17-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هفدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد هفدهم – قسمت اول

 (درس اول، شنبه 3 جمادي‏الثاني 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

بدانيد كه از براي امام7 دو مقام است يكي مقام ظاهري كه همة مردم آن را ديدند و در ميان مردم راه مي‏رفت اين مقامشان مقامي است كه اگر كسي هم در اين مقام آن بزرگواران را نشناسدشان عارف نمي‏توان گفت به او حتي اينكه كسي اگر اين مقام را نشناسد و نجات هم بيابد محض تفضلي است كه به او كرده‏اند خواسته‏اند به او مي‏دهند نخواسته‏اند چون عاريه است پس مي‏گيرند لكن شما خوب دل بدهيد ان‏شاء اللّه كه آن مقام خودشان را ياد بگيريد.

پس از براي ائمه يك مقام اتصالي است به خدا كه مقام خودشان آن مقام است و الاّ اين مقامي كه ميان مردم راه مي‏رفتند مردم هم مثل آنها بودند نهايت مردمان عالمي بودند مردمان عابدي زاهدي متقي پرهيزكاري بودند هميشه به اين‏طورها مي‏شناختندشان پس آن مقامي كه بايد شناختشان مقام اتصالشان است به خدا و واسطة حقيقي آنجاست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه يك خورده توي فكر بيفتيد اين مردم راه فكر را هم راه نمي‏برند شما نباشيد مثل مردم كه خدا انتقام مي‏كشد شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس اگر شهاده‏اي به غيبي متصل نباشد يعني اگر بدن روحي به او تعلق نگيرد بدن هيچ خبر ندارد كه روحي هست يا نيست مي‏بينيد اينها را مي‏فهميد اينها را ان‏شاء اللّه دقت كنيد ببينيد روح اگر به بدني تعلق نگيرد بدن هيچ نمي‏داند روحي هست يا نيست و وقتي روح تعلق مي‏گيرد بدن مي‏فهمد زنده شده است و مي‏فهمد كه روحي دارد كه به واسطة آن روح زنده شده است و مي‏فهمد بدن روح نيست روح بدن نيست لكن اگر بدني خيال كنيد مثل سنگي و عالم ارواح هم مثل روحي كه خودتان داريد آن سنگ چه مي‏داند كه روحي هست يا نه فكر كنيد ببينيد تا روح گياهي تعلق نگيرد به بدن درختي آن درخت اولش آب است و خاك هيچ نمي‏داند روحي هست يا نه كه آن روح جاذب است و ماسك است و هاضم است و دافع است هي نمو مي‏كند زياد مي‏شود و بلند و كلفت مي‏شود هي هوا مي‏دهد هي تغييرش مي‏دهد تلخش مي‏كند شورش مي‏كند شيرينش مي‏كند ملتفت باشيد. لاعن شعور نباشيد فكر كنيد ببينيد كه روح نباتي در بدن نبات كه نشست فوراً جذب او پيدا مي‏شود آن وقت مي‏فهميم اينجا روحي است كه جاذب است آب را از ريشه مي‏كشد سرابالا هم دارد مي‏كشد مي‏برد آبها را عمداً هم اين‏طور قرار داده‏اند كه باعث عبرت باشد براي آنهايي كه عبرت مي‏گيرند آدم عاقل واللّه تعجب مي‏كند به اين صنعت‏ها كه نگاه مي‏كند به همين‏طور كه شما كتابي را برمي‏داريد مطالعه مي‏كنيد و چيزها از آن مي‏فهميد و خط مي‏كشيد همين‏طور شخص حكيم هم هي نگاه مي‏كند در ملك و هي در نظر كردن به اشياء هي مطالعه مي‏كند و هي چيزها مي‏فهمد و حظ مي‏كند از سر درخت تا ريشة درخت ببينيد فاصله‏اش چقدر است و اين آب همين جوري كه مي‏بينيد سرازير كه مي‏رود چطور مي‏رود پايين همين كه به ريشة درخت مي‏رسد سرابالا جاذبه مي‏كشد مي‏بردش بالا روحي نشست توي اين درخت كه اين آب را هي دست به دست مي‏گيرد و مي‏كشد و مي‏بردش بالا صبح كه آب دادي درخت را سه ساعت بيشتر نمي‏گذرد كه معلوم مي‏شود آب داده‏اند درخت را شاخة بسيار بلندي را آنجاش كه متصل به درخت هست قطع كني دو سه ساعت بيشتر طول نمي‏كشد كه مي‏بيني آن بالاترش برگهايش شل شده آن وقتي كه متصل هست به همين سرعت آب مي‏رود و مي‏رسد به آن بالايي‏ها و سرابالا مي‏رود تا مي‏رسد و آب خودش سرابالا نمي‏رود روحي است نشسته توي تنة درخت هي آب را از خارج جذب مي‏كند هي پله به پله درجه به درجه مي‏برد بالا بعينه مثل ني كه بند بند دارد و در همين ني‏ها مي‏بيني يكي از آن بندها عيب كند ديگر آب به بند بالايي نمي‏رسد بالاهاش خشك مي‏شود به همين‏طور درجه به درجه آب را به دست يكديگر مي‏دهند و آن روح مي‏بردش تا سر درخت منظور اين است كه شما غافل نباشيد تا روحي نيايد در بدن شهاده و تا شهاده در نگيرد به غيب از غيب هيچ خبر ندارد. حالا درخت بخواهد ببيند زور آن روحش چقدر است شما ملتفت باشيد شما استنطاقش بكنيد زور آن روح آن قدري است كه از ته درخت آب را مي‏كشد مي‏برد بالا پيش خود و توي اين عروقي كه از ابريشم نازكتر است باريك مي‏كند آب را و مي‏كشد و مي‏برد تا سر درخت پس تا متصل نباشد اين درخت از روح خبر نخواهد شد از آن غيب پس اقتضاي روح چيست وقتي بدني هست و بدن چشمي دارد و آن روح توي چشم نشسته و در توي چشم مي‏بيند آن وقت تو مي‏فهمي كه روح بيننده است و اگر همين بدن همه جاش صحيح باشد لكن چشم نداشته باشد كور مادرزاد باشد اين بدن نمي‏داند روح بينا است و مي‏بيند خبر ندارد اگر از او هم بپرسي و غافل نباشيد كه چه عرض مي‏كنم از كور مادرزاد اگر بپرسي كه ما شنيده‏ايم روح به كلش بينا است و مي‏بيند تو هيچ مي‏داني كه روح به كلش بينا است مي‏گويد دروغ است اين حرف و ديگر راه نفاق منافقين را هم توي همين حرفها به دست بياريد مسلط باشيد بر جميع اطراف مطلب و بدانيد از كجا خدشه مي‏گيرند پس اگر بگويي به كور مادرزاد كه ما شنيده‏ايم و بعضي از مردم اعتقادشان اين است كه روح به كلش مي‏بيند مي‏گويد اين حرف دروغ است اگر روح به كلش مي‏بيند پس چرا من هيچ نمي‏بينم و حال آنكه همه جاي بدنم روح هست چرا من نمي‏بينم و همين مثلها را كه عرض مي‏كنم خيلي به آنجاها كه اصل مطلب است به كار مي‏آيد ملتفت باشيد همچنين به كر مادرزاد بگويند كه ما شنيده‏ايم روح به كلش شنواست مي‏گويد اين حرف دروغ است به جهتي كه توي بدن من روح هست و من هيچ نمي‏شنوم من كه روح دارم اگر روح به كلش شنوا بود روح در من كه بود بايد من بشنوم و هكذا دقت كنيد و بدانيد ممكن است بدني سرش همين‏جور سر باشد دستش همين‏جور دست باشد پاش همين‏جور پا باشد همين‏طور بدني داشته باشد و نه بشنود و نه ببيند نه لمس داشته باشد نه شم داشته باشد نه طعم بفهمد چرا كه اين بدنها اولش همين‏جور ساخته مي‏شود ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اين بدن مدت چهارماه در حيوانات قويه و در انسان طول مي‏كشد كه اين نطفه كه ريخت در رحم طول مي‏كشد تا حيات تعلق به بدن بگيرد پس سر پيدا مي‏كند پا پيدا مي‏كند دست پيدا مي‏كند تا اينكه جميع اعضاء و جوارحش در سر چهار ماه درست مي‏شود لكن چشم دارد اما نقش چشم است هيچ نمي‏بيند گوش دارد اما عروسك است نمي‏شنود چيزي را لامسه‏اش لمس ندارد اگر جاييش را بشكني دردش نمي‏آيد شامه ندارد ذائقه ندارد لكن بعد از اينكه چهار ماه گذشت و تمام اعضاء و جوارحش درست شد آن وقت يك قدري از خون مي‏ريزد در قلبي كه به آن تدبير اولي درست شده و آن گوشت قلب به قدري صلب و سخت است كه خون را در خود نگاه مي‏دارد نمي‏گذارد جاي ديگر برود قدري هم مزاجش گرم است خون كه توي قلب ريخت به واسطة حرارت قلب كه به آن خون اثر مي‏كند قدري لطافت پيدا مي‏كند تا خورده خورده به آن سر حدي مي‏رسد كه حيات در آن پيدا مي‏شود روح داخلش مي‏شود زنده مي‏شود و آن حيات بعينه مثل آتشي است كه توي دود در مي‏گيرد آن وقت اطاق روشن مي‏شود همين‏جور حيات درمي‏گيرد توي آن خوني كه در قلب است آن وقت يا سرابالا يا سرازير آن خون بخار متصاعد مي‏شود و نشر مي‏كند در تمام بدن و تمام بدن را زنده مي‏كند و زندگي تمام بدن از قلب است كه حيات از آنجا نشر مي‏كند در همة بدن به طوري كه اگر قلب را بيرون بياوري از بدن في الفور بدن مي‏ميرد لكن همين كه قلب سرجايش باشد و دست را ببري پا را ببري باز في الجمله طولي مي‏كشد تا انسان بميرد پس تا بدن نداشته باشد عضوي از اعضاء را كه مناسب باشد با روح و دل نداشته باشد زنده نمي‏شود پس بدني بايد ساخته بشود و چشمي داشته باشد و آن وقت آن روح توي آن چشم بنشيند و از اين چشم نگاه كند حالا همة عقلاء مي‏فهمند كه به آن روح خودشان زنده‏اند چشم بي‏روح نقشة چشم است نمي‏بيند اين مقله درست باشد و روح توش نباشد نمي‏بيند مثل اينكه اگر بيرونش بياري نمي‏بيند به جهتي كه روح از آن بيرون مي‏رود پس مقله باشد و روح در آن نباشد نمي‏بيند پس بدني كه چشم دارد و روح از چشم آن بدن مي‏بيند و تو صاحب آن چشمي آن وقت تو حكم مي‏كني كه آن روحي كه در بدن هست بينا است دليلش همين كه من الان از چشم مي‏بينم و چشم من خودش بينا نيست مگر اينكه روح توش باشد باز در بدني كه گوش هست و روحي توي آن گوش مي‏نشيند آن وقت تو حكم مي‏كني كه آن روح غير از اين‏كه بينا است شنوا هم هست و شنوايي دخلي به بينايي ندارد و جدا جدا هم كرده خدا اينها را از يكديگر و هي شرح مي‏كند كه عذر نداشته باشند و مردم نتوانند بگويند كه نفهميديم پس روح نه همين بينا است تنها شنوا هم هست بعد باز بدني كه شامه داشته باشد بيني داشته باشد و روح توي بيني منزل كند و به واسطة آن بيني بفهمد خوش‏بو و بدبو را تميز بدهد آن وقت تو مي‏فهمي كه روح كمالي ديگر هم دارد غير از ديدن و شنيدن و آن اين است كه غذاي نخورده را بويش را مي‏فهمد آن دور كه گذاشته است مي‏فهمد اين خوش‏بو است يا بدبو به همين‏طور است بدني كه ذائقه دارد و آن روح در توي اين ذائقه آمده توي اين زبان آمده و حلوايي كه روي اين زبان مي‏گذاري آن وقت مي‏گويي كه روح من چشنده هم هست يكي از كمالاتش چشيدن است كمالات هم نمي‏خواهم بگويم همين‏طور كردي و لري و فارسي مي‏گويم مي‏خواهم ملتفت باشيد فكر كنيد كه روح چه كاره است يكي از كارهاش اين است كه مي‏تواند ببيند يكي از كارهاش اين است كه مي‏تواند بشنود و يكي از كارهاش اين است كه مي‏تواند طعم بفهمد شيريني و تلخي و شوري را از هم تميز بدهد يكي از كارهاش اين است كه گرمي مي‏فهمد سردي مي‏فهمد هوا گرم شود مي‏گويد گرم شد سرد شود مي‏گويد سرد شد بدنش توي آب رفت مي‏فهمد تر شد خشك شد مي‏فهمد خشك شد به جاي نرمي مي‏مالد مي‏بيند نرم شد به جاي زبري مي‏مالد مي‏داند زبر شد يك چيزي را دست مي‏گيرد مي‏گويد اين ثقيل است سنگين است يك چيزي ديگر را دست مي‏گيرد مي‏گويد اين خفيف است سبك است تمام اينها كار روح است. پس حدود روح چيست چرت نزنيد كه خيلي حرفها بلند است و من هي پستش مي‏كنم و مي‏گويم بلكه ان‏شاء اللّه بفهميدش ان‏شاء اللّه شمايي كه روح در بدنتان هست و بدنتان هم صحيح است حالا مي‏گويي كار روح اين است كه گرمي مي‏فهمد سردي مي‏فهمد بوها را مي‏فهمد سبكي‏ها را مي‏فهمد سنگيني‏ها را مي‏فهمد طعم همة چيزها را مي‏فهمد رنگ چيزها را مي‏فهمد صداي چيزها را مي‏شنود و توي اينها عقل آدم مي‏فهمد پس روح خيلي كارها از او مي‏آيد حالا اين بدن بي‏جان@بيچاره@ چكاره است اگر او بيايد توش بنشيند اين هم شنواست او بيايد توش بنشيند اين هم بينا است او بيايد اينجا اين بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد گرمي و سردي مي‏فهمد اين كأنه خليفة او است و جانشين او است و واسطة او است و اگر او نباشد اين بدن نمي‏بيند نه مي‏شنود نه بو مي‏فهمد نه طعم مي‏فهمد نه گرمي و سردي مي‏فهمد هيچ نمي‏فهمد پس بدني كه متصل است به روحي از اقتضاءات آن روح يعني از كارهاي آن خبر مي‏شود و اگر بدن هم يك جاييش عيب داشته باشد اتفاقاً مثل آن آدمي كه كور مادرزاد هست نمي‏تواند بفهمد كه روح بينا هم هست چرا كه بدن خودش را مي‏بيند كه جايي را نمي‏بيند مي‏گويد روح بينا نيست به همين‏طور كر مادرزاد نمي‏تواند بفهمد صدا يعني چه اثباتش هم بكند مثل نفيش است كور مادرزاد اصلش نه روشني مي‏فهمد يعني چه نه تاريكي آدمي كه چشم دارد مي‏بيند روشنايي را و تاريكي را و مي‏فهمد فهمنا@فهمنده ظ@ روح او است نه بدن او باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و سر اين مطلب را شما غافل نباشيد ان‏شاء اللّه عرض مي‏كنم.

خدا هيكلي مي‏گيرد از براي خودش صلوات اللّه علي آن هيكل و آن هيكلي كه مي‏گيرد همه جاش تمام است سر دارد چشم دارد گوش دارد همة حواس را دارد روح دارد عقل دارد نفس دارد همه جاش درست است و تمام است هيكل ناتمامي اگر بنا بود بگيرد تمام ملك كه ناتمام بودند هيچ كدامشان كامل نيستند و اين هيكلهاي ناتمام به جز اينكه كار صانع را بخواهند بنمايانند به جز خرابي كاري از ايشان نمي‏آيد حالا پيش خودش خيال مي‏كند كه دروغ نمي‏گويد و حال آنكه همان راستش دروغ است ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم كور مادرزاد مي‏گويد روح نمي‏بيند و خيال مي‏كند راست مي‏گويد توي دلش هم اين را دروغ نمي‏داند چرا كه ايني كه توي بدن هست روح است و من دارم مي‏شنوم غذا مي‏خورم بو مي‏فهمم حالا شما مي‏گوييد بينا است روح شما دروغ مي‏گوييد اين انكار فضل روح را مي‏كند دروغ نمي‏گويد كه مي‏گويد من نمي‏فهمم راست مي‏گويد كه نمي‏فهمد و اين راستش پيش تو كه چشم داري اين راستش هم دروغ است ملتفت باشيد كه اهل باطل اگر راست هم بگويند دروغ مي‏گويند پس اهل باطل ميانة خود و شيطان خودشان كه خدا اسمش گذارده‏اند هيچ دروغ هم نمي‏گويند بي‏انصافي به خيال خودشان هم نمي‏كنند لكن خدا مي‏داند كه اينها خداشان شيطان است خدا مي‏داند خداشان هواي خودشان است و خيانت با او هم نمي‏كنند راست هم مي‏گويند پيش خودشان لكن اصلش رو به روي او كه كرد خيانت با خدا كرده و كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك حالا قسم هم مي‏خورد كه اين حرفي كه شما مي‏زنيد كه روح بينا است دروغ است اين را كه پيش اهل شرع كه مي‏بري مي‏گويند وقتي كه قسم مي‏خورد حدي به او نبايد زد به اين اقرار نمي‏كند چيزي ديگر را اقرار مي‏كند اقرار نمي‏كند به صفتي از صفات به باقي صفات اقرار مي‏كند و اين پيش خودش خيال مي‏كند ميانة خودش و آن شيطان خودش كه خيانت با او نكرد من عرض مي‏كنم راست هم مي‏گويد خيانت با شيطان خودش با هواي خودش هيچ خيانت نكرده اما خيانت با خداي خود كرده به جهت اينكه خدا قرار نداده كه ناقصين را حجت خود قرار بدهد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه يك خورده فكر بكنيد اين همه مردم الحمد للّه هيچ كدامشان نتوانستند ادعاي نبوت كنند بلكه به خيالش نمي‏افتند مگر اينكه اگر تك تكي هوسي كرد خدا رسواش كرد پدرش را درآورد.

باري ملتفت باشيد در اين قاعده كه عرض مي‏كنم فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس هيكلي مي‏گيرد خدا از براي خود كه آن هيكل متصل است به مشيت او حالا اين مشيت خدا چكاره است مي‏خواهد با اين هيكل چه كند؟ عرض مي‏كنم اين هيكل هيكلي است كه از جهتي نگاه مي‏كند مي‏گويد خداي من مي‏بيند مثل اينكه روح چشمي از براي خود مي‏گيرد به واسطة آن چشمي كه براي خود مي‏گيرد اين بدن مي‏گويد روح من بينا است رنگها را تميز مي‏دهد و هكذا ملتفت باشيد و بدانيد كه آن هيكل توحيد بدن ائمة شما است سلام اللّه عليهم اجمعين و بس حتي بدن انبياء هم نيست لكن انبياء مردمان زيرك و دانايي هستند حجت خدا بر همه كس تمام است بر آنها هم تمام است پس آنها مي‏شناسند آقايان خود را و اقرار به فضائل ايشان دارند و جوري هستند كه هرچه آقايانشان گفته‏اند قبول دارند و به همين جهت آنها كارشان درست شده. پس ملتفت باشيد كه آن چيزي كه هيكل توحيد است آن اول چيزي است كه خدا دست زده به او و اول چيزي كه خدا دست زده به آن در ملكش محمد و آل محمدند سلام اللّه عليهم اجمعين و اينها را الحمد للّه طوري كرده كه تمام مسلمانان اتفاق دارند كه محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اول مخلوقاتند بهترين موجوداتند اشرف كائناتند پيره‌زن‏ها هم عقيده‏شان اين است كه ايشانند اقرب از جميع خلق به خدا يعني نزديكترين جميع مخلوقات به خدا ائمة طاهرينند سلام اللّه عليهم پس خدا هرچه مي‏خواهد اولاً به آنها مي‏دهد بعد ايشان به زيردستها مي‏دهند و آن زيردستها ديگر به زيردستهاي خودشان مي‏دهند و ايشانند اول مخلوقات ديگر آن طرف ائمه جايي نيست هيچ خلقي نيست مگر بخواهي تعبير بياوري بگويي خدا.

پس ايشانند آن حبلي كه يك سرش به خدا متصل است و ايشانند كه متصلند به خداوند عالم و متصلند به مشيت خداوند عالم اين است كه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم كجا برود ديگر راهي ندارد ديگر مشيت كه جاي ديگري ندارد چشمتان را هم نگذاريد مثل آن آخوندهايي كه چشمشان را هم گذاشته‏اند و كور شده‏اند و عمامه‏شان هم گنده است و خيال مي‏كنند چيزي هم مي‏دانند و برمي‏دارند كتاب مي‏نويسند و بر مشايخ هم رد مي‏كنند و انكار فضائل مي‏كنند و به قدر عمر هم اقرار به فضائل ندارند خدا مي‏داند آن قدري كه عمر اقرار به فضائل داشت اين آخوندها ندارند آن قدري كه معاويه اقرار به فضائل داشت واللّه به قدر معاويه اقرار ندارند همين معاويه گاهي مي‏شد در بين جنگ همان وقتها كه با حضرت امير جنگ داشت در بين جنگ دلتنگ مي‏شد شب كه مي‏شد با عمروعاص تنهايي برمي‏خواست مي‏آمدند به خيمة حضرت امير7 و حضرت امير از فضائل خودشان فرمايش مي‏كردند آنها مي‏شنيدند و خارق عادات از حضرت مي‏ديدند براي همين هم مي‏آمدند كه تماشايي كنند چيز تازه‏اي ببينند كه رفع دل تنگيشان بشود و انكار نداشتند فضائل حضرت را و اين ملاهايي كه مي‏بينيد واللّه از معاويه بدترند چرا كه انكار فضائل حضرت امير را مي‏كنند و خود آن بزرگوار مي‏فرمايد: و الانكار لفضائلنا هو الكفر @بر محمد و آل او صلوات به منكران فضائل مدام لعنت باد.@

باري ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم واللّه ائمة شما صلوات اللّه عليهم اجمعين اول موجوداتند و نزديكترين خلقند به خدا پس هر خلقي كه بخواهد به خدا برسد دست به دامن ايشان بايد بزند ايشان هم متصل به نور خدا هستند دست به دامن ايشان كه زد به خدا مي‏رسد مثل اينكه بلاتشبيه ريسماني كه سرش به سقف بند باشد تو بخواهي بروي به سقف برسي بايد دست بگيري به آن ريسمان دست كه گرفتي مي‏رسي به سقف. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس بي‏وجود ايشان نمي‏توان به خدا رسيد و اين را از جمله محالات خدا قرار داده حالا همين حرفها است كه ما مي‏زنيم و مي‏بينيد كه دليل و برهانش هم همراهش است مي‏بيني مردكه آخوند است و گنده است و كتاب برمي‏دارد و مي‏نويسد و رد مي‏كند كه بله خدا چه احتياج دارد كه واسطه قرار بدهد اي آخوند حالا كه واسطه قرار داده آيا تو مي‏خواهي قرار داد خدا را به هم بزني در همين احكام ظاهره آيا نمي‏بيني كه وقتي در نماز شك كردي متحير مي‏شوي كه شك دو و سه را چه كنم و نمي‏داني چه كني لابدي كه ببيني حضرت باقر چه فرموده حضرت صادق چه فرموده حضرت كاظم چه فرمايش كرده لابدي كه دست به دامن ائمه بزني تا بداني چه بايد بكني پس واسطه مي‏خواهي حالا خدا همچه كرده كه ايشان مي‏دانند حلال خدا را و حرام خدا را ديگر حالا خدا چه احتياج دارد كه واسطه قرار بدهد خودش بيايد حلال و حرام را بگويد حالا كه واسطه قرار داده چشمت را هم كور كرده و واسطه فرستاد خدا خودش قرار داده كه واسطه داشته باشد امر كرده شما را كه وسيله به دست بياريد تا نجات بيابيد فابتغوا اليه الوسيلة وسيله نداري نمي‏شود بي‏واسطه رفتن پيش خدا حالا نمي‏تواند كسي بگويد من واسطه مي‏خواهم چه كنم خدا همه جا هست خودم مي‏روم پيش خدا نه خدا همه جا نيست خدا پيش تو نيست تو نمي‏تواني پيش خدا بروي بي‏واسطة ايشان.

باري پس عرض مي‏كنم هياكل توحيد و آن كساني كه هيكل توحيدند از مشعري از مشاعر خودشان مي‏فهمد كه خدا قادر است و اينها را محض تمثيل عرض مي‏كنم كه ان‏شاء اللّه خودتان اهل علمش بشويد در خودتان فكر كنيد ببينيد دست را كه روح حركت داد حالا اين دست مي‏گويد كه حركت من از روح است پس معلوم است كه روح من توانسته كه اين دست مرا حركت بدهد كه حركتش داده پس روح من قادر است مثل اينكه چشم مي‏گويد او بينا است مثل اينكه گوش مي‏گويد او شنواست حالا اين هيكل توحيد را مي‏خواهيد بدانيد كه كمالاتش چقدر است كمالاتش به عدد اسماء خداست جوشن كبير را بردار بخوان در جوشن كبير هزار و يك اسم خداست صلوات اللّه علي آن اسماء فضولي نمي‏كنم همين هم باز قرارداد خداست و خدا همچه قرار داده راوي عرض مي‏كند خدمت امام كه اين‏كه خدا فرموده و ذكر اسم ربه فصلي كه هر وقت ذكر اسم خدا مي‏شود آدم بايد نماز كند سرهم آدم كار دارد به خدا و اسم خدا برده مي‏شود حالا هر وقت اسم خدا برده مي‏شود برخيزم نماز كنم اينكه نمي‏شود فرمودند ليس حيث تذهب اين جوري كه تو رفته‏اي نيست بلكه منظور اين است كه هر وقت اسم خدا را مي‏برند صلوات بفرستيد بر محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم حالا ديگر شما بدانيد اسم اللّه ايشانند اللّه اسم خداست و ايشان اسم خدايند هرجا هر جور اسمي مي‏بيني ايشانند محل آن اسم و معني آن اسم پس اسم قادر خدا ايشانند اسم عالم خدا ايشانند اسم حكيم خدا ايشانند اسم عادل خدا ايشانند اسم اغماض كننده خدا ايشانند اسم عفو كننده خدا ايشانند اسم منتقم خدا ايشانند تمام اسمهاي خدا ايشانند مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه ان‏تدعوه بها پس هر وقت اسم خدا برده مي‏شود صلوات بفرست بر محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اين‏جور نباشد كلام ربط ندارد هر وقت اسم خدا را مي‏بري صلوات بر خدا كه نبايد فرستاد صلوات بر خدا كه نفرموده‏اند بفرست صلوات خدا بر محمد و ال محمد است.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس ائمه‏اند سلام اللّه عليهم اسم قادر خدا اسم عالم خدا اسم ارحم الراحمين او اسم اكرم الاكرمين او و همين‏طور بشمار تا هزار و يك اسم يا بيشتر يا كمتر به ملاحظاتي كه دارد پس ايشانند اسماء اللّه الحسني ملتفت باشيد پس هريك از اسمها را كه ببري واقعاً حقيقةً مستحب است كه صلوات بفرستي اسم قادر اسم عالم اسم حكيم اسم رؤف اسم رحيم هر كدام را اسم ببري مستحب است صلوات بفرستي مگر اينكه اسمهايي صريح باشد اسمهاي صريح يكي محمد است يكي علي ديگر آن اسمها كه برده مي‏شود واجب است صلوات بفرستي و اگر تركش كني ترك واجب كرده‏اي حتي بعضي از فقهاء يعني از علماء گفته‏اند اين صلواتي كه در توي تشهد بايد فرستاد اصلش صلوات جرء تشهد نيست تشهد همان شهادتين است همان شهادتين را كه گفتي تشهد خوانده‏اي اما رسول خدا را كه اسم بردي يعني وقتي گفتي اشهد ان محمداً عبده و رسوله واجب است صلوات بفرستي و اين صلوات جزء تشهد نيست و مع‏ذلك گفته‏اند واجب است بعضي اين‏طورها گفته‏اند.

باري پس آن جايي كه اسم صريح آمد وجوب دارد پشت سرش صلوات فرستادن و آنجايي هم كه صريح نيست مستحب است صلوات پس هرچه اسم خدا را مي‏بري يك صلواتي بفرستي واجب نيست لازم نيست لكن ده دفعه مي‏گويي يا اللّه يك دفعه هم صلوات بفرستي خوب است. خلاصه پس خداست صاحب صفات پس همين هياكل توحيد به آن مشاعر خودشان اسمهاي خدا را مي‏فهمند و خبر از آنها مي‏دهند و اينها را عرض كرده‏ام اصلش را و آن نمونه است براي مطلب عرض مي‏كنم همين طوري كه تو به نمونة چشم خودت مي‏فهمي كه روح بينا است و تعريفش را مي‏كني كه روح بينا است به نمونة گوش خودت مي‏فهمي كه روح شنواست و تعريف روح را كه مي‏كني مي‏گويي روح شنواست پس مي‏گويي و خبر مي‏دهي از او مي‏گويي نه كه روح از يك عضوش بشنود به تمامش مي‏شنود نه كه از يك عضوش ببيند به تمامش مي‏بيند و همين‏طور گفته‏اند در اصل مطلب ملتفت باشيد فرموده‏اند خدا به كلش قادر است خدا به كلش عالم است خدا به كلش حكيم است خدا به كلش سميع است خدا به كلش بصير است. اما توي چنگ ايشان خدا به كلش قادر است اما توي سينة ايشان به كلش عالم است و هكذا توي چشم ايشان خدا به كلش بصير است توي گوش ايشان خدا به كلش سميع است اذن اللّه الواعية ايشانند چرا كه خداست كه دبيب نمل را بر روي خاك بسيار نرم مي‏شنود نمونه‏اش توي گوش خودشان بود خودشان چون دبيب نمل را مي‏شنيده‏اند گفتند خداي ما خدايي است كه روحي نفخ كرد در ما كه هرجا هر صدايي باشد و هرچه خفي هم باشد دبيب نمل هم باشد ما مي‏شنويم همچنين در هر غيبي هر خيالي هرجا خطور كند آنها پيش چشمشان است مي‏بينند اين خلق به مرئي و مسمع ايشانند همه را با چشم خود مي‏بينند پس چشمشان همه جا را مي‏بيند مي‏گويند خداست بصير و نمي‏گويند كه خدا با چشم مي‏بيند مي‏گويند خدا به كلش مي‏بيند و به همين لفظ به كلش هم فرموده‏اند بعينه همين‏طور كه تو مي‏گويي روح من به كلش مي‏بيند به كلش مي‏شنود به كلش بو مي‏فهمد به كلش طعم مي‏فهمد به كلش گرمي مي‏فهمد سردي مي‏فهمد همين‏طور بعينه آن روحي كه دميده شده در بدن ايشان همان روحي كه فرمودند فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين ديگر اين روح يا روح القدس است يا بالاتر از روح القدس است و دميده شده در بدن ائمه سلام اللّه عليهم اجمعين آن روح خودش خواب ندارد غفلت ندارد سهو ندارد نسيان ندارد عجز ندارد نقصان براي او نيست لكن بعضي كارها را نمي‏كند عمداً و اما گاهي هم خودش را وامي‏دارد به پاره‌اي كارها كه نفهمند چه كاره است آن‏جور كارها را مي‏كند و حال آنكه قوت دارد چنان قوتي كه تمام زمين و آسمان را و آنچه در آنها است در دست او مثل نصف گردويي است كه هر جوري مي‏خواهد حركتش مي‏دهد لكن گاهي رأي مباركش قرار مي‏گيرد كه عمداً قوت خودش را بروز ندهد نان را روي زانويش مي‏گذارد و هي زور مي‏زند كه نان را بشكند و شكسته نمي‏شود عمداً اين كارها را مي‏كند تا منافق درست كند كافر درست كند پس گاهي تعمد مي‏كنند در اظهار عجز و واللّه عاجز نيستند ايشانند خودشان قدرت خدا ايشان خودشانند علم خدا خودشانند حكمت خدا ارادة خدا پيش ايشان است هر جوري دلشان بخواهد مي‏كنند يك جورش اين است كه اظهار كنند كه ما هيچ كاره‏ايم هيچ كار از ما نمي‏آيد مثل اينكه بدن تو مي‏گويد من نه ديدن دارم نه شنيدن دارم نه بوييدن مي‏فهمم نه طعم مي‏فهمم نه سرما و گرما مي‏فهمم اينها همه از تصدق سر روح است به همين‏طور ايشان هم مي‏گويند ما از خودمان هيچ نداريم هرچه داريم از خدا داريم هرچه را خدا به ما داده داريم و همة چيزها را خدا به ما داده و يك جور ديگرش اين است كه مي‏گويند ماييم علم اللّه ماييم حكمت اللّه ماييم قدرة اللّه ماييم عظمة اللّه ماييم جلال اللّه ماييم جمال اللّه ماييم كمال اللّه ماييم عين اللّه ماييم لسان اللّه ماييم اذن اللّه و هكذا ساير چيزها.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

@تايپ اين دروس از روي نسخة خطي ( س‏ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

(درس دوم ــ شنبه 4 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

از براي هر فاعلي نسبت به آن كارهايي كه مي‏كند اول فعلي است كه از او صادر مي‏شود و به واسطة آن فعلي كه از او صادر مي‌شود آن وقت كارهاي ديگرش را به انجام مي‏رساند و اين ديگر مطلبي نيست كه پيش خدا طوري باشد پيش خلق طوري ديگر هر فاعلي كه صنعتي مي‏كند اولاً قدرتي از خودش مي‏خواهد كه با آن قوت آن صنعت را به انجام برساند بي‏قدرت معقول نيست به انجام برسد قدرت نداشته باشد نمي‏تواند آن كار را بكند پس آن قدرت صادر از فاعل از خارج از فاعل نيامده بدء آن قدرت از فاعل است عودش به سوي فاعل است آن قدرت تعلق مي‏گيرد و اره و تيشه برمي‏دارد و نجاري مي‏كند كوزه‏گر خودش قدرتي دارد كه از خودش صادر شده آن وقت با آن شعوري كه دارد گلي را برمي‏دارد كوزه مي‏سازد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا بر يك نسق است منظور اين است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه آن قدرتي كه صادر از فاعل است از خارج آن فاعل نيست اما آن مصنوعي را كه مي‏خواهد بسازد آن از خارج است نجار خودش جدا است و قدرتش هم به خودش چسبيده آن وقت چوب را برمي‏دارد و با آن قدرت خود كرسي مي‏سازد و به همين نسق از براي خداوند عالم قدرتي است كه آن قدرت از پيش خدا آمده علمي است كه آن علم از پيش خدا آمده حكمتي است كه آن حكمت از پيش خدا آمده و تعلق مي‏گيرد به عالم امكان. عالم امكان را از روي علم و قدرت و حكمت بنا مي‏كند ساختن و تمام اينها پيش از عالم امكان است يك خورده فكر كنيد مسئله‏اش خيلي آسان است و پيش اين مردم خيلي مشكل است اشكالش همه براي اين است كه هيچ كس توي كار نبوده اين است كه مشكل است آسان است به جهتي كه كارهاي خدايي هميشه آسان بوده همين‏جور بدون تفاوت آن كاتب پيش از آني كه بنويسد علم حروف را دارد اگر بايد بنويسد لامحاله بايد قدرت داشته باشد اينها چيزهايي است كه آدم كه ياد گرفت همچو انسان با بصيرت مي‏شود. فكر كه مي‏كند خودش مي‏فهمد و بر يقين مي‏شود پس آن كاتب كه كتابت مي‏خواهد بكند او علم حروف را بايد داشته باشد و اگر علم نداشته باشد و بتواند هم خط بكشد حروف را نمي‏تواند بنويسد همچنين علم به جزئيات اين حروف بايد داشته باشد ببينيد مسأله چقدر پوست كنده مي‏شود و وقتي مي‏روي توي كتابهاي آخوندها آدم متحير مي‏شود و مي‏بيند در همه جا موشكافي كرده‏اند همه جا دقت كرده‏اند همه جا در هر علمي تصنيفات داشته‏اند خيلي مؤمن و مقدس و متقي هم بوده‏اند آدم خوبي هم بوده‏اند لكن اينجا كه رسيده‏اند گفته‏اند خدا علم به جزئيات ندارد پس اين جزئيات را كه ساخته آيا خودش درست شده خودش كه نمي‏شود ساخته شود آن كسي كه ساخته اگر نمي‏دانسته پس چطور ساخته؟ پس كاتب اولاً بايد دانا باشد به حروف بداند هر حرفي چند نقطه مي‏خواهد كدام حرف نقطه مي‏خواهد كدام نمي‏خواهد بعد بايد علم داشته باشد به تركيب اين حروف بداند كدام حرف ادغام شده تشديد مي‏خواهد بعد بايد علم داشته باشد به قرائت اين حروف بداند زيرش چطور است زبرش چطور است و هكذا جميع جزئيات اينها را بايد بداند بعد از آني كه استاد كامل شد در علم آن وقت از روي علم برمي‏دارد مي‏نويسد ابجد هوز حطي هر يك جزئيش را كه نداند نمي‏تواند بنويسد نداند تشديد يعني چه نمي‏تواند تشديد بگذارد نداند نقطه يعني چه نمي‏تواند نقطه بگذارد نداند نقطه را كجا بايد گذارد و چند تا بايد گذارد نمي‏تواند بنويسد پس ديگر ملتفت باشيد ببينيد به چه آساني مطلب فهميده مي‏شود خداي تعالي خالق اشياء پيش از اينكه اشياء را بيافريند دانا بوده ببينيد آدم به چه آساني بابصيرت مي‏شود هيچ علم او موقوف به اينكه اشياء در خارج هم باشند نيست ديگر برويد توي آخوندها ببينيد چه چيزها گفته‏اند معركه كرده‏اند. ملامحسن كذايي و اين ملامحسن واقعاً درياي علم بوده در حكمت در فقه در اصول در تفسير در همة اينها موشكاف بوده اينجا كه رسيده ندانسته چه بگويد.

شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم همان طوري كه شخص كاتب علم دارد به تمام حروف بعد به تركيب اين حروف علم دارد به آن حروفي كه مدغم مي‏شوند علم دارد به زير و زبر آنها به جاهاي آنها تمام اين علوم را بايد داشته باشد و علم او موقوف نيست به نوشتن او، نوشتن او موقوف است به علم او علم را ندارد نمي‏تواند بنويسد هرجاش را كه نداند نمي‏تواند بنويسد سرجاي خودش بگذارد پس همين‏جور خدا عالم بوده است به تمام جزئيات ملك خودش و هنوز هم فرض كن خلق نكرده باشد هيچ چيز را مثل اينكه آينده‏ها را هنوز خدا خلق نكرده و حالا مي‏داند آينده‏ها را چه جور مي‏سازد و مي‏گذارد و هيچ موقوف نيست اينها پيدا بشوند كه آن وقت او علم پيدا كند به آنها و علم تابع معلوم شود پس معلوم همه جا تابع علم است. ملتفت باشيد ببينيد چقدر آسان است ديگر حالا مثل ملامحسني اشتباه مي‏كند به جهتي است كه توي راه نيفتاده چون توي كار نبوده پرت شده پس علم تابع معلوم نيست و اين اشتباه از آنجا براشان پيدا شده راه خيالشان را عرض كنم كه بدانيد از چه راه اشتباه كرده‏اند راهش اين است كه علم اگر مطابق با معلوم است صدق است اگر مخالف با معلوم است كذب است حالا كه چنين است پس اگر معلومي نباشد علمي نيست پس سفيد بايد سفيد باشد تا من بدانم سفيد است پس علم من تابع اين سفيدي است اگر چيزي سياه شد و من آن را سياه دانستم اين راست است و اگر سياه نيست و من بگويم سياه است اين دروغ است پس علم خدا كه هيچ دروغ توش نيست پس بايد مطابق با خارج باشد پس خدا محتاج است به اينكه اينها را بسازد و بگذارد سرجاش تا آن وقت بداند اينها را پس علم تابع معلوم است ظاهرش هم مي‏بيني يك جوري درست مي‏آيد البته اگر چيزي نباشد و علمي باشد آن علم دروغ است پس علم بايد تابع معلوم باشد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه آن كسي كه معلوم خودش را مي‏سازد و مي‏گذارد سرجاش او علمش تابع معلوم نيست بله اين حرف در اينجاهايي است كه يك فاعلي بوده است يك خالقي بوده است كه ماها را همه را ساخته هر سياهي هر سفيدي هر گرمي هر سردي همه را او ساخته حالا ما اگر علممان بايد تعلق بگيرد به اين سفيدي شرطش اين است كه مطابق آن سفيدي باشد اگر نه دروغ است مطابق باشد با آن سياهي اگر نه دروغ است ماها همه مخلوقيم و شرط علممان اين است كه معلومي باشد كه تا ما علم به آن پيدا كنيم اما آن كسي كه معلوم خودش را خودش مي‏سازد و مي‏گذارد او علمش تابع معلوم نيست او معلومش تابع علمش است بعينه مثل اينكه معلومات كاتب تابع علم او است علمي كه كاتب در سينة خودش هست پيش خودش است از روي آن علمي كه در سينة خودش است برمي‏دارد و آن وقت بنا مي‏كند نوشتن و هر جوري كه خيال كني كه در سينة او نباشد اينجا نمي‏تواند نقش كند پس منقوشات او تابع علم اواست و علم او تابع خود او است پس اولاً خود او بايد موجود باشد بعد علم او بايد موجود باشد بعد منقوشات را از روي علم نقش كند حالا اين مطلب را پيش خدا كه مي‏روي مي‏بيني چقدر واضح است و چقدر آسان پس خدا پيش از تمام موجودات بوده و علم او هم پيش از تمام موجودات بوده و بعد موجودات را خلق كرده حالا تمام موجودات هميشه پيشش بوده و حاضر است اين مطلبي ديگر است.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خداوند عالم هنوز ماسيأتي را خلق نكرده مي‏بينيد اطفالي كه توليد نشده‏اند هنوز خداوند آنها را خلق نكرده آينده‏ها را خدا هنوز خلق نكرده و علم او به آينده‏ها مثل علم او است به حالا و مثل علم او است به گذشته‏ها پس ببينيد اگر خدايي نبود علم نبود و همچنين فعل ان‏شاء اللّه فكر كنيد ببينيد فعل بي‏فاعل داخل محالات و ممتنعات است قيام من اينجا باشد و من نباشم كه آن را احداث كنم داخل محالات است نماز مرا خلق كنند و من هنوز نباشم داخل محالات است اطفالي كه تولد مي‏كنند از من باشند و من نباشم داخل محالات است ببينيد اينها چقدر واضح است وقتي پوستش را مي‏كني داخل بديهيات همه كُرد‏ها مي‏شود پس فعل فاعل پيش از آني كه فاعل آن را موجود كند محال است موجود شود و قدرت خدا تعلق به محال نمي‏گيرد وضع خدا اين است كه محال، محال باشد ممكن، ممكن. از وضع خدا اين است كه محال را خلقت نكند آن‏چه ممكن است خلقت كند آنچه ممكن است مي‏كند حالا كه چنين است فعل بي‏فاعل داخل محالات است نور بي‌قرص داخل محالات است همچنين گرمي نباشد كه گرم كند و چيزي گرم باشد داخل محالات است و هكذا وقتي فكر مي‏كنيد تمام دنيا و آخرت را توي اين قاعده مي‏فهميد فلان فعل را ما نديده‏ايم فاعلش را هم نديده‏ايم اگر فعلي باشد لامحاله فاعلي دارد همچنين آن پيشترها سلطنتي اگر بوده كسي بايد باشد كه سلطنت كند پس تمام افعال را خداي ما چنين قرار داده كه بسته باشد به فواعلشان و فواعل بايد آن افعال را احداثشان كنند از عدم به وجودشان بياورند از نيستي به هستشان بيارند همين جوري كه اين كاتب الان دارد مي‏نويسد حروف را از نيستي به هستي مي‏آورد.

غافل نباشيد ان‏شاء اللّه تمام ملك خدا چه ماضي‏ها چه مستقبل‏ها چه چيزهايي را كه ديده‏ايد و فهميده‏ايد چه چيزهايي را كه نديده‏ايد و نفهميده‏ايد به همين قاعده به دست مي‏آيد و اين قاعده منقلب مي‏كند قاعده‏هاي مردم را كه هرچه را نفهميده‏اند مي‏گويند ما چه جور بفهميم لكن قاعده‏هايي را كه من عرض مي‏كنم اگر كسي گرفت آنچه را هم كه نفهميده است مي‏تواند بفهمد پس عرض مي‏كنم هر فعلي به فاعلي چسبيده هر علمي به عالمي چسبيده هر قدرتي به قادري چسبيده آن عالم احداث كرده علم خودش را آن فاعل احداث كرده فعل خودش را حالا كه چنين شد ذات خدا آيا مقترن مي‏شود به چيزي مي‏داني نمي‏شود پس تمام افعال به تمام فواعل چسبيده‏اند و تمام فواعل به تمام افعال چسبيده‏اند همه‏شان مركبند و عجز خودشان را همه‏شان مي‏بينند حالا ما افعالمان از خودهامان صادر مي‏شود اما خودمان نمي‏دانيم چطور صادر مي‏شود خودمان نمي‏دانيم چطور مي‏شود پيچها وامي‏شود چطور مي‏شود هم گذارده مي‏شود وقتي بناي تحقيق شد به جز اقرار به عجز ديگر چاره‏اي نيست پس ذات خدا او مقترن به هيچ چيز نيست وتمام اسمهاي خدا هم مركب است نهايت آن اسمهاي خدا پيش از اين زمين و آسمان بوده و اين زمين و آسمان هم مركبند لكن با قدرت خودش كه پيش از اينها بوده زمين ساخته آسمان ساخته چيزها ساخته قدرتش را هم خودش ساخته باز فكر كنيد قدرتش را ساخته يعني چه؟ اگر ساخته پس پيش از ساختن قادر بوده كه ساخته پس قادر بوده اگر نبوده چطور ساخته ملتفت باشيد كه در بين مباحثات اين چيزها پيش پاي آدم مي‏آيد و حيران مي‏شود عرض مي‏كنم قدرت فعل قادر است اگر فعل فاعل را فاعل آن فعل احداث كرده هست احداث نكرده نيست و قدرت بي‏قادر داخل محالات است پس لامحاله قادري دارد قدرت خدا هم همين‏جور احداث شده و قدرت بي‏قادر داخل محالات است لكن هميشه اين قدرت را ساخته و اين قدرت مصنوع او است پس خلق اللّه الاشياء بالمشية و المشية بنفسها ديگر اينجا نمي‏رود سخن اهل مجادله كه پس پيشتر مي‏توانست خلق كند پس يك وقتي خدا مشيت نداشته سخن نمي‏آيد اينجا يك وقتي خدا قدرت نداشته نمي‏آيد اينجا اهل حكمت به طور حكمت بايد بفهمند اين را پس خداوند عالم خلق كرده قدرت را و نبوده وقتي كه قدرت نداشته باشد خداوند عالم خلق كرده علم را و نبوده وقتي كه علم نداشته باشد حكمت را خلق كرده و نبوده وقتي كه حكمت نداشته باشد اين‏جور چيزها كه تمام اشتقاقاتش از اسماء اللّه برداشته مي‏شود و تمام اسمهاش پيش خودش بود هميشه و اگر خدا نبود بر فرض دروغ اينها از كجا آمده‏اند پس اين اسماء چسبيده‏اند به جايي تماماً به آن علل فاعلي چسبيده‏اند نچسبيده‏اند به ذات خدا ذات سبوح است قدوس است مثل اينكه ذات تو ننشسته چرا كه اين نشسته را مي‏تواند خراب كند و خودش خراب نشود ذات تو نايستاده چرا كه اين ايستاده را خراب مي‏كند همين‏جور ذات خدا جميع صفات خودش را خلقت كرده و اسماء خودش را احداث كرده نبوده وقتي هم كه اسم نداشته باشد چرا كه وقت را هم بايد احداث كند به اين اسمها نبوده مكاني كه قدرت آنجا نباشد چرا كه مكان به آن قدرت ساخته شده پس اسم خودش جسماني نيست روحاني نيست نفساني نيست عقلاني نيست پس اسمهاي خدا هميشه همراه خدا بوده‏اند هميشه اركان توحيد بوده‏اند بدئشان از خدا بوده عودشان به سوي خدا بوده از عقل گرفته تا تخوم ارضين از جواهر گرفته تا اعراض همه هم داخل عالم امكانند اينها هيچ نبودند و آن علم بود براي خدا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س‏ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

 (درس سوم ــ يك‏شنبه 5 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

از براي ائمه سلام اللّه عليهم چهار مقام است يكي مقامي است كه اسمش مقام بيان است يكي اسمش مقام معاني است يكي مقام ابواب است يكي مقام امامت و مقام بيان ايشان مقام اسميت ايشان است از براي خدا پس در مقامي كه اسم خدا هستند در آنجا ديگر همجنس رعيت نمي‏شود باشند و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و ان‏شاء اللّه يك خورده فكر كنيد و اين مطالب را همچو خودتان تصورش را بكنيد تعقلش را بكنيد ببينيد هر فاعلي كه مي‏خواهد كاري بكند اولاً بايد قادر باشد به آن كار آن قادري كه برمي‏دارد كاري مي‏كند قدرت به او چسبيده او هم به قدرت خودش چسبيده آن مقام دخلي به مصنوعش ندارد پس مقام اسميت بعينه مثل قيام و قعود خودتان نسبت به خودتان پس ايني ‏كه حالا اينجا نشسته اسمش نشسته است و اين مقام بياني است كه اين دارد اين نشسته مقامش مقام بيان است يعني بيان مرا مي‏كند ديگر هيچ چيز ديگر هم نيست اينجا مگر من و آن مقام ذات من نيست به جهت اينكه من اين را خرابش مي‏كنم و باز خودم خودمم و خودم خراب نمي‏شوم و تصور مطلب در اينجاها كه مثل مي‏زنم بهتر مي‏شود بهتر واضح مي‏شود پس ايني كه اينجا نشسته اين نشسته اسم من است و اين غير ذات من است چرا كه من اين را يك جاش را خراب مي‏كنم برمي‏خيزم باز ايستاده اسم من است و اين ايستاده غير ذات من است چرا كه من خرابش مي‏كنم و باز خودم خودمم اينها را كه عرض مي‏كنم براي تصور و فهميدن بهتر است و واضح‏تر است و همين‏جور است دستور العمل كه داده‏اند اين است كه حضرت امام رضا صلوات اللّه و سلامه عليه فرمايش كرده‏اند قد علم اولوالالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا همچنين و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون.

پس در اينجا ببينيد نشسته مقامش مقام بيان است مقام بيان معنيش اين است كه هيچ خودش را هم بيان نمي‏كند بيان هميشه مال غير است اما چه جور غيري همچو جور غيري كه اين نشسته غير من نيست و غير من هست غير من است به جهتي كه وقتي من آن را خراب مي‏كنم خودم خودمم و هيچ از من كم نشده و اين خراب شده پس اين غير من است غير من هم نيست به جهتي كه كيست اينجا نشسته غير از من بلكه منم كه اينجا نشسته‏ام پس هم غير است هم غير نيست اينها را به حسب ظاهر كسي دل ندهد و گوش ندهد تناقض مي‏فهمد آني كه بايد مطلب بفهمد مي‏فهمد تناقض ندارد پس اين نشسته مقامش مقام بيان من است يعني بيان مرا مي‏كند بيان خودش را نمي‏كند بيان غير مرا نمي‏كند چرا كه غير من اينجا نيست كه بيان او كند بيان خودش را نمي‏كند چرا كه اگر من نباشم اين نشسته هيچ نيست حالا چنين مقامي اسمش مقام بيان است كه بيان مي‏كند ذات را پس ائمة طاهرين آن مقام بالاشان مقام اسم خدا است و خودشان اسماء الهي هستند و همه بيان خدا را مي‏كنند و بيان خودشان هم در ميان نيست و سرتاپاشان ذكر خدا است و اسم خدا است و اين مقام اسميت غير ذات نيست و غير ذات هست غير ذات نيست به جهتي كه غير ذات كسي نيست كه اينجا آمده باشد و اين جلوه او باشد غير ذات هست به جهتي كه اسمها متعددند و ذات واحد است و اگر چنين مقامي را براي ائمة طاهرين نداني عرض مي‏كنم هنوز امام نداري و خدا نداري لكن همة سخن را بايد عرض كنم پس كسي كه داخل مطلب نشده يعني كسي كه نمي‏فهمد كارش ندارند اما كسي كه عارف باشد و خداشناس باشد و چنين مقامي را براي ائمه اعتقاد نداشته باشد امام ندارد پس امام آن است كه پيشش مي‏روي پيش خدا رفته باشي قولش قول خدا فعلش فعل خدا اطاعتش اطاعت خدا انكارش انكار خدا همچو كسي بايد امام باشد پس آن مقام بالاشان كه همجنس هيچ مخلوقي نيستند و اين مقام مخصوص ائمة طاهرين است و ساير خلق حتي پيغمبران كه پيغمبرها از همة خلق بالاترند از جبرئيل از ميكائيل از تمام ملائكه مقرب‏ترند مع‏ذلك پيغمبران مقام اسميت را ندارند مگر اسم ايشان بشوند و ايشان در آن‏ها جلوه كنند آن وقت آنها هم اسمي بعد از اسمي بشوند چرا كه بدء تمام خلق از عالم امكان است بعضي بدئشان از آب است بعضي از خاك است و بعضي از زمين است بعضي از آسمان است بعضي از عالم عقل است بعضي از عالم جسم است اينها بدئشان از اين چيزها است عودشان به همين چيزها است ائمة شما اين‌جور نيستند ائمة شما بدئشان از خدا شده و عودشان به سوي خدا شده اين است كه فرموده‏اند كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين كائن هم هستيم اما مكون نيستيم اين چيزهايي كه شما مي‏بينيد كائنند و مكون و كائنيتشان بعد از تكوينشان است كرسي را وقتي ساختندش كائن شد ايشان را وقتي نساختند كه مكون باشند هميشه كائن بوده‏اند كرسي پيش از ساختنش موجود نبود آن چوبش هم پيش از ساختنش موجود نبود آن خاكش هم پيش از ساختنش موجود نبود پس انبياء دارند حالت نبودي و بعد بود شده‏اند ديگر غافل نباشيد پشت سر ائمه مقام انبياء است و از همة خلق بالاترند مع‏ذلك بدئشان از خاك است ان مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون همه از خاكند پس انبياء نبودي داشته‏اند يك وقتي آدم نبود و بين الماء و الطين بود ساختندش موجود شد همچنين شيث نبود و ساختندش موجود شد نوح نبود بعد ساختندش ابراهيم نبود بعد ساختندش لكن ائمة شما همچو حالت نبودي ندارند چرا كه به ضرورت اسلام به ضرورت ايمان كه روي ضرورت اسلام را گرفته ايشان اول موجودات هستند ايشان اول مخلوقاتند و اولند اول حقيقي هم هستند نه اول دروغي اولهاي مجازي يعني اول دروغي لكن اول حقيقي آن است كه آن طرفش اولي نيست حالا كه چنين است پس ايشان هميشه بوده‏اند و قبل القبل بوده‏اند پيشها را خدا ساخته بعدها را خدا مي‏سازد ايشان قبل القبلند و بعد البعدند از اين جهت است بكم فتح اللّه و بكم يختم هميشه بوده‏اند پس نبود نداشته‏اند هميشه خواهند بود پس فاني نمي‏شوند لكن ديگر تمام خلق حتي ملائكه نبود داشته‏اند مي‏فرمايند در ليلة المبيت كه حضرت امير به جاي پيغمبر خوابيد جبرئيل تعجب كرد چون جبرئيل با اسرافيل اخوت داشتند و خدا عقد اخوت براشان خوانده بود و به همين دو گفت يكي از شما عمرتان درازتر است و نگفت كدام عمرتان درازتر است گفت يكي از شما عمرتان درازتر است حالا كدام يك از شما هستيد به فداي ديگري شويد عمرتان را بدهيد به آن ديگري هيچ كدام قبول نكردند تا وقتي آمدند ديدند حضرت امير آنجا خوابيده و خودش را فداي پيغمبر كرده تعجب كردند كه اين چه جوري است كه عمر خودش را داده به پيغمبر و خود را فداي پيغمبر كرده معروف شد ميان ملائكه كه اين جانش را روي آن گذارده به جاي او خوابيده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه ايشان ديگر نبود نداشتند ملائكه بود و نبود دارند ديگر يك‏پاره اسرارش را پوست كنده عرض نمي‏كنم آني كه توي كار است مي‏داند چه عرض مي‏كنم آني كه ابتداء و انتهايي دارد مي‏خواهد عمرش درازتر باشد به خلاف آنكه ابتداء و انتهاء ندارد عمرش انتهاء ندارد كه بخواهد درازتر باشد پس ايشان هميشه بوده‏اند و كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين تا خدا بود ما اسمش بوده‏ايم تا خدا هم هست ما اسمش هستيم تا خدا بود بودند و هنوز زمانها خلق نشده بود مكانها خلق نشده بود همة اينها ابتداء دارند انتهاء دارند آني كه ابتداء و انتهاء ندارد اسماء اللّه هستند پس هميشه خدا قادر بود عليم بود حكيم بود سميع بود بصير بود پس ايشان هميشه اسم خدا بوده‏اند و اسم خدا ديگر ابتداء ندارد كه كي خدا قادر شد اما ما ابتداء داريم كه كي مخلوق شديم آن مقام بيان ايشان را هيچ مخلوقي از مخلوقات ندارند و ممكن نيست به آن مقام برسند طمع ادراك آن مقام را بكنند چنان‏چه مي‏بينيد پس اگرچه فرعون ادعاي الوهيت كرد لكن پيش عقلاي عالم معلوم است كه كسي كه اكل مي‏كند شرب مي‏كند تغوط مي‏كند خدا نيست همچنين باب ادعاي مقام بيان را كرد ادعاي مقامي كه مخصوص محمد و آل‏محمد است كرد و ما دو اول ماخلق اللّه نداريم اول ماخلق اللّه يك مرتبه است و آن مرتبه مخصوص محمد و آل‏محمد است به دليلي كه وقتي آمدند هر يكشان هي معجزات داشتند و كرامات داشتند اصرار كردند اينها را به گردن مردم گذاردند پس مقام بيان مقام اسمهاي خدا هستند فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها و اين اسمها است كه خدا را كه به اين اسمها هركه خواند خدا مستجاب مي‏كند و ديگر وقتي ان‏شاء اللّه يادش مي‏گيري آن وقت مي‏شود تمنا كرد دعا كرد اگر اين را آدم نداشته باشد حتم نيست دعاش مستجاب شود و لو در يك جايي هم ترحم بكنند بله مي‏كنند كسي است نمي‏تواند بفهمد حرفي هم سرش نمي‏شود دعايي هم مي‏كنند دعاش مستجاب مي‏شود موسي رفت به كوه طور براي استسقاء در بين راه ديد مورچه‏اي يك دستش را رو به آسمان برداشته موسي اين را كه ديد فهميد اين استغاثه مي‏كند دعا مي‏كند خدايا باران بباران موسي او را كه ديد برگشت گفت احتياج نيست ما دعا كنيم مورچه دعا كرد خدا باران مي‏دهد مردم هم برگشتند و باران هم آمد عرض مي‏كنم دعاي مورچه را هم يك وقتي رأيشان قرار بگيرد مستجاب مي‏كنند نقلي نيست دعاي پيره‏زالي را يك وقتي مستجاب مي‏كند نفريني مي‏كند مستجاب مي‏شود ولكن حتم نيست اين استجابت گاهي كه مصلحت ملك هست در استجابت اجابت مي‏كنند گاهي كه مصلحت نيست نمي‏كنند لكن كسي كه اسم اعظم را شناخت آن اول ماخلق اللّه را شناخت از ضرورت دين و مذهب پي برد مي‏داند كه لامحاله اين خلق ابتدايي دارد آن ابتداي ابتداش ابتداء ندارد اين خدا هرگز نبوده كه قادر نباشد هرگز نبوده عالم نباشد هرگز نبوده حكيم نباشد هرگز نبوده اسمهاش را نداشته باشد پس اين مقام مقام اسميت است براي خدا و پيش اين مقام كه مي‏روي خدا حتم كرده مستجاب كند اين است كه اسم اعظم را كه مي‏خواني و خدا را به اسم اعظم كه مي‏خواني حالا دعا مستجاب مي‏شود ديگر اين حديثي كه نوشته‏اند كه مي‏فرمايند من اگر به طرفة العيني بخواهم تمام ملك خدا را پا مي‏زنم به جهت اسم اعظمي كه دارم همين حرفها است پس مقام اسميت ايشان مقام بيان است ان‏شاء اللّه فكر كنيد همة سخن را ياد بگيريد. باز عرض نمي‏كنم هركس نمي‏داند اينها را بي‏دين و بي‏مذهب است يكي هست نمي‏داند و مع‏ذلك مؤمن هم هست يكي هست نمي‏داند و مع‏ذلك كافر هم هست پس اگر حالت آن شخص كه جاهل است همچو حالتي است كه اگر داناش كردي قبول مي‏كند اين را كاريش ندارند اگر پيش خود تصوري كرد مجري مي‏دارند مثل اينكه مورچه مي‏گويد خدا دو شاخ دارد و خدا مجري مي‏دارد اين را از مورچه به جهتي كه مي‏داند اين مورچه اگر به هوش بيايد مي‏داند كه خدا منزه است از اينكه شاخ داشته باشد همين‏طور مي‏فرمايد ايمان چهل و نه جزء است بعضي يك جزء دارند بعضي دو جزء بعضي سه جزء دارند تا آن كسي كه خيلي كامل است همة چهل و نه تا را دارد و همة اينها مؤمنند مبادا كسي را تكفير كنيد اينها هست اما مطلب اين است كه هر جاهلي كه خدا مطلع است از حالت او كه اين اگر به هوش آمد قبول مي‏كند او را در درجة مؤمنين محسوب مي‏كند و هركس حالتش اين است كه اگر به هوش بيايد انكار مي‏كند اين را لامحاله داخل كفارش مي‏خواند اينها است كه نمونه‏هاش را بعضي جاها نوشته‏ام و گفته‏ام بسا مثل خضري را وامي‏دارد كه بچه‏اي كه به حد تكليف نرسيده و نه مؤمن است ظاهراً نه كافر است به او مي‏گويند برو اين را خفه كن به جهت آنكه اين بزرگ كه شد كافر مي‏شود و آن وقت پدر و مادرش را اذيت مي‏كند نمونه اين است كه انساني كه مار را مي‏شناسد بچة مار را مي‏شناسد اين صبر نمي‏كند كه بگذارد بزرگ شود مار آن وقت سرش را بكوبد مار را بايد كشت تولة مار را هم بايد كشت اينكه بزرگ مي‏شود مي‏زند آدم را مي‏كشد چه ضرور بگذاريم بزرگ شود حالا خفه‏اش بايد كرد چرا كه حالت اين اين است كه وقتي بزرگ شد مي‏زند و اينها را اهل ظاهر عقلشان نمي‏رسد مي‏گويند قصاص پيش از جنايت جايز نيست خير قصاص پيش از جنايت جايز است انسان عاقل نمي‏گذارد عقرب او را بزند اذيت بكند بعد او را بكشد عقرب را بايد كشت مار را بايد كشت.

باري كساني كه از حالتشان خدا مي‏داند و ائمه مي‏شناسند حالتشان را و خيلي از مردم مي‏آمدند عرض لحيه مي‏كردند پيش ائمه كه ما به جهت دوستي شما آمده‏ايم و وامي‏زدند آنها را و قبول نمي‏كردند و بسا همانهايي كه ادعاي دوستي مي‏كردند و واشان مي‏زدند آن وقتي كه عرض مي‏كردند شما را دوست مي‏داريم همان وقت هم توي دلشان راستي راستي دوست مي‏داشتند لكن آن امام مي‏داند اين يك وقتي پوستش كنده مي‏شود و اين دوستي تمام مي‏شود ردش مي‏كردند و بعضي كه مي‏آمدند ادعا مي‏كردند دوستي ايشان را سر به زير مي‏انداختند فكر مي‏كردند آن وقت مي‏فرمودند تو راست مي‏گويي ما هم محبت تو را در دل خودمان مي‏بينيم پس آنجاهايي كه مجري و ممضي مي‏دارند چون از حالتشان مطلعند ممضي مي‏دارند حضرت امام رضا از جايي مي‏گذشت به شخصي كه خدمتشان بود فرمود برو ميان اين ايلات و ميان اين چادرنشين‏ها سلام مرا به اينها برسان چرا كه اينها دوستان و شيعيان مايند اين هم رفت وقتي آنجا رسيد ديد مردمان بي‏مبالاتي هستند سگشان و گربه‏شان و بچه‏شان در ظرفهاشان چيز مي‏خورند نه طهارتي نه نمازي نه روزه‏اي مردمان لاابالي چادرنشيني اين خيلي به فكر فرو رفت سلام حضرت را رساند آنها يك پاره خوشحالي كردند برجستند و ذوقي كردند دورش جمع شدند شادي كردند اين شخص برگشت آمد خدمت حضرت خيلي كدر بود حضرت ديدند كدر است فرمودند سلام ما را به شيعيان ما رساندي عرض كرد رساندم لكن اينها مردمان بي‏مبالاتي هستند هيچ چيزشان درست نيست نه طهارتي نه نمازي شما فرموديد سلام ما را به شيعيان ما برسان اينها هيچ شعوري ندارند حضرت فرمودند اگر همچو باشد كه بايد اينها را اعتناء نكرد پس ما هم به شما اعتناء نكنيم اين فرماش را كه فرمودند اين مردكه خودش را گرفت.

باري ملتفت باشيد لكن اينها را رمزها و سرهاش را ياد بگيريد حالت همان چادرنشين‏ها حالتي بود كه اگر شعور پيدا كردند دوست كه هستند شعور پيدا كنند بهتر مي‏شوند اگر درس خواندند و چيزي ياد گرفتند بهتر مي‏شوند همين‏طور فرمودند واللّه كساني هستند كه از شريعت هيچ سرشان نمي‏شود مگر همين كه وقتي مي‏خواهند قسم بخورند قسم به سر حضرت امير مي‏خورند فرمودند اينها از اهل بهشتند اين به جهت اين است كه كسي كه حالتش اين است كه قسم كه مي‏خورد به سر حضرت امير مي‏خورد معلوم است اين اعتناء دارد به حضرت امير اين اگر درس بخواند معلوم است بيشتر اعتناء مي‏كند اين را نجات مي‏دهند و از اهل بهشت است لكن اگر حالت همچو حالتي است كه امتحان كه شد بيرون مي‏رود بسا حالا مي‏گويند تو را قبول نداريم نفاقش را همين حالا بروز مي‏دهند.

باري مطلب اين است آنچه حاق مطلب است اين است كه امام را مي‏خواهيد بشناسيد امام يعني اسم اللّه اين است كه مي‏فرمايند ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي بعينه مثل اينكه اين نشسته را كسي مي‏شناسد مرا مي‏شناسد اگر مرا كسي مي‏شناسد اين نشسته را مي‏شناسد اين نشسته ذات من نيست به جهت اينكه اين را من خرابش مي‏كنم و خودم خراب نمي‏شوم و هميشه خودم خودمم خواه اين نشسته باشد خواه نباشد پس اين مقامش مقام اسميت است براي من و آن مقام اسميت هميشه همراه است در آنجا لكن اينجا براي فهميدن آسان است كه آدم خرابش مي‏كند مي‏بيند مي‏شود خرابش كرد پس آن مقام اعلايي كه براي ائمة طاهرين است مقام بيان ايشان است كه هيچ پيغمبري آن مقام را ندارد و بعد از اين مقام بيان مقام ديگري است حالا اين مقام نشسته جسمي است و هيئتي دارد هيئت هيئت قعود است اين هيئت است كه آن نشسته در اين صورت بيرون آمده و انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء اين صورتها كه مي‏چسبد روي آن جواهر اين صورتها مقامش مقام معاني است كه مي‏فرمايند نحن معانيه و ظاهره فيكم پس هم مقام بيان ايشان هم مقام معانيش مقامي است كه نبود نداشتند هرگز اما مقام معاني فرع مقام بيان است مقام قائم مقام بيان است اما مقام قيام مقام معاني است همچنين مقام قاعد مقام بيان است اما مقام قعود مقام معاني است همه جا به يك نسق است مقام متكلم مقام بيان است و منم دارم حرف مي‏زنم متكلم غير از من كسي نيست ولكن كلام من غير از من است كلام من مقام معاني است پس آن مقام بيان بالاي مقام معاني است و معاني فعلي است صادر از آن مقام بيان و زير پاي او افتاده در اين مقام معاني ايشان رحمت خدا هستند ايشان نعمت خدا هستند ايشان نور خدا هستند ايشان ظهور خدا هستند و اين دو مقام هر دو هميشه به هم چسبيده‏اند متصلند به يكديگر و چون چنين است ما مي‏توانيم استدلال كنيم كه اينها ذات خدا نيستند چرا كه ذات چيزي به او نمي‏چسبد ذات مهيمن است بر تمام اسماء و او بالاي اينها است ذات خودتان هم دخلي به قدرت ندارد و قدرت به قادر چسبيده اينها را اين پايين‏ها عرض مي‏كنم به جهت اينكه تعقل و تصورش را اينجاها بهتر مي‏توانيد بكنيد ذات من دخلي به قدرت من ندارد چرا كه من گاهي قوت دارم گاهي ضعف دارم آني كه هم در حالت ضعف است هم در حالت قوت غير از قوت است و حالت قوت غير از حالت ضعف است و حالت ضعف غير از حالت قوت است و او مهيمن بر اين دو است پس عرض مي‏كنم ذات خداوند عالم هيچ چيز به او نمي‏چسبد و هيچ مركب نيست بله كمالات خدا چسبيده است به آن مواقع اسماء و مواقعش ائمه‏اند سلام اللّه عليهم اجمعين اينها به هم چسبيده‏اند و كمال التوحيد نفي الصفات عنه خودشان اين قاعده‏ها را گذارده‏اند مي‏فرمايند اول دين اين است كه خدا را بشناسي و خداشناسي يعني همان‏طوري كه هست بايد بشناسي اگر غير از آن طور هر جور ديگر بشناسي دروغ است و دروغ كه شد باطل است و در باطل افتاده لكن باطلها و دروغها بعضي تعمد است بعضي دروغها از روي نفهمي است و جهالت آن جهالت‏هاش را اغماض مي‏كنند تعمداتش را مي‏گيرند. پس مقام بيانشان و معانيشان فوق عالم امكان است آن وقت آن قادرش با قدرتي كه به آن چسبيده تصرف مي‏كند در عالم امكان و زير و رو مي‏كند عالم امكان را يك تكه از عالم امكان را مي‏گيرند عقل مي‏سازند يك تكه مي‏گيرند جسم مي‏سازند امكان دخلي به آنچه صادر از خدا است ندارد پس خدا چيزي كه صادر از او شده همان اسمهاي او است كه از او صادر شده و انوار او است كه از او به ظهور رسيده و با قدرت خودش در عالم امكان تصرف كرده همين جوري كه فاخور گل مي‏گيرد و كوزه مي‏سازد خدا هم گل برمي‏دارد و اين كوزه‏ها را مي‏سازد حالا در همين عالمي كه عالم امكان باشد لباسي براي خودشان گرفتند اين لباس مقام ابواب است و مقام امامت پس مقام بابيتشان مقام وساطتشان است مقام امامتشان آنجايي است كه شما دست به دامنشان مي‏توانيد بزنيد اما همچو جور مقامي است كه مقامش مقام امكان است و در امكان طينتي گرفته‏اند از تحت عرش و آن نور را در آن طينت گذارده‏اند اين نور حالا خليفه است براي آن مقام بالا بدون تفاوت مثل اينكه اين بدن شما قائم مقام روح شما است آنچه روح شما مي‏خواهد ببيند از چشم شما مي‏بيند و چشم مال بدن است روح شما مي‏خواهد بشنود از كجا مي‏شنود از گوش مي‏شنود و گوش مال بدن است پس چهار مقامي كه از براي ائمه هست مقام بيان و معاني فوق عالم امكان است و مقام ابوابشان و مقام امامتشان مقام شراكت است كه در ميان مردم مشتركند اما همين مقام شراكتشان آيا مثل باقي مردم عاجزند اين مقام تا آن روح بالا توش هست انما انا بشر مثلكم فرقشان همين كه يوحي الي انما الهكم اله واحد اما شما لم‏يوح اليكم شي‏ء پس اين مقام وساطت اسمش مقام قطب مي‏شود و مقام قلب مي‏شود و همين فوق عرش است ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن بدن ظاهرشان قلب دارد و اين قلبشان وسعت دارد كه خدا آنجا مستولي شود بر ملكش پس مقام قلبيت ايشان آن عرش حقيقي است كه الرحمن علي العرش استوي قلب ائمة طاهرين و قلب جسماني ايشان اين قلب است كه مظهر آن دو مقام بالا هستند و بالاي آن دو مقام ذات است و ذات سبوح است قدوس است چيزي به او نمي‏چسبد او به چيزي نمي‏چسبد رضايي و غضبي به او نمي‏چسبد و اينها توي اسمهاي او است ان تشكروا يرضه لكم ساخط اسمي است از اسمهاي خدا راضي اسمي است از اسمهاي خدا و ايشانند اسم خدا هركه ايشان از او راضيند خدا از او راضي است هركه ايشان از او ساخطند خدا از او ساخط است بعينه اين نشسته اسم من است اين نشسته اگر راضي است من راضيم اگر اين نشسته غضب مي‏كند من ساخطم اين نشسته با هركه محرم است با من محرم است اين نشسته با هركه محرم است من با او محرمم هر معامله‏اي با اسم مي‏شود آن معامله با مسمي شده و مسمي غير از اسم است به جهت وحدتي كه دارد و اسم غير از مسمي است به جهت كثرتي كه دارد و اين غيريت غيريت تباين نيست مثل غيريت زيد و عمرو مثل غيريت سنگ و درخت غيريت اسم و مسمي اين‏جور نيست و اين‏جور غيريت را مردم نمي‏دانند مخصوص اهل حق است غيريت ميان خدا و اسمهاي خدا غيريت به طور تباين نيست كسي كه بخواهد به طور تباين خيالش كند يريدون ان‏يفرقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان‏يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهينا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

 

 (درس چهارم ــ دوشنبه 6 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

هر فاعلي را عرض كردم ان‏شاء اللّه درست دقت مي‏كنيد مي‏فهميد هر فاعلي تا فعلي از خودش صادر نشود نمي‏تواند كاري بكند در خارج پس فعل همه جا از خود فاعل صادر است و اين فعل صادر از فاعل خودش هيچ چيز نيست مگر اينكه فاعل صادرش كند پس اين فعل فرع فاعل است و فاعل معدوم است اين فعل را احداث كرده و اين فعل و اين فاعل متصل به يكديگرند به هم چسبيده‏اند پس نه آن فاعل ذات است نه فعلش حالا آن فاعل فاعل است اما ذات نيست مثل اينكه فعل فعل است اما ذات نيست اين قاعده را همه جا داشته باشيد خيلي پوست كنده هم هست اما پيش اين مردم نيست حالا ديگر خدا خواسته اينجا گفته شود. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اين است علت فاعلي ملك پس آن فاعل ملك صانع ملك يكي از اسمهاي خدا است و اين صانع قدرتي دارد آن قدرتش صادر از خودش است و آن قادر صاحب اين قدرت است و به اختيارش كارهاش را مي‏كند و اين فاعل هر كاري مي‏كند با شعور مي‏كند و آنجا شعور گفتن لايق نيست هر كار مي‏كند با علم مي‏كند از روي علم و حكمت مي‏كند نه مثل آتش كه مي‏سوزاند و خودش هم نمي‏داند سوزانده نه مثل آب كه‏ تر مي‏كند و خودش نمي‏داند تر كرده پس صانع از روي علم هم كار مي‏كند و مختار حقيقي اين صانع است و اين صانع اسمي است از اسمهاي خدا و اين ذات نيست و از روي شعور و از روي علم كار مي‏كند و اختيار حقيقي همان با او است و بس، ديگر باقي خلق هر قدر اختيار به آنها داده‏اند دارند هر قدر نداده‏اند ندارند خودشان هرچه بخواهند بكنند به اختيار خودشان نمي‏توانند پس تمام خلق هيچ قادر نيستند بر هيچ كاري و هيچ مفوض نشده به خودشان امري. وقتي دقت كنيد ان‏شاء اللّه و اين حرفها را پوست كنده‏اش را پيش خودتان بفهميد و اينجا زير و روش كنيد اينجاها كه درست فهميديد آنجا هم درست مي‏توانيد بفهميد پس فاعلي كه مختار حقيقي باشد آن اسم القادر خدا است اسمي است كه در وقتي مي‏خواهد صنعتي كند اين اسم اعظم خدا است با اين اسم صنعت مي‏كند ديگر بالاي اين اسم هم اسم ديگري دارد كه اسم العالم خدا است آن اسم اعظم اعظم مي‏شود و اين اسم هيچ كارش را به ديگري وانمي‏گذارد و معقول نيست واگذارد اين است كه تفويض كفر است واقعاً تفويض داخل محالات است پس اين صانع در ملك خودش تصرف مي‏كند و تمام اختيار حقيقي با او است هرچه را مي‏خواهد مي‏سازد هرچه را نمي‏خواهد نمي‏سازد ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن و اين شائي اسم خدا است مثل اينكه قادر اسم خدا است تمام اهل مملكت هرچه را قادرشان كرده مي‏توانند بكنند هرچه را قادرشان نكرده نمي‏توانند بكنند هيچ تفويض نشده به ايشان پس قادرشان كرده حركت كنند همين حالايي هم كه حركت مي‏كنند اين حركت مفوض به خودشان نيست اين است كه در عالم كون هيچ متمردي از حكم خدا نيست لامانع من حكمه لاراد لقضائه و اين اهل مملكت تمامشان آن قدري كه او مالكشان كرده مالك هستند و آنچه را تمليكشان نكرده مالك نيستند و آن مالكيت خودشان هم مفوض به خودشان نيست باز هو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه حالا كه چنين شد نه جبر شد نه تفويض هم جبر محال است واقع شود هم تفويض محال است.

ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه جبر آن است كه كسي را به زور وادارند كاري كند به ظلم وادارند كاري كند خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس اگر فاعل خودش كاري بكند مثل اينكه جبري‏ها توش افتاده‏اند شماها ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و عضّ نواجذ بكنيد خدا آنچه خودش خواسته مي‏كند و خواستش از گريبان ما سر بيرون مي‏آورد آن وقت هرچه خوب است مي‏گويد من كردم و هرچه بد است مي‏گويد شماها كرده‏ايد و جبري‏ها از اين راه رفته‏اند پس هرچه خواسته كرده و گردن ما گذارده‏ اگر اين‏جور است انسان مي‏شود جبري و اين جبر است كه خودش كاري كند و گردن كسي ديگر بگذارد آن وقت عذابش را به كسي ديگر بكند واقعاً هم اگر همچو باشد جبر است تفويض هم آن است كه خودش هيچ كار نداشته باشد به اينها، اينها را خلق كرده و ولشان كرده خودشان راه مي‏روند خودشان مي‏ايستند هر كار خودشان مي‏خواهند مي‏كنند اين هم تفويض است و اين مسأله داخل مسائلي است كه همة حكماء در آن درمانده‏اند و ندانسته‏اند و هرچه دست و پا بيشتر كرده‏اند خودشان را پيش اهل خبره رسواتر كرده‏اند پس ببينيد خداوند عالم اين مطلب را پيش چشمتان هم آورده وقتي توي راهش باشيد آسان است كسي كه توي راه نباشد مثل محيي‏الدين هم نمي‏فهمد چطور شده مثل ملاصدرا هم نمي‏فهمد چطور شده.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه اصل مطلب اين است كه صانع آنچه مي‏كند صانع فعل خودش از خودش صادر است فعل خودش كه از خودش صادر است آن فعل را به غير وانمي‏گذارد و از دست غير هم جاري نمي‏كند پس جبر نيست همچنين تفويض نيست بعينه مثل ديدن خودتان كه فعلتان است اين ديدن خودتان را نمي‏توانيد به غير واگذاريد نه به زور نه به التماس تو وقتي تشنه‏ات است تو بايد آب بخوري كسي ديگر بخورد تو سيراب نمي‏شوي تو مي‏خواهي حركت كني كسي ديگر راه برود تو راه نرفته‏اي تو بخواهي ساكن شوي كسي ديگر ساكن شود تو ساكن نشده‏اي پس فعل صادر از فاعل همان فاعل است صاحب او اين فعل را غيري نمي‏تواند بكند داخل محالات است اين است كه جبري نيست در ملك خدا همة فاعلها فعل خودشان از خودشان صادر مي‏شود تفويض هم نيست به جهتي كه فاعل را مي‏سازد صانع و آن فعلش را هم توي دستش مي‏گذارد و فعلش را مالك نيست ما مالك فعل خودمان نيستيم كه هر طوري دلمان بخواهد بكنيم به هر كيفيت ما دلمان بخواهد بكنيم مي‏كنيم اين است كه تمام اهل مملكت در عالم كون اين است حالتشان كه تمامشان تسبيح مي‏كنند خدا را و تمامشان مقر و معترفند كه هيچ تفويض به ما نشده و آنها را نمونه‏هاش را عرض كرده‏ام مطلب، مطلب خيلي بلندي است و خيلي مشكل است اشكالش همه همين است كه اين حرفها گفته نشده توي دنيا اينها مبهم مبهم مبهم روي هم روي هم مانده ما هم كسي را نديديم بيانش كند پس صانع اول كه دست مي‏زند به كار شما در صنعت خودتان مي‏بينيد نجار در نجارت خودش نجار روحي نيست بيايد در بدن كرسي و خودش به شكل كرسي درآيد آن وقت كرسي اگر بدشكل شود خطاب و عتاب به او نمي‏كند تو بدشكل شده‏اي و جبري‏ها از اين راه رفته‏اند همچنين نجار فعل خودش را وانمي‏گذارد به چوبها كه خودتان پايه شويد خودتان تخته شويد حتي اين صورت كرسي مفوض نشده به خود اين كرسي اين را بايد صانع بسازد و حال آنكه كرسي است كه چهارگوش است و اينها را توي چرت نمي‏شود فهميد خيلي مشكل است نهايت دقت را بايد كرد اين انسان مثل اين كرسي هيچ مفوض نشده به او كه سرش چه جور باشد هر طور ساخته‏اند او را او هم همان‏طور ساخته شده دستش چه جور باشد هر طور ساخته‏اند شده حالا كه ساخته‏اند اين را هيچ مفوض به خودش نيست كه هرچه دلش بخواهد ببيند باز هرچه را خدا خواسته ببيند مي‏بيند هرچه را خدا نخواسته نمي‏تواند ببيند مفوض نيست به خودش كه هرچه دلش بخواهد بشنود باز هرچه خدا خواسته بشنود مي‏شنود هرچه را خدا نخواسته نمي‏تواند بشنود پس هيچ تفويض در ملك خدا نيست حتي فعلهاي منسوب به خود خلق كه مالكشان كرده و هو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه حالا كه تفويض نيست آيا راستي راستي فعلها از كجا صادر است وقتي انسان راه مي‏رود كي راه رفته انسان است كه راه رفته كرسي چهارگوش است واقعاً حقيقةً فعل صادر از خلق است پس مالك هم هستند خلق لكن افعال خودشان را افعال مال خودشان است آن افعال در صانع نيست او سبوح است قدوس است از خودشان هم هست حقيقةً و هيچ مفوض هم نيست به خودشان هر طور خدا خواسته ساخته اين است كه در تمام كون تمام خلق فواعل هستند و سر مويي تخلف از اراده خدا نمي‏توانند بكنند پس كل قد علم صلوته و تسبيحه حالا كه چنين شد پس تمام خلق در عالم كون معصومند و عصمت حقيقي را كه كار دستش داريد از اينجا ياد بگيريد پس هيچ اهل مملكت نه حركتي دارند از خودشان و مفوض نشده به خودشان حركتشان نه سكوني دارند از خودشان و مفوض نشده به خودشان سكونشان مع‏ذلك اگر حركت كردند كه حركت كرده؟ همين كه حركت كرده حركت كرده ساكن شد كه ساكن شد؟ همين كه ساكن شده ساكن شده و فاعل هي تحريك مي‏كند هي تسكين مي‏كند پس ساكن كيست؟ ساكن. متحرك كيست؟ متحرك. مالك اين حركت و سكون خودشانند مع‏ذلك مالك حقيقي نيستند يعني تفويض به ايشان نشده كه هرچه را خودشان بخواهند بكنند و اين تفويض را ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كه اليكم التفويض و عليكم التعويض همه را شما مي‏توانيد بكنيد كسي ديگر در ملك نمي‏تواند كاري كند همچنين تعويضش را هم شما عوض مي‏دهيد آنچه شما به هركه مي‏خواهيد مي‏دهيد باقي خلق هيچ چيز به هيچ كس نمي‏توانند بدهند اينها را خوب دقت كنيد كه به كارتان مي‏آيد خيلي جاها حتي در عبادات؛ خدايا به هرچه موفق كرده‏اي و مرا واداشته‏اي من آن عبادات را توانسته‏ام بكنم همچنين نعوذباللّه از خذلان خدا باز پستاي علمش يك‏جور است هرجا تو خذلان كرده‏اي من نمي‏توانستم پيش بيفتم از تو اگر تو خذلان مي‏كني من معصيت تو را مي‏كنم همچنين اگر تو توفيق مي‏دهي من اطاعت مي‏كنم تو را ملتفت باشيد حتي و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه اگر او خواسته تو آدم خوبي باشي خوب مي‏شوي او خذلان كند همان ساعت هزار دليل و برهان هم داري هرچه داشته باشي باز خاطرجمع مشو كه انسان بسا غفلت مي‏كند از دليل و برهان و گمراه مي‏شود انسان علم دارد و بالاتر از علم ديگر چيزي نيست يك دفعه مي‏بيني مي‏گيرند آدم يادش مي‏رود و ديگر آن علم نيست پس تمام افعال آن اراده اين افعال همه‏اش از خدا است افعال هم صادر از خلق آنچه او اراده كرده از اينها صادر مي‏شود آنچه او نخواسته از اينها صادر نمي‏شود بعينه اين قلم در دست آن كاتب فكر كنيد ببينيد هر قدري كه اين قلم را كاتب حركتش داد همان‏قدر حركت مي‏كند به هر كيفيتي حركتش مي‏دهد به همان كيفيت حركت مي‏كند اما حالا كه او حركت داد و اين هم حركت كرد آيا اين حركت نكرده راستي راستي اين حركت كرده همچنين آنجايي كه تسكين كرد مي‏خواست نقطه بگذارد تسكين كرد آيا اين ساكن نشده راستي راستي اين ساكن شده اين سكون او مفوض به خودش بود دهانش مي‏چاييد خودش ساكن شود. ملتفت باشيد اين قاعده را مشايخ ما اشاره كرده‏اند لكن ديگران پيرامونش نگشته‏اند ديگر اين حقيقت است يا مجاز است حقيقت است يا دروغ شما بدانيد هيچ دروغ نيست دين خدا وقتي پوستش را مي‏كني هيچ مجاز نيست واقعاً نقشه به اندازه قلم است قلمش درشت است درشت مي‏شود قلمش ريز است ريزه مي‏شود پس حقيقةً اين خطوط مال اين قلم است از قلم سر زده و فعل قلم است حالا قلم به خودي خودش خط‏كش است دهانش مي‏چايد به اراده كاتب خط مي‏كشد و نقطه مي‏گذارد واقعاً به اين قلم هيچ تفويض نشده و واقعاً تمام حروف هم از سر قلم بيرون آمده پس تمام اين كلمات و حروف كار قلم است من اينجا اسم اين قلم را مي‏برم شما هم اينجا تصور مي‏توانيد بكنيد آسان مي‏شود اينجا را كه فهميديد آن قلم بالا را هم مي‏توانيد بفهميد كه ن و القلم و ما يسطرون حالا اينجا مي‏بينيد اين قلم به خودي خودش نه حركتي دارد نه سكوني حركتش به تحريك غير است سكونش به تسكين غير است و اين حركتش و آن سكونش مفوض به او نيست كاتب مي‏خواهد حركتش مي‏دهد مي‏خواهد ساكنش كند مي‏كند پس به كاتب اين متحرك است و ساكن است به خودي خودش نه متحرك است نه ساكن حالا كه چنين است آنچه اين قلم نقش كشيده به اراده كاتب نقش كرده آنچه را او خواسته اينجا نقش شده همة حروف و كلمات به اراده كاتب نوشته شده علت فاعلي خطوط قلم است و همه را قلم نوشته اما اينها هيچ يكشان خلافي با اراده كاتب ندارند خلافي با هم دارند داشته باشند خلافي با كاتب ندارند كاتب اگر پيشتر دانا نبود به اين كلمات و حروف اين كلمات صادر نمي‏شد اگر قادر هم نبود اين كلمات و حروف به عرصة وجود نمي‏آمد پس اين كلمات و حروف بسته‏اند به قدرت آن كاتب قدرت اين كاتب هم جاري مي‏شود از روي علم اين كاتب نوشته همه مطابق به يكديگرند پس اراده كاتب فعل كاتب است علم كاتب هم فعل قلبي كاتب است اما حركت قلم كه جابجا شده واقعاً حقيقةً مال قلم است هيچ هم مفوض نيست به خودش هر جوري حركتش داده اين حركت كرده پس اين قلم حالا اسمش شده معصوم، معصوم است در دست كاتب محفوظ است در دست كاتب اسمش محفوظ است اين محفوظ را اسم ديگرش مي‌گذاري معصوم است در دست كاتب اسم ديگريش مي‏گذاري مسخر است در دست كاتب هيچ حركتي هيچ سكوني از خودش ندارد پس لاحول و لاقوة الاّ به كاتب اين است كه آن خلق اول كه مقام طينت محمد و آل محمد است صلوات اللّه عليهم كه مي‏فرمايند طينت ما را از كجا برداشته‏اند و اين نه آن مقام اولشان است آن مقام اولشان مقام اسميت است براي خدا و مركب هم هست و مخلوق هم هست لكن مخلوق اسمي نه مخلوقي كه از اسم پيدا شده اين مخلوقات كه از اسم پيدا شده‏اند مثل كاسه‏ها و كوزه‏ها هستند كه از گل ساخته شده‏اند اما آن مخلوق اسمي مثل اينكه قدرت به خود قادر چسبيده و هر دو غير همند پس اين دوتا با هم جمع شده‏اند مثل اينكه فاخور ذاتش فخاري نمي‏كند با قدرتش و با اسمش فخاري مي‏كند فاخور پيش خودش اگر فخاري نكند فاخور اسمش نيست مثل اينكه اگر آكل اكل نكند آكل اسمش نيست اگر شارب شرب نكند شارب اسمش نيست فاخور در بيني كه مشغول به فخاري است آن وقت اسمش فاخور است ذاتش چه چيز است ذاتش آن است كه اين اسمش است پس ديگر دقت نكنيد مقام بيان و مقام معاني هر دوش متصل به فاخور است متصل به صانع است و اين هر دو بالاي ملك افتاده اين است كه مشايخ ما به طور پرده فرموده‏اند تمام مشيت تعلق گرفته به عالم امكان اما امكان صادر از صانع نيست قدرتش تمامش تعلق مي‏گيرد به عالم امكان و به محالات تعلق نمي‏گيرد جاي ديگر هم كه نيست مشيت بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است غير از عالم امكان هيچ نيست غير از امكان يا ممتنع است يا واجب، واجبش كه خدا است و ممكن نيست ممتنع كه متنع است و محال و تمام مشيت تعلق گرفته به تمام اين امكان و تمام اين امكان مسخر آن مشيت شده عالم امكان محل تعلق فعل خدا و مشيت خدا است حالا آنجايي از امكان كه ابتداءاً صانع دست به آنجا مي‏زند و خيلي پوست كنده است بعينه مثل اين قلم است توي دست كاتب قلم به خودي خودش هيچ حركتي ندارد خودش به طور حكمت هم وانمي‏ايستد نقطه بگذارد چيزي كه گاهي متحرك است و گاهي ساكن است اين هم قاعده‏اي باشد برايتان داشته باشيدش عرض كردم چيزي كه گاهي متحرك است و گاهي ساكن است ذات او نه متحرك است نه ساكن هر وقت حركتش دادند اين مسخر است حركت مي‏كند هر وقت ساكنش كردند اين تابع است ساكن مي‏شود و وقتي متحركش كردند راستي راستي خودش حركت كرده پس حقيقت دارد كه خودش حركت كرده وقتي ساكنش كردند راستي راستي ساكن شده پس حقيقت دارد كه خودش ساكن شده پس او يعني آن كاتب حقيقةً محرك است و مسكن و حقيقةً اين قلم متحرك است و ساكن آن حقيقت، حقيقت اوليه است اين حقيقت، حقيقت ثانويه است و اين پيش مشايخ ما است پيش آنها نيست آنها اسمش را يكيش را حقيقت گذارده‏اند يكي را مجاز يكي را راست يكي را دروغ شما ملتفت باشيد ببينيد روح مي‏بيند روح مي‏نويسد روح شعور دارد روح يك خورده اگر ضعيف شود براي بدن شعور باقي نمي‏ماند روح كه مي‏رود از بدن بيرون، بدن متعفن مي‏شود پس حقيقةً واقعاً روح مي‏بيند او مي‏شنود او راه مي‏رود او ساكن مي‏شود و واقعاً حقيقةً آيا اين مقله نديده آيا اين جسم(در نسخة س 120 با خودكار «چشم» كردند@) نيست آيا اين گوش نشنيده آيا جسم(در نسخة س 120 با خودكار «گوش» كردند@) نيست حقيقةً اين پا حركت كرده حقيقةً روح حركتش داده حركت دادن روح حقيقت است حركت كردن اين هم حقيقت است نهايت آن حقيقت اوليه است اين حقيقت ثانويه است.

