17-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هفدهم – تایپ – قسمت دوم

 

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد هفدهم – قسمت دوم

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

 (درس بيست و پنجم، يك‏شنبه 21 شهر ذي‏القعدة الحرام 1308)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ولكن يزول الاشكال اذا عرفت ان العالي اذا نزل الي الداني لاينزل بذاته و انما ينزل بظهوره له فاما ان‏ينزل بظهوره الكلي الحاكي لجميع شؤن ذاته المهيمنة علي جميع صفاتها كالظهور الكلي المسمي بزيد المهيمن علي جميع صفاته من كاتب و نجار و صايغ و غيرها و هو الذي في جميع الحالات هو هو لايتغير و لايزول و له مقام الرجحان بالنسبة الي ذاته العليا و صفاته الدنيا المعبر عنه بالاصل القديم و الازلية الاولي و شمس الازل و غير ذلك و اما ان‏ينزل بظهوره الجزئي كالقائم و القاعد و الكاتب و الصايغ و غيرها فان هذه الصفات ايضا لو ظهرت لذي عينين لرؤيت علي هيئة زيد الا ان القائم زيد قائم و القاعد زيد قاعد و علي اي حال هو زيد و الزيد المطلق اعطي كل واحد اسمه و حده و لاينافي القيام الزيدية و لا القعود بل كلها من جملة ما به زيد زيد فالزيد الكلي تجلي مرة في القائم و مرة في القاعد و لو رايتهما لرايتهما علي هيئة زيد بدون تفاوت و رايت الاسم دالا عليهما بالمطابقة فانهما ليسا بشي‏ء غير زيد و ليس لهما شي‏ء اخر مع زيد و انما هما زيد محض فصدق علي كل واحد انه زيد بالمطابقة فلو قال زيد انا القائم و انا القاعد و انا الكاتب و انا الصائغ لم‏يكذب و لم‏يحتج الي تاويل بوجه من الوجوه بل لو قال غير ذلك لاحتاج الي تاويل قطعا ولكن اكثر الناس لايعلمون تا آخر.

عالي و داني نوعاً در دو جا استعمال مي‏شود اينها را آدم اگر ملاحظه نكند و از هم نزند عالمش نمي‏شود گفت حرفي هم بزند از روي علم نيست پس يك دفعه عالي مي‏گوييم مراد از عالي و داني اين است كه هر نوعي نسبت به افرادش نوع عالي است و افرادش هم داني و اين‏جور عالي و داني كه هر نوعي احاطه دارد به افراد خودش يعني هر عامي خاصي هست هر خاصي عام نيست همچو بعينه مطلق و مقيد و عام و خاصي كه ميانة همة مردم متداول است حالا اين‏جور علو و دنو را وقتي هم انسان فهميد و حاقش را هم به دست آورد آن آخرش شكار خوك است هيچ نيست عالي كه نوع باشد ملتفت باشيد نوع نمي‏تواند فرد درست كند خدا است خالق فرد را مي‏سازد نوع را هم روي فرد قرار مي‏دهد همين‏طور جنس را جنس جنس را جنس اعلي را هرچه بالاش ببري هرچه پايينش بياري به طور اضافه به طور حقيقي اين‏جور عالي‏ها هيچ كار نمي‏توانند بكنند عالي را اصطلاح كني مؤثر، داني را اصطلاح كني اثر، بگويي عالي اسم و حد خود را به داني مي‏دهد مؤثر در اثر پيدا است آن آخرش هيچ چيزي توش نيست لكن ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك عالي و يك داني كه آنچه داني مي‏كند عالي جاريش مي‏كند خودش هيچ كاري نمي‏تواند بكند بعينه مثل روح شما و بدن شما بدون تفاوت پس عالي مانند روح است مي‏خواهد نگاه كند چشم اين بدن را وامي‏كند او ديده است او شنيده است و داني مثل بدن است و اين بدن قائم است مقام آن روح غيبي هميشه غيب است همين حالا هم كه در بدن است در غيب است او خودش نمي‏تواند حرف بزند يعني نمي‏شود حرف بزند حالا كه حرف مي‏زند پس اينجا آمده از زبان اين حرف مي‏زند چون لاتدركه الابصار است اقامه مقامه در اين بدن از زبان اين بدن بنا مي‏كند حرف زدن از اين بدن كارها مي‏كند. غافل مباشيد ان‏شاء اللّه اينها خيلي حلاجي حكمت است پس اين جسم را قطع نظر از روح بكني به اراده سكوني ندارد جسم اراده را همه روح مي‏كند بعينه مثل عصايي كه تو حركتش مي‏دهي حركت مي‏كند ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود قلمي است در دست تو حركتش مي‏دهي حركت مي‏كند ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود ايني كه در قلمدان ساكن مي‏شود سكون ارادي نيست پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه جسمانيت اين بدن قطع نظر از روح هيچ حركت و سكوني ندارد ناوي آن است كه نيت مي‏كند انسان آن است كه به اراده و نيت كار مي‏كند فرق ميان انسان و حيوان ديگر اين مسأله را نمي‏خواهم بروم توش في الجمله اشاره اين است كه فرق ميان انسان و حيوان و آنچه زير پاي انسان هست فرق بزرگ آن همين كه انسان كاري كه مي‏كند بي‏قصد نمي‏تواند كار كند پس هرچه را ديدي در بدن خودت كرده مي‏شود و تو خبر نداري بدان كه آن كار تو نيست بدن نمو مي‏كند و لاغر مي‏شود تو نمي‏فهمي چاق مي‏شود تو نمي‏فهمي چاق شد تو خبر نداري لاغر شد غذا توي بدن كه رفت بالا رفت پايين رفت خبر نداري كدام جزء از غذا استخوان شده كدام گوشت شده كدام پيه شده كدام چرك شده كدام مو شده كدام عرق شده اينها را هيچ كدامش را تو كردي نه اصلش منسوب به تو نيست و همين‏قدر اشاره به آن كه بكنم به دست مي‏آيد پس اين بدن چاق شد بله من مي‏گويم من چاق شدم من مي‏گويم من لاغر شدم مني كه مي‏گويم چاق مي‏شوم يعني اين بدن چاقيش از من نيست لاغريش از من نيست فعل من نيست فعل من آن است كه اراده مي‏كنم فلانجا بروم مي‏روم اراده مي‏كنم جايي نروم نمي‏روم سهو هم اگر گاهي مي‏كنم نسياني اگر آمد اشتباهي اگر آمد اين‏جور چيزها در آنها است اما اينها هيچ كدامش كار من نيست ندانمش كار من نيست نباتي را من بدانم يقيناً آب مي‏مكد نبات من نيستم آب من نيستم درخت من نيستم حالا اين بدن كاري كه مي‏كند آنچه كارها از اين بدن جاري مي‏شود كه انسان اراده آن كرده آن كار انسان است هرچه را انسان نكرده و اراده آن نكرده كارها خودش كرده مي‏شود اين چه دخلي دارد به انسان نه حسنش نه قبحش هيچ راجع به انسان نيست پس انسان آن شخص ناوي است اين است كه در تمام شرايع نيت را شرط عمل قرار داده‏اند انما الاعمال بالنيات اگر در نماز توجه داري نمازت درست است توجه نداري قبول نمي‏كند تحذيرت مي‏كنند نيت داري صورت شستي وضو است نيت نداري صورت را نشسته‏اي وضو نگرفته‏اي رفته‏اي توي حمام و نيت هم نداشتي غسل كني زير آب مي‏روي از خودت مي‏پرسند غسل كردي مي‏گويي نه نيت غسلي نداشتم غسل نكرده‏اي همچنين اگر قصد مي‏كني انسان عمل كرده قصد نمي‏كني سنگي را فرضاً زير آب كني بيرونش بياري سنگ نيت نكرده تكليف هم ندارد.

باري پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه فعل همه جا و ديگر گمش نكنيد احكام كليه را سعي كنيد اگر آن راهش را پيدا كنيد گم نكنيد گم نمي‏شود راهش را گم مي‏كنيد مي‏شويد مثل آنها كه گفتند خودش درد است خودش دوا است خودش چاق مي‏شود خودش لاغر مي‏شود خودش خواب مي‏رود خودش بيدار مي‏شود. ملتفت باشيد اينها هيچ منسوب به زيد نيست نه خوابش نه بيداريش نه هضمش نه دفعش اينها دخلي به حيوان عرض مي‏كنم ندارد منسوب به حيوان هم نيست مگر به مجاز و دروغهاي متعارفي نبات بدئش از جذب است و هضم است و دفع است و امساك است حيوان اينها را هيچ كدام ندارد حيوان چه چيز است اعضاء و جوارحش كاري به جذب ندارد كاري به هضم ندارد اعضاء و جوارح حيوان سمع است بصر است شم است ذوق است لمس است ان‏شاء اللّه غافل نباشيد حيوان اكل مي‏كند اما اكل حيوان همان طعم فهميدن است بعد اين غذا تمامش مي‏رود توي شكم و غذا كجاش مي‏رود در دست كجاش مي‏رود در سر كدامش مي‏رود در پا حيوان از اينها خبر ندارد پس حيوان از جذب و دفع و هضم و امساك و اين‏جور چيزها پيدا نمي‏شود اينها همه‏اش مال نبات است بدئش از اين عناصر است عودش به همين عناصر است نبات لطايف همين عناصر است هيچ چيز ديگر نيست لكن حيوان چكار مي‏كند حيوان بله مي‏چشد تا روي زبانش است تا روي ذائقه‏اش است طعمي كه مي‏فهمد همان فهميدن طعم تقويت حيوان را هم مي‏كند تعجب است كه انسان آن لقمة اول غذا را كه در دهان مي‏گذارد قوت مي‏گيرد تا طعم رسيد به زبان حيوان قوت مي‏گيرد حيوان غذاش طعم است نه آن گندله‏اي كه مي‏رود در شكم باز اينها كليات است عرض مي‏كنم ديگر جن به بو هم اكتفاء مي‏كند از همين باب است تو هم به بو اكتفاء مي‏كني بوي كباب را انسان از دور كه مي‏شنود قوت مي‏گيرد واقعاً به رنگ اشياء انسان تقويت مي‏كند چيزي انسان نگاه مي‏كند قوت مي‏گيرد آدم در روشنايي كه نگاه مي‏كند قوت مي‏گيرد مگر يك وقتي هست سرمات است خوابت مي‏آيد كسلي مي‏خواهي چرت بزني آن وقت از تاريكي خوشت مي‏آيد از جاي تاريك حظ مي‏كني قوت مي‏گيري يك وقتي هست بي‏خوابي سرت زده مي‏خواهي تفرج كني آن وقت از روشنايي حظ مي‏كني تقويت مي‏يابي.

باري پس ملك غذاش تسبيح است و اينها باورتان بشود خودتان همين‏طور هم آخر كار خواهيد شد غذاي انسان علم است حلم است فكر است ذكر است نباهت است نزاهت است حكمت است انسان همين چيزها است چيزهاي ديگر دخلي به انسان ندارد حيوان است نبات است هي بخوريم بخوريم اين نبات است هي مي‏خواهد جذب كند نبات هم تا هست دائم الجذب است كسي را كه مي‏بينيد دائم هي حرص مي‏زند شما حكم كنيد كه اين از حرص خلق شده اين بدئش از حرص است آني اگر يك خورده روغن توي فتيله نباشد چراغ خاموش مي‏شود مي‏خواهي روشن باشد بايد فتيله نخشكد نبات سرهم آب مي‏مكد به خود و جزء خودش نمي‏كند در همان حيني كه اين سرش آب به خود مي‏كشد از آن سرش آب بيرون مي‏رود دايم الاماته و دايم الاحياء است سرهم جذب مي‏كند ريشة  درخت نهايت تو ريشه‏ات بريده شده از اين جهت آب انبار مي‏كنند كه دايم تر باشد آن درخت ديگر انباري ندارد ريشه‏اش در زمين است در نم است آب مي‏مكد اگر ريشه نخشكد ديگر اين درخت سبز نمي‏ماند پس اين حريص نباشد نمي‏شود بگذار حريص باشد ان‏شاء اللّه فكر كنيد استاد باشيد در كارهاتان ديگر چرا من گرسنه‏ام شد اين بدن البته بايد گرسنه بشود اين بدن سير شود البته بايد دفع كند انسان خجالت مي‏كشد دفع كند ايني كه دفع مي‏كند نبات است براي نبات قبيح نيست دفع كردن تبارك آن صانعي كه اين دفع را در نبات قرار داده اما اين كار انسان نيست باز مگر اراده مي‏كند دفع كند اراده‏اش همراه دفع كردنش است اما به اراده تو نيست تو اراده مي‏كني و ثقل هم باز سرجاش است مريد بله اماله مي‏كند فتيله و شياف به اراده است مع‏ذلك دفع نمي‏شود و الاّ نبات اراده ندارد پس انسان غذاش اينها نيست بدئش از اين دنيا نيست عودش به اينها نيست انسان اصلش توي دنيا ساخته نشده بدء انسان از حلم است از علم است از ذكر است از فكر است علم را اكتساب بايد كرد ذكر را بايد ياد گرفت فكر را بايد راهش را به دست آورد انسان از اكتساب ساخته مي‏شود حقيقت انسان تمامش اكتساب است حقيقت نبات همان خاكي است نرم و لطيف با آب داخل شود و حل و عقد شود به حل و عقد طبيعي همين كه خاك حل طبيعي شد در آبي و آب عقد طبيعي شد در خاكي به طوري كه يك چيز شود بعينه عرض مي‏كنم وقتي حل طبيعي شد خاك در آب و عقد طبيعي شد آب در خاك پيدا مي‏شود يك چيزي مثل صمغ مثل كتيرا حل و عقد نشده باشد آب است و خاك اما آب پتي است آبي كه عقد نشده در خاك و لو مخلوط با خاك باشد مي‏گذاريدش ته‏نشين مي‏كند آبهاش مي‏آيد بالا خاكهاش ته‏نشين مي‏شود همين آب گل‏آلود را صبر نكرديم آتش زيرش كرديم بخار مي‏شود مي‏آيد بالا خاكهاش مي‏ماند به جهتي كه حل طبيعي نشده تركيبش تركيب ملاطي است پس آب داخل خاك نشده و اين را با صاحبان چشمي كه عقل همراه چشمشان نيست نمي‏شود زد لكن اگر گير كردي ميانة اين‏جور مردم پيش آنها اين حرف را مزن با مجانين اين حرف را مزن اما كسي كه عقلش همراهش است بگو آبش همين است خاكش همين است هيچ داخل هم نشده اين سركه و شيره‏اي كه مي‏بيني ترشيهاش همه مال سركه است شيرينيهاش همه مال شيره است هيچ داخل هم نشده او را بجوشان سركه‏اش مي‏آيد بالا شيرهاش مي‏ماند ته ديگ مثل اينكه آب گل آلود را نشانش بدهي همين‏طور خاكها مي‏ماند آنها مي‏آيد بالا و اين را فقهاء هم نفهميده‏اند كه از آب گل‏آلود را وضو گرفتن را اشكال مي‏كنند و حال آنكه اشكالي ندارد آب است هرچه تر مي‏كند آب است با آب مي‏شود وضو گرفت غسل كرد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه.

اما نبات، عرض مي‏كنم حل طبيعي را اين ديگر فوق اكسير هم هست اكسير هم حل طبيعي صرف نيست لكن بالنسبه يك كاري كرده‏اند طلايي ساخته‏اند شما بدانيد حل طبيعي را نبات دارد بدئش از حل طبيعي و عقد طبيعي است آبي درست مي‏شود كشناك اين كشناكي از خاك است آن رطوبت همه جا هست از اين جهت كه متصل است اجزاش به پاش دست مي‏زني سرش خبر مي‏شود به سرش دست مي‏زني پاش خبر مي‏شود آب صرف اگر بود و عقد نشده بود اين آب در توي خاك آتشش كه مي‏كردي يا آفتابش مي‏گذاشتي بخار مي‏شد مي‏رفت بالا خاكهاش مي‏ماند لكن آبي عقد شده در خاكي خاكي حل شده در آبي صمغي درست شده و در تمام نباتات صمغ هست حتي عرض مي‏كنم در جمادات هم فكر كه بكنيد جمادات اجزاشان اتصالي دارند به واسطة آن بلسان طبيعي است كه در آنها است در جمادات رطوبتي است يخ كرده كه وقتي آتشش مي‏كني جاري مي‏شود مي‏رود بالا پس بدء اين نباتات از لطايف عناصر است اما اين حل و عقد را همة اين خلق عاجزند اين آب هم توي چنگشان اين خاك هم توي چنگشان اين آب و خاك را بردار هر جور دلت مي‏خواهد هي تدبير كن هي تصرف كن هيچ كاري نمي‏تواني بكني تبارك صانعي كه ببينيد چه مي‏كند هي مي‏سازد و روي هم مي‏ريزد سرهم دارد نبات مي‏سازد و حل طبيعي مي‏كند عقد طبيعي مي‏كند ان‏شاء اللّه سعي كنيد با بصيرت باشيد و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و ببينيد حكمايي كه بوده‏اند و واقعاً حكيم بوده‏اند دين داشته‏اند و تك تكي پيدا مي‏شود ميان حكماء كه گفته‏اند خدا علم به جزئيات ندارد آن را هم همه تق تقش كرده‏اند پس اين خدا علم به جزئيات ملك خودش دارد و تمام آنچه كرده از روي اراده مي‏كند و اراده را از روي علم مي‏كند مي‏داند فلان برگ چند تا رگ بايد داشته باشد از كجا بايد آب به خود بكشد هر كدام بايد چه شكل باشد گرد باشد دراز باشد پهن باشد تمامش را تعمد مي‏كند و مي‏گذارد حالا تو مي‏بيني خيلي از آنها ساخته‏اند اعتناء نمي‏كني اگر عاقل باشي مي‏نشيني مطالعه مي‏كني واللّه شيخ مرحوم از ابتداي سيرش همين‏جور كار بر سرش آمد در جايي بود آمد زير درختي خوابيد برگي از درخت كنده شد افتاد روي سينه‏اش متذكر شد متذكرش مي‏كنند به فكر اين مي‏افتد كه چرا برگ روي سينة من افتاد ديگر يا كرمي را وامي‏دارد پاي آن برگ را مي‏خورد مي‏اندازد يا گنجشكي آن را انداخته مي‏بيند آن برگ افتاد مي‏گويد معلوم است كاري دست اين افتادن برگ هست سري بايد داشته باشد و ببينيد هزار مردم زير هزار درخت مي‏خوابند و برگ مي‏ريزد فكر هم نمي‏كنند مي‏فرمايد آن برگ را برداشتم هي مطالعه كردم اين رگ دارد آن‏جور دارد جدا جدا هر كدام جوري خيلي چيزها از مطالعة در او ياد گرفتم پس تمام صنعتهايي كه اين صانع مي‏كند تمامش از روي عمد است از روي اراده است تمامش از روي علم است به حسب اتفاق نيست براي خدا چيزي اتفاق نمي‏افتد پيش خدا امر اتفاقي هيچ ندارد خدا همه را از روي علم خلق مي‏كند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير آيا مي‏شود خودش خبر نداشته باشد چه خلق كرده پس صانع است دارد صنعت مي‏كند اين هضم و دفع و اين حل و عقد طبيعي را تعمد مي‏كند طوري مي‏كند كه خاك داخل مي‏شود همراه هم هستند جدا نمي‏شوند از هم به آساني دست برنمي‏دارند از هم بله مي‏شود حل و عقد طبيعي نشده كاري كرد دست از هم بردارند ملتفت باشيد اينها را كه آدم ياد مي‏گيرد بناي مطالعه را مي‏گذارد خيلي علمش زياد مي‏شود به حدي كه عظمت خدا پيشش مي‏آيد و عظمت خدا را مي‏فهمد پس صمغ را خدا ساخته از كجا فهميديم اين صمغ آب دارد و خاك و عناصر خاصي نيست مثل اينكه فرنگي‏ها گفته‏اند عناصر منحصر به اين چهار نيست مثل اينكه طلا را عنصر خاصي مي‏دانند آهن را عنصر خاصي وقتي فكر مي‏كنيم مي‏فهميم طلا عنصر خاصي نيست آهن عنصر خاصي نيست همين‏طور صمغ عنصر خاصي نيست مي‏گذاري توي آتش مي‏بيني دود مي‏كند بخاري است ساطع آن آبهاش بالا مي‏رود خاكهاش ته‏نشين مي‏كند خاكسترهاش خاك بود آني كه دود شد آبهاش بود . . . . . .@ كرده بود آبها و خاكها به هم چسبيده بود اين آب و خاك توي آتش كه گذاشتيم از هم جدا شد به همين‏طور آهن نيست عنصر خاصي ملتفت باشيد مي‏بينيد يك خورده نم به آهن مي‏رسد زنگ مي‏زند جميع آهني كه مي‏بينيد سالها كه بماند خاك مي‏شود همين آهن را مي‏گذاري توي كوره و مي‏گدازي شعله بيرون مي‏آيد همة دودهاش بخار است كه از شكم آهن بيرون مي‏آيد چكش هم نزني و همين‏طور سرهم بگذاري تمام مي‏شود خاكسترهاش مي‏ماند مكلس شده و همين‏جور هم سفيداب مي‏سازند سرب را كه مكلس مي‏كنند و خاكستر مي‏شود خاكستر سرب اصطلاح شما است كه سفيداب است بعينه چوبي است مي‏سوزانيم مي‏سوزد مكلس چوب اسمش خاكستر است اينها را خدا حل طبيعي مي‏كند عقد طبيعي مي‏كند هيچ از اين مخلوقات از اين برزگرها علم فلاحت را ندارند واللّه حالا زارع اصطلاح شده كه همين كه تخم بپاشي و آب بدهي اين را زارع بگويند اين ماتحرثون است اما ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون بله اين علم را من دارم هلو را با آلوچه پيوند بزنيم مي‏گيرد اين علم را داريم اما چه مي‏دانيم چطور مي‏شود كه مي‏گيرد اين علم فلاحت را آن را نمي‏دانيم علم فلاحت را خدا دارد ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون انت الزارع ملتفت باشيد بخصوص اين را كه عرض مي‏كنم فكر كنيد در آن فعلي كه تعلق گرفته و نبات را ساخته كه حل مي‏كند و عقد مي‏كند تا نبات ساخته مي‏شود آن فعل علم دارد و عقل دارد شعور دارد حرف مي‏زند بعضي مردم مي‏توانند حرف او را بشنوند همين طوري كه ميان خودمان متعارف است و حرف مي‏زنيد و مي‏شنوند همين طوري كه من مي‏توانم اين حرف را براي شما بزنم حالا يك كسي مي‏تواند با همان برگ حرف بزند از آن برگ مي‏پرسد آبت از كجا آمد از كدام راه آمد چقدر آمد برگ هم بنا مي‏كند حرف زدن و اگر اين قاعده را كه عرض مي‏كنم به دست بياوريد خواهيد دانست كه حرف همه‏اش از صوت نيست و اين بياني كه عرض مي‏كنم سؤال هم كرده بودند و خواستم في الجمله اشاره‏اي كرده باشم.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم باز سخنها همه صوتي نيست وقتي گفته مي‏شود فلان چيز حرف زد شبيه مي‏شود به سخنهاي صوتي و اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه بله از طبيعت اشياء هم حكماء مي‏توانند تعبير بياورند كه همچو مي‏گويد مي‏شود حكيمي تعبير بياورد از قول آتش كه آتش مي‏گويد من روشنم من سوزاننده‏ام طبخ كننده‏ام اين سخن آتش است اين را همة حكماء مي‏توانند تعبير بياورند و مي‌آورند و اين تعبير هم راست است اين هم زبان است آنچه را حكما تعبير مي‌آورند از اقوال اشياء راست هم هست راست است و درست اما عرض مي‏كنم ملتفت باشيد حالا يك جاييش را مي‏توانند تعبير بياورند يك جاييش را نمي‏توانند تعبير بياورند يك جاييش خيلي روشن بوده و واضح بوده بسا جاهل هم تعبير مي‏آورد دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس تعبيرات حكماء و تأويلات حكماء بدانيد همه‏اش بي‏پستا نيست زبان هم هست لغت هم هست حضرت امير تعبير مي‏آورند و لغت اشياء را فرمايش مي‏كنند اين هم لغتي است زباني با دست هم مي‏شود گفت برو اما لفظ برو نگفته‏اي آني كه منظور تو است كه برود مي‏خواهي با چشم بگو مي‏خواهي با دست بگو مي‏خواهي با زبان بگو مثل اينكه مي‏خواهي عربي بگو مي‏خواهي فارسي بگو مي‏خواهي تركي بگو مطلب را گفته‏اي همه‏اش لغات مختلفه است و يك مطلب است نهايت يك كسي همة الفاظش را مي‏داند و مي‏گويد يك كسي همان يك گوشه‏اش را مي‏بيند و مي‏گويد آن گوشه‏اش را كه ديد و گفت دروغ نيست راست است بعينه عميان و فيل يكي دست به پاش زده گفته مثل ستون است يكي دست به خرطومش زده يكي دست به گوشش زده هرجا دست خورده دروغ نيست آنجا همان‏طور است فيل بوده لكن هيچ كدام به حقيقت نرسيده‏اند مگر آن كسي كه تمامش را ديده و فهميده و تعبير مي‏آورد اين است كه علماء آنچه گفته‏اند هر كدام هرچه گفته‏اند هر  كه به هر زباني باشد هر كه هر علمي را ابراز داده و خيالي كرده از همينهاست راه خيالش را به دست مي‏شود آورد و مي‏شود دانست از آن راه لغزيده است پس عميان فيل را دست مي‏زند يكي گفت فيل دراز است راست گفته پاهاش را دست زده يكي گفت فيل آويزان است راست است به دمش دست زده يكي به گوشش دست زده گفته غربال است راست گفته آيا فيل همه‏اش همين است؟ نه اين اشتباه است اما همة اين اشتباهات را آن كسي كه چشم دارد مي‏بيند آن دمش بوده آن گوشش بوده آن دست و پاش بوده و هكذا وقتي اينها را به هم مي‏چسباني درست مي‏شود ان‏شاء اللّه غافل نباشيد فكر كنيد اين است كه آن علمي كه تمام حقايق باشد بسا حديث قدسي اسمش مي‏شود مي‏گويند خدا چنين گفته مثلاً خدا در حديث قدسي فرموده كه له ملك ينادي كل يوم لدوا للموت و ابنوا للخراب حالا صداي اين ملك را بسياري از مردم مي‏شنوند هر كه عقل دارد مي‏شنود هر كه لاعن شعور نباشد و فكر كند مي‏داند آمدن به دنيا معنيش رفتن از اين دنيا است هر جذبي دفع همراهش است هر دفعي جذب همراهش است همين تولد يعني مردن ديگر من آمده‏ام اينجا نمي‏روم فكر نيست آني كه فكر مي‏كند مي‏شنود از آن ملك، ملك هم صداش صداي گوشي نيست صداي فهمي است پس كسي كه مي‏داند قول قاصد موت است همين كه تولد كرد روز به روز رو به موت مي‏رود پس لدوا للموت را مي‏شنود صداي آن ملك به گوش فهم او مي‏رسد له ملك ينادي كل يوم لدوا للموت و ابنوا للخراب هركه عمارت مي‏سازد عمارت تازه مي‏سازد ديگر مي‏خواهد بزرگ باشد يا كوچك يك كسي را وامي‏دارد به او بگويد بزرگتر كوچكتر كن صداي اين ملك را عقلاء مي‏شنوند و اگر اين مطلب را به دست آوريد حاق وحي هم به دستتان مي‏آيد لازم نكرده كسي حرف بزند و چيزي بگويد تا وحي شده باشد به او يك جوري مي‏گويند الهام مي‏شود به او آن وقت مي‏گويد ملك به من گفت ديگر گفته‏ها مختلف است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اصلش در لغت وحي آن صداي آهسته است و آن آهسته آهسته است آن قدري است كه انسان مي‏تواند ملك زبان را نجنبانده بفهمد گوش خودش هم نشنود آمده قرآن خوانده متذكرم كه خوانده اما همچو مي‏خواند كه بسا گوش خودش هم نشنيده مع‏ذلك خوانده قول@ كرده.

باري اصل مطلب را داشته باشيد مردم مختلفند در استماع از ملكها در ديدن ملائكه بعضي ملكها صداهاشان خيلي واضح است آفتاب مي‏گويد خدا است كه روشن كرده آسمان و زمين را صداش از بس واضح است و فصيح است روشن است كه خدا به من وحي كرده كه من روشن بكنم اين را ماها هم كه كر هستيم شنيده‏ايم حالا ديگر اين آفتاب چه اثر دارد اين را علماء مي‏شنوند حكماي مجرب مي‏شنوند اين صدا را كه مي‏تابد به زمين در فضوات زمين رطوبت هست بخار مي‏كند به سقف آنجا مي‏خورد نرمهاي خاك داخل آن رطوبت مي‏شود وقتي آفتاب رفت سنگين مي‏شود پايين مي‏آيد سرهم بخارات را آفتاب بالا مي‏كشد باز همين كه شب شد بخارات پايين مي‏آيد سرهم خدا دارد مخفي مي‏كند حالا اين حل و عقد كه شد در ميانة اين حل و عقد چيزي پيدا مي‏شود آن وقت طينتي مي‏شود كه تخمة فلان گياه خواهد شد آن وقت فلان مقدار از حرارت و فلان مقدار از برودت وارد مي‏شود بر فلان مقدار از رطوبت و فلان مقدار از يبوست همچنين كه شد گندم مي‏رويد آن نبي اگر وحي كنند به او اين را به او گفته‏اند و او هم اين را شنيده باز الهامات هم از آنجا بايد بيايد پس يك كسي است حرف مي‏زند با او گياهي است مي‏گويد طبيعت من گرم است خشك است آن نبي اين را مي‏شنود مي‏فهمد با يك كسي ديگر كه نبي نيست با او حرف نمي‏زند يعني مي‏فهمد كه او نمي‏فهمد مثل اينكه همين كه تو مي‏داني مزاج بنفشه را و لو حالا به تجربه مي‏داني گفته‏اند به تو كه بنفشه چه طبيعت دارد بنشيني پيش بنفشه و حكيم هم باشي مي‏شنوي اين را همين جوري كه آفتاب مي‏گويد من روشنم و روغ@ من انبات نبات مي‏كنم همين‏طور هم بنفشه مي‏گويد من ترم ببينيد كدام حرف راست‏تر است هر دو راست است پس اين حرف راست است و واقعاً حرف هم هست لغت هم هست و مي‏بينيد صوتي هم نيست حرفهاي مختلف هم مي‏گويند و همان حرفي كه زده اقراري است كه كرده سكوت هم اگر كرد اقرار او است وقتي حضرت فاطمه شنيد كه او را براي حضرت امير مي‏خواهند تزويج كنند هيچ نگفت سكوت كرد چشم و روش را درهم نكشيد وقتي حضرت فاطمه را خبر كردند سكوت كرد و چشم و روش را به هم نكشيد و حضرت فاطمه را براي هركس اسم مي‏بردند چشم و روش را به هم مي‏كشيد مي‏رفتند به او مي‏گفتند عمر تو را مي‏خواهد چشم و روش را به هم مي‏كشيد فلان تو را مي‏خواهد همين‏طور به هم مي‏كشيد هركه را اسم مي‏بردند چشم و روش را به هم مي‏كشيد وقتي كه به او گفتند كه علي تو را مي‏خواهد به هم نكشيد چشم و روش را حالا حرف هم نمي‏زند اما حجت است اين سكوت اين را از او مي‏گيرند قول است اقرار است اعتراف است پس اقوال هم مختلف است آن وقت صاحبان لغات هم مختلف يكي تركي مي‏داند عربي نمي‏داند يكي عربي مي‏داند تركي نمي‏داند يكي هم عربي مي‏داند هم تركي مي‏داند وقتي هر دو را مي‏داند معلوم است از هر دو بهره‏مند مي‏شود همين‏جور فكر كنيد اگر تو نشستي پيش بتة بنفشه مي‏بيني بنفشه مي‏گويد من ملينم من مصلح سينه‏ام من اطفاء حرارت مي‏كنم آيا اينها دروغ است نه راست هم گفته اشخاص مختلفند در دانستن لغتها هم اشياء مختلفند در حرف زدنها پس اين لغتي كه آفتاب روشن است اين لغتي است واضح كه همه كس مي‏فهمد اما خاصيتش چه چيز است براي كجا منفعت دارد براي كجا ضرر دارد اشخاص مختلفند در دانستن آنها انبات نبات چطور مي‏كند منفعت براي كجا دارد ضرر براي كجا دارد بر محلول نقره مي‏افتد سياه مي‏كند نگاه تعرجي كني چشم را خراب مي‏كند هر كسي چيزي از اينها را مي‏شنود و مي‏فهمد اين است لغاتي كه ملائكه با اين لغات با انبياء حرف مي‏زنند ان‏شاءاللّه اگر اين بياني كه عرض مي‏كنم ياد بگيريد از اين بيانات مي‏يابيد ان‏شاء اللّه كه انبياء ملك را مي‏بينند و صداي ملك را مي‏شنوند باز غافل نباشيد ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم انبياء بعضي همان مي‏بينند ملك را بعضي صداش را هم مي‏شنوند و باز ملتفت باشيد يعني چه نه صداش همچو صوتي است كه با اين گوش شنيده شود نه رنگش همچو رنگهاست كه با اين چشم ديده شود چرا كه اگر اين رنگ بود و اين صوت ما هم آنها را مي‏ديديم و صداشان را مي‏شنيديم بلكه حيوان هم مي‏ديد و مي‏شنيد پس ملك را مي‏بينند انبياء ملك رنگش اين‏جور رنگها اصلش نيست مي‏شنوند صوت ملك را صوتش اصلاً اين‏جور صداها نيست اشياء هم مختلفند پس مي‏شنود شيئي را حكيمي همان آن را صداش را بشنود صداي چيز ديگر را نشنود همين‏طور است شيخ مرحوم مي‏فرمودند در زير ساية درختي در بيابان خوابيده بودم برگي از درخت افتاد روي سينة من دانستم اين را انداخته‏اند اينجا كه من از آن فكر كنم و عبرت بگيرم و چيزها بفهمم بنا كردم در آن مطالعه كردن و واقعاً همين‏طور كه مطالعه مي‏كند آن برگ به يك لغتي با او حرف مي‏زند و او مي‏شنود و مي‏فهمد و به همين صفحه‏اي از علم را به دست مي‏آورند لكن ديگر بيشتر نيست از اين ملتفت باشيد كسي بود از مرتاضين سؤال كرد از شيخ مرحوم چطور آدم ترقي مي‏كند مي‏فرمايند اقرب طرق الي اللّه همين شرع پيغمبر است9 اگر راهي نزديكتر داشت خدا براي خلق كه به او نزديك شوند آن را قرار مي‏داد حالا مي‏بينيد اين شرع را قرار داده و خواسته و ابرام كرده كه هدايت كند وامي‏دارد مردم را مي‏گويد به اين‏طور راه رويد پس خيلي اعتماد دارد به اين حالا اين خدا كه اين همه اصرار دارد در هدايت اگر راهي نزديكتر از اين بود براي هدايت او را مي‏فرمودند حالا كه اين را فرموده‏اند پس اين اقرب طرق است الي اللّه ديگر يك‏پاره تعبيراتش را من زياد مي‏كنم همه را شيخ نگفته من نوع مطلب است عرض مي‏كنم مي‏فرمايد من هيچ كار نكردم مگر همين شرع و يك وقتي حالتم حالتي شده بود در آن ابتداي ترقي حالتم حالتي شده بود كه جميع دعاهاي مروي از ائمه را مقتبس از قرآن مي‏يافتم پي مي‏بردم كه از قرآن است پس هركه از غير ائمه چيزي دعايي گفته بود كه دخلي به قرآن نداشت من كه مي‏خواندم مي‏فهميدم اين مروي نيست از ايشان بعدش مدتها سير كردم تا حالتم حالتي شد كه صداي بعضي جمادات را مي‏شنيدم و بعضي را مي‏فرمايند و اين‏جور چيزها را وقتي عوام مي‏شنوند خيال مي‏كنند كه صوت جمادات همچو صدايي است نه هيچ اين‏جور صوت نيست اين‏جور صوت را الاغ هم مي‏شنود شنيدن اين‏جور صداها كه ديگر رياضت نمي‏خواهد يك‏جور صدايي است كه او مي‏شنود ديگران نمي‏شنوند داود وقتي مي‏خواند همة كوهها و سنگها و ريگها با او مي‏خواندند داود هم مي‏شنيد صداشان را اما لازم نيست كه مردم ديگر هم بشنوند و حال اينكه يسبحن معه جمادات و نباتات و طيور با او تسبيح مي‏كردند.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه از اين جهت و از اين راه كه عرض مي‏كنم جني جن را مي‏بيند نه با اين چشم اين چشم را هم هم بگذارد مي‏بيند تعجب است و مي‏شود اين را فهميد مگر كسي علمش را و عقلش را تابع چشمش كرده باشد آن وقت مي‏گويد نمي‏شود همچو چيزي شما ملتفت باشيد آن ديدن اگر با اين چشم است كه اين چشم توي تاريكي نمي‏بيند و جنها را توي تاريكي بايد ديد جنها را اغلب توي تاريكي مي‏بينند پس چشمي ديگر است كه مي‏بيند غير از اين چشم هركه آن چشم را دارد جن را مي‏بيند هركه آن چشم را ندارد اين چشم را هي سرمه بكشد و هي دوا كند كه جن را نخواهد ديد چنان‏كه خيلي از احمقها اين كار را مي‏كنند هرچه گوش مي‏دهد اين گوش صداي جن نيست اصلش صداشان اين صدا نيست صداي ديگري است همين‏طور صداي ملك اين‏جور صداها نيست همه كس نمي‏شنود انبياء بله بعضي‏شان مي‏شنوند صداي ملك را بعضي مي‏بينند ملك را ائمه مي‏آيند ملائكه در حضور ايشان . . . .@ محتاجند به ايشان هي مي‏آيند پيش ايشان و از ايشان سؤال مي‏كنند حجتند بر آنها از آنها بايد سؤال كنند فاسئلوا اهل الذكر بسا ملكي است از ملائكه در آسمان هفتم منزلش از آنجا مي‏آيد پيش ايشان سؤال مي‏كند و تعليمش مي‏كنند يا همانجا كه هست تعليمش مي‏كنند اينها نوعش دستتان باشد به همين‏جور است و به همين نسق مردم ترقي مي‏كنند درجاتشان بالا مي‏رود تا زمان امام خيلي از مردم حالتشان همين‏جور مي‏شود پي دشمن مي‏روند دشمن برود توي شكم سنگ آن سنگ داد مي‏زند كه بيا تا فلان را به تو نشان دهم در شكم فلان سنگ فلان ناصبي است مؤمن مي‏رود بيرونش مي‏آرد و سرش را مي‏برد و اين‏جور چيزها در جاهاي ديگر هم هست در كتابهاي ديگر هم هست كه در آخرالزمان همة مردم انبياء مي‏شوند آنجاها همين مطلب را اسمش را مي‏گذارند كه مردم پيغمبر مي‏شوند حالا آن كسي كه خواسته اطراف سخن را بداند و سخني بگويد كه باعث تمرين شود تا بر اقتصاد راه روند چرا كه ارسال رسل براي اين شده كه مردم غلو نكنند همچو كسي اسمش را مي‏گذارند فقيه مي‏شوند در احاديث هست كه در آخرالزمان زن در خانة خود فقاهت مي‏كند از كتاب و سنت استخراج احكام مي‏كند آنهايي كه آنجور تعبير مي‏آرند حفظ نكرده‏اند اين را كه گفته‏اند پيغمبر مي‏شوند اين مي‏خواهد تعبير بيارد از اين مطلب كه مردم همه عالم مي‏شوند به جهتي كه ترقي مي‏كنند عالم صعود مي‏كند عالم تا اينكه هركس به هر كسي كه بايد رجوع كند و مبدء او است مبدء خودش را مي‏شناسد مي‏تواند مسائل دين خود را استنباط كند اقلاً به قدر كفايت خود به قدر كفايت بچة خود به قدري كه خادم خودش را تعليم كند عالم مي‏شود آن خادم هم آخر تكليفي دارد آن‏قدر مي‏داند كه تكليف او را به او برساند ملتفت باشيد در اين سخنها مي‏خواهم عرض كنم اشكالي نيست ببينيد در تمام اجزاي عالم قدرت خدا آمده و اين قدرت هم از روي علم آمده حالا كه همه جا هست با يك كسي مي‏خواهد حرف بزند يك بار تعبير مي‏آرند كه او را صعود مي‏دهد آن وقت با او حرف مي‏زند يك بار مي‏گويند نزول مي‏كند آن وقت حرف مي‏زند خدا اراده مي‏كند علف حرف بزند همچو رأيش قرار گرفته حرف صوتي هم بزند مي‏خواهد به گوش مردم برسد مي‏بيني درخت است و حرف مي‏زند مي‏گويد اشهد ان لااله الاّ اللّه اشهد ان محمداً رسول اللّه معلوم است اين درخت روح دارد عقل دارد عقل در تمام عالم فرو رفته است همين جوري كه توي سر شما فرو رفته عرض مي‏كنم مشيت خدا فرو رفته در تمام ملك خدا هيچ جاي از امكان نيست كه مشيت در آنجا فرو نرفته باشد در امكان همچنين بعد از آن عقل است كه تمام اشياء را فرو گرفته كل قد علم صلوته و تسبيحه ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم بدانيد اينها هيچ اغراق نيست هيچ مجاز نيست به همين‏طور نفس همه جا فرو رفته و مي‏شود اين را فهميد همين‏طور خيال همه جا فرو رفته به همين‏طور بياييد تا حيات تا حس مشترك تمامش فرو رفته در اين عالم چون همه جا حس مشترك فرو رفته و اگر يك‏پاره‏تان از اين راه برويد و فكر كنيد به دستتان مي‏آيد كه اين حس مشترك چون همه جا فرو رفته توي آب هم رفته يك جايي مي‏بيني كرمي پيدا مي‏شود به جهت اين است كه حركت مي‏كند چركهاي ته جوي آب لول مي‏شود روي آن آن پوستهاش طوري ديگر مي‏شود مغزش طوري ديگر مي‏شود مغزش آبش بيشتر است خورده خورده بخار مي‏شود آبها پوستهاي روش نمي‏گذارد بيرون آيد بخار زور مي‏آرد يك گوشة آن را سوراخ مي‏كند اولش هم اين لوله گلي است و سوراخ نيست اين لولة روش به جهت حرارت سفت شده مغزش رطوبت زيادتر است سخت نمي‏شود چون پوست روش هست رطوبات آن تو بخار مي‏كند خورده خورده پوست را كلفت‏ترش مي‏كند چون شكمش خالي است بخاري ساخته مي‏شود آن بخار هي حل و عقد مي‏شود يك دفعه مي‏بيني زنده شد حيات به آن تعلق گرفت كم كم يك وقتي پشه مي‏آيد بيرون حالا آنجا نباشد حياتي توي آب حيات نباشد نمي‏شود زنده شود به طور حكمت گاهي مثلش را عرض كرده‏ام شيري كه مسكه دارد وقتي مي‏زني وقتي آب سردي داخلش مي‏كني آب گرمي داخلش مي‏كني آن وقت تند بزن بعد از آن درمي‏آري مسكه را اما خيكي را آب مي‏ريزي آب مسكه ندارد هرچه بزني بيرون نمي‏آيد. زدن اينها مثل است و مثلهاي كلي كلي است پس توي آبي كه هيچ چيز داخلش نشده باشد ماهي پيدا نمي‏شود كرم پيدا نمي‏شود پس حكماً آب گل‏آلود بايد باشد و اين حل و عقد طبيعي طبيعي بشود تا خوب داخل هم بشوند لول شود توش شل‌تر باشد روش سفت‏تر باشد توي آن خالي باشد بخاري در آنجا درست شود آن وقت بخار بنا كند جنبيدن تا آن وقت حيات تعلق به آن بگيرد و بجنبد و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

(درس بيست و ششم، چهارشنبه 15 شهر ذي‏الحجة الحرام 1308)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و ان عرفت مما قدمنا و من ساير كتبنا ان جميع ماسوي حقيقتهم انما هو من شعاع نورهم و هو وصفهم نسبته اليهم نسبة القائم الي زيد فيزول الاشكال في قوله انا ادم انا نوح انا فلان انا فلان و لايحتاج الي تاويل ابدا فانهم بالنسبة اليه كالقاعد و القائم بالنسبة الي زيد قال علي7 يا سلمان و يا جندب قالا لبيك يا اميرالمومنين قال7 انا الذي حملت نوحا في السفينة بامر ربي و انا الذي اخرجت يونس من بطن الحوت باذن ربي و انا الذي جاوزت موسي بن عمران البحر بامر ربي و انا الذي اخرجت ابرهيم من النار باذن ربي الي ان قال انا تكلمت علي لسان عيسي بن مريم في المهد و انا ادم و انا نوح و انا ابرهيم و انا موسي و انا عيسي و انا محمد الي ان قال من امن بما قلت و صدق بما بينت و فسرت و شرحت و اوضحت و نورت و برهنت فهو مومن امتحن الله قلبه للايمان و شرح صدره للاسلام و هو عارف مستبصر قد انتهي و بلغ و كمل و من شك و عند و جحد و وقف و تحير و ارتاب فهو مقصر ناصب الخبر فتبين و ظهر لمن نظر و ابصر ان هذه الاضافات كلها حقيقة كحمل القائم علي زيد بلا تفاوت و هو حمل شايع حقيقي لا نكير عليه هذا.

بقي شي‏ء و هو ان هذا الحمل في المحسنين ظاهر و يتحمل فانهم صفاتهم و شعاعهم و نورهم و هل يجوز حمل غير المحسن عليهم ام لا و الجواب انه لا شك في عدم جواز حمل غير المحسن الخبيث علي المحسن الطيب فان الله يقول الخبيثات للخبيثين و الطيبات للطيبين اي الصفات الخبيثة للاشخاص الخبيثة و الصفات الطيبة للاشخاص الطيبة الا انه للخبث و الطيب مقامان مقام شرعي و مقام كوني اما الخبيث الشرعي فلايجوز حمله عليهم في الشرع فانه ليس منهم و لا اليهم بل من اعدائهم قال7 نحن اصل كل خير و من فروعنا كل بر و اعداؤنا اصل كل شر و من فروعهم كل فاحشة و اما في الكون فلا خبث لشي‏ء و انما الكل قداطاعت امر الله و امنت به و اسلمت له لايوجد شي‏ء غير مومن مسلم و لذا قيل بالنظر الاعلي ليس الا الله و صفاته و اسماؤه و اخبر الله بايمان الكل فقال كلٌ قدعلم صلوته و تسبيحه و قال و ان من شي‏ء الا يسبح بحمده و في الزيارة يسبح الله باسمائه جميع خلقه فاذا كل الخلق كونا طيبون و اذا كانوا طيبين كانوا من صفات الطيب الظاهر بهم تا آخر.

عرض كردم ان‏شاء اللّه وقتي فكر مي‏كنيد توي راه مي‏افتيد از روي بصيرت در كون نه خدا تكليفي كرده نه از خلق چيزي خواسته خدا هر طوري خواسته هرچه را خواسته هرجا خواسته خلق كرده اينها هم خلق شده‏اند ديگر نه امري نه نهيي نه اصلش تكليفي است اگر در كون تعبيري از انقياد اشياء بياريم مي‏گويي مطيعند منقادند هر طوري خدا حركتشان داده اينها هم حركت كرده‏اند هر طوري خدا ساكن كرده آنها را اينها هم ساكن شده‏اند پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم پس در كون آن كوني كه اصل خلقت باشد اصلش خبث و طيبي نيست همه مطاوعه كرده‏اند مثل هر ماده‏اي كه مطاوعة هر فاعلي را مي‏كند پس مطاوعه كرده‏اند حالا اين را مصطلح هست مي‏گويند عاصي نيست حتي در طب مي‏گويند فلان خلط عاصي است يعني مطاوعه ندارد منضجش بايد داد پس خلق به همين اعتبار در كون شما داشته باشيد همه مطيعند عاصي نيستند در كون اصلش اين مطيع و عاصي متعارفي نيست مگر كسي تعبير بيارد و چون تعبير هم آورده‏اند حالا ما هم بايد اين اصطلاح را بدانيم كه از مطاوعة خلق تعبير آورده‏اند به اطاعت پس تمامشان يسبح له ما في السموات و ما في الارض يتفيؤ ظلاله عن اليمين و الشمائل سجداً للّه و هم داخرون بلكه همين‏طور كه ايستاده‏اند ساجدند همين‏طور كه راه مي‌روند ساجدند همين‏طور كه غافل است غفلت ذكر خدا است در كون متذكر است اين هم ذكر خدا است پس در كون هيچ امري عرض مي‏كنم هيچ نهيي به هيچ وجه نيست مگر همين تعبيرات ملتفت باشيد.

پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه كه آن جايي كه حرف زده‏اند چه در دنيا چه در آخرت چه در مقامات عاليه و هر جايي خدا حرف زده يك كسي را فرستاده كه او زبان خدا بوده مي‏آيد مي‏گويد خدا به من گفته من به شما همچو بگويم پس همه جا كفر و ايمان در همان مقامي است كه كسي آمده حرف زده و الاّ در كون وقتي صانع همه را سر جاي خود بگذارد خودش به خودش بحث ندارد كه چرا من اين را گذاشته‏ام اينجا خودش آنجا قرارش داده پس مقرر هم هستند كوناً از اين جهت معصوم هم هستند عصيان هم معقول نيست كرده باشند خدا نخواهد آن‏جور باشد و او آن‏جور باشد همچو نيست پس ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشاء لم‏يكن پس تمام مشاءات همه مراد خدا بوده‏اند همه محبوب كوني خدا بوده‏اند همه سر جاي خودشان درست واقع شده‏اند هيچ بحث هم ندارد خدا به آنها مگر كسي خودش با خودش بحث دارد كسي هم نمي‏تواند بحث كند كه اين را چرا آنجاش گذاشته‏اند مي‏گويد من دانسته‏ام كه بايد اينجا بگذارم پس در خلقت و در نسبتي كه خلق به خالق خودشان دارند هيچ بحثي نيست هيچ كفري نيست زندقه‏اي نيست هيچ خبثي نيست هيچ طيبي نيست و اگر طيبي تعبير بياري همه مطاوعند همه تابعند همه همسرند همه مخلوقند بعد از آني كه خدا خلق كرد خلق را و ببيند نمي‏شود اين امر تخلف كند نمي‏شود خلق نسبتي به يكديگر نداشته باشند پس خودشان به خودشان يك نسبتي دارند يكي يك سمتي نشسته يكي سمتي ديگر يكي بالا نشسته يكي پايين حالا حتماً حكماً كسي تعبير هم بتواند بيارد نمي‏شود غير از اين‏جور خلقي را خلق كنند و متعدد هم باشند نسبت به يكديگر نداشته باشند داخل محالات است پس نسبت مابين اشياء هم همراه اشياء است حتي نسبت فرع اشياء هم هست فرع باشد لازم و خودشان افتاده افتاده باشد لكن اگر اشياء نبودند نسبتهاي ايشان هم نبود حالا فرع وجود ما هم هست لكن نمي‏شود نسبت نداشته باشند از اينجا تا آنجا لامحاله يك ذرع است تا آن طرف‏تر دو ذرع است او گرم است اين سرد است اين تأثيرات هم مي‏رود غافل نباشيد و از روي بصيرت ان‏شاء اللّه فكر كنيد.

پس سير به سوي خدا و اگر خواب نباشيد چيزها به دستتان مي‏آيد مي‏گويم خواب نباشيد يعني غافل نباشيد چرت ظاهري نمي‏گويم پس غافل نباشيد بدانيد اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم اين را بدانيد همة داستان پيش ايشان است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا ان الينا خدا در قرآن گفته تو تفسيرش نمي‏داني بايد از پيغمبر بپرسي پيغمبر معني كند كه رجوع به سوي من رجوع به سوي خدا است پيغمبر كه مي‏گويد خدا گفته اطيعوا اللّه اين را بايد معنيش را از پيغمبر بپرسي آن وقت پيغمبر مي‏گويد من به تو مي‏گويم نماز كن اطاعت پيغمبر كه كردي و نماز كردي پس اطاعت رسول عبادت خدا است و همان خداي كوني را عرض مي‏كنم چرا كه اين خدايي كه رعيت را آفريده رسول را هم او آفريده رعيت بگويند تو رسول او نيستي مثل اين است كه رسول بگويد شما مخلوق خدا نيستيد پس هم رعيت مخلوقند هم آن رسول مخلوق است و انما انا بشر مثلكم فرموده رسول هرجا هم رفته اين حرف را زده به امت معلوم است تا به زبان قومي تا به لغت قومي تا به فهم طايفه‏اي حرف نزني كه او نمي‏فهمد تو چه گفته‏اي اين است كه حتماً بايد رسول به لسان قوم حرف بزند و غير از اين محال است طوري غير از اين‏طور نمي‏شود ديگر رسول هزار سال پيشتر حرف زده و به من حرف زده خوب به من كه نگفته به من چه هرچه هم همچو باشد از پيش نرويد در فقه و اصولتان هم اينها به كارتان مي‏آيد صداي آن پيغمبري كه هزار سال پيش حرف زده ما حالا نمي‏شنويم مگر كسي گفته است كه حالا تو بشنو پيغمبر كه آن روز حرف زد كي زياد كرد كي كم كرد ما خبر نداريم حالا مگر كسي گفته خبر داشته باش لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها امري كه به تو نرسيده است تكليف به تو نكرده‏اند خدا هم هماني را كه به تو رسانده همان را رسانده است آني را كه تو نمي‏داني نرسانده و به اين خدا مي‏داند آدم آسوده مي‏شود در فقه هم اين حرفها كه ما چه مي‏دانيم هزار سال پيش از اين پيغمبر حرفي زده ما نمي‏دانيم كه راستش كدام است دروغش كدام است تو با اين اجتهاداتت مي‏خواهي مظنه پيدا كني كه كدام راست است كدام دروغ چطور مي‏تواني مظنه حاصل كني خاك بر سرت و به همين‏طورها گير افتاده‏اند عرض مي‏كنم واللّه به اين اجتهادات هيچ به دست نمي‏آيد خدا امري را كه غايب از من قرار داده آن را مكلف‌به من قرار نداده تكليف ندارم اثباتش كنم يا نفيش كنم راست است چه مي‏دانم دروغ است چه مي‏دانم مظنه راست است چه مي‏دانم مظنه دروغ است چه مي‏دانم تكليف خدا به من نكرده مگر آنچه را كه به من رسانده و آني كه رسيده به من اين قرآن رسيده اين حديث رسيده پس همين است تكليف من هرچه هم كه نرسيده تكليف ندارم خدا غير از اين را از من مي‏خواهد مي‏خواست همان را به من برساند مثل اينكه الان روز است مي‏دانم يقيناً خدا خواسته روز باشد همين را به من رسانيده.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه خدا چنين قرار داده كه بعضي خلق از بعضي خلق منتفع شوند نه از ذات او و اين حرف در ذهن خيلي‏ها نيست خصوص توي ذهن صوفيه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مي‏گويم وقتي خدا نعمت به تو مي‏دهد آيا به اصطلاح عقلاي عالم حرف مي‏زني يا به اصطلاح صوفيه به اصطلاح خدا و پير و پيغمبر كه بخواهي حرف بزني اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم پس اين روزي كه ما مي‏خوريم نان را خدا به ما داده گندمش را خدا خلق كرده برنجش را خدا خلق كرده آبش را خدا خلق كرده خاكش را خدا خلق كرده آسمانش را خدا خلق كرده زمينش را خدا خلق كرده من هرچه منتفع مي‏شوم معلوم است خدا داده كه منتفع شده‏ام حالا آيا تكه‏اي از ذاتش را كنده و داده يا گندم خلق كرده برنج خلق كرده و داده آيا گندم تكه‏اي از ذات خدا است آيا برنج تكه‏اي از ذات خدا است فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه چه در دنيا چه در مقامات عاليه هرچه اعلاش خيال كني آنچه خدا به خلق عطا مي‏كند خلقي است عطا مي‏كند بدانيد واللّه هذيان است مي‏گويند به جز كسي كه غافل صرف باشد و گوش ندهد همين كه فكر كند مي‏فهمد اين را خدا نه شوري است نه شيريني نه تلخي نه گرمي است نه سردي است نه هواي سرد است نه هواي گرم نه رختخواب است كه توش بخوابي نه خانه است توش منزل كني ببرندت بهشت هم همين‏جور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس خلق از خلق منتفعند و خلق از خلق متضرر و خلق در توي خلق ايمان پيدا مي‏كنند و خلق در توي خلق كافر مي‏شوند دروغها همه توي خلق است راستها همه توي خلق است آنجايي كه هيچ حرف نزده‏اند نه راست هست نه دروغ پس عرض مي‏كنم آن صانع كل خلق كرده عالمي را همين‏طوري كه مي‏بينيد خلق كرده آتشي را آتش را گرم خلق كرده عالم با علم خلق كرده جاهل را با جهل خلق كرده نه به او بحث مي‏كند كه چرا عالمي نه به اين بحث مي‏كند كه چرا جاهلي و جهل داري حالا كه چنين شد به آن جاهل حالي مي‏كند كه تو كه جاهلي مي‏خواهي آبي بخوري اين آبها كه مي‏بيني بعضيشان سرابند بعضيشان آبند و تو خبر نداري آب كدام است سراب كدام است تو مي‏خواهي چيزي بخوري اين چيزهاش بعضيش سموم است بعضيش سم نيست اينها را ما مي‏دانيم تو خبر نداري حالا كه چنين است مي‏گويد مني كه تو را خلق كرده‏ام اگر در بند تو نبودم كه هلاك شوي يا نجات بيابي و براي تو فرق نمي‏كرد تيزاب بخوري يا آب سم بخوري يا جدوار اگر در بند نبودم خلقت نمي‏كردم و مي‏بيني كه خلقت كرده و چه حكمتها به كار برده صد هزار حكمت به كار برده در هر عضوي از اعضاء تا آن عضو را خلق كرده براي تو، تو حالا جلدي پامال مي‏كني و خراب مي‏كني اگر بايد خراب كرد اصلش نسازد از اول چه ضرور بسازد و خرابش كند پس مي‏گويد اعتناي من هست به تو من تو را خلق كرده‏ام كه رزقت هم بدهم حظش را هم تو بكني ثوابش را تو ببري تو چيزي بخوري دست درد بيايد من راضي نيستم آن آخرش هم همة منفعتها عايد خلق مي‏شود همة ضررها توي خلق است خدا مي‏گويد چرا تخلف از امر من كردي و تو نبايد تخلف كني از امر من به جهتي كه تو مملوكي و تو اين‏قدر را بايد اقرار داشته باشي كه مملوكي صاحب چشم من از من مالك‏تر است اين چشم را به جهتي كه من نساخته‏ام اين چشم را كه مالكش باشم پس اين چشم خودم است و خودم مي‏دانم دلم مي‏خواهد دوا نكنم تا كور شود نه غلط مي‏كني مال تو نيست آنجايي كه گفته‏اند دوا كن بايد بكني گفتند فلان سرمه كور مي‏كند مكن فلان سرمه روشن مي‏كند بكش تمام اينها را جزء فجزء انبياء آمدند گفتند يك قدريش ارث از آدم مانده يك قدريش از ابراهيم مانده يك قدريش از ادريس مانده آنچه هست همه از پيغمبران مانده ابتداي ابتداش از حضرت آدم بوده آدم پيغمبر بود بچه‏هاش هيچ نمي‏دانستند بچه‏ها خيلي چيزها را از بابا آدم ياد گرفتند منافع ياد گرفتند مضار ياد گرفتند هر چيزي را نبي بعد آمد و بر هم نزد سرجاش است هرچه را هم بر هم زد ما هم مي‏گوييم بايد همين‏طور باشد ما نوكر بادمجان نيستيم فلان چيز پيشتر حلال بوده آن وقت حلال بوده تو حرام كرده‏اي حالا حرام است پس نبي بعد كه مي‏آيد هرچه هم مي‏خواهد تغيير مي‏دهد.

پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه و فكر كنيد عرض مي‏كنم تمام گفتگوها تمامش در عالم خلق است و تمام آنهايي كه حجت اصلند و واللّه حجت اصل حقيقي كه اضافي نباشد ائمة طاهرينند سلام اللّه عليهم حجتهاي اضافي هيچ محط نظر نيستند و در اين بيانها حجتهاي اضافي هم معلوم مي‏شود روات حجتهاي اضافي هستند اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي رواة حديثنا فانهم حجتي عليكم و انا حجة اللّه اينها حجج اضافيه هستند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه لكن واللّه حجت اصل آن كسي است كه از پيش خدا آمده و از خدا خبر شده و آني كه مي‏گويد بايد حرفهايي باشد كه راست راست بگويد نه دروغ پيش خدا دروغي نيست دروغ در دنيا پيش مردم منتشر است آنجا دروغ نيست حالا آن صوفي هم جلدي مي‏گويد لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو فيها نحن اي آقاي مرشد بگو ببينم تو كجات خدا است آدم عاقلي اگر توشان پيدا شود گوش بدهد و ملا هم باشد حكيم هم باشد بنشانيش از او بپرسي اين آقا كجاش خدا است آيا به اين‏جور استدلال كه من خدا نيستم اما خدا با من هست فكر كنيد آيا اين غير از اين است كه خاص عام نيست اما عام خاص هست حالا شما ببينيد آيا اين‏طور است و خدا عام است خلق خاص او است ما اين را مي‏خواهيم پوستش را بكنيم عام را ما هرچه مي‏بينيم توي خاص هست عموم انسان را ما مي‏بينيم توي زيد و عمرو و بكر هم هست همه انسانند اين عموم توي آن خاصها هست اما اين خاصها زيد آن انساني كه در همة افراد انسان است نيست آيا نمي‏فهمي زيد در عمرو نيست در بكر نيست هر را از بر آيا تميز نمي‏دهي تميز مي‏دهي آيا كرم را از بزغاله تميز نمي‏دهي اين نوع را از آن نوع تميز نمي‏دهي مي‏بيني چيزي هست در بزغاله كه هرچه از آن‏جور است هرجا مي‏بيني مي‏گويي اين بزغاله است و مي‏بيني چيزي هست در كريه كه هرچه از آنجور چيز در جايي ببيني مي‏گويي اين كريه است حالا كه چنين است عام در وجود خاص هست.

حالا از جمله خاصها يكي اين است شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند با كسي بحث مي‏كردم او مي‏گفت ما نمي‏گوييم همة اشياء خدايند لكن خدا نيستند اما غير خدا هم نيستند پس خدا اين نيست اما اين غير خدا نيست پس خدا اين عصا نيست اما خدا غير اين عصا هم نيست مي‏فرمايند من عصا را برداشتم و گفتم حالا اين خدا، خدا آن كسي است كه خلق السموات و الارض خدا آن كسي است كه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم مي‏بينيد محاجه هم مي‏كند هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء هيچ يك از اينها را آيا هيچ كدامتان مي‏توانيد درست بكنيد اگر هم بگوييد مي‏توانيم دروغتان واضح است مي‏بينيد نمي‏توانيد حالا اين عصاي من كجاش آن وجودش است كجاش خدا است اين عصا قامتش هم خدا نيست رنگش بله خدا نيست ما همراهي مي‏كنيم با تو كه مي‏گويي وجود اين عصا خدا است حالا اين عصا كجاش خلق السموات و الارض است كجاش خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم آيا اين رنگ روش است آيا آن چوب مغزش است آيا وقتي مي‏سوزانيش خاكسترش است آيا وقتي مي‏جوشاني آن نمك است آيا وقتي بخار شد آن بخاراتش هست حالا مي‏گويي خود او است در همة اين صورتها بيرون آمده چوب خود او است آتش خود او است نمك خود او است بخار خود او است آيا اين مي‏تواند خلق آسمان و زمين كند پس كجاش خدا است پس واللّه دليل ندارند و واللّه غرقند توي خرافاتشان و واللّه ماليخوليا گرفته‏اند ديگر يا ماليخولياش حاصل از چرس و بنگ است بعضيشان كه همچو هست بعضي ديگرشان هم چه جور شده آيا مطالعه زياد كرده‏اند آيا فكر زياد كرده‏اند ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم اين‏جور سخنها كه من خدا نيستم اما خدا من هست پس لنا مع اللّه حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن مردكه، چه گه مي‏خوري تو كجات خدا است بگو ببينم آنجاييت كه خدا است به گمان تو او چه مي‏كند آيا خلق آسمان مي‏كند خلق زمين مي‏كند خلق آب مي‏كند خلق آتش مي‏كند خلق غيب مي‏كند خلق شهاده مي‏كند خلق ماسواي خودش را او مي‏كند و كرده مي‏فهمي كه نمي‏كند و نكرده پس دليل و برهان آن است كه او آورده مي‏بيني نه تو اين كارها را كرده‏اي نه امثال تو او گفته أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون چرا از خواب بيدار نمي‏شويد سردي را مي‏فهمي كه غير از گرمي است و شك نداريد تاريكي را با روشنايي مي‏فهميد غير از هم است مرده را مي‌فهميد غير از زنده است دانا را با نادان تميز مي‏دهيد قادر را با عاجز تميز مي‏دهيد شك نداريد در اينها همچنين نبات را از جماد تميز مي‏دهيد شك نداريد مي‌فهميد نبات حيوان نيست حيوان انسان نيست فلان نوع را مي‏فهميد و تميز مي‏دهيد از نوع ديگر نيست مي‏فهميد گاو از نوع بقر است عام را همه جا كه مي‏بيني اي آخوند اي وحدت‌وجودي كه چشم وحدت‌بيني در كثرت پيدا كرده‏اي اي خر چشمت چطور شده كه احول شده پس عام در خاص موجود است انسان در زيديت موجود است انسانيت مي‏آيد تا توي زيد بقر در گاوها موجود است نبات در درخت موجود است درخت جذب مي‏كند هضم مي‏كند دفع مي‏كند امساك مي‏كند حالا اينها آيا خودشان خدايند پس چرا خدايي نمي‏كنند خدا آن است كه خلقكم اينها كجا خلق مي‏كنند ثم رزقكم اينها كجا رزق مي‏دهند غافل نباشيد.

پس به همين نسق فكر كنيد ان‏شاء اللّه اينها است كه به اين لفظهاي بسيار آسان عرض كرده‏ام شكر هر مثقاليش شيرين است يك خورده‏اش شيرين است تمامش هم شيرين است يك مثقالش با تمام شكرها يك طعم مي‏دهد نبات تمامش طعم نبات مي‏دهد چه يك حبش چه تمام نباتهاي دنيا از اين‏جور طعم بيرون نيست بنفشه چه يك مثقالش چه همة بنفشه‏هاي دنيا در فلان درجه سرد است و تر است ملتفت باشيد چه در كمّشان چه در كيفشان چنان‏كه مكرر اشاره كرده‏ام كمشان را هم ملتفت باشيد اشياء مخصوصات دارند پس بدانيد هرجا كم مشترك است و كيف مشترك نيست باز آنجا فرد نيست اصلاً و عرض مي‏كنم اينها پيش اين مردم نيست بلكه شبهه‏اش را هم نكرده‏اند همه همچو خيال مي‏كنند كه دانة گندم فردي از افراد گندم است زيد هم فردي از افراد انسان است و ميانة اين دو خيلي فاصله است شما ملتفتش باشيد اين گندم با آن گندم يك وزن دارد يك طعم دارد يك طبع دارد يك خاصيت دارد پس دو فرد نيستند نمي‏بيني آردشان كه مي‏كني دوتا نيستند دوجا هم كه شد باز دو آرد نيست اما زيد و عمرو و بكر اين‏جور نيستند ملتفت باشيد غافل نباشيد ان‏شاء اللّه پس آن مابه الاشتراك هرجا آمد اگر خدا است همه جا خدايي كند چرا ما عاجزيم چرا فقيريم اگر مابه الاشتراك مشيت است همه جا آيا مشيت يأكل يشرب يزني يسرق يفعل الفواحش فكر كنيد آيا چنين است.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه فكر كنيد خداوند عالم و واللّه همين سر است رفته تا پيش توحيد خدا افراد ندارد خدا اسماء دارد و اين نكته‏اي است و اين را هم هيچ كس ندانسته و هميشه مكنون و مخزون عند اهل الحق بوده آن هم نزد علماشان نه نزد جهالشان پس خدا افراد ندارد لكن اسماء دارد ديگر اين چه فرق مي‏كند بله فرق مي‏كند خيلي هم فرق مي‏كند ببينيد اين نشسته اسم من است وقتي هم مي‏ايستم ايستاده اسم من است من وقتي نشسته‏ام تمامم نشسته وقتي هم ايستاده‏ام تمامم ايستاده به خلاف فردي از افراد كه فردي اينجا نشسته ساير افراد در شرق و غرب عالم براي خودشان دارند راه مي‏روند خبر از اين فرد ندارند اين هيچ خبر از آنها ندارد و آنها هيچ خبر از اين ندارند اما اين نشسته كه اسم من است خبر از قائم من دارد قائمش خبر از قاعد دارد علامت اسم اين است كه اسماء تمامشان خبر از يكديگر دارند تمامشان از مسمي خبر دارند و مسمي از تمام اسمهاش خبر دارد اما فردي خبر از ساير افراد ندارد بايد هي استعلام كند استكشاف كند از حالات آن فرد ديگر تا خبر شود و الاّ خبر ندارد پس خدا افراد ندارد و خدا اسماء دارد و اين را نه همين مسلمانها چنين مي‏گويند يهودي‏ها هم چنين مي‏گويند نصاري هم چنين مي‏گويند اتفاق عقول تمام اهل اديان است و اتفاق معقولات تمام اهل اديان است كه خدا اسمهاي مختلف دارد و اسمهاي متعدد دارد لكن به كلش قادر است به كلش عالم است به كلش حكيم است و هكذا حالا خدايي كه به كلش عالم است به كلش قادر است قادر اسمي است از اسمهاي او عالم اسمي است از اسمهاي او اما به كلش عالم است به كلش قادر است نه اينكه خدا تكه‏ايش عالم است تكه‏ايش قادر است خدا تكه ندارد كه تكه‏ايش را بيارد عالم قرار بدهد تكه‏ايش را قادر قرار بدهد پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد چه در دنيا چه در آخرت به هيچ كس هيچ چيز از خودش مايه نمي‏گذارد امتناع صرف دارد خدا چيزيش را به كسي بدهد بله چيزش را به كسي مي‏دهد اما چيزيش يعني گندمهاش را مي‏دهد گندم مخلوقي هست از مخلوقات او و هكذا چيزش يعني جوهاش جو مخلوقي است از مخلوقات و همه جا چه در دنيا چه در آخرت چه در حالات چه در هر نعمتي كه خيال كنيد هيچ جايي نيست كه خدا را حظ كني خيال كني خوش‏مزه‏تر بوده خدا مزه نيست اصلاً او سبوح است قدوس است نمي‏شود گفت خدا را ديدم فراموش كردم از همه چيز خدا اصلش ديدني نيست خدا اصلش لاتدركه الابصار يا كسي بگويد خدا بويي داشت از مشك خوش بوتر اصلش خدا بو ندارد كه بوي مشك باشد يا جيفه بلي در بهشت بوهاي خوب هست در بهشت جيفه‏اي نيست در بهشت رنگهاي خوب هست رنگهاي بد نيست در بهشت هواي خوب هست هواي بد نيست تخت است درخت است حور است قصور است اينها هيچ كدام خدا نيستند ولدانند غلمانند ملائكه‏اند ملائكه خدا نيستند لكن اين انتفاعها را كي مي‏رساند لامحرك في الوجود الاّ اللّه لاحول و لاقوة الاّ باللّه گندم را كه داده خدا داده لباس را كه داده خدا داده در بهشت هم نعمتها كه هست همه را خدا داده پس همچو رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله همچو قرار داده و اگر چنين است پس جاهل برود پيش عالم اگر خواست عالم شود اگر نمي‏خواهد هم جهنم ايمان مي‏خواهد كسي برود پيش مؤمن نمي‏خواهد هم جهنم واللّه جنت و نار ايمان كفر خلوص نفاق تمامش در ميان خلق است ولكن ارسال رسل را صانع به كون مي‏كند و مكون تكوين نبي كرده و نبي را فرستاده و نبي را به محض ادعا نفرستاده ايني كه حجت هست به تو مي‏گويد هركه برهان ندارد دليل ندارد محض ادعا ادعا مي‏كند تو بدان باطل است اعتناء مكن قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس اگر چنين است حالا من يطع الرسول فقد اطاع اللّه من دني الي الرسول تقرب الي اللّه پس اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم چرا كه خودتان از پيش خدا آمده‏ايد و خدا شما را واداشته همچو بگوييد خدا هم ما را مبتلا به شما كرده چنان‏كه شما را هم . . . .@ حالا كه چنين است پس اطاعت رسول ايمان به خداي مكون است و تو واقعاً مخلوق آن خدايي معبودت آن خدا است اما خدمت كجا مي‏كني در خانة پيغمبر را جاروب مي‏كني غلام زرخريد اويي غلام كه در خانة آقاش را جارو مي‏كند عبادت خدا كرده آقا مالك من است و من و آقا هر دو مخلوق خداييم من اطاعت آقا را كه مي‏كنم عبادت خدا كرده‏ام پس من آب مي‏پاشم در خانة آقا مثل اين است كه نماز كرده‏ام جارو مي‏كنم در خانة آقا را خدمت مولا است و عبادت خدا است اين بعينه مثل همان نماز است بدون تفاوت بندگي خدا است پس اطاعت ابوين عبادت خدا است نظر كردن به والدين عبادت است نظر كردن به عالم عبادت است عبادت خدا است نظر به جاي ديگر افتاده خدمت به جاي ديگر شده اما عبادت خدا شده پس جهت عبادات در تمام عوالم جهت عبادات مخلوقات خدايند و اين مخلوقات مبتلي به يكديگرند آن آخر همة اينها راجع به صانع است به جهتي كه صانع مي‏گويد تو خودت نفعي كردي من تو را براي همين منتفع شدن خلق كردم و اين را مي‏فهمي كه اگر در بند تو نبودم خلقت نمي‏كردم براي اينكه نفع به تو برسانم خلقت كردم پس اصلش خلقتت از براي اين است كه منفعت ببري پس اعتناء دارم پس مهمل نيستي پس خدا مي‏گويد من تو را به خودت وانگذاشتم مگر اينكه خودت بخواهي لجبازي زياد بكني جحود زياد كه شد كارت به جايي مي‏رسد كه من وات مي‏گذارم تو ضرر كردي به جهنم خودت مي‏خواهي به جهنم بروي برو خودت مي‏خواهي و اصرار هم داري بتون و طبس بناي لجبازي و لجاج با خدا نمي‏شود گذارد هركه با خدا جنگيد البته معلوم است خدا غالب است مي‏فرمايد من آذي لي ولياً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها اينها را داشته باشيد اينها را چون ديگر لفظش آمد بيانش را عرض كنم ضرر ندارد براي اينكه لازم است گفتن اينها خدا مي‏فرمايد در حديث قدسي من آذي لي ولياً فقد بارزني بالمحاربة عليها@ و دعاني اليها اين را خدا گفته است همه جا هم پستاش همين‏طور است كسي رسول خدا را اذيت كند خدا را اذيت كرده هركه امام را اذيت كند خدا را اذيت كرده كسي امام را مي‏كشد السلام عليك يا ثار اللّه و ابن ثاره خون‏خواه اين كيست اين خونش خون خدا است خون‏خواهش هم خدا است پس آذي لي ولياً فقد بارزني بالمحاربة باز عرض مي‏كنم طبعتان اين نباشد كه جلدي خودتان را ولي او بدانيد آن وقت با هر جا مي‏جنگي اسم خودت ولي است و آنها كافر شده‏اند اين داستان در نفاق پيدا شده ابوبكر هم همين ادعا را كرد گفت من خليفة رسولم من آذي خليفة رسول اللّه، رسول خدا را آزرده پس من خليفه‏ام و هركه مرا اذيت كند با خدا جنگيده بابا تو خليفه نيستي خودت مي‏داني اي خر كه خليفه نيستي خلافت را غصب كرده‏اي بله خوبان را بايد خوب دانست حالا من خوبم آن ديگري هم مي‏گويد من خوبم با او هم مي‏گويم همين‏طور باز با يكي حرف نمي‏زنم باز بيرون مي‏رويد از مجلس بيرون كه رفتيد او مي‏گويد آقا آقاي ما را گفت او هم مي‏گويد آقا آقاي ما را گفت بدانيد اينها كفر است و زندقه اگر مؤمنند همه مؤمنند اذيت همه حرام است همه مؤمنينند دوستي مؤمن واجب است فكر كنيد آيا دوستي دوست اميرالمؤمنين واجب نيست؟ حالا تا يك كسي با يك كسي جنگيد آيا يك نفر از اينها كافر نيست نه كافر نيست يك خورده فكر كنيد ببينيد راه و رسم و رفتار انبياء غير از اين بوده در اسلام در ايمان در مذهب شيعه ببينيد آيا هرگز بوده كه تا بقالي با بقالي دعوا كرد و فحش دادند به هم لامحاله يكيشان كافر بايد باشد به كدام قاعده هر دوشان يا يكيشان كافر باشد سر ترازويي و معامله‏اي دعوامان بشود و به سر و كلة هم هم بزنيم حتي يكي يكي را هم كشت حالا آيا قاتل كافر است چرا بايد كافر باشد آن كسي كه قاتل است مي‏گيرندش پسش مي‏كشند ديگر كافر نيست فكر كنيد پس احمق مباشيد از روي بصيرت فكر كنيد مؤمن تا خلاف ضرورت نكند كافر نمي‏شود و واللّه چاره اين مردم نمي‏شود و ضرورت هم چاره‏اي اين مردم را نمي‏كند باز اين مي‏گويد او خلاف ضرورت او مي‏گويد اين خلاف ضرورت كرده باز بياريد توي بازار مسلمانان كي دو نفر كه مرافعه دارند يكيشان خلاف ضرورت كرده بله يكيش راست مي‏گويد واقعاً يكيش واقعاً دروغ مي‏گويد قسم هم مي‏خورد قسمش هم دروغ است با همة اينها حالا يكيشان كه مرد آيا مسلمان نيست آيا در قبرستان مسلمانان نبايد دفنش كرد اللّه اغفر للمؤمنين و المؤمنات كه مي‏گويي آيا او را مستثني مي‏كني فكر كن ببين آيا اين نيست از دين شيعه همة اينها از دين شيعه است پس اين نزاعهاي دنيايي اين دشمنيهاي دنيايي اين عنادهاي دنيايي . . . . . .@ مي‏شود طايفه‏اي با طايفه‏اي جنگ كنند قشن و سرباز و توپ و تفنگ هم بكشند و خانة يكديگر را خراب كنند ملك و مال يكديگر را بگيرند و امام مأمور مي‏شود ميانة آنها بنشيند ببيند كدام زور مي‏گويند حكم كند ميانة آنها و آنچه حكم آنها است جاري مي‏كند مع‏ذلك مسلمانند وقتي مردند بايد نماز براشان كرد اللّه اغفر للمؤمنين و المؤمنات براشان گفت در قبرستان مسلمانان دفنشان بايد كرد پس غافل مباشيد و بدانيد كه من مي‏دانم خيلي بناي فتنه و فساد را داريد و گله دارم و حالا گله مي‏كنم از شما، شما از پيشي‏ها مي‏خواهيد بدتر كنيد چرا كه مردم وقتي كه مشايخ از ميان رفتند آن وقت بناي فساد را گذاردند حالا من پيش چشمتان هستم و شما بناي فساد را داريد و پيش چشمتان هستم و التماس مي‏كنم و تضرع مي‏كنم و در حضور من دو برادر رفيق اين بد او را مي‏گويد او بد اين را مي‏گويد بدانيد اين كارهاي شما واللّه از جميع اديان . . . . .@ آن يهودي فحش به پيغمبر مي‏دهد جهنم مي‏رود چندان ضرري به اسلام وارد نمي‏آيد نصاري همين‏طور فحش مي‏دهد به پيغمبر خودش به جهنم مي‏رود همين‏طور آن سني در دين خودش فحش مي‏دهد به شيعه كه اين رفضه اي اينها ملعونند اي اينها خبيثند اينها كافرند باز مي‏خواهم بگويم اينها چندان به حق ضرر نمي‏رساند و هلم جرا پيش بياييد به همين‏طور تا مي‏آييد پيش خودتان خدا حق را آورده تا پيش خودتان تا پيش چشمتان تا پيش بيني‏تان و با وجود اين حالا شما داريد در ميان خودتان اين بازي‏ها را درآورده‏ايد يكي مي‏گويد حق به جانب من است پس او كافر است او خلاف ضرورت كرده آن يكي هم مي‏گويد حق به جانب من است پس او كافر است او خلاف ضرورت كرده نه خير هيچ كدام خلاف ضرورت نكرده‏اند من حاشا كرده‏ام مال او را و راستي راستي هم حاشا كرده‏ام و نمي‏دهم و مي‏خورم باز هم من مسلمانم كافر نشده‏ام و او ظلم به اين كرده او هم حق داشته داشته اينها كسي را از مسلماني بيرون نمي‏برد پس غافل نباشيد فكر كنيد آن حاق مطلب اين است كه بايد اعتقاد اين باشد كه اوالي من والوا و اعادي من عادوا و ببينيد اين پستا، پستاي مشايخ شما بوده دوستي دوستان خدا واجب است اين دوستي دوستان خدا كه هميشه مال شيخي‏ها بود دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا ركن رابع دينتان است همين ركن است كه همة مردم تكفير كردند شما را براي همين حالا خودتان داريد بدتر از آنها مي‏كنيد و واللّه بدانيد كه بدتر از آنها مي‏كنيد بله من مظلومم كمك هم ندارم شما جواب هم مي‏توانيد بدهيد و يك چيزي هم مي‏گوييد و من هم جواب نمي‏گويم به جهتي كه مظلومم حالا بر فرضي كه من مال تو را حاشا كردم و خوردم راستي راستي هم خوردم زورت مي‏رسد تقاص كن زورت نمي‏رسد يك جايي ديگر تقاص مي‏كني باز هم من مؤمنم هم تو مؤمني هيچ كدام كافر نشده‏ايم اين ركن رابعي كه مشايخ شما گفته‏اند اين ركن رابع تمامش جمع شده در دو كلمه دوستي دوستان خدا دشمني دشمنان خدا دشمن خدا كيست يهود است نصاري است سني است مني است قني است هر كس داخل دين تو نيست دشمن دين تو است اما كي مال كي را خورده نمي‏دانم كي با كي جنگ كرده زده‏اند سرهم را شكستند دو برادر همديگر را زدند و فحش به هم دادند دشمن يكديگر نشدند كه جنگ كردند باز اين برادر او است او برادر اين است پس نزاعهاي دنيايي را من مغرور نمي‏شوم اين را ملتفتم كه ضرورت هم واللّه چاره اين مردم را نمي‏كند اگرچه اين ضرورت واللّه از جميع جنگها كه پيغمبران كردند از جميع معجزات پيغمبران واللّه بالاتر است واللّه تمام خارق عادات را كه آوردند هيچ يكش را نكردند كه مردم را تماشا بدهند كه مردم مشغول شوند به بازي تماشا كنند هيچ براي تماشا دادن مردم نبوده تمام خارق عادات از براي وضع شرايع است وضع شرايع آن چيزي است كه يقيناً از جانب خدا آمده چيزي كه يقيناً از جانب خدا آمده تخلف نبايد كرد و اين از همة آنها محكمتر بوده اين علت غايي بوده حالا با وجود اينها من مي‏دانم كه چاره مردم را من نمي‏توانم بكنم اين مي‏گويد من موافق ضرورت راه مي‏روم او خارج از ضرورت شده او كافر شده او هم مي‏گويد من موافق ضرورت راه مي‏روم او خارج از ضرورت شده او كافر شده و عرض مي‏كنم يك كدامتان مي‏خواهيد خدا و پير و پيغمبر و دين و مذهبي داشته باشيد آنچه آنها گفته‏اند همان را بگيريد ميان خود و خدا نمي‏خواهيد ديني داشته باشيد من چاره نمي‏توانم بكنم خدا توانسته و نكرده امام واللّه مي‏توانسته چاره كند و نكرده خدا اراده كند كل اهل زمين مؤمن باشند آيا نمي‏تواند البته مي‏تواند و مي‏بيني نمي‏كند واللّه ائمة طاهرين به خارق عادات مي‏توانند مسخر كنند اهل زمين را كه هر طوري آنها دلشان مي‏خواهد راه روند و تخلف نكنند البته مي‏توانند و واللّه نكرده‏اند ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم حالا يك كسي را گيرم تو خيال كني كه نمي‏تواند چاره تو را بكند اين راوي است اما فكر كنيد ببينيد واقعاً خدا و پير و پيغمبر دين و مذهبي مي‏خواهيد همه بچسبيد به ضرورت همه عداوت را موقوف كنيد طلبتان را هم نمي‏گويم نگيريد مگذريد هم مطالبه هم بكنيد جنگتان هم بكنيد خير معصيت هم مي‏كنيد بكنيد اما ديگر بي‏دين مي‏شوي و كافر مي‏شوي مخلد در آتش جهنم مي‏شوي اين را ديگر پا به بخت خودت مزن.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

