17-03 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هفدهم – تایپ – قسمت سوم

 

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد هفدهم – قسمت سوم

 

@مقابله  اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ  21) مي‏باشد@

(درس چهل و سوم، يكشنبه 10 رجب‏المرجب 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي صلي‏الله عليه‏واله بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه صلي‏الله عليه‏واله مقامات اللّه جلّ‏جلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و ان‏لم‏يتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.

نمونه اين حرف‏ها را آدم تا توي بدن خودش نبيند و در خودش نيابد آنچه مي‏گويد تقليد است و تحقيق نيست و هر چيزي كه از روي قلب نيست و از روي اعتقاد نيست بي‏مغز است، ديگر بي‏مغز كه شد خدا است يكدفعه خدا است مي‏خواهد جايي اصلاحش مي‏كند مي‏خواهد خرابش مي‏كند و ايمان آن است كه در قلب نوشته شود و هرچه را كائناً ماكان بالغاً مابلغ مي‏شنويد و مي‏گوييد و نمي‏فهميدش به آن مگوييد ايمان دارم. پس ايمان آن چيزي است كه در قلب نوشته مي‏شود اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايدّهم بروح منه در قلب كه نوشته شد ايمان است و بدانيد هركه ايمان دارد مؤيد است به روح القدس، به توفيق آن روح القدس آمده به دستش و هركه ايمان ندارد به جاي روح القدس شيطان نشسته و هي بازي مي‏كند و هرچه را كه مي‏گويي و نفهميده‏اي اسمش را مگذار كه ايمان دارم به جهت اينكه ايمان چيز ثابت محققي است كه از جميع ثوابت محقق‏تر است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آنچه را انسان دارد قلب خودش را مالك آن است از آن خبر دارد جاي ديگر به كجا مي‏رسي.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس ببينيد در انسان هست يك قدرتي كه ظاهر نيست مگر اين كه از بدنش ظاهر كند آن قدرت را آن‏وقت باقي مردم مي‏فهمند اين كار را توانسته كه كرده. دويم علمي دارد و مردم نمي‏دانند او اين علم را دارد بنا مي‏كند حرف‏زدن آن‏وقت مردم مي‏دانند آن علم را دارد. جاش در عالم بالا است و نزول مي‏كند توي بدنش و از بدنش سر بيرون مي‏آرد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه اولاً آن مقامي كه مقام داد و ستد و رفت و آمد است همين مقام بدن است، اين است كه خدا حجتش را تمام كرده نبي فرستاده حالا كه نبي فرستاده اين نبي جانشين خدا است ديدش ديد خدا است، شنيدش شنيد خدا است معامله‏اش معامله خدا است، جايي كه پناه مي‏شود برد به خدا همين‏جا است كه بايد پناه ببرند افوّض امري الي اللّه كه مي‏گويي تفويض امرت را به كه مي‏كني؟ ديگر كدام خدا؟ كجا مي‏خوانند اين لفظ را كه هيچ چيزي توش نيست همان لفظش را خوانديم جايي كه مي‏شود تفويض كرد جاش همين جا است و غافل نباشيد چه عرض مي‏كنم جايي كه مي‏شود واگذارد شخصي است و شخصي است شخصي به شخصي مي‏گويد تو براي من اين كار را بكن اين معامله را تو براي من بكن تا همچو جايي نباشد تفويض نمي‏شود كرد حالا مردم همه كارهاشان لاعن شعور است تو لاعن شعور نباشد كارت وقتي مي‏گويي افوّض امري الي اللّه بدان واللّه اليكم التفويض و عليكم التعويض واللّه اياب الخلق اليكم و همين مقام است كه اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم حالا مقامات ديگر جاهاي ديگر هم هست آنجاها جاي اين حرف‏ها نيست. خدا مي‏فرمايد ان‌ّ الينا ايابهم ثم ان‌ّ علينا حسابهم پس اگر كسي مطلب را درست ملتفت باشد مي‏داند اين را خدا روز اول كه گفته همين مطلب را منظور داشته، ببين مي‏فرمايد ان‌ّ الينا يعني بازگشت خلق به سوي ما است تا وقتي ما آمديم پيش پيغمبر اياب به سوي پيغمبر، اياب به سوي خدا است. پيغمبر كه آمد دعوت كرد بعضي ايمان آوردند بعضي ايمان نياوردند، هركه درست آمده درست با او معامله كرده با ما درست معامله كرده هركه درست معامله كرده ما در كمين نشسته بوديم آنجا بوديم ان‌ّ ربّك لبالمرصاد خدا بدن‏هاي انبيا را بدن‏هاي اوليا را حجت‏هاي خود را براي خود كمين‏گاه قرار داده خودش در كمين اين بدن‏ها كامن است در اين كمين‏گاه‏ها نشسته از چشمشان مي‏بيند از گوششان مي‏شنود از دستشان مي‏دهد و مي‏گيرد از پاشان حركت مي‏كند و مي‏رود و همه اين حرف‏ها را پوست‏كنده گفته‏اند مي‏فرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول در حرف زدن بر خدا سبقت نمي‏گيرند پس حرف نمي‏زنند مگر به وحي خدا وقتي حرف مي‏زند وحي خدا است حرف مي‏زند.

حالا چه‏طور است اين حالت؟ اگر مي‏خواهي بچشي اين را و بداني فكر كن ببين همين طوري كه روح خودت توي بدنت چه طور است روح نبي توي بدن نبي همان‏طور است روح اللّه توي بدن هركه هست همان جور است اين بدن خودش نه گرما مي‏فهمد، نه سرما مي‏فهمد، نه گرسنگي مي‏فهمد، نه سيري مي‏فهمد وقتي روحي توش هست وقتي كه اين شكمش خالي مي‏شود او مي‏فهمد شكم اين خالي شده و گرسنه شده، دست و پا مي‏كند غذايي به اين بدن برساند، آب اين بدن كه كم شد او مي‏فهمد رطوبت اين كم شده و تشنه شده دست و پا مي‏كند آب به اين مي‏رساند، پس اين بدن قائم مقام روح است واسطه است ميان شما و آن روح غيبي. حالا مي‏خواهي آن روح را زيارت كني برو بدنش را زيارت كن او جاي ديگر اصلش نيست. يك‏خورده چرت نزنيد واللّه اين‏ها را آدم رأي العين مي‏بيند واللّه از هر كشفي روشن‏تر آدم مي‏بيند و مي‏خواهم عرض كنم واللّه مردم داخل حق نبوده‏اند كه كشف را اعتنا مي‏كنند شما بدانيد كشف نيست مگر مثل خواب، اينهايي كه مي‏گويند ما به عالم مكاشفه رسيده‏ايم خيلي كه زور بزند جاي تاريكي مي‏بيند در آن تاريكي يكپاره چيزها هم مي‏بيند لكن خواب است ديگر خواب گفتنش اضغاث و احلام آن خواب‏هايي است كه اصل ندارد اينها را اسمش را كشف گذاشته‏اند محيي‏الدّين هم ديد اين‏جور خواب‏ها را مي‏گويد در عالم مكاشفه رفتم تا به جايي كه پا به كلّه پيغمبر گذاردم علي را آنجاها ديدم به فلان حالت به او سرپايي زدم و گفتم هنوز انتظار خلافت مي‏كشي، مردكة خر آيا اميرالمؤمنين را تو مي‏تواني آنجايي كه هست نگاهش كني و ببينيش؟ آيا پيغمبر را تو مي‏تواني نگاه كني و ببيني؟ اين بود كه در وقتي پيغمبر از دنيا رفت حضرت‏امير غسلش دادند بعد عمر و ابابكر و امثال آنها هجوم آوردند بر سر حضرت‏امير كه اين چه كاري بود كردي ما را خبر نكردي و پيغمبر را غسل دادي؟ حضرت فرمودند واللّه نه اين است كه كاري خواسته‏ام سر شما بيارم اين محض آشنايي و دوستي بود كه با شما داشتم چراكه شما اگر ببينيد جايي از پيغمبر را كه نبايد ببينيد و منظور نه عورت‏شان بود بلكه يعني ران پيغمبر را ببينيد، ناف پيغمبر را ببينيد براي معصوم يكپاره خواص هست ران پيغمبر را هركه نگاه كند كور مي‏شود از زانو به بالا را هركه نگاه كند كور مي‏شود اميرالمؤمنين خودش جفت او بود پس حضرت امير مي‏توانستند پيغمبر را غسل بدهند اين بود كه فرمودند به جهت آشنايي شما بود كه من شما را خبر نكردم كه مبادا شما نگاه كنيد و كور شويد. حالا محيي‏الدّين مي‏گويد بله من رفتم در مكاشفه تا جايي كه ديدم اميرالمؤمنين را يك دستش پيشش است و يك دست كجا و سرپايي به او زدم كه هنوز انتظار خلافت داري. آيا تو مي‏تواني اميرالمؤمنين را ببيني آيا تو مي‏تواني نگاه به اميرالمؤمنين كني؟ پس بدانيد اين عالم كشفي هم كه دارند واللّه هذيان است، دروغ هم نيست اما راستشان دروغ است، حقشان باطل است، كشفشان هم هذيان است، ايمانشان هم كفر است، راهشان راه جهنم است هيچ به راه حق نرفته‏اند.

پس عرض مي‏كنم كه شما دانسته باشيد كه علم واللّه مافوق ندارد كساني كه لابد مي‏شدند براي آنهايي كه اهل علم و اهل فهم نبودند معجزي مي‏آوردند كه من همچو مي‏كنم كسي نمي‏تواند همچو كند باز از روي علم بايد تميز داد و بايد از روي علم دانست كه اين سحر نبود و معجز بود علم نداشته باشي هزار دفعه هم معجز بيارند علم نداشته باشي باز آن آخرش مي‏گويي شايد هزار دفعه سحر كرده‏اند، اما علم باشد از روي علم تميز مي‏دهد سحر نبود معجز بود.

باري برويم سر مطلب، مطلب اين است انسان مي‏بيند اين بدن ظاهر حركت مي‏كند روح اين را حركت مي‏دهد مي‏نشيند جايي روح او را مي‏نشاند، تشنه‏اش مي‏شود روح مي‏فهمد، تشنه‏اش شد دست و پا مي‏كند آب براش پيدا مي‏كند گرسنه‏اش مي‏شود روح مي‏فهمد گرسنه شد، دست و پا مي‏كند غذا به آن مي‏رساند حالا روح نبوت بعينه همين‏طور است كه عرض مي‏كنم و اين بعينه را براي اين عرض مي‏كنم براي اينكه اين مسلّم است پيش‏تان مي‏گويم بعينه و الاّ نمي‏گفتم و الاّ قوّت آن روح كجا و قوت اين كجا روح القدس به هرجا مي‏خواهد مي‏برد او را و تخلف نمي‏كند از فرمايش ايشان. بدنش اكسير است، قولش اكسير است، فعلش اكسير است به چيزي بگويد طلا شو طلا مي‏شود، بلكه به كسي ديگر مي‏گفت اميرالمؤمنين تو برو به آن سنگ بگو كه اميرالمؤمنين مي‏گويد طلا شو مي‏گفت و طلا مي‏شد. عمّار بود خدمت حضرت سنگ بزرگي آنجا افتاده بود فرمودند به آن سنگ بگو اميرالمؤمنين مي‏گويد طلا شو گفت و طلا شد، عرض كرد من قدري از اين را بيشتر نمي‏خواهم سنگ به اين بزرگي كه طلا شده مي‏خواهم چه كنم؟ حضرت فرمودند به آن بگو به امر اميرالمؤمنين نرم شو رفت گفت به امر اميرالمؤمنين نرم شو نرم شد مثل موم آن قدري را كه مي‏خواست از آن كند آن‏وقت فرمودند بگو به امر اميرالمؤمنين سنگ شو سنگ شد.

ديگر ببينيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هر روحي يك اقتضايي دارد روح نبوت روحي است من امر اللّه و روحي است كه انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون كه اينها همه نص‏هاي خاص خاصي دارد صريحاً فرموده‏اند يسألونك عن الروح قل الرّوح من امر ربّي اين روح من امر ربّي چه جور است؟ انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون به سنگ مي‏گويد آدم شو به آدم مي‏گويد سنگ شو، به سگ مي‏گويد آدم شو به آدم مي‏گويد سگ شو، به زمين مي‏گويد آسمان شو به آسمان مي‏گويد زمين شو و واللّه عرض مي‏كنم كه كسي تا همچو نشود حجت خدا نيست براي چه حجتّ باشد از او كه كاري نمي‏آيد از من هم كه كاري نمي‏آيد من چه كار به او دارم وقتي من مي‏بينم كه محتاج به اويم چشمم كور مي‏شود مي‏روم پيش او قربانش هم مي‏شوم دورش هم مي‏گردم. پس واللّه مقام جسمانيت ايشان است كه امام خلق است و مطاع خلق است در همين مقام جسمانيت من يطع الرسول فقداطاع اللّه آن مقام اوّلي كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن مرا هم جنبانده اينكه چيز نشد سگ را هم جنبانده اين كه مقصود نيست. پس اينجا كه آمده و لباس جسماني پوشيده پس مقام جسمانيت مقام بابيت است يعني مقام واسطه است مقام ميانجي است هرچه حكم خدا را مي‏خواهي از اين بپرس هرچه مراد خدا را مي‏خواهي از او بپرس بگو من مملوك توام وقتي اقرار كني من مملوك تو هستم و با او بيعت كردي ان‌ّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه و خدا مي‏فروشد و خدا مي‏خرد ان‌ّ اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان‌ّ لهم الجنة چه‏جور مي‏خرد؟ اين مؤمنين جمع مي‏شوند مي‏روند پيش پيغمبر عرض مي‏كنند ما مالمان، جانمان، عرضمان، ناموسمان مال تو و مي‏خرد پيغمبر از آنها و مي‏فرمايد عوضش نجاتتان مي‏دهم، بهشتتان مي‏دهم اين معامله را كه پيغمبر كرده خدا كرده و در پيش پيغمبر خدا در كمين نشسته خدا از زبان پيغمبر حرف مي‏زند امر مي‏كند نهي مي‏كند هرچه تعريف دارد جاش اينجا است.

پس غافل نباشيد هميشه مقام وساطت مقامي است كه هم‏جنس است با خلق، و خلق ندارند چيز غيبي را و اين دارد مي‏گويد انّما انا بشر مثلكم من مثل شمايم مثل شما مي‏خورم و مي‏آشامم مثل شما مي‏ميرم، ناخوش مي‏شوم همه چيزم مثل شما است لكن يوحي الي انمّا الهكم اله واحد اين وحي به شما نشده شما بايد تقليد اين را بكنيد سر به قدم اين بگذاريد. پس بدن اصلش بايد از عالم روح نباشد بدن از عالم جسم بايد باشد ما چيزي مي‏خواهيم كه او را ببينيم صداش را بشنويم تا از او بتوانيم اخذ كنيم حالا در عالم لاهوت و ماهوت هم چيزي را مي‏جنباند و آنجاهاست كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم. پس غافل نباشيد هميشه آن كه در دنيا و همه‏جا كار دستش است و تو هم كار به دستش داري واسطه است كه كار دستش داريد. اين است كه واللّه هيچ ملجئي پناهي هيچ‏جا نه در دنيا نه در آخرت نه در حالي از حالات كه خيال كنيد نيست ديگر من يك‏وقتي ملتفت خدا بودم نرفتم پيش اميرالمؤمنين بدانيد واللّه آن خدا نيست علي مع الحق و الحق مع علي، علي ممسوس في ذات اللّه مثل دخان ممسوس به نار پس ما پناهي ملجئي نداريم به غير از ايشان دعاي اعتقاد را بعضي‏تان مي‏خوانيد هيچ ملجئي پناهي خدا قرار نداده به غير از ائمه طاهرين ديگر ملجأ و پناهي راه نمي‏برم مگر آنهايي را كه تو تعليم كرده‏اي كه پيغمبر و آل اويند پس ملجأ يعني جايي كه بشود التجاء آورد همچنين اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم وقتي مي‏آيند در اين زبان و چيزي امر مي‏كنند مطاع كلّند و سايرين بايد همه مطيع ايشان باشند مردم همه بايد رعيت ايشان باشند. هركس اطاعت كرد ايشان را اطاعت خدا را كرده، هركس عارش شد گفت اينها فقيرند و نيامد اطاعت خدا را نكرده و لااله الاّاللّه نگفته. به خداي واحد قائل نيست دين ندارد، مذهب ندارد، زبانش هم گفته خدايي گفته، عيسايي، موسايي اين دين ندارد و مذهب ندارد.

پس غافل نباشيد همه‏جا همين‏طور است لكن يك جايي هست زمستان است هوا سرد است پوستين زرد دوش مي‏گيرند، يكجايي هست تابستان است عباي نازك دوش مي‏گيرند، يكجايي است ناخوش مي‏شوند، يكجايي است چاق مي‏شوند به همين دستور العمل اينجا زيارت ايشان مي‏روي، زيارت قبورشان كه مي‏روي مثل اينكه وقتي زنده بودند پيششان مي‏رفتي، پيششان مي‏نشستي زيارت مي‏كردي ايشان را و زيارتشان زيارت خدا بود. همين‏جور در وقت احتضار ايشان يك چيزي مي‏بيند محتضر، مردم آن را نمي‏بينند مثل همين بدن. اين باز حقيقتشان نيست اين مقام جلوه‏شان است مقام قائم مقام است به همين‏طور توي قبر مي‏آيند و تمام ائمه واللّه مي‏آيند و شما گول اين مردمي كه دين ندارند نخوريد كه مي‏گويند همچو چيزي نمي‏شود و روز اول هم اين مردم دين و مذهب نداشته‏اند. خوب حالا دليلت و زورت چه‏چيز است همين‏كه شخص واحد در آن واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است، اي خره! در آن واحد در حال واحد ملك الموت شخص واحد است و غير جبرئيل است، غير ميكائيل است، غير اسرافيل است پس شخص واحد است و در آن واحد در حال واحد در سرانديب هند جان مي‏گيرد و در مشرق جان مي‏گيرد، در مغرب جان مي‏گيرد، ديگر او چه دخلي دارد؟ خير دخلي دارد من اميرالمؤمنيني قائلم كه اين عزرائيل نوكرش است اگر تو همچو اميرالمؤمنيني نداري بدان امام نداري و جانت فارغ. واللّه تمام ملائكه پيش اميرالمؤمنين خود را عاجز و فقير و جاهل مي‏بينند به اين جهت لابد مي‏شوند و تمكين او را دارند كه تو آقايي هرچه فرمايش كني ما اطاعت كنيم هر مرده‏اي كه ايمان داشته باشد در قبر تمام ائمه تشريف مي‏آرند به بالين او پيغمبر مي‏نشيند بالاي سر اين مرده، پيغمبر بالاي سرش مي‏نشيند، اميرالمؤمنين پايين پاش مي‏نشيند، امام‏حسن يك طرف، امام‏حسين يك طرف و همچنين باقي دور تا دور مي‏نشينند، همه انبيا و اوليا مي‏آيند بر بالين او، آن‏وقت سؤال مي‏كنند از او من ربّك ديگر شايد اين ترسيده حالت اضطرابي دارد از عالمي به عالمي تازه وارد شده مبهوت است بخواهد هم جواب بگويد زبانش نمي‏گردد مي‏فرمايند مترس بگو اللّه ربي آخر خودش مي‏گويد خدا است پرورنده من اما درست زبانش نمي‏گردد اميرالمؤمنين مي‏گويد مترس بسا او قوت مي‏گيرد مي‏گويند مترس بگو، دلداريش مي‏دهند. باز مي‏پرسند من نبيّك باز مي‏خواهد بگويد نمي‏تواند مي‏پرسند از او من نبيك به او مي‏گويند مترس بگو و دلداريش مي‏دهند معلوم است هر شجاعي همين‏كه مي‏گويد مترس او قوت مي‏گيرد مي‏گويد محمّد پيغمبر من است معلوم است به هر جباني، شجاعي دلداري داد اين هم شجاع مي‏شود قوت مي‏گيرد پس نشسته‏اند تلقين مي‏كنند به او مي‏گويند مترس بگو لااله الاّاللّه مترس بگو محمّد رسول اللّه اينها را به دهانش مي‏دهند.

و واللّه عرض مي‏كنم هادي يعني همچو كسي هدايت كننده‏اند يعني آدم را بر مي‏دارند همراه مي‏برند به انتهاء ديگر خودشان اينجا نشسته باشند بگويند خودت برو از اين راه اين هدايت نشده بسا توي راه هزار راه هست، سرما هست، گرما هست، گردنگاه هست، فراموشي هست، ناخوشي هست، اين بيچاره چه خاكي بر سر كند كسي كه همراه او هست اگر آدم ناخوش است اين بيمارداري مي‏كند، پرستاري مي‏كند و عرض مي‏كنم واللّه شب و روز توي تربيت خدا هستيم، دايم ما را مي‏بيند، ملائكه مي‏فرستد، ائمه طاهرين مي‏آيند براي اين است كه دايم بايد تمنا كرد كه خداوندا هميشه در دنيا و آخرت دست من را از دامان ائمه طاهرين كوتاه مكن، همين حالا را هم خيال مكن كه چون نمي‏بينيشان همراهت نيستند تو خدا را هم نمي‏بيني همه‏چيز ديدني نيست يكپاره چيزها فهميدني است بايد فهميد و مي‏شود فهميد. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه مي‏خواني بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان جايي نيست كه ايشان تشريف نداشته باشند هم در زمين هستند، هم در آسمان، بر سر هر محتضري تشريف دارند خواه مؤمن باشد خواه منافق، بر سر كفّار و منافقين هم حاضر مي‏شوند، به مؤمنين امان و قوّت مي‏دهند. ايشان همه‏جا هستند هرچه هرجا هست خدا آن را آنجا گذاشته و خدا با قدرتش مي‏گذارد و قدرت به قادر چسبيده و قادر ذات ثبت لها القدرة يك مقامش مقام بيان اسمش است، يك‏جايي مقام معاني اسمش است، يك‏جايي مي‏گويند نحن بيان اللّه، يكجايي مي‏گويند نحن معانيه.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه خدا تمام خلق را به اسم‏هايش مي‏سازد. اسمي تعلق مي‏گيرد به رزق، رزق مي‏دهد همين رازق اسم خدا است ذات خدا نيست، حكيم اسم خدا است ذات خدا نيست حتي اينكه اسم مكنون مخزون باز اسم اللّه مكنون مخزون است باز نه ذات خدا است واللّه اسم اللّهي است مكنون مخزون اللّه است باز نه اين اللّه كه به زبان مي‏آري. عرض مي‏كنم هر چه به گوشت مي‏آيد به تو رسانيده‏اند و پيشت آمده بالاي همه اسم اللّه است كه از او خبر شده‏اي و نمي‏تواني خبر بشوي مگر اينكه دست به دامن اين اسم زده باشي. . . .@ پس همين‏طوري كه خودم پيش خودم بنشينم خودم فكر كنم خدا آيا راضي است حالا من حرف بزنم يا ساكت شوم عقلم نمي‏رسد هرچه فكر كنم كه ببينم آيا خدا راضي است حالا من دستم را حركت بدهم يا ساكن كنم هرچه فكر كنم نمي‏توانم بفهمم حركت دادم بلكه يكدفعه گفت من راضي نبودم چرا حركت دادي واللّه تمام احكام را پيغمبر بايد بيايد بگويد تو مرخصي كه تمام مباحات را به عمل بياري. همين‏طور عرض مي‏كنم كسي واللّه خبر ندارد مگر اول ماخلق اللّه او خبر شده به جهتي كه از آنجا آمده و من خودم از آنجا نيامده‏ام هرچه زور مي‏زنم خبر نمي‏توانم بشوم وحي به خصوص مي‏خواهد بايد نازل بشود آن وحي به خصوص هم روحي است بايد توي بدن بنشيند من نمي‏توانم روح تازه‏اي خلق كنم توي بدنم اين روحي كه از خودم آورده‏اند در بدنم نمي‏دانم چه‏طور گذارده‏اند وقتي بيرون مي‏رود بخواهم نرود به اختيار من نيست حالا ديگر از رياضت مي‏توان اللّه شد، مي‏توان موسي كليم اللّه شد زوري مي‏زني جنّي، شيطاني چه مضايقه تعلق بگيرد لكن روح نمي‏شود احداث كرد در بدن خودت. معنيش همين است و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا روح را خدا آورده گذاشته در بدن پيغمبر حالا از رياضت آن روح را گفته نمي‏آرم در بدن كسي بگذارم يا در بدن پيغمبر آخرالزمان آورده گذارده گفته اين روح را در بدن هيچ‏كس نمي‏گذارم و خودش خبر داده همين‏طور كه در زمان خودش توي بدن خودش گذارده در بدن مريدهاش نگذارده.

پس غافل نباشيد اين بدن ظاهرش مقام واسطه است مقام قائم‏مقام است قولش قول او است، حكمش حكم او است، امرش امر او است، نهيش نهي او، من احبّكم فقداحبّ اللّه من ابغضكم فقدابغض اللّه من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه ديگر اين من اعتصم بكم معنيش تفويض به ايشان است وقتي پناه به ايشان بردي آن‏وقت آنچه داري مي‏داني به كه بسپاري اليكم التفويض و عليكم التعويض، اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم با شما است حساب مي‏توانيد حساب مرا آسان كنيد راست است من مال شما را خيلي خورده‏ام حالا ديگر مي‏گذريد بگذريد نمي‏گذريد هم من زورم نمي‏رسد مغلوب هستم ايشان غالب هستند. عرض مي‏كنم جايي نيست كه ايشان تشريف نداشته باشند جايي نيست كه قدرت خدا آنجا نباشد و قدرت از قادر صادر است و قدرت ذات خدا نيست مثل اينكه قدرت خودتان ذات خودتان نيست قدرت بسته به قادر است و قادر اسمي است از اسماء اللّه و ذات اللّه نيست و عرض مي‏كنم اسم تمامش غير از ذات است حتي اسم مكنون مخزون كه بالاتر از همه اسم‏ها است از ضماير هم بالاتر است و مخزون عند اللّه است و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون آنجا هستند و همين خدا مي‏داند آن اسم را اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده باقي مردم بعضي از آبند، بعضي از خاكند، بعضي از نورند، بعضي از ظلمتند وهكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله  اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) مي‏باشد@

(درس چهل و چهارم، دوشنبه 11 رجب‏المرجب 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي صلي‏الله عليه‏واله بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه صلي‏الله عليه‏واله مقامات اللّه جلّ‏جلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و ان‏لم‏يتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.

كيفيت صعود را و نزول را اين مردمي كه مدّ نظرتان هستند از صوفيشان گرفته، از ملاهاشان گرفته، از حكيمشان گرفته، از زاهدشان گرفته جميعاً هيچ نمي‏دانند هيچ پيرامونش هم نگشته‏اند مي‏شنوند صعود كرد فلان خيال مي‏كنند نردباني گذاشتند و پا به پله گذارد و از آن پله به پله ديگر هي رفت بالا ديگر خيلي هم زور بزنند خيال مي‏كنند نردبان هم نمي‏خواهد آب است و آفتاب تابيده بخار شده رفته بالا صعودشان كه خيال مي‏كنند اين است، همچنين نزولشان خيال مي‏كنند از نردبان آمد پايين يا خير بخارات كه بالا رفت آن بخارات را سرما زد دوباره آب شدند آمدند پايين و شما بدانيد صعود و نزول كيفيتش همچو نيست شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و شما چرت نزنيد كه رفتن رو به غيوب اين جور نمي‏شود رفت. غافل نباشيد پيش خودتان هست در خودتان فكر كنيد نمونه‏اش پيش خودتان هست فكر كنيد ببينيد اگر اين جسم مثلاً بخواهد برود پيش روح جاذبه يا برود پيش روح حيواني ديگر هر جاش هم روشن‏تر است و آسان‏تر مي‏فهميد آنجا را فكر كنيد ببينيد اين غذا را آدم مي‏خورد غذا مي‏رود توي دهان و نمي‏رود پيش حيوان مي‏رود توي معده و نمي‏رود پيش حيوان و اين كيفيت صعود و نزول است كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد اين غذا را آدم مي‏خورد غذا مي‏رود توي معده آنجا كيلوس و كيموس مي‏شود و صافيش مي‏رود توي جگر و آنجا باز لطيف مي‏شود از آنجا مي‏رود توي قلب و باز مي‏بينيد جسم است خون است و خون جسم است و طول و عرض و عمق دارد همچو راستي راستي بي شيله پيله جسم است اما ببينيد ايني كه مردم مي‏فهمند نيست پس خون جسمي است رنگ دارد، شكل دارد، طول و عرض و عمق دارد، سبك دارد، سنگين دارد، پر رنگ دارد، كم رنگ دارد، غذا را آدم بايد بخورد و بايد غذا خون شود غذا از اينجا بجوشانيش خون نمي‏شود پس راه رفتن اين غذا تا به درجه‏اي كه خون بشود و برود توي قلب از اين راه سرابالا نيست اين‏ها را مردم خبر ندارند يكپاره چيزها است مي‏شنوند احمق‏هاي دنيا چيزي به گوششان مي‏خورد و نمي‏دانند كه حكما چه گفته‏اند و به آن حرف‏ها مي‏خندند و به خودشان مي‏خندند، نمي‏دانند كه نمي‏دانند مي‏فرمايند فهميدن علم معراج علومي چند ضرور دارد علم طب ضرور دارد تا علم طب نداشته باشي نمي‏داني پيغمبر چه طور صعود كرد رفت به معراج، علم استحاله ضرور دارد تا علم استحاله نداشته باشي نمي‏داني چه طور رفت، علم جرّ ثقيل ضرور دارد تا كسي را جذب نكنند نبرند به جايي معراج نمي‏شود رفت، علم نجوم ضرور دارد كسي نجوم نداشته باشد معراج را نمي‏تواند بفهمد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه راهش اين است كه عرض مي‏كنم. چرت نزنيد ياد بگيريد و اگر ياد گرفتيد زود هم آدم توي راه مي‏افتد عرض مي‏كنم غذا را مي‏كني توي ديگ مي‏پزي پخته مي‏شود هر كاريش كني خون نمي‏شود لكن غذا را كه مي‏خوري و مي‏رود توي معده حرارت فلكي در آن اثر مي‏كند طبخش مي‏كند و خونش مي‏كند و حرارت فلكي مثل حرارت اين آتش نيست حرارت فلكي جوري است كه حل مي‏كند غذا را و نمي‏سوزاند غذا را. دست را همين طور توي شكم بكني دست نمي‏سوزد و دست تاول نمي‏كند اما آتشي كه اگر دست سه ساعت بماند آنجا به كلّي حلّ مي‏شود و آب مي‏شود مثل اينكه توي چينه دان مرغ سنگ به آن سختي آب مي‏شود پس علم سماوي مي‏خواهد علم ارضي مي‏خواهد كيفيت استحاله را بايد دانست آن وقت مي‏شود علم معراج را فهميد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس انسان غذا را مي‏خورد حرارت فلكي و حرارت غريزي، همچنين رطوبت فلكي و رطوبت غريزي، همچنين يبوست فلكي و يبوست غريزي كه در معده هست غذا كه رفت در معده هر چه از آن قابل نيست براي هضم مي‏زنند بيرونش مي‏كنند، آن صافي غذا خوني مي‏شود همين خوني كه توي بدن هست برمي‏جهد توي بدن جسم هم هست پس اين جسم كي رسيد به عالم روح اين ميزانش است داشته باشيدش آسان هم هست ياد گرفتنش. پس غذا وقتي مرور كرد به اعضا و رفت توي قلب توي قلب كه رفت آنجا تخت سلطنت روح است آنجا كه رفت روح تعلق مي‏گيرد روح تعلق كه گرفت زنده شد بنا كرد جنبيدن بناي قبض و بسط را گذارد پس اين نان و پنير را كه خورد وقتي برود توي قلب آنجا محل استقرار روح است حالا بشكافي قلب را و نان و پنير را آنجا بگذاري خون نمي‏شود و محلّ استقرار روح نمي‏شود بلكه همين طور نان و پنير را آنجا بگذاري مي‏گندد و آدم مي‏ميرد قلب را خفه مي‏كند واقعا آدم مي‏ميرد پس رفتن به سوي عالم روح همچو جوري نيست كه سوار شوي بروي به مكه به مدينه از اينحا آدم رو به بالا برود به عالم روح نمي‏رسد حتي آدم عرض مي‏كنم كيفيت مردن را بخواهيد كيفيت زنده شدن را بخواهيد راهش همين جور است و مردم همان جورها خيال مي‏كنند كه وقتي پيغمبر رفت به معراج پيغمبر چه جور رفت، براقي آوردند و پر هم داشت مثل مرغ پرواز كرد ديگر يا از اين راه رفت به معراج يا از اين راه رفت يا از آن راه رفت و گاهي عرض مي‏كنم و حالا خبرتان مي‏كنم كه به خصوص ملتفت باشيد از جميع اطراف پيغمبر معراج رفتند اما اطرافي كه مي‏گويند و مردم مي‏شنوند اين طورها نيست وقتي از جميع اطراف بنا شد اين بدن برود يك تكه‏اش از اين راه برود يك تكه‏اش از اين راه برود يك تكه‏اش از اين راه ديگر هيچ نمي‏ماند از هم مي‏پاشد پس كي رفت به معراج و عرض مي‏كنم مردم هيچ نمي‏فهمند اين‏ها را و طوري است مسأله كه اگر اينجور بيانش نكني ياد نمي‏گيرد كسي مي‏خواهد ياد بگيرد چشمش كور شود بيايد درسش را بخواند ياد بگيرد. پس رفتن شهاده به غيب نبايد نردبان گذاشت و بالا رفت همين جوري كه سنگ روي زمين است مي‏كشيش بالا مي‏رود روي بام روي بام كه رفت باز توي دنيا است نرفته جاي ديگر مي‏كشيش بالا مي‏رود به آسمان مي‏رسد به آسمان هم كه رسيد باز نرفته به عالم روح لكن روح در عالم غيب نشسته غيبش را هم خيال مكن پشت پرده بشكافي زمين را روح آنجا است نه پشت زمين را بشكافي روح آنجا نيست. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه همين غذايي را كه انسان مي‏خورد مي‏رود توي معده فضولش دفع مي‏شود، صافيش مي‏رود توي قلب آن صافي كه رفت توي قلب واقعاً جسم است، واقعاً خوني است اين رگ‏هاي جهنده همان خون قلب است واقعا خون است و رنگ دارد، چرب هم نيست رنگ زردي دارد خون چربي است مي‏رود توي چراغ  قلب كه حيات در آن در مي‏گيرد آنجا كه رفت به عرش رفته. درست گوش بدهيد ببينيد چه عرض مي‏كنم آنجا  كه رفت به عرش استوار رسيد آن گوشتي، آن تختي، آن عرشي كه روح حيات به آن تعلق گرفته كجا است؟ توي قلب است نه خود قلب است، خود قلب حافظ آن خون است و عمداً خود قلب را سخت ساخته‏اند او را صلب هم هست از گوشت‏هاي ديگر سخت‏تر است لكن آن خون توي قلب كه رسيد تخت آن روح مي‏شود و آن روح به او تعلق مي‏گيرد و از اينجا نشر مي‏كند به جميع جاهاي بدن نفوذ مي‏كند و ان‏شاءاللّه وقتي كه گوش مي‏دهي آن وقت مي‏فهمي از جميع جهات آن خون صعود كرده نه از يك سمت رفته نه يك چيزش رفته به قلب، تمام اين خون هم رفته به قلب و تا به قلب نرفته به عرش نرفته وقتي هم رفت و رسيد روح قبض و بسط روح حيات در آن خون در مي‏گيرد اين زنده مي‏شود آن وقت معنيش اين مي‏شود خون زنده جسم زنده است حياتش حيات است جنباننده اين خون قابض و باسط اين خون آن حيات است اين خون خودش حياتي نداشت. پس قلب اسم آن خون رقيق چربي است كه آتش حيات در آن درگرفته و آن حيات تصرف كرده در اين خون و اين مسخر او شده. پس اين خون خودش حركت ندارد، خودش قبض ندارد، خودش بسط ندارد، قابض اين و باسط اين، آن روح است اين چكاره است اين محلّ او است او حال در اين است اين ممسوس به او است او ماسّ اين است اين ممسوس في ذات الرّوح شده پس رفتن جسم رفتن نان و پنير و نان و پنير مي‏تواند معراج برود مي‏تواند برود به عرش اما به آن جوري كه خورده شود كيلوس بشود كيموس بشود خون چرب بشود در قلب بريزد تا اين جور نشود نمي‏تواند برود به عالم روح اما همين جا كه آدم رفت رسيد به آن درجه رفته به عرش و عرش هم هست واقعا. شما ان‏شاءاللّه چرت نزنيد پوست كنده است عرض مي‏كنم عرش آني است كه مي‏جنبد خودش و مي‏جنباند تمام افلاك را، مي‏جنباند عناصر را، مي‏جنباند بادها، را هر چه زير عرش واقع شده او كه مي‏جنبد اين‏ها هم بنا مي‏كنند جنبيدن. او نجنبد بادي نمي‏جنبد پر كاهي نمي‏شود از جايي به جايي بيفتد. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه همين نان و پنير كه مي‏خوريد اين عروج مي‏كند مي‏رسد به مقام روح بخاري و روح بخاري آن خون چربي است كه توي قلب است بخارش هم باز مثل بخار آروق نيست بخار هست و پفش هم بكني خاموش مي‏شود درش را بگيري خفه مي‏شود لكن همچو بخاري است كه اگر فصدش كني بيرون مي‏آيد آدم مي‏ميرد پس جسمي است صاحب طول و عرض و عمق پس اين نان و پنير به جسمانيت صعود كرد و رفت تا به قلب رسيد و آنجا به خدمت روح حيات رسيد آنجا چه كرد آنجا هر چه داشت از دست داد آنجا موجود شد به وجود حيات، چه كرد با اين؟ هي قبضش كرد، هي بسطش كرد، سر هم اين خون مي‏ريزد توي قلب، سر هم اين خون صعود مي‏كند از قلب مي‏آيد توي دماغ و از دماغ جاري مي‏شود در همه بدن اين رگ‏هاي جهنده تا جايي نباشد آنجا زنده نمي‏ماند حتي اگر ذرّه‏بين بگذاري توي استخوان‏ها آن رگها هست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و مكررها عرض كرده‏ام يكپاره مسائل معراج شبيه به مسائل معاد است يكپاره‏ايش كأنه به عكس آن است راهش را كه ياد مي‏گيري آن وقت مي‏فهمي كجاش شبيه نيست. عروج معنيش اين است كه وقتي رفتي به معراج وقتي بر مي‏گردد آدم همه جاي عالم هست جايي نيست كه آنجا نباشد، اما مردن معنيش اين است كه وقتي رفتي از اينجا ديگر هيچ اينجا نيستي از آبش، از خاكش، از سرماش، از گرماش، از زمينش، از آسمانش آدم مستغني مي‏شود، يك عالم از پاي او وا مي‏شود معراج همچو نيست رفتن از اينجا رو به عالم معاد اين اول راحت است و رفتن به معراج وقتي رفت و برگشت اول صدمه خوردن برگشتن است همين نان و پنير وقتي مي‏رود به قلب آن وقت حيات در آن در مي‏گيرد حالا كه حيات از قلب مي‏رود توي سر مي‏آيد، در دست مي‏آيد، در پا همه جاي بدن زنده مي‏شود همين نان و پنير به عرش نرسيده او نمي‏تواند به تمام بدن نفوذ كند و تمام بدن را زنده كند تا نرسد به آن درجه حيات تغذيه بدن نمي‏تواند بكند غذاي پخته را به خود قلب هم بخواهي بدهي شكم را بشكافي و توي قلب بگذاري تغذيه نمي‏كند خرابش هم مي‏كند همين طور چيزي را بردارند ببرند آن بالاي عرش بگذارند مصرفش چه چيز است، براي چه خوب است و عرض مي‏كنم واللّه هيچ پيرامونش نگشته‏اند چه طور صعود بايد كرد.

پس غافل نباشيد اين حيات اصلش در فلك قمر است و آن قلب عالم بزرگ همين تكه‏ايش است كه مي‏بينيد و اين است كه حياتش منتشر است در تمام زمين در تمام آسمان حتي آسمان‏هاي بالا زندگي‏شان همه از همين قمر است حيات‏هاي روي زمين تمامش از تعلق قمر است كه اين‏ها را زنده كرده و تا جسم به مقام قلب نرسد حيات در آن در نمي‏گيرد و قلب جاش آنجا است كه متصل مي‏شود به روح و مس مي‏كند او را حيات و ممسوس به حيات مي‏شود آنجا اسمش چه چيز است؟ عرش. عرش يعني چه؟ يعني تخت، حالا روح كجا روي تخت نشسته وقتي به آن حد رسيد پس آنجا كه رسيد به مقام تختيّت رسيده، به مقام عرشيّت رسيده، به مقام اتّكاي روح رسيده، مقام عصاي روح شده، ديگر اين تعبيرات در كتاب و سنتّ بسيار هست. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه رفتن به معراج راهش اين راه است كه عرض كردم برگشتنش هم از همين راه است وقتي رفت و به قلب رسيد آنجا است مبدء آن وقت بعضيش سرابالا مي‏رود مي‏رود توي سر، بعضيش سراپايين مي‏آيد بعضيش مي‏آيد توي پاها. حالا اگر اين روح روح شاعري باشد و اين حيات ظاهر شاعر نيست اگر اين روح روح شاعري باشد، از همه جا خبر دارد و اين روح حياتي كه تو مي‏بيني داري و خبر نداري اين شاعر نيست حالا محض مَثلش بود عرض كردم كه تو مطلب به دستت بيايد بعد مطلب‏ها مي‏فهمي ان‏شاءاللّه. اين روح كارش اين است هي قبض ‏كند، هي بسط كند، هي درهم مي‏كوبد خون را و قبض مي‏كند و هي واش مي‏كند از هم و بسط كند و هي در هم بكوبد و قبض كند و در تمام عروق در تمام اعصاب در تمام اعضا و جوارح اين خون هست اگر جايي نباشد اين خون ناخوشي‏هاي عجيب غريب آدم مي‏گيرد، داء الثعلب مي‏گيرد و جذام مي‏گيرد و آن عضو ضايع مي‏شود. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه رفتن معراج اين جور است كه عرض مي‏كنم و دل بدهيد پس وقتي اين خون كه اصلش از نان و پنير بود جسم هم بود طول و عرض و عمق داشت رفت و رسيد به قلب وقتي خون شد از جسمانيت بيرون نرفت اما رنگش رنگي ديگر است، طبعش طبعي ديگر است، از خون‏هاي ديگر رقيق‏تر است اين است كه روح حيات به اين تعلق مي‏گيرد پيش از آني كه به اين درجه برسد خيال كن به زور هم برديشان پيش روح حيواني نمي‏فهمند هم رفته‏اند هر يك از اعضا و جوارح را تا كارش نكني كه متصل بشود به روح بخاري حيات به آن تعلق نمي‏گيرد و زنده نمي‏شود لكن روح بخاري به درجه قلب رسيده قلب يعني عرش، عرش يعني تخت يعني كرسي كه مي‏تواند بيايد آنجا بنشيند ديگر اين‏ها را وقتي ياد گرفتيد تمام كتاب و سنّت را با اينها مطابق مي‏يابيد. مي‏فرمايد در حديث قدسي ما وسعني ارضي و لا سمائي خدا نبايد برود بالاي عرش برود آنجا چه بكند آنجا خدا نبايد برود تخوم ارضين برود آنجا چه بكند، جاش نمي‏شود گنجايش او را ندارد آسمان و زمين اما ما وسعني ارضي و لاسمائي و لكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن قلب عبد مؤمن من، عرش رحمان است آنجا محل استيلاي  من است پس الرحمن علي العرش استوي يعني علي قلب المؤمن پس قلب مؤمن عرش رحمان است و همين لفظ به خصوص لفظ حديث است كه مي‏فرمايند قلب المؤمن عرش الرحمن مؤمن مؤمن حقيقي پيغمبر است9. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه پيغمبر9 به اين پستايي كه حالا عرض مي‏كنم هميشه در عرش است هميشه روي زمين است و بدانيد اين هم تمام حرف‏ها نبود كه عرض كردم حال سرش را راه انداختم كه بدانيد چه جور بود كيفيت معراج پيغمبر كه رفت اول به آسمان اول رسيد باز خيال كني (نكني ظ@) نردبان بود پله به پله رفت بالا يا سوار براق شد. و براق حيواني است مثل مرغ پر هم دارد مرغ بود و پريد رفت بالا اما پريدنش را هم ملتفت باشيد غافل نباشيد.

پس اين خوني كه در قلب زنده شد ابتدا اين خوني كه زنده شد نمي‏بيند نمي‏شنود، ذائقه ندارد، طعم نمي‏فهمد، شامه ندارد، بو نمي‏فهمد، گرمي و سردي نمي‏فهمد و لكن وقتي كه صعود مي‏كند مي‏آيد به دماغ و مي‏آيد توي چشم چشم زنده مي‏شود آن وقت مي‏بيند، مي‏آيد توي گوش گوش زنده مي‏شود آن وقت مي‏شنود، مي‏آيد توي شامّه بو مي‏فهمد، مي‏آيد توي ذائقه طعم مي‏فهمد، اين ديگر عرش ديگري است غير از عرش اول آن وقت توي چشم، ديدن براش پيدا مي‏شود پيش از آني كه بيايد توي چشم قلب خبر نمي‏شود و قلب مي‏گويد من مي‏بينم لكن پيش از آن كه به چشم بيايد نمي‏بيند معني ديدن را هم ندارد بر همين نسق از آسمان اول هم صعود مي‏كند اين بخار مي‏رود در جاي به خصوصي كه در همين سر هست هي درجه به درجه صعود مي‏كند و اين‏ها كه عرض مي‏كنم چيزهايي است كه اطبّا به تجربه به دست آورده‏اند. اگر پيش سر صدمه بخورد آدم ديگر خيال نمي‏تواند بكند، آن وسط‏ها صدمه بخورد آدم فكر نمي‏تواند بكند، عقب سر صدمه‏اي بخورد حفظ خراب مي‏شود ديگر آدم چيزي كه مي‏داند يادش نمي‏آيد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه همين خون است صعود مي‏كند از قلب مي‏آيد به دماغ و از اين بيني كه بالا مي‏آيد غلائظش كه سنگين است آن پايين‏ها مي‏ماند، لطائفش كه سبك‏تر است بالا مي‏آيد به طور طبيعي و معراج به طور طبيعي است، همين‏ها راه عروج است عرض مي‏كنم اين‏ها را نداشته باشيد هيچ نمي‏دانيد عروج چه طور مي‏شود مثل اينكه مردم هيچ نمي‏دانند معني عروج را و حاليشان نيست اين است كه فرمايش مي‏كنند كسي كه علم طبيعي راه نمي‏برد نمي‏داند مسأله معراج را نمي‏فهمد، حالا ببينيد علم طبيعي اين است كه جسم معلوم است وقتي گرم شد بالا مي‏رود وقتي سرد شد پايين مي‏آيد اين آب به اين طوري كه هست تا به اين ميزان است روي زمين مي‏رود هر جا سرازيري است مي‏رود آنجا يكخورده اين آب كه گرم شد بخار مي‏شود و روبه بالا مي‏رود بخارش گرم باشد هوا پر گرم باشد بخار تند مي‏رود بالا پر گرم نباشد به طور تأني مي‏رود بالا سردش كني ابر مي‏شود، سردترش كني باران مي‏شود، برف مي‏شود پايين مي‏آيد. پس علم طبيعي را كسي نداشته باشد البته مسأله معراج را نمي‏تواند بفهمد كسي هم نفهميد و نتوانست بفهمد نقلي نيست حال ايمان هم داريم به معراج رفتن پيغمبر و خودش گفته و صادق بوده و گفته رفتم به معراج ايمان داريم كه راست گفته و علامتش را هم خبر داده كه فلان جا فلان طور شد و فلان طور مي‏شود. ملتفت باشيد اگر وقتي ياد گرفتيد اين‏ها را حظ مي‏كنيد پس اگر خيال كني روح بخاري كه مَثَل مي‏زدم شاعر باشد، دانا باشد همين جوري كه قابض و باسط هست و قبض و بسط را هم مي‏فهمي دارد سر هم مي‏جنباند بالا مي‏برد پايين مي‏آرد حال اين را اگر فرض كني كه اين شعور داشت ادراك داشت با شعور معلوم است هر جا مي‏رود مي‏گويد كه من كجا رفتم كجا آمدم كجا تنگ بود، كجا گشاد بود، كجا به چه شكل بود، به چه وضع بود، و پيغمبر كه رفت به معراج وقتي نزول مي‏كند و خدا به او مي‏گويد برگرد و در تمام جاها مرور كن اين پيغمبر وقتي مرور مي‏كند به جاها از ذرات جميع عالم خبر دارد خبر مي‏دهد آن كوزه را من انداختم آبش را من ريختم، فردا فلان قافله فلان وقت مي‏آيد و اين خبر را داد همين طور از تخوم ارضين بخواهد خبر بدهد واللّه مي‏دهد از جميع ذرات آسمان بخواهد خبر بدهد مي‏دهد واللّه مي‏تواند خبر بدهد راهش همين كه عرض كردم همين خوني را كه مثل مي‏زدم و عين ممثل است همين خون اگر شعور داشته باشد و بنا كند حرف زدن مي‏گويد فلان رگ تنگ بود، فلان رگ گشاد بود، فلان عضو استخوان بود، فلان عضو گوشت بود، از تمام جاها خبر مي‏دهد و اين واللّه مقام كمال پيغمبر است9 مي‏خواستند او را احاطه بدهند به جميع ماسواي خود اين است كه فرمايش مي‏فرمايند به جايي رسيدم كه آنجا كه رسيدم خودم را زنده مي‏ديدم و تمام خلق را مرده با وجودي كه پيغمبر كه به معراج رفتند و به آنجا كه فرمايش مي‏كنند رسيدند مردم هم نمرده بودند و سرجاشان بودند دل بدهيد ببينيد چه مي‏گويم ببينيد اين نان و پنير صعود كرد رفت تا به عقل رسيد آنجا كه رسيد او زنده شده حالا او زنده است ديگر تمام ماسواي او همه مرده‏اند از آنجا هم صعود كرد به دماغ رسيد دماغ هم زنده شد از آنجا سرازير شد آمد به دست و پا رسيد دست و پا زنده شدند اعضا و جوارح همه زنده شدند پس زنده او است هو الحي زنده همان او است، باقي ديگر به زندگي او زنده شدند اگراو نبود اين‏ها زنده نمي‏شدند آن خون را بگيري ديگر اين جسم زنده نمي‏ماند، اين دست زنده نمي‏ماند، اين پا زنده نمي‏ماند. پس او است زنده و ماسواي او همه مرده‏اند مگر اين كه اين افاضه حيات به آن‏ها كند آن‏ها زنده شوند همين جور است آنجا و عرض مي‏كنم واللّه يك چيزي به گوشتان مي‏خورد و راهش را راه نمي‏بريد واللّه در جميع زمين در جميع آسمان تا حجت هست آسمان آسمان است، زمين زمين است، حجت واللّه در عروق زمين ساري و جاري است واللّه حركت زمين و آسمان از ايشان است واللّه سكون هر چه ساكن است از ايشان است بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و همچنين بمقاماتك و علاماتك التّي لا تعطيل لها في كلّ مكان اين‏ها را مي‏خواني و نمي‏داني چه گفته و معني اين‏ها نصّ آيه است مي‏خواني بمقاماتك و علاماتك التّي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك خدا خودش در قرآن همين مطلب را بيان فرموده اين دعا شرح آن آيه است و تفسير آن آيه است مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم پيغمبر اگر معراج نكرده بود تو الان اينجا زنده نبودي، الان هم آنجا است و هميشه پيش خدا است و من عنده است و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون. ماعندكم ينفد و ما عنداللّه باق او اگر آنجا هست ما اينجا زنده هستيم او اگر عروج نكرده بود و پيش خدا نرفته بود كي ما را زنده مي‏كرد كي ما را حركت مي‏داد به جهتي كه ما حركتمان از خودمان نيست چه قدر خيال‏ها و عزم‏ها داريم يكبار مي‏بينيم موقوف كرديم عرفت اللّه بفسخ العزايم و نقض الهمم او هي حركت مي‏دهد هي ساكن مي‏كند تو مي‏خواهي راضي باش مي‏خواهي راضي مباش او دست از ملك خودش نمي‏كشد تو عقلت نمي‏رسد به چيزي. پس غافل نباشيد ابتدا است عرض مي‏كنم راه رفتن به عرش از اين راه است و جسماني هم هست و با چشم مي‏بيني خوني كه توي بدن خودت است و رگ مي‏زني بيرون مي‏آيد مي‏بيني سرخ است و تا هوا به آن مي‏خورد مي‏بندد و معلوم است اين جسم است پس معراج جسماني است اين جسم را برداري هر جاش ببري هر كارش بكني زنده نمي‏شود مگر وقتي ببري در قلب آنجا كه رفت زنده مي‏شود، آنجا تخت روح مي‏شود، آنجا روح ماسّ اين مي‏شود، خون ممسوس به حيات مي‏شود ممسوس به حيات كه شد اين خودش هيچ ندارد حركتش را روح مي‏دهد سكونش را روح ساكن مي‏كند پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و ديگر ان‏شاءاللّه فكر كنيد باز نه خيال كنيد عروج مخصوص همين يكدفعه دودفعه بود كه پيغمبر رفت در احاديثمان هست كه پيغمبر سيصد دفعه به معراج رفت و عرض مي‏كنم سيصد دفعه هم واللّه تعبير است به جهت آن كه سر هم پيغمبر صعود مي‏كند و سر هم نزول مي‏كند واللّه بايد چنين بدانيد چنين ندانيد اگر اعتقادتان اين شد كه اميرالمؤمنين نمي‏رفت به آسمان اعتقادتان درست نيست واللّه سنّي‏ها روايت كرده‏اند و عرض مي‏كنم سني‏هاي خيلي متعصب در كتاب‏هاشان نوشته‏اند مي‏گويند شما علي را خليفه چهارمش بدانيد ديگر هر فضيلتي مي‏خواهيد براي او بگوييد و همان سني‏ها واللّه روايت كرده‏اند كه اميرالمؤمنين در هر شبانه روزي چند دفعه مي‏رفت به آسمان همين جوري كه سلمان را با چند نفر ديگر در بساط نشاند و برد و گرداند خودش سير و سلوكش در هر شبانه روزي چند دفعه بود و مي‏رفت و شما ان‏شاءاللّه فكر كنيد ايشان واللّه هر يكي‏شان چه حضرت اميرشان، چه حضرت فاطمه، چه حضرت امام حسن، چه آنهاي ديگرشان تماماً عروج دارند، تماماً نزول دارند، تماماً عند اللّه هستند لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون در نزد خدا هستند و روزي مي‏خورند حالا عباشان را كسي برداشت رفت عبا دخلي به خودشان ندارد عباشان كشته شد خودشان كشته نشدند مي‏فرمايند ان‌ّ ميتّنا اذا مات لم يمت و ان‌ّ قتيلنا اذا قتل لم‌يقتل حالا پوستي روي خود كشيده بود پوستش را برداشتند بردند پوستينش را بردند بلي بردند اما خودش را نمي‏توانند ببرند خود او پوست از سر همه مي‏كند. خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه راه عروج همين راهي بود كه عرض كردم خون مي‏رود در توي دماغ به درجه‏اي مي‏رسد كه فكر به او تعلق مي‏گيرد تا درجه فلك عطارد مي‏رود فكر هم اول تعلق مي‏گيرد و بعد از فلك حيات فلك دويم فلك عطارد است اما فكر هم جوري است كه تا صورتي نبيند فكر نمي‌تواند بكند از اين جهت خيال پيش مي‏افتد و الا خيال در خلق پيش‏تر نيست باز صعود مي‏كند و باز جسماني است جايي ديگر مي‏رود باز گرمتر مي‏شود گرم‏تر كه شد صعودش زيادتر مي‏شود اين است كه مي‏فرمايند تا علم طبيعي را كسي نداند نمي‏تواند مسأله معراج را بفهمد و علم طبيعي اين است كه تا گرم نكني چيزي را بالا نمي‏رود گرم كه كردي بالا مي‏رود پس مي‏رود به درجه فلك زهره مي‏رسد زهره كارش خيال است هي صورت‏هاي خيالي را خيال كند هر چه از خيال‏ها توي سر مردم هست بدان همه‏اش كار زهره است كار زهره همه‏اش صورت برداري است هيچ معني توش نيست، هي صورتي بيارد، هي رقاصي كند و خيلي كوكب خوشحالي خوبي است و همه خوشحالي‏ها و فرح‏ها كه در سرها هست همه به دستش است اما همه ظواهر صورت است آن وقت فكر مي‏رود توي اين صورت‏ها گردش مي‏كند مي‏بيند اين صورت‏ها همه به نظمي است به نسقي است به يك جوري است چيزها مي‏فهمد مثل اين كه آني كه روح زهره به او تعلق گرفته خيال مي‏كند صورت گوسفندي را كه مي‏دود و صورت گرگي را كه از عقب او مي‏دود و صورت مسافتي را هم كه ما بين آن‏ها است خيال مي‏كند آن وقت فكر مي‏آيد در اين صورت‏ها فكر مي‏كند مي‏فهمد اين به آن هيئت مي‏دود مي‏ترسد آن يكي به آن اضطراب مي‏دود، حرص دارد، عداوت به اين دارد معني عداوت را مي‏فهمد معني حرص را مي‏فهمد يا معني محبّت را مي‏فهمد كه گوسفند به بچه‏اش دارد همچنين خيال مي‏كند صورت بچه‏اي را خيال مي‏كند صورت مادري را كه آن جور بچه را بر مي‏دارد و آن جور دست مي‏كشد به سرش، صورت‏هاش را خيال مي‏كند اما او اين را دوست مي‏دارد اين دوست داشتن به اين صورت نيست به اين هيئت نيست دوست داشتن اصلش صورت نيست بله گوسفند طول و عرض و عمق دارد رنگ دارد مي‏شود خيال كرد، اما ترس ديگر رنگ ندارد، گرگ رنگ دارد باز خيال رنگ گرگ را مي‏بيند زرد است مي‏بيند طول دارد و عرض دارد و عمق دارد اما حريص است آن گرگ در گرفتن اين گوسفند ديگر حرص رنگ ندارد شكل ندارد اين گوسفند صورتي دارد آن گرگ هم صورتي دارد اين دو صورت كه حاضر شدند در نزد فلك عطارد در نزد فكر شما آن وقت او مي‏فهمد معني محبت مادر را به بچه‏اش يا معني حرص گرگ را در گرفتن گوسفند يا عداوت او را خيال مي‏كند صورت آن كسي كه چماق برداشته و بلند كرده و از پشت سر كسي مي‏دود فكر مي‏فهمد، عداوت اين را به او كار عطارد صورت‏گري نيست معني فهمي است. پس معني عداوت مي‏فهمد معني محبت مي‏فهمد پس كأنه حكم مي‏كند ميانه اين دو صورت و قاضي است و عطارد كوكبي است منسوب به قضاوت، كوكب دبيرها و ميرزاها است. پس غافل نباشيد ايني كه مي‏نشيند و حساب مي‏كند و جمع مي‏كند اين كار عطارد است فكر عطاردي است توي سر آدم لكن يك كسي را مي‏بيني محاسب خيلي خوبي است اين توي سرش آن فضاش وسعت دارد خيلي فكر مي‏تواند بكند و خوب حساب مي‏كند به آساني يك كسي را مي‏بيني توي سرش فضاي فكرش تنگ است و استخوان‏هاش جاش تنگ است اين خون وقتي به لطافت آنجا شد و رفت آنجا اين حساب را مي‏كند و مي‏داند هم چه طور حساب كند اما مي‏بيني جمع نمي‏تواند بزند هي حساب مي‏كند و هي اشتباه مي‏كند حسابي دستش بدهند جلدي نمي‏تواند حساب كند محاسب درستي نمي‏تواند باشد و باز همه‏اش را هم ببينيد جسماني مي‏شود اين خون جسم است و مي‏رود اين خون به آن مقام عطارد مي‏رسد روح عطارد به آن تعلق مي‏گيرد به جسمانيت مي‏رود باز لطيف مي‏شود مي‏رود تا به حدّ زهره مي‏رسد و زهره به آن تعلق مي‏گيرد. پس خودتان هم عروج كرده‏ايد اين غذايي را كه داريد مي‏خوريد و صافي مي‏شود و لطيف مي‏شود تا به آن حد مي‏رسد عروج كرده‏ايد ديگر اگر از اين راه نفرستيد بر فرضي كه همين طور كه اينجا هستيد همين طور برويد تا پيش فلك زهره كه ببينيم چه كاره است هيچ نمي‏توانيم بفهميم، نمي‏توانيم آنجا برويم بلكه بسا آنجا برود آدم بسوزد، خير فرضاً هم بشود بروي و كاريت نداشته باشند و بروي آنجا پيشش هم بنشيني هيچ نمي‏فهمي او چه كاره است اما وقتي غذا خوردي و غذا لطيف شد و به لطافت فلك زهره باشد آن وقت خود تو رفته‏اي بالا و به فلك زهره رسيده‏اي و پيش زهره رفته‏اي و زهره پيش تو آمده، نهايت زهره بدن تو است كه روح بدن تو شده اما آن زهره بزرگ روح اين آسمان و زمين است و هكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس  از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) مي‏باشد.@

@مقابله  اين درس از روي  نسخة خطي به شماره ( س ــ 2/ 63) مي‏باشد@

(درس چهل و پنجم، شنبه 8 شهر شعبان المعظم 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من حيث صعوده الي الله سبحانه يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاخص و من حيث صعوده الي مباديه بجذب النفوس التي هي وراء هذا العالم يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاعم و من حيث ان الكلام في جسمه ايضا يتوقف علي العلم الطبيعي و من حيث انه صعد الي السماء يتوقف علي علم الهيئة و علم الهندسة و علم الحساب و من حيث انه كان له جسم مركب من العناصر يحتاج الي علم الضم و الاستنتاج و من حيث انه روحه و صعده يتوقف علي علم الصناعة الفلسفية و من حيث انه صعد مسافة خمسين الف سنة في السموات يتوقف علي علم ابعاد الاجرام تا آخر.

علم توحيد علمي است كه اول دين است و مردم بازي مي‏انگارند و نمي‏روند از پيش و علمش آسان است در نهايت آساني و مشكل است در نهايت اشكال. جهت نهايت اشكالش اين است كه مردم طالبش نيستند. جهت آسانيش اين است كه اگر آسان نبود خدا اول عبادات قرار نمي‏داد و از جمله اشكالات كه مردم براي خود حرف زده‏اند اين است كه گفته‏اند صفات خدا زايد بر ذاتش نيست و خدا مي‏داند كسي رجوع كند به كتابهاشان هيچ به غير لفظ نمي‏دانسته‏اند پس گفته‏اند صفت خدا زايد بر ذات نيست و چون صفت خدا زايد بر ذات نيست پس ذات خدا عين قدرتش است اين عين قدرتش است يعني چه؟ قيام خدا زايد بر ذات خدا نيست قيام خدا عين ذات خدا است قيام خدا عين ذات خدا يعني چه؟ خلاصه نفهميده‏اند چه گفته‏اند و از اين راهي كه من عرض مي‏كنم اگر كسي بيايد در نهايت آساني است و زود انسان به مطلب مي‏رسد.

عرض مي‏كنم صفت خدا عين ذات خدا نيست شما فكر كنيد ببينيد صفت كه عين ذات خودش است كه صفت خدا عين ذات خودش باشد؟ خدا كه از خلق كمتر نيست خلق كدامشان هستند كه صفاتشان زايد بر ذاتشان است؟ هيچ كدام. حالا كه صفت زايد بر ذات نيست پس حالا آيا ذات بايد بي‏صفت باشد؟ و مي‏گوييم هم بايد بي‏صفت باشد اما حالا كه بايد بي‏صفت باشد اين حرف آيا معنيش اين است كه ذات خدا قادر نيست ذات خدا عالم نيست ذات خدا حكيم نيست؟ چطور مي‏شود پيش محققيني كه كتاب نوشته‏اند و تحقيقها كرده‏اند مسأله مشكل مانده بروي از ايشان بپرسي مثل خر به گل مي‏مانند و نمي‏توانند جواب بگويند. پس عرض مي‏كنم صفات خلق هم زايد بر ذاتشان نيست و اين را شما چرت نزنيد همين مجلس ياد بگيريد و ياد مي‏گيريد پس زيد قائم است نه ذات زيد، زيد متحرك است اما نه ذات زيد و زيد ساكن است نه ذات زيد اين حركت به ذات زيد نمي‏رسد پس كي متحرك است متحرك متحرك است و ذات زيد متحرك نيست اما حالا ذات زيد كه متحرك نيست آيا معنيش اين است كه جايي ديگر ساكن است و معنيش اين است كه كسي ديگر راه مي‏رود و زيد حركت نكرده گوش بدهيد ببينيد چه مي‏گويم عرض مي‏كنم زيد الان كه متحرك است به آن اعلي درجاتش متحرك است و مي‏داند كه متحرك است و خود زيد اين حركت را احداث كرده و حقيقتاً زيد متحرك است و حقيقتاً ذات زيد متحرك نيست. دقت كنيد ان‏شاء اللّه كه واللّه در مسائل معرفت از اين مسأله بالاتر نيست. هركس هم غير از اين جوري كه من عرض مي‏كنم نگويد گم مي‏شود و نمي‏فهمد. پس همين جوري كه خودت را مي‏بيني ان‏شاء اللّه فكر كن وقتي تو حرف مي‏زني البته تو حرف مي‏زني نه غير از تو، تو حقيقتاً متكلمي وقتي سكوت مي‏كني البته تو سكوت مي‏كني نه غير از تو. پس تو حقيقتاً ساكتي مع‏ذلك ذات تو ساكت نيست اگر ذات تو ساكت بود گنگ بود نمي‏توانست حرف بزند ذات تو متكلم نيست اگر ذات تو متكلم بود نمي‏توانست سكوت كند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا ذات من كه متكلم نيست آيا اين حرف معنيش اين است كه يعني ساكت است و مي‏بيني كه اين مراد نيست دقت كنيد كه خيلي جاها است كه محل لغزش است خصوص براي كسي كه توي ضرب ضربوا رفته و درس خوانده يك‏پاره چيزها ياد گرفته در اين مسأله كه مي‏آيد مي‏لغزد كسي كه توي ضرب ضربوا نرفته و يك‏پاره چيزها به گوشش نخورده باز ذهنش ساده‏تر است شبهاتش كمتر است همين كه موضوعي محمولي ضرب ضربويي آدم ياد گرفت خيلي مشكل است اينها را از ذهن بيرون كردن ببينيد شما جسم يا متحرك است يا ساكن اگر ساكن است متحرك نيست اگر متحرك است ساكن نيست سنگي را خيال كن يا مي‏جنبد اين سنگ يا نمي‏جنبد قلمي چوبي را خيال كن جايي مي‏بيني اگر مي‏جنبد ساكن نيست اگر نمي‏جنبد ساكن است. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم دل بدهيد حالا گاهي مي‏گوييم ذات اين قلم نه ساكن است نه متحرك است به دليل اينكه ذات اين قلم اگر ساكن بود ذاتش نمي‏توانست متحرك باشد ذات اين قلم متحرك نيست اگر ذاتش متحرك بود نمي‏توانست ساكن باشد چرا؟ به دليل اينكه صفتي كه مال ذات است در ضمن تمام آثار محفوظ است.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و خودتان ضرب ضربوا ياد گرفته‏ايد و مي‏لغزيد. ملتفت باشيد كه نلغزيد اينها را داشته باشيد كه نلغزيد پس صفات ذاتي در ضمن تمام آثار محفوظ است مثل اينكه آتش روشن است همة چراغها روشن است آتش گرم است همة چراغها گرم است همين‏طور آب تر است در كاسه در كوزه در قطره در دريا در حوض در نهر همه جا تر است. قطره به قدر دريا تر است دريا به قدر همين قطره تر است يك غرفه‏اي از آب خزينه برداري باقيش به قدر همين يك غرفه گرم است همين‏طور اين غرفه به قدر باقي خزانه گرم است يك نمونه‏اي از خيك روغن برداري اين نمونه چقدر چرب است باقيش همين‏قدر چرب است اين هم به قدر تمام آن خيك چرب است پس صفاتي كه به ذات تعلق گرفته در ضمن تمام آثارش محفوظ است صفات ذاتي نه اين است كه در جايي هست در جايي نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، حالا كه چنين شد كه صفات ذاتي در ضمن تمام آثار محفوظ است مثل اينكه ذات آب تر است توي قطره تر است توي جام تر است توي حوض تر است توي دريا تر است هرجا آب است تر است چون چنين است عرض مي‏كنم غافل نباشيد. پس مي‏گويم ذات اين قلم متحرك نيست اگر ذات قلم متحرك بود وقتي هم ساكن بود بايد متحرك باشد ذات اين قلم ساكن هم نيست اگر ساكن بود وقتي هم كه متحرك بود بايد ساكن باشد و مي‏بيني با هم هم جمع نمي‏شوند حالا پس آن جايي كه مي‏خواستم عرض كنم كه مبادا يك وقتي بلغزيد اينجا است عرض مي‏كنم با وجودي كه ذات اين قلم متحرك نيست اگر متحركش مي‏كنند متحرك است ساكن هم نيست اگر ساكنش مي‏كنند ساكن است پس ذات اين قلم چه چيز است و حال آنكه نمي‏شود چيزي باشد نه متحرك باشد نه ساكن. جسم لامحاله يا بايد متحرك باشد كه حركت كند يا بايد ساكن باشد. جسمي، ريگي، سنگي، خاكي را خيال كن كه نه بجنبد نه نجنبد، نمي‏شود اگر هست يا مي‏جنبد يا ساكن است. حالا كه چنين است پس ذات سنگ نه متحرك است و نه ساكن و نه حركت بر او وارد مي‏آيد نه سكون و اين توي ذهن همه كس نمي‏رود. آن ذاتي كه چنين است كه نه متحرك است نه ساكن باز حالا در اينجا دارم حرف مي‏زنم و در اين مطلب بيان مي‏كنم و اين مطلب مطلبي است در مبادي وجود خيلي به كار مي‏آيد كسي نداشته باشد آنجاها معطل مي‏ماند عرض مي‏كنم سنگ را بايد انداخت كه برود خودش نمي‏رود سنگ را بايد جايي چارميخش كرد تا ساكن بماند خودش ساكن نمي‏ماند و خيلي از مردم و خيلي از ملاها همچو خيال كرده‏اند كه سنگ بالطبع ساكن است اگر حركت كرد حركتش بالقسر است. شما بدانيد اين حرف هيچ معني ندارد چرا كه اگر ذات اين سنگ ساكن بود بالقسر هم نمي‏شد حركتش بدهي. پس نه حركت به ذات اين سنگ چسبيده نه سكون، حركت و سكون را از خارج بايد به اين چسباند تو سنگ را مي‏اندازي در هوا سنگ در هوا مي‏رود هرچه زور بيشتر باشد بيشتر مي‏رود به زور تو در هوا مي‏رود و حركت را مي‏چسبانند به سنگ، سنگ حركت مي‏كند همين‏جور باز سكون را مي‏چسبانند به اين سنگ و اين سنگ ساكن مي‏شود و اين عنوانش در بعضي جاها هست و باز حاقش را نفهميده‏اند گفته‏اند سنگ را كه بيندازي عايقي نداشته باشد و زور زده‏اند همچو فهميده‏اند و درست هم هست گفته‏اند سنگ را كه بيندازي عايقي نداشته باشد همين‏طور هي مي‏رود لكن حالا عايق دارد هي درجه به درجه هوا زور مي‏زند توي كلة اين مي‏زند اين هم زور مي‏زند شكم هوا را پاره مي‏كند مثل آبي كه رو به تو مي‏آيد تو هم رو به آب مي‏روي در ميان آب هي تو زور مي‏زني شكم آب را پاره مي‏كني آب زور مي‏زند مانع تو مي‏شود آن قدريش را كه فهميده‏اند همين‏قدر است، مسكن اين سنگ هواي خارجي است به اصطلاح معاوقش اين مسكن در اول درجه زورش كم است و زور سنگ بيشتر است سنگ شكم هوا را پاره مي‏كند يك درجه كه مي‏رود اين سنگ يك درجه زور مي‏زند پس اين زورش نمي‏رسد دو درجه كه مي‏رود دو درجه ساكنش مي‏كند هرچه مي‏رود يك درجه ساكنش مي‏كند تا به جايي كه ديگر زور سنگ كم مي‏شود پس هوا را نمي‏شكافد بيش از اينش را نفهميده‏اند. لكن آن حاق مطلب اين است كه عرض مي‏كنم.

ذات شي‏ء آن چيزي است كه هست و صفت شئ آن چيزي است كه عارض آن مي‏شود. چيزي كه عارض مي‏شود به چيزي عارض كننده‏اي بايد باشد كه عارض كند فاعلي ديگر بايد باشد چون چنين است عرض مي‏كنم نه حركت لازم جسم افتاده نه سكون هيچ كدام لكن اين جسم لامحاله يا بايد متحرك باشد يا بايد ساكن باشد و آن فاعل لامحاله بايد باشد كه متحرك كند يا ساكن كند. به همين نسق عرض مي‏كنم عالم امكان را واللّه نمي‏شود دست نزني عالم امكان را دست نزني تمامش فاني مي‏شود و همين سنگي كه مثالش را مي‏زدم گمش مكن اين اگر نه متحرك باشد نه ساكن فاني خواهد شد سنگي باقي نخواهد بود سنگ اگر بايد موجود باشد يا بايد حركت كند و حافظش آن حركت دهنده است و اين است آن ملكي كه حافظ اين است و يك پاره‏اي از ملائكه اين‏جورند پس ملائكه مي‏برند اين سنگ را حركت توي دست تو كه پيدا شد ملكي است از ملائكه تو سنگ را مي‏سپاري به ملك و سنگ را كه انداختي برش مي‏دارند مي‏برند تا مي‏رسند به آن ملك مسكن به دست او مي‏سپارند. اينها است كه شيخ مرحوم يك خورده اشاره كرده‏اند لكن ترسيده‏اند كه پُر پاپي شوند به جهتي كه مردم داخل بديهياتشان است كه سنگ اگر بالا مي‏رود بايد بالقسر بالا برود وقتي پس آمد به زمين پس آمدنش بالطبع است خودش پايين مي‏آيد بالا رفتنش بايد كسي ديگر يا چيزي ديگر بالاش ببرد و شيخ اين را وامي‏زنند مي‏فرمايند ملكي اين را مي‏برد بالا ملكي اين را مي‏آرد پايين و ترسيده پوست كنده بگويد به جهتي كه جمعيت زياد آن‏جور گفته‏اند هو هو پشت سر آدم مي‏كنند آدم را دست پاچه مي‏كنند و عرض مي‏كنم واللّه همين است كه فرمايش كرده‏اند جميع حفظها با ملائكه است و هر ساكني را ملائكه تسكين مي‏كنند هر متحركي را ملائكه حركت مي‏دهند و آسمانها را ملائكه مي‏گردانند هفتاد هزار ملك هستند موكلند بر خورشيد هر يك از آنها طنابي مي‏اندازند سر طنابها قلاب دارد مي‏اندازند به اين قرص از هر طرف مي‏كشند و مي‏برند و اينها در احاديث هست و الحمد للّه احاديث از حد تواتر بيرون است و چون الحمد للّه هيچ چيزش را نفهميده‏اند آن احاديث همين‏طورها باقي مانده پس شما غافل نباشيد واللّه اين زمين را دارند كه اينجا ساكن است گاهي مي‏خواهند يك گوشه‏اش را حركت بدهند همانجا زلزله مي‏شود زلزله كه شد همة زمين كه زلزله نمي‏شود يك گوشه‏اش مي‏شود اگر اقتضايي از فلك باشد همه جاش بايد بجنبد جوري مي‏كنند كه يك گوشه‏اش مي‏جنبد گوشه‏هاي ديگر نمي‏جنبد عرض مي‏كنم واللّه تمام اين كوهها را ملائكه دارند مي‏كوبند به جاي خود و به همين كوبيدن كوهها زمين را نگاه مي‏دارند و اين ميخها را دارند ملائكه مي‏كوبند پس هر ساكني را ملائكه متحرك مي‏كنند هر متحركي را ملائكه ساكن مي‏كنند باز چون هيچ نفهميده‏اند باز پر متعرض شيخ نشده‏اند كه گفته ملائكه كوهها را نگاه مي‏دارند صلواتي هم مي‏فرستند همچنين جميع متحركها را خدا حركت مي‏دهد جميع ساكنها را خدا ساكن مي‏كند آنجا هم مي‏شنوند سبحانه و تعالايي مي‏گويند، مي‏گويند لاحول و لاقوة الاّ باللّه ما كه انكار نداريم ملائكه را هم انكار ندارند اما بگويي اميرالمؤمنين حركت مي‏دهد چيزها را واعمراشان بلند مي‏شود نمي‏دانم درباره ملائكه بگويي حرفي نيست نقلي نيست درباره خدا بگويي حرفي نيست اما پاي اين فصل الخطاب كه ميان آمد پاي حضرت امير كه ميان آمد پدرشان درمي‏آيد و عرض مي‏كنم بدانيد وجود مبارك ائمة طاهرين صلوات اللّه عليهم فصل الخطاب است و تعمد كرده خدا اينها را فصل الخطاب قرار داده الباب المبتلي به الناس محل ابتلاي مردمند ملائكه محل ابتلاء نيستند بگويي جبرئيل آمد فلان شهر را خراب كرد باكشان نيست اين دانه‏هاي باران را بگويي همراه هر دانه‏اي ملكي است حرف ندارند صلوات هم مي‏فرستند ابتلاء را خدا به ملائكه قرار نداده اين است كه انكار هم نمي‏كنند ابتلاء را به خودش قرار نداده و خودش باب المبتلي به الناس نيست اما يك باب المبتلايي ساخته جوري هم ساخته كه هر وقت كسي نگاهش كند او را مثل خودش ببيند حالا اميرالمؤمنين شكلش مثل شكل ساير آدمها است امام حسن شكلش مثل شكل ساير آدمها است نهايت زورش زيادتر است پس شكلش مثل شكل خود آدم است منافق نگاه مي‏كند مي‏گويد اين كاري كه از او نمي‏آيد از من كه نمي‏آيد پس او هم كه مثل من است پس از او هم نمي‏آيد و واللّه عرض مي‏كنم تمام ملائكه از نور حضرت امير خلق شده و نور خودش نه مي‏تواند بجنبد نه مي‏تواند ساكن شود مثل اينكه نور آفتاب نور چراغ، نور چراغ را بخواهي بجنباني چراغ را نجنباني نور چراغ را نمي‏شود جنباند خود چراغ در جايي محفوظ باشد بادي مسلط شود بر نور چراغ هرچه پر زور باشد نمي‏تواند نور چراغ را بجنباند داخل محالات است نور چراغ صادر از چراغ است بدئش از چراغ است عودش به سوي چراغ است روشناييش مال چراغ است مي‏خواهي بجنبانيش چراغش را بايد بجنباني مي‏خواهي ساكنش كني بايد چراغ را ساكن كني بيرون باد مي‏آيد بيايد نمي‏تواند روشنايي را جابجا بكند دهانش مي‏چايد بدئش از آن باد نيست نور قائم است به منير خودش و همه چيز همه جا همة كارهاي خودشان همين‏طور است اين است كه هيچ كس نمي‏تواند ببرد جاي ديگر پس سعي كنيد كاري كرده باشيد كه مال خودتان باشد كار خود آدم دزد ندارد پس نور خودش نمي‏تواند بجنبد دهانش مي‏چايد واللّه ملائكه دهانشان مي‏چايد خودشان بجنبند واللّه مي‏جنبانندشان پس بگو ملائكه را حضرت امير مي‏جنباند به اذن خاص تا آنجايي كه مي‏گويد برو مي‏روند پس ملائكه تمامشان به اذن خاص اميرالمؤمنين حركت مي‏كنند حركتشان به اذن اوست بدئشان از او است عودشان به سوي او است مرجعشان او است پناهشان او است ديگر شيطاني هم توي دنيا هست باشد دخلي به اين مطلب ندارد و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه ملائكه ضد شياطينند هر چيزي مبدئي دارد خبائث مبدئي دارند الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات پس ملائكه از نور حضرت امير خلق شده‏اند در مقابل آنها شياطين خلق شده‏اند از مبدء شيطنتي ديگر آن مبدء را مي‏خواهيد ابابكر اسمش بگذاريد مي‏خواهيد عمر اسمش بگذاريد باز چرت مزن كه حكمتش را ياد بگيري محض حرف نباشد بعينه عرض مي‏كنم بدون تفاوت حالا اينجا را مي‏بيني روشن است اطاق ما روشن است يقيناً آفتاب طالع است قرصش را هم ما نمي‏بينيم اما يقين داريم آفتابي هست كه اينجا روشن است محال است روشني بي‏چراغ باشد روشني بايد از چراغ صادر شود باز چرت موقوف باشد باز عرض مي‏كنم تاريكي از چيز مظلمي بايد صادر باشد مثل زمين ديوار ديگر سايه هست و ديواري نيست احمق مباش مثل مردم همين كه ظلمتي هست مظلمي لامحاله هست همين كه نوري هست منيري هست دليل بودن آفتاب روشن بودن اطاق ما باز حالا مي‏بيني خوب روشن نيست معلوم است ظلمتي از سايه‏هاي ديوار آمده از آفتاب هم نور تابيده اين نور و ظلمت داخل هم شده به اين اندازه‏اي كه مي‏بيني روشن است ان‏شاء اللّه شما چرت مزنيد در همين حرفها همين كلمه‏اي كه عرض كردم قال قال بسيار شده گفته‏اند ظلمت چيزي نيست غير از نور ظلمت امر عدمي است تاريكي وجود ندارد عجب اي احمق آيا تاريكي وجود ندارد ديگر چرا دليل و برهان همه‏شان اين است كه همين كه چراغ نيست تاريك است پس تاريكي يعني نبودن چراغ ديگر ظلمات جاعل ندارد چه مي‏گويي آية قرآن را كه مي‏فرمايد جعل الظلمات و النور امر عدمي را گفته‏اند كه جعل نمي‏خواهد آنهايي كه حكماء بوده‏اند گفته‏اند ملاصدرا گفته پس جاعل نمي‏خواهد ظلمات شما چشمتان را وا كنيد ببينيد مردم كور بوده‏اند بلكه تو چشمت را واكن ببين مردم عقلشان به چشمشان بوده مي‏بينند وقتي چراغ آمد توي اطاق اطاق را مي‏بينند روشن شد مي‏پرسي مبدء روشنايي چه چيز است مي‏گويد چراغ اما مي‏پرسي مبدء تاريكي را پس مي‏گويند امر عدمي است خالقي هم نمي‏خواهد خالق الظلمات نمي‏خواهد چرا كه چراغ را كه مي‏بينيم اطاق را روشن كرد چيزي را نمي‏بينيم بيارند توي اطاق اطاق را تاريك كند پس گفتند تاريكي جاعلي نمي‏خواهد پس چراغ فاعل نور هست آفتاب فاعل نور هست آفتاب خالق مي‏خواهد اما ظلمت عدم نور است همين كه نور نيست عدم نور را به ظلمت تعبير مي‏آرند. شما فكر كنيد ظلمت ساية زمين است ساية ديوار است پيش چشمت است مي‏بيني دست مي‏گيري جلوي چراغ سايه مي‏اندازد پس منيري هست كه نور هست مظلمي هست كه تاريكي هست پس سايه مال دست است مال ديوار است حالا آيا اين امر عدمي است نه خير دست من عدم نيست مي‏آري جلوي چراغ سايه‏اش آنجا مي‏افتد پس ظلمت ساية زمين است وقتي آفتاب مي‏رود زير زمين و چراغي اين روي زمين نيست سايه مي‏اندازد اين طرف وقتي آفتاب مي‏آيد اين طرف سايه را از آن طرف مي‏اندازد پس بدانيد سكون عدم حركت يعني عدمي را كه آنها مي‏گويند نيست همچو عدمي است كه سكون عدم حركت است حركت عدم سكون است زيد و عمرو هر دو موجودند زيد عدم عمرو است عمرو عدم زيد است اما هر دو موجودند و همين نمره را اين تازگي‏ها فرنگي‏ها در كتابهاشان نوشته‏اند كه سردي امر عدمي است چيزي نيست سردي كه خدا او را خلق كند به اين‏طور خيال كرده‏اند و عرض كرده‏ام راهش همين است كه مي‏بينند پيش آتش نشسته‏اند گرم مي‏شوند پس مي‏گويند گرمي امر وجودي است به جهتي كه چراغش پيشمان است منقلش پيشمان است پس اين امر وجودي است اما سردي چه چيز است سردي نبودن آتش است همين نبودن آتش را توي اطاق وقتي كه تعبير مي‏آريم مي‏گوييم سردي براي حرارت درجات پيدا شده درجات حرارت مختلف است حرارت توي منقل خيلي شدت دارد بيرون منقل يك خورده حرارت كمتر است آنجايي كه بيرون‏تر است حرارت كمتر است و هكذا درجاتي كه حرارتش كمتر است و كمتر كمتر است تو تعبير به برودت مي‏آري چون اين‏طور مي‏بينند اين‏طور مي‏گويند اينها همه راه اشتباهشان است همه هم از اين راه رفته‏اند و خطا كرده‏اند. شما ملتفت باشيد آن توي منقل كه گرم‏تر است هواش هم آتش گرفته هواي بيرون منقل سرد است به جهتي كه سردي از جاي ديگر داخل مي‏شود البته هرچه دورتر مي‏شود دورترش سردتر است پس اين حرف كه سردي امر عدمي است اگر عدم به اين معني مي‏گويي كه يعني غير از او است كه اين معني منظور او نيست فاعل نمي‏خواهد يعني پس هوا موجود است سردي موجود است و منقل موجود است و گرمي موجود است هم اين موجود است هم آن موجود است هم او خالق دارد هم اين خالق دارد به همين‏طور حركت امر وجودي است سنگ را بايد برداشت انداخت پس سنگ را اگر ديدي جايي حركت مي‏كند مي‏رود يك كسي انداخته همين كه سنگي ديدي مي‏رود يك كسي انداخته يا جني انداخته يا انسي انداخته يا بادي آن را حركت داده خوب حالا آن وقتي كه ساكن است آيا اين سكون امر عدمي است همين كه متحرك نيست خودش ساكن است نه چنين نيست عرض مي‏كنم شما چرت مزنيد سكون امر وجودي است انسان به اراده ساكن مي‏شود براي كار به خصوصي به اراده متحرك مي‏شود براي كار به خصوصي چشم را وامي‏كني به اراده وامي‏كني چشم را هم مي‏گذاري به اراده هم مي‏گذاري ديگر اين چشم به هم گذاردن امر عدمي است اين هذيان است. پس غافل نباشيد عرض مي‏كنم تمام كارها از دست ملائكه جاري مي‏شود و ملائكه خدمند حشمند و ان الملائكة لخدامنا و خدام شيعتنا و محبينا واللّه و چون خدا عاصم آنها است آنها معصوم هم هستند آن طوري كه مولاشان مي‏خواهد جاري مي‏شوند و عرض كردم كه معصوم را بايد حفظ كرد تا معصوم باشد هر معصومي‏عاصم مي‏خواهد خدا حفظ مي‏كند معصومين را تو چشمت را وامي‏كني واكننده‏اي مي‏خواهد روح تو اراده كرده كه تو چشمت را واكني واكرده‏اي چشمت را هم مي‏گذاري هم گذارنده‏اي هم مي‏گذارد پس معصومين البته عاصم مي‏خواهند حالا عاصمشان كيست عاصمشان آن صاحبشان است و واللّه همين‏طور است همه جا عرض مي‏كنم نور اين چراغ خودمان عاصمش و حافظش همين چراغ است و بس ديگر هيچ كس نيست حافظ اين نور اين چراغ را مي‏جنباني اين نور مي‏جنبد چراغ را ساكن مي‏كني نور ساكن مي‏شود عاصم اين نور كيست چراغ حافظ اين نور كيست اين چراغ اين نور بدئش از چراغ است عودش به سوي چراغ است و اين معصوم است و واللّه عرض مي‏كنم عاصم تمام خلق اميرالمؤمنين است و بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن اي آقايان من شما هرچه را بايد جنباند شما مي‏جنبانيد هرچه را بايد ساكن كرد شما ساكن مي‏كنيد و در خلقت آنجايي كه خدا واشان مي‏دارد كه كارها را بكنند حركت از ايشان صادر مي‏شود بدء حركت از ايشان است عود حركت به سوي ايشان است همچنين سكون همه جا ظلمت به واسطة نور بايد پيدا بشود ظهور سايه از نور است ولكن اگرچه بدئش از ديوار است عودش به سوي ديوار است لكن اگر روشني نباشد ساية ديواري هم نيست آفتاب نرود زير زمين اينجا تاريك نمي‏شود اينها را مردم نبوده‏اند توش فكر نكرده‏اند پس واللّه وجود اهل باطل به وجود اهل حق برپا است و وجود ظلمت به نور برپا است اگرچه اقتضاي ظلمت از خود ظلمت است عرض مي‏كنم واللّه شقاوت اشقياء باب المبتلي به الناس مي‏خواهد و واللّه اگر نيامده بود اميرالمؤمنين شقاوت اشقياء پيدا نبود اين است كه هميشه به واسطة حق اهل باطل حركت مي‏كنند به واسطة اهل حق اهل باطل زنده‏اند حالا كه زنده‏اند چه مي‏كنند شقاوتشان را به جا مي‏آرند اگر اهل حق بخواهند باطل هيچ نجنبد نمي‏تواند بجبند اهل حق خود را كه كنار مي‏كشند ديگر نمي‏تواند بجنبد خودشان مي‏خواهند باشند اهل باطل پس مي‏جنبند كه آنها هم بتوانند بجنبند پس باب المبتلي به الناس مي‏شوند لامحاله سايه از ديوار بيرون مي‏آيد ظلمت با نور آفتاب كه مخلوط شد هوا نه به روشني آفتاب است نه تاريك است همين‏طورها است فيؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان آن وقت سايه پيدا مي‏شود نور صرف نيست ظلمت صرف هم نيست هم نور دارد هم ظلمت دارد.

باري برويم سر مطلب، مطلب اين است كه خدا است محرك وحده لاشريك له و لاحول و لاقوة الاّ باللّه ولكن محركش محرك است مسكنش مسكن است حقش حق است باطلش باطل است باطل از تصدق سر اهل حق زيست مي‏كند اگر اهل حق نبودند اگر حق نبود اگر از تصدق سر اهل حق نبود اصلاً اهل باطل نبودند اين است كه حديث هست شيطان وقتي عالمي تولد مي‏كند در دنيا مي‏فهمد اين‏كه بزرگ شد كارش را خراب مي‏كند مي‏رود روي تل ريگي مي‏نشيند خاك بر سرش مي‏كند و به خصوص روي تل هم مي‏رود كه شياطين او را ببينند خبر شوند جميع شياطين جمع مي‏شوند مي‏بينند شيطان خاك بر سر مي‏كند مي‏گويند چه خبر است مي‏گويد طفلي متولد شده عالمي متولد شده كه كار ما را خراب مي‏كند اينها تعجب مي‏كنند كه اين چه حرفي شد طفلي جايي متولد شده حالا تو خاك بر سرت مي‏كني جلال شما كبرياي شما كه خيلي زياد است و شيطان سلطان آنها است اينها پيش سلطان خودشان مثل اينكه همين رعايا پيش همين سلاطين ظاهري هي قربان هي قربان مي‏گويند آنها هم همين‏طورند پيش او پيش او بي‏ادبي هم نمي‏كنند رئيس كل او است او جايي بايستد اين سلاطين همه كرنش مي‏كنند به او پس اينها هي قربان هي قربان يك بچه‏اي كه تولد كرده اين داخل آدم كه تو از او بترسي خيلي محل تعجب است كه تو مي‏ترسي همين الان تو اذن به ما بده ما هر يكمان كه ضعف هم داشته باشيم مي‏رويم خفه‏اش مي‏كنيم مي‏گويد اي ‏هاي ‏هاي شما نمي‏توانيد اين را خفه كنيد نه شما مي‏توانيد نه من اگر اين را خفه كنيد نه شما روي زمين مي‏مانيد نه من، من حيات خودم را مي‏خواهم حيات شما را هم مي‏خواهم اگر خفه‏اش كنيد ديگر نه من باقي مي‏مانم نه شما اما حالا كه هست ما با هزار تدبير و زور يك حرفي مي‏اندازيم ميان اولاد آدم يك دفعه اين مي‏آيد به يك كلمه حرف مثل اينكه توپي بزنند قلعه را خراب كند آنچه ما سعي كرده‏ايم همه را خراب مي‏كند چون وجود ما بسته است به وجود او نمي‏توانيم او را بكشيم خدا قدرتي به او داده كه شما نمي‏بينيد آن قدرت خدا را كه همراه او است من مي‏بينم اني اخاف اللّه رب العالمين خود شيطان كه استاد بزرگشان است اين را دانسته شاگردها باورشان نمي‏شود آن چشم را ندارند اين است واللّه رؤساي ضلالت يك پاره عاقبت انديشي‏ها مي‏كنند و يك پاره كارها نمي‏كنند تابعين هرزگي بيشتر مي‏كنند جرأتشان زيادتر است اينها عاقبت انديشي مي‏كنند درست سلوك مي‏كنند مدارا مي‏كنند باز از همين جهت است كه وقتي در رجعت قشن مي‏كشد و در كنار نهر فرات با اهل حق جنگ مي‏كند در بيني كه جنگ مي‏كند يك دفعه قشن شيطان مي‏بينند شيطان فرار كرد ديگر كمك كفار نمي‏كند و مي‏گريزد مي‏گويند كجا مي‏روي ما به طوري غلبه مي‏كنيم بر مؤمنان كه جمعي از آنها در نهر فرات مي‏ريزند و همين‏طور هم مي‏شود نزديك مي‏شود كه غالب شوند تا آن وقتي كه پيغمبر9 پايين مي‏آيد از آسمان و نيزه‏اي به دستشان است قشون شيطان مي‏بينند شيطان گريخت آن كفار نگاه مي‏كنند مي‏گويند كجا مي‏روي چرا مي‏گريزي صبر كن ما غلبه كرديم شيطان مي‏گويد من مي‏بينم چيزي را كه شما نمي‏بينيد اني اري ما لاترون من مي‏بينم پيغمبر از آسمان آمد با حربه‏اي كه در اين بين پيغمبر پايين مي‏آيند و تعاقبش مي‏كنند و نيزه‏اي بر او مي‏زنند تمام شياطين كشته مي‏شوند از اين يك نيزه معلوم است وقتي مبدء ظلمت را فاني كردي تمام ظلمات فاني مي‏شوند و اين همان مطلبي است كه صبح تا حالا عرض مي‏كردم اگر چراغ را پف كني همة نورهاش فاني مي‏شوند چراغ را حركت بدهي نورش هم حركت مي‏كند چراغ را ساكن كني نورش هم ساكن مي‏شود حالا آن مبدء ظلمات را وقتي پيغمبر آن نيزه را به او مي‏زنند و آن نيزه حالا هم در دستشان است مي‏زنند آن را به شياطين او را كه از روي زمين برداشتند شياطين همه كشته مي‏شوند و ديگر شيطاني روي زمين نمي‏ماند.

خلاصه ملتفت باشيد منظور اين است كه هر جايي اثري هست دلالت مي‏كند بر مؤثر آن، روشنايي دال است بر آفتاب اطاق روشن است اين روشني دال است بر چراغ ديگر آيا خدا قادر نيست روشنايي خلق كند بي‏منير اين حرف حرف حكيم نيست پس هر چيزي مبدئي مي‏خواهد و مبدء كل خدا است وحده لاشريك له و خدا اسمها دارد اسمهاش هم غير خودش است اسمهاش ذاتش نيست اما حالا كه غير ذاتش است آيا حالا غير خودش كاري كرده نه خودش است همة كارها را مي‏كند مثل اينكه وقتي آدم مي‏ايستد كاري مي‏كند همه مي‏گويند آن شخص اين كار را كرده نه اين است كه اسم كه كاري كرد ذات نكرده باشد ذات اراده كرده آن كار را بكند ذات بدن را واداشته آن كار را بكند حالا كه ايستاد و چيزي از آن بالا برداشت در حال ايستادگي آيا او هيچ كار نكرده نه غير از او كسي كاري نكرده پس زيد است در حال قيام كه قيام را به عمل مي‏آرد زيد است در حال قعود كه قعود را به عمل مي‏آرد به همين‏طور عرض مي‏كنم واللّه خدا همراهشان است واللّه خدا است در كمينگاه انبياء و اولياء در كمين نشسته است ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا همراهشان است خدا عاصمشان است ايشان معصومند پس حركتشان حركتي است كه خدا مي‏دهد سكونشان سكوني است كه خدا مي‏دهد پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس  از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) مي‏باشد.@

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) مي‏باشد.@

(درس چهل و ششم، يك‏شنبه 9 شهر شعبان المعظم 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من حيث صعوده الي الله سبحانه يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاخص و من حيث صعوده الي مباديه بجذب النفوس التي هي وراء هذا العالم يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاعم و من حيث ان الكلام في جسمه ايضا يتوقف علي العلم الطبيعي و من حيث انه صعد الي السماء يتوقف علي علم الهيئة و علم الهندسة و علم الحساب و من حيث انه كان له جسم مركب من العناصر يحتاج الي علم الضم و الاستنتاج و من حيث انه روحه و صعده يتوقف علي علم الصناعة الفلسفية و من حيث انه صعد مسافة خمسين الف سنة في السموات يتوقف علي علم ابعاد الاجرام تا آخر.