باز برويم بر سر مطلب پس عالم امكان آنجايي كه صانع اول دست مي‏زند به ملك محال است كه معصوم نباشد واجب العصمة است قلم در دست كاتب واجب است مسخر باشد پس معصوم است حركتش محفوظ است حركتش سر مويي بيشتر حركت نكرده سر مويي كمتر حركت نكرده سر مويي درشت تراشيده كاتب تراشيده پس قلم خلافي نكرده با كاتب اگر خوب باشد كاتب خوب قطع كرده كه خوب مي‏نويسد اگر چنين است تمام فعل اين قلم منسوب است به آن كاتب تمام خوبي‏ها منسوب به كاتب است پس لافاعل في الخطوط و الحروف و الكتابة الاّ به آن كاتب وقتي مي‏رويد بالا آنجايي كه صانع اول دست به ملكش زده آنجا نه حركت از خودش دارد نه سكون و عرض كردم هرچه در جايي گاهي هست گاهي نيست آن چيز ذاتيت آن چيز نيست پس حركت ذاتيت جسم نيست سكون هم ذاتيت جسم نيست جسم راه مي‏رود صاحب طول و عرض و عمق است ساكن هم هست صاحب طول و عرض و عمق است اين حركتي كه قلم دارد از كاتب آمده است بعينه مثل صورتي كه روي كرسي است از نجار آمده حالا اين صورت هم مال خودش هست حالا آيا مفوض است به خودش نه صانع هر جوري خواسته شده حتي وقتي اين كرسي را اين نجارهاي متعارفي مي‏سازند اين كرسي حالا ديگر محتاج نيست به اين نجار لكن آن فاعل كلي مثل اين نجار نيست الان علت فاعلي مي‏خواهد الان علت مادي مي‏خواهد الان علت صوري مي‏خواهد پس آن علتي كه علت تامه است اين تا موجود است علت فاعليش روش است و دارد موجودش مي‏كند مثل اينكه اين چوب تا هست صورت كرسي بايد روش باشد تا كرسي باشد حالا كه چنين است آنجايي كه اول دست زده به هر هيئتي خدا خواسته اين هم به همان هيئت ساخته شده سر مويي تخلف از آن نكرده پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س‏ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

 (درس پنجم ــ سه‏شنبه 7 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

به طورهايي كه عرض شد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه فعل فاعل هميشه از فاعل صادر است و از خارج گرفته نمي‏شود فعل فاعل مي‏بينيد وضعش اين است و محال است غير از اين‏جور فعل فاعل از عرصة فاعل آمده ديگر حالا شخص كاتب خودش قدرت نداشته باشد قدرت از قلم برود پيش او نمي‏شود قدرت از پيش كاتب مي‏آيد پيش قلم، قلم نمي‏تواند قدرت بدهد كاتب را اين است كه صانع قدرتش از پيش خودش آمده و تعلق گرفته به مخلوقات و اين قدرت او ناشي از آن سمت است بدئش از صانع است عودش به سوي صانع است از جايي ديگر نيامده و عالم امكان حالتش چنين است عالم امكان يمكن ان‏يكون يمكن ان لايكون تمام خلق حالتشان اين است اصلش مخلوق معنيش اين است كه خلقش بكنند باشد خلقش نكنند نباشد همه جا اين است معني مخلوق پس فلان نجار كرسي را اگر ساخت كرسي هست اگر نساخت كرسي نيست چوبش هست چوبش را هم اگر خدا رويانيد هست اگر نه نيست پس مخلوق اگر ساختندش هست وقتي نساختندش هيچ نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اين نظرات، نظر انبياء است و اولياء تمامشان مشيشان چنين مشيي بوده تمام عقلاء وقتي فكر مي‏كنند مي‏بينند كه همين‏طور است ديگر آنهايي كه از اين راه منصرف شده‏اند و كج كرده‏اند آنها خيلي هذيان گفته‏اند بله اينها همه ظهور خداست همه جلوة خدا است شما ملتفت باشيد خدا هيچ ممكن نيست پس امكان از پيش خدا عرض مي‏كنم نيامده اثر آنجا نيست امكان را خدا خودش را به خودش ساخته هر چيزي را خودش را به خودش مي‏سازد زيد را زيد ساخته به خود زيد عمرو را عمرو ساخته به خود عمرو زمين را زمين ساخته به خود زمين آسمان را آسمان ساخته به خود آسمان غيب را غيب ساخته به خود غيب شهاده را شهاده ساخته به خود شهاده. پس عالم امكان و عالم مخلوقات تمامشان همه در عرصة مخلوقات ساخته شده‏اند نه از پيش خدا آمده‏اند پس خود او ليلي نيست خود او مجنون نيست اينها را خوب دل بدهيد زير چاقتان بشود يك خورده هم فكر كنيد زود ملكه مي‏شود زود نقش مي‏شود در قلب پس خدا ليلي نيست مجنون نيست آتش نيست آب نيست گرم نيست تر نيست سرد نيست متحرك نيست ساكن نيست خيليها خيال مي‏كنند خدا را ثابت است معني اين ثابت را خيال مي‏كنند يعني نبايد بجنبد خدا همين جوري كه نبايد بجنبد نبايد هم ساكن شود خدا جنبش را در خلق احداث مي‏كند سكون را در خلق احداث مي‏كند پس خدا نسبت به اسماء خودش يك جور نسبتي دارد و نسبت به ساير مخلوقات نسبتي ديگر دارد و اين ذخيره‌اي باشد از براي شما كه عرض مي‏كنم خدا نسبتش به اسماء خودش آنجاها به يك طوري مي‏توان گفت خدا است قادر خدا است عالم خدا است حكيم خدا است رؤف خدا است رحيم آنجاها به يك طوري به طورهايي كه خودشان فرموده‏اند آنجاها اسماء را طوري مي‏توان گفت قادر خدا است عالم خدا است سميع خدا است بصير خدا است و اينها متعددند خدا واحد است پس خدا سميع نيست خدا بصير نيست ذات خدا اينها نيست دقت كنيد كه ذخيرة شما باشد ان‏شاء اللّه فكر كنيد پس آن خدا عين اسمهاي خودش نيست به جهتي كه او يكي است اينها متعدد اما غير اسمهاي خودش هم نيست پس همه مي‏توانند بگويند ما فلانيم پس او احاطه دارد به اسماء خودش لكن هيچ يك از اين اسماء خودش نيست ظهور او است پس او عين اينها است عياناً ظهوراً معاملةً اسمها كه جايي معامله مي‏كنند او معامله كرده بدانيد خيلي آسان است هيچ مشكل نيست همه جا اشكالات آنچه اشكال در دين و مذهب پاش به ميان آمد تقصير خودمان است و الاّ اين خدا يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر چون خودمان از پيش نرفته‏ايم پابند خودمان شده ذات همه جا مستولي است بر صفات خودش همين طوري كه شب و روز كارمان همين است ببينيد اين نشسته اسم من است و ذات من نيست و منم كه نشسته‏ام پس من عين اين نشسته هستم عياناً ظهوراً شهوداً و من عين اين نيستم چرا كه من اين نشسته را خرابش مي‏كنم مي‏ايستم ايستاده هم عين من است عياناً ظهوراً شهوداً چيزي كه نسبت به من داده مي‏شود به او نسبت داده مي‏شود و اين عين من نيست تا بخواهم خرابش كنم مي‏كنم ببينيد چقدر آسان است خدا خلق نكرده است آسان‏تر از اين و اين علم توحيد است و مردم هي درش گم شده‏اند و همچنين وقتي من راه مي‏روم من متحركم و غير از من در حركت من هيچ كس متحرك نيست و وقتي ساكنم من ساكنم غير از من هيچ كس ساكن نيست سكون مرا هيچ كس ندارد من وقتي حرف مي‏زنم خودم متكلم هستم وقتي من سكوت مي‏كنم خودم ساكتم و اين متحرك و اين ساكن و اين متكلم و اين ساكت همه غير هم هستند هر كدامشان حالتشان غير از حالت ديگري است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اينها را ببينيد داخل بديهيات همة لرها مي‏شود وقتي استنطاقش مي‏كني مي‏بيني بديهيات حيوانات مي‏شود تكليف را خدا به اين آساني قرار داده و تعجب است واللّه و عبرت بايد گرفت تعجب اين است كه توحيد به اين آساني را مردم در آن درمانده‏اند اي خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا يك دفعه مثل محيي‏الدين را همچو خرش مي‏كنند و او را زمينش مي‏زنند مثل اينكه بلعم را همچو سگيش مي‏كنند كه مي‏فرمايد ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث و حال آنكه اين را حيوانات هم مي‏دانند بهائم هرچه بهيمه باشند رب خود را مي‏شناسند حيوانات هم مي‏فهمند سكوت غير صداست حيوان تميز مي‏دهد صدا را از سكوت صدا مي‏كني حركت مي‏كند سكوت مي‏كني ملايم مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ذات شما غير صفات شما است صفات شما هم غير ذات شما است اما ذات شما كي غير از ذات است نه اين است كه اين نشسته شما نيست خير شماييد نشسته ظهوراً عياناً شهوداً وقتي تكلم مي‏كنيد شماييد متكلم وقتي ساكت مي‏شويد باز شماييد ساكت اين است كه ان ربك لبالمرصاد خدا وقتي بنا مي‏كند حجتش را اقامه كند مي‏گويد من خودم آمدم گفتم حجتم را تمام كردم مردم اين را كه مي‏شنوند متحير مي‏شوند كه ما خدا را كه نديديم معلوم است خدا ديدني نيست خدا را ذاتش را نمي‏شود ديد مگر ذات شما را مي‏شود ديد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدا را نمي‏توان ديد يعني ذاتش را نمي‏توان ديد و مي‏شود ديد يعني صفاش را مي‏شود ديد مثل اينكه شما را هم نمي‏توان ديد يعني ذات شما را نمي‏توان ديد و صفات شما را مي‏توان ديد آن نشسته را مي‏بينيم وقتي مي‏ايستد ايستاده را مي‏بينيم وقتي ساكت است سكوتش را مي‏بينيم وقتي حرف مي‏زند تكلمش را مي‏بينيم وقتي متحرك است حركتش را مي‏بينيم وقتي ساكن است سكونش را مي‏بينيم ذات چه جور است ذات را نمي‏بينيم ذات ديده نمي‏شود لكن ذات در صفات ديده مي‏شود و تمام معاملات در صفات است زبانش تكلم مي‌كند اين متكلم ذات او نيست صفت او است غير او هم نيست ظهور او است عين او است ظهوراً عياناً شهوداً در مقام معامله و ذات او توي صفات نباشد صفات موجود نيست صفات دال بر ذات است زيد اگر موجود باشد يا متحرك است يا ساكن اما زيدي كه هنوز خلق نشده متحرك است يا ساكن؟ هيچ كدام پس دليل ذات خدا صفات خدا است و اين صفات اركان توحيدند دال بر او هستند اين اسماء انباء از مسمي كرده‏اند و مسمي را نمو‏ده‌اند همين طوري كه اين نشسته خبر از من دارد مي‏گويد سر فلان كس را مي‏خواهيد بدانيد چطور است اين سر او است مي‏خواهيد بدانيد فلان كس چطور حرف مي‏زند اين طوري كه من حرف مي‏زنم مي‏خواهيد بدانيد او چطور معامله مي‏كند همين طوري كه من معامله مي‏كنم مع‏ذلك داد مي‏زند كه من ذات او نيستم به جهتي كه اگر او مي‏خواهد من چيزي باشم هستم نخواهد مرا خراب مي‏كند مي‏خواهد حرف بزند اين جوري كه من حرف مي‏زنم حرف مي‌زند بخواهد حرف نزنم سكوت مي‏كند دقت كنيد از روي حقيقت ان‏شاءاللّه داشته باشيد خداوند عالم اسمائش ديده مي‏شوند و صفاتش را به خدمتش هم مي‏رسي و زيارت خدا را حقيقةً مي‏كني همين جوري كه مردم زيارت شما را مي‏كنند بعينه بدون تفاوت پس ذاتش بله لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير اما صفاتش و اسمائش آمدند ميان مردم و مردم ديدند آنها را آنها هم ديدند مردم را با مردم نشستند برخواستند گفتند شنيدند معامله كردند فروختند خريدند و چنان‏كه در همين جاها داريد مي‏بينيد و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا تا غيب به شهود تعلق نگيرد در عالم شهود اين گفتگوها نيست پس روح شما اگر لايدرك(لاتدركه الابصار خ‌ل) است، لايحس است، لايجس است، مي‏آيد در بدن مي‏نشيند اين بدن قائم مقام روح مي‏شود.

ملتفت باشيد كه اين پستا غير از آن پستا است كه تا حالا مي‏گفتم غيب غير از شهود است شهود غير از غيب است حركت بدن دو حركت است يكي روح حركت داده يكي بدن حركت كرده پس هم روح حرف مي‏زند هم زبان حرف مي‏زند و يك حرف است دو شخص گفته هم روح حرف زده هم بدن اين قرآن قول خدا است و قول رسول خدا است انه لقول رسول كريم حقيقةً قول خدا است و حقيقةً قول رسول خدا است هيچ كدامش مجاز نيست نهايت آن حقيقت اوليه است اين حقيقت ثانويه حقيقةً زبان من جنبيده و حرف زده و حقيقةً روح حرف زده هم روح حرف زده هم زبان حرف زده تا زبان جنبيد علامت اين است كه روح حرف زده وقتي كه زبان ساكت شد معلوم است آن روح ساكت شده همراه يكديگرند اين بدن هيچ سبقت به آن روح نمي‏تواند بگيرد آن روح هم كارهاي خود را از دست اين جاري مي‏كند پس القي في هويته مثاله فاظهر عنها افعاله آنجا هم بعينه همين‏طور است پس از براي اين بدن آنجايي كه آن روح غيبي به آن تعلق گرفته آنجا اسمش قطب است اسمش قلب است اسمش همجنس است و آن روح همجنس اين بدن نيست. ملتفت باشيد روح دراز نيست گرد نيست سياه نيست سفيد نيست اما جسم رنگش فلان است طويل است عريض است عميق است جسم اين راه دارد لامحاله فرضاً هوا باشد آيا هوا اين سمت را ندارد اين سمت را ندارد اين سمت را ندارد پس اين عالم شهود ما مي‏خواهد آسمانها باشد اين طرف و آن طرف دارد اين طرف آفتاب غير آن طرفش است پس اين آسمانها هم اين سمت دارد اين سمت دارد اين سمت دارد همه طول دارند عرض دارند عمق دارند مثل اين زمينها و اين جسم حالتش اين است كه طول و عرض و عمق همراهش باشد يعني ذاتيت جسم است اما روح شما خودتان هم كه فكر كنيد آن روح شما آيا دراز است دراز نيست اما حالا كه دراز نيست پس گرد است نه گرد هم نيست اين درازي و اين گردي مال جسم است جسم يا دراز است يا گرد است آيا روح شما و ملتفت باشيد اين راه توحيد است واللّه اگر چرت نزنيد آسان يادش مي‏گيريد پس آن روح هيچ مزاحم با جسم نيست اما روح اينجا نشسته و توي اين بدن است اما حالا آيا زير اين است نه و اين جسم پرده پرده است مثل پوست پياز كه پرده پرده است روي هم اين جسم هم اين جاش خاك است آنجاش آب است آنجاش هوا است آنجاش آتش است آن پوست بالاترش آسمان پوست بالا عرش است آسمان ديگر و آسمان ديگر تا آن آخر عرش پوست پيازي است كه روي همه را گرفته اما روح كجا است خيال كني آن طرف عرش، خير نيست در تخوم ارضين هم نيست همين روحي كه توي بدن شما است گرد نيست دراز نيست كوتاه نيست. سنگين است سبك است؟ نه. سرخ است زرد است؟ نه حالا كسي كه مشعرش همين مشعرهاي ظاهري باشد بسا وقتي هم حرف بزني متحير هم بشود تو مي‏گويي روحي هست اما دراز نيست گرد نيست سبك نيست سنگين نيست زرد نيست سرخ نيست مي‏گويد پس بگو هيچ نيست همين‏طور هم گفتند در توحيد فرمايش مي‏فرمايند امام كه خدا همچو نيست همچو نيست همچو نيست راوي خوب كه بيدار مي‏شود عرض مي‏كند پس بگو فاذا لاشي‏ء اگر لاشي‏ء بوده پس تو از كجا آمده‏اي حالا كه تو آمده‏اي پس هست يك چيزي ان‏شاء اللّه دقت كنيد اگر روحي نيست اين جسم چطور به هم زده مي‏شود زبان چطور حرف مي‏زند مرده حرف نمي‏زند پس روحي هست حالا اين روح آيا سرخ است آيا سياه است آيا سنگين است آيا سبك است؟ هيچ كدام و تمام صفات اين جسم از روح مسلوب است و روح هيچ اين صفات را ندارد و اين را كه اينجا به آساني فكر كنيد و تعقلش كنيد پس روح بالا نيست پايين نيست در طرف راست نيست در طرف چپ نيست سياه نيست سفيد نيست سبك نيست سنگين نيست بوش بوي مشك نيست بوش بوي جيفه نيست او اصلش بو ندارد او شيرين نيست مثل حلوا تلخ نيست مثل ترياك پس چطور است روح روح است صفات روحي دارد بله آن روح است كه شيريني را مي‏فهمد شوري را مي‏آري مي‏فهمد بوي خوب را تميز مي‏دهد بوي بد را تميز مي‏دهد صدا را تميز مي‏دهد سكوت را تميز مي‏دهد حتي حيوانات صدا را تميز مي‏دهند پس بو را روح تميز مي‏دهد روح چكاره است صفاتش اين است محسوسات را تميز مي‏دهد و خودش هيچ يك از اين محسوسات نيست پس خودش رنگ نيست اما رنگ فهم است هيئت نيست اما هيئت را مي‏فهمد بو نيست اما بو را مي‏فهمد طعم نيست اما طعم را مي‏فهمد صدا نيست اما صدا را مي‏فهمد سكوت نيست اما سكوت را مي‏فهمد حركت نيست اما حركت را مي‏فهمد سكون نيست اما سكون را مي‏فهمد حالا آن روح شما متحرك است يا ساكن؟ هيچ كدام شور است يا شيرين؟ هيچ كدام پس آن روح اصلش مزاحم اين جسم نيست جسم همه جا مزاحم با جسم است وقتي جسمي در جايي قرار گرفت ديگر چيزي ديگر را نمي‏گذارد آنجا قرار بگيرد مگر اينكه ببرند پس آن يكي را بيارند و اين روح ديگر جسم را نبايد پس برد تا خودش بيايد مثل آب توي خيك نمي‏آيد بنشيند مثل بخار توي هوا نيست بخار از دهان بيرون مي‏آيد هوا است هوا جسم است اين صدا هوا است هوا جسم است پس روح ديده نخواهد شد و در عالم ناديدني است اما مي‏بيني كه چيزي هست به دليلي كه اين مي‏جنبد اگر چيزي نباشد اينجا اين نمي‏جنبد پس انكار وجود او را نمي‏كنيم به اين‏كه گفتيم او سياه نيست سفيد نيست سنگين نيست سبك نيست بله بدن سنگين مي‏شود اجزاش درهم كوبيده مي‏شود سنگين مي‏شود اين هوا همين جوري كه هست سبك است سردي كه مي‏آيد درهمش مي‏كوبد همين طوري كه چشمتان مي‏بيند در همدان تصورش آسان است مي‏بينيد هيچ ابري نيست نگاه كه مي‏كنيد در هوا هيچ ابري نيست يك دفعه مي‏بيني ابري پيدا مي‏شود همين هوا است كه سردي به آن مي‏زند بخار مي‏شود بيشتر كه سرما به آن مي‏زند آب مي‏شود قطره مي‏شود مي‏ريزد خود ابرش هم همين‏طور پس هوا را درهمش كه كوبيدند اولش درهم كوبيده مي‏شود بخار مي‏شود بالا مي‏رود سرما بيشتر مي‏زند بيشتر درهم كوبيده مي‏شود بيشتر سرما مي‏زند بيشتر فشارش مي‏دهد آن وقت انزلنا من المعصرات ماءاً ثجاجاً آب سنگين است مي‏آيد پايين گرم كه مي‏شود آب مي‏شود بيشتر گرمي بر آن مستولي شد روان مي‏شود بيشتر گرمي بر آن مستولي شد بخار مي‏شود بيشتر گرمي به آن مستولي شد هوا مي‏شود پس اين جسم صاحب طول و عرض و عمق بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد آن روح شما سبك است؟ نه سنگين است؟ نه آب نيست خاك نيست آسمان نيست زمين نيست مزاحم با اين اجسام نيست لكن دليل وجودش همين كه جايي كه نشست بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد سبكي مي‏فهمد سنگيني مي‏فهمد نرمي و زبري را تميز مي‏دهد حتي حيوانات تميز مي‏دهند نرمي و زبري را حتي كرم خراطين چيزي روش مي‏زني مي‏فهمد دست روش كه گذاشتي مي‏جنبد اقلاً لامسه دارد نرمي و زبري را تميز مي‏دهد و آن روحش است كه مي‏فهمد و غير از بدنش است به دليلي كه وقتي مرد ديگر بدنش نمي‏فهمد.

پس عرض مي‏كنم اين است واللّه راه توحيد كه عرض مي‏كنم پس آن روح غيبي اگر نيايد توي بدن شهادي تعلق نگيرد و فعلش را از اين بدن جاري نكند اصلش نمي‏دانيم نمي‏توانيم بدانيم چكاره است و خودش را نمي‏دانيم هست يا نيست وقتي مي‏بينيم طوري مي‏شود كرمي زنده مي‏شود وقتي دستش مي‏زني حركت مي‏كند وقتي روح مي‏آيد توي بدن آن وقت معلوم مي‏شود اين يك‌دست است متشاكل الاجزاء است سرش از دمش خبر دارد دمش از سرش خبر دارد خود آن جسم همچو نيست عصايي كه روح ندارد پاش را ببري سرش خبر نمي‏شود لكن حيوان سرش را مي‏بري همه جاش مي‏ميرد كمرش را مي‏زني همه جاش ضايع مي‏شود پس يك جسمي بايست در ميانة همة اجسام باشد كه آن روح غيبي به آن جسم تعلق مي‏گيرد و آن جسمي كه روح غيبي به آن تعلق مي‏گيرد آن اسمش قلب است اسمش قطب است اسمش همجنس عالم اجسام است طول دارد عرض دارد عمق دارد اما يك مناسبتي بايد داشته باشد كه واسطة تمام اجسام باشد واسطة در بدن حيوانات خيلي مشاهد است آن روح غيبي اگر تعلق نگيرد به آن روح بخاري تعلق به اين بدن كثيف نمي‏تواند بگيرد و نمي‏تواند اينها را به هم متصل كند او تعلق مي‏گيرد به آن روح بخاري آن روح بخاري تعلق مي‏گيرد به آن مغز سر آن مغز سر تعلق مي‏گيرد به آن مغز حرام آن وقت تمام اعصابي كه متصل به اين چيزهاي نرم است تعلق به آنها مي‏گيرد حالا ببينيد او خودش چقدر نرم است و اعصاب چقدر سخت است كه هرچه بكشي پاره نمي‏شود پس حركت مي‏دهد روح، روح بخاري را، روح بخاري خيلي نرم است و ناعم خوني است بسيار لطيف آن‏قدر لطيف است كه بسا اگر توي آن خونهاي غليظ نباشد ديده نمي‏شود از بس لطيف است پس آنجايي كه روح به آنجا تعلق مي‏گيرد خوني نيست كه ديده شود و اين خوني كه در نبض است كه اگر آنجا بيشتر بخورد و خون بيرون بيايد آدم بي‏حال مي‏شود آن خون توي اين خون است اين خون لباس آن خون است و آن خون از بس لطيف است بسا ديده هم نمي‏شود قدري چرب هم هست قدري لطافت هم دارد لطافت نداشته باشد اتصال اجزاء نمي‏شود داشته باشد بعينه مثل صمغهايي كه كشناك است هرچه مي‏كشي كش مي‏آرد پاره نمي‏شود تا همچو چيزي پيدا نشود روح تعلق نمي‏گيرد اين بدن خودش چنين نيست ريزريزش مي‏كني و ريز ريز مي‏شود اگر توي اين خورده خورده‏ها هست آن صمغ تا بريديش خود را جمع مي‏كند او كه خودش را جمع مي‏كند هرچه به او چسبيده جمع مي‏شود تا بريده شد ول مي‏شود جمع مي‏شود. خلاصه آنچه از عالم شهاده هست و مس مي‏كند روح آن را و اين هم مس مي‏كند او را اينها ممسوسند ماسشان آن روح است به عكس هم بگويي نقلي ندارد پس او پيش اين آمده اين پيش او رفته اين قلب و اين قطب آن اول ما خلقي است كه در عالم شهاده پيدا مي‏شود و آن طينتي را كه فرمايش مي‏كنند خدا طينت ما را از تحت عرش گرفته طينت را خدا خلق كرده و در عالم امكان است پس آن مقام بيان و مقام معانيش از عالم امكان نيست آن مقام صادر از خدا است راجع به خدا است پس آن قادر ذات خدا نيست اما اسم خدا است و خدا توش است و ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون ان اللّه مع الصابرين البته خدا در او هست او با خدا هست خدا با او هست هرگز مفارقت از هم نمي‏كنند لكن اين طينتي كه در عالم امكان است هر وقت مي‏خواهد اين طينت را عوض هم مي‏كند پس مقام بيان آنجايي است كه فعلي از او صادر مي‏شود قدرت از قادر صادر مي‏شود القادر مقام بيان است علم از عالم صادر مي‏شود العالم مقام بيان است حكيم اسمي است از اسمهاي خدا حكمت از حكيم صادر مي‏شود حكيم مقام بيان است و هكذا اين حكمت آن قدرت آن رحمت آن رأفت افعالي هستند كه صادر شده‏اند از مبادي خود و متصل به مبادي خود هستند مبادي هم متصل به آنها هستند همه هم مركب هستند اما تركيبشان ظاهرشان و باطنشان همه از پيش خدا آمده پس بدءها منك و عودها اليك مثل اينكه بدء حرارتها از آتش است از آفتاب است ابتداي نور از منير است خدا همچو روشن نيست مثل اين روشنيها خدا تاريك نيست ابتداء مي‏كند تاريكي و روشنايي را خلق مي‏كند تاريكي ساية زمين است سايه غليظ‏تر مي‌شود رنگش سياه مي‏شود غليظ‏تر مي‌شود شب مي‏شود درهمش مي‏كوبي هوا سياه مي‏شود خورده خورده مثل سايه، سايه هرچه كنج اطاق باشد سياه‏تر است نزديك آفتاب مي‏نشيني روشن‏تر است به تدريج پس بر همين نسق ان‏شاء اللّه فكر كن پس خداوند عالم همجنس اين مخلوقات هيچ نيست اما حالا كه نيست آيا نيست فاذاً لاشي‏ء او بالا نيست پايين نيست گرم نيست سرد نيست تغيير نمي‏كند ساكن نيست اما حالا كه همه را گفتم نيست آيا نيست داشته باشيد ان‏شاء اللّه ببينيد جسم و آنچه را كه اجسام دارند هيچ يكش را روح ندارد پس روح منزه است مبرا است پاك است از اينكه اينها را داشته باشد روح مخلوط با اينها نيست كه زرد شود سرخ شود پس آن روح سبوح است قدوس است اين سبوح را فارسيش مي‏كني مي‏گويي پاك است يعني دراز نيست درازي روش نچسبيده گرد نيست گردي روي او نچسبيده رنگ آبي نيست رنگ آبي به او نچسبيده اصلش رنگ ندارد بو ندارد طعم ندارد سبوح است قدوس است همين‏طور حالا خداي ما هم سبوح است قدوس است يعني هرچه مخلوق است مثل او نيست و از آن پاك است ليس كمثله شي‏ء و آنچه را او دارد هيچ كدام از مخلوقات ندارند فكر كنيد ان‏شاء اللّه خوب با بصيرت باشيد پس اين‏جور علمي كه ما داريم خدا سبوح است از اينكه اين‏جور علم داشته باشد اين‏جور علم، علم ما است و اين‏جور علم مخلوق است هيچ مثل اين‏جور نور را خدا ندارد اين‏جور نور مال آفتاب است اين‏جور نور مال چراغ است اين‏جور قدرتهايي كه ما داريم مخلوق است مثل اينكه خدا ما را خلق كرده قدرت ما را هم خلق كرده فعل را ما صادر مي‏كنيم از خودمان آسانمان هم هست اما خدا است خالق اما چطور شده از من صادر شده اما خدا خلقش كرده آدم متحير مي‏شود نمي‏تواند بفهمد پس آن صانع سبوح است قدوس است و نسبت به اسمهاي خودش اسمها صفات او هستند غير او نيستند عين او هم نيستند قائم مقام خدا هستند خبر از خدا آورده‏اند از پيش او آمده‏اند اطلاع از او خوب دارند همين جوري كه من حالا نشسته‏ام اين نشسته خبر از من آورده اين نشسته خوب اطلاع از احوالات من دارد او سرهاي خودش را به اين گفته او آنچه را اراده دارد اين مي‏داند او چه اراده كرده قائم مقام او است اسم او است اين عين او است اين غير او است اين عين او نيست اين غير او نيست و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

(درس ششم، چهارشنبه 8 شوّال‏المكرّم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

انسان عاقل  وقتي كه نظر مي‏كند مي‏فهمد يك قدرتي به اين ملك تعلّق گرفته و اين ملك را ساخته. بِنا را كه مي‏بيني آدم مي‏فهمد كه بنّا ساخته و توانسته كه ساخته و توانستن بنّا را مي‏فهمد و اين داخل بديهيّات است. پس آن قدرتي كه تعلّق گرفته به ساختن ملك، اين قدرت از اجزاي اين ملك نيست، اين قدرت از صانع صادر شده. پس قدرت خدا فعل خدا است و صادر از خدا است، پيش از اين ملك بوده چنانكه بعد از اين ملك هم هست و اين مقام قدرت مقام معاني است از براي ايشان صلوات‏ اللّه عليهم. آن بالاترش كه قدرت از آنجا صادر شده مقامش مقام بيان است. نمونه‏اش همه‏جا هست، قدرتي از شخص هست، با آن قدرت كارها مي‏كند. آن قدرت از خودش صادر شده لكن اسباب را از خارج مي‏گيرند. پس مي‏فهمد انسان كه خداوند عالم اين اسمها را هميشه داشته. علم بود، قدرت بود، حكمت بود، همه هم از خودش بود. ملك هم نبود، بعد از روي علم، از روي قدرت، از روي حكمت اين ملك را ساخته و اينها تمامشان اسمند از براي ذات و ذات هم اسم خودش نيست مثل اينكه اسم شما هم خود شما نيست، بعينه بدون تفاوت. پس خودتان آن كسي هستيد كه حالا حركت مي‏كنيد حركت را احداث مي‏كنيد، ساكن مي‌شويد سكون را احداث مي‏كنيد. پس هرجا كه فعلي هست آدم يقين مي‏كند كه فاعلي هست و فعل خدا توي همه‏جا  پيدا است به جهت اينكه اين فاعل است و فعل از او صادر شده و هر چيزي را سرجاي خودش گذاشته و لاتعطيل لها في كلّ مكان هرچه هرجا هست خدا ساخته و آنجا گذارده. بله يك جايي، يك مكاني يك زماني باشد كه در آن مكان يا در آن زمان قدرت خدا نباشد، نيست و داخل بديهيّات(محالات ‌خ‌ل@) است و پيره‏زالها هم مي‏فهمند كه قدرت خدا همه جا هست. پس نيست جايي كه قدرت خدا آنجا نباشد، مي‏خواهد در آسمان باشد مي‏خواهد در زمين باشد. پس لاتعطيل لها في كلّ مكان و اين قدرت صادر از قادري است. ديگر چرا اين‏جور؟ ان‏شاءاللّه شما بفهميد چرا كه فعل بي‏فاعل خدا قرار نداده. فعل همه جا از فاعل بايد باشد كه صادر كند. پس فعلهاش پيدا است و فاعلش پيدا نيست، اما حالا كه فاعلش پيدا نيست آيا هيچ فاعل نيست؟ همين كه اطاق روشن است معلوم است يك فاعلي روشن كرده. اين است كه آن مقامات هم ديده نمي‏شود با چشم اما با عقل فهميده مي‏شود. صانع ديده نمي‏شود اما فعل صانع همه‏جا ديده مي‏شود به جهتي كه هر جايي حركتي هست او تحريك كرده، هرجا ساكني هست او ساكن كرده او تسكين كرده، هرجا چيزي هست او ساخته، تعمّد هم كرده ساخته ‏و گذارده. پس اين صنعت، اين فعل از صانع همه‏جا هست، صانعش هم به او متّصل است. حالا اين صانع آيا اسم خداست يا ذات خدا؟ اين مردم اين پستايي كه دارند نمي‏فهمند، شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد بدانيد اين صانع اسم خداست نه ذات خدا. چرا كه صانع آن وقتي كه صنعت مي‏كند اين اسم براش پيدا مي‏شود، پيش از آنكه دست بزند به صنعتي، صانع اسمش نيست. پس يكي از اسمهاي خدا علّة الدهر كلّه احديها يكي از اسمهاش صانع است. اين صانع در وقت صنعت صانع است. نجّار تا نجّاري نكند كسي نجّارش نمي‏گويد وقتي نجّاري كرد آن‏وقت اسمش مي‏شود نجّار. ضارب تا نزده است ضارب اسمش نيست، وقتي زد اسمش ضارب مي‏شود. ناصر تا نصرت كسي را نكرده ناصر نيست، وقتي نصرت كرد آن‏وقت اسمش ناصر مي‏شود. به همين‏طور اسماءاللّه را فكر كنيد بعضي اسمها هست از ملك برداشته شده پيش خدا رفته و اين ذات خداوند عالم نيست همين‏طوري كه عرض مي‌كنم شما خودتان هستيد در وقتي كه راه مي‏رويد آن‏وقت متحرّك اسمتان است، وقتي مي‏ايستيد آن‏وقت ساكن اسمتان است، وقتي مي‏نشينيد آن‏وقت نشسته اسمتان است، وقتي نگاه مي‏كنيد آن‏وقت بيننده اسمتان است، وقتي مي‏شنويد آن‏وقت شنونده اسمتان است. پس شما كيستيد؟ شما آن كسي هستيد كه همة اينها مال شما است. پس ذات شما سميع نيست، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه سميع نيست نه اينكه يعني گوش ندارد بلكه يعني سبّوح است، قدّوس است، منزّه است از اينكه سميع باشد يا بصير باشد به دليل اينكه سميع اين گوش است از اين جهت بصير نيست به دليل اينكه بصير اين چشم است. منزّه است از اينكه شامّ باشد به دليل اينكه شامّش اين بيني است. ذائق نيست به دليل اينكه ذائق اين زبان است، و همچنين لامسه. لكن شما آني هستيد كه اين سمع(سميع ‌خ‌ل) و اين بصر(بصير‌خ‌ل) و اين شمّ(شام‌ خ‌ل) و اين ذوق(ذائق ‌خ‌ل) و اين لمس، اين حركت و اين سكون، اين اسمهاي مختلف مال شما است. پس از براي شما هم اسمهاي بسيار است و خودتان يك نفريد و اين است توحيدي كه در شما است كه مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم تو خودت هم كه همين‏جور كار مي‏كردي چرا پيش من كه آمدي شك مي‏كردي؟ پس فللّه الاسماء الحسني فادعوه بها خودتان پيش هم كه مي‏رفتيد، تو به اسمت مي‏رفتي پيش او، او هم به اسمش پيش تو مي‌آمد، هر دو هم ذاتتان منزّه است از اين اسمها. پيش زيد كه مي‏روي يا ايستاده است يا نشسته، يا متحرّك است يا ساكن. اينها تمامش اسم زيد است شما بخواهيد برويد پيش زيد بدون اينكه پيش اسمش برويد داخل محالات است. اين است كه محال است كسي برود پيش خدا مگر اينكه دامن يكي از اسمهاي خدا را بگيرد و اسمهاي خدا ائمّة طاهرينند سلام‏اللّه عليهم. اين است كه اگر كسي ايشان را شناخت خدا را شناخته، كسي ايشان را نشناخت خدا را نشناخته. كسي ايشان را دوست داشت، من احبّكم فقد احبّ اللّه كسي نعوذباللّه دشمن داشت ايشان را من ابغضكم فقد ابغض اللّه همين‏طور عرض مي‏كنم كسي دست به دامن ايشان زد من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه كسي كه كارش را به ايشان واگذاشت من فوض امره اليكم فقد فوض الي الله كارش را به خدا واگذاشته، كسي كارش را به هواي خودش كه خدايي خودش درست كرد به او واگذاشت كه پيش ائمه نرفت، به خدا وانگذاشته. خدا قرار داده توي اسمهاي خودش باشد مثل اينكه شما را هم قرار داده كه توي اسمهاي خودتان باشيد. اگر كسي برود پيش ديوار پيش شما نيامده. ان‏شاءاللّه دقّت كنيد خيلي آسان است، در نهايت سهولت. مردم از بس دربندش نبوده‏اند نمي‏دانند، وقتي هم مي‏گويي واعمراشان بلند مي‏شود. پس هركس طالب شما است مي‏آيد پيش اين بدن كه نشسته، يا پيش اين كه ايستاده. مي‏آيد پيش اين متحرّك يا پيش اين ساكن و دست به دامن اين اسمها مي‌زند چرا كه دامن اين اسمها دامن شما است. هركه با اين اسمها معامله مي‏كند معامله با شما كرده و شما توي در نيستيد توي ديوار نيستيد، توي آسمان نيستيد توي زمين هم نيستيد. پس هركس پيش اين بدن آمد پيش روح شما آمده، هركس اين بدن شما را شناخت شما را شناخته. حالا همين‏طور و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا پس روحي از امر الهي آمده پيش پيغمبر9و آن روح، روح پيغمبر است و توي بدن پيغمبر است. حالا مي‏خواهي پيش اين روح پيغمبر بروي، پيش بدن پيغمبر بايد رفت. پيش بدن پيغمبر كه رفتي اين پيغمبر در همة در و ديوار و آسمان و زمين و در همه‏جا تصرّف دارد. اما چطور او همه‏جا هست اما تا تو توجّه به او نكني پيش او نيستي، او پيش تو نيست. روح شما نه در مشرق است نه در مغرب، روح شما جاش توي بدن شما است. اينها را مكرر عرض كرده‏ام و كم ضبط مي‏كنيد هركس پيش اين بدن مي‏آيد البته پيش آن روح رفته، با اين بدن معامله كردي با روح معامله كرده‏اي، تكلّم با اين كردي تكلّم با روح كرده‏اي و پيش در و ديوار نرفته‏اي، پيش روح رفته‏اي. آن روح در عالم غيب منزلش است در آسمان نيست در زمين نيست، در مشرق نيست در مغرب نيست. پس مستولي است، همه‏جا را فراگرفته. پس هرجا همچو بدني داشته باشد تو مي‏تواني با او حرف بزني، هرجا همچو بدني نداشته باشد تو نمي‏تواني با او حرف بزني هرچه هم بگويي تو با هوا حرف مي‏زني، با آن روح حرفي نزده‏اي اين است كه سخنهاي مردم توي هوا گفته مي‏شود. شما ان‌شاءالله سعي كنيد اكتفا نكنيد به همين كه چيزي كه همه‏جا هست، او از ما خبر دارد، بدني لامحاله همجنس تو بايد داشته باشد و تو آن را بشناسي و عرض كردم تا تو او را نشناسي و او را به اين‏جور نداني و اعتقاد نداشته باشي كه همه‏جا حاضر است و به همه‏جا او ناظر است و تو آن را خبر نداري تا اعتقاد نداشته باشي او را نداري. حاضر هم هست اما تو اعتقاد نداشته باشي به فريادت نمي‏رسد. همچو از توحيد گرفته تا هرجا بروي  پس خدا همه‏جا هست راست است، اما تا تو توجّه به او نكني پيش او نرفته‏اي. عبرت بگيريد، دقّت كنيد ان‏شاءاللّه پوست‏كنده مي‏فهميد اين حرفها را وقتي توي راهش افتاديد خدا همه‌جا هست، از همه‏جا هم خبر دارد، مي‏داند هم ما پول نداريم، مي‏داند هم معطّليم، مي‏داند اگر پول نداشته باشيم نان نداريم بخوريم، مي‏داند هم نان نخوريم مي‏ميريم. حالا كه همه را مي‏داند پس حالا بنشينيم سكوت كنيم بگوييم خدا كه مي‏داند من اعتقاد هم نداشته باشم نان به من مي‏دهد. هر كافري، هر معرضي از خدا هم كه باشد صانع كه معرض نيست، صانع ارحم‏الراحمين است، لطف هم دارد با خلق، كرم هم دارد، حالا خلق سؤال نكنند از او و او خودش رفع حاجات خلق را بكند؟ ببينيد همچو قرار نداده صانع، پس ببينيد خدا امتحان كرده و تعمّد كرده اين‏جور صنعت كرده كه هركه را تو متذكّرش هستي پيش او رفته‌اي، هركسي را تو متذكّرش نيستي تو پيش او نيستي و او را نداري.

گر در يمني و با مني پيش مني   ور پيش مني و بي مني در يمني

@در نسخة خطي شعر نبود@و تعجّب اينجا است كه او تو را دارد، تو او را نداري. مثَلش را هم مكرّر عرض كرده‏ام. اين روشني الان آمده تو را فراگرفته اما تو اگر از اين روزن چشم نگاه نكني نه روشني پيش تو آمده، نه تو پيش روشنايي رفته‏اي و تو اگر از اين روزن نگاه كني آن‏وقت مي‏گويند روشنايي پيش تو آمده و تو رسيده‌اي به روشني. اينها را عبرت بگيريد ان‏شاءاللّه فكر كنيد اينها را شب و روز كار دستش داريد. به همين‏طور تو پيش خدا نمي‏روي خدا پيش تو نيست و تو خدا نداري و خدا خبر هم از تو داده، مي‏داند تو را هم ساخته و خلق كرده مي‏داند. اگر نساخته بود تو هم نبودي مي‏داند خالق تو هم هست مع‏ذلك تو پيش خالق نيستي. اين است كه قرار داده‏اند كه در عباداتت بايد توجّه كني، اعراض از ماسوي‏اللّه كني و ببينيد چقدر دقّت كرده‏اند كه اگر سگي، خري آنجا باشد نگاه مكن. اگر آنجا زني باشد نگاه مكن، نگاه كه مي‏كني دلت مي‏رود پيش آن زن، ديگر هيچ نمي‏تواني توجّه به خدا داشته باشي. حتي آنكه فرموده‏اند چشمت در حال ايستادگي به مهر نمازت باشد كه متفكّر شوي كه براي خدا ايستاده‏ام، توجّه به خدا بكني حتّي آنكه قرار داده‏اند كه سُتره بگذار، يعني من تا اينجا بيشتر توجّه نمي‏كنم از اين راه بايد رو به بالا بروم. پس سُتره فرموده‏اند بگذار اينها همه علاجاتي است كه كرده‏اند بلكه تو وقتي نگاهت به آن بيفتد آن‏وقت يادت بيايد كه خدا گفته اين سُتره را اينجا بگذار، ياد خدا كه افتادي توجّه به خدا كرده‏اي. ديگر بعضي اشخاص هم هستند كه احتياج به ستره هم ندارند پس از براي ضعفا اين‏جور چيزها را تدبير كرده‏اند كه توجّه داشته باشند. پس گفته‏اند وقتي خري مقابل آدم باشد نگاه به آن خر نكند كه مبادا خودش كه غافل مي‏شود، خر شود. ستره را ببيند آن‏وقت يادش بيايد كه خدا گفته كه ستره بگذار و به ياد خدا بيايد. تو كه ستره را مي‏بيني ياد خدا مي‏آيي و عرض كردم كه كسي هست كه ديگر او هيچ احتياج به ستره ندارد، خري هم آنجا مقابل نمازش باشد، زني هم آنجا باشد او ملتفت نمي‏شود، او مي‏رود پيش خداي خود. چنانكه همين‏جورها شده يك وقتي ابوحنيفه آمد خدمت حضرت صادق7 و حضرت كاظم7 نماز مي‏كردند، ستره نگذاشته بودند. ابوحنيفه عرض كرد خدمت حضرت صادق كه چرا حضرت كاظم ستره نگذاشته‏اند؟ فرمود صبر كن نمازش را كه كرد از خودش سؤال كن. وقتي حضرت از نماز فارغ شدند عرض كرد شما چرا ستره نگذارديد؟ فرمودند من آن كسي را كه مي‏پرستم از ستره نزديكتر است به من، آن كسي را كه مي‏پرستم از خود من به من نزديكتر است، از ستره نزديكتر است. آن وقت حضرت صادق فرمودند چطور بود جوابش؟ ابوحنيفه ديد نمي‏شود بحث كرد، ساكت شد.

باري، پس همين كه توجّه مي‏كني به قادري كه بر جميع اشياء قادر است، چشمت به هرجا بيفتد او را ديده‏اي، از او نمي‏شود اعراض كرد. وقتي آدم بشناسدش كه همين‏طور است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه باز اينها هم نمونه‏ها است عرض مي‏كنم اينها را داشته باشيد. حالا نمي‌فهمي اقلاً بعد از اينكه فكر مي‏كني مي‌فهمي سيّد مرحوم جايي از حالات خودشان را كه نوشته‏اند، نوشته‏اند در اوايل من سعي مي‏كردم در نماز سوره‏هاي كوچك كوچك مي‏خواندم به جهت اينكه مختصر باشد براي اينكه زود نمازم را بخوانم كه مبادا توجّهم جاي ديگر برود تا اين اواخر ملتفت مطلبي شدم، آن‏وقت سوره‏هاي مفصّل طولاني مي‏خواندم. شما فكر كنيد كه دستتان باشد كه مطلبشان چه چيز است. وقتي انسان ملتفت شد كه اين صانع است كه همه‏جا را مي‏سازد و از وضع و صنع او است، چشمش مي‏خواهد به كوه بيفتد؟ مي‏خواهد به آسمان بيفتد مي‏خواهد به زمين بيفتد، به هرجا توجه كند او را مي‏بيند. اين است كه سوره‏هاي كوچك را كم مي‏خواند، سوره‏هاي طويل را مي‏خواند كه قصّه‏هاي طولاني داشته. كه داوود چه كرد، چه‏طور جنگ كرد و سليمان چه كرد، كجا رفت، تخت بلقيس را چه‏طور آوردند، هدهد چه مي‏گفت، سليمان چه مي‏گفت. مي‏بينند همه را خدا كرده ديگر از خاطرش نمي‏رود. پس همه‏اش هم توجّه به او است. راهش همه همين است كه انسان ضعيف است، نگاه به هدهد مي‏كند و نقشها و خط و خالهاي هدهد را مي‏بيند و يادش مي‏آيد، مشغول همين‏ها مي‏شود. ديگر به يادش نمي‏آيد كه اين را ساخته‏اند و قدرت به كار رفته و علم و حكمت به كار برده‏اند. پس چشم اگر به هدهد مي‏افتد و هي نقش و نگار هدهد را مي‏بيند، توجّهش به هدهد است، توجّهش به خالق هدهد نيست پس مشغول جاي ديگر شده. و اما شخص عارف به هدهد نگاه مي‏كند مي‏بيند اين‏همه خال، اين‏همه خط، اين‏همه رنگ‏ها، اين پر و اين بال، مي‏بيند اين را به اينطور كسي ساخته او صانع است، او خالق است. مي‏گويد از توي تخم كي اين نقشها را مي‏تواند بكند به غير از صانع حقيقي؟ هي نگاه مي‏كند و هي عبرت مي‏گيرد و صانع را مي‏بيند. پس توي هدهد صانع را مي‏بيند. يك كسي است خود هدهد را مي‏بيند، اين توجّه به صانع نكرده. آني كه صانع مي‏بيند توجّه به هدهد نكرده. اين است كه عرض مي‏كنم كه انسان هرچه را كه توجّه مي‏كند به او، به او مي‏رسد قرار داده خدات همين جوري كه حلوا را مي‏خوري شيريني مي‏فهمي، نمي‏خوري شيريني او را نمي‏فهمي و دهانت شيرين نيست اگرچه او در سر جاي خودش شيرين است، باشد. همين‏جور عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه شما داشته باشيدش. و باز عرض مي‏كنم شيطان خيلي وسوسه‏ها دارد، انواع حيله‏ها دارد كه انسان را از خيرات وادارد و نكند شما گولش را بخوريد، بگوييد سرهم هي نماز كنيم چه‏طور مي‏شود، عيبش چه چيز است؟ مي‏آيد مي‏گويد آخر تا كي هر روز هر روز هي نماز كنيم، از اوّل عمرمان تا حال نماز كرديم حالا ديگر بس است، خسته شديم، ديگر نماز نكنيم. و بابي‏ها همين‏طور خسته شدند و ترك نماز كردند و ترك كردند يك‏پاره چيزها را. هر روز درس مي‏گويد آخر تا كي هر روز برويم درس بخوانيم، اينها را كه هي ما شنيده‏ايم، نماز را هم شنيده‏ايم، قرآن را هم شنيده‏ايم ديگر براي چه مكرّر بخوانيم؟ خير، چنين نيست. گول نخور، نماز را هي هر روز بكن، قرآن را هي هر روز مكرر بخوان، با تأمّل بخوان. مي‏خواني مي‏روي پيش خدا، نمي‏خواني نمي‏روي پيش خدا. نمي‏خواني كه اين مكرّر است، پيش خدا نرفته‏اي. اين نفس نفسي است كه جوري خلقت شده ممكن نيست به جايي توجّه نداشته باشد حتّي در عالم خواب. ديگر بعضي خوابها هست آدم فراموش مي‏كند، دماغش رطوبت دارد، رطوبتها مانع از اين مي‏شود كه يادشان بماند و الا تمام مردم خواب مي‏روند و در خواب، آنجا چيزهاي عجيب غريب مي‏بينند. بيدار كه مي‏شوند يادشان مي‏رود. نفس انساني جوري خلقت شده كه چشمش به هرجا افتاد پيش او است. خدا هم اين را مي‏داند چون چنين است امرش مي‌كند كه توجه به ما كن، اعراض از ماسواي ما كن. تو هي توجّه به او داشته باش سرهم چه ضرر دارد؟ مثل اينكه هي تجارت كنيم، هي كسب كنيم، هي حيله كنيم چيزي به چنگ بياريم. هي مكرّر اين كارها را مي‏كني، چه فايده دارد؟ آنها هم كه مكرّر است، پس عيبش چه چيز است؟ آدم هميشه پيش خداي خود برود، هميشه پيش خدايي قادر باشد. هميشه نشد، هر شبانه‏روزي پنج دفعه چه عيب دارد آدم پيش خداي خود برود و خودش قرار داده اين پنج وقت نماز را كه مي‏كني يا كسي كه مي‏كند مثل كسي است كه بدنش نجس باشد و روزي پنج دفعه برود توي حوضي و خود را شستشو كند. اين اوقات نماز مثل شستن بدن است. همچنين نماز آدم را از گناهان پاك مي‏كند، كفّاره گناهان آدم مي‏شود. روزي پنج دفعه بدن نجس را بشويي، طيّب مي‏شوي، طاهر مي‏شوي. ديگر بگويي آخر ديروز ما خودمان را شسته‏ايم، امروز ديگر چرا برويم بشوييم؟ آن هفته غسل جمعه كرده‏ايم ديگر اين هفته چرا غسل جمعه بكنيم؟ اينها هذيان است. انسان عاقل دانا هميشه سعي مي‏كند پيش خدا باشد، انسان عاقل اگر از راهي دماغش سوخت، زمين مي‏گذارد آن كار را از راهي ديگر مي‏رود پيش خدا. از نماز دماغش سوخت، كتابي برمي‏دارد مي‏خواند فكر مي‌كند، از آن راه دماغش سوخت قرآن برمي‏دارد مي‏خواند، از او دماغش سوخت كار ديگر مي‏كند. هر كاري كردي ديدي نمي‏شود، برو توي باغچه گردش كن، برو صحراها بگرد، ببين اين گلها را به چه جور رنگش كرده‏اند به اين رنگهاي مختلف اين گلها را رنگ كرده‏اند ببين اين گلها را، اين برگها را، اين گياهها را هي تماشا كن ببين هركدام را به چه نوع درست كرده‏اند، به اين شكلهاي مختلف، پره پره‏دار. برو پيش ماهيها آنجاها تماشا كن قدرت خدا را ببين، برو پيش قورباغه آنجا تماشا كن و هي يقين كن. نگفته‏اند تماشا مكن، خير تماشا كن، تفرّج بكن اما توي تفرّجات خودت متذكّر هم باش كه خدا همچو جورخلقتها كرده و بدان كه خدا همين طور خلقت كرده و خدا انسان را عمداً امرهايي كرده و چنين قرار داده كه يك جا نايستد، به يك عمل اكتفا نكند تا فضايل زيادي كسب كنند، تا علوم زيادي تحصيل كنند. اگر به يك عمل وادارند هميشه همان را دارد، هميشه نماز كند ديگر روزه ندارد، روزه بگيرد نماز ندارد. پس گاهي نماز كن گاهي روزه بگير، گاهي قرآن بخوان، گاهي صحبت علمي بكن، گاهي تفرّج كن، تماشا كن و بدان كه تماشاي اهل حق همه بامعني است و باقي است و تماشاهاي مردم همه‏اش تماشاي خط است، تماشاي خال. تو مي‏روي پيش خدا، پيش خدا هرچه هست باقي است. اگر اكتفا مي‏كني به خط و خال و قشنگي، اينها تمام مي‏شوند و فاني مي‏شوند اين است كه ماعندكم ينفد و ما عنداللّه باق هرچه پيش غير خداست فاني است و ينفد و آنچه پيش خدا است باقي است. تو هم مي‏روي پيش خدا باقي مي‏شوي.

ملتفت باشيد، فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه بلكه ملكة خودتان كنيد اين مطلب را كه هرچه را تا توجّه نكني، پيش او نيستي. حالا خدا همه‏جا هست اما ما مشغول شده بوديم و جوجه‏هاي مرغ را تماشا مي‏كرديم. نه، پيش جوجه‏ها هم كه مي‏روي متوجّه باش كه اينها را چه‏جور خدا ساخته. اين پر و بال و اين نقش و اين رنگ، اينها همه كار صانع است. توي باغ هم كه مي‏روي ياد خدا باش، متوجّه خدا باش، هي تماشا كن و عبرت بگير. پس آدم عاقل هوشيار با آدم جاهل نادان راه رفتنش يك جور است لكن او پيش خدا دارد راه مي‏رود و بدنش پيش جهال است و جاهل اصلاً پيش خدا نيست. خودش و بدنش پيش جهال است، خبري از خدا ندارد اين است كه هميشه بايد همين‏جور سعي را انسان عاقل داشته باشد، هميشه توجّه به مبادي داشته باشد، توجه به صانع داشته باشد و صانع هر جايي كه هست، در هر جايي با اسمهايش مي‏آيد. آن اسمهايش همه‏جا هستند بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س‏ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

 (درس هفتم ــ شنبه 11 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

از براي ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين چهار مقام است. دو مقام از آن چهار مقام بالاي عالم امكان است و آنجاها است كه مقام اسماء اللّه آنجا است و مقام اسمند از براي خدا و آن مقام غير از اينها است كه مخلوق باشند ملتفت باشيد در عالم امكان نداريم چيزي به غير از فؤاد، فؤاد اعلي درجات عالم امكان است و زير آن رتبة عقل است زير آن رتبة نفس است رتبة مثال است رتبة خيال است همين‏طور مي‏آيد تا جسم و تا اينجا لكن ديگر بالاي عالم امكان عالم اسماء اللّه است و ايشان در مقام اسميت دو مقام دارند آن بالا يكي مقام بيان است و يكي مقام معاني و اين مقام بيان و معاني را ان‏شاء اللّه دقت كنيد هميشه اينها همراهند هميشه آن مقام بيان، بيان غير را مي‏كند و مقام معاني باز اظهار آن غير را مي‏كند و ظهور آن بالا است همچو بعينه بدون تفاوت به طور آساني و اين راهش است دستتان مي‏دهم مثل شخصي كه ايستاده است اين ايستاده مقام بيان است. بيان مي‏كند كه فلان شخص ايستاده است ببينيد مثلي است مطابق از همة علوم كأنه آسانتر است و تعجبش اين است كه هيچ كس نمي‌آيد (نمي‌يابد خ‌ل) مگر اهل حق دست خدا روش است هركس را خدا مي‏خواهد هدايت كند هركه باشد زن باشد كرد باشد لُر باشد مي‏فهمد هركس هم اهل حق نيست هر كه باشد نمي‏فهمد پس ببينيد اين ايستاده اين نشسته اين حالاتي كه خودتان داريد همه بيان شما است و بيان شما را مي‏كنند داد مي‏زنند كه فلان شخص نشسته است ايستاده است حالا آني كه نشسته است يا ايستاده عين اين نشسته است يا غير اين نشسته معلوم است آن كسي كه مي‏ايستد غير از اين نشسته است اين را خرابش مي‏كند و مي‏ايستد و غير از اين هم كسي ننشسته همين جاها بهتر فهميده مي‏شود در مبدء بخواهيد درست بيابيد نمي‏توانيد مگر اينكه اين‏جاها را درست بيابيد آن‏جا چون تغيرات درش نيست مشكل شده است مشكل هم نيست لكن تا اينجا فهميده نشود آنجا فهميده نمي‏شود آنجا تا خدا بود اسم داشته هرگز اسمش را خراب نمي‏كند تا خدا بوده اسمهاش را داشته حالا اين كدامش خدا است كدام اسم خدا است مشكل است فهميدنش اما اينجا كه عرض مي‏كنم خوب مي‏توانيد بفهميد حالا اين نشسته غير از من است حالا كه غير از من است آيا چيزي است غير از من يا من خودم نشسته‏ام علماء همه كتاب نوشته‏اند اسم غير مسمي است مسمي غير اسم است خودشان هم نفهميده‏اند چه گفته‏اند شما ملتفت باشيد اسم غير از مسمي نيست مسمي غير از اسم نيست چرا كه غير از من اينجا هيچ كس ننشسته منم اينجا نشسته‏ام اما حالا آيا من همين نشسته‏ام نه من اين نشسته را خرابش مي‏كنم برمي‏خيزم و خودم خراب نشده‏ام پس ظهور من الان به همين است كه نشسته‏ام اين ظهور من است صفت من است من چكاره‏ام من صاحب صفتم من آنم كه مي‏خواهم مي‏نشينم مي‏خواهم برمي‏خيزم پس اين نشسته را به اصطلاح ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم بيان من مي‏گويند يعني بيان ذات را مي‏كند بيان بالا را مي‏كند حالت ذات بالا اين است كه دلش مي‏خواهد مي‏نشيند نمي‏خواهد برمي‏خيزد دلش مي‏خواهد حرف مي‏زند دلش مي‏خواهد ساكت باشد ساكت مي‏شود پس او هم نشسته است هم ايستاده است هم ظاهر است هم باطن اينها را هر لفظيش را بگيريد توحيد است و توحيد به دستتان مي‏آيد من مي‏روم توي خانه اسمم غايب است از خانه بيرون مي‏آيم اسمم حاضر است جايي پنهان مي‏شوم اسمم باطن است بيرون مي‏آيم از آنجا اسمم ظاهر است آن كسي كه هم ظاهر است هم باطن است هم حاضر است هم غايب است ذات من است ذات اگر نباشد نه ظاهر هست نه باطن نه نشسته هست نه ايستاده اما ذات آيا عين اين نشسته است معلوم است عين اين نيست چرا كه اين نشسته را خرابش مي‏كند برمي‏خيزد.

ملتفت باشيد پس مقام بيان يعني بيان ذات را مي‏كند حالا ائمه مقام بيان خدا هستند و بيان مي‏كنند ذات خدا را پس هركس خدا را شناخته ايشان را مي‏شناسد هركس ايشان را مي‏شناسد خدا را شناخته ايشان غير خدا هستند بله غير خدا هستند و بيان خدا هستند اسم خدا هستند غير خدا هستند. مثل اهل عالم امكان كه غير خدا هستند نه اين‏جور نيست در عالم امكان ديگر ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد شما ضبطش كنيد.

عرض مي‏كنم در عالم امكان هيچ يافت نمي‏شود چيزي كه از پيش خدا آمده باشد ملتفت باشيد كوزه‏ها از پيش گل آمده گل از پيش آب و خاك آمده‏اند اين اسبابي كه هستند هرجاشان را موشكافي مي‏كني از پيش تو نيامده‏اند همين‏طور در اين ملك هرجا نگاه كني هيچ جاش خدا نيست فلان چوب وجودش خدا است اين وجودش چه چيز است اين چوب را مي‏سوازنيش خاكستر مي‏شود آيا خاكسترش خدا است اين خاكستر را مي‏جوشاني و مي‏گذاري در جايي نمك مي‏شود آيا نمك خدا مي‏شود نمك را در جاي نمناك مي‏گذاري تدبيري مي‏كني آب مي‏شود آيا آب خدا است حرارت را بر آب مستولي مي‏كني بخار مي‏شود آيا بخار خدا است عالم امكان همه‏اش همين‏جور عالم است عالمي است مسخر در دست صانع است و اين ملك توي چنگش مي‏خواهد آب بسازد هوا  را در هم مي‏كوبد مي‏كندش آب مي‏خواهد آب را فاني كند گرما بر آن مستولي مي‏كند بخار مي‏شود مي‏خواهد بخار را فاني كند بر آن گرما مستولي مي‌كند خورده خورده بخار تمام مي‏شود و هوا صاف مي‌شود وقتي ابر تمام شد دوباره كه هوا را سرد مي‏كنند ابر مي‏شود باز گرما بر آن مستولي مي‏شود آب مي‏شود و مي‏چكد پس عالم امكان عالم تغيرات است اين است كه وقتي درست دقت كنيد آن وقت از روي حقيقت مي‏فهميد حالا خدا متغير نيست و خلق متغيرند معني تغير را مي‏فهميد نه نمي‏فهميد لفظش را درست بگويد كسي و معني در ذهنش نباشد يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم اين‏جور جماعت پيش خدا هيچ قرب ندارند حرف راست را از راستان شنيده‏اند و تقليداً مي‏گويند پيش خدا هيچ قربي ندارند حرف راست آن است كه از روي دل زده شود خدا متغير نيست هيچ سرما به خدا نمي‏چسبد هرچه هوا سرد شود آب يخ مي‏كند هيچ گرما به خدا نمي‏خورد هرچه بيشتر گرم شود آب بخار مي‏شود سرد شود بخار آب مي‏شود آب هوا مي‏شود ديگر وقتي سرد شد هوا آيا عقل ما يخ مي‏كند نه عقل يخ نمي‏كند هوا گرم شد يخ آب مي‏شود آدم تشنه‏اش مي‏شود آيا عقل تشنه‏اش مي‏شود نه عقل تشنه‏اش نمي‏شود عقل آب نمي‏شود ذائب نمي‏شود ولكن عقل است در شما مي‏فهمد بدنش تشنه‏اش شد مي‏فهمد بدنش گرماش شد بدنش سرماش شد در صدد علاج هم برمي‏آيد اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه ان‏شاء اللّه توي راهش بيفتيد اين بدن به خودي خودش نمي‏فهمد چه كند لكن عقلي خدا گذارده در اين بدن كه اين بدن همين كه گرماش شد اين را برمي‏دارد مي‏برد به سايه همين كه بدن سرماش شد اين را برمي‏دارد مي‏برد به جاي گرمي پس مدبر اين ملك بدن عقل ما است و اين است كه تدبير مي‏كند براي اين بدن پس آن عقل مستولي است در اين مملكت بدن و او حافظ اين است ناصر اين است واش مي‏دارد به كار جاهل باشد واش مي‏دارد تحصيل علم كند غافل باشد متذكرش مي‏كند خواب برود سيخش مي‏زند بيدارش مي‏كند و به هوش مي‏آرد بدن را مي‏خواهد آرام بيدارش نكند خواب هولناكي براش مي‏آرد ماري موري خواب مي‏بيند بيدار مي‏شود اينها تدبيراتي است كه عقل مي‏كند اينها را اگر درست يادش بگيريد بفهميد مي‏فهميد حافظ و ناصر كساني كه از جانب خدا هستند خدا است اين است كه اينها را در بند نيستند هرچه مي‏خواهد باشد دعا نمي‏كنند مي‏دانند او به كارشان مي‏آيد غافلند او متذكر است هر وقت هم بايد متذكرشان كرد او متذكرشان مي‏كند نمونة اين عقل شما است نمونه روح القدس است روح القدسي كه به شما تعلق گرفته همين عقل شما است عقل مقامش مقام روح القدس است و شما هم مؤيد به روح القدس مي‏شويد بسياري از اصحاب ائمه كه در جايي صحبت مي‏داشتند خدمت حضرت كه عرض مي‏كردند مي‏فرمودند مؤيد به روح القدس شدي. مؤيد به روح‌القدس شدن  نيست مگر اينكه عقلش چشمش را وامي‏كند حرف درستي بزند مؤيد به روح القدس شده پس عقل مقامش مقام اول ماخلق اللّه است و اين عقل كه او دارد گرماش نمي‏شود سرماش نمي‏شود گرسنه‏اش نمي‏شود تشنه نمي‏شود صدمه نمي‏خورد نمي‏شود خنجرش بزني او را بكشي لكن صدمات به بدنش وارد مي‏آيد بدنش گرماش مي‏شود سرماش مي‏شود او اگر مصلحت مي‏داند وامي‏دارد بدن را كه كاري كند رفع اين سرما و گرما بشود از او مصلحت هم نمي‏داند واش نمي‏دارد بدن گرسنه‏اش مي‏شود او مصلحت مي‏داند مي‏گويد بخور مصلحت نمي‏داند مي‏گويد مخور دايم در تدبير است و اين مقام مقام اول ماخلق اللّه است و اين عقل را گاهي مي‏گيرند از انسان، انسان را به غفلت مي‏اندازند گاهي مي‏آرندش اين است كه هي اصرار مي‏كنند كاري بكنيد كه عقلتان به بدنتان تعلق بگيرد واقعاً يك پاره غذاها هست يك پاره رفتارها هست كه آنها حجاب مي‏شود مابين انسان و عقل او باقلا زياد بخورد بخار مي‏كند مثل گاو مي‏افتد مي‏فرمايند كدو بخوريد كه عقل را زياد مي‏كند واقعاً حقيقةً همچو از روي حكمت فكر كنيد و بيابيد و دليلي است كه خدا قرار داده واقعاً كدو عقل را زياد مي‏كند بخارات را مي‏نشاند هواي خوبي مي‏آرد واقعاً باقلا كه آدم مي‏خورد خر مي‏شود.

باري و اين عقل اول ماخلق اللّه است عقل شما اول ماخلق اللّه شما است ديگر كيفيت اين هم كه چه جور خلقش كرده‏اند چطور توي بدن آورده‏اندش ما نمي‏دانيم اما اول عقلتان را آن بالاها خلقش كردند وقتي عقل را ساخت آورد توي بدن گذارد عقل هميشه سرجاش هست دلش مي‏خواهد هميشه پيش بدن باشد زورش نمي‏رسد بدن صاف شده لطيف شده مي‏خواهد هميشه خدمت عقل باشد زورش نمي‏رسد پس ما صانعي داريم كه وقتي او مي‏خواهد عقل اينجا هست نمي‏خواهد عقل اينجا نيست خود عقل نمي‏تواند اينجا باشد و از همين نمره‏ها شما چرت نزنيد و پي ببريد اين است كه مخلوقات هيچ از ايشان نمي‏آيد الاّ آنچه را خدا خواسته باشد اينها مي‏توانند كاري بكنند هيچ به خودشان مفوض نيست عقل بخواهد هميشه موفق باشد نمي‏تواند بخواهد هميشه خودش موفق باشد نمي‏تواند لكن خدا توفيقش داد موفق است خدا خذلانش كرد مخذول است و اين عقل است اول ماخلق اللّه اين عقل كأنه ابتداي عالم امكان است نهايت اين عقل درجة اعلاش فؤاد است درجة زيرش عقل اصلش(اسمش است خ‌ل@) اين عقل هيچ كاري از او نمي‏آيد ان‏شاء اللّه خوب با بصيرت باشيد نه هركه عقل آمد توي سرش مدبر هم هست اينها را خوب دقت كنيد عقل مدبر هست توي بدني كه هست نمي‏گذارد بدن سرماش بشود نمي‏گذارد بدن گرماش بشود تدبيرات مي‏كند اما حالايي كه خدا آورده است او را در اين بدن گذارده هم خودش به مطلوب خود مي‏رسد هم به بدن خودش منفعت مي‏رساند لكن آيا تفويض شده است به او كاري خودش را خدا بخواهد بردارد از اين بدن بر مي‏دارد پس اين عقل با وجودي كه تدبير مي‏كند در بدن خودش به خودي خود نمي‏تواند بيايد پايين خودش به خودي خود نمي‏تواند اعراض از اين بدن كند عقل مسخر است براي او وقتي بخواهند تدبير كنند عمداً مي‏برندش جايي ديگر عمداً مي‏آرندش و واقعاً صعود و نزول خودش هم به دست خودش نيست خودش نمي‏تواند صاعد باشد نمي‏تواند نازل باشد همين طوري كه در عالم دنيا مي‏بينيد آب خودش نمي‏تواند برود بالا مگر گرمي به آن بزند گرم كه شد كاسه بيشتر پر مي‏شود اگر بيشتر گرم شد كاسه بيشتر پر مي‏شود اگر بيشتر گرم شد بخار مي‏شود باز بخار اينجا ايستاده اين بخار را بخواهند ببرند بالا گرمترش مي‏كنند بخواهد بيايد پايين خودش نمي‏تواند بيايد سرما به آن مي‏زنند مي‏آيد پايين عقل هم همين‏طور است بالاش مي‏برند صاعد مي‏شود پايينش مي‏آرند نزول مي‏كند بدانيد اين‏جور مطالب پيش ساير حكما نيست مشايخ شما(ما خ‌ل@) گفته‏اند اين حرفها را همين حالا هم اين حكمايي كه اهل ظاهر هستند اينها كه مي‏آيند توي كلمات مشايخ خيال مي‏كنند اينها مردمان ساده‏لوحي و ظاهرگويي بوده‏اند شما ملتفت باشيد شيخ مرحوم فرمايش مي‏فرمايند حركت طبيعي صرفش نيست اين سنگي را كه مي‏اندازي و مي‏رود بالا همين طوري كه اين بالا رفتنش به زور تو است ملكي است از دست تو مي‏گيرد سنگ را و مي‏برد بالا تا جايي كه بايد برود ديگر آن وقت سنگ از آنجا بايد برگردد همچنين وقتي برمي‏گردد به طبيعت خودش برنمي‏گردد باز مي‏دهند او را به دست ملكي درجه به درجه مي‏آرد پايين اين‏جور چيزها را اين‏جور مردم ظاهر كه حكما باشند مي‏گويند سنگ دو حركت دارد يك حركت قسري كه وقتي مي‏اندازي به زور مي‏رود بالا اين حركت حركت قسري است اين زور همراهش هست اين سنگ مي‏رود بالا آن زور كه از آن بيرون رفت مخلي بطبع مي‏شود مي‏آيد پايين اين پايين آمدنش حركت طبيعي است همين حرف را به دست حكماي واقعي كه مي‏دهي مي‏فرمايند همين جوري كه اين سنگ خودش نمي‏توانست برود بالا و به قوت دست آن كسي كه آن را انداخت رفت بالا همان طوري كه به قوت دست بالا رفته همان‏طور هم همراه دست آمده پايين تا از دست اين ول شد مي‏رود توي دست ملكي آن ملك مي‏گيرد بالاش مي‏برد آن بالا كه رفت آن ملك ولش مي‏كند تا ول شد پايين مي‏آيد باز ملكي است كه مي‏گيرد و توي دست ملكي است درجه به درجه مي‏آرد پايين ملك مي‏خواهد تند مي‏آرد مي‏خواهد كند مي‏آرد بعينه همين جوري كه حرارت مي‏زند به آبي حرارت شدت دارد اين زود داغ مي‏شود همين‏طور سنگ به اندازه قوت دست مي‏رود بالا اگر شدت او كم است هموار مي‏رود همين‏طور حرارت شدت دارد بخار را مي‏برد بالا تا كرة زمهرير آنجا سرماش مي‏زند وقتي بخارات متراكم مي‏شود به طور اعتدال سرما بزند ……@ وقتي هم بخواهند پايينش بيارند به دست ملكي مي‏دهند ملك مي‏آرد پايين ملك برودت ملك گرما ملك سرما آن ملك مسلط مي‏كند آن برودت را بر آن بخارات تقطير مي‏شود و از آن بالا مي‏چكد پايين هرطور مي‏خواهد مي‏آرد مي‏خواهد تند مي‏آرد مثل تگرگ.

پس ملتفت باشيد به طور طبيعت عرض مي‏كنم علم انبياء و اولياء آن طبيعي حقيقي كه وضع كرده خدا يعني آن حاق حكمت را انبياء فرمايش كرده‏اند حاق اينكه اشياء چه جورند چه جور شده‏اند حقيقت اين را خدا مي‏داند بعد وحي مي‏كند به انبياء خود و انبياء از روي حكمت فرمايش مي‏فرمايند انبياء آن كار عظيمشان اين است كه مردم حكمت ياد بگيرند آمده‏اند كه يعلمهم الكتاب و الحكمة مردم خودشان خر مي‏شوند كه خيال مي‏كنند حكمت را بايد از ملاصدرا ياد گرفت ملاصدرا بايد از آن نبي ياد بگيرد پس بدانيد پيغمبر آمده حكمت بياموزد تعليم كند كتاب و حكمت را و علم همان گفتگوي حكمت و بيان حكمت است ليعلمهم الكتاب و الحكمة ديگر آن نبي يا حرف مي‏زند يا توي كتابش مي‏نويسد اين كتاب براي چيست اين حرفها براي چيست اين حرفها و اين درسها و اين كتاب همه براي اين است كه حكمت به آنها تعليم كند يعني علم حقايق اشياء به آنها تعليم كند همين‏طور عرض مي‏كنم اين آب بالا مي‏رود و خودش نمي‏تواند بالا برود تا گرما نزند به آن لطيف نشود سبك نشود بالا نمي‏رود وقتي هم مي‏خواهد پايين بيايد اين خودش نمي‏تواند پايين بيايد بايد سرما از خارج بيايد به اين بزند سردش كند سنگينش كند بيايد پايين پس چه صعود كند بيايد بالا بالاش مي‏آرند چه نزول كند بيايد پايين پايينش مي‏آرند و عرض مي‏كنم تمام عالم امكان همين حالتشان است كه بالاشان مي‏برند بالا مي‏روند پايينشان مي‏آرند پايين مي‏آيند حتي عقل حتي خود روح القدس كه ملكي است از جميع ملائكه بزرگتر و كلي است و او شاهنشاه تمام ملائكه است، همه خدم و حشم او هستند همين روح القدس خودش نمي‏تواند بيايد پايين زورش نمي‏رسد خودش نمي‏تواند برود بالا زورش نمي‏رسد لكن هر طوري قادرش كرده‏اند اين مي‏تواند بجنبد مثل عقل شما در بدن شما درست تفكرش را بكنيد به دستتان مي‏آيد همين جوري كه بيان مي‏كنم فراموش نكنيد ان‏شاء اللّه وقتي بخواهند آب را يك درجه صاعد كنند بيارند بالا يك درجه گرمش مي‏كنند اين مسخر است دو درجه بخواهند بيارند بالا دو درجه گرمش مي‏كنند هر قدر بالاش كشيده‏اند بالا آمده نه اينكه خودش آمده وقتي هم بخواهند پايينش بياورند هر قدر آوردند پايين مي‏آيد پايين آن بالا كشيدنش اسمش توفيق است آن پايين آوردنش اسمش ادبار است اسمش خذلان است توفيق به دست صانع است خذلان به دست صانع است پس خدا توفيق داد آدم مي‏رود بالا نه اينكه خودش مي‏تواند برود بالا نخواهد ريسمان را سست مي‏كند پايينش مي‏آورد اين هرچه هم داد بزند و نخواهد وحشت هم داشته باشد مي‏آورند او را پايين درست فكر كنيد ان‏شاء اللّه و تمام ملك به مشيت خدا دارند حركت مي‏كنند و خدا است كه اين ملكش را دارد به هم مي‏زند و زير و رو مي‏كند پس بدانيد ملائكه هم مثل شما عاجزند و شما مثل ملائكه عاجزيد همان طوري كه شما در كارهاي خودتان عاجزيد و نمي‏توانيد يك پاره كارها را بكنيد همين‏جور روح القدس يك پاره كارها را نمي‏تواند بكند و عاجز است لكن به هر كاريش كه وامي‏دارند يعني قوتش مي‏دهند قوه‏اش مي‏دهند به طوري كه خودش نمي‏داند چطور حول و قوه‏اش دادند واش مي‏دارند به كارهاي خودش و به حول و قوة خدا كارهاش را مي‏كند اين است كه مطلب را وقتي درست بفهميدش مي‏فهميد اين را كه يعني چه كه ملائكه قدم از قدم برنمي‏دارند مگر به اذن من كه اميرالمؤمنينم فرمايش مي‏فرمايند و حالا حاقش را به دستتان مي‏دهم عرض مي‏كنم روح القدس از عالم عقل است عقل كلي همين روح القدس است اين خودش بخواهد پايين بيايد نمي‏تواند خودش بخواهد بالا برود نمي‏تواند بله حالايي كه قدرتش داده‏اند و قادرش كرده‏اند حالا به او مي‏گويند برو پايين مي‏آيد پايين مي‏گويند بيا بالا مي‏آيد بالا بعينه مثل اينكه حالايي كه خودتان را ساخته‏اند اينجا گذارده‏اند نمي‏توانيد بالا رويد نمي‏توانيد پايين بياييد حالا مي‏گويد من شما را ساخته‏ام اينجا گذاشته‏ام قوت داده‏ام اعضاء و جوارح داده‏ام چشم داده‏ام گوش داده‏ام بيا بالا روي بام شما هم برمي‏خيزيد و مي‏رويد بالا باز اين بالا رفتن مفوض نيست به خود شما تا خواستند بروي مي‏روي و مي‏تواني بروي پله پله مي‏روي تا مي‏روي هرجا بخواهند يك بار مي‏بيني پات را باد گرفت نتوانستي برداري پلة بالاتر بگذاري يا پات لغزيد افتادي بعينه همين طوري كه صعود مي‏كنند بخار از روي آب هي يك درجه گرما زيادتر به آن مي‏زند يك درجه بالا مي‏رود از آن اندازه يك سرمو واش دارند به همان اندازه كه گرم هست ديگر نه گرمترش مي‏كنند نه سردترش مي‏كنند ميان زمين و آسمان مي‏ماند اينجاها خيلي ديده‏ايد ابر در كمر كوه ايستاده نه بالا مي‏رود نه پايين مي‏آيد يك درجه بخواهند بيارندش پايين يك خورده سرماش مي‏دهند مي‏آيد پايين بيشتر سرما به آن مي‏دهند به آن درجه‌اي كه بايد آب شود يك دفعه مي‏بيني آب شد چكيد پايين و جاري شد پس آب خودش نه بالا مي‏تواند برود نه پايين مي‏تواند بيايد و توي فكر كه مي‏روي آن وقت مي‏فهمي تمام عالم امكان اين حالتش است همين طوري كه اينجا ديدي و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون همين جوري كه اينجا را فهميدي همه جا همين‏طور است بخصوص بايد همين‏طور بفهمي امر كرده‏اند كه شما در اين چيزها فكر كنيد و پي ببريد به جاهاي ديگر قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا، لايكلف اللّه نفساً الاّ ماآتاها چيزي كه ما داريم و مي‏فهميم و ماآتاي ما است همين چيزها است در همين‏ها مي‏توانيم فكر كنيم پس حالا به طور حقيقت مي‏توانيد بفهميد كه تمام عالم امكان حركتشان به دست خودشان نيست سكونشان به دست خودشان نيست تمام اوضاع عالم امكان را كه جمع مي‏كني همه‏اش دو كلمه است تمام اوضاع عالم امكان همين دوتا است تمام اوضاع عالم به حركتي بند است و به سكوني بند است بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن ايشان حركت مي‏دهند ملائكه را، ملائكه حركت مي‏كنند ايشان تسكين مي‏كنند ملائكه را، ملائكه ساكن مي‏شوند خود اين ملائكه خود نفس خود عقل خود روح القدس هر يكشان را به خودشان واشان بگذارند نه حركتي از خودشان دارند نه سكوني از خود دارند پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

(درس هشتم، يكشنبه 12 شوّال‏المكرّم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

به طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه دل بدهيد اين مطلب خيلي آسان فهميده مي‏شود و همه‏اش همين است كه هر فاعلي كه كاري مي‏كند، اين فعلش از خود او صادر است. اين يكي از كليّات بزرگ حكمت است كه الفاظش و ظواهرش پيش همة مردم هست و بواطنش مخصوص اهل حق است و قاعدة كليّه است. پس فعل صادر از فاعل است، از پيش فاعل آمده، بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است لكن فاعل مثل كاتب برمي‏دارد كتابت مي‏كند، حروف و كلمات را مي‏نويسد. حالا حروف و كلمات از پيش كاتب نيامده، حروف و كلمات از مداد پيدا شده‏اند، از قلم پيدا شده‏اند اين است كه به اين نظر كه فكر كنيد انسان به هر عقلي كه فكر كند مي‏فهمد. پس اتّفاق عقول است و تمام اخبار مطابق با اين عقول است پس يقين مي‏كند. حتي عرض مي‏كنم كه مقام انسان مي‏شود مقام كشفي كه هيچ خطا درش نيست. پس فعل صانع از صانع صادر است. و اين صانع فعل خودش را به نفس خود فعل احداث كرده. مثل اينكه شما هم قيام خودتان را به خود قيام احداث مي‏كنيد، قعودتان را به خود قعود احداث مي‏كنيد. پس آن فعل صادر از فاعل است و بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است و اين فاعل ذات نيست، اين فاعل ذاتٌ ثبت لها الفعل است. و اين مردمي كه مي‏بينيد، آن خوبانشان ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن‏وقت شكر بكنيد كه شما را چطور نجات داده‏اند از اين مهالك خيلي از اين مردم خوبشان و معتبرينشان و چيزفهمشان به همين‏جا كفايت و قناعت كرده‏اند كه رسيدند به فاعل، اين را خدا اسم گذاردند و ذات خدا اسم گذاردند و اين هم غلو است و هم تقصير. و اگر خدا بناش به گرفتن باشد به جهنّمشان مي‏برد. پس فاعل ذاتٌ ثبت لها الصفات(الفعل خ‌ل@) است مثل چراغ و نور چراغ. چراغ را هرجا كه مي‏بري نورش همراهش است. علت فاعلي نور چراغ، چراغ است. آفتاب تا هست نورش همراهش است، اين نور علت فاعليش آفتاب است و آفتاب مقترن است به فعل خودش و اين فعل چسبيده است به او. حتي در اخبار و احاديث هرجا اين‏جور الفاظ هست شما جاش را پيدا كنيد. مي‏فرمايد خداوند عالم ما را از نور خودش خلق كرد و ما از نور خدا منفصل شده‏ايم مثل نور آفتاب از آفتاب. اينها را اغلب مردم كه مي‏شنوند، مي‏برند به ذاتش مي‏چسبانند؛ و همچو نيست، شما ملتفت باشيد پس ديگر اين مطلب را ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، خوب عضّ نواجذ كنيد و عرض مي‏كنم فعل كائناً ماكان بالغاً مابلغ، هرچه مي‏خواهد باشد، فَعَلَ باشد، عَلِمَ باشد، كَتَبَ(كمال ‌خ‌ل@) باشد، هرچه باشد فعل را معلوم است فاعل بايد احداث كند، بايست صادر از فاعل باشد و لامحاله اينها با هم اقتران دارند، و ذات خدا چيزي به او نچسبيده، محال است چيزي به آن بچسبد، محال است خدا علت فاعلي چيزي باشد. حتي عرض مي‏كنم اگر چرت نمي‌زنيد و غافل نيستيد مي‏بينيد حكمايي كه استاد در حكمت بوده‏اند و متوغّل در حكمت بوده‏اند، مثل محيي‏الدين كه استاد كلّ ايشان است، مثل ملاّصدرا، و ملاّصدرا را نمي‏شود گفت حكيم نيست؛ امثال اينها هيچ‏كدامشان واللّه پيرامون اين حرفها نگشته‏اند. خيال مي‏كنند ذات خدا علّت اشياء است و ذات را علّة العلل اسم مي‏گذارند، همه را به او مي‏چسبانند و خيال مي‏كنند توحيد دارند و خيال مي‏كنند مردم ديگر كه اين‏طور نمي‏دانند، توحيد ندارند. و به همين‏طور معلّق افتاده‏اند و سرازير رفته‏اند تا توي جهنّم. ديگر همه‏شان را عرض نمي‏كنم به جهنّمشان مي‏برند، محيي‏الدين را يقيناً به جهنّم مي‏برند. ديگر بعضي شيعه بوده‏اند و اشتباه كرده‏اند، شايد خدا است ترحّم ‏كند و جهنّمشان نبرد.

باري مطلب اين است كه فعل مال فاعل است، اين است كه حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه اين مطلب را مي‏برد تا پيش اسمهاي خدا. مي‏فرمايد اوّل الدين معرفته اوّل دين توحيد است، كه اگر كسي توحيد نداشته باشد، دين ندارد. و در همين جايي كه مي‏فرمايند اوّل الدين معرفته در همين جا مي‏فرمايند كمال التوحيد نفي الصفات عنه. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و آنچه را خواسته همان كمال توحيد را خواسته‏اند و همان‏طوري كه بوده خواسته مردم اعتقاد كنند. ديگر حالا يكپاره جاها خدا بناي اغماض و مسامحه را مي‏گذارد، آنها هم سرجايش هست، يك طرف نبايد افتاد ملتفت باشيد، مثل اينكه خدا در واقع و خارج شاخ ندارد و حالا مورچه خدا را اين‏جور توحيد مي‏كند كه دو شاخ براي او اثبات مي‏كند. حالا مورچه نفهمد كه اين نقص است و از او مجري و ممضي باشد. درجات ايمان چهل و نه درجه است، بعضي از مؤمنين در درجة اوّل واقعند، بعضي در درجة دوّم، بعضي در درجة سوّم تا آن كسي كه درست واقع شده آن است كه چهل و نه درجه را بداند و آنجا است كمال توحيد. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه چرا كه مي‏فرمايد لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل. پس فعلها همه جا به فاعل چسبيده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كأنّه مردم اتفاق كرده‏اند برخلاف حق، كأنّه اجماعيشان شده، قاعدة مسلّميشان شده، از حكيمشان و غيرحكيمشان مسلّميشان است. پس كمال توحيد را مي‏فرمايند نفي الصفات عنه چرا كه هر صفتي داد مي‏كند به شهادتي كه هيچ دروغي و كذبي توش نيست كه من صفتم و من غير از موصوف هستم، پس موصوف من مرا صفت خودش كرده. هر فعلي داد مي‏كند كه من غير از فاعل خودم هستم و فاعل من مرا موجود كرده، هر اسمي داد مي‏زند كه من غير مسمّي هستم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين شهادت است كه بالاي همة شهادتها است و من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ديگر بالاتر از اين مقامي نيست كه هر صفتي را بچسباني به موصوف خودش. اينكه داخل بديهيات است حرفهاش را بزنيم همة مردم قبول دارند. پس فعل به فاعل چسبيده، مثل حركت متحرّك كه به متحرّك چسبيده، مثل سكون ساكن كه به ساكن چسبيده. اين را بچّه‏ها هم مي‏فهمند. متكلّم حرف مي‏زند آن‏وقت حرفها توي دنيا پيدا مي‏شود. من اگر سخن نگويم، اين سخن توي دنيا نيست. وقتي سخن مي‏گويم، سخنگو حرف را احداث مي‏كند و آن‏وقت پيدا مي‏شود. و مع‏ذلك كه اين سخن را من موجود كرده‏ام و من علّت فاعلي سخن هستم، مع‏ذلك خالق اين كلمات و حروف كيست؟ خداست. مثل اينكه خالق خود من كيست؟ خداست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اينها را شما ان‌شاء‌الله سرسري نگيريد با اين‏همه اصرارهاي من. پس خدا است خالق كلّ شي‏ء و نيست چيزي كه خدا خالق آن نباشد. پس خدا است خالق من و خالق سخن من ولكن سخن‏گوينده كيست؟ متكلّم كيست؟ منم. همچو راستي راستي سخنگو منم متكلّم منم. و ان‏شاءاللّه داشته باشيدش همة اينها را اگر خوب مسجّل كنيد در ذهنتان ملكه شود، و اين‏جور علوم زود ملكه مي‏شود. اگر ملكه شد ديگر پس هم نمي‏گيرند. حكمت حافظه نمي‏خواهد خدا مي‌داند كه من از اغلب شماها حافظه‌ام كمتر است لكن اين علوم علومي نيست كه حفظ بخواهد، همين‏طور كشف و عيان آدم مي‏بيند. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه آنچه هست خدا است خالق او، هرچه غير خدا است، خدا است خالق او وحده لاشريك له. پس فاعل را خدا خلق مي‏كند، فعل فاعل را هم خدا خلق مي‏كند. پس مرا خدا خلق كرده، كلام مرا هم خدا خلق كرده، اما كي حرف زده؟ من حرف زده‏ام. و هركس بگويد اين حرفها را خدا زده و حالا خدا است اينجا نشسته و حرف مي‏زند، كافر مي‏شود؛ خدا اين‏طور حرف نمي‏زند. پس من الان دارم حرف مي‏زنم، خدا حرف نزده و هرجايي هم بشنويد خدا حرف زده همين‏جور حرف زده. پس خدا است خالق كلام، و گوينده منم و علّت فاعلي اين سخن منم. از اين جهت اگر مربوط مي‏گويم مردم مي‏گويند مربوط گفت، بد مي‏گويم مردم مي‏گويند بد گفت، ملائكه هم مي‏گويند بد گفت، خدا هم مي‏گويد بد گفت. پس علّت فاعلي سخن، سخنگو است. اما خالق سخن كيست؟ خداست وحده لا شريك له؛ همه‏جا بر يك نسق داشته باشيد. پس خداست خالق فواعل و خداست خالق افعال فواعل، لكن افعال مقترن به فواعلند و فواعل علّت فاعلي فعلهاي خودشان و مصنوعات خودشان هستند. دقّت كنيد ببينيد چقدر واضح است! پس از نجّار فعل نجّاري صادر مي‏شود و نجّار ارّه برداشته مي‏كشد، تيشه را برداشته مي‏تراشد. در و پنجره مصنوع نجّار است. حالا خالق نجّار و خالق قدرت نجّار و خالق ارّه و تيشه خداست، خالق چوبها همه خداست. باز بگويي آن خالق اسم فاعل است و آن اوّلِ اوّل را آخر خدا يك طوري جنبيد و آن را ساخت، اين كفر است و زندقه. چرا كه خدا تغيير و تبديل‏پذير نيست و حركتي بعد از سكوني و تكلّمي بعد از سكوتي ندارد و اينها از صفات مخلوقات و حوادث است. پس همه‏جا خداوند عالم خالق اشياء است و هيچ‏جا علت فاعلي اشياء نيست. علّت فاعلي حرارت شي‏ء حارّ است و آن آتش است نه خدا. علّت فاعلي رطوبت آب است نه خدا. ديگر نه خدا آتش است نه آب است. آيا خدا تر است كه هرجا كه مي‏آيد تر مي‏كند؟ آيا خدا گرم است كه هرجا مي‏آيد گرم مي‏كند؟ و اگر گفتي خدا گرمي است كفر است و زندقه چرا كه گرمي فعل آتش است و آتش فاعل گرمي است و آتش از اين گرمي متشخّص‏تر است و آتش فاعل اين گرمي است. بگويي خدا رطوبت است كفر است و زندقه، چرا كه آب متشخّص‏تر است از رطوبت. اين رطوبت فعل آب است و فاعل از فعل خودش متشخّص‏تر است. پس خدا آيا عرَض است كه همه‏جا روي مواد چسبيده باشد؟ نعوذباللّه. و حال آنكه خدا نه ماده دارد و نه صورت و اين گرميها و اين سرديها همه ماده دارند، همه صورت دارند. ان‏شاءاللّه فكر كنيد ابتداء ماده تمام افعال به طور ترائي كه نظر كنيد همه از پيش فاعل آمده، و اما اگر بخواهي تحقيق كني، آن حاقّش اين است كه آن فاعلها هم ماده نيستند براي آنكه آنها احداث مي‏كنند فعلهاي خودشان را به نفس آن افعال، ماده‏شان توي خودشان است. هر فعلي براي خودش ماده‏اي دارد جدا، صورتي دارد جدا. شمس ماده‏اي دارد و صورتي، پس شمس نور دارد قمر هم نور دارد، هر دو باهم در روشني شريكند، اما روشنايي آفتاب كجا روشنايي قمر كجا؟! نور آن زرد است نور اين سفيد است. پس در روشنايي كه ماده است شريكند، در صورت اختلاف دارند. پس فعلها همه مواد دارند و صور دارند مثل خودشان كه مواد دارند و صور دارند و روي خودشان است صورتهاشان متدرّجاً مي‏رود بالا و خداوند عالم نه مادة چيزي است نه صورت چيزي است. اينها را هم عرض نمي‌كنم كه لفظهاش را من راه مي‌برم و مي‌گويم جايي ديگر نيست خير لفظهاش پيش همه طوايف هست و همه مي‌دانند و مي‌گويند لكن معنيهاش را مي‌خواهم شما دل بدهيد ياد بگيريد.

