكون هم نيست. حالا گاهي مي‏جنبد و گاهي ساكن مي‏شود، يا تكه‏ايش مي‏جنبد تكه‏ايش ساكن مي‏شود، معلوم است كسي ديگر اين را مي‏جنباند و اين را ساكن مي‏كند. و باز غافل مباشيد ان‏شاءاللّه توي عبارتها مطلبها را مي‏گذارند كسي كه ملتفت شود كم است. باز روح را جسم حركت مي‏دهد راست است، اما اين روح را خودش را هم مي‏دانيد كسي ديگر او را مي‏آرد  اينجا كسي ديگر مي‏بردش، خودش نمي‏تواند بيايد اينجا و مي‏بينيد اين را. پس مراتبي كه هست، عقل خودش نمي‏تواند بيايد اينجا و مي‏بينيد كه گاهي مي‏آيد، خودش نمي‏تواند برود و مي‏بينيد كه گاهي هم مي‏رود. پس اينها از طبيعت نيست كه كسي بگويد طبع ملك اين است كه هر روز حركت بدهد جسم را به طبع نمي‏شود. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه پس عقل حركت مي‏دهد نفس را، نفس حركت مي‏دهد خيال را، خيال حركت مي‏دهد روح را، روح حركت مي‏دهد جسم را. آن هم باز به اندازه خاصّي نه اينكه چون هميشه روح توي اين بدن هست هميشه او را مي‏جنباند. نگاه مي‏كند مي‏بيند مصلحت هست بجنبد، مي‏جنباندش مصلحت نيست نمي‏جنباندش. و عرض مي‏كنم به يك لحاظي كه توي راه باشيد افي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض اين داخل بديهيات اوّليه است، شما هر عمارتي را كه مي‏بينيد مي‏دانيد بنّايي ساخته، هر كاسه و كوزه‏اي را كه مي‏بينيد مي‏دانيد فاخوري ساخته، هر در و پنجره‏اي را مي‏بينيد مي‏دانيد نجّاري ساحته. پس داخل بديهيّات است براي كسي كه توي راه باشد. توي راه هم نيستي عادت جاري نشده كه زور بزنند بيارندت توي راه. كسي نخواهد توي راه بيايد، به زور نمي‏آرندش توي راه. براي خدا است كه آنچه اراده كرده است بنماياند، مي‏نماياند. حالا تو كه نمي‏خواهي بگيري، جهنّم آماده است. غافل مباشيد كه چه عرض مي‏كنم  جميع اين نقطه پردازيها را خداوند عالم همه‏جا كرده است. خدا است وحده لا شريك له محرّك، لكن عقل را حركت مي‏دهد مي‏آرد پيش نفس، نفس را حركت مي‏دهد مي‏آرد پيش خيال، خيال را حركت مي‏دهد مي‏آرد پيش روح، روح را حركت مي‏دهد مي‏آرد توي روح بخاري، روح بخاري را حركت مي‏دهد مي‏آرد توي اعضا و جوارح به آن اندازه‏اي كه خدا خواسته جسم حركت مي‏كند، خدا نخواسته باشد هيچ چيز از جاي خود جابجا نخواهد شد. اين است حاقّ اين مطلب كه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم كسي هم كه نمي‏داند و اينها را مي‏گويد باز اين نمي‏داند كه عرض مي‏كنم اگر تسليم داشته باشد كسي جاييي مي‏فهمد بعدش، لكن بخواهي بگويي من خودم مي‏فهمم و تفرعن كني، نخواهي فهميد سهل است سرزنش هم مي‏كند خدا كه يقولون بالسنتهم ماليس في قلوبهم چيزي را كه راه‏نمي‏برند و در دلشان نيست آن را به زبان مي‏گويند. باز بسيار از اين‏جور چيزها را ريخته است در ميان مردم براي كار خودش. خدا هميشه مي‏خواهد احقاق حق كند، خدا هميشه مي‏خواهد ابطال باطل كند، خدا كارش هميشه اين است كه احقاق حق مي‏كند، ابطال باطل مي‏كند و تا نريزد يكپاره مقدّمات را ميان همه مردم كه همه مردم قبول داشته باشند، احقاق حق و ابطال باطل نمي‏شود. بسيار چيزها است در ميان تمام اديان ريخته شده، خدا است قادر. اين در تمام اديان هست. حالا اين خداي قادر اگر اراده كند چيزي را به خلق برساند و مي‏تواند هم برساند، آيا مي‏رساند يا نمي‏رساند؟ البته مي‏رساند. اين را هرجايي بگويي هيچ كس وانمي‏زند، يافت نمي‏شود روي زمين كسي كه اين را وازند مگر كسي كه ديوانه صرف باشد كه بگويد خدا خواسته ما دين داشته باشيم، اما به ما نرسانده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين را بله، بالاجماع، بالاتّفاق دين را خدا از ما خواسته، اين را مي‏گويند همه طوايف و اين كلماتي كه توي همه طوايف انداخته‏اند يهوديها هم مي‏گويند خدا دين را از ما خواسته، اين را نصاري هم مي‏گويند كه خدا دين را از ما خواسته، گبرها هم مي‏گويند خدا دين را از ما خواسته، مسلمانها مي‏گويند خدا دين از ما خواسته. پس محلّ اتّفاق است كه خدا دين از ما خواسته، لكن حالا آيا رسانده است هم اين دين را؟ مي‏گويند علما، فقها، كه دين را خدا هزار سال پيش از اين رسانده. خوب از هزار سال پيش از اين تا حالا چه‏طور رسيده به ما؟ پس دين به ما نرسيده، هر قدرش هم رسيده مظنّه است، يقيني نيست. و عرض مي‏كنم واللّه به مظنّه هم وانايستاده‏اند. مي‏گويند اگر جايي هم به شك باشد آن را هم ملحق مي‏كنند به مظنّه، اين عنوان را هم دارند و شما ان‏شاءاللّه چشمتان را واكنيد، يقيناً خدا دين از ما خواسته، يقيناً هم قادر است و مي‏تواند برساند. پس يقيناً رسانده، غير از اين باشد يا بايد گفت خدا خواسته دين را از من لكن نمي‏تواند برساند، مثل اين عاجزيني كه هستند كه نمي‏توانند چيزي را كه مي‏خواهند بكنند. من خواسته‏ام ملكم آباد شود عاجزم آبادش كنم، يا خواسته‏ام پول داشته باشم ندارم؛ خدا كه عاجز نيست. پس خدا دين را خواسته يقيناً و اين خدا قادر است يقيناً به اتّفاق همه عقول و همه دينهاي آسماني دين را خواسته است و خواسته است من دين داشته باشم. پس يقيناً دينش را به من مي‏رساند لامحاله. ديگر خدا خواسته است و نرسانده و ما بايد مظنّه بكنيم، غافل نباشيد، چرت مزنيد و بدانيد عالمي توي چرت غرقند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، خدا مرا خلق كرده همين دليل اينكه دين از من خواسته، چرا كه خدا مرا براي ايمان‏آوردن به خودش خلق كرده و ما خلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون پس به نصّ آيه قرآن مرا براي ايمان به خودش خلق كرده. اگرچه توي آيه قرآن هم كه مي‏آيند مي‏گويند معنيش مظنّه است.

(متأسفانه نسخه خطّي ناتمام است)

(شنبه 7 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل ان‏يكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شي‏ء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشي‏ء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»

هرجايي كه مخلوقات هستند، آنجايي كه هرصانعي صنعت مي‏كند معلوم است ابتدا شروع مي‏كند به كاري مخصوص، بعد چيزهاي ديگر را مي‏سازد و آن اوّل مخلوقات، عقل است. اين است كه انساني كه همه مراتب را دارد، از عقل چيزي بالاتر ندارد. اين براي اين است كه هرچه سير كند، بالاتر نمي‏رود. پس هرعاقلي مي‏فهمد كه هرصانعي آن ابتدا كه شروع مي‏كند در عمل، آن ابتدا كار بخصوصي مي‏كند، بعد كارهاي ديگر مي‏كند. پس عقل اوّل مخلوقات است چنانكه در احاديث هست اوّل ماخلق اللّه العقل، اوّل ماخلق اللّه روحي، اوّل ماخلق اللّه نوري. پس اين عقل اوّل موجودات است و تمام موجوداتي كه بعد از عقل هستند، آنها بعد درست شده‏اند. و اين حرفي كه عرض مي‏كنم كه عقل اوّل موجودات است و ساير موجودات بعد درست شده‏اند، اينهايي كه سررشته‏اي از حكمت ندارند ــ  يعني از حكمت آل‏محمّد  ــ  آنهايي كه سررشته از اصطلاح و از حكمت آل‏محمّد ندارند همچو خيال مي‏كنند كه فاخور مي‏نشيند، كوزه‏گر مي‏نشيند اوّل كوزه‏اي مي‏سازد، بعد كوزه دوّمي را خودش مي‏سازد، بعد كوزه سوّمي را هم خودش مي‏سازد؛ نهايت كوزه‏ها اوّلي دارند و آخري. و عرض مي‏كنم جميع طوايف غير اهل حقّ اين‏جور خيال مي‏كنند. پس اوّل مخلوق اوّل مصنوع اوّل است كوزه دوّمي را خودش ساخته، مصنوع دوّم است، كوزه سوّمي را هم خودش ساخته وهكذا تا آخر. كسي كه سررشته از حكمت ندارد حاقّش را كه مي‏خواهي بگويي وحشت مي‏كند. اين است كه دادشان بلند مي‏شود ازبس نفهمند و الاغند. پس غافل مباشيد كه اين‏جور نيست كه خلق نبودند و اوّل كوزه ساخت، بعد كوزه ديگر را ساخت. كوزه اوّلي عقل شد، كوزه دوّمي نفس شد وهكذا. و اين نظر هيچ اصلي ندارد، آدم عاقل هزار خدشه هم توش مي‏گيرد. اين‏جور نظر كه كوزه اوّلي را خودش ساخته، كوزه دوّمي را هم خودش ساخته، كوزه سوّمي را هم خودش ساخته، تا آخر را همه را خودش ساخته، اين‏جور اصلش اصطلاح آل‏محمّد نيست. لكن اصطلاح آل‏محمّد اين است كه جميع آنچه موجودات هست، تمامش را جميع آنها را خداي وحده لاشريك له خالق آنها است، لكن پستايي دارد نه اين‏جوري است كه همه‏شان از يك‏طينت باشند. غافل مباشيد كه وقتي راهش بدست آمد، شبهات زياد كه حالا بسا در ذهن هم نيست يك‏وقتي مي‏بيني آمد، همه آنها رفع مي‏شود. يك گِلي است خدا برمي‏دارد يك تكّه‏ايش را پادشاه مي‏سازد، يك تكّه‏ايش را رعيّت مي‏سازد. پادشاه چه خدمتي كرده بود به خدا كه آن تكّه گِل را گرفتند پادشاهش كردند؟ آن فقير چه تقصيري كرده بود كه تكّه گِلي را برداشتند فقيرش كردند؟ و اينها را غير از حكيم هيچ‏كس راه نمي‏برد كه چه شده. اين‏جور هم نيست اصلش كه يك‏گِل، يك طينت را بگيرند خصوص كه از يك امكان و يك گِل باشد، بگيرند تكه‏هاي چندي آن‏وقت يكيش را پادشاه كنند، يكيش را رعيّت. از يك گِل و يك طينت بگيرند يكيش را انسان بسازند، يكيش را حيوان. هزار خدشه وارد مي‏آيد از يك ماده انساني مي‏سازند به اين شعور، از تكّه ديگر الاغي مي‏سازند به آن خريّت! يك تكّه‏ايش را انسان مي‏سازند به اين شعور، از تكّه ديگر درخت مي‏سازند كه هيچ نمي‏فهمد. و هكذا از يك تكّه‏ايش انساني مي‏سازند، از تكّه ديگرش جماد مي‏سازند، سنگ مي‏سازند. شما غافل مباشيد خدا است خالق كلّ وحده لاشريك له، وحده وحده، همه‏اش را هم خودش كرده، ملكش هم شريكش نيست. امّا همه از يك‏ماده نيست. پس به اين‏جوري كه خيال مي‏كنند مردم هزار خدشه هم گرفته مي‏شود، وارد هم هست. يك‏نجّار از چوبهاي چند مي‏گيرد در و پنجره مي‏سازد و چيزها مي‏سازد. حالا آيا اينها يكپاره‏ايش اثر است يكپاره‏ايش مؤثّر و ردّ هم مي‏كنند؟! غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، اصلش صنعت الهي اين‏جور نيست و ايني كه عرض مي‏كنم نمونه باشد و شما گمش نكنيد، خوب ملتفت باشيد و دل بدهيد. چيزهايي كه همچو به تأنّي مي‏گويم و صبر مي‏كنم و مي‏گويم بخصوص بدانيد چيزهايي است كه بايد نگاهش داريد و ضبطش كنيد كه يادتان نرود. عرض مي‏كنم هرچيزي را كه از يك ماده‏اي مي‏سازند، جميع آنچه در آن ماده است، همه همراه آن چيز هست. مكرّر عرض كرده‏ام چيزي را كه خدا از شكر مي‏سازد، هرچه بسازد، همه‏اش شيرين است. چيزهايي را كه از سركه مي‏سازد، هرچه بسازد ترش است، چيزهايي را كه از آب بسازد همه‏اش تر است، چيزهايي را كه از خاك بسازد همه‏اش خشك است. پس از يك‏ماده بگيرند يكي را پادشاه كنند يكي را رعيّت، نيست اين‏جور. بلكه صنعت الهي اين‏جور است كه فرموده اوّل خلق مي‏كند نطفه را، بعد آن نطفه را علقه مي‏كند، بعد مضغه مي‏كند، بعد اين مضغه را عظام مي‏كند، بعد بر روي آن استخوان گوشت مي‏روياند فكسونا العظام لحماً اينها كه تمام شد آنوقت روح توش مي‏دمد. ثمّ انشأناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين همه‏جا پستاي خدا اين است. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، خلق اوّلي كه ساخته‏اند آن نطفه است، خلق دوّم بايد از خلق اوّل به عمل بيايد و غافل مباشيد همه‏جا خدا اين پستاش است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه يكي از كلّيات بزرگ حكمت است. بله نطفه را خدا خلق كرده، علقه را هم خدا خلق كرده به اين‏طور. نطفه را خدا خلق كرده و علقه را از نطفه خلق كرده، مضغه را هم خدا خلق كرده اما علقه را مي‏گيرند مثل گوشت جويده مي‏كنند. اوّل نطفه را مي‏گيرند مي‏سازند و نطفه آبي است غليظ، پُري هم غليظ نيست. حالا آن نطفه مي‏ماند در شكم، خورده‏خورده غليظ مي‏شود، بخصوص خون حيض روش مي‏ريزد رنگ نطفه خورده‏خورده مي‏گردد و علقه مي‏شود و نطفه را كه مي‏سازند طورش هم اين است كه نطفه را خدا مي‏سازد اما نه اين است كه يك‏خورده خاك مي‏ريزد توي آب و غليظش مي‏كند آب را، آنوقت از آن آب غليظ نطفه مي‏سازد. بطور حكمت فكر كنيد ان‏شاءاللّه، نطفه مي‏سازد معنيش اين است كه خميرمايه مي‏سازد. خميرمايه چه‏جور است؟ يك‏خورده فكر كنيد، خميرمايه اين‏جور است كه اگر يك‏مثقال باشد ولو آن خمير ما، ده‏من هم باشد، اين يك مثقال خميرمايه را كه توي آن ده‏من خمير شيرين بگذارند و مخلوط كنند، دو سه ساعت فاصله، تمام آن خمير هم مي‏شود خميرمايه. اين يك‏مثقال تأثير در آن ده‏من مي‏كند و آن ده‏من كه بسيار است تأثير در اين نمي‏تواند بكند و نمي‏كند. و از همين‏جاها فاعل و منفعل را تميز بدهيد پس فاعل منفعل نيست، و منفعل فاعل نيست. براي اينكه درست بفهميدش عرض مي‏كنم. پس خميرترش كه اسمش خميره است نطفه است، تخمه است. خميره هميشه فاعل است نه منفعل، و منفعل هيچ فاعليّت ندارد. يك‏خورده گوش بدهيد كه ياد بگيريد، غافل مباشيد، يك‏مثقال سركه را بريزند توي ده‏مثقال شيره ــ  و ببينيد همه‏جا هم همين‏طور است ــ تمام اين شيره منفعل است، فاعل نيست و اين يك‏مثقال سركه ما فاعل است، منفعل نيست. پس آن يك‏مثقال سركه توي اين ده‏مثقال شيره، بسا اوّل كه مي‏ريزي گم هم مي‏شود، لكن آن يك‏مثقال، تمام اين ده‏مثقال را سركه مي‏كند و تمام اين ده‏مثقال شيره نمي‏تواند شيرين كند آن يك‏مثقال سركه را. همه‏جا پستا اين‏جور است. خدا تا تخمه نسازد خلقت نمي‏كند و تخمه‏ها فاعلند. يك‏مثقال خميرمايه، يك مثقال مايه پنير با ده‏مثقال ــ  عوام‏الناس، و هركس اينها را نمي‏داند بدانيد همه‏شان عوام هستند ــ يك‏مثقال پنيرمايه بمالي در ده‏مثقال شير، همه آن شير منفعل است نه فاعل اما يك‏مثقال پنيرمايه فاعل است نه منفعل. اين يك‏مثقال پنيرمايه تمام آن ده‏مثقال شير را پنير مي‏كند و آن وزنش هم بيش از اين است، كاسه را هم پر كرده، مع‏ذلك هرچه شير بريزي، پنيرمايه را شير نمي‏كند. به جهتي كه او فاعل است و شير منفعل است. ديگر پنيرمايه اگر پنيرمايه خوبي است، ده‏مثقال شير را كه سهل است اين يك‏مثقال پنيرمايه ده‏من شير را هم پنير مي‏كند و اين فاعل است و آن ده‏من شير منفعل. پس اين يك‏مثقال طرح شده بر دوهزار مثقال، بر ده‏هزار مثقال، و عرض مي‏كنم كسي كه اينها را راه نمي‏برد، بخصوص از علم اكسير سررشته ندارد، متحيّر مي‏شود كه چطور مي‏شود يك‏مثقال بر ده‏هزار مثقال طرح مي‏شود، يك‏قطره بر قنطار طرح مي‏شود! بله، تو چشمت را واكن ببين يك‏مثقال پنيرمايه را بزني به يك قزقان كه چهل‏من شير داشته باشد، يك‏مثقال مايه ماست بزني به آن چهل‏من شير، اين يك‏مثقال فاعل است و آن چهل‏من منفعل است. آن چهل‏من شير نمي‏تواند اين يك‏مثقال را شير كند و اين يك‏مثقال در تمام آن چهل‏من تأثير مي‏كند و يكجا قزقان مي‏شود ماستِ بسته. خميرمايه، تخمه، نطفه، معنيش اين است. حجر معنيش اين است. پس اوّل حجر را بايد ساخت، حجر بسازيم يعني چيز فعّالي بسازيم كه تأثير در غير كند و خودش منفعل نشود از غير. تخمه هرچه دارد به حال خود باقي است، اين خيلي واضح است. عرض مي‏كنم يك خميرترش در يك‏لانجين خميرشيرين مي‏گذاري، دوساعت ديگر تمام لانجين ترش مي‏شود، اكسير مي‏شود و خميرمايه مي‏شود. و همين‏جور است واللّه صنعت خدا همه‏جا اين‏جور است. يك‏دانه ارزن چقدر است؟! اين يك‏دانه ارزن را مي‏كاري، اين فاعل است. هرچه آب به اين دانه ارزن مي‏رسد ولو از ارزن كوچكتر خيال كني، دانه خشخاش خيال كني، دانه خاكشير خيال كني، اين خاكشير ما خيلي ريزه است بطوري خيال كن ريزه است كه به چشمت هم نيايد مع‏ذلك اين دانه خاكشير تأثير مي‏كند و اين‏همه آب و خاكي كه اين درياي آب و اين زمين باشد، خورده‏خورده همه را تسقيه كني و همه را بخورد اين دانه بدهي، همه اين زمين خشخاش مي‏شود، همه آبها خشخاش مي‏شود. چراكه اين دانه خشخاش فاعل است و اكسير شده، اما درياي آب ما فاعل نيست. اين دانه را بيندازي در دريا گم هم مي‏شود توي دريا، توي اين خاكها بيندازي گم مي‏شود لكن تمام اين خاكهايي كه هست منفعلند و آن يك‏دانه فاعل است. پس تمام را اگر خورده‏خورده به خوردِ اين خاكشير بدهي، يا به خوردِ اين خشخاش بدهي، اين آبها و اين خاكها تمامش خاكشير خواهد شد، تمامش خشخاش خواهد شد. تمام دريا خاكشير خواهد شد، خشخاش خواهد شد. غافل مباشيد كه چه عرض مي‏كنم، حكمت خيلي بزرگي است و همه‏جا هم جاري است. همين‏طور يك‏دانه گندم خيال كن، يك‏دانه بادام خيال كن، اين يك‏دانه فاعل است و مؤثّر و جميع آبهاي عالم را خيال كن، جميع خاكهاي عالم را خيال كن، خورده‏خورده به خوردِ اين بادام بدهي، هي درختش مي‏رويد و هي درختش بزرگ مي‏شود بطوري كه تمام اين خاكها مي‏شود چوب بادام، تمام آبها را ريشه درخت به خود مي‏كشد، آنوقت تمام اين زمين و تمام اين دريا مي‏شود يك‏درخت بادام. آن تخمه، آن نطفه، يك‏بادام بود، آنوقت هرسال هرسال چندهزار بادام مي‏دهد؟ نمي‏شود حسابش را كرد. يك‏دانه ارزن مي‏كاري بته ارزني مي‏شود. اين بته ارزن چندهزار دانه است؟ چند خوشه دارد، هرخوشه او هزاردانه و خيلي بيشتر ارزن مي‏دهد. به همين‏طور تمام آبها را مي‏شود خورده‏خورده تسقيه كرد به اين درخت، تمام خاكها را خورده‏خورده مي‏شود غذاي اين درخت كرد، تمام اينها يك‏درخت خواهد شد. اين درخت بادام تمام عالم را مي‏گيرد و خدا همين‏جورها كرده، درخت طوبي درخت عجيب غريبي است! بسا اگر بيايد توي اين دنيا، تمام دنيا را شاخ و برگش مي‏گيرد و اين درخت طوبي درخت خيلي بزرگي است. ريشه آن پيغمبر است9، تنه آن اميرالمؤمنين است، شاخه‏هاي آن ائمّه طاهرينند، شاخه‏هاي باريك باريكشان شيعيان ايشانند، دوستان آنها برگهاي آن درخت است. برگ از درخت كه بعمل مي‏آيد، از شاخه‏ها بعمل مي‏آيد، شاخه‏هاي ريز ريز از شاخه‏هاي بزرگ بعمل مي‏آيد، شاخه‏هاي بزرگ بايد از تنه بيرون بيايد، تنه بايد از ريشه بعمل آيد. بله، همه اينها را باغبان درست كرده، راست است. باغبان همه‏را درست كرده اما باغبان مي‏داند كه بايد اوّل بادام را كشت، تخمه را كشت. آن باغبانهايي كه سررشته از باغباني ندارند، مثل اين خرهايي كه هستند، هي آب بدهند به خاك، هيچ درخت بادامي سبز نمي‏شود. بادام را بايد تخمش را كشت تا سبز شود، برنج را بايد حبّش را بدست آورد كه بكاري، گندم را بايد حبّش در دست باشد كه بكاري. تا تخمه بدست نباشد و نكاري، باغ، باغ نمي‏شود. باغ را بايد ساخت به نهج حكمت.

پس عرض مي‏كنم كه خدا ساخته درخت را و خدا ساخته ريشه اين درخت را. اما ريشه را اصل قرار داده، تنه را از اين ريشه ساخته. ببينيد اين مثل كوزه‏گري نيست كه از همين يك‏گِل اين كوزه و آن كوزه و آن كوزه را، همه را خودش بسازد. بلكه از ريشه بايد تنه بعمل بيايد، از شاخه بايد برگ بعمل بيايد، مترتّباً خلق واقع شده‏اند. تمام برگها بايد از شاخه‏ها بعمل بيايد، يك‏گِل و يك‏آب و يك‏خاك، يكيش چوب شود، يكيش برگ شود، نه. برگ لامحاله بايد از شاخه بعمل آيد. ديگر يك‏تكه‏اش را برگ كنند، يك‏تكه‏اش را خوشه، نه. برگ از شاخه بايد بيرون بيايد، خوشه‏هاي انگور بايد از ميان برگ بيرون آيد. بايد انگور خوشه كند، بايد انگور از توي خوشه بيرون آيد. دانه‏ها بايد هريك از ممرّ خودش بايد آب بخورد. آب اوّل به ريشه مي‏رسد، بعد به تنه مي‏رسد، بعد به شاخه‏هاي بزرگ، بعد به شاخه‏هاي باريك، بعد به برگها، بعد به خوشه. تا حصّه هردانه‏اي را مي‏آرند به آن دانه مي‏دهند، آن دانه مي‏شود گردو و يا بادام يا انگور.

پس خلقت خدا اين‏جور است هركس گوش بدهد مي‏فهمد. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس بدانيد اينكه خداوند عالم از يك‏امكان گرفته و تمام مخلوقات را ساخته، چشمت را واكن ببين چه‏جور كرده. انگور را خدا ساخته، شيره را هم خدا ساخته، نيشكر را هم خدا ساخته، شكر را هم خدا ساخته، قند را هم خدا ساخته. اللّه خالق كلّ شي‏ء اما پستا دارد، اوّل تخمه نيشكر را خدا خلق كرده و آن خميرمايه و آن نطفه و آن تخمه را جوري خلق كرده كه اگر تمام آبهاي دنيا را خورده‏خورده به اين تخمه نيشكر بدهي، تمام خاكهاي دنيا را خورده‏خورده به خوردِ اين نيشكر بدهي، تمام اين زمين مي‏شود نيشكر و مي‏بيني كه مي‏شود زيادش كرد. به همين‏طور تمام اين زمين مي‏شود نيشكر بشود و تمام برود توي اين نيشكر و شكر بشود، اما شكر از كجا بعمل مي‏آيد؟ ملتفت باشيد بي‏پستا نيست. اوّل زراعت مي‏كنند تخمش را، زراعت كه كردند ني‏اش سبز مي‏شود، بعد ني‏اش بزرگ مي‏شود، پوستي پيدا مي‏كند، اندروني پيدا مي‏كند، شكرش توي اندرونش است. همه‏جا فكر كنيد ان‏شاءاللّه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه خلقت، اوّل خلقت نطفه است. آن نطفه علقه مي‏شود، آن علقه را مي‏گيرند مضغه مي‏سازند، مضغه را مي‏گيرند عظام مي‏سازند. اما همچو علي‏العميا خدا مي‏گويد كُن و استخوان مي‏سازد؟ نه. بلكه كُن هم مي‏گويد، زود هم مي‏تواند بسازد، به لمحه‏اي مي‏تواند بسازد اما اوّل نطفه مي‏سازد، بعد علقه‏اش مي‏كند، بعد مضغه‏اش مي‏كند، آنوقت از مضغه استخوان را مي‏سازد. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت را ان‏شاءاللّه فراموش مكنيد، همه‏جا پستا همين‏طور است. اگر نطفه نباشد علقه از كجا مي‏آيد؟ اگر ريشه نباشد، همين‏طور خدا نمي‏نشيند مقراض دست بگيرد برگ از مقراض درست كند، برگ دروغي. پس برگ درخت، فعل درخت است، از تأثير درخت بعمل آمده. ميوه از تأثير گل است. درختي كه برگ نكند گل نمي‏كند، اگر گل نكند ميوه نمي‏دهد، ميوه هم كه داد اوّلش خيلي چيز ضايعي است. اوّل خرماها چيز مِرْچ بدمزه‏اي است، خورده‏خورده آب مي‏خورد، كم‏كم خرما و شيرين مي‏شود. همه‏جا داشته باشيد ان‏شاءاللّه، فراموش نكنيد مراتب خلق را. و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم خرما اوّلش توي ريشه خرما است، بعد مي‏آيد توي تنه، بعد مي‏آيد توي شاخه‏ها، بعد مي‏آيد توي برگ‏ها، بعد مي‏آيد توي شكوفه تا وقتي خرمايي بيرون مي‏آيد. خرما هم كه بيرون آمد، اوّلش چيز مِرْچ بدمزه‏اي است، بايد سير كند تا آن آخر كار چقدر آسمان دور بزند، چقدر سرما و گرما وارد بيايد بر آن، تا آن آخركار خرما بعمل آيد. و اگر آن ريشه نبود نمي‏شد خرما باشد، آن تنه نبود خرما بعمل نمي‏آمد، اگر شاخه نبود بعمل نمي‏آمد. باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت نطفه انسان نبود، نطفه انسان نباشد انسان، انسان نيست. هرچيزي هم بخصوص نطفه بخصوصي دارد ديگر هرتخمه‏اي براي كاري خوب است. نه هرحجري حجر طلا و نقره باشد، نه. اكسير طلا و نقره جدا است، اكسير سرب هم جدا است. اكسيري هست كه هرچه آب و خاك بر او وارد بياري همه سرب مي‏شود، اكسيري هست هرچه آب و خاك بر او وارد بياري طلا مي‏شود، اكسيري هست كه هرچه آب و خاك بر او وارد بياري مس مي‏شود، هرچيزي حجر بخصوصي دارد. ارزن مي‏كاري معلوم است ارزن سبز مي‏شود، چيزي ديگر سبز نمي‏شود. گندم بكاري گندم سبز مي‏شود، برنج نخواهد شد، هركاريش كني برنج نمي‏شود و واللّه همين‏طور عرض مي‏كنم نطفه انبيا يك‏جوري ديگر است، پدرش هم هرچه مي‏خواهد باشد، مادرش هرچه مي‏خواهد باشد. آن نطفه را توي هر بدني بسازند اگرچه نوعاً اين هست كه اشهد انّك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهّرة از آنها كه گذشت ديگر پدر و مادر هركه باشد نطفه مخصوصي است كه نطفه را كه مي‏كارند انبيا مي‏شود. پس نه به رياضت مي‏توان اللّه شد، نه به كارهايي كه موسي كرد كسي بخواهد بكند و بگويد آخر موسي چه مي‏كرد كه موساي كليم‏اللّه شد، من هم آن‏كارها را مي‏كنم مي‏شوم موسي. اين كار، كار آدمهاي حريص طمّاع بي‏شعور است كه بله شاه چه كرده كه شاه شده؟ اوّل رفته پول پيدا كرده، ما هم خورده‏خورده پول پيدا مي‏كنيم، آن كارهايي كه او كرده ما هم مي‏كنيم و ترقّي مي‏كنيم. خورده‏خورده ادّعاي سلطنت مي‏كنيم. نه، نمي‏شود رعيّت سلطنت كند، نطفه سلطنت جوري است كه نطفه رعيّت هرچه زور بزند، هرچه ترقّي كند سلطان نخواهد شد. رعيّت بخواهد يك‏روز، يك‏ساعت سلطنت كند، از او نمي‏آيد، ملك را خراب مي‏كند. تو بخواهي سلطنت كني، نمي‏تواني. و همچنين نطفه رعيّت جوري است كه يك‏روز، يك‏ساعت سلطان بخواهد جورِ رعيّت باشد، نمي‏تواند، كسل مي‏شود، فاسد مي‏شود، ضايع مي‏شود. پس هرنطفه‏اي مال شخصي است بخصوص، نطفه انبيا هرجا ريخته شود، همه نبي مي‏شوند. نطفه ائمّه همه ائمّه‏اند ديگر حضرت‏امير خيلي رياضت كشيد تا به آن مقام رسيد، پيغمبر نماز خيلي مي‏كرد آنقدر سرپا مي‏ايستاد كه ساقهاي پاي مباركشان ورم مي‏كرد، ما هم خيلي نماز مي‏كنيم، ما هم خيلي مي‏ايستيم آنقدر مي‏ايستيم كه پامان ورم كند. تو آنقدر بايستي كه ساق پات ورم كند، آن آخرش يابويي مي‏شوي، داءالفيل مي‏گيري. اين كار را او كه مي‏كند پيغمبر آخرالزمان مي‏شود، تو نمي‏تواني پيغمبر آخرالزمان شوي، نمي‏تواني پيغمبر شوي. بله، موسي چه كرده بود كه موسي شد؟ او بنده خدا، ما بنده خدا. ما همه بنده خداييم، ما چه احتياج داريم به پيغمبران؟ خودمان آن كارها را مي‏كنيم، ما هم مي‏شويم مثل آنها. نه، نشد. شما را خدا خلق كرده كه تابع پيغمبران باشيد، شما نوكر پيغمبرانيد، آنها آقا. پيغمبر را خدا خلق كرده آقا باشد، او را آقا خلق كرده تو را نوكر. تو خيال كني كه ما هم كاري كنيم پيغمبر شويم، كافر مي‏شوي. تو آقا نيستي، تو نوكري. حالا تو راست مي‏گويي، آدم خيلي خوبي هستي، نوكر خيلي خوبي باش تا آنوقت آقا قبولت كند. آقا مي‏خواهي باشي، نمي‏شود آقا شد. تخمه ارزن هرچه از آن بعمل آيد ارزن است، گندم نمي‏شود. تخمه گندم، گندم مي‏شود هركاريش كني برنج شود، برنج نمي‏شود. برنج را هركار كني گندم نمي‏شود، بادام نمي‏شود. بادام را هركار كني گردو نمي‏شود وهكذا. اين مردم بعينه مثل معادنند، بعضي معدن طلايند، بعضي معدن نقره‏اند، بعضي سنگند فهي كالحجارة او اشدّ قسوةً. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

(يكشنبه 8 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل ان‏يكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شي‏ء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشي‏ء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»

اغلب سخنها را فرمايش كرده‏اند توي كتاب و سنّت و اينها همه ريخته شده لكن مردم چيزي كه مي‏فهمند همه همين است كه از اين دنيا مي‏فهمند. پس غافل مباشيد، فعل صادر از هر فاعلي بدئش از فاعل است مثل نور چراغ و نور شمس، رطوبت آب، گرمي آتش. مراتب را وقتي انسان مي‏خواهد بفهمد ملتفت باشيد كه مردم هيچ خبر ندارند، هيچ خبر هم نشده‏اند كه مشايخ ما چه گفته‏اند، همه شيخي هم هستند، درس هم مي‏گويند، شاگرد هم دارند، نه آقاشان مي‏فهمد چه مي‏گويد نه شاگردان مي‏فهمند. يك‏وقتي آن وقتها كه من تازه اينجا آمده بودم و بعضي چيزها مي‏گفتم، يعني درس مي‏گفتم و درس مي‏آمدند بعضي، يك‏وقتي مرحوم آقا ابوالحسن آنها را شنيده بود كه من گفتم. رو كرد به حاج ملاّاحمد مرحوم گفت: حاجي! ما پيشترها چه مي‏گفتيم؟ ما پيشترها هم كه شيخي بوديم، حرف هم كه مي‏زديم، آن‏روزها چه مي‏گفتيم و حالا مي‏فهميم كه آنها هيچ نبود؛ راست هم مي‏گفت. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، سلسله طوليّه و سلسله عرضيّه را هم مي‏گفتند، كان و يكون را درس مي‏دادند، آخرش هم هيچ نبود. لاعن‏شعور حرف زده بودند. حالا غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم عقل اراده مي‏كند و وامي‏دارد انسان نماز كند. عقل فعل او همان قصد است، همان اراده است. اين صادر شده از او، بدئش از او است، عودش به سوي او. و تا اين عقل اراده نكند، بدن نماز نمي‏كند و افتاده است. حالا عقل كار او همان اراده است. ان‏شاءاللّه اينها را كه عرض مي‏كنم خوب به چنگ بياريد كه هم سلسله طوليّه را هم سلسله عرضيّه را همه را مي‏فهميد. پس عقل كارش همين كه فعل عقلاني مي‏كند، كاري ديگر از او نمي‏آيد. يعني منزّه است كه كاري ديگر بكند. نفس كارش نفساني است، كار عقل از او نمي‏آيد. اينها را خوب گوش بدهيد كه چه عرض مي‏كنم، خيال كارش خيال است، كار نفس از او نمي‏آيد. نفس هم كارهاي نفساني مي‏كند و كار خيال از او نمي‏آيد. و به همين‏جور مي‏آيند تا مرتبه حيوان، حيوان كارش ديدن، شنيدن، بوفهميدن، طعم‏فهميدن، گرمي و سردي فهميدن است. اين را خيال نمي‏تواند بكند، از او نمي‏آيد. به همين‏طور مي‏آيد پايين تا مي‏آيد به عالم نبات. كار نبات چه چيز است؟ كار نبات جذب است، هضم است، دفع است، امساك است، ربا است، نموّ است، نقصان است. كار نبات هم اينها است. ديگر اين ببيند اين نمي‏بيند، ديگر ديدن كار اين نيست. يا حيوان بيايد جذب كند، جذب از او نمي‏آيد، جذب كار حيوان نيست. اينها را از روي بصيرت كه فكر مي‏كنيد مي‏فهميد و اينها راه بصيرت است عرض مي‏كنم. همچنين امر مي‏آيد تا پيش جماد، ديگر جماد جذب و دفع و هضم و امساك و ربا را ندارد. سنگي آنجا افتاده نه بزرگ مي‏شود نه كوچك. جماد و نبات فرقش همه همين است كه سنگي را جايي بگذاري، آبش بدهي، اين سنگ ريشه نمي‏كند، شاخ نمي‏كند، بالا نمي‏آيد. اما يك دانه گندم را كه زير خاك مي‏كني، ريشه مي‏گذارد پايين مي‏رود، بالا مي‏آيد شاخه مي‏كند، برگ مي‏كند. پس معلوم است در سنگ چيزي نيست كه در دانه گندم هست و در دانه گندم چيزي است كه در سنگ نيست. جذبش هم مثل جذب سنگ نيست، سنگ توي آب مي‏خيسد اما ريشه نمي‏گذارد برود پايين، شاخ نمي‏كند بيايد بالا. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه اينها كلّيات حكمت است عرض مي‏كنم، شما توي راه باشيد. معلوم است جماد، كار نبات از او نمي‏آيد، نبات هم كار حيوان از او نمي‏آيد، حيوان هم كار نبات را نمي‏كند. همين‏طور مي‏رود تا عقل. عقل نبايد جماد شود، عقل سنگ نمي‏شود. در بدن خودتان فكر كنيد هم جمادش هست، هم همه مراتب خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را از هر جايي نمونه‏اي توش گذارده‏اند، جماد دارد، نبات دارد، حيوان دارد، انسان دارد، عقل دارد، تمام مراتب را دارد. اين است كه تمام مخلوقات ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة جميع خلق مثل يك زيدي هستند. ملتفت باشيد، پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، كار عقل صادر نخواهد شد از نفس. و باز غافل مباشيد كار نفس هم صادر نخواهد شد از عقل، اما ديگر همچو پوست‏كنده‏اش اين است باز عقل و نفس كه مي‏گويم نه تو عقلش را مي‏فهمي، نه نفسش را مي‏داني. همان صدايي است به گوشَت مي‏خورد. حالا براي اينكه خوب بفهميدش مي‏گويم عقل كارش همه عقلاني است، بدن هم كارش كارهاي بدني است. اينجا پوست‏كنده‏تر است. عقل جايي كه مي‏خواهد برود نبايد سوراخ كند و برود، اما بدن اگر از اينجا بخواهد برود بيرون، بايد سوراخي باشد از آن سوراخ بيرون برود. بدن بخواهد برود به آسمان بايد پله پله مثل نردبان پابگذارد و خورده‏خورده برود بالا. عقل بخواهد برود به آسمان، تا بخواهد برود به آسمان، همان آن مي‏رود. تا بخواهد برگردد، برمي‏گردد، ديگر نردبان ضرور ندارد.