از طورهايي كه عرض كردم هركه خواب نبود فهميد ديگر هركس خواب بود او هم نفهميد، نفهميد. عرض مي‏كنم اسم هر چيزي اثر صادر از او است حالا آتش گرم است اسمش چه چيز است اسمش گرم آب تر است اسمش چه چيز است تر است رطوبت صادر از او است پس اسم او است اينها اسم راستي است هرچه هم اين‏جور اسمش نباشد دروغ است گرم باشد و يخ، ماست اسمش بگذاري اين اسم دروغ است يك كسي حسن اسمش است خيلي قبيح هم هست اين دروغ است پس خداوند عالم تمام اسمهاش اثرهاي خدا است صادر از خدا است تمامش و در ميانة تمام اين اسمها نوعاً سه جورند اين اسمها نوعشان بعضي را اسماء افعال مي‏گويند بعضي را اسماء اضافه مي‏گويند بعضي را اسماء و صفات ذاتي مي‏گويند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اسماء اين سه جورند ولكن در ايني كه تمام اسماء آثارند شك نداشته باشيد اگرچه يك پاره صفات صفات ذاتي باشد هرچه مي‏خواهد باشد هيچ بار اسم خود مسمي نيست اسم را مي‏برند كه مردم مسمي را بشناسند اسم غير مسمي است هر اسمي باشد كائناً ماكان بالغاً مابلغ حتي اسم مكنون مخزون باز اسم اللّه است باز اسم مكنون مخزون عند اللّه است باز غير اللّه است پس تمام اسمهاي خودمان تمام اسمهاي خدا اسمهاي هر مسمائي آثار آن مؤثر است همه جا هم مي‏توانيد سه قسم كنيد اسمها را پس بعضي از اسمها اسم فعل است آنها علامتش را در اخبار اينجور قرار داده‏اند كه هميشه آنها را براي مسمي اثبات نمي‏كنند گاهي اثبات مي‏كنند گاهي نفي مي‏كنند مثل اينكه خودت وقتي مي‏ايستي قائم اسمت است ايستاده اسمت است وقتي مي‏نشيني قاعد اسمت است نشسته اسمت است پس اسمي كه گاهي اثبات مي‏شود گاهي نفي مي‏شود اسم فعل است در اخبار قاعده كليه است به دست داده‏اند خدا رحم مي‏كند به مؤمنين انتقام مي‏كشد از كافرين اگر همين‏طور هميشه به همه كس رحيم بود به كفار هم رحم مي‌كرد اگر همين‏طور هميشه منتقم بود از مؤمنين هم انتقام مي‏كشيد لكن ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة همين‏طورها كه پيش خودتان است خودتان يك دفعه مي‏زنيد به كسي ضارب او هستيد يك دفعه كمك كسي مي‏كنيد ناصر او هستيد پس نه آن نصرت صفت ذات شما است نه اين ضرب صفت ذات شما است بلكه شما هر وقت هر كس را زديد آن وقت ضارب اوييد همان وقت و هر وقت كسي را نصرت كرديد همان وقت ناصر او هستيد پس هر دوي اينها اسم فعل شما است و اين‏جور اسمها خيلي هم هستند و من مي‏خواهم عرض كنم كه تمام دنيا آخرت هرجا كار دست خدا داريم تمامش سر كار همه جا با اين اسمها است در همه جا سر كار خلق با اسماء افعال است با اسمهايي است كه تعلق گرفته به ماها پس اسماء افعالند كه گاهي نفي مي‏شوند گاهي اثبات مي‏شوند قاعده كليه‏اش همين است پس مي‏نشيني حالا كه نشسته‏اي وقتي نشسته‏اي نايستاده‏اي مي‏ايستي معلوم است آن وقتي كه ايستاده‏اي نشسته نيستي وقتي حركت مي‏كني حالا ساكن نيستي معلوم است آن وقتي كه ساكني حالا متحرك نيستي حرف مي‏زني حالا متكلمي پس ساكت نيستي سكوت مي‏كني حالا ساكتي پس متكلم نيستي همين‏جور است اسمهاي خدا و همين‏جورها است كه مي‏فرمايند قرآن حادث است معلوم است پيش از آني كه قرآن را بر پيغمبر نازل كند قرآني نبود و به همين جهت است كه كلام اللّه حادث است و به همين نظر است تمام اسمهاي خدا حادث است به جهتي كه همه آثار خدايند اثر است و اثر صادر از مؤثر است معلوم است ايني كه صادر است غير از آن كسي است كه صادر كرده تمام اسمها را كه خدا دارد پس اسمهاي فعلتان آنها است كه گاهي مسمي به اسمي هستيد گاهي به ضد آن مسمي مي‏شويد گاهي كه متحركيد متحرك اسمتان است گاهي كه ساكنيد ساكن اسمتان است گاهي كه ترحم مي‏كنيد رحيم اسمتان است گاهي كه مي‏زنيد ضارب اسمتان است اشداء علي الكفار رحماء بينهم اينهايي كه از جانب خدا مي‏آيند متأدب به آداب اللّه هستند متخلق به اخلاق اللّه هستند همين‏جورها كه خدا هست مي‏آيند همين‏جور كه خدا گفته راه مي‏روند اشداء علي الكفارند ديگر يك خورده ترحم هم به كافري مي‏كنيم به جهتي كه اين بابام است مي‏گويند حالا كه بابات است و او را دوست مي‏داري مؤمن نيستي. سعي كنيد ان‏شاء اللّه بيدار باشيد مطلب را به دست بياريد عرض هم كرده‏ام مكرر كه حالا عرض نمي‏كنيم كه هرچه واجب است جلدي بيا بده و برو نه چيزي از تو كسي نمي‏خواهد تو عقيده‏ات را درست كن عمل را كم‏كم ان‏شاء اللّه خدا توفيقش را مي‏دهد ديگر من فلان ترحيز را دوست مي‏دارم نه نشد اگر ايمان مي‏خواهي پسرت مؤمن است دوستش بدار مؤمن نيست نبايد دوستش بداري بايد از او بيزار باشي پدرت مؤمن است دوستش بدار مؤمن نيست چكارش داري حالا كه مؤمن نيست به جهنم عموت مؤمن بود خدا رحمتش كند مؤمن نبود حالا مرد واصل شد به جهنم به درك اسفل پس سعي كن كه عقيده را درست كني حالا اگر يك وقتي هم پسرت غلطي كرد بسا رفت سني شد مني شد عقيده كه درست است مي‏داني دلت مي‏سوزد براش و نبايد بسوزد بدان اهل جهنم است برو پيش خدا كه خدايا مي‏دانم دلم نبايد براي اين پسر بسوزد حالا هم مي‏سوزد مي‏دانم معصيت هم هست و اقرار هم دارم كه معصيت است تو كاري كن كه من دوستش ندارم نه اين است كه همين كه پسر آدم شد پسرش را آدم بايد دوست بدارد. غافل نباشيد ببينيد پوست كنده صريح قرآن است مي‏فرمايد لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادون من حاد اللّه و رسوله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه حالا همچو نيستي معلوم است كسي كه همچو نيست مؤمن نيست. غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم پس غافل نباشيد و ديگر سخن كشيد آمد تا به اينجاها شما ملتفت باشيد كه مطلب از دست نرود منظور اين است كه اسم فعل خودتان هم داريد اسم فعل آنهايي است كه گاهي مسمي به آن اسم هستيد گاهي مسمي به آن اسمها نيستيد مثل اينكه متحركيد در حال حركت حالا ساكن نيستي ساكن هستي در حال سكون حالا متحرك نيستي يك وقتي غضب داري غضوبي در حال غضب مسرور نيستي يك وقتي هم هست مسروري در حال سرور غضب نداري گرسنه‏اي در وقت گرسنگي سير نيستي سيري در وقت سيري گرسنه نيستي اينها همه اسماء افعال است براي خودتان دقت كنيد ان‏شاء اللّه و همچنين عرض مي‏كنم باز شما خودتان اسماء اضافه داريد اسماء اضافه اسمهايي است كه تعلق به غير مي‏گيرد و نفي هم نمي‏شود از انسان و تعلق به غير هم مي‏گيرد حالا نوعش را عرض مي‏كنم كه ملتفت باشي تو چشم داري و توي تاريكي هم كور نيستي كه نمي‏بيني توي تاريكي حالا توي تاريكي نمي‏بينم نه اين است كه كورم خير چشم دارم و كور نيستم همچنين گوش دارم كر نيستم اما صدايي نيست كه بشنوم صدايي كه نيست و به گوش من صدايي نمي‏خورد من صدايي نمي‏شنوم اين معنيش اين نيست كه من كرم پس اين‏جور صفات نمي‏شود هرگز نباشد اثبات مي‏شود هميشه علم يعني تعلق بگيرد به معلومي بصر يعني تعلق بگيرد به مبصري سمع يعني تعلق بگيرد به مسموعي ديگر حالا آن وقتي كه من چشمم را وانكرده‏ام آيا كورم نه هيچ اصطلاح خدا و پير و پيغمبر نيست كه اين را بگويند كور طفلي است و شب است و تاريك از مادر متولد مي‏شود كور هم نيست و جايي را نمي‏بيند اين صاحب چشم است بالفعل بله مانعي هست كه نمي‏بيند مانع كه رفع شد مي‏بيند پس اين‏جور اسمها هم براي خدا هست كان اللّه عليماً قبل المعلومات كان اللّه سميعاً قبل المسموعات كان اللّه بصيراً و لامبصر خدا سميع بود خدا بصير بود خدا عالم بود خدا قادر بود لكن قادري بود كه هنوز خلق نكرده بود خدا بينا بود اما چه را مي‏ديد چيزي نبود كه ببيند بينا هم بود سميع بود چه را مي‏شنيد هيچ صدايي كه نيست چه بشنود سميع هم بود اينها را صفات اضافه مي‏گويند پس له معني السميعية اذ لامسموع له معني البصيرية اذ لامبصر همچنين له معني الخالقية اذ لامخلوق له معني الرازقية اذ لامرزوق. پس يك دفعه تمام اسمها را همين‏جور مي‏شود گفت حالا چه مضايقه حكيمي به جهت وضوح مطلب سميعش را گفته بصيرش را گفته آنهاي ديگرش را نگفته اين را زود مي‏شود فهميد كه آدم در تاريكي هم متولد شود كور نيست ايني كه نمي‏بيند مانع دارد رفع مانع كه شد مي‏بيند و همچنين است علم اذ لامعلوم ملتفت باشيد علمي است اذ لامعلوم معلومي كه نيست چه را بداند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اين‏جور اسمهاي اضافه تمام اسمها تمام اسماء اللّه به اين لحاظ كه اضافه مي‏كني نسبت مي‏دهي به خلق اسماء اضافه مي‏شود آن وقت كه خلق نبود خدا چه مي‏دانست خدا مي‏دانست كه خلق نيست وقتي كه خلق نبود خدا چه كار كرده بود هيچ كار نكرده بود وقتي كسي نيامده بود به دنيا و كسي نبود به كه رحم كرده بود به هيچ كس وقتي كسي نبود انتقام از كه بكشد و هكذا اينها را صفات اضافه مي‏گويند چرا كه نسبتش به غير است اضافه يعني نسبت و صفاتي هست كه صفات ذاتي است كه نمي‏شود ذات نداشته باشد آنها را باز مثل علم خدا باز مثل قدرت خدا مثل حكمت خدا صفت اضافه همان صفت ذات است نسبت آنها را كه به خلق مي‏دهي صفت اضافه است نسبت كه نمي‏دهي مي‏گويي صفت ذاتي لكن آن كسي كه بينا هست و نسبتش را نمي‏خواهيم به خارج بدهيم نمي‏شود گفت صفت اضافه پس همين صفات اضافه را كه نسبت به مخلوقات ندادي مي‏گويي خدا ذاتش سميع است خداي ما بصير است معلوم است هرگز خداي ما كور نبوده هرگز خدا كر نبوده هرگز خدا جاهل نبوده هرگز غافل نبوده و هكذا اينها را صفات ذاتي مي‏گويند و خيلي از مردم خيال مي‏كنند صفات ذاتي عين ذات خدا است و خيلي از حكماء هم مدارا مي‏كنند و مي‏گويند علم خدا عين ذات خدا است چه بگويي ذات اللّه چه بگويي علم اللّه پس قدرة اللّه عين ذات خدا است چه بگويي ذات چه بگويي قدرت خدا بصير است چه بگويي بصر اللّه چه بگويي ذات اللّه همچو چيزها هم گفته‏اند مدارا كرده‏اند لكن عند التحقيق تمام اسمها كائناً ماكان بالغاً مابلغ آثار صادر از مؤثرات است اسم خودت را فكر كن ببين تو وقتي حركت مي‏كني اسمت متحرك است وقتي ساكن مي‏شوي اسمت ساكن است توي شكم بودي اسمت جنين است بيرون مي‏آيي اسمت بيرون‏آينده است حالا مي‏بيني اسمت بيننده است مي‏شنوي اسمت شنونده است غير از اين دروغ است كسي كر باشد و اصطلاح كنند به او بگويند شنوا و بگويند لامشاحة في الاصطلاح اين دروغ است اين حيله است و از همين بيانات شما اهل حيله را خوب بشناسيد كسي بگويد لامشاحة في الاصطلاح من اصطلاح همچو كرده‏ام كه من زنگي را كافور اسم بگذارم تو گه خوردي كافور يعني معطر يعني سفيد يعني لطيف خوشبو حالا تو زنگي را كافور اسم مي‏گذاري و اين زنگي سياه است بدبو است متعفن است كثيف است ديگر من اصطلاح كرده‏ام و لامشاحة في الاصطلاح اين دروغ است تمام حرفهاي خدا اين است كه دروغ نگوييد و آنچه هست همان‏جوري كه هست بگوييد ديگر من اصطلاح كرده‏ام آب را بگويم خاك خشك تو دروغ مي‏خواهي بگويي پدر سوختگي مي‏خواهي بكني آب يعني تر ديگر من اصطلاح كردم كه به آب بگويم خشك تو گه خوردي اصطلاح كردي تو چه كاره‏اي كه اصطلاح بكني خدايي كه خداي اينها است آب را تر خلق كرده خاك را خشك خلق كرده خدا آن زنگي را سياه و متعفن خلق كرده تو اصطلاح مي‏كني كافور به اين مي‏گويي دروغي است گفته‏اي عرض مي‏كنم حرف راست اين است كه هر كسي هر چيزي هرچه از او صادر است همان اسمش باشد قيام صادر است اسمش قائم باشد قعود صادر است اسمش قاعد باشد قائم را اصطلاح كني قاعد چطور مي‏شود اين باطل است دروغ است پاپي شوي كفر است زندقه است ديگر من اصطلاح كرده‏ام گوينده را ساكت بگويم ساكت را بگويم گوينده تو غلط كرده‏اي مي‏خواهي آشوبي راه بيندازي كه مردم بيايند اصطلاح تو را ياد بگيرند تو خلاف خدا و پير و پيغمبر مي‏خواهي بگويي پس عرض مي‏كنم صفت ذاتي يعني عين ذات اين حرف واقعش اين است كه دروغ است ماء الشعير گندمي است صفت يعني صدر عن الموصوف موصوف يعني صاحب صفت ديگر صاحب صفت عين صفت باشد كدام قائم عين قيام است كدام زيد عين اسمش است يك دفعه در اخبار فعل را صفت مي‏گويند قيام را صفت مي‏گويند قعود را صفت مي‏گويند يك دفعه صفت يعني زيد قائم قائم صفت زيد است قاعد صفت زيد است خود قائم ذات زيد نيست خود قاعد ذات زيد نيست زيد چه كاره است زيد آن كسي است كه اگر هست يا راه مي‏رود يا ساكن است زيد آن كسي است كه اگر نباشد قعود زيد نيست قيام زيد نيست صفات زيد نيست اسمهاي زيد نيست آثار زيد نيست پس صفت عين ذات نيست در هيچ جا صفت همه جا تابع موصوف است و صادر از موصوف است و موصوف موصوف است و صفت را احداث كرده پس زيد موصوف است و قائم صفت او است و اين قائم را زيد ساخته همچنين قاعد صفت او است قعود را زيد ساخته. ملتفت باشيد توي اين حرفها چشمتان را واكنيد مردم وقتي مي‏شنوند ما مي‏گوييم اميرالمؤمنين يك كاري كرده يا مي‏گوييم پيغمبر كاري كرده و ايشان اسم اللّه هستند وحشت مي‏كنند و دادشان بلند مي‏شود كه اگر علي كرده پس خدا چه كاره است اسم اللّه كه كاري مي‏كند كي كرده غير از خدا اين قعود اين قاعد اسم من است وقتي اين نشسته اين‏جور دارد حرف مي‏زند من حرف زده‏ام معلوم است غير از من كسي نيست كه حرف مي‏زند واللّه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم سبحانه و تعالي عما يشركون و همة اينها اسم فعل است و عرض مي‏كنم توي دنيا و آخرت و بهشت و جهنم نعوذ باللّه همه جا سر كار با اسم فعل است خَلَقَ وقتي زيد را خدا خلق مي‏كند خدا خالق زيد است وقتي زيد را خلق نكرده خالق زيد نيست وقتي رزق داد به زيد اسمش رازق زيد است وقتي رزق نداده رازق زيد نيست بايد زيد باشد كه كاري بكند وقتي زيدي نبود كه كاري بكند كارش هم نبود ترحمي كه كرد اسمش مي‏شود رحيم وقتي زيد را كسي كشت اسمش مي‏شود مميت وقتي كسي را نكشته بود معلوم است او زنده بود منظور اين است اينها همه داخل اسماء افعال است خالق است وقتي خلق مي‏كند رازق است وقتي رزق مي‏دهد همچنين مميت است وقتي مي‏كشد محيي است وقتي زنده مي‏كند همة اينها هم اسماء افعال است مع‏ذلك يكي از اين كارها را ملك الموت مي‏كند بكند يكيش را اسرافيل مي‏كند بكند يكيش را ميكائيل مي‏كند بكند يكيش را جبرئيل مي‏كند بكند مگر كار اسرافيل و جبرئيل غير از كار خدا است مگر ملك الموت كه قبض روح همة مردم را مي‏كند علم به كيفيت اماته دارد بسا از كيفيت اماته مطلع نباشد به جاهلي بگويي اين شمشير را بردار و گردن بزن آن جاهل هم شمشير را بردارد گردن بزند جاهل از كيفيت اماته مطلع نيست و در حقيقت هم كشته ملك الموت هم همين‏طور بي‏اغراق يك پاره نكات اماته هست كه ملك الموت نمي‏فهمد جان كسي را كه مي‏خواهد بگيرد اميرالمؤمنين مي‏آيد مي‏نشيند درسش مي‏دهد مي‏فرمايد اين دوست من است من مي‏شناسم اين را اين را همچنين به اين‏طور جانش را بگير و ملك الموت همان‏طور مي‏گيرد به آساني هرچه تمام‏تر مي‏گيرد مي‏فرمايد اين كافر است اين دشمن من است اين منافق است اين چقدر با من عداوت داشت چقدر انكار فضيلت مرا داشت اين را همچو سخت جانش را بگير سيخت را همچو سرخ كن همچو توي پشمهاش بزن واللّه ملك‌الموت به دستورالعمل اميرالمؤمنين جان مي‏گيرد و آن دقايق اماته را اميرالمؤمنين تعليم ملك الموت مي‏فرمايد حالا وقتي نوكر همان‏طوري كه آقاش مي‏گويد بكند و هيچ تخلف نكند كار نوكر را نسبت به آقا مي‏شود داد ملك الموت هم چون معصوم است و همان جوري كه تعليمش مي‏كند جان مي‏گيرد نسبت مميت مي‏شود به او داد منير وقتي نورش كاري كرد نسبت به منير مي‏دهند چون كه اميرالمؤمنين اين اماته محل اعتناش نبوده واگذاشته است به ملك الموت و ملك الموت معصوم و مطهر است خلاف اميرالمؤمنين نمي‏كند پس گفته مي‏شود حالا اميرالمؤمنين مي‏ميراند بله مي‏ميراند نقلي نيست زنده مي‏كند نقلي نيست واللّه همين اميرالمؤمنين آقاي اسرافيل است باز هم اسرافيل يك پاره نكات احياء را واللّه راه نمي‏برد يك پاره نكات اماته را واللّه راه نمي‏برد امام تعليمش مي‏كند مي‏فرمايد چه بكن چه مكن هر وقت وقتش است مي‏گويد حالا پف كن وقتي بايد جوري ديگر شود مي‏فرمايد حالا شاخت را همچو بگير همچو پف كن و هي كيفيتهاش را نشانش مي‏دهد آن وقت اسرافيل هم يك پفي مي‏كند و به همان يك پف تمام خلق آسمان و زمين مي‏ميرند و ديگر اينها صريح آية قرآن است اينها چيزي نيست كه وازنند مني‏ها نمي‏توانند وازنند و اسرافيل معلوم است جميع نكات اماته را نمي‏داند و اميرالمؤمنين نشانش مي‏دهد همچنين يك پفي مي‏كند و تمام خلق اولين و آخرين به آن يك پف زنده مي‏شوند و سر از خاك بيرون مي‏آرند و باز تمام نكات احياء را اسرافيل نمي‏داند بايد تعليمش كند و به يك پف تمام خلق اولين و آخرين را زنده مي‏كند و واللّه تمام اينها پيش اميرالمؤمنين لفظش كه پيش خودمان متداول است اين است كه مي‏گوييم خودش عارش مي‏شود اين كارها را بكند خودش واللّه منزه و مبرا است كه اين كارها را بكند چرا همين جوري كه خدا نمي‏كند اين كارها را و خدا بزرگ‏تر از اين است كه شاخي را بردارد پف كند صوري را بردارد در آن صور پف كند و بدمد و همين صداي اسرافيل صداي خدا است چرا كه خدا واش مي‏دارد كه پف كند و بدمد در صور لكن آيا خدا بيايد خودش پف كند در صور البته خدا نمي‏آيد خدا همجنس خلق نيست خدا سبوح است خدا قدوس است نمي‏كند اين كار را و نبايد بكند مثل اينكه خودش نبايد بسوزاند كسي را خودش منزه است و مبرا است از اينكه خودش كسي را بسوزاند جهنمي درست كرده سنگ گوگردي درست مي‏كند سنگ كبريتي درست مي‏كند مردم را مي‏اندازند توي آن سنگهاي گوگرد و مي‏سوزانند و عذاب مي‏كنند خودش منزه است از اينكه گوگرد باشد به جهتي كه گوگرد مسخر من هم هست من روشنش مي‏كنم جهنم را روشن مي‏كنند خاموش مي‏كنند سياهش مي‏كنند تصرف در آن مي‏كنند و حضرت امير فرمايش مي‏فرمايند در روز قيامت مطيعتر است جهنم از براي من از شتر ذلولي كه افسارش در دست صاحبش باشد شتري كه رام باشد هر سارباني هر طوري او را بكشد همان‏طور مي‏رود واللّه اين جهنم خيلي اطاعت مرا مي‏كند بيش از آن شتري كه اطاعت صاحبش را مي‏كند مي‏ايستم بر عجز جهنم بر دنبالة جهنم و به جهنم مي‏گويم خذي هذا و ذري هذا مردمي كه مي‏آيند بگذرند مي‏گويم اين را بگير اين را مگير چرا خود اميرالمؤمنين آتش نيست اي عجب آيا اميرالمؤمنين بيايد آتش باشد كه تو خر شده‏اي در دنيا اميرالمؤمنين آتش را روشن مي‏كند همين طوري كه در دنيا مي‏كرد و در وقت حد زدن اميرالمؤمنين ذوالفقار را برمي‏دارد گردن مردم را مي‏زند چرا دست خودش گردن نمي‏زند چرا خودش نمي‏سوزاند مگر همين كه اميرالمؤمنين آتش شد مگر وقتي آتش باشد خوب است نه آتش چيز مسخري است كه ماها هم برمي‏داريم روشن مي‏كنيم خاموش مي‏كنيم مثل اين است كه بگويي خدا خودش آب باشد اميرالمؤمنين آب باشد، اميرالمؤمنين آب باشد چه فايده براي تو دارد اميرالمؤمنين ساقي حوض كوثر است چرا خودش آب نيست اي خر مردم آب مي‏خواهند بخورند اميرالمؤمنين را نمي‏شود خورد منزه است از اينكه او را بخورند پس اميرالمؤمنين خودش حوض كوثر باشد نه اما حوض كوثر مال او است ايستاده آنجا و مي‏راند منافقين را از حوض كوثر مثل اينكه شتر غريبه را صاحب شتر مي‏راند از لب آب ديگر تمام زمين و آسمان عمله و اكره اويند به يك اشاره مي‏بيني يك دفعه يك تازيانه‏اي خورد توي سر كسي و دور شد مي‏بيني چماقي خورد توي سر كسي و دور شد. پس غافل نباشيد ساقي حوض كوثر اميرالمؤمنين است هركس را بايد آب داد مي‏دهد و واللّه مؤمن را آب مي‏دهد واللّه منافق را مي‏راند منافق را مي‏راند مثل اينكه شتر غريبه را صاحب آب مي‏راند تمام ملائكه در فرمانش هستند هركه را بفرمايد دور كنيد دورش مي‏كنند و ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اينها صفت فعل است تمامش اما حالا صفت فعل وقتي كاري كرد آيا فاعل بي‏كار مانده آيا تو وقتي مي‏ايستي و كاري مي‏كني اين صفت فعل تو كه اين كار را كرد حالا آيا غير از تو اين كار را كرده حالا آيا تو نكرده‏اي حرف مي‏زني متكلم صفت فعل تو است حالا كه صفت فعل تو است كه حرف زده غير از تو هيچ كس آيا تو وكيل كرده‏اي كسي ديگر را كه كسي ديگر عوض تو حرف بزند يا خودت حرف مي‏زني وقتي ساكت مي‏شوي آيا كسي را وكيل كرده‏اي كه كسي ديگر ساكت شود يا خودت ساكت مي‏شوي حالا ديگر ان‏شاء اللّه خواهي دانست و پيش ذهن شما آسان شده كه واللّه ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم اسماء خدا هستند كارشان كار خدا است حكمشان حكم خدا است قولشان قول خدا است معرفتشان معرفت خدا است بي‏معرفتي ايشان بي‏معرفتي خدا است محبتشان محبت خدا است عداوتشان عداوت خدا است و هكذا كل ما ينسب الي اللّه ينسب اليهم و ما ينسب اليهم ينسب الي اللّه مي‏فرمايد در قرآن و اشرقت الارض بنور ربها و واللّه روز اول هم همين‏جور بوده مردم نمي‏دانسته‏اند و واللّه اشرقت الارض بنوركم و چون اشرقت الارض بنوركم بود و نوركم نور اللّه بود پس اشرقت الارض بنور ربها همچنين ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم واللّه روز اول هم اياب خلق روز اول به سوي ائمة طاهرين بود حساب خلق با ايشان بود روز اول امرها همه مفوض به ايشان بود روز اول همة عوضها را ايشان مي‏دادند و اليكم التفويض و عليكم التعويض چون چنين بود اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و چون فعل ايشان منسوب به خدا است پس فعلشان فعل خداست پس ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم طاعت پيغمبر را تو مي‏كني من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پيغمبر را تو ان‏شاء اللّه دوست مي‏داري من احبكم فقد احب اللّه مي‏روي دامن پيغمبر را مي‏گيري و پيش پيغمبر التماس مي‏كني من گدايم و تو سلطاني تو سلطان اللّهي همه چيز داري من گدايم هيچ ندارم به من هم بده دامن پيغمبر را كه مي‏گيري دست به دامن پيغمبر كه مي‏زني دست به دامن خدا زده‏اي از پيغمبر كه مي‏گيري پس از خدا گرفته‏اي من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد و خودتان هم فكر كنيد عرض مي‏كنم تمام اسمهاي خدا غير خدا است و تمامش صادر از خدا است و تمامش اسم خدا است و هر يكي كه كاري مي‏كند خدا خودش كرده است غير خودش آن كار را نكرده تو توي نشستة خودت وقتي نشسته‏اي كاري مي‏كني خودت كرده‏اي وقتي مي‏ايستي كاري مي‏كني خودت كرده‏اي غير تو كسي نكرده پس همة كارها را خدا كرده و همة كارها را ايشان كرده‏اند و چون كارهاي ايشان همه منسوب به خدا است پس همة كارها را خدا كرده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس  از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) مي‏باشد.@

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره (س ــ 2/ 63) مي‏باشد.@

(درس چهل و هفتم، چهارشنبه 19 شهر شعبان المعظم 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و من حيث صعوده الي الله سبحانه يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاخص و من حيث صعوده الي مباديه بجذب النفوس التي هي وراء هذا العالم يتوقف علي العلم الالهي بالمعني الاعم و من حيث ان الكلام في جسمه ايضا يتوقف علي العلم الطبيعي و من حيث انه صعد الي السماء يتوقف علي علم الهيئة و علم الهندسة و علم الحساب و من حيث انه كان له جسم مركب من العناصر يحتاج الي علم الضم و الاستنتاج و من حيث انه روحه و صعده يتوقف علي علم الصناعة الفلسفية و من حيث انه صعد مسافة خمسين الف سنة في السموات يتوقف علي علم ابعاد الاجرام تا آخر.

عرض كردم كه صفات هر چيزي و اسمهاي هر چيزي بايد صادر از خود او باشد پس چيزي كه گرم است اسمش گرم است چيزي كه سرد است اسمش سرد است چيزي كه تر است اسمش تر است چيزي كه خشك است اسمش خشك است كسي قادر است اسمش قادر است كسي عاجز است اسمش عاجز است در تمام كتاب و سنت اين‏جور اسمها را اسم مي‏گويند اين است كه اسم پيغمبر محمد است مثلاً9 اين محمد همچو ميم و حاء و ميم و دال نيست محمد يعني خيلي ستايش شده خيلي تعريفش كرده‏اند از اين طرف خلق تعريفش كرده‏اند از آن طرف خدا تعريفش كرده پس به اين واسطه اسمش محمد شده همچنين علي بايد اسمش علي باشد اين بود حضرت امير وقتي تولد كرده بود مادرش زيد اسمش گذاشت جبرئيل فرياد كرد كه خدا علي اعلي است اين را علي اسمش را بگذار آن وقت اسمش را علي گذاشت. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اسمهاي ائمه تمامش كسي داخل آدم باشد و فكرش را بكند تمامش را مي‏بيند مشتقند از اسماء اللّه. فاطمه از فاطر السموات و الارض درست شده چرا كه او است منير آسمان و زمين و آسمان و زمين از نور او خلق شده است ديگر فاطمه است چطور از فاطر درست شده راش را چكارش كرده‏اند در صرف و نحو يك پاره نكته‏ها دارد كه همه كس برنخورده همين‏طور اسم امام حسن و امام حسين مشتق است از اسم خدا اسم خدا قديم الاحسان است و اسم ايشان حسن و حسين است و مشتق از آنجا است.

باري پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه اسمهاي صادر از خدا تمامش صادر از خدا است و لو ترتب داشته باشند بعضي پايين باشد بعضي بالا باشد بعضي به خلق چسبيده باشد معلوم است اسمي كه مي‏آيد چيزي را درست كند روي زمين بگذارد بايد بيايد توي عالم جسم و در عالم جسم چيزي درست كند و در عالمي كه مي‏خواهد درست كند چيزي را تا به لباس اهل آن عالم بيرون نيايد در آن عالم آن چيز درست نمي‏شود حالا از اسمهاي بسيار بزرگ خدا كه سبب خلقت خلق شده معرفت خدا است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مي‏فرمايد در حديث قدسي كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف حالا اين خدا كه مي‏خواهد خود را بشناساند خود را بايد تعريف كند بايد ابلاغ كند به آنهايي كه خواسته او را بشناسند بگويد من چطورم تا خلق بدانند چطور است او نگويد خلق نمي‏دانند چطور است او مي‏داند كه خلق نمي‏دانند او چطور است و او خواسته خلق بدانند چطور است پس ابلاغ مي‏كند و مي‏رساند به آنها پس واللّه آن علت غايي تمام خلق دنيا آخرت جنت نار تمام آنچه هست آن علت غائيش همه همين بوده كه او را بشناسند تماماً علت غائيشان اين بوده اگر مراد خدا اگر مقصود خدا اين نبود كه او را بشناسند اصلاً خلقشان نمي‏كرد طوري هم نمي‏شد لكن حالا بخصوص خواسته او را بشناسند و هركس هم او را نشناسد مخلدش مي‏كند در جهنم ان اللّه لايغفر ان‏يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء هركه هرچه هر گناهي بكند و توحيد داشته باشد خدا مي‏آمرزد چه مضايقه كسي مال كسي را خورده باشد مي‏زنندش پس مي‏گيرند پول كسي را گرفته مطالبه مي‏كنند نمي‏دهي توي سرت مي‏زنند چه مضايقه معاصي صدمه دارد لكن اهل توحيد آن آخرش نجات دارند لامحاله اين است كه روز قيامت حضرت امير مي‏ايستد و شفاعت مي‏كند و هركه هر طلبي از هركه دارد هرچه طلب دارد اولاً به زبان خوش از او خواهش مي‏كند كه اين دوست من بوده شيعة من بوده پولت را گرفته پس نداده مالت را حالا خورده اين را تو به ريش ما ببخش تو حلالش كن و خيلي خيلي‏ها به همين فرمايش مي‏بخشند مثل اينكه توي همين دنيا كسي مال كسي را به زور خورده باشد صاحب مال بيايد بگويد حلالت كردم آن مال حلال مي‏شود به همين‏طورها اميرالمؤمنين در قيامت مي‏ايستد و به آن كساني كه مالشان را خورده‏اند مي‏فرمايند اين را به جهت خاطر من ببخش عرض كردم اغلب اغلب اغلب به همين مي‏بخشند ديگر در دنيا بعضي زياد مظلوم واقع شده‏اند حضرت هرچه مي‏فرمايند مي‏بينند دلشان راضي نمي‏شود از او بگذرند و عرض مي‏كنند هم كه ما نگاه به دل خودمان مي‏كنيم مي‏بينيم دلمان را نمي‏توانيم راضي كنيم آن وقت حضرت امير از خودشان آن‏قدر به آن شخص مي‏دهند كه سير بشود به اضعاف مضاعف آن‏قدر به او مي‏دهند كه از سر او مي‏گذرد.

خلاصه ملتفت باشيد پس غافل نباشيد اينها همه براي توحيد است كسي كه توحيد ندارد او را خدا حتم كرده قسم خورده حتم كرده گفته آليت علي نفسي كه چنين و چنان مي‏كنم و توحيد خالص را واللّه كسي ندارد مگر كسي اميرالمؤمنين را درست بشناسد اين است كه اين عبادتهاي ظاهري را خدا چندان اعتنائي ندارد به اينها فرموده آليت علي نفسي ان ادخل الجنة من اطاع علياً و ان عصاني همچنين آليت علي نفسي ان ادخل النار من عصي علياً و ان اطاعني هركس عصيان اميرالمؤمنين را مي‏كند بسا نماز كرده روزه گرفته خمس داده حج رفته كارهاي خوب كرده مع‏ذلك خدا قسم خورده كه او را ببرد به جهنم شما راهش را داشته باشيد ان‏شاء اللّه و اغلب مردم خيال مي‏كنند همين‏طور پيغمبر دوست مي‏داشته حضرت امير را اين تعريفها را كرده كه مردم ميل كنند به او ديگر براي چه نمي‏دانند.

پس غافل نباشيد واللّه نيست معرفت توحيد مگر معرفت اميرالمؤمنين و معرفت اميرالمؤمنين نيست مگر معرفت توحيد و اين صفت صفت بزرگ خدا است اسم بزرگ خدا است علي اعلي در بعضي احاديث هست كه فرموده‏اند كه خدا اول اسمي كه براي خود اختيار كرد علي عظيم بود علي اعلي بود. ملتفت باشيد پس غافل نباشيد كه اين اسم اعظم از كل اسمها است اين است سيد كل اين است امير كل يك وقتي حضرت امير آمدند خدمت پيغمبر سلام كردند پيغمبر جواب حضرت امير را اين‏جور دادند كه السلام عليك يا اميرالمؤمنين اين‏جور كه جواب دادند آنهايي كه منافق بودند رگ به رگ شدند عرض كردند شما هم خطاب مي‏كنيد يا اميرالمؤمنين فرمودند چطور اين‏جور خطاب نكنم و حال آنكه علي نصرت كرد هر پيغمبري را كه جايي عاجز شد و درماند نصرت كرد او را و اين مرا نصرت كرد جايي كه عاجز شدم و درماندم باطناً پيغمبران را نصرت كرد در هر جايي كه پيغمبران درماندند و ظاهراً اين مرا نصرت كرد در هر جايي و باطناً هم نصرت كرد چطور نگويم يا اميرالمؤمنين البته اميرالمؤمنين است. و غافل نباشيد و اين اسم اسمي است كه واللّه در عالم خلق اسمي از اين بزرگتر نيست چرا كه اين است قائم مقام خدا انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون و اين ولي است و اين آقا است و كسي كه اين آقاش است پيغمبر هم آقاش است خدا هم آقاش است كسي هم كه اين را نمي‏شناسد پيغمبر هم آقاش نيست و لو بگويد محمد رسول اللّه پس پيغمبر هم آقاش نيست خدا هم آقاش نيست نه خدا دارد نه پيغمبر و لو بگويد لا اله الاّ اللّه پس توحيد خالص همان غايت بزرگي را كه خدا اراده كرده از خلقت اين خلق آن را بايد فهميد آن غايت خلق را مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف حالا چطور شناخته شود ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي حالا مي‏خواهي بشناسي خدا را به اين ملك كه نگاه مي‏كنيم نگاه كه به اين عمارت مي‏كنيم مي‏دانيم يك كسي اين عمارت را ساخته به اين خدا شناخته نمي‏شود اين شناختن درست نيست اين توحيد نيست توحيدي است ناقص مي‏خواهي بشناسي خدا را فكر كن عرض كرده‏ام مكرر يك وقتي مي‏گويي اين بنا را كه مي‏بينيم مي‏فهميم اين بنا را بنايي ساخته ديگر احتياجي به اين نداري كه اين بنا كي بوده كجايي بوده كاري دست بنا نداري يك وقتي هست عمارت عيب مي‏كند و محتاج به بنا مي‏شوي حالا ديگر يك بنايي ساخته كفايت نمي‏كند حالا ديگر بنا را بايد شناخت بايد دانست كيست كجايي است خانه‏اش كجا است اسمش چه چيز است چه جور آدمي است و اين را مردم از پيش نمي‏روند شما بيدار باشيد و از پيش برويد مردم توي چرتند شما چرت مزنيد شما بيدار باشيد مردم همين‏طور خوابند تا توي جهنم بيدار مي‏شوند پس بايد دانست كه كار دست بنا داريم معرفت بنا را بايد داشته باشيم خيلي چيزها بايد بدانيم چرا كه اگر نشناسيش و نداني خانه‏اش كجا است و يك جايي از عمارتت خراب شده بنا را كه نمي‏شناسي عمارتت خراب مي‏ماند خودت كه نمي‏تواني بسازي بنا بايد بسازد بنا را هم كه نمي‏شناسي ان‏شاء اللّه غافل مباشيد از چيزي كه سرتاسر اين مردم غافلند و دل خود را به همين خوش كرده‏اند كه توحيدي دارند و شما بدانيد واللّه ندارند توحيد تمام مگر شيعيان اميرالمؤمنين مگر آنهايي كه اميرالمؤمنين را شناخته‏اند چرا كه آن اسم جامع خدا است كه اگر كسي او را شناخت تمام اسمهاي خدا را شناخته اميرالمؤمنين است كه اسم جامع است وقتي بروي پيش او تا نروي پيش او پيش خدا نمي‏روي ان‏شاء اللّه چرت را موقوف كنيد و خيالتان را بياريد توي مطلب فكر كن ببين تو مي‏خواهي اطاعت خدا كني اطاعت خدا را جوري كني كه خدا راضي باشد از تو حالا چه كار كنيم كه خدا راضي باشد از من راه بروم نمي‏دانم راضي است يا راضي نيست بايستم نمي‏دانم خدا راضي است يا نه عرض مي‏كنم واللّه رضاي خدا نيست مگر رضاي ائمة طاهرين و رئيسشان حضرت امير است و از اين گرده ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه قاعده كليه به دست بياريد. قاعده كليه را هميشه ياد بگيريد قاعده كليه خوب است آدم ياد بگيرد قاعده كليه كه ياد گرفت ديگر جزئياتش تحتش است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه عرض مي‏كند راوي خدمت امام خدا مي‏فرمايد فلما اسفونا انتقمنا منهم يعني خدا را كه محزون كردند خدا هم انتقام مي‏كشد از اينها. راوي عرض مي‏كند مگر خدا محزون هم مي‏شود فرمايش مي‏كنند اگر خدا محزون مي‏شد مثل اينكه ما محزون مي‏شويم و گاهي مسرور مي‏شد مثل اينكه ما گاهي مسرور مي‏شويم پس بر سر خدا مي‏آمد آنچه بر سر ما مي‏آمد پس بايد گاهي ناخوش شود گاهي چاق شود گاهي بميرد مثل ما و اگر چنين بود خدا نبود راوي عرض مي‏كند پس معني اين آيه چه چيز است فرمايش مي‏كنند آية قرآن را از پيش خود نمي‏شود تفسير كرد از همين جهت است پيغمبر فرمود كه هركس از پيش خودش معني كند آية قرآن را فليتبوء مقعده من النار جاي خود را در جهنم ببيند جايگاهش در جهنم است راوي عرض مي‏كند پس شما معني آيه را فرمايش كنيد خدا محزون مي‏شود چه معني دارد؟ در تفسير اين آيه مي‏فرمايد خدا قرار داده از براي نفس خودش اوليائي چند را و آن اولياء از بعضي كارها خوششان مي‏آيد از بعضي كارها بدشان مي‏آيد پس آنها رضايي دارند و غضبي دارند آن وقت چون آن اولياء معصومند اگر محزون شدند خدا خواسته محزون شوند اگر مسرور شدند خدا خواسته مسرور شوند اگر غضبي كردند خدا خواسته غضب كنند چون چنين است رضاشان رضاي خدا است غضبشان غضب خدا است و قاعده كليه است فرمايش فرموده‏اند هميشه قاعده كليه را بگيريد كه خيلي جاها جاري است غايت خلقت است. غافل نباشيد ان‏شاء اللّه اسم فعل را عرض كردم همين‏جور چيزها است عرض مي‏كنم كه صفات ذاتي آنهايي است كه هميشه خدا داراي آن هست و به ضدش متصف نيست مثل اينكه هميشه خدا عالم است هيچ بار جاهل نيست هميشه خدا قادر است هيچ بار عاجز نيست هميشه خدا حكيم است و هيچ بار خدا سفيه نيست خدا هميشه قديم است هيچ بار حادث نيست لكن خدا هميشه آيا از همة خلق درمي‏گذرد نه همچو نيست انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة آيا هميشه خدا غضب دارد به خلق نه اگر هميشه غضب داشت از روز اول خلق را خلق نمي‏كرد يا تمامشان مي‏كرد پس ببينيد رضاي خدا كه گفته مي‏شود فلان كار را مي‏كنم براي رضاي خدا يا فلان كار را مي‏كنم چرا كه از خدا مي‏ترسم معنيش را ياد بگيريد ملتفتش باشيد يا اينكه فلان كار را نمي‏كنم به جهتي كه آقاي من گفته مكن آقاي من كيست؟ اميرالمؤمنين، خدا او را آقاي من قرار داده خير رسول خدا است يا خير امام حسن است هر كدام باشند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس كاري كنيد آقا شناس باشيد و آقا تا نيايد پيش ما، ما نمي‏توانيم برويم پيش آقا پس آقا خودش مي‏آيد پيش ما پس خدا مي‏خواهد بگويد من آقا هستم واللّه ثم استوي الي السماء و هي دخان وقتي مستولي شد بر آسمان و آسمان دود بود بنا كرد گفتن و آن وقت حرف مي‏زند عرض مي‏كنم عادة اللّه اين‏جور جاري شده كه تا ننشيند بر تخت حكم نمي‏كند و مردم نمي‏دانند اين تخت هم چه چيز است و عربي تخت عرش است ثم استوي الي السماء اين سماء همان تخت است الرحمن علي العرش استوي و تا بر عرش ننشيند مستولي نيست خدا و عرض مي‏كنم اين را مردم نمي‏دانند فكرش هم نيستند در بندش هم نيستند همين در بند اين هستند كه چيزي بشنوند بروند اينجا آنجا بگويند و خدشه‏اي بگيرند عرض مي‏كنم تا خدا بر تخت ننشيند سلطنت نمي‏كند و واللّه آن تختش قلب نبي است و واللّه مي‏فرمايد ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن قلب عبد مؤمن قلب پيغمبر است مي‏فرمايد آنجا جاي من است حالا ديگر مي‏خواهي بداني آن قلبش چقدر بزرگ است آن‏قدر بزرگ است كه آن خدايي كه اين زمين و آسمان وسعت آن را ندارد و در آنها نمي‏گنجد در آن قلب مي‏گنجد آن قلب از اين زمين و آسمان خيلي بزرگتر است ديگر اگر اين قلب را قلب صنوبري خيال كني كه مثل اين چراغي است كه روغن در آن مي‏كنند نه همچو نيست قلبي كه خدا در آن مي‏نشيند قلب مؤمن آن‏قدر بزرگ است كه خدا مي‏آيد آنجا مي‏نشيند مي‏گويد من اينجا را اصطفاء كرده‏ام آنجا به تخت مي‏نشينم ثم استوي الي السماء اين سماء همان قلب مؤمن است و هي دخان فقال لها به آسمانها گفت و للارض به زمينها گفت و آنجا حرف زد پيشتر حرف نمي‏زد فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً آن وقت قالتا اتينا طائعين.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه از صفات بزرگ خدا كه از همة صفات حكيم مي‏فهمد بزرگتر است همين امر تبليغ است و خدا است هادي وحده لاشريك له اما اگر پيغمبري نيامده بود چطور خدا هدايت كرده بود خدا هدايت نكرده بود هركس مهتدي شد به هدايت پيغمبر هدايت يافت هدايت پيغمبر هدايت خدا است همين‏طوري كه مي‏بينيد اگر پيغمبر نيامده بود چطور ما اطاعت خدا را مي‏كرديم نمي‏شد اطاعت كني نمي‏دانستيم اطاعت خدا يعني چه اما حالايي كه پيغمبر ميان ما آمد و گفت خدا همچو گفته همچو گفته هركس اطاعت پيغمبر را كرد اطاعت خدا كرده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه همين‏طور اين پيغمبر كه آمد من آمن بالرسول آمن باللّه اين پيغمبر كه آمد من اشرك بالرسول اشرك باللّه. دقت كنيد و فكر كنيد عرض مي‏كنم اينها را تا انسان نداند نمي‏داند چطور پيش خدا بايد رفت معراج را مي‏خواهيد بدانيد يعني چه يا توحيد را مي‏خواهيد بدانيد يعني چه آدم تا اينها را نداند سرش نمي‏شود نمي‏داند عرض مي‏كنم عروج بايد كرد بايد رفت پيش خدا تو هم بايد بروي پيش خدا آخر تو هم با خدا كار داري همين‏طور بايد رفت و حالا خدا پايين آمده آمده تا پيش تو مي‏فرمايد در حديث قدسي انما يتقرب الي العبد بالنوافل حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها در روايتي ان دعاني اجبته و ان سكت عني ابتدأته ببينيد به طور عموم هم فرمايش كرده.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد ان‏شاء اللّه پس خلق بايد سير كنند رو به خدا بروند و پيغمبر سير كرد و به معراج رفت حالا چه جور سير مي‏كنند همچو يك سنگي را ببندند به طنابي و بكشندش بالاي عرش براي اين سنگ فرق نمي‏كند روي زمين باشد يا روي عرش هيچ سرش نمي‏شود اين پيش خدا نرفته است غافل نباشيد فكر كنيد ببينيد اين سنگ چه جور مي‏تواند برود پيش خدا غافل نباشيد اين را هي كه عرض مي‏كنم راه فكرش است و سنگ مي‏تواند سير كند برود پيش خدا ولكن به اين‏طور كه سنگ را بكوبي خاك شود نرم و ميده شود آن وقت حبي در آن بكاري خاك اين سنگ ميده‏هاي اين سنگ بروند جزء آن حب بشوند به طوري كه گياهي سبز شود خوردني بشود پس تا اين سنگ جماد جذب و دفع و امساك و هضم و ربا در آن پيدا نشود نمي‏تواند رو به خدا برود و اينها را غافل نباشيد چرت نزنيد اين‏طورهايي كه مردم مي‏فهمند واللّه نه معراج است نه حقايق چيزهاي ديگر خودت مي‏خواهي بروي پيش خدا از اين پايين برخيزي بروي روي بام هيچ به خدا نزديك نشده‏اي مگر خدا روي بام نشسته تو بخواهي صعود بكني رو به خدا در چاه هزار ذرعي هم فرو بروي مي‌شود خدمت خدا رسيد لكن جور رفتن پيش خدا اين‏جوري كه مردم خيال مي‏كنند هيچ نيست سنگ جماد را مي‏خواهي روي زمين بگذار مي‏خواهي ته چاهش ببر مي‏خواهي ببرش بالاي عرش هر جاش ببري سنگ است سنگ كه نمي‏فهمد كجاش بردند و چطور شد خيال كن سنگ را بكشند ملائكه ببرندش توي بهشت نمي‏فهمد او را بهشت برده‏اند يا خير او را بيندازند در جهنم توي جهنمش ببرند و آتش را بر او مسلط كنند تا خاكستر شود نمي‏فهمد چيزي مگر سنگ دردش مي‏گيرد يا سوزشي در جاييش پيدا مي‏شود كه آتش بر او مسلط شود طوري نمي‏شود براش فرق نمي‏كند. پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه پس راه هميني است كه عرض مي‏كنم پس سنگ را بسا خدا مي‏گويد مكلف است رو به من بيايد آخر مي‏فرمايد كه ثم استوي الي السماء و هي دخان و واللّه مردم غافلند و توي چرتند آن وقتي كه خدا بر تخت مي‏نشيند آن وقت به آسمان و زمين مي‏گويد خطاب مي‏كند به ايشان ائتيا طوعاً اگر دلت راضي است و ممنون من هستي بيا پيش من اگر هم راضي نيستي من تو را مكلف كرده‏ام كه بيايي حالا نمي‏آيي من مي‏كشم مي‏برم به زور مي‏برم هرچه زور است همه را من دارم هرچه قهر است همه را من دارم هرچه سخط است و عذاب است همه را من دارم پس ائتيا طوعاً او كرهاً آن وقت آنها كه گفتند اتينا طائعين خانه‏شان آباد و حقيقتاً اقرار كردند و بايد بروند رو به خدا لكن به تدريج بايد بروند و مي‏روند و اگر چرت نمي‏زنيد مي‏دانيد كه يك وقتي خواهد شد اگرچه دير باشد و خيلي هم دير بشود خدا است و خداي قديم است و ملكش هم قديم است همين‏طور كه شنيده‏اي قصه‏ها از پيش كه چقدر پيش از اينها چه شد هفت هزار سال پيش از اين چه شد چه شد همين‏طور ده هزار سال بعد از اين هم مثلاً يا بيشتر و بيشتر مي‏بيني طوري ديگر شد منظور اين است كه يك وقتي همين زميني كه حالا ما روش نشسته‏ايم يك وقتي همين زمين تبديل مي‏شود همين زمين است اما اينجور زمين نيست زميني كه سبز شده بود نيست آسماني كه مثل اين آسمان حالا است نيست يوم تبدل الارض غير الارض و السموات همين زمين جوري مي‏شود كه توحيد مي‏كند خدا را همين سنگها توحيد مي‏كنند خدا را حالا زورتان مي‏آرد اين حرف برويد آياتش را بخوانيد سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية و همچنين باز يك حديثي نيست كه آن آخوند پوزو بتواند بگويد ثابت نشده آية قرآن است يسبح له ما في السموات و الارض ديگر چند تا يسبح للّه ما في السموات و الارض ببينيد در قرآن هست كل قد علم صلوته و تسبيحه همه چيز هم هر شي‏ء نمازش را مي‏داند روزه‏اش را مي‏داند و واللّه يك وقتي خواهد آمد كه همه چيز همين‏طور عالم باشد به مسائلش و همين زمين معصوم است و مطهر است و تسبيح مي‏كند تهليل مي‏كند خدا را ديگر يك‏پاره كساني كه يك پاره كشفها دارند مي‏بينند تسبيح آنها و تهليل آنها را و عرض كرده‏ام يك دفعه هم نيست به تدريج مي‏شود يك پاره‏اش پيش مي‏افتد مثل اينكه حالا ماها پيش افتاده‏ايم حالا ما مي‏توانيم تسبيح كنيم تهليل كنيم ديگر هرچه را قبول نمي‏كنيم تقصير خودمان است بعد از انسانها حيوانها پيش مي‏افتند به همين‏طور نباتات جمادات تا آن آخرش تمام اين آسمان و زمين تسبيح مي‏كنند پس سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرت له بالوحدانية مصداقش در آن وقت ظاهر مي‏شود پس مي‏شود ولي به تدريج بله خدا پيغمبر را هم به تدريج خلق كرده اول نطفه است بعد علقه است بعد استخوان است بعد گوشت بر آن مي‏رويد بعد حيات در آن دميده مي‏شود و خيال تعلق مي‏گيرد و خورده خورده انسانيت تعلق مي‏گيرد و آن آخر پيغمبر آخرالزمان مي‏شود و معصوم مي‏شود و مطهر مي‏شود پس يك وقتي همين زمين واللّه تسبيح مي‏كند و تهليل مي‏كند خدا را و واللّه همين زمين زمين بهشت مي‏شود همين آسمان آسمان بهشت مي‏شود تمام اين آسمان و زمين گنجايش پيدا مي‏كند براي خلق اولين و آخرين وسعت پيدا مي‏كند او را مي‏كشندش پهنش مي‏كنند و طورش را اگر فكر كنيد مي‏توانيد ياد بگيريد طورش اين است كه همين سنگ مي‏تواند صعود كند برود پيش خدا و خدا مي‏شود كه اين سنگ را دعوت كند كه بيا پيش من و برود اما طنابي به آن نمي‏بندند او را بكشند ببرندش و لااكراه في الدين همين‏طوري كه سنگ است بكشم ببرم بي‏حاصل است لكن مي‏گويد بيا پيش من اولاً اين سنگ را نرم مي‏كند بعد از آن تخمي در توي اين نرمهاي سنگ مي‏كارد آن وقت آبش مي‏دهد و آن تخم نمو مي‏كند تا اين سنگ جمعش جزء درختي مي‏شود پس اين صعود مي‏كند تا عالم نبات آن وقت آن درخت همه جاش از برگش از شاخش از ميوه‏اش از مغزش از پوستش از جميع جاهاش جاذب است جذب مي‏كند آب را به خود مي‏كشد حالا اين يك درجه صعود كرده رفته رو به خدا بعد همين‏طور اين نبات باز صعود مي‏كند و غافل نباشيد راهش يادتان نرود اين سر كلاف است سر كلافش را كه داريد فكر مي‏كنيد و مي‏رويد تا به مطلب مي‏رسيد باز اين نبات نمي‏تواند برود پيش خدا ولكن بسا امرش مي‏كنند نمي‏بيني امر كرده خدا به حيوان به انسان به شجر به دواب كه سجده كنند براي او و همة اينها سجده مي‏كنند ديگر يك پاره‏اي تأويل مي‏كنند كه يعني مطيعند و منقادند نه خير هيچ احتياج نيست همه همراه نيستند خدا خبر داده همه سجده مي‏كنند لكن به تدريج هر كدام يك وقتي سجده مي‏كنند نبات نمي‏تواند خدا را سجده كند تا نشناسي خدا را نمي‏تواني پيش او خضوع و خشوع كني و سجده كني لكن مي‏شود نبات سجده كند به اين‏طور كه خوني توي اين بدن پيدا شود و اين بدن بدن نباتي است خوني پيدا شده به واسطة نباتيت و آن خون در قلب ريخته شده حياتي به آن تعلق گرفته پس زنده شده و آمده توي سر پس مي‏بيند حالا اين دارد رو به خدا بالا مي‏رود باز حيوان نمي‏تواند خدا را بشناسد حيوان مي‏بيند رنگ را و شكل را خدا رنگ و شكل نيست مي‏شنود صدا را خدا صدا نيست حيوان مي‏چشد طعمي را خدا تلخي نيست شوري نيست شيريني نيست حيوان مي‏فهمد نرمي را زبري را خدا نرم نيست زبر نيست مي‏فهمد تاريكي و روشنايي را خدا تاريكي نيست روشنايي نيست حيوان بو مي‏فهمد خدا نه بوي خوب است نه بوي بد است پس حيوان نمي‏تواند خدا را بشناسد مع‏ذلك مكلف است چون مكلف است هي ترقي به او مي‏دهند بالاش مي‏برند تا وقتي كه بشناسد حيوان ساير است به سوي خدا اما هنوز خدا را نشناخته وقتي اين حيات مي‏آيد در فضوات دماغ به طور ظاهر مشاعر براش پيدا مي‏شود به طور باطن خيال براش پيدا مي‏شود ديگر خيال پيش را خيال مي‏كند خيال بعد را خيال مي‏كند خوب باشد يا بد باشد خوبي رسيده به او پيشترها حالا خيالش را مي‏كند بدي رسيده باشد به او حالا خيالش را مي‏كند و همچنين خيال بعد را مي‏كند خوبش را و بدش را ديگر نبات نمي‏تواند خيال كند غافل نباشيد خدا را از اين راه بايد شناخت باز مي‏ترسم سر كلاف را از دست بدهيد پس عرض مي‏كنم جماد مي‏تواند صعود كند صعود جماد اين است كه ترقي مي‏كند و نبات مي‏شود نبات كه شد جاذب است دافع است هاضم است ماسك است اما ديگر نمي‏بيند نمي‏شنود درخت نمي‏بيند درخت نمي‏شنود درخت طعم نمي‏فهمد بو نمي‏فهمد گرمي و سردي و نرمي و زبري نمي‏فهمد تا وقتي كه ترقي مي‏كند و حيوان مي‏شود وقتي خوني در قلب ريخت و حيات پيدا شد آن وقت مي‏بيند مي‏شنود ذائقه پيدا مي‏كند لامسه پيدا مي‏كند باز همين خون است مي‏رود توي سر همين خون بود كه پيشتر غذا بود گندم و جو بود همين گندم و جو است توي خاكها هم كشته‏اند پس از همين خاكها صعود كرده تا مقام حيات پس غافل نباشيد همين‏طور به جسمانيت حقيقيه هم ما داريم بيان مي‏كنيم مطالب را مردم كه داخل آدم نيستند بيايند گوش بدهند ببينند ما چه مي‏گوييم بدانند آدم انكار معاد جسماني و معراج جسماني نكرده واللّه عرض مي‏كنم همين نان و پنيري كه پيغمبر مي‏خورد مي‏رود تا وقتي كه محل وحي خدا مي‏شود وقتي به قلب پيغمبر رسيد و حيات در آن در گرفت نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين وحي به او مي‏شود آن وقت مي‏گويد خدا به من چه گفته چه گفته و همين نان و پنير است كه رفته است تا آنجا همين است كه آمده توي زبانش و حرف مي‏زند اما راه رفتن اين نان و پنير اين است كه انسان بخورد بيايد توي معده غلايظش دفع شود صافيهاش بيايد برود توي قلب به آن خون صاف حيات تعلق بگيرد آن وقت از آنجا بيايد توي سر آنجا خيال تعلق بگيرد فكر و مشاعر باطنه تعلق بگيرد اينها توي سر درست مي‏شود باز همين سير سير جسماني است اينها را طبيبها خوب راه مي‏برند اگر پيش سر عيب كند بسا آدم خيال نتواند بكند ديروز را هيچ نمي‏تواند خيال كند يادش نمي‏آيد چيزي به وسط سر بزني خيال كه عيب نكرده باشد مي‏تواند خيال كند اما حالا بايد ترسيد يا بايد دوست داشت سرش نمي‏شود عقب سر استخوانش عيب كند جايي كه آن بخار مي‏رود خيال مي‏تواند بكند فكر هم مي‏تواند بكند اما بخواهد چيزي را حفظ كند نمي‏تواند حافظه براش نمي‏ماند پس اين جسم است واللّه به جسمانيت خودش همين روح بخاري كه مكرر عرض كرده‏ام مثل همين بخاراتي كه توي هوا است نيست خوني است بسيار رقيق زرد رنگ چرب هم هست حيات در آن درمي‏گيرد و به هرجا پاش رسيد آنجا هم زنده مي‏شود توي رگي كه هست آن رگ را مي‏جنباند تمام عروق ضوارب كه مي‏زنند آن خون است و زنده است عروق ضوارب در جميع اعضاء هستند حتي مغز استخوانها حتي توي سر هستند و اين خون است و خون جسم است صاحب طول و عرض و عمق است چرب هم هست رنگش هم زرد است همه‏اش جسماني است جميع صفات جسماني براي آن روح بخاري هست و آن روح بخاري بدون تأويل مي‏آيد در جايي آنجا كه آمد كارش اين است كه خيال كند همين‏طور مي‏آيد در جايي ديگر كارش اين است تصور كند جايي ديگر مي‏آيد تصديق مي‏كند پس قيامي را تصور مي‏كند زيد را تصور مي‏كند حالا آيا زيد قائم است يا نيست نگاه مي‏كند اگر ايستاده است مي‏گويد ايستاده اگر نايستاده مي‏گويد حكم مي‏كند كه نايستاده و اين كار فكر است جاي آن حاكم عيب بكند آدم تصور مي‏تواند بكند قيام چه جور است تصور مي‏تواند بكند زيد چه جور است اما زيد ايستاده يا نايستاده نمي‏تواند حكم كند و اغلب مردم ندارند اين را يك پاره ظواهرش را دارند و اصلش را ندارند اين است كه مقدمات علم را بيان كردن آسان است اما آني كه نتيجه را بگيرد نتيجه گير آن تصديق كننده است آن حاكم است آن قاضي است او تصديق مي‏كند تصديق بلاتصور مكن متعارف است همه مي‏گويند آن مصدق آن است كه نتيجه مي‏گيرد اغلب مردم مشعر آن مقدمات و مشعر خيال و تصور را دارند قيامي را تصورش را مي‏كنند زيدي را تصور مي‏كنند اما حالا ديگر اين مشعر را كه زيد ايستاده است يا ايستاده نيست مشكلش مي‏شود اگرچه در اين مثال بخصوص مشكل نيست نگاه مي‏كند و مي‏گويد اما ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم مي‏خواهم عرض كنم مقدمات را هميشه مردم دارند و نتيجه نمي‏توانند بگيرند و كار علماء اغلب اين است يعني آن علمايي كه مي‏خواهند نتيجه به دست بدهند و به مردم تعليم كنند آنهايي كه نفعشان به مردم مي‏رسد و آنهايي كه نفعشان به كسي نمي‏رسد كه اصلاً نمي‏دانند داخل حيواناتند مگر بيايند گوش بدهند آن وقت هم اگر خدا خواسته باشد يك چيزي ياد بگيرند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين است كه انبياء و اولياء اين تصورات را پيش مي‏اندازند مقدمات مي‏چينند مي‏گويند آيا چنين نيست آيا چنين نيست متعلم مي‏گويد چرا مي‏گويند اين عمارت كه ساخته شده خودش ساخته نشده آيا اين عمارت را بنايي نساخته مي‏گويد چرا راست است بنا ساخته اين شهر را آيا بنا نساخته مي‏گويد چرا اين كوهها را آيا بنايي نساخته سرجاش نصب نكرده مي‏گويد چرا پس اين زمين را هم يك كسي ساخته پهنش كرده نگاه داشته اين نتيجه‏اي است اما جميع نتايجش را بتواند بگيرد آن شاگرد نه نمي‏تواند آن استاد هي بايد مقدمات را تلقين كند كه از اين مقدمات نتيجه به دست بيايد حالا ديگر يك‏پاره نتيجه‏ها است انسان نمي‏ترسد و مي‏گويد مقدمه‏ها را آن وقت مي‏گويد نتيجه‏اش اين است او هم ياد مي‏گيرد يك پاره نتيجه‏ها هم هست كه ترس دارد و چون ترس توش هست تعمد مي‏كنند معلمين مقدمات را مي‏گويند نتيجه را نمي‏گويند در اين ميانه آني كه زيرك و دانا است خودش مي‏فهمد نتيجه را و مي‏گيرد آن كسي كه زيرك و دانا نيست هرچه هم مقدمات را بگويند بلكه اگر به يك زباني نتيجه را هم بگويند نمي‏فهمد كأنه چيزي نشنيده نمي‏داند اين نتيجه بود اين است كه اين تقيه مي‏شود و گاهي مثل مي‏زدند آقاي مرحوم مي‏فرمودند پادشاهي بازي داشت باز را داد به آن بازبان آن بازبان طالعش خيلي پست بود هر بازي به او مي‏دادند چند روزي كه مي‏گذشت باز مي‏مرد و آن پادشاه بازبان را دوست مي‏داشت خاطرش را مي‏خواست لكن هرچه باز به او مي‏دادند هي بازها مي‏مردند مي‏آمد و مي‏گفت باز مرد تا يك وقتي پادشاه كج خلق شد گفت به آن بازبان اين دفعه اگر آمدي و گفتي اين باز هم مرد بدان طنابت مي‏كنم مي‏كشمت مردكه باز را گرفت برداشت رفت چند روزي باز پيشش بود متوجه او بود تا آن هم مرد با خود گفت چه خاك سرمان كنيم جواب چه بگويم آمد به حضور پادشاه و كرنشي كرد ايستاد پادشاه احوال باز را پرسيد گفت اين باز قدري كسالت پيدا كرده گفت آبش بده گفت روي پاش درست وانمي‏ايستد گفت پاش را كاري كن چاق شود گفت بله قدري بالهاش هم شل شده گفت خوب بالهاش را هم علاجي كن گفت اين سرش هم همچو بند نمي‏شود هي از اين طرف و آن طرف دارد مي‏افتد و از اين قبيل هي گفت و گفت تا پادشاه گفت پس بگو مرده است جانم را فارغ كن گفت قربان ديگر خودت گفتي من نگفتم اينها مقدمه بود مي‏گفت بالش شل شده سرش بند نمي‏شود روي پاش وانمي‏ايستد اينها معنيش مردن است لكن همه مقدمه است نتيجه‏گير خود سلطان است از اين مقدمات خودش نتيجه را مي‏گيرد حالا آني هم كه نتيجه را نمي‏خواهد بگويد آن حرفهايي كه آدم مي‏ترسد بگويد هي مقدمات را مي‏گويد تا آن كسي كه براش مي‏گويند بگويد نتيجه را آن وقت بگويد خودت گفتي اگر هم بخواهد حاشا مي‏كند مي‏گويد خودت گفتي من نگفتم آن وقت اين مي‏شود تقيه. خلاصه منظور اين است كه اغلب اغلب كلمات انبياء مقدمات بود به هركه بگويند قبول مي‏كند لكن اين نتيجه‏اش چه بود همه كس نمي‏تواند نتيجه بگيرد آدم هم مي‏ترسد بگويد همان مقدمات را هي مي‏گويد هي نزديك مي‏كند به مطلب ديگر اگر يك كسي گرفت نتيجه را گرفت اگر هم نگرفت مي‏گويد من كه حرفي نزدم.

باري برويم سر مطلب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه باز از همان پستايي كه داشتيم عرض مي‏كنم ملتفتش باشيد عرض مي‏كنم محال است سنگ بتواند خيال كند و محال نيست سنگ خيال كند چرا كه سنگ را جوري مي‏كنند كه نرم مي‏شود ميده مي‏شود بعد تخمي توش مي‏كارند بادام مي‏شود گردو مي‏شود انسان مي‏خورد آن را خون مي‏شود حيات به آن تعلق مي‏گيرد در دماغ مي‏رود خيال تعلق مي‏گيرد به جسمانيت خودش خيال مي‏كند اما اين‏جور صعود بكند كه مثلاً سنگ را طناب ببندد بكشند بالا خيال نمي‏تواند بكند ببرندش در تخوم ارضين خيال نمي‏تواند بكند و به همين پستا است باز خيال به عالم نفس نمي‏تواند برود نفس خودتان هم كه مي‏ميريد و آنجا محشور مي‏شويد خيال را نمي‏برند آنجا يعني آن ظرفش را لكن واللّه باز همين جسم است كه صعود مي‏كند مي‏رود به عرصة نبات نبات صعود مي‏كند به عرصة حيات مي‏رود حيات صعود مي‏كند به عرصة خيال مي‏رود هي لطيفه‏اش گرفته مي‏شود باز جسمي است صاحب طول و عرض و عمق آنجا سر بيرون مي‏آرد تمام ماضيها پيشش حاضر است و در خيال همچو نيست و اين نص قرآن است در عالم خيال مي‏بيني در آن واحد در حال واحد هم به ياد ماضي باشم هم به ياد مستقبل نمي‏شود اگر يادم مي‏آيد پدري داشتم مادري داشتم يادم مي‏آمد لكن بعد از اين فرزندهايي كه خدا به ما مي‏دهد آنها هيچ يادمان نمي‏آيد نمي‏دانيم هم هميشه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه آدم هميشه در حال واحد ملتفت چيز بخصوصي است ملتفت چيز ديگر نيست خيال ملتفت جايي كه مي‏شود توي حسابي مطالعه‏اي كه رفت همچو فرو مي‏رود كه ساعت مي‏زند ساعت هم بيخ گوشش است و گوشش هم كر نيست مع‏ذلك نمي‏شنود چرا كه فرو رفته است توي حساب گوشش نشنيده ملتفت هر جايي كه تو هستي ملتفت جايي ديگر نمي‏تواني باشي ملتفت هر شخصي كه هستي نمي‏تواني ملتفت شخصي ديگر بشوي اين است كه در بين نماز ملتفت هرجا باشي توجه به خدا نداري وقتي رفته‏اي پيش خدا كه ملتفت هيچ جاي ديگر نباشي آن وقت رفته‏اي پيش خدا ديگر حرفش را بايد زد علمش را بايد ياد گرفت حالا عمل نمي‏كني راست است اما علمش را نبايد از دست داد بلكه يك وقتي توجه به خدا هم شد ببين همين كه مي‏روي پيش هر محبوبي پيش هر بزرگي كه مي‏روي ملتفت او هستي وقتي ملتفت آن شخص هستي آن وقت ملتفت شخصي ديگر نيستي وقتي ملتفت اين بچه‏اي ملتفت بچة ديگر نيستي وقتي ملتفت اين زني ملتفت زني ديگر نيستي انسان را خدا وضعش را اين‏جور خلق كرده ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه پس تا پات را به سر تمام مخلوقات نگذاري يعني عرض مي‏كنم پا به عرش بايد گذاشت عرش آن منتهي‏اليه جسم است تو بايد پا بگذاري به كلة اجسام و به آنجا بروي و جميع ماسوي اللّه را پشت پا بزني و تا پيش خدا نروي پيش خدا نرفته‏اي همين حرفهايي است كه خودمان با هم مي‏زنيم اينها ديگر ترسي توش نيست تقيه‏اي ندارد تا توجه نكني به زيد پيش زيد نيستي تا توجه نكني به عمرو پيش او نيستي به هرچه توجه نكني پيش او نرفته‏اي همين‏طور توجه به خدا اگر كردي بايد ماسواي خدا يادت نباشد هيچ چيز غير از خدا پيش تو نباشد مثل اينكه توجه به زيد كه كردي ماسواي زيد پيش تو نيست اگر همچو توجه كردي به خدا كه ماسواي خدا هيچ يادت نيست آن وقت رفتي پيش خدا و مادامي كه همچو حالتي پيشت نيامده اسمش را مگذار رفته‏ام پيش خدا بسا خدا مؤاخذه بكند كه چرا گفتي رفتم پيش خدا تو رفته بودي از پي تجارت از پي زراعت از پي كسب و كار خودت از اول نماز تا آخر در خيالات خود بودي نمازي نكرده‏ايم رو به قبله كرديم اما چه مي‏كرديم دزدي مي‏كرديم حيزي مي‏كرديم تجارت مي‏كرديم زراعت مي‏كرديم جنگ مي‏كرديم صلح مي‏كرديم از اول بسم اللّه تا آخر مشغول اين كارها بوديم عرض كردم علامتش كه مي‌خواهي بداني كي رفته‏اي پيش خدا وقتي غير خدا پيشت نيست هيچ به ياد غير خدا نيستي وقتي پشت پا زده‏اي بر جميع ماسوي اللّه آن وقت رفته‏اي پيش خدا و واللّه پيغمبر هميشه پشت پا زده بود بر جميع ماسوي اللّه و اگر هم يك وقتي ملتفت جايي مي‏شد كه خدا گفته ملتفت غير خدا نشده‏اي به حضرت امير مي‏گفتند ملتفت فقير باش ملتفت انگشتر باش حضرت هم در بين نماز بودند و اينها همه را خدا گفته بود پس توجه به غير خدا نشده چرا كه خدا امرش كرده پس پيش خدا است پس عرض مي‏كنم صعود الي اللّه سنگ نمي‏تواند برود پيش خدا سنگ در مكانها مي‏تواند باشد جابجا مي‏تواند باشد خدا در مكان نمي‏نشيند همچنين نبات نمي‏تواند برود پيش خدا به جهتي كه درخت باز مكاني مي‏خواهد و خدا در مكاني نيست و همچنين با وجودي كه نبات هم بايد برود پيش خدا جماد هم بايد برود پيش خدا به دليلي كه همه را دعوتشان كرده به دليلي كه مي‏فرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً آن وقت تمام اينها قالتا اتينا طائعين چطور طاعئين چطور مي‏روند پستاش همين است كه عرض كردم سنگ نمي‏رود پيش خدا اما مي‏رود همين‏طور مي‏رود كه ميده‏اش كنند نبات شود باز نبات نمي‏رود پيش خدا اما مي‏رود پيش خدا لقمه مي‏شود و مي‏خوريم و اين لقمه خون مي‏شود و حيات در آن درمي‏گيرد پس صعود مي‏كند به خيال به همين‏طور خيال نمي‏تواند برود پيش خدا حتي پيش نفس خيال نمي‏تواند برود به عالم نفس و عالم نفس آنجايي است كه مي‏فرمايد خدا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا پس نسيان در اين دنيا هست در خيال هم هست خيلي چيزها هست خيلي معصيتها هست يادمان رفته اگر كسي رگ به رگ بشود كه من چه معصيتي كرده‏ام خيلي اطاعتها هست كه كرده‏اي و يادت رفته هرچه فكر مي‏كني مي‏بيني اينجا يادت رفته در خيالت هم هرچه فكر مي‏كني هيچ يادت نمي‏آيد پس نسيان زياد داري چه خوبي‏ها چه بدي‏ها لكن در روز قيامت آنجا كه پا گذارد انسان لايغادر كبيرة و لاصغيرة الاّ احصاها و اين احصاها حالا فاعلش خدا است باشد اما خودشان چطور و وجدوا ما عملوا حاضرا آنچه كرده‏اند از خوب و بد تمامش را آنجا دور و بر خود حاضر مي‏بينند ماضيهاش مثل حالهاش پيششان حاضر است مستقبلهاش پيششان حاضر است پس در عالمي كه ماضي و حال و استقبال همه حال باشد و انسان در حال واحد در آن واحد خود را ببيند هم ايستاده هم نشسته ببيند در حال واحد در آن واحد خود را هم نماز مي‏كند هم جماع مي‏كند هم در خانه‏اش است هم بيرون خانه است مي‏گويي اين‏جور نيست اين آيه پيش هر آخوندي بروي بپرسي چاره ندارد به جز اينكه اين‏طور معني كند اينجا كه بوديم ما يك دفعه حركت مي‏كرديم يك دفعه ساكن مي‏شديم آنجا در آن واحد خود را مي‏بيني حركت مي‏كني و در همان آن خود را مي‏بيني ساكني و واللّه ائمه اين حالت را در همين دنيا مي‏نمودند گاهي به مردم جابر مي‏گويد ديدم اميرالمؤمنين را هفده دسته قشون همه مي‏گريختند و مي‏گويد ديدم اميرالمؤمنين را عقب هر هفده دسته هي شمشير مي‏زند و هي مي‏كشد و هي آنها فرار مي‏كنند يك دفعه نگاه كردم پيش خودم ديدم اميرالمؤمنين آنجا ايستاده عرض كردم يا اميرالمؤمنين تو چرا نمي‏روي همة اينها كه تو هستي فرمودند كسي كه مي‏گريزد من از عقبش نمي‏روم و آنجا ايستاده بود و واقعاً حالتشان اين بود كه از عقب گريخته نمي‏رفتند اين بود كه وقتي كسي آمد و اسب بسيار خوبي آورده بود كه حضرت بخرند از او تعريفش را خيلي مي‏كرد كه چطور مي‏دود حضرت نخواستند از او نخريدند فرمودند اين اسب بسيار خوبي ولكن به كار من نمي‏آيد فرمودند اين به كار كسي مي‏آيد كه يا بخواهد از جنگ بگريزد يا مي‏خواهد از عقب كسي برود كه مي‏گريزد فرمودند من حالتم اين است كه نه در جنگ مي‏گريزم از دست دشمن و اگر هم كسي گريخت از پيشم يك قدم از عقبش نمي‏روم پس من اين اسب را مي‏خواهم چه كنم و از او نخريدند.

باري پس به جابر فرمودند كه من از عقب گريخته نمي‏روم و جابر مي‏گويد هفده اميرالمؤمنين پشت سر هفده دسته مي‏تاخت و جنگ مي‏كرد پس در حال واحد هم ساكن است اين حرف را مي‏زند هم پشت سر آنها جنگ مي‏كند و اين حالت حالت اهل قيامت است و در دنيا محال است و ممتنع اين حالت در دنيا شخص يا متحرك است يا ساكن محال است و ممتنع است هم ساكن باشد هم متحرك هم خواب باشد هم بيدار هم راه برود هم راه نرود لكن در قيامت و وجدوا ما عملوا حاضراً آنجا شخص واحد است همين يك شخص يك جاييش ايستاده است يك جاييش نشسته است يك جايي نماز مي‏كند يك جايي جماع مي‏كند همه هم اسماء او هستند اسماء عديده هستند اما همة اينها اسم يك شخص است همين‏طور كه در دنيا مي‏بيني يك شخص اينجا گاهي نانوايي مي‏كند آن وقت ديگر كاري ديگر نمي‏كند گاهي نجاري مي‏كند كار ديگري نمي‏كند گاهي حدادي مي‏كند آنجا كه مي‏رود آنجا وجدوا ما عملوا حاضرا آنجا در حال واحد يك جاييش حدادي مي‏كند يك جاييش نانوايي مي‏كند يك جاييش نجاري مي‏كند يك جاييش تجارت مي‏كند يك جاييش دزدي مي‏كند يك جاييش حيزي مي‏كند يك جاييش طاعتي مي‏كند اگر طاعتي بود و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

چون ماه مبارك رمضان و عيد نوروز در پيش بود و شغل مخصوصي هم داشتند تعطيل فرمودند وفقنا الله و جميع المؤمنين.

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره ( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس چهل و هشتم، يكشنبه 27 شوّال‏المكرّم1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شي‏ء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.

هر چيزي به هر چيزي كه مي‏رسد ممكن نيست برسد مگر اينكه آن‏چيز احساس كند، و احساس كار آني است كه احساس كرده، فعل آن‏كسي است كه از او سرزده. ملتفت باشيد و اينها را داشته باشيد خيلي زود آدم ترقّي مي‏كند و حقيقت مطلبها، حاقّش به دست آدم مي‏آيد. يعني شي‏ء را تا تو نبيني، از آن شي‏ء خبر نداري هست يا نيست. كور مادرزاد هيچ روشنايي نمي‏فهمد يعني چه، چرا؟ به جهتي كه چشم ندارد. حالا روشنايي هم هست، كور مادرزاد نمي‏فهمد، همه‏جاش را هم فراگرفته اما پيش او تاريك است. همچنين كرِ مادرزاد هيچ نمي‏فهمد صدا يعني چه، و بسا صدا دور و برش هم باشد. پس تا چيزي آدم از خودش سرنزند مالك آن‏چيز نيست و واللّه تمام مردمي كه مي‏بينيد سرگردانند، بازي مي‏كنند، خودشان كاري نكرده مي‏خواهند داشته باشند. كاري را كه نكرده‏اي چطور مي‏خواهي داشته باشي؟ تو چشمت را بازكن الوان و اشكال و آسمان و زمين، همه را مي‏بيني. هرچه را انسان خودش نكرده محال است داراي آن باشد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. پس ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري ثمّ يجزيه الجزاء الاوفي. كار بدي مي‏كني بد كرده‏اي، كار خوبي مي‏كني خوب كرده‏اي. كار خوب مي‏كني از تو سرزده، كار بد مي‏كني از تو سرزده، اين است كه ليس للانسان. و نگفته در آخرت، همه‏جا همين‏طور است. ديگر ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم و آدم عاقل از اينجا پي مي‏برد كه آن‏كسي كه اين قرآن را گفته، از روي علم خدا گفته. فاعلم انّما انزل بعلم ‏اللّه از زبان خدا حرف زده فرموده ليس للانسان الاّ ماسعي سعي انسان همان عمل انسان است. ديگر نگفته است در آخرت همچو مي‏شود، همه‏جا همين‏طور است. توي دنيا چيزي را مي‏چشي، چشيدن كار تو است وقتي چشيدي طعم را دارا مي‏شوي. سرما و گرمايي احساس مي‏كني، احساس كار تو است احساس گرما را مي‏كني گرمت مي‏شود، احساس سرما مي‏كني سردت مي‏شود. كسي هم فالج باشد، لقوه باشد، احساس نكند، نمي‏فهمد گرم است يا سرد. و بدانيد اين علم اگر به دست آمد، ريشة آمال و آرزو را مي‏كَنَد بي‏اختيار از دل. ديگر رياضت نمي‏خواهد كه بياييم رياضت بكشيم حرصمان را كم كنيم. تو هرچه رياضت بكشي كه دلت نخواهد پول داشته باشي، نمي‏تواني. بياييم رياضت بكشيم كه هوي نداشته باشيم، هوس نداشته باشيم، خود اين رياضتها هم هوي است، هوس است. مي‏خواهي آرام باشي، آسوده باشي، آنچه را كرده‏اي از عمل، بدئش از تو است عودش به سوي تو است، خوب است مال تو است بد است مال تو است. پس ليس للانسان الاّ ماسعي و «ليس لكلّ شي‏ء الاّ ماصدر منه». ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه عرض مي‏كنم اين علم ريشة تمام آرزوها را بي‏اختيار از دست آدم مي‏گيرد كه دل مي‏كَنَد. آن زمين آنجا هست، به تو چه؟ اي! آن مزرعه مال من است. نه، مال تو نيست، تو هرچه را كرده‏اي مال تو است. اين است كه لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و باز يك‏چيزي به گوشتان مي‏خورد و نمي‏دانيد خدا چه گفته. پس هيچ‏كس را خدا تكليف نكرده مگر هرچه را به او داده. حالا چه به انسان داده؟ ديدنش را، شنيدنش را، چشيدنش را، بوييدنش را، عقايدش را، اعمالش را، اينها را داده به او. حالا از جمله عقايد يكي توحيد است، بايد از تو صادر شود. از تو صادر نشود، نداري. جميع عقايد تو و جميع اعمال تو بايد از تو صادر شود. پس لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها. حالا هرچه به انسان تكليف كرده، جميع آنها را در انسان گذاشته، هرچيز را نخواسته نگذاشته و خيلي چيزها هست كه در انسان گذاشته و خود انسان خبر ندارد. اين است كه من عرف نفسه فقدعرف ربّه هركه خودش را درست شناخت، اين خدا را شناخته. هركه خودشناس نيست، اين نمي‏تواند خدا بشناسد. هرعملي صادر شده از انسان از توحيد الي ارش‏الخدش هرچه را كرده‏اي بدئش از تو است عودش به سوي تو است، خوب است مال تو است بد است بدا به حال تو. حالا خداوند عالم تكّه‏اي از ذات خودش را نكنده كه تو را بسازد. حالا چه به ما داده؟ آيا خودش را به ما داده؟ حالا به قول تو خودش را داده باشد، ما همچو ساده‏لوح نيستيم كه وحشت كنيم كه خودش را داده است، خير داده. لكن ملتفت باشيد باز مكرّرها مثل عرض كرده‏ام، هرچيزي از هرجايي آمده، هرچه آنجا هست همراهش است. حَبّ نبات از عالم نبات آمده، طعم نبات دارد، خاصيّت نبات دارد. چيزي را كه از شكر مي‏سازند شيرين است، چيزي را كه از سركه مي‏سازند ترش است، چيزي را كه از سركه و شيره با هم مي‏سازند ترش و شيرين است و هكذا. حالا اين خلق آيا از پيش خدا آمده‏اند؟ چرا خدايي نمي‏توانند بكنند؟ افمن يخلق كمن لايخلق أفلا@؟ پس خدا تكّة ذاتش را نكنده به ما بدهد و خلق از حصص قديمه خلق نشده‏اند و اگر شده بودند، همه آسمان مي‏ساختند، همه زمين مي‏ساختند، همه خدا بودند. و عرض مي‏كنم اين مسألة وحدت‏وجود بدانيد نجس‏ترين تمام نجاسات است، باطل‏ترين تمام باطلها است.

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا   به راه خويش نشسته در انتظار خود است

همه خودش است اين چه بازيي است كه دربيارد و خودش با خودش جنگ كند، اين يكي آن يكي را مي‏گويد نجس است، كافر است، به جهنّم مي‏رود. جهنّم هم خودش است، مار خودش است، عقرب خودش است. بدن خودش است، كوفت مي‏گيرد، كوفت خودش است، درد خودش است. من كه مي‏بينم خودم نيست، اين كوفت درآمده من خودم نمي‏توانم رفعش را بكنم. اين چه خدايي است كه زورش نمي‏رسد كوفت را از بدن خودش دور كند؟! چه خدايي است مي‏خورد، تغوّط مي‏كند؟ چه خدايي است گرسنه‏اش مي‏شود، تشنه‏اش مي‏شود؟ چه خدايي است كه مالك هيچ‏چيز نيست، حتّي مالك خودش نيست. لايملك لنفسه نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً انسان مالك نفس خودش نيست مگر هرچه را خدا تقدير كرده باشد، هيچ‏چيز را مالك نيست.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، هرچيزي را آن‏طوري كه بايد، ساخته. بايدش چطور است؟ بايدش طورش اين است كه زيد زيد باشد، عمرو عمرو باشد، شاه شاه باشد، رعيّت رعيّت باشد، پيغمبر پيغمبر باشد، امّت امّت باشد، عالم عالم باشد، جاهل جاهل باشد. خداوند عالم اين است وضع صنعتش. پس از براي هرچيزي اين‏جور قرار داده كه كاري را كه مي‏كند، توي آن كار اسم بخصوصي پيدا كند. انسان مي‏ايستد، وقتي كه ايستاد، اسمش مي‏شود ايستاده. مي‏نشيند، اسمش مي‏شود نشسته. حالا اين نشسته و آن ايستاده هر دو مال من است، هر دو كار من است، هر دو اسم من است. مي‏شود گفت اي نشسته، اي ايستاده. حالا اين ايستاده دوجهت دارد، زيدي است ايستاده و زيدش مي‏گويي و مي‏گويي زيد ايستاد و زيد نشست. اين زيدش را شما همه‏جا جاري كنيد. هر فاعلي را بگيريد بعينه مثل صرف و نحو، «كلّ فاعل مرفوع». خدا است مرفوع است، پيغمبران هستند مرفوعند، امّت است مرفوع است، انسان است مرفوع است، حيوان است مرفوع است، خوب است مرفوع است، بد است مرفوع است. كلّ فاعل مرفوع است همه‏جا جاري است. همين‏جور عرض مي‏كنم قاعده كليّه است هركه هرچه را مي‏كند، آن كار خودش را مالك است. آنچه را مي‏بيني مال تو است، آنچه مي‏شنوي مال تو است، آنچه را احساس مي‏كني مال تو است. پس ما نشستيم، برخاستيم، يعني كلّ فاعل، كلّ فعل هماني را كه كرده دارد. حالا اين فعلي كه صادر شد يا متحرّك است يا ساكن، ساكن شد خودش ساكن شده، متحرّك شد خودش متحرّك شده، قائم است خودش قائم شده، قاعد است خودش قاعد شده. اينها اسمهاي او است، صفت او است. حالا اين اسمها دوجهت دارند. پس اين متحرّك مي‏گويي زيدٌ متحرّكٌ. زيدٌ حالتي دارد، متحرّكٌ حالتي ديگر دارد. پس مي‏گويم همين ايستاده مركّب است، دوچيز دارد. اما دوچيزش چيزهايي كه به ذهن مردم مي‏رسد، نيست. پس اين زيد ايستاده دوحيث دارد، دولحاظ دارد، دوچيزي كه خيلي مباين از يكديگر هستند، شبيه به يكديگر نيستند. تعجّب اينجا است كه از آن‏طرف برمي‏گردي مي‏گويي دوچيز نبودند، يك‏چيز بودند. پس اين ايستاده دوجهت دارد، يك‏جهتي به سوي زيد دارد مي‏گويي زيد ايستاده و واقعاً حقيقةً زيد ايستاده. اين ايستاده زيد است عياناً شهوداً معاملةً، بعينه هرچه زيد دارد اين دارد. زيد چشم دارد اين ايستاده چشم دارد، زيد گوش دارد اين ايستاده گوش دارد، هرچه او دارد اين دارد؛ پس اين ايستاده بعينه زيد است. معامله مي‏خواهد بكند، زيد ايستاده است و معامله مي‏كند. حالا آيا اين ذات زيد است؟ نه، ذات زيد آن است كه مي‏نشيند و ايستاده را خراب مي‏كند و خودش خراب نشده و هست؛ پس اين ذات زيد نيست. اما ذات زيد كه نيست، ظهور زيد هست و ظاهر زيد هست، قاصد زيد هست، زبان زيد هست و هركس مي‏خواهد زيد را ببيند، اين مي‏گويد بيايد مرا ببيند، هركس مي‏خواهد زيد را بشناسد اين مي‏گويد بيايد مرا بشناسد، هركه مي‏خواهد زيد را اطاعت كند مرا اطاعت كند، هركه مي‏خواهد مخالفت زيد را بكند مرا كه مخالفت مي‏كند مخالفت او شده. نسبتي نمي‏ماند مگر همه‏اش مي‏آيد پيش اسم. اين است كه تمام كارهاتان را بايد بسم‏اللّه بگوييد و اگر نمي‏فهميد بسم‏اللّه نگفته‏اي، باء و سين و ميم، بسم‏اللّه نيست. اسم چه‏چيز است؟ الماء اسم للمشروب اين اسم آب است، هر طعمي دارد، آب همين طعم را دارد. همين‏جوري كه نمونة شكر را عرض كردم چقدر شيرين است، طعم شكر با قند تفاوت دارد، با خرما تفاوت دارد، با مويز تفاوت دارد. همه هم شيرين است، باشد. هرقدر اين نمونه شيرين است، هرجور شيريني اين نمونه دارد شكر همان‏جور است. غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم. پس اين ايستاده زيد است، پس اين ذات زيد نيست امّا قاصد زيد است، صفت زيد است. قاصدي كه راستي‏راستي قاصدي مي‏كند، آنچه را تو از زيد طلب مي‏كني اين قاصدي مي‏كند، مي‏رود به زيد مي‏گويد. آنچه را زيد از تو طلب مي‏كند، اين مي‏آيد مي‏گويد. كار زيد را مي‏خواهي بداني كه زيد چكاره است، بنا مي‏كند نجّاري كردن مثلاً، تو مي‏فهمي زيد نجّار است. پس اين ايستاده را بگو قائم‏مقام زيد است و خودش مقام زيد است. و بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان. البته در مقام قائم نمي‏شود مثل اينكه در مقعد و محل قعود، مي‏نشيند. پس قائم‏مقام خدا، در مقام خدا ايستاده. همچنين رسول خدا جانشين خدا است. بشناسيد چطور است، اين‏طوري كه مردم خيال مي‏كنند نيست. پيغمبر را مردم مثل آخوندي خيال مي‏كنند كه مسألة حلال و حرام يادگرفته، مسألة خرفروشي يادگرفته، مي‏نشيند و براي مردم مي‏گويد، آن وقت اين جانشين خدا است روي قاليچه پيغمبر نشسته. اي احمق! اگر تو خيلي آدم خوبي هستي و احمق نشده‏اي، روايت مي‏كني كه پيغمبر چنين گفته، مبلّغ از جانب خدا پيغمبر است. حالا جانشين خدا كيست؟ رسول خدا. پس اين روي قاليچه پيغمبر ننشسته، اين است كه فرمودند به شريح قاضي وقتي قاضيش كردند به او گفتند بدان كجا مي‏روي، كجات مي‏فرستم. قدجلست مجلساً لايجلسه الاّ نبي او وصي نبي او شقي. همچو جاييت فرستادم. حالا اين خر خيلي شيطان هم بود، مي‏دانست چه مي‏فرمايند روي خود نمي‏آورد، زير سبيل مي‏گذاشت به جهتي كه خودش مي‏دانست كه پيغمبر نيست و فرمودند قدجلست مجلساً لايجلسه الاّ نبي پيغمبر كه نبود شريح، وصي هم كه نبود. حالا ايني كه نشسته و مي‏خواهد حكم كند، اين مي‏گويد من جانشين پيغمبر نيستم، جانشين امام نيستم، نهايت من روايت مي‏كنم از آنها. اگر صادقم مي‏داني قبول كن. و بدان احكامي كه شيعيان مي‏كنند تمامش روايت است، روايت از خدا يا رسول يا امام. از غيرمعصوم نبايد روايت كرد. آني كه راستي‏راستي روايت مي‏كند، حكايت مي‏كند كه خدا چنين گفته، رسول‏خدا چنين گفته، فلان‏امام چنين گفته. حالا ما مقلّد كيستيم؟ مقلّد رسول‏خدا. مطيع كيستيم؟ مطيع ائمّة طاهرين صلوات‏اللّه‏عليهم. خودش هم بايد عمل كند به آنچه مي‏گويد. برادر ما است، جفت ما است، نهايت او راه مي‏برد براي ما مي‏گويد، ما از او بايد بشنويم، ياد بگيريم.

باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است كه زيد ايستاده. حالا اين زيد ايستاده را جلدي خيال مكن خدا و صفات خدا است. نه، من زيد را مي‏خواهم بگويم، اين مثَل است. تو آنجا بگو اللّهُ عالمٌ اين مبتدا و خبر است. يك‏مبتدا و خبري را يادبگير، يك زيدٌ قائمٌ  را درست يادبگير. اما نه زيد بخصوص را، نه قائم بخصوص را. پس قائم دوجهت دارد يك‏جهتش اين است كه نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم سرش سر زيد است، پاش پاي زيد است، چشمش چشم زيد است، گوشش گوش زيد است، هوشش هوش زيد است، علمش علم زيد است، پس كأنّه زيد است. باز يك‏خورده دقت مي‏كنيد، حالا آيا زيد همه‏اش ايستاده است؟ نه. اين ايستاده را جلدي خرابش مي‏كنيم، مي‏نشينيم. پس مي‏فهميم صفت زيد است، ذات زيد نيست. حالتي از زيد است. پس آن حالتش كه زيد است، راستي‏راستي زيد است، من راه فقد رأي زيداً. همين‏جور است  من راني فقدرأي الحق ، من عرفكم فقدعرف اللّه و من جهلكم فقدجهل اللّه. اين عَرَفَ، عَرَفَ‏ي عبا نيست. عبا را هركه شناخت دخلي به خدا ندارد. عبا را كسي ديگر مي‏تواند دوش بگيرد. امّا من عرفكم بالنورانيّة فقد عرف‏اللّه. هركس دانست خدا است منير و ايشانند نورخدا، هركس ايشان را شناخت، البتّه خدا را شناخته و كسي كه خدا را شناخت ايشان را خدا نمي‏گويد، اما نور خدا است. علي خدا نيست اما واللّه علي از خدا جدا نيست. تا مي‏خواهي جداش كني از خدا، ديگر نه خدا داري نه علي داري. علي خدا نيست، اسم خدا است، خبر خدا است. پس كلّ ماينسب الي زيد ينسب الي القائم. اين قائم مي‏گويد، زيد گفته. مي‏شنود، زيد شنيده. قائم‏مقام زيد است، آنچه تو از زيد طلب مي‏كني از قائم بايد طلب كني، جوري ديگر زيد خودش را به تو نمي‏شناساند. مي‏خواهد به ايستاده مي‏شناساند، مي‏خواهد به نشسته مي‏شناساند، مي‏خواهد راه مي‏رود و خودش را مي‏شناساند؛ پس اين قائم حالتي دارد. و لنا مع اللّه حالات همين هم حديث دارد، لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين قائم مي‏گويد مرا با زيد حالاتي چند است كه يك‏حالتش اين است كه زيد، من است و من زيدم. حالا زيد ايستاده، اين كيست؟ آيا عمرو ايستاده؟ آيا بكر ايستاده؟ خالد ايستاده؟ وليد ايستاده؟ و هي بشمار، جنّ ايستاده؟ ملَك ايستاده؟ هرچه نگاه مي‏كني به غير از زيد كي ايستاده؟ هيچ‏كس، همان زيد است ايستاده. پس اين حالتي است كه به غير زيد نايستاده، زيد وحده لاشريك له خودش ايستاده است لاغير. حالتيش است كه نحن هو و هو نحن ما اوييم، او ما است لكن نحن نحن و هو هو اما آن نحن نحن چطور است؟ يادبگيريد ان‏شاءاللّه. حالت نحن نحن اين است كه اين قائم باز مي‏ايستد مي‏گويد من زيد نيستم، من آن‏كسي هستم كه غير آن نشسته‏ام، غير آن خوابيده‏ام. هريك از اسمها همين‏طور است حالتشان. اين است كه ايستاده مي‏گويد من همين ايستاده‏ام، غير اين ايستاده هرچه از من بخواهي من نيستم. اما از زيد مي‏پرسي زيد هو الاوّل و الاخر و الظاهر و الباطن هم ايستاده است، هم نشسته است. اما اين ايستاده، نشسته نيست، خوابيده نيست. اين چه‏چيز است؟ اين به غير از ايستاده هيچ‏چيز نيست، تمام شد و رفت. مي‏گويد من همينم كه هستم، من ايستاده‏ام، آني كه هم ايستاده هم نشسته، هم خوابيده، هم راه‏مي‏رود، آن زيد است. و تعجّب اين است كه آن وقتي هم كه زيد مي‏خواهد بگويد من اوّلم، من آخرم، من ظاهرم، من باطنم، باز به زبان همين ايستاده مي‏گويد. همين ايستاده است كه مي‏گويد انا مع الدور قبل الدور انا مع الكور قبل الكور انا مع اللوح قبل اللوح انا مع القلم قبل القلم انا صاحب الازليّة الاوّليّة باز يك‏دفعه رأيش قرارمي‏گيرد مي‏گويد من همينم كه مي‏بيني، من حسن نيستم، من حسين نيستم، من فاطمه نيستم، من شوهر فاطمه‏ام. اين است كه آنهايي كه ديني مي‏خواستند، مذهبي مي‏خواستند و آرزوشان بود اينها را يادبگيرند، چنانكه مفضّل مي‏گويد هي مي‏رفتم خدمت حضرت‏باقر و هي مي‏پرسيدم مسأله‏اي را و هي وعده مي‏دادند كه جواب تو را خواهم گفت، تا يك‏وقتي فرمودند صبح بيا. شب از خوشحالي خواب نرفتم تا صبح شد و رفتم و همين سؤالات را كردم كه ايني كه مردم مي‏ديدندش روي منبر بود، كي بود، چكاره بود؟ ايني كه حرف مي‏زد چه مي‏خواست بگويد؟ آيا اين خدا بود؟ اين غير خدا بود؟ كه مثل ما است. كسي كه مثل ما است، چه طلبي از ما دارد؟ چرا ما بايد بندگي و نوكري او كنيم؟ اگر مثل ما نيست چه مي‏خواهد بگويد؟ آيا مي‏خواهد بگويد من خدايم؟ حضرت‏صادق فرمودند اين صورت انزعيّتي كه روي منبر مي‏بيني، اين خدا نيست، اين صورتي است. اين صورت صفت خدا است، زبان خدا است، ولي خدا است. له مع اللّه حالات، اين صورت را با خدا حالاتي چند است كه در آن حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو ولكن هو هو و نحن نحن حالتي هم هست كه غير از حسن است، غير از حسين است. پس واللّه من اراد اللّه بدء بكم. آيا مي‏شود پيش خدا رفت و پيش اسم خدا نرفت؟ پيش اسم خدا كه مي‏روي پيش خدا رفته‏اي، پيش اسم خدا نرفته‏اي خيال مي‏كني رفته‏اي پيش خدا و اسمهاش را هم ملتفت نشده‏اي و حالا مي‏گويي اللهمّ صلّ علي محمّد وآل‏محمّد آيا پيش خدا رفته‏اي؟ نه نرفته‏اي. اوّل محمّد را بشناس، آن وقت صلوات بر او بفرست. محمّد آن‏ كسي است كه اگر پيش او نروي، نمي‏شود پيش خدا رفت. محمّد آن‏كسي است كه اطاعت او نكني، نمي‏شود اطاعت خدا كرد. اين است كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه مخالفت اين رسول را كردي، مخالفت خدا كرده‏اي. همچنين من احبّكم فقداحبّ اللّه من ابغضكم فقدابغض اللّه. پس اين انزعيّت بدئش از خدا است، مي‏فرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده. خدا ما را از نور ذات خودش خلق كرده. آن وقت كسي كه از نور ذات آفريده شد، البتّه خلق در تحت تصرّفش هستند و لم‏يخلق شيئاً من نور ذاته الاّ محمّداً و آل‏محمّدٍ صلوات‏اللّه‏عليهم. و خلق اوّل، نمي‏شود دوتا باشند. پس خلق اوّل اوّلند آن وقت زيرپاش چه‏چيز است؟ خلق ثاني، خلق ثالث، خلق رابع و هكذا.

مكرّر عرض كرده‏ام انسان را خدا از صلصال كالفخّار ساخته، از گِل ساخته، از آب گنديده ساخته. اشجار را از آب ساخته، از خاك ساخته. آبش مي‏دهيم، خاكش مي‏دهيم، خاكروبه‏اش مي‏دهيم. اينها بدئشان از خدا نيست، عودشان از خدا نيست. انسان از نطفه پيدا شده، آخرش هم جيفة گنديده خواهد شد، از پيش خدا نيامده است. واللّه ملائكه از نور ساخته شده‏اند، انبيا از خاك ساخته شده‏اند. ان‌ّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب ثمّ قال له كن فيكون اوّلشان آدم، آخرشان عيسي. و اينهايي كه در اين ميانند همه از خاك ساخته شده‏اند، اما محمّد را از چه ساختند؟ محمّد را از كجا ساختند؟ آنجا كه نه آب بود نه خاك، نه زمين بود نه آسمان بود، نه لوح بود نه قلم بود، نه جنّت بود نه نار بود. محمّد محمّد بود، علي علي بود، فاطمه فاطمه، ائمّه ائمّه بودند و همه يكي بودند. اشهد ان‌ّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره ( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس چهل و نهم، دوشنبه 28 شوّال‏المكرّم 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شي‏ء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.