پس خدا «نه مركّب بود و جسم نه مرئي نه محل» آنها هم كه شعرش را گفته‏اند، لفظهاش را هم درست گفته‌اند. همين‏كه گفتي كه مركّب نيست، ديگر نمي‏خواهد بگويي جسم نيست چرا كه جسم، مركّب است. عقل هم نيست، چرا كه عقل هم مركّب است وهكذا تمام عالم مخلوقات. كلّ ممكن زوج تركيبي چرا كه ماده دارد، صورت دارد. اما خدا نه ماده چيزي است نه صورت چيزي است. اينها را يك خورده فكر كنيد. باز مثَلي براي محض تقريب اذهان عرض مي‏كنم: كاتب احداث مي‏كند حروف و كلمات را و خود آن كاتب نه ماده اين حروف است نه صورت اين حروف. ماده اين حروف مداد است و صورتش صورت الف و باء و جيم و دال است. آن شخص كاتب نه مثل الف مي‏ماند نه مثل باء، نه مثل جيم نه مثل دال. لكن همة اينها را هم اين كاتب احداث كرده و اگر كاتب احداث نمي‏كرد، اينها نبودند اصلاً. سهل است كاتب مدادش را هم خودش تركيب كرده و از آن برداشته و حروف را ساخته. پس جميع اينها را كاتب احداث كرده و موجود كرده، توي دنيا آورده و علّت فاعلي، كاتب است و خدا خالق كاتب است و خالق شعور كاتب است و خالق حروف و كلمات است و خالق قلم است و خالق مداد است و خالق كاغذ است. همين‏جوري كه اين كاتب كاغذ نيست، قلم نيست، چاقو نيست، مداد نيست سهل است مازو هم نيست، زاج هم نيست، دوده هم نيست، صمغ هم نيست. باز صمغش را از جاي ديگر آورده، دوده‏اش از جاي ديگر آمده. پس اين خلق بدئشان از عالم خلق است و عودشان به عالم خلق است و اينها را كسي كه فكر نمي‏كند و توي راه فكرش نيست، حتي توي اخبار و روايات هم كه مي‏بيند اين چيزها را بدون درس خواندن نمي‏شود دانست الا الي اللّه تصير الامور. انّا للّه و انّا اليه راجعون اينها را مردم مي‏خوانند و توش فكر نمي‏كنند. يك خورده فكر بكنيد و مسامحه نكنيد(يك‌خورده فكر نكنيد و مسامحه بكنيد خ‌ل@) كه توي وحدت‌وجود مي‏افتيد، آن‏وقت «خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا» اين ليلي چرا نمي‏تواند به مراد خود برسد؟ اين مجنون چرا نمي‏تواند خود را به ليلي برساند؟ خودش گرسنه است، خودش تشنه است. خوب، خودش گرسنه است و مي‏خواهد هم سير بشود، مي‏بينيد اين گرسنه، چه‏قدر تلاش مي‏كند سير شود و نمي‏شود، نان گيرش نمي‏آيد. و بسا چه بسياري كه از گرسنگي مي‏ميرند، چه خوبان و چه بدان، چه بسيار كه از گرسنگي مي‏ميرند. خوب اينكه مي‏خواهد يك زهرماري پيدا كند كوفت كند و نمي‏تواند، آيا اين خداست به اين عجز؟ كه هرچه مي‏خواهد چيزي به دست بياورد، زورش نمي‏رسد. همچو خداي عاجزي كه زورش نمي‏رسد نان بخورد چه خدايي شد؟! و خداي نان‏خور و نان‏جو، خدا نيست! و به اتّفاق تمام اديان خدا اكل و شرب ندارد، اكل و شرب مال مخلوقات است. استمداد مال مخلوقات است، خدا متغيّر نيست، خدا متبدّل نمي‏شود، خدا اكل و شرب ندارد. اكل و شرب مال مخلوقات است، استمداد مال مخلوقات است. خدا متغيّر نيست، اتّفاق تمام اديان است كه خدا استمداد نمي‏كند، خدا كباب نمي‏خورد كه قوّت بگيرد، قوتّش بَدَل به ضعف نمي‏شود كه دومرتبه استمداد كند. خدايي چنين، خدا نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس خدا لايتغيّر است، خدا لايتبدّل است، خدا هيچ‏بار قوّتش زيادتر از اين كه دارد نمي‏شود. خدا هرگز قوّتي كه دارد كم نمي‏شود، خدا هرگز اين علمي كه دارد زياد نمي‏شود، علمش هيچ‏بار كم نمي‏شود. چنانكه هرگز اين حكمتي كه دارد بَدَل به سفاهت نخواهد شد، چنانكه هرگز استادتر نخواهد شد. پس خدا آن كسي است كه لايتغيّر و لايتبدّل است. مركّب نيست اصلاً ذات خدا مركّب نيست. و اين ابتداي دين است كه كسي كه مي‏خواهد دين داشته باشد، آن ابتدايي كه مي‏خواهيد دين داشته باشيد كه مي‏خواهيم از روي بصيرت دين داشته باشيم آن ابتداي ابتدا اين است كه خدا را مركّب نداني. شما بدانيد كه قادر مركّب است، قادر قدرت را احداث مي‏كند مثل اينكه چراغ نور را احداث مي‏كند. همين‏طور عالِم مركّب است و عالِم اسمي است از اسمهاي خدا و اين عالِم مركّب است و علم به او چسبيده. مركّب است چرا كه علم در سينة عالِم است، جاش آنجا است و اينها شواهدش در آيات و اخبار هم هست. اين است كه در قرآن مي‏فرمايد بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم البته قرآن مال قرآن خوآنها است و همراه آنها است، توي سينة اوتوا العلم است و مخلوقند اينها. به حسب ظاهر پيش اهل ظاهر مشكل است اين قرآنِ ظاهري را، ملتفت باشيد اين قرآن هم همان قرآن است لكن روي زمين بروزش نداده بودند تا وقتي كه حضرت به چهل سالگي رسيدند آن‏وقت جبرئيل آمد و سوره اقرء باسم ربّك را براي حضرت آورد و حضرت امير در وقتي كه پيغمبر سي و سه(سي و دو خ‌ل@) سالشان بود متولد شدند و قد افلح المؤمنون الذين هم في صلوتهم خاشعون را حضرت امير در وقتي كه هنوز نازل نشده بود براي پيغمبر خواند و حضرت پيغمبر تصديقش كردند و فرمودند به تو فلاح مي‏يابند مؤمنان. و در حديثي مي‏فرمايند تمام قرآن را خواند. در حديثي مي‏فرمايند امام وقتي به دنيا مي‏آيد تمام قرآن را مي‏خواند، تمام تورات را مي‏خواند، تمام انجيل را مي‏خواند، تمام آنها را مي‏داند و تمام آنها را به طوري مي‏داند كه از صاحبانش هم بهتر مي‏داند. جوري مي‏خوانند صحف آدم را ائمّة طاهرين كه اگر حاضر باشد آدم، مي‏گويد من به اين خوبي نمي‏توانم بخوانم. صحف نوح را جوري مي‏خوانند كه اگر نوح حاضر باشد مي‏گويد من به اين خوبي نمي‏توانم بخوانم، همين‏جور صحف ابراهيم و تورات موسي و انجيل عيسي همه را مي‏خوانند. و مي‏فرمايند در حديثي كه جميع ائمّه حالتشان اين است، نه همين مخصوص حضرت امير است. ملتفت باشيد امام علامتش اين است كه همين‏كه آمد به دنيا، تمام قرآن توي سينه‏اش باشد و همة آنها را مي‏داند و بهتر از آن علل فاعليّة آنها هم مي‏خواند آنها را، چرا كه اَنَا مُرسل الرسل و اَنَا مُنزل الكتب فرموده‏اند. آني كه قرآن را مي‏فرستد براي پيغمبر، از خود پيغمبر قرآن را بهتر مي‏تواند بخواند. آني كه صحف آدم را نازل مي‏كند بر آدم، از خود آدم صحف را البته بهتر مي‏تواند بخواند. و اَنَا مُرسل الرسل و اَنَا مُنزل الكتب  كه فرمودند مُرسل الرسل و مُنزل الكتب ائمّة طاهرينند: كه علّت فاعلي اين ارسالها و اين انزالها ايشانند مع‏ذلك خدا نيستند. لكن حالا كه خدا نيستند آيا اسم خدا هم نيستند؟ اين ديگر هذيان است. ايشان اسم خدا هستند، علّت فاعلي هستند، اوّل حقيقي هستند. آن اوّلِ اوّلِ ملك خدا كه ديگر آن‏طرفش هيچ‏چيز نيست به جز خدا، آن‏طرف ذات خدا است و ذات خدا علّت نيست. علّة العلل ايشانند و خدا خالق علّت است و خالق معلول. مثل اينكه خدا خالق آتش است و خالق گرمي آتش، خدا خالق آفتاب است و خالق نور آفتاب، خالق جواهر است و خالق اعراض. جواهر همه‏جا توي اعراض است و اعراض همه‏جا روي جواهر، مواد همه‏جا توي صور است و صور همه‏جا روي مواد است و خدا ليس كمثله شي‏ء است. پس خدا ماده چيزي نيست، صورت چيزي نيست. پس عقل نيست، نفس نيست، جسم نيست، جوهر نيست، عرَض نيست. پس چه چيز است؟ خالق همة اينها است. خالق است بي‏آنكه فعلي از او صادر شود و همة اشياء را خلق مي‏كند لكن نه مثل اين فعلي كه تو خيال مي‏كني كه از فواعل صادر مي‏شود؛ نه، اين‏جور نيست. پس فعل او از او صادر مي‏شود اما نه به حركتي بعد از سكون، و نه به نطقي بعد از سكوت. نه اين است كه يك وقتي ساكت بود وقتي ديگر خدا گفت «كن» و خلق را خلق كرد و بعد ديگر ساكت شد؛ چنين نيست. خدا گفت «كن» لكن مي‏فرمايند به تكلّمي بعد از سكوت نبود. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه، دقّت كنيد ببينيد تكلمّها تمامش بعد از سكوت است و سكوتها تمامش بعد از تكلّم است. مثل اينكه حركتها تمامش بعد از سكون است و سكونها تمامش بعد از حركت است و خدا مثل خلق نيست كه يك وقتي متحرّك باشد يك وقتي ساكن. خيالي كني كه اوّل متحرّك نباشد ساكن باشد، بعد بناي حركت را بگذارد و ديگر آن‏وقت ساكن نباشد، بعد خسته بشود ديگر حركت نكند. اما خلق اين‏طورها هستند و تمام اين حرفها را خدا در دو كلمه فرمايش فرموده است: ليس كمثله شي‏ء. پس خدا است خالق كون و مكان و خالق عالم امكان به يك كلمة «كن». و خود اين كلمه هم قول خداست كه او احداث كرده اين كلمه را و اين «كن». علّت تمام اشياء است و اين «كن» را به خودش احداث كرده و خلق اللّه المشيّة بنفسها ثمّ خلق الاشياء بالمشيّة.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س‏ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

 (درس نهم ــ دوشنبه 13 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

به طورهايي كه عرض مي‏كنم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه ان‏شاء اللّه از روي شعور و فهم باشد پس ببينيد هر فاعلي كه كاري مي‏كند و مي‏تواند كاري بكند آن فعلش از خودش صادر است نه اينكه از خارج چيزي را مي‏گيرد و اسمش را فعل خودش مي‏گذارد پس فعل هر فاعلي همه جا از فاعل صادر است و فاعل صاحب آن فعل است و اين فعل با آن فاعل اقتران دارند و هرجا كه چنين است همه جا اين پستا را داشته باشيد هرجا كه چيزي با چيزي اقتران دارد اينجا ذاتيت از ميان مي‏رود اين ذات نيست اين شيئي است مركب پس تمام اين افعالي كه در ملك هست بسته است به فاعلي آن فاعل صاحب فعل خودش است و فعلش صادر از خودش شده حالا با آن قدرتي كه خودش دارد با آن علمي كه خودش دارد با آن حكمتي كه خودش دارد در تمام مملكت تصرف مي‏كند هرجايي قبضه‏اي برمي‏دارد و هر طوري هم مي‏خواهد مي‏كند ماشاء اللّه كان و ما لم‏يشاء لم‏يكن چنين جايي همچو ابتداي ابتدايي است كه خدا شروع كرده به صنعت خودش و ايني كه مباشر خلق است اسم او است اين است آن اسم اعظمي كه عند اللّه است و اين اسم اعظم اسم اعظم اضافي هم نيست اسم اعظم هست اسم اعظم اعظم هست اسم اعظم اعظم اعظم هست اينها هست لكن آن اسم اعظمي كه اضافي نيست آن اسمي است كه عند اللّه است و مكنون و مخزون است كه جامع كل اسمهاي اعظم است اين را كسي بگويد ذات است غلو كرده در حق او كسي ذات را بگويد اين اسم است تقصير كرده در حق خدا و هم غلو كفر است هم تقصير. قاعده‏ كه در دست نيست و استدلال ظاهري مي‏خواهند بكنند يا غالي مي‏شوند يا مقصر پس ببينيد صانع ملك صنعتش به آن چسبيده معلوم است قدرتش را از جاي ديگر برنمي‏دارد بگويد اين قدرت من و اين امري است كه اندكي فكر كه بيايد آدم خوب مي‏فهمد مگر آدم خواب باشد نجار خودش قدرتي دارد با قدرت خودش نجاري مي‏كند خباز خودش قدرتي دارد با آن قدرت خودش خبازي مي‏كند تمام اهل صنعت قدرتي كه دارند و صنعت مي‏كنند آن قدرت را از خارج نمي‏گيرند بله نجار اره را از خارج مي‏گيرد تيشه را از خارج مي‏گيرد چوب را از خارج مي‏گيرد لكن قدرتش صادر از خودش است قدرت صادر از نجار بدئش از نجار است عودش به سوي نجار است لكن اره و تيشه بدئش از حداد است عودش به سوي حداد است آن آهنش بدئش از آب و خاك است عودش به آب و خاك است لكن قدرت نجار بدئش از آب نيست از خاك نيست و ببينيد چقدر آسان است آن‏قدر آسان است كه من وقتي مي‏خواهم بگويم زبانم گير مي‏كند نمي‏توانم بگويم خجالت مي‏كشم پس عرض مي‏كنم صانع عالم صنعت خودش از خودش صادر است و با اين صنعت خودش صنعت مي‏كند و علت فاعلي اسم او است اين اسمش قادر هست اسمش عالم هست اسمش حكيم هست عرض كردم آن ابتداي كار اسم اعظم است اسمي است فوق تمام اسماء حتي ديگر هرچه را تعبير بياري اسمش هم كه مي‏گويند آن اسم بالاتر است از اللّه كه بگويي از آن هم بالاتر است بخواهي هو بگويي از هو بالاتر است ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه پس اين اسم اعظم است كه مكنون مخزون عند اللّه است و اين فوق تمام اسماء است و تمام اسماء زير پاي او افتاده و اين است علت فاعلي تمام ملك و قدرت او به او چسبيده علم او به او چسبيده حكمت او به او چسبيده تمام اسمها همه اسم اين است اين مقامات دارد علامات دارد در هر مقامي كاري مي‏كند در عالم اجسام اجسام را ساخته در عالم عقل عقل را ساخته در عالم بالاتر از عقل آن بالاتر را ساخته جايي نيست كه آنجا نباشد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان هرچه هرجا واقع شده اين آنجا واقعش كرده ساخته او را و آنجا گذارده اين است علت فاعلي و ذات علت فاعلي هيچ چيز نيست حالا ديگر آيا ذات واگذاشته است فعلش را به غير خودش اين را يك خورده دل بدهيد كه ياد بگيريد اما ذات كه علت فاعلي نيست اما حالا آيا واگذاشته به غير خودش كارش را كه تو بكن من نمي‏كنم و خيلي از مردم كه نگاه مي‏كنند به كلمات اهل حق همچو چيزي خيال مي‏كنند اين است كه نسبت مي‏دهند مي‏گويند اينها قائل به تفويضند شما فكر كنيد ببينيد شما كه نشسته‏ايد ذات شما ننشسته و غير ذات شما هم ننشسته ذات نشسته است اما نشسته نشسته است نه ذات پس كار از دست ذات بيرون نمي‏رود الاني كه نشسته اينجا نشسته است نشسته ايستاده نيست ايستاده نشسته نيست ذات نشسته است به خود نشسته ايستاده است به خود ايستاده نه اين نشسته او است نه آن ايستاده او است ايستاده صادر از او است و اسم او است مثل نشسته اينها دوتا هستند ذات يكي است يكي دوتا نيست دوتا يكي نيست باز ذات يكي است اما يكي است مثل اينكه ايستاده يكي است و مثل اينكه نشسته يكي است نه ذات آن يكي است كه مستولي بر اين دو تا است پس او عين اينها است عياناً و ظهوراً شهوداً معاملةً نسبت دادن در تمام معاملات و غير اينها است كلاً جمعاً احاطةً و همين طورها فرمايش فرموده‏اند در آن حديث مفصلي كه آن حديث در ميان مردم متداول نيست و كأنه ترسيده‏اند علماء كه آن را در كتابهاي خودشان بنويسند ملامحمدباقر هر حديثي هر جايي بوده اگرچه ضعيف هم بوده جمع كرده و اين حديث را ننوشته گويا از بس غريب به نظرش آمده جرأت نكرده بنويسد راهش اين است كه بعضي از عبارات حديث را نتوانسته بفهمد براش مشكل شده خيال كرده اينها كفر و زندقه است منظور اين است كه در ميانة احاديث يك پاره حديثها هست كه اگر در كتابهاي حديث هم نباشد حديثي است كه اگر آدم راهش دستش بيايد مي‏داند كه هيچ كس نمي‏تواند همچو چيزي را اختراع كند و همچو كتابي بنويسد بلي دشمنان اهل حق زيادند غاليها زيادند جعلها مي‏كنند پاي ائمه مي‏بندند لكن اين علم است و كتاب علم است جهال كتاب علم نمي‏توانند بنويسند زورشان نمي‏رسد و اين حديث تمامش علم است تا كسي عالم نباشد نمي‏تواند مغالطه كند و حديث جعل كند كه علم باشد كسي كه نحو راه نمي‏برد نمي‏تواند در كتاب نحو مغالطه كند كسي كه صرف راه نمي‏برد در كتاب صرف نمي‏تواند مغالطه كند و اين هم قاعده‏اي باشد كليه پيش شما.

پس كسي كه نجار نيست سررشته از نجاري ندارد هيچ مغالطه در نجاري نمي‏تواند بكند كسي كه حدادي راه نمي‏برد و حداد نيست نمي‏تواند مغالطه در حدادي بكند كسي كه هيچ فقه نمي‏داند و سررشته از فقه ندارد نمي‏تواند مغالطه در فقه كند مثل اينكه كسي كه ساعت‏سازي نمي‏داند مغالطه نمي‏تواند بكند در ساعت‏سازي اين است كه عرض مي‏كنم يك‏پاره احاديث مثل همين جور حديث مفصل( همين حديث مفضل ‌خ‌ل@) را هيچ كس نمي‏تواند اختراع كند و اين‏جور بگويد معلوم مي‏شود كار امام است كار خدا است كار رسول است چرا كه علم است و رسالة كوچكي است نوشته‏اند آدم مي‏فهمد كه هيچ كس نمي‏تواند بنويسد مگر امام. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا در اين حديث فرمايش مي‏فرمايند اين صورت انزعيه چه مي‏گفت چه مي‏خواست از مردم آيا اين صورت عين ذات بود آيا غير ذات بود چطور شد آمد روي منبر؟ سؤال مي‏كند مفضل از حضرت صادق كه اين چه كاره است شخصي است مثل ساير اشخاص چه طلبي از مردم دارد آيا مثل ساير اشخاص نيست پس چطور ما مي‏بينيمش از صانع عالم خبر ندارد چطور دعوت مي‏كند خبر دارد چطور خبر دارد جوابش فرمايش مي‏فرمايند در اين حديث كه اين صورت انزعيت اين يكي از صورتهاش اين است كه حالا نشسته و تو از او سؤال مي‏كني اين در تمام زمانها روي منبر آمده و نشسته در تمام زمانها روي منبرها خواهد آمد و خواهد نشست در تمام زمانها حرف زده با مردم در تمام زمانها با مردم حرف مي‏زند اين صورتها عين ذات نيست غير ذات هم نيست عين ذات است عياناً شهوداً ظهوراً معاملةً او امر كند اين امر مي‏كند او نهي كند اين نهي مي‏كند او حلال كند اين حلال مي‏كند او حرام كند اين حرام مي‏كند آنچه او كرده اين كرده است عين او نيست چرا كه او يكي است اين ظهورات متعددند و انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء كلام خود حضرت امير است.

باري پس اين اسم اعظم ظهوراتي چند دارد و او خودش دارد حرف مي‏زند در هر مقامي و اين است مبلغ از جانب خداوند عالم در هر عصري و اين است هدايت كننده جميع خلق اين است كه در مقام سلطنت برآمده اين است كه در مقام خلافت واقع شده اين خليفة عالي است اسم عالي است رسم عالي است قولش قول عالي است فعلش فعل عالي است و تا در هر مقامي به لباس اهل آن عالم بيرون نيايد نمي‏شود تبليغ كند امر عالي را و هدايت كند آنها را پس در هر عالمي به لباس اهل آن عالم بيرون آمده به لغت اهل آن عالم تكلم مي‏كند لباسي از جنس آنها مي‏گيرد و مي‏آيد در ميانة آنها به طوري كه او را ببينند صداش را بشنوند كلامش را بفهمند تا حجت را تمام كند و او است كار كن بگويي او عين اينها است كفر است و زندقه، بگويي غير اينها است كفر است و زندقه. ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه و عين اينها است عياناً ظهوراً شهوداً معاملةً نسبةً، غير اينها است چرا كه او يكي است اينها متعددند آن يكي چكاره است آن يكي اول حقيقي است آن يكي اسم اعظم حقيقي است و آن يكي مبدأ حقيقي است و مبدأ لامحاله فعل بايد داشته باشد اثر بايد داشته باشد قدرت بايد داشته باشد علم بايد داشته باشد جايي نيست كه همين يكي پا نگذاشته باشد و هر جايي كه پا گذاشته آنجا مقامي است ازمقامات او پس لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك همچنين منم كه به هر صورتي كه بخواهم بيرون مي‏آيم به هر زباني بخواهم تكلم مي‏كنم حالا صورتها را مي‏گيرد ول هم مي‏كند يكيش مرد حالا كه مرده نمرده آن دارد حرف مي‏زند مي‏گويد ان ميتنا اذا مات لم‏يمت يكيش را كشتند لكن مي‏گويد ان قتيلنا اذا قتل لم‏يقتل كشتة ما مثل مردم ديگر نيست ديگر دقت كنيد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم آن علت فاعلي حقيقي كه اين مردم خوبانشان و خوبانشان بدند كه اگر خدا اغماض نكند و بخواهد بگيردشان مي‏گيرد و عدل است تمامشان توحيدشان همين است كه ما مي‏بينيم قدرتي ظاهر است در آسمان و زمين پس قادري دارد اين آسمان و زمين به قدرت او ساخته شده اين قدرت البته به آن قادر چسبيده حالا شما فكر كنيد آيا اين ذات است كه قدرت به او چسبيده اول دين اين است كه ذات را مركب نداني و بداني ذات چيزي به او نمي‏چسبد پس اين قدرت فعل آن قادر است و به آن قادر چسبيده مي‏گويد آن قادر كه هر كار بخواهم با اين قدرت مي‏كنم مي‏خواهم بكنم مي‏كنم نمي‏خواهم بكنم نمي‏كنم ديگر اين را هم داشته باشيد كه هيچ فاعلي به اختيار اين صانع حقيقي نيست و اهل مملكت هرچه باشند هركه مي‏خواهد اسمش باشد هر قدر مي‏خواهد زور داشته باشد و زورش را به كار ببرد كه مختار باشد به اختيار آنچه را مي‏خواهد بكند باز نمي‏تواند و اختيار ندارد مختار حقيقي نيست من مي‏توانم همين قدري كه من دستم را حركت بدهم مي‏توانم كاري ديگر نمي‏توانم بكنم همين‏طور تمام اهل مملكت مختار حقيقي نيستند به هيچ وجه من الوجوه آنچه او مي‏خواهد وامي‏دارد اينها را به كاري به قدري كه او وامي‏داردشان اينها همان‏قدر مي‏توانند بكنند اين است كه چون مختار حقيقي همين اسم اعظم اعظم است از اين است كه واللّه تمنا مي‏توان كرد از او كه حالا سرما هست تو يك كاري كني من سرمام نشود حالا قحطي هست يك كاري بكني من از گرسنگي نميرم و هكذا آن اسم اعظم تمام مملكت در چنگ او است مي‏گويد هرچه مي‏خواهي از من بخواه تمام شرايع توي همين است و رسانده است به مردم كه قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم آخر من دستور العملي داده‏ام ديني آورده‏ام حجتم را تمام كرده‏ام وليم را ظاهر كرده‏ام آشكار كرده‏ام هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور هل يستوي الاحياء و الاموات هيچ بار نيست تاريكي با روشنايي مشتبه شود براي تو هيچ بار نيست گرما با سرما مشتبه شود هيچ مشتبه نمي‏شود با وجودي كه تو را براي آنها خلقت نكرده‏ام هيچ مشتبه نمي‏شود اينها براي تو براي حق خلقت كرده‏ام براي باطل فهميدن خلقت كرده‏ام و من حق را چنان واضح كرده‏ام كه هيچ مشتبه نمي‏شود باطل را داغ باطله چنان بر آن زده‏ام كه هيچ مشتبه نمي‏شود بر هيچ كس علامات حق را من براي هر كسي به طوري كه محل اشتباه نمي‏شود حالا مع‏ذلك كسي بگويد من حق را نفهميده‏ام من مجاهدم من متحيرم دروغ مي‏گويد پس عرض مي‏كنم اين اسم اعظم فوق تمام مملكت است فوق تمام امكان است بلكه فوق تمام اسماء اللّه است اين است آن اسمي كه در اصول كافي حديثش را روايت كرده‏اند خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد باز اين حديث از آن قبيل است باز اين حديثها كأنه كتابچه‏هاي علم است و همين حديث كتاب مختصري است خيلي مختصر حديثي است كه در اصول كافي روايت شده پس خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق تا آخر مردم ديگر نمي‏توانند وضع كنند چنين حديثي عقلشان نمي‏رسد چنين چيزها وضع كنند راويهاشان هم معلوم نباشند نباشند روي صفحه‌اي آدم اين حديث را ببينيد اگر آدم باشد و اهل حق باشد مي‏فهمد غير از امام كسي نمي‏تواند چنين حديثي را وضع كند پس خلق كرد اسمي را نه از جسم نه از هوا نه از صدا نه از لفظ اينها علم است نوعاً به دستتان داده‏اند نه از عقل ساخته نه از روح ساخته نه از نفس ساخته اگرچه اينهاش را نفرموده‏اند در اين حديث نوعش را فرموده‏اند خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و هكذا تمام آنها اشاراتش در حديث هست مبعد عنه الحدود تا آخر فقرات حديث اشاره‏هاش را فرمايش فرموده‏اند پس اين اسم اعظم بالاتر از جميع اسمها است بالاي عالم امكان است و او علة العلل است تمام كارها دست او است و اين غير خدا نيست عين ذات خدا نيست و عين خدا نيست غير خدا نيست به جهتي كه ماده‏اش صورتش ظاهرش باطنش از پيش او آمده عين خدا نيست به جهتي كه خدا مركب نيست هيچ چيز به او نچسبيده اين اسم اعظم قدرت به او چسبيده اين محل قدرت خدا است علم خدا به او چسبيده اين صندوق علم خدا است تمام علم خدا توي سينه‏اش است تمام حكمت خدا توي سينة او است جوهري است كه دارا است تمام اسمها را تركيبش را اگر بخواهي به تحليل عقلي به دست بياري اين است كه هر فعلي داد مي‏زند كه من غير فاعل خود هستم هر فاعلي داد مي‏كند كه من غير فعل خود هستم حضرت امير فرمايش فرموده‏اند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران الممتنع عن الازل شهادت مي‏دهد به اينكه من مركبم همة اينها داد مي‏كنند كه ما ذات نيستيم همين طوري كه شماها اگر انصافي داشته باشيد مي‏گوييد ما خدا نيستيم همين‏طوري كه هركس در ملك خدا هست به زبان صدق راستيش مي‏گويد من خدا نيستم و لو زبان دروغگوش ادعاي دروغي بكند فرعون گفت انا ربكم الاعلي لكن اين زبانش مي‏گويد من خدا نيستم تمام تغيراتش تمام كارهاش شهادت مي‏دهد كه من مركبم زبان كينونت تمام مركبات به اين گويا است و همه تسبيح مي‏كنند خدا را كه خدا مثل ما نيست ماها را خدا ساخته و خدا ساختني نيست آني كه اينها را ساخته غير از خدا است همين‏جور آن خدايي كه مرا ساخته مركب نيست پس اين اسمهاي خدا غير از خدا هستند به جهتي كه مركبند ظاهرشان را كه مي‏بيني مركب را برمي‏داري مي‏نويسي قادر لكن آن اسم اعظم مدادش از اينجاها نيست از اينجاها برداشته نشده حروف و كلماتش از هوا نيست از جسم نيست از عقل نيست صادر شده قولي از خدا آن قولي كه صادر شده از خدا ظهور او است داد مي‏زند كه من مبدئي دارم از آنجا صادر شده‏ام آن مبدأ هم داد مي‏زند كه اين قول از من صادر شده همة اينها مي‏گويند سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح ما اسم او هستيم ما عين او نيستيم غير اوييم پس ديگر غافل نباشيد مقام بيان همه جا مقام آن فاعلي است كه فعل از او صادر شده پس ايستاده مقامش مقام بيان است نشسته مقامش مقام بيان است يعني بيان مي‏كند فلان شخص را پس اگر حرف مي‏زند بيان مي‏كند كه آن ذات دارد حالا حرف مي‏زند سكوت هم مي‏كند سكوتش هم بيان مي‏كند كه آن ذات حالا ساكت است اما آن ذات هم ساكت است هم متكلم اما حالا كه چنين است آيا خودش با خودش نقاضت دارد نه خودش با خودش نقاضت ندارد به جهتي كه صانع دارد اينها را احداث مي‏كند او خودش صادر مي‏كند اين افعال را پس مي‏نشاند نشسته را وامي‏دارد ايستاده را اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء متكلم را به سخن در مي‏آورد ساكت را به سكوت مي‏دارد پس او چكاره است او هم متكلم است هم ساكت هم قاعد است هم قائم همة كارهاش را خودش دارد مي‏كند هيچ علت فاعلي هم نيست كه كارش را ديگري بكند علت فاعلي قعود اين است كه اينجا نشسته فعلش قعود است روي كجا چسبيده روي قاعد وقتي مي‏ايستد علت فاعلي ايستادن قائم است اين قائم بيان مي‏كند زيد را آن زيد احداث مي‏كند اين قائم را و اين قيام را مثل پوست كنده‏ترش اينكه متحرك خود متحرك مقامش مقام بيان است بيان مي‏كند كه فلان شخص راه مي‏رود متحرك است آن وقت كار اين چه چيز است اين است كه حركت احداث كند تا هم دلش نخواهد ساكن نمي‏شود وقتي دلش خواست ساكن شود ساكن مي‏شود پس اين حركت فعلي است صادر شده از متحرك و محال است كه حركتي جايي باشد و يك كسي نباشد حركت را احداث كرده باشد محال است علمي جايي باشد عالمي نباشد فعلي جايي باشد فاعلي نباشد و هكذا هلم جرا پس اين افعال تمامشان منتهي مي‏شوند به مقام بيان هر جايي هم يك جور بياني دارد و اين مقام بيان واقعش اين است كه مركب است بيان غير را مي‏كند حتي بيان خودش را نمي‏كند مقام بيان مقام ضمير است ضمير طوري است كه بايد خودش از خودش بي‌نمود باشد غير را بنماياند مي‏گويي هو مي‏گويي هو يا فارسي مي‏گويي او اين او خودش اين الف و واو اشاره نيست به غير حتي اين الف و واو به هم چسبيده اقترانش اين او نيست او يعني او اشاره به هركه مي‏كني مراد او است همة اسمها ضميرند فلان اسمش محمد است اين ميم حاء ميم دال آن شخص نيست ايني كه مركب است آن شخص لكن محمد است يعني آني كه اسمش محمد است9 آن مراد است به اين لحاظ انت هم ضمير است اين الف و نون و تاء ضمير نيست و تو تويي اين تا و واو تو نيست اما من تا تا و واو را نگويم تو نمي‏داني من تو را مي‏گويم پس مقام بيان وقتي بيان است كه خودش را و حروف خودش را نشان ندهد و شما تمام معاملاتتان در معاملات دنيايي‏تان همين‏طور است بخواهيد حرفهايي كه مي‏زنيد حروف و كلمات را بگوييد بايد تعمد كنيد برگرديد تا ملتفت باشيد كه الف است و واو ملتفت انت شويد بايد تعمد كنيد كه برگرديد و الف و نون و تاء را ملتفت شويد وقتي به صرافت باشيد زيد يعني آن زيد عمرو يعني آن عمرو آن شخص پس اينها همه مقامشان مقام ضمير شده پس اسمها تمامشان كأنه ضمايرند و اسمند و الاسم ما انبأ عن المسمي حتي اينكه اسم انباء از نفس خودش نمي‏كند تا بخواهد بكند ديگر اسم نيست پس الف و واو ضمير نيست به همش هم كه بچسباني همان او است همان الف و واو است كه روي كاغذ نوشته شده لفظي است لكن او را مي‏بيني مي‏گويي او، انت مي‏گويي و ياد الف و نون و تا نيستي همه كس نگاه مي‏كند همين حروف را مي‏بيند و هيچ ياد اينها نيست در اين ضمنها عرض مي‏كنم حالا بيان را بدانيد چه جور بايد باشد و ياد بگيريد هر وقتي مي‏بيني حالتي نداري با خدا حرف بزني هي هو بگو، بگو او چنين است در ذكرها هرجا اختيار داشته باشي مختار باشي مي‏خواهي ذكر كني هر وقت مي‏بيني توجه درست نداري به خدا حواست متفرق است هي بگو خدا مي‏داند خدا چه مي‏كند و خطاب نكن وقتي توجه درست نداري بخواهي بگويي اياك نعبد و اياك نستعين نمي‏تواني مگر آنجاهايي كه واجب است و نمي‏شود نگفت يك‏پاره واجبات هست كه گردن‏گير آدم است كه اگر نكني آنها را گردن آدم را مي‏زنند آنها را انسان به هر حالتي كه هست بايد بكند لكن آن مطلبي را كه عرض مي‏كنم از دست نبايد داد در وقت اختيار اگر حالت حضور داري بگو انت اگر حالت حضور نداري بگو هو راست اين است، اگر حضور نداشته باشي بگويي انت غلط است دروغ است چنان‌كه بخواهي اشاره به كسي بكني اينجا باشي و بگويي او غلط است  دروغ است در حضور كسي هم هيچ حاضر نباشي و بگويي تو همچو گفتي غلط است و دروغ شايسته نيست.

باري پس عرض مي‏كنم اين «انت‏»ها اين «هو»ها تمام اينها اسمهاي آن اسم اعظم است و آن اسم اعظم مستولي است بر تمام اسماء پس هو يكي از اسمهاي او است ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه او خودش چكاره است او در مقام هو هو است در مقام انت انت در مقام اللّه اللّه است در مقام رحمن رحمن است در مقام رحيم رحيم است مكرر عرض كرده‏ام اسمهاي خدا همه‏اش چيزهاي معني‏دار است خدا رؤف است اين اسم خدا است راستي راستي رأفت دارد اگر رفتي پيشش ديدي رأفت ندارد مگو يا رؤف بگو يا غالب يا قهار يا منتقم اين راست است خدا هميشه از صدق خوشش مي‏آيد از كذب هميشه بدش مي‏آيد لعنت مي‏كند كاذبين را كارهاي اين خدا همه‏اش راستي راستي است هركه راستي راستي پيش او رفت و لو ضعيف باشد و لو مورچه باشد و لو پيره‏زالي باشد همين كه ديد راست مي‏گويد از راه صداقت و راستي آمده خوشش مي‏آيد ترحم مي‏كند كسي هم كه رفت پيشش و تقلب كرد و بناي دروغ را گذارد معلقش مي‏كند در جهنم حالا راستش همين و حالات مردم مختلف است گاهي انسان مي‏بيند التماس مي‏كند كسي به دادش نمي‏رسد اگر ديدي حالتت اين‏جور است حالا ديگر يا رحمن يا رحيم مگو بگو يا قهار يا غالب از اين‏جور اسمها را بگو تا خورده خورده گوشه‏اي از رحم كه آمد پيش تو آن وقت بگو يا رحمان يا رحيم يا رؤف يا عطوف مي‏بيني اعتناء نمي‏كنند بگو يا متكبر يا جبار يا قهار تا خورده خورده بناي ملايمت را گذاردند آن وقت بگو يا رحيم يا رحمان اگر او غلبه مي‏كند و لو رحمان و رحيم به او مي‏گويي و مي‏بيني كه حالا رحم او را نمي‏بيني تو دروغ مي‏گويي مثل اين است كه ريشخندش مي‏كني و از دروغ و ريشخند بدش مي‏آيد پس همه را همچو راست بايد گفت پس در مقام عبادات ملتفت اينها باشيد اينها را همه‏اش را عرض مي‏كنم كه يك‏پاره امرها هست توقيفي است كه در هر حال باشي نكني مجري نيست حمد را بخوان معنيش را هم نمي‏داني ندان بايد خواند معلوم است عجمها نمي‏دانند معني حمد را اياك نعبد و اياك نستعين را گفته‏اند در نماز بخوان در هر حالتي هستي بايد بخواني اينجاها مستثني باشد آنجاهايي كه گفته‏اند حتماً بخوان نگفته‏اند عربي بخوان تا معنيش را بداني خواه معنيش را بداني خواه نداني بايد بخواني نماز را بكن خواه عربي خوانده باشي خواه نخوانده باشي اگر نكني گردن آدم را مي‏زنند به جهنم هم مي‏برند اگر بكني نجاتت مي‏دهند در دنيا و آخرت لكن از اين مقام كه گذشت آنجاهايي كه به اختيار مي‏خواهي خدا را بخواني ببين چه اسمي جلوه كرده براي تو تعلق گرفته همان اسم را بخوان جاييش را كه هنوز تعلق نگرفته مگو مي‏بيني خدا غالب هست قاهر هست متكبر هست بگو اي غالب اي قاهر اي جبار اي متكبر من عاجزم من فقيرم من لئيمم هي از اينها بگو تا راست گفته باشي آن وقت گوشه‏اي از رحم كه آمد پيش تو راستي راستي مي‏بيني رحم آمده پيشت آن وقت بگو يا رحمان يا رحيم يا ودود يا رؤف يا عطوف.

باري برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه تمام اسمها اسم اين فاعل اول است و اين فاعل علت فاعلي تمام ملك است تمام قدرتها علمها حكمتها و هكذا تمام اسمها كه هزار و يك اسمند همه كمالات اين است پس نيست مقامي كه اين كمالات آنجا نباشد هر جايي چيزي واقع شده اين واقعش كرده حالا انسان جاهلي كه خودش سببي از اسباب است مثل زارعيني كه زراعت مي‏كنند تخم در دستشان است و مي‏پاشند از اينها بپرسي كه هر دانه‏اي كجا افتاده براي چه افتاده آنجا نمي‏داند اما از آن صانع بپرسي كه تو كه واداشتي اين زارع پاشيد تخم را براي چه پاشيد دانه دانه‏هايش را مي‏گويد فلان دانه را فلان جا انداختيم براي فلان مورچه بود رزق او بود فلان دانه را آنجا انداختيم براي فلان مرغ بود فلان دانه را آنجا انداختيم كه سبز شود خوشه كند كه رزق فلان شود تمام دانه‏هاش پيش او به حسب اتفاق نيفتاده اما پيش اينكه تخم را مي‏پاشد بروي مي‏گويد به حسب اتفاق هر تخمي جايي افتاد خبر هم ندارد هر دانه كجا افتاد آن دانه‏اي كه به مشرق افتاد براي چه بود آن دانه‏اي كه به مغرب افتاد براي چه بود كدامش سبز خواهد شد از اينها هيچ خبر ندارد پس اين حرث مي‏كند اما ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون اينها زارع اسمشان نيست اينها تخم‏پاشند زارعش خدا است او مي‏خواهد اين سبز شود مي‏شود او نخواهد سبز بشود نمي‏شود تو آتش را بزن ديگر اين آتش چطور شده توي چخماق آمده نمي‏دانم خالق آتش كسي ديگر است او آتش را درست كرده توي سنگ چخماق گذارده گفته تو به هم بزن بيرون مي‏آيد همين‏طور ابر كه مي‏شود و مي‏بارد خدا مي‏داند اين باران را چطور در ابر گذارده و نازل مي‏كند پس ديگر دقت كنيد تمام امرها در دست صانع است به طور اراده‏اش اول اراده مي‏كند بعد به طور اراده خودش آنچه مي‏خواهد مي‏كند او را نمي‏شود به كاري واداشت مختار حقيقي حقيقي صرف او است اراده او بسته به اراده غير نيست ديگر اهل مملكت تمامشان تمام اراده‏هاي ما بسته به اراده او است و تا او نخواهد كسي نمي‏تواند بخواهد و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه به يك معني تمام خلق مايشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه مايتحركون الاّ بتحريك اللّه ساكن نمي‏شوند مگر به تسكين اللّه اين يك حالت است و يك حالتي هم هست كه من دلم چيزي را مي‏خواهد خدا آن را نمي‏خواهد اينها را ملتفت باشيد من دلم چيزي را مي‏خواهد خدا آن را نمي‏خواهد من به هواي نفس خودم چيزي را مي‏خواهم پس آنچه را كه من مي‏خواهم حالا آيا خدا هم همان را خواسته نه خدا همان را نخواسته هواهاي نفس مردم خيلي زياد است يكي دولت يكي عزت مي‏خواهد سلطنت مي‏خواهد يكي فقر مي‏خواهد يكي مرض يكي مرگ مي‏خواهد و هكذا خدا اينها را كه آنها مي‏خواهند به هواهاي نفس، نمي‏خواهد. در اين موضع و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه كار معصوم حقيقي است چرا كه آنها هوايي ندارند هوسي ندارند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون آنهايند كه و ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه باقي مردم هواهاي نفس دارند هوسها دارند يك عمر دارند راه مي‏روند به آن هواها و هوسها وقتي مي‏ميرند مي‏بينند آن هواها و هوسها هيچ كدامشان نشد به جهتي كه خدا نخواست اين خواسته بود و خدا نخواسته منظور اين است كه آن اسم اعظم اعظم بالا اسم مكنون مخزون عند اللّه است لكن اسم اللّه است و صادر از خدا است اما بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است و او بود آسمان نبود او بود زمين نبود او بود عقل نبود او بود فؤاد نبود و هكذا هيچ كس نبود و هيچ چيز نبود و او بود حالا به اين مي‏گويند بردار فلان گل را كوزه‏ها بساز اين هم برمي‏دارد كوزه مي‏سازد و كارش كار خدا است به جهتي كه ابتداي ملك است و نمي‏شود تخلف كند تمام آنچه هست از اسماء در جميع جهات شئون و شعب اين اسم اعظم است و حالت اسمهاي كوچك با آن اسم بزرگ حالت آن اسم اعظم است با آن بالا اين اسمها عين او هستند غير او نيستند هم عين اويند هم غير اويند جايي نيست كه اين اسم آنجا نباشد پس لاتعطيل لها في كل مكان پس نمي‏شود گفت در آسمان يا در زمين نيست اگر در آسمان نبود آسمان نبود اگر در زمين نبود زمين نبود اين است كه مي‏فرمايند حجت اگر در روي زمين نبود زمين اهلش را فرو مي‏برد زمين زلزله مي‏شد خسف مي‏شد زمين حافظي ماسكي نداشته باشد خودش ماسك خود نيست و اين را مردم نمي‌فهمند خيال مي‌كنند سنگ را كارش نداشته باشند سر جاي خودش ساكن است ديگر مسكني نمي‌خواهد. شما ان‏شاء اللّه غافل نباشيد ملتفت باشيد اينها را سنگ را بايد ساكن كرد تسكينش كه مي‏كنند ساكن مي‏شود تحريكش كه مي‏كنند متحرك مي‏شود نه اين است كه زمين بالطبع ساكن است و اينجا ايستاده اگر خودش ايستاده و طبيعتش اين است كه ساكن باشد چرا زلزله مي‏شود چرا يك دفعه جاي مخصوصيش مي‏جنبد و خراب مي‏شود جاهاي ديگرش به جاي خود است واقعاً حقيقةً اين زمين مسكن نداشته باشد ساكن نيست واقعاً حقيقةً آسمان محرك نداشته باشد نمي‏گردد حركت نمي‏كند همچنين جميع آنچه در تمام ملك مي‏بينيد هي متحركات مي‌بينيد هي سواكن مي‏بينيد و تمام اين حركتها و سكونها مي‏روند پيش اسم اعظم خدا و همة ائمة شما اسم اعظم خدايند اولنا محمد اوسطنا محمد آخرنا محمد كلنا محمد و همه از يك نورند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س‏ــ 120) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي (س ـ 12) مي‌باشد@

 (درس دهم ــ سه‏شنبه 14 شهر شوال المكرم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

هر غيبي كه تعلق به شهاده مي‏خواهد بگيرد در نفس خودتان كه فكر كنيد مي‏توانيد بفهميد چطور است مثل اينكه روح شما مال عالم غيب است و موجود است در سر جاي خود و اغلب مردم اين‏جور چيزها را فكر نكرده‏اند و نمي‏دانند خيال مي‏كنند روح اينجا درست مي‏شود و روح از بدن به عمل مي‏آيد حتي حكماشان همچو خيال كرده‏اند پس روح چيزي است كه وقتي توي اين بدن هست، اين بدن زنده است وقتي مي‏رود بدن مي‏ميرد روح ممكن نيست تعلق بگيرد به اين بدن غليظ پس روح اولاً تعلق مي‏گيرد به يك چيزي از عالم شهاده كه نزديك خودش باشد اسم او به اصطلاح قلب است قطب است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اين قلب اول زنده‏اي است كه زنده مي‏شود حتي اين قلب صنوبري هم منظور نيست ملتفت بايد چرا كه اين قلب صنوبري هم گوشتي است مثل ساير گوشتها مي‏ماند بلكه سفت‏تر هم هست لكن چون اين قلب صنوبري جاي آن قلب است اين هم اسمش قلب شده پس آن روح بخاري كه در بدن هست آن قلب است آن قطب است آنست كه شبيه است به غيب نوعاً اين روح بخاري جسمي است بسيار لطيف از هوا هم لطيف‏تر است و نوعاً صاحب طول است صاحب عرض است صاحب عمق است و نوعش جسماني است اما نوعش از هيچ يك از اجزاي اين بدن نيست پس از نوع استخوان نيست از نوع گوشت نيست از نوع سر نيست از نوع دست نيست از نوع پا نيست حتي از نوع خود آن قلب صنوبري نيست آن روح بخاري مثل هيچ يك از اينها نيست مگر در جنس اعلي ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه نمونه‏اش اين است كه عرض مي‏كنم و ان‏شاء اللّه فكر كنيد.

جسم جوهري است كه لطافت و كثافت و اينها تمامش عارض جسم است جسم آن صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت است لكن لطيف مي‏شود مثل هوا ديده نمي‏شود كثيف مي‏شود مثل خاك ديده مي‏شود پس آن روح بخاري نوعاً صاحب طول و عرض و عمق هست ولكن آيا مثل سر است آيا مثل دست است آيا مثل پا است آيا مثل استخوان است مثل گوشت است مثل هيچ يك از اينها نيست باز خيال كنيد آن روح بخاري مثل اين هوا است از هوا لطيف‏تر است اما گوش بدهيد ياد بگيريد كه بدانيد از لطافتش چه منظور است اين هوا آن‏جور لطيفي نيست كه روح به آن تعلق بگيرد چرا كه اين هوا اجزاش به هم متصل نيست اين هوا اجزاش ريز ريز است به هم متصل نيست يك خورده هوا را در ظرفي حبس كني باقي هوا همراهش نمي‏آيد مثل اينكه غرفة آبي را برداري در ظرفي كني باقي آب همراهش نمي‏آيد همچو نيست كه كشيده شود باقي را همراه بياورد پس از اين جهت روح به اين هوا تعلق نمي‏گيرد و روح هميشه به يك جسمي تعلق مي‏گيرد كه كش داشته باشد اين است كه جميع ارواحي كه از غيب مي‏آيد به شهاده تعلق مي‏گيرد تا يك صمغ كشناكي پيدا نشود در عالم شهاده آن روح نمي‏آيد تعلق بگيرد حتي در نباتات پس در نباتات يك صمغي كتيرايي توش هست و آن صمغ رطوبتي است كشناك كه كش مي‏آرد و اين رطوبت كشناك كارش به جايي مي‏رسد كه بسا به طور ظاهر هم تر نباشد مثل لعاب كرم ابريشم همه‏اش لعاب است بسا اينكه دست مي‏زني تر نيست اما رطوبت است آيا نمي‏بيني روي آتش بگذاري دود مي‏كند بخار مي‏كند و چيزي كه روي آتش دود و بخار مي‏كند اين آب است كه بخار مي‏كند اينها را اندكي توي راهش باشيد ببينيد سنگ را روي آتش بگذاري بخار نمي‏كند دود نمي‏كند الو نمي‏گيرد لكن چوبي كه تر باشد روي آتش بگذاري بخار مي‏كند و دود مي‏كند زياد در بگيرد الو مي‏گيرد مشتعل مي‏شود پس هر جايي بخار پيدا شد دود پيدا شد بدانيد آنجا رطوبت هست و اين رطوبات صمغيه هست كه ظاهراً خشك به نظر مي‏آيد مثل ابريشم كه ظاهراً تر نيست لكن تا روي آتش مي‏گذاري دود مي‏كند و عرض مي‏كنم يك خورده چرت توش نباشد پوست كنده مي‏فهميد و بالاتر از جميع كشفها مكشوف مي‏شود خاك صرف را تراب صرف را يعني آن خاكستر مكلس صرف را هر كارش بكني بخواهي دود كند دود نمي‏كند بخار نمي‏شود بخار و دود همه جا از آب عمل مي‏آيد از رطوبت عمل مي‏آيد پس هرچه را روي آتش گذاردي دود كرد لامحاله رطوبت دارد حتي فلزات را در كوره كه مي‏گذاري و آتش مي‏كني دودها و بخارهاي رنگارنگ بالا مي‏رود رطوبات است كه در توي اين جماد هست و بيرون مي‏آيد ملتفتش باشيد ان‏شاء اللّه.

باري منظور اين است كه آن بخار از آب پاشد و آب صرف كه بخار از آن ساطع مي‏شود قابل حيات نيست چرا كه آب صرف متشاكل الاجزاء نيست ايني كه ظاهراً مي‏بيني متشاكل الاجزاء است كسي كه عقلش به چشمش باشد مغرور مي‏شود اين آب جميعش ريز ريزهاي كرات است جمع شده در حوضي روي هم اينها محسوس مي‏شود اگر شيشه را آب كنند روي آتش بگذارند بجوشد توي آفتاب نگاه كني به چشم هم مي‏آيد ريز ريزهاي آب است بالا مي‏آيد و بخار مي‏شود و اين بخارات متشاكل الاجزاي واقعي نيست ريز ريزهاي آب پهلوي هم پهلوي هم واقع شده حالا تو خيال مي‏كني كه متشاكل الاجزاء است بعينه بخارات مثل اين ذراتي است كه از لولة آفتاب كه از روزنه افتاده است وقتي آفتاب نيست ديده نمي‏شود آن ذرات آفتاب كه از روزنه مي‏افتد آن ذرات پيدا مي‏شود@ پس چنان‏چه ذراتي كه در توي روزنة آفتاب مي‏بيني اينها متشاكل الاجزاء نيستند بعضي ذراتش خيلي ريزند بعضي درشت‏ترند بعضي طويلند بعضي به شكل ديگرند متشاكل الاجزاء نيستند همين‏طور اين هوا يك‏جاش متشاكل الاجزاء نيست ريز ريزهاي هوا پهلوي هم واقع شده‌اند همين‏طور آبها متشاكل الاجزاء نيستند ريز ريز پهلوي هم واقع شده‏اند اين است كه حيات اگر به يك ريزه‏اي تعلق بگيرد آن ريزه‏اي كه پهلوي آن است خبر نمي‏شود چرا كه منفصل است ريز ريزهاي آن اين است كه تدبيري كرده خدا كه اين آب متشاكل الاجزاء شود وقتي متشاكل الاجزاء شد آب متشاكل الاجزاء مثل اين صموغي است كه مي‏بينيد اين صمغ را هر گوشه‏اش را بگيريد او را بكشيد باقي ديگرش كش مي‏آرد باز آب صرف صرف را بخواهي كاري كني كه يك دست باشد نمي‏شود گرمش كني ريز ريزهاي آب بخار مي‏شود مي‏رود بالا سردش كني ريز ريزها پهلوي هم واقع مي‏شود آن آب را خاك بايد داخلش كرد آن نرمهاي خاك و لطايف تراب را كه داخل هم كردند آن وقت حل و عقدش را به طور طبيعي كردند صمغيت پيدا مي‏كند و اين لغت را اهل اكسير مي‏دانند پس كاري بايد كرد كه آن خاك داخل آن آب شود نه به طور ملاط مثل گلي كه مي‏سازند آب را مي‏ريزند روي خاك گل درست مي‏كنند عرض مي‏كنم اين آب داخل آن خاك نيست مگر به چشم ظاهري و به چشم آنهايي كه عقلشان به چشمشان است اين گل را كه درست كردند آب سر جاي خودش ايستاده تراب سر جاي خودش نمي‏بيني قدري كه گذاردي پيش آفتاب خشك مي‏شود آبهاش مي‏رود بيرون خاكهاش مي‏ماند پس اين آب داخل اين خاك نشده و پيش اين مردم آدم مي‏ترسد يك پاره چيزها را بگويد آدم را تق تق مي‏كنند تق تق تق، بازار، بازار هذيان است حرف مربوط را نمي‏شود گفت شما ملتفت باشيد پس اين آب عقد نشده  گلهاي متعارفي صمغ نيستند يعني آبش در ترابش عقد نشده ترابش در آبش حل نشده اين است كه آفتاب به آن مي‏زند آبها مي‏رود بيرون خشك مي‏ماند مثل روز اول و وقتي اينها حل و عقد مي‏شوند كه وقتي يك سر اين را بگيري بكشي آن سر ديگر هم همراهش كشيده شود اين است كه اغلب چيزهايي كه مي‏بيني ظاهرش متشاكل الاجزاء است توي آلت تفصيلش مي‏گذاري خوب ظاهر مي‏شود كه متشاكل الاجزاء نيست اين است كه آنهايي كه جوهركشي كرده‏اند مي‏دانند كه آبغوره را وقتي تقطير مي‏كني آبي از آن مي‏چكد كه هيچ ترش نيست چرا كه ترشي به آن اتربه‏اي متصل است كه در اين آبغوره هست و هنوز حل نشده در آب آبغوره و همان اتربه است كه ته‏نشين مي‏كند همين آبغوره‏ها وقتي زياد مي‏ماند ته نشين مي‏كند آن چيزي كه ته ظرف جمع مي‏شود همان اتربه است اين آبغوره را وقتي تقطير مي‏كني آب شيريني تقطير مي‏شود آب نارنج و آب ليمو را كه تقطير مي‌كني آب شيرين تقطير مي‌شود اما سركه همچو نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه به اين كارهايي كه در تعفين مي‏گذارند حلش مي‏كنند عقدش مي‏كنند مدتها بايد حر و برد بر آن وارد آورند آن وقت اجزاي ترشي او با اجزاي شيريني او عقد شده‏اند حل شده‏اند داخل هم شده‏اند سركه را كه تقطيرش مي‏كني اگر بخاري صادر شد بخاراتي است كه جزء سركه است آب خارجي نيست بالا مي‏رود آن وقت تقطير سركه ترش‏تر هم مي‏شود.

باري ديگر غافل نباشيد ان‏شاء اللّه مطلبي كه عرض مي‏كنم روح غيبي كه تعلق مي‏خواهد بگيرد به بدن شهادي تا اين آبش با خاكش تركيب حقيقي پيدا نكنند يعني آبش در خاكش عقد نشده باشد خاكش در آبش حل نشده باشد هواش مثل آب و خاكش نشده باشد آتشش مثل هوا و آب و خاكش نشده باشد تا اين‏جور تركيب نشوند آن روح غيبي نمي‏آيد تعلق بگيرد به اين بدن شهادي اين است كه باز به لغت اهل اكسير عرض مي‏كنم و اين لغتي است كه معروف است در ميانه آنها لفظهاش معروف است اگرچه حقيقتش را ندانند آب جامدي هواي راكدي بايد باشد نار حايله‏اي بايد پيدا كنند ارض سائله بايد پيدا كنند آن وقت اينها را داخل هم كنند تركيب كنند. خلاصه پس عرض مي‏كنم آن چيزي كه از جميع اجزاي تدبير كرده تركيب كنند آب جامد را كه از آن چيزها درست مي‏كنند از همين آبها درستش مي‏كنند لكن عرض مي‏كنم آن آب تا معانقه با خاك نكند تا معانقه نكنند آن آب جامد نخواهد شد آن ارض تا معانقه با آب نكند ارض سائله نخواهد شد داخل هم كه مي‏شوند و با هم تركيب مي‏شوند با هم تدبير مي‏كنند پس آبش جامد مي‏شود هواش راكد مي‏شود ارضش سائله مي‏شود نارش حائله مي‏شود پس اينها را درهم باهم تدبير مي‏كنند و از آن به عمل مي‏آرند نطفه را نطفة فلان گياه را فلان حيوان را مي‏سازند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس آن روح بخاري كه حاصل مي‏شود در توي بدن همچو سرهم هم مدد مي‏خواهد ديگر غافل نباشيد متصل انسان غذا مي‏خورد متصل آب مي‏خورد نهايت اتصال حيوانات به غذاها و آبها مثل اتصال نباتات نيست كه سرهم بايد آب به آنها بدهند آنها انبارها دارند خزانه‏ها دارند كه آبها را آنجا انبار مي‏كنند تا مدتي چون آب دارند آب نمي‏خواهند پس دارند قدري كه وقتي تشنه شوند از آن آب بردارند همچنين غذايي را كه انسان يا حيوان مي‏خورد جلدي دفع نمي‏شود قدري در معده مي‏ماند قدري در انبارها مي‏ماند هر وقت محتاج به غذا مي‏شود آنجا حاضر باشد اين است كه مدتي انسان غذا نمي‏خواهد بخورد.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس اين روح بخاري كه حيات به آن تعلق مي‏گيرد نيست مگر از همين آبها و غذاهاي مختلف در بدن كه آمد بعد از حل و عقد شدن خون لطيفي حاصل مي‏شود آن خون لطيف مي‏رود در توي قلب آنجا كه رفت حيات به آن تعلق مي‏گيرد بعينه مثل اينكه كبريتي درست شده تا حركتش مي‏دهي آتش از آن بيرون مي‏آيد پس آن حيات درمي‏گيرد در اين روح بخاري و قلب حقيقي همان روح بخاري است كه از همة اين غذاهاي مختلف ساخته شده و غذاها از همين آب و خاك ساخته شده هوا هم داخل دارد آتش هم داخل دارد مكرر عرض كرده‏ام توي همين آب ظاهر آتش هست اين آب همين كه جاري است آتش جاريش كرده نمي‏بيني وقتي بيرون رفت يخ مي‏كند مثل سنگ منجمد مي‏شود در توي همين غذاها و آبها آتش هست هوا هست خاك هست همة اينها حل شده عقد شده حل و عقد طبيعي شده اين اوضاعي كه مي‏بينيد درست كرده قرع درست كرده انبيق درست كرده حلش كرده‏اند عقدش كرده‏اند آن وقت چيزي كه حاصل از جميع اينها شد مثل هيچ يك از اينها نيست و تعجب اينكه از همة اينها هم به عمل آمده ديگر تدبير صانع است كه اين‏جور است شما هم يك خورده فكر كنيد كه هم حكيم باشيد و چيزفهم هم عبرت بگيريد از صنعت صانع ماها بخواهيم چيزي را حل كنيم شيشه‏اش را از جاي ديگر مي‏آريم آتشش را از جاي ديگر آبش را از جاي ديگر قرع و انبيق ظاهري مي‏آريم تا آن چيز را حل كنيم اما اين صانع همه را توي يك جا درست مي‏كند قرعش را هم از همان غذاها درست مي‏كند انبيقش را توي همانجا درست مي‏كند آبش را همانجا درست مي‏كند آتشش را همان‏جا درست مي‏كند هواش را همانجا درست مي‏كند ترابش را همان‌جا درست مي‏كند اين بدن دكاني است جوهركشي مي‏كنند سرهم كه آن روح بخاري درست شود تا و آن روح بخاري درست نشود باقي اعضاء درست هم باشد حيات به آنها تعلق نمي‏گيرد آن روح بخاري حاصل از جميع است و مثل هيچ يك از اينها هم نيست پس آن حاصل از جميع جامع كل است و مي‏بيني وقتي آن روح بخاري زنده مي‏شود حالا ديگر فرمانفرماي بدن او است او تا اراده مي‏كند اين بدن حركت مي‏كند تا اراده مي‏كند چشم را به هم مي‏زند تا اراده مي‏كند وامي‏كند. حيوانات هم كه اين روح بخاري را دارند زنده مي‏شوند وقتي حيوان زنده شد به اراده خودش مي‏ايستد به اراده خودش حركت مي‏كند چشمش را وامي‏كند هم مي‏گذارد فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس اين روح وقتي مي‏خواهد از عالم غيب پا به عالم شهاده بگذارد تا يك جسم متشاكل الاجزاي يك دستي را نيارند نمي‏تواند بيايد آنجا زيست كند ديگر شما سرش به دستتان باشد فرض كن بيايد جايي و پهلوش ذره ديگر باشد جدا از آنجا روح نمي‏آيد توي آن ذره اما وقتي متشاكل الاجزاء و يك‌دست هست و صمغيت دارد آن سر صمغ را گرم كني خورده خورده گرمي مي‏آيد تا به دم آن مي‏رسد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و باز از براي تأكيد مطلب عرض مي‏كنم و باز از براي اينكه ميزانش دستتان باشد عرض مي‏كنم و ميزانش زود به دست مي‏آيد حتي عرض مي‏كنم آهني را كه توي كوره مي‏گذاري سرش كه توي كوره هست داغ است يك دفعه مي‏بيني دمش هم گرم شد اين تا صمغي توش نباشد و رطوبتي توش نباشد اين‏طور نمي‏شود اولاً بدانيد هر چيزي اتصال اجزاء دارد ريز ريز اجزاي آن را رطوبتي به هم چسبانده خاك را كه رطوبتي توش نباشد نمي‏شود ريز ريزهاش را به هم چسباند پس اين آهني را كه توي كوره مي‏گذاري اين يك رطوبت صمغيه دارد و آن صمغ است كه وقتي گرم شد مي‏بيني نرم شد و آهن نرم مي‏شود همين‏طور كه موم را در دست مي‏گيري نرم مي‏شود و اگر فرض مي‏كردي در اين چيزها كه مثل آهن است رطوبت رابطه‏اي نبود كه اجزاش را به هم بچسباند و سرش را در كوره مي‏گذاردي سرخ هم مي‏شد به دمش هيچ اثر نمي‏كرد لكن آن رطوبت صمغيه آن رطوبت غرويه به اصطلاح اهل اكسير كه اتصال اجزاي او را به يكديگر مي‏دهد دارد سرش كه گرم شد گرمي مي‏رود تا دمش ان‏شاء اللّه درست دل بدهيد و اينها را مكشوفاً ببينيد كه خيال نكنيد اينها مستحسنات است اينها علم حكمت است و علم به حقايق اشياء است اين است كه چوبي را توي آتش مي‏گذاري سرش را مي‏سوزد و الو مي‏گيرد اما دمش گرم نيست مي‏شود برش داشت اما اين آهن را كه گذاردي سرش كه گرم شد دست به دمش نمي‏شود گذاشت سرش اين است كه رطوبت غرويه كه در آهن است سخت‏تر است از آن رطوبت غرويه‏اي كه در چوب است رطوبت غروية چوب اتصالش كمتر است از رطوبت غرويه كه در آهن است اين است كه يك تكه‏اش كه سوخت تكة ديگرش را مي‏شود گرفت و برداشت و آن‏قدرها داغ نيست اما آهن سرش الو بگيرد و مشتعل شود دمش داغ نشود نمي‏شود چون رطوبت غرويه در آهن هست و اجزاش هم اتصال دارد سرش كه داغ شد داغيش مي‏رود تا آن سر و دمش خبر مي‏شود و همين رطوبت غرويه است در بدن حيوانات حتي در كرم خراطين كه مي‏بيني دست مي‏زني به سرش دمش را مي‏جنباند. پس عرض مي‏كنم آن رطوبت غرويه هرجا پيدا شد آن رطوبت غرويه رطوبت غرويه نخواهد شد مگر اينكه اجزاي مختلفه داخل هم كنند و تدبير در آن كنند آب صرف را بخواهي غليظ كني غليظ نمي‏شود آتش مي‏كني بخار مي‏شود تمام مي‏شود و چيزي نمي‏ماند توي ديگ كه سفت شود به خلاف آب انگور كه آب صرف نيست آب عبيط نيست خاك هم داخل دارد خاكش حل شده در توي آبش آبش عقد شده توي خاكش اين است كه وقتي بجوشاني آن را آن آبهاي غريبه كه در آب انگور است بخار مي‏شود و فرار مي‏كند آن آبهاي غريبه‏مان كه رفت شيره‏مان سفت مي‏شود اين است و مي‏گويم وقتي حكمت به دستتان آمد همه جا به كارتان مي‏آيد اين است كه آبي را كه گفته‏اند وضو بگير و غسل بكن آب عبيط را گفته‏اند اما آب انگور آب عبيط نيست آب و خاك باهمند داخل هم شده‏اند تدبير در آن شده آب انگور شده همچنين از آب انار نگفته‏اند وضو بساز دليلش اين است كه اين آب نيست آب و خاك داخل هم است به چه دليل به دليل اينكه وقتي مي‏جوشاني اين را سفت مي‏شود آب ني‏شكر را مي‏جوشاني غليظ مي‏شود آب خالص نيست خلاصه ديگر دقت كنيد منظور اين است كه وقتي بنا شد فكر كنيد مي‏فهميد آن قلب لامحاله از جميع اجزاء بايد حصه‏اي داشته باشد و اين است باز آن تعبيراتي كه آورده‏اند در احاديث ديگر معني احاديث را بفهميد توي اينها بله خداوند عالم وقتي خواست آدم را خلق كند جبرئيل را فرستاد روي زمين از جميع بقاع زمين خاك برداشت از سهلش از جبلش از شيرينش از تلخش از ترشش از شورش از جميع بقاع قبضه قبضه قبضه خاك گرفت از جميع آبهاي زمين غرفه غرفه گرفت آن وقت اينها را داخل هم مي‏كنند آدم را مي‏سازند اينها را لغتش را به دست بياريد آن وقت مي‏فهميد كه بدن شما را هم همين‏طور ساخته‏اند نه همان بدن بابا آدم را پس براي ساختن بدن شما هم از آبها گرفته‏اند از خاكها گرفته‏اند نه از يك آب نه از يك خاك از آبهاي مختلف از خاكهاي مختلف مي‏بيني هر روز غذا مي‌خوري هر روز آب مي‏خوري اين غذا گندمش از جايي آمده گوشتش از جايي آمده برنجش از جايي آمده نمكش از جايي ديگر فلفلش از جايي ديگر تا اين غذا درست شده از جميع اجزاي عالم گرفته شده اين غذا درست شده اين غذا هم آب دارد هم خاك دارد اينها را مي‏آرند به هم مي‏چسبانند آن رزق شما را ملائكه مي‏آرند به شما مي‏رسانند آن وقت بدن درست مي‏شود.

باري سخن سر آنجا بود كه روح بخاري لامحاله ابتداش بايد از اين عبايط باشد اينها را جمع كنند و در اجماع اينها حل و عقد شود هي گرم كنند هي سرد كنند در اين گرمي و سردي هي حل و عقد شود تا آن روح بخاري حاصل شود آن وقت اينها با هم كه هستند حاصل مي‏شود از همة اينها آن روح بخاري آن وقت به آن روح بخاري حيات تعلق مي‏گيرد حالا اين روح بخاري قلب است يا عرش استواي اين روح است يعني آن روح كجا نشسته توي اين روح بخاري، اين روح بخاري عرش است عرش يعني تخت يا كرسي است كرسي يعني تخت پس حيات تعلق مي‏گيرد بر عرش اين بدن يعني بر قلبي كه در آن بدن است يعني بر روح بخاري كه در اين بدن است پس آن روح بخاري كرسي او است كه روي تخت نشسته يا عرش او است كه او بر اين عرش مستولي شده و به واسطة آن عرش روي اين تختش نشسته وقتي آمد به اين روح بخاري تعلق گرفت بر كرسي خود نشست آن وقت از راههايي كه دارد از يك راهش مي‏آيد به دست از يك راهش مي‏آيد به پا آن وقت اين بدن زنده مي‏شود آن روح بخاري مثل هيچ يك از اجزاي اين بدن نيست از همة اينها هم بايد به عمل بيايد او مثل هيچ يك از اين غذاها نيست اما از اين غذاها بايد به عمل بيايد مثل اين آبها نيست اما از همين آبها بايد به عمل بيايد اين بود كه وقتي خواستند بدن آدم را بسازند جبرئيل آمد از هر جايي از زمين قبضه‏اي از خاك برداشت از تمام روي زمين و از تمام آسمانها قبضه‏ها برداشت تكه تكه گرفت از همه جا آوردند مخلوط و ممزوج كردند گل درست كردند آن گل را تمكين كردند خوب ورزيدند تا صمغيت پيدا كرد آن وقت بنا كردند بدن آدم را ساختن بر همين نسق عرض مي‏كنم و اگر چرت نمي‏زنيد ان‏شاء اللّه خواهيد يافت كه آنجايي كه تعلق مي‏گيرد فعل خدا به آنجا و آن فعل خدا مثل روحي است كه دميده مي‏شود در عالم ملك بدون اينكه قلبي درست بشود براي عالم و آن روح به آن قلب تعلق بگيرد عالم ملك زنده نمي‏شود ان‏شاء اللّه دل بدهيد مكشوفاً واللّه اگر راهش به دستتان آمد چنان كشفي براتان حاصل مي‏شود كه هيچ كشفي به آن نمي‏رسد اين صوفي‏ها تا يك خوابي مي‏بينند هي كشف و كشف و كشف اسمش مي‏گذارند بدانيد آن كشفهاشان همه واللّه همين خوابهاي بي‏مغز است همين ترائياتي است كه مي‏آيد به نظرتان و هيچ نمي‏فهميد لكن واللّه علم كشف علم حكمت است و حكمت كشفي است كه از جميع كشفها بالاتر است كه آدم همان حاق واقع را مي‏داند و هرچه غير از آن حاق واقعش است فراموش مي‏كند.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه عالم امكان را كه بايد دست زد ساخت آسمانش را زمينش را حيوانش را نباتش را اين اوضاع را كه خدا مي‏خواهد برپا كند تا قلبي در عالم نباشد كه آن مشيت خدا به آن تعلق بگيرد آن وقت اين آسمان به جاي سر او است اين زمين به جاي پاي او است مشرق اين دست او، مغرب اين دست او در ميانة اين غلايظ قلب را مي‏گذارند و تا آن قلب نباشد در اين عالم تصرف نمي‏كند ملتفت باشيد اين است كه در زيارتشان مي‏خواني ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم يعني شماييد قلب عالم و روح البته بايد به قلب تعلق بگيرد قلب شما است عرش رحمان و قلب المؤمن عرش الرحمن مي‏فرمايد در حديث قدسي ماوسعني ارضي و لاسمائي گنجايش مرا ندارند نه اين آسمانها نه اين زمينها پس ماوسعني اين عرش ظاهري را هم عرض مي‏كنم از آنجاييش كه ابتداش است تا برود آن محدب عرش كه خيلي لطيف است كه از شدت لطافت رفته بالاي همه ايستاده گنجايش او را ندارد اين همه لطافت را دارد مع‏ذلك آن لطافتي كه مشيت بيايد در آن منزل كند ندارد خدا بيايد بر آن مستولي شود كه الرحمن علي العرش استوي شود نمي‏شود ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن قلب عبد مؤمن وسعت مرا دارد پس آن قلب از اين زمين و آسمان وسيع‏تر است آنجايي هم كه گفته الرحمن علي العرش استوي اين عرش منظورش نيست از آن عرش قلب پيغمبر منظورش است آن ماوسعني ارضي و لاسمائي را كه جفت مي‏كني با وسعني قلب عبدي المؤمن آن وقت مي‏فهمي آن آسماني كه خدا گفته ثم استوي الي السماء و هي دخان آنجا كه رفت كه بخار دود شد مثل روح بخاري شد آن وقت فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين همين طوري كه بدون تفاوت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت وقتي كه روح تعلق گرفت به آن قلب و آن قلب توي اين بدن است و اين بدن سري دارد مثل آسمان آن‏كه بالا واقع است پايي دارد مثل زمين كه پايين واقع است دو دست دارد مثل مشرق و مغرب كه دو طرف واقع است وقتي آن روح تعلق به اين بدن گرفت آن وقت خطاب مي‏كند كه حالايي كه من مستولي شده‏ام و بر قلب نشسته‏ام بر عرش استوي قرار گرفته‏ام مي‏گويم ائتيا طوعاً او كرهاً حالا به امر من اين سر بجنبد به امر من اين پا بجنبد به امر من اين چشم حركت كند واشود هم گذارده شود گوش بشنود و هكذا مي‏خواهد راضي باشد مي‏خواهد هم راضي نباشد يك وقتي هست بدن خسته است آن روح مي‏گويد كرهاً بيا يك وقتي هم نشاط دارد آن روح مي‏گويد طوعاً بيا پس آن روح كه به واسطة قلب مستولي بر بدن شد ثم استوي الي السماء و هي دخان آن وقت قال لها هم به آسمانها مي‏گويد هم به زمينها اي آسمانها اي زمينها بياييد پيش من مي‏خواهيد به طور رضا و رغبت و خوشحالي از روي ميل بياييد نمي‏خواهيد به رضا و رغبت بياييد من به زور مي‏كشم و مي‏برم و اين لغتي است شما ياد بگيريد اين لغت را بعينه مثل روح خودتان و تعلق گرفتن روح خودتان به آن روح بخاري وقتي تعلق گرفت روح شما به آن عرش كه روح بخاري باشد وقتي تعلق گرفت روح شما به آسمان آن وقت به باقي اعضاء و جوارح خطاب مي‏كند ائتيا طوعاً او كرها مي‏خواهيد از روي رضا و رغبت بياييد با نشاط مي‏خواهيد كراهت داشته باشيد نهايت هركس با نشاط مي‏رود رو به او چاق مي‏شود قوت مي‏گيرد و هركس با كراهت مي‏برندش لابداً مي‏رود خسته هم مي‏شود.

باري به همين نسق ملتفت باشيد مي‏فرمايد ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة همين‏طوري كه شما را خلق كرده خدا آسمان و زمين را هم خلق كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس بدانيد آن قلب عالم امكان آن از پيش خدا نيامده آن قلب از جنس عالم امكان است و از تمام اجزاي عالم امكان گرفته‏اند از عقلش از نفسش از روحش از بدنش از هر يك از اينها از عرشش از كرسيش از افلاك از عناصر يكجا گرفته‏اند تركيب كرده‏اند روح بخاري حاصل شده از جميع اينها روح بخاري حاصل شده و همين روح بخاري قلب است و آن است كه مي‏گويد انما انا بشر مثلكم حالا اين روح بخاري اين قلب مثل آسمان است نه مثل زمين است نه مثل آب است نه مثل خاك است نه مثل آتش است مثل هوا است مثل هيچ يك اينها نيست و از همة اينها هم حاصل شده روح بخاري مثل آب است نه اما آب را گرفته‏اند از آن اين را ساخته‏اند مثل خاك است نه اما خاك را گرفته‏اند اين را ساخته‏اند مثل هوا است نه اما هوا را گرفته‏اند اين را ساخته‏اند و هكذا هيچ يك از اينها نيست اما از همة اينها گرفته‏اند و اين روح بخاري را ساخته‏اند پس آن اول ماخلق اللّه قلب امام است آن قلب، قلب عالم امكان است اين قلب كه درست شد باقي اعضاء و جوارح جميع عالم امكان درست مي‏شود اين قلب نباشد هيچ جاش درست نمي‏شود آن قلب از اين بدن كه بيرون مي‏رود بدن مي‏ميرد مي‏گندد اين است كه اگر امام در روي زمين نباشد زمين خسف مي‏شود زلزله مي‏شود اينها را مردم اغراق خيال مي‏كنند واقعاً قلب نباشد توي اين بدن، بدن نمي‏تواند ساكن شود نمي‏تواند حركت كند نمي‏تواند زنده باشد نمي‏تواند باقي باشد پس امام تا روي اين زمين هست قلب تا توي اين عالم هست اين عالم زنده است و برقرار است ديگر اين قلب را جاش را هم پيدا كنيد قلب را نمي‏برد مغز سر قرار بدهد قلب هميشه در وسط بايد باشد اين است كه امام در آسمان نيست امام حجت هميشه روي زمين بايد باشد وقتي مي‏خواهد به آسمان برود مي‏رود پس او اگر در زير اين بقعه نباشد آسمانش درست حركت نمي‏كند زمينش درست ساكن نمي‏شود بعينه مثل اين قلب خودتان اگر نباشد در بدن سر به جاي خودش برقرار نيست پا به جاي خود بر قرار نيست اين است كه وقتي مي‏خواهند اين عالم را خراب كنند ائمه را از دنيا مي‏برند تشريف مي‏برند به عالم قيامت اولاً هرج و مرج مي‏شود بعد يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب آسمانها را همه را خراب مي‏كنند زمينها را خراب مي‏كنند جسمش هم كه بماند آسمان آسمان نيست زمين زمين نيست آب آب نيست خاك خاك نيست اذا الشمس كورت اذا النجوم انكدرت اذا البحار فجرت و هكذا يك جسمي هم باقي بماند، بماند چيزي هست صاحب طول و عرض و عمق اما اسمش آسمان نيست اسمش زمين نيست آب نيست خاك نيست آتش نيست و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس يازدهم، يكشنبه 26 شوّال‏المكرّم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

در هر عالمي كه غيبي به شهاده‏اي بايد تعلّق بگيرد، قلبي بايد باشد. و مراد از قلب آنجايي است كه غيب تعلّق گرفته. در بدن انسان كه فكر كنيد مي‏يابيد، نوع به دست مي‏آيد و فرق نمي‏كند در حكمت. همة خلق، خلق خدايند، يكجا را درست ديدي جاي ديگر هم درست است. ديگر شما نباشيد مثل عوام‏الناس و عوام‏الناسي كه من مي‏گويم، همة مردم عاميند. خيال مي‏كنند آدم بايد يكپاره كلمات وزن‏دار بگويد حرفهاي مشكل بزند تا عالم باشد. خير، هرطوري كه خدا وضع كرده اگر آدم گفت، همان طوري كه خدا وضع كرده و گذارده، آن وقت عالم است. حالا نمي‏شود گفت نبات چه چيز است كه آدم فكر كند در آن بيايد در حيوان بنشيند فكر كند در آن. حيف نباشد آدم در اينها فكر كند؟ آدم بايد در علوم فكر كند. عرض مي‏كنم انسان عاقل از هرجا مي‏تواند پي به مطلب ببرد. در بدن حيوان خيلي آشكار است و واضح‏ در بدن حيوان كه مطلب را يافتيد، آن وقت مي‏دانيد نبات را هم خدا همان‏جور خلق كرده ‏جماد را هم همان‏جور خلق كرده، چراغ را هم همان‏جور ساخته .

پس هر غيبي به شهاده تعلّق مي‏گيرد، آنجايي كه محلّ بروز غيب است، آنجا اسمش قلب است و آنجا از جنس عالم شهاده است. از جاي خودش صعود كرده، بالا رفته، كأنّه غيبي شده تا غيب آمده اينجا نشسته. پس اين كرسيش شده، محلّ استواش شده. اگر روح بخاري كه آن خون لطيفي است كه در قلب است و بخار مي‏كند و در بدن منتشر مي‏شود اگر آن روح بخاري نباشد، آن غيب محلّي ندارد. و روح بخاري نه مثل اين بخارات بيرون است. ملتفت باشيد، مكرّر عرض كرده‏ام روح بخاري يكدست بايد باشد. اين بخارات دهن فضولي است كه طبيعت زده بيرونش كرده و اينها يكدست و متشاكل‏الاجزاء نيستند و آنجايي كه بايد حيات تعلّق بگيرد به آن‏جا، بايد يكدست و متشاكل‏الاجزاء باشند. اينها را عرض مي‏كنم كه شما يادبگيريد و ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، حتّي اين آبي كه در اين ظرف است، توي حوض است، متشاكل‏الاجزاء نيست. يك گوشه‏ايش را دست بزني لازم نيست كه باقيش هم دست بخورد. فرض كني يك گوشه‏اش زنده شود، كِرمي درست شود، جاهاي ديگرش زنده نمي‏شود. پس هواي دهان متشاكل‏الاجزاء نيست مثل همين بخارات بيرون است. پف مي‏كني به آينه، عرق مي‌كند، آب مي‏شود، مي‏ريزد. لكن آن روح بخاري يكدست است و متشاكل‏الاجزاء. ان‏شاءاللّه يادش بگيريد كه يكدست يعني چه، متشاكل‏الاجزاء يعني چه. شما بدانيد و مردم اينها را نمي‏فهمند، مي‏گويند هوا متشاكل‏الاجزاء است ‏همه‏اش مثل هم مي‏ماند. آدم يك خورده فكر كند مي‏فهمد كه همه‏اش مثل هم نمي‏ماند. هواي روي زمين سنگين‏تر است، هرچه مي‏آيد بالا سبكتر است. سبكتر شده كه بالا آمده. پس اين هوا متشاكل‏الاجزاء نيست، اينجاش را زنده كنند آنجاش زنده نمي‏شود. اين آبها متشاكل‏الاجزاء نيست. آب توي خزانه، آب روش داغتر است آب زيرش سردتر است؛ آن آبهايي كه روي زمين ايستاده سردتر است. نوعاً همة آبها اين‏طور است مگر توي ديگ كه آنجا ديگ مي‏جوشد. آتش، زيرش را بالا مي‏آرد. گول مخوريد، منافات ندارد با ايني كه مي‏گويم. پس آب هرچه گرمتر است لطيف‏تر است، بالا مي‏ايستد. هرچه غليظتر است پايين‏تر مي‏ايستد. آبي كه روي زمين است سردتر است، مگر ته زمين اگر گرم باشد، گوگردي، چيزي آنجا باشد آن وقت گرم مي‏شود. پس اين آبهاي ظاهري متشاكل‏الاجزاء نيست و خدا از اين آب براي حيات مي‏گيرد و تخمه مي‏سازد. آبي را احداث مي‏كند براي هركاري كه مي‏خواهد و آن آب ساخته، آبي است متشاكل‏الاجزاء. آب متشاكل‏الاجزاء در مثَل مثْل صمغ مي‏ماند. صمغ آبي است كه كشناك است، متشاكل‏الاجزاء است. لعاب دهان كِرم، متشاكل‏الاجزاء است. سر ابريشم كه از دهان كِرم بيرون آمد، همين‏جوري كه تنيده او را مي‏گيري مي‏كشي و مي‏پيچي، هي مي‏كشي هي مي‏آيد تا آخرش پيچيده مي‏شود. اگر مثل اين آبها بود مطاوعه نمي‏كرد. پس آن روح بخاري همين‏طور عرض مي‏كنم لعابيّتي و صمغيّتي دارد. آن روح بخاري متشاكل‏الاجزاء است. پس يكجاييش را گرم مي‏كني باقي جاهاش گرم مي‏شود، جاي ديگرش را گرم مي‏كني باقي جاهاش گرم مي‏شود. حيات همچو مستقرّي مي‏خواهد كه قرار بگيرد. توي آب وانمي‏ايستد، توي هوا وانمي‏ايستد، قرار در اينها نمي‏گيرد. با وجودي ‏كه تمام آبها زنده است، تمام هواها زنده است اسم الحي روي هوا مكتوب است؛ و دارند همچو اصطلاحي اهل علمش. اسم الحي خدا بر روي هوا نوشته شده و اسم المحيي روي آب نوشته شده. آب نزديكتر است كه زنده كند چيزي را اما هوا، هوا را بايد غليظ كرد تا بتواند زندگي در آن قرار بگيرد. و عرض مي‏كنم اين آب ظاهري هم هنوز زنده نشده. تا متشاكل‏الاجزاء نشود و يكدست نشود، مثل صمغ نشود، قابل اين نيست كه حيات به آن تعلّق بگيرد. صنعت را بايد كرد بخصوص بايد آنچه در آن عمل مي‏كنند بايد ساخت. بسا اهل صنعت خودشان غافل از اين شده آنهايي كه اوّل دفعه كيميا را آورده‏اند، اينها خودشان نبوده‏اند، انبيا بوده‏اند. پس در صنعت اوّل حجر را بايد به دست آورد، بعد از آن عمل كرد. حجر مصنوع است حجر يعني نطفه، يعني تخمه. تخمه را بايد ساختش، حجر را بايد ساخت. اين سنگها حجر نيست، حجر ساخته مي‏شود، اكسير مي‏شود. مو را مي‏گيرند، تدبيري مي‏كنند، همان را يكجاييش را روح مي‏كنند، يكجاييش را نفس مي‏كنند، يكجاييش را جسد مي‏كنند. آن وقت تا نصف عمل شده، حجر شده، تخمه درست شده. پس تخمه را كه درست كردند نصف عمل درست شده .

خلاصه غافل نباشيد، قلب هميشه آن تخمه است و تخمه ابتداش از همين عالم شهاده است. از همين آبها است، از همين خاكها است. اما آب تا خاك داخلش نشود غليظ نشود مثل صمغ، صمغها آب است لكن يك جاي اين آب همه‏جاش خاك داخل دارد. نمي‏بيني اين صمغها، اين روغنها مي‏بندد؟ خوب بخار غليظي مي‏شود بالا نمي‏رود. روغن و نفت مثل آب جاري است، آدم خيال مي‏كند آب است و آب هم هست حقيقتاً اما آبي است كه خاك داخل دارد اما خاكش حل شده در آبش، آن آب هم عقد شده در خاكش. از اين جهت اين آب را كه مي‏جوشاني هوا نمي‏شود، بالا نمي‏رود. اين بود كه اشاره كردم كه آب تمام ميوه‏ها و نباتات، هيچ‏كدامش آب نيست ‏آبي كه بشود با آن وضو ساخت نيست. از همين است كه به آب مطلق گفته‏اند وضو بساز. پس آب انار آب نيست، نمي‏بيني مي‏جوشاني سفت مي‏شود، رب مي‏شود؟ آب انگور آب نيست، نمي‏بيني مي‏جوشاني شيره مي‏شود؟ آب توي نيشكر آب نيست، مي‏جوشانيش شكر مي‏شود. آب برگهاي درخت آب نيست، مي‏جوشانيش غليظ مي‏شود. آب پوست درخت را مي‏جوشاني غليظ مي‏شود، گنه‏گنه مي‏شود. پس اين آبها آب مطلق نيست. علامت آب مطلق اين است كه وقتي مي‏جوشانيش همه‏اش بخار مي‏شود، بالا مي‏رود، ابر مي‏شود و باران مي‏شود، مي‏ريزد روي زمين. اين مياهي هم كه مياه مطلقه نيستند اگر كم‏كم استحاله شوند به آن آب، آن وقت كه اسم آب بر ايشان صدق كرد، آن وقت اسمشان آب مطلق است .