پس عقل كار نفس را نمي‏تواند بكند، نفس هم كار عقل را نمي‏تواند بكند اما اگر نفس بايد درست راه برود، بايد مطيع باشد. اگر مطيع عقل است، اقتدا بايد به او بكند. پس عقل وامي‏دارد نفس را كه همچو راه برو، مثل‏اينكه عقل تا توي بدن هم مي‏آيد، بدن را وامي‏دارد به كاري ديگر. از همين راههايي كه عرض مي‏كنم اگر چرت نمي‏زنيد راه به دستتان مي‏آيد. عقل را خلق كردند، به او گفتند برو. گفت كجا بروم؟ گفتند تا هرجايي كه ما خلق كرده‏ايم تو برو. اوّل هم نمي‏دانست كجاش مي‏برند. هي نزول كرد تا آمد همه‏جا رفت، اما جور آمدن عقل، عقل مي‏آيد تا توي بدن. غافل مباشيد و عقل است كه مي‏فهمد رنگ را، اما رنگ نمي‏شود. كرباس رنگ مي‏شود، جسم رنگ مي‏شود، عقل رنگ نمي‏شود، اما آمده توي رنگ. عقل تميز مي‏دهد الوان را، عقل تميز مي‏دهد نور را از ظلمت. حالا عقل روشن است يا تاريك؟ نه روشن است نه تاريك، و ببين كه آمده تا توي روشني و تاريكي. ما يا روشن مي‏بينيم يا تاريك، اين عقل ما است كه هم روشني مي‏فهمد هم تاريكي مي‏فهمد، هم توي روشنايي مي‏رود، هم توي تاريكي. پس عقل روشني را مي‏فهمد، تاريكي را مي‏فهمد، خدا هم به او خطاب مي‏كند كه هل يستوي الظلمات و النور آيا نمي‏بيني ظلمت را تميز مي‏دهي، نور را تميز مي‏دهي. و اين خطاب را به آدم عاقل مي‏كند خدا و به مجانين و مستضعفين نمي‏گويد، به الاغهاي دنيا نمي‏گويد، ياسين به گوش خر نمي‏خوانند. پيغمبري برود توي طويله براي خرها ياسين بخواند، هرگز همچو كاري نمي‏كنند. پس با آدم عاقل حرف مي‏زنند، عقل شرط تكليف است، عقل نباشد آن‏كس مكلّف نيست حتي اينكه بچه‏ها ديوانه نيستند، لكن همين‏قدر عقلشان كامل نيست، مكلّف نيستند. اما اگر كسي ديوانه شد چه بايد كرد؟ بايد او را گرفت، زنجيرش كرد، يك‏گوشه‏ايش انداخت، ديگر تكليفي ندارد. پس با عقل خدا حرف مي‏زند به او مي‏گويد بك اعاقب و بك اثيب تمام حرفهاي خدا با عقل است، تمام انتقامها را به واسطه عقل مي‏كشد، تمام ثوابها را به واسطه عقل مي‏دهد، اما هرجايي به حسب خودش. چرت موقوف باشد، آسان آسان مي‏شود فكرش را كرد. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، پس عقل وامي‏دارد بدن را كه برو فلان‏جا، عقل خودش همچو راه نمي‏رود اما بدن را وامي‏دارد برود و بدن هم اطاعت مي‏كند. عقل وامي‏دارد بدن را كه بخور، بدن مي‏خورد. عقل شيريني را مي‏فهمد، تلخي را مي‏فهمد لن‏ينال اللّه لحومها و لادماؤها حالا اين غذا عايد كي شد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عقل نمي‏خورد و نمي‏آشامد، هيچ احتياجي به خوردن ندارد. نفس هم همين‏طور است، خوردني ندارد. خيال هم همين‏طور است، خوردن ندارد. حيوان هم نمي‏خورد، كسي كه مي‏خورد همين نبات است. اين نبات جاذب است، ماسك است، هاضم است، دافع است، اين كارها كار نبات است لكن اگر روحي نباشد و خيالي و نفسي و عقلي، اين نبات خودش بايد جذب كند، نمي‏تواند جذب كند. ملتفت باشيد، غافل نباشيد، مكرّر عرض كرده‏ام و هرچه من اصرار مي‏كنم كه غافل نباشيد، باز توي چشمت كه نگاه مي‏كنم مي‏بينم غافلي. عرض مي‏كنم كارهاي خدا همه بر نظم و نسق حكمت است و آن فواعلش اصلش نمي‏فهمند كه چه مي‏كنند و صانع است كه فعلش را جاري مي‏كند و درست واقع مي‏شود فعل او و از روي علم است، از روي اراده است، از روي حكمت است در نهايت حكمت، در نهايت علم. مي‏بيني امري صادر شده از زنبور، حالا آيا اين زنبور اراده‏اي دارد، شعوري دارد؟ آيا زنبور دلش سوخته براي مردم كه من بروم زحمت بكشم، گياه فلان‏جور تحصيل كنم، بخورم، عسل براي مردم درست كنم كه به كار مردم بيايد؟ نه، هيچ دلش نسوخته. تبارك صانعي كه مي‏داند انساني خلق مي‏كند كه بدن نباتي دارد كه اين انسان آن بدن نباتيش گاهي محتاج به عسل مي‏شود، بايد جذب عسل كند. زنبور را خلق مي‏كند و اين طبع را در او مي‏گذارد كه اين‏جور گياهها بخورد، عسل برايش درست مي‏كند، بروز مي‏دهد از اين حيوان ضعيف كه خانه‏هاي قشنگ شش‏گوش درست كند، موم را دورش و زيرش و روش بگذارد كه هوا در او تصرّف نكند و سم نشود. و به تجربه بدست آورده‏اند اطبّا كه عسل كه بيرون هست، يك‏سال كه از او بگذرد سمّيت پيدا مي‏كند و كسي آن را بخورد ضرر مي‏كند، لكن دورش كه موم مي‏گيرد، سرش را، زيرش را، روش را موم مي‏گيرد، موم چرب است بسا ده‏سال هم بماند، عيب نمي‏كند مگر خود موم ضايع شود و عيب كند. پس اين كار بر نظم حكمت، بر نظم علم، بر نظم قدرت واقع شده. زنبور هيچ حكيم نيست، زنبور دانا نيست مگر آن زنبوري كه خدا تعبير آورده به زنبور اوحي ربّك الي النحل ان اتّخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر چقدر واضح است مطلب كه خدا به اين زنبورها وحي نمي‏كند كه از جبال و از شجر براي خود خانه بگير. ثمّ كلي من كلّ الثمرات مگر اين زنبورها همه علفها را مي‏خورند؟ مگر اين زنبورها همه ميوه‏ها را مي‏خورند؟ به او وحي شود كه از جبال خانه بگير، از شجر خانه بگير براي خود. معلوم است خطاب به اين زنبور نيست، به آن زنبوري كه مي‏گويند ان اتّخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر و ممّايعرشون معلوم است آن زنبور، اين زنبور نيست. آنوقت به او خطاب مي‏كند ثمّ كلي من كلّ الثمرات همه ميوه‏ها را بايد بچشي و اين «بچشي» يعني بايد بداني. آنوقت فاسلكي سبل ربّك ذللاً در راه خدا بطور ذلّت هم راه برو، بطور خضوع و خشوع راه برو. حالا اين زنبور آيا خضوع و خشوعي سرش مي‏شود؟ معلوم است خطاب به اين زنبورهاي متعارفي نيست.

باري، ديگر اينها را نمي‏خواستم تفصيل بدهم و همين‏طور آمد. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، خدا است فعلش را جاري مي‏كند، او مقدّر مي‏كند اما فعل هركسي مال فاعلش است. فعل اين زنبور از روي علم و شعور و حكمت نيست كه اين خانه‏ها را همچو مساوي بسازد و عسل را در آن خانه‏ها ضبط كند. اين زنبور هيچ نمي‏داند، اين‏جور چيزها اصلاً سرش هم نمي‏شود لكن علّت فاعلي عسل كيست؟ زنبور است. كي عسل را ساخته؟ زنبور. علّت مادي عسل چيست؟ آن علفهايي كه خورده. كلي من كلّ الثمرات آن گياههايي كه خورده. علّت صوريش چيست؟ اين شيريني و اين رنگ. حالا اين زنبور آيا خودش مي‏تواند شيريني درست كند؟ زنبور هرچه شعور داشته باشد، شعورش بقدر شعور انسان نيست و انسان نمي‏تواند شيريني درست كند اگرچه يكپاره خرهاي حكما گفته‏اند شعور زنبور دخلي به شعور انسان ندارد. چراكه انسان با مسطار و قلم پرگار نمي‏تواند به اين‏طور خانه‏ها بسازد كه همه اطرافش مساوي باشد، اين زنبور بي مسطار و بي‏اسباب مي‏سازد، پس شعور او بيشتر است از انسان. اينها را گفته‏اند يكپاره حكماي خر كه اسمشان حكما است، از الاغ هم الاغ‏ترند. پس اين دقايق را صانع بكار برده اما علّت فاعلي اين خانه كيست؟ همين زنبور. علّت مادّيش چيست؟ همين مومها. علّت صوريش همين صورتي كه دارد، صورت همين عسل است كه زنبور درست كرده كه مردم آن را بخورند. علّت غاييش هم همين كه اين عسل را مردم بخورند. هيچ‏كدامش هم خدا نيست، نه عسل خدا است، نه آني كه عسل بكارش مي‏آيد خدا است؛ مردم محتاج مي‏شوند به عسل. نه علّت مادّيش خدا است، مادّه‏اش توي شكم زنبور درست مي‏شود. نه علّت صوريش خدا است، زنبور هم عقلش نمي‏رسد اينها را به اين صورت درست كند. نه علّت فاعليش خدا است، و همه اينها را خدا ساخته. علل‏اربعه را خدا مي‏سازد.

پس غافل مباشيد كه چه عرض مي‏كنم، پس عرض مي‏كنم عقل وامي‏دارد بدن را كه درست نگاه كن، اما نگاه‏كردن كار بدن است، كار همه‏جاي بدن هم نيست، كار همين چشم است. اما نه اين است كه خودش بي‏تقدير خدا مي‏تواند ببيند، من كه صاحب چشمم نمي‏دانم چشمم را چه‏جور كرده‏اند كه همچو شده. تمام حكماي عالم هرچه فكر كنند كه خدا چه كرده است كه من اينجا نشسته‏ام آسمان را مي‏بينم، نمي‏توانند بفهمند چطور شده همچو شده. مگر بخصوص خدا به پيغمبري وحي كند و به او حالي كند. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس فعل بدن هرگز فعل روح نيست و غافل مباشيد و اين از كلّيات حكمت است بشرطي كه تو هم همه‏جاش را بگيري. پس بدن گرمي مي‏فهمد، سردي مي‏فهمد. باز بدن نمي‏فهمد، حيوان مي‏فهمد. حيوان با لامسه خود سردي مي‏فهمد، گرمي مي‏فهمد. اگر اين حيوان را نسازند، انسان را توي بدن حيوان نگذارند و آن انسان مي‏خواست بفهمد سردي هست توي دنيا، بايد بفهمد نمي‏تواند. انسان فالج مي‏شود، لقوه مي‏شود، سردي و گرمي نمي‏فهمد. انسان هست و هرچه مي‏خواهد سردي بفهمد نمي‏فهمد، هرچه مي‏خواهد گرمي بفهمد نمي‏فهمد. پس نبات افعالي دارد مخصوص نبات، بدئش از نبات است، عودش به سوي نبات است. جمادات افعالي دارند، سرد مي‏شوند، گرم مي‏شوند. سرما كه مي‏آيد ديگر اين سرما فكر نمي‏كند كه اين مردم يخ ضرور دارند، ما بايد آبها را ببنديم، سرما اين چيزها سرش نمي‏شود. تبارك آن صانعي كه مي‏داند اين مردم يخ ضرور دارند، آنوقت همچو سرمايي مي‏سازد و به آن سرما يخ مي‏سازد. حالا علّت فاعلي يخ هم سرما است، سبب جمود آب همين برودت است نه چيزي ديگر. حالا آيا اين سرما دلش سوخته براي مردم؟ نه، دلش نسوخته، دل هم ندارد، هيچ شعور هم ندارد ولكن اثر، اثر برودت است. تا برودت را نيارد منجمد نخواهد شد، تا حرارت نيايد يخ آب نمي‏شود. سبب آب شدن يخ حرارت است. پس اينها هيچ كار نبات هم نيست، اما كار نبات جذب است، دفع است، امساك است، زياده و نقصان است. اما آيا اينها از روي شعور است؟ نه. آيا از روي فكر است كه اين نبات ريشه مي‏گذارد پايين مي‏رود، شاخ مي‏كند بالا مي‏آيد؟ شعور نمي‏خواهد. اينها بخصوص در نظم حكمت بايد چنين هم باشد، اينها شعور داشته باشند، فكر داشته باشند، مثل انسان نمي‏شد. به جهت اينكه چوبها را بايد ما ببريم، بايد بسوزانيم، ميوه‏ها را بايد بخورند، بايد بجوند. اگر ميوه‏ها شعور داشته باشند يا حيات داشته باشند، مثل حيوان باشند، توي دهان مثل وزغي حركت كند، نمي‏شود خوردش. پس بايد بخصوص حيات نداشته باشند، شعور نداشته باشند. پس غافل مباشيد اينها خلقتشان براي اين است كه رزق باشند، مأكول باشند. خلقت نبات براي دوام نيست، براي رزق عباد است يا رزق حيوان يا رزق انسان. پس اگر انساني نبود يا حيواني نبود، خدا اصلش گياهي خلق نمي‏كرد. كار خدا علي‏العميا نيست كه چون آبي آمده روي زمين و آفتابي هست، حالا اينجا گياهي اتّفاق سبز شده. نه، كار خدا اتّفاقي نيست كه در ملك خدا امري اتّفاق بيفتد و خدا تعمّد نكرده باشد؛ نه، همچو نيست. اين است كه ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن پس اين گياه آنجا سبز شد، خدا خواست كه سبز شد. جميع خلق جمع شوند مثل يك‏برگ آن را بسازند، تمام اين خلق عاجزند. بگويند ما آسان آسان تخمي را مي‏ريزيم و آب مي‏دهيم سبز مي‏شود، تو كه سبزش نمي‏كني. خدا محاجّه مي‏كند مي‏گويد افرأيتم ماتحرثون ءانتم تزرعونه؟ آيا شما مي‏رويانيد اين گياه را؟ ام نحن الزارعون البتّه خدا مي‏روياند. اين خطاب را خدا به شمس هم مي‏كند كه بله تأثير گرمي از تو به زمين رسيد، آيا ءانت تزرع؟ نه، شمس عقلش نمي‏رسد كه اين برگها را چنين به اين نظم بسازد لكن علّت فاعلي چيست؟ همين آفتاب است. خودش نمي‏داند چه مي‏كند، برفرضي كه شعورٌمّايي هم داشته باشد، شعورٌمّايي براي آفتاب اثبات كني، هرچه باشد عقلش از عقل انسان بيشتر نيست و خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان هم در كارهاي خودش فكر بايد بكند. فارجع البصر هل تري من فطور فكر كه كرد، ثمّ ارجع البصر كرّتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير دومرتبه كه برگشت و فكر كرد، مات و متحيّر مي‏شود كه اين كار را من خودم كرده‏ام! حالا نمي‏دانم چطور شده اين‏طور شده؟ عقل من واداشته بدن مرا حركت مي‏كند، مي‏رود جايي و مي‏آيد. چشم مرا واداشته مي‏بيند، گوش مرا واداشته مي‏شنود و هي اكتساب مي‏كند، تعليم مي‏گيرد، تعلّم مي‏كند لكن چطور مي‏شود اين سوراخ مي‏شنود؟ باز فكر مي‏كند انسان فارجع البصر هل‏تري من فطور ثمّ ارجع البصر كرّتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير چطور مي‏شود تو مي‏بيني، نمي‏فهمد. اين ديدن فخري نيست، همه حيوانات هم مي‏بينند پس اين تفاخر و تفرعنت را كنار بگذار. بله، من خوب مي‏بينم! خيلي از حيوانات از تو بهتر مي‏بينند، چشم شپش از چشم تو بهتر مي‏بيند كه در زير لباس، در تاريكي مي‏بيند و اگر شپش چشم نمي‏خواست برايش خلق نمي‏كرد. ثمر چشم ديدن است، پس چشم شپش زير لباس در تاريكي هم مي‏بيند و خيلي تندتر است از چشم انسان و اگر اين را ضرور نداشت و زيادي بود براش، خدا خلقش نمي‏كرد. همچنين دست و پا نداشت جابجا نمي‏توانست بشود، آنوقت هيچ نمي‏توانست بدن را بخورد. پس ضرور بود خدا دست و پا براش ساخته. به همين‏طور چشم ضرور دارد، همچنين شامّه دارد، ذائقه دارد، لامسه دارد، همه‏جا را نمي‏خورد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس غافل مباشيد در ملك خدا اصلش تفرعن نمي‏شود كرد. حالا اين چشم را خدا داده، تو هم با اين چشم آسان آسان مي‏بيني. تبارك خدايي كه همچو چشمي خلق كرده كه تا اراده مي‏كني ببيني، همان‏ساعت مي‏بيني. همان آن مي‏بيني، اما چه‏جور شده كه مي‏بيني؟ علمش از حوصله خلق بيرون مي‏رود. حكما هرچه زور بزنند نمي‏توانند بدانند. عرض مي‏كنم به همين نسق برويد تا پيش انبيا، آنها هم خودشان نمي‏دانند چطور شده مگر بخصوص وحي خاصي به ايشان بشود. بايد سؤال كند كه ربّ ارني كيف‏تري العين همان‏طور كه حضرت ابراهيم سؤال كرد كه ربّ ارني كيف تحيي الموتي خداوندا بنما به من كه مُرده‏ها را چه‏جور احيا مي‏كني تا من يادبگيرم. بنما به من چه جور اماته مي‏كني تا من ياد بگيرم. ديگر اين سؤالي بود و جوابي كه آمد و آن كارهايي كه ابراهيم كرد، اينها را مي‏شنوي لكن همان صداش به گوش تو مي‏رسد. لكن ابراهيم فهميد و دانست و ابراهيم ياد گرفت. پس همان‏طوري كه خدا به او وحي كرده بود، چهارمرغ را گرفت و آنها را كوبيد و داخل هم كرد و بر چند قسمت كرد و برد سر كوهها گذاشت و صدا كرد اي خروس بيا، اي طاووس بيا وهكذا اي كبوتر بيا، اي كلاغ بيا. آنها هم آمدند، زنده شدند. تو چرا وقتي مي‏گويي بيا، نمي‏شود؟ پس تو ياد نگرفته‏اي. پس ابراهيم ياد گرفته و ابراهيم بعد از يادگرفتنش به هرچه مي‏گفت زنده شو، زنده مي‏شد. به سنگ هم مي‏گفت فلان مرغ بشو، مي‏شد. همان‏طوري كه صالح به سنگ گفت اي شتر بيا بيرون، في‏الفور شتر گُنده‏اي بيرون آمد پانزده ذرع قدش بود، بيرون آمد، حامله هم بود و زاييد جلدي. معلوم مي‏شود كه  كيف تحيي الموتي را صالح هم ياد گرفته بود. تو بخواهي ياد بگيري اصلش اين هوس را مكن، تو احياي موتي نمي‏تواني بكني.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد سؤال ابراهيم از كيفيّت احيا است، اقتراح نيست مثل اينكه به نجار مي‏گويي چه‏جور مي‏تراشي اين چوب را؟ نجّار كه مي‏خواهد نشانت بدهد، ارّه برمي‏دارد، تيشه برمي‏دارد، چوبي را برمي‏دارد نشانت مي‏دهد ولكن اين را نجّار ساخته يقين هم داري نجّار ساخته، اما كيفيّت ساختن را نمي‏داني. اين است كه باز مردم درمانده‏اند و خيلي مفسّرين هم درمانده‏اند كه اين چه حرفي بود كه ابراهيم گفت ربّ ارني كيف تحيي الموتي خدا جوابش داد كه اولم‏تؤمن؟ قال بلي و حال آنكه ابراهيم ايمان داشت، خدا به او مي‏گويد اولم‏تؤمن اين يعني چه؟ اين ديگر قوز بالا قوزي. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه كيفيّتش اين است كه ابراهيم وصف خود را در كتابهاي سابق ديده بود كه كسي پيدا مي‏شود، پيغمبري مي‏آيد اسمش ابراهيم است. سؤال مي‏كند از من كه كيف تحيي الموتي و من تعليمش مي‏كنم، او هم ياد مي‏گيرد و كيفيّت احياي موتي را ياد مي‏گيرد. اين را در كتابهاي سابق ديده بود اما خاطرجمع نبود كه خودش ابراهيم خليل است. قال بلي ولكن ليطمئنّ قلبي مي‏خواست خاطرجمع شود. پس اولم‏تؤمن يعني آيا خاطرجمع نيستي كه خودت آني كه ديده‏اي وصفش را؟ گفت چرا قال بلي ولكن ليطمئن قلبي مي‏خواهم قلبم ساكن بشود كه من آنم. آنوقت وحي شد كه بگير خروس را و طاووس را و كبوتر را و مرغ ديگر را، اينها را بكوب و داخل هم كن، در سر كوهها بگذار آنوقت صداشان بزن يأتينك سعياً. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه آن كسي كه از كيفيّت سؤال مي‏كند، از احتياج خودش سؤال مي‏كند كه كيفيّت احيا را ياد بگيرد. ملتفت باشيد دانستن كيفيّت، غير از ايمان است كه من مي‏دانم نجّار در و پنجره را ساخته، معلوم است هر صنعتي مال صانعي است ايمان دارم امّا به چه كيفيّت ساخته؟ نمي‏دانم. مي‏دانم ساعت را ساعت‏ساز ساخته، اما چه‏جور ساخته، نمي‏دانم. اما به چه كيفيّت؟ بايد بنشينم او يكي يكي پيچ‏ها را واكند و دومرتبه سرجاش بگذارد و حكمتهاش را بگويد تا من كيفيّت را ياد بگيرم.

باري، باز برويم سر مطلب كه اگر مطلب بدست آمد غافل نباشيد آنوقت سلسله طوليّه و سلسله عرضيّه را مي‏فهميد چه‏جور است. پس مي‏گويم عقل تا نزول نكند به عالم نفس كارهاي خودش را نمي‏تواند بكند، به همين‏طور نفس تا نزول نكند به عالم خيال كارهاي خودش را نمي‏تواند بكند، به همين‏طور خيال تا نزول نكند به عالم حيات كارهاي خودش را نمي‏تواند بكند باوجودي كه خيال كار حيات از او نمي‏آيد. و تا حيوان نيايد به عالم نبات و جذب و دفع و هضم و امساك را از دست اين نبات جاري نكند، اين نبات نمي‏تواند جذب كند، دفع كند، هضم كند، امساك كند. حيوان تا نيايد به عالم نبات كارهاي خودش را هم نمي‏تواند بكند باوجودي كه حيوان جذب و هضم و دفع و امساك را ندارد. باز اين نبات تا بر روي يك جمادي نرويد و اين آبها و اين خاكها نباشد، چه‏چيز را جذب كند و هضم كند و امساك كند و دفع كند؟ پس تا نيايد در جماد اين كارها را نمي‏تواند بكند باوجودي كه نبات كار اينها از او نمي‏آيد. باز به همين‏طور اينها بسايطند، اينها متولّداتند، تا اين آب و خاك نباشد و داخل هم نشود، جماد درست نمي‏شود، سنگ درست نمي‏شود. ان‏شاءاللّه اينها را داشته باشيد، پس مراتب تنزّليّه معنيش اين است كه اگر عالي دست بكشد از داني، داني به كار خودش نمي‏تواند برسد. روح برود از بدن بيرون، ديگر اين بدن خودش نمي‏تواند ببيند، خودش نمي‏تواند بشنود، كارهاي خودش را نمي‏تواند بكند. روح بي‏بدن هم خودش ببيند، خودش بشنود، معقول نيست. پس بايد روح نزول كند توي بدن و نزول معنيش اين نيست كه مستحيل به بدن شده باشد و روح، جسم شده باشد. نه‏خير، جسم سرجاي خود هست و روح نازل مي‏شود مي‏آيد در اين جسم، هروقت هم خواست مي‏رود. پس مي‏آيد و مي‏رود، پس معلوم است چيزي ديگر است، پس او مجسَّم نمي‏شود اين هم مروَّح نخواهد شد لكن او نزول نكند، اين نمي‏تواند كار خودش را بكند. اين مرتبه تنزّل بود كه عرض كردم، و مرتبه تأثير اين است كه آن فعل صادر از خود روح كه بدئش از روح است، عودش بسوي روح است، تا چيزي صادر نشود از روح تأثيري نيست. آن صادر شده آن فعل روح است. آن فعل روح بايد بيايد توي بدن، آنوقت اين بدن چشمش را واكند آن اثر بدئش از روح است، عودش بسوي روح است. كار اين بدن بدئش از روح نيست، عودش بسوي روح نيست. بدئش از همين بدن است، عودش بسوي همين بدن. اين‏جور حركت و اين‏جور سكون و اين‏جور ديدن و اين‏جور شنيدن كار همين بدن است. پس كار بدن از عالم بدن بالاتر نمي‏رود، كار روح از عالم روح پايين‏تر نمي‏آيد. وقتي نازل مي‏شود كاري از روح در بدن، اين كارها با يكديگر تركيب مي‏شوند آنوقت كار بدن از روح مي‏آيد، كار روح از بدن مي‏آيد. پس اگر نزول و صعودي نبود، نه كاري از روح مي‏آمد نه كاري از بدن مي‏آمد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 9 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل ان‏يكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شي‏ء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشي‏ء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»

كارهايي كه از روي اراده مي‏شود، اين كارها تمامش بايد از روي شعور باشد نه لاعن‏شعور، مثل‏اينكه كارهاي خودتان را مي‏بينيد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عقل اراده مي‏كند، بدن را وامي‏دارد به كار، زبان را وامي‏دارد به گفتن، چشم را وامي‏دارد به ديدن، گوش را وامي‏دارد به شنيدن؛ اين كار عقل است. مع‏ذلك كار بدن، كار عقل نيست. مع‏ذلك كار بدن تا عقل، بدن را واش ندارد به كار، بدن كار خودش را نمي‏تواند بكند. پس غافل مباشيد بر همين‏نسقي كه در خودتان مي‏بينيد، و في انفسكم افلاتبصرون؟ خودتان مي‏بينيد عقلتان اراده مي‏كند بدن را حركت مي‏دهد، جاييش مي‏برد، مي‏آردش. اين بدن عقل توش نباشد كارهاش از روي شعور نيست. پس اين عقل وامي‏دارد بدن را به كارهايي كه مي‏بينيد و اين عقل پيش از اينكه وادارد بدن را به كاري، مي‏داند آن كار چه‏جور كاري است آنوقت بدن را موافق آن‏طوري كه مي‏داند وامي‏دارد. نمونه اينكه عقل پيش موجودات، موجودات را مي‏داند پيش خودتان آورده‏اند. نمونه‏اش اين كه اهل هرصنعتي در صنعت خودش، اهل هركاري در كار خودش و انسان اين‏جور است كارش، ديگر حيوانات براي يكپاره محلّ شبهه شده، آن شبهه باشد براي خودش، حالا كاري به آن نداريم. پس انسان اوّل اراده مي‏كند، بعد كار را از روي اراده مي‏كند در نيّت و قصد. شيخ‏بهايي خوب گفته، مي‏گويد اگر خدا مكلّف مي‏كرد انسان را كه بي‏قصد كاري كند، تكليف مالايطاق كرده بود. به جهتي كه انسان ممكن نيست كاري بي‏قصد بتواند بكند، نمي‏تواند بي‏قصد كاري بكند. عقل كارش همان اراده است، كاري ديگر ندارد. نمونه‏اش را بدست  بياريد و چرت مزنيد. كار عقل همين كه اراده مي‏كند چشم واشود، وامي‏شود. اراده مي‏كند هم‏گذاشته شود، هم‏گذاشته مي‏شود. حالا آيا عقل خودش چشمش را وامي‏كند يا هم‏مي‏گذارد؟ هيچ‏كدام. چشم همين‏جا است و مال اين عالم است، آنجا چشم نيست. پس عقل كارش اراده است اما كاركن چشم است، هم‏گذاشته مي‏شود و وامي‏شود. عقل اراده مي‏كند بدن حركت كند، بدن حركت مي‏كند. كاركن بدن است، علّت فاعلي حركت، بدن است. و اگر همين‏هايي را كه عرض مي‏كنم بدست بياريد مطلبهايي را كه مكرّر مي‏پرسيد و من هم جواب مي‏گويم ا مّا مي‏فهمم كه نفهميده‏ايد از همين‏ها مطلب به دستتان مي‏آيد.

عرض كرده‏ام مكرّر كه تقديرات جميعش با خدا است، اين اراده صادر از خدا است، بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. اراده كار او است، ديگر باقي كارها كار او نيست، كار او نبايد باشد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، سرّ قدَر را بخواهيد در اعمال عباد و در اعمال مخلوقات بفهميد، از همين‏راه فهميده مي‏شود. و بدانيد اين مطلب دست هيچ‏كدام از اينهايي كه كتاب نوشته‏اند، اسمشان هم حكيم بوده، نيست. نه حكيم بوده‏اند، نه هم آنچه نوشته‏اند حكمت بوده. پس كار عقل اراده است، اراده كار عقل است، بدء اين اراده از عقل است، عودش به سوي عقل است. بدن هم كاري مي‏كند، كار بدن چه‏چيز است؟ شمشير مي‏كشد گردن مردم را مي‏زند. اين كار بدن است، اينها هم همه حقيقت است، مجاز نيست. همه سر جاي خود حقيقت است مع‏ذلك هيچ پايين نيامده، بالا نرفته. قلم حركت كرده، قلم را دست حركت داده. دست حركت كرده، دست را اعصاب حركت داده، به همين‏ترتيب مي‏رود تا پيش روح. روح اينها را حركت داده، به همين‏نسق مي‏رود تا پيش خيال. خيال، روح را واداشته كه اينها را حركت بدهد، نفس واداشته خيال را كه خيال وادارد حيات را كه حيات وادارد روح بخاري را كه روح بخاري وادارد اعصاب را كه اعصاب وادارد دست را كه دست حركت بدهد قلم را و قلم حركت بكند. و ببينيد چندنفر هم هستند كه اين قلم را حركت مي‏دهند، همه هم كار خودشان را مي‏كنند. مي‏خواهيد درست مطلب را بيابيد واللّه مامن شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و جميع آنچه جزئيات و كليّات در ملك خدا واقع مي‏شود، هفت‏مرتبه فعل از خدا به آن بايد تعلّق بگيرد تا بشود. آن هفت‏مرتبه فعل، جميعش روش هستند و اين هفت‏مرتبه فعل بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است مع‏ذلك افعال عباد هيچ از خدا نيست، بدئش از خدا نيست، عودش به سوي خدا نيست و هيچ نه جبري كرده نه تفويضي كرده. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، كار عقل همين كه اراده كند، ديگر كاري ديگر نمي‏كند. عقل خودش بيايد اينجا نماز كند، نه نمي‏آيد. كارش همين كه وامي‏دارد بدني را نماز مي‏كند. اين را بلند مي‏كند، خم مي‏كند، به خاك مي‏اندازد. پس خودش هم نماز كرده واقعاً، او اين قصد را نمي‏كرد و اين اراده را درست نمي‏كرد، اين نماز، نماز نبود. نماز آن است كه آدم توجّه داشته باشد، از روي قصد باشد و حضور قلب داشته باشد. لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري كسل نباشيد. پس اراده كار عقل است، عقل كار خودش را مي‏كند، اراده مي‏كند آنوقت نفس هم مشغول كار خودش مي‏شود. اگر روح، عقل درش هست وامي‏دارد اين را به كار خودش. آنوقت نفس وامي‏دارد خيال را به كار خودش. خيال كاري به نفس ندارد. غافل مباشيد، پس كار عقل را تميز بدهيد ان‏شاءاللّه، كار عقل اين است كه اراده مي‏كند و بس. و ايني كه معروف شده جزئيّات پيش عقل حاضر نمي‏شوند، از همين‏باب است. كار عقل اين است كه كلّي ادراك كند و يكپاره جاها اشتباه كرده‏اند. اشتباه از اين‏جاها است چيزي ترائي كرده براشان، حاقّش را برنخورده‏اند، براشان مشتبه مانده. عقل پيش از آني كه كاري بكند آنچه مسخّرش هست همه را مي‏داند سرجاش. كاتب هرحرفي را مي‏داند چه شكل بايد نوشت، مي‏داند چه‏جور بايد نوشت، مي‏داند كجا بايد نوشت، مي‏داند هرنقطه‏اي را كجا بايد گذارد، تشديد را كجا بايد گذارد، دندانه‏هاي تشديد چطور باشد، جميعش را عقل مي‏داند و همه را سرجاي خود مي‏داند و جميع جزئيّات حروف و كلمات كتابت را مي‏داند. پس در آن واحد، در حال واحد به جميع آنچه مي‏خواهد بكند مطّلع است. احتياجي ندارد تعلّق خاصّي بگيرد تا بداند، پيش از تعلّق گرفتن مي‏داند، آنوقت بدن را وامي‏دارد كه بنشين بنويس. حالا بدن كه مي‏خواهد بنويسد طول مي‏كشد. از همين راه است كه قرآن يكدفعه نازل شد بر پيغمبر و پيغمبر همه را مي‏دانست و در بيست‏وسه سال طول كشيد تا نوشته شد. مثل‏اينكه شما مطّلعيد بر جميع اين بيست‏وهشت حرف و تركيبات اين بيست‏وهشت حرف. پس شما شخص عالمي هستيد در علم كتابت كه نهايت ندارد علم شما. چقدر مي‏شود تركيب كرد اين بيست‏وهشت حرف را؟ ابجد، باجد، دابج وهكذا بي‏نهايت. آنچه نوشته شده است و مي‏شود تمامش در اين بيست‏وهشت حرف است و تماماً اين بيست‏وهشت حرف را دارند. اين بيست‏وهشت حرف بيشتر نيست. پس شما در نفس خودتان در حال واحد در آن واحد به جميع تركيبات حروف مطّلعيد، هرخطي را مي‏دانيد لكن آن عقل مي‏نشاند بدن را. حالا كه مي‏نشيند به نوشتن، معلوم است روزي يك‏جزو، يك‏صفحه، يك‏ورق، هرچه مي‏نويسد نوشته مي‏شود. مدّتها طول مي‏كشد تا چيزي نوشته مي‏شود.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه اگر درست يادش گرفتيد چه عرض كردم، هم معني اينكه قرآن تمامش در شب قدر نازل شد بر پيغمبر به دستتان مي‏آيد. همه قرآن را پيغمبر مي‏دانست هميشه لكن بيست‏وسه سال طول كشيد و خورده‏خورده فرمايش كردند و نوشتند تا تمام شد. و همين‏جور است تمام ملك خدا در پيش خدا تمامش حاضر است به جهت اينكه براي خداوند عالم انتظاري نيست. خدا خلق كرده است جميع گذشته‏ها را، همين حالا هم خدا خلق مي‏كند، بعد از اين هم آنچه بايد خلق كند خلق كرده خدا اما پيش ما كه مي‏آيد آينده‏ها هنوز نيامده، گذشته‏ها گذشته، ما در حال واقعيم. پيش خدا چه گذشته باشد چه آينده چه حالا مساوي است، فرق نمي‏كند. به‏جهتي كه براي خدا ديگر انتظاري نيست، همان دفعه اوّل خدا آنچه خواست گفت كن و يكون شد، لكن در مقامات پايين كه مي‏آيد معلوم است به تدريج هرچيزي در وقت خودش خلق مي‏شود. همين حالا هم خدا به تدريج كار مي‏كند. خدا حالا فردا را هنوز خلق نكرده، خدا فردا را فردا قرار داده، حالا قرار نداده. فردا كه مي‏آيد، امروز مي‏رود پي كارش. تمام اينها را از روي اين گرده برداريد كه تمام كارهاي خودتان را به اراده عقل مي‏كنيد، عقل شما اراده مي‏كند برود به سفر، آنوقت وامي‏دارد بدن را كه مي‏خواهيم برويم به مكّه. بدن بخواهد برود بايد طي مسافت كند، راه افتد برود. فردا بيايد، پس‏فردا بيايد، همين‏طور خورده‏خورده برود تا به مكّه برسد؛ لكن عقل، مكّه را مي‏داند. در آن مثالي كه عرض كردم در كسب و كارتان فكر كنيد، خدشه هم نمي‏رود. آنچه را مي‏داند عقل همه را دفعةً واحدة مي‏داند، آن عقل هم نيست، آن پست‏تر از عقل است. نفس شما است كه مي‏داند و خيال شما هم نيست. مقام نفس بالاتر است از خيال. پس آن معلوماتي را كه مي‏داند آن كاتب آن‏طوري كه مي‏داند كتابت بايد كرد. آن نجّار به طوري كه مي‏داند بايد نجّاري كرد، آن حدّاد آن‏طوري كه مي‏داند بايد حدّادي كرد. همه را مي‏دانند، هيچ احتياجي ندارند كه دوباره بروند يادبگيرند. همه را مي‏دانند در آن واحد لكن توي خيالش همه حاضر نيست. پس معلومات انسان، و اين مرتبه‏اي از مراتب انسانيّت است كه انسان معلومات خودش در يك‏آن پيشش حاضر است، اما توي خيالش همه حاضر نيست، توي بدنش هم حاضر نيست. بسم اللّه الرحمن الرحيم را مي‏داني لكن اوّل بسم مي‏گويي، بعد الله بعد الرحمن بعد الرحيم. توي خيال هم اوّل بسم‏اللّه را نيّت مي‏كني، بعد نيّت حمد، بعد نيّت سوره را. ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه لكن تمام قرآن را در نفس خودتان مي‏دانيد اما توي خيالتان نمي‏دانيد مگر همان سوره‏اي را كه مي‏خوانيد، مگر همان كلمه‏اي كه توي زبانتان است. خيال هم همين‏طور به تدريج خيال مي‏كند. بله، اين‏قدر هست كه نسبت خيال با بدن مثل نفس است نسبت به خيال. پس شما جميع آنچه را مي‏دانيد، بيست‏وهشت حرف را مي‏دانيد و بي‏نهايت است علم شما به اين بيست‏وهشت حرف. پس شما بي‏نهايت عالميد به بي‏نهايتي خودتان. اما در توي خيال، خيال مي‏كند سوره حمد مي‏خوانم. خيال مجملاً اراده مي‏كند سوره حمد را يكدفعه، وقتي مي‏آيد توي زبان تا خوانده شود طول مي‏كشد. اوّل بسم‏اللّه مي‏گويي، بعد اين آيه را، بعد آن آيه را، تا آخر سوره؛ آنجا به يك‏لحظه نيّت كردي. توي خيال نيّت مي‏كني اين ماه را روزه مي‏گيرم، پس يك‏ماه را مي‏گيري توي خيال. وقتي بدن را وامي‏داري روزه بگيرد، سي‏روز طول مي‏كشد تا بگيرد. پس ببينيد آنچه خيال بايد بكند و خيال مأمور است به عمل، او كرده است اگرچه در توي دنيا، دنيا وفا نكند به آن نيّت. پس ما نيّت مي‏كنيم اوّل ماه‏رمضان كه يك‏ماه روزه مي‏گيريم، او روزه‏هاش را تمام گرفت، كارش تمام شد. اما حالا كه بايد بگيرد و اينجا يك‏ماه بايد بيايد روز به روز، روزه بگيرد تا سي‏روز روزه تمام شود. پس اين بدن هنوز روزه نگرفته و آن خيال روزه گرفته. ملتفت باشيد كه اينها بي‏اغراق است عرض مي‏كنم، اينها هيچ مناسبات نيست، اينها حقايق ايمان است و حقايق دين و مذهب است عرض مي‏كنم از همين باب است كه مؤمن در حال واحد، در آن واحد قصد مي‏كند كه آنچه خدا بگويد من قبول دارم و هركار بگويد من بكنم. اين بي‏نهايت مؤمن است، همه‏جاش. اما همه‏كاري مي‏كنم، اين طول مي‏كشد تا بكند. آيا حيات باشد كه بكنم يا بميرم؟ بخصوص در نيّت حج وارد شده كه نيّت داشته باشي و بگويي من نيّت دارم احرام بگيرم، اما اگر در بين احرام ناخوش شدم، مي‏دانم تو نخواسته‏اي. پس نيّت داري اما شرطش اين است كه ان‏شاءاللّه افعل ان لم‏يشأ لاافعل. من به حول و قوّه خودم هيچ‏كار نمي‏توانم بكنم. در جميع كارها بايد متذكّر باشد انسان كه اگر خدا خواست اين كار را مي‏كنم، نخواست نمي‏توانم بكنم، در جميع كارها بايد متذكّر باشي كه اگر خدا خواست. گاهي ائمّه كه تعليقه مي‏نوشتند به جايي كاتب نوشته بود مثلاً كه كاري را مي‏كنم، ان‏شاءاللّه پشتش نبود. مي‏فرمودند چرا ان‏شاءاللّه ننوشتي؟ رادّه مي‏گذاشتند و ان‏شاءاللّه مي‏نوشتند. پس خلق تمامشان اين‏جور بايد حالتشان باشد، ان‏شاءاللّه افعل كذا و ان لم‏يشأ لاافعل. نمي‏توانم بكنم. «ان شاء» آن تقديرات خدا است و آن فعل ما نيست اصلاً اما ان‏شاء البته افعل و ان لم‏يشأ البته لاافعل. و ملتفت باشيد اينها اضطرار هم نيست، جبر هم نيست. آنهايي كه نفهميده‏اند، توي راهش نبوده‏اند اصلاً. پس اراده دارم، از نيّتم اين است كه هرچه او بيارد من به چشمم بگذارم، قبول كنم، اطاعت كنم. پس اين ايمان را خدا داده، اوّل خدا اراده كرده تو مؤمن باشي، آنوقت تو همچو قصدي داري كه خدا هرچه پيش من بيارد و از من بخواهد، من بكنم. بگويد نماز كن روزه بگير، نماز كنم روزه بگيرم. خمس بده خمس بدهم، زكات بده زكات بدهم، حج برو حج بروم. چون اين نيّت را داري پس تو حج كرده‏اي، نماز كرده‏اي، روزه گرفته‏اي، خمس داده‏اي، زكات داده‏اي. نيّتت اين است كه ماه‏رمضان بيايد روزه بگيري، وقت نماز شد نماز كني، مستطيع شدي حج بروي، مالت به حدّ زكات رسيد زكات بدهي، چون در نيّتت هست، همه را كرده‏اي. در اين خصوصها چقدرها احاديث هست و حلّ اشكال شده. مي‏پرسند كافر در دنيا چندسالي بيشتر عمر نكرده، صدسال، پنجاه‏سال، چهل‏سال كافر بوده در اين عمر خودش و مي‏ميرد، حالا خدا او را مي‏برد در جهنّم ابدالابد عذاب مي‏كند، اين ظلم است. عقل ما همچو مي‏فهمد كه هركس هرقدر بد كرده، يك‏آن بد كرده يك‏آن عذابش كنند، اگر يك‏روز بد كرده يك‏روز عذابش كنند، يك‏سال بد كرده يك‏سال عذابش كنند و هكذا. ديگر يك‏روز تقصيري كرده تا عمرش هست هميشه چوبش مي‏زني، ظلم است، عدل نيست. اين چطور است كه كافر را در جهنّم الي ابدالابد عذاب مي‏كنند؟ فرمودند بنيّاتهم خلّدوا چراكه كار انسان همه‏اش نيّت است. آني كه مكلّف است عقل است، به او گفته‏اند نماز كن، به غير او نگفته‏اند نماز كن. به ديوانه نگفته‏اند نماز كن. حتي عرض مي‏كنم در اطفال اين عقل هست اما ضعيف است، بچه‏ها ديوانه نيستند اما چون كه عقلشان ضعيف است نگفته‏اند نماز كن و آدم تميز مي‏دهد، نگاه كه مي‏كند به بچه‏ها مي‏فهمد بچه‏ها ديوانه نيستند و در بچه‏ها چون عقلشان ضعيف است تكليفشان نكرده و در مجانين چون عقلشان رفته تكليفشان نمي‏كند. عقل شرط تكليف است، شرط تكليف عقل است، تا عقل به سرشان نيايد خدا تكليف نمي‏كند. پس عقل مأمور است، خدا با عقل حرف مي‏زند، كسي كه عقل ندارد خدا با او حرف نزده و نمي‏زند. عقل خيلي كارها مي‏تواند بكند، قصد كند كه خدا تا خدا است من بنده باشم و بندگي كنم، خدايي او را قبول دارم، پس اشهد ان لا اله الاّ اللّه را او گفته. چقدر هم گفته؟ بي‏نهايت. پس او دايم لا اله الاّ اللّه گفته. او قصدش اين است كه دايم هرچه رسول از جانب خدا بيارد من قبول دارم و ايمان به او دارم، پس سر هم او مي‏گويد اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه، اشهد انّ عليّاً ولي‏اللّه پس او دايم‏الصلوة است، دايم‏الذكر است لايستحسرون عن عبادته و لايفترون فتوري براش بهم نمي‏رسد به هيچ وجه من الوجوه، دايم اين اعمال را مي‏كند. توي نفس مي‏آيد جوري ديگر مي‏شود، توي خيال مي‏آيد جوري ديگر مي‏شود، توي حيات مي‏آيد جوري ديگر مي‏شود، توي بدن مي‏آيد، ديگر توي بدن جوري ديگر است. در بدن بايد در همين ازمنه حركت كند، نمي‏تواند يكمرتبه كارهاش را به اتمام برساند. اما عقل يكمرتبه به اتمام رسانده. همين‏كه نيّتش اين است كه هرجا هست، هرچه خدا پيشش بيارد اعتقاد كند و عمل كند، او بي‏نهايت مؤمن شده است.