بعد از درس  كه نشستند فرمودند خيلي ماها را ضايع كرده‏اند خيلي بي‏اعتنايي مي‏كنند اين چه كاري است مي‏كنيد و حالا بسا توي دلتان هم مي‏گوييد كج‏خلق شده‌اي اين حرفها را مي‏زني هنوز تو كج‏خلقي خدا را نديده‏اي هنوز كج‏خلقي رسول خدا را نديده‏اي حالا من اينجا نشسته‏ام خيلي ملايم حرف مي‏زنم تملقتان را مي‏گويم اصلش پستا اين نيست كسي كه اسمش بزرگ شد و او را بزرگش گفتند بنا نيست در حضورش بيايند رقاصي كنند فحش به هم بدهند نزاعتان را بيرون بكنيد جنگتان را بيرون بكنيد نفاقتان را توي دلتان نگاه داريد بروز ندهيد اين هم يك جور مشقي است يك جور سيري است آقاي مرحوم مي‌فرمودند جوري شده كه من راضي شده‏ام به نفاق واقعاً من وقتي خيلي خوب راه بروم با كسي اگرچه توي دلم هم با او خوب نباشم او خوب راه برود با من اگرچه توي دلش هم با من بد باشد و خورده خورده مشق اين را بكند اين هم سيري است سلوكي است اين‏طور هم بكنيد بلكه خورده خورده به فكر بيفتيد به خود بياييد و اگر اين‏طور شد باز ضايع نشده‏اي به كلي اميدي هست بلكه خورده خورده پشيمان هم شدي توبه هم كردي نجاتت هم دادند حالا باز تا از مجلس بيرون مي‏رويد آن يكي مي‏گويد ديدي آقا چه گفتند آن يكي مي‏گويد نديدي آقا چه فرمودند باز همين‏طور مثل اول من هم هرچه اصرار مي‏كنم هرچه حلاجي مي‏كنم گوش نمي‏دهيد و اين‏جور حلاجي كه من مي‏كنم اين‏جورها واللّه هيچ وقت نبوده در هيچ عصري واللّه در زمان اميرالمؤمنين نبوده اين‏جورها كه به اين‏طور حق را خيلي پوستش را بكنند حالا مي‏خواهم بگويم حجت تمامتر است ببينيد آيا ضرورت را مي‏شود انكارش كرد آيا مي‏شود گفت ضرورت با من است چرا كه من پيش خودم با خداي خودم مي‏دانم كه پول را به شما داده‏ام و تو حالا حاشا كرده‏اي و نمي‏دهي پس تو خلاف ضرورت كرده‏اي اي آخوند خلاف ضرورت نشده خواسته مال تو را بخورد حالا تو باطناً مظلومي خدا مي‏داند هرجا باشد داد تو را مي‏گيرند آن آخرش مي‏تواني حلالش كني مؤمن است و حلالش كرده‏اي حلالش هم نكني باز مؤمن است تو هم كه حلالش نكرده‏اي باز مؤمني حتي تا  لب جهنم كه رفتند عاصيان حضرت امير مي‏فرمايد به آنهايي كه طلب دارند كه اينها شيعيان مايند اينها را شما به ريش ما ببخشيد اگر بخشيد كه نجاتش مي‏دهند بر فرضي هم نبخشيد هر كه هم آن آخرش خيلي دلش سوخته است و حلال نكرد باز اينها چون مؤمنينند شيعيانند و اميرالمؤمنين راضي نمي‏شود به جهنم بروند از خودش مايه مي‏گذارد اين‏قدر به او مي‏دهد كه حلالش كند و اين را نجاتش مي‏دهد معلوم است آخر او شيعه‏اش بوده اين هم شيعه‏اش بوده حالا شيعه بوده معلوم است دزد بوده و مال مردم‏خور بوده تا آن آخر نجاتش مي‏دهند پس تا آنجا مي‏آيد تشيع مي‏آيد امر اهل حق تا اينجا حالا فلان كس كافر است به جهتي كه مال مرا خورده آدم خودش كافر مي‏شود فلان كس بي‏دين است آدم خودش بي‏دين مي‏شود اين حرفها حرفي نيست كه همين من بگويم اين حرفها را تمامش را اهل همة اديان مي‏گويند همة متقلبين مي‏گويند خدا مي‏داند من راست مي‏گويم خير ترائي هم پيش همه‏تان هست بدانيد اين ترائيات جميعش سراب است قسم مي‏خوري قسمت هم دروغ است قسم راست مي‏خوري قسم راستت هم دروغ كي گفته قسم بخوري اين همه اصراري كه آقاي مرحوم داشتند در حقوق اخوان و من ديدم آقاي مرحوم اگر اصرار نمي‏كردند يعني خودشان اگر ملتفت بودند كه اين مردم همچو مي‏شوند اين همه حقوق اخوان نمي‏نوشتند و اين همه اصرار نمي‌كردند يعني من هم به همين جهت است اين‌جور حرفها نمي‌زنم كه چرا اين‏جورها به او مي‏كني آخر آن هم برادر تو است حالا برادر تو است را كار ندارم نمي‏گويم تو همين‏قدر كينة او را به دل نگير مي‏گويم مثل باقي مردم به صرافت طبع راه رويد جور اهل بازار باشيد چه شده در حضور من اين يكي مي‏گويد دسته‏اي دارم آن يكي مي‏گويد دسته‏اي دارم او رفيقش كيست من رفيقم كيست او از آنجا سلام مي‏رساند كه سلام مرا به فلان كس و فلان كس و كساني كه فلان‏طور نيستند برسانيد آخر كاغذهايي كه به من مي‏نويسند از ولايتها كه به كي و كي سلام برسانيد به كساني كه اخلاص و ارادتشان خالص است سلام برسانيد من مي‏فهمم توي كه مي‏خواهند بگويند كه آن كساني كه خالص نيستند و خلاف با آن يكي مي‏كنند چنين و چنان هستند خير شما همچو مباشيد اين‏جور سلام مرسانيد تا آن وقت من بدانم خلاف نداريد سلام برسانيد به همه همچو تعمد كنيد به همه سلام برسانيد اين را و اين را و آن را همه را هم اسم ببريد و سلام برسانيد و سلام هم نمي‏رسانيد به هيچ كس سلام نرسانيد به بعضي كه سلام مي‏رسانيد و به بعض نمي‏رسانيد او به خود برمي‏دارد طوري باشد كه او به خود برندارد كه من از دستة كي بودم آن ديگري هم به خود برندارد كه من از دستة كي هستم بله منافقين را كار ندارم خالصين را سلام مي‏رسانم خالصين كدامند تو گُه مي‏خوري سلام مي‏رساني منافقين را سلام نمي‏رسانم كدام منافق كي منافق است مگر كسي كه مال كسي را خورد اين منافق اسمش است نه اين مال مردم‏خور اسمش است مگر كسي كه ظلم به كسي كرد اين منافق اسمش است نه ظالم اسمش است مگر منافق كسي است كه كسي را بزند آن‏كه كسي را مي‏زند اسمش منافق نيست اسمش ضارب است حالا تو را زده تو آدم خوبي هستي حلالش كن آدم خوبي نيستي پسش بزن تمام شد رفت من يك وقتي در يك مجلسي گفتم در حضور من انتظار مي‏كشند من بميرم و فساد كنند اين حرف را اين به او چسباند كه فلان اين‏طور است آن به او چسباند كه فلان‏كس اين‏طور است فلان كه نيست يقيناً فلان كه نيست يقيناً طرح كردند كه فلان نيست فلان نيست پس كيست تا فلان است بابا من با همه دارم مي‏گويم دسته دسته مي‏شويد كه چه دسته جدا كردن براي چه اين چه كاري است هرچه مي‏گويم كه من با همه دارم حرف مي‏زنم باز مي‏چسبانندش به ريش يكي من حرفي كه مي‏زنم همه به خود برداريد همه بگوييد ماييم همه داريد انتظار مردن مرا مي‏كشيد همه انتظار مردن مرا داريد و به هم مي‏زنيد سر هيچ، تو توي دلت او را دوست نداشته باشي معذبي او توي دلش تو را دوست نداشته باشد معذب است حالا فلان كس مال مرا خورده راضي نيستي روي زمين باشد براي چه بلكه عرض مي‏كنم اگر تو توي دلت از او راضي نباشي خدا عذابت مي‏كند حتي اينكه بخصوص در ميانة فقهاء عنوان دارد و سؤال شده كه اين ظالمين همين ظلمه كه معروفند و واقعاً ظلمه‏اند اين سربازها اين سوارها اين حاكم اين پادشاه اين ظالمين آيا لعنشان جايز است هيچ كدام فتوي نداده‏اند در اينكه سلطان ظالم است اين حاكم اين سوار اين سرباز اينهايي كه ظلم مي‏كنند ظلمه‏اند حالا سلطان ظلم كرده شكي نيست افسق فسقه هم هست حالا آيا لعنش جايز است نه لعنش جايز نيست اگر تو هم راضي هستي كه ببرندش به جهنم عذابش كنند كار خودت عيب مي‏كند بايد راضي نباشي خدا او را به جهنم ببرد و عذاب كند اين است دين تو اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات كه مي‏گويي او را هم با نيتت باشد و براي او هم بگويي اين اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات را شاه را هم بايد بگويي اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات ظالم هم هست باشد اظلم ظلمه هم هست باشد كافر كه نيست مغرور مشويد يك‏پاره حكايات و چيزهايي كه در سابق كرده‌اند كي با كي صلح كردند به اينها مغرور مشويد اميرالمؤمنين نتوانست چاره كند اين پدر سوختگي آنها است از حرف نشنيدن آن پدرسوخته‏ها حالا شما هم مي‏خواهيد همچو باشيد همچو باشيد كسي اندك فكري به كار ببرد يك خورده بخواهد دين داشته باشد نبايد درسش داد واقعاً يك جايي مي‏بيني گند است درش را بگذار درش را كه گذاشتي نه خودت متأذي مي‏شوي نه ديگران در خلا را بگذار و حالا اين لفظي است من مي‏گويم و شما به نظرتان سست مي‏آيد لكن خير اين وصيتي كه سيد مرحوم به آقاي مرحوم فرمودند كه تجسس از حال اين مردم نبايد كرد در خلا را كه گذارده‏اي و روش آفتاب زده و خشك شده نه رختت آلوده مي‏شود نه خودت از گندش متأذي مي‏شوي مي‏روي كارت را مي‏بيني و بيرون مي‏آيي وقتي به هم مي‏زني گندش بالا مي‏آيد رختت مي‏خورد به آن نجس مي‏شود گندش اذيتت مي‏كند مردم ديگر هم متأذي مي‏شوند حالا اين مردم همين‏طور وقتي تجسس نكردي و پاپي نشدي و اصرار نكردي اگر كاري با ايشان داري كارت را مي‏بيني و مي‏روي نه خودت اذيت كشيده‏اي نه ديگران مردم هم مي‏گويند خوب آدمي است صلوات هم برات مي‏فرستند تعارفت هم مي‏كنند وقتي همشان مي‏زني همه با تو دشمن مي‏شوند اذيتت مي‏كنند اكفر كفره شده‏اي لعنتت هم مي‏كنند بعد از آني كه صحبتهايي چند از اين قبيل و غير اين داشتند آن وقت فرمودند مشايخ از دنيا رفتند آن وقت مردم متفرق شدند من حالا زنده‏ام مي‏بينم دسته دسته شده‏ايد و هرچه هم مي‏گويم چاره‏تان نمي‏شود بعد فرمودند آقاي مرحوم مي‏فرمودند خانة جنها آبادان يك دعايي را مي‏نويسي سر اين عصا و مي‏زني به جني جن فرار مي‏كند قسمش مي‏دهي به خدا و رسول بيرون مي‏رود اين انسانها از آن جنها بدترند آنها به دعايي مي‏روند اين انسانها اصلاً گوش به حرف نمي‏كنند آقاي مرحوم اين‏طور مي‏فرمودند با وجودي كه صدمة مرحوم آقا كمتر از صدمات من بود بعد فرمودند دوستي و محبتي كه هميشه مال شيخي‏ها بود ركن رابع را قبول داشتن مال شيخي‏ها بود و بالاسري‏ها اين همه قال قال كردند كه شيخي‏ها به ركن رابع قائل شده‏اند ركن رابع مگر به جز دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان چيزي ديگر هست مردم تكفيرتان مي‏كنند به جهت ركن رابع و شما خودتان ترك كرده‏ايد مي‏خواهيد دشمني كنيد جميع روي زمين اهل باطل مي‏خواهيد عداوت كنيد با آنها چرا به خود افتاده‏ايد شما اگر جمع شويد گوسفندي را تمام نمي‏توانيد بخوريد شما با اين كمي، دشمن به اين زيادي حالا با اين كمي كه هستيد به هم افتاده‏ايد براي چه؟ آن وقت فرمودند اين كولي‏ها اين لولي‏ها هر وقت بيكار مي‏شوند و كاري ندارند خودهاشان با هم معامله مي‏كنند اين خر او را مي‏خرد او خر اين را مي‏خرد با يكديگر معامله مي‏كنند شما هم حالا بيكار شده‏ايد به هم افتاده‏ايد من هم عرض مي‏كنم شما چه‏تان است خودتان به هم افتاده‏ايد كولي هستيد لولي هستيد كه با يكديگر اين‏طور مي‏كنيد آخر تا كي بازي اين فحش به او بدهد او فحش به اين بدهد اين توي سر او بزند او توي سر اين بزند براي چه براي هيچ هيچ هيچ كاش اين بازيهاتان هم مثل بازيهاي مردم بود حالا بالاسري‏ها به خيال اينكه ما مردم را خبر مي‏كنيم كه آنها حكم ناحق مي‏كنند يا رشوه مي‏خورند خبرشان مي‏كنيم كه اين كارهايي كه آنها مي‏كنند بدكاري است و كم‏كم مردم از دورشان مي‏پاشند و آن تقلباتشان را ديگر نمي‏توانند بكنند به اين جهت با ما دشمني مي‏كنند كه ما چرا مردم را خبر مي‏كنيم و اين بازي‏ها كه مي‏بينيد در آورده‏اند بازي است اما باز يك معني دارد اين بازيهاي شما كه براي اين هم نيست بازي معني‏دار هم نيست همين‏طور براي هيچ راستي راستي اين‏طور هم كه مي‏كنيد واقعاً براي خودتان بد است واقعاً مي‏لغزيد واقعاً به جهنم مي‏رويد واقعاً حرف ما اين است كه به جهنم نبايد رفت باري.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

@مقابله  اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

(درس بيست و هفتم، شنبه 25 شهر ذي‏الحجة الحرام 1308)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و ان عرفت مما قدمنا و من ساير كتبنا ان جميع ماسوي حقيقتهم انما هو من شعاع نورهم و هو وصفهم نسبته اليهم نسبة القائم الي زيد فيزول الاشكال في قوله انا ادم انا نوح انا فلان انا فلان و لايحتاج الي تاويل ابدا فانهم بالنسبة اليه كالقاعد و القائم بالنسبة الي زيد قال علي7 يا سلمان و يا جندب قالا لبيك يا اميرالمومنين قال7 انا الذي حملت نوحا في السفينة بامر ربي و انا الذي اخرجت يونس من بطن الحوت باذن ربي و انا الذي جاوزت موسي بن عمران البحر بامر ربي و انا الذي اخرجت ابرهيم من النار باذن ربي الي ان قال انا تكلمت علي لسان عيسي بن مريم في المهد و انا ادم و انا نوح و انا ابرهيم و انا موسي و انا عيسي و انا محمد الي ان قال من امن بما قلت و صدق بما بينت و فسرت و شرحت و اوضحت و نورت و برهنت فهو مومن امتحن الله قلبه للايمان و شرح صدره للاسلام و هو عارف مستبصر قدانتهي و بلغ و كمل و من شك و عند و جحد و وقف و تحير و ارتاب فهو مقصر ناصب الخبر فتبين و ظهر لمن نظر و ابصر ان هذه الاضافات كلها حقيقة كحمل القائم علي زيد بلا تفاوت و هو حمل شايع حقيقي لا نكير عليه هذا.

بقي شي‏ء و هو ان هذا الحمل في المحسنين ظاهر و يتحمل فانهم صفاتهم و شعاعهم و نورهم و هل يجوز حمل غير المحسن عليهم ام لا و الجواب انه لا شك في عدم جواز حمل غير المحسن الخبيث علي المحسن الطيب فان الله يقول الخبيثات للخبيثين و الطيبات للطيبين اي الصفات الخبيثة للاشخاص الخبيثة و الصفات الطيبة للاشخاص الطيبة الا انه للخبث و الطيب مقامان مقام شرعي و مقام كوني اما الخبيث الشرعي فلايجوز حمله عليهم في الشرع فانه ليس منهم و لا اليهم بل من اعدائهم قال7 نحن اصل كل خير و من فروعنا كل بر و اعداؤنا اصل كل شر و من فروعهم كل فاحشة و اما في الكون فلا خبث لشي‏ء و انما الكل قداطاعت امر الله و امنت به و اسلمت له لايوجد شي‏ء غير مومن مسلم و لذا قيل بالنظر الاعلي ليس الا الله و صفاته و اسماؤه و اخبر الله بايمان الكل فقال كلٌ قدعلم صلوته و تسبيحه و قال و ان من شي‏ء الا يسبح بحمده و في الزيارة يسبح الله باسمائه جميع خلقه فاذا كل الخلق كونا طيبون و اذا كانوا طيبين كانوا من صفات الطيب الظاهر بهم تا آخر.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه هميشه هر فيضي جميعش در عالم خلق است اين را شما چرت مزنيد خلق تمام فيوض هيچ چيزش از تكة ذات خدا نيست انسان غذا مي‏خورد مي‏خواهد دهانش شيرين باشد از حلوا خدا شيرين نيست طعم از حلوا است به حلوا محتاج است بله محتاج هم هست به آن كسي كه حلوا درست كند پيش خدا مي‏روي كه حلوا برامان درست كن پس يك احتياجي است در شرع واقع است و در استمدادات واقع است فيوض تمام خلق در خلق است ذات خدا شيرين نيست كسي بخوردش لحاف نيست كسي توش بخوابد روشني نيست كسي نگاهش كند چشمش روشن شود تاريكي نيست كه كسي در آن ساكن شود پس تمام فيوض كه به خلق مي‏رسد تمامش در عالم خلق است و هيچ معنيش اين نيست كه ذات خدا آمده و مدد خلق شده تمام ارسال رسل تمام رسل مرسله از جانب خدا و اوصياي آنها هيچ كدام نمي‏گويند خدا تكه تكه شده اينها را بگذاريد براي وحدت وجودي‏ها اين مذهب آنها است و آنها مي‏گويند نوش جانشان هر زهرماري مي‏خواهد باشد. شما ملتفت باشيد پس آتش گرم مي‏كند آب تر مي‏كند خاك خشك مي‏كند و هكذا علت فاعلي همه جا در ملك خدا همه جا مخلوقات خدا هستند.

پس غافل مباشيد چرت مزنيد تمام ملك خدا را خدا همچو قرار داده بعضي از بعضي منتفع شوند محتاج به خدا هستيم ما را همچو خلق كرده همچو قرار داده كه خلق از خلق منتفع شوند اين نمره از نمره‏هايي است كه علم بايد به دست بيايد حالا كه چنين است خيال مكن عالم عقل عالم فؤاد بالاتر هرجا بروي و خيال كني خيال مكن چيزي از خدا مي‏آيد به ما مي‏چسبد هيچ جا نمي‏چسبد نه آن فعلي كه صادر است از خدا و نه آن ذاتي كه خدا دارد به هيچ‏جور ملاحظه‏اي به هيچ‏جور نظري به هيچ‏جور توجهي به هيچ وجداني و عدم وجداني ذات خدا نمي‏آيد به خلق بچسبد به يك نظري غافل از خلق شويم و خدا را ببينيم همچو نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه تمام انظار در عالم خلق است تمام فيوض در عالم خلق است خدا همچو قرار داده هر فعلي از فاعلي سر زند نور از چراغ سر زند علت فاعليش چراغ است نجاري فعل نجار است علت فاعليش نجار است نانوايي فعل نانوا است علت فاعليش نانوا است اينها كفر است و شرك هيچ كفر و شرك نيست غير از اين كفر است و شرك آخوندهاي گنده گنده‏شان اينها را راه نمي‏برند ببينيد آنها توي كفر و شرك افتاده‏اند يا توي فهم مطلب علت فاعلي ذات خدا است آيا خدا گرم است آيا خدا سرد است آيا خدا روشن است آيا خدا تاريك است  قرار داده نان بخوري سير شوي قرار داده آب بخوري سيراب شوي.

پس غافل مباشيد چرت مزنيد حقايق شرع حقايق علم معاد حقايق علم معراج توي همين حرفها افتاده لكن انسان همين كه توي راه نيست و از بي‏راهه مي‏خواهد برود پس اين را كه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه فيوض تماماً از عالم خلق است و غافل مباشيد چرت مزنيد ان‏شاء اللّه كأنه ديگر يك‏پاره لفظها هم كه مي‏گويم خيلي‏هاش آن حقش مي‌رود پيش اهل حق و دارد اطرافي كه آنهايي كه اهل حق نيستند بگيرند بروند به جهنم من هم باكم نيست عرض مي‏كنم تمام عالم خلق از اينجا است تا محدب عرش ديگر جا نيست تمام عالمي كه خدا دست زده است به خلقش همين عرش است تا تخوم ارضين عرض مي‏كنم همين حرفها را خيلي مي‏گويند و بي‏دين مي‏شوند بشوند پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه اين جسم ماوراء اين جسم ديگر هيچ نيست و اينهاش را مي‏فهميد آنچه ماوراء اين عرش است لاخلأ و لاملأ يعني هيچ يعني عالم امتناع يعني هيچ حتي اينكه و غافل مباشيد حتي اينكه آن بعد موهومي كه همچو حرف بي‏پستايي هم نيست آدم توي خيالش كه خيال مي‏كند چيزي كه منقطع شد آمد تا آنجا بعدي خيال مي‏كند پس ماوراء جسم اگر همچو خيال كنيد آن بالاي عرش پوست پيازي هم آنجا است آنجا عالم نبات باشد آن بالاترش عالم حيات باشد بالاترش عالمي هست آنجا عالم خيال آن بالاترش عالم نفس آن بالاترش عالم عقل همچو جور كه بيانش مي‏كني همه‏اش را جسم خيال كرده‏اي فضاي موهومت هم جسم بود آيا نه اين است كه از اين راه و از آن راه دارد لامحاله يا تاريك است يا روشن و غالب موهومات تاريكي است عرض مي‏كنم آن بُعد موهوم جسم است شما اصلش عوالمي كه دخلي به جسم ندارد شما جسم خيال مكنيد حالا آن محدب عرش جايي است و پيغمبر رفت آنجا ديگر آن طرف جايي نيست پس آن طرف عرش مخلوقي از مخلوقات نيست پس عرض مي‏كنم عالم خلق همين گنبد است هيچ جاي ديگر نيست لكن توي اين گنبد غافل نباشيد عرض مي‏كنم هرچه خيال گولتان بزند عقل همراهتان است من هرچه خيال بكنم باز عقل گم نمي‏شود حالا تو خيال نتواني بكني مثل اينكه چشم من صدا نمي‏بيند چشم تو رنگ مي‏بيند گوش من رنگ نمي‏بيند بله راست است گوش همان صدا را مي‏شنود چشم همان رنگ را مي‏بيند خيال من هم نمي‏تواند بفهمد بالاي عرش هيچ نيست خيال آن بالاي عرش نمي‏تواند برود راست است نمي‏تواند بعد خيال نكند . . . . . .@ پس عرض مي‏كنم به اين‏طور به اين قاعده كه عرض مي‏كنم مي‏فرمايند هر معدودي منتقص است اينها را ساير حكماء هم درش حرف زده‏اند جسم يعني كه طرف داشته باشد اصلش جسم بي‏طرف را عقل اصلش تعقل نمي‏كند جسم مثل همين اين نمونه اين مشتي است از خروار شما هميشه سيرتان بر خلاف مردم باشد آنهايي كه توي كار نيستند درست يا مبتلا شده‏اند به جهال برهان سلم اقامه كرده‏اند كه جسم متناهي است پس جسم يعني طرف داشته باشد همچو نباشد جسم نيست عقل هم تعقل جسم را كه مي‏كند و همچنين تعقل هرچه را كه مي‏كند غالب مردم اين است حالتشان و شما چرت مزنيد حتي مي‏شنويد عالم عقل باز خيال مثل جسم خيالش مي‏كند فلان زيدي كه مرده چطور است همان‏طوري كه خواب مي‏بيند خيالش مي‏كند و همين خواب خيال است عرض مي‏كنم يك‏خورده چرت مزنيد كه اقلاً توي راهش داخل شويد بعد بنا كنيد به فكر كردن عرض مي‏كنم اصلش عقل در سر خودتان هست و اين‏قدرش را خوب مي‏توانيد بفهميد جسمتان را در خم نيل مي‏توانيد فرو ببريد اما عقلتان در خم نيل نمي‏رود عقل هرچه فرو برود در خم نيل عقل آبي نشده همين‏جور اين جسم را پيش آتش مي‏نشاني گرم مي‏شود عقل گرم نمي‏شود از آتش اين جسم را دور از آتش ببري سرد مي‏شود اما عقل سرد نمي‏شود نمي‏بندد آب مي‏بندد و يخ مي‏كند عقل يخ نمي‏كند عقل نمي‏خورد اصلاً اكل ندارد اصلاً شرب ندارد و اگر تعبيري هم آوردي كه اهل عالم عقول دور هم مي‏نشينند غذا مي‏خورند بدان كه آن غذاها كه اهل عالم عقول مي‏خورند جور اين غذاها نيست و عرض مي‏كنم اگر اينها را ياد نگيريد بدانيد هيچ ياد نگرفته‏ايد عرض مي‏كنم غافل مباشيد چرت مزنيد اين غذا را حتي عرض مي‏كنم حيوان هم اگر درست پوستش را بخواهي بكني حيوان هم غذا نمي‏خورد و اين مردم تعجب مي‏كنند از اين حرف و شما بدانيد غذاي حيوان ديدن است حيوان به جز اينكه از چشمش ببيند چيزي را و هم بگذارد نبيند ديگر استمدادي نمي‏كند و گوشش صدايي را مي‏شنود ديگر يا خوشش مي‏آيد يا بدش مي‏آيد صداي برق است بدش مي‏آيد صداي رعد و برق است مي‏ترسد بميرد از ترس گاهي جبرئيل مي‏آمد نعره‏اي مي‏كشيد قومي را هلاك مي‏كرد حيوان از صداي خوب و بد متأثر مي‏شود از صداي خوب چاق مي‏شود از صداي بد لاغر مي‏شود صداش خيلي خوب باشد خيلي چاق مي‏شود خيلي بد باشد بسا بميرد و همة حيوانات اين‏جورند و تعجب اين است كه دوپاها از آن چهارپاها بدتر شده‏اند همچنين حيوانات بو مي‏فهمند اين غذاشان است حالا قاعده‏مان اين است كه بنشينيم بخوريم تا سير شويم يك‏پاره خلقها خدا دارد به بو سير مي‏شوند خودت هم اگر فكر كني به بو سير مي‏شوي انسان پهلوش دكان كبابي باشد گرسنه باشد سير مي‏شود خودت هم فكر بكن مي‏تواني بفهمي پس جن به بوي غذا اكتفاء مي‏كند واقعاً سير مي‏شود از بوي غذا اين بو را نكشند گرسنه‏اند و غافل مباشيد و چرت مزنيد باز طعم غذاي حيوان است تو ايني كه فرو برده‏اي پس اين لقمه تا توي دهان است و روي زبان خدمت حيوان است و حيوان مي‏خورد و همين كه فرو رفت ديگر از دست حيوان گرفته مي‏شود به خرج نبات مي‏رود پس غذاي حيوان چشيدن است ديگر هر حيواني هم از هر طعمي خوشش بيايد چاق مي‏شود بدش بيايد لاغرش مي‏كند ناخوشش مي‏كند اينها را ان‏شاء اللّه دانسته باشيد و غافل نباشيد استمدادات حيوان سمع است بصر است شم است ذوق است لمس است چه بسيار چاقي‏ها از لمس پيدا مي‏شود چه بسيار لاغريها هم از لمس پيدا مي‏شود اگر فكر كنيد از لامسة خودتان هم مي‏توانيد بفهميد انسان دست توي دست محبوب خودش محب خودش مي‏كند واقعاً آدم قوت مي‏گيرد دشمن است توي دست آدم بگذارد واقعاً آدم سست مي‏شود واقعاً بدن كاهيده مي‏شود از همين‏جور چيزها است و عرض مي‏كنم اينها در تمام حيوانات هم نشر كرده موش همين كه گربه را مي‏بيند محض ديدن بسش است دست و پاش سست مي‏شود و مي‏ايستد همانجا و نه همين موش همين‏طور است عرض مي‏كنم انسان هم همين‏طور است دشمن غالبي اگر پيدا شد آدم هيچ دست و پاش را نمي‏تواند حركت بدهد همان‏طور آنجا مي‏ايستد تا دشمن مي‏آيد سرش را مي‏برد و همين‏طور بود شجاعان دنيا همين‏طور كارها مي‏كردند شجاع كه پيدا شد و مي‏شناسد كه اين شجاع است اين دست و پاش سست مي‏شود از كار مي‏ماند از راه رفتن مي‏ماند قافله است مي‏رود تا گفتند دزد آمد هركه را مي‏بيني از اهل قافله دست و پاش سست مي‏شود به محضي كه يك شجاعي پيدا شد اي اين آدم‏خور است آدم‏كش است سست مي‏شود شير را كه آدم مي‏بيند دست و پاش سست مي‏شود نمي‏تواند فرار كند همانجا وامي‏ايستد او هم به آسودگي مي‏آيد شكم اين را پاره مي‏كند گوسفند همين كه گرگ را مي‏بيند دست و پاش را گم مي‏كند و الاّ دست و پاش را گم نكند و فرار كند از چنگش بيرون مي‏رود.

پس غافل نباشيد تمام اين تنافرها تمام اين ميلها تمامش در عالم خلق است تمام خوفها در عالم خلق است اين‏جور خوفها بدانيد از جانب خدا نيست كه آدم خدا را ببيند بترسد آدم شير مي‏بيند مي‏ترسد اين‏جور ميلها و محبتها محبت به خدا اين‏جورها نيست بله آدم از حلوا دهانش شيرين مي‏شود خدا شيريني نيست خدا ترشي نيست خدا رنگ نيست خدا شكل نيست حالا كه هيچ يك از اينها نيست پس چطور از خدا حظ كنيم خدا ملكي درست كرده كه در ملكش از يكديگر حظ كنند هي شكر كن خدا را كه همچو ملكي خلق كرده حالا به همين نسق كه فكر مي‏كنيد مطلب دستتان مي‏آيد پس هي در عالم عقل عقل محتاج به جسم است عقل احتياجي به جسم ندارد شما فكر كنيد ببينيد احتياج دارد شما غافل نباشيد از روي حقيقت فكر كنيد يك كلمه‏اي جايي شنيده‏اي خيال مي‏كني فهميده‏اي و من مي‏فهمم نفهميده‏اي تو خودت خبر نداري كه نفهميده‏اي خيال مي‏كني فهميده‏اي بعينه حالت كساني كه بعضي مطالب را خيال مي‏كنند فهميده‏اند عقيده‏شان هم اين است كه فهميده‏اند پيش من كه مي‏آيند مي‌بينم مثل سراب است من هم مي‏بينم اين سراب را مي‏دانم راست هم مي‏گويي آب مي‏بيني برت مي‏دارم مي‏برمت آنجا آن وقت خودت مي‏بيني هيچ چيز نبود آن وقت مي‏بيني قسمهات هم دروغ بود عقيده‏ات هم فاسد بود.

خلاصه پس عقل جوهري است كه محتاج به جسم نيست اين هذياني است كه حكماء گفته‏اند اگر عقل نيايد توي جسم ننشيند هيچ فهم ندارد شعور ندارد عقل را كه خلق كردند به او گفتند ادبر اين را كه به او گفتند مي‏خواستند فهمش بدهند ادراكش بدهند چيزها به او بدهند اگر به او گفته بودند همين‏جا باش هيچ جا مرو بالاترها را نمي‏گويم اگر ماده عقلاني اين عقل را فرض كني سر جاي خودش بود و هيچ نزول نمي‏كرد هيچ نمي‏دانست خدايي دارد يا ندارد نمي‏دانست جاي ديگر هست يا نيست خودش هست يا نيست پس مثل كلوخي افتاده بود نفس را خيال كني در عالم نفس بود و نيامده بود اينجا نزول نكرده بود به دنيا باز مثل كلوخي افتاده بود هيچ نه خدا و نه پير و پيغمبري و نه خوبي و نه بدي خبر نداشت همچنين اينجا خيال نيامده بود يك‏پاره چيزها نفهميده بود خيال چيزي را نمي‏توانست بكند آنجا خيال در عالم خودش باشد و با خيال خيالش مي‏كني مثل اينكه بالاي عرش را مثل جسم خيالش كني نيست اين‏جورها.

پس غافل نباشيد اين نزولها و صعودها واجب بود خدا چنين بكند و از اقتضاي صنعت صانع است صانع مي‏داند چه جور بكند كه چه جور بشود و كسي ديگر خبر ندارد چه جور كرده و چه جور شده پس غافل نباشيد تمام استمدادات عقلانيه چه حالا چه بعد از اين از اين صعود و نزول است هيچ سير نكند عقل هيچ به او نمي‏رسد و عقل چنين خلق شده و خلق تماماً اين‏جور خلق شده‏اند يك‏جا نمي‏توانند بايستند مضطرند در اين سير كردن و اين مضطر هم غير از اين است كه مجبورند مظلومند مضطرند خلق تمامشان مضطرند خدا خلقشان بكند خلقشان نكند نيستند پس مضطرند حالا خدا خلقشان كرده و نمي‏توانستند خلق نشوند اما مجبورند مظلومند نه خلقشان كرده خيالشان داده خيال همه جا مي‏رود حالا آيا مظلوم شدند سرشان را به ديوار مي‏زنند لكن مضطرند البته مضطرند و خلق البته مضطرند كسي كه مضطر نيست صانع است وحده لاشريك له خلق مضطرند خلقشان مي‏كنند هستند خلقشان نمي‏كنند نيستند زنده‏شان مي‏كنند زنده‏اند خودش بخواهد بميرد نمي‏تواند مي‏ميراندشان نمي‏توانند نميرند وقتي خدا رأيش قرار گرفت اراده‏اش تعلق گرفت اين بميرد آن وحشت بكند يا نكند دست‏پاچگي مكن مجنب از سر جات او مي‏خواهد بميري تو وحشت بكني يا نكني مي‏ميري بسا كساني كه به همين وحشتها مي‏كشدش خدا جانت هم بيرون مي‏رود به همين وحشت هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء سبحانه و تعالي عما يشركون پس اينها همه در دست صانع است صانع نه ماده اينها است نه صورت اينها است نه غذاي اينها است نه علت مادي اينها است نه علت صوري اينها است چطور است خدا ليس كمثله شي‏ء نه اينها مثل اويند نه او مثل اينها نه ضد اينها است نه اينها ضد اويند حالا كه چنين است پس عرض مي‏كنم عقل محتاج است به جسم در عقل بودن خودش محتاج است به جسم به جهتي كه عقل را خدا استخراج مي‏كند از جسم بيرون مي‏آرد ملتفت باشيد غافل نباشيد چرت مزنيد اينها از براي آنهايي است كه خدا مي‏خواهد ياد بگيرند اينها راهش است و آنهايي را هم كه خدا خواسته گمراه كند باز اينها راهش است از همين راهها گمراهشان مي‏كند و چشمشان را كور مي‏كند عرض مي‏كنم اين‏كه جماد ترقي مي‏كند نبات مي‏شود يعني روح نباتي توش مي‏آيد و اين را مي‏فهمي اين روح نباتي توي سنگ عجالتاً نيست و مي‏شود سنگ را هم كاري كرد كه روح نباتي توش بيايد و خدا آن را كم كم خورده خورده بيارد توش پس عرض مي‏كنم در سنگهاي متعارفي كه مد نظر جميع مردم هست در اينها روح نباتي نيست علامتش هم اين است كه زير آبش هرچه بگذاري سبز نمي‏شود ريشه نمي‏گذارد اما دانة گندم تا زير نم مي‏گذاري تا گذاشتي كله مي‏كند اگرچه ديده هم نشود يك خورده صبر مي‏كني ديده هم مي‏شود پس اين روح نباتي استخراج شده از جمادات بيرون آمده پس جمادي اگر نباشد روح نباتي نيست جماد نباشد آيا روح نباتي مستخرج مي‏شود بيرون مي‏آيد پس اين حرف كه عالم نبات چه دخلي به عالم جماد دارد ببين چه مي‏گويي درست حرف بزن ما هم همراه تو مي‏آييم چه دخل دارد راست است دخلي ندارد بله نبات استخراج شده از اينجا حالا كه استخراج شده ديگر حالا چه احتياج دارد باز فكر كن نبات كارش جذب است ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم من حالا همچو هموار هموار حرف مي‏زنم توي همين همواري‏ها نكته‌هاي علم است مي‏گذارم شما هم داريد چرت مي‏زنيد پس عرض مي‏كنم قوه نباتي جاذب است حالا كه جاذب است چه را جذب مي‏كند آب را مي‏كشد آب نباشد چه را جذب كند پس احتياج به آب دارد هذيان است تو هذيان مگو عقل مدرك است چه را ادراك كند تا چيزي نباشد كه درك كند آن را مدرك چه چيز است پس محتاج است به آنها همين آب عبيط را جذب مي‏كند نبات چه مضايقه بعد از رفتن توي بدن نبات كه رفت نبات كارش اين است كه جزء بدن كند آن را البته خميره‏اي است در نبات كه از خاكهاي حل شده و آبهاي عقد شده به عمل آمده از آن آب و خاك آب غليظي آنجا درست شده رطوبت غرويه اسمش است جميع آنچه كه به آنجا مي‏رود سفت مي‏شود اينها رقيق است و متفتت است پس روح نبات اگر جمادي نباشد . . . . .@ روح نبات چه دخلي دارد به اين عالم همه‏اش دخل دارد به اين عالم جماد نباشد نباتات كه صوافي جماداتند صوافي چه باشند پس نبات جذب مي‏كند آب را خاك را بايد داخل هم شود گاهي بايد سردش كنند گاهي بايد گرمش كنند اين درخت چه احتياج دارد به هوا حرف آدم نيست حتي بادها كه مي‏آيد و مي‏خورد به درخت ريحي هست كه حامله مي‏كند ريح عقيم هست خيلي بادها است كه حامله مي‏كند درختها را ارسلنا الرياح لواقح بادها واقعاً آبستن مي‏كند درخت‏ها را بعينه مثل نري مي‏ماند كه توي گله ول مي‏كنند بزها را حامله مي‏كند بادي مي‏آيد درختها را حامله مي‏كند بادي مي‏آيد به درخت مي‏خورد زنده‏شان مي‏كند ريحي هست ريح عقيم است مي‏خورد به درختها از بار مي‏افتند بسا يك سال دو سال بار نمي‏دهند.

باري پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه رشتة سخن را بگيريد ديگر هرچه هم تمام نشد رشته‏اش را ول نكنيد بسا هم نيامد پس عرض مي‏كنم نبات معلوم است بايد از جماد استمداد كند چيزي باشد كه نه ريشه‏اش پايين باشد نه سرش بالا باشد اسمش نبات نيست حتي نباتي هم كه ببينيد هميشه به يك قامت به يك اندازه است نه بزرگ مي‏شود نه كوچك مي‏شود عرض مي‏كنم كه همين هم دايم در ترقي است چرا كه سرهم شاخ حجامت گذارده‏اند به اطراف اين و هي جذب مي‏كنند از اين و اين هم هي از آن طرف جذب مي‏كند از خارج مي‏برد در خودش سرهم مي‏ميرد سرهم هي زنده مي‏شود پس اين نبات محتاج به آب نيست هذيان است سرهم محتاج به آب است سرهم از او دفع مي‏شود سرهم بايد مدد به او برسد سرهم بايد فعل و انفعال شود سرهم بايد دافع باشد جاذب باشد از يك طرف هي جذب مي‏كند از يك طرف هي دفع مي‏كند در حالي كه جذب مي‏كند در همان حال دفع مي‏كند شعله كه مي‏سوزد سرهم پيها آب مي‏شود سرهم آبها بخار مي‏شود و سرهم بخارها دود مي‏شود سرهم دود بالا مي‏رود سر هم آتش در دود درمي‏گيرد اگر شعله بايد شعله باشد و اينجا باشد روغن سرهم از اينجا بايد برود بالا و از آنجا سرهم بايد بيرون برود ديگر شعله شعله باشد و روشنايي داشته باشد و روغن نخواهد نمي‏شود ديگر شعله حالا كه درست شده چه احتياج به روغن دارد اين هذيان است پس عرض مي‏كنم جسم محتاج است به عقل، عقل محتاج است به جسم در بودن خودشان متاجند به يكديگر ديگر در شعورشان كه معلوم است محتاجند پس عقل محتاج نيست در بودن خودش به جسم و فرقش با نفس همين است كه نفس محتاج است در بودن خودش به جسم و عقل محتاج نيست بدانيد اينها همه‏اش هذيان است و گفتند خرهاي دنيا اين هذيان را شما فكر كنيد عرض مي‏كنم عقل آن است كه به عاديات راه نمي‏رود نفس اين است كه تمامش به عاديات است مي‏خواهي جداش كني از عقل اين‏جور جدا شده الان يقيناً روشن است يقيناً روز است يقيناً دور هم نشسته‏ايم قسم هم مي‏خوريم كه روز است و روشن است و مأمور هم هستيم روز بدانيم و عقيده‏مان باشد كه روز است اگر هم حالا را بگويي شب است خدا مي‏گويد چرا گفتي و حد جاري مي‏كنند كه چرا دروغ مي‏گويي چه بسيار دروغها است كه حدش اين است كه گردنش را بزنند يكي هم حدش اين است چوبش بزنند حالا تاريك است اين دروغ است دروغ اقلاً يك حد جزئي دارد اگر بايستي و خيلي لجاجت كني گردنت را مي‏زنند پس حالا روشن است يقيناً قسم هم مي‏خوريم كه روشن است عقيده‏مان هم همين است شهادت هم مي‏دهيم پول فلان كس به فلان كس داد تو هم كتمان شهادت نبايد بكني بايد عقيده‏ات اين باشد كه پول داده لكن حالا همة اينها را مي‏بريم پيش عقل نمي‏تواند يقين كند مي‏گويد بسيار اتفاق افتاده كه آدم خواب ديده است كه مجلسي است و روشن است و با هم نشسته‏ايم همين‏طوري كه حالا قسم مي‏خوري كه حالا روز است آنجا هم قسم مي‏خوري كه روز است اين را هم متذكر بودي نيست روز است و روشن است و حق هم داشتي ديدي كه فلان به فلان پول داد و مي‏گفتي خواب نيستم حالا بيا شهادت بده بايد شهادت هم بدهي و حق هم داري لكن آن آخر معلوم مي‏شود كه اينها در خواب بوده چه بسيار خوابهاي اين‏جوري غالب مردم مي‏بينند و اتفاق افتاده پس بلكه اين مجلس كه ما حالا مي‏بينيم نشسته‏ايم حرف مي‏زنيم خوابي باشد ايني كه ديديم فلان پول به فلان داد بلكه خواب مي‏ديديم اگر هم شهادت بايد داد شهادت مي‏دهيم و العلم عند اللّه آخرش مي‏گويي و مي‏نويسي پس عرض مي‏كنم اين عقل است در سر جاي خودش اين احتمالات را مي‏دهد و اصلش به شهادت هم طلبش نمي‏كنند و مردم نمي‏برندش شهادت بدهد اما نفس مي‏داند حالا روز است مي‏داند كتمان نبايد كرد شهادت را و شهادتش را بايد داد هيچ كار دست عقل هم نداريم بله پيش عقلش هم اگر بروي عقل مي‏گويد شايد خواب باشي آن وقت به اين عقل مي‏گويي تو نه شاهد مني نه حاكم بر مني عقل هم خودش حكم مي‏كند كه تو مشغول كار خودت باش لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون شما چكار به طور من داريد پس بدانيد اين فضولي‏ها كه در اصول پيدا مي‏شود واللّه عقلشان معوج شده اين احتمالات را همين‏طور بي‏خود مي‏دهند عقلشان اگر بر فطرت خود بود حكم مي‏كرد من كار ندارم اين‏جور كه مردم يقين عقلي اسمش گذاشته‏اند اين را بدانيد كه يقين نفساني است ايني كه حالا روز است ايني كه اينجا همدان است ايني كه اينجا نشسته‏ايم آيا خواب نمي‏بيني كه در همداني وقتي كه بيدار مي‏شوي مي‏بيني تهراني وقتي بيدار مي‏شوي مي‏بيني خواب بوده‏اي آيا نشده اتفاق نيفتاده همچو چيزها پس آن عقل حاكم است حكم مي‏كند كه شماها مشغول كار خودتان باشيد كاري به كار من نداشته باشيد من خدايي دارم و مي‏دانم او مرا خلق كرده آمر من اوست ناهي من اوست شما هم مشغول كار خودتان باشيد كار شما از من برنمي‏آيد و كار شما شهادت از من نمي‏آيد نفيش هم از من برنمي‏آيد.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس عقل محتاج به جسم نيست هذيان است خير سرتاپاش محتاج به جسم است مثل اينكه نفس سرتاپاش محتاج به جسم است مثل اينكه خيال سرتاپاش محتاج به جسم است مثل اينكه حيات سرتاپاش محتاج به جسم است مثل اينكه نبات سرتاپاش محتاج به جسم است به همين‏طور مي‏رود بالا مي‏آيد پايين پس عرض مي‏كنم غافل مباشيد ان‏شاء اللّه حيات بله عالمي است. عالمي دارد جدا اسمش عالم حيات است اما در غيب همين جا است جاي ديگر نيست همين‏ها را مخض مي‏كني هي مي‏زني مي‏زني مثل اينكه خيك را مي‏زني از اين زدن حياتها جمع مي‏شوند آنجايي كه هست زنده مي‏شود همچنين خيالات جميعاً جاش توي همين كره است جاي ديگر نيست از همين جاها هست كه مردم علي العمياء رفته‏اند و گفته‏اند اما آن نقطة علمش دستشان نيست گفته‏اند فلان كوكب با فلان كوكب كه قرين شد خيالات مردم زياد مي‏شود فلان كوكب كه با فلان كوكب قرين شد در عالم جنگ زياد مي‏شود از مقارنة فلان كوكب خيالات مردم در تناكح و تناسل زياد پيدا مي‏شود اينها هست و تأثير هم دارد واقعيت دارد همه هم گفته‏اند و نوشته‏اند اما نقطة علم به دستشان نبوده اينها را به تجربه‏ها يا به تقليد از ديگران به دست آورده‏اند شما فكر كنيد بلكه ان‏شاء اللّه آن نقطه‏اش را به دست بياوريد.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه خيال سرتاپاش محتاج به اين كومه است كومه عرض مي‏كنم خيال وقتي مي‏خواهد خيال كند يا تاريكي خيال مي‏كند يا روشني يا تاريك خيال مي‏كند روشني از اين چراغ است از اين آفتاب است سايه و تاريكي از ديوار است خيال مي‏كند يا بلند است يا كوتاه يا زرد است يا سرخ يا تلخ است يا شيرين اينها تمامش مستخرج از جسم است ديگر مگوييد بعد الاستخراج چه احتياج به جسم دارد يك چيزي از مسأله را فهميده‏اي باقيش را نفهميده‏اي همچو مباش كه خيال كني فهميده‏اي همه‏اش فهميده باشي نه بدان هنوز زود است تو تند مي‏روي ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد عرض مي‏كنم تمام عقل به تمام اين كومه محتاج است و تمام اين كومه محتاج است به عقل و اول دست به اين كومه مي‏زند او را استخراج مي‏كنند دست مي‏زنند اولي كه مي‏خواهند او را بيرون آورند ديگر حالا نزديك خستگيم است پوست كنده‏اش را بگويم اول دست مي‏زند براي استخراج آن دست كه مي‏زند اول نطفه درست مي‏كند در پشت پدر در رحم مادر آن وقت به هم مي‏اندازد اينها را جماع مي‏كنند آن وقت مضغه مي‏شود علقه مي‏شود مدتهاي مديد نبات است بزرگ مي‏شود نمو مي‏كند اما جان ندارد در سر سه ماه و نيم چهار ماه ديگر در حيوانات به اختلاف حيات پيدا مي‏شود حيات بعد از نبات مي‏آيد پس آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اينها اسمش اين است كه از كمون بيرون آمده از امكان جسم بيرون آمده از امكان جسم اول نبات بيرون مي‏آيد بعد حيات بعد از نبات پيدا مي‏شود ديگر هرچه حيات دارد لامحاله خيال هم تعلق بگيرد نه خيلي از حيوانات هستند خيال ندارند كرم خراطين خيال ندارد خيلي از حيوانات خيال را ندارند آنهايي كه هم ترائي مي‏كند كه خيالي دارند گرده‏اي است خيال بايد استخراج شود از حيات اول بايد حيات را استخراج كنند حيات را كه استخراج كردند آن وقت خيال را از حيات استخراج مي‏كنند مي‏خواهي بداني نفس انساني از كجا مي‏آيد آن خيال را كه مخض مي‏كني نفس انساني بيرون مي‏آيد آن وقت مي‏خواهي عقل بيرون آيد نفس بايد مخض شود تا عقل بيرون آيد آدم آدم تا نشود عقل بيرون نمي‏آيد آدم بايد اول آدم بشود عاديات را خورده خورده ملكه‏اش كند آن وقت آن انسانيت را مخضش كه مي‏كني عقل بيرون مي‏آيد نه در ابتداء اينها مستغني هستند نه در انتهاشان مستغني مي‏شوند. پس اين كومه‏ها دائماً به يكديگر برپا هستند دائماً استمدادشان از يكديگر است و بدانيد اهل جهنم تمامشان مستمدند از سراپايين از اين جهت معذبند و اهل جنت تمامشان مستمد از عاليند و باز عاليشان خدا نيست آن وقت هم عاليشان عالم خلق است و دانيشان عالم خلق است اما ترياك غير از حلوا است اين خوبمان است آن بدمان است پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه عقل دائم السير است اما كجا مي‏رود سير مي‏كند اين عقل آيا مي‏رود پيش خدا نه مگر مي‏شود بروي پيش خدا عقل هي سير مي‏كند باز هي سير مي‏كند وقتي زير پاش نفس باشد نفس سير مي‏كند وقتي زير پاش خيال باشد خيال سير مي‏كند وقتي كه حيات زير پاش باشد حيات سير مي‏كند وقتي كه زير پاش نبات باشد نبات سير مي‏كند وقتي كه زير پاش جماد باشد از اين راه هي مي‏روي سراپايين از آن راه مي‏روي سرابالا و دايم سير مي‏كند اين است آن سري كه بايد عوالم نزول كنند صعود كنند هر چيزي از هر جايي نزول كرده تا همانجا خواهد رفت و پيغمبر وقتي رفت به معراج به جايي رسيد كه جبرئيل عرض كرد من نمي‏آيم و حضرت وحشت هم كردند كه در مثل اينجايي مرا تنها مي‏گذاري و واقعاً وحشت هم دارد انسان پيش رفيقي كه دل نمي‏كند از رفيقش رفيقش بگويد من نمي‏آيم تو برو نمي‏خواهد از رفاقت دست بردارد تا اينكه او عذرش را مي‏آرد كه من نمي‏توانم به همراه شما بيايم شما تشريف ببريد آن وقت ول@دل@ مي‏كند جبرئيل واايستاد فرمودند تو همچو جايي مرا تنها مي‏گذاري عرض مي‏كند از آن جايي كه آمده‏اي تو تشريف ببر آنجا من از آنجا نيامده‏ام نمي‏توانم بروم آنجا من اگر سر انگشتي از اينجا بالاتر بيايم خواهم سوخت معلوم است آنجا جايش نيست نمي‏تواند بيايد بالا اين بود كه وقتي رفت پيغمبر آنجاها رسيد آنجا خيلي چيزها ديد كه ياد جبرئيلش هم نمي‏آمد همين‏طور باز جبرئيل عرض مي‏كند قدم مي‏زني به جايي كه احدي از خلق اولين و آخرين نه پيش از تو نه بعد از تو به آنجا قدم نزده جميع انبياء جميع مرسلين جميع ملائكه آنجا را خيالش را نمي‏توانند بكنند عرض كرد تو آمده‏اي از جايي كه هيچ كس از آنجا نيامده پس برمي‏گردي به آنجا بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين و ارفع درجات المرسلين حيث لايلحقه لاحق و لايفوقه فائق و لايطمع في ادراكه طامع.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

(درس بيست و هشتم، چهارشنبه غره شهر ربيع الثاني 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هذه الحمول ليست لهذا البدن الشخصي العرضي حتي يتحير المقصرون و ياول المبطلون و انما هذا الشخص احد تلك المحمولات و هو اجمعها و احكاها لجهات الموضوع و هو بمنزلة زيد الجامع و ظهوره و القائم مقامه و اما ساير المحمولات فهي كالقائم و القاعد و الكاتب و الصايغ تحمل علي حقيقة هذا الناطق و هي غير مقيدة بشي‏ء من هذه ‏المحمولات و كلها بالنسبة اليه اعراض و لنعم ما قال الشاعر:

يا جوهرا قام الوجود به
  و الناس بعدك كلهم عرض

و انما موضوع هذه المحمولات هو المطلق الظاهر بالجزئيات تا آخر.

آدم مطلب را از همه مي‏تواند بفهمد اگر طالبش باشد طالب هم نباشد يك عمري هم زيست مي‏كند و مي‏ميرد و هيچ نمي‏فهمد عرض مي‏كنم هر صانعي در صنعت خودش پيدا است چرا كه اگر نجاري نباشد آدم اين را خوب مي‏داند كه چوب خودش در و پنجره نمي‏شود چوب را هم تا تخمش را نكارند و سبز نشود و درستش نكنند همه كس مي‏فهمد خودش سبز نمي‏شود و همچنين مي‏رود تا پيش صانع و همين جزئيات را صانع اينجا گذاشته و تعجب اين است كه براي اين مردم حالا بايد مثال زد كه مي‏بيني اين بنا را يقين بنايي اين را ساخته مي‏بيني عروسك را اينجا افتاده البته اين را يك كسي ساخته يك جاييش را چوب گذاشته يك جاييش را جل پيچيده يك جاييش را سريش ماليده يك جاييش را گرد به شكل سر درست كرده‏اند يك جاييش را دراز به شكل دست درست كرده‏اند اين خودش همچو نمي‏شود اين را يك كسي درست كرده دختري زني يك كسي اينها را اين‏طور كرده مردم از بس پست شده‏اند اين‏جور حرفها را بايست براشان زد و تعجب اين است كه آن كسي كه لعبه را ساخته هميشه دستش روي آن لعبه نيست بنايي كه عمارت را ساخته هميشه مشغول اين عمارت نيست حالا مشغول به ساختن اين عمارت نيست حالا جاي ديگر عمارت مي‏سازد يا مرده است كاتبي كه كتابت كرده هميشه دستش روي اين خط نيست،

يدوم الخط في القرطاس دهراً و كاتبه رميم في التراب

هميشه نبايد حافظ اين باشد حالا عجالةً اين خط را از اين مداد او بيرون آورده لكن خط را كه نگاه مي‏دارد اين را توي آب بيندازي پاك مي‏شود توي آتش بيندازي مي‏سوزد بايد نگاهش داشت و ان اللّه يمسك السموات و الارض ان‏تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده خدا هميشه نگاه مي‏دارد آسمان و زمين را كه زايل نمي‏شود و اگر نگاه ندارد كسي نمي‏تواند نگاهشان بدارد ديگر ملتفت باشيد حرفهايي كه زده‏اند بحثها و قال قالها كه كرده‏اند كه آيا علت فاعلي كفايت مي‏كند يا علت مبقيه هم ضرور است قال قال زياد كرده‏اند شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه صانع دو جور كار هم ندارد تا مي‏خواهد باشد نگاهش مي‏دارد وقتي نمي‏خواهد باشد خرابش مي‏كند آسمان را كسي ساخته بله كسي ساخته و نگاهش هم داشته و توانسته نگاهش بدارد و آنچه از دست عباد جاري است كار عباد است يقيناً اين عمارت را با اين شكل كه هست يقيناً بنايي ساخته يقيناً آدم صاحب شعوري ساخته با قدرت ساخته اين را از وقتي كه ساخته‏اند تا حالا به اين وضع باقي مانده پس يك كسي با شعوري با علمي با قدرتي ساخته نگاه داشته پس نگاه داشتن صنعت بنا هم از خدا است و ان اللّه يمسك السموات ان‏تقع علي الارض الاّ باذنه پس آيا قدرت خدا توي اين اطاق پيدا نيست و قدرت بنا پيدا است و مردمان پست همين‏طور خيال مي‏كنند پس از مقام پستي كه مي‏خواهي به بلندي بروي بله واقعاً حقيقةً شكي شبهه‏اي ريبي نيست كه بناي صاحب شعور صاحب قدرتي اين عمارت را آن بنا را ساخته خط را مي‏بيني شك نيست كه كاتب نوشته ديگر اين را شيطان هم نمي‏تواند وسوسه كند كه شايد اين خط خودش نوشته شده باشد و كسي آن را ننوشته باشد حكم مي‏كند عقل اين خودش نمي‏شود نوشته شده باشد اين اطاق باقي ماند صانع باقي گذارده و الان نگاهش داشته قدرتش الان توي اين اطاق است و اين اطاق را نمي‏گذارد خراب شود الان توي اين اطاق آيا قدرتش را نمي‏بيني و حال آنكه الان اين اطاق را مي‏داني بنايي ساخته آيا شك مي‏كني در خدا و حال آنكه نداري و مي‏داني بنا اين اطاق را ساخته و مي‏داني بنا نگاه دارنده اين اطاق بنا نگاه دارنده عمارت نيست پس ملتفت باشيد دقت كنيد جميع مصنوعات را كه خلق مي‏سازند پيش چشمتان است نگاه داشتنش كار صانع است حالا وقتي پس مي‏آيي و فكر مي‏كني مي‏داني الاني كه نجار مشغول نجاري است و چرت مزنيد كه مطلب به دستتان بيايد مطلب مطلبي است خيلي عظيم عرض مي‏كنم الاني كه كاتب مشغول به كتابت است الان هم خدا مشغول به خلقت است همين خط را به همان اندازه‏اي كه نوشته مي‏شود خدا خلق مي‏كند و الان همان جوري كه او مي‏خواهد اين كاتب مي‏نويسد خود خيال اين كاتب و قدرت اين كاتب و علمش به كتابت و ايني كه سهو نكند و غفلت نكند و دستش كج نشود و اشتباه نكند اينها همه در چنگ صانع است او مي‏خواهد اين خط همچو شود مي‏شود او نخواهد اين خط همچو نمي‏شود ديگر حالا اگر بخواهيد بدانيد مشيت خدا چطور است در اشياء از همين راهها فكر كنيد و دو فاعل هم نيست و خيلي معروف است ميان حكماء و حاقش هم هيچ به دستتان نيست ببينيد اين فعل كتابت همه‏اش مال اين كاتب است مي‏بيني مزدش را به اين مي‏دهي اگر فحشي چيز بدي هم هست او را مردم ملامت مي‏كنند كه تو چرا اين را نوشتي هيچ كار خدا هم نيست پس اگر فحش نوشته اين نوشته خدا فحش نداده اين داده حتي همين فحش‏ها كه مي‏دهي همين صلواتها كه مي‏فرستي همه همين‏طور است چكار كنم كه خيلي مطلب بلند است و مردم توي كار نيستند عرض مي‏كنم الاني كه داري صلوات مي‏فرستي خدا است مصلي است توي اين صلوات اگر خدا نخواهد صلوات فرستاده شود عقلت را طوري نكند كه بايد صلوات فرستاد نيتت را طوري نكند زبانت را حركت ندهد تو نمي‏تواني صلوات بفرستي اين است كه در عبادات منت نبايد گذارد و اگر كسي آمد و جلدي ايمان آورد منت نبايد گذارد مي‏گويند لاتمنوا علي اسلامكم بل اللّه يمن عليكم ان هداكم للايمان ان كنتم صادقين راست مي‏گويي منت خدا را بايد داشته باشي كه اولاً حلال زاده‏ات كرده چند پشتت را حلال‏زاده كرده خودت هم نمي‏توانستي خود را اين‏جور كني دست خودت نيست به همين‏طور مي‏آيد تا پيش بينيت آن كارهاش را خدا كرده منتش را هم قبول داريم و شكرش را هم مي‏كنيم كه آن كارها را كرده الان هم كه شكرش را مي‏كنيم الان كه شكر مي‏كني اگر خدا شكرش را توي زبان تو مي‏گذارد و زبان تو را به شكر مي‏گرداند مي‏تواني شكرش را بكني شكرش را در زبان تو خواسته خدا كه بكني مي‏بيني مشيت خدا الان كه مي‏بيني همراه ديدن تو است ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله همين كارهاي خودمان كه توش هستيم از دو جور بيشتر نيست ملتفت باشيد تمام آنچه مي‏شود در ملك همه‏اش كار خدا است وحده لاشريك له الاّ اينكه اصطلاحي داريم خذلاني است و توفيقي در عملهاي خوب توفيق است نماز مي‏كنيم الحمد للّه تو نماز كرده‏اي اگر بداني چطور كرده‏اي و خدا توفيقت داده كه كرده‏اي پس كار خدا است خدا كار خودش را قبول دارد خودش كرده كار خدا بد نيست و كار خودش را خودش مي‏پسندد نمي‏شود نپسندد و عرض مي‏كنم مطلب خيلي بلند است بيش از اين حوصله‏هايي كه هست ديگر حالا آمد و من هم گرده‏اي از آن عرض مي‏كنم پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه همه كار صانع است الاّ اينكه خوبهاش توفيق است بدهاش خذلان شيطان گمراه مي‏كند خدا است يضل من يشاء و يهدي من يشاء الي صراط مستقيم پيغمبر است هدايت مي‏كند باز يضل من يشاء و يهدي من يشاء الي صراط مستقيم به طوري هم هست كه پيغمبر مي‏فرمايد انك لاتهدي من احببت و حال آنكه ان‏شاء اللّه عقيده‏تان اين است كه اگر پيغمبر نيامده بود دعوت نكرده بود فكر كنيد ببينيد كي هدايت يافته بود هيچ كس محال بود مؤمني هدايت بيابد و محال بود كافري گمراه شود پس هركه هدايت يافته پيغمبر او را هدايت كرده مع‏ذلك به همچو نبيي خطاب مي‏شود به بزرگترين انبياء خدا مي‏گويد انك لاتهدي من احببت ولكن اللّه يهدي من يشاء الي صراط مستقيم پس الان توي هدايت پيغمبر خدا است هدايت مي‏كند الان هر كس مي‏خواهد گمراه شود مي‏آيد پيش پيغمبر و انكار پيغمبر مي‏كند خدا گمراهش كرده فكر كنيد مي‏فرمايد زين لهم الشيطان اعمالهم جايي ديگر مي‏فرمايد زينا لهم اعمالهم اينها را داشته باشيد حاق مطلب به دستتان مي‏آيد پس تقديرات الهي همان فعل اللّهي است كه تعلق گرفته به عالم امكان اين مشيت اللّه@ است قدرة اللّه قدرة@ ارادة اللّه لكن اين ارادة اللّه؛ ارادة اللّه في مقادير اموره يك جا جماد مي‏سازد يك جا نبات مي‏سازد يك جا زمستان مي‏كند يك جا تابستان مي‏كند شب مي‏آرد روز مي‏آرد لكن ارادة اللّه في مقادير اموره يعني در اين مقدوراتي كه هست و همه به قدرت موجود شده تهبط اليكم همه هبوط مي‏كند به شما اگر هبوط نكند به ايشان و قلب ايشان است واللّه عرش رحمان و رحمان در اين عرش مستولي است و استيلاي خدا در عرش او است و اگر هبوط نكرده بود اين استيلا را نداشت و اينها مخصوص شما باشد ندارند اهل باطل اين چيزها را مي‏شنوند واعمراشان بلند مي‏شود بدشان مي‏آيد خدا هم خواسته بدشان بيايد تا به همان جايي كه بايد بروند پس ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشاء لم‏يكن پس الان ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد به طور حقيقة بعد الحقيقة در حقيقت اوليه خدا است هرچه را هرجا خواسته گذارده هرچه را هرجا نخواسته نگذارده هيچ چيز يافت نمي‏شود هيچ جا در ملك مگر اينكه خدا آن را آنجا گذاشته و آن را به قدرت خودش هم گذاشته پس قدرت خدا همه جا پيدا است خدا همه جا پيدا است اما حالا خدا آيا رنگ است كه پيدا است اگر رنگي هست خدا ساخته نيلي هست خدا ساخته و رنگ را روي آن قرار داده رنگ‏رز كرباس را برمي‏دارد در آن نيل رنگ مي‏كند غافل مباشيد اين كارهايي را كه خلق مي‏كنند حقيقت اوليه‏اش پيش خدا است و او است يضل من يشاء و يهدي من يشاء او چه جور مي‏كند از براي اضلال شيطان را مي‏فرستد، از براي هدايت مقابل شيطان كسي را مي‏فرستد آدم هم زورش اقلاً به قدر شيطان بايد باشد و زورش واللّه بيش از شيطان بايد باشد زورش آن‏قدر است زور اهل حق آن‏قدر است و همه جا به همين‏طور است پيش مؤمن آدم كه مي‏رود مي‏بيند شك و شبهه هرچه دارد زايل مي‏شود بسا با خود خيال مي‏كند شبهه‏اي بسياري دارد پيش مؤمن كه مي‏رود مي‏بيند هيچ شبهه‏اي ندارد نمي‏ماند شك و شبهه‏اي شيطان رفته وسوسه‏هايش هم رفته نمي‏روي پيشش هزار خدشه مي‏آرد براي آدم و هزار بازي براي آدم درمي‏آرد طوري است واللّه شيطان توي چنگ اهل حق است آنها اگر بخواهند شيطان را بگيرند مي‏گيرند همان‏طوري كه حضرت امير او را گرفت خواباندش كه بكشدش شيطان هم ظرافتي كرد حضرت خنديدند گفت تو مي‏خواهي مرا بكشي من دشمني مي‏كنم با تمام دشمنهاي تو و راست گفت راستي گفت همه‏اش دروغ است و شما بدانيد واللّه شيطان با كفار و منافقين عداوت دارد كه مي‏خواهد به جهنمشان ببرد اما ظاهراً دوستشان مي‏دارد عرض مي‏كند خدمت حضرت كه من در بدن هر منافقي و هر كافري بيرون مي‏آيم زنشان را فلان مي‏كنم و مي‏كند شيطان اين كار را ديگر باز عرض مي‏كنم اين هم حديث نيست كه آن آخوند پوزو وازند بگويد مظنه است عرض مي‏كنم خدا شيطان را قرار داده براي اين كار و بخصوص به او فرموده و شاركهم في الاموال و الاولاد و عدهم و مايعدهم الشيطان الاّ غرورا وحي منزل است و آية قرآن است ديگر آية قرآن هم معني نداشته باشد بي‏معني است پس مي‏فرمايد شاركهم في الاموال و الاولاد و عدهم و مايعدهم الشيطان الاّ غرورا اما اين شيطان توي چنگ اميرالمؤمنين است واللّه توي چنگ هر يك از ائمه است پناه به ايشان مي‏بري شيطان مي‏گريزد مي‏رود پي كارش پناه نمي‏بري به ايشان شيطان مثل خون داخل بدن بني‏آدم مي‏شود در چشم ايشان در گوش ايشان در عروق ايشان دب و درج في حجورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم داخل مي‏شود در همة سوراخها جوجه مي‏كند و از همة سوراخهاشان شيطان بيرون مي‏آيد حرفهاشان جوجة شياطين است كه از دهان ايشان بيرون مي‏آيد و انكار فضائل مي‏كنند پس عرض مي‏كنم اگر شيطان مسني@ بود آن جوري كه اقتضاي او بود شراكت در جميع اموال و اولاد و جميع حرفهاي ايشان مي‏كرد جميع خلق را اضلال مي‏كرد لكن در مقابل اين ايستاده‏اند انبياء و اولياء و مؤمنيني كه قلبشان عرش رحمن است و خدا توي قلب آنها نشسته و خدا توي عرشش مستولي بر ملكش شده و قلب المؤمن عرش الرحمن ملتفت باشيد اگر چنين است پس از دست اولياي خدا شيطان را مي‏گيرند مي‏بندند حبسش مي‏كنند هرجا بايد بفرستندش مي‏فرستند پس نوعاً خذلاني دارد خدا و ببينيد لفظهاش هست و شايع است در ميان مردم كه فلان را خدا به خودش واش گذارده اين است كه مي‏فرمايند كسي كه خيلي ظلمتان كرده باشد ستمتان كرده باشد اين را بخواهي قسمش بدهي كه به ناخوشي كوفتي خوره‏اي آتشكي مبتلاش كني يا بميرد اين‏جور قسمش بده واللّه و باللّه قسمش مده اين‏جور به او بگو كه بگويد از حول و قوه خدا بيرون باشم به حول و قوه خودم داخل باشم يا به حول و قوه شيطان داخل باشم اگر چنين و همين‏طور كردند به همين قسم قسمش دادند مردكه به درك واصل شد و اين به جهت اين است كه خدا است فوق ملك خودش آنچه شيطان مي‏كند ضرري به هيچ كس نمي‏تواند برساند ضرر به خودش مي‏زند چنان‏كه هدايت اهل هدايت به هيچ كس منفعت نمي‏تواند برساند از اين است كه به پيغمبر مي‏گويد انك لاتهدي من احببت اين همه مشقت مي‏دهي به خودت شب و روز خود را به زحمت مي‏اندازي آرام نمي‏گيري كه هدايت كني مردم را تو هركه را كه خودت بخواهي نمي‏تواني هدايت كني يك خورده آرام بگير هر كه را خواسته‏ايم ايمان مي‏آرد و تو مي‏تواني او را هدايت كني هر كه من نخواسته‏ام ايمان بيارد ايمان نمي‏آرد تو هي نصيحت كن هي موعظه كن هي معجز بيار هي مي‏گويد سحر است تو هي حرف بزن گوش به حرفت نمي‏دهد هي چيزش بده مي‏گويد مرا به طمع نينداز ابولهب عموش بود او را نصيحت مي‏كرد عباس عموش بود لكن عباس ايمان مي‏آرد او ايمان نمي‏آرد حمزه ايمان مي‏آرد و سيدشهداء هم مي‏شود و مي‏بيني ابولهب بد مي‏شود آيه خدا براش نازل مي‏كند حالا پيغمبر مي‏خواهد عموش را مؤمن كند لكن انك لاتهدي من احببت ولكن اللّه يهدي من يشاء پس توفيق با خدا است و توي هدايت پيغمبر هر كه را خدا خواسته هدايت كند توي هدايت پيغمبر هدايت مي‏كند و چرت نزنيد كه اگر چرت زديد يك طرف مسأله را مي‏فهميد طرف ديگرش مي‏ماند همين جوري كه اين حركت را خدا مي‏كند به تحركت المتحركات و سكنت السواكن و همچنين بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن ائمه حركت مي‏دهند هرچه حركت مي‏كند ائمة شما ساكن مي‏كنند هرچه ساكن مي‏شود حالا اين هم كه اينجا من مي‏كنم حركتي است و توي حركت من آنها حركت مي‏دهند توي سكون من آنها ساكن مي‏كنند و بايد بدانيد كه اگر آنها ساكن نكنند من نمي‏توانم اينجا آرام بنشينم آنها حركت ندهند من نمي‏توانم اينجا حركت كنم پس ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشاء لم‏يكن پس افعال خلقي آن حقيقت اولية اوليه‏اش همه مشاءاتند همه به مشيت ساخته شده‏اند پس حقيقت اوليه همه‏اش از دست خدا بيرون آمده و به تحركت المتحركات و سكنت السواكن و اين دو نوع فعل است در تمام ملك و من عمداً اين‏جور لفظها را مي‏گويم بلكه ان‏شاء اللّه بفهمي پس هرجا فعلي هست هرچه هرجا هست چشمت مي‏بيند گوشت مي‏شنود و هرچه در ملك خدا هست يا ساكن است يا متحرك حتي عقل گاهي جايي مي‏رود فكر مي‏كند حالا متحرك است هي فكر مي‏كند و جولان مي‏زند گاهي منصرف مي‏شود از اين سمت ساكن شده هر جسمي هر جايي گذارده يا ساكن است آنجا گذاشته يا متحرك است اگر ساكن است چارميخش كشيده‏اند اگر متحرك است او را مي‏جنبانند هيچ جسمي خودش ساكن نمي‏شود هيچ جسمي خودش متحرك نمي‏شود تمام اينهايي كه هدايت يافته‏اند همة نعمتها از اوست و همة شكرها از او است صد هزار شكر خدا را بكني كه هدايتت كرده صد هزار شكر ديگر طلب دارد باز شكر مي‏كني باز به توفيق خدا است هرچه شكر مي‏كني و هرچه شكر مي‏آيد پيش تو خدا آورده باز شكري ديگر مي‏كني خدا آورده باز عبادت مي‏كني خدا موفقت كرده پس هرچه شكر او را بكني به جز اينكه آخر كار بگويي كه من عاجزم شكر تو را بكنم ديگر چاره‏اي نيست آن وقت از آن طرف اضلال نعوذ باللّه خذلان خدا است باز يضل من يشاء خدا است اضلال مي‏كند هي بايد ترسيد از اين خدا بله چون عمر حرامزاده بود خدا اضلالش كرد كي حرامزاده‏اش كرد كي خلقتش كرد كي تسلطش داد معلوم است خدا معاويه خيلي نكرا دارد خيلي شيطنت دارد به طوري هم اين نكرا و شيطنت را دارد كه در مقابل اميرالمؤمنين مي‏ايستد كارها مي‏كند آخر ديديد دست اميرالمؤمنين را بست اين كارها را او هم راه مي‏برد و نمي‏كرد به جهتي كه مأمور نيست دلش نمي‏خواهد آن كارها را بكند لكن راهها را همه را بستند ببينيد ظلمت گرفته است عالم را اگر كسي فكر كند يك خورده مي‏بيند كه ظلمت از شرق تا غرب را گرفته همة خلق واللّه در باطل دارند سير مي‏كنند در آن ظلماتي كه خدا خبر داده كه مي‏فرمايد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض از بس در تاريكي راه رفته‏اند و عادت كرده‏اند واللّه روشنايي نديده‏اند و خبر از روشنايي ندارند او كظلمات في بحر لجي و در آن ظلمات ساكنند مردكه اين سكوني كه تو داري همة يهودي‏ها دارند يهودي حظ مي‏كند كه يهودي است و نصاري نيست مسلمان نيست آن نصاري حظ مي‏كند كه نصاري است و مسلمان نيست توي مسلماني مي‏آيي سني هم حظ مي‏كند كه سني است و رافضي نيست و مي‏گويد اين رافضيها رفض كرده‏اند و فلانند و لعن مي‏كنند شيعه را، شيعه هم حظ مي‏كند كه الحمد للّه رافضي هستم و شيعه‏ام و اطمينان دارد عرض مي‏كنم اين جور سكونها كه همه‏اش ظلمت است عادت است طبيعت است اينها دليل نيست اينها برهان نيست بله انا وجدنا آباءنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون آباء ما شيعه بوده‏اند آيا ما شيعه نباشيم آن سني هم همين‏طور او هم گردنش را همچو مي‏گيرد و همچو مي‏كند كه آباء ما هم سني بودند آيا ما سني نباشيم همچنين آن نصراني هم مي‏گويد اين همه پدران ما اين كيش را داشته‏اند ما چرا كيشي ديگر اختيار كنيم آن گبر هم همين‏طور آن يهودي هم همين‏طور مي‏گويد از پدرش پدرش هم از پدر پيشي تا اينكه او هم مي‏رسد به موسي موساش خوب بود مسلمانها هم خود را خوب مي‏دانند تا خود را مي‏رسانند به محمد حالا دليل و برهان نداري دست مي‏اندازي آنها جلددستي مي‏كنند و مي‏گويند موساي ما را تو نمي‏تواني وازني و اگر بخواهي وازني همين مسلمانها اگر بد بگويي به موسي مي‏كشندت و مي‏گويد اما من مي‏توانم به محمد شما بد بگويم حالا بترسند و بد نگويند ميان خودشان كسي به محمد بد بگويد و فحش بدهد نعوذ باللّه دوستش هم مي‏دارند واقعاً تعريفش را مي‏كنند اگرچه حالا الحمد للّه نمي‏توانند و مي‏ترسند و نمي‏گويند اما در ميان خودشان معلوم است دين يهود را كي خراب كرد غير از پيغمبر9 ميان نصاري دين نصاري را كي خراب كرد غير از پيغمبر9 آنهايي كه ايمان نياوردند جزيه سرشان گذارد گبرها را كي برانداخته در دنيا كي آتش‏پرستي را از دنيا برانداخت آتشكده‏ها را كي خراب كرد كي دليل آورد كي برهان آورده معلوم است پيغمبر پس اينها همه دشمن فكر كنيد ان‏شاء اللّه.