باري ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، نطفه بايد از زمين باشد و اين مطلب را حكماي بالغ فهميده‏اند كه گفته‏اند نطفة زميني است كه باعث توالد است، نطفة آسماني كأنّه نطفه نيست؛ آن كأنّه علّت فاعلي است. آني كه نطفه است از جانب زن بايد باشد، زنها بايد خيلي اصلاح كنند خود را تا نطفه درست بماند و ضايع نشود. نطفة مرد همين‏قدر است كه بوي اين نطفه مي‏خورد به نطفة زن، نطفه مي‏شود و آن كأنّه جزء طفل نمي‏شود. آن قوّه فاعله است، بويي از آن بايد به نطفة زن برسد و نطفه طفل شود. و بدانيد بوها همه از آسمان مي‏آيد مثل اينكه همة گرميها از آسمان مي‏آيد، همة سرديها از آسمان مي‏آيد. پس عناصر و مواليد از زمين بايد برويند، از بَطن امّهات بايد پيدا شوند و مي‏فرمايد يصوّركم في‏ الارحام كيف يشاء نمي‏فرمايد يصوّركم في‏ السماء كيف يشاء، نمي‏فرمايد يصوّركم في ‏الاصلاب كيف يشاء. در اصلاب تصوير نيست، در ارحام تصوير مي‏شوند به جهت اينكه قابليّت در ارحام است. پس تخمة مواليد از زمين است، قوّه منفعله از جهت انوثيّت است و از اينها بيابيد سرّ اينكه مريم چطور زاييد عيسي را. نطفة مريم حاضر بود، قوّه منفعله بود، نهايت بويي مي‏خواست. بايد بوي مني به آن برسد، جبرئيل آمد پفي كرد، آن بو را داشت و نطفه عيسي شد.

پس ديگر غافل نباشيد، تخمه را از زمين بايد گرفت. اگر هم گفته‏اند از آسمان آمده، شما راهش را ياد بگيريد و مي‏گويند از آسمان آمده و اين لغت اهل حكمت است و حكما مي‏دانند چه جور تعليم مردم كنند. حكما مي‌فهمند؛ به دست فقها كه مي‏افتد نمي‏دانند چه مي‏گويند، اين است كه مثل خر به گِل مي‏مانند. پس مي‏گويند تمام اين درختها از بهشت آمده، همه را جبرئيل آورد به دست آدم داد. آدم درختها را غرس كرد. درخت عنّاب را بر روي بلندي كشت، بخصوص خيلي طاقت دارد به تشنگي، جاي بلندي كشت كه كمتر آب بخواهد. پس تخمها، آباء علوي هستند، اين نطفه‏ها از آنجا مي‏آيند. نطفه‏اي كه جزء بدن طفل شود نيست، آن قوّه فاعله است. قوّه فاعله يكجور بويي مي‌زند به يك جور آبي و آن آب بسته مي‏شود، آن بسته اسمش نطفه است. ديگر اگر نطفة انار است انار مي‏شود، اگر نطفة خرماست خرما مي‏شود .

منظور اين است كه ابتداءً همة درختها همين‏طورها درست شده. باز جبرئيل آورد، به دست آدم داد. لغت اهل حكمت است اين را فقها نمي‏فهمند. وقتي به دست فقها مي‏افتد معطّل خواهند ماند كه آيا پيش از حضرت آدم گياهي نبود در دنيا؟ و حال اينكه پيش از باباآدم و ننه‏حوّا گياهها بودند در دنيا. خيلي از حيوانات پيش از حضرت آدم بودند، مدتها بعد از آني كه گياهها هم بودند، وقتي كه آدم آمد، حوّا آمد روي زمين جميع اينها همه دشمنش بودند و مي‏خواستند اذيّتش كنند. اين بود كه خدا هم همه را مسخّرشان كرد براي حضرت آدم. اسم اعظمي داد به آدم كه همه مسخّرش شدند همين‏جوري كه باد را مسخّر سليمان كرد، به همين‏طور به واسطة آن اسم اعظم جميع آب، جميع هوا، جميع زمين و آنچه در او بود، همه در فرمان آدم بودند. ديگر ملتفت باشيد كه چرا. به جهت آنكه بدء خلقت بود، بايد آدم تعمير كند ملك خدا را. تا تمام را در فرمانش نكنند اين اوضاع نمي‏شود برپا شود .

باري، پس پيش از آدم، حيوانات بودند، نباتات بودند. ديگر درختها را از بهشت آوردند و به دست حضرت آدم دادند، اين به دست فقيه كه مي‏افتد يا حكم مي‏كند كه قبل از آدم هيچ گياهي نبوده. آيا اگر گياه نبود، پس آدم آمده اينجا چه بخورد؟ آيا صبر كند تا سال ديگر گندم برويد آن وقت بخورد؟ پس فقيه يا مي‏گويد پيش از آدم گياهي نبوده، يا مي‏گويد اين حديثها صادر از امام نشده، همه دروغ است، به عقل ما درست نمي‏آيد. بايد به اين فقيه گفت اي آقا فقيه، اصلش تو تصرّف در حكمت مكن. تو همان ببين زن كِي حيض مي‏شود، كِي پاك مي‏شود، ديگر دخل و تصرّف در حكمت مكن‏ اينها حكمت است فرمايش كرده‏اند .پس جبرئيل نازل مي‌شود، وحي الهي اوّل نازل مي‌شود به عقل و عقل آدم اوّل است آن وقت عقل آن وحي را مي‏آورد به دست نفس مي‏دهد، نفس مي‏آورد به دست مثال مي‏دهد، مثال مي‏آرد به دست جسم مي‏دهد. به همان ترتيب‏ها و به همان طورهايي كه فرمايش كرده‏اند. اين است سلسلة طوليه، كه من مي‏بينم كه همين اسمش است به گوش مردم مي‏خورد و اصلاً از معنيش خبر ندارند. مي‏فرمايند شيخ مرحوم جمادات از اثر نباتاتند و نباتات از اثر حيواناتند و هكذا. و به طور ظاهر كه نگاه مي‏كني اوّل جمادات هستند و هيچ گياهي نيست، بعد گياهها از آنها به عمل مي‏آيد و از زمين مي‌رويد، بعد نباتات هستند و گياهها بودند و حيواني نبود. مثل همين حالا كه مي‏بينيد گياه هست و حيواني نيست، يكدفعه سيب، كِرم مي‏زند و حيوان در آن پيدا مي‏شود به همين‏طور باز حيات مي‏آيد و حيات هست بعد انسان مي‏آيد روش مي‏نشيند. اين بدن در توي شكم مادر در سرِ چهارماهگي زنده مي‏شود. زنده كه شد آن وقت صدمه مي‏فهمد، راحت مي‏فهمد. بيرون مي‏آيد چشمش را وامي‏كند جايي را مي‏بيند. حالا خيال روشني را مي‏تواند بكند. بيرون مي‏آيد گوشش صدايي را مي‏شنود، حالا كه صدا شنيد، حالا خيال صدا را مي‏تواند بكند. بيرون مي‏آيد بويي به دماغش خورد و بو فهميد، حالا ديگر خيال بوي خوب را و بوي بد را مي‏تواند بكند. از اين جهت هم هست آن حكمايي كه بويي از حكمت به دماغشان رسيده و يك خورده خواسته‏اند حكيم باشند از اين راه سير مي‏كنند و مي‏نويسند و مي‏خوانند:

از جمادي مُردم و نامي شدم   از نما مُردم ز حيوان سر زدم
مُردم از حيواني و آدم شدم   پس چه ترسم، كِي ز مُردن كم شدم

و از همين راه است كه مي‏خواهند ببرند خداش كنند.

پس ملك گردم ملك چون ارغنون   گويدم انّا اليه راجعون

تا آنجا كه مي‏گويند: «آنچه اندر وهم نايد آن شوم». شما ملتفت باشيد، فكر كنيد، حالا كار ندارم كه آنها چه مي‏خواهند بگويند. منظور اين است كه سير از اين راه مي‏كنند.

پس ملتفت باشيد، مطلب اين بود كه حيات، اوّل تعلّقش به آن چيز كشناكي است كه اسمش قلب است، آن چيزي است يكدست. به سرش دست مي‏زني مثل صمغ دُمش متّصل است به او خبر مي‏شود. مثل حياتي كه به بدن كرمي تعلّق گرفته ‏اقلاً اين كِرم لامسه بايد داشته باشد، اين كِرم را دست مي‏زني به دُمش، سرش را مي‏جنباند، خبر مي‏شود. اما درخت همچو نيست. درخت را پاش را ارّه بگذاري ببُري، هيچ سرش نمي‏فهمد. ديگر دقت كنيد شما فكر كنيد و بدانيد هميشه تصرّفات از بالا مي‏آيد به پايين، نه از پايين مي‏رود به بالا. پس اينكه مي‏گويد: «از جمادي مُردم و نامي شدم» از جمادي نمردي و نامي شدي. اين نامي بايد بيايد دايم اين جماد را رو به خود بكشد . آن روح نبات از بالا كه مي‏آيد بنا مي‏كند اينجا تصرّف كردن. همين جماد وقتي كه آن روح درش هست، نبات است. نامي يعني جمادي است با روح و آن روح متصرّف است در بدن اين جماد كه آن روح جذب مي‏كند، دفع مي‏كند، هضم مي‏كند، امساك مي‏كند. تصرّفات همه از آن بالا مي‏آيد و خود جمادش نمي‏تواند بميرد و برود او بشود . پس آن روحش از عالم غيب مي‏آيد و به آن روح بخاري كشناكش تعلّق مي‏گيرد اين را كه زنده كرد آن وقت جاذب و هاضم و دافع و ماسك مي‏شود و مثال خودش را القا مي‏كند در اجزاء حارّه اين بخار، جذبش را براش درست مي‏كند و همه جا اجزاء حارّه دارد چرا كه متشاكل‏الاجزاء است و در اجزاء يابسه‏اش القا مي‏كند و همه جاش اجزاء يابسه دارد. مثل كاسة سركه شيره‏اي كه همه جاش هم سركه دارد هم شيره دارد، به اين‏طورها تخمه درست مي‏شود. وقتي اين تخمه پيدا شد و آن روح نبات به اين تخمه تعلّق گرفت، هرچه جذب مي‏خواهد بكند به ناريّت اين جذب مي‏كند و تا آن روح در آن نباشد جذب نمي‏تواند بكند. همچنين آن روح در جميع اجزاء يابسه‏اي كه اين دارد تعلّق گرفته و تمام جاهاي اين، اجزاء يابسه دارد و به آن اجزاء يابسه امساك مي‏كند و تا آن روح در آن نباشد امساك نمي‏تواند بكند. همچنين آن روح در جميع اجزاء رطبه‏اي كه اين دارد تعلّق گرفته و در جميع جاهاش اجزاء رطبه دارد و به آن اجزاء دفع مي‏كند همين‏طور به آن اجزاء كه گرم و تر است و همه جاش اين اجزا را دارد معلوم است گرم و تر را داخل هم كه مي‏كنند طبخ مي‏كند به آن اجزاء گرم و تر هضم مي‏كند چون كه هم گرم است و هم تر است و به اجزاء مائيّه دفع مي‏كند و به اجزاء ترابيّه امساك مي‏كند و به اجزاء ناريّه جذب مي‏كند. اما آتشش فرورفته است در آبش، آبش فرو رفته در تمام اعماق آتشش، ديگر همة اينها فرورفته‏اند در تمام اعماق هواش، ديگر همة اينها فرورفته‏اند در تمام اعماق ترابش. وقتي چنين شد آن روح غيبي به اين تعلّق مي‏گيرد .

دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كه خيلي مشكل است و اينها لطايف حكمت است عرض مي‏كنم اين مردم هيچ پيرامونش نگشته‏اند مگر اينكه بيايند و دل بدهند و بخواهند يادبگيرند، آخرش ديگر يادبگيرند يا يادنگيرند. باري، باز فكر كنيد ان‏شاءاللّه، تمام اين اجزاء، اين اجزاء حارّه را پيش ساخته‏اند، تمام اجزاء يابسه را پيش ساخته‏اند و اين عبايط همه پيش بود. آب بود، خاك بود، هوا بود، آتش بود. اينها همه عبايطند، اينها را بايد تركيب كرد. پس آتشش را بيارند پايين تا پيش هوا، هواش را ببرند بالا پيش آتش، آن وقت اين هوا و اين آتش را بيارند نزديك هم و هردو را بيارند پيش آب، آب را هم ببرند با آنها بالا، باز آن وقت همه را بايد سنگين كنند كه روي خاك قرار بگيرند، خاك را بايد سبك كنند كه بالا برود غبار شود بخار شود دود شود. آن وقت اينها را داخل هم كه مي‏كنند تخمه پيدا مي‏شود. اين است كه تخمه مصنوع است، بايد ساخت و اين به ساختن اوّلي ساخته نمي‏شود. پس اوّل آب و خاك عبيطي كه پيشتر موجود هست برمي‏دارند و از آن آب و خاك عبيط، با علاجات و تدبيرات نطفه‏اي درست مي‏كنند تخمه‏اي مي‏سازند؛ آن وقت تخمه را مي‏نشانند. تخمه، تخمة انسان است انسان درست مي‏شود. تخمه، تخمة حيوان است حيوان مي‏شود. تخمه، تخمة نبات است نبات مي‏شود. تخمه، تخمة جماد است جماد درست مي‏شود. ديگر تخمه، تخمة منطرقات است منطرقات درست مي‏شود. تخمه، تخمة غيرمنطرق است غيرمنطرق مي‏شود. و تمام اينها بر نسق واحد خلقت مي‏شود و تمام اينها علّت فاعلي دارند، تمام اينها علّت مادّي دارند، تمام اينها علّت صوري دارند، تمام اينها علّت غايي دارند؛ و علت غايي را مردم كم از پي‏اش مي‏روند. صانع ما كاري را كه مي‏كند براي فايده مي‏كند. عبايط براي چه؟ براي اينكه از آنها مواليد بسازد. مواليد بله، جماد است و نبات است و حيوان. فايده جماد چه چيز است؟ سنگ، سنگ را مي‏خواهيم چه كنيم؟ ‏سنگ مصرفش چه چيز است؟ هيچ. اما انسان سنگ را برمي‏دارد بر زير عمارت مي‏گذارد، عمارت مي‏سازد. جماد، همين زمينها است، زمينها تمامش جمادند نهايت جماد ناقصي هستند و جماد ناقص در اين رتبه بسيار كامل است چراكه اگر همة زمين سنگ بود، گياه نمي‏روييد. پس بايد جماد ناقص هم ساخت و از تمام كامليّت صانع است كه اين ناتمام را مي‏سازد و اين ناتمام در اين رتبه بسيار كامل است. پس از اين خاكي كه هنوز به درجة تماميّت نرسيده و ناقص است كارهاي كامله از اين بروز مي‏كند و نباتات از اين مي‏رويد و آن سنگ يا آن طلا يا آن نقره اين خاصيّت را ندارند. توي معدن طلا گياه نمي‏رويد، توي معدن نقره گياه نمي‏رويد، ممكن نيست در معدن مس گياه برويد وهكذا. پس از كامليّت صانع است كه اين جماد را ناتمام بسازد پس صانع دارد همه‏جا به اين ‏نسق كه عرض مي‏كنم هر غيبي را كه مي‏خواهد به شهاده‏اي بيارد، شهاده را حلّ مي‏كند، عقد مي‏كند، تخمه مي‏سازد؛ نصف كار درست شده و حالا ديگر آسان هم هست؛ حالا اين را به دست جهّال هم كه بدهي مي‏كارندش. ما نمي‏دانيم صانع تخمة خربوزه را چطور درست مي‏كند؟ چه تدبيري كرده درست كرده؟ نمي‏دانيم، درستش كرده به دست ما داده؛ اين نصف عمل است. حالا ديگر نصفش را ما مي‏توانيم بكنيم، مي‏كاريمش سبز مي‏شود. تخمة گندم را صانع چطور درست مي‏كند؟ اين را مردم نمي‏دانند، خودشان نمي‏توانند درست كنند و صانع درست كرده اما نصف كار است. نصف ديگرش را تو مي‏تواني بكني، زير خاك مي‏كني، گندم سبز مي‏شود. خدا، مردمي كه آفريده است مي‏بينيد كه آفريده است و نمي‏دانيد چطور آفريده. زني آفريده و مردي و نطفه‏اي در آنها خلق كرده، حالا اين نصف كار است. آن وقت زن و مرد را گفته با هم جفت شوند، بچّه درست شود. ولو الاغ باشد، جفت كه شد بچّه درست مي‏شود. ديگر حالا چون الاغ علت‏ فاعلي كرّه‏خر است، پس خالق شده نعوذباللّه؟ نه‏خير، آن الاغ ‏نر علّت فاعلي جماع‏كردن است، آن الاغ ماده قوّه منفعله دارد كه كرّه‏خر در شكم او درست مي‏شود. حالا اين خر آيا خالق كرّه است؟ نه خالق كرّه خر نيست. مثل اينكه پدر و مادر اين بچه‏ها خالق اينها نيستند نه پدر خالق است نه مادر خالق است. ملتفت باشيد، پس وقتي صانع نطفه كار را درست كرد و تمام كرد، آن وقت به دست خلق هم مي‏دهد به آنها مي‏گويد شما حالا برويد تخم بپاشيد و كار نداشته باشيد؛ اِنباتش با صانع است، شما نمي‏توانيد برويانيد. افرأيتم ماتحرثون پس شماها كه زراعت مي‏كنيد مبادا به خود بباليد، خيال كنيد كار شما است اين زراعت ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون بايد بگويي انت الزارع يا اللّه. باز خدا است كه به عمل مي‏آورد گياهها را و گياهها خودشان نمي‏دانند چطور مي‏شود كه سبز مي‏شوند. خدا است كه به عمل آورده حيوانات را و حيوانات خودشان نمي‏دانند چطور درست مي‏شوند. همين‏جور است در هرجايي كه شعور نيست بسا آفتاب نداند كه چه مي‏كند، بسا ماه نداند چه مي‏كند. خيلي جاهاش را بسا نداند ولو بعضي جاهاش را بداند. انسان مي‏فهمد حظّ جماع را امّا چطور بچّه درست مي‏شود نمي‏داند. اين كار را هم مي‏داند كه مقدّمة توليد بچّه است. آفتاب هم وقتي اشراق مي‏كند مي‏داند خدا او را براي تربيت مواليد ساخته. حالا ديگر تمام جزئيّاتش را شمس بداند كجا چه‏چيز و چه‏كس چه تربيتي شد، تمام اين جزئيّات را كسي نمي‏داند مگر خدا. پس خدا است خالق و شمس خالق نيست و شمس علّت فاعلي است. واش داشته‏اند براي تربيت جمادات، نباتات، حيوانات، انسانها و هرجاش را هم بداند، بداند. و خيلي از جزئيّاتش را هم نمي‏داند.

منظور اين است كه ملتفت باشيد آنچه را فاعل مي‏كند، آنچه را آباء علوي كه آسمانها باشند مي‏كنند در تمام امّهات زمين، جزء فجزء او را به قدر معلوم هركوكبي هرچه را بايد عمل آورد به عمل مي‏آرد و باز صانع او است، فاعل او است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس يصوّركم في‏الارحام كيف يشاء پس اينها همه از آسمان آمده‏اند، راست است و في ‏السماء رزقكم و ماتوعدون همة آبها از آسمان آمده‏اند، همه خاكها از آسمان آمده‏اند، همة هواها از آسمان آمده‏اند، همة آتشها از آسمان آمده‏اند اما ببينيد چه مي‏گويم، ملتفت باشيد، ببينيد آيا شكم آسمان پاره مي‏شود و اينها از آسمان پايين مي‏ريزد؟ مي‏بينيد كه اين‏جور نيست و بسا به جهت حكمتي هم بگويند پاره شد و باد آمد، يا پاره شد و آب از آسمان پايين آمد، و همين‏طورها مي‏فرمايند مجرّه‏اي كه اين كهكشان باشد كه در آسمان پيدا است مي‏فرمايند اينجاي از آسمان دريده شد در زمان نوح و آنقدر آب از آنجا به زمين ريخت كه تمام را آب گرفت و طوفان شد. لكن شما معنيش را بفهميد، نه اين است كه اينجاي از آسمان دهانش واشد. و همين‏طور اينجاها مي‏بينيد همين آبها از جايي مي‏آيد، آب از آسمان آمد. شما بدانيد تمام عناصر مال زير فلك قمر است، توي آسمان آب نيست همچو مثل اين آبها كه بريزند پايين، لكن قرانات كواكبي كه اتّفاق مي‏افتد براي آنها تأثيراتي است. آن قران كه شد طوفان نوح به آن واسطه شد. يعني قران كلّي در همين مجرّه پيدا شد، قرانات ديگر هم شد. تمام آن كوكبهايي كه همه بارد و رطب بودند اقترانات كردند، ستاره‏هاي سرد و تر كه در مجرّه بودند و در جاهاي ديگر همه جمع شدند و تأثير در يكديگر كردند آبها زياد شد، تمام روي زمين دريا شد، عالم غرق شد.

باري، پس عرض مي‏كنم تمام اينها از آسمان مي‏آيد همين‏جوري كه سرما از آسمان مي‏آيد. حالا بخواهي بروي توي آسمان كه آنجا سرمايي باشد، نه همچو نيست. بخواهي بروي توي شكم آفتاب كه گرم شوي، مثل اينكه توي حوض است مي‏روي توي خزانة حمّام مي‏روي گرم مي‏شوي؟ نه همچو گرم نيست آفتاب. بلكه آفتاب روي زمين كه مي‏تابد، اين گرمي اينجا پيدا مي‏شود. پس گرمي آسمان گرمي فلكي است نه گرمي عنصري است، سردي آسمان سردي فلكي است نه سردي عنصري، رطوبت آسمان رطوبت فلكي است نه رطوبت عنصري، هواي آسمان هواي آسماني است نه هواي عنصري وهكذا. وضع آنها را بخواهيد بدانيد چطور است وضعش اين‏طور است كه فلكيّات تمامشان حل شده، عقد شده، يكدست شده. آسمانها تمامشان اجزاشان حلّ و عقد شده‏اند در يكديگر و عبيط نيست. پس بدانيد تمام آسمانها نباتيّت دارند اين است كه آسمانها پاره نمي‏شوند، خيلي سخت و صلبند. ازبس كشناك است پاره نمي‏شود و چيزي كه كشناك شد سخت مي‏شود و به زودي پاره نمي‏شود. بلكه در بعضي احاديث هست كه آسمانها مثل ياقوت صلب است. بسا مردم به طور ظاهر خيال كنند كه يعني مثل اين سنگها است؛ نه، اين سنگها مال زمين است. پس تماماً از آسمان آمده امّا وضع آمدن آنها از آسمان اين‏طور است. برودتي كه از زحل مي‏آيد روي زمين اينجا كه مي‏آيد اين سرما مي‏شود و اين كيفيّت بويي است از آسمان مي‏آيد به هوا مي‏خورد، هوا را كثيف مي‏كند و عقد مي‏كند، ابر درست مي‏شود. برودت زيادي مي‏آيد به اين ابرهاي متراكم شده مي‏خورد، باز فشار به ابر مي‏دهد و همه‏جا فشار از برودت است. همين‏طور فشار ابر هم از برودت است، از جميع اطرافش زور مي‏آرد برودت ابر را فشار مي‏دهد و آن وقت بنامي‏كند چكيدن. پس باران به اين‏جور از آسمان مي‏آيد به زمين. برودت مستولي بر هوا كه شد، او اين بخار را غليظ مي‏كند، كثيف مي‏كند، ابر مي‏شود. باز برودت بر آن مستولي مي‏شود، فشار كه مي‏آرد مي‏بيني مي‏ريزد و بنامي‏كند باريدن. ديگر آ نوقتي كه مي‏فشارند و مثل اينكه عرق از بدن ريزريز بيرون مي‏آيد، وقتي از اطراف برودت فشار آورد، آن وقت تمام اين ابر مثل كوزه‏هايي مي‏شود كه عرق مي‏كند. آن وقت در آن ريزريزها از زيادتي سرما آبهاي يخ‏كرده پيدا مي‏شود. اين است كه توي بارانها كه نگاه كني سرسوزن سرسوزن ريزهاي برف است ابر كه عرق كرده اگر عرقهايي كه هست منفصل نشده، سرماش كه مي‏زند برف مي‏شود و مي‏بارد و اگر آمده پايين و در اين وسطها سرما مي‏زند و اگر پايين‏تر است و آبهاش درشت است و سرماش مي‌زند تگرگ مي‏شود، تكه‏تكه يخ مي‏شود و مي‏بارد. ديگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس بر همين‏ نسق كه عرض مي‏كنم تگرگها از آسمان مي‏آيد راستي‏راستي از آسمان آمده چرا كه برودت از آسمان مي‏آيد. پس از اين‏جهت فكر كنيد و في ‏السماء رزقكم و ماتوعدون اين است كه فرموده‏اند وقتي كه رزق مي‏خواهيد طلب كنيد، دستتان را رو به آسمان بلند كنيد و هرچه وعده كرده‏اند به شما بدهند، خوراكتان، لباستان، همه از آسمان است. محل فيض از بالا است، تمام فيوض از آسمان آمده‏اند. اگر آسمان نبود، زمين هم نبود به هيچ‏وجه من‏الوجوه. كومة جسم هم باشد، باشد. پس هرچه هست از آسمان آمده اما از آسمان آيا يك‏درختي، نباتي بخصوص آورد به دست آدم داد؟ نه، درخت بخصوص نياورد، نبات بخصوصي نياورد. درختها را اينجا درست كردند يصوّركم في ‏الارحام كيف يشاء بله اصل كيفيّتش از آسمان آمده هردرختي را، هر گياهي را به يك كيفيّتي. مثل اينكه به يك‏جاي بلندي كه نمش كم است مي‏بارد آنجا درخت عنّاب سبز مي‏شود، جايي كه آب زياد است، به تدبيري نمش را كم مي‏كنند كه درخت عنّاب سبز شود. باري، پس اينها تصوير مي‏كنند، درخت درست مي‏كنند لكن تخمه و آن كيفيّت آن، آن نطفه از صلب آباء علوي آمده لكن تصويرات تماماً در رحم امّهات زميني درست مي‏شود.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس دوازدهم، دوشنبه 27 شوّال‏المكرّم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

هرچه در هرعالمي هست ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هرچه در عالمي هست بالا و نزولي مي‏كند به عالمي پايين‏تر، بعد صعود مي‏كند مي‏رود بالا به عالم خودش، نه اين است كه از اينجا سرابالا مي‏رود. اين مردم سيرشان و سلوكشان را نفهميده‏اند خيال مي‏كنند از اين ‏راه آدم بايد سرابالا برود. پس همين‏طوري كه لُري عرض مي‏كنم مطالب را برداريد برويد بالا.

پس هرچه از هرعالمي آمده پايين پا به آن عالم مي‏تواند بگذارد، هرچه نيامده از عالمي بخواهد به آن عالم برود، داخل محالات است، نمي‏تواند برود. اين است كه «كلّ ‏شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه» و اين از فرمايشات شيخ‏مرحوم است و از قواعد كليّه‏اي است كه فرمايش كرده‏اند. پس هرچه در هرجا كه هست نزولي مي‏كند و صعودي مي‏كند، از همانجايي كه نزول كرده به همان‏جا صعود مي‏كند. چيزي كه نبود جايي، آدم از جايي نيامده باشد يكدفعه راه بيفتد برود آنجا، اين نمي‏شود و مردم قياس مي‏كنند به همين‏جا كه چشمشان مي‏بيند. عقلهاي مردم همه به چشمشان است، ما در همدانيم راه مي‏افتيم مي‏رويم كربلا. پيش‏تر هم نرفته بوديم كربلا اين روي زمين است كه از هرجا به هرجا مي‏روند، مي‏توانند جابجا شوند لكن «كلّ ‏شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه» و آن مبدء نزول كه مي‏كند اسمش عالم ذرّ است كه پايين مي‏آيد و در ذرّات تأثيرات بسيار كم است چرا كه وقتي كه نزول مي‏كند، ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم نزول كه مي‏كند عالم اعراض گرداگرد آن شي‏ء نازل را مي‏گيرد از اين‏جهت هيچ نمي‏تواند تأثير كند. وقتي بناي صعود را مي‏گذارد آن وقت تأثيرش ظاهر مي‏شود.

دل بدهيد ببينيد چه عرض مي‏كنم تا سرّ حكمت اين به دستتان بيايد كه چرا انسان به دنيا آمده. انسان نمي‏آمد به دنيا، همين‏طور بود آنجا يك‏چيزي هست لكن فهمي، ادراكي، شعوري، پيري، پيغمبري، خدايي هيچ نمي‏فهميد. مي‏آيد توي دنيا و بناي صعود را مي‏گذارد، آن وقت بنا مي‏كند فهميدن و همه چيزها را مي‏فهمد و تا اين نزول را ندهند، صعود را بنانمي‏گذارند و نمي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه از روي حكمت مطالب را بفهميد. پس در ذرّات همين‏طورها كه به حسب ظاهر مثَل مي‏زنم فكر كنيد. ظاهرها هم ظاهر نيست، حكمت است كه عرض مي‏كنم اگر در توي شيري روغن نباشد، اوايل سال باشد كه هنوز گاو و گوسفندها حبوب نمي‏خورند شيرشان كم‏روغن است. حالا شيري كه كم‏روغن باشد، يا آب باشد، يك‏خورده نشاسته داخلش زده باشند آب سفيدي شده باشد، به رنگ شير شده باشد. روغن ندارد، از زدن نمي‏شود روغن پيدا شود. آب را هرچه مي‏زني روغن بيرون نمي‏آيد. عرض مي‏كنم اينها ظاهر است همچو ظاهر ظاهر است و همين ظاهر ظاهر همچو عين حكمت است كه آن باطن باطن است كه همه‏كس نمي‏تواند به آن برسد. پس هرشيري كه حيوانش بيشتر دانة چرب خورده، شيرش بيشتر روغن دارد، وقتي كه هم مي‏زني(وقتي هم كه مي‌زني خ‌لً) بيشتر مسكه از آن بيرون مي‏آيد. لكن روغن ذرّاتش توي شير نباشد، آب را هرچه بزني، آب، روغن ندارد. پس ذرّات نزول مي‏كنند، نزول مي‏كند روغن در عالم شير اينجا ذرّات ماست و ذرّات كشك، ذرّات پنير، ذرّات قارا گرداگرد روغن را گرفته مخضش كه مي‏كني آنهاي ديگر جدا مي‏شود، آن وقت ذرّات به هم مي‏چسبند گُندله گُندله مسكه جمع مي‏شود، خيك ما مي‏شود پُر از روغن. و اگر مخض نكني و ذرات به هم نچسبد داخل محالات است روغن بيرون بيايد. ديگر كسي بگويد خدا چه احتياجي دارد كه مخض كند، همين‏طور جدا كند، اين سخن، سخن كساني است كه فقيهند كه پا به حكمت نگذارده‏اند. بدانيد خدا سرِهم دارد مخض مي‏كند كلّ‏يوم هو في شأن دايم خدا مي‏زند اين ملك را و مخض مي‏كند. اين است كه وقتي مي‏خواهند قيامت كبري را برپا كنند، انّ زلزله ‏الساعة شي‏ء عظيم زلزله ساعت از جميع زلزله‏ها سخت‏تر است. ملتفت باشيد كه چرا؟ به جهتي كه جميع عالم را خدا آن وقت به هم مي‏زند و حالا همچو آسوده نشسته‏ايد. آن وقت همچو نيست، جميع زمين را هرتكّه‏ايش را به تكّة ديگر مي‏زنند. مشرقش را به مغرب مي‏زنند، مغربش را به مشرق مي‏زنند، جنوبش را به شمالش مي‏زنند، شمالش را به جنوبش مي‏زنند. آن وقت زمينش را به آسمانش مي‏زنند، آسمان را به زمين مي‏زنند همه را به هم مي‏زنند. آن وقت جسم را مي‏ريزند توي مثال، مثال را مي‏ريزند توي جسم، عالم عقل را مي‏ريزند در عالم نفس، عالم نفس را مي‏ريزند در عالم عقل، همه را مي‏ريزند در جسم، جسم را مي‏ريزند در آنها، همه را داخل هم مي‏كنند؛ آنوقتي كه همه را داخل هم ريختند عالم هرج و مرج مي‏شود. و سعي كنيد يادبگيريد اينها را و حكيم شويد. عرض مي‏كنم آن وقت كه زلزله مي‏شود، آن وقت ديگر هيچ‏كس ديگر حواس براش نمي‏ماند كه من هستم و زلزله‏اي شده و مي‏ترسم. چنان حواس از سر آدم مي‏رود كه لاحاسّ و لامحسوس مثل اينكه وقتي مي‏خوابي، بين نوم و يقظه، آدم خودش را گم مي‏كند، هيچ واجد خودش نيست. هولهاش باز آن وقتي است كه يك‏خورده هوشي هست، يوم ترونها تذهل كلّ‏ مرضعة عمّاارضعت مي‏بيني هر زن شيردهي را كه اولادي داشت، از بچّة شيرخوارش يادش مي‏رود از هولي كه براش مي‏آيد. اين‏وقت باز يك‏خورده شعور دارد كه اين هولها را احساس مي‏كند. يك‏قدري كه زور آوردند و ملك را به هم زدند و مخض كردند، اينها همه بيهوش مي‏شوند، مثل آدم خواب مي‏افتند و هيچ نمي‏فهمند، مثل مرده. واقعاً ديگر هيچ احساس نمي‏كنند، لاحاسّ و لامحسوس، هيچ نمي‏ماند. بعد سر بيرون مي‏آرند از عالم قيامت، باز مؤمنش مؤمن است، كافرش كافر است بعينه مثل وقتي كه خوابي. در بين نوم و يقظه كه هنوز درست غرق خواب نشده‏اي گم مي‏شوي تا هنوز همة شعورت نرفته آن‏طرف بسا يكپاره هولهايي كه آنجا هست مي‏بيني و مي‏ترسي از آنها. از آن‏طرف هم كه سر از عالم مثال مي‏خواهي بيرون بياري، بسا يكپاره هولها هست كه احساس مي‏كني امّا در اين بينها كه به كلّي از اينجا نرفته‏اي و درست وارد عالم مثال هم نشده‏اي، در اين بينها، بيهوشي. لاحاسّ و لامحسوس. اين است كه همين‏جوري كه خواب مي‏روي، همين‏جور مي‏ميري همين‏طور كه بيدار مي‏شوي مبعوث مي‏شوي. انسان يكوقتي خودش را گم مي‏كند و واجد خود نيست و مي‏داند پيش‏تر خودش بود كه گم شد، وقتي هم بيدار مي‏شود حالا هم مي‏داند خودش است بيدار شده. پس آدم نداشته باشد مثالي را و در آنجا نباشد مثالي نمي‏شود خواب برود. نباتات خواب نمي‏روند، حيوانات خواب نمي‏روند. بله حيوانات چيزي كه دارند همين چرتي دارند، پينكي مي‏زنند، غرق خواب نمي‏شوند. مثل انسان كه مثالي دارد متّصل و آمده توي حيات نشسته و حيات آمده در بدن نشسته و بدن خسته مي‏شود، خواب مي‏رود و خواب مي‏بيند. پس نزول مي‏كند خيال از عالم خودش مي‏آيد تا دنيا. وقتي صعود مي‏كند مي‏رود بالا آن وقت واجد خودش مي‏شود. وقتي كه نزول مي‏كند واجد خودش نيست. همين‏طور نفس نزول مي‏كند مي‏آيد توي دنيا و همه‏تان صاحب نفسيد. چيزهايي كه داريد تمامش را آنجا داريد. بسا حالا يادتان نيست يكپاره چيزها، هرچه فراموش شده آنجا فراموش نشده، توي خيال فراموش شده وقتي دارچيني خوردي و چرت نباشد يادت مي‏آيد، توي بدن فراموش شده عرض مي‏كنم نوعاً اين خلقتي را كه شما مي‏بينيد، هرچه اكتساب مي‏كنند آن را دارند. نهايت در دنيا زياد بمانند و خرف شوند، هرچه را كه يادشان برود، انسان در حال خرافت از طفل شعورش كمتر است. اگر مؤمن بوده شخص وقتي مي‏رود از اينجا خرافت اينجا مي‏ماند و باز آنجا مؤمن است و اگر شخص كافر بوده و خرف شده، وقتي از اينجا مي‏رود خرافت اينجا مي‏ماند باز وقتي مي‏رود آنجا لايغادر صغيرةً و لاكبيرةً الاّ احصاها اينها همه مخصوص خيال نيست كه عرض مي‏كنم مي‏خواهم يادبگيريد ان‏شاءاللّه شما مي‏بينيد هر لغتي را كه بدانيد، هر كتابي را كه خوانده باشيد، هر علمي را كه اكتساب كرده باشيد الآن پيش شما هست در عالم نفس شما و هر علمي را كه دارا هستيد، هستيد ولكن همين حالا كه من با شما حرف مي‏زنم ملتفت آن لغات نيستيد ملتفت حرفهاي منيد. بسا اصلش فراموش هم مي‏كنيد و حال‏اينكه آنجا فراموش نشده و حالا متذكّرش هست، لكن خيال متذكّرش نيست، به زبان نياورده‏ايد لكن سوره ياسين حفظت است، هروقت رأيت قرار بگيرد مي‏خواني. حالا بخواهي بداني يـس كجا است، نمي‏داني. پشت سرش والقرآن الحكيم پشت سرش كلمة بعدش چه حرف است، نمي‏داني. حالا متذكّرش نيستي نمي‏داني لكن وقتي بنامي‏كني به خواندن، يعني از اوّلش گرفتي خواندي تا آخرش. پس اگر ياسين در نفس شما رسم نيست چطور مي‏خوانيد؟ و رسم است و بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم هركه قرآن را تمامش را حفظ داشته باشد، تمام قرآن توي سينه‏اش است. واقعاً عرض مي‏كنم كه كسي كه يك‏دفعه قرآن را خوانده باشد، ديگر هركسي به حسب خودش يك‏دفعه معني قرآن توي سينه‏اش آمده باشد، اين قرآن در سينه‏اش است. لكن حالا چند سوره است؟ بايد حسابش را كرد. هر سوره‏اي چند آيه است؟ بايد حسابش را كرد. هرآيه‏اي چند كلمه است؟ بايد حسابش را كرد. اما وقتي بنامي‏كني خواندن از اوّل تا آخر همه را مي‏خواني. اينها كه عرض مي‏كنم ملتفتش باشيد خيلي از حقايق به دستتان مي‏آيد توي اينها. اين قرآن بود با پيغمبر9 همراه خلقت پيغمبر خلق شد و نبود وقتي كه پيغمبر قرآن نداشت و علم نداشت. لكن بود وقتي كه پيغمبر قرآن نمي‏خواند؛ ابتداي خواندنش در سنّ چهل‏سالگي بود كه مبعوث شد به رسالت. آن وقت جبرئيل نازل شد و نازل كرد اين سوره را و گفت اقرأ باسم ربّك الذي خلق واللّه قرآن توي سينة همة ائمّه بود، تا متولّد مي‏شدند تمام قرآن را مي‏خواندند تورات را مي‏خواندند، انجيل را مي‏خواندند، صحف را مي‏خواندند چراكه مرسِل رسل ايشان بودند، مُنزِلِ كتب ايشان بودند. حالا آيا نمي‏داند چند رسول فرستاده؟ آيا نمي‏داند چند كتاب نازل كرده؟ و حال‏آنكه همه‏اش را خودش فرستاده لكن در صدر ايشان نوشته شده. بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم در صدرشان كه نوشته شده مي‏خواهند با زبان بخوانند مي‏خوانند، نخواستند هم بخوانند نمي‏خوانند. اين است كه گاهي پيغمبر مي‏خواست پيشتر بگويد كه بنويسند جبرئيل مي‏آمد كه لاتعجل بالقرءان من قبل ان‏يقضي اليك وحيه پيش از آني كه وحي شود مگو، همينكه خودت مي‏داني بس است.

ملتفت باشيد، فكر كنيد، نه اين بود كه قرآن را راه نمي‏برد و خورده‏خورده بايد جبرئيل بيايد تعليمش كند. او تعليم جبرئيل مي‏كند آنجايي كه اصل قرآن هست جبرئيل آنجا نمي‏تواند پَربزند. حديث هم اين‏طور است شما يادبگيريد، حاقّش را كه به دست آورديد خيلي از احاديث را معنيش را مي‏فهميد. اصل قرآن در لوح محفوظ نوشته شده، جبرئيل از آنجا نمي‏تواند بردارد، ميكائيل مي‏رود برمي‏دارد از لوح محفوظ آن وقت اين ميكائيل مي‏دهدش به دست اسرافيل، اسرافيل مي‏دهدش به دست جبرئيل، جبرئيل برمي‏دارد مي‏آرد براي پيغمبر. اين قرآن آنجا نوشته شده است آنجايي كه حاقّش است آنجايي است كه پيغمبر آنجا خلق شده. آنجا پيغمبر بي‏كتاب نبود بي‏علم نبود. همانجا قرآن توي سينه‏اش بود. اين بود وقتي تولّد كرد حضرت‏امير بناكرد قرآن خواندن. شب قدر را هم بخواهيد يادبگيريد همانجا است، ماه رمضانش را هم بخواهيد يادبگيريد همانجا است. پس كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين حضرت‏امير هم مي‏فرمايد كنت وليّاً و آدم بين الماء و الطين ايشان ولي بودند، نبي بودند، همه‏كاره بودند و هنوز خلق نشده بود آدم. ملتفت باشيد اگر سخن را باز از پيش پا برمي‏داريد و مي‏رويد. پس آنها آمدند اينجا و از اينجا رفتند بالا. وقتي برمي‏گردند چيزها همراه مي‏برند، آنها هم وقتي مي‏آيند پايين بسا وقتي بگويند نمي‏دانيم. يبسط لنا فنعلم و يقبض عنّا فلانعلم بدانيد علم فضايل اين است كه اين‏طوري كه حاقّش است آدم ياد بگيرد. پس نه هرچيزي بويي از نقص مي‏دهد، نقص است. پس مي‏فرمايند يقبض عنّا فلانعلم بگويي تقيّه كرده‏اند، خضوع كرده‏اند خضوع بي‏معني نمي‏كنند. ائمّه بي‏معني حرف نمي‏زنند، واقعاً يقبض عنّا فلانعلم يبسط لنا فنعلم حالات مختلف دارند ائمّه، بله در حال نزول، بسا چيزي به چيزي نمي‏چسبد، در حال صعود همه‏چيز به همه‏چيز مي‏چسبد. امّا در حال نزول نيامده‏اند توي دنيا. مي‏فرمايند يقبض عنّا فلانعلم و همچو چيزها اتّفاق مي‏افتاد. مردكه آمد از حضرت‏صادق مسألة حلال و حرامي پرسيد، فرمودند نمي‏دانم. آن شخص تعجّب كرد گفت انّا للّه و انّا اليه راجعون محتاج شده‏ام به مسأله‏اي آمده‏ام پيش حجّت خدا مي‏گويد نمي‏دانم، مأيوس شد. رفت برود، همينكه نزديك در رسيد صداش زدند فرمودند برگرد، برگشت آمد جوابش را دادند. عرض كرد شما فرموديد نمي‏دانم، فرمودند نمي‏دانستم. عرض كرد چطور شد؟ فرمودند ما هر وقت چيزي را نمي‏دانيم گوشمان را به ديوار مي‏دهيم، كسي از ديوار براي ما مي‏گويد. يعني ملائكه در ديوار هستند به ما مي‏گويند. گاهي در قلب ما مثل زنجيري كه در طشت صدا كند، صدا مي‏دهد، ملهم مي‏شويم، جواب مي‏گوييم.

باري، اين حالتها را وقتي لغتش را درست يادگرفتيد مي‏توانيد يادبگيريد. منظور اين است كه تا چيزي موجود نباشد جايي نمي‏تواند نزول كند و نمي‏تواند صعود كند چيزي كه منزلش پايين است و از بالا چيزي ندارد نمي‏تواند بالا برود و به آنجا برسد. پس جسم به مثال هرگز نمي‏رسد، مثال همين‏طور به عالم نفس هرگز نمي‏رسد هرچه سير كند نفس هرگز به عالم عقل نمي‏رسد. بله، جسمانيّات حركت مي‏كنند، نهايت زمينش مي‏رود بالا ابر مي‏شود، بلكه مي‏شود زمين برود آسمان آسمانش مي‏شود بيايد به زمين. مي‏شود از زمين كسي را بردارند ببرند به آسمان همين‏طوري كه بردند. بدن پيغمبر زميني بود، برداشتند بردند به عرش. بدن پيغمبر عرشي بود و منزلش عرش بود، برش داشتند آوردندش روي زمين. لكن سير جسماني همين است كه به مشرق مي‏رود، به مغرب مي‏رود. سمتهاش هم سمتهاي جسماني است كه به مشرق مي‏رود، به مغرب مي‏رود. اينجاها حركت مي‏كنند، بخواهي يك‏خورده برداريش ببريش به عالم مثال، نخواهد رفت از اين جهت جسم هرگز مثال نخواهد شد، مثال هرگز نفس نمي‏شود، نفس هرگز عقل نمي‏شود، عقل هرگز فؤاد نمي‏شود، فؤاد مشيّت نمي‏شود. پس آنچه از عالم مشيّت است، مشيّت نيامده به اين صورتها دربيايد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و شما بفهميد، اين بود كه بعضي كه اسم خود را حكيم گذارده بودند. سليمان مروزي مردكه احمقي بود، اسم خودش را هم حكيم گذارده بود. مي‏گفت اين مشيّت است آمده اينجا، مشيّت است كه يأكل، يشرب، ينكح، يسرق، يزني. زنا مي‏كند، دزدي مي‏كند و حضرت ردّش مي‏كردند، مي‏فرمودند اين قول ضرار و اصحاب ضرار است. پس مشيّت لايأكل، لايشرب، لايزني، لايفعل الفواحش و اگر مشيّت لايزني، لاينكح، لايأكل، لايشرب، لايفعل الفواحش، خدا ديگر معلوم است البته لايأمر بالفحشاء. خدا خودش كه فحشا نمي‏كند، امر به فحشا هم نمي‏كند. ملتفت باشيد پس خدا است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و همه خودش است؟ ببينيد حكيم شده‏اند و حكيمي كه اتّفاق كلّشان است، استاد كاملشان آن مردكة بي‏پير محيي‏الدين بوده كه سنّي بوده و از كلمات همين است كه گفته:

و لولاه و لولانا   لما كان الذي كانا

«خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» مذهب محيي‏الدين است، رأس و رئيسشان محيي‏الدين است.

شما ملتفت باشيد، فكر كنيد آيا خدا خودش با خودش جنگ دارد، خودش صلح دارد، خودش با خودش جهاد مي‏كند و خودش را مي‏كُشد، خودش گرسنه مي‏شود، خودش سير مي‏شود، خودش سرش درد مي‏گيرد ناخوش مي‏شود و هي داد مي‏زند كه رفع شود و نمي‏شود، خودش است كه داد مي‏زند كه نمي‏خواهم اين ناخوشي را؟ هيچ اختيار مردن در دست هيچ‏كس نيست، هيچ زنده‏اي دلش نمي‏خواهد بميرد. ديگر مگر اينكه آنقدر صدمه‏اش بزنند كه تمنّاي مرگ بكند. پس خدا ليلي نيست مجنون نيست، وامق نيست عذرا نيست. همچنين مشيّتِ خدا ليلي نيست مجنون نيست، وامق نيست عذرا نيست. خدا آن كسي است كه انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و امر خدا همين مشيّت خدا است. اين امر خدا به هرچه اراده‏اش تعلّق بگيرد مي‏گويد بشو، مي‏گويد كن آن هم همان‏طور مي‏شود فيكون. اين ديگر آيا گرسنه است، تشنه است؟ اين اگر غذا هم دارد كه باز محتاج به خداي خود است. اين آيا تشنه است؟ اين آب را درست مي‏كند براي آبيان، خاك را درست مي‏كند براي خاكيان. پس هرچه هرجا هست معني نزول اين است كه بيايند در عالم اعراض وقتي آمد در عالم اعراض، هريك ذرّه او را اطرافش را اعراض مي‏گيرد همين‏طوري كه اطراف اين روغني كه در اين شير است، جميع اطراف آن را آب گرفته، جميع اطرافش را كشك گرفته، جميع اطرافش را پنير گرفته، جميع اطرافش را قارا گرفته. اين يك‏ذرّه روغن توي چيزهاي چند مدفون شده، مقبور شده. از اينجاها هم يادبگيريد فكر كنيد آنجايي را كه مي‏فرمايد واذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم اموات يعني موجودند و مرده‏اند چنانكه احياء كه مي‏كنند، موجود مي‏كنند امّا از عدم هيچ چيز از عدم به وجود نمي‏آيد مگر اصطلاح كرده باشي كه عدم يعني اينجا نيامده. پس مردگان معدومات نيستند، اگر معدومات مي‏شدند و دوباره هم همان‏جور اوّل مي‏ساختندشان، آنچه مرده بودند زنده نمي‏شدند و خلق جديدي بودند. چراغي اگر روشن شد از چراغ ديگري، چراغ اوّلي هماني است كه كبريت زدي و روشن كردي. اين فاني مي‏شود بالمرّه تمام حرارتهاش هم مي‏رود توي اطاق. آيا نمي‏بيني گرم مي‏شود اطاق دودهاش بالا مي‏رود به سقف مي‏نشيند. اجزاء ترابيّه كه همراه دودها بالارفته مي‏ريزد، جاهايي كه سفيد است مي‏بيني سياهيش پيدا مي‏شود لكن روغن تازه‏اي بخار مي‏شود و دود مي‏شود، آتش در آن درمي‏گيرد به اندازه‏اي كه همان چراغ اوّل شعله داشت اين شعلة دويّمي عين شعله اوّلي هم نيست. پس اينها شعلات عديده و اشخاص عديده‏اند، هيچ‏يكشان عين ديگري نيستند، خبر هم ندارند از هم. چراكه شعلة اوّلي موجود نيست كه خبر شود از شعلة دويّمي. اين معدوم مي‏شود، دودش دوده مي‏شود مي‏رود به سقف مي‏نشيند، حرارتش منتشر در هوا مي‏شود. شعلة اوّلي فاني مي‏شود، اين حالا ديگر موجود نيست كه بفهمد شعلة دويّمي موجود شده. پس شعلة دويّمي موجود شد، احياي شعلة اوّلي نشده است.

فكر كنيد ببينيد اين درخت كه پارسال ميوه داد، امسال ميوه‏هاي پارسال احياء نشده. ميوه‏هاي پارسال را مردم خوردند و تغوّط كردند و ضايع شد، فاني شد، رفت پي‏كارش. ميوه‏هاي امسال، امسال احيا شده، امسال موجود شده، ميوه‏هاي پارسالي نيست اگرچه زردآلوش و هلوش و اين ميوه‏ها همچو بعينه مثل زردآلوهاي پارسال و هلوها و ميوه‏هاي پارسال باشد. بر يك‏نسق هم باشد، باز آن نيست كه همان تجديد شده باشد. ميوه‏هاي امسالي مال امسال است، ميوه‏هاي پارسالي مال پارسال بود ميوه‏هاي پارسالي را خوردند و تلف شد و رفت و اينها خبر از آنها هم نمي‏توانند بشوند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد، به همين نظمي كه عرض مي‏كنم علم معاد هم به دستتان مي‏آيد، اينها راهش است كه عرض مي‏كنم. زيدي را خلق كند، فهمش، شعورش، ادراكش بدهد حالا فرضاً اين مُرد و فاني شد، حالا يك‏كسي ديگر را خدا خلق كرد بر همين شكل، به همان فهم به همان شعور، به همان جور؛ زيدي كه تازه خلق شده آن زيد نيست كه احيا شده باشد. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم عين حكمت است كه عرض مي‏كنم كه هيچ حكمتي نمي‏تواند وازند مگر هذيان بگويند. تكبّر بكنند، نخواهند يادبگيرند، گوش ندهند. بعينه مثل اين است كه قالب خشتي داري كه اندازه معيّني دارد، در آن خشت مي‏مالي. جميع اندازه اين خشت، مال اين قالب است. خشتي ديگر هم در همين قالب زد، وزنش، شكلش، طرزش، طورش همه مثل آن خشت اوّلي. اما آيا حالا اين خشت آن خشت است؟ داخل بديهيّات است كه اين خشت آن خشت نيست، آن خشت اين خشت نيست. خير، يك خشت هم زديم و خشكانديم آن خشت را، بعد از آن خرابش كرديم. خراب كه مي‏شود، معدوم مي‏شود دوباره هم همان خشت خراب را گِل مي‏كنيم و دوباره هم توي قالب اوّلي گذارديم، شكل اوّلي بيرون آمد به همان شكل، به همان‏طور. باز اين خشت اوّلي نيست، اين هم خشت تازه‏اي است. نمي‏بيني خشتهاي چند را اگر بشكني و خورد كني و دوباره آب روش بريزي، خشتمال تازه مي‏آيد آن را برمي‏دارد و خشت مي‏زند، مي‏گويد مال من است. آن اوّليها مال خشتمال ديگري است اگرچه گِلش يك‏گِل باشد، باشد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله فكر كنيد، پس عرض مي‏كنم به همين‏سبك اگر فكر كنيد و فكرتان بيايد، مي‏دانيد چيزهايي كه نزول مي‏كنند اگر از عالمهاي بالا توي قالبها گذارده نشود و خشت نزنند، گِل است خشت نيست. هيچ تعيّن ندارد، چيز يكپارچه‏اي است. طينت آدم را خمير كردند طينت انسان خلق الانسان من صلصال كالفخّار و طينت انسان را توي قالبش نگذاري، زيد نمي‏شود عمرو نمي‏شود. ديگر اين را هم خراب كنند و فانيش كنند و همان گِل را دوباره بردارند مثلش بسازند، اينها دوتا هستند؛ مثل سنگهاي دنيا كه مثل همند. خشتها را هم مي‏زنند ممكن است كه صدهزار خشت به يك‏وزن باشد، به يك‏شكل باشد. همين‏طور ممكن است صدهزار نفر هم به يك‏اندازه و به يك‏ تركيب باشند لكن اين صدهزار نفر آيا يك‏نفرند چراكه وزنشان مثل هم است، شكلشان مثل هم است؟ نه، اگر صدهزار تخم‏مرغ باشد همه به يك‏وزن باشند، همه يك‏تخمند به جهتي كه همه يك‏طعم دارند، يك وزن دارند؟ نه، اينها صدهزارتا هستند. صدهزار دانة گندم يك‏گندم است؟ داخل بديهيّات است كه يك‏دانه نيست. پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد اينجاها بايد نزول كنند و در صعود معيّن شوند. در قالبشان بايد گذاشت آن وقت صورت مي‏گيرند. بله، آن عالم ذرّشان بالا است، پس عالم ذرّ تمام آنچه روي زمين است در آسمان است و في ‏السماء رزقكم و ماتوعدون همة اين ارزاق شما از آسمان آمده، همة آنچه به شما مي‏رسد از آسمان مي‏آيد، لباسهاتان هم از آسمان آمده. در آسمان دكان جولايي نيست، در آسمان كاه به او نمي‏دهند، گندم سرازير نمي‏كنند. لكن عالم ذرّ تمام اينها در آسمان است اينها را مي‏آرند روي زمين، قالبش مي‏كنند در قالب معيّن مي‏شوند و وقتي كه صورت بست، ابتداي صعود است، ابتداي تعيّن است. هر قابليّتي در هرجايي بايد باشد تا آن را در قالب نگذارند، در صورتها نگذارند، معيّن نمي‏شوند. پس به صورت درنمي‏آيند. الدنيا مزرعة الآخرة آخرت را دوست مي‏داري از دنيا حظّ كن. دنيا نبود، آخرتي نبود. اينها را باز مردم نمي‏دانند، دنيا را بايد دوست نداشت، بله دنيايي كه هوي است و هوس است نبايد دوست داشت. لكن اگر دنيا نبود چطور مي‏شد آخرت را تحصيل كرد؟ دنيا نبود عقل سرجاي خودش بود، مادّه‏اش بود، مسكه بود اما توي شيرها و متفرّق است. حالا ربّي بداند، شعوري داشته باشد، هيچ نداشت. همچنين عالم نفوس كلّيش بود و مادّه نفسانيّه آنجا بود و اگر خدا نزولش نمي‏داد، صعود نمي‏كرد. اصلش خلقت اين گِل و خشت نشود و عمارتي بنا نكنند از آن لغو است و بيجا و خدا خلق نمي‏كند. آب باشد و كسي نباشد كه بياشامد، به كار كسي نيايد، خلقت آن لغو و بي‏حاصل است و خدا خلق نمي‏كند. روشني اينجا باشد و كسي نباشد ببيند خلقتش لغو است و بيجا و خدا خلق نمي‏كند. طينت سرجاش باشد و كسي نباشد كه معيّن شود، لغو است و بيجا خدا خلق نمي‏كند. پس مبادي را براي منتهيات خلق كرده‏اند به اين اصطلاحي كه عرض مي‏كنم. منتهيات واقعش اين است كه علّت غائيّه هستند. پس تو را خلق كرده‏اند براي اينكه نماز كني، روزه بگيري. اگر اين كارها را نمي‏كردي، خَلقت هم نمي‏كردند اصلاً. پس ماخلقت الجن والانس الاّ ليعبدون پس فواعل را خدا خلق مي‏كند و علّت غايي فواعل، فعل آنها است. اگر آن فعل مقصود و منظور خدا نبود، فواعل را خلق نمي‏كرد. آب را خلق مي‏كند مراد همان رطوبتش است و رطوبت، فعل آب است. خاك را خلق مي‏كند مراد همان كارش است، كار خاك خشك‏كردن و خشك‏بودن است. خشكي اگر مراد خدا نبود، اصلش خاك خلق نمي‏كرد. هوا خلق مي‏كند، باد خلق مي‏كند، فعل او گرمي و تري است. اگر اين حرارت و رطوبت مراد خدا نبود، هوا و باد را خلق نمي‏كرد. همچنين آتش خلق كرده، مرادش اين است كه سوزان باشد. اگر آتش سوزش نداشت مصرفش چه‏چيز است؟ پس اگر آن را براي شرع خلق كرده، پس شرايع علّت غايي بودند. و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و مااريد كه بخورند، بخوابند، روزي براي خودشان تحصيل كنند؛ براي آنها نيست. براي اين است كه تمام كارهاشان براي خدا باشد. تو سير بشوي او سير نمي‏شود . . . . . . . . غلام كسي كه مملوك كسي است مرخّص نيست غذا نخورد چراكه ضعيف مي‏شود. به اين جهت واش مي‏دارد آقاش كه غذا بخور. نخورد چوبش هم مي‏زند مي‏گويد غذا بخور كه قوّت داشته باشي. قوّت كه گرفتي برخيز جاروب كن. چشمت را حفظ كن كه چشم داشته باشي به خدماتت بتواني برسي، گوشَت را حفظ كن كه گوش داشته باشي حرفها را بشنوي. گوشَت را كر مكن، چشمت را كور مكن. اين است كه خلق خدا هيچ اختيار در كارهاشان به ايشان نداده. ملتفت باشيد آن اختيار مسألة جبر و تفويض را نمي‏گويم. پس مأذون نيستند در هيچ‏كاري كه هركار خودشان مي‏خواهند بكنند. اين است كه در هركاري كه مشغولي مي‏كني فكر كن ءاللّه اذن لكم يا دل خودت مي‏خواهد بكني؟ آيا دل خودت خدا بود، پيغمبر بود، چكاره بود كه كردي؟ پس آن دل‏بخواه‏ها كه داري، هرچه را كه مباح كرده كه دلت بخواهد، دلت بخواهد. هرچه را گفته بخور، بخور. هرجا گفته برو، برو. هرچه را گفته‏اند مخور، مخور. هرجا گفته‏اند مرو، مرو. هرچه را گفته‏اند داشته باش، داشته باش. هرچه را گفته‏اند نداشته باش، زور مزن(بزن خ‌ل@)، نداشته باش. عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم چه بسيار بچّه‏ها را كه دوست مي‏داشتيم و ضعف مي‏كرديم كه اولادي داشته باشيم، دعاها و نذرها و خرجها مي‏كرديم. وقتي خدا داد، ديديم چيز بي‏مصرفي است. حالا توي كلّه‏مان مي‏زند، فحش مي‏دهد. چه بسيار چيزها كه اكراه داشتيم، يك‏وقتي مي‏بينيم به كارمان خورد و خيلي ضرور بود اين است كه ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ اين خلق مأذون نيستند، خودشان به خودشان هيچ‏كار ندارند، حركتي، چشم‏به‌هم‏زدني، اذن ندارند. لكن خدا مي‏گويد چشمت را واكن، واكن. خدا مي‏گويد هم‏بگذار، بگذار. مي‏گويد حركت كن، حركت كن. مي‏گويد ساكن باش، ساكن باش. حتّي خواستنهات، هرچه را گفته بخواه بخواه، هرچه را گفته مخواه مخواه. هرچه را آسانت است به كار ببر، هرچه كه مشكل است مشقش را بكن. مشق كه كردي آدم خورده‏خورده استاد مي‏شود. آدم اوّل علم كتابت را تحصيل مي‏كند، درس مي‏خواند، يادمي‏گيرد اين الف است، اين باء است، اين جيم است. حالا علمش را كه يادگرفت آن وقت مي‏گويند حالا مشقش را بكن تا خودت هم بتواني بنويسي. اوّل‏دفعه كه آدم بناي مشق را مي‏گذارد، بد هم مي‏نويسد. خورده‏خورده مشق مي‏كند تا خوب مي‏شود. عبادات هم همين‏طور است، در اول‌دفعه آدم نمي‏تواند درست عبادت كند. بچّه را وامي‏داري به نماز، اوّل‏دفعه كلّه‏معلّق مي‏زند، كم‏كم مشقش مي‏دهند يادمي‏گيرد. لكن بدانيد همين نماز را كه بچّه مي‏كند، همين راستي‏راستي نماز است، همين عبادت است، ثوابش را به مربّي او مي‏دهند، ثوابش را به پدر و مادرش مي‏دهند، به خودش مي‏دهند. گريه‏هاش را لااله الاّ اللّه اسم مي‏گذارند، تسبيح اسم مي‏گذارند. ابتداي سير و سلوكش است، كارهاش چندان ضايع نيست. بچّه تازه كه به زبان مي‏آيد، همين‏قدر كه حرف مي‏زند خوب است، فحش هم بدهد پدر و مادر خوششان مي‏آيد كه حرف مي‏زند لكن وقتي كه بزرگ شد و مشق كرد و فهميد فحش بد است، حالا ديگر فحش مي‏دهد، سيليش مي‏زنند. تازه كه به زبان آمده بود، آن وقت فحش مي‏داد حظّ مي‏كرديم، نازش را هم مي‏كشيديم. حالا ديگر اگر فحش داد مي‏زنيمش. اين است كه اعمال همين‏طور درجه به درجه مي‏رود بالا. هرچه انسان بزرگتر شد مي‏فهمد روز پيش كارهاش بد كاري بود، استغفار مي‏كند، توبه مي‏كند. حتّي ائمّة طاهرين اين‏همه استغفار مي‏كردند، راستي‏راستي استغفار مي‏كردند. بله، قدريش مال امّت هم باشد، باشد. براي امّت هم استغفار مي‏كنند لكن آن وقتي كه گريه از حال مي‏بردشان، به طوري كه به اضطراب از خواب مي‏جستند كه مرا خدا به خود واگذارده و هي گريه و زاري و توبه و انابه و استغفار مي‏كردند. اينها همه عبادات خودشان است. و اوّل، اصلاح خودشان را مي‏كردند بعد براي امّت استغفار مي‏كردند. پس اعمالي را كه سابق كرده‏اند مي‏بينند همه ضايع بوده اگرچه در وقت خودش عصمت بود. لكن امروز كه نگاه به آنها مي‏كنند، مي‏بينند خيلي پست است. از آنها انابه مي‏كنند، بيزاري از آنها مي‏جويند و امروز مشغول عمل مي‏شوند عمل پاكيزه امروز از او سرزد. باز فردا كه مي‏شود نگاه مي‏كند مي‏بيند عملهاي ديروز خوب عملهايي نبود، بناي توبه و انابه و استغفار را مي‏گذارد. باز ترقّي مي‏كند، صعود مي‏كند، بالامي‏رود. فردا كه مي‏شود اعمال اين روز، پيشش گناه است، باز توبه مي‏كند و انابه مي‏كند از آنها وهكذا. اين سير هيچ‏بار هم منقطع نخواهد شد. ليس لمحبّتي غاية و لا نهاية حتّي اهل بهشت سرِهم توبه و انابه مي‏كنند به آن واسطه درجه‏شان بالاتر مي‏رود. وقتي آنجا مي‏روند نگاه مي‏كنند به كارهاي پيششان مي‏گويند اي هاي كه ما، در آن پايينها در توي آن گنداب بوديم و حظّ مي‏كرديم، توبه مي‏كنند و باز صعود مي‏كنند بالاتر مي‏روند. باز روزي آن پيش‏ها را كه ملتفت مي‏شوند باز توبه مي‏كنند، باز صعود مي‏كنند از آن درجه به درجة بالاتر و هي بالا مي‏روند و هرگز بنده هم خدا نخواهد شد. سرِهم سير مي‏كند انّك كادح الي ربّك كدحاً فملاقيه سرِهم بايد سير كني و رو به خدا بروي، سرِهم بايد به خدا برسي. من كان‏يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً باز نه اين است كه يك وقتي روز قيامت بايد آنجا رفت خدمت خدا رسيد. خير، همين‏جا كه نماز مي‏كني الصلوة معراج المؤمن دعا مي‏خواني، خدمت خدا رسيده‏اي، خدمت خدا نشسته‏اي، به خدا عرض مي‏كني حاجاتت را دائم تدلج بين يدي المدلج من خلقك پس در دنيا ايشان را كه مي‏شناسي خدمت خدا رسيده‏اي، به زيارت ايشان مي‏روي زيارت خدا رفته‏اي. در برزخ خدمت خدا رسيده‏اي، در قيامت خدمت خدا رسيده‏اي. ببين در دنيا چطور زيارت خدا رفتي؟ زيارت رسول‏خدا زيارت خدا بود، در قبر هم زيارت رسول‏خدا زيارت خدا بود، در برزخ هم زيارت رسول‏خدا زيارت خدا بود وهكذا تا آخر.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس سيزدهم، سه‏شنبه 28 شوّال‏المكرّم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

بعد از آني كه در خودتان ان‏شاءاللّه فكر كنيد، و انسان هرچيزي را كه در خودش نيافت در بيرونها طمعي نداشته باشد ياد بگيرد. اين است كه من اصرار مي‏كنم در اينها اين مردم همه‏شان فضولند و طبع انساني فضول است. انسان اكثر شي‏ء جدلاً است به‏جهتي كه توي خودش فكر نمي‏كند، هميشه فضولي را بيرون مي‏كند و در بيرون هيچ‏عقلش نمي‏رسد مگر شخص عاقل باشد و در خودش فكر كند؛ چطور ساخته شده خودش را بشناسد. خودش را كه شناخت خداي خودش را مي‏شناسد من عرف نفسه فقدعرف ربّه آدم خودش را كه مي‏شناسد خدا را مي‏تواند بشناسد، خلق را مي‏تواند بشناسد. اين است كه شيخ‏مرحوم فرمود «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» اين زيد قائم يك مسأله است، يك‏مبتدايي و خبري است. اين را درست شناختي همة عالم را مي‏تواني بشناسي.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس هرغيبي مثل روح خودتان به شهاده‏اي تعلّق مي‏گيرد مثل بدن خودتان روح هميشه غيبي است، هيچ‏بار ديده نمي‏شود، اين بدن هم هميشه شهادي است و ديده مي‏شود. هيچ‏بار هم روح نمي‏شود، محال است. بدن ديده مي‏شود، روح ديده نمي‏شود. جسم را هرچه درهم بكوبي و نرمش كني، باز جسمي است نرم، اينجا افتاده؛ نمي‏رود به عالم مثال. منجمد هم باشد، باز جسم منجمدي است، نمي‏رود به عالم مثال. لكن جسم را مي‏توان كاري كرد كه روح درش بيايد، مي‏توان كاري كرد كه روح از آن بيرون برود. پس هرگز جسم، روح نمي‏شود. هرگز روح، خيال نمي‏شود. هرگز خيال، نفس انساني نمي‏شود. هرگز نفس انساني، عقل نمي‏شود. به ‏همين‏طور همة كومه‏هاشان سرجاي خود موجود، لكن عقل به نفس تعلّق مي‏گيرد همين‏جوري كه اين روح به اين بدن تعلّق مي‏تواند بگيرد. همين‏طور امر مي‏رود بالا تا پيش بزرگان، تا پيش انبيا. آنها روح نبوّت در بدنشان است، شماها آن روح را نداريد، مثل ‏اينكه شماها روح انساني در بدنتان هست حيوانات روح انساني را ندارند، مثل ‏اينكه حيوانات روح حيات در بدنشان است گياهها آن روح را ندارند. گياهها روح نباتي در بدنشان است جمادات آن روح را ندارند. كومه‏ها همه سرجاي خود هستند، لكن مي‏توان تصرّف كرد در آنها، به همين‏طوري كه خدا كرد. در همين بدن جمادي، اوّل بايد روح گياهي بيايد، بعد روح حيات بيايد، بعد روح خيال بيايد، بعد روح انسان بيايد، بعد روح عقل بيايد، بعد چيزي بالاتر بيايد وهكذا همين‏طور آمده تا اينكه روح وحي مي‏آيد. همين‏طور روح اسماء و صفات الهي مي‏آيد، مي‏گويد منم اسم ‏اللّه همين‏جوري كه شما مي‏گوييد منم انسان. همين‏طوري كه كسي بدن شما را مي‏بيند، شما را ديده. بدن، خودش نه نشستني دارد، نه ايستادني دارد، نه معامله‏اي دارد، لكن روح انساني كه در بدن آمد، آن وقت اين را او نشانده و افعال خودش را از دست اين جاري كرده. مي‏گويد من مي‏نشانم اين را، من وامي‏دارم اين را، همه‏اش را هم راست مي‏گويد. او نشسته باشد اولي است تا بدن، او ايستاده باشد اولي است تا بدن. اين خودش نمي‏تواند بنشيند، مي‏نشانندش، اين مطاوعه مي‏كند. پس نشستن از او باشد اولي است اگرچه اين هم اين هيأت البته روي جسم واقع شده، روي روح واقع نشده. پس اين جسم نشسته، اين جسم ايستاده. و ملتفت باشيد اين قاعده را مشايخ ما آورده‏اند و ديگران اين قاعده را ندارند، همه‏اش توي اينها گيرند كه اين حقيقت است يا مجاز. و مجاز همه‏جا بدانيد دروغ است، يك‏خورده دروغ، راست نمي‏شود. و شما بدانيد كه خدا و پيغمبر و ائمّه حرفهاشان همه راست است، هيچ دروغ توش نيست حرف راست اين است كه حقيقت داشته باشد. روح، اين را اينجا نشانده، راست است. بدن خودش نمي‏نشيند، راست است. روح همين‏جور مي‏نشيند، راست است. پس روح نشسته است حقيقةً، بدن نشسته است حقيقةً. او اين را نشانده و خودش هم توي اين بدن نشسته. پس او است نشسته حقيقةً، اين هيأت روي عبا هم هست حقيقةً، هيچ دروغ توش نيست. اين هيأت روي قبا هم هست حقيقةً، اين هيأت روي بدن من است حقيقةً. هيچ مجاز نيست، هيچ دروغ نيست، و مجاز دروغ است و معني مجاز را خود اينهايي كه اهل مجازند تعريف مي‏كنند اين‏طور كه مجاز را مي‏گويند آن چيزي است كه صحّت سلب داشته باشد. مي‏گويي زيد مثل شير است، اين مجاز است. علامت مجاز اين است كه يك وقتي بتواني بگويي زيد، شير نيست؛ زيد انسان است حيوان نيست. عرض مي‏كنم «حقيقه‏بعدالحقيقه» را مشايخ شما قاعده گذارده‏اند، صحّت سلب ندارد. روح راستي‏راستي نشسته، بدن هم راستي‏راستي نشسته. او اوّلاً نشسته، بعد اين نشسته. و اين اوّلاً نه اين است كه پيش‏ها او نشسته، خير. او همين‏جا توي اين نشسته. الآني كه من حرف مي‏زنم، دو شخصند حرف مي‏زنند: يكي روح است حرف مي‏زند، يكي بدن است. آن روح همراه اين زبان حرف مي‏زند، اين زبان هم همراه روح حرف مي‏زند. زبان خودش حرف مي‏زند؟ اگر اين زبان حرف مي‏زند چرا وقتي مي‏ميرد حرف نمي‏زند؟ همچنين اگر روح خودش حرف مي‏زند، چرا بي‏زبان حرف نمي‏زند؟ اينها با هم كه شدند، اين حرف اينجا پيدا شد. پس اين حرف هم حرف روح است هم حرف بدن است. و اين بدن محفوظ است، معصوم است مسخّر است در پيش روح. پس حرفهاش هم از خودش نيست، به القاي روح است، به اراده او است. پس اين سخن را همين الآن دو نفر دارند مي‏گويند: يكي روح است مي‏گويد، يكي بدن است كه حرف مي‏زند. يكي غيب است، يكي شهود است. غيب مي‏خواهد با اهل عالم شهود حرف بزند، با اين زبان شهادي حرف مي‏زند. پس اين سخنها، هم قول زبان من است، هم قول خود من است. و قول من مطابق قول زبان من است و قول زبان من مطابق قول من است، سرمويي پيش و پس ندارد مگر جاهايي كه لكنت بخورد زبان؛ خلطي، ناخوشيي براش پيدا شود. روح مي‏خواهد درست حرف بزند، نمي‏تواند.

و همچنين باز همين سخن را ملتفت باشيد، عرض مي‏كنم سه‏نفر دارند حرف مي‏زنند؛ هم خيال من دارد حرف مي‏زند، هم روح من دارد حرف مي‏زند، هم زبان من دارد حرف مي‏زند. راستي‏راستي سه‏نفرند و راستي‏راستي سخنشان هم مطابق است پس اين بدن راوي است از روح بخاري، روح بخاري راوي است از حيات، حيات راوي است از خيال. پس از خيال من سخنها بايد به روايت بيايد اينجا. ديگر همين‏طورها كه در عبارت هست و فرمايش كرده‏اند اين‏جورها كه عرض مي‏كنم كسي نفهمد و خيالات بكند كه مي‏فرمايند آن قطب و آن قلب، دست كسي به آن نمي‏رسد مگر دست روات مي‏رسد، پس دست به شيعيان مي‏رسد. خير، لازم نيست اينجور خيالات، بلكه همين اميرالمؤمنيني كه اينجا بود و حرف مي‏زد، خودش راوي بود بدنش راوي بود از روحش، روحش راوي بود از خيالش، خيالش راوي بود از نفسش، نفسش راوي بود از عقلش، عقلش راوي بود از فؤادش، فؤادش راوي بود از مشيّت خدا مشيّت خدا راوي بود از خدا. پس قول اميرالمؤمنين قول خدا است.

پس بر همين ‏نسق ان‏شاءاللّه كه فكر مي‏كني، در خودتان درست فكر كنيد ببينيد آن روحي كه حيات در آن درگرفته، بي‏روايت نمي‏شود اراداتش بيايد اينجا. راوي براي خود قرارداده روح بخاري را. همچنين روح بخاري را خودش را نمي‏شود ديد، روح بخاري راوي قرارداده براي خودش مغز دماغ را. آن مغز دماغ روايت مي‏كند از روح بخاري. همچنين آن را هم باز نمي‏بينيدش، او ديگر روايت مي‏كند از براي مغز حرامي كه در تمام بدن هست. نهايت يكپاره جاها بزرگ ديده مي‏شود و يكپاره جاها كمتر است. اين مغز حرام راوي است از مغز سر انسان. اگر اين مغز حرام عيب بكند، نمي‏شود حركت كند انسان. حيات حركت مي‏دهد مغز سر را، مغز سر مسخّر او است، حيات مي‏جنباندش. وقتي مغز سر جنبيد، همراه جنبش خودش حركت مي‏دهد مغز حرام را آن وقت آن مغز حرام حركت مي‏دهد پي‏ها را. پي‏ها سرهاش بند است به آن مغز حرام، آن پي‏ها حركت مي‏دهند آن عضلات را، ماهيچه‏ها را. پي‏ها هيچ گوشت ندارند ماهيچه‏ها فرورفته درتوي گوشتها. آن ماهيچه‏ها بي پي‏ها نمي‏تواند گاهي جمع شود، گاهي واشود. ماهيچه‏ها بعينه مثل همين ماهيهاي ظاهري كه در آب حركت مي‏كنند، طوري است كه وقتي جمع مي‏كنند خودشان را دست خم مي‏شود، وقتي سست مي‏كنند خود را دست راست مي‏شود. آن وقت آن ماهيچه‏ها كه حركت كردند آن وقت همراه خودشان گوشتها را سست مي‏كنند و سخت مي‏كنند. گوشتها كه سست شدند و سخت شدند، به هم مي‏كشند استخوان را، آنها هم جمع مي‏شوند گاهي، و گاهي هم سست مي‏شوند، آن وقت استخوان بنامي‏كند حركت‏كردن. استخوان كه حركت كرد پس شما از اراده آن كسي كه مي‏خواهد راه برود خبر مي‏شويد. و اينها را كه من مي‏گويم حيوانات هم دارند همين‏طورها مي‏كنند و به آساني راه مي‏روند و خودشان نمي‏دانند چطور مي‏شود. تبارك آن صانعي كه همچو جور خلقتي كرده خلقت عجيب غريبي است. و اين را هم عرض كنم كه هرچه به نظرتان غريب بيايد غريب نيست، كار خدا است و خدا است طبيعتي درست كرده كه بالطبع حيوانها و انسانها اين‏طور كارهاشان را مي‏كنند و نمي‏دانند چطور مي‏شود. انسانها هم درست نمي‏دانند چطور مي‏شود كه به محضي كه انسان اراده مي‏كند اين دست همچو بشود مي‏شود. في‏الفور مي‏خواهد همچو بشود مي‏شود، حركتش هم حركت جسماني است، روحاني نيست. ديگر اگر اينها را دل بدهيد و درست يادبگيريد، چطور معراج جسماني است، به همين قاعده‏ها يادمي‏گيريد. طورهاي ديگر بخواهيد يادبگيريد راهش نيست. پس اين حركت حركتي است جسماني، اما حالا كه جسماني است آيا بي‏روح است؟ بي‏روح نمي‏شود حركت كند. حيات، روح بخاري را حركت مي‏دهد. او مغز سر را، او مغز حرام را، او پي‏ها را، او عضلات را، آنها گوشتها را، آنها استخوانها را اينها همه به هم متّصل كه هستند، اعضا و جوارح حركت مي‏كنند. پس اين حركتش جسماني است، نزولش مي‏دهي جسماني، صعودش مي‏دهي جسماني. پس پيغمبر با همين كفش هم كه پاش بود رفت به معراج، آن قبايي هم كه پوشيده بود آن را نكَند. پيغمبر همين‏جا كه روي زمين راه مي‏رفت در معراج بود، لكن گاهي مي‏خواست اهل اينجا نبينندش، مي‏رفت بالاتر. ديگر آن وقت نمي‏ديدندش. اصلش رفتن معراج را مردم نمي‏دانند چطورها بوده، اينها نمونه‏هاش است كه عرض مي‏كنم. معراج سلوك به سوي خدا است، با خدا معامله‏كردن، با خدا حرف‏زدن، پيش خدا رفتن، اينها اسمش معراج است. از اين است كه الصلوة معراج المؤمن وقتي با خدا حرف مي‏زني عروج كرده‏اي كه با خدا حرف مي‏زني. توي همين‏ها حقيقت معراج را يادبگيريد، ديگر جزئيّاتش دست خودتان، هرچه بتوانيد فكر كنيد. وقتي با خدا حرف مي‏زني از جميع ماسواي خدا بايد اعراض داشته باشي كه با خدا حرف بزني. تا با مخلوق حرف مي‏زني از ماسواي او بايد اعراض داشته باشي و عرض مي‏كنم كلّ‏ما يشغلك عن اللّه فهو صنمك با هركه حرف بزني مخلوقي است، با او حرف زده‏اي. مي‏خواهي دعا بخواني با خدا حرف بزني، پيش خدا هستي با خدا حرف نمي‏زني؛ زبانت هم بجنبد با خدا حرف نزده‏اي. انسان جوري خلق شده كه پيش هرجايي كه رفت همانجا است، جاي ديگر نيست. ملتفت هرجايي كه شدي ملتفت جاي ديگر نيستي. حتي روي صفحة كاغذ كه نگاه كني، يكدفعه تمام صفحه را نمي‏تواني ببيني و به يك‏سطر مي‏پردازي. بلكه در آن سطر هم كلمه به كلمه مي‏خواني. سطر را كه تمام كردي سطري ديگر را مي‏خواني تا اينكه مي‏بيني يك‏دفعه تمام شد، تمامش را مي‏داني. مادام كه انسان ملتفت كلمة اوّل است ملتفت كلمة ثاني نيست. از كلمة اوّل كه مي‏گذرد مي‏رود آن وقت پيش كلمة ثاني است، آن وقت ديگر كلمة ثالث را ملتفت نيست. تا ملتفت باشد به كلمة ثاني يا ثالث، كلمة اوّلي يادش مي‏رود چراكه انسان ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه دوچيز را يكدفعه نمي‏تواند ادراك كند. ملتفت زيدي، به عمرو نمي‏تواني ملتفت شوي، محال است. ملتفت عمروي، به زيد ملتفت نيستي. به هرجايي توجّه داري آنجايي، جاي ديگر نيستي، ملتفت همانجا هستي. اين است كه وقتي توجّه به خدا مي‏كني از جملة ماسوي اعراض كرده‏اي، پشت به جميع ماسوي كرده‏اي، پا به جميع ماسوي زده‏اي. در عرش رفته‏اي، جسم هم داري، با جسمت هم رفته‏اي معلوم است وقتي دعا مي‏خوانم جسم هم دارم. وقتي نماز مي‏كنم جسم دارم. هركس هرقدر پيش خدا رفت در عرش رفته و انسان تا پا به سر جميع مخلوقات نگذارد، نمي‏تواند پيش خدا برود چنانكه تا از جميع ماسواي من اعراض نكني ملتفت حرف من نيستي و هرجايي كه بخواهي بروي و زود برگردي، تا رفتي ديگر پيش من نبوده‏اي و حرف مرا نشنيده‏اي. تا برگشتي، باز پيش من آمده‏اي. وقتي جاي ديگري، بسا صدام هم توي گوشَت هست و باز ملتفت نيستي چه مي‏گويم. مثل اينكه مكرّر عرض كرده‏ام انسان پيش ساعت نشسته دلش جاي ديگر است، ساعت هم زنگ است و مي‏زند و آدم دلش جاي ديگر است، نمي‏فهمد. صداي ساعت به آن كسي كه نمي‏فهمد نرسيده، گوشش هم كر نيست. نمي‏شود گوش نشنود، محال است صدا باشد و گوش نشنود، طبيعي است، حيوان هم باشد مي‏شنود لكن دل تو جاي ديگر است، گوشَت هم شنيد از شنيدن گوشَت هم غافلي. مي‏پرسند چند ساعت زد؟ مي‏گويي من كه نشنيدم. پس انسان جاي ديگر است، اصلش صدا را ادراك نمي‏كند و صدا پيش او نرفته، او هم پيش صدا نرفته و صدا پيش گوشش هم رفته. همچنين ملتفت جايي هستي و دلت جاي ديگر است، پيش چشمت مي‏آيند و مي‏روند و عكس اين توي چشم، مثل عكس توي آينه مي‏افتد لامحاله. و افتادن عكس به عمد خودش هم نيست، به عمد آينه هم نيست. مقابل آينه هر شاخصي بيايد، عكس شاخص در آينه مي‏افتد. اين چشم بعينه مثل آينه است، از برابر آن هركس بيايد بگذرد، عكس آن در چشم مي‏افتد لكن تو دلت جاي ديگر است اصلش نمي‏داني كي آمد، كي رفت. همين‏جور غافل نباشيد و فكر كنيد. يعني اين‏جور كارهايي را كه عرض مي‏كنم دائم درش هستيد لكن ملتفت فكرش نشده‏ايد. انسان دربين غذا در هرلقمه‏اي مزّه غذا را نمي‏فهمد مگر هر وقت مشغول به طعم باشد. آن وقتي كه حرف مي‏زند طعم نمي‏فهمد؛ مشغول خوردن هم هست و نمي‏فهمد. وقتي تعمّد مي‏كند مي‏بيند شور بود، مي‏بيند ترش بود، مي‏بيند چقدر شيرين بود، يعني وقتي ملتفت مي‏شوي، اما وقتي ملتفت نيستي همين‏قدر مي‏داني نوعاً چيز شيريني مي‏خوري. ديگر چقدر شيرين است، ملتفت نيستي. اين است كه كساني كه تخلّص زياد داشته باشند ارواحشان، غذا كه مي‏خورند بسا طعم غذا را هيچ نفهمند چنانكه آقاي‏مرحوم و در همين اواخر عمرشان هم بود مي‏فرمودند من كه غذا مي‏خورم ملتفت نيستم، در آن بينها يكدفعه بچّه مي‏گويد اين شور است، آن وقت ملتفت مي‏شوم مي‏بينم اين‏قدر شور است كه نمي‏شود خورد و دست مي‏كشم، ديگر نمي‏خورم. باز همين‏طور دارم غذا مي‏خورم يكدفعه بچّه‏اي مي‏گويد اين نمك ندارد آن وقت ملتفت مي‏شوم مي‏بينم نمي‏شود بخوري، از گلو پايين نمي‏رود. وقتي ملتفت نبودم مي‏خوردم، حالا نمي‏توانم بخورم، فرو نمي‏رود. پس وقتي انسان متوجّه جايي است آنجا است و جاي ديگر نيست. الآن دربين غذاخوردن انسان از ابتداي به شروع غذا تا آخري كه دست مي‏كشد، در تمام لقمه‏ها انسان نمي‏تواند مزه غذا را بفهمد، هرجايي دلش پيش لقمه باشد مي‏فهمد، دلش كه در جاي ديگر است نمي‏فهمد. همچنين انسان دلش يكجايي ديگر باشد نمي‏فهمد هوا حالا به اين‏مقدار سرد است يا گرم. توي گرماي بسيار شديدي باشد از بدنش هم عرق بيرون مي‏آيد هيچ نمي‏فهمد هوا گرم است. به جهتي كه ملتفت نيست و دلش مشغول جاي ديگر است. يا هوا سرد است و بسا از سرما مي‏لرزد و ملتفت نيست كه هوا سرد است و مشغول كار خودش است. ملتفت كه مي‏شود مي‏گويد راستي‏راستي سرد است، يخ كرده‏ام، منجمد شده اعضايم، ملتفت نبودم.

پس ديگر غافل نباشيد، ايني كه سرما به او مي‏خورد غير از آن كسي است كه سرما مي‏فهمد. ايني كه حلوا روي زبانش است غير از آن كسي است كه طعم مي‏فهمد زبان آن است كه طعم حلوا را مي‏فهمد، زبان حلوا روش گذارده كه شد، آن روح كه طعم مي‏فهمد توي اين زبان هست، طعم مي‏فهمد؛ دلش جاي ديگر است نمي‏فهمد چه طعمي داشت. شور بود، تلخ بود، شيرين بود، نمي‏فهمد.

پس به همين‏نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد، پس مراتب غيبيّه بعينه همين‏طورهايي است كه عرض مي‏كنم. بسا يك‏جايي انسان يك‏كاري مي‏كند، يك‏جاي ديگرش كاري ديگر مي‏كند. خيلي پوست‏كنده مي‏خواهم اين مطلب را به دست بياريد. نمونه‏اش براي مطالعه‏كردن همين نمازهاي خودمان است. خودمان مشغول حيله‏ها، تجارتها، هواها هوسها هستيم، آنجاها داريم كار مي‏كنيم، اين بدن بيچاره وضو گرفته، روش را رو به قبله كرده، زبان سبحان‏ اللّه گفته، سبحان ربّي ‏العظيم و بحمده گفته، آني كه بايد از عظمت خدا كوچك شود، او تجارت مي‏كند، دزدي مي‏كند، مشغول كارهاي خودش است. بدن كه ربّي مَبّي سرش نمي‏شود، بدن همين‏قدر به خاك افتاد سبحان ربّي ‏الاعلي هم گفت، اما سين گفت، باء گفت، نون گفت، ربّي ‏الاعلي گفت. بدنش به خاك افتاد و بدن هيچ ربّ و مبّي هم سرش نمي‏شود. آني كه بلندي و علوّ خدا را بايد ببيند و خود را با خاك يكسان كند از شدّت خضوع، او مشغول تجارت است، مشغول كسب و كار است، مشغول دزدي است، پس نماز نكرده؛ اين هم كه نماز سرش نمي‏شود. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه اين پستا پستاي علمي است دستتان مي‏دهم، داشته باشيدش. پس مي‏شود بدن يك‏كاري بكند كه روح آن كار را نكرده باشد، مي‏شود بدن عادل باشد روح فاسق باشد، مي‏شود بدن مؤمن باشد روح منافق باشد به جهت رياستي، حبّ دنيايي اظهار ايمان بكند. اين شرك به خدا مي‏شود و از كفر بدتر مي‏شود. مثل اينكه شخص توي خيالات خودش است بدن بيچاره هم نماز كرده، اين نماز صحيح نيست. عمل صحيح آن است كه بدن مطاوعة روح بكند، روح مطاوعة بدن بكند آن وقت كارشان يك‏كار خواهد شد. اگر او مشغول كار خودش است اين مشغول كار خودش است، اين دوكار است. اين دوكار مطابق با هم نيست. پس وقتي تعمّد مي‏كني حرفي را بزني سخن مي‏گويي، عقلت هم همان سخن را مي‏خواهد بگويد، نفست هم همان را مي‏خواهد بگويد، خيالت همين‏طور، زبانت هم همان را مي‏گويد، آن وقت اشخاص عديده روايت كرده‏اند از تو، همه روات ثقات بوده‏اند روايت كرده‏اند همين‏طور سلسله مي‏رود تا آنجايي كه خواسته‏اي با او حرف بزني؛ اين است دعايي كه ردّ نخواهد شد. كسي بتواند همچو نمازي بكند كه همه‏اش را با خدا حرف بزند، حمد خدا كند، همه‏اش استعانت از خدا بجويد و پناه به خدا ببرد، تعظيم كند و خم شود، خدا را عظيم بداند. به خاك بيفتد، خدا را اعلي بداند، شهادت به خدا بدهد، شهادت به رسول بدهد، اگر همچو نمازي كردي، نماز كرده‏اي. همچو نماز نكردي، به تكليف خود عمل نكرده‏اي به ‏جهت آنكه اين بدن كه تكليف ندارد نماز كند، تو مكلّفي به نماز و تو كه اصلش خبرنداشتي از نماز، اين بدن بيچاره خم و راست شد و تو خبر نشدي. پس ممكن است عقل مشغول كاري ديگر باشد، نفس مشغول كاري ديگر باشد، بدن مشغول كاري ديگر باشد.

عرض مي‏كنم عقل هميشه مشغول به كار خودش است و هيچ‏كار ندارد به كارهاي نفساني، و نفس هميشه مشغول كارهاي خودش است و هيچ‏كار ندارد به دست كارهاي خيالي، خيال هميشه مشغول كارهاي خودش است و هيچ‏كار ندارد به كارهاي حيات، حيات هميشه مشغول كار خودش است هيچ‏كار ندارد به كار بدن. اگر مطابق آمد با هم سخن، يك‏سخن شده. اگر سخنهاي متعدّد هم گفته شود، اگر حرف خوبي است او زده دخلي به روات ندارد، حرف بدي است دخلي به روات ندارد، او زده. از قول شيطان روايت كني، او گفته من سجده نمي‏كنم، او گفته من كه نگفته‏ام بگويي خدا با شيطان چنين گفت، گفته‏اي كه خدا گفته. اگر مطابق است مطابق آمده هرجاييش هم كج و واج شد، كج و واج شده. پس ممكن است عقل مشغول به كار خودش باشد و غافل از كارهاي نفساني باشد.