ان‏شاءاللّه غافل مباشيد در يك‏فقره دعايي است و بخصوص خودم ديده‏ام، عرض مي‏كند خدايا من مقصّر هستم، عاصي هستم اما يك عذري مي‏آرم ــ  و عرض مي‏كنم بدانيد اينها را معصوم گفته كه شما ياد بگيريد و بگوييد و اعتقاد كنيد ــ  عرض مي‏كند خدايا من مقصّر هستم، عاصي هستم، اما مي‏دانم محبوب‏ترين چيزها پيش تو توحيد تو است. اين است كه شرك نداشته باشم. خدايا من شرك ندارم، همچنين آن مسائل محبوبه‏اي كه به عقل من رسيده قبول دارم حالا كه قبول دارم پس آنجاها معصيت تو را نكرده‏ام، معصيت تو را اينجاها كرده‏ام. به جهت خاطر آنجا، تو بگذر از معصيتهايي كه اينجا كرده‏ام.

باري، پس عقل كارهاي خودش را تمام به انجام رسانده و هيچ تقصير درش نيست. همچنين آن كافر هرچه دارد نكرا و شيطنت است چنانكه درباره معاويه فرمودند معاويه عقلش كجا بود؟ عرض كردند پس اين چه بود كه او داشت؟ اين‏همه تدبير كرد بطوري كه اميرالمؤمنين را عاجز كرد؟ فرمودند تلك النكراء تلك الشيطنة اين نكرا و اين شيطنت را بله داشت و اين نكرا و اين شيطنت آن‏جور جنوني نيست كه رفع تكليف را بكند. جنوني است كه همه مردم دارند، مردم تمام مجانينند اما نه مجانين غيرمكلّف. غافل مباشيد كه اين حرفي را كه مي‏زنم يك‏طبقه از كتاب و سنّت را حلّ مي‏كند. خيلي جاها مي‏فرمايد اكثرهم لايعقلون، اكثرهم لايعلمون، اكثرهم لايؤمنون، صمٌ بكمٌ عمي فهم لايعقلون خوب اگر اينها صُمّند، بُكمند، عُميند كه تكليفي ندارند. مثل الاغند، الاغ را خدا چه تكليفي كرده؟ و اگر تكليف نداشته كه ملامتي ندارد. پس صم و بكم و عمي هستند به اين معني كه لهم اعين لايبصرون بها الحق و لهم اذان لايسمعون بها الحق، لهم قلوب لايفقهون بها الحق، لهم السنة لايتكلّمون بالحق صمٌ بكمٌ عمي فهم لايعقلون پس مجنون نيستند به جهتي كه مي‏دانند بايد بكنند، مي‏دانند حجّت خدا تمام است و مجنون هستند به جهت اينكه باوجودي كه مي‏داند حجت خدا تمام است، باز مسامحه مي‏كند. پس نكرا دارند، شيطنت دارند، حجّت خدا هم تمام است. اما ديوانگان لايعلمون، لايعقلون و همين‏ها جايي هست كه تمنّا مي‏كنند كه كاش ما مجنون بوديم و تكليف نداشتيم. تمنّا مي‏كنند كفّار كه كاش ما سگ بوديم، خوك بوديم. جايي هست كه كفّار تمنّا مي‏كنند كه كاش ما خاك بوديم يقول الكافر ياليتني كنت تراباً. در جايي هست كه وامي‏دارند كه تمام مخلوقات هركسي حقي به كسي دارد تقاص حق خود را بكند. حتي اگر گوسفند جماء به قرناء شاخ زده باشد آنجا وامي‏دارند آن قرناء را كه حالا تو پس بزن، تلافي كن. او هم تلافي مي‏كند. وقتي تلافيها شد و ميزان عدل برپا شد، آنوقت خطاب مي‏كنند به حيوانات كونوا تراباً و همه خاك مي‏شوند، آنوقت كفّار مي‏گويند كاش ما مثل اين حيوانات بوديم، جانمان فارغ بود. و ببينيد توي همين دنيا يك‏پاره صدمات هست كه وقتي وارد شد آدم راضي مي‏شود كه كاش من نبودم، كاش من مرده بودم، كاش متولّد نشده بودم و اين صدمه را نمي‏ديدم. مريم وقتي زاييد ديد زاييده و شوهري نداشته. ازبس وحشت كرد همچو كه زاييد گفت ياليتني متّ قبل هذا كاش من مرده بودم پيش از اين و نبودم و كنت نسياً منسيّاً من حالا چه‏جور به گردن اين مردم بگذارم كه من كار بد نكرده‏ام؟ اين بود كه به جهت تسلّي به او گفتند بگو از بچّه بپرسند، بچّه خودش حرف مي‏زند. وقتي آمدند ديدند كه بچّه زاييده ريختند برسرش، گفتند ماكان ابوك امرء سوء و ماكانت امّك بغيّاً پدرت كه آدم بدي نبود، مادرت كه زناكار نبود، چطور شد كه در اين ميانه بدكار درآمدي؟ اشاره كرد كه از اين بچّه بپرسيد، رفتند پيش بچّه از آن بچّه پرسيدند. بناكرد حرف‏زدن قال انّي عبداللّه اتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و جعلني مباركاً اينما كنت و اوصاني بالصلوة و الزكوة مادمت حيّاً اينها را كه گفت مردم يك‏خورده خودشان را گرفتند، همه‏شان هم باورشان نشد، چهارتايي باورشان شد و دست از مريم برداشتند.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه صدمات دنيايي خيلي اتّفاق مي‏افتد، هم از براي آدمهاي خوب هم از براي آدمهاي بد. ائمّه را مي‏بردند، اهل‏بيت را كه به شام مي‏بردند از حضرت سيّدسجّاد است نقل مي‏كنند كه فرمود كه كاش مادر مرا نزاييده بود و من شام را نمي‏ديدم. منظور اين است كه صدمات دنيايي مي‏رسد به جايي كه انسان راضي مي‏شود نباشد. حالا آن صدماتي كه كفّار مي‏بينند تمنّا مي‏كنند كه ما كاش خاك مي‏شديم، اينجا هم نبوديم. تمنّا مي‏كنند كه كاش ما اصلش نبوديم و فايده‏اي براشان ندارد. پس كفّار تمنّا مي‏كنند به صورت هرحيواني باشند كه آن عذاب براشان نباشد. به صورت خاك باشند كه آن عذاب براشان نباشد. تمنّا است، بعمل هم نخواهد آمد.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه فرمودند چون از نيّت مؤمن اين است كه هروقت هرجا هست همه‏جا خدا را قبول داشته باشد، توحيد كند خدا را هر وقت هرجا هست نبوت را قبول داشته باشد، بتواند نماز كند، روزه بگيرد، حج برود، خمس بدهد، زكات بدهد، چون نيّتش اين است و حالا آيا نيّتش اين است كه هزار سال اين‏طور باشد؟ نه. تا ملك خدا هست نيّتش اين است كه چنين باشد. پس بي‏نهايت اين عمل صادر شده، پس بي‏نهايت او را مي‏برند به بهشت. يهودي از نيّتش اين است كه هرجا هست تا هست يهودي باشد، بي‏نهايت اين نيّت را دارد، خدا هم به همان نيّت خودش به جهنّمش مي‏برد، بي‏نهايت عذابش مي‏كند. نصاري از نيّتش اين است كه هرجا هست تا هست نصاري باشد، بي‏نهايت اين نيّت را دارد، خدا هم به نيّت خودش به جهنّمش مي‏برد، بي‏نهايت عذابش مي‏كند. به همين‏طور هر ناصبي، هر بابي، هر باطلي نيّتش اين است كه تا هست هرجا هست همان‏جوري كه هست، همان‏طور باشد. خدا هم تا هست عذابش مي‏كند. پس عمل كرده در اينجا، آني كه مكلّف است عمل كرده. آن كسي كه دزد است حالا اينجا هم نيّت دزدي را دارد، نهايت او را گرفته‏اند، بسته‏اند، نمي‏تواند دزدي كند. تا ولش كردند باز دزدي مي‏كند. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد از همين نمره‏ها است كه در بعضي از احاديث فرموده‏اند مؤمن آنچه عبادت در حال صحّت مي‏كرده وقتي كه ناخوش مي‏شود، ديگر نمي‏تواند آن عبادت را بكند، خدا قرار داده كه آنچه عمل در حال صحّت مي‏كرد تمامش را خدا مي‏فرمايد در حال ناخوشي پاش مي‏نويسند همچنين كافر تمام كفرهايي كه در حال صحّت مي‏كرد، حالا ناخوش شده، نمي‏تواند آن كفر و آن دزدي و حيزي را بكند، همه آنها را در حال ناخوشي پاش مي‏نويسند. اين اينجا افتاده و شراب هم نمي‏خورد، مست هم نيست، در حال صحّت مي‏خورد حالا هم مي‏خواهد بخورد، پاش مي‏نويسند. پس آني كه قصد دزدي دارد، او دزد است. دست و پاش را بسته‏اند، كسي ديگر او را بسته، دخلي به خودش ندارد. و اين مطلب دامنه‏اش خيلي وسيع است، تو نيّت خير داشته باش، يك وقتي بلغمي مانع شد، بالعرض است جلوش را گرفته. تو نيّت خير داشته‏اي اين عرض آمده، حالا اين كار تو نيست، تو نمي‏خواستي نگاه به جايي بكني لكن در بدن خون زياد بود و دل رفت و نگاه كرد. اين بالعرض است، كار خون است، كار تو نيست. ديگر تفصيل اينها را بخواهم بدهم، پوست‏كنده‏اش مصلحت نيست گفتنش. باز فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس عرض مي‏كنم كارهاي بد مؤمن تمامش از اعراض است. مؤمن هرچه كار بد دارد، اعراض داشته است، آن اعراض چون واش‏داشته به آن كار، آن شخص مؤمن مظلوم است. آنجايي كه ميزان عدل نصب مي‏كنند مي‏گويند تو مظلومي چرا كه تو را گول زده‏اند، آن كسي را كه گول زده‏اند مي‏آرند كه اين مظلوم بوده، گول خورده، كاريش ندارند و آن كسي كه گول زده مي‏آرند انتقام از او مي‏كشند. و ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه اين چشم‏روشني است براي مؤمنين. پس مؤمن را بله، شيطان گول مي‏زند. شيطان را مي‏آرند از او مؤاخذه مي‏كنند، چرا فريب دادي اين را؟ اينهايي كه گول خوردند، شخصي كه گول خورده مي‏گويد من نمي‏دانستم اين گولم مي‏زند، گوش به حرفش دادم، گول خوردم. يك طوري بود كه من گول خوردم، خيال كردم رفيقم است، ناصحم است. و از اينجا بيابيد كه آدم در توي بهشت هم معصيت نكرد، معصوم بود، مطهّر بود، خدا را هيچ‏بار معصيت نكرد لكن گول خورد، مظلوم شد. اما حالايي كه آدم مظلوم شد و گندم را به خوردش دادند، اقتضاي گندم اين بود كه از آنجا بيايد پايين و آمد. يك كسي را مي‏اندازند شراب به حلقش مي‏ريزند، يا گولش مي‏زنند كاسه‏اي مي‏گذارند پيشش خيال مي‏كند شربت قند است و نمي‏داند چيست و برمي‏دارد مي‏خورد. اتّفاقاً شرابي است، عرقي است، مسكري است، كوفتي است، آتشكي است. اين گول‏خورده كه خورد اين زهرمار را، خودش نمي‏خواست بخورد، اين شارب‏الخمر نيست، حدّش هم نمي‏زنند. نه توي اين دنيا حدّش مي‏زنند نه در آخرت عذاب شارب‏الخمرش مي‏كنند اما حالا كه خورده آيا مست هم نشود؟ نه، خدا قرار داده كه هركه خورد اين مسكر را، چه به زور چه به رضا، چه از روي دانايي چه از روي ناداني، هركه خورد مست مي‏شود. بسا فحش هم مي‏دهد، بسا آخوند هم باشد و عمامه هم داشته حالا مي‏بيني آخوند عمامه را برداشت، كشف عورت هم كرد، رسوا هم شد. لكن ايني كه گول خورده است مظلوم است. خدا نه در دنيا عذابش مي‏كند نه در آخرت عذابش مي‏كند. اما حالا مست شده، مستي مي‏كند، فحش مي‏دهد، اين كارهاي هرزگي را مي‏كند. بخواهند سترش كنند، بايد جايي او را بخوابانند، قدري كه گذشت آرام كه شد، مستي از سرش درمي‏رود. خدا ستّارالعيوب است، خدا اين‏جور ستر مي‏كند. در جايي اگر گول خورد يكجاييش مي‏اندازد كه مستيش تمام شود در خلوت و خدا مي‏داند همچو شده و همچو مي‏كند. ستّارالعيوب است، غفّارالذنوب است، اين‏جور كار را با مؤمنين مي‏كند، با كفّار نمي‏كند به جهت اينكه كافر نيّتش اين است، قصدش اين است كه تا هست بر اين وُتيره راه برود. دزد است مي‏خواهد تا هست دزدي كند، حيز است مي‏خواهد تا هست حيزي كند، نجّار است مي‏خواهد تا هست نجّاري كند و هكذا عادل است مي‏خواهد تا هست تقلّبات نكند، هركس اهل هركاري است مي‏خواهد تا هست آن كار را بكند. اگر گاهي نكرد معلوم است مانع از خارج پيدا شده نگذاشته بكند. ملتفت باشيد اگر چنين است پس هفتاد و سه فرقه و ملّت كه يك ملّتش بر حق است، آن هفتاد و دو فرقه ديگر ادّعاي اسلام هم مي‏كنند ولكن اهل باطلند و اهل جهنم. به جهتي كه تمامشان قصدشان اين است كه تا هستند در آن راه باطل كه دارند بروند و فرقه ناجيه هم از قصدش طلب نجات است، از قصدش اين است كه تا هست اقرار به خدا و اقرار به رسول خدا داشته باشد، اقرار به ائمّه هدي داشته باشد، فرمايشات ايشان را عمل كند. چون چنين است ابداً اهل نجات است. باز اگر از براي اين مانعي بهم‏رسيد، مانعي آمده نگذارده اين كاري كه مي‏خواسته بكند. آن مانع آمده، براي او هم حكمي است، دخلي به خود مؤمن ندارد. احكام موانع را بر موانع وارد مي‏آرند احكام فواعل را بر فواعل. چون مؤمن قصدش اين است تمام آنچه خدا گفته، اگر خدا بخواهد بكند، اين عين ايمان است. پس اين را هميشه در بهشت منزل مي‏دهند و جاش هميشه در بهشت است. كافر هم چون از قصدش اين است كه هميشه كافر باشد و خودش كه همين قصدش شد از او صادر شده، اين ابداً در جهنّم منزلش است. تابعين را هم اگر تابع كفر بوده عذابش مي‏كنند، اگر تابع ايمان بوده ثوابش مي‏دهند.

خلاصه ملتفت باشيد منظورم اين است كه عقل مشغول كار خودش است بي‏نهايت، آن‏وقت در اين دنيا بسا مهلتش ندهند كه كارش را اينجا به انجام برساند، بميرانند او را، نتواند عمل كند. آن عامل به عمل خودش هست بي‏نهايت. مثل اينكه شما مي‏بينيد تمام حروف را مي‏دانيد، تركيب حروف را بي‏نهايت، اما توي خيالتان همه يكدفعه حاضر نيست، توي بدنتان هم يكدفعه حاضر نيست. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 10 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل ان‏يكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شي‏ء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشي‏ء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»

هر چيزي كه بايد درش تصرّف بشود و خودش نمي‏تواند كاري بكند، آن مخلوق است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس مخلوق را حركت مي‏دهند حركت مي‏كند، ساكن مي‏كنند ساكن مي‏شود. و اين مردمي كه مدّ نظرتان است اسمشان هم حكما و صوفيّه و زهرمار، هرچه هست، هيچ توي اين‏جور چيزها فكر نكرده‏اند. مخلوق هيچ چيز از خودش مالك نيست، هر جورش مي‏كنند مي‏شود، اين مخلوق است. مثل اينكه خالق كسي است كه هيچ محتاج به غير نيست، هر كار مي‏خواهد مي‏كند و اين خالقي كه عرض مي‏كنم از اسمهاي پست خدا است، از اسمهاي بالاش نيست چراكه خدا عالم بود و هنوز خلق را خلق نكرده بود. خالق اسم آن فعلي است كه تعلّق گرفته به خلقت و خلق را خلق كرده و به يك لحاظ فعل متعلّق جزء مفعول نيست. فكر كنيد همه‏جا مي‏فهميدش. پس فعلي از فاعل تعلّق مي‏گيرد به مفعول و مفعول را مي‏سازد، حالا فعل خودش جزء اين مفعول نمي‏شود. پس مفعول اجزاش را هم بايد ساخت و فعل فاعل اگر نباشد اين مفعول نيست. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم كه خيلي مطالب درش هست. پس فعل مفعول فعل خودش است، صادر از خودش است و فعل فاعل هم صادر از فاعل است و فعل فاعل جزء مفعول نمي‏شود. نه علّت مادّيش مي‏شود، نه علّت صوريش مي‏شود، نه علّت فاعليش مي‏شود، نه علّت غاييش مي‏شود. و اين مردم هيچ پيرامونش نگشته‏اند و اصلش راه به دستشان نبوده.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، مفعول فعلي دارد، فاعل هم فعلي دارد. همين‏جوري كه عرض مي‏كنم و همين مثالها كه عرض مي‏كنم توش فكر كنيد و همه عالم مثالش است. پس مي‏شكند كاسه را شكننده، پس فعل فاعل تعلق به اين كاسه گرفته، كاسه را شكسته. فعل فاعل بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است و شكستن فعل اين كاسه نيست و اين كاسه شكسته شده است نه فعل اين به او مي‏چسبد، نه فعل او به اين مي‏چسبد. فعل اين فاعل كه كاسه را شكست، فعلش جزء كاسه نشد، در اندرون كاسه است، در بيرون هم نيست. آن فعل فاعل بعينه مثل تقديرات خدا مي‏ماند، مثل فعل خدا مي‏ماند. اگر فاعل فعل نكند، منفعل منفعل نيست، منفعل نخواهد شد كاسه؛ مي‏شكند كاسه را و كاسه شكسته مي‏شود. فعل اين شكسته شدن است، اين شكسته شدن هيچ كار شكننده نيست. همه‏جا فكر كنيد كه خيلي مطالب بلند بلند به دست مي‏آيد. عرض مي‏كنم مسأله جبر و تفويض واللّه منحصر است علمش به آل‏محمّد و واللّه تعليم احدي غير از  آل‏محمّد نكرده‏اند اين مسأله را، و ايشان واللّه تعليم نكرده‏اند اين مسأله را به غير از آن مؤمنيني كه بخصوص خواسته‏اند تعليمشان كنند. پس هركس هرچه صوفي باشد، هرچه حكيم باشد، همين‏كه در طريقه حق واقع نيست، اين هرچه مي‏گويد هذيان مي‏گويد.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، كوزه‏گر فعل خودش صادر از خودش است، بدئش از خودش است، عودش به سوي خودش است و فعل اين كوزه‏گر جزء اين كوزه نيست. نه مادّه اين است نه صورت اين است، نه در ظاهر اين است نه در باطن اين است، نه روح اين است نه بدن اين است. باوجودي كه اگر كوزه‏گر اين را نمي‏ساخت، كوزه‏اي نبود. حالا كه ساخت، كوزه يا بزرگ است يا كوچك، يا خوشگل است يا بدگل. كاسه و كوزه فعلي دارند، فعلشان مال فاعل نيست. اين كوچك بودن، كار ظرف كوچك است. كوزه‏گر كوچك است يا بزرگ، مي‏خواهد كوچك باشد مي‏خواهد بزرگ، دخلي به كوچك بودن كاسه ندارد. و عرض مي‏كنم مسأله جبر و تفويض و آن حاقّ مسأله امر بين‏الامرين ببينيد به چه آساني است و ببينيد مردم چقدر پرتند! پس كوزه‏گر فعلي از او صادر مي‏شود، آن فعلش وسعت كاسه نيست، تنگي كاسه نيست، خوشگلي كاسه نيست، بدگلي كاسه نيست و تمام آن فعل فاعل به تمام اين كاسه تعلّق گرفته. اگر وسيع است او وسيعش كرده اين وسيع شده، تنگ است او تنگش كرده اين تنگ شده. اگر كوزه خوشگل است كوزه‏گر خوشگل ساخته كه اين خوشگل شده، بدگل است كوزه‏گر بدگل ساخته. پس فعل فاعل چون جزء اين كاسه نيست مي‏گويي كاسه بزرگ است، كاسه كوچك است، كاسه از سنگ است، كاسه از مس است. فاخور چكاره است؟ فاخور نه سنگ است، نه مس است لكن اگر فاخور نبود، كاسه نبود. پس فعل كاسه دخلي به كاسه‏ساز ندارد، بدئش از كاسه است، عودش بسوي كاسه است و او بايد خود اين را درست كند و فعل اين را درست كند. راهش خيلي واضح است، بعد از آني كه اصرار مي‏كند حضرت‏امير كه اصلش شما اين‏جور حرفها را نزنيد، بحر عميق فلاتلجه تا مي‏روي پا در اين دريا بگذاري غرق مي‏شوي. طريق مظلم فلاتسلكه راهي است تاريك، هيچ روشني توش نيست، تاريك اندر تاريك است. آن آخر كار مي‏فرمايد في قعرها شمس تضي‏ء در قعرش، در عمقش كه كسي فرورفت، مي‏بيند شمسي است واضح و روشن. داخل بديهيّات است، خيلي آسان است، هيچ مشكل نيست. به آنجا نرسيدي مشكل است در نهايت اشكال. پس به همين زبانهايي كه عرض مي‏كنم و از اين زبان آسانتر خيال مكن مي‏شود گفت. پس معلوم است فاخور سازنده اين كوزه‏ها است و فعلش هرجور كه خواسته ساخته راست است، هرطور توانسته ساخته راست است، حكمتها بكار برده و ساخته. حالا آيا اين كاسه حكيم است؟ آيا كاسه قادر است؟ آيا فعل اين فاعل روح شده توي بدن كاسه؟ آيا فعل فاعل صورتي شده روي كاسه و مي‏شود ديدش؟ پس عرض مي‏كنم فعل فاعل نه روح مي‏شود در بدن كاسه، نه روحشان است نه بدنشان، نه خوبيشان است نه بديشان، باوجودي كه اگر خوشگل است او خوشگل ساخته، اگر بدگل است او بدگل ساخته. اگر وسيع است او وسيع ساخته اگر تنگ است او تنگ ساخته.

پس بر همين نسق در هرجايي دلتان مي‏خواهد بنشينيد فكر كنيد. راه فكرش اين است كه عرض مي‏كنم. فعلي دارد كاسه صادر از كاسه، خوشگل است بدگل است، آب خيلي مي‏گيرد آب كم مي‏گيرد، معلوم است هرجوري هست بايد ساختش كه آن‏جور شود. ملتفت باشيد و اگر اين‏جور گرفتي آسان آسان مي‏فهمي. تمام ملك خدا توي چنگ خدا است و اين ملك خدا علّت مادّي دارد، علّت صوري دارد، علّت فاعلي دارد، علّت غايي دارد، نسبتها دارد، كثرات دارد، اينها همه را صانع كرده و كار صانع كار اينها نيست، كار صانع است. حالا آنجا را نمي‏فهمي برگرد اينجا را درست كن. اينجا كه درست شد، آنجا آسان است. همين‏جور دستورالعمل داده‏اند حضرت امام‏رضا صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه، مي‏فرمايد: قدعلم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا تو اينجا پيش خودت فكر بكن و في انفسكم افلاتبصرون؟ تو ببين اين كاتب اگر اين نقشها را روي كاغذ نكشد معلوم است مركّب خودش از توي دوات بيرون نمي‏آيد روي كاغذ نقش شود، خصوص معني داشته باشد. يك حرف را از سر جاش جاي ديگر بنويسد، مطلب بدست نمي‏آيد. اين كاتب جميع حروف را سرجاي خود نوشته اما حروف نسبت به يكديگر دارند، اينها علّت مادّي دارند كه آن مركّب باشد، علّت صوري دارند كه الف دراز است، باء به اين هيأت است، جيم به اين هيأت است و هكذا. همچنين معنيهاش همين‏طور است، هرجور تركيبي كني معني ديگري مي‏دهد. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، آن كاتب نه خودش جزء اين كتابت شده نه فعلش جزء كتابت شده. ايني كه روي كاغذ نوشته فعل صادر از كاتب نيست، فعل صادر از كاتب آن بود كه كاتب قلم را گرفت و اين حروف را نوشت. آن فعل توي دست كاتب است، بدئش از كاتب است، عودش به سوي كاتب است، آن اصلش به اين شكل نيست. پس غافل مباشيد، ببينيد چه عرض مي‏كنم. آن فعل مثل تقديرات الهي است و مثل همين فعلهاي صادر از خدا است. پس علم من توي اين كتاب نيست، توي اين حروف نيست، باوجودي كه اگر من ننوشته باشم، ننوشته بودم، اين حروف هم نبود، اين كلمات نبود، اين معني نبود. پس اين مكتوب هرچه دارد از پيش كاتب آمده.

باز ملتفت باشيد اين مكتوبهايي كه رونويسي مي‏كنند گول مي‏زند. كاتبي عربي نداند كتابي عربي را رونويسي كند، كتاب تركي را بيارند پيش من، من مي‏نويسم اما تركي را نمي‏دانم. اين‏جور چيزها منظور نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم كاتب آني است كه مي‏داند كتابت مي‏كند، علم كتابت دارد، معاني را توي الفاظ مي‏گذارد و مي‏نويسد. پس آن كاتب فعلي از خودش صادر است، بدئش از او است، عودش به سوي او است، آن تقديرات او است، فعل او است. مراتب هم دارد، اوّلاً آن كاتب عالم است، علم بر كتابت، مكتوب نيست. كاتب قادر است، قدرت بر كتابت، كاتب نيست. ظاهر اينها، باطن اينها، تمامش از مركّب است. صورتشان همين صورتي است كه روي مركّب كشيده شده لكن مع‏ذلك جميع جزئياتي كه در اين كتاب هست و جميع كليّاتي كه در اين كتاب هست، تمامش سرتاپاش را آن كاتب نوشته. پس همه كار او است، اما كار او است آيا كاري است كه صادر از او است يا كاري است كه از مركّب صادر شده؟ كار او است، نهايت از مركّب صادر كرده. پس تمام آنچه در كتاب است، كتاب كاتب نيست و كتاب فعل كاتب نيست باوجودي كه جميع جزئياتش را كاتب نوشته و كار او است. اما كار او است، يعني آيا صادر از او است يا صادر از مركّب است؟ پس به همين نسق ــ  و نسق عجيب غريبي است ــ  بدانيد كه جمله اين كاينات از مادّه ساخته شده‏اند، از امكان ساخته شده‏اند و عرض مي‏كنم امكان اصلش صادر از خدا نيست. اينها است كه آدم خيلي بايد توش فكر كند و دقّت كند و اگر كسي نداند چه مي‏گويم بسا شبهات هم برايش بيايد. پس خلق تكّه‏هاي خدا نيستند كه خودش آمده باشد به اين صورتها درآمده باشد. ملتفت باشيد، مي‏گويم كه آنها راه نداشته‏اند كه به اين واديها افتاده‏اند، ازبس در بيراهه فكر كرده‏اند، ازبس در بيراهه سير كرده‏اند كارشان به اينجا انجاميده كه آخر كار چه چيزها گفتند و پيش اين حكما كه مي‏گويي هيچ نقلي ندارد و اين دينشان است كه:

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

به غير از او كه كسي نبود، معلوم است خودش را به صورتي درآورده و خلق پيدا شده. پس غافل مباشيد شما ان‏شاءاللّه بدانيد اصلش خدا ممكن‏الوجود نيست و امكان از خدا صادر نيست. خدا واجب‏الوجود است، خدا فعلي كه دارد قدرت است، عجز هيچ توش نيست. قدرت صادر شده از خدا، بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. آنچه خدا دارد علم است، بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. فعل خدا حكمت است بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است. هريك از اينها غير ديگري هم هستند. علم خدا دخلي به قدرت خدا ندارد، خدا خيلي كارها مي‏تواند بكند نمي‏كند، خيلي كارها مي‏داند و نمي‏كند لكن آنچه در عالم خلق است هيچ مال آنجا نيست، هيچ از آنجا نيامده. من مكرّر چنه زده‏ام اينها را نمي‏دانم كسي ملتفت شده يا نه و من طوري بيان كرده‏ام كه بهتر از آن نمي‏شود بيان كرد. پس جميع اشيا به جميع جزئياتشان، همه مقدَّرند، خودشان مخلوق، فعلشان مخلوق، نسبتشان مخلوق، اضافاتشان مخلوق. مثل‏اينكه تمام آنچه توي اين كتاب هست كاتب نوشته، خدا هم كتاب نوشته، لوح محفوظ كتابي است كه خدا نوشته. قلم برداشته و روي لوح محفوظ نوشته و لوح محفوظ مخلوقي است از مخلوقات. تمام جزئيات مخلوقات هم توي اين كتاب نوشته شده، خدا هم به آن قلم گفته بنويس ماكان و مايكون را. كتاب كار دست آن قلم است، تمام اينها نوشته شده پس كتاب بزرگ هم بعينه مثل اين كتاب كوچك است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت غافل مباشيد كه چه عرض مي‏كنم، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم آن قلمي كه اين كتاب را نوشت، آن كاتب است، هيچ لوح محفوظ نيست. همه را هم مي‏دانست پيش از آنكه بنويسد مي‏دانست. مثل‏اينكه كاتب پيش از آنكه حروف و كلمات را بنويسد، حروف و كلمات را مي‏داند و آنچه مي‏نويسد به اراده مي‏نويسد. مي‏خواهد بنويسد مي‏نويسد، نمي‏خواهد نمي‏نويسد. عالم هست، قادر هست. فاصله ميان لوح و قلم چقدر است؟ قلم خيلي مقامش بالاتر است از لوح، قلم فاعل است و عالم است و حكيم است و دانا، اگر نمي‏خواست بنويسد نمي‏نوشت چنانكه مدتهاي مديد بود و ننوشته بود، مأمور نبود بنويسد ننوشته بود. وقتي مأمور شد آنوقت بناكرد نوشتن. گفت چه بنويسم؟ خطاب شد گذشته‏ها را بنويس. معلوم است در گذشته‏ها واقع نيست كه گذشته‏ها را مي‏نويسد، در حال واقع نيست كه حال را مي‏نويسد، در آينده واقع نيست كه فردا را مي‏نويسد و آينده را مي‏نويسد. كسي كه امروز و فردا و گذشته و آينده و حال پيشش حاضر است، چنين كسي ماضي را در ماضي مي‏گذارد، حال را در حال مي‏گذارد، استقبال را در استقبال مي‏گذارد. جاي اين قلم كجا است؟ پيش از ماضي واقع است، پيش از حال، پيش از استقبال واقع است. ماضي را در ماضي نقش كرده، مستقبل را در مستقبل نقش كرده. او همه اينها پيشش حاضر است، حال و ماضي و استقبال همه را مي‏دانست، هيچ هم ننوشته بود. اوّلش وقتي كه گفتند بنويس ماضيها را نوشت سرجاي خود گذاشت، حال رانوشت سرجاش گذاشت. حتي اين حرفهايي كه ما مي‏زنيم او نوشته و سرجاش گذاشته. كاتب دانا است، مكتوب دانايي شرطش نيست، مي‏خواهد دانا باشند كاتب مي‏نويسد مي‏خواهد نادان باشند كاتب از هر مدادي مي‏خواهد برمي‏دارد و كتاب را مي‏نويسد. بسا يك كتاب را به چند مداد مي‏نويسد، بعضي جاهاي اين كتاب را به سرخي مي‏نويسد تا بداني آن مطلبي ديگر است، بعضي جاهاي اين كتاب را به سياهي مي‏نويسد تا بداني مطلبي ديگر است، بعضي جاهاش را به سفيدي مي‏نويسد. پس حروف جسماني را با ماده جسماني مي‏نويسد، بسا رنگ مركّبش زرد است. حروف عقلاني را با مركّب سفيد مي‏نويسد و تمام اين حروف را اين قلم نوشته. جميع معقولات را در عقل نوشته، جميع صور نفسانيّه را در نفس نوشته، جميع خيالات را در خيال نوشته، جميع حيوانات را در عالم خودشان گذاشته، جميع نباتات را در عالم خودشان گذاشته، جميع جمادات را سرجاي خود گذاشته. پس از مواد مختلفه هم گرفته كتاب كرده، جميع الوان را او لون كرده، هم توي خيال او كرده، هم توي نفس او كرده، هم توي عقل او كرده و هكذا به همين‏ترتيب به همين‏نسق جميع طعوم را او طعم كرده، جميع روايح را او روايح كرده، همه را نوشته. پس خداوند عالم با قلم قدرت خودش جميع كاينات را نوشته و ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب فمن زعم كه يكي از اينها نباشد، او كافر هم مي‏شود. خدا جميع چيزها را كه سرجاش مي‏گذارد اين واقع مي‏شود. حالا آن افعال از همين فواعل صادر شده، بدئش از اينها است، عودش به سوي اينها است. افعال الهي تمامش از خدا است، اينها هيچ‏يكشان بدئشان از خدا نيست، عودشان به سوي خدا نيست. اين است كه فعلهاي خلق واقعاً حقيقةً منسوب به خلق است، از خودشان صادر شده، بدئش از خودشان است، عودش به سوي خودشان است. خلق مالكند اعمال خود را، افعال خود را. ديگر بتوانند مالك شوند افعال‏اللّه را، نمي‏توانند. مكرّر عرض كرده‏ام و آسان هم هست و چون آسان است بسا به هيجان نمي‏آييد كه تفكّر كنيد، به عمقش برسيد. چون به عمقش نمي‏رسيد همين‏طور نفهميده مي‏ماند.