باري پس عرض مي‏كنم اين خلق واللّه تمامشان در ظلماتند في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض به طوري كه خودشان را هم تميز نمي‏دهند همه اهل حق مي‏دانند خود را آن ديگري هم خودش را اهل حق مي‏داند نقلي هم نيست اين هم نقل مجالس شده موسي به دين خود عيسي به دين خود فرنگي خودش مي‏داند به كيش خود باشد يهودي هم به كيش خودش باشد و همين حرف هم مال اهل باطل است اين را از همان يهودي بپرسي بگو تو يهودي هستي باش آيا نصاري به جهنم نمي‏روند مي‏گويد چرا نصاري كافرند و به جهنم مي‏روند همچنين از نصاري بپرسي يهودي‏ها چطورند مي‏گويد بدند اهل جهنمند آنها دينشان باطل است و همچنين اهل اسلام ديگر يك كسي پيدا شود دين نداشته باشد توي هر ديني پيدا مي‏شود بي‏دين، بي‏دين‏ها هستند كه صلح كل با همة طوايف دارند و راه به دين خود نمي‏برند هميشه بوده‏اند پس غافل نباشيد پس اين ادياني كه هست همه حق نيست و همه داد مي‏زنند كه همه حق نيست همه باطل نيست همه داد مي‏زنند كه همه باطل نيست تا حقي نباشد روي زمين اين زمين برقرار نمي‏ماند اين آسمان نمي‏گردد كل طوايف مي‏گويند حقي روي زمين هست و سر اين را گاهي اشاره كرده‏ام ملتفتش باشيد باقي مردم ملتفتش نيستند نباشند عرض مي‏كنم خدا جوري كرده كه ادعاي حقيت را يهود هم بكند يهود بگويد حق پيش من است اما وقتي مي‏روي پيشش مي‏بيني دروغ مي‏گويد همچنين نصاري هم به خود مي‏بندد آن حق را مي‏گويد حق به جانب من است تو برو حرف با ايشان بزن ببين همين‏طور مي‏گويند و وقتي بنا كردند حرف زدن مي‏بيني آنچه مي‏گويند دروغي است دليلشان برهانشان همه نامربوط است و عمداً خدا همچو قرار داده چرا كه خدا باطل مي‏كند باطل را خدا متعهد شد باطل را باطل كند ليحق الحق و يبطل الباطل هميشه كار خدا همين است و اين صفت صفت بزرگ خدا است كه هي هدايت مي‏كند هي گمراه مي‏كند هدايت مي‏كند تا حجت تمام كند گمراه مي‏كند تا حجت تمام كند و حجت كه تمام شد بر آن كسي كه هدايت شد شكرش را هم بجا مي‏آرد بر كفار هم حجت تمام است و مي‏گويند اين را قبول نداريم به جهت فلان غرض فلان انس فلان وحشت فلان عادت و باز حجت تمام است و شما اين را داشته باشيد جميع اهل باطل حجت براشان تمام است اگر حجت بر ايشان تمام نباشد آيا اهل باطلند خودتان فكر كنيد خدا روز را روشن قرار داده مي‏گويد ببينيد روز است و مي‏بيني يكي هم نگاه مي‏كند و مي‏بيند هم روز است اما زبان جاي نرم گذاشته مي‏گويد شب است اين خودش مي‏داند دروغ مي‏گويد مردم مي‏دانند دروغ مي‏گويد تمام حجت بر تمام اهل حق و بر تمام اهل باطل حجت تمام است غافل نباشيد اگر متذكر شويد مي‏دانيد به طوري كه در اموري كه هيچ محل اعتناء نيست خدا واضح كرده كه مشتبه نباشد شبي را مي‏آرد خدا كه شما قدري آرام بگيريد راحت شويد روزي را مي‏آورد كه برويد تجارتي كسبي كاري كنيد و دانستن اين شب و اين روز هيچ محل اعتناء نيست لكن اين شب و اين روز بر شما مشتبه نيست و واللّه اين شب و روز را براي تو خلق مي‏كند و تو را براي دين خلق كرده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و ببينيد در خلقتش چقدر سعي و اهتمام دارد مي‏بيني اين بدن سرش جاي خودش واقع است پاي جاي خودش دست جاي خود عقل جاي خود و هكذا بدنشان را روحشان را همه را به طور حكمت خلق كرده آيا شكي شبهه‏اي ريبي در اين هست كه اين را خدا ساخته نه شكي نيست كه خدا ساخته و آن طوري كه او خواسته ساخته شده و چه حكمتها در خلقت اين به كار برده پس اعتناء كرده حالا فكر كن اعتناي خدا به خلقت اين زيادتر است يا به هدايت اين، فكر كه مي‏كني مي‏داني اعتناي خدا به هدايت خلق بيشتر است از خلقت آنها در هر ديني هم بروي همين‏طور مي‏گويند پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس واللّه احقاق حق و ابطال باطل را بيش از اين روشني روز و بيش از اين تاريكي شب مي‏كنند و محكمتر از خلقت اين بدن مي‏كنند و اين خلقت چنان تمام است كه مي‏فهمي با عقل خودت كه نه پدرت كرده اين خلقت را . . . . . . . درس در نسخة خطي ناقص بود@

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ــ63) مي‏باشد@

(درس بيست و نهم، دوشنبه 3 رجب‏المرجّب 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انّما ذلك كزيد يظهر لقوم انّه نجّار و لقوم انّه نجّار و صائغ و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و عالم علي حسب المصلحة و الضرورة و التحمّل فافهم و تبصّر و ظهورهم بتمام مالهم من المقامات و العلامات و المعاني و الابواب و الامامة انّما يتحقّق في الرجعة علي مايتحمّله قوابل هذه الدنيا و كماله بلامانع في الاخرة رزقنا اللّه الفوز بولايتهم و التسليم و الاخبات لهم في الدنيا و الاخرة بحقّهم و حرمتهم صلوات اللّه عليهم و هذه المقامات الخمسة اصول مقاماتهم و مراتبهم علي ماوصل الينا و عرفونا من انفسهم و اما مالهم ممّايعلمون من انفسهم فذلك فوق مشاعرنا و مداركنا  كيف و لم‌يظهر لنا من كتب فضائلهم الا الف غيرمعطوفة و لنعم ماقال الشاعر:

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال
  علة الدهر كله احديها

فاذا كان لهم معال احديها علة جميع الدهر فجميع الدهر يرجع الي تلك الواحدة و يحكي شئونها و اطوارها و لاعلم له بما لم‌يتعلق به منها و لم‌يعرف من نفسه له و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و فيما ذكرنا كفاية لمن كان من اهل التسليم و اما غيرهم فلايكتفون و لو جئتهم بجميع آيات الله و براهينه،

فهذه من علاه احدي المعالي
  فعلي هذه فقس ماسواها

همين‏طوري كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه انسان خيلي كه زور بزند از خودش مي‏تواند خبر بشود. ديگر حالا از خارج هرچه پيشش بيايد، ببيند، مي‏داند؛(هرچه پيشش بيايد ببيند، بشنود بفهمد خ‌ل@) نبيند، نمي‏داند. و بعد از آني كه اين مسجّل باشد ان‏شاءاللّه پيش شماها، شما هم از عرصة اهل ظاهر بياييد بيرون كه هيچ ندارند و هم از عرصة آن‏جور اهل باطن كناره كنيد كه كاش باز هيچ نداشتند، دارند اما نداشتند خيلي بهتر بود.

پس خدا أفمن يخلق كمن لايخلق فكر كنيد ببينيد اين دليل عقلي است خدا آورده و قرآن ظاهرش نقل است، خدا دليل عقلي اقامه كرده افمن يخلق يك‏كسي هست كه اينها را ساخته. عمارتي را كه مي‏بيني بنّا ساخته افمن يخلق كمن لايخلق افلا تذكّرون مي‏گويد چرا اينقدر غافليد و چرت مي‏زنيد؟ خودتان كه مي‏بينيد هيچ نمي‏توانيد بسازيد، يك حيواني، يك شپشي، يك برگ درختي. اسبابش را هم به دست شما داده و علمش را هم يك‏پاره‏ايش را تعليمتان كرده و عمداً خدا اسباب صنعتش را مي‏نماياند و عمداً اصل كار را به دست كسي نمي‏دهد تا اينكه بيشتر اتمام حجّت بكند. يكپاره چيزها را به واسطة گرمي عمل مي‏آرد، تابستان مي‏آرد و به گرمي تابستان آن كارها را مي‏كند، يكپاره گلها را به واسطة سردي صانع مي‏سازد، زمستان مي‏كند و به سردي آن كارها را مي‏كند. حالا اينها را عمداً اسبابش را مي‏نماياند كه من به همين تري، به همين خشكي، به همين گرمي، به همين سردي صنعت مي‏كنم. حالا شما اگر مي‏توانيد يك برگي درست كنيد، همة اسباب هم دست شما هست مع‏ذلك مردم را مي‏بينيد عاجزند. ببينيد چطور روي كارهاي خدايي دست خدا گذارده شده! و همين‏جور است؛ يك‏خورده ان‏شاءاللّه توي كار بياييد كه از روي حكمت بيابيدش تا طبعتان طبع حكمت شود نه همين ياد بگيريد و حكمتش را نداشته باشيد. علم عروض را همه‏كس مي‏تواند ياد بگيرد، قافيه يعني چه، شطر يعني چه، سجع كدام است، ضروب يعني چه، اين چيزهايي كه در علم عروض هست جميعش را مي‏شود نشست درس خواند و ياد گرفت. و اين را مي‏فهمي هم كه شاعر چه‏جور شعر ساخته، كلمه‏اي را پيش كرده كلمه‏اي را پس، كلمه‏اي را اوّل گفته كلمه‏اي را آخر گفته، شعر شده. حالا آدم خودش طبع شعر ندارد، درس عروض هم خوانده، همة اينها را هم ياد گرفته هرچه زور مي‏زند كه يك شعر بگويد نمي‏تواند. شطري هم نمي‏تواند بگويد كه شاعرپسند باشد، در قوّه‏اش نيست. و واللّه به همين‏جور است نوعش يكي حكيم نيست، تخمه‏اش از حكمت گرفته نشده، يكي ديگر حكيم است تخمه‏اش از حكمت گرفته شده. يكي فقيه نيست مي‏بيني مردكه در جميع عمرش فقه مي‏خواند و ما ديديم آن آخرش هم مردكه فقيه نشد، تا زنده است، تا جواني و تا پيري سرهم فقه مي‏خواند، هي شرح‏لمعه است در زير بغلش و مي‏رود درس مي‏خواند، آخرش فقيه نمي‏شود. و همين‏جور است صرفيشان و همين‏جور است نحويشان. عرض مي‏كنم اين مردم تخمه‏شان را كه از هرجا برداشته‏اند اگر از پي آن كار بروند، از پيش مي‏برند و اگر از براي آن كار تخمه را برنداشته‏اند، هرچه از پي آن بروند بي‏حاصل است. اين بود كه نصيحت مي‏كردند گاهي اين نصيحت محض حكمت حكيمانه‏اي بود، ياد خود بياريد در بزرگي، طفوليّت خود را به ياد بياريد، ببينيد در بچّگي هميشه چه‏جور بازي ميل مي‏كردي. اگر آن وقت هميشه آب بازي مي‏كردي، حالا هم كه بزرگ شده‏اي برو آب‏كاري كن از پيش مي‏بري، اگر آن وقت به آتش‏بازي ميل مي‏كردي حالا هم كه بزرگ شده‏اي برو آتش‏كاري، آشپزي، كوره‏پزي و هكذا. و مي‏فرمودند من وقتي بچّه بودم يادم مي‏آيد كه در همان بچّگي جلد فانوسي را برمي‏داشتم مثل عبا دوش مي‏كردم و مي‏رفتم توي مطبخ روي هاون مي‏نشستم مثل كسي كه مي‏خواهد منبر برود، روي هاون مي‏نشستم كنيزها را جمع مي‏كردم براشان موعظه مي‏كردم. و آن روز كسي به من نگفته بود همچو بكن، بالطبع خودم مي‏كردم. حالا اين بچّه وقتي بزرگ مي‏شود مي‏رود روي منبر موعظه مي‏كند.

خلاصه برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه خدا اسباب صنعتش را تعمّد مي‏كند مي‏نماياند. مي‏خواهد بگويد من به گرمي كارها مي‏كنم و نمونه‏هاش را هي مي‏آرد پيش. اين ‏همه آبي كه مي‏بينيد در دنيا هست، جميع اين آبها را خدا ساخته است. از قدري گرما و قدري سرما يك‏جوري كرده و آب درست شده. حالا تو هم مي‏خواهي نمونه‏اش را به دست بياري، قدري آب را در ديگي بكن، بته‏اي بزن زيرش، آبها بخار مي‏شود بالا مي‏رود. سرپوشي روش بگذار بخارها به سرپوش كه مي‏رسد، سرپوش عرق مي‏كند، متراكم مي‏شود، به هم متّصل مي‏شود، يكدفعه مي‏بيني جاري مي‏شود. اين آب آبي است كه كأنّه تازه احداث كرده‏اي و تمام اين آبها همين‏طور ساخته شده. در زمستانها كه مي‏بيني چقدر واضح است، شيشه‏هاي پنجره، پشت شيشه سرد است و هواي توي اطاق گرم است. هوا مي‏خورد به اين شيشه‏ها كه پشتش سرد است، عرق مي‏كند و شيشه‏ها تر مي‏شود و جاري مي‏شود. تمام اين آبهايي كه در همة درياها و در زير زمينها هست همين‏طور ساخته شده. خدا همين‏جور ساخته. همين‏جوري كه يك‏ مايه‏اي را به يك شيري مي‏زني مي‏بندد، اين نمونه را به تو داده كه حالي تو كند كه من دارم يكپاره چيزها كه يك‏خورده‏اش را مي‏زنم به درياي شير، درياي شير همه‏اش مي‏بندد. اين علم‏اكسير است كه يك‏خورده‏اش دريا دريا، عالم عالم را تغيير مي‏دهد. ديگر توي همين‏ها يكپاره احاديث هم راهش به دستتان باشد، در توي همينها معني يكپاره احاديث را مي‏فهميد. مي‏فرمايند در حديثي كه جبرئيل آمد خدمت پيغمبر و جميع كليد خزاين ملك خدا را آورد و داد به دست پيغمبر و حضرت آنها را گرفتند و دوباره پس دادند به جبرئيل. و به جبرئيل فرمودند من هيچ احتياج به هيچ چيزي از اينها ندارم. من خدا دارم، خداي من كافي است. أليس اللّه بكاف عبده من خدا دارم، بَسَم است. جبرئيل هم برداشت رفت. و بدانيد اگر غير از اين هم مي‏كرد، همچو پيغمبر بزرگي نبود. حالا ملتفت باشيد چه كند؟ خزاين يعني علم اكسير، و اين علم اكسير علم تخمه‏سازي است، علم خميرمايه سازي است، تعليمش مي‏كنند آب را چطور مي‏سازند. يادش مي‏دهند قدري گرمي را، قدري سردي را چطور داخل هم مي‏كنند، آب مي‏سازند. يادش مي‏دهند مايه به شير مي‏زني ماست مي‏شود، پنير مي‏شود، كشك مي‏شود وهكذا. پس ماست‏بندي را خيلي خوب پيغمبر راه مي‏برد؛ اكسير هم نزد او مثل اين است كه مايه به شير مي‏زني ماست مي‏بندد، فرق نمي‏كند پيش او. واقعاً سنگ پيش او با يك‏تكه طلا بي‏اغراق مثل هم است. و اينها را مردم باورشان نمي‏شود، پيش خود خيال مي‏كنند چطور مي‏شود تا اشاره به چيزي كند طلا شود! همچو آدمي آيا مي‏نشيند گرسنگي بخورد؟ بلكه سنگي هم به شكمش ببندد كه اينجايي كه خالي است بچسبد، بلكه كمتر گرسنگي اثر كند؟ اين اگر اكسير داشت، مي‏ساخت. قياس به نفس خود مي‏كنند. حضرت‏امير وقتي خطابي كردند در بياباني بود، اشاره‏اي كردند به تمام بيابان، جميعش جواهر شود و شد. گويا عمّار بود يك دانه برداشت، حضرت به او فرمودند چه كردي آني را كه برداشتي؟ عرض كرد يك‏دانه برداشتم. فرمودند بينداز جاش، انداخت جاش. ديگر يك‏خورده زورش هم مي‏آمد كه جاش بيندازد، لكن ديگر نتوانست تخلّف كند. حضرت فرمودند كه ما چون نمي‏خواهيم دنيا را، همين‏طوري كه اين ريگها توي بيابان هست پيش ما عظمي ندارد، به قدري كه همه اگر جوهر بود، الماس بود احترام داشت پيش شما و عظمي داشت و خيلي عزيز بود پيش شما، اما پيش ما اين بعينه مثل الماسهايي است كه پيش شما عظم دارد. همه‏اش هم الماس بود مثل اين بود پيش ما كه ريگ باشد. باز گويا همين عمّار بود وقتي خيلي شكايت كرد خدمت حضرت‏امير كه هيچ ندارم و حالا چند شب است چيزي گيرم نمي‏آيد قوت خود كنم، از رويم هم نمي‏آيد گدايي كنم، چيزي هم ندارم، خجالت هم مي‏كشم به كسي بگويم. حضرت فرمودند آن سنگ را بردار، برداشت گفت حالا اين تكة سنگ را چه كنم؟ فرمودند خدا را قسم بده به حقّ من كه اين سنگ طلا بشود. گفت خدايا بحقّ علي اين سنگ طلا بشود. في‏الفور طلا شد. فرمودند هرچه مي‏خواهي بردار از آن. عرض كرد چطور بكَنَم از آن؟ فرمودند من كه يادت دادم بگو خدايا بحق علي اين نرم شود. او هم گفت و نرم شد و آن قدري كه مي‏خواست كَند براي خودش. آن وقت فرمودند بگو خدايا بحق علي اين دوباره سنگ شود، گفت و آن طلا باز سنگ شد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، عمداً نمونه‏ها را به دست مي‏دهند كه مردم باورشان شود، خيال نكنند اينها همه‏اش حرف است. حالا خدا همة مملكت را، نوع ساختنش را، اسبابش را به دست مردم داده. اسبابش هم همين گرمي‏ها است، همين سردي‏ها است، همين تري‏ها است، همين خشكي‏ها است. سر بازارها ريخته، توي مزبله‏ها ريخته و او كه مي‏خواهد چيزي بسازد از همين چيزها مي‏سازد(برمي‌دارد خ‌ل@). يكدفعه مي‏بيني آدم مي‏سازد، يك‏دفعه مي‏بيني حيوان مي‏سازد. حالا با وجودي كه اسبابش را راه مي‏بري، و اينها مشقتان باشد باز ديگر عرض نمي‏كنم مثل احمقهاي دنيا باشي كه همين‏كه مي‏بيني اين شاعر است و كلمه‏اي را پيش كرده، كلمه‏اي را پس كرده اين كلمات را اين‏جور پهلوي هم انداخته، توقّع كني كه پس ما هم بياييم شعر بگوييم. نه نمي‏شود بابا، ببين تو اگر طبع شعر داري، هيچ عروض هم نخواني همين‏طور شعر مي‏گويي بي‏فكر. اگر طبعش را نداري عبث عبث خودت را معطّل مكن، خودت را پيش اهل خبره رسوا مكن، خودت بگو من شاعر نيستم، كسي هم كاريت ندارد. و عرض مي‏كنم واللّه همين‏طورند اهل باطل و واللّه اين اهل باطل حالا طوري شده كه با وجودي كه دورترين خلقند از حق و تمام حق را متصرّفند. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، ابابكر از جميع خلق بي‏خبرتر بود از خدا، از همه‏كس هم بي‏دين‏تر بود. چكاره بود؟ رئيس مسلمين. عمر حرامزاده همين‏جور، چكاره بود؟ رئيس مسلمين بود. همچو حرامزاده‏اي هم بود كه نمي‏شود حساب كرد كه چطور شده اين حرامزاده پس افتاده. اين دورترين تمام مردم است از خدا و آمده حالا رئيس مسلمين شده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و هيچ مغرور مشويد، ببينيد كه اين عمر با اين حرامزادگي حكمي مي‏كرد و جاري مي‏شد حكمش و به منتهاي آرزوي خودش هم مي‏رسيد، آخر چه شد؟ فكر كنيد آيا نه اين است كه عقيده شما اين است كه آن رؤساي ضلالت ديگر شما هرجا كه اين اسم را سرش بگذاريد كه رؤساي ضلالت آيا رؤساي ضلالت بدترين مردم نيستند؟ آيا اين اعتقاد شما نيست؟ آيا سركرده گمراهان بدتر از تمام گمراهان نيست، آيا آن سركرده بدترين آنها نيست؟ البته بدتر است و مي‏فهمي اين را. پس خدا لعنت كند آن نمرود را، آن شدّاد را، آن فرعون را، آن ابابكرش را، آن عمرش را. ديگر وقتي مي‏روي به كردستان آنجا ابابكرش را مگو، آنجا بگو شدّاد، فرعون، نمرود. يكجايي از نمرودش مي‏ترسي بگويي، فرعونش را بگو. يكجايي فرعون را مي‏ترسي بگويي، شدّاد را بگو.

باري، اصل مطلب را از دست ندهيد، اصل مطلب اين بود كه كفر هرچه زيادتر است انسان از خدا دورتر است، يعني خدا را هيچ نمي‏شناسد. والاّ شخص وقتي خدا را شناخت كه جميع اطرافش را خدا مي‏تواند احاطه كند و كرده و جميع جاهاش در تصرف او است، هزار تشجيع بكند كه در حضور همچو خدايي مخالفت او را بكند، اصلش دست پيش نمي‏رود، نمي‏تواند مخالفت كند در حضور اين سلاطين ظاهري را. پس بدانيد آن كافرترين مردم، دورترين مردم است از خدا. پس رؤسا همچو رؤسايي هستند كه مي‏بيني اِهِنّي و تُلُپّي دارند، عمامه بزرگي سرشان هست و مي‏بيني مردم همه تابعشان هستند، تا حكمي مي‏كند تا حكمي هم كرد همه از او قبول مي‏كنند، تا اشاره‏اي مي‏كند همان‏طور كه مي‏خواهد مي‏كنند. همچو كسي رئيس ضلالت شده است و اين از جميع خلق بدتر است و پست‏تر است. و عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد، بايد شناخت رؤساي ضلالت را همين‏جوري كه اصرار كرده‏اند كه ائمّه را بشناسيد و بايد هم بشناسيد، به جهتي كه شب و روز كار دستشان داريد، چراكه در دنيا و آخرت، در همه‏جا هميشه تو محتاج به خدايي. حالا مي‏خواهي بروي پيش خدا تا دست به دامن ايشان نرسد، به دامن خدا نمي‏شود برسد و محال است كه برسد و هيچ اين مردم اين را نمي‏دانند. كسي كه خدا را نشناخته نمي‏داند مطلب چه‏جور است و تعجّب بسا مي‏كند كه چه دخل دارد خداشناسي به اينكه كسي ديگر را آدم بشناسد. من مي‏نشينم فكر مي‏كنم مي‏بينم اين آسمان و اين زمين را يك‏كسي ساخته، مي‏دانم او خدا است. من اصلش محمّد نمي‏شناسم، علي نمي‏شناسم، خدا را هم شناخته‏ام. پس چه دخلي دارد شناختن خدا به شناختن آنها؟ همين‏طور خيال مي‏كنند و فاصله قرار مي‏دهند ميان خدا و انبياي او فصل قرار مي‏دهند. خدا يعني آن هوايي كه توي سرشان است خيال مي‏كنند يك كسي آسمان ساخته و زمين ساخته و اين محمّدي توش نيست، عليي توش نيست، آن وقت مي‏گويند اين خدا چه دخلي داشت شناختنش به شناختن آنها؟

شما ملتفت باشيد و فكر كنيد و شما اينها را ياد بگيريد شب و روز هم محتاجيد به اينها و واللّه عرض مي‏كنم كسي فرضاً خيال كند هيچ آخرتي هم نيست عرض مي‏كنم در دنيا محتاجيد، تا اينها را ندانيد كارتان نمي‏گذرد. يك‏كسي يك‏وقتي شكايتي كرد پيش پيغمبر و از اين نمره‏حرف كه من حالا براي شما مي‏گويم، از اين‏جور حرف كم در عصر خودشان مي‏زدند. به جهتي كه آن ‏روز فهمهاشان كم بود، حقايق ايمان را نمي‏شد براي مردم بگويند، كسي هم دربندش نبود، نمي‏شد اينها را بگويند. اتّفاق وقتي پيغمبر خبر دادند كه اوصياي من از دنيا مي‏روند و يكيشان هم غايب مي‏شود و آنقدر غيبتش طول مي‏كشد كه مردم گمان مي‏كنند او مرده است. مي‏گويند آيا كجا مُرد، كجا پوسيد؟ و اينها را عرض مي‏كنم آن روز پيغمبر خبر داده بود. راوي عرض كرد پس چه كنند آن خاك‏به‌سرها كه در آن زمان هستند؟ فرمودند مؤمنهاي آن روز خيلي اشرفند از شما، آنها خيلي ايمانشان از شما محكمتر است و حقيقت ايمان در دست آنها است كه ايمان به غيب آورده‏اند. آنها به غيب ايمان دارند، شما به زور و به ضرب شمشير. كسي كه به زور ايمان آورده است تا كسي كه به غيب ايمان آورده است، البته مؤمنين به غيب از آنها اشرفند. آن وقت فرمودند كسي كه مي‏خواهد محفوظ بماند آن ‏روز ايمانش، اين دعا را بخواند و اين دعا را آن‏ روز تعليم كردند كه بخوانند. فرمودند بخوانند اللهمّ عرّفني نفسك فانّك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف نبيّك يا لم‏اعرف رسولك اللهمّ عرّفني رسولك فانّك ان لم‏تعرّفني رسولك لم‏اعرف حجّتك اللهمّ عرّفني حجّتك فانّك ان لم‏تعرّفني حجّتك ضللت عن ديني و باز ببينيد اينها همه هم اين دعا مضمونش اين است كه با دليل و برهان با خدا داري حرف مي‏زني. خدايا اگر تو ديني نخواسته بودي از من، من همچو كسي نبودم كه از پي دين و مذهب بالا بيايم. تو كه دين خواسته‏اي؛ به اين آساني هم كه مي‏بيني ول نمي‏كند در دنيا، انبيا را وامي‏دارد جنگها مي‏كنند، خانه‏ها را خراب مي‏كنند، خانه‏ها را آتش مي‏زنند، زنها را اسير مي‏كنند، اگر بايد زنها را هم كشت مي‏كشند. موسي كه جنگ مي‏كرد زنها را هم مي‏كشت. موسي يك‏وقتي فرستاد و جنگ نماياني كردند و در آن جنگ هركه بود از پا درآوردند و همه را كشتند و آمدند. موسي پرسيد آيا زنهاشان را هم كشتيد؟ گفتند ديگر زن قابل اين نيست كه كسي اعتنا به آنها بكند و آنها را بكشد. موسي گفت آيا اين زنها تابع بلعم‏باعور نشدند؟ آيا همين زنها دين او را اختيار نكردند، شما چرا نكشتيد آنها را؟ آن وقت لشكر برگشت و دوباره آمدند آنجا زنها را جميعاً از زير تيغ بيرون كردند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس عرض مي‏كنم ببينيد خدا چطور خواسته ايمان را از مردم كه از زير تيغ بيرون مي‏كند بچّه را، از زير تيغ بيرون مي‏كند زن را، به هرجا كه مي‏رسد آتش مي‏زند، اموال را تاراج مي‏كند تمام اموالش را. در زمان موسي جوري بود كه ننگ بود ببرند مال كسي را و بر خود نمي‏پسنديدند اين را، اموال كفار را جميعاً مي‏آوردند روي ميدان، روي هم مي‏ريختند، آتش مي‏زدند و هيچ ضبطش هم نمي‏كردند. ديگر پيغمبر شما به جهت حكمتها، به جهت تغيير زمان فرمودند چه ضرور آتش بزنيد مالشان را؟ اينها مال خودمان بود در دست آنها عاريه بود، ضبطش كنيد. اين بود كه آنچه از دست كفّار به دست مي‏آمد اسمش في‏ء است. اتّفاق اگر مالي به دستشان مي‏آمد مي‏فرمودند اين مال خودمان بوده به دست آنها افتاده، اين في‏ء است و في‏ء آن سايه‏اي است كه بعد از كوتاهي بلند مي‏شود نه هر سايه‏اي. مي‏فرمودند اينها في‏ء است مال ما بوده، كفار ضبطش كرده‏اند، ماهم هرجا زورمان برسد پس مي‏گيريم.

باري، منظور اين است كه خدا را كه مي‏بينيد به چه جد و جهدي خواسته آنچه در دست كفار است از دست آنها بگيرد، هيچ صلح نداشته لاتأخذه في الله لومة لائم هي بزن، هي بكش، هي ببند، ديگر خويشم است، نه. اين قومم است، نه. آن خاله است، آن عمّه است، لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر ملتفت باشيد، خود را خبر كنيد، همين حالا به فكر بيفتيد، خدا را شكر كنيد جنگي، نزاعي نيست. حالا كه نيست مفت ما، لكن شما بدانيد اصل مطلب اين نيست كه آسوده نشسته باشي. پيغمبر آمد گفت برو جنگ كن، هركس دشمن خدا و رسول و دشمن دين تو است بكش. ديگر آن خويش و قوم ما است، اين آشناي ما است، اين رفيق ما است، اگر همچو شد و گردنشان را نزني، مي‏زنند گردنت را. غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، بيدار باشيد، مي‏فرمايد لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ  اللّه و رسوله و لو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم هركه مي‏خواهد باشد، اين دشمن خدا است من دشمنشم وقتي به او رسيدي گردنش را بزن مثل سگ. اگر حالا مي‏بيني همچو نيستي، توي دلت مشق كن چنين بشوي و اعتقادت را درست كني و اگر عقيده تو چنين نيست، طمع هم مكن ايمان داشته باشي، مگو من مؤمنم. تو بدان همان منافقي كه هستي هستي. منافق جاش كجا است؟ جاش في الدرك الاسفل من النار حالا نماز هم مي‏كني، منافقين همه نماز كردند، همه روزه گرفتند، اين‏جور اطاعتهاي ظاهري را همه‏شان كردند. مي‏فرمايد ان‌ّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار و غافل نباشيد هميشه بايد انسان اين حالت را داشته باشد، عقيده بايد درست باشد. ديگر من حالا كاري را نمي‏توانم بكنم، بله نمي‏توانم، هركار مي‏توانم مي‏كنم. شيخ‏مرحوم مي‏فرمايند من مي‏دانم كشتن نواصب چقدر ثواب دارد! معلوم است آدم شمر گيرش بيايد چطور مي‏كُشد؟ يزيد گيرش بيايد چطور مي‏كُشد؟ حالا كه گيرمان نمي‏آيد چه كنيم؟ چلپاسه را بزنيم بكشيم، گنجشكي را بكشيم، دلمان را به اينها خوش مي‏كنيم. انسان عقيده‏اش بايد صحيح باشد، ديگر حالا كاري هم نمي‏توانيم بكنيم، نمي‏توانيم. يا خير واقعاً هم مي‏توانيم و مسامحه هم مي‏كنيم، عقيده درست باشد فرضاً كسي هم مسامحه بكند، توبه مي‏كند. مي‏گويد خدايا مسامحه كردم، مي‏دانم بد كردم، استغفراللّه ربّي و اتوب اليه. مي‏دانيم ما مردمان خوبي نيستيم، گردنمان بشكند عذري پيش خدا مي‏آريم.

باري، پس لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله و لو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم ديگر ما با فلان دوستيم، خير. اگر مؤمن است دوست او هستيم، اگر مُنّي است دوستي برنمي‏دارد. با مُنّي، با سنّي نمي‏شود گفت دوستيم، رفاقت داريم. آخر ايني كه مي‏گويي با او دوستيم چه‏چيز است؟ اين سنّي است، يهودي است، چه دوستي داري؟! بله، با او معامله داري، بخر، بفروش. نگفته‏اند كه معامله مكن، معامله‏ات را بكن. ديگر نگفتند كه دوستش هم بدار، معامله مي‏كني بكن، وعده مي‏كني وفا به وعده‏ات بكن، اما ديگر دوست هم بداري او را، با دين و مذهب نمي‏سازد. ملتفت باشيد چه مي‏گويم، نمي‏خواهم ضرب به كسي بزنم، اينها مسائل دين و مذهب است عرض مي‏كنم. خودم هم بايد چنين باشم، اگر هم نباشم واللّه توبه مي‏كنم، واللّه شرمنده‏ام پيش خدا كه چرا چنين نيستم. صفوان جمّال مردي بود شتردار لكن مرد عاقلي، چيزفهمي بود. همه‏كس مي‏دانست شيعه است لكن ازبس درستكار و خوش‏معامله بود همة مردم او را امين مي‏دانستند. هر سال هم به حج مي‏رفت و شترهاش را كرايه مي‏داد. يك‏وقتي عرض كرد خدمت حضرت‏كاظم كه من از اوّل عمرم تا حالا كارم جمّالي است و من شتر به اين مردم كرايه مي‏دهم. آيا شما راضي هستيد من اين كار را مي‏كنم؟ حضرت سكوت فرمودند، آن وقت فرمودند تو كه شتر به اينها كرايه مي‏دهي، اينها را كه بار مي‏كني و مي‏بري به مكّه آيا مي‏خواهي اينها اين‏قدر زنده باشند كه تو كرايه‏ات سوخت نكند و پولت را از آنها بگيري؟ عرض كرد البته من اين كار را براي منفعت مي‏كنم، اگر سوخت كند چرا اين كار را بكنم؟ من اين‏ همه زحمتها را مي‏كشم كه مداخل كنم. معلوم است مكّه‏اش كه مي‏برم مي‏خواهم زنده باشد، به خانه‏اش بيايد تا من حقّم را از او بگيرم. فرمودند پس ايمانت ناقص است. او هم كه اين را شنيد رفت جميع شترها را فروخت، دست كشيد از شترداري. يك‏وقتي هارون‏الرشيد خواست صفوان را، رفتند صفوان را آوردند گفت بيا همچو كن، همچو كن، فلان‏چيز را حمل كن ببر به فلان‏جا. صفوان گفت ببخشيد من مدتي است كه شترهام را فروخته‏ام به جهتي كه ديدم پير شده‏ام، از كار افتاده‏ام ديگر خودم نمي‏توانم از عهده اين كار جمّالي برآيم، موقوف كردم. گفت نه جان خودت چنين نيست كه مي‏گويي و ببينيد كه چقدر حرامزاده بود و چقدر زيرك بود، شيطنت داشت گفت نه اين‏جور نيست كه مي‏گويي، نه خسته شده‏اي نه پيري مانع كار تو است. مي‏دانم آن بزرگت گفته مكن. صفوان هم گفت چنين نيست و حاشا كرد، روش ماست‏مالي كرد و رفت.

منظور اين است كه ملتفت باشيد وقتي چنين است اگر بخواهي پُر پاپي شوي تجارتها هم همه ضايع مي‏شود. شما غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، باز عرض نمي‏كنم كه چاره‏اي ندارد. حالا بدان چه مي‏كني، شرمنده هم باش، با يهودي معامله داري معامله‏ات را بكن، بخر، بفروش، توي دلت دوستش مدار، كمكش مكن. حالا يكوقتي هم كردي باز خجالتش را داشته باش چرا كه تو بايد راضي نباشي اين روي زمين باشد، راه برود. راضي نباشي آب دنيا را بخورد، تو بايد به هيچ وجه من‏ الوجوه راضي نباشي اين اشخاصي كه روي زمين هستند و دشمن دين تو هستند، روي زمين راه بروند. آدم گنده‏اي است، هركه مي‏خواهد باشد، دشمنهاي خدا را نبايد آب به حلقشان ريخت. همين‏طور كردند حضرت‏صادق، جايي تشريف داشتند، شتري كه آدمشان سوار بود ناكار شده بود. عرض كرد خدمت حضرت كه شتر ناچر شده، به كارد آمده، كاردش بزنم؟ فرمودند نه، هي بكن كه برويم. هرطوري بود شتر را بردند تا دور شدند از آن شهري كه نزديك آن شهر اين شتر اين‏طور شده بود. آن وقت خودشان سبقت كردند، فرمودند حالا پايين بيا شتر را كارد بزن. آن شخص تعجّب كرد، عرض كرد من آنجا كه عرض كردم شتر ناگير است و به كارد آمده، آنجا نحرش كرده بوديم گوشتش به كار مسلمانها مي‏خورد، نزديك آبادي بود، مي‏آمدند مي‏بردند. فرمودند مي‏خواهم گوشتهاش را سگها بخورند، گرگها بخورند، اين نواصب نخورند. ملتفت باشيد پس اصل ايمان حبّ است و بغض بخصوص. و ديگر يكپاره حرفها را بايد زد و ديگر عمل هم نمي‏كنيم، عمل نداريم راست است، شرمساريم، استغفراللّه ربّي و اتوب اليه.

باز عرض مي‏كنم يهود و نصاري را راوي عرض مي‏كند مي‏گويد مي‏رسم در بيابان مي‏بينم يهودي است تشنه است، اگر آب گيرش نيايد مي‏ميرد. من هم آب دارم، به او بدهم؟ مي‏فرمايند بده. همچنين نصاري است، مجوس است، آب به او نرسد مي‏ميرد، من هم آب دارم به او بدهم؟ مي‏فرمايند آبش بده. عرض مي‏كند يكي از اين خوارج است، از اين نواصب است، تشنه است و دارد مي‏ميرد، آبش بدهم؟ مي‏فرمايند خير، آبش مده بگذار تا بميرد از تشنگي. مرخّص نيستي آب بدهي به او به جهتي كه اينها هرچه مي‏آيند و از پيش پس مي‏روند اينها ديگر اولادشان هم بد مي‏شوند. اينها در زمين پا نمي‏گذارند مگر آنكه دشمن خدا هستند و ناصب از يهودي بدتر است، از نصاري بدتر است. يهودي را نمي‏گويند آب مده، آب بده به او كه در دنيا باشد، شايد از صلبش يكوقتي مؤمني به عمل آيد، پس آبش بده. پس بدان حكمت دارد كه فرموده‏اند يهودي را آب بده، ناصب را مي‏فرمايند آب مده چراكه نمي‏شود گفت بلكه از نسل اين ناصبي هم مؤمني به عمل آيد. نه، نمي‏آيد. ببينيد چه عرض مي‏كنم، واللّه اين نصب يك جور چيزي است كه كأنّه خميره‏اي است و تخمه‏اي، به جهتي كه اين نمره اولادشان هم بد مي‏شوند. اين پدرسوخته‏ها همچو كه سرشان بيرون آمد از شكم مادر، مي‏بيني بچّه است و ناصبي است. همان‏وقتي كه بازي مي‏كند ناصبي است. يهودي همچو نيست، نصاري همچو نيست، گبرها همچو نيستند. ديگر اينها خويشمان‏اند، قوممان‏اند، نه. به همين گول خوردي. عمويند، نه. عمّه‏اند، نه. بلكه از اينها بيشتر كناره كن. باز آن يهودي شايد از نسلش يك‏وقتي مؤمني به عمل آيد به جهتي كه اين تخمه تخمه‏اي است كه لن‏يلدوا الاّ فاجراً كفّاراً و حالا كه چنين است آبش مده تا بميرد. و عرض مي‏كنم ديگر هرقدر كه نمي‏كنيد اقلاً توبه‏اش را بكنيد، شرمنده‏اش باشيد، بدانيد همين‏قدر كه خلاف كرده‏ايد اگر هم خيال مي‏كني چنين نيست بدان سخت مي‏گيرند. ان‌ّ اللّه عدوّ للكافرين و با دشمن خدا دوستي‏كردن كه اين پدر من است، ننة من است، خدا كه عظيم‏تر است از پدر، عظيم‏تر از مادر است. مي‏فرمايند دوست دار دوست علي را اگرچه پدرت را كشته باشد و پسرت را كشته باشد، دشمن دار دشمن علي را اگرچه پدرت باشد، پسرت باشد؛ دوست دار دوست علي را اگرچه كشنده پدر و پسرت باشد @اما عقيده تنها نبايد باشد عملتان هم بايد اين باشد يا اگر نيست پيش نفس خود خجالت و شرمندگي بايد باشد.@(اما عقيده نبايد باشد عملتان اين نبايد باشد يا اگر هست پيش نفس خود خجلتي شرمندگي بايد باشد خ‌ل ص 18)@

خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه يك‏وقتي شخص خيّاطي قبايي برد سوغات خدمت حضرت‏باقر پيشكش كرد، وقتي ديگر هم قبايي ديگر باز دوخت و برد خدمت حضرت. قباي دويمي را كه برد عرض كرد خدمت حضرت من آن قباي اوّلي را كه دوختم، هر سوزني كه زدم صلواتي فرستادم بر محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اما اين قباي دويمي را كه دوختم، هر سوزني كه زدم لعني به دشمن شما كردم و اين دو را شما كدامش را دوست‏تر مي‏داريد؟ فرمودند ايني كه تازه آورده‏اي، اين دويمي را كه مي‏گويي به هر سوزني لعني كرده‏ام، براءت از اعدا ورزيده‏ام. كأنّه خيلي محلّ اعتنا است و اين خيلي مشكل است، آدم توي سنّي‏خانه منزلش باشد، مي‏بيند خويشش، قومش همه سنّيند، همه مُنّيند، آدم تقيّه مي‏كند. اما توي دل هم دوستشان بداري كه اين آخر خواهرم است، اين مادرم است، اين پدرم است، اين برادرم است، لامحاله آدم يك‏خورده دوستشان مي‏دارد و همين‏كه يك‏خورده آدم دوستشان داشت پوست از سر آدم كنده مي‏شود.

پس غافل مباشيد همين‏جوري كه معرفت اهل حق لازم است واللّه معرفت اهل باطل هم لازم است و همين‏جوري كه دوستي اهل حق واجب است، همين‏جور دشمني اهل باطل واجب است. بلكه به بعضي از جهات واجب‏تر مي‏شود از همة واجبات، آن جايي كه تبرّيشان خيلي زياد است و دشمنيشان از اهل باطل زيادتر است با آنهايي كه تولّيشان زيادتر است شما بدانيد آنها را زودتر خلاص مي‏كنند، نجات مي‏دهند اين مرجّحات كه خوب است من مي‏دانم معاويه دشمن خدا و رسول است لكن همين‏قدر مسلمان است خوب است، پول هم كه مي‏دهد به آدم، آجيل مي‏دهد، بد نگوييم به او چه ضرر دارد؟ اين مرجّحات بدانيد از دين خدا نيست. بله، اگر مي‏ترسي بد بگويي، آن وقت زبانت را ببُرند، همچو جايي خودشان فرموده‏اند اگر جايي ببيني زبانت را مي‏بُرند هيچ مگو، مي‏بيني دستت را مي‏بُرند هيچ مگو، مي‏بيني مي‏كشندت هيچ مگو. اما توي دلت هم دوستش مي‏داري، با او مدارا مي‏كني، نه، اين نشد. جايي باشد بتوانيم پدرش را دربياريم، پدرش را درمي‏آريم، حالا نمي‏توانيم معذوريم. و شما بدانيد همين‏طوري كه دوستي اهل حق لازم است همين‏طور دشمني اهل باطل لازم است و واجب و واجب‏تر، به جهت همين نكات كه عرض كردم. ديگر ملتفت باشيد، ديگر در هر جايي كه اين نمره سخن آمده در ميان، خواه در دعا باشد يا در زيارات باشد، هرجا فرموده‏اند موال لاوليائكم، معاد لاعدائكم هم فرموده‏اند. اوالي مواليهم اعادي معاديهم. هرجايي «اوالي» هست، «اعادي» پشت سرش است. ديگر اين حرف كه مگر انسان بيكار است هي دنبال مردم بيفتد؟ برو تجارتت را بكن، كاسبيت را بكن. مگر تو همه‏اش تاجري؟ تاجر بايد تجارتش را بكند راست است، آخر تو بنده خدا هم بايد باشي، بندگيت را هم بايد بكني. ديگر چكار دارم به مردم، هركسي خودش مي‏داند و خداي خودش، اي خر! تو آخر مخلوق خدايي، عبادت خدا را هم بايد بكني، هركس هستي باش بايد كه عبادت خدا را هم بكني. بله، ولكي به مردم كه برسي فحش بدهي، معلوم است پس مي‏دهند؛ ولكي فحش مده. مي‏داني اگر يكي را زدي ده‏تا پس مي‏زنند، البته تو هم مزن. همچو جاها خودشان فرموده‏اند تقيه كني، بايد بكني. لكن توي دلت رفيقي با او، مدارا مي‏كني، بدان دلت يك‏قدري منّي است، يك‏قدري سنّي است، يك‏قدري يهودي است، يك‏قدري نصراني است و هكذا. پس توي دل دوست بداري اهل باطل را، به هرقدر دوست مي‏داري همان‏قدر خودت اهل باطلي و همين‏جوري كه اهل حق را بايد شناخت كه در زمره اهل حق باشيم، همين‏جور اهل باطل را بايد شناخت تا دوري كنيم از ايشان. اهل باطلي كه بايد از آنها دوري كرد حكام نيستند سلاطين نيستند چراكه سلاطين كاري به دست دين و مذهب كسي ندارند. سلطان ايران است، مثلاً اگر يهودي برود پيشش كه به من ظلم كرده‏اند، انتقام مي‏كشد. مسلمان برود پيشش كه به من ظلم كرده‏اند انتقام مي‏كشد، كاري به دين و مذهب ندارد، سلطان ملك است. حالا آيا دين را هم خراب مي‏كند؟ نه، بلكه اصلاح مي‏كند. كي، كجا خراب كرده دين كسي را؟ حاكم شهر كاري به دين و مذهب ندارد كه دين و مذهب را خراب كند. پس اين اهل باطل اسمش نيست، حاكم شهر است. يهودي طلب دارد مي‏رود عرض مي‏كند، نصراني طلب دارد مي‏رود عرض مي‏كند، سنّي طلب دارد مي‏رود عرض مي‏كند، مُني طلب دارد مي‏رود عرض مي‏كند، كاري به دين و مذهب كسي ندارد، اين مي‏رود عرضش را مي‏كند او هم به عرضش مي‏رسد. آن يكي مي‏رود عرضش را مي‏كند او هم به عرضش مي‏رسد، از صدقه سر حاكم است كه شهر نظمي دارد. پس حاكم شهر مخرّب دين نيست، آن كدخداي محلّه مخرّب دين نيست و هكذا. پس بدانيد مخرّبين دين اين ضرب ضربوا خوانها هستند، همين‏هايند كه كتاب مي‏نويسند، همين‏هايند كه قرآن هيكل مي‏اندازند كه همين‏طوري كه شمشير زده بودند در جنگي و به درك واصل شده بودند همين‏طور قرآن را هيكل داشتند. عمروعاص مي‏شناخت مردم را، حرامزاده غريبي بود، خيلي نادرست بود. وقتي ديد قشون حضرت‏امير در جنگ صفّين در ليلة‏الهرير زور آوردند و نزديك است غالب شوند، حكم كرد كه قرآن‏ها را سر نيزه كنند و صدا بلند كنند كه اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان‌ّ محمّداً رسول‏ اللّه آنها هم قرآنها را سر نيزه‏ها كرده و بنا كردند فريادكردن. حضرت‏امير فرمودند بزنيد، مترسيد، قرآنها مي‏افتد برمي‏داريم. قشون حضرت‏امير كه اين را ديدند، لشكر شوريدند بر حضرت و گفتند اينها شهادتين مي‏گويند، قرآن را شفيع كرده‏اند، تو مي‏گويي بزنيد؟! و به همين‏طورها خيلي‏ها از حضرت برگشتند و از خوارج شدند. البته كسي كه دين ندارد و قاعده دين و مذهب دستش نيست، گول قرآن سر نيزه كردن را مي‏خورد و مخالفت حضرت‏امير را مي‏كند. كسي كه قاعده دين و مذهب دستش است و ديندار است مي‏گويد قرآن سر نيزه كرده باشند، ما مي‏رويم و مي‏زنيم و صاحبش را مي‏كشيم نهايت مي‏افتد، مي‏رويم برمي‏داريم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن كسي كه ناصب است مي‏خواهد نماز كند مي‏خواهد زنا كند، مي‏خواهد روزه بگيرد مي‏خواهد دزدي كند لايبالي الناصب صلّي ام زنا چه نماز كند چه زنا كند صام ام سرق چه روزه بگيرد چه دزدي كند. هرچه مي‏خواهد اين پدرسوخته نماز كند، هرچه مي‏خواهد روزه بگيرد واللّه پيش ما آني كه دزدي مي‏كند بهتر است از آني كه نماز مي‏كند. آني كه دزدي كرده همين خاكي است كه بر سر خودش كرده، ديگر دين خدا را ضايع نكرده. چشمش را كور مي‏كنند، خودش را عذاب مي‏كنند، لكن آن آخوندي كه نماز مي‏كند و زنا نمي‏كند، دزدي نمي‏كند و كتاب هم مي‏نويسد و تكفير مؤمنين را مي‏كند، دين خدا را اين دارد خراب مي‏كند. والله رؤساي ضلالت كه شنيده‏ايد يعني همين‏هايي كه صاحب كتابند، صاحب تصنيفند. هميني كه دليل مي‏آرد، رد و بحث مي‏كند، با اهل حق عداوت مي‏كند. رؤساي ضلالت آخوندهاي يهودند نه آن باقي يهوديها، رؤساي ضلالت همان آخوندهاي نصاري هستند نه آن باقيها، رؤساي ضلالت آخوندهاي مجوس هستند، رؤساي ضلالت آخوندهاي سنّيها هستند، رؤساي ضلالت آخوندهاي مُنّيها هستند.

 و صلّي ‏اللّه علي محمّد وآله الطاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ــ63) مي‏باشد@

(درس سي‌ام، سه‏شنبه 4 رجب‏المرجّب 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انّما ذلك كزيد يظهر لقوم انّه نجّار و لقوم انّه نجّار و صائغ و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و عالم علي حسب المصلحة و الضرورة و التحمّل فافهم و تبصّر و ظهورهم بتمام مالهم من المقامات و العلامات و المعاني و الابواب و الامامة انّما يتحقّق في الرجعة علي مايتحمّله قوابل هذه الدنيا و كماله بلامانع في الاخرة رزقنا اللّه الفوز بولايتهم و التسليم و الاخبات لهم في الدنيا و الاخرة بحقّهم و حرمتهم صلوات اللّه عليهم و هذه المقامات الخمسة اصول مقاماتهم و مراتبهم علي ماوصل الينا و عرفونا من انفسهم و اما مالهم ممّايعلمون من انفسهم فذلك فوق مشاعرنا و مداركنا كيف و لم‌يظهر لنا من كتب فضائلهم الا الف غيرمعطوفة و لنعم ماقال الشاعر:

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال
  علة الدهر كله احديها

فاذا كان لهم معال احديها علة جميع الدهر فجميع الدهر يرجع الي تلك الواحدة و يحكي شئونها و اطوارها و لاعلم له بما لم‌يتعلق به منها و لم‌يعرف من نفسه له و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و فيما ذكرنا كفاية لمن كان من اهل التسليم و اما غيرهم فلايكتفون و لو جئتهم بجميع آيات الله و براهينه،

فهذه من علاه احدي المعالي
  فعلي هذه فقس ماسواها

اين‏طوري كه همه‏كس هركه گوش بدهد مي‏فهمد آنچه خدا بخواهد و اراده مي‏كند و علم دارد و قدرت دارد آن‏طور كرده و خدا پيش خودش مي‏داند چطور است. حالا ديگر هرچه‏اش را اظهار مي‏كند، چيزيش را مي‏فهمند. شما بابصيرت باشيد، مردم كارشان اين است كه دربند دين و مذهب نيستند كه بشكافند كه . . . . .@ عرض مي‏كنم شما غافل مباشيد و بدانيد كه خلق را خدا خلق نكرد مگر براي همين‏كه او را بشناسند. حالا هم خدا را مي‏توان شناخت، هم نمي‏توان شناخت، آيا اين عيبي دارد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين است كه گاه‏گاهي بعضي از روات هم اين‏جور چيزها را كه مي‏ديدند سؤال مي‏كردند. از حضرت امام‏رضا سؤال كردند كه شما دينتان اين است كه خدا لاتدركه الابصار ابصار را هم خودتان معني مي‏كنيد كه لاتدركه الاحلام يعني هيچ عقلي ادراك نمي‏كند، به هيچ مشعري نمي‏شود خدا را شناخت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، چشم نمي‏تواند خدا را ببيند و بشناسد، چشم همين رنگ را مي‏تواند ببيند چشم همين روشني مي‏بيند. ملتفت باشيد همين‏طور گوش نمي‏تواند خدا را بشنود و بشناسد، گوش صدا مي‏شنود. حالا آيا خدا صداي بلندي است، آيا خدا صداي پستي است؟ نه، مي‏داني كه خدا صدا نيست. همچنين خدا طعم نيست و هكذا. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هر مشعري را كه فكر كنيد به همين‏طور است، هر مشعري در عالم خودش محسوساتي دارد، مدركاتي دارد. خدا از جنس عقول نيست كه عقل بفهمد خدا را، از جنس نفوس نيست، از جنس عاديّات نيست كه به نفس شناخته شود. حالا اين خدا را نمي‏توان شناخت و اين‏جور چيزها را كه آن راوي سؤال كرد، ديده بود كه فرمايش كرده‏اند. عرض كرد شما كه همه‏تان همچو مي‏گوييد كه نمي‏شود خدا را شناخت. فرمودند پس عجالتاً بدان اين‏جورها نيست كه تو خيال كرده‏اي چراكه اگر اين‏جور باشد بايد تكليف به معرفت مرتفع باشد ما كه نمي‏توانيم بشناسيم پس تكليف نداريم؛ مردكه درماند.

@(در اينجا نسخة خطي يك يا چند صفحه افتادگي دارد)@

سر دارد چشم دارد گوش دارد دست و پا دارد اعضا و جوارح دارد چنانكه ديده‏ايد بچه‏اي كه سقط مي‏شود به همان كوچكي همه اعضا و جوارحش درست است و تمام است و متّصل به يكديگر است اما هنوز جان توش نيست، هنوز اين انسان توش نيست. به همين‏طور تا قبل از چهارماه روح حيواني تعلّق مي‏گيرد تا چهارماه، بعد از چهارماه به دنيا مي‏آيد. همين‏طور كه مي‏بيني و وقتي به دنيا مي‏آيد اين انسان تمام نيست چنانكه مي‏بيني شعور بچّة انسان به قدر شعور بزغاله‏اي هم نيست. بزغاله بوي مادرش را مي‏شناسد و مي‏فهمد، بچّة انسان تميز نمي‏دهد مادرش را، بو نمي‏فهمد يعني چه، لكن بزغاله بوي مادرش را كه مي‏شنود مي‏دود و مي‏آيد پيش مادرش. همان ساعت كه تولّد مي‏كند برمي‏خيزد و پستان پيدا مي‏كند و مي‏مكد. معلوم است آن بچّه مادرش را مي‏شناسد كه پيش او مي‏رود، پيش ديگري نمي‏رود. آن يكي هم مادر خودش را مي‏شناسد همان‏طوري كه مادرها بچّه‏هاشان را مي‏شناسند. اين زنها بدانيد بچّه‏هاشان را گم مي‏كنند، حيوانات بدانيد اين‏جور نيستند. پس اين انسان در اوّل تولّد لايعلمون شيئاً هيچ نمي‏دانند، به قدر بزغاله نمي‏دانستند، به قدر جوجة مرغي كه از تخم سر بيرون مي‏آرد نمي‏دانستند. جوجه تا بيرون مي‏آيد همان‏وقت منقار به زمين مي‏زند و مي‏بينيد بچّة آدم همچو نيست و اين هي روز به روز در ترقّي است به خلاف آن جوجه كه در ترقّي نيست. اوّلش دانه برمي‏چيند آخرش هم باز دانه برمي‏چيند، ديگر ترقّي نكرده. لكن اين بچّة انسان ابتداي تولّدش به قدر يك جوجة مرغ هم شعور ندارد، به قدر بزغاله‏اي هم شعور ندارد لكن هي روز به روز شعورش زياد مي‏شود تا يك‏وقتي پستاني مي‏فهمد، يك‏وقتي مادرش را تميز مي‏دهد از زنهاي ديگر. خورده‏خورده پدرش را مي‏شناسد، خورده‏خورده ترقّي مي‏كند، ماه به ماه، روز به روز، ساعت به ساعت ترقّي مي‏كند. حالا وقتي رشته به دستتان باشد، سررشته را كه گرفتيد مي‏توانيد استدلال كنيد، خيلي چيزها مي‏توانيد استدلال كنيد و تحصيل كنيد. انسان عاقل سررشتة سخن كه دستش هست مي‏تواند استدلال كند، تجربه هم نكرده باشد نكرده باشد. تو مي‏بيني اين بچّه در عرض يكسال چقدر ترقّي كرده، استدلال كن بگو پس در عرض شش‏ماه نصف اين ترقّي مي‏كند. پس مي‏شود استدلال كرد كه بچّه در اوّل تولّد هيچ نمي‏داند، يك‏ساعت كه گذشت يك‏خورده چيزي مي‏داند، يك‏روز كه گذشت بيشتر مي‏داند و لو احساس نتوان كرد ولي استدلال مي‏شود كرد. پس اين بچّه روز به روز در ترقّي است تا آنجايي كه پير شود. پير كه شد به حدّ خرافت مي‏رسد، لايعلم بعد علم شيئاً مي‏شود.

خلاصه‏اش اينكه حقيقت انساني از علوم ساخته شده و اين علم را بايد اكتساب كند و از اكتسابات بايد ساخته شود. اين مادّه دنيايي، انسان نيست. ملتفت باشيد، پس اين بدن مي‏خورد حلوايي را، اين حلوايي كه توي ترازو گذاشتي و كشيدي و خوردي، همه‏اش رفت توي معده. اين رفت جزء نبات شد، از چنگ حيوان هم بيرون رفت. اين تا روي زبان بود، حيوان مزه‏اش را مي‏فهميد. قسمتي كه رسيد به حيوان همان مزه او بود، باقيش يكجا رفت توي شكم پيش نبات. اين غذا بدل مايتحلّل نبات است، دخلي به حيوان ندارد. بر همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد، باز گرميش، لمسش، مال حيوان است. باز رنگش مال حيوان است، اينهاش همه قسمت حيوان است. رنگ حلوا را حيوان مي‏فهمد، همچنين بوش را حيوان مي‏فهمد اما باقيش مال كسي ديگر است. پس حيوان حلوا نمي‏خورد، حيوان همين طعم حلوا را مي‏چشد و مي‏رود پي كار خودش، باقي چيزهاش به كارش نمي‏خورد. ولكن آنچه هست تمامش را مي‏دهد به نبات. نبات جذب مي‏كند، دفع مي‏كند، هضم مي‏كند، امساك مي‏كند. كأنّه احتياجي هم به حيوان ندارد چنانكه پيشتر جذب مناسبات مي‏كرد و حيات نيامده بود، تعلّق نگرفته بود. همين‏طوري كه بچّه در شكم مادر روح به او تعلّق نگرفته بود و جذب و دفع و هضم و امساك و تمام قواي نباتي را داشت، همين‏طور مثل درخت سرش درست شد، دست درست شد، پا درست شد، روح حيواني هم نبود؛ پس احتياج نداشت به حيوان. بعد كه حيوان درست شد و حالا غذاش مي‏دهند، عرض مي‏كنم اين حيوان توي شكم بي‏غذا مانده بود. توي شكم بچّه طعم نمي‏فهمد، بو نمي‏فهمد، روشنايي نمي‏فهمد. توي شكم آن نباتش همين‏طور گرمي و سردي به او مي‏رسد و تربيتش مي‏كند. لكن آن نبات گرمي و سردي نمي‏فهمد، اگر بايد باشد گرمي و سردي، گرمي و سردي نباتي است. گرمي هوا به يك حدّ مخصوصي كه رسيد، درخت بنامي‏كند نمو كردن، به اندازه‏اي كه سرد شد درخت را بر همان حال كه هست نگاه مي‏دارد و نمي‏گذارد بزرگ‏تر شود. بچّه هم در شكم همين‏طور است، آن‏جور گرمي و سردي صدمه‏اش مي‏زند و تربيتش مي‏كند اما دخلي به احساس گرمي و سردي ندارد. نبات احساس نمي‏كند گرمي يعني چه، سردي يعني چه، گرما و سرما نمي‏فهمد. همة اينها هم هست پيشش، باشد. حيوان وقتي بيرون آمد آن وقت دهانش وامي‏شود، آن وقت قسمت خودش را مي‏برد. حالا هم كه مي‏دهند قسمتش را ساخته‏اندش كه بيرونش بيارند چيزيش بدهند، نساخته‏اندش كه آنجا بدهندش، آنجا به كارش هم نمي‏خورد. حيوان كه بيرون آمد از شكم، چشمش را وامي‏كند مي‏بيند چيزها را حظّ مي‏كند از رنگها، گرمي احساس مي‏كند حظّ مي‏كند، سردي احساس مي‏كند حظّ مي‏كند.

به همين نسق عرض مي‏كنم كه انسان را هم خيال نكني اينجا آورده‏اند چيز به آن بدهند. اصلش اينجا جاي چيزدادن به انسان نيست، و هنوز هم جرأت نمي‏شود كرد كه آدم بگويد. حاقّش را نمي‏شود گفت، از خودتان مي‏ترسم، جرأت نمي‏كنم. عرض مي‏كنم جايي كه انسان را طعام مي‏دهند، آنجا عالم علم است، آنجا عالم انسان است. عالم انسان عالم توجّه به خدا است، عالم توجّه به خدا و رسول است، عالم ديدن خدا است، عالم بازديدن رسول خدا است، عالم ديدن ائمّة طاهرين است، عالم بازديد انسان است، عالم غريب و عجيبي است. عرض مي‏كنم واللّه يك ‏آن‌ِ آنجا را بخواهي از دست بدهي و هزار همسر دنيا را عوض بگيري، آدم عاقل واللّه عوض نمي‏كند. حالا چيزي به گوشتان مي‏خورد، عاقل مي‏گويد خدا را آيا آدم مي‏دهد خرما بگيرد؟ مگر عرب باشد كه خدا را براي خرما بخواهد، اگر خرماش ندهد دوستش ندارد. بله، بچّه را خرما بدهي دوست‏تر مي‏دارد و آني كه خدا مي‏شناسد، مي‏داند خدا شيرين هم هست، شيريني هم به آدم مي‏دهد. جميع چيزها توي چنگ او است، اگر رفتي پيش او، او خرما هم مي‏دهد. همين حظها را هم كه مي‏كني او همچو ذائقه‏اي داده كه آدم كه خرما مي‏خورد دهانش شيرين مي‏شود، حظ مي‏كند. ديگر چطور مي‏شود حظ مي‏كند، آدم نمي‏داند چطور مي‏شود. جماع را جوري كرده‏اند كه فلان ‏آلت به فلان‏جا كه رسيد، چقدر حظ كند. آدم انگشت را آنجا بكند، انگشت حظ نمي‏كند. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، مي‏خواهم در صنعت اين صانع فكر كنيد، نمي‏خواهم هرزگي كنم. ببينيد انسان وقتي نعوظ مي‏كند راضي است كه هرچه را كه دارد بدهد، تمام دنيا را بدهد و آن‏ كار را بكند. چنانكه حضرت‏باقر فرمودند تمام دنيا را داشته باشم، مي‏دهم كه يك‏شب پيش زن بخوابم. حالا انگشت مي‏كني آنجا، چرا حظ نمي‏كند؟ پاش را آدم آنجا مي‏كند حظ نمي‏كند؟ اين آلت را بخصوص كه توي آن سوراخ مي‏كند، همچو حظ مي‏كند. اين چه‏جور صنعتي است؟ خوب حالا اين حظها براي چه‏چيز است؟ براي توليد مثل است. ملتفت باشيد تمام طعامها، شرابها، المها، لذّتها، صدمه‏ها، همين‏طور است و حكمتها در آن قرار داده. تبارك آن صانعي كه همچو چيزي قرار داده كه تو هنوز نه لذّتش را درست فهميده‏اي و نه خبر داري. ببين چه‏جور كرده كه تو را به خيال آن مي‏اندازد و يك‏وقتي مي‏بيني آنقدر متلذّذ مي‏شوي كه نمي‏تواني بگويي، يك‏وقتي آنقدر متألّم مي‏شوي كه نمي‏تواني بگويي. نه آن المهاش را مي‏داني چطور مي‏شود مي‏آيد نه آن لذّتهاش را. حالا فلان طبيب گفته تفرّق و اتّصال است، من مي‏گويم چطور شده كه اين تفرّق و اتّصال اسباب الم شده؟ چطور شده جايي را كه مي‏بُري آدم دردش مي‏آيد؟ روح را كه چاقو نمي‏بُرد. راه اين چه‏چيز است؟ چطور شده كه روح توي اينجا كه هست و اينجا را مي‏بُري، آن روح داد مي‏زند، جسم بنا مي‏كند سوختن؟ چطور مي‏شود كه عقل دستپاچه مي‏شود و اين از تدبير صانع است و هيچ‏كس هم نمي‏تواند پي ببرد.

باري، ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم كه صرفة انساني اين است كه توجّه به خدا داشته باشد كه اگر توجّه نداشته باشد به خدا، واللّه خدا ندارد. مثَلش را مكرّر عرض كرده‏ام، پيش ساعت نشسته باشد انسان و ساعت بزند و تو دلت جاي ديگر باشد، تو كه نشنيده‏اي صداي ساعت را، صداي ساعت پيش تو نيامده. حالا كسي ديگر شنيده يا نشنيده، به تو نرسيده. به همين‏طور اگر انسان توجّه به خدا ندارد، و سعي كنيد هي برويد پيش خدا و توجّه به خدا داشته باشيد، توجّه كنيد به رسول‏خدا، توجّه نكني به رسول هر روز زيارتش نكني، صلوات بر او نفرستي رسول نداري. رسول براي خودش هست تو هم براي خودت هستي و توجّه به او نداري به تو چه؟ انسان ابتدا علومش را بايد تحصيل كند، به دست بيارد، بعدش بر طبق آن علوم عمل كند. پس تا توجّه به ائمّه نكني ائمّه نداري اين است كه هي بايد متذكّر شد و غافل نبود. خيلي اصرار مي‏كنند براي اين است كه بايد هي متذكّر شد و غافل نبود، براي اين است كه مردم شكمشان كه سير شد ديگر نه ياد خدا مي‏آيند نه ياد پيغمبر خدا مي‏افتند. جاييشان درد نكند ديگر نه خدايي به يادشان هست نه پيغمبر خدايي، عمداً گيرشان مي‏اندازند، مبتلاشان مي‏كنند كه هي گرسنگي بكشد، هي درد بكشد، هي ناله بكند، خدايي بگويد، پيغمبري به يادش بيفتد، بلكه متذكّر شود؛ توي آن خدا گفتنش به ياد افتد. لكن غافل نباشيد سرهم محتاجي به اين خدا چه در اين دنيا باشي، چه در وقت احتضار باشي محتاجي، چه در قبر باشي چه در برزخ باشي محتاجي، چه در آخرت باشي والله همه‏جا محتاجي. در قبر تلقينش نكنند، نمي‏شود. ببين آنجا هم دست نكشيده‏اند از مردم. آخر ببينيد مرده چقدر مي‏فهمد با وجود اين توي قبرش هم كه مي‏گذارند، بايد تلقينش كنند. مي‏فرمايند شانه‏اش را بگير و حركتش بده، صدات را بلند كن. همين‏كه سخت مي‏جنباني و صدات را بلند مي‏كني، مي‏شنود. صدات را هموار هموار بگويي، نمي‏شنود. بخصوص بايد بلند هم گفت، شانة مرده را بايد حركت داد، آن وقت چيزي به دستش مي‏آيد. تمام شرايعش را هم مي‏گويي كه يادش بيايد. مي‏پرسي ربّت(دينت‌ خ‌ل@) كيست، پيغمبرت كيست، امامت كيست، حلال كدام، حرام كدام، قرآن حق است، قيامت حق است، ان‌ّ اللّه يبعث من في القبور همة عقايدش را مي‏گويي كه يادش نرود. اين سرّش اين است كه ابتدا فراموش كرده، توي چرتها گم شده. تو سعي كن ان‏شاءاللّه كه توي چرتها سررشتة اين حرفها گم نشود ان‏شاءاللّه. ابتداي سررشته اين است كه تا نداني، نداري. بعد سررشته اين است كه تا نكني، نداري. اول، علم است بعد عمل است. خلقت انساني تمامش از اكتساب است، انسان از اكتساب ساخته مي‏شود. بچّه كه تولّد مي‏كند آن وقت ابتدايي است كه مي‏خواهند انسان بسازند. آن وقت آنقدر ساخته‏اند انسانيتش را كه تو درست نمي‏تواني بفهمي كه انسان است. مي‏بيني به قدر بزغاله‏اي هم شعور ندارد. بزغاله تا تولّد مي‏كند همان‏وقت برمي‏خيزد مادرش را پيدا مي‏كند، پستان مادرش را پيدا مي‏كند و مادرش را مي‏شناسد و شير مي‏خورد و بچّة انسان را مي‏بيني وقتي كه متولّد شد اصلاً نه مادرش را مي‏شناسد نه پستان مادر مي‏شناسد. يك‏ماه كه گذشت آن وقت خورده خورده مادرش را مي‏شناسد، آن وقت از انسانيت به او رسيده. يك‏سال كه گذشت خورده خورده پدرش را مي‏شناسد، خورده خورده چيزها مي‏فهمد. پس انسان وقتي تولّد مي‏كند هيچ نمي‏داند و متّصل مشغول اكتساب است. مي‏خواهم عرض كنم انسان از وقتي كه متولّد مي‏شود تا آخر عمرش، تا وقت نفخ صور كلّي، تا بعد از رجعت دايم انسان را مي‏سازند. دايم مشغول ساختن انسانند تا آن وقتها و آن وقت انسان تمام مي‏شود. تمام كه شد مي‏برندش سر جاش مي‏رسانند. اما حالا و در اين بينها خدا مشغول ساختن انسان است. كسي كه انسان است بايد اقلاً راه ببرد كه از كجاش آورده‏اند، كجاش مي‏برند. سرهم محتاج است يا ايّها الانسان انّك كادح الي ربّك كدحاً فملاقيه خلق كرده كه تو را ببرد پيش خودش. حالا اگر خودت ميل داري، خيلي مشتاقي، با شوق مي‏روي، خوب كاري مي‏كني، تعريف تو را هم مي‏كنند، كمكت هم مي‏كنند. او تو را ساخته، محض همين‏ كه تو بروي پيش او و تو آنجا را نمي‏خواهي باز اغماض مي‏كند. اغماضات را آن قدري كه بايد كرد مي‏كند و بدان خيلي اغماض مي‏كند، خيلي ترحّم مي‏كند تا آن جايي كه بايد ترحّم كرد، مي‏كند. تا آن جايي كه بايد ببرد، مي‏برد. حالا تو لجبازي مي‏كني، راستي راستي نمي‏خواهي، او هم خذلان مي‏كند، به هر دركي مي‏خواهي بروي، برو. 