ملتفت باشيد عبرت بگيريد ان‏شاءاللّه، همين مثال نمازي كه عرض كردم روشن‏تر است و نعوذباللّه چون همين مثال علوم از توش بيرون مي‏آيد، باز خوب است. انسان و خيال انساني توي بازار است، توي كسب و كار است، توي تجارت و زراعت و شهوات خودش است. او به آن كارهاي خودش مشغول است، او هيچ مطابق اينجا نيست، اين هيچ مطابق آنجا نيست، شبيه به هم نيستند. معلوم است تجارت چه‏كار دارد به نماز؟ تجارت دخلي به نماز ندارد، نماز دخلي به تجارت ندارد. پس به همين نسقها علمها به دستتان مي‏آيد ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد. پس عقل هيچ‏كاري ندارد با كارهاي نفساني و كارهاي نفساني را مردم از كارهاي عقلاني تميز نداده‏اند. بسا همين قاعده‏هاي متعارف ميان عرف را دليل عقل اسم بگذارند. مثلاً اگر عبد را آقاش به او بگويد چنين كاري بكن، نوكري را به او بگويند چنين كن و او نكند، اين عاصي است حالا بايد توي سر او بزند. اين دليل عقلي است؟ اين چه دخلي به دليل عقل دارد؟ عقل هميشه حكمش حكمهاي بتّي است، عقل آن است كه مي‏گويد خدا دارم و ممكن نيست اين ملك بي‏خدا باشد، بي‏صانع باشد. همين‏جوري كه اين عمارت را مي‏بيني اين هست، مي‏داني يقيناً بنّا ساخته. يحتمل بنّا نساخته باشد، بله يحتمل بنّاي بخصوصي نساخته باشد لكن آيا يك‏بنّايي هم نساخته؟ لامحاله جنّي، انسي، مردي، زني، كافري، مؤمني اين را ساخته. نمي‏شود كسي نساخته باشد اين را. مثل ‏اينكه آن خط را يك‏كاتبي نوشته يقيناً، نمي‏شود اين خط خودش نوشته شده باشد. اين كه نوشته شده كه شك نيست، پس يقيناً يك‏كسي نوشته. پس عقل حاكم است كه فعل ناشي از فاعل است و فاعل اين فعل را كرده و فعل بي‏فاعل داخل محالات است فاعل بي‏فعل اصلش فاعل اسمش نيست؛ عقل مي‏فهمد. پس احكام عقلانيّه احكامي است كه حكم به حقيقت واقع مي‏كند، حكم مي‏كند كه خدايي دارم عالِم، خدايي دارم قادر، خدايي دارم رؤف، خدايي دارم رحيم. پس يحتمل كه خدايي نداشته باشي، اين يحتمل دخلي به واقع ندارد. يحتمل تو هم بنده نيستي، يحتمل تو هم كافر باشي. و همين‏جور كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد وقتي عقل نگاه مي‏كند حكم مي‏كند فلان‏شخص از جانب خدا آمده ادّعاي رسالت مي‏كند، شايد راست بگويد، شايد دروغ بگويد، نهايت بيشترش اين است كه راست بگويد. حالا همچوكسي آيا پيغمبر است؟ اگر همچو پيغمبري داريد ولش كنيد. پيغمبر از جانب خدا آمده، او ارسالش كرده. از پيش خود نيامده، خدا او را فرستاده. اگر از پيش خدا نيامده بود، او بايد نگذارد حرف بزند، او بايد معجز از دستش جاري نكند، نگذارد معجزات از دست او جاري شود. و ديديم اين آمد ادّعا كرد معجزات آورد و دليل و برهان آورد، هركه هم تخلّف كرد او را كشت و اسير كرد خدا هم گذاشت بكند، جلوش را نگرفت. حالا كه چنين است پس به خاطرجمعي آن خدا اين رسول هم يقيناً از جانب او آمده. اين رسول، اين امام را گفت اين خليفة من و جانشين من است و من از جانب خدا اين را مي‏گويم و خدا دروغش را ظاهر نكرد. خدا خدايي است كه هركه دروغ به پاش ببندد اين خدا رسواش مي‏كند. خدا خدايي است كه ليحق الحق بكلماته و يبطل الباطل، خدا خدايي است كه هركه دروغ به پاش ببندد گفته لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثمّ لقطعنا منه الوتين كسي بخواهد دروغ به خدا ببندد و بگويد من پيغمبر خدا هستم و او مرا فرستاده و دروغ بگويد، من گردنش را مي‏زنم، خفه‏اش مي‏كنم. لقطعنا منه الوتين رگ گردنش را قطع مي‏كنم. پس اين خدا كسي كه ادّعا مي‏كند و موافق عقل حرف مي‏زند و مي‏بيني معجزه بر دستش جاري مي‏شود و خدا جاري مي‏كند اين معجز را بر دست او پس اين هم يقيناً از جانب خداست، به دليل تقرير خدا. آن وقت اين پيغمبر مي‏گويد فلان خليفة من است و مي‏بينيم هم خدا رسواش نمي‏كند، پس اين يقيناً خليفة او است. به همين‏طور تا مي‏آيد آن اشخاصي كه حافظ دين خدايند، مي‏فهميم آنها يقيناً از جانب خدا آمده‏اند و راست مي‏گويند. ديگر حالا من به حسب ظاهر فرض كني من شخص مقدّسي هستم امّا توي خانه رقّاصي مي‏كنم، عقل حكم مي‏كند كه حافظ دين خدا اين‏جور نيست. بلي، اين‏جور احتمالات در عالم نفس اتّفاق افتاده، لكن حكم واقع را هيچ از نفس نخواسته خدا. پس عقل تو بايد خدايي بفهمد، پيغمبري بفهمد، امامي بفهمد، حافظ ديني بفهمد. بايد حكم بتّي كند كه حافظ دين يقيناً بايد باشد توي دنيا احتمال ضعيفي هم ندهد كه اينها توي خانه‏شان رقّاصي مي‏كنند. اگر احتمال ضعيفي در رقّاصيشان برود، آنها حفظ دين نمي‏توانند بكنند، پس حافظ ديني نيست آن وقت باز عقل حكم مي‏كند كه يقيناً خدا حلالي دارد، حرامي دارد، پيغمبر آمده گفته بايد كسي باشد به ما برساند. اينها همه كار عقل است. مي‏آيي پيش نفس، نفس مي‏گويد حالا روز است به دليل اينكه من مي‏بينم حالا روز است و يقين هم دارم و قسم هم مي‏خورم. اما اين دليل، دليل عقل نيست. هميني كه حالا روز است اين را ببري پيش عقل، عقل مي‏گويد اين دليل من نيست. من مي‏بينم تو خواب هم رفته‏اي، خواب هم ديده‏اي كه در مجلسي رفته‏اي، حرف هم مي‏زده‏اي، يكدفعه بيدار شدي ديدي شب است و خواب بوده‏اي و توي رختخواب خوابيده بودي و خواب مي‏ديدي. آيا اتّفاق نيفتاده؟ شايد اين مجلس هم همان ‏مجلس باشد. لكن نفس مي‏داند كه بيدار است، اين چيزها سرش نمي‏شود. مي‏داند بيدار است، قسم هم مي‏خورد كه بيدارم باوجودي كه همان خوابها را هم ديده، باوجود آنها حالا مي‏داند اين خواب نيست و مي‏داند آن خوابش خواب بوده، قسمهاش هم راست است. پس اين‏جور علوم، علوم نفسانيه است. يعني اين‏جور علوم دخلي به عقل ندارد، عقل كاري به اين‏جور علوم ندارد. همين‏جوري كه اين‏جور ديدنها مال چشم است، اين‏جور ديدن را چشم بايد ببيند لكن پيش عقل ببري، عقل مي‏گويد شايد خيال كرده‏اي، شايد خواب ديده‏اي، شايد خيال كرده‏اي، شايد ماليخوليا گرفته‏اي، عقل همة اين احتمالات را مي‏دهد. لكن نفس خاطرجمع است فلان‏سفر را رفتيم خواب نديده‏ايم اگرچه خواب ديده‏ايم كه سفر رفته‏ايم و هرچه به سرمان آمده نوعاً خوابش را ديده‏ايم. يكوقتي رفتيم كربلا و طول هم كشيد آنجا بوديم، قسم هم مي‏خورديم در عالم خواب كه خواب نمي‏بينيم، وقتي بيدار شديم ديديم همه‏اش در خواب بوده مع‏ذلك مي‏داني غير اين‏طور است و خواب نيستيم و نفس خاطرجمع است لكن عقل مي‏گويد بلكه همين بيداري هم يكي از آن خوابها باشد. پس علومي دارد نفس و خاطرجمع است به آن علوم. مي‏داند مكّه سرجاي خودش هست خيالي نيست، كربلا سرجاي خودش هست خيالي نيست و خيلي از صوفيّه بي‏دين شده‏اند به اينكه خيال كرده‏اند كه عالم همه‏اش عالم خيال است، بلكه چنين نباشد ما خيالي كرده‏ايم، فلان را از مشهد مي‏آرند بلكه از جاي ديگر آورده باشند.

كلّ ما في الكون وهم او خيال   او عكوس في مرايا او ظلال

اينها هم طايفه‏اي از صوفيّه‏اند، راه مي‏روند و چرس مي‏كشند و حرفهاي چرسي مي‏زنند. راهش هم همه همين است كه هميني كه حالا روز است، همين را پيش عقلش كه ببري، عقل مي‏گويد شايد خيال كرده‏اي كه روز است، شايد روز نباشد. شايد حالا صبح نباشد، شب باشد تو خيال كرده باشي كه صبح است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اينها كار به عقل ندارد، اصلاً رجوع به عقل نبايد كرد. آدمي كه ديوانه نيست مي‏بيند شب بود و غذا خورديم و خوابيديم. خواب هم ديده‏ايم، ديده باشيم روز شد و بيدار شديم، باز اين روز را روز مي‏دانيم، صبح مي‏دانيم. آيا صبح عقلاني بايد نماز كرد؟ نه، هروقت مي‏بيني صبح است نماز كن، هروقت مي‏بيني ظهر شد، هروقت اين شمس در فلان‏خط آمد و تو مي‏فهمي آمده ظهر است. تو هرسايه‏اي مي‏بيني، هرمقياسي خدا قرار داده است آن‏جور كه نماز مي‏كني، نمازت نماز است ديگر در واقع چطور است، در واقع هرطوري مي‏خواهد شده باشد. عرض مي‏كنم تمام حلالهاتان، تمام حرامهاتان، تمام شهاداتتان همه در اين‏جور علوم است مي‏بيني كسي به كسي پول داد بايد شهادت بدهي كه داد، اگر كتمان كني بسا خدا مهلت ندهد لكن همين را پيش عقلت كه مي‏بري، شايد به چشمت همچو آمده، شايد مال خودش بوده، شايد به او هبه كرده. حتّي اينكه اگر لفظش را هم گفت كه قرض است شايد پيش تو همچو گفته خواسته كه او خجالت نكشد، هزار احتمال مي‏دهد حالا كه چنين است پس تو شهادت نمي‏تواني بدهي. لكن كار نفس اينها نيست، ما به عقل مي‏گوييم تو سرجاي خودت باش، احتمالات خودت را بده. شارع قرارداده كه اگر من ببينم كسي به كسي پول داد شهادت بدهم كه داد، اگر بايد قسم هم بخورم مي‏خورم يقين هم دارم چشمم درست ديده، يقين هم دارم جن نبوده، ملَك نبوده. حالا من اين يقين خودم را كتمان كنم، خدا مرا عذاب خواهد كرد. پس اين علوم همه مال نفس است، علوم نفسانيه اسمش است، اسمش علوم عاديّه است. پس چين سرجاي خودش هست، مكّه سرجاي خودش هست، كربلا سرجاي خودش هست، عقل چه‏كار دارد اين چيزها را؟ عقل خودش ايستاده پشت سر نفس و هيچ به اين علوم نفس خاطرجمع نيست. عقل الآن يقين نمي‏تواند بكند كه حالا روز است، به جهت آن شبهاتي كه عرض كردم. پس كار عقل را به دست عقل بايد داد. عقل نوعاً خدا دارد يقيناً به طور بتّ و جزم حكم مي‏كند كه اگر خدا نبود ماها نبوديم و اين خلق نبودند و اين خدايي كه ما را چنين ساخته يك‏كسي را برانگيزانيده معجزات بر دستش جاري كرده و دليل و برهان به دستش داده كه تو بتواني بفهمي كه او از جانب خدا است. اگر يك‏جايي يحتمل كه جنّي تعلّق گرفته، شيطان تعلّق گرفته، باز عقل حكم مي‏كند كه اين شيطان مسخّر آن خدا است يقيناً خدا كه مي‏تواند علاجش را بكند. تا كسي كه افترا مي‏بندد خدا كه مي‏بيند و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذباً حالا كسي افترا به خدا مي‏بندد و اين از هر كفري بدتر است. حالا كسي كه به اين بدي هست خدا تسديد نمي‏كند، تقرير نمي‏كند او را هل انبّئكم علي من تنزّل الشياطين تنزّل علي كلّ افّاك اثيم هردروغگويي كه دروغ مي‏بندد اهل باطل است. اهل چاپ خودشان دروغ خودشان را فاش مي‏كنند. يكپاره مثالها هست شايع شده، شما به حكمتش برنمي‏خوريد. مي‏گويند «دروغگو حافظه ندارد» و اين كلام بسيار كلام حكيمانه متيني است. اهل باطل نمي‏توانند خودشان را حفظ كنند كه دروغ نگويند، نمي‏توانند دليل و برهان بيارند براي مطالب خودشان. دليل و برهان را خدا براي حقّ و اهل حقّ خلق كرده، دليل و برهان را اصلاً به دست اهل باطل نداده، توي هردين و مذهب باطلي بروي در ميان اهل باطل هيچ دليل نيست، هيچ برهان نيست، همه‏اش غرور است، ادّعايي است لكن اهل حقّ دليلشان تمام است، برهانشان تمام است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس چهاردهم، چهارشنبه 29 شوّال‏المكرّم 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و روي عن علي7 ان من وراء قاف عالم لايصل اليه احد غيري و انا المحيط بما وراءه و علمي به كعلمي بدنياكم هذه و انا الحفيظ الشهيد عليها و لو اردت ان‏اجوب الدنيا باسرها و السموات السبع و الارضين في اقل من طرفة عين لفعلت لما عندي من الاسم الاعظم و انا الاية العظمي و المعجز الباهر و من هذه الجهة عروجهم بجسمهم الشريف في الحيوة و بعد الممات الي السماء فهم في مقام الامامة و القطبية و القلب لاينالهم الايدي و الابصار الا بوسائط و حجب و رواة و نقلة عنهم فان الطفرة كما علمت باطلة و كل شي‏ء يدرك ما هو من جنسه فهم في ذلك المقام اعلي من ادراك اهل الارض و هذا هو معني ما روي انه لو نبش قبر الامام لايري في قبره و انه في العرش ينظر الي زواره فهم في هذا المقام من جنس الرعية لا من نوعهم و لا من صنفهم و لا كاشخاصهم فهم ايضا مثلا من جنس الاجسام و ليسوا من نوع العرش و لا من نوع الكرسي و لا من نوع الافلاك و لا من نوع العناصر و قوله انا بشر مثلكم يعني في الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذ باللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلا عموم فيها البتة الي آخر.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه فكر كنيد خيلي نزديك مي‏شويد و توي راه مي‏آييد، ان‏شاءاللّه. هرغيبي كه به شهاده تعلق گرفت، همين‏طوري كه پيش چشمتان است، هرروحي كه به هربدني تعلق گرفت آن روح در اين بدن القا مي‏كند مثال خودش را، و افعال خودش را از دست بدن جاري مي‏كند. ملتفت باشيد خيلي آسان است و خيلي مشكل است. مشكل است به جهتي كه راهش دست مردم نيست، آسان است به جهتي كه هرچه از پيش خدا مي‏آيد آسان است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس ببينيد، روح مي‏بيند امّا از چشم. ديگر خودش بخواهد ببيند، نمي‏شود. لكن همين چشم را كه باز مي‏كند از پشت اين چشم مي‏بيند. چراكه ديدنيها اينجا منزلشان است، در عالم روح منزلشان نيست كه روح ببيند. ديدنيها رنگها است، شكلها است، روشني‏ها است، تاريكي‏ها است. در عالم روح نه رنگي هست نه شكلي هست، نه روشنايي هست نه تاريكي هست، نه گرمي هست نه سردي هست، نه سنگيني هست نه سبكي. حالا روح در عالم خودش چطور اينها را ببيند؟ لكن همه اينها در عالم جسم منزلشان است. حالا روح كه مي‏خواهد ببيند مي‏آيد از چشم جسماني نگاه مي‏كند. مي‏خواهد صدا بشنود آنجا صدا نيست اصلاً. صدا جاش اينجا است، روح مي‏آيد اينجا توي گوش. پس روح مي‏بيند امّا توي چشم، روح مي‏شنود امّا در توي گوش، به همين‏طور روح طعم مي‏فهمد امّا توي زبان. روح بو مي‏فهمد امّا توي بيني، روح گرمي مي‏فهمد و سردي مي‏فهمد امّا توي اعصاب بدن. پس القا مي‏كند مثال خودش را در بدن و افعال خودش را از بدن جاري مي‏كند. ببينيد هرچه را كه روح اراده كند، مي‏خواهد بدن را حركت بدهد حركتش مي‏دهد، مي‏خواهد ساكنش كند ساكنش مي‏كند، مي‏خواهد ببيند چشمش را وا مي‏كند، مي‏خواهد بشنود گوشش را وامي‏كند. پس اينها همه كار روح است، امّا تا نزول نكند روح در بدن، و اين بدن صعود نكند نرود پيش روح، روح، ديدني شنيدني بوييدني هيچ ندارد. پس جميع كارها را روح مي‏كند و همه‏اش هم كارهاي خودش است، هيچ‏كدامش كانّه كار بدن نيست. بدن خودش بو نمي‏فهمد اصلاً، مثل اينكه مرده بو نمي‏فهمد. بدن خودش ديدن سرش نمي‏شود، مثل اينكه مرده ديدن سرش نمي‏شود. بدن خودش شنيدن سرش نمي‏شود. مرده شنيدن چه مي‏داند چه‏چيز است؟ و اين مرده كه من عرض مي‏كنم ملتفت باشيد جسم بي‌روح را مي‏خواهم عرض كنم، و الاّ اين مرده‏هاي متعارفي بسا هنوز بقيّه‏اي از روح در او هست. اين مرده را باز وقتي شانه‏اش را مي‏گيري حركت عنيفي مي‏دهي خبر مي‏شود. لكن جسم، خودش ديدن ندارد شنيدن ندارد، گرما و سرما نمي‏فهمد، جسم خودش سنگيني و سبكي و بوي خوش و بوي بد نمي‏فهمد، طعم خوب و طعم بد حاليش نمي‏شود. لكن تمام ادراك اينجور چيزها مال روح است. پس روح توي بدن مي‏بيند، توي بدن مي‏شنود. روح توي بدن گرما و سرما مي‏فهمد، روح توي بدن الم گرسنگي و تشنگي و سيري و سيرابي مي‏فهمد. پس آن روح اصلاً خودش در عالم خودش اينجور گرسنگي‏هايي كه شما مي‏فهميد نمي‏فهمد. اصلش گرسنه نمي‏شود، شكم ندارد روح كه خالي شود گرسنه شود، يا خالي از آب شود تشنه شود. لكن روح گرسنه مي‏شود روح تشنه مي‏شود، يعني شكم كه خالي شد از غذا و آب، روح به هيجان مي‏آيد كه غذا به اين بدن برساند. وقتي از بدن آب كم شد، روحِ مضطرب او وامي‏دارد بدن را كه آب پيدا كند بياشامد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه باز آن روح است كه توي بدن سير مي‏شود، سيراب مي‏شود، راحت مي‏كند، لذّت مي‏برد يا عذاب مي‏كشد. روح است كه توي اين بدن كه آمد جاييش مي‏برد، در عالم خودش اين‏جور رفتن ندارد، اين‏جور آمدن ندارد. تعجّب است و ان‏شاءاللّه شما غافل نباشيد مثل اين مردمي كه مي‏بينيد همه غافلند. بدن بي‏روح، جسمي كه هيچ روح نداشته باشد، ريزريزش كني دردش نمي‏آيد. همين‏طور روح هم كه در عالم خودش باشد، اينجا جسمي را بردار ريزريز كن هيچ درد نمي‏فهمد. چوبي آنجا افتاده بكوب نرمش كن، ببين آيا تو هيچ دردت مي‏آيد؟ نه دردت نمي‏آيد. موي انسان، روح حيواني توش نيست، اين مو را هر چه بچيني آيا دردت مي‏گيرد؟ همچنين ناخن، روح حيواني توش نيست با وجودي‏كه متّصل به بدن است، مي‏گيري، دردت نمي‏آيد. پس روح وقتي جسم را پاره‏پاره مي‏كني او پاره نمي‏شود، دردش نمي‏گيرد، امّا وقتي توي بدن هست محض اينكه خراشي به بدن رسيد يا جاييش را مي‏بُري دردش مي‏آيد. او كه اينجا هست اين شكمش خالي مي‏شود او گرسنه مي‏شود و به هيجان مي‏آيد، اين آب ندارد بخورد او تشنه مي‏شود، بر اين بدن صفرا غلبه مي‏كند او بنامي‏كند كج‏خلق شدن، بدن را وامي‏دارد به دادزدن، فريادكردن. بلغم مستولي مي‏شود بدن را مي‏اندازد يكجايي مي‏خواهد از جاش نجنبد. يك‏قدري سودا غلبه كرد، او مي‏خواهد در گوشه‏اي بنشيند، با كسي حرفي نزند، غصّه بخورد. اينها همه هم بي‏اختيارند در آن كارهاي خودشان. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه سودا در بدن غالب باشد و تعمّد هم بكند روح برود توي تاريكي‏ها زورش نمي‏رسد، امّا آن روح در عالم خودش تاريكي نيست آنجا كه بترسد، روشنايي نيست آنجا كه به روشنايي اُنس بگيرد امّا وقتي توي بدن هست و بدن سودا بر او غالب است، مي‏ترسد برود توي تاريكي. حتي اينكه اگر به زور آدم جبان را بخواهي بكشي ببري به جاي هولناك بسا ضعف مي‏كند غش مي‏كند، بلكه بسا آنكه اگر زور بيارد آدم مي‏ميرد و اين در طباع تمام حيوانات هم هست در تاريكي همه مي‏روند توي سوراخها. وقتي صبح مي‏شود و روشن مي‏شود از خانه‏ها بيرون مي‏آيند، چراغي كه روشن مي‏شود جانورها همه از سوراخ بيرون مي‏آيند، روح در توي بدن به روشنايي انس دارد. در روز بخواهي جاي تاريكي بنشيني دلتنگ مي‏شوي، طاقت نمي‏آري ناخوش مي‏شوي شب بخواهي نخوابي آدم هزاربلا بر سرش مي‏آيد. طبع حيات اين‏جور است كه وقتي در بدن مسكن كرد حالا در روشناييها انس مي‏گيرد، حالا در تاريكيها وحشت دارد و وقتي تاريك مي‏شود مي‏خواهد از جاش نجنبد اصلاً بالطبع مي‏خواهد از جاش نجنبد. ديگر فكر نمي‏كند كه شايد چاهي كنده باشند سرراه، شايد دشمني در كمين باشد، از جاش نمي‏جنبد تا روشن شود. اينها همه طبيعي است كانّه وقتي سودا غالب شد، حيواني كه سوداويّت دارد مزاجش و بدنش و سودا جسم است و ترابيّت دارد خاك نمي‏خواهد از جاش بجنبد، هميشه مي‏خواهد يك‏گوشه‏اي افتاده باشد بيرونها نيايد. هربدني كه بلغم بر آن غلبه دارد يك‏خورده مي‏خواهد بجنبد، امّا جنبش آن مثل آبي است كه مي‏جنبد كه يك‏گودالي پيدا كند آنجا بماند. ديگر توي هواها بگردد، حالتش را ندارد. هربدني كه خون غلبه دارد مي‏خواهد بگردد اين‏طرف آن‏طرف، هي بازي كند، شوخي كند، بجنبد. و در بدني كه صفرا غلبه داشته باشد بالطبع خوشش مي‏آيد بدرد، بزند، بكشد، اين طبعش همين‏طور است. همه به طبعشان است كأنّه وقتي فكر كنيد مي‏فهميد آتش تا به مركز خودش قرار نگيرد، آرام نمي‏گيرد. حالا كه اينجا است زور مي‏زند بالا برود، باز زور مي‏زند، به آن حيّز خودش كه رسيد وامي‏ايستد. اينجاها كه هست هي بالا مي‏رود و باز مي‏خواهد بالا برود. پس اينهايي كه متكبّرند، تكبّر از آتش است و همين تكبّر آتش بود كه توي بدن شيطان بود و سجده به آدم نكرد. هركارش بكني آن مغز دلش تكبّر مانع است خضوع كند، به زور هم واش‏داري خضوع كند، تا ولش مي‏كني باز مي‏گويد من سجده به آدم نمي‏كنم از نار خلق شده. آتش جاش بالا است، بخواهي اين بالطبع تمكين خاك را بكند، تمكين آب را بكند نمي‏شود. مي‏گويد به زور هم هست مي‏زنم، مي‏بندم، بگويند از بهشت بيرونت مي‏كنند مي‏گويد هركاري مي‏خواهي بكن، من تا بالادست آدم قرار نگيرم، نمي‏شود. پس صفراويها تا تكبّر نكنند زيست نمي‏توانند بكنند، سوداويها تا آن ترس را نداشته باشند زيست نمي‏توانند بكنند. همه‏اش را گوشه خانه‏اش بنشيند بيرونها نرود، جاي خلوت بنشيند با كسي انس نگيرد. اگر بخواهي به زور واش داري كه اينجورها نكند و مانع شوي، طاقت نمي‏آورد. همچنين كسانيكه بلغم در مزاجشان غالب است با همه‏كس مي‏خواهند بسازند، با خوب با بد، با آني كه زده صلح دارد با آني هم كه خورده صلح دارد. مثل خر، بزنيش يا چيزيش بدهي براش فرق نمي‏كند. و مردم خيلي هستند كه اينها را كه مي‏بينند مي‏گويند اين عجب آدم متّقي پرهيزگاري است! ديگر فكر كنيد در اين بيانات معني پرهيزگاري و تقوي را هم مي‏فهميد. پس بدانيد نه هركس را فحشش مي‏دهي بدش نمي‏آيد آدم خوبي است. خير، اين آدم خري است. آدم عاقل جوري است كه سخن ناهنجار براش از شمشير برنده سخت‏تر است. بسا فحش مي‏شنوند گردن آدم را مي‏زنند، مي‏كِشند مي‏برند دفنش مي‏كنند. ديگر فلان‏كس را فحشش مي‏دادند هيچ نمي‏گفت، اين تعريفش نيست، اين مردكة خري است. پس اين صلح كلّ كه با همه‏كس صلح باشيم با هيچ‏كس عداوت نداشته باشيم، اين صفت بلغم است، صفت الاغها است، آدم همچو نيست. آدم مستولي است بر تمام ارواح، مستولي است بر تمام نباتات، مستولي است بر تمام حيوانات، مستولي است بر تمام جمادات. اين است كه مؤمن در جايي كه بايد غضب كند، در جاي غضب، از هرغضوبي بيشتر غضب خواهد كرد مثل اميرالمؤمنين مي‏شود اشدّاء علي الكفّار مي‏بيني صدهزارنفر را از زير شمشير درمي‏كند و پر دلشان خبر نمي‏شود. امّا نسبت به مؤمن رحماء بينهم مي‏بيني مي‏رود توي خانه پيرزال با بچّه‏ها كارهاي بچّه‏گانه مي‏كند، بچّه سوارش مي‏شود، نهايت ترحم و مهرباني را مي‏كند. با مؤمنين اين‏جور مي‏كند با دشمن آن‏جور مي‏كند. در جايي كه بايد سخاوت به كار برد، تمام ملك را ببخشند به ‏كسي، اصلاً يادشان نمي‏آيد چه داده‏اند و باكشان نيست. در جايي كه بايد منع كرد، هيچ راضي نمي‏شوند گوشت مردارشان را كسي كه ناصب است بخورد. حضرت‏صادق سوار شتر بودند از كنار يكي از شهرها عبور مي‏فرمودند شتري داشتند از پا درآمده بود. شخصي كه همراه بود عرض كرد اين شتر از پا درآمده، اذن مي‏دهيد كه آن را كارد بزنم نزديك آبادي است مردم بيايند گوشتهاش را ببرند، بخورند؟ فرمودند خير، بكش برويم. شتر را هرطوري بود كشيدند و بردند از آبادي كه خيلي دور شدند، توي بيابان كه رسيدند آن وقت فرمودند اينجا كارد بزن شتر را كه اتفاقاً اگر مسلماني اينجا به آن برخورد و خواست بخورد حلال باشد. عرض كردند آنجا نزديك آبادي بود كه عرض كرديم كارد بزنيم اذن نداديد، حالا اينجا بيابان است يافت نمي‏شود مگر سگي، گرگي، حيواني حالا مي‏فرماييد اينجا كاردش بزنيم. فرمودند راضيم گوشت اين شتر را سگها بخورند، گرگ‏ها و شغال‏ها و روباه‏ها بخورند، آدمهاي اين شهر نخورند. به جهت آنكه اهل اين شهر نواصبند، دشمنهاي ما هستند، نمي‏خواهم آنها بخورند، آنها كوفت بخورند، آتشك بخورند.

منظور اين است كه در جايي كه بايد منع كرد حيفشان مي‏آيد از شتر مرده‏شان، در جايي كه بايد عطا كرد ملكي را به‏يك نفر مي‏دهند و پر دلشان خبر نمي‏شود. و اينها راهش همه اين است كه انسان كارهاش همه بايد حدّ داشته باشد، در جاي بخشش هرچه بخشش مي‏كند باز هم مي‏خواهد بكند، در جايي كه بايد منع كرد چنان منع مي‏كند كه مافوقش متصوّر نيست. مي‏فرمايد اگر يهودي و نصراني تشنه‏شان باشد و از شما آب خواستند آبشان بدهيد امّا ناصب اگر تشنه شد، مي‏فرمايند اگر ناصبي را آب بدهي خلاف شرع است؛ همين‏طور بگذار از تشنگي بميرد و اينها در شرعتان است پيش همه علما هست. سببش هم اين است كه آن يهودي آنقدرها عناد با حقّ ندارد، شايد ماند تا يكوقتي، شايد يكوقتي مسلمان شود هدايت بيابد. آن نصراني، آن مجوسي، آن گبر، آن مشرك، اين كفّاري كه هستند، اينها عداوت چنداني با حق ندارند، تشنه شدند يا گرسنه شدند آبشان بدهيد نانشان بدهيد، شايد زنده بمانند در دنيا شايد يكوقتي ايمان بيارند يكي از نسل او كسي باقي بماند اهل ايمان باشد. لكن مي‏فرمايند ناصب را آب مده، حالا تشنه است، تشنه باشد. از تشنگي مي‏ميرد، بميرد. گرسنه است، باشد. از گرسنگي دارد مي‏ميرد، بميرد، نانش مده. معلوم است نواصب از نسلهاشان هم كس خوبي پيدا نمي‏شود، جوري است كه حتم شده بر ايشان كفر، اينجا هم بايد منع كرد از ايشان و نداد و حالا كه ندادي اين حالا ديگر بخل نيست. اگر ناصبي به دست من بيايد، از گرسنگي مي‏ميرد سهل است، پيش از مردن من سرش را مي‏بُرم. كسي ناصبي را به دستش بدهند و يك‏خورده ترحّم كند بر او، بگويد چه‏كارش داري خودش مي‏ميرد، چرا تو او را كشته باشي؟ معلوم است خودت يك‏خورده ناصبي هستي كه چنيني. اين است كه جابر خودش شكايت كرد خدمت حضرت سيّدساجدين صلوات‏اللّه‏عليه و اين جابر جعفي داخل مردمان خيلي بزرگ بود و خيلي از علما حتي بعضي از مشايخ ما اين جابر را داخل نقبا مي‏دانند و تصريح كرده‏اند كه از نقبا است آمد به شكايت. وقتي سر رشته را به دستش دادند و خودش هم شكايت كرده بود، حضرت‏سجّاد حضرت‏باقر را طلبيدند و ريسمان زردي كه در حقّه‏اي بود خواستند، فرمودند اين را بردار ببر بالاي بام مسجد. برداشت با جابر رفتند آنجا سر ريسمان را دادند به دست جابر فرمودند تو حركت مده تو نمي‏داني چقدر حركتش بدهي، من خودم آن قدري كه بايد حركت بدهم مي‏دهم. به اختيار بايد باشد، به اندازه معيّني بايد باشد. بعد يك‏قدر كمي حركتش دادند، به قدري كه درست با چشم ديده نمي‏شد. جابر عرض كرد اين يك‏خورده حركتي كه داديد حالا چه شد؟ بعد از آن پيچيدند آن را. عرض كرد حالا چه شد؟ فرمودند حالا برو آن طرف نگاه كن ببين توي شهر چه شده است. رفت نگاه كرد ديد زلزلة غريبي شده از همين قليل حركت. به طوري ‏كه خانه‏ها خراب شده، گردها بالا رفته، مردم داد و فريادشان بلند است، به يكديگر مي‏گويند هزارمرتبه گفتيم پُر صدمه نزنيد به بني‏هاشم بلا نازل مي‏شود. جابر برگشت آمد خدمت حضرت عرض كرد راست است، من اينجا نفهميدم چطور شده وقتي رفتم نگاه كردم ديدم چنين و چنان شده. فرمودند هنوز كمشان است باز بيا سر ريسمان را بگير. گرفت و حركت زيادتري اين‏دفعه دادند آن وقت فرمودند باز برو تماشا كن. وقتي جابر رفت نگاه كرد ديد اين‏دفعه ديگر چنان زلزله‏اي شده كه زنها از خانه‏ها بيرون ريخته‏اند، عروسها از حجله‏ها بيرون مي‏دوند، بچّه‏ها داد مي‏زنند، همه مردم فرياد مي‏زنند. اين‏دفعه ديگر خيلي شديدتر شده بود از اوّل. مي‏گويد من اين‏دفعه پيش خودم قدري ملايم شدم كه اينها به اين شدّت ديگر نبايد مبتلا شوند، برگشتم و عرض كردم زلزله به شدّتي شده كه عروسها از حجله‏ها بيرون ريخته‏اند، زنها بي‏چادر توي كوچه‏ها مي‏دوند و فرياد مي‏كنند، بچّه‏ها فرياد مي‏كنند، غوغاي غريبي است. فرمودند يك‏خورده بر اينها دلت رحم آمد؟ عرض كردم بلي. فرمودند معلوم است در تو يك‏چيزي هست مناسب آنها. بيا اينجا باز ريسمان را بگير. يكدفعه ديگر گرفتم، فرمودند حالا برو تماشا كن. اين‏دفعه ديدم مدينه مي‏خواهد كن فيكون شود، زير و رو شود. ملتفت باشيد چه مي‏خواهم عرض كنم، بايد شخص مؤمن هيچ ترحّم به كافر و منافق نكند. نه اينكه بگويد آخر آن هم بنده خدا است. نه، اين بنده خدا كه تو مي‏گويي از سگ نجس‏تر است، تو ترحّم مي‏كني به او؟! اين خويشمان است، قوممان است، ملتفت باشيد مي‏فرمايند لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حاد اللّه و رسوله نمي‏يابي مؤمني را كه ايمان به خدا و رسول، راستي‏راستي ايمان داشته باشد يوادّون من حادّ اللّه و رسوله اگر چه پسرش باشد، برادرش باشد، خويشش باشد، قومش باشد، اگر ايمان دارد اينجور است. اگرچه پيش مردم اين‏جور چيزها متداول نيست امّا آيه قرآن است با كساني‏كه يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ترحّم مي‏كني، خودت از آن طايفه هستي و من يتولّهم منكم فانّه منهم معطّلي ندارد، به‏اندازه‏اي كه با نواصب مدارا مي‏كني همانقدر ناصبي. مداراهاي ظاهري عرض نمي‏كنم كه نبايد كرد. در ظاهر، همة شهر خوب، پاك، با مردم معاشرت مي‏كنيم، گوشت را از قصّاب مي‏خريم، نان را از نانوا مي‏خريم، همه طيّب، همه طاهر، همه مسلمان. مي‏خواهيم زنده باشيم بايد با مردم راه برويم، امّا توي دل يك‏خورده ترحّم كني لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله اگر چه پسرت باشد، پدرت باشد، برادرت باشد، خويش و قومت باشد، به قدري كه ميل مي‏كني به آنها من يتولّهم منكم فانّه منهم اينها را مشق بايد كرد و ايمان را بايد اكتساب كرد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ايمان كسي از توي شكم مادر بيرون نمي‏آيد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، انسان اصل سرشتش اكتساب است. انسان بنشيند چشمش را هم بگذارد و جايي را نبيند، اكتسابات ديدني ندارد. چشم را بايد واكرد، ديد عجايب ملك خدا را، آن وقت از راه چشم فهميد آسمان به اين بلندي را بي‏ستون مي‏بيني، يك‏كسي اين را بنا كرده. توانسته كه بناكرده، او كه بوده؟ خدا بوده. اين زمين را مي‏بينيم پهن شده، اين ‏را يك‏كسي پهن كرده، او كيست؟ آن خدا است. انسان تمامش از اكتساب است، از اكتساب ساخته مي‏شود. و اينها چيزهايي است كه مردم نمي‏فهمند، پيرامونش نگشته‏اند خيال مي‏كنند انسان يعني آن بدني كه از مادر متولّد مي‏شود، و بزرگ مي‏شود. انسان مركّب است از علمي، حلمي، ذكري، فكري، نباهتي، نزاهتي، حكمتي. اين انسان از اين چيزها ساخته مي‏شود. وقتي فكر مي‏كني، فكر به هم رسيد. وقتي متذكّر مي‏شوي، ذكر به هم رسيد. وقتي بلايي آمد صبر مي‏كني، صبر به هم رسيد. تحصيل علم مي‏كني، علم به هم رسيد. حلم مي‏كني حلم به هم رسيد. تمام حقيقت انسان از اكتساب ساخته مي‏شود، نه اينكه از اين آب و خاك به هم رسيده. اين آب و خاك توي همة اين غذاها هست، و مردم اينها باورشان نمي‏شود، خيال مي‏كنند انسان يعني همين غذايي كه پدر خورد و مادر خورد، نان بود، گوشت بود، برنج بود، به هم مي‏رسد از اينها. مردم خيال مي‏كنند اينها را كه مركّب كردند، انسان ساختند. و عرض مي‏كنم از اين آب و خاك و باد و آتش، اگر فكر بيايد مي‏داند كه از اينها حيوان هم ساخته نمي‏شود چه‏جاي انسان. از اين آب و باد و خاك و آتش اين‏جور چيزها صافيش و لطيفش درخت و گياه مي‏شود و غليظش هم پوست و چوب گياه مي‏شود. امّا حيوان، ملتفت باشيد مكرّر هي اشاره كرده‏ام. پس اين غذايي را كه مي‏خوري، جزء نبات مي‏شود، اين بدن چاق مي‏شود. اگر آب و غذا به جاش نيامد، بدن لاغر مي‏شود. پس اين غذا جزء بدن نبات مي‏شود. درخت را آب مي‏دهي نموّ مي‏كند، آب نمي‏دهي لاغر مي‏شود، ضعيف مي‏شود. پس اين‏جور اكلهايي، اين‏جور شربهايي را كه مي‏كنيد مال نباتيت شما است، مال انسانتان نيست، سهل است واللّه مال حيوانتان هم نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و واللّه آسان است. حيوان چه به او مي‏رسد؟ آن طعمي كه مي‏چشد حيوان. حالا خود حلوا يكجا رفته توي معده، جزء حيوان نمي‏شود امّا چشيدنش مال حيوان است، از شيريني خوشش مي‏آيد، حالا رسيد به حيوان و شيريني غير از خود حلوا است. شيرينيش مي‏رود توي ذائقه و خود حلوا يكجاش مي‏رود توي معده و نمي‏رود پيش حيوان. اينها را مكرّرها اشاره كرده‏ام و راهش خيلي آسان است. شكم را از اين‏رو پاره كني، توش را پر از حلوا كني، بسا جاذبة نبات اين را بكشد صافش كند و ببرد جزء خودش كند. از هرراهي غذا را داخل بدن كني، رگي بزني خون داخلش كني، بسا برود جزء بدن شود. لكن به حيوان هيچ نمي‏رسد، به حيات هيچ نمي‏رسد. چيزي كه به حيات مي‏رسد از غذا، طعم است. پس آن شوري را، آن شيريني را، آن تلخي را، آنها، به حيوان مي‏رسد. از آنها حظّ مي‏كند و خوشش مي‏آيد، يا بدش مي‏آيد. امّا خود جسم غذا، يا شيرين است يا تلخ است، هرچه هست تمامش مي‏آيد پيش نبات، به حيات هيچ نمي‏رود لن‏ينال اللّه لحومها و لادماؤها ولكن يناله التقوي ملتفت باشيد آنجا را ياد بگيريد اينها را كه اينجا ياد گرفتيد آنها را آنجا يادمي‏گيريد. پس تمام اين غذا و آبي را كه مي‏خوري، اينها به نبات تو مي‏رسد، گياه را پرورش مي‏دهد. امّا حيوان چيزي كه مي‏فهمد همان طعم او را مي‏فهمد. وقتي مشكي را استنشاق مي‏كني، بوي او را مي‏فهمي. اجسامش هرچه هست مي‏رود جزء بدن نباتي مي‏شود. امّا چه به حيوان مي‏رسد؟ بوي او. بعضي از مخلوقات هستند غذاشان بو است، همين‏قدر بو مي‏كشند سير مي‏شوند. خودتان هم تجربه كرده‏ايد، بوي كباب تقويت مي‏كند. انسان كه زياد بوي كباب به دماغش خورد، سير مي‏شود از غذا. به طوري ‏كه بسا پيش از آنكه استشمام كند گرسنه باشد، در نهايت گرسنگي. بو كه تند شد انسان سير مي‏شود از غذا. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس بعضي از مخلوقات غذاشان بو است، بعضي غذاشان طعم است. غالب حيوانات غذاشان طعم است، آنهايي كه اهل طعمند چندان اعتنايي به بو ندارند، در عالمِ بو نيستند كه برويم سعي كنيم بوي خوشي پيدا كنيم. بوي خوش مي‏خواهد باشد مي‏خواهد نباشد. برويم گلاب بزنيم خود را معطّر كنيم، بندش نيستند. بخوري پيدا كنيم بخور كنيم، رختمان را خوش‏بو كنيم، رختمان خوش‏بو مي‏خواهد باشد، مي‏خواهد نباشد. امّا يك‏طايفه‏اي هستند كه غذاشان و استمدادشان از بو است. حضرت‏صادق يك‏وقتي هفتصدتومان خرج كردند حبّي ساختند براي اينكه روي آتش بگذارند، دود كند، رختهاشان را معطّر كنند. مردم آن‏روز هم بحث كردند، بسا حالا هم خيالات براي بعضي بيايد، بحث كردند كه شما هفتصدتومان خرج مي‏كنيد كه يك‏چيزي درست كنيد كه روي آتش بگذاريد دود بشود و هوا برود، براي چه؟ براي اينكه رختهاتان را مي‏خواهيد خوشبو بشود، اين چه‏كاري شد؟ فرمودند بله من هفتصدهزار تومان باشد خرج مي‏كنم، هيچ باكم نيست. پس آنهايي كه اهل طعمند، آنها به بو اعتنا ندارند، چندان از بو حظّ نمي‏كنند، از گند هم چندان وحشتي ندارند. بسا پيش گنداب در بيت‏الخلا مدّتها بنشينند، باكشان نيست، متأذّي نمي‏شوند. امّا آدمي كه يك‏خورده نظافت داشته باشد، بيت‏الخلا كه مي‏رود دستپاچه است كه زود از خلا بيرون آيد كه مبادا از آن گندها سرش درد بگيرد. مردم ديگر هرچه بنشينند باكشان نيست، بسا سرش هم درد بكند، آنجا كه مي‏نشيند از آن گندها چاق مي‏شود.

باري، پس ديگر ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. مي‏خواهم عرض كنم بعضي از مخلوقات هستند كه تمام نيستند. انسان نسبت به ساير مخلوقات تركيب تمام دارد؛ نمونه‏اي از هرجايي دارد. بعضي از مخلوقات غذاشان روشنايي است، همچو نگاه كه مي‏كنند روشنايي را مي‏بينند سير مي‏شوند. بعضي از شياطين، بعضي از ملائكه اين است حالتشان. اين است كه فرمودند ملك جايي بيايد، آنجا را جاروب كنيد كه خانه‏تان كثيف نباشد كه ملك بيايد آنجا. بعضي از مخلوقات كه ملائكه باشند، تقويتشان، غذاشان، نظافت است. همينكه خانه پاك است و آب‏پاشيده و جاروب‏كرده و نجاستي و كثافتي و آشغالي نيست، مي‏آيند ملائكه آنجا. پس اطاقتان را جاروب كنيد كه ملائكه بيايند، جاروب نمي‏كنيد ملائكه نمي‏آيند. همين‏طور جاروب كه كرديد خاكروبه‏اش را آنجا نگذاريد، برداريد ببريد بيرون كه ملائكه بيايند. آنجا كه مي‏ماند شياطين مي‏آيند، مسكن مي‏كنند. ملائكه جاهاي خوب، جاهاي پاك و پاكيزه منزل مي‏كنند، به عكس شياطين و جنها هرجايي كه كثيف است، هرجايي ناروب است، كثافات و بخارات آنجا هست مي‏آيند سكني مي‏گيرند، منزل مي‏كنند. پس اطاقتان را جاروب كنيد كه جنّها نيايند و ملائكه بيايند. اينها را شما ياد بگيريد، و تمام اين نمونه‏ها در انسان هست، در خودتان تجربه كرده‏ايد. مي‏بينيد جايي كه جاروب شده، آب پاشيده و پاك و پاكيزه است، مي‏روي و مي‏نشيني، واقعاً فرح مي‏آرد، واقعاً انسان قوّت مي‏گيرد. كسي‏كه يك‏خورده سليقه داشته باشد از جايي كه كثافت و خاك و خاكستر ريخته و جاروب نشده باشد، از همچو جاها واقعاً دماغش مي‏سوزد، خورده‏خورده ضعف براش مي‏آيد.

به همين ‏نسق فكر كنيد بيش از اينها مي‏توانيد به دست بياريد. بعضي از مخلوقات خوراكشان روشني است، بعضي از مخلوقات خوراكشان تاريكي است، بعضي از مخلوقات خوراكشان شيريني است، بعضي خوراكشان تلخي است، بعضي خوراكشان بو است، بعضي خوراكشان همان گرمي است و سردي است و همه اينها توي بدن انسان جمع شده است مي‏تواند تصوّرش را بكند. در يكوقتي مي‏بيني گرمي چقدر خوب چيزي است، در يكوقتي مي‏بيني سردي چقدر خوب چيزي است، يكوقتي مي‏بيني هواي معتدل چقدر خوب چيزي است، همه هم تقويت مي‏كند. يكوقتي آدم از بوي خوش تقويت مي‏كند، گند براش صُداع مي‏آرد، تهوّع مي‏آرد، شكم را به‏هم مي‏زند. انسان گرسنه باشد پيشش چيز مهوّعي بيارند، ببينيد قي‏اش مي‏گيرد، طبيعتش به‏هم مي‏خورد، ديگر ميل به غذا نمي‏كند تا مدّتها تا اينكه يادش برود آن‏چيز مهوّع. و به همين‏ نسق عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس يكپاره مخلوقات كه غذايشان تسبيح است، تهليل است. همين‏كه مي‏گويند سبحان ربي الاعلي و بحمده يا سبحان ربي العظيم و بحمده سير مي‏شود، حمد مي‏كند خدا را سير مي‏شود وقتي حمد نمي‏كند هي گرسنه است، اوقاتش تلخ است.

باري، پس عرض مي‏كنم انسان حقيقتش از علم است، از حلم است، از ذكر است، از فكر است، از نباهت است، از نزاهت است، از حكمت است. اينها را داخل هم مي‏كند خدا انسان مي‏سازد و اين انساني كه مي‏سازد حقيقتش اين است كه هرچه ذكرش زيادتر است اشتهاش زيادتر است، هرچه بيشتر اين غذاها به او برسد بدنش بزرگتر مي‏شود، نموّ مي‏كند، صعود مي‏كند. حالا آن انسان، آن عليم حليم شكور ذكور فكور نبيه پاكيزه حكيم كه اينجا نيامده، اين هنوز حيواني است از حيوانات، نباتي از نباتات است، ظاهر ظاهرش جمادي از جمادات است. اين است كه تا مي‏روي از اينجور حرف بزني مردم واعمراشان بلند مي‏شود پس بابا انسان يعني چه؟ انسان يعني همين بدن. چطور اين انسان است، بابا اين‏كه همه‏اش رفت. مي‏بيني هر روز غذا مي‏خوري، هر روز دفع مي‏كني غذاها را. ايني كه دفع شده، آيا اين تو است؟ حالا مردم مي‏خواهند همينها خودشان باشند، باشند. محشور بشوند با همينها، با گُه خودشان محشور مي‏شوند. بابا اين مدفوع انسان، انسان بيزار است هزار حمد و شكر هم مي‏كني الحمدللّه الذّي دفع عني الاذي هزار حمد و شكر مي‏كني كه تغوّط بيرون رفت، بولها بيرون رفت آسوده شديم. حمد هم بايد كرد خدا را كه اينها توي بدن نماند. اگر توي بدن بماند انسان كوفت مي‏گيرد، خوره مي‏گيرد. اينها خوب است كه دفع مي‏شود و شكر بايد كرد خدا را. همچنين اينها كه دفع مي‏شود اگر چيزي به جاش نيايد انسان لاغر مي‏شود، ناخوش مي‏شود، مي‏ميرد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن غذاهاي نيامده كه انسان نيست، آنهايي هم كه دفع مي‏شود انسان نيست. پس انسان كجا است؟ فكر كنيد انسان را پيداش كنيد. پس عرض مي‏كنم اين چراغي كه در اوّل شب روشن شد، اين يكجاش رفت آن چراغ فاني شد، تمام شد، چراغي ديگر است در ساعت دويّم روشن شده است نهايت آن هم چراغي است مثل چراغ اوّل. نمي‏بيني اين شمع آب شد و بخار شد و دود شد و به آتش درگرفت و تمام شد. چراغ دويّم اگر همان چراغ اوّلي بود، پس بايد از سرشب كه تا صبح اين شمع مي‏سوزد، اين شمع ما سرجاي خودش بماند و تمام نشود، پس چطور شده است كه شمع يكجاش مي‏سوزد، خورده‏خورده آب مي‏شود، خورده‏خورده بخار مي‏شود، خورده‏خورده دود مي‏شود و آتش در آن درمي‏گيرد. پس چراغ دويّم مثل چراغ اوّلي است نه عين چراغ اوّلي، چراغ سيّمي مثل آن دوچراغ است، چراغ چهارمي مثل آن سه‏تاي پيشتري است. اشخاص متعدّده هستند يكي معدوم است يكي موجود شده باز معدوم شده يكي ديگر موجود شده. بله آن چراغ اوّلي را بايد محشور كرد كه به معاد جسماني قائل شده باشم. بابا معاد جسم انسان گفته‏اند، جسم نبات را كه نگفته‏اند. انسان را محشور مي‏كنند با جسم انساني، و جسم انساني مركّب از علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و نباهت و نزاهت و حكمت. اينها تركيب مي‏شود آن وقت عقلش مي‏آيد توش مي‏نشيند، آن وقت انسان عاقل مي‏شود. چرت مزنيد، واقعاً حقيقةً غذاي انسان علم است. علم مي‏خورد حظّ مي‏كند، هي بايد مكرّر كند، هي ياد مي‏گيرد هرروز هي بايد نماز كرد، هرروز بايد درس بخواند، هرروز بايد علم به كار ببرد، هرروز بايد حكمت به كار ببرد. به جهتي كه خودمان از اينها ساخته شده‏ايم. غافل نباشيد ان‏شاءاللّه ببينيد چه عرض مي‏كنم. انسان همان اوّلي كه تولّد مي‏كند ببينيد چقدر بي‏شعور است! و عرض مي‏كنم انسان تمامش از اكتساب ساخته مي‏شود و وقتي كه عرض مي‏كنم رأي‏العين مي‏بينيد كه بچّه انسان در اوّل تولّد به قدر يك ‏بزغاله‏اي شعور ندارد. وقتي از شكم مادر بيرون مي‏آيد بزغاله همان‏وقت مادرش را مي‏شناسد، همان‏وقت برمي‏خيزد پستان مادرش را پيدا مي‏كند و بنامي‏كند شيرخوردن. امّا بچّه انسان تازه كه تولّد مي‏كند نه پدري مي‏شناسد نه مادري مي‏شناسد، نه پستان مي‏شناسد نه مي‏تواند خودش شير بخورد. انسان وقتي تولّد كرد به قدر جوجةمرغ شعور ندارد واللّه به قدر جوجه‏گنجشك شعور ندارد. جوجه‏گنجشك يك‏تكّه گوشتي بيشتر نيست همين يك‏دهاني دارد، تا مادرش مي‏آيد پيشش مي‏بيني دهانش را واكرد. بچّه انسان اينقدر كه پستان مادر را پيدا كند، آن ابتدا همچو نيست كه دهانش را هم واكند بايد دهانش را واكرد زور زد و پستان را به زور در دهانش گذارد. جوجه‏مرغ ابتدايي كه از تخم بيرون مي‏آيد شعورش بيش از بچّه انسان است و دهانش را وامي‏كند، اندكي كه پر  و بال پيدا كرد خودش مي‏رود سراغ دانه. جوجه‏مرغ خانگي را نبايد اطعامش كرد، تا سر از تخم بيرون مي‏آرد دانه بر مي‏چيند، لكن بچّه انسان را مي‏بينيد كه همچو نيست. امّا ببينيد اين جوجه اكتساب چنداني ندارد اوّلي كه از تخم بيرون آمد دانه را بر مي‏چيند، آب را مي‏خورد، آن آخر هم همين دانه را برمي‏چيند و آب مي‏خورد كاري ديگر نمي‏كند. لكن بچّه انسان وقتي تولّد كرد به قدر جوجه‏مرغي، به قدر جوجه‏گنجشكي، به قدر بزغاله‏اي شعور ندارد. لكن اين روزبه‌روز هي روشنايي مي‏بيند، هي تاريكي مي‏بيند، هي ننه را مي‏بيند و نمي‏شناسد. پس هي اكتساب مي‏كند تا وقتي كه مادرش را بشناسد، خورده‏خورده پدرش را هم مي‏شناسد، خورده‏خورده مي‏فهمد متوجّهش شدند، خورده‏خورده اهل خانه را مي‏شناسد، خورده‏خورده اهل محلّه را مي‏شناسد، خورده‏خورده بزرگ مي‏شود و چيزها ياد مي‏گيرد، خورده‏خورده به كسبش مي‏برند، خورده‏خورده علم ياد مي‏گيرد، حكمت ياد مي‏گيرد، فقيه مي‏شود، حكيم مي‏شود و خيلي كامل مي‏شود. ببينيد انسان چقدر ترقّي مي‏كند! در ابتدا از همه حيوانات پست‏تر است، در انتها از همه حيوانات بالاتر مي‏رود. فراموش نكنيد چه عرض مي‏كنم، پس انسان از آب ساخته نمي‏شود، از خاك ساخته نمي‏شود، از هوا ساخته نمي‏شود، از اين عناصر ساخته نمي‏شود. اين عناصر لطيفش روح گياه مي‏شود، بيشتر كاري از او نمي‏آيد. لكن روح حيواني تعلّق كه گرفت به بدن نباتي، به شرطي كه شامّه داشته باشد، ذائقه داشته باشد، سامعه داشته باشد، باصره و لامسه داشته باشد، اينها را كه دارد آن وقت آن روح حيواني خوراكش چشيدن است، ديدن است، بوييدن است، صدا شنيدن است، گرما و سرما فهميدن است. اينها هيچ‏كدام دخلي به انسان ندارد، همه حيوانات مي‏بينند بسا خيلي بهتر از انسان ببينند. چقدر حيوانات كه توي تاريكيها مي‏بينند. همين مورچه‏ها شامه‏اي دارند كه از تمام انسانها شامه‏شان تندتر است. قدري نباتي، قندي، چيزي را توي جُل بسته باشند، توي صندوق ميان چيزهاي ديگر قايم كرده باشند، در صندوق همين مورچه‏هاي ريزريز بو مي‏كشند آن خورده‏نبات يا قند را پيدا مي‏كنند. چطور مي‏شود كه پيدا مي‏كند؟ چشمش آنجا را كه نمي‏بيند. چشم بايد عكس توش بيفتد آنجاها كه تاريك است عكسي نمي‏افتد، هيچ‏خبر از آنجا ندارد. امّا آن قند يك‏بويي دارد، اين بو از آنجايي كه قند گذارده مورچه هرجا هست مي‏فهمد. مي‏بيني از خانه‏هاي ديگر راه مي‏افتد مي‏رود تا پيش قند چنان شاّمه‏اي دارد كه مي‏رود قند ميان جُل پيچيده در ميان صندوق توي آن جلها كه قايم كرده‏اند پيدا مي‏كند. پس اين ديدن، اين شنيدن، اين چشيدن، اين بوييدن، اين گرم شدن و سرد شدن، همه مال حيوان است و حيوانات خيلي كامل‏ترش را دارند از انسان. ما سليقه‏اي داريم، چايي را خوب تميز مي‏دهيم؛ حيواناتند كه چايي را خوب تميز مي‏دهند. انسان، آن كسي كه انسان است حلواي خوب را تميز نمي‏دهد، چايي خوب را تميز نمي‏دهد. عرض مي‏كنم انسان واللّه خجالت مي‏كشد بگويد من از حلوا خوشم مي‏آيد كه حلوا چيز خوشمزه‏اي است، طعم مال حيوان است. ديگر حيوانات مختلفند بعضي از تلخي خوششان مي‏آيد مثل شترها از تلخي و شوري خوششان مي‏آيد، شور مي‏خورند. گاو از عفونت و آب گنديده خوشش مي‏آيد، خر از چيزي ديگر خوشش مي‏آيد. منظور اين است كه طعم مال حيوان است، رزق حيوان است. پس طعوم، ارزاق انساني نيست اگر به دستتان آمد چندان خوشحال نشويد، اگر هم به دست نيامد و نخوردي، جهنّم. حالا كسلي باشد طوري نمي‌شود قرمه‏چلو نداريم نقلي نيست نان مي‏خوريم. پس ادراك مال حيوان است، ادراك الوان مال حيوان است، ادراك گرمي و سردي مال حيوان است. انسان چكاره است؟ انسان آن است كه از اين غرايب صنعت و از اين عجايب خلقت عبرتها مي‏گيرد كه اينها چه صنعتي است به كار رفته، چه‏كاري است. مي‏فهمد كه آن كسي كه اينها را ساخته قادر بوده، عالم بوده، حكيم بوده. پس تبارك اللّه احسن ‏الخالقين كه اينها را اينطور از روي حكمت ساخته. پس انسان غذاش علم است، نمي‏خورد لاغر مي‏شود، نمي‏خورد مي‏ميرد. غذاش حلم است، به كارش نمي‏برد لاغر مي‏شود، به كار نمي‏برد مي‏ميرد. انسان غذاش حكمت است. هميشه بازي كند، نمي‏شود. بازي اصلش از انسان نيست، كار لغو مطلقاً كار انسان نيست. انسان كار بي‏حاصل نمي‏كند، كاري كه براش هيچ‏نفعي ندارد مي‏گويد چه ضرورم كرده بكنم. از اين ‏جهت است در شريعت كار لغو هيچ نيست. حتّي اينكه اگر انسان يك‏وقتي خيلي دماغش سوخته باشد گفته‏اند برو به باغ، معلوم است حكمتي در اين بوده كه اين باغ‏رفتن بدن را پرورش مي‏دهد، حواست به جا مي‏آيد، به كارهاي خودت بهتر مي‏تواني برسي. تا فايده‏اي در آن نباشد نمي‏گردد، تفرّج نمي‏كند. اين است كه كسي كه محتاج به شكار نباشد، دوايي نخواهد كه گوشت آهو دواش باشد، مثلاً گوشت خرگوش دواش باشد، نخواهد بفروشد مخارجش را بيرون بيارد، شكار محض كسي برود، مي‏فرمايند حرام است محض شكار نرويد. بله اگر محتاجي، مي‏خواهي بفروشي پولش را خرج كني، براي اين چيزها است مباح است، حلال است، كسب است، برو بكن.

باري، پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد انسان تمامش از اكتساب ساخته مي‏شود. انسان كوني همين اكتساب‏هايي كه مي‏كند از اين جاهايي كه پدر و مادرش مي‏كنند اكتسابات مي‏كنند از عادات كونيّه، از علوم كونيّه هرطايفه‏اي از اينها پيدا مي‏كنند. آن وقت انسان مؤمن از ايمان ساخته مي‏شود، ايمان نداشته باشد دستپاچه مي‏شود، يك‏خورده ايمانش ضعيف شد، ضعيف مي‏شود. يك‏خورده ايمانش ضعيف‏تر مي‏شود، مي‏ميرد. بهترين چيزها در نزد مؤمن ايمان است. هي علم مي‏خورد، حلم مي‏كند، فكر به كار مي‏برد، نباهت به كار مي‏برد، اينها غذاش است، عبادت خدا غذاش است العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان هر وقت به ياد خدا است قوّت دارد، حواسش جمع است. هروقت غافل است و يادش مي‏آيد كه غافل بوده، دماغش مي‏سوزد، توبه مي‏كند.

 و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاّهرين

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس پانزدهم، شنبه 3 ذي‏القعدة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله انا بشر مثلكم يعني في‏الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذباللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلاعموم فيها البتة.

كسي‌كه عاقل باشد همين كه مي‏بيند بدني را كه حركت مي‏كند، ساكن مي‏شود، مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، همين كه همچو كسي را ديد كه همچو كارها مي‏كند، مي‏فهمد اين روح دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، دقت كنيد. مردم خيلي جاها وقتي بيان مي‏كني مي‏بينند همين‏طور است، تصديق مي‏كنند. سر جاش كه مي‏بري، واعمراشان بلند مي‏شود. پس دليل زندگي زنده، همين كه مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد. مرده را از زنده كسي هست تميز ندهد؟ همه كس تميز مي‏دهد. اين است كه خدا احتجاج مي‏كند مي‏فرمايد هل يستوي الاحياء و الاموات آيا مرده و زنده مثل همند؟ و بدانيد اينها دليل است و برهان است خدا اقامه مي‏كند، و حجّتش است كه احتجاج مي‏كند. و حجّت خدا تمام است هميشه مردم خيال مي‏كنند حرفهاي سرسري است كه خدا زده كه آيا مرده و زنده مساويند، مرده را از زنده همه اناسي مي‏فهمند و تميز مي‏دهند. سهل است حيوانات هم مي‏فهمند و تميز مي‏دهند. ملتفت باشيد مي‏فرمايد لايستوي الظلمات و لا النور و لا الظل و لا الحرور و ما يستوي الاحياء و لا الاموات حالا كه چنين است، احيا را چطور تميز مي‏دهي؟ خيلي روشن است، انسانِ زنده راه مي‏رود، مي‏رود، مي‏آيد، حركت مي‏كند، اكل مي‏كند، شرب مي‏كند، كارها مي‏كند. مرده چطور است؟ مرده هيچ اين كارها را نمي‏كند سهل است مرده دو ساعت در آفتاب بماند گند هم مي‏كند، اعضا و جوارحش از هم مي‏ريزد. همه كس تميز مي‏دهد، همه جا به همين نسق است. مرده را با زنده همه كس تميز مي‏دهد. حالا كه چنين است پس در هر بدني كه روح هست، معلوم است روح رنگ ندارد و شكل ندارد اما بدن رنگ دارد پيدا است كه روح توش است. مردم كانّه در معاملات دنياييشان هيچ كار دست بدن ندارند، تمامش با روح كار دارند. ديدن او مي‏روند، معامله با او مي‏كنند، طلب از او دارند، قرض به او مي‏دهند. پس ببينيد روح است كاركن. بدن جنبيد معلوم است روح آن را جنبانيده، بدن ساكن شد معلوم است روح ساكنش كرده. پس سكون بدن و حركت بدن دليل تسكين روح و تحريك روح است. اگر روح اينجا نبود اين كار را نمي‏توانست بكند. بدن مي‏بيند و مي‏شنود، براي اتمام حجت است كه تو بداني آن روح است توي بدن كه مي‏بيند و مي‏شنود و الاّ خود جسم، ديدن ندارد شنيدن ندارد، حتي به صفات ضدّش هم متصّف نيست. كلوخ را كسي نمي‏گويد كور است، انساني كه چشمي دارد و نمي‏بيند مي‏گويند كور است. ديوار را كسي نمي‏گويد كر است، بله انساني كه گوش دارد نمي‏شنود مي‏گويند كر است. جسم اصلش بينا نيست و عرض مي‏كنم كور هم نيست، جسم اصلش شنوا نيست و عرض مي‏كنم كر هم نيست گويا نيست ساكت نيست، پس چه چيز است؟ جسم، جسم است يعني صاحب طول و عرض و عمق است. پس حالا جسم صاحب طول و عرض و عمقي را مي‏بيني كه مي‏بيند، پس معلوم است روحي است توش كه مي‏بيند. جسمي را مي‏بيني مي‏شنود، معلوم است روحي توش هست كه مي‏شنود. جسمي راه مي‏رود، روحي توش هست كه راه مي‏رود. ساكن مي‏شود، روحي توش هست، روح مخصوص اين بدن هم هست، جاي ديگر نمي‏تواند منزل بكند. اين بدن مظهر آن روح و محلّ استواي آن روح است. باز آن روح بي‏واسطة چيز لطيفي نيامده توي اين بدن. اندكي فكر كنيد مي‏فهميد، اين روح به استخوان‏ها تعلق نمي‏گيرد و به گوشت‏ها تعلق نمي‏گيرد، به سر، به دست، به پا، به هيچ‏يك از اين اعضا تعلق نمي‏گيرد. مگر اينكه خون لطيفي در قلب باشد و آن روح به آن خون تعلق بگيرد، و آن خون زنده شده آن وقت توي سر بيايد سر را هم زنده كند، توي پا بيايد پا را هم زنده كند. ديگر اينها است كه به حسّ ديده مي‏شود. آيا نمي‏بيني كه اگر كسي را فصد كنند، خون زياد از بدنش بيرون رود، مي‏ميرد. معلوم است حيات روي خون نشسته كه به رفتن خون حيات هم مي‏رود و اين مطلب را فرنگيها مي‏گويند. فرنگيها يك وقتي فصد كردند سگي را و اين حكايت توي روزنامه‏ها بود ديگر خدا مي‏داند واقع هم شده يا نشده در اطاقي مي‏برند حيواني را كه هواي آن اطاق نه پر گرم باشد كه خون ببندد، نه پر سرد باشد كه ببندد. خون هم از گرمي مي‏بندد، هم از سردي مي‏بندد. مي‏گويند حيواني را بردند در اطاقي و اين اطاق را به طوري گرمش كردند، به درجه‏اي كه در هواي آنجا خون بسته نشود. نه سرد باشد نه گرم. آن وقت فصد كردند سگي را، تمام خونها كه از بدن سگ بيرون آمد، آن وقت آن سگ افتاد مرد. بعد از همان جايي كه فصدش كرده بودند با آن اسبابي كه دارند و اسباب و آلاتش را پيشتر مهيّا كرده بودند، به آن اسباب مثل آب‏دزدك خون را دوباره توي بدن آن سگ مرده كردند، ديدند سگ زنده شد برخاست به اطرافش نگاه كرد. به جهت امتحان خواستند ببينند همان سگ است، بناكردند صداش زدن به آن اسمي كه پيشتر داشت، مثلاً اسمش ترمه بود صدا كردند، آمد. و اين حكايت را خودم توي روزنامه‏هاي آنها ديدم نوشته بود.

باري منظور اين است كه خون چقدر واضح است كه محّل روح است به طوري كه بسا حكما شك كرده‏اند و روح انساني را هم همان خون خيال كرده‏اند. جالينوس كه يكي از حكما است عقيده‏اش اين است كه روح انساني همين خون است، به جهتي كه اين خون كه بيرون مي‏رود از بدن، انسان مي‏ميرد. پس اين خون محّل حيات است، بعينه بدون تفاوت مثل اينكه دود مسكن آتش است، محّل آتش است، تا دودي نباشد آتش پاش را توي اين دنيا نمي‏گذارد. ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس يك دودي در ميان بايد باشد به جهتي كه آتش لطيف پاش روي زمين بند نمي‏شود. با چشم مي‏بينيد هي سرا بالا مي‏خواهد برود، امّا در اين پايين بايد چيزي باشد كه سنگين باشد كه آتش زورش نرسد ببردش بالا. او خودش مي‏رود بالا، هرقدر زورش برسد آتش را اينجا نگاه مي‏دارد و مطاوعه مي‏كند و به همراه آتش مي‏رود بالا. باز آتش در روغنهاي آب شده اثر مي‏كند و آنها را بخار مي‏كند و دود مي‏كند، و باز آتش در آن دود درمي‏گيرد، باز آتش مي‏بردش بالا آن بالا كه رسيد و رطوبتش كم شد آن سر شعله ديگر آتش پيدا نيست. پس مسكن آتش هميشه دود است، حتّي اينكه اگر فكر كنيد آسان مي‏توانيد بفهميد كه مسكن آتش دود است حتي اين ذغالهاي سرخ شده را بدانيد در مغزشان دود هست لامحاله نهايت دودشان دود لطيفي است كه به چشم نمي‏آيد. پس بدانيد هر جايي كه آتش مي‏گيرد دليل اين است كه رطوبتي اينجا بوده كه آن رطوبت بخار شده و بخارش دود شده و آتش در دود درگرفته. نمي‏بيني يك خورده تقويت مي‏كني آن را، پف مي‏كني، پف كه كردي بخار دهان انسان به زور مي‏رود در اعماق ذغال. وقتي اين پف رفت در مغز آنجا، آن وقت آتش به اين بخار كه تعلّق گرفت، همين را دودش مي‏كند و در او درمي‏گيرد. پف زيادي دميده كه مي‏شود خورده خورده شعله درمي‏گيرد و روشن مي‏شود. همين جور است بادي مي‏زند به اين ذغالهاي سرخ شده مي‏بيني اَلو مي‏گيرد، باد مي‏رود توي بدن ذغال بخار است، حرارت كه به آن مستولي مي‏شود دود مي‏كند، آتش در آن درمي‏گيرد و شعله مي‏شود. وقتي باد نمي‏آيد به حالت خود باقي است. پس اين ذغال سرخ شده در اندرون اين چوب  اين ذغال از آن صموغ است. و تمام درخت‏ها صمغ دارند، حتي اگر ان‏شاءاللّه فكر كنيد، و اينها را جلدي هم نمي‏شود باور كرد اندكي فكر مي‏خواهد. عرض مي‏كنم هر چيزي كه گداخته شد رطوبت منجمده در آن هست، وقتي آتش بر آن مستولي مي‏شود رطوبت منجمد مثل يخهاي ظاهري است، نهايت يخها جور به جورند. يخي هست خيلي سرما به آن زده سخت شده زود آب نمي‏شود، مثل يخهاي همدان زود آب نمي‏شود، يخهاي اصفهان زود آب مي‏شود(نمي‌شود خ‌ل@). همين جور روغنها مختلفند بعضي روغنها هست به اينجور هواها بسته نمي‏شود، هوا بايد خيلي سرد باشد تا ببندد و امّا پيه مثل روغن خوراكي نيست، توي همين هواها بريزد روي زمين مي‏بندد. پس يخها مختلفند، آبها مختلفند. همين آبهاي ظاهري هر آبي كه شيرين‏تر است به اندك برودتي مي‏بندد، آب به اندازه‏اي كه شور است ديرتر مي‏بندد و خيلي شور باشد هيچ نمي‏بندد مگر به گرما. آنجور آبهايي كه از گرمي مي‏بندد سببش همين نمك است اينجور آبها در سرماهاي بسيار سخت هم نمي‏بندد، روان است و شفاف. پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس همه جا بدانيد هرجايي آتش مي‏گيرد رطوبت هست. ديگر رطوبتش چه‏جور رطوبتي است، بايد فكر كرد. اگر اين زود مي‏بندد و زود خاموش مي‏شود مثل پيه، مثل موم، مثل روغنها بعضي روغنها ديرتر مي‏بندد، آتش بيشتر بايد كرد تا آب شود. پس هر چيزي كه ملايم مي‏شود بدانيد رطوبت توش هست. اگر آتش تصرّف در آن نكرده بود اين سخت بود و منجمد رطوبتش يخ كرده بود و خشك شده بود حتّي جميع اسباب حرب از شمشير و نيزه و امثال آنها وقتي حركتش مي‌دهي در توي حركت قدري نرم مي‏شود آن‏وقت مي‌زني به جايي نمي‏شكند. همين‏طور علامت شمشير خوب اين است كه روي سپر بزني نشكند. خوب كه نيست، يكدفعه مي‏بيني شمشير شكست به جهتي كه يخ است، نرم نشده ملايم نشده. اين است كه اوّل بايد حركتش داد تا في‏الجمله نرم شود و اين حالت در تمام اجسام هست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كساني كه عقلشان به چشمشان است خيال مي‏كنند اينها از اغراقات است. اين عصا را مي‏بينند مي‏گويند چوب خشكي است، هيچ رطوبت ندارد و من مي‏گويم عصا آن‏وقت رطوبت ندارد كه روي آتش كه مي‏گذاري اَلو نگيرد. چوب همين كه پوسيد ديگر اَلو ندارد به جهتي كه رطوبات متعلّكه همه رفته بيرون. پس چيزهاي پوسيده اَلو ندارد اما چوبهاي سخت اَلو مي‏گيرد. باز چوب هرقدر خشك باشد باز رطوبت دارد نمي‏بيني روي آتش مي‏گذاري نرم مي‏شود وقتي رطوبت در آن نيست نرم نمي‏شود خم نمي‏شود، رطوبت كه هست وقتي روي آتش مي‏گذاري ملايم مي‏شود. آهني كه آب داشته باشد، آن‏جور آهن را در آتش بگذاري زودتر خم مي‏شود، آهن خشك را زورش بياري خم نمي‏شود، مي‏شكند اما گرمش كه كردي خم برمي‏دارد. پس هرجايي كه به هم اتّصالي دارد بدانيد رطوبت، آن اجزاء را متّصل به يكديگر كرده و چنين چيزي قابل است براي اينكه آتش در آن دربگيرد به جهتي كه هميشه مسكن آتش در توي دود است. عرض مي‏كنم واللّه همين سرّ است همين حكمت است كه مي‏فرمايد ثمّ استوي الي السماء و هي دخان حكمت است كه خدا دارد بيان مي‏كند اما مردم احمق ظاهربين نمي‏فهمند مي‏گويند اين حرفي است خدا زده كه آسمانها دود بود و رفت توي دود. چشم آتش از دود روشن مي‏شود نه اين است كه از دود كور مي‏شود. چشم تو است كه توي دود كور مي‏شود، آتش پابند مي‏خواهد، محل مي‏خواهد، دود نباشد آتش اينجا بند نمي‏شود، آن‏وقت ربع كارهاي دنيا زمين مي‏ماند. پس آتش را پاش را بسته‏اند كه رفع حاجات تو را بكنند. آتش حالت خودش اين است كه بالاي تمام عناصر منزلش است و اين را پيش چشمتان آورده‏اند. يكپاره چيزها هست اين فرنگي‌مآبها مي‏گويند كه خيلي تعصّب فرنگيها را مي‏كشند. مي‏گويند كه بله ما كره اثيري، كره ناري زير آسمان قائل نيستيم. آيا رفته‏اي تا آنجا؟

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آتش پيش چشمتان است اينجا نگاه كنيد ببينيد بالاي همه مي‏ايستد. آتش تعلّق مي‏گيرد به رطوبت، نه به آبهاي متعارفي، به بخار بايد تعلّق بگيرد. باز نه به هر بخاري تعلّق مي‏گيرد، به آن بخاري تعلّق مي‏گيرد كه دود شده باشد. پس به اين هوا تعلّق نمي‏گيرد، بالا مي‏رود از اين هوا. به اين آب تعلّق نمي‏گيرد اينها سرّ حكمتش است به طور طبيعي عرض مي‏كنم اين آتش را اگر پابندي براش درست كني و روي آب بگذاري آتش كه از اين راه مي‏رود بالا آب سراپايين مي‏رود. پس آتش به آب تعلّق نمي‏گيرد پس يك كاريش بايد كرد كه تعلّق بگيرد. آب تا پاش را از روي زمين بالا نگذارد، تا بخار نباشد، آتش به آن تعلّق نمي‏گيرد و تعجّب اين است كه آبي كه بايد بخار شود، بايد گرم شود تا بخار شود. باز آتش توي بخار هم هست، بدانيد هست لكن آتش پنهاني است نه آتش آشكار و هرچيزي كه نرم مي‏شود بدانيد آتش توش هست كه نرم مي‏شود. آبي كه گرم مي‏شود معلوم مي‏شود آتش در خلل و فرج آن هست كه نرم مي‏شود. بيرون كه رفت سرد مي‏شود. آتش بالاي تمام عناصر مي‏رود مي‏ايستد. آتش به خاك تعلّق نمي‏گيرد، آتش به آب تعلّق نمي‏گيرد، آتش به هوا تعلّق نمي‏گيرد اما اگر يك طوري درهم بكوبند اين آب و خاك را كه روغنيّتي پيدا كند، يعني صمغيّت پيدا كند تا مثل صمغي شده باشد، مثل لاكي شده باشد و روغنها همين‏جورها روغن شده‏اند. آب عبيط صرف سفت نمي‏شود، هر آبي را كه جوشاندي و يك خورده سفت شد، آب صرف نيست. پس خاك دارد رطوباتش رفته چون سفت است بالا نمي‏آيد معلوم است رطوبات متعلّكه، رطوبات غليظه است. معقول نيست آب به خودي خودش غليظ شود. اينها حكمتهاي طبيعيه است كه عرض مي‏كنم عقل حاكم است و چشم با عقل مطابق مي‏بيند، آن وقت با كتاب و سنّت و همه‏جا درست و مطابق است. پس اين يك‏بابي است از ابواب بزرگ حكمت و بابي هم هست كه مردم خبر ندارند به طوري هم از اين مردم پنهان است كه هزار دليل و برهان به گردن مردم بايد گذارد. قاعده بزرگي است در حكمت كه يك‏صفحه از تفسير آيات و اخبار به دست مي‏آيد. پس ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس آب عبيط يكدست متشاكل‏الاجزاء علامتش اين است كه هي مي‏جوشاني بخار مي‏شود، مي‏رود بالا هيچ‏چيزش در ديگ نمي‏ماند به خلاف آب انگور كه هرچه مي‏جوشاني سفت مي‏شود، شيره مي‏شود. بيشتر مي‏جوشاني شكر مي‏شود چنانكه آب نيشكر را مي‏جوشاني شكر مي‏شود. پس در مغز اينها هم آتش هست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس بدانيد آتش هميشه درمي‏گيرد در يك‏ آبي كه يك‏خورده خاك هم توش باشد، حلّ و عقد طبيعي في‏الجمله شده باشد. ابتدا روغن مي‏شود، ديگر اگر روغنش سخت‏تر است مثل لاك مي‏شود، يا يك‏خورده نرمتر است موم هم روغن است نهايت سخت‏تر از روغنهاي متعارفي است. صموغ تمامشان چربند و چربيها متعلّكند. اين است كه آتش در آن درمي‏گيرد، دوامشان از همين راه است. پس آتش همه‏جا در دود بايد تعلّق بگيرد، و اين دود همان بخار است، و اين بخار همان روغن است كه آب شده، و اين روغن آب شده همان صموغ است، همه هم جسمند و متشاكل‏الاجزاء.

باري ديگر حالا برويم سر مطلب. ديگر سخنهاي متفرّقه را بخواهيم پاپي بشويم اگرچه خودش علوم طبيعيّه است كه در هر يكيش مي‏شود چهارماه، پنج‏ماه حرف زد براي كسي كه بخواهد بفهمد. مطلب من اين است كه هرغيبي كه به شهاده‏اي تعلّق مي‏گيرد به غلايظ تعلّق نمي‏گيرد. پس روح به استخوان تعلّق نمي‏گيرد، به دست تعلّق نمي‏گيرد لكن آن رطوبت متعلّكي كه يك خون كشناكي است و هر خوني كه كش ندارد حيات به آن تعلّق نمي‏گيرد. در بدن همة حيوانات دوجور خون است: خوني كه در اَوْرده است، خون وريد، خون جهنده نيست. خونهاي زيادي است كه آنها را دافعه مي‏زند مي‏آرد اينجا انبار مي‏كند براي بدرقه كه اينجا باشد، كار دستش هست، وقتي به كار مي‏آيد. لكن آن خوني كه قدري كشناك است، قدري غليظ است، قدري چرب است، حيات به آن خون تعلّق مي‏گيرد و اسم آن خون، روح بخاري است و آن روح بخاري مثل بخار دهان نيست. اين را ديگر نبايد از دهان بيرون كرد، روح است و روح بخاري است و مثل اين بخارها نيست. حيات نمي‏شود دربگيرد در ذرّات چرا كه بي‏ثمر است اين ذرّه از هوا كه زنده شد اين هواي اين ‏طرفش منفصل است، روح از اين ذرّه نمي‏رود در آن ذرّه ديگر به خلاف چيز كشناكي كه همين‏كه يك سرش زنده شد حيات مي‏رود به او هم مي‏رسد، به آن پهلوش هم مي‏رسد. پس آن خوني كه كشناك است يكجاييش اگر به حيات درگرفت از آنجا منعكس مي‏شود مي‏رود در تمام آنجاها كه نشر كرده جاري مي‏شود و اين خوني كه در توي رگهاي جهنده هست، در آن خون حيات درمي‏گيرد و ابتداي اين خون توي قلب است و از آنجا نشر مي‏كند به باقي بدن. بعضي جاهاش ظاهر است مثل نبض كه دست كه مي‏گذاري جنبشش پيدا است بعضي جاها جنبشش خيلي خفيف است پيدا نيست ولكن با ذرّه‏بين‏ها ديده شده كه توي استخوانها رگ هست و آن رگهاي جهنده توي استخوانها هم هست. اين است كه وقتي تحقيقش مي‏كني بعضي اطبّا تا آنجا دقّت نكرده بودند مي‏گفتند استخوان دردش نمي‏گيرد، بعضي جاها هستند هم كه درد مي‏گيرند. دندان را بكَنند درد مي‏گيرد اما يكپاره جاها را ارّه هم بگذاري بسا درد نگيرد لكن واقعش اين است كه وقتي ديدند اطبّا دندان گاهي درد مي‏گيرد، گفتند دندان كه استخوان است و عروق جهنده توش نيست، پس روح توش نرفته، چرا بايد درد بگيرد؟ پس گفتند دندان درد نمي‏گيرد لكن چون دور و برِ دندان عصبها هست آنها كه درد گرفت آدم خيال مي‏كند دندانش درد گرفته. مي‏خواهم عرض كنم كه اين اشتباه است. عصبها هست توي استخوان، همان خونهاي جهنده است كه مي‏رود استخوان مي‏شود نهايت آنجا احساسش كم است، سر انگشت احساسش از همه‏جا بيشتر است بخصوص اين انگشت سبّابه. سر اين انگشت را بگذاري اندكي كه حركت داشته باشد سر اين انگشت از جميع جاهاي بدن بهتر مي‏فهمد حركت و سكون را. در بدن، پهلوها را آدم دست بزند چون نزديك قلب است آدم قلقليش مي‏شود. پا را دست بزني درست خبر نمي‏شود به همين‏طور در استخوانها حيات هست حقيقةً واقعاً پس توي دندان هم حيات هست. حيات كه بيرون برود مي‏ميرد، همين كه مرد مي‏پوسد، مي‏ريزد از هم. جاهايي كه معروف است كه دندان كرم مي‏زند، دندان مي‏ميرد، حيات از آن بيرون مي‏رود. پس استخوان هم درد مي‏گيرد واقعاً درد مي‏گيرد. آدم سرما كه مي‏خورد مغز استخوانش درد مي‏گيرد، بسا گوشتش درد نكند امّا استخوان اگر چاييد، به زودي گرم نمي‏شود، دير گرم مي‏شود. مغز استخوان سرمازده باشد تا حرارت برود به آنجا برسد اين درد مي‏گيرد، واقعاً دندان درد مي‏گيرد چرا كه حقيقةً روح دارد. باز مطلب را از دست ندهيد دليل همة اينها اينكه آن حيات به اين بدن تعلّق گرفته و تا چنين خوني نباشد كه روح بخاري به آن تعلّق بگيرد و اين خون تا داخل آن خونها نشود حيات داخل بدن نمي‏شود. حيات به آن خون كه تعلّق گرفت آن وقت همة اعضا و جوارح زنده مي‏شوند. پس زندگي اين بدن، ديدنش، شنيدنش، راه‏رفتنش، اينها همه دليل اين است كه حيات در اين بدن هست. حالا اگر انسان عاقل باشد مي‏بيند اين بدن حركت مي‏كند، آيا شكّ مي‏كند در وجود روح؟ خير. ما پشه را مي‏بينيم حركت مي‏كند مي‏دانيم روح دارد كه حركت مي‏كند. آنجا كه واضح‏تر است فكر كنيد، شتري مي‏بينيم كه حركت مي‏كند، مي‏دانيم روح دارد. فرضاً كوهي حركت كند، بُرجي حركت كند، بدن هرچه بزرگ شد و زنده شد معلوم است روحش بزرگتر است. حالا ملتفت باشيد بدن اين عالم بزرگ است، بزرگ باشد آيا زنده نيست؟ پس چرا آسمانش . . . . . . طبع خودش ساكن باشد چرا گاهي زلزله مي‏شود؟ چرا وقتي مي‏جنبد همه‏جاش نمي‏جنبد؟ در بدن حيوانات نگاه كنيد، وقتي مگس مي‏نشيند به بدن حيوانات خود پوست بدن، همان‏جاييش كه مگس نشسته مي‏جنبد، واجب هم نيست همة بدن را بجنبانند همان‏جا را مي‏جنبانند روحي است در بدن حيوان مخصوص همين‏كار و اين‏جور روح‏هايي كه زلزله مي‏آرد در بدن حيوانات هست، در بدن انسان نيست. ديگر سرّش را بخواهم بگويم حالا وقتش نيست. عرض مي‏كنم آن‏جور روح در بدن اسب هست وقتي مگس مي‏نشيند به جايي از بدنش، همان‏جاش مي‏لرزد. آن روح توي بدن انسان نيست، حيوان از بس روحش قوي است در همه ‏جاي بدن خودش پيدا مي‏شود هرجا منافري ديد پَرِش مي‏كند آنجا چنين است و آن روح روح حيواني است و روح انساني غير از آن روحي است كه پَرِش مي‏كند. ديگر اين اشاره‏اي بود كردم كه بدانيد آن روح پَرِش‏كننده، بسا بعد از آني كه حيوان را كشتند و سرش را بريدند، پوستش را كندند، خيلي‏هاتان ديده‏ايد كه وقتي گوشتش را به قناره مي‏زنند يكدفعه مي‏بيني يك‏گوشه‏ايش پرش مي‏كند. اين حيات غير از حيات قلبي است. پس اين حيات توي همان گوشه است، چون سرش را بريدند اين حيات مي‏خواهد بيرون برود اين است كه خود را مي‏جنباند، آن گوشه پرش مي‏كند كه بيرون برود.

باري آن مطلب اصل را از دست ندهيد، مطلب اصل اين است كه تا روح مسكني نداشته باشد تعلّق نمي‏گيرد به اين عالم و آنجايي كه تعلّق گرفته است الطف است از باقي جاها و اين اصطلاح، اصطلاح شما باشد كه لطيف يعني آن كسي كه روح به او تعلّق مي‏گيرد. مراد از اين لطافت نه لطافت ظاهري است، اين هواي ظاهري لطيف است، آن‏جور لطيفي نيست كه روح به آن تعلّق بگيرد چرا كه اجزاش متفتّت است. كره كره هواها پهلوي هم پهلوي هم واقعند ديده هم مي‏شود همين هوا، همين آبها كرات ريز ريزند. چون كرات ريز ريزند اگر كره‏ايش جان گرفت لازم نيست كره پهلوييش هم جان بگيرد. به خلاف آن آب كشناك كه يكدست شده. آن آب چون صمغيّت دارد همين كه سرش زنده شد، دمش هم زنده مي‏شود. همينكه قلبش زنده شد باقي بدنش زنده مي‏شود.

باري پس عرض مي‏كنم در تمام اين عالم يك‏چنين روح بخاري هست و به آن تعلّق گرفته حيات بزرگ و از آنجا نشر كرده در آسمانش رفته، در زمينش رفته، در مشرقش رفته، در مغربش رفته مثل اين بدن بعينه ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة بعينه بدون تفاوت اگر فكر كنيد به دستتان مي‏آيد. مي‏بينيد سر از قلب زنده شده، دست از قلب زنده شده، پا از قلب زنده شده. همين‏جور سرِ اين دنيا آسمان است از قلبش بايد زنده شود، پاش زمين است از قلبش بايد زنده شود. پس دليل وجود حيات، دليل وجود روح، وجود همين‏ها است كه مي‏بيني به هم بسته است. آسمانش بايد بچرخد، بايد بچرخانندش. بايد بجنبد، بايد بجنبانندش تا بجنبد. پس بكم تحرّكت المتحرّكات زمين خودش ساكن نمي‏شود بايد ساكنش كرد تا ساكن شود. حالا كه چنين است بكم سكنت السواكن. بعينه بدن خودتان، مي‏خواهي دستت را حركت بدهي مي‏دهي. دست را حركت دادي، پا را حركت ندادي كار پايي نداري. هرجا با هرعضوي هركاري بايد كرد مي‏كني. جايي را بايد ديد، چشم را وامي‏كند مي‏بيند. صدايي را بايد شنيد، گوش را وامي‏كند مي‏شنود. پس بدانيد ان‏شاءاللّه كه قلب آن عالم آنجايي است كه الطف از جميع اهل آن عالم است. باز فكر كنيد و عرض مي‏كنم بي‏اغراق است اين‏جور احاديث كه فرمايش كرده‏اند و عين حكمت است فرمايش فرموده‏اند پيغمبر آمده كه تعليم كند كتاب و حكمت را. مي‏فرمايد در حديث قدسي ماوسعني ارضي و لاسمائي من نمي‏شود روي زمين بيايم بنشينم. خدا مي‏فرمايد در حديث قدسي جاي من در زمين نمي‏شود، جاي من در آسمان نمي‏شود ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن قلب از زمينها بزرگتر است، از آسمانها بزرگتر است، خداي بزرگ آنجا مسكن مي‏كند، مستولي بر ملكش مي‏شود. پس ماوسعني ارضي و لاسمائي حيات به سر نمي‏شود تعلّق بگيرد، نمي‏شود آنجا مسكن كند. آن حيات به پا نمي‏شود تعلّق بگيرد، در روح بخاري كه قلب است مسكن مي‏كند. اين روح بخاري از سر لطيف‏تر است، از دست لطيف‏تر است، از پا لطيف‏تر است، از جميع اعضا و جوارح لطيف‏تر است و وقتي پيدا شد تمام اين سر و دست و پا را زنده مي‏كند. تمام اينها غليظ و لطيفشان از تصدّق سر آن روح زنده مي‏شوند، محفوظ مي‏مانند. همه معصوم مي‏شوند، عاصمشان كيست؟ آن روح. حافظشان كيست؟ آن روح. مُعينشان كيست؟ آن روح. خودشان چكاره هستند؟ خودشان همين‏قدري كه آن روح را مطاوعه كنند بسشان است. مملكتي است و سلطان قاهر غالبي دارد آن روح كه اراده بكند هرجاش را بجنباند همان‏جا را بخصوص مي‏جنباند، هرجا را بخواهد ساكنش كند همان‏جا را ساكن مي‏كند، هروقت بايد حركتش بدهد همان‏وقت حركتش مي‏دهد، هروقت بايد ساكنش كند همان‏وقت ساكنش مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس شانزدهم، يكشنبه 4 ذي‏القعدة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله انا بشر مثلكم يعني في‏الجنس لا في النوع و الصنف و لو كان يراد من المماثلة العموم لكان نعوذباللّه مثل كل واحد واحد فيجتمع فيه جميع النقايص و المذام فلاعموم فيها البتة.