پس عرض مي‏كنم آنچه در عالم خلق است تمامش مخلوق است، تمامش مصنوع است، ممكن نيست از خدا سربزند. اين فعل گرمي كار آتش است، تري كار آب است. خدا ساخته آب را و تر ساخته، خدا ساخته آتش را و گرم ساخته، گرميش را هم خدا ساخته راست است. خود آتش را هم خدا ساخته راست است و خودش آتش نيست، خودش گرمي هم نيست. آتش هيچ حرمتي هم ندارد، ما خاموشش مي‏كنيم، خفه مي‏كنيم آتش را. خدا را به پف نمي‏شود خاموش كرد، نمي‏شود خفه كرد و آتش را خفه مي‏شود كرد به پف. خدا آتش نيست، خدا آب نيست، خدا خاك نيست وهكذا خدا هيچ مخلوقي از مخلوقات خودش نيست. بعينه مثل اينكه كاتب هيچ كتاب خودش نيست. بله حالايي كه كتاب نوشت و ما هم درس بخوانيم و ملاّ شويم و كتاب بخوانيم، مي‏فهميم اين حروف و كلمات كه در اين كتاب است دالّ است بر اينكه كاتب توانسته كه نوشته. واضح و روشن است كه قادر بوده بر كتابت. بعد مي‏فهميم كه مي‏دانسته كه نوشته، اگر نمي‏دانست نمي‏توانست بنويسد. ببينيد چقدر واضح است و روشن! مي‏فهميم حكيم هم بوده. توي اين كتاب مطالعه مي‏كني مي‏فهمي چه نوشته. علم فقه نوشته، علم حكمت نوشته، علم نحو نوشته، علم ساعت‏سازي نوشته و بايد رفت درس خواند تا بداند هرعلمي را. انسان بخواهد ساعت‏سازي را بداند انسان هي بايد شاگردي كند، مي‏خواهد بقّال بشود بايد برود پيش بقّال شاگردي كند، چند روزي آنجا بماند ببيند چه‏جور بايد كرد، چه‏جور بايد خريد، چه‏جور بايد فروخت. علاّفي مي‏خواهد بكند بايد برود پيش علاّف چند روزي شاگردي كند تا خورده‏خورده ياد بگيرد چه‏جور متاعي بايد خريد، چه‏جور متاعي بايد فروخت، هرجنسي را كجا بايد ريخت، ترازو را كجا بايد نصب كرد، كجا بايد ايستاد، اينها را بايد رفت ياد گرفت. پس حالا اين كتاب را كه مي‏خواني مي‏فهمي اين خداي ما قادر بوده كه اينها را ساخته، مي‏فهمي دانا بوده كه اينها را ساخته، مي‏فهمي حكيم بوده و هر چيزي را سرجاي خود گذارده. سر را به جاي پا نگذارده، چرا كه سر، كار پا را نمي‏كند و نمي‏تواند بكند. تا بيايد طوري كند، حركتي به خود بدهد چشمش كور مي‏شود. پس پا جاي خودش، سر جاي خودش، مثل و مانند ندارد، هيچ چيز بدلش واقع نمي‏شود. هرچه جاي پا بگذاري مثل آن چوبي است كه شخص لنگ براي خودش درست كرده آن هم باز تا به شكل پا نباشد درست نمي‏تواند راه برود. پس پا سرجاي خودش مثل و مانند ندارد، پس چه حكمت غريبي بكار برده! پا را سرجاي خود گذارده، آنوقت دست سرجاي خودش چنان واقع شده كه بدل ندارد، سر سرجاي خود واقع شده به طوري كه بدل ندارد، چشم سرجاي خود واقع شده بدل ندارد، گوش سرجاي خود واقع شده بدل برنمي‏دارد. پس به اين وضع مي‏بيني ساخته هر عضوي را سرجاي خود گذارده. پس مي‏فهميم اين خداي ما حكيم بوده، اما حالا اين چشم آيا صادر از خدا شده؟ وقتي مي‏بيند خدا ديده؟ نه. آيا خدا چشم خودش را آورده اينجا گذاشته؟ نه. اصلش او اين‏جور چشم ندارد، سبّوح است، قدّوس است. اوّل تو را خلق مي‏كند بعد كار تو را از دست خود تو جاري مي‏كند. خدا مثل شما نيست و پيش شما نيامده و پيش شما آمده. الآن آمده كه شما را حفظ كند، اگر حفظش نباشد شما نخواهيد بود. خدا همچو مثل بنّا نيست كه بنّاييش را بكند و برود پي كارش و بِنا سرجاي خود باشد. خدا همچو بنّايي است كه عمارت را مي‏سازد، تا دارد اين عمارت را اين عمارت برپا است، تا ولش مي‏كند خراب مي‏شود. باز خراب هم كه مي‏شود خرابش مي‏كند. اگر خراب مي‏شود، اين خراب مي‏كند نه اينكه ولش كند خودش خراب مي‏شود. او خرابش مي‏كند اين خراب مي‏شود، او آبادش مي‏كند اين آباد مي‏شود. پس اين خودش خراب است يا آباد؟ هيچ‏كدام. نه خراب است نه آباد است، خرابش مي‏كنند خراب است، آبادش مي‏كنند آباد است. پس ما من شي‏ء في الدنيا و الاخرة و لا في الجنّة و لا في النار و لا في الارض و لا في السماء و لا في الفواعل و لا في المفعولات و لا في السعداء و لا في الاشقياء مگر به اراده او، به تقدير او، بمشيّةٍ و ارادةٍ تا آخر. تمام اين ملك، اين هفت‏مرتبه فعل خدا، اينهايي كه در كار است تمام ملك مخلوق به اين مراتب هفتگانه مخلوق شده‏اند. متحرّك مي‏شوند به تحريك اينها است، ساكن مي‏شوند به تسكين اينها است. تحريك و تسكين كار خدا است لكن كي ساكن شده؟ اين چيزِ ساكن. كي متحرّك شده؟ اين چيزِ متحرّك. پس فعل خلق در تمام مقامات راستي راستي مال خودشان است. كاسه را بله شكستند، ديگر يا خوب كرده‏اند شكسته‏اند يا بد كرده‏اند، اما كي شكسته؟ شكننده شكسته. فعل كاسه چه‏چيز است؟ فعل كاسه اين است كه شكسته شود. شكسته شده كاسه است، خورده‏خورده‏هاش را به هم مي‏چسباني كاسه كلوايي ضايعي است، نمي‏چسباني خورده‏خورده‏هاي كاسه است. كاسه وسيع است وسعت مال كاسه است، تنگ است تنگي مال كاسه است، كوچك است، بزرگ است، چيني است، كاشي است، مس است، نقره است، طلا است، از هر مادّه‏اي ساخته شده مخلوق است. فاعلش هم همان كسي است كه كاسه ساخته. مخلوق محال است و ممتنع است فعل خدا را بگيرد براي خودش، بگويد اين فعل من است و نمي‏تواند بكند كار خدا را، چنانكه محال و ممتنع است صانع بيايد كار شما را بكند. و اين را ملتفت نيستيد و خيلي از احمقهاي دنيا در اينجاها درمانده‏اند كه آيا خدا مي‏تواند به صورت عيسي درآيد؟ آيا نمي‏تواند؟ اين حرف بعينه مثل اين است كه كسي بگويد آيا خدا مي‏تواند آب بشود ما بخوريم او را؟ آيا خدا مي‏تواند نان بشود ما بخوريمش؟ آيا اين حرف است آدم بزند؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خدا سبّوح است، قدّوس است. خدا نان نيست، نان مال گندم است. خدا برنج نيست، برنج مال عناصر است. عناصر را مي‏بيني، خدا معقول نيست ديده شود. خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير خداي ديدني كوسه ريش‏پهن است. خدا بخصوص بايد مثل هيچ مخلوقي نباشد، حتي اين‏جور غيبي كه خيال مي‏كني خدا بايد در غيب باشد، جن در غيب است، ملائكه در غيبند، خدا مثل ملائكه نيست، خدا مثل جن نيست. پس اين‏جور باطنها، اين‏جور ظاهرها، خدا مثل هيچ‏يك از اينها نيست. لكن يك‏اسمي براي خودش اختراع مي‏كند اسم باطن او است، يك‏اسمي براي خودش قرار مي‏دهد اسم ظاهر او است فهو الباطن و الظاهر يك‏اسمي را اوّل قرار مي‏دهد، يك‏اسمي را آخر قرار مي‏دهد هو الاوّل و الاخر آن اوّل ماده‏اش چه‏چيز است، صورتش چه‏چيز است؟ ماده‏اش مخلوقي است از مخلوقات، آن مدادي است برداشته‏اند آن را نوشته‏اند. صورتش آن هيأتي است كه به آن هيأت نوشته‏اند، مخلوقي است از مخلوقات. آخر را هم فكر كن همين‏طور، اينها ماده‏شان از همين گلها و خاكها است. ماده اين گلها مخلوقي است از مخلوقات و خاكها هم مخلوقي است از مخلوقات لكن آنجايي كه منتهي‏اليه است خدا هميشه اسم داشته، اوّل يك اسم او است، آخر يك اسم او است. هر روزي اوّلي دارد آخري دارد، هر ساعتي اوّلي دارد آخري دارد، هر دقيقه‏اي اوّلي دارد آخري دارد، هر ثانيه‏اي تا هر عاشره‏اي اوّلي دارد آخري دارد. پس هو الاوّل و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكلّ شي‏ء عليم همين‏ها است كه مي‏بينند صوفيّه و جري مي‏شوند آنوقت مي‏گويند اگر چنين است پس «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا». شما بدانيد همه هذيان است، راه را گم كردي و خيلي گم شدي! ببينيد مي‏نويسد كاتب الف را مي‏نويسد ميم را كاتب مي‏نويسد ميم ميم را كه مي‏نويسد يعني همه كتاب را نوشته. پس كاتب اول اين كتاب را نوشته، آخر اين كتاب را نوشته چنانكه اوّل اين كتاب كاتب نيست آخر اين كتاب كاتب نيست. كاتب مي‏نويسد من بودم و هنوز ننوشته بودم، يك‏وقتي خواستم بنويسم، كاتب همين‏ها را هم نوشته. پس غافل مباشيد چه عرض مي‏كنم، محال و ممتنع است كه خلق داراي فعل خدا بشوند و محال و ممتنع است خدا داراي فعل خلق شود. گرمي از خدا صادر شود محال و ممتنع است كه خدا به حلق ما ريخته شود كه ما سيراب شويم. خدا مشروب نيست، خدا مأكول نيست، خدا ملبوس نيست در هيچ‏جا، در جنّت هم كه مي‏روي ان‏شاءاللّه آنجا هم حور و قصور است و انهار و اشجار، همه اينها مخلوق است هيچ آنجا خدمت خدا نمي‏شود رسيد. و مي‏گويم اينجا هم مي‏شود خدمت خدا رسيد. اينجا هم ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، پيغمبران را جانشين خود قرار داده، اينها لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً اينها طوري هستند كه لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پس اينها چون خليفه‏اند اينها رؤيتشان رؤيت خدا است، ظاهر اينها ظاهر خدا است، باطنشان باطن خدا است. پس هو الظاهر و الباطن وقتي مي‏روند غايب مي‏شوند، اسم غايب خدا مخلوقي است از مخلوقات مع‏ذلك خدا اوّل نيست، آخر نيست، اين كلمات مكتوب نيست، ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست وهكذا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 11 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل ان‏يكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شي‏ء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشي‏ء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»

چونكه انسان نمونه بزرگتري است در ميان تمام مخلوقات و آيت عظيمي است، جميع مراتب را در او قرار داده‏اند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، جماد قوه نباتي توش نيست و همچنين نبات حيواني زنده نيست، از زندگي هيچ خبر ندارد. ديگر اين حيات از خيالات خبر ندارد و خيالات از نفس خبر ندارد و همچنين نفس از عقل خبر ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اگر به همين‏نسقي كه عرض مي‏كنم باز فكر كنيد ان‏شاءاللّه، باز عقل اگر نزول نكند، اگر نزول نكرده بود، پايين نيامده بود، عقل هم خبر از نفس نداشت. نفس نزول نكرده بود به عالم خيال، از خيال خبر نداشت و همچنين تا پايين. اين سلسله صعود و نزول، سلسله اولي است كه عالم ذر قرار داده و يك‏طوري است كه قرار داده كه غير از اين‏جور نمي‏توانند سير بكنند. مي‏بينند رأي‏العين اما از چشم مي‏بينند، روح خودش ببيند، نمي‏شود. بايد چشمي داشته باشد كه ببيند، آنوقت چشم كه مي‏خواهد ببيند بي‏روح نمي‏بيند. به همين‏طور عقل بايد اكتساب از جسم بكند، جسم اكتساب از عقل بكند. پس عقل بايد بيايد تا جسم، جسم به هرطوري كه مي‏رود بايد برود تا عقل. باز عقل بذاته نزول نمي‏كند بيايد به عالم جسم، جسم بذاته صعود نمي‏كند برود به عالم عقل و نمونه اينها تمامش در خودتان هست سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق كسي كه در نفس خودش فرو نرود كه از همه‏چيز نزديكتر است به او، نزديكترين چيزها به انسان خودش است به جهتي كه خودش خودش است، بخواهي پيش خودت نفهمي از بيرون بگيري، از بيرون نمي‏شود گرفت مگر در خودت نگاه كني بفهمي. در خودت كه فهميدي آنوقت شخص مجتهد مي‏شود، عالم مي‏شود. اين است كه مي‏فرمايد حديث تدريه خير من الف ترويه الف هم محض تعبير است از كثرت، الف سهل است اگر بي‏نهايت روايت كني و معنيش را نمي‏داني، مصرفش چه‏چيز است؟ لكن يك چيز بداني، اين را كه مي‏داني بهتر از صدهزار و بي‏نهايت چيزي است كه بگويي و معنيش را نداني. و آنچه مي‏داني فعل تو است، مال خودت است و اين را دارا هستي و آني كه بيرون است تو كه او را نساخته‏اي پس مال تو نيست. پس اينها هرچه باشند ولو بي‏نهايت باشند كه مال تو نيست. پس حديث تدريه خير من الف ترويه بهتر است از بي‏نهايت روايت. حالا غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، عقل نزول مي‏كند مي‏آيد تا توي جسم. ايني كه مي‏فهمد جسم چه‏چيز است؟ اين عقل است اما حالا آيا عقل آمده جسم شده؟ نه، جسم نشده لكن مي‏فهمد جسم را و احاطه مي‏كند به جسم. جسم را مي‏فهمد، ماده جسم را، صورت جسم را و هيچ‏جا هم عين جسم نشده. و بدانيد اينها پيش حكما نبوده، اينها ازبس مستبد به رأي خود هستند خدا سرنگونشان مي‏كند كه ماليخوليا مي‏گيرند، خيال مي‏كنند جسم عقلي است آمده اينجا، جميع موجودات ابتداشان عقل بوده آمده‏اند اينجا. شما غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، عقل بذاته نزول نمي‏كند، عقل بعينه مثل جسم است كه مي‏بيند رنگها را، اما بذاته خودش نمي‏آيد برود توي رنگها. همه شكلها را چشم مي‏بيند و هيچ چشم نمي‏رود نمي‏چسبد به ديوار، سرجاي خود هست و آنها را هم مي‏بيند سرجاي خود هست و نزول هم كرده. پس صعود جسم، صعودي كه از نردبان بالا برود نيست. شخصي كه پايين است بالا نيست، لكن عقل سرجاي خود هست و نزول كرده آمده تا همه‏جا. عالم نبات را تميز مي‏دهد از عالم حيوان، عقل است كه تميز مي‏دهد، نبات را از حيوان تميز مي‏دهد. مي‏داند جذب مي‏كند، دفع مي‏كند، هضم مي‏كند اينها را عقل است كه مي‏فهمد. آنوقت اين غير از حيوان است، عقل مي‏فهمد اين را. حيوان سميع است، بصير است، شامّ است، ذائق است، لامس است و هكذا اين عقل انسان را مي‏برد تا خيلي جاها. تااينكه اين عقل عرض مي‏كنم جوهر عجيب غريبي است. اين عقل خدا را مي‏شناسد و اقرار به الوهيّت مي‏كند، اذعان مي‏كند. پس عقل جوهري است كه ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان پس عقل جوهري است خداشناس، خلق‏شناس، حقيقت اشيا را مي‏شناسد، هرجا جا بوده پازده رفته. به جواهر اكتفا نكرده، جواهر را از يكديگر تميز داده، در عالم اعراض هم پاگذارده و جواهر در عالم اعراض نمي‏توانند پابگذارند و اين پا به عالم اعراض گذارده و جواهر را از اعراض تميز داده و خبر از آنها دارد. عقل مي‏آيد در عالم اعراض هم داخل مي‏شود لكن لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. آمده عرض را يافته، رسيده به آنجا. هرجا را نيافته آنجا نرفته، مي‏گويند عقلش نرسيده كه نرفته. جميع ادراكات از عقل است، خدا عقل را مكلّف كرده، عقل را ثواب مي‏دهد، عقل را عقاب مي‏كند، قابل خطاب همين عقل است، باقي چيزها قابل خطاب نيستند. عقل را برداري نفس هم سرجاي خود بماند، انسان ديوانه است، قابل نيست با او تكلّم كنند. خيال سرجاي خود بماند، قابل خطاب نيست اين است كه شرط تكليف عقل است، عقل هرجا هست تكليف مي‏آيد آنجا، هرجا عقل را نبرده‏اند عقل نيست آنجا، انسان چيزي نمي‏فهمد. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، صرافت عقل اين است كه همين‏كه آمد، پيش از آنكه مي‏خواهد چيزي را صنعت كند اين عقل دانا است پيش از آنكه صنعت بكند. باز مي‏بينيد پيش خودتان هركسي كه استاد شده در هر فنّي، در نجّاري، در حدّادي، در بقّالي، ديگر هركسي در فنّي كه دارد يكي در فقه، يكي در حكمت، يكي در اصول، شخص همين كه عالم شد، اين عقل داشته و عاقل بوده كه عالم شده. آن معقولات خودش را، آنهايي را كه مي‏كند همه را مي‏داند، همچو آن جزئياتش را مي‏داند، نكته‏هاش را مي‏داند، آن پفهاي كاسه‏گريش را مي‏داند. شخص كاتب جميع حروف را مي‏شناسد، كلمات را مي‏شناسد، تركيب آنها را، جزئيات و كليات آنها را مي‏داند. هركلمه‏اي را سرجاش مي‏نويسد، معاني را مي‏گنجاند در آنچه مي‏نويسد مي‏داند يك‏حرفي را پيش كند، پس كند، حرفي سرجاش نباشد، نقطه‏اي سرجاش نباشد، تشديدي سرجاش نباشد معاني از دست مي‏رود، همان‏جور مي‏نويسد. پس اين عقل پيش از كتاب عاقل است، دانا است و از روي عقل، شخص كاتب مي‏نشيند كتابت مي‏كند، از روي شعور مي‏كند، از روي قدرت مي‏كند. غافل مشويد كه ايني كه عرض مي‏كنم بابي است كه يفتح منه ابواب، بخصوص ابواب ايمان. اين قاعده را آدم نداشته باشد، آدم زود مي‏افتد توي وحدت وجود. چون اينها مستبد به رأي خود شدند و خيلي فكر كردند كه خودشان چيزي بفهمند و زور زدند، افتادند توي وحدت وجود و خيال كردند چيزي فهميده‏اند كه هيچ‏كس نفهميده است. حتي گفتند ما چيزي راه مي‏بريم كه محمّدبن عبداللّه9 خبر نشده نعوذباللّه. محي‏الدينشان مي‏نويسد مقام نبوّت نقلي نيست، مقام بلندي نيست، من به مقام ولايت رسيدم و ولايت اشرف است از نبوّت. همچو چيزها مي‏گويند.

باري، پس غافل مباشيد شما ان‏شاءاللّه، اين عقل است كه نزول مي‏كند و عين اشيا نمي‏شود و اين عقل واللّه مخلوقي است از مخلوقات و روحي است از ارواح و همه‏جاي ملك خدا را مي‏تواند پابزند. عقل خودتان را فكر كنيد ببينيد آسمان مي‏فهمد، زمين مي‏فهمد، جوهر مي‏فهمد، عرض مي‏فهمد و هكذا اين عقل شما يك‏روحي است كه همه‏جا هم پامي‏زند لكن عين اشيا نمي‏شود. باوجودي كه عين اشيا نمي‏شود از همه‏جا خبردارد، عين هيچ‏چيز نيست. پس مي‏داند طعم چه‏جور چيزي است اما خودش نمي‏چشد چيزي را، او نمي‏خورد چيزي را اما تميز داده طعمها را، ذائقه مي‏آيد مي‏چشد طعم را اما همين زبان باربگيرد، ديگر طعم نمي‏فهمد. اين ذائقه مال حيوان است، عقلي هم ضرور ندارد، اصلاً حيوانات عقل ندارند مع‏ذلك طعم را تميز مي‏دهند، تلخ و شور را تميز مي‏دهند. بعضي گياهها را نمي‏خورند، هرحيواني علف خودش را مي‏خورد. حيوان خاك نمي‏خورد، ذائقه را دارد. پس دقّت كنيد، فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس ذائقه مي‏چشد طعم را ديگر هيچ‏چيز طعم نمي‏فهمد. حتي باقي اعضا و جوارح خودتان طعم نمي‏فهمد. دست را بكني توي حلوا، توي ترياك، دست نمي‏فهمد تلخي را و شيريني را، روي زبان كه مي‏گذاري زبان مي‏فهمد. حالا اگر تو ذائقه نداشتي و مي‏توانستي هم بخوري، مي‏خوردي و طعم نمي‏فهميدي. لامسه نداشتي، گرمي و سردي نمي‏فهميدي. همين‏طوري كه آدم فالج مي‏شود، نمي‏فهمد سردي و گرمي را. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، خدا نمي‏چشد چيزي را اما مي‏داند طعم چه‏جور است. تبارك صانعي كه مي‏داند و همچو ذائقه‏اي خلق كرده و طعمها را مختلف ساخته. خودش نه مي‏چشد، نه مي‏خورد، نه مي‏آشامد. خدا سبّوح است، خدا قدّوس است. علّت فاعلي طعم‏فهميدن ذائقه است، اين ذائقه چه دخلي دارد به مقام انسان؟ انسان هم از اينجا بالاتر است چه جاي خدا كه آن صوفي بگويد خودش مي‏خورد، خودش مي‏آشامد، خودش ليلي است، خودش مجنون است. علّت فاعلي بايد خدا باشد و ببينيد كه اصلش پيرامون حكمت و پيرامون فهم نگشته‏اند اين مردم اصلاً. پس خدا نمي‏چشد چيزي را و پيش از آنكه تمام طعمها را خلق كند مي‏داند هر طعمي چه‏جور است. همان‏جوري كه مي‏داند خلق مي‏كند و عرض مي‏كنم عقل شما هم همين‏طور است، نهايت عقل بعد از اكتساب مي‏فهمد، خدا اكتساب نمي‏كند. خدا پيش از آنكه عقل را خلق كند مي‏دانست چه‏جور خلق كند و خلق كرد و پيش از آنكه نفس را خلق كند مي‏دانست چه‏جور خلق كند و خلق كرد. خيال را همين‏طور پيش از آنكه خلق كند مي‏دانست، حيات را هم همين‏طور، نبات را هم پيش از خلق كردن مي‏دانست. پس جذب و دفع و هضم و امساك، اينها كار نبات است، كار حيوان هم نيست. آنوقت فهميدن طعم، فهميدن روشني و تاريكي، فهميدن صداها، فهميدن بوها، فهميدن سرما و گرماها، اينها كار حيوان است، كار انسان هم نيست، كار خيال هم نيست. آنوقت خيال هم كارها دارد، باز خيالات كار عالم خيال است، هيچ دخلي به نفسانيّت ندارد. ببينيد دائماً در اين دنيا هميشه در يك خياليم، از اين خيال منصرف مي‏شويم مي‏رويم به خيالي ديگر. اما عالم نفس اين‏جور نيست و آنجا را مگر آدم خوابي ببيند، كشفي براش بشود بتواند واجد شود. براي عامّه مردم كم اتّفاق مي‏افتد. عالمي است كه در آنجا كه رفتي مي‏تواني يكجا جميع معلومات خودت را ملتفت باشي، در عالم خيال بخواهي جميع معلومات خودت را يكدفعه ملتفت باشي محال است و در عالم نفس همه حاضر است و اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه معني معراج را آنوقت مي‏فهميد يعني چه، معني كشفهايي كه صوفيّه اصطلاح كرده‏اند ــ  محض اصطلاح آنها نباشد ــ  مي‏فهميد يعني چه، معني خلسه‏اي كه براي اهل حق دست مي‏دهد مي‏فهميد يعني چه. پس جميع معلومات شما پيش شما حاضر است، مع‏ذلك نه خيال شما متذكّر تمام آنها است نه بدن شما و كسي ملتفت اين معني است كه يا خوابي ديده باشد يا كشفي براش شده باشد كه يكجا معلومات خود را واجد باشد، برود همچوجايي و برگردد و خبر بدهد كه من در استقبال چيزها ديدم، در ماضيها چيزها ديدم. و عرض كردم اين راه راهي است كه خيلي نزديك مي‏كند انسان را به مسأله معراج. پيغمبر مي‏فرمايد در معراج به جميع جزئيات همه‏جا برخوردم و بر همه گذشتم. كجا ظرف آب افتاد و كجا قافله بار كرد، كي آمد، همه را ديدم. همچنين وكذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض اين حالت بود كه همه چيز را سرجاي خودش ديد، ملكوت آسمان را در سرجاي خود ديد، ملكوت زمين را ديد. ديد زني با مردي زنا مي‏كند، گفت خدايا اين را بكش خدا دعاش را مستجاب كرد آنها مُردند. باز جايي ديگر ديد كه دونفر زنا مي‏كنند گفت خدايا بكش اينها را، اينها را هم كشت. يكي ديگر را هم ديد زنا مي‏كند باز نفرينش كرد، خدا آنها را هم كشت. آنوقت وحي شد به ابراهيم كه چه مي‏كني؟ آيا مي‏خواهي هرچه خلاف شرع مي‏بيني نفرين كني و هلاك كني؟ همچو كه بنا نيست، من كار دارم دست اينها، اينها را عمداً هلاك نمي‏كنم. اگر اين بنا است ما چشمت را بپوشيم كه نبيني، يا بايد اين بنا را موقوف كرد. و غافل مباشيد بسياري از علوم كه نداشتنش بهتر است براي اينكه انسان طاقت نمي‏آرد، ابوبصير خدمت حضرت‏صادق در مكّه معظّمه بود و ابوبصير چشم نداشت، كور بود. قال و مقال، داد و بيداد زيادي مي‏شنيد، فهميد حاجّ زيادند. عرض كرد خدمت حضرت مااكثر الحجيج امسال چقدر حاج زياد است! چقدر حاج آمده‏اند حضرت فرمودند مااقلّ الحجيج و مااكثر الضجيج ضجيج خيلي است، داد و بيداد زياد است. شترها يكجا داد مي‏زنند، سگها يكجا داد مي‏زنند، تركي يكجا داد مي‏زند، فارسي يكجا داد مي‏زند، ضجيج خيلي است، حجيج كم است. ابوبصير عرض كرد پس اين صداها از كيست؟ اين غوغاها از كجا است؟ فرمودند مي‏خواهي ببيني اين صداها از كجا است؟ عرض كرد بلي. حضرت دستي كشيدند به چشمش، چشمش واشد، نگاه كرد ديد حضرت‏صادق است و خودش و شتر خودش ــ  و از اين معلوم مي‏شود كه شترهاشان هم يك‏جور شترهاي ناقلايي بودند ــ  ديد خودش است و حضرت‏صادق و شتر خودش، باقي ديگر همه سگ، خوك، گربه، موش، حيوانات مختلف بودند. آنوقت فرمودند ديدي حالا كه حاجي نيست، حالا حاجي ماييم وبس. آنوقت فرمودند آيا مي‏خواهي همين‏طور باشي؟ هميشه اين خلق را ببيني چكاره‏اند، به چه صورتند؟ سگند، خوكند، فلانند، فلانند. اگر متعهّد مي‏شوي كه طاقت بياري و صبر كني همين‏طور باش و اگر خاطرجمع نيستي، صرفه تو در اين است كه چشم نداشته باشي و دوباره دست كشيدند كور شد، جانش فارغ شد. واللّه آدم طاقت نمي‏آرد، آدم خودش هم مي‏فهمد كه همچو سرهم ببيند مردم را به صورت سگ و خوك و گرگ، طاقت نمي‏آرد، خودش را گم مي‏كند، دستپاچه مي‏شود.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، منظور اين است كه حقيقت معراج، آن ملكوتي است كه به ابراهيم نمودند، طاقت نداشت و آن حالت را از او پس گرفتند. معلوم است طاقت نداشت كه سرهم ببيند هي دزدي مي‏كنند، هي زنا مي‏كنند، هي خلاف شرع مي‏كنند. اين بود كه هي نفرين كرد. آني كه دايم در معراج است، آن است كه طاقت دارد مي‏داند دزدها بسا از اولادشان مؤمنين بعمل بايد بيايند، نبايد هلاكشان كرد، زناكار بعد از هفت‏پشت بسا مؤمن از نسلش بعمل آيد، شش‏انگشتها را همه‏شان را نبايد كشت بسا وقتي مي‏شود هفتادسال ديگر، هزارسال ديگر از نسلشان مؤمني بعمل بيايد، مهلتشان مي‏دهند و نمي‏كشند. پس كسي كه به عواقب امور مطّلع نيست البته دستپاچه مي‏شود و آن كسي كه مطّلع است دستپاچه نيست. از حكمت خدا است كه بپوشاند چيزها را از مردم كه ندانند تا بتوانند راه بروند و آنهايي را كه مي‏نمايانند دلي به آنها مي‏دهند كه بقدر ملك خدا وسيع است. حالا مي‏بيند جايي سگي وقّي مي‏زند، مي‏گويد بزند. اين بايد باشد و اين وقّ را بزند، ثمري هم دارد، حكمتي هم دارد كه اين را خلق كرده‏اند. اين است حاقّ آن مطلبي كه كسي كه به عواقب امور مطّلع نيست صبر نمي‏تواند بكند بر چيزها. اين است كه فرمودند شيعيان ما صبرشان بيش از ما است. عرض كردند چطور مي‏شود تابع شما، شيعه شما كه رتبه‏اش پست‏تر است از شما، معصوم هم كه نيست، اين صبرش بيش از شما باشد؟ و حال آنكه شما استاديد و آنها تابعند، چطور صبر آنها بيش از شما است؟ فرمودند به جهتي كه آنها به عواقب امور مطّلع نيستند، اگر ناملايمي به آنها برسد دستپاچه مي‏شوند، خيلي بايد زور بزنند صبر كنند و زور مي‏زنند و صبر مي‏كنند و ما به عواقب امور مطّلعيم، ما چون پيشتر مي‏دانستيم كه همچو خواهد شد دستپاچه نمي‏شويم، زور نمي‏زنيم كه صبر كنيم پس آنها زور بيشتر مي‏زنند كه صبر كنند به جهتي كه به عواقب امور مطّلع نيستند اما ما خير، چون از عواقب امور خبر داريم زور نبايد بزنيم بقدر آنها كه صبر كنيم، مي‏دانيم چه مي‏شود پس آنها صبرشان از ما بيشتر است والاّ صبر واقعي معلوم است خدا از همه‏كس صبورتر است.

باري، مقصود اين است كه حجتي كه از محجوج خودش خبر ندارد تبليغ نمي‏تواند بكند، طبيبي كه از ناخوش خودش خبر ندارد، نمي‏داند كي ناخوش است، كجا هست، چه دوايي دواش است، چقدر بايد دوا داد، كي بايد داد، چطور بايد داد و نمي‏تواند دوا را به ناخوش برساند و بخوراند، همچو كسي طبيب نيست. و همچنين باز بداند اينها را و نتواند علاج كند و ناخوش را نشناسد در كجا است، طبابت نمي‏تواند بكند. و عرض مي‏كنم كه طبيبهاي الهي ناخوشها را مي‏شناسند، مي‏دانند هركدام كجا خوابيده‏اند، دواي هركدام چه‏چيز است. مي‏داند علاجهاي آنها را، مي‏تواند هم علاج كند به جهتي كه آمده طبابت بكند، آمده نجات بدهد، صحت بدهد، حيات بدهد آيا اين مي‏شود از كسي غافل باشد؟ و هرجايي را كه فكر كني كه آنجا را شايد نمي‏داند، آنجايي را كه نمي‏داند حجت بر آنجا نيست. اين است كه انبيا حجت بر تمام موجودات و تمام خلق نيستند. ابراهيم بر چهل‏خانه مبعوث بود، موسي بر بني‏اسرائيل مبعوث بود، ديگر چه كار دارد به عجمها؟ حتي نوح باوجودي كه از همه هم بزرگتر بود مع‏ذلك حجت بر تمام موجودات نمي‏تواند باشد لكن تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً آن عالميني كه خدا ربّ آن عالمين است، پيغمبر شما پيغمبر تمام آن عالمين است9 اين است كه همه‏چيز را مي‏داند، جميع جزئيات را مي‏داند، جميع كليّات را مي‏داند. اين است كه اين پيغمبر شما9 خودش مبلّغ است در حديثي فرمايش مي‏فرمايند خدا واداشت پيغمبر خودش را به نفس نفيس خود حجت خدا را ابلاغ كند و پيغمبر به نفس نفيس خود حجت خدا را به همه مخلوقات ابلاغ كرد و حجت خدا تمام شد بر جميع مردم. چراكه حجتي كه از محجوج خود خبر نداشته باشد، محجوج را نشناسد نمي‏تواند حجّت را تمام كند. تا از جميع جهات خبر نداشته باشد نمي‏تواند از جميع جهات هدايت كند و برساند. اين خدا بلاتشبيه في‏المثل مثل شيطان، اين شيطان اگر خبر نداشته باشد كه كيست كه بايد گمراهش كند، كيست كه بايد گولش زد، نمي‏تواند كسي را گول بزند، كسي را گمراه كند و شما مي‏دانيد كه در شرق و غرب عالم هركه هر لغزشي از او سربزند، مي‏گويد خدا لعنت كند شيطان را كه ما را به اين خيال انداخت و پناه مي‏برد به خدا از شرّ وسواس خنّاس كه در سينه‏ها وسوسه مي‏كند. حالا شيطان جن واحد است، پدرش هم مرد خوبي بود، مادرش هم خوب بود، از جانّ بود. اين شيطان عاقّ والدين شد همچو حرامزاده ناپاكي توش درآمد. حالا شيطان جن واحد است و اين جن واحد در شرق و غرب عالم از زمان آدم تا حالا كارش اين است كه مردم را گول مي‏زند، آدم را گول زد و تا روز قيامت هم گول مي‏زند. پس اين شخص واحد در حال واحد در آن واحد در امكنه عديده و ازمنه عديده هركه هرجا گمراه مي‏شود، اين گمراهش مي‏كند. هركس به راه خلاف مي‏رود اين مي‏بردش و كسي وحشتي هم ندارد. حالا امام واحد در حال واحد در آن واحد در امكنه عديده باشد، در حال واحد چطور بر سر همه ناخوشها مي‏شود حاضر باشد؟ در حال واحد چطور بر سر همه اينها كه در حالت احتضارند حاضر شود؟ آخر يا حار همدان من يمت يرني هم كه هست، بله اين هم دروغ است. مردكه چطور دروغ است؟ خودش كه گفته، مردم را هم كه مي‏بيني همه‏شان از عوام و خواص وقت احتضار به آن محتضر مي‏گويند ياعلي بگو، ياعلي بگو چطور مي‏شود حاضر نشود؟ عرض مي‏كنم به آن ناصبي كه اين را مي‏گويد بگو كه اين شيطان آيا شخص واحد نيست؟ در حال واحد در آن واحد در شرق عالم و در غرب عالم چطور مردم را گمراه مي‏كند؟ حالا همين‏طور خدا هم كسي را امام قرار مي‏دهد، كسي را طبيب قرار مي‏دهد كه اقلاً زورش بقدر زور شيطان باشد كه در شرق و غرب عالم هرجا هركس  كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم هركس هرجا قابل هدايت باشد هدايتش كند، همان‏طوري كه شيطان هركه را مي‏بيند و مي‏داند كه گمراه مي‏كند، مي‏داند كه مي‏شود گمراهش كرد كه گمراهش مي‏كند. اگر نمي‏داند چطور گمراه مي‏كند؟ امام هم اگر نداند نمي‏تواند هدايت كند، پس حجّت خدا تمام نيست، كسي مقصّر هم نيست چراكه خدا شيطان به اين پُرزوري را مسلّط كرده كه هرجا بخواهد برود در بدنشان مثل خون جاري مي‏شود و هي گمراهشان مي‏كند، آنوقت كسي نيست مقابل اين شيطان كه مردم را هدايت كند! پس خدا هدايت نكرده مردم را و حالا كه هدايت نكرده مردم را، مردم مي‏گويند چه‏طلبي از ما داري؟ جنّي است آمده در بدن ما، ما نمي‏توانيم بيرونش كنيم. عرض مي‏كنم عزيمه‏خواني از خارج بايد بيايد، عزيمه بخواند كه اين جن بيرون برود. شيطان آمده توي بدن اينها، اينها بخواهند بيرونش كنند زورشان نمي‏رسد، خودشان نمي‏توانند شيطان را بيرون كنند.

خلاصه، پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، واللّه همان شيطان باعظمتي كه مي‏شنويد مثل سگي است مرفسش در دست ائمّه شما است، هرجايي بخواهند كسي را خذلان كنند سستش مي‏كنند، كسي را خواستند هدايت كنند اگر شيطان خواست شيطنتي كند نهيبي به او مي‏زنند كه خفه شو، خفه مي‏شود. مكرّر شد كه حضرت‏امير گرفتش، روي سينه‏اش نشست، خواست بكشدش و نكشت. حضرت‏پيغمبر در رجعت كه تشريف مي‏آورند او را مي‏كشند. پس مسلّطند واللّه بر اين شيطان، همين‏كه پناه مي‏بري به ايشان، ايشان از صدهزار شيطان قوّتشان بيشتر است، واللّه هيچ حولي، هيچ قوّه‏اي، هيچ حركتي، هيچ سكوني براي هيچ‏چيز نيست مگر اينكه ائمّه شما حركت مي‏دهند، ساكن مي‏كنند، سست مي‏كنند، سخت مي‏كنند. پس بكم سكنت السواكن و تحرّكت المتحرّكات.

باري، آن مطلبي كه در دست داشتيم گمش نكنيد، ملتفت باشيد عرض مي‏كنم حقيقت معراج مطّلع شدن بر جميع چيزها است و تا آنجا نروند نمي‏توانند بر جميع چيزها مطّلع شوند. پس پيغمبر رفت آنجا و مطّلع شد، شما هم اگر يكوقتي در خوابي، در حالت كشفي، جميع معلومات خودتان را پيش خود حاضر ديديد، در مرتبه خود عروج كرده‏ايد، بالا رفته‏ايد و اگر آنجا نرفتي باوجودي كه معلوماتت را داري بالفعل جميع معلوماتت را داري بالفعل بدليل اينكه به هركدام بخواهي تفوّه كني مي‏كني بي‏اشكال. مع‏ذلك هيچ آن معلوماتت پيشت حاضر نيست نه پيش چشمت نه پيش خيالت. بله اگر كسي صعود كرد، رفت آنجا و آنجا عالم قيامت است و مي‏شود رفت به قيامت و مي‏شود صعود كرد رفت به آنجا. آنهايي كه راستي‏راستي نزول مي‏كنند، راستي‏راستي به معراج مي‏روند، راستي‏راستي برمي‏گردند و خبر مي‏دهند از هرجا كه بخواهند. اين بود كه در معراج پيغمبر از قيامت خبر مي‏داد، مي‏فرمود زنهايي چند را ديدم به پستان آويخته‏اند، پرسيدم اينها چه كرده‏اند؟ گفتند فلان‏كار را كرده‏اند وهكذا جيمع اوضاع جنّت را، جميع اوضاع نار را ديدم. در جنّت فلان سيب را گرفتم خوردم، نطفه فاطمه از آن بعمل آمد. پس غافل مباشيد پس پيغمبر عروج مي‏كند يعني مي‏رود تمام ملك خدا را پامي‏زند، شخص واحد هم هست، همه‏جا هم رفته، باز تكه‏تكه هم نشده كه هر تكه‏ايش جايي رفته باشد. خير، همه‏جاي ملك خدا را خودش مي‏رود، سير مي‏كند و مطّلع مي‏شود و برمي‏گردد اينجا مي‏آيد خبر مي‏دهد از آنها و مي‏گويد چه شد چه شد. فلان‏وقت چه شد، فلان‏وقت چه مي‏شود. نمونه تمام اينها پيش خودت هست، خودت بنشيني از معلومات خودت بخواهي بگويي، به تدريج مي‏گويي. پيغمبر هم مي‏نشيند به تدريج مي‏گويد. قرآن تمامش معلومات پيغمبر است، چيزي در قرآن باشد و پيغمبر نداند، در قرآن نيست و معقول نيست چيزي را پيغمبر نداند. پيغمبر مثل شما نيست كه مي‏خواني الف لام ميم، معنيش را نمي‏داني؛ او مي‏داند. و همچنين هرامري، هرنهيي كه در قرآن هست معنيش را به او گفتند كه او بيايد بگويد. خدا كوري را عصاكش كوران نمي‏كند. پس پيغمبر تمام آنچه در قرآن است مي‏داند واللّه انّه لقول رسول كريم تمام قرآن قول خودش است، حرف خودش است بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم حالا كه چنين است هيچ تري نيست كه پيغمبر از آن خبر نداشته باشد، هيچ خشكي نيست كه پيغمبر از آن خبر نداشته باشد چرا كه لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين حتي همين‏جور حرفها را همان وقتها كه تازه آمده بود مي‏فرمودند و منافقين هي انكار داشتند و مي‏پرسيدند، به زبان آنها جوابشان را مي‏فرمودند. معاويه وقتي مسلّط شد وقتي كه با امام‏حسن صلح كرد ديد كه ديگر حالا اميرالمؤمنين نيست كه گردنش را بزند، پيغمبر نيست كه از او بترسد، به امام‏حسن عرض كرد كه شما فرمايش مي‏كنيد در قرآن همه‏چيز هست لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين اگر چنين است كه همه‏چيز در قرآن هست، نقل ريش من و تو كجاي قرآن است؟ از اتّفاق و اتّفاقاً هم خدا همچو خواسته بود، معاويه كوسه بود و حضرت‏امام حسن ريش خوشگلي خوبي داشتند. فرمودند مثل ريش من و ريش تو در قرآن هست. عرض كرد كجا است؟ فرمودند آنجا كه مي‏فرمايد و البلد الطيّب يخرج نباته باذن ربّه و الذي خبث لايخرج الاّ نكداً اين آيه قرآن حالا واقعاً حقيقةً جميع كليّات مايحتاج خلق توي قرآن هست، اما مُبيّنش كيست؟ معلوم است آني كه مخلف فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي اين عترت مدرّسين‏اند كه درس مي‏دهند كتاب را. اين است كه غير از ائمّه كسي معني قرآن را نمي‏داند، غير از ائمّه كسي تفسير قرآن را نمي‏تواند بكند، هركسي هم تفسير كند از پيش خودش قرآن را به رأي خود، پيغمبر اذن نداده كسي قرآن را به رأي خود معني كند و من فسّر القران برأيه فليتبوّء مقعده من النار. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(شنبه 14 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و بيان ذلك علي مايليق بهذا المقام انّ العقل هو اوّل ماخلقه اللّه كماروي في اخبار متضافرة و الاوّل مالاسابق قبله فهو في كلّ مرتبة مخلوق بنفسه غيرمتوقّف علي غيره و العرش الكائن علي الماء من قبل ان‏يكون ارض او سماء و الماء هو الماء الذي منه كلّ شي‏ء حي فخلق من صوافيه نفس العرش و دار علي البواقي و كان العرش هو الذكر الفاعل و الماء هو الانثي المفعول قال علي7 العقل جوهر درّاك محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشي‏ء قبل كونه فهو علّة الموجودات و نهاية المطالب»

نمونه اين حكايتها را ان‏شاءاللّه كه فكر مي‏كنيد خيلي نزديك مي‏شويد. انسان آنچه را كه مي‏كند ــ  خواه از افعال ظاهره، خواه نيّتهاي خياليّه، خواه علومي كه اكتساب مي‏كند ــ  جميع اينها را عقلش وامي‏دارد مي‏كند. در نفس چيزي پيدا مي‏شود، در خيالش چيزي پيدا مي‏شود، در بدنش بطور ظاهر مي‏كند كارها هرچه از روي عقل است آن است محل حكم. جايي سهواً كسي كاري كرده باشد، كاريش ندارند. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، يكپاره چيزها هست در مواليد كه انسان بايد ملتفت باشد اين‏جور چيزها هست در مواليد، سهو هست، نسيان هست، اشتباه هست و عقل نمي‏خواهد كاري را كه مي‏خواهد بكند سهو كند يا فراموش كند يا اشتباه كند و خدا فراموشكار نيست، هيچ يادش نمي‏رود. ان‏شاءاللّه درست دقّت كنيد در اينها، مرتبه عصمت را درست بدست بياريد كه چطور مي‏شود معصوم، معصوم مي‏شود. به حسب ظاهر فكر كنيد توي راه مي‏افتيد، واللّه عرض مي‏كنم آنچه مي‏شود در ملك خدا همه را خدا مي‏كند تمامش را، لكن كردن را چطور مي‏كند؟ آتش را مسلّط مي‏كند مي‏سوزاند، گرما را مسلّط مي‏كند يخ را آب مي‏كند؛ كاركردن خدا اين‏جور است. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه، از خدا است اراده. اين اراده خدا بدئش از خدا است، عودش بسوي خدا است. هي مكرّرها اشاره كرده‏ام براي اينكه شما غافل نمانيد. اين خلق نه خودشان نه افعالشان هيچ‏يك تفويض به خودشان نيست كه بتوانند كاري كنند. تمامش به اراده خدا است، اوّل خدا اراده مي‏كند بعد در ملكش چيزها پيدا مي‏شود و اين خدا سهو نمي‏كند، معني هم ندارد خدا سهو كند. اشتباه نمي‏كند، خطا نمي‏كند، يادش نمي‏رود. پس آنچه را اراده مي‏كند واقع مي‏شود.