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) مي‏باشد@

(درس سي و يكم، يكشنبه 8 رجب‏المرجب 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انّما ذلك كزيد يظهر لقوم انّه نجّار و لقوم انّه نجّار و صائغ و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و عالم علي حسب المصلحة و الضرورة و التحمّل فافهم و تبصّر و ظهورهم بتمام مالهم من المقامات و العلامات و المعاني و الابواب و الامامة انّما يتحقّق في الرجعة علي مايتحمّله قوابل هذه الدنيا و كماله بلامانع في الاخرة رزقنا اللّه الفوز بولايتهم و التسليم و الاخبات لهم في الدنيا و الاخرة بحقّهم و حرمتهم صلوات اللّه عليهم و هذه المقامات الخمسة اصول مقاماتهم و مراتبهم علي ماوصل الينا و عرفونا من انفسهم و اما مالهم ممّايعلمون من انفسهم فذلك فوق مشاعرنا و مداركنا كيف و لم‌يظهر لنا من كتب فضائلهم الا الف غيرمعطوفة و لنعم ماقال الشاعر:

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال
  علة الدهر كله احديها

فاذا كان لهم معال احديها علة جميع الدهر فجميع الدهر يرجع الي تلك الواحدة و يحكي شئونها و اطوارها و لاعلم له بما لم‌يتعلق به منها و لم‌يعرف من نفسه له و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و فيما ذكرنا كفاية لمن كان من اهل التسليم و اما غيرهم فلايكتفون و لو جئتهم بجميع آيات الله و براهينه،

فهذه من علاه احدي المعالي
  فعلي هذه فقس ماسواها

چنانكه مكرّر عرض شده است و ان‏شاءاللّه بايد توي دنيا اقلاً يك چند نفري اهل حق باشند؛ مردم اعراض دارند براي خودشان دارند و داشته باشند، عرض مي‏كنم كه آن حقيقت ائمه طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم آن چيزي است كه از خدا و از پيش خدا آمده اين است حقيقتشان مكرر چنه زده‏ام اين‏ها را حقيقتشان آن است كه از پيش خدا آمده و هيچكس ديگر هيچكس از پيش خدا نيامده مگر ايشان.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين يكي از اصول حكمتي است كه تمام كتاب و سنت دالّ بر اين است. پس ايشان حقيقتشان آن است كه فرمودند اخترعنا من نور ذاته آن وقت و فوّض الينا امور عباده ببينيد باز نظم نظم طبيعي است كه غير از اينجور نمي‏شود باشد محال است غير از اينجور. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه به جهتي كه هر فاعلي فعلش از خودش صادر مي‏شود نجّار فعلش و قدرتش از خودش صادر مي‏شود آن‏ وقت با اين قدرت خودش ارّه بر مي‏دارد تيشه بر مي‏دارد با آن ارّه و تيشه كارها مي‏كند اما بدء ارّه و تيشه از آهن است، آن ديگر از پيش صانع نيامده. شما غافل نباشيد فاخوري كه دارد فخّاري مي‏كند، فاخور قدرتش از پيش خودش آمده، علمش از پيش خودش آمده. گل از پيش آب و خاك آمده، خاك از پيش فاخور نيامده، آن ‏وقت با اين علم، با اين استادي، با اين قدرت گل را بر مي‏دارد، كوزه‏ها را از گل مي‏سازد و گل از پيش او نيامده، آب از پيش او نيامده، خاك از پيش فاخور نيامده اصلاً.

ملتفت باشيد اين مردم همين‏طور خواب صرفند، سرتاسرشان خيال مي‏كنند اين‏ها همه بايد از پبش خدا آمده باشد اين است كه خيلي از صوفيه‏شان از مرشدهاي خيلي بزرگشان كه خيال مي‏كنند به عمق حكمت رسيده‏اند. واللّه به هيچ‏جا نرسيده‏اند، خيال كرده‏اند كه همه اين‏ها در ذات خدا بوده مي‏گويند خدا اگر قرمزي نداشته باشد چطور كرباس را قرمز مي‏كند. پس قرمزي دارد در ذات خودش قرمزي بوده رنگ آبي در ذات بوده بقم ذاتي داشته نيل ذاتي داشته روي اين نيل‏ها ريخته روي اين رنگ‏ها ريخته آن‏وقت كرباس را رنگ مي‏كند. شما غافل نباشيد چرت نزنيد عالَمي در چرتند و واللّه مؤمن مي‏بيند كه الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا و همه مردم همين‏طور خوابند ملتفت باشيد عرض مي‏كنم شما بدانيد رنگ اصلش از پيش خدا نيامده ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم عرض مي‏كنم رنگ نيلي از نيل است، نيل از رنگ است از همين رنگ‏ها است كه به ريش مي‏بندند تخمي بود كِشتند سبز شد اين رنگ شد. بقم تخمي دارد مي‏كارند سبز مي‏شود مي‏جوشانيش كرباس را رنگ مي‏كند. بدء جميع اين‏ها در همين‏جا است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه و همه‏جا جاريش كنيد و جاري است پس بدانيد بدء همة خلق از خلق است خدا مبدء نيست. خدا مبدء اگر هست مبدء صفات خودش است. بدء خلق هيچ از خدا نيست كوزه‏ها تمامش از گل است هيچ از فاخور نيست بله فاخور اين گل را گرفته كوزه ساخته ديگر آن فاخور نه ماده اين‏ها است، نه صورت اين‏ها است، نه توي اين‏ها است. ملتفت باشيد پس آن فاخور استاد كوزه‏گر است كوزه ساخته و اين‏ها را هم كه خدا گفته براي همين جور اتمام حجت‏ها است حالا مردم نمي‏خواهند ياد بگيرند و ياد نمي‏گيرند خدا هم ولشان مي‏كند بروند قمار بازيشان را بكنند همين طوري كه فاخور نه آب است نه گل است و نه ماده اين كوزه‏ها است نه صورت اين كوزه‏ها است لكن جميع اين كوزه‏ها را كوزه‏گر ساخته حتي جميع جزئياتش كار كوزه‏گر است بزرگ است او تعمّد كرده بزرگ ساخته براي كاري، كوچك است او تعمّد كرده كوچك ساخته براي كاري، براش دسته قرار داده براي فايده‏اي؛ فايده‏اش هرچه هست باشد.

ديگر عرض مي‏كنم كه حكمت يك‏جوري است كه هر چه انسان در آن مطالعه مي‏كند از حكمت هي حظ مي‏كند و واللّه هيچ نعمتي بزرگتر از حكمت نيست يعني خدا خلق نكرده، و بزرگترين حكمت‏ها را به انبياء داده كه بيايند تعليم كنند و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً ببينيد هيچ‏جا منّت نمي‏گذارد خدا هركه را پول داده‏ام هركه را هر چه داده‏ام منت نمي‏گذارد كه خيلي چيز داده‏ام به جهتي كه اين‏ها نقلي نيست آخرش مي‏ميرد و پول‏هاش مي‏ماند اما حكمت نعمتي است كه همراه حكيم مي‏رود چراكه فعل خودش است جميع نعمت‏هايي را كه فعل خود شخص قرار نداده بدئش از شخص نيست عودش به آن شخص نيست و انسان حالا اطميناني به آن دارد اين گول خورده اين فريب شيطان است كه خيال مي‏كند مال خودش است. باز عرض نمي‏كنم اين حرف‏ها را كه جلدي دل بكني از دنيا و انس نداشته باشي به دنيا اما بدان دل‏بستني نيست و انست از چه راه است چيزي كه از انسان صادر نشده اين از انسان نيست بله توي دنيا باغ هست به من چه من انس هم دارم دل نمي‏كنم زور هم مي‏زنم كه دل بكنم و زورم نمي‏رسد اما اين را بدانم كه وقتي مي‏ميرم اين‏ها مي‏ماند و دل نبندم پس اصل دل بستنش غرور است غرور را هم بشناس تا خورده خورده مشقش را بكني و از سر بيندازيش و شيطان همين‏جور بازي داده تمام رفيق‏هاي خودش را اين است كه انسان عاقل زور هم بزند كه باغ را دوست بدارد زورش نمي‏رسد. فكر مي‏كنيد كه خدا خلق كرده همچو درختي را به اين حكمت باز اين را من مي‏فهمم اين از خودم سرزده باز شكر خدا را مي‏كنم كه خدايا شكر كه همچو فهمي داده‏اي كه من مي‏فهمم كه تو مي‏تواني همچو درختي خلق كني اما حالا دل بسته‏اي به آن درخت دل بستنت اينجا است درخت سرجاش مي‏ماند و تو مي‏ميري و همه اين زحمت‏ها از جيبت مي‏رود مگر صانع بگويد به تو كه اين درخت را پرورش بده آن‏وقت تو مكلّفي به پرورش آن، مي‏گويي خدايا تو مي‏گويي چشم. حالا من متوجه اين درخت مي‏شوم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس ديگر اينجور مطالب مطالبي است كه واللّه علمش علمي است كه ملكة انسان بايد باشد انساني كه طعمي را نچشيده ندارد آن را حالا اين حلواها همه مال تو اما تا نچشيده‏اي چه دلي خوش مي‏كني كه حلوا دارم؟ اگر من ذائقه‏اي دارم و ميل به حلوا هم دارد آن‏وقت منت بر سرت مي‏گذارد كه اين همه حلوا به تو داده‏ام ديگر شما التفات فرموديد اما من ذائقه ندارم. با آن آب، با آن ترياك پيش من علي‏السوي است من كه نه اين را مي‏دانم چه‏چيز است نه آن تلخي را مي‏دانم چه‏چيز است پس ذائقه فعل من است و واقع اين است كه ذائقه از حلوا نمي‏آيد پيش من ذائقه كه داري حلوا را مي‏چشي مي‏داني شيرين است آيا تو نمي‏بيني دستت كه ذائقه ندارد هيچ طعم نمي‏فهمد؟ پس فعل صادر از شخص است در جميع ملك خدا و مي‏رود تا پيش خدا. فعل صادر از شخص مملوك شخص است و چيزي كه از خود شخص صادر نشده مملوك شخص نيست مگر به گول مگر اينكه به دروغ بگويي پوستين مال من است خير مال گوسفند است تو مي‏روي كسي ديگر بر مي‏دارد دوشش مي‏گيرد پس فعل صادر از شخص مال خودش است اين است كه من يعمل مثقال ذر‌ّة خيراً آن مالش است يره و من يعمل مثقال ذرّة هرچه كم خيال كني همان‏قدر كمي كه كرده مالش است.

ملتفت باشيد حكمت را پيش خدا بايد خواند پيش انبياء بايد خواند از انبيا بايد ياد گرفت به جهتي كه عالم به حقيقت اشياء خالق اشياء است او مي‏داند چه كرده حكمت علمي است كه حاق مطلب را انسان بداند خدا چطور ملكش را وضع كرده آن را كه به دست آورد حكمت است و الاّ هذيان است اسمش را هم حكمت مي‏توان گذارد لكن معني ندارد و مثل اينكه فلان سلطان است اين‏كه هيچ‏كار از او نمي‏آيد اين چه سلطاني شد قادر اسمش است اين‏كه هيچ‏كار از او نمي‏آيد. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد و واللّه از همين گرده مي‏رويد به توحيد مي‏رسيد خدا است قادر يك جايي مي‏بيني اين مرشد كاري را نمي‏تواند بكند بدان اين خدا نيست خدا همه‏كار مي‏تواند بكند خدا مي‏تواند آسمان را زمين كند زمين را آسمان كند آسمان را خراب كند زمين را خراب كند همه را آباد كند مي‏تواند مردم را بميراند زنده كند حالا مرشد را مي‏بيني نمي‏تواند يك‏كاري بكند پس خدا نيست پس هرچه فعل انسان نيست و صادر از انسان شده مملوك انسان نيست و ليس بامانيكّم و لااماني اهل الكتاب آرزومان اين است كه بهشت آنجا است و ما را ببرند توي آن خانه مثل اين است كه اين خانه اينجا بود و بنده را آوردند توي اين خانه اما اين خانه الان مال من نيست اُنس هم به آن دارم و نبايد انس هم داشته باشم چراكه اين خانه مال من نيست به دليلي كه اولش هم مال من نبود پيشتر آن كسي كه توش نشسته خيال مي‏كرد كه مال او است دوستش مي‏داشت لابد هم شد فروخت، خانه را كه فروخت به اضطرار فروخت پس اين‏كه به اضطرار آمده پيش من همين حالا من مالكش نيستم من هيچ تصرفي در آن ندارم.

فكر كنيد چرت موقوت@ و واللّه حكمت است و عين حكمت است كه عرض مي‏كنم و عين حكمت مال خداست مال انبيا است مال ائمه طاهرين است سلام‏اللّه‏عليهم و علم به حقايق اشياء است هرچيزي را كه تو نساختي مال تو نيست كوزه‏گر كوزه را ساخته مال او است تو محتاج به كوزه شدي مي‏روي پيش كوزه‏گر يا به تو مي‏بخشد يا پولش را مي‏گيرد و مي‏دهد. اگر بخشيده پس مي‏گيرد اگر مال تو بود نمي‏شد پس بگيرند. پس اين است آن حكمت واقعي حقيقي كه اين دنيا هيچ‏جاش مال ما نيست ديگر مردكه زاهد شده چه آدم خوبي است نه اگر راستي راستي زاهد است مرد حكيمي است. مي‏داند كه اين آسمان را او نساخته اين زمين را او نساخته اين هوا را او نساخته اين آب را او نساخته پس اين‏ها هيچ كدام مال او نيست و حالا كه دانستي اين‏ها هيچ چيزش مال تو نيست جلدي دستپاچه مباش، وحشت هم نداشته باش كه مال ما را كه خورد، مال ما را كه برد مالي نيست اي احمق ديگر يا تو مظلومي يك‏جايي چيزي مي‏گيريد پس اما مال من اينجا ناني قرض مي‏دهم اين نان را در آخرت پس مي‏گيرم اين نان به آخرت نمي‏آيد اين نان را محشور نمي‏كنند تا نان بود محترم بود رفت توي سگ سگ شد ضايع شد واللّه همين‏طور همچو جميع اين زمين و اين آسمان جميع آنچه اين خلق درش هستند به نظر آن كسي‏كه حكيم است همچو هيچ نمي‏آيد هرچه باشد آن كسي‏كه حكيم است بودش را مثل نبودش مي‏گيرد اين ‏همه داستان اين ‏همه رنگ‏ها اين‏ همه شكل‏ها اين ‏همه بلندي‏ها اين‏ همه عزّت‏ها هيچ‏چيزش مال من نيست من چرا غصه‏اش را بخورم حالا كه مال من نيست من چرا دل به آن‏ها ببندم اين است كه گاهي حضرت‏امير فرمايش مي‏فرمودند شما خيال نكنيد من خانه نشسته‏ام و دولت مرا غصب كرده‏اند و برده‏اند و ابابكر حق مرا برده من غصه مي‏خورم واللّه جميع اين زمين و آسمان در پيش من مثل همان عَفْطة عَنز مثل عطسه بز است اين عفطه اين عطسه چه‏چيز است كه آدم دل ببندد به آن اين دولت‏تان و عزّت‏تان و اين غصب و اين خلافت و اين جنگ‏هاتان و اين صلح‏هاتان و اين كشت و كشتارهاتان پيش من مثل عفطه عنز است و اگر همچو نبود من همچو كسي نبودم بنشينم در خانه ديگر معصومين زاهدند در دنيا شما معنيش را داشته باشيد يعني عالمند مي‏دانند اينجا جاي دل‏بستن نيست دلشان هم واللّه بسته نيست اما آني كه دلش بسته است باورش نمي‏شود كه دل آن‏ها بسته نيست مي‏گويد اين همه دولت آيا مي‏شود آدم دلش نخواهد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد واللّه باورشان نمي‏شود بعينه مثل اينكه انسان مي‏رود از كنار جيفه بگذرد سگ‏ها حمله مي‏كنند وق وق مي‏كنند و پاي آدم را مي‏گيرند زخم مي‏كنند و باورشان نمي‏شود كه انسان هيچ از جيفه آن‏ها نمي‏خواهد. حالا همين‏طور است انسان خوب است پيش از آنكه از كنار جيفه بگذرد اگر مطلع باشد از حالت اين‏ها خيلي دورتر راه برود كه سگ‏ها نبينندش بينيش را هم مي‏گيرد تند مي‏گذرد سگ‏ها هم مشغول خوردن جيفه باشند خوب است اين بيچاره بي خبر بگذرد از راهي كه سگ‏ها هم او را نبينند ديگر اينها سرشان نمي‏شود كه اين به جيفه آن‏ها كاري ندارد هرچه بگويي بابا اين بينيش را هم گرفته كه بوي جيفه شما را هم نشنود و بيزار است از اينكه ببيند جيفه را باورش نمي‏شود كه خير مگر مي‏شود همچو چيزي آيا مي‏شود كسي باشد آجيل نخواهد و هي خودهاشان هف‏هفي مي‏كنند و به يكديگر مي‏جهند اين او را مي‏گيرد و او اين را مي‏گيرد آدم را مي‏گيرند به جهت اينكه باورشان نمي‏شود و واللّه عرض مي‏كنم تمام اين دنيا الدنيا جيفة و طالبها كلاب هيچ اغراق نيست هيچ نخواسته‏اند معمّا بگويند واقعاً طالبين دنيا همه كلابند و واللّه هركس هم تركش مي‏كند هيچ بزرگ هم نيست خيلي، اما عاقل است. دنيا را خدا خلق كرده جيفه، و خلق كرده براي كلاب.

ديگر يكپاره چيزها هم هست شما فكر كنيد خدا چرا اين‏قدر صبر مي‏كند انبياش اولياش همه مقهور و مغلوب باشند همه گدا باشند فكر كنيد آيا خدا نمي‏داند كه اگر اين‏ها بايد در دنيا باشند اين‏ها چيزي مي‏خواهند بخورند بپوشند البته به ايشان مي‏دهد اما خودشان دعا كنند چيزي از خدا بخواهند بگويند خدايا اين دنيا را به همه داده‏اي به كفار و منافقين داده‏اي به ما هم بده اين‏ها خودشان واللّه خجالت مي‏كشند اين‏جور دعاها را بكنند اين‏جور دعاها مثل اين است كه كسي برود دعا بكند كه خداوندا يك‏تكه‏اي از اين گوشت مرده‏اي كه اين همه سگ‏ها دارند مي‏خورند به من هم بده همان‏طور كه به آن‏ها داده‏اي. مگر تو سگي كه گوشت مرده به تو بدهند؟ مگر تو بينيت همراهت نيست گند اين مردار را نمي‏فهمي؟ مگر تو چشم نداري اين مردار را با اين كثافت نمي‏بيني؟ چرا اينقدر احمقي؟ و اگر دعا كند كسي و هي التماس كند كه يك‏خورده فضله به من بده ببين چقدر قبيح است آيا تو فضله مي‏خوري كه اين ‏همه التماس مي‏كني آيا فضله‏خوردن دعا مي‏خواهد؟ و اللّه آدم عبرت مي‏گيرد واللّه هيچ اغراق نمي‏خواهم بگويم اين فضله‏هاي متعارفي كه معلوم است آدم خيلي بدش مي‏آيد معلوم است گُه است و بد است عرض مي‏كنم واللّه جيفه خيلي گندش بيش از گُه است نجاستش خيلي بيش از گُه است تأثيرش هم بيشتر است حالا برود كسي بنشيند و هي دعا كند وضويي و نماز و دعايي كه خدايا يك‏خورده گُه به من بده فكر كن ببين آيا قباحت ندارد؟ اي مرد احمق آيا ملائكه نمي‏خندند به اين دعا كردن تو؟ آيا خدا تعجب نمي‏كند از اين خواهش تو كه اين چقدر خر شده كه گُه مي‏خواهد؟ مگر تو كرم خلايي كه گُه طلب مي‏كني؟ و عرض مي‏كنم و واللّه الدنيا كلّش الدنيا جيفة و طالبها همان كرم‏هاي خلا همان كلاب و اين كلاب انسان نيستند اصلش كأنه داخل مستضعفين انسان هم نيستند اين‏ها سگند حالا آيا اين‏ها حجت‏هاي خدا شدند اما حالا يك‏جا ادّعا دارند كه ما آخونديم ولايت خوانسار است و خرس در آمد عمامه سرش گذارده سوار خر هم شده و بازي هم در آورده مردم هم همين‏كه مي‏بينند عمامه سرش است خيال مي‏كنند اين انسان است اين آدم است بابا اين خرس است ديگر آيا اين آخوند اين همه پول دارد دولت دارد حكمش اين‏همه جاري است به طوري كه در مشرق حكم مي‏كند حكمش جاري است در مغرب حكم مي‏كند حكمش جاري است حالا اينطور هم هست باشد ببينيد اين سلاطين هم در تمام مملكتشان حكم مي‏كنند حكمشان را مي‏شنوند حالا چه شد شخص جاهلي است تاج سلطنتي بر سرش است خيلي هم مرواريد به تاجش نصب كرده حالا مرواريد خوب چيزي است باشد چه دخلي به اين شخص جاهل دارد زمرد چقدر دارد پول چقدر دارد الماس چطور دارد هرچه مي‏خواهد باشد آخرش اين سلطان مي‏ميرد تاجش مي‏ماند براي كسي ديگر.

باري؛ پس غافل نباشيد عرض مي‏كنم طالب دنيا بي‏اغراق سگ است و سگ حجت خدا نيست، و بدانيد ائمه شما دنيا را نمي‏خواستند و همچنين آن‏هايي كه راستي راستي شيعه بودند دنيا را نمي‏خواستند، سلمان هيچ دنيا را نمي‏خواست، اباذر دنيا را نمي‏خواست، هيچ آن‏ها اعتنايي به زمين و آسمان اين دنيا نداشتند؛ ديگر آن‏ها چقدر مردمان عاقلي بودند مي‏دانم نمي‏شود دانست. و اين سلمان و اباذر و اين‏ها آن سدّ جوعشان را به آن پست‏ترين چيزها مي‏كردند كه محل عذر نباشد. وقتي گندم هست مي‏گويند حالا كه گندم هست چه ضرور كه برنجي به دست بياريم گندم مي‏خوريم حالا برنج خوشمزه‏تر است باشد، خوب اين مزّه كه تا توي دهان من است اين مزه داد وقتي فرو رفت آنجا ديگر مثل هم است من چقدر احمق باشم كه براي اينكه اين باقلوا چقدر خوشمزه است فرو كه رفت كأنه من نان خورده‏ام اين فرو كه رفت ديگر آنجا باقلوا نيست ديگر اين‏ها عبرت است كأنه تعمّد كرده خدا همچو قرار داده كه هرچه غذاهاي مختلف بيشتر و لطيفتر نجاستش بيشتر، گنديده‏تر و بدبوتر. واقعاً در خلاي خانه بزرگان خيلي مشكل است رفتن گندهاي عجيب و غريبي كه هيچ شامّه‏اي طاقت نمي‏آورد. اما خلاهاي مردمان فقير به اين شدّت گند نمي‏كند مي‏شود رفت و زود در آمد. راهش همه همين است كه گندم نمي‏خورند به جهتي كه هي مي‏خواهد نخورد نان جو را هم كه مي‏خورد به زور مي‏خورد. به زور مي‏خورد به جهتي كه مأمور است كه اين بدن را حفظ كند اين بدن بدل مايتحلل به او نرسد فاسد مي‏شود مي‏ميرد اين بود كه نان جو را تا مي‏شد نخورد هي نمي‏خوردند مي‏ديدند اگر سنگي مي‏شود بست به شكم كه قدري كمتر گرسنه شود مي‏بندد تا آنجايي كه مي‏بيند اگر ديگر حالا چيزي نخورد پاهاش جان ندارد راه برود لابد مي‏شود مي‏خورد همان قدري كه قوّت داشته باشد بتواند بايستد بتواند حرف بزند به آنچه مأمور است عمل كند اين است كه مؤمن للّه غذا مي‏خورد همين جوري كه للّه نماز مي‏كند براي خدا همين جور غذا مي‏خورد كه قوت داشته باشد كه نماز كند غذا مي‏خورد كه خواب كند براي اينكه قوّت داشته باشد وقتي بيدار مي‏شود عبادت خدا كند. نيست مثل كساني كه غذا بخوريم براي اينكه خواب كنيم براي اينكه بيدار شويم كه چه كنيم؟ براي اينكه باز بخوريم كه باز بخوابيم كه باز بيدار شويم بخوريم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه براي هر كسي هم كه بگويي اينها را مي‏فهمد حتي اهل دنيا هم آدم همچو شكم‏پرست باشد از او خوششان نمي‏آيد مي‏گويند مگر زن شده‏اي كه سر هم مي‏خواهي بخوري؟ آدم اقلاً سلطنتي عزّتي آبرويي خوب است تحصيل كند ديگر در اين بين‏ها گرسنه هم شدند غذايي هم مي‏خورند هرچه باشد مي‏خواهد نان جو باشد مي‏خواهد قرمه‏چلو باشد براشان فرق نمي‏كند. پس آدم عاقل نه حظّ مي‏كند از اين حلواهاي دنيا نه در صدد بر مي‏آيد كه به دست بيارد هيچ حظّ ندارد به جهت آنكه همچو در بيني كه دارد مي‏خورد ملتفت كه شد مي‏بيند الان فرو رفت ديگر تمام شد دوام ندارد، اين بدئش از انسان نيست عودش به سوي انسان نيست كه انسان حظ كند از آن، اين را كه خورد رفت در معده خون شد، گنديد، متعفن شد.

چرت ان‏شاءاللّه موقوف و ان‏شاءاللّه علم تحصيل كنيد و علم آن است كه انسان هركاري را خودش نكرد ندارد مي‏خواهد زمين و آسمان به اين بزرگي باشد مي‏خواهد لقمه كوچكي باشد بدئش از او نيست عودش به سوي او نيست مي‏خواهم عرض كنم تمام دنيا از انسان نيست. و انسان اصلش اينجايي نيست مردمِ جايي ديگر است آورده‏اندش اينجا سرش داده‏اند كه امتحانش كنند . . . . . . . . و هرچه را كه نكرده انسان مالك آن‏چيز نيست نمي‏تواند مالك باشد و مكرر هي چنه زده‏ام بله چه مي‏شود انسان را بگويند اين هزار تومان مال تو حالا اين را گفتند و من هم گفتم مال من به تصرف من هم دادند من بردم در مجري گذاردم حالا آيا اين مال من شد؟ چطور مال من است يكدفعه دزد بر مي‏دارد مي‏برد. چطور مال من است آيا من نقره‏اي از بدنم بيرون مي‏آيد؟ چطور مال من است آيا من طلا از بدنم بيرون مي‏آيد؟ من كه نه نقره‏اش را ساخته‏ام نه طلاش را ساخته‏ام. به عيسي گفتند اين پول مال كيست؟ گفت هر چيزش مال اين پادشاه است مال او است. سكه‏اش چه سكه‌ايست او زده سكه‏اش را مال او اما نقره‏اش اين نقره را خدا ساخته حالا كه خدا ساخته مال خدا است اين سلطان چه كارش كرده سكه‏اي روي او زده تا اين سكه روش هست مال شاه است اين سكه را كه پاكش مي‏كني ديگر مال شاه نيست اين سكه‏ها توي دنيا هست وقتي اين مهر را پاك مي‏كنند ديگر چيزي براي كسي نمي‏ماند. پس هركه هرچه فاعل است و صادر شده از او آن مملوك او است و هرچه صادر نشده از ما مملوك ما نيست مگر اينكه متعارفمان شده يكپاره جاها بگوييم مال ما است اين مجاز است مجاز متعارف هم هست يعني دروغي كه شايع است و همه‏كس مي‏گويند حالا آيا دروغي كه شايع است آيا راست است؟ اين حلوا مال من نيست مگر همان قدري كه چشيدم و اگر حلوا را نچشي و ذائقه نداشته باشي تو را توي ديگ حلوا فرو ببرند ببين آن‏وقت حلوا آيا مال تو مي‏شود؟ نه. مال من نيست. پس تو آنچه مي‏چشي اين حالا مال تو است اين است كه بعدش مي‏گويي چه مزّه‏اي داشت.

و اين خلق همچو سراسرشان بدانيد هيچ‏كدامشان از پيش خدا نيامده‏اند. علامت اينكه نيامده‏اند عرض مي‏كنم علامتش را شما به حكمت بيابيد تقليد نمي‏خواهم بكنيد تقليد هيچكس را من نمي‏خواهم بكنيد چيزي كه از جايي آمده علامت آنجا را خدا روش گذاشته و آمده ببينيد چيزي كه از پيش آب مي‏آيد تر است چيزي كه از پيش آتش مي‏آيد گرم است چيزي كه از پيش خاك مي‏آيد خشك است از پيش هوا چيزي آمد هوايي است. و عرض مي‏كنم هيچ مخلوقات هيچ بدئشان از خدا نيست و چرت نزنيد كه مي‏لغزيد چنانكه خيلي آدم‏ها لغزيده‏اند بگويم يك عالم مردم لغزيده‏اند اگر فكر كني مي‏داني غريب نيست همه علما همه حكما بوده‏اند و كساني بوده‏اند كه دولت و ثروت داشته‏اند و اوضاع داشته‏اند همه گفته‏اند و نوشته‏اند خدا است به اين شكل در آمده به آن شكل در آمده به شكل سگ در آمده حالا سگش بي‌ادبي است خير به شكل فلان نبي در آمده به شكل جبرئيل در آمده شما بدانيد خدا بدئش از ملكش نيست عودش به سوي ملكش نيست و اين ملك عرض كردم از خدا بيرون نيامده كوزه‏ها از گل ساخته شده و چرت نزنيد گل بدئش از آب و خاك است مبدء گل آب است و خاك هيچ خدا نيست و چرت نزنيد. عرض كرده‏ام آدم عاقل مي‏بيند مردكه آخوند است و كتاب مي‏نويسد بسم‏اللّه مي‏نويسد الحمدللّه مي‏نويسد نماز هم مي‏كند نازك نازك هم راه مي‏رود آدم گولش را مي‏خورد و مي‏نويسد همه اين‏ها خدا است. شما ملتفت باشيد خدا نه گرم است نه سرد است. تري مال آب است، خشكي مال خاك است، علت فاعلي گرمي آتش است علّت فاعلي روشني چراغ است. و ببينيد اين را خدا گفته به خصوص و مي‏فرمايد: مثل نوره كمشكوة فيها مصباح مصباح هم جا دارد خدا نمي‏آيد جايي بنشيند خلق مي‏آيند جايي مي‏نشينند المصباح في زجاجة حالا اين نور آسمان و زمين يا خالق آسمان و زمين يا بنّاي آسمان و زمين يا مبدء آسمان و زمين اين بنا مال كيست مال بنّاها. ديگر حالا بنّاها هم واجب نيست يكي باشند بلكه صريحاً گفته رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه اوّل كه آدم آيه را مي‏خواند خيال مي‏كند يك مصباح است خدا گفته است وقتي توي آيه فرو مي‏رود مي‏خواند في بيوت اذن اللّه ان‏ترفع توي هراطاقي چراغي است پس چراغ‏هاي متعدد هم خدا روشن كرده است چراغ‏ها هم چراغ نيست عمارت هم نيست مشكوة هم نيست بيوت هم اينجور خانه‏ها نيست همه را من باب‏المقدمه گفته آن آخرش گفته رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه رجال آن‏هايند، بيوت هم هستند آن‏هايند، چراغ هم كه گفته آن‏هايند، پيغمبر سراج منير است انّا ارسلناك شاهداً و مبشّراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً، و الشمس و ضحيها همين پيغمبر است و جعلنا الشمس سراجاً يك‏كسي به عيسي رسيد گفت اي آدم دلْ‏رحم خوب! بيا به من ترحم كن. عيسي گفت به من مگو خوب؛ چراكه خوب خداست و عيسي آدم بود مثل آدم حرف مي‏زد و عيسي پيك خدا است وحده لاشريك له گفت من پيكم، هرچه خدا بدهد من داشته باشم دارم هرچه ندهد من ندارم.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه برويم سر مطلب ملتفت باشيد پس هرچيزي كه بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست و واللّه به غير از فعل خدا، علم خدا، قدرت خدا، همچنين باقي اسمائش صفات خدا كه آن‏ها بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است ديگر هيچكس بدئش از خدا نيست، عودش به سوي خدا نيست و عرض مي‏كنم بعينه مثل افعال تو بدئشان از تو است عودشان به سوي تو است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه لكن تمام خلق اولين و آخرين تمامشان از عالم امكانند و واللّه تمام عالم امكان مثل اين مداد است يك‏كسي بايد اين مداد را بر دارد به صورت حروف در آورد و تمام عالم مثل همان گِلند كه خدا مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار انسان را خداوند عالم از امكان آفريده حتي از گل آفريده يعني از گل امكان، بدء تمام مخلوقات از عالم خلق است عودشان به سوي خلق است پس رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله اين‏ها جايي ديگر جا ندارند اما آن كساني كه از پيش خدا آمده‏اند، خدا يعني قادر به كلّ اشياء، خدا يعني عالم به كلّ اشياء، خدا يعني حكيمي كه هيچ سفاهت راه در او ندارد و حكيم آفرين است. خدايي كه خالق كلّ است معلوم است قادر بر كلّ است و اين خدا آن‏كسي كه از پيش او آمده نمي‏شود عاجز باشد از كاري، كاري را اگر نتواند بكند خدا نيست و اگر از آنجا آمده هركاري دلش بخواهد مي‏تواند بكند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مكرّر هي مثل زده‏ام هرچيزي از پيش شكر آمده شيرين است ديگر يكجايي مي‏بيني سفيد است اما شيرين نيست چشمت را وا كن فكر كن اين طعمش از شكر نيست. چرا خر شده‏اي نجس شده‏اي؟ ببين اين گچ است خاك سفيد است توقع شيريني از اين مكن، شكر شيرين است هرجا برود شيرين است هرچه از شكر ساخته شود شيرين است. سركه ترش است هرچه سركه توش باشد نمي‏شود ترش نباشد، گولت زده‏اند سركه لامحاله توش هست و همچنين هرچيزي از هر مبدئي كه مي‏آيد آن مبدء توش است. آتش گرم است آتش روشن است چراغ موشي باشد به‏قدر خودش روشن است مشعل باشد به‏قدر خودش روشن است آفتاب به‏قدر خودش روشن است اما ما آتش ديديم مثل ذغال كه هيچ روشني نداشت اين را آتش اسمش مگذار جانت فارغ. و باز فكر كنيد صادر از خدا همان ائمه طاهرينند صلوات‏الله‏عليهم كه بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است و واللّه بعد از ايشان اشرف تمام مخلوقات پيغمبرانند واللّه ملائكه‏اي كه خدا خلق كرده خدمتكار پيغمبرانند. خانه براشان درست مي‏كنند جاروب مي‏كنند چيز براشان مي‏آرند چيز از خانه‏شان بيرون مي‏برند ناخوشي‏ها را بيرون مي‏برند چرك‏ها را پاك مي‏كنند از بدنشان بسا دلاكي براشان مي‏كنند بسا ريشش را مي‏شويند صابون مي‏زنند. جميع ملائكه واللّه خدّامند براي انبيا و پست‏تر از انبيا، حتي جبرئيلش و ميكائلش و بدء اين‏ها واللّه از فاضل طينت پيغمبر است9 و از عرق بدنش. و مكرر عرض كرده‏ام عرق آن چيزي است كه عَرَض است و بايد بيرونش كرد از بدن تا بدن قوّت بگيرد، عرق جزء بدن نيست اگر جزء بدن باشد بيرون كردن نمي‏خواهد عَرَض او است فضل او است زيادتي او است كه به كارش نمي‏آيد بيرونش مي‏كند از بدن پس عرقي از بدن9 ريخته بيرون و صد و بيست و چهار هزار قطره از بدن مباركش چكيده و صد و بيست و چهار هزار پيغمبر را خدا آفريده از آن صد و بيست و چهار هزار قطره عرق و از آن خلق شده‏اند پس خلق شده‏اند از فاضل طينتشان. معني آن فضل را هم ياد بگيريد از فضل ايشان خلق شده‏اند يا از فاضل طينت ايشان خلق شده‏اند يا از نور ايشان خلق شده‏اند اين‏ها همه يكجور معني دارد نور آن است كه از منير جدا مي‏شود مي‏آيد و كارها هم مي‏كند و كارها را همه را نور مي‏كند خود خورشيد از آسمان نمي‏آيد پايين، نورش مي‏آيد؛ نورش كه آمد روي زمين آن‏ وقت درخت‏ها سبز مي‏شود آب‏ها بيرون مي‏آيد قنات‏ها جاري مي‏شود همه اين كارها از دست آفتاب جاري مي‏شود، يك‏خورده آفتاب پايين مي‏رود هوا سرد مي‏شود زمستان مي‏شود و گياه‏ها خشك مي‏شوند يك‏خورده سردي زيادتر شود ديگر كرسي آدم را گرم نمي‏كند. منظور اين است كه اين انسان‏ها اين حيوان‏ها تمامشان از نور شمسند.

ملتفت باشيد فكر كنيد وقتي اين‏ها را ياد مي‏گيري از هرجاييش هم چيزي ياد مي‏گيري حالا اين نور آيا يعني روشني؟ نه، همين روشني تنها نور نيست. بلكه گرمي هم نور است گرمي آفتاب نور آفتاب است پس تمام گياه‏ها و غافل نباشيد كه خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد به جهتي كه اين نواصب هي مي‏گردند چيز وحشت داري پيدا مي‏كنند به دهان مردم مي‏اندازند كه بله شيخي‏ها همچو مي‏گويند شيخي‏ها مي‏گويند همه خلق از نور ائمه خلق شده‏اند و اين كفر است و زندقه است شمر از نور ايشان خلق شده يعني چه؟ سگ از نور ايشان خلق شده يعني چه؟ عرض مي‏كنم شمر هم از نور آفتاب خلق شده آخر اين شمر پدر مي‏خواست مادر مي‏خواست مني مي‏خواست نطفه مي‏خواست رحم مي‏خواست وقتي به دنيا آمد نان كوفت مي‏كرد آتشك مي‏كرد از همين گياه‏ها كوفت مي‏كرد و تمام گياه‏ها از نور آفتاب خلق مي‏شود آفتاب بالا مي‏آيد گياه‏ها سبز مي‏شود خوشه مي‏كند دانه مي‏دهد دانه‏اش را هم همين آفتاب مي‏سازد روز اوّل دانه‏اش را هم همين آفتاب ساخته اوّل خدا يك تخمي مي‏سازد آن‏وقت از آن تخم گياه مي‏روياند، تخمي مي‏سازد آن‏وقت از آن مرغ را بيرون مي‏آرد. نوع خلقت و پستاي خلقت همه اين است كه اوّل تخمه را مي‏سازند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اوّل تخم را مي‏سازند از تخم جوجه بيرون مي‏آيد بله بعد اين جوجه هم تخم مي‏كند راست است از جوجه هم تخم بيرون مي‏آيد البته آن تخمي هم كه اوّل مي‏سازند داستاني دارد اوضاعي و اسبابي دارد تا ساخته شود پس هر روز و هر شب تخم مي‏سازد تخمي بخواهند درست كنند براي گياهي بخاري درست مي‏كنند ديگر بخارش به چه ميزان باشد حرارتش به چه ميزان باشد رطوبتش به چه ميزان باشد در زمين سنگلاخ نباشد بايد جاش پر نرم نباشد پر خس زياد نداشته باشد پس هزار حكمت دارد و به كار مي‏برد تا تخمي مي‏سازد و اين تخم جاي گرمي مي‏ماند مي‏تركد جوجه از آن بيرون مي‏آيد ديگر جوجه هر روز هر روز لازم نيست لكن تخم هر روز لازم است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ‏تري من فطور.

درست فكر كن جولان بده عقل خودت را نظر بكن فكر بكن همين طوري كه انسان اوّل نطفه است بعد علقه مي‏شود بعد مضغه مي‏شود بعد عظام مي‏شود بعد اكساء لحم مي‏شود بعد بزرگ مي‏شود تا سر نه‏ماه بيرون مي‏آيد اولش هم از خاك خلق شده‏ايم فكر كنيد ان‏شاءاللّه ديگر يكپاره گبرها گفته‏اند بني‏نوع انسان نمي‏شود پدر نداشته باشند مادر نداشته باشند پس گفته‏اند بني‏نوع انسان ابتدا ندارد هي بايد پدري داشته باشند و مادري، ديگر آدمي به خصوص از آب و خاك خلق شده عرض مي‏كنم شما فكر كنيد انسان همه‏اش همين حالا هم از آب و خاك خلق مي‏شود. اين آب است و اين خاك گندم مي‏شود اين را پدر مي‏خورد مادر مي‏خورد در آنجا تربيت مي‏شود نطفه مي‏شود علقه مي‏شود مضغه مي‏شود پس خلقكم من تراب پس ان‌ّ مثل عيسي عند اللّه كمثل ادم خلقه من تراب خدا آدم را از خاك خلق كرده ماها را هم از خاك خلق كرده لكن آن آدم اولي ديگر پدر نداشت مادر نداشت نطفه و تخمه‏اش در شكم زمين درست شد پس خداوند عالم تخمه مي‏سازد و اين تخم‏ها به واسطه گرمي اين آفتاب ساخته مي‏شود به گرم كردن و سرد كردن آفتاب ساخته مي‏شود آفتاب نباشد تخم مي‏كاري سبز نمي‏شود وقتي هوا گرم نباشد بخاري نيست گرم نباشد آبي نيست كه بخار كند حتي آبهاي متعارفي هوا يك‏خورده سرد مي‏شود مي‏بيني يخ مي‏كند سردتر باشد قايم‏تر يخ مي‏كند خيلي سرد باشد يخ مثل سنگ مي‏شود پس اين آبها يك‏قدري آتش داخلش هست كه روان است آن آتش را بيرون كنند و سردي به جاش بيارند يخ مي‏بندد ديگر جاري نمي‏شود پس واقعاً حقيقةً اين نور آفتاب كه آمده روي زمين آب‏ها را جاري كرده يخ‏ها را آب كرده گل‏ها را رويانده ميوه‏ها را رسانيده. با چشم مي‏بيني اوّل خوشه شيرين نيست ترش هم نيست خورده خورده مرچ مي‏شود خورده خورده ترش مي‏شود و هي آفتاب مرور مي‏كند بر اين، شب‏ها هي سرد مي‏شود كه تُرد بشود روزها هي گرم مي‏شود كه شيرين بشود. پس اين گرمي‏ها و اين سردي‏ها همه از آسمان مي‏آيد از نور آفتاب است باز اگر گفتند اين‏ها مناسب‏گويي است مي‏كني و گفته‏اند و رد‌ّمان كرده‏اند و كتاب نوشته‏اند شما بدانيد اينها همه را پوست‏كنده خدا گفته است مي‏فرمايد: و في السّماء رزقكم و ماتوعدون روزي شما همه‏اش توي آسمان است و اين صريح قرآن است و سنّي هم نمي‏تواند انكار كند اما اين مُنّي بي‏دين كه از گُه سنّي هم بدتر است انكارش مي‏كند پس واللّه و في السّماء رزقكم جميع رزق‏ها اين گندم‏ها اين برنج‏ها اين مأكولات اين مشروبات جميعش از آسمان آمده حتي اين پرده‏اي كه اينجا است از پنبه است پنبه را زراعت كرده‏اند، اين پشم‏ها از گوسفند است گوسفند از گرمي پيدا شده از سردي پيدا مي‏شود و اين گرمي و سردي از آسمان بايد بيايد پس همه از آسمان آمده‏اند پس همه اين گوسفندها همة اين حيوانات خوب و بد همه از آسمان آمده‏اند حالا از آسمان آيا همچو آمده‏اند كه از آسمان آمده‏اند پايين؟ نه‏خير هيچ معنيش اين نيست هيچكس هم نگفته مراد اين است. سگ از آسمان نيامده پايين بعد از اين هم نمي‏آيد سهل است مگر آدم از آسمان مي‏آيد پايين؟ حاشا مگر درخت از آسمان مي‏آيد پايين؟ با وجودي كه حديث داريم كه تمام درخت‏ها را از آسمان و آن طرف آسمان آورده‏اند چراكه بهشت آن طرف آسمان است و تمام درخت‏ها را از بهشت جبرئيل آورد براي حضرت آدم و حضرت آدم مي‏نشانيد در زمين ديگر درخت عنّاب را كه آورد حضرت آدم آن را در جاي بلندي كشت كه نم به آن نرسد درخت عنابّ هم طاقتش زياد شد و سبز شد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تمام اين‏ها از آسمان است اما جور آمدنش را از آسمان فكر كن حكيم شو گرميش از آنجا مي‏آيد سرديش از آنجا مي‏آيد نطفه‏اش از آنجا مي‏آيد تخمه‏اش از آنجا مي‏آيد ديگر تخمه‏اي كه توي نور آفتاب است و مي‏آيد نوراني است و گرم است تخمه‏اي كه از پيش فلك زحل مي‏آيد سرد است و خشك است تخمه‏اي كه از پيش زهره مي‏آيد گرم است و تر. پس تمام اين‏ها و في السّماء رزقكم و ماتوعدون حالا ديگر چرت نزنيد هرچه در روي زمين است حتي گَند جيفه تمامش بدئش از آسمان است تا آفتاب نزند جيفه متعفّن نشود اين گند را نمي‏كند پس اين‏ها همه از آسمان آمده لكن هيچ بي احترامي به آفتاب نمي‏شود كه اين‏ها از نور آفتاب درست شده. واللّه شمر شمر نبوده تكليف داشته مخالفت كرده نافرماني كرده كافر شده تكليفش كرده‏اند اسباب تكليفش را هم براش مهيّا كرده‏اند طغيان كرده و نخواسته، شمر شده. آيا شمر همين طوري كه از شكم مادر بيرون مي‏آيد شمر است؟ نه، آن كارهاي شمري را كه مي‏كند شمر مي‏شود. خدا لعنت كند هم شمر را و هم همه شمرها را. و عرض مي‏كنم همين ناصبي كه اينطور ايراد مي‏كند و عداوت مي‏كند از شمر واللّه بدتر است چنانكه حضرت سجّاد فرمايش فرموده‏اند نواصب ما ضررشان بيشتر است بر ضعفاي شيعه از ضرر لشكر يزيد بر حسين بن علي و اصحاب او. دليلش را هم اينطور حضرت سجّاد فرمايش مي‏فرمايند كه اين‏ها ظلمي بود كردند و اصحاب حسين را كشتند و آن‏ها رفتند حوريه‏ها را بغل گرفتند و نجات يافتند ديگر خصوص دعاي پيغمبر هم كه در حقشان شده بود در بين جنگ احساس الم حديد را نمي‏كردند يعني از آن شوق و ذوقي كه داشتند احساس نمي‏كردند هرطوري مي‏شد ملتفت نمي‏شدند. و حضرت سجّاد قسم ياد مي‏كنند كه اين نواصب اين‏ها ضررشان بيشتر است بر ضعفاي شيعه از ضرر لشكر يزيد بر حسين و اصحاب او چراكه اين‏ها مي‏خواهند كه آن ضعفاء را ببرند به جهنّم و اين‏ها ابد الابد در جهنم معذب باشند و آن‏ها اين خيالشان نبود مقصودشان همين بود كه آن‏ها را بكشند يك‏ساعت هم بيش نبود بازي خواستند بكنند و بازيشان را كردند و رفتند. پس اين نواصب بدترند از شمر، بدترند از يزيد، بدترند از قشون يزيد. ديگر حالا همچو توي دنيا شمر خيلي است يزيد خيلي است در دنيا. آدم چه‏كار كند؟ معاويه خيلي است در دنيا، بله خيلي است آدم چه مي‏تواند بكند؟ هميشه معاويه زياد بوده در دنيا، هميشه نواصب در دنيا زياد بوده و هميشه منافق در دنيا زياد بوده‏اند آدم چه كار كند؟

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) مي‏باشد@

(درس سي و دوم، دوشنبه 9 رجب‏المرجب 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و ا‌‌‌‌‌نّما ذلك كزيد يظهر لقوم انّه نجّار و لقوم انّه نجّار و صائغ و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و عالم علي حسب المصلحة و الضرورة و التحمّل فافهم و تبصّر و ظهورهم بتمام مالهم من المقامات و العلامات و المعاني و الابواب و الامامة انّما يتحقّق في الرجعة علي مايتحمّله قوابل هذه الدنيا و كماله بلامانع في الاخرة رزقنا اللّه الفوز بولايتهم و التسليم و الاخبات لهم في الدنيا و الاخرة بحقّهم و حرمتهم صلوات اللّه عليهم و هذه المقامات الخمسة اصول مقاماتهم و مراتبهم علي ماوصل الينا و عرفونا من انفسهم و اما مالهم ممّايعلمون من انفسهم فذلك فوق مشاعرنا و مداركنا كيف و لم‌يظهر لنا من كتب فضائلهم الا الف غيرمعطوفة و لنعم ماقال الشاعر:

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال
  علة الدهر كله احديها

فاذا كان لهم معال احديها علة جميع الدهر فجميع الدهر يرجع الي تلك الواحدة و يحكي شئونها و اطوارها و لاعلم له بما لم‌يتعلق به منها و لم‌يعرف من نفسه له و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و فيما ذكرنا كفاية لمن كان من اهل التسليم و اما غيرهم فلايكتفون و لو جئتهم بجميع آيات الله و براهينه،

فهذه من علاه احدي المعالي
  فعلي هذه فقس ماسواها

ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد و چرت نزنيد كسي كه در حكمت وارد شد و دقت نمي‏كند به جز اينكه خودش را خراب كند ديگر هيچ حاصلي ندارد و اين سرّي است. پس دقت كنيد عرض مي‏كنم قدرتي است از خداوند عالم تعلق مي‏گيرد به خلقت اشيا و خلق مي‏كند اشيا را و اشيا هم خودشان كارها دارند مي‏كنند و اين را كسي كه درست فهميده باشد نيست و شما مترسيد و بگوييد هيچكس نيست به جز آن‏هايي كه خودشان فرمايش كرده‏اند و هركه به خصوص به او فرمايش كرده‏اند و تعليمش كرده‏اند و مردم ديگر نمي‏دانند. اينجا حالا بعضي به جبر افتاده‏اند بعضي به تفويض افتاده‏اند.

شما فكر كنيد هرچيزي هرجايي واقع است اين را خدا خواسته كه همچو شده در اين شك نيست و آن فعل خدا را نبايد فعل بندگان دانست. با وجود اينكه تا چيزي را خدا نخواهد واللّه آن چيز موجود نمي‏شود و معلوم است تا خدا نخواسته باشد موجود نمي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و همچنين در اعمالتان و اعمال هركس و تأثير هرچيزي فكر كنيد بلكه ان‏شاءاللّه پيرامون فكرش بگرديد اقلاً توي راه فكرش بيفتيد آن‏وقت فكرش را بكنيد. پس سرّ قَدَر سرّ تقدير خدا در همه‏جا هست و هرجا نخواسته باشد چيزي باشد نيست. پس ما شاء اللّه كان و ما لم‏يشاء لم يكن.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك‏پاره جاها هم كه مي‏فرمايند ان‌ّ امرنا هو السرّ و سرّ مستسرّ و سرّ مقنعّ بالسرّ همين جور چيزها است. آنچه هست لفظي كه وحشت توش نيست اين است كه هرچه هست خدا خلق كرده اين وحشتي ندارد. حالا خدا خلق كرده مرا لكن من مي‏خورم من مي‏آشامم اما اگر خدا نخواهد من بخورم من نمي‏توانم بخورم نخواهد من بياشامم من نمي‏توانم بياشامم من به‏قدر يك‏مويي خلاف آن تقدير را نمي‏توانم بكنم او به هركيفيتي كه خواسته من حرف بزنم حرف مي‏زنم نخواسته من نمي‏توانم حرف بزنم. پس اين است لارادّ لقضائه لامانع من حكمه. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و از اينجور سخن‏ها خيلي در قرآن است يسبّح له ما في السّموات و الارض. سبح للّه ما في السّموات و الارض و اين‏ها را عمداً يكجايي اينطور فرموده يكجايي يسبّح للّه مي‏گويد، يكجايي سبّح اسم ربكّ الاعلي كه اگر كسي طالب هست بفهمد مطلب را، طالب هم نيست بدتر توي سنگ و كلوخ‏ها بيفتد. مي‏فرمايد خدا تعمد كرده و قرآن را معمّا كرده است و مي‏شد خدا قران را معمّا نكند به‏طوري باز قرار داده باشد كه همه عرب‏ها بفهمند مي‏بينيد تعمد كرده منه آيات محكمات هنّ امّ الكتاب آن‏ها را بگيرند و اخر متشابهات و امّا الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله ديگر يا به جهت مداخل يا به جهت عزت يا به جهت همين‏كه خراب كند دين خدا را و هيچ پي نمي‏توانند ببرند به تأويل اين قرآن و مايعلم تأويله مگر آن‏كسي كه نازل كرده مگر آن‏كسي كه بر او نازل شده پس يسبّح للّه ما في السّموات و ما في الارض و سبّح اسم ربكّ الاعلي اسم رب را بايد تسبيح كرد اين اسم خداست كه بايد تسبيحش كرد و واجب است كه شما تسبيح كنيد اسم خدا را و تسبيح كنيد شما.

غافل نباشيد كسي را كه مي‏گويند منزه است از فلان كار يعني آن كار را نمي‏كند. پس بدانيد تسبيح مردم واللّه عين تشبيه است كه خلق هركدام هرچه كرده‏اند همه را خدا كرده. نه، كار خلق هيچ كار خدا نيست. خلق خورده‏اند خدا نخورده او كسي است كه يطعم و لايطعم خلق مي‏ميرند خلق زنده مي‏شوند خدا نمي‏ميرد خدا را كسي زنده نمي‏كند خدا متغير نيست. پس بخواهي اين‏ها را ببندي به خدا كه خودش آتش است خودش آب است خودش هوا است و همه گفته‏اند اين حرف‏ها را هركس پا به دايره حكمت گذارده اين حرف‏ها را زده از ملاّصدراش و ملاّمحسنش و ملاّي رومش و ملاّ محيي‏الدّينش همه اين حرف‏ها را زده‏اند. بله دريا نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش خوانند فرو چكد بارانش نامند به هم پيوندد سيلش گويند چون به دريا رسد همان دريا است.

البحر بحر علي ماكان في القدم ان‌ّ الحوادث امواج و انهار

پس اين‏ها همه از آن آب دريا است اين‏ها را همه‏شان مي‏گويند هم ملامحسن هم ملاصدرا همه صوفيّه اين حرف‏ها را مي‏زنند. عرض مي‏كنم اين‏ها تمامش از همين است كه هيچ سرّ قدر را نفهميده‏اند و اصلاً پيرامون او نگرديده‏اند.

شما ملتفت باشيد و فكر كنيد خدا آب را خلق مي‏كند و خدا تر نيست. خدا آتش را خلق مي‏كند و خدا گرم نيست اين است كه راه فكرش را كه عرض مي‏كنم بلاتشبيه مثل اينكه تو خودت آتش را روشن مي‏كني و خودت آتش نيستي تو آب را مي‏ريزي به جايي و خراب مي‏كني آنجا را و خودت آب نيستي و اين را خدا مي‏سازد. چه‏جور؟ اسبابش را خيلي جاها به خلق نموده. و اما آب هميشه بوده و بعضي از حكما همچو خيال كرده‏اند كه روز اوّل خدا آنچه خلق كرده ديگر زياد نمي‏شود در ملك خدا چيزي، ولكن هيچ‏چيز كم نمي‏شود. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم راه نظرشان هم اين است كه آبي كه خدا خلق كرده روز اوّل هميشه همين آب‏ها هست توي حوض‏ها توي نهرها توي درياها گاهي گرمي به آن‏ها مي‏رسد آن‏ها را بخار مي‏كند بالاش مي‏برد و كم مي‏شود گاهي سردي مي‏رسد به آن بالاها به آن بخارها دوباره آبش مي‏كند پايينش مي‏آرد و تعجب اين است كه چشم مي‏بيند كم مي‏شود و مي‏بينند مي‏جوشاني خورده خورده تمام مي‏شود و از همين راه‏ها هم هست كه هم خودشان گول خورده‏اند هم مردم ديگر را گول زده‏اند.

ملتفت باشيد شما گول مخوريد عرض مي‏كنم شكي نيست آب را وقتي آتش زيرش مي‏كني آب كه داغ شد سبك مي‏شود از روي زمين ميل به بالا مي‏كند باز آتش كردي آنقدر سبك مي‏شود كه پاش را از روي ديگ بر مي‏دارد مي‏آيد توي هوا بخار مي‏شود. ببينيد آيا نه اين است كه گرم شد و آتش زيرش كردي و آتش داخلش است و آتش ميل به بالا مي‏كند آب را هم به همراه خودش مي‏برد. واقعاً آتش داخلش است آتش الان مخلوط و ممزوج با اين آب است حالا كه آتش مخلوط با اين آب است و آتش خودش رو به بالا مي‏رود اين آب‏ها را هم بر مي‏دارد همراه خود بالا مي‏برد پس آتش برده اين آب را بالا. ان‏شاءاللّه دقت كنيد ايني كه گفته‏اند آبي نيست و خدا آب تازه‏اي خلق نمي‏كند از اينجاها گول خورده‏اند و يكپاره همه‏جا را گفته‏اند و آن‏هايي هم كه به تناسخ قائل شده‏اند از اين راه‏ها گول خورده‏اند خيال كرده‏اند يك آب است هي مي‏برد بالا هي مي‏آرد پايين، باز مي‏برد بالا باز مي‏آرد پايين و ديگر زياد نمي‏شود. آن مادّه‏اي كه هم در دريا مي‏رود هم در رودخانه مي‏رود هم بالا مي‏رود ابر مي‏شود، هم باران مي‏شود پايين مي‏آيد. آن چه‏چيز است؟ آن ماده آب است، حقيقت آب همان است كه روز اوّل خدا خلق كرده، ديگر كم و زياد نمي‏شود. از همين راه‏ها است كه هم گول خورده‏اند و هم به تناسخ قائل شده‏اند. و سرّ حكمتش به دست شما باشد گرمي همين كه به جسم تعلق گرفت ديگر مي‏خواهي اين گرمي را آتش اسم بگذار مي‏خواهي آفتاب. هرچه باشد جسم همين كه گرم شد نرم مي‏شود و هرجسمي هرقدر سخت شد حتي عرض مي‏كنم آهن باشد آهن را كه هي دست مي‏مالي هي دست مي‏كشي خورده خورده نرم مي‏شود شمشير را دست نكشيده به كار ببري آنقدر سخت است كه بسا مي‏شكند اوّل قدري دست مي‏مالند في‏الجمله نرم مي‏شود به كار كه مي‏برند نمي‏شكند. و همچنين است هرچيزي، چوب را خيلي دست بمالي يك‏خورده نرم مي‏شود ملايم مي‏شود. هميشه جايي افتاده باشد هيچكس دستش نزند سخت مي‏شود صلب مي‏شود. پس حرارت كه به جسم تعلق بگيرد جسم را سبك مي‏كند رو به بالا مي‏برد آن‏وقت برودت تعلق مي‏گيرد سنگين مي‏كند پايين مي‏آرد درهم مي‏كوبد.

شما غافل نباشيد ان‏شاءاللّه مي‏خواهم عرض كنم همچو واقعاً حقيقتاً هواي امسال تازه احداث شده نه هواهاي پارسالي است، هواهاي پارسال تمام شد و رفت. آب‏هاي امسال واقعاً تازه احداث شده و اين امسال كه مي‏گويم اين را شما قرن به قرنش را نگاه كنيد آن بعدش عوض نشده يك‏قدر معيّني كه مي‏گذرد اين كاسه آب يكجا تمام مي‏شود، آب در كاسه كه مي‏ريزي در اطاق مي‏گذاري يك‏هفته كه مي‏ماند كم‏كم مي‏بيني آب‏ها تمام مي‏شود مي‏رود جزء هوا مي‏شود. به گرمي هوا به همين جوري كه از گرمي رفته به همين جور اگر سردي مسلط كني هواها بخار مي‏شود بخار را برش گرداني آب شود بيايد توي كاسه يك دفعه مي‏بيني يكجا آب‏ها بر مي‏گردد. پس گرمي تازه‏اي تعلق مي‏گيرد به هوا و هوا را طوري مي‏كند. سردي تازه‏اي تعلق مي‏گيرد به هوا و هوا را طوري مي‏كند متكاثف مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هرجا امرش واضح‏تر است شما مدّ نظرتان آنجا باشد آنجا قايم نگاهش داريد. آفتاب بيرون مي‏آيد آفتاب امروز غير از آفتاب ديروز است. اين وقتي ديگر است سالي ديگر است اين‏ها غير يكديگرند مي‏بيني روي هم مي‏گذاري زياد مي‌شود بر مي‏داري كم مي‏شود و اين‏ها محل اختلاف خيلي از مردمان بزرگ بزرگ بوده است گاهي به پيغمبر بحث مي‏كردند و پيغمبر ردّشان مي‏كردند و جوابشان را مي‏دادند. بله اين هميشه در اينجا هست و بوده و بعد هم هميشه در آن بعد بوده و هست. و خيلي از حكماي سلف مي‏گفته‏اند حالاها كم مي‏گويند خيلي از حكما مي‏گويند اوقات مخلوق نيست وقت قديم است وقت هميشه بوده لكن اين تكه‏تكه‏هاش است كه تو مي‏بيني اينجاها ريخته است و همين‏جور بحث را با پيغمبر كردند خيلي از گبرها. و گبرها هميشه حكمت پيششان بوده است چراكه اصلش مبناي گبريّت از آن مهاباد است و از قديم بوده‏اند پيش از ابرهيم و نوح بوده‏اند و حكمت دستشان بوده اما حالا يكيشان حكيم بوده شاگردش هم حالا حكيم است نه شاگرد مثل استاد نمي‏شود. حكمت از پيغمبران به دست رعيت افتاده حالا آيا رعيت هم حكمت دارند؟ نه، ديگر رعيت درست نمي‏تواند بفهمد. پس بسا انبيا حرفي زده‏اند و رعيت نفهميده‏اند و كج رفته‏اند. حتي تناسخ، يكپاره حرف‏ها انبيا زده‏اند راست هم هست حكمتي بيان كرده‏اند اما تناسخ نيست و اين‏ها نمي‏فهمند و تناسخ خيال كرده‏اند ما هم داريم اينجور چيزها را. آيا نه اين است همين‏جا موسي مسخ مي‏كرد قومي را بعضي به صورت قرده مي‏شدند بعضي به صورت حيواني ديگر مي‏شدند اين مسوخات كه هستند مي‏شدند و بسياري از حيوانات داخل مسوخات هستند فيل داخل مسوخات است زنبور داخل مسوخات است كلاغ داخل مسوخات است اين‏ها يكوقتي انسان بوده‏اند به صورت اين‏ها بيرونشان آورده‏اند حالا آن مطلب حقش اين است كه كسيكه طبعش برطبع حيواني باشد و روحش مثل روح حيواني باشد بخواهند مسخ كنند اين را به صورت آن حيوان مسخ مي‏كنند و مع‏ذلك كه مسخ را انبيا كرده‏اند ائمه كرده‏اند حضرت‏امير چند دفعه شخصي را به صورت سگ كردند باز مذهب تناسخ باطل است پس بعضيش راست است بعضيش دروغ است. اما راستش را با دروغش مي‏شود تميز داد و نه اين است كه اين حيوانات يك وقتي آدم بوده‏اند و حالا حيوان شده‏اند و آن تناسخي كه بد است و حقيقت ندارد همين است كه گبرها هم همين را مي‏گويند ملت‏هاي ديگر هم كه مي‏گويند از آن‏ها ياد گرفته‏اند. مي‏گويند خدا روز اوّلي كه خلق كرده همين انسان را خلق كرده روز اوّل به غير از انسان هيچ خلق نكرده و همين نوع انسان خلق شده و بس وقتي انسان را در بدن آخشيجي يعني عناصري آوردند گذاشتند يا خوب مي‏كند يا بد مي‏كند اگر خوب مي‏كند دوباره از اينجا مي‏رود در آسمان در بهشت منعّم است بد مي‏كند يك طايفه‏اي را كه مقدار معيني بد كرده‏اند به صورت حيواناتشان مي‏كند بار مي‏كشند آن‏ها را مي‏كشندشان و ذليل در زير دست همه باشند آن‏وقت اگر آن‏ها گناهشان تمام نشده برشان مي‏گردانند از صورت حيوانات به صورت نباتاتشان مي‏كنند اين‏ها را هي سرما مي‏دهند هي گرما مي‏دهند هزاربار به بوته مي‏اندازند اين‏ها را مي‏سوزانند هي عذابشان مي‏كنند تا اينكه تمام مي‏شوند خاكستر مي‏شوند حالا كه خاكستر شد اگر گناهش تمام شده مي‏رود بالا به آسمان. اگر گناهش تمام نشده اين را دوباره چوبش مي‏كند دوباره ارّه پاش مي‏گذارند و مي‏سوزانندشان و بعضي‏هاشان تا اينجا هم آمده‏اند كه خيال مي‏كنند درخت سبز را وقتي مي‏سوزاني دردش مي‏آيد چوب تر را نبايد سوزاند درخت را از جا بكني خيال مي‏كنند صدمه مي‏خورد و اين عرقش آمده تا توي مسلمان‏ها ميان مردم اين حرف‏ها هست كه درخت را خوب نيست ريشه‏كن كنند. بدانيد اين‏ها از همان عرق گبري است خلقت درخت براي اين است كه بيندازيش براي اين است كه چوب پيدا شود چوب را بسوزانند. خلقت درخت اگر براي انسان نبود اصلش خدا خلقش نمي‏كرد براي چه خلقش كند؟ لكن آن جماعت كه مي‏گويند شاخ هيچ درختي را از درختي نبايد بريد و هيچ شپشي را نبايد كشت و هيچ حيواني را نبايد بي‏جان كرد خيلي‏هاشان اين‏جورها مي‏گويند يعني آن‏هايي كه متديّنينشان هستند ديگر حالا ميان گبرها هم بعضي شپش را مي‏كشند بعضي گوسفند هم مي‏كشند فسّاق و فجار در ميان هرطايفه‏اي هستند اما آن دين گبري صرف را بخواهيد بدانيد آن اين است كه شپش را نبايد كشت مي‏گويند اين چه كار كرده است خداي خالق اين را خلقش كرده ديگر حالا بسا دليل هم بيارند كه ببين خدا به اين شپش چشم داده دست داده پا داده هرچه تو داري اين شپش هم دارد حالا كه چنين است جلدي اين شپش را بي‏تقصير مي‏گيري مي‏كشي يعني چه؟ و توي كتاب‏هايشان است كه كسي‏كه حيوان بي‏تقصيري را بكشد مثل اين است كه آدم بي‏تقصيري را كشته باشد آدمي كه هيچكس را نكشته صدمه‏اي به كسي نزده وِلَكي او را بكشند آيا خلاف شرع و خلاف انصاف نيست خدا اين را خلقش كرده چشمش داده دست و پاش داده اين را بكشند آيا خلاف نيست بله خلاف است پس آدم بي‏تقصير را نبايد كشت اما اگر اين آدم يك آدم ديگر را كشت ديگر حالا كه آدمي را كشته جزاش اين است اين را پس بكشند.

باري في‏الجمله اشاره‏اي به مذهبشان بكنم. پس مي‏گويند همين انسان است خلق شده لكن در بدني كه آمد اگر درست راه رفت انساني را نكشت حيواني را نكشت گياهي را نكند و مي‏گويد پِتِتْ يعني توبه كردم از هرگياهي كه كندم از هر سبزي كه سوزانيدم از اين كارها هي توبه مي‏كند. ملتفت باشيد غافل نباشيد و اين‏ها همه براي اين است كه حرفشان اين است كه اين‏ها همه انسان است و يك‏وقتي بوده در زماني پيش بسا هزارسال پيشتر بسا دوهزار سال پيش انسان بوده حالا به اين صورت است. ملك را هم قديم مي‏دانند مي‏گويند ابتدا ندارد و تصريح دارند كه اين گياه انسان بوده بسا ده‏هزار سال پيش صدهزار سال پيش هزارهزار سال پيش تقصيري كرده ظلمي به كسي كرده حالا مي‏بيني به اين صورت است. پس مي‏گويند اصلش انسان است اگر خطاي معيّني كرد جزاش اين است كه حيوانش كنند پس اين را به صورت حيوان مي‏كنند. آن‏وقت در ميان حيوانات هم اگر وقتي در بدن انساني بود مي‏زد و مي‏كشت و مردم آزاري مي‏كرد اين را به صورت سگش مي‏كنند به صورت شيرش مي‏كنند اما اگر همچو آدمي نبود لكن مردم را به كار وامي‏داشت كه چيزي به دست بيارد پس اگر زحمت به مردم مي‏داده به صورت خرش مي‏كنند كه بار بكشد به صورت اسبش مي‏كنند كه سوارش شوند به صورت شترش مي‏كنند كه بار بكشد باز يك‏نمره ديگر از خلق بسا اينكه گناهشان از اين‏ها هم بيشتر باشد حيوانيت هم چاره‏شان را نكند به صورت درختشان مي‏كند كه هي ارّه پاشان بگذارند هي تيشه به ايشان بزنند هي سرما به اين بزند هي گرما بزند هي اين صدمه بخورد و خيال مي‏كند اين جان دارد پس مي‏گويند به صورت نباتات مي‏كنند اين انسان را و مدت‏هاي مديد به صورت نبات است. بسا كسي هزارسال به صورت درخت است هي سبزش مي‏كنند هي مي‏خشكانندش تا تخفيفي براي گناهش كه شد دوباره بالاش مي‏برند. بسا باز اول ببرند حيوانش كنند بسا مدت‏ها حيوان است تا برود به انسان برسد و همچنين به همين پستا و به همين نمره مي‏گويند اگر يك وقتي صدهزار سال پيشتر يا زيادتر از اين باز خلقي باشند معصيتشان آن‏قدر باشد بي‏فهميشان و بي‏شعوريشان آن‏قدر باشد كه اينجور ارّه پاشان گذاردن و تراشيدنشان مكافات عمل آن‏ها را نمي‏كند و صانع ما هم خدايي است كه حتم كرده كه كسي كه بد كند با او بد كند اگر كسي خوب كند با او خوب كند و نمره اين حرف همين‏هايي است كه پيش شما هم هست ان‏احسنتم احسنتم لانفسكم و ان‏اسأتم فلها اگر كسي اين‏ها هم چاره‏اش را نكند به صورت كوهش مي‏كنند به صورت سنگش مي‏كنند به صورت خاكش مي‏كنند پس به صورت جماداتش مي‏كنند كه هي يخ كند هي سرما بخورد هي گرما بخورد كه معصيتشان پاك شود. آن‏وقت صد هزار سال مي‏گذرد سنگ معصيتش كم شده آن‏وقت كم‏كم خاك مي‏شود باز صدهزار سال مي‏گذرد خاك‏ها مي‏روند باز صدهزار سال مي‏گذرد درخت مي‏شود و كرم مي‏شود حيواني مي‏شود هنوز پاك نشده مدّت‏ها هم حيوان است آن آخرش بايد انسان شود.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه حقيقت تناسخي كه شرع اسلام برداشته آن را اين تناسخ است و اين تناسخ تناسخي است كه اصلش به قيامت قائل نيستند و كم پيدا مي‏شود در ميانه گبرها كسي كه به قيامت قائل باشد. پس به شيئي ديگر غير اين عالم قائل نيستند مي‏گويند همه‏اش ملك خدا است اين آسمان‏ها است و اين زمين. آسمان‏ها بهشت است و جهنم زمين. كسي را ببرند در آسمان ديگر نه گرمش مي‏شود نه سردش مي‏شود نه گرماشان است نه سرماشان، آسوده‏اند. پس آسمان‏ها بهشت است زمين‏ها هم جهنم است ديگر عالمي ديگر باشد عالم برزخي باشد قيامتي باشد اعتقادشان نيست. پس چون مبناي مذهب اين‏ها تناسخ است و اين‏هايي كه همچو فهميده‏اند از انبياشان و انبياشان هم نگفته‏اند اين‏ها را لكن چون ديده‏اند كه انبيا بعضي را مسخ كرده‏اند خيال كرده‏اند كه اين همان تناسخ است. لكن عرض مي‏كنم آن كسي كه مسخ شده مي‏فهمد كه مسخ شده شخصي خدمت حضرت صادق بي‏ادبي كرد فرمودند اخسأ يعني دور شو اي سگ تا فرمودند اخسأ في‏الفور به صورت سگ شد و مي‏فهميد خودش كه مسخ شده هرجاش را نگاه مي‏كرد به صورت سگ مي‏ديد رفت توي خانه‏اش برود، بيرونش كردند. آمد دست به دامان حضرت شد هي التماس كرد تا برش گردانيدند به صورت اولش. حالا آني كه انسان است و مسخش مي‏كنند به جهت عذاب مي‏فهمد كه مسخش كرده‏اند خانه‏اش رفت راهش ندادند گريه هم مي‏كرد ديگر آن‏وقت حجت خدا برمي‏گرداند دوباره او را به صورت انسان مي‏كند. لكن حيوانات، سگ خوشش مي‏آيد سگ باشد اما انسان سگ باشد خيلي بد است. گربه گربه باشد حظ هم مي‏كند انسان را گربه كنند معذّب مي‏شود. ميانه اين صوفي‏ها خيلي متداول است يك‏دفعه مي‏بيني گربه را مي‏بينند مي‏گويد هي مي‏شناسمت مي‏دانم كجا بوده‏اي يعني من تو بودم تو من بودي. متداول است ميانشان. يكي از مرشدهاي همين زمان‏ها بود مي‏گفت من يادم هست در فلان‏وقت ماده خري بودم مرا بار مي‏كردند مي‏بردند درّه مرادبيگ و مرا چاروادار گاييد آن‏روز به صورت ماده‏خر بودم حالا به صورت آدم شدم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن تناسخي كه بد است همين است. انسان را خدا خر نمي‏كند حتي در توي جهنم يافت نمي‏شود صورت انسان، صورت مستقيم در جهنم يافت نمي‏شود. مسخ مي‏شود لكن باز عُمَر مي‏داند عمر است و داد مي‏زند ابابكر مي‏داند ابابكر است بسا به صورت خر باشد بسا به صورت سگ باشد ان‏تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث اينجور كه صورت بدنشان را تغيير بدهند خدا در دنيا هم تغيير مي‏دهد در برزخ هم تغيير مي‏دهد در آخرت هم تغيير مي‏دهد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه آن مسخ‏ها را بر طبعشان مسخشان مي‏كنند يعني اگر كسي طبعش دزدي بود دزدي كه علانيه راه را مي‏زند و قطّاع طريق است به صورت گرگ است اين‏ها را وقتي مسخ مي‏كنند اينجا قطاع الطريق بودند اين‏ها را اگر بخواهند عذابشان را شديد كنند به صورت گرگش مي‏كنند اما مي‏داند آدم هم هست و به صورت گرگش كرده‏اند. هرجا هم برود به صورت گرگ است طبعش طبع دزدي است. دزدي كه زيرجُلكي چيزي بردارد و برود قايم شود اين را به صورت موشش مي‏كنند اما مي‏داند موش شده پيش موش‏ها هم كه برود آرام ندارد براي تعذيب اين جورش كرده‏اند پس صدمه مي‏خورد. يكي طبعش اين است كه ميانه دونفر را به هم بزند ميلش هميشه در اين است اقتضاي طبعش اين است.

نيش عقرب نه از ره كين است اقتضاي طبيعتش اين است

آنكه نمّامي مي‏كند اين را لامحاله به صورت عقربش مي‏كنند يكي را مي‏بيني تا نفاق نكند دلش آرام نمي‏گيرد همچو طبعش اين است كه نفاق كند اين را به صورت مارش مي‏كنند. و مار منافق است روش را دست مي‏مالي مي‏بيني نرم است نقشش را نگاه مي‏كني خيلي قشنگ است تا غافل شوي مي‏بيني زد و كارش را كرد زهرش را ريخت. شيطان هم به صورت نفاق رفت پيش آدم و آدم را از بهشت بيرون كرد. و واللّه خرابي دين و مذهب و خرابي تمام اهل باطل از همين نفاق است.

ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه حكيم باشيد و سرّ حكمت را به دست بياريد. وقتي خدا آدم و حوّا را برد به آسمان اوّل روي زمين خلقشان كردند آن‏وقت مثل ابري، اسبابي دستي درست كردند او را آوردند و روي آن تخت نشانيدند ملائكه او را برداشتند بردند به آسمان؛ همين‏طوري كه سليمان روي بساط كه مي‏نشست باد برمي‏داشت مي‏برد جابجاش مي‏كرد همين‏طور آدم را بردند به آسمان دست شيطان از آدم بريده شد هرچه تدبير كرد خودش را به آسمان برساند راهش نمي‏دادند، رفت توي بدن طاوس از آنجا هم رفت به آسمان آنجا كه رفت ملائكه نگذاردند داخل شود، ديد بيرون ماند آن‏وقت رفت توي بدن مار و حديث هست كه مار دربان بهشت بود و مار منافق بود و از اين نفاقش هم بود كه درباني مي‏كرد و راهش مي‏دادند در بهشت آن‏وقت از دهان طاوس بيرون آمد رفت توي دهن مار يك وقتي آمد پيش حوّا به حوّا گفت من ملكي هستم از جانب خدا آمده‏ام خدا مرا فرستاده پيش شما كه شما تا آمده‏ايد در بهشت، درست عمل كرده‏ايد. من خوشم آمده از شما حالا آن درختي كه اوّل گفتم مخوريد حالا مرخص كرده‏ام كه بخوريد و اين را بدان كه تو اگر اوّل خوردي از اين درخت اين را بدان كه هميشه مسلّط خواهي بود بر آدم پس اوّل خورد و او هميشه مسلّط بود؛ پس حوّا گول خورد.

ملتفت باشيد مار به صورت نفاق بيرون آمد ديگر واجب هم نيست به صورت همين مارها باشد بسا خود را به صورت انسان مي‏كند به صورت ملك مي‏كند حوّا آن صورت را كه ديد گول خورد لكن اصلش صورت نفاق صورت مار است حقيقت نفاق حقيقت مار است و لفظ مار توي دين گبرها و در دين يهود هست در دين نصاري هست كه شيطان به صورت مار در آمد، مارهايي خيال مي‏كنند. خلاصه حوّا را هرطور بود گول زد و حوّا هم گول خورد علامتش هم اين است كه جوري كرد كه همه‏اش گول بود. شما حكمت را ياد بگيريد بدانيد هيچ تقصيري به‏قدر سر مويي تقصيري نه آدم دارد نه حوّا همان گول خوردند كسي را كه گول مي‏زنند تقصير ندارد مظلوم هم واقع شده چه تقصيري دارد كه گول خورده بله نقصي كه دارند اين است كه نمي‏دانند كدام دوستشان است كدام دشمنشان آن‏قدر شعور ندارد كه بفهمد اين كيست دوست است يا دشمن است؟ شعور اين را ندارد اين نقصش است اگر شعورش برجا بود مي‏دانست اين دشمن است و گول نمي‏خورد. شعور حوّا نرسيد كه اين دشمن است گول خورد پيش آدم هم كه رفت آدم هم گول خورد نسي و لم‏نجد له عزماً خوب نسيان مگر تقصير است نه نسيان تقصير نيست اما نسيان نقص است. من اگر يادم برود كارم كرده نمي‏شود پس نقص واقع شده اما من گناهكار نيستم در هيچ شرعي مرا حدّ نمي‏زنند به جهتي كه اختيارش دست من نبود ياد رفتن.