به طور كلّي همه‏جا همين‏ كه كيفيّت صدور يك‏فعلي از يك‏فاعلي را درست آدم فهميد، مي‏فهمد هرفاعلي همين‏طور فعل مي‏كند. ملتفت باشيد ديگر حالا اين هم كه عرض مي‏كنم باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه معلوم است هيچ‏مخلوقي جميع جاها را نگشته كه همه‏جا را ببيند، لكن آدم توي خانه‏اش نشسته، آسمان و زمين و مشرق و مغرب را خبر مي‏دهد چرا كه كلّي دستش است. و از همين‏باب است مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق حالا بله آفاق را ما نگشته‏ايم كه بدانيم في ‏الافاق چطور است، اما في انفس چطور است؟ در نفس خودمان كه هست. و فكر كنيد آية نفساني را كه از همة آيات روشن‏تر است به جهتي كه آدم هرچه را از خارج بخواهد بفهمد التفات به آنجايي كه مي‏خواهد بفهمد تا نكند، نمي‏فهمد. لكن انسان خودش همراه خودش هست و چه‏جور آيه در خودمان هست كه آن‏جور اگر درست فكر كرديم فهميديمش. مي‏فرمايد حتّي يتبيّن لهم انّه الحق ديگر اين آية قرآن است و حديث نيست كه كسي بگويد مظنّه است. اين آية قرآن است يقيناً كلام خدا است. ديگر قرآن را كسي در لفظش خدشه نكرده، محلّ اتّفاق تمام مسلمانان است كه اينكه بين‏الدّفّتين است كلام خدا است و قول رسول‏خدا است. اما ديگر معنيش چه‏چيز است، بله آن محلّ اختلاف است. پس مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في ‏الافاق و في انفسهم هم در آفاق گذارده‏ايم آيات خودمان را هم در انفس خودشان. و آن آيات طوري هستند كه هركس آن آيات را مي‏فهمد و مي‏شناسد، خداي خود را مي‏شناسد به طوري كه حتّي يتبيّن لهم انّه الحق حالا آن آيه‏اي كه در خودمان هست اين است كه فكر كنيد، آيا نه اين است كه فعل ما فعل خود ما است و فعل ما را خودمان احداث كرده‏ايم؟ همين‏طوري كه اينجا مي‏فهمي همانجا هم بفهم. پس همان‏جور خدا هم فعل خودش را احداث كرده و خودش فعل خودش نيست، فعل را احداث كرده مثل‏ اينكه اين حركت ذات من نيست، من احداثش كرده‏ام. انسان كارش را خودش احداث مي‏كند همين كه فعلي احداث شد، اسمي احداث مي‏شود براي انسان. فعل قعود احداث شد براي من، معلوم است حالا نشسته‏ام. اين نشسته اسم من است، ذات من نيست به دليل اينكه اصل نشستن كار من بود، ذات من نبود و همة اسمها همين‏طور است. پس اسم حقيقي من الان نشسته است و اين نشستن را من احداث كرده‏ام، آن وقت نشسته پيدا شد و اگر من احداثش نكرده بودم نشسته‏اي نبود. من خودم، خودم بودم. پس نشستن را كه من عمل آوردم، نشسته پيدا شد و اين قاعده، قاعده كليّه باشد دستتان كه همين ‏كه فعلي صادر شد لامحاله اسمي زير آن فعل افتاده. زدن كه صادر شد، اسم ضارب پيدا مي‏شود. نصرت كه پيدا شد، اسم ناصر پيدا مي‏شود. قدرت كه پيدا شد، اسم قادر پيدا مي‏شود. علم كه صادر شد، اسم عالم پيدا مي‏شود. واقعاً حقيقةً عالم آن ‏كسي است كه علم احداث مي‏كند و اين عالمٌ كه اسم فاعل است، اين اسم آن فاعل است.

باز اينها نكته‏هايي است كه روز اوّل معصومين القا كرده‏اند و مردم بسا يادگرفته‏اند و دست به دست داده‏اند، حالا جاري مي‏كنند و اصلش نمي‏دانند از كجا بوده. پس فاعل را اسم‏ فاعل اسم گذاشته‏اند و فعل را فعل او، و بعد از فعل، اسم‏فاعل است. آن كسي كه نحو را القا مي‏كرد به ابي‏الاسود اين نكته‏ها را در فرمايشات خود گذارد و همچو القا كرد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، فلان زد، زننده آن‏كسي است كه تا نزده بود، زدن پيدا نشده بود. ضرب فاعلي دارد و فاعل در آن مستتر است و چطور مستتري كه اگر او نبود، ضرب نبود. چطور مستتري كه از شدّت ظهور مستتر شده. پس ضرب، فاعل دارد محال است ضرب پيدا شود بي‏فاعل. اوّل بايد كسي باشد او بزند، او كه زد، زده. ضرب فهو ضارب. حالا اين ضارب كه اسم‏فاعل است چكاره است؟ حكايت آن علم بالا را مي‏كند. همين‏طور خدا اسم دارد به جهتي كه فاعل است. افعال خودش را ما هم اسم براي او مي‏بريم و اگر اينجا دانستي مطلب را، باز من عرف نفسه فقدعرف ربّه باز اينها توي هم ريخته مي‏شود، اينها را يادبگيريد، حفظش كنيد، كلّياتي است كه در علم ظاهر به كار مي‏آيد. حالا حديث من عرف نفسه فقدعرف ربّه حديث است و از اخبار آحاد است و مظنّه است، تو مطلب را ببرش در قرآن. مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق پس هركس نفس خودش را شناخت، خداي خود را شناخته. حالا حديث من عرف نفسه فقدعرف ربّه مطابق است با آية قرآن. مي‏خواهي به آن استدلال كن، مي‏خواهي به آية قرآن استدلال كن.

غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، از براي خودمان افعال چندي صادر است، ديدن از چشم است تا نگاه مي‏كني و مي‏بيني، بيننده اسم تو مي‏شود. رَأي فاعلي دارد، كيست؟ آن كسي كه ديده. پس اين فاعل را مي‏گويد مستتر است لشدّة ظهوره. مگر كسي مثل آن آخوند مازندراني باشد كه شنيده بود توي ضرب فاعل مستتر است، پرسيد مستتر يعني چه؟ گفتند مستتر است يعني پنهان است. اين آخوند شب رفت و قلمتراش برداشت و تراشيد خورده‏خورده اين كلمة ضرب را كه آن فاعلي كه در توي ضرَب مستتر است پيداش كند، تا همه‏اش را تراشيد چيزي پيدا نكرد. گفت ما كه هرچه گشتيم فاعلي مستتر نبود. شما ملتفت باشيد مستتر است يعني «خَفِي لشدّة ظهوره و استتر لعظم نوره». فاعل در فعل خودش چنان ظاهر است كه فعل پيدا نيست، اظهر من نفس الظهور است. او از شدّتي كه ظاهر است مخفي شده. مطلب را هركه يادگرفت همه‏جا مي‏بيند، همه‏جا صاحب فعل در فعل از نفس فعل تحقّقش بيشتر است. فعل را بايد احداثش كنند تا باشد پس تحقّق آن‏كسي كه اين فعل از او سرزده بيشتر است از آن‏فعل. به جهتي كه اين فعل نبود و او بود. حالا كه تحقّقش بيشتر است، آيا پيدا نيست يا او است پيدا و كسي غير از او پيدا نيست؟ پس ملتفت باشيد و دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس ادلّة نفسانيّه كه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم اين دليل، دليل خيلي روشني است. واقعاً كسي كه عاقل است هي پيش خودش فكر مي‏كند، عقل حكم مي‏كند كه هرچه نزديكتر است بهتر مي‏شود به دست آورد به جهت آنكه هرچه نزديكتر است دسترس‏تر است و من هيچ از خودم به خودم نزديكتر نيست. پس من چرا بروم بيرونها؟ خودم را مي‏بينم، مي‏دانم بيرون هم همين‏طورها است. خودم چطور مي‏بينم مي‏فهمم هركه هم بيرون است همين‏طور مي‏بيند. خودم چطور مي‏شنوم، همين‏جوري كه خودم مي‏شنوم، مي‏فهمم هركه هم بيرون است همين‏طور مي‏شنود. خودم چطور مزه مي‏فهمم، مي‏فهمم آنهايي هم كه بيرونند همين‏طور مزه مي‏فهمند. چطور گرسنه مي‏شوم، آنها هم كه بيرونند همين‏طور گرسنه مي‏شوند و هكذا. و اينها هم قياس نيست، ملتفت باشيد قياس به نفس هم نيست و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه بلكه قاعده‏هاي كلّي را وقتي انسان فهميد، مي‏فهمد كه در تحت آن افتاده است جزئيّات. پس قياس به نفس نيست، چرا؟ به چه جرأت؟ به همان ‏جرأتي كه خدا تعليممان كرده فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم ، من عرف نفسه فقدعرف ربّه. اين قاعده را شيخ‏مرحوم خواست كلّي‏ترش كند به اين لفظ فرمايش كرد كه من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره. حالا اين قاعده كلّي است، كسي زيد را نمي‏خواهد بگويد قائم است، عمروٌ قاعدٌ مي‏گويد. تو يك‏جا يك فاعل و مفعولي بفهم، يك‏ مبتدا و خبري را بفهم، آن وقت در همه‏جا بدان همان‏طور است كه آنجا فهميده‏اي. پس تو يك‏ نشسته‏اي را درست فكر كن ببين كيست نشسته به اين نشسته مي‏گويي فلان‏كس نشسته است. آن فلان‏كس مبتدا است و خبرش اين نشسته است. زيدٌ قائمٌ، آن زيدٌ مبتدا است و قائمٌ خبرش است. حالا كه گفتي زيدٌ قائمٌ يعني زيد قائم، آيا زيد پيش از ايني هم كه ايستاده است، ايستاده يا وقتي كه ايستاد، ايستاده؟ دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه چه عرض مي‏كنم. پس زيدي كه مي‏گوييم ايستاده است، زيدِ ايستاده، ايستاده است. پس اين قائم را كه حملش مي‏كني به زيدي كه توي اين قيام ايستاده، او است موضوع اين محمول، او است مبتداي اين خبر. و تعجّب اين است كه حالا كه زيد مبتدا است و قائم خبر او است، ببينيم نصفش مبتدا است و نصفش خبر است يا مبتداش در غيب است و خبرش در شهاده؟ نه، غافل نباشيد ان‏شاءاللّه ايستاده، ايستاده است. پس موضوع و محمول يك‏شخصند، دوشخص نيستند. زيد و قائم كه مي‏گويي، زيد پيش از قيام كه نايستاده، كي ايستاده؟ ايستاده ايستاده. اين ايستاده ايستاده نه كسي ديگر و اين موضوع و محمول يك‏شخصند، دوشخص نيستند.

حالا ديگر چرا اين مبتدا است آن خبر است؟ بايد دقّت كرد. پس مبتدا عين خبر است من كلّ جهة، خبر عين مبتدا است من كلّ جهة و از هرحيثي كه تو ملاحظه كني از آن حيث، عين خبر نيست. مي‏گويم از همان حيث حملش دروغ است، از آن حيثي كه نايستاده، ايستاده دروغ است. از آن جهتي كه ايستاده غير از ايستاده كي ايستاده؟ ايستاده ايستاده، غير او نايستاده. حالا پس چرا دو اسم بر آنها مي‏گذاري، يكي را مبتدا مي‏گويي يكي را خبر، يكي را موضوع مي‏گويي يكي را محمول؟ عرض مي‏كنم همين ايستاده دو حالت دارد: يك حالتي دارد كه به اين ايستاده كه نظر مي‏كني به غير از زيد كسي نايستاده، عمرو نايستاده، بكر نايستاده، زمين، آسمان، جن، انس، هيچ‏چيز و هيچ‏كس غير از زيد نايستاده. همين‏طور تا برود پيش خدا، خدا هم اينجا نايستاده. كي اينجا ايستاده؟ زيد است ايستاده. پس اين قائم يك مقام ظهور زيدي دارد كه به غير زيد هيچ‏كس اينجا نايستاده؛ اين مقام وحدت اين قائم است. و يك مقام كثرتي دارد به اصطلاح كه اين قائم غير از قاعد است، غير از راكع است، غير از ساجد است، غير از سميع است، غير از بصير است. ملتفت باشيد كه باز قاعده كليّه است عرض مي‏كنم. پس يك دفعه شخص كثرات را مي‏بيند و واقعيّت دارد اين كثرات، دروغ نيست. در هرجا فكر كني اين مطالب پيدا است. تخم مرغي را برمي‏داري نگاه مي‏كني، غير از تخم مرغ هيچ پيدا نيست؛ اين مقام وحدتش است. اما اين تخم غير آن تخم است، غير آسمان است، غير زمين است، غير غير خودش است. واقعاً همين‏طور است، هيچ اغراق توش نيست واقعيّت دارد، مي‏بينيد كه واقعيّت دارد. پس اين دانة گندم، گندم است جو نيست و در اين نظر وحدت كه حقيقت دارد نگاه كه مي‏كني به تخم مرغ چيزي را كه مي‏بيني همان تخم مرغ را مي‏بيني، هيچ هم ملتفت نيستي كه اين غير از گوشت است، ملتفت نيستي كه اين غير از نان است، غير غير خودش است؛ اين يك نظر است. بعد ملتفت مي‏شوي مي‏بيني اين تخم مرغ غير آن تخم است، غير تخم كبوتر است، غير از گوشت است، غير از نان است، غير غير خودش است. پس مقام كثرت اين تخم مرغ به عدد ذرّات موجودات كثرات دارد. چراكه به غير از خودش هرچه ماسواي اين است، همه غير او است و اين مطلب را يكپاره حكما هم ملتفت شده‏اند. ملاّصدرا ملتفت شده گفته انسان را ملاحظه كني از حيث نفس خودش و از حيث غير غيرش دو حيث است، تفاوت دارد و اگر اين دو حيث يكي بود، مثل اين بود كه دو لفظ مترادف بگويي يك چيز به ذهن مي‏رسيد. مثل اينكه كسي هم عربي بداند هم فارسي، حالا مي‏شنود خربوزه را و مي‏شنود بطّيخ را. از بطّيخ هماني را مي‏فهمد كه عجم از خربوزه مي‏فهمد. اين ترجمة آن است، ترجمه هم مثل ترادف است. پس دو لفظ مترادف كه هر دو معنيشان يك چيز است، اين هر دو يك طور به ذهن مي‏رسند. پس كسي كه هم لغت عرب مي‏داند هم لغت فارسي، چه به او بگويي بطيخ، چه بگويي خربوزه. هيچ از بطيخ چيز شيرين‏تري و از خربوزه چيز كم‏مزه‏تري به نظرش نمي‏آيد، يك چيز به ذهنش مي‏رسد. لكن وقتي مي‏گويي زيد را ديدم و زيد را ديده‏اي و آن وقت ياد اين نبوده‏اي كه غير پدرش است، غير مادرش است، غير پسرش است، غير برادرش است. غيور را ملتفت نبوده‏اي. ديگر اينها مترادف نيست. پس زيد هو هو و زيد غير غيره تعبير دارد. زيد را هم به همين جهت مركّبش مي‏گويي، زيد مركّب است از وجود و ماهيّتي. وجودش آن است كه زيد ببيني، ديگر كاري به اين نداري كه غير فلان است. يك دفعه ملتفت ماهيّتش مي‏شوي مي‏گويي اين عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست، اسب نيست، شتر نيست، گوسفند نيست. ماهيّتش كثرات دارد، هر يكيش هم غير ديگري است. پس غير عمرو است پس عمرو به يادت مي‏آيد، غير بكر است بكر به يادت مي‏آيد، غير پدرش است پدرش به يادت مي‏آيد، غير ننه‏اش است پس ننه‏اش به يادت مي‏آيد. معاني عديده كه به ذهن مي‏رسند كه هريك از آنها غير ديگري هم هستند. اين مقام ماهيّتش است. پس هركسي به عدد ذرّات موجودات غير دارد. معلوم است انسان غير حيوان است، غير از نبات است، غير از جماد است، غير از آب است، غير از خاك است، غير از آسمان است، غير از زمين است، به قول كلّي غير از غير خودش است. غير از خودش هم تمام موجودات غير اويند. پس به عدد تمام موجودات كثرت دارد. حالا جهت وحدتش كدام است؟ آني كه تو نگاه مي‏كني مي‏گويي زيد آمد، يادت هم نيست غير زيد. اين مقام وحدتش، آن وحدتش هم منافات با آن كثرات ندارد. تمام اين زيد غير عمرو است، تمام اين زيد غير بكر است، تمامش غير خالد است، غير وليد است. باز نه همچو تكه‏تكه‏اش كرده‏ايم هرتكه‏ايش غير كسي است، نه. حالتش اين جور است كه تمامش در آن اسمش هست كه غير بكر است و اينها همه اسمهاي او است. پس اين زيد در اسمهاي خودش جلوه‏گر است. ديگر چشم وحدت‏بين در كثرت كه آه مي‏كشند كه چشم وحدت‏بين در كثرت را كي دارد كي ندارد، اين وحدت ديدن در كثرت فخري ندارد، همه‏كس اين را راه مي‏برد. حيوانات هم راه مي‏برند تو اصطلاحي كرده‏اي كه آن اصطلاح را مردم راه نبرند، حيله‏اي است مي‏خواهي مردم را گول بزني و الاّ همه‏كس راه مي‏برد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه واقعاً از براي هر شخصي جهت خودي خودش هست و جهت غير غير خودش. آن جهت خودش، جهت وحدتش است و آن يك چيز است كه به نظر مي‏آيد، مي‏گويي زيد آمد حرفهاش را زد. اما اين زيد غير عمرو است، غير بكر است، غير خالد است، غير وليد است، اين هم جهت كثرتش. حالا چه‏جور غير آنها است؟ همين زيد است كه به كلّش غير عمرو است، غير بكر است؛ پس تكه تكه نشده. آن جهت وحدت او آن اصل است، اين كثرات بستة به آن جهت است. يعني زيدي اگر موجود است حالا غير عمرو باشد، غير بكر باشد، غير آسمان باشد، غير زمين باشد، غير غيرش باشد. زيد اگر نباشد، زيدِ معدوم نيست كه غيرش كسي باشد يا نباشد. مثل اينكه زيد اگر هست يا متحرّك است يا ساكن است. حالا كه هست، يا متحرّك است يا ساكن. زيد اگر نبود، چطور بود؟ نه متحرّك بود نه ساكن بود. فرض عدمش را بكني كه نبود چطور بود، نه متحرّك بود نه ساكن. آن ساكن و متحرّكي كه مال زيد است گم نكنيد مطلب را. ظهورات و اسمها خواه اسم بزرگ باشد خواه اسم كوچك. و عرض مي‏كنم خودتان هم اسم بزرگي داريد، تويي قادر و اين قادر دخلي به زننده ندارد قادر آن است كه مي‏تواند بزند، مي‏تواند نزند. اسم زننده زير پاي قادر افتاده. پس اسم قادر جاش بالاتر است، وسيع‏تر است. زننده زير پاي او افتاده، پس اين اسم كوچك است، آن اسم اعظم است، اين اسم اصغر است. خودتان داريد اسم اعظم و اسم اصغر، خدا هم دارد اسم اعظم و اسم اصغر. پس اسمها خواه كوچك باشند خواه بزرگ باشند، خواه نزديكتر باشند خواه دورتر باشند، آن زيدي كه ذات باشد به كلّش توي اين قادر است، به كلّش توي زننده است. باز مي‏گويي زد، زدني. زدنِ سختي يا زدنِ سستي. باز اين سست، زير زدن افتاده، اين سخت زيرِ زدن افتاده. زيد در آن سستي به كلّش هست، در آن شدّت به كلّش هست. نسبت ذات به صفات علي‏السّوي است با وجودي كه پيش خودشان مي‏فهمي كه بعضي كوچكند بعضي بزرگ، بعضي بالاترند بعضي پايين‏تر. جوري هم هست كه اگر اسم بالايي نباشد، اسم پاييني محال است باشد. ضرب شديد يا ضرب سست، ضرب بايد اوّل باشد كه شديد باشد يا سست. ضرب نباشد ضرب شديد باشد، داخل محالات است. ضرب نباشد ضرب سست باشد، داخل محالات است. اگر ضرب هست، حالا اگر به شدّت زده شديد است، اگر به سستي زده سست است. اين ضرب اگر بايد باشد، قادري بايد باشد كه اين ضرب را احداث كند. قدرت نباشد ضرب نمي‏شود پيدا شود. نصرت همين‏طور، لكن آن قادري كه هم نصرت مي‏كند هم مي‏زند، بالاي ضارب و بالاي ناصر است. طوري هم هست كه اگر بالاي اينها نبود، نه اين ناصر اينجا بود نه اين ضارب اينجا بود. پس باوجودي كه قادرٌ فوق ضاربٌ و ناصرٌ و خاذلٌ است و كأنّه ذات است نسبت به اينها. او نباشد، نمي‏شود اينها موجود باشند مع‏ذلك نسبت به آن زيدي كه توي قادرٌ است، آن زيد به كلّش توي قادر است، به كلّش توي ناصر است، به كلّش توي ضارب است. پس الرحمن علي العرش استوي يعني علي الملك استولي و اين را خودشان هم معني مي‏كنند كه ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر به همه چيز نزديك است از آن جهتي كه تو بتواني بفهمي، از همه چيز دور است. اين است كه آن جهتيش هم كه سبّوح است، قدّوس است ملتفت باشيد پس خدا ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست. خدا منزّه است و دور است از اين حرفها. باز همين حرفها را باز گوش بدهيد اگر توي زيدٌ قائمٌ مي‏فهمي مطلب را، درست فهميده‏اي. اگر در خودت نمي‏فهمي مطلب را، بخواهي بيرونها بفهمي، توقّع مكن.

پس عرض مي‏كنم زيد ذاتي است و صفاتي دارد، صفاتش باز او نيستند، صادر از او هستند. هر كاري كرد اسم خاصّي براش پيدا شد. اگر زد ضارب اسمش شد، نصرت كرد اسمش ناصر شد، اگر داد اسمش معطي مي‏شود. به همين‏طور ذات اسمها دارد در هر اسمش به كلّش ظاهر است به طوري كه لافرق بين او و بين اسمهاش. اما حالا كه فرقي نيست همان خودش را بگو، چرا خودش را جدا مي‏گويي و اسمهاش را جدا مي‏گويي؟ براي اينكه خودش غير اسمهاش است. اينها متعدّدند و او واحد است. او اگر نبود، نه اين اسم بود نه آن اسم، نه آن اسم. او كه هست مي‏خواهد ضارب باشد مي‏زند، مي‏خواهد ناصر باشد نصرت مي‏كند، مي‏خواهد معطي باشد كسي را چيزي مي‏دهد، مي‏خواهد مانع باشد منع مي‏كند و هكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

بعد از درس كه نشستند فرمودند: حيف كه اين حرفها هيچ پول توش نيست. اين، قدري دماغ آدم را مي‏سوزاند. يك وقتي آقاي مرحوم درس مي‏دادند كه مشيّت همچو خلق شده دو جزء رطوبت و يك جزء يبوست است؛ علم اكسير درس مي‏دادند. درويشي آنجا بود عرض كرد آقا اين دو جزء رطوبت و يك جزء يبوست شما، شكم ما را سير نكرد. خنديدند فرمودند كسي چيزيش بدهد شكمش سير شود. واقعاً حرف شكم را سير نمي‏كند، هر چيزي بابي دارد، ابواب گم مي‌شود و الا مجلس علم علم است. در و پنجره مي‏خواهي برو پيش نجّار، هرچه از نجاري مي‏خواهي پيش او هست.

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاهم، سه‏شنبه 29 شوّال‏المكرّم 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شي‏ء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.

عرض كردم قاعده كلّيه اين است كه همين‏كه انسان يك فعلي را فهميد نسبتش را به فاعل خودش، معلوم است تمام فعل را به فاعلهاي خودشان اين نسبت را مي‏فهمد. و اينها است آن بابهايي كه يك مطلب است، يك مسأله هم بيشتر نيست اما چند فرد دارد؟ هزار فرد. حضرت‏امير فرمودند پيغمبر هزار باب از علم تعليم من فرمودند كه از هر بابي هزار باب مفتوح مي‏شد؛ همين‏جور بابها است. فاعل فعلي مي‏كند، اثري مي‏كند، اين اثر هرجور نسبتي به اين مؤثّر مخصوص دارد آن اثر ديگر هم همان‏جور نسبت را دارد، اثر ديگر هم همان‏جور. پس يك مسأله انسان يادگرفته، يك مبتدا و خبري يادگرفته، تمام عالم را مي‏تواند بفهمد چه جور است. اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد «من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره». عرض مي‏كنم مي‏گويي زيد قائم است و آن زيد موضوع است و اين قائم است محمول او. اين به زبان منطقي، به زبان نحوي، زيد مبتدا است، قائم خبرش. الف و لامي هم روي خبر بگذاري، زيد موصوف مي‏شود القائم صفتش؛ مطلب يكي است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين قائم خبر است از براي آن زيد. اين خبر تا كجا خبر مي‏دهد؟ تا آنجا كه اين زيد قائم است. زيدي كه قائم نيست، آيا از او خبر مي‏دهد؟ يعني آيا خبر دروغ مي‏خواهد بدهد؟ نه. پس زيد پيش از آني كه بايستد كه قائم نيست و نشسته است، اين قائم خبر از او نمي‏دهد خبر مي‏دهد كه آن قاعد است. همچنين زيدٌ متحرّكٌ و زيدٌ ساكنٌ. زيد متحرّك خبر مي‏دهد از كي؟ از زيد متحرّك نه از زيد ساكن. خبر بنا است دروغ نباشد، علم بنا است مجاز نباشد، حقيقت باشد. پس مبتدا به كلّ جهت عين خبر است، پس قائم قائم است، قاعد قاعد است، متحرّك متحرّك است، ساكن ساكن است و اين مطلب، اين نظر در پيش منطقي‏ها سست است، مي‏گويند حمل شي‏ء بر نفس جايز نيست. بگويي زيدٌ زيدٌ فايده اين چه چيز است؟ آب آب است، اين چه حرفي است؟ و آن راه نظرشان هم كه به دست بيايد بيهوده نگفته‏اند؛ راهي دارد. آدم اين‏جور حرف نمي‏زند، آب آب است، هوا هوا است، معلوم است پستاي تعليم و تعلّم براي اين است كه مجهولي را مي‏خواهيم معلوم كنيم. اين‏جور حرف كه معلوم هست از اين جهت پُري بيهوده نگفته‏اند، راه نظرشان به اينجا انجاميده كه خبر جهت اتّحادي دارد با مبتدا و جهت خلافي. آن جهت اتّحادش را مي‏گويي زيدٌ، آن جهت خلافش را مي‏گويي قائمٌ. پس زيدٌ قائمٌ صحيح است، زيدٌ زيدٌ بي‏فايده است. اين نظر را كرده‏اند و گفته‏اند مبتدا از جهتي عين خبر است، از جهتي غير خبر است. لكن عرض مي‏كنم و شما خوب دل بدهيد، حاقّ واقع اين است كه اگر دروغي نبايد باشد در علم و اين را به دنده خود بگذاريم كه دروغ را رفع كنيم از خود كه دروغ نباشد در حرفهامان. راستش اين است كه به غير از قائم كه قائم باشد؟ آيا زيدي كه نشسته است قائم باشد؟ نه، او هيچ قائم نيست. به غير از قاعد كه قاعد باشد؟ آيا زيدي كه ايستاده است قاعد باشد؟ نه، او هيچ قاعد نيست. پس ايستاده ايستاده است و همين حمل شي‏ء بر نفس، درست است و اگر كسي خيال كرد حمل شي‏ء بر نفس بي‏فايده خواهد بود و بي‏فايده لغو است و بناي تعليم و تعلّم لغوگويي نيست، عرض مي‏كنم لغو نيست. شما دل بدهيد يادش بگيريد. عرض مي‏كنم آن شخص عالم كه مي‏داند زيد قائم است، او مي‏داند زيد قائم قائم است نه زيد قاعد قائم است و به كلّ جهت مي‏داند آن زيد قائم است و اين قائم تمامش غير خبر است لكن عرض كردم مبتدا حالتي ديگر دارد خبر حالتي ديگر. مع‏ذلك كلّ آن حالت عين اين حالت مي‏شود به شرطي كه دل بدهيد ياد بگيريد و فايده هم دارد كلام. بسا كسي زيد را مي‏شناسد اما او خبر ندارد كه زيد ايستاده است و تو خبر داري، يا من خبر دارم. پس من به او مي‏گويم آن زيدي كه تو مي‏شناسي، حالا قائم است. پس كلام فايده پيدا مي‏كند و اينش را هم حالا نمي‏خواستم پُر پاپي شويد اما حالتي كه حالت مبتدا چه حالتي است و حالت خبر چه حالتي، آن اين است كه مبتدا جهت وحدت اين است و خبر است كثرت اين؛ زيدٌ قائمٌ، زيدٌاش جهت وحدت اين قائمٌ است و قائمٌ‏اش جهت كثرت زيدٌ است. مثل اينكه واحدي را مي‏گويي واحد است، اين واحد تمامش واحد است و اين واحد نصف اثنين است. حالا آن واحد جهت وحدت اين است و آن نصف الاثنين جهت كثرت اين است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، چراكه وقتي كه مي‏گفتي واحد، غيري ملحوظ تو نبود اصلاً و حالا كه مي‏گويي واحد نصف الاثنين، حالا دو چيز مي‏بيني يكي اثنين مي‏بيني و يكي واحد. آن وقت واحد را نسبت مي‏دهي به اثنين مي‏گويي نصف الاثنين. پس مقام الواحد نصف‏ الاثنين، مقام كثرت الواحد است و مقامي كه الواحد را مي‏بيني و به ياد اثنين نيستي، مقام وحدت الواحد است. باز يك دفعه همين واحد را مي‏بيني، ياد ثلثه هم نيستي و يك دفعه واحدي مي‏بيني مي‏گويي ثلث سه‏تا است. باز اين واحدش مقام وحدت اين است و آن ثلث‏الثلثه مقام كثرت اين است. چراكه تا تصوّر ثلثه نكني و تا تصوّر واحد نكني، نمي‏گويي الواحد ثلث الثلثه و اينها دو تصوّر است و اينها را نسبت به هم مي‏دهي. تا اين دو تصوّر را نكني ثلث الثلثه نمي‏گويي. به خلاف آن وقتي كه واحد خودش را مي‏خواهي ببيني آن وقت همان واحد را مي‏بيني. منظور اين است كه اين واحد تمامش هم ثلث ثلثه است، چنانكه تمامش هم نصف الاثنين است، چنانكه تمامش هم مقام وحدت دارد. همچنين ربع الاربعه، همين‏طور خمس الخمسه و هكذا هرچه كسور را بخواهي نسبت بدهي، واحد تمامش آن هست. پس مقام وحدتش مقامي است كه غير با او نيست و تصوّر غيري تو نبايد بكني آن مقام وحدت است و آنجايي كه تصوّر غير را بايد نكني و آن مقامي كه نسبت آن را مي‏خواهي بسنجي به كسور كه ثلث است و ربع است و خمس است، مقام كثرتش است. دو تصوّر است، اين حالت با آن حالت تفاوت دارد. اين است كه اگر كسي رفت پيش خدا و ياد خلق نيست، حالا درست رفته و حالا يكجا ايستاده و حالا مضطرب نيست و اگر رفت آنجا و برگشت رفت جاي ديگر و باز رفت، مضطرب است. مثل آبي كه ساكن نيست و حركت مي‏كند، عكس درست توش نمي‏افتد، توجّه تامّ ندارد. اين است كه عرض مي‏كنم باز ملتفت باشيد و اصل مطلب يك چيزي است آن وقت اگر حكم را هم جوري ديگر قرار داده‏اند محض ترحّم است. اين جورها قرار داده‏اند كه مردم شايد يك وقتي نمازي كه مي‏كنند آن را هم به كمرشان نزنند؛ آن حكم جدا است. اما اصل مطلب اين است كه توجّه به سوي خدا اين است كه انسان پشت پا به جميع خلق بزند، ملتفت هيچ‏يك از خلق نباشد، حتي ملتفت خودش نباشد، حتي اينكه ملتفت اينكه من ايستاده‏ام نماز مي‏خواهم بكنم نباشد، ملتفت اينكه من حمد مي‏خوانم نباشد. حالا و لا الضالّين مي‏خواهم بگويم، ضاد را از مخرج ادا كنم، نباشد. تا بخواهي ملتفت شوي كه الف حرف حلق است و لام را بايد از كجا گفت، حاء را از كجا، ميم را از كجا، اينها را اگر ملتفت باشي حمد را نمي‏شود خواند. چراكه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه. تا ملتفت بشوي كه الف حرف حلق است، ملتفت اين كه مي‏شوي، يادت هم مي‏رود كه «ال» بگويي. تا ملتفت ايني كه لام مال كنار زبان است، ملتفت اين كه هستي، يادت مي‏رود حمد بخواني. لكن ببينيد همة عوام و همة مردم عملشان بر اين است كه الحمد مي‏گويند، هيچ يادشان نيست اين چيزها. حتي الحمد مي‏گويند و در حيني كه مي‏گويند هيچ ملتفت نه الف و نه لام و نه حاء و نه ميم و نه مخارج اين حروفند. پس ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه حتم است و خدا خلق كرده همين‏طور انسان را كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه. پس مادام كه انسان يكجا ايستاده همانجا است، از آنجا مي‏رود جاي ديگر، آنجا است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اينها محلّ محكمتان هم هست و عرض مي‏كنم مترسيد بگوييد پس حالا چه جور بكنيم؟ آنهايي كه تعليمتان كرده‏اند مي‏دانسته‏اند شماها اين‏طوريد و تنگ نگرفته‏اند بر شما. تو بخواه رو به خدا بروي، يك تكبيرة‏الاحرام باتوجّه بگو، رو به خدا داشته باش، ديگر آن وقت اگر دلت رفت جاي ديگر، تقصير تو نيست. تو كه دلت مي‏خواست دلت جاي ديگر نرود و توجّه داشته باشي، پس اغماض مي‏كنند، بسا حسابش هم بكنند.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد ان‏شاءاللّه از آن بابي كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه تو همين‏كه در يكجا هستي، در غير آنجا نيستي. پيش خدايي پيش خلق نيستي، پيش خلقي هيچ پيش خدا نيستي. حالا كِي آدم مي‏رود پيش خدا؟ و عرض مي‏كنم حالا علمش است كه تعليم مي‏كنم، عملش را باز ان‏شاءاللّه خدا بدهد، به زور خودمان هم هرچه زور بزنيم درست نمي‏شود. كِي پيش خدايي؟ آن وقتي كه نه به ياد خلق باشي، نه ياد خودت باشي، نه ياد الحمد باشي، نه ياد غير خدا، نه ياد اينكه من ايستاده‏ام پيش خدا نماز مي‏كنم. اينها همه ياد غير است. حتي عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه ببينيد اگر رفتي ديدن كسي براي كاري مي‏روي و حرفهات را مي‏زني، اگر در بيني كه حرف مي‏زني يادت آمد كه من اينجا نشسته‏ام او اينجا نشسته، توي اين خيالات افتادي، ديگر نمي‏تواني حرف بزني. مگر بروي پيش او و با او حرف بزني؛ و در بين حرف زدن با فلان شخص، ياد اين هم نيستي تو تويي، او او است. ملتفت باشيد، اغلب كارهاي دنيايي‏مان را همين‏طور مي‏كنيم. پس اگر به ياد غير او نيستي، آن وقت به ياد آن مخاطبي كه همه‏ات پيش مخاطب باشي و با او حرف بزني و ياد سخن خودت هم نباشي، ياد اين هم نباشي كه با او حرف مي‏زني. و تا يادت باشد من جدا هستم او جدا، من با او تعارف مي‏كنم، تا ياد اينهايي پيش او نيستي، پيش خيال خودتي و نمي‏تواني مطلب را درست ادا كني. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين نمونه بود كه عرض كردم. پس اگر كسي رفت پيش خدا و يادش هم نيست از خودش و خودش را نمي‏بيند و همان خدا مي‏بيند، آن وقت متحصّن است به حصن‏ اللّه‏ القديم كه در دعا است احتجبت بنور وجه اللّه القديم الكامل و تحصّنت بحصن اللّه القديم الشامل كسي كه در حصن خدا بيرون آمد، حصن خدا را ديگر كسي نمي‏تواند بگيرد. قلعة خدا را كسي نمي‏تواند بگيرد. همه چيز را او حركت مي‏دهد، همة حول مال او است، همة قوّه مال او است. تو هم كه رفته‏اي پيش او، پس از كه مي‏ترسي؟ ياد غير كه نيستي، پس ترسَت از كي است؟ حتي ياد خودت هم نبايد باشي. و اين را بدان مادامي كه حالتت اين‏جور است كه من اين دعا را مي‏خوانم كه نانم بدهد و مي‏بيني او را مي‏خواني و هي دعا مي‏كني و نمي‏دهد، بدان اين دعا را حتم نكرده خدا مستجاب كند، حتم هم نكرده كه لامحاله رد مي‏كنم و مي‏شود مستجاب كند. پس لاتقنطوا من رحمة ‏اللّه ان‌ّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً نهايت اين گناه را هم كرده‏ايم درست هم نرفته‏ايم، به ياد او نبوده‏ايم، به ياد نان بوده‏ايم. حالا آن خدا مي‏گويد تو بيا پيش من، من يك‏طوري كنم تو را مي‏آمرزم. پس اين‏جور دعاها حتمي‏الاجابه نيست، حتمي‏الردّ هم نيست. حتم نيست اجابتش به جهت آنكه حجت خدا تمام است، حتمي‏الردّ نيست به جهتي كه او است ارحم‏الراحمين. او است كه ابتدا مي‏كند به نعمت. پس حتم هم نيست قنوط داشته باشد آدم، مأيوس نبايد باشد. ما مردمان لئيم شكم‏پرست پست‏همّتي هستيم. خدا كه مي‏داند شكمت خالي شده و گرسنه شده‏اي، نانت بدهد و مي‏دهد لكن حتم نيست. لكن عرض مي‏كنم اگر كسي رفت پيش خدا و ياد خودش و ياد حرفش نيست، ياد اينكه حالا من آمده‏ام و حاجت مي‏طلبم و ياد حاجتش هم نيست، و اين‏طور رفت پيش خدا، اين ديگر حتم است اجابت كند ادعوني اين است آن دعايي كه رد ندارد و بزرگان اين‏جور حالتها را داشتند كه رد نمي‏شد. حتي يك وقتي از شيخ مرحوم خواهش كردند و اين را از آقاي مرحوم روايتش را شنيدم يك وقتي شيخ مرحوم وضو مي‏ساختند، در بيني كه وضو مي‏ساختند چند نفري آنجاها حاضر بودند كه فصل فصل تابستان است و باران نيامده و خشكسال شده. التماس دعا كردند كه دعا كنند باران بيايد. شيخ مرحوم همان‏طوري كه وضو مي‏گرفتند، مشغول وضو بودند دعا كردند كه خدايا باران به اينها عطا كن. تا دعا كردند في‏الفور ابر شد و غارّي و غورّي و بناكرد باريدن. شيخ هم وضوشان را تمام كردند و رفتند رو به مسجد. فرموده بودند همينكه مي‏رفتم رو به مسجد ملتفت اين شدم كه خدا عجب خداي رؤف رحيم مهرباني است كه من در بين وضو در دل خود، در خيال خود دعا كردم كه خدا باران به اينها بدهد، به اين‏طور خدا دعاي مرا مستجاب كرد. فرموده بودند تا اين در خاطر من خطور كرد ابرها رفت و آسمان شد، ديگر باران نيامد. آن وقت ملتفت اين شدم و با خود گفتم كه خواستي از خودت چيزي مايه بگذاري. يعني ببيني خودت را، و رؤفي ببيني و رحيمي و اينكه دعات را مستجاب كرد. چون تو خواستي اين را ببيني باران ايستاد. و فرموده بودند رفتم و توبه كردم از آن حالت و بعد دعا كردم، آن وقت باران آمد. و عرض مي‏كنم وقتي انسان رفت جايي، در جايي ديگر نيست و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در كارهاي دنيايي‏مان همه همين‏طوريم. وقتي كه هر محبوبي كه تو خيال كني، مي‏خواهد پول باشد، مي‏خواهد خانه باشد، مي‏خواهد لباس باشد، مي‏خواهد زن باشد، مي‏خواهد فرزند باشد، به خيال محبوب افتادي، آن وقت هيچ ياد خودت نيستي و همين كه به ياد خود مي‏آيي آن وقت ديگر ياد محبوب نيستي و خيلي فاصله هم هست ميان اين دو ياد.

مكرّر چنه زده‏ام و عرض كرده‏ام تو به ياد ساعت نباشي، به ياد مطالعه‏اي، خيالي، حسابي، كتابي، همّي، غمي، عيشي، عزايي باشي، ساعت مي‏زند گوشَت هم كر نيست، مع‏ذلك آدم نمي‏شنود. گوش كه اينجا هست، كر هم نيست، صدا هم كه هست، همينكه دل رفته جاي ديگر انسان صدا را نمي‏شنود. و حال ‏آنكه عرض مي‏كنم و خيلي چيزها توي اين عرضها هست. باز عرض نمي‏كنم گوش حيواني نمي‏شنود، گوش حيواني اگر كر نباشد و مانعي نداشته باشد و صدا هم موجود باشد، محال است كه نشنود. چشم حيواني باز باشد و مانعي هم نباشد و روشن هم باشد و در برابر چشم چيزي باشد، محال است نبيند. لكن بشناسيد خودتان را، تو خودت آني كه بسا گوش حيوانيت هم مي‏شنود و تو نه از حيوانش خبر مي‏شوي نه از شنيدنش. آني كه صداي ساعت را نشنيده، آن انسان است و از حيوانش خبر ندارد، از گوشش هم خبر ندارد، از صداش هم خبر ندارد و انسان او است نه ايني كه مثل الاغها صدا مي‏دهد.

باري اصل مطلب را از دست ندهيد، گوش بدهيد. اصل مطلب اين است كه از جهت وحدتي كه انسان دارد، آن جهت وحدتش اگر رفت پيش واحدي، رفتنش علامت دارد. علامتش اين است كه پيش خودش نباشد، همين كه پيش خودش هست و يادش هست كه من و من بايد فلان بكنم، نرفته آنجا؛ هنوز به فكر خود است. اگر رفت پيش او هيچ يادش نمي‏آيد خودش و كارش و رفتنش، اگر اين‏طور شد، رفته. باز معني اين حرفها اين نيست كه ياد خودش نباشد، غفلت از حرف‏زدن خود داشته باشد. معلوم است آدم پيش كسي كه مي‏رود حرف بزند، اگر آن شخص سلطان است بايد ملتفت باشد جوري ديگر حرف بزند، اگر عالم است جوري ديگر بايد حرف بزند، اگر فعله است جوري ديگر و همة مردم هم همين‏طور مي‏كنند. پس معلوم است ملتفت هم هست حرف زدن خودش را، اما آن جهت توجّه شما با هركه حرف مي‏زند، با هركه شما حرف مي‏زنيد ديگر هيچ‏چيز يادتان نيست مگر همين شخص. بعد اگر ملتفت مي‏شويد كه اين فعله است و من حالا با او حرف مي‏زنم، آن خارج از مطلب است.

پس غافل نباشيد، جهت وحدت تأثير ديگري دارد، جهت كثرت تأثيري ديگر دارد. جهت وحدت اگر پيش واحد رفت بخصوص همچو واحدي كه خودش گفته بيا كه من مي‏دهم، همچو واحدي كه گفته اگر نيامدي مؤاخذه مي‏كنم و دست برنمي‏دارد كه بگويد نيامدي و محروم شدي، شدي. باز دست از جانت نمي‏كشم، لامحاله بايد بيايي، اگر نيامدي مؤاخذه مي‏كنم، چشمت را هم كور مي‏كنم انتقام مي‏كشم. كسي كه دعا نمي‏كند و استكبار مي‏كند، جهنّمش مي‏برم. در يك معني از معاني آية شريفه ان‌ّ الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنّم داخرين يكي از تفاسيرش همين است. يعني حالا كه تو زبان داري، حواس داري، گرسنه‏ات هم شده، مي‏تواني التماس كني، چرا التماس نمي‏كني؟ چرا دعا نمي‏كني؟ زبان كه داري، مانعي هم كه نداري، ديگر حالا سؤال نمي‏كني آيا عارت مي‏شود التماس كني؟ زبانت كه درد نمي‏آيد، جاي گدايي پيش خدا است، پيش خدا گدايي نمي‏كني، خدا مؤاخذه مي‏كند كه چرا نگفتي كه بدهم. و اگر بگويي كه مي‏خواستي نگفته بدهي، مي‏گويد من نگفته‏ها را فضولي نمي‏خواهد، نگفته‏ها را داده‏ام. تو نبودي و نگفته بودي و تو را ساخته‏ام، برات سر ساخته‏ام، دست ساخته‏ام، پا ساخته‏ام، چشم ساخته‏ام، گوش ساخته‏ام پس بيا پيش من بگو همة اينها را نگفته ساخته‏اي اما بعد از ساختن اينها خدايا مي‏بيني مرا و فقر مرا، مي‏بيني مرا و احتياج مرا، پس من بايد بيايم سؤال كنم از تو؟ البته بايد چشمت كور شود، با عجز و لابه، با تضرّع، با التماس، از هر گدايي گداتر بروي سؤال كني. پس اگر كسي رفت پيش چنين خدايي و ياد غير خدا نيست و ياد خودش نيست، حكماً بداند استجابت شده و حتم كرده كه مستجاب كند، وعده كرده كه مستجاب كند و خدا لايخلف الميعاد. خدايي كه خلف وعده مي‏كند خدا نيست، خدايي كه دروغ مي‏گويد خدا نيست. من اصدق من اللّه حديثاً؟ من اصدق من اللّه قيلاً؟ گفته بيا من مي‏دهم، گفته ادعوني استجب لكم. پس مادامي كه استجابت نمي‏شود بدان او را نخوانده‏اي، نرفته‏اي پيش او. رفتنش علامتش اين است كه ياد خودت نباشي، ياد دعات نباشي، بروي هم پيش او و دعات را هم بخواني، يادت هم نباشد كه دعا مي‏خواني. الحمد را بخواني، دعات را هم بكني، التماست را بكني و ياد اينها هم نباشي. اگر رفتي اين‏جور، رفته‏اي پيش او و وقتي برمي‏گردي همراه حاجتت برمي‏گردي و نمي‏شود كه مستجاب نكند، خدا خلف وعده نمي‏كند. اما اگر اين‏جور نتوانستي، مي‏بيني نمي‏تواني اين‏جور بروي و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها حالا اغلب اغلب اغلب نمي‏توانند اين‏جور بروند پيش خدا. حالا كه نمي‏توانند خدا هم تكليفشان نكرده، خدا تكليف مالايطاق نمي‏كند. مي‏گويي حاقّش اين است كه خدايا من مي‏دانم چه جور خواسته‏اي، مي‏دانم يك كسي هم اين‏جور هست كه اين‏جور مي‏آيد پيش تو و ممكن است رفتنش. اين را مي‏دانم، اما من نمي‏توانم بيايم. حرف بزرگان بود كه مي‏فرمودند من خيلي از اوقات به ياد آن مردكة لُر كُرد مي‏افتم، نماز كه مي‏كرد عوض تعقيب نمازش مي‏گفت خدايا مي‏دانم كه اين نماز من نماز نيست، مي‏دانم كه بي‏مصرف هم هست، اما اگر بگويي پس چرا اين كار بي‏مصرف را مي‏كني، مي‏گويم براي اين مي‏كنم كه نگويي ياغي شده‏اي. ياغي نيستم، مي‏خواهم نماز خوب بكنم، نمي‏توانم، چه كنم؟ مي‏فرمودند من اغلب اوقات حرف آن كُرد يادم مي‏آيد مي‏گويم خدايا من مي‏خواهم بيايم پيش تو اما نمي‏شود. همچو كه مي‏كني او هم ترحّم مي‏كند. باز اين يك رفتني است، يك كفّاره‏اي است براي نرفتن آن‏جور، يك‏جور تعقيبي است و اصلش تعقيب قرار داده‏اند براي رفع نواقص نماز. مثل اينكه نوافل را براي رفع نواقص قرار داده‏اند. نوافل را كه كردي، تعقيبات را هم كه خواندي، اينها را به هم مي‏چسبانند شايد آن نمازي كه خوب نشده، يك چيزي ميانش پيدا شود. پس تعقيبات براي تكميل نماز است اين هم آن‏جور تعقيب خوب است كه خدايا من مي‏دانم اين‏جور نمازي كه من كردم نماز نبود. مي‏دانم آن‏جور نمازي كه به ياد غير نباشم ممكن بود، مي‏دانم هم كه هستند كساني كه مي‏توانند آن‏جور نماز كنند، اما من نمي‏توانم. مي‏دانم هم تو تكليف نكرده‏اي، خدايا چون چنينم، چون نمازم را تو ترحّماً گفته‏اي صحيح است، آيا من مغرور شوم كه اين نماز بود؟ نه، اين نماز نبود. حالا كه نماز نيست و اين‏جوري كه من نماز مي‏كنم كرده‏ام، پس تو ترحّم كن اصلاحش كن. و اين‏جور اصلاحات هست باز انسان محلّ ترحّم واقع مي‏شود. فرموده كسي معصيت مي‏كند و بداند كه اگر او را بگيرم عذاب كنم از عدل است، اگر هم بخواهم ببخشم مي‏بخشم. همين كه بداند اين را كه اگر بخواهم بگيرم مي‏گيرم، اگر بخواهم عفو كنم مي‏كنم، كسي كه اين حالت را داشته باشد كه معصيت خودش را متذكّر باشد، بداند بخواهم بگيرم مي‏گيرم و از عدل است، بخواهم عفو كنم عفو مي‏كنم، خدا وعده كرده كه اين را لامحاله مي‏آمرزم و باز لايخلف الميعاد خدا اين‏جور است كه ان‌ّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً و ذنوب مؤمنين همه همين‏جور است، هركدام اين‏جور نيستند مؤمن نيستند. مؤمنين تمامشان مي‏دانند گناهكارند، مؤمنين مي‏دانند خدا اگر بگيرد به عدل است و اين خدا را مي‏دانند بخواهد عفو كند مي‏دانند مي‏تواند اغماض كند. كسي همچو باشد اين را خدا وعده كرده كه لامحاله مي‏آمرزم. پس ان‌ّ اللّه يغفر الذنوب جميعاً يقيناً گناهان مؤمنين را مي‏آمرزد و كسي كه يقين نداشته باشد آمرزيده است، بايد از اين حالتش بترسد. آدم بايد يقين داشته باشد كه خدا از سر تقصيرش مي‏گذرد و اين يقين به جهت غرور من نيست، به جهت اين است كه چون او وعده كرده او خلف وعده نمي‏كند. پس او است باز احسان‏كننده، من باز همين لئيمي كه هستم هستم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و يكم، چهارشنبه غرّه ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذاً كلّ شي‏ء له جهتان جهة فعليّة للعالي و جهة مفعوليّة فالاولي هي ارقّ مراتبه و الطفها و احكاها لمثال المؤثر الملقي فيه الذي هو حقيقته لاغير اذ حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و الثانية هي اغلظ مراتبه و اكثفها و احجبها لذلك المثال فلاتري الاّ نفسها كما لاتري الاولي الاّ مثال مؤثّرها و يسمّي الاولي بالغيب لغيبوبتها من حيث نفسها عند ظهور ربّها كماقيل الذات غيّبت الصفات و تسمّي الثانية بالشهادة لظهورها بنفسها و اليهما الاشارة بقوله سبحانه عالم الغيب و الشهادة.

عرض كردم كه هر اسمي كه حقيقي است و اسمهاي مجازي را بگذاريد باشد براي اهل مجاز، مجاز هم يعني دروغ. اسم راستي آن اثري است كه صادر از خود شخص مي‏شود. اين اسم است كه اگر متحرّك است اسمش متحرّك است، اگر ساكن است اسمش ساكن است. اين است اسم راستي، ديگر حالا مردم متحرّك را ساكن اسم مي‏گذارند ساكن را متحرّك اسم مي‏گذارند، زنگي را كافور اسم مي‏گذارند، اينها لاعن‏ شعور است، اسم دروغي است. و تمام اسمهاي الهي اسمهايي است كه صادر شده از او چنانكه اسمهاي حقيقي خودتان هم اسمهايي است كه صادر مي‏شود از خود شما.

حالا از براي اسم دو جهت است: يك جهت اعلايي و يك جهت ادنايي. جهت اعلاش اين است كه خودنما نيست، پس نيست در ميان و كسي ديگر هست، پس غيب است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين‏جور غيبوبت دخلي به اين غيبهايي كه مردم خيال مي‏كنند ندارد. پس اسم جهت اعلاش غيب است و جهت ادناش شهاده است. اما غيبش مثل اينكه روح در عالم غيب است بدن در عالم شهاده، اين‏جور نيست. بلكه جهت اعلاي اسم غيب است، يعني خودش غايب شده و غير را نموده، آن اعلي را نموده، اين جهت غيب است. حالا جهت اعلاي هر اسمي را كه فكر كنيد اسمهاي راستي راستي جهت اعلاي اين نشسته اين است كه خودش غيب است، مرا مي‏نماياند. اين اصطلاح خدا و پير و پيغمبر است. مردم خبر ندارند، قل هو اللّه احد اوّل هو است و بعد اللّه و اين هو اسم خدا است مثل اينكه اللّه اسم خدا است و اين هو غير را مي‏نماياند حتّي اينكه ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه همينطور بگويي واو، واو معلوم است واو است. همينطور هاء مي‏گويي هاء هست، واو هست. هاء پنج‏تا است، تركيبش هم مي‏كني يازده‏تا مي‏شود مثلاً لكن اين هو خودنما نيست، نه يازده‏تا منظور است نه پنج‏تا منظور است، نه شش‏تا منظور است، غير را مي‏نماياند. مثل اينكه در فارسي مي‏گويي او، وقتي مي‏گويي او را ببين، هيچ‏كس ملتفت اين نمي‏شود كه الف و واو را بايد ديد. چيزي كه به خاطر شنونده خطور نمي‏كند الف و واو است. او يعني او، يعني آن كسي كه اشاره به او مي‏كني. پس اين او هيچ خودش را نمي‏نماياند و تعجّب هم اين است كه تا او را نگويي كسي نگاه نمي‏كند به او. پس اين او را هم بايد گفت و آن مشارٌاليه را بايد ديد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد كه اگر جايي مطلبي ديديد مبادا يك وقتي گير بمانيد. شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند اگر مطالب مرا از لفظ، بي‏لفظ مي‏فهمي فانت انت، درست فهميده‏اي و اگر مطالب مرا مي‏خواهي از لفظ بفهمي، به مصداق الفاظ مي‏خواهي بفهمي، نمي‏داني من چه مي‏گويم و به همين كلمه هزار بحث كرده‏اند مردم ريشخند كرده‏اند، خنديده‏اند كه هرچه را آدم مي‏فهمد از لفظ مي‏فهمد. خوب اين لفظ را اگر مي‏گويي و ثمر ندارد، چرا مي‏گويي؟ گفتن لفظ كه ثمر ندارد. اگر ثمر دارد و بايد لفظي گفت، چرا مي‏گويي از لفظ بي‏لفظ بفهميد؛ مناقشات كرده‏اند. شما غافل نباشيد، لكن شما مي‏گوييد او را ببين، يا اين را ببين و فرق نمي‏كند وقتي گفتي او را، چيزي كه به خيال مستمع نمي‏رسد الف است و واو. عامي كه اصلش الف هم سرش نمي‏شود، باء نمي‏فهمد يعني چه، واو نمي‏فهمد. اما تعجّب اين است كه اگر اين او را نگويي، نگاه به آن مشارٌاليه نمي‏كند و ملتفت آن شخص نمي‏شود. پس بايد گفت او را و هيچ او را ملتفت نبود. به جهت آنكه اين الف و واو از خودشان غيبند. مي‏گويي او، من هم مي‏روم پيش آن كه تو گفته‏اي او، اما هيچ پيش الف نرفته‏ام، پيش واو نرفته‏ام. اين از خودش غايب است، غيب را مي‏نماياند كه آن شخص مشارٌاليه باشد. همين‏طور است جهت اعلاي هر فعلي و جهت اعلاي هر اسمي. ديگر همين‏طوري كه مي‏گويم اگر بيرون نمي‏روي از مطلب، خواهي دانست كه زيدٌ قائمٌ كه مي‏گويي، توي اين قائمٌ هو مستتر است، در زيدٌ ضَرَبَ ضمير مستتر است، در قائمٌ هم ضمير مستتر است و همين نحوهاي ظاهري را كه مي‏خوانند مردم، خيال مي‏كنند كه اسم ديگر ضمير در آن مستتر نيست. عرض مي‏كنم اگر ضمير در آن مستتر نباشد، ميانة موضوع و محمول ربط باقي نمي‏ماند. پس زيد قائم هو، و هو در آن مستتر است. اين هو جهت اعلاي قائم است. وقتي مي‏گويي زيد قائم است، هيچ‏كس پيش قاف و الف و واو و ميم نمي‏رود. آن كسي كه ملاّ هم نيست، اصلش قاف سرش نمي‏شود، واو سرش نمي‏شود، ميم سرش نمي‏شود. تعجّب اين است كه مي‏رود پيش آن كسي كه ايستاده. ضمير مستتر را هم شما يادبگيريد، مردم نمي‏دانند اين قاف و واو و ميم تمامش ضمير است، تمامش هو است. يعني وقتي مي‏گويي زيدٌ قائمٌ مردم زيد را مي‏بينند. تمام اين قائم ضمير است و راجع است به مسمّي. واجب هم نيست هاء و واو باشد، يا الف و واو باشد. پس قائم تمامش ضمير است يك‏دفعه و تمامش قائم است يك‏دفعه. آن وقتي كه تمامش ضمير است از خود بي‌خود است، خود را نمي‏نماياند و تمامش زيدنما است. هي دليل مي‏آرد، هي برهان مي‏آرد اينجا ايستاده‏ام ببينيد آيا به غير از من، به غير از زيد هيچ‏كس اينجا ايستاده؟ نه. دليل مي‏آرد، برهان مي‏آرد. پس آن جهت اعلاي اسم، جهت وحدت است كه غيري هيچ ملحوظ نيست. آن جهتي از قائم كه خودنما است مي‏گويد من غير از قاعدم، من غير از راكعم، غير از ساجدم، غير از سميعم، غير از بصيرم. پس آن جهت انّيت خودش، تمامش باز نسبت به غير است و به عدد ذرّات موجودات نسبت دارد.

و ديگر ان‏شاءاللّه يك خورده دل بدهيد ببينيد اين نسبتها هريكي هم حكمي دارد حالا ديگر اينها اعتبارات است و شپش‏كُشي زيادي(زيادتي‌ خ‌ل‌@) است، نه شپش‏كُشي نيست. اينها واقعاً تأثيرات دارد. شخص واحد شخص واحدي است، اين نسبت به پدرش غلام است، نوكر است. همين نسبت به پسرش آقاي او است، مولاي او است، مالك او است. همين شخص واحد نسبت به مادرش محرم مادرش است، نسبت به زنش آن‏طوري كه محرم است محرم است، نسبت به زنهاي ديگر نامحرم است، نسبت به برادرش برادرش است، نسبت به خواهرش حكمي دارد، نسبت به خاله‏اش حكمي ديگر دارد. همين نسبت به پدرش يك‏جور ارثي مي‏برد، نسبت به مادرش يك‏جور ارثي ديگر مي‏برد، از برادرش ارثي ديگر مي‏برد، از خاله‏اش جوري ديگر ارث مي‏برد، از عمّه‏اش جوري ديگر، نسبت به عموش جوري ديگر. پس اين نسبتها واقعاً تأثير هم دارد و احكام خدا بر آن متعلّق شده.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، پس اين نسبتها تحقّق خارجي هم دارد، امور اعتباريّة بي‏اصل هم نيست. تحقّق خارجيش هم اين است كه در هر نسبتي ارث خاصّي مي‏برد و ارث خاصّي مي‏دهد. اين شخص كه مُرد، هركدام از خويش و قومهاش يك‏جور ارثي مي‏برند. خويش و قومهاش مُردند، از هركدام يك‏جور ارثي مي‏برد؛ پس خارجيّت دارد. يك جايي محرم است، يك جايي محرم صورت است، يك جايي محرم همه جاي بدن است، يك جايي محرم آن كار مخصوص است، يك جايي حرام مؤبد است. پس شخص واحد جهات عديده دارد و تمام آن جهت اعلاش توي تمام اين كثرات و تمام اين كثرات واجد او است و آن جهت اعلاش داخل اينها است لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج از اينها است لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس جهت اعلاي هر اسمي واحد است و واحدنما است و غيب است و معني غيب‏بودنش اين نيست كه ديده نمي‏شود. هماني كه ديده مي‏شود غيب است، يعني خوديّتش ديده نمي‏شود. غيب است يعني اشاره به غير است. پس مقام اعلاش اين است كه از خود بيخود است و غيرنما است. و تعجّب اين است كه اگر از خود بيخود است پس چكاره است؟ كارش اين است كه بيخود باشد و اگر چيزي در ميان نباشد، پس كي غيب‏نما است؟ همان او، تا او نگويي نمي‏تواني اشاره به غير كني. پس لامحاله بايد هم در ميان باشد و با وجودي كه بايد در ميان باشد، بايد ديده نشود و همين‏طور كه نگاهش مي‏كني خودش را نبيني، بايد غير را بنماياند. پس اين نشسته مرا مي‏نماياند، تا نگاهش مي‏كني مرا مي‏بيني، تمامش ضمير است، تمامش راجع به غيب است، تمامش از خودش غايب شده و غير را ظاهر كرده. پس الاسم ما انبأ عن المسمّي اسم آن است كه خبر مي‏دهد از مسمّي، پس مسمّي را ظاهر مي‏كند مي‏گويد هركه مي‏خواهد فلان را ببيند بيايد مرا ببيند. پس من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم. من رأني فقد رأي الحقّ كسي مي‏خواهد خدا را ببيند بيايد مرا ببيند، كسي كه مي‏خواهد اطاعت كند خدا را بيايد اطاعت مرا بكند، كسي مي‏خواهد حكم خدا را بداند ببيند من چه حكمي مي‏كنم، كسي مي‏خواهد بداند خدا چطور معامله مي‏كند بيايد ببيند من چطور معامله مي‏كنم، مي‏گيرم، مي‏دهم، مي‏خرم، مي‏فروشم اگر درست بفروشند، درست نفروشند هم باكش نيست. فمن نكث فانّما ينكث علي نفسه اگر همه جان و مالشان را فروختند، ما هم عوضش به ايشان مي‏دهيم ان‌ّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم پس اينها خودشان را به خدا فروخته‏اند و خدا خريده. آن وكيل خدا كه خدا تعيينش كرده كه بخرد، آن وكيل، پيغمبر بود. بي‏وكالت هم نمي‏شود خريد و فروخت(فروش خ‌ل@) لكن رسول كه خريد تمام مايملك اينها را ادّعاش اين بود كه وقتي اينها خودشان را به خدا فروختند و جان و مال خود را روي او گذاردند، او هم جان و مالش را روي اينها مي‏گذارد و هركه مي‏فروشد نجاتش مي‏دهد. اين است بيع و شراي ميان خدا و خلق؛ و خدا مي‏خرد خلق را و انبيا مي‏خرند خلق را و خلق عبيد و اماء انبيا هستند واقعاً. مادامي كه خيال مي‏كني تو يك چيزيت از خودت هست، بدان از خدا سؤال نكرده‏اي، خدا را نشناخته‏اي، امامت را نشناخته‏اي. بخصوص بايد اقرار كني به بندگي و بخواني عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرّقّ و التارك للخلاف عليكم اقرار دارم كه خودم و پدرم و مادرم همه بنده شماييم، بنده رقّ زرخريد شماييم. بچه‏هام غلام شما، دخترهام كنيز شما، پسرهايم غلام شما. مي‏خواهيد بفروشيد بفروشيد، مي‏خواهيد باقي بگذاريد. مي‏خواهي بكشي بكش، مي‏خواهي زنده بگذاري زنده بگذار، به من چه. من كه مالك نيستم چيزي را من اختيار كنم چون مملوكند گاهي هم مي‏شد به ايشان مي‏گفتند برويد كشته بشويد، همين‏طور علانيه مي‏بيني تير مي‏آيد رو به آدم، اگر پشت به جنگ كني، پشت اگر كردي مي‏برمت جهنّم. تير كه آمد، شمشير براي سرت كه آمد، سرت را همچو مكن، بگذار بخورد و بايد اطاعت كنم چون كه مملوكم. و مملوك لايقدر شيئاً وقتي كه آقاش مي‏گويد برو كشته شو، بايد چشمش كور شود برود كشته شود. يك وقتي مي‏گويند بدنت را مخاران كه مبادا زخم شود. وقت احرام زياد بخاراني بدن را كه خراش بردارد، اين را كفّاره براش قرار داده‏اند، معصيت هم كرده‏اي. يك‏وقتي مي‏گويند در مصيبتها به سر مزن، حدّ براش قرار داده‏اند. مخراش صورتت را، صورت را يك‏دفعه بخراشي راضي نمي‏شوند يك‏دفعه مي‏گويند برو به جهاد، برو جانت را بده، ريز ريزت هم بكنند روت را برمگردان. تو هم بنده‏اي و مملوكي بايد اطاعت كني. تو اگر اقرار نداري به مملوكيّت خود، مسلمان حقيقي نيستي. الاسلام هو التسليم تسليم اين است كه خودت و مالت و عِرضت و ناموست، آنچه هست مال آقا است. آقا مي‏خواهد خراب مي‏كند، مي‏خواهد آباد مي‏كند. پس عبيد و امائند جميع خلق براي انبيا و انبيا مطاعند. ديگر جميع خلق بايد مطيع انبيا باشند. ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان‏يكون لهم الخيرة من امرهم گفته امر اللّه را، كه خدا هرچه مي‏خواهد بكند مي‏كند. و تعجّب در اين است كه اينها مي‏خواهند تصرّف در امراللّه كنند كه اين امر خدا، اين حكم خدا، آيا مظنّه است؟ آيا بايد علم پيدا كرد؟ مظنّه كه لايغني من الحق شيئاً اينكه پيش پا افتاده است كه امر خدا و حكم خدا مظنّه نيست. حالا حرف سر اين است كه من مالك خودم نيستم، مالك زن خودم نيستم، مالك بچّة خودم نيستم، مالك مال خودم نيستم، پس ماكان لهم الخيرة من امرهم بايد اقرار كني كه من آنچه دارم از خدا است، آنچه دارم از رسول خدا است و هركه هر نعمتي كه دارد شكر مختصري كه مغز جميع شكرها است اين است كه بايد بگويد اللهمّ ان‌ّ هذا منك و من محمّد و آل‏محمّد صحّت است، نعمت است، عافيت است، علم است، فضل است، امن است، امان است، هرچه باشد از كيست؟ از رسول خدا است9 تمام اينها از خدا است و قائم‏مقام خدا رسول خدا است. مالكيّت خدا پيش رسول خدا است، اسم خدا مالك يوم‏الدين است يعني يك‏وقتي يك‏جايي سلطنت مخصوص مي‏شود به رسول خدا و او است حاكم علي‏الاطلاق. حكم مي‏كند كه را به بهشت ببريد كه را به جهنّم، كه را كجا ببريد، و ملائكه جميعاً مسخّرند، مطيعند، منقادند براي ايشان. ملائكة غلاظ و شداد لايعصون اللّه ماامرهم و يفعلون مايؤمرون حالا خدا است مالك و اين رسول خدا اسم خدا است، مالكيّت خدا است. اين رسول نبود، خدا مالك نبود مثل اينكه اگر رسولي نيامده بود در ميان شما و احكام خدا را براي شما نياورده بود، شما اطاعت او را نكرده بوديد. رسول كه مي‏آيد و شما اطاعت رسول را مي‏كنيد، آن وقت من يطع الرسول فقد اطاع اللّه.

پس غافل نباشيد قول رسول قول خدا است، غير از خدا متكلّم نيست لكن خدا است متكلّم از زبان رسول. رسول كه تكلّم كرد قول رسول قول خودش نيست، قول خدا است چراكه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، بامره يقولون، يحكمون. پس اين قولش قول خدا است، حكمش حكم خدا است، زبانش زبان خدا است، زيارتش زيارت خدا است چراكه معصوم است. معصوم خودش چكاره است؟ خودش هي مي‏گويد خدا، خودش جهت اعلاش خدانما است، جهت خوديش هدايت‏كننده به سوي خدا است. در هرجاش بخواهي مرور كني اللّه نوشته، سرتاپاش اللّه اللّه اللّه بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم بيوتي است كه يذكر فيها اسمه تمامش ذكراللّه است رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه پس مي‏خرد به جهت اينكه خدا گفته بخر، مي‏فروشد به جهت اينكه خدا گفته بفروش، و همچنين حركت مي‏كند خدا گفته حركت كن، ساكن مي‏شود خدا گفته ساكن شو. پس جميع اعلي درجات وجودش تا همه‏جاش ذكر خدا است. پس لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه و تعجّب اين است كه يك مقام ديگري دارد كه غيب نيست، مقام شهاده است به اين اصطلاحي كه عرض مي‏كنم مقامي است كه من خودم خودم هستم، آن پسرعموم است، آن برادرم است. خداي غيب چطور است؟ خداي غيب آن است كه من رسول او هستم. پس شهاده‏اي دارد اين اسم كه نسبتهاي خود را به غير مي‏دهد. ديگر اين غيرش يك‏دفعه رسول‏اللّه هست(هستم‌ ‌خ‌ل@) آن وقت مي‏گويد من پيغمبر شما هستم، از پيش خدا آمده‏ام، حكمي از خدا آورده‏ام به شما بگويم چنين و چنان و من بنده‏اي هستم كه لااملك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. پس اين نسبتها نسبت خوديّت پيغمبر است، نسبت خود اسم است. و ان‏شاءاللّه فكر كنيد و ذهنتان را ببريد در جاهاي آسان. فكر كنيد اين نشسته يك‏دفعه مقامش مقام كثرت است يك‏جاش، يك‏جاش غير قائم، يك‏جاش غير راكع، يك‏جاش غير ساجد است، يك‏جاش غير سميع است، يك‏جاش غير بصير است. نشستن با تكلّم مي‏سازد با سكوت هم مي‏سازد. پس اين نشسته دخلي به آنها ندارد، اين غير تمام آن صفات است آن صفات هم غير از اين نشسته است و همين نشسته نسبت به هر عضوي مأمور است كاري بكند. به اين نشسته مي‏گويند حالا نگاه كن يا چشمت را هم بگذار، يا گوش بده يا گوشَت را بگير، يا اينجا بنشين آنجا منشين. پس احكام كثرات از براي جهت انّيت اسم و جهت كثرت او است و به عدد ذرّات موجودات كثرات براي اين مقام هست و مقام وحدت اسم آن مقامي است كه زيد را مي‏نمايد و زيد يك شخص است، آن يك‏شخص تمامش در تمام كسور هست، در تمام اسمها هست. اگر زيد نباشد، كه ببيند؟ كه بشنود؟ كه بنشيند؟ كه برخيزد؟ و هكذا تا آخر.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و دوم، شنبه 4 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از براي هر چيزي مقام توحيدي است و مقام تكثّري. مثل اينكه زيد خودش يك‏نفر است و اسمهاي عديده دارد. و عرض كردم مكرّر كه ان‏شاءاللّه شما چيزهايي كه مي‏شنويد اعراض خيال نكنيد. زيد يك‏نفر است و اسم حقيقي او چيزهايي است كه از او صادر مي‏شود، ديگر غير از اينجور هم اسمها ندارد. پس زيدي است متحرّك است، متحرّك است اين ذاتش متحرّك نيست چراكه ساكن مي‏شود. باز ساكن است، اسمش ساكن است اين اسم ذات زيد نيست. ساكن اسم فعل زيد است و سكَن فعل است، ساكن هم اسم فعل است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و همين‏ها را اگر درست تعقّلش كنيد، همين‏جا كه پيش چشمتان است ديگر هيچ معطّلي ندارد كه اسمهاي خدا بعضي اسم ذات اسمشان است، بعضي اسم اضافه، بعضي اسم فعل. پس زيد ساكن، ساكن اسم فعل زيد است نه اسم ذات زيد و ذات زيد آن چيزي است كه ساكن مي‏شود باشد، متحرّك هم مي‏شود باشد و ذات زيد را خيلي كم از پي‏اش رفته‏اند كه مطالعه كنند. ذات زيد حركت عارض او شد، متغيّر نمي‏شود، همان زيد است. سكون عارضش شد، باز متغيّر نمي‏شود. و باز عرض مي‏كنم ايني كه مي‏گويم ذات زيد حركت عارضش شد مسامحه است. حركت عارض متحرّك مي‏شود عارض زيد نمي‏شود و سكون عارض ساكن مي‏شود، عارض زيد نمي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، مثل‏اينكه قيام صادر از قائم مي‏شود و مثل ‏اينكه قعود صادر از قاعد مي‏شود. ديدن صادر از چشم مي‏شود، شنيدن صادر از گوش مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و واللّه عرض مي‏كنم تمام علم حكمت منتهي مي‏شود به بديهيّات اوليّه. كسي در آن فكر كند همچو بديهي مشاهده مي‏كند حقايق اشيا را. واللّه كشف حقيقي بي‏شيله پيله‏اي كه بي‏دروغ است همين علم حكمت است. ديگر من خواب ديدم اين يك‏خورده شيله پيله توش است، براي من كشف شد اين قدري شيله پيله توش است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه غافل مباشيد. آني كه راست است علم حكمت است، هيچ دروغ توش نيست، شكي، شبهه‏اي، ريبي عارضش نمي‏شود. پس قيام صادر از قائم است، قعود صادر از قاعد است. ذات زيد آن است كه مي‏خواهد قائم باشد قائم مي‏شود، مي‏خواهد قاعد باشد قاعد مي‏شود. تكلّم صادر از متكلّم است نه از ذات زيد، و ذات زيد متكلّم نيست، اسمش متكلّم است. ساكت هم اسم است براي حالت سكوت زيد و ساكت، ساكت است نه زيد. زيد اگر ساكت بود نمي‏توانست تكلّم كند. باز مكرّر عرض كرده‏ام كه داخل بديهيّاتتان بشود ان‏شاءاللّه، ذات زيد اگر متحرّك بود هرگز اين حركت از او سلب نمي‏شد چراكه مي‏بينيد همه‏جا ذات زيد آنچه دارد در هر حالتي آن را دارد. مثل‏اينكه اين مداد سياه است، حالا تو هر حرفي از آن بنويسي، الف بنويسي، باء بنويسي، جيم بنويسي، دال بنويسي سياهي همراهش مي‏آيد. ذاتي شي‏ء از شي‏ء گرفته نمي‏شود. آتش گرم است، يك‏خورده‏اش گرم است خيليش هم گرم است، هر جاش ببري گرم است. شكر شيرين است، يك‏خورده‏اش شيرين است خيليش هم شيرين است، هر جاش ببري شيرين است. پس صفت ذاتي شي‏ء آن چيزي است كه هميشه همراه شي‏ء باشد. پس شكر شيريني ذاتي او است، شيرين نباشد اصلش شكرش نمي‏گويي و اين شيريني كه ذاتي شكر است معقول نيست توي يك‏مثقال شيرين‏تر باشد توي يك‏مثقال شيرينيش كمتر باشد همه‏جا يك‏جور شيرين است مگر ترشيي، چيزي به آن بزنند. حالا كه چنين شد پس عرض مي‏كنم اگر ذاتي زيد حركت بود نمي‏شد ساكن بشود، شكر كه شيرين شد نمي‏شود ترش باشد مگر ترشيي از خارج بيارند داخلش كنند. پس زيد در ذات خودش قائم نيست، قاعد نيست، متكلّم، ساكت نيست. پس اين صورتها و حالتها را كه جمع مي‏كني از هزارتا هم بيشتر مي‏شود. اين صورتها كه عارض زيد مي‏شود يك‏قدري بايد دقّت كرد، تكلّم عارض زيد متكلّم مي‏شود نه عارض ذات زيد و همچنين سكون عارض زيد ساكن مي‏شود. زيد ساكن ذات ثبت لها السكون. غير ذاتي است كه گاهي ساكن است گاهي متحرّك. پس ذات زيد ذات واحده‏اي است اما ذات متكلّم و ذات ساكت دو ذاتند و آن ذات ثبت لها الحركة است، آن ذات ثبت لها السكون است. متكلّمش هم ذات ثبت لها التكلّم است، ساكتش هم ذات ثبت لها السكوت است. پس در زير پاي آن ذات واحده، ذوات عديده هم هست كه هريكي هم به صفات خود ممتاز از آن يكي ديگر است. پس هر چيزي يك صفت(صفات خ‌ل@) ذاتي دارد، يك صفت فعلي. پس ذات زيد، صفت ذاتي زيد آن است كه بتواند هم قائم باشد هم قاعد باشد. پس يمكن ان‏يكون زيد قائماً قاعداً متكلّماً ساكتاً متحرّكاً ساكناً، امكان دارد. اين هم كه مي‏گويم ذات زيد ممكن است قائم باشد، ممكن است قاعد باشد، باز دل بدهيد ياد بگيريد. باز اين امكاني كه عرض مي‏كنم ذات زيد نيست. زيدِ ممكن‏القيام و ممكن‏القعود را عرض مي‏كنم. عالم امكانيّت زيد براي قيام و قعود، غير از ذات زيد است و ذات زيد فوق اين امكان هم نشسته است. پس ان‏شاءاللّه خوب ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. عرض مي‏كنم زيد يك‏شخص است، يك‏مقامي دارد كه مقامي است كه مي‏تواند بنشيند و برخيزد و تكلّم كند و سكوت كند. اين مقام امكانيّت است براي او كه ممكن است حرف بزند يا ساكت شود يا حركت كند يا ساكن شود. و يك‏مقام ديگر زير پاي اين مقام دارد كه وقتي حرف مي‏زند گوينده است، وقتي ساكت مي‏شود سكوت‏كننده است. پس ببينيد دو سه جا هم پيدا مي‏شود، هيچ‏كدامش هم دروغ نيست، حيله نيست، بازي نيست. پس حركت هميشه عارض متحرّك است و سكون هميشه عارض ساكن است. اين حركت و سكون نه عارض آن زيدي هستند كه مي‏تواند بنشيند و برخيزد و نه عارض ذات زيد هستند. پس ذات زيد هيچ اين صورتهايي كه فعل خودش است ندارد. ذات زيد اگر مصوّر به صورت خاصّي بود به صورتهاي ديگر نمي‏توانست درآيد. ذات زيد مصوّر به صورت خاصّي نيست. شكر شيرين است، پس به صورت ترشي نمي‏تواند درآيد حتي اگر بگذاريش جايي و بترشد. بله مي‏شود شكر را آب كرد، توي خم ريخت جايي گذارد، گاهي گرم كرد، گاهي سرد كرد مثل آب‏انگور خورده‏خورده طعمش تغيير مي‏كند، يكدفعه سركه مي‏شود. پس عرض مي‏كنم غافل مباشيد ان‏شاءاللّه هيچ فرق نمي‏كند سركه بريزي توي شيره و سكنجبين شود يا خود شيره بترشد. باز آن شيره كه ترشيده، هوا در آن تصرّف كرده و الاّ شيريني، ترشي از او صادر نمي‏شود. گرمي، سردي از او صادر نمي‏شود. آب، يبوست از او صادر نمي‏شود. هوا، يبوست از او صادر نمي‏شود. از خاك، رطوبت صادر نمي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس بر همين نسق فكر كنيد درست دقّت كنيد ان‏شاءاللّه. پس ذات زيد ذات واحده‏اي است و اين است جهت توحّد زيد. زير پاي اين زيد قدرت زيد است، آن قدرت زيد بر قيام و قعود مي‏گويم ممكن است بنشيند و برخيزد. آن ذاتش غير از آن قدرتش است چراكه آن ذات اگر نمي‏توانست كه عاجز بود، قدرت نداشت. پس قدرت فعل آن ذات است و فعل همه‏جا صادر از فاعل است و ذات زيد فعل خودش نيست. فكر كنيد داخل بديهيات مي‏شود و مردم اين بديهيّات را راه نمي‏برند و راه نبرده‏اند و چون راه نبرده‏اند وقتي مي‏گويي، واعمراشان بلند مي‏شود. پس براي زيد مي‏خواهي سه‏ مقام اثبات كن و به ملاحظات عديده مقامات مختلفه اثبات مي‏شود. پس زيدي داريم قدرت از او صادر شده، و باز قدرت به قادر زيد چسبيده. پس از براي زيد قدرت بر قيام و قعودي هست و آن قدرتش هم هست لكن حتم نيست كه يا نشسته باشد يا ايستاده. خير، دلش مي‏خواهد به اراده مي‏نشيند، دلش مي‏خواهد به اراده مي‏ايستد. پس خدا همين‏طور قادر است خيلي كارهاي بي‏نهايت را بكند اما همه را نمي‏كند. مثل خودت كه قادري كه خيلي كارها بكني اما همه را نمي‏كني، هركدام صرفة كارت هست مي‏كني. پس زيد يك‏قدرتي از او صادر مي‏شود كه بواسطة آن قدرت، هم حركت مي‏تواند بكند هم ساكن مي‏تواند بشود، هم مي‏تواند تكلّم كند، هم مي‏تواند ساكن شود، هم ببيند، هم بشنود، هم ذوق كند، هم لمس كند، قدرت بر همة اينها دارد. آن وقت اين ذاتي كه ثبت لها القدرة است اين هم غير ذات زيد است. ذات زيد آن كسي است كه اين هم اسم او است و اين اسمش اسم ذاتي است و ذات زيد مادامي كه قدرت نداشت قادر نبود. فكركنيد حتي عجز هم داخل افعال است پس عاجزٌ هم قادرٌ اسمش است. پس عاجز مي‏تواند فعل عجز را از خود صادر كند، پس قادر بوده، پس به اين لحاظ همة اسماء قادرند، حتي عاجزٌ هم قادر است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا كه چنين شد پس ذات زيد آن است كه قدرتي از او صادر شود و آن قدرت، صورت آن قدرت، نشستن نيست، ايستادن نيست، اما قدرت بر ايستادن و نشستن هست و به واسطة آن قدرتي كه زيد دارد حالا به اراده خودش مي‏خواهد مي‏نشيند، مي‏خواهد برمي‏خيزد، مي‏خواهد حرف مي‏زند، مي‏خواهد سكوت مي‏كند. پس هريك از اين مقامات صفاتي كه ضد دارند اسم فعل است. پس زيد قائم اسم فعل است چراكه هميشه نشسته نيست، متكلّمش همين‏طور، ساكتش همين‏طور و خدا همين‏جور اسمها دارد. خدا هميشه همچو غضبناك باشد، نيست. همچو هميشه رؤف و رحيم باشد، نيست. ايقنت انّك انت ارحم‏ الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة اينها هر دو داخل اسمهاي فعل خدا هستند حتي خدا ارحم‏الراحمين است و هرچه اغراق كني در ترحّم او هيچ اغراق‏بردار نيست، بي‏نهايت ارحم‏الراحمين است اما در جايي كه بايد ترحّم كرد ارحم‏الراحمين است. همچنين در مقام انتقام اشدّالمعاقبين است و اين دو، دو صفت بزرگ خدا است واللّه به اين دو صفت جميع مؤمنين را در جنّت مي‏برد به جهتي كه او است ارحم‏الراحمين. و جميع كفّار را به جهنّم مي‏برد، به جهتي كه او اشدّالمعاقبين است و اين دو صفت بزرگ خدا هيچ‏كدامشان صفت ذاتي خدا نيست. صفت ذاتي خدا آني است كه خدا ذاتش قادر است، يعني هميشه قادر است نه كه گاهي قادر باشد گاهي عاجز باشد، يا جايي عاجز باشد و جايي قادر. ذاتش ذاتي است كه هرگز عاجز نيست، هيچ‏جا عاجز نيست. اما حالا هرچه هم مي‏توانسته كرده؟ نه، هرچه را حكمتش اقتضا كرده آن را كرده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، صفات فعل آن است كه دو ضدّش صادق است بر خدا. خدا ارحم‏الراحمين است، اشدّالمعاقبين هم هست. خدا را خيال كني مثل پيرزالي كه هركارش كني كج‏خلق نمي‏شود، نه؛ كج‏خلق هم مي‏شود. يا خيال كني كه اگر بلايي، مصيبتي به كسي برسد ترحّم نمي‏كند، نه ترحّم هم مي‏كند. بلكه آنجايي كه بايد ترحّم كرد رحمش از همه‏كس بيشتر است. آنجايي كه بايد غضب كرد غضبش از همه‏كس بيشتر است. همين‏جور صفات بود كه انبيا داشتند، تمام اوليا داشتند. اين مردم يك‏كسي كه بلغمي است كه اگر صدتا فحشش هم مي‏دهي بدش نمي‏آيد، مي‏گويند اين خوب آدمي است. نه، اين گوسفند است، اين الاغ است كه هرچه فحشش مي‏دهي بدش نمي‏آيد. خير، مؤمن به محضي كه كسي طور نگاه‏كردنش جور بدي باشد، بد نگاه كند، او توي دلش بدش مي‏آيد لكن روي خود نمي‏آرد. خيلي كارها را بايد روي خود نياورد، بايد راه رفت با مردم به جهت حكمتهايي چند و الاّ مؤمن بسيار شديد است. مردم بسا به جهت صرفة كار خودشان پُر غضب نكنند لكن مؤمن به محضي كه باطل مي‏شنود خيلي غضب مي‏كند، نمي‏تواند طاقت بياورد. مي‏فرمايند شيعيان ما خيلي صبرشان كم است، نمي‏توانند خود را نگاه دارند لكن بايد جلو خود را بكشند، جلو خودشان را بگيرند.

باري، منظور اين است كه غضبهايي كه مردم دارند از صفرا است. اين نوكر صفرا است كه غضب كرده. اين حلمهايي كه اين مردم دارند به جهت اين است كه بلغم غالب شده بر او، فحشش هم بدهند بدش نمي‏آيد، همچو حلمي چه مصرف دارد؟ آني هم كه غضب مي‏كند، آب سردش مي‏دهي مي‏خورد، آب هندوانه به او مي‏دهي مي‏خورد، غضبش تمام مي‏شود. لكن انبيا و اوليا نوكر اين آب و اين غذا نيستند. اشدّائند علي‏الكفّار، رُحمائند بينهم. باوجودي كه اين بلغم و اين صفرا را هم دارند. بلغمي‏شان بلغمي است، صفراوي‏شان صفراوي است و به حسب ظاهر دنيايي مختلف بودند. حضرت سجّاد آنقدر لاغر و ضعيف بودند كه باد حركت مي‏داد بدن مباركشان را، حضرت باقر پسر همين حضرت سجّاد بود اين‏قدر بدنش چاق بود كه وقتي مي‏خواست راه برود، خودش نمي‏توانست راه برود، دونفر زير بغلش را مي‏گرفتند. نافله نمي‏توانست آن‏جوري كه مي‏خواست بكند و بدن حضرت سجّاد آن‏طور لاغر و ضعيف بود كه باد كه مي‏آمد بدنش را حركت مي‏داد. پس مختلف بودند در اين بدن ظاهر لكن نه اين نوكر بلغم است، نه آن نوكر صفرا. در جايي كه بايد غضب كرد هردو غضب مي‏كنند در نهايت غضب، در جايي كه بايد ترحّم كرد هردو ترحّم مي‏كنند در نهايت ترحّم. پس اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم اما اين مردمي كه مي‏بينيد، اين مردم و شما همچو نيستيد. مي‏بيني مردكه ماست خورده است هرچه فحشش مي‏دهي باكش نيست، يك‏خورده چايي دارچيني به او مي‏دهي، يك‏چيزيش مي‏گويي بدش مي‏آيد و غضب مي‏كند. اينها را ملتفت باشيد.

باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است كه از براي زيد سه ‏مقام است: يك مقام ذات واحده‏اي كه هيچ تكثّر در آن نيست و يك مقام ذاتي كه ثبت لها القدرة و اين اسم زيد است و اين قادر هم ذات زيد نيست اما هركار مي‏تواند بكند، اين مقام دويّم زيد است و اين قدرتش چون فوق جميع افعالش است صفت ذاتي هم اسمش مي‏شود به جهت آنكه ذات زيد تا بوده قادر بوده. صفتي كه صفت ذات زيد است صفتي است كه هرگز تخلّف از زيد نكرده و هميشه همراه زيد بوده؛ اين صفت ذاتي زيد است. لكن باز عرض مي‏كنم و اين كلمه‏اي كه عرض مي‏كنم علما و حكما در ميان خودشان قال قال زياد دارند كه صفت ذاتي آيا زايد بر ذات است يا عين ذات است؟ خيلي هم گفتگو كرده‏اند تا آخر لابد شده‏اند گفته‏اند عين ذات است. چراكه اگر عين ذات نباشد، زايد بر ذات مي‏شود و تركيب در ذات لازم مي‏آيد. عرض مي‏كنم اگر صفات ذاتي عين ذات است چرا صفت اسمش مي‏گذاري؟ ديگر چون راه نداشته‏اند اين را زير سبيل گذاشته‏اند، عرض مي‏كنم صفت هيچ‏جا ذات نيست لشهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل هيچ‏جا اين صفت نمي‏رود ذات شود. پس ذات زيد هيچ‏جا صفت زيد نيست اما وقتي مي‏گويي زيدٌ القادر، قادر صفت زيد است و اين قادر ذات زيد نيست. بله اين القادر هرگز سلب نمي‏شود از زيد از اين جهت مي‏گويي صفت ذاتي. حالا آيا اين زايد بر ذات زيد است؟ نه، زايد بر ذات زيد نيست. ذات زيد منزّه از اين است كه قدرت به آن بچسبد، يا عجز به آن بچسبد. باز اين قادر مي‏تواند بنشيند و اسمش بشود نشسته، مي‏تواند برخيزد و اسمش بشود ايستاده، هم قدرت بر نشستن دارد هم قدرت بر ايستادن. باز ذات آن قادر، آن نشسته نيست. ذات آن قادر، آن ايستاده نيست. استقامت روي قائم پوشيده شده، هيأت قعود روي قاعد پوشيده شده. پس قاعد فعلش قعود است و قائم فعلش قيام است. فعل آن قادر چه بود؟ فعلش قدرت بود نه فعلش قعود بود نه فعلش قيام. بله اين قاعد و اين قائم زير او افتاده‏اند، اين دوتا نوكر او هستند، متفرّع بر او هستند. اين دو صفت ضد يكديگرند، متحرّك و ساكن ضد يكديگرند. همچنين متكلّم و ساكت ضد يكديگرند. اين اضداد بالبداهه(بالبديهه خ‌ل@) يكي نيستند، آن يكي بالبداهه(بالبديهه خ‌ل@) اين اضداد نيست. باز داخل بديهيات اوّليه است كه مردم اگر يك‏خورده بخواهند يادبگيرند پُري هم فكر نمي‏خواهد به جهتي كه معلوم است سياه غير از سفيد است سفيد غير از سياه است، نشسته غير از ايستاده است ايستاده غير از نشسته است. پس يقيناً اينها متعددند پس مي‏گوييم زيد در مقام تكثّر اسمهاي زياد دارد بعضيش بيننده است، بعضيش شنونده است، بعضيش چشنده است، بعضيش گوينده است، بعضيش ساكت است، بعضيش راه‏رونده است، بعضيش خواب است، بعضيش بيدار است لكن همة اين اسمهاي متعدد زير پاي قدرتش افتاده. زيد مي‏تواند بنشيند مي‏تواند برخيزد، مي‏تواند حرف بزند مي‏تواند ساكت باشد. پس اين كثرات زير وحدت فعل افتاده، آن فعل زير وحدت ذات افتاده. يك‏وحدتي ذات دارد، يك‏وحدتي فعل كلّي دارد. زير وحدت ذات يك‏وحدتي اينها دارند. قائم وحدتي كه دارد همان در قيام خودش است ديگر در قعود نمي‏تواند جاري شود، قاعد وحدتي كه دارد همان در قعود خودش است در فعل ديگر جاري نمي‏شود لكن آن زيد قادر هم توي سخن گفتن متكلّم است هم توي ساكت ساكت است. او است كه تكلّم مي‏كند و موقع صفت تكلّم او است، موقع صفت سكوت او است(موقع سكوت سكوت او مي‌كند خ‌ل@) من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة هركس موقع صفت را يافت حكيم مي‏شود. اگر علم به حقايق اشيا بايد پيدا كرد علم به حقايق اشيا پيداكردن يكيش اين است كه چشم مي‏بيند نه گوش، گوش مي‏شنود نه چشم، شامّه بو مي‏فهمد نه باقي اعضا؛ اين شد سه‏تا. ذائقه طعم مي‏فهمد، اين شد چهاراسم. لامسه سردي و گرمي مي‏فهمد نه باقي اعضا، اين شد پنج‏اسم. حالا زيد يك وحدت ذاتي دارد و فعل كلّي يك وحدتي دارد كه به اصطلاح علمي وحدت واحديش مي‏گويند. وحدت ذاتي آن است كه ابتداي اعداد نيست و وحدت واحدي آن است كه ابتداي كثرات است. ان‏شاءاللّه فكر كنيد و ببينيد مردم چقدر بي‏خبرند از اينها. مردم مي‏گويند به دليل تسلسل ما پيدا كرده‏ايم خدا را. مي‏بينيم آب را باد مي‏جنباند، باد را شمس مي‏جنباند، شمس هم به واسطة كرسي مي‏جنبد، تا آن آخر اينها همه را عرش حركت مي‏دهد. عرش را كه حركت مي‏دهد؟ خدا. آن دانة آخري زنجير خدا شد. به دليل تسلسل ما خدا پيدا كرده‏ايم. شما فكر كنيد اين دليل نهايت اين است كه آدم را مي‏رساند به آنجا كه اين زنجير سري دارد، درست است لكن آن دانة اوّل زنجير هم دانه‏اي است مثل ساير دانه‏ها. هيچ آن دانه باقي دانه‏ها را درست نكرده. پس آني كه اوّل اعداد است با ايني كه آخري اعداد است در جنس عدديّت شريكند، همدوش ايستاده‏اند. اما خالق خلق هيچ عدد نيست. پس واحد، اوّلِ اعداد است اين است كه دوتا پهلوي هم مي‏ايستند، اثنين مي‏شود. سه‏تا پهلوي هم مي‏ايستند ثلثه مي‏شود اما احد همچو نيست، احد تمامش در توي واحد هست، تمامش توي اثنين هم هست. دوتا هم نمي‏شود، منشق نمي‏شود و لازم است اينها را داشته باشيد. غافل نباشيد احد صدق مي‏كند بر جماعت بسياري. مي‏گويي يك‏هزار، يك‏صد هزار. مي‏گويي اين يك‏هزار هزار تا است، مي‏گويي يك‏تومان. اين مبدء اعداد نيست، اين يك‏تومان مبدئش آن ريال اوّلي است، بعد از آن ريال دويّمي است و سيّومي و چهارمي تا ده قران، آن وقت مي‏شود يك‏تومان. از آنجا كه مي‏گيري مي‏شماري اين يك، اين دو، اين سه ريال اوّلي را مي‏گويي يك ريال، دويمي را هم مي‏گويي تا اينكه تومان را هم مي‏گويي يك تومان. اما تومان، اوّل اينها نيست اين ده ريال است، روي هم كه ريخته شد تومان است. و همچنين يك تومان با يك صد تومان، با يك هزار تومان، با يك لك، مقام احديت دارند. پس آن مقامي كه اوّل اعداد است، دانة اوّل زنجير است و به دليل تسلسل مي‏فهمي دانة اوّلي دارد. شما فكر كنيد اين را به دستش بياريد. پس عرض مي‏كنم دانة اوّل خدا نيست به جهت اينكه دانة اول از جنس دانة دويم است. مي‏شود دانة اوّل را برداري دانة دويم را به جاي دانة اوّل بگذاري. لكن صانع زنجير دانة اوّل نيست. يك‏خورده هوشتان را جمع كنيد. پس عرض مي‏كنم صانع زنجير آن زنجيرساز است، او نه مثل دانة اوّل است نه مثل دانه‏هاي وسط است، نه مثل آن دانة آخر است و او نه مادّه دانة اوّلي است نه صورت دانة اوّلي است، نه ماده ساير دانه‏ها نه صورت آنها لكن آن‏ شخصي است قادر، عالم. او مي‏دانسته كه چطور بردارد اين را و زنجير بسازد و برداشته و ساخته. اين زنجير سر دارد، دم دارد، سر و ته دارد لكن سرش حدّاد نيست، دمش هم حدّاد نيست. پس خلق را هرجاشان را بگردي هيچ‏كدام خدا نيستند، خدا ليس كمثله شي‏ء لكن آن صانع ما يك اسم قادري دارد و آن اسم قادر، اسم ذاتي او است. يعني هرگز نبوده قدرت نداشته باشد، كبابي بخورد نعوذباللّه كه قوّت بگيرد. او چنان قدرتي دارد كه كبابها را مي‏آفريند و قوّت در آنها مي‏گذارد. او اكل ندارد، شرب ندارد، منزّه است، سبّوح است، قدّوس است. لكن تا بود قادر بود. اين ذاتش نيست، اسم خدا است، تا بود عالم بود و اين عالم اسم خدا است و اينها اسمشان صفت ذاتي است به جهتي كه تا ذات بوده اينها هم بوده‏اند و هيچ‏وقت تخلّف از ذات او نمي‏كنند. اما حالا زايد بر ذاتند؟ نه، هيچ‏دخلي به ذات ندارند. ذات سبّوح است، قدّوس است، از جنس دانه‏هاي زنجير نيست. پس آن ذات بالا است اينها زير پاي او بودند و اينها به بود او بود بودند و اينها را حرفش را زده‏اند و فرموده‏اند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين ما مكوّن نيستيم مثل مكوّنات ديگر. مكوّنات مثل اينكه فاخور نشسته گِلي برداشته كوزه ساخته، اين مكوّنات است. فرمايش مي‏فرمايند ما اين‏جور مكوّنات نيستيم. خدا است فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخّار انسانها را از گِل ساخته، اينها مكوّنات هستند لكن ائمّة طاهرين مي‏فرمايند ما بوديم كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليّين و واللّه هيچ‏كدامشان هم خدا نيستند، اسم خدا هستند، صفت خدا هستند. بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است، از نور خدا خلق شده‏اند.

مكرّرها چنه زده‏ام و عرض كرده‏ام تمام خلق توي عالم خلق ساخته شده‏اند. بعضي چيزها از آب ساخته شده است، بعضي چيزها از خاك ساخته شده، بعضي چيزها از آب و خاك با هم ساخته شده، بعضي چيزها از آتش ساخته شده. خلق الجان‌ّ من مارج من نار همين‏طور امر مي‏رود تا پيش انبيا و مي‏دانيد كه انبيا از ملائكه هم متشخّص‏ترند و اين انبيا را مي‏فرمايد ان‌ّ مثل عيسي عنداللّه كمثل ادم خلقه من تراب آدم را خدا از خاك خلق كرده لكن واللّه ائمّة شما از خاك خلق نشده‏اند. جميعشان بودند و آب نبود، خاك نبود، دنيا نبود، آخرت نبود. پس چطور خلق شده‏اند؟ آنها بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است همان‏طوري كه خودشان فرمايش فرموده‏اند كه اخترعنا من نور ذاته پس ايشان بدئشان از خدا است بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك چون اسم خدا هستند مثل اسم خودت. تو اينجا نشسته‏اي، هركه اين نشسته را مي‏بيند تو را ديده. اسماءاللّه همه همين‏طور است. آيات واقعي كه هيچ دروغي توش نيست همين‏طور است. سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق اين خدا خودش توي قرآنش گفته، آن وقت برطبق اين در دعاي رجب مي‏خواني بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك اين بعينه مضمون آية قرآن است و برطبق آن است. پس اين دعاها و اخبار و احاديث هي تفسير مي‏كند قرآن را و قرآن را بي‏اينها نمي‏شود معني كرد و هركس بخواهد تفسير كند قرآن را به رأي خود از پيش خود معني كند، مي‏فرمايند فليتبوّء مقعده من النار پس قرآن را تفسير به رأي نمي‏توان كرد. چرا؟ شما فكر كنيد راهش را يادبگيريد. راهش اينكه اراده خدا در اين الفاظ ما چه مي‏دانيم چه‏چيز است. اراده خدا را پيغمبر مي‏داند، همين كه به پيغمبر گفت، پيغمبر به ما مي‏گويد، ما خبر مي‏شويم. حالا فرموده اقيموا الصلوة بسا لفظ صلوة مي‏خوانيم خيال مي‏كنيم مي‏خواهد بگويد صلوات بر محمّد و آل‏محمّد بفرست. بسا اقم الصلوة كه مي‏گويد ما نمي‏دانيم نماز را كي بكنيم، كجا بكنيم. ما نمي‏توانيم تعيين كنيم، پيغمبر بايد تعيين كند. مي‏گويد وضو بگير، وضو را پيغمبر بايد بگويد چطور بگيريد. راوي مي‏پرسد از امام كه خدا در قرآن مي‏فرمايد ذكر اسم ربّه فصلّي هروقت ذكر اسم خدا مي‏شود نماز بايد كرد. اين خيلي امر مشكلي است كه ما هروقت اسم خدايي ببريم نمازي بكنيم نمي‏شود در هركار كه بايد اسم خدا ببريم پس ما سرهم اسم ببريم و سرهم نماز كنيم؟ اين تكليف مالايطاق است، معني اين آيه چيست؟ مي‏فرمايند ليس حيث تذهب معني آيه را آن‏جوري كه تو خيال كرده‏اي نيست. مي‏فرمايد ذكر اسم ربّه فصلّي يعني هر وقت اسم خدا را مي‏بري صلوات بفرست. يعني صلوات بر محمّد و آل‏محمّد بفرست، بگو اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد و از همين مطلب بزرگي انسان مي‏فهمد. پس اسم خدا مي‏بري، اللّه مي‏گويي، بگو اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد رحمان مي‏گويي بگو اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد و هكذا. چرا كه ايشانند اسماء خدا و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه ان‏تدعوه بها پس اسمهاي خدا را كه متذكر مي‏شوي طلب رحمت بايد براي محمّد و آل او كني. اين رحمت هم براي خودتان است. آنچه امر كرده‏اند به تو، براي نفع خود تو است. تو چون توجّه به آنها مي‏كني، براي آنها خيرخواهي مي‏خواهي بكني، آن وقت توجّه درست به خدا مي‏تواني بكني. رو به خدا كه مي‏كني آن وقت خدا رو به تو مي‏كند. خدا كه رو به تو كرد، خير به تو مي‏دهد. پس امر كرده‏اند به فرستادن صلوات. حالا اين صلوات فرستادن منفعت خود تو است ان‌ّ اللّه و ملائكته يصلّون علي النبي آنها سرهم كارشان اين است كه صلوات مي‏فرستند، شما هم مي‏خواهيد از آن جماعت باشيد، يا ايّها الذين امنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليما.