حالا از جمله چيزهايي كه خدا اراده كرده بكند اين است كه خلق را اين‏جور قرار داده كه همه‏شان معصوم نباشند، تعمّد كرده. پس تعمّد كرده ناسي را ناسي آفريده، خاطي را خاطي آفريده، عاصي را عاصي آفريده و تعمّد مي‏كند معصوم را معصوم خلق مي‏كند. دل بدهيد كه خيلي واضح است. خدا مي‏خواهد روز بشود آفتاب را مي‏آرد بالا، مي‏خواهد شب بشود آفتاب را مي‏برد زير زمين و خدا است خالق روز و شب. جاعل الظلمات والنور، خالق روز خداست راست است، خالق شب خدا است راست است. اما روشن كننده اطاق چراغ است، روشن كننده عالم آفتاب است. آفتاب روشن كرده عالم را. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، علّت فاعلي را گم مكنيد تا همه‏جا داشته باشيد، مثل ساير مردم نباشيد. علّت فاعلي روز آفتاب است. بله، جاعل روز كيست؟ خدا، وحده لاشريك له. جاعل شب كيست؟ خدا، وحده لاشريك له. علّت فاعلي شب، زمين است. به همين‏نسق اين علم به دست مي‏آيد و علم عجيب غريبي است، اين علم جبر و تفويض علمي است كه مخصوص ائمّه طاهرين است و هيچ‏كس نمي‏داند مگر تعمّد كنند، تعليم كسي كنند بخصوص. آن محي‏الدينشان مثل خر به گِل مانده و آن ملاّصدراشان هيچ نفهميده وهكذا. خوب كه فرورفته‏اند در مسأله جبر و تفويض گفته‏اند خودش است، خودش يك دست خودش را وامي‏دارد كه آن دست كاري كند و همه را خودش كرده و چون خودش كرده، خودش خودش را جبر نمي‏كند خدا خودش هم كار خودش را وانمي‏گذارد؛ پس لا جبر و لا تفويض. خيلي زور زده‏اند تا آن آخر همچو خيال كرده‏اند و خيال كرده‏اند كه به عمق مطلب رسيده‏اند و حال‏آنكه توي اين مطلب اصلاً نيامده‏اند، اطراف مطلب نگشته‏اند، نزديكش نشده‏اند. پس «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و هرچه هست همه اينها خودش است، و چون خودش است هيچ‏كس خودش به خودش جبر نمي‏كند. خودش ليلي است، خودش ليلي شده، اين كار را به خودش وانمي‏گذارد، جبري نكرده، تفويضي هم نكرده، پس لا جبر و لا تفويض؛ اين‏جور گفته‏اند. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه ليلي را خدا خلق كرده، مجنون را خدا خلق كرده، عشق ليلي را در مجنون خدا خلق كرده، خدا اراده كرده كه عشق پيدا كرده. خدا ليلي نيست، خدا مجنون نيست، خدا دخلي به علّت فاعلي ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه. پس در ملك خدا آنچه هست كار اهل مملكت است رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله پس توي ملك روشني هست علّت فاعليش چراغ است، آفتاب است. و تاريكي هست علّت فاعليش سايه ديوار است، سايه زمين است. گرما هست علّت فاعليش آتش است، سرما هست علّت فاعليش هواي سرد است. خدا سرما نيست گرما نيست، خدا تاريك نيست خدا روشن نيست و هكذا برويد از پي‏اش و فكر كنيد. پس خدا نمي‏سوزاند چيزي را، آتش مي‏سوزاند و هكذا خدا نمي‏ميراند كسي را، ملك‏الموت مي‏ميراند. خدا نفخ صور نمي‏كند، اسرافيل است كه در صور مي‏دمد به يك‏نفخي، به يك‏پفي تمام خلق مي‏ميرند. حتّي اينكه تعبير آورده‏اند از كلّ شي‏ء هالك الاّ وجهه كه عقول مي‏ميرند، نفوس مي‏ميرند و هريكي هم به مردن خودشان مي‏ميرند و مردنشان هم معنيش فاني‏شدن نيست. انسان مي‏فهمد از روي بتّ و جزم و يقين كه وقتي مي‏خواهد بخواب برود معدوم نمي‏شود كه يكي ديگر موجود شود و خواب ببيند. مي‏خوابد و يكدفعه چشمش را وامي‏كند خود را در عالمي ديگر مي‏بيند. همچنين وقتي مي‏خواهد بيدار شود يكدفعه چشمش را وامي‏كند، اين عالم را مي‏بيند. در بِيني كه مي‏خواهي خواب بروي ــ  و اين باز آيتي است از آيات خدا كه از اين خيلي مطلبها بدست مي‏آيد ــ  پس اين شخصي كه خوابيد و خواب رفت، نفهميد چطور خواب رفت. وقتي هم بيدار شد، نفهميد چطور بيدار شد. آن وسط مرده است، هيچ نمي‏فهمد، لا حاسّ و لا محسوس. رفتن آنجا و آمدن اينجا همچو نيست كه از عالم برزخ راه بيفتيم بياييم اينجا، يا از اينجا راه بيفتيم برويم به عالم برزخ. بلكه چنان بي‏شعور مي‏شود آدم كه گم مي‏شود. نه خوابي نه بيداري، يكدفعه مي‏بيند آنجا است. آنجا هم كه هست همچو راه نمي‏افتد بيايد اينجا. يك‏جايي گم مي‏شود كه هيچ احساس نمي‏كند، مي‏بيند خودش را كه گم شده و لا حاسّ و لا محسوس و اين است حالت موت. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، اين است كه بخصوص فرموده‏اند كما تنامون تموتون و كما تستيقظون تبعثون پس معني موت غير از فنا است كه فاني شود شخص و شخصي ديگر غير از او، مباين از او، مثل او درست مي‏كنند و خواب مي‏بيند يا بيدار مي‏شود. اگر مباين او مي‏شد، مباين خبر از مباين ندارد. آن شخصي كه بيدار مي‏شود همان شخصي است كه خواب مي‏رود، همان يك‏شخص است كه هم خواب مي‏رود هم بيدار مي‏شود. عرض مي‏كنم تمام مردم همين‏طورها مي‏ميرند كلّ شي‏ء هالك الاّ وجهه هالك هم همه‏جا معنيش اين نيست كه فاني شوند و معدوم شوند. واقعاً اعاده معدوم محال است، واقعاً بخواهي گذشته‏ها رابياري اينجا محال است، معقول نيست گذشته‏ها كه فاني شده بيايد. آينده‏هايي كه هنوز نيست كسي بياردش اينجا، نمي‏شود بيايد اينجا سر جاي خود بعد از اين موجود خواهد شد. پس اعاده معدوم داخل محالات است، همچو علي‏العميا نمي‏شود گفت خدا است قادر، مي‏تواند بيارد. بله، خدا است قادر مي‏تواند بيارد، لكن خدا در عالم امكان خلق مي‏كند، در عالم امتناع خلق نمي‏كند. هرچه را خلق كرده ممكن بوده كه خلق كرده. پس كلّ شي‏ء هالك الاّ وجهه يعني همه مي‏ميرند و همه زنده مي‏شوند. حالا همه را كي مي‏ميراند؟ يك‏پف مي‏كند اسرافيل و همه مي‏ميرند. همه زنده مي‏شوند، كي زنده‏شان مي‏كند؟ اسرافيل پفي ديگر مي‏كند، فاذا هم قيام ينظرون همه زنده مي‏شوند و سر از قبرهاشان بيرون مي‏آرند، خاك از سرشان مي‏ريزد. حالا علّت فاعلي اين ميراندن و اين زنده‏كردن اسرافيل است، علّت فاعلي واللّه هيچ خدا نيست و اين اسرافيل نوكر اميرالمؤمنين است و از نور او خلق شده. حالا ديگر ببينيد اميرالمؤمنين چقدر متشخّص است! حالا ديگر اگر كسي گفت كه اميرالمؤمنين مي‏تواند مرده زنده كند اين غالي است؟! اين كافر است، غلو كرده است؟! چرا كافر است؟ مگر اسرافيل نوكر اميرالمؤمنين نيست و از نور اميرالمؤمنين خلق نشده؟ مگر اسرافيل به يك‏پفي تمام خلق را زنده نمي‏كند؟ تو اگر اين عقيده را نداري كه مسلمان نيستي، خدا خودش كه خبر داده كه اسرافيل يك‏پف مي‏كند، به همان يك‏پف تمام خلق همه مي‏ميرند، يك‏پف ديگر مي‏كند همه زنده مي‏شوند. و عرض كردم معني مردن اين است كه از عالمي كه به عالمي مي‏رود احساس نمي‏كند چيزي را. لا حاسّ و لا محسوس، فاني نشده، توي قبرش خوابيده اما احساس نمي‏كند چيزي را تا وقتي كه درست وارد آن عالم شود آنوقت خود را مي‏بيند در عالمي ديگر. همين‏طور وقتي مي‏خواهند بيرونش هم بيارند از قبر و بيدارش كنند، باز گم مي‏شود و هيچ احساس نمي‏كند؛ پس لا حاسّ و لا محسوس مثل بين النوم و اليقظه كه هيچ احساس نمي‏كند. پس مي‏ميرد انسان آنوقت ديگر احساس ندارد تا در برزخ سر بيرون بيارد و زنده شود. همچنين زنده مي‏شود انسان و آنوقت ديگر احساس ندارد تا در قيامت كه سر از قبر بيرون بيارد و زنده شود.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، تمام اينها در ملك خدا جاري است و هيچ‏يك اينها آثار الوهيّت نيستند، آثار اشيا هستند. تاريكيها مال ديوارها است، روشني‏ها مال چراغها و منيرها است، فعلها مال فواعل است، تَركها مال تاركها است، ايمانها مال مؤمنين است، كفرها مال كفّار است، فسقها مال فسّاق است، عدلها مال عدول است. فلان‏كس عادل است، بدء عدالت از عادل است، عودش بسودي عادل. فلان‏كس محسن است، من احسن فلنفسه، محسن احسان مي‏كند و بدء اين احسان از محسن است، عودش بسوي محسن است لكن تمام اينها از علّت فاعليش گرفته، از علّت مادّيش گرفته، از علّت صوريش گرفته تا علّت غاييش، اينها تمامش به اراده خدا است. ماشاءاللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن پس خدا نبايد آتش باشد كه «لا فاعل في الوجود الاّ اللّه». نه‏خير، فاعل في الوجود، اللّه نيست. النار اسم للمحرق به هشام فرمودند نار اسم محرق است، خدا اسمش نار نيست، محرق خدا نيست. الماء اسم للمشروب خدا مشروب نيست الخبز اسم للمأكول خدا مأكول نيست، خدا سوزاننده نيست، خدا سردكننده نيست. اگر خواست جايي را بسوزاند، آتش را مسلّط مي‏كند بر آنجا، آنجا را مي‏سوزاند. اگر خواست جايي را تر كند، سرد كند، آبي را مسلّط مي‏كند و سرمايي را مسلّط مي‏كند سرما كه مسلّط شد آنجا را سرد مي‏كند، آب كه مسلّط شد تَرَش مي‏كند، گرما را كه مسلّط مي‏كند يكجايي را گرم مي‏كند. پس كارها همه با اسباب است، خدا ليس كمثله شي‏ء پس خدا نه گرم است نه سرد است، نه تاريك است نه روشن است، نه بالا است نه پايين است و هلمّ‏جرّا، بگيريد و برويد از پي‏اش. اين صانع اين فواعل را وامي‏دارد كارهاي خودشان را مي‏كنند، تعمّد هم مي‏كند. پس اين صانع تعمّد كرده كه رعيّت هيچ معصوم نباشند. تو دلت هم نخواهد معصوم باشي، اگر خلافي هم از تو سرزد، پيش خدا عذر هم داري و عذري است موجّه كه اين عذر را قبول مي‏كند. بگويي خدايا مرا كه معصوم خلق نكرده بودي، همچو غلطي كردم، همچو عذري بياري او قبول كرده اين عذر را. مي‏گويي خدايا من معصيتكارم به جهتي كه مرا معصيتكار خلق كرده‏اي، حالا عذر آورده‏ام به درگاه تو كه چون مرا معصوم خلق نكرده بودي من سهو كردم، يك‏كاري كردم. مي‏گويند سهو كردي كاري كردي، ضرري به خودت رسيد، عذر را قبول مي‏كنند. يك‏كاري مي‏خواستم بكنم يادم رفت، نمي‏زنند آدم را كه چرا يادت رفت. اگر تو همچو خلق كرده بودي مرا كه يادم نرود، عذري نداشتم. پس تعمّد كرده خدا خلق را غيرمعصوم خلق كرده چه در علمشان چه در عملشان. ديگر عملشان بعضي از روي سهو است، بعضي از روي نسيان است، بعضي از روي عصيان است و اين خدا باز تعمّد كرده ارسال رسل كرده. اگر ارسال رسل نمي‏كرد تو معاف بودي. اگر مخلوقي خلق نكرده بود كه سهو نكند، نسيان نداشته باشد، سرمويي با خداي خود خلاف نكند، هيچ‏چيز را پس و پيش نكند، اگر چنين خلقي را خلق نكرده بود اصلش ارسال رسل نكرده بود، شما هم سرجاي خود بوديد، هركس هركاري هم كه مي‏كرد مؤاخذه از او نمي‏كرد. لكن تعمّد كرده معصوم را آفريده و متعهّد شده كه امر و نهي خود را به آنها بگويد و آنها را حفظ كند. بخصوص با انبيا حرف زده و انبيا تا خاطرجمع نمي‏شدند جرأت نمي‏كردند بروند دعوت كنند. موسي را مي‏گويند بيا برو فرعون را دعوت كن. فكر مي‏كند موسي كه من نه كسي را دارم، نه لشگر و سپاهي دارم، نه اوضاعي دارم با اين حالت برود در خانه مثل فرعوني كه ازبس خر شده ادّعاي خدايي مي‏كند، مي‏گويد من خدا هستم. هركس بگويد كه غير از من خدايي هست او را چنين و چنان عذاب مي‏كنم. موسي فكر مي‏كند حالا برود پيش همچو كسي بگويد به او كه من آمده‏ام كه تو نوكر من باشي، مطيع من باشي! خدا به او گفت تو برو، عرض كرد چطور بروم؟ پايم پيش نمي‏رود. وحي شد شما برويد من همراه شما هستم، آنوقت خاطرجمع شد و رفت. به پيغمبر چند دفعه گفته بودند امر ولايت را برسان و پيغمبر هم مي‏رساند لكن بطور جدّ نبود و مأمور هم نبود كه به جدّ بگيرد تا وقتي خواستند جدّ بگيرند جبرئيل آمد كه برسان و جدّ بگير كه اگر جدّ نگيري فمابلّغت رسالته تمام آنچه رسالت كرده‏اي همه هباء منثور مي‏شود، همه‏اش عمل لغو بي‏حاصلي مي‏شود. به جهتي كه تا خليفه نصب نكني آنچه كه آورده‏اي، آن ديني كه آورده‏اي محفوظ نمي‏ماند. تا خليفه نصب نكني آنچه كرده‏اي لغو بوده، بيجا بوده. لكن پيغمبر مي‏ترسيد به جهتي كه همه را مي‏شناخت، آن عمَرش را مي‏شناسد، آن يكي ديگرش را مي‏شناسد. جميع اينهايي كه بعد از پيغمبر رفتند پيش ابابكر آنها راتمامشان را مي‏شناخت پيغمبر پس همان خودش بود و علي، ديد تمامشان رفته‏اند كسي ديگر نمانده. حالا مي‏خواهد بگويد علي بزرگ شما است، اگر پوست‏كنده و صريح مي‏گفت پيغمبر را وامي‏زدند حالا مي‏ترسد بگويد. خدا وعده كرد به او كه مترس واللّه يعصمك من الناس خدا كه وعده كرد خاطرجمع شد، آنوقت ديگر حرفهاش را مي‏زند.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، از تعمّدات الهي است كه معصومين عاصمشان خدا باشد، همين‏طوري كه حالا روشن‏كننده روي زمين خدا است؛ چطور؟ به اين‏طور كه اگر خدا نمي‏خواست، آفتاب بالا نمي‏آمد. گرم كننده روي زمين خدا است، آفتاب كه بالا آمد معلوم مي‏شود خدا خواسته روي زمين گرم باشد، روي زمين روشن باشد. پس آنچه در ملك مي‏شود تمامش به تقديرات خدا است. پس فعل خدا همراهش است، هيچ جبري نيست در ملك، تفويضي هم نيست در ملك خدا. افعال مال كيست؟ مال فواعل. نورش مال منيرها، ظلمتها مال مظلمها، خوبهاش مال خوبها، بدهاش مال بدها. مي‏فرمايد از براي خداوند عالم هفتادهزار حجاب است از نور و ظلمت ــ  و شما نور و ظلمت كه مي‏شنويد جلدي ظلمتش را بد خيال مكنيد، ظلمت در جاي خودش خوب است ــ  خدا عمداً آفتاب را مي‏برد زير زمين، سايه زمين دنيا را تاريك مي‏كند. وقتي تاريك شد آدم لابد مي‏شود سرجاي خودش بنشيند يا خواب كند، ديگر اين‏همه تقلاّ نزند، جان نكَنَد؛ آرام كه گرفت بدنش قوّت مي‏گيرد. پس شب را تعمّد كرده آورده شب را قرار داده. اين شب نعمت بزرگي است كه انسان آرام بگيرد، خوابي بكند، بدن راحت مي‏شود، قوّت مي‏گيرد. روز هم نعمت بزرگي است كه انسان به كارهاش برسد. پس هم روز ضرور است هم شب، هم سرما ضرور است هم گرما. زمستان سرما نباشد خيلي ضررها دارد، تابستان گرما نباشد خيلي ضررها دارد. پس هم گرما ضرور است هم سرما، هيچ‏كدام بد نيست. بد آن  است كه چيزي را گفته باشند مكن، تو مي‏كني، بد مي‏شود. سم را خلق كرده، سم بد نيست، خلقتش حكمتها دارد. حالا تو برمي‏داري مي‏خوري، مي‏گويند اين سم است، قاتل است، مي‏كشدت. اصرار هم مي‏كنند كه مخور، مبادا به هوي و هوس يك‏دفعه برداري بخوري كه ببينيم چطور مي‏شود. آنوقت كه تو مي‏خواهي امتحان كني خدا را كه ببينيم چطور مي‏شود و مي‏خوري سم را، وقتي خوردي مي‏كشدت. حالا علّت فاعلي سم است، به آدم اصرار كردند كه اين شيطان گولت نزند، اين دشمن شما است. وقتي كه به ملائكه امر شد كه سجده كنند به آدم اين شيطان سجده نكرد و بيرون رفت از دسته ملائكه. همين‏كه آدم و حوّا خلق شدند و در جنّت سير مي‏كردند به آدم و حوّا خطاب شد اين دشمن شما است، مي‏بينيد من مي‏گويم سجده كن و تخلّف مي‏كند و حرف مرا نمي‏شنود، مبادا اين شيطان گولت بزند. رفت تا آنجايي كه گولش زد لكن آدم را گول زد اما عاصي نشد ولكن گول خورد. شما هم گول مي‏خوريد، مي‏بيني معامله كردي گولت زدند، گول خوردي، خودت ضرر كرده‏اي، معصيت نكرده‏اي. آن كسي كه گول زده معصيت كرده و ظلم كرده. تو مظلوم واقع مي‏شوي اما مِلك از دستت رفته، ضرر به تو رسيده لامحاله. پس آن ضررهايي كه رسيده تعبير مي‏آرند از آن ضررهايي كه رسيده كه خودت پا به بخت خودت زدي، تقصير خودت است. ديگر نمي‏زند خدا كسي را كه چرا گول خوردي و گولت زده‏اند. خير نمي‏زند، سهل است مرحمت هم مي‏كند، التفات هم مي‏كند. مي‏گويد اين بيچاره مغبون شد، رفع غبنش را بايد كرد. اين مظلوم شده، اين را نصرتش بايد كرد و واقعاً نصرت مي‏كند. ديگر مي‏بيني توي اين دنيا نصرتي نمي‏كند، تعمّد مي‏كند در اينجا تمام نصرتها را نمي‏كند به جهت آنكه اينجا سر به شكم هم مي‏دهند همه را و حرفهاشان را هم مي‏زنند. ولشان مي‏كنند سلطان سلطان باشد، رعيّت رعيت باشد، هركس هر خرغلطي مي‏خواهد بزند، هر ظلمي مي‏خواهد بكند به جهت آنكه ميزان عدل نصب نشده. كجا ميزان عدل نصب مي‏شود؟ در روز قيامت آنجا پادشاه ظلم كرده به جهنّمش مي‏برند، آنجا رعيّت مظلوم واقع شده سلطان را زير پاي او مي‏گذارند، لگدي هم به كلّه‏اش مي‏زنند. آنجا بي‏ادبي مي‏شود كرد، بله. اينجا نمي‏شود بي‏ادبي كرد.

باري، پس از تعمّدات الهي است كه معصومين معصوم باشند. عاصمشان كيست؟ خدا است. خدا ديگر سهو ندارد، نسيان ندارد، اشتباه نمي‏كند، خطا ندارد. معصومين معقول نيست سرمويي اشتباهي بكنند، سهوي بكنند، چيزي يادشان برود، خطايي از ايشان سربزند، حاشا. مي‏فرمايد والنجم اذا هوي ماضلّ صاحبكم و ماغوي پيش از اينكه ماضلّ صاحبكم و ماغوي بعد از اين هم ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و همچنين عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اينها، يعني اين معصومين همچو بايد بخصوص كارهاشان، ظاهرش، باطنش طوري بايد باشد ــ  و ايني كه عرض مي‏كنم جزو عقايدتان بايد باشد ــ  عرض مي‏كنم كه معصومين آنچه مي‏كنند كارهاشان تمامش به امر خدا است. بسا آنهايي كه توي كار نيستند يكپاره چيزها كه مي‏بينند به شبهه مي‏افتند كه اگر آنها همه كارهاشان كار خدا است چطور خدا به پيغمبرش مي‏فرمايد ياايّها النبي لم تحرّم ما احلّ اللّه لك؟ مي‏بيند كه پيغمبر معصوم است و خلاف نكرده پيغمبر پس چرا عتاب مي‏كند خدا به او كه لم تحرّم ما احلّ اللّه لك؟ چرا چيزي را كه خدا بر تو حلال كرده، تو بر خودت حرام كرده‏اي؟ متحيّر مي‏مانند كه پس معصومين همه كارهاشان چطور مي‏شود كار خدا باشد؟ اين شبهات مي‏آيد، شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و فكر كنيد و حال‏آنكه پيغمبر9 آنچه كه مي‏گويد و مي‏كند به امر خدا مي‏گويد و مي‏كند. حلالي را كه حرام كرده، معنيش اين است كه اگر يكجايي گير كردي، چنانكه پيغمبر گير كرد. نوبه عايشه بود و در خانه عايشه از قضا ماريه كاري داشت و آمد آنجا و عايشه هم نبود و حضرت با ماريه كاري كردند. اين را حفصه فهميد و رفت براي عايشه خبر برد، توي اطاق تو و نوبه تو پيغمبر با ماريه چنين كاري كرد. عايشه هم كه خبر شد بناي شطّاحي و كوليگري را گذارد و خيلي بي‏حيايي كرد كه پناه بر خدا! حضرت ديدند خيلي كوليگري مي‏كند فرمودند تو سكوت بكن من تلافي اين كار را مي‏كنم، قسم هم خوردند كه من ديگر كنار اين ماريه نمي‏خوابم تا اينجا هستم ديگر من همچو كاري با ماريه نمي‏كنم. و پيشتر خدا قرار داده بود كه اگر قسم خوردي براي كاري، اگر بخواهي وقتي خلافش كني، بايد ده‏نفر از مسلمين را طعام بدهي. پيغمبر براي رفع كوليگري عايشه به امر خدا قسم خوردند كه كنار ماريه نخوابند و حالا اگر بعد خواست با ماريه نزديكي كند و خلاف قسم را بكند، ده‏نفر را بايد طعام بدهد و مي‏خواست خلاف قسم هم نكند. وحي شد كه ياايّها النبي لم تحرّم ما احلّ اللّه لك چرا بر خودت تنگ گرفته‏اي؛ چيزي را كه خدا بر تو حلال كرده، تو بر خود حرام كرده‏اي؟ خير، خلاف قسم را بكن و كفّاره بده. و پيغمبر همين‏طور كرد. آن كار اوّلش به امر خدا است، كار دوّمش هم به امر خدا است، آن كفّاره دادنش به امر خدا است. دوباره رجوع كردنش به امر خدا است، تمامش به امر خدا بود و خدا گفته همچو بكند چراكه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 15 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلمّادار علي الماء و هو بحر الصاد الذي توضّأ منه رسول‏اللّه 9 ليلة المعراج حين رأي جميع ماسواه ميّتاً فاراد العروج المعنوي بالصلوة كماعرج بالصورة فلمّادار علي ذلك الماء و طرح عليه انواره التي هي نطفته الملقاة في رحم ذلك الماء و تحرّك قواه القريبة الي الفعليّة التي هي نطفته فامتزجتا و اختلطتا و كملت نطفة العقل التي هي اشدّ روحانيّة و فعليّة نطفة ذلك الماء و بلغتها مبلغ الفعليّة فخرج من امكانه كون و لمّاكان اقوي القوي اقرب الي الفعليّة و القوّة المناسبة لفعل الفاعل اسرع انفعالاً منه من غيرها حدث من اشراق العقل و دورانه علي الماء بعد ماشاءاللّه من المدي الروح الملكوتيّة فخرجت من القوّة الي الفعليّة و من الامكان الي الكون فكانت روحاً مكوّنة موجودة بالفعل حيّة بالذات قائمة بتأييد العقل متولّدة عن نطفته فهي جزؤه و ولده»

همه‏جا طور صنعت خداوند عالم بر يك‏نسق است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه‏جا فاعلي است، همه‏جا منفعلي. ديگر حالا اين چيزها است كه به دست نواصب مي‏افتد بناي هرزگي مي‏گذارند و به حرفهاي ركيك معني مي‏كنند كه اي، او را مرد گفته‏اند، او را زن گفته‏اند! شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه، همه‏جا فاعلي است و منفعلي. نجّاري باشد، چوبي بردارد، كرسي بسازد، نجّار فاعل است، چوب منفعل. اي اين كفر است و زندقه! آسماني باشد و زميني و عناصري، آسمان بگردد بر گِرد اين عناصر و مواليدي بيرون آيد. آسمانها آباء باشند و عناصر امّهات. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، پس همين‏طوري كه مي‏بينيد پستاي خلقت بر همين است. آدم عاقل بايد قايم نمونه را نگاه دارد و اغلب كساني كه ترقّي نمي‏كنند بدانيد چطور شده. وقتي قاعده كليّه‏اي مي‏گويي، مي‏شنود، ياد هم مي‏گيرد، اما نمي‏داند چطور شده. و اگر درست ياد بگيرد، همه‏جا جاري مي‏كند و معطّل نمي‏ماند مثل‏اينكه طفل كه نحو مي‏خواند اگر ضَرَبَ زيدٌ را درست ياد بگيرد، كَسَرَ عمروٌ را، نَصَرَ بكرٌ را، همه اينها را ياد گرفته. آن ابتدا بچّه اينها سرش نمي‏شود. ضرَب را جدا بايد يادش داد و همان را ياد مي‏گيرد، نصَر را جدا و همان را ياد مي‏گيرد و اگر قاعده كلّي ياد گرفت و مطلب را درست فهميد، نحوي شده. اگر نفهميد، آخرش هم يك‏چيزي را كه طوطي‏وار ياد گرفته، سر چيزي ديگر معطّل است. عرض مي‏كنم همه‏جا خلق كارشان اين است كه نمونه بدست بيارند و نمونه اين است كه مشت نمونه خروار است. گندم چه‏جور چيزي است؟ يك‏مشت برمي‏داري مي‏گويي همين‏جور چيزي است گندم. برنج چه‏جور چيزي است؟ مشتي از برنج دستش مي‏دهي مي‏گويي اين نمونه است. آني كه مي‏فهمد، برنجي ديگر هم دستش بدهي مي‏گويد فهميده‏ام، ديگر دومرتبه برنج ديدن لغو است، بي‏حاصل است. همه‏جا خدا به نمونه اكتفا كرده سنريهم اياتناً نمونه‏ها را ما مي‏نمايانيم، همان مشت را كه مي‏نمايانند كفايت مي‏كند بطوري كه علم اين شخص زياد نمي‏شود مگر نمونه را درست بدست نياورده باشد. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه، نمونه همه‏جا بعينه مثل باقي است. شكر چه‏جور طعم مي‏دهد؟ بچش، نمونه بدستت مي‏آيد. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه، همين‏كه چشيدي تميز مي‏دهي، طعمش طعم خرما نيست، طعم چيزي ديگر نيست. شكر چقدر شيرين است؟ همان‏قدري كه چشيدي. پس اين نمونه بعينه عين همين چيزي است كه اين نمونه، نمونه آن است و نمونه‏ها همه‏جا همين‏طور است. و اينها را كه عرض مي‏كنم مطلبهاي خيلي عمده است كه عرض مي‏كنم. حالا چيزي به گوشتان مي‏خورد و چون فكر نمي‏كنيد نمي‏دانيد چه مي‏گويم. عرض مي‏كنم نمونه با صاحب نمونه يك‏جنسند، يك‏طورند. تو مي‏خواهي بداني آب چه‏جور چيزي است، يك‏كاسه آب بس است براي نمونه. ببين چه‏جور تأثير مي‏كند، هر جوري اين كاسه تأثير مي‏كند، هرجا آب هست همين تأثير را دارد. رنگش چه‏جور است؟ همين رنگ. شكلش چه‏جور است؟ همين شكل. حوض همين‏طور است، دريا همين‏طور است، هرجا آب هست همين‏طور است. خاك چطور چيزي است؟ يك‏مشت خاك مي‏آرند كه اين نمونه خاك، آنوقت هرجوري اين يك‏مشت خاك هست، هرجا خاك هست همه همين‏جور است كه اين مشت خاك هست. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، مكرّر عرض كرده‏ام امّا آني كه بگيرد كم است، بعضي‏تان ان‏شاءاللّه شايد بگيريد.

پس شكري را چشيدي، آني را كه نچشيده‏اي هيچ شيرين‏تر نيست، جميع خاصيّتهاش جور خاصيت همين است. بنفشه چه خاصيتي دارد؟ براي چه ناخوشي خوب است؟ طورش چطور است، طرزش چه‏جور است؟ يك گل بنفشه بيار، يك‏مثقال گل بنفشه بياري، اين يك‏مثقال نمونه همه است. گل بنفشه سرد است، تر است، براي سينه خوب است. جميع كساني كه خواص هرچيزي را نوشته‏اند همين‏طور نوشته‏اند، طوري ديگر نمي‏شود نوشت. اين يك‏مثقال بنفشه با باقي بنفشه‏ها يك‏جورند. دارچيني چه‏جور چيزي است؟ از نمونه معلوم مي‏شود. كسي تمام زنجبيلهاي توي دنيا را نديده، هرجوري اين نمونه هست باقي همين‏جور است. طور تندي فلفل چه‏جور است؟ اين‏طوري است كه هيچ دوايي اين‏طور تند نيست. باز اينها هم منظور نبود، منظوري ديگر داشتم. منظور اين است نمونه همه‏جا همين‏طور است. صاحب نمونه هيچ زيادي ندارد بر اين نمونه، اگر زيادي داشته باشد پس اين نمونه نيست، چراكه همه‏جا را ننموده. اين خيك روغن ما چقدر چرب است، بوش چطور است، طعمش چطور است، خاصيّتش چطور است، بد است، خوب است؟ تمام اينها توي نمونه معلوم است و نمونه‏ها متعدّدند و هيچ معقول نيست اينها قسمت‏پذير باشند. هرگز كمّ با كيف براتان مشتبه نشود. بله يك‏مثقال كمتر است از دومثقال، اما يك‏مثقال شكر شيرينيش كمتر از دومثقال نيست، دومثقال را روي‏هم مي‏ريزي همان‏قدر شيرين است كه يك‏مثقال شيرين بود. سه‏مثقال روي‏هم مي‏ريزي همان‏قدر شيرين است كه يك‏مثقال شيرين بود، تمام شكرها را روي‏هم مي‏ريزي باز همان‏قدر شيرين است كه يك‏مثقال شيرين بود، آنچه را شكر دارد همه توي نمونه هست و سنريهم اياتنا غافل نباشيد، چرت مزنيد، ديگر اينها حديث نيست كه آن پدرسوخته حرامزاده بگويد اين حديث است و ثابت نيست. اين آيه قرآن است، هرحديثي هم كه اين‏جور است و مطابق قرآن است حجّت است. مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق ما آيات خودمان را آورديم، آيات را آورديم، نموديم كه چه؟ كه بفهمند او حق است. حالا اين آيات بعضي اين آياتي است كه عامّه هم مي‏دانند ــ  و عامّه كه مي‏گويم يعني عموم مردم، سنّيها منظورم نيست ــ آيات اين‏جوري هست و در آيات اين‏جوري كه عامّه مردم مي‏دانند مثل‏اينكه نگاه مي‏كنند مي‏بينند آسمان و زمين و خودتان و امثال خودتان را، آنچه مي‏بينيد همه ساخته شده‏اند پس صانعي دارند. پس اينها آياتند يعني نمونه‏ها هستند كه دالّند بر اينكه كسي اينها را ساخته. و عرض مي‏كنم اگر اكتفا كنيد به اين‏جور آيات به مطلب نمي‏رسيد. اين‏جور آيات كه ما مي‏بينيم عمارت را پس مي‏فهميم اين عمارت را بنّا ساخته، عمارتي ديگر هم ديديم فهميديم آن را هم بنّا ساخته، اما حالا ديگر حكماً اين اطاق و آن اطاق هردو را يك‏بنّا ساخته؟ نمي‏دانيم. شايد همين يك‏اطاق را ده‏بنّا ساخته باشند، كمكِ هم كرده‏اند و اين يك‏اطاق را ساخته‏اند، حالا ما خودمان نمي‏توانيم بفهميم. پس اين آياتي را كه عامّه مردم مي‏فهمند، اين آيات موصل به مطلب نيست. بله، همه اينها دالّند بر فواعل. پس اين اطاق را يك‏كسي ساخته، شايد ده‏نفر ساخته باشند، شايد صدنفر كمك هم كرده‏اند ساخته‏اند. پس اگر بخواهي توحيد ثابت كني، اينها هيچ دليل توحيد نيست. توحيد معنيش هيچ اين نيست كه تو اقرار كني كه اين ملك فاعلي دارد. اين را كه همه مي‏گويند و تو مي‏داني توحيد هم ندارند. يهود مي‏گويند، نصاري مي‏گويند، نواصب مي‏گويند، خوارج مي‏گويند كه ما مي‏بينيم اين آسمان و زمين را، مي‏فهميم يك‏كسي اينها را ساخته. خوب حالا اينها را ساخته، اين دليل توحيد كه نشد. آيا ايني كه ساخته يكي است يا دوتا؟ معلوم نيست. و همه حرفهاي انبيا و اوليا سر اين است كه موحّد باشيد، خدا را يگانه بدانيد و هيچ خلق ندانيد. ديگر بله، مطلقي است و مقيّداتي، ما وحدت‏وجودي شده‏ايم و فهميده‏ايم امر عامّي است كه گاهي به صورت ليلي است گاهي به صورت مجنون، گاهي به صورت بنّا است گاهي به صورت نجّار است، اينها همه كار دست خودش است، همه خودش است، اين توحيد نيست. توحيد آن است كه بداني خدا يكي است و هيچ مخلوق نيست. يك‏نفر هم هست و هيچ او را نساخته‏اند. ديگر او به همه صورتها درآمده، كي او را به اين صورتها درآورده؟ او را كسي نساخته. ليلي را ساخته‏اند، مجنون را ساخته‏اند، اينهايي را كه مي‏بينيد همه را ساخته‏اند و خود آنها هم حرفي ندارند كه اينها را ساخته‏اند؛ خدا را كسي نساخته. شما غافل مباشيد و فكر كنيد، نمونه با صاحب‏نمونه يك‏جنسند، يك‏نوعند، كأنّه يك‏شخصند بحيث انّه لا فرق بينك و بينها مگر همين‏كه اينها متعدّدند تو واحدي، ديگر هيچ فرقي نيست همين‏جوري كه هيچ فرقي ميان اين يك‏مثقال بنفشه با آن صدمثقال نمي‏گذاري الاّ اينكه آن چندتا است اين يكي است؛ اينها همه يك‏جورند، يك‏پستا هستند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن كيفيّت اگر بناشد نمونه شيرينيش كمتر باشد از آن شكر، يا از آن نبات، اين نمونه آن نيست. خيال كني آني كه در گوني است شيرين‏تر است، خيال خامي كرده‏اي. يا خيال كني روغن در خيك چربيش بيشتر است از اين نمونه، اگر نمونه با صاحب‏نمونه از يك‏جنسند، چربي اين بعينه چربي آن است، او هيچ چرب‏تر نيست از اين، اين هم هيچ چرب‏تر نيست از او. و ملتفت باشيد اسم و مسمّي را اگر اين‏جور پيدا كرديد، حقيقتش را خواهيد فهميد، صفت و موصوف را خواهي فهميد. مُرسِل مي‏فهمي، مُرسَل مي‏فهمي وهكذا مبتدا مي‏فهمي خبر مي‏فهمي، موضوع مي‏فهمي محمول مي‏فهمي و اگر اين‏جور نيست هيچ نداري. خيلي چيزها هم خيال مي‏كني داري همه‏اش سراب است. يك‏جايي چشم آدم را عمداً وامي‏كنند، همين‏كه واشد عرض مي‏كند اي، ديدي كه چه شد؟! خيال مي‏كرديم يك‏دنيا مالك بوديم و هيچ نداشتيم، همه‏اش دروغ محض بود، هيچ نداشتيم تمام آنچه كرده‏اند و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اصحاب الجنّة يومئذ خير مقاماً و احسن مقيلاً پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه اين‏جور نمونه‏ها هست، معلوم است ابتدا هم كه بچّه مي‏خواهي درس بدهي، كسي از مطلب عاري است و درسش مي‏دهي، اوّل همين‏جور حرفها آدم مي‏زند، مي‏گويد اين عمارت را مي‏بيني اين خودش ساخته نشده، اين را بنّايي ساخته. پس اين آسمان و زمين را هم بنّايي ساخته، يك‏كسي ساخته. لكن بخواهي به اين دليل، وحدت اثبات كني، به اين دليل اثبات نمي‏شود. وحدت دليلي ديگر مي‏خواهد، برهاني ديگر مي‏خواهد. پس غافل مباشيد واللّه از همين نمونه و همين گرده داشته باشيد و اشاره كرده‏ام ولش نكنيد. اينجا اين قبضه محدود است، همه‏جا محدود است. اين قبضه جسم را مي‏بيني اينجا محدود است، قبضه جسم و قبضه همه‏چيز محدود است، قبضه عقل هم محدود است معلوم است آن عقلي كه پيش من است غير از آن عقلي است كه پيش تو است، عقلي كه پيش تو است غير از آن عقلي است كه پيش من است. اين قبضه‏اي جدا است آن قبضه‏اي جدا است. من خبر از عقل شما ندارم، شما هم خبر از عقل من نداريد. حالا اين قبضه محدود است، يكي ديگر هم روش مي‏گذاري آن هم محدود است، يكي ديگر هم روش مي‏گذاري آن هم محدود است. دليل محدود بودن اين جسم كه بالاي عرش ديگر جسمي نيست همين‏كه بالاي اين دست ديگر دستي نيست، بالاي جسم هم ديگر جسمي نيست. ملك خدا محدود است، تمامش اين‏جور محدود است. عقل محدود است، به چه دليل؟ به دليلي كه عقل خودم محدود است، من از عقل خودم خبر دارم، از عقل غير خودم خبر ندارم. پس عقل من محدود است، عقل غير من هم محدود است. حالا من نمي‏دانم زمين و آسمان چندمن وزنشان است، وسعتشان چقدر است. هرچه اين آسمان و زمين بزرگ باشند، آخر محدودند و فوق عرش ديگر آنجا جسمي نيست به دليلي كه وقتي كه ما جميع محدودات را روي هم مي‏ريزيم، غيرمحدود نمي‏شود. چنانكه يك‏دانه گندم محدود است يك‏خرمنش هم محدود است، بسا خرمنش را بزرگ خيال كني، يك‏دنيا خيال كني گندم همه روي‏هم ريخته است، همه‏اش محدود است، غيرمحدود نخواهد شد. محدودات را روي‏هم مي‏ريزي غيرمحدود نخواهد شد. باز از اين نمونه عرض مي‏كنم كه فرموده‏اند هرچيزي كه معدود است متنقّص است و اين مطلبي ديگر است. مي‏بينيد امروز غير از فردا است، فردا غير از پس‏فردا است و شمرده مي‏شوند و معدودند، متنقّصند. عرض مي‏كنم مطلب مطلب مشكلي است، خيلي مشكل است، كسي كه فكر نكرده اشكالش را نمي‏داند. آنقدر مشكل است كه جمعي بودند با پيغمبر مباحثه مي‏كردند، ديگر هرطوري بود پيغمبر خفه‏شان كردند، نتوانستند نفس بكشند. گبرها بودند اين بحث را كردند، در جواب آنها فرمودند از حالا تا زمان آدم بيشتر است يا از ده‏سال پيش از اين تا زمان آدم؟ عرض كردند ده‏سال پيش از اين نزديكتر است. فرمودند به اين قاعده شبها و روزها ابتدا داشته، و همين‏طورها آنها خفه شدند. شما داشته باشيد ان‏شاءاللّه، مطلبي است بسيار مشكل، عرض مي‏كنم در اين دليلها شكي نيست، معلوم است گذشته‏ها گذشته است، آينده‏ها هنوز نيامده، ما در حال واقعيم. رو به ماضي مي‏خواهي بروي از حالا تا زمان آدم و صدسال پيش از اين، آيا حالا بيشتر است يا صدسال پيش از اين؟ معلوم است حالا بيشتر است و صدسال پيش از اين كمتر است از حالا تا زمان آدم. و از همين راه است كه فرموده‏اند كلّ معدود متنقّص معلوم است ده‏سال ديگر به قيامت نزديكتر است تا حالا، يا به ظهور امام. صدسال ديگر به ظهور امام نزديكتر است يا حالا؟ البته صدسال ديگر نزديكتر است. يعني اگر ظهور اين‏قدرها طول بكشد، و ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم اينهاش يقيني است، نمي‏شود ردّ كرد لكن آيا يك‏وقتي بوده كه وقت نبوده؟ نه نبوده و اينها مكائيلند و آن جماعتي را هم كه پيغمبر ردشان كرد خفه شدند، لكن آن حقيقتش باز به دستشان نيامد. باز شما ملتفت باشيد و حالا بسا خودتان هم ندانسته‏ايد كه جواب چه‏جور جواب بود. مردم نمي‏دانند جواب از كجا داده شده. پس اين مكائيل، اين كيلها و اين مثقالها معلوم است عدد دارد و كلّ معدود متنقّص و اين مكائيل معدودند، لكن زمان كيل ندارد، وقت كيل ندارد، هرجا هم كيل شده حرفي سرش نيست اصل زمان، اصل وقت، وقت است. ديگر شمرده نمي‏شود خواه شب و روز بگردد يا نگردد كه وقت، وقت است. روز نباشد شب باشد، شب باز ساعات مي‏گذرد و وقت سرجاش وقت است. يا روز باشد روز هست و باز ساعات مي‏گذرد. مثل‏اينكه شب چراغ روشن كرده‏ايم و هر چندساعت يك‏شمع سوخته مي‏شود و اين شمع كيل است. پس زمان سرجاي خود ثابت است. ملتفت باشيد، و نبوده است وقتي كه اين جسم زمان نداشته باشد.