ملتفت باشيد غافل نباشيد شيطان آمد به حوّا نصيحت كرد كه آيا نه اين است كه شما هر وقت نزديك اين درخت مي‏رفتيد ملائكه شما را دور مي‏كردند علامت اينكه خدا اذن داده كه حالا بخوريد همينكه حالا بيا بچين و بخور به شرطي كه ملائكه هيچ كاري به تو نداشته باشند حوّا هم برخاست و رفت نزديك درخت ديد كسي كارش ندارد، شيطان گفت ديدي اين علامتش است پس خدا اذن داده كه حالا بخوريد. و آن ملائكه موكّل مي‏زدند و همه‏كس را دور مي‏كردند وقتي هم حوّا آمد نزديك كه بخورد ملائكه با آن اسبابي كه داشتند كه هركس نزديك بيايد بزنند دورش كنند بلند كردند روبه آن خدا وحي كرد به آن‏ها كه كارش نداشته باشيد اين حوّا را من عقل داده‏ام شعور داده‏ام شما آدم و حوا را كار نداشته باشيد اگر خودشان خوردند پا به بخت خودشان زده‏اند حيوانات كه عقل و شعور ندارند آن‏ها را بايد مانع شويد. پس آن ملائكه را خدا نگذاشت كه مانع شوند پس حوا هيچ تقصيري نداشت آن‏وقت حوا آمد پيش آدم كه اي آدم چه چيز خوش مزه‏اي بود هي بناي تعريف را گذارد آدم گفت آخر خدا حرام كرده بر ما گفت خير ملك آمد و به من گفت كه خدا اذن داده بخوريم و من هم خوردم از آن و هيچ طوري هم نشد خير خدا حالا اذن داده بخوريم. باز شيطان آمد به صورت مار يعني به صورت نفاق و گفت خدا شما را معظم داشته مكرم داشته پيشتر بناش نبود كه هميشه شما در بهشت باشيد حالا ديد شما اطاعت او را كرديد بناش بر اين شد كه هميشه شما در بهشت باشيد پس به آن جهت گفت بخوريد از ميوه اين درخت و اين شجرة‏الخلد است و ملك لايبلي. پس پيشتر چون بناش نبود شما را نگاه دارد در بهشت پس گفت از اين درخت مخوريد اما حالا كه ديد شما خوب رفتار كرده‏ايد از شما خوشش آمده حالا ديگر بناش اين شده كه هميشه شما در اين باغ باشيد. پس آدم هم آمد نزديك درخت امتحان كند پيش آمد و ميوه‏اي را چيد ديد كسي كارش ندارد چيد و خورد تا فروش داد يكجا لباس‏هاش از بدنش ريخت عيبشان مكشوف شد دويدند و برگ پيش خودشان گرفتند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اصلش گناه آدم در آن حيني كه گناه كرد و عصي آدم ربّه فغوي اين عصيش عصي نيست بلكه آدم مظلوم است مقهور است نسيان كرده نسيان را كه انسان به اختيار براي خودش وارد نمي‏آرد پس نسيان معصيت نيست اما ناقص هست به جهت نقصانش پا به بخت خودش زده به جهت نقصانش از آسمان پايينش انداختند پس انبيا معصومند هميشه. حالا تأويل مي‏خواهيد ياد بگيريد تأويل اگر جوري شد كه اگر آيه‏اي را ديدي صورت ظاهرش جوري است كه نبايد گرفت مثل عصي آدم ربّه فغوي اين را كه تأويل مي‏كني اگر جوري تأويل مي‏كني كه با عصمتش مي‏سازد و معني مي‏كني اين تأويل درست است و اگر يك‏خورده معصيت براي آدم از آن معنيي كه مي‏كني فهميده مي‏شود درست نيست چراكه كسي كه يك‏خورده معصيت مي‏كند دوخورده هم معصيت مي‏كند. انبيا جميعشان همه معصومند همه مطهّرند امّا تلك الرّسل فضلنا بعضهم علي بعض اين پيغمبران را مي‏فرمايد بعضي را بر بعضي تفضيل داديم بعضي اعلمند بعضي شاگردند. بعضي را خدا علم كمتر به ايشان داده بعضي را بيشتر داده. پس آن نقص‏ها عصيان نيست اما نقص است. حالا اين نقص‏ها را مي‏فرمايند مانع است از صعود ايشان، آن نقص‏ها وقتي پابند انسان شد بايد برود پيش بالاتر خضوع كند خشوع كند مي‏گويد آني كه تفضيل داده‏ايم او را بالاش نشانده‏ايم او بايد بالا بنشيند او بايد حرف بزند تو بايد گوش بكني او بايد بگويد تو بايد اطاعت كني و هكذا تا آخر.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) مي‏باشد@

‌‌(درس سي و سوم، سه‏شنبه 10 رجب‏المرجب 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انّما ذلك كزيد يظهر لقوم انّه نجّار و لقوم انّه نجّار و صائغ و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و عالم علي حسب المصلحة و الضرورة و التحمّل فافهم و تبصّر و ظهورهم بتمام مالهم من المقامات و العلامات و المعاني و الابواب و الامامة انّما يتحقّق في الرجعة علي مايتحمّله قوابل هذه الدنيا و كماله بلامانع في الاخرة رزقنا اللّه الفوز بولايتهم و التسليم و الاخبات لهم في الدنيا و الاخرة بحقّهم و حرمتهم صلوات اللّه عليهم و هذه المقامات الخمسة اصول مقاماتهم و مراتبهم علي ماوصل الينا و عرفونا من انفسهم و اما مالهم ممّايعلمون من انفسهم فذلك فوق مشاعرنا و مداركنا كيف و لم‌يظهر لنا من كتب فضائلهم الا الف غيرمعطوفة و لنعم ماقال الشاعر:

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال
  علة الدهر كله احديها

فاذا كان لهم معال احديها علة جميع الدهر فجميع الدهر يرجع الي تلك الواحدة و يحكي شئونها و اطوارها و لاعلم له بما لم‌يتعلق به منها و لم‌يعرف من نفسه له و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و فيما ذكرنا كفاية لمن كان من اهل التسليم و اما غيرهم فلايكتفون و لو جئتهم بجميع آيات الله و براهينه،

فهذه من علاه احدي المعالي
  فعلي هذه فقس ماسواها

به ‏طور قاعده كليّه ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه هر فاعلي هرچه را كه اظهار مي‏كند كه من مي‏توانم بكنم مردم ديگر مي‏فهمند مي‏تواند. ولي آنچه را كه اظهار نمي‏كند مردم ديگر چه مي‏دانند اين چه‏كاره است؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين قاعده كليه است پس زيدي كه صنعت بسيار راه مي‏برد و خودش مي‏داند راه مي‏برد و مردم خبر ندارند لكن يك‏جايي اد‌ّعا مي‏كند من نجارم و نجاري مي‏كند مردم خبر مي‏شوند كه نجاري راه مي‏برد تا باز خودش بگويد من حدادم آن‏وقت مردم خبر مي‏شوند كه حدادي راه مي‏برد. لفظ ظاهرش را ببينيد چقدر ظاهر است چقدر آسان است واللّه به همين آساني مي‏رود تا توحيد. اين مردم مي‏گيرند يكپاره الفاظ را اما توي راهش نمي‏افتند كه به دست بيارند. پس آنچه را خداوند عالم اظهار كرده در ملك مردم مي‏دانند. آيا ديگر خدا حالا چطور است؟ نمي‏دانند. و همين‏طور است هر مرتبه‏اي از مراتب كلّي. پس به همين جوري كه زيدي كسب‏ها و كارها و علوم متعدده را بداند لكن پيش يك ‏طايفه‏اي بگويد من نجّارم آن طايفه خبر مي‏شوند كه نجار است باقيش را نمي‏دانند. يك‏جايي تكرار كند كه من حدادم آن طايفه مي‏دانند حداد است از باقي كارها خبر ندارند. هرچه را خودش خبر داد خبر مي‏شوند لكن آنچه را كه پيش خودش نگاه داشت مردم خبر ندارند چه‏چيز است. و واللّه از همين راه است اثبات نبوّت.

ملتفت باشيد و شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد وقتي نبي را بايد ثابت كرد كه چرا نبي مي‏خواهيم ما چه احتياج داريم به نبي؟ پيغمبر مي‏خواهيم؟ براي چه صانع ما را خلق كرده. حالا فهميديم خودمان خودمان را نساخته‏ايم خودمان نمي‏توانيم خود را بسازيم پيشتر هم نمي‏توانستيم بسازيم مي‏بينيم كه ساخته هم شده‏ايم پس كسي ما را ساخته اين كسي كه ما را ساخته براي چه ساخته؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين‏ها راه‏هايي است كه براي اتمام حجّت خدا نموده از جميع اطراف حجت خدا تمام شده كه نگويند ما ندانستيم از هر راهي خدا مي‏آرد پيش و مي‏فهمند اين خلق اگر چه نبي هم پيششان نيايد باز مي‏فهمند خودشان خودشان را نساخته‏اند آن زن هم مي‏فهمد آن بچه هم مي‏فهمد كه خودش خودش را نساخته همينكه مجنون نباشد آدم به ماليخوليا مبتلي نباشد مي‏فهمد و پناه ببريد به خدا كه چه آدم‏هايي گنده گنده را خدا در اين ماليخوليا انداخته. صريح گفته‏اند خدا ليلي است خدا مجنون است وامق است عذرا است.

خلاصه پس اين را همه كس مي‏تواند بفهمد كه خودش خودش را نمي‏تواند بسازد خودش خالق خودش نيست و توي بدن خودش كه نگاه مي‏كند و فكر مي‏كند ولو پيغمبري هم نيامده مي‏فهمد اين چشم را چرا ساخته خدا؟ وقتي هم مي‏گذارد اين چشم را مي‏بيند نمي‏شود ديد وا مي‏كند مي‏بيند حالا مي‏فهمد براي ديدن است. پس اين چشم را ولكي خدا نساخته براي اين است كه ببيند علت غائيش است ديدن. حالا عامي اين را مي‏شود بداند؟ البته مي‏داند. پس يك فايده‏اي دارد اين چشم فايده‏اش ديدن. آيا اين را عامي نمي‏فهمد؟ خدا مقله‏اي درست كند كه نبيند مصرفش چه‏چيز است؟ پس فايده اين چشم ديدن است و هكذا. همين طور فكر كنيد و اين‏ها است كه انبيا هي پيش انداخته‏اند و مطلب خود را اثبات كرده‏اند همچنين مي‏فهمد اين گوش را ولكي نساخته‏اند اين فايده دارد و اين را مي‏فهمد. فايده اين سوراخ شنيدن است اما حالا چه‏طور هم اين گوش را درست كرده‏اند واللّه عرض مي‏كنم انبيا هم نمي‏توانند خودشان بدانند مگر به خصوص وحي شود به ايشان مثل اينكه ساير كسب‏ها و كارها را گاهي نشان انبيا مي‏دادند. ابراهيم عرض كرد خداوندا مي‏دانم تو خالقي و مي‏ميراني و زنده مي‏كني دوست مي‏دارم به من بنماياني چطور زنده مي‏كني ربّ ارني كيف تحيي الموتي و خدا به او نمود و آن جوري كه نمودند مردم هنوز نمي‏دانند اين چه سؤالي بود كرد؟ اين چه‏جور خواهشي بود كرد كه به من بنما چگونه مرده زنده مي‏كني؟ شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اين كيف تحيي الموتي بعينه مثل اين است كه تو از كاتب بپرسي كه من مي‏دانم تو نوشته‏اي حالا به من بنما كه چطور نوشته‏اي آن‏وقت قلم بردارد و بنا كند نوشتن مي‏گويي بيا تعليم من هم بكن تعليم مي‏كند دستت را هم مي‏گيرد حالا آن كتاب را كاتب نوشته بله او نوشته ايمان هم داريم لكن چطور نوشته آدم خودش بخواهد بفهمد چطور نوشته محض ديدن هم آدم درست نمي‏تواند بداند چطور نوشته. عامي مي‏بيند اين قلم را بر مي‏دارد اين خط‏ها را مي‏كشد روي كاغذ چطور مي‏شود در شهري ديگر كسي ديگر مطلب مي‏فهمد اين چطور مي‏شود عامي سرش نمي‏شود. و مي‏خواهد خوب حاليش كند دستش را مي‏گيرد توي دستش مي‏گذارد مي‏گويد الف را همچو مي‏نويسند آن هم چهار روزي الف ضايعي مي‏نويسد كم‏كم خودش الف را درست مي‏نويسد باء را اينجور مي‏نويسند پس كيفيت صنعت غير از اين است كه من مي‏دانم نجاري‏ها را نجار كرده حالا چطور ساخته؟ نمي‏توانم بدانم. عمارت را بنّا ساخته آيا هر جزئيش را چطور كرده؟ خيلي چيزهاش را كه نديده‏ايم چه‏جور ساخته‏اند خبر نداريم. پس ابراهيم كه سؤال مي‏كند كيف تحيي الموتي كيفيت اماته را و كيفيت احيا را مي‏خواهد ببيند و تا كسي اماته را نداند احيا را نمي‏تواند بفهمد از اين سر هم هست كه اماته نشانش دادند اگر محض احيا را مي‏خواستند نشانش بدهند مثل اينكه صالح دعا كرد از سنگي شتر به آن بزرگي بيرون آمد اين كيفيّت احيا. لكن كيفيّت اماته و احيا تا اماته را آدم نبيند احيا سرش نمي‏شود اين بود كه وحي شد فخذ اربعة من الطّير چهارتا مرغ بگير خوردشان كن گرفت و كوبيد بهم. برو اين‏ها را متفّرق كن معلوم است آدم كه مي‏ميرد يك‏خورده‏اش اينجا مي‏ماند يك‏خورده‏اش در دريا ريخته مي‏شود يك‏خورده‏اش در مشرق يك‏خورده‏اش در مغرب. ببر سر كوه‏ها بگذار آن وقت مرغ‏ها را صدا بزن اي كبوتر اي خروس اي طاووس اي فلان هي تكه‏تكه شد تكه‏ها رفتند سرجاشان و به هم متصّل شدند.

و واللّه همين است وضع احيا. شما ملتفت باشيد تا در هم نريزيد@ عالم را و به هم نخورد نمي‏شود احيا كرد اين كيفيت احيا است ان‌ّ زلزلة السّاعة شي‏ء عظيم آيه قرآن است و مردم مي‏خوانند و تفسير مي‏كنند چرا خدا همچو كاري كرده؟ نمي‏فهمند شما ملتفت باشيد يك‏نفر بسا يك‏تكه‏اش در دريا است يك تكه‏اش در مشرق است يك‏تكه‏اش در مغرب است حالا مي‏خواهد زيد را زنده كند تا اين تكه‏ها را نيارند به‏هم نچسبانند نمي‏شود زنده كرد زيد را. و اگر اين را بايد اعاده داد ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم بخواهند صنعت ابتدايي كنند كه دخلي به اين ندارد و خيلي اينجاها قال قال كرده‏اند و اين‏ها را هم راه نمي‏برند و نمي‏دانند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد خدا است، كسي‏كه مرد آيا خدا نمي‏تواند بدني از گل درست كند از گوشت درست كند و روح در آن بدمد همين طوري كه عيسي از گل مي‏گرفت و مرغ مي‏ساخت و در او مي‏دميد و زنده مي‏شد خدا كه مي‏تواند بدني درست كند از گل از آب و خاك آن‏وقت روح او را بدمد توي اين بدن. عرض مي‏كنم اگر همچو كرد اين خلقت تازه است او نيست.

و شما غافل نباشيد و فكر كنيد آنچه ضرورت بر آن قائم است اين است كه بدن زيد را خدا زنده مي‏كند نه اينكه بدن تازه‏اي مي‏سازد آن‏وقت روح زيد را توش مي‏گذارد. اگر چنين باشد پس آن بدن رفته بدن زيد نيست پس بدن زيدي كه مرد اين متفرق شد اجزاش در عالم ريخته شد، عمروش هم همين‏طور، بكرش هم همين‏طور تمام اناسي همين‏طور آن‏وقت مي‏خواهند جميع اين‏ها را زنده كنند، آن‏وقت زمين را بايد حركت داد. حركت كه دادند اين اجزا پر پر مي‏كنند همه مي‏آيند به‏هم مي‏چسبند همين‏جوري كه روغن را دفن مي‏كند خداوند عالم در توي شير. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين‏ها همه  سرّ حكمت است بايد به دست آورد و ياد گرفت صنعت خدا است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه روغن را خدا دفن كرده يا بگو غرق كرده در شير و هيچ فرق نمي‏كند دفن در خاك يا غرق در شير. قند را در آب مي‏اندازي غرق مي‏شود حالا اين قند را مي‏خواهي احيا كني لامحاله بايد حركت داد آن را. روغن را توي شير و دوغ غرق مي‏كني ريز ريز اين شير ريز ريز اين روغن توش است اما يك‏خورده روغن بخواهي به دست بمالي پيدا نيست. ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد در احيا و اماته ديگر آن خيالات پر و پوچ را كه مردم مي‏كنند هرگز مكنيد. چنانكه كردند كه برويم قبر مردكه را بشكافيم بدن اصليش را ببينيم، بدن اصلي را نمي‏شود ديدش الان هم تو كه مرا مي‏بيني قباي مرا مي‏بيني پوستين مرا مي‏بيني همين را مي‏بيني كه هي به تحليل مي‏رود و هي بدل مايتحلل مي‏خواهد، پس بدن اصلي توي اين دنيا هم ديده نمي‏شود، پس روغن غرق است در شير مادامي‏كه غرق است ديده نخواهد شد. ماداميكه غرق است طلب مكن كه ببينيش، اگر بخواهي ببينيش بجنبان او را، بايد حركت داد آن را به تزلزل بايد درآيد كه پايينش برود بالا، بالاش بيايد پايين، مشرقش برود مغرب، مغربش برود مشرق. تا حركت ندهي ريز ريزهاي روغن به هم نمي‏چسبند. پس ريز ريزهاي روغن همين‏طور كه عرض مي‏كنم توش فكر كنيد كه خودتان استاد شويد پس عرض مي‏كنم اين ريز ريزهاي روغن چنان ريز است و نرم است و ميده است كه از سر سوزن خيلي ريزتر است، باز دورش را پس بخواهي بكني، ببينيش هيچ ديده نمي‏شود و هرريزي به هرريزي كه هست كه واللّه از سر سوزن خيلي ريزتر است باز دورش را دوغ دارد، كشك دارد، قارا دارد. حالا اين ريز روغن را من چطور ببينم توي اين كشك هم هست، پنير هم هست، قارا هم هست، آب هم هست. پس روغنش مستحيل به اين‏ها است حالا مي‏خواهم روغنش به دست بيايد اگر كسي بداند روغن حيّزش بالا است و روي آب مي‏ايستد و حالا هم مي‏دانيم اين‏را و گفته‏اند به ما، تجربه هم كرده‏ايم ديده‏ايم و اوّل نمي‏دانستيم روز اوّل، علوم همه‏اش در نهايت اشكال بود، روز اوّل خيك‏زدن را جبرئيل تعليم كرده، ماست‏بندي را جبرئيل تعليم كرده. روز اوّل تمام اين‏ها به وحي است تمام علوم و تمام كسب‏ها را انبيا آورده‏اند.

ملتفت باشيد ديگر وقتي نمره‏اي را به دست آدم صاحب شعور مي‏دهند اين هم خورده خورده هي فكر مي‏كند و هي تجربه مي‏كند چيزي ديگر به دست مي‏آرد اما روغني را كه هيچ نديده‏اي اگر نگويند توي شير است و حيّزش بالا است خودت هيچ سرت نمي‏شود، لكن جبرئيل مي‏آيد و تعليم مي‏كند و آنچه را كه انبيا مي‏دانند همه‏اش از تعليمات ملائكه است. ملكش را هم مردم چيزي به گوششان مي‏خورد و نمي‏دانند. شما ملتفت باشيد آنچه خطور مي‏كند به خاطر انبيا، تمام اين خطرات را ملك آورده گاهي جبرئيل مي‏آرد، گاهي ميكائيل مي‏آرد، گاهي اسرافيل مي‏آرد، گاهي ملكي ديگر مي‏آرد و آنچه مي‏كنند مي‏گويند همه را ملائكه مي‏آرند، مثل اينكه جميع خطراتي كه خطور مي‏كند به اهل باطل همه را شيطان آورده گذارده توي بدن مريدهاي خودش مثل خون جاري است به هر خيالشان مي‏اندازد به همان خيال جاري مي‏شوند. مسخرشان مي‏كند و سوارشان مي‏شود. و همين‏جور بلاتشبيه انبيا مسخّر خدا هستند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و انبيا عبادي هستند مكرمون كه لايسبقونه بالقول حرف خودشان ندارند بزنند مگر به حرفشان بيارند آن‏وقت آن‏ها حرف بزنند. عرض مي‏كنم هيچ خيالي خودش ندارد يكدفعه به يك خيالي مي‏افتد مي‏داند خدا او را به اين خيال انداخته مي‏داند شيطان نينداخته ديگر چطور مي‏داند؟ فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاءاللّه ماداميكه كسي خاطرجمع نيست كه خيالش را شيطان به خيالش انداخته يا خدا چنين كسي محفوظ نيست و اسمش معصوم نيست، خودش هم اگر انصاف بدهد مي‏داند معصوم نيست. كفار انصاف ندارند و اگر بناي انصاف باشد خودش هم نمي‏داند كي به اين خيالش انداخته است لكن انبيا واللّه همان‏جوري كه هستند كه آن شخص گفته در پيش خدا و غافل نباشيد و حرف بسيار متيني است اگر چه گوينده‏اش خودش هم يكي از شياطين بسيار بزرگ بوده است كه گفته ولكن گفته است كه هيچ‏چيز مطاع‏تر از هوي نيست و خيلي حرف پخته‏اي است. اين هوي و هوسي كه مردم دارند اين مطاع كلّ است خداي اين مردم هواشان است، مي‏خواهند هي ببينند ميلش چه‏چيز است همان به عمل بيايد، هرجا مي‏خواهد خراب شود هرجا مي‏خواهد آباد شود ميل او بايد به عمل بيايد. پس هيچ مطاعي بهتر از هوي اطاعت نشده چراكه همه‏كس به هواي خودش معامله مي‏كند اطاعت هواي خود را مي‏كند به هواي خود تعليم و تعلم مي‏كند و اين هوي يك مطاعي است كه غير از معصومين هيچ تخلف از او نمي‏كنند و اطاعت او را آن‏جوري كه مي‏شود مي‏كنند. و ان‏شاءاللّه شما مي‏فهميد تمام كساني‏كه معصوم نيستند يكي مي‏بيني دنيا مي‏خواهد براي هواي خودش مي‏خواهد، زن مي‏خواهد براي هواي خودش، سلطان مي‏خواهد بشود براي هواي خودش، مي‏خواهد ملاّ باشد براي هواي خودش مي‏خواهد، مي‏خواهد نحو و صرف بداند براي هواي خودش است. پس حقيقت واقعش اين است كه هوا يك مطاعي است اين هوي خدايي است نعوذباللّه خدايي است كه خيلي متشخص است و اين ملعون همين‏طور متشخص است تا زمان رجعت و تا زمان ظهور و اين مطاع كلّ است، و اين هوي تمامش فعل شيطان است و اين شيطان سرتاسر اين مردم را به هوي و هوس مي‏اندازد و اين‏ها به هواي خود عمل مي‏كنند خوشحال هم هستند كه به آن هوي عمل شده. خوشحال مي‏شود كه ما كدخدا شديم، خوشحال مي‏شود كه ما زنا كرديم يا كاري كه بدتر از زنا است كرديم، خوشحال است كه به آن نامحرم نگاه كرديم حظي هم مي‏كند. اين هوي چنان مطاع است كه اطاعتش را مي‏كنيم و هيچ منّت هم بر سرش نمي‏گذاريم.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم ياد بگيريد. گفته‏اند ادب را بايد از بي‏ادبان ياد گرفت پس اين هوي يك مطاعي است كه حالا اطاعتش را كرديم خوشحال هم شديم منت هم بر سرش نداريم. بلكه مي‏گوييم خوب شد آن هوامان به عمل آمد. خير، ما منتّ او را قبول داريم. ملتفت باشيد و يادش بگيريد واللّه عرض مي‏كنم انبيا بعينه همين‏طورند پيش خدا تمام هواشان، تمام هوسشان، تمام كارهاشان، تمام همّتشان همچو شب و روز همه همين است كه اطاعت خدا كنند و هيچ خسته نمي‏شوند و نمونه‏اش الحمدللّه پيش همه‏كس هست. ببين تو در كار خودت اگر بدنت خسته شد از يك‏كاري، يك‏كاري مي‏كني كه خستگي رفع بشود باز مشغول آن‏كار شوي، بسا طوري مي‏شود كه خواب از سرمان مي‏رود مي‏خواهيم بخوابيم كه حالمان به جاي خود بيايد برويم پي آن كسب و كار، براي آن كار خواب از سرت مي‏رود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم كه به همين‏ نسق هستند انبيا اما نسبت به خدا، خودشان نه هوايي دارند نه هوسي، نه ميلي نه خواهشي. اين است كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و باورتان نمي‏شود. حتي عرض مي‏كنم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه لذّاتي كه خيال مي‏كنيد اگر چيزي مي‏خورند تا خدا به او نگويد بخور نمي‏خورد، زن مي‏گيرد و جماع مي‏كند و حظ مي‏كند تا خدا به او نگويد حظ كن حظ نمي‏كند بلكه اگر خدا به او نگويد جماع كن يادش نمي‏آيد زني در دنيا هست يا نيست و واقعاً عرض مي‏كنم انسان تا يادش است كه خدايي هست و قادر است بر چيزي نعوظ نمي‏كند آن حالت برايش پيش نمي‏آيد اين‏ها هميشه پيش خدايند رجالٌ و تعريفشان را خدا كرده و مردم نمي‏فهمند مي‏فرمايد رجالٌ لاتلهيهم تجارة مي‏رود تجارت مي‏كند و پيغمبر تجارت مي‏كرد. لكن به جهتي كه خدا گفته بود برو تجارت كن تجارت مي‏كرد. موسي مي‏رود شباني مي‏كند. سر هم به هر كاري كه خدا ايشان را وا مي‏دارد همان كار را مي‏كنند پس هرگز بي‏خدا نيستند، ما تجارت مي‏كنيم او هم تجارت مي‏كند. ما تجارت مي‏كنيم براي هوي و هوس و حرص خودمان، او تجارت مي‏كند براي اينكه خدا گفته. اگر جميع دنيا توي چنگش آمد؛ و آمد، و واللّه كليد خزائن دنيا را جبرئيل آورد و گذارد توي دست پيغمبر، گفت خدايا من تو را مي‏خواهم دنيا مي‏خواهم چه كنم. و اين‏ها را مردم نمي‏فهمند خيال مي‏كند كه همين كه منافقان آمدند غصب خلافت كردند حالا اميرالمؤمنين غصه مي‏خورد كه غصب خلافت او را كردند منافقين كه خيال مي‏كنند خيالاتشان همين‏ها است. محيي‏الّدين مي‏گويد در عالم كشف در آن عالم ديدم اميرالمؤمنين آنجورها يكجايي نشسته است و توي غصه است به او رسيدم سرپايي به او زدم گفتم هنوز انتظار خلافت را داري انتظار مكش آن‏ها مردند و تو هم مي‏ميري. خيالات منافقين اينجور چيزها است. واللّه عرض مي‏كنم آن طوري كه اراده مي‏كند پيغمبر همان ارادة‏اللّه است آمده توي سينه پيغمبر، اين نمي‏شود تخلف كند. همين جور واللّه همان طوري كه اراده مي‏كند اميرالمؤمنين خدا همراهش است. علي ممسوس است في ذات اللّه و خدا مسّ كرده علي را همين جوري كه و لو لم‏تمسسه نار مي‏گويد اين دودي كه توي آتش است ممسوس به آتش است و آتش مسّ كرده اين دود را آن‏وقت اين رنگش رنگ آتش است، گرميش گرمي آتش است، حركتش حركت آتش است. دودش كُو، دودش هيچ پيدا نيست اصلاً دود از ميان رفته به آتش زنده شده است، ممسوس به آتش شده. حالا ديگر آتش است كه اين كارها را مي‏كند و آن كسيكه ممسوس في ذات ‏اللّه است و بدانيد همه انبيا همه اوصياي انبيا ممسوس في ذات ‏اللّه‏اند تا اينجورها نباشند معصوم نمي‏شوند حالا كه ممسوس است به خيالي كه مي‏افتد خدا به آن خيالش انداخته خدا همراهش است و اگر نمي‏توانست بكند به خيالش هم نمي‏انداخت. و اگر اميرالمؤمنين خيالش بود كه بگيرد اينجا را عرض مي‏كنم واللّه به محض اراده‏اش ديگر كسي نمي‏توانست تخلفّ كند چرا كه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم. ببينيد اين‏ها را كه داريد در زيارات، زيارت مي‏رويد زيارت مي‏خوانيد. آيا دروغ است اين‏ها يا شما كه مي‏رويد زيارت مي‏خوانيد دروغ مي‏گوييد در حضور امام؟ حالا بيچاره مسلماني كه پيدا شد اين‏ها را معني كرد فريادها بلند مي‏شود كه اي كافر شدي، غلو كردي.

ملتفت باشيد شوخي نيست زماني كه خودشان زنده بودند اين‏ها را گفتند خودشان خواندند اين‏ها را و شيعه از آن روز تا حالا مي‏خوانند. توي بي‏دين هم نمي‏تواني زيارت را برداري از دنيا حالا كه اين‏طور است پس بگو ببينم معنيش چه‏چيز است كه مي‏فرمايد ارادة ‏اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم. اگر تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم هرچه در شرق و غرب عالم مي‏شود همه را شما مي‏كنيد و همه از خانه شما بيرون مي‏آيد، چراكه هرچه در شرق و غرب عالم مي‏شود به اراده خدا مي‏شود، به مشيت خدا مي‏شود، تعمد كرده خدا و بي‏غفلت بي‏خطا جزء فجزئش را درست كرده سرجاش گذارده. بسا سنگ را به خصوص براي كاري خلق كرده حالا سرتاسر اين دنيا را خدا خلق كرده و همه را سرجاي خود گذارده. و چرت نزنيد. اين مردم كاش همان توي چرت بودند، خير؛ آخوند است و صاحب حكم، ضرب ضربوا هم مي‏داند وقتي به اين‏ها مي‏رسد مي‏گويد اين‏ها كفر است. مردكه! اگر اين‏ها كفر است اين كفرها را چرا امام آورد در دنيا؟ و شيعه از آن روز تا حالا مي‏خوانند زيارت‏ها را و در تخته‏ها نوشته‏اند از آن روز تا حالا اين تخته‏ها سرجاش هست چرا توي پدر سوخته اين‏ها را نمي‏تواني برداري؟ پس اراده خدا جاش در دل ايشان است. مي‏فرمايد در حديث قدسي ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن و غير از اين طور نمي‏شود آيا تو مي‏گويي خدا خودش بايد همچو بيايد خلق كند، شما ياد بگيريد نظم حكمت را، نظم خدايي را كه خودش كرده بله تو خيال مي‏كني خدا خودش كرده نهايت ائمه اوّل ماخلق اللّهند پس كوزه اوّلي كه كوزه‏گر مي‏سازد پهلوي كوزه دويمي مي‏گذارد هر دو مثل هم است، و همچو خيال مي‏كنند كه ائمه اوّل ماخلق اللّهند اين اوّل ماخلق اللّه بودن هيچ فضيلتي توش نيست، بسا كوزه‏گر كوزه دويمي را بهتر از كوزه اوّلي بسازد خدا كه مي‏تواند كوزه آخري را بهتر از كوزه اوّلي بسازد. فكر كنيد اگر همچو باشد كه اين مردم مي‏فهمند كه هيچ فضيلتي توش نيست. لكن واللّه ماوسعني ارضي و لاسمائي خدا نمي‏آيد روي آن عرش بنشيند، آن عرش را آنجا بجنباند. خدا جاش نمي‏شود بيايد به جهتي كه خدا وسيع است و اينجا جاش نمي‏شود. ديگران وسعت خدا را نمي‏شود به عقلشان تصور كنند، به اين آساني‏ها نمي‏توانند ياد بگيرند. همچنين بيايد روي زمين اينجا جاش نمي‏شود بيايد اينجا بنشيند خورده كاري كند، شپش درست كند فيل درست كند جاش نمي‏شود اينجا. پس ماوسعني ارضي و لاسمائي اين آسمان و اين زمين گنجايش مرا ندارد ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن آنجا جايم مي‏شود آنجا مي‏نشينم.

و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينكه واللّه در قلب انبيا خدا هست در جاي ديگر نيست اراداتش پيش انبيا هست پيش كسي ديگر نيست، تا نبي بگويد خدا همچو اراده كرده آن وقت ديگران خبر مي‏شوند از اراده او. پس اين زمين را و اين آسمان را همچو خدا مي‏گرداند و من اياته ان‏تقوم السّماء و الارض بامره. ملتفت باشيد مي‏فرمايد بكم يمسك السّماء ان‏تقع علي الارض الاّ باذنه چطور شده همچو شده مكرر هي اين نمره‏ها را عرض كرده‏ام هر جوري ائمه تعليم كرده‏اند همان است تفسير آيه، آنجور معني كردي درست معني كرده‏اي و الاّ معنيش را نمي‏داني ببينيد خدا مي‏گويد اشرقت الارض بنور ربّها حالا يعني آيا اين آفتاب نور خدا است؟ اين آفتاب خدا است؟ آيا گبر مي‏شوي؟ روشني پرست مي‏شوي؟ و حال آنكه اين روشني حرمتي ندارد، فهم ندارد، شعور ندارد ولكن ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مي‏فرمايد اشرقت الارض بنور ربّها و اگر توش فكر كني ديگر آيه را هم مي‏ببيني در كجا وارد شده مي‏فرمايد در روز قيامت آنجايي كه هنالك الولاية للّه الحق اينجا كأنه ملك خدا نيست. يكپاره سخن‏ها هست مردم ملتفت نيستند. حالا سلطنت سلطنت باطله است، حالا كار دست آن هوي است، دست آن هوس است هي زور هم مي‏زني كه از روي هوي نباشد و للّه و في‏اللّه باشد باز يك‏چيزي از هوي داخل مي‏شود خيلي از بزرگان را ديديم عاجز شده بودند از هواي خودشان و آن قدر عاجز شده بودند كه اظهار مي‏فرمودند و محض تعليم و تعلم مي‏فرمودند كه مردم ملتفت شوند، مي‏فرمودند: هرجوري مي‏كنم كه با اين نفس خبيث بتوانم يك‏جوري راه بروم بعينه مثل خارخسك مي‏ماند هر روش بالا مي‏آيد خاري دارد، من چاره اين را نمي‏توانم بكنم مي‏فرمودند: تا آخر كار هي فكر كردم خواستم تدبيري كنم گفتم خدايا اين خارخسك را تو ساخته‏اي اين هوي هم هست، اين هوس هم هست، اين شيطان هم هست اما تو خالق آن هوي و آن هوس و آن شيطان هستي من پناه به تو مي‏برم اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم. همين‏كه پناه به او بردي او چاره مي‏كند. خودت مي‏خواهي چاره كني شپشي را هم نمي‏تواني چاره كني.

پس غافل نباشيد خدا همين‏طوري كه گفته است ماوسعني ارضي و لاسمائي و اين را هم در حديث قدسي گفته و حديث قدسي را هم ياد بگيريد يعني چه؟ حديث قدسي جفت قرآن است، قرآن را خدا گفته است الاّ اينكه حديث قدسي را تعمد در اعجازش نمي‏كنند مطالب ديگر را دارند مي‏گويند. و قرآن را تعمّد در اعجازش كرده‏اند و الاّ هر دو حرف خدا است. پس در حديث قدسي مي‏فرمايد: ماوسعني ارضي و لاسمائي. ببينيد آيا نه اين است كه به ضرورت انداخته ميانتان كه خدا مكاني ندارد، خدا احتياج به مكاني ندارد، نه خدا روي زمين بايد بنشيند نه در آسمان بايد بنشيند، نه بالاي آسمان‏ها بايد بنشيند نه در عالمهاي غيب بايد بنشيند، نه بالاي عالم عقل بايد بنشيند؛ اصلش در خلق نبايد بنشيند. پس خدا در عالم خلق جاش نمي‏شود و ان‏شاءاللّه اگر گوش مي‏دهيد به‏طور حاق واقع سرّش را عرض مي‏كنم.

فاعل جاش توي فعل خودش است و باز من آسان عرض مي‏كنم، تو مشكل ياد بگيري تقصير خودت است كه دل نداده‏اي. غافل نباشيد فكر كنيد قائم كجا جاش است؟ توي قيام. ديگر كجا؟ هيچ‏جا. اين شخصي كه ايستاده اين ايستاده كجا جاش است؟ توي قيام. ديگر كجا؟ هيچ‏جا. اين شخصي كه ايستاده كجا جاش است؟ توي اين ايستاده. اين توي نشسته جاش نيست تا بيايد اينجا، نشسته فاني مي‏شود. توي خوابيده جاش نمي‏شود تا خوابيده بيايد اينجا، فاني مي‏شود. پس اينجاها جاش نمي‏شود مثل اينكه متكلّم توي تكلّم جاش است، توي سكوت جاش نمي‏شود تا برود آنجا، سكوت بايد فاني شود. غافل نباشيد ان‏شاءاللّه اين است نقطه علمش و سرّ مطلبش ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس خدا جاش توي خلق نيست جاش نمي‏شود، از همين جهت است كه خدا مكان ندارد. خدا مكان‏ها را آفريده براي اينكه تو در مكان بنشيني تو را هم آفريده كه روي مكان بنشيني زمين مال تو، تو هم مال زمين. اما خدا بيايد روي زمين تا بيايد خدا نه مكاني مي‏خواهد، نه زماني مي‏خواهد. خدا زمان را آفريده است، مكان را آفريده است، اهل مكان را آفريده است، اهل زمان را آفريده است. سرّ اين امر را هم هيچ اغماض مكن. خدا كجا بايد باشد فكر كن، آنجايي كه تو هستي فكر كن ببين كجا است يكخورده فكر كن حكيم بشو و مأموري كه حكيم شوي. و پيغمبر حكيم بود و به خصوص آمده است كه حكمت تعليمت كند آمد كه يعلمهم الكتاب و الحكمة. نه حكمتهايي كه حكمت يونان است نه آن حكمت‏هايي كه حكمت شيطان است حكمت پيغمبر همين قرآن است كه آورده كه تعليم كند آن را و آن‏وقت معني آن را تعليم كند، و مأمورند جميع مؤمنين و جميعشان مكلّفند كه طلب علم كنند من المهد الي اللحد از آدم نمي‏شنوند كه عارش شود بگويد قبيح است از من با اين ريش سفيد بروم درس بخوانم. شما غافل نباشيد فكر كنيد ان‏شاءاللّه طلب علم واجب است بر جميع مؤمنين، بر جميع مكلفين من المهد الي اللحد طلب علم مي‏روي مي‏كني حكمت ياد مي‏گيري. نمي‏روي طلب علم نمي‏كني همين‏طور خر مي‏ماني الهيكم التكاثر حتي زرتم المقابر قبرها هستند و راه هم مي‏روند.

پس غافل نباشيد عرض مي‏كنم خدا را مي‏خواهي كجا باشد؟ خدا توي قدرت خودش است، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدا توي علم خودش است، خدا توي حكمت خودش است، توي رأفت خودش است، خدا توي رحمت خودش است، خدا كجا است؟ توي اسماء و صفات خودش است و هكذا هلّم‏جراً و اين نمونه‏ايست قاعده‏ايست كلّي ان‏شاءاللّه به دستتان مي‏خواهم بدهم. تو كجايي؟ ان‏شاءاللّه فكر كن و في انفسكم باز آن خدا گفته و في انفسكم افلاتبصرون خودت را نمي‏بيني كجايي. تو اگر حركت مي‏كني خودت در توي حركت خودتي، ساكن مي‏شوي خودت توي سكون خودتي، ايستاده‏اي توي صورت ايستاده خودت هستي، اگر نشسته‏اي توي صورت نشسته‏اي. جاي ديگر نمي‏شود باشي آنجوري كه خدا قرار داده همين است غير از اين محال است. آدم خوابيده نمي‏شود ايستاده باشد، آدم متحرك نمي‏شود ساكن باشد، خدا قرار نداده. متكلّم نمي‏شود ساكت باشد، ساكت در حالي كه سكوت دارد نمي‏شود متكّلم باشد، خدا محال قرار داده.

پس فاعل هميشه توي فعل خودش است فعلش اگر نصرت است ناصر توي نصرت است، ضرب است ضارب توي ضرب است، مشي است ماشي توي مشي است، تحرك است متحرك توي تحرك است، سكون است ساكن توي سكون است، و ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد مي‏فهميد خدا مكان نمي‏خواهد، يعني چه؛ مكان نمي‏خواهد به جهتي كه خلق مكان خدا نمي‏توانند بشوند، خلق‏ها مكان مي‏خواهند زمين مكان اين فرش است، هوا روي اين زمين است، زمين مكان اين هوا است. اما خدا اصلش از نمره خلق نيست پس ماوسعني ارضي و لاسمائي زمين و آسمان جسمند جسم روي جسم مي‏نشيند، جسم زير پاي جسمي واقع مي‏شود، جسم پهلوي جسم مي‏نشيند، جسم بالاي جسم مي‏نشيند، جسم زير پاي جسم است. اما خدا كجا مي‏نشيند مگو خدا اصلش مي‏نشيند. مگر خدا همجنس خلق است خدا اصلش همجنس خلق نيست پس مكانهاي خلقي جاي او نيست جاش نمي‏شود در ميان خلق. پس كجا جاش مي‏شود؟ فكر كه مي‏كنيد ان‏شاءاللّه مي‏فهميد حالا كه در خلق جاش نمي‏شود پس كجا جاش مي‏شود؟ آنجايي كه خودش گفته. اركان توحيد جاي توحيد است، قدرت او يكي از اركان توحيد است. چراكه خدايي كه قدرت نداشته باشد كاري نمي‏تواند بكند و همچو كسي خدا نيست. خدايي را كه بگويي خدا هست اما يك‏چيزي را نمي‏داند ذرّه‏اي در آسمان و زمين باشد و او نداند، در مغز سنگي در قعر دريايي ذرّه‏اي را نمي‏داند؛ همه‏چيز را هم كسي بداند اما در بحر بيكراني در قعر آن بحر در مغز سنگي ذرّه‏اي را نداند كجا است اين خدا نيست. هواي تو است. و بدانيد از همين‏ها است كه آن‏هايي كه گفته‏اند خدا علم به جزئيات ندارد، خداشناس و خداپرست نيستند. هوي پرستند اگر بخواهد با فضل معامله كند با آن‏ها اغماض مي‏كند مي‏گويد خر بودي نفهميدي و اگر به عدل بگيرد پناه بر خدا.

باري پس خدا هميشه داراي علم است. حتي اينكه در اخبار منع فرموده‏اند بگويي خدا علم براي خودش خلق كرده، مگر علم را خدا بايد براي خودش خلق كند. و فكر كه مي‏كنيد مي‏دانيد كه مردم ندارند اينجور چيزها را، سرتاسرشان در خوابند. شما ملتفت باشيد بدانيد خدا تا بود قدرت داشت و نبود يك ‏لمحه‏اي ديگر هرچه تعبير بياري آورده‏اي نبود يك ‏لمحه‏اي كه قدرت نداشته باشد بعد كبابي بخورد قوتي بگيرد كسي قوتي به خدا بدهد خدا نمي‏شود قدرت نداشته باشد و بعد به خود قدرت بدهد. كِي قدرت را آفريده به خود داده و نمي‏شود و خدايي كه قدرت و قوت نداشته باشد نمي‏شود چيزي بيافريند خدا مخلوقات را مي‏آفريند. پس خدا تا بود و تاي خودش را مي‏گويم نه تاي ما. تاي ما وقت ما است، وقت ما هزارسال يا پيشتر يا هزار هزار هزار سال پيشتر است. اما وقت خدا وقت ندارد خدا خدا است. قيوم خدا است قديم خدا است كه عمر ندارد، خدا است كه در وقت نيست، خدا است كه احتياجي به وقت ندارد آن خدا تا بود به آن تاهاي خودش آن خدا عالم بود حكيم بود. هي بخوان تمام اسمهاي خدا را و هيچ‏كدام از اسمهاش را به خود نمي‏گيرد خدا متغير هم نيست هميشه به هر طوري كه بود همانطور هست و بوده و بعد هم همان‏طور خواهد بود.

پس غافل نباشيد خدا در توي قدرت خودش بله جاش مي‏شود پس ماوسعني ارضي و لاسمائي اين زمين؟ نه، همه زمينها. اين آسمان؟ نه، همه آسمانها. هرچه مخلوق خدا است هرجايي هرزميني كه هست هرآسماني كه هست در هرعالمي ماوسعني خلقي خلق خدا وسعت خدا را ندارند ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن قلب را نمي‏شود گفت مخلوق است. آن خلق قدرة‏اللّه است و آن خلق علم‏اللّه است آن خلق حكمة‏اللّه است، عين‏اللّه است، سمع‏اللّه است، بصراللّه است. او نبود نداشته ابداً. مي‏فرمايند در آن حديث مفضل كسيكه گمان كند ميم مخلوق است فذلك هو الكفر الصراح ميم كجا مخلوق است و ترسيده‏اند از مردم ميمش گفته‏اند. اوّل ماخلق اللّه بله مخلوق است اگر اوّل ماخلق اللّه كه مي‏گويي يعني آن طينتي را بخواهي كه از زير عرش گرفته‏اند و ابدان اين بزرگواران را ساخته‏اند بگويي اين مخلوق است بله مخلوق است خدا خلقش كرد و آمد روي زمين و آخر هم فوت شد انّك ميّت و انّهم ميّتون لكن آن اوّل ماخلق اللّه راستي راستي او اگر بميرد تو اينجا چه مي‏كني؟ آيا تو مي‏تواني اينجا باشي و نفس بكشي؟ مبدء تو بميرد و تو باشي و نفس بكشي محال است. اوّل ماخلق اللّه هرگز نمي‏ميرد؛ چراكه حيات صرف او است. او حي لايموت است. او است كه نمي‏ميرد و اين حي لايموت اسمي است از اسمهاي خدا. خدا است قادر علي كل شي‏ء هميشه چنين بوده. آيا خدا قادريّت خودش را خلق مي‏كند؟ مگر قدرت را مي‏شود خلق كرد؟ مگر معقول است چنين چيزي؟ آيا خدا قدرت خودش را خلق مي‏كند براي خودش؟ مي‏سازد قدرت را براي خود؟ مگر مي‏شود ساخت؟ از چه بسازد؟ خدا تا بود قدرت داشت، خدا تا بود علم داشت، خدا تا بود حكمت داشت، تا بود كرم داشت، تا بود حجتش تمام بود. انبيا را فرستاد ميان مردم مي‏داند آن‏ها در كار خدايي مسامحه نمي‏كنند، پس اين خدا هيچ‏جا جاش نيست مگر در توي معاني خودش، در توي رحمت خودش جاي خدا توي رحمت خودش، توي قدرت خودش است. اين است مطلب اگر بدانيد چه عرض مي‏كنم. پيش رحمت خدا اگر رفتي خدا توش است به خدا رسيده‏اي همچو من يطع الرسول واللّه فقداطاع اللّه من تخلف عن الرّسول فقد تخلف عن اللّه همچو من احبّكم. ديگر به هرراهي كه دوستش مي‏داري من احبّكم فقداحبّ اللّه به همان راهي كه دوستش داشته‏اي خدا را به همان راه دوست داشته‏اي و همچنين نعوذباللّه من ابغضكم فقدابغض اللّه ديگر به هر راهي كه آن مبغض، مبغض شده همان‏قدر از همان راه مبغض خدا شده. ديگر محبت خدا غير از محبت ائمة هدي است، هيچ معني ندارد ديگر آدم چطور محبت داشته باشد به خدا غير از اينطور؟ آيا شيرين است خدا؟ آيا تلخ است خدا؟ آيا شور است خدا؟ آيا روشن است خدا؟ آيا تاريك است خدا؟ آيا قبا است؟ آيا عبا است؟ بايد چه‏جور باشد كه من دوستش بدارم؟ اما ائمه هدي: پناه منند و خدا منّت گذاشته بر من و اين‏ها را از مقام خود آورده پيش من محدقين بعرشه حتي من اللّه علينا بكم فجعلكم في بيوت اذن اللّه ان‏ترفع و يذكر فيها اسمه پس جاي خدا كجا است؟ مكانهاي خلقي مكان او نيست. و آنجايي كه وسعني قلب عبدي المؤمن آنجا خلق اسمش نيست. آنجا قدرة‏اللّه اسمش است، آنجا علم‏اللّه اسمش است، آنجا قلب‏اللّه اسمش است، هرچه مي‏خواهي از اين قبيل بگو تا آخر.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ 21) مي‏باشد@

(درس سي و چهارم، چهارشنبه 11 رجب‏المرجب 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انّما ذلك كزيد يظهر لقوم انّه نجّار و لقوم انّه نجّار و صائغ و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و لقوم انّه نجّار و صائغ و كاتب و عالم علي حسب المصلحة و الضرورة و التحمّل فافهم و تبصّر و ظهورهم بتمام مالهم من المقامات و العلامات و المعاني و الابواب و الامامة انّما يتحقّق في الرجعة علي مايتحمّله قوابل هذه الدنيا و كماله بلامانع في الاخرة رزقنا اللّه الفوز بولايتهم و التسليم و الاخبات لهم في الدنيا و الاخرة بحقّهم و حرمتهم صلوات اللّه عليهم و هذه المقامات الخمسة اصول مقاماتهم و مراتبهم علي ماوصل الينا و عرفونا من انفسهم و اما مالهم ممّايعلمون من انفسهم فذلك فوق مشاعرنا و مداركنا كيف و لم‌يظهر لنا من كتب فضائلهم الا الف غيرمعطوفة و لنعم ماقال الشاعر:

ما عسي ان‌اقول في ذي‌معال
  علة الدهر كله احديها

فاذا كان لهم معال احديها علة جميع الدهر فجميع الدهر يرجع الي تلك الواحدة و يحكي شئونها و اطوارها و لاعلم له بما لم‌يتعلق به منها و لم‌يعرف من نفسه له و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و فيما ذكرنا كفاية لمن كان من اهل التسليم و اما غيرهم فلايكتفون و لو جئتهم بجميع آيات الله و براهينه،

فهذه من علاه احدي المعالي
  فعلي هذه فقس ماسواها

عرض كردم كه هركسي هرجوري كه هست خودش مي‏داند كه چطور است و اين قاعده كلّيه است ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد ديگر هرقدر كه اظهار كاري را كرد مردم خبر مي‏شوند اين كار از او مي‏آيد هرچه را نكرده نمي‏دانند مردم، مگر شخص بالاتري باشد او بداند يكپاره چيزها را كه مردم از آنها خبر ندارند پس اين است واللّه سرّ اينكه مردم بايد اطاعت پيغمبران كنند. ملتفت باشيد سرّ ارسال رسل و انزال كتب را به دست بياريد كه چرا خدا پيغمبر مي‏فرستد؟ به جهتي كه اين مردم نمي‏دانند اراده خدا چيست درباره آن‏ها؟ ملتفت باشيد كه خيلي آسان است خيلي واضح است فكر كنيد ببينيد شخص هرچه حكيم باشد انسان‌ِ رتبه انسانيت هرقدر ملاّ باشد هرقدر درس خوانده باشد اين بداند خدا مي‏خواهد اين چكار كند مي‏خواهد حركت كند يا ساكن بايد باشد؟ نمي‏تواند بداند اين را. كه مي‏داند؟ خدا خودش مي‏داند و مي‏گويد من اراده كرده‏ام فلان طايفه كجا بروند چه بكنند حلالشان چه باشد حرامشان چه باشد. اين است كه خدا را به آنجوري كه هست هيچكس نمي‏شناسد مگر به آنقدري كه اظهار كرده حالا مي‏بينيم اينجاها را ساخته مي‏دانيم مي‏توانسته بسازد كه ساخته وقتي ما را خلقمان مي‏كند شعورمان مي‏دهد مي‏فهميم ما را خلق كرده اين است سرّ اينكه كنه ذات خدا را حتي پيغمبران نمي‏شناسند.

ملتفت باشيد و اين صوفيه خيلي مردمان جُعلّقي بودند كه گفته‏اند ما رفته‏ايم به خدا رسيده‏ايم خودمان خدا شده‏ايم. مگر مي‏شود خدا شد؟ بله، از رياضت مي‏توان اللّه شد ببينيد هذيان صرف بود و گفتند و مردم هم قبول كردند اين مردم همين‏طور هذيان‏گو و هذيان پسندند و دينشان و مذهبشان هواشان است جميعشان خداشان هواشان است. هواي خود را خداي خود گرفتند و آن را مي‏پرستند الاّ المؤمن و مؤمن آن كسي است كه از پيغمبر خدا بگيرد ديگر هيچكس هيچ خبر از خدا ندارد. فلان آخوند ترقي كرده رفته به خدا رسيده اين بايد پيغمبر باشد اگر پيغمبر است چطور جرأت نمي‏كند بگويد؟ چرا ادّعاش را نمي‏تواند علانيه بكند؟ چرا بايد برود توي خلوت‏ها در پستوها مريدش را آهسته به گوشش برساند كه شهادت بده كه من پيغمبرم.

پس هيچكس خبر ندارد از خدا مگر كسي‏كه از پيش خدا آمده و مكرر هي چنه زده‏ام كه بلكه ان‏شاءاللّه حكيم باشيد حرفهايي كه مي‏زنيد از دل باشد دلتان بفهمد چه مي‏گويد همين زبانتان بجنبد و دلتان خبر نداشته باشد مصرفش چه‏چيز است. عرض مي‏كنم گرمي از پيش خدا نيامده و اينها را چرت مزنيد كه مطلبهاي بزرگ است حرف مي‏زنم. من هرجايي را حرف بزنم توي ملك خدا حرف مي‏زنم مثل آتش. پس گرمي از پيش آتش آمده، آتش از پيش جسم آمده، جسم از پيش ماده و صورت آمده؛ خدا نه ماده است نه صورت. حالا آيا خدا جسم است؟ . . . . . . چشم وحدت‌بين در كثرت داشته باشي خلا هم جسم است، اين خلا كه پرستش نمي‏خواهد خودم هم خدا آن خلا هم نعوذباللّه. اين حرف زدن هم نمي‏خواهد پرستش نمي‏خواهد كي كي را بپرستد؟ يك خورده فكر كنيد بيدار شويد ان‏شاءاللّه ببينيد آيا معقول است هيچكس خودش خودش را بپرستد. ببينيد خدا امر مي‏كند به شما يا امر كه مي‏كند خودش به خودش امر مي‏كند؟ مي‏گويد هر كه ايمان به من بيارد من خلعتش مي‏دهم، آيا اين را خودش به خودش بگويد؟ اگر ايمان نياري به من، من داغت مي‏كنم، عذابت مي‏كنم. ملتفت باشيد اين حرف‏ها حرفي نيست كه كسي از زيرش بتواند بيرون برود. فكر كنيد آيا در دنيا خدا خودش سر خودش را درد آورده و بخواهد چاره كند نمي‏تواند. اين چه ديوانه‏ايست دلش درد مي‏كند نمي‏تواند چاره‏اش را بكند تا جانش بيرون برود. آيا همچو كسي خدا است؟ خداي ما نمي‏ميرد، ناخوش نمي‏شود، چاق نمي‏شود، فكر كنيد ببينيد آيا اينها هذيان نيست؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ببينيد واللّه هرچه اغراق كنم و هر چه اغراق كنند هر اغراق كننده‏اي نمي‏تواند بگويد كه اين وحدت وجودي‏ها چقدر مجنون بوده‏اند، اين صوفي‏ها چقدر خرند. واللّه اگر بشود اغراق كرد. اي خانه‏خراب آيا تو خودت خدايي، تو چه خدايي هستي كه گرسنه‏ات مي‏شود و طاقت گرسنگي نداري، حالا مي‏گويي آخرتي نيست. توي اين دنيا آيا سرمات نمي‏شود گرمات نمي‏شود؟ مي‏بيني آسمانش مي‏گردد زمينش ساكن است اين‏ها را مي‏بيني به اختيار تو نيست.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه و چرت مزن ان‏شاءاللّه كه انبيا جميعشان آمده‏اند از پيش خدا و آن حرفشان و مغز حرفشان و حرف اوّلشان و ادعاي اوّلشان همه اين است كه ما از جايي آمده‏ايم كه شماها را او خلق كرده و او مي‏داند احوالات شما را اين است كه بايد معجزات بيارند تا اثبات كنند از جايي آمده‏اند كه جاي معجز است، همه انبيا حرفشان اين است كه ما از پيش خدايي آمده‏ايم كه شما را خلق كرده است. او مالك شما است و صاحب اختيار حقيقي است. چون صاحب اختيار حقيقي است، شما نه درباره خودتان مختاريد كه هر كار مي‏خواهيد بكنيد نه درباره غيري اختيار داريد. شما مختار نيستيد در بدن خودتان هم تصرف كنيد. اينها را چرت نزنيد درست ياد بگيريد مثل اين مردم هذيان‏گو نباشيد محض هوي و هوس نباشد كارتان. اين خدا همچو خدايي است، ببين هيچ چيز از خودت به خودت نزديكتر نيست. تو مال خودت نيستي چه جاي اينكه مالت مالت باشد. ميان حرف‏ها خيلي فاصله‏ها است اين مردم خيال مي‏كنند مالشان مال خودشان است. اين خدا نمونه قرار داده و مثل‏ها در قرآن زده محض اينكه تعقلش بتوانند بكنند و واللّه دليل عقلي است كه در نقل اقامه كرده مي‏فرمايد ضرب اللّه مثلاً عبداً مملوكاً لايقدر علي شي‏ء و هو كلٌّ علي مولاه عبد مملوك خودش مملوك مولاش است آيا ديگر مالش مالش است. مملوك قباش مال كيست؟ مال آقاش. حالا آقاش مي‏خواهد قباش را ببخشد به كسي ديگر مي‏بخشد. اين است در يكپاره حدود يعني يكپاره جاها حدودي ديگر است و وقتي مي‏گويم مي‏بينيد همه‏جا هم جاري نيست. مي‏فرمايد حد را كسي مي‏تواند بزند كه بتواند ببخشد؛ يعني اين شخصي كه اين كار را كرده مملوك او باشد و او مالك اين باشد. و مالك غلامش غلطي كرده حالا كاري دستش دارد از حدّش مي‏گذرد. مثل اينكه اگر غلام كسي مال آقاش را بخورد آن آقاش به او گفته بود مخور اين هم شكم بزرگي كرد و خورد يك‏دفعه آقاش به او مي‏گويد حالا كه خوردي جهنّم حالا برو حلالت باشد. يكدفعه هم هست مي‏گويد غلط كردي مي‏بنددش چوبش مي‏زند.

اين است سرّ مطلب و اين‏را همه‏جاي فقه هم بخواهيد جاري كنيد جاري نيست. مي‏فرمايد النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم معلوم است پيغمبر اولي است و ان‏شاءاللّه شما نباشيد مثل اين مردمان خر بي‏شعور. اين پيغمبر به قدر آن آقايي كه ده‏تومان پول داد و غلامي خريد و اين غلام مملوك است حالا عباش و قباش و خانه‏اش و آنچه دارد مال آقاش است. آن ‏وقت بدنش هم مال آقاش است، اين خر بخواهد خودش انگشت خودش را ببرد بگويد انگشت خودم است مي‏خواهم ببرم انگشتش را مي‏برد و آقا از او مؤاخذه مي‏كند و بسا گردنش را مي‏زند كه چرا انگشتت را بريدي. پس اين آقا مالك اين غلام است و اين آقا واللّه مالك اين غلام اين قدر نيست كه بگويد نماز هم مكن. و اين‏ها را عمداً عرض مي‏كنم كه خوب توي راه باشيد. غلام بخواهد نماز كند آقا بگويد نماز مكن آيا مي‏تواند؟ نه. غلام مي‏گويد اينجا ديگر غلام تو نيستم بنده خدايم مي‏رود نماز مي‏كند نمازش كه تمام شد آن‏وقت باز مي‏رود به سر خدمتش و كارهاش را مي‏كند. همچنين اگر آقا به غلامش بگويد تو غلام مني روزه مگير آيا مي‏تواند نگيرد؟ نه نمي‏تواند نگيرد. غلام مي‏گويد من بنده خدا هم هستم غلام تو هستم تو مي‏تواني مرا بفروشي كه چرا روزه گرفته‏ام و گوش به حرف تو نداده‏ام، اما من هر جايي بروم روزه هم مي‏گيرم لاغر هم مي‏شوم بشوم و او نمي‏تواند بگويد روزه مگير. اگر هم بگويد؛ آن آقاي بزرگ، اين آقا را حد مي‏زند كه چرا چنين گفتي. همين آقا به غلام خودش بگويد مرخّصي برو زنا كن نمي‏تواند. مي‏گويد آقام گفته گفته باشد من چنين كاري نمي‏كنم، اگر ايمان داشته باشد البته نمي‏كند. مي‏گويد خدا گفته مكن.

باري چرت مزنيد و همين حرف‏ها گفته شده و به خصوص رد بر مشايختان كرده‏اند و واعمراه‏شان بلند شده به همين حرف. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم ببينيد پيغمبر9 آقاي ما است يك‏كسي هم پول داده ما را خريده حالا فكر كنيد اين‏ها كدام بزرگترند آيا پيغمبر بزرگ‏تر است؟ يا آن آقا؟ يا آن پدرم بزرگ‏تر است؟ يا آن ننه‏ام كه واسطه خلقتم بودند؟ پس ببينيد پدر آقا است نسبت به پسر خود و پسر مال پدرش است انت و مالك لابيك واقعاً پسر غلام پدرش است. مي‏فرمايد انت و مالك لابيك وقتي خودش مال پدرش شد معلوم است مالش هم مال پدرش است چراكه اصلش باعث خلقت اين، آن پدر است. اگر آن پدر جماع نكرده بود نطفه اين منعقد نشده بود و آن‏وقت اين پسر نبود، ننه‏اش هم همين‏طور. پس اين‏ها باعث خلقتش شده‏اند با وجود اين حالا ببينيد آن رسول آيا حقش بيشتر است يا اين پدر؟ اين رسول همچو رسولي است كه حكم مي‏كند به اين پدر و اين پسر. شما چرت مزنيد غافل مباشيد پس پيغمبر است سيد ما و آقاي ما يعني مالك ما است اگر بخواهد ما را بفروشد مي‏فروشد بخواهد بكشد مي‏كشد، بخواهد زنده بدارد زنده مي‏دارد. حتي اينكه خيلي جاها نمره‏هاش را نمودند حالا يك كسي چيزي ندارد بخورد اين غلام پيغمبر است پيغمبر بايد نانش بدهد مثل اينكه غلام من اگر گرسنه باشد نان نداشته باشد من بايد نانش بدهم، غلام من سرماش بود من بايد گرمش كنم كرسيش بدهم اسباب گرم شدن براش فراهم بيارم، خانه مي‏خواهد من بايد خانه‏اش بدهم، زن مي‏خواهد من بايد زنش بدهم. واللّه همين جورند كه اولياي نعمت هستند. ولي‏نعمتند به‏طور حقيقت كه هيچ مجاز توش نيست. همين‏جورند كه مالكند به‏طور حقيقت كه هيچ دروغ توش نيست. اين مالكيّت پيش ما كه مي‏آيد دروغ مي‏شود و به‏طور حقيقت نيست. اين پدر به پسر خود نمي‏تواند بگويد نماز مكن، روزه مگير، نمي‏تواند بگويد زنا بكن، نمي‏تواند بگويد شراب بخور اگر بخواهد بگويد آقاي بزرگ حكم بر سرشان گذاشته كه و ان جاهداك علي ان‏تشرك بي ما ليس لك به علم فلاتطعهما لكن پيغمبر بگويد نماز بكن، چشم. پيغمبر مي‏گويد شراب حرام است مخور، چشم. سركه حلال است بخور، چشم. بله من خودم وقتي مي‏بينم گوشت خنزير را با گوشت برّه مي‏بينم گوشت خنزير چرب‏تر و نازك‏تر است بسا آن‏هايي كه خورده‏اند تعريفش را بكنند كه خوش طعم‏تر است، حالا او مي‏گويد گوشت خنزير نجس است حرام هم هست گوشت خنزير را كه آدم خورد آدم را چاق مي‏كند، بله چاق هم مي‏كند و مخور ديگر. پس چرا پيغمبر حرام كرده؟ چرا ندارد بلكه همين چاقي را نمي‏خواهد. همچنين اگر شراب همه‏اش ضرر است چرا گفته خدا اثمهما اكبر من نفعهما پس معلوم است نفع هم دارد مگر پيغمبر گفته شراب هيچ اثر ندارد اگر اثر نداشت كه حرامش نمي‏كردند. پس شراب اثر دارد همين جوري كه درد دلت را چاق مي‏كند آن را به جايي بمالي كه دردي داشته باشد چاق مي‏شود اگر اثر نداشت حرامش نمي‏كردند. شما اين مسأله را ببريد همه جا. سحر را خدا حرام كرده است به جهتي كه اثر داشته گفته‏اند تحبيب مكن ميان دونفر پس اثر داشته تبغيض مكن ميان دونفر اثر داشته، اگر اثر نمي‏كرد نمي‏گفتند حرام است اثر دارد كه گفته‏اند حرام است. و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه كه چه عرض مي‏كنم واللّه پيغمبر آقاي حقيقي يعني مالك حقيقي است و ما مملوك حقيقي. به قدري كه آن آقاها هم نوكر اويند، پدرها هم كه آقاي پسرهاشان هستند نوكر اويند، آن آخرش همه اگر نوكر اويند؟ اين‏ها هم آقاي آن‏ها. اگر هم نيستند يعني اطاعتشان را نمي‏كنند؟ باز هم اين‏ها آقاي آن‏ها هستند؛ پس پيغمبر مولاي حقيقي است. مولا يعني آقا، غلامش يعني عبد و مملوك پس پيغمبر مولا است اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور. مولويّت خدا توي مولابودن پيغمبر است9 پيش پيغمبر است9 چنانكه اطاعت خدا اطاعت رسول خدا است ببينيد پيغمبر اگر نيامده بود نگفته بود خدا گفته چه بكنيد چه نكنيد؟ ما چطور طاعت خدا را مي‏كرديم چطور مخالفت خدا را مي‏كرديم؟ پس اطاعت خدا اطاعت رسول خدا است مخالفت خدا مخالفت رسول خدا است.

چرت نزنيد ملتفت باشيد اين‏ها را خيلي آسان مي‏شود ياد گرفت و الحمدللّه. راهش آسان است الحمدللّه. حالا مردمان اعراض مي‌كنند بكنند، دين و مذهب ندارند. شما بدانيد اطاعت خدا عين اطاعت رسول خدا است و اگر هيچ رسولي نيامده بود ما نمي‏دانستيم چه‏جور كار كه مي‏كنيم اطاعت خدا را كرده‏ايم، حرفي كه مي‏خواستيم بزنيم نمي‏دانستيم سكوت رضاي خدا است يا تكلّم رضاي خدا است. پيغمبر نيامده بود به ما نگفته بود ما نمي‏دانستيم سكون ما رضاي خدا است، يا حركت ما رضاي خدا است، چشم به هم گذاردن رضاي خدا است يا نگاه كردن. گوش دادن رضاي خدا است يا گوش ندادن؟ پس اگر پيغمبر نيامده بود ما هيچ اطاعت خدا را نكرده بوديم. حالا آيا آن‏وقت كافر به خدا بوديم؟ نه كافر به خدا نبوديم. پس كان النّاس امة واحدة اين ناس نه مؤمنند نه كافر. اما رسول خدا كه آمد و فرمايش كرد هركه اطاعتش كرد مؤمن شد هركه اطاعتش نكرد كافر شد هركه ايمان به اين رسول آورد اين ايمان به خدا آورد اشهد ان لااله الاّ اللّه تنها كفايت نمي‏كند تا اشهد ان‌ ّ‏محمّداً رسول‏اللّه پشت سرش نباشد و واللّه تا اشهد ان ‌ّ‏عليّا ولي ‏اللّه نباشد آن شهادت‏ها به هيچ كار نمي‏آيد. باز كاري به فقاهتش ندارم كه اشهد ان ‌ّ‏عليّا ولي ‏اللّه جزء اذان و اقامه هست يا نيست مي‏خواهد باشد، مي‏خواهد نباشد. اما شهادت بر ولايت اصلش جزء دين و ايمان است بايد شهادت تو بدهي كه شما فرزند رسول خداييد. شما جماعت ائمه اوصياي رسول خداييد اگر اين شهادت را ندهي و شهادت بدهي كه اشهد ان‌ ّ‏محمّداً رسول‏اللّه دروغ گفته‏اي نفاق كرده‏اي چنانكه اگر شهادت به رسول هم ندهي بگويي من كه خدا را انكار ندارم هيچ به خدا قائل نيستي. پس لااله الاّ اللّه همچو توي محمّد رسول‏اللّه غرق است فرو رفته و محمّد رسول‏اللّه توي علي و الائمة من ولده اولياء اللّه فرو رفته و هكذا همه‏جا مي‏آيد تا اينجاها فكر كنيد اگر كسي قائل شد كه ائمه اوصياي پيغمبر هستند قائل شده كه محمّد رسول خدا است و قائل به توحيد شده اگر قائل نشد كه ائمه اوصياي پيغمبرند همان‏ها را هم دروغ مي‏گويد آن‏هايي كه نمي‏گويند منافقند همان منافقيني كه در درك اسفل جاشان است مي‏گويد لااله الا ّاللّه را اما محمّد رسول‏اللّه را نمي‏گويد دركش اسفل است از آنكه لااله الا ّاللّه را نگفته ديگر اگر محمّد رسول‏اللّه مي‏گويد علي ولي اللّه نمي‏گويد در درك پايين‏تري جاش است ديگر اگر و الائمة من ولده اولياء اللّه را نمي‏گويد دركش خيلي پايين‏تر است چرا كه ان‌ّ المنافقين في الدرك الاسفل من النّار جاشان را خدا همچو توي آن قعر جهنم ته‏ترين جاهاي جهنم قرار داده.

باري غافل نباشيد اين بود سرّ مطلب. مالكيت خدا را عرض مي‏كردم و چرت مزنيد در نماز مي‏خوانيد الحمد للّه رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين، مالك يوم الدين يعني صاحب روز جزا و حاكم روز قيامت آيا اين كيست؟ آيا خدا خودش مي‏آيد حكم مي‏كند؟ خدا خودش همه‏جا حكم كرده در دنيا هم خودش حكم كرده در آخرت هم خودش حكم كرده اما توي دنيا حكم رسول خدا حكم خدا است در آخرت هم حكم خدا حكم رسول خدا است حتي ديدنش هم ديدن خدا است زيارت خدا يعني زيارت رسول خدا. اگر خدا رسول نفرستاده بود اصلش خدا زيارت كردني نداشت و همچنين ترك زيارت پيغمبر را كسي نكرده بود ترك زيارت خدا نشده بود خدا را زيارتي غير از زيارت رسول خدا نيست، پس رسول خدا است قائم مقام خدا بعينه مثل قائم كه قائم مقام شما است. مثل اينكه اين نشسته‏اي كه جانشين من است كي نشسته اينجا معلوم است من نشسته‏ام اين جانشين من است پس رسول خدا قائم مقام خدا است مالكيّت خدا همين است كه پيغمبر مالك باشد. خدا سيد السادات است . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

@(متأسفانه نسخه خطي ناتمام است)@

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 120) مي‏باشد@

(درس سي و پنجم، چهارشنبه 9 شهر شعبان المعظم 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: خـاتمة: في بعض اسرار المعراج و لما كان هذه المسئلة من المسائل المشكلة التي لم‏يعرف الي عصر مشايخنا حقيقتها كما ينبغي و لم‏ياذن الله سبحانه لظهور اسرارها الي ان جاؤا فشرحوا الكتاب و السنة و كشفوا الاستار و اوضحوا مقدمات الاسرار علي حسب قابلية اهل الاعصار فاراد الله سبحانه ظهور بعض اسراره علي السنتهم فانطقهم بحوله و قوته و بفضل انوار ساداتهم بذكر بعض اسراره فجزع كثير منهم لعدم تحمله و خضع كثير فتحملوه بقلب سليم و لما راوا اعلي الله مقامهم اختلاف اهل الزمان في تحمله و عدم تحمله اتوا ببيانات يعرفها الولي المسلم و يحرم عنها العدو الجاحد المعاند و مضي علي ذلك برهة من الزمان الي ان اراد الله سبحانه تصنيفي لكتاب ارشاد العوام لعوام العجم و بينت المطلب فيه ولكن مستورا بالحجب العديدة لعدم تحمل العوام معرفة ذلك كيف و لم‏يتحمل علماؤهم ما بينه المشايخ اعلي الله مقامهم و لما قدر الله سبحانه تصنيفي هذا الكتاب المستطاب في فضايل ال‏الله الاطياب احببت و لا قوة الا بالله ان لايخلو ايضا من هذه الفضيلة العظيمة و ارجو الله سبحانه ان اتي فيها ببيان يفوز منه الولي المسلم بمعرفة فضايل منهم جمة هي بالكتمان حقيق و يحرم العدو الجاحد من فهمه و يقع كما اختار في واد سحيق فهي اي هذه الخاتمة تحتاج الي رسم فصول.

از براي خداوند عالم عوالم متعدده است كه هيچ عالمي دخلي به عالم ديگري ندارد اصلاً و مزاحمت با يكديگر ندارد نزاع با يكديگر ندارند منافات با يكديگر ندارند مثل اينكه عالم جسم يك عالمي است ملتفت باشيد و باز همين را كه عرض مي‏كنم مقدمه است عالم جسم عالمي است كه تعريفش را كه مي‏خواهي بكني مي‏گويي جسم ماده‏اي است صاحب طول و عرض و عمق همين‏جور طول و عرض و عمقي كه همه كس مي‏تواند بشناسدش حالا اين جسم را بخواهي ببري به عالمي ديگر هيچ جا نمي‏رود پس محال است و ممتنع است به عالمي ديگر برود جسم را بالاش مي‏كشي همه جاش بالا مي‏رود مثل دلو پايينش مي‏اندازي پايين مي‏رود بخواهي جسم را كاريش كني عقل شود نمي‏شود اما بايد فكر كرد كه چرا نمي‏شود همچنين به همين پستا داشته باشيد اين است كه به همين قاعده ما خيلي از حكمتهاي جزئي جزئي جزئي را پي مي‏بريم كه الحمدللّه حاق واقع است آنچه حالا مي‏بينيم تمام اينها از عالم ديگر آمده اينجا(اينها ظ@) مال عالم جسم نيست پس رنگ مال عالم جسم نيست كرباس را به هر رنگي در مي‏آري به همان رنگ مي‏شود رنگ از جايي ديگر مي‏آيد روي جسم كرباس مي‏نشيند طعم مال عالم جسم نيست از جاي ديگر آمده اينجا نشسته برود هم هيچ از اين همراه برنمي‏دارد ببرد پس يك آب است گاهي شيرين است گاهي شور است گاهي ترش مي‏شود گاهي تلخ مي‏شود ببينيد آب يك آب بيشتر نيست اما توي درخت انگور طعم انگور پيدا مي‏كند توي درخت انار طعم انار پيدا مي‏كند توي نخل خرما طعم خرما پيدا مي‏كند پس طعم اصلاً مال عالم جسم نيست مال عالم جسم همان جوهري است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد كه حكماء تعبير آورده‏اند جوهر صاحب طول و عرض و عمق است و اين را وقتي حكيم بخواهد درست تعبير بياورد مي‏گويد جسم يعني جوهري كه طرف داشته باشد پس اگر كره هم باشد اطرافش مساوي هم هست و اين‏جور طولي كه عوام مي‏فهمند ندارد عرضي هم كه عوام مي‏فهمند و عرضش مي‏گويند ندارد چرا كه كره است لكن اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين مال عالم جسم است جسم به همين صورت جسم شد اين ‏صورت هم مالش است نمي‏شود از او پس هر كاريش كني هي بكوبي هرچه مي‏كوبي از پهناش مي‏رود به قدش از طرفي ديگر مي‏كوبي از قدش مي‏رود به پهناش نمي‏شود طرف را گرفت كه اگر فرض كنيد به تحليل عقلي و يك‏پاره فرضها هست به تحليل عقلي به اصطلاح مشايخ مي‏فرمايند به تزييل فؤادي بفهمي جسمي را بي‏اينها نمي‏شود فهميد و شما اينها را هم ياد بگيريد پس در خارج ما طول را نمي‏توانيم از جسم بگيريم اما در عقل مي‏فهميم طول طرف جسم است عارض جسم شده عرض را از جسم نمي‏توانيم بگيريم اما در عقل مي‏فهميم عرض طرف جسم است عارض جسم شده عقل تحليل مي‏كند اين را يعني تميزش مي‏دهد حالا فرضاً عقل اين را مي‏فهمد و تميز بدهد لكن در خارج اين سنگ با خاك با قبضه‏اي از جسم بخواهي كاري كني اين قبضه را كه اين سمت را نداشته باشد اين سمت را نداشته باشد اين سمت را نداشته باشد هيچ كس نمي‏تواند همچو كاري كند داخل محالات است و ممتنعات بله مي‏شود كاريش كرد سبكتر شود آب است سنگين است بخارش مي‏كنند سبك مي‏شود سنگينش مي‏شود كرد سرما مي‏زند به همين بخار دوباره آب مي‏شود و مي‏چكد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه هيچ دخل ندارد اين‏جور چيزها به عالم جسم نه طعم نه بو نه گرمي نه سردي اينها هيچ كدامش مال عالم جسم نيست اينها را بخواهي حالي مردم كني دل نمي‏دهند ياد بگيريد تعريف جسم را بخواهي بكني آن وقت بگويي جسم نه گرم است نه سرد است مي‏گويند اين حرف يعني چه بسا مي‏خندند و حكماء اين‏جور چيزها كه مي‏شنوند مي‏خندند بلكه اينها را داخل آدم نمي‏دانند كه مطلبشان بروز بدهند به اينها شما فكر كنيد ببينيد اين چيزي است توي كوره مي‏گذاري داغ مي‏شود توي آب مي‏زني سرد مي‏شود حالا آيا سردي جزء آهنيت آهن است مي‏فهميد كه نيست گرمي جزء آهنيت آهن است نه آهن چيزي است كه اگر توي كوره‏اش گذاردي گرم مي‏شود در هواي سرد يا آب سردش گذاري سرد مي‏شود پس اين حرارت و اين برودت هر دو عارضند يعني غريبه‏اند اين حرارت و اين برودت زائلند دوام ندارند و داشته باشيد هرجايي اين عارضها هستند از عالمي ديگر بايد بيايند پايين يا از عالمي ديگر بروند بالا ببرند بالا يك جوري است كه واقعاً حقيقةً با وجودي كه هيچ چيز از هيچ عالمي به هيچ . . .@ نمي‏رود اين اكتسابات مي‏شود عقل از جسم اكتساب مي‏كند جسم از عقل اكتساب مي‏كند و هيچ جسم عقل نمي‏شود و هيچ عقل جسم نمي‏شود پس اگر كسي گفت جسم من صعود كرده و چرت مزنيد كه خيلي راه نزديك است و خيلي راست است از بس نزديك است و از بس راست است آدم مي‏ترسد پوست كنده بگويد اگر كسي بگويد من با جسم خودم رفتم به عالم عقل مردم متحير مي‏شوند و بپرسند كه اين چه چيز بود گفتي او بنا كند گفتن كه عقل همچو جوهري است همچو تعقلات دارد فكر هم كه مي‏كني مي‏بيني راست مي‏گويد با جسمش هم رفته آنجا و چرت مزنيد كه عين مطلب است پس جسم رفته به عالم عقل و عقل آمده به عالم جسم پس عقل مجسم شده و جسم مروح شده متعقل شده اما آيا هيچ اين قبضه از اينجا بيرون رفته به جهتي كه اين دست از شكم عرش بيرونش كني آنجا نه خلأ است نه ملأ است و اين مسأله، مسأله‏اي است خيلي مشكل و خيلي سخت است وقتي كسي بود خيلي مناقشه مي‏كرد با آقاي مرحوم عرض مي‏كرد فرض كه مي‏شود كرد كه آدم نيزه‏اي را فرو مي‏كند در سقفي از آن طرف سقف بيرون آيد همين‏طور مي‏شود نيزه‏اي فرو كنند به عرش برود از آن سمت عرش بيرون آيد آن سر نيزه كه بيرون مي‏آيد در جايي خواهد بود فرمودند تو عرش را خيال مي‏كني بالاي بام خودت بالاي بام تو هوا است هوا هم جسم است سر نيزه كه بيرون مي‏رود توي هوا مي‏رود اما آن طرف عرش هوا هم نيست باد هم نيست خاك هم نيست آن طرف عرش نه خلأ است نه ملأ است اصلاً مكاني نيست آن طرف عرش پس اين جسم محال است از اينجايي كه هست برود بالا اين را شما بفهميد و مردم نفهميده‏اند حتي من تعجب كرده‏ام از حكماء كه خيلي ادعاي حكمت داشته‏اند نفهميده‏اند حتي ملاصدرا نفهميده است محيي‏الدين نفهميده به جهتي كه اين‏قدر فكر نكرده‏اند كه جسم هميشه بوده، نبوده وقتي كه جسم نبوده و اين را نفهميده‏اند باز وقتي كه خواسته‏اند بگويند حادث است خيال كرده‏اند مثل اينكه گياه نبود و آن را ساختند جسم هم همين‏طور حادث است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اگر جسم را خيال كني كه يك وقتي نبوده و چه فايده مردم لاعن شعورند خيال مي‏كنند خدا است اراده مي‏كند جسم را خلق كند يك دفعه جسم اينجا پيدا مي‏شود بدانيد خيال است اينها و هيچ شعور و فكر همراهش نيست خدا كار محال را نمي‏كند جسم توي شكم خدا باشد نعوذ باللّه يك دفعه بيرونش بيندازد باز طوري است مثل آنهايي كه به اعيان ثابته قائل شده‏اند اين مزخرفات را بافته‏اند شما ملتفت باشيد پس خدا كه جسم نيست جسم هم كه خدا نيست اين جسم هم كه نبوده وقتي كه نباشد پس چطور اين جسم حادث است بله انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و آية قرآن مي‏خواند خيلي خوب حالا آية قرآن را مي‏خواني آيا معنيش را هم مي‏فهمي يا رب تال للقرآن و القرآن يلعنه مي‏بيني از اول عمر تا پير مي‏شود مي‏خواند قل هو اللّه احد را و هيچ توحيد ندارد و پيرامون توحيد نگشته است.