در خودتان ان‏شاءاللّه فكر كنيد و نوع مطلب را كه در خودتان مي‏يابيد در تمام اشخاص آن وقت مي‏توانيد حالتشان را بفهميد و تمام مملكت را مي‏توانيد بفهميد و هركس در خودش فكر نكند و در بيرونها مي‏خواهد چيزي گيرش بيايد، گيرش نمي‏آيد و اين مردم هميشه چشمشان به بيرون مي‏افتد. مؤمن حالتش اين‏جور نيست، اوّل فكر مي‏كند خودش را مي‏شناسد، بعد مردم را مي‏شناسد. اوّل خودش را اصلاح مي‏كند، اوّل طبيب مي‏شود بعد طبابت مردم را مي‏كند. پس چيزي را كه انسان در خودش نيابد، آنچه را در بيرونها خيال كرده يافته نيافته، خيالاتي است كه هيچ واقعيّت ندارد كسراب بقيعة يحسبه الظمئان ماء يك‏چيزي هم مي‏بينند لكن سراب است. سراب را آدمي كه غافل باشد نگاه مي‏كند مي‏بيند جايي را كه آب است و برق مي‏زند، موج مي‏زند. آدم كه عاقل باشد و تجربه كرده باشد كه آنجا آب نيست، او فريب نمي‏خورد مي‏داند آنجا سراب است. كسي كه نرفته و اينجا است، از آن دور كه نگاه مي‏كند مي‏گويد اين آب است قسم هم مي‏خورد كه آب است. همة اهل باطل حالتشان اين است كه در آن راهي كه دارند مي‏روند مطمئنّند، هيچ اضطراب ندارند. هركسي در كار خودش، هرطايفه‏اي در دين و مذهب خودش مطمئن است، مضطرب نيست. قاعده شيعه اين است كه اين‏طور راه روند، قاعده سنّي اين است اين‏طور راه بروند، قاعده نصاري اين است اين‏طور راه بروند، قاعده يهود اين است كه اين‏طور راه روند، قاعده گبرها اين است كه اين‏طور راه روند. همه مطمئنّند در آن راهي كه دارند، هيچ اضطراب هم ندارند. همه نگاه مي‏كنند، انسان عاقل نگاه مي‏كند و آب مي‏بيند راستي‏راستي آنها هم يكجايي نگاه مي‏كنند و آب مي‏بينند و اضطراب هم ندارند. امّا آدم عاقل كه نگاه مي‏كند، آب كه مي‏بيند، آن راستي‏راستي آب است اما شخص غافل جاهل به سراب مغرور است. تمام اهل باطل دريا مي‏گويند، اسم آبي مي‏برند، همه هم به خيال خود يقين دارند، قسم مي‏خورند، اضطراب ندارند و به سراب قناعت كرده‏اند و بسا كارشان به جايي مي‏رسد كه خيال مي‏كنند آب است و دست مي‏كنند بردارند بخورند. كباسط كفّيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ديگر از اين هم بسا بيشتر شود و مي‏شود، بسا توي دهانش هم كه برود، دهانش هم سرد شود. بسا خيال كند فروش هم برده، لكن آب نيست، تيزاب است. مي‏بيند آبي است صاف و در واقع تيزاب از آب صافتر است. جميع غلايظ پايين مي‏نشيند، آب صاف شفّاف زلال روشني است، دستش هم كه مي‏زني دست يخ مي‏كند امّا وقتي مي‏خوري تمام احشا و امعا را آب مي‏كند مثل اينكه فلزي را در تيزاب مي‏اندازند آب مي‏شود، تمام آنچه در اندرون است آب مي‏كند و هلاك مي‏كند آشامنده‏اش را.

پس عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد، سعي كنيد يك‏چيز يقيني به دست بياريد و فكر كنيد، در خودتان فكر كنيد و جميع آنچه مي‏فهميد مطابق با خارج است، خارج مطابق با ذهن است. تمام اهل باطل آنچه دارند مي‏گويند حرفهاشان مثل حرفهاي شما مي‏شود. همه خدا مي‏گويند، همه آخرت مي‏گويند، همه دين مي‏گويند، همه مذهب مي‏گويند. همه مي‏گويند خوب خوب است، همه مي‏گويند بد بد است، حرفهاش را همه مي‏گويند لكن از آنها همه‏اش سراب است و بي‏اصل است. و آن كسي كه مؤمن واقعي است حرفهاش همه حقيقت دارد. در خودتان فكر كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد روحي با شما است و آن روح تعلّق گرفته است به قلب شما و آن قلب شما غير از اين چراغي است كه قلب توي آن چراغ است. بعينه مثل اين چراغهاي ظاهري كه آتش مي‏آيد در قلب دود مي‏نشيند، نه توي فتيله، نه توي روغن، نه توي آن ظرفي كه روغن توش است، آنجاها جاش نيست لكن قلبش آن دود است ثمّ استوي الي السماء و هي دخان. حالا ببينيد حكمت كه درست ترتّب يافت تمام آيات، اخبار، احاديث، همه با يكديگر مطابق مي‏شوند. ثمّ استوي الي السماء و هي دخان آن پيشتر هم داشت كار مي‏كرد و مستولي هم نشده بود بر آسمان. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد كه اينها چه‏جور حرفي است خدا زده، چه ضرور كرده خدا بگويد ثمّ استوي الي السماء و هي دخان؟ خير، مي‏گويم مستولي بر آسمان هم نيست و خلق كرده آسمان را. فكر كنيد همچو علي‏العميا نمي‏شود و اغلب اهل باطل همين‏طورها معني مي‏كنند الرحمن علي العرش استوي را. خوب، چه ضرور كرده؟ خدا اصلش اين حرف را نزند. چرا نگفته علي الارض استوي؟ چرا نگفته علي الماء استوي؟ ديگر استوي را هم كه معني مي‏كنند، وقتي از امام سؤال مي‏كنند معني استوي را، جوابي فرمايش مي‏كنند (و گويا از مردم مي‏ترسيده‏اند) مي‏فرمايند خدا نمي‏نشيند روي عرش. عرض مي‏كند پس معنيش چه‏چيز است الرحمن علي العرش استوي؟ مي‏فرمايند يعني علي الملك استولي. خوب علي‏ الارض هم استولي، علي ‏الماء هم استولي وهكذا. چرا بايد بخصوص بر عرش مستولي شود؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ديگر بعضي چيزها را هم كه نهي مي‏كنند شما ملتفت باشيد كه چرا نهي كرده‏اند. چون الرحمن علي‏العرش استوي را مردم كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند خدا مي‏آيد روي عرش مي‏نشيند، همينطوري كه حنفيها همين‏طورها گفته‏اند كه خدا روي عرش نشسته از هرطرفي از عرش چهارانگشت بدن خدا بيرون است از عرش. چراكه خدا بزرگتر است از عرش، اكبر من كلّ شي‏ء است پس اكبر از عرش هم بايد باشد. خدا آنجا نشسته حكم مي‏كند. حالا اينها را كه به امام عرض مي‏كنند مي‏فرمايند خدا مكان ندارد، جايي نمي‏نشيند. خدا نشستن ندارد، ايستادن ندارد، امّا أفمن هو قائم علي كلّ نفس بماكسبت خدا مي‏ايستد قائم است بر كلّ نفوس، خدا استيلا دارد بر تمام نفوس. اينها را به حسب ظاهر بخواهي معني كني خيال كني مثل ما مي‏ايستد، مثل ما مي‏نشيند، نه خدا نمي‏ايستد، نمي‏نشيند. چطور است خدا؟ اهل حق مي‏دانند چطور است، اهل باطل نمي‏دانند چطور است. اثباتش كني همين‏جور مي‏نشيند، كفر است؛ هيچ‏طور نمي‏نشيند، كفر است. بگويي مثل ما وامي‏ايستد خدا، كفر است؛ بگويي وانمي‏ايستد، كفر است. پس مثل ما وانمي‏ايستد لكن أفمن هو قائم علي كلّ نفس بماكسبت پس يك‏طوري خدا قيام دارد و قيامش اين‏جوري است كه عرض مي‏كنم. نمونه‏اش پيش خود شما عقل شما است. عقل شما غيب است در اين اعضا اما عقل آيا سبك است، آيا سنگين است؟ آيا روشن است، آيا تاريك است؟ آيا سرخ است، آيا زرد است؟ هيچ‏كدام. لكن اين عقل است كه حكم مي‏كند و تصرّف مي‏كند در اين بدن. مي‏خواهد چشمش را وامي‏كند مي‏بيند، مي‏خواهد هم‏مي‏گذارد نمي‏بيند، مي‏خواهد گوشش را وامي‏كند مي‏شنود، نمي‏خواهد مي‏گيرد. مي‏خواهد جايي ببرد اين بدن را برش مي‏دارد مي‏بردش، خودش هم كاري نكرده. پس اين بدن از خودش نه ديدني دارد نه شنيدني دارد، نه بوييدني نه چشيدني، نه گرسنه شدني نه سيرشدني، نه تشنه شدني نه سيراب شدني. ملتفت باشيد، دقّت كنيد ان‏شاءاللّه. پس اين بدن خودش به خودي خودش كه جسمي صاحب طول و عرض و عمق است، اصلش نه گرماش مي‏شود نه سرماش مي‏شود، نه روشنايي مي‏خواهد نه تاريكي، نه تشنگي حاليش مي‏شود نه سيرابي، نه گرسنگي نه سيري، نه خالي مي‏شود نه پر مي‏شود، نه حركت دارد نه سكون، لكن عقلي مي‏آيد مي‏نشيند توي اين بدن آن عقل كارها دارد. حالا يك‏كاري مي‏خواهد بكند اين بدن را وامي‏دارد به آن كار. جايي را مي‏خواهد ببيند چشم را وامي‏كند مي‏بيند، صدايي را مي‏خواهد بشنود گوش مي‏دهد و مي‏شنود. مي‏خواهد ببيند اين صدا بد است يا خوب، گوش مي‏دهد و مي‏شنود. پس عرض مي‏كنم هرغيبي از جايي كه تعلّق مي‏گيرد آن جاش اسمش قلب است، اسمش عرش است، اسمش كرسي است، اسمش آن اوّل كسي است كه از شهاده متّصل به مبدء شده است. و غافل نباشيد در تمام ملك، خدا اين وضع را كرده. غيب به شهاده بدون اينكه در عالم شهاده قلبي باشد، تعلّق نمي‏گيرد. پس اين سنگها نمي‏شود زنده شوند مگر توشان آب باشد، آبها نمي‏شود زنده شوند مگر حلّ و عقد شوند، و آن چيز حلّ و عقد شده نمي‏شود زنده شود مگر اينكه روح بخاري شود، آن روح بخاري كه پيدا شد در بدن حيوان حيات به آن روح بخاري تعلّق مي‏گيرد. روح بخاري به اين بدن كه تعلّق گرفت تمام جاهاش را زنده مي‏كند. حالا كه اين بدن زنده شد به واسطة آن قلب و آن قلب واسطه حيات اين بدن است و اسم آن قلب، قطب اين بدن است. اسمش مبدء است، اوّل اشياء است. پس اين مي‏ايستد توي اين بدن مي‏گويد من همجنس شما هستم، طول دارم، عرض دارم، عمق دارم. جسم را هركاريش كني اين طول و عرض و عمق را دارد. لطيفش كني مثل هوا، هوا اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. لطيف‏ترش كني مثل آتش، آتش اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد وهكذا بروي به آسمانها، آسمانها مشرق دارند، مغرب دارند، طول و عرض و عمق را دارند. پس جسم مي‏خواهد لطيف باشد مي‏خواهد كثيف باشد، جميع اينها يك‏جنسند، يعني همه صاحب طولند، همه صاحب عرضند، همه صاحب عمقند. جميع اينها را همة اجسام دارند امّا همه جسمها لطيفند؟ نه، هوا لطيف است. همة جسمها مثل آبند؟ نه، آب يك‏طوري لطافت دارد غير آن‏جور لطافت. زمين آن‏جور لطافت را ندارد. پس در جميع اين اجسام لطيف هست، كثيف هست، اعلي هست، ادني هست اما تمام اينهايي كه هستند تا آن روح بخاري توش نيايد و تعلّق نگيرد، ظاهر اين بدن نمي‏تواند زنده شود. اين است كه اين بدن وقتي مي‏ميرد، سر همان سر، دست همان دست، پا همان پا، اعضا و جوارحش همه‏چيزش سرجاي خود واقع است لكن زنده نيست. پس آن روح بخاري وقتي توي اين بدن هست، آن وقت از چشم اين بدن مي‏بيند، از گوش اين بدن مي‏شنود، از بينيش بو مي‏فهمد، از زبانش مي‏گويد، از دستش مي‏دهد مي‏گيرد، از پاش مي‏رود و مي‏آيد. آن روح بخاري مي‏گويد منم كه تمام اين اعضا به من حركت مي‏كنند، به من ساكن مي‏شوند، هرچشمي به واسطة من مي‏بيند، هرگوشي به واسطة من مي‏شنود. معني لاحول و لاقوّة الاّ باللّه توي همينها است. پس آن روحي كه قلب است و قطب، تمام اين كارها كار او است. او است كه مي‏گويد من، من مي‏بينم، من مي‏شنوم، من دين دارم، من عقل دارم. پس اين قلب نبود، عقل شما در سرجاي خودش كاري به اين دنيا نداشت. پس آن عقل در عالم غيب منزلش است، كاري به اين دنيا هيچ ندارد لكن وقتي پيدا شد كه آن قلب به آن عقل تعلّق گرفت كه آن قلب، همان روح بخاري است كه تعلّق گرفته. حالا اينجا كه مي‏آيد كارش هم پيدا مي‏شود. عقل نيامده بود در دنيا چكار داشت به اينجا؟ چه مي‏توانست بفهمد؟ فكر كنيد، چرت نزنيد. نيامده بود اينجا هيچ نمي‏فهميد، حالا كه آمد مي‏فهمد. تا منزلي نسازد، خانه‏اي براي خود نگيرد، نمي‏آيد اينجا. وقتي نيامد اينجا، از اينجا خبر ندارد. پس منزلي مي‏گيرد كه از سرما و گرما صدمه نخورد. باز منزل را براي اين مي‏سازد كه اين محفوظ باشد. عقل سر جاي خودش نمي‏لرزد اما سرما كه آمد بدنش مي‏لرزد، او كه آمد در بدن ديد كه سرماش است مي‏گويد تدبيري بايد كرد كه بدن گرم شود، سرماش نشود. اينجا كه آمد بدنش، شكمش كه خالي مي‏شود، او ديگر حواس ندارد. نوع خلقت بر اين نظم واقع شده، او است كه مضطرب مي‏شود نه بدن، بدن به ‏خودي خودش اضطراب نمي‏فهمد. او مي‏بيند بدن گرسنه شد او هي اضطراب مي‏كند و بدن را به اينجا و آنجا مي‏برد تا شكم بدنش را سير كند، آن وقت آرام مي‏گيرد. اين است كه هرچيزي را كه انسان بخواهد درست تحقيق كند، در حال گرسنگي نمي‏شود، در حال تشنگي نمي‏شود، در حال غضب نمي‏شود درست تحقيق كرد. بخصوص در احكام ظاهري هم همين‏طورها قرار داده‏اند. كسي بخواهد در مسند حكومت شرع بنشيند اين اگر پُر خوشحال باشد نمي‏تواند مرافعه كند، پُر بي‏دماغ باشد نمي‏تواند مرافعه كند، خيلي گرسنه‏اش باشد نمي‏تواند مرافعه كند، خيلي تشنه‏اش باشد حواسش مي‏رود پيش آب نمي‏تواند مرافعه كند. پس خيالها بايد جمع باشد تا بداند حكم مسأله را و بتواند حكم كند. حالا كسي كه خيالش همه‏اش توي اين است كه پول بگيرد، اين، حكم مسأله را يادش نمي‏آيد كه چه‏چيز است. هميشه خيالش توي اين است كه چه‏جور كاري بكند كه پول بگيرد، پس حكم را مي‏كند از روي اين خيال. ببين مي‏خواهي بروي بيت‏الخلا تمام حواست آنجا است، تا نروي نمي‏گذارد به هيچ‏كارت برسي.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه چه عرض مي‏كنم. پس آن عقل تعلّق مي‏گيرد به يك‏قلبي، به يك‏قطبي و آن قطب در باقي بدن نشسته. حالا اين بدن يكجاييش درد مي‏گيرد و او مضطرب مي‏شود. بله، هر صدمه به اين بدن مي‏زنند، صدمة به اين بدن صدمه به آن عقل است، او مضطرب مي‏شود. بله اگر نيامده بود، توي اين بدن ننشسته بود، كاري به اين اوضاع نداشت. حالا اگر خدا بود و هيچ ملكش هم نبود، نبود. امّا حالايي كه اعتنا كرده، ملكي را خلق كرده، آباد كرده، پيش از خلقت زيد چه‏كار داشت به زيد؟ اما حالا كه خلقش كرده كار داشته. ديگر چقدر هم اعتنا مي‏كند به اين خلق، اين خلق هرچه بخواهند پي ببرند كه چقدر اعتنا مي‏كند، نمي‏توانند پي‏ببرند. پس آن علمي كه دارد تمام آن علم را به كار برده در هر جزء جزئي از اين چيزها كه خلق كرده. اگر اعتنا نداشت، چه‏كار داشت كه علم خود را به كار ببرد؟ تمام قدرتش را همه‏جا به كار برده، تمام حكمتش را همه‏جا به كار برده. ببينيد سرمويي نقص بخواهي پيدا كني در خلقت يك‏پشه‏اي، در خلقت فيلي، نمي‏تواني. جوري خلقت كرده هرچيزي را به آن دقيقي كه هست. يك‏چيز بسيار جزييش را برمي‏داري در آن فكر مي‏كني، آن وقت مي‏بيني چه حكمتها به كار برده كه اگر سرمويي غير اين‏طور بود، مي‏بيني ناقص بود. همين‏جور كه نگاه مي‏كني مي‏بيني اين هزارپا، هزارپا دارد. حالا جوري است كه يك‏پاش را نداشته باشد ناقص است، يك‏پاش را بكَن، ببين نمي‏تواند درست راه برود. مورچه دوشاخ دارد، حالا انسان كه فكر نمي‏كند بسا خيال كند چه مصرف دارد. مي‏خواهي ببيني حكمتش را، يك شاخش را بكَن، ببين ناقص مي‏شود. آن وقت ديگر درست نمي‏تواند راه برود، چشم او درست نمي‏بيند. ديگر آن حرفها كه چشم مور و پاي مار و چه‏چيز را كس نديد، اينها هذيانات است كه گفته‏اند، شما ملتفت باشيد. خير، مورچه چشم دارد نهايت چشمش اين‏جورها نيست. آينه سختي است روي چشمش كشيده شده، درست پيدا نيست. حالا اين مورچه مدّ نظرش هميشه آن شاخهاش است، اگر يكيش را بكَني ديگر درست نمي‏بيند، آن وقت كج‏كج راه مي‏رود، مي‏افتد. ملتفت باشيد، پس ديگر دقّت كنيد و فكر كنيد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم وقتي اين‏جور حيوانات اين‏جورند، حتّي همين خرخاكيها كه مي‏خواهند راه بروند، اوّل نيشهاشان را روي زمين مي‏گذارند، زور مي‏زنند، اگر فهميد زيرش خالي است و مي‏افتد پاش را برنمي‏دارد آنجا بگذارد. اين شاخي كه دارد به كاريش وامي‏دارد، با اين شاخ خودش را مي‏خاراند چنانكه همين حيوانات بزرگ هم خود را با شاخشان مي‏خارانند.

باري، پس عرض مي‏كنم صنعت اين صانع صنعتي است كه هرچه آدم عاقلتر است بيشتر تعجّب مي‏كند. اين خدا در هيچ‏جا بناي مسامحه ندارد، يك‏خورده مسامحه داشت اصلش خلقشان نمي‏كرد لكن تمام علمش را، تمام حكمتش را، تمام قدرتش را به كار مي‏برد در خلقت يك‏پشه. چنانكه تمام اينها را در خلقت فيل به كار برده و هيچ مسامحه نمي‏كند. با علم، با قدرت، با حكمت و هكذا اسمهايي كه دارد به همين نسق تمامش را به كار برده در خلقت آسمان و زمين. فيل را چطور ساخته، پشه را چطور ساخته؟ همين‏طوري كه تو را ساخته. تو را براي چه ساخته؟ گفته تو را براي چه ساخته‏ام. خر را براي باركشي ساخته‏ام، شتر را براي باركشي ساخته‏ام، گوسفند را براي شيردادن ساخته‏ام. تعجّب كنيد در توي دنيا تخم‏مرغ فراوان است نه براي خود مرغ. تخم‏مرغ را مردم بايد بخورند، مردم هر روز محتاجند به تخم‏مرغ. اگر محض جوجه گذاردن بود سالي يك‏مرتبه كفايت مي‏كند. يكپاره جاها تخم را ساخته‏اند براي جوجه، يكپاره جاها براي خوردن مردم است. هر روز هم مي‏بيني تخم مي‏كند. بله، در عرض مدّت سال هم يك‏دفعه يكجايي مي‏نشيند روي تخم براي اينكه مرغ توي دنيا باشد. پس در صنعت اين صانع هر گوشه‏ايش كه فكر كنيد مي‏فهميد علم توش است، حكمت توش است. پس اصلش خلقت تخم‏مرغ براي خوردن است، خلقش كرده‏اند كه مردم بشكنند بخورند. ديگر اينها را شما ياد بگيريد مي‏فهميد هذياناتي را كه بعضي گفته‏اند و چقدر هذيان است. بله، اين تخم‏مرغ چه كرده كه تو اين را بشكني بخوري؟ خير، همه‏اش براي همين خلق شده كه من بشكنم بخورم. جوجه چه كرده تو سرش را مي‏بري؟ براي همين خلق شده و الاّ مصرفش چه‏چيز است كه من نخورم؟ پس حيوانات را براي انسان خلق كرده منها ركوبهم و منها يأكلون درخت مصرفش چه‏چيز است؟ براي همين است كه به كار من بيايد، براي اين است كه ببرم چوبش را روي سقف بيندازم، هيزمهاش را بسوزانم. بله، نباتات را نبايد دست زد، حيوانات را نبايد كشت، اينها تقصيرشان چه‏چيز است؟ مي‏فهميد اينها هذيانات مردم است. گبرها و مهاباديها اينها را مي‏گويند.

پس جميع آب و خاك از براي اين است كه جمادات پيدا شوند، جمادات براي اين است كه تا اينها پيدا نشوند، گياه نمي‏شود برويد؛ جمادات براي گياهها خلق شده‏اند. گياهها اوّل بهار شروع مي‏كنند سبزشدن، گياهها را با آب سبز مي‏كنند، آخر تأثير گياهها در همين است كه تر باشد تا نمو كند. پس آب براي گياه است، گياه مصرفش چه بود؟ ما چه مي‏دانيم براي چه مصرفي است؟ خير، خيلي خوب مي‏دانيم. گياه مصرفش براي خوردن است. اي! اين گياه تا تر است كسي او را نخورد مي‏نويسند در فضايل زردشت كه گاوي خدا خلق كرده بود علف سبز را نمي‏خورد، خشك را مي‏خورد، هميشه خشك مي‏خورد. زردشت از شكم آن گاو خورد چراكه هرگز صدمه نزده. پس عرض مي‏كنم اينها خيالات مردم و هذيانات مردم است. شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم گياه براي رزق عباد است، حبوب مال خوردن است، برنج براي خوردن است، گندم براي خوردن است. ديگر تقصيرش چه‏چيز است كه تو او را مي‏جوي، نامربوط است، هذيان است. براي جويدن من خدا خلقش كرده، مي‏خواهم بيرون آردش مي‏كنم و نانش مي‏كنم و مي‏خورم. مي‏خواهم با دندان آردش مي‏كنم.

خلاصه  پس گياهها براي رزق عباد است، خودشان ثمري ديگر داشته باشند، نه ندارند. تمام حيوانات براي انسان خلق شده‏اند. انسان الاغ مي‏خواهد سوار شود، اسب مي‏خواهد سوار شود، حتّي اينكه فيل مي‏خواهد مثلاً قلعه را خراب كند و هكذا. حتّي انسان سگ را ضرور دارد، تمام حيوانات را انسان ضرور دارد. يكپاره آنها را مي‏آورد دور خودش، يكپاره‏شان را پوستش را ضرور دارد انسان. زهره گرگ براي فلان‏كار خوب است، پوست كفتار براي كاري خوب است، همة اينها براي انسان است و انسان را محتاج آفريده. حتّي به زهره گرگ محتاج است. يكپاره لفظهاش قبيح است عرض كنم يكپاره دل‏دردها هست كه از هيچ دوايي چاره‏اش نمي‏شود مگر اينكه گرگ تغوّط كند سرِ بتة مخصوصي، آن بتّه را بياورند؛ اثر آن اين است كه رفع آن دل‏درد را بكند. پس جميع اين خلقي كه مي‏بينيد براي انسان است. آسمان نباشد نمي‏شود انسان اينجا باشد، زمين نباشد، آسمان نباشد، آتش نباشد، هوا نباشد، جميع آسمان و زمين، اين اوضاع همه براي انسان است. پس ربّنا ماخلقت هذا باطلاً اگر اين معني را مي‏فهمي كه آسمان و زمين باطل نيست، براي جهتي اينها را آفريده. اينها را نمي‏فهمي، بخواني هم ربّنا ماخلقت هذا باطلاً نخوانده‏اي. ستاره‏ها هم چراغها هستند، روشناييها از ستاره‏ها است. براي صاحبان چشمها اين ستاره‏ها را آفريده كه چشم حيوانات ببيند مكانهاي خود را، چاه را از راه تميز بدهند. حيوانات خودشان براي كه بودند؟ براي انسان. پس خلقنا الانسان في احسن تقويم اگر اطاعت كند مي‏برندش به جاهاي بسيار خوب بلند، اطاعت نكند ثمّ رددناه اسفل سافلين از جميع مخلوقات پست‏تر مي‏شود. اطاعت بكند از جميع بلندها بلندتر مي‏شود، اطاعت نكند از سگ، از خوك، از مورچه، از جميع چيزهاي پست پست‏تر مي‏شود. چراكه آنها عقل ندارند، تكليفي به آنها نشده، ارسال رسل براي آنها نيست. الاغ خلق شده سوارش شوند، بارش كنند. اسب خلق شده سوارش شوند بدوانند، او هم مي‏رود كار خودش را مي‏كند. سگ خلق شده كه وق‏وق كند، مي‏كند. گربه خلق شده موش بگيرد، مي‏گيرد. (تبسّمي فرمودند و شوخي كردند و فرمودند: اگرچه گربه‏هاي آخرالزمان موش هم نمي‏گيرند).

باري، پس جميع اين آسمان و زمين و ابر و باد و مه و خورشيد و فلك، همه عمله‏جات تواَند تا تو ناني به كف آري در غفلت نخوري. پس ماخلقت الجنّ و الانس براي سواري نيستند، بار نبايد با آنها بكشند، براي هيچ‏كاري نيستند الاّ ليعبدون براي اينكه مرا بشناسند، مرا عبادت كنند، مرا بشناسند. جميع دنيا را، جميع آخرت را براي اينها آفريده‏اند. جهنّم براي كفّار خلق شده، كفّار مخالفت كردند جهنّم براي آنها خلق شده. پس جهنّم زندان پيغمبران است، زندان ائمّة طاهرين است. همچنين اين بهشت و حورالعين و اين اوضاعي كه در بهشت مي‏شنوي كه چه‏جور چيزها در آنجا هست، قصرها هست، نهرها هست، چيزهاي عجيب و غريب هست و خيلي از آنهاش را هم هنوز نشنيده‏اي، آن‏قدرش را هم كه شنيده‏اي تعقّلش را نمي‏تواني بكني. اينها براي كيست؟ براي خودت است كه انساني و الاّ قصري كه كسي توش نمي‏نشيند، ساختنش لغو است و بيجا و خدا خلق نمي‏كند لكن قصر از براي آن كساني است كه در قصر مي‏نشينند. پس اصل خلقت بهشت براي مؤمن است، پس مؤمن اقرب به خدا است از تمام چيزها. مؤمن خودش قشنگ‏تر از بهشت خودش است، خيلي خوشگل‏تر است از بهشت.

باري، پس عرض مي‏كنم جميع زمين و آسمان و دنيا و آخرت را خدا از براي انسان آفريده. انسان را از براي چه آفريده؟ از براي اين آفريده كه او را بشناسند، او را عبادت كنند، براي همين آفريده. آن وقت اين انسان نوعش دو دسته‏اند: بعضي فرمانفرمايند، آنها آقايان و پادشاهان دنيا و آخرتند. بعضيشان رعيّتند و نوكرند. اگر رعيّتها درست راه رفتند و درست رعيّتي كردند و بندگي كردند، سلاطين هم كه سلطنت خود را كردند، امر ملك منظّم مي‏شود. اگر آقايان گفتند و نوكرها نشنيدند، ديگر هيچ نمي‏گويند. اهل حقّ وقتي مي‏بينند هرچه حرف مي‏زنند و جان مي‏كَنَند، اصرار مي‏كنند فايده ندارد، ديگر بسا حرف هم نزنند، سكوت كنند و هيچ نگويند. بسا بيرون مي‏روند، از ميانة آنها غايب مي‏شوند. و همين‏طور شده كه امام زمان غايب شده. مي‏بيند تشريف داشتنش و گفتنش بيحاصل است، حرف نمي‏زند. مي‏رود يك‏گوشه‏اي مي‏نشيند كه كسي او را نشناسد. چنانكه هروقت هرپيغمبري كه مأيوس شد از قومش، از ميانة آنها بيرون رفت و رفت در گوشه‏اي براي خودش مشغول كار خودش شد. وقتي ببينند سخن فايده ندارد معلوم است سكوت مي‏كنند، ديگر هيچ نمي‏گويند. اين است كه امر به معروف و نهي از منكر شرطش شنيدن است. اگر جايي را مي‏بيني حرف مي‏زني و جان مي‏كني و اصرار مي‏كني، حرف مي‏زني و نمي‏شنوند، چه ضرور كرده حرف بزني؟ بي‏حاصل است، لغو است، حرف نمي‏زني. همين‏طور آنهايي هم كه از جانب خدا حرف مي‏زنند وقتي مي‏بينند كسي گوش نمي‏دهد، نمي‏شنود، ديگر حرف نمي‏زند. براي خودش مي‏رود يك‏گوشه‏اي و كاري به كسي ندارد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

بعد از درس عرض كردم: كسي كه بناش اين باشد كه حرف بشنود، بناش اين است كه هرچه از آسمان بيايد و بر او عرضه شود قبول كند، بناش حرف‏شنيدن است لكن غافل است، خواب است، توي چرت است، مقهور طبع است، حرف به او مي‏زنند يا خير؟

فرمودند: همين‏جور كسان محلّ ترحّم هستند، بر همين‏جور اشخاص ترحّم مي‏كنند. شفاعت شفعاء براي اين‏جور آدمها است، اين‏جور آدمها را شفاعتشان مي‏كنند.

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

 (درس هفدهم، دوشنبه 5 ذي‏القعدة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأن‏يوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه.

مكرّر عرض كرده‏ام ان‏شاءاللّه هر مطلبي را كه مي‏خواهيد درست بيابيد كه نقش قلب شود، در خودت بايد فكر كني. و آدم تا در خودش چيز نفهمد، در بيرون هرچه مي‏شنود خيال هم مي‏كند فهميده، نفهميده. لكن انسان خودش به خودش از همه‏چيز نزديكتر است نسبت به خودش كه چيز مي‏فهمد، همين كه در خود چيزي مي‏فهمي، شاهد بر خلقت خود خواهي شد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه يكپاره مطالب هست كه در اين بيانات معلومتان مي‏شود. خدا مي‏فرمايد: مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و ماكنت متّخذ المضلّين عضداً اينهايي كه اهل باطل هستند، اينها نمي‏دانند چطور خلق شده‏اند و نمي‏دانند آسمان و زمين چطور خلق شده‏اند، شاهد نيستند، اينها را، اين ظالمين را خدا تعليمشان نمي‏كند، عضد خودش قرار نمي‏دهد. و اين آيه شاهد است كه هيچ ظالمي، هيچ فاسقي، هيچ كافري نمي‏شود از جانب خدا باشد. پس عادلان را خدا عضد خودش قرار مي‏دهد. اعضاد و اشهاد و مناة و اذواد و حفظة و روّاد حالا اينها را باز به حسب ظاهر دست اين مردم ظالمين بدهي نمي‏دانند چطور شده. وقتي خودش را نمي‏داند چطور ساخته‏اند، البته اينها را نمي‏داند. تا ندانيد خودتان چطور است حالت خودتان، طمع مكنيد بيرونها را بدانيد لكن آن كساني كه در خودشان فكر مي‏كنند و آنچه خداوند عالم به ايشان داده در خودشان مي‏بينند، آنها شاهد بر خلق خود هستند و شاهد بر خلق آسمان و زمين هستند، آنها اعضاد مي‏شوند، اشهاد مي‏شوند اين است كه لايكلّف اللّه نفساً به طور حقيقت الاّ ما اتاها هرچه به هركه داده‏ام همان را تكليفش كرده‏ام و آنچه را داده‏اند، انسان واجد مي‏تواند بشود. آنچه را نمي‏تواند واجد شود در خودش اصلش خيال آن را هم نمي‏تواند بكند، خيالش را نكرده. حالا مي‏بينيد اين را مي‏فهميد كه براي انسان روحي هست خدا داده، مي‏فهميد بدني هست خدا داده. حالا اين روح به اين بدن وقتي تعلّق گرفت، اين روح چطور سير مي‏كند در مشرق و مغرب اين بدن؟ از همة اعضا و جوارح تندتر سير مي‏كند. ديگر اينها را يادبگيريد مي‏دانيد چطور مي‏شود طي‏الارض، كه به يك چشم به‌هم‏زدن از مكّه تشريف مي‏برند به كربلا، از مدينه به طوس. آدم تعجّب مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس نشسته است آن روح در اين روح بخاري و اين روح بخاري همه‏جا حاضر است. اين روح وقتي بخواهد سير بكند اينجاها كأنّه ديگر نبايد پابردارد و برود. تا پاش را دست مي‏زني مي‏فهمد، تا سرش را دست مي‏زني مي‏فهمد. پس كأنّه نبايد جابجا شود از اين‏جهت سيرش از جميع اعضا تندتر است. دست بايد بيايد پايين يك‏خورده طول مي‏كشد، بخواهد بيايد بالا يك‏خورده طول مي‏كشد. پا بخواهد برداشته شود يك‏خورده طول مي‏كشد، گذاشته شود طول مي‏كشد. سر بايد حركت كند همين‏طور باز يك‏خورده طول مي‏كشد حتي در مثَلها لمح بصر را تمام عقلاي عالم مثَل مي‏زنند كه «پيش از چشم به‌هم‏زدن» مثَل است براي اينكه خيلي چشم تند به هم مي‏خورد. وقتي آن عفريت به سليمان عرض كرد كه من تخت بلقيس را پيش از آنكه از اين مجلس برخيزيد مي‏آرم اينجا، آصف حاضر بود و اين آصف شاگرد سليمان بود. گفت من پيش از چشم به‌هم‏زدن حاضر مي‏كنم، تا مي‏روي نگاه كني من حاضر كرده‏ام. و خود سليمان اگر مي‏خواست البته بهتر مي‏توانست و بهتر مي‏كرد، مي‏خواست قدر او را بدانند، او را بشناسند. مي‏خواست تعليم كند كه بعد از من آصف است و او خليفة من است، جانشين من است. وقتي گفت من پيش از چشم به‌هم‏زدن حاضر مي‏كنم و حاضر كرد، راه اين سخنها در دستتان باشد، بدانيد هيچ اغراق توش نيست. مي‏فرمايد به يك چشم به‌هم‌زدن  او هو اقرب . كلمح البصر او هو اقرب فلان‏كار را مي‏خواهم بكنم، مي‏كنم. مي‏فرمايد به يك چشم به‌هم‏زدن جميع اين زمين و آسمان را بخواهم بگردم مي‏گردم. فكر كنيد راهش دستتان باشد. پس عرض مي‏كنم در بدن خودتان هر عضوي كه حركت مي‏كند يا ساكن مي‏شود، باز يك‏خورده طولي مي‏كشد حتي لمح بصر، يك‏آني طول مي‏كشد لكن اين روح بخاري از سر و دست و پا و از لمح بصر، از هرجوري بخواهي سرعت اعضا را خيال كني كه تند حركت مي‏كند، هرچه باشد گلولة تفنگ به چه تندي مي‏رود! ازبس تند مي‏رود ديده نمي‏شود مع‏ذلك باز آن وقتي كه از دهان تفنگ بيرون مي‏آيد تا آن وقتي كه مي‏خورد به نشان، البته يك‏قدري طول مي‏كشد. لكن روح ببينيد به محضي كه اراده مي‏كند عضو حركت كند، مي‏كند. كانّه نبايد بيايد اينجا. پس سرعت سير روح در توي بدن از جميع اعضاي بدن بيشتر است. اين است كه اين عرش جسماني وقتي مي‏خواهد حركت كند، شبانه‏روزي يك دور مي‏زند بيست و چهار ساعت طول مي‏كشد. اين ديگر زورش بيش از اين نبوده لامحاله بيست و چهار ساعت طول مي‏كشد يك‏دوره مي‏گردد. ديگر آنها را هم آدم بخواهد تعقّل كند كه چطور مي‏شود جسم به آن بزرگي در بيست و چهار ساعت يك دور بزند، اين مردم خيال سرعت عرش را نتوانسته‏اند بكنند. جبرئيل حاضر بود خدمت رسول خدا9 حضرت پرسيدند ظهر شده؟ عرض كرد لا، نعم. تا گفت لا، پشت سرش گفت نعم. فرمودند چرا اوّل لا گفتي بعد نعم گفتي؟ عرض كرد آن وقتي كه گفتم لا چقدرها مانده بود به ظهر و از بس به سرعت حركت مي‏كند عرش آمد و ظهر شد گفتم نعم. چندين سال حركت كرد به همين‏قدر فاصله كه گفتم لا، بعد ظهر شد گفتم نعم.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. حالا اين عرش با اين سرعت باز يك دور را كه مي‏زند بيست و چهار ساعت طول مي‏كشد و عرض مي‏كنم واللّه هريك از ائمّة شما بخواهند دور عالم بگردند، به طرفة‏العيني مي‏گردند. شما راهش را به دست بياريد، راهش اين است كه اين عرشي است جزئي و جزئي بايد بگردد و طولي دارد، هي قدم برمي‏دارد. چرخي است هي مي‏گردد، جزئي مي‏رود، جزئي مي‏آيد لكن آني كه نافذ است در تمام اجسام، اين همين‏قدر ملتفت جايي كه مي‏شود، آنجا حاضر است. مثل اينكه روح در همة جاي بدن حاضر است امّا غافل از هيچ‏جا نيست، حاضر در همه‏جا هست. حالا هرجا را تا مي‏خواهد تعقّل كند، مي‏كند. هرجايي في‏المثل پشه‏اي مي‏نشيند، اين مي‏فهمد پشه آنجا نشسته. هرجايي را شپشي مي‏خورد، اين مي‏فهمد. در همه اعضا و جوارح نافذ و ساري و جاري است و سرّش همين است كه همين‏قدر كه ملتفت خودش اين ‏سر است و سير هم نخواهد بكند، چشمش را مي‏دوزد به جايي. ديگر ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه را با اين بيانات تركيب كنيد، خيلي چيزها مي‏فهميد. پس يك‏وقتي هست تعمّد مي‏كند كه اعراض كند، اگر تعمّد نكند در اعراض بسياري از جاها يك‏نمازي نمي‏تواند بكند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اينها را مردم هيچ پيرامونش هم نگشته‏اند. در نمازهاي نافله حضرت‏امير نماز شبي، چيزي كه مي‏كردند غش مي‏كردند مي‏افتادند. وقتي بناي توجّه شد، نمي‏ماند بدن، بدن مي‏افتد. لكن وقتي مي‏خواهند نماز واجبي را بكنند، عمداً تعمّد مي‏كنند توجّه را به همين نماز مي‏كنند، از جاهاي ديگر غافل مي‏شوند. اينها را ديگر مردم سرشان نمي‏شود چون چنين است كه چون توجّه مي‏كند حمد را بخواند متوجّه حمد است، چون توجّه مي‏كند ركوع كند متوجّه ركوع است و همچنين سجود و باقي افعال نماز. مي‏خواهد اين كار را به انجام برساند از ماسواي اين كار غافل است. تير را از پاش مي‏كشند، بيرون مي‏آيد ملتفت نمي‏شود تا وقتي كه از نماز فارغ مي‏شود مي‏بيند خون ريخته. مي‏پرسد از خون، مي‏گويند تير را كشيديم. و آن تير چنان نشسته بود در پاي مباركشان كه جرّاحها كه مي‏آمدند تير را بيرون بياورند، مي‏فرمودند طاقت ندارم. تا وقتي كه دربين نماز، امام‏حسن جرّاح را طلبيد فرمودند به جرّاح كه پيش از آنكه نمازشان تمام شود تير را بكش. جرّاح تير را كشيد و حضرت نفهميدند كه تير كشيده شد. به جهتي كه هيچ توجّه ندارد به پاش، بعد از نماز ديدند خون جاري است و تير را كشيده‏اند. فرمودند اين تدبير حسَن است، او حالت مرا مي‏ديد كه در وقت نماز به هيچ‏چيز ديگر توجّه ندارم. ديگر حالا آيا امام مطّلع نيست از پاي خودش؟ اينها را مردم نمي‏دانند. شما ملتفت باشيد، امام ملتفت است لكن تعمّد مي‏كند كه توجّه نداشته باشد به جهتي كه مأمور به كاري است، آن كار را مي‏خواهد به انجام برساند، اين كار مأمورٌبه است و ايني كه عرض كردم قاعده‏اي است كه رفع مي‏كند آن اشكالي را كه محلّ گفتگو شده و خيلي حرفها هم زده‏اند. اين‏قدرها قال قال كرده‏اند در اين مسأله كه حضرت امام‏رضا مثلاً آيا ملتفت بود كه انگور زهر دارد، پس چرا خورد؟ حضرت موسي‏بن‏جعفر ملتفت بود زهر دارد و خورد يا نه؟ اينها را وقتي انسان بخواهد جواب بگويد باز به مذاق مردم يكجوري جواب مي‏گويد كه پُر وحشت نكنند. اما شما بدانيد، ملتفت بود و خورد. اما آن‏جورهايي كه جواب مي‏گويند اين است كه بله، همين‏طوري كه از روي تقيّه مي‏كردند يكپاره كارها را، همان‏طور مأمور بودند كه هروقت زهر به تو مي‏دهند مي‏داني هم مي‏كشدت، اما بخور. مثل اينكه امام‏حسين مي‏دانست به كربلا مي‏رود و كشته مي‏شود. مأمور بود برود. ديگر و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة را نمي‏شود براي امام خواند، هركاري را خدا مأمورش مي‏كند او هم اطاعت مي‏كند. اين حالا يك‏جور جواب است مي‏دهند، درست هم هست لكن اصل مطلب را شما داشته باشيد. اصل مطلب اينكه وقتي تعمّد مي‏خواهد بكند به سمتي تعمّد مي‏كند در توجّه به آن سمت و اعراض مي‏كند از ماسواي آن سمت. مثل آنكه شما وقتي مي‏خواهيد اين طرف را ببينيد، بايد تعمّد كنيد نگاه به آن طرف نكنيد. پس عرض مي‏كنم همين التفاتهايي كه مي‏كنند، گاهي تعمّد مي‏كنند همه را بگردند و خيلي تندتر از عرش مي‏گردند. عرض مي‏كنم اقلاً وقتي مي‏خواهند سير كنند، خيلي تندتر سير مي‏كنند. بي‏اغراق است كه فرمايش فرموده‏اند به لمحة عيني تمام آسمان و زمين را مي‏توانيم بگرديم. البته مي‏توانند اين كار را بكنند، خودشان را امتحان كرده‏اند و در همه‏جا هم همين‏جوري كه شما در بدن خودتان مي‏توانيد بگرديد، مي‏گردند و علامت صدق و كذب و ادّعاهاي بيجاي مردم را كه شنيده‏ايد كه يكپاره چيزها به خود مي‏بندند و ادّعاها مي‏كنند. مثلاً كسي ادّعا كند من از مشرق عالم و مغرب عالم خبر دارم، آني كه اين حرف را مي‏زد راست مي‏گفت. آني كه مي‏گفت من به طرفة‏العيني مي‏روم به مكّه، علامت صدقش اينكه اگر حالا از او مي‏پرسيدي در مكّه چه‏خبر بود، همين حالا مي‏گويد. بعد هم كه حاج مي‏آيند از مكّه، از آنها بپرسي در فلان‏روز در فلان‏وقت در مكّه چه‏خبر بود، آنها مي‏گويند مي‏بيني ايني كه اين گفته بود حقيقت دارد، راست گفته بود. امّا اين چرسي بنگي كه ادّعا مي‏كند خبري مي‏دهد چيزي مي‏گويد، تحقيقش كه مي‏كني مي‏بيني دروغ بوده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين چرسي و بنگيها كه اين ادّعاها را مي‏كنند، ادّعا مي‏كند كه من در آسمانم، مي‏گويد مطبخيهاي ما به عرش مي‏روند، تا اين را گفت جلدي ريشش را بگير بگو توي شكمت چقدر گُه هست؟ مي‏بيني مثل خر به گِل مي‏ماند. فلان فلان شده گُهِ توي شكمت هيچ، وزن خودت چقدر است؟ نمي‏داند، گُه مي‏خورد ادّعا مي‏كند. لكن عرض مي‏كنم فكر كنيد ان‏شاءاللّه همين‏طوري كه شما اعضا و جوارح خودتان را خبر داريد، مي‏دانيد چندتا انگشت داري، مي‏داني پنج‏تا انگشت داري؛ به همين‏جور از او مي‏پرسي ريگ بيابانها چندتا است؟ همين‏طور مي‏داند و مي‏گويد. بلكه عرض مي‏كنم اين هم هيچ نقلي نيست بداند خدا ملَكي خلق كرده كه مي‏داند ريگ بيابانها را، حالا آيا مي‏شود امامي باشد و نداند؟ امامي كه حجّت است بر ملك البته مي‏داند. شما فكر كنيد، مردم را كار نداشته باشيد كه بي‏دينند. بي‏دينند، بي‏دين باشند. شما فكر كنيد ملكي هست مي‏داند كه چندقطره باران باريده، تمام قطرات باران را حسابش را دارد و از او كه مي‏پرسند چند قطره باران باريده، تمام قطرات را مي‏گويد. هردانه‏اي به كجا افتاده مي‏داند و امام شما حجّت است بر چنين ملكي بايد امام آنقدر بداند كه اين ملك پيش او عاجز باشد و تمكين كند براي او كه تو آقاي مني، من نوكر توأم. همچنين وزن زمين و آسمان را ملكي هست مي‏داند چقدر است، امام تو بهتر مي‏داند از آن ملك چراكه حجّت است بر او و هكذا. پس همين‏طوري كه شما از اعضا و جوارح خودتان خبرداريد، آني كه در همه‏جا هست از همه‏جا خبر دارد. شماره قطرات آبهاي درياها را مي‏داند، شماره قطرات باران را مي‏داند. مي‏داند هر قطره باراني چه جايي واقع شده، براي چه واقع شده. تمام جزئيّات اينهايي كه هست، چه در آسمان چه در زمين، همه ‏را مي‏داند و همه ‏را همين‏جوري كه تو دستت را بالا مي‏بري و پايين مي‏آري، به همين آساني دارد كار مي‏كند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه سرّ مطلب را برخوريد. سرّ مطلب اين است كه آن روح بخاري چون در تمام بدن جاري است و به روح حيات زنده شده، از همه‏جا خبر دارد امّا روح حيات دايماً ملتفت همه‏جاي خودتان هم نمي‏تواند بشود و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه در اينجاها شما نمي‏توانيد يك‏دفعه، هم ملتفت اين‏طرف بشويد هم ملتفت آن‏طرف بشويد لكن يك‏جايي هست كه ديگر اين مطلب برداشته مي‏شود. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم مكرّر اينها را اشاره كرده‏ام كم فكر مي‏كني و غافل مي‏شوي. عرض مي‏كنم از براي خودتان يك‏جايي هست كه تمام معلوماتتان آنجا حاضر است و آنجا ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه نيست و آنجا نه اين است كه توجّه به علمي كه بكني از علمي ديگر غافل باشي و يك‏چيزي يادت برود. آنجا عالم، عالم قيامت است و عالم نفس است، همه هم مي‏رويم آنجا، آنجا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها و وجدوا ماعملوا حاضراً چشم به‌هم‏زدنها هم همه يادمان مي‏آيد، حالا يادمان مي‏رود. و نمونة اين حكايت كه حالا بچشيدش و يادبگيريد تمام علومي كه داريد در پيش خودتان هست. سوره حمدي كه حفظ كرده‏ايد تمامش پيشتان هست اما حالا بپرسند سوره حمد كلماتش چندتا است؟ حالا نمي‏داني چندتا است. كدام كلمه مقدّم است، كدام كلمه مؤخّر است؟ حالا غافليد، نمي‏دانيد. حتّي عرض مي‏كنم شما خودتان خيلي چيزها هست كه مي‏دانيد اينجا بسيار چيزها را فراموش كرده‏ايد يك‏وقتي كه يادت مي‏آيد مي‏فهمي علم تازه‏اي نيست كه تازه فهميده باشي، مي‏گويي اينها را مي‏دانستم، پيشترها هم مي‏دانستم، يادمان رفته بود حالا يادمان آمد. مي‏فهميد چيز تازه‏اي نيست و ايني كه تازه نيست و بعد از ده‏سال يادت مي‏آيد، اين توي بدن فراموش شده بود، توي خيال فراموش شده بود. مي‏بيني هي از پي‏اش مي‏گردي كه پيداش كني، تا يادت مي‏آيد. لكن مجهولات همچو نيست، مجهولات را آدم نمي‏داند خورده‏خورده تعليمش مي‏كنند، ياد مي‏گيرد لكن آنچه را فراموش شده انسان در عالم نفس همين‏طور پيشش حاضر هست، چه صغيرش چه كبيرش و وجدوا ماعملوا حاضراً حالا آنجا كه آدم مي‏خواهد سير كند يك‏سمتي كه مي‏خواهد برود، نه اين است كه از اين راه كه مي‏رود ديگر از راه ديگر نمي‏رود. در عالم جسم از راهي كه آدم برود از راهي ديگر نمي‏شود برود. پس خودتان مرتبه‏اي داريد كه تمام علومتان آنجا محفوظاتتان تماماً آنجا ثبت است، تمام قرآن بسا حفظتان باشد بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم آنجا همه‏اش را مي‏دانيد، اينجا مي‏آييد بايد از روي كتاب كلمه كلمه بخوانيد. پس آنجا همه حاضر است و حالا هم كه قرآن را برمي‏داري مي‏خواني علم تازه‏اي اكتساب نمي‏كني، همان چيزهايي كه پيش مي‏دانستي مي‏خواني مگر اينكه بخواهي چيزي تعليم بگيري كه از اوّل نمي‏دانسته‏اي. بله آن‏چيزهايي كه در اين ضمنها تازه به تازه مي‏فهمي پيشتر نمي‏دانستي، تازه تعليمت كرده‏اند، تازه افاضه كرده‏اند. منظور اين است فكر كنيد مراتب مقامات هر چيزي سر جاي خودش مرسوم است، خلق را مربوط به يكديگر كرده‏اند. پس از عالم نفس چيزي نازل مي‏شود مي‏آيد به خيال توي دلمان مي‏افتد كه فلان‏كار را بكنيم. مثلاً قصد كرده‏ايم نمازكنيم، اوّل آن قصد را مي‏كنيم آن وقت در بدن هم جاري مي‏كنيم آن قصدي كه كرده‏ايم.

باري، پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن روح بخاري چون در همه‏جا جاري است و حيات هم در همه درگرفته اگر بناشد آن حيات سير كند پيش از چشم به‌هم‏زدني معلوم است سير مي‏كند و همة بدن را مي‏گردد، ادراكش را مي‏كند، كيفيّاتش را مي‏فهمد، مي‏داند بدنش حالا هيچ‏چيزش نيست. مي‏داند يك‏جاييش را شپش مي‏خورد، هرجاي بدن خبري شد مي‏فهمد. يك‏جاييش المي دارد مي‏فهمد، راحت دارد مي‏فهمد.

پس نوع مطلب را كه ان‏شاءاللّه فراموش نمي‏كنيد، ملتفت خواهيد شد كه مقام قلب همه‏جا آن مقام روح بخاري است اين قلب است يعني غيب اوّل به اين تعلّق مي‏گيرد و دليل وجود آن قلب بقاي اين بدن. بدن كه باقي است معلوم است آن قلب هست كه بدن باقي است. يقيناً همچو روح بخاري هست توي اينجا باوجودي كه آن روح بخاري ديده نمي‏شود، ديده نشود. عقلمان كه تابع چشممان نيست، عقلمان مي‏فهمد هست. بله، روحمان هم ديده نمي‏شود لكن اينجا هست روحي، عقلمان مي‏فهمد هست. عقلمان ديده نمي‏شود لكن مي‏فهميم كه عقل هست به جهتي كه عاقلانه حرف مي‏زنيم، از روي شعور حرف مي‏زنيم. پس دليل اينكه اين بدن قلب توش هست، هميني كه اين بدن درست مي‏نشيند، درست برمي‏خيزد، متعفّن نمي‏شود، همه كار مي‏كند؛ پس هست. خودش پيدا نيست، بله راست است پيدا نيست، نبايد پيدا باشد. البته بايد در اندرون بدن باشد و پيدا نباشد. نوع خلقت اين‏طور است غيبها بايد غيب باشند، شهاده‏ها شهاده باشند، لكن غيبها را مي‏توان فهميد از زبان شهاده. بسا امر مي‏كنند كه واجب است خدا را اعتقاد كني. حالا خدا را نمي‏تواني ببيني، نمي‏تواني بچشي چراكه طعم نيست. صدا نيست، نمي‏تواني بشنوي. بو نيست، نمي‏تواني به شامّه بفهمي لكن مي‏فهميم خدا داريم. به چه دليل؟ به دليلي كه مي‏بينيم خودمان هستيم، مي‏بينيم خودمان خودمان را نساخته‏ايم، يك‏كسي ساخته؛ پس خدا ساخته. همچنين مي‏فهميم آني كه ساخته توانسته كه ساخته، قادر بوده كه ساخته، عالم بوده كه ساخته. شخص جاهل اگر اسباب ساعت را دستش بدهند نمي‏تواند ساعت‏سازي كند. بايد عالم باشد بداند هرچيزي براي كجا است، كجا بايد گذارد. باز شخص جاهل چرخهاي ساعت را نمي‏تواند درست كند و سرجاش نصب كند اگرچه سوزنگري كرده باشد، آهنگري كرده باشد، چكش‏كاري كرده باشد، چرخ ساعت نمي‏تواند بسازد مگر اينكه دانا باشد، عالم باشد. بله، اگر اين آهنگر درس خواند و اگر اين سوزنگر درس خواند ياد گرفت كه ساعت چند چرخ مي‏خواهد، هر چرخي چند دندانه مي‏خواهد، يك‏دورش چند دندانه بايد داشته باشد. دندانه‏ها هم بخصوص شماره مي‏خواهد، به اندازه معيّني گشادتر نباشد، جميع اين موازين را كه به دست آورد عالم مي‏شود. وقتي كه يادمي‏گيرد آن وقت مي‏نشيند ساعت سازي مي‏كند. پس دليل علم آن صانع، ايني كه اينها را سرجاي خود گذارده. حالا آيا او نمي‏داند چه درست كرده؟ مردم واللّه خيلي پرتند و هرچه بخواهم بگويم چقدر پرتند باورتان نمي‏شود. ببينيد گفته‏اند خدا علم به جزئيّات ندارد. شما ببينيد يك ساعت‏سازي را، يك صاحب‏خطّي را، علم به جزئي جزئي آنچه مي‏نويسد دارد. مي‏داند هر تشديدي، هر نقطه‏اي را بايد كجا بگذارد، آن‏طرفتر بگذارد درست خوانده نمي‏شود، پس مي‏گويي نمي‏تواند خط بنويسد. تا علم به جميع جزئيات نداشته باشد نمي‏تواند بنويسد. دستش را همراه علمش حركت مي‏دهد، علم نداشته باشد ممكن نيست شخص جاهل بتواند خط بنويسد. جميع علوم ساعت‏سازي را تا اوّل آدم نداند و نتواند سرجاش بگذارد، نمي‏تواند ساعت بسازد. اگر جميع جزئيّاتش را نداند نمي‏تواند بسازد. بايد عدد دندانه‏هاش را بداند، ميزان دندانه‏هاش را بداند. يك‏مويي پيش نبايد باشد، تمام اينها را تعمّد مي‏كند ساعت‏ساز خودش سرجاي خودش مي‏گذارد. حالا اَلا يعلم آن كسي كه ساعت مي‏سازد و جزئيّات ساعت را الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير هر پشه‏اي را او ساخته، جميع اعضا و جوارح پشه را او ساخته، او مي‏داند چشمش چه‏جور بايد باشد، گوشش چه‏جور بايد باشد، چه مزاج داشته باشد، چه طبيعت داشته باشد، چه ميل داشته باشد، رزقش بايد چه باشد، از كجا بايد بيايد. اين علومي است كه صانع بايد داشته باشد. خلق ندارند اين علوم را، حالا قياس كرده‏اند خدا را به خودشان. فكر مي‏كند مي‏گويد من چطور جميع جزئيّات را مي‏توانم بدانم؟ تو اگر به خود بيايي اي آخوند متشخّص و اين آخوند خيلي متشخّص بوده، آنقدر متشخّص است كه كلماتش را هرچه نوشته جميع طوايف قبول دارند، حتّي فرنگيها تمكينش را دارند، واقعاً هم هرچه نوشته درست نوشته. حالا آدم به اين دقّت، به اين علم، خدا را قياس مي‏كند به خودش مي‏گويد خدا علم به جزئيّات ندارد. عرض مي‏كنم همين آدمي كه علم به جميع جزئيّات ندارد، حالا كه مي‏نشيند كاركردن، مي‏نشيند چيز نوشتن، علم به جميع جزئيّات نوشتن دارد و از روي علم نقطه‏ها را مي‏گذارد، تشديدها را مي‏گذارد. علم نداشته باشد نمي‏تواند كتابت كند. زرگر نكات زرگري و جزئيّات زرگري را راه نبرد نمي‏تواند زرگري كند. پس جميع صانعين، به جميع مصنوعين علم دارند، علم به جميع جزئيّات صنعت خودشان. آن نكاتش را صانعين مي‏دانند و به كار مي‏برند. پس صانع، عالِم است به جميع جزئيّات و اين صانع  ثمّ استوي الي السماء و هي دخان آن وقت آنجا كه نشست بناكرد حرف‏زدن، به عرش مي‏نشيند الرحمن علي العرش استوي آنجا مي‏نشيند آن وقت اين عرش را آنجا كه مي‏نشيند مي‏گرداند، آن وقت باقي افلاك به اين عرش حركت مي‏كند، عناصر را افلاك حركت مي‏دهند، مواليد به اين افلاك حركت مي‏كنند و ساكن مي‏شوند. آن روح بخاري هم بخواهد بگويد من همه‏جا حاضرم، مي‏تواند بگويد و راست گفته. بگويد هرچه مي‏جنبد من مي‏جنبانم، هرچه ساكن مي‏شود من ساكن مي‏كنم، راست گفته. مثل آن قلم در دست كاتب، اگر حركت مي‏كند كاتب حركتش مي‏دهد، ساكن مي‏شود كاتب دستش را نگاه مي‏دارد. زبان بگويد صاحب من مرا حركت مي‏دهد، مرا ساكن مي‏كند. به صاحبش بگويد من يك‏حركتي، يك‏سكوني از خود ندارم بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد ببينيد آيا هيچ اغراقي توش هست؟ پس مقام قلب مقامي است كه در جنس با ساير مخلوقات شريك است امّا حالا اين چه جنسي است؟ مثل سر است؟ نه. مثل پا است؟ نه. مثل عرش است؟ نه. مثل افلاك است؟ نه. اما اگر او نباشد افلاكش آنجا حركت نمي‏كند، زمينش اينجا ساكن نمي‏شود. آنها اينجا نمي‏گردد، اينها اينجا وانمي‏ايستد، اين اوضاع برقرار نمي‏ماند.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس هجدهم ــ سه‏شنبه 6 شهر ذي‏القعدة‌الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و كما لايغيب شي‏ء من الاعضاء عن القلب و لايتحرك و لايسكن الا باشارته و لا حيوة لشي‏ء منها الا ما فاض عليه منه كذلك الامام فهو الواقف علي الطتنجين و الناظر في المشرقين و المغربين و مطلع و شاهد علي السماوات و الارضين و لولا ذلك لم‏يكن لشهادته معني و هو رجل نائم بالمدينة كساير الناس و فيما ذكرت لك . . .

در هر درجة اعلايي مكرر چنه مي‏زنم و عرض مي‏كنم و كم دل مي‏دهيد و كم ملتفت مي‏شويد و من ملتفتم كه شما كم ملتفت مي‏شويد از براي هر غيبي كه بايد بيايد در عالم شهود لامحاله تا لباسي از جنس عالم شهاده نگيرد معقول نيست كه بيايد روح در عالم غيب منزلش است روح نه رنگ دارد نه شكل دارد نه گرم است نه سرد است نه دراز است نه گرد است نه سبك است نه سنگين چطور بفهميم اين هست مگر اينكه بيايد در بدني بنشيند آن وقت بگويد من از عالم غيبم و من آن كسي هستم كه مي‏فهمم گرمي را مي‏فهمم سردي را شما هم آن كسي هستيد كه اگر من در شما نباشم گرمتان هم بكنند شما نمي‏فهميد گرمتان شده سردتان هم بكنند نمي‏فهميد سردتان است آن غذايي كه به روح مي‏رسد غير از اين غذاهايي است كه به بدن مي‏رسد پس او غير اين است اين غير اوست بدن غذا مي‏خورد چاق مي‏شود نمي‏خورد لاغر مي‏شود اما آن روح از اين غذا به همان طعمش اكتفاء مي‏كند به همان مزه‏اش اكتفاء مي‏كند از همين باب است من مكرر چنه مي‏زنم اصرار مي‏كنم كه شما يك چيزي ياد بگيريد پس اگر آن روح بفهمد اينجا گرم است آن وقت يك چيزي اكتساب كرده آن روح نفهمد اين بدن نمي‏فهمد اينجا گرم شده پس آنچه به روح مي‏رسد روحاني است روحاني معنيش اين است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه روح آن چيزي است كه طعم مي‏فهمد روشني مي‏فهمد تاريكي مي‏فهمد سبكي مي‏فهمد سنگيني مي‏فهمد بوي خوب و بد مي‏فهمد و تميز مي‏دهد صداي بلند و پست مي‏فهمد اينها همه امداداتي است كه به آن روح مي‏رسد و اكتساباتي است كه آن روح مي‏كند اينها را كجا مي‏كند توي بدن روح توي همين چشم مي‏دانيم موجود است مي‏خواهد هم مي‏گذارد مي‏خواهد وامي‏كند پس لامحاله به واسطة بدن بايد ببيند پس اگر روح نيايد در بدن بنشيند و بر آن مستولي نشود بر اين عرشي كه اختيار كرده هيچ كاري نمي‏تواند بكند او مي‏خواهد حرف بزند اينجا حرف مي‏زند بخواهد ساكت هم بشود اينجا ساكت مي‏شود همة كارهاش را اينجا مي‏كند القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس در عالم ملك خدا همة اهل مملكت اگر نيايند پايين و دوباره نروند بالا هيچ ندارند و ان‏شاء اللّه وقتي فكر مي‏كنيد مي‏فهميد عالم ذري بوده و الان هست توي همين بيانات به تحقيق مي‏فهميد پس اگر انسان نيايد از عالم ذر اينجا هيچ ندارد پس حكماً بايد از آنجا نزول كند بيايد اينجا با وجودي كه روح سر جاي خودش موجود است اما تا نيايد توي بدن هيچ نمي‏داند روشني يعني چه تاريكي يعني چه نمي‏داند سبكي يعني چه سنگيني يعني چه نيايد اينجا هيچ صدا نمي‏فهمد حالا اين ماده‏اي كه همة اين كارها را مي‏تواند بكند به واسطة بدن اين خودش نيايد توي بدن چه كاره است؟ هيچ كاره حتي اينكه عرض مي‏كنم ممتاز از غير خودش نيست درياي متشاكل الاجزايي است كه هيچ ندارد بحر امكان است و امكان خودش از خودش هيچ چيز نمي‏تواند بيرون بيارد اين مداد توي دوات هست و مي‏شود اين را گرفت و تمام حروف را از آن بيرون آورد تمام حروف را از آن نوشت هر خوب و بدي را مي‏شود نوشت اما اين خودش آيا مي‏شود به صورت اين حروف درآيد فكر كنيد ببينيد كه نمي‏شود هر چيزي كه مثل مداد است و قابل است براي اينكه بگيرند آن را به صورتهاي مختلف درآورند كه حروف و كلماتي باشد با معني كه مطلبها از آن فهميده شود خود اين مداد نمي‏تواند به صورتها درآيد كاتبي مي‏خواهد كه دانا باشد آن كاتب آن مداد را بردارد و قادر هم باشد به هر صورتي كه مي‏خواهد از روي دانايي و حكمت با قدرت خودش آنها را به آن صورت درآورد كه معني داشته باشد پس هرجا انسان عاقل مي‏بيند كتابي را مي‏داند اين كاغذها خودشان اين‏جور نشده‏اند و مي‏داند آن مركبها خودشان به اين صورتها بيرون نيامده‏اند آن قلم بي‏جان بي‏شعور خودش نتوانسته كاري بكند هرجا كتابي هست دليل اين است كه كاتبي بوده دانا بوده عالم بوده مي‏توانسته كتابت كند قلم برداشته با آن قلم از مداد برداشته اين كتاب را نوشته حالا اين لوح محفوظي هم كه مي‏شنويد بعينه مثل همين لوحهاي متعارفي است لوح محفوظي كه خدا خلق كرده همچو ابتدايي كه خلق شد لوح محفوظ بود نه همچو نيست باز لوح چيزي است قابل اين است كه بشود چيزي روش نقش كنند باز خود قلم نمي‏شود بنويسد مداد مي‏خواهد اين است كه مي‏فرمايد: ن و القلم و ما يسطرون نونش مداد است نون تنهايي خودش نمي‏تواند به اين صورتها درآيد به اندازه‏اي قلم را بايد قطع كرد به اندازه‏اي بايد در مداد زد قدري از مداد بايد برداشت و نوشت كلمة بزرگ را مداد زياد بايد برداشت براي يك نقطه به اندازه‏اي مداد برمي‏دارد مي‏خواهد سر نيش تشديد را درست كند مداد كمي برمي‏دارد زياد برداري تشديد درست نمي‏شود ضايع مي‏شود پس لامحاله قلمي به كار است ماده‏اي به كار است لوحي به كار است آن وقت آن مداد را بردارند با آن قلم نقش كنند روي آن لوح آن وقت اسمش بشود لوح محفوظ اينها همه شعور به كار دارد تمام ملك خدا به‌هم بسته همه جا اكتسابات را از پايين به بالا مي‏كنند از بالا به پايين مي‏كنند مثل زره و زنجير به هم ربط داده بدن اكتساب مي‏كند حيات را از روح روح اكتساب مي‌كند كارهاي بدني را از بدن بي هم باشند نه اين اكتساب دارد نه آن اكتسابي دارد آن وقت هم وجود آن لغو مي‏شود هم وجود اين لغو مي‏شود صانع چون خواست ملكش بي‏فايده نباشد اين‏جور خلق كرد صانع ملك بازيش نمي‏آيد از بازي كردن خلق خود را منع كرده از بازي هيچ خوشش نمي‏آيد پس آنچه در عالم خلق هست همه مي‏بايد نزول كنند بعد صعود كنند پس روح نزول مي‏كند در بدن مي‏بيند خطوط را از اين خطوط چيزها مي‏فهمد مي‏برد بالا تمام ملك را شما خطوط خيال كنيد آنهايي كه حكيمند در آسمان مطالعه مي‏كنند در زمين مطالعه مي‏كنند توي برگ درخت مطالعه مي‏كنند در حيوانات مطالعه مي‏كنند حالا آن روح نيايد اينجا هيچ ندارد پس آورده‏اندش اينجا براي تجارت آورده‏اند او را كه چيزها دستش بدهند مال‏دار باشد فقير نباشد پس نزولش مي‏دهند به ديار غربت براي تجارت اين در غربت بميرد و هلاك شود مصرفش چه چيز است مي‏آيد به ديار غربت تجارتش را اكتساباتش را مي‏كند برمي‏گردد به ولايت خودش پس اين ملك كه دار غربت است دوام ندارد جميع جاهاش خراب مي‏شود معقول نيست دوام داشته باشد ساعت پيش گذشت ساعت تازه بايد بيايد ساعت بعد هنوز نيامده بعد مي‏آيد اين ساعت فاني مي‏شود پس دنيا دار فناء است پس اهل بقاء را بيارند در عالم فناء و پسشان نبرند خلقتشان لغو است و بيحاصل كوزه را ساختيم در نهايت خوبي خيلي خوب ساختيم حالا بياييم بشكنيمش آيا آدم ديوانه نيست هيچ مجنوني اين‏قدر جنون به كار نبرده كه سرهم كوزه بسازد و هي سرهم بشكند و باز بسازد و باز بشكند بازيگرها هم اين‏طور كار نمي‏كنند مجانين اين‏جور كار نمي‏كنند لكن آن روح را مي‏آرند توي بدن اكتساباتش را مي‏كند حالا كاسه‏ها مي‏شكند بشكند به جهنم كاري به اين بدن ديگر ندارد منفعت روح فهميدن طعم است نه خوردن و آشاميدن اين حلوايي كه تو مي‏خوري آني كه به حيوان رسيده همان وقتي است كه روي زبان حيوان است از گلو كه پايين رفت ديگر چيزي به حيوان نمي‏رسد نبات در آن دخل و تصرف مي‏كند اين است كه تو هم خبر نداري نمي‏داني كجا رفت و چه خواهد شد و اگر همه جاي آدم مثل زبان بود و همه طعم مي‏فهميد همچو كه مرور مي‏كرد در اعماق بدن آدم مي‏فهميد كجا  . . . . .  لكن ذائقه اينجا توي زبان است از آنجا كه گذشت ديگر حيوان اكتساب نمي‏تواند بكند پس لن‏ينال اللّه لحومها و لادماءها اين حلوا وزنش سنگينيش تمامش رفته فرو. حيوان اكتفاء مي‏كند به همين كه بويي بفهمد طعمي بفهمد همين كه طعم غذا را مي‏چشد روح قوت مي‏گيرد روح كه قوت گرفت برمي‏گردد بدن را هم قوت مي‏دهد طعم را نچشد مي‏بيني ضعف دارد افتاده همچنين بوهايي كه به دماغش مي‏خورد اگر موافق طبع باشد آدم قوت مي‏گيرد حيات به بويي ساخته و اين جسم را نمي‏برد همراه خودش ديگر فكر كنيد اين مشك به اين وزني كه امروز هست فردا هم مي‏كشي به همان وزن است پس‏فردا هم مي‏كشي به همان وزن است يك ماه ديگر هم مي‏كشي به همان وزن است هيچ كم نمي‏شود حيوان به بوش ساخته و حيوان سرهم هم استشمام مي‏كند و از اينجا هم هيچ نبرده و همه چيز برده تبارك صانعي كه همچو صنعتي به كار برده كه هيچ چيز از هيچ جا به هيچ جا نرفته و همه چيز از همه جا به همه جا رفته هيچ مال كسي را هيچ كس غصب نمي‏تواند بكند و تعجب اين‏كه همه كس كارش به واسطة همه كس راه افتاده رفع احتياج همه كس شده تمام اهل مملكت نزول مي‏كنند بايد نزولشان داد ارواح يك دفعه از عالم خودشان بيايند اينجا سر بيرون بيارند زورشان نمي‏رسد يا همين‏جا كه هستند خودشان بخواهند بروند به عالم خودشان نمي‏توانند بروند وقتي مي‏ميرانند آن وقت به اضطرار مي‏روند وقتي مي‏آرندشان به اضطرار مي‏آيند خودشان لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاصعوداً و لانزولاً عقل خودش مي‏خواهد بيايد اينجا نمي‏داند چطورش كه مي‏كنند مي‏تواند بيايد اينجا و چيزها بفهمد وقتي آوردندش اينجا بخواهد نفهمد نمي‏تواند نفهمد لكن آن كسي كه متصرف است بخواهد چيزي را از نظر عقل ببرد مي‏برد خيالي كرده از آن خيال منصرفش مي‏كند اينها را شما زور بزنيد ياد بگيريد داخل حكمت شويد حكيم شويد حضرت امير فرمايش مي‏فرمايند: عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم خيال به خصوصي داشتم هيچ بنا نداشتم آن خيال را ول كنم ديدم يك دفعه آن خيال يخ كرد و رأيم برگشت يك كسي ديگر آدم را به اين خيال مي‏اندازد يك كسي ديگر آدم را منصرف مي‏كند پس آن كسي كه اينها را نازل مي‏كند مي‏داند چطور نازل مي‏كند يعني مي‏آرد در هر درجه‏اي كه مي‏خواهد به هر اندازه‏اي كه مي‏خواهد و ماننزله الاّ بقدر معلوم هرچه را بايد صعود داد از آن راهي كه خودش مي‏داند و مردم نمي‏دانند صعود مي‏دهد مردم اينها را بالمره غافلند راه آخرت كجا است مردم راه دستشان نيست اصلش نمي‏دانند راه را و پيش خود خيال مي‏كنند كه راهي مي‏روند آنهايي كه آمده‏اند هدايت كنند آنها راه را راه مي‏برند آنها از راهي مي‏برند كه مي‏دانند از آن راه بايد رفت و آن راه هيچ اين راهها نيست كه مردم خيال مي‏كنند مي‏برد بايد خودش همراه باشد برمي‏گرداند بايد خودش همراه باشد نه اين است كه بگويد اين راه است برو تا فلان جا و يك قدم هم خودش همراه نيايد پس نزول مي‏دهند مي‏دانند اينها هر يكي از چه راهي آمده‏اند هر يكي از چه راه بايد بروند و اينها تا خودشان همراه نباشند و نگويند حالا همچو كاري بكن حالا همچو كاري مكن كسي نمي‏داند چه بكند از كدام راه برود آخر ما كه معصوم نيستيم نهايت گفتند به ما كه از اين راه برو ما هم رفتيم راه را گم كرديم يادمان رفت چه كنيم واللّه كساني كه هادي هستند آنجايي كه بايد يادمان باشد يادمان مي‏آرند آنجايي كه مصلحتمان نيست آنجا تعمد مي‏كنند يادمان نمي‏آرند تعمد مي‏كنند به اشتباه مي‏اندازند نمي‏خواهند از اين راه ببرند عمداً به اشتباه مي‏اندازند كه از آن راه نرود كسي را كه مي‏خواهند هدايت كنند از شهري به شهري ببرند مدتهاي مديد از شاه‏راه مي‏برندش يك دفعه خبر مي‏شوند در شاه‏راه دزد هست تعمد مي‏كنند راه را كج مي‏كنند مي‏برندش به بيابان آنهايي كه خبر ندارند مي‏گويند اي فلان راه را گم كرده راست است اين راه را گم كرده لكن آني كه مي‏برد و تعمد مي‏كند خبر دارد در اين محل دزد بود و قطاع الطريق عمداً راهش را كج مي‏كند كه اين به دست دزد گرفتار نشود اينها را ديگر شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه اين است كه جميع خطاهاي اهل حق عين صواب است و مي‏گويم اينها را مردم ديگر راه نمي‏برند پيرامونش نگشته‏اند بله اي فلان كس خطا كرده مخطّئه اهل حقند ديگر راهش دستشان نيست نمي‏دانند چرا راهش اين‏كه هاديان مي‏آيند هدايت كنند هدايت كار آنها است كه معصوم از خطا هستند آنها خطا نمي‏كنند هدات آمده‏اند كه نجات بدهند مردم را و نجات دادن كار آنها است و آنها مي‏دانند راه نجات را ما نمي‏دانيم آنها شبانند شبان مي‏داند گوسفندان را از كدام سمت ببرد ما چه مي‏دانيم از كدام راه برويم صلاح ما هست ما را مي‏برند از سمتي هم كه مي‏برند ما نمي‏دانيم چه كارمان دارند كه از اين راه مي‏برند يك وقتي مي‏بينيم رسيديم به آب و گياه يك وقتي مي‏بينيم رسيديم به يك بياباني كه نه آب هست نه گياه او مي‏داند براي چه اينجا مي‏آرد.

پس عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد ان‏شاء اللّه آن كسي كه نزول مي‏دهد اشياء را و آن كسي كه صعود مي‏دهد اشياء را همه جا خودش همراه اين نازلين انزالشان مي‏دهد همه جا خودش همراه صاعدين است اصعادشان مي‏دهد بعينه مثل شاغول در دست بنّا پايينش مي‏آرد به اندازه‏اي كه پايين مي‏آرد دستش پايين مي‏آيد بالاش مي‏برد به اندازه‏اي كه بالاش مي‏برد دستش را بالا مي‏برد شاغول خودش بالا و پايين نمي‏رود بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن چيزي را ساكنش كردند به هر اندازه‏اي كه ساكنش كردند ساكن مي‏شود نمي‏تواند نشود با قهر و غلبه حركتش دادند به هر اندازه‏اي كه حركتش دادند به همان اندازه حركت مي‏كند نمي‏تواند نكند ديگر اين زور است بله زور است مگر مي‏خواستي خدا زور نداشته باشد اين جبر است تو نمي‏داني معني جبر چه چيز است زور است يعني تو نمي‏تواني تخلف از فرمايش او كني البته نمي‏تواني اما جبر به تو شده جبر شده يعني چه يعني آيا ظلم شده نه ظلمي نشده تو را ساخته‏اند تو هم ساخته شده‏اي حالا كه تو را ساخته‏اند آيا جبري به تو كرده‏اند نه شكر خدا را مي‏كني كه الحمد للّه مرا خلق كردي چشم دادي گوش دادي اعضاء و جوارح دادي حالا كه اينها را داده آيا جبر شده حلوا روي زبانت مي‏گذارند زبانت شيرين مي‏شود آيا جبري به تو شده اينها كه جبري نيست ظلم نيست اينجاها كه ظلم نشده لكن مقهورند و خدا است قاهر البته واجب است خدا قاهر باشد تو هم واجب است مقهور باشي اين جبر اسمش نيست ظلم اسمش نيست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس عرض مي‏كنم آن كسي كه اشياء را حركت مي‏دهد جابجا مي‏كند مي‏برد اشياء را و مي‏آورد همچنين ماننزله الاّ بقدر معلوم هرچه را هركه را به هر قدري مصلحتش را ديده آن جورش مي‏كند راضي است همان جوري كه مصلحتش را دانسته‏اند كرده‏اند راضي نيست به آن جوري كه كرده‏اند راضي هم نباشند مي‏كنند باز هركه را خواست راضي باشد واش مي‏دارد كه خدايا توفيق رضا را تو بده توفيق صبر را تو بده تو هدايت كن و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه تو توفيق بده من مؤمن شوم تو منع كن از اينكه من كافر شوم يا من يحول بين المرء و قلبه اي آن كسي كه حايل مي‏شوي ميانة مرد و دل مرد تو شيطان را مگذار كه مرا گمراه كند تو كه ميانة شيطان با كارش حايل مي‏شوي ميانة من با كارم حايل شوي حالا كه تو چنين هستي حل بيني و بين الشيطان و نزغه او مي‏خواهد بيايد وسوسه كند تو مگذار اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم پس آن كسي كه هر چيزي را سر جاي خودش وضع مي‏كند و مي‏گذارد جميع اشياء مسخر او هستند و او مدبر كل است اين مردم اين چيزها را كه مي‏بينند خيال مي‏كنند  كه آن كسي كه چنين است بايد خدا باشد و اين است علت فاعلي و كننده همه كارها و خدا منزه است و مبرا است از اينكه تغيير كند پايين بيايد و بالا برود در همة اينها اين هست خدا نه اين است كه گاهي رضا شود گاهي غضب كند گاهي حايل شود ميانة مرد و دل مرد گاهي حايل نشود خدا است عالم به علمي بي‏نهايت بخواهي ذره‏اي خيال كني كه علم خدا زياد خواهد شد همچو خدايي خدا نيست همچنين قدرتي دارد بي‏نهايت هيچ بار قدرتش بيشتر نمي‏شود ذره‏اي زيادتر نمي‏شود هيچ بار زورش زيادتر نمي‏شود هيچ بار كم نمي‏شود زورش پس آن خداي سبوح قدوس ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها بعينه بدون تفاوت ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم هيچ عجيب نيست غريب نيست اينها مشكل نيست ياد گرفتنش همين جوري كه جميع كساني كه مي‏ميرند يك نفر را محول كرده‏اند كه جان آنها را بگيرد او اسمش ملك الموت است قل يتوفيكم ملك الموت الذي وكل بكم بگو شما را ملك الموت مي‏ميراند قبول نمي‏كني قرآن را قبول نكرده‏اي و تكذيب قرآن كرده‏اي بدان كارت خراب است پس اين است علت فاعلي اماته حالا چون اين همه جا همه كس را مي‏كشد آيا اين خدا است نه اين هيچ خدا نيست ملكي است از ملائكه. همچنين اسرافيل ملكي است متشخصتر از اين هم جان مي‏گيرد هم جان مي‏دهد اين اسرافيل به يك پفي تمام اهل آسمان و زمين را مي‏ميراند و به يك پفي ديگر تمام خلق اولين و آخرين را به يك دميدني اين اسرافيل همه را زنده مي‏كند فاذا نفخ فيه اخري فاذا هم قيام ينظرون تمام خلقي كه بايد زنده شوند به يك دميدني اين اسرافيل همه را زنده مي‏كند حالا آيا اسرافيل خدا است نه واللّه ملكي است از ملائكه و اين ملك واللّه نوكر اميرالمؤمنين است و ملائكه علل فاعليه هستند ملائكة مدبرات ملائكة مسخرات ملائكه خلقي هستند كه عددشان از جميع مخلوقات بيشتر است از جن بيشتر است از انس بيشتر است از جمادات نباتات حيوانات بيشترند همه هم علل فاعليه هستند و به هر ملكي هم مي‏گويند فلان كار را بكن ديگر يك ملكي هست كه جميع زمين و آسمان آب باشد و همه را در گودال پشت انگشت بزرگش بريزي نمي‏فهمد مثل اين است كه يك قطره آب به دستش رسيده آن گودالي پر نمي‏شود يك ملكي هم هست بسيار ريز به قدر مگس است هميني كه مگس را حفظ مي‏كند به قدر مگس است آني كه باقة بقله را حفظ مي‏كند به قدر باقة بقله است همه هم ملكند همه هم معصومند محفوظند اما عمله‏اند اكره‏اند اگر مي‏خواهي بقله‏ات محفوظ بماند بسپار به دست آن ملك جبرئيل كار ديگر دستش است خيلي بزرگ است بايد كارهاي بزرگ بزرگ بكند پس غافل نباشيد فراموش نكنيد در تمام ملك هر جايي كه ماده‏اي است كه قابل است براي صورتي و اين را گمش نكنيد آدم با چرت هيچ دستش نمي‏آيد همان صدا به گوشش مي‏آيد صدا را به گوش هر حيواني بزني مي‏خورد ياسين صداش به گوش خر مي‏خورد اما مي‏بيني ياسين نمي‏رود پيش خر توي چرت هم آدم صداي مستمري به گوشش مي‏خورد لالايي مي‏شود براش شما دل بدهيد ببينيد من چه مي‏خواهم بگويم نمي‏خواهم خوابت كنم تو خودت خواب هستي هيچ احتياج نيست كسي خوابت كند.

پس هر ماده‏اي كه گاهي به صورتي درمي‏آيد گاهي آن صورت را ندارد اين ماده خودش نمي‏تواند اين صورت را بيارد به خودش بچسباند آهني را مي‏بيني گاهي گرم است بدان اين را توي آتشش گذارده‏اند توي آتش مي‏گذارند گرم مي‏شود خودش از خودش گرمي بيرون بيارد محال است يا سرد است خودش نمي‏تواند خود را سرد كند آهن مسخر است مي‏خواهي گرمش كني توي كوره‏اش بگذار مي‏خواهي سردش كني بيرون بيار در هواش بگذار به همين نسق به همين پوست كندگي كه اينجا مي‏فهميد عقل را بخواهند چيزي بفهمد مي‏فهمانند به او ببين عقل تو آيا همه چيز را مي‏فهمد مي‏بيني كه همه چيز را نمي‏فهمد نهايت ماده‏اي است كه اگر به او بفهمانند مي‏فهمد هركه تعلم مي‏كند پيشترش جاهل است مي‏رود درس مي‏خواند خورده خورده عالم مي‏شود و هكذا هركه اكتساب مي‏كند پيشترش راه نمي‏برد پيشترش اره را ضايع مي‏كند تيشه را ضايع مي‏كند خورده خورده مشق مي‏كند ياد مي‏گيرد آيا ذاتش نجار است نه ذاتش نجار نيست ذاتش قابل است كه اگر نجاري يادش بدهند ياد بگيرد پس هر كسي جاهل است جهل ذاتي او نيست به جهلش مي‏اندازند هركه عالم، علم ذاتي او نيست تعليمش مي‏كنند پس در تمام ملك چيزهايي كه مي‏آيد و مي‏رود آورده‏اندش و برده‏اندش پس حركات مي‏آيد و مي‏رود سكونها مي‏آيد و مي‏رود قلم را حركت مي‏دهي حركت مي‏كند ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود اين قاعده جاري است در تمام ملك خدا در تمام عالم امكان و بخواهي بداني عالم امكان را امكان اول عقل است امكان آخرش خاك است خيلي بالاش بخواهي ببري بالاي عقل آن اسمش فؤاد است هرجا كه عالم امكان است شما هم امكان اسمش بگذاريد عالم امكان يك مداد كلي است كه خودش نمي‏شود به اين صورتها درآيد خودش نمي‏تواند به اين صورتها درآيد ايني كه مي‏گويند به اين صورتها درآمده اين خداي صوفيها است خدا هم نيست مسخر تمام خلق است كاتب حروف را به صورت درآورده و خودش نه به صورت الف است نه به صورت باء است نه به صورت جيم است لكن اگر كاتب نبود الف اينجا نبود باء اينجا نبود جيم اينجا نبود خداي ما خدايي است كه يصوركم في الارحام كيف يشاء، اللّه خالق كل شي‏ء او است خالق و هيچ مخلوق نيست او كيست او يصوركم او مصوِّر است و به صورتها درمي‏آرد نه مصوَّر است كه به صورتها بيرون بيايد او صورت‏ساز است اينهايي كه مي‏گويند خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا شما بدانيد اينها را بايد به صورت درآوردشان تا به اين صورت باشند صانع آن كسي است كه سبوح است قدوس است اين هم يكي از اسمهاي او است سبوح و يكي از اسمهاي او است قدوس و عمداً تعليمتان مي‏كند مي‏فرمايد سبح اسم ربك الاعلي اسم خدا را تسبيح كن خود خدا كأنه از تسبيح بالاتر است نمي‏بيني اسمش مطهر است مقدس است هميشه كار خوب مي‏كند كار بد نمي‏كند معصوم است پس اين سبوح است قدوس است از آنچه را خدا نخواسته پاك است اين اسم سبوح است قدوس است علت فاعلي را هم خواسته در ملكش باشد خواسته بنّا باشد تا عمارتها را بسازد نمي‏خواست خلق نمي‏كرد بنّا خلق نكرد مي‏دانيم خدا عمارت نمي‏خواهد اگر مي‏خواهد عمارت بسازد كه اين خلق منزل كنند علت فاعليش مي‏شود بنّا بنّا خالق اين بنا نيست خالق بنا خدا است لكن علت فاعلي بنا البته شخص بّنا است علت فاعلي كتابت البته شخص كاتب است حالا ملك خدا همين‏طور اين مراتب روي هم باشند و هيچ ثمر نداشته باشند خداي ما هيچ همچو كاري نمي‏كند خلق بي‏حاصل خلق كند خلق را براي غايتي خلق كرده پس غايت عقل اين است نزول كند بيايد توي بدن غايت نفس اين است كه نزول كند بيايد توي دنيا اكتسابات بكند او اينجا فاني نمي‏شود او مي‏آيد اينجا روشني مي‏بيند تاريكي مي‏بيند صداها مي‏شنود اكتساباتش را مي‏كند برمي‏دارد همراه خودش مي‏رود تمامش را ذره و مثقالش را باقي نمي‏گذارد به قدر خردلي نمي‏شود بكاهند در دست معصومين است محفوظ است مي‏برندش آن وقت اين دنيا را بخواهند زير و روش كنند زير و روش مي‏كنند هر وقت هم نيست طايفه‏اي مي‏آيند و هكذا تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس نوزدهم، چهارشنبه 7 ذي‏القعدة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأن‏يوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه

مكرّر عرض كرده‏ام چيزي را كه مي‏خواهيد بفهميد، هيچ‏چيز از خودتان به خودتان نزديكتر نيست. از اينجا اگر درست فهميديد آن بيرونها را هم مي‏توانيد بفهميد، آسان هم مي‏توانيد بفهميد، اينجا را نفهميديد، هرچه آن بيرونها را خيال كنيد فهميده‏ايد، نفهميده‏ايد. آدم بيرون را خيال مي‏كند فهميده است اما واقعش اين است كه نفهميده است اما خيال مي‏كند كه فهميده و مي‏بيند مثل سرابي كه نگاه مي‏كند مي‏بيند كه برق مي‏زند بسا پيش خودشان، ميانه خود و خداي خودشان كه مي‏خواهند انصاف بدهند خيال مي‏كنند انصاف به كار برده‏اند، قسم هم مي‏خورند كه مي‏بينيم يك‏چيزي. ديگر حالا به همچو كسي هم بخواهي بگويي چيزي دستت نيست، تكفيرت مي‏كند؛ خيلي مشكل است. عرض مي‏كنم همين مثَل را كه خدا زده او كسراب بقيعة يحسبه الظمئان ماء اين مثل را براي اهل باطل زده و حكمت است براي مؤمنين بيان كرده. پس آنچه اين مردم دارند، آن علمهاشان، يقينيّاتشان، آن دين و مذهبشان، تمامش سراب است اما خيال مي‏كنند چيزي دارند. راستي‏راستي توي دلش هم كه نگاه مي‏كند مي‏گويد مي‏بينم، خيال مي‏كند راست است، قسم هم مي‏خورد راست است، وقتي نزديكش مي‏رود مي‏بيند آب نبود، سراب بود. همين‏جور حالت اين مردم وقتي بيدار مي‏شود توي قبر و نگاه مي‏كند مي‏بيند خواب بود و در خواب بود كه قسم هم خورده بود كه خواب نيستم و هيچ نبود، حالا هم مي‏خواهد برگردد، نمي‏شود. الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا دست خودش نيست برگردد، برنمي‏گردد. پس ديگر شما پيش از مردن بيدار شويد، خدا مي‏داند آدم يك‏ساعت بيدار باشد، كار خودش را مي‏بيند.