باز اشاره‏اي مي‏كند شيخ‏مرحوم به اين مطلب در جايي و اشاره خيلي دقيقي است فرموده‏اند؛ و مردم هيچ نمي‏دانند چه فرموده‏اند. شيخ‏مرحوم مي‏فرمايند زمان و مكان منقطع مي‏شود و منتهي مي‏شود به محدّب محدّدالجهات. عرش كه محدّدالجهات است ديگر آن‏طرفش نه خلأي است نه ملأي، به جهت آنكه اگر ملأ خيال كني منتهي اليه خيال نكرده‏اي، خلأ خيال كني، بُعد موهومي، باز ملأ خيال كرده‏اي. آنجا هيچ نيست، مكاني آنجا نيست، زمان هم آنجا نيست. پس زمان منقطع مي‏شود به جسم، مكان منقطع مي‏شود به جسم. مكان جسماني و زمان جسماني همراه جسم هستند. پس هرگز جسم بي‏زمان نيست، بي‏وقت نيست. همچنين هيچ‏بار جسم بي‏مكان نيست، پس مكان هميشه همراه جسم است، زمان هميشه همراه جسم است، هر دو هم ظرف جسمند كه در اصطلاح ظرف زمان و ظرف مكان مي‏گويند. و بسا از همان اميرالمؤمنين هم اگر بپرسند كه اين زمان ابتدا داشته؟ بفرمايند كلّ معدود متنقّص چنانكه فرمودند. لكن عرض كردم شما ملتفت باشيد و فكر كنيد كه زمان، وقت جسم است. اين جسم را اگر يك‏جوري خيال مي‏كني وقتي نبود داشته، زمان هم نبود داشته و اين جسم هرگز نبود نداشته و آن فرمايشي كه فرموده‏اند مطلبي ديگر است و اين را نه گبرها عقلشان مي‏رسيد كه از اين راه بحث كنند نه پيغمبر جواب دادند. پس يك‏وقتي زمان نبوده، نمي‏شود. چراكه زمان وقت جسم است و جسم هميشه بوده. جسم را هركاريش كني كه جسم نباشد، نمي‏تواني. از راه آينده كه مي‏بيني نمي‏تواني، از راه گذشته خيال كن ببين اگر مي‏خواستي كاري بكني جسم نباشد، نمي‏توانستي. حالا بسا مردم خيال مي‏كنند كه يك‏وقتي جسم نبوده، خدا گفته كن و صداي توپي داده، آنوقت اينها خودشان پيدا شدند و آسمان و زمين پيدا شدند و اين خلق پيدا شدند. شما ملتفت باشيد فكر كنيد بدانيد كه جسم نبود نداشته. مكرّر چنه زده‏ام، نهايت اين قبضه نبوده، پيدا مي‏شود. مي‏پزيش پخته مي‏شود، مي‏سوزانيش خاكستر مي‏شود، مي‏جوشانيش نمك مي‏شود، نمكش آب مي‏شود، آب بخار مي‏شود؛ جسم در نمي‏رود از اين عالم. پس صور متبدّل مي‏شود لكن آن جسمي كه توي اين صورتها متبدّل مي‏شود به حال خود هست؛ آن جسم را نمي‏شود فاني كرد. خاكستر را مي‏توان فاني كرد، مي‏توان كاري كرد كه همين خاكستر نمك شود. غذا را مي‏پزي طوري ديگر مي‏شود، مي‏خوريش طوري ديگر مي‏شود. لكن اين صورت و آن صورت هردو روي يك‏ماده هستند و آن ماده نبود ندارد. مجموع اين كومه نبوده وقتي كه نباشد، بقدر يك‏خشخاش بزرگتر نشده و بقدر يك‏دانه خشخاش نمي‏شود از او كم كرد. پس اين جسم هميشه پيش از آدم و پيش از آن و پيش از آن الي غيرالنهايه هرچه خيال كني، نبود ندارد اصلاً وقتي كومه را نظر مي‏كني و پيش آن كومه، يعني عالم جسم، آنجا ديگر زماني هم نيست. زمان ظرف جسم است چنانكه مكان ظرف جسم است. مكان جسماني هميشه همراه جسم است. حالا در جاي ديگر هست يكپاره چيزها ما چيزي راه مي‏بريم و هست يكپاره چيزها و مثل اين جسم نيست، خيال هست، حيات هست. عالم خيال ما هست آن عالم هم وقتي دارد و وقتش همچو مثل وقت عالم جسم نيست چراكه به ماضيهاي دنيا و به مستقبلهاي دنيا وقت جسم نمي‏گذرد و وقت جسم در حال است. هميشه اهل حال در حال واقعند و ماضيهاشان گذشته و مستقبلهاشان نيامده. همين‏طور آنجا هم خودش يك‏وقتي دارد و يك‏مكاني دارد. به همين‏طور عالمهاي بالاتر از عالم خيال تا عالم نفس، خودش مكاني دارد و زماني دارد. به همين‏طور مي‏رود تا عقل، عقل هم خودش مكاني دارد، زماني دارد. اينها را حكمايي كه مي‏خواسته‏اند تشقيق كنند، جدا كرده‏اند از هم. آنوقتي كه براي عقل است گفته‏اند اسمش جبروت است؛ جبروت وقت عقل است. عالم نفس و آنجايي كه قيامت برپا مي‏شود، آن وقتش دهر است، وقتش ملكوت است. تا اينكه اين عالم، عالم ناسوت است، عالم زمان است، وقتش زمان است، ناسوت است. وقت اينجا آنجا نيست، وقت آنجا اينجا نيست. تمام اوقات اينجا زير يك وقت آنجا مي‏افتد. نمونه‏اش اينكه شما به خيال خودتان خيال كه مي‏كنيد اوّل عمرتان يادتان مي‏آيد، آينده را تصوّر مي‏كنيد لكن اين جسم شما به ماضي نمي‏تواند برود، به مستقبل نمي‏تواند برود، از سرماها و گرماهاي گذشته و آينده متأثّر نمي‏شود، از غذاهاي گذشته و آينده اين بدن حالا سير نمي‏شود. هرچه بگويي تو ديروز غذا خوردي، باز گرسنه است، باز مضطرب است. پس اين جسم به ماضي و مستقبل نمي‏رود امّا شخص واحد خيالي الي غيرالنهايه به ماضيها مي‏تواند برود، به مستقبلها مي‏تواند برود. پس يك‏شخص واحدي است و مستولي است بر تمام زمان، مي‏تواند برود به ماضيها، مي‏تواند برود به مستقبلها. وقت آنجا اين‏جور است، وقت عالم مثال اين‏جور است. ديگر وقت عالم نفس نسبت به عالم خيال و مثال، وسعتش خيلي بيشتر است و خيال را هم ان‏شاءاللّه تميز بدهيد. انسان هميشه در عالم خيال توي يك خيال است، تا از آن خيال اعراض نكند توي خيالي ديگر نمي‏تواند برود. لامحاله اعراض مي‏كند از خيالي كه در آن هست، پشت به آنجا مي‏كند، آنوقت در خيالي ديگر مي‏رود لكن تمام اينها در لوح نفس خودمان ثابت است، معلومات خودمان را، آن‏چيزهايي كه مي‏دانيم تازه احتياج نداريم تعليم بگيريم و اين جاش در عالم قيامت است. عالم قيامت عالمي است كه لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ماعملوا حاضراً پس شخص واحد آنجا در آن واحد، در حال واحد جميع ماضيها و مستقبلها و حالهاي عالم خيال را و جميع ماضيها و مستقبلهاي زمان را به يك‏لمحه‏اي مي‏يابد. همچنين عالم روح ملكوتي وسعتش خيلي بيش از عالم نفس است. باز نمونه اين مطلب را بخواهيد، باز در عالم انبيا بروي آنها يك‏نفرشان مي‏تواند احاطه به ماضي و مستقبل عالم نفس پيدا كند. به همين پستا باز بروي به عالم عقل، يك‏نفر از اهل عالم عقل، يك‏شخص عقلاني مستولي بر تمام عالم روح و عالم نفس و تمام اين دنيا است، مي‏تواند احاطه به ماضي و مستقبل و حال تمام اين عالمها پيدا كند، تمامش را مي‏تواند به يك‏آن حركت بدهد، به يك‏آن ساكن كند. آنهايي كه مبادي ملك خدايند، بودند و هيچ زمين نبود، آسمان نبود. هر شخص شخصشان تصرّف در تمام اين ملك مي‏تواند بكند و تعجّب اينكه تصرّفشان مانع از تصرّف يكي ديگرشان نيست. همه يك‏جورند، آنچه يك‏نفرشان مي‏تواند بكند همه‏شان مي‏توانند بكنند. بر همين نسق امر مي‏رود بالا، يك‏روزِ آنجا هزارسال اينجا مي‏شود و انّ يوماً عند ربّك كالف سنة ممّاتعدّون اين راه دانستنش است. عرض مي‏كنم آيه‏اش را كسي انكار ندارد، معني آيه را نمي‏دانند، راه دانستنش همين‏ها است. پس بر همين‏نسق مواد هميشه بوده‏اند، مواد جسماني، كومه جسماني، اين كومه جسم هميشه بوده اما بوده يك‏وقتي كه عرشي نبوده، بوده يك‏وقتي كه افلاكي نبوده، بوده يك‏وقتي كه عناصري  نبوده. به همين‏طور مواليد هم نيستند اما كومه نبات هميشه سرجاي خودش بوده؛ يك‏وقتي درختي نباشد نباشد. كومه حيات هميشه سرجاش بوده؛ يك‏وقتي بوده حيواني نبوده باشد، كومه خيال هميشه سرجاش بوده، عالم نفس همين‏طور سرجاش بوده تا عالم عقل من الذرّة الي الدرّة. اين كومه‏ها تمام مراتب كومه‏هاشان و مبهماتشان بوده‏اند لكن افلاك و عناصرش نبوده‏اند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

(دوشنبه 16 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلمّادار علي الماء و هو بحر الصاد الذي توضّأ منه رسول‏اللّه 9 ليلة المعراج حين رأي جميع ماسواه ميّتاً فاراد العروج المعنوي بالصلوة كماعرج بالصورة فلمّادار علي ذلك الماء و طرح عليه انواره التي هي نطفته الملقاة في رحم ذلك الماء و تحرّك قواه القريبة الي الفعليّة التي هي نطفته فامتزجتا و اختلطتا و كملت نطفة العقل التي هي اشدّ روحانيّة و فعليّة نطفة ذلك الماء و بلغتها مبلغ الفعليّة فخرج من امكانه كون و لمّاكان اقوي القوي اقرب الي الفعليّة و القوّة المناسبة لفعل الفاعل اسرع انفعالاً منه من غيرها حدث من اشراق العقل و دورانه علي الماء بعد ماشاءاللّه من المدي الروح الملكوتيّة فخرجت من القوّة الي الفعليّة و من الامكان الي الكون فكانت روحاً مكوّنة موجودة بالفعل حيّة بالذات قائمة بتأييد العقل متولّدة عن نطفته فهي جزؤه و ولده»

اغلب اذهان همچو خيال مي‏كنند كه خدا بود و هيچ خلقي نبود، مثل‏اينكه زيد هست اما زن نگرفته، پسر ندارد. زيد هست اما هنوز دست به كاري نزده، فلان‏بنّا هست هنوز بنّايي نكرده؛ همچو خيالش مي‏كنند. شما غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، اين‏جور خيالات بدانيد همه‏اش گمراهي محض است چراكه از براي خداوند عالم عمر نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عمر مخصوص مخلوقات است، مخلوقات عمر دارند، يعني زمان دارند. ديگر بعضيشان عمرشان خيلي دراز است، بعضي عمرشان كوتاه است. حالا خدا آيا عمر دارد و سالهاي دراز بود خدا و هيچ خلق نداشت؟ مردم همچو خيال مي‏كنند و هركه همچو خيال مي‏كند بدانيد خدا ندارد اصلاً و ان‏شاءاللّه علمش را اقلاً يادبگيريد، همين‏جوري كه كسي بتي را خدا اسم بگذارد راستي‏راستي خدا ندارد، اين بت را پرستيده لكن در واقع خدا ندارد، بت هم خدا نيست، زحمتهاش همه به هدر رفته، همين‏جور كسي كه چنين مي‏فهمد كه خدا بود مدتهاي پيش و اين خلق نبودند، يكدفعه رأيش قرارگرفت اراده كرد خلق را خلق كند، بعدها بنا كرد ملكش را، عرض مي‏كنم همچو كسي خدا ندارد و بت‏پرست بزرگي است. آن خدايي كه مدتها پيش از ملكش بود اين خدا نيست. مخلوقي است خيال كرده‏اي پيش بود و آنوقت مخلوقي ديگر را خيال كرده‏اي كه نبود، بعد آن مخلوق پيشي بناكرد اين مخلوق را ساخت. مثل‏اينكه نجّاري پيش بود و دست به نجّاري نزده بود، مدتي كه از عمرش گذشت آنوقت بناكرد نجّاري كردن. كسي خدا را مثل نجّاري خيال كند، يا مثل بنّايي كه بود و هنوز هيچ‏جا را نساخته بود، عمارتي نبود و بنّا بود، كسي همچو خدايي خيال كند، موحّد نيست، خدا ندارد. شخص بنّايي را خيال كرده و اسمش را خدا گذاشته و او را مي‏پرستد مثل بت‏پرستها. پس شما غافل مباشيد خداي شما مثل مخلوقات نيست، خداي شما جميع آنچه ماسواي خودش است تماماً مخلوقات او هستند كه از جمله مخلوقات يكي زمانها است، يكي وقتها است، مثل‏اينكه يكي مكانها است. و اين خدا وقتي ندارد كه مدتهاي مديد آنجا باشد مثل بنّا، امّا بنّايي نكرده و عمارت نيست. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه و مكلّفيد اين را بدانيد، دقّت كنيد. ديگر عرض هم نمي‏كنم كه هركس نفهميده بت‏پرست است و باز حرفها توي هم ريخته مي‏شود. عرض نمي‏كنم هركه همچو نيست بت‏پرست است لامحاله و عرض مي‏كنم كه هركه اعتقادش اين‏جور است بت‏پرست است لامحاله، لكن حتم هم نمي‏كنم به جهتي كه خدا است مي‏بيند كسي شعور بيش از اين را ندارد، بيش از اين تكليفش نمي‏كند لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها. مكرّر عرض كرده‏ام كه هرشخصي را خدا بداند كه اين وقتي به شعور مي‏آيد اگر حقي را براي او مي‏گويي وانمي‏زند، اين را خدا نجات مي‏دهد و اين را داشته باشيد كه اين كليّه است. مثلاً كسي در طفوليّت خدا را خيال مي‏كرد مثل پدرش، مثل سلطاني، اگر از شأن اين بچّه اين است كه اگر حاليش كني كه سلطان را خدا خلق كرده، تو را هم خدا خلق كرده، سلطان هم مثل تو است، تو مخلوقي او هم مخلوق است و اين را قبول كند، اگر اين بچّه جوري است كه حرف را قبول مي‏كند خدا توحيد را از او قبول مي‏كند. باز در احاديث هست مي‏فرمايد توحيد مورچه اين است كه مي‏گويد خداي من دوشاخ دارد. چراكه اين دو شاخ را كمال خيال مي‏كند. خود مورچه اين دوشاخ را وقتي مي‏خواهد راه برود، به ميزان اين دوشاخ راه مي‏رود، كأنّه اين لنگرش است. پس چون اين دوشاخ را كمال مي‏داند، اين كمال را براي خداي خود ثابت مي‏كند و اين توحيد را خدا از مورچه قبول مي‏كند و همين‏جور است هرچه را شما خيال كنيد كمال است، كمالاتي است كه فهميده‏اي كمال است، كمالاتي است كه فهميده‏اي و بيش از آن نمي‏تواني بفهمي مثل‏اينكه توحيد مورچه را قبول مي‏كنند اين توحيد را هم قبول مي‏كنند از آدم. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، لكن شما كه بعد از بيان، بعد از دليل، بعد از برهان، بعد از فهميدن خيلي چيزها ديگر باز هم بگوييد ما مي‏خواهيم مثل مورچه باشيم، نمي‏شنوند از شما. عرض كردم از شأن هركس خدا ببيند و بداند اگر از شأن او اين است، حالت او اين است كه اگر حقّي را حالي او كردند قبول مي‏كند، خدا هم از او قبول مي‏كند. و اين قاعده بزرگي است خيلي مسائل را حل مي‏كند. از شأن هركس اين باشد كه هرچه خدا هروقت به او بگويد آن را قبول مي‏كند، اين را خدا داخل مؤمنين محسوب خواهد كرد و از شأن هركس اين باشد كه اگر وقتي چيزي به او بگويي، هي لانُسلّم لانُسلّم مي‏گويد و مي‏گويد من اين را نمي‏فهمم، اين را لامحاله خدا هلاك مي‏كند. همه‏جا هم چنين است و خدا حجّتش بالغ است، به همه طوايف مي‏رساند از هركس ديني خواسته رسانده به او و آنوقت طلب مي‏كند. آنوقت آن كسي كه ديني را كه به او رسيده، مي‏گيرد، اسمش مي‏شود مؤمن. نمي‏گيرد، اسمش مي‏شود يهودي، اسمش مي‏شود نصاري، اسمش مي‏شود كافر. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، دليل و برهان راهي است كه خيلي محكم‏تر از معجزات است چراكه معجزات را به علم بايد ثابت كرد كه معجزات است، از روي علم و دانايي بايد تميز داد ميانه سحر و معجزه، ميانه راست و دروغ به علم بايد معلوم شود كدام راست است كدام دروغ است بايد به علم، سحر را تميز داد از معجزه آنوقت معجزه را بگيريم ايمان بياريم، ساحر را لعن كنيم، تكفير كنيم، اگر فرصت به دستمان بيايد، وقتش برسد گردنش را بزنيم. پس علم حجت را پيش از خارق عادت تمام مي‏كند. اصل ايمان از روي علم بايد باشد و از روي علم تميز مي‏دهي خارق عادات را و مي‏فهمي بعضيش سحر است پس لعن مي‏كني به آن كسي كه به سحر خارق عادت را آورده و مي‏فهمي بعضيش را كه معجز است پس ايمان مي‏آري.

پس بعد از آني كه دليل و برهان اقامه شد ديگر حالا تنبلي مي‏كنم، نمي‏گيرم، قبول ندارم، خدا سخت مي‏گيرد. هركس از شأنش اين است كه حرفي به او بزني و بفهمد و آن را قبول كند و بگويد راست است، اين مؤمن است و هركس از شأنش اين است كه اگر حرفي به او بزني و بفهمد آن را وازند، اين كافر است.

باري برويم سر مطلب، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مطلب اين است كه ان‏شاءاللّه داشته باشيد كه از براي خدا همين‏جوري كه مكان نيست چراكه خدا نبايد جايي بنشيند، همين‏جور براي خدا زماني نيست كه خدا توي زمان واقع باشد و حالا توي آن زماني كه خدا هست، توي آن زمان خلق نيستند؛ خدا همچو نيست. بله همچو كسي، فلان‏بنّا است، مدّتها بود و عمارتها نبود و بنّا بود، بعدها بنّا رأيش قرار گرفت بنّايي كرد و عمارت ساخت. بنّاها خدا نيستند، بلكه عمارتها هم مخلوق بنّا نيستند، بلكه بنّا علت فاعلي است و بنّاها را هم خدا ساخته لكن بنّاها خالق عمارتها نيستند از اين‏جهت بنّا مي‏ميرد و عمارت باقي مي‏ماند. پس اگر خالق اين عمارتها بود، وقتي مي‏مرد و مي‏پوسيد و خاك مي‏شد، عمارتها ضايع و خراب مي‏شد. اگر فرض كني ــ  و اين فرض فرض خيلي دروغي است ــ  بر فرض دروغ فرض كني خدا نبود، اين بنا سرجاي خود نمي‏شد بماند، خلق بي‏خدا نمي‏تواند باشد، پس اگر عمارت ماند سرجاش و بنّا مرد پس بنّا خالق عمارت نيست. اگر كاتب مرد و خط باقي ماند،

 

يدوم الخطّ في القرطاس دهراً

و كاتبه رميم في التراب

 

كتاب مخلوق كاتب نيست اگرچه كاتب نوشته، زحمتش را كاتب كشيده، پولش را به كاتب مي‏دهند، فاعلش او است لكن اين اگر مخلوق كاتب بود و از آنجا صادر شده بود، آنوقتي كه كاتبش مي‏مرد خطها هم ضايع مي‏شد و عرض مي‏كنم خالق اين‏جور است، نمونه‏هاش را براي تقريب ذهن عرض مي‏كنم. بعينه مثل‏اينكه من سخن مي‏گويم، من اگر نباشم اين سخن اينجا نيست، محال است باشد. اگر بدئش از من است، عودش به سوي من است. من اينجا ننشينم، اين نشسته اينجا نيست. من بميرم و اين نشسته من اينجا باشد، محال است. چراكه اين نشسته را من صادر كرده‏ام. اين نشسته ظاهرش، باطنش، روحش، بدنش، آنچه دارد تمامش از من است. من اگر مُردم ديگر هيچ‏چيز از من نيست. پس چيزي كه بدئش از جايي است، اگر مبدء موجود است آن منتهي هم موجود است، اگر مسمّي موجود است اسم هم موجود است، مبدء موجود نيست منتهي هم موجود نيست. زيد نباشد، حركت زيد اينجا موجود نمي‏شود. زيد نباشد، سكون زيد اينجا موجود نمي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اينها همه تقريبات ذهن است عرض مي‏كنم. پس بدانيد از خداوند عالم همچو زمان صادر نمي‏شود و خدا محتاج به زمان نيست و هيچ خدا زمان ندارد، هيچ عمر ندارد خدا و اين مردم خيلي كه معرفت پيدا كردند، خيلي توحيد دارند، آن منتهاي معرفتشان همين است كه خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود. شما ان‏شاءاللّه بدانيد خدا همين‏جوري كه در مكان نيست و مكان ظرف خدا نيست، همين‏جور خدا در زمان نيست و زمان ظرف خدا نيست و ظرف زمان و ظرف مكان، حادث است و خدا در زمان نيست. وقت، مخصوص صاحبان وقت است. مكان، مخصوص صاحبان مكان است. ان‏شاءاللّه دقّت كنيد، پس خدا بود و مكاني نبود، مكان را خلق كرد. باز «بود» كه مي‏گويم خيال نكني كه در مكاني ديگر بود. و خدا بود و زماني نبود، زمان را خلق كرد. پس همچوخدايي اگر داري كه زمان و ظرف زمان را براي خدا خيال مي‏كني، خدا نداري. خدا زمان ندارد، يعني زمان عمومي. جسم زماني دارد، عقل هم زماني دارد، وقتي دارد. هرمخلوقي زماني دارد و مكاني دارد اما آني كه بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان او مكاني ندارد چون مكان بخصوصي ندارد، همه‏جا هست و چون خدا زمان مخصوصي ندارد توي همه زمانها هست و هرچه زمان مخصوصي دارد توي همان زمان واقع است، زمان قيدش است. خدا تمام زمانها را خلق كرده، خدا تمام مكانها را خلق كرده، واقفين در مكانها را خلق كرده، واقفين در زمانها را خدا خلق كرده. خدا اينها نيست، خدا ليلي نيست، خدا مجنون نيست، خدا وامق نيست، خدا عذرا نيست. پس چه‏چيز است؟ هماني است كه اگر نبود اينها نبودند. اگر حاقّ توحيد را نتوانيد بدست بياريد، اين مشعر را مي‏بينيد داريد راهي است خيلي وسيع. خدا مثل مجنون نيست، مجنون مُرد و خدا نمي‏ميرد، مجنون ديوانه شد خدا ديوانه نمي‏شود. پس خدا مثل مجنون نيست، مثل ليلي نيست، خدا مثل زمين نيست، خدا مثل آسمان نيست، خدا مثل بسايط نيست، خدا مثل مركّبات نيست، خدا پسر نيست، خدا پدر نيست، خدا زن نيست، خدا مرد نيست. خدا كيست؟ خدا آن كسي است كه پدر را ساخته، پسر را ساخته، زن را ساخته، مرد را ساخته، دنيا را ساخته، آخرت را ساخته. خدا آن است كه همه را خلق كرده. اگر راهي مي‏خواهي كه خيلي روشن باشد بدستت بيايد اين است كه هرچه مي‏بيني، هرچه را مي‏فهمي، بگو ايني كه من مي‏بينم اين روشني خدا نيست، مرئيّات خدا نيست، خداي من لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير پس خداي ما ليس كمثله شي‏ء و اين از كليّات بزرگ حكمت است و اتمام تمام حجت است. خدا اگر مثل يكي از مخلوقات بود، اگر يكي از مخلوقات مثل او بود، آن مخلوق بخصوص ماسواي خودش را نمي‏تواند خلق كند. مخلوق هرچه مي‏خواهد باشد، مجنون باشد، ليلي باشد، عيسي باشد، خدا اگر مثل اين عاجز است پس عاجز است، اگر مثل اين نيست پس خدا قادر است و عاجز نيست و تمام مخلوقات عاجزينند، حتي عجزشان را فكر كن، شما حاقّ واقع را بفهميد. حتي اينكه خلق عاجزند بطوري كه در حيني كه هستند و قادرند كاري بكنند، همين الآن عاجزند كاري بكنند. همين حالا اگر خدا خواسته كاري بكنيم به تقويت خدا، به حول خدا، به قوّه خدا مي‏توانيم كاري بكنيم و الاني كه مي‏توانيم هركاري را بكنيم، آن كاري را كه خدا نخواسته نمي‏توانيم بكنيم و ممتنع است بتوانيم. پس خلق در چيزهايي هم كه قادرند، عاجزند. باز آنچه خدا مي‏خواهد خواهد شد ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن اگر چنين است پس هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، باز ديگر همين كلمه را كه گفتم كج نفهميدش كه محل كجي است. بله، خدا قادر است و آنچه را كه مرا قادر بر آن كار مي‏كند، قدرت بر آن دارد. اغلب اغلب اين‏جورها مي‏فهمند اينكه خدا قادر است يعني مثل آتش بر سوزاندن قادر است، پس او قادر است بر مااحرق النار پس خدا است كه مي‏سوزاند. شما غافل مباشيد، خدا گرم نيست كه بسوزاند لكن همين احراق نار به تقدير او است و اين آتش مسخّر او است، اين هيچ‏چيز را به هيچ‏وجه خودش نمي‏تواند بسوزاند. همان‏قدري كه خدا خواسته مي‏سوزاند بي كم و زياد. او نخواهد، نمي‏تواند بسوزاند. پس الآن اين آتش به خودي خودش عاجز است از سوزاندن، خودتان هم عاجزيد از اينكه كارهاي خودتان را بكنيد مگر آن‏قدري كه خدا خواسته الآن خدا بر آنچه شما را قادر كرده. مثل‏اينكه تو را قادر كرده كه ببيني، قادر نيستي ببيني بي‏خدا مگر آن‏قدري كه خواسته. پس تقدير خدا در اين ديدن بايد باشد، پس او تمليكت كرده كه تو ببيني و تو را قادر كرده به ديدن و هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه لكن اين معنيش اين نيست كه خودش هم مثل تو ببيند. نه، خودش با چشم نمي‏بيند مثل تو كه با چشم مي‏بيني، خودش هيچ صاحبان چشم هم نباشند مي‏بيند و نبودند و خدا مي‏داند كه خلق بايد ببينند و چشم براشان خلق مي‏كند. مي‏داند طفل كه به دنيا مي‏آيد چشم مي‏خواهد، پس مي‏دانست وقتي بيرون مي‏آيد چشم ضرور دارد از روي دانايي چشم را براي او در شكم مادر درست كرد. بلاتشبيه شخص كاتب مي‏داند الف را، با قلم بايد مداد را بردارد بر روي كاغذ بكشد، الف را بنويسد. پيش از آني كه كاغذي را بسازد، پيش از آني كه قلمي برويد از زمين، كاتب مي‏داند الف يعني چه، باء يعني چه، مي‏داند آنها را و از روي اين علم تحصيل مي‏كند. قلمي را برمي‏دارد، مدادي را بدست مي‏آرد كاتب، و حروف را مي‏نويسد. پس غافل مباشيد شما ان‏شاءاللّه.

باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است خدا مي‏داند تو زمان مي‏خواهي، مي‏داند تو مكان مي‏خواهي، مي‏داند تو غذا مي‏خواهي، مي‏داند تو چشم مي‏خواهي، گوش مي‏خواهي، دست مي‏خواهي، تمام آنچه ساخته براي تو و تو الآن عاجزي براي خود بسازي. نگاه كني چيزي را ببيني مگر خدا خواسته باشد، نمي‏تواني چيزي بچشي مگر خدا خواسته باشد و هكذا. باز بسا ملتفت نمي‏شويد چه مي‏خواهم عرض كنم. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه در نزد خداوند عالم كساني كه عمرشان كوتاه است با كسي كه عمرش دراز است فرق نمي‏كند. خدا نه آن عمر دراز را دارد نه اين عمر كوتاه را دارد. لكن خدا اجل قرار مي‏دهد، عمر قرار مي‏دهد، براي كسي كه مي‏خواهد عمرش كوتاه باشد اجل كوتاهي قرار مي‏دهد، كسي را كه مي‏خواهد عمرش دراز باشد اجل بلندي برايش قرار مي‏دهد. از اينجا حاقّ اينمطلب را بدست بياريد و هست يكپاره چيزها، در احاديث هم برويد باز نمي‏شود فهميد. حديث است و گفته‏اند براي اهلش، اهلش مي‏فهمد، در خيلي جاها فرمايش مي‏فرمايند و استدلال هم بنظر مي‏آيد و خيلي گول مي‏زند. مي‏فرمايند كسي خيال كند كه چيزي بوده در ملك خدا هميشه، پس به دو قديم قائل شده. خدا هميشه بوده، اين هم هميشه بوده، اين را بگويي پس به دو خدا قائل شده‏اي اين كفر است، زندقه است. شما غافل مباشيد ان‏شاءاللّه كه حاقّ مطلب به دستتان بيايد. حاقّ مطلب اين است كه همين جوري كه الآن شما تازه موجود شده‏ايد و پيش از عمر خودتان نبوديد، الاني كه الآن موجوديد، الآن ما، كارهاي خودمان هيچ مفوّض نشده به ما، همه توي چنگ خدا است و الآن كارهاي ما هيچ‏يكش از خدا نيست. ببينيد چه مي‏گويم، پس الآن اين ديدن من، اين را من مي‏بينم خدا نگاه نكرده كه ببيند، اين‏جور احتياج ندارد با چشم نگاه كند. پس اين ديدن من بدئش از من است، عودش به سوي من است. شنيدن شما بدئش از شما است، عودش به سوي شما. همين‏ها را خدا تمليك شما كرده. خودش اين‏جور نمي‏شنود، خودش پيش از آني كه تو را خلق كند مي‏دانست شنوايي چه‏جور چيزي است، گوش را خلق كرد اينجا گذاشت كه بشنود. ديدن را خداي من خلق كرده از روي علم، چشم را خلق كرده براي صاحبان چشم و محتاج به چشمي نيست خدا اين‏جور سميع هم نيست، اين‏جور بصير هم نيست، خدا ليس كمثله شي‏ء خدا هيچ مثل خلقش نيست. بله، ما مي‏بينيم و خدا هم مي‏بيند، در لفظ مي‏گوييم خدا بصير است، ما بصيريم، اما در معني اين‏جور نيست. خدا هيچ محتاج به آلت نيست كه بصير باشد با چشم، سميع باشد با گوش، گوش ندارد. مع‏ذلك هركس نفسي مي‏كشد خدا مي‏شنود، چشم ندارد هركس توي ظلمات هم كاري كند خدا مي‏بيند. يا من الظلمة عنده ضياء خدا چنانكه روشني‏ها را مي‏بيند تاريكي‏ها را هم مي‏بيند مثل روشني.

باري، پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه كه چنانچه الآن تو موجود هستي، تو قديم هستي، خدا هم قديم است. بلكه تو حادثي و خدا قديم، امكانات هم هميشه بوده‏اند و هميشه حادث و محتاج بوده‏اند و خدا قديم، بعينه مثل تو كه حادثي و خدا قديم و كارهاي تو همه‏اش صادر از تو است، هيچ‏يك از كارهاي تو صادر از خدا نيست ولكن كارهاي تو به تقدير خدا بايد صادر شود و هيچ‏يك از كارهاي تو بي‏تقدير خدا از تو صادر نمي‏شود. پس به خلقت خدا بايد صادر شود، خلقت خدا كار خدا است دخلي به تو ندارد، كارهايي كه تو مي‏كني كار خود تو است لكن خلقِ كارهاي تو با خدا است. خدا خلق مي‏كند تو را و كارهاي تو را، خودت هم شريك او نيستي و دليل اينكه شريك او نيستي همين‏كه مي‏بيني تو خودت هيچ حولي و قوّتي بر هيچ كاري نداري. لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً پس تو هيچ چيز را مالك نيستي لكن كارهاي تو كار تو است. اگر زنده شدي تو زنده شده‏اي، اگر مُردي تو مُرده‏اي، اگر غذا خوردي تو خورده‏اي، اگر گرسنه شدي تو گرسنه شده‏اي. خدا نه گرسنه مي‏شود، نه غذا مي‏خورد، نه تشنه مي‏شود، نه آب مي‏خورد، نه سيراب مي‏شود. بر همين نسق بدانيد اگر يك چيزي در دنيا بفهمي كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود، اين قديم نمي‏شود. اين باز عاجز است. به جهتي كه هر جوري خدا بخواههد او را تغيير بدهد، مي‏دهد. بخواهد ساكنش كند مي‏كند، بخواهد متحرّكش كند مي‏كند. پس در ملك خدا مواد قديمه زياد هستند و ديگر حالا بسطش نمي‏توانم بدهم، خسته‏ام.

تمام جواهر حقيقيه كه جواهرند حقيقتاً، كه هي صورت روي آنها پوشيده مي‏شود و بعد صورتي ديگر، آن مبهمات ملك خدا تمامشان هميشه بوده‏اند و هميشه خواهند بود. و نبوده وقتي خدا نگاه كند آن را سر جاي خود نبيند مع‏ذلك اينها هيچ قدما نيستند، تعدّد قدما هم لازم نمي‏آيد. آني كه اين لفظ را در ميان مردم انداخته كه تعدّد قدما جايز نيست انبيا بوده‏اند. منظورم از همه اينها اين است كه در ملك خدا خدايي بجز خداي واحد نيست، او هرچه را بخواهد حركت كند حركت مي‏دهد، هرچه را بخواهد ساكن كند ساكن مي‏كند. محرّك كل او است، مسكّن كل او است، ملكش هميشه مسخّر او است. آنهايي كه هميشه مسخّر او هستند اينها عمر دارند، نهايت بعضي عمرشان طويل است بعضي عمرشان كوتاه است. جواهر حقيقيّه، و «حقيقيّه» عرض مي‏كنم به جهتي كه خيلي چيزها را مردم جوهر مي‏گويند لكن جوهر حقيقي نيست. به جهت اينكه مي‏شود به تدبيري اين طلا را حل كرد و مردم بخورند و جزء بدنشان بشود، گوشت شود، پوست شود؛ پس آن جوهر نيست. عرض مي‏كنم يك وقتي صورتش صورت طلا است، يك وقتي ديگر صورتش صورت غذا مي‏شود و گوشت مي‏شود و پوست مي‏شود. منظور اين است كه طلا جوهر نيست ولكن اگر يك جسمي نباشد كه اين صورت فلزات و صورتهاي بسايط و مواليد بر روي او تعلّق بگيرد، او نبود، معلوم است اينها نبودند. آن جوهر حقيقي آن جسم است. پس جسم جوهر حقيقي است، اگر او نبود آسمان و زمين و عرش و كرسي و افلاك و عناصر و مواليد هيچ نبودند. او كه هست يك تكه‏ايش را مي‏گيرند بالا مي‏سازند، يك تكه‏ايش را مي‏گيرند پايين مي‏سازند، يك تكه‏ايش را مي‏گيرند مي‏جنبانند، يك تكه‏ايش را مي‏گيرند ساكن مي‏كنند. پس آن جواهر حقيقيّه و اين اعراض را بدانيد هيچ كدام خدا نيستند خدا نه جوهر است نه عرض است، خدا مُجَهِّر جواهر است. اعراض را هم او مي‏آرد، گاهي سرد مي‏كند گاهي گرم مي‏كند، گاهي روشنايي مي‏آرد گاهي تاريكي مي‏آرد. لكن اگر جسم نباشد كه گاهي روشن شود گاهي تاريك، روشني و تاريكي نمي‏آيد در دنيا. اگر جسم نباشد كه گاهي گرم شود گاهي سرد شود، گرمي و سردي نمي‏آيد در دنيا. آهني نباشد و سردي خودش توي دنيا باشد، نمي‏شود مگر روي آهني يا چيزي ديگر بنشيند. پس ملك خدا همه‏جاش بر يك نسق است. چيزي را هم خيال كني هميشه بوده، هميشه بوده، هميشه هم محتاج بوده. چيزي هم كه هميشه نبوده، آن‏وقت كه نبوده، نبوده كه محتاج باشد. وقتي هم ساختندش آن‏وقت هست. الآن سر و دست و پا و اعضا و جوارح تو را اگر موجود كند هست، موجود نكند نيست. سر هم خلق مي‏كند بل هم في لبس من خلق جديد دائماً خدا مشغول به ساختن تو است، هر نفسي كه مي‏كشي تازه مي‏آيد. اين نفس غير از آن نفس است كه رفت، حالا محتاج به نفس تازه‏اي هستي. باز اين يكي آمد و رفت، لبس جديدي مي‏خواهد، خلق جديدي مي‏خواهد. پس در هر آني تو را موجود بايد كرد كه تو موجود بشوي. پس تو خودت به خودي خودت الآن‏موجود نيستي، نه آن چيزي كه از دستت رفته الآن‏در تصرّف تو است نه آن چيزي كه الآن در دستت هست در تصرّف تو است، نه آن چيزي كه بعد مي‏آيد در تصرّف تو است. هرچه را به هر قدر در تصرّف تو داده همان‏قدر مي‏تواني تصرّف داشته باشي، اين هم به همان ميزاني كه خدا خواسته و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه او است مالك ملك و هو المالك لما ملّكهم و القادر علي الاقدار. اقدار با او است، نه نفس افعال ما، بي‏حول و قوّه او هيچ كار نمي‏توانيم بكنيم. پس او قادر است علي مااقدرهم عليه و تمام اين ملك مسخّر خدا است وحده لا شريك له. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 17 شوّال‏المكرّم 1311)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فلمّادار علي الماء و هو بحر الصاد الذي توضّأ منه رسول‏اللّه 9 ليلة المعراج حين رأي جميع ماسواه ميّتاً فاراد العروج المعنوي بالصلوة كماعرج بالصورة فلمّادار علي ذلك الماء و طرح عليه انواره التي هي نطفته الملقاة في رحم ذلك الماء و تحرّك قواه القريبة الي الفعليّة التي هي نطفته فامتزجتا و اختلطتا و كملت نطفة العقل التي هي اشدّ روحانيّة و فعليّة نطفة ذلك الماء و بلغتها مبلغ الفعليّة فخرج من امكانه كون و لمّاكان اقوي القوي اقرب الي الفعليّة و القوّة المناسبة لفعل الفاعل اسرع انفعالاً منه من غيرها حدث من اشراق العقل و دورانه علي الماء بعد ماشاءاللّه من المدي الروح الملكوتيّة فخرجت من القوّة الي الفعليّة و من الامكان الي الكون فكانت روحاً مكوّنة موجودة بالفعل حيّة بالذات قائمة بتأييد العقل متولّدة عن نطفته فهي جزؤه و ولده»

عرض كردم كه اغلب اغلب مردم همين‏كه مي‏شنوند خدا بود و هيچ چيز نبود، اغلب تا حكماشان هم همچو خيال مي‏كنند كه بعينه مثل شخص نجّار، مثل شخص بنّا بود و عمارتها نبود. بعد بنّا مدتي كه مي‏گذرد بنامي‏كند بنّايي كردن. بدانيد اين‏جور تصوّر و تعقّل الوهيّت نيست، اين‏جور تصوّرات خلقي است. بنّا بود و متولّد شده بود و بچّه بود و عمارتي هم نبود و آن بچّه بزرگ شد و بنّايي ياد گرفت و بعد بناكرد عمارت ساختن. اين وقت بر او مي‏گذرد، زمان طفوليّتش جدا است، زمان شاگرديش جدا است، زماني كه استاد شده جدا است. استاد كه شد بعدها مشغول مي‏شود به بنّايي و عمارت را مي‏سازد. اگر چرت نمي‏زنيد عرض مي‏كنم. بدانيد اوّل دين معرفت اين خدا است. پيش از آني كه خدا را بشناسيم، نماز مي‏كنيم براي كه؟ براي خدايي كه او را نمي‏شناسيم، اصلش نمي‏دانيم چه چيز است! پيغمبران خدايي كه نمي‏شناسيم گفته نماز كن! نمي‏شناسيم، همه‏اش جهل است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اوّل دين معرفت خدا است و خدايي كه توي زمان واقع است و مدّتها از عمرش گذشته باشد و اين مخلوقات نبودند و بعد بنامي‏كند ساختن، اين خدا خدا نيست، مخلوقي است از مخلوقات، مثل ساير مخلوقات است. و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه خدا همين‏طوري كه بود و مخلوقات نبودند، الآن هم خدا همان‏جا است و مخلوقات آنجا نيستند.

باز براي تقريب ذهن است عرض مي‏كنم، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. باز همين بنّايي را هم كه خيال مي‏كنند مردم، بنّا است سرجاش، عمارت هم سرجاش هست، بنّا دخلي به عمارات ندارد، عمارات دخلي به بنّا ندارد، عمارت نبايد توي شكم بنّا ساخته شود. پس خدا خدايي است كه زمانها را هم خلق كرده و خلق مي‏كند. باز اين زمان، نشوش از خدا نيست. گوش بدهيد و دل بدهيد ببينيد چه مي‏گويم. زمان، نشوش از خدا نيست. نشو شما از خاك است، از آب است، از گِل است، از نطفه است. نشو انسان و نشو تمام مخلوقات از نطفه است، همه مخلوقات از نطفه ساخته شده‏اند، از آب ساخته شده‏اند و آب، خدا نيست. و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي خودش گفته همه‏چيز را از آب ساخته‏ام و خودش هم مي‏گويد من آب نيستم، آب را هم ساخته‏ام. پس نشو اشياء از آب است، از نطفه است. و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي نطفه‏ها همه از آب است، نهايت هر آبي جوري است يك آب شور است، يك آب شيرين است، يك آبي گل‏آلود است، يك آبي زاجي است، يك آبي كبريتي است، هركدام جوري است و خداوند عالم جميع اشيا را از آب ساخته و اين است اصل تمام اشيا و رجوع تمام اشيا به اين آب است و آب، خدا نيست. سهل است اگر پا بيفشاريد، مي‏فهميد اين آب فعل خدا هم نيست، همين‏جوري كه مكرّر عرض كرده‏ام و توي راهتان انداخته‏ام كه آب را ساخته‏اند. حالا آب را چه‏جور مي‏سازند؟ يك خورده هوا را سرد مي‏كنند، سردي را مسلّط بر اين هوا مي‏كنند، اين هوا بخار مي‏شود. سردي زيادتر تأثير كرد، بخار متراكم مي‏شود ابر مي‏شود. هوا زيادتر سرد شد، بخارات را در همش مي‏فشارد و آب مي‏شود و بنامي‏كند ريختن و باران مي‏شود و مي‏آيد، آب ساخته مي‏شود. پس اين آب را هم خدا ساخته، جوري ساخته كه تو بفهمي به دستت داده كه ببيني چه‏طور مي‏سازد. اينها از براي اتمام حجّت است، اين آب از بحر احديّت نيامده. باز به طورهايي كه مكرّر عرض كرده‏ام الفاظ را از بس من پست مي‏كنم بسا نمي‏دانيد من حرف كجا را مي‏زنم. عرض مي‏كنم از شكر حلوا مي‏سازند، اگر طعم شكر مي‏دهد از شكر ساخته‏اند و شكر توش هست، اگر طعم شيره مي‏دهد از شيره ساخته‏اند و شيره توش است، اگر طعم خرما مي‏دهد از خرما ساخته‏اند و خرما توش است به همين‏طور چيزي را اگر از خدا بسازند خدا توش است. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم. پس اشياء، اسماءاللّه نيستند، اشيا مصنوع خدايند. بله، اين مصنوعات را كه خدا دارد بعضيش را از بعض استخراج مي‏كند. هر پسري پسرِ پدرش است، آن پدر هم پسر پدر خودش است به همين‏طور مي‏رود تا ميرسد به باباآدم.. او هم از گِل است انّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب بدء آدم از خدا نيست، عودش به سوي خدا نيست. بدئش از خاك است، عودش به سوي خاك است. منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارةً اخري پس تمام مخلوقات از آب خلق شده‏اند و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي و  كلّ قد علم صلوته و تسبيحه و همه هم حي‏اند به اين نظري كه من عرض مي‏كنم. و تمامشان بدئشان از آب است و آن آب، آبي است كه از اين آبهاي متعارفي خيلي رقيق‏تر است. آبي است كه جميع اشيا از اين آب ساخته مي‏شود. آن‏قدر صلوح دارد و ابهام كه تمام موجودات از آن آب مي‏آيند بيرون. پس خلق، رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله الطريق مسدود و الطلب مردود و هيچ‏كدام راه به خدا ندارند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بخلاف اسماء الهي. اسمهاي خدا بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است. ساير اشيا اسماء خدا نيستند و خيلي از حكما تمام اشيا را اسمها وجلوه‏هاي خدا مي‏دانند. حتي عرض مي‏كنم ازبس اين مطلب در ميان حكما كأنّه مسلّم بود، گاهي اهل حق هم مدارا مي‏كرده‏اند كه همچو ترايي مي‏كرده كه مي‏خواهند همان‏جور بگويند. شما غافل مباشيد همچو تمام اشيا، جلوه‏هاي خدا هستند، افعال خدا هستند؟! نه، هيچ جلوه‏هاي خدا نيستند، هيچ افعال خدا نيستند. گرمي مكرّر عرض كرده‏ام بدئش از آتش است عودش به سوي آتش است، سردي بدئش از خاك است عودش به سوي خاك است،تري بدئش از آب است عودش به سوي آب است. خداي ما تر نيست، گرم نيست، خشك نيست، سرد نيست. خداي ما برودت نيست، برودت مال بارد است، حرارت مال حار است، پبوست مال يابس است. بله ديگر، آن خداي ما همچو خدايي است و بسا به همين نظر هم پيش مي‏آيند، شما راهتان را گم مكنيد حكما از اين راه رفته‏اند كه گم شده‏اند. خداي ما چه چيز است؟ خدا هم‏تر است هم خشك است، هم گرم است هم سرد است، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، بسيط الحقيقة ببساطته كلّ الاشياء. شما غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، حرارت بدئش از آتش است، بدء آتش هيچ از خدا نيست، بدء آتش از جسم است و جسم هيچ خدا نيست. روي هم بريزي آسمانش، زمينش، خوبش، بدش، هرچه خيال كني، اينها وارد شده بر چيزي كه قابل است براي تصوّرات. چيزي كه قابل است براي تصوّرات، خدا نيست. هيچ مبدءالمبادي خدا نيست، مبدءالمبادي به يك نظري آن‏قدر پست است كه پست‏ترين متولّدات است. باز متولّدات كاري از ايشان مي‏آيد، تأثيري دارند. آب تر مي‏كند جايي را، اين تر كردن تأثير آب است و اين كار از آن مي‏آيد اما جسم تر نمي‏كند جايي را تا به صورت آب بيرونش نياري نمي‏تواند جايي را تر كند. پس آن مبدءالمبادي به نظرت خيلي عظيم نيايد. اين را تا به يك صورتي بيرونش نيارند نمي‏تواند بيرون بيايد، اعجز عاجزات است و فرق نمي‏كند اينجا حرف بزنم يا پيش مداد حرف بزنم. مداد خودش به صورت الف نمي‏تواند بيرون بيايد، عقلش نمي‏رسد، عقل ندارد. آيا مركّب مي‏داند الف چه‏جور چيزي است و بايد به صورت الف درآيد؟ آيا مي‏تواند به صورت حروف و كلمات درآيد؟ آدم عاقل همچو حرفي نمي‏زند. آيا گِل خودش مي‏داند صورت كوزه‏ها را؟ آيا خودش مي‏تواند به صورت كوزه‏ها درآيد، گِل خودش كاسه شود، كوزه شود؟ آدم عاقل داناي كاركرده استادي بايد باشد، او مي‏داند چه‏جور گِلي بردارد، چه كارش بايد بكند كه كوزه بسازد. گلش را هم مي‏خواهي فكر كن گل جماد است، نه چيزي مي‏داند، نه كاري مي‏تواند بكند، منجمد است. واللّه آن امكان امكانات از اين حيث اعجز عاجزين است به جهتي كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً اما آن باقي كه حالا ساخته‏اندشان، بعضي زنده‏اند بعضي مرده‏اند، بعضي گرمند بعضي سردند. اگر تعريفي هست براي اينها است. آن امكان امكانات هيچ تعريفي ندارد چون هيچ چيز را مالك نيست. اين يك جور تعريفي است چون هيچ اقتضايي ندارد به هر صورتي صانع مي‏خواهد بيرونش مي‏آرد. پس معصوم است، به هيچ وجه مخالفت صانع را نمي‏كند. پس آن امكان امكانات نه حركتي دارد نه سكوني دارد، حركتش مي‏دهند حركت مي‏كند ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود، به سرعت حركتش مي‏دهند به سرعت حركت مي‏كند، به همان سرعت اين سريع مي‏شود، به بطؤ كه حركتش مي‏دهند به همان جور بطي‏ء مي‏شود. ساكنش كه مي‏كنند هر جوري كه ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اگر چنين است پس حالا ديگر خيلي خوب مي‏شود مطالب را بدست آورد. آيا خوبيش از كجا آمده؟ هيچ‏كاره است، خوبيش از كجا آمده؟ هيچ حركتي، هيچ سكوني، هيچ هوايي، هيچ هوسي از خود ندارد، آنچه به اين مي‏دهند دارد، مي‏جنبانند او را مي‏جنبد، ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود. مثل اينكه قلم خودش حركت ندارد، خودش سكون ندارد لكن شخص كاتب اين را حركت مي‏دهد به اراده خود، ساكنش مي‏كند به اراده خود، يك جايي تمام قلم را بكار مي‏برد به اراده خود، يك جايي نيش قلم را بكار مي‏برد به اراده خود. پس اين مكتوب محفوظ است و حافظي دارد، حافظ كاتب او است. اگر درست نوشته شده تعريف آن كسي را مي‏كنند كه او را نوشته، بد نوشته شده مذمّت آن كسي را مي‏كنند كه او را نوشته. اين خوبيش بسته است به خوبي استاد، اين ديگر خودش خوبيي ندارد بجر اينكه نسبتش را به استاد بدهند. همين‏جور تعريف انبيا تعريف خدا است، انبيا هوايي ندارند، هوسي ندارند، حركتي ندارند، سكوني ندارند مگر به حافظ خودشان. آن عاصمشان حركتشان مي‏دهد حركت مي‏كنند، آن عاصمشان ساكنشان مي‏كند ساكن مي‏شوند، به سرعت حركت مي‏دهد به سرعت حركت مي‏كنند، به كندي حركت مي‏دهد به كندي حركت مي‏كنند. بعينه كالميّت بين يدي الغسّال، كالقلم في يد الكاتب. چون چنين‏اند پس معصومين به چه معصومند؟ به عاصميت خدا. پس تعريفشان تعريف خدا است، اگر سريع حركت كنند حركتشان حركت خدا است، بطي‏ء حركت كنند حركتشان حركت خدا است. اينهايي كه معصومين‏اند اگر رضايي دارند خدا راضيشان كرده، اگر سخطي دارند، غضبي دارند، خدا به غضبشان آورده. اينها را صفرا به غضبشان نمي‏آرد، بلغم به صلحشان نمي‏آرد. صلح و جنگ غيرمعصومين به اخلاط است، صفرا حركت كرد غضب مي‏كنند، يك كاسه آب سرد كه خوردند صفرا فرومي‏نشيند، مي‏بيني غضب رفت، فرح آمد. لكن غضب معصومين غضب خدا است، معصوم وقتي به غضبش مي‏آرد خدا غضب مي‏كند، وقتي خدا غضبش را فرومي‏نشاند غضبش تمام مي‏شود. بسا آن معصوم بلغمي باشد، وقتي خدا به غضبش مي‏آرد غضب مي‏كند و بودند بلغمي در ميان معصومين. بله، بعضيشان صفراوي هم بودند، حضرت امير صفراوي بودند به طوري كه رنگ مباركشان ميل به زردي مي‏زد، ازبس شجاعت بكار مي‏بردند. لكن وقتي اين صفرا را خدا به حركت مي‏آورد، و خدا اين را وامي‏دارد به جنگ، مي‏جنگد. خدا مي‏گويد مجنگ، نمي‏جنگد. حضرت امير مردكه را انداخته بود و روي سينه‏اش نشسته بود، مي‏خواست سرش را جدا كند. تفي انداخت به حضرت، حضرت برخاستند از روي سينه‏اش. مردكه تعجّب كرد عرض كرد چرا برخاستي؟ فرمودند تو تف انداختي من عمداً برخاستم كه مبادا نفس من بخواهد انتقامي بكشد از اين تف انداختن تو. مبادا خودم بخواهم انتقامي بكشم، من به جهت بي‏ادبي كه به خودم شده انتقام بكشم. برخاست از روي سينه او در آن شدّت غضبي كه دارد، نمي‏كشد. اما للّه و في اللّه كه باشد، هي شرت شرت گردن مردم را مي‏زند. پس خدا به غضبش مي‏آورد اين هم غضب مي‏كند، خدا راضيش مي‏كند اين راضي مي‏شود وهكذا. اين است سرّ اين مطلب كه پيغمبر را خدا شفيع خلق مي‏كند، او هم شفيع مي‏شود و شفاعت مي‏كند لكن لايشفعون الاّ لمن ارتضي  به جهت اينكه رضاي ايشان رضاي خدا است، سخط ايشان سخط خدا است. ايشان البته رضا دارند، غضب دارند اما رضاشان از بلغم نيست، غضبشان از صفرا نيست ولكن رضا و غضبشان رضا و غضب خدا است. همين‏جوري كه باز مكرّر عرض كرده‏ام چنانكه اطاعتشان اطاعت خدا است واقعاً اگر رسولي نيامده بود، دعوتي نكرده بود شما اطاعت كه را مي‏كرديد، اطاعت خدا را كرده بوديد؟ رسول كه آمد شما اطاعت رسول را كه كرديد، خالا اطاعت خدا كرده‏ايد، خدا همراه اين است انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون پس خدا چون با اين است و در قلب اين است، قلب اين عرش‏الرحمان است. خدا محرّك اين است خدا مسكّن اين است، خدا راضي كننده اين است خدا به غضب آورنده اين است، اين لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً چون چنين است پس اطاعتش اطاعت خدا است، شناختنش شناختن خدا است، محبّتش محبّت خدا است. من احبّكم فقد احبّ اللّه من ابغضكم فقد ابغض اللّه خوب دقّت كنيد اينها را همچو از روي علم ياد بگيريد. چون چنين است پس مواقع رضا و غضب، انبيا و حجّتهاي خدا هستند. اينها راضي شدند از كسي خدا راضي شده، اينها به غضب آمدند بر كسي خدا به غضب آمده. كسي دوستشان داشت خدا را دوست داشته، كسي واللّه رسول خدا را للّه و في‏اللّه دوست بدارد خدا را دوست مي‏دارد. چون رسول خدا است دوستش مي‏داريم، خدا را دوست داشته‏اي. اما دوستش مي‏داريم براي اينكه رسول خدا است نه براي اينكه فلان‏بن‏فلان است، يا از فلان قبيله است، يا عرب است دوستش مي‏داريم. اگر رسول خدا نبود، من عرب را دوست مي‏داشتم؟ نه، من عرب را هيچ دوست نمي‏داشتم، عجمها معلوم است خيلي بهترند از عرب. مي‏فرمايند در حديثي كه اگر علم در ثريّا باشد عجمها دست مي‏اندازند، مي‏كشند پيش خود. ديگر پيغمبر چون از عرب بوده دوستش مي‏داريم، نه، اين دوستيش دوستي خدا نيست. اگر پيغمبر ميان عجمها هم بود دوستش مي‏داشتيم.

پس غافل مباشيد رضا و غضب پيش ايشان است، ايمان و كفر پيش ايشان است. ايشان اگر نيامده بودند دعوت نكرده بودند، بعضي ايمان به ايشان نياورده بودند، آيا مؤمن بودند مؤمنين؟ و اگر ايشان نيامده بودند، دعوت نكرده بودند، بعضي انكار ايشان نكرده بودند، آيا كافر بودند كافرين؟ نه، كفر و ايمان معني ندارد به غير از اين. حقيقت كفر همه‏جا در چنين جايي است، حقيقت ايمان همه‏جا در چنين جايي است كه كسي دعوت كند و بيايد، مردم بعضي مي‏آيند بعضي نمي‏آيند. آني كه آمد كيست؟ آني است كه دعوتش كه كردند آمد و ايمان آورد. آني كه نيامد و انكار كرد كيست؟ آني كه نيامد و انكار كرد. حالا ديگر ايمان و كفر جاش كجا است؟ بدست بياريد. پس پيش از ارسال رسل و آمدن پيغمبران، مردم نه كافر بودند نه مؤمن، نه فاسق بودند نه عادل، چه‏كاره‏اند؟ مثل حيوانات هستند. حالا بُز آيا عادل است يا فاسق؟ هيچ‏كدام. فاسق كدام است و عادل كدام است! بز، بز است. سگ عادل است يا فاسق؟ هيچ‏كدام. سگ، سگ است. نه عادل است نه فاسق. لكن رسول مي‏آيد دعوت مي‏كند، كسي ايمان به او مي‏آرد اين مؤمن به خدا است. چراكه اين را خدا فرستاده. كسي ايمان نمي‏آرد، اين كافر به خدا است چراكه اين را خدا فرستاده. معلوم است خدا اين را فرستاده، چطور معلوم است؟ به اين‏طور كه خدا معجزات بر دستش جاري مي‏كند، علوم از زبانش جاري مي‏كند، در هر جايي كه حرفي باشد غالبش مي‏كند، نمي‏گذارد مغلوب شود، مغلوبش نمي‏كند. همچوكه حرفي كه مي‏زند صدقش معلوم باشد، هيچ شكي، شبهه‏اي در آن نرود. ديگر حالا غالب است به اين‏طور كه به زور مردم را وامي‏دارد به حق، نه، اين زور را هنوز انبيا نزده‏اند. آن روز كه بايد بزنند و تو انتظارش را داري، آنوقتي است كه امام زمان مي‏آيد. ابتداش وقتي است كه ظهور مي‏فرمايند. امام مي‏آيد و عدل را داخل خانه‏ها مي‏كند مثل آتش. در آنوقت است، لكن پيش از ظهور هنوز خدا بناش را نگذاشته لكن دعوتش و اللّه غالب علي امره حرف را طوري مي‏زنند كه از هيچ راه خدشه نمي‏شود گرفت. حق را روشن مي‏كند، واضح مي‏كند و آنوقت هركه مي‏خواهد مي‏گيرد و مؤمن مي‏شود. گرفتي حالا مؤمني، مي‏خواهي حق را نگيري و قبول نكني، به جهنّم. جهنّم حاضر است. واللّه از همين‏جا بيابيد به يك لحاظ تأثيرات تمامش از انبيا است. تا ننشيند شخصي و بگويد بياييد، كي امتثال كند حرفي را كه گفته‏اند؟ و تا ننشيند در ميان مردم و نگويد بياييد، كي تخلّف كند؟ پس كفر كجا پيدا مي‏شود؟ پيش انبيا. ايمان كجا پيدا مي‏شود؟ پيش انبيا. پس ماده كفر و ايمان همه‏اش از پيش انبيا آمده اما ببينيد چه مي‏گويم حرفها را مشايخ شما گفته‏اند، خدا و رسول گفته‏اند، به دست نواصب كه مي‏افتد عمداً كجش مي‏كنند. اي، اين شيخي‏ها گفته‏اند كه ماده عمل يزيد از پيش سيدالشهدا آمده! پس نور سيدالشهدا است يزيد! اين چه حرفي است؟ اين حرف كفر است. شما غافل مباشيد، بله فرموده‏اند سيدالشهدا اين‏طور مقتول شد و اگر شمر اين‏جور كار را نكرده بود، اين‏قدر نبايد لعنش كرد. پس به واسطه اين كار ملعون شد. ماده‏اش از مخالفت سيدالشهدا پيدا شده، از تأثير سيدالشهدا بوده، پس الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقدنجي و غافل مباشيد و من لم‏يأتكم فقدهلك. باب مبتلي به الناس از اثر او است، مخالفت اين در ميان نباشد، نه امتثالي معقول است نه مخالفتي. تمام عقل و نقل شاهدند كه اگر باب مبتلايي خدا ميان مردم نياورده بود، مردم نه مؤمن بودند نه كافر بودند. خدا خودش هم گفته كان الناس امّة واحدة همه چشم داشتند، گوش داشتند، زن بودند، مرد بودند ولكن ايمان داشتند؟ پيش از آمدن انبيا ايمان كجا بود؟ كفري بود؟ پيش از آمدن انبيا كفري كجا بود؟ وقتي مي‏آيد رسول دعوت مي‏كند، هركه ايمان به او آورد ايمان به خدا آورده. رسول كه مي‏آيد دعوت مي‏كند هركس انكار رسول را مي‏كند انكار خدا را كرده. پس مؤمن به رسول‏اللّه مؤمن به خدا است، كافر به رسول‏اللّه كافر باللّه است.

غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، پس جاي كفر و ايمان اينجا است باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب عذاب هم از او است، از تأثير او است. اين است كه او هم عذاب مي‏كند، واقعاً او بايد عذاب كند، صدمه را به كه زده‏اند؟ به هركه زده‏اند او تقاص مي‏كند. صدمه به ايشان زده‏اند، ايشان پس مي‏زنند. پس القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد پس قسيم جنّت و نار ايشانند. مردم بعضي اطاعت ايشان كرده‏اند ايشان خلعت به او مي‏دهند، بعضي مخالفت ايشان كرده‏اند ايشان عذاب مي‏كنند به او، به حبس مي‏اندازند، غل و زنجير مي‏كنند، داغ و درفش مي‏كنند. پس القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد اي محمّد و علي شما دونفر بيندازيد در جهنّم هر كفّار عنيدي را. قسيم جنّت و نار ايشانند، حديثهاش را واللّه سنّيها قبول دارند، مُنّيها وامي‏زنند. بدانيد از سنيها خيلي نجس‏ترند و خبيث‏ترند و ضايع‏تر. پس كسي كه شناخت رسول خدا را كه از جانب خدا آمده، از خدا خبر دارد. كسي كه اعتنا نكرد به رسول خدا، خدا ندارد. به جهتي كه خدا جايي ديگر نيست ماوسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن همين‏جور بفهميد قلب رسول خدا از آسمان و زمين بزرگتر است چراكه اين آسمان و زمين گنجايش خدا را نداشته، پس ما وسعني ارضي و لا سمائي لكن قلب پيغمبر چقدر بزرگ است! خيلي از احمقهاي دنيا پيغمبر را خيال مي‏كنند همين شخصي بود كه يك‏ذرع و نيم قدش بود. اين پيغمبر بود، راست است اما همين قلبش آنجا است كه نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين آن منذرين كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً قلب اين پيغمبر از تمام ملك خدا بزرگتر و وسيع‏تر است. حالا اين جايي اگر بخواهد حرف بزند، هرجا بخواهد همان‏جا حرف مي‏زند. ديگر شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده نمي‏شود همه‏جا باشد، خير اين شخص واحد در حال واحد در همه‏جا هست، جايي نيست كه نباشند اينها. آخر اينها آمده‏اند و تعمير ملك خدا كرده‏اند و استعمركم فيها، بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان، و استعمركم فيها تعمير كرده‏اند ملك را. خودشان خشتها را سرجاش گذاشته‏اند همچو بنّاهايي هم هستند كه مثل اين بنّاها نيستند كه عمارت باقي باشد و بنّا بميرد، مثل اينكه:

 

يدوم الخط في القرطاس دهرا

و كاتبه رميم في التراب

 

اينها نمي‏ميرند. و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون، انّ ميّتنا اذا مات لم‏يمت و انّ قتيلنا اذا قتل لم‏يقتل معدوم نمي‏شوند از ملك خدا. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هرجا را مي‏خواهند خراب مي‏كنند تا مي‏خواهند خراب نباشد، دستشان روش است؛ مي‏خواهند خراب باشد خراب است. جايي را كه تعمير مي‏كنند باز دستشان روي او است و دايم نگاهش مي‏دارند. نه اين است كه مثل اين بنّاها عمارت را بسازند و بروند، بلكه بميرند و عمارت سرجاش باشد. نه‏خير، اينها نمي‏ميرند. عمارت را كه مي‏سازند وامي‏دارند بنّاهاي عديده، مدبّرين عديده تا دلشان مي‏خواهد عمارت باقي باشد نگاهش مي‏دارند و باقي هست. تا نخواستند فرومي‏رود، زلزله مي‏شود، باد مي‏آيد، سيلي مي‏آيد خرابش مي‏كنند. پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك و ببينيد اين مضمون مطابق همان آيه صريحه است كه سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق پس هركه شناخته خدا را از اين راه شناخته خدا را، آيت را شناخته كه خدا را شناخته. هركه هم نشناخته خدا را، آن آيت را نشناخته كه خدا را نشناخته. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

خطي – س 65 – از اول تا آخر كتاب تعداد 20 درس

چاپ شده در دروس 22 – درس 26

 

(شنبه 8 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

هر فعلي كه صادر از هر فاعلي باشد، از غير عرصه فاعل نيست و اينها را مكرّر گفته‏ام ديگر كم ملتفت شده‏اند. و اين قاعده كليّه‏اي را كه پيش پاتان است يادش بگيريد ديگر خيلي عبارتها كه هست پيشتان آسان مي‏شود فهميدنش. هر فعلي از هر فاعلي كه صادر مي‏شود، از عرصه فاعل بايد باشد. چراكه از خارج هرچه به خود بچسباني، آن فعل انسان نمي‏شود. پس هرفاعلي فعلش بايد از خودش ناشي بشود و صادر شود. از خارج گردي، غباري نمي‏آيد فعل اين فاعل شود. ملتفت باشيد از خارج حرارتي بيايد اينجا از پيش گرمي آمده، اينجا برودت از جايي بيايد از فاعل سردي ناشي شده، دخلي به اين مكان ندارد. فعل از عرصه فاعل است، هيچ فاعلي فعلش را معقول نيست از خارج وجود خود بگيرد و اسم بگذارد اين فعل من است. و هرچه را از خارج بگيري و فعل اسمش بگذاري مجاز است و دروغ. پس فعل صادر از فاعل است و هيچ ندارد مگر از فاعل. پس تمام ماله و مامنه و ماعليه، هرچه دارد همه از پيش فاعل آمده. خوب دقّت كنيد در ياد گرفتن اين عبارتها. اوّل سر كلافش را بدست آوردن مشكل است، والاّ اصل مطلب مشكل نيست. سر كلاف كه بدست آمد آنوقت مي‏بينيد چقدر آسان است.

پس زيدي كه قيام احداث مي‏كند اين قيام از عرصه زيد است و زيد توي اين قيام است. ديگر قاف اين قائم همان زاي زيد است نه چيزي ديگر، به جهتي كه اگر از غير عرصه اين زاء يك چيزي بيارند و بگويند اين قاف قيام است، اين دروغ مي‏شود. ديگر اينها است كه وقتي تعبير مي‏آري زيدٌ قائمٌ نوشتنش هم آسان مي‏شود، گفتنش هم آسان مي‏شود و اينها رموز است براي اهل حق و آسان هم هست و ساير مردم مطالعه‏ها مي‏كنند و هيچ پي‏نمي‏برند كه چه گفته‏اند اهل حق. چنان مرموز است كه براي احدي مكشوف نيست. پس مي‏گويي زيد قائم است، حالا آيا اين حرف دروغ است يا مجاز است؟ اگر دروغ است كه دروغ را ما كاري دستش نداريم، اگر راست است كه زيد قائم است پس ايني كه ايستاده همان زيد است كه ايستاده. اجزاي ايستاده تمامش اجزاي زيد است و اجزاي زيد تمامش اجزاي ايستاده است. حالا اگر فرض كنيد قاف اين قائم از زاي زيد نيست، مشتقّ از آنجا نباشد مثل همين قافهاي ظاهري است، اگر چنين است پس اين فعل از زيد صادر نشده. آن زاي زيد وقتي تنزّل مي‏كند چه مي‏شود؟ مي‏شود قاف قائم. ياي زيد وقتي تنزّل مي‏كند، واو قائم مي‏شود يعني واو منقلب از ياء. اين واو تنزّل همان ياء است، ميمش تنزّل همان دال زيد است. ديگر اينها سر كلاف است اگر دستتان نباشد گم مي‏شويد. سر كلاف را بگير، تا آخر كلاف تمامش درست مي‏آيد و كلاف هم ضايع نمي‏شود، تو هم گم نمي‏شوي. حالا دقّت كنيد و تفحّص كه مي‏كني در اين قائم، غير زيدي نيست. تو تعمّد بكني و زور بزني و لج‏كني و اصرار كني كه غير زيدي در اين قائم پيدا كني، اصلاً غير زيد پيدا نمي‏شود. ايني كه ايستاده زيد است كه ايستاده. اگر بخواهي راست بگويي زيدٌ قائمٌ همين زيد است كه ايستاده؟ نه. عمرو است؟ نه. خالد است؟ نه. جن است؟ نه. ملَك است؟ نه. آب است، خاك است، هوا است، آسمان است، زمين است؟ نه. اينها هيچ‏يك قيام زيد نيست لكن زيد قائم است، يعني در قيام خودش قائم است. در قيام هيچ نيست مگر زيد، حتي انّيّت قيام هم همان زيد است، تعيّنش هم همان زيد است. اين قيام بايد قافش از آن زاي زيد آمده باشد، از آن ياء آمده باشد، از آن دال آمده باشد، از غير عرصه زيد نيامده. پس فعل هرفاعلي آن فعل خودش فاعل ثاني است و فعل هرفاعلي را فراموش نكنيد، و مي‏گويم فراموش نكنيد يعني سر كلاف را از دست ندهيد و گم نكنيد والاّ حرفها را خيلي زده‏ام.

عرض مي‏كنم فعل هرفاعلي صدورش به خودش موجود است. پس خود فعل فاعليّت فاعل است، فعل فاعلٌ‏له است آن يكي را كه فاعل اسمش مي‏گذاري فاعلٌ‏له بايد گفت اگرچه اين فاعلٌ‏له در علم نحو ظاهري نيست اما مي‏بينيد شما كه بزرگان گفته‏اند و سيّدمرحوم در فرمايشاتش اين عبارت هست. زيدي كه قائم نيست كه هيچ نيست و آن زيدي كه قائم است، قائميّت زيد همين قيام است و فرق نمي‏كند قائم بگويي يا فاعل بگويي. زيد همين قائم است و اين به همين فعل قيام قائم شده. اگر اين فعل را به خود نگرفته بود، قائم نشده بود. پس اين قائم ظاهرش زيد است، باطنش زيد است، تعيّنش زيد است، تشخّصش زيد است، به غير زيد هيچ نيست در قيام هرقدر زور بزني و تعمّد كني غير زيد نمي‏تواني پيدا كني. پس فعل فاعليّت او همان فاعل است، جهت فاعليّتش همان خود فاعل است و اين حرفها را تا پيش خودتان فكر نكنيد و به دست نياريد، بسا وقتي مي‏بريدش جاي ديگر جرأت نمي‏كنيد و يك‏جوري خيال مي‏كنيد كه كفري و شركي مي‏شود و درست اعتقاد نمي‏كنيد و شيطان يك‏چيزي پيش پات مي‏اندازد و به شبهه مي‏افتي و مي‏لغزي. پس حالا پيش خودت درست بكن مطلب را، بعد ببر همه‏جا جاري كن. حالا كه من عرض مي‏كنم هرفاعلي به فاعليّتش فاعل است، ببينيد مثَلش را، هر گرمي گرم است به گرميش، هر سردي سرد است به سرديش، هر روشني روشن است به نورش، هر تاريكي تاريك است به ظلمتش. اينها مطلب تازه‏اي نيست، همه عالم را بر اين وضع خدا ساخته مع‏ذلك از تمام خلق پوشانيده چراكه خير در مردم نيست و نمي‏خواهند اينها را بفهمند و قبول كنند. پس زيدٌ قائمٌ اين مبتدا عين خبر است و اين خبر عين مبتدا است و فرق نمي‏كند بگويي زيدٌ قائمٌ يا بگويي زيدٌ القائم. چه اسمش را خبر بگذاري چه صفت بگويي، چه بگويي قائم اسم زيد است، چه بگويي تابع او است و مُعرَب به اعراب سابقه. سر كلاف كه دست نيامد خيلي حرفها و خيلي مطلبها از دست مي‏رود و سر كلاف و سررشته همين است كه تمام افعال از تمام فواعل از عرصه خود آن فاعل است و چون از عرصه فاعل است حالا اگر فاعل گرم است فعلش گرمي است، اگر فاعل سرد است فعلش هم سردي است، فاعل تر است فعلش تري است، فاعل خشك است فعلش خشكي است، فاعل غيب است فعلش هم غايب است. اگر فاعل شهاده است فعلش شهودي است، فاعل روح است فعلش روحاني است، قادر است قدرتش پيدا است، عاجز است فعل او عجز است. پس هر فعلي آنچه را دارا است از فاعل خودش است، از غير فاعل معقول نيست دارا باشد. پس حالا آنچه را دارد همه از فاعل است ولو انّيت اين فعل باشد، ولو بطئش، ولو سرعتش. تو هرقدر و هرجور دست و پا بكني اين فعل تماماً از پيش فاعل آمده. ديگر فراموش نكنيد و ملتفت باشيد كه همين‏جاها دستش بياريد كه محسوس است، جاي ديگر خودت درمي‏يابي مطلب را. جالا يك وجودي هست كه نسبت آن وجود به غيب و شهاده مساوي است، به قدرت و عجز مساوي است، همچو وجودي هست، باشد. تو درست فكر كن و موقع صفت را پيدا كن كه گم نشوي و پيدا كردن هم كه مي‏گويم نبايد رفت در عالم غيب كه برويم آنجاها عقل را بفهميم. تو همين‏جا جسم را مي‏فهمي، رنگ را مي‏فهمي، در همين‏ها فكر كن، آنجاها را هم خواهي فهميد. فرق نمي‏كند، مسأله كلّي است. پس جهت فاعليّت آن وجود كجا است؟ آنجا است كه فاعل است. باز عرض مي‏كنم گمش نكنيد كه فردا كسي بگويد ذاتش چطور شد. عرض مي‏كنم كه جهت فاعليّت قيام كيست؟ قائم. قائم كيست؟ آن زيدي كه اين هيأت قيام را دارد. زيد قائم اين است، پس زيد قاعد كدام است؟ آني كه نشسته است زيد قاعد است. وقتي نشسته زيد است كه نشسته، وقتي هم ايستاده زيد است كه ايستاده. به غير زيد هم هيچ‏كس ننشسته، به غير زيد هم هيچ‏كس نايستاده. زيد است وحده لاشريك له در حالت نشستن و ايستادن. اگر كسي هم پهلوش نشسته باشد دخلي به زيد ندارد، او هم خودش نشسته. پس زيد خودش كه نشسته دخلي به غير ندارد و غير هم اگر پهلوش نشسته دخلي به زيد ندارد.

و باز مي‏گويم فراموش نكنيد و اين فراموشي كه مي‏آيد براي انسان، اگر هم چيزي مي‏داند خيال مي‏كند لكن چيزي بي‏سر و پا دستتان است خيال مي‏كنيد چيزي فهميده‏ايد. مي‏گويند وحدتي است و كثرات در آنجا ممتنعند. حالا چيزي دانسته‏ايد كه اين را فهميده‏ايد؟ واللّه هيچ نفهميده‏ايد و يك‏مرتبه مي‏بيني توي شبهه افتادي، آنوقت مي‏فهمي كه هيچ نفهميده بودي. پس برگرد از اينجا محكمش كن، آنوقت برو تا گير نكني. پس از همه جهت هرمبتدايي عين خبر است و اين حرف حرفي نيست كه همان زيد را بگويم زيدٌ قائمٌ يعني زيد ايستاده است، بلكه بكرٌ قاعدٌ هم چنين است. بلكه انسان تنها چنين نيست، حيوانها هم همه همين‏طورند، جمادها به همين قسم است، عالم شهاده اين‏طور است، عالم غيب هم همين‏جور وهكذا. پس مبتدا عين خبر است من جميع‏الجهات. اگر مبتدا يك‏جهت خلافي با خبر داشته باشد، آن جهت خلافش را كه تو بگويي و نسبت بدهي، دروغ گفته‏اي. پس آن چيزي كه حمل مي‏شود و آن محمول كه بر او حمل شده، اگر درست نفهمي و درست نگويي دروغ مي‏شود و دروغ، دروغ است پس باطل است، بي‏معني است، بي‏مغز است، حقيقت ندارد. حالا راست كدام است؟ راست اين است كه مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است. و حرف راست همين است و خدا هم هيچ نخواسته دروغ به او ببندند و نخواسته دروغ ياد مردم بدهد. انبيا نيامده‏اند دروغ بگويند و دروغ ياد خلق بدهند. تمام انبيا منع كرده‏اند از دروغ گفتن، حالا خودشان مي‏آيند دروغ بگويند؟! حاشا كه چنين باشد. همه معصومند، مطهّرند از دروغ گفتن و همين قواعدي كه عرض مي‏كنم راست و دروغ را معلوم مي‏كند و پوستش را مي‏كَند. نشان مي‏دهد چه‏چيز راست است چه‏چيز دروغ است. پس مبتدا كه زيد است و تو مي‏گويي قائم خبر او است، اين قائم همه‏اش از زيد است. بايد چنين باشد، زيد بايد در تمام قيام باشد و هيچ غير زيد بايد در اين قائم نباشد؛ اين راستش. حالا اين زيد ما پيش قائم است وقتي ايستاده هيچ ننشسته، هرجا هست همان‏جا است جاي ديگر نيست. پس زيد تمام زايش توي قاف قائم است و تمام ياش توي واو است و تمام دالش توي ميم است. ظاهر اين حروف توي ظاهر آن حروف است، ارواح آن حروف توي باطن اين حروف است. زيد است و لاشي‏ء سواه، تو هرچه تعمّد كني و زور بزني غير زيدي نمي‏تواني ببيني در اين قائم و نمي‏تواني غير پيدا كني. پس جهت مبتدا بودن توي خبر است و جهت خبر بودن اين بايد توي مبتدا باشد و هست. بايد خود خبر مبتدا باشد. پس جهت فاعليّت فاعل كجا است؟ جهت گرمي گرم كجا است؟ وهكذا. حالا ديگر يك‏چيزي فهميده باشيد خيال نكنيد كه چيزي هست. ما حالا بسيط فهميده‏ايم، نه نفهميده‏ايد، خيال مي‏كنيد فهميده‏ايد. جهت فاعليّت آن وجود بحت بسيط را كه خيال مي‏كني فهميده بودي، بدان كه نفهميده بودي. جهت فاعليّت بسيط همان فاعل است. جهت بساطت را كسي نبايد تركيبش كند و آنجايي كه هيچ نيست مگر او، آنجا هيچ نيست. آنجا نه قادر است نه عاجز است. كجا قادر است؟ در قدرت قادر است. كجا عاجز است؟ آنجا كه عاجز است. پس او را كه يادش مي‏كني، بزرگي براش خيال مي‏كني، آن را بگويي قادر است، غلط است. آن را بگويي عاجز است، غلط است. بگويي هيچ‏كار از او نمي‏آيد، غلط است. بگويي همه كارها را او مي‏كند، غلط است. آني كه همه كار از او بيايد، جبّار ملك است نه آن وجودي كه نه قادر است و نه عاجز است. پس جهت فاعليّت فعل همان فاعل است و بس، و مبتدا همان خبر است و خبر همان مبتدا است. يك‏خورده از مبتدا بازش داري ديگر نه آن خبر اينجا است نه اين مبتداي او است، پس چه‏چيز است؟ هرچه هست دخلي به هم ندارند. نه زيدش مبتدا است نه قائمش خبر.

خوب دقّت كنيد ان‏شاءاللّه اينها را پوست كنده بفهميد چراكه آنهايي هم كه گفتند پوست كنده گفتند الاّ اينكه سر كلافش را بدست ندادند به جهتي كه خير در مردم نمي‏ديدند و واللّه مي‏دادند سر كلاف را چون طالب حق نبودند خودشان نگرفتند. هرچه دادند آنها هي دور انداختند، آخر لابد شدند و منع كردند و ديگر ندادند تا طالب پيدا كند و هنوز هم كه طالب ندارد. مثل اينكه عقد مرواريدي را بياريم براي سگي، خنزيري و به گردنش ببنديم. وقتي هرچه به گردنش ببنديم مي‏بينيم هي دور مي‏اندازد، مي‏گوييم حالا كه نمي‏خواهي جهنّم، ما هم ديگر نمي‏بنديم. اين است كه هي اصرار مي‏كنند، ابرام مي‏كنند، هي مكرّر در مكرّر مي‏گويند براي مردم و امتحان مي‏كنند مردم را. هركس مي‏گذارد به گردنش ببندند مي‏بندند و واللّه آمده‏اند اين عقد جواهر را به گردن مردم ببندند و بخل نمي‏كنند، به گردن همه مي‏بندند اين جواهر را لكن چهار دفعه مي‏بندند همين كه مي‏بينند هي وامي‏كند، دور مي‏اندازد، او هم ول‏مي‏كند و خذلان مي‏كند. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و هميشه مشق كنيد كه آنچه خدا پيشتان مي‏آرد بگيريدش و بگوييد الحمدللّه كه خدا مفت مفت داده و مي‏دهد و منّت هم نمي‏گذارد، غيرممنون عطا مي‏كند. ديگر تو بخواهي منّتي بگذاري كه حالا ما آمده‏ايم، خوب اگر نمي‏آمدي چطور مي‏شد؟ خدا مي‏گويد نه، ما منّت كسي را قبول نداريم. اگر راستي راستي آمده‏اي پس من منّت مي‏گذارم بر تو كه آورده‏ام تو را و راه داده‏ام. قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان‏هديكم للايمان ان كنتم صادقين. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و گمش نكنيد، يعني سر كلاف را از دست ندهيد.