باري پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه اين جسم را بدانيد اين‏جورها كه خيال مي‏كنند ساخته نشده است اگر مي‏بيني خداوند عالم به طرفة العيني چيزي مي‏سازد باز آنجا هم غافل مشو خدا به طرفة العيني مي‏تواند به سنگي بگويد كن بعراً او تا گفت شتر مي‏شود اين ماده رفته شتر شده به اين شتر بگويد سنگ شو از اين‏جورها هم مي‏شود به شتر مي‏گويند سنگ شو مي‏شود و اين كارها را انبياء هم كرده‏اند خارق عادات همين‏طورها است لكن هيچ نيست نه سنگي هست نه جسمي همين‏طور بگويد كن جسماً جسم جسم شود اين قياس است سنگي پيشتر اينجا بود به آن سنگ گفتند شتر شو شتر مي‏شود به او گفتند سنگ شو سنگ شد آدمي بود مسخش كردند سگ شد ميمون شد ميموني بود به او گفتند آدم شو آدم شد يك ماده‏اي را مي‏گفتند كه فلان شو مي‏شد اما بي‏ماده خلق كند چيزي را و هيچ ماده‏اي نباشد و از عالم امتناع چيزي بسازد ممتنع است و عرض كردم بسا يك‏پاره احاديث را هم ببينيد قاعده كه دستتان نباشد بسا متحير مي‏شويد فرمايش مي‏كنند خدا ماده را خلق مي‏كند صورت را خلق مي‏كند ديگر ماده را چطور خلق مي‏كند همين آيه را مي‏خوانند انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه قاعده بزرگي است و اين كليه را شيخ مرحوم گفت و در رفت اين جسم را هر كارش بكني از عالم جسم بيرون نمي‏رود حالا اين جسم را اگر سرماش است سرماش است گرماش است گرماش است شكمش خالي است خالي است پر است پر است اما حالا از سرماي پارسال نمي‏لرزد پريروز غذا خوردي پس‌پريروز غذا خوردي اين سيرش نمي‏شود مي‏گويد من حالا شكمم خالي است غذا مي‏خواهم ديگر حالا چون پيشتر غذا خورده‏ام حالا غذا نمي‏خواهم نمي‏شود اين سيرش نمي‏كند صبر كن بزك ممير بهار مي‏آيد اين صبر نمي‏تواند بكند تا بهار كه علف بيايد مي‏ميرد پس اين مطلبها را ببينيد كه آسان آسان مي‏شود ياد گرفت پس اين جسم هميشه در حال واقع است غذاي حال سرماي حال گرماي حال مي‏خواهد آنچه در حال است پيش اين هست گذشته‏ها و آينده‏ها چه شده تمامش از اين معدوم شده نمي‏شود هم برش گردانيد آنچه گذشت مامضي مضي شد پس اين جسم نمي‏رود به بعد احساس سرماي سابق را حالا اين جسم نمي‏تواند بكند ايني كه يادش مي‌آيد پارسال هم سرد بود اين خيال است جسم نيست اين جسم حالا گرمش است بله خيال ما مي‏فهمد زمستانها چطور هوا سرد بود و فهم غير از احساس است و اينها را مردم تشقيق نكرده‏اند داخل علم نيستند بله خيال من مي‏داند حلوا شيرين است اما من به خيال حلوا بخورم خيال مي‏گويد من حلوا نمي‏خورم اين زبان حلوا مي‏چشد ديگر حالا حلوا بخورد نه خيال حلوا نمي‏خورد بله وقتي زبانش چشيد حلوا را او مي‏فهمد چه‏جور است طعم حلوا و چطور شيرين است بعد هم هي به خيالش مي‏اندازد كه چه جور درست كند اگر خوشش آمده وامي‏دارد بدن را درست كند پس احساس را ذائقه مي‏كند و بس همين دهان است كه احساس مي‏كند از حلق كه فرو رفت معده هيچ احساس طعمي نمي‏كند احساس بو هم همين‏طور است بو را همين تا توي بيني است مي‏فهمد ديگر غرق كني بدن را توي بوها تا بيني نباشد و شامه نداشته باشد نمي‏فهمد بوي مشك است يا بوي گند است هيچ نمي‏فهمد پس غافل نباشيد فكر كنيد خيال اصلش غذا نمي‏خورد غذا اگر اين است كه شما مي‏گوييد به اصطلاح شما اين مال ذائقه است ذائقه هم جسم است پس طعم را همين‏طور دهان مي‏فهمد و بس ديگر هيچ‏جا طعم نيست ملتفت باشيد اصطلاحش را ياد بگيريد عرض مي‏كنم حلوا رفته توي شكم شيريني نرفته توي شكم اين را مردم نمي‏فهمند تا توي دهان است شيرين است فرو كه رفت ديگر شيريني احساس نمي‏كند ديگر قي هم كه بكند شيرين است عرض مي‏كنم اصلش شيريني به معده نمي‏رسد به جهتي كه معده ذائقه ندارد پس شيريني نرفته است در معده اين گندها و بوها كه از شكم بيرون مي‏آيد بيني مي‏فهمد گند مي‏كند توي شكم شكم گند نمي‏فهمد پس آنجا شامه هم ندارد ذائقه هم ندارد پس بو نمي‏فهمد طعم نمي‏فهمد احساس نمي‏كند اينها را پس طعم وارد معده نخواهد شد حلوا كه مي‏خوري حلاوتش وارد معده نشده پس اگر حكيمي گفت اين حلاوتش همين توي دهان مي‏ماند ديگر داخل شكم نمي‏شود اين راست گفته است يا دروغ اين هيچ منظورش نيست كه اگر قي هم بكند باز شيرين است اين است كه اينهايي كه شراب كوفت مي‏كنند يك چيزي براي مزه مي‏خورند پس هر كه احساس چيزي را مي‏كند او رفته است به آن عالم ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم پس ذائقه بر روي اين جسم نشسته كسي بگويد من غذاي روحاني خوردم روحانيتش را هم جوري كند كه يعني آني كه توي كاسه بود خوردم اين همچو نيست اين غذاي روحاني نخورده بله اگر يعني روح من چيزي فهميد و من گفتم علم غذاي من شد اين راست و گمش نكنيد كه توي اينها خيلي آدم پرت مي‏شود دور مي‏شود از مطلب پس عرض مي‏كنم ذائقة من به جسمانيت خودش رسيده است به عالم طعمها صعود كرده به آن عالم رسيده طعمها فهميده آن وقت مي‏گويند بيانش كن آن وقت بيان مي‏كند كه حلوا چه جور چيزي است كه آدم از روي ميل مي‏خورد ترياك چه جور چيزي است تلخ است همه كس ميل نمي‏كند بيان مي‏كند مطلب را حالا همين جا از ذائقه بگذر به اين دست بگويي آخر روح توي اين دست هم هست به دست بگويي تو برو طعم بفهم اين مي‏گويد من نمي‏توانم صعود كنم كه به عالم طعم بروم چرا كه راه عالم طعم را به من ننموده خدا راهي كه خدا به من نموده همين است گرمي سردي و نرمي و زبري و سبكي و سنگيني را من تميز مي‏دهم اما دست بگذار بفهم حلوا چه طعمي دارد من دست مي‏گذارم لكن نمي‏توانم بفهمم چرا كه دست نرفته به عالم طعم همين‏جورها واللّه اگر فكر كنيد مطالب بسيار مشكل مطالب بسيار عظيم مطالب بسيار عجيب و غريب به دستتان مي‏آيد از اينجا بيابيد كه اين خلق هي روز به روز رياضتها بكشند هي گرسنگي‏ها بخورند زحمتها به خود بدهند كه خدايا تو خودت بدون واسطه يك كسي بدون واسطه‏اي پيغمبري مثلاً به من مسألة شك و سهو را تعليم كني ما را محتاج به انبياء مكن داخل محالات است داخل ممتنعات است اين نمره نمي‏شد چيزي ياد كسي بدهند بعينه مثل اينكه اگر ذائقه داري به آساني هرچه تمامتر بچش و معني طعم را بفهم پس ذائقه صعود كرده با جسمانيت خودش رفته و طعمها را فهميده اما اين دست را هر كاريش كني مروحش كني بخارش كني دودش كني به آسمانش ببر هر كاري بكني دست طعم نمي‏فهمد هر جور خيالش كني كه دست بتواند طعم بفهمد نمي‏فهمد ذائقه از راه خودش مي‏رود به مطلب مي‏رسد تو از بي‏راهه مي‏خواهي بروي از بي‏راهه هرچه مي‏روي دورتر مي‏شوي از مطلب و همين‏طور هلم جرا و شما اگر داشته باشيد اين قاعده را عالم جسم را به يك تعبير مي‏توانيد بياريد كه هم چشم مي‏بيند عالم جسم را هم گوش ادراك مي‏كند صداهاي جسماني را و هكذا هم لامسه احساس مي‏كند جسم را و اينها هر يكشان به خصوص عالمي دارند همه هم در عالم جسم اما اين جسمي كه همة حواس او را ادراك مي‏كند يعني به يك تعبيري كه برگرداني مطلب را و كيسه وارو شود پس حالا طعم مال عالم جسم نيست ذائقه مي‏فهمد و ادراك مي‏كند طعم را و مي‏چشد طعم‏ها را توي چشم كه آمدي چشم ديگر نمي‏فهمد طعمها را چشم رنگها را مي‏بيند توي گوش مي‏آيي توي ذائقه مي‏آيي همين‏طور شكم را پاره كنند پر از حلوا كنند شكم نمي‏فهمد طعم حلوا را ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس باصره مي‏رود به عالم روشني و تاريكي و الوان اين را هيچ جاي ديگر راهش نمي‏دهند نمي‏تواند صعود كند برود به عالم اصوات به همين‏طور چشم اصلش راهش را راه نمي‏برد به او ننموده‏اند بله خدا قادر هست چشمي خلق كند كه صدا هم بشنود چنان‏كه كرده است و در بهشت بدنها همين‏جورها است در دنيا هم كرده بدن پيغمبر9 واللّه از پشت سر مي‏ديد چنان‏كه از پيش رو مي‏ديد گاهي آن حرامزاده‏ها كه بودند حضرت را استهزاء مي‏كردند پشت سرش كه راه مي‏رفتند تقليد در مي‏آوردند خود را حركت مي‏دادند حضرت مي‏فرمودند آيا شما خيال مي‏كنيد كه من شما را نمي‏بينم من از پشت سر هم مي‏بينم پس پشت سر پيغمبر هم مي‏ديد مثل اينكه چشمش مي‏ديد پس خدا مي‏تواند چشمي خلق كند هم ببيند هم بشنود هم طعم بفهمد هم بو بفهمد اما حالا عجالةً مي‏بيني توي بدنت چشم به عالم ابصار پا مي‏گذارد به آن عالمها نمي‏تواند برود اينها را هم خدا عمداً مفصل كرده براي اينكه تو چيزها بفهمي پس چشم مي‏تواند صعود كند برود به عالم اضواء به عالم روشني‏ها به عالم تاريكي‏ها و چشم نمي‏شود برود به عالم طعمها نمي‏تواند پا بگذارد به عالم اصوات برود به عالم بوها لكن گوش مي‏تواند برود به عالم اصوات هر دو جسم دارند هر دو هم روح دارند هر دو هم يك روح است توي بدن پس از براي هر عالمي از جنس آن عالم چيزي كه خدا براي آن ساخته باشد مي‏تواند به آن عالم صعود كند و برود اينها را من مي‏گويم شما مي‏بينيد به اين آساني است و حالا عبرت بگيريد از حالت اين مردم مردكه كتاب نوشته حالا آخوندي كه كتاب به اين گندگي نوشته آخوند به اين گندگي عمامة به اين گندگي ريش به اين بزرگي سبيل به اين بزرگي كه از بيخ چيده آيا اين بد است آيا مي‏شود بد باشد خيك به اين بزرگي آيا شيره‏اش بد است بله مي‏شود خيك بزرگ باشد شيره‏اش هم بد باشد ضايع شده باشد.

پس عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و فكر كنيد و از حال مردم عبرت بگيريد بدانيد به رياضت نمي‏تواند رفت نبي شد نمي‏شود خدا شد نمي‏شود نبي شد نمي‏شود وصي نبي شد اما گفته است ملا بوده و گفته آخوند به اين گندگي گفته مي‏شود نفهميده باشد صاحب مثنوي آيا نفهميده ملاي روم آيا نفهميده آيا نديده كتابها را آيا نفهميده بله نفهميده طوري هم نمي‏شود نفهميده باشد پس غافل مباشيد ان‏شاء اللّه از رياضت نمي‏توان نبي شد نمي‏توان اللّه شد نمي‏توان موسي كليم اللّه شد اگر چيزي از جايي آمده نزول كرده صعود مي‏كند و سر جاي خود مي‏رود حيات آمده توي اين بدن وقتي صعود مي‏كند مي‏رود سر جاي خودش خيال آمده توي بدن صعود مي‏كند مي‏رود به عالم خودش نفس آمده توي اين بدن صعود مي‏كند مي‏رود سر جاي خودش به عالم خودش و هيچ كدام هم از عالم خودشان يك قدم نمي‏توانند بالاتر بروند اين است كه پيغمبر در شب معراج از سدرة المنتهي كه گذشتند جبرئيل آنجا ايستاد و پيش نرفت پيغمبر هم انس داشت به جبرئيل جبرئيل انس داشت به پيغمبر و از اينجا بيابيد كه انس چيز بدي نيست حضرت ديدند جبرئيل ايستاده است و نمي‏آيد فرمودند من تنها كجا بروم آيا مرا تنها مي‏گذاري عرض كرد تو برو تو بي‏رفيق نمي‏ماني اما من نمي‏توانم به همراه تو بيايم من اگر انمله‏اي بيشتر بيايم آب مي‏شوم مي‏سوزم تو از هر جايي كه آمده‏اي تو مي‏تواني بروي به آنجا و تو از جايي پايين آمده‏اي كه هيچ كس از آنجا نيامده اين است كه هيچ كس به آنجا نمي‏تواند برسد قدم زدي در جايي كه هيچ پيغمبري هيچ ملك مقربي به آنجا قدم نزده و نمي‌تواند قدم بزند و اين به جهت اين است كه كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اول ماخلق اللّه است آمده پايين با ما حرف زده اين مي‏خواهد برود با خدا حرف بزند مي‏رود به آن‏جا پس هم مي‏آيد اما مني كه از آنجا نيامده‏ام هرچه زور بزنم هرچه رياضت بكشم نمي‏توانم آنجا بروم او رياضت كشيد نماز كرد روزه گرفت آن‏قدر در عبادت سر قدمهاش ايستاد كه پاش ورم كرد حالا بنده هم رياضت بكشم آن‏قدر هم بايستم كه پام ورم كند به آن مقام نمي‏توانم برسم چرا كه از آن‏جا نيامده‏ام هرچه زور بزنم هرچه رياضت بكشم نمي‏توانم آنجا بروم اينها عبرت است عرض مي‏كنم كه خودتان ياد بگيريد و بفهميد تقليد نمي‏خواهم كسي از من بكند حكمت را بايد انسان خودش بفهمد و در قلب فرو برود در قلب فرو نرود فقاهت است حكمت نيست ملتفت باشيد چيزي كه از جايي نزول كرده صعود مي‏كند به همانجا مي‏رود حالا پيغمبر از پيش خدا آمده بود رفت تا پيش خدا صعود كرد تا آنجا رفت مردم ديگر از پيش خدا نيامده‏اند نمي‏توانند بروند پيش خدا مردم ديگر از پيش آب آمده‏اند از پيش خاك آمده‏اند مي‏روند تا پيش آب و خاك او و آل او بودند هيچ آب نبود خاك نبود زمين نبود آسمان نبود مي‏فرمايند ما بوديم و هيچ لوح و قلم نبود لوح و قلمي كه تمام دنيا را تمام آخرت را تمام بهشت را تمام جهنم را نوشته و همة چيزها را خدا با قلم قدرتش نوشته و قلم پيش از همة اينها بود حالا همين قلم قدرت نبود همين قلمي كه ن و القلم و ما يسطرون همين نبود و ايشان بودند ايشان از پيش خدا آمده‏اند اخترعنا من نور ذاته خدا ما را از نور ذات خود خلق كرد آن وقت بعد و فوض الينا امور عباده و غير از اين جور هم نمي‏شود داخل محالات است پس ايشان را به حركت مي‏آرند ايشان هم حركت مي‏كنند و بعد حركت مي‏دهند هرچه را كه حركت مي‏كند ساكن مي‏كنند هرچه ساكن مي‏شود پس بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات باقي خلق سير و سلوك و رياضت . . .@ لايلحقه لاحق و لايفوقه فائق و لايسبقها سابق و لايطمع في ادراكه طامع اينها را همه را مي‏بينيد در زياراتتان داريد ديگر هر كس بخواهد به آل محمد برسد بايد رياضت بكشد تا برسد شما ملتفت باشيد خيالش بله حرفش و گفتنش آسان است زبان جاي نرمي گذارده مي‏تواند فحش هم بدهد مي‏تواند دروغ هم بگويد شما غافل نباشيد و ببينيد مردم جرأتشان آن‏قدر زياد شده كه گفتند ما هم خدا هم شده‏ايم و ليس في جبتي سوي اللّه گفتند هم و پيش هم بروند همه ادعاي خدايي كردند شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه عرض مي‏كنم آن اول ماخلق اللّه يك رتبه‏اي است از مراتب خلق آن اول رتبه آمده پايين مي‏رود در سر جاي خودش ديگر خلقي از آنجا نيامده‏اند خبر از آنجا هم ندارند نمي‏دانند چه خبر است آنجا و خودش اگر از آنجا نيامده بود هيچ چيز نبود مردم ديگر هم نبودند الحادهاشان هم راه نمي‏بردند ديگر حالا بابي پيدا شود كه ما مقام بياني داريم كه بالاتر از مقام محمد است محمد اگر بود بايد بيايد به دور ما بگردد واللّه خدا مي‏داند كه زبان تپق مي‏زند و نمي‏تواند حرفهاشان پس بگويد اي مردكه محمد اگر نبود تو كجا بودي كه اين ادعا را بكني اما چه فايده كه محمد را نمي‏شناسي محمد اول صادري است از خدا محمد نور خدا است بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است و خدا همراه او است اين ممسوس به خدا است خدا ماس اين است ديگر هيچ چيز در ملك خدا نيست كه بتواند مثل اين باشد نه موساش نه عيساش نه نوحش نه ابراهيمش بله تو ادعاش را مي‏كني صوفي‏ها هم گفتند از اين مزخرفات ليس في جبتي سوي اللّه گفتند انا اللّه بلاانا گفتند تو هم مي‏گويي اگر او بود بايد بيايد به دور من بگردد مرا سجده كند من مي‏گويم كاش علي بود و دورت مي‏گشت يك گشتي مي‏زد و با ذوالفقار گردنت را مي‏زد پدرت را درمي‏آورد به جهنمت مي‏فرستاد و مي‏آيد ان‏شاء اللّه همين كار را هم خواهد كرد پس واللّه آن اول ماخلق اللّه صادر از خدا است راجع به خدا است ديگر هيچ كس از پيش خدا نيامده و به خدا برنمي‏گردد و عرض كرده‏ام مكرر گرمي از آنجا صادر نشده گرمي از آتش بيرون آمده تري از آنجا صادر نشده تري از آب بيرون آمده لكن آن اول ماخلق اللّه صادر از صانع است و اخترعنا من نور ذاته وقتي اينها نور ذاتند معلوم است نور ذات ذات توش است نورش جاي ديگر باشد ذاتش جاي ديگر نمي‏شود نور ذات مثل تو و فعل صادر از تو هميشه همراه ذات است تا همراهش هستي فعل تو موجود است تا نخواهي باشد معدوم مي‏شود پس ايشان بدئشان از خدا است عودشان به سوي خدا است و ساير خلق هيچ كدام بدئشان از خدا نيست و عودشان به سوي خدا نيست و اگر مي‏بينيد در آيه‏اي حديثي جايي چيزي كه محل اشتباهتان مي‏شود مثل انا للّه و انا اليه راجعون مثل الا الي اللّه تصير الامور و امثال اينها عرض مي‏كنم ان‏شاء اللّه فكر كنيد وقتي رسولي آمد در ميان ما ما هم ايمان آورديم به اين رسول حالا ايمان به اين رسول ايمان به خدا است چنان‏كه رسول آمد امرمان كرد ان‏شاء اللّه اطاعتش كرديم آن وقت من يطع الرسول فقد اطاع اللّه اطاعت رسول اطاعت الله است پس مردم رجوعشان به ايشان است رجوع به ايشان رجوع به خدا است پس الا الي اللّه تصير الامور همة امور با خدا است معلوم است حاكم علي الاطلاق او است حاكمي قرار داده جانشيني خلق كرده قائم مقامي قرار داده او آمده او آن كسي است كه خبر دارد از خدا باقي مردم خبر ندارند از خدا باقي مردم همين جسمند ديگر چيزي ديگر راه نمي‏برند اين است كه آن قائم مقام مي‏آيد ميان مردم مي‏گويد انما انا بشر مثلكم من مثل شما مي‏خورم مي‏آشامم مي‏خوابم بيدار مي‏شوم مثل شمايم لكن يوحي الي انما الهكم اله واحد علامتش هم اين‏كه من مي‏دانم او چه خواسته حلالش چيست حرامش چيست جزئيش كليش آنچه خدا اراده كرده از شما همه را من مي‏دانم شما نمي‏دانيد هرچه من مي‏گويم همان مراد خدا را مي‏گويم تو هرچه مي‏گويي نمي‏تواني مراد خدا را بداني چه بوده نمي‏داني از كجا مي‏گويي از هوا مي‏گويي از شيطان مي‏گويي از ملك مي‏گويي پس حقيقت معراج بله پيغمبر به جسمانيت خودش رفت به معراج هميشه معراج جسماني بود هيچ بار معراج روحاني نبود اما همين‏جوري جسم چشم صعود كرده رفته است به عالم ابصار و خبر دارد آن رنگ آنجا سفيد است يا آبي است اگر اين چشم در ميان نباشد چشم كور باشد وقتي چشم كور شد باقي جسم نمي‏تواند صعود كند گوش رفته به عالم اصوات صوت هم به گوش (مي‏رسد ظ@) اما صوت به جسم نمي‏رسد جسم هم به صوت نمي‏رسد نه اين مي‏رود آنجا نه او مي‏آيد اينجا هرچه را براي هر عالمي ساخته‏اند آن چيز صعود مي‏كند و مي‏رود تا آن عالم نزول مي‏كند مي‏آيد تا پيش اين و رزق اين مي‏شود لكن وقتي لامسه نيست آدم نمي‏فهمد كه گرم شده يا سرد شده بسا از سرما يخ مي‏كند اما خودش احساس نمي‏كند به جهتي كه لامسه ندارد.

غافل نباشيد ان‏شاء اللّه همين‏جور عرض مي‏كنم آن معراجي كه پيغمبر كرد هيچ كس ديگر اين معراج را ندارد و حقيقت معراج عروج به سوي خدا است و از او پرسيدن ارادات او است و با او تكلم كردن است و آمدن و خبر دادن من هم ادعا كنم كه من هم مي‏روم پيش خدا اگر درست بخواهم حرف بزنم برمي‏خيزم مي‏روم پيش رسول خدا9 حاجتم را عرض مي‏كنم به او به خدا عرض كرده‏ام اما ميان من و او چقدر فاصله است او از خدا شنيده من از رسول خدا شنيده‏ام و چون رسول قولي از خود نمي‏گويد قولش قول خدا است پس من قول خدا را شنيده‏ام حتي اگر كسي از من شنيده باشد و مرا راوي او شناخته باشد و من قول خدا را بگويم قول خدا را شنيده با وجودي كه خيلي فاصله هم داشته كسي كه خدمت پيغمبر هم رسيده قول خدا را شنيده همه هم حكم خدا است شرط روايت وثاقت است راويي كه دروغ‏گو نيست راست روايت مي‏كند قولش قول خودش نيست آنچه را كه مي‏گويد قول خودش نيست اگر مي‏گويد نماز كنيد اين قول خدا است اگر گفته نماز واجب است من واجب نمي‏دانم خدا واجب دانسته كه من مي‏گويم واجب است من روايت مي‏كنم كه خدا گفته هرچه را من واجب مي‏دانم چون واجب است مي‏كنم همچنين اگر بگويم شراب را من حرام مي‏دانم اين روايتي است كه كرده‏ام كه خدا حرام مي‏داند خدا حرام كرده من چشمم كور مي‏شود نمي‏خورم تو هم بايد قبول كني بله روايت را عوام هم راه مي‏برند پيره‏زالها هم راه مي‏برند آيا نمي‏دانند زنها و پيره‏زالها تمام زنها كه مادرزن زن نمي‏شود اين را همه روايت مي‏كنند همان دخترهاي نه ساله مي‏دانند كه بر برادرشان حرام هستند حالا اين دختر حرام نمي‏داند نكاح برادر را از پيش خود حرام نمي‏داند خدا حرامش كرده حالا اين حكم خدا است به اين دختر بچه به واسطه رسيده است اين از ننه‏اش شنيده او از ننة خودش او از پدر خودش به همين‏طور تا زمان پيغمبر بسا چند هزار راوي مي‏شود حالا آيا همه ثقه بوده‏اند امين بوده‏اند معلوم است چيزي كه از قول ثقه نيست تو هم اعتنا مكن پس براي او ثقه بوده‏اند پس دارد پيغمبر احكام خدا را مي‏رساند پس الصلوة معراج المؤمن اين معراج غير آن معراج است بله آن ملحد ناپاك مي‏گويد من معراج رفته‏ام حديث هم دارد الصلوة معراج المؤمن اي بي‏دين اي بي‏مذهب همة مصلين اگر نماز كنند معراج رفته‏اند اختصاص به تو ندارد اين معراج تو اگر نماز كرده باشي و ابابكر و عمر را شريك اميرالمؤمنين نكرده باشي كه در واقع شرك به خدا همين است اگر با اعتقادات درست نماز كرده‏اي عروج كرده‏اي اما اين عروج عروج به سوي رسول خدا است به واسطة رسول خدا پيش خدا رفته‏اي اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل محمد در دنيا در آخرت همه جا نظمشان بر يك نسق است و اگر عروجي بكني و راهت بدهند كه سر به قدم اميرالمؤمنين بگذاري شكر خدا را بكن كه راهت داده‏اند و الاّ من كجا و هوس لاله به دستار زدن بله اميرالمؤمنين چسبيده به پيغمبر، پيغمبر متصل است به خدا فرمودند در روز قيامت در آن روز من مي‏چسبم به كمربند خدا و اهل‏بيت من مي‏چسبند به كمربند من اين حديث را پيغمبر9 فرمودند و فرمودند شيعيان ما مي‏چسبند به كمر امامهاي خودشان حالا خدا آيا مرا كجا مي‏برد معلوم است خدا پيغمبرش را مي‏برد پيش خودش پيغمبر اوصياي خود را كجا مي‏برد مي‏برد پيش خودش ائمه شيعة خود را كجا مي‏برند پس اينها همه را برمي‏دارد مي‏رود پيش خودش همه آنجا حاضرند اين بود كه راوي دست خود را برهم زد از روي خوشحالي و گفت دخلناها واللّه فرمودند بترس از اينكه بيرون بروي بله اگر همين‏طور كه هستي باشي در بهشت خواهي بود و اگر بيرون نروي از بهشت بله در بهشت هستي بيرون هم بروي كه از بهشت بيرون رفته‏اي و ديگر در بهشت نيستي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 120) مي‏باشد@

(درس سي و ششم، شنبه 3 شهر شوال المكرم 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم اولا ان العلوم لها درجات مترتبة بعضها علي بعض و ليس يدرك القصوي منها الا بعد فهم الدنيا و ذلك امر مسلم قد عرفه اصحاب العلوم فاذ لم‏يعرف القصوي منها الا بعد معرفة الدنيا لايجوز لمن لم‏ينل حظا من الدنيا ان‏يتعرض علي اهل القصوي و ذلك معلوم عند كل من انصف من المتحصلين و ذلك ديدنهم في ساير العلوم و معلوم ان ترتب العلوم علي حسب ترتب موضوعاتها و الموضوع الاعلي علمه اعلي من علم الموضوع الادني بالبداهة لان كل علم حضور اعراض الموضوع عند العالم به و الاعراض تابعة للجوهر بالبداهة و من البين الذي لايحتاج الي ازيد من تنبيه ان اعلي الموضوعات التي يبحث عن اعراضها و صفاتها في ملك الله سبحانه هو الموضوع الاول اي الجوهر الاول الذي به تجهر كل جوهر اي بفضل جوهريته تجهر كل جوهر لما دونه و الا فالكل بالقياس اليه اعراض قائمة فمعرفة الكل هي العلم بذلك الجوهر و من لم‏يعرف جميع ما خلق الله سبحانه مما هو دون ذلك الجوهر لم‏يحط علما بصفاته البتة كما ان من لم‏يعرف جميع عوارض اواخر الكلمات لم‏يحط علما بالنحو تا آخر.

به طوري كه حضرت رضا صلوات اللّه و سلامه عليه مي‏فرمايد چيزي را كه انسان چشمش مي‏بيند درست نمي‏فهمد ديگر توقع نكند كه چيزي را كه نمي‏بيند بفهمد قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا هر چيزي كه در عالم غيب است هيچ چيزش پيدا نيست چيزهايي كه پيدا است همينهايي است كه در شهاده است هر جايي هر چيزي را كه انسان مي‏خواهد بفهمد و هر چيزي را كه مي‏خواهد تعريف كند تا انسان حدود آن چيز را نداند تعريف آن چيز را نمي‏تواند بكند پس حدود شئ را اول انسان بايد بفهمد آن وقت بفهمد آن شئ را كه مي‏خواهد تعريف كند و در تمام علوم اين امر جاري است و اين قاعده در تمام علومي كه هست قاعده‏اي است كه شي‏ء به حدودش شناخته مي‏شود اگر حدودش را نداند معلوم است هر تعريفي را بكنند لاعن شعور است و حدود شي‏ء را بايد تميز داد شي‏ء به حدش ممتاز است از چيزي ديگر جسم چطور چيزي است آن جوهري ا ست كه صاحب طول و عرض و عمق است در همة علوم اين قاعده هست و هيچ محل تأملشان هم نيست حرفي نيست كه محل اشكال باشد ابتدايي هم كه معلم مي‏خواهد تعليم كند مصادرات را مي‏گويد بعد خورده خورده حاليشان مي‏كند و اين امر همه جا هم متداول است مگر در يك جا كه محل لغزش است علمي كه خلق اول را مي‏خواهم بشناسم چطور بشناسم كسي كه هيچ داخل علمش نيست و اصلاً تحصيلش را نكرده حالا مي‏خواهد عالمش باشد و تعجب اين است رد هم مي‏كنند بحث هم مي‏كنند تكفير هم مي‏كنند پس هر چيزي ممتاز است به آن چيزهايي كه مخصوص خود او است و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و هر شيئي كائناً ماكان اختصاص به جايي دون جايي ندارد عقل حاكم است و تمام نقلها منطبق بر اين عقل است هر چيزي مخصوصات خودش جايي ديگر نيست جايي ديگر يافت نمي‏شود و حقيقت هر چيزي آن مخصوصات خودش است كه در جاي ديگر يافت نشود و هر چيزي كه در جايي ديگر يافت شد اين مابه الاشتراك است پس مابه الامتياز همه جا بايد به دست باشد ان‏شاء اللّه فكر كنيد هر چيزي در دنيا در آخرت در همه جا به طور حكم كلي ديگر اين جور علوم علم است به حقايق اشياء و حقايق اشياء را در حكمت بايد به دست آورد و تا حدود شي‏ء به دست نيايد حقيقت آن شي‏ء معروف نخواهد شد پس مخصوصات آن مابه الاختصاص آن است كه در جايي ديگر نباشد و هركس اين مخصوصات را ملاحظه نكند و استدلال به مابه الاشتراك كند اين علم به حقيقت شي‏ء نمي‏تواند پيدا بكند در تمام علوم علومي‏كه موضوعش حقيقت شيئي نيست تمام آن علم را ندارد مگر علم حكمت كه حكمت علمي است كه حقايق هر شيئي را او بيان مي‏كند و آن نمونه‏اش همين است كه عرض مي‏كنم هميشه بگرديد هر چيزي را كه مي‏خواهيد بفهميد موضوعش را به دست بياريد و حدود آن موضوع را به دست بياريد چه چيز است آن وقت هر چيزي را خودش را شناخته‌اي پس غافل از اين مطلب نباشيد قاعده كليه جاريه است در تمام عوالمي كه خدا خلق كرد اين است كه مكرر عرض كرده‏ام كه خيلي از مردم هستند كه هنوز فرق ميانة انواع را با اشخاص نكرده‏اند آن وقت رد هم مي‏كنند و جرح و تعديل هم مي‏كنند حيا هم نكرده شرم هم نكرده اين است كه شيخ مرحوم مكرر كتابهاي مردم را برمي‏داشتند نگاه مي‏كردند مي‏فرمودند ماادري نمي‏دانم من ديوانه‏ام يا اين مردم همه ديوانه‏اند و اينها را نوشته‏اند و تعجب مي‏كردند.

پس غافل نباشيد از اين كلمات همين كه انسان درست ياد گرفت تحقيقش را به حقيقت امر برمي‏خورد پس عرض مي‏كنم مابه الامتياز شي‏ء آن چيزي است كه در جاي ديگر يافت نشود اين مابه الامتياز مشخص مي‏كند شي‏ء را و آنچه در جاي ديگر يافت مي‏شود مابه الاشتراك است و مابه الاشتراك شي‏ء را از شي‏ء جدا نمي‏كند حالا ملتفت باشيد مابه الامتياز هر فاعلي از فاعل فعل او است فاعل فعلش از خودش صادر مي‏شود فعلش جاي ديگر يافت نمي‏شود اگرچه فاعلي ديگر هم فعلي ديگر از او صادر شود آن هم فعلش از خودش صادر مي‏شود و فعلش در جاي ديگر يافت نمي‏شود پس مابه الامتياز را ان‏شاء اللّه شما مسامحه نكنيد فعل صادر از شي‏ء از كسي ديگر صادر نيست بدء اين فعل از شخص فاعل است عودش به سوي فاعل است فاعل ديگر هم فعلي دارد باز فعل خودش كار خودش است پس افعالي كه صادر مي‏شود از فواعل مابه الامتياز فاعل است از غير و همين كه اين كليه‏اش به دست آمد ديگر ممكن نيست انسان خطا برايش بيايد فعل از فاعل بايد صادر شود لاغير بدء ديدن من از خودم است ديگر اين ديدن من در جاي ديگر يافت نمي‏شود كسي ديگر هم مي‏بيند او هم ديدنش از خودش است صادر از خودش شده جاي ديگر يافت نمي‏شود حركت من از من صادر مي‏شود حركت من جاي ديگر يافت نمي‏شود بدئش از من است عودش به سوي من است سكونش همين‏طور و هكذا پس هميشه افعال شخص و افعال شي‏ء كه مي‏خواهم درش فرو برويم آن افعال شي‏ء مخصوصات آن شي‏ء است كه در جاي ديگر يافت نخواهد شد و هركه اين مخصوصات را يافت آنچه طالبش هست به آن مي‏رسد و اينها اسمش حدود شي‏ء است مخصوصات شي‏ء است مابه الامتياز شي‏ء است لفظش لفظ كلي است خوب اتفاق افتاده در نحو اصطلاح كرده‏اند عرض كرده‏ام و غالب اين اصطلاحات از حضرت امير است صلوات اللّه و سلامه عليه كه فعل ميزان است يعني فاء و عين و لام فعل عمومي دارد فَعَلَ فاء و عين و لام كلي است حالا عَلِمَ هم عَلِمَ عينش فاء الفعل است لامش عين الفعل است ميمش لام الفعل است كَسَرَ هم كافش فاء الفعل سينش عين الفعل راش لام الفعل و هكذا افعال ظاهره افعال باطنه افعال غيبيه افعال شهوديه تمام اينها داخل فعل افتاده‏اند يك فاء و عين و لام را انسان درست تميز بدهد همه چيز را تميز مي‏دهد به شرطي كه فاء و عين و لام كه مي‏شنود همان فَعَلَ را تنها بگيرد نوع فعل را بگيرد پس فاء و عين و لامي كه صادر است از فاعل خودش مي‏خواهد افعال جوارح باشد يا افعال قلوب بر يك نسق جاري مي‏شود و باز از اين نمره حرف است كه شيخ مرحوم زده مي‏فرمايد «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» اينها را مردم هيچ نمي‏دانند تعجب هم مي‏كنند مي‏گويد آيا زيدٌ قائمٌ را نمي‏شود شناخت همه كس مي‏تواند بشناسد اما فكر كنيد زيدٌ قائمٌ كه شيخ مي‏گويد همان يك فعل و فاعل منظورش است يا عمومي دارد شما بدانيد عمومي دارد مي‏فرمايد «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» اين مردم اين را كه مي‏شنوند مي‏گويند اين را همه كس راه مي‏برد پس چرا توحيد ندارند و خودشان غافلند كه زيد و قائم را خودشان هم نفهميده‏اند اگر توحيد را راه مي‏بردند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس قيام صادر است از قائم بدء قيام از قائم است عود قيام به سوي قائم است آن وقت قائم مي‏خواهد حركت كند حركت مي‏كند قائم مي‏خواهد ساكن شود ساكن مي‏شود غير از قائم كسي ديگر در اين قيام تصرف ندارد و من مكرر عرض كرده‏ام شما ملتفت نيستيد و من بسا پوست كنده پوست كنده دارم مي‏گويم شما خيال مي‏كنيد معمي مي‏گويم عرض مي‏كنم فعل صادر از فاعل واجب است از خود فاعل صادر باشد ممتنع است از غير فاعل است صادر باشد پس جبر ممتنع است تفويض ممتنع است حالا ببينيد توي همينها چطور مسألة جبر و تفويض به دست مي‏آيد مسألة به اين گندگي كه يافت نمي‏شود بدون استثناء جميع كساني كه اهل باطلند هيچ نمي‏دانند جبر و تفويض را و اين علم مخصوص ائمة طاهرين است سلام اللّه عليهم و مخصوص كساني است كه بخصوص تعليمشان كرده‏اند و همه‏اش توي همين است كه فعل صادر از فاعل است فعل صادر از من معلوم است بدئش از من است عودش به سوي من است اين را كه حركت اين دست باشد كه صادر كند البته اين حركت مال اين دست است و مال كسي ديگر نيست فاعلش هم من هستم كسي ديگر نمي‏تواند اين را صادر كند ممتنع است داخل محالات است اين فعل مرا كسي ديگر بكند به غيري التماس كنم كه تو اين كار را بكن نمي‏تواند بكند نهايت او هم دست خودش را مي‏زند اينجا آن هم فعل خودش است دخلي به من ندارد پس فعل صادر از من است واجب است از من صادر باشد ممتنع است از غير من صادر شود و همين‏جور است واللّه كسي كه ياد گرفت مي‏داند فعل خلق از خود خلق بايد صادر شود و واجب است صادر از خلق باشد و واجبها به اين واجب كه مي‏رسد واجب مي‏شود فعل من واجب است از من صادر باشد كسي به زور كسي ديگر را وادارد كسي را به زور وادارند كه بيا كار مرا بكن نه من مي‏توانم به او واگذارم كار خودم را نه او مي‏تواند به من واگذارد كار خودش را و اين است حاق مسألة جبر و تفويض و ببينيد عقل و تمام نقلهاي آسماني همين‏قدر كه گوش بدهند خودشان تصديق مي‏كنند پس جبري در ملك خدا يافت نمي‏شود تفويضي در ملك خدا يافت نمي‏شود تفويض ممتنع است جبر هم ممتنع بله ظلم در دنيا هست كسي كسي را وامي‏دارد به زور كه كاري بكند اين ظلم است اين دخلي به جبر ندارد و مردم هنوز تميز نداده‏اند ميانة اينها پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه فعل صادر از شخص بدئش از آن شخص است عودش به سوي آن شخص است چون چنين است جاي ديگر يافت نمي‏شود پس مابه الامتياز فاعل از فاعلي ديگر فعل خود او است چنان‏كه فاعلي ديگر مابه الامتيازش فعل خود او است و اين مطلب كليه‏اي است كه هيچ مخصوص جايي دون جايي نيست كه «ما من عام الاّ فقد خصّ» يافت نمي‏شود اختصاصي حالا كه چنين است ملتفت باشيد فعل خدايي معلوم است از خدا بايد سر بزند فعل خلقي معلوم است از خلق بايد سر بزند فعل شهودي از شخص شهودي بايد سر بزند افعال عقل از عقل بايد سر بزند افعال بدن از بدن نه او مي‏تواند كار اين را بكند نه اين معقول است كار او را بكند و همچنين هلم جرا اين مقدمات علم معاد اينها را حقيقتش را كسي بفهمد علم معاد پيشش داخل بديهيات مي‏شود علم معراج اينها است مقدماتش اصلش نزول انبياء كه چطور مي‏شود انبياء بايد بيايند اينها همه مقدماتش است و اينها را مردم نمي‏فهمند مردم همين‏طور يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم شما فكر كنيد اول ماخلق اللّهي آمده توي دنيا عروج مي‏كند مي‏رود به معراج اين مي‏خواهي بفهمي ببيني اول ماخلق اللّه چطور است آن وقت مي‏فهمي چطور نزول مي‏كند چطور صعود مي‏كند اصل عنوان مطلب معراج است اول ماخلق اللّه آنجايي كه آن اول است آن فعل صادر از او است نمونه‏اش را عرض مي‏كنم كه توي حكمت بيفتيد نيفتيد در فقه و در نحو و صرفش پس آن اول صادر فعلش از عالم خودش است بدئش از او است عودش به سوي او است اين است كه اگر نزول كند ذاتش نزول نكرده اگر صعود كند چيزي را برنمي‏دارد ببرد در عالم خودش نمونة اين حكايت در خودتان هست عقل خودتان نمونه است هر مسألة جزئي عقلي را كه عقل بفهمد كار به بدن ندارد هر كاري كه از بدن بايد صادر شود كاري به عقل ندارد لكن عقل وامي‏دارد بدن را معقولانه حركت كند بدن اگر عقل توش نباشد معقولانه سرش نمي‏شود اين صورتي كه از بدن صادر شد اين صورت عقل نيست لكن اگر عقل توي بدن نبود بدن اين‏جور معقولانه نمي‏توانست حركت كند لكن اين فعل صادر كيست از بدن چون موافق عقل بود مطابق است با عقل حالا منسوب به عقل است باز نه كاري است عقلاني كار بدن است آنچه در عالم جسم است بله اينجا سرما هست گرما هست اينجا رفتن هست آمدن هست اينها وقتي رفت به عالم عقل آيا آنجا هم سرما هست عقل آيا گرماش مي‏شود نه آيا هرگز سرماش مي‏شود نه او تشنه مي‏شود نه گرسنه مي‏شود نه بدن يك وقتي شكمش خالي مي‏شود گرسنه مي‏شود يك وقتي رطوباتش تمام مي‏شود تشنه مي‏شود حالا تمام دنيا را خيال كني آب باشد عقل تر نمي‏شود عطشش رفع نمي‏شود اگر گفتند عطش دارد عطشش در چيزي ديگر است عقل اين آبها به كارش نمي‏آيد آن عقل طلباتش عطشش است و رسيدن به مطلوبش سيراب شدنش است اين آبها در دنيا مي‏خواهد باشد مي‏خواهد نباشد مطلوباتش عطشش است رسيدنش به آنها سيرابي او است مأكولاتش همين‏طور دخلي به اين چيزها ندارد اما تا چنين بدني نباشد اينجا و عقلي تعلق نگيرد به اين بدن حالا آيا اين عقل سر جاي خودش مأكول دارد نه آمدني دارد نه رفتني دارد نه هيچ آمدني ندارد عقل هيچ رفتني ندارد تعجب اين است كه تمام آمدنها را او به پا كرده تمام اين اوضاع را او به پا كرده تمام رفتنها را او به پا كرده تمام اين اوضاع را او به پا كرده اين است كه اول ماخلق اللّه العقل ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر ديگر اين قاعده‏اي كه عرض مي‏كنم ببينيد هيچ دخلي به قاعده كلي و افراد ندارد عقل اول ماخلق اللّه است خدا عقل را خلق كرد و به او گفت من خلقي محبوب‏تر از تو خلق نكردم آن وقت به او گفت ادبر گفت تا كجا بروم خطاب شد هرجا جا است تو برو و اين نزول كرد و هر جايي كه جا بود اين رفت و ببينيد اين عقل است كه جوهر را از جوهري تميز مي‏دهد پس توي جوهر رفته كه تميز مي‏دهد اين عقل است كه عرض را از عرضي تميز مي‏دهد پس توي عرض رفته اين عقل است كه عرض را از جوهر تميز مي‏دهد نسبت مابين جوهر و عرض را اين عقل تميز مي‏دهد تمام چيزها را عقل تميز مي‏دهد حالا اين عقل نزول نكند نيايد پايين و در جواهر نزول نكند در اعراض نزول نكند و نيايد توي اينها تميز نمي‏دهد اينها را پس آمده و رسيده كه تميز داده اين است كه هركس هرچه را نفهميده مي‏گويد من عقلم به آنجا نمي‏رسد و اين درست تعبيري پس عقل اوسع است از جميع ملك خدا و بزرگتر است از جميع آنچه خدا خلق كرده چرا اين محيط است بكل شي‏ء و همه جا را اين قدم زده و درست كرده و اين عقل هيچ از سر جاي خودش نمي‏آيد پايين عقل را خدا كاري كند جسم شود محال است «كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه» بدن را بخواهي مروح كني روح بشود نمي‏شود خدا نمي‏كند همچو كاري را خدا جسم را جسم خلق كرده عقل را عقل خلق كرده جسم آن جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق است عقل آن جوهري است كه همة اينها را مي‏فهمد پس بگويي عقل نزول كرده است در ملك خدا قدم زده است راست است بگويي بذاته عقل نزول نكرده از جاي خود حركت نكرده راست است و عرض مي‏كنم تمام علم معراج توي همين حرفها است معلوم است هر جايي را كه انسان نرفته وقتي از او بپرسي مي‏گويد نمي‏دانم عقلم نمي‏رسد هر جايي رفته تميز داده مي‏گويد عقلم رسيده اما هر جايي رفته ببينيم آيا قدم قدم رفته به تدريج رفته تمام تدريجات زير عقل است تمام آمد و شدها را او وامي‏دارد به آمد و شد آن وقت لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 120) مي‏باشد@

 (درس سي و هفتم، يك‏شنبه 4 شهر شوال المكرم 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم اولا ان العلوم لها درجات مترتبة بعضها علي بعض و ليس يدرك القصوي منها الا بعد فهم الدنيا و ذلك امر مسلم قدعرفه اصحاب العلوم فاذ لم‏يعرف القصوي منها الا بعد معرفة الدنيا لايجوز لمن لم‏ينل حظا من الدنيا ان‏يتعرض علي اهل القصوي و ذلك معلوم عند كل من انصف من المتحصلين و ذلك ديدنهم في ساير العلوم و معلوم ان ترتب العلوم علي حسب ترتب موضوعاتها و الموضوع الاعلي علمه اعلي من علم الموضوع الادني بالبداهة لان كل علم حضور اعراض الموضوع عند العالم به و الاعراض تابعة للجوهر بالبداهة و من البين الذي لايحتاج الي ازيد من تنبيه ان اعلي الموضوعات التي يبحث عن اعراضها و صفاتها في ملك الله سبحانه هو الموضوع الاول اي الجوهر الاول الذي به تجهر كل جوهر اي بفضل جوهريته تجهر كل جوهر لما دونه والا فالكل بالقياس اليه اعراض قائمة فمعرفة الكل هي العلم بذلك الجوهر و من لم‏يعرف جميع ما خلق الله سبحانه مما هو دون ذلك الجوهر لم‏يحط علما بصفاته البتة كما ان من لم‏يعرف جميع عوارض اواخر الكلمات لم‏يحط علما بالنحو تا آخر.

معرفت هر شخصي و هر شيئي به آن مابه الامتيازاتش است پس معرفت هر چيزي اين است كه آن حدودي كه دارد انسان حدودش را بداند هر چيزي حدودش معلوم است آن چيز شناخته شده و اين حدود مشخصات است كه آن چيز را مشخص كرده اين مسأله مسألة كليه است كه مابه الامتياز شخص و شي‏ء آن چيزي است كه پيش آن باشد و جاي ديگر يافت نشود و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و خيلي كم رعايت شده و غافل شده‏اند علماء عرض مي‏كنم مابه الامتياز معنيش اين است كه جاي ديگر يافت نشود و اين همه جاي ملك خدا جاري است رفته است تا پيش اسماء اللّه در آنجا هم جاري شده پس مشخصات شي‏ء آن حدود شي‏ء است و آن حدودش را بايد انسان به دست بيارد تا حقيقت شي‏ء معلوم شود پس حدود شي‏ء دخلي به شي‏ء ديگر ندارد هر چيزي حدي دارد اين است كه هيچ فردي صدق بر فردي ديگر ندارد به جهتي كه حدود اين شخص را آن شخص ندارد فردي و فردي اينها مباينند دخلي به هم ندارند و همين‏جور داشته باشيد ان‏شاء اللّه حدود شي‏ء را كه مابه الامتياز او است از غير آن چيزهايي است كه جاي ديگر يافت نشود و اين نبايد گول بزند آدم را يك‏پاره جاها كه ترائي مي‏كند كه حيات هم در اين فرد هست هم در آن فرد اين مابه الاشتراك هست و كسي كه مي‏خواهد شخصي را بشناسد به مابه الاشتراك نمي‏شود شخص را شناخت مابه الامتياز فعل صادر از شي‏ء است و فعل صادر از شي‏ء حد شي‏ء است پس فعل صادر از فاعل حد فاعل است حد صادر از مفعول فعل مفعول است و عرض كردم فعل را هم فعل كلي بگيريد كه عَلِمَ و كَسَرَ و همة افعال را شامل باشد آنچه صادر از فاعل است حد فاعل است و اين حد بيان كننده فاعل است و حقيقت هر شيئي را اين‏جور به دست بياريد زيد كيست زيد پسر فلان است پدر فلان است چكاره است چه پيشه است كارهاش را مي‏گويند اين است حقيقت زيد اما زيد يعني مي‏جنبد نه حيوانات هم مي‏جنبند اين معرفت حقيقت زيد نيست حالا فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه هرچه فعلي دارد فعلش حدي شده براي او تعريف حقيقي شده براي او ديگر حد تام و حد ناقص كه در منطق گفته مي‏شود شما بدانيد حد تام آن است كه صادر از فاعل باشد مثل نور چراغ كه صادر از چراغ است اين دليل اين است كه چراغ روشن است چراغي كه نور ندارد نقشه‏اي كشيده‏اند به شكل چراغ نقشة چراغ دروغ است چراغ نيست فعل صادر از هر فاعلي حد او است اين است كه عرض مي‏كنم خيلي مطالب عمده عمده هست كه مردم وامي‏زنند و هيچ نمي‏دانند خودشان پرت شده‏اند اين است كه ذات خداوند عالم حد ندارد خدا حدش كجا بود ذات و محدود ذات اگر حد ندارد تعريفش را هم نمي‏شود كرد و همينها هم تعريفش است دارم مي‏كنم گاهي مثل مي‏زدند حكماء و هيچ مردم توي كار نيستند ذات خداوند عالم محدود نيست معلوم است چيز بي‏حد را مي‏خواهي حد به او بچسباني بشناسيش شناخته نمي‏شود بسيط را بسيط بايد شناخت محدود را محدود بسيط بسيط است مركب مركب است مثل اينكه سفيد سفيد است سياه سياه بي‏حد را بي‏حد بايد دانست محدود را محدود بايد دانست حالا ذات خدا محدود نيست و اين آسان است گفتنش و پيش هر كس اين لفظ را مي‏شود گفت اما نتيجة آنها را نمي‏شود گفت مي‏شود گفت به جهت اينكه اصل سخن از انبياء است با ضرب شمشير و ترس و طمع و عادت همراه بوده به گردن مردم گذارده‏اند همه كس مي‏گويد خدا محدود نيست اما نتيجه‏اش را قبول ندارند شما ملتفت باشيد خدا ذاتش كه محدود نيست چيزي به او نمي‏چسبد نچسبيدن چيزي به خدا بعينه مثل اين است كه خدا نمي‏شود رنگ شود و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه خدا كرباس نيست رنگ بشود جسم رنگ مي‏شود حتي روح شما رنگ نمي‏شود آدم را فرو ببرند در خم نيل بدن رنگ مي‏شود ريش آدم رنگ مي‏شود روح رنگ نمي‏شود حالا خدا بسيط است و هيچ چيز به او نمي‏چسبد شكل به او نمي‏چسبد طعم به او نمي‏چسبد و اين مي‏رود تا آنجا كه رفته كمال التوحيد نفي الصفات عنه قدرت به قادر چسبيده علم به عالم چسبيده ان‏شاء اللّه يك خورده فكر كه توش آمد نتيجه‏هاشان را آسان آسان مي‏توان به دست آورد صفات خدايي صفات خدايي است و صفت همان اسم است و اسم غير از ذات است صفت غير از موصوف است و اين صفت جايي دارد و من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة به آن منتهاي معرفت رسيده يعني علم به حقايق اشياء پيدا كرده كسي هم كه موقع صفت را نداند و همين‏طور علي العمياء چيزي را بچسباند به جايي جلدي آنجا خدا نمي‏شود چنان‏كه ذات خدا را بخواهي بگويي رنگ مي‏شود باطل است و دروغ است همين‏طور طعم هم به ذات خدا نمي‏چسبد خدا تلخ نيست خدا شيرين نيست همين‏طور خدا تاريك نيست خدا روشن نيست سنگين هم نيست سبك هم نيست در مشرق نيست در مغرب نيست در آسمان نيست در زمين نيست پس به ذات چيزي نمي‏چسبد چيزي را كه انسان خوب مي‏فهمد اين است كه جميع افعال صادر از فاعل است و فعل مشخص فاعل است و فاعل را جدا كرده از غير فاعل و ذات مشخص ندارد حالا علت فاعلي را مي‏خواهند بچسبانند به خدا و اگر كسي هم بگويد بابا چيزي به خدا نمي‏چسبد ذات خدا علت فاعلي نيست دادشان بلند مي‏شود كه هي اين كفر است و زندقه خودش كافر شده و تكفير هم مي‏كند شما خودتان فكر كنيد ببينيد آيا فعل بي‏فاعل مي‏شود فعل بي‏فاعل داخل محالات است روشني باشد و قرصي نباشد داخل محالات است روشني باشد و چراغي نباشد داخل محالات است علمي باشد توي دنيا و عالم نباشد داخل محالات است و اين يكي از كليات بزرگ بزرگ حكمت است كه حاق مطلب را به دست مي‏دهد فعل بي‏فاعل نمي‏شود داخل محالات است ممتنع است نه خدا كرده و نه مي‏كند و مي‏داني نمي‏كند پس ذات هر چيزي در خودتان هم كه و في انفسكم أفلاتبصرون قيام بي‏قائم كوسة ريش‏پهن است اگر بايد نشستن موجود باشد قاعد بايد باشد كه بنشيند آن وقت فعلش چه باشد فعلش نشستن همچنين متحركي باشد اما محركي نباشد داخل محالات است نوري باشد منيري نباشد داخل محالات است ديگر خدا قادر است نوري بيافريند بي‏منير اين هذيان است و واللّه اغلب كلمات هذيانات است كه گفته شده و آن هذيانها به گوش جهال رسيده جهال خيال كرده‏اند دين و مذهب است پس پا مي‏فشاريم و دست از اين هذيان برنمي‏داريم و اگر آن شخص هذيان گوي اول اين هذيان را نگفته بود به اين جا نمي‏رسيد و اينها قابل سؤال و جواب نبود.

باري پس هر فعلي به فاعل چسبيده هر موصوفي توي صفتش است كه موصوف است و هر مسمايي ديديد به اسمش چسبيده پس اگر چيزي ديديد كه چيزي به او نمي‏چسبد او مسمي نيست او فاعل نيست او سبوح است او قدوس است حتي سبوح است از اين هم بايد تسبيحش كرد سبح اسم ربك الاعلي تسبيح اسم را بايد كرد باز اسم دخلي به ذات ندارد و خود همين سبوح يكي از اسماء اللّه است قدوس يكي از اسماء اللّه است اگر مي‏گويم اللّه باز اللّه اسم است اگر رب مي‏گويم و مي‏گويم سبح اسم ربك باز رب اسم است و تسبيح از همة اينها بايد كرد پاك است از همة اينها همين‏طور مي‏رود تا هرجا كه ديگر هيچ حدي نماند مثال فرمايش مي‏كردند مي‏فرمودند يك كسي در بيابان منزلش است يك كسي هم در آبادي منزلش است منزل او را تعيين مي‏خواهي بكني مي‏گويي اطاقي دارد ديوارش چنين است سقفش چنين است حدودش را مي‏گويي كه يك حدش يك جا است ديوارش چطور است طاقچه‏اش چطور است سقفش چطور اما آن كسي كه در بيابان منزل دارد منزل او ديوار ندارد سقف ندارد طاقچه ندارد حدي به طرفي ندارد وقتي جاهل اين را مي‏شنود كه فلان ندارد فلان ندارد فلان ندارد مي‏گويد پس بگو منزل نيست اما آن كسي كه عالم است مي‏داند جايي كه حدود درش بايد گفت حدودش درش نيست و غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و عرض مي‏كنم تا اين مطالب را كه عرض مي‏كنم اينها در وجود خودتان نبينيد بدانيد نفهميده‏ايد و في انفسكم أفلاتبصرون تا در خودتان نبينيد اينها همه هذيان مي‏شود باز لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتاها لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و في انفسكم أفلاتبصرون پس عرض مي‏كنم خود زيد مي‏ايستد اما ايستاده ايستاده و فعل ايستادن از او صادر شده نه نشسته ايستاده و همچنين نشسته نشسته و فعل نشستن از او صادر شده نه ايستاده نشسته پس ايستاده غير نشسته است نشسته غير ايستاده است اما نشسته كيست و ايستاده كيست زيد است پس يك زيدي را عاريه مي‏كنيم براي فهم مطلب فلان شخص زيد اسمش است حالا ايستاده است اسمش زيد قائم است حالا آن زيدي كه توي قائم است آيا غير قائم است نه غير قائم نيست حالا كه چنين شد موضوع عين محمول مي‏شود محمول عين موضوع مي‏شود عرض مي‏كنم مقدماتش هيچ ترس توش نيست احتياج به تقيه ندارد ولكن نتايجش را بخواهي بگويي ترس دارد همه كس قبول نمي‏كند فكر كنيد زيدي است نشسته نشستن صادر شده از زيد و زيدي است ايستاده اين هيئت استقامت صادر شده از قائم يا از زيد پس قام القائم و فعل قيام از قائم است و ديگر چرت مزنيد ان‏شاء اللّه كه راه اشتباهي باقي نماند و ما دو قائم هم داريم و اصطلاح هم همين‏طور شده يكي قائمي است قام قياماً فصار قائماً ضرب زيد عمراً فصار ضارباً يك قائمي هست مشتق هست از قيام كه بعد از آني كه ايستاد قائم شد يك قائمي است پپش اين قائم بعدي قائم مقام او است اسم او است اين قائم اسم فاعل است گمش نكنيد ان‏شاء اللّه كه به كارتان مي‏آيد زيد اولاً خودش فاعل قيام است پس اسمش قائم است اين قائم قام قام كه هنوز قائم نيست و قائم بعد بايد پيدا بشود اين قائم بعدي قائم مقام آن قائم پيش است اين الف همزه است كه بايد الف همزه را به جاي الف بشناسيم قائم دوم غير از فاعل قيام است و نمي‏شود فاعل نداشته باشد قيام پس قام لامحاله فاعل دارد و زيد است فاعل قيام حالا آيا زيد به ذاتش فاعل قيام است يا به نفس خود قام قام ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس زيد به نفس قام قيام را احداث كرده اين يك فاعلي كه فعل را احداث كرده و يك اسم فاعلي داريم و اصطلاح هم هست و صلوات اللّه بر آن كسي كه چنين اصطلاحي را كرده اين اسم فاعل فاعل فاعل نيست اين قائم مقام فاعل است اين الف همزه‏اي است كه بايد به جاي الف آن را شناخت همين كه قام پيدا شد قام فعل است فاعل مي‏خواهد فعل بي‏فاعل داخل ممتنعات است نور بي‏منير داخل ممتنعات است علم بي‏عالم داخل ممتنعات است حكمت بي‏حكيم داخل ممتنعات است آن وقت تمام اينها را يك كليه داشته باشيد پس فاعل به فعلش فاعل است پس زيد وقتي كه نايستاده ايستاده اسمش نيست و تا ننشسته نشسته اسمش نيست پس اسمش چه چيز است حالا برايم بگو مي‏گويم ل تو مگو ل تو بگو ل و اگر نداشته باشم لفظي كه بگويم مي‏گويم زيد و حال آنكه زيد قائم نيست زيد قاعد نيست قاعد قاعد است و تعجب اينكه اينها بر خلاف اغلب آنچه متداول است در ميان اين مردم هست مي‏گويند حمل شي‏ء بر نفس جايز نيست حمل حمل هو هو صحيح نيست عرض مي‏كنم حمل صحيح همين است شما غافل نباشيد كه اين چيزي است حاق واقع است اين پيش پاشان افتاده كه باطل است مي‏گويند مبتدا بايد چيزي ديگر باشد خبرش بايد چيزي ديگر باشد تا فايده بر آن مترتب باشد و الاّ آنچه در جوي مي‏رود آب است فايده‏اي ندارد خوب مبتدايي كه چيز ديگر باشد كه خبر خبر آن نيست آيا من زيد را بگويم عمرو است كه تو آرام بگيري نه زيد زيد است آيا من قائم را بگويم قاعد است كه تو آرام بگيري نه قائم قائم است قاعد قاعد است سفيد سفيد است سياه سياه است تاريك تاريك است روشن روشن است ديگر اين هرچه در جوي مي‌رود آب است طعن بر من نمي‏شود حرف راست همين است پس عرض مي‏كنم ذات ثبت لها القعود قاعد است ذات ثبت لها القيام قائم است آيا من غير از سرخ را بگويم سرخ آيا من غير از سفيد را سفيد بگويم اگر غير هر چيزي را بگويم آن چيز است اينكه دروغ مي‏شود و در حكمت دروغ نيست در طب مي‏گويند برو بنفشه بخور حالا بنفشه يعني دارچيني همراهش نباشد ديگر من بنفشه خوردم كه هل هم توش بود دارچيني هم توش بود دارچيني مضر است براي تو نبايد بخوري.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه پس آنچه راست است اين است كه قائم قائم است قاعد قاعد است هر فاعلي آن فعلش نماينده او است و صادر از او است و آن فعل چسبيده به او ديگر ما فاعلي داريم كه فعل به او نچسبيده چرا فاعل اسمش مي‏گذاري اقلاً اسم جامدي بگذار زيد بگو و عرض مي‏كنم هرچه تعبير بياري حتي اگر زيد گفتي باز زيد زا و يا و دالي دارد همينها حدش است باز من مي‏گويم لِ تو مگو ل تو بگو ل تو بدان چه مي‏خواهم بگويم پس غافل نباشيد آن زيدي كه ايستاده، ايستاده ذاتش است و آن اسم فاعلي كه بعدش اشتقاق مي‏كني آن اسم فاعل نيست خود فاعل آني را كه بعد اشتقاق مي‏كني اسم فاعل است و تعجب اينجا است كه اينها همه هم همراه موجود مي‏شوند تا قيامي به عمل نيامده كه قائمي نيست تا ضربي به عمل نيامده ضاربي نيست تا ضاربي نيست مضروبي نيست ضََرَبَ هم نيست وقتي ضربي اتفاق افتاد هم ضرب هست هم ضارب هست هم مضروب همه هم همراه است اين است كه محل اشتباه مي‏شود اين است كه بعضي گفته‏اند مصدر اصل كلام است بعضي گفته‏اند فعل اصل كلام است همه‏اش محل نظر است و گول شما اينها را ملتفت باشيد و گول نخوريد معلوم است فعل صادر از فاعل است و با وجودي كه صادر از فاعل است مشخِص فاعل است يعني فاعليت فاعل را اين فعل مشخص مي‏كند اين فعل براي ما بيان كرده فاعليت فاعل را و اين فاعل تا قائم است قاعد نيست تا قاعد است قائم نيست هر دو همدوشند اما همچو همدوش كه اين شكلش جدا است آن شكلش جدا اينها دو برادرند از يكجا آمده‏اند هر دو زيدند و زيد به كلش قائم است به كلش قاعد است اما اين زيد در توي قائم قاعد نيست و اين قاعده‏اي است كه در همه جا جاري است و حقيقت به دست مي‏آيد از اين قاعده مگر بيفتد به دست اهل مجاز، مجاز دروغ است نهايت دروغ شايع است و پيش اهل حكمت دروغ شايع فضيحتش بيشتر است از اينكه يك جايي دروغ باشد جاي ديگر نباشد دروغ شايع كه همه كس چنين مي‏گويد اين همه جا را خراب مي‏كند پناه بر خدا از اين مجاز پس عرض مي‏كنم ذات زيد قائم نيست قاعد نيست متحرك نيست ساكن نيست بله تو هم نديده‏اي زيدي را كه نه متحرك باشد نه ساكن اين هم راست است و همين جاها هم گول زده است زيدي اگر هست يا مي‏جنبد يا ساكن است نمي‏شود نه نجنبد نه ساكن شود مع‏ذلك زيد ذاتش ساكن نيست به دليلي كه متحرك هم مي‏شود ذاتش متحرك نيست به دليلي كه ساكن هم مي‏شود ذات اگر متحرك باشد نمي‏تواند ساكن شود چرا كه خود متحرك ساكن نيست ذات زيد اگر ساكن باشد نمي‏تواند حركت كند چرا كه ساكن متحرك نيست ساكن متحرك است دروغ است كوسة ريش‏پهن است پس ذات زيد متحرك نيست ساكن نيست حالا كه دو ضد را برمي‏داري آيا حالا ديگر هيچ نيست و سلب مي‏كني اگر نبود پس كه بود حركت كرد كه بود ساكن شد پس زيد هم متحرك است هم ساكن است با كلام اولي كه مي‏گفتي نه متحرك است نه ساكن پس تناقض آمد با كلام اول يك دفعه مي‏گويي زيد متحرك نيست ساكن نيست بله دليل مي‏آريم مداد اسود سوادش در جميع حروف هست اگر زيد ذاتش قائم بود بايد اين قيام اين سواد قيام رفته باشد تا هرجا كه زيد رفته پس توي نشسته هم بايد قائم باشد و مي‏بيني نشسته قائم نيست پس ذات زيد قائم نيست قاعد نيست اما اين نيست آيا هيچ نيست نه آيا تعطيل است نه به كلش قائم است به كلش قاعد است به كلش قائم نيست به كلش قاعد نيست پس تناقض هم در كلام آمد اگر گوش بدهي و دل بدهي معنيش را بفهمي تناقض نمي‏فهمي دل نمي‌خواهي بدهي نمي‏خواهي بفهمي جهنم هم برو كاري به من نمي‏تواني بكني پس زيد قائم است مرجع ضميري كه در قائم است اگر نبود اين زيد قائم نخواهد بود پس زيد قائم است و آن زيد قائم قائم است نه زيد قاعد پس زيدٌ قائمٌ زيد قاعد يا اللّه يا رحمن يا اللّه يا رحيم يا اللّه يا غفور يا اللّه يا ودود و اگر اينها را ياد بگيريد مي‏دانيد اينها هيچ كدامشان مجاز نيست اينها تكرار نيست معلوم در كلام فصحاء تكرار قبيح است اللّه احد اللّه الصمد آن اللّه غير اين اللّه است اين اللّه غير آن اللّه است پس اينها غير همند اما اينها آيا دو فردند كه اين خبري از او ندارد او هم خبري از اين ندارد قائم خبر از قاعد ندارد يا اگر از قائم بپرسي كه قاعد چطور است جلدي مي‏نشيند و قاعد را نشان مي‏دهد مي‏بيني قاعد كه هست خبر از قائم دارد قائم كه هست خبر از قاعد دارد پس زيد به كلش قائم است به كلش قاعد است زيد هيچ قائم نيست هيچ قاعد نيست زيد به نفس قائم قائم به خود قائم@ قاعد است پس اگر چنين است موضوع عين محمول است محمول عين موضوع است و هر قدر تو فكر كني كه محمول از جهتي غير موضوع است آن خورده‏ايش كه غير موضوع است دروغ است هيچ دروغ نمي‏خواهيم بگوييم مي‏خواهيم راست بگوييم پس زيد قائم زيد قاعد زيد متحرك زيد ساكن اگر بنا باشد دروغ نباشد و دروغ متداول نباشد بنا باشد حقيقت باشد و حقيقت‏ها حكمت است چرا كه حكمت علم به حقيقت اشياء است دروغ در حكمت نيست پس زيد قائم عين قائم است پس زيد قائم يا زيد القائم چه صفت و موصوف بگويي يا زيد قائم بگويي مبتدا و خبر بگويي مبتدا بايد عين خبر باشد از هيچ جهت غير خبر نباشد موصوف بايد عين صفت باشد از هر جهتي كه عين او نباشد از آن جهت غير او است از آن حيث غير او است آن جهتش دروغ است آن حيثش دروغ است پس قائم عين زيد قائم است و زيد قائم عين خود قائم است نه كسي ديگر و اين زيد غير از آن زيدي است كه تو خيال مي‏كني موضوع است آن موضوع نيست و موضوع قائم كه مي‏گوييم زيد قائم اين محمول عين موضوع است خود همين محمول است و خود موضوع من جميع الجهات تا عين محمول نباشد آن جهتش دروغ است و ما مي‏خواهيم دروغ نباشد موصوف عين صفت است مسمي عين اسم است مع ذلك كله كه زيد قائم عين قائم است و زيد قاعد هم عين قاعد است پس زيد قائم و موضوع عين محمول است قاعد و موضوع عين محمول است حالا زيدي كه قيام صورت او نيست و قائم نمي‏گويي به او آيا هيچ او در ميان نيست و قائم به او مي‏گويي پس تعطيل است يا اگر زيدي نباشد زيد قائم نيست زيد قاعد نيست معلوم است آن زيد است كه نفي صفات بايد از او كرد آن زيدي كه نفي صفات بايد از او كرد آن زيدي كه نفي صفات از او شده حالا علمي تحصيل مي‏كند مي‏شود زيد عالم زيد عالم عند علمه كمالي تحصيل مي‏كند مي‏شود زيد كامل زيد كامل عند كماله نه بالاتر آن زيد بالايي چكاره است كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادت هر سه كه به حد شياع رسيده كه ما به هم چسبيده‏ايم و مقترنيم و تا يك كسي نباشد كه چيزي به او نچسبيده باشد ما نمي‏توانيم باشيم و ما موجود نيستيم پس ذات زيد نه عالم است نه جاهل ذات زيد نه قادر است نه عاجز ذات زيد نه متحرك است نه ساكن و هكذا هرچه دلت مي‏خواهد بگويي آن را بگو نيست نيست نيست آن وقت بگو كه زيد هم عالم است هم قادر است همه را بگو هست در سر جاي خودش پس از ذات نفي كن صفات را و هر صفتي را در موقع خودش بگذار و من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة اين حكمت بود فرمايش فرموده‏اند دخلي به فقه ندارد كه بردارد جرح و تعديلش كند بهتر اين است كه بگويد من نمي‏فهمم اين داخل متشابهات است مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة سفيدي صادر از سفيد بايد باشد سياهي صادر از سياه بايد باشد گرمي صادر از گرم بايد باشد قيام صادر از قائم است علم صادر از عالم است قدرت صادر از قادر است حكمت صادر از حكيم است و هلم جرّا تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

 (درس سي و هشتم، دوشنبه 5 شهر شوال المكرم 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم اولا ان العلوم لها درجات مترتبة بعضها علي بعض و ليس يدرك القصوي منها الا بعد فهم الدنيا و ذلك امر مسلم قدعرفه اصحاب العلوم فاذ لم‏يعرف القصوي منها الا بعد معرفة الدنيا لايجوز لمن لم‏ينل حظا من الدنيا ان‏يتعرض علي اهل القصوي و ذلك معلوم عند كل من انصف من المتحصلين و ذلك ديدنهم في ساير العلوم و معلوم ان ترتب العلوم علي حسب ترتب موضوعاتها و الموضوع الاعلي علمه اعلي من علم الموضوع الادني بالبداهة لان كل علم حضور اعراض الموضوع عند العالم به و الاعراض تابعة للجوهر بالبداهة و من البين الذي لايحتاج الي ازيد من تنبيه ان اعلي الموضوعات التي يبحث عن اعراضها و صفاتها في ملك الله سبحانه هو الموضوع الاول اي الجوهر الاول الذي به تجهر كل جوهر اي بفضل جوهريته تجهر كل جوهر لما دونه والا فالكل بالقياس اليه اعراض قائمة فمعرفة الكل هي العلم بذلك الجوهر و من لم‏يعرف جميع ما خلق الله سبحانه مما هو دون ذلك الجوهر لم‏يحط علما بصفاته البتة كما ان من لم‏يعرف جميع عوارض اواخر الكلمات لم‏يحط علما بالنحو تا آخر.