پس عرض مي‏كنم روح انساني آنچه را كه بدن مي‏كند، آن روح واش مي‏دارد بكند. پس مي‏بيند، آن روح دارد با چشمش مي‏بيند. مي‏شنود، بدن روح دارد، با بدنش مي‏شنود. حركت مي‏كند بدن، آن روح حركتش داده. ساكن مي‏شود بدن، آن روح ساكنش كرده. مي‏خواباندش، روح مي‏خواباندش. بيدارش مي‏كند، روح بيدارش مي‏كند. كاري از كارهاي آن روح نيست كه خودش غافل باشد. او هرچه را اراده مي‏كند ببيند، چشمش را وامي‏كند مي‏بيند. پس ممكن نيست اين بدن خودش از براي خودش ديدني داشته باشد، شنيدني داشته باشد، حركتي داشته باشد، سكوني داشته باشد. غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، حركت مي‏كند مي‏گويد مي‏خواهم بروم فلان‏جا، آن وقت بدن را حركت مي‏دهد مي‏برد آنجا. ساكن مي‏شود، مي‏گويد مي‏خواهم همين‏جا ساكن باشم، بدن را همين‏جا ساكن مي‏كند. پس جميع كارهاي انساني از روي قصد است و اين قصد است كه مكلّفٌ‏به‏تان هم هست. شما غافل نباشيد و بدانيد هرچه را هم كه شما از آن خبر نداريد و خودش مي‏شود آن كار، آن كاري به شما ندارد، آن كار را شما نداريد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خودتان را تميز بدهيد كه كيستيد من عرف نفسه فقد عرف ربّه و اين مردم خودشان را نمي‏شناسند. حالا ديگر مي‏خواهند خدا را بشناسند و اهل حلّ و عقد باشند! ملتفت باشيد عرض مي‏كنم انسان از قصد خودش غافل نيست. روت را بشويي بي‏قصد وضو، وضو نگرفته‏اي. در وقتي وضو گرفته‏اي كه قصد وضو داشته باشي. سرت را زير آب كردي و قصد غسل نداشتي، غسل نكرده‏اي. ديگر بگويي چه فرق مي‏كند، من زير آب كه رفتم، چه قصد  غسل بكنم چه نكنم، عرض مي‏كنم اين حرفها را كفّار زدند گفتند چه فرق مي‏كند معامله كه ما مي‏كنيم معامله است. چيزي را ارزان مي‏خريم براي اينكه گران بفروشيم. منظور از معامله نفع است، بيع از براي نفع است ربا هم از براي نفع است پس انّما البيع مثل الربا و گفتند كفّار اين حرف را و خدا گفت احلّ اللّه البيع و حرّم الربا خدا اين را حرام كرده، تجارت را حرام نكرده. پس ديگر اينها مثل هم نيست؟ نه، مثل هم نيست.

خلاصه كاري كه از روي قصد است با كاري كه قصد توش نيست، مثل هم نيست. انسان است كاركن و هر كاري كه قصد توش نيست، انسان نكرده. انساني كه غافل است، انساني كه جلد مي‏رود زير آب و غافل است و نمي‏داند بدن براي چه رفته زير آب، انسان نرفته. انسان به اين قصد كه مي‏رود زير آب كه غسل مي‌كنم، حالا غسل كرده‏اي و اگر قصد نكرده‏اي و زير آب مي‏روي، غسل نكرده‏اي. همچنين سر و صورتمان را گَرد داشت شستيم، دستهامان را هم شستيم، خنك هم شديم، اگر وضويي نمي‏خواستي بگيري، انسان وضو نگرفته. انسان مكلّف است وضو بگيرد، غسل كند. اين است كه هركه عقل توي سرش نيست، نمي‏گويند به او وضو بگير، نماز بكن. پس انسان آن كسي است كه با قصد كار مي‏كند و كارهاش را با قصد مي‏كند و اين يكي از ابواب بزرگ حكمت است و شما آسان يادش مي‏گيريد و مردم الوف اندر الوف غافل مانده‏اند و ندانسته‏اند. عرض مي‏كنم ايني كه زير آب مي‏رود و بيرون مي‏آيد انسان نيست، سنگ را هم مي‏شود كرد زير آب و بيرون آورد، چوب را هم مي‏شود زير آب كرد و بيرون آورد. انسان زير آب نرفته، اگر رفته باشد بايد خبر داشته باشد كه زير آب رفته. ممكن نيست انسان از كار خودش خبر نداشته باشد الانسان علي نفسه بصيرة و لو القي معاذيره بخواهد دروغ هم بگويد، مي‏گويد اما خودش مي‏داند توي دلش كه دروغ گفته. پس انسان ممكن نيست از كار خودش خبر نداشته باشد. عرض مي‏كنم اين باب علمي است كه تعليم شما مي‏كنم يادش بگيريد، عالم مي‏شويد. احتياج به ضرب ضربوا خواندن هم ندارد. پس هركاري كه مي‏شود و تو خبر نمي‏شوي، كار تو نيست. مي‏بيني اين بدن جذب مي‏كند غذا را، ديگر كدام غذا را به كجا برد، از آنجا به كجا آورد و چه كرد با آن غذا، خبر نداري، اين از تو نيست. اين بدن چند استخوان دارد؟ من چه مي‏دانم. اين بدن چند رگ دارد؟ من چه مي‏دانم. چند پي دارد؟ من چه مي‏دانم. جذب مي‏كند، هضم مي‏كند، امساك مي‏كند، بي‏اختيار عرق مي‏كند و خبر نمي‏شود، آدم عرق نكرده. مثل اينكه بي‏اختيار در خواب بول مي‏كند، آدم بول نكرده. ملتفت باشيد، غافل نباشيد. انسان نمي‏شود كه بي‏اختيار كاري را بكند مگر به زور واش دارند. وقتي هم به زور واش داشتند، باز خودش مي‏داند چه مي‏كند. پس انسان آن كسي است كه قصد مي‏كند، انسان فرقش با حيوان همين است كه انسان قصد دارد، قصد مي‏كنيد برويد بازار، آن وقت راه مي‏افتيد مي‏رويد بازار. قصد مي‏كنيد ديدن فلان مي‌رويم، راه مي‏افتيد مي‏رويد. قصد مي‏كنيد برويد فلان معامله را بكنيد، مي‏رويد مي‏كنيد. انسان اول قصد مي‏كند، بعد مي‏كند. ديگر آن كار را يا مطابق قصدش مي‏كند يا نمي‏كند. انسان تمامش ناوي است، قصدكن است و آن كارهايي كه بي‏قصد مي‏كند، انسان نكرده. فكر كنيد كه جزء خودتان بشود مثل اينكه تو مي‏خواهي قصد بكن مي‏خواهي قصد مكن، غذايي كه مي‏خوري توي اين بدن جذب مي‏شود، هضم مي‏شود، امساك مي‏شود، دفع مي‏شود، من خبر هم ندارم اين‏طورها شد. مو اگر بلند مي‏شود من خبر نمي‏شوم، كوتاه شد، زبر شد، نرم شد، من خبر نشدم. بدن بزرگ مي‏شود، كوچك مي‏شود، آدم نمي‏فهمد كي لاغر شد مگر نگاهش كند. پس كائناًماكان بالغاًمابلغ از هرچه خبر نداري، او از تو نيست. همين‏طور چيزهايي كه ظاهراً مي‏بيني، حالا تو پشت آنجا نيستي خبر از آنجا نداري، او از تو نيست؛ نمي‏داني پشت ديوار چه‏چيز است. اين است كه هي مكرّر چنه زده‏ام و اصرار هم دارم كه فكر كنيد بلكه ياد بگيريد و شما بسا هنوز غافل باشيد اينها مآلش به كجا مي‏رسد. انسان تا كاري را نكند، تا چيزي را نداند، ندارد. آن‏چيز را محال است داشته باشد. هرچه را خواست خدا به آساني بدهد، اوّل به او مي‏فهماند بعد از آنكه فهميد به او مي‏دهد. محال است انسان چيزي را نفهمد و آن‏چيز را داشته باشد، چيزي را كه ندارد ندارد و محال است كه داشته باشد. اين است كه هرچيزي را مي‏خواهند داراش كنند، اوّل داناش مي‏كنند و عرض مي‏كنم اين باب همه‏اش دوكلمه است و ابواب حكمت همه‏اش همين‏طور است دوكلمه است براي ضبطش آسان است، توش فكر كه مي‏خواهي بكني، توي اين دوكلمه همه‏چيز مي‏فهمي. پس از هرجايي كه خبر نداري، نه تو اويي نه او تو است. پس وقتي رفتي جايي مي‏داني رفته‏اي، قصد كردي و رفتي. پس هرچه را كه مي‏داني، مال تو است آن را داري، هرچه را نمي‏داني، مالك نيستي آن را و مثَلهاش را من هي حلاّجي كرده‏ام. اين روشنيها توي ملك خدا هست، تو چشمت را واكن ببين، مال تو است و تو ديده‏اي. كسي چشم ندارد، يا چشمش را هم مي‏گذارد، وقتي نگاه نكني و چشمت هم است نه تو به روشنايي رسيده‏اي، نه روشنايي به تو رسيده اگرچه روشنايي بيايد پيش بدنت، توي شكمت هم فرض كن جوري كنند كه روشن شود فرضاً، باز روشنايي به تو نرسيده. روشنايي از اين روزن چشم بايد بيايد پيش تو، تو هم از اين روزن بايد به روشنايي برسي. بيوت را از ابواب بايد داخل شد، از درَش، از راهش بايد داخل شد. از پشت خانه خيال كني مي‏روم داخل خانه مي‏شوم، چيزي خيال كرده‏اي سراب است، اصل ندارد، زحمت به خودت داده‏اي آخر هم زحمتهات به هدر مي‏رود. از راه چشم بيا پيش روشنايي، چشمت را واكن روشنايي مي‏آيد پيش تو و تو غرق مي‏شوي در روشنايي و عالم را غرق مي‏بيني در روشنايي. و از راه چشم خيال كن نيايي پيش روشنايي و عالم همه هم روشن باشد، تو هم غرق باشي در روشنايي و روشنايي تمام بدن تو را هم گرفته باشد، هيچ نه تو به روشنايي رسيده‏اي نه روشنايي به تو رسيده.

ملتفت باشيد عرض كرده‏ام مثالش را خيلي حلاّجي كرده‏ام اينها را بلكه ان‏شاءاللّه خوب ذهني‏تان بشود. اين غذايي را كه مي‏خوري تا روي زبان تو است، طعم آن را مي‏فهمي و تو به غذا رسيده‏اي و غذا به تو رسيده. از گلو كه پايين رفت، از دست تو بيرون رفت. همين حلوايي كه از دست تو رفت، حالا در شكمت رفته. غذا توي شكم تو هم هست اما تو خبر نداري از آن. پس بگو شكم، شكم تو نيست. غذا مال تو نيست، تا روي زبان بود و مي‏چشيدي و ملتفتش بودي كه مي‏خوري، وقتي ملتفت شدي چه طعم دارد، حالا غذا مي‏خوري. آن دانستن تو غذا را با آن حظّ نفساني، غذاي تو بود. اما اين جرم حلوا يكجا رفت توي شكم، حالا ديگر شكمبه مال تو نيست. شكمبه مثل انبارها و ظرفهايي است كه غذا توش مي‏كني كه يكوقتي بخوري و شكمبه هم انباري است كه اين غذاها مي‏رود آنجا انبار مي‏شود. پس ببينيد از ملكيت تو بيرون مي‏رود. اين غذا وقتي از روي زبان مرور كرد و رفت پايين، ديگر مال تو نيست، هرجا هم برود مال تو نيست. دليل اينكه مال تو نيست اينكه تو از او خبر نداري آن وقتي كه روي زبان تو است، آن وقت هرقدرش را ملتفت باشي، آن قدرش مال تو است. پس انسان يعني آن كسي كه از كارهاي خودش غافل نيست. پس هرچه را كه نمي‏داني، آن مال تو نيست، تو متصرّف در آن نيستي. وقتي غذا رفت در شكم، خواه بخواهي تحليل برود يا نخواهي تحليل مي‏رود. بسا وقتي خيلي دلت بخواهد زود تحليل برود و مي‏بيني تحليل نمي‏رود و مي‏ماند آنجا. بسا نمي‏خواهد تحليل برود و مدتي باشد كه گرسنه نشود، مي‏بيني تحليل رفت. اينكه به اختيار تو نيست، حالا آيا اين كار تو است؟ اين دفع‏كردن، اين طبخ‏كردن، اينها كار تو نيست. كار تو هماني است كه برداري لقمه را به دهانت بگذاري، بداني اين حلال است، اين كار تو بود. بداني وقتي پايين رفت، كار از دست تو بيرون رفته، يك‏كسي ديگر دارد طباخي مي‏كند، يك‏كسي ديگر دارد دفع مي‏كند، دخلي به تو ندارد.

پس عرض مي‏كنم انسان تمامش، بدنش، روحش، همه‏جاش انسان علي نفسه بصيرة و همه كارهاي خودش را خودش مي‏داند چه كرده، مي‏داند چه نكرده، مي‏داند كي حركت كرده، مي‏داند كي ساكن شده، مي‏داند كي نماز كرده، مي‏داند كي روزه گرفته. همه‏اش را هم از روي نيّت مي‏كند، از روي قصد مي‏كند. نيّت مي‏كنيم فلان‏غذا را بخوريم، مي‏خوريم. هركار مي‏خواهيم بكنيم اوّل قصدش را مي‏كنيم، نيّتش را مي‏كنيم، ديگر مطابق نيّت عمل مي‏آيد يا نمي‏آيد، هرچه هست بي‏نيّت نمي‏شود.

مكرّر عرض كرده‏ام و اينها را عوام‏الناس نمي‏فهمند و نمي‏دانند و واللّه حكماي مردم پيش ما عوامند چه جاي علماشان، چه جاي خرهاي ديگرشان. از همين باب است واللّه فرمايش امام. عرض مي‏كند كسي خدمت امام مي‏پرسد سرّ اين‏را كه كفّار مدّت معيّني كفر ورزيده‏اند و عصات مدت معيّني معصيت خدا را كرده‏اند، چرا اينها مخلّد در آتش جهنّم بايد باشند؟ آيا اين جبر نيست؟ كدام جبر بيش از اين كه شخص يك‏روز تقصيري كرده، اين را الي ابدالابد عذابش كنند؟ و همين‏طور هم هست، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك‏كلمه كفر كه آدم گفت مرتد شد، يك‏كلمه كفر كه از دهان آدم بيرون آمد، به همين مخلّد در آتش جهنّم مي‏شود و الي ابدالابد عذابش مي‏كنند. مي‏پرسد چرا به چه جهت، به چه تقصير؟ من يك‏كلمة بدي بيشتر نگفته‏ام. راوي عرض مي‏كند خدمت امام اين ظلم است؟ مي‏فرمايند چون از قصد كفّار اين است كه تا باشند همين سبكي كه دارند و كفري كه مي‏ورزند داشته باشند، قصدش اين است كه تا هست هميشه همين دين را داشته باشد، چون نيّتش اين است كه بي‏نهايت كفر بورزد، بي‏نهايت قصدش اين است كه بد باشد، خدا هم بي‏نهايت عذابش مي‏كند. و كفّار هرقدر عمل بد كنند، به آن قدري كه نيّتشان بد است نمي‏توانند بكنند. همچنين شما هم هرچه عمل خوب بكنيد، باز به آن قدري كه نيّت شما است كه كار خوب بكنيد، نمي‏توانيد. اين است كه فرموده‏اند نيّة ‏المؤمن خير من عمله چراكه نيّت بي‏نهايت است. هي سرِ هم مؤمن نيّتش اين است كه عمل خير بكند، تا ملك خدا هست مي‏خواهم خوب بكنم، نيّت خوب‏كردن دارم امّا از دستم برنمي‏آيد، نمي‏كنم. خلاصه پس فرمودند بنيّاتهم خلّدوا مؤمن چون از نيّتش اين است هرجايي كه باشد اطاعت كند خدا را و دلش مي‏خواهد كار خوب بكند، اگر معصيت هم مي‏كند خوشش نيست، بسيار بدش هم مي‏آيد، شرمنده هم هست. چنين كسي نيّتش چون بي‏نهايت است، پس بي‏نهايت در بهشت مخلّد است، بي‏نهايت نعمتش مي‏دهند و كفّار چون نيّتشان اين است هركس در هركيشي كه دارد چون قصدش چنين است، پس بي‏نهايت قصد عمل بد دارد، از اين‏جهت وقتي عذابش مي‏كند بي‏نهايت عذابش مي‏كند. پس عذابهاي خدا همه‏اش به عدل است و ظلم و ستم هم نشده. پس انسان را به همان قصد زنا عذاب زنا مي‏كنند، به قصد لواط عذاب لواط مي‏كنند عذابها مي‏كنند و انسان آن قصدكننده است. فرق انسان با حيوان همين‏كه انسان كارهاش را باقصد مي‏كند، حيوان قصد چنداني ندارد الاّ اينكه ظلّي از قصد، چيزي در ايشان هست. بز را بيرون مي‏بري به صحرا مي‏رود خودش برمي‏گردد اما آن هم از همان راهي كه رفته برمي‏گردد، از راهي ديگر بخواهد برگردد نمي‏تواند. اين است كه در بعضي از اخبار فرموده‏اند حيوانات رويّه ندارند، كارهاشان از روي رويّه نيست. پس غافل نباشيد انسان از هرجايي كه خبر ندارد به طور كلّي كائناًماكان بالغاًمابلغ از هرجايي كه خبر نداري آنجا نيستي، او هم مال تو نيست، تو هم مال او نيستي. تو از هرجا خبردار شده‏اي و فهميده‏اي، تو مال اويي، او مال تو است. حالا خدا است خبر داري از او، تو پيش او رفته‏اي، او پيش تو آمده است. از اين چيزهاي ملكي است، هرچه‏اش را خبر داري پيش تو آمده، تو پيش او رفته‏اي. پس انسان آن است كه از كارهاي خودش خبر دارد حتّي آنكه اگر يادش هم رفت از آن، وقتي ديگر يادش مي‏آيد. توي دنيا به يادش نيايد، در قبر يادش مي‏آيد، توي برزخ انسان يادش مي‏آيد. ديگر اگر چيزي باشد خيلي گم شده باشد، خيلي فراموش شده باشد، تا آدم پاش را گذاشت به عالم قيامت، همه‏چيز يادش مي‏آيد. حتي چشم به‌هم‏زدنهايي كه داشته، تمام كارهايي كه در دنيا كرده، همه يادش مي‏آيد، همه ‏را پيش خود حاضر مي‏بيند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين قاعده را داشته باشيد، فراموش نكنيد. انسان همان عالم است به اقرار خودش و هرچه به اختيار او نيست و خبر از آن ندارد، مال او نيست. پس جذب و دفع و هضم و امساك كار نبات است. چه فرق مي‌كند نبات آنجا باشد يا اينجا در بدن من باشد؟ همان‏طوري كه آن درخت، من نيست و من، درخت نيستم لكن آن دانشي كه داري كه جذب و دفع و هضم و امساك باشد، اگر آن دانش توي آن درخت هست، مال تو است و هر جايي را كه تو قصد نكني، نرفته‏اي آنجا و نداري آنجا را. و اين عنوان را براي مطلبي كردم. اين عنوان براي اين است كه ملتفت باشيد و بدانيد كه شما مدبّر ملك خدا نيستيد، شما همين‏قدر كارهاي خودتان را بكنيد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها همين كارهايي كه داري مي‏كني، با قصد مي‏كني، با نيّت مي‏كني. يكپاره كارها كار تو نيست، كار حيوان است، يكپاره كارها كار نبات است، يكپاره كارها كار جماد است، همه هم مسخّر تو هستند لكن مدبّر كلّ ملك هرچيزي را هرجايي مي‌گذارد، از روي حكمت است. همين‏طوري كه شما تعمّد مي‏كنيد هرجايي كه مي‏خواهيد مي‏رويد، هرجايي نمي‏خواهيد نمي‏رويد، تعمّد مي‏كنيد نمي‏رويد. خواه حركت بدهي بدن را خواه ساكن كني بدن را، سكونش براي حكمتي است حركتش براي حكمتي است. چرا كه مي‏داني اين بدن خودش به خودي خودش خوبي نمي‏داند، بدي نمي‏داند، معامله سرش نمي‏شود. پس مدبّر كلّ عالم هرچه هرجا واقع مي‏كند و تو مي‏بيني چيزي در جايي واقع شده، گذاشته شده آنجا تو نمي‏داني كي گذاشته آنجا حتّي اينكه هر پر كاهي هرجا افتاد، هر بادي مسلّط بر آن كاه شد، آن باد را او به حركت آورده كه پر كاه را حركت داده، كاهها را او به هوا داده. پس هر پر كاهي به هوا رفته او تعمّد كرده به هوا داده، هر پر كاهي را جايي انداخته او تعمّد كرده انداخته. اين است كه هي مثلهاش را تغيير مي‏دهم بلكه ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد. خيلي چيزها هست كه نوعش را مي‏فهمي حكمت است اما جزئيّاتش را بسا نفهمي حكمتش را. به اين ساعت كه نگاه كني مي‏فهمي كه براي حكمتي است، براي تعيين وقت است اما بسا نداني اين چرخها هركدامش چرا بايد اين‏جور باشد، بسا نداني كه هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد، چرا گشادي دندانه‏ها به اين اندازه است، چرا تنگ‏تر نيست، چرا گشادتر نيست. راهش را نمي‏فهمي اما مي‏داني عقربك درست حركت مي‏كند، مي‏داني به وقت خودش مي‏آيد به سر دسته. پس نوعاً مي‏داني اگر اين ساعت غير از اين‏طور ساخته شده بود، اين‏طور كار نمي‏كرد. ديگر چرا فلان پيچ فلان‏جا است، چرا فلان ميخ فلان‏جا است، وقتي رفتي درسش را خواندي، يادمي‏گيري. هر گامي براي چه كاري است، چرخي سرمويي پيش باشد زورش نمي‏رسد بگرداند، پس باشد سرمويي گيرمي‏كند، دندانه‏ها از اين تنگ‏تر باشد كار نمي‏كند، از اين گشادتر باشد همديگر را نمي‏گيرد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه جميع ملك خدا مثل اوضاع چرخ ساعت است و مي‏چرخانند. بعضي چرخها بايد تندتر بگردد، بعضي بايد كندتر بگردد، عقربك دقيقه‏گرد دقيقه‏اي يك دور بزند، ساعت‏گرد ساعتي يك دور بزند، عقربك دور كه هر دوازده ساعت يك دورمي‏زند آن چرخي ديگر دارد. البته چرخش جدا خواهد بود از آن چرخها، يقيناً آن چرخش بايد كندتر حركت كند از باقي چرخها. پس اينها را عرض مي‏كنم غافل مباشيد، تمام اين عالم را يك ساعتي خيال كن، آن‏وقت بدان اينهايي كه عرض مي‏كنم سخنهاي واهي نيست، حكمت است. آسمانها چرا به اين تندي مي‏گردد، اين عرش چرا در شبانه‏روزي يك دور مي‏زند؟ به اين تندي نرود چرخهاي ديگر نمي‏گردند. مثل اينكه اگر حركت چرخ مخصوصي در ساعت نباشد، ديگر ساعت راه نمي‏رود و كار نمي‏كند. پس اين آسمانها همه چرخها هستند، يك چرخش تند حركت مي‏كند، يك چرخش كند، يك چرخش كندتر، يك چرخش تندتر. عرش از همه تندتر حركت مي‏كند، همه را مي‏گرداند. در شبانه‏روزي يك دور مي‏گرداند همه را. اين عرش بااينكه بالاي تمام افلاك است و بزرگيش آن‏قدر است كه اين حركتي كه مي‏كند حركت مقعّرش را تخميني كه كرده‏اند اين است كه هر دقيقه‏اي پانصد سال سير مي‏كند. لكن در عرش چون جنبش پيدا نيست اصلش به جهت اينكه كوكب ندارد. چون كوكب ندارد كسي چه مي‏داند ثخن دارد خدا مي‏داند ثخن عرش چقدر است، عظمت عرش را كسي پي‏نبرده است و باوجود اينها تعجّب اين است كه از تمام اين افلاك تندتر مي‏گردد هر بيست و چهار ساعت يك دور مي‏زند ببينيد شما كوكبي سريعتر از قمر نداريد اين قمر هر بيست و هشت روز و خورده‏اي يك دور مي‏گردد آفتاب يك‏سال بايد بگردد كه يك دور را طي كند لكن ببينيد در بيست و چهار ساعت همه كواكب را عرش مي‏گرداند.

باري پس غافل نباشيد ان‏شاءالله او بايد بيست و چهار ساعت يك دور بزند اگر غير از اين بود مي‏فهمي ان‏شاءالله كه نمي‏شد فلك زحل يك‏دورش سي‏سال طول بكشد و همچنين تمام اوضاع افلاك اگر غير از اين‏طوري كه هست بود خلاف حكمت بود حالا شما عجالةً نوعش را دست داشته باشيد بدانيد كارهاي اتفاقي نيست همه تعمدات صانع است صانع هر چيزي را خلق مي‏كند و آن چيز را سرجاي خود مي‏گذارد تمام خلقتها از حيطة تصرف تمام خلق بيرون است مي‏بيني عالم را روشن مي‏كند حالا چطور شده روشن شده چه مي‏داني چطور شده ديگر وقتي آتش گرم مي‏كند روشن هم مي‏كند اگر گرمي هرجا هست روشن مي‏كند چرا ماه كه سرد است آن هم روشن مي‏كند تمام آنچه هست تمام در حيطة تصرف صانع است و آن صانع تعمد مي‏كند و هر چيزي را خلق مي‏كند سرجاش مي‏گذارد نمي‏شود خدا تعمد نكند حتي اگر مگسي جايي پيدا شد اگر گوشتي در آفتاب ماند كرم زد اين از تعمد صانع است، مي‏خواهد كرم بسازد از آن گوشت و كرم مي‏سازد. نمي‏بيني اين كرم چشم دارد گوش دارد بله چشمهاش ريز هم هست باشد معلوم است خدا لطيف است چيزهاي ريز ريز هم مي‏سازد و خلق مي‏كند چيزهايي كه به چشم نمي‏آيد از شدّت كوچكي آن را هم جدا جدا خلق مي‏كند اين پشه به اين ريزي پاش جدا است سرش جدا است چشمش جدا است گوشش جدا است همه را جدا جدا خلق كرده و سرجاش گذارده. پس عجب لطيفي است اين صانع! عجب قادري است كه اين‏جور صنعت كرده و مي‏بينيم كه از تصرّف ما همه بيرون است. پس آن صانع اوّل اراده مي‏كند، بعد كارهاش را از روي اراده مي‏كند. انسان را نمونة خودش ساخته به محض طبيعت انسان كار نمي‏كند. پس آتش نمونة خدا نيست، آتش گرم است حالا نمي‏دانيم هم چطور مي‏سوزاند، ندانيم كارش سوزانيدن است و ديگر آتش قصدي كند كه مؤمن را نسوزانم، كافر را نسوزانم، اين‏طور نيست. هرجا افتاد مي‏سوزاند. اگر مؤمن مي‏خواهد نسوزد بايد دور برود از آتش يا تدبيري كند، دعايي، منتري بخواند كه ملائكه بيايند نگذارند آتش گرداگرد او را بگيرد. يا دوايي به خودش بمالد كه آتش اثر نكند. آب نمونة خدا نيست، آب هرجا گودال است مي‏رود آنجا، ديگر اين گودال مال فلان است نبايد بروم آنجا، اينها سرش نمي‏شود. جلوش را مي‏گيري وامي‏ايستد، جلوش را نمي‏گيري ولش مي‏كني مي‏رود. انسان چنين نيست، جايي مي‏رود تعمّد مي‏كند مي‏رود، نخواهد جايي برود نمي‏گويد گودال است مي‏روم آنجا. مي‏خواهد برود، مي‏رود نخواهد برود، نمي‏رود. و اين انسان في احسن تقويم خلق شده است. انسان نمونة الوهيت اله است و همه‏جا باقصد كار مي‏كند. حالا اين قصد را پيش خدا كه مي‏بري مي‏گويي به اراده كار مي‏كند. پس از براي خدا هم اراده است و از روي ارادات خود تعمّد مي‏كند و خلق مي‏كند. و الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير ملتفت باشيد و اين كسي كه قصد مي‏كند و اراده كلّي مي‏كند، اين مريد است و مريد اسمي است از اسمهاي خدا مثل اينكه تو اراده كردي نماز كني، برخاستي نماز كردي. آن اراده كار تو بود چرا كه اگر نمي‏خواستي نماز كني، نيّت نمي‏كردي، عمل هم نمي‏كردي. اما تو از كارت بيرون نيستي، تو از كارت غافل هم نيستي. مي‏خواهي نماز كني، قصد مي‏كني و نماز مي‏كني و همين‏جوري كه نماز را پيشتر نكرده بودي، حالا هم كه نماز مي‏كني قصد مي‏كني، پس قصدش همراه نمازت است. پس خدا به اراده كار مي‏كند و اسم مريد اسمي است از اسمهاي خدا و اين ذات او نيست به دليل اينكه تو نيّت مي‏كني و نيّت تو عمل تو است، ذات تو نيست. نيّت عمل قلبي است و عمل قلبي اسمش است. اگر اين نيّت هست و نماز مي‏كني، نمازت درست است اگر نيّت نيست، هرچه خم و راست شوي نماز نكرده‏اي. نيّت باشد و زير آب بروي، همه مي‏گويند تو غسل كرده‏اي، نيّت نباشد هرچه زير آب بروي غسل نكرده‏اي همه مي‏گويند غسل نكرده‏اي وهكذا روت را بشويي قصد وضو هست، آني كه وضو را قرار داده مي‏گويد وضو گرفتي. اگر روت را بي‏قصد وضو بشويي، آني كه وضو قرار داده مي‏گويد تو وضو نگرفتي وهكذا تا آخر.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس بيستم، شنبه 10 ذي‏القعدة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأن‏يوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه

چنانكه مي‏بينيد و مي‏فهميد ان‏شاءاللّه كه هيچ غيبي در عالم خودش تا نزول نكند به شهاده، افعالش معلوم نيست و مي‏فهميد و همه‏جا هم مي‏فهميد ان‏شاءاللّه. از نبات بگيريد و هي فكر كنيد برويد بالا. نبات يك روحي در بدن اين درخت هست كه اوست كه جذب مي‏كند آب را مي‏كشد به خودش و مي‏بردش تا سر درخت و مي‏بيند آدم كه تا آن روح رفت، اين درخت مي‏خشكد و كاري از او برنمي‏آيد. پس روح اين درخت است كه جاذب است، هاضم است، ماسك است، دافع است. اما همچو از روي حكمت فكر كنيد ان‏شاءاللّه، آن روح جاذب است چه را؟ آب را. دافع است چه چيز را؟ فضولي كه در بدن داشته، آبهايي و خاكهايي كه مناسب طبعش نبوده. حالا مي‏بيند به كارش نمي‏آيد دفعش مي‏كند. خلقت عالم اين‏جور نيست كه همه را صاف كنند ببرند بالا. اين‏جور هم مي‏توانست بكند و خيلي جاها كرده لكن به طور عموم اين است كه اين درخت جذب مي‏كند آب و خاك را. در واقع آن ابتدايي كه بنامي‏كند تصرّف كردن، اين آب را با خاك حلّ و عقد مي‏كند. جوري كرده ريشه درخت را كه آب وقتي رفت آنجا، آب به صرافت خود نمي‏ماند. خاكهاي نرم را به همراه خود برمي‏دارد مي‏برد، ته‏نشين نمي‏شود. چيز غليظ كشناكي پيدا مي‏شود. اين ابتدايي است كه تخمه مي‏سازد حجر مي‏سازد آب را جذب مي‏كند مي‏برد تا سر درخت. خود تنة درخت اين كار از او نمي‏آيد، آن روح كه رفت كاري غير از پوسيدن از او نمي‏آيد. پس آن روح القا مي‏كند در اين عناصر مثال خودش را. خدا واش مي‏دارد اين كارها را بكند. حالا خودش هم نمي‏داند چه مي‏كند، نداند. تبارك صانعي كه همچو قرار داده. پس آن روح جاذب است، هاضم است، ماسك است، دافع است. اما جميع اين كارهاش در عالم شهاده است. پس جذب مي‏كند غذاهايي را كه مناسب خودش است، دفع مي‏كند آنچه نامناسب خودش است. اينها را در بدن خودتان و بدن حيوانات مي‏بينيد مثل همين نباتات است. اكل و شرب كار نباتات است و اين مردم هيچ داخل حكمت نشده‏اند. مي‏خواهم عرض كنم كه مردم به هيچ وجه من‏الوجوه داخل اين حكمت نشده‏اند. آدم چه كار دارد به خوردن و آشاميدن؟ حتّي حيوان نمي‏خورد، نمي‏آشامد. ايني كه مي‏خورد و مي‏آشامد بدن او است و بدن او نباتي است مثل ساير نباتات. پس حيواني كه در اين بدن هست، اين حلوا توي شكم او نمي‏رود. اين حلوا مي‏رود توي شكم نبات. بله، او روي اين نبات مستقر شده پس اين حلوا تا روي زبان است آنچه مي‏رسد به اين حيوان طعم اين حلوا است. طعم هم جوري است كه مي‏رود جايي اما از وزن حلوا هيچ كم نمي‏شود. مشك يك بو دارد امروز كشيديم يك مثقال بود، يكسال هم گذاشتيم جايي، بعد از يك سال هم همان بو را مي‏دهد. همين‏جور طعم اين حلوا مي‏رود به حيوان مي‏رسد و حال آنكه از مقدار حلوا هيچ نرفته پيش حيوان. پس خوراك حيوان طعم است نه اين غذاها، نه اين حشيش‏ها. پس طعم را حيوان مي‏خورد و غذاي حيوان همان طعم است. و همين‏طور آنچه به حيوان مي‏رسد ازبوها، يا بوي خوب است يا بوي بد است اما آنچه بو مي‏كند مثل مشك، آن جزء بدن حيوان مي‏شود، حيوان از همان بو قوّت مي‏گيرد. بله جسمانيّت اين چيز بو دارد به بدن نباتي اين تعلّق مي‏گيرد. پس حالا كه حيوان مي‏خورد دو شخص دارد غذا مي‏خورد يكي نبات است، يكي حيوان. همين كه رفت توي شكمش آرام است، آن حيوان هم كه طعم را چشيد آرام است. بدن نباتي كه غذا رسيد به آن آرام مي‏گيرد، غذا كه بيرون رفت اضطراب مي‏كند. حيوان همين كه طعمي را چشيد آرام مي‏گيرد، بيرون رفت مضطرب مي‏شود. بويي را كه نبوييد ضعيف مي‏شود، بوييد قوّت مي‏گيرد. پس القا مي‏كند آن روح مثال خود را در اين بدن نباتي و افعال خودش را از دست اين بدن جاري مي‏كند چرا كه معني تصرّفش همين است. معني اينكه جاذب است، يعني آب را جذب كند، خاك را جذب كند، هوا را جذب كند. معني دفع اين است كه دفع كند آنچه زياد آمده از بدن از اين آب و خاك و اينها. پس حيوان چيزي كه به او مي‏رسد همين بو به او مي‏رسد. بو غذاي آن حيوان است از اين جهت است خيلي از مخلوقات هستند كه به بعضي از اين اعراض قناعت كرده‏اند. حالا بدن حيوان همه را مي‏خواهد. هم گرما مي‏خواهد هم سرما مي‏خواهد، هم شيرين مي‏خواهد هم شور مي‏خواهد، بوي خوب مي‏خواهد بوي بد مي‏خواهد و حيوانات تامّه اين‏جورند، همه به كارشان مي‏آيد. خوب را و بد را، هركدامش را ندهي يك چيزيشان زمين است. در حيوانات تامّه اين‏جور است لكن آن تركيباتي كه تركيبات ناقصه است و تمام نيست، به بعضي از اعراض قناعت مي‏كنند. پس جن به بو ساخته است همان‏طوري كه آمدند با پيغمبر شرط و عهد كردند. آمد خدمت پيغمبر و قرار داد پيغمبر و به او فرمود كه من با امّت خود قرار مي‌دهم كه براي شما چيزي بگذارند. استخوانها را تمامش را نليسند، براي شما چيزي بگذارند، سرگينها را تمامش را نسوزانند، بگذارند كه بو كند و جنها به بوي آنها قناعت مي‏كنند و غذاشان همان بو است. همه سرگينها را آتش بزني، ديگر نمي‏ماند چيزي كه بو كنند. استخوانها را تمامش را بليسي، براي آنها چيزي نمي‏ماند، آنها هم لامحاله ضرري مي‏زنند، چيزي را مي‏شكنند، مي‏دزدند، به بچّه تعلّق مي‏گيرند صدمه‏اش مي‏زنند. مي‏خواهي كارت نداشته باشند استخوانها را نليشته بگذار، آنها مي‏آيند بومي‏كنند قناعت مي‏كنند به همان بو. باز همين ملائكه مخلوقات ناقصه هستند مخلوقات تامّه نيستند، آنها هم به بعضي از اعراض قناعت مي‏كنند. اين است كه مي‏فرمايند بوي خوش همراه داشته باشيد تا ملائكه به شما تعلّق بگيرند؛ همين غذاشان است. همين‏طور ملائكه از بوي بد، بدشان مي‏آيد. جنها برعكس از بوي بد، خوششان مي‏آيد. هرجا كثيف است و بدبو، جنها خوششان مي‏آيد از آنجا. در حمّامها، در طويله‏ها، در جاهاي كثيف منزل مي‏كنند. مي‏خواهند بو بكشند كه آن بو غذاشان باشد. لكن آنجايي كه تو منزلت است اگر كثيف است و بدبو است، جنها مي‏آيند آنجا، صدمه مي‏خوري. لباس خود را معطّر كني و گلاب بزني و خود را پاك و پاكيزه كني، شياطين دور مي‏شوند ملائكه مي‏آيند آنجا. كثيف و بدبو كه باشد شياطين مي‏آيند پيش آدم و شياطين خيلي تصرّفات در اينجاها مي‏كنند و در اين خيلي امتحانها است و تمام حكمتش را هم هنوز به اين آساني نمي‏تواني به دست بياري. سرسري بخواهي بگيري اينها را نمي‏تواني بفهمي. شياطين اين‏قدر تصرّف مي‏كنند كه بسا بدن آدم را ناخوش مي‏كنند، مي‏اندازند آدم را فالج مي‏كنند، لقوه مي‏كنند آدم را مي‏اندازند. در جايي كه ايّوب را به آن قدر بلا مبتلا كنند؛ البته جاهاي ديگر بهتر مي‏توانند تصرّف كنند. شيطان تمنّا كرد كه اگر اين‏قدر مرا منع نمي‏كردي كه من داخل بدن ايّوب بشوم، آن وقت معلوم مي‏شد كه صبر نمي‏كند و خدا فرموده بود ايّوب عبد صابري است و تعريفش را كرده بود و شيطان حسد برد و ازبس حسد داشت اين تمنّا را كرد و ايّوب خيلي مرد شاكري، قانعي بود. شيطان حسد برد و تمنّا كرد كه تو مرا منع مكن كه من داخل بدن ايّوب بشوم. خدا وحي كرد كه من بنده خودم را مي‏شناسم، بهتر از تو مي‏شناسم. شيطان كارش هميشه اعتراض است، همان روز اوّل كه خدا به او گفت سجده كن براي آدم، بناگذارد اعتراض كردن به خداي خود كه چرا مي‏گويي من سجده كنم براي آدم؟ مرا از آتش خلق كرده‏اي او را از گِل و من بهتر از اويم، من سجده نمي‏كنم. اي احمق! اي الاغ! تو اگر احمق نيستي، اگر الاغ نيستي چرا اعتراض مي‏كني؟ خودت كه مي‏گويي مرا خلق كردي و او را خلق كردي و عرض مي‏كنم والله شياطين هرقدر حيله داشته باشند، هرچه شيطنت داشته باشند، وقتي پاي ايمان پيش مي‏آيد مي‏بيني خرند، مي‏بيني الاغند، حرفهاي نامربوط مي‏زنند. پس اي الاغ! تو كه مي‏گويي  خلقتني من نار پس خلقتني من نار و خلقته من طين را كه خودت مي‏گويي، مگر آن خدايي كه تو را از آتش خلق كرده نمي‏داند كه تو را از آتش خلق كرده كه تو بايد تعليمش كني؟  مگر نمي‏داند آدم را از گل خلق كرده كه تو تعليمش مي‏كني حالا امر مي‌كند سجده كن براي آدم، تو اعتراض مي‏كني بر اين خدا كه مرا از جاي بالا ساخته‏اي او را از جاي پايين. آخر يك مصلحتي هست كه همچو امري كرده، مصلحت تو يا مصلحت كسي ديگر. حالا تو بر اين خدا اعتراض مي‏كني كه چنين نيست، معلوم است خدا تو را مي‏راند، لعنت مي‏كند. و همين‏طور عرض مي‏كنم در ايّوب ديد خيلي مرد قانعي است، مرد صابري است، مرد شاكري است، عرض كرد خدايا اين اين‏جور نيست. اگر بلايي ديد و صبر كرد آن وقت صابر است. تو ازبس به او مدارا مي‏كني و نعمتش مي‏دهي، آن هم شكر مي‏كند. به هركس پول بدهي، نعمت بدهي شكر مي‌كند. تو مرا مسلّط كن بر او ببين كه شكر نمي‏كند، صبر نمي‏كند. خدا مسلّطش كرد بر ايّوب. مرخّص كه شد از خدا آمد توي بدن ايوب نشست و به آن بلاها مبتلاش كرد و آن آخر كار كه خيلي بي‏طاقت شد ايوب رفت پيش خدا گفت ربّ اني مسّني الضرّ و انت ارحم‏ الراحمين تو كه مي‏بيني اين‏همه بلا را كه به من رسيده، چاره‏اش را خودت بكن. خدا هم چاره‏اش را كرد گفت برو توي آن آب غسل كن، رفت غسل كرد و چاق شد. لكن در بيني كه صدمه وارد مي‏آيد آن وقت بايد خود را حفظ كرد، نبايد دستپاچه شد؛ وحشتي ندارد. خدايي داريم حاضر است، ناظر است، ارحم‏الراحمين است، تمام ملك در تصرّف او است. همين شيطان در تصرّف او است، عنان اختيار شيطان در دست او است. او هروقت مي‏خواهد سست مي‏كند، به جان هركس مي‏خواهد مي‏اندازد، هروقت مي‏خواهد او جلوش را مي‏گيرد. اين است كه در تمام كتابهاي آسماني، در تمامي چيزهايي كه از آسمان آمده اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم اوّل است، بعدش بسم ‏اللّه الرحمن الرحيم است. در كتاب گبرها هم ديده‏ام به همان زبان خودشان در كتابهاشان هست اين اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم و همين‏ها هم باعث اعتبار كتابهاشان شده پيش من كه اين‏طورها در كتابهاشان هست. پس در آن كتابها و خيلي از كتابهاي آسماني اين هست كه پناه مي‏برم به خدا از شيطان رجيم. چرا كه اين شيطان خيلي مسلّط است. امّا ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، مسلّط هست اما از خدا كه مسلّط‏تر نيست. مقهور و مغلوب است در پيش خدا اما پيش روش را كه خوردي مسلّط مي‏شود. واقعاً مشكل هم هست آدم پيش روش را بخورد، مشق بايد كرد. البته آدم يك سلطان قاهر غالبي يك دفعه وارد بر انسان شود، آدم دستپاچه مي‏شود. سلطان است و قادر است و قاهر است، هركاري هم بخواهد بكند مسلّط است. يك دفعه وارد شد بر انسان، بسا آدم خود را گم كند. اما انسان اگر ملتفت اين باشد كه اين سلطان قادر قاهر، اختيار جانش در دست خودش نيست، اختيار عزّت خودش دست خودش نيست، اختيار سلطنت خودش دست خودش نيست، همة اينها به يك پفي بند است، نفَسش كه رفت و نيامد جانش درمي‏رود و مي‏ميرد و اگر بدنش ماند گند مي‏كند به‏طوري كه همان وزيرها و همان امناي دولتش كه آن‏طور تعظيمش را مي‏كردند، حالا بينيشان را مي‏گيرند و فرار مي‏كنند.

عرض مي‏كنم همين‏طور واللّه مستولي است بر اين مملكت شيطان سلطاني هم هست كه از همة سلاطين دنيا متشخص‏تر است، تشخّصش بيشتر است. همچو سلطنتي دارد كه در حال واحد در آن واحد در مشرق عالم تصرّف مي‏كند، در مغرب عالم تصرّف مي‏كند. حالا اگر به اين بد بگويي چه مي‏كند؟ هرچه بخواهد مي‌كند مگر پناه ببري به خدا. هركس مسلّط باشد به آدم تا بد بگويي به او، في‏الفور سيلي به آدم مي‏زند. لكن خاطرجمع هستي به خدا. مي‏داني خدا غالب است بر او، مي‏داني اين مخلوق او است و در چنگ او است. اين تصرّفاتش ارخاء عناني است كه كرده. اين هرچه متشخّص باشد نمي‏تواند از چنگ او بيرون برود. پس اعوذ باللّه من الشيطان‏ الرجيم پس بايد پناه به خدا برد كه اين را مسلّط نكند. اين است كه در بعضي از عبادات و از دعاها هست كه اللهمّ انّي اعوذ بك منك خداوندا من از تو مي‏ترسم، از هيچ‏كس ديگر نمي‏ترسم. تو جلو هركه را سست مي‏كني مي‏تواند به من ضرري برساند. تو جلو شيطان را نگاه داري، نمي‏تواند كاري به من كند. پس پناه مي‏برم به تو از خود تو، اينها نمي‏توانند به من كاري كنند، تو جلو اينها را سست مكن.

باري، برويم سر مطلب، مطلب اين است كه هر غيبي به شهاده‏اي تعلّق مي‏گيرد و جميع تصرّفاتش را در شهاده مي‏كند، در آن غيبي كه خودش هست تصرّف اصلش معني ندارد. ملتفت باشيد، پس روح شما در عالم خودش بچشد، بچشد معني ندارد. اما در اين عالم حلوا برمي‌دارد روي زبان مي‌گذارد آن وقت تمامش به حيوان نمي‏رسد، همان طعمش به حيوان مي‏رسد. لن‏ينال اللّه لحومها و لا دماؤها ولكن يناله التقوي منكم نه اين است كه همه مي‏رود پيش حيوان. ديگر ملتفت باشيد آنچه كفّار و مشركين مي‏كنند به شركاء آنها مي‌رسد. يعني اين از تأويلات است و از تأويلات خيلي بلند است. مشركين بعضي قربانيها مي‏كردند و مي‏گفتند اين مال خدا باشد. بعضي را مي‏گفتند مال شركاشان باشد. و ماكان لشركائهم فلايصل الي ‏الله و ماكان للّه فهو يصل الي شركائهم ساء مايحكمون ملتفت باشيد ببينيد قربانيها چه چيزش به خدا مي‏رسد، چه چيزش نمي‏رسد. در خودت فكر كن آنچه آب مي‏خوري جسمانيتش همه مي‏رود پيش نبات، آنچه غذا مي‏خوري جسمانيّتش همه مي‏رود پيش نبات. آنچه تحليل مي‏رود از همان نباتيت است لكن حيوان مي‏چشد، آن چشيدن خودش همراه خودش است. مي‏بويد، آن بوييدن خودش همراه خودش است. فهميدن بو كار حيوان است ديگر درخت بو نمي‏فهمد. همچنين فهميدن سرما، آن روح است كه مي‏فهمد. فهميدن گرما مال روح است، روح است كه گرما را مي‏فهمد. معني صداها را او مي‏فهمد. حالا ديگر صدا توي دنيا هست، باد به ديوار مي‏خورد، باد نمي‏رود به آن عالم لكن در توي گوش كه هست صدا او مي‌فهمد، يعني باد به او نمي‏رسد. رنگها را هم فكر كن چه چيزش به حيوان مي‏رسد، تو نگاه مي‏كني به آن كرباس، نه كرباس جسمش مي‏رود توي چشم تو، نه رنگ از آنجا برداشته مي‏شود بيايد توي چشم تو. هم كرباس و هم رنگ سرجاي خودشان گذارده لكن از همين بو قوّت مي‏گيري. چه بسيار تفرّجات از ديدن حاصل مي‏شود، چه بسيار تقويتها از ديدن حاصل مي‏شود. آدم به آب نگاه مي‏كند خنك مي‏شود، سرما احساس مي‏كند واقعاً روح حيواني قوّت مي‏گيرد وهكذا. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، به همين نسق است در همة مشاعر. روح تا نازل نشود هيچ اكتسابات ندارد، فهم ندارد، كمالات ندارد. وقتي نازل شد آمد در بدن، حالا ديگر همة كارها از روح است. پس آن روح است در چشم دارد مي‏بيند، در گوش دارد مي‏شنود. او توي چشم مي‏بيند، چشم هم مي‏بيند. او توي گوش مي‏شنود، گوش هم مي‏شنود. اگر همة ديدنيها كار او بود، او كه همه‏جا بود، چرا از همه‏جا نمي‏بيند؟ او توي گوش كه مي‏شنود اگر همة شنيدنها كار او بود كه همه جاي بدن بود، چرا از همه جاي بدن نمي‏شنود همين از گوش مي‏شنود. پس او مي‏شنود اما نه اين است كه گوش ديگر نمي‏شنود، همه را او مي‏شنود. خير، شنيدن كار گوش است لكن وقتي كه او توي گوش باشد و هكذا ديدن. پس آن غيب در توي شهاده اكتسابات مي‏كند، كمالات حاصل مي‏كند، اكتسابات مي‏كند. پس روح است كه حافظ اين بدن است، ناصر اين بدن است، معين اين بدن است، شب و روز در فكر اين بدن است، در تربيت اين بدن است. اين تا گرسنه شد او مي‏فهمد كه اين گرسنه شده، اين فهم ندارد بفهمد. نباتات اين‏طور نيستند، درخت احساس گرسنگي نمي‏تواند بكند. بسا آنكه انسان ناخوشيي پيدا كرد كه احساس نمي‏كند گرسنگي را، بسا بدنش محتاج به غذا هست ولكن احساس نمي‏كند. بايد جوري باشد او بفهمد كه اين گرسنه است، بسا انسان ناخوشي مي‏كشد تشنگي نمي‏فهمد گرسنگي نمي‏فهمد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين خلق رحمان است روح مخلوقي است از مخلوقات، بدن هم مخلوقي است از مخلوقات. اين بدن بي آن روح هيچ از اين‏جور كارهايي كه حالا مي‏كند ندارد. اين بدن بي آن روح، ديدن ندارد حتي به ديدن هم نسبت نمي‏توان داد. شخص عاقل به چوب نمي‏گويد كر است، به آدم مي‏گويند كر است، به حيوان مي‏گويند كر است. آدم عاقل به آجر نمي‏گويد كور است يا چشم دارد، آجر چه كار دارد به كوري يا بينايي! آجر طول و عرض و عمق را بله دارد. پس صفت جسمانيات طول است و عرض است و عمق. اين را هرجا كه جسم هست، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد. اين سمتها را نبايد از جايي ديگر بيارند به او بدهند، مال خودش است لكن گرم نيست، آتش از جايي ديگر بايد آورد گرمش كرد. همچنين سرد نيست، سردي را از جايي ديگر بايد آورد. هر چيزي اكتسابي است، از خارج بايد آورد، اين است كه ارواح اگر نزول نكنند در ابدان، روح هم هستند اما ديدن را اينجا بايد اكتساب كنند. روح هستند اما شنيدن را بايد اينجا اكتساب كنند، سرما مي‏فهمند بدن بايد داشته باشند، گرما مي‏فهمند بدن بايد داشته باشند و الاّ روح در عالم خودش سرما و گرما نمي‏فهمد. اينهايي كه مي‏ميرند چه مي‏فهمند سرما شد، چه مي‏فهمند گرما شد؟ آنهايي كه در آن عالم هستند، آنها نمي‏سوزند از اين آتشهاي اينجا. اينهايي كه عرض مي‏كنم شما ملتفت باشيد اينها كليات حكمت است و هيچ جا هم مخصّص نخواهد شد. از همين پستا است كه اهل آخرت به آتشهاي دنيا متألّم نمي‏شوند، اين‏جور آتشهاي توي اين دنيا، بله اين بدن مي‏سوزد. اگر حيوان توش بيفتد متألّم مي‏شود. خيالش هم نمي‏سوزد از اين آتشها، بدنش كه متفرّق شد، تمام عالم آتش باشد، او هيچ گرمش نمي‏شود. الان تمام عالم آتش باشد، عقل گرماش نمي‏شود. الان تمام عالم برف و يخ باشد، او هيچ سردش نمي‏شود. سنگين باشد اين سنگيني به او اثر نمي‏كند، سبك باشد سبكي به او اثر نمي‏كند. لكن عقل يك جوهري است كه سنگيني را مي‏فهمد اگر توي بدن باشد، سبكي را مي‏فهمد اگر توي بدن باشد. از همين پستا داشته باشيد كه آنچه در ملك خدا هست، در هر درجه‏اي، تا نزول نكند و صعود نكند كمال ندارد. تا نزول نكند و عروج نكند، به معراج نرود كمالي براش نيست. بايد عروج كند به معراج، بايد نزول كند. نزول تا نكند تجارت نمي‏تواند بكند. لامحاله عالم ذرّي بايد باشد، عالم دنيايي بايد باشد، بايد از آنجا آمد اينجا كسب كرد. بايد آنچه كسب كرد شخص از اينجا بردارد برود آنجا.

به همين نسق داشته باشيد، هر روحي بدني به خود مي‏گيرد كارها و تصرّفاتش را در بدن اظهار مي‏كند. حتي اينكه عرض مي‏كنم خدا درملكش اگر تصرّف نكرده بود و همچو فرض كني، به فرض دروغ، كه تو بودي آيا تو چه مي‏دانستي قادر است؟ تصرّف در ملك مي‏كند، آن وقت كه دست زد و تصرّف كرد و ملك را ساخت و تو را خلق كرد، حالا تو مي‌داني قادر بوده، حالا تو مي‏داني اينها را كه ساخته از روي علم ساخته و تمام آنچه ساخته از روي علم ساخته و همين‏ها علوم او است كه با قلم قدرت نقش كرده. پس كاتب، علوم خودش را روي كتاب خودش نقش مي‏كند آن وقت تو مي‏بيني، مي‏فهمي كه كاتب دانا بوده. تو نگاه به كتابت او مي‏كني مي‏فهمي قادر بوده، مي‏خواني مي‏فهمي  كاتب چه‏كاره بوده، فقيه بوده، حكيم بوده، مي‏فهمي تاريخ‏دان بوده وهكذا هرچه از اين مي‏بيني مي‏فهمي اين كمالات را داشته كه در اينجا نقش كرده. پس خداي متصّرف در ملك، تصرّفش معنيش اين است در ملكش تصرّف كند و تصرّف در همه‏جا داشته باشد. حالا كه چنين است همه‏جا آن فعلي كه تعلّق مي‏گيرد، به فاعل چسبيده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه مردم غافل شده‏اند از اينها. يك عالم تمامش را كفر و زندقه گرفته. عرض مي‏كنم فعل بي‏فاعل داخل محالات است. هرجايي نمازي هست مصلّي نماز كرده. نماز علّت فاعليش مصلّي است. هرجا محرّكي حركت كرده جنبشي پيدا شده، هرجا ساكن كننده‏اي تسكين كرده ساكني پيدا شده، هرجا آفتابي تابيده نوري پيدا شده، هرجا كاري هست كاركني آن كار را كرده. سعي كنيد اين پستا را در ذهن خودتان درست جابدهيد. تمام آنچه را مي‏بينيد كه موجود شده، علل فاعليّه‏اش مخلوقاتند. پس علّت فاعلي نور، منير است. منير قرص آفتاب است، منير مخلوق است مثل نور الاّ اينكه تو نور نداري، او دارد. تو احتياج داري بروي پيش آفتاب تملّق آفتاب را بگويي. علّت فاعلي ظلمت، زمين است، ديوار است نه خدا. پس خدا كيست؟ خدا آن كسي است كه ديوار را خلق مي‏كند، سايه را هم خلق مي‏كند لكن علّت فاعلي كيست؟ علّت فاعلي نجارت نجّار است، علّت فاعلي كاسه و كوزه كيست؟ آن شخص فاخور، آن كوزه‏گر. حالا چون همة كوزه‏ها را كوزه‏گر ساخته پس علّت فاعلي بزرگ خدا است؟! عجب! خدا نه يك كوزه مي‏سازد نه همة كوزه‏ها را. همة اين كوزه‏ها را كه مي‏بيني همه را فاخورها ساخته‏اند. اگر كوزه‏گرها كوزه‏ها را نساخته بودند، كوزه‏ها نبودند. علّت فاعلي هم هستند و خدا هم نيستند. پس كوزه‏ها تمامش را كوزه‏گرها ساخته‏اند. دليل وحدت هم به كار نبرند، چند تا كوزه‏گر هستند؟ در هر شهري چند تا كوزه‏گر هستند؟ بسا صد كوزه‏گر هست، كوزه‏ها هيچ دليل وحدت كوزه‏گر نيستند خير دليل وحدت كوزه‏گر نيست وجود كوزه‏ها. بسا شاگردهاي متعدّد داشته كوزه‏گر در دكان خودش همه هم كمك يكديگر كرده‏اند و كوزه‏ها را ساخته‏اند. پس صانع ملك غير از كاركنهاي مملكتند و كاركنها خدا نيستند، اما كاركن هستند. كاركنها را بگويي كاركن نيستند، كافر مي‏شوي. ادني الشرك ان‏تقول للنواة حصاة و تدين اللّه به ايمان اين است كه هرچه را مي‏بيني و مي‏فهمي اقرار كني كه همان‏طور است. مي‏بيني اين نور مال آفتاب است بگويي مال آفتاب است، نور مال چراغ است بگو مال چراغ است. امتحان كن چراغ را، پف مي‏كني خاموش مي‏شود، نورهاش را هم برمي‏دارد مي‏برد. اما آفتاب را هي پف كن، خاموش نمي‏شود. صدهزارسال هم پف كني خاموش نمي‏شود، نورهاش هم همراهش است، امتحان كني توي چنگت مي‏آيد. پس علل فاعليّه در ملك خدا به عدد ذرّات موجودات هستند. شما مطلب را گم نكنيد، چرت نزنيد. علّت فاعلي همه‏جا مخلوقاتند الاّ اينكه مي‏شود يك شخص صد كار بكند. زيد يك شخص است علّت فاعلي قيامش قائم است، علّت فاعلي قعودش قاعد است، علّت فاعلي حركتش متحرّك است، علت فاعلي سكونش ساكن است. پس يك شخص چند كار مي‏كند خودش مخلوق است، كارهاش هم مخلوق است، خدا نيست. پس خدا كيست؟ خدا آن است كه اگر بگويي او اين‏جور است كافر مي‏شوي. بگويي خدا است گرم مي‏كند، عرض مي‌كنم اگر اين در ذهن تو است كه آني كه سوزاند چوب را، خدا بود، كافر مي‏شوي. بله، اين مطلب با وحدت وجود درست مي‏آيد كه خودش به صورت ليلي درآمده معشوق شده، خودش به صورت مجنون درآمده عاشق شده. اينها هذياناتي است كه طايفة صوفيّه ملعونه به ‌هم ‏بافته‏اند. طايفه‏اي كه به جز بنگ و چرس ديگر دليل و برهاني ندارند و هركه اين است دين و مذهبش، واقعاً با چرس و بنگ اين دين را اختيار كرده، يا آنقدر در اين علوم فرورفته كه ماليخوليا گرفته. ماليخولياي طبيعي دارد مي‏گويد آيا اين خودش است كه مي‏سوزاند؟ نه اين خودش نيست، خودش مثل اين هيچ نيست. خداي ما ليس كمثله شي‏ء است، خداي ما خدايي است كه ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، پيغمبران فرستاده، پيغمبران او آمده‏اند جنگيده‏اند با مردم، كشته‏اند، بسته‏اند، اسيركرده‏اند. عذاب دنيايي را قناعت نمي‏كنند، مي‏گويند هركه مخالفت ما مي‌كند در قبر هم او را عذاب مي‏كنيم. باز به اين قناعت نمي‏كنند در برزخ هم عذاب مي‏كنند، باز به اين هم قناعت ندارند در آخرت هم عذاب مي‏كنند. اينها را هم ايمان نداري هنوز مسلمان نيستي، ايمان داري درست فكر كن. پس خودش معذِّب است خودش معذَّب است، خودش آكل است خودش مأكول است، خودش چكش است خودش سندان است، خودش شمشير است! ببينيد آيا شخص عاقل هيچ اينها را داخل علوم مي‏داند؟ خدا مي‏داند عمر عزيزتر است از اينكه اين حرفها را جوابش را آدم بدهد، لكن چون كفر عالم را گرفته اشاره‏اي آدم مي‏كند و مي‏گذرد.

خلاصه، باز برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه علل فاعليّه جاش توي ملك خدا است. نماز را مصلّي بايد بكند، زنا را زاني مي‏كند، فحش را فحّاش مي‏گويد، صلوات را آن كسي كه صلوات مي‏فرستد، مي‏فرستد. اينها همه علل فاعليّه‏اند. بله يك علّت فاعلي هست كه همة اينها كار او است، راست است. اين علّت فاعلي آيا خدا است؟ اگر اين كوچكي خدا است، آن بزرگي هم خدا است. همين‏طور عقل مي‌فهمد به طور بت و جزم و يقين، تمام كتاب و سنّت هم دليلش است. خدا نه مثل كوچك ما كوچك است، نه مثل بزرگ ما بزرگ است. ما پيش خودمان كوچك داريم، پيش خودمان بزرگ داريم. يك كسي هست ده كار از او مي‏آيد، يك كسي هست صد كار از او مي‏آيد. پس علّت فاعلي بزرگ هم مخلوقي است از مخلوقات، علّت فاعلي كوچك هم مخلوقي است از مخلوقات. شما علّت فاعلي كوچك هستيد، شما كارهاي خودتان را مي‏كنيد او هم كارهاي خودش را مي‏كند. شما بي‏حول و قوّه خدا كارهاتان را نمي‏توانيد بكنيد مگر اينكه خدا بخواهد كه ببينيد، مي‏بينيد. خدا بخواهد بشنويد، مي‏شنويد. بخواهد بفهميد، مي‏فهميد. بخواهد حركت كنيد، حركت مي‏كنيد. بخواهد ساكن شويد، ساكن مي‏شويد همين‏طور لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و لا هيچ چيز. آن خلق اوّل هم دارد مي‏گويد خيلي بهتر از ما كه لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. آن خلق اوّل مقرّ مشيّت خدا است و ارادة ‏اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم اراده خدا به شما تعلّق مي‏گيرد و از خانة شما بيرون مي‏آيد. پس آن اراده خدا مانند روحي است، بدن ايشان مانند بدن است براي آن روح. آن روح نيايد اينجا، هيچ ندارد. بدن متّصل به روح نشود، هيچ ندارد. با هم كه جمع شدند همه كارهاتان درست مي‏شود همين‏طوري كه مي‏بينيد مشيّت خدا و اراده خدا در خانة ايشان نازل شده.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس با نسخة خطي به شمارة ( س  61) مقابله شده است.@

(درس بيست و يكم، يكشنبه 11 ذي‏القعدة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و انمّا المراد هو الجنس من النوع فالامام بشر كما انّ سائر البشر بشر ثمّ هل هو اعدل البشر و الطفهم و اقواهم و اقربهم من المبدء و هو معصوم مطهّر مصفّي حتّي صار لايقاً لأن‏يوحي اليه انّما الهكم اله واحد ام لا فان قلت لا كفرت و ان قلت نعم فلاعموم في المماثلة فهو اشرف الرعيّة و اصفاهم و من رعيّته السموات و الارض فهو اصفي من الكل فهو اصفي من محدّب العرش و اسرع حركة و اجلي انطباعاً و احكي للمبدء منه بحيث انّه حجّة عليه و امام و هو متعلّم منه و مكتسب للحيوة و العلم و الايمان منه

به طورهايي كه هي مكرّر عرض كرده‏ام و عرض مي‏كنم مسأله خيلي روشن است. جميع افعال از روح است اما توي بدن، نه در عالم خودش. پس روح القا مي‏كند مثال خودش را در بدن و افعال خودش را از بدن جاري مي‏كند و ممكن نيست كه در عالم خودش كارهاي بدني بكند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چرا كه رنگ آنجا نيست كه ببيند، طعم آنجا نيست كه بچشد، سرما آنجا نيست كه سردش بشود، گرما آنجا نيست كه گرمش بشود. وقتي كه اينجا بدني هست و از جنس اين اجسام است، اينجا رنگ هست، طعم هست، بو هست، شكل هست، سرما هست، گرما هست، پس آن روح القا مي‏كند مثال خودش را در بدن و كارهاي خودش را از دست بدن جاري مي‏كند. در حقيقت اوليّه او است كاركن، در حقيقت ثانويّه بدن كاركن است، هيچ‏كدامش هم دروغ نيست، مجاز نيست. پس يك حركتي روح مي‏دهد، بدن هم حركت مي‏كند. تحريك از روح است و تحرّك از بدن. روح حركت داده واقعاً حقيقت هم دارد، بدن قبول حركت كرده واقعاً حقيقت هم دارد. كسي مي‏شكند كاسه را، او راستي راستي شكسته، اين هم راستي راستي شكسته شده. علّت فاعلي همه جا نظمش اين است كه فعل از فاعل صادر مي‏شود تعلّق به منفعل مي‏گيرد و كارش را از دست منفعل جاري مي‏كند الاّ اينكه، و شما بايد اين را ملتفت باشيد در عالم مخلوقات از عقل فمادون، خودشان تعمّد كنند القا كنند مثال خود را در جايي و افعال خود را از آنجا جاري كنند و بردارند توجّه خود را از جايي، زورشان نمي‏رسد. به خلاف آن كسي كه در مبدء واقع شده و اين توجّهات را بايد داشت كه ايشان را قياس نكنند به ساير خلق. اين عقل چنين بدني نداشته باشد به هيچ‏وجه تعقّل سرمايي، گرمايي، روشنايي، تاريكي به هيچ وجه من ‏الوجوه نمي‏كند، مثل كلوخي است. لكن صانعي آن را تعلّق مي‏دهد به بدن و تو نمي‏داني چطور تعلّق گرفته و آخر تعلّقش را برمي‏دارد و اماته مي‏كند و تو مي‏داني چطور اماته كرده. پس اهل مملكت تمامشان مسخّراتند در دست آن فاعل اوّل لكن وقتي امر رفت پيش مشيّت خدا، آنچه آن مشيّت تعلّق مي‏گيرد به او مي‏شود، تعلّقش را برمي‏دارد خرابش مي‏كند. و اين مشيّت ملتفت باشيد از روي علم كار مي‏كند نه همين مثل آتش كه مي‏سوزاند ديگر خوب است خوب است، بد ا ست خوب است، هرچه باشد مي‏سوزاند. مثل آب كه هرجا گودال است مي‏رود آنجا. افعال طبيعيّه فكر توش نيست، هرجا باشد، هركه باشد براش فرق نمي‏كند. لكن افعال الهي خيلي شبيه به آن‏جور افعال ساخته انسان را و همين خودتان يكي از آيات بزرگ خداييد. اين است كه مي‏فرمايد و في انفسكم أفلاتبصرون حالا كه چنين است ببينيد به محض اينكه شما اراده مي‏كنيد كه حركت كنيد، اوّل اراده‏اش را مي‏كنيد بعد رأيتان قرارمي‏گيرد آن اراده را به عمل بياريد، مي‏آريد. اين است فرق ميان انسان با ساير حيوانات، بلكه با ساير ملائكه. انسان‏ پيش از هركاري كه مي‏كند اين حالتش است كه اندكي فكر مي‏كند، بعد مي‏كند. اوّل وهله به خيالش خطور مي‏كند كه مي‏رويم آنجا و ساكن نشسته است اينجا. آن وقت برمي‏خيزد و همراه خيالش مي‏رود. اوّل به خيالش مي‏رسد كه فلان معامله را بكنيم، بعد بر طبقش بدن را وامي‏دارد آن معامله را مي‏كند. كار انسان اين است كه اوّل نيّت مي‏كند، قصد مي‏كند، بعد از روي قصدش كه كرده، بعد آن نيّتها و آن قصدها را به عمل مي‏آرد؛ خيليش هم به عمل نمي‏آيد. اين نمونه‏اي است از اينكه صانع آنچه مي‏كند اصطلاح شده در عالم خلق و عالم انساني اينكه در خاطر خطور مي‏كند. مي‏گويند قصد لكن صانع چنين نيست، چون چيزي تازه بر او وارد نمي‏شود. اين حرف را به او بزني، بي‏ادبي است. آنجا اسمش اراده است، هرجا اراده كرد كه چيزي موجود بشود مي‏شود، هرچه را اراده نكند معدوم است. ماشاءاللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن پس آن اراده الهي، آن ديگر بسته به جايي نيست. يك خورده چرت نزنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. پس آنچه در عالم مخلوقات منزلشان است از عالم عقل گرفته تا عالم جسم، تمامشان حالتشان اين است كه بايد بگويند ان شاءالله افعل ذلك خدا خواست مي‏كنم، خدا نخواست نمي‏توانم بكنم. لكن مشيّت خدا ديگر اين حرفها را نمي‏زند، مي‏گويد من هركاري را مي‌خواهم جاري مي‏كنم در ملك، هركاري را نمي‏خواهم بكنم نمي‏كنم. اين است كه ان شاءاللّه را مخلوقات بايد بگويند، اين است كه اصرار مي‏كردند كه هيچ كاري را شما حتم نكنيد كه مي‏كنم. ما فلان وعده را كرديم، اگر خدا خواست مي‏كنيم، نخواست نمي‏كنيم، نمي‏توانيم بكنيم. بسياري از پيغمبران را خدا سخت مي‏گرفت كه گفتي فردا چنين كاري مي‏كنم، بسا ان شاءاللّه نمي‏گفت از او مؤاخذه مي‏كرد چرا نگفتي ان شاءاللّه؟ فلان‏طور كه نشد خدا نخواست اين را اگر همان روز پيش گفته بود، امروز مي‏شد. حتي اينكه آمدند از پيغمبر9 حكايت اسكندر و ذوالقرنين و اينها را پرسيدند. فرمودند فردا مي‏گويم. فردا كه شد آمدند، نفرمودند رفتند پس‏فردا آمدند، نفرمودند تااينكه چهل روز وحي تأخير افتاد آن وقت بعد از چهل روز وحي آمد و آن وقت فرمودند. سرّش را هم ديگر پيش پيغمبر كه مي‏آيي به جهت اين بود كه اين وعده را كه كرد پيغمبر، آن كفّار توطئه كرده بودند كه اگر فردا جواب ماها را گفت پيغمبر نيست، اگر جواب نگفت معلوم است مي‏خواهد فكري كند، راستي راستي پيغمبر است، به او وحي شود. پيغمبر هم همچو كرد و جواب نگفت آن آخر هم وحي شد كه چرا ان‌شاءاللّه نگفتي لاتقولنّ لشي‏ء انّي فاعل ذلك غداً الاّ ان‏يشاءاللّه وحي‏هاي ديگر هم مي‏آمد در ضمن اين چهل روز اما وحي بخصوص براي اين قصّه نمي‏آمد، اين حكايت وحي نمي‏شد. هي آنها مي‏آمدند و مي‏رفتند و نمي‏فرمود، سرّش هم اين بود كه مي‏گفتند فردا كه مي‏رويم اگر جواب داد، پيغمبر نيست. به همين‏طور تا سر چهل روز آن وقت خودشان خسته شدند، گفتند اگر فردا جواب داد پيغمبر است و اگر امروز هم جواب نداد ديگر يقيناً پيغمبر نيست.

باري، منظور اين است كه در تمام اهل مملكت خدا هركس هر كاري مي‏خواهد بكند، اگر خدا مي‏خواهد مي‏تواند بكند، اگر خدا نمي‏خواهد نمي‏تواند بكند. حتّي اينكه آن كارهايي كه مملوكشان است هو المالك لما ملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه حالا بالفعل، ديدن را عجالتاً به شما تمليك كرده، مع‏ذلك اگر او نخواهد نمي‏بيني، چشمت هم باز است و نمي‏بيني. مثالهاش را مكرّر عرض كرده‏ام كه توي كار باشيد به جهتي كه بنده سرِهم محتاج است به خدا، سرِهم كار دارد، نمي‏شود همين‏طور غافل بخوابد كه هرطور مي‏خواهد بشود. اين كار، كار حيوانات است. همين الان خدا بخواهد مي‏بيني، نخواهد يا كورت مي‏كند، يا كورت هم نمي‏كند، نمي‏بيني. مثل اينكه پيش ساعت نشسته‏اي در فكر حسابي، مطالعه‏اي، همّي، غمي، خوشحاليي هستي، كر هم نيستي، ساعت زنگ مي‏زند چون خدا نمي‏خواهد بشنوي، نمي‏شنوي؛ به آن خيالت مي‏اندازد. همين‏جور بود علم به بعضي كارها مثل اينكه علمي كه مردم آدم را نبينند علمي است، دعايي است مي‏خوانند، مي‏آيند مي‏روند و مردم او را نمي‏بينند. كور هم نيست، چشمش باز است، هر وقت خدا بخواهد كسي آدم را نبيند، نمي‏بيند. به همين‏طور شامّه هيچ عيب ندارد، مشك هم پيش روت است، خدا كه نمي‏خواهد، بوي مشك را نمي‏فهمي. هرچه بگويند اين بوي مشك است، مي‏گويي بوي مشك نمي‏آيد. مثل اينكه حلوا شيرين است، ذائقه هيچ عيب ندارد، حلوا را روي زبانت هم مي‏گذاري، خدا نخواهد شيرينيش را بفهمي، نمي‏فهمي. وقتي ملتفت مي‏شوي خيلي شيرين بوده يا خيلي شور بوده و تو ملتفت نبوده‏اي. آقاي مرحوم مي‏فرمودند اين اواخر، يعني از چهل كه تجاوز كرده بودم غالب اوقات كه غذا مي‏خورم نمي‏فهمم طعمش را مشغول به خيال خود هستم يكدفعه بچه ها مي‏گويند شور است، آن وقت ملتفت مي‏شوم مي‏بينم آن‏قدر شور است كه نمي‏شود خورد و پيشتر ملتفت نبودم و مي‏خوردم. حالا ذائقه هيچ عيب ندارد، غذا هم در شوري كم‏شور نيست لكن فكر، جاي ديگر رفته ملتفت نبوده، نفهميده. بسيار مي‏شود قليان مي‏آرند به دست آدم مي‏دهند، آدم ملتفت نيست كه تنباكوش خوب بود يا بد بود، پُر اتفاق افتاده.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، حضرت امير مي‏فرمايد عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم و آن كسي كه تعمّد مي‏كند در كارها و ماها كأنّه تعمّد هم نداريم در كار، آن حول و قوّه در ما نيست اگرچه در يكپاره كارهامان مثلاً مي‏بينيم خودمان قصد مي‏كنيم يكپاره چيزها را ببينيم لكن او اگر خواست قصد هم مي‏كنيم، او نخواست قصد هم نمي‏توانيم بكنيم. آن كسي كه تعمّد مي‏كند و مختار حقيقي است خدا است وحده لاشريك له و اين خدا تفويض نمي‏كند به احدي از مخلوقات كار خودش را و معقول نيست امر الوهيّت را واگذارد به غير خود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها را خيلي ضرور داريد، خدا مي‏داند اين مردم ازبس بي‏دين شده‏اند از پي دين و مذهب نمي‏روند. همانهايي كه خيلي ضرور دارند و ميانش نبوده‏اند، وقتي به ايشان مي‏گويي وحشت مي‏كنند. پس خداوند عالم جميع كارهاش از روي تعمّد است، از روي علم است و كارهاي خودتان حتي كارهايي كه تعمّد مي‏كنيد، همان خود تعمّدتان توي تعمّد خدا غرق است. او اگر خواست تعمّد مي‏كني، او اگر نخواست تعمّد نمي‏تواني بكني. او خواست تو مؤمن مي‏شوي و ماكنّا لنهتدي لولا ان‏هدانا اللّه مؤمنين اينها را مي‏گويند. او نخواست، و خواست خذلان كند، آدم هرچه علم داشته باشد، هرچه تقوي داشته باشد، هرچه بخواهد خود را ضبط كند، يك وقتي مي‏بيني خدا نخواست و گرفت آدم را. پس تو اگر مؤمني تمام را وامي‏گذاري به او، مي‏گويي همة كار من به تو، توكّل من به تو، من جاي ديگر نمي‏روم مي‏آيم پيش تو. اين مخلوقات تو تمامشان توي چنگ تو است، تو هرچه را هرجا مي‏خواهي مي‏بري هرجا مي‏خواهي مي‌آري، هرچه را مي‏خواهي متحرّك مي‏كني هرچه را مي‏خواهي ساكن مي‏كني، هرچه را مي‏خواهي منع مي‏كني هرچه را مي‏خواهي مي‏رساني. حالا كه چنين است پس هيچ مفوّض نيست امر به احدي ديگر. حالا كه چنين است من دل به كدامشان ببندم؟ همه‏شان مثل همند، به هر كدامشان دل بستم هم باز تا تو مي‏خواهي با من دوست مي‏شوند آنچه بخواهم مي‌دهند، همينكه تو نخواستي، اعراض كردي، يكدفعه آن محبتهايي كه در نهايت شدّت بود، يكدفعه تمام مي‏شود به جاش عداوت مي‏آيد. واقعاً همين‏طور است يك كسي را مي‏بيني خيلي دوست مي‏داري، غش مي‏كني براش، يكدفعه چنان دشمنيش در دلت مي‏افتد كه خيالش را كه مي‏كني مي‏خواهي گردنش را بزني. هيچ كاري در دست اين خلق نيست، بلكه همانهايي را كه تمليكشان كرده‏اند، كأنّه تمليك دروغي است. ملتفت باشيد چه مي‏گويم، نمي‏خواهم بگويم كه گولتان زده‏اند، مي‏خواهم بگويم ايمن نباشيد از مكر خدا. او است كه تقدير مي‏كند، او است كه دور مي‏كند، نزديك مي‏كند. و اينها هم لفظهايي است كه خودشان استعمال كرده‏اند. اين است كه تمام توكّل مؤمن بر خدا است، هركس خدا را مي‏شناسد به غيري نمي‏تواند اتّكال داشته باشد. هركس هرچه بكند، كسي وعده كرده باشد پولش بدهد، مؤمن خاطرجمع نيست مي‏گويد يكبار ديدي نشد، مُرد، مالش را دزد برد، از دستش رفت، طوري شد نتوانست به وعده خود وفا كند. لكن آن كسي كه جميع كارها در دست او است، همه را او نزديك مي‏كند، همه را او دور مي‏كند، همه را تعمّد مي‏كند مي‏گذارد. اهل مملكت خيلي‏هاشان تعمّدات ندارند، آب همين‏طور جاري مي‏شود و تعمّد ندارد، آتش سرابالا مي‏رود تعمّد ندارد، سنگ سرازير مي‏آيد تعمّد ندارد. همين‏جور است حالت خودمان مثل همين سنگ است، تعمّد مي‏كنيم اما تعمّد را مي‏آرند. اين است كه عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم اين نبود عزمش يكدفعه مي‏رود از پيش آدم نمي‏داند چطور شد. اين است كه لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم و از نهايت لطف خدا، از آن نهايتي كه واللّه هيچ نمي‏توانم تقرير كنم و هيچ نمي‏توانم تصوّرش كنم كه اين خدا چقدر رؤف و رحيم است، از حوصله‏ خلق بيرون است كه چقدر رؤف و رحيم است؛ اين است كه مي‏گويد توكّل كن بر من. هيچ محتاج هم نيست تو توكّل كني لكن از تو مي‏خواهد كه تو رو به او بروي. رو به او هم بروي هيچ بر او نمي‏افزايد، نروي هيچ از او كم نمي‏شود مع‏ذلك محض رأفت و رحمت مي‏گويد توكّل كن بر من علي اللّه فليتوكّل المؤمنون، علي اللّه فليتوكّل المتوكّلون چون وقتي مي‏بيند جميع كارها در دست او است، مي‏بيند اين خلق تعمّداتشان هم در دست او است. مثل آن سنگي كه سرازير مي‏شود، سرازير مي‏آرندش. همين‏طور تعمّدات خودتان هم مثل اين سنگ است. او مي‏خواهد آب سرازير برود، مي‏رود. مصلحت نمي‏داند سرازير برود، جلوش را سنگ مي‏اندازد. يا خير، همين‏طوري كه جلوش هم باز است، نمي‏گذارد برود. مثل اينكه آب بستند به قبر حضرت سيدالشهدا و آب آمد و روي هم ايستاد، پيش نمي‏رفت؛ كاري مي‏كند پيش نرود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، صانع است عنان اختيارش را از دستش مخلوقات نمي‏توانند بگيرند. آتش همين‏طور بسوزاند كه من طبعم سوزاندن است، نه. هر قدر خواسته باشد خدا، آتش هم مي‏سوزاند. هرقدر نخواسته، آتش نمي‏تواند بسوزاند اگرچه آتش نمرود باشد. همين‏طور آب، جاري شود هرجا مي‏خواهد كه من طبعم جاري شدن است، نه. هرجا را خواست جاري مي‏شود، هرجا را نخواسته، نه جاري مي‏شود نه خراب مي‏كند. اين است كه انساني كه خدا را شناخت به تمامش، اميدش به او است بالطبع مي‏رود رو به او، توكّل به هيچ‏كس ديگر نمي‏تواند بكند. اين عقل حاكم است كه نمي‏شود توكّل به غير خدا كرد. تمام كتب سماوي همين‏جورها نازل شده. هركس اميد به غير او پيدا كرد، آن غير، كارش بسته به مشيّت او است. پس او اگر خواست كاري بكند اين مي‏تواند، او نخواسته اين نمي‏تواند. هركه هر وعده‏اي كرد، هرچه دوست باشد با تو و بخواهد وفا كند، تا او خواسته اين دوست تو باشد و كمك تو بكند، مي‏كند؛ نخواسته، نمي‏تواند.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، مختار حقيقي خدا است وحده لاشريك ‏له و امر الوهيّت را به احدي از آحاد وانگذاشته و محال است كار خدايي را به غير واگذارد مگر لفظش را انسان بگويد ملتفت معنيش نباشد. همچو چيزي محال است مگر مي‏شود من كارم را به غير واگذارم ملتفت باشيد توي هم نكنيد چرت مزنيد. من ديدن خودم را واگذارم كه تو ببين تو كه مي‏بيني خودت ديده‏اي به من چه، بوييدن خودم را به تو واگذارم تو استشمام كردي خودت فهميدي به من چه، گرسنه‏ام بگويم براي من بخور تو بخوري خودت سير مي‏شوي من سير نشده‏ام. هيچ‏جا هيچ‏كس هيچ‏كارش را نمي‏شود به غير واگذارد محال است نمي‏شود كار را واگذاشت به غير، بله بعضي كارها را وامي‌گذاريم به غير آن هم اسمش كار ما است. من در بازار مي‏خواهم چيزي بخرم آدمم را مي‏فرستم كه تو برو فلان‏چيز را به عوض من براي من بخر اين‏جور كارها را مي‏شود واگذارد به غير. همين‏جور كارها است كه خدا واگذاشته به پيغمبر كه برو به مردم چنين و چنان بگو. از همين باب است به ملك‏الموت مي‏گويد جان مردم را بگير قل يتوفيكم ملك‏الموت الذي وكّل بكم اما اين ملك‏الموت جان هركه را خدا خواسته مي‏تواند بگيرد، جان كساني را كه خدا خواسته زنده باشند نمي‏تواند بگيرد. خودتان خوب مي‏توانيد راه برويد خدا نخواسته باشد نمي‏توانيد. به همين ‏نسق كه فكر مي‏كنيد مي‏يابيد خداوند عالم كارش را به غير معقول نيست واگذارد پس تفويض محال است. يك‏پاره كارهاش را هم واگذاشته پس اليكم التفويض و عليكم التعويض اينها را توي هم نكنيد لفظش هم يكجور است پس تفويض محال است و اليكم التفويض هم در زيارت هست ملتفت باشيد فكر كنيد در كارهاي خودتان ديدن و شنيدن و گفتن و برخاستن و نشستنتان اينها را به غير نمي‏شود واگذارد او كه مي‏كند براي خودش مي‏كند شما نكرده‏ايد. امّا برو در خانه را جاروب كن مي‏شود گفت مي‏رود جاروب مي‏كند و خدمت تو هم شده، تو هم بايد مزدش را بدهي. برو بازار چيز بخر، آدم مي‏رود و مي‏خرد، كار تو هم راه افتاده. برو كربلا عوض من زيارت كن، برو مكّه نايب باش، مي‏شود. اما تو رفتي مكّه؟ نه، تو كه نايب گرفتي. او رفت كربلا، حالا آيا تو رفته‏اي كربلا زيارت كرده‏اي؟ نه، تو نرفته‏اي كربلا، تو زيارت نكرده‏اي. نمي‏شود واگذاشت، نمي‏شود كه تو نرفته باشي به كربلا مع‏ذلك رفته باشي، داخل محالات است. تو حركت نكرده‏اي حركت كرده باشي، داخل محالات است. پس آن‏جور كارها است كه نمي‏توان واگذارد به غير. معقول نيست خدا صفات خودش را و افعال خودش را به غير واگذارد. افعال او از خودش بايد صادر شود، تفويض كند به غير محال است. اما خيلي از امور را واگذارده به خلق، بايد بكنند آنها را. نماز تو را واگذارده به تو، تو بايد بكني آن را. رفتن تو را به تو واگذارده، بايد تو بروي. نشستن تو را به تو واگذارده است كه تو بنشيني. ديدن تو را به تو واگذارده، تو را موكّل كرده كه نگاه كني، ببيني وهكذا. پس اينها آن تفويضي كه كفر است و زندقه، اينها نيست، اينها خلقت است. پس آنچه از اين‏جور كارها هست تفويض در آن محال است. حيات خودت به دست خودت نيست، نفعت به دست خودت نيست، نمي‏داني، تو جاهلي. همچنين ضررت به دست خودت نيست، خيلي چيزها را خيال مي‏كني ضرر تو است بسا اينكه پول از جيبت هم بيرون مي‏آيد و بسا اين نفع باشد براي تو و تو نمي‏داني اين يك شاهي را بسا يك تومان جاي ديگر جاش مي‏آيد و تو نمي‏داني. پس لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. پس اينها را خدا وانگذارده به انسان، توي چنگ خودش است، به هيچ‏كس تفويض نكرده. امّا واگذاشته است به مردم چه چيز را؟ اين را كه مي‏خواهم جايي را ببينم نگاه كنم ببينم، جايي مي‏خواهم بروم اين پايم را بردارم و آن پا را بگذارم و بروم. اين كارها را به من مفوّض كرده اما حالا كه مفوّض كرده آيا از چنگ خودش بيرون رفته؟ نه، الان هم در چنگ او هستم همين‏طوري كه چشمم باز است و هوا روشن است، بسا كسي مي‏آيد از پيش چشمم مي‏گذرد و من نمي‏بينم. گوش باز است و صدا هم در خارج هست، خدا نخواهد كسي بشنود، نمي‏شنود. مثل اين كه اغلب اين صداها كه من مي‏كنم و اين حرفها كه من مي‏زنم شما نمي‏شنويد. خدا نخواهد بشنويد، نمي‏شنويد.

پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه تفويض محال به ائمّة طاهرين نشده اما تفويضي كه محال نيست اليكم التفويض و عليكم التعويض جميع چيزها مفوّض به شما است، بنّاي ملك خدا، معمار ملك خدا شماييد. بنّا خدا نيست و اگر بنّا هم نباشد ملك خدا معمور نمي‏شود و ساخته نمي‏شود همين‏جوري كه اگر بنّا نبود اين عمارت اينجا نبود به همين‏طور واللّه اگر ايشان نبودند زمين نبود، آسمان نبود. همين‏جوري كه اين بنا خدا نيست آن بنّا هم خدا نيست. علّت فاعلي اين بِنا، آن بنّا است و بنّا عمارت را ساخته، خشت به خشتش را بنّا تعمّد كرده و سرجاش گذاشته. جايي كه بايد نيمه گذارد، نيمه گذارده همين‏جوري كه اين بنّا خشت به خشتش را تعمّد كرده گذاشته. بندها را تعمّد كرده پس و پيش گذارده كه به يكديگر نيفتد، تعمّد كرده. رگهاش به هم بيفتد عمارت دوام پيدا نمي‏كند، بقا پيدا نمي‏كند، زود خراب مي‏شود. دندانه‏ها توي هم كه هست و آجرهاي ديگر روي كلّة آن گذارده مي‏شود عمارت دوام پيدا مي‏كند، بقا پيدا مي‏كند. پس خشت به خشت آن را بنّا تعمّد كرده و گذارده و عمارت را ساخته و علّت فاعلي هم هست و از روي شعور و از روي قصد و اراده هم بنّايي كرده و اگر اين بنّا فراموشي نداشت و فراموش نمي‏كرد، هر وقت از هر بنّايي مي‏پرسيدي فلان اطاق چند تا آجر كار كرده‏اي، فلان آجر را كجا گذارده‏اي، مي‏گفت جزء فجزئش را خبر مي‏داد. پس عرض مي‏كنم آن بنّاي بزرگ نسيان هم ندارد صلوات ‏اللّه و سلامه عليهم. چون نسيان ندارند ريز ريز اين عالم را مي‏دانند. از هر ريزش بپرسي خبر مي‏دهند هيچ غافل هم نمي‏شوند. اين است كه مطّلعند بر جميع زمين و آسمان. هرچه را مي‏خواهند حركت بدهند، آن‏طوري كه مي‏خواهند حركت بدهند. تمام اين حركتهايي كه مي‏بيني همه را آنها مي‏دهند، همه را از روي قصد، از روي اراده مي‏كنند، بدون فراموشي مي‏كنند. مابه‏الامتياز ايشان از ما اين است كه ايشان فراموشي ندارند ما داريم. اين مابه‏الامتياز را ماسواي ايشان ندارند، حتّي انبيا. يوشع هم آن ماهيي كه براي خوردن با موسي به همراه خود داشت فراموش كرد وقتي خواستند غذا بخورند، يوشع گفت من فراموش كردم. موسي گفت من فهميدم چرا گذاردي، چطور شد خدا از يادت برد. به جهت اين بود كه آن كسي كه ما طالبش بوديم آنجا بود. برگشتند آمدند آنجا، وقتي برگشتند ديدند خضر همان‏جا است. پس گاهي انبيا هم فراموشي دارند اما اين فراموشي را تمام اهل مملكت داشته باشند، كار مردم نمي‏گذرد. پس آن كسي كه مبدء عالم است فراموشي خيال كني داشته باشد و چيزي را فراموش كند، آن چيز معدوم خواهد شد. چراكه جميع چيزها به تعمّد او بايد سرِ جاي خودش گذاشته شود. شما اگر فراموش كنيد فلان آجر را فلان‏جا بگذاريد، جايش خالي مي‏ماند. اگر بايد فلان‏جا خالي نماند، بايد بنّا فراموشي نداشته باشد. به همين‏جور اين بناي بزرگ را سرِجاي خود گذارده بنّاي بزرگ. اگر جايي را فراموش كند آباد نخواهد شد آنجا. اين است كه مبادي وجود فراموشي ندارند، سهو ندارند كه آجري بردارند جايي كه نبايد بگذارند، بگذارند. اهل مملكت سهو داشته‏اند، نسيان داشته‏اند، خطا داشته‏اند، لغزش داشته‏اند از اين جهت محتاج شدند به چنين آدمي كه سهو نداشته باشد، نسيان نداشته باشد، همه چيز را بداند تا هرچه را ندانند از او بپرسند، هرچه را هركس نداند او تعليمش كند. اليكم التفويض و عليكم التعويض. اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم وقتي خدا مي‏گويد انّ الينا ايابهم ثمّ انّ علينا حسابهم اگر خيال كني معنيش اين است كه مردم مي‏روند پيش خدا و آنجا مي‏نشينند خدا حسابشان مي‏كند، اين تفسير به رأي است و حرام كرده‏اند تفسير به رأي را. بايد ببري پيش امام كه امام معني كند برات. وقتي مي‏بري پيش امام كه اين معنيش چه چيز است، امام معني مي‏كند كه اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم هركه رفت پيش ائمّه پيش خدا رفته، هركه ائمّه حسابش را كردند خدا حسابش را كرده. مثل اينكه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه اين‏جور امور را خداوند عالم واگذاشته به ايشان و اينجور امور الوهيت نيست، امور مملكتي است. ملتفت باشيد، پس اموري كه واگذاشته و جايز است واگذاشتنش، به ايشان تفويض شده. اين است كه رسول را بايد فرستاد و خدا خدايي است كه مرسل رسل است، خدايي است كه بايد كتاب نازل كند و تمام كتاب توي سينة پيغمبر است، تمام احكام توش است. زبان پيغمبر زبان خدا است، خدا حركت نمي‏دهد آن را مگر آنكه پيغمبر زبانش را حركت مي‏دهد و ساكن نمي‏كند آن را مگر آنكه خدا بخواهد. خدا بخواهد قولي را بگويد حركتش مي‏دهد، خدا نخواهد بگويد ساكنش مي‏كند. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

 و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

@اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 532) تايپ‌ شده@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 532) انجام شد@

(درس بيست و دوم، شنبه غره ذي‏الحجة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: 

حكماء اختلاف كرده‌اند در معني امكان مثلا در امكان زيد كه چه معني دارد بعد آمده‌اند اتفاق كرده‌اند كه كل ممكن زوج تركيبي يعني هر ممكني مركب است از دو جزء از وجودي و از ماهيتي. باز اختلاف كرده‌اند در اينكه حالا كه لابد است هر ممكني كه وجودي داشته باشد و ماهيتي كدام يك از اينها اصيل است وجعلش بالذات است و كدام مجعول بالعرض هستند و گفته‌اند كه:

في كون ماهية او وجود او   صيروة مجعولا اقوالا رووا

يعني هر چيزي مركب از اين سه جزء است كه ماهيت و وجود و صيرورت كه مقترن كردن ماهيت به وجود است باشد.