و صلّي ‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و سوم، يكشنبه 5 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از براي هر چيزي غيبي است و شهاده‏اي. ديگر اين غيب و اين شهاده كه اينجاها گفته مي‏شود غير از اين است كه غيب يعني روح و شهاده يعني بدن. و اين غيب و اين شهاده براي هرچيزي هست و آن‏جور غيب و شهاده براي هرچيزي نيست. جمادات روح ندارند، غيب ندارند، همه شهاده‏اند؛ همچنين نباتات. لكن حيوان هم روح دارد هم بدن، هم غيب دارد هم شهاده. لكن به ملاحظة ديگر همه‏چيز هم غيب دارد هم شهاده، حتي جمادات، حتي اعراض. پس سنگي هم كه جماد است هم مقام غيبي دارد هم مقام شهاده‏اي دارد. شهاده او اين است كه ديده مي‏شود كه اين سنگ يا متحرّك است يا ساكن. پس جمادي را هم كه ملاحظه كنيد، ديگر در عالم جسم خيلي واضح است و همه‏جا همين پستا هست. علمش علم كلّي است و همه‏جا جاري است و باب يفتح منه الف باب. پس جمادي را هم كه نظر كنيد غيبي دارد و شهاده‏اي. اين محض اصطلاح هم نيست، واقعاً غيبي دارد، چراكه اين جماد يا متحرّك است متحرّك شهاده او است، يا ساكن است ساكن شهاده او است ايني است كه ديده مي‏شود. امّا ايني كه يا متحرّك است يا ساكن، ذاتش ديده نمي‏شود. كسي كه عقلش به چشمش نباشد مي‏داند اين را كه معلوم است اين جمادي كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن، ذاتي دارد كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن است. اگر آن ذات را نداشت نه متحرّك بود نه ساكن. پس همه‏جا مقام شهاده مشاهده خواهد شد، هرجا بروي در عالم دنيا همين‏جور است. در آخرت هم همين‏جور است. همه‏چيز هم غيبي دارد و هم شهاده‏اي دارد. غيبش هم هيچ‏جا ديده نمي‏شود لكن فهميده مي‏شود. ديگر فهميدن را تعبير بياري ديدن، درست است. پس مقام غيب هرچيزي آن است كه ديده نمي‏شود اما فهميده مي‏شود. فلان قلم، نه حركت، ذاتي اين قلم است نه سكون. حتّي اينكه اين حرف را حكما در جسم هم زده‏اند اما همان يك‏گوشه‏اش را گفته‏اند. حكماي غير از مشايخ هم گفته‏اند حركت لازم جسم نيست، حركتش مي‏دهي مي‏جنبد. اما آن‏طرفش يادشان رفته. سكون هم لازم جسم نيست، ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود، ساكنش نمي‏كني ساكن نمي‏شود. لكن اين جسم تا ديده مي‏شد يا ساكن بود يا متحرّك بود. اما اگر ساكن است صفت او است كه ديده مي‏شود ساكن است، اگر متحرّك است متحرّك صفت او است كه ديده مي‏شود. خود جسم كدام است؟ خود جسم آن است كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن است، يا جائيش متحرّك است مثل آسمان جائيش ساكن است مثل زمين. پس هميشه ذات غيّبت الصفات، هميشه صفات دالّند بر ذوات. هرذاتي را به صفت او مي‏شناسيد و ممكن نيست ذات بي‏صفت. ذات بي‏صفت را تعقّل نمي‏شود كرد، تصوّر نمي‏شود كرد. شما داشته باشيد اين را، كسي كه خدا را خيال كند مي‏شناسد، خدا نمي‏شناسد و اسم را هم عرض كردم چه‏جور اسمي. آيا الف و لام و لام و الف و هاء، اسم است؟ اين را كه خودمان نوشته‏ايم. اسم آن چيزي است كه صادر باشد از صاحب اسم. قعود صادر از من است قاعد اسم من است، تكلّم صادر از من است متكلّم اسم من است، قيام صادر از من است قائم اسم من است. همين‏جور براي خداوند عالم اسمها است، اسم او را شناختي آن صادر از او را شناختي، خدا را شناخته‏اي و ما خيلي ملاّها و عمامه‏گنده‏ها را كه خيلي تشخّص داشته‏اند خيلي ديده‏ايم كه هيچ‏كدام خدا ندارند و كسي كه اسم خدا را نشناسد خدا ندارد، مجتهد جامع‏الشرايط هم هست و خدا ندارد.

غافل نباشيد ان‏شاءاللّه فرمودند كسي خدا را عبادت كند بدون اسم، لم‏يعبد شيئاً و كسي عبادت كند خدا را به اين‏طور كه اسم را بپرستد كافر مي‏شود، كسي اسم و مسمّي را با هم بپرستد مشرك مي‏شود. لكن كسي كه خدا را بشناسد و واقع كند اسمها را به خدا فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقّاً. پس اسم دالّ است بر مسمّي، اسم جانشين مسمّي است، اسم قائم‏مقام مسمّي است، اسم گوينده از جانب مسمّي است و اسم شهاده مسمّي است. اين است كه در حديث مفضّل فرمايش كرده‏اند، باز اين مطلبي كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد در آن حديث مفضّل هست آن حديثي كه معروف است ميان مردم. عرض مي‏كند خدمت حضرت‏صادق كه اين صورت انزعيّتي كه روي منبر بود و حرف مي‏زد با مردم، اين كه بود؟ چه مي‏خواست بگويد؟ مي‏فرمايند اين ذات خدا نبود، اين خدا نبود و اگر علي‏اللّهي‏ها بنا شد بگويند همين خود خدا بود، همين علي آنها را مي‏كشد چنانكه كشت و سوزاند. پس خدا نبود لكن اين هم از خدا جدا نبود. آني كه بايد ديد همين است، آني كه حرف مي‏زند همين است، آني كه امر مي‏كند همين است. فهي هو عيناً و شهوداً تكلّماً آمراً ناهياً هرچه از اين قبيل بگويي او است. همچنين اين است آقاي مردم، سيّد مردم، صاحب مردم. اين است كه مردم را به جنّت مي‏برد، مردم را به نار مي‏برد. تمام آنچه بايد كرد، كننده‏اش اين است، مع‏ذلك عرض مي‏كنم اين خدا نيست. اين است اوّل، اين است آخر، اين است ظاهر، اين است باطن. پس صورت انزعيّت هو الاوّل و الاخر هو الظاهر و(هو خ‌ل@) الباطن همه همين بود. به همين‏طور خواستند به مردم برسانند اگرچه منافق منافق مي‏شود و بد مي‏شود و عداوت مي‏كند لكن حجّت را تمام مي‏كنند. آن وقت ديگر كافر كافر مي‏شود به جهنّم، منافق منافق مي‏شود به درك اسفل.

يك‏دفعه پيغمبر9 فرمودند كسي وصي من خواهد بود كه آفتاب با او حرف مي‏زند. اين علامتش است، خدا به من همچو وحي كرده كه هركه آفتاب با او حرف مي‏زند، وصي تو همان است. جوري مي‏گفت كه مردم همچو حالي شوند كه من خودم هم نمي‏دانم كيست وصي من. حالا هركه آفتاب با او حرف زد، همان است وصي من، و آن روزي كه اين فرمايش را كرد روز يكشنبه بود اين را فرمود. فرمود فردا صبح برويد بيرون و با آفتاب حرف بزنيد، هركه آفتاب با او حرف زد او وصي من است. صبح دوشنبه كه شد و بيرون رفتند از مدينه، وقتي آفتاب طلوع كرد ابابكر پيش افتاد و گفت السلام عليك يا نوراللّه و يكپاره تملّق كرد و يكپاره چيزها گفت، آفتاب پيزري به پالانش نكرد، اعتنايي به او نكرد. عمر آمد و او هم ايستاد كه السلام عليك يا فلان يا فلان، به عمر هم اعتنايي نكرد و هكذا هركدام سلام دادند جوابي نيامد. تا حضرت‏امير آمدند كه السلام عليك يا نوراللّه و آنچه بايد بفرمايند فرمودند. جواب از آفتاب آمد كه السلام عليك يا اميرالمؤمنين السلام عليك يا سيّدالوصيّين السلام عليك يا اوّل السلام عليك يا اخر السلام عليك يا ظاهر السلام عليك يا باطن السلام عليك يا من هو بكلّ شي‏ء عليم. همه هم شنيدند و همه هم ديدند حرف مي‏زند. ديدند عربي هم حرف مي‏زند و فصيح هم حرف مي‏زند، شكي هم نكردند و خودشان را جمع كردند و به طور اضطراب آمدند خدمت پيغمبر عرض كردند ما نمي‏دانيم تو درباره اين علي چه مي‏خواهي بگويي. حالا يكدفعه آفتاب را يك‏جوري مي‏كني كه اين‏جور حرفها را بزند، يكدفعه خودت را مي‏بينيم تعريفها مي‏كني، چه مي‏خواهي بگويي؟ جانمان را فارغ كن. مي‏خواهي بگويي اين خدا است؟ بگو تا ما او را بپرستيم. مي‏خواهي بگويي پيغمبر است؟ بگو تا ما اطاعت او را كنيم. چه مي‏خواهي بگويي درباره علي؟ فرمودند شما آرام بگيريد، آسوده باشيد، غصّه مخوريد، وحشت مكنيد تا من براي شما بگويم. شما نفهميديد آفتاب چه گفت از اين جهت است كه رگ به رگ شده‏ايد. آفتاب اوّل گفت، آخر گفت، معني كلام آفتاب را نفهميديد. آفتاب گفت تويي اوّل، يعني اوّل كسي هستي كه ايمان به پيغمبر آورده‏اي، شما خودتان هم مي‏دانيد اين را كه علي اوّل كسي بود كه به من ايمان آورد. عرض كردند آيا اين است معني كلام آفتاب؟ فرمودند بلي. گفتند خيلي خوب. فرمودند ايني كه گفت يا آخر، مي‏دانيد معنيش چه‏چيز است؟ معني اين حرف اين است كه آخر كسي است كه مرا غسل مي‏دهد، كفن مي‏كند، دفن مي‏كند، اين است. كسي ديگر مأمور نيست اين كارها را بكند. يا ظاهر كه گفت، ظاهر است همين‏طوري كه او را مي‏بينيد ظاهر است. باطن است، يعني گاهي در خانه‏اش هم مي‏رود و ظاهر نيست، پنهان است. اينهايي را كه آفتاب گفت معنيش اين است. عرض كردند اين بود معني كلام آفتاب؟ فرمودند بلي. عرض كردند فرج اللّه عنك يا رسول‏اللّه ما را آسوده كردي. فرمودند علي خدا نيست، علي پيغمبر هم نيست لكن علي وصي من است و علامت وصي من اين است كه آفتاب با او حرف مي‏زند، حيوانات را هم بگويد حرف بزنند حرف مي‏زنند.

خلاصه مطلب اين است كه عرض مي‏كنم و شما ملتفت باشيد، ماها كه ديگر حقد و حسدي نمي‏خواهيم با اميرالمؤمنين داشته باشيم. اصل مطلب اين است كه علي اسم خدا است و نحن واللّه الاسماء الحسني را خودشان فرموده‏اند. علي اگر اسم خدا است، تا نروي پيش علي نمي‏شود رفت پيش خدا. چراكه هر معروفي به معروفيّت معروف است، هر ديده شده‏اي به آني كه مي‏بينند ديده شده. پس ايشانند آن كسي كه ديده مي‏شود مي‏فرمايند نحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم معاني خدا و ماييم ظاهر خدا در ميان شما. ما معاني هستيم، يعني اگر اويي را كه مي‏خواهي با او معامله كني، آني را كه مي‏خواهي قربانش بروي، دورش بگردي، همين است. با اين معامله كن، دور اين بگرد، قربان اين برو. مي‏خواهي ذات خدا را قربانش بروي، نمي‏شود. چراكه ذات خودت هم همين‏جور است. ذات خودت هم يا متحرّك است يا ساكن، مردم يا مي‏آيند پيش متحرّك يا مي‏آيند پيش ساكن. ذات خودت هم يا حرف مي‏زند يا ساكت است. ساكت است، اين ساكت اسم آن شخص است. متكلّم است، اين متكلّم اسم آن شخص است. حالا هركس تو را ديده يا در حال سكوت تو را ديده يا در حال تكلّم، ذات تو كو؟ ذات پيدا نيست، اما فهميده مي‏شود. پس ذات خداوند عالم فهميده مي‏شود به ائمّة طاهرين، هركه ايشان را ديده خدا را ديده. همان ديدن ايشان ديدن خدا است، ايشان را كه ديدي خدا را ديده‏اي من زار الحسين بكربلا كان كمن زار اللّه في عرشه هركس اطاعت كرد ايشان را، من اطاعكم فقد اطاع اللّه هركس معصيت ايشان كرد، من عصاكم فقد عصي اللّه من احبّكم فقد احبّ اللّه همچنين من ابغضكم فقد ابغض اللّه. جميع اسمهاي خدا ايشانند، اما خدا نيستند. همين‏طوري كه من نشسته‏ام، حالا آيا ذات من نشسته است؟ نه ذات من نشسته نيست، به جهتي كه اين نشسته را خراب مي‏كنم و ذات من خراب نشده. من حرف مي‏زنم، اما ذات من متكلّم نيست، به جهتي كه نمي‏خواهم حرف بزنم سكوت مي‏كنم. آن ذات واحده من كه واحد است، گاهي متكلّم است گاهي ساكت است. آن ذات غيب است و ديده نمي‏شود و آنچه ديده مي‏شود يا متكلّم ديده مي‏شود يا ساكت ديده مي‏شود. اينجا همين‏طور است، در آخرت هم همين‏طور است. در آخرت هم ديدن به همين‏طورها است. در احاديث در تفسير وجوه يومئذ ناضرة الي ربّها ناظرة مي‏فرمايند هر هفته خدا مرخّص مي‏كند اهل جنّت را بار سلام مي‌دهد كه بياييد به سلام من به زيارت من و جميع اهل جنت هر هفته مي‏روند به ديدن خدا و نور خدا را زيارت مي‏كنند. به منزلهاشان كه برمي‏گردند چقدر بهشتشان بزرگ مي‏شود! چقدر جلالشان زياد مي‏شود! آنجا ظاهر خدا را مي‏بينند نه ذات خدا را و ذات، لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار چه دنيا باشد چه آخرت. پس ذات خداوند عالم هيچ‏جا ديده نمي‏شود، اما ذات خداوند عالم توي اسمهاش ديده مي‏شود، توي اسمهاش هم شناخته مي‏شود. پس اسمهاي خدا قائم مقام خدا هستند، اسمهاي خدا آيات خدا هستند. اين آيات هم در همه‏جا هست سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم و اگر يك خورده پاپي شويد اين‏جور آيات را هم مي‏فهميد هم در آسمان هست، هم در زمين. آن‏وقت از همين فهميده مي‏شود امام هم در آسمان است، هم در زمين. به جهت آنكه آن كسي كه يكجا هست جاي ديگر نيست. خودمان متعارفمان اين‏جور است، سنگها و كلوخها اين‏جورند لكن آيات خدا در دنيا هست، در آخرت هم هست، در آسمان هست، در زمين هم هست. آيات خدا در كلّ امكنه هست، پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك هركه هم خدا را شناخته، اينها را ديده كه خدا را شناخته. و بر طبق فقرات همين دعا است كه فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحقّ حالا تبيّن شده، حجّت خدا تمام شده، او آورده. حالا كسي قبول نمي‏كند و نمي‏گيرد، نگيرد. او بناش نيست كه اين را حتماً بگيرد. حجّت خدا تمام است، امرش كه به تو رسيد و واضح شد، حالا مي‏گيري ان احسنتم احسنتم لانفسكم اگر مي‏خواهي هم واش‏بزني، مهلت مي‏دهند. بخصوص خدا مهلتها را خودش مي‏دهد و باز مهلت دهنده ايشانند، اين است كه امر مي‏كند خدا پيغمبر را كه مهّل الكافرين مهلتشان بده، نمي‏شود مهلتشان ندهد و اينها خرغلط نزنند و اين كارهاشان را نكنند. پس خدا امر كرده كه آنها را مهلت بدهند تا وازنند، انكار كنند، نفاق كنند، فحش بدهند، دشمني كنند تا آنجايي كه بايد بگيرندشان بگيرند. پس تعمّد مي‏كنند، مهلتها را مي‏دهند. اما حالا كه مهلت دادند گمان نكنيد كه راضي هم بوده به اين كارها لايحسبنّ الذين كفروا انّما نملي لهم خير لانفسهم انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً و لهم عذاب مهين.

پس عرض مي‏كنم مقام اسم همه‏جا اسم يعني صادر از مسمّي و اين اسم حقيقي واقعي اين است و آن اسمها اسمِ اسمند. اللّهي كه كاتب مي‏نويسد، اسم آن اللّه باطن است. رحماني كه كاتب مي‏نويسد، اسم آن رحماني است كه باطن است. هم باطن است هم ظاهر است، اسم حقيقي بدون مجاز همان صادر از مسمّي است و بس. چيزي اثر خاصّي نداشته باشد و همين‏طور اسمي بر او بگذارند دروغ است. مثل زنگي كافور اين اسم دروغي است به جهت آنكه اين را اگر به جهت بوش مي‏گويي كافور، كه اين گند مي‏كند، متعفّن است و كافور خوشبو است. به جهت رنگش مي‏گويي كافور، كه كافور سفيد است اين سياه است. حالا «برعكس نهند نام زنگي كافور» كار مردم همين‏طورها است و همين‏جورها مي‏كنند و متداول هم هست ميان مردم، دروغي است شايع و متداول. راست اگر كسي بخواهد بگويد مي‏گويد اين سياه است، متعفّن است، نفهم است. كافور چه‏طور است؟ چه‏طور چيزي است؟ معطّر است، خوشبو است، سفيد است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس آتش گرم است به جهتي كه گرمي مي‏كند، ديگر گرم نباشد هم آيا آتش است؟ بله ما اصطلاح كرده‏ايم كه فلان چيز را بگوييم آتش. گرم نيست، نباشد لامشاحّة في ‏الاصطلاح. اين را اصطلاح كرده‏ايم. تو بيجا كرده‏اي همچو اصطلاحي كرده‏اي، حيله‏اي خواسته‏اي بكني كه مردم را فريب بدهي. آتش آن است كه گرم باشد، آتش آن چيزي است كه بياري توي اطاق، اطاق را گرم كند. ديگر ما اصطلاح كرده‏ايم ذغال را مي‏گوييم آتش، معلوم است مي‏خواهي حيله‏اي بكني. تو اگر نمي‏خواهي حيله كني، اين آتش نيست، اين ذغال است. پس آتش غيبي روشن‏كننده نيست، اين است كه اين‏جور لفظها كه عرض مي‏كنم تعليمات كرده‏اند حضرت صادق به هشام‏بن‏الحكم فرمودند النار اسم للمحرق و نار، نون و الف و را را نمي‏گويند. مي‏فرمايند النار اسم للمحرق آتش آني است كه هم مي‏سوزاند هم روشن مي‏كند. اين را هركسي به لغت خودش تعبيري از او مي‏آرد. آتش اسم است براي او، آتش يعني سوزاننده، يعني روشن‏كننده و اينها همه‏اش آتش است و باز ذات آتش هيچ ديده نمي‏شود، هيچ مشاهده نمي‏شود. آتش خودش رنگ ندارد، شكل ندارد. اين رنگ و شكلي كه در منظر است، اين رنگ و شكل جميعاً از دود است و نار از آن بَر است. چرا كه دودش اگر غليظ باشد شعله سرخ‏تر است، دود لطيف‏تر باشد شعله رنگش زرد مي‏شود، از آن هم لطيف‏تر باشد ـ شعلة نفت باشد و نفت خيلي لطيف است ــ شعلة نفت ديگر سفيد است. دود هم خيلي دارد اما دودش لطيف است. ديگر نفت را جوهر هم بكشند، خيلي صافتر مي‏شود، بسا شعله‏اش ديده هم نمي‏شود اما هرجا بزني مي‏سوزاند. پس آتش ديده نمي‏شود لكن توي دود كه مي‏افتد، حالا توي دود روشن هم مي‏شود، خودش هم ديده مي‏شود. پس اين روشنايي از آتش است لكن اين رنگ و شكل، اين شكل مخروطي، شكل دود است. پايين‏هاش چون بخار زياد است و بخار حجمش زياد است به جهتي كه بخار همان آب است. آب را وقتي بخار كني حجمش زياد مي‏شود، بسا يك مثقال آب اطاق را پر مي‏كند از بخار. حالا روغن آب شده، تازه آب شده، تازه بخار شده، پايين شعله بخاريّت دارد. كسي بخواهد تجربه كند مي‏شود تجربه كرد. آن پايين شعله پري داغ نيست، چيزي را آن پايين بگيري زود نمي‏سوزاند. آن سر شعله چون رطوبتش كم است، ناريّتش غلبه دارد، آنجا زودتر مي‏سوزاند و اين شكل مخروطي، شكل دود است. پايين‏هاش چون روغن تازه بخار شده و تازه دود شده، هنوز بخاريّت دارد، رطوبتش غالب است، زود نمي‏سوزاند. يك قدري بالاتر مي‏بري دست را، قدري رطوبتهاش كم مي‏شود، زودتر مي‏سوزاند تا آن سر شعله از همه‏جاش داغ‏تر است. دود كه از سر شعله كه بالا مي‏رود نهايت سوزندگي را دارد و از جميع جاهاش بالا مي‏رود از اطراف شعله از پايين تا بالا دود بيرون مي‏رود ريز ريز از اطراف شعله بالا مي‏رود ازبس ريز است ديده نمي‏شود و رنگش هم سياه نباشد، نباشد، و همين دود هم حتم نشده سياه باشد. همين دودهاي متعارفي را در كوره بگذاري خيلي بدمي سفيداب مي‏شود، خاكستر كه شد سفيداب مي‏شود. پس اين ريز ريز آن يبوستها و دوده‏ها كه بسا سياه هم نباشد از اطراف شعله مي‏ريزد تا سر شعله و قدري يبوست سر شعله جمع مي‏شود. اين است كه ديده مي‏شود سر شعله‏ها چون دود زياد متراكم مي‏شود، باز خودش از ديده‏ها برتر است. اشاره به همين مطلب است كه مي‏فرمايد يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار اضاءه كأنّه از زيت است، كأنّه از روغن است، اضاءه از آتش نيست. آتش خودش به خودي خودش اين‏جور روشنايي ندارد، آتش از بس لطيف است ديده نمي‏شود از همين قبيل است كه چون دود لطيف شد ديگر به نظر نمي‏آيد. شعله آن اوّل كه هنوز لطيف نشده سرخ است، بعد خورده خورده زرد مي‏شود. روغن نفت سفيد مي‏شود، زياد كه سفيد شد نگاه كه مي‏كني پيدا نيست مثل هوا ازبس لطيف است از ديدن بالاتر رفته. پس آني كه ديده مي‏شود آن چيزي است كه دخانيّت دارد. اگر دخان درميان نباشد، آن نار غيبي پيدا نيست. پس غافل نباشيد چه عرض مي‏كنم، پس القا مي‏كند آن نار غيبي مثال خود را در توي اين زيت، در توي آن دخان و افعال خودش را از دست آن جاري مي‏كند. همان‏طوري كه روح شما القا مي‏كند مثال خود را در اين بدن، آن‏وقت از چشمش مي‏بيند، از گوشش مي‏شنود، از دستش مي‏دهد و مي‏گيرد.

باري، آن مطلبي كه اصل بود از دست ندهيد و آن اين بود كه للّه الاسماء الحسني فادعوه بها پيغمبر هم آمده براي همين و مغز همة حرفها همين است، شما داشته باشيدش و مردم خيلي غافلند. بسا قبول هم دارند و مي‏گويند لكن نمي‏فهمند مغز سخن چه چيز است. آمده است پيغمبر توحيد براي مردم بگويد، مردم را موحّد كند، از شرك نجات بدهد حالا خدا را بي‏اسم نمي‏شود خواند قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًماتدعوا فله الاسماء الحسني پس از براي همين آمده كه اسمهاي حسني را به مردم بنماياند و خود را مي‏نماياند، خودش هم اسماء حسني است. تكلّمش تكلّم خدا است، امرش امر خدا است، نهيش نهي خدا است، حكمش حكم خدا است، ديدارش ديدار خدا است من رأني فقد رأي الحقّ اين آمده اسماء را به مردم بشناساند، چرا كه اين آمده خدا را به مردم بشناساند و خداي بي‏اسم، خا و دال و الف است كه معني ندارد، خدا نيست. و مردم حالا قناعت كرده‏اند، جهنّم، چشمشان كور، خودشان محروم مانده‏اند. كسي كه قناعت نمي‏كند اسم خدا علي است، فاطمه است، حسن است، حسين است. مي‏روي پيش خدا بي‏اينها، هيچ خدا را نپرستيده‏اي. اينها را خدا مي‏گويي كافر مي‏شوي. خدا را، و اينها را با هم مي‏پرستي مشرك مي‏شوي. لكن مي‏داني خدا است اينها را فرستاده، خدا است اينها را ظاهر كرده، خدا است اينها را حجّت قرار داده، خدا است اينها را معصوم قرار داده. خلاف نمي‏كنند، نبايد زور بزنند خلاف نكنند. معصوم زور نمي‏زند كه معصوم باشد و گناه نكند. خير، معصوم را واداري كه گناه كن، زورش بسا نرسد چرا كه عاصم اين خدا است و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم چون اين معصوم است پس قولش قول خودش نيست قول خدا است، حكمش حكم خودش نيست حكم خدا است، حركتش حركت خودش نيست حركت خدا است. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ديگر اين عمل لامحاله يا حركت است يا سكون، يا جنگ است يا صلح است، يا امر است يا نهي است. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول اينها نه قولي دارند از خودشان، و هم بامره يعملون نه ترك قولي دارند، نه فعلي دارند از خودشان، هيچ ندارند مگر خدا واشان داشته باشد به آن قول يا آن فعل، و معصومند و عاصمشان هم خدا است. و خدا خيلي خوب نگاه‏دارنده‏اي است، به خاطرجمعي اين خدا حركت مي‏كنند. به موسي گفتند برو پيش فرعون اين حرفها را بزن. موسي گفت من چطور بروم پيش اين مردكة با اين اقتدار؟! اين مردكه خودش را خدا مي‏داند، من مثل خانه‏شاگردي پيش او بيشتر نيستم. اين سلطان مقتدري است، من به قدر خانه‏شاگردي پيش او عظم ندارم. من بچّه بودم در خانة او بزرگ شده‏ام، مرا داخل آدم نمي‏داند، گوش به حرف من نمي‏دهد، چطور بروم پيش او؟ او چطور اطاعت مي‏كند؟ خطاب شد تو برو من همراهت هستم. تو چه كار داري، من با تو هستم. آن‏وقت موسي گفت تو اگر همراه هستي من به خاطرجمعي تو مي‏روم. و خدا همراهش بود، رفت و حرفهاش را هم زد و فرعون با آن سلطنت و سطوت اوّل خواست موسي را اذيّت كند، يكدفعه ديد كسي پيدا شد و نيزه طلايي در دست داشت. گفت چرا بي‏ادبي كردي به موسي؟ حالا مي‏زنم اين نيزه را به شكمت و مي‏كشمت. فرعون كه ديد اين سوار را، دست از خود برداشت، از تختش افتاد و خود را نجس كرد.

پس عرض مي‏كنم كسي كه خدا است ياور او، ديگر ترسي از كسي ندارد. پس برويد پيش خدا و زور بزنيد مؤمن باشيد. يكي از رفقامان آقا سيّدهاشم ترك نقل مي‏كرد مي‏گفت يك وقتي خدمت سيّد مرحوم در طرّاده نشسته بوديم و مي‏رفتيم به نجف. ديدم جاي خلوتي است و همچو مخلّي به طبعيم و همان من بودم و سيّد، غير از ما دو نفر كسي ديگر نبود، دو نفري مي‏رفتيم رو به نجف. چون ديدم مخلّي به طبعيم خدمت سيّد عرض كردم التماس دعا دارم، فرمودند سيّدهاشم يك چيزيت بگويم اين را داشته باش. عرض كردم بفرماييد. فرمودند هميشه تو سعي كن مؤمن باشي، تو اگر مؤمن شدي من دعا مي‏كنم براي تو، شيخ هم دعا مي‏كند براي تو، ائمّه دعا مي‏كنند، پيغمبر دعا مي‏كند، جميع ملائكه دعا مي‏كنند. همه مي‏گويند اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات و مؤمنين و مؤمنات را دعا مي‏كنند. تو سعي كن مؤمن باش، اگر مؤمني همة اينها دعاگوت هستند اگر دعاي يكي را خيال كني مستجاب نمي‏كند، حالا دعاي بنده بله مستجاب نشود، دعاي پيغمبر البته مستجاب است، دعاي ائمّة طاهرين البته مستجاب است، دعاي ملائكه البته مستجاب است. پس كسي كه ايمان دارد، دعاگو بسيار دارد، رفقاي مستجاب‏الدعوه بسيار دارد. اگر هم ايمان نداري همة اينها لعن مي‏كنند تو را، باز دعاشان مستجاب است. پس بايد زور بزند آدم عاقل ايمان پيدا كند، ايمان كه پيدا كرد همه‏كس ياورش است، خدا، پيغمبر، انبيا، اوليا همه ياورش هستند. همان خدايي كه خلقت كرده است، او هم تو را رحمت مي‏كند. ان‌ّ اللّه و ملائكته يصلّون علي النبي ياايّها الذين امنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليماً مؤمن نيستي حالا مي‏خواهي به ريا و سمعه و نفاق ايمان به خرج مردم بدهي، از روي نفاق هي التماس دعا كني و اسمش را ايمان بگذاري و به خرج مردم بدهي، منافقي و ان‌ّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار همة اينها تو را لعن مي‏كنند، همان خود منافقين هم تو را لعن مي‏كنند. خدا و پير و پيغمبر و همة ائمه و تمام مؤمنين لعن مي‏كنند منافقين را و همه منافقين را في الدرك الاسفل من النار مي‏دانند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و چهارم، دوشنبه 6 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

آنچه را به انسان گفته‏اند معلوم است تا در انسان نباشد چيزي كه بفهمد، تكليفش نمي‏كنند، اتمام حجّت نشده اين است كه لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و اين يك‏بابي است از ابواب بزرگ حكمت همين لفظي است كه دوكلمه است. خدا گفته لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها آنچه را به انسان نداده تكليف نكرده به جهتي كه هرچه پيش انسان نيامده خبر از آن ندارد. هرچه پيش هركس نرفته خبر از آن ندارد. اين يكي از كليّات بزرگ حكمت است. حالا از جمله چيزهايي كه به انسان داده شده است و تكليفش كرده‏اند اين است كه توحيد بايد داشته باشد. حالا ذات خدا را نمي‏شود شناخت، هرچه را نمي‏شود شناخت تكليف نكرده‏اند، هرچه را به تو گفته‏اند مي‏شود شناخت، آن را بايد شناخت. پس در انسان نمونة توحيد هست و باز سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق در نفوس آية توحيد هست، در آفاق هم آية توحيد هست و اگر در خودت آية توحيد را نفهمي در آفاق هم نمي‏تواني بفهمي. اگر از خودت خبر نداري، از بيرونها نمي‏تواني خبر شوي. مكرّر عرض كرده‏ام هميشه در نفس خودتان مطالعه كنيد، مي‏بيني خودت چه‏جور كار مي‏كني، آن وقت مي‏فهمي تمام فواعل همان‏جور كار مي‏كنند. همين‏كه در نفس خودت چيزي يافتي، در نفس غير هم بدان همان‏چيز يافت مي‏شود. در نفس خودت نبيني، در غير چطور مي‏شود ديد؟ همين‏طوري كه تو مي‏بيني، هر بيننده‏اي هم همين‏طور مي‏بيند. چطور مي‏شود بو فهميد؟ همان‏طوري كه تو خودت بو فهميدي. همين‏طوري كه طعم مي‏فهمي، بدان باقي ديگر هم همين‏طور طعم مي‏فهمند. اينها هم قياس نيست، فكر كنيد از آن بابي است كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت خدا يك نوع خلق كرده، يك جور خلق كرده، طورش يك طور است. چيزي را در جايي درست يافتي، جاي ديگر هم درست مي‏يابي. پس لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها هرچه به تو داده‏اند، همان را از تو مي‏خواهند. توحيد را داده و خواسته، اعتقاد به نبوت را داده و خواسته، همچنين اعتقاد به امامت را داده و خواسته. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه پس در خودمان كه فكر مي‏كنيم مي‏بينيم كارهايي كه مي‏توانيم بكنيم، مي‏فهميم مي‏توانيم بكنيم، كارهايي را هم كه نمي‏توانيم بكنيم مي‏فهميم. و آنچه را كه مي‏تواني بكني خيلي كارها است كه آدم مي‏فهمد يكپاره كارها را نبايد كرد. مي‏شود رقّاصي كرد، آدم عاقل مي‏فهمد نبايد كرد. مي‏شود هرزگي كرد، آدم عاقل مي‏فهمد نبايد هرزگي كرد. پس خيلي كارها است انسان مي‏تواند بكند و نبايد بكند و نمي‏كند. در ايني كه يك قدرتي از براي خودمان مي‏بينيم و اين قدرت همه كار مي‏كند، لكن همه آنچه مي‏تواند نمي‏كند و اغلب اين است. و ملتفت باشيد و بدانيد اين حرفهايي كه صوفيّه مي‏گويند، ببينيد چه مي‏گويند؟ واللّه اينها دورترين خلقند از انسانيّت. مي‏گويند انسان نبايد قيد داشته باشد، لكن شما ملتفت باشيد ببينيد خدا قدرت دارد هرچه را هرجور بخواهد بكند مي‏كند، لكن نمي‏كند، قيد به پاش گذاشته. آنچه از روي حكمت است كرده، آنچه حكمت نيست نمي‏كند. حالا آيا ظلم نمي‏تواند بكند؟ مي‏تواند بكند و نمي‏كند. پس ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، پس انسان هم خيلي كارها مي‏تواند بكند، لكن هرچه را حكمت اقتضا كرد و مي‏داند منفعت توش است آن را مي‏كند، هرچه را مضرّت توش است نمي‏كند. آن‏كسي كه خودش مي‏فهمد نافعها چيست، ضارها چيست، اسمش مي‏شود پيغمبر. آن كسي كه نمي‏داند نافعها كدام است، ضارها كدام، اسمش مي‏شود رعيّت. فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون. پس انبيا همه آمده‏اند كه آن منافع و مضاري را كه خدا مي‏داند و خلق نمي‏دانند تعليم آنها كنند و خلق خيلي چيزها را نمي‏دانند. حتي اينكه انبيا هم عمل نمي‏كردند تا به خصوص ملك بيايد و به خصوص به آنها بگويد، به جهتي كه آنها مي‏دانستند كار علي‏العميا نبايد كرد. غذايي است نمي‏دانيم سمّ قاتل است يا شفا، تو نمي‏داني مخور. پس منتظرند اگر ملَك آمد گفت سم دارد مخور، نمي‏خورد. اگر گفت سم ندارد بخور، مي‏خورد. پس انتظار مي‏كشد ملَك بيايد و به آنها بگويد. حتي در جنگها، همين جنگها كه كار معصومين بود از اين قبيل بود. اصرار مي‏كردند مردم كه حالا وقت جنگ است، و اين به جهت اين است كه عواقب امور را خدا مي‏داند، مردم نمي‏دانند. به پيغمبر زور آوردند در جنگي بعد از صلح مكّه پيغمبر ديد اصرار زيادي دارند كه بايد رفت جنگ كرد. پيغمبر هرچه گفت صبر كنيد ملَك نازل نشده، نشنيدند گفتند خير، بايد رفت جنگ كرد كه اگر نرويم آنها مي‏آيند مي‏ريزند برسر ما و ما را مي‏كشند. ازبس اصرار كردند و گفتند، حضرت سكوت كردند آنها هم رفتند و جنگ كردند و شكست خوردند برگشتند جانهاشان را به سلامت دربردند. تا وقتي كه خدا وعده كرده بود كه فلان‏وقت برويد جنگ كنيد، رفتند و جنگ كردند و فتح كردند. همين حضرت‏امير بسياري از اوقات قشونشان مي‏خواستند كاري كنند، يا اصحاب خيالي كرده بودند، مي‏فرمودند حالا وقتش نيست، حالا وقتش نيست، هنوز اذن نيامده. تا يك‏وقتي مي‏فرمودند حالا ملائكه آمدند و نصرت مي‏كنند. مي‏رفتند جنگ مي‏كردند. اين است كه مي‏فرمايد عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم چه بسيار چيزها را آدم خودش مي‏بيند خوشش مي‏آيد، آدم دوست مي‏دارد بايد استخاره كند، اگر خوب است بكند اگر خوب نيست خير توش نيست. باز خيلي چيزها است آدم بدش مي‏آيد، مي‏گويي منزجرم از آن كار و حالا نمي‏داني خيرت توش است يا شرّت، استخاره بكن. اگر خيرت توش هست، خوب مي‏آيد. پس انبيا تمامشان آمده‏اند كه آنچه را خلق نمي‏دانند تعليمشان كنند، به جهتي كه خيرها را همه را خدا مي‏داند، شرها را همه را خدا مي‏داند. و باز اين خير و شرّي كه خدا مي‏داند و خدا امر كرده خير خود را بخواه، خير خود مردم است. چنانكه مكرّر عرض كرده‏ام و جواب كاغذها را نوشته‏ام كه مي‏نويسند تو همين مي‏گويي خير را از خدا بخواه و آنچه واقع شود خير است و همة مردم مي‏گويند الخير في ماوقع. ما چه مي‏دانيم بلكه خير ما در ناخوشي ما باشد. حالا ناخوشي چه مصرف دارد كه ما از خدا بخواهيم، يا خدا به ما بدهد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم خير را خدا براي خودش نخواسته، خودش چه احتياج به خير دارد؟ چه ترسي از شرّ دارد؟ جميع تأثيرات خيري در خلق است و براي خلق خير است، جميع تأثيرات شرّي در خلق است و براي خلق شرّ است. پس الخير في ماوقع يعني جميع آنچه خير من است خدايا آن را از تو مي‏خواهم، هر شرّي واقع بر من مي‏شود آن را خدايا دور كن. هر خيري واقع مي‏شود پيش من بيار، هر شرّي واقع مي‏شود پيش من ميار. مكرر عرض كرده‏ام بهترين دعاها دعاي مختصري است كه بعد از هر نمازي فرموده‏اند بخوانيد، بهترين دعاها است اللهمّ انّي اسألك من كلّ خير احاط به علمك خدايا هرچه تو مي‏داني خير من است، همان را بيار پيش من. حالا شايد خير من اين باشد كه من ناخوش بشوم و من نمي‏دانم، بسا مصلحت من در ناخوشي است، تو خير مرا پيش من بيار. بسا خير من در گرسنگي باشد كه آن گرسنگي براي من خير است، بسا ثقلي است كه بايد رفع ‏بشود تو آن گرسنگي را مي‏آري رفعش مي‏شود. يك‏وقتي است تشنگي خير تو است، يك خلط فاسدي كه بر بدن وارد شد آدم تشنه مي‏شود، دستپاچه مي‏شود، هي مي‏خواهد آب بخورد و آب ضرر دارد براي تو. بسا ماده‌اي است خواسته‏اند از بدن تو بيرون كنند به واسطة اين تشنگي كه حرارت غلبه كند آن سده را دفع كند. اين است كه آنهايي كه ايمان را طعمش را چشيده‏اند و حقيقت ايمان را دانسته‏اند، مي‏دانند آنچه مي‏رسد خدا مي‏رساند و تقديرات را خدا پيش از ورودش كرده، تمام آنچه بايد برسرت بيايد همان وقتي كه در شكم مادرت هستي بر پيشانيت مي‏نويسد. السعيد من سعد في بطن امّه و الشقي من شقي في بطن امّه پس جميع سرگذشتها را آنجا مي‏نويسد. شما غافل نباشيد، بلكه عرض مي‏كنم جميع سرگذشتهاي تو را بر پيشاني پدرت نوشته كه بعدش وارد خواهد شد، جميع سرگذشتهاي تو را بر پيشاني جدّت نوشته كه براي تو چند نوه خواهد بود. همه را مقدّر كرده، تقديرات هيچ چيزش در دست ما نيست. يك‏خورده آرام بگير، وقتي انسان آن چم حكمت را به دست آورد، حكمت آدم را مي‏نشاند به جاي خود و آرام مي‏گيرد. قل لن‏يصيبنا الاّ ماكتب اللّه لنا هو مولينا و علي اللّه فليتوكّل المؤمنون پس آنچه مي‏شود مقدّر خدا است وحده لاشريك له، پس لن‏يصيبنا الاّ ماكتب اللّه لنا حالا تو راضي هستي و رضيت باللّه ربّاً را راست مي‏گويي، پس راضي باش هرچه برسرت مي‏آيد. ديگر بر سرم بلكه چيز بدي بيارد، نه بد نمي‏آرد. او آنقدر خير تو را مي‏خواهد كه خود تو نمي‏داني، او ترحّمش نسبت به تو بيش از خود تو است. تو از روي جهل چيزي را مي‏پسندي و بسا آنكه مصلحت تو نيست. بسا از روي جهل چيزي را وامي‏زني و بسا آنكه مصلحت تو در آن بوده. خيلي چيزها مي‏خواهي و مصلحت تو نيست و خدا مي‏داند خير تو را و مي‏داند شرّ تو را و مي‏خواهد خير تو به تو برسد و نمي‏خواهد شرّ تو به تو برسد. اگر خدا دربند اين نبود كه تو را نجات بدهد، اصلاً ارسال رسل نمي‏كرد، انزال كتب نمي‏كرد، حلال نمي‏آورد، حرام نمي‏آورد، احكام نمي‏آورد. پس خدا است واللّه ارحم‏الراحمين، خدا است اعلم‏العالمين، خدا است اكرم‏الاكرمين. البته اعتنا دارد به خلق خودش، نهايت اعتنا را دارد. ديگر ما داخل آدم نيستيم كه خدا به ما اعتنا بكند، حالا مي‏بيني كه اعتنا كرده براي تو سر آفريده به اين خوبي، دست آفريده به اين خوبي، پا به اين خوبي، چشم به اين خوبي، گوش به اين خوبي. هرجايي از بدنت را فكر كني اين‏قدر خوب آفريده كه از حوصلة ما بيرون مي‏رود خوبيش. حالا آيا اعتنا نكرده و تو را خلق كرده، صدهزار حكمت به كار برده، صدهزار قدرت به كار برده، آيا اعتنا ندارد به تو؟ پس همين كه خلقت مي‏كند اعتنا دارد، پس تو هم اعتنا كن به او. خدايي كه محتاج به تو نيست حكمتها به كار برده، قدرتها به كار برده، تو را خلق كرده، حالا آيا لايق هست كه تو اعتنا به او نكني؟ و هي ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، هي معصيت مي‏كني جلدي تو را نمي‏گيرد. صدهزار شكر كه نگرفته همان‏ساعت آدم قانع مي‏شود اگر تا جانش درمي‏رفت با حالت كفر آدم مي‏رفت، چه خاكي سرش مي‏كرد؟ خدا حكيم است، خدا رؤف است، خدا رحيم است، خدا حليم است، آنقدر حليم است كه همين حلم خدا مغرور كرده مردم را و مغرور شده‏اند مثل كسي كه خدا ندارد و خدا خبر ندارد از آنها. هرخيالي كه دلشان مي‏خواهد مي‏كنند، هر تقلّبي مي‏خواهند مي‏كنند، توي اين تقلّبات چيزي كه نيست خدا و للّه و في‏اللّه حركت كردن خودمان. دلمان مي‏خواهد سفر مي‏كنيم، دلمان مي‏خواهد تزويج مي‏كنيم، دلمان مي‏خواهد رها مي‏كنيم. آنقدر حلم مي‏كند، آنقدر مهلت مي‏دهد مردم را كه اين مردم گمان مي‏كنند خدايي ندارند و به تدبيرات خود كارهاي خودشان را مي‏كنند؛ اين از شدّت حلم خدا است مغرور كرده خدا مردم را ازبس رؤف است، ازبس رحيم است! مهلت مي‏دهد و همين مهلت‏دادن از صفات بزرگ خدا است كه اگر كسي حقي نخواهد و جميع مطلبش همين باشد كه خرغلط بزند، بخواهد بد باشد و كافر باشد مهلتشان مي‏دهد. انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً خدا هم پيغمبر را امر كرد مهّل الكافرين امهلهم رويداً اعتنا مكن، بگذار هر خرغلطي مي‏خواهند بزنند، هر فحشي مي‏خواهند بدهند، هر سنگي مي‏خواهند بزنند. اما مؤمنين را مهلت مي‏دهد، حالا يك‏وقتي گرسنه‏اش بود مال مردم را خورده جلدي خفه‏اش نمي‏كند كه بلكه وقتي سير شد، به خود بيايد صاحبش را راضي كند. يك‏وقتي شهوتي داشت غلبه كرده بود يك‏خاكي به سرش كرد، جلدي نمي‏گيرندش بلكه يك‏وقتي به خود بيايد بگويد حالا ديگر آن شهوتها تمام شده آن وقت كه فكر مي‏كني مي‏گويي بدكاري بود كردم، توبه كن، انابه كن. مهلت تا ندهد، توبه پشت سرش نمي‏آيد. پس از براي مؤمنين مهلت خدا نعمت بسيار خوبي است، بسيار بزرگي است كه هر معصيتي را كائناً ماكان بكنند مهلتشان مي‏دهد كه بلكه يك‏وقتي به هوش بيايند، نادم شوند و پشيمان شوند. و آنقدر هم ارحم‏الراحمين است كه همين‏كه مي‏بيند توي دلت واقعاً خجلي، پشيماني، مي‏فرمايند كفي بالندم توبةً توبة حقيقي هم همان پشيماني توي دل است. آن كسي كه توي دل پشيمان نيست و استغفراللّه ربّي و اتوب اليه مي‏گويد، اين استهزاء است. اگر توي دل شرمنده نيستي، به زبانت هم مگو استغفراللّه. اين استهزاء است و معصيتي است بالاي آن معصيت. مثل اين است كه علانيه توي دلم باكم نيست و شرم ندارم و معصيت مي‏كنم، لكن اگر آنجا شرمنده شدي آن وقت به زبان بگويي استغفراللّه ربّي و اتوب اليه، خدايا بد كردم تو اغماض كن، ببخش، اين توبه است و اثر مي‏كند. غالب توبه‏ها كه از روي دل نيست استهزاء است و نبودنش البته بهتر است. پيش خداي به اين بزرگي واقعاً خيلي قباحت دارد آدم برود و حرفي بزند و در دلش نباشد. يقولون بالسنتهم ماليس في قلوبهم تمام اهل باطل آنچه مي‏گويند در دلشان خبر ندارند لكن مؤمن اوّل دلش خبر مي‏شود، آن وقت از دل خودش خبر دارد شرمنده است، مي‏گويد خدايا شرمنده‏ام، پشيمان از اين كرده خود هستم، مي‏دانم بدكاري كرده‏ام، توبه مي‏كنم از آنچه كرده‏ام. باز اين توبه هم مي‏كنم، نه اين‏جور باشد كه خيال كني تو مستقل به نفسي كه من بعد از اين ديگر حكماً اين خلاف را نمي‏كنم. و غافلند مردم و غالباً هم همين‏طور خيال مي‏كنند كه معني توبه اين است كه ديگر قصد عملش را نداشته باشد. راست است قصد آن عمل را حالا ندارم، اما نمي‏دانم فردا چه خواهد شد، بسا فردا باز مبتلا به خلافي ديگر شدم. ديگر توبه نصوح آن است كه آدم پشيمان باشد از معصيت و عزم كند كه بعد از اين ديگر نمي‏كنم، نه. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم مگر من مي‏توانم همچو حتمي را بكنم؟ مكرر عرض كرده‏ام كه اين‏جور توبه هم واقعاً توبه نيست. توبة واقعي آن است كه داود عرض كرد به خدا. خدا ناثان را فرستاد پيش داود و پيغام داد كه برو به داود بگو يك‏دفعه فلان كار را كردي اغماض كردم، دفعة ديگر هم كردي اغماض كردم، روي خود نياوردم، باز دفعة ديگر كردي باز روي خود نياوردم. بدان بعد از اين اگر ديگر بكني، تو را همچو مي‏گيرم، همچو مي‏بندم، سلطنت را همچو از تو مي‏گيرم، چنين و چنان مي‏كنم. ناثان هم آمد گفت پيغام خدا را و گفت جواب خدا را چه مي‏دهي؟ داود گفت جواب را اين‏طور بگو كه خدايا اگر تو مرا حفظ مي‏كني، من به حفظ تو ديگر نبايد خودم زور بزنم، تو بايد مرا حفظ كني، اگر من محفوظم پيش تو و تو توفيق به من مي‏دهي، مرا نگاه مي‏داري، من معصيت تو را نمي‏كنم. و اگر تو مرا حفظ نمي‏كني و مرا به خودم وامي‏گذاري، دفعة چهارم كه سهل است دفعة پنجم، دفعة ششم، دفعة هزارم همه‏اش معصيت مي‏كنم. ناثان برگشت آمد عرض كرد داود همچو مي‏گويد كه اگر تو مرا حفظ نكني من هي معصيت تو را مي‏كنم. آن وقت وحي شد به او كه به داود بگو اگر غير از اين گفته بودي از درجة نبوّت مي‏انداختمت، از رتبة سلطنت مي‏انداختمت، غير از اين معني نداشت كه گفتي. حالا كه اين‏طور گفتي تو حكيمي، دانايي و خلعت براش آمد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و انسان اينها را با عقل خود مي‏فهمد كه مقدِّر خدا است. حتي اينكه هر ايماني كه خيال مي‏كنيد داريد بايد بگوييد ماكنّا لنهتدي لولا ان‏هدانا اللّه خدايا تو ما را هدايت كرده‏اي، ايمان داده‏اي نه اينكه ما منّت مي‏گذاريم برسر تو كه اقرار كرده‏ايم، اشهد ان لا اله الاّ اللّه گفته‏ايم، اشهد ان‌ّ محمّداً رسول‏اللّه گفته‏ايم. نه، منّت هم مي‏كشيم از تو كه اين كلمه را بر زبان ما جاري كردي. اين است كه فرموده قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان‏هديكم للايمان ان كنتم صادقين. پس اگر مؤمني منّت به خدا مگذار كه مؤمن شده‏اي، منّتش را بكش كه ايمان به تو داده. اگر نماز كردي منّت بر خدا مگذار كه نماز كرده‏ام، منّت او راست كه وات داشته نماز كرده‏اي پس ما كنّا لنهتدي لولا ان‏هدانا اللّه ، و ماتوفيقي الاّ باللّه حالا جزاي اينكه خدا همچو كرده اين است كه هي بايد شكر كني، هي بايد ممنون خدا باشي. ممنون هم كه شدي، بيشتر بايد ممنون شوي كه اين ممنونيّت را هم باز او آورده پيش تو كه تو ممنون شده‏اي، باز هم شكري ديگر بايد بكني. وقتي پيغمبر فتح مكّه را كرده بود، نازل شد انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفرلك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر اين آيه نازل شده بود آنوقتها پيغمبر يك‏شبي خيلي گريه و زاري مي‏كردند، مثل مارگزيده به خود مي‏پيچيدند، عجز و لابه زياد مي‏كردند. عايشه آمد و مي‏خواست عايشه‏گري كند. گاهي هم به او گفته بودند كه بكند، فرموده بودند كه اگر مي‏بيني من حالتم جوري است كه مي‏خواهم جاي ديگر بروم، مرا مشغول كن، اشغليني. عايشه ديد پيغمبر خيلي گريه و زاري مي‏كند، آمد پيغمبر را بازي بدهد، مشغول كند، گفت تو ديگر از خدا چه مي‏خواهي؟ هرچه مي‏خواستي كه خدا به تو داده، ديگر اين گريه‏ات و زاريت براي چيست؟ براي تو كه نازل كرده كه انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر تمام گناهاني كه پيشتر كرده‏اي كه آمرزيده، گناههاي بعد را هم هرچه مي‏خواهي بكن، آمرزيده ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر، پس اين‏همه گريه براي چه مي‏كني؟ حضرت جواب فرمودند همچو خدايي كه جميع گناهان پيشتر مرا آمرزيده، گناهان بعد مرا آمرزيده، حالا آيا من ممنون همچو خدايي نباشم؟ شكر همچو خدايي را نكنم؟ پس بيشتر بايد شكر كرد، بيشتر بايد گريه كرد و زاري كرد. اين است كه عمل انبيا و اوليا سرهم خضوعشان زياد مي‏شود، خاضع‏تر مي‏شوند، خاشع‏تر مي‏شوند، ترسشان بيشتر مي‏شود. اينهايي كه كسل مي‏شوند از عمل، نمي‏دانند چطور عمل كنند، خداي خود را نمي‏شناسند، كسالت مي‏آيد براشان. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، پس خدايي كه جميع تقديرات با او است، غصّه‏خوردن كسي، آن واگذاردن خدا است كه خدا واش گذاشته. كسي را كه خدا وامي‏گذاردش اين هميشه غصّه مي‏خورد، اين خذلان خدا است؛ و خدا هم توفيق دارد و هم خذلان. خذلان خدا آن است كه آدم را به خود وامي‏گذارد كه هي به خيالات خودش هرچه بخواهد بكند، چنانكه عامّة مردم همين‏طورند. بله، با كه وصلت كنيم كه صرفه‏مان باشد، كجا برويم كه صرفه‏مان است، كجا نرويم صرفه‏مان است. هي مردم توي اين خيالات هستند. امّا آن كسي كه توفيق به او داده‏اند، هركار كه مي‏خواهد بكند، ياد خودش مي‏آرد كه قل ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون؟ مي‏خواهد حالا فلان معامله را بكند، مي‏بيند آيا خدا راضي هست يا نه؟ مي‏خواهي فلان‏زن را بگيري، اگر مي‏داني خدا راضي است برو بگير، راه نمي‏بري راضي است يا نه، استخاره كن. در مباحات مي‏بيني امري هست مستحب، برو بكن. امري است مكروه، مكن. امري است مباح است و نمي‏داني خدا راضي هست بكني يا راضي نيست، امر مباح را استخاره بكن. لكن اين مردم حالتشان اين است هي به خيالات خود راه مي‏روند، اينها خذلان است. لكن آنچه توفيق است اين است كه خدايا هرچه تو مي‏داني خير من است همان را پيش من بيار. حالا نماز واجب است مي‏دانم، ترك نماز حرام است مي‏دانم، شراب حرام است مي‏دانم، سركه حلال است مي‏دانم، اينجاها استخاره نبايد كرد. حالا اتّفاق غذايي است همه‏اش حلال است، اما نمي‏دانم براي من ضرر دارد يا نفع دارد، اين مباح است. حالا نفع و ضررش را نمي‏دانم، استخاره مي‏كنم. نفع دارد خدا راضي است، امر مي‏كند. ضرر دارد، راضي نيست، نهي مي‏كند. اگر اين‏جور باشد حالت انسان كه هميشه بخواند براي خود ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون آن وقت افترا نبندد به خدا. و هرجا اذن داده كاري را، آن‏كار را بكند. وقتي آن‏كار را كرد، حالا اين توفيق آن خدا است شامل شده. و اگر همچو توفيقي شامل شد، باز اين عجز و لابه و گريه و زاري و التماس را هي زياد مي‏كند كه خدايا تو توفيق دادي و تو اين حالت را آوردي.

مكرّر عرض كرده‏ام يك‏وقتي ايّوب و ببينيد انبياي خيلي بزرگ مبتلا مي‏شدند به بلاها در جاهاي بسيار ايّوب از جمله پيغمبران خيلي بزرگ، خيلي صبور، خيلي حليم بود، خيلي شكور بود. اين‏قدر اين بنده مقرّبي بود كه يك‏وقتي شيطان عرض كرد خداوندا اين ايّوب را اين‏همه تو تعريفش را مي‏كني كه چنين صبور است، چنين شكور است، چنين حليم است، تو مرا مسلّط كن بر اين تا معلوم شود كه اين‏طور نيست. خدا فرمود همين‏طور است كه گفته‏ام. عرض كرد چنين نيست. خدا فرمود من بهتر مي‏دانم از تو؛ او خير، اصرار مي‏كرد كه همچنين نيست. خدا مسلّطش كرد شيطان را، شيطان جميع صدمات را وارد آورد بر ايّوب. جميع اولادش را به كشتن داد، دوازده اولاد رشيد داشت، همه زير هوار رفتند و مردند. يكدفعه تمام زراعاتش را سيلاب برد، شيطان آب را گردانيد به طرف زراعاتش. و گله‏هاي عديده هم داشت، همه را سيلاب آمد و برد، هرچه داشت همه يكجا تلف شد و ايّوب هي صبر مي‏كرد. هرچه بلا وارد مي‏شد هي صبر مي‏كرد، هي شكر مي‏كرد و مشغول عبادتش بود. شيطان نتوانست كاري كند، يك‏وقتي آن آخر كار روزي زنش دير كرد و زنش يا دختر يوسف بود يا نوه يوسف بود اين روزها مي‏رفت در خانه‏هاي مردم جارو مي‏كشيد، خدمتي مي‏كرد چيزي مي‏گرفت براي ايّوب قوتي مي‏آورد. شبي دير آمد، ايّوب انتظار مي‏كشيد تا وقتي آمد ديد گيسوهاش را بريده‏اند. گفت گيسوهات چطور شد؟ گفت هيچ‏جا چيزي گيرم نيامد، تا رفتم خانه‏اي را جارو كردم چيزي به من ندادند، لابد شدم گيسوهام را فروختم به زني، چيزي گرفتم. ايّوب خيلي كج‏خلق شد و قسم خورد صد چوب به او بزند كه آنگاه و خذ بيدك ضغثاً نازل شد، فوق طاقتش شد. عرض كرد خدايا به من هرچه را كه امر كردي من عمل كردم، آن‏طوري كه تو خواسته بودي من صبر كردم، ديگر تو اين‏جور مرا مبتلا مي‏كني كه اين زن برود گيسوهاش را بفروشد؟ من ديگر طاقت ندارم، من مرافعه دارم. گفت كجا مي‏روي مرافعه؟ عرض كرد حاكمي به غير از تو سراغ ندارم، مي‏آيم پيش خودت به مرافعه. خطاب شد بنشين مخاصمه كن. ابري پيدا شد بالاي سر او چند سر داشت، هر سري چند زبان داشت، به ايّوب گفتند بسم‏اللّه حرفهات را بزن. ايّوب بناكرد گفتن كه همچو گفتي من هم كردم، همچو گفتي من كردم، هر عبادتي كه سخت‏تر بود من آن را اختيار كردم، هر بلايي رسيد صبر كردم. بناكرد گفتن، تمام اين حرفها را كه زد، اين ابر و اين سرها همه به صدا درآمدند و بناكردند به گفتن. كي تو را نگاه داشت؟ كي تو را توفيق داد بر آن عبادات؟ كي تو را توفيق داد كه صبر كني؟ كي توفيقت داد كه شكر كني؟ ايّوب ديد همه‏اش حق به جانب خدا است، مشتي خاك برداشت بر دهان خود ريخت. گفت غلط كردم، مرافعه‏اي ندارم، تو هرچه كردي همان درست است. خضوع كرد، خشوع كرد، گفت ديگر مرافعه‏اي ندارم، غلط كردم. غلط مي‏كنم مرافعه داشته باشم؛ اين‏طور كه شد نجاتش دادند. وحي شد كه فلان‏جا برو لگدي به زمين بزن، آبي بيرون مي‏آيد، برو در آن آب. رفت آنجا و آب بيرون آمد و توي آب رفت، بدنش صحيح شد، تمام ناخوشيهاش رفع شد. زنش آمد و ديد تختي و جمعيّتي و ملائكه و گل و لاله دور تا دورش است. زن وقتي آمد ديد سلطاني است آنجا با جلال نشسته، تعجّب كرد كه اين كدام سلطان است! وقتي خوب نگاه كرد ديد ايّوب است. آمد پرسيد چطور شد همچو شد؟ گفت خدا ترحّم كرد و شفا داد و صحّت داد. پشت سرش بچه‏هاش آمدند، همه‏شان هم آمدند. بچه‏هاي ديگرش هم كه در بچّگي مرده بودند آنها را هم زنده كرده بود، همه بزرگ شده بودند، آمدند. باز پشت سرش ملخ طلا باريد، هي ملخ مي‏آمد و هي روي هم مي‏ريخت تا مي‏نشستند روي زمين، طلا مي‏شدند. اگر يكيش كنار مي‏افتاد ايّوب مي‏دويد برمي‏داشت سرجاش مي‏گذاشت. جبرئيل مي‏ديد و مي‏خنديد، مي‏گفت تو چقدر حرص داري؟! اين‏همه ملخ طلا خدا براي تو نازل كرده روي هم ريخته، تو چرا همچو مي‏دوي آنها را هم برمي‏داري؟! گفت حرص ندارم، ازبس حظّ مي‏كنم از نعمت خدا. آيا خدا ملخ طلا براي من بباراند و من اعتنا نكنم؟ البته اعتنا مي‏كنم.

باري، منظور اين است كه انسان اين‏قدر مي‏فهمد كه تمام تقديرات پيش او است، تمام خيرات به تقدير او است، تمام شرور به تقدير او است. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم اينها را عقلمان مي‏فهمد، كتاب و سنّت منطبق بر اين عقل، عقل منطبق بر اين كتاب و سنّت. كتاب و سنّت را از روي عقل فرمايش كرده‏اند. پس حالا ما چرا غصّه بخوريم؟ چيزي هم مي‏خواهيم؛ دنيا مي‏خواهي، خدا حاضر است، آخرت مي‏خواهي، عزّت دنيا مي‏خواهي، عزّت آخرت مي‏خواهي، خودمان نبايد فكر كار خود باشيم كه ما چه كنيم. فكر ما به جايي نمي‏رسد، هرچه نداريم پيش خدا گدايي مي‏كنيم، پيش خدا مي‏رويم تمنّا مي‏كنيم واللّه هو الغني و انتم الفقراء الي اللّه غني‏كننده مؤمنين خدا است وحده لاشريك له. مؤمنين فقراء الي‏اللّه هستند، پس چرا من بروم تملّق فلان‏تاجر را بكنم؟ انت من وراء ذلك كلّه ولي الاعطاء و المنع تويي ولي اعطا و منع، روزي مرا به دست هركه مي‏خواهي مي‏دهي كه به من برساند، به دست چاروادار، به دست فعله، به دست عمله، هي دست به دست مي‏گردد و اينها خودشان نمي‏دانند كجا مي‏برند. مكرّر عرض كرده‏ام رزق را مثلاً فلفل را از هند بار مي‏كنند مي‏آرند توي خانه، يك‏دانه‏اش هم عيب نمي‏كند، هرچه هم عيب كرده مال آنهايي بوده كه برده‏اند، مال تو نبوده كه عيب كرده. آنچه مال تو بوده يك‏دانه‏اش هم عيب نكرده، آمده پيش تو.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و پنجم، سه‏شنبه 7 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از براي هرچيزي غيبي است و شهاده‏اي، و ايني كه عرض مي‏كنم غير از غيبهاي معروف و شهاده‏هاي معروف است. غيبهاي معروف و شهاده‏هاي معروف را اغلب مردم مي‏فهمند مثل اينكه روح در عالم غيب است، بدن در عالم شهاده. اين غيب و شهاده را آسان مي‏شود فهميد، مثل اينكه روح گياهها پيدا نيست، در عالم غيب است، چوبش پيدا است در شهاده. روح آن غيب است، روح انسان پيدا نيست، در غيب است، بدنش پيدا است در شهاده است. اينها فهميده مي‏شود لكن از براي هرچيزي غيبي است كه ديده نمي‏شود و شهاده‏اي است كه ديده مي‏شود. حتّي در عالم شهاده سنگي هم كه باشد غيبي دارد و شهاده‏اي دارد. غيبش ديده نمي‏شود، شهاده‏اش ديده مي‏شود. معني اين حرف اين است كه اين سنگ يا مي‏جنبد مي‏بينيش، يا ساكن است مي‏بينيش. اين قلم يا مي‏جنبد يا ساكن است. قلم، غيبش ديده نمي‏شود همان شهاده‏اش ديده مي‏شود. اين قلم يا ساكن است، اين ساكن شهاده قلم است غيب قلم نيست، يا اين قلم متحرّك است اين متحرّك شهاده قلم است غيب قلم نيست، اين هم شهاده قلم است. اين قلم متحرّك است، آن قلم ساكن است. يك قلم گاهي متحرّك است گاهي ساكن، يك قلم هم هست. پس يك قلم است كه گاهي متحرّك است گاهي ساكن، لكن آنچه ديده مي‏شود يا متحرّك ديده مي‏شود يا ساكن ديده مي‏شود. ذاتش ديده نمي‏شود، فهميده مي‏شود. پس ذات اين قلم غيب است كه آن جهت وحدت او است كه ديده نمي‏شود، شهاده او ديده مي‏شود و شهاده او اين است كه يا متحرّك است يا ساكن. و اين متحرّك و اين ساكن اسم قلم است، شهاده قلم است. ان‏شاءاللّه اگر دقّت كرديد و دل داديد آن وقت خواهيد دانست كه مردم آنچه ميل داشته باشند از خدا ببينند، ديده‏اند. خدا هم ذاتش ديده نمي‏شود لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللّطيف الخبير اما انبيا، اوليا صفاتش جميعش آمده در عالم خلق. مي‏شود زيارت خدا كرد، مي‏شود با خدا حرف زد. ان‏شاءاللّه سعي كنيد مطلب را خودتان بفهميدش.

پس عرض مي‏كنم براي هرچيزي غيبي است و شهاده‏اي است. هرچيزي دليل توحيد است سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حالا آفاق دور است برويم بگرديم طول مي‏كشد، انفس نزديك است. پس مي‏آييم پيش خودمان. خودمان را كه مي‏شناسيم، هم خدا را مي‏شناسيم هم خلق را. پس زور بايد بزند آدم خودش را بشناسد. شيخ‏مرحوم فرمايش مي‏فرمايند «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و غافل مباشيد ان‏شاءاللّه انسان خودش را كه درست بشناسد، هم خودش را درست مي‏شناسد هم خلق را، هم خدا را. هرچه را نمي‏شناسي بدان خودت را گم كرده‏اي كه آن را نمي‏شناسي. ببين خودت گاهي متحرّكي، انسان بايد خيلي بابصيرت باشد. انسان دلش مي‏خواهد حركت مي‏كند به اختيار، دلش نمي‏خواهد ساكن مي‏شود به اختيار. ممكن نيست انسان نه متحرّك باشد نه ساكن. لابد بايد يا متحرّك باشد يا ساكن. ديگر انساني ما سراغ نداريم كه نه متحرّك باشد نه ساكن. همچو انساني خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. انسان يا متحرّك است يا ساكن، اگر متحرّك است به اراده حركت كرده، ساكن شد به اراده ساكن شده. متحرّك ذات زيد نيست، چراكه تا اراده مي‏كند ساكن شود، ساكن مي‏شود. ساكن هم ذات زيد نيست، چراكه تا اراده مي‏كند متحرّك شود، متحرّك مي‏شود. پس اينها دو تا هستند ذات زيد يكي است، به اراده متحرّك مي‏شود، به اراده ساكن مي‏شود. خودش هم مي‏داند دو صفت دارد، خودش مي‏داند يك‏نفر است. زيد خودش در غيب واقع است، ديدني نيست. متحرّك را همه‏كس مي‏بيند، ساكن را همه‏كس مي‏بيند. زيد را مي‏خواهي بشناسي از اين متحرّك يا از اين ساكن بايد شناخت. زيد را مي‏خواهي ببيني پيش اين متحرّك بيا، يا پيش اين ساكن بيا ذات زيد هم نيست. پس متحرّك را اگر شناختي، شناختن او شناختن زيد است چراكه اينها هر دو صادرند از زيد، بدئشان از زيد است، عودشان به سوي زيد است، از غير زيد هيچ ندارند. پس سرشان سر زيد است، پاشان پاي زيد است، دستشان دست زيد است باوجودي كه متحرّك ساكن نيست، ساكن متحرّك نيست. در اين دنيا هم خيلي واضح‏تر است از جاي ديگر. متحرّك و ساكن ضد يكديگرند، نقاضت دارند با يكديگر. ساكن ضد متحرّك است، متحرّك ضد ساكن است. ذات زيد ضد خودش نيست، اما متحرّك ساكن نيست و ضدّ ساكن است، ساكن متحرّك نيست و ضد متحرّك است. اينها دو تا هستند، همه‏كس هم مي‏فهمد. و مكرر هي عرض كرده‏ام باورتان شود ان‏شاءاللّه. مسائل حكمت تمامش واقعش اين است كه بديهيات است لكن از اين بديهيات مردم خبر ندارند. حالا كه خبر ندارند مفت شماها. و تعجّب اين است كه باوجودي كه بديهيات است واللّه دست خدا روش است. مي‏بيني همين بديهيات است كه مردم خبر ندارند و همين‏طور دارند خرغلط مي‏زنند. و اينها را مي‏آرند تعليم اهل حق مي‏كنند و اهل حق ياد مي‏گيرند ولو ضرب ضربوا نخوانده باشند. يك‏خورده فكر كن ببين در ايني كه متحرّك غير ساكن است، ساكن غير متحرّك است آيا شكي، شبهه‏اي داري؟ اين را حيوانات هم تميز مي‏دهند، اين را مستضعفين هم مي‏فهمند، داخل بديهيات است. خوب آيا اين متحرّك غير از زيد است؟ نه. آن ساكن غير از زيد است؟ نه. خوب اينها كه دو تا بودند، پس زيد دو تا است؟ نه. همه‏كس مي‏فهمد باوجودي كه متحرّك غير از زيد است، ساكن غير از زيد است، باوجودي كه متحرّك غير ساكن است، باوجودي كه ساكن غير متحرّك است، زيد متعدد نيست. بديهي است كه يكي غير از دو تا است، زيد يكي است لكن يكي است كه پهلوي اين دوتا ننشسته. همچو يكي هست كه تمامش توي ساكن است و تمامش توي متحرّك است و خودش دوتا نيست، خودش يكي است. يك اسمش متحرّك است، يك اسمش ساكن است. اينها را اينجا ياد بگيريد در توحيد آسان مي‏توانيد ياد بگيريد. در نفس خودتان كه فكر كنيد و في انفسكم افلاتبصرون؟ تو خودت يك‏شخصي، متحرّك غير از ساكن است، ساكن غير از متحرّك است و دو تا هستند مباين از يكديگر. حتي نقاضت با يكديگر دارند، در حال واحد يكجا جمع نمي‏شوند اما چون هردو از پيش زيد آمده‏اند، هر دو خبر از زيد دارند، هر دو خبر از هم هم دارند. ايني كه ساكن است مي‏گويد ساعت پيش من متحرّك بودم، آني كه متحرّك است مي‏گويد دو ساعت پيشتر من ساكن بودم. از اين متحرّك بپرسي زيد چه چيزها مي‏داند، همه را خبر مي‏دهد. از ساكن بپرسي زيد چه مي‏داند، خبر دارد. باز از ساكن بپرسي كه متحرّك كجا رفت، خبر دارد. مباين هم بود با اين لكن از جميع جزئيات اين خبر دارد. تعجّب اينكه وقتي مي‏گويد كجا رفتم، كجا آمدم، من رفتم، من آمدم، خودش را نمي‏گويد و زيد است دارد حرف مي‏زند. اينها نمونه باشد براتان، اسماء همه‏جا همين‏طورند. اسم از اسم نمي‏شود خبر نداشته باشد اين است سرّ اين مطلب كه ائمّه از يكديگر خبر دارند و اين يكي مي‏داند جميع جزئيات كارهاي آن يكي را، و آن يكي هم مي‏داند جميع جزئيات كارهاي اين يكي را و اين مطلب را مكرر عرض كرده‏ام و به غير از اين مجلس بدانيد ديگر كسي خبر ندارد. خيال مي‏كنند ايني كه گفته مي‏شود زيد قائم است و قاعد است، اين چه فرق مي‏كند با اينكه نوع انسان در افراد خودش هست و بر آنها صدق مي‏كند. زيد انسان است، عمرو انسان است، اينها يك‏جورند، فرق ندارند. شما ملتفت باشيد، عرض مي‏كنم فرقشان همين كه فرد از فرد خبر ندارد، زيد از عمرو خبر ندارد، عمرو از زيد خبر ندارد، مباينند با يكديگر اگرچه هردو از عالم انسانيّت آمده‏اند، هر دو از انسانيّت خبر دارند. افراد از انواع خودشان خبر دارند اما فردي از فرد ديگر خبر ندارد، نمي‏داند او به چه خيالي است، نمي‏داند آن فرد زنده است يا مرده. لكن اسم اين‏جور نيست، اسم خبر دارد از اسم ديگر. پس خيلي فرق دارد مطلبِ افراد با انواع با مطلبِ اسماء و مسمّيات. از متحرّك بپرسي كي نشسته بودي؟ مي‏گويد. كجا نشسته بودي؟ مي‏گويد كجا نشسته بودم، چه مي‏كردم. از ساكن بپرسي كي حركت مي‏كردي؟ مي‏گويد، از جميع جزئيات اين يكي خبر مي‏دهد و واللّه همين‏طور است ميان اسماء خدا. و پيغمبر و ائمّة طاهرين همين‏طور بودند. گاهي حضرت‏امير مي‏رسيد به پيغمبر، پيغمبر مي‏فرمودند من بگويم كجا بودي يا خودت مي‏گويي؟ در معراج كه تشريف برده بودند همه‏جا هم همراهشان بودند. حضرت‏امير عرض كرد من بگويم يا شما خودتان مي‏فرماييد؟ حضرت‏امير را مي‏فرستاد در جنگ، خودشان هم در شهر بودند. وقتي حضرت‏امير مي‏آمد مي‏فرمودند مي‏خواهي بگويم چه‏كار كردي؟ و مي‏فرمود تو همچو كردي، تو همچو كردي، همچو كُشتي. وقتي عمرو را ازپا درآوردند و سر عمرو را بريد و آورد خدمت پيغمبر، پيغمبر فرمودند حيله كردي و كشتيش. هيچ‏كس هم نبود آنجا كه خبر بياورد، همان عمرو بود و حضرت‏امير، ديگر هيچ‏كس نبود. واقعاً گولش زدند، همين كه بناي جنگ و كشت و كشتار شد حضرت به عمرو فرمودند شنيده‏ام كلامي تو گفته‏اي، آيا راست است اين حرف؟ گفت چه گفته‏ام؟ فرمودند تو گفته‏اي كه من در جنگ احتياج به كمك ندارم، كمك هرگز براي خودم نمي‏گيرم. گفت بله، من گفته‏ام. فرمودند پس اينها كيند پشت سرت؟ تا روش را برگرداند زدند ساقش را و قلمش را قطع كردند، افتاد. جلدي روي سينه‏اش نشستند، سرش را بريدند و برداشتند آوردند پيش پيغمبر انداختند. پيغمبر فرمودند كه گولش زدي او را كشتي؟ عرض كرد بله.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اسم از اسم البته خبر دارد به جهتي كه بدئشان از يكجا است، عودشان به يكجا است. برخلاف فردي و فردي. دو اسم مثل دو فرد نيستند، دو فرد فردي از فرد ديگر خبر ندارد، دو اسم از اسمي ديگر خبر دارد. و شما اين مطلب را داشته باشيد، تميزش بدهيد كه خيلي جاها اين دو شبيه به همند، توي هم مي‏روند. اسم هرچه كوچك باشد از اسم بزرگ خبر دارد، اسم هرچه بزرگ باشد از اسم كوچك خبر دارد، تمام از يكديگر خبر دارند و تمام از ربّ خود خبر دارند. پس اسمي از اسمي چون خبر دارد، چراكه بدئشان از يكجا است، عودشان به يكجا است. پس زيد به تمامش توي متحرّك است و خودش به اراده متحرّك شده. حالا ساكن شده، تمامش توي ساكن هم هست و به اراده ساكن شده. ايني كه تمامش توي ساكن است مي‏گويد من وقتي متحرّك بودم چه خوردم، چه كردم، چه گفتم، كجا رفتم. وقتي متحرّك شد ايني كه تمامش توي ساكن است مي‏گويد من وقتي ساكن بودم چه كردم، چه گفتم، چه خوردم، كجا خوابيدم و هكذا. پس اسم لامحاله از اسمي ديگر خبر دارد چراكه تمام ذات توي اين اسم هست و اين دوتا تقسيم نكرده‏اند آن ذات را و آن ذات دونصف نشده كه نصفش بيايد در متحرّك، نصفش برود در ساكن. اگر دونصف شده بود باز اين دوتا خبر از يكديگر نداشتند. و از اينها بيابيد ان‏شاءاللّه كه انبيا چه‏جور مردمان بزرگي بودند و اين مردم هنوز نمي‏دانند بزرگي انبيا را كه در آن مابه‏الاشتراك خودشان چه‏كاره‏اند و نمي‏شناسند پيغمبران را. شما بدانيد آنهايي كه از پيش خدا آمده‏اند خبر دارند كه خدا به كلّش پيش اين نبي است، به كلّش پيش آن نبي است. اين از او خبر دارد، او از اين خبر دارد. اميرالمؤمنين خبر دارد از پيغمبر، از تمام جزئيات حال پيغمبر، و پيغمبر خبر دارد از اميرالمؤمنين، از تمام جزئيات حال اميرالمؤمنين. چراكه هردوي اينها از يك درجه آمده‏اند، هردو اوّل مخلوقند، هردو از نور خدا خلق شده‏اند، هردو بدئشان از خدا است، عودشان به سوي خدا است. پس خدا به كلّش در پيغمبر است، به كلّش در اميرالمؤمنين است. و خدا دونصف هم نشده كه نصفش پيش پيغمبر باشد، نصفش پيش اميرالمؤمنين. پس آن پيغمبر ممسوس است بذات‏اللّه. و مثل نوره كمشكوة فيها مصباح و اين اميرالمؤمنين ممسوس است بذات‏اللّه. و مثل نوره كمشكوة فيها مصباح آية عجيب غريبي است. مردم مي‏خوانند و مي‏روند و نمي‏فهمند چه مي‏خوانند. اين نور خدا چراغداني است كه در آن چراغي است، روي آن مردنگي. آن وقت اين چراغ و اين زجاجه و اين مشكوة را كه مي‏فرمايد، آن وقت مي‌فرمايد كه اينها در بيوت چندند. آن وقت مي‏فرمايد رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه. حالا اينها چه مناسبتي با هم دارد؟ ظاهرش را كه مي‏بيني مناسبتي ندارد. چراغ چطور دربيوت است؟ اين چراغ به كلّش توي اين خانه است، به كلّش توي آن خانه است. اين خانه‏ها كجا است؟ چرا هيچ‏كس نمي‏تواند بفهمد؟ پس خدا يك چراغ روشن كرده و اين يك چراغ، به كلش توي اين بيوت است. به كلّش باز در بيوت ديگر است، به كلّش پيش اين رجل است، به كلّش پيش آن رجل است و اينها رجال هم هستند. رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه اين چراغ به كلّش پيش هريك هريك از آن رجال هست و مردم تعجّب مي‏كنند كه كدام چراغ است به كلّش توي اين اطاق باشد، به كلّش توي آن اطاق باشد، به كلّش توي آن اطاق باشد. چطور مي‏شود همچو چيزي؟! و تعجّب مي‏كنند و بسا مي‏خندند به كسي كه اين حرف را بزند. شما غافل نباشيد، چراغ مثل ذات خودتان چراغي است كه به كلّش در متحرّك است، به كلّش در ساكن است. متحرّك ساكن نيست، ساكن متحرّك نيست. اينها دوتا هستند، در دو وقت هستند. ممكن نيست انسان در حال واحد نه متحرّك باشد نه ساكن، لكن چراغ ذات شما به كلّش متحرّك است در مكاني خاص، در زماني خاص، به كلّش ساكن است در مكاني خاص، در زماني خاص. در ده‏جا، در صدجا، در هزارجا، به كلّش توي ديدن است، به كلّش توي شنيدن است. اين چراغ كجا است؟ توي مشكوة است. پس به كلّش زيد توي چشم خودش است و ايني كه مي‏بيند زيد است وحده لاشريك له، به كلّش توي گوشش است و ايني كه مي‏شنود زيد است وحده لاشريك له و حال‏آنكه گوش، چشم نيست. چشم، گوش نيست. چشم كار گوش را نمي‏كند، گوش كار چشم را نمي‏كند مع‏ذلك زيد به كلّش توي گوشش است، بكه لّش توي چشمش است زيد حرف مي‏زند، مي‏گويد من همچو حرف مي‏زنم. حالا فرض كنيد اگر چشمش بنا بود حرف بزند مي‏گفت من بودم كه ديروز همچو گفتم يا همچو كردم، گوشش بنا بود حرف بزند خبر مي‏داد كه ديروز چه كردم. و يك‏جايي هست اينها همه حرف مي‏زنند، در قيامت جميع اعضا و جوارح حرف مي‏زنند. پوست بدن انسان حرف مي‏زند، شهادت مي‏دهد كه صاحب من كار خوب كرده، شهادت مي‏دهد كار بد كرده. پس در روز قيامت جميع اعضا و جوارح حرف مي‏زنند. جلود شهادت مي‏دهند كه صاحب ما كجا رفته، دست شهادت مي‏دهد، پا شهادت مي‏دهد، چشم شهادت مي‏دهد، بيني شهادت مي‏دهد. صاحبش به آنها پرخاش مي‏كند كه چرا شهادت مي‏دهيد؟ قالوا انطقنا اللّه الذي انطق كلّ شي‏ء آن خدايي كه همه‏چيز را ناطق كرده ما را هم ناطق كرده. پس ما هم به حول و قوّه او حرف مي‏زنيم و شهادت مي‏دهيم.

پس بدانيد ان‏شاءاللّه اسمها هم از يكديگر خبر دارند و هم از ربّ خود خبر دارند. پس اين چشم از روح خبر دارد و مي‏داند روح با او مي‏بيند، و روح خبر دارد از او و به كلّش بصير است، به كلّش سميع است، به كلّش شامّ است، به كلّش ذائق است، به كلّش لامس است. اما لامسه غير از شامّه است، شامّه غير از سامعه است، اينها غير از ذائقه است، ذائقه غير از اينها است، باصره غير از سامعه است. پس تو عجالتاً فكر كن ان‏شاءاللّه، تو شخص واحدي هستي كه هم سميعي، هم بصيري، هم شامّي، هم ذائقي، هم لامسي. پنج اسم داري تو توي اين دنيا و اغلب مردم حتّي حيوانات اين پنج اسم را دارند و هر اسمي هم غير اسمي ديگر است و تعجّب اينكه اينها كارهاشان هم هيچ دخلي به كار آن ديگري ندارد. رنگ ديدن و شكل ديدن چه دخلي به صدا شنيدن دارد؟ هيچ دخلي ندارد. همچنين صدا شنيدن چه دخلي به روشني و تاريكي ديدن دارد؟ به جهت اينكه هم در تاريكي مي‏شنوي هم در روشني مي‏شنوي. اينها هيچ دخلي به هم ندارند. ديگر همة اينها چه دخل دارند به طعم فهمي؟ فلان چيز شيرين است يا ترش است، دخل ندارد به صدا شنيدن، دخل ندارد به روشني و تاريكي فهميدن. اينها همه چه دخل دارند به بوفهميدن؟ ديگر اينها همه چه دخل دارند به طعم فهميدن؟ ديگر اينها همه چه دخل دارند به گرمي و سردي و نرمي و زبري فهميدن؟ دخلي به هم ندارند. پس هر انساني توي اين دنيا اقلاً پنج اسم دارد. از او چيزي كه ديده مي‏شود همين اسمهاش است. چشمش ديده مي‏شود، گوشش ديده مي‏شود، ذائقه‏اش معلوم مي‏شود كه ذائقه دارد، شامّه‏اش معلوم مي‏شود كه شامّه دارد، لامسه‏اش معلوم مي‏شود. اينها كه اسمهاش است، پس خودش كو؟ خودش آن است كه هم سميع است، هم بصير است، هم شامّ است، هم ذائق است، هم لامس است. به كلّش سميع است، به كلّش بصير است، به كلّش شامّ است، به كلّش ذائق است، به كلّش لامس است. هريكي هم غير ديگري است و آن روح همچنين نيست. بدن تكه‏تكه است، گوش جاي ديگر است، چشم جاي ديگر است، شامّه جاي ديگر است، ذائقه جاي ديگر لكن آن روح به كلّش توي چشم مي‏بيند، به كلّش توي گوش مي‏شنود، به كلّش توي بيني بو مي‏فهمد، به كلّش توي زبان طعم مي‏فهمد، به كلّش توي دست و توي بدن گرمي و سردي و نرمي و زبري مي‏فهمد، به كلّش حركت مي‏كند، به كلّش ساكن مي‏شود. پس ذات غيّبت الصفات، ذات توي تمام اسمهاش هست و به كلّش توي همة اسمهاش هست و هيچ‏يك از اسمهاش او را تكه‏تكه نكرده‏اند. خودشان تكه‏تكه هستند و او را تكه‏تكه نكرده‏اند، نمي‏توانند بكنند. روح، روح واحده است اين روح واحده خبر مي‏دهد من مي‏بينم، من مي‏شنوم. بيننده اسم او است، شنونده اسم او است. من چشنده‏ام، چشنده اسم او است. من بو مي‏فهمم، اين اسم او است. و تو تا مي‏بيني همين‏ها را مي‏بيني؛ ذات زيد را مي‏خواهي ببيني، ذات زيد ديده نمي‏شود. اقلاً اين يا متحرّك است يا ساكن است. زيدي خدا خلق بكند يا تصوّر كن خدا كه مي‏تواند چيزي خلق كند كه جسم باشد و نه متحرّك باشد نه ساكن، ببين آيا مي‏شود؟ همچو چيزي محال است خدا خلق كند چيزي را نه متحرّك باشد نه ساكن. پس خدا اگر جسمي را هم خلق كند يا مي‏جنباندش يا ساكنش مي‏كند. همين‏طوري كه مي‏بيني زمين را ساكن كرده، آسمانها را مي‏گرداند. يا كسي گفت آسمان ساكن است و زمين مي‏گردد، باز خدا آن را ساكن كرده اين را متحرّك. جسمي كه نه متحرّك باشد نه ساكن خدا خلق نكرده و نخواهد كرد. جسمي كه دو اسم نداشته باشد متحرّك و ساكن خدا خلق نكرده. هرجسمي لامحاله يا متحرّك است يا ساكن، يا گاهي متحرّك است گاهي ساكن، يا در مكاني متحرّك است در مكاني ساكن. جسم هم دوتا نيست لكن به كلّش وقتي متحرّك است متحرّك است، به كلّش وقتي ساكن است ساكن است. سنگي را خيال كن، جمادي را خيال كن گاهي مي‏جنبد گاهي نمي‏جنبد شما از اسمش شناخته‏ايد آن قلم است كه گاهي مي‏جنبد گاهي ساكن است. شما ذاتش را نمي‏بينيد، او را در حال سكون مي‏بيني و نشانش مي‏دهي اين هماني است كه متحرّك بود، حالا ساكن شده. همان يك‏قلم است.

عرض مي‏كنم همين‏طور اسماءاللّه آمده‏اند در دنيا و دلالت كرده‏اند مردم را كه ما از جانب خداي واحد آمده‏ايم و دليلش همين كه من از آن اسم ديگر خبر مي‏دهم. پس محمّد از علي خبر مي‏دهد، علي خبر از محمّد مي‏دهد. اينها اگر افراد يك نوعي بودند خبر از يكديگر نمي‏توانستند بدهند. مقام اسميّت اسمها خبر از هم دارند، چون خدا است متصرّف در ملك خود و تمام ازمنه پيش خدا حاضر است. او تمام زمانها را درست كرده و درست مي‏كند سرجاي خود مي‏گذارد. شبها را او درست مي‏كند، روزها را او درست مي‏كند يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل يخرج الحي من الميّت و يخرج الميّت من الحي پس آن خدا از مُرده‏ها مي‏تواند خبر بدهد كه چند تا بودند مُردند، از زنده‏ها مي‏تواند خبر بدهد كه چند تايند. و از زبان خودش خبر مي‏دهد، زبان خودش اين قرآن است و لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين اين قرآن را معاويه نمي‏تواند ياد بگيرد، هزار درس هم بخواند قرآن ياد نگرفته. قرآن را توي سينه هركه نوشته‏اند او مي‏داند و او مي‏تواند بخواند. بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم قرآن تمامش در سينة اميرالمؤمنين نوشته شده. كِي هم نوشته شده؟ غافل نباشيد، هنوز قرآن نازل نشده بود. آخر وقتي حضرت‏امير به دنيا آمدند پيغمبر در سنّ سي و دو سال يا سي و سه سال بودند. هفت هشت سال ديگر طول كشيد تا چهل سال شد و پيغمبر در چهل سالگي مبعوث شدند و آن وقت قرآن نازل شد. اوّل هم سوره اقرأ باسم ربّك نازل شد و مدّتها طول كشيد تا قد افلح المؤمنون نازل شد و حضرت‏امير وقتي تولّد كرد او را آوردند خدمت پيغمبر. سلام كرد و گفت اشهد ان لا اله الاّ اللّه، اشهد انّك رسول‏اللّه آن وقت بناكرد قرآن خواندن قد افلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون و الذين هم عن اللغو معرضون قرآن خواند و ظاهراً هنوز قرآن نازل نشده بود. به جهتي كه تمام قرآن توي سينة اميرالمؤمنين نوشته شده بود. اين مدارا است. به جهتي كه اين مرسل رسل است، اين مُنزِل كتب است، تمام حرفها را خودش زده. قرآن هرجاش نوشته، اين، قرآن گفته. اين، قرآن را نازل كرده. باقي كتابها را هم اين نازل كرده. حالا آيا اين از قرآن خبر ندارد؟ اين پا در ركاب مي‏گذارد، مي‏خواهد قرآن بخواند و حال‏آنكه خودش قرآن بود. سوار مي‏شود، قرآن را تمام مي‏خواند. پايين مي‏آيد قرآن را تمام مي‏خواند. مردم بسا بگويند چطور مي‏شود پا در ركاب گذاشت، تمام قرآن را خواند؟! عرض مي‏كنم تو خيال مي‏كني با زبانش وِر وِر مي‏خواند؟ نه اميرالمؤمنين تمامش قرآن است. قرآن را سوار كرده‏اند، قرآن را پياده كرده‏اند. وقتي سوار شد تمام قرآن سوار شده، تمام قرآن پياده شده. همين‏طور ائمّه توي شكم مادر قرآن مي‏خواندند، خودشان قرآنند توي شكم مادرشان. حضرت‏فاطمه توي شكم مادرش بود، مادرش گاهي مسأله‏اي محتاج مي‏شد، نيّت مي‏كرد، قصد مي‏كرد كه بروم از پيغمبر بپرسم فلان مسأله را. فاطمه در شكم مادر خبر مي‏شد مي‏گفت مادر مي‏خواهي بروي از پدرم بپرسي؟ از من بپرس، و جواب مي‏فرمودند و مي‏فرمودند برو عمل كن. اوائل هم كه همچو شد گويا چهل روز بيشتر طول نكشيده بود كه حامله شده بود خديجه وحشت مي‏كرد كه اين چطور شده حرف مي‏زند؟ از وحشت دويد پيش پيغمبر كه من قصد كردم بيايم خدمت شما مسأله بپرسم، بچّه فهميد و به من گفت مي‏خواهي بروي مسأله‏ات را بپرسي؟ و خودش همچو جواب مسأله را داد، آيا درست است يا نه؟ فرمودند بله، كساني كه از طينت ما هستند بيش از چهل ‏روز سكوت نمي‏كنند در شكم. اين از جنس ما است، اين بچّه مثل آن بچه‏ها نيست، از جنس اوّل ماخلق‏اللّه است كه در شكم حرف مي‏زند. من هم همين‏طور مي‏گفتم، همة ماها همين‏طوريم.

باري، ملتفت باشيد اين است عرض مي‏كنم حالت اسم، حالا اين مطلب را كجا مي‏خواهي ياد بگيري؟ پيش خودت ياد بگير. خودت متحرّكي، خودت ساكني، ساكن خبر مي‏دهد متحرّك را، متحرّك خبر مي‏دهد ساكن را. خودت متحرّكي، خودت ساكني، خودت سميعي، خودت بصيري، خودت شامّي، خودت ذائقي، اينها هم همه غير يكديگرند. زبانت دخلي به چشمت ندارد، چشمت دخلي به زبانت ندارد، مع‏ذلك اين زبانت از چشمت خبر مي‏دهد، از گوشَت خبر مي‏دهد، از همة اسمهات خبر مي‏دهد. از شمّ و لمست خبر مي‏دهد. هر اسمي از تمام اسمهاي ديگر خبر دارد. پس ديگر غافل نباشيد افراد يك نوع ولو يكپاره چيزهاش شبيه باشند به اسم، لكن فردي از فردِ مباين خبر ندارد، خبر از آن نمي‏تواند بدهد مگر خودش خبر بدهد آن وقت هم احتمال مي‏دهد كه آيا راست است يا دروغ؟ شك است يا ظن است يا وهم است؟ اين احتمالها هم مي‏رود لكن اسم به كلّش از اسمي ديگر خبر مي‏دهد. متكلّم اسمي است از من، ببينيد حرفها را كه زده؟ من. پس من به كلَّم متكلّمم، من به كلّم متحرّكم، من به كلّم ساكنم و من تكه‏تكه نشده‏ام و همة اينها اسمهاي منند، ذات من بالا است، ذات من تكه‏تكه نيست، بدن من تكه‏تكه است. ذات من پنج تا نيست، حواسّ من پنج تا است. او به كلّش پنج تا نيست، به كلّش كلّ پنج تا است، به كلّش بعض پنج تا است و هكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة خطي به شماره( س ــ 64) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و ششم، چهارشنبه 8 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

عرض كردم از براي هرچيزي غيبي است و شهاده‏اي، اين را در نفس خودتان هم داريد مي‏بينيد و اين راه استدلال است كه عرض مي‏كنم. توحيد را همين‏جور بفهميد ملتفت باشيد و اذن هم داده‏اند كه اين‏جور نظر بكنيد و في انفسكم افلاتبصرون؟ همين مطلب است. و همچنين سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم باز همين مطلب است. ايني كه مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و الاّ مااتيها باز همين مطلب است. پس مقام غيبمان را خودمان خوب مي‏فهميم، آني كه ديده نمي‏شود يك‏نفر است، حالا نشسته است اين نشسته ديده مي‏شود، حرف مي‏زند تكلّم شنيده مي‏شود. خودش يك‏نفر است اما اين ظهورات او و صفات او متعدّدند. حالا و في انفسكم افلاتبصرون؟ آيا نمي‏بينيد خودتان يك‏نفريد و اسمهاي بسيار داريد؟ خدا هم همين‏طور است. من هم يك‏نفرم و اسمهايم بسيار است. ديگر هرعاقلي مي‏فهمد يك، بسيار نيست بسيار، يك نيست. پس اين صفات عديده عين آن ذات نيست، آن ذات هم عين اين صفات نيست. اين را كه خوب مي‏شود فهميد. پس آن ذات واحده هيچ صفت خودش نيست. حالا از اين تعبير مي‏آرند كه او صفت ندارد، اسم ندارد. او هم كه مي‏گويد دارد، تعبير است. باز وقتي من پنهان مي‏شوم از شما غيبم از شما، وقتي حاضر مي‏شوم حاضرم. آني كه غيب مي‏شود صفت است، آني هم كه حاضر مي‏شود صفت است. پس آن غيب هم صفت است، لكن حالا مي‏خواهيم اشاره به ذات كنيم، چه كنيم؟ آني كه ديده نمي‏شود او هم كه صفت است، پس اشاره نمي‏شود به او كرد. پس خود شما يك‏نفريد و اسمهاتان بسيار است و يك، بسيار نيست و بسيار هم يك نيست. اما اين يك با اين بسيار، مباين از يكديگر هم نيستند. اين بسيارها همه ظهور آن يك است و او به كلّش در همه ظاهر است و همان‏طوري كه به كلّش در همه ظاهر است به كلّش در بعض ظاهر است. پس او متحصّص نيست، تكه‏تكه نشده. پس ذات شما هم فهميده نمي‏شود حتّي اينكه ذات هم كه مي‏خواهي اسم ببري، اگر با لفظ مي‏خواهي بگويي، پس چرا ذاتش مي‏گويي؟ اگر ذاتش فهميده نمي‏شود چرا مي‏گويي ذات؟ و مكرّر عرض كرده‏ام مردم تعجّب مي‏كنند كه اين چه حرفي است اين طايفه مي‏زنند، يا بزرگشان زده است. مي‏فرمايند شيخ‏مرحوم اگر از لفظ من بي‏لفظ مي‏فهميدي فانت انت و اگر مي‏خواهي مفاد الفاظ را بگيري، معني الفاظ را بگيري، مصاديق الفاظ را مي‏گيري، نمي‏داني چه مي‏گويم. پس مي‏گوييم ذات زيد، همين ذات زيد كه مي‏گوييم، مفاد الفاظش را مي‏خواهي بگيري، متحيّر مي‏شوي و نمي‏فهمي لكن ظهور كلّي براي زيد هست كه مسمّاي تمام اسمها او است. پس اين ذات را هم با صفت مي‏شود فهميد. يك‏خورده دل بدهيد ببينيد خوب مي‏شود فهميد. مي‏گويم هر صفتي داد مي‏كند كه من غير از موصوفم اين را حضرت‏امير صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه تعليممان كرده. پس مي‏گويي زيدٌ العالم اين العالم صفت زيد است. اين العالم داد مي‏كند من ذات زيد نيستم، من غير ذات زيدم. ذات زيد هم داد مي‏كند كه من غير العالمم، من غير اين صفتم، لكن اين هردو داد مي‏زنند كه ما به هم چسبيده‏ايم. صفت مي‏گويد من صفت زيدم، پس چسبيده‏ام به زيد، زيد داد مي‏زند كه من موصوف اين صفتم، پس چسبيده‏ام به اين صفت. پس اينها مباين از يكديگر هم نيستند. پس هرموصوفي غير از صفت است. و اين ذاتي كه مي‏گوييم زيدٌ العالم، اين زيد كه عالم صفت او است، اين وقتي كه علم پيدا كرد اسمش عالم شد و اين موصوف و اين صفت متضايفانند. بعينه مثل‏اينكه فلان‏شخص پدر است، كِي پدر است؟ وقتي اولاد دارد پدر است، پيشتر پدر نيست. وقتي ولد دارد اسمش مي‏شود پدر، وقتي ولد ندارد آن شخص پدر اسمش نيست و همين‏جور زيد وقتي عالم نشده زيد هست اما موصوف العالم كه عالم صفت اين موصوف است، نه اين موصوفش هست نه العالمش و اين موصوف و اين صفت متضايفانند يعني سرشان به هم بند است مثل دوخشت سربهم گذارده. متضايفان مثل پدر و پسر، مثل زن و شوهر. خيلي جاها متضايفان هست. پس موصوف، موصوف است در وقتي كه صفت دارد مثل اينكه فاعل فاعل است وقتي كه فعل دارد، مثل اينكه روشن روشن است وقتي كه نور دارد، مثل اينكه تاريك تاريك است وقتي كه ظلمت دارد؛ همه‏جاي عالم اين مطلب هست. پس موصوف همراه صفت موصوف است، صفت هم همراه موصوف صفت است همه‏جا و اين صفت مقترن است به آن موصوف، آن موصوف هم مقترن است به آن صفت و وجودشان همراه است، سابق نيستند، لاحق نيستند. پس هر صفتي چه فعل و فاعل بگيري چه موصوف و صفت، متضايفانند. چراغ را كِي چراغ مي‏گويي؟ وقتي نور دارد و روشن است. اگر اصطلاح كني چيزي را كه غير چراغ باشد، چراغ اسم بگذاري و اين روشن نكند جايي را، مي‏گويي اين چراغ نيست. اين دروغ است، اين چاپ است. حالا اصطلاح مردم اين شده كه اسمها را به دروغ مي‏گذارند. زنگي سياه متعفّن را ما حالا اصطلاح كرده‏ايم اسمش را كافور گذارده‏ايم. كافور سفيد است و خوشبو است چيز خوبي است، اين سياه است، متعفّن است. اينها دروغ است، خودشان هم حاشا ندارند كه اينها دروغ است، اينها مجاز است. اين است كه در مجازات قرينه بايد باشد، اگر قرينه نباشد مطلب معلوم نمي‏شود. سياه، سفيد است يعني چه؟ همچو جاها نصب بايد كرد قرينه‏ها كه آن قرينه‏ها اين دروغ را سر و صورتش بدهد و آخرش هم باز دروغ است. حرف راست اين است، صدق اين است كه سياه سياه است، سفيد سفيد است. فاعل اگر فعل مي‏كند فاعل است، اگر فعلي نمي‏كند فاعل نيست. ضارب اگر زده كسي را زننده او است، اگر نزده كسي را زننده او نيست. ناصر نصرت كرده كسي را ناصر او است، اگر نصرت نكند ناصر او نيست. زيد هم هست، راه مي‏رود. پس اينها به طور تضايف است و اين قاعده‏اي است واللّه داخل بديهيّات است و آدم تعجّب مي‏كند كه چطور مي‏شود همچو بديهي را كه با هركس به زبان خودش با او اين مطلب را بگويي مي‏فهمد و مي‏گويد همين‏طور است و غير از اين محال است، چطور اين را مردم نمي‏دانند. وقتي مي‏روي توي اقوالشان، توي كتابهاشان، مي‏بيني نمي‏دانند، خبر ندارند. همين‏طور است خدا حق را پوست‏كنده كرده و مي‏كند، شك و شبهه براش نمي‏گذارد، آن وقت مي‏بيني جمعي را كه اظهار تحيّر مي‏كنند كه اي! حق كو؟ اگر ما پيداش مي‏كرديم قربانش مي‏رفتيم، دورش مي‏گشتيم.

ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم چراغ يعني اطاق را روشن كند، آفتاب يعني وقتي طالع مي‏شود روشن بشود، روز شود وقتي غروب كند شب بشود. حالا گوشه‏اي از آسمان طلوع كند كه روشن نكند، اين اسمش آفتاب نيست، منير نيست. المنير ما له النور، الفاعل ما له الفعل، المظلم ما له الظلمة آيا اين حرفي است كه كسي نفهمد؟ حالا همين‏جور «الذات غيّبت الصفات» ذات و صفت را هم ملتفت باشيد، ذات هم داخل كلمات متضايفه است. ذات فلان، يعني صفت داشته باشد. صفت، يعني ذات داشته باشد بعينه مثل موصوف و صفت مي‏شود. پس موصوف همان‏جوري كه حضرت‏امير فرمايش فرموده يكجا يادش بگيريد همه‏جا جاريش كنيد، واللّه مشكل نيست، واللّه داخل بديهيات است. تا كسي اكل نكند خورنده اسمش نيست، همان‏وقتي كه مشغول است مي‏خورد، همان‏وقت اسمش خورنده است. خورده شده، كِي خورده شده؟ همان‏وقتي كه خورنده خورده. پس اين فاعل و اين مفعول و اين آكل و اين مأكول همراهند. حتي مي‏خواهم عرض كنم دعاهاي مستجاب همين‏طور است، همة كارهاي خدا همين‏طور است. انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون همان‏ساعتي كه چيزي جايي موجود شده، خدا همان‏ساعت موجودش كرده. همان‏ساعتي كه چيزي معدوم شده، خدا همان‏ساعت معدومش كرده. استجابت دعا، تقديرات الهي همراه مقدورات است. پس ما تعبير مي‏آريم كه ذات زيد غير از صفات زيد است. وقتي پاپي مي‏شوي ذات و صفت هم متضايفان هستند و ذات يعني كه صفات داشته باشد، صفات هم معنيش اين است كه زيدي باشد كه نماز كند. راه رفتن زيد معنيش اين است كه زيدي باشد راه رود. آيا نمي‏فهميم اين را؟ اين كه داخل بديهيات است، چطور نمي‏فهميم؟ پس ذات زيد كه مي‏گوييم ذات زيد يكي است، واقعاً هم يكي است. ذات زيد يكي است و صفاتش بسيار، آن ذات زيد كه يكي است، به كلّش توي اين صفتش هست، توي نشسته است. تمامش اينجا نشسته است، آن وقت اين نشسته را خراب مي‏كند مي‏ايستد، ايستاده هم زيد است، تمام آن زيد، ايستاده. زيد نصفش ننشسته كه نصفش ايستاده باشد، تمامش نشسته، تمامش ايستاده. اين نشسته و اين ايستاده دوتا هستند، آيا نمي‏فهمي؟ سرهم يكي موجود است يكي معدوم. زيد يكي است، پس اينها دوتايند. حالا آيا آن هم دوتا است؟ نه او يكي است، اينها دوتا. اينها با هم جمع نمي‏شوند، دايم يكيش موجود است يكيش معدوم، موجودش غير معدومش است، معدومش غير موجودش است. پس اين دوتا عين آن يكي نيستند، آن يكي عين اين دوتا نيست، بعض اين دوتا هم نيست، كلّ اين دوتا هم نيست. آن وقت آدم متحيّر مي‏شود كه چطور چيزي است؟! كلّ اينها كه نيست، بعض اينها كه نيست، عين اينها كه نيست، غير اينها كه نيست، پس چه‏چيز است؟ خوب فكر كنيد، زيد تمامش اين است كه اينجا نشسته، بعد برمي‏خيزد آن وقت كه برخاست تمامش ايستاده است. اينها در ايني كه دوتا هستند شك نداريم. زيدي كه ما داريم دونصف نشده كه نصفش نشسته باشد نصفش ايستاده. پس زيد تمامش اينجا نشسته، تمامش اينجا ايستاده. حالا آيا زيد عين اين است و عين او هم هست؟ پس حالا آيا زيد دوتا است؟ نه، ما مي‏فهميم زيد يكي است، دوتا نيست. پس شد كه ذات زيد نه عين صفاتش است نه غير صفاتش است، نه بعض صفاتش است نه كلّ صفاتش است، چه‏چيز است؟

@(متأسفانه نسخة خطّي ناتمام است)@

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و هفتم، سه‏شنبه 14 ذي‏القعدةالحرام  1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از براي هر چيزي يك مقام وحدتي است و يك مقام كثرتي و مي‏بينيد زيد واحد است و مقام كثرتي دارد و گاهي مي‏نشيند، گاهي مي‏خوابد، گاهي بيدار است و اين مقام كثرتش است و آن مقام وحدتش آية توحيد است و مقام كثرتش آية خلق است و اين‏ها مقام كثرات هستند كه سير مي‏كنند به سوي مقام وحدت و سيري غير از اين‏جور معقول نيست.

پس ملتفت باشيد هميشه قائم آمده از پيش زيد و برمي‏گردد به سوي او، قاعد آمده از پيش او بدئش از او است، عودش به سوي او است. اين‏ها را بايد ياد گرفت نمي‏شود اين مطالب را از علم فقه و صرف ياد گرفت. هر چيزي را كه مالك است انسان خودش قادر است بر او و هرچه از خودش صادر نيست قادر نيست و آن چيزي را كه خيال مي‏كني كه انسان نساخته مال او است، هذيان است. هر چيزي را كه ساخته مالك آن‏چيز است. يك وقتي نوكرهاي سلطان در نزد حضرت عيسي7 آمدند و قدري پول از براي آن حضرت آوردند و خيالشان اين بود كه آن حضرت را به نزد پادشاه ببرند. گفتند اين پولها مال شاه است. حضرت عيسي گفت هرچه نگاه مي‏كنم سكّه پادشاه است ولكن مصنوع در دست صانع است و خداوند ماده و صورت او را ساخته ولكن سكه‏اش مال او است. پس ملتفت باشيد هركس هرچه مي‏كند داراي آن‏چيز است. مي‏چشي چشيدن مال تو است، حالا ذائقه نداشته باشي دخلي به تو ندارد. اين مطلبي است عرض مي‏كنم از حكمت، هرچه را مالكي مال تو است و اگر عاريه هم چيزي را بياوري جايي بگذاري مال تو نيست و عربها مي‏آوردند اولاد عاريه از براي خودشان مي‏گرفتند و خداوند منع كرد آن‏ها را. غافل نباشيد فرزند انسان فرزندي است كه خودش ساخته اگر چيزي را ساخت دارد و آن چيزي را كه نساخته ندارد. حالا آن فرزندخوانده، فرزند ما است؟ فرزند نمي‏شود. هركس مالك است فعل صادر از خودش را. ذوق داري مي‏چشي، مالك چشيدن هستي. ديگر گرما و سرما مي‏فهمي مالك هستي، اين‏ها را نداشته باشي نمي‏فهمي. حالا تو لامسه داشته باشي و در خارج چيزي نباشد، سرما و گرمايي نباشد كه لمس كني، مثل اين است كه لامسه نداشته باشي.

اين‏ها را كه عرض مي‏كنم هم خودتان بابصيرت مي‏شويد و هم مردم را جواب مي‏كنيد. شيخ مرحوم مي‏فرمايند بهشت از اعمال ساخته مي‏شود و آن ملائكه كه در شب معراج ديدند رسول خدا، مي‏ديدند گاهي مي‏نشينند و گاهي كار مي‏كنند پيغمبر فرمودند به جبرئيل مي‏دانم ملك خسته نمي‏شود اينكه گاهي دست از كار مي‏كشند و گاهي كار مي‏كنند راهش چيست؟ جبرئيل عرض كرد از خود آن‏ها سؤال كن. پيغمبر9 پرسيدند از آن‏ها گفتند كه در دنيا لااله الاّاللّه، سبحان‏اللّه مي‏گويند يك خشت طلا ساخته مي‏شود، گِلش ساخته مي‏شود، ماها عمله هستيم و مادامي كه اين‏ها را مي‏گويند خشت و گل ساخته مي‏شود و ما كار مي‏كنيم. پس از روي اين اخبار اين‏ها را فرمايش مي‏كنند و همچنين خدا مي‏فرمايد سيجزيهم وصفهم و بهشت از اعمال ساخته مي‏شود. ملتفت باشيد و مع‏ذلك عرض مي‏كنم در احاديث در دينمان اين است كه بهشت وجود خارجي دارد و اگر بهشت و جهنم نباشد معقول نيست كه كسي متنعم شود از نعمتهاي بهشت و معذّب شود از عذاب جهنم. پس ملتفت باشيد بهشت و جهنم وجود خارجي دارند كه كفار و مؤمنين را داخل مي‏كنند و ملتفت باشيد از روي اين گرده كه حرف مي‏زنم دقت كنيد، چشمي باشد و روشني نباشد و بالعكس روشني باشد و چشمي نباشد از ديدن روشنايي محروم خواهي ماند و همچنين توي تاريكي طفلي متولد شود مثل آن كوري است كه در روشنايي باشد. پس بايد چشم داشته باشي كه روشنايي را ببيني و روشنايي هم در خارج باشد. به همين‏طور بايد زبان داشته باشي كه طعم بفهمي و چيزي در خارج باشد از شيريني و ترشي تا آنكه طعم بفهمي و هكذا پس هم كارها بايد از خودمان صادر شود و چيزي هم در خارج باشد كه كارهاي ما به او تعلق بگيرد و همين‏طور بهشت سرجاش هست، هواها دارد، غذاها دارد، نعمتهاش سرجاش ولكن بايد ما لامسه داشته باشيم تا آنكه حظ كنيم. مثل همين‏جا هوا سرد است لامسه داريم سرمامان مي‏شود وهكذا ولكن لامسه داشته باشيم و هوا نباشد معقول نيست كه احساس سرما و گرما كنيم.

پس ملتفت باشيد و آن مقام وحدت هم نباشد در عالمي، مقام كثرات پيدا نمي‏شود و اين جور علم را در هيچ كتابي نديده‏ايد به طور اشاره و چيزي علي العمياء گفته‌اند خدا كه نزول كرده در @ پايين خدا نبود هيچ چيز نبود خلق ساخته كه در عالم خلق بنشيند و مراتب عديده بگيرد و هيچ ملتفت نشده‌اند مااوجد الا نفسه ذات شكر شيريني است هركارش كنند شيرين است ذات سركه ترش است هرچه زور بزنند ترش است. و غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم و باز يكي از كليات كه دست خدا روش است نمي‏گذارد كه بفهمند و بعد از بيان، داخل بديهيات است. عرض مي‏كنم هر چيز صرفي در آن صرافتي كه هست، ضد خودش را يا شبيه به خودش را بخواهد خودش درست كند، داخل محالات است. آتش بخواهد احداث برودت كند، نمي‏شود.

ذات نايافته از هستي بخش   كي تواند كه شود هستي‏بخش

آب هرچه بخواهد خشكي كند نمي‏شود، هرجا پاش را بگذارد او را تر مي‏كند. خاك بخواهد چيزي را تر كند نمي‏تواند. اين حرف حالا داخل بديهيات نيست؟ غافل نباشيد روح هرچه بخواهد در عالم خودش بايستد نمي‏تواند، هرجا پاش رسيد غيب است و بايد عالم شهاده باشد كه داخل عالم شهاده شود تا آنكه تعيّن پيدا كند و كاره‏اي باشد. باز آن كلمة پوست‏كنده را فراموش نكنيد عرض كردم شكر را هرجوري به خودش واگذاري كه خودت به قدرت خودت قند و سكنجبين بشو، نمي‏تواند. خودش شكر است، اين را آبِ خارج آتشِ خارج بايد داخلش كرد، در درجه‏اي كه كف مي‏كند، كفها است كه قند مي‏شود. بيشتر آتش زيرش مي‏كني نبات مي‏شود. همين‏طور حلوا، اين شكر چيزي از خارج داخلش نشود، حلوا شود داخل محالات است. حلوا آن است كه روغن داشته باشد، شكر داشته باشد ولكن آرد و روغن را داخلش نكرديم حلوا بسازيم، هذيان است. و به همين قاعده داخل محسوسات است كه پيرزنها عقلهاشان تصديق مي‏كند ازبس واضح است مي‏گويند چرا اين‏قدر چونه مي‏زني و به همين قاعده برو پيش خدا. خدا بخواهد تنزل كند خلق بشود، او اقدرالقادرين است خلق از خود چيزي ندارند. پس عرض مي‏كنم شكر را چيزي داخلش نكني، آب‏ليمويي داخلش نكني، چيزي ساخته نمي‏شود وهكذا خود شكر را چيزي داخلش نكني، خودش قند و نبات و حلوا نمي‏شود و مي‏بيني چقدر مزخرف بافته‏اند «خود اوست ليلي و مجنون» اين داخل محالات است، ممتنعات را كه خلق عاجزند از كردن آن‏ها و خدا هم نخواهد كرد، چطور بشود كه خدا به صورت خلق بيرون بيايد؟ خدا نمي‏تواند به صورت سنگ شود و همين‏جور گفته‏اند. اين‏ها حرف است كه انسان بزند؟! سنگ آن چيزي است كه شعور و ادراك ندارد خدا هم چيزي شود كه نفهمد چيزي را، داخل محالات است.

و ملتفت باشيد، دقت كنيد هر چيزي از آن پستايي كه عرض كردم هرچيزي به صرافت خودش كه هست نمي‏شود متكثر باشد. شكر نمي‏تواند به صرافت خود حلوا شود، قدري آب‏ليمويي مي‏زني طعم آب‏ليمو پيدا مي‏كند، روغن مي‏زني چرب مي‏شود و مي‏بيني اشياء مركب شده‏اند از چيزهاي متعددات. و همين‏طور زيد را بايد ساخت و تركيب كرد زيد را، از عالم عقل و نفس است فرق نمي‏كند بگويي از عالم جسم است و همين‏طور جسم را عناصر داخل هم نشوند جسم ساخته نمي‏شود. سكنجبين را بايد ساخت. غافل نباشيد كثرات در مقامي است كه چيزي نزول كند بيايد پايين و صعود كند چيزي بالا برود. در همچو صورتي حالا كثرات پيدا مي‏شود. به يك مجلس تفصيلش داده نمي‏شود اين‏ها نمونه است اين امر تا جايي مي‏رود كه اگر شي‏ء خارجي را داخل چيزي نكني، مثل آنكه سركه داخل شيره نكني، آتش زيرش نكني چيزي ساخته نمي‏شود. عرض كردم آن مطلب را از دست ندهيد، شي‏ء صرف نمي‏شود متكثر شود، داخل محالات است. به همين‏طور ذات خدا نمي‏شود به صورت خلق بيرون بيايد، چيزي نمي‏تواند او را متعدد كند ولكن اين چيزهاي در عالم خلق، آب داخل خاك مي‏شود و بالعكس ولكن آنجا نمي‏شود مثل عقل تو هرچه فرو ببري در خاك، عقل فرو مي‏رود يعني هرجا را كه بايد بفهمند خشك است، تر است مي‏فهمد. پس همه‏چيز را عقل تميز مي‏دهد، عقل فرو مي‏رود در آب و گل نمي‏شود، خاك گِل مي‏شود. اگر آب رفت در خاك، گل پيدا مي‏شود ولكن اگر رفت عقل در خاك، گل نمي‏شود و مي‏بينيد كليات است در ميان خلق كه فلان عقلش نمي‏رسد و چه كلماتي است مضبوط. عقل فرومي‏رود در همه‏جا خطاب شد ادبر گفت كجا بروم؟ خطاب شد هرجا كه جا هست. پس رفت در جواهر، در اعراض، در نسب و اضافات داخل شد و جوهري بهتر از عقل ساخته نشده و انسان به بهشت مي‏رود به سبب عقل، عبادت مي‏كند خدا را به سبب عقل. پس ملتفت باشيد عقل داخل خاك مي‏شود و تر نمي‏شود، داخل حلوا مي‏شود و شيرين نمي‏شود، حلوا را چرب نمي‏كند زياد نمي‏كند به خلاف ذائقه كه حلوا را كم مي‏كند.

عرض مي‏كنم غافل مباشيد جميع كثراتي كه پيدا شده‏اند، جميع اين‏ها صعودي دارند، نزولي دارند. الان جسم شما صعود مي‏كند به سوي روح شما و بالعكس و اصلاً صعود ظاهري صعود نيست. پس ملتفت باشيد جسم صاحب طول و عرض و عمق است، صعود كرده هيچ از او كم نشده. همين‏طور روح و هيچ چيزي از او كم نشده. پس نزول نكرده اين روح و مي‏بينيد صفاتي دارد با آنكه از مرتبة خودش نزول كرده مع‏ذلك هيچ‏چيز از صفاتش كم نشده به سبب نزولش. همين‏طور ملتفت باشيد عالم ذر را مردم انكار كرده‏اند مي‏گويند ما يادمان نمي‏آيد كه آنجا بوده‏ايم. عرض مي‏كنم تو شعورت را به كار ببر حالا عالم ذر عرض مي‏كنم اين روح بخواهد ببيند كاري به چشم نداشته باشد چيزي را نمي‏بيند ولكن اين روح نزول مي‏كند در بدن و در چشم و از پشت چشم نگاه مي‏كند و همچنين اين چشم چه‏چيز است؟ آب است و خاك، از گرمي و سردي چشم را ساخته‏اند. عرض مي‏كنم آب چيزي را نمي‏بيند و روشني نمي‏فهمد و اگر اين آب و خاك صعود نكنند و نروند به سوي آن عالم، روح نمي‏بيند، نمي‏شنود مثل‏آنكه آن روح نزول مي‏كند مي‏آيد پايين كه چيزها بفهمد، رنگ‏ها و شكلها وهكذا چيزهاي ديگر بفهمد و در عالم خودش كه هست نمي‏تواند چيزي تحصيل كند. الان روح در عالم خودش هست چشمت را مي‏گيري چيزي نمي‏فهمد، روشنايي را نمي‏بيند. گوشَت را مي‏گيري صدا نمي‏فهمد همين‏طور وهكذا پس روح اگر نزول نكند چشيدني، ديدني، بوييدني، هيچ‏چيز نمي‏فهمد و همچنين بدن اگر اين آب و خاك صعود نكنند روح به او تعلق نمي‏گيرد و اگر عروج نكند اين‏ها را ندارد. پس بدن عروج مي‏كند به سوي روح و او را نزول مي‏دهد كه كمالات اكتساب بكند و سرهم روح نزول مي‏كند و بدن صعود مي‏كند. حالا سر هم هردو حظ مي‏كنند هردو سردي و گرمي مي‏فهمند و تا اين صعود و نزول نباشد و تا عالم ذري نباشد، نه زيدي درست مي‏شود نه عمروي.

اگر خداوند بخواهد مركب بسازد بايد اجزاش را بسازد پس اين عوالم اگر نزول نكنند در دنيا و اگر نزول ندهند اين مراتب را به پايين و صعود ندهند پايين‏ها را به بالا، اصلاً چيزي ساخته نمي‏شود مثل‏آنكه آب را خلق كنند و تشنه‏اي نباشد، عقل را خلق كنند و نگويند برو پايين، جسمي را خلق كنند و صعودش ندهند، بي‏فايده خواهد بود. هميشه خداوند اجزاء را خلق مي‏كند از براي مركب و اجزاء كه خلق كرد آن علت غايي مركب است او آخرت و بهشت و جهنم است براي انسان ساخته‏اند. انسان علت غايي است از براي اين‏ها اگر انسان نبود اين عوالم را نمي‏ساخت ولكن وضع حكمت اين است كه آن چيزي كه كامن است در مراتب غيب به ظهور برسد و بالعكس و حكمت از براي اين است كه ابراز ما قد كمن كند و حكمت خدا آن است كه چيز بي‏فايده خلق نكند. آب خلق مي‏كند از براي حيوانها، حيوان خلق مي‏كند از براي انسان. حالا خود انسان را براي آن ساخته‏اند كه گوشتش را بخورند؟ حاشا، آهو را ساخته‏اند از براي انسان و گوشتش را از براي انسان ساخته‏اند و اما انسان را از براي ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون.

باري، علت غايي خلقت انسان آن است كه خدا را بشناسد، پيغمبر بشناسد و پستاي عالم ذر و وضع خلقت آن است كه چيزي را داخل چيزي كنند، كثيفي را عروج دهند، لطيفي را نزول دهند. آن اسمش صعود است اين اسمش نزول است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

‌(درس پنجاه و هفتم، چهارشنبه 15 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از هرچيزي كه انسان خبر مي‏شود، و هرفاعلي همين‏طور است آن فعل خودش است كه از او خبر مي‏شود. پس هر مكلفي بر هر چيزي، ملتفت باشيد ممكن نيست اطلاع بر چيزي مگر اطلاع بر فعل خود آن فاعل. اين‏ها را مردم هيچ توش نيستند. فكر كنيد نه علمش را و نه شبيهش را دارند آنچه انسان يا ساير فهمندگان مي‏فهمند از فعل خودشان خبر دارند و از فعل خودشان است. اگر مي‏بيني ديدن مال تو است مي‏بينيم در و ديوار را باز فكر كنيد عكسي از در و ديوار چنانچه در آيينه مي‏افتد در آيينة چشم مي‏افتد و آن روح كه بيننده است مي‏بيند خودش را كه به اين رنگها درآمده و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين‏طور تمام مشاعرتان در دنيا همين‏طور است، در آخرت همين‏طور است. انسان وقتي كه نگاه مي‏كند به هر رنگي و شكلي، آن رنگ نمي‏آيد پيشش و مكررها چونه زده‏ام. آن رنگ اگر مي‏پريد مي‏آمد در چشم، رنگ كرباس مي‏رفت، هرآينه رنگ كرباس كم مي‏شد و آن رنگ سر جاش هست، چشم هم سرجاش. مي‏گوييم اين چشم نزول مي‏كند در عالم الوان و كارش نزول است و كارش رنگ فهميدن است و كيفيت صعود و نزول از اين بيانها معلوم مي‏شود. مي‏گوييم اين چشم نزول مي‏كند در عالم الوان و اشكال و فرومي‏رود در آن‏ها و صعود مي‏كنند اين‏ها به سوي چشم و بالعكس مع‏ذلك كله همه سرجاشان هستند. اگر چشم نباشد رنگ نمي‏فهمي و بالعكس.

اين‏ها مسائلي است كه بعد از آنكه كسي رفت در جايي ديد كسي چيزي گفته در همين حرفها مثل ملاّصدرا هذيان گفته. مي‏گويد نفس خلاّقيت دارد بعد از آنكه چشم نگاه به رنگ مي‏كند نفس خلاّقيت دارد و رنگ را خلق مي‏كند. اين‏ها هذيان است و غافل مباشيد و مردم اسمشان حكيم است و حكيم نيستند. پس رنگ روي كرباس است و نفس هم خلاّقيت ندارد. نيل است و كرباس، كرباس را رنگ مي‏كند. حالا نفس اراده كند كه رنگ شود كرباس رنگ نمي‏شود و غافل نباشيد پس ببينيد اين چشم الوان را مي‏بيند، چشم نزول مي‏كند در الوان و الوان صعود مي‏كنند به سوي چشم. اگر آن‏ها در خارج نبودند چشم نمي‏ديد و بالعكس. ملتفت باشيد، پس نفس خلاّقيت ندارد ولكن عكس است بعينه مثل عكس در آيينه. اگر شاخصي در خارج نباشد چيزي نيست و بالعكس و اين عكوس مي‏آيند در چشم انسان و انسان مي‏بيند و روشنايي در چشم عكس مي‏اندازد و چشم مي‏بيند و چشم از آن رنگي كه خوشش مي‏آيد حظ مي‏كند و بالعكس و از يكپاره شكلها مار و موش مشمئز مي‏شود، از شكل خوب خوشش مي‏آيد. حظ باز از فعل انسان است، آنچه خوب و بد به او مي‏رسد از كار خودش است و ممكن نيست تا چيزي از او صادر نشده به او برسد.

اين قاعده را فراموش نكنيد هر فاعلي مالك نيست مگر فعل خودش را و واجد نيست مگر فعل خود را و هر چيزي را كه خيال كني كه نساخته‏اي مع‏ذلك داري خيالي است كرده‏اي. آن طلا و نقره را تو نساخته‏اي، هرچه آمد به سوي تو و به تو رسيد و تو به او رسيدي، تو مالك هستي. پس اين طعم را تو مي‏چشي چشيدن طعم به تو رسيد و بالعكس اين ديدن را تو ديدي، تو به رنگ رسيدي و بالعكس رنگ صعود كرد به تو رسيد و تو نزول كردي. همين‏طور عقل نازل شد از هر چيز باخبر شد و همة چيزها صعود كردند به سوي عقل. و صعود هيچ‏جا به ذوات نيست بلكه به فعل است و همه‏جا به عكوس است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين عكوس باز فكر كنيد بسا خيال كني كه عكس در آئينه چه اثر دارد. بعد از آنكه فكر كردي مي‏بيني شاخصي رفته خيال مي‏كني بي‏اثر است. عرض مي‏كنم اين عينك مقابل آفتاب رفته و نرفته پيش و عكس در او افتاده و روشن است و مي‏سوزاند چراكه اطراف اين عينك نورها را جمع مي‏كند، خيلي نوراني مي‏شود به طوري كه از آفتاب زيادتر مي‏شود و سوزندگيش بيشتر است چراكه چوب را مي‏سوزاند و آفتاب نمي‏سوزاند و تعجب اين است كه روي عكس دست مي‏زني سرد است و اين آئينه كه رو به آفتاب مي‏گيري باز سرد است و آن عدسه كه در او افتاده دست را مي‏سوزاند. اين چطور شد؟ عينك خودش سرد است، چيزي را نمي‏سوزاند، سرد است ولكن آن عكسي كه از آفتاب در اين افتاده گرم است و سوزنده.

پس عكوس تأثيرات دارند اگر درست فكر كني همة تأثيرات از عكوس است ولكن عكس از ذات هيچ شاخصي كنده نمي‏شود و آن چوبي كه مقابل آيينه گرفتي رنگ و شكلش سرجاش هست و هيچ‏چيز از او نرفته در او و عكس او در آيينه افتاده و لافرق بينه و بينه الاّ انّه عكسه و هو اصله و اين‏كه در آيينه هست مو به موي او را مي‏نماياند، جميع شاخص خارجي را حكايت مي‏كند و كأنّه هيچ فرقي ميان عكس و شاخص نيست. رنگش و شكلش همان‏طور، اگر خوشحال است او خوشحال است، متحرك است او متحرك است. پس هيچ فرقي بين او و بين او نيست مگر آنكه اگر شاخص نبود عكس نبود و اگر آيينه نبود باز عكس نبود اگرچه شاخص بود. پس آيينه مُظهِر شاخص است، موجد شاخص نيست. اگر درست فكر كني تمام تأثيرات شاخص در عكس است بلكه شدت پيدا مي‏كند. آن نور آفتاب در آيينه تعيّن پيدا مي‏كند تراكم پيدا مي‏كند و همين گرمي كه روي آيينه هست كه به حسب لمس تو گرم نيست، سرد است اگر همين‏ها را جمع كني روي عدسه اين حرارتها سوزش مي‏شود كه چوب را مي‏سوزاند. اين گرمي در اطاق را اگر جمع كني در هرجايي، مي‏سوزاند همين‏طور يكپاره جاهاش را فرنگي به دست آورده. بخار جايي را نمي‏سوزاند ولكن حرارت را اگر جمع كني به قدر آتش گرم است ولكن اين آتش زير ديگ را اگر متفرق در هوا كني نمي‏سوزاند. اين هم سرّي است از حكمت. آيينه ضرور بود كه خدا آيينه گرفته از براي خودش و عمداً گرفته و ضرور بوده چراكه اگر درست فكر كني آن چيزي كه گرم است خودش آيينه است. قرص آفتاب آيينه‏اي است از براي نور كرسي، و نور كرسي آيينه‏اي است از براي نور عرش وهكذا عرش از براي مرتبة بالاتر و تمام تأثيرات از فعليات و از عالم بالا آمده.

برويم سر مطلب، پس عرض مي‏كنم هركه هرچه دارد صادر از خودش است و هرچه از خودش صادر نيست مال او نيست. طمع هم نداشته باش، هرچه فهميده‏اي مال تو است، هرچه صادر از تو شده مال تو است و طمع هم نكن چراكه بي‏حاصل است. پس غافل نشويد، پس تا كسي چيزي صادر نشود از او مالك آن چيز نمي‏شود اين است كه بايد عقايد از انسان صادر بشود. عقيده فعل بنده است و صادر از بنده، اعتقادات بايد صادر شود، درس بخواند تاآنكه پيدا بشود. مثل اينكه نگاه مي‏كني در آيينه عكس پيدا مي‏شود و گفته‏اند «انسان را قوّه‏اي است درّاكه منتقش گردد در وي صور اشياء» حرف مضبوطي است. آنچه صادر از او است مال او است و اين فعل را خداوند تغيير نمي‏دهد، پس نمي‏گيرد. و ما كان اللّه ليضيع ايمانكم شما مطلب را بدانيد شي‏ء صادر از شي‏ء، فعل صادر از فاعل، بدئش از او است و عودش به سوي او است. خدا همين‏طور ضايع نمي‏كند ايمان مؤمنين را و بالعكس كفر كافري را. چراكه بدء نور از چراغ است و عودش به سوي او است. خدا مي‏تواند يكپاره كارها بكند و نمي‏كند و تو هم نمي‏تواني بكني. فعل صادر از من بايد بدئش از من باشد و عودش به سوي من و اين مطالب را خيلي چونه زده‏ام از براي آنكه مي‏خواهيد مسأله جبر و تفويض را بفهميد. فعل من حتماً بايد از من صادر شود و غير نمي‏تواند فعل من را بكند. ديدن من را كسي نمي‏تواند ببيند. همين‏طور مي‏رود پيش فعل خدا، واجب است كه از من صادر نشود. پس فعل من بايد از من صادر شود، ممكن نيست از غير من صادر شود. از همين‏جا مي‏بينيد كه فعل خدا صادر از خدا است و ممكن نيست صادر از خلق شود. چطور از دست خلق جاري مي‏شود؟ محال است كه از خلق صادر شود. پس جبر نيست و تفويض نيست چراكه چشم اگر خدا خلق نكند من نمي‏بينم. حالا هم كه خلق كرده اگر بخواهم ببينم، اگر او خواست مي‏بينم، اگر نخواست نمي‏بينم و مي‏بينيد كه پيش ساعت نشسته‏ايد و ساعت زنگ مي‏زند و نمي‏شنويد و همين‌جور است واللّه بعد از آنكه  خدا نخواست ببيند، دارد مي‏بيند و نمي‏بيند.

دقت كنيد، فعل هر فاعلي واجب است از او صادر شود و ممتنع است از غير او. من بايد نماز خودم را خودم بكنم. حالا كسي از براي كسي نماز مي‏كند، راه دارد. حالا مي‏بينيد كه جايز است كه كسي مرده نماز از براش كنند اين ثواب وصيت دارد. ثواب آنكه خواسته. اين است كه به نمازگزار نُه ثواب مي‏دهند و يك ثواب مال آن شخص است. همين‏طوري كه باز آن يك ثواب عكس آن ثوابها است كه مي‏افتد در او و از جنس آن ثوابها نيست. محال است و ممتنع كه فعل فاعل از غير صادر شود، حتم است كه حركت دست تو از تو صادر شود، حركت غير مال غير است. كه جبر كرده به تو؟ و جبر غير از ظلم است. و همچنين تفويض نيست چراكه تا صانع نخواهد حركت كني، نمي‏تواني حركت بكني. هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه حالا آتش مي‏سوزاند يا خدا؟ خدا داغ نيست. آب تر مي‏كند يا خدا؟ خدا تر نيست. حتم است كه آب تر كند، رطوبت مال آب است و خدا ليس كمثله شي‏ء او تر نيست خشك نيست، گرم نيست سرد نيست. خاك خشك است، آب تر است، آتش گرم است، يخ سرد است، هوا لطيف است، ديوار سايه دارد و ذات خداوند عالم اين‏ها مثل او نيست و دارد مي‏گويد أفمن يخلق كمن لايخلق و اين حرفها را به آن محيي‏الدين مي‏گويند اين مردم كه داخل آدم نيستند كه خطاب به آن‏ها كنند. به محيي‏الدين مي‏گويند كه چرا اين‏قدر خر شده‏اي؟! آتش مضطر است در سوزانيدن، خدا آتش است؟ آتش از خود خبر ندارد حالا من آب هستم من اسم اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم حالا كدام‏يك از اين‏ها خدا هستند؟ خدا آن است كه ماسواي خودش را ساخته باشد. حالا آتش آب را ساخته، خاك آب را ساخته، آسمان زمين را ساخته؟ أفمن يخلق كمن لايخلق اين‏ها لايخلقشان پيدا است و اين‏ها ساخته شده‏اند، معلوم است كسي اين‏ها را ساخته و ممتنع است مصنوع خدا بشود. و فعل هرفاعلي بايد فعل خودش را خودش كند. چشم بايد خودش ببيند، شامّه خودش بو بفهمد و حتي اين‏جور طعمي كه تو مي‏فهمي روح حيواني، نفس و عقل نمي‏تواند بفهمد. خدا حلوا را مي‏چشد و مي‏بيند شيرين است خدا مي‏داند كه تو حلوا خوري، حلوا را خلق مي‏كند همين‏طور خدا فعل خودش را به خلق وانمي‏گذارد بگويد برو و اميرالمؤمنين كارهاي ما را بكند. حاشا! ولكن حقيقت اميرالمؤمنين چيست؟ بايد آن را بدست آورد. اگر اميرالمؤمنين اسم آن كسي است كه همه‏كاره است نه آنكه مثل آن مردكه كه عصاش را انداخت كه اميرالمؤمنين از اين عصا بيشتر كاري از دستش نمي‏آيد. اميرالمؤمنين مي‏گويد من صادر از خدا هستم، بدئم از او است و عودم به سوي او است. پس كار خدايي مي‏كند عودش به سوي خدا است و خدا كارش را به غير وانمي‏گذارد. پس علي7 غير از خدا نيست، نور خدا است و تمامش قدرة‏اللّه است بدئش از خدا است پس هر كار خدا مي‏خواهد بكند اين‏طور مي‏كند كارش كار او است و همين‏طور كه فعل من را نه عمرو مي‏كند و نه بكر و نه خالد و نه وليد نه ملائكه و نه مشيّة‏اللّه. مشيّة‏اللّه آن است كه همه چيز را خلق مي‏كند، خدا مثل من كار مي‏كند؟ حاشا. فعل من بدئش از من و عودش به سوي من است و واجب حكمي است كه ممتنع است غير كند. پس كه مرا جبر كرده كه من كار او را بكنم؟ و كه امرش را واگذارده كه من كار او را بكنم؟ پس امر بين‏الامرين به قدر مابين مغرب و مشرق وسعتش بيشتر است. پس لا جبر و لا تفويض نه آن‏ها را جبر مي‏كند كه كار غير را كنند و نه آن‏ها را تفويض مي‏كند كارشان را به خودشان بلكه اگر خدا بخواهد مي‏توانند كار خودشان را بكنند و الاّ فلا. و همين‏طور به داود7 گفتند كه خلاف كردي يك مرتبه، دو مرتبه هيچ نگفتيم ولكن اگر اين مرتبه خلاف كردي از تو انتقام مي‏كشيم. گفت به آن رسول برو پيش خدا بگو من ترك اولي كردم و معترف هستم ولكن بگو به خدا تو اگر عاصم من هستي و من معصوم در دست تو، تو حافظ من هستي و من محفوظ در دست تو و ما توفيقي الاّ باللّه بندگي تو را مي‏كنم و خلاف نمي‏كنم و الاّ باز معصيت از من سرمي‏زند. خدا فرمود اگر غير از اين جواب داده بود خلعت نبوت را از او مي‏گرفتم.

مطلب آن است كه كار هر فاعلي عودش به سوي او است بدئش از او است و ممكن نيست در و ديوار چراغ باشند و چراغ چراغ ديگري باشد پس به چراغ ظلم و ستم نشده چراكه فعل از خودش صادر شده پس تفويض نيست چراكه روشنش كردند، خودش روشن نشده. پس لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين و اين «بين» را مردم مثل مي‏زنند از براش كه سكنجبين بين سركه و انگبين است. حالا سركة صرف و انگبين صرف نيست و بين سركه و انگبين است و بعد از آنكه  پوستش را كندي مثل بول و غايط است بلكه چيز ضايع‏تر. از دو كفر، ايمان حاصل نمي‏شود و اين حرف هذيان است و سيدجعفر اين بول و غايط را داخل هم كرده و مال خودش. هيچ جبري و تفويضي نيست چراكه فعل من واجب است از دست من جاري شود و كسي ديگر نمي‏تواند بكند و ممتنع است كه بكند و تفويض نيست كه من و نه غير من بدون حول و قوه خدا كار كنيم. پس لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و هشتم، شنبه 18 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از براي هر چيزي نمونه‏اي هست و اين نمونه فارسيش است، عربيش آيه است. و نمونة توحيد همه‏جا هست، يكي مي‏فهمد يكي نمي‏فهمد. شخص واحد است و ظهورات و افعال عديده دارد. يك شخص است كار نجاري مي‏كند راه مي‏رود، حركت مي‏كند پس معلوم است مقام وحدتي در عالم خلق هم هست كه هر شخصي واحد است و ظهورات او متعدد و متعدد واحد نيست و بالعكس و توحيد آسان است و هركس يافت كه زيد قائم است در توحيد فكر كند مي‏فهمد ذاتي هست خداوند ذاتي دارد كه فوق جميع اسمهاي او است و اسمهاي او زياد است و ذات او واحد است. ديگر چه اشكال دارد مثل اينكه تو واحدي صفات عديده داري اگر تو نبودي اين صفات نبود. آن شخص واحد است صفات عديده دارد و هر كدام كاري مي‏كنند. پس از براي خداوند اسمهاي بسيار است و للّه الاسماء الحسني چنانكه تو هم اسمهاي بسيار داري مردم بايد تو را به آن اسمها بخوانند ولكن شرطش آن است كه اسمها راست و درست باشند و دروغي نباشند. پس اسمها بسيار است و ذات واحد است. ذات يكي است دليلش اسمهاي متعدد و ذات بي‏اسم يافت نمي‏شود. ذات يعني صفت داشته باشد و بالعكس، اين‏ها متضايفان هستند. پس خداوند هميشه اسم داشته و اسمهاي او متعدد بوده‏اند و اين ذات خداوند با اسمهاش هست مثل آنكه هرچيزي هرجايي كه منزلش هست صفاتش هم آنجا است. ذات خدا كجا است صفاتش كجا است خدا قبل از خلق بوده است، الان هم قبل از خلق است، بعد از اين هم خدا خواهد بود. پس اسمهاش هم چنين هستند پس اسمهاي خدا بوده‏اند هميشه چراكه هميشه‏ها را به آن‏ها ساخته‏اند، وقت و هميشه را خدا ساخته به اسمهاش. يك وقتي خدا بود و اسمهاش هم بود و مي‏بيني كه خداوند وقت را خلق مي‏كند، به تدريج خلق مي‏كند مكان را و زمان را و مي‏بينيد خلق كرده اين‏ها را و خلق مي‏كند و آن قدرتي كه تعلق مي‏گيرد و خلق مي‏كند زمان و مكان را و آن كساني كه در اين زمان و مكان واقعند آن قدرت خدا پيش از اين‏ها بوده. اگر آن قدرت بخواهد حرف بزند مثل خدا حرف مي‏زند همين‏طور مي‏گويد من اوّلم، من آخرم، هميشه بوده‏ام انا مع الدور قبل الدور و مع الكور قبل الكور پيش از زمانها و مكانها مي‏فرمايد من بودم. هر مكاني كه فرض كني آن مخلوق اول ساخته. تا كسي جايي را ساخت ملتفت باشيد جلدي خدا نمي‏شود مثل آنكه بنّا عمارت مي‏سازد. پس اول ماخلق‏اللّه بود و هيچ خلقي نبود و اگر او نبود كسي نبود كه اين ملك خدا را آباد كند.

ديگر بگويي خدا چه احتياج دارد كه او ملك خدا را آباد كند، من مي‏گويم خدا احتياج ندارد كه بنّا عمارت بسازد و مع‏ذلك بنّا را پول مي‏دهي و تملّقش مي‏كني. و اگر مي‏خواهي معني خالق و فاعل را جدا كني، پيش هيچ‏كس نيست چراكه مردم توحيد ندارند. پس ملتفت باشيد همين‏طوري كه كاتب مي‏نويسد مي‏بينيد كه كاتب عقلش نمي‏نويسد، دستش مي‏نويسد، قلمش مي‏نويسد و خدا نمي‏نويسد، قلمش مي‏نويسد و اين كاتب كه كتابت مي‏كند آيا اين كتاب مخلوق نيست؟ پس ملتفت باشيد و دقت كنيد كه اصلاً اين مطالب را مردم توش نيستند. صاحب ازاله مي‏گويد «تو مي‏گويي افعال عباد مخلوق است» و به همين‏طور تاخته، غافل نباشيد از شرك بيرون بياييد. هركس كاري مي‏كند كار به او چسبيده مثل آنكه قدرت به قادر چسبيده و كار مي‏كند. تري به آب چسبيده و با رطوبت خود كار مي‏كند. پس ذات خدا چيزي به او نچسبيده و آن خدايي كه چيزي به او بچسبد او خدا نيست. اگر مي‏خواهي كه خدايي فرض كني كه چيزي به او چسبيده باشد، او خلق است خدا نيست. و خودش تعريف كرده كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف همچو چيزي را خدا مي‏گويي، بت‏پرست هستي. يكي از اسمهاي خدا قادر است، عالم است، اين‏ها مركب و مقترن و متعدد هستند، واحد نيستند و اگر آن ذات نبود اين‏ها نبودند. خدا يعني آن ذات و ذات خدا متعدد نيست و اوقات بر آن ذات نمي‏گذرد و حالا مي‏بينيد كه وقتي هست و بر تو وقت مي‏گذرد گذشته‏ها گذشته، آينده‏ها خواهد آمد و خواهد گذشت. خدا را اين‏طور خيال كني، خدا نداري مثل اين است كه سنگ بپرستي، آخر اين بتها را مردم چه‏طور مي‏پرستند؟ سنگي را درست كرده‏اند مي‏پرستند. پس اين خداي مركب بسيط نيست، خداي مركب خدا نيست چراكه خدايي كه چيزي به او چسبيده باشد مركب است. و كمال التوحيد نفي الصفات عنه از كجا بفهميم؟ از خودت.

پس خدا با صفاتش بود و هيچ وقتي و مكاني نبود. پس جماعتي بودند كه منزلشان در لامكان است انا مع الدور قبل الدور مي‏گويد و اين مكانها و دورها را و كورها را ساخته. ايشان بودند كه ساختند اين دورها و كورها و طورها و وقتها و مكانها را، نه ناري بود نه لوحي و نه قلمي و نه جنتي و نه ناري و مي‏بينيد اين مردم نمره‏شان طوري است كه نمي‏فهمند چه مي‏گويند. خداوند هر چيزي را با قلم قدرت مي‏نويسد و مي‏گويد قبل از قلم بودم و هرچه مي‏نويسد در آن لوح مي‏نويسد و هرچه شي‏ء بر او صدق مي‏كند در آنجا نوشته شده است. مي‏فرمايد نه لوح بود و نه قلم و به آن قلم گفته بنويس گفت چه بنويسم؟ گفت ماكان و مايكون را و خداوند قسم به حق او خورده ن والقلم و مايسطرون. پس خدا مثل ما، در اين زمان واقع است؟ حاشا بلكه گذشته‏ها را ساخته و ماضي ندارد و لايجري عليه ماهو اجراه مثل ما نيست كه گذشته‏هاشان گذشته باشد. پس اين قلم جاش در حال نيست، در آينده نيست. حالها و آينده‏ها را مي‏نويسد. پس اين قلم گذشته‏ها و آينده‏ها را يك‏مرتبه نوشته و جف القلم بماهو كائن پس مكانها و زمانها را اين قلم درست كرده، آنچه در لوح محفوظ نوشته شده او نوشته. خودش كجا است؟ در لامكان است و اين ملك خدا يكپاره جاهاش مكان است، زمان است و يكپاره جاهاش لامكان و لاوقت و لازمان است و محتاج به آسمان و زمين نيست و آن كساني كه آنجا منزلشان است گرسنه و تشنه‏شان نمي‏شود. و اگر كسي بگويد كه ائمه كه گرسنه‏شان مي‏شد جواب مي‏گوييم با اينكه گرسنه‏شان نمي‏شد و اگر گرسنه‏شان مي‏شد غذاشان جدا بود. پس ملتفت باشيد كه خداوند عمر ندارد كه آن پيشترها بوده و بعد از اين هم خواهد بود. اگر تو خيال كني كه خدا چنين است خدا نداري چراكه خدا خدايي است كه گذشته‌ها و آينده‏ها را مي‏سازد يا من لاتغيّرك الازمنة و لاتحيط بك الامكنة(لايغيره الامكنه و لاتحيط به الازمنة خ‌ل) پس مكان و زمان را مي‏سازد از براي كه؟ از براي كسي كه روش مي‏نشيند. باغ ميوه مي‏سازد از براي باغبان. پس خدا انگور لازم ندارد اگر ديدي جايي انگور هست بدان كه انگورخوري هست.

پس علم عجيب و غريبي است كه هرطرف چيزي ديديد بدانيد كه آن طرفش چيزي هست مناسب آن طرف. همين‏طور آدم را كه ساختند نگاه كرد به اعضا و جوارحش ديد همه چيزش موافق حكمت است، نگاه كرد به آلتش گفت اين هم بايد براي چيزي باشد. تا آنكه جفت خود را پيدا كرد. پس اگر عالم هست بدان كه جهال هستند، باطل هست بدان كه حق هست، آب هست تشنگان هستند و هكذا مي‏بينيد باطلي هست در دنيا، ربنا ماخلقت هذا باطلاً بدان كه جايي باطل هست. جايي نر هست بدان كه ماده‏اي هست. حضرت صادق مي‏فرمايند خداوند اگر آبي خلق كرد و كسي نبود كه به مصرف برساند، خلقت اين آب لغو بود. پس اين آب هست بدان كه ضرور بوده، تشنه‏گان بوده‏اند. پس اين آب را از براي تشنگان آفريده‏اند به همين‏طور خاك هست، اين خاك اگر كسي محتاج به اين خاك نبود، لغو بود. همين‏طور روشنايي بود و چشم نبود، لغو بود. بعد از اينكه براي مفضّل و هشام از براي حكمت اين فرمايشات را كردند خيلي خوششان آمد اين بود كه اين‏ها را كه فرمودند هوش از سرشان رفت. فرمودند روشن باشد هوا و هيچ چيز نباشد كه نگاه كند و همين‏طور چشم باشد و روشن نباشد مصرفش چه‏چيز است؟ پس مي‏بينيد كه چشم هست اگر در تاريكي هستي صبر كن روشن مي‏شوي از اين تاريكي بيرونت مي‏آرند. پس روشني دليل چشم است و چشم دليل اين است كه روشني هست و مرئيّاتي هست.

و واللّه تمام اينهايي كه عرض مي‏كنم فروع اين مطلب است مي‏شود حقي نباشد در دنيا؟ و اين‏قدر پادشاه فلان فلان وهكذا اين‏ها از براي چه باشند؟ خوب حالا اين‏ها هستند هيچ حقي نيست. يكپاره الاغها كه اصلاً فكر نمي‏كنند و يكپاره كه فكر مي‏كنند مي‏گويند آنكه بي‏دين بود و آن كه وظيفه مي‏خواست و آن كه رياست مي‏خواست پس همه بر باطل هستند. آخر انبيا آمدند ارسال رسل كردند مي‏گويند آن‏ها هم همين‏طور بودند. پس غافل مباشيد نه افراط كنيد و نه تفريط. نه همه خوبند و نه همه بد. يكپاره مي‏گويند همه خوبند، يهودي خوب است، نصاري خوب است؛ يا آنكه همه بدند. اين است كه مكرر عرض كردم چشم باز كنيد در دنيا و اين دينهايي كه در دنيا هست نظر كنيد و عبرت بگيريد و آنهايي كه اصلاً طالب نيستند كه آن‏ها را واگذاريد آن‏ها از حشو و زوايد هستند و آنهايي كه اسم دين مي‏برند همه حق هستند؟ حاشا و حال‏آنكه همه مي‏گويند حق به جانب ما است و اين تدبيرات صانع است كه منّتي بر سر اهل حق گذارده كه همه اسم حقي ببرند كه حق به جانب ما است كه حق محفوظ بماند و بدانند كه به اتفاق حقي هست و همه مي‏گويند باطلي هست باز هم اين از تدبير خدا است كه به اتفاق قائل باشند به يك باطلي. حال كه چنين است حقي معلوم نيست و باطلي معلوم نيست؟ از همه بپرس كه حق بايد معلوم نباشد و باطل بايد معلوم نباشد؟ ملتفت باشيد اين خدايي كه هي دارد احتجاج مي‏كند هل يستوي الظلمات و النور آيا مشتبه مي‏شود روز به شب؟ يعني حق و باطل چنين است.

پس ملتفت باشيد كه حق بي‏اغراق از روز روشن‏تر است چنانچه مكرر عرض كرده‏ام در روز مي‏شود عقل شك بكند كه در خواب، روز بود و شب خواب ديده‏ام و حق بايد اين‏قدر محكم باشد كه اين احتمال هم نرود و ضرب‏المثل اهل روزگار است كه حق از آفتاب روشن‏تر است و حقيقت بايد اين‏طور باشد چراكه خدا حقي خواسته روي زمين باشد وهكذا باطلي را. و خداوند امتحان مي‏كند مردم را و جعلنا لكل نبي عدواً شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً يك نفر پيغمبر ادعا مي‏كند و همه اهل غرور و ظلم مي‏آيند در مقابل ادعاها مي‏كنند باوجودي كه به حسب ظاهر پيغمبر نان نداشت كه بخورد، يتيم هم بود. خودش بود و يك عالم دشمن و چطور شد همة آن‏ها از دنيا رفتند و اسمشان هم بحمداللّه در روي زمين نماند و او اسمش ماند و گذشت آن زمان كه ثروت و دولت و رياست داشت و الحمدللّه رب‏العالمين كه همة ابوجهليان رفتند به درك به طوري كه اسمشان هم نماند و پيغمبر بودند بانهايت فقر و فاقه و خداوند امر خود را هميشه واضح كرده و مي‏كند اگر جن و انس جمع شوند محال است كه بتوانند خلافش را بكنند. پس جمع شدند كه مسلمان نشويد، اين يتيم است، فقير است، مسلماني فقر مي‏آورد و تمامش از دستشان رفت. آخر موسي را انداخت در آب و او را كسي ديگر شير داد محضاً للّه و در خانة فرعون بزرگ شد. نه قبيله‏اي داشت نه طايفه‏اي داشت خدا اين را مي‏خواهد مسلط كند. حالا اسم فرعون را از ميان برد با آنكه ادعاي خدايي مي‏كرد.

باري غافل نشويد ربنا ماخلقت هذا باطلاً حق هميشه بوده و باطل هميشه بوده و هيچ اشتباه نمي‏شود حق به باطل. تعريف حق را كرده مثل نوره كمشكوة الي آخر و تعريف باطل را كرده او كظلمات في بحر لجّي تا آخر. از آن طرف اهل باطل را تعريف كرده كه خودشان را نمي‏شناسند چه جاي آنكه خدا و پيغمبر و حق بشناسند.

ملتفت باشيد اول دين توحيد است و هيچ‏كدام ندارند، حالا آخوند رنگ به رنگ مي‏شود، چطور مي‏شود كه اين مردم توحيد نداشته باشند؟ عرض مي‏كنم اگر توحيد دارند اهل حقند. من مي‏گويم اهل باطل توحيد ندارند اگرچه چيزي و قدرتي به خدا مي‏چسبانند همچو خدايي خدا نيست چراكه خدا را اين‏طور تعريف كرده‏اند كمال التوحيد نفي الصفات عنه و مي‏بيني كه در ملك فواعل هستند و همه كاركنند و هيچ راجع به سوي خدا نيستند. انتهي المخلوق الي مثله خدا بود و زمان و مكان نبود چراكه خداوند زمان و مكان را خلق كرد و پيش از زمان و مكان بود و خدا همه‏چيز را ساخته و او بود پيش از همة اشياء و «الآن كماكان».

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس پنجاه و نهم، يكشنبه 19 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

كلمات كساني كه مي‏خواهند تعليم كنند، هميشه معلّمين كارشان اين است كه قواعد كليّه به دست مي‏دهند و قواعد كليّه در تحتش جزئيات الي غيرالنهايه افتاده است. اين است كه هميشه شالوده و قواعد كليّه مي‏ريزند كه غيب غيب است و شهاده مرئي است پس روح غيب است و شهاده مرئي است پس اين بدن تنها قطع‏نظر از روح، غيبي دارد و شهاده‏اي چراكه بدن يا متحرك است يا ساكن و آن غيب هيچ ديده نمي‏شود كه هم متحرك است هم ساكن بايد غيبش را فهميد. و كليه آن است كه غيب هميشه پنهان است و غيب را يا مثل روح و بدن فرض مي‏كنيم يا مثل غيبي كه در بدن تنها باشد و هكذا روح هم باز در عالم روح حركتي دارد و سكوني، يا متحرك است يا ساكن. آنچه ديده مي‏شود حركت و سكون ديده مي‏شود. و باز ملتفت باشيد اين فرمايشاتي كه مي‏كنند هرجا واضح است شما واضح بگيريد و هرجا مشكل است در امورات واضحه فكر كنيد تا آنكه راهش به دست بيايد.

پس مقام غيب هيچ تكثر در او نيست مثل روح شما و هيچ گرمي و سردي نمي‏فهمد آن روح اگر در بدن ننشسته باشد نمي‏بيند و حالا كه روح مي‏بيند به واسطة آنكه در بدن است. اگر چشمش را بگيري نمي‏بيند و هكذا آن روح تكثر درش نيست. شنيدني، بوييدني، هيچ چيز نمي‏فهمد، پس تكثر درش نيست مگر بيايد به عالم شهاده. حالا كه مي‏آيد در بدن مي‏نشيند اگر آن بدن چشم دارد حالا مي‏بيند، گوش دارد حالا از گوشش مي‏شنود اگرچه بدن متكثر است ولكن آن روح متكثر نيست بلكه به كلش مي‏بيند، به كلش مي‏شنود وهكذا. پس اين مطلبي را كه حضرت فرمايش مي‏كنند كه قدعلم اولواالالباب تا آخر و العبودية جوهرة تا آخر بايد از اين مطالب معنيش را بفهميد.

پس اين بدن مادامي كه بدن نبود نطفه بود، اين هم ديدني و شنيدني نداشت ولكن در اينجا بدني مي‏سازد كه چشمش منفصل از گوشش است و بالعكس و اين‏ها خوب واضح است اين‏ها كيفيات قوه‏هاي مختلفه هستند كه روح ادراك مي‏كند. مي‏خواهي ببيني آن روح مي‏تواند ببيند، از گوش مي‏تواند بشنود هرچه آنجا خفي است، يعني در عالم روح از بدن ظاهر است و آنچه در بدن مفقود است اگر آن روح را برداري نمي‏تواند ببيند و بشنود وهكذا و آنچه را كه بدن فاقد است از روح بايد استدلال كرد و بالعكس. يعني آنچه را كه روح واجد است و از براي او مخفي است بايد از بدن استدلال كرد و به جهت اين مي‏فرمايد و ماخفي في الربوبية اصيب في العبودية و در روح خفي فرموده‏اند و مافقد في العبودية وجد في الربوبية پس ملتفت باشيد اگر آن روح نيامده بود در بدن، ما نمي‏دانستيم كه مي‏بيند و مي‏شنود و تعمد مي‏كنند اين الفاظ را به فصاحت و بلاغت بيان مي‏كنند و اين‏ها فصاحت و بلاغت است نه فصاحت و بلاغت مردم كه فلان شاعر فصيح بليغ مي‏خواهد شعر بگويد. پس العبودية جوهرة كنهها الربوبية و ماخفي في الربوبية اصيب في العبودية چراكه اگر بدن فاقد ديدن بود، همچنين روح اصلاً نمي‏ديد (@روح و بدن‌ خ‌ل@). پس روح مي‏بيند ولكن ديدنش مخفي است. پس اين خفي ظاهر مي‏شود به خلاف چشم كه ديدنش مفقود است فمافقد في العبودية وجد في الربوبية پس روح ادراكش مخفي است، اين‏قدر مخفي است كه مشتبه مي‏شود كه مي‏بيند و مي‏شنود و همچنين بدن فالج گرمي و سردي نمي‏فهمد ولكن روح جوهري است القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس از اعضا و جوارح افعال خود را بروز مي‏دهد و مي‏فهميم كه او شامه دارد و ذائقه دارد و مي‏فهميم كه يك‏جاش چشم و يك‏جاش گوش نيست بلكه او به كلّش مي‏بيند و مي‏شنود. اين است كه از زبانش بروز مي‏دهد من ديدم، شنيدم. پس او فعلياتي چند دارد در قوه خود لكن مخفي است مگر آنكه در شهاده بيايد به خلاف شهاده كه ندارد ديدني و شنيدني و بوييدني مگر آنكه روح توش بنشيند و باز بدن به كلّش سميع و بصير نيست. گوش بخصوصي دارد از براي شنيدن، چشمي بخصوص دارد و يك جوري سوراخ درست مي‏كند زير اين پوست از براي شنيدن كه اصلاً دخلي به سوراخ ديدن ندارد. اين است كه استخواني قرار مي‏دهند استخواني است مثل خانة زنبور، گِرد سرهاش دندانه دندانه، در نهايت لطافت و نازكي و طوري است كه تا از بيرون صدا آمد، آن لرزش مي‏كند و در دندانه‏ها صدا مي‏رود پس استخوان مي‏شنود. همچنين در احاديث است كه شنيدن از استخوان است چراكه عصب كه صوت به او مي‏رسد نمي‏تواند عصب بشنود ولكن اطبا خيلي كه زور مي‏زنند مي‏گويند عصبي است كه مفروش است در آن زير و صدا به او مي‏رسد مي‏شنود و واضح است كه صدا وقتي كه به عصب رسيد نمي‏لرزد بعينه مثل آن فلزاتي كه ملايم هستند اگر زنگي از سرب بسازي ملايم صدا مي‏كند ولكن از آهن كه بسازي نازك و لطيف، بعد از آنكه صدايي به او خورد و لرزيد صدا از توش بيرون مي‏آيد. پس استخواني است در نهايت لطافت بعد از اينكه صدا به او خورد مي‏لرزد و عصب كه متصل به او است او كه لرزيد او هم مي‏لرزد. اين است كه در احاديث است كه شنيدن از استخوان است باآنكه استخوان حسي ندارد و عصب حس دارد و به لمس مي‏فهمد چيزي را. پس ملتفت باشيد اين استخوان صدا مي‏شنود ولكن بعد از تلطيف و مي‏بيني در حيوانات كه استخواني است گِرد و نازك بعينه مثل چاشني تفنگ قدري گشادتر و در نهايت نازكي و نزاكت و لطافت و در احاديث هم هست كه استخوان صدا مي‏شنود و عصب به خودي خود لرزه پيدا نمي‏كند مگر آنكه متصل به استخوان باشد.

پس آنچه عرض مي‏كنم در غيب مخفي است در شهاده آشكار است و آنچه را كه شهاده فاقد است مقام غيب واجد است. ملتفت باشيد بدن من حيث البدنية اين در غيبش هم يعني در غيب خودش چشيدن و ديدن نيست. پس در او مفقود است و فاقد است اين ادراكات را ولكن مي‏شود تدبيري كرد كه محل شود از براي روح غيبي. پس آنچه در روح مخفي است در او ظاهر است پس خداوند القا مي‏كند در اين مخلوقات خود فعلهاي خود را ولكن تبارك صانعي كه اين روح واقعاً اگر در بدن ننشيند خودش بداند كه بايد در بدن بنشيند تا آنكه ببيند، عقلش نمي‏رسد ولكن آن صانع، آن خدا مي‏داند كه چطور كند. القا مي‏كند مشيت خود را در وجود اشيا از انسان كارهاي انساني را بروز مي‏دهد از زنبور كارهاي زنبوري را بروز مي‏دهد. زنبور عقلش نمي‏رسد كه عسل درست كند بلكه او جلّ‏جلاله لعابي در نيش او قرار مي‏دهد كه بيرون كه مي‏آيد موم مي‏شود. هوا به او مي‏خورد موم مي‏شود و وامي‏دارد كه خانه بسازد و گردنش را طوري مي‏سازد مثل پرگار، و مَدّ و جذبش به يك‏نسق است اين است كه مسدّسها مساوي است و گردنش را به يك‏نسق بالا مي‏برد و مي‏آورد پايين كه ضلعها مساوي مي‏شود. حالا اين زنبور مي‏داند كه اين ضلع است؟ نمي‏داند و اگر خانه‏اش گرد بود متصل به هم نبود و سوراخها و قناسي يافت مي‏شد كه به كار نمي‏خورد. شش‏گوشي كه هست سوراخي نمي‏ماند، خانه‏ها متصل مي‏شود و هوا داخل نمي‏شود. اين است كه عسل را مي‏ريزد و در آنجا مومي درست مي‏كند مي‏گذارد هوا داخلش نمي‏شود، اين است كه محفوظ است اگر هوا داخلش شود سمّ مي‏شود. پس آن صانع مي‏خواهد عسل بسازد او رازق مخلوقات است اين زنبور دلش از براي كسي نمي‏سوزد. پس او القا مي‏كند مشيت خود را اول در عقل، در نفس، در روح، تاآنكه در بدن زنبور و اين زنبور بدني دارد، پري و دستي دارد وامي‏دارد علف بخورد تاآنكه عسل درست كند. پس القي في هويتها مثاله فاظهر عن الزنبور افعاله. پس آن صانع مي‏داند كه مخلوقات عسل لازم دارند و علم سابق دارد.

عرض كردم خدا اين‏طور نيست كه چيزي در فلان زمان تقدير كرد چراكه او وقت و عمْر را خلق مي‏كند از براي صاحبان وقت و عمْر، پس او خودش چقدر عمر مي‏كند؟ اصلاً محتاج به عمر نيست، او مكان و زمان لازم ندارد، مكان را خلق مي‏كند از براي ماها او چيزي لازم ندارد. پس او بود و وقت نبود. و باز خيال كني كه او بود و وقت نمي‏ديد او انتظاري از برايش نيست. اين قلم كه نوشت ماكان و مايكون را و جف القلم بما هو كائن هيچ انتظاري از برايش نيست. پس اين خدا ملك فاني و ملك باقي قرار داده و ملك فاني را براي ملك باقي قرار داده و ملك فاني به خودي خود لغو است. علفي بسازد بعد بخشكد لغو است. چرا همچو كردي؟ اگر خاك مي‏خواستي لغو بود، اگر ديدي فاخوري را كه كوزه‏ها مي‏سازد بعد بشكند لغو است و از اين گرده عرض مي‏كنم فكر كنيد پس اين دنيا تمامش فاني است و مثل كفي است كه صدا مي‏كند، بعد از آنكه كفها نشست صدا تمام مي‏شود. پس الدنيا مزرعة الاخرة اگر دنيا نبود آخرت نبود و اين كف بايد سوراخ سوراخ باشد و اما الزبد فيذهب جفاءاً اگر اين دنيا نبود عالم ذر نبود، اين‏كه اينجا هست حالا از عالم ذر كسي پايين آمده، پايينش آوردند. اگر اين دنيا نبود جنتي، ناري نبود. نه ربّي، نه خوبي و نه بدي، هيچ نبود. چراكه هيچ‏كدام شعور نداشتند. پس حكمت اقتضا مي‏كند آنچه در غيب است برود در شهاده و بالعكس. پس الوان از اينجا به عالم روح رفته و عروج كرده و حقيقت معراج بايد از جسم عروج كند برود پيش روح و روح سر جاش هست و بعد از آنكه روح نزول كرد و بدن روشنايي فهميد پس عروج مي‏كند اين بدن مي‏رود پيش روح و معراج روحاني معني ندارد بلكه معراج جسماني است و روح بايد نزول كند صدايي در هوا منتشر است تعلق به جسم بگيرد جسم عروج كند برود پيش روح و تا روح نزول نكند بدن عروج نمي‏تواند بكند. پس روح نزول كرده كه بدن عروج كرده. پس سير از بالا بايد باشد به پايين چراكه پايين آمدن روح ثمر دارد، شامه، ذائقه پيدا مي‏شود، خوب مي‏فهمد، بد مي‏فهمد. به عقل گفت ادبر از براي آنكه  چيز بفهمد. عقل آن چيزي است كه ادراك مي‏كند و محتاج به بدن نيست، اين‏ها هذيان است. اگر عقل در بدن شما نزول نكرده بود، عقل شما نبود مثل كلوخي بود، چيزي سرش نمي‏شد. پس اقتضا كرد فعل صانع كه اين عقل كه چيز مي‏فهمد خدا مي‏شناسد، پيغمبر مي‏شناسد، جوهر، عرض، نسب و اضافات مي‏فهمد اگر نزولش ندهند اين‏ها را نمي‏فهمد اين است كه گفتند ادبر، اين است كه تمام جوهرها، اعراض، نسب و اضافات، تمام اين‏ها را مي‏فهمد. العقل ماعبد به الرحمن.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصتم، دوشنبه 20 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

از براي هر چيزي غيبي است و شهاده‏اي و اين غيب و شهاده يكپاره جاها مخفي است و بايد فكر كرد و يكپاره جاها ظاهر است و آن جاهاي ظاهر را پيش مي‏اندازند تا جاهاي مخفي آسان شود. انسان قدرتي دارد كه با آن قدرت خود كارها مي‏كند و آن قدرتي كه انسان دارد، آن در عالم غيب است، پيدا نيست. مثل آنكه كسي كاتب است كتابت مي‏كند، تا كتابت نكند نمي‏دانيم كه كاتب است و هكذا آنجا، پس قدرتي انسان دارد از براي هر صنعتي و آن غيب است و آن قدرت تعلق مي‏گيرد به كار مخصوص. پس دو قدرت است كأنه و كأنه يك قدرت است و اما آن‏قدرتي كه دارد كار مي‏كند آن غير از قدرتي است كه تعلق نمي‏گيرد يك وقت كار مي‏كند و يك وقت كار نمي‏كند و آن قدرت كه تعلق مي‏گيرد قدرت جزئيه است و آن قدرتي كه دارد اگرچه تعلق به جايي نگيرد آن قدرت كليه است. و هكذا خدا بي‏نهايت همه كار مي‏كند و قدرت خدا هم آنچه مي‏تواند نمي‏كند و آنچه مي‏تواند يكيش را كرده. خدا اين اطاق را به هر شكلي مي‏تواند بيرون آورد. حالا چه كرده؟ خشت و گل خلق كرده.

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال   علّة الدهر كله احديها

و مي‏بينيد كه شاعر اغراق گفته و اغراق نيست. من بي‏نهايت مي‏توانم الف بسازم ولكن حالا يك الف نوشتم. خداوند بي‏نهايت مي‏تواند خلق كند و بسازد و تعجب اين است كه هر بي‏نهايتي را كه مي‏خواهي با چيز بانهايت تميز بدهي، اصلاً نمي‏شود تشبيه كرد. ماده بي‏نهايت قابل است از براي صور مثلث، مربع، مخمس و آن قدرت دست تو بي‏نهايت صورت بيرون مي‏آورد ولكن حالا شكل شتر ساختم. حالا اين شكلي را كه ساختم از آن قدرتي كه قابل بود يك صورتش كم شد؟ اين صدهزار يكِ آن صورتها است؟ حاشا، چرا كه عالم قوه و فعليت پهلوي هم ننشسته كه زياد و كم داشته باشد ولكن تعبير مي‏آوريم كه اين يكي از آن هزار صورت است ولكن حقيقتش تعبير ندارد. پس صانع هر صنعتي كه دارد به كار مي‏برد و هيچ از او كم نمي‏شود. ملتفت باشيد مي‏فرمايند خدا هرچه مي‏دهد هيچ عطاي او كم نمي‏شود از آن خزاين و آنها به فيض رسيده‏اند و خدا هم داده و كم نشده و مردم ملتفت نيستند خيال مي‏كنند كه خزاين خدا مثل انباري است از گندم كه كم مي‏شود. كل معدود متنقص، جميع اين عالم دريا باشد، تو سر سوزني بزني در آن، باز كم مي‏شود. اگر يك موم را گرفتي و صورت شتري ساختي، از آن امكاني كه دارد هيچ كم نمي‏شود به هر صورتي كه بخواهي بيرون آوري و آن قدرتي كه انسان دارد، آن قدرت بي‏نهايت است ولو قدرت بخصوص. پس شخص كاتب مي‏داند كه مي‏نويسد آن شخص عالم مي‏داند كه مي‏گويد و هكذا كاتب مي‏نويسد و هيچ از او كم نمي‌شود، (@غيب و شهاده را كه نسبت داديم خ‌ل@) هرچه مي‏نويسد قدرتش زياد مي‏شود. يك وقتي احمقي مي‏گفت به من تو مردم را مستغني از خودت مي‏كني. گفتم چرا؟ گفت مردم بايد محتاج باشند، انسان بايد چيزي از براي خودش بگذارد چرا كه هرچه تو مي‏داني او ياد مي‏گيرد، ديگر پيش تو نمي‏آيد. و اين كلمه حرفش از بي‏عقلي خودش بود. علم را هرچه مي‏گويي كم نمي‏شود بلكه زياد مي‏شود مگر آن كه علم نداشته باشد. هرچه مشق مي‌كني خط زياد مي‏شود و هر صنعتي اين‏طور است حتي سلطان هرقدر زياد سلطنت كند استادتر مي‏شود در سلطنت و هكذا حاكم. و وضع الهي اين‏طور است كه اهل صنعت در صنعت خودشان هرچه بيشتر كنند استادتر مي‏شوند.

غافل مباشيد آن قدرتي كه از انسان است، نسبت به آن صنعت خود مثل كتابت بي‏نهايت است و بعد از آنكه اراده كرد فعلي تعلق مي‏گيرد به آن نوشتن كتابتِ بخصوص در ميانه آن نوشتن‏ها قدرتي تعلق مي‏گيرد به الف تنها و اين قدرت كه تعلق گرفت به الف غير از قدرتي است كه به باء تعلق مي‏گيرد. و باز ملتفت باشيد آن قدرتي كه تعلق مي‏گيرد به آن نقطه غير از قدرت به الف است چراكه الف صاحب سه نقطه است و هكذا قدرت خدا تعلق گرفته به عدد مخلوقات و اين مخلوقات دليل قدرت خداوند عالم هستند و اگر اينها نبودند ما نمي‏توانستيم استدلال كنيم. پس ما از حركت دست كاتب استدلال مي‏كنيم به قدرت بر كتابتش و بعد از اينكه الف نوشت مي‏دانيم كه مي‏تواند بنويسد و قدرت هم دارد. پس اين حروف و كلمات دلالت مي‏كنند بر علم و قدرت صاحبش كه مي‏توانسته كه نوشته و رونويس نبوده و اگر از پيش خودش نوشته دالّ بر اين است كه قادر بوده و عالم بوده چراكه يك حرف زياد و كم ندارد. چراكه يك حرفش را اگر برداري كم مي‏شود و بالعكس اشياء اين‏جور دلالت مي‏كنند بر صاحبشان. و از اينجا لغزيده‏اند خيلي از مردم و مي‏بينند كه آن كسي كه اين عالم را ساخته عالم و حكيم و قادر بوده و شخص حكيم مي‏بيند اين‏ها دالّ هستند بر شخص صاحب قدرت و علم و حكمت و همين مي‏افتد دست وحدت‏وجوديها مي‏گويند خود او است ليلي و مجنون. مي‏بيند اين كاتب الف را نوشته، ماده‏اش در دوات است، صورتش غير از صورت باء است و صورت الف بر صورت كاتب نيست و مع‏ذلك اگر كاتب ننوشته بود الف پيدا نمي‏شد. ذات نايافته از هستي بخش، آهي مي‏كشد و مي‏خواند.

عرض مي‏كنم اين كتابت نه ماده‏اش نه صورتش نه كلّش نه بعضش از ماده و صورت كاتب نيست با اينكه مي‏گوييم كاتب نوشته و اين الف پيدا شده در وقتي كه كاتب دستش را حركت داد از اَمام به وراء و بسا بگوييم كه ماده و صورت الف از دست كاتب بيرون آمده و راست است بخصوص در وقتي كه مركبش را خودش درست كرده باشد وهكذا قلمش را كشته باشد و تمام اين‏ها را خودش درست كرده باشد. حالا ماده اين‏ها را كه ساخته؟ آن قدرتي كه به او تعلق گرفته. پس قدرت كاتب سياه نيست مثل مركب پس آن كاتب آن ماده‏اي كه ماده فعل خودش است كه تعلق داده و حروف نوشته و آن قدرتي كه در دست كاتب است، او اصلاً رنگ و شكل ندارد و مع‏ذلك تااينكه اگر از آن اَمام به وراء حركت نداد دستش را الف پيدا نمي‏شد و آنچه حروف و كلمات دارند نمي‏توان گفت از پيش كاتب نيامده و آنچه دارند از پيش او آمده و اگر بنات فهميدن است راست است، بناي هذيان‏گويي است اصلاً از پيش كاتب نيامده. پس كاتب تعمد كرده و حروفات را نوشته و تمام اجزاي حروف از پيش كاتب آمده و فعلش از روي تعمد جاري شده و هرچه نوشته دليل علم و حكمت و قدرت او است ولكن اينكه كتاب نحو است و نحوي آن شخصي است كه كتاب نوشته. خودش نحو است، خودش صرف است؟ باوجودي كه اگر نحوي نبود ما فاعل را نمي‏دانستيم، مفعول را نمي‏دانستيم پس گفت فاعل آن كننده، مفعول كرده شده. پس حالا كه تعليم كرد ذات نايافته از هستي بخش بسا فاعلش بد باشد او خوب باشد و بالعكس و اين كاتب با علم خود و قلم قدرت خود نحو را نوشته. اين‏ها بعض او و كل او نيستند با وجودي كه او اگر تعمد نكرده بود به نوشتن اين‏ها پيدا نمي‏شدند پس اين‏ها دالّ بر علم و قدرت و حكمت او هستند و اغلب صنايع اين‏طور است. انسان بد نجاري مي‌كند مي‌بيند اگر خوب نوشته خيلي خوب نوشته مثل خط مير كه انسان نگاه مي‏كند مي‏بيند خيلي خوب نوشته. يك وقتي در همدان قرآني بود خط مير(ميرزا خ‌ل@)، كس ديگري هم بود خوب مي‏نوشت آقا ابوالحسن گفت اگر مثلش نوشتي خط مير نيست و الاّ خط مير است و گفت نمي‏شود مثل الفش نوشت پس شبيه خط مير خيلي نوشته‏اند در وقتي كه خط مير نباشد و بعد از اينكه خط مير را آوردي ولو بد نوشته باشد مي‏بينيد آن جوري كه مير نوشته نمي‏توان نوشت.

پس اشياء اين‏طور تعلق مي‏گيرد قدرت به او. پس قدرت بي‏نهايت خدا تعلق مي‏گيرد به رأسي از اجسام، جسم مي‏سازد. بعد از آن يك‏تكه‏اش را عرش ساخته و هر جزئي قدرت خاصي به او تعلق گرفته. و در صنعت صانع امور اتفاقيه پيدا نمي‏شود همه‏اش از روي تعمد است مثل كاتب كه كتابت را از روي عمد كرده نه علي‏العميا كتابت كرده. از نقطه‏هاي كتابت بر آنكه نوشته استدلال مي‏كني اگر نقطه‏هاش را هرجا رسيده گذاشته مي‏داني كه كاتب بي‏مبالات بوده و بالعكس و صنعت تمام آن است كه هر چيزي بر جاي خود باشد. مي‏بينيد كه بندهاي دست را به هم متصل كرده يك قدري برآمدگي دارد و مي‏بينيد اگر يك قدري كاسه‏اش بزرگتر باشد بهم جفت‏گيري نمي‏شود و صنعت جوري خدا مي‏كند كه هرچه درش فكر كني مي‏بيني كه قدرت صنعتش چقدر بوده و به قدر يك سر مويي زياد نيست در ملك و عمداً چيزي گاهي زياد مي‏كند كه بداني كه او حكيم است يك مويي از چشم زياد بيرون مي‏آيد انسان نمي‏تواند نگاه بكند، اگر يك مو زياد باشد انسان نمي‏بيند. علاوه مي‏بيني كه اگر مو نداشته باشد خوشگل نيست ديگر حفظ مي‏كند چشم را به موها، و طوري قرار داده كه محض اشاره حركت مي‏كند و جلدي بهم مي‏خورد كه خاك در او نرود.

پس صانع حكيم جوري صنعت كرده كه يك چيز ناقص و زيادي در ملكش پيدا نمي‏شود و هر چيزي را از براي فايده‏اي آفريده و همين‏طور مي‏بيني كه ساعت را چطور ساخته، چرخ فنرش آن دندانه‏هاي چرخشي از روي حكمت ساخته شده. كنهه تفريق بين الساعة و صانعها و مي‏بيني كه ساعت دالّ بر ساعت‏ساز است. آنكه از روي غفلت بخواهد ساعت بسازد نمي‏تواند و هكذا از روي ناداني و مي‏بينيد كه صانع اين عالم حكمت و قدرت اقلاً به قدر ساعت‏سازي به كار برده و مي‏بيني كه ساعت‏ساز سر مويي از نظم حكمت تخلف نكرده. قدرت بي‏نهايت تعلق گرفته به اشياء و به هر چيزي تعلق گرفته و متكثر شده. يكي تعلق گرفته به عالم جسم و شعبه شعبه شده، يكي به افلاك، يكي به عناصر و هكذا بلكه به عدد تمام موجودات. باز مي‏بينيد كه قدرت تعلق گرفته و مورچه ساخته شده اگرچه پاش كوچك است بايد يك طرفش را راست كند و خم كند تا آنكه راه بتواند برود و اين تعمدات از صانع است كه هيچ نقصي و زيادتي در حكمتش نيست و تمام اين اشياء كه ساخته شده‏اند همه از روي حكمت و علم و قدرت ساخته شده‏اند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

@بعد از اين درس عبارت زير در نسخه خطي نگاشته شده بود كه احتمالا پاره‏اي از فرمايش آن بزرگوار مي‏باشد.@

هر مرتبه نسبت به خودش تدريجي دارد و اين جاري مي‏شود در مراتب از مرتبه مثال گرفته مي‏رود تا مشية‏الله و تمام اين تدريجات از سلسه طوليه است.

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره ( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و يكم، سه‏شنبه 21 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فبذلك تحقّق لكلّ اثر غيب و شهادة ثمّ مقام شهادته لبعده عن ربّه و برده اللازم للبعد تكثر و تباين اجزاؤه فكان مقام تعدّده و تفرّقه و مقام غيبه لقربه من ربّه و تشاكل اجزائه و شدّة رقّته كان مقام تفرّده و توحّده فبذلك صار مقام غيبه مقام تجرّده عن كثرات الشهادة و مقتضياتها و اعراضها و صار ربوبيّة مقام شهادته و مقام شهادته صار مقام تكثّره و عبوديّته لتلك الربوبيّة الاّ انّهما من مادّة واحدة نوعيّة و صورة واحدة و انّما الاختلاف بينهما في الشخصيّة فماخفي في الربوبيّة اصيب في العبوديّة و مافقد في العبوديّة وجد في الربوبيّة و لذلك قال الرضا عليه‏السلام قدعلم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه و اشكالات اين است كه مردم سررشته به دستشان نيست، فكر نمي‏كنند. از براي انسان قوتي است كه مي‏تواند كارها بكند خواه بكند آن كارها را يا نكند و اين قوت و قدرت بالفعل است و موجود است. در آن واحد تمامش موجود است از براي او، اين قوت مي‏تواند بنويسد يك وقت قلم را برمي‏دارد. حالا اينكه قلم را برداشت و نوشت موجود نبود و آن قوت موجود بود و اين قوت كه در وقت فعل به كار مي‏بري غير آن قوت است. آن قوت سر جاش بود و اين نبود و اين قوت موجود نبود حالا پيدا شد و هر دو اسمشان قوت است و از جهتي كه هر اثري با مؤثر خودش شبيه است از اين راه است و مردم فرق نگذاشته‏اند و مردم آن حكماشان تمام نظرشان مثل نظر عاميانه است مثل اينكه زيد است و قائم مي‏شود مي‏گوييم اين زيد قائم غير از آن زيد است، غير از آن ذات زيد است چراكه ذات زيد بود و قائم نبود و چيزِ بود و نبود يكي نيست و زيدي كه بود پيشتر و قائم نبود زيد بود و قائم نبود چراكه قائم تازه است و زيد قديم. قديم را مي‏گوييم ذات زيد، قائم را فعل زيد. ذات زيد بالفعل موجود است در عالم خود ولكن قائم موجود نبود حالا موجود است، ساكن نبود حالا ساكن است و بر همين نسق فعل واقع بر مفعول غير از فعلي است كه مي‏خواهي مفعول را احداث كني چراكه آن قدرت از براي انسان هست و آن قدرتي كه فعل احداث مي‏كند زيدِ آن قدرت موجود است و احداثي لازم ندارد ولكن اين قدرتي كه كتابت حالا مي‏كني اين اثر آن قدرت بالا است و اثر هر چيزي خود آن چيز است مثل اينكه قائم اثر زيد است. قاعد اثر زيد است و زيد است كه قائم است و قاعد است.

و از براي فعل مراتب است و از براي آن فعل كلي صورتي هم كلي است و صورت كلي آن است كه هركسي كه در آن كاري مي‏كند خواه بكند يا نه، قادر است و بعد كه تعلق مي‏گيرد به كاري اين هم فعل او است و اثر او است ولكن دو تا هست چراكه بود و نبود دوتا هستند، موجود و معدوم دوتا هستند. آن قدرتي كه تعلق به نجاري مي‏گيرد حادث است. پس از براي فعل كلي ماده بالفعل كلي و صورت بالفعل كلي هست. پس آن صورتش حركت و سكون نيست، آن صورتش قدرت بر حركت و قدرت بر سكون است، قدرت بر تكلم است. آن قدرتي است كه مي‏تواند حركت كند، ساكن شود. حالا او متحرك است يا ساكن؟ هيچ‏كدام نيست و آنچه مي‏بينيد در اين عالم يا متحرك است يا ساكن و هيچ چيز بر او حمل نمي‏شود. او ناخوش است يا صحيح؟ هيچ‏كدام. پس قدرت بر حركت حركت نيست و قدرت بر تكلم تكلم نيست. پس آن صورت قدرت صورت مجملي است كه دلت مي‏خواهد متكلم مي‏شوي. پس از براي فعل كلي صورت كليه بالفعلي است كه انتظار صورت خود را نمي‏كشد و صورتش را عرض كردم حركت و سكون نيست. بعد قدرت تعلق مي‏گيرد كه حركت و سكون كند و اين قدرت اثر آن قدرت بالا است و او اصلاً هيچ‏كدام نيست و اين قدرتي كه تعلق مي‏گيرد به الف، مبدء الف حركت دست از اَمام به وراء است. آن ‏بالايي مبدء مبدء است نه مبدء الف و اين حركت عودش به سوي الف است بدئش از او است. و نوعاً فعل واقع بر مفعول و فعلي كه هنوز واقع نيست بر مفعول دوتا هستند و فعل واقع اثر آن فعلي است كه واقع نيست.

مي‏فرمايند از براي خدا علمي است كه چيزي يافت نمي‏شود كه در او نباشد و هنوز خداوند مخلوقات را خلق نكرده و از براي خدا قدرتي است كه هنوز مقدور را خلق نكرده و لماخلق الموجودات وقع القدرة عليه، كان اللّه سميعاً و لم‏يكن مسموع و مطلب كلي است شما ان‏شاءاللّه دانسته باشيد در خودتان فكر كنيد و در تمام مشاعرتان مي‏فهميد. خودتان چشم داريد چشم در تاريكي مبصر نيست و بصر دارد و وقتي كه در تاريكي آمدي بصر هست. و گوش داري و كر نيست و چون صدا پيدا شد وقع السمع علي المسموع، شامّه داري و عطري نيست كه بويش را بفهمي وقتي پيدا شد وقع الشمّ علي المشموم اگر گُل پيدا شد آن‏وقت فعل واقع مي‏شود. ذائقه داري حلوايي نيست در ذائقه تو نقصي نيست، بعد از آنكه پيدا شد چيزي وقع الذوق علي المذوق و آنكه بود پيشتر آن ذوق با ذوق حالا دوتا است و اين ذوق حالا با آن ذوق دوتا است و بايد جداش كرد و هكذا در تمام مشاعرتان جاري است و از براي شما لامسه بالفعل موجود است ولكن لمس گرمي است، سردي است، زبري است، آن لمس هست لمس هيچ‏كدام نيست. اگر زبري پيدا شد لمس زبري پيدا مي‏شود و اين لمس كه بايد تعلق بگيرد به جايي اين لمس كجا است؟ يا گرمي است يا سردي است؟ ولكن بعد از آنكه تعلق نگرفته نه لمس سردي است و نه گرمي است. پس آن فعل سابق هنوز واقع نشده ولكن بعد از اينكه تعلق گرفت پيدا مي‏شود. همين‏طور علمي داري كه مي‏تواني بنويسي و يك علمي داري كه مي‏نويسي. پس علم پيش بود، پيش از آنكه بخواهي بنويسي علم الف و باء نبود ولكن علم كتابت بود و هكذا قدرتتان.

يك خورده چرت نزني درست مي‏شود. عرض مي‏كنم به طور كلي فعل نحوي عَلِمَ، قَدَرَ، نَصَرَ، ضَرَبَ، فعل حيث صدوري دارد و آن صور كليه است و جزئيه توش نيست و حيث وقوعي دارد كه الف را جدا مي‏نويسي كه اگر غفلت كند از آن علم الف را ضايع مي‏نويسد. پس آن فعل بالا غير از فعل پايين است پس آن فعل من حيث الصدور عن الفاعل ماده‏اش كلي است صورتش كلي است و آن ساكن و متحرك نيست. اگر بخواهد ساكن شود قدرت مي‏خواهد، متحرك شود قدرت مي‏خواهد و آن صورت و ماده جدا دارد. ماده‏اش زيد نيست چراكه فعل خود فاعل نيست پس قدرت صادر از زيد است و ذات زيد نيست. ذات زيد اگر فعل خودش شود بايد معلوم شود. شير را مي‏بندي ماست مي‏شود حتي طبعش هم مي‏گردد چه جاي آنكه رنگش و شكلش. همين شير خون بود، خون سرخ است شير سفيد، طعم خون طوري ديگر طعم شير طوري ديگر است. گفته‏اند خون نخوريد بسا آتشك بگيريد ولكن شير را گفته‏اند بخور. بسا ماده سرد است صورتي مي‏گيرد گرم مي‏شود، آب سرد است توي انگور مي‏رود گرم مي‏شود. پس مي‏بينيد كه چيزي بعد از آنكه  چيزي شد بسا تمام چيزهاش تغيير مي‏كند، ظاهر و باطنش يك آب انگور است از يك ظرف رفته توي دو ظرف يكي حرام مي‏شود خمر يكي حلال مي‏شود خلّ. آن حلال خوراك انبيا و اوليا است. بسا احمقي بگويد چه فرق مي‏كند؟ اگر قطره‏اش در چاهي بريزد و مناري بر روي او بسازند، آن حضرت در آن منار اذان نمي‏گويد ولكن سركه مي‏خورد. حالا اصل اين شراب، انگور بوده، راست است.

و دقت كنيد مطلب اين است كه زيد اگر فعل خودش شود بايد معدوم شود و فعل بي فاعل محال است و فاعل هم اگر مستحيل به فعل خودش شد باز معدوم مي‏شود و فاعل هميشه موجود است و فعل صادر از او. و فعل ماده و صورتي دارد و هر دو كلي هستند مثل اينكه قدرت زيد ماده و صورتي دارد و هر دو كلي هستند و آن فعلي كه تعلق مي‏گيرد به اشياء ماده و صورتي دارد هر دو شخصيه هستند اين فعلي است كه تعلق گرفته به الف بخواهي به آن قدرت بسنجي آن بي‏نهايت بود اين قدرتي كه تعلق گرفته از اَمام به وراء نهايت از براي او هست. اين چند يكِ آن قدرت است؟ هيچ‏يك از آن قدرت چراكه او بي‏نهايت است اين بانهايت. بله اين ظهور آن قدرت است. پس فعل صادر از فاعل بر مفعول آن كليت دارد و اين شخصيت دارد. پس اين قدرتي كه تعلق مي‏گيرد (از براش خ‌ل@) شخصيه است، قدرت متعلق به الف حركت از اَمام به وراء است. همين‏طور وضو مي‏خواهي بسازي از بالا به پايين بايد بريزي، همين‏طور دست از پايين به بالا در شرع و عرف يكي صحيح است يكي باطل است و احكام به او تعلق مي‏گيرد و محل اعتناي پير و پيغمبر بوده و بدانيد كه بدون حديث به محض اينكه در آيه بود فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق نمي‏شود عمل كرد و بعضي از فقها عمل كرده‏اند و باطل رفته‏اند. اغسلوا شستن است و از هر سمتي شامل مي‏شود. اگر خدا گفت وضو بساز از اين آيه نمي‏شود وضو گرفت مگر آنكه  امام تفسير كند و تفسير كرده‏اند.

و شما غافل نباشيد دليل، كتاب، سنت، عقل و اجماع است دليل همه‏جا كتاب نيست سنت است. آن كتاب مشروح دليل است، آن كتاب غيرمشروح مجمل است، شرح نشده، مكلفٌ‏به نيست و آن كتاب غيرمشروح را اگر بخواهي معني كني فليتبوّء مقعده من النار حالا كتاب غيرمشروح دليل است از كجا شما حديث محكمي پيدا كرديد اين قرآن كتاب نيست، عقل توش هست ديگر حديثي پيدا كردي خودم مي‏خواهم معني كنم، تو نمي‏تواني معني كني. و باز داريم در احاديث آن احاديث موافق كتاب را بگيريد آن حديث مخالف را ول كنيد. پس كتاب اصل است بايد حديث را به كتاب بسنجيم و عكس شد امر كتاب مجمل حجت نيست و شرح و بيانش را البته ائمه بايد بكنند. از آن طرف سنت را به كتاب پس دور لازم مي‏آيد. پس اغسلوا وجوهكم را پيغمبر شرح كرد و آن كتاب مشروحي كه پيغمبر شرح كرد معلوم است اين كتاب مشروح محكم است. پس اين كتاب مشروح معرض اخبار است حديثي را ديدي در جايي موافق ضرورت است حق است. مي‏فرمايد اگر حديثي باشد كه نسبت به ايشان بدهند و موافق ضرورت است كافي(حق خ‌ل@) است خواه معصوم گفته باشد يا نگفته باشد و همين‏طور مي‏سنجي حديثي را به ضرورت و مخالف ضرورت باشد حجت نيست اگرچه صادر از معصوم باشد كه حجت نيست چراكه از باب تقيه بوده پس كتاب معرض است كتاب محكم آن كتاب لاخلاف فيه امور الاديان امران امر لااختلاف فيه پس به كتاب استدلال مي‏كني به كتاب محكم. پس اغسلوا وجوهكم كتاب تفصيل يعني از رستنگاه تا ذغن و همين‏طور ايديكم الي المرافق تفسير كه مي‏كنند يعني از سر انگشت تا آن موضع و خدا خواسته موضع وضو و شستن را بيان كند نه كيفيتش را. بعد از آنكه اين آيه محكم شد بيان شد حالا اين طور وضو مي‏گيريم.

برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه فعل واقع بر مفعول شخصيت دارد و فعل صادر از فاعل كليت و نوعيت دارد آن ماده و صورتش ماده و صورت نوعيه است و اين فعل صادر و واقع بر مفعول ماده و صورتش شخصيه است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

از براي انسان دو نوع علم است: علمي دارد كه سابق است بر صنعت خود و علمي دارد كه تعلق به صنعت خود مي‏گيرد و اين علم عين معلوم است و همچنين از براي انسان علم كتابتي است كه سابق بر نوشتن كتاب است و علمي است كه در وقت معيني تعلق مي‏گيرد به نوشتن كتاب و اين فعل در واقع فعل زيد نيست بلكه اثر فعل او و ظهور فعل او است و اين دو فعل در يك عرصه واقع نيستند بلكه ماده و صورت اين فعل ماده و صورت شخصيه و جزئيه است و آن فعل حقيقي صادر از زيد ماده و صورتش كليه است و نوعيه است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و دوم، چهارشنبه 22 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

از طورهايي كه عرض كردم فكر كنيد واضح مي‏شود از براي فعل انسان فعلي است كه تعلق به ديدن مي‏گيرد و بدن را حركت مي‏دهد و فعل كه از انسان صادر مي‏شود يك‏جاييش متصل به بدن است و بالعكس و به محض اينكه فعل از فاعل صادر شد تعلق به بدن نمي‏گيرد. مثل آنكه انسان قدرت كتابت دارد و كتابت نمي‏كند وهكذا آنكه مي‏تواند كاري بكند، پس اگر كرد فعلي است كه از او صادر شده و بسا كاتب و نجار، كتابت و نجاري نكرده‏اند مع‏ذلك كاتب كاتب است، نجار نجار است و چقدر قدرتها و قوتها در اشخاص هست و هيچ بروز(ابراز خ‌ل@) نمي‏دهند. پس علم نجاري و قدرت بر نجاري ماده و صورت جدا دارد، صورت نجاري غير از صورت خبازي است وهكذا علم تيشه‏زدن قدرت با اره بريدن طوري ديگر است و قدرت انسان مصور به صورت تيشه‏زدن، اره‏زدن نيست ولكن با آن قدرت كه دارد مي‏خواهد تيشه مي‏زند، مي‏برد، مي‏تراشد.

پس ملتفت باشيد از براي فعل انسان نوعاً دو مقام است: فعل من حيث الصدور عن الفاعل حالتي دارد كه صور الي غيرالنهايه از آن بيرون مي‏آيد و باز تمام صور را خراب مي‏كني قابل است از براي صور ديگر كه الي غيرالنهايه بيرون بيايد. و فعلي است من حيث التعلق علي المفعول. گاهي مي‏بُرد گاهي مي‏تراشد و اين دو حالت در يكپاره جاها شبيه به هم هستند به خلاف يكپاره جاهاي ديگر.

و باز اين هم كليه‏اي است كه آن مرتبه بالا هيچ تعين از براش نيست و هر مدركي را خدا اين‏طور قرار داده كه تعينات از برايش نباشد اگر چشم خودش رنگي از خود داشت اين ديگر سياهي و رنگ(چيز خ‌ل@) ديگر را نمي‏ديد و آن كه مي‏بيند چيزي ديگر است و به جهت شفافي و لطافت او است. و چون چشم هيچ رنگ ندارد هر چيزي را كه مي‏خواهد مي‏بيند و اين جليديه شفاف است مثل شيشه كه از خود هيچ رنگ ندارد و شيشه اگر خيلي صاف باشد اين ديگر از خود هيچ نمايندگي ندارد اين است كه يك‌پاره شيشه‏ها مختلف است. اگر شيشه هيچ كدورت نداشته باشد هرچه نگاه كني هيچ از خودش درش پيدا نيست وهكذا جليديه هيچ‏چيز درش پيدا نيست چون از خودش رنگي ندارد مثل شيشة شفاف رنگ سياه مي‏آوري سياه مي‏بيند، سفيد مي‏آوري سفيد مي‏بيند مثل شيشه كدورت دار و رنگ‏دار نيست كه مثلاً سبز رنگ باشد و سفيد را سبز ببيند و سياه را و همة رنگها را سبز ببيند و هر مشعري همين‏طور است ذائقة انسان اگر عيب داشته باشد هيچ طعم نمي‏فهمد و چون چنين نيست از اين جهت هر طعمي كه مي‏آوري مي‏فهمد. اگر ذائقه از خودش باز تلخ يا شور و يا شيرين داشته باشد هر چيزي را تلخ يا شور و يا شيرين مي‏فهمد، حلوا را تلخ مي‏فهمد.

پس فعل حيث صدورش غير از حيث وقوعش است و حيث صدورش ماده و صورت نوعيه و كليه دارد و حيث وقوعش شخصيت دارد و حيث صدورش الي غيرالنهايه صورت بيرون مي‏آورد و مي‏بيني كه حركت دادن دست تا زنده‏اي حركت بدهي باز نهايت ندارد الي مالانهاية له مي‏تواني حركت بدهي و همين‏طوري كه موم هرچه به صورتهاي مختلف بيرون مي‏آوري الي مالانهاية له پيش او مساوي است چراكه فعليات بعضي نسبت به يكديگر بعضي مقدم بعضي مؤخرند و بسا يكي اصل باشد و يكي فرع باشد مثل آنكه يك مبدء است از براي دو، دو مبدء است از براي سه وهكذا. اول نباشد دو نيست، دو نباشد سه نيست و اينها معدودات هستند سر دارند، دست دارند و اينها را ملتفت باشيد و دقت كنيد و اين استدلالهايي كه حكما دارند كه تسلسل لازم مي‏آيد. بله تسلسل از سلسله است مثل دانه‏هاي زنجير سربالا بگيري لامحاله به جايي منتهي خواهد شد وهكذا سراپايين و كل معدود متنقص و هر چيزي را كه مي‏شود شمرد نهايتي از براي او هست و آن چيزي كه متناهي نيست، نمي‏شود او را شمرد. پس دانه‏هاي زنجير از يك جنس هستند اگرچه يكي مقدم است و يكي مؤخر و دويمي به اولي بند است. پس تسلسل در اينجاها جاري است و زنجير كه وسطش در دست تو باشد بگويي آن طرفش و آن طرفش به كجا منتهي مي‏شود، به هرجا منتهي بشود. اما موم كه به صور مختلفه بيرون آمده، صور بيرون آمده معدود و متنقصند ولكن قوه موم الي غيرالنهايه صور در او هست، تقدم و تأخر ندارند. صور در موم بعد از بيرون آمدن كه بالفعل شدند يكي مقدم و يكي مؤخر است و تسلسل و تعددبردار است نه در قوه. و اين صور كه از موم بيرون مي‏آيد سور موم نيست و اجزاء موم نيست بلكه موم به كلش مثلث است و به كلش مخمس است و به كلش مسدس است و هكذا مثل اينكه زيد به كلش قائم است و به كلش قاعد است وهكذا و اينها غير زيد هستند چراكه زيد يكي است و اينها متعدد و بسيار و غير زيد هم نيستند چراكه خود زيد است قائم و قاعد وهكذا. و هكذا موم به كلش توي مثلث است، توي مربع است وهكذا چوب به كلش توي در است و توي كرسي است وهكذا، نه آنكه تمام چوبها توي در است، بلكه مراد اين است كه چوب ماده و صورتي دارد كه به اين ماده و صورت چوب چوب است و توي در است، توي پنجره است و چنين نيست كه تكه تكه شده باشد چوب و بعض شده باشد، بعضي توي در باشد و بعضي توي پنجره. يك‏تكه توي در باشد و يك‏تكه توي كرسي، بلكه يك چوب است و يك حقيقت است كه به تمام حقيقت توي در است و توي كرسي است.

يكي از كليات حكمت است كه هر مشعري كه بايد احساس كند چيزي را لامحاله صاحب دو حالت است حالت في نفسه دارد كه حالت اولي است و كثرات درش نيست و چون كثرات درش نيست با همة كثرات مي‏تواند بنشيند و اين كليه از مرتبة غيب و شهاده بالاتر است و غيب و شهاده و حالت تعلقش به غير خودش را عرض كردم حيث صدوري دارند و حيث وقوعي و فعل من حيث الصدور عن الفاعل بي نهايت است هيچ تعين از خودش ندارد و اين امر غيبي بود كه عرض كردم و همين‏طور بياييد به شهاده؛ چشم از عالم شهاده است و هيچ رنگي از خودش ندارد و چون هيچ رنگي ندارد از خودش، همة رنگها را قبول مي‏كند وهكذا جسميت كرباس آن است كه صاحب عرض و عمق و طول است و چون جسميت كرباس هيچ رنگ ندارد هرطور كه رنگش مي‏كني رنگ مي‏شود و جسميت كرباس هيچ رنگ ندارد به جهت آنكه رنگ صورت متممة جسم است نه صورت مقومه و صورت مقومة جسم طول و عرض و عمق است و اين سه حقيقت جسم است يعني صاحب سه‏طرف و اين سه‏طرف را كه درست تحقيق مي‏كني سه‏طرف نيست. جسم يعني كروي باشد مثل آنكه جسم تمام آبها و خاكها كروي است، همين‏طور آسمان و زمين چراكه از غير جسم چيزي داخل جسم نمي‏شود.

حكما راهش را ملتفت نشده‏اند كه چرا جسم بايد كروي باشد و شما ملتفت باشيد بلكه فندقي را چيزي درش فرو نكني كروي است و به حال خود باقي است ولكن بعد از آنكه چيزي در او فرو كردي اين است كه سوراخ پيدا مي‏كند والاّ خودش شكل كروي است؛ همين‏طور آب و خاك. اين دندانه‏ها از زور خارجي است جسم و هر جوهري شكلش شكل كره است چراكه اگر جسم مخلّي به طبع خود باشد و چيزي او را مزاحمت نكند به شكل كره است و بايد كروي باشد. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق رنگ نداشته باشد جسم است وهكذا هيچ گرمي ممابه الجسم جسم نيست، هيچ سردي ممابه الجسم جسم نيست همه‏اش را سرد كني سرد مي‏شود و بالعكس هيچ رنگي ممابه الجسم جسم نيست و باز كل جسم توي رنگ بيرون مي‏آيد نه همة تكه‏تكه‏هاي جسم. يعني آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است بالتمام توي رنگ مي‏زني رنگ مي‏شود و الوان داخل صور مقومة جسم نيست و كيفيات همه اين‏طور هستند، طعوم ممابه الجسم جسم نيست وهكذا لازمة جسم ترشي و شيريني نيست و اينها صور متمّمه جسم است و صورت مقوّمه جسم طول و عرض و عمق است و هر جوهري اين‏طور است. بخواهي اين جسم را از عقل تميز بدهي، عقل هم جسم است عقل من مخصوص به خودم است عقل شما مخصوص شما، اينها همه صورت دارند. عقل هم جسم است، نفس هم جسم است حالا تفاوت دارند، راست است آن لطيف است اين كثيف، آن مجرد است اين مصور است. پس آنچه به عرصة فعليت آمدند كناره و فعليت دارند و اين صاحبان فعليت را وقتي مي‏سنجي به آن ماده كه هيچ فعليت ندارند چند يكِ او هستند؟ هيچ يكِ او و اصلاً در يك عرصه نيستند و او الي مالانهاية له است و اينها نهايت دارند و آن قوه كه بي‏نهايت است هيچ‏بار به صورت نهايت بيرون نمي‏آيد و ممتنع است كه بيرون بيايد. بله، صورتي از براي او مي‏گيري بالعرض بر او مي‏پوشاني و تعجب آن است كه به كلش در آن صورت است و متصور به آن صورت است مثل آنكه زيد به كلش مي‏بيند و مي‏شنود، مي‏چشد، مي‏ايستد، مي‏نشيند وهكذا به كلش در تمام افعالش ظاهر مي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و سوم، شنبه 25 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

عرض كردم فعل هر صانعي ماده و صورت مصنوع خود نيست چنانچه مي‏بيني كاتب مي‏نويسد و كاتب ماده حروف نيست وهكذا صورت حروف نيست. نه اين مداد از پيش كاتب آمده و نه صورتهاش و اگر كاتب ننوشته بود كتابت پيدا نمي‏شد و اين است كه نوعاً عالم فعليّات را عالم تجرّد مي‏گويند يعني مجرد از مصنوعات و آن فعلي كه توي دست كاتب است مجرد است. يعني سياهي مركب اين نيست وهكذا اين هيأت الف و باء آنجا نيست. پس آن حركت دست كاتب خودش براي خودش صورت تجردي دارد، اگر بگوييم صورت دارد. پس او مجرد است از صورت مدادي وهكذا نجار چوب را برمي‏دارد و كرسي مي‏سازد و خودش بر شكل كرسي نيست و انسان تعجب مي‏كند از شخص عالم كه بگويد اين در و پنجره نجار است بگويد «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا». اينها نمي‏دانم چقدر ماليخوليا داشته‏اند كه اين‏قدر مزخرف بافته‏اند و گفته‏اند اگر خدا ليلي نشده است نمي‏تواند ليلي خلق كند. عرض مي‏كنم اين حرف است كه انسان بزند؟! خدا هيچ مخلوق نيست و مخلوق هم هيچ خدا نيست. پس مخلوق چه چيزند؟ مخلوقات را ساخته‏اند. از چه ساخته‏اند؟ بعضي را از آب، بعضي را از خاك و همه را خدا ساخته.

پس فعل متعلق به مصنوع مجرد از مصنوع است مثل آنكه كاتب مداد را برمي‏دارد و كتابت مي‏كند مع‏ذلك سياهي از پيش كاتب نيامده و همه‏جا مصنوع ماده و صورتي دارد جدا، و ماده و صورتش را ساخته‏اند و مي‏بينيد اگر كسي باشد كه مركّب‏فروش هم باشد، مداد را مي‏سازد و اگر كاتب هم باشد خودش برمي‏دارد مي‏نويسد مع‏ذلك ماده و صورت مداد و ماده و صورت حروف از پيش كاتب نيامده و كاتب بر شكل كتابت خود نيست. همين‏طور قهقري مي‏رود كاتب مداد را ساخته باشد زاج و مازوش را يقيناً نساخته، كسي ديگر ساخته و اينها را خدا ساخته و جميع حكما غير از حكماي اهل حق همين‏طور رفته‏اند. از محيي‏الدين گرفته تا حكمايي كه سراغ داري تمام اينها اشياء را كه آخر كار برمي‏گردانند مي‏گويند اينها همه خدا هستند و «مااظهر الاّ نفسه».

شما ان‌شاءاللّه ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خدا سبوح است، قدوس است. سبوح است، قدوس است، يعني چه؟ ملتفت باشيد معاني اين الفاظ را به دست بياوريد كه چه‏چيز است. سبحان ربي الاعلي و بحمده يعني آن‏طوري كه خلق هستند تو نيستي. خلقها بعضي سفيد هستند بعضي سياه، بعضي قوي بعضي ضعيف وهكذا. پس تو سبوحي، قدوسي و ليس كمثله شي‏ء نه نزديك است و نه دور است، نه به صورت ليلي است و نه به صورت مجنون است و نه به صورت انبيا و نه به صورت ملائكه. پس چه‏كاره است؟ آنچه هست او ساخته. حالا كه ساخته اينها را از كجا ساخته؟ از آب و خاك ساخته مثل حروف و كلمات را كه كاتب نوشته همين‏طور اشيا را ساخته. حالا كه اينها را ساخته از كجا ساخته؟ از آفتاب ساخته. آفتاب را ساخته، پس گرما و سرما توليد كرده تا اينكه اشيا پيدا شده‏اند. پس ملتفت باشيد ذات هر صانعي منزه از صنعت خود و مصنوع خود است. و فعلش هم مجرد است و كأنه منزه است از مصنوع خود و ذات و فعل كاتب منزه است از مصنوع خود و فعلي كه صادر است از فاعل و قدرتي كه صادر است از قادر، ذات قادر قدرت خود نيست وهكذا ذات عالم علم خودش نيست و ذات حكيم حكمت خودش نيست.

پس ملتفت باشيد فعل صادر از فاعل است بدئش از او است چنانكه عودش به سوي او است. خصوص فاعلي كه از روي اراده و شعور كار مي‏كند و خدا همچو صانعي است كه اين مخلوقاتي كه ساخته همه را مي‏دانسته كه چطور خلق كند. پس علم و قدرت صادر از خدا شده وهكذا حكمت. حالا اين صفات كجا به كار رفته؟ در ملك به كار رفته. جاي حكمت و قدرت به كاربردن كجا است؟ ملتفت باشيد جميع صفاتي كه از براي خدا است محلّش مخلوقات هستند. يعني آنجايي كه مخلوقات را مي‏سازند. خدا است قادر و قدرت از نفس او صادر شده و مخلوق نيست وهكذا و همين‏طور گفته‏اند صفات خدا عين ذاتش است و نفهميده‏اند و عرض مي‏كنم صفات خدا عين ذات خدا نيست و همين‏طور است صفات تو نسبت به ذات تو. و ببين صفات تو نسبت به ذات تو چطور است همين‏طور است صفات خدا نسبت به ذاتش. و همه‏جا صفات صفات است و ذات ذات و اگر گفتي كه صفات ذاتي يعني چه؟ مي‏گويم معني صفات ذاتي آن است كه هميشه همراه ذات باشد، از ذات جدا نمي‏شود و همين‏طور بگويي زايد بر ذات است يا نه؟ عرض مي‏كنم در خودت فكر كن، تو نشسته‏اي اين نشسته زايد بر ذات تو نيست، تويي كه نشسته‏اي و هيچ زايد و جداي از تو نيست. خودت به آن هيأت بيرون آمده‏اي و هر وقت بخواهي خراب مي‏كني و مي‏ايستي اين ايستادن زايد بر ذات تو نيست، تو هستي كه نشسته‏اي و هيچ زايد بر ذات نيست و ذات هيچ‏جا عين صفت نيست. لشهادة كل صفة انها غير الموصوف. پس ذات نه موصوف صفات است و نه صفت موصوف. كمال التوحيد نفي الصفات عنه و تعجب اين است كه اول الدين معرفته معرفت اول دين است و خدا را بايد بشناسي و اين خدا را اگر بخواهي بشناسي مثل خلق خيال مكن خدا موصوف نيست كه صفتش القادر و العالم باشد لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و اين نشسته صفت من است، من موصوف به اين نشسته هستم وهكذا من غير او هستم اين نشسته غير من است و من غير او هستم. او داد مي‏زند كه من به موصوف چسبيده‏ام و موصوف داد مي‏كند كه من به اين صفت بيرون آمده‏ام پس من موصوف هستم و تكلم و كلام صفت من است و تا دلم مي‏خواهد حرف مي‏زنم. و كلام صادر از من  ياد بگيريد كلام صادر از من صوت در هوا نيست و مردم صوت را خيال مي‏كنند اين صداي توي هوا است. صداي توي هوا صداي هوا است مثل اينكه دو سنگ را بهم زدي صدا مي‏كند و اين صداي توي هوا صداي من نيست و اين كسي كه حرف مي‏زند صداي او كلامي است كه صادر از او است و كلام من آن است كه آن چيزهايي كه از كلام من مي‏فهمي آن كلام من است و صادر از من است و بر شكل من است. اين است كه مي‏فرمايند شيخ مرحوم مي‏فرمايد كلام اشخاص را ظاهر مي‏كنند در آخرت به شكل آنها و معلوم است اثر هر چيزي بر شكل او و بر طور و طرز او است. ان‌ّ اللّه سبحانه تجلي في كتابه لعباده و ملتفت باشيد اين قرآن تمام صفت خدا است و كلام او است و مركب روي كاغذ را كلام خدا خيال مي‏كنند مي‏گويند ما نوشته‏ايم قرآن را. چطور مي‏شود كه خلق صفت خدا و كلام خدا را بنويسند؟ پس ملتفت باشيد بل هو ايات بينات في صدور الذين اوتوا العلم، و لايمسه الاّ المطهرون.

پس ملتفت باشيد اين را كلّ سنّيها مي‏برند و مس(شرح خ‌ل@) مي‏كنند و يهوديها مس مي‏كنند قرآن لايمسه الاّ المطهرون كسي او را نمي‏تواند مس كند. بل هو ايات بينات و آن قرآني كه كلام خدا است توي اين الفاظ نيست كه عربها معني مي‏كنند قال يعني گفت در اصل قَوَلَ بوده قال فعل ماضي، مقول اسم مفعول، قائل اسم فاعل تقديم ماهو حقه التأخير افاده حصر مي‏كند وهكذا. پس غافل مباشيد چه عرض مي‏كنم، پس آنچه آيات بيّنات است قرآن است و وحي خدا است و كلام خدا است و كلام خدا هوا نيست اگر چه پيغمبر9 توي هواش انداخت و مردم نوشتند و آن كلام‏اللّه وحي است و پيش پيغمبر است و پيش ائمه است. اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي و غير از عترت كسي قرآن نخوانده مگر آنكه كسي باشد كه تسليم از ايشان داشته باشد و ايشان تعلميش كنند. پس تجلي اللّه سبحانه في كلامه لعباده حالا خدا چطور است؟ خدا است قادر، عالم، حلال و حرام دارد. خدا است رسول دارد و رسول مي‏فرستد. ماضلّ صاحبكم و ماغوي و خدا است كه پيغمبر مي‏فرستد، رسول مي‏فرستد، حلال و حرام دارد. حلال دارد يعني كه نافع است بر مخلوق و بالعكس.

غافل مباشيد پس وحي الهي مجرد است چراكه ذات الهي منزه است. پس ذات مجرد از تجرد و ماده است ولكن فعل منزه از تجرد نيست ولكن ذات منزه است. پس فعل كاتب مجرد است از صورت باء و الف پس فعل دست نجار نه به صورت تيشه است و نه به صورت اره پس آن قدرت مجرد است از تيشه و اره ولكن انسان با آن فعل مجرد از روي اختيار تيشه و اره را برمي‏دارد هركار مي‏خواهد مي‏كند و اين در و پنجره كه ساخته چه‏چيز او هستند؟ مصنوع او هستند نه ماده‏شان از پيش نجار آمده نه صورتشان و نه رنگشان باآنكه تمام اينها كار نجار است و نجار مي‏دانست كه چطور بايد بسازند، چوبش بايد چطور باشد. چوب محكم باشد، چوب زردآلو باشد، چوب چنار باشد. پس اين صنعتش دليل علم و قدرت و حكمت او است ولكن هيچ چيزش از پيش او نيامده. پس او سبوح است، قدوس است و اين مصنوع از اثر فعل او پيدا شده. پس فعل حيث تعلقي دارد به مفعول و حيث صدوري. در حيث صدورش تعين ندارد مثل آنكه من مي‏خواهم الف بنويسم ولكن ننوشته‏ام، پس متعين به الف نشده بعد شروع مي‏كنم به نوشتن الف و مشغول مي‏شوم به نوشتن الف و واقع مي‏سازم قدرتم را بر الف. حالا اين قدرت واقعة من تعيّن دارد به حركت از اَمام به وراء. پس ماده مصنوع و صورت مصنوع و هيچ‏چيز مصنوع از پيش ذات كاتب و از پيش قدرت كليه كاتب نيامده بلكه او مجرد است. پس ذات خدا نه موصوف است و نه صفت. خداوند صاحب اسماء است كه آن اسماء زيرپاش افتاده است اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم تا آخرش. اللّه موصوف رحمان صفت او است. اللّه شهادت مي‏دهد كه من لام و هاء دارم وهكذا رحمان. و اللّه غير از رحمان است و رحمان غير از قادر است، غير از عالم است، رحمان غير از منتقم است ولكن آن ذات به نفس رحمان، رحمان است و به نفس منتقم، منتقم است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و چهارم، يكشنبه 26 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

ان‏شاءاللّه بعد از اينكه فكر كرديد مي‏بينيد آنچه صادر شده از هر جايي، تمام اينها منتهي مي‏شود به مشيت خدا. خلق اللّه الاشياء بالمشيّة و خلق المشيّة بنفسها ملتفت باشيد هرچه را كه مي‏بينيد موجود شده، بعينه همين‏طوري كه كاتب هر كلمه را، هر نقطه را، همه را تعمد مي‏كند و مي‏نويسد و اگر اتفاقاً قلم را بپراند غلط مي‏شود و مي‏بينيد كه از روي شعور كار مي‏كند. به همين‏طور خداوند غلط نمي‏كند هرچه را بخواهد از روي عمد و شعور كار مي‏كند.

ملتفت باشيد از براي مشيّت رءوس و وجوه است كه تعلق گرفته به مخلوقات و هر چيزي رأسي از مشيت به او تعلق گرفته و آن رأس وجوه دارد. رأسي كه به زيد تعلق گرفته به عمرو تعلق نمي‏گيرد وهكذا و آن مشيت وجوهي چند دارد همين‏طوري كه كاتب از روي شعور كار مي‏كند جميع جزئيات كلمات را از روي شعور مي‏نويسد همين‏طور از روي شعور سر و دست انسان درست شده، بندهاش از روي شعور درست شده. هر رأسي از رءوس مشيت و به عدد ذرات موجودات رءوس دارد همة اين رءوس علما و قادرين هستند، همه حكيم هستند و اينها را به لفظ مشيت كه بگوييم همه‏جا مي‏توان گفت و اگر اسمش را ببرم واعمرا بلند مي‏شود. و مشيت و فعل خدا است كه تعلق گرفته به اشياء و ساخته شده‏اند و اين علمي كه تعلق مي‏گيرد از روي دانايي است و هر رأسي تمامش از روي علم و حكمت است. يك رأس است و كمالات او متعدد و اين كمالات كاشف از او هستند و در هر ذره‏اي از ذرات رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته و در بادي نظر چنين به نظر مي‏آيد كه چشم را رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته وهكذا. اين است كه تعبير آورده‏اند كه رسول خدا فرمود در شب معراج رفتم رسيدم به نور عظمت و از سوراخ سوزني نگاه كردم ديدم متلألئ بود و واقعاً به قدر سوزني بيشتر نيست اين عدسه چشم و انسان همه چيزها را مي‏بيند. حالا همين سوراخ سوزن رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته و ساخته شده و حكمت و علم و قدرت در او به كار رفته. يك‏خورده گشادتر باشد نمي‏بيند و بالعكس يك‏قدري حدقه تنگ‏تر باشد نمي‏بيند همين‏طوري كه هست و ساخته شده اگر غير از اين ساخته شده بود نمي‏ديد. پس اين رأس از رءوس مشيت كه به او تعلق گرفته از روي علم تعلق گرفته به طوري كه اگر همة علما را جمع كنيد علمشان به قدر اين علمي كه در اين سوراخ چشم به كار رفته نيست. و اين قدر را تصديق مي‏كنيم كه خدا همچو چيزي كه در ما ساخته حالا اين رأسي كه تعلق گرفته و ساخته شده اين داناتر است از تمام خلق چراكه تمام خلق نمي‏دانند ميزان آن درجه را كه چطور بسازند. پس او هيچ خطايي در او نيست و اگر انبيا بخواهند فكر كنند و كيفيت صنعت خدا را بفهمند نمي‏توانند مگر وحي شود به ايشان. از اين بود كه ابراهيم عرض كرد ربّ ارني كيف تحيي الموتي و اين جوري كه مردم گوسفند را مي‏كشند اين را كه همة مردم مي‏كنند. ديگر چطور زنده مي‏كند خدا؟ همه‏كس مي‏بيند كه مني است مي‏ريزد در رحم، بچه درست مي‏شود اين كيفيات را همه‏كس بلد است و انبيا تمنّا مي‏كنند از خدا كه چطور مخلوقات را ساخته مثل آنكه انسان به نجار مي‏گويد كه چه‏جور ساخته در و پنجره را. آن‏وقت حالي تو مي‏كند كه اگر اره را به تو بدهد بتواني در و پنجره بسازي و بعد از آنكه از كيفياتش مطلع نباشي نمي‏تواني در و پنجره بسازي ولكن بعد از اينكه مطلع شدي از كيفيت در و پنجره مي‏تواني بسازي. اين بود كه عرض كرد ابراهيم كيف تحيي الموتي و طوري تعليمش مي‏كند كه مرغ مي‏سازد. تا آنكه گفت موتوا، جلدي بميرند مثل ملك‏الموت هركس مي‏ميرد او مي‏ميراند و صريح آية قرآن است قل يتوفّيكم ملك الموت الذي وكّل بكم علم حقيقي آن است كه بعد از اينكه به دست آمد اگر اسبابش را دادند انسان بتواند آن كار را بكند مثلاً كيفيت نجاري چطور است، اگر درست حاليت كردند حالا اسبابش را كه بدهند مي‏تواني در و پنجره بسازي و انبيايي كه مرده زنده مي‏كردند كيفيت بلد بودند و هر كدامي كه نمي‏توانست، كيفيت بلد نبود و تمام اين تعليمات را آن معلم بزرگ كرده و ايشان ائمه: هستند و اين مردم چقدر كافرماجرايي مي‏كنند و پا به بخت خود مي‏زنند. و ملك الموت يكي از ملائكه است، كار جبرئيل و اسرافيل را نمي‏تواند بكند، ازش نمي‏آيد مثل آن كسي كه شاعر نيست نمي‏تواند شعر بگويد. يكي از ملائكه ملك‏الموت است اگر كيفيت اماته را تعليمش نكنند و تعليمش نكرده بودند، نمي‏توانست كسي را بميراند و واللّه تمام ملائكه بلكه روح‏القدس از نور حضرت امير خلق شده‏اند.

ملتفت باشيد نور حركت نمي‏تواند بكند مگر آنكه منير حركت كند. نور آفتاب خودش نمي‏تواند طلوع كند، غروب كند مگر به طلوع و غروب شمس وهكذا ملائكه به تحريك ائمه: حركت مي‏كنند و ساكن مي‏شوند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن يكي از كارهاشان اين است كه ملائكه را به كارها وامي‏دارد و واللّه آنچه حركت مي‏كند ايشان حركت مي‏دهند چراكه ممابه الجسم جسم، حركت نيست، سكون نيست. آن چيزي كه جزء ذاتش حركت و سكون نيست اگر حركت كرد حركتش مي‏دهند و اگر ساكن شد ساكنش مي‏كنند و ممكن نيست كه خودش حركت كند. بعينه مثل قلمي كه در دست كاتب است، خودش الف مي‏نويسد، باء مي‏نويسد؟ حاشا و تعجب آن است كه او نوشته و قلم از خود شعور ندارد كه چطور بنويسد ولكن آن كاتبي كه دانا و صاحب‏شعور است به هر قدري كه بايد قلم را حركت بدهد حركتش مي‏دهد و تمام ملك خدا در دست آن كاتب بزرگ است و حركت مي‏دهد و خداوند با قلم قدرت نقشة كاينات را نوشته و قلم نمي‏تواند خودش حركت كند مگر آنكه آن كاتب او را حركت بدهد و آن كاتبش معصوم است. هرجا كه بايد تند حركت بدهد مي‏دهد وهكذا تمام اينها را قلم مي‏نويسد ولكن حركتش مي‏دهند و از خود حركت ندارد و همين‏طور خودت به خودي خود نمي‏تواني حركت كني و ساكن شوي مگر آنكه حركتت بدهند، ساكنت كنند. مثل آنكه قلم در دست كاتب اگر تند حركتش داد حركت مي‏كند و اگر ساكنش كرد ساكن مي‏شود و اين قلم اگر در دست كاتب نباشد لايملك لنفسه حركةً و لا سكوناً و لا سرعةً و لا بطئاً. پس حركتش در دست كاتب است، سكونش در دست او است و مطلبي است خيلي بلند. تمام كارها به تقدير الهي شده و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و جزء اعتقاداتتان بايد باشد. از حضرت‏امير يكي از اين مقوله مي‏پرسيد فرمودند اگر خدا نخواست مي‏تواني كار كني؟ و اگر بگويي كار مي‏كنم با اين شمشير گردنت را مي‏زنم و اگر بگويي كه خدا كار من را خواست و من نمي‏توانم بكنم باز گردنت را مي‏زنم. پس تو مي‏خوري ولكن خدا خواسته كه تو بخوري، اگر او نخواسته بود تو نمي‏توانستي بخوري و اگر آن قوه جويدن را بگيرد تو نمي‏تواني بخوري اگر خدا خواست غذا بخوري مي‏خوري حالا كه خوردي خدا خورده يا تو خوردي؟ پس خدا خواسته كه غذا بخوري و تو خورده‏اي و خدا سبوح است و قدوس است و حالايي كه غذا خوردي و سير شدي اگر خدا خواست سير مي‏شوي والاّ خير و آن خواستنش از خدا و سير شدنش از تو. و جميع آنچه مخلوق هستند تمامشان به تحريك او و تسكين او متحرك و ساكن مي‏شوند و خودشان را به كار وامي‏دارند و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه حتي در اين حيثي كه درست راه مي‏روي اگر درست راه رفتي بگو الحمدللّه كه درست ما را بردي اي خدا و اگر كج راه رفتي بگو خدايا تو مرا كج راه مبر و ماكنّا لنهتدي لولا ان‏هدانا اللّه و يك سر مو بي‏مشيت خدا نمي‏شود راه رفت در كارهاي خوب و در كارهاي بد و اگر درست راه رفتي بگو ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه اگر خدا هدايت نكند معقول نيست كه ما مهتدي باشيم مثل آنكه نجار اگر چوب را نتراشد معقول نيست كه تراشيده شود وهكذا و خود او است ليلي و مجنون، اين هم معقول نيست. خدا اگر بخواهد ليلي را معشوق مجنون مي‏كند و او را عاشق ليلي مي‏كند. تمامش به تقديرات است و حالا كه به تقدير خدا است كه عاشق بود؟ مجنون. كه معشوق بود؟ ليلي. و همچنين خدا اگر خواست غذا بخوري مي‏خوري اگر نخواست نمي‏خوري، خدا خواسته تو جماع كني مي‏كني، حالا كه خواست مجامع كيست؟ تو، كه خدا خواسته جماع كني. نه خدا، خدا كه مرد نيست و مردساز است، غذاخور نيست غذا خلق مي‏كند و تمام اين ذرات را رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته و ساخته و گرسنه را گرسنه كرده و تشنه را تشنه و همه را قدرت داده و قدرت را مفوّض به خودمان نكرده بلكه به دست خدا است و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و لا حركة و لا سكون الاّ بتحريك اللّه و تسكين اللّه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن.

و باز نه هر چيزي كه عرض كردم يك سر سوزني مثل چشم را خدا مشيتي به او تعلق داده و ساخته و رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته بلكه عرض مي‏كنم اين سر سوزن جهات دارد، اين خورده چيزي كه خدا ساخته رنگش را خدا ساخته بعينه مثل كرباس را كه رنگ مي‏كنند. حالا كه يك‏ذره را كه خدا ساخته رنگش را خدا ساخته بود بعضيش را سفيد مي‏كند بعضيش را سياه مي‏كند. اين ديگر وزنش دخلي به بو و رنگش ندارد و ملتفت باشيد چيزي كه به قدر خشخاشي است چه‏جور مشيت به او تعلق گرفته و به اندازه هر ذره هر ذره رأسي از رءوس مشيت به او تعلق گرفته رنگش را خدا درست كرده باز رأسي تعلق گرفته به بوش بوش را ساخته و انسان خيال مي‏كند به اين ذره‏ها يك رأسي تعلق گرفته و خدا مي‏داند كه به هر كيفيتي يك رأسي از مشيت به او تعلق گرفته مثلاً گُل مي‏سازد بعينه گل سرخ و بو ندارد و عمداً چنين مي‏كند كه اين بو دخلي به گل ندارد و عمداً چنين مي‏كنند كه بداني كه آن بو رأس ديگر از مشيت به او تعلق گرفته و ساخته شده و بداني اين گل بدن است و آن اصل و همين‏جور است نور و ظلمت و تمام آنچه در ملك درست شده به اتفاق درست نشده حالا بعضي از مخلوقات يكپاره چيزها از براشان اتفاق افتاده مثل آنكه شخص زارع گندم را مي‏پاشد و نمي‏داند كه هر دانه به كجا افتاده و اين به حسب اتفاق است از براي شخص ولكن خدا مي‏داند كه چند دانه بود و هر كدامي به كجا افتاد. بعضي از براي مرغها است و بعضي بايد سبز بشود و بعضي ديگر كه گندم شد بعضي از براي اصفهان، بعضي از براي تهران وهكذا و اگر از صانع بپرسي كه اين دانه را از براي چه ساخته، مي‏گويد از براي چه ساخته‏ام و بعد از آنكه به تو رسيد و خوردي مي‏داني كه خدا خواسته كه به تو برسد. به همين‏طور مي‏گويد رزق تو را از هندوستان باركردم و حفظ كردم و من حيف و ميل نمي‏كنم و من رازق(رزاق خ‌ل@) هستم و همين‏طور حفظ كردم از دزد و دغل تا آنكه به تو رسيد.

و به اندازه ذرات موجودات مشيت خدا تعلق گرفته به اشياء و تمام آنها را ساخته و آنها علما و حكما هستند و از خود سهو و نسيان ندارند و جميع خطاها را ايشان مي‏اندازند وهكذا سهوها را مي‏اندازند و هكذا غافل نباشيد و وجود امام يك ثمره‏اش اين است كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم باز اگر ايشان خواستند زياد كنند زياد مي‏كنند و اگر خواستند كم كنند كم مي‏كنند و وجود امام از براي حفظ رعيت است و رعيت نمي‏توانند وجود خود را حفظ كنند و حركت بدهند بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و شب و روز محتاج به ايشان هستيم و بايد همين حالا بداني كه هدايتت كرده، كه راهنماييت كرده؛ و ايشان بايد تكليفات تو را برسانند، موفّقت كنند. هركه اقرار به اين حرفها دارد هدايتش كنند همين‏طوري كه بايد بگوييم و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه منافقين مي‏گويند ما خودمان كار مي‏كنيم ايمان مي‏آوريم و جميع كارها را مؤمنين مي‏دانند كه به تقدير خدا است و منافقين خودشان خيال مي‏كنند كه مي‏توانند كاري بكنند همين‏طور در دعا است خدايا اگر مي‏دانستم كه رزقم در كجا است و مي‏توانستم برمي‏داشتم و اگر مي‏دانستم كه در كجا ساخته‏اي برمي‏داشتم. مثلاً دارچيني را در هند مي‏سازد و حفظ مي‏كند و به دست دزدها و خيانتكارها مي‏دهد و آنها در واقع حافظ هستند و نمي‏توانند يك سر مو تخلف كنند تا آنكه آنچه مقدر كرده است به تو برسد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و پنجم، دوشنبه 27 ذي‏القعدةالحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

پستاي ملك آن است ماتري في ملك الرحمن من تفاوت كه فعل هر فاعلي به نفس خودش موجود مي‏شود و ذات هيچ فاعلي منقلب نمي‏شود كه فعل شود و اينها را كه پوستش را كندي داخل بديهيات مي‏شود. پس فعل همه‏جا صادر از فاعل است و غير از فاعل است و به غير از خودش چيز ديگر نيست و همين‏طور است فاعل، و فاعل مستحيل نمي‏شود به فعل خودش و فعل خود را احداث مي‏كند و اين افعال از فاعل هستند و آن فاعل اصل است، اينها فرع هستند. و تحقق فعل همه‏جا به فاعل است و ممكن نيست كه فعل كسي را خدا احداث كند بدون فاعل و يكپاره اخبار هست آن كساني كه داخل در حكمت نيستند گول آنها را مي‏خورند و آن اين است كه خداوند تمام خيرات و شرور را به دوهزار سال قبل خلق كرد پيش از مخلوقات و بعد خير را از دست هركس كه خواست جاري كرد و گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و بالعكس و آنهايي كه حكيم نيستند گول اين احاديث را مي‏خورند و اگر خيلي دانا باشند متوقف مي‏شوند و الاّ گولش را مي‏خورند.

عرض مي‏كنم فعل هر فاعلي حتم است كه از او صادر شود مثل آنكه نور چراغ بايد از چراغ صادر شود همين‏طور تو نباشي و ديدن تو را خدا خلق كند داخل محالات است و فعل همه‏جا بايد از فاعل خود صادر شود، فعل زيد مال زيد است فعل عمرو مال عمرو. خدا ديدن را خلق كند پيش از چشم داخل محالات است ولكن آن‏جور احاديث كه وارد شده خداوند خيرات و شرور را به دوهزار سال پيش از مخلوقات آفريد، اينها معنيش چه‏چيز است؟ ملتفت باشيد هر فاعلي را كه نظر كنيد به آن فعل صادر از او مي‏فهميد كه فاعل چه‏كاره است و هر قادري بعد از آنكه قدرت خود را به كار برد مي‏داني كه قادر است. پس قادر به قدرت خود قادر است و عاجز به عجز خود عاجز است. مثلاً مي‏گويند فلان عاقل است يعني به عقل خود عاقل است و بايد عقل از او صادر باشد. پس به اين ملاحظه فعليات مسخِّرات هستند از براي مواد و مواد مسخَّر هستند در ضمن صور و مواد حكمي ندارند از براي خودشان و حكمشان در صور است و همه‏جا كمالات در فعليات است. اگر كسي خوب كرد خوبي از او صادر است حالا مي‏گويي خوب است و اگر بدي كرد مي‏گويند بد است. پس آن فعل و صاحب ماده خوب است و بالعكس من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره پس فعل كه خوب است ماده را تغيير مي‏دهد و مي‏برد بالا و بالعكس. پس فعلها مسخِّرند مواد را تسخير مي‏كنند و ماده در بطن صورت مصوّر به صور است و مسخر او است مثل اينكه كرباس در عمق رنگ فرورفته، خود جسم چه رنگ دارد؟ هيچ رنگ بلكه مسخر است در دست رنگرز. كرباس را صبّاغ هر رنگي كه اراده مي‏كند رنگ مي‏كند. همين‏طور خداوند مواد اشياء را در ضمن صور بيرون آورده و مواد مستحيل شدند به صور مثل آنكه ذغال مستحيل به حرارت شده و بعد از آنكه گرمي از اين ذغال ظاهر شد اين گرمي او را ترقي داده. پس فعليات چه خوب باشد و چه بد از فعليات تعريف و  (غير تعريف خ‌ل @) و مذمت ظاهر مي‏شود و مراد خدا از خلقت، فعليات است. و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون منظور از خلقت عبادتشان است و خودشان را براي عبادت خلق كرده و اگر عبادت نكردند عاقل نيستند.

پس آنچه نزديكتر است به خدا و آنچه را كه خداوند اول اراده كرده از خلقت خلق، آن علت غايي است و مقدم است در وجود چنانكه مؤخر است در ظهور. مثل آنكه تو خانه مي‏سازي از براي نشستن، حالا خانه را مدتها زحمت مي‏كشي تا آنكه مي‏سازي ولكن نشستن به شما نزديكتر است از خانه ولكن ظهورش بعد از درست‏كردن خانه است و همين‏طور كرسي از براي آن است كه روش بنشيني يا آنكه زيرش بنشيني و نشستن مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اين علت غايي است و آن فايده كه از خلقت خلق خدا اراده كرده است لكي‏اعرف است و آن معرفت را خداوند از عارفين اراده كرده و اگر مراد خدا اين نبود آنها را خلق نمي‏كرد. پس آن معرفت خداوند مقدم بود وجودش و مراد خدا اول معرفت بود و حاصل نمي‏شد مگر آنكه آسمان باشد، زمين باشد وهكذا بدن باشد، عقل باشد، دنيايي باشد، آخرتي باشد، عقلي، روحي، نفسي، اينها را براي چه ساخته‏اند؟ از براي معرفت. و آن معرفت به خدا نزديكتر است. وجودش در نزد خدا، اول و مقدم است ولكن بعد از آنكه مي‏خواهد خدا انسان بسازد اول عناصر خلق مي‏كند وهكذا باز انسان مي‏خواهند خلق كنند بايد آب و خاك باشد. انسان بايد صاحب شعور باشد، بايد اين آب و خاك را طوري داخل هم كنند كه نموّ كند و وضع خلقت همين‏طور است. مدتهاي مديد بود كه آسمان و زمين بود و هيچ گياهي نبود تا فلك دورها زد به چندين هزار سال و مدتهاي مديد گذشت تا آنكه يكپاره گياهها ظاهر شد و باز هزارها سال گذشت تا آنكه پشه پيدا شد توي آبي، قورباغه پيدا شد وهكذا مدتهاي مديد بود حيوانها مي‏چريدند و بابا آدم نبود، انساني نبود و بعد انسان را آفريدند چراكه انسان بايد هميشه سوار حيوان باشد و بايد حيواني داشته باشد كه روح انساني به او تعلق بگيرد والاّ بدن مرده نمي‏تواند خيال بكند، تعقل بكند پس بايد حيواني باشد، حياتي باشد كه روح حياتي(خيالي خ‌ل@) به او تعلق بگيرد. وهكذا نفس وهكذا عقل. و اگر حياتي نباشد كه اينها تعلق بگيرند، نه عقلي است نه نفسي و نه خيالي و اينها فعلياتي است كه خدا از يد او ظاهر كرد و كيفيت عالم ذر از اين مطالب به دست مي‏آيد.

و ملتفت باشيد اگر همة مراد همين بود كه مردم بخورند و راه روند و جماع كنند، اصلاً خلقت خدا لغو بود و بي‏فايده و مي‏بينيد كه آهوها توي دنيا هستند و هر علفي كه از آن بهتر نيست مي‏خورند وهكذا هيچ دزدي و غلّي@دغلي@، حقدي، حسدي و هيچ نقلي درشان نيست. نه آن ماده آهو مي‏رود پيش نر ديگر و بالعكس و اين دوتا به ديگري ميل نمي‏كنند و هر نري پهلوي ماده خود مي‏خوابد و هر كبوتري با جفت خود جمع مي‏شود و هيچ تعدّي نمي‏كنند. و يكپاره حيوانها را مي‏بينيد كه از اعتدال بيرون رفته‏اند مثل اينكه اين خره به ماده غير خود مي‏جهد، از باب بي‏اعتدالي انسان است و چون معاشر با انسان هستند از اين جهت منحرف شده‏اند و از اعتدال خارج شده‏اند والاّ گورخرها با هم خلاف و خيانت نمي‏كنند ديگر هر موري با مور. و بعضي از حيوانات كه خلاف اعتدال(عدالت‌خ‌ل@) مي‏كنند از باب بي‏اعتدالي انسان است مثل آنكه انسان طوطي را گول مي‏زند و چيزي يادش مي‏دهد و او را از صرافت خود مي‏اندازد و همين‏طور خورده خورده حيوانها ياد مي‏گيرند و ظلم و تعدي از انسان رفته پيش حيوانها نه آنكه از حيوانها آمده باشد پيش انسان و اگر منظور همين خوردنها و آشاميدنها و جماع كردنها بود ديگر چه ضرور داشت كه انسان‏ها مثل حيوانات نباشند و ارسال رسل شود؛ و ديگر هيچ‏كدام با ديگري خيانت نمي‏كردند.

پس عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم و تمام دنيا و آخرت و بهشت و جهنم را خدا از براي انسان خلق كرده، باوجود اين ثمّ رددناه اسفل سافلين و اگر نعوذباللّه بد شد از هر بدي بدتر است و مردم تعجب مي‏كنند كه چرا ثمّ رددناه پشت سرش هست. چشم انسان را خدا كور مي‏كند كه من نعمت به تو دادم، عقل و شعور و ادراك به تو دادم حالا كه درست راه نرفتي، از همه‏چيز بدترت مي‏كنم. از همه‏چيز بهتر است و بالعكس. پس افعال خلق فايده‏هاي خلق است فايده آتش گرم كردن است، فايده آب تر كردن است وهكذا هر فاعلي آن فعلي كه از او صادر مي‏شود. پس فايده بنفشه اصلاح سينه است، پوست انار به عكس اين است. پس فواعل مقدم هستند بر مواد و از اين جهت است كه تعريف در فواعل است و خدا مي‏داند كه مردم آتش لازم دارند اين است كه آتش خلق مي‏كند و از آن بابي كه افعال فوايد خلق و علت غائيه هستند از اين جهت خداوند اول مرادش همين فوايد بود. پس صورت به اين اعتبار از ماده‏اش بالاتر است و اقرب به مبدء است و چون خواستند كه آب تر باشد، آب خلق كردند وهكذا آتش. پس افعال از فواعل جاري است و افعال ثمرات هستند. پس افعال از اين جهت مقدم بودند در وجود و در ظهور مؤخرند مثل اينكه خداوند چشم را روز اول از براي ديدن خلق مي‏كند و مي‏داند چطور بسازد كه ببيند. پس اين ديدن مقدم بود بر چشم به دوهزار سال. بسا تعبير بياورند به ده هزار سال. پس بعد از آنكه خداوند اين طفل را در شكم از براي ديدن و شنيدن خلق كرد، اول افعالش پيش خدا موجود بود و مقدم بود اولاً و منافات ندارد كه فعل از من صادر شود باآنكه به دوهزار سال پيش خلق شده باشد وهكذا هيچ منافات ندارد كه ديدن از چشم ظاهر شود وهكذا شنيدن. پس شنيدن چون مقدم بود پيش خدا از اين جهت مؤخر شده.

و از اين بابتي كه افعال خلق از براي فايده‏اي است به مصداق آية شريفة ربنا ماخلقت هذا باطلاً پس خدا خلق را از براي حق آفريده و خواسته كه آسمان به وجود حق برپا باشد، زمين به وجود حق برپا باشد و اينها گوشه‏هاي مطلب است و نمي‏توانم تفصيل بدهم و آن اول اول خلقت خدا اين‏طور نيست كه شيطان بيافريند، جهنم خلق كند. عرض مي‏كنم چشم خود را باز كنيد در دنيا و فكر كنيد و ببينيد آتش چيز بدي است؟ اگر آتش نباشد غذا طبخ نمي‏شود. پس آتش نعمت خدا است، چيز خوبي است و تو را تعليمت كرده‏اند كه آتش را در دهنت مگذار. پس آتش چيز بدي نيست كه خدا خلق كرده ولكن تو خودت را دستي مي‏اندازي در آتش، پس آتش هيچ بدي ندارد و آتش هم مثل آب است. پس آتش در جاي خودش آن‏قدر خوب است كه بَدَل ندارد و هكذا آب خوب است از براي خوردن و زراعت كردن ولكن حالا بخواهي شناوري كني و بلد هم نيستي لامحاله غرق مي‏شوي. پس بدي از عمل خودت پيدا شده، بعد از اينكه خودت را در آتش انداختي حالا در اين صورت آتش غضب خدا است و خيلي مردم نمي‏دانند و ملاّصدرا استدلال كرده كه خوب است اين آيه را بخواني و لقدذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس و مطلب باطلي را اثبات مي‏كند و عرض مي‏كنم خداوند هيچ‏كس را از براي جهنم نيافريده و همه را از براي حق آفريده و از آن رأفتي كه دارد خدا آتش را خلق مي‏كند از براي فايده و اين‏قدر كارهاي ما به او درست مي‏شود. سبقت رحمته غضبه و كِي بد مي‏شود اين آتش؟ وقتي كه خودت را بيندازي در آتش. و خدا بنايش نيست كه تو را غرق كند، حالا مي‏روي در آب كه اين آب در حلق من فرو نرود، چشمت را كور مي‏كند. و همين‏طور خودت را از بالا مي‏اندازي، چشمت كور. حالا گاهي اتفاق مي‏افتد از براي چيزي كه خدا حفظ مي‏كند مثل اينكه ابراهيم را در آتش انداختند و او را نسوزانيد چون پيغمبر بود و حق مي‏گفت از اين جهت او را در آتش انداختند، اين بود كه آتش او را نسوزانيد ولكن خودت را در آتش مي‏اندازي، چشمت كور. و در انجيل است كه شيطان چهل روز با عيسي بود روزي عيسي را برد در بلندي گفت تو مي‏گويي كه خداي تو، تو را حفظ مي‏كند، اگر به همچو خدايي اعتقاد داري خودت را از كوه بينداز تا اينكه خداي قادر رءوف رحيم حفظت كند. آن‏وقت عيسي گفت خداي من قادر است، عالم است، رءوف است و به من نشان داده كه خودت را دستي هلاك مكن و نفرموده خدا كه امتحان كن مرا. حالا گرسنه‏ات هست گفته غذا بخور، حالا غذا نمي‏خورم كه خدا را امتحان كنم. ملتفت باشيد پس نه خدا را و نه رسول را و نه ائمه را و نه اهل حق را هيچ‏كس نمي‏تواند امتحان كند. رسول مي‏آيد مي‏گويد آمنوا باللّه اگر ايمان آوردي خلعت مي‏دهد والاّ خير و همين‏طور است امام، الباب المبتلي به الناس من اتيكم فقدنجي و من لم‏يأتكم فقدهلك و خداوند اول توحيد خود را اثبات مي‏كند و بعد از آنكه اثبات كرد حالا بگويي مي‏خواهم امتحان كنم، چشمت را كور مي‏كند. ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض تو بايد از خدا كار ياد بگيري نه آنكه خدا از تو كار ياد بگيرد و به همين‏طور رسول مي‏آيد در ميان مردم دليل و برهان مي‏آورد تا آنجايي كه اثبات نبوت خود را بكند. حالا بگويي اگر نان به ما داد پيغمبر است والاّ خير، اين بسا اينكه در خانه‏اش گرسنه باشد. بله خدا اگر رأيش قرار بگيرد مي‏تواند خيلي كارها بكند ولكن حالا نكرده. همين‏طور است وصايت؛ بعد از آنكه وصي وصايت خود را به هر دليلي كه هست اثبات كرد حالا بگويي اگر پول به من داد وصي است والاّ خير. پولت نمي‏دهد و چشمت را كور مي‏كند. و هميشه به اين رشته بايد مردم را امتحان كنند نه آنكه مردم بايد ايشان را امتحان كنند و گاهي عمداً مردم را امتحان مي‏كنند كه اين از براي پول مي‏آيد، از براي نان مي‏آيد يا اينكه از براي خدا مي‏آيد و درد دين دارد و امتحان را خدا بايد بكند و رسول و اهل حق بكنند و از اين طرف نبايد مردم امتحان كنند ايشان را. من مي‏روم پيش فلان‏كس اگر پول داد آدم خوبي است اگر نداد آدم بدي است، عرض مي‏كنم اينها ميزان الهي نيست.

مطلب آن است كه افعال صادره از خلق علل غائيند و اينها وجودشان مقدم است بر ظهورشان. اين است كه مي‏گويند فعلهاي خوب و فعلهاي بد و بعد از آنكه فعل خوب از تو صادر شد طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و اگر فعل بد از تو صادر شد ويل لمن اجريت علي يديه الشر به همين‏طور خداوند چشم تو را به دوهزار سال پيش خلق كرده حالا كه نگاه مي‏كني مي‏گويي طوبي لي و ملتفت باشيد قاعده كليه آن است كه همه‏جا بايد فعل از فاعل صادر شود و هر فاعلي بايد فعل خودش از خودش صادر شود مثل اينكه من دارم حرف مي‏زنم، خدا حرف نزده. آتش دارد مي‏سوزاند، خدا گرم نكرده و نسوخته. فعل مخلوقات حتم است از مخلوقات صادر شود و فعل خدا از خدا و افعال خدا آن اركان توحيد است و اركان توحيد غير از ذات است و ذات يكي است و صفات متعدد است و يكي بسيار نيست و بسيار يك نيست يقيناً.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@ (درس شصت و ششم، سه‏شنبه 28 ذي‏القعدةالحرام  1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

هر فاعلي فعلش در صنعتش معلوم مي‏شود. كاتب بداند كتابت را اگر ننويسد كسي خبر نمي‏شود وهكذا كسي اظهار علم نكند مردم نمي‏دانند عالم است. پس فعل همه‏جا حتي فعل اللّه در مصنوعات پيدا مي‏شود و اگر اين مصنوعات را خدا نساخته بود اصلاً توحيد معلوم نمي‏شد. هر صانعي صنعتش در مصنوعش پيدا است و جميع كمالاتش در مصنوعش پيدا است و از مصنوعش پي به قدرت و علم او مي‏بري و مصنوعش دالّ بر قدرت و علم او است و مصنوع دالّ بر صانع است ولكن مصنوع خودش صانع است؟ حاشا. و اين مزخرفات را بايد وحدت وجودي بگويد و مال خودش باشد. ملتفت باشيد و بعد از آنكه بنّا عمارت را خوب ساخت مي‏گوييم استاد بوده، صاحب سليقه بوده وهكذا. ديگر اين خشت و گل خود او است كه در اين ظاهر شده؟! خود او است ليلي و مجنون. ملتفت باشيد خداوند بعد ازاينكه خلق را خلق كرد باوجودي كه او را نمي‏بينند واجب است كه او را بشناسند و شرط دانستن غير از شرط ديدن است و عمارتها دال بر بنّا هستند. بسا شما شخص بنّا را نديده باشيد كه بنّايي كند و مع‏ذلك دليل آنكه بنّايي بوده اين عمارات. ملتفت باشيد اين ملك هست اينجا دليل اين است كه خالقي دارد. حالا او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و كسي در هيچ‏جا خدا را نمي‏بيند و مع‏ذلك مكلّف هستند كه او را بشناسند. عرض مي‏كنم خدا را بايد به دليل عقل و دليل بالاتر شناخت. پس خداوند فعلي از او صادر شده اگر فعلي از او صادر نشده بود و مصنوعي نبود، ممكن نبود كسي او را بشناسد. مثل آنكه اگر فعلي از بنّايي كه او را نديده‏ايم صادر نشده بود و عمارت پيدا نبود، ما پي به آن بنّا نمي‏برديم.

و آن فعل صادر از فاعل درجات دارد و درجاتش در مصنوعش پيدا است. پس به همين‏طور فكر كنيد آن شخص صانع اولاً بايد عالم باشد به صنعت خود اگر عالم نباشد، قادر نباشد، نمي‏تواند صنعت كند و خيلي امري است دقيق و كسي ملتفت نشده. پس جاهل صرف نمي‏تواند صنعت كند اگرچه قادر باشد و مي‏بينيد كه بسياري از حيوانات كار مي‏كنند و اصلاً علم ندارند و مردم ملتفت نمي‏شوند. عرض مي‏كنم كسي كه سررشته از ساعت‏سازي ندارد اگرچه سررشته از حدادي دارد ولكن نمي‏تواند ساعت بسازد، سهل است اجزاي ساعت را بعد از ساختن نمي‏تواند سر جايش بگذارد. پس شخص ساعت‏ساز بايد عالم باشد به ساعت‏سازي و بداند كه ساعت چند چرخ مي‏خواهد و اين چرخها چقدر بايد اتصال به هم داشته باشد و چقدر منفصل از يكديگر باشد وهكذا هر جزئي از اجزايش سر جاي خود به كار بايد رفته باشد. اگر ديدي صنعتي از چيزي كه شعور ندارد به كار رفته بدان كه در دست صاحب شعور است. مثل اينكه قلم شعور ندارد كه خط بنويسد با آنكه كلمات را درست نوشته معلوم است كه آن نويسنده عالم بوده، قادر بوده، حكيم بوده. پس در ملك خدا آنچه هست درست واقع شده و خيلي از ملك شعور ندارند مثل آب و خاك و باد، اينها سرجاي خودشان كه به كار برده مي‏شوند از بركت آن كسي است كه اينها را درست كرده و اينها در دست او است و اينها را به كار وامي‏دارد.

پس عرض مي‏كنم آن فاعل لامحاله اگر صنعت مي‏كند بايد دانا باشد، عالم و قادر و حكيم باشد. و پي مي‏بري از اين مطالب به علم آن خدايي كه نطفه را در رحم مي‏ريزد و مي‏داند كه اين نطفه سر و دست و پا مي‏خواهد وهكذا اعضا و جوارح لازم دارد و آن كسي كه عالم است در بدن حيواني فكر مي‏كند، پي به علم و صنعت خدا مي‏برد و مي‏داند آن كسي كه اينها را ساخته عالم بوده، حكيم بوده كه دست را بايد چطور بسازد، بند دست را چطور بايد بسازد. عصب در او قرار داده كه بتواند حركت كند. پس آن خدا عالم بوده به صنعت و خلقت خود مثل اينكه نجار عالم است به ساختن كرسي پس علم مقدم است و بايد فعل از روي علم جاري شود و اگر فعل از روي علم جاري نشده بايد محوش كرد. مثل اينكه كسي مي‏خواست الفي بنويسد باء نوشت، بايد محوش كرد و خدا سهو و نسيان ندارد، كارهايش را از روي علم مي‏كند.

پس ملتفت باشيد خدا بوده و هميشه عالم بوده و پيش كسي درس نخوانده كه عالم باشد. پس علم سابق است بر فعل خدا و بعد مشيتي دارد و تمامش را از روي مصنوعات بايد فهميد. اگر مي‏خواهيد حكيم باشيد در كارهاي خودتان فكر كنيد و مي‏بينيد كه معقول نيست كه كسي دانا نباشد و بتواند صنعتي نمايد. همين‏طور اگر خدا دانا نبود نمي‏توانست چيزي خلق كند. پس سر و شكم درست مي‏كند ولكن در شكم به كار نمي‏آيد چراكه غذاها را در رحم بچه از راه ناف جذب مي‏كند. و سر را درست مي‏كند چون مي‏داند كه بعد از آنكه بيرون مي‏آيد سر مي‏خواهد، چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد، نفس مي‏خواهد بكشد و در شكم اينها را نمي‏خواهد. وهكذا بيرون بوها است، بعضي نافع بعضي ضارّ، از ضار نفرت بايد بكند و بالعكس و ذائقه در شكم به كار نمي‏آيد چراكه از راه ناف جذب مي‏كند خون را و طعم خون را نمي‏فهمد ولكن بيرون كه مي‏آيد غذا مي‏خواهد بخورد پس ذائقه را درست مي‏كند از براي غذاهاي بيرون. و ملتفت باشيد خدايي كه اين خلق را خلق مي‏كند پيش از خلق كردن آنها دانا است و پيش از آنكه نطفه در رحم ريخته شود خدا مي‏داند كه سر و دست و پا و چشم و ذائقه و شامه و غيرها(وهكذا خ‌ل@) لازم دارد. حالا خدا پيش از نه‏ماه مي‏دانست كه چطور انسان بسازد بلكه هنوز نطفه نبود مي‏دانست كه اين پدر غذا مي‏خورد نطفه مي‏شود، بعضي جاهاش خون مي‏شود، استخوان مي‏شود، گوشت مي‏شود. قهقري كه برگرداني مي‏رسد به جايي كه خدا پيش از ملك خودش دانا بوده. پس خدا دانا است و دانايي فعل او است و فرق نمي‏كند با آنكه خدا بعد از اين مخلوقاتي را كه مي‏سازد، عالم به خلقت آنها است. پس ماها افعالي داريم كه از قلبمان صادر است و افعالي داريم كه از جوارحمان ولكن خدا اين‏طور نيست كه روحي داشته باشد، فعل صادر از بدن و افعال صادر از جوارح داشته باشد. فعل صادر از قلب، افعال قلوب اسمش باشد و اين‏طور نيست. ولكن چون‌كه بايد فعل از روي خطا و سهو و نسيان نباشد، بايد اولاً علم مقدم باشد بعد فعل. پس مي‏گوييم درجة علم بالاتر است و درجة قدرت زير پاي او است. پس خدا عليم است و قدير و هردو صفت او است و مي‏دانيم كه قدير بلا علم معني ندارد و تمام اينهايي كه قدير هستند و عليم نيستند اينها مسخّرند در دست صانع و تا او نخواهد اينها نمي‏توانند كاري كنند و نمي‏تواند هيچ متحرّكي حركت كند و بالعكس. پس آنچه در ملك واقع مي‏شود به تقدير خدا است و آن محرّك تقدير خدا است و مسكّن تقدير خدا است و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و اين است كه از براي فعل درجات است و در ملك مي‏بينيد كه اول بايد ماده‏اي باشد و بعد از آن ماده صورتي ساخته شود. مثل آنكه اول بايد آب و خاك باشد تا آنكه گل باشد و گل باشد تا آنكه كوزه‏ها باشد.

پس در ملك چيزها مترتّب است و به ترتيب واقع شده است و از ترتّب اينها استدلال مي‏كنيم به ترتّب مقام فعل و مي‏گوييم اول خدا آب آفريده بعد خاك و اول آباء آفريده بعد ابناء و اول عناصر آفريده بعد آسمان و زمين و بايد آسمان و زمين باشد تا مواليد باشد. پس اول آسمان و زمين درست مي‏كند بعد مواليد و مافيهن و مابينهن و جميع چيزها بايد از ميان زمين و آسمان بيرون بيايد و درجات فعل را مي‏فهميم از مصنوعات. و درجات فعل به اعتباري چهار است و به اعتباري هفت درجه و اگر كسي گمان كند چيزي در عالم موجود مي‏شود بدون اينكه فعل خدا به او تعلق مي‏گيرد، فقدكفَر. پس درجات فعل پيش از عالم سرمد است و درجات فعل را به تزييل عقل بايد فهميد و اين اصطلاحي است از شيخ مرحوم و حكماي ديگر اصطلاح كرده‏اند كه به تحليل عقل بايد فهميد. پس پاره‏اي چيزها را به تحليل عقل جدا مي‏كنيد از چيز ديگر. پس اگرچه در خارج نمي‏شود آنها را از يكديگر جدا كرد و يكپاره چيزها را كه در خارج مي‏شود از يكديگر جدا كرد مثل چوبي كه انسان تكه‏تكه مي‏كند و همين چوب جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است و اين جسم كي بود كه اين سه‏تا را نداشته باشد و مراد از اين طول و عرض و عمق طرف است كه جسم اطراف دارد. پس جسم اگر به اندازه سر سوزن باشد باز اطراف دارد وهكذا به قدر آسمان و زمين باشد باز همين‏طور. و حكماي حقيقي محتاج به دليل سلّم نيستند چراكه نظر مي‏كنند در ملك مي‏بينند كه جسم متناهي است اگرچه مافوق را نديده باشند بعينه مثل اين عمارت متناهي است چراكه بالاترش عمارت نيست و دليل حكيم غير از اين دليلها است. حالا كسي بگويد به دليل سلّم فهميديم كه آن طرف عرش چيزي نيست، عرض مي‏كنم در همين‏جا فكر كن اگر حكيم هستي. خداوند نمونة هر چيزي را به دست داده. شيره چطور است؟ بچش ببين چطور است وهكذا قند چطور است؟ بچش. و پيدا نمي‏شود كسي كه تمام مأكولات را بخورد تا آنكه حكم آنها را بفهمد بلكه هركس به قدر نمونه خورده وهكذا و بعد از چشيدن طعمهاي شبيه بهم را انسان از يكديگر جدا مي‏كند. ديگر دوچيز باشند كه حكمشان دخلي به هم نداشته باشد خيلي واضح است.

غافل نباشيد عرض مي‏كنم فكر كنيد بعضي چيزها را به تحليلات بايد فهميد و از يكديگر جدا كرد. جسمي را شما خيالش كنيد، تصورش كنيد كه طول نداشته باشد، معقول نيست. حالا اين سمتها را نمي‏شود از جسم گرفت و در خارج نمي‏شود تفكيك كرد ولكن در عقل مي‏شود تفكيك كرد. و مادامي كه ملتفت طول هستي ملتفت عرض نيستي، ملتفت رنگش هستي ملتفت طول و عرض و عمق نيستي و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه پس به تحليل عقل چيزها را مي‏شود منفصل كرد اگرچه در خارج منفصل نباشد. پس ملتفت باشيد رنگ و طعم و طول و عرض و عمق در اين جسم هست ولكن عقل يك‏مرتبه ملتفت رنگش هست و ملتفت طولش نيست وهكذا. پس عقل تفكيك مي‏كند به طوري كه هريك را از ديگري به طور حقيقت جدا مي‏كند و رنگ هيچ شباهت به طعم ندارد وهكذا و طعم دخلي به بو ندارد و شكر را توي دهنت مي‏گذاري طعمش را مي‏فهمي و اصلاً دخلي به بوش ندارد پس اينها منفصل هستند در نزد عقل پس در تحليلات تفكيك مي‏كني ميان بو و رنگ وهكذا ولكن در خارج رنگش به او چسبيده و همچنين طعمش و همين‏طور طول و عرض و عمق و نمي‏شود در خارج اين كيفيات را از او تفكيك كرد و اغلب امتيازات به تحليل عقل است و عقل مي‏فهمد كه طعم غير از رنگ است و رنگ غير از بو است. پس به تحليلات عقل مراتب فعل هم معلوم مي‏شود. پس فعل كلي تعلق به امر كلي مي‏گيرد و فعل جزئي به امر جزئي و نازك كاريها را بايد به ملايمت كرد، بخواهي قلم را زورش كني روي كاغذ لامحاله كاغذ سوراخ مي‏شود و آنجايي كه زور مي‏خواهد انسان زور مي‏آورد و از كمال حكمت و قدرت است كه اين‏طور كرده‏اند و انسان يك‏مرتبه مثل فيل بخواهد سربگذارد و داخل جايي شود خلاف عقل است و معقول نيست كه انسان عاقل مثل اين فيل باشد و فيل هم نمي‏تواند به اختيار خود كاري كند. در زمانهاي سابق فيلي بود اسمش مبارك بود و آورده بودند كه خانة مكه را خراب كند. هرچه اصرار و ابرام كردند پيش نرفت و بعد از آن عبدالمطلب كسي فرستاد پيش ابرهه و گفت به پادشاه مي‏گويي كه شترهاي مرا رد كند. آن شخص آمد پيش پادشاه گفت عبدالمطلب مي‏گويد شترهاي مرا برده‏اند. گفت گمان من اين بود كه آمده خانه‏اش را خراب نكنم. آن مترجم آمد كه پادشاه چنين گفت، گفت خانه از من نيست، شترها مال من بود. خانه از خدا است، خودش مي‏داند. اين بود كه ديدند كه در اين بينها مرغي پيدا شد بناي سنگ ريختن گذارد.

پس ملتفت باشيد درجات فعل را صانع جاري مي‏كند و تعمد مي‏كند آنجايي كه بايد زور زد، زور مي‏زند و بالعكس. و يكي از اسمهاي خدا لطيف است، اين است كه نازك كاري مي‏كند. خداست قهار، يك وقت يك جايي را خراب مي‏كند و درجات فعل را بايد از مصنوعات پي برد. پس درجات فعل اول مشيت است، بعد اراده، بعد قدر، بعد قضا وهكذا. پس درجات فعل سرجاش است و من اينها نيستم ولكن من مرادم و مقضيّم و مشائم و محكومم. خدا ليلي نيست، مجنون نيست، اين دو را ساخته. پس مخلوقات مشاء هستند، مقضي هستند، محكوم هستند ولكن خدا لايأكل و لايشرب و همين‏طور حضرت‏رضا با سليمان مروزي حرف مي‏زدند و اصحاب ضرار هم در آنجا بودند و با آنها هم گفتگو مي‏كردند و آنها مي‏گفتند خود او است ليلي و مجنون، حضرت رضا فرمودند از اين طوري كه تو مي‏گويي پس مشيت اللّه به اين صورتها بيرون آمده و خدا هيچ احتياج ندارد كه به صورتها بيرون بيايد و مشيت اللّه اينها را خلق مي‏كند و مشيّت اللّه خلاف نمي‏كند و اينها پيش مشيّت اللّه مطيع و منقادند. اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون.

پس ملتفت باشيد كدام مسخَّر است كه پيش مسخِّر مطيع و منقاد نباشد؟ و آن چيزي كه مسخر است و تسخيرات غير او است نمي‏تواند خلاف كند. لا رادّ لقضائه و لامانع لحكمه پس اشياء در نزد فعل كلي و مشيت، معصوم هستند ولكن خودشان نسبت به هم دارند و شرع هميشه نسبت بعضي خلق به بعض خلق است مثل نسبت سگ به انسان بايد انسان اجتناب كند. هر نافعي را بايد استعمال كند و بالعكس و اينها كدامش ضرر به خدا دارد؟ هيچ‏كدام. سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية ولكن نسبت به يكديگر يكي را مي‏گويي بيا، مي‏آيد اين را خلعتش مي‏دهند، آنكه نيامد سياستش مي‏كنند. و حرفهاي خوب و بد، كفر و ايمان در شرع است و بعد از آنكه رسول خدا آمد و دعوت كرد، كسي قبول نكرد كافر مي‏شود. كفر به رسول كفر به خدا است ايمان به او ايمان به خدا است. من يطع الرسول فقداطاع اللّه و جميع ايمان به رسول يعني ايمان به خدا و جميع كفر به رسول يعني كفر به خدا. پس آنچه خير است مال رسول است و آنچه بد است مال اعدا است. مي‏فرمايند نحن اصل كل خير و اعداؤنا اصل كل شر.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@ (درس شصت و هفتم، چهارشنبه 29 ذي‏القعدة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

عرض كردم از براي هر فاعلي فعلي است كه از او صادر شده و آن فعل تعلق مي‏گيرد و كارها مي‏كند. پس فعلي از نجار تعلق مي‏گيرد به چوب و آن فعل چوب نيست اره و تيشه نيست بلكه آن قدرتي است كه تعلق مي‏گيرد به چوب و كرسي مي‏سازد و هكذا فعلي از فاخور تعلق مي‌گيرد و همه‏جا فعل از فاعل تعلق مي‏گيرد و كار مي‏كند. ملتفت باشيد فعلي كه بدئش از فاعل و عودش به سوي او است آن فعلي است مجرد و وجودش بستة به او است و از براي اين فعل چهار مقام است: مقام فؤاد و عقل و روح و نفس و همه غيب هستند. و چطور شده كه اين مقامات از يكديگر منفصل شده‏اند؟ از باب اينكه هركدام يك طوري هستند. آن جايي كه فعل تعلق مي‏گيرد به مفعول آن صورت شخصيّه است و آن جايي كه نزديك است فعل تعلق بگيرد ماده شخصيه است و فواعل هر كدامي فعل بخصوصي دارند و اين معني آمده از مبدء و تا همه‏جا جاري است. القي في هويتها مثاله پس خداوند القا كرده است در هويت اشياء مثال خود را و كار مي‏كند. حتي توي دنيا اگر بخواهد سنگي درست كند، گياه درست كند، اين گياه فعلي به او تعلق گرفته مثل آنكه كاتب تعمد مي‏كند كتابت مي‏كند الف را قبل از باء مي‏نويسد و باء را قبل از جيم و خيلي از مطالب در لفظ كتاب معلوم مي‏شود اين است كه خداوند اين‏طور مثل زده و فرموده ن والقلم و مايسطرون پس كاتب تعمد مي‏كند هر حرفي را سرجاش مي‏گذارد و اگر يك حرف سرجاش نباشد و نقطه جاي ديگر گذاشته باشد، يك زيري زبري تغيير كند، كتابت خوانده نمي‏شود. پس كاتب تعمد مي‏كند هر حرفي را سرجاش مي‏گذارد اين است كه مي‏خواني درست مي‏خواني. پس خود مداد و خود حروف اصلاً شعور ندارند ولكن انسان عاقل كه نگاه كند مي‏بيند كه آن كاتبي كه آن را نوشته قادر و عالم بوده. پس اينها دالّ بر علم او و قدرت او و حكمت او است و به همين نسق خداوند مي‏نويسد درختي را و اين درخت ريشه مي‏خواهد، تنه مي‏خواهد، شاخ و برگ مي‏خواهد، گل مي‏خواهد و بايد اين گل بسته شود و اين اول طعم ندارد و خورده خورده ترش مي‏شود، شيرين مي‏شود و خداوند تعمد مي‏كند مي‏سازد اين درخت را و ابتدايي كه غرس مي‏كند درخت را از براي ميوه‏اش است چراكه اگر نمي‏خواست كه ميوه بدهد غرس نمي‏كرد. حالا ديگر مرادات خدا و منظورات خدا مختلف است و ملتفت باشيد يك وقت خدا مي‏خواهد چوبي درست كند كه ذغال كنند مردم و مقصود خدا به عمل آمد و يك وقت مي‏خواهد ميوه درست كند. حالا چوبش هم به كار مي‏خورد بهتر. پس ثمرات علل غائيه هستند و در وجود مقدم هستند پس خداوند منظورش از زراعت كردن ثمره‏اش است. ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون و خدا است زارع اگر او اراده كرد كه اين گندم به ثمر برسد مي‏رسد و الاّ خير. و حارث گندمي كه مي‏پاشد نمي‏داند به كجا ريخته شد پس آن تقديرات الهي آنها است كه از روي قصد و اراده است و هر چيزي را براي كاري قرار داده و هر چيزي را رزق چيزي قرار داده و اگر خدا خواست كه اين مزروع رزق حيوان باشد حارث نمي‏تواند رزق خود كند و مي‏بينيد كه حارث زراعت مي‏كند يك وقت گلة گوسفند مي‏ريزند و همه‏اش را مي‏خورند و يك‏وقت است كه انساني مي‏چيند و همين‏طور هم هست.

عرض مي‏كنم خدا است رازق وحده لا شريك له و خلق نمي‏توانند خودشان را رزق بدهند چراكه اين زراعتي كه مي‏كارند نمي‏دانند كه نصيبشان هست يا نيست. مثلاً فلفل در هندوستان مي‏كارند و آن كسي كه مي‏كارد نمي‏داند چقدرش به تو مي‏رسد، خودت هم نمي‏داني. پس رازق(رزاق خ‌ل@) خدا است و او حيف و ميل نمي‏كند و رزق هركس را مي‏دهد به قدر آنچه تقدير كرده. مي‏فرمايند حضرت امير صلوات‏اللّه‏عليه شما عبث عبث خودتان را به زحمت مي‏اندازيد در امر دنيا و خيال مي‏كنيد كه به تدبير خودتان است. چه بسيار مداخلها كه مي‏كني كه فعله برمي‏دارد نان مي‏كني گندم را سگ برداشت و رفت. خدا است نوعاً رازق(رزاق خ‌ل@) و در اين جور مثالها معلوم مي‏شود و ارزاق مقدّر است قدقسّمه عادل بينكم اگر مي‏داني كه خدا است عادل و قسمت كننده عادل است، البته مال تو را به مردم نمي‏دهد و بالعكس آسوده بنشين قدقسّمه عادل بينكم. و في السماء رزقكم و ماتوعدون و هو الذي خلقكم ثم رزقكم و اگر اين‏طور است چرا وحشت كنيم. پس به خود زحمت دادن بي‏ثمر است و به جز آنكه خود را به زحمت بيندازيم چيز ديگر نيست و آن كه خدا فرمود تحصيل كن فرمود تحصيل علم كن، تا نكني نداري و پستاي علم تعليم و تعلم است كه استادي باشد دانا و جهالي باشند تحصيل كنند نه آنكه كسي باشد كه از شكم مادرش كه بيرون آمد عالم باشد؛ بله طايفه‏اي هستند ايشان انبيا و ائمة طاهرينند از شكم مادر هم كه بيرون آمدند عالم هستند و در شكم با مادرشان حرف مي‏زنند و اگر مي‏خواهي عالم شوي برو تحصيل كن. ولكن چيزهاي ديگر اين‏طور نيست بسا گندمي كه ديگري كشته نصيب تو مي‏شود و اينها را نبايد از انبيا گرفت، از انبيا بايد مرادات خدا را گرفت. پس دين را تا نروي از رسول خدا اخذ نكني متدين نيستي وهكذا علم؛ ديگر بگويي اگر علم نصيب من است مي‏آيد پيش من، عرض مي‏كنم اگر نصيب تو است رسول مي‏آيد در خانه‏ات تعليمت مي‏كند ياآنكه تو به نزد او مي‏روي. پس علم را بايد از انبيا گرفت و ياد گرفت. يا بايد رفت خدمتشان، ياآنكه جوري كرد كه انبيا بيايند. ديگر من نمي‏روم و انبيا هم نيايند، من عالم مي‏شوم، چنين نيست. پس خداوند پيغمبري خلق مي‏كند اگر مي‏خواهي دين داشته باشي برو پيشش ولكن رزق اين‏طور نيست. بسا دارچيني در دكان عطار است و خودت نمي‏دانستي كه چقدرش نصيب تو هست. همين‏طور كسي تو را ميهمان مي‏كند نمي‏داني گوشتش از كجا است، آبش از كدام سرچشمه است و همين‏طور ببين كه هر غذايي از جايي به عمل آمده. و عرض مي‏كنم رزق تو و جميع ارزاق دزد و دغل ندارد و بسا به دست هزارنفر آمده و همة آنها حافظ بوده‏اند و خيال مي‏كردند مال خودشان است و نصيب من بود و وامي‏دارد صانع تو را كه فلان‏مال را حفظ كني از براي كسي ديگر و چه بسا دزدها كه مال را مي‏دزدند و حفظ مي‏كنند مي‏بيني كه يك وقتي نصيب تو مي‏شود. و همين‏طور آنچه از جانب صانع نصيب تو است از راهش مي‏آيد و آن نصيب تو نصيب هيچ‏كس نخواهد شد به خلاف علم و دين كه اين‏طور نيست.

دين پيش رسول خدا است و اين رسول را خدا مي‏شناسد و مي‏گويد من معجزه دارم. و آنچه مكلف‏به عباد است تحصيل علوم دينيه است مثل اينكه هرچه را بايد آموخت بايد از استادش آموخت همين‏طور منجم مي‏خواهي بشوي برو پيش منجم، حتي صرفي نحوي. و خداوند تمام چيزها را تعمد كرده در سرجاش گذارده و يافت نمي‏شود در ملك كه چيزي بر حسب اتفاق اتفاق افتاده باشد. هركس را فقير مي‏كند تعمد مي‏كند كه فقير كند و بالعكس هركس را سلطان كرده تعمد كرده و اين تعمدات خدا محل حرف نيست و از جمله صفات بزرگ مؤمن تسليم است. آسمان را خلق كردي معلوم است ضرور بوده. يك وقت است كه انسان راهش را بلد هست و تسليم مي‏كند، اين نورٌ علي نور و يك وقت است كه تسليم مي‏كند مثل اينكه انسان نظر مي‏كند به ساعت مي‏بيند چرخها دارد اينها متصل به هم هستند و چرخ اول پي چرخ دومي را مي‏گرداند و بسا چرخ اولي كندتر بگردد و چرخ دومي تندتر و مي‏بيني كه اين چرخها دندانه‏ها دارد يك وقت است كه نمي‏داني كه اين چرخها از براي چه خوب است و يك وقت است كه مي‏روي ياد مي‏گيري علم ساعت سازي را و مي‏بيني كه چرخ اولي چرخ دومي را حركت مي‏دهد و چرخ اولي يك دندانه را حركت مي‏دهد و آن چرخ دومي‏اين قدر سريع است كه شصت دندانه را حركت مي‏دهد و يك دفعه است كه انسان راهش را هم مي‏فهمد پس نورٌ علي نور. و يك وقت هست كه انسان تسليم مي‏كند و راهش را نمي‏داند همين‏طور است مطالعه ملك خدا بدون تفاوت مي‏بيني كه اين درخت شاخه‏ها و برگها دارد و مي‏بيني كه اين آب رفته از پايين به بالا و كسي حكيم نباشد نمي‏داند كه چطور مي‏شود كه آب بالا مي‏رود و مي‏بيني كه ربع ساعت فاصله درختي كه آب نخورده و زرد شده جلدي آب را بالا مي‏برد. پس يك وقت است تسليم مي‏كني از براي خدا ولو تفصيلات را نداني و يك وقت است كه راهش را مي‏فهمي و مي‏داني كه تا اين درخت حرارتي نداشته باشد آب را جذب نمي‏كند پس آن شاخه درخت گرمي دارد كه رطوبت زير پاش را جذب مي‏كند تا آنجايي كه متصل است به ريشه جذب از ريشه مي‏كند و ريشه از آب و خاك لطايف را جذب مي‏كند پس اگر آب را جذب نكند درخت محال است كه بالا برود. اگر انسان عالم نيست همين‏طور تسليم مي‏كند كه خدايي است كه به حكمت خود و به قدرت كاملة خود اينطور كرده و يك‏وقت است كه راهش را ملتفت مي‏شوي مي‏بيني معقول نيست كه اگر آب بخار نشود برود بالا و انسان مي‏فهمد كه جاذبه البته از گرمي است پس گرما از بالا مي‏آيد پايين قلابي است مي‏خورد به آب ذرّه ذرّه‏اش مي‏كند بالاش مي‏برد باز آن بالاترش گرم است مي‏رود بالا وهكذا حتي آن جاهايي كه ابر است منتهي‏اليه آن بخارها ابر است، آنجا هواش سرد است، متراكم مي‏شود هوا كه گرم شد باران مي‏شود، ابر تمام مي‏شود. و حقيقت ابر بخاري است متراكم شده كه برودت به او غالب شده تا آنكه گرما به او مي‏زند حالا يا آنكه هوا مي‏شود يا آب مي‏شود. ولكن اين اسفنجهايي كه هست قدري گل بخارهاي گل‌آلود را برمي‌دارد مي‌برد بالا بسا ماهي را مي‌برد همين‌طور در زمان خلفاي بني‌عباس شخصي بود بازي داشت ول كرد رفت به هوا ماهي را گرفت و آورد و حضرت باقر@جواد ظ@ آنجا تشريف داشتند آمد خدمت حضرت عرض كرد اين چه چيز است؟ فرمودند اين ماهيي است كه خداوند تعمد كرد و او را برد بالا و در هوا منزل داد و تبارك آن خدايي كه با قدرت خود چنين كار مي‌كند و تعمد كرد و به دل تو انداخت كه بازت را ول كني تا آنكه او را صيد كند و بيايي نزد وصي پيغمبر و از او بپرسي تا آنكه او از براي تو بگويد بسا زور مي‌زند بخار ماهي را همراه خود ببرد و هكذا باد خرمنها را ببرد و خيلي اتفاق مي‌افتد كه خاك مي‌بارد گل مي‌بارد همين‌ تگرگ‌ها ميانش خاك است بسا بادها خاكها را ببرد بالا گل درست شود يك وقتي پاشيد از براي مردم خوشه گندم و خيلي تعجب كردند و مي‌برد خوشه‌ها را بالا بسا آنجا سبز شود خوشه شود.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اين نهايت صنعت است و خدا با همين سردي‏ها و گرمي‏هايي كه مي‏فهميد همين‏ها را داخل هم مي‏كند يك‏وقت درخت مي‏سازد يك وقت انسان مي‏سازد ديگر انسانهاش و حيوانهاش مختلف است و هرچه را ترقي مي‏دهد و در عالم بالا صنعت مي‏كند شبيه به هم نيست و هرچه صنعت در عالم پايين مي‏كند شباهتش به هم بيشتر است. سنگها خيلي مثل هم هستند، در ميان نباتات و همچنين در ميان حيوانات ضعيفه خيلي بهم شباهت دارند مثل گنجشك. ابوذر خدمت حضرت‏امير عرض كرد تبارك جلّ محصيها فرمودند بگو تبارك جلّ خالقها فرمودند كسي است در ميان شما كه عددشان را مي‏داند، كدام نر است و كدام ماده است و حيوانات قويّه شباهتشان كمتر است و ديگر انسانها هيچ شباهت ندارند. ديگر انبيا امتيازشان زيادتر است، هرچه امر بالاتر مي‏رود تفصيل زيادتر مي‏شود. دونفر انسان كه اينها به‏هم مشتبه شوند نيستند به خلاف حيوانات ضعيفه. به همين‏طور مي‏رود پيش انبيا، پيش ائمه. حضرت باقر بسيار چاق بودند و حضرت سجاد خيلي ضعيف.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد منظور اين است كه نوع حكمت به دستتان باشد از همين هوا خلق مي‏كند خلقهاي مختلف را. و اين كواكب هر كوكبي اثري دارد، يك قدري از حرارت و رطوبت و يبوست كواكب مي‏گيرند و داخل هم مي‏كنند چيزهاي مختلف مي‏سازند و از يك آب و خاك خداوند ميوه‏هاي مختلف مي‏سازد و اين تباركش هم اگر از روي حكمت باشد بيشتر خضوع مي‏كند. مي‏داند كه مقداري از حرارت و مقداري از يبوست و مقداري از رطوبت و مقداري از قمر و شمس و كواكب مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند چيزها مي‏سازند و ماننزّله الاّ بقدر معلوم. پس ملتفت باشيد هر كيفيتي را بايد از چيز مخصوص بگيريد تا آنكه كيفيات مختلفه پيدا شود به اندازه كه آن شي‏ء ساخته شود و اين كيفيات را داخل هم كنند و اشياء مختلفه بسازند و ديگر آن صانعين حيف و ميل هم نمي‏كنند و هر چيزي را بر حسب حكمت مي‏سازند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و هشتم، شنبه 3 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ثم مقام الغيب و التجرد و الربوبية لابد و ان‏يوجد في مراتب فأدناها مقام الاقتران بالعبودية و التعلق بها فلابد و ان‏يكون مصوّراً بصورة هي اصل العبودية كما انّ حركة يدك مصوّرة بصورة من حيث الاسفل هي اصل الحرف المكتوب فانّ الحرف المكتوب اثر تلك الصورة صادر منها و قدعرفت انّ مقام الغيب مقام الفعلية التي بها خلق حيث العبودية فاسفل مقام الفعلية مصوّر بصورة مجرّدة عن المواد المفعولية و مددها و هو مقام الكلمة التي ينزجر بها عمق المفعول و هو صورة كلية جامعة تجمع جميع صور الكثرات المفعولية من حيث نفسها ولكن لها رءوس و وجوه في عرصة المفعول بعدد صوره المتكثرة و كلّها فعليات تلك الصورة و كمالاتها فافهم.

فعل هر فاعلي ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه بايد تعلق بگيرد به مصنوعي تا فاعل آن فعل خودش را مصور نكند به صورت مصنوعش آن مصنوع ساخته نخواهد شد. مثل آنكه تا قلم را از اَمام به وراء كاتب حركت ندهد الف پيدا نخواهد شد وهكذا تا فاخور دستش را طوري حركت ندهد كوزه پيدا نخواهد شد. پس فاعل فعل خود را مهيّأ به هيأتي مي‏كند و كوزه پيدا مي‏شود. پس فعل آنجاييش كه تعلق گرفته مصور است و باز ملتفت باشيد كه چطور مصور است، هر طوري كه دست را حركت مي‏دهد همان‏طور قلم حركت مي‏كند هر طور مركب را حركت مي‏دهي حركت مي‏كند. پس صورت حروف از هيأت جهت حركت دست است ولكن حركت دست، توي مركب نيست. شكي نيست در اينكه مصنوع مصور مي‏شود به صورتي كه فاعل در آن صورت بيرون آمده ولكن چنين نيست كه ماده و صورت مركب از پيش كاتب آمده باشد. بله، حركت دست كاتب مال او است ولكن اين حرفي كه روي كاغذ نوشته اگرچه از حركت دست كاتب پيدا شده ولكن عودش به سوي مداد است و بدئش از او است و تمام ملك خدا اين‏طور است. قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا پس آن كاتب الف نيست، باء نيست وهكذا هيچ يك از اينها نيست ولكن اگر كاتب نبود هيچ‏يك از اينها، از اين حروف نبودند. حالا خود كاتب ليلي است و مجنون است الف است، باء است و جيم است. به همين نسق مشيت الهي تعلق مي‏گيرد و جميع اشيا را سرجاش مي‏گذارد مثل آنكه كاتب تعمد مي‏كند در نوشتن حروف و همين‏طور او تعمد مي‏كند و تعمد او بيشتر است چراكه تعمد ما به خواست او است اگر رأيش گرفت ما كار مي‏كنيم والاّ خير و از اين است كه تعمدات او صدهزار مقابل بيشتر است چراكه او آنچه خلق كرده تعمد كرده و با مشيت خود خلق كرده چيزها را مثل اينكه از قدرت خودتان كارها مي‏كنيد و آن قدرت سرجاش هست. بدئش از شما است و عودش به سوي شما است. نجاري مي‏كنيد در و پنجره بدئش از نجار نيست. پس خود مشيت مشاءات، نيست. ولكن مشاءات خلاف او را نمي‏توانند بكنند. طأطأ كل شريف لشرفكم تاآخر و هيچ‏كس نمي‏تواند تمرّد از فرمان ايشان كند و اول ايشان اراده مي‏كنند بعد آن مراد به عمل مي‏آيد و معقول نيست كه چيزي در ملك موجود شود و خلاف مشيّت اللّه و رضاي خدا باشد و عرض كردم آنچه در دنيا و آخرت هست تمامش به ارادة اللّه موجود شده و اراده خدا مثل علم خدا و قدرت خدا نيست ولكن با آن علمي كه دارد، قدرتي كه دارد، اراده مي‏خواهد بكند چيزي را مي‏كند و بالعكس.

باز اينها نمونه‏هايش پيش خودمان هست مي‏توانيم سرهم نماز كنيم ولكن اراده نكرده‏ايم و اراده قصد و نيت است. پس نيت فعل است و گاهي هست و گاهي نيست و قدرت هم فعل است و نمي‏شود گاهي باشد و گاهي نباشد و خيلي لازم است ميان اين‏جور اسماء را تميزدادن و هميشه مسلم بود پيش اهل حق و اهل باطل هميشه پرت بوده‏اند اراد اللّه و لم‏يرد ولكن علم اللّه و لم‏يعلم نمي‏توان گفت. خدا لم‏يعلم و لم‏يقدر ندارد ولكن اراد و لم‏يرد را دارد. حالا اراد كه روز باشد و لم‏يرد كه شب باشد و بالعكس. و اسمايي كه از براي خدا هم ايجاب مي‏شود و هم سلب، غير از اسمايي است كه سلب نمي‏شود. پس قدرت سلب نمي‏شود از خدا ولكن اراده سلب مي‏شود و ممكن است كسي از خدا خواهش كند كه بلايي بر سر او وارد نيايد و عرض مي‏كنم پستاي شرع اين‏طور است و تمام انبيا دعا مي‏كردند ديگر قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم و شيطان انسان را گول مي‏زند، چه در عقايد و چه در اعمال، امري را پيش مي‏آورد كه انسان گولش را بخورد. مثلاً ما چرا دعا بكنيم كه خدا ما را چيزمان بدهد؟ خدايي كه رءوف و رحيم و قادر و مطلع و عالم است چه ضرور ما دعا كنيم؟ و عرض مي‏كنم اين دام شيطان است اگرچه ظاهرش خوب به نظر مي‏آيد. قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم از جمله صفات او اين است كه فرموده ادعوني استجب لكم و فرموده كه چه‏چيز واداشته تو را كه دعا نكني. و اصل مطلب اين است كه خداوند عالم و مكرر عرض كرده‌ام و مي‌بينم كسي حاقش را به دست نياورده.

پس عرض مي‏كنم كه خداوند حتم كرده و حكم كرده كه غير از آن جوري كه كرده محال قرار داده و ممكن‏الوقوع نيست و آن اين است كه هر فاعلي كار خود را بكند. حالا من فضولي مي‏كنم! خدا خودش گفته. آدم دانا آن است كه هرچه خدا فرموده عمل كند. مطيع آن است كه بعد از آنكه مطاع فرمود برو، بايد حظ كند. تو اگر طالب اراده او هستي حظ كن كه مي‏روي وهكذا عقل و نقل تمامش منطبق با اينها است و هركس محبوبي دارد و آن محبوب مي‏گويد برو سنگ بياور، حالا بگويي من دور مي‏شوم و آن كه دور مي‏شود از محبوب چون به امر محبوب است حظ مي‏كند و حالا آن كه نزديك نشسته مي‏گويي انسان نزد محبوب باشد بهتر است. و همين‏طور خداوند عقل را خلق كرد و محبوب‏ترين مخلوقات بود و مع‏ذلك مي‏گويد كه برو از پيش من و پشت مي‏كند به خدا. مي‏گويد كه برگرد، برمي‏گردد و به همان شوقي كه در برگشتن به سوي محبوب مي‏آيد در زمين مي‏رود اگر يك جور مي‏روي و همان‏جور(يك‌جور خ‌ل@) برمي‏گردي در محبت ثابت هستي و اگر به يك جور نمي‏روي بدان كه در محبت ثابت نيستي و محبت از عقل است، از فؤاد است و بايد انسان ميل محبوب را ترجيح بر ميل خود بدهد و عقل چنين امر مي‏كند كه محبوب خواسته كه تو دور شوي، سفر كني. حالا اگر دوست مي‏داري او را دور شو. و علم تمام جبر و تفويض توي اين كلمه‏اي است كه عرض مي‏كنم، حتم است، حكم است كه تو كار خودت را بكني. حالا خدا كار مي‏كند، كار خودش را مي‏كند و حتم است فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و كلّ يعمل علي شاكلته تو وكيل كني كه كسي برود از برايت ببيند، تو نديده‏اي وهكذا نمي‏شود وكيل تعيين كرد از براي خوردن و عمل كردن و آنجاهايي كه فرموده‏اند وكيل بگير برود از برايت زيارت يا نماز كند، باز اين محض ترحم است و باز ثواب سعي خودت را مي‏دهند نه سعي آن مستأجر و مثل آنكه ثواب نماز را يكيش را مي‏دهند به ميت و باز نه آنكه يكي كم شده باشد. حاشا، بلكه او ثواب عمل خود را دارد و آن كسي كه وصيت كرده ثواب سعي خود و عمل خود را دارد. مثلاً اگر كسي وصيت كند كه از براي او مكه بروند و به وصاياي او عمل نكنند، اين مكه رفته؛ وهكذا وصيت كند كه نماز كنند از براش و كسي عمل نكند به وصيت او، او نماز كرده. و همين‏طور ناخوشي، چون حالت نداري آن نيّت تو اگر صادق است تو را ثواب مي‏دهند.

و باز تمام اين مطلب همين است كه فعل هركس صادر از خودش بايد باشد. خودت بخور و خودت سير شو و لباس بپوش و گرم شو و اين است سرّ تمام شرايع والاّ چه ضرور بود كه مردم اقرار به توحيد كنند، اقرار به انبيا كنند؟ چه ضرور داشت اگر تمام مردم مثل چيني‏ها بت‏پرست باشند مي‏توانند به خدا ضرر بزنند؟ حاشا. و يكي از اسمهاي خدا هادي است و يكي مضلّ است، هميشه به حيله حرف مي‏زند و آن اسمش شيطان است و مردم مي‏گويند كه چطور مي‏شود كه خدا شيطان خلق نكند، همه را نعمت بدهد و اين از غفلت است و خدا است هادي و مضلّ و اسم هادي او محمّد است9 و اسم مضلّ او شيطان است. پس اين شيطان جوري مي‏كند كه گولش را مي‏خورد انسان مثل آنكه آمد پيش آدم و گفت شما از زماني كه آمديد در بهشت مطيع و منقاد بوديد و درست اطاعت كرديد ولكن حالا من از پيش خدا آمده‏ام و ترحم كرد به شما كه از اين ميوه بخوريد و چون مي‏خواهد نعمت را زياد كند برويد بخوريد و مي‏گويد بخوريد باكتان نمي‏شود. و غافل نباشيد شيطان همه‏اش دام است و مردم راه دامش را به دست نياورده‏اند و اگر هميشه راه دام به دست آمد انسان گول نمي‏خورد و كار خدا هميشه دليل و برهان است. راه حيله را به دست مي‏دهد و شيطان كارش به عكس است. پس آنچه از نزد خدا است با دليل و برهان است و چيزي كه دورش نيست حرف باطل و وعده خلاف است و اين است كه فرمود دعا كنيد، تضرع كنيد كه شرور پيشتان نيايد. و انسان هرجا برود عالم كثرات است. انسان پيش مؤمن مي‏نشيند ميل به مؤمن مي‏كند پيش شجاع مي‏نشيند شجاع مي‏شود، بچه همراه باشد انسان جرأتش زياد مي‏شود حتي مي‏فرمايند در تنهايي نماز نكنيد و حضرت‏امير تنها نماز نمي‏كردند و همين‏طور انسان بچه را در اطاق ببرد جرأتش زياد مي‏شود. خدا چنين قرار داده كه خلق از يكديگر اكتساب كنند. پيش شجاع انسان شجاع مي‏شود، پيش زنها مي‏نشيند زنانه مي‏شود وهكذا زنها پيش مردها بنشينند مردانه مي‏شوند و انسان را خداوند اين‏طور خلق كرده و مكرر عرض كردم كه مردم خلقت دنيا را نمي‏دانند. كدام مردم؟ مردم اين زمانها و ساير زمانها. انسان را خدا خلق كرده نطفه‏ايست كه در شكم مادر ريخته مي‏شود درست مي‏شود. بدء انسان از علم است، حلم است. خشت و گل انسان از اينها است ولكن اين نطفه جماد است، چهل روز نطفه است، بعد علقه مي‏شود، بعد مضغه مي‏شود و همه‏چيز همين‏طورها است. پنير مادامي‏كه مايه پنير نزده‏اي طبعي دارد ولكن مايه زدي طبعي ديگر پيدا مي‏شود و همين‏طور شير در پستان كه بود اول خون بود و كسي اگر خون بخورد واقعاً پيس مي‏شود، حرام است كه بخورد ولكن بعد از آنكه شير شد طبعش تغيير كرد و همين شير را مايه مي‏زني طبعش تغيير مي‏كند، قارا مي‏شود، كشك مي‏شود و هركدام طبعي دارند.

و غافل نباشيد تمام خلق بايد مشغول عملهاي خودشان باشند و در تمام خلق اين حكم جاري است و محال و ممتنع است كه كسي عمل نكرده به او بدهند و عمل انسان عرض كردم همان نيّت و قصد است و اين عمل را حيوانها هم عمل مي‏كنند ولكن قصد ندارند بسا حركت مي‏كند ولكن قصد ندارد. همين‏طور بخارات قصد ندارند پايين را گرم مي‏كني مي‏رود بالا، بالا گرم مي‏كني مي‏آيد پايين و اينكه ابرها گاهي آن‏طرف مي‏روند و گاهي آن‏طرف مي‏روند از باب اين است كه هر طرفي كه گرمتر است بخار آن طرف مي‏رود و سرّ مطلب آن است كه خدا خواست به خلق انعام كند و انعام خدا آن نيست كه پول توي مجري باشد. انعام خدا آن است كه پول به تو بدهد بدهي حلوا بگيري و آن طعم حلوا بدئش از تو است و عودش به سوي تو است. خير پول توي مجري است به درد نمي‏خورد، خير شيره و روغنش را گرفته‏ايم. عرض مي‏كنم كه امنيّه است، چه بسيار غذاها را كه دزد برد و سگ برد، مرغ برد. انعام الهي آن است كه كار خوب كني كه خوب باشي و بالعكس و اين كاري كه تو بايد بكني قصد است اگر با نيت خير بروي جايي مي‏گويند نجات يافتي اگر با نيت ريا نماز كردي هلاك شدي و به نيت انسان نجات مي‏يابد و هلاك مي‏شود. پس هميشه نيت مكه رفتن را داشته باش، تو مكه رفته‏اي.

و فعلها را تميز بدهيد فعل جمادي مال جماد، فعل نباتي مال نبات و انسان‏را كه پيش خدا مي‏برند، كجا مي‏برند؟ پيش خدا و معراج به قدم زدن جسماني نيست چراكه خدا جسم نيست كه در عرش باشد، در كرسي باشد. هو الذي في السماء اله و في الارض اله ولكن قدم زدن جسماني هست چراكه پيغمبر در مدينه بودند و در مدينه تشريف داشتند هركس رفت پيش او رفت پيش خدا. حالا مانع داري، نيت كه داري رفته‏اي پيش خدا. پس سير به سوي خدا و عروجات و توجهات البته جسماني است و جسماني نيست چراكه اگر جسماني نباشد من توجه و خيال نمي‏توانم بكنم اگر به سر انسان صدمه بخورد انسان تعقل و فكر نمي‏تواند بكند. پس سيرها جسماني است و روح همراه جسم و بالعكس. پس پيغمبر به لحاظي هميشه در آسمان بود، و به لحاظي هميشه در زمين بود. هم سير الي الحق مي‏كند و هم سير الي الخلق و چه بسيار عملها را كه اصلاح مي‏كند مي‏برد پيش خدا. تو هر مطلبي كه داري حالي پيغمبر مي‏كني و اگر خودت بخواهي ببري پيش ملائكه توي سرت مي‏زنند ولكن پيغمبر اين مطلب را نخبه مي‏كند مي‏برد پيش خدا. مثل آن كسي كه حاجتي دارد مي‏خواهد برود پيش سلطان اگر خودش ببرد پيش سلطان، سلطان بدش مي‏آيد ولكن وقتي رفت پيش وزير، وزير طوري به شاه عرض مي‏كند و مطلب را جوري حالي مي‏كند كه شاه بدش نمي‏آيد وهكذا پيغمبر همين‏طور مي‏رود پيش خدا. نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم پس پيغمبر با خدا طوري حرف مي‏زند، پيش ما هم مي‏آيد طوري حرف مي‏زند؛ به بچه دده و لَله مي‏گويد ولكن اين خدا بعد از آنكه پيغمبر پيش او رفت ترحم به او مي‏كند و به اين بچه رحم مي‏كند. من يطع الرسول فقداطاع اللّه.

و هر صفتي كه ضدش ثابت است مثل آنكه خدا راضي است از مؤمنين و ناراضي است از كفار و اين دو صفت ثابت مي‏شود از براي خدا. كاري كنيم كه خدا راضي باشد حقيقتش آن است كه ائمه راضي باشند، كاري نكنيم كه ايشان برنجند. رنجش خدا رنجش ايشان است و اگر از ايشان بگذري بروي پيش خدا، خدا اصلاً رضا ندارد غضب ندارد. اينها رفته پيش خلق، خلق بعضي گرمند بعضي سردند وهكذا ولكن بعد از آنكه پش خدا رفتي هرچه به تو داد عطا است. همين‏كه فرمود بكن، مي‏خواهد به تو نعمت بدهد. جميع امرهاي خدا نعمت است كه مي‏خواهد به تو برسد و جميع نهيهاي خدا ضرر است و نقمت است مي‏خواهد به تو نرسد. سمّ نخور كه ضرر دارد و جدوار بخور كه منفعت دارد و ببين خدا چقدر تو را دوست مي‏دارد كه دلش مي‏سوزد كه معصيت كني همين‏طور وامي‏دارد كه تو را بزنند كه بترسي معصيت نكني وهكذا وعده عذاب مي‏دهد كه بترسي.

ملتفت باشيد آن صفاتي كه متضاد هستند مثل رضا و غضب و رحمت و نقمت، اينها صفاتي است كه خلق متصل به آنها هستند و منتهي‏اليه آنها خلق هستند و انسان هرجا باشد در تحت تسلط خدا واقع است و مسخّر او است و منزل انسان جايي است كه هم بلا است هم نعمت، هم راحت است هم نقمت. پس اين صفات متضاد ذات او نيست، انبياي او اولياي او هستند اينها هم در اين درجات متصل به شما تعلق گرفته‏اند و ايشان اراده مي‏كنند چيزها موجود مي‏شود. طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و ذلّ كل شي‏ء لكم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس شصت و نهم، يكشنبه 4 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

هر فعلي كه از فاعلي صادر شد از ابتداي صدور تا انتهاي وقوعش كه تعلق به مفعول مي‏گيرد مراتبي دارد و ديگر عوام درست تميزش نمي‏توانند بدهند همين‏طورهايي كه مثال ظاهري دارد باطنش هم همين‏طور است. قدرتي كه انسان دارد بر كتابت و بر هر صنعتي متعين و خاص نيست. مي‏تواند كتابت كند، تيشه بزند ولكن بعد از اينكه كتابت كرد به تعين خاصي قدرت تعلق گرفته. پس حالتي دارد كه تعين ندارد و حالتي دارد كه تعين دارد مثل مداد، سرِ قلم مداد است و مدادِ دوات هم مداد است ولكن مداد سر قلم قدري تعينش بيشتر است ولكن تعين حروف نيست. ماده‏اي است شخصيّه از براي شخص الف بعد از آنكه نوشتي صورت شخصيه پيدا مي‏شود و همين‏طور است تعينات تماماً در لوح محفوظ است و خداوند به قلم قدرت خود تمام موجودات را در لوح محفوظ ثبت كرده و اين تعينات بالاتر از لوح محفوظ نيست. پس آنچه در قلم است حتي حركت قلم، مداد نيست، حروف نيست. تا حركت نكند حروف پيدا نمي‏شود. پس آنچه از قلم صادر است مداد نيست ولكن تا حركت بخصوصه نكند الف و باء و جيم پيدا نمي‏شود. پس حركت قلم حركت مجرد است ماده مداد آن است كه در دوات است. پس حركت قلم مداد نيست ولكن حركت قلم طوري است كه يك طوري حركت مي‏كند باء نوشته مي‏شود. پس حركت قلم مبدء است و مداد نيست.