باري برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه مبتدا عين خبر است، موصوف عين صفت است، مسمّي عين اسم است، جهت فعل عين فاعل است. آن جهتي كه نمي‏تواند فعلي بكند غير آن جهتي است كه كاري مي‏كند و آنكه مي‏تواند كاري بكند آن وجود نيست. اين كاركُن، ذات آن وجود نيست. آني كه قادر است ذات آن وجود نيست، حتي ما اگر گير كرديم مي‏گوييم يك‏چيزي و اگر مردم خير داشته باشند و گير نيندازند اصلش كاري نداشتيم اسمي از آن وجود ببريم. آني كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده و دين قرار داده فرموده دين ياد بگيريد و دين داشته باشيد، بي‏دين نباشيد. بي‏ديني را بد دانسته، خوب را خوب كرده، بد را بد فرموده آني كه اين كارها را كرده و مي‏كند، او وجود نيست كه اين امر و نهي‏ها را مي‏كند، او خدا است و دخلي به وجود و هستي ندارد. در وجود و هستي چيزي نيست، امري نيست، نهيي نيست، به جهت آنكه غير هست كه نيست. پس به هستي و وجود، شركي ورزيده نمي‏شود. ماسواي هست، نيست. پس او شرك ندارد، كفر ندارد به جهت آنكه شرك هم يك‏چيزي است، كفر هم يك‏چيزي است. فحش هم از هستي است، هذيان هم هستي است، در هست بودن همه مساوي هستند. خود شرك آنجا ايمان است لكن آن جهت فاعليّت كه مبتدا است و مبتداي همه كارها او است و همه كار را او مي‏كند و به همه عالم است و جاهل نيست به هيچ‏چيز و تمام خلق جاهلند و او عالم كرده هركه را عالم كرده. تمام خلق عاجزند، عجز صرف صرف دارند و او قادرشان مي‏كند. حالا مي‏خواهي او را بشناسي؟ براي تفهيم كه حالي كني كه او غير اينها است، اينها غير اويند، بگو او هم خلق است. به شرطي كه تداركش كني، اگر تدارك نكني و بگويي خلق است كفر صراح خواهد شد. او مثل مردم نيست، مردم ديگر را ساختندشان، ساخته شدند، مخلوق شدند. او را كسي مخلوقش نكرد كه مخلوق بشود. او هميشه بوده و هميشه عالم بوده و هميشه قادر بوده، هميشه حكيم بوده، هميشه تمام اسماء حسني را داشته. چراكه او هميشه جهت فاعليّت بوده و هميشه اسماء حسني مال خودش بوده، اكتساب از كسي نكرده. هميشه علم داشته تمام علوم را، قابل زياده نيست، هيچ كم نمي‏شود قابل نقصان نيست. او هرچه مي‏داند هيچ يادش نمي‏رود، او محال است فراموشكار باشد، محال است جاهل باشد، محال است عاجز باشد. او اگر يك‏وقتي بود كه قادر نبود نه اين اوضاع بود نه اين حرفها بود. كومه‏ها هميشه بر حالت خود بودند، روي هم ريخته و اسمي از هيچ‏كس نبود. پس معقول نيست كه آني او قادر نباشد و عاجز بشود، چنانچه معقول نيست جاهل باشد و اكتساب كند از كسي. او اگر لمحه‏اي عالم نبود، كسي نبود درسش بدهد، مكتبخانه‏اي نبود، علمي نبود، عالمي نبود و همه خلق جاهل بودند. باز اين كومه روي هم ريخته بود، همه جاهل، همه عاجز. پس او هميشه قادر و عالم و حكيم بوده و همچنين تمام اسماء حسني را داشته و دارد و هميشه خالق است. خالق اذ لامخلوق عالم اذ لامعلوم قادر اذ لامقدور اسماء حسني هميشه بوده‏اند و هيچ زياد نمي‏شوند و هميشه باكمال بوده‏اند. از اين جهت اسماء حسني مي‏گويي و اينهاي ديگر هميشه بي‏كمال بوده‏اند و همچنين او هميشه غني بوده و اينها هميشه نادار و فقير بوده‏اند. ديگر حالا اگر اين را مي‏خواهي اصطلاح كني و بگويي كه اينها غير هم هستند، بگو. پس او متّصف به صفات كماليّه است و تمام اينهاي ديگر متّصف به صفات نقصيّه. اگر احياناً گفتي كه حالا كه غير همند پس او هم محدود مي‏شود، اينها هم محدود مي‏شوند. او محدود به حدّ كمال است اينها محدود به حدّ نقص، اگر احياناً به اين لحاظ گفتي مخلوق است، في‏الفور تداركي پشت سرش مي‏خواهد كه آيا مخلوق است مثل اينها؟! حاشا و كلاّ. آيا بوده وقتي كه نباشد او و او را بسازند؟ حاشا. پس او را مخلوق نمي‏توان گفت، مخلوق هم نيست و فعل بايد از خود او ناشي شود و مي‏شود و از غير او ناشي نيست. تمام افعال ناشي از او است و اين جهت فاعليت فاعل اسمش است و اسم فاعل و فاعل از اين تجاوز نمي‏كند. فاعل كلّ اين است، صانع كلّ اين است و تو اگر بخواهي اين را بچسباني به آن ذات بالايي كه بحت صرف است، اوّلاً كه نمي‏چسبد. او هيچ‏وقت مبتدا نبوده و هيچ خبر نبوده. او نه مبتدا است نه خبر است، نه محمول است و نه موضوع، اما صانع را، فاعل را، هرچه مي‏خواهي بگو. اينجا است جاي بسم اللّه الرحمن الرحيم وهكذا تمام اسماء حسني. پس حالا من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و اين يكي از كلمات بزرگي است كه حضرت صادق7 فرموده‏اند. تمام معرفت اين است كه سفيد را ببيني و بگويي سفيد است و سياه را ببيني و بگويي سياه است، و به همين‏طور قادر قادر است، عاجز عاجز است، عالم عالم است. جاهل هيچ نمي‏داند جاهل است. مبدء مبدء است، منتهي منتهي است. ديگر هريك را هم سرجاش بگو و گمش مكن، قادر را عاجز مگو، عالم جاهل نيست، خدا خلق نيست، خلق هيچ‏يك خدا نيستند. اگر غير اين‏طور بگويي دروغ مي‏شود. بگويي بيننده بصير نيست دروغ است و دروغ علم نيست، حكمت نيست. پس جهت فاعليّت فاعل عين آن فاعل است، از اين كه گذشتي، آن بالاها فاعل نيست. موقع صفت اينجا است، موقع صفت علم عالم است، موقع صفت قدرت قادر است، موقع صفت سفيد سفيدي است، موقع صفت ايمان مؤمن است، موقع صفت كفر كافر است، تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 9 جمادي‏الثانية 1312)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فذلك اغني مراتب الخلق و اوحدها و هو غني عن جميع الكثرات و عن جميع النسب و الاضافات فانّ الكلّ به و لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه قدتعالي عن الجهات و الحدود و المميّزات و النسب و الاشارات كليّةً فاذاً ليس ذلك الخلق بكلّه الاّ للّه سبحانه و جميع ما للّه سبحانه له و جميع ماله للّه ليس للّه سبحانه شي‏ء ليس له اذ ليس له شي‏ء ليس للّه فلايكون هو لنفسه و لايري بنفسه لنفسه و ليس له اعتبار من حيث نفسه اذ ليس له سبحات و لا موهومات و لا استار و لا حجب و لا هويّة و لا انّيّة ليس له سبحانه فمثل هذا الخلق غني عن كشف السبحات بري‏ء عن قطع الاشارات اذ ليس له ما ليس للّه و ليس من المعرفة كشف السبحات عن اللّه سبحانه الاّ حين التوجّه الي الذات فيغفل عن الصفات فبهذا المعني يمكن اجراء كشف السبحات و علي معني كمال التوحيد نفي الصفات و جذب الاحديّة لصفة التوحيد»

هيچ حقيقتي متعدّد نمي‏شود، و اين هم قاعده كلّي است ان‏شاءاللّه فكرش را بكنيد و از روي شعور تمام يادش بگيريد. حقيقت هرچيزي متعدّد نمي‏شود الاّ اينكه يك حقيقت ديگري بيايد مخلوط و ممزوج به اين شود و اين را تكّه تكّه كند والاّ آن خودش تكّه تكّه هم نمي‏شود. و اين مطلب مطلبي است خيلي عمده و مردم تمام غافل شده‏اند از اين مطلب.

شما ملتفت باشيد، هرحقيقتي خودش خودش است و تا چيزي از خارج آن حقيقت داخل او نشود، جميع جاهاش مثل هم است. و اينها را هي به الفاظ مختلفه زياد گفته‏ام و تعبير آورده‏ام بخصوص اين اوقات و اين روزها. پس ببينيد حقيقت جسم يك‏جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق است و براي آن مكاني است و براي آن زماني است. اين حقيقت جسم است و اگر از خارج جسم چيز ديگر داخل جسم نشود، يك تكّه‏اش خاصيتش غير خاصيت تكّه ديگر نخواهد شد. يك خرمني است روي هم ريخته و همه‏اش يك حكم دارد، پايينش مثل بالاش است بالاش مثل پايينش است، مشرقش مثل مغربش است مغربش مثل مشرقش است. هرچيزي كه از يك‏جنس شد اين حكمش است. يك‏خرمن گندمي روي هم ريخته دانه‏هاي بالاش مثل همان دانه‏هايي است كه روي زمين است و آن دانه‏هايي كه روي زمين است مثل همان دانه‏هاي بالاي آن است و همه اين خرمن هرجزئش را كه بگيري تعريفي كه گندم دارد در همه اين دانه‏هاي اين خرمن هست. در فلان‏درجه گرم است يا سرد، از براي فلان خوب است يا بد، چطور است كه از برنج ممتاز شده، تمام دانه‏ها آن تعريف را دارند. حالا آن دانه كه بالا است گندمش بهتر است كه بالا ايستاده؟ نه‏خير، آن بالايي را بريزي زير، باز همان گندم است زيري را ببري بالا، باز همان گندم است؛ تمامش يك‏حكم دارند. پس هيچ حقيقتي و هيچ جوهري را تا جوهري ديگر داخل آن نشود نمي‏شود حكمي براش كرد. حالا همين‏طور جسمانيّت جسم مثل دانه‏هاي گندم است، گندم؛ هرخاصيّتي آن دانه دارد اين دانه هم همان‏جور خاصيّت را دارد. عالم جسم هم همين‏طور جسمانيّتش كه روي هم ريخته آن محدّب عرشش با آن تخوم ارضينش مساوي است. و حالا من لابدّم كه عرش مي‏گويم والاّ عرش را هم بايد ساخت از جسم لطيفش كرد و بردش بالا تا عرش شود، تخوم ارضين را هم بايد ساخت كثيفش كرد و برد پايين واش‏داشت تا تخوم ارضين شود. آن‏وقتي كه هيچ‏يك ساخته نشده اين خرمن جسم كه روي هم ريخته جاييش لطيف نيست جايي ديگرش كثيف نيست. لطيف تعبير بياري همه‏جاش لطيف است، كثيف تعبير بياري همه‏جاش كثيف است بعينه مثل خرمن گندم است، همه دانه‏ها مثل همند. مثل خيك شيره كه يك‏مثقال آن شيرين است در همان درجه‏اي كه تمام خيك شيرين است، يك‏مثقال آن نمونه تمام شيره خيك است. همه‏جا هم پستاي مردم اين بوده و هست كه نمونه را مي‏آرند مي‏نمايانند. يك‏مثقال روغن از خيك نمونه مي‏آرند مي‏چشند، امتحان مي‏كنند و حكم مي‏كنند كه باقي خيك هم همين‏طور است. اين روغن خوب است تمام خيك روغن خوب است، بد است تمامش بد است. نمونه از براي تميزدادن كفايت مي‏كند.

ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه، پس هرحقيقتي خودش نمي‏شود متعدّد بشود و همه‏جا بدانيد اين مطلب جاري است و به اصطلاح خدا و پيغمبر معني تعدّد اين است كه يك‏چيزي مابه‏الامتياز داشته باشد و از غير آنجا آمده باشد آنوقت بايد متعدّد گفت نه جايي كه مابه‏الامتيازي نيست. و شما ان‏شاءاللّه عقلتان را تابع چشمتان نكنيد بلكه چشمتان را تابع عقلتان كنيد تا چشمتان عقلاني شود نه آنكه عقلتان را جسماني كنيد. عقل كه تابع چشم بشود جسماني مي‏شود اما چشم كه تابع عقل شد همه‏جاي انسان عقلاني مي‏شود و همه‏چيز را مي‏تواند درست ببيند و بفهمد و حكم كند. پس اين دانه گندم با آن دانه گندم امتياز ندارند، ممتاز نيستند، اين بعينه مثل او است او بعينه مثل اين است. اين دانه كار آن دانه را مي‏كند آن دانه هم همين‏طور است كار اين دانه را مي‏كند. فرق نمي‏كند اين دانه زيري با آن دانه بالايي يك‏جور است. نان هم كه بشود از هرطرفِ نان مي‏خواهي بخور، هرخاصيّتي اين طرف دارد آن طرف هم همان خاصيّت را دارد. همه گندمها و نانها شريكند در خاصيّت و طعم و مزه، هيچ مابه‏الامتياز ندارند از همديگر. پس مابه‏الامتيازاتِ چشمي ظاهري گولتان نزند. بله مابه‏الامتياز در ميان برنج و گندم هست كه آن خاصيّتي ديگر دارد اين خاصيّتي ديگر و همچنين در ميان نخود و برنج مابه‏الامتياز هست وهكذا گندم با تمام حبوب مابه‏الامتياز دارد، اما گندمي با گندمي ديگر مابه‏الامتيازي ندارد. اين است كه گاهي عرض كرده‏ام گندم جنس است و دانه‏ها افرادش هستند، او اسم وحدت خود را به تمام اينها داده، مابه‏الاشتراكشان گندم است، مابه‏الامتيازشان اينكه اينها غير هم هستند. اما هرچه اين دارد آن دانه دارد، هرچه آن دانه دارد اين هم دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حتّي مكانشان كه در دو مكان واقع شده‏اند، باز اين مكان آن را ندارد، آن مكان اين را ندارد. اگر ناداري نقص است اين ناداري را هردو دارند و اگر ناداري كمال است اين كمال را هردو دانه دارند. پس هيچ‏كدام مفاخرت بر يكديگر نمي‏توانند بكنند.

خلاصه فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه كه يك‏جنس در آن تشكيكات پيدا نمي‏شود ابداً و هرحقيقتي كه يك‏جنس است و يكدست و متشاكل‏الاجزاء، مقامات تشكيكيّه در آن نيست كه يكجاييش گرم باشد و يكجاييش سرد باشد. هرحقيقتي همين‏طور يكدست است الاّ اينكه از حقيقتي ديگر چيزي داخلش بشود. قدري گندم را با قدري برنج داخل هم مي‏كني، آش مخصوصي مي‏پزي. وقتي داخل هم پخته شدند، بله حالا چيزي ديگر است و خاصيّتي ديگر پيدا مي‏كند. قدري برنجش را زيادتر كردي جوري ديگر مي‏شود و همه افراد همه‏جا اين‏جور تركيب شده‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خلق معني ندارد مگر تركيب و همه‏جا معنيش اين است. مخلوق يعني تركيب و غير از اين ديگر خلق معني ندارد و اگر بدانيد چه عرض مي‏كنم كليّه خيلي بزرگي به دست مي‏آيد. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه معني خلقت را بفهميد. خلقت يعني خرمن روي هم ريخته‏اي را با خرمن ديگري تركيب كنند، آنوقت بگويند ما خلقت كرديم، يعني تركيب كرديم. لكن خرمن روي هم ريخته تركيب توش نيست و تا تركيب نشده خلقت نشده. اگر از دوخرمن كه پهلوي هم هستند برداشتي تركيب كردي، حالا اين معجون است، اين مركّب است، في اي صوره‏مّا شاء ركّبك خلقت كرده‏اي حالا اين دوجنس را كه داخل هم مي‏كني اسمش مي‏شود خلق و فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه و من هي اصرار مي‏كنم كه بلكه چيزي ياد بگيريد و چيزي گيرتان بيايد، پيش از اين هم بيشتر اصرار كرده‏ام و گفته‏ام، پس شما هم دقّت كنيد. در يك‏جنس اصلش خلقت گفته نمي‏شود و تركيب گفته نمي‏شود. حالا خلقتش را بسا شك داشته باشيد و نفهميد اما تركيبش را آسان است فهميدنش. زاج تنها و مازوي تنها و دوده تنها مركّب نيست، اما زاج را با مازو و دوده داخل هم كه مي‏كني، حالا اين مركّب است از چند جزء و چند جنس. پس معني خلقت يعني مخلوط و ممزوج كردن اشيائي چند و تركيب كردن و به غير از اين ديگر خلقت اصلش معني ندارد و اگر اين اصطلاح به دستتان آمد و از روي شعور فكر كرديد و دانستيد كه چه مي‏گويم، مي‏فهميد كه هذيان نمي‏گويم، با دليل و برهان است هرچه عرض مي‏كنم. حالا به اين اصطلاح است كه فرموده‏اند ما بوديم پيش از خلق تمام مخلوقات، و مي‏دانيد چيزي هم هست پيش از خلق. پس بدانيد اين اصطلاح است و خدا خير را خلق كرد به دوهزار سال پيش از تمام مخلوقات آنوقت آن خير را از دست هركس جاري كرد گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و شرور را خلق كرد به دوهزار سال پيش از تمام مركّبات، يعني پيش از اين مخلوقات، پس خير و شرّ پيش از تمام مخلوقات خلق شده‏اند و آن شرّ را از دست هركس جاري كرد گفت ويل لمن اجريت علي يديه الشرّ حالا اگر يك‏گوشه‏اش را كسي ملتفت نشود ترائي مي‏كند از اين حديث جبري يا تفويضي بيان كرده‏اند و حال‏اينكه چنين نيست؛ خلاصه جبر و تفويض بيان ديگري دارد، حالا اين مطلب از دست نرود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مي‏فرمايند ما بوديم هزار هزار دهر پيش از تمام مخلوقات. اوّل اصطلاح خودشان را بايد به دست آورد آنوقت ديد كه چه مي‏گويند. پس خلقت يعني تركيب كردن آنجايي كه تركيبي نيست و كسي تركيبي نمي‏كند خلق نيست. پس خلق مي‏كند يعني تركيب مي‏كند، پس مواليد خلق مي‏كند خلق الانسان من صلصال صلصالش چطور است؟ اين‏طور كه آب را برداشته داخل خاك كرده، گِل ساخته. ديگر قهقري برگرديد، آبش را چطور كرده؟ همين‏طور آبش را هم ساخته و تركيب كرده به جهت آنكه برودت را از غير عالم جسم آورده‏اند، رطوبت را از غير عالم جسم آورده‏اند، اينها را با هم تركيب كرده‏اند و آب ساخته‏اند. كارهاي صانع همه‏اش تعمّدي و تدبيري است و باشعور و علم، نه آنكه بي‏شعورانه آبي از عالم غيب ول مي‏كند كه هرجا گودالي گيرش آمد برود بايستد. نه، چنين نيست بلكه گودالش را هم بايد ساخت و تركيب كرد. اصلش گودال كه نيست، آب كجا برود؟ پس تعمّد مي‏كند صانع گرمي را مي‏سازد و مي‏آرد روي زمين، زمين را گرم مي‏كند. سردي را مي‏آرد، سرد مي‏كند، زمين مي‏سازد. آنوقت آب مي‏سازد، هوا را مي‏سازد، آتش را مي‏سازد، هي روزها را مي‏سازد، شبها را مي‏سازد. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اين ملك اگر خدا نداشت و صانع نداشت خودش شب نمي‏شد، خودش روز نمي‏شد. همه را دارد سرهم مي‏سازد، تمام مملكت در دست او است. قل اللهمّ مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انّك علي كلّ شي‏ء قدير هيچ‏كس خودش نمي‏تواند سلطان بشود، هيچ‏كس نمي‏تواند عزيز بشود، هيچ‏كس نمي‏تواند ذليل بشود، او است كه عزيز مي‏كند و او است كه ذليل مي‏كند. او شب مي‏آرد، او روز مي‏آرد.

باري، مطلب از دستتان نرود، باز برويم سر مطلب. عرض كردم و باز ملتفت شويد ان‏شاءاللّه از يك جوهر محال است دو چيز مختلف ساخته شود. ذهنتان را بسيار دقيق كنيد كه دريابيد. حتّي مي‏بيني آب انگور قدريش ترش مي‏شود سركه است، قدريش شيره مي‏شود، قدريش تلخ مي‏شود، اين گولتان نزند. اين به جهت اين است كه ميزاني از حرارت كه غير از اين آب انگور است و مقداري از برودت بر اين آب انگور وارد مي‏شود، تلخ مي‏شود. در درجه ديگر ترش مي‏شود. اگر چيزي از خارج اين آب انگور داخلش نكني، خودش نه ترش مي‏شود نه تلخ مي‏شود. وقتي تمام اين خم بالاش آب انگور است پايينش آب انگور، و چيزي داخلش نشده، همه يك‏حكم و يك‏خاصيّت دارند و مردم اينها را ملتفت نشده‏اند، ازبس واضح بوده اعتنا نكرده‏اند و چون دست خدا روش بوده نتوانسته‏اند پي‏ببرند. چه بسيار مردم كه خود را حكيم مي‏دانند و خيال مي‏كنند مي‏شود از يك‏چيز اشياء مختلف ساخت. مثلاً از سفيده تخم مرغ يكدست، جوجه ساخت؛ چون يك‏چيز يكدست به نظر مي‏آيد. حالا از اين آب يكدست متشاكل‏الاجزاء چيزهاي مختلف ساخته‏اند و مي‏گويند از خارج تخم‏مرغ كه چيزي داخل تخم نشده و جوجه با پرهاي رنگ به رنگ ساخته‏اند، لكن حكيم آن است كه نظر را دقيق كند. من عرض مي‏كنم داخل اين تخم‏مرغ چيزي شده و خارج از آن چيزي شده. نمي‏بيني خود تخم‏مرغ نمي‏شود به خودي خود جوجه شود؟ بايد گرمش كرد آن هم گرمي بخصوصي بايد باشد، گرمي زير بال مرغ بايد باشد. اگر تخم را زياد گرمش كني از گرمي مي‏سوزد، جوجه نمي‏شود. دائماً گرم باشد، نمي‏شود، سرد باشد، نمي‏شود. اين نفس بايد بكشد، مرغ از روي اين بايد گاهي برخيزد، بادي به اين تخم بخورد، في‏الجمله سرد شود. مستمرّاً بخوابد روي اين تخم، بسا بگندد و ضايع شود. پس دقّت كنيد تا درست بفهميد كه چيزي از خارج داخل اين شده. خلاصه تا جنسي داخل جنسي ديگر نشود تعدّد پيدا نمي‏شود و اين امر در همه‏چيز و همه‏جا جاري است حتّي اين امر مي‏رود تا پيش اسماء و صفات، و تمام اسماء و صفات چنين است. العالم يك جوري است كه غير القادر است، القادر غير العالم است. مثلاً القادر زور دارد اما علم ندارد يا حكمت ندارد. ملتفت باشيد حكمت غير قدرت است، قدرت غير حكمت است، علم غير اينها است. از روي علم بسا انسان كار بد مي‏كند، كار سفاهت مي‏كند، معصيتها را عُصات از روي علم و دانايي مي‏كنند لكن سفاهت است معصيت خدا را كردن. پس علم غير از حكمت است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و آنجايي كه اسماء متعدّد مي‏شوند مخلوط مي‏كنند چيزي را با چيزي. پيش صانع كه رفتي صانع صانع است و صانع متعدّد نيست. فراموش نكنيد چه مي‏گويم علمي كه در پيش خود او است قطع نظر از مصنوعات ــ  و مصنوعات يعني مركّبات ــ  قطع نظر از مركّبات، علمي دارد صانع و لا معلوم. قدري از علم را به جايي تعلّق داد به ميزاني، آنوقت علم به چيزي شد به ميزاني ديگر علمي ديگر شد، طوري ديگر شد. بعد تعلّق به خلق داد، خلق را خلق كرد يعني تركيب كرد مخلوقات را. پس باز فراموش نكنيد خود اسماء هم متعدّدند، خدا اسماء دارد، اسم اعظم دارد، اسم اعظم اعظم دارد و آن اسم اعظم اعظم آن است كه پيش خودش است و هيچ تجاوز نكرده از آن هيچ‏كس لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر و به غير نرسيده، پيش خودش مانده. و تعجّب اين است كه مرجع ضمير است، ضمير اسم است براي جايي. اسمي ديگر دارد هو، نمي‏گويي قل هو اللّه؟ هو راجع به ذات است و اسم خدا است و ظهور او است. ديگر اين هو ظهوري دارد و ظهورش اللّه است و اللّه صاحب جميع صفات كماليّه است و اينها غير يكديگرند، يكي بزرگ است يكي بزرگتر است. آن بزرگ را ساخته تركيبش كرده‏اند و آن اسم اعظم اعظم ديگر نزد خود او است، او لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر هيچ‏كس از آن اسم اعظم اعظم بيرون نمي‏تواند برود، او ديگر فوق تمام اسماء است حتّي از اللّه متشخّص‏تر است و اللّه زير پاش افتاده. پس حالا دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و ببينيد كه اوّل صانع مي‏سازد اسمهاي خودش را و همين‏جور تركيبات مي‏كند. در حدوث اسماء در كتاب اصول كافي بابي بخصوص عنوان شده كه خدا اوّل اسباب را ساخت، بعد ديگر مسبّبات را و اسباب اسبابي است كه آنها را پيشتر تركيب كردند، ميزاني براش قرار دادند. يكي قوّتش بيشتر است يكي كمتر است، و باز تا از غيبي چيزي داخل چيزي نشود تركيب نشود، مخلوقي خلق نمي‏شود و اگر آن قاعده را كه عرض كردم فراموش نكرده‏اي خودت ميزان دستت هست. ديگر اگر من بترسم و تصريح نكنم مطلب را و چيزي نگويم، تو خودت نمي‏ترسي و مي‏گويي از يك جنس متعدّدات نمي‏توان ساخت، اقلّ مايقنع از دو جنس بايد باشد كه چيزي ساخته شود. قدري از اين يكي و قدري از آن يكي را كه داخل كردي، اين مي‏شود تركيب. دوچيز را كه با هم تركيب كردي آنوقت مي‏شود از اين هزار هزار چيز ساخت.

خلاصه تا جنسهاي مختلف را داخل هم نكني نه افراد ساخته مي‏شود نه متعدّدات، و خلق ساخته نخواهد شد مگر با تركيب ولو كومه‏هاش روي هم ريخته باشد. كومه‏ها را كي گفته مخلوق است؟ يعني كي گفته مركّب است؟ باز ملتفت باشيد نمي‏گويم كومه‏ها خالق است، چراكه اين كومه‏ها بجز مسخّر بودن در دست صانع ديگر هيچ ندارند. واللّه مالك نفع و ضرر خودشان نيستند ابداً لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً بله كومه‏ها روي هم ريخته اما تركيب نشده، مركِّبي نيامده تركيب كند آنها را و اشياء بسازد، پس مركِّب مي‏خواهد و آن مركِّب اسمش خالق است، صانع است و اينهايي كه تركيب شده‏اند اسمشان مخلوق است و مصنوعات و مركّبات. پس آن كومه‏ها را وقتي كه بخواهي تعبير حكمي بياري بگو بودند پيش از تمام موجودات. اين است كه فرموده‏اند ما بوديم پيش از تمام موجودات و مخلوقات و در درياي فلان چندين هزار سال بوديم و تسبيح خدا را مي‏كرديم. بلكه همان كومه عقل منظورشان است، كومه روح منظورشان است. مي‏فرمايد ما را در بيست دريا فروبرد خدا و همچنين در دوازده حجاب بوديم. حالا بلكه آن بيست دريا و دوازده حجاب همين‏طور تركيب شده باشد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد و دقّت كنيد و بدانيد كه خود كومه‏ها تا كومه‏اي با كومه ديگر مخلوط نشود فردي ساخته نمي‏شود و مابه‏الامتيازي پيدا نمي‏شود. افرادي نيست، افراد كه نبود اجناسي نيست. هر افرادي را بايد ساخت، هر اجناسي را هم بايد ساخت و تكه تكه كرد، آنوقت هزار هزار چيز ساخت.  جنس انسان را بايد بسازند آنوقت سودا را جايي قرار بدهند، صفرا را جايي، دم را جايي، بلغم را جايي ديگر قرار بدهند انسان سوداوي بسازند، آدم بلغمي درست كنند، صفراوي خلق كنند، دموي تركيب كنند تا امر مملكت منظّم شود.

خلاصه مطلب اين است كه از كومه واحده و از حقيقت واحده اشياء مختلفه نمي‏توان ساخت و معقول نيست از شيره تنها سكنجبين بسازي مگر سركه داخل كني، به ميزان معيّني حرارت داخلش كني، آنوقت سنكجبين مي‏شود. باز آب انگور را كه برمي‏داري سركه مي‏كني، به ميزان معيّني حرارت و برودت داخلش كرده‏اي كه اين آب انگور سركه شده. پس تركيب شده آب انگور با گرمي و سردي تا سركه درست شده. تمام معني خلقت يعني تركيب، حتّي آنكه اگر مي‏بيني قائم غير از قاعد است و قائم ظهور زيد است و زيد توش پيدا است وحده لاشريك له و قاعد هم ظهور زيد است و زيد توش پيدا است وحده لاشريك له و اين غير از او است و او غير از اين است و غيوره التحديد، با وجود اين فكر كنيد زيد اگر خودش نزول نكند و ننشيند، قاعدي درست نمي‏شود و اگر نيايد در اين دنيا و نايستد و بدني نگيرد، قائمي درست نمي‏شود و بدن هم كه گرفت، بدن فقرات دارد كه كار آن فقرات خم و راست شدن است. اين فقرات را كه به خود گرفت آنوقت قيام و ركوع و سجود و اين افعال مختلفه پيدا مي‏شود از زيد و هرجا قائمي پيدا شد و قاعدي پيدا شد، قائم دارد چيزي كه قاعد ندارد قاعد هم دارد چيزي كه قائم ندارد. پس هرجا كه ديدي اشياء مختلف بدان كه جوهري با جوهري تركيب شده ولو از عالمي به عالمي نزول كرده باشد. جوهري از عالمي به عالمي ديگر نزول كند يا هبوط كند، اينها مخلوط و ممزوج شده‏اند با يكديگر به ميزان معيّني، آن‏وقت قائم ساخته شده، به ميزان ديگري و مقدار معيّني كه مخلوط مي‏شود قاعد ساخته مي‏شود و مي‏نشيند. به اين نظر كه ديديد و فكر كرديد پس بدانيد كه صانع صنعت او پيش خودش است و صنعتش ديگر ممتاز از علمش نيست. پس صانع علمش مخلوط و ممزوج است با حكمتش و همچنين با قدرتش ممزوج است و با انتقام مخلوط است، اينها ممتاز و مشخّص نيستند. پس اوّل چيزي كه بود آن اسم مكنون مخزون بود پيش از همه اسمها و كارها و تدبيرها كردند تا آن سه اسم ديگر را ساختند و وقتي تعبير مي‏آري مي‏گويي يك جوهري است همه‏اش هم يك حكم دارد و از او ساختند سه ركن ديگر را و از اين چهار ركن كه ساخته شد يك ركنش پيش خدا ماند كه فعل است و كنده نمي‏شود از فاعل. فاعل محال است فعلش را به ديگري بدهد، بعد آن سه ركن را هر يكي را چهار ركن قرار داد، دوازده تا شدند مثل دوازده برج. بعد هر برجي را سي قسمت كردند و همه را چيزي مخلوط و ممزوج كردند آن‏وقت سيصد و شصت اسم پيدا شد. در اصول كافي بابي عنوان شده در حدوث اسما. پس بدانيد آن اسم مكنون مخزون را چه بايد گفت؟ بايد مكنونش گفت و او اللّه نيست، رحمان نيست، رحيم نيست، غفور نيست، منتقم نيست. او ديگر لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر هيچ‏كدام تخلّف از او نمي‏توانند بكنند و به غير از خود او چيزي نيست. صانع كه فعل خود را مي‏خواهد احداث كند، افعال حتم است و حكم است كه خودشان به خودشان موجود شوند. تو قيام را به خود قيام احداث مي‏كني نه به قعود، و قعود را كه احداث مي‏كني به قعود احداثش مي‏كني نه به قيام. و مبتدا عين خبر است و خبر عين مبتدا است، مسمّي عين اسم است اسم عين مسمّي، و نبي عين آن كسي است كه از او خبر آورده، از خودش و حقيقت خودش خبر مي‏دهد وهكذا. حالا ديگر ملتفت باشيد و بدانيد چه عرض مي‏كنم. واللّه آن صدايي كه تو از نبي مي‏شنوي صداي خدا است و مال خدا است. همان صداي پيغمبر است كه شنيدي و خدا با تو حرف زد و آن خدايي كه تو بايد ببيني و حرفش را گوش بدهي و قبول كني، همين است كه او را مي‏بيني و صداش را مي‏شنوي و مي‏فهمي. ديگر كسي ديگر را نمي‏بيني و صداي خدا را جاي ديگر نمي‏شنوي و كسي ديگر را غير از پيغمبر نمي‏بيني. آني كه صدا مي‏دهد همين است كه صدا داده، آني كه امر و نهي مي‏كند همين است كه امرش امر خدا است و نهيش نهي خدا است. جايي ديگر كه خدا امري نكرده، نهيي نكرده و حقيقتاً واقعاً امر و نهيي هم نيست ابداً. اگر كسي هم چيزي بگويد نمي‏داند چه مي‏گويد، تو هم اگر گوش بدهي نمي‏داني چه مي‏شنوي. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و فراموش نكنيد در همه‏جا مواليد را مي‏سازند و مي‏بيني كه ساخته‏اند اجناس  و انواع و جنس‏الاجناس همه را ساخته‏اند و تا نسازند نمي‏توانند باشند، تا تركيبشان نكنند نيستند. پس همين‏جوري كه آدم را  خلقه من تراب نوع انسان را تماماً خلقهم من تراب. نوع را بايد بسازند و فرد را بايد بسازند، از عوالمي چند بايد گرفت تا ساخته شوند. جسمي بايد گرفت، روحي بايد گرفت، عقلي بايد گرفت، اينها را با هم بايد تركيب كرد و انساني ساخت. اين فرد كه ساخته شد نوع هم ساخته مي‏شود. ديگر اگر فرد را نسازي نوع را نمي‏شود ساخت، آن حرفي ديگر است. آدم عاقل مي‏بيند كارها هركدام جوري است جدا جدا ولو همراه ساخته شده‏اند. تو اگر سنگي، چوبي را برداري از جايي، برداشتن تو با مطاوعه كردن آن همراه است. پس برداشتن فاعل با برداشته شدن قابل همراهند. اگر بخواهند از هم تخلّف كنند، نمي‏شود، محال است. و حالا كه چنين است پس جنس را بايد ساخت چنانكه فرد را بايد ساخت. آبي كه توي جوي است يك كاريش كرده‏اند كه توي جوي آمده، توي كوزه است كاري كرده‏اند كه توي كوزه آمده، توي دريا است يك كاريش كرده‏اند كه توي دريا ايستاده. پس ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه كومه‏ها جنس اسمشان نيست، نوع اسمشان نيست، فرد اسمشان نيست، مركّب اسمشان نيست. تمام اينها پيش از خلقِ خلق و پيش از تركيب مركّبات بودند. ديگر ذات خدا هم نبودند و راست است كه ذات خدا نبودند، اما هميشه بودند و هميشه مسخّر بودند و صانع هر جوري مي‏خواسته بشوند شده‏اند. خواسته لطيفشان بكند شده‏اند، خواسته كثيفشان بكند شده‏اند. و باز بدانيد اراده‏اش هم پستايي دارد، پس به ميزاني آب برمي‏دارد و آب معيّني، به ميزاني خاك برمي‏دارد آن هم خاك معيّني، به اندازه‏اي گرمي، به اندازه‏اي سردي بر اين وارد مي‏آورد. مي‏خواهد گِلش شُل باشد آبش را زياد مي‏كند، مي‏خواهد گِلش سخت باشد خاكش را زيادتر مي‏كند. اين آب و خاك خودش گِل نمي‏شود، خودش شُل و سفت نمي‏شود، هر كارش كه صانع مي‏كند اين هم مطاوعه مي‏كند و مي‏شود و صانع هم كار بي‏پستا نمي‏كند و درست و به‏پستا از كومه‏ها مي‏سازد و خلق مي‏كند و هي عطا مي‏كند به مخلوقات و كومه‏ها همه عاجزين، گدايان، تماماً نادار صرف هستند. و وحدت وجوديها نديدند و نفهميدند مگر همين كومه‏ها را و اين را اسمش را خدا گذاشتند و آن‏وقت گفتند:

 

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

و واللّه نديدند مگر جسم را. بله جسم چنين است، آسمان خود جسم است، زمين خود جسم است، عناصر خود جسم است، مواليد خود جسم است. چشمشان به اينها افتاد و گفتند هرچه گفتند. و آني كه امكان صرف بود، آن‏را اسمش را صانع گذاردند و صانع هم قهقري برگردانيدشان تا اين مزخرفات را بگويند، خذلانشان كرد و مهلتشان داده و تو هم مي‏بيني و مي‏فهمي ان‏شاءاللّه كه چنين است و لا غير.

باري، بدانيد كه صانع هيچ جا ديده نمي‏شود و صداش از هيچ جا شنيده نمي‏شود مگر پيش پيغمبر9. خدا وقتي بخواهد تو صداش را بشنوي لب مبارك پيغمبر را بهم مي‏زند و با تو حرف مي‏زند، وقتي بخواهد ببينيش پيغمبر را به تو مي‏نماياند. شما دقّت كنيد و ميزان را از دست ندهيد، كومه‏ها بودند و مركّب نشده بودند و تركيب پيش از خلقت نبوده. صانع برداشت هر چيزي را به ميزاني كه مي‏خواهد و داخل هم مي‏كند و اوّل صنعتي كه مي‏كند نطفه مي‏سازد. اوّل كارش نطفه ساختن است و حجر ساختن، و حجر بايد مصنوع باشد. قدري از آب، قدري از خاك، از گرمي، از سردي داخل هم ميكند، تخم فلان چيز ساخته مي‏شود. بخواهد تخم چيز ديگر و حبّ ديگر بسازد، اجزاش را كم و زياد مي‏كند، ميزانش تفاوت دارد. بخواهد نطفه اسب بسازد مي‏سازد، بخواهد نطفه خر بسازد مي‏سازد. ديگر همين كه ساخته شدند، اسب؛ خر نمي‏شود خر، هم اسب نمي‏شود. بله خر  خيلي كه زور بزند و تركيب شود با اسب، حالا قاطر مي‏شود. پس فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه اوّل صانع نطفه مي‏سازد و نطفه آب اسمش است و آبها مصنوع است، ساخته شده‏اند. آبي كه پيش از همه ساخته شده كومه‏اش بخواهي بگويي غلط است. ديگر كومه ساختني نيست، مركّب نشده. اوّل تركيب تركيب نطفه‏ها است، نطفه‏ها است كه مصنوع است و اين نطفه از بازار عبيط نيست ولو اگر بازار عبيطات نبود نطفه‏ها ساخته نمي‏شدند. پس گرفت صانع از بازار عبايط با تدبير، با حكمت، با دانايي، با توانايي و نطفه‏ها را ساخت. تمام اسماء خدا جمع شده تا پشه‏اي ساخته شده است و از اين است كه اگر تمام خلق جمع شوند و بخواهند يك مگسي يا پشه‏اي بسازند، در قوّه‏شان نيست. به جهتي كه هيچ‏يك تمام اسماء خدا دستشان نيست. اما صانع كه مي‏خواهد چيزي را بسازد اسماء و اسباب همه دستش است. فيل مي‏خواهد بسازد اسباب فيل‏سازي دستش است، با آن اسباب مي‏سازد فيل را، پشه مي‏خواهد بسازد اسباب پشه سازي دارد و با آن اسباب پشه مي‏سازد. تبارك صانعي كه آنچه فيل به آن بزرگي دارد پشه به اين كوچكي هم دارد علاوه دو تا بال هم زيادتر دارد و از فيل هم بيشتر كار مي‏كند. پس در پشه لطايف خلقت بيشتر است و در لطايف تعجّب و عبرت گرفتن از حكمت صانع بيشتر است تا در كلفت‏كاريها و سخت‏كاريها. و شما سعي كنيد كه هميشه آن لطايف را بفهميد و طالب آن‏جور چيزها باشيد. پس بدانيد خدا است لطايف را مي‏سازد و كثيف را مي‏سازد، تمام تدبيرات و اسباب در دست خودش است. اسبابهاي لطيفه دارد كه با آن اسباب آن چيزهاي لطيف را مي‏سازد. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، ساعت‏ساز اسباب بسيار نارك دارد كه چشم تند و تيزي مي‏خواهد تا آن اسباب را ببيند، اما چرخ آسيا ارّه و تيشه و آن متّه بزرگ را مي‏خواهد كه آسيا را بسازند. در ساختن ساعت هيچ اسباب آسياسازي بكار نمي‏آيد و آسياساز و اسبابش زياد است در دنيا، ساعت‏ساز كم است و واللّه همين‏جور است صنعت حيوانات پيش پا افتاده خواهيد فهميد اگر فكر كنيد. ديگر انسان را هم همين‏طور بايد بسازند، عقل بدهند شعور بدهند، اين‏قدر لطايف حكمت بكار ببرند كه تمام حكما حيرانند در اين خلقت و تركيب. پس هميشه اميد به اين خدا بايد داشت، او است مسبّب‏الاسباب من غير سبب، تو بخواه از او ديگر او خودش هرطوري بخواهد بكند مي‏كند و درست، كار مي‏كند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

[1]ـ يادشان آمد كه شخصي اين شعر را عمداً اينجور مي‏خواند كه «چنان با نيك و بد سركن كه بعد از عُرفنت مُردي» و تبسم فرمودند.