به طورهايي كه مكرر عرض كرده‏ام شما غافل نباشيد اين است كه هر فعلي بايد لامحاله فاعلي داشته باشد هر نوري منيري داشته باشد هر حركتي محركي داشته باشد و غافل نباشيد اين امر از پيش پا گرفته است و رفته است تا همه جا آدم مي‏بيند همين‏طور است چراغ روشن مي‏شود اطاق روشن مي‏شود چراغ روشن نباشد اطاق روشن نيست حتي اينكه اگر كسي بگويد آيا خدا قادر است بي‏چراغ اطاق را روشن كند چراغ هم كه نباشد گوهري چيزي كه روشن كننده است نباشد اطاق روشن نمي‏شود ذاتيت فعل اين است كه صادر از فاعل باشد چنان‏كه ذاتيت فاعل اين است كه فعل داشته باشد فعل بي‏فاعل هذيان است داخل ممتنعات است هرجا كه فعلي هست لامحاله فاعلي دارد و از فعل پي به فاعل مي‏بريم و از اين فعل و فاعل هر دو با هم پي مي‏بريم كه يك كسي هست يك چيزي است كه او نه فعل است نه فاعل است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس فعل هميشه دال است با فاعل خودش مثل اينكه نور هر منيري دال است بر منير خودش منير هم دال است بر نور خودش و همه جا اين پستا هست قرص آفتاب را ببيني طالع است مي‏داني هر جايي كه روبروي او است روشن است قرص را نبينيم و روشني را ببينيم مي‏دانيم قرص طالع شده پس او دال بر اين است اين دال بر آن است پس هر فعلي دال است بر فاعل خودش هر فاعلي دال است بر فعل خودش و اين فعل و اين فاعل هر دو با هم دالند بر يك مطلبي ديگر آن بالا فاعل اسمش نيست اينجاش محل اشكال خيلي‏ها است خيلي مشكلشان است بفهمند ببينيد زيد مي‏ايستد زيد حركت مي‏كند اين در عالم خودتان هم هست ديگر نبايد رفت جاي ديگر نبايد رفت به عالم توحيد اين علم همين دنيا است پيش چشمتان است مي‏بينيد اينجا حركتي كرد و اين حركت ذات او نيست به جهتي كه مي‏بينيم اين ساكن هم مي‏شود و ساكن ضد متحرك است و متحرك ضد ساكن است و اين دو ضد هر دو صادر شده است از يك شخص حالا آن شخصي كه اين هر دو ضد از او صادر شده او بمضادته بين اين دو ضد حالي تو كرده كه من نه اين ضدم نه آن ضدم پس آن زيدي كه احداث مي‏كند حركت را خودش حركت نيست و متحرك هم نيست و زيدي كه احداث مي‏كند سكون را خود سكون نيست ساكن هم نيست اينها كار خودتان است و شب و روز مشغول همين هستند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه دو ضد است متحرك و ساكن و هر دو صادر شده‏اند از زيد واحدي و آن زيد به كلش ساكن است به كلش متحرك است و هيچ ساكن نيست و هيچ متحرك نيست و آن زيد اگر نبود متحرك از كجا متحرك مي‏شد اگر زيدي نبود ساكن از كجا ساكن مي‏شد آسان است ياد گرفتنش زور بزنيد حاقش را به چنگ بياريد سنگي را چوبي را فكر كنيد قلمي حركت مي‏كند اين قلم ذاتش متحرك نيست ذاتش سكون هم نيست ساكنش مي‏كنند ساكن است متحركش مي‏كنند متحرك است پس اگر نباشد يك چيزي كه اگر اين را متحركش كند متحرك شود اگر ساكنش كند ساكن شود اين متحرك و ساكن نمي‏شود پيدا شود داخل محالات است واللّه وقتي شرحش مي‏كني كسي كه مي‏فهمد مطلب چيست مي‏بيند همة ملك خدا بناش بر همين است تا نباشد آهني كه آن را گاهي در كوره بگذارند داغ شود گاهي در آب سرد يا هواي سرد بگذارند سرد شود ملتفت باشيد وقتي در كوره گذاردي داغ شد اين آهن داغ است اگر آهن نباشد آيا آهن داغ هست آهن داغ نيست آيا داخل محالات نيست همچنين آهن نباشد آيا مي‏شود آهن سرد شده باشد آيا داخل محالات نيست و هلم جرا الوان همين‏طور است طعوم همين‏طور است روايح همين‏طور است دنيا همين‏طور است آخرت همين‏طور است اين امر از پيش پاتان گرفته و رفته اينجا را خوب مي‏فهميد روشن مي‏بينيد نمي‏ترسيد كه اگر اشتباه كنم مبادا كافر شوم يك‏پاره جاها مي‏ترسي جرأت نداري اينجا جرأت هم داري فكر كني فكر هم نكني كافر نمي‏شوي پس نفس به جرأت تمام فكر مي‏كند در اينجا عقل به جرأت تمام فرو مي‏رود در مطلب و انسان تا در جايي فرو نرود و منغمس در آنجا نشود آنجا را ياد نمي‏گيرد از اين است كه مردم يك عمر خوابند به جهت آنكه در هيچ امري فرو نرفته‏اند خوابند نمي‏خواهند هم چيزي ياد بگيرند همه‏اش طالب دنيا هستند اين است كه هيچ ياد نگرفته‏اند پس اين مطلب را از پيش پا برداريد لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة اين علمي است كه اميرالمؤمنين آن روز تعليم كرده بسا هم تعليم كرده باشد براي شما و آن روز نفهميده باشند شما شكر كنيد خدا را كه همچو معلمي داشته‏ايد پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه توحيد را بايد دانست و بايد دانست خداي ما چيزي به او نمي‏چسبد رنگ به او نمي‏چسبد رنگ هم نيست گرم نمي‏شود گرم هم نيست كه چيزي را گرم كند سرد نمي‏شود سردي هم نيست كه چيزي را سرد كند همين‏طور جميع صفات در ذات نيست اما ذاتي اگر همچو خيال كني كه نبود آيا اينها سرجاشان بودند نه قلمي كه نه متحرك است نه ساكن است گاهي مي‏گيري حركتش مي‏دهي متحرك مي‏شود گاهي ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود وقتي در پركاهي اين را ببيني و بفهمي ديگر عذر منقطع مي‏شود ذات اين پر كاه متحرك نيست ذات اين پر كاه ساكن نيست لكن پر كاه هست بادي مي‏آيد حركتش مي‏دهد باد نمي‏آيد آن را ساكن مي‏كند پس ذاتش نه متحرك است نه ساكن اما صفتش يا متحرك است يا ساكن نمي‏شود نه متحرك باشد نه ساكن پس ذات واجب است صفت داشته باشد ذات بي‏صفت كوسة ريش‏پهن است نمي‏شود موجود باشد پركاهي را خيال مي‏كني يا باد مي‏جنباندش يا جايي افتاده و هرجا كه ببينيد فعلي است اين فعل داد مي‏زند كه من صادر از فاعلم و فاعل هم داد مي‏زند كه من اين را احداث كرده‏ام پس چراغ دارد داد مي‏زند به يك جور دادي كه اگرچه عربي نيست اگرچه فارسي نيست اگرچه تركي نيست اگرچه هندي نيست لكن يك زباني دارد لغتي است كه اهل همة زبانها آن را مي‏فهمند پس به لغت همة مردم حرف مي‏زند و شهادت مي‏دهد اين چراغ به شهادتي كه فارسي‏ها همان معني را كه عربها مي‏فهمند مي‏فهمند تركها همان معني را مي‏فهمند هندي‏ها همان معني را مي‏فهمند حتي حيوانات مي‏فهمند آتش داد مي‏كند كه من داغم حيوانات اين لغت را مي‏فهمند آب داد مي‏زند من ترم حيوانات هم معنيش را مي‏فهمند پس اين‏جور لغات هم هست در دنيا اصطلاح خدا و پير و پيغمبر هم هست خدا به زباني حرف مي‏زند كه هر كسي خيال مي‏كند اين حرف را همان به او زده و بس و وحي كه از آسمان مي‏آيد به زبان عربي مي‏آيد و آن عربي غير اين عربي متداول است آن عربي يعني زبان خدا آن وحي به گوش هر نبيي كه مي‏رسد اگر آن نبي سرياني است لغت سرياني مي‏شود اگر نبي عبراني است عبراني مي‏شود عرب است عربي مي‏شود فارسي است فارسي مي‏شود ترك است تركي مي‏شود پس آتش به زبان فصيح دارد مي‏گويد من گرمم بله اين گرمي را عرب كه تعبير مي‏آورد حرارت مي‏گويد عجم تعبير مي‏آرد گرم مي‏گويد آب به زبان فصيح داد مي‏زند من ترم اين معني را عرب تعبير مي‏آرد مي‏گويد رطب عجم مي‏گويد تر پس با فارسي‏ها فارسي حرف زده با عربها عربي حرف زده اين است كه حضرت امير تعليم مي‏كند كه لشهادة كل صفة اينها علم است تعليم كرده پس چراغ داد كرده كه من نوراني هستم چطور شهادت مي‏دهد نورش را مي‏نماياند نور داد مي‏زند كه من تابع چراغم او را مي‏جنباني من مي‏جنبم او را ساكن مي‏كني من هم ساكن مي‏شوم حرف مي‏زند به حرفي كه همه مي‏فهمند به لغت حيواني درست مي‏آيد به لغت جمادي درست مي‏آيد اين را كه ياد گرفتيد آن وقت مي‏يابيد كه ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين راستي راستي حرف مي‏زنند راستي راستي او هم حرف مي‏زند با اينها او يك جوري حرف مي‏زند كه همه‏شان مي‏فهمند يكي عربي مي‏فهمد يكي فارسي مي‏فهمد يكي تركي مي‏فهمد يكي هندي مي‏فهمد و همه با او مطابق است و مطلب يكي است تعبيرات مختلف شده مي‏فرمايد لشهادة كل صفة هر صفتي شهادت مي‏دهد پس معلوم است نطق منحصر به نطق انساني نيست شهادت اين است حرف بزنند پس رطوبت صفتي است شهادت مي‏دهد كه من غير از آبم و آب شهادت مي‏دهد كه من غير از رطوبتم و شهادتش همچو شهادتي است كه عرب به لغت خودش كه تعبير مي‏آرد مي‏گويد رطب عجم مي‏گويد تر اهل هر لغتي به لغت خودشان تعبير مي‏آرند به همين‏طور مي‏آيد تا پيش حيوانات مي‏آيد تا پيش جماد آب را مي‏ريزي روي خاك تر مي‏شود فهميده لشهادة كل صفة پس شهادت داده انطقنا اللّه الذي انطق كل شي‏ء پس كل مخلوقات ناطقند كل مخلوقات حرف مي‏زنند كل مخلوقات شهادت مي‏دهند ديگر بعضي راست شهادت مي‏دهند بعضي دروغ شهادت مي‏دهند پس شهادت راست اين است و ببينيد مي‏خواني در دعا سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرت له بالوحدانية اين است شهادتي و نطقي كه حضرت امير فرمايش كرده لشهادة كل صفة هر صفتي شهادت مي‏دهد به شهادتي كه هر كس گوش بدهد مي‏فهمد پس شهادت مي‏دهد هر صفتي كه من غير از موصوفم موصوف يعني آنجايي كه اين صفت ناشي از او شده آن موصوف صاحب اين صفت است معدن اين صفت است او هم شهادت مي‏دهد كه من اين را صادرش كرده‏ام اگر من نباشم اين نيست اين نباشد مي‏شود من باشم زيد باشد مي‏شود قائم باشد مي‏شود قاعد باشد زيد نباشد نه قائم هست نه قاعد هست پس اين قائم با اين قاعد رتبه‏شان پست‏تر از زيد است مي‏شود زيد باشد و قائم نباشد مي‏شود زيد باشد قاعد نباشد زيد باشد متحرك نباشد زيد باشد ساكن نباشد اما آيا مي‏شود زيدي باشد نه متحرك باشد نه ساكن اين نمي‏شود باز در ذاتش نه اين است نه او راست است حالا هم همين‏طور است ذات زيد نه متحرك است نه ساكن اما ذات زيد يا بايد اين صفت حركت را داشته باشد يا صفت سكون را و اگر خيال كني زيدي باشد و نه متحرك باشد نه ساكن آن وقت زيد هوايي خيال مي‏كني زيد خيالي دروغي خيال است زيد هم نيست هيچ هم نيست به جز هواي تو آن هم دروغ تصور هم مي‏كني فرضاً فرض محال است فرض محال هيچ نيست تو اسمش را مي‏گذاري فرض پس زيد لامحاله صفت دارد و صفتش يا متحرك است يا ساكن سنگ باشد چوب باشد هرچه باشد حتي توي اعراض اين مطلب جاري است پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه هر ذاتي در ذاتيت خودش صفت خودش نيست و هر صفتي در صفت بودن خودش ذات نيست بلكه صفت هميشه پايين است ذات بالا است و ذات آن كسي است كه اين صفت را مي‏خواهد احداث مي‏كند آن موجود مي‏شود نمي‏خواهد اين باشد اين صفت را خراب مي‏كند صفتي ديگر موجود مي‏كند اما ذاتي باشد كه صفت متضاد را احداث نكرده باشد . . .@ دروغ صرف است و دروغ هيچ نيست اصل ندارد حقيقت ندارد پس اين مطلب از پيش پاتان گرفته به دستور العمل حضرت امير كه مي‏فرمايد لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة آن وقت اين دو تا اين صفت و اين موصوف هر دوش صفت عالي مي‏شود هر دوي اينها داد مي‏زنند كه ما هم چسبيده‏ايم به موصوف خود به منير خود منير آنها داد مي‏زند كه تشخص من به نور من است به نور خود چسبيده‏ام خودش من هستم تمثل من به آنها است حالا كه چنين است پس نور جلال منير است جمال منير است كمال منير است آن منير به همين نورش منير است آن جميل به همين جمالش جميل است آن جليل است اين جلالش به همين جليل است ديگر معني ندارد غير از اين و غافل نباشيد پس هر كاملي به كمالش كامل است هر صاحب ريشي ريش دارد به ريش داريش ريش دارد نه كه كوسه ريش دارد اينكه خيلي واضح است و ضرب المثل است پس هر منيري كائناً ماكان در عالم ظاهر باطن پيش خدا پيش خلق جاري است همين‏طوري كه اميرالمؤمنين همه جا جاريش كرده مي‏فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه اين توحيد را هر كه مكلف است بايد داشته باشد و يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم نباشد اگر ذاتي نبود قادر كجا بود قدرت به قادري چسبيده قادر به قدرت چسبيده قدرت قدرت قادر است جلال او است جمال او است كمال او است علمي است به عالمي چسبيده و اين علم علم او است نور او است جمال او است جلال او است كمال او است و اين دو با هم داد مي‏زنند كه ما مقترنيم ما به هم چسبيده‏ايم و هر دو داد مي‏زنند كه آن كسي كه گاهي در من است گاهي در برادر من است آن زيدي كه گاهي متحرك است گاهي ساكن است آن غير ما است پس آني كه بالا است او ضديت انداخته ميانة اينهايي كه پايين هستند و بمضادته بين المتضادات علم ان لاضد له اگر او صادر نكرده بود اين دو ضد را لاضد له نمي‏شد بفهمي دوتايي باشند هر دو هم مثل هم باشند بتمثله بين المتماثلات علم ان لامثال له اين يكي مثال او آن يكي هم مثال او و نه اين ذات او است نه آن ذات او است و آن ذات نه اين است نه آن است و آن ذات اگر بايد باشد يا اين بايد باشد يا آن بايد باشد ببينيد چقدر آسان است ديگر مسألة توحيد را ما نمي‏توانيم بفهميم ببين تو يك قلمي را اگر برداري بكوبي به زمين ساكن مي‏شود حركت بدهي حركت مي‏كند قلمي نباشد چه را مي‏كوبي و ساكنش مي‏كني قلم كه نيست چه ساكن است قلم نباشد چه را حركت مي‏دهي قلم كه نيست چه حركت كند ذات بي‏صفت داخل ممتنعات است و ذات اگر هست لامحاله صفت دارد صفت عين ذات است هذيان است صفت عين ذات نيست به جهتي كه صفات يا متشابه متشاكلند يا متضادند و نقاضت دارند اگر نقيضند و اگر انداد او ندّ اينها نيست او ضد اينها نيست ندّ يعني مثل دو ايستاده مثل همند ضد غير و ضد همند نشسته ضد ايستاده است باز او بمضادته بين المتضادات علم ان لاضد له پس تا متضاد را به تو ننمايند تو آن كسي كه مي‏خواهي تصديقش كني نمي‏تواني تصديق كني تا متماثلات را اظهار نكنند تو نمي‏تواني بفهمي او اين متماثلات نيست پس به همين متماثلات و به همين متضادات تو مي‏فهمي او سبوح است او قدوس است و بر همين نسق مي‏تواند هر مكلفي تميز بدهد ان‏شاء اللّه خدايي داريم قادر حالا كه قادر است يعني آيا ذاتش قادر است و اين صفت به ذات خدا چسبيده و اگر به ذاتش چسبيده آيا ذاتش محل چيزي است و آن ذات را محل نبايد گرفت و وقتي بچه بوديم شعراء در مكتب‏خانه‏ها يادمان داده‏اند كه نه مركب بود و جسم و نه مرئي و نه محل پس هر چيزي كه چيزي به آن چسبيده آنجا معدن آن چيز است محل آن چيزي است مبدأ آن چيز است اين عارض او شده حالا فكر كن آيا من و تو عارض ذات وجوديم و غافل نباشيد من خيلي پوست كنده عرض كرده‏ام بر فرضي كه اين وجود را خدا گرفتي اين وجود چرا پيش من كه مي‏آيد كاري از او نمي‏آيد چيز بي‏مصرفي بي‏حاصلي مي‏شود خداي بي‏مصرف بي‏حاصل را كسي بخواهد متحركش مي‏كند كسي بخواهد ساكنش مي‏كند يكي بخواهد گردن او را هم بزند مي‏زند يكي بخواهد مثل عيسايي باشد بيايد زنده‏اش كند مي‌كند آيا اين خدا است و خدا هر جايي كه هست قادرٌ علي كل شي‏ء است به قدرتي كه لايتناهي و عالم بكل شي‏ء است به علمي كه ذره‏اي در آسمان و زمين نيست كه از او مخفي باشد و الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير خالقي كه اشياء را تعمد مي‏كند خلق مي‏كند و سرجاشان مي‏گذارد آيا نمي‏داند چه خلق كرده است بدون تفاوت مثل اينكه هر خطاطي تعمد مي‏كند الف را مي‏نويسد تعمد مي‏كند بر نوشتن تشديدي اگر بخواهد بنويسد تعمد مي‏كند بر دندانه‏هاي تشديد حالا آيا اين تشديد را نمي‏داند يعني چه و مي‏گذارد آيا نقطه را نمي‏فهمد يعني چه و مي‏گذارد معقول نيست و علم هميشه مقدم است بر فعل كاتب پيش از آنكه خط بنويسد علم به خطوط دارد و از روي علم حروف و كلمات را مي‏نويسد تمام نقاطش حركاتش تسكينش جميعش را از روي علم جاري مي‏كند پس فعل تابع علم است و علم تابع عالم است و علم داد مي‏زند كه من به عالم چسبيده‏ام عالم داد مي‏زند كه اين فعل من است و من اين را صادر كرده‏ام اين نور من است اين جمال من است اين جلال من است من منزهم از اينكه جاهل باشم به همين‏طور ان‏شاء اللّه غافل نباشيد حالا اگر يك كسي نباشد رتبة او فوق رتبة اين صفات اين صفات سرجاشان باشد اگر او نباشد داخل محالات است كرباسي نباشد گاهي سفيد كنيم گاهي آبي كنيم كرباس نه رنگش سفيد است نه رنگش آبي سفيدش مي‏كنيم سفيد مي‏شود آبيش مي‏كنيم بله كرباس بايد يك رنگي داشته باشد و لامحاله به يك رنگي هست وقتي به الوان مختلفه درآمد مي‏گويد بمضادته بين المتضادات علم ان لاضد له من اگر ذاتم آبي بود سفيد نمي‏شدم من اگر ذاتم سفيد بود آبي نمي‏شدم ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ديگر يك‏پاره چيزها هم در عالم امكان هست كه مسأله را آنجاش كه مي‏بري امكانيتش را هم كسي ديگر بدهد پس كرباس را كه رنگ مي‏شود بايد كسي ديگر بردارد بزند در خم نيل رنگش كند خدا را كسي ديگر نبايد علمش بدهد قدرتش بدهد ذات خداوند عالم سبوح است و قدوس است ذات صفت نيست صفت ذات نيست پس ذات صفت زايد ندارد اصلاً چرا كه ذات محل عروض عوارض نيست و لامحاله قدرت به قادر چسبيده و قادر قدرت عارضش شده و  علم عارض عالم شده و عالم معرض اين علم است معدن اين علم است مبدأ اين علم است لكن آن بالايي اگر نباشد كه عالمي داشته باشد كه علم صادر از او نباشد قادري كه قدرت صادر از او باشد اينها نيستند اين است كه مي‏گويي اللّه القادر مي‏گويي اللّه العالم يا اللّه قادرٌ اللّه عالمٌ به طور مبتداء و خبر اگر اويي نبود اينها اينجا نبودند و اينها داد مي‏كنند كه ما مركبيم ما مقترنيم ما كمالمان به اقتران است كمال قادر اين است كه قدرت داشته باشد قدرت نداشته باشد عاجز است و عاجز اصلش صفت خدا نيست عالم كمالش اين است كه علم داشته باشد علم نداشته باشد ناقص است مي‏خواهم عرض كنم كمالش تركيب است لكن كمالها برود به ذات خدا بچسبد نمي‏شود بچسبد پس خدا هم جلالش فعلهاي خودش است نمي‏شود جلال نداشته باشد پس ذات سبوح است قدوس است و اين صفات به آن ذات برپا است و صفات الهيه هميشه بوده‏اند هميشه خواهند بود هيچ بار سلب نخواهند شد از خدا مگر كسي عالم باشد و بگويد آن وقت معنيش اين است كه صفات ذات خدا نيستند كمال التوحيد نفي الصفات عنه صفت را به او بچسبان او را مقترن به قدرتي مكن پس قدرت را به قادر بچسبان و اين قدرت و اين قادر روي هم رفته باز صفت و موصوفي هستند مقترن به يكديگر غير از آن صفت و موصوف، صفت و موصوف ديگر هم به هم مقترنند پس اين قدرت به آن موصوف چسبيده آن موصوف به اين قدرت چسبيده اينها هر دو داد مي‏زنند كه ما مقترنيم به هم چسبيده‏ايم هر دو با هم داد مي‏زنند كه ما خدايي داريم ما صاحبي داريم اگر او نبود ما هيچ كدام نبوديم اما او آيا چسبيده است به اينها نه، نه قدرتش به او مي‏چسبد نه قادرش پس او بلاكيف براي اينها به خود اينها ظاهر شده اينها جلال او هستند اينها جمال او هستند اينها كمال او هستند اين است كه مي‏فرمايد كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين مكونها اينهايند كه خدا مي‏سازدشان و خرابشان مي‏كند اما آنها در نزد خدايند ان الذين عند ربك لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون آنها نزد خدا هستند و اين خلق هيچ كدامشان نزد خدا نيستند و من عنده لايستكبرون عن عبادته حقيقتش همان است كه خودش فرموده من بودم بود او است پس كنا بكينونته ما مثل شما نيستيم هميشه هستيم تعدد قدماء هم نيست اين از خودش هيچ خبر ندارد دوامي دارد خدا دائمش مي‏كند حالا خواسته خراب نكند و نمي‏كند پس كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين موجودين ازليين ابديين تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله  اين درس از روي نسخة خطي (س ــ 120) مي‏باشد@

(درس سي و نهم، سه‏شنبه 6 شهر شوال المكرم 1309)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم اولا ان العلوم لها درجات مترتبة بعضها علي بعض و ليس يدرك القصوي منها الا بعد فهم الدنيا و ذلك امر مسلم قدعرفه اصحاب العلوم فاذ لم‏يعرف القصوي منها الا بعد معرفة الدنيا لايجوز لمن لم‏ينل حظا من الدنيا ان‏يتعرض علي اهل القصوي و ذلك معلوم عند كل من انصف من المتحصلين و ذلك ديدنهم في ساير العلوم و معلوم ان ترتب العلوم علي حسب ترتب موضوعاتها و الموضوع الاعلي علمه اعلي من علم الموضوع الادني بالبداهة لان كل علم حضور اعراض الموضوع عند العالم به و الاعراض تابعة للجوهر بالبداهة و من البين الذي لايحتاج الي ازيد من تنبيه ان اعلي الموضوعات التي يبحث عن اعراضها و صفاتها في ملك الله سبحانه هو الموضوع الاول اي الجوهر الاول الذي به تجهر كل جوهر اي بفضل جوهريته تجهر كل جوهر لما دونه والا فالكل بالقياس اليه اعراض قائمة فمعرفة الكل هي العلم بذلك الجوهر و من لم‏يعرف جميع ما خلق الله سبحانه مما هو دون ذلك الجوهر لم‏يحط علما بصفاته البتة كما ان من لم‏يعرف جميع عوارض اواخر الكلمات لم‏يحط علما بالنحو تا آخر.

عرض كردم فعل هر چيزي از خود او است از او بايد صادر باشد و هر چيزي به حدش بايد شناخته شود و حدش همين فعلش است پس حد شي‏ء فعل شي‏ء است و هر چيزي به حد خودش شناخته مي‏شود به فعل خودش شناخته مي‏شود و مكرر عرض كرده‏ام و ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد آتش به حدودش شناخته مي‏شود حدش حرارت است حدش روشني است خدا به اين شناخته نمي‏شود آتش به حرارت شناخته مي‏شود آب به رطوبت شناخته مي‏شود خدا به رطوبت شناخته نمي‏شود خدا رطب نيست كه به رطوبت شناخته شود ملتفت باشيد كه اين علم علمي است خيلي وسيع و غافل مانده‌اند مردم ببينيد آنهايي كه خيلي حكيم شده‏اند گفته‏اند اينها همه خودش است به اين صورتها درآمده حالا عارف شده‏اند و اين هذيانات را مي‏گويند ديوانه شده‏اند و واللّه از اين ديوانه‏هاي متعارفي ديوانه‏تر شده‏اند هذيانشان از هذيان اين ديوانه‏ها بيشتر و بدتر است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم فعل مخلوق مخلوق است بدئش از مخلوق است عودش به سوي مخلوق است از حد مخلوق خدا شناخته نمي‏شود و نور حد منير است تعريف منير است ظهور منير است پس روشنايي دليل وجود آفتاب است آفتاب هم آن چيزي است كه روشن كند نور چراغ سرتاپاش تعريف چراغ است ديگر حالا خداي ما نوراني است يا ظلماني خداي ما نه نوراني است نه ظلماني نه نور است نه ظلمت پس حد هر چيزي تعريف او است مي‏گويي فلان ملك را خريده‏ام حدش يك‏جا است حد ديگرش يك‏جا است حد ديگرش يك‏جا حد ديگرش يك‏جا به همين حدود تعريفش را مي‏كني عرض مي‏كنم حد هر چيزي فعل او است حد هر چيزي فعل خود او است خدا هم حالا ديگر آنجا حد نمي‏گويي صفت مي‏گويي خدا هم صفت او ظهور او فعل او است مقامات الوهيت فعل خدا است و به همين فعلش شناخته مي‏شود پس حد هر چيزي تعريف او است هر چيزي به حد خودش بايد شناخته شود مابه الامتياز خودش از غير فعل خودش است كه از آن بروز كرده اين بدئش از آن فاعل است عودش به سوي آن فاعل است فعل هم فاعل را مي‏نماياند اين فعل ظهور فاعل است بيان فاعل را مي‏كند آتش مي‏گويد من گرمم آب مي‏گويد من ترم خاك مي‏گويد من خشكم افعال صادر از چيزها تعريف صاحبش را مي‏كند حالا به همين پستا به طريقي كه در عالم خودمان مي‏بينيم كه آتش دليلش حرارت است نه رطوبت است و نه يبوست خاك آب دليلش رطوبت است نه گرمي آتش زيد آن رنگ خودش شكل خودش تعريف او است رنگ زيد را ديدي زيد را شناختي عمرو را نشناخته‏اي زيد را شناخته‏اي دخلي به عمرو ندارد پس بر همين نسق خدا هم قدرتي دارد و قدرت او است كه از آنجا آمده قدرت او دخلي به حرارت آتش ندارد دخلي به رطوبت آب ندارد هرچه در ملك خدا است دخلي به خدا ندارد همچو بر خلاف حكماء و بر خلاف تمام صوفيه و عرض مي‏كنم آنچه علم به حقايق اشياء است تمامش بر خلاف صوفيه و حكماء است پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه آنچه در خدا است ممتنع است در خلق و آنچه در خلق است ممتنع است در خدا بعينه مثل آنچه در پيش من است صادر از من است ممتنع است از شما صادر باشد آنچه در پيش شما است صادر از شما است ممتنع است از من صادر باشد من خودم مي‏بينم شما هم خودتان مي‏بينيد ديدن من از من صادر شده دخلي به شما ندارد ديدن شما هم از شما صادر شده دخلي به ديدن من ندارد من خودم حركت مي‏كنم شما خودتان حركت مي‏كنيد حركت من دخلي به حركت شما ندارد حركت شما دخلي به حركت من ندارد پس آنچه در صانع است ممتنع است در مصنوع و آنچه در مصنوع است ممتنع است در صانع اين است كه ليس كمثله شي‏ء سبوح و قدوس است يعني صفات خلقي در او نيست حالا كه اين‏طور است مي‏رويم پيش صانع پيش صانع كه مي‏رويم آن صانعي كه صانع اول است قدرت اگر نداشت اين مصنوعات هم نبودند اگر او چشمي نساخته بود چشم نمي‏توانست ببيند و نبود كه ببيند اگر چه ديدن مال چشم است بدئش از چشم است عودش به سوي چشم است لكن خالقش خدا است ديگر در همين بيانات حل مي‏شود آن مسأله‏هايي كه خيلي غامض است و هرچه بگويم مشكل است باز مشكلتر است به جهتي كه تعمد كرده خدا دست روش گذاشته و حفظ مي‏كند خدا و چيزي كه اگر جهال آن را بدانند ماية فساد مي‏شود دستش را روش مي‏گذارد كه به دستشان نيايد ملتفت باشيد ببينيد لاجبر و لاتفويض چرا كه هر كسي كار خودش را مي‏كند فعل مردم اين كارهايي است كه مي‏كنند و اين كارهايي كه مي‏بينيد آسان آسان مي‏كنند باز تا او تقدير نكند اينها نمي‏توانند بكنند پس فعل عبد به خود عبد مفوض نيست و به تقدير اللّه بايد باشد آنچه را او خواسته ارخاء عنان مي‏كند و اين هم مي‏كند آنچه او نخواسته نمي‏تواند اين خودش بكند پس فعل صادر از فاعل است نه از فاعلي ديگر اين فعل صادر از اين فاعل خاص نباشد نه نمي‏شود اين نور از اين چراغ نباشد محال است رطوبت از آب نباشد محال است لكن رطوبت آيا مفوض است به آب كه همه را تر كند نه خدا نخواسته باشد نمي‏تواند تر كند حرارت آيا مفوض است به آتش كه هرجا را بسوزاند نه خدا نخواسته باشد نمي‏تواند بسوزاند اين است كه گاهي برمي‏دارند اثر را مي‏گويند يا نار كوني برداً و سلاماً علي ابراهيم خودتان هم همين‏طوريد و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه اين است كه شما مشيتي نداريد هوا و هوسي نداريد شما هم هوا و هوس داريد مشيتي داريد نيت داريد عمل مي‏كنيد خودتان هم مي‏كنيد لكن ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه حالا اين مشيت ما آيا عين مشيت خدا است آيا غير مشيت خدا است اينها است كه عرض مي‏كنم كه مشكل است و دست خدا روش است نخواهد به كسي بدهد نمي‏دهد چنان‏كه مي‏بينيد نداده عالمي جاهل مانده‏اند اگر مي‏خواهد به كسي بدهد به همانهايي كه مي‏خواهد بدهد خودش تعليم مي‏كند آسان هم تعليم مي‏كند آسان هم ياد مي‏گيرد پس اين چيزهايي كه يقيني است شما از دست ندهيد تا پي ببريد به مطلب پس عرض مي‏كنم بدء حرارت از آتش است يقيناً و خداي ما گرم نيست داغ نيست و عود اين حرارت به سوي آتش است دخلي به خدا ندارد و خدا ليس كمثله شي‏ء لكن اين آتش اگر خدا خواست مي‏تواند بسوزاند اگر نخواست نمي‏تواند بسوزاند اختيار ديدن چشم دست من است مي‏خواهم نگاه مي‏كنم مي‏بينم لكن مفوض نيست ديدن ما به ما باز بين الامرين است بين الامرين يعني دو امر است يك فعل ترائي مي‏كند و دو فعل است در واقع يك امر ترائي مي‏كند ملتفت باشيد فعل صادر از عبد معلوم است صادر از عبد است كسي حركت مي‏كند او حركت كرده كسي ساكن مي‏شود او ساكن شده خدا هم حركتي نكرده خدا هم ساكن نشده لكن اگر تقدير شده اين ساكن شود ساكن مي‏شود تقدير نشده نمي‏تواند ساكن شود حالا كه چنين است پس اين فعل صادر از ما در ميانة دو امر است يكي صدورش از ما يكي تقدير الهي اين فعل از ميانة اين دو امر صادر شده و آن امر تقديري فعل ما نيست اين كار ما هم تقدير خدا نيست اما ما از پيش خودمان اگر تقديري نشود از خدا آيا مي‏توانيم كاري بكنيم نه اگر كاري كرديم او تقدير كرده ما كرده‏ايم خيلي مشكل است يك خورده مسامحه كه بكني آدم پرت مي‏شود بگويي تمام كار او است غلط است يا بگويي تمام كار، كار فعل او است اين هم غلط بعضي از صوفيه اين را گفته‏اند بعضي آن را گفته‏اند خود را عارف هم اسم گذارده‏اند و طرق و طروقي هم داشته‏اند و آن آخرش گفتند خود خدا است؛

من و تو عارض ذات وجوديم مشبكهاي مشكوة وجوديم
چو ممكن گرد امكان برفشاند به جز واجب دگر چيزي نماند

پس همة كارها را خود خدا كرده بعضي گفتند اينها كار تقدير است كار فعل خدا است نه خود خدا پس المشية يأكل يشرب يزني ينكح پس همة كارها را خود خدا كرده يفعل الفواحش و شما بدانيد كه هيچ يك آنها از دين خدا نيست.

پس غافل نباشيد فعل خدا صادر از خدا است بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است بعينه مثل اينكه فعل شما صادر از شما است بدئش از شما است عودش به سوي شما است آن نكته‏اي كه بايد به دست آورد اين است كه فعل ما كه صادر از ما است تقديري هم روش بايد باشد اگر آن تقدير اللّه روش هست از ما صادر خواهد شد اگر آن تقدير روش نيست صادر نخواهد شد از ما به خلاف آنچه كه صادر است از خدا كه ما خواه بخواهيم خواه نخواهيم صادر است هيچ بسته به خواهش ما نيست در كارمان ان‏شاءاللّه بايد بگوييم خدا در كارهاش ان‏شاء الخلق نبايد بگويد بلكه واجب و حكم و حتم است كه به خواهش خلق نكند و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض چرا كه خلق هيچ كدامشان عقلشان نمي‏رسد كه چطور الوهيت كنند خودش خدايي را خوب مي‏داند پس به خواست خلق نيست كارهاي خدا اما كارهاي عباد اگرچه معصيت هم باشد و هواي نفس باشد هوسهاشان باشد باز تا تقدير نباشد اينها نمي‏توانند معصيت خدا را بكنند پس لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض لكن اين خلقي كه هستند خواه معصيت كنند خواه اطاعت كنند خواه كافر باشند خواه مؤمن همة كارهاشان به تقدير اللّه است اين تقدير هم در مؤمنين اسمش توفيق مي‏شود در كفار اسمش خذلان است خدا توفيق بدهد ايمان مي‏آورند مؤمنين، خذلان كند كافر مي‏شوند كفار، اين است كه اهل ايمان هميشه وردشان اين است كه ماكنا لنهتدي لولا ان‏ هدانا اللّه، و ماتوفيقي الاّ باللّه مي‏گويد اطاعت كردم تو توفيق دادي كه كردم و اينها را عمداً مي‏آرد توي كار به گوشتان مي‏زند گفتند به موسي برو يك بدتر از خودت را بيار براي امتحان موسي قدري فكر كرد اولاً با خود گفت كي را ببرم كه بدتر باشد واقعاً هرچه فكر كرد گفت من از آن هم بدترم تا ديد يك سگ مرده گنديده متعفني را جايي افتاده گفت ما ديگر به اين گند هم نيستيم به اين نجاست نيستيم ريسماني به پاي آن سگ بست كشيد تا هفت قدم هم كشيد در بيني كه داشت مي‏كشيد با خود گفت چطور مي‏گويي اين بدتر از من است در اين بين فكر مي‏كرد و به قدم هفتم كه رسيد آن سگ را انداخت و رفت به مناجات وحي شد آوردي بدتر از خودت را عرض كرد هفت قدم آوردم آن وقت پشيمان شدم وحي شد چرا آوردي چرا پشيمان شدي عرض كرد پشيمانيم از اين شد كه ديدم اگر تو مرا به خودم واگذاري من هم متعفن مي‏شوم بدتر از اين وابگذاري حالا تو وانگذاشته‏اي به من چه هرچه خوبي است همه كار تو است و اگر واگذاري مرا به من من از هر بدي بدترم پس آن سگ را پشيمان شدم بياورم انداختم وحي شد كه اگر يك قدم ديگر آورده بودي از نبوت عزلت مي‏كردم ديگر تو نبي نبودي.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين است كه عجب از براي مؤمن معقول نيست اهل عجب كه عجب مي‏كنند كه من نماز مي‏كنم همچو مرد مقدسي هستم آيا تو داخل آدمي كه نماز كرده باشي يا آدم مقدسي باشي همين‏جور است بدون تفاوت حكايت ايوب ملتفت باشيد غافل نباشيد ان‏شاء اللّه بعد از آني كه جميع بلاها بر سر ايوب آمد جميع اولادش همه جوان و رشيد همه را يك دفعه شيطان به كشتن داد يك دفعه زير هوار (آوار) رفتند يك دفعه گله‏هاي زيادي كه داشت سيل آمد همه را برد جميع زراعاتش را به آب داد همچو يك دفعه گدا شد و باز صبر مي‏كرد مدتها صابر بود و شاكر و ساخته بود به ناخوشي‏هاي خودش وقتي سرزنش كردند به او كه تو اگر راست مي‏گفتي و از پيش خدا آمده بودي خدا اين همه بلا بر تو نازل نمي‏كرد و تو اگر مريض هستي ديگر حالا خودت به كار خودت نمي‏رسي و نمي‏تواني برسي خدا چرا اين بلاها را بر سر تو آورده پس معلوم است آدم خوبي نيستي كه خدا اين‏طور عذابت كرده و همان شاگردهاي خودش كه ايمان به او آورده بودند اين حرفها را به او مي‏زدند مي‏گفتند معلوم است تو خودت كاري كرده‏اي كه اين‏جور مبتلا شده‏اي اگر نه اين همه بلا بر سر تو نمي‏آمد خدا كه كارهاي تو را مي‏داند همة اين فقرت و پريشانيت و ناخوشيت و بي‏چيزيت كه از بي‏چيزي زنت بايد برود موي سرش را بفروشد و قوتي براي تو بياورد حالا كه چنين است پس معلوم است كه تو يك چيزيت هست در خلوت معلوم است توي دلت خطايي كرده‏اي كه خدا اين‏طور مبتلات كرده ايوب ديگر طاقت نياورد كه جواب آنها را بدهد گفت واللّه هيچ امري پيش من نيامده كه يكيش صعب‏تر باشد يكيش آسان‏تر مگر اينكه من آسان را ترك كردم و آن صعب‏تر را عمل كردم و هيچ كس اين را خبر نداشت تا حالا كه شما مرا لابد كرديد حالا من اين را اظهار كردم آن وقت آن شاگردها كه بحث مي‏كردند يكيشان زبان عتاب به آنهاي ديگر گشود گفت به آنهاي ديگر كه خدايي كه اين‏جور بلا بر سر پيغمبر خود مي‏آرد و شما روكرديد به چنين پيغمبري و ايمان به او آورديد حالا آن‏قدر شماتتش كرديد كه لابد شد سر خود را فاش كرد و گفت من هميشه آن صعب‏تر امور را اختيار كردم و اين سرش را بروز داد پيش شما او آنهاي ديگر را ملامت كرد خود ايوب هم خيلي بر او گران آمد رفت پيش خدا عرض كرد خدايا زبان طعن مردم گشوده شده است به جايي رسيده كه شاگردهاي خودم كه از خودم ياد گرفته‏اند شماتتم مي‏كنند حاكم ميانة من و تو كه خواهد بود؟ خطاب شد پيش كه مرافعه مي‏خواهي بروي گفت من حاكمي عادل‏تر از تو سراغ ندارم رؤف‏تر و رحيم‏تر مهربان‏تر از خودت سراغ ندارم خطاب شد بسم اللّه بيا مرافعه كن اول تو حرفهاي خودت را بزن عرض كرد خدايا تو كه مطلعي شاهدي و پيش من و تو شاهدي ديگر هم ضرور ندارد هم حاكمي هم شاهدي تو مي‏داني هر فرماني دادي اگر آسان بود اگر مشكل هرچه مشكل بود من آن را اختيار مي‏كردم هرچه خواسته بودي من سر مويي مخالفت تو را نكردم من چرا بايد اين‏طور گرفتار باشم رب اني مسني الضر و انت ارحم الراحمين ابري آمد چند سر داشت هر سري چند زبان همه يك‏دفعه بنا كردند حرف زدن كه اين كارهايي را كه تو كردي تو را كي توفيق داد كه خلاف نكردي كي توفيق داد تو را كه اطاعت كردي ايوب ديد راست است پشيمان شد يك مشت خاكي برداشت ريخت بر دهان خودش گفت خدايا من مرافعه ندارم با تو هرچه خوبي است همه‏اش از پيش تو آمده است پس من كاري نكرده‏ام خوبي‏ها همه‏اش از پيش خدا مي‏آيد هرچه شر است از خلق است هيچ مخلوقي حجت نمي‏تواند بكند بر خدا كه من چنين نماز كردم من چنين روزه گرفتم اگر راستي راستي نمازي كرده‏اي شكر خدا را بكن و ممنون خدا باش كه توفيق به تو داده آيا منت بر خدا مي‏گذاري قالت الاعراب آمنا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمايدخل الايمان في قلوبكم بل لاتمنوا علي اسلامكم منت مگذاريد كه ما مسلمان شده‏ايم و اسلام اختيار كرديم تو مسلمان اگر هستي راست مي‏گويي او مسلمانت كرده و اگر مسلمان نيستي و ادعاي اسلام مي‏كني اين ادعا ايمان نيست و لمايدخل الايمان في قلوبكم.

باري پس غافل نباشيد ان‏شاء‌الله تقدير خدا فوق فعل عباد هم هست و تشبيه كرده‏اند غيب بودن فعل (خدا ظ) را كه تقدير باشد به غيب بودن روح فرموده‏اند تقدير خدا در اعمال عباد مانند روح است در جسد اما فرموده‏اند مانند روح است به اين معني او غيب است مثل اينكه روح غيب است اما همچو روح در اعمال باشد كه كارها را او مي‏كند نه و اينجا است كه آدم زود مي‏لغزد اگر او روحي است در بدن مثل روح خودمان در بدنمان روح اين دست را حركت مي‏دهد روح اين دست را ساكن مي‏كند روح بدن را وامي‏دارد زنا كند وامي‏دارد خلاف شرع كند روح را هم خدا عذاب مي‏كند كه چرا وامي‏داري بدن را به زنا حالا بگويي آن تقدير روح است يعني فاعل است اين كفر است و زندقه كه بگويي خدا خودش ما را وامي‏دارد به زنا به خلاف شرع و خودش اين كارها را مي‏كند آن وقت ما را مي‏برد به جهنم اين چه كاري است تو خودت ما را وامي‏داري به اين كارها و عذابمان هم مي‏كني اين چه ظلمي است.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه تقديرات واجب است در بدن باشد و ممتنع است نباشد و هيچ فعل عبد مفوض به عبد نيست چرا به جهت اينكه امكان صرف مخلوق صرف را تا حركتش ندهند نمي‏تواند حركت كند تا ساكنش نكنند نمي‏تواند ساكن باشد نهايت حالايي كه حركتش دادند حركت كرد كي حركت كرد او حركت كرده و وقتي بدن را ساكن مي‏كنند و بدن هم ساكن مي‏شود كي ساكن شده بدن ساكن شده اين حركت و اين سكون صادر از اين بدن است ديگر از هيچ كس صادر نشده به همين نسق تقدير اللّه روح را هم وامي‏دارد بدن را حركت مي‏دهد روح را وامي‏دارد بدن را ساكن مي‏كند و اگر صانع تقديري نداشت خلق هم نبود كه كاري داشته باشند پس آن تقدير قدرت خدا است و فعل خدا است و يكي از مراتب مشيت است اين مشيت هفت درجه دارد درجة اولش ذكر اول است تا پيش اراده كه مي‏آيد عزيمت است بر آنچه تقدير است قضاء است اذن است و اجل است و كتاب اينها همه مراتب مشيت خدا است و ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة هرچه در آسمان و زمين مي‏شود هر خوبي هر بدي كه هركس مي‏كند تمامش به اين سبعه مي‏شود بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و تعجب اين است كه مي‏فرمايند كسي هم گمان نكند چيزي در بين زمين و آسمان واقع خواهد شد به غير اين سبعه او كافر است حديث را مي‏فرمايند و تعجب اين است كه مي‏فرمايند اگر كسي بگويد چرا و براي چه بم و لم يعني بحث كند به خدا كه تو كه خواسته بودي تو هم اراده كرده بودي تو تقدير كردي تو قضاء كردي تو اذن داده بودي تو وقتش را خواسته بودي تو نوشته بودي پس تقصير من چه چيز است اين را هم مي‏گويند كافر است پس من قال لم بم فقد كفر. ملتفت باشيد اما كي بگويد من لم بم نمي‏گويم اعتراض نمي‏خواهم بكنم كيفيتش را مي‏خواهم بفهمم چنان‏كه ابراهيم گفت رب ارني كيف تحيي الموتي پس به من بنما به من تعليم كن معلوم است كسي كه نمي‏داند بايد بپرسد فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون و اسئلوا اللّه من فضله هرچه نمي‏داني از خدا سؤال كن خودش مي‏گويد از من سؤال كن هيچ بدش نمي‏آيد از او سؤال كنند غافل نباشيد ان‏شاء اللّه.

باز برويم بر سر مطلب و سخن متفرق شد هي شاخ و برگ پيدا كرد اصل مطلب اين بود كه اركان الوهيت و مقامات الوهيت مخصوص خدا است نمي‏شود آن خلق باشد خلق را خدا مي‏سازد بعد قادرش مي‏كند بر كارهاي خودش پس آنچه مال خدا است هيچ در خلق يافت نمي‏شود و آنچه مال خلق است هيچ در پيش خدا يافت نمي‏شود اگر يافت شود خداي ديگري كه چيزي از خلق در پيش او باشد يا خلقي ديگر كه چيزي از خدا در پيش او باشد آدم عاقل اگر همچو خيالي كرد مي‏گويند برو پيش آن خدا و آن خدا هيچ كار از او نمي‏آيد و خدا هم نيست پس اين خداي ما توحيدش اركاني دارد و اركان توحيدش هم متعددند و بآياتك و مقاماتك و آيات و مقامات جمع است پس متعددند از همين‏ها پي ببريد كه متعددند چقدر متعددند از همه چيز بيشتر كثرتش از همة كثرات بيشتر خيال مكن توحيد يعني خدا هيچ متكثر نباشد اين جور تكثراتي كه در ذهن شما مي‏آيد اين‏جور وحدتهايي كه در ذهن شما مي‏آيد هيچ كدام مال خدا نيست مال خودمان است چهارش مال خودمان است يكش هم مال خودمان است ملتفت باشيد عرض مي‏كنم روي هم رفته ملائكه از جميع مخلوقات زيادترند به يك مخلوق به هر جزء از اجزائش چندين ملك موكلند عرض مي‏كنم به يك ذره اين ذره به رنگش ملكي موكل است تا حفظش مي‏كند اين رنگ آنجا هست به بوش ملكي موكل است تا حفظش مي‏كند آن بو آنجا هست اگر آن بو را بردارد برود بوش تمام مي‏شود به وزنش ملكي ديگر موكل است به ثقلش ملكي موكل است تا حفظش مي‏كند و زور مي‏زند از اين راه مي‏بردش به خفتش ملكي موكل است از اين راه مي‏آردش بالا به طولش ملكي ديگر موكل است به عرضش ملكي ديگر به يك خشخاش رنگش را جدا ملك حفظ مي‏كند بوش را جدا ملك حفظ مي‏كند طعمش را جدا حفظ مي‏كند وزنش را جدا كمش كيفش كه اگر درست پاپي شوي بسا هزار ملك موكل است به يك دانة خشخاش به تدريج هم مي‏روند اگر رنگش رفت ملك رنگش مي‏رود اگر بوش رفت ملك بوش مي‏رود وزنش رفت ملك وزنش مي‏رود و هكذا چيزي در ملك خدا بشود خدا در آن تصرف نكند و خودش تغيير بكند همچو چيزي نيست و هرچه در ملك خدا هست متصرف در آن خدا است محركش خدا است مسكنش خدا است اين است كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم اين است كه به تحركت المتحركات و سكنت السواكن و تمام اين تصرفات را كه مي‏كند به واسطة ملائكه مي‏كند و غافل نباشيد اين ملائكه تمامشان از نور حضرت امير خلق شده‏اند او را ببينيد چقدر بزرگ است و چقدر متشخص است اين همه ملك كه به يك خشخاش هزار ملك بسا موكل است خودت را ببيني چند خشخاش مي‏شود جزء جزء اعضاء و جوارحت به هر خشخاشي چقدر ملك موكل است از پيش رويت از پشت سرت جميع اطرافت را احاطه كرده‏اند له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر اللّه هيچ جا نمي‏توانند بروند و حركتي كنند مگر آن ملائكه ببرندشان بعينه مثل كسي كه به كشتي بنشيند خواه ساكن باشد خواه در ميان كشتي برخيزد راه برود يا بدود كشتي را خدا هرجا مي‏خواهد مي‏برد ديگر در ميان كشتي دويدن كه زودتر به منزل برسيم خيلي آدم احمقي خيلي خري بايد باشد كه ميان كشتي بدود كه زود به منزل برسيم مردكه تو تا از اين كشتي بيرون نيايي نمي‏تواني جايي بروي و هيچ كاري نمي‏تواني بكني پس خدا كشتي آنجا كه خواهد برد اگرچه ماها در كشتي جامه بر تن بدريم طوري نمي‏شود عرض مي‏كنم واللّه تمام اعمال همين است كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم روي اين زمين نشسته‏ايم اين زمين مثل كشتي است در كشتي بدويم يا به پشت بخوابيم مثل هم است حال كه چنين است برو آسوده باش او مي‏خواهد ببرد مي‏برد اگر سفري رفتيم سفرت بردند از سفر برگشتيم برت گرداندند براي تو هيچ حركتي نيست مگر اينكه اگر آنها حركتي دادند آن وقت برات حركت كردن آسان است سكوني نيست مگر آنها ساكن كنند آن وقت ساكن شوي حالا ديگر اگر حركتها خوب شده نفع تو و كار خودت است حركتها بد شود و ضرر دارد تقصير تو استغفر اللّه ربي و اتوب اليه اقلاً نادم باشيم پشيمان باشيم پس بر همين نسق فكر كنيد ان‏شاء اللّه نه در دنيا نه در آخرت هيچ كار خير از ما برنمي‏آيد الاّ بتوفيق اللّه و هيچ كار خلافي و معصيتي از هيچ كس سرنمي‏زند مگر به خذلان خدا و خذلان خدا فعل خدا است و توفيق خدا فعل خدا است همه در زير تقدير افتاده پس تقدير مثل روح است در اعمال عباد و روح نيست اما روح نيست به جهتي كه فاعل او نيست كار بد را اينها خودشان كرده‏اند كار خوب را اينها خودشان كرده‏اند باز اينها را به طور تكليف وارد آورده و به اختيار نه اينكه روز اول همين‏طور يك كسي را خوب خلق كرده‏اند يك كسي را بد و حالا ديگر موفقش موفق است مخذولش مخذول است نه بلكه همين‏طوري كه خودش دستور العمل داده مي‏فرمايد كان الناس امة واحدة هر جوري خواسته نرشان نر ماده‏شان ماده صفرائيشان صفراوي سوداويشان سوداوي بلغميشان بلغمي هر طور خواسته ساخته پس كان الناس امة واحدة بعد از آني كه همچو بودند پيغمبري مي‏فرستد كه من آمده‏ام از پيش يك كسي كه شما از آنجا نيامده‏ايد شما از پيش آب آمده‏ايد از پيش خاك آمده‏ايد به اقتضاي آب راه مي‏رويد به اقتضاي خاك راه مي‏رويد شما بسا از پيش خون آمده‏ايد و خون در بدن كه زياد شد شهوت زياد مي‏شود يك راه شهوت آن است كه به زن نامحرم نگاه كند يكيش اين است كه سوار شود شكار برود مفاخرت كند سربلندي داشته باشد شما از پيش خون آمده‏ايد بدءتان از خون است عودتان به سوي خون است شخص صفراوي از پيش صفراء آمده از پيش آتش آمده صفراء هم آتش است آتش را وقتي مخلي به طبعش كني بالاي عناصر مي‏ايستد فرضاً آتش را ببريم زير آب و ولش كنيم زور مي‏زند مي‏آيد بالا مثل اينكه هوا را ببريم زير آب زور مي‏زند مي‏آيد بالا ديگر آتش بالاي هوا هم مي‏ايستد هميشه حالا نوع صفراوي بدئش از استكبار است عودش به استكبار است شخص صفراوي خضوع كند خشوع كند نمي‏شود همچو چيزي نيست خضوع و خشوعي براي او مي‏خواهد هي بلند پروازي كند هي تكبر كند هي فرعونيت كند همه‏اش جبر همه‏اش ظلم همه‏اش ستم هي بالاي هم ظلمي بالاي ظلمي پس اين شخص صفراوي از پيش صفراء آمده از پيش خدا نيامده شخص بلغمي از پيش بلغم آمده است شخص سوداوي از پيش سوداء آمده همة اينها بد است ملتفت باشيد چه بسيار خرهاي دنيا كه گوششان شل است فحششان بدهي بدشان نمي‏آيد مي‏بيني فحشش دادي بلكه توي سرش هم زدي بدش نيامد مردم مي‏گويند عجب مرد حليمي است تو بگو عجب مرد احمقي است كه خوب را از بد تميز نمي‏دهد عجب مردكة خري بود اگر اين خر است چرا ما مريدش شويم اينكه از پيش خدا نيامده شخص بلغمي از پيش بلغم آمده از پيش آب آمده از پيش حماقت آمده از پيش خدا نيامده بعينه مثل صفراوي كه تكبر مي‏كند همين‏طور اين شخص سوداوي را مردم مي‏گويند عجب آدم گوشه‏نشيني است هرگز كاري به كار كسي ندارد توي خانة خودش نشسته مثل مرده كسي نمي‏داند زنده است يا مرده نه حرفي با كسي مي‏زند هرچه هم هركه بگويد او خاموش است هيچ حرفي با كسي ندارد اين آدم خوبي است نه اين هيچ آدم خوبي نيست اين بدئش از خاك است عودش به سوي خاك است اين خاك و سوداء مثل خاك خارجي اين است كه شخص سوداوي هميشه مي‏خواهد در تاريكي بنشيند با كسي انس نگيرد و([1]) اينها جوابهاي شما هم هست آن شخص كه مي‏آيد در ميان مي‏گويد من از سوداء نيامده‏ام من از پيش صفراء نيامده‏ام من از پيش خون نيامده‏ام من از پيش بلغم نيامده‏ام از آسمان هم نيامده‏ام از زمين هم نيامده از پيش هرچه بيايم اقتضايي دارد اقتضاي ملك چنين است لكن من از پيش هيچ كدام نيامده‏ام المشتري عندي سواء و زحل زحل تو سرد است باشد مشتري تو گرم است باشد من از پيش مشتري و زحل نيامده‏ام كه تو مرا مي‏ترساني و مي‏گويي تراجع المريخ في برج الحمل اينها در من اثري نمي‏توانند بكنند من آمده‏ام از پيش آن خدايي كه اين مشتري و اين زحل و اين زمين و اين آسمان و اين صفراء و اين سوداء و اين دم و اين بلغم را همه را او آفريده اقتضاءات اينها به من كاري نمي‏توانند بكنند چرا كه من از پيش همچو خدايي آمده‏ام حالا او گفته برو به جنگ من جنگ مي‏كنم او گفته صلح كن من صلح مي‏كنم هرچه با هرچه قراني داشته باشد هر كوكبي با هر كوكبي هر نظري داشته باشد من كار به آن نظرها و به آن قرانها و به آن اقتضاءات ندارم من هرچه او گفته من همان را مي‏كنم هرچه گفته مكن من نمي‏كنم پس چيزي تا بدئش از خدا نباشد خبر از خدا ندارد اين است كه تمام مخلوقات و ان‏شاء اللّه دل بدهيد حكمتش را به دست بياوريد يعني در قلبتان بنشيند جزء ايمانتان بشود كه همان الفاظش را آسان آسان ياد بگيريد و اكتفاء كنيد كه يس باشد اين چه مصرف دارد ياسين به گوش خر خواندن مصرفي ندارد پس عالم خلق همه‏شان از پيش خلقي آمده‏اند بدئشان از خلقي است عودشان به سوي خلقي است نهايت ترقيشان اين‏كه معقولات از پيش عقل آمده‏اند بدئشان از عقل است عودشان به سوي عقل است همچنين معلومات نفس از پيش نفس آمده‏اند بدئشان از نفس است عودشان به سوي نفس است خيالاتي كه مي‏آيد براي انسان آنها هم بدئشان از عالم خيال است عودشان به عالم خيال است اين عالمي كه چيزها را مي‏بينيم مي‏شنويم بدئش از حيات است عودش به سوي حيات بالاتر از حيات ديگر هيچ نيست همچنين از پيش نبات مي‏آيي جذب است و دفع است و هضم است و امساك است اينها بدئش از صوافي عناصر است اينها از پيش خدا نيامده‏اند و غافل نباشيد لكن كسي كه از پيش خدا مي‏آيد چرت نزنيد ملتفت باشيد بعينه مثل فعل تو كه از پيش تو آمده پس فعل تو كه از پيش تو آمده تو دستت را كه بلند كردي خبر داري كه بلند كردي وقتي هم زدي روي اينجا همين سكون از پيش تو آمده تو خبر داري دستت را زدي روي اينجا تو از كار خودت خبر داري اين دست از پيش تو نيامده اين دست مثل چماق خارجي است پس فعل شي‏ء از پيش شي‏ء آمده بدئش از آن شي‏ء است عودش به سوي آن شي‏ء ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و از پيش خدا به جز فعل اللّه هيچ چيز نيامده پايين و عرض كرده‏ام مكرر و هي چنه زده‏ام گرمي از پيش خدا نيامده از پيش آتش آمده آتش هم از پيش خدا نيامده از پيش جسم آمده جسم هم از پيش خدا نيامده از پيش ماده و صورت آمده همين‏طور تمام عالم امكان را به همين نسق فكر كنيد عقل از پيش خدا نيامده بدئش از عالم امكان عودش به عالم امكان است «كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه» پس از پيش خدا كه آمده فعل اللّه علم اللّه از پيش خدا آمده قدرت از پيش خدا آمده اين است كه فكر كه مي‏كني به جز اول ماخلق اللّه هيچ كس از پيش خدا نيامده حتي انبياء نبي اللّهند موسي كليم اللّه است خدا با او حرف زده مثل اينكه با شما حرف زده از زبان پيغمبر و زبان پيغمبر لسان اللّه است به هر مكلفي امرش را رسانيده نهيش را رسانيده معلمش كه بوده پيغمبر خدا به پيغمبر گفته پيغمبر تعليم مكلفين كرده مي‏فرمايد ان علينا جمعه و قرآنه فكر كنيد اين علينا كيست ببينيد آيا به غير از ائمة هدي كه آوردند حلال‏ها را و حرامها را و بيان احكام كردند كسي ديگر غير از آنها نياورده شما از زبان پيغمبر مي‏شنويد و قرآن كلام او است كلام او كلام اللّه قرآن كتاب اللّه است و اعلم انما انزل بعلم اللّه همين‏طور واللّه تمام پيغمبران از پيش ايشان آمده‏اند از پيش ايشان كه آمده‏اند از پيش خدا آمده‏اند هر اولي مقدم است و اول حقيقي محمد و آل محمدند صلوات اللّه عليهم و دويمي كه مي‏خواهد برود پيش مبدأ بايد بيايد پيش اول به همين‏طور سيم اگر بخواهد برود پيش اول نمي‏تواند بايد بيايد پيش دويم به همين‏طور مرتباً ملك مترتب است تا برسد به آن اول اول اين است كه آن اول اول بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين و ارفع درجات المرسلين حيث لايلحقه لاحق و لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايطمع في ادراكه طامع ببينيد مي‏فرمايد لايفوقه فائق ديگر آن طرفش چيزي نيست لايسبقه سابق چيزي نيست پيش از او باشد لايلحقه لاحق هيچ ملحق شونده‏اي به او نمي‏رسد موسي زور بزند رياضت بكشد كه به مقام ايشان برسد هرچه رياضت بكشد نمي‏رسد از رياضت نمي‏شود محمد شد نمي‏شود موسي شد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مكرر عرض كردم شما با بصيرت باشيد اينهايي كه اين‏جور شعرها را مي‏خوانند اين‏جور معرها را مي‏خوانند جلدي ريششان را بايد گرفت خفه‏شان كرد يك كسي طبع شعر ندارد و مشعر شعر ندارد همين كلمات و حروف را مي‏داند كه همه‏مان مي‏گوييم و غير از اين نيست و تمامش حرف چيزي ديگر راه نمي‏بريم اين بيست و هشت حرف توي چنگمان است شاعر همينها را يك جوري پس و پيش مي‏كند و به هم مي‏اندازد كه شعر مي‏شود اما حالا تو طبع شعر نداري هرچه مي‏خواهي رياضت بكش استخوان خورد كن دود چراغ بخور گرسنگي بخور زهرمار بخور كوفت بخور كه يك شعري بگويي نمي‏شود اگر هم چيزي گفتي آخرش معري مي‏شود كه هرجا بخواني خودت را رسوا كرده‏اي اما طبع شعر را خدا در شاعر گذارده طبعي دارد كه همين‏طور كه حرف مي‏زند حرفهاش شعر مي‏شود و موزون مي‏شود تو طبع شعرت درست نيست نمي‏تواني شعر بگويي الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة فرمودند ناس معادنند مثل معدن ذهب و فضه يكي معدن طلا است يكي معدن نقره است يكي معدن مس است يكي معدن سرب است يكي سفال است يكي كلوخ است اينها هيچ كدامشان هم از مقام خودشان نه بالاتر مي‏روند نه پايين‏تر مي‏توانند بيايند طلا بخواهد نقره شود نمي‏تواند بله يك كسي ديگر بگيرد و تصرف در آن كند او همه كار مي‏تواند بكند حالا شعر مي‏سازند و شعر مي‏خوانند كه:

از رياضت مي‏توان اللّه شد مي‏توان موسي كليم اللّه شد

نمي‏شود نه خير نمي‏توان اللّه شد نمي‏توان موسي كليم اللّه شد عجب طمعها داري تو از رياضت همين شاعر شو هرچه رياضت بكشي نمي‏تواني شاعر شوي كسي كه طبعش فقاهت نيست يك عمر مردكه شرح لمعه مي‏خواند آخرش فقيه نمي‏شود . . .@ اغلب عرضهايي كه من مي‏كنم در مجلس درس مي‏بيني واضح است و آسان خيال مي‏كني مگر مي‏شود غير از اين وقتي بيرون مي‏روي چون طبعت طبع حكمت نيست هيچ يادت نمي‏آيد من چه گفته‏ام يك كسي طبعش صرف است درس مي‏خواند صرفي مي‌شود يك كسي طبعش صرفي نيست هرچه صرف مي‏خواند صرفي نمي‏شود خلقت خدا اين‏جور است هرچه را مي‏خواهد خلق كند اول نطفة آن چيز را خلق مي‏كند بعد علقه مي‏كند بعد مضغه‏اش مي‏كند بعد استخوان مي‏كند بعد اكساء لحم مي‏كند بعد انشاء خلق آخر مي‏كند حالا همة اينها را مي‏كند اما براي الاغ تنها الاغ نطفه‏اي دارد و علقه و مضغه‏اي تا آن انشاء خلق آخرش همين روح خر است كه در بدنش دميده مي‏شود خر ديگر نمي‏تواند اسب بشود گاو را هم كه مي‏خواهند درست بكنند گاو نطفه‏اي دارد علقه‏اي دارد مضغه‏اي دارد تا روح گاوي در بدنش دميده مي‏شود حالا آن گاو آخرش كه كامل شد فيل نمي‏شود به جهتي كه اين گاو است از رياضت مي‏توان فيل شد نه نمي‏شود هي رياضت بكش تو همان گاوي پس ملتفت باشيد خدا بايد نطفه را خلق كند بعد از نطفه هرچه مي‏سازد بسازد براي نبوت است نطفه‏اش نطفة نبوت است علقه‏اش علقة نبوت است تمام مراتب او مال نبوت است نطفة نبوت چه جور نطفه‏اي است نطفه‏اي است كه در پشت پدرش هم حرف مي‏زند علقه‏اش هم در شكم مادرش حرف مي‏زند مسأله نشان مادرش مي‏دهد انس براي مادرش مي‏شود حالا اين روز اول نطفه‏اش براي همين بسته شده نطفة حضرت فاطمه از آن سيبي كه از بهشت آوردند مي‏فرمايند در حديث كه چون خدا مي‏خواهد امامي را ظاهر كند شربتي از زير عرش مي‏گيرد در جامي مي‏كند ملكي مي‏آرد خدمت آن امام كه زنده است مي‏گويد اين را ميل بفرماييد با فلان زن جماع كنيد كه بايد نطفة فلان امام از اين منعقد شود پس نطفة امام را از عرش گرفته‏اند آورده‏اند اين حالا جاش آنجا است تا ولش مي‏كني مي‏رود به عرش اين را تا توي قبر مي‏خواباني مي‏رود به عرش خيلي بماند در قبر نهايت سه روز بيشتر نمي‏ماند بسا همان ساعت برود به عرش بسا تا جانشان بيرون رفت به يك چشم به هم زدني برود به عرش مثل اينكه تو خيال عرش را كه مي‏كني پيش از چشم به هم زدن خيال تو مي‏رود به عرش و او واللّه لطيفتر است از خيال زودتر مي‏تواند برود به عرش نهايت نهايت مكث او در قبر سه روز است بعد از سه روز مي‏رود به عرش جاش آنجا است آنجا نگاه مي‏كند و زوار خودش را مي‏بيند و در حق آنها دعا مي‏كند استغفار مي‏كند براي آنها و حال آنكه لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون هم هست در آسمانند در عرشند و نگاه مي‏كنند و اينجاها را مي‏بينند پس بدانيد آن نطفه‏اي كه از عرش بايد بيايد آن نطفه از نان جو نيست از نان گندم نيست از اين غذاهاي حرام نيست نطفة تو بسا از نان حرام بسته شده تو حلال‏زاده نيستي كه مي‏گويي از رياضت مي‏توان اللّه شد و واقعاً حرام‏زاده بوده است كه اين حرف را زده از رياضت مي‏توان اللّه شد.

باري مطلب اين است كه از پيش خدا نمي‏آيد مگر فعل اللّه چنان‏كه از پيش شما نمي‏آيد مگر فعل شما حركت شما از پيش شما آمده ديدن شما از پيش شما آمده چشيدن خودت از پيش خودت آمده بوييدن تو از پيش تو آمده پس كل يعمل علي شاكلته عرض مي‏كنم بر همين نسق اگر خدا حجت كند مي‏گويد كساني كه از پيش من بايد بيايند صفات من بايد باشند پس آن صفاتي كه از پيش خدا آمده آن اول ماخلق اللّه است اين است كه عرض كرده‏ام مكرر كه نه اين است كه خدا فاخور است و خودش دست مي‏كند گل برمي‏دارد سبو مي‏سازد سبو را بخصوص فاخور بايد بسازد خدا است وحده لاشريك له خودش كرسي را ساخته نه خودش كرسي را نساخته كرسي را نجار ساخته بدئش از نجار است عودش به سوي نجار است به همين‏طور آني كه بدئش از خدا است عودش به سوي خدا آني كه از پيش خدا آمده لافرق بينه و بين خدا لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@مقابله  اين درس از روي نسخة خطي (س ــ2 /63) مي‏باشد@

(درس چهلم، سه‏شنبه 5 رجب‏المرجب 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد  اعلامه: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي9 بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه9 مقامات اللّه جلّ‏جلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و ان لم‏يتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.

عرض كردم كه صفت هر موصوفي و اسم هر مسمائي بايد صادر از او باشد و الاّ اسمش اسم دروغي خواهد بود. چيزي كه اثرش گرمي است اسمش چه‏چيز است؟ اسمش گرم است. چيزي كه اثرش سردي است اسمش چه‏چيز است؟ اسمش سرد است. چيزي كه بلندي دارد اسمش بلند است، كوتاه است اسمش كوتاه است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چيز بي‏اسمي نمي‏توانيد تعقلش كنيد، و اسم صادر از مسمي است. پس اين ذات او نيست اين فعل او است. و اگر دل مي‌دهيد ان‏شاءاللّه خوب مي‏توانيد ياد بگيريد كه چطور تمام اسمهاي خدا حادث است و اين حرف را هم كه عرض مي‏كنم شما بدانيد معروف هم نيست بلكه غير از اين معروف است حتي در يكپاره اخبار هم مي‏فرمايند كه علم، قدرت، حكمت اينها عين ذات خدا است. لكن حديث حدوث اسماء را آدم ببيند آن وقت مي‏فهمد حكمت آن است كه آنجا فرمايش كرده‏اند و اينها را به جهت مدارا فرمايش كرده‏اند. پس تمام اسم‏هاي خدا آثار خدا است بدئش از خدا است، عودش به سوي خدا است و به غير از اسم‏هاي خودش ديگر چيزي از خدا صادر نشده و اگر صادر شده بود اسم خدا بود همه ‏چيز.

پس حالا ديگر ملتفت باشيد آتش اسم خدا نيست خدا هيچ گرم نيست پس آتش اسم اللّه نيست. خدا هيچ تر نيست پس آب اسم اللّه نيست، و گوش بدهيد كه خيلي آسان است و خيلي مشكل است. اقلاً خبر داشته باشيد كه هيچكس نمي‏داند همچو از اعلاشان و ادناشان، حكيمشان فقيهشان و همه كتاب نوشته‏اند، همه تحقيق كرده‏اند و پيرامون اين حرف‏ها نگشته‏اند، ندارند اينها را. پس عالم خلق را فكر كنيد ان‏شاءاللّه آنچه از خلق صادر است، ممتنع است از خدا صادر باشد. و اين است كه در كليات حكمت باز فرمايش مي‏كنند آنچه در خدا هست ممتنع است در خلق باشد و آنچه در عالم خلق هست ممتنع است در ذات خدا باشد. راوي عرض مي‏كند خدمت امام ما نمي‏فهميم چه فرمايش مي‌كنيد ما مي‏بينيم مي‏توانيم كاري را بكنيم خدا هم مي‏تواند هرچه مي‏خواهد بكند مي‌كند ما همچو مي‏فهميم كه اين توانايي كه ما داريم اگر خدا نداشته باشد پس خدا عاجز است. ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كه اينها واللّه از عين حكمت است كه فرمايش شده چراكه حاق حكمت پيش انبيا است و بس، بعد پيش اوليا است و بس. ديگر كسي ديگر نمي‏شود حكمت را حاقش را به دست بيارد. نبي است كه به وحي خدا حرف مي‏زند سهو ندارد لغزش ندارد آنچه مي‏گويد خطا توش نيست. پس عرض مي‏كنم آنچه در عالم خلق است ممتنع است خدا همچو باشد و خدا سبوح است معنيش همين است. حالا مردم سبحان اللّه سبحان اللّه مي‏گويند و نمي‏دانند چه مي‏گويند همان لفظ خودشان لعنشان مي‏كند. سبحان اللّه يعني چه؟ يعني خدا زن نيست، خدا مرد نيست، خدا دراز نيست، خدا كوتاه نيست، خدا گرد نيست، خدا پهن نيست، خدا سبك نيست، خدا سنگين نيست، خدا خشك نيست، خدا تر نيست، خدا غيب نيست، خدا شهاده نيست، و هي بشماريد يك كلمه مختصر بخواهيد بگوييد خدا سبّوح است؛ يعني هيچ مثل خلق نيست حالا اين تفصيل دارد و همه تفصيلش تفصيل همين يك كلمه است كه خدا سبّوح است و تسيبح بايد كرد او را. يعني از آلايش خلقي بايد پاك دانست او را يعني بايد دانست او تر نيست او خشك نيست، او مرئي نيست، او غير مرئي نيست، و هكذا.

پس آنچه خلق دارند خدا ندارد و اين حرف كه عرض مي‏كنم به عكس حرف‏هاي حكما مي‏شود. حكما همچو خيال كرده‏اند كه خدا اگر خودش گرم نبود نمي‏توانست آتش خلق كند، اگر خودش تر نبود نمي‏توانست آب خلق كند. ذات خدا يك گوشه‏ايش بايد دريا باشد، يك گوشه‏ايش بايد آتش باشد. و همه حكماشان تصريحات دارند بر اينها كه اين كثرات مانند درختي است در نوات كامن است كه آن تخمه‏اش خدا است مثل اينكه اين درخت گردو توي گردو كسي ذره‏بين بگذارد مي‏بيند توي مغز گردو شاخ دارد، برگ دارد، توي هر برگ ضعيفي رگ دارد، پي دارد، شاخ دارد. توي حبوب هم نگاه كني خيلي چيزها پيدا است رگ دارند واقعاً پي دارند. هر رگيش عيب كند باكيش مي‌شود. پس همين جورها مي‏گويند كه اين كثرات در خدا كامن بود. خلق همه‏شان توي شكم خدا بودند و يكدفعه بيرون آمدند ديگر حالا چطور هم شد اينها بيرون آمدند مي‏گويد آن قدرت كامله حق سبحانه و تعالي ديگر قدرت كامله خدا را نمي‏دانم چطور بيرون آورد اگر هميشه اينها در شكم خدا بودند كه كسيكه بايد بزايد خودش نمي‏تواند بزايد بايد كسي او را بزاياند خداي ما اصلش نمي‏زايد خداي ما لم‏يلد و لم‏يولد است. پس مي‏گويد ذات تمام كثرات را به ‏طور اندماج و اندراج در كمون خود داشته. چنانكه هستة خرما و هستة هر ميوه‏اي به‏طور اندماج و اندراج در تخمه او شاخ و برگ و كثرات آن توش هست بزرگ كه مي‏شود معلوم مي‏شود. پس اين خدا تخم خلق است و اين خلق‏ها همه اولادش‏اند نمي‏دانم اينها چه زهرماريش مي‏شوند پس «مااوجد الاّ ذاته و مااظهر الاّ نفسه».

و عرض مي‏كنم كفري كه بزرگترين كفرها است همين است و هذياني كه از هذيان‏هاي همين مجانين ظاهري هذيان‏تر است همينها است. اين هذيان‏هاي مجانين را مي‏شود دل به دلش داد و به اين حرف‏ها نمي‏شود گوش داد اينها از هذيان آنها خيلي خراب‏تر و بدتر است. ملتفت باشيد اگر اين خدا است چرا اين خدا هيچ‏كار نمي‌تواند بكند مصرفش چه‏چيز است خدايي كه هيچ كاري از او نمي‌آيد همچو كسي چرا خدا باشد. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه آنچه در خدا هست در خلق نيست هيچ چيزش و آنچه در خلق هست در خدا نيست هيچ چيزش. پس خدا سبوح است قدوس است. پس خدا ليلي نيست، مجنون نيست، خدا آب نيست، خدا آتش نيست، خدا خاك نيست، خدا دريا نيست، خدا موج نيست، خدا بخار نيست، خدا ابر نيست، خدا باران نيست، خدا سيل نيست، خدا دنيا نيست، خدا آخرت نيست، و هي بشمار. پس خدا واقعاً حقيقتاً رنگ نيست كه ديده شود، كرباس را مي‏زني در نيل رنگ مي‏شود ديده مي‏شود، خدا رنگ نيست، خدا شكل نيست، خدا كرباس هم نيست. چراكه كرباس اوّل پنبه‏اش نبود و زراعت شد و روئيد و رشته شد و بافته شد حالا آيا تو مي‏خواهي اين خدا همچنين باشد، نه همچنين نيست و تعجب اين است كه اين خدا همه‏جا هم هست. ديگر چطور؟ ان‏شاءاللّه فكر كنيد عرض مي‏كنم خدا داخل مخلوقات نيست به جهتي كه هيچ جاش ساخته نشده و خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و سبّوح است. دقت كنيد خدا گرم نيست، خدا سرد نيست، تر نيست، خشك نيست، غيب نيست، شهاده نيست، و هي بايد شمرد؛ چه‏قدر؟ به عدد خلق. پس بگو خدا هيچ خلق نيست مختصرش همان كه خودش گفته ليس كمثله شي‏ء يك كلمه است. پس آنچه در خدا است در خلق نيست و آنچه در خلق است در خدا نيست و امام همين طورها فرمايش مي‏كردند راوي كه اين را شنيد از امام عرض كرد اين فرمايش شما را من نمي‏فهمم من مي‏بينم ما زنده‏ايم خدا هم زنده است ما يك كاري مي‏توانيم بكنيم خدا هم قادر است همه كار مي‏تواند بكند پس آنچه در ما هست در خدا نيست يعني چه؟ حضرت شرح كردند براش فرمودند تو مي‏گويي خدا يك است زيد را هم مي‏گويي يك است اما زيد را كه مي‏گويي يك است، اين يك‏نفر سرش جدا است، پاش جدا است، دستش جدا است، هر عضويش غير عضو ديگرش است، گوشتش جدا است، پوستش جدا است، استخوانش جدا است، روحش جدا است، بدنش جدا است. اينها را به هم جمعش كرده‏اند حالا شده است يك زيد حالا آيا خدا هم چنين است كه از اجزاي بسيار جمع شده باشد. به آن راوي حالي كردند به همين جورها كه اگر خداي تو هم همچو سر دارد، همچو دست دارد، همچو پا دارد، همچو اعضا و جوارح دارد؟ اگر همچو خدايي مي‏گويي همچو خدايي خدا نيست. چراكه اين مركب است و از اجزا اين را ساخته‏اند. زيد را كه مي‏بيني سرش يك طوري است، پاش يك طوري است، هر جاييش يك طوري، اينها را آورده‏اند به هم چسبانده‏اند. زيد را مي‏بيني خودش خودش را نساخته ديگري او را ساخته حالا آن خداي گنده هم كه خيالش مي‏كني اجزايي بسيار دارد اعضايي دارد آيا باز كسي او را ساخته اگر كسي او را ساخته باز خدا نيست. پس شي‏ء مركب خدا نيست و زيد مركب است سرش جدا، پاش جدا، استخوانش جدا، هر ذرّه از استخوانش جدا جدا به هم چسبيده، گوشش جدا، همه اينها دالّ بر اين است كه يك‏ كسي اينها را به هم چسبانده حالا خدا را همچو آدم بزرگي خيال كني چه فرق مي‏كند با زيد. ما چه فيلي را ببينيم مي‏دانيم يك كسي او را ساخته پشه‏اي را هم ببينيم مي‏فهميم اين را يك كسي ساخته. حالا خدا را بزرگ خيال كني فيلي است خيال كرده‏اي؛ فيلي است به‏قدر ملك خدا مثل اين است كه به‏قدر پشه‏اي او را خيال كرده باشي تفاوت نمي‏كند. پس مي‏گويي خداي ما مركب نيست مثل ما نيست تو سر داري، او سر ندارد، تو دست داري، او اينجور دست ندارد، تو پا داري او پا ندارد، و هكذا. پس زيد يك نفر است و خدا هم يكي است، لفظمان يكي شد اما معنيش خيلي تفاوت مي‏كند، چه‏قدر؟ به قدر خدا و خلق تفاوت مي‌كند. خدا يكي است از ريزريزهاي خلقي پيدا نشده و زيد يكي است ريز ريزها را به هم چسبانده‏اند، تكه‏هاي بسيار دارد، اجزا دارد، اعضا دارد. اينها را به هم چسبانده‏اند و تمام ملك خدا همين‏طور است از تكه‏تكه‏ها است تكه‏تكه‏ها را به هم چسبانده‏اند چيزي درست كرده‏اند خدا لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه خدا اگر مثل خلق بود نمي‏توانست خلق كند چنانكه مي‏بيني خلق نمي‏توانند چيزي خلق كنند پس خدا مثل خلق نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا كه چنين شد غافل مباشيد ان‏شاءاللّه تو قدرت داري خدا هم قدرت دارد. اما آيا نمي‏بيني قدرت تو پيدا مي‏شود از نان و كباب، چيزي را مي‏آرند مي‏چسبانند به بدنت تو قدرت پيدا مي‏كني، اوّلاً (اقلاً خ‌ل@) كه باز خدا خواسته تو قوت داشته باشي به قدري كه خواسته قوتت داده، و تو حالا قوت داري، قدرت داري و خدا را كسي قوت نداده. پس تو قادري و خدا هم قادر است، ببين لفظش يكي است و معنيش دوتا است. ما قادريم به اقدار اللّه به اينكه خدا قدرت به ما داده لكن كسي قدرت به اين خدا نداده و به اقدار غيري خدا قادر نشده. و همين‏طور ان‏شاءاللّه بگيريد علم خدا را، خدا لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء ما عالميم خدا هم عالم است در لفظ يكي شد. اينجا نهايت او اعلم است اللّه اعلم هم مي‏گوييم لكن در معني ما عالميم به اينطور كه خدا علمي خلق كند به ما بدهد و علم جميع مخلوقات همين‏طور است. مي‏فرمايد لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء شاء، فعل اللّه است و بايد خلق شود اين علم از براي تو مثل خودت كه خلق شده‏اي و كسيكه علمي تعليم خدا كند نيست اما ما را بايد تعليم كرد. در شكم مادر هم اگر كسي عالم باشد علم لدنّي داشته باشد مثل اينكه ائمه در شكم مادرهاشان حرف مي‏زدند پيغمبر در شكم مادر حرف مي‏زدند. باز خدا اينها را همچو ساخته علم به اينها داده، اما به خدا كسي علم تعليم نمي‏كند. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه پس ما علم داريم خدا هم علم دارد اما علم ما به عطاي خدا است علم خدا به عطاي هيچكس نيست مال خودش است. ما قدرت داريم خدا هم قدرت دارد اما هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه او اقدار كرده ما را ما قدرت داريم كسي خدا را اقدار نكرده. اين است آن معني حقيقي غناي خدا، خدا غني است و انتم الفقراء الي اللّه ما فقيريم در علممان محتاج به خداييم خدا علممان بدهد. در قدرت محتاج به خداييم خدا قدرتمان بدهد در صحّت در مرض در همه‏چيز هر چه خدا به ما داد داريم. خدا غني است، جميع ماسواي او او را عالم نمي‏كند، او را حكيم نمي‏كند او را خالق نمي‏كند، رازق نمي‏كند تا آخر. بعضي از الفاظ هم به خلق استعمال مي‏شود هم به خدا استعمال مي‌شود و بعضي را استثنا كرده كه به خلق نمي‏شود گفت و اسم گذارد ما غفور اسم خودمان را مي‏گذاريم، ما اسم پسرمان را رحيم مي‏گذاريم و از اين راه‏ها خيلي زود به توحيد مي‏توان رسيد.

پس خدا آنچه را دارد از غير خود ندارد و خلق حتي خلق اوّل آنچه دارند خدا به آنها داده، اين است كه هيچ مابه‏الاشتراك نيست ميان خدا و خلق و اينها را اين مردم عقلشان نمي‏رسد خيال كرده‏اند وجود مابه‏الاشتراك است. بله ما هستيم خدا هم هست، شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين حرف به خصوص سؤال شده بود و جواب هم خواسته بودند كه بله ما هستيم اما خدا ما را هست كرده هست شده‏ايم ما همين‏طور هستيم لكن خدا خودش هست، راهش را كه ول نمي‏كني خيلي خوب مي‏فهمي ان‏شاءاللّه. پوستين را پوستين‏دوز دوخته اگر ندوخته بود پوستين نبود، اين كرسي را نجار ساخته وقتي نجار كرسي را نساخته بود كرسي نبود، اگر نجار كرسي را نساخته بود آيا اين كرسي هست بود يا چوب بود؟ چوب هم هست اگر خدا نرويانيده بود آيا چوب هست بود؟ يك خورده ملتفت باشيد فكر كنيد زود آدم ياد مي‏گيرد پس تمام خلق اينجورند كه خدا هستشان مي‏كند، حالا اين را عربي مي‏كني مي‏گويي موجودشان مي‏كند پس خدا ايجاد مي‏كند، خلق موجود مي‏شوند، او هستشان مي‏كند اينها هست مي‏شوند. پس هستي اينها با هستي او لفظش يكي است اما تفاوت معنيش به‏قدر تفاوت خدا و خلق است. پس خدا هست است هيچكس از ماسواي او، او را هست نكرده و هستي او نيستي ندارد. و هستي ما هستيي است كه خدا آن را هست كرده، هستيي است كه نيستي دارد. پس اين هستي و آن نيستي را خداي ما هست مي‏كند، پس خدا هست ما هم هستيم و او هست‏تر نيست. و اين لفظ‏ها را كه گاهي عرض مي‏كنم خيلي رفته‏اند از اين راه گفته‏اند هست مطلق او است هست مقيد ماييم. مطلق نباشد مقيد نيست، مقيّد نباشد مطلق نيست.

و لولاه و لولانا لماكان الّذي كانا

او  كه هست و ما هم هستيم اين هستي هست، او نبود ما نبوديم ما هم نبوديم او نبود. اينها را گفته‏اند و دينشان است، مذهبشان است. ملاصدراتان اينها را گفته، ملازهرمارتان گفته، ملا محيي‏الدين‏تان گفته. يعني اگر خدا خلق نداشت خدا نبود مثل اينكه پستاي مطلق و مقيد همين‌جور است مقيد نبود مطلقي نبود. پيش از آني كه آدم را خدا خلق كند روي زمين آدمي نبود هيچ جاي دنيا و آدم را كه خدا خلق كرد حالا نوع هم پيدا شد و آدم يك شخصي از آن نوع است . . .@ حالا اگر افراد هستند آن نوع هست و همه هم در تحت او هستند و اين عمومي دارد آن خصوصي. آن عموم در اين خصوص است اين انسان او انسان او انسان اما اگر هيچ يك‏نفر انسان نماند ديگرنوعي روي زمين نيست همين‏جور واللّه رفته‏اند و گفته‏اند خدا مطلق ما است ما همه مقيدات آن خداييم، او نوع است ما همه افراد او، حالا كه چنين است

و لولاه و لولانا لماكان الّذي كانا

هيچ نبود حالا كه ما هستيم و او هم هست اين هستي‏ها هست. اين است كه مي‏گويند «انا اللّه بلا انا».

ان‏شاءاللّه تو غافل مشو و بدان ان‏شاءاللّه كه خدا جنس نيست، خدا نوع نيست، خدا همين‏جوري كه پشه را ساخته همين‏جور فيل را مي‏سازد به همان آساني كه پشه مي‏سازد فيل مي‏سازد و به همان آساني كه اين پشه يك شخصي است ساخته ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة جميع دنيا و آخرت را جميع مبادي و منتهيات را خدا همان جوري كه پشه مي‏سازد همه را همان‌جور ساخته فرق نمي‏كند براي خدا، خيال كني بايد آنجا زور بزند و خسته بشود نه همچو نيست، خداي ما پشه‏ با تمام مخلوقات پيشش علي‏السوي است و والله اين خدا جنس نيست همين‌طوري كه پشه مي‏سازد همين‏طور فيل مي‏سازد و همان‏جوري كه يك پشه مي‏سازد جميع ملك خودش را مي‏سازد به همان آساني و همان‏جوري كه شخص مي‏سازد همان‏جور به همان آساني نوع مي‏سازد، به همان‏جور جنس مي‏سازد و واللّه لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه پس اجناس را هم خدا مي‏سازد ديگر جنس آيا جاش توي عقل است؟ آيا توي ذهن است؟ و وجود خارجي ندارد. شما اينها همه را هم خيال مي‏كنيد بكنيد من مي‏گويم كه آني كه در توي ذهن من است آن را هم خدا ساخته مي‏گويم جميع آنچه در عالم خلق هست هرجا جاش باشد همه را خدا ساخته. حالا جنس است باشد، حالا وجود خارجي نداشته باشد نداشته باشد، هر چه مي‏خواهد باشد، جنس خدا نيست. چراكه اين جنس نمي‏تواند چيزي بسازد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه خيلي از شيخي‏هاتان لغزيده‏اند و مثل آنها حرف زده‏اند و اينجورها خيال كرده‌اند كه بله الاغ مطلق ساخته خرها را، همين‌طور مي‌گويند ديگر آيا اين الاغ جاش كجا است گفتگوها و حرف‏ها دارند شما فكر كنيد ببينيد آيا معقول است آيا نوع انسان انسان ساخته اصلاً اين حرف معني ندارد خيلي خوب اينها همه آثار انسان است اما حالا خدا دست بكشد از كار، كدام گل خودش كوزه شد؟ نوع گاو گاو است كدام گاو گاوي ساخته. بله اينها را ربّ‏النوع ساخته. ربّ‏النوع كدام است؟ اينها همه هذيان است واللّه رب ندارند، ربّ كجا آمد، رب خدا است وحده لاشريك له. خدا خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خدا عمداً هم اينجور حرف زده است براي اتمام حجت. يعني گل خودش نمي‏تواند كوزه شود فاخوري بايد بيايد گل را بردارد كوزه بسازد و فاخور نوع كوزه‏ها نيست و فاخور صدق بر كوزه‏ها نمي‌كند و نوع آن است كه بر ساير افراد صدق كند كوزه مطلق صدق مي‏كند بر اين كوزه و آن كوزه و آن كوزه و آن كوزه، انسان مطلق صدق مي‏كند بر اين انسان و آن انسان و آن انسان، الاغ مطلق بر همه خرها صدق مي‏كند، سگ مطلق بر همه سگ‏ها صدق مي‏كند، انواع دهانشان مي‏چايد بتوانند فردي بسازند، نوع دهانش مي‏چايد بتواند فرد درست بسازد پس انواع همه عاجزند. بعينه مثل اينكه فرد را بايد ساخت، نوع را بايد ساخت، بابا آدم را بايد ساخت تا آدم باشد در دنيا بچه‏هاش را بايد ساخت، بچه به جماع كردن تنها ساخته نمي‏شود بايد ساختشان. پس نه فرد مي‏تواند فردي ديگر بسازد و نه جنس مي‏تواند فردي بسازد نه فرد مي‏تواند جنس بسازد و خدا جنس خلق نيست خدا مبدأ المبادي نيست و جنس الاجناس نيست. مبدء انسان همين خاك منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارةً اخري بدء ما از اين خاك است، عود ما به سوي اين خاك است، توي اينجا مي‏ميريم و دفن مي‏شويم از همين‏جا سر بيرون مي‏آريم. ما را از گل ساخته‌اند، بدء ما را از آب قرار داده، از خاك قرار داده، لكن خدا مبدء خلق نيست و خلق تكه تكه‏هاي خدا نيستند كه گرفته شده باشند و خلق ساخته شده باشد. حصّه‏هاي الوهيت را نگرفته‏اند زيد كرده باشند، عمرو كرده باشند چراكه ما مي‏بينيم از هر جنسي تكه تكه مي‏گيرند اين تكه بعينه مثل آن تكه است كاسه نباتمان را شكستيم اگر چه اين حبّة آن، آن حبه نيست اما اين حبه بعينه شيرينيش مثل آن حبه است هر خاصيتي آن حبه دارد اين حبه دارد حالا آيا خدا را تكه تكه كرده‏اند و خلق ساخته‏اند مااوجد الا نفسه و خدا آمده اينها را از خود بيرون ريخته، آيا تغوط كرده خدا، آيا زاييده خدا. پس قل هو اللّه چطور شد كه خدا لم‏يلد و لم‏يولد است؟ خوب اين‏ها اگر همه تكه‌تكه‏هاي خدا هستند چرا قادر نيستند، چرا غذا مي‏خورند، چرا خواب مي‏روند، چرا بيدار مي‏شوند، خدا كه غذا نمي‏خورد، خدا كه لاتأخذه سنة و لانوم، خدا خواب نمي‏رود، خدا بيدار نمي‏شود، خدا اصلش متغير نمي‏شود، خدا نمي‏جنبد، از جايي به جايي تغيير نمي‏كند، خدا ساكن نمي‏شود. و اگر خيال كني خدا ساكن مي‏شود باز درست خيال نكرده‏اي، خدا جنبش را خلق مي‏كند خدا سكون را خلق مي‏كند، خدا ساكن را خلق مي‏كند خدا متحرك را خلق مي‏كند. خودش لايجري عليه ماهو اجراه و لايعود فيه ماهو ابداه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

بعد از درس فرمودند: يك دنيا درس بود يك عالم درس بود هيچ‏جا نيست اين حرف‏ها.

 

@مقابله  اين درس از روي نسخة خطي (س ــ2 /63) مي‏باشد@

(درس چهل و يكم، چهارشنبه 6 رجب‏المرجب 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي9 بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه9 مقامات اللّه جلّ‏جلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و ان‏لم‏يتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.

عرض كردم كه اسم حقيقي هر مسمّايي حتي اسم‏هاي خودتان و هر چيزي، آن اثري است كه از آن‏چيز صادر مي‏شود و اسم او مي‏شود. پس آتش گرم است گرمي كارش است، آب تر است، تري كارش است. خودتان مي‏نشينيد نشسته اسم شما است، مي‏ايستيد ايستاده اسم شما است، نگاه مي‏كنيد بيننده اسم شما است. حالا خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا آيا يك ‏شخص است و خودش دارد مي‏بيند و مي‏شنود؟ يا روحي است دارد مي‏بيند از پشت چشم، مي‏شنود از وراء گوش. پس اگر نزول نكند روح در بدن آيا او هم مي‏بيند، او هم مي‏شنود؟

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و خيلي‏ها را ديگر داشته باشيد. عرض مي‏كنم نزول در حكمت واجب است ديگر عالم ذري هست و عالم ذري بوده اينها را مردم هيچ توش نيستند هرچه هم خيال كنند خيالشان واهي است، عالم ذري بوده بعضي اقرار دارند مي‏گويند هست، بعضي انكار دارند مي‏گويند نيست. شما بدانيد اينها را مردم توش نيستند هرچه هم بگويند يا خيال كنند خيالشان واهي است اقرار و انكارشان لاعن شعور است آنهايي كه مي‌گويند نيست لاعن شعور مي‌گويند نيست آنهايي كه مي‌گويند هست لاعن شعور مي‌گويند هست. لكن ما داريم حياتي كه آن حيات كه در بدن هست اين بدن شكمش كه خالي ‏شد او مي‏فهمد خالي شده، شكمش كه پر شد او مي‏فهمد پر شده، گرماش شد او مي‏فهمد گرماش شد، سرماش شد او مي‏فهمد سرماش شد آن روح غير از اين بدن است. آن روح در عالم خودش است مي‏بيند مرئي هم نيست، محسوس هم نيست، روح هيچ ديدني نيست، استدلال بايد كرد تا معلوم شود كه روحي هست، حتي روح نباتات پيدا نيست به استدلال بايد پيداش كرد. در اين عالم چيزي كه ديده مي‏شود رنگ و شكل است. حالا اين بدن را مي‏بيني مي‏فهمي جاذبه دارد، دافعه دارد، ماسكه دارد، هاضمه دارد. يكپاره چيزها مي‏خورد، يكپاره چيزها دفع مي‏كند. به اين چيزها استدلال مي‏كني كه اين بدن روح  دارد. چرا آن كلوخ اين كارها را نمي‏كند؟ چرا بدن مرده اين كارها را نمي‏كند؟ پس حالا مي‏گوييد روح نازل شده، و خوب ياد بگيريد ان‏شاءاللّه يك جا كه درست رفتيد همه‏جا درست مي‏توانيد برويد، روح نازل شده در عالم جسم و اين نازل شده نه مثل اينكه كسي از روي بام از نردبان مي‏آيد پايين. منظورم اين است كه  روح، جسم نشده. روح را هركارش بكني جسم نمي‏شود، خدا هم اين كار را نمي‏كند. آنهايي هم كه گفته‏اند اعمال مجسّم مي‏شود روز قيامت نفهميده‏اند چه گفته‏اند، هذياني گفته‏اند. هرگز خدا روح را جسم نمي‏كند، هرگز جسم را روح نمي‏كند. اما روح را نازل مي‏كند توي اين بدن، بدن طعوم مي‏فهمد، گرما و سرما را مي‏فهمد، حالا اين نازل شده است اما او مجسّم نشده، اما جسمي را به خودش گرفته آمده توي جسم، اما مثل آب توي كوزه نرفته، مثل هوا در خيك نرفته. بسا لفظش همانطورها گفته بشود نفخت فيه من روحي را مردم همين‏جورها خيال مي‏كنند و هرچه خيال مي‏كنند اين مردم باطل است. مي‏شنوند نفخ صور خيال مي‏كنند پف مي‏كند همين‏طور نفسش را پس مي‏كشد، نه شما ملتفت باشيد اين‏ها همه‏اش را مي‏خواهيد ياد بگيريد مطالعه كنيد در روح خودتان. پس روح سر هم دميده مي‏شود در اين بدن اما نه مثل هوا توي خيك، نه مثل آب توي كوزه دميده شده و بسا تو نداني چطور دميده شده و نتواني هم بداني حالا كه دميده شده آيا آن روح اگر هم توي اين بدن نيامده بود مي‏ديد، مي‏شنيد، طعم مي‏فهميد، صدا مي‏فهميد، گرما مي‏فهميد، سرما مي‏فهميد. الان توي اين بدن موجود است و مي‏فهميدش كه موجود است الان چشمش را هم مي‏گذارد نمي‏بيند، الان توي اين بدن موجود است گوشش را بگيرد صدا نمي‏فهمد، الان توي بدن موجود است بينيش را بگيرد بو نمي‏فهمد، الان توي بدن موجود است زبان را بار بگيرد طعم نمي‏فهمد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه اين است معني اين كه نزول مي‌كند نه اينكه معنيش اين باشد كه جسم مي‏شود روح، لكن يك طوري خدا كرده، عجالةً اين قدرش را مي‏فهمي مادامي كه اين بدن زنده است روح توش هست اين گرسنه‏اش مي‏شود، تشنه‏اش مي‏شود، سرما مي‏فهمد، گرما مي‏فهمد، صداي خوب تميز مي‏دهد، صداي بد تميز مي‏دهد، اگر توي اين جماد روحي نباشد و تمام عالم آتش باشد و بيندازندش در آتش و بسوزد و مكلّس هم بشود مثلاً سربي باشد و در آتش مكلس شود و سفيداب شود يا چوبي باشد خاكستر شود، نه چوب دردش مي‏گيرد نه سرب دردش مي‏گيرد نه عذابي براي او مي‏شود، لكن همين چوب را همين سرب را آدم بخورد و برود در معده روح دميده‏اي كه به اين تعلق مي‏گيرد همين سرب را صدمه بزني روح صدمه مي‏خورد، چوب را براده بكني بخوري همين كه روح به آن مي‏رسد روح صدمه مي‏خورد فرق نمي‏كند با گندمي كه آرد مي‏شود. پس غافل نباشيد اين جماد بي آن روح هيچ‏ نمي‏فهمد آن روح بي اين جماد هيچ چيز نمي‌فهمد اين است كه در آن حديث مفضل فرمايش مي‏فرمايند حضرت صادق سلام‏اللّه‏عليه كه اگر روح را نمي‏آوردند در بدن لو لم‏يكن كليّات الحكمة تامة في ظهورها تامة في بطونها و روح نيامده بود توي اين بدن لكانت الحكمة ناقصة من الحكيم روح هيچ‏كار نمي‏توانست بكند بدني باشد روح در آن نيامده باشد هيچ‏كار نمي‏تواند بكند، اين ثمرش چه‏چيز است؟ مصرفش چه‏چيز است؟ هيچ مصرف ندارد.

پس عرض مي‏كنم كه روح عالمش، عالمي است كه اين رنگ‏ها و اين شكل‏ها نيست كه ببينندش، عالمش عالم ذر اين بدن است و زراعت مي‏شود در اين بدن. حالا كه تركيب شدند دوتا با هم كه شدند هم چشم مي‏بيند، هم روح مي‏بيند، حقيقتاً اين مي‏بيند، حقيقتاً او مي‏بيند. صدايي مي‏شنوند هردو نفر با هم مي‏شنوند، همراه مي‏شنوند، صدا را به يك‏ نسق مي‏شنوند. پس آن روح است كه در توي اين بدن بينا شده، شنوا شده و عرض مي‏كنم تمام مملكتش را واللّه خدا همين‏جور خلق كرده مگر يك‏چيز را استثنا مي‏كنم اين هم در ظواهر نيست، ظواهر به همان يك‏نسق است، به همين پستايي كه مي‏گفتم حديث دارد مي‏فرمايد القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله خدا همچو كرده. شما چرت مزنيد، باز يكي از مراتب ملك را چنين تعبيري از او آورده باشند چه مضايقه لكن ذات خدا نمي‏داند و تركيب مي‏شود با خلق و آن‏وقت چيزي مي‏داند؛ نه، نيست همچو چيزي. ذات خدا مي‏داند همه چيزها را پيش از آنكه بسازد چيزها را مي‏داند آينده‏ها را مثل اينكه گذشته‏ها را مي‏داند، مثل اينكه حال را مي‏داند. مكرّر عرض كرده‏ام شخص تا عالم نباشد چيزي نمي‏تواند بسازد و مثالش را عرض كرده‌ام تا ساعت را تا كسي نداند ميزان حركت شبانه روزي را تطابق اين را نداند هر چرخي را نداند چه‏طور بايد ساخت چند دندانه بايد داشته باشد، چه‏طور بايد متصل كرد او را، تا نداند اسباب ساعت را همه را پيشش بريزي بگويي كوك كن اين ساعت را، نمي‏تواند ولكن اگر ساعت‏ساز است و علم دارد مي‏تواند بسازد. همچنين آن شخصي كه مي‏نويسد تا علم بيست‏وهشت حرف را نداشته باشد تا علم به تركيب حروف نداشته باشد هر مطلبي را كه مي‏گويي نمي‏تواند بنويسد مگر مشق‏هاي ظاهري كه صورت خط را مي‏نويسد، نمي‏گويم نمي‏شود نوشت، صورت خط را عجمي صرف است، عربي صرف است، مي‏نويسد. از او مي‏پرسي اين چه‏چيز است نوشته‏اي مي‏گويد الف است، لام است، حاء است، ميم است، دال است. ديگر معنيش چه‏چيز است نمي‏داند. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه خداوند عالم پيش از آنكه تمام خلق را بيافريند عالم بود به جميع كليّات به جميع جزئيات ملكش، به‏طوري كه اگر كسي خيال كند خدا نمي‏داند يك‏چيز جزئي را و غافل است و يكدفعه ملتفت مي‏شود اگر كسي چنين خيال كند اين خدا را نشناخته است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس خدا است دانا به جميع جزئيات و او است لطيف و لطافت اين است معنيش كه همه‏چيز را مي‏داند، آن‏وقت از روي دانايي فعلش را جاري مي‏كند و مي‏كند آن‏كار را. پس هر كاري را كه اراده مي‏كند همان كار را مي‏كند پس ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن آن‏وقت اين يشأش از روي علم است. پس هرچه را علم داشته و مي‏خواسته كرده، خيلي چيزها را هم علم داشته و نكرده خيلي چيزها را هم مي‏توانسته و نكرده.

باري برويم سر مطلبي كه در دست بود حالا خدا را بگذار باشد تا خورده خورده برويم به آنجا برسيم و عرض مي‏كنم مراتب خلق كائناً ماكان بالغاً مابلغ تا نزول نكند صعود نمي‏تواند بكند. تا عالم ذري نباشد عالم دنيايي نيست، تا دنيا نباشد عالم ذري نيست. پس روح بايد نازل شود آن نزولش عالم ذر است. پس اين روح الان كه توي چشم شما آمده نازل شده و عرض مي‏كنم خيلي آسان است و خيلي مشكل است. چه‏قدر آسان است؟ آن‏قدر كه هركه چرت نزند و فارسي سرش مي‏شود و گوش بدهد مي‏فهمد، چه‏قدر مشكل است؟ آن‏قدر كه هيچ اين مردمي كه مي‏بينيد واللّه استثناء نمي‏كنم مگر در هر زماني اهل حقي كه بوده يكي بوده، دوتا بوده، سه‏تا بوده او مي‏دانسته باقي هيچ نمي‏دانسته‏اند. اهل حق زمان پيغمبر كه بود؟ سلمان و اباذر. اهل حق در زمان امام‏حسن، امام‏حسن چهل‏نفر ياور خواست نبود و حال آنكه كوه تا كوه تمام شهرها مسلمان بودند و  اذان و نماز و مسجد و محراب و منبر و موعظه پر بود در شهرها و با وجود اين هيچ مسلمان روي زمين نبود. امام‏حسن به قدر چهل‏نفر ياور نداشت پس خيلي كم بودند اهل حق. حضرت‏امير هفت‏نفر خواست گيرش نيامد و نبودند هفت‏نفر آن طوري كه مي‏خواست. هميشه هم همين طورها است اهل حق هميشه كمند. بله آن‏ها همه‏چيز راه مي‏برند ديگر حالا بدانيد كه عالم ذر را مي‏گويند كسي قائل نيست بدانيد قائلينش لاعن شعور قائلند آن‏هايي هم كه قائل نيستند@هستند خ‌ل@ لاعن ‏شعور قائل نيستند@هستند خ‌ل@. پس عرض مي‏كنم اين روح الان نازل مي‏شود در بدن و مي‌آيد تا توي چشم و از چشم نازل مي‏شود مي‏آيد بر روي رنگ و تا نازل نشود من نمي‏دانم اين سياه است يا سفيد است روح از عالم روح نازل مي‏شود مي‏آيد توي چشم از اينجا مي‏آيد روي رنگ آن‏وقت از روي رنگ صعود مي‏كند مي‏رود توي چشم و از چشم مي‏رود پيش روح و داخل مي‏شود بر روح، روح آن‏وقت مي‏فهمد اين سياه است يا سفيد است. همين‏جور روح مي‏آيد و نازل مي‏شود تا توي گوش همين‏جور از گوش نازل مي‏شود رو به آن صوت همين‏جور آن‏وقت از آن صوت بر مي‏گردد مي‏آيد توي گوش و از گوش مي‏رود پيش روح بعينه مثل صدايي كه بر مي‏گردد توي كوه و توي عمارت‏هاي بلند. پس همين‏طور روح نازل مي‏شود مي‏رود پيش  صدا آن‏وقت صاعد مي‏شود از پيش صدا مي‏رود تا پيش روح آن‏وقت آدم مي‏فهمد صدا را. پس نازل بايد بشود و تا نازل نشود و صاعد نشود من چيزي نمي‏توانم بفهمم بلكه روح نازل هم بشود اما من چشمم را هم بگذارم بخواهم رنگ را ببينم نمي‏شود. پس بايد نازل بشود اما حالا كه نازل شد صاعد نشود باز نمي‏بينم، پس اگر بايد ببينم هم بايد نازل شود هم بايد صاعد شود آن‏وقت انسان نگاه مي‏كند مي‏بيند دقت مي‏كند مي‏فهمد رنگش را، شكلش را و هكذا. تمام به همين‏ نسق شامه همين‏جور مي‏فهمد بو را روح نازل مي‏شود توي شامه و آن نازل مي‏شود مي‏رود پيش بو و بو صاعد مي‏شود مي‏رود پيش شامه و از آنجا مي‏رود پيش روح و در همه حواس حكمش همين‏جور است. روح نازل شده آمده توي زبان توي ذائقه از آنجا صاعد شده طعم رفته تا پيش روح آن‏وقت روح فهميده كه اين شيرين است يا تلخ است چه مزّه‏اي دارد. همين‏جور ظاهر بدن لمس دارد، روح نازل مي‏شود مي‏آيد توي بدن بدن مي‏رود در جاي سرد سرما صاعد مي‏شود مي‏آيد پيش بدن از آنجا مي‏رود پيش روح پيش روح كه رفت آن‏وقت مي‏بيني اين بنا مي‏كند لرزيدن و سرماش مي‏شود و هكذا. گرما همين‏طور حالا روح هيچ نيامده بود توي اين بدن تمام عالم گرما بود، سرما بود، تري بود خشكي بود، او نمي‏دانست حتي احساس اين را نمي‏كرد كه من خودم خودم هستم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ببينيد آدم در حال غش آيا هيچ مي‏فهمد خدايي هست، پيري هست، پيغمبري هست، خوبي هست، بدي هست، دنيايي هست، آخرتي هست. همين‏جور روح از عالم خودش نيايد توي اين بدن هيچ ربّي، مبّي سرش نمي‏شود هيچ حلالي حرامي هيچ نمي‏فهمد خودش را هم نمي‏فهمد هست يا نيست وقتي چنين شد خوب خلقت همچو چيزي مصرفش چه‏چيز است؟ چشم@جسم خ‌ل@ افتاده همه را بسوزاني مكلّس شود، خاكستر شود نمي‏فهمد چه‏طور شد. همه عالم را غرق كني يك‏وقتي هم بود همين‏طور بود همه عالم آب بود حالا همه عالم آب شد چه شد هيچ خدا و پير و پيغمبري توش معلوم شد هيچ توش نيست لكن واللّه خلقت الخلق لكي ‏اعرف خلق را كه خلق كرد مي‏خواست فايده داشته باشد كارش، پس خلق را خلق كرد كه او را بشناسند. چه‏طور تا تركيب نكند؟ روح را تركيب مي‏كند با بدن آن جوري كه خودش خواسته و تو نمي‏فهمي چه‏جور تركيب مي‏كند، روح را كه تركيب مي‏كند با بدن آن‏وقت روح با چشم مي‏بيند، روح با گوش مي‏شنود، هم روح مي‏شنود هم گوش مي‏شنود هم روح مي‏بيند هم چشم مي‏بيند اين جورها هست كه مي‏فرمايند مؤمن چند چشم دارد چشم ظاهر دارد، چشم باطن دارد. همين‏جورها است كه مي‏فرمايند لاتعمي الابصار ولكن تعمي القلوب التي في الصدور با وجوديكه مردم چشم ظاهري را همه دارند اين چشم ظاهري را نمي‏گويد كه كور شده، لكن وقتي چشم باطن نمي‏بيند مي‏گويد صمٌّ بكمٌ عمي چشم ظاهري دارند و باز خدا مي‏گويد عمي چشم ظاهري دارند لكن لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان‌ٌ لايسمعون بها چشم دارد و نمي‏بيند چشمي كه نمي‏بيند پس چشم نيست كه نمي‏بيند، گوشي كه نمي‏شنود پس گوش نيست كه نمي‏شنود لكن لهم اعين لايبصرون بها چشم دارند همه گاوها هم چشم دارد پس لهم اعين اما لايبصرون بها الحق، گوش دارند اما نمي‏شنوند سخن را از انسان. صدا را هرجور صدايي بكني الاغ هم مي‏شنود، اما نمي‏شنود يعني معني را نمي‏فهمد قبول نمي‏كند از انسان مي‏گويند فلان نمي‏شنود يعني حرف مرا نمي‏شنود گوش به حرف حق نمي‏دهد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه غافل مباشيد ان‏شاءاللّه پس چشم را قرار داده خدا كه حق را ببيند گوش را قرار داده كه حق را بشنود و اين مردم خيلي دورند واللّه از حق كه بايد اينها را اين‏قدر روشن كرد و باز هم ياد نگيرند و عرض مي‏كنم اگر نعوذباللّه خدا بناش باشد بگيرد بدانيد ما را بيشتر مي‏گيرد. پس چشم براي ديدن است چرت مزنيد ديدنِ چه؟ همان ديدني كه خودش مي‏گويد خدا كه لهم اعين چشم يعني بينا رنگ مي‏بيند شكل مي‏بيند اما لايبصرون بها يعني لايبصرون بها الحق، و اين چشم براي همين خلق شده بود كه حق ببيند نه براي روشنايي ديدن و تاريكي ديدن روشنايي را اگر گفتند ببين، يعني ببين صبح شده برخيز نماز كن اگر گفتند تاريكي را ببين يعني ببين شب شده برخيز نماز كن پس اگر نمي‏خواست خدا حلالي بگويد حرامي بگويد امري كند، نهيي كند اصلاً خلقتان نمي‏كرد شما كه نبوديد نه نزاعي، نه جدالي هيچ نبود حرف تمام شد رفت اما ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس همين كه مي‏بينيد خلقتان كرده‏اند بدانيد براي حق خلقتان كرده‏اند، مي‏بينيد چشم داريد بايد حق ببينيد، گوش داريد بايد حق بشنويد، مي‏بينيد اين بيني را ساخته‏اند براي اين است كه بوهايي كه حلال كرده استشمام كنيد، مي‏بينيد ذائقه‏تان داده خالق به حق خلق كرده اين ذائقه براي حق است، لامسه داده براي اينكه گرماي حق احساس كني، سرماي حق احساس كني و لمس احكامي دارد حدهاي بزرگ براي همين لمس كردن قرار داده‏اند، حدّي كه مثلاً اگر كسي دست كند به فرج زن نامحرم بسا دست آدم را مي‏برند كه چرا لمس كردي دست را مي‏برند، به زن نامحرم نگاه مي‏كني بسا چشم آدم را مي‏كَنند و همين‏طور احكام هست در شرع. مي‏فرمايند اگر همسايه برود بالاي بام و به زن نامحرم نگاه كند به خانه همسايه نگاه كند مرخص كرده‏اند كه اين صاحب‏خانه تيري بزند چشم او را كور كند حدش اين است نگاهي بيشتر نكرده بايد تير بزنند چشمش را كور كنند، ديگر حالا يك نگاهي اين بيشتر كه نكرده اين يك نگاه كردن كه كور كردن نمي‏خواهد اين حرف‏ها توي گوششان نمي‏رود وقتي حق مسلّط شد همه اين كارها را خواهد كرد، حالا مسلط نيستيم حالا بله توي سرمان هم مي‏زنند و هيچ نمي‏گوييم. باري پس لمس حكم دارد، احساس گرما و سرما حكم دارد، نه هر گرمايي را بايد خورد، نه هر سرمايي را بايد خورد، نه بوي هر چيز بوداري را بايد كشيد، بو كشيدن احكام دارد بسا بويي بكشي بسا بيني آدم را مي‏برند و ببينيد چه‏قدر اصرار هست كه مي‏فرمايند زن‏هاي مسلمين از زن‏هاي يهود و نصاري و مجوس رو بگيرند راوي عرض مي‏كند چرا از زن‏ها رو بگيرند مي‏فرمايند براي اينكه اينها مي‏روند تعريف مي‏كنند براي شوهرهاي خود كه زن مسلمان چه‏طور است پس بايد رو بگيرند از آن زن‏ها. حالا ديگر مردم از خود يهودي‏ها هم رو نمي‏گيرند و در خانه مي‏برند آنها را و تعارفشان مي‏كنند كار ندارم، ببينيد چه‏طور منقلب شده اوضاع عالم. شما بدانيد يهودي كافر است نجس است تا زورمان برسد بايد در خانه راه ندهيم آنها را به جهتي كه نجس است سر تا پاش شيطان است نبايد نگاه كند توي خانه مسلمانان و عرض كردم واللّه در شرع است كه زن‏هاي مسلمانان رو بگيرند از زن‏هاي يهود و نصاري؛ چرا؟ راهش همين كه مي‏روند براي مردهايشان تعريف مي‏كنند كه زن فلان مسلمان خوشگل است يا بد گل است يا چطور است و اين بد است.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه باز برويم سر مطلب پس تمام اعضا تمام جوارح از براي عبادت خلق شده است دست عبادتش وضو ساختن است، پا عبادتش رفتن پيش آب براي وضو گرفتن، گوش عبادتش حق شنيدن است، چشم عبادتش حق ديدن است، زبان عبادتش حق گفتن است، اينها همه خلقتشان براي همين است كه حق را ياد بگيرند. پس اگر گوش به حق ندادي مي‏گويد گوش دارد اما نمي‏شنود پس صّمٌ و اگر زبان داري و حرف حق نمي‏زني مي‏گويد بكمٌ اگر چشم داري و روشنايي و تاريكي را مي‏بيني لكن حق را نمي‏بيني پس صّمٌ بكمٌ عمي فهم لايعقلون باز عقل وا مي‏دارد قبول كني حق را اعتقاد كني كه اين حق است و اگر حق را مي‏گويند و لامحاله مي‏گويند و حجت تمام است و مي‏بيني باز مي‏گويد بايد راه رفت به آنچه مي‌گويند و قبول نمي‏كنند مي‏گويند فهم لايعقلون اين عقل ندارد چرا كه العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان ايني كه خيلي چيز سرش مي‏شود اين عقل نيست و عرض كرده‏ام اين همه تدبيري كه معاويه داشت همچو تدبيري كه در مقابل اميرالمؤمنين ايستاده بود اين تدبيرها عقل نبود نكراء بود، شيطنت بود. پس معاويه عقل نداشت خيلي تدبير داشت، خيلي چيزها سرش مي‏شد اما مي‏بيني با حق چه‏قدر مي‏جنگد با اميرالمؤمنين دعوا مي‏كند پس عقل ندارد، واقعاً مجنون است، واقعاً ديوانه است. چراكه دنيا را گرفته آخرت را از دست داده عقلش هم مي‏رسد كه نبايد آخرت را كه باقي است از دست داد و حجت خدا تمام بود.

باري باز برويم سر مطلب، مطلب اين است و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد پس روح به بدن كه نازل شد نزولش عالم ذر است، وقتي صاعد شد و رفت حالا ديگر غافل نباشيد كه چيزهاي عجيب غريب به دستتان دادم توي همين بيانات حالايي كه نگاه كردي به اين رنگ روح نازل شده از بدن از عالم ذر آمده تا به اين عالم آمده تا توي چشم و از آنجا نازل شده آمده تا روي رنگ و وقتي كه صعود كرد و آمد اين رنگ دوباره پيش چشم رفت پيش تو آمد و تو فهميدي اين سياه است يا سفيد، حالا اين عروج كرده بالا رفته به عالم معاد رسيده و عود كرده به مبدء خود و حالا واجد رنگ است با وجودي كه اين رنگ از روي كرباس بر نخواسته برود توي چشم. خيلي چيزها است عرض مي‏كنم مردم غافلند كه اگر رنگ از روي كرباس بر مي‏خاست مي‏رفت توي چشم و آن‏وقت مردم رنگ را مي‏ديدند اگر اين‏طور بود هزار نفر كه نگاه مي‏كردند خورده خورده اين رنگ بايد تمام شود و اين كرباس بي رنگ بماند پس بدانيد رنگ از روي كرباس برداشته نمي‏شود و رنگ كرباس تمام نمي‏شود اما چشم آمده توي رنگ خودش رنگين شده و آن رنگ را برده پيش روح حالا روح مي‏فهمد رنگ را اگر نيامده بود اينجا رنگ سرش نمي‏شد آمد اينجا و رنگ را فهميد وقتي برگشت، برگشت به منزل خودش حالا صاحب كمال شده حالا ديگر روشني مي‏داند يعني چه، تاريكي مي‏داند يعني چه. پس تا نازل نشود و صاعد نشود آن روح ديگر ديدن نمي‏فهمد يعني چه، آن‏وقت نزول نمي‏فهمد، صعود نمي‏فهمد، نزول و صعود كه نكرد ربّ و مبّي سرش نمي‏شود حالا كه چنين شد پس عقل ما، روح ما نازل شده اين‏ را مي‏فهميم كه حالا ما را ساخته‏اند حالا بله مي‏فهميم ساخته‏اند ما را با آن شعور مي‏فهميم ما را ساخته‏اند. پس هم اين نزول و اين صعود روحاني است هم جسماني است. روحاني تنها نمي‏شود، جسماني تنها نمي‏شود، روح تنها باشد نمي‏شود، جسم تنها باشد نمي‏شود روح تنها هيچ شعور ندارد، جسم تنها هيچ كار نمي‏تواند بكند و عرض مي‏كنم واللّه آن حكمايي كه به معراج و معاد روحاني قائل شدند لاعن شعور چيزي گفتند روح را تميز ندادند چه‏چيز است جسم را تميز ندادند چه‏چيز است پس نفهميدند حاق مطلب را و الاّ محال است عقل بي‏جسم چيزي را تعقل كند. حالا كه از عالم خود نزول كرده آمده در عالم جسم حالا بله يقينيات دارد نفس حالا بله در عالم خودش علوم عاديه دارد، يقين دارد، حالا روز است، حالا مجلس است، نشسته‏ايم، حرف مي‏زنيم اينها را يقين دارد در عالم خودش. نزول نكند و نيايد اگر نزول نمي‏كرد و پايين نمي‏آمد هيچ اينها را نداشت بلكه اگر نزول نمي‏كردند اصلاً هيچ زيدي، عمري، بكري، انساني، حيواني، جنّي، ملكي از هم جدا نبودند هيچ مخلوقي از مخلوقات نبودند. چه بود؟ همان روحي بود و جسمي بود، هركدام براي خودشان جايي افتاده بودند و هيچ نمي‏فهميدند. عقلي در عالم خودش بود و نزول نكرده بود هيچ نمي‏فهميد با وجودي كه بهترين چيزها بود عقل و محبوب‏ترين چيزها بود در نزد خدا، خدا عقل را آفريد محبوب‏ترين چيزها در نزد او عقل بود و به عقل خطاب كرد كه بك اعاقب و بك اثيب آن‏وقت به او گفت نزول كن برو پايين، جولان بزن در ملك. در عالم نفس آمد چيزها فهميد، در عالم روح آمد چيزها فهميد، و به همين‏طور تا به اين دنيا آمد توي اين دنيا چيزها مي‌فهمد، توي اعراض مي‏آيد چيزها مي‏فهمد، توي جواهر مي‏رود جواهر مي‏فهمد، توي ماده و صورت مي‏رود ماده مي‏فهمد، صورت مي‏فهمد، تمامش از نزول و صعود است نزولش از آنجا عالم ذر است، صعودش معادش است و بالا رفتن او است به مبدء خودش ديگر عالم عقل حالا چه‏چيز است و از كجا برداشته‌اند؟ جسم نرفته به عالم عقل و عقل نيامده به عالم جسم و مع ذلك اگر عقل نيامده بود به اين عالم در عالم خودش ربّ و مبّي سرش نمي‏شد زيد از عمرو جدا نبود، آن‏وقت تمام خلقت بي‏حاصل و لغو مي‏شد. مي‏فرمايند در آن حديث مفضل اگر آبي بود و هيچ‏كس نمي‏خورد و به زراعت نمي‏داد و چيزي با او شسته نمي‏شد، عمارتي با او ساخته نمي‏شد حالا اين آب مصرفش چه بود؟ هيچ. و خدا چيز بي‏مصرف خلق نمي‏كند. آب خوب است شربش كنند، زراعت كنند، عمارت با او بسازند، با او رفع حاجت كنند، اگر اين كارها با آب كرده نشود خلقتش لغو و بي‏حاصل است و بي‏مصرف. همچنين آتش باشد و تأثير نكند در جايي جايي را نسوزاند و چيزي را گرم نكند فلزات را نگدازد رفع حاجات را نكند، همچو آتشي وجودش بي‏مصرف مي‏شود اما حالا مي‏بيني ربع كارهاي دنيا يعني يك جزء اين كه مي‌گويم ربع بيشتري و كمتري منظورم نيست پس ربع كارهاي دنيا از همين آتش مي‏گذرد، اگر آتش نبود همه اين كارها به زمين مانده بود همچنين ربع كارهاي دنيا از آب مي‏گذرد اگر آب نبود همه آن كارها به زمين مانده بود، ربع كارهاي دنيا از خاك مي‏گذرد و اگر خاك نبود همه آن كارها بر زمين بود، همچنين هوا، اين هوا نبود آن باقي هم ضايع مي‏شد و خراب مي‏شد.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@مقابله  اين درس از روي نسخة چاپي (دروس ـ  21) مي‏باشد@

(درس چهل و دوم، شنبه 9 رجب‏المرجب 1310)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: اعلم انّ هذه المسأله بخصوصها ممّاينطق فيها عن كيفيه صعود النّبي صلي‏الله عليه‏واله بجسمه الشريف من الارض في ليلة الي السموات حتي بلغ عرش ربّ العالمين و نزوله الي الارض في تلك الليله فالذي يتعلق بهذه المسأله من كليّات العلوم و جوامعها علوم اذ من حيث انّه صلي‏الله عليه‏واله مقامات اللّه جلّ‏جلاله و صعد اليها و بلغ منتهاها يتوقف علي علم البيان و من حيث ماظهر له به و تجلي له به و دني منه فتدلي يتوقف علي علم المعاني و من حيث انّه نظر من مثل سمّ الابرة الي نور العظمة و ان‏لم‏يتجاوز حجاب الزبرجدة الخضراء الذي كان يتلألأ بخفقان يتوقف علي علم الابواب و من حيث انّه بقي وراء الحجاب يتوقف علي علم الامامة و الغوث.

هميني كه نسبت يك غيبي را درست انسان با يك شهاده‏اي مي‏سنجد آن‏ وقت هر غيبي را نسبت به هر شهاده‏اي راه مي‏برد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه روح در عالم غيب منزلش است پيدا نيست نمي‏بينندش و بدن در عالم شهاده واقع است، ببينيد اگر آن روح نباشد اين بدن هيچ‏كاره است هيچ كاري از او نمي‏آيد اين بدن هم عاجز است آن روح هر كاري بخواهد بكند نمي‏تواند، مي‏خواهد ببينيد تا چشم نداشته باشد نمي‏بيند الان توي اين بدن هست مع ذلك تا چشم را هم مي‏گذارد نمي‏بيند، مي‏خواهد بشنود تا همچو گوشي نداشته باشد نمي‏شنود. پس لامحاله عالم غيبي بايد تعلق بگيرد به شهاده‏اي آن‏وقت در اين ميانه خيلي چيزها پيدا شود. از كجا مي‏فهميم غيبي هست؟ از همين شهاده مي‏فهميم اين بدن به خودي خودش نه ديدن دارد نه شنيدن دارد نه به طور اراده ساكن مي‏شود، نه به اراده راه مي‏رود، كلوخي است افتاده.

ملتفت باشيد پس يك فعلي از يك فاعلي تا نيايد ديگر آن فاعل را مي‏خواهي روح اسمش بگذار، مي‏خواهي حيات اسمش بگذار، مي‏خواهي نفس اسمش بگذار، مي‏خواهي عقل اسمش بگذار يك چيزي هست در اين بدن كه اين بدن را حركت مي‏دهد آن چيزي كه حركت مي‏دهد بدن را بسا آنجا را مقام اسم بگويند و بگويند به آن اسم بدن را حركت داده و اسم همه ‏جا به طور كلّي هر اسمي بايد صادر از مسمّي باشد، اين وضع حكمت است، وضع خدا است، وضع عقلاي عالم اين است كه چيزي كه مي‏بينند اثري دارد همان را براي او ثابت مي‏كنند، آتش گرم است سردي ندارد، آب تري دارد خشكي ندارد، پس اسم‏هايي كه صادر از مسمّي نيست به جز تعبيرات ديگر هيچ نيست، پس آب تعبير است از آني كه سيراب مي‏كند، آتش تعبير است از آني كه گرم است و روشن مي‏كند، خودش چه‏چيز است؟ روشن كننده. باز اينها تعبيرات است اگر اين تعبير را نياري معلوم نمي‏شود. همين‏طور اسماءاللّه همه تعبيرات است چون من بايد چيزي بگويم تا كسي چيزي بفهمد لكن مطلب غير اينها است. پس غافل نباشيد مي‏دانم روحي قدرتي از او صادر شده پس اين قدرت صادر از او فعل او است. خودش چه ‏چيز است؟ قادر ما له القدرة است، متحرك ما له الحركة است، ساكن ما له السكون، ذات ثبت لها السكون تعبير مي‏آريم. سفيد يعني سفيد، سياه يعني سياه، سنگين يعني سنگيني داشته باشد. همين‏طور حرف‏هاي راست راست مي‏شود حرف‏ها هم متداول است پس لامحاله قادر خودش هم صادر است چه جاي اينكه آن فعلش صادر باشد.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم پس يكدفعه مي‏گوييم خود قادر صادر است از زيد و شب و روز كارمان همين است پس قدرت شما صادر از قادر است مثل اينكه قيام شما صادر از قائم است، خود قائم چه‏طور است؟ خود قائم هم صادر از شما است. شما تا نايستيد قيامي نيست و قائمي نيست پس خود قائم مقام بيان است مقام اسم است و بيان مي‏كند كه كسي هست كه من هستم، اگر كسي نبود كه مي‏ايستاد و معقول نيست تا جوهري نباشد كه بايستد تا ايستاده‏اي پيدا شود تا جوهري نباشد كه ساكن شود تا ساكني پيدا شود پس اسم‏ها همه دالند بر مسمّي حالا يكدفعه اسم را مي‏بريم و ملتفت مسمي نيستيم و بسا مأمور هم هستيم كه ملتفت اسم نباشيم پيش اسم برويم و مسمي را بخواهيم، ملتفت باشيد كه آنها عمده است و بايد فهميد و پيش مردم بدانيد اينجور حرف‏ها نيست اين مردم نه خدا دارند نه اسم خدا، فارسي‏ترش نه خدا دارند نه پير نه پيغمبر نه امام لكن اسم خدا را مي‏برند خاء و دال مي‏گويند همچو همه‏شان شافعي‏شان و مالكي‏شان همه‏شان همين‏طورند.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه لازم است اينها را دانستن و لازم است شق شعر كردن و خيلي دقيق شدن چراكه در همين مطلب است كه مي‏فرمايند من عبد الاسم دون المعني فقدكفر و تعجب اين است كه اين حديث را جاش را گم كرده بودم و از بس گشتم همين روزها پيداش كردم. مي‏فرمايند كسي كه عبادت كند و اسم را نشناسد هيچ‏چيز نپرستيده، كسي عبادت كند و اسم را بپرستد كافر شده و كسيكه عبادت كند و اسم و مسمي را با هم بپرستد مشرك شده است امّا من عبد المعني بايقاع الاسماء عليه اسم‏ها را واقع كند بر مسمي فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا. ملتفت باشيد و فكر كنيد ديگر حالا اينها لازم نيست صرفه در اين موشكافي‏ها نيست عرض مي‏كنم اين موشكافي‏ها را نمي‏كني توي اينها فكر نمي‏كني دقت توي اينها نمي‏كني خدا نداري پير نداري پيغمبر نداري. خداي بي اسم اصلش خدا نيست و اينها را مكرر من حلاجي كرده‏ام و از بس مردم اجماع و اتفاق كرده‏اند كه در بند اينجور چيزها نباشند آن پيشتر هم همچو بوده ارث رسيده به اينها همه‏اش همين‏كه چيزي كه مي‏خواهيم نان، عادت هم كرده‏ايم نان بخواهيم الاّ ماها چيزي كه به كار ما مي‏آيد چيزي كه مي‏خواهي نان‏ده مي‏خواهي كسيكه خانه بدهد او را مي‏خواهي كسي كه لباس بدهد او را مي‏خواهي كسي كه هرجا برود آدم او بايد همراه آدم باشد همچو كسي را مي‏خواهي.

و غافل نباشيد ببينيد محال است و ممتنع چيزي باشد و اين اسمي نداشته باشد نمي‏شود. چيزي كه هست لامحاله اسم دارد، حالا آيا همه‏چيز اسم دارد مگر خداي ما كه اسم ندارد حالا كه خداي ما همه اسم‏ها را به خودش گذاشته عرض مي‏كنم شما در عالم جسم خيال كنيد جاهاي ديگر هم به طور خودش ببينيد در عالم جسم چوبي سنگي كه نه نمي‏جنبد نه مي‏جنبد همچو چيزي آيا سراغ داريد، داخل محالات است، داخل ممتنعات است. پس اگر سنگي جايي هست، چوبي جايي هست يا مي‏جنبد يا ساكن است و مكررها عرض كرده‏ام مردم عاقل از همين جورها رفته‏اند تا به توحيد رسيده‏اند حتي اينكه باز اگر ذات اين قلم حركت بود و دائم‏الحركه بود ديگر ساكن نمي‏شد، مثل اينكه آتش دائم الحراره است هرجا هست گرمي همراهش است، فلان مداد سياه است توي هر حرفي توي هر حروف و كلماتي كه ببريش سياهي همراه او مي‏آيد، نمي‏شود تخلف كند سياهي از مداد حالا اين قلم حركت همراهش باشد ساكن نمي‏تواند باشد اين قلم سكون همراهش باشد حركت نمي‏تواند بكند آن‏وقت كه ساكن است چارميخش كشيده‏اند وقتي حركت مي‏كند ديگر اين حركت‏هاش را كه مطالعه مي‏كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. حالا اگر بچه‏اي قلم بجنباند بيست‏وهشت حرف نوشته نمي‏شود، ولكن اين مي‏جنباند حروف است و كلمات است كه مي‏نويسد من مي‏آيم، تو بيا، تو برو، چيزهاي معني‏دار مي‏نويسد پس آن كسي كه قلم برداشته و اين حروف و كلمات را نوشته تعمد كرده و نوشته حالا چنانكه او تعمد كرده براي تو نوشته و فرستاده تو هم تعمد كن بخوان و اينها را اغلب مردم غافلند و ندارند در حديث است كه يقين كمتر چيزي است كه قسمت شده ميانه بندگان و اين در كلمات شيخ‏مرحوم خيلي است. مي‏فرمايد اقل ماقسّم بين العباد اليقين و اين يقين يقيناً خدا تعمد مي‏كند مي‏آيد پيش تو، تو چرا تعمد نمي‏كني نمي‏روي پيش او، او به‏طور جدّ آمده پيش تو، تو به‏طور جدّ آيا نمي‏خواهي بروي پيش او، باورش نمي‏شود آدم.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه كار خدا از همه كارها كه خيال كني محكمتر است كار خلق را هرچه خيال كني چيزي را بجنباني مي‏بيني هيچ‏كار به هيچ‏وجه تفويض به خود تو نيست حتي اين كه تا او خذلان نكند تو به هوي و هوس نمي‏تواني عمل كني و واللّه تا او توفيق ندهد آدم نماز نمي‏تواند بكند روزه نمي‏تواند بگيرد تا او توفيق ندهد كسي ايمان نمي‏تواند بيارد واللّه تا خذلان نكند كسي كافر نمي‏شود تا توفيق ندهد كسي مؤمن نمي‏تواند بشود و اين مردم هيچ اينها را نمي‏فهمند از اين جهت آيه قرآن را كه مي‏خوانند كه خدا فرموده يضلّ من يشاء و يهدي من يشاء خيال مي‏كنند جبر است خدا خودش گمراه مي‏كند و آن‏وقت عذاب مي‏كند مردم را اين جبر است و واللّه تمام كارهاتان اين جور است. باز فكر كنيد ببينيد كار كار شما است يك‏خورده چشمتان را باز كنيد بيدار شويد و اگر بيدار نشدي اينجا آن‏وقتي كه در قبر زير خاك خوابيده‏اي آن‏وقتي كه آدم جان مي‏كند معلوم است در ترس‏ها و انقلاب‏ها آدم آن‏وقت هرچه هم يادش هست از يادش مي‏رود توي آن ترس و لرزها. پس غافل نباشيد و فكر كنيد آنچه را خدا خواسته مي‏شود آنچه خدا نخواسته نمي‏شود مع‏ذلك كارها كار خدا نيست كار خلق است حالا اين دو حرف ضد هم به نظر مي‏آيد در پيش كسانيكه توي كار نيستند مي‏گويند اگر هرچه خدا خواسته مي‏شود پس ما چه‏كاره هستيم، هيچ‏كاره، پس جبر است. اگر كار ما است پس خدا به خودمان واگذاشته پس تفويض است.

شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم فكر كن ببين وقتي تو غذا مي‏خوري خدا خواسته كه تو غذا مي‏خوري و اگر خدا نخواسته باشد تو نمي‏تواني غذا بخوري و مع‏ذلك خورنده غذا تويي آكل تويي تو غذا خورده‏اي و خدا نيست آكل اما اگر خدا خواسته تو غذا بخوري مي‏خوري اگر خدا نخواسته يا ميل نمي‏كني و نمي‏خوري يا نمي‏دهندت. اين است حاق مسأله جبر و تفويض حاق مسأله قدر اين است پس كار كار خلق است اما آيا مفوّض است به ايشان يا مقدر است و هرچه مقدر شده مفوّض به خودشان نشده اگر خيال كنند به ايشان تفويض شده بسم‏اللّه كار خودشان را بگذرانند فكّر و قدّر فقتل كيف قدر، قُتِل كشته شود چه‏طور مي‏تواند تقدير كند؟ پس فعل از بنده است و آن‏چه در ذهنتان هم مي‏رسد از فعل، فعل‏هاي خودمان است. فعل اللّه را هنوز نمي‏دانيد چه‏جور جاري مي‏شود پس كارهاي من راجع به من است و صادر از من است و عدل هم هست كه همان را به خودم بدهند، مع‏ذلك تا خدا نخواهد من كارهاي خود را هم نمي‏توانم بكنم آن خواستش مثل روحي است در بدن عمل مشيتي دارد مشيت او اوّل حركت مي‏دهد اگر مشيت او حركت ندهد من چه‏طور حركت مي‏توانم بكنم اين است كه هركس توفيق ايمان يافت هيچ مطلبي پيشش عظيم نيست خدا چه‏قدر به من دولت داده، چه‏قدر منت بر سر من دارد كه توفيق ايمان به من داده من كه ايماني نمي‏خواستم من كه از پي ايمان نرفتم من كه در بند نبودم، من كي طلب ايمان كردم؟ كي رفتم از پي دين و ايمان؟ همين‏طور ابتداء توفيق داد، ايمان داد، حتي اينكه اگر كسي خيال كند كه ما يك وقتي تمنا كرديم كه كاش خدا حقي را حالي ما مي‏كرد باز عرض مي‏كنم كه همه در دست او است تا او نبرد تا او نيارد تا او به خيال نيندازد كسي تمنايي هم نمي‏كند آن آخرش تمامش مي‏رود پيش او حالا من هدايت يافته‏ام خدا خدايي است هادي من هدايت نيافته‏ام آيا خداي به آن قدرت كه خواسته هدايت كند نه محض حرف، و ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده، معجزات بر دست انبيا جاري كرده، معجزات انبيا را خدا تمامش براي هدايت آورده نه براي بازي كه مردم بيايند تماشا كنند. نه، براي تماشا نيست من نمي‏خواهم تماشا كنم واللّه نيست تمام معجزات مگر براي هدايت مگر براي اتمام حجت.

ملتفت باشيد حالا چنين خدايي، اين خدايي كه مي‏بيني چه‏قدر اصرار دارد كه تو هدايت بيابي نگويي من نمي‏دانم چه خبر است هرچه گشتم حق را نيافتم، مي‏گويند دروغ مي‏گويي تو به جهنم مي‏روي كه دروغ گفته‏اي. پس ببينيد خدا چه‏قدر اعتنا دارد كه نفع ببري از او، خودش مي‏فرمايد در حديث قدسي كه من خلق را خلق كردم كه نفعشان بدهم، خلقشان نكردم كه منتفع از آنها بشوم معقول هم نيست خدا منتفع بشود از خلق. حالا اين خدا با وجودي كه هيچ نفع به او نمي‏رسد مع‏ذلك اين همه اصرار دارد در هدايت تو پس هيچ غرض ندارد، هوي ندارد، هوس ندارد هيچ احتياج به ايمان تو ندارد، لكن محض جود، محض كرم، محض رأفت و رحمت است. اين‏همه اصرار مي‏كند اين‏همه معجزات از انبيا صادر مي‏كند كه اتمام حجت كند باز مي‏بيند به حرف نمي‏شود به جنگ به جدال به نزاع كه مي‏گيرم مي‏بندم مي‏كشم، ديگر بعضيش ظاهري است و با شمشير و بعضيش وبا است، بعضيش طاعون است، بعضيش صاعقه است، بعضيش زلزله است، نمره همه را با چشم خودمان ديده‏ايم وبا را ديده‏ايم، زلزله ديده‏ايم، گراني ديده‏ايم، برق ديده‏ايم، مي‏گويد اينها را به چشم خود ديدي و باز هدايت نمي‏شوي يكدفعه زلزله مي‏آرم به زمين فروت مي‏برم، يكدفعه توي دريا غرقت مي‏كنم، وبا مي‏آرم، گرسنگي مي‏آرم، ناخوشت مي‏كنم، كوفت مي‏آرم، خوره مي‏آرم ديگر خدا چه‏جور كند كه تو باورت شود كه خواسته ايمان بياري جدّي جدّي، و براي خودت خواسته، او هيچ محتاج نيست. تمام خلق كافر شوند هيچ از بزرگي او، هيچ از قدرت او كم نمي‏شود همچنين تمامش انبيا باشند، معصوم باشند هيچ به جلال او نمي‏افزايد. مع ذلك خواسته همه نجات بيابند، كرم است، جود است، فضل است، احسان است، هرچه هست از حوصله بشر بيرون است.

پس غافل نباشيد ببينيد جدّ و جهد را به چه حد مي‏كنند مي‏بيني كه مي‏كشد، مي‏سوزاند، بلاها نازل مي‏كند تا آن آخرش كه لجبازي زياد كردي مي‏گويد اين همه اصرار كرديم بايد نازت را كشيد كشيديم، صلحت بايد داد داديم، عزت بايد داد داديم، هرچه عذر داشتي عذرهايت را پذيرفتيم و مي‏پذيرد عذر را واقعاً. مي‏فرمايد هرچه را انسان نخواهد بكند و اتفاق از دستش بيرون رفت و كرد اول عذرش را خدا خواسته كلّماغلب اللّه عليه فهو اولي بالعذر. پس خدا عذرپذير هم هست هرچه بكني همين كه رفتي به عذرخواهي كه اي گرسنه‏ام بود و اين كار را كردم مي‏پذيرد چون راست مي‏گويي قبول مي‏كند، فلان كار را كردم شهوت غلبه كرده بود خاكي سر خود كردم عذر را مي‏پذيرد اما ديگر شراب هم خوردم عمداً كه شهوت غلبه كند نه اين نشد مي‏گويند اي خر اين را كه مي‏توانستي نخوري كه شهوت غلبه نكند آن خاك را سر خودت نكني، ترشي مي‏خواستي مي‏خواستي بروي سركه بخوري، چيز متعفّني مي‏خواستي زهرمار كني مي‏خواستي سير بخوري ديگر عمدا رفتي شراب خوردي كه شهوت غلبه كند اينجا ديگر از آدم نمي‏شنوند، خصوص در شرب خمر فساد بسيار است كه هر عاقلي هم مي‏فهمد تازگيها ديدم فرنگي‏ها كتابي نوشته‏اند كه شراب خوردن نه موافق ملّت درست است نه موافق دولت. كتابشان را ديدم خوشم آمد، موافق استدلال عقلي دليل آورده است. حرام كرده‏اند شراب را حالا اين شراب را مي‏خوري چه‏چيز شد غير اينكه آدم بخورد و خر بشود پول بدهد و چيز نجسي بخرد و بخورد و خر بشود چرا گُه نمي‏خوري كه گُه به اين نجاست نيست، گُه به اين گُهي نيست اين خيلي از گُه نجس‏تر است لكن چون از گُه هم نجس‏تر است از خون حيض هم نجس‏تر است مي‏خوري ديوانه مي‏شوي مست مي‏شود توي نجاست خودت مي‏غلطي با وجود اينها خيلي ميل داري عجب خري هستي كه ميل مي‏كني. اين شراب واللّه در هيچ ديني حلال نبوده است ديگر حالا عرض كردم فرنگي‏ها هم كمك كرده‏اند حرام كرده‏اند در هيچ ديني شرب خمر حلال نبوده لكن شيطان است مي‏آيد غلبه مي‏كند آدم را وا مي‏دارد به اين گُه خوردن مي‏خوري و مست مي‏شوي ديوانگي مي‏كني، فحش مي‏دهي، قي مي‏كني، شمشير مي‏كشي يا خودت يا زنت يا غير را زخم مي‏زني، تنبانت را مي‏كني دور سرت مي‏پيچي خجالت نمي‏كشي حرف‏هاي ركيك كه اگر هوش داشته باشي خجالت مي‏كشي آن‏جور حرف‏ها را مي‏زني خيلي از كارها را آنها كه زيرك و دانا هستند جلوگيري مي‏كنند.

و اين شراب ضرب المثل بود عرض كردم، تو فكر كن ان‏شاءاللّه مي‏بيني غذا مي‏خوري به معصيت مي‏افتي مي‏بيني فلان غذاي بخصوص را مي‏خوري يك ساعت كه شد دلت درد مي‏گيرد ديگر مي‏گويي خير خوردم و هيچ‏طور نشد مي‏بيني يك ساعت ديگر دلت درد مي‏گيرد پس از آن بترس و حالا مخور. پس مقدمات هرچه عذر است واللّه خدا پذيرفته غافل بودي و غذايي را خوردي بعد دلت درد آمد خدا اجرت هم مي‏دهد به اين دل درد، لكن دانسته و فهميده مي‏دانستي دلت درد مي‏آيد و خوردي حرام است مثل شراب و نبايد بخوري. پس عرض مي‏كنم آنچه عذر است خدا مي‏پذيرد شهوت بود و غلبه كرد خدا مي‏پذيرد، غذايي خورديم نه به نيّتي كه شهوتي غلبه كند اتفاق يك‏لقمه زيادتر خورديم حالا شهوت غلبه كرد اين عذر را مي‏پذيرند حتي اين كه عرض مي‏كنم هرچه گناه اسمش است خدا مي‏آمرزد و حتماً مي‏آمرزد و شفاعت مي‏كنند شافعان خدا وا مي‏دارد پيغمبر را كه حتماً شفاعت كن بايست و امت گناهكار را شفاعت كن و پيغمبر را خدا واداشته براي شفاعت پيغمبر هم مي‏ايستد و شفاعت مي‏كند پس هرچه گناه اسمش است آن خدا اين پيغمبر را حكم كرده كه بايست و دست بر مدار و از من بخواه تا من بيامرزم و خدايي كه همچو كسي را وامي‏دارد بدانيد زود مي‏آمرزد پس خدا بدانيد هر گناهي را مي‏آمرزد و آمرزيده اما همينكه پاي شرك در ميان آمد ديگر شرك را نمي‏آمرزد، شرك كدام است؟ شرك آن است كه بگويي ما به خدا قائل هستيم اما مي‏خواهيم پيش محمّد نياييم ما مي‏رويم پيش موسي يا مي‏رويم پيش عيسي، آنها از جانب خدا آمده‏اند محمّد نيامده است اين شرك به خدا است. خير موسي پيغمبر خدا است، عيسي پيغمبر خدا است، جرجيس هم كه در ميان مردم ضرب‏المثل است چندان متشخص نيست او هم پيغمبر خدا است ديگر نؤمن ببعض و نكفر ببعض نه اين نشد، اينهايي كه از جانب خدا آمده‏اند همه را بايد دوست داشت نهايت آن كسي كه متشخص‏تر است آقاي همه است آن كسي كه پست‏تر است پست‏تر است هركسي را به جاي خود بايد دوست داشت، يك كسي را بيشتر دوست مي‏دارم البته معلوم است البته رسول خدا را كه پاش ميان آمد ديگر آدم اعتنا به عالم ندارد، پس رسول خدا را خيلي دوست مي‏دارم بعد اميرالمؤمنين را بيش از همه‏كس دوست مي‏دارم و اين است كه سرّش در همه دين‏ها هست توي يهودي‏ها بگويي من مي‏گويم لااله الاّ اللّه اما نمي‏گويي موسي پيغمبر خدا است يهودي‏ها مي‏گويند تو دين نداري، توي نصاري بگويي من مي‏گويم لااله الاّ اللّه و عيسي را پيغمبر نداني تمام نصاري مي‏گويند تو دين نداري توي مسلمان‏ها لااله الاّ اللّه بگويي محمّد رسول اللّه نگويي مي‏گويند مسلمان نيستي. شهادتين بايد گفت تا آدم مسلمان شود هم خلق منسوب به خدا را بايد منسوب به خدا دانست هم خدا را خدا دانست، پس شهادت مي‏دهيم كه موسي پيغمبر است و از جانب خدا آمده است باز شهادت مي‏دهيم كه عيسي هم پيغمبر خدا است و از جانب خدا آمده، باز شهادت مي‏دهيم كه محمّد هم پيغمبر خدا است، باز شهادت مي‏دهيم علي هم خليفه و جانشين بلافصل پيغمبر است و از جانب خدا و پيغمبر است همه‏اش دو شهادت مي‏دهيم. پس خدا را بايد خدا دانست و خلق منسوب الي اللّه را بايد منسوب به خدا دانست و اين جزء توحيد است لااله الاّ اللّه را تنها مي‏گويي و محمّد رسول اللّه را به او نمي‏چسباني شرك است، توحيد نداري خدا خبر داده كه اگر كسي اقرار كند به حقّيت اين رسول اقرار به من كرده.

چرت نزنيد كه مطلب خيلي بلند است خدا همچو قرار داده و غير از اين‏جور را در عالم امكان محال قرار داده خدا يكجايي بايد حرف بزند يا از زبان جبرئيل بايد حرف بزند يا زبان روح‏القدس را مي‏جنباند يك زباني را بايد بجنباند حالا بر فرضي كه از زبان روح‏القدس هم حرف زد من روح‏القدس را بايد ببينم صداش را بايد بشنوم در قيامت حالا اگر بشنوي كه مردم مي‏روند ديدن خدا و خدا با آنها حرف مي‏زند يكجايي حرف مي‏زند خدا معلوم است خدا هرجا كه حرف مي‏زند در مقام حكومت دارد حرف مي‏زند و واللّه همين است كه مي‏فرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان آن‏وقت حرف زد چرا پيشتر حرف نمي‏زد پيشتر ماوسعني ارضي و لاسمائي آسمان و زمين پيشتر گنجايش او را نداشت آن سماء هم غير از اين سماء است، اين سماء از جنس اين زمين‏ها و اين آب‏ها و اين خاك‏ها است و اينها گنجايش او را ندارد پس ماوسعني ارضي و لاسمائي لكن وسعني قلب عبدي المؤمن وسعني قلب محمّد، قلب فلان نبي، قلب فلان ولي، آنجا گنجايش مرا دارد و ايني كه عرض مي‏كنم صريح آيه قرآن است و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا روح جاش در قلب است پس روح اول مي‏آيد در قلب مي‏نشيند آن‏وقت امر مي‏كند نهي مي‏كند مي‏فرمايد نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين صريح است. پس آنجايي كه لااله الاّاللّه بايد بگويي يعني بدان آن خدا آنچه اراده داشته اراده‏هاي خود را توي قلب پيغمبر گذارده از آنجا سرريز كرده به تو رسيده، از غير پيغمبر بگيري از خدا نگرفته‏اي از غير پيغمبر كه شد اللّه آنجا نيست اگر چه اسم اللّه را به لفظ هم ببري. شيطان رسيد به عيسي عرض كرد بگو لااله الاّاللّه عيسي گفت من خودم اين كلمه را مي‏گويم و اين كلمه، كلمة حقي است لكن چون تو گفتي چشمت را كور مي‏كنم نمي‏گويم. پس هرچه از هواي نفس كرده‏اي هوس كرده‏اي نماز كني، هوس كرده‏اي روزه بگيري، حج كني كه بروم حج حاجي مي‏شوم معتبر مي‏شوم ميان مردم همچنين است، هيچ حج مرو، نماز مكن، روزه مگير، للّه و في اللّه مي‏خواهي بكني راه دارد، راهش همين است راه توحيد واللّه انبيا هستند اوليا هستند پس من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم ديگر كجا بروم هرجا كه بروي هرچه زور بزني كه چيزي درست كني پيشش بروي خلقي را درست كرده‏اي پيش او رفته‏اي و آنجا اذن نداده بود خدا كه بروي بله اگر بايد تغوط كرد معلوم است توي خلا بايد تغوط كرد ديگر اين سنگ است و خاك است آن مسجد هم سنگ است و خاك پس چه فرق دارد؟ نه، نشد آنجا خانه خدا است آنجا اگر اخراج ريح كردي مي‏گيرند گردنت را مي‏زنند واقعاً در مسجدالحرام كسي تعمداً اخراج ريح كند بايد گردنش را زد حكمش اين است كه توي مكّه توي خانه اگر كسي چنين كاري كرد هركه مطلّع شد بايد گردن او را بزند.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه آنجايي كه خدا قرار گرفته جايگاه خدا است، محلّ توحيد خدا است، محلّ اراده خدا است، محلّ اطاعت خدا است. مي‏خواهي به خدا كرنش كني آنجا تعظيم كن، مي‏خواهي دوست بداري خدا را آنجا را دوست بدار، نعوذباللّه كسي بخواهد خدا را دشمن بدارد آنجا را دشمن بدارد. پس من احبّكم فقداحبّ اللّه من ابغضكم فقدابغض اللّه وهكذا تا اخر. پس جميع ماينسب الي اللّه چرا بايد علي باشد، چرا بايد عمر نباشد؟ اين بعينه مثل اين است كه بگويي چرا بايد مسجدالحرام را حرمت داشت در آن تغوط نكرد چرا خانه خدا بايد محترم باشد خانه ديگر محترم نباشد عمر چرا بايد حرمت نداشته باشد عمر براي تغوط است حرمتي ندارد. پس من يطع الرسول فقداطاع اللّه اما من يطع الفرعون هم آيا فقد اطاع اللّه؟ نه. آيا من يطع الشيطان هم فقداطاع اللّه؟ نه. همين اطاعت رسول، اطاعت خدا است. حق منحصر است به آنچه پيش پيغمبر است و آل پيغمبر. پيش غير پيغمبر و آل پيغمبر نبايد رفت. اين حق است و هرچه غير از حق است باطل است، توحيد را هم از آنها بايد گرفت، ايمان را هم از آنها بايد گرفت پس هركس ايمان به پيغمبر دارد كه اين از جانب خدا است و اين از جانب خدا را كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد عرض مي‏كنم پيغمبر خودش بدنش تمامش بيت‏اللّه است همه‏اش نور اللّه است توي چشمش خدا دارد نگاه مي‏كند توي دستش خدا مي‏دهد و مي‏گيرد دستش را خدا مي‏جنباند خودش هيچ جاش را نمي‏جنباند او مي‏جنباند اين است كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون حالا اسم او هستند، رسم او هستند، رسول او هستند، ولي او هستند، آن آخرش آيا خود اويند؟ نه خود او نيستند. اسم اويند، رسم اويند، رسول اويند، قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، دوستي‏شان دوستي خدا است، اما آيا خودشان خدايند تا گفتي خودشان خدايند آنها بر مي‏گردند پوست از سر آدم مي‏كنند كاري بايد كرد كه ايشان را نرنجاني، بگو تو بنده خدايي، تو رسول خدايي، بگو اشهد ان‌ّ محمّداً عبده و رسوله كارت ندارند تعريفت را هم مي‏كنند اما بگويي اشهد انّك اللّه خير خود همين‏ها مي‏گيرند مي‏بندند، به جهنّم مي‏برند عذاب مي‏كنند.

پس اسم را البته غير مسمّي بايد دانست، مسمّاي بي‏اسم هم نداريم. سنگي را هم خيال كني اگر ساكن است اسمش ساكن است، مي‏جنبد متحرك اسمش است. كسي حرف مي‏زند متكلّم اسمش است، كسي سكوت مي‏كند ساكت اسمش است. پس خدا هم اسم دارد و اسم‏ها هم از مسمّي صادر است و حرف خيلي بالا مي‏رود مع‏ذلك مي‏گويد مپرستيد اسم را، تعظيم مي‏كني تعظيم صاحب‏اسم را كن. كسي كه واقع مي‏كند اسم را بر مسمّي و مسمّي را مي‏پرستد مي‏فرمايد اولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقاً و توي همين لفظ گذاشته است مطلب را در حديث ديگر مي‏فرمايد هم المؤمنون حقّاً بي اميرالمؤمنين مي‏خواهي بروي پيش خدا نترسند پوست از سرت مي‏كنند اميرالمؤمنين را خودش را خدا مي‏داني باز در دنيا آتشت مي‏زنند عذابت مي‏كنند در آخرت هم به جهنّمت مي‏برند عذابت مي‏كنند لكن مي‏فرمايد ان‌ّ معرفتي بالنّورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي خدا را مي‏خواهي ديگر راهي ديگر قرار نداده مگر همين‏كه خودش آمده پيش اميرالمؤمنين حالا من مي‏خواهم مصافحه با خدا كنم مصافحه با اميرالمؤمنين مي‏كنم، مي‏خواهم با خدا معامله كنم با اميرالمؤمنين مي‏كنم، مي‏خواهم با خدا درد دل كنم پيش اميرالمؤمنين درد دل مي‏كنم، آنهايي كه اين طورند اولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقاً.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) رو به يكي از علماء كه قوام العلماء كرماني بود كردند و فرمودند.