و ملتفت باشيد خيلي به كارتان مي‏آيد و همين‏طور خداوند تعمد مي‏كند و چيزها را مي‏سازد، خلق مي‏كند چيزها را و ماده خلق فعل خدا نيست و امري است خيلي مهم و مشكل. مردم خيال مي‏كنند مخلوقات فعل خدا هستند، از شكم خدا بيرون آمده‏اند. خدا لم‏يلد و لم‏يولد است .اشياء حصه‏هاي ذات خدا نيستند. كنهه تفريق بينه و بين خلقه پس فعل خدا تعلق مي‏گيرد چيزها را مي‏سازد يكپاره چيزها زور لازم دارد و يكپاره ندارد. قلم را بخواهي خيلي زور بزني مي‏شكند. حالا چكش برمي‏دارند روي آهن مي‏زنند از باب اينكه بدون اين‏طور به صورتي بيرون نمي‏آيد. پس فكر كنيد همه‏جا صانع چه به شدت عمل كند و چه به لطافت عمل كند مثل آنكه تو حروف مي‏نويسي اين شخص كاتب خودش ماده حروف نيست ولكن تا كاتب قلم را حركت ندهد كتابت پيدا نمي‏شود. پس مبدء تمام مصنوعات فعل خدا است ولكن صادر از خدا نيستند بلكه چيزي خدا خلق مي‏كند ماده خلق مي‏كند. تو مركب مي‏سازي همين‏طوري كه شما زاج و مازو را داخل هم مي‏كنيد و كار مي‏كنيد خدا هم همين‏طور كار مي‏كند. خدا هم خيلي چيزها را با سرما مي‏سازد و سرما دخلي به ذات خدا ندارد وهكذا با گرما مي‏سازد و خداي ما گرم و روشن نيست ولكن با روشني كارها مي‏كند، با تاريكي كارها مي‏كند با رطوبت و يبوست كارها مي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين‏طوري كه شما داريد عرق مي‏كشيد و اينها از پيش انبيا آمده‏اند انبيا مي‏دانند حكمايند. جميع كارهايي كه هست مبدئش حضرت آدم و حوا بود همين‏طوري كه شما عرق مي‏كشيد آب خودش بالا نمي‏رود شما بايد كاريش بكنيد كه بخار بشود و بعد از آنكه بخار شد عرق نمي‏شود بايد سردي به او بخورد تا آنكه جمع شود. جمع كه شد قدري هوا گرم شود متقاطر شود پس بخارها مي‏رود جايي كه سردي زياد است و آن مبدء زمهرير است و متراكم مي‏شود و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و جميع ملك خدا اسبابند در دست خدا و اينها ماده‏شان خدا نيست، صورتشان خدا نيست و طوري است كه خدا اينها را حركت ندهد حركت نمي‏توانند بكنند و مي‏بينيد اگر در اينجا سنگي افتاده تا كسي حركتش ندهد حركت نمي‏كند ولكن سكونش به خودش است و از اين جاها است كه به افعال طبيعيه قائل شده‏اند خدا وقتي كه مي‏خواهد سنگي حركت نكند از اطراف او را نگاه مي‏دارد. انّ اللّه يمسك السموات و الارض ان‏تزولا بلكه بخصوص امساكش مي‏كند و تمام عالم امكان خودش نه متحرك است نه ساكن متحرك و ساكن است نزد مشيت تا او را حركتش مي‏دهد و يا ساكنش مي‏كند و بعد از اينكه اين امكان قدري به هوش آمد اگر ديد فهميد مي‏داند كه حركتش دادند و بالعكس. مطلبي است خيلي بلند و من با اين زبانهاي ساده حرف مي‏زنم.

ديگر اينها را خدا چطور حركت مي‏دهد، ساكنشان مي‏كند، ملتفت باشيد اول خداوند عرش را حركت مي‏دهد بعد كرسي را وهكذا افلاك را و آنجايي كه مبدء است جايي است كه ابتدا فعل خدا به او تعلق گرفته و عرض مي‏كنم جسم خودش از خودش حركتي ندارد چنانكه سكوني ندارد و مردم خيال مي‏كنند كه حركت جسم از محركي است ولكن سكونش بسته به خودش است و همين‏طور استدلال كرده‏اند كه پيرزني چرخ مي‏ريشت گفتند از كجا خدايي است دست كشيد. پس خيال مي‏كنند اين آسمانها ايستادنشان به خودشان است. پس ملتفت باشيد ايستادن را بايد اقامه‏اش كرد همان‏طور كه حركت مي‏دهد ساكن مي‏كند. بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن، لاحول و لاقوة الاّ باللّه حالا خدا متحرك است يا ساكن؟ هيچ‏كدام. اگر خدا را ساكن خيال كني خدا را نشناخته‏اي. ساكن ضد متحرك است و خداي ما ضد ندارد مثل آنكه مثل ندارد. چطور است؟ عرض مي‏كنم ذات خودت نه متحرك است نه ساكن، بعد از آنكه جنبانيدي جنبيده‏اي. پس آن ذات تو به نفس حركت حركت مي‏كند، به نفس سكون ساكن مي‏شود. پس حركت ضد سكون است و بالعكس اينها وجودشان با هم نمي‏سازد ولكن تو كه گاهي متحرك و گاهي ساكن هستي ضد نداري نه متحركي و نه ساكن ولكن به نفس متحرك متحركي و به نفس سكون ساكني. پس تو به نفس سكون ساكن شده‏اي و به نفس حركت حركت كرده‏اي. «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و في انفسكم افلا تبصرون، سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم. اينها آخر آية قرآن است، مظنه است؟ يقيناً مظنه نيست. سنريهم اياتنا في الافاق ما از آفاق گذشتيم در خودمان فكر مي‏كنيم. خودمان نه متحرك هستيم نه ساكن ولكن وقتي مي‏جنبي متحركي و ساكن نيستي و بالعكس ولكن ذات تو نه ساكن است و نه متحرك كسي است كه متحرك را به نفس حركت حركت داده و از لوث حركت بيرون است وهكذا ساكن را به نفس سكون ساكن كرده و از لوث سكون بيرون است و اگر ذات مي‏آمد در سكون مي‏نشست نمي‏توانست ساكن شود پس آن ذات در چيزي كه ساكن است بيرون است از سكون چراكه تا اراده كرد كه متحرك شود متحرك مي‏شود و آن كه به اراده متحرك است و به اراده ساكن است و اصلاً محبوس در اين صفات نيست، آن نه متحرك است و نه ساكن. همين‏طور خدا است متكلم و ساكت، در ذات خودش متكلم نيست چراكه اگر بخواهد تكلم نكند مي‏تواند ولكن هرجا كه خداوند تكلم كرد از زبان غير انبيا تكلم نكرد. پس خدا از زبان انبيا حرف مي‏زند و از زبان غير پيغمبر حرف نمي‏زند. ديگر كسي بگويد من هم زبانم زبان خدا است و ان‏شاءاللّه راه حيله‏ها را به دست بياوريد پيغمبر مي‏تواند بگويد صلح من صلح خدا جنگ من جنگ خدا وهكذا تمام انبيا اينجور حرفها را مي‏زنند چراكه عباد مكرمون اينها يك جور جماعتي هستند اينها هيچ هوايي و هوسي از خود ندارند، اينها هيچ احتياجي ندارند بلكه محتاج به خدا هستند. اگر اين خدا مي‏گويد صلح كن صلح مي‏كند، حركت كن حركت مي‏كند. پس عباد مكرمون حالا پيغمبران دارند اين‏طور حرف مي‏زنند اگر ما حركت كرديم خدا حركتمان داده و بالعكس ولكن ماها اين‏طور نيستيم. پس اگر ما حركت كرديم هوي داريم، هوس داريم. از هوس(هوي خ‌ل@) خودمان است خيلي چيزها است كه انسان مضطرّ است در كردنش، لابد مي‏شود بكند و به طوري هواها غالب است كه انسان هرچه بخواهد مشقش را بكند در وقت عمل آن كار را مي‏كند و آن كساني كه معصوم نيستند عاصم ايشان خدا نيست پس خدا شرط نكرده كه من شماها را حفظ مي‏كنم از آنچه غير مرادم است و به انبيا فرموده. به موسي گفتند برو به فرعون فلان حرف را بزن. گفت من خانه‏شاگردش بودم اين ادعاي پادشاهي دارد، سهل است ادعاي خدايي دارد. من چطور بروم پيش او؟ گفت خدا تو برو ما همراهت مي‏آييم. همين‏طور به پيغمبر گفت به پيغمبر گفت از ابتداي دعوت كه وصي تو اميرالمؤمنين است و در همان وقتي كه خويش و قومهاش تصديقش را نداشتند و ابتداي ابتدا بود كه نمي‏دانستند كه ادعاي پيغمبري دارد به حضرت‏امير فرمودند برو عموهات را بياور آن‏وقت فرمودند برو يك صاع جو بگير وهكذا دست گوسفندي و اينها آمدند و نشستند و خوردند و تعجب كردند ديدند كه آن دست گوسفند در همة كاسه‏ها هست. يك صاع جو بيشتر نبود و همه خوردند فرمودند مقصود من آن بود كه من پيغمبر هستم و از جانب خدا مأمورم كه اول شما را دعوت كنم و مي‏بينيد كه يك دست گوسفند بيشتر نبود و در توي همة كاسه‏ها هست و از يك صاع جو اين‏قدر نان هست و اين دليل نبوت من و يكپاره‏ها ساكت شدند. ابوجهل بيرون كه آمدند گفت عجب سحري داشت اين بچة به اين كوچكي اين كارها را مي‏كند! همين‏طور فرمودند كه وصي من آن است كه قرضهاي مرا بدهد. ساكت شدند، ابوطالب هم ساكت شد. حضرت امير فرمودند من مي‏دهم و خداوند همين‏طور وامي‏دارد پيغمبر خود را كه اين‏طور حرف بزند و اين از جرأت آن است كه خدا مي‏گويد حرف بزن حرف مي‏زند. كسي كه حتي حركتي از خودش نيست اگر حركت كرد حركتش دادند اگر ساكن شد ساكنش كردند و سرّ وحي و الهام را از اين مطالب ياد بگيريد و بايد سرّش را ياد گرفت خودمان چنين نيستيم نباشيم، تابع معصوم هستيم بايد معصوم را بشناسيم. ماضلّ صاحبكم و ماغوي و ماينطق عن الهوي نبي9 كسي است كه دشمني و دوستي با كسي ندارد هركس دوست خدا است او او را دوست مي‏دارد و بالعكس وهكذا هيچ قولي از خود ندارد و جانش را خدا مي‏گيرد و او اصلاً داد نمي‏كند و مي‏بينيد يك جايي را كه فشردند زور كه زد البته درد مي‏كند، داد هم مي‏كند و مع‏ذلك راضي است، و همة انبيا مبتلا مي‏شدند دادها و فريادها مي‏كردند. عيسي وقتي ناخوش شد به مادرش گفت دوا بجوشان و آن‏وقت كه دوا را مي‏آورد بنا مي‏كرد گريه كردن گفت خودم گفته‏ام ولكن طاقت ندارم اين است كه گريه مي‏كنم. دوا مي‏خورد و راضي هم هست. همين‏طور دلشان مي‏سوزد از براي صدمه اولادشان و راضي هم هستند. به همين‏طور مصيبت حضرت سيدالشهدا آن‏قدر صدمه زد به پيغمبر كه پيغمبر را پير كرد. هركس اقرب خلق است البته صدمه‏اش بيشتر است و مع‏ذلك راضي است، گريه هم مي‏كند. ولكن اگر مي‏خواست صدمه به او وارد نيايد دعا مي‏كرد وارد نمي‏آمد و سنّي‏ها هم اين‏قدرها اعتقاد دارند كه او مستجاب‏الدعوه است اگر دعا مي‏كرد كه سيدالشهدا فقير نباشد، مبتلا نباشد، خدا دعايش را مستجاب مي‏كرد.

عرض مي‏كنم غافل نباشيد چه نسبت به خودشان و چه نسبت به خلق آنچه خدا راضي است همان را مي‏كنند و ديگر ميلشان را پيش نمي‏اندازند. پس غافل نباشيد آن حقيقت وحي را بفهميد، وحي يعني سخن پنهان و اين‏جور است كه بعد از آنكه به خيالشان چيزي افتاد مي‏داند كه خدا به خيالش انداخت. گرسنه شد مي‏داند كه خدا گرسنه‏اش كرد. حتي اكل و شرب مي‏كرد كه جماع كند چون خدا خواسته و شماها اينطور نيستيد، شماها خون در بدنتان پيدا شده شهوت حركت كرده وهكذا غذاها را يكپاره‏اش را خدا نخواسته بخوري و مي‏خوري و از اين فرمايشات فكر كنيد اگر كسي بخواهد حرفهاي انبيا را به خودش بچسباند، همه‏اش حيله است و پيغمبر مي‏تواند بگويد خدا از دست من مي‏دهد، از دست من كار مي‏كند، از پاي من راه مي‏رود و ليس في جبتي سوي ‏اللّه را همة پيغمبران مي‏توانند بگويند، مي‏تواند پيغمبر بگويد من رءاني فقدرأي الحق حالا بايزيد بسطامي گفته گُه خورده اگر نگفته كه هيچ. ليس في جبتي سوي ‏اللّه زير جبه بدن تو است، بدن تو توش گُه است و غير از گُه چيزي نيست و تو گُه‏لوله هستي و نعوذباللّه خدا اينطور نيست. بدن تو توش گُه است نعوذباللّه خدا اين‏طور نيست. همين‏طور جبرئيل بر پيغمبر نازل مي‏شد وحي مي‏كرد. ادعا مي‏كني كه جبرئيل پيش تو مي‏آيد چشمت را كور مي‏كند همين‏طور دعا مي‏كني كه به قدر پيغمبر علم داشته باشي، بي‏جا است هرچه دعا كني نمي‏دهد. به همين‏طور دعا كني سلطان شوي و خيال سلطنت كه كردي سلطان مطلع مي‏شود بسا بكشد تو را. تو دعا كن كه خدا نانت بدهد بخوري در ظلّ همايون سلطان محفوظ باشي. پس آن كساني كه خدا آنها را حفظ كرده آنها معصوم هستند، مطاع هستند و از خود اراده ندارند.

و ملتفت باشيد بحث كردن بر خدا چه توي دلتان و چه سر زبانتان هرگز خيال نكنيد كه با خدا بحث كنيد. ديگر مثل شيطان نباشيد خلقتني من نار و خلقته من طين اگر خدا به آدم فرموده بود كه به شيطان سجده كن مي‏گفت سمعاً و طاعةً. پس خدا مي‏گويد حيواني را اطاعت بكن، انسان اگر عاقل است مي‏گويد چَشم. اگر يك وقتي تعرض كردي پشت سرش توبه كن و بگو خدايا تو احكم‏الحاكميني آنچه امر كردي همه‏اش از براي منفعت است و آنچه نهي كردي ضرر داشته و آنچه امر كردي من منتفع مي‏شوم و تو متغير نيستي كه منتفع شوي و بالعكس. پس تمام چيزها نزد خدا مثل قلمي است در دست كاتب اگر كاتب قلم را حركت داد حركت مي‏كند و اگر ساكن شد ساكنش كرده.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس هفتادم، دوشنبه 5 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

يكپاره چيزهايي كه در عالم ظاهر منفصل است انسان زود جدا مي‏كند از هم و يكپاره چيزها است در عالم غيب كه خيلي مشكل است تفصيل دادن آنها به مشاعر ولكن تمام را بايد از عالم شهاده پي برد و سرّ امر آن است كه حضرت امام‏رضا فرمودند قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا (فرمودند خ‌ل@) آن كسي كه مي‏خواهد عالم شود و مراتب را تحقيق كند بايد از پيش پايش بگيرد و برود بالا. بعينه مثل پلة نردبان است كه انسان اول بايد پا به پلة اوّل بگذارد. پس در عالم غيب روح انساني قوت دارد كه ببيند، بشنود و بفهمد ولكن اينها در عالم روح مفصّل باشد نيست ولكن روح القا مي‏كند مثال خودش را در بدن از توي بدن مي‏آيد در چشم، حالا از چشم مي‏بيند. پس آن قوه ديدن در روح انساني و حيواني است. پس ديدن در توي روح بالقوه است و در چشم بالفعل است و قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بماهيهنا و در اينجا مي‏بينيد كه چشم مي‏بيند بدان كه روح مي‏بيند چراكه چشم بي‏روح نمي‏تواند ببيند. دليلش اينكه چشم را روي هم گذاردي نمي‏بيند. پس ديدن در روح بالقوه است و در چشم بالفعل و روح بي‏چشم نمي‏تواند ببيند و بالعكس ولكن دو معني دارد نديدنشان؛ چشم بي‏روح قوه ديدن هم ندارد ولكن روح بي‏چشم در قوه‏اش هست كه ببيند ولكن عينك مي‏خواهد. پس عينك خودش نمي‏تواند ببيند و انسان مي‏بيند ولكن لابد است كه عينك را بزند. حالا كه زد كه مي‏بيند؟ انسان مي‏بيند. پس روح له معني الابصار و لم‏يكن مبصراً و له معني السمعية و ليس له السمع و له معني الذوق و طعم نمي‏تواند بفهمد ولكن در زبان كه آمد طعم مي‏فهمد و تو مي‏فهمي كه اگر آن روح زبان نداشت نمي‏توانست طعم بفهمد و در زبان كه مي‏آيد مي‏تواند طعم بفهمد وهكذا زبان اگر روح نداشت اصلاً نمي‏فهميد طعم را. له معني الخالقية اذ لا مخلوق و له معني الرازقيّة اذ لامرزوق و له معني السمعية اذ لا مسموع و لماخلق الخلق وقع السمع منه علي المسموع وهكذا. اين مردم اصلاً پيرامون معنيش نگشته‏اند به خيالشان همين‏كه عربي يادگرفتند ديگر مي‏توانند احاديث را معني كنند و كان اللّه سبحانه بود و قادر بود و قدرتِ صدورِ فعل از او بود ولكن تعلق به مقدورات نگرفته بود فلماخلق الخلق وقع القدرة منه علي المقدور له معني القادرية اذ لا مقدور و بعد از آنكه مقدوري نبود معناي قادرية پيش او بود و چون خلق كرد خلق را واقع شد قدرت از او بر خلق و اين‏طوري كه مردم معني مي‏كنند اصلاً مراد نيست و امر همه‏جا بر يك‏نسق است. له معني القادرية قادر بود و هيچ معلوم نبود كه قادر است خدا بصير بود و مبصري نبود.

ملتفت باشيد اين‏جور مراتب را به جز حكماي اهل حق كسي ديگر نمي‏تواند به دست بياورد و اهل باطل هرقدر ملاّ باشند دورتر مي‏شوند از راهش اين است كه هر قدر شعور زيادتر است و انسان حق را قبول نكند اين بيشتر دور مي‏شود از خدا و مردود مي‏شود و هذيانش بيشتر است و كسي كه شعورش كمتر است اين‏قدرها هذيان نمي‏گويد مثل محيي‏الدين خيلي ملاّ است ولكن هذيانش از همه بيشتر است. به جز حكمايي كه اهل حق هستند كسي ديگر معني اين جور احاديث را برنمي‏خورد.

عرض مي‏كنم جميع اسماءاللّه به همين نسق است كه چون تعلق به مفعول گرفت اسم خاص از براي او پيدا مي‏شود له معني القادرية اذ لا مقدور عرض مي‏كنم آن را قادرش هم نمي‏توان گرفت چون كه مقدور نيست و ملتفت باشيد اگر طفلي در توي تاريكي متولد شد چشم دارد ولكن نمي‏بيند پس مرئي و رائي نيست چراكه در تاريكي متولد شده نه بيننده‏اي آنجا است نه ديده شده‏اي ولكن مي‏آيد توي روشنايي اگرچه در تاريكي متولد شده حالا مي‏بيند ديده شده حالا پيدا شده ولكن در تاريكي له معني الابصار اذ لا مبصر. بصير آن است كه چيزي كه هست حالا نگاه كني ببيني ولكن اگر تو نگاه نكني تو بصير نيستي و آن چيز ديده نشده مبصَر تو نيست و همچنين اگر گوش به سخن ندهي نه تو شنيده‏اي و نه شنيده شده‏اي هست ولكن از براي تو است معني السمع ولكن حالا كه گوش دادي هم شنيده شده پيدا شد هم شنونده و هميشه فاعل با مفعول مطابقند و مادامي كه من پسر ندارم پدر نيستم و تمام اسمها با متعلقاتش قرينند در يك‏آن پيدا مي‏شوند مگر آنكه آن رائي و آن فاعل جاش بالا است و مفعول پايين. پس من ديوار را مي‏بينم ولكن كِي ديده شده در وقتي كه من ديده‏ام و اين دوتا متضايفان هستند و اين دوتا مثل دو خشت كه سرشان به هم باشد و دور مي‏خورد و تمام ملك به اين قائمند و اين جور دور دور حق است چراكه ماده هميشه به صورت برپا شد و بالعكس مگر آنكه ماده صاحب صورت است و صورت فرع او است و تمام ملك لم‏يخلق فرداً قائماً بذاته چراكه آن امر مخصوص ذات او است و به كسي نداده ولكن باقي ملك خدا ماده آن است كه يكي باشد و صورتهاش مختلف. موم را به صورتهاي عديده بيرون مي‏آوري. ماده آن چيزي است كه الي غيرالنهايه مصور به صورتها مي‏شود. نمي‏شود كه اين ماده صورتي نداشته باشد و بعد از آنكه صورتي پيدا كرد اين صورت ممابه المادة مادة نيست و اين جور علم به حقايق اشياء است و چون مطالب خيلي واضح است آنهايي كه اعتنا نمي‏كنند پا به بخت خود مي‏زنند.

پس ماده موم چند تا مثلث در او بالقوه است؟ هزار تا. و همين‏طور چند دفعه مي‏شود كه مصور شود به صور مختلفه؟ پس آن موم صورتي نداشته از براي خودش پس او مجرد است از صور مثل آنكه نقره نقره است و مجرد است از صورت انگشتر وهكذا چيز ديگر. حالا چند مرتبه مي‏شود از اين نقره انگشتر ساخت؟ الي غير النهايه و غير نهايت يعني در عالم فعليت پا نگذاشته باشد، يعني اين موم در عالم فعليت پا نگذارده وهكذا نقره و آن هيأتي كه نقره دارد اين هيأت پا گذارده در عالم فعليت و اين صورت ممابه النقره نقره نيست چراكه اين صورت را اگر از او بگيري هيچ كم نمي‏شود از او و بالعكس. پس همين‏طور گل به صورت خشت نيست ولكن قابل است از براي صور الي غير النهايه. پس غيرمتناهي متناهي نيست يعني پا به عرصة فعليت نگذارده چنانكه خود خشت چهارگوش پا به عالم غيرمتناهي نگذارده ولكن آن غيرمتناهي هميشه در يكي از اين متناهي‏ها بيرون آمده و اين است كه واللّه تفريق نكرده‏اند اين مردم ميان متناهي و غيرمتناهي و شيخ‏مرحوم مي‏فرمايند: «ان‌ّ اللّه سبحانه فوق مالايتناهي بما لايتناهي» و مالايتناهي در ملك او واقع است و خدا ماده و صورت خلق نيست و خلق متناهي هستند و او فوق آنها است. تعجب اين است كه تو هم همين‏طور هستي آن صنعتي(خلقتي خ‌ل@) كه مي‏كني كتابت مي‏كني ماده مي‏سازي كه مداد باشد اين مداد قابل است از براي صور الي غير النهايه و اين مداد پا به عرصة نهايت نمي‏گذارد و اين مداد را مي‏گيري و الف مي‏سازي و از خودت نگرفته‏اي. پس الف حالا پا به عرصه فعليت گذارده پس اين الف چند يكِ آن مداد است؟ هيچ‏يك او. چراكه او قابل است از براي صور بي‏نهايت و اصلاً پا به عرصة فعليت نگذارده و هكذا باء، هيچ‏يكِ او نيست و اين الف نسبت به باء چطور است؟ الف ربع باء است، ربع جيم است ولكن الف ربع مداد است؟ حاشا. پس هرچه به شماها بيرون مي‏آيد متناهي است و واللّه تمام شرع اينجا جاش است. پس الف با باء چه نسبت دارد؟ اين شرع اسمش است و هكذا جيم با باء يعني مي‏آيد همدوش تو مي‏ايستد او باء است تو الف. مي‏گويد بيا پيش من اگر رفتي اسمت مطيع مي‏شود والاّ ياغي مي‏شوي. پس اين نبي كه قائم مقام خدا است اين قولش قول خدا است، اطاعتش اطاعت خدا است اگر از او بگذري ديگر اصلاً خدا اطاعت و مخالفت ندارد و كسي معصيت خدا را نكرده مگر آنكه معصيت پيغمبر را كند و كسي اطاعت خدا را نكرده ولكن من يطع الرسول  فقداطاع الله حتي ايمان به خدا ايماني نيست مگر همان رسول. رسول كه آمد هر فرمايشي كرد اذعان مي‏كني تو مطيع رسول اللّه هستي. پس اين رسول اللّه چه‏كاره است؟ پيغمبر خدا است، از جانب خدا است. حالا كه اين‏طور شد من يطع الرسول فقداطاع اللّه من زار الرسول فقدزار اللّه چراكه غير از اين جور محال است. حالا كسي بگويد چرا خدا خودش نمي‏آيد پيش من؟ عرض مي‏كنم خودش آمده ان‌ّ ربّك لبالمرصاد و خودش بي‏كمين نمي‏تواند بيايد لاتدركه الابصار بلكه در احاديث است لاتدركه الاوهام لاتدركه الاحلام اصلاً هيچ چيز او را درك نمي‌كند لاتدركه الابصار يعني لاتدركه الاوهام و الاحلام همين‏طور كه خدا ديده نمي‏شود شنيده هم نمي‏شود وهكذا اين مشاعر خلقي هم هيچ‏يك به خدا نمي‏توانند برسند لاتدركه الابصار لاتدركه الاحلام حالا اين چطور بكند بيايد پيش تو مگر آنكه كاري كند. و خودش كار كرده خلقي خلق كرده و آنها را كمينگاه خود قرار داده مثل آنكه خدا است زارع ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون خدا مي‏خواهد خربوزه و هندوانه خوب درست كند اول تخمه‏اش را درست مي‏كند تخمة خوب، و خدا مي‏تواند تخمة بد هم بسازد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت بچه كه مي‏خواهد بسازد اول نطفه مي‏سازد بعد علقه وهكذا. ‌اين تخمه خربوزه‏ها را كه مي‏كاري اين اول مقام نطفه پيدا مي‏كند وهكذا. ديگر اين تخم از مرغ است يا مرغ از تخم؟ ديده‏اند كه مرغ از تخم بيرون مي‏آيد و تخم از مرغ، گفته‏اند نمي‏دانيم روز اول چطور بود. ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة خدا مي‏خواهد انساني بسازد اول نطفه‏اش را درست مي‏كند بعد نضجي مي‏گيرد وهكذا علقه درست مي‏شود كم‏كم گوشت جويده پيدا مي‏شود تا آنكه جلد از برايش ساخته مي‏شود تا آنكه روح به او تعلق مي‏گيرد. حتي اين شپشهاي در بدنتان اول تخمش در بدنتان پيدا مي‏شود. همين‏طور توي اين سوراخهاي موي بدن تخم شپش درست مي‏شود اگر انسان برود در توي حمام مي‏بيند. پس اول تخمة شپش درست مي‏شود بعد بيرون مي‏آيد مي‏چسبد به بدن و خيلي مردم خيال مي‏كنند كه بايد شپش باشد تا رشك شود. بله شپشها رشك مي‏اندازند ولكن اول رشك بوده.

پس خداوند مشيت خود را در جميع جاها بر نسق حكمت جاري مي‏كند ولكن چون خلق درجات دارند در هر جايي يك‏جور اسمش تعلق مي‏گيرد. پس خدا است رازق پيش از آنكه خلق كند له معني الرازقية اذ لا مرزوق فلمّاخلق الخلق وقع الرزق منه علي المرزوق خدا است رازق، يعني خدا فعل و مشيت خود را مي‏ريزد به حلق كسي؟ حالا ماها مرزوق مي‏شويم او رازقمان؟ بلكه رزقمان آن گندمها است. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك ما مرزوق هستيم، رزق ما مثل خوردن و آشاميدن است. و تو هم نمي‏داني رزقت را كه كجا است حتي در دهنت باشد، حتي وقتي كه فروبردي، تحليل نرفته دفع شود رزق تو نيست مگر آنكه جزء بدن تو شود. پس خدا است رازق معنيش را بدانيد. وقتي كه مأكولات را آكلين مي‏خورند. چطور خدا رازق بود؟ خدا است له معني الرازقية مي‏دانست كه اين مخلوقات رزق مي‏خواهند گرسنه‏شان و تشنه‏شان مي‏شود اين است كه آب خلق مي‏كند چون مي‏داند مخلوقات تشنه مي‏شوند وهكذا به همين نسق مردم چه در دنيا و چه در آخرت حصّه‏اي ندارند از خدا و خدا متحصّص نمي‏شود چون مردم محتاج به خانه بودند خدا خانه از برايشان خلق كرد وهكذا زن مي‏خواستند زن از براشان خلق كرد. زن لباس از براي مرد است و بالعكس هن لباس لكم و انتم لباس لهن ديگر خود او است ليلي و مجنون و مي‏بينيد كه چقدر مزخرف بافته‏اند!

خداوند تمام نعمتها را در ملك خود قرار داده و اين نعمتها نسبت به يكديگر تفاوت دارند. بعضي‏ها ضار هستند بعضي‏ها نافع و چون ما نمي‏دانستيم نفع و ضررمان را و خدا مي‏دانست فرمود شراب نخوريد كه مست مي‏شويد، نمي‏توانيد خود را حفظ كنيد. دست كسي را بسا ببُري، كسي را بكشي ولكن فرمود سركه بخوريد و سركه ضد شراب است و ضرر شراب را برطرف مي‏كند. پس سركه حلال است چراكه براتان ضرر ندارد و انسان عاقل دستي پول مي‏دهد و دستي گُه مي‏خورد حالا آن خر خودش مي‏داند كه بدكاري است و مي‏كند. پس مضرات را خدا مي‏داند و نهي كرده و نافعها را مي‏داند و امر كرده و خدا است رءوف و از رأفت او است كه امر كرده و چون تو يك‏پاره چيزها را نمي‏دانستي نفع و ضررش را فرمود هر ضرري كه خودت نمي‏تواني اجتناب كني من تو را حفظ مي‏كنم و هر منفعتي كه نمي‏تواني به خودت برساني من مي‏رسانم. پس آنچه در قوه خودت نيست اجتناب و جلبش، اين را خدا فرموده كه من خواهم كرد ولكن خدا فرموده آن كه مي‏داني كه از برات ضرر دارد به كار نبر و آن كه مي‏داني كه منفعت از برات دارد آن را به كار ببر. پس به همين‏طور خدا اغلب بلاها را رفع مي‏كند و ما نمي‏فهميم كه كسي آمد و رفت و يك جايي كه زياد بلا باشد و انسان در شرف هلاكت باشد آنجاها حالي انسان مي‏كنند.

و مطلب از دست نرود، مطلب آن است كه تمام اسمهاي خدا اين‏طور است كان اللّه سميعاً اذ لا مسموع، له معني القادرية اذ لا مقدور مثل آنكه روح تو نسبت به ديدن تو اين‏طور است فلماخلق الخلق وقع السمع منه علي المسموع و «وَقَعَ»اش را ملتفت باشيد نه آنكه ديدن شما از خدا مي‏آيد پيش شما. اين قدرتي كه تو داري از ذات خدا پيش تو نيامده، از نان و كباب پيدا شده. كباب از پيش گوشت آمده، گوشت از آب و علف پيدا شده و همين‏طور تمام آنچه به شما برسد تمامش در ملك خدا است رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله پس كيست كه تقدير كرده؟ خدا است وحده لا شريك له. پس اگر قدرت خدا ناشي نشده بود اينها پيدا نمي‏شدند پس حالا كه قدرت صادر از خدا است بدئش از كجا است؟ بدئش از خدا است، عودش هم به سوي خدا است. و ماها خبر نداريم كه چطور كار مي‏كند ولكن آن كساني كه از جانب او هستند، ايشان خبر از خدا دارند مي‏دانند كه خدا چه كار مي‏خواهد بكند قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني هركس ايشان را شناخت خدا را شناخت و آن كسي كه خدا را شناخته ايشان را شناخته. يا سلمان و يا جندب ان‌ّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه آن كسي كه مي‏داند كه نور خدا از پيش خدا آمده او را شناخته و آن كساني كه ائمه را به نورانيت نمي‏شناسند اينها اصلاً خدا ندارند. چراكه معرفت ظاهرشان كه فلان پسر فلان، تمام يهوديها و گبرها مي‏دانند وهكذا علم و معجزه داشت همه مي‏دانند و مي‏دانند كه مرد حكيم و دانايي بود. و كدام يهودي و سنّي مي‏تواند وازند؟ وهكذا معجزات داشت ولكن اسمش را سحر مي‏گذاشتند. پس چنين شخصي را بشناسيم، اينها مابه‏الاشتراك است و ان‌ّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه و معرفة اللّه هي معرفة النبوة و اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة و اين چراغ به اتفاق شيعه و سنّي پيغمبر است و هركس اين چراغ را شناخته كه همچو چراغي است كه جميع عالم امكان از وجود او روشن شده، خدا را شناخته والاّ خدا را نشناخته و من عرفكم فقدعرف اللّه و من جهلكم فقدجهل اللّه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و يكم، سه‏شنبه 6 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

هر چيزي كه متعدد شد بايد اشياء متعدده باشند و از آن اشياء بگيرند چيز خاص بسازند ولكن ذات خدا نبايد ساخته شود و اين الفاظش خيلي مأنوس است كه عرض مي‏كنم و مشكل نيست و خيلي مشكل است الفاظ حق را انبيا و اوليا هر طوري بوده جاري كرده‏اند و بر گردن مردم گذارده‏اند ولكن معنيش را فكر كنيد بسته به فكر خودتان است. پس ذات يكي است و معقول نيست كه از چيزي ساخته شود به خلاف ذات سكنجبين كه از سركه و شيره ساخته شده است و به خلاف ذات هر مركبي. مركب هم زاج و صمغ و مازو مي‏خواهد ولكن ذات خدا از چيزي ساخته نشده، احد است قل هو اللّه احد را مي‏خوانند و فكر نمي‏كنند. پس خدا است احد است هيچ تكثري در او نيست و صفات خدا متكثر است و يكي از اسمهاش عالم است، يكي قادر است. ديگر چه صفات ذات و چه صفات اضافه و چه صفات فعل باشد. پس ذات خدا يكي است و صفات او بسيار و يكي بسيار نيست و بالعكس. پس ذات يكي است يعني احد است و ذات خدا اسم خدا نيست. اسم خدا اسم خدا است ذات خدا نيست اسم خدا صفت خدا است صفت خدا هرچه باشد صفت خدا است. همة اين مطالب را بخواهيد بفهميد پيش خودتان بايد بفهميد لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها، و في انفسكم افلا تبصرون و انسان چيزي كه به او نرسيده از او خبر ندارد و اگر خودتان را درست شناختيد خدا را مي‏شناسيد و هركس خودش را نشناخت مثل ابن‏هبنّقه ديگر خدا را نمي‏شناسد و اين مردم همه همين‏طور هستند. اين مردكه كه مي‏خوابيد كدو به پاش مي‏بست مي‏گفتند چرا كدو به پايت مي‏بندي؟ گفت خودم را گم نكنم و تعجب اين است كه همه همين‏طورند. اگر كسي خودش را بشناسد خدا را شناخته است. باز اين لفظ از انبيا است من عرف نفسه فقدعرف ربه، و في انفسكم افلا تبصرون؟ سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسكم و عقل مي‏فهمد كه همة اينها آياتي است كه در آفاق و انفس است. خودتان را مي‏بينيد گاهي متحركيد و گاهي ساكن و آن متحرك و سكون دو صفت شمايند و شما دوتا نيستيد و يكي مركب از اين دوتا هم نيستيد كه نصف شما متحرك باشد و نصف شما ساكن ياآنكه اين دو را داخل هم كرده‏اند تو را ساخته‏اند. اين‏طور نيست و حال آنكه تو فاعلي و اين دو فعل تو است و تو پيش از آنها ساخته شده‏اي. اگر پيش خودت فكر كردي يك قدري چشم باز كردي در توحيد هيچ اشكالي نداري و انسان اينجاها مي‏تواند فكر كند، جولان بزند ولكن پيش خدا كه رفت نمي‏تواند فكر كند و جولان بزند. اين است كه گفته‏اند خودت را اينجا بشناس ديگر توحيد را مي‏شناسي. «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» و اينها توي گوش مردم فرونمي‏رود. مي‏گويند زيد قائم را همه‏كس مي‏شناسد، چه دخلي دارد؟ عرض مي‏كنم زيد متحرك است و محمول اين موضوع. زيد متحرك است خود متحرك متحرك است، ساكن ساكن است و اين دوتا صفت او هستند. آن زيد به كلش متحرك است و به كلش ساكن است و به كلش هيچ متحرك و ساكن نيست و زيد يكي است و گاهي متحرك است و گاهي ساكن و وقتي كه متحرك است زيد است و ساكن نيست و بالعكس. پس اين ساكن گاهي نيست گاهي هست ولكن زيد هميشه هست و آنكه هميشه هست و آنكه گاهي هست و گاهي نيست دوتايند. حالا كه اينها دوتا شدند و آن يكي است آن ذات زيد آيا در پستو خوابيده و حركت و سكون جاي ديگر است؟ بلكه آن زيد جميعش در حركت و جميعش در سكون است. همين‏طور آن زيد وقتي حرف مي‏زند متكلم است پس زيد هميشه هست ولكن متكلم هميشه نيست و ساكت هميشه نيست و آن يكي است و متكلم و ساكت دوتايند. زيد هست اما نمي‏بيند نه آنكه كور است، يعني چشمش نمي‏بيند. زيد سميع و بصير است و اين دوتا غير از ذات زيد است و آن ذات زيد به كلش سميع است و به كلش بصير است و هرجاش آسان است فكر كنيد و اينجاش خيلي آسان است. زيد هميشه كه حرف نمي‏زند و هميشه هم ساكت نيست و زيد هميشه هست. پس اين دوتا غير از زيد است پس حالا كه غير شد بينونتشان بينونت صفتي است نه بينونت تباين مثل زيد و عمرو. و انسان بايد گاهي بيدار باشد و همين‏طور يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و اهل باطل نه خدا را شناخته‏اند نه محمّد را. خدايي كه بالا است و محمّد زيرش. خداي ما في السماء اله و في الارض اله البته در اينجا(دنيا خ‌ل@) خدا خدا است در آخرت خدا خدا است و هيچ‏جا خدا ديده نمي‏شود همه‏جا اسمهاش ديده مي‏شود و ذاتش ديده نمي‏شود. همين‏طور تو خودت گاهي ديده نمي‏شوي گاهي كه متحركي مردم تو را مي‏بينند و تحرك ذات تو نيست وهكذا ساكن. پس تو اين دوتا را ديده‏اي و آن يكي را نديده‏اي و اگر آن يكي را بشناسيد او را در اين دوتا مي‏بينيد.

و ان‏شاءاللّه فكر كنيد صفت ظهور ذات است عياناً و شهوداً هركس با صفت معامله كرد با ذات معامله كرده. انّ الذين يبايعونك انمايبايعون اللّه وقتي كه انسان مي‏خواهد بيعت كند، بيع و شرا كه انسان مي‏كند، خريد و فروش معنيش آن است كه ميان دونفر باشد. پس خريد از اين مردم رسول خدا و چقدر قرآن صريح در اين مطلب است و پيغمبر مي‏آيد اين مردم را مي‏خرد و اين مردم زرخريد او هستند و هركس خودش را زرخريد نداند و مطيع و منقاد او نداند البته مسلمان نيست. پس پيغمبر هرچه فرمود بايد اطاعت كرد. اگر فرمود نماز كن مي‏كنم، روزه بگير مي‏گيرم. در سفر مگير، نمي‏گيرم و همين‏طور. و اين مردم هيچ مختار در نفس خود نيستند هرجا نگاه بكنند بايد اين آيه را بخوانند ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون اگر خدا فرمود مكه برو مكه مي‏رود و اگر فرمود كه تفرج كن انسان مي‏كند و چون از جمله احكام يكي مباحات است عرض مي‏كند خدايا تو خودت اذن داده‏اي. پس عرض مي‏كنم اين خداوند هيچ مرخص نكرده مردم خودسر باشند. مؤمنين جميعشان قيد است «القيد كفر ولو باللّه» غلط است. مؤمن سرتاپاش قيد است هرجا مي‏رود قيد به پاش است، مقيد به اذن خدا است ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون. پس انسان قيد دارد تلك حدود اللّه و باوجودي كه انسان قيد دارد و حيوانها قيد ندارند، حيوان به زن ديگري و به جفت ديگري نمي‏پرد و انسان به زن ديگر مي‏پرد.

خدا كجا است؟ نزد رسول. بايد به رسول فروخت حالا كي آمده جايي نشسته كه ما اطاعتش كنيم، معامله با او كنيم؟ رسول آمده. من آمن برسول اللّه آمن باللّه همين‏طوري كه خودتان هستيد ذاتتان نمي‏خرد و نمي‏فروشد چيزي را ولكن يا ايستاده مي‏خرد و يا نشسته مي‏خرد و مي‏فروشد و اين دوتا اسم تو هستند همين‏طور رسول اسم خدا است و اين گاهي خريد مي‏كند و مي‏فروشد و اسم مطاع خدا است و هميشه معاملات با اسماء است و ذات شما مرئي نيست و در صفت مرئي است و صفت با ذات خيلي واضح است تفاوتشان چراكه صفات متعدد است و او يكي است. حالا كه اين دوتا غير او شدند تباين عزلت دارند؟ حاشا، بلكه آن ذات صاحب صفت است و صفت مال او است و او ظاهر است در اين صفات و معرفت پيغمبر معرفت خدا است و بالعكس و هيچ جاش خدا نيست. در خودتان فكر كنيد پس شما معامله مي‏كنيد و معامله‏كن شما هستيد ولكن ذات شما بايع نيست. و خدا وقتي كه بيعت مي‏كند در كجا بيعت مي‏كند؟ در دست پيغمبر و قول او قول اللّه و حكم او حكم اللّه است و رسول‏اللّه اللّه نيست چراكه اسم خدا است و خدا يكي است و آن ذات اصلاً متغير نيست و اين رسول‏اللّه گاهي متغير است گاهي متغير نيست. باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب، رحمة اللّه علي الابرار پس ايشان صفت خدا هستند و خدا نيستند و مباين با خدا هم نيستند و خدا به كلّش در رسول است، در اميرالمؤمنين است و ذات خدا هيچ تغير ندارد و ايشان متغيرند و هميشه بايد به اسم‏اللّه گفت و بايد بدانند كه اسم چه نسبت دارد با مسمي. پس معامله با مسمي معامله با صفت است و في انفسكم افلاتبصرون خودتان كه ذات واحده داريد و صفات متعدده؛ خداي(ذات خ‌ل@) شما يكي است همچو يكي كه به كلش سميع است و به كلش بصير است و به كلش در اين صفات بيرون آمده. كمال التوحيد نفي الصفات عنه و به عين حركت متحرك است و به عين سكون ساكن است مثل آنكه چشم به عين ديدن مي‏بيند و ذائقه به عين چشيدن مي‏چشد و جايي در ديدن نيست و در شنيدن نيست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و دوم، چهارشنبه 7 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

هر چيزي را، هر فعلي را خداوند عالم اين‏جور قرار داده كه به نفس خودش موجود شود و اين مطلب پيش اين مردم ظاهر مطلب پستي است و مطلب پستي به نظرشان مي‏آيد. هر فعلي را خداوند موجود به نفس خودش قرار داده. مثل آنكه شما نيّت نماز مي‏كنيد، اين نيّت ابتداءاً به نفس خودش موجود شده و پيشتر انسان نيت ديگر نمي‏كند كه به آن نيت، نيت كند. پس اين نيت به نفس خودش موجود شده است و چون اين مطلب روشن است عرض مي‏كنم و معني اين سخن اين نيست كه چون موجود به نفس است پس نائي و نيت‏كننده ضرور نيست. پس اين نيت خودش به خودش موجود شده و معني اين نيست كه نبايد قصدكننده باشد. مي‏گويند چون خودش موجود به نفس است ديگر قصدكننده نمي‏خواهد و ملتفت باشيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت خداوند چشم را به خود چشم موجود مي‏كند، گوش را به خود گوش موجود مي‏كند، قيام را به خود قيام و كسي كه گوش نمي‏دهد مي‏خواهد در بادي نظر بفهمد، البته نمي‏فهمد و شما غافل نشويد كه پرت شويد. حتي حركت بايد به خودش موجود شود و سكون به سكون. اگر ساكن را بخواهي حركت كند به عكس مي‏شود و در بادي نظر چنين به نظر مي‏آيد كه هر حركتي بعد از سكون است و همچنين بعد از آنكه حركت كردي و ساكن شدي، پس سكون بعد از حركت و حركت بعد از سكون است. هر نطقي بعد از سكوت است و بالعكس هر نشستني بعد از ايستادن است و بالعكس و اينها را مي‏خواهند مترتب خيال كنند و شخص تا حركت نكرده ساكن است و حركت درش نيست و وقتي كه حركت كرد هيچ ساكن نيست و اين دوتا ضد يكديگرند و يكي وجودش بسته به ديگري نيست. او مي‏گويد او نباشد تا من موجود شوم پس اينها از همديگر ساخته نمي‏شوند.

و اصل مطلب آن است كه هر موجودي موجود به نفس است همين‏طور خداوند مشيت خود را به خودش موجود كرده ثم خلق الاشياء منها. پس خداوند زيد را به خود زيد آفريده و سفيد را به سفيد و پوستش را كه كندي آسان مي‏شود. به همين‏طور خودتان هر فعلي را كه احداث مي‏كنيد به نفس آن فعل احداث مي‏كنيد. از جمله افعال شما ديدن است و ديدن هيچ دخلي به شنيدن ندارد و يكي بوييدن است و هيچ دخلي به ديدن ندارد و باز اينها به همين‏طور موجود به نفس مي‏شوند ولكن اسبابي و اوضاعي را در انسان بايد فكر كنيد نه آنكه نفس انسان در عالم خودش چشمي و مشاعري دارد و كارها مي‏كند ياآنكه پستايي دارد كه روح به بدني تعلق مي‏گيرد حالا كارها مي‏كند. و باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت تا غيبي نيايد به عالم شهود و شهاده موجود نباشد هرآينه ولدي متولد نخواهد شد. پس غيب سر جاي خودش موجود است مثل شهاده اينها را كه به هم زدي در ميانة اينها ولدي متولد مي‏شود. و به همين پستا فكر كنيد آسماني موجود است، باز آسمان مثل عالم غيب مي‏بينيد زميني موجود مثل عالم شهاده مي‏ماند آن آسمان در زمين تأثير مي‏كند. او آبائي است علوي، زمين امّهات سفلي، اينها در يكديگر تأثيرات مي‏كنند متولدات پيدا مي‏شوند. پس اگر متولدات پيدا شدند دليل است كه آسماني و زميني هست. و پستا آن است كه هر فعلي از فاعل خودش به نفس خودش موجود شود. پس فعل هميشه فعل است غير از ذات است ولكن از غير ذات نمي‏شود گرفت. فعل بايد بدئش از فاعل و عودش به سوي او باشد. اگر او نباشد آن فعل موجود نباشد؛ بعينه مثل چراغ و نور چراغ كه اگر نباشد چراغ روشنايي نيست و نور چراغ خودش به خودش موجود شده و چراغ نيست و اول صادر از چراغ است و تمام ملك پستا اين است كه هر چيزي به خودش موجود مي‏شود و فاعل مستحيل به فعل خودش نمي‏شود. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه.

و حقيقت مطلب اين است كه هر فاعلي فعل خودش را به خودش احداث مي‏كند و فاعل غير از فعل است و بالعكس و نمي‏شود اين مگر آنكه از دو عالم فعل و فاعل موجود شوند مثل آنكه روحي بيايد از عالم غيب و بدني بگيرد از عالم شهاده. حالا از چشمش مي‏بيند و از گوشش مي‏شنود و اين پستا را خداوند رو كرد و خلق هم همين‏طور بايد سلوك بكنند و عالم امكان را خداوند همين‏طور كرده و غير از اين‏جور محال است و غيرممكن. هيچ فاعلي فعل خودش نمي‏باشد و بالعكس و محال است كه خدا به صورت مخلوق بيرون بيايد و بالعكس و محال است كه خداوند مرئي شود. آخر مرئيات رنگ است كه روي اين جسم مي‏نشيند ما مي‏بينيم. حالا خدا چه رنگي باشد؟ نيل باشد، بادمجاني باشد؟ پس خدا را محال است كه كسي ببيند. در بعضي از احاديث هست كه اگر كسي بگويد من خدا را خواب ديدم بايد حدّش زد. چون در بيداري اين خيالات توي سرش است از اين جهت خواب ديده. پس خدا نه ماده است نه صورت، نه مثل كرباس است كه ديده شود و نه مثل رنگ كرباس است و واللّه اين مردم خدا را كرباسش كرده‏اند مثل ملاّصدرا مرد كوچكي نيست، رياضات كشيده، اهل كشف و كرامات است. خود او است ليلي و مجنون مثل آنكه خودش كرباس است كه سفيد است و سياه و سرخ مثل خود جسم است كه آسمان و زمين است. «دريا نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش خوانند» تا آنكه «البحر بحر علي ماكان في القدم».@از اينجا با دروس چاپي 21 مقابله شده است چون نسخه خطي نداشت@ پس دريا نمي‏تواند بخار شود حرارت بر او غالب مي‏شود بخارش مي‏كند. خودش نمي‏تواند ابر شود، سرما به او مي‏زند ابر مي‏شود، باز سرماي ديگر قطره مي‏شود. خود خدا خودش با خودش بازي نمي‏كند. گاهي عاشق مي‏شود گاهي معشوق؟ گاهي گريه مي‏كند گاهي خنده مي‏كند؟! و يكي ريششان را بگيرد ملاّصدرا لقب سلطاني داشت، صدرالعلماء بود اگر بشود ريشش را گرفت. شما يك ثابت و يك متغيري را اقرار داريد شما كه خداتان هم ليلي است هم مجنون، هم دريا است هم ستاره است، هم آب است هم باران است و معني متغير همين است مثل شير كه يك كاريش كني كشك مي‏شود، قارا مي‏شود همين‏طور سنگ را مي‏بينيم تغيير مي‏كند. انگور را در خم مي‏ريزي تغيير مي‏كند. پس خدا يعني متغير و جميع تغيرات به او واقع مي‏شود. و خداي لايتغير و لايتبدل معقول نيست كه مرئي باشد چراكه مرئي يا روشنايي است و يا اشكال و يا چيزهاي ديگر است و همة اينها كيفياتي است كه ديده مي‏شود خدا كيّف الكيف بلاكيف. خدا طعوم را درست مي‏كند و شيرين و تلخ نيست و اينها را ساخته گرم و سرد نيست، گرم و سرد مي‏كند چيزها را مي‏سازد. اين علم ضم و استنتاج است. ذغال هست آتش نيست، كاري كن كه آتش شباهت به ذغال پيدا كند و بالعكس تا آنكه آتش پيدا شود. دودي هست بعينه مثل ذغال و آتش هست و هيچ‏جا پيدا نيست و همين آتش همه‏جا هست. اگر آتش نباشد توي سنگ و چخماق تا به هم زدي آتش بيرون نمي‏آيد. اگر آبي چرب نباشد توي خيك هي بزني مسكه بيرون نمي‏آيد ولكن اگر آب چرب باشد توي خيك كردي مسكه بيرون مي‏آيد. همين‏طور اگر آتش توي سنگ نباشد هرچه به هم بزني بيرون نمي‏آيد و تعجب آن است كه اين سنگ سرد است، مغزش هم سرد است ولكن تا به هم زدي جلدي آتش پيدا مي‏شود و مي‏سوزاند و واللّه غافل هستند اغلب اغلب آنهايي كه حكيم هستند نمي‏دانند و مي‏خندند و اللّه يستهزي‏ء بهم و فرموده‏اند مشايخ شما آن بدن اصلي در همين بدن موجود است ولكن ديده نمي‏شود و مس كرده نمي‏شود و مردم متحير هستند.

عرض مي‏كنم چخماق را مادامي‏كه به هم نزدي سرد است و آتش ظاهر نيست و به هم كه زدي آتش بيرون مي‏آيد، سوزنده است و تعجب است كه آتش نيست چراكه سنگ گرم نيست و آتش هست چراكه اگر نباشد بيرون نمي‏آيد و در زماني كه اين آتش از سنگ بيرون آمد شخصي ماري ديد سنگ را به طرف او انداخت آتش بيرون آمد و سوزانيدش. همين‏طور عرض مي‏كنم اگر آتش موجود در چوب نباشد چرا بعد از آنكه حركتش خيلي دادي داغ مي‏شود؟ خيلي تند بگردد درمي‏گيرد و خيلي تندتر جاري مي‏شود و آب از آتش به عمل مي‏آيد و بالعكس و توي تمام مياه و آتشها وهكذا مسها و سربها آهن سرد را مي‏گذاري مي‏شود گرمش كرد و بدون آنكه انسان آهن را بگذارد در كوره ميخ و سيخ و بيل و ميل درست كند ولكن به شرط آنكه انسان حكيم باشد مي‏شود بدون آتش ميخ و سيخ و ميل و بيل ساخت ولكن خدا اسباب آساني قرار داده كه در توي اين عالم همه‏جاش آتش است و آتش پيدا نيست ولكن آن آتش غيبي بايد تعلق بگيرد به ذغالي. حالا اين شعله متولد است ميان دود و ذغال و اين ذغال سرخ متولد است ميان آتش و ذغال سياه. اگر اين ذغال را زياد سرخ كردي زرد مي‏شود، زيادتر سفيد مي‏شود، زيادتر اين‏قدر سفيد مي‏شود كه ديده نمي‏شود و وضع الهي اين است كه غيبي را با شهاده تركيب مي‏كند آن‏وقت در ميانة اينها ولدي درست مي‏شود كه كاره‏اي باشد. روحي را با بدني تركيب مي‏كند حالا چشم از براش درست مي‏كند رنگها و شكلها را ببيند و روح در عالم خودش هيچ نمي‏ديد همين‏طور بدن وهكذا اين روح در عالم خودش هيچ نمي‏شنيد وهكذا بدن ولكن اين روح و بدن كه با هم جمع شدند صداها را مي‏شنوند، هذيانها علمها را مي‏شنوند و همين‏طور در عالم بوها هست، روح در عالم خودش بوها را نمي‏فهمد وهكذا بدن و اين دو كه با هم جمع شدند حالا انسان بوها را مي‏فهمد همين‏طور يكپاره بوها هست كه مرده زنده مي‏شود و هست بوي بدي كه به محضي كه به انسان بخورد فجأه بكند و همين‏طور خيلي بوها هست كه انسان را سير مي‏كند. در دكان كباب‏پزي انسان سير مي‏شود، ميل به غذا نمي‏كند همين‏طور خيلي از طباخيها همين‏طور است كه انسان بعد از آنكه بوها را استشمام كرد سير مي‏شود. پس مي‏شود كه انسان از بو سير شود و جنها غذاشان بو است. آمدند پيش پيغمبر، پيغمبر فرمودند من آمده‏ام نظم به مملكت بدهم و شماها خيلي خرابيها مي‏كنيد كاسه كسي را مي‏شكنيد به خيال آن‏كس مي‏رسد كه همسايه‏اش شكسته. آنها گفتند ما چه كنيم فرمودند غذاي شما بوها است، بوي سرگين‏ها است و انسان استخواني پاك كند بسا آن جنها صدمه بزنند. پيغمبر فرمودند من قرار داده‏ام كه استخوانها را خيلي پاك نكنند و از يك استخوان هزار جن سير مي‏شود و خداوند ارزاق خودتان را هم بعضي را بو قرار داده اين است كه در غذاها بو قرار داده كه اگر بو نداشته باشد بسا انسان سير نشود زعفران كه دارد انسان جور ديگر حظ مي‏كند و زعفران كه ندارد جور ديگر حظ مي‏كند. پس مي‏شود بعضي ارزاق شامه باشد كه انسان از او بو بفهمد و انسان مي‏فهمد كه بو كيفيتي است كه در جايي نشسته همين‏طور طعم كه تو سير مي‏شوي. شيريني روي قند نشسته، تو شيريني مي‏خوري و شيريني كيف است و خودت هم از كيف سير مي‏شوي. آب سرد مي‏خوريم كه حظ كنيم اين سردي كيف است.

و مطلب آن است كه همة اشياء را خدا موجود به نفس قرار داده سردي را سردي ساخته آسمان را آسمان ساخته زمين را زمين وهكذا خودتان به نفس حركت متحرك مي‏شويد و به نفس سكون ساكن مي‏شويد. به چشم مي‏بينيد و به گوش مي‏شنويد تا آخر.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و سوم، دوشنبه 11 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

هر فاعلي صنعتي كه مي‏خواهد بكند بايد قادر باشد بر آن كار و آن قدرت قبل از تعلق، قدرت بسيطه است و بعد از آنكه مشغول شد با آن قدرت نجاري مي‏كند، كتابت مي‏كند. پس يك حركتي از براي انسان هست و همة فواعل اين‏طور هستند و آن قدرت تعينات درش نيست و تعينات در او منفي است. پس آن قدرتي كه من بر كتابت دارم، قدرت بر الف و باء و جيم نيست، بلكه بر همه است ولكن آن قدرتي كه تعلق مي‏گيرد به رأسي از رءوس، آن قدرت بر الف است و قدرت بر جيم است. پس آن قدرت قبل از تعلق نهايت از براش نيست ولكن آن قدرتي كه تعلق گرفته تعين دارد و نمي‏شود اين دو قدرت را نسبت به هم داد. پس قدرتي است كه انسان دست خود را حركت مي‏دهد و اين قدرت كه حركت كرد و تعلق گرفت، متصور به صورت مي‏شود ولكن آن قدرتي كه تعلق نگرفته نهايت ندارد و نسبت متناهي آن است كه هيأت الف غير از هيأت باء است و هيأت الف چيز طولاني است و باء حركتش عرضي است و هكذا. اين مقامات صور مقامي‏اند كه نسبت به مقام بي‏صورت، مقام متناهي هستند. اين‏ها نسبتها به هم دارند، الف يك است، باء دو است. تا الف نباشد باء پيدا نمي‏شود. دوتا يعني دوتا يكي و تا يكي نباشد دوتا پيدا نمي‏شود. اين حروف را كه عدد از براش گذاشته‏اند از براي اين حكمتها است. الف يعني يك، باء يعني دو و هكذا.

خيلي مشكل است مطلب اگر كسي بخواهد بفهمد و همين‏طور است بناي صنعت خداوند. اول يك خلق مي‏كند، بعد مضاعف مي‏كند دو پيدا مي‏شود و اين قدر نزاع با شيخ دارند يكي از نزاعهاشان آن است كه چرا فرموده شيخ پيغمبر اول ماخلق اللّه است و عرض مي‏كنم غير از اين محال است و بايد خدا ايشان را بسازد، بعد مردم ديگر را، و يك بايد سابق نداشته باشد. يك مراد ذات خدا نيست، يك اسم خدا است. اللّه اسم خدا است، صمد اسم خدا است. پس ضمير در هو بالاي اللّه واقع شده و اللّه بالاي صمد واقع است و صمد پايين‏تر واقع است و پيغمبر آخرالزمان اين قل هو اللّه را در زمان خودش فرموده و همين‏طور خوانده‏اند و معنيش مانده تا حالا و انسان جرأت نمي‏تواند بكند كه معنيش را بگويد. پس يك خدا نيست، اسم خدا است هو الاول و الاخر خدا اول نيست آخر نيست، خدا ظاهر نيست باطن نيست. اين‏ها همه اسم خدا است و مطلب دقيق است. خدا را مي‏شود ديد، ظاهر است، اينجا ظاهر نيست در بهشت ظاهر است. خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار هيچ چشمي و هيچ عقلي و هيچ فهمي نمي‏تواند به خدا برسد لكن خدا است اول، يعني يكي از اسمهاش اول است و يكي آخر، يكي ظاهر يكي باطن. خودش كدام است؟ خودش هم ظاهر است هم باطن، هم اول است هم آخر. مثل زيد كه هم متحرك است هم ساكن، هم متكلم است هم ساكت اين است كه خدا پيغمبر خود را ظاهر فرمود. اني انا اللّه، اقم الصلوة لذكري اين را كه گفته؟ خدا، و خدا پيغمبرش را طوري خلق كرده كه تا اراده تكلم نكند حرف نمي‏زند و تا ساكتش نكند ساكت نمي‏شود عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ، لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و چهارم، سه‏شنبه 12 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

آن بسيط حقيقي ذات خداوند است وحده لاشريك له و مردم ديگر الحمدللّه ادّعاش را هم ندارند و ذات خداوند از چيزي به هم نرسيده ولكن ذات مخلوقات را بايد ساخت و ذات خدا بود و ذات مخلوقات نبود و تمام را فاني بكند، باز او هست. پس به هيچ‏وجه من الوجوه ذات متكثر نيست. حالا مي‏بينيد اسمها دارد، يكي قادر است، يكي حكيم است و آن‏ها اسمهاي متعدد هستند و مردم اصلاً داخل مطلب نبوده‏اند كه فكر كنند و اهل ظاهرشان هم كه تميز نداده‏اند. آن مجتهد جامع‏الشرايطشان اصلاً از توحيد نمي‏داند. بله قطع نظر از اين‏ها حكما، ملاّصدرا و محيي‏الدين، اين‏ها هم تمام توحيدشان «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» تا آخر. اين‏ها ديگر گمراهتر هستند. پس خدا است كسي است كه بود و ماسوائي نبود و خدا خلق مي‏كند و رزق مي‏دهد. پس او بود و هيچ اسم نداشت و خدا يك است و يك اسمهاي مختلف ندارد. قل هو اللّه احد اللّه الصمد صلّي اللّه علي آن كسي كه اين سوره بر او نازل شده. پس خدا بود و هيچ اسم نداشت و خلق اسماً بالحروف غير مصوت و اول چيزي كه خلق كرد اسمهاش بود و اين اسم را خلق كرد و چيزي نبود كه اين اسم را از او بسازد.

پس عرض مي‏كنم جايي كه زنجبيل و فلفل و دارچيني هست، اين‏ها را كه داخل هم مي‏كنند معجون درست مي‏شود. همچنين آب و خاك را خدا داخل هم مي‏كند، گياه مي‏سازد و خدا بود و هيچ‏چيز نبود. اول چيزي كه آفريد اسم خودش بود و خلق اسماً بالحروف غير مصوت غيري نبود كه اسم را از او بسازد. پس بايد اسم از مسمي پيدا شود پس حروف يا بايد مصوّت باشد يا نوشتني باشد و هكذا. پس اسم خود را ساخت و نگرفت از جايي چراكه چيزي نبود غير از آن اسمها. پس از حروف و كلمات و جسم نساخته او را حتي از عقل. پس اسمهاي خود را ساخت و تفصيل داده در اصول كافي و اين اسم را كه ساخت يك اسم بود و بعد اين را چهار قسمت كرد. بعد هر يكي را سه قسمت، و چهار قسمت يك اسمش مكنون و مخزون است، سه اسم ديگر ماند هر كدامي را سه قسمت كرد و دوازده پيدا شد و هكذا تقسيم كرد تا آنكه عدد سي پيدا شد و ماهها ساخته شد و هكذا سيصد و شصت قسمت كرد، سال پيدا شد. و نهايت علم مردم همه اين است كه حق سبحانه و تعالي اسمهاي خود را خلق كرد. عرض مي‏كنم پستا دارد. خدا خودش فرمود كه هر چيزي را چه طور بايد ساخت. انسان را تعريف كرد خلق الانسان من صلصال كالفخار و آب و خاك را داخل هم كرد و همچنين تمام خلق را كه ساخته هر كدام را از جايي برداشته و بدئشان از خدا نيست، عودشان هم به سوي او نيست.

و چون اين حرفها پيش كسي نيست بايد اين حرفها را زد. و خلقي خدا از انبيا نزديكتر ندارد و پيغمبران خبر از او داشته و ايشان را خليفه و جانشين خود كرده و قولشان را قول خود قرار داده و داخل در بديهيات است كه پيغمبران اقرب خلقند به خدا. انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ابتداشان كه آدم باشد و انتهاشان كه عيسي باشد، تمام اين‏ها را خلقهم من تراب. اين‏ها بدئشان از خاك است منها خلقناكم و فيها نعيدكم، خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و همچنين عرض مي‏كنم انبيا تمام ايشان از عرق بدن پيغمبر ساخته شده‏اند و عرق فضولات بدن است و تا انسان عرق نكند چاق نمي‏شود و همين‏طور طبيب كاري مي‏كند كه بيمار عرق كند و اين عرق در بدن بود به كارش نمي‏آمد تا آنكه از او زائل شد. پس ايشان بدئشان از پيغمبر است، عودشان به سوي او است نه به سوي ذاتش اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و اياب خلق اول كه پيغمبران هستند به سوي ايشان است و چون از پيش ايشان آمده‏اند دست به دامان ايشان مي‏زني. قولشان قول خدا است وهكذا و منحصر است خلق اول به يك نفر، به محمّد و آل‏محمّد اخترعنا من نور ذاته و هيچ‏چيز ديگر از نور خدا خلق نشده و اين نورهايي كه مي‏بيني نور آفتاب است نور خدا نيست وهكذا اين سايه‏هاي ديوار، ساية خدا نيست. ساية اميرالمؤمنين ساية خدا است و آن خلق اول، آن اسم مكنون و مخزون را مي‏خواهي پيدا كني، آن بدئش از خدا است و اول است و آن طرفش اول نيست. اين طرفش كه آمدي دو هم هست، سه هم هست مثل اينكه عدد را كه مي‏خواهي بشماري يك و دو و سه مي‏شماري. حالا آن طرف يك چه‏چيز است؟ هيچ‏چيز، مگر آنكه بروي به كسور. كسر كه عدد نيست پس لايسبقه سابق چنانكه لايلحقه لاحق. پس لايسبقهم سابق آن طرفشان ديگر معدود نيست كه خدا باشد.

يك وقتي ابوحنيفه آمد خدمت حضرت صادق و حضرت كاظم نماز مي‏خواندند و آمد ابوحنيفه آنجا گفت چرا حضرت ستره نگذارده‏اند؟ و سنّي‏ها هم حالا اصرار دارند در اين امر و جلو نمازشان نبايد كسي مرور كند و اگر مرور كند بسا كه انسان را بكشند، مگر آنكه ستره باشد. و همين‏طور جلو نماز حضرت بودند و حضرت كاظم نماز مي‏كردند. صبر كرد، يا حضرت فارغ شدند عرض كرد چرا ستره نگذاردي؟ فرمودند آن كه من او را عبادت مي‏كنم نزديكتر است به من از ستره. اين خفه شد حضرت فرمودند چطور شد؟ عرض كرد حرفش جواب ندارد. پس بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است. ايشان ستره نمي‏خواهند بلكه ايشان ستره مردم هستند و مقدّمكم بين يدي صلواتي و حوائجي پس ايشان هستند قائم‏مقام خدا، يعني قولشان قول خدا و اراده‏شان اراده خدا و مايشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه و ساير خلق اين‏طور نيستند. ماها يك‏چيزي را مي‏خواهيم و خدا نمي‏دهد و ايشان ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم اگر اين‏طور است پس ايشان هستند صادر از خدا، بدئشان از خدا است و عودشان به سوي خدا و اگر ايشان نبودند فرضاً هيچ‏چيز نبود مثل اينكه بلاتشبيه اگر قدرت نجار نبود اصلاً در و پنجره نبود، اگر قدرت آهنگر نبود اصلاً چكش و سنداني نبود. پس ايشان اراده خدا هستند و تهبط اليكم مرتبة پايينشان است انما انا بشر مثلكم آن اراده‏اي كه در او مي‏نشيند تهبط اليكم و حقيقت ايشان آن مرتبة بالايي است. ايشان اصلاً مردن ندارند و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء يك امري كه هركس شهيد شود مثلاً گمان كنيد كه زنده است و امري كه منتشر است خدا چندان اعتنا به او ندارد ولكن و لاتحسبنّ خدا مي‏گويد اصلاً گمان مكن و مؤكّد به نون تأكيد كرده فرموده اصلاً گمان مكن. ديگر و لاتحسبنّ الذين قتلوا اميرالمؤمنين را مثل عصا خيال مي‏كنيد هيچ‏كاره است؟ عرض مي‏كنم تمام كارها را او كرده. انا مع الدور قبل الدور اميرالمؤمنين يعني قدرة اللّه. خدا كي قادر بوده؟ هميشه قادر بوده، پس قدرت خدا بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است و خدا اول اسمهاش را ساخته و سيصد و شصت اسم و كلياتش سي‏تا است، پايين‏تر چهارده‏تا و هكذا دوازده‏تا، تا هفت‏تا و چهارتا و سه‏تا و تفصيلاتش در اصول كافي است. پس اول خدا سبب مي‏سازد و بعد مسبّبات را به او. با چراغ اطاق را روشن مي‏كند، شب درست مي‏كند. پس خداوند اول سبب را مي‏سازد بعد مسببات را، اول نجار را خلق مي‏كند بعد اسباب او را. ديگر شمشيرها از آسمان پايين بيايد، آن همان ذوالفقار بود و بس.

و ملتفت باشيد اسمهاي خدا بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است و ساختن اسباب مثل ساختن مسببات نيست و مسببات مثل در و پنجره است. حالا در و پنجره اسباب و آلات چوبي لازم دارند وهكذا محتاج به قدرت نجار هستند اگر نباشد در و پنجره ساخته نمي‏شود ولكن اول خداوند قدرت و شعور به نجار مي‏دهد و او از روي شعور كار مي‏كند بسا نجار را بعد از آنكه ساخته‏اند به او بگويند كه اره و تيشه و سندان و مته بساز و همين‏طور آدم ساخت و اين‏ها همه بعد از استادي است كه خدا خلق مي‏كند مثل آدم و به او شعور و فهم مي‏دهد، آن‏وقت مي‏گويد نجاري كن و همچنين است وحي‏ها. چه‏طور است؟ همان‏طور كه فكر كاري مي‏خواهي بكني، فكر مي‏كني كه چه‏طور بايد كرد. مثلاً براي سفركردن انسان اسباب لازم دارد، خورجين مي‏خواهد و تمام اين خطرات از شما صادر است و چون بدء شما از خدا نيست اين است كه خطرات شما بعضيش هوي است و هوس است، از روي طبع است ولكن آنكه اصلاً هوي و هوس ندارد تابع خدا است. خدا چشمش را هم مي‏گذارد مي‏گويد نبين. مدتها يعقوب كور است، آخر دعايي كند تا خدا چشمش را درست كند! مدتها كور است تا پيراهن يوسف بيايد. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول كورش كرد راضي است، ناخوشش كرد راضي است و بدانيد كه انبيا چقدر مردمان بزرگي هستند. آخر اين ايوب اين‏قدر صدمه بر سر او مي‏رسد كه مي‏گويد خدايا من مرافعه با تو دارم، آخر از كجا، من كجا خلاف كرده‏ام؟ آن‏وقت ابري ظاهر مي‏شود و چند سر دارد و با او بحث مي‏كند كه كه به تو چيز داد؟ و اين از نقصش بود و آن انبياي بزرگ اصلاً بحث بر خدا نمي‏كنند. پس مي‏خواهيد بشناسيدشان آن حقيقت نبوتشان عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و اگر گرسنه‏شان مي‏كند راضي‏اند و به همين‏طور ايوب را بعد از آنكه نجات دادند خواستند او را بزرگ كنند، ملخ از آسمان نازل مي‏شد تا پايين كه مي‏آمد طلا مي‏شد هركدام كه متفرق مي‏شدند آن‏ها را جمع مي‏كرد. جبرئيل بناي خنديدن كرد گفت آقا جبرئيل چرا مي‏خندي؟ گفت از كار تو. فرمود من عقلم از تو بيشتر است كه خدا انعام كرده بر من، حالا نعمت خدا را كفران كنم؟ و همين‏طور رزق تو از آسمان آمده اين‏قدر اسباب كوك كرده تا اينكه به تو رسيده و همين‏طور يكي از ائمه بيت‏الخلا تشريف بردند، ديدند كه ناني در خلا افتاده. به غلام خود دادند كه نگاه دارد كه من بيرون بيايم بخورم، آب بكشم و بخورم. غلام آب كشيد و خورد بيرون كه آمدند فرمودند چطور شد؟ عرض كردم خوردم. فرمودند تو را آزاد كردم ان شكرتم لازيدنّكم خلعتي پادشاه مي‏فرستد بايد گرفت و عزّت و حرمت كرد. پس هرچه خدا داده بايد انسان معزّز و محترم بدارد چراكه خدا داده. انسان بايد جوارح و اعضاي خودش را حفظ كند و بداند كه از جانب خدا آمده.

باري ملك خدا وضعش اين است به طور طبيعت كه اول عدد يك است و آن يك ايشانند اين است كه مافوق ندارند و پيشتر ندارند و خالق نيستند چراكه خالق دارند ولكن خدا اول ايشان را ساخته بعد عمارت را و اين بنا را خدا ساخته و اين بنّا، عمارت را ساخته. و السماء بنيناها بايدٍ و انا لموسعون و بنيناها فرمود و خدا هيچ از براي تعظيم هم نمي‏گويد بنيناها. پس ايشان اين عمارت را ساخته‏اند پس ايشان هستند كه بدئشان از خدا است و عودشان به سوي خدا است و اول ايشانند، اول حقيقي ايشانند و اول اسم خدا است نه خدا و آخر اسم خدا است نه خدا. يك وقتي خواستند فضائل حضرت امير را بفرمايند فرمودند هركس رفت به آفتاب سلام كرد و جواب داد او است خليفة من. حضرت رفتند و عمر و ابوبكر هم رفتند و جلو دويدند و سلام كردند، هيچ‏كس جوابشان نداد تا آنكه حضرت امير رفتند و فرمود السلام عليك يا نور اللّه وهكذا آن‏وقت آفتاب بنا كرد به غريدن السلام عليك يا اول يا آخر يا ظاهر يا باطن گفتند پيغمبر مي‏خواهد بگويد اين خدا است، اين رسول است. آمدند گفتند ماكه حرف نداريم اگر اين خدا است بگو تا بپرستيم وهكذا اگر رسول است. فرمودند من كه حرف نزده‏ام آفتاب زده. فرمودند چه‏چيز گفت؟ عرض كردند گفت يا اول يا آخر وهكذا. فرمودند معنيش را ملتفت باشيد، اول است يعني اينكه اول من آمن، آخر است يعني آخر بر من نماز مي‏كند وهكذا و نبود مگر آنكه خواستند دهنشان را ببندند. اسمهاي خدا والله ايشان هستند، ظاهر ايشانند باطن ايشانند. 

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و پنجم، چهارشنبه 13 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

مطلب را خيلي به زبان عاميانه عرض كردم ولكن حاق حكمت است و ملتفت باشيد گاهي ترائي مي‏كند و آن اين است كه اشياء مختلفه را از شي‏ء واحد نمي‏شود ساخت. از شكر تا چيزي داخلش نكني حلواي بخصوصي نمي‏شود ساخت، از شكر تنها سكنجبين نمي‏شود ساخت. و گاهي ترائي مي‏كند كه شكر را مي‏جوشاني قند مي‏شود، عرض مي‏كنم آتش توش كردي و از شكر تنها نيست. از شكر و آتش مخلوط به هم قند شد نه از شكر تنها. و اگر غافل از اين مطلب نباشيد سرّ توحيد به دست مي‏آيد و معقول نيست كه شي‏ء واحد مختلف باشد و شيئي كه من جميع‏الجهات يك‏طور است، كمش اين‏طور است و شكر است و زيادش اين‏طور است و شكر است، نمي‏شود اشياء مختلفه ساخت. و خداوند نمونه به دست داده است؛ در همه‏جا انسان نمونه را به كار مي‏برد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم اين است كه عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد آنهايي كه درست‏خوان هستند مي‏گردند نمونه را به دست مي‏آورند و آن‏كسي كه نمونه آب را به دست آورد نمي‏رود كه آبها را پيدا كند و بر علمش زياد نمي‏شود اگر تمام آبها را پيدا كرد. و سعي كنيد نمونه را به دست بياوريد و اين نمونه كه به دست آمد، حاقّ مطلب به دست آمده.

و عرض مي‏كنم اين ملك نمونة خدا نيست، اين ملك خلق است و نمونه‏ها هم اين‏طور است كه يك‏وقتي انساني بنايي مي‏بيند استدلال به وجود بنّا مي‏كند اين‏طور نمونه بلي ظاهر است استدلال انسان مي‏كند كه كسي اين كارها را كرده و اين اختصاص ندارد كه كسي از جانب خدا بيايد كه نمونه صنعت من هستم. اين ادعا را سگ هم مي‏كند وهكذا. ديگر نمونه آن است كه كاسة آب مي‏گويد حقيقت آب من هستم، حالا شما آبهاي مشرق و مغرب را استعمال كرديد؟ حاشا! حالا آن‏قدر آب چقدر تر است؟ همين‏قدر كه آب اين كاسه تر است. چطور سيراب مي‏كند؟ همين‏طور. ديگر آتش چطور گرم مي‏كند؟ همين‏طور كه اين شعله گرم مي‏كند، شعله نمونه و جلوه آتش است.

يك‏وقت استدلال مي‏كني از وجود دود به آتش و اهل ظاهر به نمونة عامه راه مي‏روند كه اين آسمان و زمين را خدا ساخته. أفي اللّه شك فاطر السموات و الارض و كسي عاقل باشد اين نمونه را مخصوص خود نمي‏كند چراكه جميع را خدا ساخته و مخالفي و رادّي از براي او نيست. انما امره اذا اراد شيئاً اين‏جور نمونه‏ها اختصاص ندارد جمادات هم مي‏گويند و يك‏پاره نمونه‏ها است مي‏گويند آيات‏اللّه ما هستيم و معلوم مي‏شود كه باقي خلق اين‏طور نيستند. و اياتك و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك ساير خلق اينطور نيستند. پس اين قدرت از پيش صانع آمده نمونه‏اش آن است كه به عكس پرده مي‏گويد شير شو، وهكذا از سنگ آدم بيرون مي‏آورد. حالا انسان مي‏بيند كه خلاف عادت است كه از كرباس شير درست شود و نظم ملك آن است كه كرباس بپوسد و جزو خاك شود و خاك گياه شود، آن‏وقت حيوان بخورد، خون شود، لطايفش در قلب بماند كه مني شود تا اينكه نطفه شود وهكذا. حالا نظم مملكت خدا اين‏طور است و عمداً اين‏طور كرده كه تو بداني كه خدا به تدريج كار مي‏كند و اين را از براي تو قرار داده كه پي به صنعت او ببري ولكن يك‏وقتي رأيش قرار مي‏گيرد به چوب بگويد آدم شو، به طلا مي‏گويد سنگ شو و آن هم نه محتاج به آن هستند كه به زبان بگويند بلكه فهي بمشيّتك دون قولك مؤتمرة و خواسته‏اند كه قدرت خدا را ظاهر كنند و اگر به معجزه اين كارها را نمي‏كردند خيال مي‏كردند كه خدا غير از اين‏طور نمي‏تواند صنعت كند و حاقّ قدرت خدا را انبيا نمودند چراكه به محض آنكه به درخت خرما گفت خرما بده، جلدي مي‏دهد وهكذا.

معجزات يك راهش اين است كه در دست مردم است و يك راهش آن است كه دليل صدق انبيا باشد و حاقّ معجزات آن است كه خدا مي‏كند. من احتياج ندارم كه به تأنّي كار كنم بلكه به محض اراده وقتي گفتم به سنگ انسان شو، مي‏شود. به انسان مي‏گويم سگ شو، مي‏شود و همين‏طور حضرت امير به يكي فرمودند سگ شو، جلدي سگ شد و بناي گريه و زاري گذاشت و رفت در خانه‏اش، بيرونش كردند. آمد التماس كرد خيلي، فرمودند انسان شو. و نهايت قدرت خدا آن معجزات انبيا است. پس معجزات نمونة قدرت خدا هستند و قدرت خدايند فهي بمشيّتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و اينها نمونة قدرت خدا است، اينها آيات اللّه و اسماءاللّه هستند. حالا فلان بنّا بنّايي مي‏كند نجار نجاري مي‏كند، اين هم نمونة صانع است ولكن اين نمونه كجا و آن آيات اللّه در انبيا كجا؟ پس يعرفك بها من عرفك هريك را كه شناختي خدا را شناختي. عرض مي‏كنم نمونة روغن را اگر به دست آوردي باقيش همين‏طور است. خيك شيره همين‏طور و نمونه هيچ كم نيست لا فرق بينك و بينها و نمونه هيچ كمي ندارد و هر قدر خيال كني كه باقي خيك روغن چرب است در اين ذره‏اش است.

غافل نباشيد كيفيات را با كميات تميز بدهيد. پس كمِّ خيك زيادتر است نه كيفش. خيك در كمّ زيادتر است از ذرّه روغن نه در كيف. پس آن خيك تمام اين ذره روغن نيست بلكه اين ذره روغن جزء او است، بيست يك او است ولكن چربيش و روغن توش بيست يك روغن نيست بلكه تمام حقيقت روغن است اين ذره روغن. لافرق بين تلك الذرة من الدهن مع حقيقة الدهن الاّ ان هذه الذرة ليست بتمام الدهن لان الذرة الاخري من الدهن ايضاً دهن فتلك الذرة من الدهن هي الدهن عياناً و شهوداً و تعيّناً و تشخّصاً و ليست بالدهن كلاً و جمعاً و احاطةً و اطلاقاً و آنچه خدا خواسته از خلق همان را نموده و معصومين يك سرمو تخلف نكردند. پس قولشان تمامش قول خدا است، حكمشان حكم خدا است، پس آنچه را كه مي‏خواهي دارند. پس اين او است وجوداً و عياناً و شهوداً لافرق بينك و بينها ولكن كمّش اين‏طور است؟ ليس هو هي احاطةً و جمعاً و كلاً بلكه هو هي عياناً و شهوداً. پس پيش هركدام كه رفتي پيش ديگري رفته‏اي؛ ولكن امام‏حسن غير از امام‏حسين است ولكن تمامشان نموده‏اند كه خدا كسي است كه به محض اراده كار مي‏كند و خدا چقدر قادر است، اين قدرتي است كه در دست انبيا و صاحبان معجزه ديده شد. حالا خدا ديگر بيش از اين كار مي‏كند؟ حاشا مثل نمونة روغن است. بله، حالا او بزرگتر است، اعظم است، راست است مثل آنكه دو انسان يكي اصغر است يكي اكبر و همين‏طور آن آيات الهي كه اختصاص دارند ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه فليس معرفة الحجر معرفة اللّه.

و ديگر اين هذيانها را ملتفت باشيد كه گفته ليس في جبّتي سوي اللّه و خدا كيفيات و كميات درش نيست بلكه نمونة صفات خدا در آن آيات اللّه است. انّ ميّتنا اذا مات لم‏يمت و ان قتيلنا اذا قتل لم‏يقتل چراكه اينها نمونة خدا هستند، از پيش خدا آمده‏اند لذا مقيد به قيدي نيستند و عرض كردم در دنيا و آخرت هميشه سر و كارتان با اين‏جور اسم است و اين اسمها اسم فعل است و مي‏فرمايند اسم فعل آن است كه بر يك‏طور نباشد اگر خدا خواست مي‏شود و بالعكس. نمي‏شود گفت اگر خواست قادر است والاّ فلا و در دنيا و آخرت سر و كار با اين اسمها است و اين اسمها آمده‏اند پيش شما، و تعمد كرده آمده پيش تو اعضا و جوارح تو را ساخته و اگر الان حفظ نكند مي‏پوسد و اگر حفظ نكند جلدي فاني مي‏شود. عمداً گاهي مريضت مي‏كند كه بداني كه او حافظ است. و قدرت خداوند تعلق گرفته به مخلوقات و آنها را ساخته و نگاه داشته، تا بخواهد كه خراب بشود جلدي مي‏شود.

غافل نباشيد در آن اسمايي كه همه اسم فعلند و معلوم مي‏شود كه ذات نيستند و ذات خدا هرگز چيزي از او سلب نمي‏شود و اينها سلب مي‏شود صفتي از ايشان فلمااسفونا انتقمنا منهم و همين‏طور اين آيه را از امام مي‏پرسند امام مي‏فرمايد اگر خدا متغير بشود پس مخلوق است. عرض مي‏كند پس معنيش چه‏چيز است؟ فرمودند خدا اوليايي چند از براي خود قرار داده كه حزن ايشان حزن خدا است، سرور ايشان سرور خدا است و همين‏طور خدا مي‏فرمايد اگر مؤمني را زيارت كردي مرا زيارت كردي و اگر از مؤمن بخل كردي به من بخل كردي و خداوند روز قيامت از مؤمن گله مي‏كند كه من آب خواستم و تو ندادي و اين تحاشي مي‏كند كه خدايا كي تو آب خواستي؟ كي تو آب مي‏خوري؟ و عرض مي‏كنم آب را گياه مي‏خورد، حيوان آب نمي‏خورد، پس آنجا كه گله مي‏كند كه آب به من ندادي عرض مي‏كند كه كي تو آب خواستي خطاب مي‏شود در فلان بيابان اين مؤمن آب خواست و به او ندادي. و حضرت‏امير فرمايش مي‏كنند در مشرق و مغرب عالم مؤمن تب مي‏كند و يك ابتلائي به او مي‏رسد من مبتلا مي‏شوم چرا كه او هميشه با دوستان خود است اگرچه عاصي باشند و بايد شكر كرد خدا را كه چنين كرده كه عاصي را دوست بدارد و انسان چيزي كه مال خودش است دوست مي‏دارد. حالا بد كرد يك سيلي به او مي‏زند، چوبش مي‏زند، نانش نمي‏دهد ديگر حالا اين را از نظر بيندازد، اين ديگر پستاي پير و پيغمبر نيست و همين‏طور دوستان خود را دوست مي‏دارند ولو عاصي باشند و اهل عصيان را خدا دوست مي‏دارد ولو مخالفت كنند اين است كه گاهي سيلي‏شان مي‏زند، سخت به آنها مي‏گيرد و اينها صفت فعل است كه آمده است در دنيا و اين‏جور صفات هو الاول و الاخر و اوّلي كه مقابلش آخر است، آخر، اول نيست و بالعكس؛ منتقم رحيم نيست و بالعكس؛ اينها صفات فعل است. مي‏فرمايند خدا راضي است از مؤمن اگرچه عاصي باشد و دشمن است با كافر اگرچه درست رفتار باشد. حالا فلان فرنگي درست راه مي‏رود، برود. اگر خدا راضي بود از همه‏كس ديگر مؤمن و كافر مثل هم بودند ولكن خدا راضي است از مؤمنين و ناراضي است از كفار ولو خوب باشند و درست راه بروند. و عدل خدا جاري نشده هنوز و خدا نصيبتان كند در عالم رجعت آن‏جور انتقامي مي‏كشد و سخت مي‏گيرد، كه هيچ‏كس آن‏طور سخت نگرفته و عدل را مانند آتش داخل خانه‏هاشان مي‏كند و همه‏جا ايشان با دوستان به فضل معامله مي‏كنند و با كفار به عدل و خدا چنين است. فضل آن است كه كسي از كسي طلب دارد به او مي‏بخشد، همين‏طور با عدل با كفار معامله مي‏كنند و عدل چطور داخل خانه‏ها مي‏شود؟ مثل آتش. حالا خانه‏ات را آتش زدند، چشمت كور؛ و البته به بدن انسان نفت مي‏زنند خصوص لباس زياد مي‏پوشند به انسان يك مرتبه آتش مي‏زنند هرجا مي‏رود مي‏سوزد. حالا اين ظلم است، ستم است؟ هرچه بگويي زيادتر مي‏شود. فلان فلان شده ديگر كفر و زندقه هرچه بگويي و داد بزني بدترت مي‏كنند و اين عدل است و ظلم نيست اينجا الهي عاملنا بفضلك.

باري، پس غافل مباشيد اينها اسم فعل است كه آمده و چرت نزنيد، خدا است يفعل مايشاء و يهدي من يشاء خدا چطور هدايت مي‏كند؟ اين است كه پيغمبر فرستاده و هدايت كرده. پس اسم هادي خدا پيغمبر است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و ششم،‌ شنبه 16 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

از براي هر فعلي كه تعلق به هر مفعولي مي‏گيرد درجاتي است و اينها را عوام‏الناس پُري دربند نبوده‏اند و ملتفت نشده‏اند و عوام‏الناس عموم دارد و هر فاعلي كه فعلش تعلق مي‏گيرد به مفعولي داراي درجاتي است. مثل آنكه شخص نجار قادر بر نجاري است، دلش مي‏خواهد مي‏كند و نمي‏خواهد نمي‏كند. همين‏طور كاتب. پس آن كه قادر بر كتابت است اسمش كاتب است، اگر كاتب كتابت كرد اسمش كاتب است. به همين‏طور آن كسي كه قادر بر صلوة است مصلي اسمش نيست، اگر كرد مصلي اسمش است. پس آن كسي كه قادر بر امري است آن حالتش وسعت دارد پس شخص كاتب اسمش نويسنده است اگر نوشت، اگر ترك كرد نويسنده نيست اگرچه قادر باشد. انسان همين‏كه نماز نكرده مصلي اسمش نيست، تارك‏الصلوة هم نيست. اگر وقت آمد و نماز كرد مصلي است و اگر نه تارك‏الصلوة است. حالا آن شخص كدام‏يك از اينها اسمش است؟ هيچ‏كدام.

از براي مشيت لفظي است كه تعبير مي‏آوريم درجات است، آن مشيت بودنش جايي است كه تعلق گرفته به چيزي و خلق شده و آن ادني درجات فعل است مثل اينكه منتهي‏اليه فعل كاتب اين است كه به كتابت تعلق بگيرد. حالا اين منتهي‏اليه فعل نسبت به آن كسي كه فاعل است چنديك او است؟

ماعسي ان‏اقول في ذي‏معال   علة‏الدهر كلّه احديها

در حق حضرت امير مي‏گويد. ببينيد آن رأس از رءوس مشيت كه تعلق به خلق دنيا و آخرت گرفت. حالا اين مشيتي كه تعلق گرفته يكي از آن معالي مشيت بالا است و اين فعلي كه تعلق به جميع مخلوقات گرفته نسبت به قدرت خدا چنديك او است؟ هيچ‏يك از او است. بعينه مثل كارهاي خودتان كه الان فعل كاتب تعلق به كتابت گرفته اندازه و نهايت دارد. اگر قلم را از اَمام به وراء حركت داد الف پيدا مي‏شود پس آنچه از فعل كاتب كه تعلق گرفت به كتابت اندازه دارد و اگر بي‏اندازه حركت بدهد بي‏معني مي‏شود. پس اين افعال هم مصور هستند و اين افعال صورشان صور حروف است ولكن صورتشان جوري است كه به حركت خاصي الف پيدا مي‏شود پس اين الف بدئش از مداد و عودش به سوي مداد است. بدئش از او است ماده‏اش و صورتش از او است ولكن حركت دست من او را به اين صورت بيرون آورده. پس حركت دست من مقدّر است و او مصنوع و دست من تقدير كرده او را و فعل مقدر را فعل مخلوقات نگيريد و تمام اشياء به تقدير الهي پيدا مي‏شود مع‏ذلك فعل آنها فعل خدا نيست. خدا تقدير كرده كه آتش توي دنيا باشد و او تقدير كرده ولكن آتش حرارتش مال خدا نيست، خدا تقدير كرده آنچه آتش مي‏سوزاند، همه‏اش را خدا تقدير كرده اگر سوزانيد خدا تقدير كرده اگر نسوزانيد خدا تقدير كرده كه نسوزاند و مردم خيلي پيرامون مسألة جبر و تفويض نگشته‏اند و هركس داخل اين مسأله شده خراب كرده.

جميع مخلوقات به تقديراللّه ساخته شده‏اند ولكن هيچ‏يك از مخلوقات فعلشان فعل‏اللّه و قولشان قول‏اللّه نيست و تمام اشياء به مشيت ساخته شده‏اند و مع‏ذلك فعل آنها فعل مشيت نيست و به همين نسق است آنكه سليمان مروزي با حضرت رضا7 بحث مي‏كرد و خيال مي‏كرد كه حكيم است! فرمودند مشيت نمي‏خورد و نمي‏آشامد، مشيت اگر تعلق گرفت به خوردن من، من مي‏خورم اگر نخواست من نمي‏خورم و من غذا خورده‏ام اگر غذا خوردم نه مشيت. پس تقديرات جميعاً از خدا است و اگر تقدير نكند يك سر مويي نه اعراض نه جواهر واقع نخواهد شد. لا رادّ لقضائه و لا مانع لحكمه ولكن فعل از كه واقع شده؟ از ظالم بر مظلوم و تقدير مال خدا است و قدر در افعال مانند روحي مي‏ماند در بدن بلكه بالاتر مثل اينكه حركت روح مال بدن است و روح اين بدن را حركت مي‏دهد والاّ اين بدن اصلاً نمي‏تواند حركت و سكون داشته باشد اگر روح او را حركت داد حركت مي‏كند. پس كار اين چشم كار خودش نيست، مفوّض به خودش نيست، اگر روح خواست او را باز مي‏كند. پس تقدير مال روح است ولكن حالا كه باز شده؟ كه روي هم گذاشته شده؟ چشم. پس شما حركت مي‏دهي چشم را مي‏بيند و حكم مي‏كني كه روح خواست كه چشم باز شود. حالا كه اين چشم باز شد روح حركت كرد يا چشم؟ و همين مطلب است كه عرض مي‏كنم اگر مشيت خدا تعلق گرفت تو غذا مي‏خوري، حالا كه تعلق گرفت تو غذا خوردي يا مشيت؟ تو. و همين‏طور مثل روح بعد از آنكه خواست چشم مي‏بيند پس فعل چشم فعل روح نيست. اگر مي‏گويي چشمِ روح يعني همين‏كه چشمِ روح است و قائم‏مقام او است و از خود هيچ حركت و سكون ندارد. اگر كاري كرد كار او است اين است كه آن روح را عذاب مي‏كنند.

پس همه‏جا تقدير از عالي است در داني و مفوّض نيست به داني بدون عالي. پس مفوّض نيست به چشم كه خودش را هم بگذارد و جبر هم نيست كه كاري نكند. ولكن آن روح در بدن هست اگر خواست مي‏گشايد و اگر او نخواست دهنش مي‏چايد. اگر آن روح خواست كه چشم خود را هم بگذارد، بدن مي‏تواند مانع شود؟ حاشا. مگر آنكه ناخوش باشد و مثالي است خيلي واضح و هر روحي نسبت به بدني اين‏طور است. روح حافظ است و محرك است، بدن محفوظ و مسخر است. روح عاصم است بدن معصوم. چه‏طور شده انبيا معصوم شدند؟ يعني روحي به آنها تعلق گرفته و آن روح‏القدس است. انبيا آن روح را دارند، معصوم هستند و ما نداريم مثل اينكه حيوانها روح نبوت را ندارند لكن انبيا روح نبوت دارند. اگر حركت كردند آن روح آنها را حركت داده مثل اينكه روح انساني، تو را حركت مي‏دهد و ساكن مي‏كند. باز حيوانات هم روحي دارند ولكن روح انساني ندارند، روح حيواني آنها را حركت مي‏دهد و بدن متحرك است از براي روح. و معصومين وصفشان همين است كه خدا فرموده عباد مكرمون و مردم ديگر كه آن روح را ندارند اين حالت را ندارند كه معصوم باشند، معصيت نكنند چراكه قوّتشان از باب آن است كه خون دربدنشان جمع شده. خون كه كم شد قوتش كم مي‏شود ولكن آن روح نبوت اين‏طور نيست. خدا بخواهد جنگ كند جنگ مي‏كند با آنكه غذا نخورد. موسي كه رفت كوه طور تا چهل روز غذا نخورد، روح نبوت داشت ولكن انسان نمي‏تواند. كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا روح نبوت مخصوص آن حضرت است و آن است كه عاصم و حافظ بدن او است. مي‏فرمايد روح‏القدس حافظ و عاصم است، گاهي هرجايي مي‏خوابيدند گرم نبود گرم مي‏شد و گاهي كسي مي‏آمد و ايشان را باد مي‏زد و اينها روح‏القدس بود كه تحريك مي‏كند دستة ريحاني به دهن ماري مي‏دهد كه باد بزند و روح‏القدس سهو و نسيان ندارد، خواب ندارد، سهو و نسيان و خطا ندارد ولكن اين بدن ظاهري پيغمبر خواب داشت، سهو داشت ولكن روح‏القدس نمي‏خورد، جماع نمي‏كند ولكن روح‏القدس همراه جماع كردن اين هست. بايد او را حفظ كند و روح‏القدس همراه هست ولكن جماع نمي‏كند مثل آنكه اين روحي كه در بدن خودتان است اگر نبود بدن شما گرسنه نمي‏شد، حالا كه گرسنه شد، بدن گرسنه مي‏شود روح اصلاً گرسنه نمي‏شود و آن روح كه در بدن هست حالا بدن گرسنه مي‏شود آن روح اگر در بدن نباشد اصلاً بدن گرسنگي، تشنگي ندارد.

پس افعال روح جوري مي‏كند در بدن فعلش را و بدن گرسنه و تشنه مي‏شود و مفوّض نيست گرسنه شدنش و سيراب شدنش و سير شدنش به خودش و همه بستة به روح است و فعل روح همه‏جا تقديرات است و بدن پيش نمي‏تواند بيفتد و همه‏جا مسخر روح است. پس بدن در جنب روح محفوظ است و روح حافظ است و آن روح معصوم در بدن معصوم كه هست آنچه مي‏كند به تحريك آن روح معصوم است. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا و روز اوّلي كه خلق شد پيغمبر خلق شد. و پيغمبر اول ماخلق الله است و او بود و آدم نبود و پيش از دنيا و آخرت او بود و روح نبوت داشت و بدنش معصوم بود و عاصمش آن روح. و آن روح حالتش اين است كه آن روح وحي است و ارادات خدا را پيش مي‏آورد و آن روح‏اللّه از اللّه خبر دارد و بدئش از خدا و عودش به سوي خدا است و در ساير مردم اين‏جور روحها نيست. هوي و هوس دارند، اين مردم بدئشان از خدا و عودشان به سوي او نيست بلكه تمام انبيا انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم آدم را از خاك خلق كرده هم‏چنين عيسي را ولكن پيغمبر بود اما نبود كه اخترعنا من نور ذاته ما را از نور ذات خودش آفريد. يعني بدءمان از او و عودمان به سوي او است ولكن خلق ديگر بعضي از خاك خلق شده‏اند، بعضي از آب، و ملائكه از نور حضرت‏امير خلق شده‏اند، آفتاب از نور امام‏حسن خلق شده‏است و اين نور منسوب به آن حضرت است. اگر آفتاب كاري كرد حضرت امام‏حسن مي‏تواند كار او را بكند و نور هيچ منيري خودش نمي‏تواند كاري كند. مثل آنكه نور چراغ، حركتش مال چراغ است و نور به خودي خود نه سكون دارد و نه حركت نور به حركت منير متحرك است به سكون او ساكن. و همچنين آفتاب و ماه كه حركت مي‏كنند سرهم امام حسن و امام حسين مشغول هستند و خود ماه نمي‏تواند حركت كند و تمام ماسواي ايشان از نور ايشان خلق شده‏اند و تمام ملك خدا به تحريك ايشان متحرك و به تسكين ايشان ساكن است. و خدا است كه آنها را خلق كرده و قدرت داده. اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم. من يطع الرسول فقداطاع اللّه هركس اطاعت رسول كرد اطاعت خدا كرده. اگر رسول نيامده بود چه‏طور مي‏شد كه خدا را اطاعت كرد؟ وهكذا خدا را معصيت كرد؟ ولكن حالا كه رسول آمده در ميان، هركس اطاعت او را كرد اطاعت خدا را كرد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد@

(درس هفتاد و هفتم، سه‏شنبه 19 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

هر فعلي كه از فاعلي سرمي‏زند و صادر مي‏شود نظم كلّي است كه عرض مي‏كنم و مايه‏اش چرت‏نزدن است. فعل؛ تا فاعل نتواند كاري بكند معلوم است كه كار نمي‏تواند بكند. پس اين فعل يك سرش بسته است به فاعل و آن قادر است كه كار بكند و يك سرش بسته است به آن مفعول. پس آن فعلي كه صادر شده از فاعل و بستة به او است تا آنكه تعلق گرفته درجات دارد. پس آنچه صادر از فاعل شده، از خارج گرفته نشده و آن بدئش از فاعل و عودش به سوي او است كه كأنه هيچ‏چيز باقي ندارد. مي‏خواهد اشياء در خارج باشد يا نباشد آن قدرت در خارج هست و راهش را كه عرض مي‏كنم خيلي واضح است. و چه بسياري كه محروم مانده‏اند گفته‏اند خدا به قدر قابليت هركس خلق مي‏كند آن‏وقت ايراد مي‏كنند كه قابليت را كه داد؟ خدايي كه همه را به اندازه قابليت خلق مي‏كند و قابليت را هم خودش مي‏دهد پس همه را خوب مي‏سازد.

معلوم است قابل و مقبول را خدا خلق كرده و مي‏كند ولكن طور و طرزش را به دست بياوريد. عرض مي‏كنم فعل فاعل بدئش از او و عودش به سوي او است به طوري كه محتاج به ماسواش نيست. نور هر چراغي بدئش از او و عودش به سوي او است، چراغ را حركت مي‏دهي نورش حركت مي‏كند وهكذا نور آفتاب، و همچنين فعل شما صادر از شما است، خواه در خارج چيزي باشد يا نباشد. پس من مي‏توانم بزنم كسي را ولكن كسي مي‏بايد باشد كه من او را بزنم. يك فعلي هست كه من قادر هستم كه بزنم خواه كسي باشد يا نباشد ولكن در ضاربيت بايد مضروبي باشد وهكذا من مي‏خواهم كسي را نصرت كنم، من قادر هستم ولكن اگر بخواهم نصرت كنم بايد كسي باشد. پس فعل از فاعل صادر است اگرچه ماسواي فعل او نباشد. ولكن خيلي از اسمها هست كه تمامش در نزد متعلقات پيدا شده.

پس خوب فكر كنيد پس فعل بدئش از فاعل است. خودتان هم همين‏طور خلق شده‏ايد به فعلِ واجبِ از فاعل و ممتنعِ از غيرش. من اگر قادر نباشم، قدرتي نداشته باشم نمي‏توانم قلم را حركت بدهم ولكن قدرت من دارم و اگر بخواهم چيزي را حركت بدهم بايد در خارج باشد. چقدر راه آساني است و چه‏قدر مشكل، سهل است و ممتنع. اگر گوش بدهي سهل است، اگر بخواهي خودت بفهمي ممتنع است. هرجا بروي غير از اهلش اخذ كني ممتنع است و حاق مسألة جبر و تفويض است و تمام حكما و علما مثل خر در گِل مانده‏اند. خدا واجب كرده، حتم قرار داده كه هركس كار خودش را خودش بكند چراكه كار غير به انسان نمي‏چسبد. محال است و ممتنع، خلق بايد كار خلقي كنند. اينها را مردم هيچ سررشته‏اش را ندارند. خدا محال است كه جايي را بسوزاند، سوزانيدن مال آتش است. آتش را خلق مي‏كند مي‏سوزاند.

مي‏فرمايند آنچه در عالم خلق است در خدا ممتنع است و واللّه عين علم حكمت و عين حكمت اشيا و حقيقت اشياء است. اين را از كجا بفهميم؟ چشم خود را باز كن، تو كاري كه مي‏كني آن كار بدئش از تو است و عودش به سوي تو است. حالا ديگران خورده‏اند، خودشان خورده‏اند و چقدرها اينها را حلاّجي كرده‏ام. تو اگر ذائقه نداشته باشي و تمام خلق داشته باشند، تو محرومي وهكذا همه زبان داشته باشند تو گنگي. حتم است و حكم است كه خلق فعل خودش را بكند و خدا كار خودش را بكند. حاق جبر و تفويض است و في قعرها شمس تضي‏ء پس هر فعل به فاعلش چسبيده، سفيد به سفيدي سياه به سياهي، اعوجاج به معوج استقامت به مستقيم. معوج را نمي‏شود مستقيم كرد و بالعكس.

پس حاق اين مطلب را يك‏خورده چرت نزني مستغني مي‏شوي. پس فعل بايد از فاعل صادر باشد، آتش بايد گرم باشد، آب تر باشد. تو تشنه‏ات است خدايا رفع تشنگي ما بكن، خدا آب خلق مي‏كند يا گياهي خلق مي‏كند كه رفع تشنگي كند و ذات خدا را نمي‏شود خورد. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك اينها عالم بوده‏اند، حرف زده‏اند ملاّصدرا گُه خورده حرف ديگر زده. پس عالم الوهيت محال است كه خلق به آن راه داشته باشند خدا شوند مثل آنكه تو محال است كه ديدن خود را به كسي ديگر واگذاري. وهكذا مي‏خواهي بروي جايي، كسي را تعيين كني كه به عوض تو برود.

پس هر فاعلي فعلش از خودش صادر بايد بشود، بدئش از خودش، عودش به سوي خودش. واجب است كه چنين باشد و ممتنع است كه چنين نباشد پس لا جبر و لا تفويض پس كه كارش را به غير واگذاشته؟ كي كار غير را جبراً كرده؟ به زور كرده؟ هيچ‏كس. و اما زكات را به زور از مردم مي‏گرفتند، حاكم بايد به زور بگيرد، زور اهل حق هزارمرتبه از سلاطين بيشتر بوده و اينها اگر ملتفت باشيد بيشتر خرابي مي‏كنند. مي‏فرمود زكات بده تا نمي‏داد گردنش را مي‏زد، خمس بده تا نمي‏داد گردنش را مي‏زد. به همين بهانه‏ها ابوبكر فرستاد كه زكات از كسي بگيرد گفت پيغمبر ما قرار داده كه زكات را به وصي او بدهيم و وصي او اميرالمؤمنين است رفتند و آنها را كشتند و اسير كردند و همين مادر محمد حنفيه از اسراء بود بعد حضرت‏امير فرمودند حكمش اين نبود به ابابكر فرمودند اينها حرفشان اين بود كه ما زكات را به اهلش مي‏دهيم حالا ديگر كشتن اينها چرا؟ اسير كردن اينها از براي چه؟ مفتضح شد و پشيمان شد. و همين‏طور اگر كسي نماز نمي‏كرد گردنش را مي‏زدند، خانه‏اش را آتش مي‏زدند.

برويم سر مطلب، مطلب اين است كه حكم است و حتم كه هركس كار خودش را خودش بكند. مي‏خواهي ببيني ببين ايمان بياوري بياور، كافر شوي بشو، به دَرَك. علم مي‏خواهي بيا يادبگير. پس فعل همه‏جا از خود فاعل بايد صادر شود و نيابت‏بردار نيست. حالا مي‏بينيد در شرع نايب قرار داده‏اند مثل آنكه فلان حج مي‏كند از براي غير و مي‏شود كه تو نوكري بگيري كه فلان‏چيز را بياورد از بازار. حالا وكيلش كردي، اين‏جور وكالت همه‏جا هست، اين مطلب هيچ دخلي ندارد كه من به نوكر خود گفتم كار بكند. اين‏جور كارها را همه‏جا مي‏كنند. حرف اين است كه تو آن كاري كه مي‏كني، غير نمي‏كند حالا نوكرت بازار رفته، دخلي به تو ندارد و تو بازار نرفته‏اي. حالا تشنه‏ات شده، نوكرت آب بخورد؟ همين‏طور ضرب‏المثل است طبيب به ناخوشي گفت كه بايد اماله كني. ناخوش گفت كه را اماله كنند؟ طبيب ترسيد گفت مرا، طبيب را اماله كردند.

باري، فعل بدئش از فاعل است و عودش به سوي او. حرارت بدئش از آتش است عودش به سوي او، يبوست بدئش از خاك است عودش به سوي او. خدا اين‏طور خلق كرده كه آتش كار آبي نمي‏تواند بكند. حالا خدا چه‏كاره است؟ خدا كسي است كه اين آتش مسخر او است، آب مسخر او است، اگر كسي را بخواهد بسوزاند جلدي مي‏سوزاند وهكذا آب مسخر او است. حكم شود به آب كه به حرم سيدالشهدا نرود، آبها روي هم مي‏آيد و نمي‏رود و خدا همچو كسي است كه به آتش بگويد بسوزان بسوزاند، نسوزان نسوزاند. يا نار كوني برداً و سلاماً پس ملك خدا مسخر در دست او است لاحول و لاقوّة الاّ باللّه يك گوشة بدن را اين آتش نمي‏تواند بسوزاند مگر آن قدري كه خدا خواسته و تمام ملك مسخّر در دست او است و نمي‏تواند پر كاهي را بسوزاند و حركت بدهد مگر او و تعجب اين است كه باد او را حركت مي‏دهد و پر كاه نمي‏تواند به خودي خود حركت كند و اغلب كارهايي كه در ملك مي‏شود اين‏جور است. پس لا حول و لا قوّة الاّ باللّه در ملك حركاتي چند و صنايعي چند مي‏شود، پس تمام اين تحريكات مال خدا است بكم تحركت المتحركات و مي‏بينيد تا آن كاتب قلم را حركت ندهد، قلم عقلش نمي‏رسد كه حركت كند و قلم جماد است و عقل و شعور ندارد و تمام را كاتب دارد و از روي علم كار مي‏كند و همين‏طور خداوند با قلم قدرت خود، آن قلم خدا هم قلمي است مخلوق و خواسته هرچه را ساخته. ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و هشتم، چهارشنبه 20 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

فعل كه از فاعل صادر مي‏شود تا برسد به مفعول مقاماتي و درجاتي از براي اين فعل هست. پس آن اعلي درجات فعل حالتي دارد، همين‏طور اسفل درجه‏اش حالتي. پس شخص كاتب مي‏تواند بنويسد. در قدرتش صورت حروف نيست و به آن قدرتي كه دارد مي‏نويسد دستش را از اَمام به وراء مي‏كشد، الف پيدا مي‏شود وهكذا. پس اسفل درجة فعل مصدر است كه به صورت حروف و مفعول پيدا مي‏شود، مثل آنكه كوزه‏گر كوزه مي‏سازد. پس آن فعلي كه متصل به مفعول است، آن فعل مصوّر به صورت خاصي است و اعلي درجات فعل مصوّر نيست و باز قدرت تعلق گرفته به دست و دست حركت كرده. حالا اينها بالقوه نبود در قدرت؟ پس به تزييل فؤادي مي‏توان فهميد كه تمام كلمات و حروف در آن قدرت هست پس همه بالامكان در آنجا هستند. پس بعد از آنكه قدرت تعلق مي‏گيرد به طور بخصوص متصور مي‏شود. پس آنچه را كه خدا خواسته ساخته و اين يكي از كليات بزرگ است كه در اخبار و احاديث شما هست و مشايخ شما بر حاقّش مطلع شده‏اند و از راهش رفته‏اند و باقي مردم در غير راهش هستند و آن مسألة كون و شرع است.

در كون خدا هر طور مي‏خواهد مي‏سازد مثل آنكه فاخور كوزه‏هاي متعدد مي‏سازد. پس در كون به هيچ‏وجه متمردي نيست و معقول نيست متمردي باشد. خدا هرطور و هرجور خواسته ملك خود را ساخته انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون پس اول خدا آن جوري كه مي‏خواهد خلق مي‏كند حالا خلق بخواهند آن جوري كه خدا خواسته خلق نشوند، محال است. گِلي برمي‏دارد كوزه‏گري، حالا مي‏خواهد كوزه بزرگ بسازد يا كوچك، گِل نمي‏تواند تمرّد كند. پس اين كوزه نمي‏تواند تمرد كند از حركت دست فاخور و شما ان‏شاءاللّه بيدار باشيد و همين را مردم جبر خيال مي‏كنند. آيا ظلم به گِل وارد شده كه كوزه از او بسازند؟ آخر گِل را از براي چه ساخته‏اند؟ از براي كوزه و كاسه والاّ گِل نمي‏ساخت. همين‏طور جميع آنچه در ملك هست خدا ساخته. آب و خاك را ساخت كه گِل بسازد. گل براي چه خوب است؟ گل براي كوزه، عمارت وهكذا. حالا كه گل را برداشتي و خشت زدي گل مظلوم است؟ نه گل را ساخته‏ام كه خشت بزنم اين اسمش صنعت است نه جبر. و همين‏طور تمام صنعتها، و جميع مافيها را ساخته‏اند از براي آنكه انسان بسازند. انسان آسمان و زمين مي‏خواهد، آب و خاك مي‏خواهد. آب را بسا آنكه هزارسال پيشتر ساخته‏اند وهكذا خاك. پس در ملك هيچ متمردي نيست سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية، يسبح للّه مافي السموات و مافي الارض آنچه در دنيا و آخرت است خدا را تسبيح مي‏كنند و خدا هم هيچ ظلم نكرده. حالا اينها اگر اختيار مي‏داشتند نمي‏خواستند خلق شوند و اين اختياري كه مردم خيال مي‏كنند تفويض است و آن جبرشان صنعت است. پس شخص كاتب ظلم نمي‏كند كه مركّب را برمي‏دارد خط مي‏نويسد. آخر روز اول مركّب را از براي چه ساخته‏اند؟ از براي حروف والاّ نمي‏ساختند. همين‏طور اگر خدا نمي‏خواست مؤمن خلق كند نه دنيا خلق مي‏كرد نه آخرت. پس بهشت را از براي مؤمن ساخته، خودش باغ و بهشت مي‏خواهد چه كند؟ اگر مؤمن نبود بهشت را نمي‏ساخت و دنيا و آخرت را خدا از براي مؤمن ساخته ولكن خالصة يوم القيمة. توي دنيا به قدري كه زيست كنند و در آخرت خالصة يوم القيمة. و چه بسيار نعمتها را كه خدا پيش مي‏سازد از براي انسان. همين‏طور شخص خانه مي‏سازد از براي خودش، كسي ديگر مي‏نشيند در آن خانه و اين شخص براي خودش روز اول ساخته و عرض مي‏كنم مكاني را كه خداي تو براي تو مي‏سازد، دزد و غاصب ندارد، دغل ندارد. بسا خدا خانه مي‏سازد پيش از تو از براي تو و از تو مؤاخذه مي‏كند كه من خانه از براي تو ساختم، نعمت به تو دادم وهكذا در هندوستان درخت فلفل مي‏كارند و اين فلفل بايد بار شود، دزد و غاصب ندارد از براي اين فلفل و اين دزدها، امين‏ها و قاصدها هستند كه به تعجيل از براي تو آورده‏اند. اين چاروادارها همه عمله و اكره هستند و آنچه رزق تو است يك‏دانه‏اش كم نمي‏شود. اين است كه خدا رزق را مقدر كرده و قسمت مي‏كند ارزاق را. حالا خدايي كه عالم و قادر است، يك سرمو كم نمي‏دهد و نه زياد. نه تشويش بايد در رزق باشد، نه عقلي بايد باشد و نه زرنگي. و خيال مي‏كني كه به دست خودت مي‏تواني جلب منفعت كني؟ بسا تو برداري از براي كسي ديگر بسازي، بسا همين دزد را سبب مي‏كند كه زودتر برساند كه آن وقتي كه آمد، تو آن را بگيري و بخوري. اين گندمها نمي‏داني رزق كجا است، از ملك خودمان برمي‏داريم بسا اين گندمهاي تو بار مي‏شود مي‏رود تهران، بسا گندم از جاي ديگر مي‏آورند. همين‏طور برنجها از رشت بار مي‏شود و آن رشتي‏ها حظ مي‏كنند كه ما برنج داريم و رزق همدانيها مي‏شود و راه رزق را خدا نداده است به دست مردم و مردم به خيال خود حركت مي‏كنند و اين خيالها به جز زحمت خودمان چيز ديگري ندارد. من مي‏خواهم عبائي دوش بگيرم حالا كركش را كه رِشت، كه بافت؟ و هكذا كه آورد؟ خدا اسبابش را فراهم آورد. تمام ارزاق را خدا است رازق وحده لاشريك له. حالا لباس، كفش، خوراكيها، رزق است اينها مال خدا است. هرچه مال تو است هيچ‏كس نمي‏تواند بردارد و هرچه مالت نيست، خود را به حلق بياويزي، هرچه مضطرب باشي، بي‏فايده است.

پس غافل مباشيد آنچه را كه خدا مي‏خواهد خلق كند اول او اراده مي‏كند و پس از اراده از روي اراده خود خلق مي‏كند و هيچ‏كس نيست كه مخالفت او را بكند و اگر ملتفت باشيد خدا در هيچ‏جا خلاف‏كننده ندارد ولكن اين خدا كسي را مي‏فرستد در ميان مردم مثل پادشاه و مردم رعيت هستند و طوري است كه اين مردم نمي‏توانند درست راه روند و ملك را نظم دهند و اگر يك روز ملك حاكم نداشته باشد جميع اوضاع به هم مي‏خورد، خون يكديگر را مي‏خورند، مال يكديگر را مي‏برند ولكن سلطان است كه مقتدر است و از ترس سلطان آن دزد دزدي نمي‏تواند بكند و آن‏كس ديگر كار ديگر. پس اطاعت اطاعت سلطان است و سلاطيني كه از جانب خدا آمده‏اند در ميان مردم انبيا هستند و مطاع حقيقي هستند و آمر و ناهي هستند و احكام حقيقي دارند و اين پيغمبر را خدا خلق كرده چنانكه امت را خدا خلق كرده. خدا تعمد كرده كه پيغمبر را پيغمبر كند و هكذا رعيت را رعيت. حالا رعيت بگويد كه من چرا پيغمبر نيستم كه همه‏چيز را بدانم. ماكان لهم الخيرة من امرهم اين مردم اسمش را جبر مي‏گذارند. اين مملوك را خدا مي‏گويد مال من است، از خود هيچ ندارد مثل آنكه كوزه را كوزه‏گر ساخته. حالا آن كوزه را كه ساخته مال كيست؟ مال خودش. يك وقتي اين ماني آمد و هي مردم را مي‏كشت. كيخسرو او را طلبيد و گفت چرا مي‏كشي؟ و حكم كرده بود كه هركس مال دارد بدهد به فقرا و طوري مي‏كنند كه طباع الواط ميل كنند به ايشان. فلان تاجر چرا بايد پول داشته باشد و تو نداشته باشي؟ فلان فقير چرا زن خوشگل دارد؟ همان مزدك بود كه اين كار را مي‏كرد و چنان امر را منتشر ساخت كه پادشاه با او بيعت كرد و ديد كه مادرش رو نمي‏گيرد از او و به دركش فرستاد.

غافل نباشيد مطلب آن است كه خدا كه كسي را فرستاده و حاكم قرار داده، نسبت به آن حاكم كه طوري مي‏شود آن نسبت را به خود مي‏دهد و جاش را گم نكنيد والاّ خدا هرطور خواسته ساخته. حالا كسي اطاعت خدا را نمي‏كند مگر مي‏تواند؟ خدا هرچه را مي‏خواهد خلق مي‏كند پس در كون هيچ خلاف‏كننده‏اي نيست ولكن در شرع، آن جايي كه پيغمبران را حاكم قرار داده و بر رعيت لازم است كه آنها را متابعت و تصديق كنند و مطاع را خدا قرار داده. پس خلق را خلق كردند از براي اطاعت، پس ما را چرا مطاع خلق نكردند؟ تو عقلت نمي‏رسد او را مطاع قرار داده كه تو اطاعتش كني. لولاك لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي آسمان و زمين را خلق نمي‏كردم. تو نوكر هستي. اگر مطيع باشي آنچه خدا ساخته هرطور ساخته مي‏گويي الحمدللّه رب العالمين كه خدا مرا اين‏طور ساخته. من عبيد و اماء او هستم ماكان لهم الخيرة من امرهم وهكذا خلق نبايد اسراف كنند. ديگر خودم مي‏خواهم بكنم، اختيار خودم را دارم، تو اختيار خودت را نداري. مي‏فرمايد آن كسي كه غير خود را مي‏كشد بسا خدا او را بيامرزد ولكن آن كسي كه خودش را مي‏كشد، آمرزش از براي او نيست چراكه انسان مخلوق است، مملوك است، بايد مطيع باشد. خدا انبيا خلق كرده، كجا بايد اطاعت بكنند؟ انبيايي چند آفريد مي‏فرمايد شماها عباد طاعت ما هستيد، شما را خدا خلق كرده كه اطاعت ما را كنيد.

پس سلطان بي‏رعيت و رعيت بي‏سلطان نمي‏شود. پس پيغمبر يعني امت داشته باشد و امت، يعني پيغمبر داشته باشد. يعني فرمانفرما، يعني حاكم و آقا داشته باشد و مردم تمامشان عبيد و اماء پيغمبرند ماكان لهم الخيرة من امرهم و او حكم قرار داده بعضي چيزها را حتم كرده اسمش واجب است وهكذا تركش حرام است. همين‏طور مستحب، مكروه و مباح و اينها امور عمده است و اگر اينها را اعتقاد نداشته باشد كسي مخلد در جهنم خواهد بود ولو عمل نكند. شراب را حلال بداند ولو نخورد مخلد در جهنم است، اگر حلال دانست شراب را و نخورده باشد هم، مستحق شفاعت نيست و اگر شراب را حرام بداند و بخورد هم فاسق است نه كافر و شفاعت حال او را شامل مي‏شود آخر كار و شفاعتي لاهل الكبائر فرموده‏اند و اما حلال بداند شراب را ان اللّه لايغفر ان‏يشرك به كافر است و خلاف حكمت است شفاعت او.

مي‏ايستد پيغمبر در ميان امت شفاعت مي‏كند صاحب عقايد صحيحه را و مي‏فرمايد خدايا من عمل دارم، از عمل خود مي‏دهم به اين عاصي بهشتش مي‏برم و مي‏فرمايد شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و از فاضل طينت ما به ايشان بده و از عمل خودشان مي‏دهند و شفاعت مي‏كنند و خدا چنين كرده و كسي كه اعتقاد به شفاعت و ايمان به شفاعت نداشته باشد از امت ايشان نيست. پس تو حلال را حلال بدان و حرام را حرام بدان، خلاف كردي استغفراللّه ربي و اتوب اليه. ذنوب معنيش آن است كه انسان اعتقادش صحيح است و مي‏داند مال مردم مال مردم است و حرام است ولكن معصيت مي‏كند و مي‏خورد ولكن عقيده كه فاسد شد كافر و مشرك است و گناهش ذاتي است نه عرضي. مشرك معنيش آن نيست كه به دو خدا كسي قائل باشد بلكه در ملك خدا پيدا نمي‏شود چنين كسي. يهود، نصاري، مجوس، سنّي، منّي، قنّي همه متفقند كه خدا يكي است بلكه مشرك آن است كه هرچه را خدا حلال كرده بگويد حرام است يا به عكس. اين در مقابل خدا ايستاده و احكام قرار مي‏دهد. پس بايد حلال خدا را حلال دانست و حرام خدا را حرام و اهل بدعت را خدا نمي‏آمرزد و انسان نمي‏تواند در امر خدا خلاف كند حتي در امر خودش.

پس عباد جميعاً مخلوق خدا هستند و مملوك او هستند خودشان چه‏كار كنند؟ خدا دستورالعمل قرار داده كه چنين كن و چنان كن و هكذا بگويي خدا چه طلب از من دارد؟ خودت مال خدا هستي.

پس اين شرع را ببينيد جاش كجا است پس پيغمبري را خدا مي‏فرستد، اين پيغمبر جانشين خدا است، قائم مقام خدا است، هركس اطاعت او كرد اطاعت خدا را كرده. الباب المبتلي به الناس اين حجتهاي خدا ابوابي هستند كه خدا آنها را خلق كرده مثل ما، لكن آنها را براي آقايي خلق كرده ماها را به جهت نوكري. حالا آقايان كيستند؟ ائمة طاهرين. ماها نوكرهاي ايشانيم واللّه عبيد و اماء ايشانيم واللّه اگر رأيشان قرار بگيرد خريد و فروش كنند مي‏كنند ولكن به كه بفروشند؟ همه عبيد و اماء هستند. يكي ديگر آنكه ضرور ندارد. حالا بگويد كسي من چه كار دارم كه نوكر اميرالمؤمنين باشم، اي پدر فلان! اي مادر فلان! خدا تو را از براي همين ساخته. گل را ساخته براي كوزه‏گر كه كوزه‏گر كوزه بسازد والاّ گل نمي‏ساخت، حيوانها را ساخته منها ركوبهم و منها يأكلون ديگر حيوان بي‏زبان، خر و شتر زبان‏بسته را بار مكن، اينها را از براي همين ساخته‏اند منها ركوبهم و منها يأكلون ديگر شتر بيچاره مظلوم واقع شده، اين خر مظلوم است، اگر نمي‏خواستند خر را براي چه ساختند. سگ را از براي پاسباني ساخته‏اند غافل نباشيد واللّه جميع ملك را از براي ايشان: ساخته ايشان شيعه و امت داشته‏اند گله داشته‏اند، اينها را لازم داشته‏اند واللّه تمام دنيا و آخرت را خدا براي ايشان ساخته و ظلم و ستم نيست كه اينها عمله و غلام باشند و اگر تو آدم باشي بايد هي شكر كني و ممنون باشي كه نوكر اميرالمؤمنيني. اگر تمرد كني مثل شيطان مي‏شوي و شيطان تمرد كرد بيرونش كردند. خلقتني من نار و خلقته من طين من عقلم نمي‏رسد كه خالق هستم و تو عقلت مي‏رسد كه مخلوق هستي؟ خدا مگر نمي‏داند اينكه آدم از خاك است و او را از خاك ساخته، تو را از آتش؟ پس اين شيطان خيلي الاغ و خر است و تبعة شيطان خيلي هستند مي‏گويند ما هم كسي هستيم قل لاتمنوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم اگر تو ايمان داري شكر كن خدا را ماكنّا لنهتدي لولا ان‏هدانا اللّه نماز مي‏كني شكر كن كه خدا ما را توفيق داده.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة چاپي (دروس 21) مي‏باشد.@

(درس هفتاد و نهم، شنبه 23 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

از براي هر چيزي كه فكر كنيد يك مقامي هست كه خودنما نيست و مع‏ذلك تا آن نباشد آن غير پيدا نمي‏شود و همه‏جا همين‏طور است مثل آنكه زيد، تا تصور زيد را بكني يا متحرك است يا ساكن و حال‏اينكه اين حركت فعل او است اگر متحرك است و بالعكس. پس زيدي است متحرك و انسان در زيدِ متحرك زيد مي‏بيند و به طوري زيد ظاهر است از اين تحرك و سكون كه خيلي از مردم را بايد به دليلها توي راهشان آورد كه اينها غير از زيد هستند. پس زيد متحرك نيست مي‏تواند حركت كند و ساكن نيست و مي‏تواند ساكن شود و اگر متحرك شد متحرك است و اگر ساكن شد ساكن است. پس اين ذات چطور است؟ نه متحرك است نه ساكن و اين معنيش اين نيست كه غير از زيد كسي ديگر متحرك و ساكن است. اگر كسي را بنشاني اسمش را بگويي كه اين متحرك آيا اين حركت فعل زيد نيست؟ مي‏گويد چرا. از او صادر نشده؟ مي‏گويد چرا. پس اين حركت و اين چيزي كه صادر از او شده غير زيد است و زيد وقتي كه حركت كرد متحرك است و بالعكس. پس خودش چطور است؟ نه متحرك است نه ساكن. و معنيش آن نيست كه حالا كه نه متحرك است نه ساكن، نمي‏تواند حركت كند بلكه زيد يقدر ان‏يتحرك و يقدر ان‏يسكن و زيد تا ديده شده يا در متحرك ديده شده و يا در ساكن ولكن ممكن نيست كه زيد ديده شود و تحرك و سكون ديده نشود. حاشا! هر مسمي در اسمش پيدا است و اسم حقيقي آن است كه صادر از مسمي باشد و هر چيزي كه صادر از مسمي نيست اسمش اسم نيست. پس قعود و قاعد اسم من است، قائم اسم من است. خودم چطور هستم؟ آن طوري هستم كه بعد از آنكه ايستادم مستحيل در قيام نشده‏ام و با وجودي كه موصوف هميشه صفت دارد و هميشه مسمي اسم دارد و اسم حقيقي دارد و شما اسم مجازي خيال نكنيد و مردم اسم مجازي خيال مي‏كنند و اينها را از براي شما مي‏گويم. فلان شخص اسمش علي است، يعني عين و لام و ياء است، اين از اين‏جور مجازاتي است كه همه‏اش دروغ است. راست آن است كه مطابق با واقع باشد و علي اسم آن كسي است كه عالي است و بلند است و صادر شده علوّ از او.

و بدانيد كه اين مردم سرتاسر من غير استثناء تا بيايد پيش اهل حق و هميشه اهل حق بوده‏اند در دنيا، هميشه مخذول و منكوب مع‏ذلك انّ اللّه بالغ امره حجتش تمام است. هميشه خوبان مظلوم بوده‏اند، بدان طلا و نقره و عزّت و ثروت داشته‏اند و اهل حق هم هميشه دليل و برهان داشته‏اند.

الاسم ماانبأ عن المسمي و مسمي نمي‏شود اسم نداشته باشد. اسم بايد صادر از مسمي باشد نه مثل اسم فلان كه سلطان است كه پدرش اسمش گذاشته يا احمد اسمش گذاشته، اينها اسمهاي دروغ است همچو دروغي است كه مثل مجازات ظاهري هم نيست. مجازات ظاهري يك چيزي ترائي مي‏كند. فلان شير آمد حرف زد، معلوم است انساني است شجاع و در مجازات متعارفي قرينه مي‏گذارند و اينهايي كه مردم قناعت كرده‏اند همه مجازاتي است كه همه‏اش دروغ است.

پس اسم صادر از مسمي اسم است و اسم صادر از غير مسمي، اسم اين مسمي نيست. پس زيد يا متحرك است يا ساكن و تا بوده متحرك و ساكن بوده. مردم خيال مي‏كنند كه خدا بود و هيچ نبود ثم خلق له الاسماء. خدا بود و هيچ غيري نبود اول مااختار لنفسه العلي العظيم يا آنكه بود و هيچ نبود. خلق اسماً بالحروف غير مصوت هميشه ذات غير از صفت است، صفت از او صادر است و ذاتي است كه هميشه با صفت بوده و صفت از او صادر بوده و اينها خيلي آسان است مگر آنكه كسي دل ندهد. چراغ آن روز اولي كه روشن شد همراه خودش روشن كرد اطاق را و هميشه روشنايي همراه او و روشنايي كار او بوده و اگر چراغ روشن نباشد اسمش چراغ نيست. حالا كه روشنايي فعل چراغ است، روشنايي محتاج به چراغ نيست؟ گرمي آتش كار آتش است، حالا كه كار آتش است و آتش هيچ‏وقت نبوده كه گرم نباشد. حالا گرمي محتاج به آتش نيست؟ رطوبت كار آب است، آب تا بوده رطب بوده. حالا اين رطوبت تا آب بود بود، حالا محتاج به آب نيست؟ تري فعل آب است و آبي كه تر نباشد آب نيست. پس تري فعل آب است و معقول نيست رطوبت مستغني از آب باشد و خودش مستقل باشد و مي‏بينيد كه خداوند اين‏طور صنعت كرده كه فعل هركس صادر از آن باشد. فعل نجار صادر از نجار است و معلوم است نجاري بايد باشد نه آنكه نجار باشد و فعل نداشته باشد و نجار را تا آنجايي كه نجار مي‏گويي تا نجارت نكند نجار نيست، تا حركت نكند متحرك نيست و حركت و سكون اسم آن شخص است و ذاتش نيست و او يكي است و اينها متعدد.

زيد به كلّش ساكن و متحرك است و مع‏ذلك آن زيدي كه اصل است، فرع خودش نيست و افعال او فرع او هستند و حتي اسماء قدس خدا تمامش اسم خدا است. خلق اسماً بالحروف غير مصوت تمامش را خلق كرده ولكن يكي را پيش خودش نگاه داشت و آن اسم مكنون و مخزون خدا است و تمام اسماء زير پاش افتاده و همين‏طور بحث كرده‏اند كه اگر خدا قادر نيست پس كه قدرت از براي او خلق كرد؟ اگر قادر است كه هست و اينها را نبايد تعليم منافق كرد. پس اسم، صفت موصوف است خدا هرگز بي‏صفت نبوده هميشه باصفت بوده و هميشه اسمهاي خدا متعدد بوده و هميشه ذات خدا يكي بوده و يكي متعدد نيست و متعدد يكي نيست و خدا بوده هميشه و هميشه قادر بوده و اين قدرت بدئش از او و عودش به سوي او است. هميشه دانا بوده و اين دانايي همراهش بوده، هميشه ذات متوحد صفات او متعددند و خدا بيش از همه‏كس اسم دارد و ما اسمهاي خودمان به اندازه خودمان است. نمي‏توانيم تمام اسماء را داشته باشيم ولكن خدا نمي‏شود تمام اسماء او را شمرد. لو كان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر پس به تحقيق نمي‏شود شمرد اسماء او را چراكه خدا خدايي است بي‏نهايت و بي‏نهايت اسم دارد. حالا بعضيش را از براي تو شمرده‏اند. اگر خدا عالم نبود نمي‏توانست چيزي خلق كند وهكذا قادر و حكيم و خدا اسم بيش از مخلوقات خود دارد و به عدد ذرات موجودات اسم دارد كه خلق نوعش را نمي‏توانند به دست بياورند ولكن وقتي كه فكر كردند مي‏يابند كه خداي بي‏نهايت بايد اسمهاي بي‏نهايت داشته باشد انت كمااثنيت علي نفسك تو خودت مي‏داني كه چه‏جور هستي و من نمي‏دانم و اسمهاي خدا هميشه صادر از خدا است و نبود نداشته خدا هرگز نبوده كه عالم نباشد، حكيم نباشد. مثل آنكه چراغ هرگز نبوده كه نور نداشته باشد ولكن هميشه نور چراغ صادر از چراغ بوده و بدء نور از چراغ و عودش به سوي چراغ است و هيچ معني اين حرف نيست كه حالا نور چراغ چه احتياج به چراغ دارد؟ پس چراغ بايد باشد تا آنكه نور داشته باشد و هكذا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و لاتري في كليات العلم اختلاف لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف پس خدا هم صفت دارد و صفت غير از ذات او است و موصوف‏دار است و موصوف غير از او است و اين‏دو به هم چسبيده‏اند و خدا مجرد است.

پس هميشه خدا صاحب صفات است و بدء اسماء او از او است، عودش به سوي او است و خدا اسم مخلوق ندارد به اسم خود مخلوق را خلق مي‏كند تري خلق مي‏كند، چه‏طور خلق مي‏كند؟ آب درست مي‏كند و هكذا گرمي درست مي‏كند، چه‏طور؟ آتش خلق مي‏كند و خدا مقترن به مخلوق نيست حتي مقترن به اسماء خود. ولكن اسم عليمش علم از او صادر است، اسم قديرش قدرت از او صادر است. پس بگويي حالا اسم خدا چه احتياجي به خدا دارد، عرض مي‏كنم محال است قيام اسماء بدون مسمي. محال است كه حركت باشد و زيد نباشد. اين دست من اگر نباشد حركت پيدا نمي‏شود و بعد از آنكه حركت كرد خدا حركتش را خلق كرد ولكن حركت صادر از دست من است و مردم هيج امتياز نداده‏اند مابين فاعل و خالق و هميشه در دنيا و آخرت مخلوقات هستند و خدا نيستند. رجع من الوصف الي الوصف و تمام مخلوقات دالّ بر او هستند. او كجا است؟ مكان ندارد و اين كليه‏اي است كه به دست داده ليس كمثله شي‏ء خدا مثل آسمان نيست، مثل زمين نيست، مثل غيب نيست و مثل شهاده نيست ولكن اسمهاي چندي به خود گرفته. او است ظاهر، او است باطن و تمام چيزها را او حركت مي‏دهد و ساكن مي‏كند. بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن، و به اقوم و اقعد و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و انسان به حول و قوه خدا ايمان مي‏آورد، به خذلان خدا مردم گمراه مي‏شوند. يضلّ من يشاء و يهدي من يشاء و تمام اينها كار خدا است و خدا مع‏ذلك روشنايي نيست، تاريكي نيست، غيب نيست، شهاده نيست، در مكان واقع نيست، در زمان واقع نيست ولكن مخلوقات اينها را دارند و خداوند اسمهاي او از او صادر است بدئشان از او است و عودشان به سوي او است و باقي ديگر آنچه هست مخلوق او است و عودشان به سوي او نيست. پس دنيا دنيا است و دار فاني است و آخرت آخرت است و دار باقي. همين‏طور آخرت هميشه هست و به قدرت خدا برپا است. همين‏طور بحث كرده‏اند كه چه‏طور مي‏شود كه آخرت هميشه باشد مثل آنكه خدا هميشه هست، پس فرق چيست؟ مي‏فرمايند آخرت مخلوق خدا است و هميشه او را نگاه مي‏دارد ولكن خدا هميشه هست و محتاج به كسي نيست و قائم به كسي نيست. پس فرقشان به قدر خدا و خلق است. اگر خدا يك ساعت او را نگاه ندارد فاني مي‏شود پس تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس هشتادم، دوشنبه 25 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

از براي هر شيئي، هر چيزي باز به طور كلي مي‏فهميد از براي هر چيزي يك حيث من نفسه هست و يك جهتي كه تعلق به غير دارد و اينها دو چيز هستند. مثل آنكه عسل من حيث نفسه ممتاز از غيرش نيست در نفس خودش اسمش ضار و نافع نيست. حتي عسل شيرين نيست تلخ نيست فلان نيست ولكن در توي ذائقه اسمش شيرين است و اين قاعده كليه است. اين عسل ضار نيست ولكن آدم محرقه‏دار مي‏خورد ضار است از براش. خود عسل نافع نيست ولكن شخص بلغمي از براش نافع است. پس عسل حيث نفس و حيث تعلق به غير دارد و جهت تعلق به غيرش در هر چيزي خاصيتي دارد. يك مثقالش خاصيتي دارد و هكذا صبح بخوري تأثيري دارد، ظهر تأثيري دارد و هكذا در زمستان تأثيري جدا دارد در تابستان تأثيري جدا دارد. پس شي‏ء من حيث غيري يك جور خاصيتي دارد. همين‏طور شما من حيث نفسه قادر هستيد ولكن من حيث تعلق ارّه را يك طوري برمي‏داريد و هكذا تيشه را يك طوري برمي‏داريد، رنده را يك طوري برمي‏داريد حالا اين چوب را كه تراشيد؟ نجار. پس اسم تراشنده اينجا پيدا شد. همين‏طور سوراخ‏كننده نجار است حالا كه با مته سوراخ كرده اسم سوراخ‏كننده پيدا شد. پس آن زيد قادر است بر اينكه صنعتي كند ولكن كِي صانع در و پنجره است؟ در وقتي كه صنعت كرد و در وقتي كه كرسي ساخت سازنده كرسي است و هكذا ولكن ذاتش چه‏طور است؟ اگر خواست مي‏سازد نخواست نمي‏سازد. پس فعل خداوند در درجات ملك يك طوري مي‏شود و چيزي نيست كه تقدير خدا درش نباشد. حتي مگسي مي‏پرد به تقدير خدا است و انسان جاهل نگاهش به خدا نيست. پر كاهي حركت مي‏كند اين مردم مي‏گويند باد حركتش داد ولكن آن كسي كه خدادان است پر كاه حركت كرد مي‏گويد خدا حركتش داد. همين‏طور در كشتي نشسته‏اند باد كشتي را برد، عارف مي‏گويد خدا برد و تقديرات از اوست. باد شعور خودش ندارد كه پر كاهي را حركت بدهد، حركت از خود ندارد. آب از خود شعور ندارد كه جايي را تر كند ولكن اين ملك مسخر در دست خدا است خدا مي‏خواهد جايي را خراب كند جلدي آب را جاري مي‏كند اگرچه سربالايي باشد. پس عارف نگاه به خدا مي‏كند كه خدا است تقديركننده. لا حول و لا قوّة الاّ باللّه ولكن اين شعورهاي ظاهري خدايا باران نيامد در بني‏اسراييل اتفاق افتاد باران نيامد. بني‏اسراييل رفتند پيش موسي، موسي دعا كرد باران آمد و باران زيادي و حاصل بسيار خوبي بهم رسيد وقتي كه مي‏خواستند محصولش را ببرند ديدند تلخ شده. موسي عرض كرد خدايا اين‏ها مي‏گويند تلخ است. خطاب شد شما كه از ما رزق نخواستيد ، خواستيد باران بيايد، بهارسال شود من هم باران فرستادم. رزق كه شما نخواستيد و هميشه مد نظر عارف خدا است چرا كه خدا است خيرات و شرور را پيش مي‏آورد و مي‏داند كه خيرات كدام است، شرور كدام است. و صرفة كار ما آن است كه به خدا ببنديم. عالم خدا است، قادر خدا است، حكيم خدا است و صرفه آن است كه كار را به او واگذاريم. اگر كار را به او واگذاريم او مي‏داند چه كند. اگر وانگذاري باز او خوب مي‏داند و تو را خذلانت مي‏كند و او مي‏داند نفعها و ضررها را و اين است كه همّ شيطان آن است كه كلاه در دست و پاي مردم بيندازد. مي‏گويد ببينيد كشتي را باد حركت مي‌دهد و ترائي هم مي‏كند ديگر باد را كه حركت داد؟ از كجا آمد؟ مي‏گويد دعا كنيد باد كشتي را به ساحل برساند. بگو خدا برساند و اهل اللّه هميشه نظرشان به خدا است و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و خدا چنين قرار داده. كتاب مي‏خواهد خلق كند كاتبي را خلق مي‏كند، قلم درست مي‏كند، دوات درست مي‏كند كاغذ درست مي‏كند. پس ابي اللّه ان‏يجري الاشياء حالا اين اسباب خودشان مفوّض به خودشان است؟ الحمدللّه حالا دماغتان چاق است دعا كن كه خدا دماغت را چاق كند اگرچه خدا قرار داده كه انسان در سايه حظ مي‏كند و در گرما صدمه مي‏خورد. بلا شك و بلا ريب مملكت خدا به اسباب است ولكن اسباب در دست صانع است مي‏فرمايد اليت علي نفسي كه هركس اميد به جايي داشته باشد من اميدش را قطع كنم و قسم هم خورده و اميد نبايد داشت مگر به خدا خواه آن حاجت تو را به اسباب فراهم بياورد  خواه به باد حاجت تو را فراهم بياورد و خواه به آتش و هكذا آدم عاقل نگاهش به خدا است. كسي شمشير در دستش هست پيش شمشير التماس مكن كه به من نخور، بلكه پيش صاحبش انسان التماس مي‏كند. همين‏طور اهل جهنم پيش اسبابها داد مي‌زنند، التماس مي‏كنند كه اي كُنْد به كلّة من نخور. تو اگر مي‏خواهي پيش خدا التماس كن. اين است كه مي‏فرمايد خدا ملائكه‏اي خلق كرده كر و كور، نه چشم دارند و نه گوش. مثل چوب دنگ‏كوب هستند كه هي بالا مي‏روند و پايين مي‏آيند. اين است كه خداوند احتجاج به بت‏پرستان مي‏كند كه اين بتي را كه تراشيده‏ايد آيا چشم و گوش دارد كه حاجت شما را برآورد؟ آخر پيش پدرت برو، پيش ننه‏ات برو. ننه و بابات كه بيشتر تو را دوست مي‏دارند، چرا پيش ايشان نمي‏روي؟ و باوجودي كه ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و خيلي از آدمهاي بزرگ گول خورده‏اند و يك چيزي به گوششان مي‏خورد. اين ملاّمحسن هزار علم بلد بود، مرد عالمي فاضلي بود اين علماي ظاهر را عارش مي‏آمد درس بدهد لكن يك مرتبه پاش مي‏لغزد و خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. حالا توي اخبار و آيات يك پاره چيزهايي كه انسان استدلال مي‏كند هست الا الي اللّه تصير الامور جميع امور به سوي خدا است، خدا در همه جا هست. همين‏جور آيات أيكون لغيرك من الظهور ماليس لك تو از همه‏جا پيدايي، آشكاري، همة آن‏ها نورها و ظهورهاي تو است و دقت كنيد ان‏شاءاللّه غافل نخواهيد شد. پس عرض مي‏كنم كه اين خدا همه چيز هست، خدا هيچ چيز نيست. همة ماها خدا هستيم كه نشسته‏ايم؟ هيچ خدا نيستيم، خدا به هيچ چيز عاجز نيست، جاهل نيست. حالا ليس في جبتي سوي اللّه تو عاجزي خدا عاجز نيست و همين‏طور اين‏ها حسدي است كه با اهل حق مي‏كنند. شنيده‏اند كه ائمه فرموده‏اند لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن بعينه مثل بابيها. تو جاهل هستي و خدا جاهل نيست. تو اگر با خدا حالتي داري آن حالتي كه قادر بر همه چيز باشي كدام است؟ اين خدا همه كار از او مي‏آيد، حالا آن حالتي كه تو در آن حالت با خدا هستي، حالا آن حالت با تو نيست و در تو هست؟ پس دقت كنيد اين است كه مكرر عرض كرده‏ام كه شما ببينيد هر چيزي آن صفتي كه دارد به آن‏صفتش شناخته مي‏شود. عسل شيرين است همه كس مي‏فهمد. حالا خدا قادر است، اين را همه كس مي‏داند، عجز در او نيست. حالا آن كساني كه از جانب خدا آمده‏اند نيامده از پيش خدا مگر محمّد و آل‏محمّد: و نمي‏خواهم درويشي كنم، علمي است ياد بگيريد. آنچه از پيش خدا آمده ايشان هستند علم او است كه ظاهر شده اول ماخلق‏اللّه ايشان هستند. هر چيزي به يكپاره چيزها اولي دارد پس اين خلق البته اولي دارند مثل اينكه زنجيري را كه وسطش را به دست بگيري مي‏داني كه اولي دارد، آخري دارد. حالا اگر اولش آخرش دست تو نيست، وسطش كه در دست تو است و تو خودت يكي از دانه‏هاي وسط هستي. آن دانة اول اول دانه‏اي است كه ساخته‏اند و هكذا دانة آخر و آن زنجيرساز اول و آخر اين سلسله نيست. آن كه زنجير ساخته نه اولي است و نه آخري و نه وسطي است. پس اين ملك اولي دارد و آخري دارد و مهيمني دارد ولكن صانع اين ملك دانة اول زنجير نيست و غافل نباشيد كه چه عرض مي‌كنم و خيلي از مردم به دور و تسلسل ثابت مي‏كنند خداي خود را و اين تسلسل محال است. ما كه خودمان خودمان را نساخته‏ايم مي‏رويم پيش پدرمان، جدمان تا باباآدم كه او را از آب و خاك ساخته‏اند پس بايد صانعي باشد و تسلسل محال است. پس عرض مي‌كنم فواعل را مي‏خواهي بشماري بلا شك زنجيري كه يك جاش به دست تو است البته سري و تهي دارد و هكذا در موضعي از دريا باشي مي‏داني كه اين دريا كناره دارد و اين دريا را يك كاسه‏اش را برداري تمام مي‏شود و هكذا پس هر چيزي كه نمونه‏اش دست تو است مخلوقي است از مخلوقات و خدا خالق آن است كه اول را ساخته آخر را ساخته لاتدركه الابصار پس به دور و تسلسل به خدا نمي‏شود رسيد و هكذا از اين جور آيات را عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد نحن اقرب اليه منكم و لكن لاتبصرون مي‏فرمايد ما به آن ميّت نزديكتريم و شما نمي‏بينيد. اگر اين ميّت خدا است كه مرده، من او را مي‏بينم و باز مي‏گويند تو چشم وحدت‏بين در كثرت نداري و ما چشم وحدت بين داريم. صددينار را ما مي‏دانيم يك تومان مي‏شود، صد قران را ما مي‏دانيم ده تومان است و اين چشم وحدت‏بين در كثرتها را همة انسانها دارند حتي الاغها جو را همين كه ديدند تميز مي‏دهند، آب را ديدند مي‏روند مي‏خورند. حالا تو چشم وحدت‏بين در كثرات نداري، ما داريم. خداي ما حي لايموت است. متغير نيست، گاهي ساكن گاهي متحرك نيست، گاهي راضي و گاهي غضوب نمي‏شود. فلما اسفونا انتقمنا منهم از امام7 سؤال مي‏كنند امام مي‏فرمايد خداوند از براي خود اوليايي چند آفريده كه حزن آن‏ها حزن خدا است ، سرور آن‏ها سرور خداست و ذات خدا هيچ‏كدام از اين‏ها نيست ولكن هركس ائمه از او راضي هستند خدا از او راضي است و هكذا خدا را دوست مي‏دارد هركس ايشان را دوست بدارد. و نخواهيد يافت كسي را كه خدا را بد بداند ولكن يهود و نصاري محمّد وآل‏محمّد: را بد مي‏دانند و ايشان محب خدا هستند هركس با ايشان عداوت كند عداوت خدا است من احبكم فقد احب اللّه من دوست خدا هستم يعني دوست اميرالمؤمنين. حالا آن سني و منّي عداوت با او دارند عداوت با خدا دارند و خدا را طور ديگر نمي‏شود عداوت كرد. فرض كن خداوند رسولي نفرستاده بود به سوي اين مردم. اين مردم مطيع خدا بودند يا معصيت‏كار؟ هيچ كدام. ولكن رسول كه آمد هركس ايمان به او آورد يؤمن باللّه، هركس كافر به او شد كفر باللّه و هركس اطاعت نكرد كه من هم مثل رسول هستم، چشم دارم گوش دارم چرا اطاعت او را كنم؟ ام يحسدون الناس علي ما اتاهم اللّه من فضله؟ ايشان در ميان آمدند هركس ايمان به ايشان آورد ايمان به خدا آورده هركس كافر به ايشان شد كافر به خدا است و حالا ذات خدا كدام يك از اين‏ها است؟ هيچ كدام. خدا نه اول است نه آخر است، نه ظاهر است نه باطن است مثل آنكه ائمه باطن هستند حالا ظاهر نيستند و در شرعتان هست كه هركس بگويد من خدا را ديدم كافر است. پس خداي ظاهر كو؟ نحن واللّه معانيه و ظاهره فيكم پس اسم ظاهر خدا ايشان بودند، با مردم حرف مي‏زدند همين‏طور اسم باطن خدا ايشان هستند. گاهي ظاهر مي‏شدند گاهي غايب مي‏شدند پس خدا نه ظاهر است نه باطن است، نه اول است نه آخر، نه جسم است نه عقل. و خود عقل حاكم است كه خدا او را ساخته و حاكم است كه خدا ديدني نيست. عقل مي‏فهمد كه چيزي را كه چشم مي‏بيند شكل است، رنگ است و خدا رنگ نيست ، عرض نيست، جوهر نيست خدا اين‏ها را خلق كرده خدا بتجهيره الجواهر علم ان لا جوهر له خدا جوهر نيست عرض نيست، همة اين‏ها را عقل حكم مي‏كند. عقل حكم مي‏كند كه خدا رنگ نيست چرا كه رنگ محتاج است به جسمي كه روش بنشيند ديگر معقول نيست رنگي باشد و جسمي نباشد، كرسي باشد و ذغالي نباشد. پس خداي ما عرض نيست جوهر نيست، ظاهر نيست باطن نيست و حال آنكه خودش گفته من ظاهرم من باطنم  هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن پس چطور است؟ يعني چه اين آيه؟ معني اين است كه اسم خدا ظاهر است، باطن است. ائمة طاهرين ايشانند حجت خدا، قائم مقام خدا، تمام اسمهاي خدا نه آنكه در دنيا اين‏طور هستند اگر آخرتي نبود ايشان نمي‏آمدند. مثل آهوها مي‏خورديد، مي‏آشاميديد، هرجا علفي از آن بهتر نيست آهوها مي‏خورند، مي‏آشامند. آمدند در دنيا كه مردم را بردارند به آخرت ببرند و اصرار داشتند كه مغرور نشو، خانه بسازي فلان جاش را سفيد كني، بسا كسي ديگر بيايد بنشيند كه دشمن تو باشد. برفرضي كه اولاد تو بنشيند، كم اولادي است كه به فكر پدر و مادر باشد. حالا اين خانه را بايد محكم ساخت كه عيب نكند، براي چه تو اين را محكم كني؟ و واللّه آمده‏اند از براي آنكه  مردم را بردارند به آخرت ببرند. اين دنيا دار قرار نيست تو گول خورده‏اي منزل از براي خودت درست كن آن حكومت اصل واقعش حكومت آخرتي است كه دارند و در اينجا نمي‏توانند حكومت درست كنند. حالا عالم رجعتي مي‏شود كه حكومت كنند، باز مي‏بينيد كه در اين ضمنها صدمه بر ايشان وارد مي‏آورند. زني امام زمان را مي‏كشد و اينجا جاي انتقام نيست، جاي ترازوي عدل نيست و از زمان آدم تا حال ترازوي عدل برپا نشده و در اين دنيا ظلم است و ستم است. اگر ديناري از كسي را خوردي ريشت را مي‏گيرند. فمن يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و ديوان اصل در آخرت پيدا مي‏شود، آنجا است ملائكة غلاظ و شداد و نوكرهاشان معصوم و مطهر هستند. جميع ديوانخانه اهل حق رجعت مي‏كنند و نمونه‏اش در رجعت است و تمامش محال است كه در دنيا باشد. ايشانند حكام دنيا و آخرت. من اراد اللّه بدء بكم در دنيا و آخرت محتاج به ايشان هستيم، در آخرت در برزخ محتاج به ايشان هستيم و تمام چيزها را خداوند براي اول مخلوقات خلق كرده. استخلصه في القدم علي ساير الامم پس آنچه خدا بايد به مخلوقات خود برساند ايشان مي‏رسانند اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس هشتاد و يكم، سه‏شنبه 26 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

از براي هر فاعلي حالاتي كه فرمايش مي‏كنند هست اگر اين‏ها نمونه‏اش نبود در عالم خلق ممكن نبود كه پي به او ببرند. لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها آنچه را كه داده خدا خواسته و محال است كه تكليف به مالايطاق كند. هرچه را خواسته چشم را داده خواسته ببينيد. اگر كسي را كر خلق كرده باشد نمي‏گويد بشنو. پس تمام مشاعر را خدا از براي كاري خلق كرده و شما چرت نزنيد كه يك عالمي خواب هستند و چه‏قدر انسان چونه بزند كه يكي دوتايي بيدار شوند؟! پس چشم را از براي ديدن خلق كرده والاّ خلق نمي‏كرد هكذا تمام مشاعر اين‏طور است و اين‏ها به اصطلاح علت غايي اسمش هست و علت غايي مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اول خداوند اراده ديدن مي‏كند و بعد چشم مي‏سازد و جميع علل غائيه پيش خدا موجود هستند و از اين كلياتي كه دستورالعمل داده‏اند و كليات علم است كه دستورالعمل داده‏اند قد علم اولوا الالباب  شما اين چيزهايي كه مي‏بينيد مي‏فهميد در اين‏ها دقت كنيد تا آن بالاها را بفهميد. يك دفعه بخواهي بروي به عالم غيب محال است كه بتواني اوضاع آن عالم را تعقل كني و تمام اينهايي كه حكيم شده‏اند پله پله بالا رفته‏اند. پس پلة اول پيش خودتان است. پس خداوند، عالم را خلق كرده از براي آنكه خلق او را بشناسند و الاّ آن‏ها را خلق نمي‏كرد. پس معرفت علت‏غايي است و او را خدا پيش از خلق خواسته و اراده كرده و بعد آن‏ها را خلق كرده. ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون، كنت كنزاً مخفياً همين‏طوري كه خدا چشم را براي ديدن خلق كرده و اگر اين منظور خدا نبود خلق نمي‏كرد همين‏طور اعضا و جوارح و به همين‏طور عقل خلق شده كه خداي خود را بشناسد و مافوق عقل خلق شده كه خداي خود را بشناسد و العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و اگر نمي‏خواست كه او را بشناسند آن‏ها را خلق نمي‏كرد و مي‏بينيد كه عقل به كار نمي‏آيد و مي‏بينيد كه اين وحوشي كه هستند جميعشان رزق مي‏خورند، زنده هستند و اصلاً پادشاه لازم ندارند. همين‏طور آهوها در صحراها هستند، هر علفي كه مي‏خواهند مي‏خورند، هيچ دزدي و دغلي ندارند. پس اين عقل توي دنيا به غير از اينكه صدمه بزند كار ديگر از او نمي‏آيد. هي غصة فردا را مي‏خورد اگر فردا مانديم روزي مي‏خواهيم و تمام مخلوقات همه رزق مي‏خورند شب مي‏خوابند صبح بيدار مي‏شوند و مي‏بينيد هيچ عقلي ضرور نيست كه آيا فردا چه كنم. اگر زنده ماندي رزقت مي‏دهند. پس عقل در دنيا مضر است از براي انسان و به كارش نمي‏آيد و خداوند عقل را نيافريده كه انسان صرف دنيا كند و اغلب مردم كارشان همين‏طور است و كار اين عقل همين است كه كارهاش از روي دليل و برهان باشد. اين عقل مي‏بينيد كه خودش نمي‏تواند كاري كند او را ساخته‏اند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً خود عقل بخواهد بيايد پايين زورش نمي‏رسد همين‏طور بخواهد برود از اين دنيا زورش نمي‏رسد و خداوند عقل را خلق مي‏كند و مي‏آوردش در دنيا و مي‏بردش خواه راضي باشد يا نباشد و اين‏ها جبر و ظلم نيست. اين‏ها اسمش صنعت و حكمت است اگر عقل را خلق نكند نياوردش در دنيا كلوخ است. همين‏طور جسمي را خلق نكنند فايده‏اش چيست؟ ولكن عقل را مي‏آورندش حكمت به كار برده كه آورده و مي‏برد. حالا كسي راضي نباشد لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض، و لايسئل عما يفعل و كسي هيچ حقي ندارد كه بر خدا بحث كند و اول كسي كه بناي شيطنت گذارده بود شيطان بود و عقلتان را به كار ببريد چرا من فقير هستم، ناخوش هستم؟ تو تابع خدا باش، ناخوش هستي دوا بخور، دعا كن. اگر بگويي چرا، چشمت را كور مي‏كند، غافل نباشيد اين ملك مصنوع خدا است و خدا مالك. چون خدا مالك است و اين ملك مصنوع آيا اين جبر شده به ملك؟ فكر كن خدا اگر بخواهد صانع باشد چه‏طور كند. نجار كرسي را ساخته ظلم كرده؟ اين‏ها ظلم و ستم نيست، خدا واجب است كه صنعت كند، خلق واجب است كه از خود داراي چيزي نباشد. پس از وجود اين مصنوع شما پي‏ببريد به صانع اين‏ها، كه اين‏ها را ساخته قدرتي داشته و اين قدرت تمامش آمده و تعلق گرفته و اين‏ها را ساخته و قدرت جاش بالا است و نمونه‏هاش پيش خودتان است. شما را خدا قدرتتان داده كه بنويسيد آن‏وقت قلم برمي‏داريد مي‏نويسيد. پس آن قدرت سابق شما غير از قدرت حالا است كه تعلق گرفته. پس مادامي‏كه مي‏نويسيد مي‏گويند كاتب مي‏نويسد ولكن آن قدرت هميشه پيش تو است و همراه تو است و تو قادر هستي و روز اول كه ساخته شده‌اي حتي در شكم يا متحرك بودي يا ساكن و ممكن نيست كه مخلوق مشغول به كاري نباشد. اين مخلوقات يا متحرك هستند يا ساكن. متحركند حركتشان مي‏دهند ساكنند تسكينشان مي‏كنند اين اختيارش به دست خود تو نيست و به انسان وانگذارده‏اند و نمونه‏هاش در آيات و اخبار هست و دستورالعمل داده‏اند. عيسي رفت در بيابان سير مي‏كرد ديد پيرمردي هي دارد عرق مي‏ريزد و كار مي‏كند عرض كرد خدايا حرص را از او بگير. اين بيلش را انداخت و رفت آسوده خوابيد و آن مردكه خبر ندارد كه عيسي مطالبه مي‏كند. باز عرض كرد حرص را به او بده، باز بناكرد بيل زدن و كار كردن و از اين جور چيزها انبيا دارند و تمنا مي‏كردند كه خدايا عجايب ملك خود را به ما نشان بده. موسي تمنا كرد خدايا عدلي كه ظلم‏نما باشد به من نشان ده در دنيا و غير از اين‏جور اگر بكنند نمونه به دستشان نمي‏آيد و مي‏بينيد كه فلان سلطان است مطاع است چرا او بايد غني باشد من فقير باشم؟ هزار بحثها وارد مي‏آيد و انبيا بناشان يادگرفتن بود. عرض كرد عدلي كه ظلم‏نما باشد به من بنما. رفت پيش خضر، خضر بچه‏اي را خفه كرد موسي گفت اين بچه كه اولاً تكليف ندارد و كاري نكرده و من و تو همراه بوديم چرا او را خفه كردي؟ چرا قتل نفس كردي؟ قتل طفل معصوم. خضر را انداخت و روي سينه‏اش نشست. گفت بگذار تا دليلش را بگويم. اين كسي كه مارتوله است خدا تكليف نمي‏كند، كه قصاص قبل از جنايت جايز نيست. بدانيد كه بواطن شرع به دستتان نيامده. از عقل نيست كه مار را بگذاري و نكشي تا آنكه بگزد و بعد از آنكه گزيد من هلاك شدم او را بكشم. حالا مارتوله نگزيده او را كشتي قصاص قبل از جنايت مي‏شود؟ و همين‏طور اگر دزد را نكشي مي‏گويي بعد از آنكه مالم را برد او را مي‏كشم. فايده‏اش چيست؟ و شرع حاقش همين است و شرع ظاهر رسول خدا است اگر دزدي در بيابان مال ما را برد صبر كنيم تا مالمان را ببرد آن‏وقت انتقام بكشيم؟ فايده‏اش چيست؟ حالا كسي بگويد كه قصاص قبل الجناية جايز نيست نمي‏فهمند مردم و مي‏آورند همچو شرعي را و به نظر مردم جديد است و جديد نيست و شرع او است كه مارتوله را پيش از اينكه مي‏زند بايد او را كشت. و وقتي كه وحي شد به نوح لن‏يؤمن من قومك الاّ من قد آمن و وقتي كه چنين شد تمام دنيا را غرق كرد و خيلي‏ها نشنيده بودند كه نوح دعوت مي‏كند و همة روي زمين، اعلا، ادني، بچه، بزرگ، كوچك همه نمي‏دانستند كه نوح دعوت مي‏كند ندانند و هيچ فرق نمي‏كند پيش اين آدمي كه شمشير بكشند او را بكشند يا آنكه جانش را بگيرند و هيچ فرق نمي‏كند كه انسان سر كسي را ببرد يا آنكه ديوار بر روي او خراب كند. حالا اينكه جنگ نمي‏كند، نفرين نمي‏كند سببش را بدانيد و وقتي كه مؤمنين از كفار ممتاز شدند و درهم و برهم نيستند آن‏وقت عذاب نازل خواهد شد و ديگر صبر نخواهند كرد كه اين‏ها كاري كنند و مادامي‏كه خلق درهم و برهم هستند البته مدارا مي‏كنند و يك وقتي غصب خلافت حضرت امير كردند ديدند كه يك نفر طبعش موافقت با تمام مردم ندارد و رنجيده بودند از دست حضرت امير و بعد از آنكه انها به درك رفتند گفتند چرا آسوده نشسته‏اي؟ بچه‏هاشان را بكش، اموالشان را ببر تاآنكه وقتي شد كه حضرت سوار شدند و داد زدند فرمودند كه كجايند آن اشخاصي كه مرا امر مي‏كردند كه اين‏ها را بكشم؟ اگر اين‏ها را كشته بودم حالا اين ياران من كجا بودند و اين‏ها از پشت آن‏ها بهم رسيدند. پس جهاد را امام بايد بگويد. و كه مي‏داند فلان مستحق قتل هست يا فلان نيست. و كسي است كه مستحق قتل است ولكن در صلب او مؤمني هست و چه بسيار از كفار را حتي ابوجهل را پيغمبر نفرين نكرد و ابوجهل محاجه مي‏كرد با پيغمبر كه دعا كن، نفرين كن كه مرا خدا هلاك كند. فرمودند بلايي بالاي سرت هست ولكن عكرمه مؤمن است و از نسل تو به عمل مي‏آيد. حالا فلان كس رده گفته بايد گردنش را زد. بسا بت‏پرست است، يهودي است، نبايد گردنش را زد چرا كه امام مي‏داند كه را بايد گردن زد يا نزد. يك وقتي مالك اشتر در آن جنگ ليلة‏الهرير هزار نفر را كشته بود و حضرت امير هزار و يك نفر. و معلوم است در طبع همه‏كس هست كه هزار نفر بكشد رفت كه عُجب كند فرمودند من هزار نفر را كشتم و نگاه در صلب آباء و اجدادشان كردم اگر مؤمني در صلب آن‏ها نبود آن را مي‏كشتم. سهل است آنهايي كه تو مي‏كشي من نگاه در صلب آن‏ها مي‏كردم. اين است سرّ اين مطلب كه خود مالك نمي‏تواند جنگ كند مگر آنكه امام تعيين كند و تا امام اذن ندهد جنگ جايز نيست و امام كه اذن داد هركه را كه نبايد كشت او نمي‏گذارد و جهاد را بايد ان‏ها كنند آن‏ها به عواقب امور مطلعند. به نوح مي‏گويند كه اين‏ها ايمان نمي‏آورند آن‏ها را غرق كن. همين‏طور اگر جماعتي در كشتي باشند آن صاحب كشتي آن‏ها را غرق كند قاتل آن‏ها نيست و همين‏طور نوح عالم را غرق كرد و آن‏ها را كشت و اين‏ها را مؤمنين مي‏دانند كه نفرين كردن مثل شمشير زدن است. يك وقتي يهوديها گير آوردند سلمان را و احترام از او مي‏داشتند گفتند به او كه تو مردي هستي دنياديده چرا تابع اين مرد شده‏اي؟ گفت من دنيا ديده‏ام عمر زياد كرده‏ام ديدم كه اين بر حق است او را تصديق كردم. گفتند او را مقرب مي‏داني؟ گفت بلي مقرب درگاه خدا است من به اين متمسك مي‏شوم، دعا مي‏كنم به واسطة اين نفرين مي‏كنم به واسطة اين، اين‏ها مستمسك دستشان آمد برخاستند و هي او را مي‏زدند تا آنكه خسته شدند اين‏ها نشستند و بناي غذا خوردن گذاردند و گفتند بيا دست از او بردار. گفت ديدم كه حق بود، همان حرفي كه زدم او را تصديق كردم. تاآنكه  ديد پيغمبر از ديوار ظاهر شدند فرمودند در صلب آن‏ها مؤمن نيست آن‏ها را نفرين كن و گفت سلمان مي‏ترسم كه در صلب شما مؤمني باشد گفتند دعا كن كه هركدام از ما كه در صلبش مؤمن نيست خدا او را هلاك كند. اين بود كه نفرين كرد در حق آن‏ها آن‏وقت سلمان گفت حالا من مي‏دانم كه در صلب شما مؤمني نيست و پيغمبر به من خبر داد و من مي‏توانم عذاب را بر شما وارد كنم هرطور كه خودتان اختيار كنيد. گفتند ما مي‏گوييم همين تازيانه‏هاي در دست ما مار شود. سلمان دعا كرد آن‏ها را افعي كرد و آن‏ها را بلعيدند و غوغا در گنجشكها افتاد در يهوديها افتاد قال قال كردند تا وقتي كه با اصحاب ظاهر شدند آن‏وقت به پيغمبر گفتند كه اين‏ها را برگردانيد، قي كنند. فرمودند موسي كه عصاش را انداخت و آن مارها را بلعيد چرا نگفت كه قي كنند؟ فرمودند من مي‏خواهم كاري عجيب‏تر از كار موسي كنم كه مردم بدانند و واضح شود كه اين‏ها را بلعيدند. آن‏وقت آن مارها عرض كردند اگر شرط مي‏كني كه ما، در آخرت معذبين اين‏ها باشيم اين‏ها را قي مي‏كنيم و فرمودند قي كنيد و اين‏ها را دفن كردند. و مادامي‏كه در صلب كافري مؤمني باشد يا مثل شش‏انگشتي باشد و مادامي‏كه دوست و دشمن درهم و برهم باشند اين‏ها را مهلت مي‏دهند و اين گنجشكها را هلاك نمي‏كنند از باب اينكه گوشت اين‏ها به كار مؤمنين مي‏خورد به همين‏طور كفار را مهلت مي‏دهند مادامي‏كه لم‏يلدوا الاّ فاجراً كفاراً همين‏طور امام زمان ظاهر نمي‏شود از براي همين كه خيلي يهوديها بوده‏اند مسلمان شده‏اند. ليميز اللّه الخبيث من الطيب نه همه‏اش همين است كه دشمن زياد دارد امام. چرا كه دشمن زياد با امام مقابلي نمي‏كنند، آن‏ها را هلاك مي‏كند با شمشير يا آنكه نفرين مي‏كند آن‏ها را و هيچ حضرت امير محتاج به جنگ نبود و مع‏ذلك جنگ كرد و نفرين نمي‏كنند و جنگ مي‏كنند مادامي‏كه در صلب اشخاصِ كافر مؤمن باشد. اين جور علم را كسي ندارد مگر محمّد و آل‏محمّد: و انبيا هم نمي‏دانند مگر آنكه وحي خاص به آن‏ها بشود و ايشان هستند كه به عواقب امور مطلع هستند و مي‏دانند تا روز قيامت پيغمبري نخواهد آمد. كتاب همين كتاب است، شرع همين شرع ولكن يك وقتي شرع پيغمبر را تغيير مي‏دهند حالا اگر مي‏بايست حكم كند شرع جاري كند آن جامع‏الشرايط را بايد گردن زنند ولكن بعد از آنكه  بناي سلطنت با خودشان شد اين طور سلطنت مي‏كنند. آن كساني كه در دلشان نفاق‏است پولشان نمي‏دادند مي‏رفتند مي‏رنجيدند، پولشان مي‏دادند. حالا كه نمي‏دهند برنجند گردنشان ‏را مي‏زند. و مي‏آيد و به حكم آل‏داوود حكم مي‏كند. لااله الاّ اللّه مي‏گويند و گردنشان را مي‏زند و نمي‏گويد كه لااله الاّ اللّه بگوييد تا آنكه گردنتان را نزنم. و يك روزي حضرت امير مي‏گفتند حضرت رسول مي‏گفتند و دربند نبودند كه كسي واقعاً ايمان بياورد ولكن وقتي كه ليميز اللّه الخبيث من الطيب، لم‏يلدوا الاّ فاجراً كفاراً تمام پير و جوان را مي‏كشند و اين شرع ظاهر پيغمبر است و هركس راضي باشد به قتل كسي قاتل او است. مي‏فرمايند فلان‏كس راضي بود كه فلان مؤمن را بكشند، اهانت كنند و چه بسيار كسي كه كسي را نكشته ولكن راضي بوده كه فلان مؤمن كشته شود، قاتل او است و اين ظاهر دين پيغمبر است نه باطن و ظاهري كه همه كس بفهمد نيست چرا كه دليل و برهان دارد و هيچ عقل حاكم نيست كه فلان‏كس مرا بكشد تا آنكه او را بكشم. پس عرض مي‏كنم كه علم به اين وقايع پيش امام زمان است و بعد از آنكه تشريف آوردند به اين علم عمل مي‏كنند. بلي، مردم مي‏گويند شرع جديد است آورده و هيچ شرع جديد نيست بلكه شرع پيغمبر است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) مي‏باشد.@

(درس هشتاد و دوم، چهارشنبه 27 ذي‏الحجة‏الحرام 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعلاها مقام الفعل من حيث نفسه مجردة عن شوائب التعلق فليس في ذلك المقام الاّ نفس الفعل التي خلق بها فان الله سبحانه في كل مقام خلق المشية بنفسها ثم خلق بها الشي‏ء اي المفعول فأعلي مقام الفعل مقام نفسه و هو مقام النقطة و الرحمة و مثله في الكتابة الحركة المطلقة و هي الانتقال المحض من غير خصوصية.

مراتب فعل در همه‏جا يك جور است كه اگر كسي در كارهاي خودش فكر كند كارهاي خدا را مي‏تواند بفهمد و آن كسي كه غافل است از كار خودش خبر ندارد، از كار خدا هم خبر ندارد و معقول نيست كه در كتابي خداوند تكليف مالايطاق بكند. خداوند هميشه تكليف مي‏كند به انسان آن كاري كه او را قادر بر او كرده و في انفسكم افلاتبصرون در نفس خودتان است. و خودتان خودتان را گم كرده‏ايد. عرض مي‏كنم غافل نباشيد از براي هر فاعلي يك قدرتي است كه مي‏تواند كارهاي چندي بكند و اين قدرت خواه مشغول به كاري شود يا نشود آن كارها را مي‏تواند بكند. بعد آن قدرت تعلق مي‏گيرد و از چشم مي‏بيند، از گوش مي‏شنود، از پا راه مي‏رود، از شامه بو مي‏فهمد. پس قدرتي كه انسان دارد هيچ تعين(تعلق خ‌ل@) ديدن درش نيست، شنيدن درش نيست، بوييدن درش نيست، هيچ تعينات درش نيست ولكن توي چشم كه آمد مي‏بيند، توي گوش مي‏شنود. خداوند اين‏قدر واضح كرده كه عذري از براي كسي نگذارده و ما قدرت ديدن داريم چشم را هم مي‏گذاريم نمي‏بينيم. قدرت شنيدن داريم، گوش را مي‏گيريم. پس غافل نباشيد آن قدرت از آنجايي كه هست تا پيش بدن مي‏آيد متدرجاً پيش مي‏آيد. چون متدرجاً مي‏آيد در اعضا و جوارح هر عضوي را كه مي‏خواهي حركت بدهي مي‏دهي اگر ربطي ميان آن قدرت و دست نباشد دست حركت نمي‏كند. پس دست بندها و عروق لازم دارد پس آن قدرت دخلي به روح شما ندارد. آن روح شما روح زندگي است ولكن آن قدرتي كه داريد انسان قدرت دارد زنده است. قدرت چيزي است كه انسان تحصيلش مي‏كند پس قدرت بر كاري همه‏كس دارد ولكن آن روح هم بايد باشد. پس ملتفت كه شديد مي‏يابيد معني آيه را كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و همه‏جا خدا يك نسق كار كرده. پس همان‏طوري كه شما عقل نداشته باشيد برفرضي كه انسان خيال داشته باشد احكام عقل را نمي‏تواند جاري كند ولكن حالا كه عقل هست مي‏خواهد حركت معقولانه از بدن صادر كند، آن عقل سرجاش هست و به تدريج فعل خود را جاري مي‏كند  نفس يكي از واسطه‏هايش هست بايد سرجاش باشد، باز خيال بايد باشد. اراده خيالي و نيت بايد باشد و تا به خيال نيفتي كه حالا همچو كاري مي‏كنم اين كار از تو صادر نمي‏شود. پس نيّت مي‏كني با خيال خودت و اين نيّت دخلي به عالم نفس ندارد و هميشه نفس انساني همراه هست ولكن انسان هميشه نيّت نماز ندارد، نيّت جايي ندارد و اين‏ها را مردم از هم جدا نكرده‏اند و فكرش را نكرده‏اند. شما غافل نباشيد انسان با حيوان فرقش اين است كه انسان هر كاري كه مي‏خواهد بكند اول آن كار را قصد مي‏كند بعد آن كار را مي‏كند ولكن حيوان قصدي ندارد. در طويله را باز مي‏كني مي‏رود توي طويله و فرق انسان با حيوان آن است كه انسان هميشه قصد مي‏كند كي سفر مي‏كنم و چه لازم دارم ولكن حيوان قصد ندارد و اين نمونه‏هاش هميشه در انسان هست. انسان قصد مي‏كند كه نماز كند، آن قاصد انسان است. گاهي كه غفلت مي‏كند آن انسان بسا آنكه حيوانش مشغول كار خود هست و از روي عادت جاري است و قصدي ندارد و انسان در بيني كه نماز مي‏كند يك چيزي يادش رفته، مي‏گردد پيدا مي‏كند و اين كار انسان است و انسان بسا كه خودش جايي باشد و حيوانش جاي ديگر باشد و اين حيوانيتي كه دارد بسا آنكه در فكر دزدي است، در فكر بازار و دكان است و اين انسانيتش بايد نماز كند و بسا آنكه كلمات قطار كند. اين‏ها كار حيوان است و قصد نمي‏خواهد و در واقع اگر بخواهي سر هر كلمه قصد كني كه فلان كلمه را مي‏گويم آن حيوان خود را گم مي‏كند ولكن گاهي كه كلمه فراموش مي‏شود اگر از اول سوره بگيري بدون قصد از آن كلمه مي‏گذري و اگر قصد كردي نمي‏تواني بگذري و حيوان كارش از قصد نيست بلكه از عادت است. پس از عادت مي‏شود كه انسان جايي برود و بسا آن حيوان چنان عادت مي‏كند كه انسان نتواند قصد كند و حيوان هميشه سرازير است، چشمش به زمين است. يعني از براي اين خلقش نكرده‏اند كه خدا را بشناسد و هميشه اكتساب از زير پاش مي‏كند مثل اينكه انسان غذايي مي‏خورد كه بلادت مي‏آورد مثل باقلا. پس انسان را بليد مي‏كند، حافظه‏اش كم مي‏شود و ماست را بدن مي‏خورد نه انسان و همين‏طور اگر غذايي به او بدهي مثل دارچيني و چايي روح حيواني وقتي كه گرم شد حالت ديگر پيدا مي‏كند وقتي كه سرد شد حالت ديگر، وقتي كه گرم شد استيلا پيدا مي‏كند مي‏خواهد بالا بالا بنشيند و وقتي كه سرد شد مثل آب مي‏شود غيرت ندارد گوشتش شل مي‏شود و انسان در بدنش سودا غلبه مي‏كند غذاي سوداوي مي‏خورد انسان بالطبع جبان مي‏شود، ترسو مي‏شود. بسا انسان به عقلش كه رجوع مي‏كند مي‏بيند كه اطاق تاريك مثل اطاق روشن است خصوص اطاقي كه مخوف نباشد ولكن طبع سودا آن است كه از تاريكي وحشت دارد و مي‏داني كه در اطاق ماري پيدا نشده ولكن هرچه زور مي‏زني كه حيوان را داخل كني نمي‏رود و بسا آنكه اگر به زور داخلش كني غش كند. حالا چه‏طور شده؟ واللّه اين غش‏كن انسان نيست حيوان است كه طبعش آن است كه ترسو باشد و هرچه موعظه‏اش كني اين حيوان را كه تو مي‏داني كه در اطاق چيزي نيست، مي‏گويد من خودم هم قبول دارم و مع‏ذلك مي‏ترسم و حيوان در كار خودش دليل و برهان ندارد. به ترسو مي‏گويي چرا مي‏ترسي؟ دليل ندارد ولكن از انسان بپرسي كه چرا از فلان پادشاه مي‏ترسي دليل دارد. مي‏گويد مي‏ترسم مرا بكشد ولكن از حيوان بپرسي دليل ندارد. و همچنين آن كسي كه آتشي مزاج و صفراوي مزاج است اين كس طبعش مثل آتش است. آتش را اگر بگذاري بالاي آب آتش بالا مي‏رود و همين‏طور از هوا بالا مي‏رود و هر كس صفراوي مزاج است مي‏خواهد بالا بالا بنشيند، كارهاي بزرگ كند و نيست مگر آنكه روح حيواني كه گرم شد بالا مي‏خواهد بنشيند ولكن انسان اين‏طور نيست. چرا بالا مي‏نشيني؟ صاحب خانه گفته، خدا گفته. همين‏طوري كه طبعي كه سوداوي است از معاشرت بدش مي‏آيد. خاك، حركت ندارد، آن طبعي كه سودا دارد مي‏خواهد تنها باشد مردم ديگر تنها باشند وحشت مي‌كنند. و طبع سوداوي وحشت مي‏كند از تاريكيها و دليل ندارد و اين‏طور طبعي كه بلغم بر او غالب است بعينه مثل اين آبهاي ظاهري است انگشت مي‏زني فرومي‏رود و درمي‏آوري جمع مي‏شود. حليم مي‏شود و خيلي خرمقدس مي‏شود و آن كسي كه بلغم در او غالب است بليد مي‏شود، ديگر غيرتي ندارد كه كسي با زنش رفيق شود. نر خري بر ماده خري جهيد، باكيش نمي‏شود و همين‏طور است طبعي كه مسخر است از براي عناصر. قاعده كه به دستتان آمد مي‏بينيد كه تمام خلق روزگار حالتشان اين‏طور است. صفراويشان متكبر، متفرعن، مي‏خواهد بالا بالا بنشيند و به زور بگيرند بياورندش پايين، آرام نمي‏تواند بگيرد ولكن طبع بلغمي چنين نيست هرجا بنشيند باكش نيست، مال كسي را بخورد باكش نيست، مالش را بخورند باكش نيست و اين خلق تمامشان در زمين عادت و طبايع هستند. اگر طبعش گرمي است استقلالي دارد، سردي است انزوا دارد. طبع آب روان است، طبع خاك منجمد است و آن كساني كه بخيل هستند و سودا دارند خودشان راضي نمي‏شوند كه چيزي بدهند بلكه طبع بخيل آن است كه راضي نيست كه كسي ديگر مالش را به كسي ديگري بدهد و طبع سراسر مردم اين‏طور است. آن كسي كه خون در او غلبه دارد صاحب شهوت است تا جماع نكرده راضي است كه صد تومان بدهد و بعد از آنكه جماع كرد ديگر آسوده مي‌شود ولكن تا جماع نكرده حظ مي‏كند كه دستش به دست او بخورد و اين است كار طبع خون و بعد از آنكه غلبه كرد حبّ زنها دارد، بخيل صرف نيست و اين مردم سراسر كارشان اين‏طور است ولكن انسان اين‏طور كار نمي‏كند. انسان كارش اين است مي‏گويد من مخلوقم، خدا است خالق من آن خدايي كه مرا ساخته او آقاي من است من مملوك او هستم او مالك من است. انسان فكر مي‏كند من از براي خودم طبعم اين‏طور است كه بترسم. چنين است آن خداي من اگر گفت جايي برو مي‏روم و الاّ خير ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون و خداوند سر هم اين را مي‏خواند و در حديث قدسي است بعضي‏تان ان‏شاءاللّه ياد بگيريد هرجا كه مي‏رويد خداوند به زبان فصيح مي‏گويد ءاللّه اذن لكم اگر خدا گفت، مي‏رود والاّ نمي‏رود. اگر غافل شد اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكروا آن وقت فكر مي‏كند خدا گفته بود كه بيرون بيايم از خانه، نه نگفته بود فاذا هم مبصرون آن‏وقت متذكر خدا مي‏شود. انسان كارش اينطور است نگاه مي‏كند به جايي همين‏كه نگاه كرد اذا مسّهم طائف من الشيطان آن‏وقت متذكر مي‏شود اگر خدا گفته نگاه كن مي‏كند والاّ فلا. صدايي مي‏آيد ماهم گوش مي‏دهيم اذا مسّهم طائف من الشيطان آن‏وقت متذكر مي‏شود اگر خدا گفته بود گوش مي‏دهد والاّ نه، متذكر مي‏شود. و تمام حق بر خلاف صوفيه است و اين صوفيها ازبس خر شده‏اند اين است كه خدا خبر داده ان‌ّ الانسان لفي خسر، لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثمّ رددناه اسفل سافلين اين انسان را خداوند در احسن تقويم خلق كرده ولكن وقتي كه مردود شد در اسفل سافلين منزلش هست. خنزير در اسفل سافلين منزلش نيست، اين انسان بد در اسفل سافلين منزلش است و همين‏طور شده كه صوفيه هيچ مقيد به قيدي نشده‏اند. انسان خودش شخصي هست بايد هميشه از اين‏ها اخذ كرد اين پيغمبران آمده‏اند كه مردم را از كارهاي بد نهي كنند ولكن ما خودمان نمي‏دانيم كه شراب نخوريم، فلان كار نكنيم آنها چون اعراض كردند از راه انبيا و تمام امر خدا پيش انبيا است و كسي كه از آن‏ها گرفت از خدا گرفته و از خدا كه كسي نگرفت ماذا بعد الحق الاّ الضلال او را شيطان درس مي‏دهد آن‏وقت مي‏گويد «القيد كفر ولو باللّه» اين شرع از براي عوام است و از براي آنهايي كه شعوري و ادراكي ندارند ما مردمان بافهمي هستيم، قيد بخصوصي نداريم، قيد به نصوص(بخصوص خ‌ل@) نداريم و انسان تمام كارهاش ولو چشم بهم‏زدنش بايد از روي شعور باشد. هرجا مي‏رود اين آيه را بخواند ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون نان خودت را اذن داري بخوري، نان مردم حلال نيست. مال نه‏نه‏ات، برادرانت حلال است. چرا كه خدا گفته اذن داده و انسان تمامش قيد است چرا كه انسان خودش هيچ نمي‏داند كه چه كار كند كه خدا خواسته و خودش را نساخته و آن كه او را ساخته مملوك او است و بعينه مثل اين غلامهاي ظاهري بلكه بالاتر و اين غلامهاي ظاهري در تمام موارد بندگي آقا را ندارند و اگر آقا او را از نماز منع كند اطاعت نبايد بكند ولكن خدا همه‏جا آقا است و ماكان لمؤمن و لا مؤمنة الاّ اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان‏يكون لهم الخيرة. العبد و مايملكه لمولاه خدا فرمود مال مرا بخور بخور، آن اندازه‏ها كه گفته خرج كن. حالا مال خودم است مي‏خواهم خرج كنم، نه واللّه در ماهتاب چراغ آوردند از براي حضرت امير فرمودند مقصود ديدن يكديگر است چراغ لازم نيست. حالا ديگر در يك مجلس صد چراغ بايد باشد اصراف است. لااصراف في السراج يعني در چراغ اصراف مكن چون مردم اصراف مي‏كنند مثل آنكه لارفث و لا سوق و لاجدال في الحج و مردكه خرما مي‏خورد و هسته‏اش را دور مي‏انداخت. فرمودند چرا دور مي‏ريزي؟ گفت چه بكنم؟ فرمودند جمع كن كه فايده دارد و به كاري مي‏خورد و همين‏طور مردكه آب خورد و باقي را پاشيد فرمودند اصراف كردي و انسان همه‏اش قيد است. يعني بر مالت مسلط نيستي هرطور گفته‏اند بكن بكن ديگر مال خودم است اختيارش دارم، اين‏طور نيست. آن قدري كه اذن داده‏اند عمل كن. مي‏خواهي زراعت كني زراعت كن ولكن لاعن‏شعور كار مي‏كني؟ و حيوان كارش بي‏قيدي است و انسان همه‏اش قيد است. اين صوفيه هيچ قيدي ندارند ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ ديگر حيوانها به ماده غير نمي‏جهند اين انسان از هر چيزي بدتر است. لواط مي‏كند، زنا مي‏كند، با حيوان مي‏كند، با انسان مي‏كند، با حلال با حرام و همين طور عمر از مادرش به عمل آمد. غافل نباشيد فكر كنيد انسانيت كارش اين است كه مي‏داند خدايي دارد، خدا است مالك من و مالك كار من. هرجا فرمود برو و بكن، مي‏روم و مي‏كنم و هرچه را گفته نكن نمي‏كنم. بعينه مثل غلام چرا كه اختيار نوكر و غلام به دست آقاش است اگر بخواهد او را بفروشد مي‏فروشد، از خود چيزي ندارد.

و صلّي‏اللّه علي محمّد وآله‏الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس  از روي نسخة فتوكپي به شماره( ص ــ 113) ص 172 مي‏باشد.@

(درس هشتاد و سوم،)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

….. تمام ملك خدا اين‏طور است كه نمونه را مي‏نمايند و باقي چنين است و حكما گفته‏اند كه كيف منقسم نمي‏شود ولكن كمّ منقسم مي‏شود مثل اينكه رطوبت آب منقسم نمي‏شود و اين مطلب هست كه صفت ذاتي مؤثر در تمام آثار بايد محفوظ باشد. اينها كليات بزرگ حكمت است كه فرمايش شده كه صفت ذاتي مؤثر در تمام آثارش بايد باشد چراكه معقول نيست كه زيد در حال ايستادگي ايستاده نباشد و در حال نشستگي نشسته نباشد. آتش گرم است در اينجا باشد گرم است و در جاي ديگر هم باشد گرم است و هكذا.

بعد از آنكه اينها را فهميديد مي‏دانيد كه اينها خدا نيستند اگرچه گفتند خود او است ليلي و مجنون چراكه خدا صفت ذاتي دارد و قدرتي دارد كه عجز ندارد و هركس به قدر خردلي قادر بر چيزي نباشد بدئش از پيش خدا نيست و عودش به سوي او نيست و صفت ظاهري مؤثر در آثار هست و به اين صفات ظاهري انسان گول نمي‏خورد و همه‏كس تميز مي‏دهد كه آب غير از آتش است و چنان صفات مؤثر محفوظ است در آثار كه به كمّيات ظاهر انسان گول نمي‏خورد. بچه‏گاو اگرچه كوچك است ولكن انسان گول نمي‏خورد وقتي بزرگ شد كه اين گاو است يا خر. انسان در كوچكي و بزرگي گول نمي‏خورد. ديگر در هر صنفي حتي جماد و نبات اين قاعده جاري است كه صفت مؤثر محفوظ است در ضمن آثار. آب تر است، چه‏قدر تر است؟ آن‏قدري كه فهميدي و ديگر رطوبت قسمت‏بردار نيست. بله اين آب كاسه هزاريكِ حوض است ولكن تريش هزاريكِ او نيست. پس اين روغني كه در خيك داشتي هزاريكِ آن خيك است ولكن در چربي مثل هم است. پس از اين قاعده مي‏فهميد كه خدا قادري است كه هيچ عجز درش نيست، عالمي است كه هيچ جهل درش نيست. حالا يك مخلوقي كه نمي‏تواند كار كند خدا نيست انسان نمي‏تواند بپرد خدا نيست، مرغ كار انسان نمي‏تواند بكند خدا نيست؛ پس خدا كيست؟ له الاسماء الحسني و الامثال العليا تمام اسمهاي خدا بي‏نهايت قادري است كه هيچ عجز در او نيست. پس اسم خدا عالمي است كه جهل درش نيست. پس اسمها مابه‏الاشتراك با ذات ندارند. آنچه ذات دارد محفوظ است در آثار بعينه. عرض مي‏كنم اسماءاللّه بزرگ باشد يا كوچك؛ بزرگ و كوچكيشان بعينه مثل مشعل مي‏ماند و شعله مشعل خيلي روشن است ولكن اين شمع ما هم روشن است. پس اسماءاللّه خيلي كارها مي‏توانند بكنند، بعضي‏ها كار بزرگ بعضي‏ها كار كوچك و آن چيزي كه محفوظ است در آنها يك‏چيز است و آن اسم مكنون مخزون خدا است. پس شي‏ء صرف متعدد نمي‏شود و من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة سفيد چطور سفيد است؟ مثل خودش است. جسم چه رنگ دارد؟ هيچ رنگ، جسم استحاله به چيزي و رنگي نمي‏شود. حالا اين كرباس ما آبي است كاريش مي‏كنيم كه رنگش تغيير مي‏كند. پس جسم مستحيل به چيزي نمي‏شود. پس تمام اسمهاي خداوند نبود و خداوند موجودش كرد و به جهت اين است كه حكمت را در ملك خدا به كار مي‏برد و بعد از آنكه ملك را آفريد حكمتش معلوم مي‏شود و قدرت را خدا در مخلوقاتش به كار برده. پس مخلوقات را كه خلق كرد آن صفت قدرت ظاهر شد. له معني القادرية اذ لا مقدور اين را براي تفهيم مي‏گويند والاّ اسم القادر و لامقدور يعني چه؟ و آنچه بالا است مي‏داند و مي‏بيند مخلوقات را. حالا چيز ساخته شده را من مي‏بينم. پس معني ندارد له معني المبصرية(البصرية خ‌ل@) اذ لامبصر، له معني السامعية(السمعية خ‌ل@) اذ لامسموع فلماخلق الخلق وقع العلم منه علي المعلوم و السمع علي المسموع و مواقع الصفات در عالم خلق است پس تعدد اسماء در عالم خلق شده است و اين اسماء يكسرش رفته پيش خدا و سر ديگر به خلق تعلق گرفته و اين سري كه تعلق به خلق گرفته متهيّئ به هيأت خلق شده مثل آنكه تا كاتب دستش را طوري حركت ندهد، به هيأتي حركت ندهد الف پيدا نمي‏شود و اگر دستش را به يك‏نسق حركت مي‏داد حروفات مختلفه پيدا نمي‏شد و اين فعل كه مي‏گويم تمام اسماءاللّه را عرض مي‏كنم خواه اسماء بالا كه صفات ذاتي باشند و خواه اسماء پايين كه قدر، قضا و اراده باشد. پس تمام اسماءاللّه در عالم خلق پيدا شده و متعدد شده‏اند مثل اينكه كسي را كه خدا نساخته رزقش را نداده و آن كسي را كه خدا خلق نكرده خالقش نيست. اگر مخلوقات نبودند او خالق نبود له معني الخالقية اذ لا مخلوق و بعد از آنكه آنها را خلق كرد آنها مخلوق هستند او خالق. مثل آنكه تا ضارب نزند مضروب پيدا نمي‏شود همين‏طور مادامي كه كاري از شما صادر نشده مسمي به اسم آن نيستيد و وقتي كه نشستيد نشسته اسمتان است و هيچ از شما كم نشده و زياد نشده و وقتي كه نشستي اسمت نشسته است وهكذا خودت چه‏طور هستي؟ خودت كسي هستي كه گاهي متحركي گاهي ساكن، گاهي ايستاده‏اي گاهي نشسته و آن كسي كه به اين صورتها بيرون مي‏آيد تو هستي كه گاهي ظاهر مي‏شوي گاهي باطن و ذات شما نه باطن است نه ظاهر. ذات خداوند بود بي‏اقتران و هيچ اسمهاش نبود و عرض كردم اسمهاي او در خلق پيدا شدند و بعد از آنكه مخلوقات را خلق كرد خالق شد. حكمت در عالم خلق به كار برد حكيم شد. پس آن فعل صادر از جهت صدور از فاعل قطع‏نظر از تعلقش به اشياء چه‏چيز تصورش مي‏كني؟ پس فعل من حيث الصدور از فاعل وحدت دارد و من حيث الوقوع تعين دارد بر شكل و بر تعين مصنوعات و مخلوقات است. پس قدرت نجار من حيث الصدور از فاعل وحدت دارد و متهيّي‏ء به هيأتي نيست ولكن بعد از آنكه نجار تيشه را برداشت و به كاربرد حالا قدرت از او تعلق مي‏گيرد به آن چوب و ارّه از خود هيچ حركتي ندارد، متحرك است به حركت او. و از اينجا بيابيد كه خلق آلات و اسباب هستند در دست صانع. حالا خلق خيالات دارند، داشته باشند به فعلش(عقلش خ‌ل@) صورت مي‏گيرد و بالعكس و عاقل همين مؤمن است و بس و ساير مردم عقل ندارند. بله، نكرا دارند، نجوي دارند ولكن عاقل مؤمن است و مؤمن ماادري مايفعل بي و لا بكم به من گفته‏اند كه برو حرف بزن به پيغمبر فرمودند برو ميان مردم حرف بزن بگو من آمده‏ام خلق را هدايت كنم ولكن انك لاتهدي من احببت و چه بسيار پيغمبر مي‏خواست كه عمرها مؤمن شوند وحي شد كه اين‏قدر غصه آنها را مخور اگر خدا خواست ايمان مي‏آورند والاّ خير. پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و عباد مكرمون لايسبقونه بالقول به محض آنكه ميل كرد كه راه رود خدا خواسته.

غافل نباشيد چه مي‏فهمد كه به او الهام شده و وحي شده و وحي و الهام همين پستا است. نشسته است در خانه ميل مي‏كند برود بيرون، مي‏گويد خدا به من وحي كرد كه بيرون بروم. اندرون رفت مي‏گويد وحي شد به من كه بروم. ولكن مردم ديگر بيرون مي‏روند به ميل خود و به هوي و هوس خود راه مي‏روند و حالت غيرمعصوم البته مثل حالت معصوم نيست. والنجم اذا هوي ماضل صاحبكم و ماغوي معصوم اگر خدا خواست غذا مي‏خورد والاّ نمي‏خورد. به موسي گفته برو پيش فرعون ملعون خر شده كه مي‏گويد من خدايم. عرض كرد من بروم پيش اين بگويم چه؟ خطاب شد كه تو خاطرجمع باش من همراه هستم. آمدند موسي و هارون پيش او گفت كه اينها را كه اذن داده؟ ديد سواري ظاهر شد و نيزه‏اي در دستش بود كه اينها از جانب من هستند. پس عهد مي‏گيرند از خدا كه تو همراه ما مي‏آيي مي‏رويم والاّ نمي‏رويم. و همين‏طور حضرت هميشه تعريف اميرالمؤمنين را مي‏كردند. حالا ديگر اين خليفة من است شما بايد منقاد و مطيع او باشيد اين را مي‏ترسيد بگويد تا آنكه وقتش برسد. در آن حجة‏الوداع كه مي‏دانستند بايد بروند جبرئيل نازل شد فان لم‏تفعل فمابلغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس اين نماز و روزه مصرف ندارد و من مي‏دانم كه از اينها مي‏ترسي ولكن و اللّه يعصمك من الناس پس اين است كه اينها به خاطرجمعي خدا كار مي‏كنند و خدا آنها را اسباب و آلات قرار مي‏دهد و آن كننده خدا است و خيلي‏ها نمي‏دانند چه‏كاره هستند و غيرمعصومين از روي هواها و هوسها راه مي‏روند و تمامشان تابع شكم خودشان هستند. شكمشان سير است نمي‏شود آنها را گرفت، مثل گنجشك گرسنه كه هستند هميشه جيك‏جيك مي‏كنند و خداوند هواها و هوسها به آنها مي‏دهد و آخر كار آنچه خدا خواسته همان مي‏شود ولكن معصومين كاري كه مي‏كنند تا مأمور از جانب خدا نشوند آن كار را نمي‏كنند و از اين جهت است كه تابع رضاي خدا هستند و به خاطرجمعي خدا سلوك مي‏كنند و راه مي‏روند.

حالت معصوم را ملتفت باشيد تمام حركات و سكناتش بستة به خدا است اگرچه او غذا بخورد مثل ما نكاح كند مثل ما و اينها جهال را مغرور مي‏كند و آنكه شعور دارد مي‏داند كه پيغمبر به امر خدا كار مي‏كند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول هزارنفر در حضورش بميرند هيچ باكش نيست مگر آنكه وحي شود به او كه دعا كن. ابراهيم داشت در دامن حضرت مي‏مرد و حضرت دعا نكردند و مخصوصاً جبرئيل نازل شد كه اگر مي‏خواهي دعا كن. و همين‏طور گرسنگي، خودشان گرسنه‏اند مع‏ذلك دعا نمي‏كنند و تا كسي از تمام هوسها و هواها بيرون نباشد اين‏طور نيست و انسان هرقدر حليم باشد و حلم را به كار ببرد مع‏ذلك تابع نفس است و تابع بلغم است و بلغم مثل آب است. دست به آب مي‏زني فرومي‏رود وهكذا دست برمي‏داري جمع مي‏شود و آني كه حليم است و در موضعش و غيرموضعش حلم به كار مي‏برد اين مثل خر است و بايد سوارش شد و او را به كار واداشت. همين‏طور آن كسي كه صفراوي است و هميشه صفرا را به كار مي‏برد اين شخص از صفرا است و پيغمبر شخص او از جانب خدا است. همين‏طور آن كسي كه انزوا به كار مي‏برد آدم خوبي است؟ اين مردكه سوداوي است. يك كسي است كه خون زياد دارد در مزاجش خون غلبه دارد، ما را مي‏خنداند، پس خوب است؟ نه، خودت هم همين‏طور هستي ولكن اللّه اعلم حيث يجعل رسالته و انبياي خدا تابع طبايع نيستند. خدا است مي‏گويد صلح كنيد صلح مي‏كند و هيچ معامله از خود ندارند و چون چنين شد حكمشان حكم خدا است، بيعت با آنها بيعت با خدا است و چون از خود هيچ ندارند و به اراده خدا حركت مي‏كنند جميع آنچه ايشان مي‏كنند خدا مي‏كند و هركسي پشت به ايشان مي‏كند تمامش به خدا واقع مي‏شود. من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم.

و صلّي ‏اللّه علي محمّد و آله ‏الطاهرين