و عزي الاول للاشراقي   و قد مشي المشاء نحو الباقي

بعد صاحب منظومه كه از مشائين است مي‌گويد:

جعل الوجود عندنا قد ارتضي   ماهية مجعولة بالعرضي

يعني وجود است مجعول بالذات در نزد ما و همين‌طور اشراقيين هم مي‌گويند ٭جعل الماهية عندنا قد ارتضي٭ آنها هم مي‌گويند ٭ جعل الصيرورة عندنا قد ارتضي٭ بعد آنهايي كه وجود را اصيل و بالذات مي‌دانند مي‌گويند انسان مركب است از حيوان ناطق و از وجودي كه هستي آن باشد و آب مركب است از جسم رطب سيال و از هستي، آسمان مركب است از جسم عالي و از هستي و اصل در تمام اينها همان وجود است كه هستي باشد و اين ماهيات تماماً مفاهيم ثانوي هستند كه از اطراف وجود استخراج مي‌شوند يعني امري اعتباري هستند نه وجودي چنان‌چه در تعريف وجود مي‌گويند:

مفهومه من اعرف الاشياء   و كنهه في غاية الخفاء

و اين حيوان ناطق و جسم رطب سيال و جسم عالي همه را مفاهيم ثانوي مي‌دانند كه بالعرض وجود و از شعب وجود پيدا شده‌اند و وجود را تعريف مي‌كنند در وقتي كه بگويي ما هو؟ بمنشأ الآثار اي طارد العدم بعد خودشان مي‌گويند كه دور و تسلسل و مصادره به مطلوب لازم مي‌آيد چرا كه همين منشأ الاثار و طارد العدم هم وجود است و تعريف وجود را به وجود باعث دور و تسلسل مي‌شود چون‌كه خواهش كرده‌اند كه بسطي در اين باب داده شود از اين جهت مي‌خواهم تمام اقوال آنها را نقل نمايم به طوري كه خودشان به اين نقاهت نگفته باشند پس امروز همه‌اش نقل اقوال ايشان است و بدانيد كه تمام حكما همين سه فرقه‌اند كه بعضي وجود را قائل به اصالتش شده‌اند و بعضي ماهيت را و بعضي صيرورت را و ديگر از قدماء كسي قائل به اصالت هر دو و هر سه نشده و از متأخرين شيخ مرحوم آمده با دليل و برهان ثابت مي‌كند كه وجود و ماهيت هر دو بايد اصيل باشند حالا آنهايي كه وجود را اصيل دانسته‌اند دو@ سه فرقه‌ شده‌اند بعضي وحدت‌وجودي شده‌اند يعني وجود را مشترك معنوي گرفته‌اند مثل انسان كه وقتي به زيد مي‌گويي انسان يك معني از اين قصد كرده‌اي كه به همان معني به عمرو هم مي‌گويي انسان به بكر هم مي‌گويي انسان و همين‌طور هم گفته‌اند وقتي كه به خلق وجود مي‌گوييم يك معني از آن قصد كرده‌ايم كه منشأ الاثار و طارد العدم باشد كه به همان معني به خدا هم وجود مي‌گوييم و اينها را وحدت‌وجودي مي‌گويند و در باب اين وجود نثرها و نظمها گفته‌اند و بعضي ترقي ‌كرده‌اند و گفته‌اند كه ذات خدا را بايد كنار گذاشت ولكن مخلوقات تماماً از يك وجود خلق شده‌اند كه به اصطلاح وحدت‌موجودي باشند اين است كه آن شخص مروزي خدمت حضرت صادق عرض كرد كه طايفه‌اي همچه مي‌گويند فرمودند خدا لعنت كند آنها را اين قول زرار و اصحاب او است كه مي‌گويند المشية يزني و ينكح و يصلي و يصوم و يقعد و يجلس.

و بعضي ديگر از اينهايي كه وجود را اصيل مي‌دانند مي‌گويند وجود مشترك لفظي است مثل عين كه به خورشيد مي‌گويي و به ترازو و زانو و چشم و چشمه و به هفتاد معاني مي‌گويي بدون ملاحظه نسبتي ميانه اينها همين‌طور به خدا مي‌گوييم وجود به خلق هم مي‌گوييم وجود بدون ملاحظه نسبتي ميانه ايندو و آنهايي كه ماهيت را اصيل مي‌دانند مي‌گويند كه در جواب از سؤال كه زيد ما هو؟ مي‌گويي حيوان ناطق و از آب مي‌گويي جسم رطب سيال و از آسمان مي‌گويي جسم فوقاني پس مجعول بالذات ماهياتند ولكن وجود و صيرورت بالعرض خلق شده‌اند چنان‌كه از مشمش كه سؤال مي‌كني مي‌گويد جسم اصفر اما اگر بگويد وجود غلط است پس جعل الله المشمش و آنهايي كه صيرورت را اصيل مي‌دانند مي‌گويند تا خداوند ماهيتي را نسبت به وجود ندهد اصلاً چيزي محقق نمي‌شود پس اصل همان صيرورت است. بعد شيخ مرحوم مي‌فرمايد كه من هم مثل شما مي‌گويم چه كند در ميان اين همه جاهل گير كرده است اينها هم كه ديگر چيزي سرشان نمي‌شود مي‌فرمايد كه من مي‌گويم وجود اصيل است و بالذات و ماهيت مجعول است بالعرض اما نه به اين معني كه شماها مي‌گوييد من مي‌گويم كه وجود بدون ماهيت ظهور ندارد و ماهيت بدون وجود وجود ندارد مطلب خيلي مشكل است و خودشان مثل به كسر و انكسار مي‌زنند مي‌فرمايند كه تا خدا خلق نكند خدا نيست و اول ماخلق الله هم وجود است ولكن خدا كه وجود را خلق مي‌كند اگر وجود منوجد شد وجود است و الا وجود بدون انوجاد محال است خلق بشود من كه كوزه را مي‌شكنم اگر كوزه قبول شكستن كرد شكستن در عالم پيدا مي‌شود و اگر كوزه قبول شكستن نكرد اصلاً كسري در عالم موجود نمي‌شود اما كسر فعل من است و انكسار فعل كوزه همين‌طور انكسار بدون كسر محال است موجود بشود ملتفت باشيد يك كاسري است و يك كسري و يك انكساري كاسر بدون كسر محال است كسر بدون انكسار محال است انكسار بدون كسر محال است يك فاعلي است و يك فعلي و يك مفعولي مي‌گويي كسرته فانكسر فاعل كسر منم اما فاعل انكسر كوزه است اذا اراد الله لشئ ان‌يقول له كن فيكون فاعل كن خدا است اما فاعل يكون شئ است مي‌گويي اوجدته فانوجد ايجاد بدون انوجاد در عالم ظهور ندارد و انوجاد بدون ايجاد وجود ندارد ظهور هر چيزي به ماهيت است و وجودش به وجود و شيخ مي‌فرمايد كه من از اين وجود و ماهيت گاهي به ماده و صورت و جنس و فصل تعبير مي‌آورم و از اينجاها گوشه جبر و تفويض را بفهميد كه نمي‌شود خدا چيزي را خلق بكند و خلق نشود و نمي‌شود چيزي خلق بشود و خدا خلق نكند حالا آن حكمايي كه مي‌گويند وجود اصيل است مي‌گويند انسان دو جزء دارد يكي حيوان ناطق كه ماهيتش باشد و يك هستي كه وجودش باشد شيخ مرحوم مي‌فرمايد كه حيوان ناطق وجود و ماهيت هر دو است حيوان وجود زيد است و ناطق ماهيتش حيوان ناهق وجود و ماهيت خر است پس وجود و ماهيت و ماده و صورت و جنس و فصل همه يك معني دارد اما اين را وجود اول و ماهيت اولي مي‌گويند يك وجود و ماهيت ديگر هم داريم و آن وجودي است كه لوازمش عقل است كه امر به خيرات مي‌كند و ماهيتي كه لازمه‌اش نفس است كه امر به شرور مي‌كند كه اين را جهت من رب و من نفس مي‌گويند چنان‌كه حكماي قديم هم‌ گفته‌اند كه هر چيزي يك جهت من ربه دارد كه وجودش باشد و يك جهت من نفسه دارد كه ماهيتش اين است كه خيرات را نسبت به خدا مي‌دهي و از جانب عقل است و فعل عقل است و شرور را نسبت به خودت مي‌دهي و فعل نفس تو است و از خودي تو پيدا شده است نمي‌بيني كه اگر نماز بكني بگويند كه گفته مي‌گويي خدا گفته است كه نماز كنم اما اگر زنا بكني بپرسند كه چرا زنا كردي مي‌گويي كه شيطان گفته و كار خودم است و نمي‌تواني نسبت آن را به خدا بدهي و اين دو جهت را وجود ثاني و ماهيت ثانويه مي‌گويند پس ان تصبك حسنة فمن الله و ان تصبك سيئة فمن نفسك اين است كه شيخ مي‌فرمايد تو كه وجود و ماهيت مي‌گويي يك هواي خيالي را پيش خود تصور مي‌كني و مي‌گويي اين وجود و اين ماهيت اما من كه مي‌گويم مي‌گويم ببين من در نفس خودت نشان تو مي‌دهم نمي‌بيني صبح كه مي‌شود يك جايي داري تو كه مي‌گويد برخيز و نماز بكن چرا كه امر عظيمي از جانب خداوند ظاهر شده كه يك مرتبه تمام اين عالم به اين ظلمت را پر از نور كرده پس برخيز و بگو سبحان ربي العظيم و بحمده لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم الله اكبر و ظهر كه مي‌شود مي‌گويد برخيز و حمد اين خداوند را بكن كه خورشيد را آورده در قمة الرأس كه ميان آسمان باشد پس چون مغرب شود مي‌گويد برخيز و سجده بكن اين خدايي را كه يك مرتبه تمام اين عالم پر از نور را تاريك و ظلماني كرد سبحان من اظلم الليل بقدرته و از آن طرف يك چيز ديگر در تو هست كه مي‌گويد بخواب و كسالت نما و از اين است كه در آخرالزمان وقتي بيايد كه بگويي برخيز برويم به خانه وجود و به خانه عقل و مراد  از آنها علي باشد يا بگويي برخيز برويم ماهيت را لگدكوب كنيم يا او را لعن نماييم و مراد از آن عمر باشد يا به خانه فؤاد يا به ديدن روح برويم و يا به خانه نفس و به سير جهل برويم و تمام اينها معني داشته باشد و مراد فلان پيغمبر يا فلان امام يا فلان شيعه باشد يا فلان كافر و فلان جاهل مراد باشد پس ما وقتي وجود يا ماهيت يا عقل يا نفس مي‌گوييم همچه اشخاص را مي‌خواهيم و شما وجود كه مي‌گوييد اصلاً چيزي قصد نمي‌كنيد فمن عبد الله بالتوهم فهو كافر شيخ مرحوم مي‌فرمايد اينكه من مي‌گويم وجود اصيل است مثل اين است كه تو يك مرتبه يك اسبي مي‌خري به صد تومان بعد نه اين است كه بالعرض اين اسب يك سرجي هم موجود بشود بلكه ده تومان ديگر بذاته بايد بدهي جداگانه و زين بخري اما زين به جهت اسب است و اين است مراد از اصالت وجود و عرضيت ماهيت نه چيز ديگر و حكما مي‌گويند كه اصلا سرج چيزي نيست و امري است اعتباري و بالعرض اسب پيدا شده است چنان‌كه مثل به شاخص و سايه آن مي‌زنند كه سايه بالعرض شاخص پيدا شده نه به جعل شخص كه نصب شاخص كرده و ان‌شاء‌الله در درسهاي آينده في الجمله اشعاري به جواب اقوال خواهد شد.

و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين   

 

@اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 540) تايپ‌ شده@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي به شمارة ( س 122 صفحه 540) تايپ‌ شده@

(درس بيست و سوم، يك‌شنبه 2 ذي‏الحجة‏الحرام 1307)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: 

قرآن تمامش در شناختن خدا و توحيد است نمي‌بينيد كه از آيات خدا گفتگو مي‌كند أفلم ينظروا الي ملكوت السموات و الارض فانظر الي الابل كيف خلقت همه‌اش ذكر آيات خداوندي است و همين است توحيد تمام انبيا كه خدا را به آيات و معجزات ثابت مي‌كنند ولي هركس به هر كوچه كه بيفتد به همان كوچه خواهد رفت تا آخر مثل اينهايي كه به كوچه سد باب علم افتاده‌اند همين‌طور خواهند رفت و ادله هم بر اين مطلب اقامه خواهند كرد پس در هر امري بايد به طور و طرز خدا و پيغمبر رفتار كرد و الا اگر انسان به كوچه كج افتاد ديگر تا آخر به همان كجي خواهد رفت ببينيد خدا كه توحيد مي‌گويد مي‌گويد انظر الي الابل كيف خلقت و نمي‌گويد كه اين ابل وجودش اصيل است ولي ماهيتش را من خلق كرده‌ام قل الله خالق كل شئ اگر از راه انبياء رفتي آخر خدا را خواهي شناخت و الا تمامش يا وجود است يا ماهيت يا صيرورت يا مشترك معنوي و يا لفظي و نه خيال كني اقوال در اين باب وجود و ماهيت منحصر به همينهاست بيست قول در مشاعر ملاصدرا ذكر كرده و تمامش خلاف دين و خداشناسي است.

باري اگر كسي بخواهد خدا بشناسد به جز از راه انبياء چرا كه انبياء نبأ خدايند يعني خودشان نفس خبر خدايند و ببين محمد بن عبدالله كه آمد شمشير كشيد و احدي را نگذارد از شمشير او خلاص شود مگر اينكه اقرار به توحيد نمايد به اين‌طور كه خداست خالق آسمان و زمين و تمام اشياء ديگر كو مهلت كه بروي حاشيه ملاعبدالله بخواني قضيه و صغري و كبري بلد شوي همين‌طور است وقتي كه صاحب ملك بيايد وجود اصيل است يا ماهيت اينها را هرچه مي‌خواهي بگو و او حالا خواسته ملكش اين‌طور باشد اما وقتي كه آمد همه را از زير شمشير در مي‌آورد مي‌گويد انت ماكونت نفسك پيرزن هم نمي‌تواند عذر بياورد اما حالا مماشاة بايد كرد به دليلهاي جور خودشان بايد جوابشان را داد مي‌گوييم تو كه مي‌گويي همه چيز خداست آيا اين خدا خودش زور زده و اين اشياء مختلفه را از شكم خود بيرون آورده يا اينكه اين چيزها همه ذاتي وجود است اگر زيديت ذاتي وجود است پس كي وجود را به شكل عمرو بيرون آورده و همين‌طور آسمان اگر ذاتي وجود است زمين را كي وجود كرده و خودتان مي‌گوييد كه الذاتي لايختلف و لايتخلف پس بايد همه چيز ذاتي وجود باشد و ما مي‌بينيم كه گاهي زيد نيست بعد موجود مي‌شود پس معلوم مي‌شود كه يك صانعي است خارج از اين وجود كه روي سر اين نشسته و اين را هر وقتي به يك شكلي بيرون مي‌آورد مثل آهن كه انبريت و سيخيت و ميخيت هيچ كدام ذاتي او نيست همه را صانعي كه بر روي او نشسته بر مغز او كوبيده و اين اشكال مختلف را از او بيرون آورده و اگر اينها ذاتي آهن بودند هرگز تخلف از آن نمي‌كردند و بدانيد كه هر چيزي كه مفرد او مخلوق است مطلقش هم مخلوق است مثلا وقتي كه تو از مداد برمي‌داري و الفي مي‌سازي اين الف مفرد است و مخلوق اما الف مطلق را توي اين الف مي‌بيني و الف صالح را هم توي اين مي‌بيني اين مطلق و صالح و مقيد مثل كسور مي‌مانند مثلا مربع يك‌گوش كسر مربع است نه فردش و مربع حاصل نمي‌شود مگر به تمام اين چهارگوش همين‌طور محال است مقيدي پيدا بشود بدون مطلق مقيد بايد توش صالح و مطلق باشد و اين سه تا كسور يكديگرند نه اجزا فرض كنيد حدادي حديدي را برمي‌دارد و از آن انبر مي‌سازد به محض ساختن انبر انبر صالح و انبر مطلق هم پيدا شد كه اگر اين انبر ساخته نمي‌شد اصلا تو خبر نداشتي كه انبر صالح و انبر مطلقي هم در عالم هست و به محض ساختن انبر مقيد انبر صالح و انبر مطلق هم ساخته شد پس همين كه ديديد يك فردي از وجود نبود بعد پيدا شد بدانيد كه آن وجود صالح و آن وجود مطلق هم نبود بعد خدا او را خلق كرده پس اينكه مجلاي احسائي يا يك خر ديگر آمده و قضايا ترتيب مي‌دهد كه هر ممكني قابل است كه معدوم بشود و وجود مطلق قابل نيست از براي اينكه معدوم بشود پس همه وجود واجب هستند يعني همه خدايند ببين چطور واضح است كه كفر است و تمام اسماء بعد اينكه فعل خدا تعلق به امكان پيدا كرد پيدا شد مثلاً مي‌گوييم خدا عالم است بعد از اينكه ديديم علم خدا در عالم پهن است و همين‌طور تمام اسماء بعد از فعل پيدا شد و ذات خدا اسم ندارد اين است كه فرمودند المعلمة لنفي الخلاف تو كه سه پسر داري هر يك را اسم مي‌گذاري كه مشتبه به ديگري نشود و ذات خدا كه از تعدد عري و بري است ديگر اسم براي چه پس تمام اين اسماء در مقام اسم است اين است كه مي‌فرمايند چون‌كه خدا از جميع اسماء و صفات بري است ولكن خلق محتاجند هر يك به يك اسمي كه خدا را به آن اسم بخوانند از اين جهت خدا هم فرموده حالا كه بنا است مرا به اسم بخوانيد در ميانه اسمها هر اسمي كه پيش خودتان خوب است مرا به آن اسم بخوانيد مثلا غني بهتر از فقير و سميع بهتر از كر است خدا گفت به من بگوييد غني و سميع و از اين باب اگر بگويي كه وجود هم در پيش خلق بهتر از عدم است لهذا مي‌گويم خدا موجود است خيلي خوب . . . . . . . . .

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

 (درس بيست و دوم ــ شنبه 21 شهر محرم‌الحرام 1308)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه:  اعلم انه لما خلق الله العقل خلقه وحده لايساويه غيره و لايصاقعه سواه و لم‏يكن في ديار الامكان غيره فامره بالادبار و الانتشار في مراتب الامكان و اصقاعه فنزل رتبة بعد رتبة و هو في كل رتبة بالفعل بما هي عليه مما يخصها و بالقوة مما كان عليه فوقها فكان حيا في كل عليا و مات في كل دنيا الي ان وصل الي التراب و هو غاية بعده من رب الارباب و نهاية موته و اضمحلاله و تلاشيه و ضعفه فنودي بالاقبال و الصعود الي الله المتعال فصعد شيئا بعد شي‏ء و ترقي جمادا ثم معدنا ثم نباتا ثم حيوانا ثم انسانا ثم وليا ثم نبيا و هو الفاتح لما استقبل بدءا و الخاتم لما سبق عودا و هو اول ما خلق الله و اخر ما خلق الله سمي في البدء بالعقل و في العود بالنبي و من البين انه كلما بعد عن المبدا نزولا ضعف قوته و رَخُوَتْ بنيته و كان اقل دفعا للاعراض عن نفسه و كلما كان اقرب كان اقوي و اشد و كان اكثر دفعا للاعراض فكان حيث كان في غاية القرب خاليا عن الاعراض خالص الاغراض و كلما نزل درجة لحقه اعراض و صارت اكثر الي ان بلغ غاية البعد فكان اكثر اعراضا و اقل اغراضا من كل مرتبة حتي انه تحقق في غاية البعد عالم مستقل يسمي بعالم الاعراض له سموات عرضية و ارضون عرضية و مواليد منها عرضية ليس واحد منها علي صرافته الاولية و ذلك ما تري من عالمك المشهود فانه ليس سماؤه بسماء اصلية و لا ارضه بارض اصلية و لا مواليده بمواليد اصلية و لا عبرة بها في انظار الحكماء و لا في كتاب الله و سنة النبي و اخبار الاولياء فانها كسراب بقيعة يحسبه الظمـٔان ماء حتي اذا جاءه لم‏يجده شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه و الله سريع الحساب تا آخر.

اول چيزي را كه از عالم امكان گرفتند و چيزي ساختند عقل است آن طرف عقل ديگر عالم امكان اسمش نيست وقتي مثالهايش را عرض مي‏كنم و فكر مي‏كنيد مي‏بينيد غير از اين نمي‏شود چرا كه هر صانعي تا فعلي از خود او نباشد نمي‏تواند كاري را بكند پس فعل فاعل بدئش از فاعل است عودش به سوي فاعل است اين مطلب مطلبي است كه وقتي شرحش مي‏كني مي‏بيني غير از اين نمي‏شود شرحش هم نكني همين‏طور مي‏ماند عرض مي‏كنم داخل محالات است كسي خودش عاجز باشد قوت از جاي ديگر به او بچسبد و قادر شود محال است كسي خودش فعلي نداشته باشد و فعل از خارج به او بچسبد پس فعل از فاعل سرزده و به سوي فاعل برمي‏گردد عرض مي‏كنم هنوز غافليد و نمي‏دانيد چقدر حقايق توي حرفهاي ظاهر ظاهرم هست پس آن فاعل اگر قادر است فعلش قدرت است فاعل اگر عالم است فعلش علم است فاعل اگر حكيم است فعلش حكمت است فاعل سفيه است كارش سفاهت است جاهل است كارش جهل است همين‏طور مي‏آييد تا پيش پاتان آن فاعل نيل است كارش رنگ كردن است آن فاعل آتش است كارش گرم كردن است آن فاعل خاك است كارش سرد كردن است دقت كنيد فكر كنيد اين همه اصرار مي‏كنم كه گوش بدهيد ببينيد چه مي‏گويم و سرسري نگيريد اينها را به جهت اين است كه مي‏خواهم بفهميد چه عرض مي‏كنم حيف است مسأله را هرقدر از براي جاهل مي‏خواهي حاقش را بگويي او خيال مي‏كند اغراق مي‏گويي اين است كه من هي زور مي‏زنم كه بلكه شما ان‏شاء اللّه بياييد توي كار كه جاهل محض نباشيد. پس عرض مي‏كنم ممكن نيست فاعل بر يك نسقي باشد مگر اينكه توي فعلش بر همان نسق بايد جاري باشد خوب دقت كنيد بلكه داخل مسأله شويد عرض مي‏كنم شكر شيرين است كارش شيريني است بخواهد ترشي بكند محال است سركه ترش است كارش ترشي است بخواهد كار شيريني بكند محال است. دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد چه مطلبي مي‏خواهم عرض كنم همچنين هلم جرا همة ملك را فكر كنيد قاعده كليه به دستتان مي‏آيد هر فاعلي به هر نسقي كه هست فعلش از آن قبيل است. علم اشتقاق خيلي علم غريبي است علم عجيبي است در علم اشتقاق مشتق و مشتق‏منه از يك جنس بايد باشند بدئشان از يك‏جا باشد عودشان به يكجا باشد اين است كه شيريني هميشه همراه شكر است ترشي هميشه همراه سركه است از يك‏جا بايد آمده باشند سركه اگر هست ترشي همراهش بايد باشد ترشي اگر هست بايد سركه‏اي باشد چيز ترشي باشد چراغ اگر هست يقيناً بايد نور باشد نور هست توي اطاقمان يقيناً چراغي هست كه اطاق روشن است چراغ را هم نبينيم، نبينيم. ملتفت باشيد اين است كه آن بدء حكمت به همين نسق است.

ملتفت باشيد انبياء اين پستاها را روكرده‏اند و آنچه داريد همان علمي است كه انبياء آورده‏اند علم انبياء علمي است كه از پيش خدا آمده كسي سر به قدم انبياء گذارد خطا نمي‏شود كسي كه بخواهد بگويد من خودم داخل آدمم آخر من مثل اويم او مثل من است او حرف مي‏زند من هم حرف مي‏زنم راست است هر دو حرف مي‏زنند اما يك حرف را طوطي مي‏زند و طوطي معني نمي‏فهمد لكن آدم كه حرف مي‏زند آدم مي‏فهمد چه مي‏گويد اين قياس است كه واللّه كار مردم را خراب كرده است و خراب شده است و حالا عرض مي‏كنم و خبرتان كردم بدانيد محض اينكه چهار كلمه ياد گرفته‏ايد مغرور نشويد مثل طوطي حرف مي‌شود زد اما سعي كنيد مغز داشته باشد مغزش اگر بود همچو چيزها كه هست نمي‏شود.

باري پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد بدانيد از خداوند عالم به همين اصطلاح و چرت مزنيد بيدار باشيد چشمتان را بماليد به همين اصطلاحي كه عرض كردم بدانيد از خداوند عالم عجز سر نمي‏زند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه از خداوند عالم جهل سرنمي‏زند كه يكي از اسماء الهي الجاهل باشد نمي‏شود خدا جاهل باشد محال است خدا قادر است قدرت از او سرمي‏زند عاجز نيست عجز از خدا سرنمي‏زند بدء عجز از خلق است عودش به سوي خلق است همچنين به همين‏جور هم كه عرض مي‏كنم بدء ترشي از سركه است عودش به سوي سركه است بدء نور چراغ از چراغ است عودش به سوي چراغ است همين‏طور سايه از ديوار است بدئش از ديوار است عودش به سوي ديوار است به همين نسق داشته باشيدش از خداوند عالم عجز سرنمي‏زند محال است سربزند لفظهاش هم الحمد للّه همه جا افتاده كه آدم هيچ نبايد تقيه هم بكند از صدقة سر آنهايي كه انداخته‏اند پس عجز بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست جهل بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست و همچنين كه مي‏آييد و درست فكر مي‏كنيد بدء خلق از خدا نيست بدء خلق از عالم امكان است و عودش به سوي امكان است ديگر نمي‏رود پيش خدا از پيش خدا آنچه مي‏آيد الوهيت است و اقتضاءات الوهيت است آنچه مي‏آيد از پيش او اركان خود او است اركان خود او يكي علم است يكي قدرت است يكي اقتدار است يكي كبرياء است يكي جبروت است از پيش او اينها مي‌آيد اينها از پيش خلق نمي‏آيد خلق آن است كه هر طوري بسازندش ساخته شود هر طورش نكرده‏اند خودش نمي‏تواند خودش را بسازد.

پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد درست چشمتان را واكنيد عرض مي‏كنم تغير بدئش از خدا نيست عودش به سوي خدا نيست ببينيد آيا ممكن است خدا ظلم بكند آيا ممكن است خدا عاجز باشد و هكذا خدا خودش واجب است، واجب است علم داشته باشد و علم يكي از اركان مشيت است علم يكي از صفات الوهيت است خداي جاهل همين بتهايي است كه مردم تراشيدند و پرستيدند شما به طور عموم جاري شويد هركه غير خداي حقيقي است مخلوق است هرچه مخلوق است خدا نيست. ملتفت باشيد و فكر كنيد و اينها را داشته باشيد و بدانيد مخلوق نمي‏شود خدا بشود ديگر آدم سير مي‏كند مي‏رود خدا مي‏شود اينها هذيان است و اين هذيانات ميانة اهل عرفان باب است و مي‏بافند اين عرفانها را به سقف هم نگاه مي‏كنند شما فكر كنيد و ببينيد هيچ نيست پس بدء هيچ مخلوقي از خدا نيست بدء تمام مخلوقات از امكانات است و خود امكان از خدا صادر نشده امكان را خدا خودش را به خودش امكان كرده و ملتفت باشيد كه اين يكي از مسائلي است در نهايت اشكال در نهايت دقت بايد خوب دل داد همه‏اش معني امكان اين است كه هر جوريش بكني هر جور واش داري او همان‏طور بايستد مداد امكان است براي حروف به صورت الفش مي‏كني الف مي‏شود به صورت باش مي‏كني باء مي‏شود خوش مي‏نويسي خوب مي‏شود بد مي‏نويسي بد مي‏شود صلوات مي‏نويسي صلوات مي‏شود لعن مي‏نويسي لعن مي‏شود امكان معنيش اين است كه از خود هيچ تصرف نداشته باشد امكان آن حاقش را كه برخوري كأنه نيست در اخبار هم تعبير آورده‏اند اين امكان را به عدم و اين را عدم اسم مي‏گذارند به جهت اينكه اين امكان هيچ از خود ندارد گرمش مي‏كني گرم مي‏شود سردش مي‏كني سرد مي‏شود فكر كنيد ببينيد محال است مداد خودش كسي هيچ كارش نداشته باشد همين طوري كه مركب در شيشه هست بگويي جميع حروف ريز ريز آنجا مندمجند و مندرجند در مداد آنجا ريز ريز نوشته‏ايم روي هم ريخته‏ايم آيا اين‏طور است يا هيچ حروف آنجا نيست كاتب برمي‏دارد مداد را به هر صورتي كه مي‏خواهد بيرونش مي‏آرد اين هم به همان صورت بيرون مي‏آيد نمي‏تواند بيرون نيايد به آن صورت مي‏خواهم عرض كنم اصلش امكان از وجوب بيرون نمي‏آيد واجب وجوب از او سرمي‏زند امكان در عرصة امكان شيئي است كه كأنه هيچ ندارد لكن هر كاري بر سرش بياري همان‏جور مي‏شود چنان‏چه آورده است صانع و اين امكان نادار است حتي آن‏قدر نادار است كه خودش را به خودش واهم بگذاري آنجا به آن ناداري خودش هم وانمي‏ايستد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه دائماً بايد توي دست صانع باشد در تصرف صانع باشد كه موجود باشد كه اگر صانع در او تصرف نكند نيست مثالش مثل سنگي در دست شما اين را حركتش مي‏دهي حركت مي‏كند ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود اين سنگ اگر بايد موجود باشد بايد توي چنگ صانع باشد صانعش را دست من خيال مكن من ممكن است بگذارمش روي زمين آن وقت من ساكنش نكرده‏ام چيزي ديگر نگاهش داشته سنگ اگر هست يا مي‏جنبد يا ساكن است ساكن است سكون به هيچ وجه از اقتضاءات سنگيت نيست ساكن هم نباشد از سنگ هيچ كم نيست وقتي هم ساكن شد هيچ بر سنگيت اين نمي‏افزايد همچنين وقتي متحرك شد هيچ بر حجريت اين نمي‏افزايد و وقتي متحرك نيست از حجريت هيچ كم ندارد هر سنگي را مي‏خواهي فكر كن لكن همين سنگ اگر موجود است يا بايد متحرك باشد يا بايد ساكن باشد اگر متحرك است خودش حركت نمي‏كند اين حرف را مي‏گويم خودش حركت نمي‏كند سرسري نينگاريد يك خورده فكر كنيد يقيناً سنگ در حال سكون حركت ندارد حالا كه ندارد آيا خودش خدا است كه حركت براي خودش احداث كند؟ نه خدا نيست مي‏بيني كه نمي‏تواند حركت براي خودش احداث كند همين جور وقتي كه مي‏جنبد سكون ندارد حالا سكوني را كه ندارد چيزي را كه ندارد آيا خودش خدا است كه براي خودش احداث كند تو كه او را ساكنش مي‏كني چارميخش مي‏كشي ساكن مي‏شود ساكنش نمي‏كني سكون ندارد. ملتفت باشيد اين طبعش نيست كه طبيعتش اين باشد كه يا متحرك باشد يا ساكن باشد اين اگر هست اقتضاي خود اين اقتضاي وجود اين اين است كه توي چنگ صانع باشد اقتضاش اين است كه اين را مي‏برندش جايي اين مسخر است هرجاش ببرند مي‏رود جاييش نبرند چارميخش مي‏كشند نگاهش مي‏دارند اين نمي‏تواند بجنبد از جاش پس اگر توي چنگ صانع نباشد اين سنگ لازم مي‏آيد كه نه متحرك باشد نه ساكن و سنگي كه نه متحرك است و نه ساكن اين سنگ نيست پس معدوم مي‌شود چيزي را فرضش كني نه متحرك باشد و نه ساكن اسم دروغي است روش گذاشته‏اي و گفته‏اي سنگي كه نه مي‏جنبد نه نمي‏جنبد نيست همچو چيزي و عرض مي‏كنم نيست همچو چيزي نه همين ظاهراً نيست بعد از اين هم خدا همچو چيزي خلق نمي‏كند پيش از اين هم خدا خلق نكرده پس حقيقةً سنگ متحرك است حركت را كسي ديگر به او داده حالا حركتش واضح است كه كسي ديگر به او داده سكونش را مردم نمي‏فهمند به جهتي كه مردم عقلشان آمده توي چشمشان و تمام آنچه به چشمشان مي‏بينند دليل عقل خيال مي‏كنند و بسا همين را هم قاعده‏اي مي‏كنند و خيلي جاها به همين حكمت را خراب مي‏كنند مي‏گويند چيزي كه داخل بديهي شد كه ديگر فكري نمي‏خواهد هرچه را چشم مي‏بيند داخل بديهيات است بديهي آن است كه فكر نمي‏خواهد و هكذا علم كه منتهي شد به بديهي اين منتهاي علمشان است حالا معلوم است داخل بديهيات اين‏جور جماعت است كه سنگ خودش حركت نمي‏كند اگر جنبيد يا آدمي حركتش داده يا بادي حركتش داده يا آبي زيرش را خالي كرده يك چيزي يك كسي از خارج حركتش داده در حركت اين را قبول دارند اما ديگر وقتي ساكن هم هست و در گوشه‏اي افتاده اين را هم كسي نگاهش داشته مي‏گويند اين بالطبع اينجا ساكن است باورشان نمي‏شود و نمي‏فهمند شما ان‏شاء اللّه اگر چرت نمي‏زنيد و غافل نيستيد عرض مي‏كنم ذاتي هر چيزي آن چيزي است كه هميشه همراه او است مثل ذاتي بودن اين سمت و اين سمت و اين سمت براي اين جسم اين را هر جوريش بكني اين سمت از اين گرفته نمي‏شود دولاش كني اين سمت از اين گرفته نمي‏شود پاره پاره‏اش كني سمت از اين گرفته نمي‏شود توي پاره پاره او هم اين سمت است بسوزاني هم توي خاكسترهاش اين سمت است خاكسترهاش را بجوشاني و از آن نمك بگيري توي نمك اين سمت هست نمك را بگذاري آب شود توي آبش اين سمت هست بخارش كني آب را توي بخارش اين سمت هست بخارش را حرارت بر آن مستولي كني هوا بشود باز هوا اين سمت و اين سمت را دارد.

پس ذاتي هر شيئي آن چيزي است كه از او گرفته نمي‏شود و نمي‏شود گرفت پس ذاتي جسم طول است و عرض است و عمق است كه مختصرش كه مي‏كني ذاتي جسم محدود بودن است و همه جا نرفتني است محدود به حد خود بودن است و ذاتي جسم اين است غير متناهي نباشد و ذاتي تمام مخلوقات اين است كه غير متناهي نباشند حالا كه چنين است پس چيزي كه گاهي جايي هست گاهي نيست اين ذاتي آنجا نيست پس آهن گاهي گرم مي‏شود گرمي ذاتيش نيست توي كوره گذارده‏اند گرم شده سرد مي‏شود سردي هم ذاتيش نيست از كوره كه بيرونش مي‏آرند مي‏گذارندش در هواي سرد سرد مي‏شود خودش سرد نشده بيرون كوره يا آب است يا هواي سرد است به واسطة آن هواي سرد، سرد مي‏شود به واسطة آن آب سرد مي‏شود بله چون كه مي‏بيني در كوره‏اش مي‏برند گرميش را زود قبول مي‏كني مي‏گويي تا گرمش نكنند خودش گرم نمي‏شود اما سردي جزء طبيعت خودش است نه سردي هم جزء طبيعت خودش نيست بيرونش مي‏آري از كوره هوا مي‏زند به آن و هوا سرد است سرد مي‏شود پس اين نه سردي جزئش است نه گرمي در كوره‏اش مي‏بري گرم مي‏شود بيرونش مي‏آري در هواش مي‏گذاري سرد مي‏شود پس نه سردي و نه گرمي ذاتي آهن نيست بله طول و عرض و عمق ذاتي اين آهن هست چرا كه جسم است بله تا اين سنگ را ديده يا متحرك بوده يا ساكن لكن نه حركت ذاتي او است نه سكون ذاتي او است خودش نمي‏تواند ساكن بشود مثل اينكه خودش نمي‏تواند حركت كند بعينه مثل آهن كه خودش نمي‏تواند گرم باشد مگر توي كوره‏اش ببرند خودش نمي‏تواند سرد باشد مگر توي هواي سردش ببرند حالا كه چنين است فرض كني جسمي يا شيئي در تصرف صانع نباشد معدوم خواهد شد اين قاعده را شما زور بزنيد ياد بگيريد و محكمش كنيد چرا كه اين علمي نيست كه گفته شده باشد يا كم گفته شده باشد يا مردم گوش نداده باشند خير هيچ جا نگفته‏اند ننوشته‏اند هيچ جا علمش هيچ جا نيست ميان مردم.

پس عرض مي‏كنم هر چيزي به قاعده كليه داشته باشيد هر چيزي كه گاهي طوري است گاهي طوري ديگر است لامحاله غيري او را چنين كرده اين خودش نمي‏تواند به اطوار مختلف بيرون بيايد اينكه مي‏بيني به اطوار مختلفه بيرون مي‏آيد گاهي مي‏نشيند گاهي برمي‏خيزد گاهي راه مي‏رود گاهي ساكن مي‏شود روح او را برمي‏دارد واش مي‏دارد مي‏نشاندش ساكن مي‏كند او را حركتش مي‏دهد اين جسم خودش اگر روح توش نباشد نه همچو وامي‏ايستد نه همچو مي‏نشيند نه همچو ساكن مي‏شود نه همچو حركت مي‏كند اين است كه وقتي فكر مي‏كنيد خواهيد يافت كه تمام عالم امكان اگر زير دست صانع نبود، بود نداشت نابود بود حالا بود هست زير چنگ صانع پس امكان به تصرف صانع هميشه موجود است صانع تسكينش مي‏كند موجود است حركتش مي‏دهد موجود است هيچ چيز نيست در ملك خدا كه اقتضاي ذات خودش سكون باشد يا اقتضاي ذات خودش حركت باشد اين است كه عرض مي‏كنم عالم امكان هميشه در تصرف صانع است هميشه اقتضاي خودش مسخر بودن در دست صانع است مثل قلم در دست كاتب، كاتب حركتش مي‏دهد حركت مي‏كند نگاهش مي‏دارد ساكن است خودش نه سكون ارادي دارد نه حركت ارادي و در تمام ملك بخواهي چيزي پيدا كني كه اراده توش ببيني پيدا نمي‏شود هرچه هرجا گذاشته شده اراده توش هست و خودش اراده هم ندارد هر گلي هر رنگي دارد تعمدي است از صانع كه به آن رنگ است به آن شكل است به آن بو است به آن طعم است به آن خاصيت است به آن نقش است آن يكي نقطه پردازي است آن يكي خط خط است هر جاييش رنگي است جميع اينها تعمدات است ببينيد آيا اينها از اقتضاءات آب و خاك است همين طوري كه توي چوب مي‏بيني صورت در و پنجره نيست لكن تو كه مي‏بيني دري هست مي‏گويي كه شخص عاقل دانايي چوب را برداشته به اين صورت در آورده . . . . . . . . . ظاهراً اين درس ناقص است@

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

 (درس بيست و سوم، شنبه سلخ شهر ربيع الثاني 1308)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هذه الاعراض زبد يذهب جفاء و اما ما ينفع الناس و هو الاغراض فيمكث في الارض و هي مراد الحكماء من الفاظهم اذا اطلقوا فلما نزل العباد جميعا الي دار الاعراض هذه و اراد الله سبحانه اعلاء كلمته و اظهار امره و اتمام حجته و ابلاغ دعوته اظهر الحجج سلام‏الله عليهم في هذه الدار ايضا و اصطفي لهم قوابل عرضية من هذه الاعراض لكن من اعدلها و اصفيها و اكرمها و اقويها و الطفها و انعمها و اظهر انوارهم فيها حتي نطقت بهم و تحركت و سكنت و نظرت و سمعت و فعلت ما فعلت بهم و قامت مقامهم في الاداء اذ كان لاتدركهم الابصار العرضية و لاتحويهم خواطر الافكار و لاتمثلهم غوامض الظنون في الاسرار فقامت بين ظهراني العباد تدعو الي مبدئها و تشير الي مولاها فهم في هذا المقام جزئيون و بشر من ولد ادم علي نبينا و اله و عليه‏السلام ياكلون الطعام و يمشون في الاسواق كباقي افراد نوعهم و يجري عليهم ما يجري علي السايرين تا آخر.

مطالبي كه گفته مي‏شود تمامش آسان است و تمامش خود اين مردم با يكديگر همين‏جور اعتقادشان است و همين‏جور هم معامله مي‏كنند با يكديگر و خيلي هم آسان است لكن تعجبش اينجا است كه همين كه اسم خدايي پيري پيغمبري در ميان مي‏آيد خيال مي‏كنند مشكلي است پيش خودشان كه مي‏آيند آسان مي‏شود. پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه كه ائمة طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين يك حقيقتي دارند و يك پاره‏اي اعراض كه به ايشان ملحق شده مثل ساير مردم كه يك حقيقتي دارند و اعراض به ايشان ملحق شده پس حقيقت زيد آن كسي است كه معامله مي‏كند مي‏خرد مي‏فروشد شب و روز از اول عمر تا آخر عمر زيد است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس حقيقت زيدي كه اهل دنيا هم مي‏شناسندش و همه با او معامله مي‏كنند همه با حقيقت زيد معامله مي‏كنند و شما با او معامله مي‏كنيد مشهور است در افواه كه ادب را از بي‏ادبان ياد بگيريد و حديث است تقوا را مي‏خواهيد ياد بگيريد از اهل دنيا ياد بگيريد اهل دنيا تا مد نظرشان هست هي منفعت خودشان را ملاحظه مي‏كنند هي از ضرر خود پرهيز مي‏كنند هر راهي نفعي به ايشان برسد مي‏روند به آن راه هر راهي احتمال ضرري بدهند نمي‏روند برويم جايي كه شايد يك سالي كسي بگويد شايد ديدن فلان كه رفتيم يا سفري يا معامله‏اي كه بكنيم شايد به ما نفعي رسد با اين معاشرت كنيم شايد نفعي از اين به ما رسد ببينيد مردم در دنياي خودشان هيچ غفلت ندارند پس در دنياي خود زيد آن كسي است كه از مادر متولد شده است شير مي‏خورد زيد است از شير بازش مي‏كنند زيد است بزرگ مي‏شود زيد است ناخوش مي‏شود زيد است چاق مي‏شود زيد است معاملات با او مي‏كنند و اعراض هم همراهش هست گاهي زياد مي‏خورد ثقل مي‏كند ناخوش مي‏شود اماله‏اش مي‏كنند وقتي شير خورد به قدري كه خورده وزنش زيادتر شده اما زيد يك من زياد نشده لكن يك من غذا توي شكمش است اين را هم اگر صبر كني بيرون بريزد مي‏بيني يك من كم شده و اين همان يك من است كه توي شكمش بوده پس اين غذا كه زيد خورد و سنگين شد و وقتي بيرون رفت سبك شد خود زيد نه سبك شد نه سنگين آيا اينها چيزي است كه كسي نفهمد ناخوش مي‏شود مسهلش مي‏دهند هي صفراء از او دفع مي‏شود هي فصدش مي‏كنند و حجامتش مي‏كنند حالا هر قدري تو از او طلب داشتي آيا هيچ از آن پولها كم مي‏كني آيا هيچ پاي آن خونها كم مي‏گذاري كه حالا چون قدري از خونها كم شده بياييم نود تومان بگيريم هشتاد تومان بگيريم نه هيچ كم نمي‏گذاري و بسا يك من خون از او گرفته‏ايم.

ملتفت باشيد و ببينيد اين حرفها از بس ظاهر است آدم خجالت مي‏كشد بگويد حالا شيخ مرحوم گفته اعراض برنمي‏گردد واعمراه بلند شده داد و بي‏داد كه اي واي شيخ گفته خونهايي كه حجام مي‏گيرد و دور مي‏ريزد و سگها مي‏خورند برنمي‏گردد چه فرق مي‏كند آن خونها كه دور ريخته مي‏شود با فضله‏اي كه توي خلا ريخته مي‏شود هيچ كدام جزء انسان نبوده و انسان آن است كه از اول عمر تا آخر عمر راه مي‏رود و هيچ از او كم نمي‏شود زياد نمي‏شود و اين اعراض هي مي‏آيد و مي‏رود و واللّه همين مطلب است كه مي‏فرمايند پيغمبر رفت به معراج و سر همين حرفها است كه شيخ مرحوم را تكفير مي‏كنند و چقدر بي‏مروتند و بي‏حيا و خجالت نمي‏كشند از بس خرند اهل دنيا غالباً خرند و نمي‏دانند چه مي‏گويند واللّه همين مطلب است كه شيخ مي‏فرمايند ائمة طاهرين اعراض دارند ائمة طاهرين واقعاً اعراض دارند فكر كنيد ببينيد آيا ندارند آيا دروغ است اين حرف ائمه آيا غذا نمي‏خوردند آيا غذا دفع نمي‏شد از ايشان پس غذا عرض است مي‏خوري مي‏آيد پيش انسان و چون انسان نيست بيرون مي‏رود و انسان هيچ زياد نمي‏شود كم نمي‏شود گرما مي‏آيد پيش انسان مي‏رود پي كارش سرما مي‏آيد پيش انسان مي‏رود پي كارش آبها غذاها همين‏طور و اين مطلب است بعينه كه در معراج بيان مي‏كند و شما معنيش را برخوريد و اين مردم معنيش را برنمي‏خورند با خودم مباحثه مي‏كردند و آني كه مباحثه مي‏كرد داخل رفقاي خودمان بود همين‏ها را تا من نگفته بودم نمي‏دانست. ملتفت باشيد مي‏فرمايند ييغمبر وقتي رفت به معراج چيزي كه متبادر به ذهنها است آنش را عرض مي‏كنم مي‏فرمايند وقتي رفت معراج خاكها را در كره خاك گذاشت آن وقت رفت به معراج اينها را عرض مي‏كنم اينها را پوست كنده و صريح در حكمت فرمايش كرده‏اند و اين مردم فكر نمي‏كنند و چه بسيار عرض مي‏كنم از رفقاي خودمان توي همين عبارت گير بودند و نمي‏فهميدند از خودم پرسيدند آخر هم نمي‏دانم فهميدند يا به همان اعتقاد مردند آنچه متبادر است اگر خاكها را در خاك گذاشت آبها را در آب گذاشت هوا را در هوا نار را در نار مال هر كره‏اي را در همان كره گذارد و خودش رفت بالا ديگر كسي كه نمي‏ماند كه برود بالا خيال مي‏كنند مثل مركبي و اين مردم همچو خيال مي‏كنند كه معجوني ساخته‏ايم فلفل دارد دارچين دارد زنجبيل دارد عسل دارد روغن دارد حالا وقتي مي‏شنوند هر جزئي را سر جاي خودش گذاشت فلفلها ريخت در عالم فلفلها دارچين‏ها را ريخت در عالم دارچين زنجبيل را در عالم زنجبيل عسل را در عالم عسل روغن را در عالم روغن پس چه باقي ماند هيچ آيا اين است مطلب اگر اين است مطلب كه ديگر معراجي نمي‏ماند روحي نمي‏ماند پس حالا دل بدهيد ياد بگيريد.

پس عرض مي‏كنم اين بدن انسان بعينه مانند چراغي است روشن شده و واللّه عين مطلب است كه عرض مي‏كنم اين را خدا در اسماء و صفات خودش گفته مي‏فرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح مثل چراغ را مي‏زند حالا اين چراغي را كه روشن مي‏كني آيا نمي‏فهمي سرهم روغن آب مي‏شود و بخار مي‏شود و آن بخارها داغ مي‏شود بخار كه خيلي داغ شد دود مي‏شود دود كه خيلي داغ شد مشتعل مي‏شود حالا سرهم روغن آب شده بخار مي‏شود سرهم بخارها دود مي‏شود سرهم اين دود آتش در آن درمي‏گيرد و واللّه پستاي حكمت هميني است كه عرض مي‏كنم خدا همين را جاري كرده در آنجايي كه خودش فرموده ثم استوي الي السماء و هي دخان پس مستولي شده خدا بر آسمان و آسمان دود بود و خدا بر آن دود مستولي شد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال آنجا بنا كرد حرف زدن خدا روي زمين حرف نزد آنجا كه رفت در آسمان و بر آسمان مستولي شد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها با آسمانها آنجا بنا كرد حرف زدن به زمين هم كه آمد آنجا بنا كرد حرف زدن لها و للارض ائتيا طوعاً او كرها قالتا اتينا طائعين ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه واللّه حكمت طوري است كه همه جاش روشن و همه جاش پوشيده است آن‏قدر روشن است كه از آن روشنتر نمي‏شود آن‏قدر پوشيده است كه از آن پوشيده‏تر نمي‏شود همين‏جور مطلبها را در قرآن مي‏يابيد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب دري تا آنجا كه نور علي نور يهد اللّه لنوره من يشاء هيچ تاريكي هيچ ظلمتي توش نيست از آن طرف مي‏آيي پيش كفار او كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يكد يراها دستش را هم كه بيرون بياورد هر قدر نگاه كند نمي‏بيند دست خودش را دين خدا را مي‏خواهي از همه چيز روشن‏تر است دين نمي‏خواهي در توي همچو تاريكي واقع هستي كه خدا در قرآن گفته و به طوري آن خدا آدم را خر مي‏كند كه خودش را هم گم مي‏كند اذا اخرج يده لم‏يكد يراها كنايه از اين است كه خودش را گم مي‏كند وقتي انسان در راه نيست و در حالت اضطرار ملتفت باشيد حالت اضطرار حالتي است كه انسان واجد خودش هم نيست كه كجا افتاده از بس مضطر است در دريا در كشتي در موج مضطر مي‏شود در حال اضطرار خودش را گم مي‏كند كه كجا هم هست چه مي‏شنود چه مي‏بيند خودش را گم مي‏كند و واللّه اين مردم خودشان را گم كرده‏اند هي مي‏گردند پي خودشان و هي داد مي‏كنند و خودشان نمي‏دانند كجايند.

باري برويم بر سر مطلب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مي‏فرمايد انما يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر هر چيزي مشكل است امرش مخفي است از اهل حق نيست از خدا نيست از پيغمبر نيست از امام نيست ملتفت باشيد از خدا و پير و پيغمبر هرچه هست وسع است لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و مي‏فرمايند وسع دون طاقت است ببينيد مردم را مي‏شود امر كرد از صبح تا شام فعلگي كنند همان صبح دو ركعت نماز كن ظهر و عصر هشت ركعت مغرب و عشاء هفت ركعت بكن پس اگر تكليفشان كرده بودند كه سرهم نماز كنيد تكليف مالايطاق نبود و مي‏كردند چنان‏كه سرهم عملگي مي‏كنند و مي‏بيني تكليف هم نكرده همچنين مي‏شد امر كنند در تمام سال روزه بگيريد گفته برويد بخوريد تمام سال را در عرض دوازده ماه يك ماهش را روزه بگيريد آن هم همه‏اش را نه شبش را تا صبح بخور آن اوايلي كه روزه واجب شد قرار اين بود كه همين كه افطار كردند و وقت نماز شد ديگر نبايد چيزي بخورند جماعي كنند مفطري به عمل آورند تا صبح شود و باز روز هم روزه باشند تا بروند به مغربي ديگر آن وقت افطار كنند از اين جهت در آن اوايل خيلي مشكل بود روزه گرفتن يك دفعه غافل مي‏شدند مي‏ديدند آب گرمي نخوردند و وقت گذشت همين‏طور مي‏رفتند به روزه ديگر و سخت بود برايشان از اين جهت خدا ترحم كرد بر آنها و روزه وصال را حرام كرد و گفت ديگر مرخصيد كه شبها با زنهاتان بخوابيد جماعتان را بكنيد غذا بخوريد تا صبح ديگر از صبح تا شام آن وقت روزه بگيريد مفطري به عمل نياريد پس مي‏شود تكليف وارد آورد كه شب هم غذا مخور چنان‏كه بر پيغمبر روزه وصال حرام نشد او بازي نمي‏خواست بكند و همان‏طور روزه گرفت و تا آخر عمر هم حلال بود براش لكن مردم مي‏خواهند بازي كنند خدا هم سست مي‏اندازد پس تكليف نمي‏كند مگر به اندازه و يسر يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر عسر هرچه هست از خدا نيست خلقش را مي‏شناسد مي‏داند طاقت ندارند زير بار نمي‏روند پس كاري مي‏گويد كه زير بار بروند.

باري از مطلب پرت مي‏شويم مطلب اين است كه جميع خلق همين‏طور يك اصلي دارند و يك عرضي و اصل اين چراغ آني است كه اطاق را روشن كرده اصل آتش اين است كه ديگ را مي‏جوشاند اصل درخت آنست كه ميوه مي‏دهد آيا نمي‏بيني كه سرهم آبش مي‏دهي عرضي است عارضش مي‏شود باز يك جاي آبها را مي‏بيني بيرون مي‏رود عرض زايل شده و درخت سرجاي خود هست انسان حيوان جميع آنچه هست و خلق كرده وافي خلق مي‏كند هو الذي خلقكم همه جا ثم رزقكم همه جا ثم يميتكم همه جا ثم يحييكم همه جا لكن هر جايي يك جور رزقي دارد يك جور مرزوقي دارد يك جور زنده شدني دارد علمش را علماء بايد بيان كنند پس اين شخص واللّه مثل چراغي است سرهم غذا مي‏خوري سرهم غذا از معده مي‏رود تا مي‏رسد به دل و خون مي‏شود و در آنجا در آن حيات درمي‏گيرد مثل اينكه دود مي‏رود تا جايي كه آتش در آن درمي‏گيرد آن حيات بعينه مثل آتش است اين غذا بعينه مثل غذاهاي بيرون پيه آب شد و روغن شد و بخار شد و دود شد و آتش در آن دود درگرفت سرهم دود مي‏شود و از سر شعله درمي‏رود آن دودها ديگر قابل اشراق نيست قابل حيات نيست بلكه دود تاريك مي‏كند اطاق را پس هي سرهم اين چراغ هي تارةً پيه آب مي‏شود و بخار مي‏شود و دود مي‏شود دود هم سرهم از سر شعله بيرون مي‏رود و منتشر مي‏شود پس اين دودي كه از چراغ بيرون رفت دود چراغ نيست دود روشن نيست دود گرم نيست پس انسان بعينه مثل چراغ مي‏ماند سرهم هي غذا مي‏رود توي معده از معده اين خلقت را نه مادرت كرده نه خودت نه ملائكه‏ها پس كي كرده خدا كرده و خدا است خالق كل وحده لاشريك له و عقل تو حكم مي‏كند كه محكمتر از اين نمي‏شود و اين خلقت به اين محكمي را براي هدايت كرده خدا پس هدايت محكمتر از اين خلقت است و هدايت كرده ولكن تو در ظلمت گرفتاري در بحر لجي افتاده‏اي و نمي‏داني كجا مي‏روي نمي‏داني كجا مي‏برند و براي چه مي‏برند اصلش دين نمي‏خواهي بلكه آن‏قدر غرقي كه خودت هم نمي‏داني كجا افتاده‏اي خيال مي‏كني مي‏گويي من كه باكم نيست ناني مي‏خوريم راهي مي‏رويم اين نان را كه سگ هم مي‏خورد فرنگي‏ها هم مي‏خورند آيا تو مي‏گويي چيزهاي خوب ندارند نه آنها هم نان مي‏خورند هم چيزهاي خوب دارند و همين‏طور دارند راه مي‏روند باطل هم هستند و به جهنم هم مي‏روند.

باري باز برويم سر مطلب و مطلب اين بود كه تمام حول و قوه با خدا است؛ لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و عقيده بايد همراه اين لفظ باشد نه خود لفظ يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم اين‏جور را خدا مذمت كرده حرف راست نزني و راست راه نروي بد است پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس قدر و مشيت الهي مثل روحي است در بدن اعمال در افعال عباد پس عباد ساخته‏اند عمارت را و خدا ساخته است او اول بنا را به خيال انداخته كه عمارت بسازد آن مردكه را به خيال انداخته كه بنا بيارد بنا را آورده پول داده به او عمله آورده و خدا به خيالش انداخته و واش داشته پس او ساخته است حقيقت او هم تا مي‏خواهد اين بنا برپا است او اگر نخواست هرچه سعي كنند آن بنا آن عمله آنكه آنها را آورده نمي‏توانند كاري كنند اگر هم او خواست و كردند و او نخواست برپا باشد مي‏بيني سيلي آمد خراب كرد اين بنا را زلزله شد خراب شد و هكذا پس فاعل خدا است وحده لاشريك له اما گمش نكنيد فاعل هست اما نه فاعل است فعل عباد را خالق است فعل عباد را خلق مي‏كند فعل عباد را ديگر شما يادتان نرود درسهاي پيش آنها را بچسبانيد به اين درس مطلب خوب به دستتان مي‏آيد عرض كرده‏ام گرمي مال آتش است اما خدا چه مي‏كند خدا هرجا را مي‏خواهد گرم كند با آتش گرم مي‏كند به همين‏طور تري مال آب است خدا هرجا را مي‏خواهد تر كند با آب تر مي‏كند به همين‏طور هدايت كار پيغمبر است9 اما خدا هركس را مي‏خواهد هدايت كند با پيغمبر هدايتش مي‏كند گمراهي با شيطان است اما خدا هركس را مي‏خواهد گمراه كند با شيطان گمراه مي‏كند فكر كن ببين اين كتابت كار خدا است و خدا كتابت نوشته نه اين كتابت خالقش خدا است وحده لاشريك له حقيقةً اما اين كاتب را واداشته بنويسد و نوشته حقيقةً  تمام اين خط را اين كاتب نوشته پس آن سرّ قدر را داشته باشيد الفاظش را سر جاي خود بگذاريد تا هم عقايدتان درست شود هم لفظهاش را درست گفته باشيد پس گرمي مال آتش است بدئش از آتش است عودش به آتش اما گرم كردن اطاق هرجا را خدا خواسته گرم كند اين آتش را مي‏برد آنجا و آتش آنجا را گرم مي‏كند هرجا را نخواسته گرم كند برمي‏گرداند آتش را عرض كرده‏ام هيچ هم مانع او نمي‏تواند شد بلكه اين صانع چنان مسلط است بر ملك خودش و استيلاي خدا را مردم با چشم دارند مي‏بينند او چنان مستولي است بر ملكش كه يحول بين المرء و قلبه چطور تسلطي است كه ميانة خود انسان با خود انسان حايل مي‏شود باز بعضي از مردم خيال مي‏كنند اين حايل مي‏شود را به اين‏طور كه يعني ميانة من و معلوم من حايل مي‏شود ميانة من و مسموع من حايل مي‏شود خدا مي‏خواهد من نشنوم من پيش ساعت نشسته‏ام و زنگ ساعت مي‏زند دل مرا مي‏برد جايي ديگر كه نمي‏شنوم صداي ساعت را پس يحول بيني و بين سمعي يا يحول بيني و بين بصري و هكذا عرض مي‏كنم اين هم معنيش هست لكن حاقش اين است كه خدا حجاب مي‏تواند بشود ميانة من خودم با خودم كه من ديگر در ميان نباشم نمونة اين حالت اينكه در بين خواب و بيداري گم مي‏شوي وقتي كه تازه مي‏خواهي به خواب بروي خود را به حالتي مي‏بيني كه نه اينجايي نه آنجايي ببين آيا آن وقت هيچ ملتفتي خوابي بيداري در اين دنيايي در آن عالمي هيچ ملتفتي كه تويي هستي خدايي هست آسماني هست زميني هست خويشي داريم قومي داريم خودمان هستيم يا نيستيم آن حالت حالتي است كه نه واجد خودتي نه واجد هيچ چيز و گم مي‏شوي حايل شده خدا ميانة تو و خودت و همين‏جور مي‏ميراند خدا همين جوري كه خوابتان كرده شما را مي‏ميراند و همين جوري كه بيدار مي‏شويد زنده مي‏شويد تبارك آن خدايي كه كارهاش را آسان آسان مي‏كند تو كه نمي‏تواني نخوابي نمي‏تواني بيدار شوي مي‏خواهي بخوابي مي‏بيني خوابت نمي‏آيد يك وقتي هم نمي‏خواهي بخوابي خوابت مي‏برد به همين‏طور يك وقتي هم نمي‏خواهي بميري هرچه احتياط مي‏كني همان احتياطت باعث قتلت مي‏شود و مي‏كشدت يك وقتي هم دست از دنيا به تنگ آمده مي‏خواهي نباشي در دنيا و هي نفرين مي‏كني خودت را كه خدايا من ديگر اين زندگي را نمي‏خواهم هرچه نفرين مي‏كني باز نمي‏ميري و نمي‏تواني بميري پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و چنان حول و قوه‏اي كه حايل مي‏شود ميانة آن شي‏ء با خود او و حيلولة خدا حيلولة جسمي با جسمي نيست حيلولة روحي با روحي نيست يا روحي با جسمي نيست حايل مي‏شود ميانة عقل انسان با دل انسان حايل مي‏شود ميانة انسان با مدركات انسان كه هيچ از مدركاتش يادش نمي‏آيد تا آنجايي كه حايل مي‏شود ميانة خود انسان با خودش اين است كه مي‏فرمايد نحن اقرب اليه من حبل الوريد نحن اقرب اليه منكم از همة شما اقرب است همچنين اقرب است كه از خود آن مرده هم به مرده نزديك‏تر است خودش مي‏داند چه كرده بخواهد برش گرداند برش مي‏گرداند او يادش نمي‏رود و اين در اين ميانه مي‏بيني گم مي‏شود پس تمام حول و تمام قوه با او است و واللّه حول او فعل او است واللّه حول او تقرير او است حول او اراده او است تمام آنچه در ملك واقع مي‏شود به اراده او است تعمد مي‏كند كه آن كار واقع شود هيچ اتفاق نيفتاده كه اتفاق كاري واقع شده باشد مكرر عرض كرده‏ام مشت دانة گندم را زارع مي‏پاشد و مي‏رود ديگر نمي‏داند كه هر دانه كجا افتاد آن دانه‏اش مال مورچه بود بايد بيايد ببرد آن دانه مال مرغ بود بيايد برچيند آن دانه بايد سبز شود چقدر از آنها برسد بار شود برود اصفهان فلفل بار شود از هند بيايد همدان رزق كيست خدا خبر دارد همه را هم تعمد مي‏كند به آنجا كه خواسته مي‏رساند هيچ كس هم از اينها نمي‏تواند رزق كسي را پس بگيرد بسا آنكه به دست دزدها مي‏دهند كه بيارند به او برسانند مگر دزدها مي‏توانند خيانت كنند دهانشان مي‏چايد خيانت كنند همه به خيال خودشان به مراد خودشان رسيده‏اند دزد خيال مي‏كند كه خوب دزديديم مالي به دست آورديم برديم فروختيم پولي گير آورديم تاجرش هم كه خريده او هم به خيال خود كه خوب مال ارزاني خريديم نفع كرديم و هكذا هر كسي به خيال خودش آن آخرش رزق تو است كه هي دست به دست مي‏گردد تا آخرش به دست تو مي‏رسد اينها را خدا تعمد مي‏كند مي‏آرد پيش تو اگرچه واسطه‏هاش همه جهال بوده‏اند هيچ كدام هم نمي‏دانستند اين رزق تو است و هيچ كدام تو را نمي‏شناختند هم و آوردند و به تو رساندند و اينها جميعش باز ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم اينها همه مي‏آيد پيش ائمة شما هر رزقي را به هرجا مي‏خواهند بدهند مي‏دهند و مي‏رسانند هر چيزي را هرجا مي‏خواهند درست كنند مي‏كنند هرچه را هرجا مي‏خواهند مي‏گذارند واللّه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و الصادر عما فصل من احكام العباد و واللّه بكم يمسك السماء ان‏تقع علي الارض الاّ باذنه پس آسمان را ايشان نگاه مي‏دارند خدا واشان داشته كه نگاه دارند زمين را ايشان نگاه مي‏دارند در آسمان هستند در زمين هستند كجا است كه نيستند همه جا حاضرند ناظرند فعل اللّه كجا است كه نيست همه جا هست اين‏جور بشناسيشان حقيقت شناختنشان اين است يا سلمان و يا جندب ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل باز حرفها توي هم مي‏رود حديث نورانيت را علماء قبول ندارند رجن بخورند آنهايي كه قبول ندارند آية قرآن را كه نمي‏توانند قبول نداشته باشند كه مي‏فرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح نور مال چراغ است و معرفت همين آية نور معرفت نورانيت است آن حديث را هم نمي‏خواهيم كه آن آخوند پوزو وابزند تا دلش آرام بگيرد. گيرم حديث نورانيت را وازد آية قرآن را هم آيا مي‏تواند وابزند پس آية قرآن اين است كه اللّه نور آسمان و زمين است به جهت اينكه . . .@ چراغ نورش بالا رفته آسمان را روشن كرده نورش پايين آمده زمين را روشن كرده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح اين مصباح نورش هرچه بالا رفته آسمانها را روشن كرده هرچه پايين آمده زمينها را روشن كرده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

@مقابله اين درس از روي نسخة خطي ( س ــ 120 ) مي‏باشد@

(درس بيست و چهارم،  1308)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: 

@. . . . . . . . . . . . . . . . . معده مي‏رود توي كبد به دل كه رسيد آنجا زنده مي‏شود از آنجا به اعضاء و جوارح مي‏آيد ديگر مي‏آيد بعضيش عرق مي‏شود بعضيش چرك مي‏شود بعضيش مو مي‏شود اين‏طورها از بدن آدم بيرون مي‏رود سرهم هي غذا مي‏خورد مطلب مطلبي است پيش عقلاء كه عقلاء تعجب مي‏كنند مگر كسي هست وازند اين مطلب را اين مردم را كه مي‏بينيد هركه با حق جنگيده با همين جنگيده پس اين بدن بدل مايتحلل مي‏خواهد اين رزق اين آب و غذا همه بدل مايتحلل مي‏شود آني كه تحليل رفت كدام است آن بول است غايط است آن عرق است آن چرك است آن بخار است سرهم بخار متصاعد مي‏شود حالا اين نفسهايي را كه ما مي‏كشيم در اين هوا آيا در روز قيامت برش مي‏گردانند اين را در دنيا هم برنمي‏گردانند پس اين نفس داخل اين هوا مي‏شود بسا نفس گنديده‏اي هم باشد كه وقتي بيرون رفت از بدن، بدن راحت مي‏شود باز هر كدام از اينها كه عرض مي‏كنم تفصيل دارد مي‏روي تفصيلش بدهي يك درس مي‏خواهد اشاره‏اي مي‏كنم و مي‏گذرم نفس توي دل بماند آدم را ناخوش مي‏كند هر نفسي كه فرو مي‏رود ممد حيات است و چون برمي‏آيد مفرح ذات است نفس چون گنديده است بيرونش بايد كرد كه اگر بماند در بدن متعفن كه شد بدن ضايع مي‏شود از اين جهت خدا چنين قرار داده بي‏اختيار بيرون مي‏رود هواي تازه‏اي پس مي‏برند باز پس مي‏آرند پس اين نفسها را خيال مكن ولكي است خدا ولكي قرار نداده اين نفس را چه عيب داشت جوري خلق كند كه نفس نكشد لكن وضع الهي اين‏جور نشده به خودشان هم واشان نمي‏گذارد عرض مي‏كنم چيزي كه در بدن هست هر چيزيش را بخواهم تفصيل بدهم خودش درس علي‏حده خواهد شد عرض مي‏كنم چيزي كه در بدن هست تا قدري گرم نشود قدري تعفينش نگذارند حل نمي‏شود وقتي حل نشد جزء بدن نمي‏شود هيچ چيز جزء بدن نمي‏شود تا بخوري و در ديگ معده طبخ بشود و از آنجا كجا برود چطور بيايد گوشت شود و جزء بدن شود وقتي غذا زياد گرما به آن زد و جايي حبسش كردي گوشتي را جايي حبس كني كه گرم باشد مي‏گندد كرم مي‏زند پس غذا توي معده كه رفت مي‏گندد از اين جهت فضله‏ها متعفن است پس بايد تعفينش گذارد گند لازمش افتاده از همين جهت نفسي كه فرو مي‏رود چون چيز لطيفي است زود متعفن مي‏شود از اين جهت زود بيرونش مي‏كند بي‌اختيار و چون خيلي از كارهاي مردم هست كه اگر آن كارها را خدا به خودشان وامي‏گذاشت ضررها مي‏زدند مردم را خوب مي‏شناخت خودش خلقشان كرده بود مي‏دانست چه جور خلق كرده اگر مردم را تكليف كرده بودند و به طور اختيار مي‏گفتند به انسان هي سرهم نفس بكش بسا نمي‏كشيد و خود را هلاك مي‏كرد پس به اين جهت هيچ به اختيارش وانمي‏گذارند همين‏طور سرهم نفس مي‏كشد خواب است بيدار است در هر حالتي هست واش نمي‏گذارد مي‏شناسد كه اطاعت نمي‏كند پس هر نفسي كه مي‏كشد اعراض همراهش است اين است كه نفسهاي بدبو صدمه مي‏زند پيش كسي كه نفسش بدبو است آدم بنشيند بسا سرش درد بگيرد از تعفن نفس او توي اطاقي جمعيتي باشند و همه نفس مي‏كشند اطاق را درش را ببندي درش را وانكني كه هواي خارج داخل اطاق شود هواي اطاق ضايع مي‏شود پس سرهم اين نفس اعراضي است گنديده از بدن بيرون مي‏رود اين گند را دوباره بيارند به انسان بدهند اين اگر قابل بود به انسان بدهند بيرونش نمي‏كردند پس دوباره نفس را پس مي‏كشد كه هواي صاف لطيفي كه گند نمي‏كند طيب باشد بيايد جاش باز اين تا مي‏رود متعفن شود جلدي بيرونش مي‏كند آدم خودش غيرتش نيست بيرونش كند كاري مي‏كند كه بي‏اختيار دفع شود خواه خواب باشد خواه بيدار همين‏جور است آنچه از بدن دفع مي‏شود اندكي فكر كنيد اينها را تصديق خواهيد كرد يك بادي از انسان مي‏رود باد گنديده است كه بيرون مي‏رود حبسش بكني آدم دلش درد مي‏گيرد ناخوش مي‏شود بايد بيرون برود از بدن كه ناخوش نكند اين فضله را بايد ريخت در خلا بايد شست كه بوش همة مردم را اذيت نكند بول خيلي بدبو است ملحهاي عجيب از اين بول مي‏شود گرفت اينها توي بدن بماند بي‏اغراق همه كوفت مي‏شود آتشك مي‏شود دملها مي‏شود پس به اين جهت كاري مي‏كند كه بي‏اختيار مي‏كند كه بشاشد بولها را بريزد بيرون حالا آيا اين بولها را خدا جمع مي‏كند روز قيامت و آدم همين بولها است و غايطها است كه محشور مي‏شود اي بي‏مروت اي بي‏انصاف و آخوند است و گفته است و عمامه هم دارد آخوندها عمامه‏شان اين‏قدر بزرگ است كه آدم مي‏ترسد وقتي پاپي مي‏شوي زير عمامه هيچ نبود اين هم حرف آخوند كه اينها انسان است و با انسان محشور مي‏شود ديگر اينها را هم مي‏نويسند توي كتابهاشان و سنابرق اسم كتابشان را مي‏گذارند كه به نظر پادشاه رسيده و شاه پسنديده و مردم از تجار و معتبرين و متشخصين هم همه تعريف مي‏كنند اينها را كه آدم مي‏بيند مي‏ترسد حالا مي‏بيني همچو خري بوده مي‏گويد جميع آنچه از انسان دفع مي‏شود هر گهي هر شاشي هر نجاستي خباثتي كثافتي آنچه دوا داده‏اند و خون بيرون رفته بلغم بيرون رفته همه را جمع مي‏كنند و يك بدن بزرگي درست مي‏كنند آن وقت آن حوري بزرگ را هم به او مي‏دهند آن وقت مثل مي‏زند توي كتابش كه آن حوريه كه سرش در مشرق باشد پاش در مغرب بايد اقلاً مرد هم به قدر او باشد بلكه مرد بزرگتر هم بايد باشد حالا چنين حوريه به اين بزرگي را آدم چطور مي‏شود پيشش رفت در بغلش گرفت يك كسي بايد باشد به همان بزرگي مثلاً شش انگشتي را مي‏خواهد پس اينها همه را به هم مي‏چسبانند آدم به اين بزرگي درست مي‏شود و همينها است شش انگشتي در طهران جار مي‏زند و كسي كارش ندارد همينها را مي‏گويد.

ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم اگر آخرت چنين است كه جميع گه‏ها را آنجا جمع كنند پس بگو آخرت مزبلة دنيا است هرچه گه و چرك و خون و بول است گندابهاي حمام همه چرك مردم است بول مردم است حالا اين منجلابي است كه مي‏بينيد حالا گندابة دنيا باشد كه اگر اينها را جمع نكنيم مبادا جسماني شود اي احمق اي الاغ جسم جسم است لكن اين جسم شكمش پر شده زيراب شكمش را مي‏زنند باز جسمش هم جسمش است حبس البول هم بشود باز جسمش جسم است پس اين بدن سرهم عرق مي‏كند چركهاش را هر هفته بايد دور كند اين چركها جزء بدن انسان نيست همه ناخوشي است اعراضي است بايد دور ريخت موها را هر هفته بايد تراشيد نوره كشيد زايل كرد اينها همه كثافت است خباثت است همراه انسان باشد ملك نازل نمي‏شود شياطين تعلق مي‏گيرند و معلوم است اينها اين كارها را نمي‏كنند و شياطين تعلق گرفته‏اند به اينها پس غافل نباشيد اين بدن سرهم دارد اعراض از خود دور مي‏كند و سرهم به جاش چيزي ديگر مي‏آيد آن چيز تازه گنديده نيست متعفن نيست  نجس نيست آني كه بيرون مي‏رود متعفن است پس آبي كه مي‏خوري الحمدللّه الذي جعل الماء آب را سيراب كننده قرار داده خدا را شكر كه همچو آب گوارايي خلق كرده مي‏خوري توي بدن تو كه رفت شور مي‏شود ملح مي‏شود اجاج مي‏شود چيز نجس مي‏شود بول را بايد دو بار شست يك بار پاك نمي‏شود غذا مي‏خوري الحمد للّه گندم است جو است برنج است اينها در عرش بود در كرسي بود در افلاك بود ملائكه آورده‏اند دست به دست تا به تو رسيده خورده ناني افتاده باشد بايد برداشت زير پا نماند و بايد حرمت داشت حالا اين مي‏آيد توي شكم آدم گنديده مي‏شود بدبو مي‏شود نجس مي‏شود پس اين بدن سرهم هي از خارج طيبات به آن مي‏رسد هي خبيث مي‏شود غالب عرقها بدبو است تمام بولها بدبو است هر فضله‏اي بدبو است الاّ ما استثني بله يك پيغمبر و ائمة طاهرين پيدا مي‏شوند كه فضله‏شان بوش بوي مشك مي‏ماند طعمش مثلاً طعم باقلوا مي‏دهد همه چيزش طيب است طاهر است نجس هم نيست پاك هم هست پيدا مي‏شود همچو چيزي نمونه‏اش را خدا پيشتان آورده عسل را خدا از شكم زنبور بيرون مي‏آرد چيز خوبي هم هست حالا طوري نمي‏شود از توي شكم چيز طيب و طاهري بيرون آيد اقلاً به قدر زنبور باشد چيزهاي طيب طاهر قشنگ خوش‏مزه از او بيرون مي‏آيد لكن در ساير مردم متعفن است ضايع است خبيث است از بيرون آمدن بعضيش بايد غسل كرد از بيرون آمدن بعضي بايد شست كه گندش نماند بايد عطر استعمال كرد كه آن گند را بپوشاند مثل عورت كه بايد پوشاندش اين عطرها كأنه عورتشان و آن گند و بوشان را مي‏پوشاند پس اين است مطلب ملتفت باشيد ايشان همين‏طوري كه روي زمين راه مي‏روند سرهم اعراضي از بدنشان بيرون مي‏رود همين نفس كشيدنشان اعراضي است كه بيرون مي‏رود هي هوا بيرون مي‏آيد و زايل مي‏شود پس پيغمبر ديگر لازم هم نيست كه سرا بالا كه مي‏رفت همچو باشد و عرضها از او بيرون رود و غافل نباشيد خيالش را همچو مكنيد خيال مي‏كنند مردم از اين راه كه رفت بالا آنجا خدمت خدا در عرش رسيد مگر وقتي توي مسجد مي‏رفت خدمت خدا نمي‏رسيد مگر وقتي كه روي زمين بود با خدا حرف نمي‏زد بلكه شما كه حرف مي‏زنيد با خدا و مأموريد نماز كنيد دعا كنيد با خدا حرف مي‏زنيد پس انسان هم همين جا كه هست پيش خدا است با خدا حرف مي‏زند پس پيغمبر همان در وقت معراج رفت پيش خدا خير روي زمين هم كه راه مي‏رفت سرهم در معراج بود باز آن حقيقتش را هم لازم نكرده كه سرابالا بروند بله گاهي هم سرابالا مي‏روند مثل اينكه سفر مي‏كنند سفر را از اين راه مي‏شود رفت از اين راه هم مي‏شود رفت لكن از هر راهي مي‏روند خدا همراهشان است ايشان همراه خدا هستند همين لفظها است كه گفته مي‏شود خدا حافظ ايشان است خدا همراه ايشان است ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خداي ما با محسنين است با صابرين است صابريني كه راستي راستي صبر مي‏كردند ائمة طاهرين بودند مؤمنيني كه معصوم حقيقي بودند لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون ايشان بودند پس هميشه خدا همراه ايشان است هميشه ايشان همراه خدا هستند علي ممسوس في ذات اللّه پيغمبر هميشه با خدا است خدا هميشه با پيغمبر است مي‏خواهد در رختخواب باشد مي‏خواهد روي زمين باشد مي‏خواهد در هوا باشد مي‏خواهد در عرش باشد در بالاي عرش باشد هميشه به معراج بوده پيغمبر اين است كه فرمودند سيصد دفعه به معراج رفت و اين باز به اندازه حوصلة مردم است پيغمبر نداشت حالت خلاف معراجي بلكه روي زمين هم كه راه مي‏رفت عرض مي‏كنم انسان چنين خلق شده كه تا توجه به جايي نكند متوجه آنجا نيست و همين كه توجه كرد به جايي پشت پا مي‏زند به جميع آنچه ماسواي آنجايي است كه مي‏خواهد توجه كند و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه خدا يك قلب قرار داده در جوف هر آدمي اين قلب هميشه توجهش يك جا است و به همان يك جايي كه توجه دارد همانجا است و جاي ديگر نيست پس اگر پيش خدايي جاي ديگر نيستي جاي ديگر هستي پيش خدا نيستي و حالا كه پيش خدا نيستي مي‏گويي پيش خدا رفته‏ام دروغ گفته‏اي خدا يك عذاب ديگرت هم مي‏كند كه چرا دروغ گفتي يك عذاب مي‏كند كه چرا پيش من نيامدي عذابي ديگر هم مي‏كند كه پيش من كه نيامدي چرا گفتي پيش خدا رفته‏ام اگر خلافي مي‏كني و مي‏گويي خلاف كرده‏ام اين راست است خوب است چون اين راست است گفته‏اي خلاف هم كه كرده‏اي خدا ترحم مي‏كند و مي‏گذرد چرا كه مي‏گويي بد كردم و بد شد اما بد مي‏كني و مي‏گويي بد نكردم بد كه كرده‏اي يك خلاف مي‏گويي هم بد نكرده‏ام اين خلاف ديگر دروغي هم گفته‏اي چماقي مي‏زنند توي كله‌ات دو چماق مي‏زنند يكي براي اين دروغت يكي براي كارت.

پس غافل نباشيد ان‏شاء اللّه و ملتفت باشيد انسان هميشه يك توجه دارد به هرجايي كه هست ديگر هر كسي در كار خودش تاجر پيش تجارتش است آن نوكر پيش كارهاي نوكري خودش است توجه به هرجايي كه داري همانجا هستي همين‏طور هر وقت هم پيش خدايي جاي ديگر نيستي هر وقت انسان توجه به هرجا مي‏كند در آن وقت جاي ديگر نيست وقتي مثالش را عرض كردم و درست دل داديد آن وقت ملتفت مي‏شويد ببينيد انسان وقتي كه نگاه مي‏كند به يك كتابي مي‏گويد تمام صفحه را ديدم وقتي درست پاپي مي‏شوي مي‏بيني اين‏طور نيست آيا نمي‏بيني وقتي مي‏خواهي بخواني ابتدا مي‏كني به سطري آن سطر را هم يك دفعه نمي‏تواني بخواني اول همان اول سطر را مي‏بيني مثلاً اول سطر الف است اول الف را مي‏بيني آن الف را ديدي آن وقت نظر از الف برمي‏داري به بعدش نگاه مي‏كني باء مي‏بيني ديگر آن وقت نه الف را مي‏بيني نه حرفهاي ديگر را بعد نظر از باء كه برداشتي جيم مي‏بيني و آن وقت نه الف مي‏بيني نه باء نه حرف ديگر بعد از جيم نظر برمي‏داري دال مي‏بيني و آن وقت حرفهاي ديگر را نمي‏بيني اين چهار را كه نگاه مي‏كني آن وقت ابجد را مي‏خواني آن وقت مي‏روي پيش هوز اول هاش را نگاه مي‏كني بعد نظر را از هاء برمي‏داري واو را مي‏بيني بعد زاء را مي‏بيني آن وقت مي‏خواني هوز به همين‏طور كلمه كلمه مي‏خواني هي يك كلمه را مي‏بيني بعد كلمة ديگر را تا سطر را تمام مي‏خواني هيچ سطري را هم نمي‏تواني هم اولش را هم آخرش را يك دفعه ببيني و بخواني سطر را از اول بايد گرفت كلمه كلمه ابجد هوز حطي تا سطر تمام شود سطر ديگر را همين‏طور كلمه كلمه خواند تا آخرش آن وقتي كه چشمت به ابجد است آن وقت به هوز هم نيست پيش هوز كه رفتي آن وقت حطي را نمي‏بيني بعد مي‏روي پيش حطي كلمه كلمه مي‏خواني تا سطر تمام شود پس آن وقتي كه بخصوص ابجد را مي‏خواني پيش هوز نيستي پيش حطي نيستي پيش هيچ كلمه‏اي نيستي در ابجدش هم الفش را اول مي‏بيني پيش حرفهاي ديگر نيستي باش را بعد مي‏بيني پيش حرفهاي ديگرش نيستي بعد جيمش را مي‏بيني پيش حرفهاي ديگرش نيستي بعد دالش را مي‏بيني انسان اين‏جور خلقت شده كه هميشه يك جا باشد بخواهد در يك آن دوجا باشد محال است اين است كه اگر توجه به خدا داري پيش خدايي و اگر پيش خدايي توجه به جايي ديگر نداري و اگر توجه به خدا نداري پيش خدا نيستي توجه به زيد داري يا توجه به عمرو داري توجه به هر چيزي كه داري پيش هماني كه توجه به او داري به همين‏طور توجه به پيغمبر داري پيش پيغمبري پيغمبر را پيغمبر مي‏داني اعتقاد به پيغمبر داري همين جا هم كه هستي پيش پيغمبري سلامش مي‏كني همينجا مي‏گويي السلام علي رسول اللّه امين اللّه علي وحيه تو پيش پيغمبري پيغمبر هم پيش تو است صدات را مي‏شنود جواب سلامت را مي‏گويد توجه به پيغمبر نداري در خيال پيغمبر نيستي پهلوي پيغمبر هم كه نشسته باشي و ياد پيغمبر نباشي دوري از پيغمبر و مطرودي و ملعوني،

گر در يمني و با مني پيش مني   گر پيش مني و بي‏مني در يمني

انسان طوري خلق شده كه تمامش توجه است هرچه توجه نيست انسان نيست اين پوستين نمي‏فهمد توجه يعني چه پوستين جماد است جماد توجه سرش نمي‏شود پس پوستين انسان نيست من همه‏اش پوستينم نه انسان همه‏اش شعور است انسان همه‏اش ادراك است مي‏رود توي رنگي ادراك رنگ را مي‏كند مي‏فهمد آن رنگ را از آنجا بيرون مي‏آيد مي‏رود توي طعمي آنجا است ادراك آنجا را مي‏كند و هكذا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و هرجا كه هست جاي ديگر نيست فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس پيغمبر هميشه پيش خدا بوده هيچ بار پيش خلق نبوده هميشه ممسوس في ذات اللّه است خدا هم هميشه پيش او است هيچ بار خدا ولش نكرده چرا كه پيغمبر هميشه معصوم است و هميشه عاصمش خدا است معصوم است يعني محفوظ است يعني حافظي بايد باشد كه نگاهش بدارد بايد نگاهش بدارد كه محفوظ باشد معصوم باشد حالا پيغمبر را كي نگاهش مي‏دارد؟ خدا حالا كه خدا نگاهش مي‏دارد آيا خدا هميشه نگاهش مي‏دارد يا گاهي هم ولش مي‏كند اگر گاهي نگاهش دارد و گاهي ولش كند اين پيغمبر نيست شما هم كه همين‏طوريد گاهي شما را هم نگاه مي‏دارد گاهي ول مي‏كند حيوانات را هم گاهي نگاه مي‏دارد گاهي ول مي‏كند همة ماها را هر كسي را خدا گاهي به ياد خودش مي‏اندازد گاهي ولش مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم پيغمبر9 و معصومين سلام اللّه عليهم هميشه پيش خدا هستند و هيچ بار پيش خلق نيستند آنها خودشان هي واجدند خدا را و مي‏فرمايند مارأيت شيئاً و معنيش را شما بفهميد حضرت امير مي‏فرمايد هرچه را ديدم اول خدا را ديدم، نديدم چيزي را مگر اينكه اول خدا را ديدم مارأيت شيئاً الاّ و قد رأيت اللّه قبله هميشه خدا را پيش مي‏بينم هرجا مي‏رود حضرت امير خدا مي‏بيند هميشه با خدا است هميشه خدا با او است هميشه خدا حافظ او است هميشه او محفوظ به حفظ الهي است اين است حقيقتشان و حقيقتشان هميشه در معراج است هميشه در معراجند هميشه پيش خدا هستند اما اين بدن ظاهري عرضي‏شان گاهي در مكه است گاهي در مدينه است گاهي در كوفه است گاهي مي‏خوابد گاهي بيدار است گاهي جماع مي‏كند گاهي در خانه است گاهي غسل مي‏كند گاهي نماز مي‏كند اين بدن ظاهريشان اعراضي است براي حقيقتشان در اين عالم اعراض گاهي بچه‏اند گاهي بزرگند گاهي پيرند گاهي جوانند آن حقيقتشان بچگي ندارند هميشه بزرگند و هميشه هيچ نقصاني ندارند ان‏شاء اللّه فكر كنيد و بشناسيدشان بدانيد هيچ بچگي ندارند گاهي اتفاق مي‏افتد امامي از دنيا مي‏رفت امام بعد سنش كم بود مردم مي‌گفتند اين چطور امام است امام زمان و بعضي از ائمه همين‏طورها بوده‏اند حضرت امام رضا وقتي از دنيا رفت حضرت امام محمدجواد هفت ساله بودند مردم وحشت داشتند و همان وقت امام هم بودند مردم وحشت مي‏كردند كه بچة هفت ساله امام چطور مي‏شود باشد امام زمان پنج سال داشتند كه حضرت امام حسن عسكري از دنيا رحلت كردند بچة پنج ساله بودند مردم تعجب مي‏كردند بچة پنج ساله چطور مي‏شود امام باشد شما ملتفت باشيد او بچگي ندارد اين چطور بچه است كه در شكم مادر كه هست براي مادرش مسأله مي‏گويد حضرت فاطمه توي شكم مادرش خديجه كه بود هر وقت خديجه مسأله داشت فاطمه توي شكم كه بود براش مي‏گفت و تعجب اينكه از غيب هم خبر مي‏داد خديجه قصد مي‏كرد كه مي‏روم از پيغمبر فلان مسأله را مي‏پرسم او مي‏گفت همچو خيالي كرده‏اي و مسأله را مي‏گفت كه اگر همچو بكني درست است همچو بكني درست نيست حالا كه اين‏طور است پس بچه نيست همان وقتي كه توي شكم مادر است طفل نيست كامل است آنجا و واللّه ائمة شما در پشت پدرشان بودند و حرف مي‏زدند در شكم مادرشان بودند حرف مي‏زدند در پشت جدشان بودند حرف مي‏زدند در پشت آن جد بالاترشان بودند حرف مي‏زدند و به همين‏طور برو بالا تا آن اول اول تا پيش آدم برو حرف مي‏زدند با آدم كمك آدم مي‏كردند پس ايشانند قدرت خدا ايشانند نور اللّه ايشان بچگي ندارند سفاهت ندارند جهل ندارند عجز ندارند هميشه قدرت خدا بوده‏اند هميشه نور خدا بوده‏اند اين حقيقتشان لكن به حسب ظاهر يك وقتي در دنيا نبود و تولد كرد به دنيا آمد اول بچه بود در شكم بود به دنيا آمد تا مدتها بچه بود لكن بچه نيست مي‏بيني در شكم حرف مي‏زند مسائل حلال و حرام مي‏گويد به دنيا مي‏آيد علم بيان مي‏كند پس اين بچه نيست بچه عاجز است كاري نمي‏تواند بكند اين عاجز نيست هر كار مي‏خواهد مي‏كند توي قنداق هفت پوست روي هم روي هم با ريسمانها و جلها محكم دستهاي حضرت امير را مادرش مي‏پيچيد و حضرت اندك حركتي مي‏دادند اين پوست‏ها و بندها همه پاره مي‏شد باز محكمتر مي‏بست باز به اشاره‏اي همه را پاره مي‏كرد تا آخر به زبان آمد فرمود اي مادر دست مرا مبند با اين دستها من كار دارم مناجات دارم دعا دارم دست باقي بچه‏هات را ببند ديگر مادرش ياد گرفت هر وقت او را مي‏بست پاهاش را مي‏بست دستهاش را وامي‏گذارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين