16-03 دروس آقای شریف طباطبائی جلد شانزدهم – تایپ – قسمت سوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد شانزدهم – قسمت سوم

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60  در روز 23/7/1390

(دوشنبه 7 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»

ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه اينها را خوب ياد بگيريد كه ديگر شماها مثل اين مردم نباشيد لاعن شعور و خواب باشيد تا آنكه يكوقتي خبردار شويد كه كار از كار گذشته باشد. پس بدانيد كه هرجايي كه واسطه ضرور است معلوم است آن كسي كه مي‏روند پيشش، غير از آن كسي است كه مي‏رود، و غير آن كسي است كه در اين ميانه واسطه است و معلوم است كه سه‏نفر بايد باشند. پس هرجا كه مقام مقام وساطت شد، اين خيلي واضح است كه مقامات عديده بايد باشد كه يكي واسطه باشد، يكي محتاج باشد، يكي مستغني باشد. حالا اينها را عرض مي‏كنم و شرحش مي‏كنم بطوريكه كأنّه ببيني و بفهمي.

در خودتان فكر كنيد، ببين روحي داري و بدني داري بلاشك و بلاريب حركت اين بدن از آن روح است، در اين نمي‏توان شك كرد كه آيا روحي هست يا نيست؟ معلوم است يك چيزي هست توي اين بدن كه وقتي هست اين را حركتش مي‏دهد، چشمش را وامي‏كند، گوشش را وامي‏كند. سهل است او كه هست اين بدن گرسنه مي‏شود، او نباشد اين بدن گرسنه‏اش هم نمي‏شود. او نباشد، اين بدن تشنه‏اش هم نمي‏شود. باوجود اين آب را كه خوردي، توي اين بدن مي‏رود. پس روحي داريم كه شك و ريبي در آن نيست و هركس بخواهد شكي هم بكند ديگر قابل اين نيست آدم با او حرف هم بزند، بايد بيرونش كرد.

پس روحي هست در اين بدن كه اين بدن اگر دردش مي‏گيرد علامت اين است كه روح توش است. روح كه هست گرسنه مي‏شود، روح كه هست سير مي‏شود، معلوم است روح توش هست كه سيراب مي‏شود و هكذا. پس اين بدن اگر روحي در آن نباشد مثل بدن مرده است، مثل سنگي است كه در جايي افتاده باشد. اين جسم تشنگي نمي‏فهمد، گرسنگي نمي‏فهمد، بدل‏مايتحللي ضرور ندارد، شعور ندارد. سنگ را خورد كني دردش نمي‏آيد، متصل بهم باشد حظّ ندارد خودش از خودش حظّ نمي‏كند؛ بخلاف اين بدن، روحي كه توش هست مي‏خواهي تكه‏تكه‏اش كني دردش مي‏آيد، داد مي‏زند. دادزدن مال روح است پس اين بدن غير آن روح است چرا كه او مي‏رود پي كارش و اين سر جاي خود هست. پس اين بدن غير آن روح است و همه مي‏فهميم، پيدا است كه آن روح غير اين بدن است. لكن اين بدن چكارة او است؟ اين بدن واسطه روح است و اين بدن باب آن روح است ديگر واسطه را هم هرجوري مي‏خواهيد فكر كنيد، هردواش هم درست است. پس اين بدن ظهور آن روح است و اگر چنين بدني نداشت تو نمي‏دانستي آن روح هست يا نيست. مثل سنگي كه نگاه مي‏كني نمي‏جنبد، چشم كه ندارد تو نمي‏داني روحي توش هست يا نيست. پس ظهور روح، به بدن است.

ديگر اين لفظهاش را كه عرض مي‏كنم شما ملتفت باشيد، اين لفظها توي اخبارتان، توي دعاها و مناجاتها هست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد، ديدن روح كدام است؟ ديدن روح اين است كه تو به ديدن بدنش بروي. تو مي‏خواهي بروي به ديدن مرده يا به ديدن زنده؟ حتي اين مرده‏هاي انساني را هم كه خيال مي‏كني عرض نمي‏كنم، بلكه مرده قبرستان را هم عرض نمي‏كنم. اين مرده‏ها وقتي مي‏روي به قبرستان، روحش آنجاها هست، اگر هيچ‏كس خبر نمي‏شد نمي‏گفتند رفتي بسر قبر فلان. ديگر ببينيد اينهايي كه انكار فضائل را مي‏كنند چقدر غرض و مرض دارند. تو اين را نسبت به خودش بگو، ببين چه مي‏گويد؟ اي فلان فلان شده كه منكر هستي، حالا كه پدرت مرده اگر كسي برود توي كلّه پدرت تغوّط كند، آيا عيب دارد يا ندارد؟ او كه نفهميده چه عيب دارد؟ چطور شده آنجا راضي نمي‏شوي، نسبت به امام كه مي‏گويند امام خبر دارد از هركه به او سلام مي‏كند، انكار مي‏كني و حال آنكه در همين قبرستانها كه مي‏روي سلام مي‏كني، مي‏فهمند. بلكه كفارشان هم مي‏فهمند. كسي‏كه بر سر قبرشان برود بخصوص مي‏فرمايند روي قبور راه برويد اگر مؤمن است خوشحال مي‏شود، كافر است عذابش زيادتر مي‏شود. واقعاً مستحب است راه‏رفتن روي قبور. اگر اتفاقاً مشغول عذابش هستند، پات را كه مي‏گذاري روي قبر، عذابش برداشته مي‏شود و در آن روز اقلش اين است كه عذاب برداشته مي‏شود و تا آفتاب هست عذابش نمي‏كنند. فرمودند پابگذاريد روي قبرها كه اگر زيرش كافر است خدا عذابش را زياد مي‏كند و زور ملائكه زياد مي‏شود كه بيشتر عذابش مي‏كنند. پس خوب است روي قبرها راه‏رفتن و روي قبر خوبان راه‏رفتن، هي حظّ مي‏كنند و نجات مي‏يابند. بدها هم عذابشان زياد مي‏شود.

باري، اينها را مي‏گويم بجهت اينكه بدانيد اين مرده‏هايي كه تازه جانشان بيرون رفته باز روحشان هست و يك‏چيزي مي‏فهمد. مي‏خواهم عرض كنم اگر هيچ روحي آنجاها نباشد و هيچ نفهمد و هيچ منتفع هم نشود يا متضرر نشود از رفتن بر سر قبرش، خدا و پير و پيغمبر امر نمي‏كنند كه برويد فاتحه برايش بخوانيد اگر مؤمن است، و اگر كافر است برويد لعنش كنيد و در لعنها بسا جاهايي هست كه امر كرده‏اند كه برويد بخصوص لعنش كنيد. بسا اينكه پيش قبر فلان كه مي‏رسي تغوّط هم بكن. اينجور چيزها هست.

باز اغراق نمي‏خواهم عرض كنم، هرزگي نمي‏خواهم بكنم، در وقتي از مني مي‏رويد به مشعر، جاي مخصوصي است آنجا مستحب است بول‏كردن و تغوّط‏كردن و اخراج ريح كردن بجهت اينكه آن سنگهايي كه بت تراشيدند از اين زمين برداشتند. شما اينجا اين كارها را بكنيد كه به روح آن بتهاي آنها و به روح آن كفار آنها برسد. در راه مدينه جاي بخصوصي است كه پيغمبر هر وقت مي‏رسيدند به آن موضع، گويا دومنزلي مدينه است، آنجا كه مي‏رسيدند پايين مي‏آمدند و آنجا بول مي‏كردند. مي‏فرمودند اين قبر فلان است، كافري بوده اينجا دفنش كرده‏اند.

باري، ديگر اينها سر كلاف نبود، اينها طرداًللباب بود عرض كردم. آنچه سر كلاف است و بايد بدست آورد اين است كه آن جسمي كه روح توش نباشد، اين را صدمه بزني، او نمي‏فهمد. آن روح است كه صدمه را مي‏فهمد. سنگ را خورد كني، دردش نمي‏گيرد و اجزاش هم بهم جمع باشد روحي توش نيست كه حظّ كند. اما اين بدن انساني همچو نيست بلكه وقتي هم كه مرد باز روح توش هست و مي‏فهمد يكپاره چيزها را. پس اين بدن قائم‏مقام روح است. حالا تو اگر بخواهي زيارت كني روحي را، آيا مي‏روي كجا؟ البته پيش بدنش مي‏روي. ببين بغير از اين راهي قرار نداده خدا. تو با هركس كاري داري، با روح او كار داري نه با بدنش؛ و با بدنش هم كه كار داري براي اين است كه روح توي بدنش هست، با بدن بي‏روح كاري نداري. حالا تو مي‏روي به ديدن فلان شخص، آيا فلان شخص يعني فلان جسم؟ نه، بلكه به ديدن شخص صاحب روح و عقل و شعور و ادراك مي‏روي اما چون مي‏خواهي بروي به زيارت او، مي‏روي به ديدن بدنش. او هم با زبانش با تو حرف مي‏زند، با بدنش، با زبانش مي‏گويد خوش آمدي، صفا آوردي. انتقام هم بخواهد بكشد، با زبانش فحش مي‏دهد و انتقام مي‏كشد.

فكر كنيد اينها را سست نگيريد كه سخت مي‏خوريد، و سست گرفته‏اند كه سخت خورده‏اند. پس كسيكه زيارت مي‏كند بدن كسي را، زيارت روح او را كرده و زيارت روح، معنيش همين است كه بدن روح را زيارت كنند. اين بدن را اگر برداري، ديگر روح اصلش زيارتي ندارد؛ كجا برويم زيارتش كنيم؟ در آسمان است كه برويم به آسمان؟ يا در زمين است كه برويم روي زمين را بگرديم؟ در مشرق است؟ در مغرب است؟ كجاست همين روح خودمان بغير از ايني كه در اينجا است، ديگر كجا است؟ كجا بروند مردم روح تو را زيارت كنند؟ بروند به آسمان، بروند روي زمين را بگردند، در مشرق بروند، در مغرب بروند؟ هرجا بروند تو آنجا نيستي.

ملتفت باشيد، اينها را سخت بگيريد، واللّه عرض مي‏كنم بهمين نسبت است زيارت خدا. كسي مي‏خواهد برود زيارت خدا، مي‏رود به زيارت رسول خدا، خودش هم فرموده من رءاني فقد رأي الحق ديگر براي خدا زيارتي غير از اين كسي نكرده و نمي‏شود كرد. زيارت خدا، يعني زيارت حجج خدا، يعني زيارت خانه خدا و همچنين. ديگر ان‏شاءالله مسامحه توش نباشد و فكر كنيد اطاعت خدا را چطور مي‏شود كرد؟ خودت فكر كن آيا خدا هيچ پيغمبري نفرستاده پيش تو؟ و مي‏داني كه فرستاده، تو هم دلت مي‏خواهد اطاعت كني خدا را، اين را يك‏طوري فهميده‏اي لكن اگر فرضاً هيچ پيغمبري در دنيا نيامده بود و نگفته بود چطور اطاعت خدا كنيد، تو چطور اطاعت مي‏كردي خدا را؟ و آيا نه اين است كه رسولي آمد و گفت كه خدا مي‏گويد تو چنين كن و تو اطاعت كردي رسول را، و فرموده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه حالا ببينيد دوتا اطاعت هم هست و اين دوتا هم توي هم است مثل اينكه تو كه مي‏آيي پيش من، پيش بدن من آمده‏اي و با روح من حرف زده‏اي و بدن من با تو حرف زده و اين صدا، صداي روحاني نيست صداي جسماني است، از روي جسمي بيرون آمده. بادي رفته توي خيك، درِ خيك تنگ بوده يك جوري زور آورده اين‏جور صدا بيرون كرده. صدا چيز تازه‏اي نيست، خيك را باد مي‏كني، زور مي‏آوري صدايي بيرون مي‏آيد. صدا همين‏جور حبس مي‏شود در شش، در ريه انسان از آنجا بيرون مي‏آيد صدا مي‏شود و اين حروف و كلمات مي‏شود. اين است كه اگر آنجاها را رطوبتي بگيرد، ماده‏اي بريزد ديگر از آنجا صدا بيرون نمي‏آيد. هرچه زور مي‏زني صدا بيرون نمي‏آيد. پس اين صدا از هواست اين صدا صداي من نيست. ملتفت باشيد صداي من نيست و صداي من هم هست. اين هوا خواه من باشم خواه نباشم، سرجاي خود هست، دخلي به من ندارد. لكن اين هوا را مي‏برم پايين توي خيك مي‏كنم، زور مي‏آورم بيرون بياورم. هرجايي يك‏طوري صدا مي‏كند. اين است كه كسي اينجا صدا كند، كسيكه نزديكش نشسته زودتر صدا را مي‏شنود، دورتر نشسته دورتر صدا را مي‏شنود و اندك فكري كه بكنيد ملتفت خواهيد شد وقتيكه صيادي صيدي مي‏كند و تفنگي مي‏زند، يكدفعه مي‏بيني آن دور، آتش بلند شد و تفنگ همان‏وقت بيرون رفته، آتشش را آنوقت با چشم اينجا مي‏بيني و مي‏فهمي همان‏وقت تفنگ بيرون رفته و بسا صداش دودقيقه سه‏دقيقه طول مي‏كشد تا صدا اينجا مي‏رسد.

پس عرض مي‏كنم اين صدا از توي هوا مرور مي‏كند، مي‏رود تا آخر مجلس. پس آنها ديرتر مي‏شنوند، آنهايي كه نزديكترند زودتر مي‏شنوند، اينها بهتر مي‏شنوند، آنها به اينطور نمي‏شنوند. بسا يكپاره حرفها به گوششان نمي‏خورد پس اين حرفها من نيستم، اين هوا هم من نيست، لكن من هوا را گرفته‏ام تقطيع كرده‏ام، باندازه‏اي كه خواسته‏ام صداهاي مختلف و حروف و كلمات مختلف بيرون آورده‏ام. مثل اينكه مي‏گيرم همين هواها را توي ني، آن‏وقت پف مي‏كنم توي ني كه سوراخها دارد، از سوراخها صداهاي مختلف بيرون مي‏آيد. من خودم نه نيم نه سوراخ ني نه هوا. پس نائي كيست؟ آن شخصي كه ني مي‏زند، آني كه ني مي‏زند خودِ ني نيست، خودِ سوراخ هم صدا ندارد، خودِ هوا هم صدا ندارد. آني كه همه اينها را با هم جمع كرده و پف كرده توي ني، صدا مال او است. پس ني واسطه است، سوراخهاش هم واسطه است، دستهايي هم كه مي‏گذاري و برمي‏داري واسطه‏ها هستند. ني‏زن كيست؟ آني كه ني مي‏زند. پس پول را بايد به او داد كه ني زده، يا اگر حدّي بايد زد، او را بايد حدّ بزنند.

خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين بدن بجاي ني است و سوراخها دارد جور بجور و صداهاي مختلف از اين سوراخها بيرون مي‏آيد. حالا آيا اين بدن خودش صدا دارد يا اين ني است و صداهاي مختلف را بواسطه اين ني، نائي بيرون مي‏آورد؟ پس واسطه است اين بدن و اين قائم است در مقام آن روح. آن روح مي‏گويد من مي‏خواهم حرف بزنم، همچو اسباب و آلاتي ضرور دارم. حالا هم زبانش را ببري نمي‏تواند حرف بزند. همچنين روح است كه مي‏بيند، اما با همين مُقْله هم مي‏بيند. همين حالا هم همين مقله را از اينجا بيرون بياورند، ديگر نمي‏بيند. پس اين بدن قائم‏مقام روح است و اصل گفتگو با همان روح است. و همچنين اگر تو بخواهي خيال آن روح را بكني، خيال بدنش را مي‏كني و هيچ اغراق هم نيست و عين مطلب است. كسي را كه هيچ نديده باشي، هيچ خيالش را هم نمي‏تواني بكني. نمي‏داني بلند است، كوتاه است، خوشگل است، بدگل است، خيالش را نمي‏تواني بكني. پس عرض مي‏كنم فكر كنيد، ببينيد به ياد هر دوستي، به ياد هر دشمني كه تو مي‏افتي لامحاله آن شكلش را و معنيش را ملاحظه مي‏كني لكن مي‏داني اين شكل، شكل جسم او و شكل جسماني او است و دخلي به آن كسيكه در اين ني منزل كرده ندارد و توجه به او و خيال او، خيال بدن او است. پس تو به آن روح مي‏گويي يا به اين جسم؟ به آن روح مي‏گويي من بواسطه جسم تو آمده‏ام پيش تو و رفته‏ام و به آن روح مي‏گويي چون زبان جسم تو جنبيد و گفت بيا، من هم اطاعت جسم تو را كردم و اين اطاعت جسم تو، اطاعت روح تو است. بجهت آنكه تو جنباندي زبان را و حركت دادي زبان را. پس ببينيد هم كه دوصدا است ولكن يك صدا است. دو صدا توي هم است، پس من هم حرف مي‏زنم، كي؟ آنوقتي كه زبان را مي‏جنبانم و اين صدا از زبان است. لكن زبان را روح جنبانده بقدريكه خودش خواسته، سر مويي نه زياد شده نه كم شده. حالا كه چنين است، هم اطاعت روح شده هم اطاعت بدن شده؛ دواطاعت است؟ نه، بلكه اطاعتي كه شده يك‏اطاعت است نه دواطاعت. پس من اراده‏اي كه دارم تو از اراده من خبر نداري وقتي مي‏گويم تو خبر مي‏شوي. پس مي‏خواهي به آن روح خطاب كن بگو تو چون زبان درآوردي حرف زدي، من فهميدم، من امتثال كردم، اطاعت زبان تو را كردم. اطاعت زبان تو اطاعت تو است. تو اگر چنين زباني نداشتي من نمي‏توانستم اطاعت تو را بكنم.

بهمين‏طور ملتفت باشيد اگر نبود رسولي در ميان، اطاعت خدايي نبود در ميان. حتي كفري هم در ميان نبود. ملتفت باشيد كه چه مي‏گويم. باز آن روح كه هست در بدني و با زبان خود خطاب مي‏كند كه بياييد پيش من، بعضي كه مي‏آيند اسمشان آمدگان مي‏شود، و بعضي كه نمي‏آيند بلكه استهزاء مي‏كنند اسمشان مي‏شود نيامدگان. پس اگر نبود پيغمبر كه بيايد و ادعاي پيغمبري كند و به او بخندند و هرزگي كنند و توي سرش بزنند و ذليل و خوارش نمايند، و خاكستر برسرش بريزند و خيلي پيسي‏ها بر سرش بياورند، نه كفري بود و نه كافري. و واللّه خيلي اذيتش مي‏كردند و عرض مي‏كنم واللّه همين جوريكه اطاعت رسول اطاعت خدا است، همين‏جور استهزاي به رسول خدا، استهزاي به خدا است. همين جور كسي كه با مرده‏اش استهزا مي‏كند، به بدنش كه استهزا كردند، به روحش استهزا كرده‏اند.

خلاصه، ملتفت باشيد پس اطاعت رسول اطاعت خدا است، اطاعت خدا عين اطاعت رسول است و اطاعت رسول عين اطاعت خدا است و مع‏ذلك عرض مي‏كنم اطاعت رسول جدا است و اطاعت خدا جدا است. ملتفت باشيد كه اينها نكته‏ها است كه بايد ياد بگيريد در دين و مذهب. عرض مي‏كنم اطاعت خدا جدا است اطاعت رسول خدا جدا است، اما وقتي رسول به تو مي‏گويد كه وحي شده به من روحي وكذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا آن روح آمده پيش من و به ‏من مي‏گويد من به تو بگويم تو سجده كني خدا را، و تو هم سجده مي‏كني، آيا تو سجده به خدا كرده‏اي يا به رسول خدا؟ ملتفت باشيد همين پيغمبر است كه حرام مي‏كند سجده براي غير خدا را. بخصوص در اين اسلام كه خيلي تأكيد دارد، پيشترها پيغمبري پيش پيغمبري ديدن مي‏رفت بخاك مي‏افتاد، او هم بخاك مي‏افتاد. همين‏طور اتفاقاً ملكي مي‏آمد تعظيم مي‏كرد بخاك مي‏افتاد، او هم بخاك مي‏افتاد؛ اين جور تعارفات بود ميانشان. از اين بابها بود وقتي يوسف و يعقوب بهم رسيدند، يعقوب پدر يوسف با يازده برادرش پيش يوسف سجده كردند و بخاك افتادند. غرض اين است كه اين قاعده آن وقتها بود و متعارف بوده است. حالا در اسلام موقوفش كرده‏اند، يا اين است كه چون شعورشان زياد بود مثل انبيا، خودشان مي‏دانستند چه مي‏كنند، پس خلاف نمي‏كردند و سجده براي خدا مي‏كردند. اما مي‏ديدند بايد خدا محلّ اعتنا شود، رو به‏آن سمت مي‏كردند. و غير از اين جماعت، آن باقي اگر اين كار را مي‏كردند و نهيشان نمي‏كردند از اين جهت بود كه عقلشان نمي‏رسيد حيله‏ها كنند از باب كم‏فهميشان سالم درمي‏رفتند. اما در اسلام اين نيست، در اسلام شعورشان زياد شده مطلبي را اگر براشان بگويي كه حاقش را نفهمند، كجش مي‏كنند، ضايعش مي‏كنند. اين است كه اصلش برمي‏دارند سجده را، از اين است كه مي‏گويند سجده جايز نيست براي غير خدا و براي هيچ قبري، براي هيچ امامي جايز نيست سجده و لكن سجده مخصوص خدا است وحده لاشريك له. لكن شما ديگر گمش نكنيد مثل آدمهاي ساده‏لوح كه هيچ نمي‏فهمند. ملتفت باشيد اگر مي‏گفتند سجده براي خداست رو به هرجا كه سجده كنند مردم كه مي‏رفتند پيش پيغمبر، آيا كرنش نمي‏كردند يا مي‏كردند؟ و اگر منع مي‏كرد كه براي من سجده نكنيد، بخاك نمي‏افتادند پيش او، و اگر سجده مي‏كردند اعراض مي‏كردند از او و حدّ جاري مي‏كردند. پيش خودتان فكر كنيد مطلبها همه بدست مي‏آيد. پس ببينيد همين حرفي را كه من مي‏زنم دو نفرند الان حرف مي‏زنند، يكي زبان است كه دارد حرف مي‏زند، يكي روح است كه حرف مي‏زند. اما آن روح توي زبان دارد حرف مي‏زند. حالا آن روح حالت ديگري دارد، زبان حالتي ديگر. زبان را مي‏شود بريد اما روح را نمي‏شود كاريش كرد. پس آن روح در مقام خودش يك حالتي دارد كه او اگر بخواهد بگويد با اين زبان بايد بگويد. چرت نزنيد ان‏شاءالله كه خيلي آسان است و حيفم مي‏آيد نفهميد.

پس آن روح اگر چنين بدني نداشت، آيا تشنه مي‏شد؟ و حال آنكه مي‏فهميد رطوبات از اين بدن بيرون مي‏رود، يكپاره فضاها خشك مي‏ماند تشنه مي‏شود. حركت زياد مي‏كني، نفس زياد مي‏زني، حرف زياد مي‏زني، يا عرق زياد مي‏كني، رطوبات از بدن بيرون مي‏رود و همينكه رطوبات بيرون رفت و عرق زياد شد، آدم تشنه‏اش مي‏شود، از سوراخها كه بخارات بيرون رفت البته آدم تشنه‏اش مي‏شود. پس تشنگي مال بدن است و سوراخها خشك مانده و حالا بايد رطوبت به آنها برسد، پس آب مي‏آشامد. اين بدل‏مايتحلل به كي مي‏رسد؟ به بدن مي‏رسد. حالا روح بخواهد بگويد من تشنه نمي‏شوم، راست گفته است بجهت آنكه روح همچو سوراخها ندارد و آبها كه از آن سوراخها بيرون رفت بدن خشك مي‏شود و تشنه مي‏شود. پس آن روح اگر بخواهد بگويد من اصلش آب بكارم نمي‏آيد و من تشنه‏ام نمي‏شود اصلاً، لكن بدن من تشنه مي‏شود، راست گفته. و همچنين بهمين‏نسق اين غذا توي اين شكم مي‏رود و پُر مي‏كند اين شكم را. حالا آيا مي‏رود توي شكم روح؟ باز روح غذا نمي‏خورد. روح اصلش تحليل نمي‏رود كه چيزي ديگر بجاش بيايد. ملتفت باشيد كه روح‏بخاري را عرض نمي‏كنم تحليل نمي‏رود، روح بخاري سر هم تحليل مي‏رود. اين نفَس سرهم جزء هوا مي‏شود مي‏آيد بيرون و ديگر بر هم نمي‏گردد برود در جوف تو و تو هواي تازه‏اي را مي‏گيري مي‏بري در جوف خود. پس روح در عالم خودش مي‏گويد من گرسنه نمي‏شوم، من تشنه نمي‏شوم، اما من كاري دارم به تو مي‏گويم مراد من اين است كه بيايي پيش من بشنوي سخن مرا، پيغامت مي‏دهم ببري سر برساني. اما اگر به آن روح بگويي تو آب مي‏خوري، تو نان مي‏خوري، او تو را مي‏زند چرا كه او آكل نيست، او شارب نيست. اما اگر يك جوري بگويي كه درست باشد، او هم وانمي‏زند، قبول هم مي‏كند. پس اگر بگويي تو منزّه و مبرّايي از خوردن، اما حالايي كه توي بدني هستي گاهي بدن محتاج به آب هست و گاهي محتاج به غذا هست بدن تو و تو خودت منزّه و مبرّايي از آشاميدن و خوردن آب. و اگر يك‏ساعت آب به بدن تو نرسد و تشنه باشي، تو بهيجان مي‏آيي و مي‏روي پول مي‏دهي آب مي‏خري كه بياشامي.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس اگر بداني چه مي‏گويي و چه مي‏كني، واهم نمي‏زنند و وانزده‏اند. پس اگر كسي غذا بدهد كسي را ولكن بداند به كه مي‏دهد و براي چه مي‏دهد، آنوقت به خدا بگويد من در راه تو دادم، البته كه وانمي‏زنند. و همين‏جور است كه در روز قيامت خدا مؤاخذه مي‏كند از كسي‏كه من تشنه شدم در دنيا، تو مرا آب ندادي، و بهمين‏طور مؤاخذه مي‏كند كه من گرسنه شدم چرا مرا غذا ندادي؟ آن بنده از اين حرف تحاشي مي‏كند، عرض مي‏كند خدايا تو كي تشنه شدي؟ كي گرسنه شدي؟ جا هم دارد كه وحشت كند. پس عرض مي‏كند خداوندا تو كي تشنه شدي؟ تو منزّه و مبرّايي از تشنگي و گرسنگي. راست هم هست، دروغ هم نيست و هم در دنيا بايد عقيده‏ات اين باشد هم در آخرت، و مؤمن هم هست كه جواب را درست مي‏دهد. و خطاب مي‏شود آيا يادت نيست در دنيا فلان مؤمن تشنه بود و تو آب داشتي، آبش ندادي؟ گرسنه بود و تو هم غذا داشتي و غذا به او ندادي؟ و او مؤمن بود و ايمان به‏من آورده بود. اگر آب به او داده بودي، به من داده بودي. غذا به او داده بودي، به من داده بودي. و هركه هم در دنيا هرچه بدهد، آنچا پسش مي‏دهند. اگر داد، به خدا داده. اما اين را اگر بخواهي سرمويي كجش كني كه خيال كني خدا محتاج به غذا است، اين كفر است، اين زندقه است. خيال كني خدا يكوقتي آب مي‏خورد، كفر است و زندقه. خدا هيچ‏وقت آب نمي‏خورد. اما پيغمبر آيا آب نمي‏خورد؟ چرا، همه پيغمبران يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق بودند. پيغمبر خدا آيا خواب نمي‏كند؟ چرا، خواب مي‏كند اما خدا لاتأخذه سنة و لانوم خدا خواب نمي‏رود، خدا بيدار نمي‏شود. مثل اينكه همين روح خود شما آب نمي‏خورد، گرسنه نمي‏شود، تشنه نمي‏شود، خواب نمي‏رود اما توي همين بدن شما كه هست بدن گرسنه‏اش مي‏شود، بدن تشنه‏اش مي‏شود؛ اينها را روح نسبت به خود مي‏دهد. پس يك‏جوري هست كه مي‏شود نسبت به روحش داد، يك جور هست كه مي‏شود نسبت به بدنش داد. بدن بي‏روح گرمي نمي‏فهمد، سردي نمي‏فهمد. روح كه توش هست حالا بدن ديگر گرمي مي‏فهمد، سردي مي‏فهمد، تشنگي مي‏فهمد، گرسنگي مي‏فهمد. حالا آيا روح تشنه شده و رطوبات از سوراخهاش بيرون رفته و خشك مانده؟ نه، بدن است كه تشنه شده اما همين تشنگي بدن نسبت به‏او داده مي‏شود. آيا نمي‏بيني بهيجان آمده درصدد اين است كه هرجا هرطور بشود آبي پيدا كند. بلكه انسان اگر گير كند در بياباني، بسا هزارتومان مي‏دهد كه يك‏جرعه آب بخورد. واقعاً آدم در نهايت گرسنگي باشد و جايي گير كند، اگر ده‏هزارتومان بايد بدهد مي‏دهد كه يك‏لقمه غذا به او بدهند بخورد. از روي ميل و رغبت و خوشحالي ده‏هزارتومان را مي‏دهد كه جانش بسلامت باشد. پس آني كه به هيجان مي‏آيد بسي معلوم است اين بدن متصل است به او و به هيجان مي‏آرد او را.

ملتفتش باشيد چه عرض مي‏كنم، و واللّه نسبت به انبيا تو هرجور سلوك مي‏كني خدا به هيجان مي‏آيد. وقتي انبيا را به غضب آوردي، خدا غضب كرده و خدا پوست از سر آدم مي‏كند. خدا غالب است بر امر خودش هيچ مخلوقي چارة خدا را نمي‏تواند بكند. خدا مثل سلطان نيست كه سلطاني ديگر مكابري با او بتواند بكند و بر او غالب شود. خدا است قاهر و غالب و هرچه بخواهد مي‏تواند بكند. تو انبياي او را به حزن مي‏آوري او به هيجان مي‏آيد، انبيا را به غضب مي‏آوري او به جوش مي‏آيد نسبت به انبياي او حرمت مي‏كني او قبول مي‏كند، مي‏گويد بخاطر من حرمت كرديد او را، چون رسول من بود حرمتش را داشتيد، اطاعتش را كرديد، من هم از شما راضي مي‏شوم. اين است كه مي‏پرسد راوي در تفسير آيه فلمّا آسفونا انتقمنا منهم اين انتقامها كه خدا گفته در قرآن يعني چون ما را بحزن آوردند، ما را بي‏دماغمان كردند انتقمنا منهم اين انتقامها، اين گرسنگيها، اين تشنگيها، اين وباها، اين بلاها كه بر سر مردم مي‏آريم بجهت اين است كه ما را بحزن آورده‏اند. راوي عرض مي‏كند كه خدا چه جور بحزن مي‏آيد؟ مي‏فرمايند خدا منزّه و مبرّا است از اينكه محزون بشود يا مسرور شود ولكن خلق لنفسه اولياء جعل لنفسه اولياء پس او اوليايي چند از براي خود قرار داده كه آنها را مي‏شود غصّه داد، آنها را هم مي‏شود مسرورشان كرد. همينكه آنها مسرور شدند، سرور آنها سرور خدا است. همينكه آنها محزون شدند، حزن آنها حزن خدااست. ديگر ملتفتش باشيد ان‏شاءالله بشرطي چرت موقوف باشد. ببينيد چه دارم عرض مي‏كنم. باز چنانكه آن خدا در تهران باشد ما در همدان، لكن خبر از ما ندارد؛ مثل اين حاكمي كه ما به همدان داريم سلطان مي‏گويد حاكمي كه ما به همدان فرستاده‏ايم چنين و چنان حرمت از او بداريد. او در تهران است اين حاكم اينجا، هرچه بسرش بيارند او خبر نمي‏شود و ببينيد سلطان خبر نمي‏شود كه چه بر سر حاكم آمده، تا كاغذي برود آن‏وقت خبر شود و اينجا چنين نيست انّ‏اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون ملتفتش باشيد ان‏شاءالله، پس همچو علي‏العميا هم نيست. جمع كثيري اولياي منند، موسي، عيسي، پيغمبران، انبيا، اوليا، اينها اطاعتشان اطاعت من است، مخالفتشان مخالفت من است، حزنشان حزن من است، سرورشان سرور من است. عرض مي‏كنم بدانيد انّ‏اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون و مطلبش را بغير از اين‏جور زبانها هم نگفته و مصلحت هم در همين‏جور بوده بجهت آنكه محل لغزش است. مردم هم نمي‏خواهند ياد بگيرند، چيزي هم به گوشتان بخورد كج و واجش مي‏كنيد، كج و واج كه شد يا براي خودش يا براي ديگران بد مي‏شود.

باري، ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم اين را بدانيد آنچه پوست‏كنده او است پيش خودتان اينكه هر فاعلي در فعل خودش هست، نمي‏شود از فعلش بيرون باشد. مثل اينكه قايم نمي‏شود توي قيام نايستاده باشد، و زيد براي خودش يكجايي ديگر باشد بلكه بايد شخص زيد توي قيامش باشد و خودش بايد بايستد. متكلّم بايد توي حرفش حرف بزنند كه حرف حرف باشد. من حرف نزنم آنوقت حرف من توي هوا، خودش حرف من باشد، همچو چيزي نمي‏شود، داخل محالات است.

پس عرض مي‏كنم ظاهر در ظهور، اظهر از نفس ظهور است. ديگر اين را مي‏شود پوست‏كنده‏اش را در عالم خلق گفت كه مطلب بدست بيايد. پس مي‏شود گفت ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است آني كه ايستاده است در ايستادن، بهتر از خود ايستادن ايستاده. ايني كه اينجا نشسته در اين شكل “دال” بهتر پيدا است، اين شكل شكل “دال” است، شكل آهن را هم مي‏شود به اين شكل “دال” كرد، شكل چوب را هم مي‏شود به اين شكل درست كرد، كرسي را هم به اين شكل درست كرده‏اند لكن مني كه به اين شكل نشسته‏ام از اين نشسته پيداترم. كسي نمي‏تواند ديدن من بيايد مگر بيايد ديدن اين شكل. اما وقتي ديدن من مي‏آيند نمي‏گويند ديدن اين شكل رفتيم. پس اين فعل من است و فاعل در فعل خودش از خود فعل ظاهرتر است. پس حالا كه چنين است پس انبيا واقعاً از پيش خدا آمده‏اند، واقعاً خلقي هستند آنها كه مي‏توانند به خدا برسند، تو نمي‏تواني به خدا برسي مگر آنها دستت را بگيرند ببرند پيش خدا. اين است كه آنها شفيعند و اگر آن‏طرف دستشان به خدا بند نباشد نمي‏توانند تو را ببرند لكن هرجوري‏كه فرمايش مي‏كنند مي‏فرمايد من در روز قيامت، و شما ان‏شاءالله قيامتش را هم بيندازيد من حديثش را عرض مي‏كنم مي‏فرمايد من در روز قيامت مي‏چسبم به كمر خدا و كمر هم مي‏فرمايند من مي‏چسبم به كمربند خدا، به حجزه خدا من اخذ مي‏كنم چنگ مي‏زنم به دامن خدا و اهل‏بيت من چنگ مي‏زنند به كمربند من، شماها هم چنگ مي‏زنيد به كمربند ما. حالا آيا خدا پيغمبرش را كجا مي‏برد؟ پيغمبر اهل‏بيتش را كجا مي‏برد؟ اهل‏بيت شيعيان خود را كجا مي‏برند؟ راوي دست بر دست زد از شوق و گفت والله داخل بهشت شديم. ملتفت باشيد اين است كه عرض مي‏كنم انتظار قيامت را نكشيد، راوي كه عرض مي‏كند داخل بهشت شديم، مي‏فرمايند الان داخل بهشت هستيد اگر تمسّك به پيغمبر و آلش داشته باشيد لكن كاري بكن كه دامن ايشان را وِل نكني. اگر دامن ايشان را ولش كردي، خودت كارت عيب مي‏كند. سعي كنيد ان‏شاءالله كه حالا كه در بهشت هستيد، سعي كنيد كه خارج نشويد، بيرون نرويد.

پس اين است نظم مملكت خدا و فكر كنيد هر روحي را شما به بدنش پيدا مي‏كنيد. مي‏خواهي روحي را از خود راضي كني، مي‏روي پيش بدنش و حرفهاي لايق او مي‏زني. همچنين مي‏خواهي روحي را صدمه بزني، ابوجهلي را پيدا كن، عمري را پيدا كن برو صدمه بزن به او. پس بدانيد تمام ارواح غيبيه را به ابدان آنها بايد پيدا كرد و اين ابدان قائمين مقام ارواحند چه در دنيا چه در قبر چه در برزخ و هر غيبي اگرچه روح هم اسمش نگذاريد اين است حالتشان. خدا غيب‏الغيوب است اما خدا روح نيست. لكن روحي دارد كه خيلي مقرّب است، خيلي نزديك است به خدا، روح‏القدس خيلي مقرّب است، سبّوح است، قدوس است و اقرب اشياء است به خدا. خيلي نزديك است به خدا لكن خدا روح اگرچه نيست، اما غيب هست في مسرّات سريرات الغيوب است خدا هيچ ظاهر نيست حتي آنكه در اسلام اينها را خيلي پاپي شده‏اند. مي‏فرمايند كسي اگر بگويد من خواب ديده‏ام خدا را، بايد حدّش بزنند چرا كه معلوم است اين معتقد است به خداي مرئي. خداي مرئي خدا نيست، بت است. خدا را خواب ديدم كدام است؟ خدا اصلش ديدني نيست، پس خدا را نمي‏شود ديد لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار اما گمش نكنيد ان‏شاءالله ديدن رسول خدا9 ديدن خدا است. پس كسيكه زيارت كند رسول خدا را، خدا را زيارت كرده چه بيدار باشد چه خواب. خواب ببيند رسول خدا را، خدا را ديده؛ در بيداري هم برود مدينه قبر پيغمبر را زيارت كند، زيارت خدا كرده. مي‏فرمايد من رءاني فقد رأي الحق، من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه همچو بي‏اغراق خدا را زيارت كرده بجهتي كه او است حجت خدا، او است مقرّب درگاه خدا، خدا با او است چرا كه او است متقي، او است محسن و انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون پس ايشان راستي راستي متصلند و متصلند به صانع، بلكه خودشان ظهور او هستند و نور او هستند، علم او هستند، رحمت او هستند، نقمت او هستند. هرچه از اين قبيل است رحمت و نقمت و علم و قدرت و حكمت و آنچه از اين قبيل است اينها مقام معاني است. اين مقام معاني صادر شده از آن مقام بيان. چون صادر از آنجا شده اتصال به آنجا دارد. آنوقت مقام بالايي هست كه ديگر چيزي به آنجا نمي‏چسبد، آنجا مقام ذات است. پس به ذات خدا نمي‏توان چسبيد. باوجوديكه صبح تا حالا چنه مي‏زدم كه اين صفات متصلند حالا كسيكه در كار نيست بسا خيال مي‏كند كه من متناقض مي‏گويم. نه، ملتفت باشيد عرض مي‏كنم به ذات شما هم نمي‏توان چسبيد، چرا كه من مي‏چسبم به دامن تو، دامن تو ذات تو نيست. قباي تو است، قبات را مي‏كني دور مي‏اندازي. من مي‏چسبم به دست تو، دست تو دست تو است، بدن تو نيست، روح تو نيست، ذات تو نيست. اگر ببُرند دست تو را، تو كم نمي‏شوي. چون بايستي يا بنشيني، اين قيام تو است، آن قعود تو است و هيچ‏يك ذات تو نيست. وقتي حرف مي‏زني اين تكلم تو است، ذات تو نيست. وقتي هم ساكت مي‏شوي سكوت تو است، باز ذات تو نيست و ذات تو در همه اين حالات هست. پس ذات تو نه قائم است نه قاعد است، نه متكلم است نه ساكت است و هلمّ‏جرّا. پس ذات تو چه چيز است؟ ذات تو است. ذات چطور است؟ الذات غيّبت الصفات ذات، ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم تا آخر. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60  در روز 27/7/1390

(سه‏شنبه 8 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»

از براي ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين مقاماتي است و اصل مطلب، آن مقامات بالا است نه آنجاهايي كه همدوش مردمند. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ظاهر ايشان مثل ظاهر ساير مردم است. مي‏بينيد هرچه مردم كرده‏اند آنها هم كرده‏اند. ظاهرشان تولد مي‏كنند، خورده‏خورده بزرگ مي‏شوند، گاهي ناخوشند و گاهي چاقند، گاهي فقيرند و گاهي چيز دارند، گاهي گرسنه مي‏شوند و گاهي سيرند، گاهي خواب مي‏روند و گاهي بيدار مي‏شوند، آن آخرش انّك ميّت و انّهم ميّتون فكر كنيد ببينيد آيا اينها هيچ‏كدام مقام حجيت هست كه بيايد پيش مردم و بگويد من حجت خدايم؟ بدليلي كه من غذا مي‏خورم، آب مي‏خورم. مي‏گويند ما خودمان هم غذا مي‏خوريم، آب مي‏خوريم. مردم چون فكر نمي‏كنند خر شده‏اند و خيلي از احمقها هستند عمامه هم سرشان گذارده‏اند و خر شده‏اند. مي‏گويند فرق نمي‏كند آنها مردمان عالمي بوده‏اند ما هم مردمان عالمي هستيم. بسا خودشان را هم قدري بالاتر خيال مي‏كنند و اين مقام كه احاديث روايت مي‏كنند از پيغمبر، ساير علماي ديگر هم روايت مي‏كنند و به حديث پيغمبر بايد عمل كرد هركه روايت كند؛ و خودشان هم فرمايش كرده‏اند كه خيال نكنيد ما قياس مي‏كنيم، بلكه روايت مي‏كنيم. چنانكه مردم مالهاي خود را گنج خود مي‏كنند و پنهان مي‏كنند، ما هم احاديث پيغمبر را گنج مي‏كنيم و پنهان مي‏كنيم براي خودمان و مثل گنج ذخيره مي‏كنيم و ما قياس نمي‏كنيم و به هوي و هوس عمل نمي‏كنيم، اين فرمايشات را هم خودشان كرده‏اند.

پس عرض مي‏كنم اين‏جور چيزها است كه مردم مي‏بينند آنوقت خيال مي‏كنند كه تا جلدي كسي چهاركلمه علمي ياد گرفت و فقهي و اصولي تحصيل كرد صاحب مقامات مي‏شود، و به همين خيالات واهيه است كه آدم كافر مي‏شود و مي‏لغزد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ايشان مابه‏الامتيازي دارند و مابه‏الاشتراكي. مابه‏الاشتراك اصلش محل اعتناي آنها نبوده. ببينيد هركسي او اوست به مابه‏الامتياز خودش. خودمان هم همين‏طوريم، هر شخصي او اوست، يعني هرچه خودش است همان خودش است. ديگر حالا چيزي دارد كه مثل آن را كسي ديگر هم دارد، آن چيز دخلي به او ندارد. پس زيد به مابه‏زيد زيد است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، خيلي آسان است و خيلي مشكل. خيلي آسان است بجهتي كه توي راهش كه مي‏آيي مي‏بيني غير از اين‏جور اصلش هيچ‏جا باب نيست، همه‏جا متداول است؛ و خيلي مشكل است بجهتي كه اين رشته را هيچ‏كس نگفته و هيچ‏كس شرح نكرده. بلكه اگر بطور اتفاق هم بشنوند كسي اين‏جور مي‏گويد، فرياد واعمراشان بلند مي‏شود.

پس ملتفت باشيد، راه آسان اين است كه هركسي به مابه‏الامتياز خودش خودش است نه به مابه‏الاشتراك. پس زيد توي آب و خاك زيد نيست. ملتفت باشيد و ببينيد كه تا جمادش هم مي‏آيد اين قاعده. حتي سنگي را، جمادي را بخواهيد تميز بدهيد به همين قاعده تميز مي‏دهيم. الماس به مابه‏الاشتراك الماس نيست. الماس سنگ است، سنگ سياه هم سنگ است لكن الماس آن چيزي است كه صفاتي دارد كه در ساير احجار نباشد آن صفات آن‏وقت اين سنگ ممتاز است از ساير سنگها. لكن مردم را چشمشان را پركرده مابه‏الاشتراك و حال آنكه در عمل دنياي خود به مابه‏الاشتراك عمل نمي‏كنند. بخواهند الماس را بخرند، تا ننمايند به جوهري و نشناسند كه اين الماس است نمي‏خرند. بمحضي كه اين شبيه به دُرّ است نمي‏خرند، بمحضي كه شبيه به بلور است نمي‏خرند. بلور قيمتي ندارد، دُرّ قيمتي ندارد اما الماس خيلي قيمت دارد. پس الماس آن چيزي را دارا است كه ماسواي الماس آن را دارا نيست و آن را مي‏شناسد شخص جوهري و هركه مي‏شناسد جوهري است. و ديگر فراموش نكنيد، ملتفت باشيد، طلا طلا است به آن چيزي كه در ساير فلزات آن چيز نيست. نه همين‏كه رنگش زرد است، برنج هم زرد است. همچنين نقره نقره است به مابه‏الامتيازش كه طلا نباشد، آهن نباشد، مس نباشد، قلع نباشد. ملتفت باشيد كه مطلبي است خيلي آسان لكن غافلند كه خود علمي است از علمها و سررشته‏اي است كلي. آهن همين‏طور، مس همين‏طور، سرب همين‏طور، قلع همين‏طور. پس مابه‏الامتيازِ شي‏ء، شي‏ء را از غير جدا مي‏كند.

حالا شما ببينيد حجج الهي كه آمده‏اند و حجتند، آيا به حجيت حجتند يا به اكل و شرب؟ ما كه اين اكل و شرب را خودمان هم مي‏كنيم بيش از آنها، پس مابه‏الامتيازشان را مي‏خواهيم ببينيم چيست. ملتفت باشيد، همين‏جوري كه طلا طلا است به آن چيزي كه در خودش دارد و در نقره پيدا نمي‏شود، همچنين آنچه در نقره پيدا مي‏شود در سرب پيدا نمي‏شود. سرب هم سرب است به مابه‏الامتياز خودش. اين سربيّت توي طلا پيدا نمي‏شود، توي نقره پيدا نمي‏شود. و هر چيزي عرض مي‏كنم به مابه‏الامتيازش خودش خودش است نه به مابه‏الاشتراكش. و گول نخوريد، فكر كنيد ببينيد. پس ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم به مابه‏الامتيازشان ائمه‏اند نه به مابه‏الاشتراك. مابه‏الامتيازشان را ماسواي آنها ندارند اصلاً، حتي انبيا، حتي ملائكه، حتي روح‏القدس واللّه ندارند. و تمام اينها را فكر كنيد، دقت كنيد و ان‏شاءالله مسامحه نكنيد و خودشان مسامحه نكرده‏اند در اين بيانات. بجهتي كه خواسته‏اند اين عقايد را. از مردم همين عقايد را خواسته‏اند كه با شمشير به گردن مردم گذاشته‏اند. حالا شما در زمان صلح واقعيد، ببينيد با ضرب شمشير اين حرفها را به گردن مردم گذارده‏اند. هركدام قبول نمي‏كردند خانه‏شان را آتش مي‏زدند، زنهاشان را اسير مي‏كردند. پس عقايد محل اعتماد بوده و هيچ گذشت از سرش نبوده. حالا اتفاقاً غصب خلافت شد و ائمه كنار نشستند و شمشيرشان را غلاف كردند و خانه‏نشين شدند. حالا كه چنين است، آيا ما هم بايد ساده‏لوح باشيم، سنّي باشيم، امام خود را نشناسيم؟ يا اگر شخص عاقل است و دانا مي‏داند آن خدايي كه ارسال رسل مي‏كند و انزال كتب مي‏كند، دين مي‏خواهد از مردم. ديگر حالا يكوقتي يك كسي دين ندارد چه دخلي دارد به اينكه خدا دين نخواسته؟

پس ديگر غافل نباشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد ائمه شما سلام‏اللّه عليهم داراي چيزي هستند كه هيچ‏كس بدون استثناء آن چيز را ندارد. حتي پدرهاشان، آبائشان ندارند. موسي ندارد، عيسي ندارد، نوح ندارد، ابراهيم كه پدر خودشان بوده ندارد، آدم كه پدر پيشتري بوده ندارد. اين است كه در اخبار زياد وارد شده كه ما را خداوند عالم خلق كرد از طينتي كه هيچ‏كس را از آن طينت خلق نكرده و آن طينت مخصوص ايشان بود و بس. اين است كه فرمودند ما بوديم و هيچ خلقي را خدا خلق نكرده بود. يك‏خورده فكر كن آخر اين حرف را يك‏خورده از پي‏اش برو ببين يعني چه. آخر يك‏ساعت بنشينيد فكر كنيد، مطالعه كنيد، كتاب حديث است بردار مطالعه كن. مي‏فرمايند ما بوديم و هنوز خدا هيچ خلقي را خلق نكرده بود. و مجمل هم نگذاشتند، خيلي تفصيلش هم دادند. فرمودند ما بوديم نه دنيايي بود نه آخرتي بود، نه جنّتي بود نه ناري بود. لا شمسا مضيئة و لا قمرا منير نه زمين نه آسمان نه دنيايي نه آخرتي. آن لوح محفوظي كه همه چيز در آن هست هنوز خدا خلق نكرده بود و در آن لوح نقش شده ماكان و مايكون. و اينهايي را كه عرض مي‏كنم يك‏حديث دارد؟ نه. دوحديث دارد؟ نه. سه‏حديث دارد؟ نه. صدحديث دارد؟ نه. آنقدر حديث دارد كه نمي‏توان احصا كرد. مطابق قرآن هم هست، ظنّي نيست. مي‏فرمايد ن و القلم و ما يسطرون و آن لوح محفوظ در آن ثبت است جميع ماكان و مايكون و جميع نسب و اضافات. به اين قلم گفتند بنويس بر اين لوح، و اين لوح اول ساده بود و هيچ در آن ثبت نبود. به قلم گفتند بنويس، و اين قلم شعور هم داشت گفت چه بنويسم؟ گفتند بنويس لا اله الاّ اللّه بنا كرد نوشتن. به اينجا كه رسيد منشق شد. باز گفتند بنويس محمّد رسول‏اللّه به اينجا كه رسيد از شيريني اين سخن فلان‏طور شد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، فكر كنيد اين محمّدي كه خيال مي‏كنند نبوده و در آخر پيغمبران پيدا شد، آن محمّد نيست. فكر كنيد ببينيد چرا نگفتند به قلم بنويس آدم صفي‏اللّه؟ هيچ جا حديثي نداريد كه گفته باشند آدم صفي‏اللّه به آن قلم گفتند بنويس، اول نوشت لا اله الاّ اللّه و نداريد حديثي ولو حديث پستي باشد، ضعيف باشد كه يكجاييش نوشت آدم صفي‏اللّه، يا اسم پيغمبري ديگر را گفته باشند بنويس. و آنوقتي كه به قلم گفتند بنويس، واللّه هنوز بعد بايد آدم درست شود. انّ مثَل عيسي عنداللّه كمثَل آدم خلقه من تراب بعد از آني كه خدا آسماني ساخت، زميني ساخت، خاكي، بادي، آبي، آتشي ساخت؛ بعد از آني كه اينها را ساخت آنوقت از اين آب و خاك و باد و آتش، از اين آفتاب و ماه و ستاره و نورهاي آنها، از هر جايي قبضه‏اي گرفت و بدن آدم را خميركرد و ساخت. بعد اولاده آدم شيث و نوح و ابراهيم بود، همه از اين آبها و خاكها ساخته شده‏اند. ملتفت باشيد اين است كه اينهايي كه متولد از اين آب و خاكند، درباره اينها نداريد حديثي كه گفته باشند قلم بنويسد اسم ايشان را. نهايت قلم هم بنويسد، آنوقتي كه قلم مي‏نويسد، مي‏نويسد دنيايي خلق خواهد شد. آن دنيا آبي دارد، خاكي دارد، قبضه‏اي از آن آب را و خاك را برمي‏دارند به اين شكل آدمي مي‏سازند، آنجاها مي‏نويسد اين‏طور. لكن آنجايي كه مي‏نويسد لا اله الاّ اللّه پشت سرش مي‏گويند بنويس محمّد رسول‏اللّه بدانيد اين محمّد هميشه همراه خدا است، خدا هميشه همراه اين محمد است. پيش از اينها، پيش از اين نقلها هميشه بوده اين محمّد9.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه ايشان بودند و همين كه توي فكرش افتاديد، دليل و برهانش بدستتان مي‏آيد. ايشان بودند و هنوز خدا هيچ نيافريده بود. نه ملائكه را، نه انبيا را، نه دنيا را، نه آخرت را، نه لوح را و نه آن قلم را كه به او گفتند بنويس. هنوز نيافريده بود، آن قلم هنوز سبز هم نشده بود. ديگر هرچه هم مي‏خواهيد تعبير بياريد. حالا مراد از قلم، عقل است. عقل باشد، عقل هنوز خلق نشده بود. مراد از لوح، نفس است كه لوح محفوظ، نفس انساني مراد باشد. نفس انساني هنوز خلق نشده بود. پس ايشان بودند و ببينيد كه نمي‏فرمايند همين كه بودند پيش از آدم و پيش از نوح، بلكه بودند. مي‏فرمايند بودند ايشان و هيچ چيز نبود و هيچ مخلوقي نبود و ما پيش از تمام مخلوقات خلق شده‏ايم. پس هر چيزي كه اسمش مخلوق است، ايشان پيش از آن چيزند. پس بدانيد ايشان از اين‏جور مخلوقات نيستند. اگر اين‏جور مخلوقاتي كه مي‏بينيد باشند كه جور همين مردمند و ايشان جور اين مردم نيستند. پس اگر منكر فضيلتي و در ظاهر سخن مزخرفي نمي‏زني، لكن باطنش را قبول نداري، بدان دين نداري. فكر كن ائمه‏اي كه جفت تواند چه مزيّتي بر تو دارند؟ وقتي آنها از آب و خاك هستند تو هم از آب و خاك، آنها مي‏ميرند تو هم مي‏ميري، آنها ناخوش مي‏شوند تو هم ناخوش مي‏شوي، آنها مي‏خورند تو هم مي‏خوري، اگر همين باشد، چه مزيّتي بر تو دارند؟ پس ايشان جفت اين مخلوقات نيستند و بخواهي هزارحديث پيدا كني كه ايشان اول‏ماخلق‏اللّه هستند و پيش از تمام مخلوقات خلق شده‏اند، پيدا مي‏شود. پيش از مخلوقات از چه ساخته‏اند ايشان را؟ و هيچ نبود كه ايشان را از آن بسازند اما تمام مخلوقات را هر خلقي را از چيزي ساخته‏اند. آدم را از خاك ساخته‏اند، گياهها را از آب و خاك مي‏سازند، سنگها را هم از آب و خاك ساخته‏اند. آب و خاكي بوده توي هم رفته سنگ شده، خشت شده. نمي‏بيني يكپاره سنگها درست مي‏شود بعملِ دستِ خودشان. اين دندانهايي كه درست مي‏كنند دستي درست مي‏كنند. سنگي است كه مي‏سازند و خيلي سنگها اختراع كرده‏اند فرنگيها و مي‏سازند اين سنگها نوعش همين‏طورها ساخته شده. نهايت آنها دمي و كورة كوچكي دارند، سنگ مي‏سازند. خدا دم و كورة بزرگي دارد كوه درست كرده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين خلق را هريكي را از جايي ساخته‏اند. پس جسمانيات را معلوم است از جسم ساخته‏اند، خاكيهاش را توي خاك مي‏سازند، آبيهاش را در آب مي‏سازند، آتشيهاش را در آتش مي‏سازند، ستاره‏هاش را در آسمان مي‏سازند. جميع خلق پستاشان اين است كه جميع را از بسايط خودشان ساخته‏اند و بسايط همه‏جا مقدّم بوده‏اند و مواليد مؤخر بوده‏اند. و ببينيد درباره ائمة خودتان آيا همچو چيزي داريد؟ بلكه مي‏فرمايند هيچ نبود. مي‏فرمايند جسم نبود و ما بوديم، پس اينها چه جورند، چه نمره‏اند؟ عرض مي‏كنم واللّه لوح نبود، قلم نبود، واللّه عالم امكان هنوز خلق نشده بود و هيچ چيز هنوز خلق نشده اينها را از كجا بگيرند بسازند؟ هنوز عالم امكان را خدا خلق نكرده، عالم امكان را هر جوري هم مي‏خواهي خيالش كن، مثل آب آفريده. هر جوري مي‏خواهي فرضش كن، اگر چيزي بود و ائمه سلام‏اللّه عليهم هنوز نبودند كه آن چيز پيشتر است و ائمه بعد از آن بايد باشند؛ و مي‏فرمايند ما بوديم و هيچ چيز نبود. پس ايشان را قياس به خلق مكن، جميع خلق از بسايطند و بسايط سابقند و پيشند و مواليد از بسايط عمل آمده‏اند. پس كأنّه آنها اصلند اينها فرعند، آنها آباءِ اينها و امّهاتِ اينهايند. آسمانها را آباء علوي مي‏گويند عناصر را امّهات سفلي مي‏گويند و آنچه در اين ميانه ساخته شده مواليدند. و عرض مي‏كنم كه اين معرفت واللّه جزء اعتقاداتتان است و هركه اعتقاد ندارد بدانيد شيعه نيست. خيلي كه آدم خوبي شده باشد مستضعف است و زمان همچو زماني شده از بس خراب شده كه بهترين مردم مستضعفان هستند. چرا كه اينها را جلو منكرين فضايل بگويي از غصّه مي‏ميرند. و اين مستضعفين بايد آنقدر خوشحالي كنند و لگد به زمين بزنند از خوشحالي كه الحمدللّه خوب شد ما درس نخوانديم مثل اينها بشويم.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم شيعه كسي است كه امام خودش را بشناسد و امام مي‏گويد ما بوديم و هيچ نبود. ملتفت باشيد، ببينيد هيچ‏جا نيست كه بفرمايند ما نبوديم و خدا پيش از ما آبي خلق كرد مثلاً، بلكه مي‏فرمايند ما بوديم و هنوز خدا آب خلق نكرده بود، خاك خلق نكرده بود. ديگر چندوقت هم طول كشيده كه اينها درست شده، يك‏لمحه هم نبوده بلكه يكپاره جاها مي‏فرمايند بيست‏وچهار هزارسال پيش از خلقت همه اينها ما بوديم، يكپاره جاها مي‏فرمايند هزارهزار سال پيش از اينها. ديگر اينها را كه ضرب كني در يكديگر حسابش خيلي از اندازه بيرون مي‏رود. به زبان آسان است گفتنش كه هزارهزار سال گذشت و هيچ نبود، ما بوديم در پيش خدا و تسبيح مي‏كرديم او را و ديگر هيچ ملكي نبود كه تسبيحي كند، هيچ نبيّي نبود كه نمازي كند، هيچ خلقي نبود كه عبادت خدا كند. هي از اين‏جور احاديث هست كه هزارسال و دوهزار سال و در بعضي احاديث بيشتر در بعضي كمتر فرمايش كرده‏اند.

منظور اين است سررشته بدستتان بيايد، سررشته اين است كه پيش از ائمه شما نه عالم روحي بود نه عالم جسمي بود نه عالم امكاني بود نه والدين بود نه متولدات بودند. نه والله، هيچ احتياج ندارند به آباء و امّهات. مي‏فرمايند حتم نشده ما از شكم مادر بيرون بياييم، ما از هر جا بخواهيم بيرون مي‏آييم. فكر كنيد آيا اينها دروغ است؟ همين اميرالمؤمنين است كه مي‏گويد منم كه نجات دادم نوح را، اگر اميرالمؤمنين متولد نشده بود چطور او را نجات داد؟ آيا اينها را دروغ گفته و خودش هم دروغگو است؟ نعوذباللّه اگر دروغگوش مي‏داني كه شيعه نيستي. عرض مي‏كنم واللّه تمام انبيا تمام تصرفهاشان بدست اميرالمؤمنين مي‏شد و پيغمبر در چندين حديث هي فخر مي‏كنند و مي‏فرمايند همه انبيا را بطور سرّ و پنهاني علي ناصرشان بود، و مرا خدا منّت گذاشت كه علي را ظاهر كرد برايم و در ظاهر هم نصرت من كرد. باطنش كه هركار مي‏خواهد مي‏كند ظاهرش هم ذوالفقار مي‏كشد و نصرت مرا مي‏كند و دشمنان را مي‏كشد. مي‏فرمايند قوم عاد را من هلاك كردم، آيا اينها دروغ است؟ اگر توي دلت هم خيال كني دروغ است دين نداري. آيا اين دين شد، آيا دروغ دين است يا اينكه راست است؟ و اگر راست است و والله كه راست است و قوم عاد را والله اميرالمؤمنين هلاك كرد بهمين‏جوري كه ناكثين و مارقين و قاسطين را كشت. ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد هر قومي در هر امّتي كه نبيّي با امّتش جنگش را شنيده‏ايد و ذكر كرده‏اند و خدا عذاب كرد آن قوم را، واللّه اميرالمؤمنين آنها را عذاب كرد، اما باوجود اينها خدا نيست. همين‏طوري كه خودش مي‏گويد من بنده خدايم و خدا نيستم، تو هم بايد شهادت بدهي كه خدا نيست. اما اين جنگها را كي كرد؟ اميرالمؤمنين كرد و البته بايد اميرالمؤمنين بكند. مگر خدا بايد بيايد شمشير بكشد كه نصرت كند پيغمبران خود را؟ اميرالمؤمنين كه شمشير مي‏كشد و انبيا را نصرت مي‏كند، همين نصرت خدا است. مي‏آيد و شمشير مي‏كشد همين‏طوريكه در اين جنگها كشيد و جنگ كرد و كشت. پس قاتل المشركين و مجاهد الناكثين و القاسطين و المارقين والله اميرالمؤمنين است يا خودش صيحه زده و هلاك كرده و فخري هم نيست اگرچه جبرئيل صيحه زده باشد و هلاك كرده باشد، باشد. و خودش گاهي به جبرئيل مي‏گويد جارچي من باش صيحه بزن و جبرئيل صيحه مي‏زند. يكوقتي هم رأي مباركش قرار مي‏گيرد خودش صيحه مي‏زند. والله آدم را همين اميرالمؤمنين نصرت كرد، همچنين شيث را، همچنين نوح را، همچنين ابراهيم را، همچنين موسي را، همچنين عيسي را و خودش مي‏شمارد جزئيات كارهايي را كه كرده. آنوقتي كه مريم بيچاره عيسي را زاييده بود، دورش را گرفتند كه اين چه كاري بود؟ ببينيد اگر حالا دختري چنين كاري بكند، آيا هيچ زني و مردي تصديقش را مي‏كند؟ هيچ‏كس تصديقش را نمي‏كند واقعاً جاش هم نيست كه تصديقش را بكنند. گفتند اين‏را از كجا آوردي؟ گفتند ماكان ابوك امرء سوء مادرت از طايفه بدي نبود، پدرت بد آدمي نبود، تو چطور شد اين طور شدي؟ اين چه چيز است بدستت؟ اين را از كجا آوردي؟ مريم بيچاره چه كند؟ سكوت محض. مانده بود نمي‏توانست جواب بگويد، آرزو كرد كاش حالا به زمين فرو مي‏رفتم و اينها اين كنايه را به من نمي‏گفتند. تضرّع كرد گفت ياليتني متّ قبل هذا و كنت نسياً منسيّاً واقعاً راضي مي‏شود آدم بميرد و اينها را به او نگويند. مي‏فرمايد حضرت‏امير وقتي اينها گيرآوردند مريم را و اين جور حرفها را به او گفتند، مي‏فرمايند من رفتم توي زبان عيسي و بنا كردم حرف زدن كه انّي عبداللّه آتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و جعلني مباركاً آنوقت كه بنا كردم حرف زدن ديدند بچه‏اي كه تازه متولد شده و هنوز شير سير نخورده است بنا مي‏كند حرف زدن و مي‏گويد من نبيّم از جانب خدا و من نماز و روزه و زكوة آورده‏ام و كتاب براي من آمده و من پيغمبر خدايم. اين را كه مردم ديدند آنوقت گفتند معلوم است كه اين بچه از نمره اين مردم نيست، آنوقت يك‏خورده دست كشيدند از سر مريم.

پس واللّه هر وقت درمي‏ماندند انبيا و اوليا، زنهاي مؤمنه، مردهاي مؤمن، هميشه چنگ به دامن ايشان مي‏زدند، رو به ايشان مي‏كردند، ايشان نجاتشان مي‏دادند. فكر كنيد ببينيد آخر دين داريد، مذهب داريد، اينها مال شيخيها است كه تو زورت مي‏آورد پيش شيخيها بيايي؟ خير ميا پيش شيخيها، خودت برو كتابهاي آخوند ملاّ محمّدباقر مجلسي را بردار بخوان، كتابهاي ملاّ محمدباقر سبزواري را، كتابهاي شيخ‏حرّ را، كتاب كليني را برو بردار بخوان ببين اينهايي كه عرض مي‏كنم توي همان كتابها هست يا نه؟

پس بدانيد ايشان بودند و هيچ ماده‏اي نبود، والله هنوز خلق نشده بود ماده‏اي و هنوز خلق نشده بود صورتي. پس اينها از كجا آمده بودند؟ همان‏طوري كه خودشان فرمايش كرده‏اند آدم را خدا از گِل خلق كرده، جن را از آتش خلق كرده، ملائكه را از نور خلق كرده، فلان‏ملك را از عقل خلق كرده، فلان‏ملك را از نفس خلق كرده، لكن ايشان را خودشان مي‏فرمايند اخترعنا من نور ذاته ما را از نور ذات خودش خلق كرده. ديگر خداي بي‏نور هم بدانيد اصلش خدا نيست، خدايي است كه قدرت نداشته باشد. پس اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده قدرت خدا هم مثل قدرت تو مي‏باشد نسبت به تو. قدرت تو آيا از كجا بيرون آمده؟ از دست تو. پس قدرت خدا هم از دست خدا بيرون آمده، پس ايشان همين‏جوري كه فرموده‏اند هيچ اغراق ندارد و حرفهاي خدا مجاز هم نيست. مي‏فرمايند كنّا بكينونته كائنين ما به آب كائن نشده‏ايم، ما به خاك كائن نشده‏ايم، پس كنّا ما همراه خدا بوديم و ما به بود او بود بوديم نه به بود آب، نه به بود خاك، نه به بود آفتاب، نه به بود ماه، نه به بود ظلمت، نه به بود نور. پس ايشان به بود خدا بود بودند مثل اينكه قدرت تو به بود تو بود مي‏شود و موجود مي‏شود. ديدن تو به بود تو بود مي‏شود و موجود مي‏شود و مي‏بيني شنيدن تو كار تو است وقتي تو هستي آن شنيدن تو به بود تو بود مي‏شود و موجود مي‏شود. ديگر از خارج هم نيست، خارج هرچه صدا باشد و من خودم سامعه نداشته باشم، شنيدن ندارم. شنيدن من فعلي است كه از من بايد صادر شود، فعل از فاعل بايد صادر شود پس ايشان والله به بود خدا بود بودند و كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين اين صفات تمكين و تكوين، صفات باقي خلق است و ايشان پيشتر بودند. باقي خلق تمكيني دارند و تكويني دارند. اول فاخور گِلي مي‏سازد و گِلي مهيا مي‏كند، بعد آن گِل را برمي‏دارد كاسه و كوزه مي‏سازد. ببينيد از هر گِلي نمي‏شود كاسه ساخت و كوزه ساخت؛ در هر كاري اين‏طور است. نه هر چوبي را مي‏شود گرفت و در و پنجره ساخت، هر چيزي يك‏جور چوبي مي‏خواهد. نه از هر فلزي مي‏شود شمشير ساخت، پس از سرب نمي‏شود شمشير ساخت، حتي از طلا هم نمي‏شود شمشير ساخت. پس اول آهن مي‏سازند، تمكين مي‏كنند، بعد تكوين مي‏كنند شمشير را از آهن. همچنين اول گِل مي‏سازند، بعد كوزه را از گِل مي‏سازند. حالا اين خلق واللّه جميعاً جاشان در تمكين است و در تكوين، جاشان در ماده‏شان است و در صورتشان، بيرونشان مي‏آرند از ماده‏شان به هر صورت كه مي‏خواهند. اصلي دارند و فرعي دارند و واللّه ائمه شما كارشان بالاتر از اينها است و اينها بايد عقيده‏ات باشد و جزء دين و مذهبت است. حالا يك‏كسي بيش از من چهاركلمه مي‏داند، بداند. آن چاروادار هم چهاركلمه مي‏داند كه من نمي‏دانم، آن پينه‏دوز هم چهاركلمه مي‏داند كه من نمي‏دانم.

پس واللّه ايشان بودند و هنوز ماده‏اي اصلش نبود كه صورتگري كنند، قلمي نبود. هنوز قلم بايد سبز شود و برسد و به حدّ كمال برسد. لوح را بايد ساخت، از هرچه بايد بسازند مي‏سازند. ديگر لوح نور باشد، لوح كاغذ باشد، از هرچه باشد بايد ساخت لوح را. پس واللّه ائمه شما بودند و هيچ ماده‏اي نبود و هيچ صورتي نبود. پس كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين و ببينيد مي‏فرمايد ما مكوَّن نيستيم، كائنين غيرمكوَّنين كائن هستيم و مكوَّن نيستيم. مثل اينكه خدا كائن هست و مكوَّن هم نيست. معلوم است خدا هست، اما خدا آيا مكوَّن است؟ نه، مكوَّن نيست. ايشان هم والله كائنينند اما مكوَّن نيستند. كائنينند اما كائني هستند كه به كينونت خدا كائنينند نه باستقلال خود. آني كه به استقلال خود كائن است، آن خدا است. پس خدا به جايي بسته نيست و به چيزي بسته نيست لكن ائمه شما به نور آن خدا كائنينند. پس اخترعنا من نور ذاته بعد ديگر صفات تمكين و تكوين كه ساخته شد به ما گفته‏اند چه بكن، آن گِل را بساز، و از گِل كوزه را بساز. آن قلم را دست بگير و آن نقش را بكش. به ما گفته‏اند همچو كارها بكن و همين طوريكه اينجا اين كاتب اين خط را نوشته و خدا نيست لاحول و لاقوّة الاّ باللّه و اين كاتب اين كتابت را كرده بهمين‏طور آنچه كرده‏اند ائمه شما باز واللّه خدا نيستند. اما چيزي نيست كه از چنگ خدا بيرون رفته باشد و مع‏ذلك خدا هم نيستند. بجهتي كه خدا آنچه مي‏كند با قدرت خودش مي‏كند و قدرت خدا همه‏جا هست. مي‏فرمايد در دعا بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل‏مكان اين مقامات كيانند و چه چيزند؟ اينها همانهايند كه صلوات بر ايشان مي‏فرستي در آن‏دعا كه اينها را مي‏فرمايند و اين دعا را آيا اين شيخيها از خودشان بيرون آورده‏اند؟ و حال آنكه دعايي است كه كفعمي نوشته، شيخ طوسي نوشته، علماي ديگر نوشته‏اند؛ همه پيش از شيخ‏مرحوم بوده‏اند و اين دعا را از امام روايت كرده‏اند. پس در آسمان واللّه هستند و جايي نيست كه ايشان نباشند. در آسمان، در زمين واللّه هستند و جايي نيست در زمين كه ايشان نباشند. پس بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّ انت پس كسي كه ايشان را نشناسد والله خدا را نشناخته و كسي كه ايشان را در آسمان نداند والله خدا را در آسمان نمي‏داند اگرچه نگويد به زبان كه خدا در آسمان نيست، و خدا مي‏داند كه اعتقاد ندارند و كسي كه ايشان را در زمين نداند واللّه خدا را در زمين نمي‏داند و ايشان در جايي نيست كه تصرف نداشته باشند و در جايي نيست كه ايشان نباشند و در جايي نيست چيزي كه خودشان آنجا را و آن چيز را نساخته باشند و سرجاش نگذاشته باشند؛ و واللّه خدا نيستند. همين‏جوري كه ما خدا نيستيم، كارهاي خودمان را كه مي‏كنيم و خدا هم نيستيم. نماز را كه كرده؟ نمازكن نماز كرده. و زنا را كه كرده؟ زناكار زنا كرده و هيچ‏كدام هم خدا نيستند و هركس هر كاري كرده خودش كرده، خوب كرده‏اند جزاشان را مي‏دهد، بد كرده‏اند سزاشان را مي‏دهد. كارشان كار خودشان است و خدا هم نيستند. پس ايشان هم خدا نيستند و كارها كرده‏اند. خودشان قدرت خدايند و خدا آنچه كرده با قدرت خود كرده، خدا هرچه را مي‏داند به علم خودش مي‏داند و ايشان علم خدايند، هر جايي خدا ترحّم مي‏كند رحمت خدا شامل حال شده و رحمت، فعل خدا است و صادر از خدا است و ايشان رحمت خدايند. پس از براي ايشان در مقام بالايي كه مابه‏الامتيازشان است مقامي است كه ايشان رحمت خدا هستند، علم خدايند، مغفرت خدايند و عرض مي‏كنم همه اينها را در حديثهاي خاص خاص فرمايش كرده‏اند. حضرت‏امير فرمايش مي‏فرمايند نعمة اللّه علي الابرار آن منم نقمة اللّه علي الفجّار منم. آن نعمتي كه خدا به خوبان داده، منم. اين است كه در همه‏جا همراه است آن نقمتي و عذابي كه به فجار كرده آن منم. پس ايشانند نعمت خدا بر ابرار، ايشانند نقمت خدا بر فجّار در دنيا و آخرت در همه‏جا بايد بگويي و اعتقادت اين باشد كه مقدّمكم بين يدي طلبتي و حوائجي في الدنيا و الاخرة.

حالا اينها براي دنيا بودند؟ براي سلطنت آمده بودند؟ نه. سلطنتي اگر دلشان مي‏خواست به سهل‏تر چيزي مي‏توانستند سلطنت كنند. واللّه نمي‏خواستند دنيا را، اين بود كه در خيلي جاها حضرت‏امير در جنگها و مهلكه‏ها مي‏فرمايند كه آيا شما خيال مي‏كنيد من از معاويه عاجزم؟ معاويه داخل آدم است كه من از او عاجز باشم؟ من مأمورم با او اين‏طور راه بروم. من مي‏خواهم شما آدم شويد، من مي‏خواهم شما نوكر من باشيد و شما برويد معاويه را بكشيد. من براي خودتان مي‏گويم كه خودتان آدم شويد و نجات بيابيد والاّ من محتاج نيستم به ياري شما. و اگر مي‏خواهيد بدانيد محتاج نيستم، من سبيلش را از همين‏جا كه هستم مي‏كَنم و كندند. مي‏خواهيد بدانيد كه من همانجا كه معاويه نشسته است در سرجاش لگدي به شكمش مي‏زنم مي‏اندازمش، و اشاره مي‏كند با پاي مباركش و او آنجا مي‏افتد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60  در روز 30/7/1390

(چهارشنبه 9 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»

ابتداي عالم‏خلق از عقل بنا شده، اين است كه در بسياري از حديثهاتان هم هست اوّل ماخلق‏اللّه العقل ديگر اوّل ماخلق‏اللّه الروح هم كه فرموده‏اند. اول مخلوقات جاش در عالم عقل است و ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ببينيد مراد چه چيز است. اين فرمايش را مي‏كنند بجهت اينكه فعل صادر از خدا مخلوق است و داخل حوادث است، و خيلي معني بايد كرد و خيلي حلاّجيش بايد كرد تا معلوم شود كه مخلوق است. فعل اللّه و صادر از خدا و مخلوق يعني چه؟ عقل مخلوق است عقل اوّل ماخلق‏اللّه است و آن فعل خدا تعلق گرفته و هر چيزي را خدا به مشيّت خود خلق كرده. پس مشيّت تعلق گرفته و عقل را خلق كرده، تعلق گرفته نفس را خلق كرده، تعلق مي‏گيرد و چيزها را خلق مي‏كند و چون قدرت خدا، خدا نيست و كار خدا است و فعل خدا است، به اين نظر مي‏گوئيم خلق است و حادث است؛ والاّ چيزي را خدا برداشته باشد ساخته باشد و اسمش را فعل خودش بگذارد، هيچ معني ندارد. و آيا هيچ‏كس همچو كاري كرده؟ بلكه فعل همه‏جا صادر از فاعل بايد باشد. من چيزي را از جائي برداشته باشم جائي گذارده باشم، آنوقت اسمش را بگذارم كه فعل من است، اين چه دخلي به من دارد؟ پس فعل همه‏جا صادر است از فاعل، بدئش از فاعل است، عودش بسوي فاعل است. و فعل‏اللّه صادر از اللّه است، بدئش از خدا است، عودش بسوي خدا است؛ لكن عقل همچو نيست. عقل اول مخلوقات است و از خدا صادر نشده. اما فعل‏اللّه را خودش را به خودش موجود كرده خدا.

ملتفت باشيد چه مي‏گويم، اينها راههاي نظر حكما است. پس اين مخلوقات صادر از خدا نشده‏اند و اگر دل ندهيد نخواهيد فهميد، چنانكه خيلي از اين مردم نفهميدند. آدم يك‏خورده ساده‏لوحي بخواهد بكند، خيال مي‏كند عمامه به اين بزرگي، كتاب به اين بزرگي، اين‏همه ملاّ هم كه هست آيا اين دروغ مي‏گويد؟ و اين مي‏گويد خلق صادر از خدايند. پس شما بدانيد كه مخلوقات همه‏شان از پيش خدا نيامده‏اند، بلكه بعضيشان از پيش خدا آمده‏اند و آن بعضي كه آمده‏اند كارهاي خدائي مي‏كنند تا شما بدانيد از آنجا آمده‏اند و شما از آنجا نيامده‏ايد. شما از پيش اين خاك آمده‏ايد، منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارةً اخري. انسان از خاك خلق شده ديگر حالا آيا خاك توي شكم خدا بوده و يك‏دفعه خدا شكمش را سفره كرده و اين خاكها از شكم خدا بيرون ريخته؟ مي‏فهمي كه معني ندارد، اگرچه مردم بگويند. مي‏گويند، بگويند. شما بدانيد خدا خاك را در ذات خودش انبار نكرده و اينها تمامش در همين قل هو اللّه احدي است كه در همه نمازهاتان مي‏خوانيد. خلق حالتشان اين است كه يا اصلند يا فرع، يا پسرند يا پدر. حالت جميع مخلوقات اين است، كل آنچه را خدا خلق كرده يا اصل است يا فرع. ديگر يا آن اصل را پدر مي‏گوئي بگو، فرع را ولدش مي‏گوئي بگو. پس خدا لم يلد و لم يولد است. خدا نه پدر كسي است نه بچّه كسي است، اما اين خلق يا پدر كسي هستند يا پسر كسي. حتي بابا آدم، پدرش آب است و خاك. و در عالم خلق ماده مخلوقي است از مخلوقات، صورت هم مخلوقي است از مخلوقات. صورت آن است كه روي ماده باشد، ماده آن است كه توي صورت باشد و اگر بخواهي جائي خلقي پيدا كني كه نه ماده باشد و نه صورت، نمي‏تواني پيدا كني. لكن آن نوري كه از خدا صادر شده نه ماده است نه صورت؛ بلكه قدره‏اللّه است كه آن ماده را مي‏سازد و آن صورت را مي‏سازد. لكن خلق، يا ماده‏اند ياصورت، يا اصلند يا فرع، و تمامشان نسبت به يكديگر يا پدرند يا پسر. باز آن پدرش پسر است براي پدري ديگر، بهمين‏طور تا برسد به جائي كه پدرش آب است، پدرش خاك است. يا آنكه پدرش عقل است و عقل كلي پدر صاحبان عقول است، نفس كليه پدر صاحبان نفوس است و هكذا. اگرچه پدر ظاهري هم نباشد، لازم نيست همه پدر و مادرها جور اين پدر و مادرهاي ظاهري باشند. آسمانها آباء علويند، اين هيچ معنيش اين نيست كه آسمان آلت رجوليت دارد و به زمين فرو و داخل مي‏كند؛ هيچ‏كس همچو نگفته. ديگر يك شش‏انگشتي مي‏خواهد پيدا شود كه بحث كند كه انا و علي ابوا هذه الامّة كه فرموده‏اند، پيغمبر و اميرالمؤمنين اگر پدر و مادر باشند، بايد ائمه نعوذباللّه زن باشند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، آباء علويه، آلت رجوليت هم ندارند، هيچ هم لازم نكرده داشته باشند. همچنين زمينها امّهات سفليه هستند، و لازم نكرده مثل اين مادرها باشند. پس آسمان هم تخمش را مي‏كارد در رحم اين زمين و از شكم اين زمين سر بيرون مي‏آورند و بچه‏ها بعضيشان جماداتند كه از شكم اين زمين سر بيرون مي‏آورند، بچه‏ها بعضيشان گياهها و نباتاتند كه از شكم زمين بيرون آمده و سبز شده‏اند، بعضيشان حيواناتند كه آن حيوانات متولد شده‏اند و سر از زمين بيرون آورده‏اند، بعضيشان انسانها هستند.

مختصر آنكه عالم خلق هر جائيش را كه بگردي يا والد است، يعني اصل است يعني يك چيزي از اين اصل بعمل آمده و آني كه بعمل آمده او متولد از آن والد است و واقعاً و حقيقة ماست از شير بعمل آمده. شير، پدر است؛ ماست، متولّد از شير است. يخ از آب بعمل آمده، آب پدر است، يخ متولد از آب شده. و اگر اينها را سخت مي‏گيريد مي‏گويم به شما كه راه بدستتان خواهد آمد و اگر نگيريد خواهيد افتاد. چنانكه افتادند جمع كثيري و گفتند خلق بچه‏هاي خدا هستند. تا بسته‏اند و يخ هستند، خلقند وقتي يخها آب شد، آنوقت خودش خدا خواهد شد. حالا عجالةً اين قاعده را كه عرض مي‏كنم مي‏بينيد كه چقدر مزخرف است و نامربوط و اگر ملتفتش باشيد واللّه از هزارراه مي‏توانيد ردّ كنيد اين قول را. خوب حالا خدا هزارهزار تكه‏تكه شد يخ كرد اين تكه‏تكه‏ها هم كه خود خدا شد نعوذباللّه، خوب اينهائي كه ناخوش مي‏شوند چاق مي‏شوند، فقير مي‏شوند غني مي‏شوند، مي‏ميرند، اينها را كه مي‏كند؟ خدا كه يخ كرده و كاري از يخ برنمي‏آيد و اگر آب شد كه ديگر يخ نيست. ملتفت باشيد چه مي‏گويم، اينها را سرسري خيال نكنيد، عين حكمت است كه عرض مي‏كنم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، دقت كنيد، پس اين خلق را حالا كه مي‏بينيد عاجزند، حالا كه يخ كرده كه عاجز است، اين عجز از كجا آمده به خدا چسبيده؟ آيا خدا عجز هم داشت و به خودش چسباند يا نداشت؟ از كجا آورده؟ مي‏گوئي عاجز نيست، اينها را كه مي‏بيني تمامشان عاجزند. اين مردكه صوفي كه نماز به كمرش نمي‏زند، مي‏بيني چائي مردم را مي‏خورد، پلو مردم را مي‏خورد، نمي‏تواند روي زمين خدا راه نرود، پس عاجزند تمام خلق. حالا خدائي كه يخ كرده باشد، بايد نتواند هيچ‏كار بكند. و خدا بايد احيا كند، اماته كند، و خداي يخ‏كرده عاجز است و نمي‏تواند اين كارها را بكند. شما ديگر بدانيد و يادتان نرود ولو نخواهم شرح زياد بكنم. همّ من اين است كه سركلاف را بدهم بدست، اگر سركلاف را گرفتي و از همان راهي كه دستت مي‏دهم رفتي، خودت خيلي چيزها بدستت مي‏آيد.

پس عرض مي‏كنم كه خدا يخ نكرده، يخها هم وقتي آب شد دوباره خدا نمي‏شود. اين آب يخ مي‏كند، منجمد مي‏شود، دوباره گرمش مي‏كني آب مي‏شود. اين آب همان يخ است، آن يخ همين آب است و خدا نه آب است نه يخ. همين‏جور صورت زيد را از زيد مي‏گيري، مي‏ميرد. دوباره درستش مي‏كني زنده مي‏شود. مرده خدا نيست، زنده خدا نيست. خدا هم مي‏ميراند هم زنده مي‏كند، خودش نه مي‏ميرد نه زنده مي‏شود. خدا به زندگاني شما زنده نيست، خدا حدّمشترك ندارد با خلق، خدا حي‏لايموت است اما اين حياتش مابه‏الاشتراك نيست. حياتش جوري است كه اصلش موت عارض او نمي‏تواند بشود، جلو او را نمي‏تواند بگيرد و حيات شما حياتي است كه تا پف مي‏كني چراغش خاموش مي‏شود. پس خدا تكه‏تكه نشده لكن خلق را چنين قرار داده كه هر چيزي را از چيزي خلق كند. بعضي را اصل قرار بدهد، بعضي را فرع قرار بدهد. اين است كه سوره‏توحيد سوره‏توحيد شده و سوره‏نسبت اسمش شده. پس خدا را مي‏خواهي بشناسي لم يلد و لم يولد معني ظاهرش را كه همه مردم مي‏فهمند، يك‏خورده به باطنش بخواهي پي ببري، آب اگر يخ كرد دوباره بايد آبش كرد، بايد گرم كرد يخ را تا آب شود، يا سردش بايد كرد كه يخ كند. آب خودش نمي‏تواند يخ كند، خودش نمي‏تواند آب شود. پس هم يخ از آب بعمل آمده هم آب از يخ عمل آمده. يخي را كه گرم مي‏كني و متولد مي‏شود آب، آن آب متولد از يخ است و وقتي اين آب را گذاشتي سرد شد و يخ كرد، يخ دويمي متولد از آب است. پس ببينيد هر اصلي آن حيث اصليتش پدر است. اَبْ را اَبْ مي‏گويند بجهتي كه اصل است، اُمّ را اُمّ مي‏گويند بجهتي كه فرع است. اَبْ و اُمّ، اصل لغت صِرفش يعني اصل و فرع. پدر هم چون اصل است اَبش مي‏گويند، مادر هم چون فرع است اُمّش مي‏گويند. پس اين خلق تمامشان از اَبْ و اُمّند و خلق تمامشان يا ماده‏اند يا صورت، تمامشان يا جوهرند يا عرض، يا اصلند يا فرع. اما خداي ما چطور است؟ خداي ما پدرساز است، ولدساز است. خدا خالق كل‏شي‏ء است، ماده را خلق مي‏كند، صورت را خلق مي‏كند، پدر را خلق مي‏كند، مادر را خلق مي‏كند، متولدات از پدر و مادر را خلق مي‏كند.

واللّه عرض مي‏كنم اينها خيلي آسان است، شما پيشروِ حكما را مخوريد كه هيولاي اولي و صورت فلان و اينها را مي‏گويند و مزخرفات را بهم بافته‏اند. هيولا كدام است، صورت كدام است؟ هركس هر گُهي خورده براي خودش خوب است. شما ملتفت باشيد همين‏جوري كه پدر نمي‏تواند ولد بسازد، پدر چه‏كار از او مي‏آيد؟ همين جماع‏كردنش را مي‏كند، حظّش را هم خودش مي‏برد و نمي‏داند هم چطور شد. همين‏كه آن آب ريخته شد، ديگر آدم منزجر مي‏شود، آلت خودش را هم نمي‏تواند حركت بدهد. آدم باختيار بخواهد نعوظ كند زورش نمي‏رسد مثل اينكه شخص عنين هي دلش مي‏خواهد نعوظ كند و نمي‏تواند، مايه‏اي آنجاها نيست. هرچه زور هم دارد بزند، آيا مي‏شود؟ نمي‏شود. باختيار تو نيست اصلاً صنعت صانع است و تبارك آن صانعي كه اين‏جور حكمت بكار برده. حالا بعد از آني كه جماع را كرد و اين نطفه را ريخت، آيا مي‏تواند آن‏را بسازد؟ نه. استخوان را چطور مي‏سازند؟ نمي‏داند. گوشت را چطور مي‏سازند؟ نمي‏داند. پي را چطور مي‏سازند؟ نمي‏داند. سر را چطور، دست را چطور، پا را چطور، گوش را چطور، اعضا و جوارح را چطور مي‏سازند؟ نمي‏داند اينها را. حالا كه خدا ساخته، تو بيا زحمت بكش مطالعه‏اش را بكن و حكمتهاش را بفهم. اگر عقيم است و اگر خدا خواسته كسي عقيم باشد، هرچه جماع مي‏كنند، باز زني كه نازا است هرچه دوا بخورند، دعا بكنند، خدا كه نخواسته باشد ننه نمي‏تواند بچه درست كند، بابا هم نمي‏تواند. بهمين‏طور انسان اگر چشمش را واكند مي‏فهمد آب، ولكي خودش نمي‏تواند يخ كند. بايد سرما از خارج به آب برسد تا آب يخ كند. يخ خودش نمي‏تواند آب شود، بايد گرمي از خارج بيايد بخورد به يخ آنوقت يخ آب شود. همين‏طور شير خودش نمي‏تواند ماست شود تا مايه‏اش نزني، و خودش پنير نمي‏تواند بشود تا مايه‏اش نزني. بايد چيزي داخلش كرد بتدبيري تا ماست شود يا پنير شود. محال است تا از خارج چيزي نيايد، تا تدبيري از خارج نشود چيزي از حالتي به حالتي شود حتي اينكه مي‏خواهم عرض كنم و از بس مردم دورند از حكمت اينها را نمي‏دانند، شما مي‏خواهم داخل حكمت باشيد عرض مي‏كنم هيچ ترائي نكند يك‏پاره چيزها براتان. حتي مي‏خواهم عرض كنم آب آنگور را اگر چيزي داخلش نكردي و ديدي قند شد، باز بدان چيزي داخلش شده. آيا نه اين است كه آتش زيرش مي‏كني و هي مي‏جوشاني و آبهائي كه اصلش جزء حقيقت انگور نيست مي‏رود بالا. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، بخارات آب انگور را اگر سرپوشي بالا بگذاري همين‏طوري‏كه عرق مي‏كشند بخارش شيرين نيست و اگر كسي يك‏خورده شعور داشته باشد اينها را با آلات و با چشم تميز مي‏دهد. پس اين آب انگور همه‏اش آب انگور نيست، يك قدريش آب انگور است، يك قدريش آبهاي توي درخت است براي حفظ اين آب انگور و هنوز فضولش باقي مانده كه به صرفيّت آب عبيط نيست، چون آتش مي‏كني آب عبيط مي‏رود بالا، آن آبها را كه تقطيرش كني شيرين هم نيست. شيره را كه مي‏جوشاني سفت مي‏شود، رطوبات كه بيرون رفت قند مي‏شود. تا وقتي كه قند مي‏شود باز ببينيد گرمي مسلط شده بر اين كه اين را قندش كرده و اين بعينه مثل حرف اوّلي است كه تا گرمي مسلط نشده بر يخ، يخ را آب نمي‏شود كرد و گرمي از خارج آمد رسيد به اين يخ كه يخ را آب كرد؛ خودش نمي‏تواند آب شود. و سردي از خارج رسيد به اين آب كه آب را يخ كرد والاّ خود آب نمي‏تواند يخ بشود.

پس ملتفت باشيد كه آباء توليد نمي‏توانند بكنند مگر خدا خلق كند و ولدي برايش درست كند. خواه آبائش ماده و صورت باشد، خواه ماست و شير باشد، خواه جسم و عناصر باشد. پس اين خلق، آبائشان ولد نمي‏توانند درست كنند مثل اينكه امّهاتشان نمي‏توانند متولدات درست كنند اما خدا آباء را خلق مي‏كند، امّهات را خلق مي‏كند و اولاده را از بين آباء و امّهات بيرون مي‏آورد. پس ميانه آن آباء و اين امّهات هي ولد بيرون مي‏آورد. حالا آيا خدا اَب است؟ اگر والد بود نمي‏توانست ولد بسازد، اين است كه هيچ والدي كاري از او نمي‏آيد و نمي‏تواند براي خود ولد درست كند. پس ببينيد كه خدا خالق آباء است و خدا نه يلد است نه يولد. نه يلد است كه پدر باشد يا مادر، و نه يولد است. پس نه پسر است خدا و نه دختر است، خدا نه عيسي است نه مريم است، پس خدا ليس كمثله شي‏ء. خدا نه مثل جسم است نه مثل روح است نه مثل عقل است نه مثل نفس است. حالا كأنّه نصف علم را ياد مي‏گيري و خدا را نمي‏بيني و خيال تحيّر مي‏كني؛ يعني بسا خيال كني كه مشكل است فهميدنش و واللّه مشكل نيست. ملتفت باشيد، دستورالعملي است خدا داده براي تسهيل مكلّفين و اتمام حجت كه فكر بتوانند بكنند و عذري نياورند. مي‏گويد مرا نمي‏بيني، راست است من ديدني نيستم، لكن هرچه مي‏بيني بدان كه خدا آن‏جور نيست. خدا سرخ نيست، خدا زرد نيست، خدا رنگ نيست، خدا جسم نيست، خدا روح نيست، خدا آسمان نيست، خدا زمين نيست، خدا عقل نيست، خدا نفس نيست، خدا حيات نيست، خدا موت نيست، پس ليس كمثله شي‏ء. چراكه اشيائي كه ما مي‏بينيم يا آبائند و امّهات، و يا متولّدات از آباء و امّهات. يا موادند يا صور، و مواد جميعاً آبائند و صور جميعاً امّهاتند. و خدا نه ماده است نه صورت و هرچه ميانه اين دوتا هم بعمل مي‏آيد اينها متولداتند و خدا متولد هم نيست.

پس فراموش نكنيد ان‏شاءالله، عرض مي‏كنم خدا آن ابتدائي كه دست زده به ملكش، دست زده است به عالم‏عقل و عقل اول مخلوقات است. اين عقل را گاهي عقل مي‏گويند، گاهي روحش هم مي‏گويند، گاهي آبش هم مي‏گويند. و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، ابتداي هر مولودي نطفه است و آن نطفه بظاهر هم كه فكر كني مي‏فهمي آن چيزي را كه خدا مي‏گيرد چيزها بسازد، اگر كش نياورد و مطاوعه دست فاعل را نكند، نمي‏شود آن چيز درست شود. آن مطاوعه اسمش رطوبت است. ديگر حالا رطوبت ظاهري هم نباشد، شما دربندش نباشيد. حتي چوبي را كه نجار مي‏بُرد، بايد قبول كند فعل فاعل را كه اگر آنقدر پوسيده باشد كه تا بروي تيشه بزني از هم بريزد، نمي‏شود چيزي ساخت و بايد مطاوعه داشته باشد. بايد اطاعت دست نجار را بكند كه نجار اگر بخواهد جائيش را سوراخ كند، سوراخ شود. وقتي طرفيش را مي‏تراشند، همان طرف تراشيده شود. پس از مطاوعه تعبير مي‏آورند و مي‏گويند مطاوعه كرده، يعني رطوبت دارد، يعني اطاعت كرده دست او را. اطاعت، از رطوبت است. چرا كه چيزي كه مثل سنگ خشك است، اين مطاوعه نمي‏كند. تو سنگ را هي بكشش، كشيده نمي‏شود. بلكه سنگ همين‏طور سنگ شده، پس سنگ هم مطاوعه فعل صانع را كرده، پس سنگ هم اصلش آب بوده واقعاً اگر فكر بيايد همين آبهاي ظاهري هم بوده. آيا نمي‏بيني همين سنگ را آتش بر آن مسلّط مي‏كني خاكستر مي‏شود؟ آيا با چشمت نمي‏بيني سنگي را كه در كوره انداختند، از شكم سنگ، شعله بيرون مي‏آيد و شعله نيست مگر بخاراتي كه آتش در آن درگرفته و دود شده و در توي آن دود آتش درگرفته و شعله شده. پس در سنگ هم آب هست.

باري، پس بدانيد جميع اشياء را خدا از آب خلق كرده، يعني از ماده مطاوعه خلق كرده. ملتفت باشيد و بدانيد اينها كه عرض مي‏كنم همه آيه دارد، همه حديث دارد، هذيان نيست. چرت مزن، دل بده، ببين همين‏طور است كه عرض مي‏كنم يا نه؟ جميع آنچه را كه خدا خلق كرده همه‏شان زنده‏اند و اين زنده‏ها هستند كه همه‏شان مكلّفند و مي‏فرمايد كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه و اينها صريح آيه است و ببينيد صريح چند جور آيه داريد شما و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده مخلوقي نيست كه خدا را تسبيح نكند بحمدش، و واللّه خدا را تسبيح مي‏كنند به محمّد و آل‏محمّد جميع كينونات اشياء و تسبيح مي‏كنند خدا را به حمد او و ملتفت باشيد ببينيد ظاهراً هم بنظر همچو مي‏آيد كه خلاف فصاحت است. چرا نگفته و ان من شي‏ء الاّ يسبّح اللّه؟ ديگر بحمده را مي‏خواست چه كند؟ لكن ببينيد مي‏فرمايد و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده. حالا تو نمي‏فهمي تسبيحش را، سهل است ولكن لا تفقهون تسبيحهم شماها آدميد و لغتتان لغت انساني است و لغت حيواني راه‏نمي‏بريد. همين‏جوريكه شما كه فارسي هستيد لغت عربي راه‏نمي‏بريد، همين‏جور عربها كه عربند لغت فارسي راه نمي‏برند. همين‏جور كه فارسيها و عربها لغت تركي راه نمي‏برند؛ لغت اشياء را هم شما راه نمي‏بريد. پس هر چيزي تسبيح مي‏كند خدا را بحمدش. سبّح اسم ربّك الاعلي تسبيح بايد كرد اسم ربّ اعلي را، آنها هم به اسم خدا خدا را تسبيح مي‏كنند و نيست چيزي كه خدا را به اسمش تسبيح نكند. پس لا تفقهون تسبيحهم ديگر خلاف توقع ما نشود كه حيوانات اگر حرف مي‏زنند چرا ما نمي‏فهميم؟ چشمت كور، چرا لغت تركي نمي‏فهمي؟ چرا لغت مرغ را نمي‏فهمي؟ سليمان مي‏فهميد لغت مرغان را، مورچه حرف مي‏زد سليمان مي‏فهميد. دستگاه و اوضاع سلطنت سليمان كه پيدا شد، مورچه‏اي به باقي مورچگان گفت ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده. اي مورچه‏ها برويد توي سوراخهاتان قايم شويد. مورچه حرف زد و سليمان فهميد و بناكرد خنديدن. گفت تو چرا كج‏اعتقاد هستي؟ آيا خيال مي‏كني كه من پادشاه جابري هستم كه غافل باشم از رعيت خود؟ آيا من خودم قدغن نمي‏كنم به قشون خود كه پايمال نكنند شما را؟ در حق من بدگماني كرديد كه درست مرا نشناخته‏ايد. پس مورچه راستي‏راستي حرف مي‏زند لكن سليمان مي‏فهمد وفَعَلَه‏هاي ديگر نمي‏فهمند. جن حرف مي‏زند همه‏كس نمي‏فهمد حرفهاي جن‏ها را. ديگر نمي‏خواهم اينها را از پي‏اش بروم.

باز صريح آيه قرآن است كه تمام اشياء متكلّمند، بدليلي كه در روز قيامت دست و پاي مردم شهادت مي‏دهد. اگر دست و پا و اعضا و جوارح خوب كرده‏اند، شهادت مي‏دهند كه ما خوب كرده‏ايم. بد كرده‏اند، شهادت مي‏دهند كه چه كرده‏ايم. پس شهادت مي‏دهند و آنها خطاب مي‏كنند به اين دست و پاي خودشان كه چگونه شهادت مي‏دهيد بر ما؟ آنها جواب مي‏گويند انطقنا اللّه الذي انطق كل شي‏ء ما را به نطق آورده آن خدائي كه همه چيزها را به نطق آورده. پس همه چيزها زنده‏اند، همه هم نطق دارند، و همه هم تسبيح مي‏كنند. حالا ما نمي‏فهميم، خلاف توقعمان نبايد بشود.

حالا كه چنين است مي‏فرمايد جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي پس سنگ را هم بدانيد از آب ساخته شده، چوب هم كه ماده كرسي است ماده آن است كه مطاوعه كند فعل فاعل را همان‏ها هم كه متحجّرند مطاوعه فعل فاعل را كرده‏اند. پس جميع اينها از آب خلق شده‏اند. پس آن ماده را كه از پدر مي‏گيرند و اصل ولد از پدر است. پس اصل جميع اشياء از آب است، پس گاهي مي‏گويند از عقل است و عقل، همان آب است؛ آب همان عقل است. گاهي آن آب را مي‏گويند روح است. پس مي‏گويند جميع اشياء به روح زنده‏اند. اوّل ما خلق‏اللّه العقل هست، اوّل ما خلق‏اللّه روحي هم هست و توي همين‏ها كه عرض مي‏كنم منظور اين است كه ملتفت باشيد. شما نباشيد متحيّر و ان‏شاءالله وقتي توي مطلب افتادي ديگر متحيّر نمي‏شوي كه چرا احاديث مختلف است. بعضي احاديث داريم كه اول ماخلق‏اللّه آب است، بعضي احاديث داريم كه عقل اول ماخلق‏اللّه است، بعضي احاديث داريم كه روح است اينها كدامش راست است كدامش دروغ است؟ اگر عقل اول ماخلق‏اللّه است، آب اول ماخلق‏اللّه است دروغ است. كدامش راست است كدامش دروغ است؟ اگر عقل اول ماخلق‏اللّه است پس اينكه آب اول ماخلق‏اللّه است دروغ است. اگر آب اول ماخلق‏اللّه است، پس عقل اول ماخلق‏اللّه است دروغ است. و شما بدانيد كه همه راست است و همه از يك‏مطلب است كه به الفاظ مختلف تعبير مي‏آورند و احاديث در باطن اختلافي ندارند و احاديث اغلبشان همين‏طور است. پس اول مخلوقات عقل است. آن آب، آن روح، اين الفاظ مختلفه بعينه مثل اينكه خربزه را عرب بطيخ مي‏گويد، خربزه و بطيخ يك‏چيز است، يك طعم دارد. همين يك‏چيز را يكي خربزه مي‏گويد يكي بطيخ مي‏گويد و مختلف نشده، نهايت يكي فارسي است يكي عربي است. پس اول مخلوقات، آنجائي است كه خدا دست‏زده به عالم امكان كه چيزي بيرون بياورد كه يكي پدر باشد و يكي پسر باشد. پس خدا خدائي است كه خالق ماده است و خالق صورت است. خالق اصل است و خالق فرع است. اگر خدا خودش پدر بود نمي‏توانست پسر خلق كند و اگر خدا مريم بود نمي‏توانست عيسي را خلق كند. پس خدا خدائي است كه نه ماده اشياء است و نه صورت اشياء است. پس تسبيح كنيد شما ان‏شاءالله اسم‏خدا را و اسم‏خدا آن صادر اول است والله، و والله صادراول والله محمّد و آل و اولاد آن بزرگوارند صلوات‏الله‏عليهم.

پس آن صادراول را تسبيح كن، آن را پس مگو عقل است، مگو روح است چراكه او را از اينها نساخته‏اندش. پس او را تسبيح مي‏كني، فارسيش يعني او را خيال مكن ملوث است و ضايع. پس فلان‏چيز نجس است، يعني نجاستي به او رسيده است، يعني پاك نيست، مقدس نيست. پس تسبيح مي‏كني، يعني پاك مي‏داني و خدا پاك است از آلايش خلقي. يعني نجاست خلقي به او نرسيده؛ و سبحان، آن كسي است كه سبّوح اسم او است و سبّوح اسم خدا است، قدّوس اسم خدا است و آن ذاتي كه اين‏دو اسمش هستند، او را از تسبيح و تقديس هم تسبيح و تقديس بايد كرد. پس آن فعل صادر از خدا از آب خلق نشده، از خاك خلق نشده، از آسمان نيست، از زمين نيست. پس او از كجا است؟ او از پيش خدا آمده، پس اخترعنا من نور ذاته بعد هم البته فوّض الينا امور عباده. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60  در روز 1/8/1390

(شنبه 12 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»

نهايت اشكال را دارد اين‏جور عبارات. بدانيد كه از براي صانع دوجور صنعت است، و ان‏شاءالله دل بدهيد كه ياد بگيريد و دل نداده‏اند مردم و ياد نگرفته‏اند همچون كه داري نگاه مي‏كني و مي‏بيني كه همه مردم دل نداده‏اند و ياد نگرفته‏اند؛ سهل است كه نمي‏خواسته‏اند ياد بگيرند اينها را. اين هم باز سهل است، ببينيد كه گويندگان اين مطالب را دشمنشان هم بوده‏اند و نمي‏خواسته‏اند توي دنيا باشند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه از براي صانع دوجور صنعت است: يك‏جورش اين است كه در تمام ملك خدا در ظاهر در باطن همه‏جا، هيچ نافرماني خدا ندارد و همه خلق اطاعت خدا را كرده‏اند. ملتفت باشيد ان‏شاءالله و فكر كنيد كه بدستتان بيايد كه بفهميدش. مطلبي نباشد كه چون من مي‏گويم بواسطه‏اي كه من گفته‏ام قبول كنيد، ببينيد معني دارد يا ندارد؟ فكر كنيد خودتان و ببينيد اگر معني‏دار است و حكمت است بگيريدش و اگر معني ندارد و بي‏معني است ولش كنيد.

پس در كون مصنوعات يك‏طوري هستند و در شرع طوري ديگر و اين مطلب مطلبي است كه ساير حكما حتي آن محي‏الدين، حتي آن ملاّي‏رومشان و ملاّصدراشان، هيچ‏يك از حكما هيچ پي نبرده‏اند و همه را درهم و برهم ريخته‏اند توي هم و از يكديگر جدا نكرده‏اند. و اين تفريق را بدانيد مشايخ ما گذارده‏اند و گفته‏اند، ديگر كسي تفريق نكرده و تمام قرآن همه‏اش همين حرفها است و فرق است ميان تكوين و شرع. ملتفت باشيد، پس در كون هيچ‏كس نافرماني خدا را نكرده. آيا توانسته بكند يا آنكه هيچ‏كس نمي‏تواند در كون نافرماني خدا را بكند؟ عرض مي‏كنم تمام قرآن شاهد است بر اين مطلب و اين را مشايخ ما شرح كرده‏اند و بسط داده‏اند و علم خود قرار داده‏اند و در علم ساير حكما و صوفيه هيچ نيست اين حرفها. ملتفت باشيد، پس در كون هرچه را خدا مي‏خواهد اول مي‏خواهد و بعد اين شي‏ء را با اراده خود خلق مي‏كند و آن شي‏ء دهانش مي‏چايد خلق نشود. اين است كه لا رادّ لقضائه و لا مانع له من حكمه يك‏خورده فكر كنيد و اگر توي عالم چرت و چرس و بنگ نيفتيد مي‏فهميد چه مي‏گويم.

عرض مي‏كنم هر صانعي كه دست به صنعتي مي‏زند مانند فاخور، اگر فاخور استاد است معلوم است خودش گِلي مي‏سازد كه براي كاسه و كوزه خوب باشد اگر استاد است؛ و اگر استاد نيست كه كوزه‏گر نيست. همچنين نجار اگر استاد است مي‏داند چه چوبي براي چه چيز خوب است كه اگر نداند نمي‏تواند نجاري بكند و اين راهي كه من مي‏گويم و حلاّجيش مي‏كنم شما بدانيد كه امر عمده‏اي است و از پي‏اش بايد برويد. مي‏خواهم عرض كنم صانع جاهل محال است بتواند صنعت بكند بشرطي كه گم نشويد و خيلي جاها محل لغزش است. صانع و جاهل، هيچ معني ندارد. يكجائي شما پيدا كنيد صانعي كه جاهل باشد به صنعت خودش پيدا نمي‏شود. انساني را كه از ساعت‏سازي سررشته نداشته باشد و نداند ساعت يعني چه و خيال كنيد كه از چكش و سندان و آهن در كوره گذاردن هم سررشته داشته باشد، اما نداند ساعت را چه‏جور بايد ساخت و چه‏جور چيزي است، ولو آهنگر خوبي هم باشد و سررشته از ساعت نداشته باشد، محال است بتواند ساعت بسازد. اينها پوست‏كنده‏اش است عرض مي‏كنم كه ان‏شاءالله توي راه بيفتيد. حالا اين مطلب را كه يافتيد آنوقت در ملك خدا فكر كنيد كه خيلي چيزها هست كه در نهايت خوبي ساخته مي‏شود و آنهائي كه مي‏سازند شعورش را ندارند. مثل اينكه در ملك مي‏بيني عسل خوب چيزي است، عسل خوب است اما آيا زنبور دانسته كه عسل خوب چيزي است و به كار بني‏آدم مي‏آيد، دلش سوخته براي اين خلق؟ زنبور چه دلش مي‏سوزد براي كسي؟ آيا دلش مي‏سوزد يا مي‏داند عسل ضرور است؟ بله عسل ضرور است و خدا مي‏داند ضرور است و خدا زنبور را وامي‏دارد فلان علف را بخور. ديگر واداشتن‏ها را هم ملتفت باشيد، وامي‏دارد، يعني يك مزاجي به اين زنبور مي‏دهد كه علفي را كه ميل مي‏كند مي‏خورد و علفي را كه ميل نمي‏كند يا بو مي‏كند و از بوش خوشش نمي‏آيد نمي‏خورد، يا نگاه مي‏كند و خوشش نمي‏آيد. خيلي چيزها است به نگاه‏كردن ميل نمي‏كنند حيوانات. ببينيد حيوانات هيچ‏بار نمي‏روند سنگ بخورند. خر جو را مي‏خورد، سنگريزه را نمي‏خورد. و نه حيوان اين شعورها را دارد و نه از باب اين است كه سنگ رفته در دهانش ديده جويده نمي‏شود كه حالا سنگريزه را نمي‏خورد؛ نه، اين شعور را ندارد. بلكه طبعش اين‏جور آفريده‏شده كه سنگريزه را ميل نمي‏كند لكن جو را مي‏بينيد مي‏خورد، پنبه‏دانه را مي‏بينيد ميل مي‏كند و مي‏خورد. اينها نيست مگر از اين باب كه طبع هر حيواني را جوري قرارداده كه مأكولاتي كه صانع دانسته خوب است كه بخورد، طبعش را جوري كرده كه به آن ميل مي‏كند و به سنگ و خاك ميل نمي‏كند، خدا طبعش را همچو خلق كرده كه ميل نكند و اين نمونه‏اي است از وحي و اوحي ربّك الي النّحل ان اتخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر و مما يعرشون اين وحيش را خدا به همه خلق هم مي‏كند، اينكه به زنبور مي‏رسد اين است كه فلان‏علف را بخور، فلان‏علف را ميل نداشته باش مخور. اين وحي به پشه هم شده است. اين وحي است، يعني در طبيعت او چنين قرارداده كه آن خانه‏اي كه آنجا مي‏سازد، به اندازه‏اي مي‏سازد كه بكارش مي‏خورد كه عسلها را توي آن خانه‏ها ضبط كند؛ و حالا مي‏بينيم بسيار بجا واقع شده، بحكمت واقع شده. حكمتش آنقدر است كه والله آنهائي كه حكيم بالغ هستند هي نگاه مي‏كنند به ملك و حكمتها مي‏فهمند و صنعتها مي‏فهمند و حظّها مي‏كنند. اين است كه از اين نقش، آدم عارف كه نگاه مي‏كند و تماشا مي‏كند حظّها مي‏كند. ببين اگر جائي بازييي درآورده باشند، آدم خواب از سرش مي‏رود بنامي‏كند تماشاكردن، پول‏دستي هم مي‏دهد كه برود تماشا كند. عرض مي‏كنم واللّه همان‏جوري كه خواب از سر مردم رفته كه خرس‏بازي تماشا كنند، همين‏طور خوب است كه خواب از سر شما برود و تماشا كنيد در ملك و عبرت بگيريد. كدام خرس‏بازي از اين بهتر كه خرس عمامه سر بگذارد و عبا دوش بگيرد و بازي درآورد؟ و همين‏ها كه مي‏بيني احكام بغيرماانزل‏اللّه را جاري مي‏نمايند خرسها هستند و واجب نيست كه زنجيرش كنند. همين‏طوريكه مي‏بيني همانجا كه راه مي‏رود خرسي است بازي درآورده، تماشاي اينها خيلي حظّ دارد و عرض مي‏كنم واللّه علم فوق تمام حظّها است و علما حظّشان از تمام اهل عالم بيشتر است. دارند هي مطالعه مي‏كنند ملك خدا را و هي عبرت مي‏گيرند. بله زنبور خودش عقلش نمي‏رسد اين كارها را بكند، تبارك صانعي كه مومي خلق مي‏كند توي دهانش و عسلي خلق كرده توي شكمش. خود زنبور عسل چه مي‏داند براي چه خوب است و چه مي‏داند خانه مي‏خواهد؟ خانه ساختن را در طبعش گذارده كه عسل محفوظ بماند، عسلها را همين‏طور روي هم بريزند و اطرافش خورده‏خورده‏هاي موم نباشد همين‏طور روي هم كه هست يك‏سال كه گذشت سمّيت پيدا مي‏كند و ضرر دارد خوردنش. بخلاف اينكه خورده‏خورده توي اين مومها باشد، توي موم كه هست بسا ده‏سال هم بگذرد و عيب نكند. بله اين صنعت صنعت غريبي است، صنعت عجيبي است از زنبور هم سرزده و زنبور هم شعور ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، باز اين نقض نمي‏كند مطلبي را كه عرض مي‏كردم كه حالا كسي بتواند بگويد صانعي بي‏شعور، بي‏فكر، بي‏عقل بسازد عسلي به اين خوبي، خانه‏اي به اين خوبي كه عسل محفوظ بماند. عرض مي‏كنم شما ملتفت باشيد راهش را از دست ندهيد تا نلغزيد و نمانيد، كه لغزيده‏اند و مانده‏اند غالب حكما. حتي اينكه ملاّمحمدباقرمجلسي نوشته از اقوال بعضي از حكما كه گفته‏اند زنبور عقلش از انسان بيشتر است و اسمشان حكما هم بوده و اين را گفته‏اند. حالا هم اطبا و حكما هرچه فكر مي‏كنند نمي‏فهمند، مي‏گويند اين انسانها كه شعور دارند اين‏همه شيريني هست در دنيا بردارند داخل هم كنند عسل بسازند، نمي‏توانند. حالا زنبور عسل مي‏سازد، پس شعورش از انسان بيشتر است. اما شما كه مي‏خواهيد حكمت يادبگيريد برعكس آنها از آن‏طرف مي‏افتيد و مي‏گوئيد خير، زنبور بي‏شعور است، ادراك ندارد و نمي‏فهمد هم كه چه مي‏كند. زحمت هم مي‏كشد و نمي‏داند براي چه مي‏كشد و خداي عالم قادر حكيم در طبعش گذارده اين كارها را كه بكند. و هكذا بلبل خانه مي‏سازد و در آن خانه‏اش پتو مي‏مالد به چه نرمي و خوبي و صافي كه بسا اين نمدمال‏ها نمدمالي را از آن يادگرفته باشند. از آن نمدِ به آن نرمي و از آن پتوي به آن نازكي مي‏بيني بلبل خانه‏اي درست مي‏كند كه هنوز اين نمدمال‏ها نمي‏دانند. پس حالا اين بلبل خيلي شعورش از نمدمال‏هاي دنيا بيشتر است؟ خير، شعور هم ندارد ولي تخمش را بايد جائي بگذارد كه جاي نرمي باشد و تبارك آن صانعي كه همچو طبعي در اين بلبل قرارداده.

باري، اينها را عرض مي‏كنم عمداً كه مبادا گول بخوريد چنانكه اغلب اشخاص گول خورده‏اند. پس عرض مي‏كنم شخص نادان صنعت نمي‏تواند بكند و صنعت را شخص دانا مي‏كند. اين است كه انسان نمونه قدرت خدا است و انسان از تمام اين خلقي كه مي‏بينيد شعورش زيادتر است، عقلش زيادتر است، ادراكش بيشتر است. خدا فرموده خلقنا الانسان في احسن تقويم خدا خبر داده، پس بدانيد هيچ ملك مقرّبي هرچه بنظرتان عجيب و غريب بيايد در هيچ عالمي، هيچ مخلوقي به خوبي انسان ساخته نشده چرا كه در احسن تقويم ساخته شده. اگر همان‏جوري كه ساخته‏اندش اطاعت كند و راه رود، در احسن تقويم ساخته شده، جميع مملكت آن‏وقت مطيع و منقاد و مسخّر اويند. و بسا همين حرفها را هم به او بزنند كه اگر تو را نمي‏خواستيم بسازيم، آسمانها را خلق نمي‏كرديم لولاك لما خلقت الافلاك. شما فكر كنيد ببينيد اين چه صنعتي است كه خدا بسازد هي زميني و آفتابي و ماهي و ستارگاني و اينها هي بگردند بر گرد زمين و چيزها درست شود، چه خبر است؟ براي چه؟ آيا براي همين است كه علف سبز شود؟ سبز بشود براي چه؟ براي اينكه زمستان بخشكد و باز بهار شود و سبز شود و باز زمستان بخشكد؟ نه، براي اين‏كه نيست. خير، خدا مي‏خواست حيوان بيافريند، اين گياهها را براي حيوانات خلق كرد كه به‏كار آنها بخورد. خوب، حيوان مصرفش چه چيز است؟ سري دستي پائي چشمي گوشي اعضائي جوارحي و آن آخرش بميرد، متعفّن شود؟ همچو چيزي را از اول مساز، چه مصرف دارد ساختنش؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس واللّه جميع آنچه هست براي فايده‏اي است. آب را آفريده‏اند براي تشنگان، اينها را كه بدست آورديد ديگر آن‏وقت از شما من تقيه نمي‏كنم و پوست‏كنده‏اش را مي‏گويم. من پشتم به كوه‏بلندي است مي‏گويم و نمي‏ترسم، ديگر هركه را خدا نخواهد بفهمد يادنخواهد گرفت. لكن آن كسي‏كه بايد ياد بگيرد توي همين بيانات ياد مي‏گيرد، بابش همين كلمات است، همين حرفها است كه عرض مي‏كنم. و صانع ملك و خداي ملك هرچه ضرور بوده خلق كرده. اما ضرور بوده، آيا خودش ضرور داشته يا خلق ضرور داشته‏اند؟ آيا خودش تشنه مي‏شد كه آب را خلق كرد؟ نه، اما ببينيد انسان آب مي‏خواهد، حيوان آب مي‏خواهد، انسان محتاج به آب است كه آب را گِل بسازد، عمارت بسازد. خدا آب مي‏خواهد چه كند؟ خدا اگر خودش بخودي خودش بود اصلش آب خلق نمي‏كرد. پس آب براي تشنگان است؛ يادش بگيريد كه واللّه انسان راحت مي‏شود در نهايت رَوح و راحت. من چه تعجيلي دارم؟ آب كه بدست او است، و همچو خدائي است كه آب پيشتر خلق كرده براي من. حالا من هي دستپاچه باشم و اين‏طرف آن‏طرف بدوم براي چه؟ تو آرام بگير، بنشين، ببين چه گفته‏اند. و اين‏جور چيزها در احاديث هست و بدانيد هر حديثي جاش كجا است و ملتفت باشيد. مي‏فرمايند شخص عاقل و مؤمن مي‏داند خدا چه گفته و چه‏كار گفته بكن، همان‏كار را مي‏كند. ديگر بگوئي من رزق مي‏خواهم بايد تلاش كنم، نه ببين خدا چه گفته، فضولي خودت را بينداز كنار. و بدانيد اينها را براي همه نمي‏گويم، براي خودم هم نمي‏گويم لكن بدانيد يك‏طايفه‏اي هستند در دنيا كه اين است حالتشان. اگر كسي غلامي داشته باشد، آيا غلام مي‏گويد به آقاش كه اي آقا براي من شب چه غذائي درست مي‏كني؟ آقا خودش مي‏داند كه غلام است و كنيز است، غذا و لباس مي‏خواهند، كرسي و آتش مي‏خواهند. حالا آيا غلام بايد بيايد تعليم آقا كند كه چه به من بده، چقدر بده؟ نه. اما آقا خودش مي‏داند غلام چه ضرور دارد، چه وقت ضرور دارد و نهايتش اين است كه غلام اگر بداند آقا غافل است از گرسنگي او، حالا بايد بيايد بگويد آقا من حالا گرسنه‏ام شده آنهم آقاهائي كه جاهل باشند و خبر نداشته باشند از دل غلام آنوقت مي‏گويد من گرسنه‏ام. حالا آيا خدا نمي‏داند من گرسنه‏ام؟ خودش گرسنگي را خلق كرده در من، چطور نمي‏داند؟ صدهزار حكمت بكار برده كه اين گرسنگي را در من خلق كرده اين خدا كه مي‏داند من گرسنه‏ام. حالا آيا اين قبيح نيست، اين درس دادن به خدا نيست؟ و عرض كردم باز براي همه نمي‏گويم. شما گرسنه كه مي‏شويد بايد دعا كنيد، هرچه محتاج مي‏شويد بايد از خدا طلب كنيد، دخلي به ماها ندارد. اما بدانيد كه يك‏طايفه‏اي هستند در دنيا كه قبيح مي‏دانند كه غلام وقتي گرسنه مي‏شود بگويد اي آقا، من گرسنه‏ام. عرض مي‏كنم كه آن‏جور اشخاص اين‏را داخل معاصي مي‏شمارند. ابراهيم را بستند به منجنيق كه در آتشش بيندازند. در پوستها پيچيدند و طناب بستند و مي‏كشيدند. در اين بينها جبرئيل آمد كه آخر يك‏التماسي بكن، دعائي بكن. ابراهيم گفت تو برو آقاجبرئيل، تو چه كار داري به كار من و به كار خدا؟ جبرئيل گفت آخر التماسي دعائي بكن بلكه خدا رفع كند اين بليّه را. پس ابراهيم كأنّه درس داد به جبرئيل و گفت آيا خدا نمي‏داند من را مي‏خواهند بسوزانند؟ و آيا مي‏خواهد من بسوزم؟ اگر او مي‏خواهد من بسوزم، چه كنم؟ التماس هم نمي‏كنم. اگر او نمي‏خواهد من بسوزم كه من نمي‏سوزم، مگر من فضولم؟ اگر دلش مي‏خواهد من بسوزم، چرا من گريه كنم، من چرا دستپاچه شوم؟ آنوقت جبرئيل حساب كار خود را كرد و رفت پي كار خودش. اين بود كه خدا هم آتش را بر ابراهيم سرد و سلامت كرد و گلستان شد و آب و لاله و باغها و مرغها پيدا شد و آتش داشت آنجا مي‏سوخت بطوريكه مرغها از بلنديها كه مي‏گذشتند كباب مي‏شدند و ابراهيم درميان آب و سبزه و گل و لاله بود.

پس عرض مي‏كنم كه يكپاره مخلوق اين‏جور است سبكشان و ماها كه ضعيف هستيم مي‏فهميم كه درست سلوك مي‏كنند اگرچه خودمان طاقتش را نداشته باشيم آن‏جور سلوك كنيم. پس مي‏فرمايند در آن حديثي كه مي‏خواستم عرض كنم كه شخص مؤمن بايد نگاه كند ببيند خدا چه گفته، همان‏كار را بكند. ديگر كار نداشته باشد كه چه ضرور دارد. هرچه ضرور دارد خدا مي‏داند و برايش مهيا مي‏كند. گرسنه‏اش است، مگر خدا نمي‏داند او گرسنه است؟ ديگر احتياج نيست درس بدهد به خدا؛ اگر مي‏خواهد غذا مي‏فرستد برايت. برفرضي كه گرسنه هستي و غذا هم نيامد، باز فضولي نمي‏كني چرا كه يك‏مصلحتي هست كه نفرستاده. بجهت آنكه اين خدا كه غرضي ندارد با من، عداوتي ندارد با من. اين خدا رؤوف است، رحيم است، خودش مرا ساخت و من سؤال نكرده بودم كه مرا بسازد. اعضا و جوارح به من داد و من سؤال نكرده بودم از او. كلّ نعَمش را ابتداءً به من داده پس اعتنا دارد به من و عداوتي با من ندارد. حالا كه چنين است اگر تا في‏الفور گرسنه شدم و غذا نيامد، پس معلوم است مصلحتي در آن بوده. حالا آن مصلحت را فهميدم، بهتر. اگر هم نفهميدم يقيناً مصلحتي بوده. اين را مي‏فهمي، مثل اينكه آدم مي‏فهمد اين را كه آدم بمحض احساس گرسنگي غذا نخورد بهتر است، بيشتر كه گرسنه شود و آنوقت بخورد غذاش بهتر تحليل مي‏رود. بمحض احساس تشنگي آب نخورد بهتر است. پس ضرور است اين گرسنگي و اين تشنگي براي آدم. بمحضي كه دهانت خشك شد جلدي آب بخوري، اين مصلحت نيست. قدري صبر كن، قدري گرم بشو، خوب كه تشنه شدي آنوقت آب بخور، خيلي هم حظّ مي‏كني، آنوقت خوب مي‏نشيند به هرجا بايد بنشيند. ديگر آن‏وقت فضول زياد هم ندارد، همه‏اش جزء بدن مي‏شود، بدن قوت مي‏گيرد و صلاح در همين است. لكن اين جلددستي‏ها را كه آدم مي‏كند كه تا دهانش خشك شد جلدي آب بخورد، تا گرسنه‏اش شد جلدي غذا بخورد، اين غذا را خام مي‏كند، ضايع مي‏كند، تحليل نمي‏رود، مي‏ماند در معده مي‏گندد و متعفّن مي‏شود. رفت توي بدن، كوفت مي‏شود، خوره مي‏شود، آتشك مي‏شود، دمل‏ها مي‏شود. پس گرسنگي خوردن قدري خوب است، تشنگي خوردن قدري خوب است. اينها است راهي كه آدم فكر در آنها كه مي‏كند قدري مي‏فهمد. عرض مي‏كنم برفرضي هم كه نداند اينها را، وقتي مي‏داند خدا عداوت ندارد با او، همچو خيال كن رسيد به منتهاي گرسنگي، حالا برفرضي كه گرسنگي به نهايت هم رسيد و غذا پيدا نشد، البته مصلحتي بود كه غذا پيدا نشد. بلكه برفرضي كه از گرسنگي مُرد، ديگر بالاتر از سياهي كه رنگي نيست، بميرد. مگر ملك خدا همين ملك دنيا است؟ بلكه خدا خواسته در جاي ديگر چيزي ديگر به او بدهد. فلان‏پيغمبر خدا از گرسنگي مُرد، واللّه ابوذر از گرسنگي مُرد. ابوذر همچو آدمي بود كه مي‏فرمايند اگر دعا كند خدا آسمان را زمين مي‏كند، زمين را آسمان مي‏كند و خدا مستجاب مي‏كند دعاي ابوذر را. خوب آيا اين ابوذر از گرسنگي نمرد؟ واللّه علف گيرش نيامد بخورد با دخترش مي‏رفتند كه خود را به علفي برسانند، گرسنگي آنقدر زورآورد كه به علف نرسيده بود، همانجا افتاد و مُرد. حالا اين ابوذر دعا كند علف پيشش مي‏آيد، علف ضرور دارد دعا كند بيايد، قرمه‏چلو ضرور دارد دعا كند بيايد. خدا مي‏داند كنيزهاشان دعا مي‏كردند مائده از آسمان مي‏آمد و هيچ ابوذر از فضّه كمتر نبود و خدا دعاي فضّه را مستجاب كرد مائده ساخته و آماده از آسمان آمد و پيغمبر را مهماني كرد به همان مائده؛ و مع‏ذلك فضولي نمي‏كند ابوذر و مي‏نشيند ابوذر آنجا تا مي‏ميرد و مي‏گويد اگر خدا مي‏خواهد رفع گرسنگي من بشود، علف را پيش من مي‏آورد. حالا كه نيامده، نخواسته رضاً بقضاءاللّه و تسليماً لامره. بله مردم روزگار هم مي‏گويند بالاتر از مردن چيزي نيست، آدم تا كي صبر مي‏تواند بكند، ولي قول تا عمل خيلي فرق دارد. و تو چون مي‏بيني پاي مردن در ميان است از خدا بخواه تا بلا را رفع كند. و عرض مي‏كنم اگر اعتقاد به آخرت هست، مردن چه نقلي دارد؟ ما رو به آنجا داريم مي‏رويم. انّما تنتقلون من دار الي دار اين بدن را تا نيندازي، آدم نمي‏رود آنجا. تا بدن صحيح و سالم است، آنجا نمي‏شود رفت. حالا كه مي‏خواهد اين بدن را بيندازي، يك‏كاري مي‏كنند اين بدن را تأثيرش را مي‏برند مي‏اندازند آنجا. يا گرسنگيش مي‏دهند يا جوري ناخوشي برايش مي‏آورند كه طبيب نتواند علاج كند.

باري، باز برويم سر مطلب اصل، مي‏ترسم رشته سخن متفرق شود، مطلب از دست برود. مطلب اين است كه خدا خدائي است كه هيچ چيز را براي خودش خلق نكرده چرا كه معقول نيست خدا محتاج باشد. آيا خدا محتاج است به غذا؟ آيا خدا محتاج است به آبها؟ خدا آب مي‏خواهد چه كند؟ آيا آب مي‏خواهد بخورد؟ آيا آب مي‏خواهد با آن عمارت درست كند توش بنشيند؟ اين‏همه لباسهائي كه آفريده آيا همه‏اش را خودش مي‏خواهد بپوشد؟ آيا ضرور دارد لباس بپوشد؟ آيا بدن دارد كه لباس ضرور داشته باشد؟ والله لباسها براي مخلوقات است و لباسها را براي مخلوقات خلق كرده. تو دستپاچه مشو، او مي‏آورد پيش تو. تو وقتي تشنه‏اي هيچ دستپاچه مشو، تعجيل نداشته باش بدان پيش از تو، او آب آفريده براي تو. اگر تو نبودي آب را خلق نمي‏كرد. ديگر من از كجا بفهمم كه آب براي من است؟ اين را مي‏فهمم. ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه فهم خودتان همراه سخن بيايد. آب براي خود خدا كه نيست، براي خلق هم نباشد، مصرفش چه چيز است؟ آب خوب است براي تركردن، يك‏كسي مي‏خواهد جامه‏اش را تركند، بشويد. يك‏كسي مي‏خواهد گِل تركند عمارت بسازد و هكذا. پس آب براي اينها است دستپاچه مشو كه ما چه بخوريم. آخر آيا تو عبرت نمي‏گيري به كار اين خدا؟ و كسي كه بخواهد بفهمد و فكر كند، آسان مي‏فهمد. همان‏ساعتي كه نطفه مي‏ريزد در رحم، اگر بنا هست كه آن نطفه بچه بشود؛ بعضي زنهائي كه يك‏خورده شعوري دارند مي‏فهمند و به همين حالت مي‏فهمند كه آبستن شده‏اند و در علم‏طب معنون است اين مطلب و اگر بنا است بچه درست بشود، همان‏ساعت رحم درد مي‏گيرد آنجا و همان ساعت پستانشان درد مي‏گيرد. همان‏ساعتي كه رحم درد مي‏گيرد در انعقادنطفه، عرض مي‏كنم همان‏ساعت پستان هم درد مي‏گيرد، همان‏ساعت خون مي‏ريزد در پستان و بناي شيردرست كردن مي‏شود و بناي ساختن خودش مي‏شود. آنجا كه ناف برايش درست شد اين خون از راه ناف برايش درست مي‏شود كه اين خون از راه ناف جاري شود برود در رحم و غذاي طفل شود و اين خونها را پيشتر ساخته بود براي اين. تبارك آن صانعي كه اين‏جور حكمت بكار برده. حالا بعد از آني كه جماع را كرد و اين نطفه را ريخت، آيا مي‏تواند آنرا بسازد؟ نه. استخوان را چطور مي‏سازند، نمي‏داند. گوشت را چطور مي‏سازند، نمي‏داند. پي را چطور مي‏سازند، نمي‏داند. سر را چطور، دست را چطور، پا را چطور، گوش را چطور، اعضا و جوارح را چطور مي‏سازند، نمي‏داند اينها را. حالا كه خدا ساخته، تو بيا زحمت بكش مطالعه‏اش را بكن و حكمتهاش را بفهم. اگر عقيم است و اگر خدا خواسته كسي عقيم باشد، هرچه جماع مي‏كنند، باز زنيكه نازا است. هرچه دوا بخورند، دعا بكنند، خدا كه نخواسته باشد، ننه نمي‏تواند بچه درست كند، بابا هم نمي‏تواند. ديگر بسا ننه را هم براي بچه ساخته‏اند، پدران و مادران را مي‏سازند براي اينكه بچه درست كنند. چه‏بسيار كفار را خدا صحّت مي‏دهد، نعمت مي‏دهد، عافيت مي‏دهد كه يك‏فرزندي از او بعمل بيايد. فرزند مؤمني از او بعمل آيد. ابابكر را خدا مهلت مي‏دهد كه از صلب او محمّدي بعمل آيد. اين‏همه نعمت و صحّت مي‏دهد به ابي‏بكر كه محمدبن‏ابي‏بكر بعمل آيد از او. همچنين اين كفاري كه هستند همه را صحّت مي‏دهد، همه را نعمت مي‏دهد، بسا هزاررشته آباء و امّهات را مي‏سازد و هي نعمت مي‏دهد، صحت مي‏دهد براي اينكه از آن پشت هزارميش مؤمني بعمل آيد. و اينها بايد اعتقاديت باشد و اگر اعتقاديت نيست برو اعتقادت را درست كن.

فكر كن ببين آيا خدا اين چرخ افلاك را و اين اوضاع را براي همين مي‏گرداند كه فرعون، فرعون باشد؟ براي اين مي‏گرداند كه شدّاد، شدّاد باشد؟ براي اين مي‏گرداند كه نمرود، نمرود باشد؟ كلّه پدر فرعون، كلّه پدر شدّاد و نمرود، مگر دشمن‏پرور است اين خدا؟ مگر خوشش مي‏آيد از دشمن خودش؟ اگر خوشش مي‏آيد پس دشمن نيست و اگر دشمن نيست پس دوست است، تو چرا بايد لعنش كني؟ پس واللّه آن‏قدري‏كه شما با رؤساي ضلالت بديد، واللّه هيچ قياس نمي‏توان كرد كه خدا چقدر بيشتر عداوت دارد با آنها. خدا چقدر عداوت دارد با عمر، همين‏طور خيال كه مي‏كني كه اگر عمر دست من مي‏آمد چطور داغش مي‏كردم، چطور شكمش را پاره مي‏كردم، چطور ريزريزش مي‏كردم، خدا هزارمرتبه بيش از اين عداوت دارد. تو اگر بداني خدا چقدر عداوت دارد با عمر و چه عذابها به او مي‏كند، تو طاقت نداري ببيني آنها را. واقعاً خيلي از اهل جهنّم را اگر نگاه كنند اهل بهشت كه چه عذابها برسرشان مي‏آرند، رگ‏به‏رگ مي‏شوند، عمداً نمي‏نمايانند به ايشان كه رگ‏به‏رگ نشوند، كه ترحم نكنند بر آنها. و خدا عذابهاي بسيار سخت مي‏كند بر اهل جهنم، واللّه خدا اشدّالمعاقبين است، از تمام سختها سخت‏تر است. ار ضحّاك ماردوش سخت‏تر است، وقتي بناي سختي را مي‏گذارد واللّه از تمام مخلوقات و تمام آنچه خيال كني خدا سخت‏تر است. و وقتي بناي ترحّم را مي‏گذارد واللّه از مادر مهربان، مهربان‏تر است. از پدر مهربان، مهربان‏تر است واللّه از اين رفقائي كه پيش يكديگر مي‏نشينند و حظّ مي‏كنند از يكديگر مهربان‏تر است و رحيم‏تر است. ارحم‏الراحمين است في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين است في موضع النكال و النقمة.

باري، سررشته از دستتان نرود، سررشته درس اين بود كه خدا هر چيزي را براي يك‏كاري ساخته است. چشم را براي ديدن ساخته، گوش را براي شنيدن ساخته، دست را براي برداشتن و گذاشتن ساخته، پا را براي راه‏رفتن ساخته، آب را براي آشاميدن ساخته، خاك را براي آن كارهائي كه از خاك مي‏آيد ساخته. هرچيزي را آفريده براي مخلوقات و از براي آنها است نه براي خودش. او نه به عقل محتاج است نه به روح محتاج است نه به جسم محتاج است. پس خلق عقل مي‏خواهند، روح مي‏خواهند، جسم مي‏خواهند، آب مي‏خواهند، خاك مي‏خواهند، آسمان مي‏خواهند، زمين مي‏خواهند. همه اينها در خلق است و هيچ آنها در ذات خدا نيست. حالا اينهائي كه خلق كرده است مي‏گويم دوجور صنعت دارد خدا: يك جور صنعت اسمش تكوين است، خلقي است كه خدا مي‏سازد، زيد، عمرو، بكر، نر، ماده و اين‏جور خلقت هست در ملك خدا و نيست چيزي كه خدا اراده كرده باشد آن‏چيز را بسازد و او نشود. پس كلّ قد علم صلوته و تسبيحه، يسبّح له ما في السموات و ما في الارض. و هيچ‏كس نيست كه تمرّد از اين امر و از اين تقدير كرده باشد و جميع خوبان و بدان، خالقشان كيست؟ خدا است، و ساخته آنها را و گذارده. آيا اينها تمرّد كرده‏اند و ساخته نشده‏اند؟ نه، هرجور ساخته و حركتشان داده اينها حركت كرده‏اند و از خود حركتي نداشتند، و هرجور كه خواسته ساكنشان كرده اينها ساكن شده‏اند. ديگر بسا بعضي ببينند كه اين خلق حولي و قوّه‏اي از خود ندارند و هر جوري كه خدا خواسته، اينها همانطور مي‏شوند. اين را جبر اسمش نگذاريد چنانكه خيلي از صوفيه و اهل عرفانشان همينها را ديده‏اند و قائل به جبر شده‏اند. و شما ملتفت باشيد كه اين جبر نيست و صنعت است. فكر كنيد ببينيد من اگر گِلي را بردارم كاسه‏اي بسازم، آيا جبر شده؟ باز گِل، گِل است؛ نهايت گِل را برداشته‏ام كاسه كرده‏ام، كاري به گِل نشده نهايت به اين شكل است، به شكلي ديگر نيست. مگر گِل وقتي به شكل كاسه شد، دردش مي‏گيرد؟ ظلمي هم كه به او نشده. خدا است قهار است، غالب است، مي‏خواهد خلقت كند. خدا است حكيم، مي‏داند كاسه ضرور است در ملكش، مي‏داند كاسه را از گِل بايد ساخت، گِل را از آب و خاك بايد بسازد. اگر آدم بايد بسازد مي‏داند اين عقل مي‏خواهد، شعور مي‏خواهد، هرچه ضرور دارد برايش مي‏سازد.

پس دقت كنيد فكر كنيد ان‏شاءاللّه، ديگر گم نكنيد مطلب را و توي همين عرضها كه مي‏كنم همان مطلب هست و مطلبش توي هر مثالي هست و هرجائي ريخته است لكن مردم غافلند. پس خدا خلق مي‏كند كوزه‏گر را و اين كوزه‏گر را ببين سر دارد، چشم دارد، گوش دارد. حالا نه اين بحثي دارد كه خدا چرا سر به من داده، چشم داده، گوش داده بلكه اگر داخل آدم هست شكر هم مي‏كند خدا را. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اگر خدا مي‏خواست فاخور را بسازد، آيا اين مي‏توانست ساخته نشود؟ دهانش مي‏چائيد كه چيزي را كه خدا بخواهد بشود او نشود. جبر هم اسمش نيست، صنعت اسمش است. مثل اينكه كوزه‏گر گِل را برمي‏دارد و كوزه مي‏سازد و جبر نيست كه جبري به فغان بيايد كه اي اين جبر شده. بلكه اگر فاخور را نسازند، همه باز به فغان مي‏آيند كه آخر مردم كوزه ضرور دارند، چرا كسي نيست كوزه بسازد؟ پس خلق مي‏كند خدا فاخور را و فاخور هم مطيع است و منقاد و فاخور هم خلق شده و هيچ عصياني هم نشده. اما ملتفت باشيد اين فاخور ديگر يا شاگرديش مي‏برند و يادش مي‏دهند، يا ابتدا ملكي مي‏آيد تعليمش مي‏كند كه چه‏جور بساز و اين را فاخورش مي‏كند. بايد اين بداند چقدر آب توي چقدر خاك بايد بكند، چه‏جور خاك بردارد گِل كند. پس اين را اول داناش مي‏كند، يا شاگرديش مي‏برند و دانا مي‏شود يا به يك پيغمبري وحي مي‏كند كه به او تعليم كند. پس ملتفت اگر باشيد ان‏شاءاللّه آن دو جور صنعتي كه عرض مي‏كنم با چشم خواهيد ديد. يك‏خورده فكر كنيد ببينيد خدا خلق كرده فاخور را، كوزه‏گر را، و خلق كرده آب را و خاك را، و عقل و فهم و شعور هم به آن كوزه‏گر داده كه ياد بگيرد تا بتواند كوزه بسازد و بردارد بسازد. تنبل هم باشد للّه و في‏اللّه نخواهد كوزه بسازد. خدا تعمّد كرده، چشمش را كور كرده، اين را گرسنه‏اش كرده كه لابد شود كوزه بسازد، بفروشد، نان بخورد يا خرج كند. اين هم از تمام صنعت صانع است كه خلق مي‏كند كوزه‏گر را و شما مي‏دانيد كه خدا است خالق قل اللّه خالق كلّ شي‏ء كوزه مخلوق خدا است، كوزه‏گر هم مخلوق خدا است، اما كوزه را كوزه‏گر بايد بسازد. اگر هم نخواهد بسازد نمي‏تواند، لابد مي‏شود كوزه را بسازد. كوزه را كه ساخت، مالش است. حالا اين فعل كوزه‏گري از كه ناشي مي‏شود؟ از كوزه‏گر. بله خدا اگر كوزه را هم مثل كوزه‏گر مي‏ساخت، ديگر ربطي ميان كوزه و كوزه‏گر نبود و كوزه‏گري لازم نبود، و نگاه كه مي‏كنيد مي‏بينيد همچو نكرده خدا. ملتفت باشيد چرت نزنيد، اينها را توي خواب نمي‏شود فهميد و تعجب در اين است كه آنهائي هم كه بيدار هستند، همانها هم بايد زور بزنند نكته‏هاش را بدست بياورند.

پس راستي‏راستي كوزه، عمل كوزه‏گر است. كوزه‏گر خودش آب برمي‏دارد، خاك برمي‏دارد، گِل درست مي‏كند، روي چرخ مي‏گذارد و هزارحكمت بكار مي‏برد اين كوزه را مي‏سازد. حالا اين كوزه مال كه باشد؟ مال خودش. تو هم كوزه ضرور داري، برو پيش كوزه‏گر پول بده بخر. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم. نمي‏شود به اين گفت اي آقاي كوزه‏گر، تو مخلوق خدا، كوزه مخلوق خدا، من هم مخلوق خدا، من اين كوزه آب را برمي‏دارم مي‏برم. نه، اين نشد. تعدي مكن، كوزه مي‏خواهي پول بده بخر، يا راضيش كن مفت از او بگير. چرا كه او زحمت كشيده كوزه ساخته بيچاره. پس كوزه، عمل دست كوزه‏گر است و كوزه‏گر خالق اين كوزه نيست، اما فاعل اين هست. خالقش خدا است بجهت آنكه آبش را خدا خلق كرده است، خاكش را خدا خلق كرده، اين برداشته فلان‏مقدار آب را با فلان‏مقدار خاك توي هم كرده گِلش كرده. گِلش را هم خدا خلق كرده، آنوقت خدا واداشته كوزه‏گر را كوزه ساخته. حالا آيا كوزه عمل دست كيست؟ عمل دست كوزه‏گر است. و همه‏جا اين قاعده جاري است و كار، مال صاحب‏كار است. نماز را كه كرده؟ نمازكن. حالا آيا خدا نماز كرده؟ معقول نيست خدا نماز كند. خدا براي كه نماز كند؟ تو بنده ذليلي هستي، بايد پيش خدا كرنش كني، كرنش كن، بخاك بيفت و پيش او اقرار كن كه من عاجزم، نادارم. حالا خدا براي كه بخاك بيفتد؟ معني ندارد. پس نماز، كار نمازكن است. زنا، كار زناكن است. خدا زنا نكرده، خدا لواط نكرده. اگرچه باكشان نيست اين مردم از اين هذيانها و گفتند:

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

براه خويش نشسته در انتظار خود است

خود او است زاني، خود او است مزني، خود او است لاطي، خود او است ملوط. عجب هذياني است خدا و لواط؟! و حال آنكه خدا قوم لوط را هلاك كرد و هيچ قومي‏را به آن‏جور خدا هلاك نكرد و اينها معصيت خاصي داشتند كه به آن واسطه هلاكشان كرد. و معصيت هميشه در ملك خدا بوده و اين مردم هميشه هرزه بوده‏اند، هميشه معصيت‏كار بوده‏اند و خدا خدائي است بسيار صبور و هي مهلت مي‏دهد عاصيان را. سلاطين سلطنتها مي‏كنند و مهلتشان مي‏دهد، ضحّاك هزارسال سلطنت كرد. آدم ناخوش و سلطان مقتدر، هي سرهم ظلم و ستم هم بكند و هزارسال در مملكتي مثل مملكت ايران سلطنت كند و خدا مملكتش بدهد و كرد خدا و مي‏كند و باكيش هم نيست؛ مع‏ذلك ظالم نيست. هزارسال هم مهلت به ضحّاك مي‏دهد و ظلم نكرده. لكن بدانيد اين عمل قوم لوط عملي بود از زنا، از دزدي، از حيزي، از عمل‏هاي ضحّاك، همه قبيح‏تر بود و بدتر بود. اين بود كه سرنگون كرد شهرشان را. سه شهرشان را به جبرئيل امر كرد بردار و نگون كن كه ديگر آثارشان هم نباشد و همه اين سه شهر را برداشتند و سرنگون كردند و هلاك كردند.

ملتفت باشيد، حالا آيا خود او است غرق كن؟ آيا خود او است جبرئيل؟ خود او است غرق شده؟ جبرئيل اگر خودش است، همه چيز آن قوم هم كه خودش است كه لواط كرده و حظّ كرده. چرا خودش را غرق مي‏كند؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين خدا است؟ آيا اين بازي نيست؟ والله هيچ اسمش نمي‏شود گذاشت. پس خدا است واللّه كه از معصيت بدش مي‏آيد و عذاب مي‏كند عاصيان را. يك‏دفعه مي‏بيني شهري را سرنگون مي‏كند بجهت معصيت. پس خدا زنا نمي‏كند، خدا لواط نمي‏كند، خدا دزدي نمي‏كند. كارهاي بد كه سهل است، خدا نماز نمي‏كند، خدا روزه نمي‏گيرد. خدا خالق نماز است، خدا خالق روزه است، خالق زنا است، خالق لواط، خالق خوبها و بدها است، خالق همه خدا است اما مع‏ذلك زنا كار زاني است. به زاني و زانيه نگفته‏اند زنا نكرده و زنا نداده؟

ان‏شاءاللّه فكر كنيد در شرع قرار داده‏اند كسي اگر اتفاقاً آلتي را داخل جائي كرد مثلاً و خيال كرد زن خودش است و ندانسته با كسي كاري كرد بخيال اينكه زن خودش است، از او مؤاخذه نمي‏كنند و حدّش نمي‏زنند. خدا خدائي است رؤوف و رحيم و كارهاش را به عدالت مي‏كند. زور نمي‏آورد به بندگان خودش.

پس عرض مي‏كنم كه كارها نوعش دو جور است، خودتان هم فكر كنيد مي‏فهميد ان‏شاءاللّه آيات و احاديث آن را هم بخواهيد، اغلب آيات قرآن شاهد است بر اين. پس در خلق تكوين، خلق مي‏كند خدا آسمان را، زمين را، جماد را، نبات را، حيوان را، انسان را. حالا كه خلق كرده؟ آتش خلق كرده؟ آتش روشن است، گرم است. آب خلق كرده؟ آب تر است، تري در ملك آيا بكار نمي‏آيد؟ مي‏بينيد بكار مي‏آيد. پس خدا خلق كرده آب را تر، تو را هم شعور داده، حاليت هم كرده، گفته به اندازه بردار استعمال كن. اين آب نعمتي است از نعمتهاي من. حالا من لج مي‏كنم مي‏گويد بخور، نمي‏خورم. يا لج مي‏كنم او گفته كلوا و اشربوا و لاتسرفوا من هي حرص مي‏زنم، زياد مي‏خورم. آب زياد كه خوردي فالج مي‏شوي، لقوه مي‏شوي. مگو اگر خدا مي‏خواست نمي‏شد، خير، خدا خواست و شد و هيچ ظلم هم نيست، جبر هم نيست. پس ماكان اللّه ليظلمهم ولكن الناس كانوا انفسهم يظلمون. و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60  در روز 3/8/1390

(يكشنبه 13 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»

ان‏شاءالله خوب ملتفت باشيد كه مراد از اين‏جور عبارات چيست و اگر شما هم بنابگذاريد مثل ساير مردم كان و يكون معني كنيد، مي‏شويد مثل ساير مردم. شما سعي كنيد جور اهل‏حق باشيد و خدا هميشه زمين و آسمان و دنيا و آخرت را براي حق و اهل‏حق خلق كرده و اين هذيان‏گوها كارشان همين است كه دين خدا را خراب مي‏كنند و هرقدر خدا مي‏سازد آنها خراب مي‏كنند؛ همه فكرشان و همّشان همين است كه دين خدا را خراب كنند.

ملتفت باشيد هست اين‏جور عبارات در كتاب و سنّت، ببينيد در كتاب هست يسبّح له ما في السموات و ما في الارض، سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرّت له بالوحدانية. چقدر آيه بخواهي پيدا كني، از هزار بيشتر است. در احاديث چقدر است؟ بسيار است و ظواهرش را اگر بخواهي بگيري آن‏طوري كه ترائي كرده و بعضي هم تمسك جسته‏اند همه‏اش مي‏شود وحدت وجود. ملتفت باشيد، فكر كنيد آيا اين وحدت وجود درست است؟ آيا اين خدا است، و آيا انبيا براي همين آمده‏اند كه ليلي و مجنون و وامق و عذرا و سگ و خوك و سعيد و شقي و خوب و بد همه خدا هستند؟ فكر كنيد آيا همه دين خدا اين است؟ اينكه ديگر جنگ و نزاعي و دعوائي و كشت و كشتاري و اسيركردن و غوغائي نمي‏خواهد. همين‏طور سگ سگ باشد، گرگ گرگ باشد، هرچيزي همان چيز باشد و همه هم وجود داشته باشند. اينكه اين‏همه داستان نمي‏خواهد، اين‏همه آمدن پيغمبران را نمي‏خواهد. ببينيد اين‏جور كه اينها همه خلق خدا هستند و گفته هم مي‏شود كه اينها ظهور خدا هستند، لا يري فيها نور الاّ نورك و لا يسمع فيها صوت الاّ صوتك همين‏ها هم توي اخبارتان هست، همين‏ها لفظ حديث هم هست. شما غافل نباشيد ان‏شاءاللّه اصلش ارسال رسل براي وحدت وجود بدانيد كه نشده و فكر كنيد چرت نزنيد، غافل نشويد، اينها را بازي خيال نكنيد، سست نگيريد. انبيا نيامده‏اند بديهيات مردم را مشكل كنند و دوباره بدست مردم دهند، انبياء آمدند آن چيزي را كه مردم نمي‏دانند به مردم بگويند. اصل ادعاي نبوت اين است كه ما آمده‏ايم از پيش خدائي كه اراداتي چند دارد و شما نمي‏دانيد ارادات او را و ما مي‏دانيم آنها را، ما آمده‏ايم آنها را به شما برسانيم و شما جاهليد به آنها، شما مأموريد كه از ما اخذ كنيد و خدا گفته كه از ما اخذ كنيد فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون. ما آمده‏ايم به شما تعليم كنيم آن مرادات خدا را.

حالا اگر اين ليلي و مجنون خودش خدا است حرام مي‏خواهد چه كند، حلال مي‏خواهد چه كند، احكام مي‏خواهد چه كند؟ پس بدانيد اين دين و مذهب را به هركه عرضه كني بازي است؛ بازي غريبي هم هست. از هر خربازي و سگ‏بازي بدتر است، از تمام آنچه خيال كني كه بازي است اين بازي از همه نجس‏تر و ضايع‏تر است. پس خدائي داريم و آن خدا است غيب الغيوب، خدائي است كه لاتدركه الابصار نه در دنيا نه در آخرت. خدائي است كه هيچ چشمي او را نبايد ببيند و نمي‏شود ببيند چرا كه چشم رنگ مي‏بيند، رنگ خدا نيست. مي‏بيني خودت رنگرزي مي‏كني، رنگ را زير پات مي‏گذاري و خدا را نمي‏شود زيرپا بگذاري و روي خدا راه بروي. خدا را نمي‏توان ديد، خدا هيأت ندارد كه هيأتش را ببيني، رنگ ندارد كه رنگش را با چشم ببيني، خدا صدا نيست كه با گوش بفهميش، خدا مزه نيست كه بچشي او را، خدا گرمي نيست كه گاهي كه گرم مي‏شوي بفهمي كه خدا آمده، خدا سردي نيست كه گاهي كه سرمات مي‏شود بفهمي كه خدا آمده. خدائي است در پرده غيب نشسته و در غيب غيوب است و تمام غيوب در تصرفش است و ملكش است. ديگر غافل نباشيد تمام خلق را از عالم امكان گرفته خلق كرده و از مواد گرفته ساخته، بعينه همين‏طوري كه مي‏بينيد و كار خودمان است. فاخور آب برمي‏دارد روي خاك مي‏ريزد، گِل مي‏سازد، آن‏وقت گِل را برمي‏دارد روي چرخ كوزه‏گري مي‏گذارد كوزه‏گري مي‏كند. همين‏جور خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس در ملكش دارد از مواد صور را بيرون مي‏آورد همين‏طور كه شما از مداد، الف بيرون مي‏آوريد، باء بيرون مي‏آوريد، جيم بيرون مي‏آوريد، دال بيرون مي‏آوريد اينها را بهم مي‏چسبانيد ابجد درست مي‏كنيد، حروف و كلمات را مي‏سازيد، آنوقت مي‏گوئيد هر كلمه‏اي چه معني دارد. بهمين‏طوري كه تو برمي‏داري هوا را در حلق و دهان و لب و زبان تقطيع مي‏كني، الف مي‏شود، باء مي‏شود، جيم مي‏شود، الحمد مي‏شود، للّه مي‏شود، آيه مي‏شود، سوره مي‏شود و هكذا فكر كنيد ان‏شاءاللّه صلوات مي‏شود، فحش مي‏شود، تأثيرات در آنها پيدا مي‏شود، خراب مي‏كند، آباد مي‏كند يك لفظ است با هم تركيب مي‏كني مي‏شود فحش و عداوت مي‏آورد، لفظي است تركيب مي‏كني صلوات مي‏شود، نماز مي‏شود. اين اسمش مي‏شود كه عبادت كرد، اسمش مي‏شود كه حرف خوبي زد.

همين‏طور ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خداوند عالم از امكان گرفته و خلق ساخته. خلق را از امكان مي‏سازد و خود امكان را به خودش مي‏سازد. پس ماده آن امكان صرف صرف را فكر كنيد، يك‏پاره امكانات هست خودمان هم مي‏سازيمش مثل همين مركّبها، زاج بود، مازو بود، صمغ بود، دوده بود اينها را داخل هم مي‏كني امكان مي‏سازي براي حروف. آن‏وقت از اين امكان مي‏گيري حروف را بيرون مي‏آوري. حالا در واقع بخواهي درست مطلب حاليت بشود و تقليد كسي را نكني اين مركب ساختن هم بعينه مثل همان جور نقاشي است كه مي‏كني. ما گرفته‏ايم اجزائي چند را درهم كوبيده‏ايم و داخل هم كرده‏ايم مدادش كرده‏ايم، پس اين مداد را هم مي‏سازيم، حروف و كلمات را هم از اين مداد برداشته‏ايم و ساخته‏ايم. پس هم مداد را ساخته‏اند هم حروف و كلمات را ساخته‏اند. نهايت اين مداد نسبت به آن حروف، امكان است. مثل چوب نسبت به در و پنجره امكان است. حالا اين امكاناتي كه باز دست خلق است و خلق هم در آن تصرف دارند، نوعش را؛ خدا هم اين‏جور كارها كرده. همين سرماها مي‏آيد به آب مي‏زند يخ مي‏كند. آب امكان بوده اين يخ هم امكان دارد آب شود. گرمائي مي‏آرند به اين يخ مي‏زنند آب مي‏شود. يك‏دفعه آن امكان اصل مي‏شود و هي اصل و فرع مي‏شوند. پس هم يخ متولد از آب است و خودش نمي‏توانست تولد كند مگر خدا سردي هوائي، سردي دوائي مسلط كند بر او و اين منجمد شود. پس يخ تولد كرده است از آب؛ باز اين هم ولد پيدا مي‏كند، گرميي مي‏آري مسلط مي‏كني بر اين آب مي‏شود همين‏جوري‏كه يخ از آب بعمل مي‏آيد آب هم از يخ بعمل مي‏آيد. پس هر دو پدرند، هر دوشان پسرند و خداي شما اين‏جور نيست و چرت نزنيد و چرتي‏ها زيادند در دنيا. خدا لم يلد و لم يولد است، خدا وقتي مي‏خواهد تكلّم كند اقلاً فكر كنيد كه اين خدا همه چيز مي‏داند. اين وقتي تعمد مي‏كند كه بيان مطلبي را بكند واضح است فوق تمام كلمات را گفته، قادري است كه هر كاري كه بخواهد بكند مي‏كند، عالمي است كه هيچ جهلي در او نيست، تعمد هم مي‏كند بيان كند، البته خوب بيان مي‏كند. حالا ديگر اگر عظم ندارد پيش تو، بشناس خداي خود را از خودش بپرس خدا چطور است، خودش اين‏طور مي‏گويد خدا لم يلد و لم يولد است. مشركين بودند به پيغمبر گفتند ما خداي خودمان را تعريف مي‏كنيم و براي خدايان خودمان نسبتي مي‏گوئيم؛ فلان خداي ما از برنج است، فلان خداي ما از طلا است، فلان خداي ما از چرم است، آن يغوث است، آن يعوق است، آن نسر است. تو هم خداي خود را تعريف كن. آيه نازل مي‏شود كه قل هو اللّه احد اللّه الصمد اين معنيش چه چيز است؟ نمي‏دانم. حضرت‏امام‏حسين مي‏فرمايد خدا خودش تفسير كرده، معني كرده، تفسير قل هو اللّه احد را اللّه الصمد كرده، و اللّه الصمد را تفسير كرده به اين‏طور كه لم يلد و لم يولد و لم‏يكن له كفواً احد. پس قل هو اللّه احد سورة نسبت است و معنيش را آن حضرت آسان كرده‏اند. خدا نگذاشته است كه احتياج باشد كسي شرح كند، پس خودش گفته است قل هو اللّه احد. حالا اين را معنيش را نمي‏دانم، اين را شرح كرده كه اللّه الصمد اين را معنيش را نمي‏فهميم، شرح كرده لم يلد و لم يولد اين خدا نه از چيزي بيرون آمده نه چيزي از او بيرون آمده ولم يكن له كفواً احد، ليس كمثله شي‏ء. اين خدا خدائي است كه به صورت هيچ‏يك از مخلوقات نيست و در پرده غيب نشسته، جاش بايد در غيب باشد. باز نمي‏گويم در عالم روح بايد باشد؛ ببينيد چه عرض مي‏كنم. آيا نه اين است كه هركس بيرون از اين اطاق است غايب از اين اطاق است؟ ما از اطاق اگر بيرون رفتيم غايب شديم، همين‏جور؟ آيا نه اين است كه واجب است خدا در عالم خلق منزل نداشته باشد؟ خدا مكان مي‏خواهد چه كند؟ مگر جسمي است خدا كه روي كرسي بنشيند؟ مگر مرغ است كه توي هوا پرواز كند؟ پس خدا اصلش مكان ضرور ندارد، محتاج به مكان نيست و بود و واللّه مكان را نيافريده بود و واللّه همين‏جور كه شما مكان براي خود ضرور داريد كه در آنجا منزل كنيد، خدا هم مي‏سازد براي خلقي مكاني كه آنجا منزل كند، اما خودش مكان نمي‏خواهد. پس خدائي است بي‏مكان و بيرون از تمام خلق و اين خدا نه يلد و نه يولد و نه مثل و مانند دارد.

امورات ظاهره‏اش بعينه مثل امورات باطنه است، همين‏جوري كه خدا گرمي نيست خدا سردي نيست، خدا تلخي نيست خدا ترشي نيست خدا شيريني نيست، خدا سفيدي نيست خدا هيچ رنگي نيست، و هكذا همين‏جور اين علومي كه شما داريد خدا اين علم نيست، چنانكه اين جهل نيست. اين لفظ‏هائي كه هست، اين معني‏هائي كه شما راه مي‏بريد خدا اين‏جورها نيست. باز معني‏هائي كه شما مي‏دانيد فكر كنيد لفظي را به شما مي‏گويند و از شما مي‏پرسند معني اين چه چيز است. فكر كنيد مي‏گوئي آب از شما مي‏پرسند معنيش چه چيز است؟ جلدي كاسه آبي دستش مي‏دهي. به عرب نشان مي‏دهي مي‏گوئي ماء چه چيز است؟ جلدي كاسه آبرا دستش مي‏دهي. پس الماء اسم للمشروب، النار اسم للمحرق آن محرق، آن نار است. آن محرق نه نون دارد نه الف دارد نه را. الثوب اسم للملبوس لباس آني است كه مي‏پوشند نه ثاء و واو و باء. لكن اين مردم به همين قناعت مي‏كنند كه ثاش را از سر زبان گفتيم، باش را از ميان دو لب گفتيم. اي، شما چرا غافليد از خودتان؟ اگر كسي به كسي بگويد قبا بياور من بپوشم و برود قافي و بائي و الفي و همزه‏اي بيارد، ببينيد آيا توي چنه آدم نمي‏زنند؟ همچنين قبا بپوش، قبا دخلي به قاف و باء و الف ندارد. قبا را همه‏كس مي‏فهمد و قبا را هم مي‏رود مي‏آورد براي تو. پس اصل مطلب معني است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خدا معني اين الفاظ نيست. درست دقت كنيد، فكر كنيد چطور معني اين الفاظ باشد؟ آيا معني آتش باشد؟ معني آتش همين است كه اطاق را گرم كند. خدا چطور معني آب باشد؟ معني آب همين است كه تر كند جائي را و با او بشويند چيزي را، از خدا مي‏شود نجاست را شست نعوذباللّه؟ و صوفيّه از اين حرفها باك ندارند. صوفيه مي‏گويند ما قيد را برداشتيم، بابا اينها قيد است. پس اگر به كلّه‏ات هم تغوّط كنند، بگو بابا اينها قيد است. غذا پيشت مي‏آورند، بابا خودش است. آيا خدا را داري مي‏خوري؟ آيا اين غذائي كه به آتش طبخ شده خدا است؟ آيا خودت هم خدائي و مردم پيش تو بايد بيايند و تو را بپرستند؟ توي متعفّن خر كه كاري از تو نمي‏آيد خدائي كه هيچ كاري از او نمي‏آيد خدائي كه هزارحيله مي‏كند كه يك‏كسي چائيش بدهد خدائي كه نمي‏تواند چائي براي خودش خلق كند و تملّق مردم را مي‏گويد كه كسي چائيش بدهد. حالا يك‏اكسيري اقلاً اين پدرسوخته مرشد داشته باشد كه ديگر احتياج نداشته باشد تملّق مردم را بگويد و اين ادعاهاي كفرآميز را بكند. و اگر خودت هم اكسير داري مردم نوكرت هستند، برو آسوده باش و اين ادعاها را هم مكن.

پس عرض مي‏كنم چرت مزنيد، غافل نباشيد، آنچه در عالم خلق هست يلدند و يولدند و امثالند و اضدادند. يا چيزي شباهت به چيزي دارد يا ندارد، يا مثل او است. آتش ضد آب است، آب مثل آب است، آتش مثل آتش است و ضد آب است. حالا آيا خدا مثل آب است؟ نه. مثل خاك است؟ نه. مثل آسمان است؟ نه. مثل زمين است؟ نه. يا در پرده غيب است، يعني پشت ديوار است؟ نه. خدا پشت ديوار هم هست، اينجا هم هست، او همه‏جا هست، هيچ‏جا هم نيست. داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء و واجب است خدا همين‏جور باشد. ملتفت باشيد چه مي‏گويم و اگر دل بدهيد من هي نفي مي‏كنم و اثبات مي‏كنم تا حاليت كنم. اگر تكليف هم نداشتي اصلش نفس هم نمي‏كشيدم. چرا توي طويله‏ها نمي‏روم به آن الاغ‏ها بگويم بيائيد توحيد ياد بگيريد، يا آن گاوها را بگويم بيائيد توحيد يادتان بدهم؟ آنها تكليف ندارند. هركس را به او گفته‏اند حلالي داشته باش، حرامي داشته باش، تكليفي به او كرده‏اند گفته‏اند خدا را بشناس و اولِ تكليف، معرفت خدا است؛ اول دين معرفت خدا است. چيزي را كه نمي‏داني و راه نمي‏بري، چطور اعتقاد داري؟ واللّه مجتهد جامع‏الشرايط تكليف دارد كه دين داشته باشد و اول دين همين معرفت خدا است، همين توحيد خدا است. اگر هم ندارد، دين ندارد. ضرب ضربوا هم هرچه مي‏خواهد خوانده باشد، همين‏كه خداي خود را نمي‏شناسد دين ندارد. آخر تو بايد براي خدا كار كني اي خره. حالا بگوئي من خيلي ضرب ضربوا مي‏دانم اما خدا را نمي‏شناسم، خدا را كه نمي‏شناسي پس نوكر كيستي؟ پس تو چه‏كاره‏اي؟

خدا مي‏داند اگر زوري بود و اهل حق زور داشتند و ان‏شاءاللّه زورشان از عقب خواهد آمد. و بدانيد كه از زمان آدم تا خاتم تا حالا اهل حق هنوز زورشان را به مردم ننموده‏اند و واللّه آنهائي هم كه خيلي سخت مي‏گرفتند و اهل حق بودند چند روزي بازي كردند و رفتند. چيزي نبود و سخت نبود، سخت نمي‏گرفتند. سخت را آن‏وقت مي‏گيرند كه ريش يكي‏يكي را مي‏گيرند مي‏نشانندشان تا با دليل و برهان با ايشان حرف برنند و به گردنشان بگذارند و احكام خدا را جاري كنند و اگر بايد گردنشان را زد، مي‏زنند اگر بايد با سگ به جوالشان كرد مي‏كنند و سگ آن‏وقت معذّب خواهد شد.

پس عرض مي‏كنم اگر آدمي هستي و مكلّفي، همين‏كه تكليف داري حلالي داري، حرامي داري، ديني مي‏خواهي، اوّل الدين معرفته آن اول اولي كه مي‏خواهي بگوئي من مسلمانم، اگر مي‏خواهم من مسلمان باشم، مي‏خواهم ديني داشته باشم، خدا بايد بشناسم. و آن اول دين حضرت‏امير مي‏فرمايند معرفت خدا است و هركسي خدا را نشناسد هيچ دين ندارد ولو دنگ هم خيلي بكوبد. سنّي‏ها دنگ مي‏كوبند خيلي بيش از شماها و تمام طوايف، تمام دينهاي باطلي كه هستند عبادتي دارند. توي يهوديها بروي آيا عبادات ندارند؟ توي نصاري بروي آيا نصاري عبادات ندارند؟ در كنيسه‏شان آنها هم عبادت مي‏كنند. آيا حلال ندارند يهوديها، حرام ندارند يهوديها؟ توي نصاري بروي آيا آنها حلال ندارند، حرام ندارند؟ و والله جميع اهل باطل را مي‏خواهم عرض كنم و غافل نباشيد و چرت نزنيد حرفهاش هم اين‏قدر منتشر است كه هيچ تقيه هم ندارد. واللّه هيچ اهل باطل خدا نمي‏شناسند كه اگر خدا مي‏شناختند، رسول او را مي‏شناختند. اگر رسول او را مي‏شناختند، حجت او را مي‏شناختند و اگر حجت او را مي‏شناختند اهل حق بودند. پس اول دين معرفت خدا است و اين خداي ما ليلي نيست راستي راستي، مجنون نيست راستي راستي. يك‏خورده پيش خودت بنشيني فكر كني خوب آسان مي‏تواني بدست بياوري. خوب حالا من خدا، من كه خودم مي‏بينم گرسنه‏ام هست، مي‏بينم گندم ندارم، نان ندارم؛ يا پيرم كاري از من نمي‏آيد. تو هم همين‏طور، آن ديگري هم همين‏طور، حالا با وجود اين آيا تو خدائي و هيچ كار هم از تو نمي‏آيد؟ اي بي‏مروّت، اي بي‏انصاف، بي‏دين، بي‏مذهب، تو چطور خدائي هستي كه كاري از تو نمي‏آيد؟ پس اين خدا ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست، هيچ‏يك از اين مخلوقات نيست.

درست دقت كنيد همچو گرم مشويد كه همين‏طور لاعن‏شعور بگوئيد اينها كمالات خدا هستند. بله، تمام عالم به لسان فصيح مي‏گويند ما صفة‏اللهيم، آدم به نداي بليغ مي‏گويد من صفوةاللّهم، اينها را هم گفته‏اند و درست هم گفته‏اند. شايد آني هم كه روز اول گفته آن‏جوري كه گفته درست گفته. البته عالم صفة‏اللّه است، البته تو به هرچه نگاه كني اين را مي‏فهمي كه اين را كسي ساخته آنجا گذارده، پس اين دالّ است بر گذارنده‏اي و هر حرفي را ببيني روي كاغذي نوشته مي‏فهمي كاتبي نوشته اين حرف را آنجا گذاشته. معلوم است هر حرفي صفت كاتب است، كاتب آنجا گذاشته. پس هر حرفي به صداي بلند به نداي فصيح داد هم مي‏زند كه من صفت كاتبم، من عمل دست كاتبم. جميع حروف، جميع حركات آنها، زيرهاش، زبرهاش، تشديدات، تسكينها، حتي نقاط، تمام اينها دالّ است بر اينكه كاتبي آنها را نوشته و به وجود خود داد مي‏زنند كه فاعلي دارند. پس صانع در اين مصنوعات پيدا است، راست است اما حالا آيا اين صانع خودش الف است، خودش باء است، خودش نقطه است، خودش مداد است، خودش قلم است، خودش كاغذ است؟ خودش نه قلم است، نه مركب است، نه حروف است، نه حركات حروف است، نه هيأت حروف است، نه نقطه است، هيچ اينها نيست مع‏ذلك اينها همه اظهار كرده‏اند كمال كاتب را، اينها همه داد مي‏زنند كه كاتب ما را نوشته. خوش نوشته باشد داد مي‏زنند كه نويسنده ما خوشنويس بوده، اگر بد نوشته هم داد مي‏زنند كه نويسنده ما بدنويس بوده.

پس خوب فكر كنيد ان‏شاءالله، خدا همين‏جوري كه عرض مي‏كنم به همين زبانهاي لُري شما خودتان خود را تعريف كرده‏ايد، ديگر شما به آن زبانهاي ملاّئي ماده و صورت و وجود و ماهيت و آن‏جور چيزهاش نبريد بلكه شما آنها را توي اين لفظهاش بياوريد، ببينيد چقدر آسان است. پس بدانيد خدا وجود هيچ مخلوقي نيست، خدا ماهيت هيچ مخلوقي نيست. ريششان را بگير و دليل و برهان بيار براشان. خدا نصيب كند كه زور بيايد در دنيا، وقتي كه زور آمد آنوقت حق را با دليل و برهان مثل آتش داخل مي‏كنند در خانه‏ها.

باري، پس فكر كنيد در همين كرسي، وجود اين كرسي چه چيز است؟ اين چوبها. ماهيت اين كرسي چه چيز است؟ همين هيأت اين كرسي كه ماهيت اين كرسي است، اين هيأتي كه روي كرسي است. اگر اين كرسي اين هيأت را نداشت نمي‏شد روش بنشيني؛ و وجود اين كرسي اين چوب است. حالا خدا نه چوب است، نه هيأت كرسي. وجود كلمات و حروف، مركّب است؛ ماهيتش صورت الف و باء و جيم و دال و از تركيب آنها كلمات ساخته شده. خيلي چيزها هم توي اين ماهيات درآمده، خيلي معاني و مطالب ظاهر شده. حالا كه چنين است آيا كاتب خودش مركب است؟ يا هيأت اين حروف و كلمات است؟

فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس ذات خداوند عالم را مكلّفين مكلّفند بشناسند و خيلي از اين نيمچه حكيمها كه يكپاره چيزهاي ناقص ياد گرفته‏اند مي‏گويند چيزي كه از جنس ذات خدا نيست، چطور مي‏تواند او را بشناسد؟ ديگر نمي‏دانم اگر ريش اين نيمچه‏حكيم را بگيري كه اگر اين‏طور است خدا را كه نمي‏شود شناخت، پس تو چرا اسم خدا را مي‏بري؟ پس چرا بسم اللّه الرحمن الرحيم مي‏گوئي؟ چرا اسمش را مي‏بري؟

پس بدانيد خدا را بايد شناخت و واللّه از بس ظاهر كرده خودش را، مخفي شده و از بس مهلت داده مردم را، مغرور شده‏اند و از بس دير مي‏گيرد مردم را، مردم جري شده‏اند. از بس نمي‏ترسد كه از چنگش بيرون روند مهلتشان داده. مردكه يك‏سال دوسال، ده‏سال، هزارسال هي كفر مي‏گويد و خدا مهلتش مي‏دهد و مي‏بيند كه از دستش بيرون نمي‏رود و همين مهلتها مغرور كرده مردم را. پس خدائي داريم لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد. پس واقعش اين است كه وقتي درست فكر كني كليات و افراد هم همين‏جور حكم را دارند. خدا كلّي خلق نيست كه بگوئي خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. نيمچه‏حكيمها همين‏طور مي‏گويند كه خدا است مثل كلّي و اين زيد و عمرو و بكر و اين خلق، افراد آن خدا هستند. حالا بپرسي آيا حالا زيد خدا است؟ مي‏گويد خير اين زيد خدا نيست، اما غير از خدا هم نيست. خوب پس اين خر كيست؟ بله غير خدا نيست. اين چه خدائي است كه هيچ نمي‏داند؟ و حال‏آنكه خداي ما خدائي است كه هيچ جهل براي او نيست. ايني كه غير خدا نيست آيا جهل ندارد؟ خداي ما خدائي است كه هيچ عجز ندارد، ايني كه غير خدا نيست آيا عجز ندارد؟ اين اگر خدا است پس چرا مي‏ميرد؟ اين ناخوش نشود، اين گرسنه‏اش نشود، اين حيله نكند تا از اين و آن زكوة بگيرد و كاش زكوة مي‏گرفت، نرود مال مردم را ندزدد.

باري، ملتفت باشيد پس خدا كلّي نيست كه خلق افراد او باشند، كه مي‏گويند بله اين افراد جمال او هستند، كمال او هستند. نه واللّه اين خلق هيچ كمال او نيستند، هيچ جمال او نيستند و آن‏جوري كه آنها مي‏گويند هيچ نيست. اما چرت مزن ببين اغراق هيچ نمي‏خواهم بگويم. عرض مي‏كنم اين كاتبي كه مي‏نويسد حروف را، هرچه توي اين حروف نگاه مي‏كني يك سياهي پيدا است و يك هيأتي كه تو اسمش را الف و باء و جيم و دال مي‏گذاري. حالا آيا آن كاتب ما مركب است؟ يا كاتب ما الف است؟ يا مركب است از اين الف و باء و جيم و دال؟ هيچ‏كدام. پس اين كاتب نه بعض اين حروف است نه كلّ اين حروف است، نه ماده اين حروف است نه صورت اين حروف. حالا بسا آن كاتب نوشته روي كاغذ كه «انا الذي اكتُبُ». حالا كه نوشته و مقصود هم خود كاتب است، باز مكتوب الف است و نون و لام و ساير آن حروف است و كلمات كه نوشته و هيچ‏يك كاتب نيست. پس كاتب كيست؟ كاتب آن‏كسي است كه نوشته است. پس آن كاتب اگر بگويد تجلّي اللّه سبحانه في كتابه لعباده مردم نمي‏دانند چطور تجلّي كرده و واللّه نمي‏دانند. خدا مي‏گويد در كتاب خود من چنين و چنانم، مي‏گويد انّي انا اللّه لا اله الاّ انا فاعبدني و هي دارد حرف مي‏زند. گفته توي كتابش من چنين و چنانم، حالا آيا خدا «انّي» است؟ آيا خدا الف است و نون است و ياء است و تجلّي كرده خدا به اين كلمه و «انّي» شده؟ يا خير، مداد است؟ يا خير، كاغذ است؟ يا خير، قلم است؟ يا از فولاد است؟ هيچ اينها نيست. پس خدا اين خلق نيست حالا هم گفته است انّي انا اللّه لا اله الاّ انا اگر مي‏خواست هم بشنوي همين هوا را هم به صدا درمي‏آورد يا هاتفي ندا مي‏كند و آدم يا كسي را مي‏بيند يا مي‏شنود صداي هاتفي را.

پس بدانيد و غافل نباشيد، خدا محال است و ممتنع است به صورت خلق درآيد. مباشيد مثل چرت‏زنهاي نصاري كه مي‏گويند ما چه مي‏دانيم خدا چه جور متولد كرده از خودش عيسي را و تغيير هم نكرده و مي‏گويند خيلي از كارها هست كه خدا كرده و ما نمي‏دانيم چطور كرده، اين هم يكي از آن كارها است و تولد هم كرده ما هم نمي‏دانيم كه چطور شده تغيير نكرده و خود همانها تغيير را هم راه نمي‏دهند در خدا، چرا كه آنقدر در كتابهاشان هست كه نمي‏توانند بگويند تغيير مي‏كند. خوب اين خدائي كه هيچ تولّد نكرده پيش از آني كه عيسي را تولد كند، يا بعد از آن، آيا تغيير نكرده است؟ مي‏گويد اي ما چه مي‏دانيم، خيلي چيزها هست ما نمي‏دانيم. ملتفت باشيد اين حيله‏بازي است. آدم مي‏فهمد كه اگر آبي يخ كرد اين تغيير كرده، نداند هم چه‏جور شده، نداند. مي‏داند كه آب غير از يخ است، يخ غير از آب است. آب يخ كرد حالتش تغيير مي‏كند منجمد مي‏شود. يخ كه مذاب شد حالتش تغيير مي‏كند، گرم بود سرد شد، تغيير كرد. سرد بود گرم شد، تغيير كرد. ديگر اين را ما نمي‏فهميم دروغ است. چيزي كه تولد مي‏كند از چيزي، هرجوري كه تولد كند تغيير مي‏كند. ننه زائيد سبك‏تر شد، شكمش خالي شد، پدر است نطفه از پشتش مي‏ريزد خبيث مي‏شود نجس مي‏شود، بايد برود غسل كند. يخ است تولد از آب كرده تغيير مي‏كند منجمد مي‏شود، آب است تولد از يخ كرده تغيير مي‏كند آب مي‏شود، اذابه مي‏شود جاري مي‏شود. حالا آيا خدا يخ كرد و عيسي شد، يا زنش خيال مي‏كني، ديگر آنوقت خدا از عيسي بعمل آمده. همين‏طور مي‏شود همه تغييرات همين‏طور است دل بدهيد كه ياد بگيريد و مشكل هم نيست، واللّه آسان است و مكرر عرض كرده‏ام مايه نفهميدن حرفهاي من كه عرض مي‏كنم، همه‏اش همين است كه بخوابيد. تو چرت مزن، بيدار باش و هرچه مي‏خواهي كم‏فهم باش، من شرط باشد مطلب را همچو بياورم كه تو بفهمي و همين‏كه چرت نمي‏زني مي‏فهمي. اما توي چرت و خواب نمي‏فهمي، و خدا است كه غلبه مي‏دهد خواب را و مطلب از دستت درمي‏رود.

پس خدا مثل آب نيست كه خلق مثل يخ باشند و خدا مثل يخ نيست كه خلق مثل آب باشند و گفته‏اند اينها را:

و ما الخلق في التمثال الاّ كثلجة   و انت لها الماء الذي هو نابع

معلوم است، يخها وقتي آب شد چه مي‏شود؟ آب مي‏شود انّا للّه و انّا اليه راجعون و گفتند خدا مثل آب است و خلق مثل موجها، موجها وقتي كه نشست چه مي‏شود؟ «البحر بحر علي ماكان في القدم»، «انّ الحوادث امواج و انهار». عربيش هم كه مي‏كنند عظمي پيدا مي‏كند خصوص عجمها كه تا لفظ عربي مي‏شنوند غش مي‏كنند و پيششان خيلي عظم دارد. بابا چه خبرت است؟ نهايت عربي گفته، لفظ عربي حرمتي چندان ندارد آن هم يك‏لغتي است مثل اينكه فارسي هم لغتي است. حرمت عرب اگر محض همين است كه چون پيغمبر ما عرب بود و ما امّت او هستيم بايد عربها را حرمت بداريم، نه‏خير پيغمبر ما عرب نبود و اين عرب بدترين طوايف بودند، رذل‏ترين طوايف بودند، هيچ داخل آدم نبودند، رذل‏تر از همه طوايف بودند. حالا همچو تا عربي شد و گفتي «البحر بحر علي ماكان في القدم»، اينكه نقلي نمي‏خواهد، بادي نمي‏خواهد، آهي نمي‏خواهد. معلوم است موج را بادش مي‏زند موجها فرو مي‏نشيند. اين ديگر نفسي نمي‏خواهد تو حبس كني و آهي بكشي. حالا اين خدا را كي باد زده موجهاش نشسته؟ بله، بادش هم خودش بوده، يك تكه‏ايش باد بوده، يك تكه‏ايش اينكه باد را بحركت آورده. «هو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري» و همينها را هم گفته‏اند، هرچه هذيان بوده گفته‏اند. پس «هو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري». يكي مثل اين دست، يكي مثل اين دست. خدا خودش باد است، خدا خودش آب است. باد خدا بود، موج خدا بود، آب خدا بود. «چون ز بيرنگي اسير رنگ شد»، بادي با آبي در جنگ شد، «موسيي با موسيي در جنگ شد». حالا شعر گفت با اين‏همه طَرَقّ و طُروق آن آخرش معنيش بجز هذيان هيچ نبود. هذيان كه اين‏همه طَرَقّ و طُروق نمي‏خواهد. تو يك‏معني توش بينداز آنوقت بادش كن.

پس عرض مي‏كنم شما چرت مزنيد، خدا خدائي است كه جميع خلق، خلق او هستند. اگر او نبود، نمي‏شد اينها باشند. مثل اينكه تو اگر به اين حروف و كلمات نگاه كني، مي‏داني كسي اين حروف و كلمات را نوشته. اگر آن كاتب نبود، اينها نبودند. اگر آن نقاش نبود، البته اين نقش‏ها اينجا نبودند. حالا او چه رنگ است؟ چه شكل است؟ قدش چطور است؟ آيا قدش قد الف است، شكلش شكل جيم است؟ نه اينها توش نيست. پس مي‏فهمي كه كاتبي، نقاشي اينها را نوشته و نقش كرده. اما اين نقاشش مرد بوده يا زن بوده، خوشگل بوده يا بدگل بوده، مردمِ كجا بوده، چه پيشه‏اي داشته؟ اينها توش نيست. والله همين‏طور است كه عرض مي‏كنم بي‏اغراق نگاه مي‏كني به اين ملك مي‏بيني ملك ساخته شده، مي‏فهمي و مي‏داني كه اين ملك خدا دارد. اما خدا چه رنگ است؟ نمي‏دانم سياه نيست، سفيد نيست، اگر اين جورها بود اينها را نمي‏توانست بسازد. خدا روي جائي نمي‏نشيند، چطور است؟ دراز است، كوتاه است، گرد است؟ باز مي‏دانم دراز هم نيست، كوتاه هم نيست، گرد هم نيست چرا كه دراز را هم او بايد دراز كند، كوتاه را هم او بايد كوتاه كند، گرد را هم او بايد گرد كند. پس چه‏طور است؟ طور ندارد او طور را هم طور مي‏كند.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، پس انسان مي‏فهمد خدا خدائي است كه مثل خلق نيست، انسان مي‏فهمد خدائي هم هست و لاتدركه الابصار است و اول دينداري در هر ديني اين است كه اين خدا را بشناسي و كمال معرفت او اين است كه بداني اين خدا مركب نيست و چيزي به او نچسبيده و اين اسمهائي كه اسمهاي او است، همه اسمهاي او هستند و به او نچسبيده‏اند. پس قدرت به قادر چسبيده، علمش به عالم چسبيده، حكمت به حكيم چسبيده، غفران به غفور چسبيده، عطا به معطي چسبيده و اينها همه اسمهاي او هستند و اين اسمهاي خدا خيلي هم هستند و اسم خدا را هم كسي نگفته كه يكي بايد باشد، خدا اسم زياد دارد. باعتباري چهارده‏اسم دارد صلوات‏اللّه‏عليهم، باعتباري دوازده‏اسم دارد صلوات‏اللّه‏عليهم، باعتباري چهاراسم دارد صلوات‏اللّه‏عليهم، باعتباري پنج‏اسم دارد صلوات‏اللّه‏عليهم، باعتباري يكي دارد صلوات‏اللّه‏عليه و اين هم اسمي است از اسمهاي خدا و اسماءالله متعدد هم هستند و هيچ تشويشي هم نيست. لكن اين خداي ما نه جنس است و نه فرد است، و اگر جنس بود البته صدق مي‏كرد بر افراد و مي‏بيني كه صدق نمي‏كند چرا كه اسماءاللّه داريم و افراداللّه هيچ نداريم. لكن زيد كه يكي از افراد انسان است اگر او را بگوئي انسان، اين دروغ نيست. پس زيد انسان است، عمرو هم انسان است، بكر هم انسان است؛ اما زيد كلّ انسانها نيست، اما انسان هم زيد است و هم عمرو است.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه چه عرض مي‏كنم كه همين حاقّ مطلب تصوف است كه عرض مي‏كنم و عقيده و نكات حيله آنها را مي‏گويم كه با اصرار هم مي‏گويم. مي‏گويند خداي ما مثل نوع مي‏ماند و خلق چون افراد نوع مي‏باشند. پس زيد غير انسان نيست و كلّ انسان هم نيست و اگر كل انسان بود بايد زيد، عمرو هم باشد، بكر هم باشد و هكذا. پس همه اينها انسانند اما هريك كل انسان نيست غير انسان هم نيست و اگر هريك كل انسان بود همه آنها هم بود و چون همه آنها نيست پس اين انسان نيست اما غير انسان هم نيست. بگوئي انسان ديدم، راست گفته‏اي پس اين غير انسان نيست و انسان هم نيست. حالا كه چنين است پس مي‏گويد «ليس في جبّتي سوي اللّه» و مي‏گويد من غير خدا نيستم، خدا هم نيستم. خدا لعنت كند تو را كه ادعاي الوهيت داري مي‏كني. آيا اللّه آن است كه هم ليلي باشد و هم مجنون كه مي‏گوئي من هم غير او نيستم، آن جبّة من هم غير او نيست مثل اينكه مي‏گوئي من غير انسان نيستم و انسان هم نيستم. و اگر چنين است باز ملتفت باشيد بهمان لحاظ كه گفته، آيا كار انساني را بايد بكند يا نه؟ آخر انسان با حيوان تفاوت ندارد؟ هيأت ظاهرش را كه مي‏بيني تفاوت دارد، پس تو از جهتي كه غير انسان نيستي بايد كارهاي انساني را بتواني بكني چراكه كار انساني از حيوان برنمي‏آيد. پس اي مرشد، تو از آن جهتي كه خدا هستي بايد كارهاي خدائي را بتواني بكني. حالا تو فردي از افراد خدا باش نعوذباللّه، پس چرا كارهاي خدائي را نمي‏تواني بكني؟

پس ملتفت باشيد كه خدا جنس نيست، خدا فرد نيست، خدا نوع نيست، خدا كلي نيست، خدا جزئي نيست و خدا جنس‏الاجناس هم نيست چنانكه جنس نيست و چنانكه افراد نيست. و خدا كسي است كه هم جنس را ساخته هم افراد را ساخته و تمام جنسها و نوعها خودشان عاجزند به صورت افراد درآيند. و همچنين تمام افراد عاجزند كه به صورت جنس باشند. پس زيد خودش نمي‏تواند هم در مشرق باشد هم در مغرب و اين زيد كه فردي از افراد انسان است، هرچه زور بزند، هرچه رياضت بكشد نمي‏تواند در حال واحد هم در مشرق باشد هم در مغرب. و همچنين آن جنسي كه اين زيد يكي از ظهورات او است، او هم واللّه تا نسازند افراد را، او هم نيست. اين باباآدم را همچو بخصوص همين شخص جزئي را عرض مي‏كنم كه اگر اين آب و خاك را نگرفته بودند و باباآدم را نساخته بودند، هيچ انساني نه نوعش و نه افرادش در ملك ابداً نبود. مثل اينكه چوب را اگر نجّار نگيرد به اين‏صورت درآورد و از روي علم و قدرت، كرسي را نجار نسازد، چوب خودش نمي‏تواند به صورت كرسي درآيد. پس عرض مي‏كنم همين‏جور واللّه جنس خودش نمي‏تواند به صورت عمرو و زيد درآيد. خدا كه مي‏سازد با اسباب فرد را، آنوقت جنس سرجاي خودش جنس مي‏شود، فردش سرجاي خود، جنسش سرجاي خود. پس نسبت به خداي ما فرق نمي‏كند زيد را خلق كند يا انسان را خلق كند. ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة همچو بي‏اغراق چه جنس و چه جنس‏الاجناس، همان جنس‏الاجناسي كه دنيا و آخرت و هرچه هست همه در تحت همان يك‏جنس افتاده، خدا چه آن جنس‏الاجناس بزرگ را خلق كند چه يك‏پشه‏اي را خلق كند كه هيچ فرق نمي‏كند و به يك‏آساني هم خلق مي‏كند. پس خداي ما چنين خدائي است كه قدرتش بي‏نهايت است و قدرت بي‏نهايت كه آمد بهمان آساني كه پشه مي‏آفريند، بهمان آساني هم واللّه فيل مي‏آفريند. اينجا مي‏بيني پشه را به چه آساني مي‏سازد، يك‏دفعه مي‏بيني پوست اين كِرم توي آب تركيد و يك‏پشه‏اي از ميان آن درآمد و پرواز كرد بهمين آساني و از اين آسانتر هم خدا نموده. يك‏دفعه سنگي را مي‏شكافد شتر از ميان آن بيرون مي‏آورند. معجزات را عمداً براي همين مي‏آورند مثل اينكه من هم براي همين آمده‏ام كه بگويم اين حرفها را اما طالب را چون كم مي‏بينم من هم دماغم مي‏سوزد.

پس واللّه بهمين آساني كه پشه از نيستان مي‏آيد بيرون كه يك‏دفعه صدهزار پشه مي‏آيد بيرون، بهمين آساني يك‏دفعه صدشتر از سنگ بيرون مي‏آيد و چندين‏صد، پس صدشتر بيرون آوردند، هشتادشتر، هفتادشتر همه با افسار و آدم و جهاز و بار، هي از سنگ بيرون مي‏آوردند. پس خداي ما چنين خدائي است كه قدرت او نهايتي براي او نيست. پس پشه را همان‏جوري كه خلق مي‏كند، فيل به آن بزرگي را هم بهمان‏جور خلق مي‏كند. پس در فيل خلق‏كردن زور نبايد بزند كه فيل خلق كند. خير، تمام حكمتهائي كه بكار فيل رفته، تمام آن حكمتها را در خلقت پشه‏اي خرج كرده است، همه در همين پشه هست آنچه در فيل هست بعلاوه دوتا بالش هم داده كه فيل ندارد. فيل بال ندارد، اين پشه كأنّه فضيلتش از فيل بيشتر است. پس خداي ما همچو خدائي است كه لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد. پس نه خدا مثل جنس خلق است و نه مثل فرد خلق است، نه جوهر خلق است و نه عرض خلق است، نه امكان خلق است و نه كون خلق است، هيچ دخلي به اين چيزها ندارد. لكن امكاني ساخته و از امكان دارد چيزها بيرون مي‏آورد و خودش نه اصل اينها است و نه فرع اينها است. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي  با نسخه س 60  در روز 18/8/1390

(دوشنبه 14 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»

ان‏شاءاللّه غافل مباشيد، فكر كنيد ان‏شاءاللّه، هر صانعي كه صنعت مي‏كند ببينيد آن ماده‏اي را كه مي‏گيرد دست مي‏زند هرجور كه مي‏خواهد مي‏سازد و آن هم همان‏جور ساخته مي‏شود. و همه‏جا ببينيد كار صانع اين‏جور است و هيچ غير از اين‏جور صنعت نيست. بشرطي كه فكر كنيد، همين‏طور گوشتان كه مي‏شنود فهمتان هم همراهش بيايد. ببينيد صانعي برمي‏دارد، هرچه را مي‏خواهي خيال كن، قلمي را برمي‏دارد و بنا مي‏كند نوشتن. اين قلم از خودش حركت ندارد، سكون ارادي هم ندارد. پس اگر ايستاد جائي، كاتب او را واداشته، اگر جنبيد او جنبانيده. پس اين قلم لايملك لنفسه حركةً و لاسكوناً و لاسُرعةً و لابُطؤً الاّ اينكه آن صانع هرجوري جاري كرده اين‏را، اين هم جاري شده. و فكر كنيد مي‏گويم خيلي آسان است و اگر هم ولش نكني واللّه تمام ملك خدا را مي‏فهمي چطور شده، ولش هم بكني نمي‏فهمي. چنانكه كرور اندر كرور مردم نمي‏فهمند. نجّار كه برمي‏دارد ارّه و تيشه را بكار مي‏برد، تيشه خودش تراشيدن ندارد، حركت ندارد، بالا رفتن ندارد، پائين آمدن ندارد. بالاش مي‏برند بالا مي‏رود، پائينش مي‏آورند پائين مي‏آيد. بالاش كه ببرند نمي‏تواند بالا نرود، پائينش كه بياورند نمي‏تواند پائين نيايد.

باز ملتفت باشيد و اينها را هم جبر اسمش نگذاريد. اينها جبر اسمش نيست. اصلش روز اول تيشه كه ساختند، براي همين بالا بردن و پائين آوردن ساختند. آهنش را كه روز اول ساختند، براي همين بود كه تيشه بسازند كه بالا ببرند و پائين بياورند. ملتفت باشيد اينها جبر نيست، اينها همه‏اش حكمت است كه صانع بكار برده و كارهاي بزرگ بزرگ از اين بانجام مي‏رسد. پس فكر كنيد هر صاحب صنعتي در آن اسبابي كه دست مي‏گيرد كار مي‏كند، جميع فعل را آن صاحب صنعت بعمل مي‏آورد و جاري مي‏كند در اين صنعت خودش.

حالا چرت نزنيد و فكر كنيد ان‏شاءاللّه، حالا من حرفها را در قلم و كاتب مي‏گويم، توي نجّاري هم همين‏طور است، حدّادي هم همين‏طور است، زرگري هم همين‏طور است، فاخوري هم همين‏طور است، بنّائي هم همين‏طور است و هكذا. پس اين قلم خودش اگر حركت كرد، اين كاتب دانسته و فهميده از روي حكمت كه هرحرفي چه جور حركتي ضرور دارد، عمداً اين حركت را اينجا وارد آورده. بعضي از حركات بخصوص بايد مستقيم باشد، اگر مي‏خواهند الف بنويسند بايد راست بنويسند، مي‏خواهند جيم بنويسند واجب است جيم را كج بنويسند و اين كجي لازمست؛ چراكه مي‏خواهند جيم بنويسند و جيم معني ديگري دارد، الف معني ديگري دارد، هر حرفي معنيي دارد اين حرفها را باهم جفت مي‏كني، علم از توش بيرون مي‏آيد. پس حركت جيم استقامتش همان كجي است، مثل اينكه حركت الف استقامتش اين است كه راست باشد. دال بايد آن‏جور باشد، هاء بايد آن‏جور باشد، هر حرفي اگر مثل حروفي ديگر باشد كه حرفي ديگر نيست. پس بدانيد بهمين نسق كه تمام كارهائي را كه اين خدا كرده، تمامش كلّش همين‏جور است كه عرض كردم. همه از روي حكمت است و از روي دانائي و قدرت جاري شده. ديگر يكي بايد سياه باشد سياه ساخته، يكي بايد سفيد باشد سفيد ساخته، يكي بايد بلند باشد بلند ساخته، يكي بايد كوتاه باشد كوتاه ساخته، يكي بايد نر باشد نر ساخته، يكي بايد ماده باشد ماده ساخته. پس اينها را هر طوري صانع خواسته ساخته و طورش را هم فكر كنيد طوري است كه اين صانع وقتي كه مي‏روي پيشش و فكر مي‏كني صدهزار مرتبه تسلطش بر صنعت خودش از اين صانعين كه ما مثَل مي‏آوريم براي معلوم شدن مطلب، بيشتر است. اين كاتب بسا بخواهد چيزي بنويسد و آن‏جور نشود و غفلتي شود، يا بسا مركّبش روان است پخش شود، بسا غليظ است همراه دست كاتب نيايد. بخلاف آن صانعي كه مركّبش را خودش مي‏سازد و جوري مي‏سازد كه همراه دستش بيايد و تا دست نگاه مي‏دارد پخش هم نشود. زاجش را هم خودش مي‏سازد، مازوش را هم خودش مي‏سازد، صمغش را هم خودش مي‏سازد، دوده‏اش را هم خودش مي‏سازد.

پس خوب دقت كنيد در ملك خدا كه هيچ اغراق نيست، هيچ عرفان پوسيده بي‏مغز نيست. در تمام ملك خدا لارادّ لحكمه و لامانع من قضائه هر طوري كه خواسته مي‏كند و هيچ مشورتي هم نمي‏كند از كسي. شَوْر را كسي مي‏كند كه عقلش نرسد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اما خدائي كه عواقب امور را مي‏داند، خودش تعمد به تقديرش مي‏كند و هر چيزي را خودش تعمّد مي‏كند و سر جايش مي‏گذارد. آيا ديگر اين خدا محتاج هست وزيري تعيين كند و از او شَور كند كه ما چه كنيم؟ و حال آنكه وزير را مي‏سازد. خدا ملائكه و انبياء را مي‏سازد، احتياجي به شَور ندارد. پس تمام آنچه را خلق كرده از روي دانائي و علم و حكمت است و اول او خلق كرده، بعد اينها هم خلق شده‏اند. حالا آيا اينها مطيع نيستند؟ آيا تخلّف از فرمايش او مي‏توانند بكنند؟ دهانشان مي‏چايد كه تخلّف كنند. ان‏شاءاللّه ول نكنيد اين سررشته را. پس در كون خلاف‏كننده‏اي با خدا يافت نمي‏شود و در صنعت صانع بغير از خدا كسي نيست و هر جوري كه خواسته ساخته، آنوقت خلق هم همان‏جور ساخته شده‏اند. اين است كه مي‏فرمايند كاري را هم كه خدا كرده و مي‏كند در دست مردم نيست و سرزنش آن كار را اگر بنظرت درست نيامد به آن مخلوق بيچاره مكن. يك‏كسي را خدا كور خلق كرده، سرزنشش مكن كه چرا كوري؟ مي‏خواهي بداني چرا، برو پيش خدا بپرس. او اگر جوابي دارد مي‏دهد و اگر از جواب تو عاجز شد، كه ديگر نمي‏دانيم چه خدائي است همچو خدائي.

پس اول او حركت داده، اينها بعد حركت كرده‏اند. او اول ساكنشان كرده، بعد اينها ساكن شده‏اند. اگرچه اينها دوكار هم نيست و توي يك‏كار پيدا است اما شعورتان را شما ول نكنيد. خدا خلق كرده اينها را، اينها هم خلق شده‏اند. خلق شدن كار اينها است و خلق كردن كار اينها نيست. بعينه مثل كار تو، تو تراشيدي چوب را، چوب هم تراشيده شد. تراشيده شدن كار چوب است، چوب تراشيدن هم كار تو است. اما آيا تو پيشتر دستت را در هوا حركت مي‏دهي و بعد تراشيدن پيدا مي‏شود، يا تراشيدن تو با تراشيده شدن آن چوب همراه هم است؟ پس مساوق هم هستند، كَسَرَ و اِنْكَسَرَ مساوقند. تو كه مي‏شكني كاسه را، كاسه هم شكسته شده نه تو. اما تو شكسته‏اي، تاوانش را هم از تو مي‏گيرند. پس كاسه را شكننده مي‏شكند، كاسه هم شكسته مي‏شود؛ اين دوكار است، ابتدا و انتهاش همراه است، پيش و پس نمي‏شود. همان وقت كه تو مي‏شكني كاسه را، همان وقت هم كاسه شكسته مي‏شود. همان وقت كه كاسه شكسته مي‏شود، تو مي‏شكني. حالا كه چنين است آيا من كه تعمّد كنم به شكستن كاسه، آيا به كاسه مي‏گويم چرا شكسته شدي؟ كاسه اگر زبان داشته باشد مي‏گويد من كه هيچ فعلي را قادر نبودم، وقتي كه مرا تو شكستي، من هم شكسته شدم. برفرضي كه مي‏خواستم شكسته نشوم، مگر مي‏توانستم تخلّف كنم و شكسته نشوم؟ بلكه تو شكستي، من هم شكسته شدم. آيا اين جبر است؟ ملتفت باشيد جبر هم اسمش نيست. پس گاهي كاسه را عمداً مي‏شكند براي كاري. چوب را مي‏شكند براي سوزاندن، چوب را تا نشكني نمي‏شود سوزاند و تا نشكني خودش هم شكسته نمي‏شود. حالا من چوب را شكستم و كار دستش داشتم،  حالا فعل آن كسي‏كه شكسته است با شكسته شدن، دوفعل است اما همراه هم هستند و سرموئي پيش و پس نيستند و آن چوب مطاوعه دست تبرزن را كرده، او با تبر زده اين هم شكسته شده است. براي حكمتي هم كرده، براي سوزاندن يا براي فايده‏اي ديگر، صدهزار حكمت هم توش پيدا مي‏شود.

باري، پس از نظرتان نرود ان‏شاءاللّه فكر كنيد خدا آن جوريكه خواسته خلق كرده. بلي اين خدا همچو جور خدائي است كه آنوقتي كه هنوز نساخته خودش مي‏داند مرد را چه جور بسازد. پس مي‏گيرد مادّه‏اش را و نر مي‏سازد. مي‏داند ماده را و زن را چه‏جور بايد گرفت مادّه‏اش را از اول همان جور مي‏گيرد و مي‏سازد. اول هم تخمه‏اش را درست مي‏كند. جميع خلق اول از تخمه نشو بايد بكنند. پس يك‏ماده‏اي را مي‏گيرد درآن تصرف مي‏كند رجال ساخته مي‏شوند، ماده‏اي ديگر را مي‏گيرد درآن تصرف مي‏كند و نساء ساخته مي‏شوند. پس اين صانع هر چيزي را همان طوري كه خواسته ساخته و چيزها هم همان‏طور ساخته شده‏اند.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، چرت نزنيد، آيا هيچ معقول هست كه اين خدائي كه رؤوف است و رحيم و دانا و هيچ بازيگر نيست، چوب را خودش بشكند با تيشه و با تبر و با هر جور اسبابي كه دارد، چوب هم نتواند تخلف كند و شكسته شود، آنوقت بگويد شما چرا ريزريز شديد؟ آيا معقول است؟ پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه خدا آنچه را كه خلق كرده هيچ به او نمي‏گويد من تو را چرا خلق كردم. بلكه اگر از اين‏طرف سؤال كنند باز راه به جائي مي‏برد كه خدايا مرا براي چه كار خلق كردي و امر به سؤال هم مي‏كند كه فاسألوا اهل‏الذكر ان كنتم لاتعلمون پس عرض مي‏كنم از اين‏جهت است كه مي‏گويم در كون هيچ مخالفي و متمرّدي يافت نمي‏شود و مؤاخذه و سؤالي و بحثي هم نخواهد بود و ادلّه‏اش هم در كتاب و سنّت زياد است و بي‏شمار، و مي‏بينيد مردمي ديگر خبر ندارند الاّ اينكه اگر چيزي هم گفته‏اند و پيرامونش گشته‏اند اسمش را جبر گذاشته‏اند و گفته‏اند كه اين خلق مظلوم واقع شده‏اند. پس بقول آنها بدترين و اظلم ظالمين كيست؟ خداي صانع. ديگر يك‏خورده اگر انصاف باشد مي‏دانند اين خدائي كه ظالمترين ظالمين است، پس چرا شما را خلق مي‏كند؟ چرا رزق مي‏دهد، چرا مهلت مي‏دهد؟ با اينكه صدهزار حكمت هر جائي بكار برده كه چشم به اين خوبي را ساخته اينجا گذارده و هكذا و هكذا. پس اين كه ظالمترين ظالمين است و هيچ ترحم نمي‏كند به بندگان خود، اگر اين‏طور است چرا همچو صنعتهاش را به اين خوبي و به اين پاكيزگي مي‏كند؟ و بدانيد و غافل نباشيد كه غير اهل حق تمامشان پيرامون همان چيزي كه ترائي كرده رفته‏اند. لكن بدانيد كه باغرض و بامرض هم رفته‏اند و چون باغرض و مرض مي‏روند آنوقت ديگر غافل مي‏شوند و نمي‏دانند چه مي‏گويند و شما ملتفت باشيد و فكر كنيد كه چه ضرورش كرده خدا ظلم كند؟ آيا هيچ نفعي به او مي‏رسد؟ آيا هيچ تشفّي قلبي براي او حاصل مي‏شود؟ آيا او هم مثل ما است كه همين كه بر دشمن غلبه كرديم تشفّي قلب برامان حاصل مي‏شود؟ آيا اين خلق با اين خدا مي‏توانند دشمني بكنند؟ آيا هيچ مخلوقي هست كه با خدا بتواند مكابره كند، يا ادعاش را داشته باشد؟ حالا آيا خدا چه ظلمي مي‏كند به اينها كه تشفّي قلبي برايش پيدا شود؟ و تمام اين هذيانها كه گفته‏اند همه از اين است كه تفريق كون و شرع را نكرده‏اند.

و باز ملتفت باشيد كه جبري‏ها هيچ نمي‏گويند كه اين جبر يك‏وقتي هم برداشته مي‏شود، بلكه مي‏گويند اين گِل مجبور است كه كوزه شود، من هم مجبورم تشنه شوم و هم مجبورم كه بخورم و هكذا. ديگر جبريه ندارند عالمي ديگر و ندارند بهشتي در عالم عدل كه ظلم ابداً توش نيست و نعمتهاش جاويد است و چنان هم خدا غرقشان كرده در كفرشان كه ابداً متذكر هم نمي‏شوند و واللّه سبب هلاكت ابديشان هم همين‏ها است كه خودشان اعتقاد به خداي رؤوف رحيم بخشاينده ندارند. و اين خدائي كه هست بعقيده آنها از جميع ظالمين كه ظالمتر است و از جميع قسي‏القلب‏ها كه قساوتش بيشتر است و هميشه پيشترها اين‏طور ظلمها و ستمها كرده، حالا هم كه كارش ظلم و ستم است، بعد از اين هم كه هميشه كارش ظلم و ستم است و ظلم مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس چون همچو خدائي ندارند كه يك‏وقتي نجاتشان بدهد، خدا هم همين‏طور مكافاتشان مي‏كند. مي‏گويد شما كه پيش من نيامديد تا من نجاتتان بدهم، بلكه خدائي پيش خود تراشيديد كه ظالمترين ظالمها بود، از ضحّاك ظالمتر بود و دل‏سخت‏تر و هيچ مروّت نداشت و هيچ ترحّم نداشت، همچو كسي خداي شما بود، شما پيش من كه نيامديد كه من شما را ببخشم و بيامرزم. و عرض مي‏كنم غافل مباشيد، من سخنها را هي مكرّر مي‏گويم و گوشهاتان هم مي‏شنود، اما شما يادتان مي‏رود، يا دل نمي‏دهيد ياد بگيريد، يا فراموش مي‏كنيد. و انسان يك‏جور خلقتي است كه تا نفهمد مطلب را نمي‏شود چيزي به او داد و اين در ذهن مردم نمي‏رود و نرفته و باورشان نمي‏شود. شما يك‏گوشه‏اش را شنيده‏ايد مكرر عرض كرده‏ام، انسان تا ملتفت حلوا نباشد، ولو حلوا توي دهانش باشد، زبانش را هم شيريني فرابگيرد، اگر تو ملتفت نباشي نمي‏داني كه شيريني به تو رسيده. بسا بعد از آنها بپرسند خيلي شيرين بود يا كم؟ بسا بگوئي كه نفهميدم چه خورده‏ام. حالا مي‏بينم شكمم پُر شده. و مكرر اين مثالها را عرض مي‏كنم كه پهلوي ساعت نشسته‏اي، دوازده‏زنگ هم مي‏زند با آن زنگ پُرزور و پهلوي گوشَت دنگ‏دنگ مي‏زند و تو مشغول حسابي هستي، يا كتابي مطالعه مي‏كني، يا همّي و غمي داري، يا خوشحال هستي و هيچ نمي‏شنوي صداي زنگ را. و اگر بگويند چند تا زد؟ مي‏گوئي ملتفت نبودم و نشنيدم و اين صدا راستي راستي به گوش تو نخورده. اما آيا توي هوا هم نبوده، يا توي اين سوراخ گوش نيامده؟ نه، چنين نيست. اينجا آمده اما به گوش تو كه انساني نرسيده. و همچنين انسان فرو رفته باشد در مطلبي و در فكري باشد، در حضورش بيايند بگذرند، هيچ نمي‏داند كي آمد و كي رفت.

پس عرض مي‏كنم اين انسان جوري خلقت شده است كه تا نداند چيزي چطور است، اين را به او نمي‏دهند و نمي‏شود داد. به زور هم نمي‏شود داد، به التماس هم نمي‏شود داد. بايد خودش ملتفت شود اين حلوا شيرين است يا نه، آنوقت روي زبانش مي‏گذارد، آنوقت ملتفت مي‏شود و مي‏فهمد كه شيرين است و شيريني به او داده‏اند. و آنوقتي كه مي‏خورد و طعمش را نمي‏فهمد بجهتي كه در فكر جائي ديگر است، حلوا نخورده اگرچه حلوا را روي زبانش گذارده و فرو برده، اما بيچاره انسانش حلوا نخورده، نباتش خورده. و مكرر عرض كرده‏ام حلوا به انسان نمي‏رسد چرا كه قسمت انسان از حلوا، فهميدن شيريني حلوا است. و بدانيد كه هرچه حلوا شيرين‏تر است گندش زيادتر است، تعفّنش بيشتر است. اين است كه مرده انساني از مرده تمام حيوانات متعفّن‏تر است براي اينكه آنها هر حيواني يك‏جور غذائي مي‏خورند، وقتي بناي گنديدن هم شود، يك‏نحو گند است، پُر متأذّي نمي‏كند. بخلاف انسان كه قند مي‏خورد، شكر مي‏خورد، ترياك مي‏خورد، نمك مي‏خورد، نان مي‏خورد، گوشت مي‏خورد، برنج مي‏خورد، انواع و اقسام خوردنيها را مي‏خورد. اين بدن از همه اينها درست شده است، وقتي بناي دفع هم شد، مِشكش بوي ديگر مي‏دهد، چيز ديگرش بوي ديگر مي‏دهد و مِشك وقتي گنديد خيلي متعفّن مي‏شود. و تجربه شده خربوزه بسيار خوب، گنديده‏اش چقدر بد است و اينها را زارعين مي‏دانند. خربوزه‏هاي بسيار خوب، از آب شور پيدا مي‏شود. شيريني زياد در آب شور است، اين را وقتي بَرَش مي‏گرداني، خربوزه‏اي كه از آب شور بعمل آمده و اينهمه شيرين است، حالائي كه بناشد بگندد و خيلي ضايع شود ببينيد چقدر ضايع مي‏شود، چقدر تلخ مي‏شود. از ترياك تلخ‏تر مي‏شود. آدم مي‏تواند ترياك را بخورد و خورده‏خورده مي‏خورند و عادت هم مي‏شود. وقتي عادت شد، ترك كردن و نخوردنش هم مشكل مي‏شود. اما بخواهي خربوزه ضايع شده و تلخ را چشمت را هم بهم بگذاري و بخوري، از گلو پائين نمي‏رود از بس تلخ است. اين است كه هر چيز لطيفي كه ضايع شد، ضايعش هم ضايع‏تر مي‏شود، نفوذ دارد. پس همين‏طوري‏كه طعم خود خربوزه خوشمزه است و نفوذ دارد، واقعاً آنقدر نفوذ دارد كه محسوس مي‏شود. تجربه در بدنهاي خودتان هم مي‏توانيد بكنيد، حديث هم دارد كه پيغمبر9 در بين خوردن آن چيزي كه ميل مي‏فرمودند، بسا آنكه نگاه مي‏كردند به پشت دستشان مي‏فرمودند مي‏بينم تر و تازه‏تر شده است و فربه شده است بدن من. واقعاً مي‏شود احساس كرد، مردم لاابالي را كار ندارم، آن آدمهائي كه شعوري دارند، غذائي كه مي‏خورند و مي‏نشيند در بدنشان و بدن حظّ مي‏كند، همان ساعت پوست بدن انسان جوري ديگر مي‏شود، رنگش جوري ديگر مي‏شود. اگر مي‏خواهيد مسأله‏اش را درست تصوير كنيد و بدانيد كه اغراق نيست ببينيد آدم تشنه چشمش به گودالي مي‏افتد كه يك‏خورده آب آنجا جمع شده باشد تشنگيش تخفيف مي‏يابد. و مي‏شود زيادتي تشنگي بجائي برسد كه آدم چشمش سياهي هم بكند و جائي را نبيند و همينكه كاسه آبي پيشش رساندي، بمحضي كه پيشش رسيد يك‏خورده چشمش وامي‏شود، سيراب كه شد، چشم بجاي خود مي‏آيد، درست مي‏بيند.

باري، منظور اين است كه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد انسان را تا چيزي به او نفهمانند نمي‏شود آن چيز را به او داد و غافل نباشيد ان‏شاءالله، خيلي ضرور است تأكيد كنم و خيلي بايد متنبّه شويد. انسان را بي‏خبر فرض كنيد، فرض كنيد يكي از اجداد بنده در هندوستان بوده و آنجا فوت شده و در واقع ارثش به من رسيده و من هيچ خبر ندارم. حالا آن ارثي كه از او در هندوستان باقي مانده، آيا به من رسيده؟ نه. وقتي كه من خبر شدم و تصرّف كردم در آن ارث، در ملك خودم آمده و دانستم كه اقلاً آنچا چيزي دارم آنوقت مي‏توانم ادعا كنم كه من آنجا چيزي دارم. وقتي كه من هيچ نمي‏دانم و هيچ خبر هم ندارم، آيا هيچ به من داده‏اند؟ نه. پس وقتي خبر نداشته باشي كه چيزي داري، به تو چيزي نداده‏اند؛ ملتفت باشيد كه به تو نداده‏اند و بدانيد چه عرض مي‏كنم اينها را بازي نگيريد كه خيلي سخت است و اگر بناشد بازي بگيريد واللّه آدم از عهده برنمي‏آيد. چرا كه آن خدائي كه همه‏جا هست حتي توي دل تو و داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء آيا نمي‏بيني كه قدرتش همه‏جا آمده؟ هرچيزي هرجا هست او گذارده، هرچه هر طوري هست او آن‏طورش كرده و خالق همه چيزها او است. پس اين خدا همه‏جا هست حتي توي دل تو، آنجا هم هست. اما دلِ غافل خدا ندارد و خدا اين را غافل مي‏بيند و هركس غافل است خدا ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، مثالهاش را مكرر چنه زده‏ام و عرض كرده‏ام، هيچ گرم نشويد به اين ترائيات ظاهري. حالا معلوم است هوا روشن است، راست است. من هم اينجا نشسته‏ام توي روشني فرو رفته‏ام، از اطراف فرضش هم اين‏طور باشد كه هيچ تاريكي نباشد و روشني همه‏جاي مرا فراگرفته باشد، راست است. اما تو ببين كه تمام روشني دور پوستين مرا گرفته و دور مرا نگرفته مگر اينكه روشني آمده باشد توي چشم من و از اين روزن داخل چشم من شده باشد، آنوقت روشنائي آمده و به من رسيده. بله حالا كه از اين روزن آمد به من رسيد، من حكم هم مي‏كنم كه اين اطاق همه‏جاش روشن است و شما هم در اطاق نشسته‏ايد و روشنائي دور شما را هم گرفته. اما حالا اين چشم را هم بگذارم، اين روشنائي دور پوستين را هم گرفته باشد، به من روشنائي نرسيده و من خبر ندارم كه روشنائي هست يا نيست و اين سبك خلقت انسان است. توي روشني هم فروبروي هيچ روشني به تو نرسيده، روشني دور پوستينت را گرفته و دخلي به تو ندارد. مگر احمقي بشوي مثل اِبن‏هُبَنّقه كه بگوئي خودم يعني همين پوستين. نه، تو هيچ پوستين نيستي، خودت آن كسي هستي كه چشمت را كه هم گذاردي ديگر از روشنائي هيچ خبر نداري و خودت پوستين نيستي. و غافل نباشيد ان‏شاءالله ببينيد چه عرض مي‏كنم. روشنائي بله همه‏جا هست، همه اطراف را هم گرفته اما آن روشنائي كه بايد بانسان برسد از روزنه چشمش بايد برسد به او، و ملتفت باشيد انسان كه روشني او را فراگرفته و چشمش را بسته، آنوقت روشنائي به انسان نرسيده و اين را هم كه رسيده به آن نمي‏رسد، به پوستينش رسيده. پوستين چه دخلي به انسان دارد؟ واللّه همين‏طور است بي‏اغراق عرض مي‏كنم. فكر كه مي‏كنيد خودتان از روي عقيده تصديق خدا را داري و ملتفتي كه خدا داري و اگر ملتفتي كه رئوف است و رحيم است آنوقت به تو هم رئوف است و رحيم است چرا كه تو ملتفت اين‏جور هستي و اين را عمداً عرض مي‏كنم كه ملتفتتان كنم.  اگر ملتفتي كه خدائي داري قادر هم هست اما رئوف و رحيم نيست، چرا كه تا حالا به من رحم نكرده و نمي‏كند، بدان كه پيش رحيم نرفته‏اي بلكه پيش قسي رفته‏اي و قسي خدا نيست. اين است كه و من يقنط من رحمة ربّه الاّ الضّالّون البته آنهائي كه خدا را نمي‏شناسند مأيوس از رحمت خدا هستند بجهتي كه خدا ندارند. آن خدائي كه مي‏گويند داريم آن خدا نيست، مأيوس هم باشند از او، باشند. چرا كه آن خداشان خدا نيست. آني كه رو به او مي‏روند و حرفهاي بد هم به او مي‏زنند، آن خدا نيست. اما خداي ملك خدائي است كه ارسال رسل كرده و مي‏گويد و من يقنط من رحمة ربّه الاّ الضّالّون كسانيكه مرا نشناخته‏اند مأيوسند، كسانيكه مرا شناخته‏اند و مي‏دانند همه كارها دست من است ديگر مأيوسم از چنين خدائي معني ندارد. مأيوسي كدام است؟ شايد گفتي و شنيد، شايد دعات را هم مستجاب كرد، ديگر مأيوسم يعني چه؟ غافل نباشيد كه خيلي در عملتان بكارتان مي‏آيد، چشم روشني است براي شما. وقتي مي‏روي پيش خدا با اين قصد برو كه پيش خداي رئوف رحيم مي‏روم، آنوقت خداي رئوف رحيم پيش تو آمده؛ و اگر تو مي‏روي پيش خدائي كه اعتنائي به تو ندارد، خدائي كه هرچه بگوئي هيچ اعتنا به تو نمي‏كند، اين را خدا اسم مگذار و بگو خداي من رئوف است و رحيم است آنوقت برگرد برو پيش خدا. چرا كه اين بت است و خدا نيست، پس اين را مپرست و پيش او مرو، دعا هم مكن پيش او و از او چيزي هم مطَلب و اگر چيزي هم طلبيدي ندارد كه بدهد مثل اين است كه از سنگي چيزي طلب بكني، سنگ كه نمي‏تواند بدهد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس غافل نباشيد، دقت كنيد، انسان مكلّف لامحاله خدا مي‏خواهد، كدام خدا؟ خدائي كه محمّد و آل‏محمّد را فرستاده سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين، خدائي كه ارسال تمام رسل را كرده و خداي اينها خدائي است رئوف، خدائي است رحيم، خدائي است كريم، خدائي است غفور، خدائي است ودود و البته پيش همچو خدائي كه مي‏روي پيش خدائي كه انبيا را فرستاده رفته‏اي و اگر پيش همچو خدائي نرفتي پيش خدا نرفته‏اي. پس تو اگر راست مي‏گوئي هي زور بزن برو پيش خدا كه كارت ساخته شده. آدم كه رفت پيش حكيم، خود را تسليم حكيم مي‏كند كه ما ناخوش بوديم تجسّس كرديم سراغ گرفتيم تا حكيم حاذق و طبيب دانائي بدست آورديم كه پول هم از ما نمي‏خواهد، مهربان هم هست، خود را انداختيم توي خانه اين طبيب. اين ديگر خودش آدم دارد، خودش دوا دارد، خودش عمله دارد، اكره دارد، خودش پول دارد و خدا مي‏داند اغلب حاجات همين‏طورها برآمده و نمونه او پيش همه‏تان هست، هركسي نمونه‏اي از اين در پيشش هست. عرض مي‏كنم اغلب خيرات را تو نمي‏داني هم كه خير است و پيشت هم آمده، اغلب اغلب شرور از تو زايل شده و تو ملتفت هم نيستي كه اين شرّ بوده، مار است، عقرب است، سمّ است خواستند پيش تو بيايند و به تو ضرري برسانند خدا بَرَش‏گردانيد و تو خبر هم نشدي. توي خانه خود هستي و به رأفت و رحمت، به آسودگي هرچه تمامتر خوابيده‏اي خبر هم نداري كه تو دشمن داري. يكوقتي خبر مي‏شوي مي‏بيني دشمنت را زدند، بستند، كشتند و تو خبر هم نشدي خوابيده بودي آسوده يكوقتي خبر شدي كه نزديكيهاي تو ماري بود، عقربي بود دفعش كردند آنوقت ممنون مي‏شوي كه كاري كردند اين مار را كه نزند تو را. و همچنين بهمين‏طور اغلب خيرات نطلبيده واللّه آمده، اغلب اغلب اغلب شرور را خبر نشده‏اي واللّه خدا دفعش را كرده. چنين خدائي حالا يك‏چيزي را هم تو طلب مي‏كني از او، آيا نمي‏دهد به تو؟ خير، مي‏دهد خاطرت جمع باشد.

ملتفت باشيد اينها مضمون دعاها است فرمايش كرده‏اند يا من يُعطي الكثير بالقليل يا من يُعطي من سأله يا من يعطي من لم‏يسأله و من لم‏يعرفه يعني به آن كسيكه سؤال هم نمي‏كند از تو به او هم مي‏دهي و من لم‏يعرفه به آنهائي مي‏دهي كه تو را نمي‏شناسند، يهوديند، نصاري هستند. حتي آنكه حيوانات را روزي مي‏دهي يا من يعطي من لم‏يسأله و من لم‏يعرفه چرا؟ بجهتي كه تو خدائي و آنها خلق تواند و محتاج و تو به خدائي خود همين‏طور داده‏اي، آنها تو را هم نشناخته‏اند و مي‏دهي به آنها تو هم باكيت نيست كه تو را نشناخته‏اند. حالا كه چنين است پس مني كه سؤال مي‏كنم از تو، آيا نمي‏دهي؟ البته مي‏دهي.

باز اگر گمانت چنين است كه نمي‏دهد، برو خدائي پيدا كن كه او مي‏دهد. تو درست نرفته‏اي پيشش، باز اگر مي‏بيني درست رفته‏اي و نمي‏دهد، كج هم نرفته‏اي و درست رفته‏اي و التماس هم مي‏كني و نمي‏دهد، مي‏دانسته كه خير تو در همين است كه ندهد. آيا نمي‏بيني خودت در حين ناخوشي به طبيب هم التماس مي‏كني كه اي طبيب من، تو كه باقلوا داري پيشت هم حاضر است، من هم كه خيلي دلم ضعف مي‏كند، تو هم كه داري و تو پستات هم همين است كه به همه‏كس مي‏دهي، حالا به ما هم بده. اگر مي‏بيني طبيب نداد به تو، بدان مي‏داند تو مُحرقه داري باقلوا را تا مي‏خوري مي‏ميري و عمداً نمي‏دهد. پس واللّه آنهائي كه بنده خدايند راستي راستي همينكه مي‏روند و خدا نمي‏دهد به ايشان مكدّر نمي‏شوند از خدا. بعينه مثل آن ناخوشي كه التماس به طبيب مي‏كند كه باقلوا به من بده، تو كه به همه‏كس مي‏دهي به من هم بده، و نمي‏دهد و نمي‏گذارد بدهند. اين اگر صاحب شعور است مي‏فهمد كه طبيب مي‏داند براي ناخوشيش بد است، تعمّد كرده نداده كه اين چاق شود. پس خوشحال مي‏شود كه نداده و از طبيب هم مكدّر نمي‏شود. و واللّه عرض مي‏كنم همين‏طور تمام انبياء و اولياء و كسانيكه اهل حقند دعا مي‏كنند و از خدا حاجات مي‏خواهند و مي‏دانند كه دعا نكرده مي‏دهد و همچنين مي‏دانند كه اگر سكوت كردند ابتداءً مي‏دهد و مي‏دانند كه خودشان غافلند و خيرها را او رسانده و آنچه نفعهاشان است به ايشان رسانيده و آنچه ضررهاشان است از آنها دور كرده. اما اينها را بايد بدانند و اعتقاد داشته باشند و اگر چنين خدائي نداري بدان كه خدا نداري. مثَلش را مكرر عرض كرده‏ام، مثل اينكه توي روشنائي نشسته‏اي و روشنائي اطراف تو را گرفته و چشمت برهم است، تو توي روشنائي نيستي. پس چنين خدائي را آنهائي كه عالمند وقتي پيشش مي‏روند، اگر اتفاق چيزي خواستند و او نداد، هيچ دماغشان نمي‏سوزد كه نداده. باز با دماغ بسيار تري برمي‏گردند ممنون و خوشحال هم هستند كه نداده. بله، حالا ما دلمان ضعف مي‏كند براي يك‏چيزي و دلمان مي‏خواهد و مي‏رويم و التماس هم مي‏كنيم، خدا نداد، معلوم است مي‏دانست كه اگر بدهد ضرر من است؛ حالا نداده شكر مي‏كنم او را همين‏جور كه از دادن او شكر مي‏كنم همين‏جور از منعشان هم شكر مي‏كنم. فكر كنيد آيا منع خدا از روي بخل است؟ فكر كن راستي راستي نمي‏خواهم تعارف كني با خدا، جدّي جدّي فكر كن ببين آيا خدا حيفش مي‏آيد بدهد؟ معقول نيست حيفش بيايد خدا را مي‏بيني به ديگران خيلي داده، پس بخل ندارد. آيا بخصوص با تو بد است و بخصوص دوستي با آنها دارد؟ اين كه نيست. حالا اين خدا اگر نداد از راه بخل نيست. حالا به او داده، آيا او مصلحتش چه بوده؟ آيا ما چه‏جور ناخوشي داشتيم كه به ما نداده؟ تو اصلش ناخوشي، اگر بدهد ضرر مي‏بري. چه‏كارت كند؟ پس عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم اين‏جور كارها را هم البته خدا است و بايد بكند، باز مأيوس نمي‏شوي و ممنونش هم هستي در منعش و واللّه عارف به خدا آن كسي است كه در منع او آنقدر خوشحال مي‏شود كه در عطايش خوشحال مي‏شود. همين‏طوريكه تا بروي پيش خدا كه خدايا صدتومان به من بده و جلدي مي‏دهد و خيلي هم خوشحال مي‏شوي، همين‏جور اگر صدتومان بگيرد بايد خوشحال باشي؛ اگر عارفي همين‏طوري تفاوت نمي‏كند براي تو.

پس ديگر غافل نباشيد، خدا خدائي است مسلط بر ملك خودش و هيچ‏كس تخلّف از فرمان او نتوانسته بكند، اما كجا؟ اگر چرت نزدي اصل مطلب را ياد گرفتي و اگر چرت زدي بدان هيچ ياد نگرفتي. چه بسياري كه آمده‏اند اينجا ده‏سال، بيست‏سال اينجا مانده‏اند در مجلس من آمده‏اند و نشسته‏اند، آخر هم كه رفته‏اند مي‏بيني بُغرنجي بوده كه هيچ‏جا پيدا نمي‏شده. آخر ببينيد رؤساي ضلالت شب و روز خدمت پيغمبرخدا9 بودند، آن ابابكر، آن عمر، آن عثمان، آن رؤساي ضلالت همه شب و روز خدمت حضرت بودند، همه اهل خلوت، همه اهل راز و نياز، اهل شور، بمحضي كه پيغمبر رفت از دنيا ببينيد آيا هيچ يادشان بود كه پيغمبر به چه شكل بود؟ واللّه شكل پيغمبر در ذهنشان نمانده بود چنانكه اُوَيس قَرَن از عمر پرسيد كه پيغمبر خدا چه شكلي داشت؟ گفت يادم نيست. گفت تو يك‏عمري را در خدمت پيغمبر بسر بردي، حالا يادت نيست؟ گفت من حافظه درستي ندارم. آنوقت اُوَيس بناكرد گفتن شمايل را، نوشته ديده بود. گفت پيغمبر همچو نبود؟ همچو نبود؟ و يادشان آورد. عبرت بگيريد كه چطور مي‏شود آدم يك‏عمر همراه پيغمبر باشد و نداند پيغمبر وضو را چطور مي‏گرفت، آب را از بالا مي‏ريختند رو به پائين يا سرابالا مي‏شستند؟ مسح مي‏كشيدند يا پا را مي‏شستند؟ خدا مي‏داند خيلي تعجب است ولكن اعراض مي‏كنند، البته مي‏خواهند كج بروند معلوم است كج مي‏شوند.

باري، اينها براي عبرت است، اما آن مطلب اول را سعي كنيد از دست ندهيد. زيد را خدا خلق كرده، هر جوري كه خواسته. پس نمي‏گويد چرا اين‏جور خلقش كرده‏ام. ليلي را آفريده، مجنون را هم آفريده، هيچ بحث هم نمي‏كند به ليلي كه چرا تو ليلي شدي، چنانكه واللّه بحث نمي‏كند به مجنون كه چرا مجنون شدي. اينها را شما ياد بگيريد واللّه آسان است يادگرفتنش و واللّه غير اهل حق نمي‏دانند اينها را. واللّه طرد شده‏اند، واللّه شيطان كه رئيس تمام كفار و تمام منافقين و گناهكاران است كه اغلب مردم لعنش مي‏كنند، واللّه آن شيطان را روز اول كه خلقش كردند اسمش شيطان نبود، اسمش ابليس نبود، واللّه بد نبود. چيزي كه خدا مي‏سازد آيا مي‏شود بد باشد؟ تبارك اللّه تبارك چنين خدائي كه هرچه مي‏سازد خوب مي‏سازد. ديگر حالا يك كسي بگويد خدا بد ساخته، چه كنيم؟ مي‏گويم حماقت ريشت را گرفته، خدا بدساز نيست، خدا احسن الخالقين است، بهترين خلق كنندگان است. مثل اينكه بگوئي فلان‏كس بهترين نجّارها است، يعني نجّاري خوب مي‏داند. فلان‏كس بهترين خبّازها است، يعني خبّازي را خوب راه مي‏برد. فلان‏كس بهترين خيّاطها است، خيّاطي را خوب راه مي‏برد، باندازه مي‏بُرد و مي‏دوزد. بهمين‏طور ملتفت باشيد، حالا خدا است احسن الخالقين، كج خلق نمي‏كند، درست خلق كرده. پس عرض مي‏كنم شما هم غافل نباشيد، واللّه عمر را، شيطان را، ابابكر را، نمرود را، شدّاد را كه خدا خلق كرده، آن خلقتشان بد نيست. همه سر دارند، همه دست دارند، همه پا دارند، همه شعور دارند و هيچ خدا بحث نمي‏كند كه چرا شما چشم داريد. اگر بحث كند به شدّاد، به نمرود كه تو چرا چشم داري، آيا اين زبانش درد مي‏آيد جواب بگويد كه مگر من چشم براي خودم خودم ساخته‏ام؟ اين چشم را تو ساخته‏اي گذارده‏اي. و منّت خدا را كه كفار هم قبول دارند مي‏گويند خدايا شكر مي‏كنيم تو را كه همچو چشمي به ما دادي، شكر تو را مي‏كنيم كه همچو گوشي به ما دادي. هم چشم هم گوش دادي، هم فهم دادي، هم شعور دادي. شكر تو كه همچو دستيم مي‏دهي كه چيزها را بردارم، همچو پايم مي‏دهي كه راه بروم. پس اينها را خدا بحث نمي‏كند بر آنها كه من چرا ساخته‏ام به شما داده‏ام.

ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، اين است كه عرض مي‏كنم در كون هيچ مخالفتي براي خدا نيست. پس در كون يسبّح له ما في السموات و ما في الارض مي‏خواهد ميان زمين ساخته باشد، مي‏خواهد در آسمان ساخته باشد، آنجا هرچه ساخته درست ساخته، اينجا هم هرچه ساخته درست ساخته. آسمانها را مي‏خواهي ببيني چه‏جور ساخته؟ يكيش همين آفتاب است، در همين آفتاب فكر كن ببين همه گياهها كه مي‏رويند، همه حيوانات كه زنده‏اند، همه از تصدّق سر اين آفتاب است كه زنده‏اند. يك‏خورده آفتاب پائين برود، سرد شود، گياهها مي‏خشكند، حيوانات مي‏ميرند. يكي از كواكب آفتاب است و ببينيد همين يك آفتاب از تصدّق سر اين آفتاب، از زيادتي نور اين آفتاب، از فضائل اين آفتاب تمام انسانها، حيوانها، نباتها، جمادها تمام اينها همه از تصدّق سر اين آفتاب است كه زنده‏اند و راه مي‏روند و مي‏رويند و ساخته مي‏شوند.

پس در آسمانها فكر كن ببين آيا خدا بد ساخته آفتاب را؟ و حال آنكه اينهمه كار از اين آفتاب مي‏آيد. همچنين ماه سر جاي خود، هر كوكبي سرجاي خود، همه آثار دارند. پس عرض مي‏كنم يسبّح له ما في السموات و ما في الارض . سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبوديّة و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية اينها همه در كون است. ملتفت باشيد، پس عرض مي‏كنم بهمين نسق است ديگر يادتان نرود كه اين نظر را جاي ديگرش ببريد تا متحير شويد و اين حرفها يادتان برود. پس خدا هرچه را هرطور خواسته ساخته، چه هرچه را ساخته مشيّت به او تعلق گرفته و ساخته شده. پس هرچه را ساخته محبوب خدا بوده به اين نظر و خواسته كه همه را ساخته و سرجاي خود گذارده. پس كأنّه همه‏شان معصومند. پس در كون هيچ عاصي يافت نمي‏شود، در كون آسمان معصوم است، زمين معصوم است، هوا معصوم است، آب معصوم است، خاك معصوم است اين است كه واللّه وقتي در شرع هم وارد مي‏شوي آسمانها را نمي‏شود بد و ناسزا به آنها گفت. مي‏گويم مردم اهل هذيانند و از اهل حق نمي‏گيرند، اين است كه هيچ پستا ندارد حرفهاشان. مي‏بيني همه خطاب مي‏كنند به آسمان كه اي آسمان كج‏رفتار. آسمان كي كج رفته؟ آسمان خلق مطيع است ايّها الخلق المطيع الدائب السريع مگر آسمان خودش مي‏گردد كه كج برود؟ آسمان واللّه توي دست خدا است همين‏طوريكه تو چرخي در دست داشته باشي، هرطور مي‏خواهي مي‏گرداني، بهمين‏طور آسمانها توي چنگ خدا است و مطويّات بيمينه است. پس آسمان كج‏رفتار يعني چه؟ پس آيا خدا كج مي‏گرداند؟ اگر جرأت مي‏كني بگو خدا كج مي‏گرداند، و بعضي هم هستند و عرض مي‏كنم كه جرأت هم مي‏كنند و مي‏گويند، اما پا به بخت خود مي‏زنند. اين است كه واقعاً نهي كرده‏اند در آفتاب كه رو به آفتاب بول مكن، فحش به آسمان مده، فحش به زمين مده. اگر ديدي گاهي باد مي‏آيد اوقاتت تلخ نشود، فحش به باد مده. يكبار اوقاتت تلخ مي‏شود فحش به برف مي‏دهي، فحش به برف مده. خدا هزاركار بدست اين برف دارد، هزارحكمت توش است. حالا تو سرمات مي‏شود برو زير كرسي، يا وقتي بارش زياد مي‏آيد اوقاتت تلخ مي‏شود كه اي خدا خانه‏مان خراب شد؟ تا كي مي‏بارد بارش؟ ديگر نبارد. تو فضولي مكن در ملك خدا.

پس ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، اين است كه در كون هيچ‏كس در خلقت عاصي خدا نيست و تمام خلق معصومند در خلقت هرطور خدا خواسته آنها را ساخته و سرجاشان گذارده و خلافي نتوانسته‏اند بكنند. لا رادّ لحكمه و لا مانع من قضائه و همين‏جور است و گمش نكنيد، همين‏جوري كه نسبت به خدا معصومند تمام خلق، اين است كه خطاب كرد به آسمان و زمين كه ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين بيائيد، مي‏خواهيد راضي باشيد مي‏خواهيد راضي نباشيد، بايد بيائيد. نمي‏آئي هم بدان من مي‏آرمت و نمي‏تواني نيائي. پس همه زبان درآوردند راستي راستي هم زبان درآوردند كه لبيك لبيك و گفتند اتينا طائعين همه گفتند از روي طوع و رغبت اطاعت كرديم تو را و آمديم. پس آسمان بقدريكه خدا مي‏خواهد مي‏گردد نه بيشتر، پس اطاعت كرده خدا را و واللّه زمين بقدريكه خدا مي‏خواهد ساكن و برقرار است، پس اطاعت كرده خدا را تا بايد ساكن باشد. آنوقت هم كه زلزله مي‏شود، اطاعت كرده خدا را كه او را جنبانيده آن هم جنبيده و واللّه به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن هركه هرچه هرجا حركت كند خدا او را حركت داده آنجا، هركه هرجا ساكن مي‏شود خدا او را ساكن مي‏كند آنجا. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس تمام مملكت خدا نسبت به خدا در كون و خلقت همه معصومند و بهمين‏جور و بهمين‏نسق بدون تغيير نظر، واللّه تمام ملك خدا و تمام آنچه خدا خلق كرده است واللّه مطيع و منقادند براي ائمه طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم. و باز در كون شرعي براي امر ايشان هست اين است كه طأطأ كلّ شريف لشرفكم و بخع كلّ متكبّر لطاعتكم و خضع كلّ جبّار لفضلكم و ذلّ كل شي‏ء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بولايتكم ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس باز واللّه در تصرف ايشان و در انقياد ايشان است. مي‏فرمايند خدا ما را خلق كرد و خلق كرد خلق را و حتم كرد بر تمام خلق كه تمامشان اطاعت ما را بكنند و واللّه مي‏كنند. پس جميع خلق، باز در كون مخالفت ائمه را نتوانسته‏اند بكنند. اين است كه هيچ مخالفي نيست از براي ايشان در كون. باز همان‏جور حرفهائي كه با خدا مي‏گفتي در كون، اينجا هم بگو و تمامش در شأن ايشان وارد شده. پس مي‏روي پيش خدا مي‏گوئي خدايا به تو حركت كردند حركت‏كنندگان و به تو ساكن شدند ساكن‏شوندگان، تو اگر نمي‏خواستي چيزي حركت كند نمي‏توانست حركت كند، و اگر نمي‏خواستي چيزي ساكن شود ساكن نمي‏شد. پس بواسطه حول و قوه تو حركت مي‏كنند حركت كنندگان و به حول و قوه تو ساكن مي‏شوند ساكن شوندگان. بهمين نسق خطاب مي‏كني به ائمه طاهرين صلوات‏اللّه‏عليهم و عرض مي‏كني بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن پس يكجائي هست كه خلق نتوانسته‏اند تخلف كنند از فرمايش ايشان، اين است كه در زيارت مي‏خواني بلغ اللّه بكم اشرف محلّ المكرّمين و اعلي منازل المقرّبين و جائي كه جاي خود آنها است فوق تمام خلق است بطوريكه هيچ‏كس طمع ادراك مقام ايشان را نمي‏تواند بكند چه جاي اينكه غصب خلافت كند، و آنجائي كه غصب خلافت كردند، جاش جاي ديگر است. به بياني ديگر بايد بيان شود، اين است كه عرض مي‏كنم خلق خدا دو جورند: يك‏جور اين است كه تو را خلق كرده خدا، اين خلق كوني اسمش است. يك‏جور خلق خدا هم اين است كه توئي كه خلق شده‏اي، راه مي‏روي، مي‏ايستي، مي‏نشيني، برمي‏خيزي، تو هم يك‏كاري داري مي‏كني، اين هم خلق خدا است. حالا ايني كه تو مي‏كني از تو صادر شده ولي به تقدير خدا. لكن آني كه در شكم مادر تو را ساخته، كار تو نيست، آنجا تو كاره‏اي نبودي كه كاري بكني. طفل در شكم مادر هيچ‏كاري نمي‏تواند بكند و هيچ كمك خدا نمي‏كند، هيچ كمك ملائكه نمي‏كند در خلقت. اما وقتي بيرون آمد چشمش مي‏بيند، گوشش مي‏شنود، كارها مي‏كند. اين كارها را خودش مي‏كند، اين فعلهائي كه از خودش صادر شده. ديگر بايد اينها را شرح كرد و امروز گذشته است. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي  با نسخه س 60  در روز 28/8/1390

(سه‏شنبه 15 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»

از آن رشته‏ها و پستاي سخني كه كأنّه هر روز هر روز مي‏خواهم عرض كنم و القا كنم يك‏كليه‏اي را و هي مي‏گويم بجهتي كه پستاش دستتان نيست، مي‏ترسم از نظرتان برود و بيفتيد و همينكه افتاديد ديگر هيچ چيز گير آدم نمي‏آيد. پس عرض مي‏كنم كه انسان مي‏فهمد و مي‏داند كه جسم خودش حركتي ندارد و حركت نمي‏كند، و خودش سكوني ندارد و ساكن نمي‏شود. مقصود اين است جائي را نظر بيندازيد كه خوب روشن باشد، مثل همين بدن خودت. اين بدن جسمي است مثل ساير اجسام طول و عرض و عمق و رنگ و شكل دارد. لكن ببينيد مطلب چقدر روشن است. اين حركت كرد مي‏فهمي كسي حركتش داده، ساكن شد مي‏فهمي كسي ساكنش كرده. بدليلي كه آن‏كس وقتي مي‏رود، اين ديگر افتاده نه حركتي دارد نه سكوني. همين‏جور همه حركات را فهميديد اگر حكيميد مي‏فهميد معني را. اگر مي‏گوئيد انسان اين‏جور است و باقي را نمي‏فهميد، حكيم نشده‏ايد. اين سررشته است و كليه‏اي است كه عرض مي‏كنم، سعي كنيد خودتان بفهميد.

اين جسم خودش نمي‏آيد توي هوا بايستد، شما مي‏فهميد يك‏روحي توي اين هست اين را مي‏آردش اينجا ساكنش مي‏كند. و وقتي حركت كرد باز مي‏فهميد روح حركتش مي‏دهد، اين خودش نه حركت دارد و نه سكون. و اينها است احتجاجاتي كه در قرآن هست كه آيا مرده با زنده تفاوت ندارد و حال‏آنكه مرده نه حركت ارادي دارد نه سكون ارادي. و زنده، به اراده حركت مي‏كند، به اراده ساكن مي‏شود. حالا اين سركلاف است و يكي از قاعده‏هاي بزرگ است، از بس آسان هم بوده مردم اعتنا نكرده‏اند و اخذش ننموده‏اند اين است كه نمي‏دانند و قاعده اين خدا اين است كه امورش را مي‏آورد تا پيش چشم آدم، تا پيش پاي آدم و مي‏خواهد عذر را قطع كند كه همينكه مي‏خواهد عذر بياورد به او بگويد من آوردم پيش چشمت، من آوردم تا پيش پايت و تو باز مي‏گوئي من نديدم؟ پس تو دروغ مي‏گوئي.

پس عرض مي‏كنم همين‏جوري كه مكرر هي عرض كرده‏ام شما در جميع معاملات دنياتان به نمونه اكتفا مي‏كنيد و غير از اين هم در وسعتان نيست. فلان‏برنج خوب است بايد يك‏مشتش را بياوريم. نمونه‏اي از آن جنس ماهوت را تكه‏اي مي‏آورند ديگر همه را ذرع كنند و جزء فجزئش را ببينند، مردم از عهده برنمي‏آيند كه معامله بكنند و واللّه خدا همين‏طور اكتفا كرده و نمونه به شما نموده و نمونه را شما بايد بفهميد. نمونه جسم اين است كه پيش خودت است، اين طول دارد عرض دارد عمق دارد، خفّت دارد ثقل دارد، رنگ دارد شكل دارد. هرچه ساير اجسام دارند همه را اين دارد. حالا آيا اين خودش مي‏آيد اينجا مي‏ايستد؟ مي‏فهمي نه خودش نمي‏آيد. پس اگر ايستاد مي‏فهمي روحي كه نمي‏بيني اين را واداشته. همين‏طور اگر ديدي مي‏جنبد، مي‏فهمي همان روحي كه نمي‏بيني آنرا، آن روح اين را جنبانيده. بعينه اين دست مثل همان قلم است. قلم هم جسم است طول دارد عرض دارد عمق دارد. آيا خودش وامي‏ايستد و نقطه مي‏گذارد؟ نه، آن كاتب دست خود را نگاه مي‏دارد نقطه مي‏گذارد. آيا قلم خودش حركت مي‏كند الف را مي‏نويسد، باء مي‏نويسد، جيم مي‏نويسد؟ نه، آن كاتب قلم را حركت مي‏دهد و حروف مي‏نويسد. پس بهمين نسق داشته باشيد و اين نمونه باشد و اين نمره‏اي است در دستتان. جسم خودش ساكن نمي‏شود. اگر كوهي را هم مي‏بيني جائي هست و هزارسال ساكن است، خودش ساكن نيست والله تا ساكنش نكنند ساكن نمي‏شود و مردم اين را باورشان نمي‏شود، خيال مي‏كنند جسم را كه معلوم است اگر كسي حركتش ندهد ساكن است. و اگر غافل نباشي و عرض مي‏كنم كه حكما غافلند، شما غافل نباشيد.

عرض مي‏كنم سكون و حركت بعينه مثل رنگ سياه و سفيد است. اين رنگ سياه و سفيد دخلي به كرباس ندارد، اين را توي نيل مي‏زني آبي مي‏شود، توي بقمش مي‏زني سرخ مي‏شود، توي ضريرش مي‏زني زرد مي‏شود، همان را توي نيل مي‏زني سبز مي‏شود و اينها همه از خارج آمده. حق، سفيديش هم جزء كرباسيّت كرباس نيست. پس اين سياهي و سفيدي عارض بر كرباس است، عارض بر جوهر است، دخلي به جوهر ندارد. همين‏جور حركت و سكون، عارض بر جسمند جسم خودش ساكن است يا متحرك؟ هيچ‏كدام. اگر حركت عارض شد مي‏جنباند اين را، سكون عارضش شد ساكنش مي‏كند. خود جسم چطور است؟ خودش را آيا اگر كاريش نداشته باشي سرجاي خودش ساكن است؟ بدليل اينكه آن كوه ساكن است؟ نه، خودش ساكن نيست، آن كوه هم كه آنجا ساكن است تو نمي‏داني آن كوه را صانع چارميخش كشيده، نگاهش داشته. پس هر چيزي را كه مي‏فهميد مثل جسم كه گرمي از خود جسم نيست لكن عارض جسم است، اينجاهاش جاي روشن است، جاهاي غير واضح را بياريد توي روشن، تا روشن شود. دليل و برهان واضح مثل چراغ است چراغ را بردار برو هرجا مي‏خواهي، هرجا بردي همه‏جا روشن است. چراغ را مي‏گذاري و مي‏روي توي تاريكي، هيچ‏جا پيدا نيست. پس چيزي كه عارض چيزي است يك‏دفعه مي‏آيد نگاهش مي‏دارد و هر دو عارض جوهرند. پس جسم نه متحرك است نه ساكن است، نه سياه است نه سفيد، نه شيرين است نه تلخ. حالا كه چنين است آهن را در آتش مي‏گذاري داغ مي‏شود، توي آبش مي‏گذاري سرد مي‏شود. سردي از اين راهِ آب رفت پيش آهن او را سرد كرد و گرمي از راه آتش رفت پيشش گرمش كرد. آهن خودش گرم است يا سرد؟ هيچ‏كدام، نه گرم است و نه سرد لكن تا ديده‏ايم آهن را يا گرمش ديده‏ايم يا سرد.

احمق مشويد كه خيال كنيد گرمي آهن راست است از خارج آمده اما سردي از خود آهن است، و چون فكر كنيد مي‏فهميد كه سردي هم از خارج است و البته اين را يا توي آب يا توي هواي سرد برده‏اي سرد شده، يا توي آتشش گذارده‏اي و داغ شده، يا در آفتاب گرم گذارده‏اي داغ شده. آهن كه نمي‏تواند از هواي اين عالم بيرون برود لامحاله يا توي گرمي واقع مي‏شود يا توي سردي، توي اين گرمي‏ها و سردي‏ها اتفاق افتاده. حالا كه چنين است پس اگر گرم است گرميش به آن آتش است، اگر از آتش بيرونش آوردي توي هواش گذاردي، هوا هم سرد است خورده‏خورده آتش از آن مي‏رود بيرون، سردي كه از هواي سرد است مي‏آيد بجاي آتش مي‏نشيند.

پس ان‏شاءاللّه ديگر غافل نشويد، اينها نمونه است. پس جسم همين‏طوري كه بي‏اغراق در قلم مي‏فهمي اگر حركت كرد باندازه‏اي كه حركت كرده آن كاتب حركتش داده و اگر ساكن شد بقدري كه ساكن است كاتب نگاهش داشته. خود اين قلم اين‏جور حركت را و اين‏جور سكون را ندارد. حالا آيا آن كاتب به جسمانيت خودش اين قلم را چنين كرده، يا روحش كرده؟ بلكه روحي دارد كه آن روح توي دستش است، دستش قلم را حركت مي‏دهد، دستش قلم را ساكن مي‏كند. پس آن روح است كه حركت مي‏دهد دست را باندازه‏اي كه مي‏خواهد. ببينيد آيا حالا هيچ معقول است اين دست عاصي آن روح باشد؟ و همچنين اين روح اين دست را بقدري كه دلش مي‏خواهد ساكنش مي‏كند براي نقطه گذاشتن. حالا اين باندازه‏اي كه ايستاد كه نقطه بگذارد، آن روح به همان اندازه ساكنش كرده. حالا آيا خلاف كرده با آن روح؟ عرض مي‏كنم هيچ خلافي نكرده با آن روح، بدن حول و قوّه‏اي ندارد از خودش بلكه القا مي‏كند آن روح غيبي مثال خود را در اين جسم كه اگر نمي‏كرد ما نمي‏دانستيم روحي هست يا نيست و حالا كه اين كارها را مي‏كند ما مي‏فهميم كه روحي هست و از جمله كارها كه مي‏كند اين قلم اين است كه مي‏نويسد. پس آن روح است نويسنده، پس اين قلم مقصّر او نيست، اين دست مقصّر او نيست، كاغذش را هم هرجور مي‏خواهد قطع مي‏كند و كاغذ مقصّر او نيست، قلمش سرش شكسته باشد، قلمتراش برمي‏دارد هرجور مي‏خواهد مي‏تراشد. قلم اگر شكست هيچ خودش نشكسته، كاتب او را شكسته است.

خوب فكر كنيد چون نمونه است و نمره يادش بگيريد و فراموش نكنيد كه همه‏جا به كارتان مي‏آيد، در جميع اعمالتان، در جميع عقايدتان به كارتان مي‏آيد. مي‏خواهيد آسوده شويد اين علم را ياد بگيريد و تا اين علم را ياد نگيريد، واللّه انسان آسوده نيست. آدم خيال مي‏كند كه خودش را كه لاعن شعور به در و ديوار و اين‏طرف و آن‏طرف مي‏زند برايش خوب است، لكن واللّه نه اين آسمان در دست آدم است نه زمينش در دست آدم است، نه روشنيش نه تاريكيش. اينها دست كيست؟ دست خدا است، اگر كاري داري برو پيش او، تا او پيش بياورد و پس ببرد و اگر غير از اين بخواهي راه بروي، به مشقّت مي‏افتي آخرش هم انسان به حاجتش و به مقصودش نمي‏رسد. پس عرض مي‏كنم هيچ غافل نباشيد اگر جسمي حركت كرد كسي آنرا حركت داده و في انفسكم افلا تبصرون مي‏گويد من كه خودتان را آلت قرار دادم كه بفهميد، توي خودت قرار دادم مطلب را كه عذري نداشته باشي. ببين تو خودت وامي‏داري بدنت را و مي‏گوئي ايستادم، خودت مي‏نشيني بدنت را مي‏نشاني و مي‏گوئي نشستم و اين بدن نه نشستني دارد نه ايستادني. پس اين بدن مسخّر روح است، روح هم اگر نيست مي‏فهمي هم كه روح نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اينها هم غلو را برمي‏دارد و هم تقصير را و واللّه تعريفات بيجاي بي‏معني، غلو است. آن‏جور تعريفها بعينه مثل انكار فضائل است، مثل اين است كه آدم بگويد ائمه نعوذباللّه هيچ‏كار از ايشان برنمي‏آيد و چنين حرفي حرف احمقي است كه هيچ شعور نداشته باشد. اگر هيچ‏كار از ايشان برنمي‏آيد، پس تو چرا صلوات بر ايشان مي‏فرستي؟ چرا حلال آنها بايد حلال باشد نه غير؟ چرا حرام آنها بايد حرام باشد نه غير؟ چرا بايد آنها آقا باشند و شما نوكر؟ حالا كه كاري هم از ايشان برنمي‏آيد چه ضرور كرده شما نوكر باشيد و حال‏آنكه واللّه آقاياني هستند كه تمام آنچه تمام خلق محتاجند ايشان مي‏دهندشان. آقا هرچه نوكر ضرور دارد بايد بدهد و آقاهاي دروغ را عرض نمي‏كنم، آقاهاي دروغ پُرند در دنيا. عرض مي‏كنم آقاي راستي‏راستي هرجا هست مخارج نوكر را بايد آقا بدهد. حتي اينكه اگر نوكر رفت در بازار و اتفاق سيلي به كسي زد، غرامتش را آقا بايد بدهد. اگر غلام رفت از پيش خود و زد كسي را كشت و آقا هم نگفته بود برو بكُش و رفت و كُشت، كاري به غلام ندارند مي‏آيند ريش آقاش را مي‏گيرند كه غلام تو زده فلان‏كس را كشته، حالا بيا خونش را بده. آن هم هرچه داد مي‏زند كه بابا من نگفته بودم بزند بكشد، بيچاره راست هم مي‏گويد نگفته است مع‏ذلك غلام او بوده، ديه را بايد آقا بدهد. عبد است و زرخريد است، عبد فعلش و جريره‏اش و جنايتش پاي آقاش است چنانكه كارهاش همه كارهاي آقاش است. نفعي كه به او مي‏رسد به آقاش رسيده، نفعهائي كه به بدن خود غلام مي‏رسد و صحيح مي‏شود، به آقاش نفع رسيده. ناخوش مي‏شود، ضرر به آقاش رسيده. ملتفت باشيد و واللّه اگر اين‏جور ملتفت باشيد خيلي آدم ساكن مي‏شود.

همچنين عرض مي‏كنم همين‏جور است والله معصيتهاتان پاي محمد و آل‏محمد نوشته شده خدا ريش آنها را مي‏گيرد كه نوكرهاي شما فلان‏كار را كردند بايد از غرامتش برآئيد، ايشان هم عوض مي‏دهند و چاره‏اش را مي‏كنند. اما تو سعي كن نوكر باش و بدان كه او آقا است؛ بدان خرجت با آقا است. واللّه حفظتان با ايشان است، خرجتان با ايشان، واللّه صحّتتان با ايشان است، نعمتتان از ايشان است چرا كه عبد ايشاني و بايد عبد ايشان باشي. حالا اگر نشناختيشان عبدي هستي كه در واقع خدا خلقت كرده كه نوكر باشي و تو نوكري نمي‏كني. بنده‏اي هستي گريخته، نوكري كه گريخته توقع هم از آقاش نداشته باشد كه آقاش حفظش كند، آقاش هم حفظش نمي‏كند. مي‏گويد هر گوري و هر دركي مي‏خواهد برود، برود. من به چنين غلامي حاجتي ندارم.

خلاصه ماداميكه مي‏داني بنده‏اي بدان كه بقدر دانشت و بقدري كه احساس مي‏كني در خودت كه مطيع و منقاد ائمه هستي، نوكر اميرالمؤمنين هستي، همان‏قدر واللّه حفظت مي‏كنند. مي‏فرمايند انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لاناسين لذكركم اينها شوخي نيست، اينها را خيال نكنيد بازي است و محض اين است كه تعريفشان را مي‏خواهيم بكنيم و فضيلتي بگوئيم كه ثواب به ما بدهند. اگر عقيده‏ات اينها هست و اينها اعتقاديت هست، تو را از شرّ، حفظ مي‏كنند؛ از هلاكت حفظ مي‏كنند، از فقر حفظ مي‏كنند، از هلاكت دنيا و آخرت حفظت مي‏كنند. اگر همچو آقائي داري و مي‏شناسيش به اين‏طورها، آن آقا هم حفظت مي‏كند. اگر دروغ است و ريشخند است بدان آقائي هم نداري، نهايت همين‏طور متعارف شده است كه «ياعلي» مي‏گويند تو هم مي‏گوئي و نمي‏شناسي علي را فايده‏اي برايت ندارد، سهل است يكي هم توي كلّه‏ات مي‏زنند كه فلان فلان شده، ريشخند مي‏كني؟ برو ريشخند پدر خودت را بكن، اينجا چه‏كار داري؟ اينجا آمده‏اي ريشخند ما را بكني؟ بيرونت مي‏كنند.

پس غافل نباشيد ان‏شاءالله، واللّه همين جوري كه عرض مي‏كنم سررشته است شما گم نكنيد سررشته را. همين‏طور بي‏اغراق مثل اينكه اين دست كه حركت مي‏كند مي‏فهميد روح حركتش داده، اين دست كه ساكن مي‏شود مي‏فهميد روح ساكنش كرده، بهمين‏طور آنجا هم حقيقت دارد. واللّه تمام آنچه حركت مي‏كند در عالم، خدا تعمّد مي‏كند و حركتش مي‏دهد؛ بهمين‏طور واللّه هرچه ساكن مي‏شود، كوهي ساكن است تعمد كرده خدا و ساكنش كرده، كار هم دارند كه ساكن كرده‏اند. ديگر مي‏بيني حالا نمي‏فهمي حكمتش را بدان نمي‏خواسته‏اند هم بفهمي، درسش را نداده‏اند به تو، نمي‏داني. مثل اينكه ساعت به دست آدم ناشي مي‏دهي نگاه مي‏كند مي‏بيند پيچ دارد، ميل دارد، چرخ دارد و نمي‏داند اينها براي چه‏كار خوب است. اين پيچ چرا بايد ساكن باشد؟ من نمي‏دانم. مي‏خواهي بداني برو پيش ساعت‏ساز، درسش را بخوان، واللّه نشانت مي‏دهد، حاليت مي‏كند كه اگر اين چرخها بهم متصل نباشد، همديگر را نگاه نمي‏دارند، چرخ نمي‏گردد و ساعت كار نمي‏كند. پس اين پيچ بايد اينجا باشد كه طبقات چرخها را بهم محكم كند، متصل به يكديگر كند آن‏وقت تا چرخها را روي هم انداختند، بگردد. پس كوهها و سنگها سرجاشان نمي‏جنبند، واللّه تعمد كرده خدا آنها را سرجاشان گذاشته كه نجنبند. خودشان نمي‏توانند ساكن باشند، بعينه نگاه داشتن دست من، خودش نمي‏تواند ساكن باشد. هواي ساكن خودش نمي‏تواند ساكن باشد، ساكنش مي‏كنند؛ هواي متحرّك را خدا حركتش مي‏دهد يا بادي حركت مي‏كند متحرك مي‏شود. ديگر اين خودش حركت مي‏كند؟ نه. خدا مي‏گويد من ارسال مي‏كنم رياح را، هزارحكمت دارد تو هنوز خبر نداري از حكمتهاش. اين باد واللّه حامله مي‏كند درختها را، تخم گياهها تمامش توي اين باد است و اين بادها بعضيش لواقحند و بعضيش عقيم. مثل انسان بعضي را آسان آسان بچه‏شان مي‏دهد، بعضي بچه‏شان نمي‏شود. گياهي مي‏خواهد بروياند، اين باد را مسلط مي‏كند گياهي مي‏رويد. مي‏خواهد گياهي را خشك كند، بادي خلافش را مسلط مي‏كند مي‏خشكد. پس ديگر غافل نباشيد، خيال نكنيد كه اينها اتفاقي است كه بگوئيد اتفاق امروز گرم شد، امروز اتفاق سرد شد. اگر گرم است بدانيد خدا خواسته گرم باشد، اگر سرد است بدانيد خدا خواسته كه سرد باشد. روشن است خدا خواسته روشن باشد، تاريك است خدا خواسته تاريك باشد. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ديگر بدانيد اينها اغراق نيست، مناسبات نيست، اينها عين حكمت است. روز خودش نمي‏شود روز باشد مثل اينكه چراغ را تا تو روشن نكني روشن نمي‏شود، همين‏جور آن چراغي كه آن بالا ساخته‏اند هزار چيز مي‏خواهد كه اين چراغ چراغ باشد و روشن باشد؛ بدان روشنش كرده‏اند. پس واللّه به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن اين جزء اعتقاد شما بايد باشد، اگر بخواهيد اعتقاد داشته باشيد. والله بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن و ان‏شاءاللّه اگر بشناسي آقايان خود را مي‏گويم كار واللّه هيچ‏بار از دست ايشان بيرون نرفته. حتي اينكه اگر غصب خلافتشان شد، بدانيد كه خودشان سُست مي‏اندازند عمداً كه هركه هرجا مي‏خواهد برود. مي‏دانند مردم حرامزاده پرستند، منافق مي‏خواهند، پس عمداً سست مي‏اندازند، مي‏روند در خانه‏شان مي‏نشينند كه شما باشيد و آن عمرتان و آن ابابكرتان و آن عثمان و معاويه‏تان، من هيچ‏كاري دست شما ندارم، به گور پدرتان هم سگ ريد. مردم اگر عمر نمي‏خواستند، پشت سر عمر نمي‏رفتند. واللّه اينقدر لئيم بودند و پست فطرت اين مردم كه قنفذ غلام‏عمر مي‏گويد آن روزي كه اين كار را كردند، ما باورمان نمي‏شد كه كسي تمكين ما را بكند، يا حرفي بزنيم و مردم اعتنا كنند به ما. و كم‏كم حرف زديم و كم‏كم كار بطوري شد كه حالا گمان ندارم كسي بتواند تخلف كند. اينها را وعظ هم مي‏كرد و روي منبر مي‏گفت غلام‏عمر كه اول گمان نمي‏كرديم كسي اعتنائي به حرف ما بكند و تمكين از ما بكند، حالا الحمدللّه طوري شده است كه كسي نمي‏تواند خلاف ما را بكند؛ و همين‏طور هم بود. پس عرض مي‏كنم واللّه چون ديد اميرالمؤمنين مردم عمر مي‏خواهند و مي‏خواهند بروند پيش عمر و علي را نمي‏خواهند و پيش او نمي‏خواهند بيايند، پايش را كنار كشيد. چه كند زوركي بياردشان؟ زوركي هم كه نمي‏آرد خدا هركسي را دوست مي‏دارد منّت بر سرش مي‏گذارد مثل پيغمبر آخرالزمان9 كسي را برايش مي‏فرستد كه هدايتش كند و مثل علي مرتضائي را صلوات‏الله عليه‏وآله برايش مي‏فرستد و مي‏گويد منّت‏دار من هستي، شكر مرا بكن، ممنون من هم باش كه من همچو كاري كرده‏ام. ديگر هركس كه نمي‏خواهد مي‏گويد حالا كه دلت نمي‏خواهد هرچه بدترت كرده به هر دركي مي‏خواهي برو، من بهترين مُلكم را من آن محمدبن عبداللهي را كه ديگر بهتر از او در ملك من پيدا نمي‏شود و اشرف از او پيدا نمي‏شود، من اشرف مخلوقاتم را آورده‏ام كنار تو نشانده‏ام و من منّت دارم بر تو كه همچو كسي را آورده‏ام اينجا نشانده‏ام پيش تو. او اينجا جاش نيست، او جاش پيش خدا است، منّت بر سرت گذارده‏ام چنين كسي را پيش تو آورده‏ام نشانده‏ام. گفته‏ام چنگ به دامنش بزن من نجاتت بدهم. حالا تو نمي‏خواهي اين را، برو بجهنم، به درك اسفل، برو همان عمر را بگير، آن ابابكر را بگير، برو آن معاويه را بگير. به هر دركي مي‏خواهي برو كه كاري بدست تو ندارم.

باري، سررشته را اگر از دست ندهيد، حاقّ دليل تسديد را يادش مي‏گيريد و اين دليل تسديد در قرآن زياد است و مردم هيچ ملتفت نيستند، مي‏گويند اين چه‏جور دليلي شد؟ خيال مي‏كنند اين محض ادعا است كه فرمود قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم خدا مي‏داند كه من رسولم و مي‏گويند اين حرف را كه همه‏كس مي‏گويد كه خدا مي‏داند من غرض و مرضي ندارم، اين را كه همه‏كس مي‏گويد و بسا دروغ هم مي‏گويد، اين چه دليلي شد؟ اينكه دليل نيست و تا ياد نگيريد اينهائي را كه عرض مي‏كنم اي بسا كه شما هم خيال مي‏كنيد كه دليل سستي است اين دليل تسديد؛ و بدانيد واللّه عين مطلب است كه عرض مي‏كنم. همين‏جوريكه اگر اين جسم ايستاد، مي‏داني روح واش داشته، اگر جنبيد مي‏داني روح او را جنبانيده و آني كه اين را مي‏جنباند تو نمي‏بينيش، اما اين را مي‏بيني كه مي‏جنبد. تو واداشتن اين را مي‏بيني؟ تو جنبش اين را مي‏بيني و استدلال مي‏كني كه جنباننده‏اي هست و او لاتدركه الابصار است. واللّه دليل پيغمبري پيغمبر همين دليل است، پيغمبر مي‏آيد مي‏گويد من در حضور اين خدا آمده‏ام ميان شما، حالا من دروغ مي‏گويم، او نگذارد من حرف بزنم، زبانم را ببندد. دروغگويم، رسوام كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين دليل پيش اين مردم ديگر نيست. پس اين پيغمبر كه آمده مبدء است و بر خدا است احقاق اين و اگر نعوذباللّه دروغگو باشد مي‏فرمايد ولو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين اين اگر دروغگو بود و آمده بود ادعاي پيغمبري بكند، بگويد من پيغمبرم و پيغمبر آخرالزمان هم هستم و ديگر بعد از من پيغمبري نمي‏آيد و همچو ادعاي بزرگي را دارد كه تا روز قيامت را مي‏خواهد امّت او باشند و همه را مي‏خواهد ضبط كند و تابع خود كند، نعوذباللّه اگر اين دروغ مي‏گويد و دروغ بر ما مي‏بندد، اگر چنين باشد، من مي‏گيرم او را لاخذنا منه باليمين ثمّ لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين ديگر آنوقت كسي از شما نيست كه كمكش كند. حالا كه نمي‏كند و من دارم كمكش مي‏كنم و معجزات از دستش جاري مي‏كنم، نصرتش مي‏كنم، پس بدانيد از جانب من است و راست مي‏گويد و آنچه مي‏گويد از جانب من مي‏گويد. بعينه مثل اينكه اين زبان مي‏گويد همينكه مي‏بيني من مي‏جنبم بدان مرا مي‏جنبانند، آني كه مرا مي‏جنباند او را تو نمي‏بيني، صداي او را تو نمي‏شنوي. او صداش همين است كه زبان مرا بجنباند و من صدا كنم و تو از صداي من پي ببري كه صداكننده‏اي در غيب هست كه آن صداكننده در غيب، اين را مي‏جنباند به اراده خودش و او هرچه مي‏خواهد از اين زبان اظهار مي‏كند. پس تمام آنچه را مي‏بينيد از لازمة جسمانيتِ جسم نيست، مثل گرمي مثل سردي مثل تاريكي مثل روشنائي، ظلمت نور، شيريني تلخي، كسادي رواجي، آنچه از اين قبيل كارها است روحي دارد مي‏كند در ملك و آن روح همين‏جوري كه اينجا قلمي برمي‏دارد با قلمتراشي و قلمش را تيز مي‏كند و با آن اسباب و آلات كه دارد كتابت مي‏كند، در غيب هم اسباب و اوضاعي هست باز مي‏گيرد اسبابي را صانع. و يكي از اسباب او حياتي است در دست صانع و حسّ مشتركي است كه در آسمان هست آن حسّ مشترك و در زمين هم هست. پس جميع عالم به تحريك خدا متحرك است و جميع عالم به تسكين خدا ساكن است و اين تحريك فعل خدا است و اين تسكين كار خدا است و فعل خدا است. حالا اين فعل را اسم خودش را مي‏خواهي بگوئي، بگو محمّد و علي است اين فعل. پس حالا مي‏تواني بگوئي بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن هر نسبتي به خدا مي‏خواهي بدهي، به ايشان بايد بدهي و مأموري نسبت به ايشان بدهي. خدا مي‏گويد اشرقت الارض بنور ربّها و اين چراغ را كه ساخته اينها را خدا ساخته و در زيارت مي‏خواني كه اشرقت الارض بنوركم اگر اينها باورت نمي‏شود شيعه هم نيستي و اگر انكار داري كفر است و زندقه؛ و اگر نمي‏داني، گمراهي. نمازي بكن، و لاالضّالّيني از روي دل بگو از ضلالت بيرون مي‏آئي. پس سعي كن اين حمد را كه به كمرت مي‏زني در نماز، با قصد و نيت باشد. مي‏گويد خدا مرا با قصد و نيّت بخوان و اگر با قصد و نيّت عمل نباشد، فرض كن كه روزي صددفعه هم «يااللّه» بگوئي، حمد بخواني و لا الضّالّين بگوئي عمل انسان كه از روي دل نباشد، يك‏عمر هم بگويد باز در ضلالت است. اما اگر از روي دل با قصد و نيّت يك‏مرتبه و لا الضّالّين بگويد، ببين آيا مي‏شود استجابت همراهش نباشد؟ لامحاله مستجاب مي‏شود. لكن همين‏طور كه مي‏گويد و نيّت ندارد در ضلالت هست، در كفر هم هست.

خلاصه ملتفت اصل مطلب باشيد، پس واللّه تمام مخارجتان، تمام حفظتان، و ايني كه عرض مي‏كنم باورتان بشود و صرفه‏تان در اين است كه باورتان بشود. واللّه حفظ شما با محمّد و آل‏محمّد است سلام‏اللّه‏عليهم. واللّه هيچ ملجأي، پناهي، شفيعي، رئيسي، حافظي، ناصري، معيني، دلسوزي، دلرحمي والله خدا خلق نكرده مگر پيش ايشان. پس ايشان حافظند، ايشان ناصرند؛ هركس قرض دارد ايشان قرض او را ادا مي‏كنند، هركس مداخل مي‏خواهد ايشان مداخل به او مي‏رسانند، بلا را ايشان دور مي‏كنند. واللّه تمام ملك را خدا فرمان داده و حكم كرده كه از اطاعت محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه‏عليهم بيرون نباشند و همه به فرمان ايشانند؛ حتي گرما و سرما، تا مي‏خواهند گرما نباشد فرمان مي‏دهند كه گرما نباشد، في‏الفور گرما مي‏رود. مي‏خواهند سرد باشد، مي‏گويند سرد شو، سرد مي‏شود. مي‏خواهند تب نباشد، مي‏گويند تب ميا، نمي‏آيد. هر ناخوشي را مي‏خواهند نباشد، مي‏خواهند سردرد نباشد، واللّه نيست. تمام عالم را واللّه خدا مسخّر محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه‏عليهم قرار داده. اين است كه مي‏گويم چنگ بزنيد به دامنشان و دامنشان را آورده‏اند تا پيش شما. بشرطي كه باز ملتفت باشيد هر حرفي را كه مي‏زنم پيش خودتان خيالي نكنيد. حرف را تمامش را بايد گفت كه بدانيد منظور چه چيز است و متحيّر نباشيد. حالا از اين حرف نمي‏خواهم بگويم من دامنشان هستم، دامنشان خيلي وسيع است، دامنشان آن است كه در نجف اشرف است، آن است كه در مكه معظّمه است، در كربلا است و هكذا. ايشان همه‏جا حاضرند، همه‏جا ناظرند، از همه‏جا مطلعند. ديگر يك‏كسي را تو بخواهي اسمش را بگذاري كه او دامن ايشان است و آمده پيش شما، حالا او هم بخواهد تحويل شما كند كه من دامن ايشان هستم كه مريد زياد داشته باشد، بدانيد همچو آدمي داخل آدم نيست كه دامن ايشان باشد. پس خدا شناسانيده ايشان را به همه مكلّفين، پس دسترس ايشان قرار داده، پس مي‏توانند بشناسند. ديگر حالا ما نديده‏ايمشان، راست است. مگر واجب است ببينيمشان؟ مگر در عصر خودشان واجب بود بر مردم كه ببينندشان؟ نه، هيچ واجب نبود، لكن بر همه واجب بود كه ايشان را بشناسند. خودشان مي‏فرمودند ما آقائيم و شما نوكر ما بايد باشيد، ما فرمان‏فرمائيم شما فرمانبر ما بايد باشيد. واللّه خواسته‏اند كه فرمانشان را ببريم و معلوم است كسي كه امري مي‏كند و نهيي مي‏كند، واللّه بايد وظيفه بدهد به نوكرهاش. بي‏اغراق، بي‏شيله بي‏پيله بايد خود را نوكر بدانيم. تعريفات استحساني كه دروغ توش باشد يا تملّقي توش باشد تعريف نيست. ما هم ان‏شاءاللّه تملّق ظاهري كه نداريم كه با ايشان بكنيم، اما تملّق باطني را كه اميدواريم بكنيم از ايشان، و از كسي ديگر غير از ايشان تملّق نمي‏كنيم. چراكه جميع كارهامان دست ايشان است، حفظمان با ايشان است، هدايتمان با ايشان است، شرك و كفر را ببرند از دلمان با ايشان است، ناخوشيمان را رفع‏كردن با ايشان است. ايني كه نگذارند كسي بلغزد با ايشان است، ايشان هميشه كارشان اين است كه حفظ كنند رعيّت خودشان را. اما هركسي كه خود را رعيّت ايشان بداند، هركس كه رعيّت ايشان باشد ايشان شباني گوسفندان خود را مي‏كنند. معلوم است هركس گوسفند دارد، گوسفندهاي خودش را شباني مي‏كند. تمام اين روي زمين اگر همه شيعه باشند حفظشان مي‏كنند. آنهائي كه قبول دارند كه گوسفندان اين شبانند البته حفظشان مي‏كنند، آنهائي هم كه مي‏گويند علي آقاي ما است لكن مي‏گويند علي كاري از او نمي‏آيد، آنها شيعه او نيستند. اين حرفشان را هم قبول نمي‏كنند اما آنها را هم حفظشان مي‏كنند، چيزيشان مي‏دهند كه زهرمار كنند. اينها جزء عقايدتان بايد باشد، ايشانند واللّه كه زبانشان زبان خدا است، امرشان امر خدا است، اطاعتشان اطاعت خدا است. ان‏شاءاللّه سعي كنيد سررشته را بدست بياوريد، شناختن ايشان شناختن خدا است، نشناختن ايشان نشناختن خدا است، شرك به ايشان شرك به خدا است. معني شرك به خدا همين شرك به ايشان است. بله، علي خوب آدمي است حرفي نداريم، اما ابابكر هم باشد، اين شرك به خدا است. عمر هم باشد، اين شرك به خدا است. بخواهي چارياري باشي، سه‏يار را آنها بداني و يك‏يار را علي قرار بدهي، شريك براي خدا قرار داده‏اي. يار ما خدا است اوّلاً انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا كه ائمه باشند سلام‏اللّه‏عليهم. موالي ما اينهايند، هيچ ابابكر و عمري توي آيه نيست كه موالي ما باشند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اصل سررشته از دستتان نرود. عرض مي‏كنم جميع آنچه هست همه اينها در عالم كون است و ديروز و پريروز هم از همين نمره بود كه عرض مي‏كردم و هنوز هم توي شرع نيامده‏ايم. ديگر هرچه هم امروز افتاد در ميان، طرداًللباب بود.

ملتفت باشيد، پس همين‏طوري كه حركت بدن بي‏اغراق مال روح است، سكون بدن مال روح است و او القا مي‏كند در جسم و اين جسم غير آن روح است. روح اين جسم را سفر مي‏برد، حضر مي‏برد، كارهائي كه بدن مي‏كند همه‏را او مي‏كند و اين بيانش است كه عرض مي‏كنم. پس القا كرده در هويت اين بدن مثال خودش را و اظهار مي‏كند از اين بدن افعال خودش را. پس اين راه‏رفتن از بدن نيست از روح است، نرفتن بدن از روح است، ديدن بدن از روح است، نديدنش از روح است و هكذا. پس جميع آنچه از بدن صادر مي‏شود از روح صادر شده. بله وقتي مُرد يكپاره گند و بوها از اين بدن بروز مي‏كند، گندها و بوها مال اين بدن است. او تا اينجا است اين را حفظ مي‏كند كه گند نكند. بي‏اغراق بدن مي‏گندد و فكر كنيد آيا اين دروغ است؟ آيا مجاز است كه روح بدن را حفظ مي‏كند؟ واللّه بمحض ضعيف‏شدن بدن مي‏گندد، بدن كه لاغر شد بوي بد مي‏كند. واقعاً آدم كه ناخوش مي‏شود ناخوشي كه شدت كرد بوي بد مي‏كند. در وقت احتضار صاحبان شعور، محتضر را به بو مي‏فهمند. محتضر است وقتي هم كه مُرد به دوساعت نمي‏گذرد كه گند مي‏كند. دست هم مي‏زني به بدن بايد رفت غسل كرد از آن اثري كه از مسّ آن پيدا كرده. پس هيچ اغراق توش نيست، حقيقت است كه عرض مي‏كنم. حفظ بدن را روح مي‏كند او تا اينجا است حفظ بدن مي‏كند، وقتي رفت حفظ نمي‏كند. ديگر اين اعضا و جوارح نمي‏توانند متصل باشند. بدن تشنگيش و گرسنگيش همه از تصدّق سر روح است. همين‏جور عرض مي‏كنم كه روح كلي هم در عالم همين‏طور است. تمام اوضاع اين عالم را كه سر جاي خود برقرار مي‏بيني، بدان كه روح آن را برقرار گذارده و اگر گاهي يك‏چيزي يك‏جائي مي‏گندد، هرجاي بدن گنديد، روح اعراض كرده. از همين بابت بود كه خربزه ضايع را، كرم‏زده را حضرت‏امير نمي‏خوردند. خربزه شفته‏دار نمي‏خوردند چرا كه ايني كه كرم زده و شفته زده معلوم است يكجائيش عيب كرده، آن روح از آنجا بيرون رفته. اين شفته مال آن روح خبيث است، كرم زده مال آن روح خبيث است. حالا ديگر نمي‏خورند اعراض مي‏كنند از آن.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي با نسخه س 60  در روز 7/8/1390

(چهارشنبه 16 ربيع‏الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»

ملتفت مطلب ان‏شاءاللّه باشيد چراكه اگر از پي‏اش رفتيد آنوقت خواهيد يافت كه هيچ مردم پيرامون اين‏جور مطلب نگشته‏اند و هيچ خبري از آن ندارند و ظاهرش و كان يكونش بدست مردم هست و مي‏گويند و درسش را هم مي‏دهند و هيچ خودشان نمي‏دانند و نمي‏فهمند. يك‏وقتي فصول آقاي‏مرحوم را داشتند طلاّب توي مدرسه با هم مباحثه مي‏كردند، مثل اينكه مقدّمات را مباحثه مي‏كردند. وقتي من بناكردم درس آنرا گفتن، آنوقت فهميدند چه كتاب مشكلي است و پيشتر از آن خيال نمي‏كردند كه اشكالي دارد و مباحثه‏اش را هم مي‏كردند. حالا همين‏جور عباراتي كه مي‏خوانم نهايت اشكال را دارد و آدم خيال مي‏كند نقلي نيست. خيلي‏ها خيال مي‏كنند اشكالش در ضرب ضربوش است، شما ببينيد، مي‏فرمايند عالي نسبتش به جميع اجزاي دايره علي‏السوي است. ملتفتتان مي‏كنم كه ان‏شاءاللّه ملتفت شويد كه آنچه مردم مي‏فهمند نيست. راه اشكالش دستتان بيايد، بعد ديگر فكر كنيد و حلّش كنيد. مي‏فرمايند عالي نسبتش به جميع اجزاي دايره علي‏السوي است و جميع اجزاي دايره حكايت او را مي‏كنند و همه او را مي‏نمايانند و همه جلوه‏هاي او هستند، ظهورات او هستند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و بسا مثالش را هم كه بنا مي‏كنند به زدن كه پناه بر خدا، كه آيا نمي‏بيني جسم را كه جسم شيئي است عالي و دايره جسم اين دايره بزرگ است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه از عرش گرفته تا تخوم ارضين اين دايره جسم است، اجزاء دارد، تكه‏تكه‏ها دارد و جسم نسبتش به جميع اجزاي اين دايره علي‏السوي است و همه اينها هم حكايت مي‏كنند جسم را و آن جسم در كثيف مثل زمين هست و در لطيف هم مثل آسمان هست. پس اين زمين نماينده است جسم را چنانكه آسمان نماينده است جسم را. ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه، ديگر اين‏جور مثلها را كه مي‏آورند خيلي از اين نيمچه حكيمها يقين هم مي‏كنند وقتي هم ياد گرفتند نمي‏شود هم برشان گرداند، از بس خر مي‏شوند. عرض مي‏كنم اين‏جور عالي كه جسم عالي است و اين اجسام هم كه ظهورات جسم هستند شك نيست كه اين زمين جسم را نموده به وجود خودش و مي‏گويد جسم اين سمت دارد، اين سمت دارد، اين سمت دارد. پس به وجود خودش مي‏نمايد كه جسم صاحب طول و عرض و عمق است، جسم را نشان داده. و همچنين آسمانها نشان مي‏دهند جسم را و مي‏گويند اگر مي‏خواهيد بدانيد چطور جسم صاحب طول است، بيائيد ما را ببينيد كه ما طول داريم، و اگر جسم را بخواهيد ببينيد چطور صاحب عرض است بيائيد عرض ما را ببينيد، و اگر جسم كه صاحب عمق است مي‏خواهيد ببينيد بيائيد عمق ما را ببينيد. و هكذا همين‏طور هوا جسم را مي‏نماياند به وجود خودش كه اين جسم اين راه را دارد و اين راه و اين راه را دارد. و هكذا اين آب، اين خاك، اين هوا، اينها همه نماينده جسمند و عرض مي‏كنم اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه توي اشكال مسأله بيفتيد و گرم نشويد كه مطلب همين است كه اين جسم عالي است و اينها همه ظهورات جسمند و همه جسم را نموده‏اند. ملتفت باشيد، ملتفت اشكالش هم باشيد ببينيد اين جسمي كه اين‏طور است و در تمام آسمان و زمين هست، فكر كنيد چرت مزنيد چنين چيزي آيا قاصدي مي‏خواهد بگيرد از جائي به جائي بفرستد كه بدانيد كه من جسمم و خبر كند آن قاصد كه جسم چنين و چنان است؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس ببينيد هركس از هر جائي كه به هر جائي رفت، خودش جسم است، آنجا هم جسم است. در مشرق جسم هست، در مغرب هم جسم هست. ديگر لازم نيست از مشرق كسي برود به مغرب و اهل آنجا را خبر كند كه جسمي هست. برود چه كند؟ مي‏گويد من آمده‏ام نشانتان بدهم كه جسم چطور چيزي است، او مي‏گويد هيچ لازم نكرده، شما زحمت نكشيد من خودم هم جسم را نشان مي‏دهم. تو آمده‏اي بگوئي من جسم صاحب طول و عرض و عمق را مي‏نمايانم، من هم خودم طول و عرض و عمق دارم. فكر كنيد در همچو جائي آيا از آسمان كسي مي‏آيد به زمين كه بگويد جسم چيز صاحب طول و عرض و عمقي است؟ در فوق عرش هم هركس باشد همين را مي‏گويد، آني هم كه در تخوم ارضين است همين را مي‏گويد كه هيچ احتياج نيست آمدن شما، بنده خودم هم به وجود خودم نشان مي‏دهم چيز صاحب طول و عرض و عمق را.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هر جائي كه اين است پستاش و حرفهاش، ديگر قاصدي نمي‏گيرد و خبري از كسي نمي‏آورد و حرفي هيچ به كسي نمي‏زند و مطلبي ابداً فهميده نشده و نمي‏شود و اين است سبك وحدت وجود. اين است كه مشايخ شما هي ايستادگي كرده‏اند كه وحدت وجود باطل است و به انواع دلايل واضحه واضح فرموده‏اند بطلان آنها را كه مخالف است با طريقه تمام انبيائي كه از جانب خدا و صانع اين ملك آمده‏اند. حالا بدانيد كه سخن وحدت وجود هم درست است، ولي در سر جاي خودش. درست است لكن هيچ دخلي به خداشناسي ندارد ابداً، و مشايخ ما هم اعلي‏اللّه‏مقامهم هيچ ضرورشان نكرده كه از اين پستا تكلم كنند. پس غافل نباشيد، بلي به اين‏جور نظر بغير از جسم هيچ نيست، در آسمان جسم است، در زمين جسم است، توي آب جسم است، توي خاك جسم است. خود او است آسمان، خود او است زمين، خود او است آب، خود او است خاك، «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا». ببينيد آيا دروغ است اين حرفها؟ نه، راست است. حالا كه چنين است، فكر كنيد كه آيا اين جسم چيزي مي‏فهمد و چيزي دارد براي خودش؟ آيا اين خدا اسمش است؟ مي‏خواهم عرض كنم هرجائي كه اين نظر براتان مي‏آيد و مطلقي را در مقيدات، يا نوع و جنس را در افرادش ساري و جاري ديديد، بدانيد كه اين‏جور چيزها را صانعي است كه قرار مي‏دهد جسم را سر جاي خودش و ظهورات جسم را براي جسم مي‏سازد؛ همين‏جوري كه شما كارهاتان را مي‏كنيد. آن‏وقت بلي اين نسبتها هست و اين نسبتها داده مي‏شود به من كه مي‏گوئي من همچو كردم، من همچو گفتم. بلي در اين عرصه به غير از من هيچ‏كس نيست و در كارهاي من و در ظهورات من غير از من كسي پيدا نيست و نسبتها همه به من هم داده مي‏شود.

ان‏شاءاللّه دل بدهيد ببينيد چه مي‏گويم، يادش بگيريد. اگر يادش گرفتيد ببينيد كه خدا چه‏جور آدمي را غضب مي‏كند و مثل محي‏الدين كسي را همچو خر مي‏كند و مثل بلعم باعورائي را همچو سگ مي‏كند؛ و اينها نيست واللّه مگر از قدرت كامله‏اي كه او دارد. خلق مي‏كند خلقي را در نهايت شعور، ديگر كسي بگويد محي‏الدين ملاّ نبوده، مكابره است. آيا اين بي‏دين علم رمل نداشت، علم جفر نداشت؟ همه اين علوم را داشت و همه‏جا رفته بود و حلاّجي خيلي از علمها را كرده بود كه علم صرف و نحو و معاني بيان و علم ضرب ضربوا را عارش مي‏شد بگويد كه علم است. خيلي مردكه قلنبة عجيب غريبي بود و از جفر استخراج خيلي چيزها را كرده بود و مع‏ذلك اعراض مي‏كند از حق و اهل حق، همچو خرش مي‏كنند كه مي‏گويد همه چيز خدا است. مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث راستي راستي مثل سگ مي‏ماند و هيچ هم از حالت خودش برنمي‏گردد.

پس شما ديگر ان‏شاءاللّه بناي چرت را نگذاريد، اگر بناي چرت را گذارديد مي‏افتيد همانجائي كه مردم افتادند. پس عرض مي‏كنم شك نيست كه در اين عالم به غير از جسم چيزي نيست. پس من مي‏توانم بگويم ليس في جبّتي سوي الجسم راست است خود جبّه من هم جسم است و آنچه هم در جبّه نشسته است جسم است. اما فكر كنيد ببينيد اين حرف آيا اختصاص به من تنها دارد يا هركس هرجا نشسته، جسم است؟ و ببينيد آيا انبيا براي اين حرف آمده‏اند ميان مردم يا اين را از تمام هذيانها هذيان‏ترش كرده‏اند و ضايع‏ترش كرده‏اند؟ بله در اين عالم جسم به همان نظر كه نظر كني جسم است، خواه بسائطش خواه مواليدش؛ مي‏خواهي بگو آسمان جسم است، زمين هم جسم است، مي‏خواهي مواليد را بگو كه جماد و نبات و حيوان است. آيا اينها بغير از جسم چيزي هست؟ پس مي‏تواني بگوئي در مشرق جسم است در مغرب جسم است، در آسمان جسم است در زمين جسم است. اگر بخواهي آيه متشابهي هم بخواني مي‏تواني بخواني هو الذي في السماء جسم و في الارض جسم، همين‏طور كه مي‏خواني هو الذي في السماء اله و في الارض اله و اينها كه وحدت وجودي مي‏باشند تأويل مي‏كنند و بهمين‏طور هم مي‏خوانند.

پس عرض مي‏كنم خوب فرو برويد توي اين حرفهائي كه اينها دست گرفته‏اند كه ما خودمان فهميده‏ايم صاحب طول و عرض و عمق را، پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است و ما نماينده جسميم. آيا اين نظر بخصوص قاصدي مي‏خواهد؟ نه، اين ديگر قاصدي نمي‏خواهد كه به اجسام بگويد جسم مطلق گفته كه من صاحب طول و عرض و عمقم، همه آنچه در آسمان است و در زمين است همه ظهور جسمند و حاكي جسم مي‏باشند و جسم شما ديگر اين يكيش پيغمبر نيست كه آن يكيش امّت باشد، مگر كسي حيله‏اي بكند و ادعائي بكند و يكپاره مريدها و شاگردها كه خرند مي‏بينند اين خري كه ادعاي ارشاد مي‏كند خودش مي‏گويد «ليس في جبّتي سوي اللّه» يعني سوي الجسم و سوي الوجود، نفهميده و نسنجيده تصديقش را مي‏نمايند و حال‏آنكه حيله‏اش را همان مريدها هم اگر بدانند اين چه مي‏گويد ديگر گول نمي‏خورند و مي‏گويند اينكه فخري نيست. وجود توي پوستين تو هست، توي پوستين من هم هست. پس اگر ليس في جبّتك سوي الوجود و راستي هم همين‏طور است، من هم كه اينجا نشسته‏ام ليس في جبّتي سوي الوجود. ديگر چرا بايد تو آقا باشي و من نوكر تو باشم؟ تو آقا مباش، تو هم نوكر باش.

پس عرض مي‏كنم خوب درست فكر كنيد ان‏شاءالله، جائي كه چنين محلي است، يعني مطلقي است و مقيداتي، اين را همه‏جا مي‏بينيد انسان است و خود او است ليلي و خود او است مجنون، خود او است وامق خود او است عذرا، همه اينها انسانند. الاغ كلّي هست و هر خري هم خر است، اينها چيزي نيست كه آدم از پي‏اش برود و حرفش را بزند. واللّه ما مبتلا شده‏ايم به مزخرفات اين مردم كه اينها را عنوانش را مي‏كنيم و اين خداي اهل عرفان است، خداي صوفيها است كه خودشان تعريفش را اين‏طور كرده‏اند. اهل ظاهرشان كه نمي‏دانند اصلاً اينها چه مي‏گويند، آنها هم اينها را مثل الاغ مي‏دانند و اعتنا ندارند به اينها و اينها خبر ندارند كه آنها چه مي‏گويند و آنها كه عارف هستند مثل محي‏الدين و مثل ملاّي روم و مثل ملاّصدرا و امثال اينها، تمام اينها خداشان اين كلي است و اين مطلق است. حالا خر كلّي در همه خرها ظاهر است، باشد. چه شد؟ و گاو كلّي در همه گاوها ظاهر است، باشد. حالا چه شد؟ آيا اين مطلب شد؟ سگ كلي در تمام سگها هست، اين سگ است او هم سگ است، آيا اين مطلب شد؟ كسي نبايد اينها را درس بگويد و واللّه ما مبتلا شده‏ايم كه اينها را مي‏گوئيم بجهتي كه آنها اينها را علم گرفته‏اند، حكمت گرفته‏اند كه بگويند «خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا» يعني بغير از وجود هيچ چيز نيست، بغير از خدا هيچ چيز نيست و اينها را شعر مي‏كنند و حال مي‏كنند، ترجيع‏بند هاتف را هي مي‏خوانند و مي‏گويند چقدر خوب گفته، چه گفته! مي‏خوانند تا آنجا كه:

يكي هست و هيچ نيست جز او

وحده لا اله الاّ هو

و هي تعريف مي‏كنند كه هاتف چقدر مرد عارفي بوده. بابا اين كفر و زندقه گفته، چطور غير از او هيچ نيست؟! من هستم و گرسنه‏ام، آسوده هم نيستم تا چيزي نخورم، هيچ هم نمي‏توانم صبر كنم، اگر چيزي هم نخورم ناخوش مي‏شوم؛ ديگر حواس براي من نمي‏ماند. اين چه خدائي است كه همه‏اش احتياج است؟ آيا خدا معنيش اين است كه همه‏اش احتياج باشد؟ و اگر كسي بگويد كمالات الهي بايد به عجز هم بروز كند، به نقص هم بروز كند نقلي نيست، اينها هم جلوه او باشد، مي‏گويم آيا خداي عاجز مي‏تواند خلق آسمان و زمين بكند؟ خداي عاجز مثل تو است تو كه عاجزي همين‏جوري كه تو نمي‏تواني خلق كني آسمان و زمين را، همين‏جور كسي كه مثل تو است نمي‏تواند خلق كند. اگر عاجز صانع است، پس مصنوعش كو؟ و تعجب است كه نمي‏شود حرف زد و ريش نمي‏شود بدست آورد. بجهتي كه دولت دولت‏باطل است و همينها كه اين حرفها را مي‏زنند همه امناي دولت سلطانند و اركان دولتند. يكي وزير سلطان است، يكي شيخ‏الاسلام سلطان است، يكي امام‏جمعه سلطان است. همه مردمان محترم متشخص پُرزور، همه از جانب سلطان منصب دارند، لقب دارند. با چنين مردمي آيا مي‏شود حرف زد.

پس عرض مي‏كنم اگر اين خودش است چنانكه گفته‏اند «سبحان من اظهر الاشياء و هو عينها» سبّوح است، قدّوس است آن خدائي كه همه اشياء را خلق كرده و خودش عين آنها است. اگر خودش عين آنها است، پس ديگر چرا خلق اسمش مي‏گذاري؟ همين‏طور بگو وجود است، غير از وجود كه چيزي نيست. ديگر اسمي هم از پيغمبر و حلال و حرام و دين و آئين مبر. پس اين وجود است كه دارد وق‏وق مي‏كند. فكر كنيد مگر اين سگ كه وق‏وق مي‏كند وجود ندارد؟ چرا. پس اين هم وجود است. مگر آن خري كه عرعر مي‏كند وجود ندارد؟ چرا. پس اين هم وجود است. اين‏جور خدائي كه نعوذباللّه هم خر است هم سگ است هم خنزير است، اگر اين است خدا، اينكه ارسال رسلي نمي‏خواست. ديگر ببينيد وقتي خود سگ خدا شد، آيا خدا از خودش اجتناب مي‏كند و خود را نجس بايد بداند؟ آدم كه خدا، سگ هم كه خدا، آنوقت انسان نبايد از سگ اجتناب كند. چراكه اينها همه يك‏چيز هستند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، و واللّه خداي صوفيها همين‏جور است از اين جهت است كه واللّه سگ را من مي‏گويم حالا نجس است، آنها خير نجس هم نمي‏دانند. يكوقتي اگر يكيشان هم نجس مي‏دانسته سگ را توبه مي‏كند كه اي! ما يكوقتي غافل بوديم، جاهل بوديم كه سگ را نجس مي‏دانستيم، يهودي را نجس مي‏دانستيم، نصاري را نجس مي‏دانستيم. حالا فهميديم كه همه جلوة اويند و همه خوبند. ما صلح كل داريم و هيچ‏كس را  بد نمي‏دانيم. اين است دينشان و مذهبشان و حالا عجالةً مي‏خواهم سررشته‏اي بدستتان بدهم كه مشايخ شما اين منظورشان بوده و يكپاره مثالها كه در كتابهاشان زده‏اند، وقتي كسي داخل مطلب نشده خيال مي‏كند اينها هم صورت آنها حرف زده‏اند و حال‏آنكه چنين نيست.

پس عرض مي‏كنم اين جسم خودش در آسمان هست در زمين هست، در مشرق هست در مغرب هست و اينها همه حاكي اويند، همه جلوه اويند، همه ظهور اويند. هريك هريك از اينها مي‏توانند بگويند ما اوئيم و او ماست، هريك از اينها مي‏توانند بگويند «انا اللّه بلا انا» چنانكه گفتند. عجالةً مي‏توانند هريك از اينها بگويند انا الجسم بلا انا مي‏گويند آيا ما جسم نيستيم و در مجلسي اگر بگوئيم ما جسم هستيم آيا تق‏تقمان مي‏كنند كه خير ما جسم نيستيم؟ چراكه جسم آن است كه هم در آسمان است هم در زمين است و من هميني هستم كه اينجا هستم و جاي ديگر نيستم. پس مي‏گويد «انا الجسم بلا انا» درست است. از اين انّيت من، تو چشم بپوش. ايني كه در اين مكانم و همه‏جا نيستم و جسم مطلق همه‏جا هست؛ از اين انّيت كه چشم پوشيدي غير از جسم نيست چيزي كه تو او را ببيني و معلوم است چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است جسم است. پس «انا اللّه بلا انا».

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، واللّه آنچه انبيا برايش آمده‏اند و آنچه اهل حق در تمام اعصار و قرون آمده‏اند برايش، اين هذيانات و مزخرفات نيست و اين هذيانات هرگز از اهل حق نبوده‏اند. پس جسم بله هم در آسمان هست هم در زمين هست، هم در مشرق هست هم در مغرب. هريك از اين اجسام هم كه مي‏بينيد هم جسمند هم جسم نيستند. جسمند، يعني صاحب طول و عرض و عمقند، پس جسم هستند. جسم نيستند، بجهتي كه جسم در آسمان هم هست، اين در آسمان نيست. جسم در تخوم ارضين هم هست، اين حالا آنجا نيست. جسم در مشرق هست، اين حالا در مشرق نيست. پس جسم هم نيست. جسم در مغرب هم هست، اين حالا در مغرب نيست، پس جسم هم نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي كه اين اهل تصوف از اين راه رفتند به آن هذيانها افتادند. مطلبشان اين است كه ما خودمان خدائيم مي‏گويم از آن حيثي كه تو خدائي از آن حيث هيچ پيغمبر هم ضرور نداري و ديني هم نمي‏خواهي. و عرض مي‏كنم آنها باكشان هم نيست. اينها را عرض مي‏كنم كه شما از حيله‏هاشان باخبر باشيد. ابتداش اينكه خودتان نيفتيد توي آن هذيانها، انتهاش اينكه خبر داشته باشيد و بدانيد چه مي‏گويند. پس از اين جهتي كه مرشد صاحب طول و عرض و عمق است جسم است، از آن جهتي كه وجود دارد معلوم است مرشد عدم كه نيست، موجود است، اينجا نشسته آنوقت مي‏خواهد بگويد اين وجود آيا نه اين است كه فوق پيغمبر است؟ ملتفتش باشيد و واللّه گاهي ادعا مي‏كنند كه فوق پيغمبر است، شما يادش بگيريد و راه حرفهاي مردم را بدانيد از كجا است. خودتان را هم خبر كنيد كه ملتفت باشيد و واللّه به همين حيله‏ها است كه همين باب حرامزاده ادعا كرد كه من فوق پيغمبر آخرالزمانم و من خداي آن پيغمبرم و اين يكي مي‏گويد اگر حالا پيغمبر بود، به دور من مي‏گشت و تمكين مرا مي‏كرد. بدانيد همه اين حرفها از همين حيله‏ها است و بسا اگر درسي چيزي هم داشته باشد سخن را از همين رشته‏ها مي‏گويد كه وجود اعمّ است از خوب و بد، هم خوب وجود دارد هم بد وجود دارد. آن وجودي كه از همه وجودات عمومش زيادتر است، حالا وقتي تو قطع نظر از انّيت من بكني آن وجود اينجا هم هست. پس تو اگر به چيزي نگاه كني از حيث وجود، آن اعلي درجات وجود را ديده‏اي و خدمت وجود رسيده‏اي، پس چه احتياج به پيغمبر داري؟ پس انبيا براي عوام آمده‏اند، براي حكما و صوفيه انبيا نيامده‏اند و آنها مي‏روند بالاي رتبه انبيا.

ملتفت باشيد، واللّه يكي از حيله‏هاي بزرگ بابيه اين است كه مي‏گويند مقام ما مقام ازل است، مقام ما مقام بيان است و شما مقام معاني را داريد چرا كه ائمه سلام‏اللّه عليهم خودشان فرموده‏اند نحن معانيه پس آنها مقامشان مقام ظهور خدا است، ما مقاممان مقام بيان است و خودمان خدائيم. و ادعاشان زيادتر از پيغمبر آخرالزمان است. اما آن آخر كار توي كارشان كه مي‏روي مي‏بيني واللّه ندارند مگر هذيان كه گفتن هم ندارد و اگر آن حرفهاشان و هذياناتشان را بيچاره ضعيفي باور نمي‏كرد، اصلش اين حرفها را ما عنوان نمي‏كرديم، هرچه مي‏گفتند براي خودشان مي‏گفتند. سگ وق‏وقش بد است براي خودش بد است، خر عرعر مي‏كند صداش هم بدترين صداها است، انّ انكر الاصوات لصوت الحمير بياني نمي‏خواهد، براي خودش مي‏كند. لكن آدم چه كند؟ يك ضعيفي توي دنيا پيدا مي‏شود، سگ كه وق‏وق مي‏كند اين خيال مي‏كند او آوازه مي‏خواند. وقتي كه خر عرعر مي‏كند اين خيال مي‏كند آوازه شهناز مي‏خواند و آدم لابد مي‏شود كه بگويد اينها شهناز نيست، آوازه نيست. اينها كفر است، زندقه است، اينها هذيان است.

پس هرجائي كه يك وجودي باشد كه وجودات زير پاي او همه ظهورات او باشند، اين‏جور ظهورات ديگر ارسال رسلي ضرور ندارند، حلالي ضرور ندارند، حرامي ضرور ندارند. مثل تمام اجسام از پيش جسم آمده‏اند، همه هم نماينده جسمند، همه هم به عالم جسم رسيده‏اند و همه قطع نظر از انّيت خودشان عين جسم هستند و همه‏شان هم انّيت دارند، همه‏شان هم طول دارند، عرض دارند، عمق دارند. حتي فوق عرش طول و عرض و عمق معيني دارد و اگر بخواهي در اين دايره غير محدودي پيدا كني، چيزي پيدا نمي‏شود كه حدّ معيني دورش را نگرفته باشد. نمي‏شود هم معين و محدود باشد. اگر چنين است، اگر بايد قطع نظر از عالم انّيت كرد و به جسم رسيد از همه قطع نظر بايد كرد و اگر از همه قطع نظر بايد كرد، من خودم جسمم. ملتفت باشيد پس من از انّيت خودم هم قطع‏نظر مي‏كنم، ديگر نه نمازي نه روزه‏اي نه حلالي نه حرامي لازم نكرده همه‏چيز كه خدا شد، خدا آيا خودش نماز مي‏كند، خودش روزه مي‏گيرد؟ ملتفت باشيد به همين حيله است كه صوفيه ملعونه نماز نمي‏كنند، روزه نمي‏گيرند. خدا آيا خودش گرسنگي مي‏خورد، تشنگي مي‏خورد؟ ريش مرشد را بگير بنشان بگو اي خر، آيا خدا غذا مي‏خورد؟ اگر خدا است چرا آنوقتي كه گرسنه مي‏شود مثل گاو سر خود را توي آخور مي‏كند؟ خدا چطور غذا مي‏خورد؟ خداي محتاج به غذا، خدا نيست. خدائي كه نمي‏تواند غذا براي خودش درست كند و طبّاخهاي ديگر بايد برايش درست كنند، چراكه مرشدها سررشته از طبّاخي ندارند. پس راه حيله اين است كه اگر قطع‏نظر از تعيّنات اشياء مي‏كني و همه اشياء تعيّنات دارند، همه را كه قطع‏نظر مي‏كني پس همه خدا مي‏شوند. حالا برويد سر به قدم كسي بگذاريد كه او در وجود فاني شده. مگر اين وجود آنجا نشسته است و جاي ديگر ننشسته كه تو دامن او را بگيري، دامن ديگري را نگيري؟ پس مي‏گويد مريد در شيخ فاني مي‏شود و شيخ در وجود فاني مي‏شود. بگو خير، خود مريد در وجود فاني شده و خود اين مرشد زن دارد، بچه دارد، جان مي‏كند براي آنها چيزي تحصيل كند. اين لوطي‏بازيها را درآورده براي همين‏ها. پس او هم تعيّن دارد، با تعيّن كه نمي‏تواند بگويد مگر قطع‏نظر از تعيّنش بكني، تو هم كه مريدش هستي قطع‏نظر كن و اگر قطع‏نظر از خريّت خود بكني كه تعيّن تو است، تو هم خودت وجود داري.

پس عرض مي‏كنم جسم هيچ قاصد به جائي نفرستاده، حلال و حرامي از كسي نخواسته. پس از اين حالت تعبير مي‏آوري به خود هر چيزي كه زمين مي‏گويد من صاحب طول و عرض و عمق هستم. ديگر اين نبايد به غير هم بگويد كه آب هم صاحب طول و عرض و عمق است، هوا هم صاحب طول و عرض و عمق است، آسمان هم صاحب طول و عرض و عمق است. از اينجا هم كه به آسمان نگاه مي‏كني مي‏بيني فلان‏ستاره بزرگتر است فلان‏ستاره كوچكتر است. هر ستاره‏اي هم طول و عرض و عمق دارد و اين حدود در تمام اجسام هست.

پس ملتفت باشيد، هرجائي كه نظر اين‏جور نظر است كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، ديگر حلالي هم نيست، حرامي هم نيست، خدائي هم نيست، پير و پيغمبري هم نيست. بلكه يك‏وجود عامي است كه ساري در تمام موجودات است. مثل اينكه انسان، زيد است، عمرو است، بكر است، نر است، ماده است، ليلي است، مجنون است و وامق و عذرا است. خودش هم در انتظار خودش نشسته و انتظار مي‏كشد مجنون آمدن ليلي را. آيا اين غير اين است كه انساني انتظار انساني را دارد؟ ليلي انسان است، مجنون هم انسان است، انساني انتظار انساني را مي‏كشد. پس،

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

حالا اين ليلي و مجنون عاشق و معشوقند و با يكديگر لوطي‏بازي مي‏خواهند بكنند. پس او يكوقتي اهل رزم مي‏شود، يكوقتي اهل بزم مي‏شود؛ جاي ديگر اين‏جور نمي‏شود. بلكه خودش موسي است، خودش فرعون است. بله موسي ظهور خدا است، كمال خدا است، فرعون خر چه‏كارة خدا است؟ خريّت خدا است به خريّت خود جلوه كرده فرعون مظهر جلال خدا است، موسي مظهر جمال خدا است. اين سلاطين، اين ظلمه، اين جبابره، اين سلاطيني كه همچو سلطنتي دارند كه تا خم به ابرو بياري آدم را با خاك يكسان مي‏كنند، اينها چه كاره‏اند؟ بله اينها مظهر جلال خدايند، مظهر سلطنت خدايند، مظهر قهّاريت خدايند، مظهر تسلط خدايند و امثال ما بيچاره‏ها چه كاره‏ايم؟ ما مظهر گدائي خدائيم و مظهر بيچارگي خدا و گرسنگي خدا و تشنگي خدا و احتياج خدا و مغلوبيّت و مقهوريت خدائيم. نعوذباللّه، شما را به خدا فكر كنيد آيا اين است دين خدا؟ آيا اين مذهب است كه اينها دارند؟ مردم مي‏خندند به اين حرفها و شما بخنديد به دينشان كه اينها دينشان است و مذهبشان است و سعي كنيد خودتان اين‏جور نباشيد و مي‏بينيد كه خنده دارد. پس سعي كن خودت كه نيفتي توي اين كفرها و اگر به اين قاعده‏ها راه نروي يكوقتي مي‏اندازندت. فكر كنيد ببينيد آخر خدا كي ارسال رسل كرده كه من وجودم و در اخبار و احاديث هم خيلي لفظ وجود كم است و خدا مي‏گويد آيا من ارسال رسل كرده‏ام و انزال كتب كرده‏ام براي همينكه بدانيد به غير از وجود هيچ نيست؟ من كه همچو چيزي نگفته‏ام، همچو قاصدي نفرستاده‏ام.

باري، بدانيد كه وجود هيچ قاصد پيش ما نفرستاده، چراكه ما خودمان وجوديم. پس ما خودمان قاصد وجوديم و هيچ‏چيز هم عارضمان نشده. شما اينها را كه ياد بگيريد آنوقت مي‏دانيد كه آنها چه گفته‏اند. مي‏خواهم عرض كنم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه آنها گفتند امكان عارض ذات خدا شده و خلق يعني مقيدات آن وجود، و چون چنين است پس هر مقيّدي اسمش مخلوق است و قطع نظر از قيدش، اسمش خدا است و بالاتر از پيغمبر هم مي‏دانندش و گفتند ما همينكه قطع‏نظر از قيود اشياء بكنيم به آن وجود بحت مي‏رسيم، آنوقت ديگر احتياج به پيغمبر نداريم، عرض مي‏كنم شما چرت مزنيد، مي‏گويم اين وجود چه آورده به خود چسبانده كه زيد شده؟ ماسواي وجود و سواي هستي چه چيز است غير از نيستي؟ اين نيستي كه امتناع صرف است و هيچ چيز نيست كه به جائي بچسبد. پس اين وجود از كجا آورده اين قيدها را و به خودش چسبانده و خودش به صورت خلق درآمده؟ آيا خودش بعض تكه‏هاش را روي بعض انداخت و اسمش را اين مقيّدات گذارد؟ اينكه نمي‏شود. پس اين كليّه محكمه را محكم نگاه داريد و ملتفت باشيد، ببينيد از يك‏آب هرچه روي هم بريزي، طعمش تغيير نمي‏كند، از يك‏روغن هرچه روي هم بريزي چربيش هيچ زيادتر نمي‏شود و از يك خيك روغن هرچه روي هم بريزي نه اين است كه چربيش دومقابل شود يا چربيش چهارمقابل شود، يا چربيش ده‏مقابل شود، صدمقابل بالاتر نيست. صدخيك روغن روي هم بريزي چربيش صدمقابل نمي‏شود. ملتفتش باشيد كه اينها گول مي‏زند مردم را. مي‏گويم اين وجود بحتِ باتي كه هست و غير آن هيچ نيست، اين تعيّنات را هميشه داشته و هميشه خواهد داشت. اگر اين تعيّنات عارض وجود شده‏اند چرا همه مثل هم نيستند؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه جزء خودتان شود، خودتان حكم كنيد كه به غير از اين‏طور نيست. من مي‏بينم آبي جفت آبي ديگر و خاكي جفت خاكي ديگر داخل هم كه مي‏كنند گِلي درست مي‏شود. روغني و شيره‏اي را كه با هم جفت مي‏كنند حلوا مي‏شود، اما يك‏من شكر را هيچ چيز داخلش نكنند همان شكر است. حالا اين را يك‏تكه‏اش را بردارند يك‏گوشه‏اي بگذارند و يك‏تكه ديگرش را گوشه‏اي ديگر بگذارند و هكذا و هكذا اين تكه‏تكه‏ها هيچ فرقي ندارند و هريك چيزي ديگر نمي‏شود بلكه همه همان شكر است ولو شكلش و ظاهرش هريك جوري ديگر باشد. حالا آن چيزي كه شكر به آن شكر است، آيا نه اين است كه هم در اين است هم در آن است و در همه هست؟ و شكر در فلان‏درجه كه شيرين است مي‏خواهي از اين تكه‏اش بردار در همان درجه شيرين است، مي‏خواهي از تكه ديگرش بردار همه در يك‏درجه شيرين است. حالا چطور شده كه بعضي از اشياء شيرين شده‏اند؟ اگر وجود شما شيرين است چطور شده جائي ديگر تلخي پيدا شده؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه به همين حرفهاي ظاهر ظاهر واللّه پوست از عمق مطالبشان كنده مي‏شود. حالا آن خدا اگر تلخ است چرا شيريني در ملك پيدا مي‏شود؟ مي‏گوئي سبّوح است، قدّوس است از تلخي، خدا لعنت كند تلخي را. خيلي خوب، مي‏گويم تلخي كه حالا در ملك هست، خوب حالا اين تلخي از كجا آمده؟ خدا كه شيرين است. يا خير، خدا تلخ است، تلخ باشد. پس شيريني را از كجا آورده؟ اين است كه لابدّ شده‏اند، ناچار شده‏اند كه خدا را هميان ملاّقطب خيال كرده‏اند. گفته‏اند اين صورتها تمامش در كمون ذات، در غيب ذات پنهان بوده‏اند. او ترياكي داشته توي شكم خودش از آنجا بيرون آورده، حلوائي داشته آنجا توي ذات خودش اينجا بيرون آورده. خيك روغن بوده در ذات خدا نعوذباللّه، روغنش را آورده اينجا و هكذا خرس، خوك، سنگ، خاك، آب، در، ديوار، سياه، سفيد، شيريني، تلخي، گرمي، سردي همه در غيب ذات كامن بوده‏اند و تصريح كرده‏اند كه زيداللّهي، عمرواللّهي، بكراللّهي، آسمان‏اللّهي، زمين‏اللّهي (بعدا رجوع شود _ زيد الهي . . .)  و هكذا، اين اسمش مي‏شود خدا كه اينها همه توي شكم خدا بودند نعوذباللّه، زور زد به خودش همه را بيرون آورد. و همين لفظها را بخصوص گفته‏اند و نوشته‏اند كه همه اين ماهيات در غيب وجود پنهان بودند، در مكمن وجود كامن بودند، يك‏دفعه نفسي كشيد يا پس كشيد، يا پيش كشيد بهرحال خدا نفسي كشيد، زوري زد؛ يا اينكه خودش يك‏دفعه ملتفت خودش شد، يك‏دفعه همه اينها را بيرون انداخت، خيك خالي شد. خيك شيره آنجا افتاد، وقتي اين شيره از خيك بيرون آمد آسماني آنجا افتاد، زميني اينجا افتاد، اينها پيدا شدند. «سبحان من اظهر الاشياء و هو عينها». ملتفت باشيد، اگر همه اشياء عين اويند، چرا اينها با هم دعوا دارند؟ بله بابا، خدا مظهر جلال مي‏خواهد، خدا مظهر جمال مي‏خواهد؛ فراعنه مظهر جلال او، علما و مقدّسين مظهر جمال اويند. مرده‏شو  جمالش را ببرد، اين چطور جمالي است كه همه گرسنه، تشنه، فقر، فاقه، كوفت، آتشك، همه مقهور، مغلوب. فكر كنيد آيا اين مظهر جمال خدا شد؟ پس عرض مي‏كنم شما ملتفت باشيد، بدانيد واللّه وجود، خدا نيست. خودتان فكر كنيد كه بفهميد هيچ نمي‏خواهم تقليد مرا بكنيد. خلق را واللّه تقليد برباد داده.

خلق را تقليدشان برباد داد

اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد

و عرض مي‏كنم واللّه خود آن ملاّي روم تقليد كرده و اين‏را گفته و اين‏جور چيزها را گفته و تقليد هم او را به باد داده والاّ خدا نمي‏آيد مردم را گمراه كند، مردم خودشان دستي خود را هلاك مي‏كنند. خدا از پيش خودش نمي‏آيد كسي را گمراه كند و نيامدند اين پيغمبران مگر براي اينكه خلق را نجات بدهند و اگر با آنها حرف نمي‏زد مردم نمي‏توانستند بفهمند. پس آنهائي كه كج مي‏روند واللّه خودشان خود را گمراه مي‏كنند. آيا موسي آمد فرعون درست كند كه مردم گمراه شوند؟ نه، موسي آمد دلالت كند فرعون را ببردش به بهشت. اين بود كه مأمور شد به زبان ملايمي با او حرف بزند لعلّه يتذكّر او يخشي همه انبيا و رسل كه مي‏آمدند، همة مداراها كه مي‏كردند تدبيراتي كه مي‏كردند همه مرادشان هدايت بود. واللّه مراد آدم هدايت شيطان بود، مي‏خواست شيطان را هدايت كند. حالا شيطان چون خودش مي‏خواهد شيطنت كند ولش مي‏كنند مي‏گويند برو گم‏شو. عرض مي‏كنم واللّه محمد مي‏آيد ابوجهل را نجات بدهد، نصيحتش مي‏كند، موعظه‏اش مي‏كند، هرجا بايد داد مي‏دهد، هرجا بايد اظهار محبّتي بكند مي‏كند؛ هي دلش مي‏خواهد نجات او را اما آخر چون مي‏بيند كه نمي‏آيد و نمي‏خواهد بيايد مي‏گويد خوب حالا كه مي‏خواهي به جهنّم بروي ديگر من كاريت ندارم بسم‏اللّه برو. واللّه علي مي‏خواهد ابابكر هم به بهشت برود، خيلي دلش ضعف مي‏كند كه آن عمر خر را هم به بهشت ببرد. وقتي مي‏بيند آن پدرسوخته‏ها نمي‏خواهند به بهشت بروند، خودشان خودشان را دوست نمي‏دارند، ولشان مي‏كند مي‏گويد به هر دركي مي‏خواهيد برويد، برويد.

پس هيچ غافل نباشيد كه انبيا آمدند در ميان اين مردم با زبان ملايم، با زبان خود مردم با مردم حرف زدند. مردم عرب بودند عربي حرف زدند، عجم بودند عجمي حرف زدند با مردم، ترك بودند مردم تركي حرف زدند. با هر قومي تكلّم كردند با زبان خودشان تكلّم كردند و هرقدر مي‏توانستند بفهمند حرف زدند با آنها و هرقدر ممكن بود بفهمند همان‏قدر تكليفشان كردند و گفتند. آنوقت كسي كه خواست خدا را بشناسد همراه ايشان رفت و مطلب را يافت، آن كسي هم كه مي‏خواهد گمراه باشد، ديگر فرعون است خوب است، محي‏الدين است خوب است، ملاّي فلان است خوب است، هركس مي‏خواهد گمراه باشد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لم‏يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً محض اينكه تورات همراه انسان باشد آدم خوبي نمي‏شود. تورات توي خورجين باشد و بار خر باشد، خر، آدم نمي‏شود. و همه‏جا همين‏طور است و خدا طعن بخصوص به يهودي نمي‏زند، طعن به اهل باطل مي‏زند. نوعاً اهل باطل بدانيد اين است حالتشان، قرآن را زير بغل مي‏گذاري و هرجا مي‏روي كه مردم بدانند تو مرد مقدّسي هستي. قرآن را نه همين زير بغل مي‏شود گذارد، قرآن را در پالان خر هم مي‏شود گذارد، حرز خر هم مي‏شود كرد. خر را دعا برايش بنويسند مي‏شود، دعا براي گاو مي‏نويسند شيرش را نظر نزنند. دعا معلوم است حرز گاو هم مي‏شود لكن مي‏خواهي آدم باشي، آدم با گاو مثل هم نبايد باشد، آدم با خر مثل هم نبايد باشد. اينها همه واللّه سررشته‏اش بسته است به توحيد. همچو اول دين توحيد خدا است، او كه ثابت شد چه‏جور است و فهميده شد كه او اينها نيست، خدا جسم نيست، خدا آب نيست، خاك نيست، هوا نيست، آتش نيست، آسمان نيست، زمين نيست و هيچ اينها خدا نيستند و خدا هيچ اينها نيست. پس خدا چه چيز است؟ خدا آن كسي است كه همه اينها را ساخته خالق كلّ شي‏ء است. اينها را هرچه نگاه‏كني، چه خوب بنظرت بيايد چه بد بنظرت بيايد كه او اين‏جور نيست. چه خوب بنظرت بيايد او ساخته، چه بد بنظرت بيايد او ساخته. پس آن خدائي كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده او ليس كمثله شي‏ء او مثل آسمان نيست، مثل زمين نيست، مثل آب نيست، مثل آتش نيست، مثل هوا نيست. مثل ترياك تلخ نيست، مثل شكر شيرين نيست، مثل آب تر نيست، مثل الوان نيست، مثل اشكال نيست. پس آن خداي صانع آن كسي نيست كه نسبتش به جميع اجزاي دائره علي‏السوي باشد. يك‏خورده فكر كنيد و بيائيد توي كار كه بدانيد مطلب اين‏جور مطلبها نيست. پس ايني كه كلي نسبتش به افراد علي‏السوي است و عموم و خصوص مطلق دارند. عام مطلق خدا نيست، خاص مطلق هم خدا نيست. اصلش عموم و خصوص مال مخلوقات است و مخلوقات عامي دارند و خاصي دارند. خدا نه عامّ خلق است و نه خاصّ خلق است. نه ماده خلق است نه صورت خلق، نه اصل خلق است نه فرع خلق. خدائي كه خلق كرده باباآدم و ننه‏حوّا را و بچه‏هاش را هم خلق كرده، يك انسان كلي هم خلق كرده كه صدق مي‏كند بر تمام اين انسانها. او مخلوق است اينها هم مخلوق مي‏باشند و او در عالم غيب هم ننشسته، بلكه توي همين انسانها است. بعضي از منطقيين مي‏گويند كلي وجود خارجي ندارد، همين‏طور وجود كلي عقلاني در عقل نشسته، وجود كلي نفساني در نفس نشسته و در هر جائي كه كلي است جاشان در ذهن است. لكن كلي است و خدا آنرا ساخته در ذهن اگر خدا مي‏خواهد مي‏تواني خيالش كني، نخواهد نمي‏تواني خيالش كني. پس افراد را خدا ساخته، اجناس را هم خدا ساخته و خدا همچو كسي است. پس خداي پيغمبران آن است كه ارسال رسل مي‏كند و عام‏ها را او مي‏سازد، خاصّ‏ها را هم او مي‏سازد و همين‏جوريكه خاص‏ها او نيستند، عام‏ها هم او نيستند. و خاص‏ها به اعتباري رتبه آنها پست‏تر است و چون چنين است پس خداي پست‏تر بايد پست‏تر باشد و خداي پست و خداي گرسنه، خداي تشنه، خداي محتاج، خدا نيست. و خداي ما بي‏احتياج است عام‏ها هم خداي ما نيست آنها هم مخلوق خدايند. اگرچه بنظري عامها پست‏ترند، چرا كه اين زيد است و علوم تحصيل كرده. پس كلي هرقدر بخواهد متشخص باشد همينكه ظهوراتش متشخص است، متشخص است و خود انسان كلي اگر عالم بود، پس زيد و عمرو و بكر و خالد و ساير افراد او بايست همه علما باشند. ملتفت باشيد كه اينها راه‏هائي است كه در منطق و حكمت خيلي چيزها از آنها بدستتان مي‏آيد و عرض مي‏كنم حكمت شيخ‏مرحوم واللّه حكمتي است كه اگر كسي ياد گرفت اين حكمتهاي حكما پيشش مثل صرف و نحو است و همه را زيرش مي‏زند.

فكر كنيد عرض مي‏كنم اگر انسان كلي عالِم مي‏بود، آنوقت اين ليلي و مجنون و وامق و عذرا كه همه انسانند، بايد همه عالِم باشند و حالا كه عالم نشدند، پس معلوم است كه او علم ندارد. و علم را شخص اكتساب مي‏كند و زحمت مي‏كشد بدست مي‏آورد و ايني كه بدست آورده خودش زحمتش را كشيده و خودش بدست آورده. پس آن كلي علمش اكتسابي است و كلي انسان از اكتساب مي‏خواهم عرض كنم موجود مي‏شود و انسان را خدا از اكتساب مي‏سازد و اين را مردم هنوز واللّه پيرامونش نگشته‏اند و اين بدن را خيال مي‏كنند انسان، و انسان را به گَرد آسيا مي‏شناسند. بعينه آن احمقي كه رفت در آسيا و در آسيا خوابيد و سفارش كرد به آسيابان كه مرا زود بيدار كن كار ضروري دارم، البته خيلي زود بيدار كن مرا و رفت خوابيد. همان وقتي كه گفته بود آسيابان بيدارش كرد، رفت بيرون و آنجائي كه مي‏خواست برود داشت مي‏رفت، نزديك مقصدش نرسيده اتفاق دلاّكي از آن ده بيرون آمده بود مي‏رفت جائي اين‏را كه ديد آئينه‏اي داد بدست او. اين كه گَرد آسيا به صورتش نشسته بود ديد صورتش سفيد شده بنا كرد داد و بيداد كردن كه هاي اين فلان فلان شدة آسيابان را گفتم كه مرا بيدار كن با اين‏همه سفارش كه مرا بيدار كن و هزار كار داشتم، مي‏خواستم بروم عقب كارهام، حالا اين فلان فلان شده مرا بيدار نكرده خودش را بيدار كرده. اينها را گفت خره و فوراً برگشت آمد پيش آسيابان و بناي پرخاش زيادي گذاشت كه اي فلان فلان شده من به تو گفتم مرا بيدار كن، تو خودت را بيدار كردي؟ آسيابان ديد اين مردكه خيلي خر است به ملايمت به او گفت حالا تو قدري آرام بگير، لولئين را بردار بيار صورتت را بشوي، قلياني بكش بحال بيا، آنوقت حرفهامان را مي‏زنيم. اين هم صورتش را شست آنوقت آئينه‏اي بدست او داد گفت نگاه كن. نگاه كرد ديد سفيد نيست. آسيابان گفت ديدي خودت بودي اي خر و من نبودم؟!

خلاصه مردم واللّه همين‏جور خرند و حظّ هم مي‏كنند و شما وقتي كه خوب دانستيد مردم خرند آنوقت حظّ مي‏كنيد كه خدا شما را نجات داده. اين مردم خيال مي‏كنند كه انسان مثل فلان‏سنگ كه خدا خلق كرده آنجاش گذاشته ماده‏اي است كه از آن ماده سنگ را هم خلق كرده. بله سنگ را يك‏خورده آب در خاك مي‏ريزند، گِل مي‏كنند، خشكش مي‏كنند. همين‏جوري كه آجرپزها آجر درست مي‏كنند، خدا هم اين آب و خاك را خشت مي‏كند و يك‏طوري كرده كه سنگ شده؛ بعينه مثل آجرپزي. بله، سنگ را از آب و خاك مي‏سازد، شما هم خيال مي‏كنيد كه شما را هم از آب و خاك ساخته‏اند و تعجب اين است كه البته از آب و خاك هم ساخته شده‏ايم. اگر از آب و خاك نبوديم چرا آب مي‏خوريم و چرا غذا مي‏خوريم؟ اما بدان كه اين نبات است كه جاذبه دارد. تو ببين اين درختها سرهم آب به خود مي‏كشند، خاك به خود مي‏كشند. آنهائي كه غليظ است پوست درخت مي‏شود، چوب درخت مي‏شود، ميوه درخت مي‏شود. پس اين نباتي است از نباتات. بله تو را هم توي اين خانة نباتي نشانيده‏اند. حالا تا اين گَرد نبات آمد روي تو نشست، نبايد بگوئي خانه‏خراب آسيابان خودش را بيدار كرده. تو فكر كن كه اين نباتات هستند و انسانها نيستند و اين بدن نباتي دايم مشغول كار خود هست و تو هيچ خبر هم نمي‏شوي كه كِي جذب كرد، كِي دفع كرد، كِي هضم و امساك كرد. هيچ از كارهاي او خبر نمي‏شوي كه هرچه از آب و خاكهاي ميده‏اي كه به او رسيد، چه‏قدرش فرو رفت در بدن اين درخت و چطور غذاي او شد. مثل اين آب و غذائي كه تو خودت مي‏خوري اگر بپرسند كجا رفت تو نمي‏داني كجا رفت. چقدرش جزء بدن تو شد، چقدرش دفع شد، چقدرش عرق شد، چقدرش چرك شد؟ هيچ تو نمي‏داني. چقدرش مو شد، چقدرش ناخن شد؟ هيچ خبر نمي‏شوي كِي شد، چطور شد كه شد؟ نمي‏داني. حالا آيا اينها را تو كرده‏اي كه خبر از آن نداري؟ و حال‏آنكه انسان عملش را خودش بايد بكند و خبر از كار خودش بايد داشته باشد. پس اين عملها از انسان نيست، از نبات است. حالا كه تو نمي‏داني، پس تو نبات نيستي كه خبر از نبات نداري والاّ خبر داشتي. پس بدانيد كه انسان را خلق مي‏كند خدا واللّه از اكتساب و انسان حقيقتش از علم ساخته شده و مردم خيال مي‏كنند كه از آب و خاك ساخته شده‏اند. انسان را حضرت‏امير دارد فرمايش مي‏كند كه از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت ساخته‏اند و قواي انسان پنج قواست: علم است و حلم است و ذكر است و فكر است و نباهت؛ خاصيتان هم دارد كه نزاهت است و حكمت. پس انسان از اينجور چيزها ساخته مي‏شود نه از آب نه از خاك. اين است كه گاهي اشاره به جائي كه ما مي‏كنيم اين مردمي كه هنوز خودشان را نشناخته‏اند واعمراشان بلند مي‏شود كه اينها انكار معاد جسماني را دارند. بابا كي منكر معاد جسماني است؟ علم هم جسم است، اينها همه در عالم جسم است. انسان جسمش از اينها ساخته شده، جسمش از آب و خاك نيست. جسم سنگ به آخرت نمي‏رود و جسم انسان است كه به آخرت مي‏رود نه جماد و نبات و حيوان.

باري، انسان تمامش از اكتساب است و ان‏شاءاللّه گمش نكنيد و فكر كنيد ببينيد انسان در آنوقتي كه متولد مي‏شود، وقتي متولد شد لايعلمون شيئاً هيچ‏چيز نمي‏داند، هيچ‏چيز حاليش نمي‏شود و واللّه بچه‏بُز، همين بزغاله‏اي كه متولد مي‏شود شعورش بيشتر از بچه انسان است. اطفال تمام حيوانات وقتي كه از شكم مادرشان بيرون آمدند همين‏طورند. بزغاله كه متولد شد ديگر اين بز نمي‏رود تعليم بچه‏اش بكند كه بيا پستان من اينجا است، تو بايد شير بخوري، بيا اينجا شير بخور. خود بزغاله مي‏رود پيش مادرش و شيرش را مي‏خورد؛ خودش پستان مادرش را پيدا مي‏كند و شير مي‏خورد. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه، و طفل انساني پستان را در دهانش هم مي‏گذارند و باز نمي‏فهمد. نهايتش همان مكيدن را راه مي‏برد ديگر ننه‏اش را هم نمي‏شناسد، پستان را هم نمي‏شناسد و تعجب اين است كه همان بزغاله مي‏شناسد مادرش را و زير پاي بز ديگر نمي‏رود و گمش نمي‏كند اگرچه در شب تاريك تولد كرده باشد، اگرچه مادرش با بزهاي ديگر يكرنگ باشد. همان يك‏بزي كه مادر خودش هست پيش آن مي‏رود. بچه هيچ مرغي پيش مرغي ديگر نمي‏رود، بچه هيچ خري بچه هيچ گاوي پيش خري ديگر و گاوي ديگر نمي‏رود، حتي بچه موشي پيش موشي ديگر نمي‏رود اما بچه انسان را خدا اينقدر شعور هم نداده كه پستان بشناسد، تا مدتها مي‏گذرد آنوقت خورده‏خورده پستان را تميز مي‏دهد. با دست بايد پستان را توي دهانش گذارد تا آن‏وقت يااللّه يك‏مكي بزند. همين‏قدر را هم از حصّه حيواني دارد تا خورده‏خورده شعورش زياد شود، تا پستان بشناسد. اول ننه نمي‏شناسد تا مدتها بگذرد آنوقت ننه بشناسد. باز كسي ديگر را نمي‏شناسد، مدتها بايد طول بكشد تا باباش را بشناسد. خورده‏خورده برادرهاش را بشناسد، مدتها طول بكشد تا اهل خانه و سايرين را بشناسد. پس ببينيد كه انسان را خدا هي از شعور خلق مي‏كند، از اكتساب خلق مي‏كند. پس اينها كه نمي‏خواهند اكتساب كنند و ادعا مي‏كنند كه ما انسانيم، خير انسان نيستند. همان‏وقتي كه از مادر متولد شد انسان نبود، بقدر بزغاله هم شعور نداشت، بقدر كرّه‏خري هم شعور نداشت، بقدر جوجه‏مرغي هم شعور نداشت، حتي بچه موش شعورش بيشتر از او بود. پس اگر مي‏خواهي اكتساب نكني و چيزي راه نبري و همين‏طور از پيش خود راه بروي، همان‏جوري‏كه خدا گفته هستي. از موش بدتري، از خر بدتري، از گاو بدتري، از سگ بدتري، از خنزير بدتري اين است كه مي‏فرمايد ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ اينها را يك‏جائي خدا مي‏گويد مثل خر اما يكجائي هست كه اگر بگوئي فلان مثل خر است، خر مي‏آيد آنجا انتقام مي‏كشد. و يكجائي هست كه مي‏گويند فلان مثل گاو است، هيچ نمي‏فهمد؛ اما يكجائي هست كه اگر بگوئي فلان مثل گاو است، گاو مي‏آيد آنجا انتقام مي‏كشد. چنانكه همين‏جور حديث دارد. اينجا مثلاً يك‏كسي گفت اي عمر، اي سگ، اي سگ‏پدر و سگ گفت به آنها، در جهنم سگ مي‏آيد و انتقام مي‏كشد و خنزير مي‏آيد انتقام مي‏كشد كه گناه من چه بود كه اسم مرا روي آن پدرسوخته ناصب گذاردي؟ چرا اسم خودش را به او نگفتي؟ و ناصب از سگ نجس‏تر است، از خنزير نجس‏تر است، اسم خودش را چرا نبردي، اسم ما را روش گذاردي؟ ما ناصب نيستيم و واللّه سگها ناصب نيستند، خنزيرها ناصب نيستند، خرها ناصب نيستند و ناصبها نجس‏ترند از سگ و خنزير. اسم خودشان را بگوئي گله نمي‏كنند، اسم آنها را كه بگوئي خرها مي‏آيند گله مي‏كنند كه آيا ما بار نكشيديم براي شما؟ شما را به منزل نرسانديم؟ چرا اسم ما را برداشتي روي آن پدرسوخته گذاشتي؟ مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لم‏يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً گفتي تقصير ما چه بود؟ آنوقت عذرخواهي بايد از آن خر كرد. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60  در روز 8/8/1390

(شنبه 19 ربيع الثاني 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و صفة اتّخاذه ايّاه خليفة و تجلّيه فيه انّ العالي نسبته الي جميع اجزاء الدائرة علي السواء قدتجلّي لها بها و بها احتجب عنها و جميعها كماله و فعليّته و نوره و شعاعه و صفته قائمة به موجودة له حاكية عنه بلاتفاوت اللطيف في لطافته و بها و الكثيف في كثافته و بها اذ له كمال في الكثافة و تعمير حدّها كماله و كمال في اللطافة و تعمير حدّها كماله «لايري فيها نور الاّ نوره و لايسمع فيها صوت الاّ صوته» و ذلك هو الفطرة الاوّليّة التي فطر اللّه الخلق عليها و اتمّ عليهم الحجّة بها و قال لهم «الست بربّكم قالوا بلي» باجمعهم فكان الناس امّة واحدة»

درست ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم كه اينهمه آشوبهائي كه مي‏بينيد توي دنيا است براي همين است كه نه دل داده‏اند درست ياد بگيرند و نه خواستند كه درست ياد بگيرند، اين است كه همين است كه مي‏بينيد شده است. دل كه بدهيد مي‏بينيد كه مي‏فهميد و مشكل هم نيست. ياد هم كه گرفتيد مي‏بينيد مردم چقدر دور افتاده‏اند و پرتند.

عرض مي‏كنم كه از براي خدا دوجور خلقت و صنعت است: يك‏جور صنعت خدا اين است كه زيد را خلق كرده. ببين آيا اين را نمي‏فهمي؟ مي‏فهمي اين را خدا ساخته. يك‏جور صنعتي ديگر دارد و غافل نباشيد و چرت نزنيد، پس يك‏دفعه خدا فواعل را خلق مي‏كند مثل اينكه زيد را خلق مي‏كند. زيد چه‏كاره است؟ هيچ‏كاره. هيچ‏جائي از خودش را نمي‏تواند بسازد، خودش را اصلاح نمي‏تواند بكند، خودش را فاسد نمي‏تواند بكند. اين‏جوره خلقت و صنعت كه زيد خلق كرده، عمرو خلق كرده، نر خلق كرده، ماده خلق كرده، باشعور خلق كرده، بي‏شعور خلق كرده، در عرصه انساني هرچه مي‏خواهيد بگيريد. بعد بيرون برويد آتش خلق كرده، آب خلق كرده، آسمان خلق كرده، زمين خلق كرده. به آن قول مختصري كه زياد نشود كه ذهنتان پتو بشود و من مختصرش مي‏كنم كه مبادا در بين حرفهاي زياد ذهنتان پتو بشود و مي‏شود، خودم تجربه كرده‏ام مي‏بينم اغلب اوقات اول درس چيزي مي‏گويم، مي‏بينم بخواهم آخر درس پس بگيرم مي‏توانم؛ و مي‏بينم اگر بخواهيد پس بگوئيد نمي‏توانيد، از همين حرفهاتان مي‏فهمم كه نمي‏توانيد پس بگوئيد.

خلاصه، خوب دل بدهيد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و منظورم پس گرفتن نيست، منظور دادن است. تو چرت مي‏زني ذهنت مغشوش مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم ببينيد آيا در اين شكي شبهه‏اي ريبي هست كه اين بدن را خدا ساخته و آني كه ساخته هرجور خواسته ساخته و اين خودش هيچ‏جاي خودش را نمي‏تواند بسازد، و حالا كه ساخته‏اندش اگر اين بخواهد سياه باشد نمي‏تواند، بخواهد سفيد باشد نمي‏تواند، بخواهد بلند باشد نمي‏تواند، بخواهد كوتاه باشد نمي‏تواند. پس اين‏جور صنعت كه لفظ مختصرش كه در ذهنتان باشد اين است كه صنعت فواعل است و فواعل را تمامش را اين‏جور ساخته‏اند. فاعل كيست؟ يكي زيد است، يكي عمرو است، يكي حيوان است، يكي انسان است، نبات است، جماد است، آسمان است، زمين است، آب است، آتش است. پس فواعل را خدا خلق مي‏كند و هرطوري هم كه مي‏خواهد خلق مي‏كند و طورش اين است كه مي‏خواهد انساني را مثلاً خلق كند، وامي‏دارد مردي را با زني جماع كند، نطفه مي‏ريزد در رحم زن، نُه‏ماه در آنجا مي‏ماند بچه درست مي‏شود و پيش از آني كه بسازدش همان ننه را مي‏آورد همان بابا را مي‏آورد و اينها را بجماع مي‏اندازد تا بچه مي‏سازد. و حالا ايني را كه ساخت و اين را ساخته‏اند تو مي‏فهمي اين را كه اين خودش خالق خودش نيست و صانع خودش نيست و امثال او هم خالق و صانعش نيستند. پس در اين نظر كه خيلي هم آسان است اگر چرت نمي‏زنيد و دل مي‏دهيد تمام مخلوقاتي را كه خدا ساخته هرطوري كه خواسته و اراده كرده ساخته و هر طوري هم كه ساخته اينها ساخته شده‏اند. پس اينها مسخّرند و به لفظي ديگر اينها معصومند. مگر خلاف مي‏توانند بكنند كه كرده باشند يا بكنند؟ پس در كونِ اشياء كه خلقت فواعل باشد هيچ مخالفتي ابداً نخواهد بود و هيچ متمرّدي يافت نمي‏شود. ملتفت باشيد تا خودتان بفهميد و اين رشته را كه رشته كون و شرع باشد سعي كنيد درست تميز بدهيد و كون و شرع را از يكديگر جدا كنيد كه مخصوص مشايخ شما است و شاگردها درست نگرفته‏اند و نمي‏دانند.

پس در كون هرچه خدا خواست ساخته شد و اين مصنوع خودش هيچ‏كاره است. نه كمك خدا مي‏كند، نه تعليم خدا مي‏كند، نه دعائي مي‏خواهد بكند؛ بلكه هرطوري كه مي‏خواهد خدا و هرچه مي‏خواهد مي‏سازد و مي‏گذارد سرجاش. آن هم معصوم است و مطهّر و نمي‏تواند تخلف كند از آنچه خدا ساخته. اين است كه سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و شهدت له بالربوبية و اقرّت له بالوحدانية آيا اين را نمي‏فهمي؟ هركس گوش بدهد مي‏فهمد. پس در اينجا هيچ خوب و بدي پيدا نمي‏شود، همه خوبند، همه اطاعت خدا را كرده‏اند. بعينه مثل اينكه نجار اين در و پنجره و امثال اينها را هرچه را خواسته ساخته، هرجوري هم خواسته ساخته، اينها هم هيچ مخالفت نكرده‏اند او را. ديگر چرت مزنيد، پس در كون خداوند عالم اكوان اشياء را خلق مي‏كند و اين اكوان تمامشان مطابق مشيت خلق شده‏اند و اول مشيت پيش هم بوده اينها نبوده‏اند. مي‏خواهي بداني پيش بوده، فكر كن بي‏اغراق بچه‏اي را كه خدا سال ديگر مي‏سازد، الان خدا مي‏داند كه فلان‏بچه را سال بعد مي‏سازد همان‏طوريكه مي‏خواهد. ملتفت باشيد، پس خوب فكر كنيد، خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه. پس از براي خداوند عالم خلقتي است در عالم كون بعينه بدون تفاوت مثل هر صانعي كه بتواند صنعتي بكند و عرض كردم هر صانعي كه خودش صنعت را تمام مي‏كند بايد عالم هم باشد. هر صانع دانائي كه صنعتي مي‏كند، پيش از صنعتش مي‏داند صنعت خودش را و انسانها اغلبشان همين‏طورند. مثل آن كاتبي كه الف مي‏داند، باء مي‏داند، جيم مي‏داند، طور نوشتن را مي‏داند، چه مي‏نويسد مي‏داند. قلم مي‏داند، مركّب مي‏داند، دلش مي‏خواهد مي‏نويسد نمي‏خواهد نمي‏نويسد. اول دانا بود بعد كه خواست بنويسد از روي دانائي قلم برمي‏دارد، قلمتراش برمي‏دارد، هر جوري مي‏خواهد مي‏تراشد مدادي با آن قلم برمي‏دارد و مي‏نويسد. جميع جزئياتش را از روي علم و شعور مي‏نويسد. بعد باز از روي علم مي‏داند الف چه جور است، باء چه جور است و از روي علمي كه دارد مي‏نويسد. الف مي‏نويسد، باء مي‏نويسد، جيم مي‏نويسد، دال مي‏نويسد، از روي علم تركيبش مي‏كند هر كلمه را پشت سر هر كلمه‏اي مي‏خواهد مي‏نويسد بطوريكه مي‏بيني معني دارد. ديگر چرت ان‏شاءاللّه موقوف باشد و بدانيد صانع در صنعت خود آنطوريكه خواسته خلق كرده و هيچ‏كس هم مخالفت او را نكرده، پس تماماً معصومند، مطهّرند، عابدند، راكعند، ساجدند براي او مطيعند، منقادند. و اينها هنوز تعبير است عرض مي‏كنم مي‏گويم راكعند ساجدند مطيعند منقادند. عرض مي‏كنم نه مطيع هم نيستند، منقاد هم نيستند، ركوعي هم ندارند، سجودي هم ندارند بلكه مخلوقي هستند كه صانع هر جور خواسته آنها را خلق كرده. پس بچه را خدا خلق كرده، خواسته نر خلق كرده خواسته ماده خلق كرده، خواسته سياه خلق كرده خواسته سفيد خلق كرده، خواسته صفراوي خلق كرده خواسته سوداوي خلق كرده. ايني كه حالا مي‏گويم ساجد است، مرادم اين است كه يعني هرطوري او خواسته اين هم ساخته شده. خاضع است و خاشع، يعني همان‏جوري كه خدا خواسته ساخته شده نه اينكه سجده كرده. سجده كرده، يعني بچه سجده كرده؟ خير، هيچ سجده هم نكرده، هيچ ركوعي هم نكرده، هيچ خضوع و خشوعي هم نكرده. پس در كون كه خدا دست زده به ملكش و بنا كرده به ساختن، هر طوريكه خواسته اول او خواسته اول او دانسته، بعد هم توانسته. ولو توانائي را هم از روي علم و حكمت جاري كرده، هيچ ظلمي هم توش نيست، همه‏اش هم از روي عدل است و انصاف، و محتاج خلقش هم نيست. همين‏طوري كه مي‏بينيد الان آيا خدا محتاج هست كه سال ديگر را خلق كند كه خدا خدا باشد؟ و از همين راه عدم احتياج او را بدست بياوريد و پي ببريد. بله، حالا خدا پستاش را داده به دستتان كه مي‏فهمي خلق مي‏كند، اما اگر خلق نكند، آيا خدا عالم نيست، قادر نيست، حكيم نيست؟ و حال‏آنكه آنهائي را كه نساخته هنوز نساخته اما هيچ محتاج نيست در قدرت خودش. آيا آنهائي را كه سال ديگر مي‏سازد، قدرتش زيادتر مي‏شود؟ آنها را كه ساخت، آيا علمش زيادتر مي‏شود؟ اگر چرت نمي‏زنيد ان‏شاءاللّه و چرتي‏ها را مي‏شناسيد، چرتي‏ها پُرند در دنيا و ببينيد كه از چرتي‏هاشان بود در دنيا كه گفتند علم خدا تابع معلومات است. اينها همه از اين چرتي‏ها است كه چرت زدند و چشمشان را وانكردند نگاه كنند؛ و خدا شاهد است كه همه كوركورانه آمدند در دنيا و كوركورانه مردند و هيچ نفهميدند. شما ببينيد آن كاتبي كه مي‏خواهد اين كلمات را بنويسد آيا علمش تابع اين كلمات است؟ اول مي‏نويسد و بعد مي‏فهمد الف يعني چه، باء يعني چه، حروف كدام است، كلمات كدام است؟ يا اول مي‏داند و بعد از روي دانائي خود مي‏نويسد؟ ببينيد آيا هيچ اين صورتها توي ذاتش است؟ كاتب مركّب را مي‏داند چه‏جور چيزي است و مي‏سازد. شما فكر كنيد آيا مركّب در ذات كاتب است؟ و خيلي از تاتوره‏ها است كه به هوا رفته و پيش شما نمي‏آيد و آنقدر مزخرف است كه توي ذهن شما داخل نمي‏شود. پس ببينيد كه آن شخص كاتب مي‏داند از زاج و مازو بايد مركب ساخت. حالا آيا زاج و مازو توي كجاي او است؟ آيا توي روح او است؟ آيا توي دست او است؟ نه، لكن او مي‏داند معدن زاج كجاست، معدن مازو و درخت مازو كجا است و مي‏داند اينها را كه مي‏گيري بتدبيري و ميزاني داخل هم مي‏كني، سياه مي‏شود و اينها را به تجربه هم بدست آورده است. پس كاتب زاج نيست، مازو نيست. حقيقت اين خط و آنجائي كه بايد اين خط موجود شود زاج است و مازو. تا زاج و مازو توي هم نرود و مركب درست نشود هيچ اين خط نوشته نمي‏شود و اين خط نيست. پس خطوط از زاج و مازو هستند و خود خطش از پيش اينها آمده و هيچ‏دخلي به آن كاتب ندارد. اگر مركبش را هم خودش ساخته، خودش زاج نيست، خودش مازو نيست، خودش آبش نيست، خودش هاون نيست، خودش دسته نيست، خودش هيچ‏دخلي به اينها ندارد. پس خودش ليلي نيست، خودش مجنون نيست، خودش وامق نيست، خودش عذرا نيست. همچو خيال كنند كه كاتب نوشته است ليلي مجنون وامق عذرا، اينها را كه روي كاغذ نوشته خودش نه ليلي است نه مجنون است، نه وامق است نه عذرا. نه به راه خويش نشسته، نه در انتظار خود است. پس آن شخص كاتب دانا است و علم او هست، خواه بنويسد خواه ننويسد و علم به جميع آنچه مي‏نويسد دارد.

حالا بهمين نسق پيش خدا كه مي‏روي خدا درس نخوانده و آنهاي ديگر درس خوانده‏اند و ملاّ شده‏اند حتي انبياء را خدا درسشان مي‏دهد، همين وحي درسشان است. اما حالا آيا خود خدا هم درس مي‏خواند و علم پيدا مي‏كند؟ رمل مي‏اندازد، جفر مي‏كشد تا خبر مي‏شود از ملك خودش؟ و خلق به همين چيزها و امثال اين چيزها دانا مي‏شوند و خبردار مي‏شوند. ديگر آيا خدا خودش هم رملي مي‏اندازد، جفري مي‏كشد و از ملكش خبردار مي‏شود؟ مي‏فهميد كه معقول نيست. پس ببينيد كه صانع صانعي است كه علم دارد به جميع مخلوقاتش و واللّه وقتي كه مي‏سازد علمش هيچ تغيير نمي‏كند. اين را آنجا مشكلت است كه حقيقتش را بداني، پيش همين كاتب حقيقتش را بدست بياور. اين كاتب بيست‏وهشت حرف را با تركيباتش مي‏داند، چه بنويسد مي‏داند، ننويسد هم مي‏داند. زياد بنويسد يا كم بنويسد باز مي‏داند و تغيير نمي‏كند دانستنش. ديگر چرت نزنيد و سررشته حكمت را از دست ندهيد. سررشته‏اش علم است واللّه بابي است كه يفتح منه الف باب، و الف باب تعبير است واللّه و الف الف باب هم تعبير است و پايان ندارد، نمي‏شود گفت چقدر علم توش ريخته.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، صانع خودش مخلوق نمي‏شود كه مخلوق بسازد و گفتند چرتي‏هاي دنيا «سبحان الذي ما اوجد الاّ نفسه و ما اظهر الاّ ذاته». خودش خودش را ايجاد كرده، خودش اظهار ذات خودش را كرده. اي احمق، كدام كاتب خودش حروف شده؟ كدام نجّار خودش در و پنجره شده؟ كدام حدّاد خودش سيخ و ميخ و بيل و ميل شده؟ اين چه هذياني است كه پاي خدا كه در ميان آمد براي خدا درست مي‏كني؟ آيا خدا از همه اينها پست‏تر است؟ و عجب آنكه با همه هذيانات باز ادعاتان اين است كه ما دليل حكمت در دست داريم و مي‏گوئيم خدا است قادر بر كل شي‏ء هرچه بخواهد بكند مي‏كند. حالا خودش زيد شده، برفرضي كه كسي بگويد چطور مي‏شود خودش زيد بشود؟ مي‏گوييم من چه مي‏دانم اينها را بلكه شده باشد. قادر كه هست، پس ممكن است بشود. بلكه به صورت عيسي شده باشد، بلكه به صورت اميرالمؤمنين شده باشد. ملتفت باشيد من مي‏گويم حالا كه تو نمي‏داني و مي‏گوئي بلكه شده باشد، من اين بلكه‏هاي تو را زيرابش را مي‏زنم مي‏گويم بلي خدا است قادر بر كل اشياء، آن پيش‏ها را هرچه خيال كني پيش از اين و بعدها را هرچه خيال كني بعد از اين سر موئي زياد نمي‏شود قدرتش و عالم است بي‏نهايت و هيچ جهل توي علمش راهبر نيست چنانكه قدرتش هيچ عجز توش راهبر نيست و هيچ علمش جهل ندارد بلكه پيش‏ها هرقدر مي‏دانسته بعدها هم همان‏قدر مي‏داند و هيچ زياد نمي‏شود علمش. حكمتش هم همين‏طور كِي استاد شد؟ كِي استاد شد ندارد. خدا استادها را خلق مي‏كند اينها اول هيچ نمي‏دانند، تعليمشان مي‏كنند خورده‏خورده ياد مي‏گيرند. بزرگ نيستند، خورده‏خورده بزرگ مي‏شوند. اما خدا كِي بزرگ شد؟ خدا هميشه بزرگ بود و هميشه هم بزرگ هست و خدا هرچه ملكش را تعمير كند، هيچ بزرگتر نمي‏شود، جلالش زيادتر نمي‏شود. پس اين صانع را درست بشناسيد تا ان‏شاءاللّه اهل توحيد بشويد و راستي‏راستي خدا داشته باشيد. مردم ديگر هم همه اسمش را مي‏برند و الحمدللّه كه اسمش را مي‏برند كه ما هم بتوانيم اسمي از او ببريم. پس ملتفت باشيد كه اين صانع خودش ليلي نيست، مجنون نيست، وامق نيست، عذرا نيست، والله آسمان نيست زمين نيست، والله دنيا نيست آخرت نيست، بهشت نيست دوزخ نيست. پس خدا كيست؟ خدا آن كسي است كه بهشت را ساخته جهنم را ساخته، دنيا را ساخته آخرت را ساخته، آسمان را ساخته زمين را ساخته همان‏جوريكه آن بچه را ديدي ساخت. همان‏طور گياه نبود و رويانيد، ابر نبود ابر را ساخت. چه‏جور ساخت؟ بخارات را بالا برد ابر شد همين‏جوريكه پيشتر نباريده بود و حالا باريد، همين‏جوري كه پيشتر آب نبود و حالا جاري شد. پس اين خدا خدائي است كه خودش ليلي و مجنون و وامق و عذرا نيست اما اينهائي را كه مي‏سازد هرچه را كه مي‏سازد آنوقتي كه مي‏سازد بر فطرت‏اوليه هستند. حالا ديگر ان‏شاءاللّه توي اين بيانات هم علم قرآن و تفسيرش را مي‏فهمي كه فرمود فطره‏اللّه التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق اللّه مگر كسي مي‏تواند تبديل كند خلق خدا را؟ پس به آن فطرتي كه خلق كرده خدا خلق را بر آن فطرت، آن كج نيست. فطرت را همان‏طوري كه خدا ساخته اين هم همان‏طور ساخته شده. اين مطيع است، منقاد است، مسخّر است. خدا مرا ساخته حالا آيا من مي‏توانم ناخوش نشوم؟ هرچه زور بزنم نمي‏توانم ناخوش نشوم. او مي‏خواهد ناخوش مي‏كند، او مي‏خواهد چاق مي‏كند، مي‏خواهد صحيح مي‏كند مي‏خواهد مريض مي‏كند، مي‏خواهد مي‏ميراند مي‏خواهد زنده مي‏كند. اينها همه در دست او است. ببينيد مي‏فهميد اينها را، پس اين خلق تمامشان لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاهيچ چيز. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي‏العظيم و اين را در اين بيانات كه عرض مي‏كنم گمش نكنيد كه آدم اينجاها زود گم مي‏شود چنانكه گم شده‏اند كرور اندر كرور بي‏اغراق.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و يادتان نرود، خدا است كه فواعل را خلق مي‏كند هرطوري كه خواسته آنها هم خلق شده‏اند همان‏طوري كه او خواسته و همه مطيعند، منقادند، مسخّرند و همه مطابق مشيّت خدا واقع شده‏اند و مشيّت خدا محبوب خدا است، پس آنها همه محبوب خدايند. و عرض كردم اين صنعت در كون است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه خلق در كون خلق شده‏اند و در كون تمام فواعل و تمام مخلوقات ديگر حالا فواعل هم نگويم بدانيد منظورم فواعل است و تمام مخلوقات فواعلند و خلق نكرده خدا چيزي را كه فاعل نباشد يعني اثر نداشته باشد. گرم نباشد، سرد نباشد و اين را كه عرض مي‏كنم اگر از پي‏اش بروي مي‏فهمي كه نمي‏شود چيزي خدا خلق كند كه هيچ‏كاري از او نيايد و رفع احتياج خلقي را نكند. اگر همچو چيزي خلق كند آيا آنوقت مي‏شود رفت پيش خدا كه چيزي را كه كاري از او نمي‏آيد پس براي چه ساختي؟ پس خدا چيز بي‏فايده‏اي ندارد و چيزي كه خلقتش هيچ فايده ندارد لغو است و لغو از خدا سرنمي‏زند و خداي شما همين‏جوري كه عالم است و همين‏جوري كه قادر است همين‏جور بازيگر و لغوكار نيست و چون چنين است پس تمام مخلوقاتي كه ساخته همه فعلي دارند، پس همه فواعلند. پس اين فواعل تمامشان بر نظم حكمت آفريده شده‏اند و از روي علم، پس برحسب اتفاق موجود نشده‏اند و آنهائي كه سينه‏شان تنگ بود و از اهل قياس بودند خيال كردند اين‏همه اهل مملكت آيا اين‏همه خلق از روي حكمت خلق شده‏اند و آيا خدا اين‏همه مورچه را براي چه خلق كرده؟ آيا هريكي را بخصوص كاري دستش داشته؟ بابا تو سينه‏ات تنگ است من چه‏كنم؟ تو فكري كن، صانعي بدست بياور همين‏جوري كه صانع در شهر يكي را خواسته نانوا باشد يكي را خواسته پينه‏دوز باشد، يكي را خواسته نجّار باشد، يكي را خواسته حدّاد باشد، يكي را خواسته سلطان باشد، يكي را خواسته رعيّت باشد، يكي را خواسته مرد باشد، يكي را خواسته زن باشد تا كار همه راه‏بيفتد. شهر نانوا نداشته باشد همه از گرسنگي مي‏ميرند، شهر بقّال نداشته باشد كار همه لنگ مي‏ماند، نجّار نداشته باشد كار لنگ است، آهنگر نداشته باشد كار لنگ است. پس هركسي را براي كاري بخصوص قرار داده؛ نمي‏شود اينها نباشند. بله نانوا متعدد باشد در شهر چه مضايقه؟ بله، معلوم است شهر بزرگ است، جمعيت خيلي است، هر محله‏اي نانوائي مي‏خواهد. حدّاد زياد نداشته باشد نمي‏شود و شهر بزرگ شده كه همچو شده.

باري منظور اين است كه فراموش نكنيد، ملتفت حكمتهاي خدائي هم باشيد، هركسي را بخصوص براي كاري ساخته. يكي را ساخته نانواي اين محلّه باشد، يكي را ساخته نانواي آن محلّه باشد، اين كار خدا است اين كسان ديگر را هم بايد نان داد، پس يكي باشد او بس نيست و بايد متعدد باشد. همين‏طور است حدّادش، همين‏طور است نجّارش و هكذا. واللّه همين‏طور تمام اين مار و موري كه مي‏بينيد و بنظر خيلي‏خيلي زياد است بدانيد كه كار دست همه داشته. تمام اين پشه‏ها كه مي‏بينيد كار داشته بدست همه آنها. تو سينه‏ات تنگ نباشد كه بگوئي اين‏همه پشه براي چه‏چيز است؟ هرپشه‏اي براي كاري خلق شده يكي براي اين است كه فلان‏كس را بگزد، يكي فلان‏حيوان را بگزد، يكي روي فلان‏ميوه بنشيند، يكي به فلان‏آب بنشيند. همين دانه‏هاي گندم يكيش مال مور است، يكيش مال انسان است، يكيش مال حيوان است، يكيش بايد بگندد، يكيش بايد سبز شود، يكيش بايد يك بَر دَه شود، يكيش بايد يك بَر صد شود، يكيش بايد يك بر يك شود. نهايت تو سينه‏ات تنگ است و نمي‏داني براي چيست؛ و اينها همه مصلحت است و بايد باشند. همينكه توي راه دليل و برهان مي‏افتي و از راهي كه انبيا گفته‏اند مي‏روي، دليل و برهان مي‏آيد براي تو. و همينكه راه گم شد، شخص بي‏دليل مي‏ماند اگرچه خيلي فاضل و عالم هم باشد، يك‏دفعه مي‏بيني لغزيد و از همين سينه‏تنگي‏ها است كه انكار فضائل مي‏كنند و مي‏گويند آيا مي‏شود و ممكن است كه يك‏شخص در حال واحد در آن واحد در جميع مشارق و مغارب حاضر باشد؟ و جزئيات دنيا و آخرت را در يك‏حال خبر داشته باشد؟ پس مي‏گويد چنين چيزي محال است. ديگر اين چشمش را نمي‏مالد و او را هم مثل خود خيال مي‏كند. بله، تو خودت را مي‏بيني كه هيچ‏كار نمي‏تواني بكني، پس مثل توئي را كه خدا ساخته در حال واحد هم ملتفت آسمان باشي و هم ملتفت زمين باشي، البته كه نمي‏تواني. چرا كه تو لايشغله شأن عن شأن نمي‏تواني باشي و به كاري كه مشغول هستي كاري ديگر از دستت برنمي‏آيد. تو بله چنيني و تو را خدا عمداً چنين خلقت كرده كه عاجز باشي. حالا به قياس خودت مي‏گوئي آيا خدا مي‏شود در حال واحد به جميع جزئيات خلق عالم باشد؟ نه نمي‏شود، پس خدا علم به جزئيات ندارد و اين را توي كتابش هم مي‏نويسد كه بماند و بعد از او بردارند كتاب را و بخوانند حكما و بگويند توي كتاب فلان چه‏چيز نوشته است، نوشته باشد. خطا كرده است، او كه ادعاي عصمت نداشته، لغزيده، خدا بيامرزدش اين را نفهميده و گفته. شما ملتفت باشيد صانع است ديگر علم او عدد ندارد، انتها ندارد، به جميع جزئيات و كليات عالم است. قدرتش باز انتها ندارد، جزئيات و كليات را خلق مي‏كند و سر جاشان مي‏گذارد و جميع اين مخلوقات هيچ‏كدام او نيستند. و اينها را كه عرض مي‏كنم رأي‏العين آدم مي‏بيند. پس خدا به صورت علي درنمي‏آيد، خدا به صورت عيسي درنمي‏آيد، خدا اصلش به صورت در نمي‏آيد. خدا خدا است وحده لاشريك له، او است خدا وحده لاشريك له و دست زده به مملكت خودش و هرچه را خواسته ساخته. هيچ‏كس هم درسش نداده، هيچ‏كس هم يادآوريش نكرده كه يكوقتي غافل بوده و يك‏كسي آمده باشد يادش بياورد. او هيچ‏وقت غافل نمي‏شود، او هيچ‏بار يادش نمي‏رود. پس اين خداي بي‏غفلتِ بي‏جهل، تمام اين خلق را خلق مي‏كند و عرض مي‏كنم تمام اين خلق مطيعند و منقادند و آن‏طوريكه او خواسته اينها شده‏اند، هرچه را نخواسته نتوانسته‏اند بشوند و اين را جبر هم اسمش مگذار و اهل هذيان مشو. بعينه همان‏طوريكه فاخور گِل برمي‏دارد همه كاسه‏ها و كوزه‏ها را مي‏سازد، معلوم است وقتي او برداشت حالا گِل نمي‏خواهد كاسه و كوزه شود، دهانش مي‏چايد نخواهد. حالا آيا اين جبر شده كه او را كاسه ساخته‏اند؟ كاسه را اصلش براي خودش نمي‏سازند كه جبر به او شده باشد. اينها را كم ملتفت مي‏شوند مردم. اصلش كاسه و كوزه رو شده براي كوزه‏خرها، اين براي خودش نيست كه جبر به اين شده باشد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، مغز دارد اين‏حرفها، به همين ظاهر ظاهرش نيست. پس كاسه مي‏سازند يكي كاسه كوچك مي‏خواهد يكي كاسه بزرگ مي‏خواهد؛ پس كوچك مي‏سازد براي آنهائي كه كوچك مي‏خواهند، كاسه بزرگ مي‏سازد براي آنهائي كه بزرگ مي‏خواهند. همه‏جور ضرور است، اين هم همه‏جور مي‏سازد كه رفع حاجت همه بشود و هيچ‏كدام ببين براي خودش ساخته نشده. نه سبوش نه خُمش نه كوزه‏اش نه كاسه‏اش براي خودش ساخته نشده. حالا كه چنين است جبري به اينها نشده كه اينها را ساخته. اين كسبش كوزه‏گري است، يكي ديگر كسبش نويسندگي است، يكي كسبش نجّاري است، يكي كسبش تجارت است، يكي ديگر كسبش زراعت است.

خلاصه ملتفت باشيد سررشته را گم نكنيد، سررشته اين است كه هرچه را خدا ساخته، به‏هر نسقي كه خواسته ساخته، آن چيز هم ساخته شده. حالا كه ساخته شد اين فاخور در عالم مخلوقات كه فواعل را خدا ساخته بدون جبري و بدون احتياجي چرا كه او خودش آب نمي‏خواهد بخورد، پس كاسه ضرور ندارد اما آنهائي كه محتاجند آب بخورند كاسه مي‏خواهند و تبارك صانعي كه فاخور مي‏سازد و اين را شعورش مي‏دهد كه كاسه و كوزه بسازد تا رفع احتياج تو بشود. پس فاخور ساخته شد و بسا فاخوري كه مثل كوزه هم ساخته شده باشد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، خدا خودش كاسه نمي‏خواهد، خودش كوزه نمي‏خواهد، خودش آسمان نمي‏خواهد، خودش زمين نمي‏خواهد. خدا واللّه دنيا نمي‏خواهد، آخرت نمي‏خواهد، خدا بهشت نمي‏خواهد، جهنم نمي‏خواهد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك‏خورده توي راه بيفتيد و بناي فكر را كه بگذاري خودت استادش مي‏شوي، عالم مي‏شوي، ملكه‏ات مي‏شود و ايمان مي‏آوري و جزء عقايدت مي‏شود و ديگر سلب نمي‏شود. پس خدا است و مي‏دانست انساني خلق مي‏كند و مي‏دانست اينها سرشان را به آب نمي‏گذارند آب بخورند و اينها كاسه مي‏خواهند كه توي كاسه آب بخورند، پس فاخور ساخت براي اينها. حالا ديگر يك‏فاخوري هست كه خودش هم انسان است، او را مي‏بردش به بهشت؛ و بهمين‏طور يك‏فاخوري هم هست كه او را ساخته محض فاخوري و بسا فرنگي است و به جهنمش هم مي‏برد.

باري، پس ديگر گم نكنيد مطلب را و تمام مطلب توي اين دوكلمه است، تمام كلمات توي اين دوكلمه ريخته شده. پس يكدفعه خدا كوزه‏گر مي‏سازد، ديگر خواسته قدش را بلند كرده خواسته كوتاه كرده، خواسته سياهش كرده خواسته سفيدش كرده، هرطور خواسته اين را ساخته، هر جوري او ساخته اين هم ساخته شده. فكر كنيد ان‏شاءالله و هرچه مي‏خواهم مطلب را تمام كنم، در بيني كه مي‏گويم يكدفعه ملتفت چيزي ديگر مي‏شوم، زبانم گير مي‏كند گنگ مي‏شوم؛ و عجب علمي است كه تمام چيزها توش ريخته شده، تا مي‏روي بگوئي، يكدفعه چيزي ديگر ياد آدم مي‏آيد، باز آن را كه مي‏گويم يكدفعه چيزي ديگر يادم مي‏آيد.

ملتفت باشيد، پس عرض مي‏كنم باز مگو من خدا را كه نديده‏ام، من چه مي‏دانم خدا خواسته كوزه‏گر بسازد. مي‏گويم راست مي‏گوئي، انبياء هم نديده‏اند خدا را و خدا ديدني نيست، خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار است اما چه مي‏دانم كه خواسته زيد را بسازد؟ خير، مي‏دانم؛ خواسته. بجهتي كه مي‏بينم زيد را ساخته و اين زيد را ننه‏اش نساخته، باباش هم نساخته و حكماً آنها نساخته‏اند. ملائكه هم نمي‏توانند بسازند اما همينكه من اين را مي‏بينم مي‏دانم او ساخته اين را. و ملتفت باشيد كه اين مغز دليل تسديد است كه عرض مي‏كنم. مي‏بينم حالا روز است مي‏دانم خدا ساخته و خواسته كه اين را ساخته. بله، وقتي شب بود من از روي علم و يقين نمي‏دانستم روز مي‏شود؛ اما حالا كه روز شد معلوم است خدا خواسته، شب مي‏شود معلوم است خدا خواسته و عرض كردم بدانيد همين مغز دليل تسديد است و عرض مي‏كنم واللّه هيچ دليلي در دنيا و آخرت، بلكه در آن آخر بهشت و آن مقام رضوان، هيچ‏جا هيچ دليلي محكم‏تر از اين دليل خدا خلق نكرده و بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. اين دليل است كه وقتي دست مي‏گيري مي‏فهمي انبيا از جانب خدا آمده‏اند. حالا انبيا آمدند و ادعا كردند، من چه مي‏دانم راست مي‏گويند يا دروغ؟ فكر كن ببين اينها آيا هيچ‏جا هيچ دروغ گفته‏اند، يا دروغگو بوده‏اند يا فسق و فجوري كرده‏اند؟ حالا كه دروغي از آنها نديده‏اي و مي‏گويد من از جانب خدا آمده‏ام، معلوم است خدا خواسته ادعا بكند. معلوم است راست گفته كه خدا رسواش نكرده پس خواسته كه بيايند بگويند ما از جانب او آمده‏ايم. همچنين سلطان سلطان است، معلوم است خدا خواسته سلطان باشد و هنوز سلطان هم نمي‏داند اين حرفها را كه حظّ كند و اگر بداند اينها را و ياد بگيرد خيلي حظّ هم مي‏كند و اگر اينها را ياد گرفت و حظّ كرد از اينها، بسا خدا نجاتش هم مي‏دهد و اگر ياد هم نگرفت و حظّ نكرد از اينها خدا به جهنمش هم مي‏برد. ديگر اين سلطان را نمي‏گويم و نه اين است كه از اين سلطان نمي‏ترسم، بلكه از او هم مي‏ترسم و اين سلطان ما آن‏جورها نيست.

باري، بهار مي‏آيد خدا خواسته كه مي‏آيد. تو چه مي‏داني خدا خواسته؟ بدليلي كه بهار را آورده. زمستان مي‏آيد، خدا خواسته. به چه دليل تو دانستي كه خدا خواسته؟ به همان دليلي كه آورده. اين است كه مطالعه مي‏كنند جميع مؤمنين و ارادات خدا را از ملكش مي‏فهمند. ديگر اگر به پيغمبر نگفته بود، تو چه مي‏دانستي ارادات خدا را؟ همين‏ها را هم به پيغمبر گفته. پس غافل نباشيد، سررشته از دستتان نرود ان‏شاءاللّه. خدا خلق مي‏كند فاخوري را و اين يك‏جور صنعت است اما گمش نكنيد مي‏خواهم بروم جاي ديگر. حالا كه خلق كرد فاخور را، ديگر فاخور يا شاگردي كرده ياد گرفته، يا كسي تعليمش كرده ياد گرفته. اين كوزه‏گر را خدا خلق كرده، كوزه را هم خدا خلق كرده؛ اما ببين فرق دارد اين كار با آن كار. كوزه را هم خداست خالقش اما آبش اين است، خاكش اين است. اين آب را مي‏شود برداشت روي آن خاك ريخت گِل كرد. با گِل نامناسب هم نمي‏شود كوزه ساخت، اين را حالي فاخور مي‏كند كه گِل مناسب بايد باشد. گِل مناسب درست كن، اين را به چرخ بگذار، آنوقت اين‏جور پات را به چرخ بزن، دستت را اين‏جور به گِل بگير، با پات چرخ را بگردان، كوزه را بساز؛ او هم كوزه را مي‏سازد. پس ساختن كوزه فعل كوزه‏گر است و خالق كوزه‏گر و خالق كوزه هردو خدا است و هيچ شريكي و معيني و وزيري هم براي خدا نيست. ملتفت باشيد مي‏گويم كه اينجاهائيش است كه آدم مي‏لغزد و از آن مسأله اوّلي مسأله‏اش مشكل‏تر است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس در اول خدا هرچه را كه خواست ساخت. خدا فاخور را ساخته و حكمتش داده و علمش داده، چشمش و گوشش و دست و پاش را ساخته و تسلط هم به او داده كه گِل را بردارد و كوزه درست كند اما اين فاخور بايد كوزه را بسازد. حالا كه ساخت راستي‏راستي كوزه مال كيست؟ تو پول اين كوزه را به كه مي‏دهي؟ البته به كوزه‏گر مي‏دهي و معلوم است كه مال خودش است البته چرا كه زحمتش را كشيده، گِلش را درست كرده و كوزه را ساخته، آيا مالش نباشد؟ پس مال كيست؟ تو كه زحمتش را نكشيدي و همان پولي دادي و گرفتي مي‏گوئي مال من است و اين كه زحمتش را كشيده مالش نباشد؟ البته مالش است. و آن سلاطيني كه عدل داشته‏اند همين‏جور حكم كرده‏اند. مزدك آمد ميان مردم و ادعاش ادعاي پيغمبري بود. هرجا پاش مي‏رسيد مي‏گفت همه‏چيز حلال است، چرا مال را بايد يك‏نفر داشته باشد و ديگران نداشته باشند؟ تا آنكه قباد پدر انوشيروان را مسخّر خود كرد و البته سلطان زمان كه تابع كسي شد كارش پيش مي‏رود و ديگر كسي نه مالك مالش بود و نه اختيار عيالش را داشت تا آنكه سلطنت قباد درگذشت و انوشيروان به سلطنت نشست. مجلس را بياراست و مزدك و مزدكيان را همه را احضار كرد، بدليل و برهان بطلان قانون و ناموس مزدك را ثابت نمود و به عدالت خود يك‏روز تمام آنها را به درك واصل كرد و زمين را از لوث آنها پاك داشت.

باري، ان‏شاءاللّه شما فرق ميان خالق و فاعل را بگذاريد كه اشخاص خيلي‏خيلي گنده كه اسمشان را بطور تهاون نمي‏توان برد و صاحبان تصنيف و تأليف بوده‏اند و هيچ‏فرق ميان اين دو را نگذارده‏اند و لغزيده‏اند. و همچنين دقت كنيد تا فرق ميان كون و شرع را هم از روي فهم بگذاريد كه اين را هم اشخاص خيلي‏خيلي گنده نگذارده‏اند و لغزيده‏اند و تفريق هر دومطلب مخصوص اهل حق است و مشايخ كبار شما هر دو را واضح فرموده‏اند.

پس بطور مطلق خلقت تمام مخلوقات كه همه فواعل مي‏باشند، چراكه همه اثر دارند، پس فعل دارند، تماماً خلقتشان با خدا است. قل اللّه خالق كل شي‏ء اما اثر و فعل هر فاعلي، كائناً ماكان مال خود آن فاعل است و مع‏ذلك خالقش خدا است وحده لاشريك له و همه خلقت تمام فواعل در عرصه كون است كه هرطور خدا خواسته آنها را ساخته و آنها هم همان‏طور ساخته شده‏اند و ابداً مؤاخذه در اين عرصه نيست چراكه مخالف و متمرّدي در اين عرصه نيست و خلقت تمام افعال فواعل در عرصه شرع است و بد و خوب و مطيع و مخالف و ثواب و عقاب و خير و شر همه در اين عرصه است كه عرصه نسبت و اقتران اشياء است به يكديگر. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

@اين دروس همان دروس چاپ شده مي‌باشد لذا ظاهراً نيازي به مقابله ندارد و مقابله نشد.@

 

(دوشنبه 25 جمادي‏الاولي 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»

عالمِ معامله را ان‏شاءالله فكر كنيد، هرجائي كه يك‏معامله‏اي هست معلوم است جماعت متعدّده بايد آنجا باشند كه معامله كنند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس خدا خودش معامله‏اي ندارد. خلق را هم اگر معامله نمي‏خواست بكنند با او، اصلاً ارسال رسل نمي‏كرد، انزال كتب نمي‏كرد. خدا خواسته معامله بكنند، حالا كه خدا مي‏خواهد معامله بكنند، ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه لاعن‏شعور نباشيد و عالمي لاعن‏شعورند. همين‏طور فكر كنيد بعضي از خلق را بي‏سبب و بي‏جهت آقا مي‏گويد، مي‏گويد فلان‏كس بزرگ باشد؟ ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، نصيحت است و عين حكمت، شما فراموشش نكنيد بهمين‏طور هيچ مزيّتي ميان خلق نباشد، همه همسر باشند آنوقت يكي را بگويد اين بزرگ شما باشد باقي رعيّت؟ چرا بايد او بزرگ باشد؟ همين‏طور بحثهائي كه مردم مي‏كنند كه چرا بايد او غني باشد من فقير باشم؟ چرا بايد او سلطان باشد من رعيّت؟ چرا بايد او قوّت داشته باشد من ضعيف باشم؟ عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد، جمع بسياري غافل هستند و آمده تا پيش پاتان، واعمراه در دنيا بلند است و همه با ما دعوا دارند كه چرا اين حرفها را مي‏زني و همه با باقي صُلحند. پس همچو بي‏وجه و بي‏سبب و بي‏جهت فلان بزرگتر باشد، راهي ندارد؛ نه عقل، نه نقل. بله ما اجماع كرده‏ايم بزرگ ما ابوبكر باشد، اين از كجا آمده؟ آيا اين علمي دارد؟ نه. آيا اين كمالي دارد؟ نه. اين عقلي دارد؟ نه. حضرت‏امير يكوقتي نشاندند او را بناكردند با او حرف‏زدن. فرمودند آيا نه اين است كسي كه مدّعي همچو مقامي است خيلي كارها بايد بتواند بكند؟ بايد بست، بايد گرفت، بايد داد؛ آيا تو مي‏داني؟ تو همچو كسي نيستي كه همچو كارها را از عهده برآئي؟ عرض كرد چرا. ديگر حضرت چون استدلال هم كردند نتوانست جواب بگويد و همان روزها بود كه بناي لوطي‏بازي را داشتند و در لوطي‏بازي خودشان متمسّك مي‏شدند به قول پيغمبر. عرض كرد به حضرت كه من نمي‏دانستم تو مي‏آئي ميان و قبول مي‏كنند از تو. اگر تو را همچو مي‏شناختم كه مي‏خواهي خليفه باشي، من قبول نمي‏كردم اين كار را. خيال كردم كه تو اين خيال را نداري و با ديگران مساوي هستي، و اگر ما كاري كرديم تو مي‏روي در گوشه‏اي مي‏نشيني. اگر مي‏دانستيم كه تو پامي‏گذاري در اين كار، ما نمي‏گذاشتيم. فرمودند تو چه‏كاره بودي كه پاگذاردي؟ عرض كرد مردم جمع شدند كه تو خليفه باش. فرمودند به چه تمسّك، قول مردم را قبول كردي؟ گفت پيغمبر گفته است كه امّت من اجتماع بر ضلالت نمي‏كنند. فرمودند همه امت را گفته است يا بعض امت را؟ معلوم است اجماع بعض امّت كه دليل نيست بجهت اينكه چهارنفر دزد كه اجتماع كردند بر اينكه گردن مردم را بزنند و مال مردم را ببرند، نبايد از آنها قبول كرد و همراهي آنها كرد. گفت من همچو خيال كردم. فرمودند من كه نبودم در ميانة آنها، سلمان كه نبود، اباذر كه نبود، مقداد كه نبود، عمّار كه نبود، باقي امّت كه جاهاي ديگر بودند كه نبودند. ديد جوابي ندارد جز اينكه من همچو خيال كرده بودم، يكپاره معذرتي هم خواست. حضرت فرمودند خوب حالا خلافت را هم قبول كردي، اشتباه هم كردي. حالا كه قبول كرده‏اي آيا مي‏تواني از عهده‏اش برآئي؟ علمي داري كه احكام شرع را براي مردم بيان كني؟ گفت نه. آيا همچو قوّت و قدرتي داري كه بگيري ببندي، بدهي، بگيري؟ گفت نه. پس اگر اين‏طور است واگذار به من كه از عهده مي‏توانم برآيم. رفت كه واگذارد، ديگر عمر نگذاشت.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد، آيا بي‏پستا است كار خدا؟ همين‏جوري كه سنّيها خيال كردند. بله، اجتماع كردند دزدها و گردنه را زدند و حالا بايد تابع اين دزدها شد. چهارنفر لوطي مي‏بيني اجتماع مي‏كنند، مي‏روند شراب مي‏خورند. چهارنفر اجتماع مي‏كنند، مي‏روند زنا مي‏كنند. پس آيا اينها همه حق است؟ آيا اينها همه حجّت است؟ پس ببينيد اين دين خدا نيست كه همچو بي‏پستا يك‏كسي را رئيس كنند. خدا پيغمبر مي‏فرستد، او را عالم مي‏كند، دانا مي‏كند، سياست تعليمش مي‏كند آن طوري كه او مي‏خواهد بكند سرموئي تخلّف نمي‏كند. آنوقت پيغمبرش مي‏آيد در ميان مردم. و اين رشته را گسيخته‏اند، طايفه‏هاي ديگر هم همين‏جور چيزها را گفته‏اند. شما ملتفتش باشيد مي‏گويند وقتي اسحق مي‏خواست خليفه تعيين كند و او را تبريك كند به عيص گفت برو شكاري كن بياور تا تو را تبريك كنم. عيص رفت به شكار، مادرش چون يعقوب را دوست‏تر مي‏داشت چراكه بحسب ظاهر كوچكتر بود يعقوب اگرچه در واقع بزرگتر بود؛ هردو توأم تولد كرده بودند لكن بچه‏اي كه عقب‏تر مي‏آيد اين بزرگتر است از آن ديگري چراكه نطفه‏اش پيش‏تر منعقد شده. خلاصه ننه چون يعقوب را بيشتر دوست مي‏داشت يعقوب را طلبيد گفت به او چه غافل نشسته‏اي كه پدرت عيص را مي‏خواهد خليفه كند. يعقوب گفت چه كنم؟ گفت برو بزغاله‏اي بيار زود كباب كنيم پدرت بخورد، تو را تبريك كند. اسحق پير شده بود و چشمش هم درست نمي‏ديد، خرف شده بود، و بخصوص لفظ «خرافت» هم گفته‏اند، در كتابهاشان نوشته‏اند. اسحق نديد و يعقوب را تبريك كرد و او را خليفه كرد. وقتي عيص آمد ديد كار از كار گذشته. اينها را يهوديها توي كتابهاشان نوشته‏اند.

باري، عرض مي‏كنم در كارهاي خدائي به زرنگي و جلددستي و حيله‏بازي و چاپ، هيچ نمي‏شود راه رفت. چراكه صانع كلّ است خداوند عالم و عالِم به تمام قلوب و به ظاهر و باطن همه‏كس و همه‏چيز. كسي‏كه از جانب او نيست او را اقامه نمي‏كند ميان خلق. پس كسي را انتجاب مي‏كند و براي خودش انتخاب مي‏كند كه او را براي خودش ساخته و به او مي‏گويد و اصطنعتك لنفسي من تو را براي خودم ساخته‏ام. پس غافل نباشيد، چرت مزنيد ان‏شاءاللّه، پيش از آني كه پيغمبري را خلق كند مي‏گيرد نطفه‏اي را و مي‏گويد مي‏خواهم خلق كنم پيغمبري را براي خودم، باقي را براي خودم نساخته‏ام و اصطنعتك لنفسي را درباره موسي فرموده. وقتي درباره موسي و اصطنعتك لنفسي بفرمايد درباره پيغمبر خودمان9 چه خواهد بود؟ پيغمبر را هم خدا مصطفي كرده. و بدانيد اين لفظها را تعمّد كرده‏اند، شما غافل نباشيد، خيال مكنيد كه اين لفظها را بطور ارتجال گفته‏اند همين‏طور بي‏پستا يكي محمّد اسمش است، يكي علي اسمش است، يكي مصطفي اسمش است، يكي مرتضي. مكرّر عرض كرده‏ام تمام لغات اهل حق مشتقّات است، حالا شما مشتقّات نمي‏دانيد يعني چه، يعني معني داشته باشد. آتش يعني جسمي كه گرم كند، آب يعني جسمي كه تر كند، اينها مشتقّات است. حالا محمّد يعني ستوده9. ستوده يعني تعريفش را كرده‏اند، يعني تمام آنچه ماسواي اين هستند اين را ستوده‏اند، اين را پسنديده‏اند. خدا اين را پسنديده، خلق هم بايد كور شوند اين را بپسندند، پس اين محمّد است و اين محمّد وسطش مشدّد است يعني از آن طرف پسنديده شده، از اين طرف پسنديده شده. از آن راه صلوات براش مي‏فرستند، از اين راه هم بايد صلوات بر او بفرستند. انّ‏اللّه و ملائكته يصلّون علي النبي حالا كه خدا و ملائكه خدا صلوات مي‏فرستند بر پيغمبر9 از آن راه، پس يا ايّها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليماً از اين راه هم صلوات بفرستيد. پس محمّد است يعني ستوده‏شدة تمام ملك خدا. هم خدا ستوده او را هم خلق او را بايد بستايند. و همچنين مصطفي است، يعني او را براي خود انتخاب كرده، اختيار كرده او را براي خودش. مرتضي، علي را مرتضي مي‏گويند. مرتضي است، يعني او را بعد از پيغمبر براي خود انتخاب كرده، انتجاب كرده.

باري، پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، پس عرض مي‏كنم معقول نيست پيغمبري كه از خدا خبر ندارد خدا او را بفرستد ميان مردم، يا بگويد پيغمبر من است. و مي‏بيني اين شخصي كه مي‏آيد هيچ ربّي مَبّي سرش نمي‏شود، پس اين خدا، خدائيش هنوز ثابت نيست و چنين كسي خدا نيست. خدا پيش از آني كه پيغمبر بفرستد مي‏داند كه را بفرستد. مثل اينكه وقتي مي‏خواهد انسان خلق كند، نطفه‏اي در پشت پدرش خلق مي‏كند كه زيد را بيافريند. همينكه بنا هست شخصي را خلق كند اول نطفه‏اش را مي‏سازد. نطفه‏اش را هم از حيواني همجنس نطفه مي‏سازد و براي ساختن اين، مادري براش درست مي‏كند، پدري براش قرار مي‏دهد، اينها را پيشتر درست مي‏كند آنوقت بنا مي‏كند صنعت‏كردن. مي‏خواهد گندم بسازد اول تخمه گندم مي‏سازد، مي‏خواهد جوجه بسازد اول تخم مي‏سازد بعد از تخم جوجه مي‏سازد. اين است نظم ملك همه‏جا خلقت را همه‏جا اين‏جور مي‏كند كه اول تخمه مي‏سازد، مي‏كارد آنوقت آن تخمه سبز مي‏شود، خورده‏خورده بزرگ مي‏شود. يكوقتي اسمش اين مي‏شود دوبرگه كرده است، يكوقتي اسمش مي‏شود كه ساق كرده است، يكوقتي اسمش مي‏شود كه خوشه كرده است و هكذا.

باري، پس اوّلي كه انبيا را مي‏خواهد بسازد، همچو بي‏پستا نيست انبيا ساختن. حالا اگر در روي زمين بايد امامي بعمل بيايد، نبيّي بعمل آيد، شما غافل نباشيد حتي اينكه عرض مي‏كنم از روي اين زمين و اين چرخ و فلك اگر به عنايت خاصّي نباشد نبي بعمل نمي‏آيد، وصي نبي بعمل نمي‏آيد؛ اگر چه آبائش پيغمبر است. آدم پيغمبر بود، زنش مثل حوّا زني بود، حالا همينكه آدم معصوم و حوّا معصومه شد، لامحاله بايد بچّه‏اش معصوم باشد؟ نه، لازم نكرده. قابيل فرزند ارشدش بود و زد برادرش را كشت و خداوند عالم لعنتش كرد. ملتفت باشيد عرض مي‏كنم وقتي مي‏خواهند نبي بسازند، بخصوص عنايت خاصّي مي‏كنند. از يك‏پدر و يك‏مادر هم فرزندان متعدّد بسا دارند، يكيش را نبي مي‏كند. مي‏فرمايند هروقت خدا مي‏خواهد امامي خلق كند خدا امر مي‏كند ملكي چند را شربتي مي‏گيرند از زير عرش الهي. و شما مطلب را گمش نكنيد. آن عرش كجا است؟ عرش آنجائي است كه خدا نشسته آنجا از جنس باقي جاهاي عالم است، آن عرش است. از زير آن عرش مي‏گيرد شربتي، مي‏دهد بدست ملكي، آن ملك مي‏آرد بدست امام مي‏دهد كه در دنيا هست به او مي‏گويد خدا خواسته خليفة تو را و امام بعد از تو را خلق كند. آن امام آن شربت را مي‏خورد، از آن شربت نطفه امام درست مي‏شود. والاّ از اين آب و خاك نطفه امام نمي‏شود بعمل بيايد. پس طينت ائمه طاهرين صلوات‏اللّه‏عليهم از طينت عرش خلق شده. اين عرش ظاهري را هم بخواهي خيال كني، هرچه كه هست از حركت اين عرش پيدا شده. بادي هم كه جائي مي‏آيد از حركت اين عرش پيدا مي‏شود. عرش كه حركت كرد آسمانها را مي‏گرداند، آنوقت فلان‏كوكب با فلان‏كوكب قرين شده يكجائي گرم شده، فلان‏كوكب با فلان‏كوكب قرين شده يكجائي سرد شده، فلان‏قران شده باد احداث شده و هكذا. تمام حركات از عرش است لكن عرش قلب المؤمن و قلب المؤمن عرش الرحمن.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس آن طينتي كه خدا بر آن طينت مستوي است و آن قلبي كه خدا بر آن قلب مستوي شده و قلب المؤمن عرش الرحمن خدا گرفته. ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه، نمونه‏اش را هر روز هر روز عرض مي‏كنم لكن چرت مانع از اين است كه دل بدهيد، ديگر انس هم كه نيست ديرتر ياد مي‏گيريد.

پس عرض مي‏كنم خداي غيبي مي‏خواهد خليفه‏اي درست كند در عالم شهاده، وقتي درست كرد حالا ديگر اين خليفه او است و مال او است و باقي ديگر مال او نيست. باقي ديگر چه‏چيز است؟ باقي آبي است، خاكي است، آتشي است، زميني است، آسماني است. اينها مملكتي است كه اگر پيشتر هم ساخته اين مملكت را براي اين ساخته. مي‏گويد اين ملك را ساخته‏ام كه خليفه را بيارم توش. پس پيش از آني كه اين خليفه بيايد، يعني آن پيشترهاي ظاهري را عرض مي‏كنم، اين مملكت را براي اين پادشاه ساخته‏اند. پادشاه خانه مي‏خواهد، خانه را پيشتر مي‏سازند كه وقتي تولّد كند خانه داشته باشد. لكن بطور ظاهر بسا پيشتر بنظر نيايد و حال‏اينكه اگر درست فكر كنيد خواهيد يافت كه هرگز نبوده كه خدا اين آسمان را نگرداند برگرد زمين و هرگز نبوده خدا تصرّف در ملك خودش نكند. عرض مي‏كنم خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه اينها ملكه‏تان شود. اينها عقايد است، عقايد خوب است ملكه شود. ملكه آن چيزي است كه بي‏فكر براي آدم مي‏آيد، احتياج به فكر ندارد. همين‏طور كه پدرت را مي‏شناسي، مادرت را مي‏شناسي ديگر نبايد فكر كني كه پدرم را چطور بشناسم، به همين ملكات است ديگر آدم نمي‏ترسد كه يكوقتي يادم مي‏رود، ملكات ياد نمي‏رود؛ هرچه آدم كم‏حافظه باشد. پس عقايد بايد ملكات انسان باشد و ملك انسان باشد ديگر فكر نخواهد كه يادش بيايد. حالا عقايد اگر ملكه هست بهمراه آدم هست و واللّه شيطان هم اگر از دور ديد اين مرد آدم محكمي است اصلش روش نمي‏آيد نزديك بيايد، بازي كند. بازيگرها پيش آدمهاي معقول روشان نمي‏آيد بازي كنند. هرچه هم ملكه نيست، چيزي لفظي يادگرفته‏اي مي‏گوئي، اين را يكوقتي از يادت مي‏برد.

عرض مي‏كنم وقتي نبود كه خدا ملك نداشته باشد، نبود وقتي كه خدا تنها باشد و مخلوقي نداشته باشد و چندسالي بگذرد از عمر خدا، آنوقت يكدفعه رأيش قرار بگيرد بگويد ما خدائيم و چندسالي هم هست كه گذشته و چيزي خلق نكرده‏ايم خوب است حالا بيائيم كاري كنيم، ملكي بسازيم. و اغلب مردم همچو خدائي دارند، و همچو خدائي بدانيد خدا نيست. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، خدا وقت بر او نمي‏گذرد، خدا عمر را خلق مي‏كند و به معمّرين مي‏دهد. خدا وقت را خلق مي‏كند و ساكنان در اوقات را در آنها ساكن مي‏كند. مكان را خلق مي‏كند و به كسيكه مي‏نشيند در مكان مي‏دهد. ديگر خودش كجا است؟ همانجائي كه هست خودش الرحمن علي العرش استوي كجا است آن عرش؟ مي‏فرمايد ماوسعني ارضي و لا سمائي نه آسمان جاي من مي‏شود نه زمين، ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن جاش آنجا است. ديگر يكوقتي باشد كه اين قلب را نساخته باشد، واللّه نيست همچو وقتي. پس خداوند عالم، اگر چرت نمي‏زني اميد هست پيرامونش بگردي، پس نبوده وقتي كه خدا خدا نباشد. اين «نبوده» را ديگر مي‏خواهي در ماضيها برو، مي‏خواهي در مستقبلها، مي‏خواهي در اين عالم فكر كن، مي‏خواهي در عالمهاي ديگر. نبوده وقتي كه خدا دست به ملك خود نزده باشد، تصرّف در ملكش نكرده باشد. خدا هميشه خدا است، هميشه خالق است، هميشه رازق است، هميشه محيي است، هميشه مميت است و هميشه ملك داشته است و ملكش هميشه بوده و ملكش قديم بوده. اعوذ بملكك القديم همچنين اسئلك بملكك القديم. پس ملك قديم خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود. ببينيد بهشت آيا اوضاعش برچيده خواهد شد؟ نه. جهنّم آيا خراب خواهد شد؟ نه، ابدالابد باقي است. پس بدانيد اين ملك خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و او خالي از ملك نبوده و ملك خالي از خدا نبوده. حالا خداي غيبي ديگر همچو يكپاره چيزها را لابد اشاره‏اي بكنم و بگذرم بد نيست، اگرچه شايد بعضي هم به آن محتاج نباشند، شايد بعضي هم محتاج باشند. عرض كردم خدا هميشه بوده و هميشه ملك داشته. پس دو قديم پيدا شد، پس دو شخصند، پس هردو مركّبند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم ملك خدا را خدا ساخته اما كي ساخته؟ كي ندارد. البته مخلوق يعني ساخته شده اما بخصوص بايد توي اين وقت ساخته شده باشد؟ نه. پس نه ديروز ساخته شده، نه پريروز، نه سالهاي پيش. پس نبوده وقتي كه خدا ملك نداشته باشد. دو قديم هم نداريم و قديمي كه اهل حق مي‏گويند يعني خدا، و حادثي كه اهل حق مي‏گويند يعني توي چنگ خدا و ساخته شدة خدا. پس قديم دوتا و سه‏تا نمي‏شود، امّا توي ملك خدا آيا مي‏شود جائي باشد كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود؟ بله، خيلي جاها است ساخته خدا مثل اينكه تمام بهشت نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد. تمام جهنّم نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه جهنّم نباشد. دنيا خراب مي‏شود امّا عالم قيامت را خيال كن، امّا عالم قيامت هم وقتي خراب خواهد شد؟ نه، خراب نخواهد شد. پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد ان‏شاءاللّه خدا تا بود كلّ يوم هو في شأن همين‏طوري كه حالا في شأن است و حالا مي‏بينيد نمي‏آيد پهلوي كسي بنشيند و الآن مشغول كار است، همين‏طور نبود وقتي كه شما را نساخته بود. پس كلّ يوم هو في شأن كلّ ان هو في شأن و نبود وقتي كه خدا دست به ملك خود نزده باشد. غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، دست چطور مي‏زند؟ همين‏طورهائي كه راهش را او گفته براتان. ما چه‏جور بفهميم؟ مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انّه الحق، و في انفسكم افلاتبصرون.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا وقتي كه روح غيبي بخواهد اين بدن را وادارد يا بنشاند كه تصرّفي در آن بكند، اگر نباشد يك‏قلبي كه همان علقه صفرا باشد، نباشد علقه صفرائي، يعني خلاصه بدني كه او مثل استخوان سخت نباشد، مثل گوشت نباشد، مثل ماهيچه نباشد، مثل پي نباشد، و فكر كنيد ببينيد همين‏جوري كه عرض مي‏كنم در خودتان قراءت مي‏شود و خوانده مي‏شود. پس آن روح غيبي شما اگر اينجا در عالم جسد، جسدي نگيرد و انتخاب نكند آن علقه را كه نه مثل باقي اعضا باشد و واقعاً شبيه به هيچ‏يك اينها نيست. مثل اينكه سركه و شيره را داخل هم مي‏كنند، نه ترش است نه شيرين است، هم ترش است هم شيرين است. وقتي حلّ و عقد در يكديگر مي‏شوند، روغني كه از اين غلايظ مي‏كشند مثل هيچ‏يك از اين غلايظ نمي‏شود باشد، از همة اينها هم توش هست. پس تركيب مي‏كند از دواها، هر دوائي را داخل دوائي ديگر چيزي درست مي‏كند. اينها را عمداً لفظهاش را مي‏گويم ملتفت باشيد ببينيد چه مي‏گويم. اگر دو چيز را داخل هم كنند يك چيزي پيدا مي‏شود غير از دو چيز، هم ترش است مثلاً هم شيرين. يك انار ميخوشي را مي‏بيني، شيريني و ترشي را داخل هم مي‏كند. سكنجبين مي‏سازد، هم شيرين است هم ترش. يك‏خورده تلخي هم داخلش كني آنوقت تلخ هم هست، يك‏خورده شوري هم داخلش كني شور هم هست. وقتي تركيب مي‏كني اجزاء را مزاجي تعلّق مي‏گيرد به مركّب و آن مزاج كأنّه روحي مي‏شود در بدن آن مركّب و آن مزاج تصرّف مي‏كند در اين غلايظ و اوّل غلايظ را هم گرفته‏اند تركيب كرده‏اند. اين است كه خداوند عالم از صوافي همين اغذيه، صوافي همين آب و خاك، صوافي همين عناصر خدا مي‏گيرد و نبات مي‏سازد و نبات مثل آب نيست، مثل خاك هم نيست، مثل هوا هم نيست، مثل آتش هم نيست؛ همه اينها را هم دارد چراكه اين نبات جاذبه بايد داشته باشد جاذبه از پيش آتش بايد بيايد، دافعه بايد داشته باشد دافعه از پيش آب بايد بيايد، ماسكه بايد داشته باشد ماسكه بايد از پيش خاك بيايد، هاضمه بايد داشته باشد هاضمه از پيش هوا بايد بيايد. هوا گرم و تر است از آنجا بايد بيايد. پس از اين عبايط مي‏گيرند اولاً و تركيب مي‏كنند امّا مي‏سازند حجري را از اين عبايط و حجر مصنوع است، حجر را همه‏جا بايد ساخت، خدا هم حجر را مي‏سازد ولو از اين عبايط مي‏سازد و حجر همان تخمه است، نطفه است. نطفه را مي‏سازد خدا، نطفه وقتي ساخته شد و روحي به آن تعلق گرفت آنوقت هم آني كه ساخته شده و هم ايني كه تعلق گرفته هردو را داخل اين بدن مي‏كنند. آنوقت اين اگر مي‏ايستد، او واش‏مي‏دارد، اگر اين مي‏نشيند، او مي‏نشاندش. بطوري آن روح اين بدن را مسخّر كرده كه اگر بپرسي از كسي كه اين بدن تو بي‏روح چه‏كاره است؟ اگر انصاف داشته باشد مي‏گويد قطع‏نظر از روح، اين بدن هيچ‏كاره است. اين بدن نه خوردن دارد، نه آشاميدن دارد، نه خوبي مي‏فهمد، نه بدي مي‏فهمد، نه صدمه‏اي مي‏فهمد، نه راحتي. جمادي است از جمادات. اما روحي از غيب مي‏آيد دميده مي‏شود در قلب اين بدن كه آن روح بخاري باشد و آن علقه صفرا است و آن عرش است كه محل استواي روح است. اين روح بخاري قلب است و اين قلب لامحاله از جنس مملكت بايد باشد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، آن روح بخاري از جنس بدن است الاّ اينكه آن جنسي است صاف و اين بدن غليظ آن صافي است. نبات و جماد يك جنسند، نهايت دو نوعند. اين لطيف است آن كثيف. در توي مغز گردو مي‏بيني اشكال مختلف هست، اين را روغنش را مي‏گيري، روغنش به اين شكل نيست اما اين روغن لطيفه آن غلايظ است، اين غلايظ هم لطيفه آن روغن است. همين را مي‏كاري، اين سبز مي‏شود. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، روغن را بكشي روي زمين بريزي، سبز نمي‏شود اما اين گردوئي كه هست، گردو را دست مزن بگذار روغنها توش باشد، غلايظ روش باشد، حالا كه مي‏كاري و آبش مي‏دهي سبز مي‏شود و بزرگ مي‏شود.

پس بر همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد همه‏جا عرش از جنس آن عالم است. عرش عالم اجسام هم از جنس ساير اجسام است در طول و عرض و عمق با ساير اجسام شريك است، چنانكه پيغمبر مي‏فرمايد انّما انا بشر مثلكم من از جنس شمايم، مثل شمايم. آنوقت مي‏فرمايد يوحي الي كه انّما الهكم اله واحد پس روغن هم طول دارد، عرض دارد، عمق دارد، سبكي دارد، سنگيني دارد. در جنس شريكند لكن آن روغن صافي اين مغز است، اين غلايظش است اين‏طرفش ايستاده. روغن بادام، روح اين بدن است.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و ببينيد چه عرض مي‏كنم و واللّه توي اين الفاظ خودم دارم مي‏بينم مطلب را و مي‏گويم و مي‏دانم چه عرض مي‏كنم لكن شما همان گردو و بادام مي‏شنويد. مكرّر نصيحت كرده‏ام كه خود را اهل علم كنيد نه اهل گردو و بادام. مادري به بچّه‏اش گفت ننه قربان چشم باداميت شوم، بچه گريبانش را گرفت كه ننه من بادام مي‏خواهم. حالا تو ببين من چه مي‏خواهم بگويم، من كار به بادام ندارم. راست است بادام مي‏گويم امّا هيچ بادام نمي‏گويم. خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت عرض مي‏كنم روغن بادام را بكاري سبز نمي‏شود، اين روغن را چه بيفشاري چه بوش بدهي و بخار شود و از شكم بادام بيرون برود و بادام هيچ هيأتش هم دست نخورد، بمحضي كه بو دادي بادام را، بو دادي گندم را، ديگر او را بكاري سبز نمي‏شود. فرضاً روغنش را بگيري در زمين سبز نمي‏شود، لكن اين دو با هم كه هستند همين‏جوري كه صانع ساخته مي‏كاري سبز مي‏شود. لطيف هم دارد، غليظ هم دارد، نه آن تنها كاركن است نه اين تنها كاركن است. واللّه همين‏طور است معاد، روح بي‏بدن هيچ‏كار نمي‏كند، كاري از او نمي‏آيد و بدن بي‏روح هم هيچ‏كار نمي‏تواند بكند. بعينه مثل همين حبوب لكن روح كه با بدن است، بدن زنده است. بدن كه زنده است به بدن چوب مي‏زني، هم روح دردش مي‏آيد هم بدن. بدن بي‏روح را بكُش، بسوزان، آيا هيچ مي‏فهمد؟ نه. همچو ريز ريزش كن، آيا هيچ مي‏فهمد؟ نه‏خير. بدن بي‏روح را بيا دورش بگرد، آيا هيچ مي‏فهمد؟ نه. بدن مرده را تو برو پيشش تملّقش كن، خضوع كن، خشوع كن، هيچ نمي‏فهمد. اينها را حجّت كرده خدا مي‏گويد به بت‏پرستان شما چقدر مردمان احمقي شده‏ايد، مي‏رويد پيش بت، پيش سنگ، پيش جماد بنا مي‏كنيد گريه‏كردن، زاري‏كردن. آخر چرا فكر نمي‏كني كه ايني كه پيشش رفته‏اي گريه و زاري مي‏كني، آيا اين چشم دارد كه تو را ببيند كه تو گريه مي‏كني؟ اين چشم ندارد و مثل ساير چوبها و سنگها و طلا و نقره‏ها است. آيا اين گوش دارد صدات را بشنود؟ مي‏بيني گوش ندارد، صداي التماس تو را نمي‏شنود. پس تو به چه دليل بت مي‏پرستي؟ چرا سنگي ديگر را نمي‏پرستي اين سنگ را مي‏پرستي؟ آنها هم چشم ندارند. بهمين‏طور واللّه خدا احتجاج كرده كه خير مي‏گوئي آمدم پيش چشم‏داري، خير رفتي هم پيش چشم‏داري و ريشخند او را هم كردي. رفتي پيش گوش‏داري، التماس هم كردي، گريه و زاري هم كردي. فكر كن ببين ايني كه تو مي‏خواهي اگر دارد بدهد، برو از او بخواه، التماس هم بكن. همچو فرض كن ببين طوري هست كه رفيقت هم باشد، دلش هم بخواهد بدهد، حالا كه ندارد چه خاكي سرش كند؟ و عرض مي‏كنم تمام اهل مملكت واللّه هيچ ندارند و نمي‏توانند بدهند واللّه هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه هيچ‏چيز بي‏اذن او نمي‏تواند حركت كند، واللّه پشه‏اي بي‏اذن خدا، بي‏عنايت خدا نمي‏تواند حركت كند.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، خدا است صانع اين ملك و نبوده وقتي كه صنعت نكند. اين چه‏جور صنعت مي‏كند؟ تا از غيب به شهود علاقه ندهد فعل خودش را نمي‏شود تصرّف در شهاده بكند. همين‏جوري كه روح غيبي شما مي‏نشيند در روح بخاري شما و اين روح بخاري شما جاري مي‏شود در جميع اعضا و جوارح شما. حالا مي‏خواهد اين بدن را مي‏نشاند، مي‏خواهد اين بدن را واش‏مي‏دارد. حالا اين بدن روح نيست. عمداً هم اين كار را كرده‏اند كه شما بهانه‏اي نداشته باشيد كه بگوئيد ما نفهميديم. گاهي عمداً مي‏ميرانند بدن را و روح را بيرون مي‏برند، همين‏طور عمداً گاهي برَش مي‏گردانند غش مي‏كند بحال مي‏آيد، خواب است بيدار مي‏شود. آدم خواب هم مثل مرده است، نه بو مي‏فهمد، نه طعم مي‏فهمد مثل مرده افتاده. عمداً زنده‏اش مي‏كنند، بيدارش مي‏كنند. و ببينيد كه خواب بود بيدار شد، بيدارش كردند.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس عرض مي‏كنم صانع ملك نبود وقتي كه آن عرش استواي خود را نيافريده باشد و بر آنجا مستولي نشده باشد و واللّه آنجائي كه خدا نشسته است قلب پيغمبر است9. حالا اين پيغمبري كه مُرد، بله اين پيغمبري كه مُرد حرفهاي آن خدا پيش اين پيغمبري بود كه فوت شد و حالا ديگر خدا حرف نمي‏زند؟ نه، خدا هميشه حرف مي‏زند واللّه آن پيغمبر فوت نمي‏شود لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون پس عرض مي‏كنم در عالم باطن نبود وقتي كه خدا باشد و محمّد نباشد، علي نباشد، فاطمه نباشد و همچنين تمام ائمه شما. بلغ اللّه بكم اشرف محلّ المكرّمين و اعلي منازل المقرّبين و ارفع درجات المرسلين حيث لايلحقه لاحق و لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايطمع في ادراكه طامع اصلش آنوقتي كه آنها را ساخته‏اند آنجا كسي نبود كه طمع هم بكند، ديگر بعدها چيزها ساخته شدند، يكپاره بازيها درآوردند.

پس عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، آن مقرّي كه از براي خودش قرار داده و مقرّ دارد بهمان اصطلاحي كه خودش گفته. ديگر خدا مكان نمي‏خواهد، من هم مي‏گويم خدا مكان نمي‏خواهد لكن بهمان اصطلاحي كه خودش گفته الرحمن علي العرش استوي رحمان بر عرش مستولي شده و قرارگرفته. بهمان‏جوري كه گفته خدا در قلب منكسر مي‏نشيند. موسي مناجات كرد با خدا، چون خدا گفته بود به موسي هرچه مي‏خواهي از من بخواه. موسي عرض كرد خدايا كجا تو را پيدا كنم؟ وحي شد هرجا دل شكسته‏اي است من پيش آن دلم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بهمان اصطلاح كه خدا در قلب شكسته مي‏نشيند، بهمان‏جور اصطلاح كه خودش تكلّم مي‏كند و مي‏بينيد من اين مطلب را اصراري دارم بجهت اين است كه بخصوص ديده‏ام بعضي منتظر اينند حرفي را بشنوند الحادي كنند. يكپاره چيزها را عمداً القا مي‏كنم و مي‏گويم كه مبادا اين ملحديني كه هستند يكدفعه چيزي ببندند به پاي شما. اصرار من براي اين است كه چيزي به پاي شما نبندند كه اينها گفته‏اند خدا مكان دارد. شيخ‏مرحوم يكجائي فرمايش كرده‏اند وجود ائمه طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم در پيش خدا بتشبيه يا بلاتشبيه مثل آهن گرم‏شده است در پيش آتش. آهن داغ شده كارش كار آتش است، رنگش رنگ آتش است. بخواهي جائي را داغ كني با آتش، با آهن داغ شده مي‏كني. خيلي از آتشهاي چوبي هم شدّتش زيادتر است، از آن آتشي كه در چوب است. اين مشيّت خدا است و ديده‏ام يكپاره‏اي را كه مي‏گويند شيخيها همچو گفته‏اند، شيخ‏مرحوم همچو گفته. پس محل براي خدا قرار داده گفته دلهاي ائمه طاهرين محل مشيت خدا است. اي احمق، خدا در قرآن گفته الرحمن علي العرش استوي خدا اين را توي قرآن گفته كه ثمّ استوي الي السماء و هي دخان اينها را نمي‏تواني وابزني، اينها را نمي‏تواني پاك كني از قرآن مثل اينكه تختة زيارت را پاك كردند، از قرآن ديگر نمي‏تواني پاك كني. دست عمر را هم كوتاه كردند كه پاك نكرد، دست عثمان را هم كوتاه كردند كه نتوانست پاك كند. من عرض مي‏كنم يك‏جوري تعلق مي‏گيرد مشيت خدا به قلب پيغمبر9. فكر كن ببين آيا اين خدا خواسته از مردم دين را يا نخواسته؟ تكليفاتي كرده يا نكرده؟ مي‏خواهد بگويد تكليف شما چيست، اين بايد بگويد نماز كنيد، روزه بگيريد، مشيت خدا چنين خواسته است يك‏جوري تعلق مي‏گيرد، هرجوري كه هست. پس همان‏طوري كه خدا قرار داده است، حالا نمي‏گوئيم جورش مثل آتش و آهن است، نمي‏گوئيم جورش مثل روح و جسد است كه ايشان نعوذباللّه مثل جسد باشند و خدا حلول كرده باشد مثل روح در بدن ايشان. و همينها را گفتند منافقين كه شيخ‏مرحوم گفته خدا حلول كرده در ائمه طاهرين. شما فكر كنيد ببينيد مراد چه‏چيز است. مي‏گويم خدا خودش گفته و نفخت فيه من روحي مي‏گويد از روح خودم دميدم در آدم، چطور معني مي‏كني؟ هرجوري كه در آدم معني مي‏كني در ايشان هم معني كن. پس خدا روح‏دميدة مثل روح خلقي در خلقي نيست اما يك‏روحي دارد كه از جانب او آمده، آن روح، روح من امراللّه است. آن روح، روح وحي است. آنرا هم مي‏خواهيد روح اسم نگذاريد نگذاريد، آن روح مثل ساير ارواح مي‏خواهيد نباشد، نباشد. بجهت آنكه ساير ارواح مسخَّرند نه اينكه مسخِّر باشند. حتي اينكه اگر روح شما بخواهد هميشه در بدن شما مسكن داشته باشد، نمي‏تواند. هروقت بخواهند ببرندش بيرون مي‏برند، بدن شما هميشه نمي‏تواند زنده باشد، روح را بزور مي‏كنند توي بدن. عقل شما هميشه بخواهد توي سرتان باشد، نمي‏شود. اگر خدا خواسته اين هست، اگر خدا نخواسته غافليد و عقل اينجا نيست. لكن واللّه آن روح وقتي آمد نشست در بدن كسي، آن روح، روح‏اللّه است. واللّه روح حيواني نيست، واللّه روح انساني نيست، روح من امراللّه است و اين روح مخصوص انبيا است صلوات‏اللّه‏عليهم. ديگر انبيا در عالم روح هم منزلشان است، بدانيد معنيش همين است. اين روح را مي‏گويند كه منزل آنها است، اين روح اگر نشست در بدني، در جائي، ديگر كسي نمي‏تواند برَش دارد از آنجا. ديگر حالا اين مختار است، مسخِّر مملكت است، هرچه هم مي‏خواهد مي‏كند. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، بدانيد خدا هميشه عرش داشته، بلي اين عرش جسماني يكوقتي نبوده، نباشد. عرش عقلاني يكوقتي نبوده، نباشد. لكن خداي بي‏عرش ما نداريم. حالا اين عرشش از جنس الوهيّت است يا از جنس مخلوقات است؟ واللّه از جنس مخلوقات است لكن آنجائي است كه ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم پس نبوده وقتي كه آن عرش نباشد. پس بدانيد و ان‏شاءاللّه ملكه‏تان كنيد كه اين پيغمبري كه آمد اين ادّعاش بوده و بدانيد پيغمبري كه اين‏جور نيست پيغمبري كه خاتم پيغمبران باشد، نيست. پيغمبرهاي متشخّص كه اولواالعزم هم بوده‏اند موسي بوده، عيسي بوده، ابراهيم بوده، نوح بوده. ما خبر از شرعي هم كه آورده‏اند نداريم. همچنين اين پيغمبر ما اوّل ماخلق‏اللّه است و ائمه طاهرين با او از يك نورند، از يك روحند، از يك طينتند. ايشان بودند و واللّه نه آسماني بود نه زميني بود، نه لوحي بود نه قلمي، نه جنّتي نه ناري، هيچ نبود. بله در عالم ظاهر كي آمدند؟ بعد از آني كه همه پيغمبرها آمدند در عالم ظاهر، ظاهرشان را برداشتند آوردند ميان مردم. همين‏طوري كه همه ديدندشان در عالم ظاهر؛ و حقيقتشان، اين ظاهر متولّدشان در وقت بخصوصي نبود. لكن خودشان بودند قادر، عالم، هركار مي‏خواستند مي‏كردند. كشتي نوح است گير كرده، بروند نجاتش بدهند. موسي را از دريا بگذرانند، عيسي را و مادرش را بروند نجاتش بدهند. عيسي وقتي متولّد شد ريختند بر سر مريم كه اين را از كجا آوردي؟ حالا مريم چه بگويد جواب آنها را؟ آدم نجيب باحيا زبانش گنگ شد، رنگش هم تغيير كرد. همه زبان درآوردند بر سر مريم كه ماكان ابوك امرء سوء و ماكانت امّك بغيّا پدرت مردي بود زاني؟ نبود. مادرت زانيه نبود، مادرت هم عفيفه بود، نجيبه بود. واقعاً مردماني بودند كه كسي خيال زنا درباره آنها نمي‏توانست بكند. حالا زور آورده‏اند به مريم كه اين بچّه را از كجا آوردي؟ رنگش پريد، زبانش لال شد، تمنّا كرد كه كاش من مرده بودم، به زمين فرورفته بودم و اين اوضاع را نمي‏ديدم. ياليتني متّ قبل هذا و كنت نسياً منسيّاً چه كنم؟ به او الهام شد كه به اينها بگو از خودش بپرسيد. تعجب اينها زيادتر شد كه ما از بچة تازه تولّد كرده چطور چيزي بپرسيم؟ بچّه چطور جواب مي‏دهد؟ يكدفعه ديدند بچّه خودش به صدا آمد قال انّي عبداللّه اتاني الكتاب و جعلني نبيّاً و جعلني مباركاً آنوقت آنها قدري آرام شدند. حالا اين كيست اينها را مي‏خواند؟ مي‏فرمايد حضرت‏امير كه منم كه آمدم نجات دادم مريم را. پس او خودش بود كه حرف مي‏زد، عيسي نمي‏تواند حرف بزند؛ همان‏طور هم بود نمي‏توانست حرف بزند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، واللّه همين اميرالمؤمنين بود كه حرف مي‏زد و هيچ اينها فضيلتي نيست كه اگر بشنوي ثوابت بدهند، نشنوي نقلي نيست، ثوابي نداري. نه، اينها چيزهائي است كه اگر اعتقاد نداشته باشي امام نداري. پس اميرالمؤمنين را بايد بشناسي چه‏كاره است. واللّه همين اميرالمؤمنين تمام پيغمبران را در باطن نصرت كرد و فخر مي‏كرد پيغمبر ما كه الحمدللّه خداوند عالم منّت بزرگي بر من گذارده كه ايني كه در خفا نصرت مي‏كرد انبيا را، اين هم در ظاهر هم در باطن مرا نصرت مي‏كند؛ و نصرت‏كردن اين نصره‏اللّه است و خدا نصرت كرده پيغمبر را هميشه همين‏طور. خدا نصرت مي‏كند، حضرت‏امير بايد نصرت كند. واللّه قوم ثمود را او هلاك مي‏كرد، نصرت هود را او مي‏كرد، نصرت صالح را او مي‏كرد لكن در پرده بود و شخصش آشكار نشده بود در دنيا. و بدانيد اينها هيچ اغراق نيست. آدم را واللّه او نجات داد، نوح را واللّه او نجات داد، همه پيغمبران را هرجا گير مي‏گردند بخصوص حضرت‏امير تعمّد مي‏كرد مي‏رفت نجات مي‏داد او را، دشمنانش را حضرت‏امير بخصوص مي‏رفت و مي‏كشتشان. ديگر حالا شمشيرش همين شمشيري بود كه در اين وقت داشت، هيچ لازم نكرده. بسا آنكه برقي مي‏جست و مي‏كشتشان، بسا نعره‏اي مي‏كشيد و صدائي مي‏داد مي‏كشتشان. لكن خدا منّت گذارد بر پيغمبر آخرالزمان9 اين را آورد در عالم ظاهر كه ناصر او باشد. در باطن كه نصرت مي‏كرد، در ظاهر هم كه شمشير كشيد و دشمنان دين را كشت و اگر واللّه شمشير او نبود، هيچ مسلماني پيدا نمي‏شد. با پيغمبر بحسب ظاهر كاري نمي‏توانستند بكنند پيغمبر هم خودش بحسب ظاهر شمشير نكشيد ولو اگر رأي خودش قرار مي‏گرفت كه هلاك كند دشمنان را، آقاي اميرالمؤمنين بود. بله بود لكن خدا چنين قرار داده بود، چنين تقدير كرده بود كه پيغمبر وزير داشته باشد، پيغمبر وصي داشته باشد كه اين كارش را از پيش ببرد، اين مجاهده كند با ناكثين و مارقين و قاسطين. كفار را اين بكشد و پيغمبر خودش آقا باشد.

پس بدانيد پيغمبر شما و ائمه طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم، حتي حضرت‏فاطمه صلوات اللّه‏عليها پيش از جميع مخلوقات، پيش از لوح، پيش از قلم، پيش از عرش، پيش از كرسي بودند. بعد اينها را بدست اينها مي‏سازد و اينها تصرّف مي‏كنند. بعد انبيا را بدست اينها مي‏سازد و انبيا را اينها حفظشان مي‏كنند، دشمنهاشان را اينها هلاك مي‏كردند واللّه الآن شما هم پناه به ايشان بايد ببريد. بايد بگوئي خدايا من هيچ پناهي ندارم، ملجأي ندارم. دعاي اعتقاديّه را هركه خوانده مي‏داند، در آن دعا است خدايا من در ملك تو نه پناهي دارم نه ملجأي نه مفزعي نه ملتجائي دارم بغير از محمّد و آل‏محمّد. دستم به دامن هيچ‏كس بند نيست غير از آنها سراغ ندارم. ملجأ من، منجاي من، مفزع من، پناه من، آقاي من، پيغمبر تو است و آل او، اميرالمؤمنين و امام‏حسن و امام‏حسين و تمام ائمه و هكذا تا آخر. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(سه‏شنبه 26 جمادي‏الاولي 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»

بر همين‏نسقي كه تميز مي‏دهيد مُرده را از زنده، بجهتي كه آدم زنده مي‏بيند، مي‏شنود، حركت مي‏كند، ساكن مي‏شود. مُرده هيچ نمي‏فهمد، اينجا افتاده، مي‏گندد و ضايع مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ببينيد ما روح را نمي‏بينيم ولكن مي‏فهميم روح توي فلان‏بدن هست. مي‏بينيم راه مي‏رود، مي‏بيند، مي‏شنود، وقتي هم روح فرار كرد، ديگر بدن نه مي‏بيند، نه مي‏شنود. پس ديگر مباشيد ان‏شاءاللّه مثل آن‏جور زنادقه كه گفتند ما چيزي را كه نمي‏بينيم چه مي‏دانيم هست؟ حالا ما همين روح نباتي را نمي‏بينيم و مي‏دانيم هست؛ وقتي هم كه فرار كرد اين گياهي كه مي‏بينيم مي‏پوسد و ضايع مي‏شود و فاسد مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خيلي از مطالب هست كه ديدني نيست و بايد فهميد و فهميدني است و خدا همين‏جور حجتها را تمام كرده. خدا ديدني نيست و بايد فهميد خدا را، و همچنين خلق اوّل ديدني نيست و فهميدني است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس ديگر سررشته را سعي كنيد كه از دست نرود و عرض مي‏كنم سررشته را كه بخواهيد بدست بياريد پيش خودتان است. تا نيارد ريسماني را خدا بدست ندهد، نمي‏گويد بيائيد پيش من. مي‏گويد اين ريسمان را بگيريد بيائيد پيش من. لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها، الاّ ما اتيها ديگر حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي ما مي‏خواهيم ببينيم روحي در بدن هست، بدن را مي‏بينيم چشمش را وامي‏كند مي‏بيند، معلوم است روح هست توي اين بدن كه مي‏بيند. وقتي حرف مي‏زنيم و حرف كه زديد جواب مي‏گويم، معلوم است روحي هست در اين بدن. پس دليل وجود روح ظاهر مي‏شود از بدن، پس القي الروح في البدن مثاله فاظهر عنه افعاله. و آن روح هم ديدني نيست، شنيدني نيست، بوئيدني نيست، چشيدني نيست، سبك نيست، سنگين نيست، اما همينكه هست توي بدن، بدن زنده است و اين كارها از بدن مي‏آيد. روح كه نيست در بدن، بدن مرده است و هيچ اين كارها را نمي‏تواند بكند. و مرده و زنده را حيوانات هم تميز مي‏دهند، مشتبه بهم نمي‏شوند و حالا اين روح را مي‏خواهيد ببينيد چطور تعلّق گرفته به بدن، فكر كنيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اين روح بدون اينكه خوني بايد باشد جهنده، همين خوني كه توي نبض مي‏زند و اين خون توي بدن همه حيوانات هست. اگر خوني نباشد كه روح به آن خون تعلّق بگيرد و آن خون جاري شود در ساير بدن و ساير بدن هم بواسطه آن خون زنده شوند و آنوقت مشغول به كارهاشان شوند، محال است آن روح به اين استخوان تعلق بگيرد. و آن خون نباشد محال است به اين دست تعلق بگيرد، و آن خون نباشد به اين چشم، به اين گوش، به اين شامّه، به اين ذائقه تعلق بگيرد. و آن خون نباشد اين بدن بر همين نظم هست و هيچ خبر از هيچ‏جا نشده؛ يكدفعه اين خون كه در بدن پيدا شد روح به آن تعلق مي‏گيرد. خوني است كه بعينه مثل همين روغنها است كه در اين چراغها مي‏كنند. اگر نباشد آن روغن، اطاق روشن نيست. چراغ را بهر شكلي كه ساخته‏اند، شكل اين چراغ اگر روغن توش نباشد، سرجاي خود هست. اين محلّ چراغ است در واقع از اين جهت اسمش چراغ شده، چراكه محل چراغ است اين محل چراغ و روغن است اين روغن توش نباشد اين شكل باقي هست و نمي‏سوزد. لكن آن روغن كه هست مي‏سوزد و اطرافش هم پيدا است.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد، درست دقت كنيد، پس آن روح محال است به اين بدن غليظ تعلق بگيرد مگر بدن لطيفي در ميان باشد كه آن بدن لطيف در اندرون اين بدن غليظ باشد و او زنده شود به اين حيات. و ايني كه مي‏بيني نبض مي‏زند، همان خون است و همه‏جا در اطراف بدن هست و جائي هم نيست كه حركت نكند. در تمام عروق شعريّه كه خيلي از ابريشم باريكتر است اين خون هست، اگر در اين عروق شعريّه اين خون جاري نباشد آنجا مي‏گندد، مبروص مي‏شود، ضايع مي‏شود، مرده است. پس آن خون داخل است در تمام استخوانها و گوشتها و اينها را در اين زمانها بيشتر پاپي شده‏اند، يعني اينهاش كه محسوس بوده بدست آورده‏اند و هرچه‏اش كه محسوس نباشد ديگر فرنگيها سرشان نمي‏شود. و حالاها ذرّه‏بين انداخته‏اند و ديده‏اند عروق شرياني در تمام استخوانها هست كه هرجا آن عروق شرياني نباشد نمي‏تواند تغذيه كند كه استخوان، استخوان شود.

پس ملتفت باشيد آن خون لطيفي كه ديگر تو خواه ببيني آنرا خواه نبيني، خواه بداني خواه نداني، اين را مي‏داني كه همينكه اين بدن غليظ زنده است مي‏داني آن خون لطيف توش است، حالا يكجائيش را چشم ما درست نبيند، نبيند؛ عينك و ذرّه‏بين مي‏گذاريم مي‏بينيم. پس آنجائي كه اوّل حيات به آنجا تعلّق مي‏گيرد، آنجا اسمش قلب است، آنجا اسمش عرش است. پس اين مقرّ آن حيات است و حيات در اين مقرّ مي‏نشيند و از اين خليفه خودش كارها مي‏كند و مع‏ذلك هيچ خون، روح نيست؛ هيچ روح، خون نيست. اگر هم او برود آن خون لطيف هم مي‏ماند در بدن و سياه مي‏شود و ضايع مي‏شود، منجمد مي‏شود در خلل و فرج اين بدن و سرجاي خود خشك مي‏شود. اما آن روح گاهي مي‏آيد گاهي مي‏رود، حتي اينكه در خواب قدري علاقه را برمي‏دارد و مي‏رود بيرون، آنوقت اعضا و جوارح از كار مي‏افتد؛ در وقت بيداري روح مي‏آيد و اين است نمونه اماته و احيا. پس در هر نفسي كه مي‏زني به بيرون، چيزي از تو بيرون رفته و كم شده و مرده، آني كه بيرون رفته از دستت دررفته، ديگر پس نمي‏آيد. اين نفس كه بيرون آمد ديگر دوباره اين نفس بكار بدن نمي‏آيد بجهت اينكه اين اگر تفريح مي‏كرد قلب را، قلب نمي‏زد اين را بيرون كند. اين است كه مي‏بيني بي‏اختيار مي‏زند اين نفس را بيرون مي‏كند. تبارك صانعي كه اين صنعت را مي‏كند. وقتي نفس گرم است قلب هم گرم است، دو گرم پيش هم بنشينند اين از آن گرم مي‏شود آن از اين گرم مي‏شود، طپش قلب مي‏آيد، ناخوش مي‏شود. جوري صنعت كرده صانع كه تا بخار گرم شد، بزند طبيعت اين بخار را بيرون كند. حالا اين گرمي بكارش نمي‏آمده كه بيرونش كرده، همين را دوباره بگيرند نفس را پس كشند، ناخوش مي‏شود آدم. لكن هواي تازه‏اي، بي‏بوئي، صافي را مي‏گيرد مي‏برد در قلب، قلب را تفريح مي‏كند. بجهت آنكه آنچه بيرون آمده از بدن بكار نمي‏خورده كه بيرونش ريخته‏اند و ضرر داشته از براي بدن. ديگر نبايد اينها را بگيرند جمع كنند، آدم كنند كه مبادا رگ بِرگ شويم اينها از خودمان است، مال خودمان است. حالا كه تو رياست مي‏خواهي فضله خودت را بخور اينها را خدا خوب است كه همين را جزاي خودشان كند و همين را مي‏كند خدا و همين‏طورها است. واللّه در عالم رجعت نصّاب، تغوّط كه مي‏كنند، تغوّط خودشان را مي‏خورند مثل يابوها كه سرگين مي‏خورند، مثل خنزيرها كه مي‏گردند هرجا فضله‏اي گيرشان بيايد بخورند، مثل گاو كه فضله مي‏خورد، دايم سرشان توي بيت‏الخلا است. بطور ظاهر اينها حيوانند، گاوند، خنزيرند كه اين كار را برسرشان مي‏آرند؛ به انسان فضله نمي‏خورانند. اين است كه اگر چيز مضعفي يا چيز مميتي در بدن بوده، زدند بيرونش كردند از بدن، بكار بدن نمي‏آيد بلكه غذاي لطيف طيّب طاهري، خوشبوئي را مي‏گيرد مي‏خورد. همچنين اين نفَس كه فرورفت گند و بو برداشت و اغلب نفَسها بدبو مي‏شود، گنديده مي‏شود. اگر نفَس را حبس كني همين‏جا نگاه داري و نفَس نكشي آدم ناخوش مي‏شود، طپش قلب مي‏گيرد، بايد بيرونش ريخت. هواي به اين لطيفي كه طيّب و طاهر است واداشته كه انسان ببرد در جاي آن.

باري، برويم سر مطلب، اصل مطلب اينها نيست، اينها ديگر شاخ و برگش است. اصل مطلب اين است كه البته فراموش نكنيد كه چنانچه مي‏بيني اين بدن را كه چشمش را واكرده، اين چشمش هم جسم است اين را تو مي‏بيني، تو پيش از اينكه واكند نمي‏بيني. يا مي‏پوشاند چشم خودش را، جسمي است كه تو مي‏بيني هم‏گذارد يا واكرد. همينكه اين كار را مي‏كند و تو مي‏بيني، مي‏فهمي روح هست، فرار نكرده است. روح را ما نمي‏بينيم از اين بدن بيرون رفته يا نرفته، لكن چون روح هست، همينكه چشمش را هم مي‏گذارد يا وامي‏كند، مي‏فهميم روح هست. اين است كه در شريعت همچو قرار داده‏اند كه وقتي قصّابي مي‏كنند و گوسفند را سر مي‏برند، اگر يكجائيش را ديدي مي‏جنباند، حلال است و حرام نشده. همينكه افتاد و نجنبيد، ميته است، نمي‏شود خورد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد. پس كاري كه آن روح غيبي مي‏كند در اين بدن پيدا نيست مگر آنچه از بدن پيدا شود در اين بدن ديدن او پيدا است، شنيدنش پيدا است، بوئيدنش پيدا است، چشيدنش پيدا است، بو فهميدنش پيدا است، سردي و گرمي فهميدنش پيدا است. چيز سبكي يا سنگيني برمي‏دارد مي‏فهمد، يك‏كسي كه ديد مي‏فهمد، آن روح است كه مي‏فهمد سنگين شده، اين دستش ميل كرده رو به پائين آمده. ترازو سنگين شده، پائين آمده. پائين نيامد مي‏فهمد سبك است. پس او مي‏سنجد جسمانيّات را با جسمي، ترازوي جسماني بايد جسماني باشد، با عقل نمي‏شود كشيد كه فلان وزنش چقدر است. پس ترازوها، ميزانها، حجج، همه‏جا بر يك‏نسق است. تماماً از جنس خلق بايد باشند و آنوقت آن محرّك تحريك مي‏كند اينها را، خودش هم هيچ پيدا نيست. و اگر بهمين‏طور فكر كنيد در كارهائي كه آن غيب در شهود كرده، آنوقت شما پي مي‏بريد به آن غيب. بخواهيد بدانيد غيبي هست يا نيست، همينكه اين بدن زنده شد، مي‏فهمي غيبي هست. آن غيب حالا هم هست يقيناً توي اين بدن هم هست. تو اگر بخواهي جن را ببيني بايد آن ديوانه را ببيني. جن آيا هست يا نيست، خودت بخواهي فكر كني، هرچه فكر كني نمي‏تواني بفهمي. همين‏طور پيش خودمان بفهميم، انبيا نيامده باشند كاري نكرده باشند، پيش خودمان بخواهيم بفهميم خدائي هست، پيش خودت چطور مي‏تواني اين را بفهمي مگر آنچه انبيا خبر بدهند. تو جن را نمي‏تواني بفهمي مگر توي بدن ديوانه كه وقتي كارهاي ديوانگي كرد، مي‏فهمي جن آنجا هست كه اين ديوانه است. وقتي بيرون برود آنوقت مي‏فهمي كه چاق شده.

پس سعي كنيد كه سررشته را گم نكنيد كه هي شروع مي‏كنم به گفتنش و باز شاخ و برگ پيدا مي‏كند، مي‏روم جاي ديگر. و سررشته‏اش اين است كه دليل وجود روح در بدن، گشودن چشم، شنيدن گوش، حركت دست و پا، حرف‏زدن و سكوت باختيار، اينها همه دليل اين است كه روح توي اين بدن هست و وقتي كه چنين است ملتفتش باشيد چه مي‏خواهم عرض كنم، باز اين بدن وقتي كه مشغول بكار خود هست، دليل است كه روح اين را مشغول كرده، روح اين را وامي‏دارد كه برو به كجا، روح واش مي‏دارد كه برگرد، واش مي‏دارد كه چشمت را واكن به فلان‏جا، يا چشمت را هم بگذار، گوش بده به سخن فلان‏شخص به سخن فلان گوش مده، به فلان‏كس چه‏چيز بده، به فلان چه‏چيز مده يا از او بگير. اينها دليل وجود روح است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس آن روح در اين بدن هست، بدليلي كه اين كارها را از دست اين بدن جاري مي‏كند و اين بدن بخودي خودش نه خوب مي‏تواند بفهمد نه بد مي‏تواند بفهمد. پس محلّ تحيّر نيست كه متحيّر باشيم كه آيا روحي هست يا نه. بدن بخودي خودش نه بو مي‏فهمد، نه طعم مي‏فهمد، نه گرمي و سردي مي‏فهمد؛ ريز ريزش هم كه بكني نمي‏فهمد، دردش نمي‏آيد. او را بسوزاني مي‏سوزد اما دردش نمي‏آيد مثل اينكه چوب دردش نمي‏آيد كه او را بسوزانند. سنگي در آتش بيفتد و آتش به آن مستولي شود، آهك مي‏شود اما دردش نمي‏گيرد. پس روحي در اين بدن هست و اگر اين بدن اين كارها را نمي‏كرد ما هيچ نمي‏توانستيم بعقل خودمان تميز بدهيم كه روح توي اين بدن هست يا نيست، همين‏طوري كه بعقلمان نمي‏توانيم تميز بدهيم كه توي سنگ روح هست يا نيست. پس مصنوع دليل شد براي صانع. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، اسباب دليل شد براي مسبّب كه آن اسباب در دست او است و بكارش مي‏برد. و بر همين نسق به همين اسبابي كه مي‏بينيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد، اگر از همين‏راه فكر كرديد بهمين نسق مي‏فهميد كه آن روح به غلايظ تعلق نمي‏گيرد، آن روح به يك‏چيز لطيفي تعلق مي‏گيرد و در اينجا فرومي‏رود و آن لطيف خون همجنس بدن است؛ در نوع، اينها دليل هم مي‏توانند بشوند. همينكه بدن حركتي كرد دليل اين است كه هم روحي توي اين بدن هست و هم قلب توي اين بدن هست و قلب را فراموش نكنيد عرض كردم قلب هميشه از جنس بدن است و اين خون از جنس همين غذاها است، از همينها بعمل مي‏آيد. پس غافل مباشيد و چرت مزنيد ان‏شاءاللّه، پس ماداميكه بدن زنده است ولو يك عضوش حركت كند، همين چشمش حركت كند، همين گوشش بشنود، همين دستش و پاش بجنبد، دليل اين است كه هم روح توي بدن هست هم قلب و روح توي بدن نخواهد آمد مگر قلبي از جنس بدن توي بدن باشد و مراد از قلب، همان خون لطيفي است كه زنده شده به روح. مثل اينكه شعله را كه مي‏بيني دود لطيف زنده مي‏شود به آتش. و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه دقّت كنيد، پس وقتي كه شما به اين چراغ نگاه مي‏كنيد بشرطي كه حالا كه من لفظ چراغ و چيز ديگر مي‏گويم شما گم نشويد، بدانيد يك مطلب است من حرف مي‏زنم به زبانهاي مختلف. شما همينكه ديديد اين چراغ هست توي اين اطاق و روشن مي‏كند اطاق را مي‏فهميد آتش توي اين اطاق هست چراكه اين اگر نقشة چراغ بود نقشه اطاق را روشن نمي‏كند اگرچه گول هم بزند. لكن همينكه مي‏بيني روشن كرد اطاق را مي‏فهمي آتش هست توي اطاق. همينكه روشن كرد اينجا را مي‏فهمي دودي هست كه اين آتش به آن دود درگرفته و آن دود رنگ سياهي خود را از دست داده و به رنگ آتش بيرون آمده است. پس حالا اين رنگ هم كه پيدا است از آتش است، از دود نيست و غير از آتش چيزي پيدا نيست. اما نه اين است كه هيچ دودي نيست در ميان، اگر دودي نباشد در ميان، مسكني براي آتش نيست. همين‏جور عرض مي‏كنم همين‏جور است آن خون و آن روح بخاري مثل آن دود است و آن خون درمي‏گيرد به حيات. مثل اينكه روغن اين چراغ درمي‏گيرد به آتش امّا اين روغن تا دود نشود و در درجه مخصوصي واقع نشود نه بخار مي‏شود نه دود مي‏شود، نه آتش در او درمي‏گيرد. اگر اجزاش متفرّق باشد آتش در آن درنمي‏گيرد، آتش جائي مي‏خواهد كه اجزاش متّصل باشد از اين است كه پائين شعله آتش درست درنمي‏گيرد. چراكه پائين شعله هنوز بخار است، بخار رطوبتش زياد است مثل آبهاي ظاهري است و به آب آتش درنمي‏گيرد، در وسطها رطوبتش قدري كم شده قدري هم باقي است و بقدري كه اجزاء اتصال بهم پيدا كند شد به اينجاها كه رسيد آنوقت در اينجاها درمي‏گيرد به آتش. بهمين نسق اين خوني كه در بدن پيدا مي‏شود تا به آن درجه نرسد كه بخار شود، تا بخاريت پيدا نكند و دود نشود و دخان نشود چنانكه فرموده ثمّ استوي الي السماء و هي دخان تا دخان نشود آتش تعلق نمي‏گيرد به آن. و نمونه‏اش را بخواهيد چرت نزنيد، فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، نمونه‏اش اين است كه هر حيواني در آن بدو نشوش حيات ندارد. آن بدو نشوش نباتي از نباتات است، نموّ دارد، خورده‏خورده بزرگ مي‏شود، اعضا و جوارح براش درست مي‏شود اما زنده نيست. مثل انسان سه‏ماه‏ونيم و چهارماه و بيشتر در شكم مادر است و زنده نيست. پس ببينيد توي اين بدنش همين بچه‏اي كه هنوز زنده نشده، اينها را كساني كه يك‏خورده شعور داشته باشند ملتفت مي‏شوند. زنهائي كه ماماچه‏گري كرده‏اند مي‏دانند بچّه را پيش از چهارماه كه سقط شد بخواهند تكه‏تكه كنند، اعضاي او را ببرند و از شكم مادر بيرونش بياورند خون درمي‏آيد. همين خون حيض مادر از راه ناف داخل مي‏شود در بدن طفل، در جميع اعضا و جوارحش آن خون هست. پس خون در بدنش هست، اعضا و جوارحش هم سرجاي خودش هست. دل دارد، جگر دارد، عصب دارد، عروق دارد؛ در بدن همه‏چيز دارد لكن زنده نيست. لكن آن خوني كه در تمام بدنش هست تا نرود در قلبش و قدري آنجا نماند، گرم‏تر نشود، لطيف‏تر نشود حيات به آن خون تعلق نمي‏گيرد. مثل اينكه روغني كه آب مي‏شود، بمحض آب‏شدن آتش به آن تعلّق نمي‏گيرد، بايد قدري گرم‏تر شود اين روغن آب شده كه پاش را از روي زمين بردارد بيايد بالا، بخار شود. اوّلي هم كه بخار شد، باز آتش در آن درنمي‏گيرد، بايد پاش را بردارد بالا برود خورده‏خورده تا دود بشود، آنوقت كه دود شد ثمّ استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين پس بر همين‏نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد؛ و باز برويم سر مطلب، اين هم همان مطلب است.

پس عرض مي‏كنم ماداميكه شما بدنتان را مي‏بينيد و بدن هر زنده‏اي را مي‏بينيد كه يكجائيش مي‏جنبد، مي‏فهميد كه روح هنوز توي اين بدن هست. همين‏جور مي‏فهميد ان‏شاءاللّه كه آن خوني كه مسكن حيات است اگر اينجا نبود، آن روح فرار مي‏كرد. بهمين‏جورها شرح كرده است حضرت‏امير صلوات‏اللّه‏عليه و اين بجهت اين است كه كارها را بي‏پستا نمي‏كند صانع. اگر طبايع بدن سرجاي خودش هست و هر عضوي كار خودش را مي‏كند و هيچ اختلافي در ميان اعضا نيست، نمي‏شود آن خون كه آن لطيفه هست و حيات به آن تعلق مي‏گيرد، نباشد. بدن صحيح باشد و ميل داشته باشد بميرد، اختيار دست خودش نيست. تا اختلالي در بدن پيدا نشود، روح فرار نخواهد كرد. اين است كه فرمايش مي‏فرمايند، مي‏فرمايند سبب فراقها اختلاف المتولّدات صفراي زيادي غالب شد، يا خون زيادي غالب شد ريخت در قلب، نفس را تنگ مي‏كند. آنوقت ديگر نمي‏تواند اينجا پا بند كند، بلغمي زياد ريخته شد در بدن فالجش مي‏كند، سكته مي‏كند. سودائي غلبه كرد بر بدن مي‏كُشدش و هكذا. اينها بميزاني كه هستند همه با هم رفيقند، اگر به آن ميزان هستند انسان زنده است. همينكه اينها بناي عداوت را مي‏گذارند، اين با او مي‏جنگد او با اين مي‏جنگد، آن روح هم فرار مي‏كند از اينجا مي‏رود. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، ماداميكه شما بدن را مي‏بينيد كه يكجائيش حركت مي‏كند، هم مي‏توانيد استدلال كنيد كه روح هنوز بيرون نرفته و هنوز اينجا هست، و هم مي‏توانيد استدلال كنيد كه آنجائي كه روح نشسته و تخت سلطنت و مقرّ حكومت او است، در اين بدن است. از اين جهت است كه اين عضو همچو حركت كرده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا ديگر خيلي روشن است، خوب مي‏فهميد خيلي مطالب بلند بلند را بدست مي‏آريد. حالا ماداميكه مي‏بيني جائي از ملك را يك تصرّفي در آن نشده پيش از آدم باشد، پيش از هركه مي‏خواهد باشد؛ پيش از آدم هيچ انساني توي دنيا نبوده بنابر اعتقاد مسلمين و يهود و نصاري. آدم كه آمد پدر بزرگتر بود و ننة همه هم حوّا بود و اينها توالد و تناسل كردند و بني‏آدم پيدا شد. اگرچه گبرها مي‏گويند اينها هم اوّل نبودند، ديگر حالا بخصوص اين اختلاف را هم نمي‏خواهم عرض كنم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بله پيش از هر وقتي يك خلقي از خلقها بوده‏اند. پس پيش از آدم و حوّا حيوانات بودند در دنيا، حيوانات دريائي در درياها بودند، حيوانات خشكي در خشكي بودند پيشترها. ديگر يكوقتي از اوقات بود كه هيچ حيواني هم نبود، انسان اگر بناي فكر را بگذارد تصديق مي‏كند كه همين‏طور است. پس يكوقتي بود كه هيچ جنبده‏اي در روي زمين نبود، لكن گياهها بودند، سبز مي‏شدند، خشك مي‏شدند؛ مدّتهاي مديد بهمين‏نسق بود. همچنين يكوقتي بود كه برگي نروئيده بود، هيچ گياهي نروئيده بود لكن آب بود، خاك بود،هوا بود، آتش بود. بهمين‏جور اگر فكر بيايد و چرت نيايد، چيزهاي مشكل خيلي مشكل را خواهيد فهميد، اگر چرت نيايد. يكوقتي بود آب هم نبود، ابر هم نبود، هيچ نه ابري پيدا مي‏شد نه باراني مي‏آمد. يكوقتي بود خاك هم نبود، هوا هم آنجا نبود. واللّه انسان اگر چرت نزند بهمين قاعده‏اي كه عرض مي‏كنم كه قاعده‏هاي كلّي است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين‏جور كه عرض مي‏كنم همين حالا داريد مي‏بينيد، آنوقت را هم مي‏فهميد. اينها كه حالا مي‏بينيد نمونه است و اگر تو اكتفا نمي‏كني بهمين نمونه كه من اينجا را مي‏بينم، چه مي‏دانم آنجاش چطور است، پس خود را داخل علما محسوب مكن، داخل جهّالي. همين‏جوري كه گياههائي كه امسال بايد برويد هنوز نروئيده، تابستاني بايد بيايد و مي‏آيد، زمستاني بايد بيايد و مي‏آيد. حالا امسال آن چيزي كه بايد سبز شود سال ديگر هنوز سبز نشده، اين را مي‏بيني پس بدان نبات ابتدا دارد؛ اين نمونه‏اش. همچنين اطفالي كه بايد سالي ديگر بدنيا بيايند، پدر و مادر جماع كنند، نطفه‏شان در رحم ريخته شود تا بچه‏ها بدنيا بيايند و هنوز اين جماع نشده، هنوز اين بچّه‏ها به دنيا نيامده‏اند، پس اين حيوانات ابتدا دارند و عرض كردم اينها همه گَرْدِه است و نمونه است كه بدست داده‏اند. اين نمونه‏ها را آورده، نموده است به تو كه نگوئي من خبر ندارم، نديدم. مي‏گويد من به تو نمودم، خودت نخواستي، خواستي بازي كني بازي كردي و نمونه را نگرفتي و پي نبردي. حالا چشمت كور شود بيا برو بجهنّم، عذابت كنند.

پس گياهها يكوقتي نبوده‏اند و همين‏جور يكوقتي مي‏بيني آجري توي دنيا نيست و آجر درست مي‏كنند، همين‏جور بدان جمادات هم يكوقتي نبوده‏اند. يك‏خورده فكر كنيد ببينيد اينها استحسانات نيست كه عرض مي‏كنم، علم حكمت است، علم به حقايق اشياء است. يكوقتي مي‏بيني خشت خامي را كه آجر نشده، آن خشت را مي‏گذارند و خشكش مي‏كنند، بعد در كوره مي‏گذارند بميزان معيّني آتشش مي‏كنند، آنوقت آجر مي‏شود و يكوقتي هم بود كه اين آجر نبود. پس يكوقتي بوده كه آجرها همه خشت بوده، يكوقتي بوده خشتها را هم هنوز نزده بودند و همان گِل تنها بود. يكوقتي بوده گِل هم نبوده، خاك بود و آب بود. بهمين‏طور يكوقتي بود خاك هم نبود و آب هم نبود. و واللّه اگر اين رشته را از دست نمي‏دهيد واللّه خواهيد فهميد به علمي مثل همين علم كه مي‏دانيد و اين اطاق وقتي بود كه نبود و ساختند آن را، تمام ملك وقتي نبود و ساختند ملك را. آسمان نبود ساختندش، زمين نبود ساختندش، آب نبود ساختندش، خاك نبود ساختندش، آتش نبود ساختندش، هوا نبود ساختندش، بهمين‏طور تا برو به عرشش. بله، مدّتهائي كه حساب نمي‏توان كرد عرش بر روي آب بود و واقعاً هم نمي‏توان حساب كرد چنانكه حضرت‏امير فرمايش فرمودند. مدّتها عرش بود و هيچ نبود، اين فلك نُهُمي بود و هي دور مي‏زد و مي‏گشت و ديگر هيچ نبود، هيچ آسمانها نبودند، هيچ ستاره‏اي نبود، آفتاب و ماه نبودند. مدتها داشت مي‏گشت و از حساب بيرون مي‏رود كه چند مدّت بود كه مي‏گشت لكن واللّه يكوقتي بود كه همان هم نمي‏گشت، همين‏طور ساكن ايستاده بود. تمام اين عالم جسم، خرمني بود روي هم ريخته، نه روشن بود نه تاريك بود، نه گرم بود نه سرد بود، هيچ اينها نبود.

باري، اينها را حالا نمي‏خواهم از پي‏اش بروم، ديگر سخن كشيد و آمد. منظور اين است كه آني را كه بايد ولش نكنيد و غافل نباشيد اين است كه همينكه بدني مي‏بيني در جائي كه اين بدن يكجائيش مي‏جنبد، مي‏فهمي هم روح توي اين بدن هست و هم اين روح مقرّ دارد و محلّ دارد كه به آنجا تعلق گرفته است. اين روح مسكن دارد كه در آنجا ساكن شده است و مقرّ و مسكن، اسمش قلب است. روح به آن قلب كه تعلق گرفته آنوقت دستي، پائي، جائي از بدن را حركت مي‏دهد. آن مقرّ و آن قلب نباشد و آن حيات نباشد، اين نمي‏جنبد. تصحيح

پس بدانيد واللّه وقتي نبود و چرت مزنيد كه تا چرت زديد مطلب از ذهنتان بيرون مي‏رود عرض مي‏كنم وقتي نبود كه خدا عرش نداشته باشد. باز نه اين عرش را عرض مي‏كنم، اين عرش بله نبود يكوقتي و ساختند او را. نمي‏خواهم بگويم وقتي نبود كه خدا دست به ملك خود نزده باشد. پس اين خدا هميشه خالق بوده، اين خدا هميشه قادر بوده، اين خدا هميشه عالم بوده مثل همين حالا و حالا مي‏بيني كارهاش پيدا است، پس بدان نبوده وقتي كه اين قلبي كه خدا بر روي آن قلب نشسته است، نباشد. ديگر مي‏خواهي عرشش بگو و بگو رحمان بر عرش مستوي شده، يا آسمانش بگو و بگو ثمّ استوي الي السماء و هي دخان اين دود نبوده وقتي كه نباشد. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس آن مقرّ سلطنت خداوندي كه سلطنت كرده و خدائي كرده وقتي است كه بر اين عرش مستوي شده. ديگر اگر فكر كنيد مي‏دانيد كه اين خدا تازه دست بكار نمي‏زند. حالا را مي‏بيني امسال دست بكار مي‏زند، سال پيشتر را هم كه ديديم دست بكار زد، سال پيشترش را هم كه ديديم دست بكار زد، سالهاي پيشتر از آنها را هم آباء ما ديدند كه دست بكار زده بود، پيشترش را هم آن آباء ما آن اجداد ما ديدند كه دست بكار زده بود وهكذا عرض مي‏كنم نبوده وقتي كه دست به ملك خود نزند و تا خدا خدا بود، در سلطنت خودش تخت داشت، عرش داشت. عرشش چه بود؟ قلب المؤمن عرش الرحمن و اين مؤمن جايي است كه نور خدا به آن تعلّق گرفته و اين نبود ندارد چرا كه خداي ما نبود ندارد؛ و اين قلب، اسمش پيغمبر است9. اين واسطه است ميان شما و خداي شما، اين نباشد خدا دست به ملكش نمي‏زند. خدا باشد و قلب نباشد، دست به ملكش نمي‏زند. همان‏جوري كه گفتم و اگر همان‏جور يادگرفتيد، هم غلوّ از قلبتان مي‏رود بيرون و هم نافهمي بالاسري‏گري از كلّه‏تان بيرون مي‏رود كه از هر زهرماري بدتر است. اين زهرماري كه اينها دارند زهرماري است كه آدم را مخلّد در آتش جهنّم مي‏كند.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، نبوده وقتي كه خدا تخت سلطنت نداشته باشد و اين تخت سلطنت واللّه محمّدبن‏عبداللّه9 بوده، واللّه علي‏بن‏ابي‏طالب بوده، واللّه امام‏حسن بوده، واللّه امام‏حسين بوده، واللّه تمام چهارده معصوم سلام‏اللّه‏عليهم آنجا بودند و واللّه هيچ‏چيز نبود و ايشان بودند. نه لوحي بود نه قلمي بود، نه كتابتي كرده بود قلم. نه جنّتي بود نه ناري بود، هيچ‏چيز نبود و آنها بودند و خدا اينها را واسطه كرده بود. هروقت مي‏خواهد كه چيزي درست كند، اراده كه مي‏كند به اينها مي‏گويد شما دستتان را بجنبانيد. اينها دستي مي‏جنبانند، آن چيز را درست مي‏كنند. پس ارادة‏اللّه و هميشه هم چنين است ارادة‏اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و هيچ همچو خيال نكنيد كه امام‏حسين هميشه بايد توي كربلا نشسته باشد. نه، امام‏حسين بود و اين كربلا هنوز خلق نشده بود. امام‏حسين بود و هنوز زمين نبود، آسمان نبود. و شما اين را مي‏دانيد ان‏شاءاللّه كه خدا هرچه را در ملك مي‏كند به ارادة خودش مي‏كند، به مشيّت خودش مي‏كند، به قوّت و قدرت خودش مي‏كند. اين قدرت تعلّق گرفته به قلب ايشان و اراده‏اللّه في مقادير اموره تهبط الي القلب آنوقت هرجا را قلب مي‏خواهد بجنباند مي‏جنباند. دستش را مي‏خواهد بجنباند مي‏جنباند، چشمش را مي‏خواهد بجنباند مي‏جنباند، هم‏مي‏گذارد، وامي‏كند. گوشش را مي‏خواهد واكند چيزي بشنود وامي‏كند. پس هرجايي ديدي چيزي را ساخته خدا، پيشترش يك‏چيزي بوده. يك‏وقتي آدم ساخته خدا، بدان پيشترش حيوان ساخته بود. حيوان را ديدي ساخته، بدان پيشترش نبات را ساخته بود. نبات را ديدي ساخته بدان پيشترش جماد را ساخته. همچنين پيشترش آسمان ساخته، پيشترش عرش ساخته. مختصرش اينكه ماداميكه خدا مشغول به كار بوده، واسطه‏اش محمّدبن‏عبداللّه9 بوده. اين است كه واقعاً بي‏شيله پيله اگر ايمان به اين نداشته باشيد، يا داخل منكرين فضايل مي‏شويد يا داخل غالين مي‏شويد و غير از اين‏جوري كه عرض مي‏كنم اگر خدا بگويي ايشان را، علي‏اللّهي مي‏شوي، مثل نصاري مي‏شوي. واللّه خدا نيستند و واللّه هيچ‏چيز نيست بي‏واسطة ايشان ساخته شده باشد و واللّه هرچه ساخته شده ايشان ساخته‏اند و هرچه ساخته مي‏شود ايشان مي‏سازند. چطور بي‏واسطة ايشان پيدا مي‏شود؟ ايشان مي‏سازند و ايشان بنّاي ملكند و تعمير كرده‏اند ملك خدا را. بعينه مثل همين بنّاها كه اگر تعمير اين اطاق را بنّا نكرده بود، اين اطاق نبود. به همين‏طور ايشان بنّاي ملك خدا هستند و واسطة كلّي هستند براي تمام عالمها. پس تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً اين هم آيه‏اش. ديگر اين آيه قرآن است، حديث نيست كه آن ناصب ملعون بگويد حديث ضعيف است و كسي عمل نكرده. اين آيه قرآن است و قوي است، ضعيف نيست. پس در قرآن است كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين پيغمبر باشد، للعالمين نذير باشد. عالمين كجا است؟ همان عالميني كه الحمدللّه ربّ العالمين عالم دنيا، عالم آخرت، عالم جنّ، عالم انس. تمام مخلوقات عوالمي دارند، هركسي جايي منزلش است. آنوقت واسطة همة اينها كيست؟ پيغمبر9. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس ايشان بودند پيش از تمام موجودات دليلش همين‏كه موجودات پيدا شدند و اگر ايشان نبودند هيچ موجودي موجود نمي‏شد. مثل اينكه اين دست اينجا حالا حركت مي‏كند، معلوم است هم حيات هست توي اين بدن، هم آن تخت سلطنتش كه حيات روش قرار گرفته. خدا هم مي‏داند چيزي بايد بجنبد، اوّل اراده مي‏كند آنوقت اراده حركت مي‏كند. پس هم خدا بود پيش از خلق، هم واللّه مقرّ سلطنتش بود پيش از خلق و اين مقرّ اسمش قلب است و قلب ملك خدا است و بر اين ملكش خدا هميشه مستولي بوده، بر اين قلب هميشه مستولي بوده و اين قلب، عرش اسمش است و اين عرش ديگر ابتدا ندارد ساختنش چراكه خدا ابتدا ندارد، چراكه خدا بي‏واسطه خلق نكرده. ابي‏اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها مشيّتش قرار نگرفته بي‏آفتاب روز درست كند، بي‏تابستان گياه بروياند، بي‏زمستان يخ درست كند. چشمت باز است همه را مي‏بيني. اينها نمونه‏ها و آيات است كه نموده خدا. حالا آن مقرّ سلطنت الهي را اگر يكوقتي خيال كني كه نبوده بعد خدا چطور بنا كند تصرّف كردن. پس آن مقرّ سلطنت خدا اين توحيد خدا است و اين اركان توحيد هميشه همراه خدا بوده، خدا هم هميشه همراه اركان توحيد خودش بوده. علي مع الحقّ والحقّ مع علي يدور معه حيثما دار علي هرجا مي‏رود حق همراهش مي‏رود، حق هم هرجا مي‏رود علي همراهش مي‏رود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(چهارشنبه 27 جمادي‏الاولي 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»

خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه چنانكه اين بدن ظاهر را كه ديديد كه مي‏بيند يا مي‏شنود يا حركت يا سكون ارادي مي‏كند، شما استدلال مي‏كنيد كه اين زنده است، يعني روح دارد. پس دليل اينكه روح اينجا است همينكه بدنش مي‏بيند. بر همين‏نسق ان‏شاءاللّه كه فكر كنيد بطور امر واقع، ان‏شاءاللّه خيلي چيزها را مي‏توانيد بفهميد. پس در ملك خدا همين‏جور بدون تفاوت همين‏طوري كه حركت بدن دالّ بر تحريك روح است، همين‏طور توي ملك خدا يك‏چيزي تغيير مي‏كند، معلوم است مغيّري دارد. آن اسمش صانع است. حالا اين مغيّر آيا بي‏اسباب كار مي‏كند؟ خودش خبر داده كه ابي‏اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها همين‏جوري كه قرار داده كه تا تعلّق نگيرد به عرشي، در مملكتش تصرّف نمي‏كند. اين است كه فرموده ثمّ استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً اگر آنجا بر تخت ننشيند سلطنت نمي‏كند و اين تخت سلطنت بي‏اغراق مثل تختهاي ظاهري مي‏ماند. يعني اين تخت جزء آن كسي كه روي تخت نشسته نيست، تختي است ساخته روش نشسته. جايي كه محل هر روح غيبي است، آنجا آن تخت بدن روح است روي آن تخت مي‏نشيند و تصرّف در پايين مي‏كند. همين‏جوري كه توي بدن خودتان و بدن همة حيوانات اگر فكر بيايد و فكر كنيد مي‏يابيد واللّه توي جميع نباتات، بلكه توي جمادات، همة اينها را مي‏بينيد. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت سرّ امر همه‏جا به يك‏نسق است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس به همان جاهاي خيلي روشنش شما چشم بيندازيد و اينجا را درست محكم كنيد، ببينيد شكي شبهه‏اي احتمالي در آن نمي‏رود، آنوقت مطلب را بيابيد. پس در جايي كه بسيار روشن است و آسان است اين را مي‏فهميد كه كسي هست در اين بدن كه او وامي‏دارد اين بدن را و مي‏نشاند اين بدن را. اگر او برود، اين بدن نه ايستادني دارد نه نشستني دارد. اين خيلي واضح است و آسان، خوب مي‏شود فهميد. حالا آني كه وامي‏دارد اين را، همچو همة كارهاي دنياتان را مي‏بينيد همين‏جور است. انسان فكر مي‏كند كجا بروم، آنوقت بدنش را راه مي‏اندازد مي‏برد آنجا. بدنش خسته هم مي‏شود بشود، او دست برنمي‏دارد. گرسنه مي‏شود  بشود، تشنه مي‏شود بشود، خسته مي‏شود بشود، ضعيف مي‏شود بشود. گرسنه و تشنه و ضعيف كه شد، بدن نمي‏كند اين كارها را. آن شخصي كه مي‏خواهد برود كربلا اينها را همه دوش خودش مي‏كند كه اگر برف مي‏آيد بيايد، باران مي‏آيد بيايد، پس صدمات وارد بدن مي‏شود بشود و بايد بشود. و اگر اين بدن باشد و آن روحي كه مي‏خواهد به كربلا برود نباشد اين كربلايي سرش نمي‏شود، مثل كلوخي است آنجا افتاده. اين بدن مملوك روح است، حيوان سواريش است. مي‏ترسي كه مبادا پاش لنگ شود، لنگ شود جهنّم. مي‏خواهي سرما بخورد، بخورد. مي‏خواهي گرسنه نشود، گرسنه مي‏شود، بشود. تشنه مي‏شود، بشود. تمام كارهاي دنياتان همه‏اش بر اين نسق است. تاجر راه مي‏افتد مي‏رود بمبئي، در راه هزار پيسي هم مي‏كشد، همين‏كه مقصود حاصل شد يادش مي‏رود اين صدمات. پولي پيدا شود، اين صدمات سهل است.

باري، پس درست دقت كه بكنيد ان‏شاءاللّه، منظورم اين جور چيزهايش هم نيست. اصل منظورم همان سررشته است و من هي اصرار دارم كه آن سررشته را از دست ندهيد. حالا اين بدن مي‏رود به جايي، مي‏برندش آنجا. نه خودش مي‏رود. ديگر اينها را كه يادگرفتي آنوقت مقامات اللّه را ملتفت مي‏شوي كه انبيا چقدر مردمان سختي هستند. تمام بلاها برسرشان مي‏آيد و خودش هم مي‏داند كه اين بلاها را مي‏آرند برسرش. مثل اينكه تمام بلاها بر سر بدن شما مي‏آيد در سفرها، خودتان مي‏آريد. حالا بدن سرماش است سرماش باشد، گرسنه شده گرسنه شده باشد، صدمه مي‏خورد بخورد. كي اين صدمه‏ها را بر بدن وارد مي‏آرد؟ آن كسي كه مي‏بردش عمداً. بله اين بدن گله مي‏كند كه مرا چرا سرما داده‏اي؟ مرا چرا گرسنه گذارده‏اي؟ برفرضي كه يكوقتي هم گله بكند و گله مي‏كنند، بزرگان هم گاهي طاقتشان طاق مي‏شد گله مي‏كردند. و اگر گله كند بدن كه چرا مرا گرسنه گذاردي، مرا تشنه گذاردي، جواب مي‏گويد كه من اصلش تو را براي همين كارها مي‏خواستم و اگر نمي‏خواستم نه تو گرسنه مي‏شدي نه تشنه مي‏شدي. اگر مي‏خواستم راحت بخوابي اصلش كاري دستت نداشتم، تو را مي‏خواستم براي كاري ديگر. واللّه همين حالت است براي انبيا در پيش خدا مي‏ترسند دم بزنند از صدمات خودشان. تا بروند دم بزنند، تا مي‏خواهند شكايت كنند جلدي خطاب مي‏رسد آيا تو راضي نيستي در خدمت من بيايي؟ آيا تو مي‏خواهي تكبّر كني از كارهاي من؟ آيا تو مرا نمي‏خواهي؟ و من تو را خواسته‏ام. نمونه‏هاش هست در خودتان فكر كنيد يادش بگيريد. پس اگر خودتان گاهي قُرّي زديد به خدا، مأيوس مشويد. گاهي هست آدم داد مي‏زند، بسا انسان خودش حكم مي‏كند يكجائيش عيب كرده، فاسد شده، ببُرند؛ وقت بريدن داد هم مي‏زند. اين‏جور دادها را خدا پُري غضب نمي‏كند، ترحّم هم مي‏كند به آدم. حكايتي كه مناسب اين مطلب است اين است كه يكوقتي يحيي آرام نمي‏گرفت و يحيي از وقتي كه راه افتاد، همانوقت پيغمبر بود و اتيناه الحكم صبيّاً اين يحيي در همان بچّگيش هم پيغمبر بود، تا پاش واشد از همانوقت مشغول عبادت خدا بود. رفت توي بيت‏المقدس آنجا ديد مردم رياضت مي‏كشند، عبادت مي‏كنند. حالت اينها را ديد منقلب شد، خودش هم بناگذاشت رياضت كشيدن. لباس مويي مي‏پوشيد كه مبادا بدنش كه راحت باشد خوابش ببرد، غذا نمي‏خورد كه گرسنه باشد. تا يكوقتي كه اين خيلي زياد اصرار كرد در اين‏جور كارها و ديگر به خانه هم نمي‏آمد مطلقاً و پدرش صبر مي‏كرد ولكن مادرش بي‏طاقت شد. ديد چند روز است به خانه نيامده، مادرش بي‏طاقت شد رفت بيرونها بگردد و پيداش كند. تا رسيد به يك شباني از او پرسيد بچه‏اي را اينجاها نديدي؟ نشاني داد كه بچه‏اي است بفلان‏قد و فلان‏جور لباس. آن شبان گفت ديدمش در كنار نهري نشسته بود، گريه و زاري مي‏كرد، ندانستم چه مي‏شد او را. مادر يحيي رفت كنار آن نهر ديد آنجا افتاده، ضعف كرده از گرسنگي و عبادت بسيار كه كرده بود. ديد آنقدر گريه كرده كه از بس اشك از چشمش آمده پاي چشمهاش گودالي شده، خودش هم بي‏حال آنجا افتاده. او را گرفت و بلندش كرد، او را بوسيد و گفت مادر بيا برويم به خانه، پشمي، پنبه‏اي توي زخم صورتت بگذارم تا تو باز بتواني گريه كني؛ حالا بيا برويم خانه. او را برداشت به خانه برد اصلاح كند، با هزارناز بردش خانه، آنوقت به او گفت ننه تو چند روز است كه غذا نخورده‏اي يك‏خورده عدس براي تو مي‏پزم تو هم كه بايد چيزي بخوري كه بتواني عبادت كني. اين‏جور كه تو عبادت مي‏كني، مي‏ميري. به اين‏طور نمي‏تواني عبادت كني. التماس زيادي كرد، براش آش عدسي پخت، دادش خورد. به اين گودال صورتش هم كه زخم شده بود پشمي، پنبه‏اي، چيزي طپاند آنجا. اين يك‏خورده راحت شد، يك‏خورده آرام گرفت. آرام كه گرفت خوابش برد. خواب كه رفت دربين خواب، خواب ديد كه جبرئيل آمد عتابي و خطابي كه خدا مي‏فرمايد چه بدي از ما ديدي كه خانة ننه‏ات را خوشتر ديدي از پيش ما و از عبادت ما، خانه را ترجيح دادي بر ما؟ مگر بدي از ما ديده بودي كه از مادرت كه شكمت را پُر كرد خوشترت آمد از ما؟ اين خواب را كه ديد از خواب جست مثل ديوانه‏ها سرگذاشت به صحرا و اين دفعه كه رفت به صحرا ديگر چاره‏اش را نتوانستند بكنند.

عرض مي‏كنم همين يك‏خورده كه مي‏گويي غذايي بخورم، يك‏خورده بخوابم راحت شوم، خيلي التفات داشته باشد خدا منعت مي‏كند. اما اينكه حالا مي‏بيني ماها مي‏خوريم و مي‏خوابيم و كاريت ندارند، بجهت اين است كه اعتنايي ندارند به تو، ولت كرده‏اند. اين را مي‏فهمي در حالت خودت. ببين تو مي‏خواهي ملكي آباد كني، چون اين را مي‏خواهي، شب و روز زحمت مي‏كشي، گرسنگي مي‏خوري، بي‏خوابي مي‏كشي، پول خرج مي‏كني، آفتاب مي‏خوري، آن آخرش كه چه؟ بله مي‏خواهم باغ زياد كنم. هرچه هم بدن خسته مي‏شود، تو خسته نمي‏شوي. بدن مسخّر تو است، بدن مملوك تو است. حالا پاي من درد مي‏كند بكند، حالا سر من درد مي‏كند بكند، او از خيال خودش نمي‏افتد، دست از كار خودش نمي‏كشد. همه‏كس بكار خودش همين‏طور است، هركسي بهواي خودش، بهوس خودش همين‏طور است. اين بدن را بتعب مي‏اندازد و باكيش هم نيست. ماداميكه مي‏رود پي آن كارش و آن كارش را مي‏خواهد صورت بدهد، بدن بتعب مي‏افتد بيفتد. بر همين‏نسق عرض مي‏كنم كه وقتي روح الهي تعلّق گرفت به بدن وليّي، نبيّي و اين ولي را براي خودش گرفته و به او فرموده و اصطنعتك لنفسي من خلق كردم تو را براي خودم. ديگر اين ولي نمي‏گويد چرا مرا صدمه مي‏زني. فرضاً هم اگر گفت در جوابش مي‏گويد من تو را براي صدمه خوردن خلقت كردم. همان‏طوري كه به حيوان مي‏گويد تو را براي باركشيدن خلقت كردم. بر همين‏نسق عرض مي‏كنم كه در ملك چنين كسي بايد باشد لامحاله يك‏كسي كه مطيع و منقاد خدا باشد، هواش ارادة او، هوسش هوس او باشد. جميع كارهاش براي او باشد، خوردنش، خوابيدنش، عزّتش، ذلّتش، تمامش همان‏طوري كه او خواسته است بطوري باشد كه هرچيزي بر سر خودش بيايد باكيش نباشد. همچو كسي حكماً بايد باشد در ملك. دليلش چيست كه چنين است و همچو كسي بايد باشد؟ دليلش اين است كه اگر چنين كسي نبود، روحي در اين بدن نمي‏آمد و اين بدن را زنده نمي‏كرد. پس يك روحي هست كه آن روح اين صدمه‏ها را مي‏زند به بدن. ديگر حالا تو مي‏خواهي صدمه اسمش بگذار، مي‏خواهي هم راحت اسمش بگذار. سررشته را از دست ندهيد ان‏شاءاللّه، روح بدن را وامي‏دارد به كار. چه آن كاري كه راحت بدن باشد و حظّ كند از آن، چه كاري كه زحمت بدن باشد و بدن حظّ نكند. ولكن آني كه وامي‏دارد، حظّ مي‏كند. حالا او بدن را واداشته گِل مي‏كشد، معلوم است بدن حظّ نمي‏كند از گِل‏كشي و خسته مي‏شود اما آني كه بدن را وامي‏دارد حظّ مي‏كند. هرچه بدن خسته هم بشود، او دست از كار خودش برنمي‏دارد و حظّ هم دارد. منظورش اين كه شام كه شد، ده‏شاهي مزد بگيرد. پس حركات اين بدن، خواه حركاتي كه راحت باشد، خواه حركاتي كه زحمت باشد دالّ بر اين است كه روحي مستولي است بر اين بدن و اين را وامي‏دارد چه به راحت، چه به زحمت. پس در راحتِ اين پيدا است آن روح، و در زحمت اين هم پيدا است آن روح. ديگر پيدا است، شكل و رنگش كه ديدني نيست. آني كه قصد مي‏كند كه فلان‏جا مي‏روم، فلان‏كار را مي‏كنم، پيدا است او شكلي ندارد، رنگي ندارد. بدنش را مي‏بينيد جايي رفت مي‏فهميد آن روح برده او را، بدنش را مي‏بينيد جايي نرفت مي‏فهميد آن روح نبرده كه نرفته. پس افعال بدن خودتان دالّ است بر روح قاصدي و روح مريدي كه اراده مي‏كند كه اين كار را بكند، اين را از دست بدن جاري مي‏كند. حالا او نيست اينجا، بدن مرده. همه‏تان مي‏فهميد بدن مرده اصلش نه ديدن دارد نه شنيدن، نه طعم‏فهميدن، نه بو فهميدن، نه سرما و گرمافهميدن، هيچ اينها سرش نمي‏شود. نه گرسنه‏اش مي‏شود، نه تشنه‏اش مي‏شود. تمام عالم آب باشد، مرده آب نمي‏خواهد. آب را هم همين‏طور توي دهانش بريزي، عمل لغوي است، بي‏حاصل است؛ بجهتي كه مرده است. مرده را از زنده همه‏كس تميز مي‏دهد و هر زنده‏اي داد مي‏كند با همة اعضا و جوارحش كه روحي در من هست، قاصدي در من هست كه قصد مي‏كند. مريدي در من هست كه قصد مي‏كند و اراده مي‏كند، من از براي خودم لااملك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. پس اين بدن در نزد اين روحي كه قصد مي‏كند، خواه در كارهاي زحمتيش خواه در كارهاي راحتيش، اين بدن مسخّر است. اين تسخير را تو اسمش را بگذار عصمت. حالا بدن انبيا نزد آن روح‏القدس، نزد آن روح خدا چطور است؟ ببين تو در نزد روح خودت چطوري. روح تو هرچه مي‏خواهد بكند، بدن مي‏خواهد خوشش بيايد مي‏خواهد بدش بيايد، روح تو بدن را وامي‏دارد به آن‏كار. آنها هم پيش آن روح خدايي همين‏طورند. آن روح هرچه مي‏خواهد بكند خوششان است، مفت خود مي‏دانند و خوشحال هم هستند بدشان باشد آخر يكوقتي استغفار مي‏كنند از اينكه بدشان بوده. گاهي هم اگر بي‏طاقت شوند و گله‏اي كردند كه ما طاقت نداريم، پشت سرش استغفاري هم مي‏كنند.

اين را هم عرض كنم شما غافل نباشيد ان‏شاءاللّه هرچه را در هر درجه‏اي از درجات ملك خدا هركس كه بي‏طاقت شد يك‏حرفي زد، خداي ما انتقام نمي‏كشد از او. اگر همچو باكيت هم نباشد و از روي راحت هرچه تمامتر وقتي كه در راحت هستي بناكني ناشكري كردن، نامربوطي بگويي، آن انتقام دارد. امّا در حال اضطرار كه مضطرّ شدي يك‏چيزي گفتي، جلدي خدا نمي‏آيد لعنتت كند، جلدي نمي‏آيد بگيردت كه چرا نامربوط گفتي. و اين چشم‏روشني است براي ضعفا كه هرچه در بي‏طاقتي گفتي و يكدفعه ملتفت شدي كه بد گفتي، اين را بدانيد خدا نمي‏گيرد و به آساني هرچه تمامتر اغماض مي‏كند. بسااينكه عرض مي‏كنم بلكه خدا ترحّم مي‏كند و التفات بيشتر مي‏كند. مثل بي‏طاقتي كه ايّوب كرد. ايّوب نشسته بود، طولي هم نكشيد يكدفعه آمدند خبرآوردند كه جميع مزارعي كه داشتي همه را آب برد، دهات و مزارعي كه داشتي سيل آمد و هرچه داشتي همه را شست و برداشت و رفت. ايّوب گفت شكر خدا را؛ شكر خدا را كرد. هنوز از اين حرف فارغ نشده بود كه شبانها آمدند كه گله‏هايي كه داشتي و ايّوب يازده‏دسته گله داشت، گله‏هاي بزرگ گوسفندها را يكجا آب برد. ايّوب شكر خدا را بجاآورد. در همين بينها بود كه باز خبر آوردند يازده‏پسر داشتي و پسرهاش هم همه جوانهاي رشيد بودند همة اينها به هوار رفتند، عمارت به سرشان خراب شد. و همين شيطان همة اين كارها را مي‏كرد. ايّوب گفت شكر خدا را؛ و شكر كرد، حمد كرد خدا را و صبر كرد. تااينكه مدتها گذشت كه بر اين حال بود كه ديگر نه مزرعه‏اي، نه پولي، نه غذايي، نه دوايي براش نمانده بود. بدنش هم ناخوش شد، لابد شد، ناچار شد به زنش گفت كه تو مي‏تواني اين‏قدر كاري بكني كه بروي در خانه‏هاي مردم آبي، جارويي، رختشويي بكني؛ برو كاري، خدمتي در خانه‏ها بكن، چيزي، قوتي پيدا كن بيار كه بخوريم. زنش هم رفت در خانه‏ها خدمت مي‏كرد و زنش را هم همه‏كس مي‏شناخت. و اين هم از بلاهاي بسيار صعب و سخت است؛ خودش را هم همه مي‏شناسند و حالا اين‏طور ناخوش شده، يك‏گوشه‏اي افتاده، هيچ ندارد. زنش هم خانم آن شهر بود، تمام زنها پاش را مي‏بوسيدند، بلكه خاك پاش را براي تبرّك مي‏بردند. حالا لابدّ شد زنش را فرستاد كه برو آب و جارو كن خانه‏هاي مردم را و مي‏رفت آب و جارو مي‏كرد، و مي‏رفت رختشان را مي‏شست ناني مي‏گرفت مي‏آورد مي‏خوردند. باز شكر و حمد خدا را بجامي‏آورد. تا يكوقتي اين زن رفته بود، آمدنش دير شد. وقتي كه آمد از او پرسيد چرا دير كردي؟ گفت هرچه رفتم اين‏طرف آن‏طرف كه كاري پيدا شود، كسي كاري نداشت، كسي چيزي نگفت از اين‏جهت طول كشيد. در اين بينها نگاه كرد ديد رنگ زنيكه پريده، گفت آخر چه كردي؟ گفت هرطوري بود يك‏تكّه ناني بدست آوردم. گفت چه كردي؟ گفت جائي موي سرم را خواستند كه اگر موهاي سرت را مي‏دهي نانت مي‏دهيم. من هم لابدّ شدم، ناچار شدم موهاي سرم را چيدم و فروختم. ايّوب كه اين را شنيد از اين ديگر بي‏طاقت شد و عرض كرد خدايا حالا ديگر من با تو مرافعه دارم. خودت تعيين كن مجلس مرافعه را كه من با تو حرف بزنم. جبرئيل نازل شد كه مي‏فرمايد پيش كي برويم مرافعه؟ عرض كرد خدايا ديگر هيچ‏كس بهتر از خودت، عادل‏تر از خودت سراغ ندارم؛ حكم‏كننده خودت. مي‏آيم پيش خودت مرافعه، حكمش با تو است. جبرئيل آمد كه خدا مي‏فرمايد خوب حالا كه مرافعه داري من اوّل بگويم يا تو اوّل مي‏گويي؟ اين از بس بي‏طاقت شده بود گفت من مي‏گويم. آنوقت بناكرد به گفتن كه خدايا من چه خاكي سرم كنم؟ تو چه گفتي كه من نكردم؟ تو كجا گفتي برو كه نرفتم؟ گفتي چه بده ندادم؟ هر عبادتي كه پيش آمد سخت‏ترش را گرفتم، هر نعمتي دادي شكرش را كردم، هرچه گفتي همه را بجاآوردم، هر بلايي برسرم آوردي همه را صبر كردم و دم نزدم و تو هم هي بلا وارد آوردي تا حالا كارم به اينجا برسد كه از فقر و فاقه زنم برود موي سرش را بفروشد تكه‏ناني بگيرد براي من بياورد. چطور اين نان از گلوي من فرورود؟ من چه كنم با اين‏همه بلا؟ اين حرفهاش را كه زد، آنوقت يك‏ابري بالاي سرش پيدا شد كه صدسر داشت، هر سري هم صدزبان داشت، به هر زباني صدلغت بناكردند با ايوب حرف‏زدن كه اين حرفها را كه گفتي همه راست بود، هيچ دروغ نبود. اين كارها را كه گفتي همه را كردي لكن كي توفيق به تو داد؟ اينجاها كه رفتي كي توفيقت داد؟ آن عملها را كه نكردي كي تو را حفظ كرد؟ صبرها را كه كردي، كي تو را صبر داد؟ ايّوب ديد همه‏اش را خدا راست مي‏گويد. و همچنين به او گفتند هرچه نعمت به تو رسيد كي توفيقت داد كه شكر كردي؟ ايّوب ديد همة اينها راست است، گفت خدايا من ديگر جواب تو را ندارم. آمد يك‏مشت خاك برداشت و ريخت توي دهانش گفت استغفراللّه كه با تو مرافعه‏اي داشته باشم و پشيمان شد؛ اين بود كه همان‏ساعت به او ترحّم كردند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اوّل بچّه‏هاش را كه مرده بودند خدا زنده كرد، بچه‏هاش آمدند و مثلهم معهم بچه‏هايي هم كه پيشترها به بچّگي مرده بودند آمدند زنده شدند، بزرگ هم شده بودند. يكدفعه ديد بيست‏ودو پسر همه جوانهاي رشيد پيشش آمدند. ديگر ملخ طلا باريد از اطراف هي ملخ طلا مي‏آمد روي هم روي هم تا شد يك تلّ بزرگي از طلا ملخ مي‏باريد و مي‏آمد مي‏نشست، تا مي‏نشست طلا مي‏شد. گاهي هم كه يكي از آنها مي‏افتادند كنار، ايّوب مي‏دويد آنرا هم برمي‏داشت مي‏آورد روي اينها مي‏انداخت كه اينها زياد شود، تلف نشود؛ و مردم هم دارند تماشا مي‏كنند. در حضور مردم هم اين كارها را مي‏كرد كه چشمشان كور شود. اينها مي‏گفتند عجب حريصي است! تو ديروز هيچ نداشتي، امروز خدا اين همه ملخ طلا براي تو بارانده، يكيش كه كنار مي‏افتد مي‏دوي برمي‏داري روي آنها مي‏گذاري! گفت خدا به من نعمت مي‏دهد، من اعتنا نكنم؟ البته اعتنا مي‏كنم، البته برمي‏دارم روي آنها مي‏گذارم، منّت خدا را هم دارم.

باري منظور اين بود كه هرجايي از راه بي‏طاقتي آدم حرفي زد، خدا بدش نمي‏آيد بلكه ترحّم هم مي‏كند. به‏همين‏طور فرج بعد از شدّت شد. گله كرد خدا هم بر او ترحّم كرد. باري اينها هم منظور نبود عرض كردم محض اينكه سخن كشيد و آمد، باز برويم سر مطلب اصل.

عرض مي‏كنم ملك خدا بعينه مثل يك‏رجلي است، مثل يك‏شخص است ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة جميعشان را مي‏بيند مثل اينكه يك‏نفر را مي‏بيند. خلقت تمام خلق پيش خدا مثل خلقت يك‏نفر است، خلقت همه پيش خدا مثل خلقت يك‏نفر است. پس همين‏طوري كه بدن بي‏روح نه صدمه‏اي دارد نه گرسنه مي‏شود نه تشنه مي‏شود، نه راحتي دارد نه زحمتي دارد. راحت و زحمتي ندارد امّا بدن وقتي روح درش هست، اگر شكمش خالي شد صدمه مي‏خورد وقتي پر شد راحت مي‏شود. بدن بي‏روح كه هست شكمش را پر از حلوا كنند فايده‏اي ندارد، عمل لغو بيجايي است. همة مردم مي‏گويند اين حلوا را بده به كسي ديگر كه فايده‏اي داشته باشد، فاتحه‏اي بخواند براي اين مرده. مرده را حلوا نمي‏دهند فاتحه براش مي‏خوانند، فاتحه را كه مي‏خوانند چيزي به آن مرده مي‏رسد. پس اين بدن ديدنش دالّ بر اين است كه روحي اين را وامي‏دارد به ديدن، شنيدنش دالّ بر اين است كه روحي اين را وامي‏دارد به شنيدن و هكذا حركتش، سكونش. تمام معاملاتي كه از بدن سرمي‏زند دليل اين است كه روحي هست در بدن. بر همين‏نسق تمام اين ملك را مثل يك‏رجلي خيالش كنيد مي‏بيني يك‏جايي يك‏چيزي درست مي‏شود، تغييري مي‏كند، تغييري مي‏بيني. عرض مي‏كنم يكپاره كلمات متداول شده و مسلّم شده ميان مردم، مردم فكر در معنيش نمي‏كنند ابتداش از انبيا بوده. معروف است و مي‏گويند حكما، العالم متغيّر، عالم متغيّر است. ما هرجا نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم هي گرم مي‏شود هي سرد مي‏شود، خراب مي‏شود آباد مي‏شود و هر متغيّري مغيّري مي‏خواهد. همينكه ديدي تغيير كرد، يك‏كسي، يك‏مغيّري تغيير داده. ديدي عمارتي ساخته شده، بنّايي ساخته. پس العالم متغيّر و كلّ‏متغيّر حادث. و هر حادثي خدا مي‏خواهد، مُحدثي مي‏خواهد. اين‏جور كلمات حقّه متداول شده در ميان مردم اصلش از خدا و از انبيا بوده است آمده به ارث رسيده. الحمدللّه كه متداول شده در ميان مردم. پس هرجايي از ملك را كه ديديد، چرت مزنيد ان‏شاءالله، هرجايي كه ديديد تغييري پيدا شد، اين تغييري كه اينجا پيدا شده دالّ است براينكه صانعي هست، خدايي هست و آن صانع بي‏پستا نمي‏آيد كار بكند. تا جايي نباشد و آن صانع به آنجا تعلّق نگيرد، تصرّف نمي‏كند. تا استيلا نداشته باشد به عرش و عرش را حركت ندهد، باد اينجا احداث نمي‏شود؛ باد كه نيامد كشتي را جاري نمي‏كند. تا عرش را حركت ندهد، عرش آفتاب را اينجا حركت ندهد، روز نمي‏شود، شب نمي‏شود. پس همينكه تو مي‏بيني روز شد، بدان عرش حركت كرده. مي‏بيني شب شد، بدان عرش حركت كرده. پس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اينها است واللّه كه اگر يادش بگيريد و ديگر اين را محض نمونه عرض مي‏كنم و مي‏گذرم، حالا نمي‏خواهم شرحش كنم عرض مي‏كنم اينها را هركس ياد بگيرد واللّه اسم‏اعظم را يادگرفته و عرض مي‏كنم هركلمه‏اي اسم‏اعظمي است لكن كلمه كار كلمه مي‏كند، اين بقدر سطر كار از آن نمي‏آيد. پس الحمدللّه ربّ العالمين اسم‏اعظمي است، هركس حمد را خواند همة قرآن را خوانده. پس سورة حمد اسم‏اعظم بزرگي است، سوره‏هاي قرآن هر سوره‏اي اسم‏اعظم است. حالا همين‏جور ياد بگيريد اقلاّ علمش را داشته باشيد بلكه كم‏كم توفيق عملش هم ان‏شاءاللّه براتان بيايد.

پس عرض مي‏كنم در سر هر سوره‏اي بسم‏اللّه الرحمن الرحيم هست، در سر سورة قل هواللّه اين بسم‏اللّه الرحمن الرحيم هست. اين شرحش قل هواللّه احد است، اين سوره شرح آن بسم‏اللّه است. ديگر اللّه الصمد شرح قل هواللّه احد است، باقي سوره شرح اللّه الصمد است. به همين پستا هر سوره‏اي بسم‏اللّه دارد اين سوره شرح آن بسم‏اللّه است. ديگر يك بسم‏اللّه الرحمن الرحيم ديگري هست، آن بسم‏اللّه شرحش اين سوره نيست، شرحش همان سوره است كه آن بسم‏اللّه در سر او است. به همين‏طور تا آيه‏هاي بعد، شرح آيه‏هاي پيش را مي‏كند.

ملتفت باشيد، مردم معني اينها را نمي‏فهمند، خبر هم ندارند. حتّي اينكه اختلاف هم كرده‏اند آيا يك بسم‏اللّه نازل شد و همان سوره اقرأ كه نازل شد، همان بسم‏اللّه اول سورة اقرأ نازل شد يا براي هر سوره‏اي بسم‏اللّه نازل مي‏شد و اختلافها كرده‏اند، و قال قال زياد دارند كه آيا بسم‏اللّه جزء سوره است يا نه و حال اينكه هر وقت جبرئيل مي‏آمد اگر اوّل مي‏گفت بسم‏اللّه الرحمن الرحيم پيغمبر مي‏فهميد سوره نازل شده و هروقت تتمّة سوره را بعد از يك‏سال دوسال مي‏آورد، معلوم مي‏شد آن بسم‏اللّه مال اين بوده. پس هر سوره‏اي بسم‏اللهي دارد. اين بسم‏اللّه الرحمن الرحيم را مي‏خواهي ببيني چه كارها از او مي‏آيد، باقي سوره را بخوان، باقي سوره، باقي اين مطلب است. بسم‏اللهي مي‏خواني نمي‏داني اين اسم‏اعظم براي چه‏كار است، بسم‏اللّه را كه مي‏خواني آنوقت مي‏خواني قل يا ايّها الكافرون لااعبد ماتعبدون و لاانتم عابدون ما اعبد به همين‏طور تا آخر سوره كه مي‏خواني كه لكم دينكم و لي دين آنوقت مي‏فهمي كه اين سوره اسمي است از اسمهاي بزرگ، كارها از آن مي‏آيد. همينطور قل اللهمّ مالك‏الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء آيه را كه مي‏خواني تا آخر مي‏داني يكپاره كارها از آن مي‏آيد، اسم‏اعظم است و با اين اسم كارها مي‏شود كرد. باري و آن سرّ اعظمش را هم ملتفت باشيد، بدانيد اگر اين ظواهر بود، كه اين ظواهر را سنّيها هم مي‏توانستند بخوانند يا بنويسند و تأثيرات ببينند. اگرچه باز آنها هم كه بخوانند و بنويسند، باز بي‏تأثير نيست. لكن آن‏طوري كه بايد تلاوت كرد كه حق تلاوت است، بغير از اهل حق كسي نمي‏تواند تلاوت كند و شما ان‏شاءاللّه از آن كساني هستيد كه اگر خدا خواسته باشد تعليمتان كند، مي‏كند. باري، منظور اشاره‏اي بود؛ برويم سر مطلب.

پس عرض مي‏كنم همين‏طوري كه خدا است خالق جميع اشيا، امّا اگر گياهي روئيده و تو آفتاب را هم نديده باشي مي‏فهمي آفتاب تربيت كرده كه گياه روئيده. اگر گياهي خشك شد، تو مي‏فهمي كه آفتاب نبوده، سرما زده، گياه خشك شده. بخواهي بي‏آفتاب گياه برويد، خدا نمي‏روياند بي‏آفتاب. امّا حالا خالق گياه كيست؟ خدا وحده لاشريك له. چه‏جور خلق مي‏كند؟ اين‏جور كه آفتاب را مي‏آرد، گرما مي‏آرد، سرما مي‏آرد، باد مي‏آرد، همة اين كارها را مي‏كند كه اين درخت درخت مي‏شود، بالا مي‏آيد، شاخ مي‏كند، برگ مي‏كند، گل مي‏دهد، ميوه مي‏دهد و ميوه‏اش مي‏رسد، ترش مي‏شود، شيرين مي‏شود. پس اين ميوه را ديدي رسيد، دليل اين است كه آفتاب هست. اين ميوه را ديدي رسيد، دليل اين است كه سرما هست، گرما هست. مباديش همه بوده كه همة اينها درست شده. همه دليل اين است كه آفتاب موجود است. خود آفتاب را مي‏بيني گاهي بالا مي‏آيد، بعينه آفتاب مثل چراغي است، چراغ را بايد دست گرفت و آوردش بالا. گاهي پايين مي‏رود مثل چراغي، گاهي بايد دست گرفت برد توي سيزان. پس جميع حركات، جميع تغييرات كه در ملك خدا مي‏شود معلوم است خدا آن تغيير را داده و مُحدثي دارد اين عالم، و خدايي دارد. حالا اين تغيير داده همه‏جا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت تو يك‏خورده چرت مزن، خيلي چيزها مي‏فهمي. در اين عالم دنيا اين‏همه تغييرات كه مي‏بيني، سرماها گرماها، گرانيها ارزانيها، بلاها رفع بلاها، آنچه در اين دنيا واقع مي‏شود مي‏بيني كه واقع مي‏شود اما تمام اينها تا عرش نباشد، آيا مي‏شود؟ و عرش جسمي است مثل ساير اجسام، طول و عرض و عمق دارد و آن‏طرفش هم هيچ‏چيز نيست. پس در عالم اجسام آنچه بالاي تمام اجسام است، آن پوست پيازِ بالايي كه بالاي همه است كه ديگر آن طرفش لاخلأ و لاملأ همين عرش است. ديگر آن طرفش هيچ‏چيز نيست، ديگر آن‏طرف هم ندارد. آن‏طرف جاي خالي‏گاهي هم نيست كه به قول حكما بُعد موهومي اسمش بگذاري، هيچ نيست، لاخلأ و لاملأ. نه جسمي آنجا هست كه روي عرش منزلش باشد، نه خالي‏گاهي است. چراكه خالي‏گاهي كه ما مي‏گوييم، اين اطاق را مي‏گوييم خالي است. اين باز خالي نيست، اطاق از هوا پُر است. مثل اينكه اطاق را اگر از آب پركنند، اطاق خالي نيست. از خاك پركنند، خالي نيست. خاكها را بردارند پر از گندم كنند، باز پر است. به‏همين‏طور هوا توش باشد، باز پر است. آنجا لاخلأ وقتي خلأ نيست مي‏خواهي چه باشد؟ مي‏خواهي هوا باشد؟ كه هوا جاش اينجا است. آتش آنجا باشد؟ آتش جاش اينجا است. خاك باشد؟ خاك جاش اينجا است. آسمان باشد؟ آسمان جاش آسمانها است. مي‏خواهي آن‏طرف چه باشد؟ آن‏طرف عرش هيچ نيست. خلأ محال است و نيست؛ ملأ هم كه همين عالم جسم است. خاك خاك است، آب آب است، هوا هوا است، آسمانها آسمانها است. پس آن‏طرف عرش هيچ نيست. پس اين عرش است مدبّر اين عالم، يا بگو خداي عرش است مدبّر اين عالم و اين عرش است تخت سلطنت خدا كه بر آن مستولي است و اين عرش را مي‏گرداند. عرش را كه گرداند، تمام آسمانها مي‏گردند، ستاره‏ها مي‏گردند، آفتاب و ماه مي‏گردند. اينها كه گشتند، تمام آنچه روي زمين است از مواليد همه پيدا مي‏شوند. حالا خدا خالق آن عرش است و اين عرش نبوده و آن را خلق كرده و مي‏گرداند آن را. لكن اگر وقتي رأيش قرارگرفت همه را به هم بزند، عرشش را نگاه مي‏دارد. عرش را كه نگاه داشت، همة اينها خراب مي‏شوند، مي‏روند پي كار خود. اين را خوب مي‏خواهي بفهمي، مي‏آرم پيش خودتان كه از نمونه پي ببريد. نمونه‏اي كه بخواهي ببيني عرش چه‏طور است، همين‏جا فكر كن ببين اين روح خودت آيا تعلّق گرفته است به استخوان؟ به گوشت، به پوست، به پي؟ يااينكه روح تو تعلّق گرفته است به آن خوني كه در قلب است؟ به اين علقه صفرا تعلق گرفته و آن خون زرد زنده شده و آن خون از جنس همين بدن است، مثل بدن است، طول و عرض و عمق دارد الاّ اينكه اين بدن بدون واسطة او نمي‏تواند زنده شود. پس روح تعلق مي‏گيرد به آن خون و چون آن خون از جنس بدن است مي‏تواند در خلل و فرج بدن نفوذ كند. حالا او زنده است و در خلل و فرج بدن نفوذ كرده، هرجا آمد زنده مي‏كند. عرش را بخواهي بداني چطور است، نمونة او همين علقه صفرا است كه الطف تمام اجزاء بدن است و عرش هم الطف تمام عالم است و اين عرش است كه الرحمن علي العرش استوي پس تا عرش نباشد و خدا مستوي بر عرش نشود، حرف نمي‏زند. تا چيزي نباشد حرفي نمي‏زند، چراكه چيزي نيست كه با او حرف بزند. بله، بايد عرش باشد و اين عرش بگردد و آسمانها را بگرداند و خورده‏خورده زمينها را درست كند. آسمانها و زمينها كه درست شد آنوقت به زبان بيايد و بناكند حرف‏زدن. فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً بايد كسي باشد، چيزي باشد كه به او بگويند ائتيا طوعاً او كرهاً معلوم است مخاطِب مخاطَب مي‏خواهد، همين‏طور من در اطاق تنهايي بنشينم حرف بزنم، مردم مي‏گويند اين ديوانه است. حرف كه مي‏خواهم بزنم معلوم است بايد كسي باشد كه با او حرف بزنم. ديگر خيال كني همين‏طور خدا رفت و در بالاي عرش نشست و هيچ‏كس هم نبود، آنوقت گفت ائتيا طوعاً او كرهاً نه اين‏طور نبود. خدا كارهاش از كارهاي مخلوقات نظمش بيشتر است. اين نظمهايي كه در مخلوقات هست، از هزاريكش، از صدهزاريكش، يكي را يادگرفته‏اند؛ حالا اين‏جور نظمها پيدا شده. مي‏خواهند در همدان باشند، مي‏خواهند در مكّه باشند، مي‏خواهند در كربلا باشند، مي‏خواهند جايي ديگر باشند، همين‏كه تغيير مي‏بيني مي‏فهمي صانعي است، مي‏فهمي عرش حركت كرده كه اين تغيير اينجا پيدا شده. اگر اين عرش نبود، خدا تصرّف در ملك نمي‏كرد، آنوقت هيچ هم نبود. آنوقت كه هيچ‏چيز نبود، حرف هم نمي‏زد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس بدانيد و فراموش نكنيد آن طينتي را كه گرفته‏اند و محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين را از آن ساخته‏اند، آن طينت ابتدا هم ندارد. آن طينت ابتداي ملك است براي ايشان آن طينت را گرفته‏اند. زيرش چيزي ديگر هم نيست، زير آن چيزي نيست كه مثل اينكه عرش را گرفته‏اند و عرش آن‏طرفش هيچ چيزي نيست. مثل اينكه همين علقه صفرا كه در بدن است، خودش خوني است. امّا خوني است زنده و علامت زنده‏بودنش هم همين كه مي‏بيني سرِهم مي‏زند اين نبض. پس عرش را اوّل مي‏سازند، بعد آسمانها را بواسطة عرش مي‏سازند، آنوقت متولّدات كه جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي باشد ساخته مي‏شوند. پس او است اوّل، اينها دويّم و سيّم و چهارم است تا هزارم و هكذا.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و فكر كنيد در آن. حالا آيا مي‏شود يكوقتي چيزي خيال كني جايي باشد و عرش نباشد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آيا مي‏شود يك‏چيزي پيدا شود، آفتابي بشود، سايه‏اي پيدا شود، شبي بشود، روز بشود، گرمي و سردي اينجا پيدا بشود و جايي باشد و عرش نباشد كه حركت كند و اينها را احداث كند؟ اين داخل محالات است و ممتنعات. پس بدانيد واللّه نبود در ملك خدا وقتي كه جمادي باشد، نباتي باشد، حيواني باشد، همچو پيش از آدم را خيال كن يا پيشترش را خيال كن مي‏بيني طوري شده. هروقت طوري شد معلوم است عرش بوده كه اين تغييرات را داده، و عرش كه مي‏گويم، اين عرش را عرض نمي‏كنم، اين چراغ را نمي‏خواهم بگويم. آن چراغي را مي‏گويم كه تمام چراغها به آن روشن شده، او يكوقتي خاموش باشد داخل محالات و ممتنعات است. پس آن طينتي را كه اوّل ساخته‏اند و قبل از كلّ شي‏ء ساختند، مي‏فرمايند آن طينت ما قبل از تمام مخلوقات خلق شده بود صلوات‏اللّه‏عليهم و خودشان غير از آن طينت هستند و آن طينت باز واللّه بدن ايشان است. بدن را از گِل مي‏سازند و طينت يعني گِل و واللّه حقيقتشان فوق اين طينت است، حقيقتشان از حوصلة اين مردم بيرون است. آنچه خودشانند و آنجايي كه خودشانند احتياجي به اين طينت هم ندارند. خودشان صادر از خدايند، صادر از صانعند. خودشان قدرة‏اللّه‏اند، علم‏اللّه‏اند، سمع‏اللّه‏اند، حكمة‏اللّه‏اند. حالا چگونه مي‏توان گفت يكوقتي بوده كه خدا علم نداشته يا قدرت نداشته؟ معقول نيست. پس بدانيد كه تا خدا خدا بوده خودشان بودند با خدا و مدتي هم درست نيست گفتن. بلكه تا خدا خدا بود، ايشان با خدا بودند و تا ندارد بجهت آنكه خدا را نساخته‏اند كه بگويم تا خدا بود؛ و هميشه واللّه بود خدا و واللّه هميشه قدرت داشت، هميشه علم داشت، هميشه خالقيّت داشت، رازقيّت داشت، تمام اسما را داشت. له معني الربوبيّة اذ لامربوب له معني الخالقيّة اذ لامخلوق همين‏طوري كه مي‏بيني هنوز سال آينده را خدا خلق نكرده، در هيچ عالمي هم سال آينده خلق نشده است. پس الآن خدا نساخته سال آينده را. حالا خدا خالق آن سال آينده هست؟ معلوم است اين كرسي را وقتي نجّار مي‏سازدش، بعد از آني كه ساخت، ساخته شده. آيا پيش از آني كه كرسي را نجّار بسازد، معلوم است نجّار بوده، اين نجّار هم كرسي را ساخته. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس سال آينده را خدا خلق نكرده است هنوز اما الآن كه سال آينده را هنوز خلق نكرده له معني الخالقيّة اذ لامخلوق خالق هست و معني خالقيّت براي او هست. پس از براي خدا است معني خالقيّت. از همين حالا به آينده‏ها هيچ‏چيزش هنوز خلق نشده تا قيامت لكن اين خداي ما معني خالقيّت با او هست، مخلوقات هيچ با او نيستند. هر مخلوقي را هر وقت مي‏خواهد خلقش مي‏كند و سرِ جاش مي‏گذارد، آنوقت خالق او است. آنهايي كه خلق نشده‏اند كه نيستند، معدوماتند، آيا خدا رازق آن معدومات است؟ بچه‏هايي كه خلق نشده‏اند، آيا شير مي‏خورند؟ يا غذا مي‏خورند، نان مي‏خورند؟ معني ندارد مرزوق باشند. پس له معني الرازقيّة اذ لامرزوق او هروقت آنها را ساخت، رزقشان را هم مي‏دهد و هكذا له معني القادريّة باز اذ لامقدور بله وقتي مقدوري نيست، قدرت بكارنبرده لكن آن معني قادريّت كه همچو اصل قادريّت است، آن معني رازقيّت كه اصل رازقيّت است، اينها هرگز نمي‏شود با خدا نباشد. اينها اركان توحيدند، اركان الوهيّتند، خدا البتّه بايد قادر باشد، خدا البتّه بايد دانا باشد، خدا البتّه بايد الوهيّت داشته باشد. كسي اينها را اگر به او بدهد آن‏كسي كه مي‏دهد، او بايد متشخّص‏تر باشد، هرگز هم از جايي قرض نكرده مُعَلَّم از جايي نشده. خدا است معلِّم و تمام معلَّمند، بايد تعليمشان بكند كه يادبگيرند و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء.

 و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله‏الطاهرين

 

 

(شنبه غرّه جمادي‏الثانيه 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔول عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»

همين‏طوري كه ان‏شاءاللّه در پيش خودتان كه فكر كنيد خيلي روشن است مطلب، همين‏طوري كه در نزد خودتان مي‏بينيد كه از هريك از اعضا و جوارحِ هريك از خودمان، خودمان مي‏فهميم زنده‏ايم، غيري هم مي‏فهمد زنده‏ايم، چرا؟ بجهت اينكه يك‏جايي را مي‏بينيم حركت مي‏كند، دستي حركت مي‏كند، پايي حركت مي‏كند، همين علامت اين است كه حياتي اينجا هست. حالا مطلب به همين آساني است همه‏جا، و مردم حيران و سرگردانند. پس مادامي‏كه يك‏عضوي حركت مي‏كند معلوم است محرّكي حركتش مي‏دهد، بجهتي كه مي‏دانيم اين جسم خودش حركت نمي‏كند. بدليلي كه اين وقتي مُرد، كسي نيست حركتش بدهد، ديگر دست حركت نمي‏كند، پا حركت نمي‏كند. به همين آساني است مطلب واللّه. پس هر عضوي كه حركت كرد دليل اين است كه روحي كه ما نمي‏بينيمش او اين دست را حركت داده، اين پا را حركت داده. حالا همين‏جور هرجايي هر تغييري پيدا شد، او خودش تغيير نكرده. هرجا خوب شد، هرجا بد شد، ديگر مترسيد در ملك خالقي به غير از خدا نيست. حولي قوّه‏اي هيچ‏جا نيست مگر براي خدا. هرجا گرم شد خدا گرمش كرده، هرجا سرد شد خدا سردش كرده، ارزان شد خدا ارزانش كرده است، گران شد خدا گرانش كرده است، كسادي شد خدا كسادي آورده، رواج شد خدا رواجي آورده.

ملتفت باشيد بااعتقاد هرچه تمامتر، اينها الفاظش هم خيلي متداول است و همه‏جا مي‏گويند، شما ان‏شاءاللّه معنيش را هم داشته باشيد چراكه هيچ متغيّري خودش را نمي‏تواند تغيير بدهد. و از بس راههاش آسان است آدم خجالت مي‏كشد بيايد روي كرسي بنشيند و بديهيّات را بناكند گفتن و درس بگويد، مع‏ذلك ياد نمي‏گيرند.

پس عرض مي‏كنم هيچ متغيّري خودش متغيّر نمي‏شود، لامحاله مغيّر مي‏خواهد. پس اگر چيزي گرم شد چيزي گرمش كرده، سرد شد چيزي سردش كرده، آبي بسته شد هوا سرد شده اگرچه هوا را هم نبينيم، خبر از بيرون نداشته باشيم. همين‏كه ديديم روي كرسي كاسة آب يخ كرد، مي‏فهميم هوا سرد شده بجهتي كه اين آب خودش يخ نمي‏كند مگر هواي سردي به اين بزند. اينها خيلي پوست‏كنده است و خيلي آسان است و واللّه همين آسانها را اگر دل بدهيد مي‏بردتان تا پيش خدا. اين آب را ما ديديم روي كرسي يخ كرد، آدم عاقل مي‏فهمد هوا سرد شده كه يخ كرده است. به همين‏جور ديديم يخي را آب شد به حسّ ظاهر، آيا نه اين است كه مي‏فهميم هوا گرم شده؟ پس ببينيد آيا حرف از اين پوست‏كنده‏تر مي‏شود زد؟ از اين پوست‏كنده‏تر دهانش مي‏چايد كسي بزند، نمي‏شود از اين پوست‏كنده‏تر حرف زد. آب را ديديم يخ كرد هواي سردي اين را منجمد كرده. يخ آب شد هواي گرم اين را اذابه كرده. به همين‏طور هر تغييري هرجايي پيدا شد مغيّري آن را تغيير داده. آن مغيّر اوّلِ اوّل كيست؟ آن مغيّر اوّلِ اوّل هركس هست آن است كه بالاي آن ديگر مغيّري نيست، آن خدا است. پس همين‏جور كه در بدن خودتان مي‏بينيد يك‏عضوي از اعضا اگر حركت كرد، همين براي خودتان دليل اين است كه روح شما اينجا است و نمرده‏ايد ديگران هم مي‏فهمند شما زنده‏ايد و نمرده‏ايد و چنانكه زندگيمان را مي‏بينيم به آن روح است، همين‏جور ما آن روح را نمي‏بينيم، صداش را هم نمي‏شنويم. صداش هميني است كه با اين گوش مي‏شنويم.

چرت مزنيد، پس عرض مي‏كنم واللّه صدايي كه خدا داده واللّه صداي انبيا است، هيچ‏جور ديگري خدا صدا نمي‏دهد. هاتفي از غيب هم صدا بدهد، هاتفها هم ملائكه هستند مثل انبيا. مي‏خواهي بداني چطور است صداي خدا؟ ببين تو چطور صدا مي‏كني؟ تو را كه كسي نمي‏بيند، نه رنگت نه شكلت نه قدت، اينها مال بدن است، روح در بدن به هيچ‏طور ديده نمي‏شود، لايدرك است، لايحسّ است. پس ديدنِ آن روح چه‏جور است؟ چه‏جور مي‏شود او را ديد؟ صداي آن روح چه‏جور است؟ هركه صداي بدنش را شنيد صداي آن روح را شنيده، هركه بدنش را ديد او را ديده. معاملة آن روح با شما چطور است؟ هرطور اين بدن معامله كرد، معاملة روح همان است. مي‏گيرد اين بدن، روح گرفته. روح طوري ديگر نمي‏گيرد. چرت نزنيد كه خيلي پوست‏كنده و خيلي آسان است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. اما آن روح بي‏آنكه جايي مسكني داشته باشد در اين بدن آمده و حرف مي‏زند يا خير، پستايي دارد؟ ملتفت باشيد اينها را گم نكنيد كه تا سررشته‏اش از دست رفت، شما هم داخل آن طايفه‏ها مي‏افتيد. الفاظش را هم نگوييد داخل آن طايفه‏ها هستيد و افتاده‏ايد. فكر كنيد آيا اين روح بي‏پستا مي‏آيد اينجا، يا اينكه اللّه اعلم حيث يجعل رسالته خدا بهتر مي‏داند روح نبوّت را كجا بگذارد. خدا بي‏پستا نمي‏آيد ميان خلق، خدا همان پيش انبياش مي‏آيد، جاي ديگر نمي‏آيد. حالا ديگر نبي را بخواهيد درست تميز بدهيد از غير نبي، و عرض مي‏كنم سررشته را ول نكنيد كه تا سررشته از دستتان رفت ديگر نمي‏دانيد چطور شد. بلكه اگر توي دايره حق هم واقع باشيد، تقليد است؛ نمي‏دانيد چه مي‏گوييد. پس عرض مي‏كنم روح بي‏پستا نمي‏آيد توي بدن. اين روح اگر آن علقه صفرا كه آن روح بخاري است نباشد توي بدن و اين بدن همين‏طور كه هست هيچ‏جاش هم عيب نكرده باشد، روح نمي‏آيد توي بدن. اين شخصي كه مُرد، اعضا و جوارحش از هم نپاشيده، بدن طوري است كه بود، روح دوباره برنمي‏گردد بيايد توي بدن. آنهايي هم كه مي‏خواهند زنده‏اش كنند، چون طبابتش را راه‏نمي‏برند نمي‏توانند زنده‏اش كنند. انبيا راه مي‏برند طبابتش را، مي‏توانند زنده‏اش كنند. پس امتناع ندارد زنده‏كردن اين، يك‏جوريش بايد كرد كه يك‏روح بخاري اينجا پيدا شود. روح بخاري كه اينجا پيدا شد، اين زنده مي‏شود و برمي‏خيزد. اما حالا چه بريزيم به حلق اين كه آن روح بخاري توي قلب اين پيدا بشود؟ هرچه فكر كرديم، زور زديم كه چه دوايي پيدا كنيم، نتوانستيم پيدا كنيم. خدا نخواسته كه مردم پي‏ببرند به آن جور دوا لكن انبيا مي‏دانند آن دوا را، همان دوا را مي‏دهند، مرده زنده مي‏شود. ديگر يك‏دفعه هم هست كه دعايي مي‏كنند زنده مي‏شود، يك‏دفعه هم هست دوايي مي‏دهند و زنده مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، باز اين نمونه‏ها را ملتفت باشيد حقيقت واقع اين است خيلي از حشرات زمين هستند و اينهايي كه در بيابانها سيركرده‏اند مي‏دانند لاعن‏شعور حرف نمي‏زنم. همين سوراخهاي مورچه را بشكافند مي‏بينند مورچه‏ها همه مرده‏اند. يك‏فصلي ديگر مي‏شود، همه زنده مي‏شوند. مگس را شايد بازي كرده باشي در بچّگي. مگس را در آب سرد بزني و نگاه داري كه بميرد، همانقدر كاري كني كه جائيش زخم نشود، نگاهش داري در آب سرد، مدتي كه گذشت البته مي‏ميرد و اگر بيندازيش دستش نزني مرده است، زنده نمي‏شود. اما يك‏خورده خاكستر گرم روش بريزي، قدري تأمل كني، يا همان مگس مرده را توي دست بگيري، پفي بكني، بمحضي كه گرم مي‏شود اين مگس يكدفعه بنامي‏كند به جنبيدن و زنده مي‏شود. همين‏جور عرض مي‏كنم تمام مار و موري كه هستند در زمستان سخت، همه مي‏ميرند در زير زمين بدنشان يك‏چيز يخ‏كرده‏اي، شُلي آنجا افتاده. خيال مكن سوراخ كرمي پيدا مي‏شود كرمهاي زنده توش هستند. بله تك تكيشان هم سوراخ گرمي پيدا مي‏شود كه نمرده‏اند. نمي‏گويم همچو چيزي نيست، آن هم هست لكن اغلب حشرات، اغلب مورها، اغلب مارها اين فصل بشكافي خانه‏شان را مرده‏اند. لكن تابستان مي‏آيد و هواي زمين گرم مي‏شود و بخاري به بدن اينها تعلّق مي‏گيرد زنده مي‏شوند. ديگر اينها را كه عرض مي‏كنم راه احيا و اماته هم به دستتان مي‏آيد ان‏شاءاللّه. انبيا سؤال مي‏كردند كيف تحيي الموتي شما سعي كنيد ان‏شاءاللّه كه شما نباشيد اهل ظاهري كه هيچ اهل باطن نيستند. ببينيد از طبيبها بپرسي چه‏جور علاج مي‏كني صفراوي را، سوداوي را، دموي را؟ طبيب مي‏گويد آني كه صفرا دارد بنفشه‏اش مي‏دهم، آن كه سودا دارد بسفايج مي‏دهم، آن كه خونش زياد است حجامتش مي‏كنم. تو هم كه شاگرديش را مي‏كني اينها را يادمي‏گيري، خودت هم مي‏تواني طبابت كني. عرض مي‏كنم اگر چرت نمي‏زني مي‏داني انبيا كه سؤال مي‏كردند كيف تحيي الموتي مي‏خواستند يادبگيرند كيفيّت زنده‏كردن را و ياد مي‏گرفتند. موسي زنده كرد جمعي را، عزير زنده كرد، ارميا زنده كرد، ابراهيم هم البته مي‏توانست زنده كند مردگان را چراكه ابراهيم از عيسي خيلي متشخّص‏تر بود و خود عيسي فخرش اين بود كه از اولادة ابراهيم است. خودش فخر مي‏كرد كه من از اولادة ابراهيمم. حالا نصاري بي‏دينند كه به ابراهيم اعتقاد ندارند، عيسي خودش واللّه سنّت ابراهيم را از دست نمي‏داد. خودش نشست و او را بريدند، نشست تا ختنه‏اش كردند. حالا اينها نمي‏دانند اينها را، ندانند. خودش اين كار را كرد كه مبادا سنّت ابراهيم ترك شود. ابراهيم از عيسي هزارمرتبه متشخّص‏تر است. پس ابراهيم خيلي بهتر و آسانتر از عيسي مي‏توانست مرده زنده كند. واللّه همين‏طور حضرت‏امير شما جمع كثيري را آتش زد و خاكسترشان را به باد داد و واللّه چشمبندي هم نبود. خصوص مقابل خدا نمي‏شود ايستاد چشمبندي كرد و خدا رسوا نكند. عرض مي‏كنم جمع كثيري را حضرت‏امير در همين جنگهاي آخريشان بود گويا جنگ نهروان بود كشتند و سوزاندند و خاكسترشان را به باد دادند. بعد از چندي مردم ديدند جميع آن جماعت توي خانه‏هاشان بودند و زنده بودند باوجودي كه آنها كافر هم بودند و اينها غير از آن نصيري‏هايند، نصيري‏ها جدايند. پس بدانيد كه ائمّة شما راه مي‏برند كيفيّت احياي موتي را. كيف تحيي الموتي پس عرض كن به ايشان كه شما وارث انبيائيد، اقلاً اينقدر را بايد اعتقاد داشته باشي كه ايشان وارث پيغمبرانند. وارث آدم است، يعني كارهايي كه آدم مي‏كرد شما مي‏توانيد بكنيد. اين‏جورند كه وارثند والاّ من هم وارث مي‏توانم باشم. ارثي كه از آدم مي‏برند، يعني هر علمي را كه آدم داشت تو هم داري؛ هر كاري را كه آدم مي‏كرد تو هم مي‏تواني بكني. عيسي مرده زنده مي‏كرد، حالا آيا ايشان وارث عيسي روح‏اللّه نيستند؟ چرا وارثند و بهتر از عيسي مرده زنده مي‏كنند. موسي فرعون را غرق كرد، ايشان واللّه غرق مي‏توانند بكنند، ايشان واللّه نجات مي‏توانند بدهند. همان‏روز هم ايشان مي‏كردند. پس چون وارثند ائمّة شما تمامشان وارثند تمام انبيا را. اينها را كه يادمي‏گيري آنوقت اين را خوب مي‏تواني بفهمي. آسان مي‏توانيد بفهميد كه هر معجزي از هر پيغمبري سرزده، نمونه‏اش را پيغمبر ما آورده‏اند و به غير از اينها كارهاي ديگر هم كرده است پيغمبر ما كه آنها نمي‏توانستند بكنند. بجهتي كه پيغمبر و آل او صلوات‏اللّه‏عليهم، همه، وارث تمام انبيا هستند. همه بخواهند آن كارها را بكنند مي‏توانند. آن روز هم كه آنها مي‏كردند فرمودند ما بوديم كه كرديم. ببينيد در خيبر را تكه‏تكه مي‏كردند و قسمت مي‏كردند. چطور اين آهن مثل خمير در دستشان نرم مي‏شد و هكذا. آهني كه به گردن خالد وليد انداختند، وقتي خواستند بردارند مشت مشت مي‏گرفتند، مثل خمير مي‏كندند؛ مردم تعجّب مي‏كردند. فرمودند آيا تعجّب مي‏كنيد اين را؟ آيا قرآن نخوانده‏ايد كه مي‏فرمايد النّا له الحديد ما براي داود آهن را نرم كرديم. منّت گذارد خدا بر داود كه آهن در دستش نرم بود مثل موم و مي‏گرفت مثل موم لوله مي‏كرد و زره مي‏ساخت و زره را با دستش مي‏ساخت، بي‏آتش و دم و كوره. فرمودند آن داود كه اين كار را مي‏كرد من به او قوّت داده بودم كه مي‏كرد. حالا آيا خودم نمي‏توانم اين كار را بكنم؟ من بودم كه كمك داود مي‏كردم و داود مي‏كرد اين كارها را. پس هر چيز و هر كار عجيب غريبي كه از هر نبيّي ديده‏ايد، ظاهرش اين است كه ايشان چون وارث تمام پيغمبران هستند، آن كارها را هم به ارث برده‏اند و مي‏توانند بكنند. باطنش اين است كه آنها آن روز خودشان نمي‏توانستند آن كار را بكنند، ايشان كمك مي‏كردند انبيا را. اين است كه حضرت‏امير مي‏فرمايد من نصرت تمام انبيا را كرده‏ام. ناصر ملك خدا و كسي كه خدا دينش را به او نصرت كرده حضرت‏امير است صلوات‏اللّه‏عليه. پس خدا منّت به پيغمبر گذارده است و او را در ظاهر و در باطن، ناصر او قرار داده است. خود پيغمبر با تمام ائمّه هميشه همراه تمام انبيا بوده‏اند و هميشه تسديد مي‏كردند، كمك مي‏كردند آنها را؛ و در حقيقت دين تمام انبيا همه دين پيغمبر بود و دعوت به دين اين پيغمبر مي‏كردند اين است كه تمام انبيايي كه در سابق بودند، آن كساني كه راستي راستي منافق نبودند ايمان به محمّد و آل‏محمّد مي‏آوردند، ايمان به ايشان مي‏آوردند همه ايمان مي‏آوردند به ايشان. پس بكم فتح اللّه و بكم يختم كِي بود كه شما نباشيد؟ نبوده وقتي كه شما نباشيد. كِي خواهد آمد وقتي كه شما نباشيد؟ همچو وقتي نخواهد آمد.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه همچو بي‏پستا روح نمي‏آيد در بدن مگر آن روح بخاري بيايد؛ و روح بيايد به آن تعلّق بگيرد. ديگر شكلش شكل علقه صفرا است، يا بخار ظاهري هم مي‏شود باشد. مگس مرده گرم مي‏شود زنده مي‏شود، عقرب مرده گرم مي‏شود راه مي‏افتد. پس تا يك روح بخاري در اين بدن نباشد روح تعلّق نمي‏گيرد. فكر كنيد چرت مزنيد ان‏شاءاللّه لكن روح حيواني و ببينيد كه همه‏جا با سر و پستا است عرض مي‏كنم و دارم مي‏آيم، غافل نباشيد، چرت مزنيد پس اگر اين روح بخاري جايي پيدا شد اعضا و جوارح زنده مي‏شوند. اعضا و جوارح كه زنده شد مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد، سرما و گرما مي‏فهمد. ديگر محض همين كه اين چشم پيدا كرد اين شخص عالمي نمي‏شود و اگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه مي‏فهميد پشه هم چشم دارد، شپش هم چشم دارد. حالا كه چشم دارد علما نيستند، حكما نيستند از مبدء وجودشان. لكن درجه حيات را دارند و زنده شده‏اند و زندگي هميشه همين‏طور تعلّق مي‏گيرد. تا روح بخاري توي بدنشان نباشد زنده نمي‏شوند، هرجايي كه نگاهشان داري روح بخاريشان يخ كند، مي‏ميرند. در نوع خلقت انسان هم همين‏جور است اين هم روح حياتي دارد، روح بخاري دارد، علقه صفرا اين خون كه رفت در قلب گرم مي‏كند، نرم مي‏كند، اعضا و جوارح زنده مي‏شوند. هرجايي مرور مي‏كند آنجا را زنده مي‏كند. مي‏رود توي سر، سر را زنده مي‏كند. برمي‏گردد مي‏آيد توي باقي بدن، همه را زنده مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه باز رشتة ديگر است كأنّه مي‏خواهم عرض كنم كه در واقع همان‏رشته است لكن غافل نباشيد كه كجاش را عرض مي‏كنم. پس نه هركه چشم دارد مي‏فهمد هم لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها هم چشم دارد و هم گوش دارد اما حالا چون خر، گوش دارد، صدا كه يقيناً مي‏شنود پس سعي كنيم ياسين براش بخوانيم؛ نه. مكرّر عرض كرده‏ام بروي ياسين هم براش بخواني همه مي‏گويند مگر تو ديوانه‏اي ياسين براش مي‏خواني، اين هيچ نمي‏فهمد. بله گوش دارد، به او بگويي هُش يا هي كني، مي‏شنود. چيزي هم مي‏فهمد، اين‏جور فهم هم دارد امّا حالا بنشيني پيش خر بگويي ياسين يعني چه؛ يـس يعني پيغمبر9، والقرآن الحكيم يعني اميرالمؤمنين و اين خر هيچ اين‏جور چيزها سرش نمي‏شود. فهمِ معني‏فهمي را ندارد اصلاً. همين‏جورند واللّه مردم، همين‏طور چشم دارند امّا با آن چشم نمي‏بينند صمّ بكم عمي فهم لايعقلون و حال‏اينكه مردم چشم دارند، گوش دارند، حرف هم مي‏زنند. اين چه طعني است خدا مي‏زند. گيرم اين تفسيرش را بحسب ظاهر هم بخواهي بكني، خوب حالا يك‏كسي هست كر است يا كور است يا گنگ است ظاهرش اين كور است يا كر است يا گنگ است، خدا اين‏طورش كرده ديگر اين طعني نمي‏خواهد. جواب مي‏دهد مي‏خواستي كَرَش نكني تا حرف بشنود، مي‏خواستي كورش نكني تا ببيند، گنگش نكني تا حرف بزند. حالا كه صم است و بُكم است و عُمي است لايعقلون پشت سرش را چرا سرزنش مي‏كند؟ و خدا همچو نمي‏كند، هركه همچو كند خطا است. ملتفت باشيد، لكن چشم دارند لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها لهم السنة لايقولون بها باوجودي كه چشمشان هم مي‏بيند، گوششان هم مي‏شنود، حرف هم مي‏زنند اما حق نمي‏گويند. حق نمي‏خواهند، حق نمي‏بينند، حق نمي‏شنوند، حق قبول نمي‏كنند؛ اينها است معني آيات.

باز سررشته را سعي كنيد از دست ندهيد، پس نه هر صاحب چشم و گوشي دارد چيزي كه خيال هم تعلّق بگيرد. اينجا اگر پيدا شد عناصري كه اين عناصر را پيشتر به تدبيرات نباتي سر درست كنند، يا اينكه دست درست كنند، قلب براش درست كنند، جگر درست كنند، شش درست كنند، اينها را هم هيچ نبات خودش ضرور ندارد. بله تبارك آن صانعي كه اين نبات را ساخته كه صوافي مي‏خواهد توش قرار بدهد. اين قالب حيوان است ساخته‏اند و قالب حيوان را معلوم است طوري مي‏سازند كه به كار حيوان بخورد. بچّه توي شكم كه نفس نمي‏كشد، فكر كنند كه پس آنجا شش مي‏خواهد چه كند. اين شش بعينه خيكي است كه هي بادش مي‏كنند هي بادش را خالي مي‏كنند. اين شش براي نفس كشيدنِ بيرون خوب است. آنجا طفل توي شكم نه شش مي‏خواهد، نه معده مي‏خواهد، نه روده مي‏خواهد، نه سوراخِ بيرون‏كردن مي‏خواهد، نه سوراخ داخل‏كردن مي‏خواهد، نه راه حلقوم مي‏خواهد، نه راه دهان مي‏خواهد؛ همة اينها را براي بيرون ساخته‏اند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه حالا همچو چيزي را خدا از روي طبيعت نباتي مي‏سازد. اين را كه مي‏بيني كه طبع نبات نيست كه هميشه آدم بروياند و همچنين طبع نبات اين نيست كه هميشه كِرم بروياند. ديگر ملتفت باشيد اينها را يادش بگيريد اگرچه كلمات متفرّقه است لكن چاره ندارم به هركدام اشاره‏اي مي‏كنم و مي‏گذرم. طبع، مثل آتش است. آتش را هرجاش مي‏بري گرم است. اينها ديگر پيش چشمت است و مي‏بيني تري آب، طبع آب است. هركس را به آب بزني تر مي‏شود، يا آب بپاشي به كسي تر مي‏شود. اين طبع آب است. حالا طبع نبات اين است كه بروياند. اگر همه‏اش يك‏نسق و يك‏جور سبز مي‏شد آنوقت ما گول مي‏خورديم كه شايد همة اينها از طبع باشد. تو مي‏بيني از هر زميني گياه بخصوصي مي‏رويد يكي تلخ است يكي شيرين است، يكي خوشبو است يكي بدبو است. همين‏ها واللّه اگر چرت نمي‏زني دليل توحيد است، خدا همين‏جور آيات نازل كرده و مردم خيال مي‏كنند چيزهاي ظاهر ظاهر گفته است. عرض مي‏كنم خدا دارد استدلال مي‏كند به همين‏جور چيزها مي‏فرمايد اين سنگها را نمي‏بيني بعضيش سفيد است؟ طبع سنگ اگر اين است كه سفيد باشد، چرا بعضيش سياه است؟ بعضيش سرخ است؟ و من الجبال جددٌ بيضٌ و حمر مختلف الوانه بعضي بيضند، بعضي حمرند، بعضي غربيبند، بعضي سياهند. واللّه مثل رنگرزهاي خودمان مي‏گويند رنگ كن غربيب باشد، قيطاسي باشد. يك‏دفعه هست فيلي مي‏خواهيم رنگ كنيم، يك‏خورده زاغش را كمتر مي‏كنيم رنگش را كم مي‏كند. عرض مي‏كنم بي‏پستا نيست، پستا همان پستاي اوّلي است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اشاراتم به آنجا متّصل است. هرجا تغيّري ببينيد بدانيد مغيّري تغييرش داده، صانع است تغيير داده و عمداً هم اين‏كار را كرده، براي كاري هم كرده. يك‏فايده‏اش همين است كه چيزها تعليم تو كند از آن جمله اين است كه تو بداني كه اين خودش به اين‏طور نشده، كسي او را تغيير داده.

باري ملتفت باشيد، منظور اين است كه بي‏پستا روح نمي‏آيد توي بدن. اين بدنهاي ساخته را هم مي‏بيني وقتي روح فرار مي‏كند از بدن، زنده‏ها مي‏ميرند بجهت اينكه آن علقه صفرا كه اسمش قلب است كه روح بخاري باشد، آن همجنس بدن است. اين اگر از عالم غيب بنا باشد بيايد باز بي‏پستا مي‏شود. بايد در توي خود بدن يك‏چيز نرم يكدست متشاكل‏الاجزايي باشد، در توي چراغ روغني، پيهي، نفتي كه هست، آتش مي‏سوزد. آتش گرفته باشد و نسوزد، نمي‏شود. اما وقتي يكجا روغن تمام شد، ديگر نمي‏سوزد. حالا خود روغن هم اگر مثل آتش بود، از آنجا بايست بيايد، باز بي‏پستا مي‏شد. روح بخاري همين‏طور از آنجا راه نمي‏افتد بيايد. بايد اينجا ساختش از يكپاره چيزها، و آن چيزها را پيش از اينها مي‏سازد از همين غذا و همين آب. اين آب و غذا را كه آدم مي‏خورد اوّل به شكلي درمي‏آيد، بعد كشكاب مي‏شود و صاف مي‏شود و خورده‏خورده نطفه مي‏شود، مي‏ماند چندي. آنوقت في‏الجمله بعد از ريختن در رحم سفيديش كم مي‏شود، به آن سرخي كه خون دارد نيست. قدري ديگر كه مي‏ماند رنگ آن همچو سرخ جگري مي‏شود. باز قدري مي‏ماند در رحم آنوقت سرخ مي‏شود، آنوقت زرد مي‏شود، آنوقت اين خون اينجا كه درست شد بدن زنده مي‏شود. پس غيب از آن بالاها هم نبايد بيايد. در اين ملك هم همين‏طور است، بر همين‏نسق است، اين خون هست از آن محدّب عرش تا تخوم ارضين. ديگر حالا خسته‏ام. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(يكشنبه 2 جمادي‏الثانيه 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»

چنانچه در بدن خودتان و بدن حيوانات فكر كنيد مي‏يابيد ان‏شاءاللّه كه همينكه بدني حركت كرد دلالت دارد براينكه روح توش است و آن روح اين بدن را حركت داده و باز دالّ است بر اين مطلب. و فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، باز حركتي كه در اين بدن پيدا مي‏شود روح بي‏واسطة قلب اين را حركت نداده، آلتي بدست گرفته از جنس اين بدن و آن آلتش آن روح بخاري است. و فرق اين روح بخاري با آن حيات اينكه روح بخاري لطيفة اين بدن است، مي‏شود اين زياد شود مي‏شود كم شود، قوّت پيدا كند ضعف پيدا كند. وقتي اين روح بخاري از بدن بيرون رفت، روح مي‏رود به عالم خودش. پس همينكه در بدن صاحبان حيات، همينكه بدن حركتي كرد، اين دالّ است كه حركت داده‏اند اين را نه اينكه خودش حركت كرده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و محال است چيزي كه از خودش حركت ندارد، خودش را بجنباند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مثل سنگي كه حركت ندارد يك‏كسي بايد بيندازد اين را، تدبيري بايد كرد چيزي زور بيارد به اين بجنباند اين را. هيچ تدبيري نكرده خودش بجنبد، داخل محالات است.

پس بر همين‏نسق ببينيد چقدر روشن مي‏فهميد بدن بعينه مثل همان سنگ است. اين جسم است آن هم جسم است، اين ساكن است يك‏كسي اين را آنجا گذارده اين مي‏جنبد يك‏كسي اين را جنبانده. آن كسي كه رأيش قرارگرفته اين بدن را ساكن كرده؛ زماناً هم عرض مي‏كنم، فكر كنيد انسانها همه‏شان همين‏طورند و تميز بدهيد انسانها را به همين‏طور. انسان هركار مي‏خواهد بكند اوّل قصد مي‏كند كه برويم بعد مي‏رود، اوّل قصد مي‏كند نماز كنيم بعد نماز مي‏كند. اين است واللّه همين رشته سخن يك‏خورده هوشتان بجا باشد انسان را تميز مي‏دهيد كيست، حيوان كيست. حيوان قصد ندارد، رويّه ندارد به تصديق آن كساني كه علم به حقايق اشياء داشتند و بر حقايق اشياء مطّلع بودند. حضرت‏صادق صلوات‏اللّه‏عليه مي‏فرمايد حيوان رويّه ندارد، بالطبع راه مي‏رود لكن انسان ملتفت باشيد، انسان كارش اين است كه هركاري كه مي‏خواهد بكند اگر اوّل قصدش را نكند انسان نمي‏تواند كاري كند. ملتفت باشيد و غافل نباشيد، ببينيد چقدر نزديك مي‏كند انسان را به مطلب اصل كه بدن اصلي را آدم بفهمد. اسمي از بدن اصلي و بدن آخرتي توي شيخيها افتاده است لكن بوديم دوسال و سه‏سال درسش را گفتند و نفهميدند. ديگر نمي‏دانم آنهايي كه رد مي‏كنند چه‏چيز را رد مي‏كنند. عرض مي‏كنم شاگردي كه دلش مي‏خواهد بفهمد حاليش مي‏كنند و او هم حاليش مي‏شود و معلوم مي‏شود كه دلشان نمي‏خواسته بفهمند و دربند نبودند كه اين‏طورها شدند. واللّه چيزها گفتند كه هيچ دخلي به معاد نداشت. حالا كسي كه تسليم ايشان را دارد و گوش هم مي‏دهد شايد يااللّه يك‏چيزي گيرش بيايد. حالا آن كسي كه اصلش اهل اصطلاح نيست و مي‏خواهد هم ردّ كند، چه‏چيز را ردّ مي‏كند؟ واللّه اگر انصاف داشتند مردم نفس نمي‏كشيدند. عرض مي‏كنم انسان آني است كه قصد مي‏كند نگاه كند بعد نگاه مي‏كند، قصد مي‏كند نماز كند بعد نماز مي‏كند و هكذا هر كاري مي‏كند تا قصد نكند نمي‏كند. اين است كه در تمام شرايع اگر قصد قربتي نباشد در كار نماز اصلش نماز نيست، غسل غسل نيست، وضو وضو نيست. چرا؟ بجهت اينكه نه همين زير آب رفتن، غسل‏كردن است. انسان مكلّف است غسل كند، نه اين بدن، بي انسان. او مكلّف است بدنش را زير آب كند، نه اين مكلّف است بي او زير آب برود. لكن مي‏روي حمّام، يادت هم نيست رفته‏اي غسل بكني، زير آب هم مي‏روي، اما غسل نكرده‏اي. بجهتي كه انسان زير آب نرفته اصلاً. و اين حرفها را پيش اين مردم كه مي‏زني اين مردم خيال مي‏كنند آدم هذيان مي‏گويد؛ ازبس خودشان خرند و چيزي نمي‏فهمند. همچنين اتفاق دست را بگذاري روي زانو و خم شوي و نيّت ركوع نداشته باشي، ركوع نكرده‏اي. سر بر زمين بگذاري و نيّت سجده نداشته باشي، انسان سجده نكرده. نيّت نماز نداشته باشي، نماز نكرده‏اي. انسان وقتي نيّت مي‏كند، در حضور خدا مي‏ايستم نماز مي‏كنم، ركوع مي‏كنم، سجود مي‏كنم، انسان وامي‏دارد بدن را به اين كارها. نيّت نداشته باشي خم و راست شوي، نماز نكرده‏اي. پس آني كه به غفلت مي‏رود زير آب، انسانش نرفته. يك‏چيزي تر شده، حرفي نيست. دخلي به غسل ندارد. اتفاق هواي گرمي است آدم مي‏رود لب آب، دستش را مي‏شويد، روش را مي‏شويد، نيّت وضو هم ندارد، اين وضو نگرفته است. پس هركاري كه از روي قصد نيست كار انسان نيست، كار كسي ديگر است. پس تو در هر نفسي و خيلي نزديك مي‏كند مطلب را تو در هر نفسي اراده نمي‏كني نفس بكشي، يادت باشد يا نباشد، در خواب باشي يا بيدار، نفس خودش مي‏آيد و مي‏رود. اين نفس‏كشيدن مال تو نيست، نفس‏كشيدن مال حيواني است از حيوانات و قصد نمي‏خواهد.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم آدم يك‏بار هست يك‏چيزي مي‏خواهد بگويد آن يك‏چيز بيشتر نيست، بناي گفتنش را كه مي‏گذارد مي‏بيني مطلبي ديگر گفته شد، مي‏بيني پهلوش پيازي درآمد، تا نگاه مي‏كني مي‏بيني پهلوش پيازي ديگر درآمد وهكذا. ملتفت باشيد، دقت كنيد، پس انسان آني است كه با قصد كار مي‏كند از اين جهت در تمام شرايع كار بي‏قصد را عبادت اسم نمي‏گذارند. در همة اديان، يهوديها همين‏طور مي‏گويند، نصاري همين‏طور مي‏گويند، سنّيها همين‏طور مي‏گويند. بي‏قصد قربت، به قصد ريا كسي عمل كند، همه مي‏گويند شرك است. اين صورت را بعمل نمي‏آوردي مشرك نبودي. اين صورت را درست كرده‏اي معني هم توش نيست، اين اصلش نبود بهتر بود و همه هم گفته‏اند. پس انسان آني است كه قصد مي‏كند، ديگر قصدش خواه خوب باشد خواه بد. عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه خوب فكر كنيد و منظورم اين است كه بفهميد كه بلكه جزء خودتان بشود، عالمش شويد. اين‏همه اصرار براي اين است كه خودتان بفهميد، تقليد نباشد. مي‏خواهم عرض كنم انسان اگر تعمّد كند بي‏قصد كاري كند، زورش نمي‏رسد و عجب كلام متيني گفته است شيخ بهايي. ديگر علما گاهگاهي هركدامي جايي كلام متيني گفته‏اند. شيخ بهايي گفته است قصد طوري است كه اگر فرض كني خدا تكليف مي‏كرد كسي وضويي بسازد بي‏قصد، غسلي بكند بي‏قصد، نمازي كند بي‏قصد، اگر فرض كني خدا همچو تكليفي كرده بود، تكليف مالايطاق بود. بجهتي كه انسان نمي‏تواند بي‏قصد كاري كند. و اين كلام خيلي كلام پخته‏اي است. واقعاً انسان بي‏قصد نمي‏تواند كاري كند. آن قصد كار خودش است، حالا به آن قصد اين را وامي‏دارد اين را مي‏نشاند، آن كار را باقصدش مي‏كند. اين است كه فرمودند بنيّاتهم خلّدوا پس مؤمن از قصدش اين است كه تا هست كاري كند كه رضاي خدا در آن باشد، قصدش اين است تا هست مطيع خدا باشد و فرمان خدا را ببرد. كافر هم از قصدش اين است كه تا هست هي پدرسوختگي كند و هي كافر باشد؛ چون قصدش اين است جميع كفرها را بعمل آورده. حالا دزدي جايي نتوانسته دزدي بكند، اين دزد هست. آن كافر بعينه مثل دزد است؛ هر دزدي را بگيرند و حبس كنند و دستهاش را ببندند يكجائيش بيندازند اين نتواند دزدي كند، دلش هم مي‏خواهد دزدي كند نه اين است كه اين از دزدي بيرون رفته. همان دزدي كه بوده، هست. بدليل اينكه تا دستش را واكردند و توانست، دزدي مي‏كند. زاني را گرفته‏اند حبس كرده‏اند يا نگذاشته‏اند زنا كند، اين زاني است بجهت اينكه قصدش هست زنا كند. زاني است، روز قيامت زاني محشورش مي‏كنند ولو بسته باشند او را و نتواند زنا كند. عرض مي‏كنم كسي ضعف مي‏كند دلش و شراب دلش مي‏خواهد، حالا پول ندارد شراب بخرد، اين شراب خورده است. اين همان پيسي برسرش آمده باوجودي كه نخورده است. گرگ دهن‏آلوده و يوسف ندريده، زهرمار نخورده و خدا عذابش هم مي‏كند به همان عذاب شارب‏الخمر ولو كوفت هم نكرده چراكه پول نداشته. اگر پول داشت و مانع نداشت مي‏خورد. به همين‏طور عرض مي‏كنم مي‏خواهي بروي مكّه، مانع هست و طوري هستي كه اگر مانع رفع شود مي‏روي. حالا چون مانع هست نرفته‏اي، ثواب مكّه‏رفتن را داري چراكه نيّتش را داشته‏اي. پس اصل انسان كارش نيّت است و اين قاعده را همين‏جور داشته باشيد و بابصيرت باشيد. و حيوان نيّت ندارد، پس او كار مي‏كند بي‏نيّت. پس نفس مي‏كشي بي‏نيّت، خواب مي‏روي بي‏نيّت، بيدار مي‏شوي بي‏نيّت، توي خواب بسا حرفها مي‏زني، بسا خبر هم از آنها نداري. داشته باشي هم، تو نگفته‏اي. پس هرچه قصد همراهش نيست، كار انسان نيست. و ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه اگر دقت نكنيد گير مي‏كنيد. بجهتي كه انسان مي‏بيند حيوان مي‏رود آنجايي كه چريده، مي‏رود آنجا چرا مي‏كند. اين را كه آدم مي‏بيند خيال مي‏كند كه حيوان مي‏دانسته آنجا بايد رفت، چريد؛ و دانسته كه رفته. يا برمي‏گردد مي‏آيد خانة صاحبش، آدم خيال مي‏كند دانسته خانة صاحبش را و از روي اراده آمده. مي‏گويد اگر نداند خانة صاحبش را چطور مي‏آيد؟ عرض مي‏كنم اينها گول مي‏زند آدم را و گول زده جمع كثيري را. عرض مي‏كنم يك‏خورده فكر كن همة اينها را از خود مي‏تواني بفهمي. شما را آوردند در عالم حيات تا بتوانيد بفهميد كه حيوان چطور چيزي است. شما را آوردند در عالم نبات تا بتوانيد بفهميد نبات چطور چيزي است. شما را آوردند در عالم جمادات تا بتوانيد بفهميد جماد چطور چيزي است. پس دقّت كنيد و فكر كنيد، حيوان قصد سرش نمي‏شود. انسان اوّل يادش مي‏آيد بايد رفت آنجا و بعد مي‏رود، اوّل يادش مي‏آيد فلان‏غذا را بخوريم و بعد مي‏خورد، اوّل يادش مي‏آيد فلان‏كار را بكنيم و بعد مي‏كند. اين كار انسان است لكن حيوان هميني كه پيش خودت است به تو چسبانده‏اند اين حيوان را اين حيوان هست گرسنه‏اش است، قصد نمي‏كند گرسنه شويم. شكمش كه خالي شد گرسنه مي‏شود. هرچه قصد كنند كه گرسنه نباشيم، نمي‏شود؛ باز گرسنه است. رطوبات بدنش كم شده، تشنه شده. قصد نمي‏خواهد تشنه‏شدن، هركار بكند تشنه است. بخلاف انسان كه مي‏خواهد آب بخورد قصد مي‏كند كه آب مي‏خورم، برمي‏دارد مي‏خورد. قصد مي‏كند غذا مي‏خورم، برمي‏دارد مي‏خورد. لكن حيوان گرسنه مي‏شود بي‏قصد، حيوان تشنه مي‏شود بي‏قصد. چشم همينكه باز است و روشن است مي‏بيند، قصد نمي‏خواهد. گوش كه باز است و مانعي ندارد، صدايي باشد مي‏شنود، قصد نمي‏خواهد و هكذا. لكن انسان اگر آمد توي كار، قربة الي‏اللّه به والدين نگاه كنيم، به كتاب نگاه كنيم، به نامحرم نگاه نكنيم، همه‏اش از روي قصد و اراده است. ان‏شاءاللّه گمش نمي‏كنيد، سررشته خوبي بود به دستتان دادم. حيوان همينكه زنده است مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد، گرمي مي‏فهمد، سردي مي‏فهمد، قصد ضرور ندارد، قصد نمي‏خواهد. اتّفاق سرد است سرماش مي‏شود، اتّفاق گرم است گرماش مي‏شود، گرسنه است گرسنه است، سير است سير است ديگر قصد نمي‏خواهد. بخلاف آن انساني كه روي اين حيوان نشسته و سوار او است كه او وقتي اراده مي‏كند اين غذا را بخورد، اوّل قصد مي‏كند كه اين غذا را مي‏خورم، بعد واش مي‏دارد كه آن غذا را بخورد. اوّل قصد مي‏كند او را ببرد به جايي، بعد او را برمي‏دارد مي‏برد آنجا. وقتي فكر كنيد، واللّه آدم داخل علم كه شد آنوقت عالم‏شناس مي‏شود و اگر عالم‏شناس شد واللّه ائمّه را مي‏داني چقدر دانا بوده‏اند و حكيم بوده‏اند. بسا بوعلي سينا بگويد اين حرفها يعني چه؟ حيوان قصد ندارد يعني چه؟ حيوان مي‏رود پيش بچّه‏اش، بچّه‏اش مي‏رود پيش مادرش، يادش هم هست كه بچّه‏اش كجا است، آن هم يادش هست مادرش كجا است. اين بچّه، ننة خودش را مي‏شناسد اگر يادش نمي‏آمد يا نمي‏شناخت مادرش را نمي‏توانست پيداش كند. اينها گول مي‏زند آدم را.

پس عرض مي‏كنم حيات، همين‏طوري كه حضرت‏امير فرمودند، همين‏طوري كه حضرت‏صادق فرمودند، بهمان‏طوري كه آن حكماي الهي فرموده‏اند، و آنها حقايق اشيا را مطلع بوده‏اند و خبر داده‏اند. پس روح حيواني كارش ديدن است، شنيدن است، چشيدن است، بوفهميدن است، ديگر كاري ديگر از حيوان نمي‏آيد. اين بدئش كجا است؟ از قلب. كي خراب مي‏شود؟ هروقت قلب خراب مي‏شود. پس اذا عاد عاد عود ممازجة لا مجاورة اين را با چشم مي‏بيني. اين را جمع كرده‏اند، خاكي است و آبي است جمع كرده‏اند پيش هم، وقتي ريزريزش مي‏كنند خاكش مي‏رود توي خاك داخل خاكها مي‏شود، آبش مي‏رود توي آبها داخل آبها مي‏شود لكن انسان همچو نمي‏شود. بدن انسان عودش عود ممازجه نيست. ملتفت باشيد و اين را من خيلي سررشتة او را عرض كرده‏ام اين است كه هي اصرار مي‏كنم زور بزنيد خودتان برويد پيش خدا نه بدنتان. وقتي مي‏ايستيد به نماز، اگر للّه است و ياد خدا هستيد پيش خدا رفته‏ايد. اگر همين‏طور علي‏الرسم است، خودتان نرفته‏ايد پيش خدا. بدن ايستاده است و خودتان نمي‏دانيد با كه حرف مي‏زنيد. ببينيد خودتان كدام است؟ آن كسي است كه او را مكلّف كرده‏اند اين را وادارد رو به قبله و دست اين را بگذارد در وقتي كه ايستاده روي رانها وهكذا كلمات و حروف را از زبان اين جاري كن. پس انسان آن كسي است كه از روي قصد كاري مي‏كند. نفسِ قصد احتياج ندارد به قصدي ديگر مي‏گويي ان‏شاءاللّه مي‏خواهم كاري كنم ملكه‏تان باشد و جزء خودتان. عرض مي‏كنم قصد انساني به كار حيوان ضرر هم مي‏رساند. تو بخواهي از روي قصد نفس بكشي، يكدفعه مي‏بيني نفس آن طوري كه به طبيعت مي‏آيد نمي‏آيد، پيش و پس مي‏آيد، يكدفعه مي‏بيني افتاد مُرد. احتياج به قصد ندارد كه ما به قصد بخوابيم، به قصد بيدار شويم. بي‏قصد بخواب مي‏روي، بسا دلت مي‏خواهد كه بخوابم زود خوابم ببرد، همين خيال نمي‏گذارد خوابت ببرد. مي‏خواهي خواب بروي، ولش كن، قصدي نمي‏خواهد. انسان نمي‏خوابد، خيال خواب ندارد، در عالم زهره است، خوابي نمي‏رود. انسان كارش قصد است. پس صدق را از قصد تو خواسته‏اند و قصدي كه مي‏گويم خطور به بال را نمي‏گويم كه توي دلت خطور كني دروغ چطور چيزي است، نمي‏گويم. يك‏دفعه هم نگويي، مصرفش چه‏چيز است؟ قصدت بايد باشد كه نگويي، آن خوب است. قاصد، انسان است. پس حيوان رويّه ندارد، قصد ندارد، نفس هم درست مي‏آيد و مي‏رود و قصد هم هيچ ضرور ندارد. بزغاله از روي قصد نيست كه پستان مادرش را پيدا مي‏كند، دهنش مي‏چايد قصد داشته باشد. بز پيري هم كه باشد، باز قصد نمي‏فهمد يعني چه. باز طور اينها را خوب مي‏خواهيد زير چاقتان باشد فكر كنيد ببينيد همين بدن ظاهري كارهاي حياتي را مي‏كند، هم مي‏بيند، هم مي‏شنود، هم گرسنگي مي‏فهمد، هم تشنگي مي‏فهمد و تمامش را هم بعدالوقوع مي‏فهمد. چشمش وقتي به جايي افتاد مي‏فهمد اين رنگ را اين شكل را، وقتي گرسنه شد مي‏فهمد گرسنه است، وقتي تشنه شد مي‏فهمد تشنه است. بخلاف كار انسان كه انسان پيش از كارش است، اوّل قصد مي‏كند كه وضو مي‏گيرم، بعد برمي‏خيزد وضو مي‏سازد و قصدش پيش است. اوّل قصد مي‏كند سفر مي‏كنم، بعد مي‏رود. لكن حيوان هرچه پيشش آمد، آمده. گرم شد، هوا پيشتر گرم شده، اين هم حالا گرم شده. سرد شد، هوا پيشتر سرد شده، اين هم حالا سرماش مي‏شود. غذايي پيشتر در دهان گذاشته، حالا طعمش را مي‏فهمد. پس‏ديگر غافل نباشيد، اينها هم همه سررشته است كه اگر بگيريد مراتب را مي‏توانيد بدست بياريد.

پس عرض مي‏كنم بدن همينكه حركت كرد، دالّ بر اين است كه روحي در اين بدن هست و آن روح لايري است، لايدرك است. نه سفيد است نه سياه است، آن روح نه گرم است نه سرد است، نه تلخ است نه شيرين است، نه بوي خوب دارد نه بوي بد؛ حيات همچو چيزي است. حالا براي اين مردم بگويي حياتي كه نه گرم است نه سرد است، نه سفيد است نه سياه است، نه تلخ است نه شيرين، لايدرك است، لايحسّ است، مي‏گويند پس هيچ‏چيز نيست. چنانچه در توحيد كه اين حرفها را زدند گفتند فاذاً لاشي‏ء. اين مردم خيلي احمقند، شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه. پس عرض مي‏كنم حيات وقتي مي‏آيد در بدن، بدن مشغول كار خودش است، آن حيات عنان اختيار نبات را هم بدست مي‏گيرد، عنان اختيار حيوان و نبات و جماد تمامش مسخّر انسان است، همه را بدست مي‏گيرد. او كه رفت از اينجا، اينها همه خراب مي‏شوند. او كه آمد، همه آباد مي‏شوند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همينكه بدني حركت كرد مي‏فهمي حياتي در اين بدن هست. پس اين حركت ظاهري دالّ است بر حركت آن روحِ لايري، لايحسّ، لايجسّ. و همچنين اين حركت دالّ بر اين است كه آن حيات توي روح بخاري منزلش است و وقتي بيرون آمد آن روح بخاري بدن را مي‏اندازد. پس مادام كه اين بدن جائيش حركت مي‏كند دالّ بر اين است كه قلبي هست، مقرّ حياتي هست اينجا. حالا ديگر گمش نكنيد ان‏شاءاللّه، پس بر همين‏نسق داشته باشيد تمام مراتب اين‏جور است كيفيّتش كه گفتم. پس همين ظاهر اين بدن را بخواهي بگيري و ظاهر همين حياتها را بگيري، ظاهر اين بدن هرجاش حركت كرد، معلوم است آن روح هست و معلوم است آن قلب هم كه مقرّ آن روح است قلبش هم مي‏خواهد صنوبري باشد، يا مثل مار در تمام بدن او منتشر باشد، فرق نمي‏كند تا خوني نباشد كه روح به آن تعلّق بگيرد، روح به خون بايد تعلّق بگيرد. ديگر حالا حتم هم نمي‏كنم كه خونش سرخ بايد باشد، خون سفيد هم مي‏شود باشد. توي درختها يكپاره صمغها هست بيرون مي‏آيد سفيد هم هست، رطوبات لزجه‏اي هست، خوني است بسته. پس عرض مي‏كنم آن رطوبتها بسيار متشاكل‏الاجزاء است، مثل صمغي، مثل كتيرايي، مثل قارايي است. آن قارا و آن صمغ جسمي است مثل باقي اجسام. ميوه‏ها را، برگها را، آبش را مي‏جوشاني مي‏بيني او توش هست. همين‏پوستهاش را، همين پيه‏ها را، برگها را وقتي زياد مي‏جوشاني آن توش هست. پس رطوبات غرويّه مسكن حيات است و قلب يعني اين رطوبت غرويّة. پس حشرات اين قلب را دارند كه حركات خود را مي‏كنند. نهايت آن قلب صنوبري را ندارند. هرجايي ماري، موري، حركتي كرد، همين دليل اين است كه در بدن او حياتي هست و دليل اين است كه غرايبي هست كه حياتي به آن تعلّق گرفته. پس حالا ديگر داشته باشيد، گمش نكنيد. از هر عالمي كه بخواهي پا به عالمي ديگر بگذاري همين اوضاعي كه عرض مي‏كنم هست. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت حالا آني كه مي‏خواهد قصد كند نماز كند، بايد بيايد بنشيند توي همين خوني كه عرض كردم و همين‏طور هم مي‏آيد. همينكه مي‏خواهد شخص قصدكننده‏اي روي اين بدن بنشيند، لامحاله يك‏خوني بايد برود بالا كه از عالم داني است. آنوقت اين حيات حيواني به آن خون تعلّق بگيرد. باز نه آن حياتي كه ساير حيوانات دارند، بلكه مثل اين قلبي كه در اين بدن بود ولو جنسش همان جنس ساير اعضا است ولكن عناصرش لطيفتر است، كشناك‏تر است. باقي اعضا به اين لطافت نيستند بخلاف چيزي كه رطوبت كشناكي باشد كه آن مثل اين رطوبات نيست. تا همچو رطوبتي نباشد حيات تعلّق نمي‏گيرد و اين رطوبت در عالم پايين و از لطافت عالم پايين است. بر همين‏نسق حيات لطيفي لطيف‏تر از حيات ساير حيوانات مي‏رود قلب مي‏شود براي تعلّق خيال. آن حيات مثل قلب مي‏شود، آنوقت او بر روي آن عرش استوا پيدا مي‏كند و در خيالات تصرّف پيدا مي‏كند. به همين پستا نفس انساني بايد بيايد اينجا، باز خيال بايد برود بالا تا محل نفس انساني شود و باز خيال همه‏كس نمي‏شود به اين لطيفي شود لكن خيال لطيفي كه صعود كند، مقرّ نفس واقع شود، بايد باشد. آنوقت نفس هم هبوط كند بيايد به آنجا تعلّق بگيرد. القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله به همين پستا عقل بايد بيايد توي عالم نفس، بعينه همين‏طور مي‏آيد. روح بايد بيايد، همين‏طور مي‏آيد. فؤاد مي‏آيد يعينه همين‏طور مي‏آيد. همين حديث القي في هويّتها مثاله را براي جاي ديگري گفته‏اند، براي اينجاها نگفته‏اند ولو كلام را طوري گفته‏اند كه براي همه‏جا مي‏شود معني كرد لكن القي يعني القي اللّه و حديث را در توحيد گفته‏اند. پس خدا هم القا مي‏كند در هويّت اكوان مثال خود را، آنوقت هركاري دل خودش مي‏خواهد مي‏كند از آنها. هيچ‏كس فضولي نمي‏تواند بكند و اين در عالم كون است. پس در عالم صنعت، در عالم خلقت، خداوند عالم القا مي‏كند مشيّت خود را، مثال خود را در هويّات اكوان. آنوقت هرچه مي‏خواهد مي‏كند، هرچه نمي‏خواهد نمي‏كند، هيچ‏كس هم فضولي نمي‏تواند بكند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين

 

 

(دوشنبه 3 جمادي‏الثانيه 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ففي عالم النسب اوجب اللّه سبحانه طاعة الاداني للاعالي لقهارية صفات يحكيها الاعالي و جامعيّتها علي النظم الطبيعي و جعلهم حجة عليهم كما هو الواقع. فانّ اسم «اللّه» حجة علي «الرحمن» و اسم «الرحمن» حجة علي «الرحيم» و النور الاقرب الاشبه حجة علي النور الابعد و العشرة اجمع من التسعة وهكذا العالم حجة علي الجاهل و القوي علي الضعيف و الحكيم علي السفيه و الرجل علي المرأة و امثال ذلك. ففرض اللّه طاعة اعاليهم علي ادانيهم و اتّخذ الاعالي خلفاءه اذ كانوا حاكين لصفته الكلية العامّة الجامعة و كذلك كلّ واحد ممن دونه خليفة بالنسبة الي من دونه. قال7 كلّكم راع و كلّكم مسـٔل عن رعيّته ولكن علي حسب حكايته العالي و بقدرها فالحجّة المطلقة الكليّة علي الجميع هو اعلي الاعالي الّذي هو جمع العالي و كلّه فيجري من ذلك العالي بقوة لطيفته نور علي الاداني فمن توجه اليه استنار من ذلك النور و من تولّي عنه حرم و اظطلم فهيهنا جاءت الأحكام المتضادّة السعادة و الشقاوة و الحسن و القبح و المؤمن و الكافر و الجنّة و النار و عليّون و سجّين و امثال ذلك»

چنانچه عرض كردم ديگر ان‏شاءاللّه خيلي پوست‏كنده و واضح شد، در هر بدني كه نگاه مي‏كند انسان مي‏بيند عضويش حركت مي‏كند، اين دليل است كه روح اين را حركت داده، اگرنه خودش حركت نمي‏كرد. و باز دليل است كه در اين بدن يك‏قلبي هست، يعني آنجايي كه روح اوّل به آن تعلّق گرفته و آن قلب زنده شده است به آن حيات. و آن قلب جاري مي‏كند حيات را در اعضا و جوارح. پس اين بدن مسخّر است از براي آن روح و از براي آن قلب هردو. ديگر چرت نزنيد ان‏شاءالله، باز قلب همين‏طوري كه گفتم و فراموش نكنيد ان‏شاءالله كه كارها دستش داريد اين قلب نوعش از جنس بدن است الاّ اينكه صافي بدن و لطيف بدن است. مثل همين روح بخاري و علقه صفرا كه مثَل زدم. پس اين قلب از جنس مخلوقات است لكن مخلوقي است مسخّر. حالا كه چنين شد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا هركس طالب آن روح باشد كه حركت مي‏دهد بدن را كجا بايد برود؟ و اينها است كه عرض مي‏كنم واللّه شب و روز كار دستش داريد و بدانيد اگر ترحّم هم كردند، نمي‏گويم نبايد ترحّم كنند لكن كسي طلبي ندارد از خدا. كسي طالب روح شما است بايد بيايد پيش بدن شما. مي‏خواهد بداند آن روح چه دلش مي‏خواهد بايد از اين بدن بپرسد او چه امري دارد، چه نهيي دارد، چه خدمتي دارد، بايد از زبان اين بدن بشنود. ديگر از براي ما آن روح طوري ديگر در اين عالم ظاهر نشده و غير از اين‏طور محال است. روح را كسي طالب است بايد بيايد پيش بدنش آنوقت در اين بدن، با زبان اين بدن، با دستش، پاش، هرچه اين بدن مي‏گويد، هركه اطاعتش را كرد اطاعت روحش را كرده و دو اطاعت هم هست. بجهتي كه آن روحي كه ما مي‏خواهيم اطاعتش كنيم نمي‏بينيمش، نمي‏دانيم ميلش به چيست، اطاعتش چه‏چيز است. بدن بي‏روح هم اطاعتي ندارد؛ پس اصل مقصود اطاعت روح است. حالا چون اين بدن از خودش هيچ حركتي ندارد و هيچ سكوني ندارد مگر اينكه او حركتش بدهد، او ساكنش بكند. اين بدن خودش هيچ نطقي ندارد، هيچ سكوتي ندارد مگر اينكه او ناطقش كند و او ساكتش كند. پس حالا كه چنين است پس فعل اين بدن فعل آن روح است، هم دوفعل است هم يك‏فعل است. پس من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ديگر چرت موقوف باشد، اين‏جور حرفهاي به اين پوست‏كنده‏گي اين‏جور بيانهاي به اين واضحي آدم كه بناي چرت را كه گذارد بد مي‏خورد ديگر خدا است وقتي بنا است كه اين خدا بزند، بدانيد كه خيلي بد مي‏زند. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، به مشرق عالم بروي كه روح عالم را آنجا پيدا كني، به مغرب عالم بروي، به جنوب عالم بروي، به شمال عالم بروي، به زمين بروي، به آسمان بروي، هرجا بروي، آنجاها چه‏چيز است؟ همين جسم است. ولكن همينكه پيدا مي‏كني آن كسي را كه به روح غيبي درگرفته است و مانند روحي شده آن غيب در بدن اين، و ديگر اشاره‏هاش را همه را كرده‏ام كه ديگر محلّ تأمّلتان نباشد. خدا روح نمي‏شود در بدن هيچ مخلوقي از مخلوقات مع‏ذلك گفته فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين خوب، خدا كه روح نيست پس اين روح كدام است كه گفته فاذا نفخت فيه من روحي؟ خدا غافل هم نمي‏شود كه يك‏دفعه بگويد من روح هستم. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم. خدا روحي نيست كه حلول كند در بدن مخلوقات، چراكه ارواحي كه حلول مي‏كنند در ابدان، تصرّف كليّه در بدن ندارند. حتّي عقل، و شما ديگر از عقل بالاتري نداريد. پس عقل را ببينيد و مكرّر هم عرض كرده‏ام عقل را بخواهي پيش اين آتش گرم شود، نمي‏شود. اين بدن گرم مي‏شود، حتّي روح هم گرم نمي‏شود، اين بدن گرم مي‏شود. امّا ملتفت باشيد وقتي كه بدن گرم شد، آيا نه اين است كه روح هم سرعتي در آن پيدا مي‏شود؟ همچو اين‏جور گرم نشده، اما يك سرعتي براش پيدا شده. وقتي انسان دارچيني مي‏خورد عقلش زياد مي‏شود و اينها چيزهايي است كه خودتان هم مي‏توانيد به تجربه بدست بياريد مي‏بيني آدم عقلش به كارش نمي‏رسد، بنامي‏كند دارچيني خوردن. دو روز دارچيني كه خورد عقل خودش زياد مي‏شود. پس نبايد منكر تأثير شد كه جسمانيّات در غيب اثر نمي‏كنند. خير، تأثير مي‏كنند. اين است كه همين دارچيني در عقل تأثير مي‏كند. حالا طعمش نمي‏رود پيش او، لن‏ينال اللّه لحومها و لادماؤها طعم دارچيني از اين زبان نگذشت، همينكه در حلق فرورفت تمام شد. لكن تأثير اين دارچيني مي‏رود تا عقل. اين است كه در اخبار هم هست كه باقلا مخوريد عقلتان كم مي‏شود. تجربه هم شده، آدم باقلا كه مي‏خورد مثل گاو مي‏خوابد و هيچ نمي‏فهمد. دارچيني مي‏خوري عقل را زياد مي‏كند، كدو مي‏خوري عقل را زياد مي‏كند، ماست عقل را كم مي‏كند.

خلاصه، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، غافل نباشيد. پس اگر گفتند خدا روحي نيست در بدنها، منظور نه اين است كه وقتي پيغمبري دارچيني خورد، آنوقت تسلّط خدا بر بدن او زياد مي‏شود، وقتي ماست خورد تسلّط او كم مي‏شود. پس روحي كه متأثّر شود از بدن، چنين روحي نيست و چنين روحي نيست كه متأثّر شود از بدن و در جميع عالم هرجاش را نگاه كنيد مي‏بينيد غيب از شهاده متأثّر مي‏شود. هم آهن از آتش متأثّر مي‏شود هم آتش از آهن متأثّر مي‏شود. آهن را ابتداءً كه مي‏گذاري لمسش (…….) پس آتش متأثّر شده از آهن. بعد سرخ مي‏شود اين سرخي از آنجا نيامده، سياهي اين آهن با نوري كه از پيش آتش مي‏آيد با هم تركيب مي‏شوند، سرخ مي‏شوند. باز بيشتر مي‏دمي، آهن زرد مي‏شود. يعني سياهي اين كم مي‏شود، آن زردي پيدا مي‏شود. باز اين زردي از مخالطة سواد آهن است، نهايتش آن سواد كم مي‏شود. باز بيشتر مي‏دمي باصطلاح دم صوري مي‏دمي، چيز سفيدي پيدا است، ديگر زرد هم نيست.

پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، در ملك خدا خواه ارواح باشند خواه اجسام، خواه غيب باشند خواه شهاده، همه از يكديگر متأثّر مي‏شوند. پس عقل، دارچيني را كه مي‏خوري، عقل راستي‏راستي متأثّر مي‏شود. بدن گرسنگي كه مي‏خورد راستي‏راستي عقل زياد مي‏فهمد. وقتي آدم سير است شعورش كم است. اينها چيزهاي طبيعيّه است، همه‏كس مي‏فهمد. انسان در حال ناخوشي شعورش زيادتر است، وقتي بدنش چاق شد و زياد مي‏خورد شعورش كم مي‏شود. همين بچّه‏ها كه در طفوليّت زياد ناخوش مي‏شوند، وقتي اينها بزرگ مي‏شوند، زياد دقيق مي‏شوند و زيرك و باشعور مي‏شوند. بچّه‏هايي كه صحيح و سالم بزرگ مي‏شوند و در بچّگي ناخوش نمي‏شوند، مي‏بيني خرفي مي‏شود كه چيزي حاليش نمي‏شود. پس ببينيد بدن لاغر مي‏شود عقل قوّت مي‏گيرد، بدن چاق مي‏شود عقل را ضعيف مي‏كند. حالا ملتفت باشيد و آن رمز بدستتان بيايد كه خدا از آن‏جور چيزها نيست كه جايي زورش كم شود، جايي زورش زياد شود. خدا است انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون ديگر فلان‏نبي بگويد من چاقم تو زورت به من نمي‏رسد، نه او زورش به چاق و لاغر به يك‏جور مي‏رسد. فكر كنيد خدا اگر هيچ نسبتي به انبياي خود ندارد و همان‏جوري است نسبتش به آنها كه با ما هست، اگر چنين است، ما برويم پيش انبيا براي چه؟ چرا ما بايد اطاعت انبيا را بكنيم؟ هيچ لازم نكرده ما اطاعت آنها را كنيم، ما به طبع خودمان براي خودمان راه مي‏رويم، او براي خودش به طبع خودش راه برود، او مخلوق خدا است ما مخلوق خدا. اينها را گم نكنيد، مطلب را از دست ندهيد. ملتفت باشيد كلمات اهل حق را مي‏شنوند اهل باطل هرجوري باشد مي‏خواهند ضايعش كنند. آن شيطاني كه به ايشان تعلّق مي‏گيرد ضايعش مي‏كند. و همين حرفي كه عرض مي‏كنم محلّ گفتگو است كه نسبت به ما مي‏دهند كه اينها خدا را مي‏گويند روح است در بدن. نه روح نيست، مي‏گويم ارواح و ابدان هردو در يكديگر اثر مي‏كنند. پس به اين اصطلاح روح نيست. آني كه مي‏خواهد خدشه بگيرد، شما ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و جلوشان را ببنديد. آيا صانع ملك هيچ خصوصيّتي با پيغمبرهاي خودش دارد يا مثل ما است؟ خصوصيّتي ندارد. اگر خصوصيّتي ندارد چرا آنها آقايند ما نوكر آنها؟ چرا آنها پيغمبر مايند ما امّت آنها؟ چرا آنها سيّدند، مطاعند ما مطيع و نوكر ايشان؟ و ان‏شاءاللّه بايد فخر كنيم اگر اطاعت ايشان را كرديم كه ما نوكري هستيم از ايشان. پس در اين شكّي و ريبي نيست كه انبيا اقرب خلقند الي‏اللّه، پس يك‏پستايي توي كار هست كه خلق دورند از خدا و پيغمبرها نزديكند به خدا. حالا خدا است، ما نمي‏دانيم چه‏جور كرده ولكن مي‏دانيم خدا افعالش را از دست پيغمبرها جاري مي‏كند، از دست ديگران جاري نمي‏كند. تو اگر بخواهي بداني روح غيبي تو چه اراده دارد، خودش زبان درمي‏آرد مي‏گويد من اراده كرده‏ام اين دست چنين حركت بكند، اين پا چنين بشود. اين بدن خودش حركت ندارد لكن حركت اين بدن دالّ است بر تحريك او. پس عرض مي‏كنم انبيا، فعل خدا تعلّق گرفته است به آنها، مشيّت خدا تعلّق گرفته به بدن آنها. مشيّت خدا هم روحي شود، عيبي ندارد؛ خدا خودش روح نيست. اينها را هم عمداً عرض مي‏كنم كه يادتان بدهم و بادبگيريد بجهت آنكه يكپاره جاها شيخ‏مرحوم فرموده‏اند وجود ائمّه هدي صلوات‏اللّه‏عليهم در نزد قدرت خدا، در نزد علم خدا مثل آهني است كه در آتش سرخ شده باشد. آنوقت اين فعلي كه از اين بروز مي‏كند فعل آتش است نه فعل آهن. اين داغي مال آهن نيست مال آتش است، اين سوزندگي مال آهن نيست مال آتش است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه واللّه همين‏طور است عرض مي‏كنم خودتان فكر كنيد در بدن خودتان، مي‏فهميد. چنانكه تمام حركات بدنتان همينكه مي‏بيني عضوي از اعضا حركت كرد، مي‏فهمي كه حركتش دادند. مي‏بيني اين گرم شد، مي‏فهمي آتش آمده اينجا اين را گرم كرده. پس بر همين‏نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد آن روح بخاري كه روح غيبي و روح حيات به آن تعلّق گرفته و آن را زنده كرده، او از خودش بيخود است. و ان‏شاءاللّه سعي كنيد اين لغت را يادبگيريد و منظور را بدست بياريد. اغلب مردم خيال مي‏كنند چيزي كه از خود بيخود شد، يعني بايد آدم بميرد از اين جهت مي‏خوانند:

اقتلوني اقتلوني يا ثقات   ان في قتلي حيات لا ممات

اغلبي همچو خيال مي‏كنند كه اين بايد فاني شود و نباشد، حتّي اهل حقّ هم مداراها مي‏كنند و اين‏جور چيزها را اهل حقّ هم مي‏گويند. مثلاً مي‏گويند فلان كه از اهل حقّ است مي‏خواهد وجود خودش را فاني كند كه خدا را اظهار كند. شما ملتفت باشيد، خوب حالا تو را كه سر بريدند چطور خدا ظاهر مي‏شود؟ بلكه من عرض مي‏كنم اينها را كه از حجّتهاي خدا شهيد كردند به شهادت آنها خدا از ميان مردم رفت. به آمدن اينها در دنيا خدا ظاهر شد براي مردم، شما راهش را ياد بگيريد مثَلش را مي‏خواهيد چه‏جور است، مثل آهن كه در آتش سرخ شده ظاهرش و باطنش حتّي آن مغزش هم قرمز است بجهتي كه بيرونش كه مي‏سوزاند، آن مغزش هم مي‏سوزاند. پس آن آتش هم در ظاهر اين است هم در باطن اين. پس اين حالا ديگر كارهاي آهني از آن نمي‏آيد اين است كه آتش توش نباشد شمشيري است، سيخي است، ميلي است، بيلي است؛ هريك به كاري مي‏آيد. آهن وقتي به اين شدّت حرارت بر آن مستولي شد، آهن ديگر كار خودش از دستش بيرون مي‏رود، كار آهني از او نمي‏آيد. كار، كار كيست؟ كار آتش. پس از خود بي‏خود شده، از خود معدوم شده، به آتش موجود شده. هيچ معني معدوم‏شدن او اين نيست كه آهن حالا ديگر فاني شده و نيست، بلكه مكلّس شده و جاي آتش شده. دود بايد در ميان باشد و مكلّس هم شده باشد كه اگر نشد دودِ مكلّسي، آتش روي خاكستر جاش نمي‏شود، وانمي‏ايستد. ماوسعني ارضي و لاسمائي پس همين‏طور عرض مي‏كنم كه عالم امكان ديگر از براي اينكه تصوّرش را آسان بتواني بكني عرض مي‏كنم در عالم خلق و عالم امكان هيچ‏كس قادر بر حركت نيست، هيچ‏كس قادر بر هيچ سكوني نيست الاّ اينكه خدا اين را حركت بدهد اين هم حركت كند، خدا ساكنش كند ساكن شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي كه چنين است عرض مي‏كنم در ميان خلق خدا، خدا بعضي از مخلوقات را همچو بخصوص براي خودش ساخته و اصطنعتك لنفسي به آنها فرموده. يعني تو را براي خودم ساخته‏ام. همان‏وقتي كه تخمه را درست كرده، ساخته كه براي خودش درست كند. هرچيزي تخمي دارد. تو اگر جوجه مرغ خانگي مي‏خواهي تخم‏مرغ خانگي بگذار، اردك مي‏خواهي تخم اردك بگذار. تخم غاز بگذاري غاز مي‏شود. ديگر تخم‏مرغ خانگي را تصرّف بكني و غاز شود، مرغ را هرچه به او دان بدهي، بزرگ مي‏شود، غاز نمي‏شود، مرغ مي‏شود. مرغ خانگي حدّي دارد كه ديگر از آن اندازه بزرگتر نمي‏شود، هرچه دان بدهي غاز نمي‏شود. لكن تخم غاز را كه گذاشتي، بيرون كه مي‏آيد غاز بيرون مي‏آيد. و واللّه انبيا محلّ عنايت خدايند و واللّه هيچ‏كس ديگر داخل آدم نيست. آني كه خدا دست زده به ملكش مي‏خواهد نبي بسازد، باقي ديگر عمله و اكرة اويند. يكي بنّا باشد خانه براش بسازد، يكي نجّار باشد در و پنجره براش بسازد، يكي نانوا باشد نان براش بپزد، يكي مقنّي باشد قنات براش بكَنَد، يكي گندم آرد كند؛ همه عمله و اكرة اويند. لكن اين قنات‏كندن و اين كسبها و اين صنعتهايي كه هست، آيا عبادت و بندگي خدا است؟ اينها را كه همة گبرها و همة طوايف مي‏كنند. پس غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، وقتي خدا دست زد به ملك و شروع كرد در خلقت، منظور اصليش اين بود كه پيغمبر بسازد. حالا پيغمبر را هيچ جاش را مسامحه نمي‏كند كه جائيش عيب كند. باقي ديگر چندان عنايتي از خدا نمي‏آيد پيششان. آدم، باغ را آب مي‏دهد براي درختهايي كه نشانده، اتّفاق علفي هم سبز شده لكن آب را ما براي درخت داديم لكن از طفيل وجود درختها، گياهها سبز مي‏شود، بشود؛ براي ما ضرري ندارد. علفها را به بزمان مي‏دهيم، به خرمان مي‏دهيم، دوايي است اثري دارد.

باري پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، آنجايي را كه خدا اوّل دست زده، آن اوّل موجودات است و اين قلب جميع عالم است. از كجا چنين چيزي را بفهميم؟ راهش اينكه آنها خودشان پيش افتادند به شما تعليم كنند كه هرجايي از غيب بايد به شهود تعلّق بگيرد، بايد كاري بكند كه تعلّق بگيرد. تا قلب نباشد دست نمي‏جنبد چيزي بردارد يا بگذارد. قلب كه سرجاش هست، آنوقت روح توي آن بدن هست و بدن زنده است؛ و روح آمده توي اين دست. پس عرض مي‏كنم در تمام مملكت، هرجايي يك آسماني يك‏وقتي مي‏گردد، يك زميني يكجايي ساكن است. پس در عالم متغيّرات هرچيزي كه تغييري يافت معلوم است مغيّري اين را تغيير داده. حالا مغيّر اوّل كيست؟ خدا وحده لاشريك له. اين خدا آيا بي‏اسباب كار مي‏كند؟ خودش گفته با اسباب كار مي‏كنم، و جعلنا الشمس سراجاً مي‏فرمايد آفتاب را چراغ روشن كردم براتان. اگرچه طوري ديگر مي‏توانسته بكند، امّا حالا كه اين‏طور كرده آفتاب را مثل چراغ قرار داده. اين آفتاب را آورده اين طرف زمين اسمش را گذارده روز و احكامي براي اين روز قرار داده، گاهي اين آفتاب را مي‏برد زير زمين مثل اينكه چراغ را ببري آن‏طرف ديوار زير زمين كه رفت شب مي‏شود. كارهاي ديگر گفته در شب بكنيد. پس خداوند عالم ابي‏اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها پس همينكه عضوي از اعضاي انسان جنبيد يا ساكن شد، و فعلي از انسان صادر شد، و فعل نمي‏شود نه حركت باشد نه سكون. در ملك لامحاله بايد فعلي جاري شود، از اينجا هم بدانيد كه هرگز خدا بي‏كار نبوده و عقل خوب مي‏فهمد اين را كه نبوده وقتي كه خدا بي‏كار بوده و دست نزده باشد به ملك خود. اگر همچو وقتي بود، خوب كي واش مي‏داشت كه دست بزند؟ كي دعا كرد؟ كي تمنّا كرد؟ كي به زور واش داشت كه دست بزند به ملك؟ كسي‏كه نبود كه التماس كند. حالا كه چنين است بعد از آني كه غير خودش نيست، چطور مي‏شود بگويي بيكار بوده يكوقتي دلش مي‏خواهد خلق را خلق كند؟ پس خدا نبود وقتي كه دست به مملكت خود نزده باشد و هروقت كه دست زده به هرجايي كه دست زده، غيبي را به شهاده‏اي تعلّق داده. اين ملك قلب نداشته باشد اينجاش نمي‏جنبد، آن قلب، آن امكان صرف صرف صرف است. اوّل امكاني كه خدا دست زده اين است كه در آن عالمي كه پيغمبر شريك شما است ملتفت باشيد قل انّما انا بشر مثلكم من مخلوقي هستم مثل شما، من بشري هستم مثل شما. آنجايي كه بشري است مثل ساير خلق و ساخته شده است، آنجا اين طينتش است؛ طينت ايشان از عالم امكان است. حالا يكجايي ديگر اسم خلق بر ايشان گفته نمي‏شود، بله. همچو مقامي هم دارند. پيغمبر9 خيلي جاها دارد، خيلي مقامات دارد. آنجايي كه مقام اوّل ماخلق‏اللّه بودنشان است، اين مقام است. فرقي كه با ساير مردم دارد اين است كه اينها دويّمي و سيّومي و چهارمي هستند، اين اوّلي است. پس اين طينت هميشه هست در دست صانع و هميشه بوده و هميشه اين را ساخته بوده و نساخته ندارد. اين قلب ملك خدا است، اين عرش مملكت است. اين مطلب را در پيش خودتان فكر كنيد ببينيد دست شما مي‏جنبد. تا قلب نباشد همين‏طور دست بجنبد، نمي‏شود. پس آن قلب عالم و امام، قلب عالم است و ان‏شاءاللّه اين را يادبگيريد كه هيچ اغراق توش نيست. پيغمبر، قلب عالم امكان است چراكه بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن و اين فقره‏اي از زيارت ايشان است، نمي‏خواهيم چيزي از پيش خودمان گفته باشيم. پس قلب عالم حركت مي‏دهد تمام اعضاي عالم را همين‏طوري كه قلب خودت حركت مي‏دهد اعضاي خودت را. لكن حالا كه قلب حركت داد، آيا قلب بي‏روح حركت مي‏دهد؟ قلب بي‏روح، مُرده است. پس آن زنده‏اي و آن حيّي كه خدا است و خدا حي لايموت است و اين قلب، عرش او است و الرحمن علي العرش استوي حالا كه چنين است هم عرش حركت داده اين چيزها را، هم آني كه مستولي است بر عرش حركت داده. اين دوحركت يك‏حركت بنظر مي‏آيد و در واقع دوحركت است. همين‏طوري كه حركت قلم را مي‏بيني يك‏حركت است. قلم الف نوشت، كاتب الف نوشت امّا خيال مي‏كني يك‏حركت بيش نيست. قلم از اين راه آمد، دست هم از اين راه آمد بسا چند سبب با هم جمع شده است تا اين كار را كرده‏اند.

باري، پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، لاحول و لاقوّة الاّ باللّه و واللّه حول خدا و قدرت خدا ايشانند. فعل خدا است و صادر از خدا است و اين افعال تمامش اراده‏اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم . القضاء المثبت مااستأثرت به مشيّتكم والممحوّ ما لااستأثرت به سنّتكم و در ملك مي‏بيني يكپاره چيزها مثبتند، يكپاره چيزها خراب مي‏شوند و محو مي‏شوند، يكپاره چيزها نسخ مي‏شوند، يكپاره چيزها بدا مي‏شود. حالا در زيارت مي‏خواني بداها را شما مي‏آريد. آنوقتي كه درست شده و سر جاش گذاشته، شما سرجاش مي‏گذاريد و اين در زيارت صاحب‏الامر است كه همه روايت كرده‏اند القضاء المثبت قضايي كه مثبت است و تخلّف ندارد، هيچ‏كس جلو آن را نمي‏تواند بگيرد، خدا حتماً مي‏كند. القضاء المثبت مااستأثرت به مشيّتكم مشيّت شما هرطور قرار بگيرد، همان است آن قضايي كه مثبت است والممحوّ چيزهايي كه تغيير مي‏كند و محو مي‏شود، مثل اينكه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل مي‏فرمايد والممحوّ ما لااستأثرت به سنّتكم هرچه تغيير مي‏كند، باز شما تغيير مي‏دهيد. براي مصلحتهايي كه در ملك هست، شما تغييرش مي‏دهيد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(يكشنبه 6 شعبان‏المعظّم 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذه‏الدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»

ازجمله چيزهايي كه انسان بايد ملتفت باشد و خيلي لازم است كه بايد ملتفت باشد اين است كه عرصة كون را با عرصة شرع جدا كند. و اين عنوانش هم توي كتابهاي مردم نيست و اين مخصوص مشايخ شما است، خوب ملتفت باشيد.

پس در عرصة كون به هيچ وجه من‏الوجوه هيچ بدي نيست، هيچ هيچ. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم به جهتي كه صانع خداوند عالم هيچ چيزش هم در ملكش پيدا نمي‏شود مگر آنكه او خلق كرده. حالا آيا مي‏شود به او گفت تو بد ساختي؟ تعقّل نمي‏شود. پس خدا بدساز نيست؛ ملتفت باشيد. پس در عرصة كون هرچه را خدا مي‏خواهد بسازد مي‏سازد، پيش از آنكه بسازد هم مي‏داند خواهد ساخت و مي‏داند چه‏جور مي‏خواهد بسازد، همان‏جور مي‏سازد سرجاش مي‏گذارد و درست هم مي‏گذارد، كسي نمي‏تواند بحث كند مگر كسي تخم شيطان باشد كه بحث كند تو بد ساختي، بد گذاشتي.

پس در عرصة كون به هيچ وجه من‏الوجوه خالق عالم، خداوند عالم، دانايي كه هيچ علمش از روي تجربه نيست، و مي‏فهميد اگر فكر كنيد خدايي كه مي‏سازد چيزها را اگر نداند نمي‏تواند بسازد. و اين را مردم كم ملتفت مي‏شوند، من گاه‏گاهي شما را ملتفت و متنبّه مي‏كنم. عرض مي‏كنم فرض كنيد كسي علم ساعت‏سازي ندارد لكن دستش با چكش آشنا است، آهن را مي‏تواند در كوره بگذارد و داغ كند لكن سررشته از ساعت‏سازي ندارد. فكر كنيد علم ساعت‏سازي هم ندارد ببينيد آيا اين مي‏شود ساعت بسازد؟ همچنين كسي دستش آشنا است با ارّه و تيشه و رنده و متّه، لكن علم نجّاري ندارد اين محال است بتواند در و پنجره بسازد ولو دستش آشنا هم باشد. خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس اين است كه عرض كرده‏ام مكرّر توي راهتان انداخته‏ام كه شخص جاهل ولو قادر هم باشد، نمي‏تواند و عاجز است كه چيزي بسازد. پس ببينيد خداوند عالم مي‏سازد زيد را، مي‏داند چطور مي‏سازد زيد را از روي دانايي مي‏سازد. پيش از اينكه بسازد مي‏داند اين دست مي‏خواهد، پا مي‏خواهد، سر مي‏خواهد، چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد. آنوقت از روي علم خودش مي‏سازد و واللّه همين علم خدا را مردم درست پي نبرده‏اند و ببينيد كه چقدر واضح است و با وجود به اين واضحي ببينيد كه گفته‏اند خدا علم به جزئيّات ندارد. ملاّها گفته‏اند اين حرفها را كه خدا علم به جزئيات ندارد. نجّاري اگر علم به نجّاري نداشته باشد نمي‏تواند نجّاري كند. نجّاري مي‏كند از روي علم، تا غافل شود از علم خودش آن كار ضايع مي‏شود و بايد عوض كند آن را. همچنين كاتبي كه مي‏نويسد حروف و كلمات را تا غافل شود از علم خودش، غلط مي‏نويسد بايد اين را پاك كند دوباره بنويسد. پس آن كسي كه مي‏نويسد كتاب را و غلط نمي‏نويسد، از روي علم مي‏نويسد و علمش مقدّم است. اوّل رفته درس خوانده، ملاّ شده، كلمات و حروف را مي‏شناسد، ترتيب حروف و كلمات را مي‏داند، حتّي لفظها را مي‏داند بايد هركدام را كجا گذاشت، آنوقت از روي علم مي‏نويسد. تا غافل شود از علم خودش و نداند چه مي‏نويسد، غلط مي‏نويسد و ضايع مي‏شود. خوب دقّت كنيد هر صانعي در صنعت خودش اگر عالم نباشد، آن صنعت را نمي‏تواند بكند و بدانيد و اين مشقتان باشد و اگر اين دستتان باشد كلّي است و راههاي ديگر به دستتان مي‏آيد. اگر خودت ديدي بعضي كارها مي‏كني و نمي‏داني چطور كرده شد فكر كنيد ان‏شاءاللّه كه اينها همه راهي است كه آدم خداشناس مي‏شود، خدا پيدا مي‏كند اين را مي‏داني كه مي‏بيني، اما چطور مي‏شود كه آدم مي‏بيند، واللّه حكما عاجزند بدانند. اين پشه مي‏بيند، تمام حكما عاجزند سرّ ديدن را بدانند چطور است. حالا آيا اين خودش مي‏بيند؟ اين دهانش مي‏چايد خودش ببيند، صانع واش داشته كه ببيند. آن صانع دانا است چه‏جور آلات و چه‏جور درست كرده اينها را مواجه هم كرده كه حالا اين پشه مي‏بيند. پس خدا است دانا و بس، و او است كه صنعتها را كرده، خلقتها كرده. اگر فرضاً خيال كني علم به جزئيّات ندارد، پس اين جزئيّات را كه ساخته و گذارده؟ چه عرض كنم واللّه زبان وامي‏ايستد از بس هذيان است اين حرف كه خدا علم به جزئيّات ندارد. آيا اين زيد جزئي نيست؟ آيا خدا خبر از اين ندارد؟ اين خودش خلق شده؟ آن فيلش هم جزئي است، آن زمينش هم جزئي است، آن آسمانش هم جزئي است. حالا آيا خدا خبر ندارد از اينها و اينها خودشان ساخته شده‏اند؟ معقول نيست، محال است. نمونة اين اينكه آن كاتب اگر يك‏آني ملتفت نباشد اين نقطه را اينجا بگذارد، نمي‏تواند درست بنويسد؛ بايد ملتفت باشد چه مي‏نويسد. اگر همين‏طور دستش حركتي كرد و نقطه جايي گذارده شد، بجاش واقع نمي‏شود. پس از روي علم و دانايي خدا خلق مي‏كند خلق را و چون خدا است و دانا است و از روي تجربه هم كار نمي‏كند، خورده‏خورده چيز يادنمي‏گيرد و معقول هم نيست كه صانع خورده‏خورده چيز يادبگيرد. اينهايي كه خورده‏خورده يادمي‏گيرند جاهلند به يكپاره چيزها، تحصيل مي‏كنند و يادمي‏گيرند. خداي خالق كلّ ماسوي خودش پيش از آنكه اين ماسوي را خلق كند اينها را مي‏داند و جزئيّات اينها را بخصوص مي‏داند. مايعزب عن ربّك مثقال ذرّه في السموات و لا في الارض پس معقول نيست كه خدا دانا نباشد، يا داناييش از روي تجربه و امتحان باشد. پس اين خداي داناي قادر قدرتش از روي علم او است و دانايي مخصوص است به او. هركس هرچه را بداند آن علم را او ياد داده. و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء هرقدري كه مي‏خواهد به ايشان مي‏دهد. امّا خداي شائي كسبي توش نيست، هميشه دانا بوده به علمي كه معقول نيست زياد شود و هركه علمش زياد مي‏شود اوّل جاهل بوده، جهلش كه رفع مي‏شود علمش زياد مي‏شود و خدا هرگز جاهل نبوده كه جهلش رفع شود و علمش زياد شود. پس اين خداي داناي قادر، قدرتش را هميشه از روي علم جاري مي‏كند. پس جاي علم بالا است و قدرتش از روي علم جاري مي‏شود. پس هرچه خلق مي‏كند درست خلق مي‏كند و مي‏گذارد سرجاش. پس نمي‏شود بحث بر او كرد كه چرا اين را اينجا گذاردي و كسي كه صانع را شناخت و نگاه مي‏كند توي ملك اين صانع ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، خبر كنيد خودتان را همين‏كه مي‏داند اين صانع ملك دانا است و هرچه هرجا واقع است او مي‏داند و به دست خودش ساخته و آنجا گذارده، همين‏كه مي‏داند او دانا است و هرچه مي‏كند درست مي‏كند، خواه آن مصنوع را بشناسد خواه نشناسد، مي‏بيند آنجا گذارده، مي‏داند خدا خواسته كه آنجا باشد. مي‏بينيد حالا روز است، همين‏كه مي‏بيني روز است معلوم است خدا خواسته روز باشد خواه حُسنش را بفهمي يا نفهمي. خدا خواسته، خواه تو بفهمي روز خوب است به جهتي كه روشن است و آدم به كارهاش مي‏رسد و كارهاش را مي‏كند. همچنين شب هم خوب است به جهتي كه بايد تاريك شود و چشممان جايي را نبيند تا لابد و ناچار يك‏جايي يك‏گوشه‏اي آرام بگيريم، خستگيمان رفع شود، غذامان بتحليل رود. حالا بعضي مردم مي‏فهمند حُسنهاش را بعضي هم نمي‏فهمند. عرض مي‏كنم خواه بفهمي خواه نفهمي، و خيلي چيزها است كه نمي‏فهمي؛ چه اقتضا كرد باد بيايد، نمي‏دانم، نمي‏فهمم. مي‏خواهي تو بفهم مي‏خواهي نفهم، همين‏كه باد آمد مي‏فهمي خدا خواسته كه بيايد. چه اقتضا كرد كه باد افتاد، نمي‏داني. همين‏كه افتاد خدا خواسته كه بيفتد و درست واقع شده. پس در كون سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبوديّة و شهدت له بالربوبيّة و اقرّت له بالوحدانيّة تمام آنچه خدا خلق كرده نبوده‏اند اينها خودش ساخته اينها را او گذارده و فايده‏اي داشته كه ساخته و گذارده. كار بي‏فايده خداي ما نمي‏كند، خداي ما بازيگر نيست. حتّي براي تأكيد عرض مي‏كنم بازيگرها را هم كه خدا ساخته، اينها كه بازي مي‏كنند بازيهاشان بي‏حاصل نيست. بچّه كه بازي مي‏كند، اگرچه بچّه‏بازي مي‏كند، بازي او بي‏حاصل نيست. اين بازيگرها كه بازي مي‏كنند اگرچه اين شخص در بازار بازي درآورده، خرس برقصاند اگرچه خلاف شرع هم هست و نبايد رفت آنجا و اذا مرّوا باللغو مرّوا كراماً و اين بازي درآورده و كار لغو كرده، لكن شما ببينيد باز اين بازيگر ولكي بازي نمي‏كند. آن خرس را مي‏رقصاند مردم بيايند تماشا كنند، پولش بدهند برود عيالش را نان بدهد. اين بچّه ولكي بازي نمي‏كند، بچّه اگر بازي نكند غذاش تحليل نمي‏رود و بزرگ نمي‏شود. بچّه كه گريه مي‏كند اگر گريه نكند و شيرش ندهند بزرگ نمي‏شود. همين‏طور هيچ نگويد، همين‏طور توي گهواره افتاده باشد، مادرش هم يادش نيست اين هم شير نخورد مي‏ميرد. اين است كه تا گرسنه شد صداش بلند مي‏شود. ننه هم مي‏آيد شيرش مي‏دهد. پس عرض مي‏كنم در كون خوب فكر كنيد خداوند عالم هرچه را هرجايي هرطوري كه خواسته پيش از آنكه ساخته اراده كرده و پيش از اراده علم داشته به آن و از روي علم و اراده و قدرت ساخته چيزها را سرجاش گذارده. پس اين است كه در كون عرض مي‏كنم چنانكه آيات زياد داريد يسبّح للّه ما في السموات و ما في‏الارض تمام اشياء همه تسبيح مي‏كنند خدا را. كلٌّ قدعلم صلوته و تسبيحه بچّه هم همان گريه كه مي‏كند تسبيح او است و اينهايي كه عرض مي‏كنم بخصوص حديث هم دارد، در عمومات هم نيست بله حديثهاي خاصّ خاص دارد. بچّه كه گريه مي‏كند اين گريه نمازش، خنده كه مي‏كند اين خنده تسبيحش است. بازي كه مي‏كند، خرابي مي‏كند اين عبادتش است. بچّه تا هفت‏سال هر كاري مي‏كند عبادت او است و ثوابش را مي‏دهند به مادرش، به پدرش، به خودش. پس اين بچّه هم نماز مي‏كند كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه بله وقتي هفت‏ساله شد ديگر حالا فحش مده، حالا ديگر تربيتش بايد كرد. پس عرض مي‏كنم غافل نباشيد در كون خدا هرطوري اراده كرده چرخها را برداريم ديگر اين ساعت كار نمي‏كند، مي‏بينيم يكپاره چرخها دارد، پيچ‏ها دارد. اين پيچ براي چيست؟ نمي‏دانم امّا اين پيچ را بردار ببين ديگر كار نمي‏كند. همين‏طور ملتفت باشيد اين ملك ملك خدا است و خدا است خالق اين ملك و هرچيزي را سرجاي خودش گذارده و تعمّد كرده هرچه را هرجا گذارده و هيچ بحث به اين خدا نمي‏توان كرد. مكرّر عرض مي‏كنم شيطان را خيال مي‏كنند كه خيلي شيطان است و خيلي دانا است. شما اگر فكر كنيد اين شيطان را مي‏دانيد خيلي الاغ است و بسيار خر است. آيا كسي مي‏آيد به خدا تعليم كند كه خدايا تو مرا از آتش خلق كردي آدم را از خاك، به چه حساب مرا امر مي‏كني سجده به آدم بكنم؟ اي خر! اي احمق! اگر خدا كرده كه درست كرده. خدا تو را نوكر ساخته، او را آقا ساخته. چرا او را آقا ساخته مرا نوكر؟ چشمت كور شود، او خدا است و مي‏داند كه را بايد آقا كند، كه را بايد نوكر كند. چرا بايد ناصرالدين، شاه باشد؟ چشمت كور شود، تو داخل آدم نيستي سلطنت كني، نمي‏تواني سلطنت كني. يك‏ساعت سلطنت دست تو بدهند خودت طاقت نمي‏آري و نمي‏تواني سلطنت كني لكن سلطان يك‏دلي دارد، يك‏حوصله‏اي دارد، يك‏سلطنتي در خود مي‏بيند كه احدي از رعيّت در خود آن سلطنت را نمي‏بيند. سلطان هم نمي‏تواند رعيّتي كند، بعينه مثل آدم شجاع كه شجاعتي در خود مي‏بيند كه از هيچ‏چيز باك ندارد، آدم ترسو هم توي دلش هيچ شجاعت نيست. هرچه بكند نترسد و شجاعت داشته باشد، نمي‏تواند. آن مردكة شجاع هر كار بكند كه بترسد نمي‏تواند، تعجّب مي‏كند كه اين چرا مي‏ترسد و خودش نمي‏ترسد. حالا رعيّت البتّه سلطنت نمي‏تواند بكند، سلطان البته رعيّتي نمي‏تواند بكند سلطان البته بايد سلطان باشد، رعيّت البتّه بايد رعيّت باشد. پس هرچيزي را خداوند عالم سرجاي خود خلق كرده و در كون هيچ‏چيز خلافي با خداي خود ندارد چراكه هيچ‏چيز در ملك پيدا نشده كه خدا نخواسته باشد، به ارادة خدا نباشد، به علم او نباشد. پس قل اللّه خالق كلّ شي‏ء خدا است خالق تمام اشيا و هرچيزي را هرطوري خواسته خلق كرده. دست را سرجاي خود گذاشته، اين عرصة كون است. حالا ببينيم گفتگوها جنگها، صلحها، حرفها، معامله‏ها در اين عرصه واقع است يا عرصة ديگر؟

پس عرض مي‏كنم خدا خلق مي‏كند زيد را و يك‏چيزي به او مي‏دهد و خلق مي‏كند عمرو را و چيزي به او مي‏دهد. عمرو را طالب مي‏كند كه آن چيزي كه پيش زيد است بخواهد، اين را هم پول داده به جهت حكمتي، به جهت حكمتي گندم را به او داده، اين پول بدهد او هم گندم به اين بدهد. ببينيد اين نظم حكمت است، حالا آيا مي‏شود بايعي نباشد، مشتري هم نباشد و بيعي باشد؟ پس بيع و شرا و هر معامله‏اي طرفين مي‏خواهد. معاملة بي‏طرف كوسة ريش‏پهن است، حرف بي‏معني است. پس اين خلق همه با هم معاملات دارند، هريكي هم متاعي دارند. متاع اين بكار او مي‏آيد متاع او به كار اين مي‏آيد. پس اين خلق تمامشان محتاج به يكديگرند، اين خلق تمامشان محتاج به حمّامي هستند، آن حمّامي محتاج به تمام آنها است، تمام اينها محتاج به زارعند، آن زارع محتاج به تمام اينها است. تمام آنها محتاجند به نجّار، آن نجّار محتاج است به تمام آنها. آهنگرش، بزّازش، وهكذا. پس اين خلق تمامشان محتاجند به آنچه در دست باقي ديگر هست حتّي به كنّاس محتاجند. اگر كنّاس نباشد كه بيايد برود توي آنجا به تفنّن هرچه تمامتر خلا را پاك كند، بنده نمي‏توانم پاك كنم. پس اگر كنّاس نباشد، كار مردم لنگ است. پس مردم كنّاس را مي‏خواهند، تون‏تاب را مي‏خواهند، محتاجند به همة اينها. خدم مي‏خواهند حشَم مي‏خواهند، همه با هم كه هست كار به انجام مي‏رسد و كارها رَوْ مي‏شود، يكيش نباشد كار مردم لنگ مي‏ماند. كنّاس نباشد كثافتها و نجاستها را كسي بيرون نمي‏برد، نانوا نباشد كسي نان نمي‏پزد مردم گرسنه مي‏مانند، نجّار نباشد در و پنجره درست نمي‏كند. پس عرصة شرع را فراموش نكنيد، عرصة شرع عرصة احتياج بعض خلق است به بعض خلق و اين را خدا همچو كرده. خدا غني را پول داده، فقير را محتاج به غني كرده. خدا فقير را قوّه داده كه بتواند گِل بكشد، غني را آن قوّت نداده، نمي‏تواند گِل بكشد. محتاج است به فقير، پول بدهد به فقير، او اين كار را بكند وهكذا. پس عرصة شرع عرصة احتياج است. احتياج بعض خلق است به بعض خلق و معاملة بعض خلق است با بعض خلق. اين عرصه بعد از عرصة خلقت است. خدا خلق كرده زيد را، عمرو را، بكر را، آسمان را و زمين را، هريكي هم در سرجاي خود واقع شده‏اند. حالا اينها همه با هم معاملات دارند، اين معاملات اسمش عرصة شرع است، عرصة تشريع است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(دوشنبه 7 شعبان‏المعظّم 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذه‏الدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»

از براي خداوند عالم دوجور خلق است: يك‏جور را خلق كون مي‏گويند آنهايي كه صاحب شعورند و يك‏قسمش خلقت شرع است. و اين دوقسم خلق را خدا كرده و خوب ملتفت باشيد آسان هم هست. واللّه جميع حكمت آسان است فهميدنش الاّ اينكه مردم دربندش نيستند، نه گوش مي‏دهند نه ياد مي‏گيرند، نه دلشان مي‏خواهد ياد بگيرند. پس خدا خلق مي‏كند اوّل كون را، مثل‏اينكه خلق مي‏كند اوّل زيد را. زيد كوني است از اكوان، حالا اين زيد را آيا نه اين است كه هرطوري خواسته ساخته بلندش كرده، كوتاهش كرده، سياهش كرده سفيدش كرده، بافهمش كرده، بي‏فهمش كرده؛ اين خلقت كون است. حالا آيا اين مخالفت كرده با خداي خود؟ نه، هرطوري خدا خلقش كرده خلق شده. پس خدا خلق كرد زيد را سر داد، دست داد، پا داد، گوش داد، چشم داد، عقل داد، هوش داد، روح داد، بدن داد، حركت داد، قوّت داد، همة اينها را به او داد و در اين چيزي كه خدا خلق كرده نه خود زيد مي‏تواند مثلش را درست كند نه ساير خلق. يك‏مويي كه در بدن اين زيد خدا خلق كرده جميع مخلوقات جمع شوند نمي‏توانند درست كنند. چشم ساخته براشان، گوش ساخته براشان، بيني ساخته براشان، دست ساخته براشان، پا ساخته براشان. پس اين خلقت كون است كه مي‏گوييم در كون، اشيا مخالفت خدا را نتوانسته‏اند بكنند و نمي‏كنند. پس در كون اشياء مخالفت خدا را نكرده‏اند و نمي‏توانند بكنند. اين زيد را كه خلق كرده كارهاي چند به اين داده كه بتواند آن كارها را بكند و بتواند ترك كند. مثلاً چشم به اين داده، حالا اين چشم را مي‏تواند هم بگذارد مي‏تواند باز كند. ببينيد آيا اين را نمي‏فهميد؟ ملتفت باشيد كه واللّه آن حاقّ مسالة جبر و تفويض را كه هي مردم متحيّر مانده‏اند در آن و چيزها گفته‏اند و نفهميده‏اند، توي همين حرفها به دست مي‏آيد. خدا زيد را خلق كرده و گوش هم براش ساخته. حالا كي صدا مي‏شنود؟ زيد. كي مي‏بيند؟ زيد. كي بو مي‏فهمد؟ زيد. كي طعم مي‏فهمد؟ زيد. كي راه مي‏رود؟ زيد. كي‏مي‏نشيند؟ زيد. كي برمي‏خيزد؟ زيد. حالا همة آنها را اگر خدا خلق نكرده بود، كي مي‏ديد، كي مي‏شنيد، كي بو مي‏فهميد، كي طعم مي‏فهميد؟ كسي نبود كه بفهمد. آيا هيچ حولي، هيچ قوه‏اي از خود او بود كه خودش بتواند اين كارها را بكند؟ آيا زيد مي‏تواند چشم براي خود درست كند؟ آيا حالايي كه خدا چشم درست كرده براش، مي‏تواند نگاهش دارد؟ آيا زيد مي‏تواند گوش براي خود درست كند؟ آيا حالا كه خدا گوش درست كرده مي‏تواند نگاهش بدارد، نگذارد كر شود؟ نمي‏تواند.

پس ديگر غافل نباشيد، عرصة شرع لازمِ كون افتاده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حكيمانه بفهميد. پس خدا زيد را كه خلق كرد كار زيد را هم خلق كرد. كار زيد چه‏چيز است؟ ديدن، شنيدن، خوردن، آشاميدن، جماع‏كردن، خوابيدن. همان كارهايي را كه مي‏كند، اين كارها كار كيست؟ كار زيد است راستي‏راستي. وقتي زيد مي‏خواهد، كي مي‏خواهد؟ آيا خدا مي‏خواهد؟ نه، راستي‏راستي زيد مي‏خواهد. راستي‏راستي وقتي زيد مي‏ميرد، كي مرده؟ آيا خدا مرده؟ نه، راستي‏راستي زيد مرده وهكذا هركاري زيد مي‏كند، زيد كرده. اينها را ملتفت باشيد خوب است لفظش آسان است اما خيلي جاها بكار مي‏آيد. مثلاً يكي مي‏گويد فلان مرشد خدا شده. خوب اگر اين مرشد خدا شده، چرا مي‏ميرد؟ اين پدرسوختة مرشد اگر خدا شده چرا كوفت گرفته؟ چرا آتشك گرفته؟ خدا است خلق مي‏كند چيزها را، فعل چيزها را هم خلق مي‏كند. خلقت فعلِ اين چيزها اسمش شرع است، خلقت خود چيزها اسمش كون است. اين شرع لازم آن كون افتاده و آن كون لازم اين شرع افتاده. ممكن نيست خدا زيدي خلق كند و كار زيدي را توي دست آن خلق نكند. خدا آتش خلق مي‏كند و خدا سوزانيدن و حرارت را هم خلق مي‏كند. اما حرارت را كجا خلق كرده؟ كي سوزانيده؟ چه سوزانيده؟ آتش. حالا آتش را بله خدا خلق نكرده بود گرمي نبود. گرمي مال كيست؟ مال آتش است. خدا آب را خلق كرده و تري را خلق كرده، امّا تري مال كيست؟ مال آب است. خدا خاك را خلق كرده و خشكي را هم خلق كرده، امّا خشكي كار كيست؟ كار خاك است. آيا خدا خشك است؟ خدا نه خشك است نه تر است. پس خدا است وحده لاشريك‏له خالق اكوان كه اگر خلقشان نكرده بود، نبودند و باز خدا است خالق كارهاي اين اكوان و اگر خدا اين افعال را خلق نكرده بود، نبودند. لكن افعال فواعل بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است. هيچ شركي نيست، كفري هم نيست، همه‏اش هم ايمان است. خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه خدا چراغ خلق مي‏كند، روشني چراغ را هم خلق مي‏كند اما روشنايي از پيش چراغ آمده، روشنايي كار چراغ است. خدا آفتاب را خلق كرده اما نه اين است كه روشنايي را خلق كرده جفت آفتاب، بلكه روشنايي را خلق كرده توي شكم آفتاب. بدء اين روشنايي از آفتاب است، عودش هم به سوي آفتاب است. آيا نمي‏بيني آفتاب كه بيرون مي‏آيد روشن مي‏شود، روز مي‏شود. آفتاب كه پايين مي‏رود شب مي‏شود. آفتاب حركت مي‏كند، نورش هم حركت مي‏كند. ملتفت باشيد پس خدا است وحده لاشريك‏له خالق عباد و خالق افعال عباد و اين عباد نمي‏توانند نه خودشان را بسازند و نه مي‏توانند بدون حول و قوّة خدا كار خودشان را بكنند. پس مي‏بينيد بحول‏اللّه مي‏شنوند، بحول‏اللّه راه مي‏روند، بحول‏اللّه مي‏نشينند. بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد برمي‏خيزند، بحول‏اللّه برمي‏خيزند خودشان مستقلاً هيچ‏حولي، هيچ‏قوّه‏اي ندارند. نمي‏توانند برخيزند، نمي‏توانند بنشينند مگر بحول و قوة خدا. حالا ديگر گمش نكنيد كه سررشته است و سر كلاف است. آيا نمي‏بينيد اين را، آيا اين آيه ندارد، حديث ندارد؟ اغلب آيات دليلش است، مي‏فرمايد و جعلنا الشمس سراجاً ما آفتاب را از براي روشني آفريديم. حالا اين سراج، اين نور آفتاب مال شمس است. يعني آفتاب را صاحب نور آفريديم. نه اينكه آفتابي آفريديم جدا، نوري آفريديم جدا، آنوقت به هم چسبانديم اينها را. نه، اين‏جور نيست. بلكه نور چراغ از توي چراغ بيرون مي‏آيد نه اين است كه اوّل چراغي مي‏سازند كه نوري ندارد، بعد از آن نوري جدا مي‏سازند مي‏آرند آن نور را مي‏چسبانند به چراغ. نه، مي‏فهميم كه همچو نشده. همين مطلب است كه حضرت امام‏رضا صلوات‏اللّه‏عليه تعليم عمران‏صابي مي‏فرمودند. خدا نور چراغ را فعل چراغ قرار داده. اين فعل فاعلش كيست؟ خدا است. در همة كارها اين قاعده جاري است چه خوب و چه بد، فرق نمي‏كند. نمازي كه زيد كرده، كي كرده؟ ثوابش را به كه مي‏دهند؟ به زيد، ثواب نماز زيد را به زيد بايد داد. فعلگي را كي كرده؟ فعله كرده. مزد را به كه مي‏دهند؟ به فعله. پس اين فعله گِل كشيده، حالا خالق اين فعله كيست؟ خدا است. خالق حركتش كيست؟ خدا. كي فعلگي كرده؟ عمله. كي گِل كشيده؟ عمله. حالا خالق اين عمله كيست؟ خدا. خالق حركتش كيست؟ خدا. كي فعلگي كرده، عملگي كرده، گِل كشيده؟ ديگر خدا ببينيد كه چقدر روشن كرده، مطلب داخل بديهيّاتتان مي‏شود. هم با چشم مي‏بينيد اين مطلب را، هم با گوش مي‏شنويد اين مطلب را، هم از شامّه مي‏شود فهميد، از همه‏راه حجّت خدا تمام است. كسي چشم دارد چشم را وامي‏كند، نگاه مي‏كند، مي‏فهمد

(متأسفانه نسخة خطي ناتمام است)

 

 

(يكشنبه 20 شعبان‏المعظّم 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذه‏الدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»

به طورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه اميد است شماها ديگر پُر چرت نزنيد. از براي خداوند عالم دوجور خلقت است، با چشم داريد مي‏بينيد. يك‏جور خلقت اين است كه زيد را مي‏سازد، يك‏جور خلقت هم اين است كه زيد حالا دارد كارها مي‏كند، كارهاش را هم خدا خلق مي‏كند، زيد را هم خدا خلق مي‏كند. در تمام ملك جاري است اين قاعده، عمرو را هم خدا خلق كرده، بكر را هم خدا خلق كرده، حيوان را هم خدا خلق كرده. خودش كارها دارد، كارها را هم خدا خلق كرده، سگ را هم خدا خلق كرده، كارهاش را هم خدا خلق كرده. سنگ را هم خدا خلق كرده، كوه را خدا خلق كرده تأثيرها و خاصيّتها دارد. آفتاب كارش اين است كه عالم را روشن مي‏كند، خودش هم براي خود دارد دور مي‏زند. خدا راه نمي‏رود، آفتاب است راه مي‏رود. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، خدا خلق كرده اكوان اشيا را و اين اكوان را هرطوري خواسته ساخته كسي جبري بر خدا نداشته. جميع آنچه را خلق كرده اوّل اراده كرده ساخته. ديگر ملتفت باشيد معقول نيست در اين خلقت كه كسي تخلّف كرده باشد. آيا مي‏شود خدا بخواهد چيزي را بيافريند و او ابا و امتناع كند و آفريده نشود؟ معقول نيست. پس انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون همين‏كه كن گفت، لامحاله مي‏شود. ديگر اين نشود، معقول نيست. پس اين امر در كون واقع است و كون اشيا بعينه مثل زيد همين‏جا كه مي‏فهميد فكر كنيد ديگر نرويد به عالمي ديگر كه نمي‏دانيد، آنوقت بگوييد ما كه نبوديم وقتي كه خدا دست به ملكش زد ببينيم چطور كرده. اين زيد را كه مي‏بيني و مي‏فهمي ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة ، ما امرنا الاّ واحدة ، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس زيد را خلق مي‏كند و زيد خودش تمنّايي هم ندارد كه خلق شود، نيست كه تمنّايي بكند لكن خدا است از نعمت ابتدايي زيد را خلقش كرده، سر داده، دست داده، پا داده، اعضا داده، جوارح داده، روح داده، بدن داده. اين خلقت را خلقت كون ما مي‏گوييم. در اين خلقت هيچ معصيتي معقول نيست. پس تمام خلق در اكوانشان معصوم حقيقي هستند، پس در آسمان و زمين و دنيا و آخرت اين اكوان نتوانسته‏اند معصيت خدا را بكنند. پس محفوظند، معصومند، مطيعند، منقادند، هيچ خلافي نكرده‏اند. سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبوديّة و اقرّت له بالوحدانيّة و شهدت بالربوبيّة همچنين تماماً ساجدند، راكعند، يعني همه امتثال كرده‏اند خدا را و نمي‏توانند تخلّف كنند از امر او. هيچ حولي، هيچ قوّه‏اي براي آنها نيست. هيچ امر خودشان مفوّض به خودشان نيست كه اگر بخواهند تخلّف كنند بتوانند كه كسي بگويد مي‏توانند تخلّف كنند اما نمي‏كنند، هيچ مفوّض به خودشان نشده.

پس غافل نباشيد، اكوان اشيا در اين خلقت معصيت‏كار نيستند، فاسق نيستند، فاجر نيستند، بد نيستند. و اينها را كه عرض مي‏كنم شواهدش را از احاديث عرض كنم تا بر بصيرت باشيد. حضرت‏صادق مي‏فرمايد به كسي اين آيه انّ انكر الاصوات لصوت الحمير را كه خدا فرموده چه‏جور معني مي‏كنيد؟ مي‏گويد معلوم است صداي خر بد چيزي است، خدا هم مذمّتش كرده. مي‏فرمايند چرا فكر نمي‏كني؟ آيا مي‏شود صانعي عالِم، دانا، حكيم، چيزي را بسازد به طوري كه خودش دلش مي‏خواهد، وقتي ساخته شد آنوقت به آن چيز بگويد تو بد چيزي هستي؟ خدا است صانع حكيم دانا، از روي علم و حكمت به قدرت، الاغ را ساخته اين صدا را هم توي گلوي او گذاشته. حالا آيا مي‏آيد بگويد تو را بد خلق كردم؟ تو بد چيزي هستي، اين صداي تو بد صدايي است؟ آيا مي‏شود همچو چيزي؟ راوي عرض مي‏كند راست است، پس چه‏چيز است معني اين آيه؟ حضرت مي‏فرمايند انّ انكرالاصوات لصوت الحمير را كه خدا مذمّت كرده، يعني صداي ملاّهاي بي‏دين، صداي اين علمايي كه به راه باطل مي‏روند. اين انّ انكرالاصوات كه خدا فرموده صداي آنها است. انكرالاصوات صداي اين خرها نيست. اين خرها اين صدا را خدا براشان ساخته، عمداً خدا اين صدا را به او داده، عرعر مي‏كند، صاحبش مي‏آيد جوَش مي‏دهد، ماده‏خري خبر مي‏شود. اين عرعر بد نيست، عرعري كه بد است و خدا مذمّت كرده صداي آن الاغهايي است كه بايد صدا ندهند و مي‏دهند. اين الاغها را هيچ معقول نيست خدا مذمّت كند. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، حتّي احاديث طينت را آدم ظواهرش را كه مي‏بيند نمي‏فهمد چه‏جور است مگر اين قواعد را كه آدم ياد گرفت، پي مي‏برد. مي‏فرمايند خدا مؤمنين را از آب شيرين خلق كرده، كفّار را از آب شور و تلخ. آن خاكي كه مؤمن را از آن خاك خلق كرد خاك شيريني بود، تربتي بود خوشبو، از آن آب شيرين روش ريخت و مؤمن را از آن ساخت. و از آن‏طرف كفّار و منافقين را از آب و خاك شور و تلخ خلق كرد، لجن سياه گنديدة متعفّن ضايع بدبويي را برداشت، آب شوري را مثل بول برداشت بر روي آن ريخت و كافر را از آن ساخت. اينها را كه آدم مي‏بيند متحيّر مي‏شود. آبش مثل بول، گِلش مثل غايط، از همچو گِلي حالا اين را برداشتند و ساختند. حالا اين كرم خلا را ساخته‏اند، توي خلا هم ساخته‏اند. حالا اين كرم را خدا ساخته و خلق كرده توي خلا يا توي معده و همين‏جور ساخته. آيا مي‏شود ببرند اين را عذاب كنند كه چرا تو را از گُه ساختيم؟ پس اين جور نيست كه به ذهن مردم مي‏آيد. اين است كه جبر هم نيست چنانكه تفويض هم نيست اين‏جور احاديث را مي‏بينند سببش را هم نمي‏دانند كه چرا اين‏جور فرموده‏اند. ظواهرش را كه مي‏بينند جبر به نظرشان مي‏آيد. پس عرض مي‏كنم كه خدا از هردرجه‏اي، از هرماده‏اي، از هرعالمي كه چيزي را مي‏سازد، عمداً ساخته، خواسته كه ساخته و دوست داشته كه ساخته. آن هم اطاعت كرده و ساخته شده، نمي‏توانست ساخته نشود. پس خدا تمام فواعل را، تمام اكوان را، آن‏جوري كه خواست ساخت. پس اينها عاصي نيستند، عاصي آن دستي هم كه آمده اينها را ساخته نيستند، اينها مخالفت آن دست را هم نتوانسته‏اند بكنند. پس طأطأ كلّ شريف لشرفكم و دست خدا ائمّة طاهرين‏اند آمده اين دست و همه‏جا را هم ساخته، همه هم ساخته شده‏اند. نسبت به اينها هم هيچ‏كس نافرماني نكرده، پس طأطأ كلّ شريف لشرفكم حالا ببينيد جاش كجا است؟ بخع كلّ متكبّر لطاعتكم خضع كلّ جبّار لفضلكم و ذلّ كلّ شي‏ء لكم و هيچ‏چيز نيست حتّي شيطان، و اسم مي‏برد شيطان را در زيارت. هيچ مؤمن صالحي نيست، هيچ فاجر طالحي نيست، هيچ جبّار عنيدي نيست، هيچ شيطان مَريدي مخالفت شما را نكرده، واقعاً نكرده. كجا؟ آنجا كه نكرده. پس در اكوان، خلق به هيچ‏وجه من‏الوجوه نه مخالفت خدا كرده‏اند نه مخالفت ائمّة هدي صلوات‏اللّه‏عليهم را؛ نتوانسته‏اند بكنند. لكن جاي مخالفت كجا است؟ جاي مخالفت آنجا است كه انسان بتواند كاري را بكند مثل اين حركت كه من حالا مي‏كنم و بتواند تركش را بكند مثل اين سكوني كه من حالا ساكن مي‏شوم. پس جاي تكليف و جاي خوب شدن و بد شدن و تعريف و مذمّت، جاش در خلقت نيست. خدا هرطوري خواست ساخت، لكن حالايي كه زيد را ساخته، زيد مي‏تواند ببيند مي‏تواند نبيند، مي‏تواند بخورد مي‏تواند نخورد، مي‏تواند بجنبد مي‏تواند ساكن شود. هرفاعلي همين‏طور است، اينها را آدم با چشم دارد مي‏بيند. پس خداوند عالم خلق كرده زيد را، اين زيد خلق شده عاصي اسمش نيست. زيد وقتي عاصي است كه به او بگويند بيا ايمان بيار، بگويد من نمي‏آيم، ايمان نمي‏آرم آنوقت اسمش عاصي مي‏شود. پس كان الناس امّة واحدة پيش از القاي شرع، مردم همه مردم بودند در كون خدا هرجوري كه خواست ساختشان مثل اينكه نجّار هرجوري خواسته ساخته كرسي را و گذارده، بنّا هرجوري دلش خواسته عمارت را ساخته. به همين‏طور خدا هرجوري خواست ملكش را ساخت، ملكش آباد شد به فواعل. حالا خود فواعل كارها دارند، فواعل كارهاشان اين است كه راه مي‏روند، مي‏بينند، مي‏شنوند. پس خود فواعل هم كاري كرده‏اند و اين را مي‏گويند كاري كرده اين كار خودش معلوم است مال خودش است. حالا كه كار خودش است آيا خالقش خودش است، يا فاعلش خودش است؟ خالقش خدا است به اصطلاح خدا و پير و پيغمبر. من خالق نشستن خودم نيستم، خدا است خالق نشستن من. چراكه اگر او خواست من مي‏توانم بنشينم، اگر او نخواست من نمي‏توانم بنشينم. پس من خالق اين نشستن نيستم الآني هم كه اينجا نشسته‏ام نمي‏دانم چه‏جور شده كه من مي‏نشينم. واقعاً آدم نمي‏داند چطور مي‏شود كه مي‏نشيند. يك‏جايي بايد رگي تنگ كشيده شود، يك‏جايي بايد رگي سست شود، اين بندها هركدامش بايد جوري شود تا بتواني بنشيني. حالا آسان آسان آدم مي‏نشيند و برمي‏خيزد، نمي‏داند چطور شد. تا طنابي نباشد آن را نكشند، اينها جمع نمي‏شود. پنجة مرغي را برداريد تماشا كنيد، بندش را بگيريد، آن عصب را از آنجا كه بريده‏اند مي‏كشي، تنگ مي‏كشي دست مرغ بهم مي‏آيد، سست مي‏گيري دست وامي‏شود، پنجة تو هم همين‏طور است اما حالا الآن آيا تو مي‏داني چه‏جور مي‏شود اين عصب كشيده مي‏شود؟ كي اينجا نشسته كه تا مي‏خواهي دست بهم‏آيد آن كشيده مي‏شود، تا مي‏خواهي واشود سست مي‏شود؟ الآن به همين‏طور به آساني راه مي‏روي، دستت را حركت مي‏دهي، همه از كشيده شدن و سست شدن اين عصبها است. تمام عضوها عصب دارد، هي مي‏كشند بهم‏مي‏آيد، هي سست مي‏كنند وامي‏شود. حتّي اين چشم كه بهم‏مي‏آيد همين‏طور مي‏شود كه بهم‏مي‏آيد چندين عصب در چشم هست اگر اينها با هم متّفق شدند و كشيده شدند، چشم بهم‏مي‏آيد، يكيشان كشيده نشود گوشة چشم وامي‏ماند. حالا چطور مي‏شود اين‏جور مي‏شود؟ تو دهانت مي‏چايد تمامش را بفهمي. پس مني كه نشسته‏ام به اين آساني، خالق نشستن نيستم چراكه نمي‏دانم چطور نشسته‏ام اما خالق مي‏داند چطور بنشاند، چه‏جور عصبها را بكشد، چه‏جور سست كند. مثل اينكه نجّار مي‏داند كرسي را كه مي‏خواهد بسازد تخته‏اش كجا باشد، ميخش را كجا بزند، پايه‏اش را چه‏جور وادارد. پس خالق اين قعود آن خدايي است كه مي‏داند چه كرده، من خالق اين قعود نيستم كه نمي‏دانم چطور مي‏شود كه مي‏نشينم. خالق ديدن خودم نيستم، همين‏قدر مي‏دانم اين روح را كجا گذاشته‏اند. چطور مي‏شود من مي‏بينم؟ همين‏قدر مي‏بينم اينكه باز است مي‏بيند. گوش كه باز است مي‏شنود مگر هر سوراخي كه باز است بايد صدا بشنود؟ چرا باقي سوراخها كه باز است نمي‏شنود؟ نمي‏داني اين بيني را چه كارش كرده كه بوها مي‏فهمد و تميز مي‏دهد وهكذا. پس ماها مفوّض نيست كارهامان به خودمان. كار خودمان را وانگذاشته به خودمان و خودمان خالق كارهاي خودمان نيستيم اما فاعل كارهاي خودمان هستيم. حالا كه خدا اين‏جور خلقمان كرده به آساني مي‏بينيم، به آساني مي‏شنويم، به آساني بو و طعم و گرمي و سردي مي‏فهميم. پس ماها خالق نيستيم اما فاعل هستيم و خدا هم خواسته كه فاعل باشيم و از براي همين فعلها هم ما را ساخته. چشم را ساخته براي ديدن والاّ نقّاشي نمي‏خواست بكند. چشمي اينجا باشد و هيچ نبيند، بي‏حاصل است. چشم براي ديدن است، اگر نمي‏خواست ببيند، اصلش نمي‏ساخت. خلقت اين گوش محض نقش نيست، محض نقش باشد چاپ است، چاپ در كار خدا نيست، چاپها كار خلق است. پس نقش گوش نمي‏شنود اين گوش را به اين هيأت ساخته‏اند هرجاييش را به يك‏جوري. چرا بايد اينجاش پره داشته باشد؟ اگر حايلي في‏الجمله نداشته باشد صدا نمي‏شنود. اگر اين گوش پرده پرده نباشد صدا كه مي‏آيد، يكجا صدا داخل گوش شود آدم نمي‏فهمد چه گفته شد. پرده‏پرده نباشد كرِمي، جانوري مي‏رود در گوش. بخصوص بايد پرده‏پرده باشد تا هموار نباشد و اگر كسي فكر كند هرچه فكر مي‏كند حكمتهاش را مي‏فهمد. پس ماها خالق كارهاي خودمان نيستيم اما فاعل كارهاي خودمان هستيم. اين فعل را هم بخصوص خواسته ماها بتوانيم بكنيم و بتوانيم نكنيم. پس خواسته بتوانيم حركت كنيم، بتوانيم ساكن باشيم. چراكه مي‏داند كارمان بي‏حركت و سكون نمي‏گذرد. گاهي بايد ساكن باشيم تا غذامان تحليل برود، رفع خستگيمان بشود گاهي بايد حركت كنيم كارهامان را بكنيم گاهي بايد ساكن شويم از براي تحليل غذا، از براي تربيت بدن. پس از اين‏جهت جوري خلق كرده اين بدن را كه هم بتواند متحرّك باشد هم بتواند ساكن باشد. حالا يك‏وقتي مي‏گويد بيا، حركت كن بيا. سفر كن، برو به مكه صلاح تو در اين است. حالا آيا اين را بايد گفت و جوري گفت كه حالي من بشود يا تُركي بگويند كه من چيزي نفهمم، اگر تركي بگويند و من تركي ندانم، با من حرف نزده. بخواهد بگويد به تو گفته‏ام، حيله است و دروغ. پس وقتي با من كه فارسي زبانم حرف زده خدا، كه فارسي گفته باشد. وقتي با من حرف زده كه من فهميده باشم چه گفته ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه پس وقتي گفته كه به لغت من گفته باشد. وقتي مي‏خواهد به من بگويد برو به مكّه، آيا نه اين است كه همين‏طور بايد بگويد؟ ديگر چطور بگويد؟ آيا خودش بايد بيايد صدايي بدهد هرچه هست يك صداكُني بايد بيايد صدايي بكند. پس پيغمبر مي‏فرستد كه صدا بدهد و بگويد پس بايد پيغمبري بيايد از جانب خدا، صدايي بكند، بگويد برو به مكّه تا من بشنوم. جوري هم بگويد كه من بفهمم چراكه پيغمبر بايد مبلّغ باشد، تبليغ كند، تفهيم كند و ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض مي‏كنم خيلي غافل شده‏اند، غافل شده‏اند كساني كه عمامه‏شان به گُندگي گنبد شيخ‏لطف‏اللّه است. شما غافل نباشيد، پيغمبر همين‏طور كه صدا كرد برو به مكه، بايد تفهيم هم بكند، تفهيمش هم كار او است. پس اگر به لغت عربي بگويد برو به مكه و من عربي ندانم، او حرف زده امّا با من حرف نزده. و اگر بگويد من با تو حرف زدم تو نفهميدي، جوابش مي‏شود داد كه تو با من حرف نزدي، تو بايد فارسي حرف بزني با من تا من هم كه فارسي زبانم بفهمم. پس تفهيم هم كار او است. حالا اگر تفهيم كار او است، اگر او گفت و من نفهميدم، او بايد بداند من نفهميده‏ام، بايد او از ضمير من مطّلع باشد اگر براي تفهيم آمده مثل من نبايد باشد كه من حرف خود را مي‏زنم اما نمي‏دانم كسي فهميد يا نه. بايد پيغمبر حرف كه مي‏زند، بداند فهميدند و هركسي چه‏جور فهميد. اگر مطابق مراد او فهميدند بايد خبر داشته باشد كه مطابق مراد او فهميده‏اند آنوقت تبليغ رسالت كرده و اگر نداند كي چه فهميد، كي كج فهميد، كي راست فهميد، تبليغ نكرده است. پس رسول نيست، پس مبلّغ نيست. اين است كه مبلّغين از جانب خدا بايست بر قلوب مطّلع باشند تا احياناً اگر كسي نفهميد چيزي را تكرار كنند بگويند ليس حيث تذهب چنانكه بسيار مي‏شد كه فرمايشي مي‏كردند ائمّةطاهرين سلام‏اللّه‏عليهم كسي جوري خيال مي‏كرد، مي‏فرمودند نه اين‏جور نيست كه تو خيال كرده‏اي و تكرار مي‏كردند تا به او مي‏فهمانيدند.

باري، پس شرع را ببينيد جاش كجا است. پس خلق اعمال دارند و مرخّص نيستند در اعمال خود كه هركاري دلشان مي‏خواهد بكنند، مرخّص نيست چشمشان به هرجا مي‏خواهد نگاه كند چراكه همه مملوكند. غلام مرخّص نيست هركاري دلش مي‏خواهد بكند. پس چشم مرخّص نيست نگاه كند به هرجا دلش بخواهد، گوش مرخّص نيست هرصدايي كه دلش مي‏خواهد بشنود، پا مرخّص نيست كه هرجا دلش مي‏خواهد برود، به همين‏طور دست مرخّص نيست از هرجا و از هركس كه دلش مي‏خواهد بگيرد، بدهد، بردارد، بگذارد. اين است كه صريح قرآن است و در صريح قرآن فرمايش مي‏كند ماكان لهم الخيرة من امرهم هيچ مرخّص نيستند كه به دلخواه خودشان عمل كنند، در امر خودشان اختياري براشان نيست، هيچ‏امري را خدا مرخّص نكرده به اختيار خود بكنند مرخّص نيستند مگر آن امري را كه خدا مرخّص كرده اللّه يخلق مايشاء و يختار خدا خلق مي‏كند و خدا هم اختيار خلق را دارد و خدا بايد امرشان كند، نهيشان كند. پس اختيار كار ما كه چه‏جور كار خوب است، چه‏جور كار بد است با خدا است. حالا كه چنين است چه‏جور كسي امام ما است؟ هركس را خدا اختيار كرده براي امامت. چه‏جور حكمي حكم ما است؟ هر حكمي كه خدا بكند. چه‏جور كاري است كه نفع ما توش است؟ هماني كه گفته بكن. چه‏جور كاري است كه ضرر ما توش است؟ هماني را كه گفته مكن. مي‏بيني شراب را گفته مخور، اين ضرر تو توش است. شراب مي‏خوري ديوانه مي‏شوي، حرفهاي پريشان مي‏زني، فحش مي‏دهي، بسا در آن حالت به آدم متشخّصي فحش مي‏دهي و حاكم است فحشش مي‏دهي، طنابت مي‏اندازد. پس شراب‏خوردن مصلحت تو نبود، گفته شراب مخور. حالا اگر به اين اعتقاد كه حرام است مي‏خوري، گفته تازيانه‏اش بزنيد. بگويي حلال هم هست و بخوري، گفته به تازيانه اكتفا نكنيد، بلكه گردنش را مثل سگ بزنيد، آنجا هم مخلّد در آتش جهنّم باشد. خلاصه ملتفت باشيد، پس ماكان لهم الخيرة من امرهم پس اين خلق، مختار در امر و اعمال خود نيستند الاّ آن چيزي را كه خدا مختارشان كرده. پس اللّه يخلق مايشاء و يختار او است خالق ما و خالق فعل ما. يكپاره افعال ما را هم به اختيار ما قرار داده تا مي‏خواهيم مي‏نشينيم، تا مي‏خواهيم برمي‏خيزيم، خالقش هم نيستيم، خدا خالقش است. پس من به حول و قوّة خدا مي‏نشينم، به حول و قوّة خدا برمي‏خيزم بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد و اركع و اسجد پس شرع اينجا است. حالا اگر گفتند بيا و به لغت تو هم حرف زدند و فهماندند مراد خود را گفتند بيا و تو فهميدي و نرفتي، اينجا اسمش را چه بگذارند؟ اينجا اسمش را مي‏گذارند كه گفتيم و نيامد، اطاعت نكرد، تخلّف كرد. اگر گفتيم و آمد، اسمش را چه بگذاريم؟ اسمش اين مي‏شود كه گفتيم، آمد، اطاعت كرد، مخالفت نكرد. اين آمد و نيامد را به عربي كه گفتند «امَنَ» و «كَفَرَ» شد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(دوشنبه 21 شعبان‏المعظّم 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذه‏الدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»

جميع مطالبي كه هست و جميع اسراري كه هست، جميعش را آورده‏اند تا پيش پاتان و همه را فرمايش كرده‏اند ولكن انسان غافل است، ملتفت نمي‏شود، همين‏طور راه مي‏رود. پس ملتفت باشيد ببينيد كه خداوند عالم هرچه را براي هركاري كه ساخته است، اگر كمالاتش را نفهميد، اقلاً مي‏فهميد نقصي در صنعت او نيست. چشم را براي ديدن خلق كرده، ببينيد به چه آساني مي‏بيند! ما خودمان نمي‏دانيم چطور مي‏بيند. گوش را براي شنيدن خلق كرده، ببينيد به چه آساني مي‏شنود! به همين‏نسق ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خداوند عالم خلق كرده انبيا را براي گفتن، براي تعليم مردم كردن. حالا اگر اينها نيامده بودند و حرف نزده بودند، آدم نمي‏دانست خدا چه خواسته است از خلق، نمي‏دانست خدا امري دارد يا ندارد، نمي‏دانست خدا مي‏خواهد اعتقادي به او پيدا كنيد يا نمي‏خواهد. اين انبيا هيچ كوتاهي در كار خدا نكرده‏اند. مكرّر عرض كرده‏ام شما ملتفت باشيد و غير شما اينها را ملتفت نيستند و اگر مي‏خواهيد بدانيد كه مردم ملتفت نيستند، در كتابها رجوع كنيد ببينيد عنوانش هم نيست. و عرض مي‏كنم پيغمبران، حتّي پيغمبراني هم كه اولواالعزم نيستند و ترك اولي مي‏كنند و خيلي جاها خدا گفته عذابشان كردم، سرمويي خلاف نمي‏كنند. اقلاً خيال كنيد از انبيا معقول است خلاف شرعي سر بزند؟ نه، معقول نيست. اما خلاف اولي خلاف شرع نيست. از فلان‏راه بروي زودتر مي‏رسي، از فلان‏راه هم بروي رفته‏اي. آن راه كه زودتر مي‏رسد نروي، از آن راه ديگر بروي، خلاف شرع نيست. پس انبيا تمامشان عبادي هستند مكرمون، لايسبقونه بالقول. هيچ سبقت نمي‏گيرند به خدا مگر هرچه را كه مي‏گويد بگو آنها هم مي‏گويند. و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چنانچه بدن شما هيچ‏حركتي از خودش ندارد، اگر جنبيد اين را روح حركت داده، آيا نمي‏فهميد اين را؟ و كسي كه در خارج نشسته همين‏كه بدني حركت كرد مي‏فهمد روح اين را حركت داده، بدني ساكن شد مي‏فهمد روح اين را ساكن كرده، همين‏كه بدني را ديديد نشسته مي‏فهميد روح، اين را نشانده است اينجا. و كسي هم كه در خارج است وقتي مي‏بيند بدني نشست، مي‏فهمد روح اين را اينجا نشانده و حالا كه روح نشانده پس راضي بوده كه نشانده، پس تعمّد كرده نشانده. نه اين است كه خبر نداشته باشد روح و اين بدن خودش نشسته باشد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، اينها را از دست ندهيد كه سررشته است. همين‏جور وقتي حرف مي‏زند معلوم است آن روح اين زبان را مي‏جنباند، زبان خودش حرفي ندارد كه بزند، روح غيبي اين زبان را مي‏جنباند و حرف مي‏زند، مراداتي كه آن روح دارد توي اين زبان مي‏گذارد، مي‏گويد من خواستم شما بياييد و به همين‏طور امر مي‏كند، نهي مي‏كند. ببينيد آيا هيچ معقول است بدن خودش زبانش بي‏روح بجنبد و حرفي بزند؟ داخل محالات است. تمام اجسام را همين‏طور بفهميد به خودي خودش محال است جنبش داشته باشد، محال است خودش سكون داشته باشد مگر چارميخش بكشند واايستد يك‏جايي. بجنبانندش مي‏جنبد، نگاهش دارند وامي‏ايستد مثل قلم و كاتب. قلم را كاتب بجنباند قلم مي‏جنبد، ساكن كند ساكن مي‏شود محال است قلم خودش بتواند متحرّك باشد يا ساكن باشد مگر اينكه كاتب اين را حركت بدهد يا ساكن كند. حالا همين‏جور است ببينيد زبان مي‏جنبد پس معلوم است روح اين را جنبانده و مي‏فهميد اين را، ملتفت باشيد هم غلو رفع مي‏شود از انسان هم تقصير. اگر اين قاعده را ياد نگيريد هرچه بگوييد يا غلو است يا تقصير، يا غلو و تقصير توي هم، چيز ضايعي است. وقتي راه مي‏بري، و مي‏گويي درست گفته‏اي. پس وقتي روح مي‏خواهد حرف بزند زبانش را مي‏جنباند و حرف مي‏زند براي اينكه بشنويد آن صانع كه خلقش كرده و گوش به مردم داده مي‏داند صدايي بايد باشد كه شنيده شود و صدا بايد جسمي به جسمي بخورد. اين زبان را خلق كرده و قرار داده كه به كام بخورد كه صدا كند. حالا اين بدن خودش حرف ندارد، صدا ندارد. ملتفت باشيد و اينها را مكرّر اشاره كرده‏ام، بدن چون خودش حرفي ندارد، حرفش حرف روح است، قولش قول روح است، امرش امر او است، نهيش نهي او است. راستي‏راستي مثل آدم فكر كنيد ببينيد همين‏طور هست يا نه؟ حالا كه زبان جميع حركات او مال روح است، اگر خوب گفت روح خوب حرف زده، اگر بد گفت روح بد حرف زده. حالا كه چنين شد آيا هيچ زبان، روح است؟ نه، زبان، جسم است صاحب طول و عرض و عمق. حالا روح، جسم است؟ نه. جسم روح است؟ نه. هيچ غلو توش نمي‏آيد. پس بر همين‏نسق ان‏شاءاللّه داشته باشيد و ولش نكنيد. پس بر همين‏نسق كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا وحي مي‏كند خدا براي پيغمبر خودش روحي از امر خودش را و آن روح اگر نيايد، اين بدن هيچ‏كاره است مثل اينكه اگر روح شما نيايد توي بدن شما، بدن هيچ‏كاره است مثل كلوخ افتاده، كاري از آن نمي‏آيد. حالا آن روحي كه مي‏آيد در بدن نبي، قوّتش از روح حيواني زيادتر است. اين روحي كه حالا بدن را حركت مي‏دهد روح حيواني است، بسا اين روح حيواني بخواهد زبان را بجنباند، زبان بلغم بر آن غلبه كرده، روح حيواني زورش نرسد زبان را حركت بدهد. بسا خوابيده بخواهد بلندش كند، زورش نرسد، اما آن روح نبوّت اين‏جور نيست. آن روح نبوّت چنان‏قوّتي دارد كه بدن مي‏خواهد بلغمي باشد، مي‏خواهد سوداوي باشد، مي‏خواهد سبك باشد، مي‏خواهد سنگين باشد، همين‏كه اراده كرد چيزي را، اين نمي‏تواند تخلّف كند. بلغمي هم باشد باز مي‏جنبد و خيلي از مردم پي نبرده‏اند اينها را. در حال ناخوشي روح شما بسا زورش نرسد بدن را حركت بدهد، روح نبوّت چنين نيست. اگر بدنش را ناخوش مي‏كند خودش ناخوش مي‏كند، چاق مي‏كند خودش چاق مي‏كند، همه‏را او بر سر بدن خودش مي‏آرد. ماها در حال ناخوشي مي‏خواهيم تكلّم كنيم، روح مي‏خواهد حرف بزند بدن مطاوعه نمي‏كند اما حجج چنين نيستند. ايشان حال ناخوشيشان مثل حال صحّتشان است. منظور اين است كه حالاتشان همه‏اش صحيح است، حتي خوابشان مثل خواب ما نيست. خوابيده‏اند، خواب هم مي‏كنند اما همانوقت هم هركس هرطوري بيايد، هموار هموار هم بيايد يا برود، ايشان ملتفت مي‏شوند. پس اينها عبادي هستند مكرمون و روح، و ديگر اين روح را روح‏القدس مي‏خواهيد اسمش بگذاريد، مي‏خواهيد روح‏اللّه اسمش بگذاريد، روح من امراللّه مي‏خواهيد اسمش بگذاريد كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا حالا كه چنين است آن روح روح‏اللّه است، آن امر امراللّه است در هربدني كه آمد بدن بلغمي نمي‏تواند تخلّف كند حتّي اعتدال را كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند همه بايد مثل هم باشند، همه خوشگل باشند، همه بايد به يك‏شكل باشند. پيشترها مكرّر عرض كرده‏ام آن مابه‏الامتيازي كه پيش انبيا است آن مابه‏الامتياز خيلي بيش از مابه‏الامتيازي است كه پيش اناسي است لكن از ظواهر اقوال حكما همچو مي‏نمايد، ديگر يا عقلشان نرسيده و همچو گفته‏اند كه برعكس به نظر مي‏آيد يا اگر آنهايي كه مي‏دانسته‏اند گفته‏اند عمداً براي مطلبي آن‏جور گفته‏اند. شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم نظر كنيد وضع صنعت صانع اين است كه از عالم ادني مي‏گيرد رو به عالم اعلي مي‏رود. هرچه روح بالاتري تعلّق گرفت به يك‏بدن ظاهر امتيازش زيادتر مي‏شود. دوتا سنگي كه روح ندارند مثل هم باشند بعينه، پر پيدا مي‏شود. دومثقال نقره اين مثقالش بعينه بقدر اين مثقال است آن مثقالش بعينه بقدر اين مثقال است، اين بعينه مثل آن سفيد است آن بعينه مثل اين سفيد است. دو تخم‏مرغ اين بعينه مثل او است او بعينه مثل اين است، بسا وزنشان يك‏جور است. دودانة گندم مثل هم است، اين بعينه مثل آن است آن بعينه مثل اين است. مي‏آيد توي حيوانات، حيوانات هرچه پست‏ترند امتيازشان كمتر است. گنجشكها، دوگنجشك را كه نگاه مي‏كني، دوگنجشك نر هردو مثل همند، اگر بروند و برگردند نمي‏شود شناخت آنها را. همين‏كه حيوانات قوي شدند مابه‏الامتيازشان بيشتر مي‏شود. دواسب مثل هم باشند كم اتّفاق مي‏افتد امّا دوگنجشك مثل هم خيلي زياد است. دوتا كبوتر مثل هم زياد است، دوتا مورچه مثل هم زياد است. هرچه حيوانات نزديك انسان شده‏اند و قوّت گرفته‏اند و بالاتر آمده‏اند امتيازاتشان زيادتر مي‏شود. مي‏آيي در عالم انسان، دوتا آدم پيدا نمي‏شود كه در همه‏چيز مثل هم باشند. در يك‏شهر بسا دوتا آدم مثل هم پيدا نشوند. تعجّب اين است كه اينها همه هم از آب و خاك خلق شده‏اند و تا اختلافي هم در آب و خاك نباشد، اختلاف پيدا نمي‏شود. همة اناسي را خلق كرده‏اند از آب و خاك و از صلصال كالفخّار و دوتا آدمي مثل هم پيدا نمي‏شود، اگر در جايي اتّفاقاً پيدا شود به ندرت است «النادر كالمعدوم» و حال‏آنكه پيدا نمي‏شود دوتا آدم مثل هم. همين‏جور عرض مي‏كنم مي‏روي در عالم انبيا، دونفر نبي امتيازش از دونفر انسان زيادتر است، ديگر بالاتر كه بروي ائمّه سلام‏اللّه‏عليهم خيلي امتياز دارند. حضرت‏امير هيچ مثل حضرت‏پيغمبر نمي‏ماند و حضرت‏پيغمبر هيچ مثل حضرت‏امير نمي‏ماند. و در ظواهر كلمات همچو به نظر مي‏آيد و همچو گفته مي‏شود. اينها چون از طينت واحده‏اند مابه‏الامتيازشان كمتر است. همچو كه نبود، حضرت‏پيغمبر شكمشان مساوي سينه‏شان بود حضرت‏امير شكمش سنگيني مي‏كرد، بزرگ بود غذا زياد نمي‏خوردند ولكن شكمشان بزرگ بود بطوري كه ايراد مي‏گرفتند، مي‏گفتند مي‏گويند تو شجاعي، كسي كه شكمش اين‏جور باشد شجاع نمي‏شود. ايراد ديگر هم مي‏گرفتند، مي‏گفتند ساق پاي تو استخوانهاش باريك است، بخواهي بدوي بله، مي‏تواني خوب بدوي اما با اين ساق پا شجاعت نمي‏شود داشته باشي. مي‏فرمودند من همچو كسي هستم كه با اين ساق پا كه مي‏گوييد طاقت بار گراني را نمي‏آورد، در خيبر را من كندم و سردست گرفتم به آن سنگيني، روي همين ساق هم ايستاده بودم، ساقم هم روي هوا بود. پس امتيازات را بدانيد كه هرچه عالم مي‏رود رو به بالا، امتيازات زيادتر مي‏شود. پس حضرت‏سجّاد اصل طبيعتشان‏اگرچه بواسطة صدمه و غم و غصّه هم بود لكن اصل طبيعتشان اين بود كه بدنشان آنقدر ضعيف بود كه باد كه مي‏آمد بدن حضرت مي‏جنبيد. حضرت‏باقر آنقدر چاق بودند كه نمي‏توانستند خودشان راه بروند، دونفر زير بغلشان را مي‏گرفتند. تندتند نفس مي‏زدند، عرق مي‏ريختند و راه مي‏رفتند.

باري، پس ديگر اعتدالي هم كه مي‏شنويد پي ببريد كه اين اعتدالي كه خيال مي‏كنيد نيست. چراكه اگر بدن حضرت‏باقر معتدل است چرا بدن حضرت‏سجّاد آن‏طور است؟ اگر بدن حضرت‏سجّاد معتدل است چرا بدن حضرت‏باقر اين‏طور است؟ پس اعتدالي هم كه مي‏شنويد شما ان‏شاءاللّه پي ببريد كه يعني چه. اعتدال يعني انقياد فعل عالي. بدن معتدلي كه خلطي بر آن غالب نيست، روح خواست اين را بجنباند، زود مي‏جنبد، چيزي مانعش نمي‏شود. روح بخواهد كه غضب نكند، صفرا نمي‏تواند غالب شود. غيرمعتدل باشد، تا خوابيده نمي‏تواند پابشود، تا صفرا غالب شد از جا بلند مي‏شود و عنان از دستش بيرون مي‏رود، بنا مي‏كند غضب كردن. پس معتدل آن است كه دلش مي‏خواهد ازجاش بجنبد، منقاد عالي باشد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، عرض مي‏كنم آن روح من امراللّه كه نشست در بدني، بدن مي‏خواهد بلند باشد مي‏خواهد كوتاه باشد، مي‏خواهد صفراوي باشد مي‏خواهد دموي باشد مي‏خواهد بلغمي باشد، او كه نشست مطاع كل او است، اينها نمي‏توانند مطاوعه نكنند. پس بدنشان معتدل است به اين معني نه به آن معني كه حكما و اطبّا معني كرده‏اند، آنوقت ايراد كرده‏اند كه چطور مي‏شود بدن نبي معتدل باشد؟! لامحاله بايد غيرمعتدل باشد و بدن تركيب شود از عناصر. حالا اگر آب و آتش هردو يكي يك‏مثقال باشند، اينها مخلوط و ممزوج نمي‏شوند. يك‏مثقال آب را روي يك‏مثقال آتش بريزي، آب تمام مي‏شود. يك‏مثقال هوا روي كلّة آب وامي‏داري، بند نمي‏شود، توي شكم آب يك‏مثقال خاك را نمي‏شود نگاه داشت، هرچه داخل هم كني باز خاك ته‏نشين مي‏كند و آب رومي‏ايستد و مخلوط و ممزوج نمي‏شود. اينها ايراداتي است كه اطبّا و حكما كرده‏اند به جهت اينكه آنها نفهميده‏اند معني اعتدال را، ندانسته‏اند مراد از اعتدال چه اعتدالي است. خودشان خيالي مي‏كنند و بر آن خيال خودشان ردّ مي‏كنند و خودشان به هم مي‏تازند.

باري، پس اعتدال اين است كه داني منقاد عالي باشد، اعتدال در انسان اين است. اعتدال در حيوان اين نيست كه همة اجزاش مساوي باشد بلكه بخصوصه حيوان استخوانش بايد سخت باشد كه بتواند بند شود، بخصوصه گوشتها بايد نرم باشد، پي‏ها بايد همان‏جوري كه هست باشد، هرچيزي سرجاي خودش اين‏جوري كه هست اگر هست معتدل است. وقتي اطاعت كرد هربدني روح خودش را آن بدن به اندازة آن اطاعت معتدل است. هربدني تخلّف كرد از اطاعت روح، مثل بدن ماها كه سرهم تخلّف مي‏كند عقل ما، روح ما، خودت هم داري اين را، ضعفا هم دارند. همين‏قدري كه انسان مؤمن باشد، اهل جهنّم نباشد دلش مي‏خواهد هرچه خدا گفته اطاعت كند اما نمي‏كند، چراكه بدن مطاوعه نمي‏كند. مؤمن دلش نمي‏خواهد مكروهي را مرتكب بشود و بسا حرامش را مرتكب مي‏شود، شهوت واش مي‏دارد مرتكب حرام مي‏شود لكن يك‏چيزي هست در مؤمن كه مؤمن هواش، ميلش، همة آرزوش اين است كه كاش همان‏طوري كه خدا گفته بود ما راه مي‏رفتيم و خلاف نمي‏كرديم و باز هم خلاف مي‏كند. سبب همه همين است كه بدن چون معتدل نيست اطاعت نمي‏كند خيال ما را.

و هست در احاديث در فقره يكپاره دعاها هست كه استغاثه مي‏كند كه خدايا عقل من مطيع تو است، عقل من حكم مي‏كند كه تو بايد مطّلع باشي و مطّلعي بر حال من كه من نافرماني تو را كرده‏ام؛ در عقل خودم معصيت تو را نكرده‏ام. اين را هم عمداً عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد، وقتي شنيدم از عالم بزرگي كه مي‏خنديدند و استهزا مي‏كردند، يعني خيلي غريب به نظرشان مي‏آمد مي‏فرمودند كه از ابن‏طاووس عبارتي ديده‏ام كه به خدا عرض مي‏كند من در عقلم خلاف تو را نكرده‏ام. معلوم مي‏شود ابن‏طاووس اين دعاها را ديده بوده كه اين عبارت را گفته. پس عقل، خلاف خدا را نمي‏كند. البتّه عقل راضي نيست به اين خلاف. در همان دعا مي‏گويد خداوندا من در عقلم بهترين كارها را كرده‏ام چراكه بهترين چيزها توحيد تو است و من تو را واحد مي‏دانم در عقل خودم. در عقلم بهترين چيزها صفات تو است و من بهترين چيزها را صفات تو مي‏دانم، بهترين چيزها انبياي تو را مي‏دانم در عقل خود آنها را مي‏شناسم و اعتقاد به آنها دارم. پس در اينجاها من مقصّر نيستم، نافرماني تو را نكرده‏ام لكن در اعمال من بد مي‏كنم، يا بد مي‏گويم، يا بد مي‏روم. حالا به جهتي كه من آنجا اين‏طورم، تو در اينجا از من بگذر و استغفار مي‏كند.

باري، پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. پس انبيا روح نبوّت دارند، هيچ‏كس نمي‏تواند بگويد ندارند و روح انبيا مثل روح ماها است، در ماها نهايت روحي كه هست روح انساني هست. روح انساني هم در ايشان هست، روح حيواني هست، روح خيالي هست، روح نباتي هست، راست است. روح انساني در انبيا هست، اما حالا آيا انسان جميع منافع خودش را مي‏داند؟ نه. جميع مضارّ خودش را مي‏داند؟ نه. لكن روح نبوّت يك‏جور روحي است كه همين‏كه نشست در بدني نگاه مي‏كند به چيزي مي‏بيند نافع است، نگاه مي‏كند به چيزي مي‏بيند ضارّ است. و اين مطلب را كه داشته باشيد آن‏جور احاديث معنيش آسان مي‏شود براتان. در وقت ظهور دولت حق كار به جايي مي‏رسد كه بدنهاي شما هم همين‏طورها مي‏بينند. نمونة نبوّت در بدنهاي شما هم پيدا مي‏شود و در ساير كتب، غير كتب اسلام خصوص در كتب گبرها هست كه در آخرالزمان خدا تمام مردم را پيغمبر مي‏كند. در آن كتابها به اين لفظ است كه پيغمبر مي‏شوند و آنچه در كتب اسلام است اين است كه در آخرالزمان پيرزن در خانة خودش فقاهت مي‏كند، خودش مجتهد است، احتياج ندارد برود درس بخواند. به جهت اينكه بدنها ترقّي مي‏كنند، اعراض كم مي‏شود بطوري كه انسان نگاه مي‏كند به چيزها، چيز نافع را مي‏فهمد چيز ضارّ را مي‏فهمد، نبايد برود درس بخواند بفهمد بنفشه در كدام درجه تر است، همين‏طور كه نگاهش مي‏كند مي‏فهمند تر است در كدام درجه. دارچيني در كدام درجه خشك است، نگاه مي‏كند مي‏فهمد. روز اوّل همين‏طورها انبيا آمده‏اند نگاه كرده‏اند به چيزها و گفته‏اند فلان‏چيز گرم است، فلان خشك است، فلان سرد است، فلان تر است و علم طبّ به همين‏طور آمده در دنيا والاّ به تجربه نمي‏شود. در درجة اوّل، در اوّل دنيا تمام اين چيزها را ضرر و نفعش را و طبيعتش را و گرمي و سرديش را به دست آورد. روز اوّل اصل آن كسي كه اين‏جور علوم را آورد توي دنيا ادريس بود، هي به چيزها نگاه مي‏كرد و خاصيّتهاي آنها را مي‏فهميد و مي‏نوشت توي كتابش و ديگر از آن كتاب اين علوم در عالم پهن شد.

خلاصه روح نبوّت همچو روحي است كه نگاه مي‏كند به شخص، به همين نگاه كردن مي‏فهمد اين توي دلش چه خيالي كرده، علم فراست دارد به اصطلاح و علم فراست علمي است كه به نگاه‏كردن به چيزها مي‏فهمند خاصيّت آنها را و آنچه در مغز آنها است و علم قيافه از همين راه است كه گوش و پوزش به دست يك‏پاره‏اي آمده. مثلاً چشمي كه تندتند بهم‏مي‏خورد اين منافق است، مي‏خواهيد تجربه كنيد ببينيد كساني كه چشمشان تندتند بهم‏مي‏خورد اينها لامحاله خائفند، خائنند. دليلش هم همين‏كه انسان وقتي خيانت كرده به كسي، با او كه روبرو مي‏شود چون روش نمي‏آيد درست نگاه كند توي صورت او، هي چشمش را هم مي‏گذارد، باز وامي‏كند، باز هم مي‏گذارد. كسي كه طبيعتش اين است هي چشمش را بهم مي‏زند اين بدانيد خائن است. كسي كه چشمش همين‏طور باز است و كم بهم مي‏خورد، انساني كه يكجا فكر مي‏كند و خيالش اين‏طرف و آن‏طرف نيست، چشمش باز است، حركت نمي‏كند، اين صاحبش كم‏شعور است. چشمي كه حركت نمي‏كند مثل چشم گاو مي‏شود، از حركتِ كمِ چشم فهميده مي‏شود كه اين جولان دارد، كم‏شعور است. پس علم قيافه را آن حاقّش را پيغمبر ياد ائمّه سلام‏اللّه‏عليهم دادند، همين‏طور كه نگاه مي‏كند به چشم آدم مي‏فهمد اين توي دلش منافق است يا مؤمن است و دوست اميرالمؤمنين. و در رجعت و آخرت واللّه بدانيد همين‏طورند مؤمنين نگاه مي‏كنند و به نگاه‏كردن مي‏شناسند مؤمن را، مي‏شناسند منافق را. همين‏طور مي‏رسند به كسي گردنش را مي‏زنند و نمي‏پرسند كه تو چه اعتقادي داري. به جهتي كه تا به او نگاه كردند مي‏فهمند اين چه‏كاره است.

خلاصه پس روح نبوّت همين‏كه مي‏نشيند در بدني آنوقت منافعي كه در عالم هست چه براي خودش چه براي آنهايي كه مبعوث بر آنها است، مي‏فهمد چه چيزها است. ديگر تجربه نمي‏خواهد كه يكي‏يكي را به تجربه بدست بيارد و مضارّي كه براي خودش هست، هر دواي بدي، غذاي بدي، مي‏فهمد چه‏چيز است. پس اين اوّل خودش را اصلاح مي‏كند بعد مردم را. اصلاحش به اين‏طور است كه روحي است مي‏آيد، روح وحي است مي‏آيد مي‏نشيند در بدن. خوبها را مي‏فهمد، بدها را مي‏فهمد. پس علم خير و شر را خدا به او مي‏دهد، خيرات را مي‏داند، شرور را مي‏داند. آن روح در هربدني كه نشست مسلّط شد بر بدن، ديگر نمي‏شنود از بدن كه آب خورده‏ام، سنگينم، نمي‏توانم برخيزم. همين‏كه رأيش قرار گرفت حركتش مي‏دهد.

خلاصه پس آن روح من امراللّه كه نشست در بدني، آن روح معصوم مي‏كند بدن را، او عاصم است اين معصوم است به نگاه‏داشتن او. او حافظ اين است اين محفوظ است به حفظ او. حالا روح عاصم نيست، اما روح نبوّت عاصم است و بدنش را معصوم مي‏تواند نگاه بدارد. اين است كه قول رسول راستي‏راستي قول خدا است ديگر تُپُق هم نمي‏زند. زبان خدا سهو نمي‏كند، فراموش نمي‏كند همچنين رسول خدا فعلش فعل خدا است، اطاعتش اطاعت خدا است، دوستيش دوستي خدا است، دشمنيش نعوذباللّه دشمني با خدا است، ايمان به او ايمان به خدا است، انكار و مخالفت او كفر به خدا است. اما حالا كه اين‏طور شد آيا راستي‏راستي بدنش روحش است؟ نه. آيا راستي‏راستي روحش بدنش است؟ نه. آيا راستي‏راستي پيغمبر، خدا است؟ نه. آيا راستي‏راستي خدا، پيغمبر است؟ نه. راستي‏راستي پيغمبر پيغمبر خدا است، راستي‏راستي امر خدا كجا است؟ توي زبان پيغمبر9. نهي خدا كجا است؟ توي زبان پيغمبر9. كسي بخواهد خود را فداي خدا كند، اين فداي خدا روي كجا واقع مي‏شود؟ فداي پيغمبر كه مي‏شود فداي خدا شده. نوعاً همة پيغمبران اين‏طورند لكن پيغمبر آخرالزمان9 و همچنين ائمّة طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم از جميع پيغمبران بالاترند و اشرفند. و شما اينها را داشته باشيد، گفتگوها ميان مردم هست كه آيا پيغمبران اشرفند يا ائمّه. بدانيد واللّه ائمّة شما بودند و پيغمبران نبودند. پيغمبر مي‏فرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين واللّه علي هم آنجا بود، فاطمه هم آنجا بود، همة ائمّه آنجا بودند. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة بله، ائمّه آيا از اولواالعزم هم بالاترند؟ از نوح، از ابراهيم، از موسي، از عيسي؟ بله، بالاترند از همة اينها. اينها چون خدمت كردند، خلعت اولواالعزمي به آنها دادند. مي‏فرمايند حضرت امام‏حسن عسكري صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه انّ الكليم لمّاعهدنا منه الوفاء ما چون موسي را ديديم آدم خوبي است، خوب خدمت مي‏كند، خوب شباني مي‏كند، البسناه حلّة الاصطفاء خلعت نبوّت را به او پوشانيديم. پس موسي را ايشان اولواالعزم مي‏كنند، خلعت نبوّت را به او مي‏پوشانند، فخر هم مي‏كند. پس ائمّة شما اوّل ماخلق‏اللّه هستند، پيش از جميع پيغمبران بودند و در اين ابدان شريفه آمدند حرف زدند. قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، زيارتشان زيارت خدا است، دوستيشان دوستي با خدا است، نعوذباللّه دشمنيشان دشمني با خدا است. هرچه نسبت به ايشان مي‏دهي نسبت به خدا داده شده، هرچه نسبت به خدا مي‏دهي نسبت به ايشان داده شده و واللّه خدا نيستند، بي‏شيله پيله. ملتفت باشيد همين‏جوري كه بدن شما بلاتشبيه روح شما نيست، روح شما بدن شما نيست، ائمّه خدا نيستند، خدا ائمّه نيست. لكن خدا خداي واحدي است ائمّه متعدّدند خدا است وحده لاشريك له و آن روح نبوّت را، روح امامت را در حجج گذارده. پس اين قولشان قول خدا است، فعلشان فعل خدا است، سكوتشان سكوت خدا است، تقريرشان تقرير خدا است. اين است كه تمام چيزهايي كه از ايشان صادر شده حجّت است، مردم بايد تقليد كنند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(سه‏شنبه 22 شعبان‏المعظّم 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذه‏الدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»

از براي خداوند عالم دوجور خلقت است، هيچ هم آنجاهايي كه مشكل است نرويد فكر كنيد، همين‏جا هم نگاه كه مي‏كنيد مي‏بينيد، پيش چشمتان است خدا دوجور خلقت كرده: يكي مرا ساخته، يكي ديدن مرا ساخته. پس عرصه‏اي كه مرا ساخته من هيچ خلافي با خدا نتوانسته‏ام بكنم. ببينيد كه خوب مي‏فهميد اين را امّا اين عرصه‏اي كه كار مرا ساخته، جوري است كه من مي‏توانم بكنم، مي‏توانم نكنم. حالا كه من نشسته‏ام، به زور مرا ننشانيده. برمي‏خيزم، به زور مرا برنمي‏خيزاند. اين‏جور خلقت را هم خدا خلق كرده و اين‏جور خلقتش مشكل است فهميدنش. در ايني كه من نشسته‏ام شكّي نيست، خدا هم مي‏گويد من نشسته‏ام، به توفيق خدا نشسته‏ام و خواسته كه من نشسته‏ام. او نمي‏خواست من نمي‏توانستم بنشينم. وقتي برمي‏خيزم خدا آنوقت خواسته كه من برخيزم، حولم داده، قوّتم داده. اگر حول و قوّه به من نداده بود من نمي‏توانستم برخيزم چنانكه خيلي وقتها آدم مي‏خواهد برخيزد نمي‏تواند برخيزد.

حالا بر همين‏نسق عرض مي‏كنم در ميان اين خلق هركسي را براي هركاري كه آفريده قادرش كرده آن كار را بتواند بكند. ببينيد چشم را براي ديدن خلق كرده به آساني مي‏تواند ببيند، گوش را براي شنيدن خلق كرده به آساني مي‏تواند بشنود. حتّي اينكه چشم اگر مدّتي نبيند ملول مي‏شود، خورده‏خورده خراب مي‏شود، ضايع مي‏شود، كور مي‏شود. گوش اگر مدّتي نشنود خورده‏خورده كر مي‏شود. پا از براي حركت است اگر مدّتي كسي را عمداً جاييش بنشاني كه حركت نكند، خورده‏خورده خشك مي‏شود. پس هرچيزي را خدا براي هركاري كه آفريده آن‏كار از او خوب مي‏آيد. حالا مي‏كند به او مي‏گويند كردي، ترك مي‏كند به او مي‏گويند ترك كردي، اين اصطلاح خدا و پير و پيغمبر و همة مردم است.

پس فاعل غير از خالق است، پس فعل قيام و قعود از زيد است، خالقش خدا است. مثل اينكه خالق خود زيد خدا است. خلق خود زيد را خوب مي‏فهميم، امّا كار زيد را هم خدا خلق كرده، فهميدنش اشكال دارد.

باري، پس فعل از فاعل سرمي‏زند حقيقت دارد كه مال او است، خوب است مال خودش است و بايد تعريفش را كرد كه كار خوبي كردي، بد است مال خودش است و بايد مذمّتش را كرد كه بدكاري كردي. پس ان احسنتم احسنتم لانفسكم و انتم محسنون و ان اسأتم فلها، براي خودتان بد كرده‏ايد و انتم مسيئون.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا بر همين‏نسق آن كسي كه تبليغ رسالت مي‏كند، فاعل كيست؟ آني كه مبلّغ است. آن كسي كه خدا او را آفريده براي تبليغ و طبع او را اين قرار داده، آسانش هم هست. كسي را كه خدا آفريده و طبعش را شعر قرار داده، آسان شعر مي‏تواند بگويد. كسي كه شاعر نيست اگر بناباشد بگويد، چيزي هم بگويد پيش شعرا كه خيلي رسوا است. به همين‏طور آني كه براي حكمت خلقش نكرده‏اند صرفه‏اش اين است كه هيچ دم نزند از حكمت و دم نمي‏زند. درخت را خدا سبزش كرده توي سايه‏اش بنشيني، حالا آني كه شاعر نيست اين تا مي‏رود حرف بزند يك‏چيزي مي‏گويد كه همة شعرا مي‏خندند به او. چراكه طبعش شعر نيست. مي‏گويد دَرْخَتْ و سَبَّزْ، سعدي تا به او مي‏رسد مي‏خندد. همچنين كسي كه طبعش فقه نيست تا از فقه دم مي‏زند رسوا مي‏شود. حالا خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه هرچيزي را كه خدا براي كاري ساخته آن كار خوب از آن برمي‏آيد. هرچيزي را، هركسي را كه خدا براي كاري نساخته وقتي تو را براي آن‏كار نساخته‏اند خود را مي‏اندازي توي آن‏كار، رسوا مي‏شوي پيش اهل خبره. حالا همين‏جور فكر كنيد ساخته جماعتي را كه يكي نجّار باشد، يكي خبّاز باشد، يكي كنّاس باشد، يكي شاعر باشد، يكي نحوي باشد و هركدامشان كاري كه دارند خوب از دستشان برمي‏آيد. به همين‏طور عرض مي‏كنم ساخته جماعتي را كه اهل توحيد باشند، خوب خدا را توحيد مي‏كنند. همين‏جور عرض مي‏كنم ساخته معصومين را كه معصوم باشند، محفوظ باشند، همين‏طوري كه تو به شوق و ذوق معصيت مي‏كني، او نماز مي‏كند به شوق و ذوق همين‏طوري كه تو جماع مي‏كني و حظّ مي‏كني، او عبادت مي‏كند و حظّ مي‏كند. پس اين شخصي كه مي‏آيد ميان مردم و با مردم حرف مي‏زند، توحيد مي‏گويد و نبوّت مي‏گويد، مسائل غيبيّه براي مردم بيان مي‏كند، اين شخص امام مردم است. پس مقام‏امامت مقامي است كه امام همدوش رعيّت است، يعني هم‏مرتبة رعيّت است، مثل آنها است خانه‏شان مي‏رود، مهمانشان مي‏شود، حرف مي‏زند با آنها، گوش به حرفشان مي‏دهد. ايني كه دارد اينجا حرف مي‏زند اين امام است. پيغمبر هم باشد وقتي با مردم حرف مي‏زند يا مردم با او حرف مي‏زنند، امام است. امام يعني پيشوا، اقتدا مي‏كنيم به پيش‏نماز حاضر از همين باب است. امام است يعني پيشوا است اين است كه هرپيغمبري امام است لكن هرامامي پيغمبر نيست. ميان پيغمبر و امام، عموم و خصوص مطلق است. پس حضرت‏امير امام بود پيغمبر نبود، امّا حضرت‏پيغمبر پيغمبر بود و امام هم بود و اين امامت به اين معني آمده تا ميان مردم. فلان‏كس امام‏جمعه است، فلان‏كس امام‏نحو است، امام فلان‏علم است. پس اين مقام‏امامت مقامي است كه در ميان مردم مي‏نشينند و تبليغ رسالت مي‏كنند و غافل نباشيد كه خيلي چيزها همين‏جا به دست مي‏آيد. حالا ايني كه آمده از جانب خدا كه تبليغ كند رسالت را و حرف مي‏زند، صدا هم به گوش مردم مي‏خورد و مردم كج بفهمند و آن‏طوري كه او مي‏گويد نفهمند، حالا آيا او تبليغ كرده رسالت را يا نه؟ چرت نزنيد ان‏شاءاللّه و چرت زدند بسياري از علما و حكمايي كه شقّ شعر مي‏كردند؛ شما ملتفت باشيد. پس من وقتي كه در اين اطاق حرف مي‏زنم صدا را همه مي‏شنويد، پس اگر بعضي ندانند من چه مي‏گويم و بعضي نفهمند، آني كه نفهميده من چه گفته‏ام من به او نفهمانده‏ام مطلب خودم را، و آني كه فهميده من چه گفته‏ام به او فهمانده‏ام. آني كه نفهميده، من نفهمانده‏ام و به حسب ظاهر هم صدا را شنيده‏اند. اين صداشنيدن را مردمي كه غافلند خيال مي‏كنند انبيا اين‏جور آمده‏اند كه يك‏چيزي بگويند و مردم يك‏صدايي بشنوند. همين‏كه صداشان را رساندند پيغمبر تبليغ رسالت كرده يعني صدايي داده، مردم صداش را شنيده‏اند لكن آني كه نفهميده يا شكّ داشته، و ان‏شاءاللّه هيچ چرت نزنيد در اين مقام پيغمبر اين‏جور تبليغ نكرده. مبلّغ از جانب خدا نه همين صدا را مي‏رساند، اين مأمور است مرادي كه خدا پيش خود اراده كرده و جبرئيل آورد و در قلب پيغمبر گذارد و از زبان پيغمبر سر بيرون آورد، همان‏جوري كه خدا اراده كرده بايست به مردم برساند. پس اگر پيغمبر صدايي داد و همة مردم شنيدند و بعضي نفهميدند همان صدا شنيدند، آنهايي كه نفهميدند حجّت بر ايشان تمام نشده. پس اين پيغمبر دوباره بايد بگويد، سه‏باره بايد بگويد. هزاربار هم اگر بايست بگويد، مي‏بايست بگويد آنقدر بگويد تا بفهمند آنوقت تبليغ رسالت كرده است. پس اين امامي كه دارد تبليغ رسالت مي‏كند و وصي رسول است بايد تبليغ كند از جانب او يا خود پيغمبر است بايد تبليغ كند از جانب خدا. اين پيغمبر اگر مطّلع نباشد بر اين جماعتي كه در اين اطاق نشسته‏اند و نداند كدام فهميده‏اند كدام نفهميده‏اند، آنهايي كه نفهميده‏اند حجّت را بر آنها تمام نكرده و امر الهي را به آنها نرسانده و چنين كسي را خدا پيغمبر نمي‏كند. پس پيغمبر بايد به ضماير مردم مطّلع باشد، اقلاً علم قيافه داشته باشد و بداند ضمير مردم را و آنچه در دلهاي مردم است. و كساني كه علم قيافه دارند همين‏طور نگاه مي‏كنند به اشخاص و مي‏فهمند اين تندذهن است، اين كندذهن است. نگاه كه مي‏كنند به اشخاص از هيأت و از رنگ و از شكل و از صورت و بيني و چشم و حركات اعضا و جوارح مي‏فهمند اين شخص كندذهن است، نگاه كه مي‏كنند مي‏فهمند حرفي را كه زدي نفهميد بايد چنددفعه گفت تا يادبگيرد. پس علم قيافه مي‏دانند و همين است علم توسّم و متوسّميني كه در قرآن هست همين‏جور كسانند.

ملتفت باشيد اين مطلب را هم كه مطلبي است بايد داشته باشيدش، اشاره مي‏كنم و مي‏گذرم، يك‏گوشه است. اين است كه هرچيزي كه در قرآن هست مصداقي دارد والاّ دروغ مي‏شود. اگر مصداق نداشته باشد دروغ مي‏شود و اين اشاره‏اي بود كه عرض كردم. پس هرجا در قرآن تعريف كرده مؤمنين را معلوم است مؤمنيني بوده‏اند كه تعريف كرده آنها را، هرجا كفّار را مذمّت كرده معلوم است كفّاري بوده‏اند كه آنها را مذمّت كرده. اين را گفتم اشاره مي‏كنم و مي‏گذرم. خدا هرچه در قرآن تعريف كرده يا مذمّتي كرده، هرچه گفته مصداقي دارد اين مصداقها علامت صدق آن كلام است، اگر نداشته باشد مصداقي، دروغ است و معقول نيست دروغ همچو جايي. پس انّ في ذلك لآيات للمتوسّمين كه فرموده پس معلوم است بعضي مردم توسّم دارند، علم قيافه دارند. ائمّة طاهرين اين علم را داشتند، چگونه نه و حال‏آنكه طبيب نگاه مي‏كند ناخوش را و دواش را مي‏گويد، دردش را مي‏شناسد و دواش را هم مي‏شناسد. طبيبهاي الهي هم نگاه مي‏كنند مرضها را مي‏دانند، دواها را مي‏دانند، درجات صحّت را مي‏دانند، اقتضاي هرمرضي را مي‏دانند. اقتضاي صفرا چه‏چيز است؟ بخل است. اقتضاي بلغم چه‏چيز است؟ اقتضاي بلغم صلح است. اقتضاي سودا چه‏چيز است؟ انزوا و گوشه‏گيري. اقتضاي دم فرح است و نشاط و تردماغي. پس متوسّمين همين‏كه نگاه مي‏كنند به مردم از همين شكل مردم مي‏فهمند توي دلشان چه‏چيز است، چه مي‏خواهند، طالب چه‏چيز هستند. غافل نباشيد، مثل مُنّيها نشويد كه خيال كنيد صدايي داد پيغمبر، پس تبليغ كرده. نه، پيغمبر مراد خود را به مردم رسانيد و ايني كه عرض مي‏كنم اشاره‏اي است به آن حديث. حديث دارد كه امام مي‏پرسد، يعني شخصي از امام مي‏پرسد كه پيغمبر مبلّغ است و بايد امر خدا را به خلق برساند. پيغمبر كه مُرد، حالا كه مُرد، كي تبليغ مي‏كند؟ چطور تبليغ مي‏كند؟ و حال‏آنكه تا روز قيامت مردم تكليف دارند و پيغمبر خودش بايد به همه برساند، چطور مي‏رساند؟ مي‏فرمايند پيغمبر9 مقامي دارد پيش خدا، و ملتفت باشيد اين مطلب مطلبي است كه اشاره مي‏كنم شما هم يادش بگيريد كه مثل مُنّيها نشويد. مقامي دارد پيغمبر9، عالمي است كه پيغمبر آنجا است. پيغمبر آنجا كه هست خودش با زبان مبارك خودش به جميع مكلّفين آنچه خدا از آنها خواسته به آنها برساند، مي‏رساند. پهلوي پيرزنها نشسته، پهلوي دخترهاي نُه‏ساله نشسته تبليغ كرده امر خدا را. پس يك‏مقامي دارد پيغمبر كه نمي‏ميرد و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون پس آن مقامش كه در آن مقام به همه مي‏رساند ايني كه مُرد، نيست. ايني كه تو خيال مي‏كني مُرد و خاك شد، نه همچو نيست. تو بخوان براي پيغمبر در برابر قبرش اشهد انّك تشهد مقامي شهادت مي‏دهم كه تو مي‏شنوي صداي مرا، سلام كه مي‏كنم مي‏دانم جواب مرا مي‏دهي، گوش من نمي‏شنود و تسمع كلامي و تردّ سلامي بلكه عرض مي‏كنم آنجا كه سهل است، در همين‏جا هم كه زيارتش كني اين شهادت را بدهي، راست است. مي‏گويي آمدم زيارتت را كردم، تو هم مي‏شنوي صداي مرا، مي‏بيني كه آمده‏ام زيارت مي‏كنم جواب هم مي‏دهي؛ حالا صدات را من نشنوم سهل است. پس پيغمبر مقامي دارد كه در اين مقام مي‏داند هركسي در كجا است و كيست و اگر نمي‏داند و رعيّت خود را نمي‏شناسد، به كه تبليغ كند؟ پس رعيّت خود را مي‏شناسد و مي‏داند كجايند، پس از آن روزي كه آمده اقلاً تا روز قيامت همه رعيّت اويند. پس همه را مي‏شناسد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و اينها را كه عرض مي‏كنم شوخي نگيريد، جدّي جدّي بايد اينها را اعتقاد كرد چراكه جدّي جدّي نمودند اين مطلب را و آن كساني كه نگرفتند و باورشان نشد به درك رفتند و به جهنّم واصل شدند. همان‏روزي كه شبش به معراج رفته بودند فرمودند در عرش به دست راستم نگاه كردم جميع مؤمنين را تا روز قيامت ديدم و همه را به من شناساندند و اسمهاي همه را نوشتند در صحيفه‏اي و اين صحيفه را پيچيدند و در دست راست من گذاردند و همچنين مي‏فرمايد در عرش كه رفتم نگاه كردم به دست چپ خودم، جميع كفّار و منافقين تا روز قيامت را ديدم آنوقت اسمهاي همه را نوشتند در كاغذ خيلي بلندي و آن كاغذ الآن توي دست چپ من است و همين دو صحيفه را ائمّه داشتند، گاه‏گاهي آنها را به مردم هم مي‏نمودند. ملتفت باشيد حالا پس پيغمبر در مقام تبليغ رسالت اوّلاً مي‏داند چندنفر امّت دارد، مي‏داند در هرزماني چند نفرند. آنوقت مي‏داند كه يك‏دفعه كه مي‏گويد، مي‏فهمند، به همان قناعت مي‏كند. مي‏بيند يك‏كسي ديگر نمي‏فهمد مگر دودفعه بگويد، به او دودفعه مي‏گويد. يك‏كسي نمي‏فهمد مگر ده‏دفعه به او بگويند، ده‏دفعه به او مي‏گويد. يك‏كسي ديگر نمي‏فهمد مگر صددفعه بگويند، به او صددفعه مي‏گويند و هكذا او مطّلع است كه كي به يك‏دفعه مي‏فهمد، كي صددفعه مي‏فهمد آنقدر مي‏گويد كه بفهماند. به جهت آنكه اين آمده كه تبليغ رسالت كند، يعني آمده مراد خدا را به خلق برساند. پس آن‏جوري كه خدا اراده كرده بايد برساند و مي‏رساند. پس هركه نفهميده بايد بداند او نفهميده، بگويد و حالي كند تا بفهمند. هركه كج فهميده و مي‏گويد من اين‏طور فهميده‏ام، به او بگويد ليس حيث تذهب من مي‏دانم تو نفهميده‏اي، اين جوري كه تو فهميده‏اي مراد خدا اين نيست كه تو فهميده‏اي و مراد خدا اين است، و بگويد تا بفهماند. پس من از جانب خدا آمده‏ام تبليغ كنم، مراد خدا آن نيست كه تو فهميده‏اي و مراد خدا را به او بگويد تا بفهماند. اين است مقام ايشان در مقام امامت و مقام امامت دون مقام بيان است، پشت سر مقام معاني است. مقام بيان مقام بالايي است، آنجا بجز خدا هيچ‏چيز ديده نمي‏شود، آنجا مقام ضمير است، مقام «هو» است. اين «هو» را خودش را ببيني «هاء» است و «واو» است. اين «هاء» و «واو» آن شخص نيست. يكي يكيش را نگاه كني، «هاء» پنج است «واو» شش است، اينها چه‏كار دارند؟ اينها او نيست، با همش هم او نيست، تكّه‏تكّه‏اش هم او نيست، مركّبش هم كه بكني او نيست، فارسيش هم همين‏طور فارسيش «او» است. باز «او»، «الف» تنهايي آن شخص نيست «واو» هم آن شخص نيست، باهمش هم آن شخص نيست. او چه‏چيز است؟ او يعني او امّا تا اين را نگويي كسي نگاه به آنجا نمي‏كند. او اشاره به غير است، تا اين او گفته نشود كسي منتقل آن غير نمي‏شود. پس در مقام بيان، خوديشان «او» است و او خودنما نيست. پس مقام بيان خودنما نيست، مقام «هو» است. «هو» «هاء» نيست «واو» نيست نه مركّبش نه فردفردش هيچ‏چيزش او نيست كه آنجا ايستاده به‏جهت اينكه او كه مي‏گويي هيچ‏كس ملتفت «الف» نيست، ملتفت «واو» نيست. تا مي‏گويي او، مردم چشمشان را به آنطرف مي‏اندازند كه او را ببينند، آن شخص را ببينند. پس مقام بيان ائمّه سلام‏اللّه‏عليهم مقام «هو» بودنشان است. قل هو اللّه احد آن «هو» اشاره به غير است. خدا مي‏نماياند پس خودش هست اما خود گم‏شده‏اي هست. او كه مي‏گويي، هوايي است گرفته‏اي و الف و واوي ساخته‏اي اما وقتي گفتند او، آيا هيچ الف به گوش تو مي‏رسد؟ آيا هيچ ملتفت الفي؟ آيا هيچ ملتفت واوي؟ نه، هيچ ملتفت نيستي. تا گفتند او، جلدي ملتفت آن شخصي مي‏شوي كه به او اشاره كرده‏اند. وقتي من مي‏گويم اين، ببينيد آيا هيچ‏كس به ذهنش مي‏رسد الف است و ياء و نون؟ هركه بشنود في‏الفور ملتفت اين مي‏شود كه اينجا گذاشته است اين عصا را مي‏بيند اين عصا نه الف است نه واو است نه هو است، نه تكه‏تكه‏هاي هو است نه تركيب شدة آنها است. نه مداد است نه حروف است. نه كلمة عصا است. پس مقام بياني دارند ائمّة طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم كه خودشان هم خودشانند و خلقند و مخلوق و مركّب، لكن همچو مقامي است كه نگاهشان كه مي‏كني خودشان پيدا نيست. و مقام معاني هم دارند، پايين‏تر، زير مقام بيان. مقام بيانش مقامي است كه صاحب حرفها هستند، مقام معانيش مقامي است كه ايشانند رحمت خدا، ايشانند نعمت خدا، ايشانند نقمت خدا، ايشانند رأفت خدا. هرچه از اين لفظها هست، تمامش مقام معاني است و زير پاي مقام بيان افتاده و اين دومقام كه مقام بيان و مقام معاني باشد مردم نمي‏بينند مگر بيايد بنشيند در بدني، در آن بدن و حرف بزند. پس آن مقام بيان و معاني توي اين بدن بود كه داشت حرف مي‏زد، توي بدن هميني كه مُرد و او را دفن كردند و اين مقام امامتي كه مردم آمدند و حرف زدند با او و او با مردم حرف زد، واقعاً بي‏شيله پيله اين بايد مطّلع باشد بر ضماير كلّ مكلّفين. اين بايد تبليغ كند از جانب بيان و معاني، مراد خدا را همان‏طوري كه خدا خواسته برساند، سرمويي كم و زياد نكند كه اگر همچو باشد و همچو كسي را نفرستد خدا مرادش را نرسانده. پس در مقام امامت مبلّغ از جانب خدا مقامي است كه مردم ديدند ايشان را اين بايد مطّلع باشد به ضماير مردم، مطّلع باشد به عدد اشخاص آنها. ديگر اينها فضايلي نيست كه اگر بشنوي ثواب به تو بدهند نشنوي كاريت نداشته باشند. آن‏جور فضايل جدا است. كَنندة در خيبر، كُشنده عمرو و عنتر بشنوي ثوابت مي‏دهند، نشنوي عذابت نمي‏كنند. اينها اين‏جور فضايل نيست، اين فضايلي كه ما مي‏گوييم اينها شناختن امام است. امام را تو به اين‏جورها بايد بشناسي، امامي كه از ضمير من مطّلع نيست و نمي‏داند من نفاق با او مي‏كنم، اين چه امامي است؟ امامي كه دوست و دشمن را تميز ندهد، چه امامي است؟ پس امام مي‏شناسد دوست و دشمن خود را. شما هم خيلي از مردم را مي‏شناسيد، دوست و دشمن خودتان را مي‏شناسيد. خيلي از مردم دوست و دشمن خود را مي‏شناسند، از حركات و سكناتشان، از حرفهاشان، از كارهاشان دوست خود را مي‏شناسند، دشمن خود را مي‏شناسند. علم قيافه همراه ائمّه هست، مي‏شناسند كي دوست مي‏دارد ايشان را، كي منافق است و دشمن مي‏دارد ايشان را و تمام خلق را مي‏شناسند تا نگاه كردند؛ به آن علم قيافه‏اي كه دارند. پس در اين مقام است، در اين مقام امامت ايشان است كه عدد تمام موجودات را مي‏دانند و تمام موجودات را در اين مقام مي‏شناسند. و نمونة اين حكايت است در منزلي از منازل به سفري مي‏رفتند، رسيدند به خانة مورچه‏اي. مورچة زيادي بيرون آمده بود، خيلي زياد بودند. مردكه تعجّب كرد گفت تبارك آن كسي كه عدد اينها را مي‏داند. حضرت‏امير فرمودند اين‏جور مگو، بگو تبارك آن كسي كه خلق كرده اينها را. چراكه عددش را در ميانة شما كسي هست كه مي‏داند عدد اينها را، مي‏داند چندتا از اينها نرند، چندتا از اينها ماده‏اند، و خودشان منظورشان بود. پس مي‏دانند امّتشان چندتايند، چندتاشان نرند، چندتا ماده‏اند، هركدام در كجا هستند. اين مقام مقام امامت است و اگر نداند حجّتي كه محجوجش كجا است و نشناسد محجوج خود را، چطور حجّت است؟ اگر طبيبي را گفته‏اند برو فلان‏جا معالجه كن، بايد مرضي را بشناسد، بداند كجايند. آيا به پيغمبر گفته‏اند هدايت كن اما آن كسي كه او را نمي‏شناسي و نمي‏داني كجا است؟ اينكه معقول نيست، چطور هدايت كند كسي را كه نمي‏داند؟ پس ديگر غافل نباشيد، در مقام پايين كه پايين‏ترين مقاماتشان است، آن مقامي كه مراد الهي را مي‏خواهند به مردم بگويند، در اين مقام همة مردم را مي‏شناسند، درجات فهم مردم را مي‏دانند و خودشان به نفس نفيس خودشان مرادات الهي را مي‏رسانند و مي‏فهمانند. ديگر از هركتابي مي‏خواهند به چشم او مي‏آرند، از هرزباني مي‏خواهند جاري مي‏كنند. جميع كتابها، جميع زبانها، جميع آنچه هست، همه آلاتند در دست او. پس به هروسيله‏اي مي‏خواهند هدايت مي‏كنند، به نفس نفيس خودشان هدايت مي‏كنند. ديگر آن مرده است و افتاده است، آن كي امام ما است كه خبر از حال ما ندارد؟ و لاتحسبنّ الذين قتلوا و همه‏شان مقتولند. پيغمبر را سمّش دادند، كشتندش. همه را كشتند لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم و مشغول كار خودشان هستند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(چهارشنبه 23 شعبان‏المعظّم 1306)

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و هذه العرصة عرصة التشريع و هي عرصة «فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين» و «انزل معهم الكتاب و الحكمة ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه» و عرصة «فمنهم من امن و منهم من كفر ولو شاءاللّه مااقتتلوا ولكنّ اللّه يفعل مايريد» و عرصة «و لايزالون مختلفين الاّ من رحم ربّك و لذلك خلقهم» فهذاالعالي الذي في رتبة هذه‏الدائرة هو الامام و هو الحجّة و هو الغاية و المفزع و وجهه المتقلّب بين ظهراني العباد و خليفته و القائم مقامه في الاداء فافهم»

از براي خداوند عالم دوجور خلقت است، دوجور كار است و دوجور صنعت است: يكي اينكه فواعل را خلق مي‏كند، يكي اينكه كارهاي فواعل را خلق مي‏كند. و در خلقت فواعل آسان‏تر است انسان به جهتي كه مي‏بيند هيچ‏چيز نيست، آب و گِلي برمي‏دارند كاسه مي‏سازند و كوزه مي‏سازند. لكن اشكالي كه اين مردم دارند در خلقت كارهاي مردم است. پس كارهاي مردم مخلوق خودشان نيست و كار خودشان است و به آن اصطلاحي كه معني خلق غير از معني فعل است، درست دل بدهيد، حالا به يك‏اصطلاح چه بگويي خَلَقَ چه بگويي فَعَلَ. خدا هم استعمال كرده به اين معني عيسي خالق طير است و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير عيسي خالق است معنيش اين نيست كه خدا خالقش نيست. خالق كه نمي‏شود دوتا باشد، عيسي و خدا. پس عيسي چكاره است؟ عيسي اينها را به هم چسبانده. پس عيسي فاعل است، خالق نيست مگر به آن اصطلاح كه خلق و فعل را يكي مي‏گويند. خدا هم به آن اصطلاح است فرموده تخلقون افكاً دروغگويان دروغ را خلق مي‏كنند و (جايي‏كه ظ) محلّ گفتگو است و شخص عاقل مي‏خواهد تميز بدهد آنجاهايي است كه خدا است خالق و غير خدا خالقي نيست. پس خدا است خالق من و خالق ديدن من، و من خالق ديدن خودم نيستم. دقّت كنيد كه عمقش به دستتان بيايد. پس خدا است خالق ديدن من به دليل اينكه اين چشم را حالا كه ساخته و اينجا گذاشته، مي‏بينم كه من نيستم خالق اين چشم به جهت آنكه حالايي هم كه خدا ساخته و اينجا گذارده، من نمي‏توانم حفظش كنم، نمي‏توانم كاري كنم كه كم ببيند يا زياد ببيند. اما حالايي كه مي‏بينم، كي مي‏بيند؟ من مي‏بينم. ديدن من كار من است. نگاه به جايي كنم كه شارع قرار داده كه نبايد نگاه بكنم، مؤاخذه مي‏كند مي‏گويد چرا نگاه به خانة مردم كردي؟ پس خالق جدا است، فاعل جدا است. و به اين اصطلاح فاعل را خالق نبايد گفت. خدا خالق نماز من است، اما نماز من كار من است، خدا نماز نكرده. خدا خالق زنا است اما زنا كار زاني است، خدا زنا نكرده. به همين‏طور ما گرسنه مي‏شويم و ما تشنه مي‏شويم، فاعل تشنگي كيست؟ فاعل گرسنگي كيست؟ ما. لكن خدا است خالق تشنگي و خالق گرسنگي و خدا نه تشنه مي‏شود، نه گرسنه مي‏شود. خوب بابصيرت باشيد كه آنجايي كه محلّ اعتنا است، فعل را از خلق جدا كنيد. پس خلق كار خدا است و فعل كار فاعل است. پس تمام خلق فواعلند و هيچ خالق نيستند، خالق خدا است و بس. پس هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم دليل وجود او را كه بخواهيم بفهميم وقتي دليل داريم راستي‏راستي كه بفهميم به عقل خودمان و اعتقاد كنيم، مكرّر عرض كرده‏ام كه هرچيزي را كه نفهميده‏اي مال تو نيست اعتقاد نداري و تو مكلّفي خدا را بشناسي. اوّلي كه مي‏خواهي اسم دين ببري بايد خدا بشناسي اوّل الدين معرفته حالا اين خدا را بايد شناخت، اين خدايي را كه بايد شناخت، چطور مي‏شناسيم؟ آيا بايد خدا شويم تا خدا را بشناسيم؟ يا خدا بيايد پايين خلق شود تا او را بشناسيم؟ چطور بايد شناخت خدا را؟ ملتفت باشيد در اين چيزها مردمان زيرك و دانا بودند كه گير مي‏كردند. مفضّل مي‏رود خدمت حضرت‏صادق در نهايت اضطراب و تحيّر و مي‏پرسد كه ايني كه روي منبر است و حرف مي‏زند، اين كي بود؟ اگر اين ذات خدا است كه ذات خدا متغيّر نيست، اگر ذات خدا نيست چه‏طلبي از مردم دارد؟ و اتّفاق اسم حضرت‏امير را عنوان مي‏كرد و سؤال مي‏كرد و در واقع خود حضرت را مي‏خواست سؤال كند روش نمي‏آمد، اسم حضرت‏امير را سرش عرض كرد. اين صورت انزعيّه كه بالاي منبر مي‏رفت و دعوت مي‏كرد اين آيا به خودش دعوت مي‏كرد يا به آن كسي كه متغيّر نمي‏شود؟ اين چطور مي‏شود؟ هي سؤال كرد و حضرت‏صادق هم هي وعده‏اش مي‏دادند كه مي‏گويم. وعده‏ايش هم كه مي‏كردند همين‏قدر مي‏فرمودند مي‏گويم، ديگر آن وعده را وقتش را معيّن نمي‏فرمودند و مفضّل هم منتظر آن وعده بود تا وقتي كه حضرت خبرش كردند بيا برات بگويم. مفضّل رفت خوشحال و خرّم خدمت حضرت و حضرت بناكردند براي او گفتن حديث مفضّل معروفي كه من شرح كرده‏ام همان حديث است.

پس عرض مي‏كنم خدا هيچ متغيّر نيست و مع‏ذلك مي‏آيد پيش ائمّه و هيچ متغيّر هم نشده. اين است كه عرض كرده‏ام و نمونة اين را عرض مي‏كنم كه نمونه به دستتان بيايد، تا آنجا هم آسان بشود. عرض مي‏كنم فكر كنيد تا اين شخص كاتب قلم برندارد و ننويسد، نوشته ممتنع است روي كاغذ پيدا شود. نه مداد خودش مي‏آيد روي كاغذ ماليده مي‏شود نه كاغذ مي‏آيد كه حروف روش بچسبد. پس معلوم است كاتبي اين را نوشته بخصوص حروف و كلماتي هم كه معني داشته باشند كه مطلب از آن فهميده شود. حالا كه چنين شد ما آن شخصي كه مي‏نويسد كه واقعاً روح است مي‏نويسد نمي‏بينيمش، آن روح لايري است كه مي‏نويسد با اين دستي كه مثل قلم است مي‏نويسد و مي‏دانيم از روي شعور هم مي‏نويسد چراكه مي‏بينيم حروف و كلمات ربط به هم دارند. پس دالّ است نوشتة اين شخص بر اينكه آن روحي كه اين را نوشته قادر بوده كه اين را نوشته و دالّ است اين نوشته كه آني كه نوشته دانا بوده كه نوشته چراكه از روي علم نوشته، از روي دانايي نوشته. اوّل الف را نوشته، بعد باء را نوشته، بعد جيم را، بعد دال را. پس شما پي‏مي‏بريد از اين خطّي كه اينجا مي‏بينيد كه شخص غيبي هست كه اين خط اينجا نوشته شده. اگر آن روح نبود اين بدنش مثل كلوخ اينجا افتاده بود، هيچ كاري از او نمي‏آمد. پس يك‏روحي كه در غيب هست و توي اين بدن است، او شاعر است، او عالم است، او قادر است، او دارد مي‏نويسد، او القي في هويّة هذا البدن مثاله فاظهر عنه افعاله. حالا ديدنش را از چشم اين بدن اظهار كرده، شنيدنش را از گوش اين بدن اظهار كرده، گفتنش را از زبان اين بدن اظهار كرده، راه‏رفتنش را از پاي اين بدن اظهار كرده. پس تو آنوقت مي‏گويي آن روح غيبي مي‏آيد، مي‏رود، مي‏گويد، مي‏شنود، مي‏بيند، از شامّة اين بدن بو مي‏فهمد، از ذائقه‏اش طعم مي‏فهمد، از لامسه‏اش گرمي و سردي تميز مي‏دهد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، حالا كه چنين شد آيا هيچ مستحيل شده؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اينها را كار دستش داريد و من مي‏دانم كار دستش داريد. ملتفت باشيد آيا هيچ آن روح، قلم شده؟ قلم را بسوزانند خبر هم نمي‏شود. آن روح تو آيا هيچ مركّب شده، هيچ كاغذ شده؟ آن روح آيا هيچ چشم شده، گوشت شده، پوست شده، استخوان شده؟ هيچ‏كدام از اينها نشده و معقول نيست او اينها بشود. بدن تو پوست است و گوشت است و استخوان و رگ و پي، روح اينها را حركت مي‏دهد. پس آن روح مستحيل به اين بدن نشده، پس متغيّر نشده. تغيّر معنيش چه‏چيز است؟ متغيّر شد يعني چه؟ آب سرد بود گرم شد، متغيّر شد. آب گرم بود گذارديم سرد شد، متغيّر شد. آب‏انگورِ شيرين، ترش نبود گذارديمش ترش شد. آب‏انگور تلخ نبود گذارديمش تلخ شد، متغيّر شد. متغيّر شد معنيش اين است كه مستحيل شود. پس آب‏انگور مستحيل مي‏شود به سركه و سركه مي‏شود واقعاً. وقتي سركه شد، ديگر آب‏انگور اسمش نيست، سركه است. وقتي شراب شد، ظاهرش، باطنش، همه‏اش خبيث است. وقتي سركه شد ظاهرش، باطنش، همه‏اش پاك است. ديگر نبي نمي‏گويد من اين سركه را نمي‏خورم، اين اوّلش شراب بوده. خير، نبي مي‏خورد تعريفش را هم مي‏كند كه اين سركه است خلِ‏خمر است، خاصيّتي دارد كه سركة سنجد مثلاً ندارد. اين را وقتي بخواهند سركة انگوري بگويند، خلِ‏خمر مي‏گويند. انگور تا تلخ بود سركه نمي‏گفتيم به آن، شراب بود و تمام خُمها اوّل شراب مي‏شود بعد سركه مي‏شود. ديگر توي اينها مسايل فقهي هم به دستتان مي‏آيد. همين‏كه سركه شد ظاهرش، باطنش، همه‏اش پاك مي‏شود. وقتي شراب بود ظاهرش، باطنش، همه‏اش نجس بود. توي خلل و فرج خم هم نفوذ كرده بود، آنهايي هم كه در مغز خم رفته بود شراب بود. وقتي سركه شد همه‏اش پاك شد، آنهايي هم كه در مغز خم بود سركه شد. همان را بچشي طعم سركه مي‏دهد؛ پس خمش را هم پاك مي‏كند. شما يك‏خورده دقّت كنيد فقاهتش را هم پي‏ببريد. كسي مي‏پرسد از امام، كسي شراب را بخرد براي اينكه علاجش كند، دوايي به آن بزند و آن را سركه كند چطور است؟ مي‏فرمايند عيب ندارد، بكند. پس ببينيد اينها عنوان است و علماي جامع‏الشرايط فتوي داده‏اند. خم سركه بود، نمكي، چيزي پيشتر در اين انداختند، يا چيزي انداختند كه زودتر برسد آنوقتي كه انداختند شراب بود و ماند تا سركه شد. اگر چنين است پس سركه‏اش نجس است. نه، همه مي‏گويند وقتي سركه شد پاك است؛ لكن سركه اين را پاك كند، ما دليل نداريم. پس هرخُمي كه چيزي توش انداختي و سركه هم رسيد و عمل آمد، آن چيز پاك نمي‏شود و فتواشان اين است و اينها از بي‏بصيرتي‏شان است. وقتي آب انگور فرومي‏رود در خلل و فرج خم نمي‏تواني بگويي نجس است و يك‏پاره‏اي گفته‏اند وقتي جوش مي‏كند، بالا مي‏آيد، بعضي گفته‏اند آن جاهايي از خم كه محلّ جوش است نجس است و اين دقّتها را هم كرده‏اند و اينها همه‏اش هذيان است. عرض مي‏كنم آب‏انگور در خلل و فرج آن خم رفته، وقتي مي‏چشي مي‏بيني ترش است، سركه شده سركه پاك است. هرجايي هم ملاصق شده، آنجا هم پاك است. پس خم نجس نشده، سهل است نمكي را هم كه ريختيم نجس نشده به جهتي كه حالا سركه شده، آن هم پاك شده. خربوزه هم انداختيم آن هم حالا كه سركه شده پاك شده باوجودي كه اوّلش توي شراب بود. بله اگر اين خربوزه را بيندازي توي شراب و بيرونش بياري، و بعد كه سركه شد دوباره بيندازي، سركه را نجس مي‏كند. اما توي آنجا كه ماند و مستحيل شد، آن اجزاي سركه پاك است، خود خربوزه هم پاك است. باري، نمي‏خواستم فقاهت كنم، محض اشاره بود عرض كردم.

خلاصه متغيّرات را ببينيد چيزهايي كه همجنس همند متغيّر مي‏شوند. پس عرض مي‏كنم روح را فروببري توي خم نيل متغيّر نمي‏شود، رنگ نمي‏شود امّا اين بدن يكجاش رنگ مي‏شود، ريشش آبي مي‏شود، سياه مي‏شود لكن ريش روح سياه نمي‏شود. پس روح كاتب متغيّر هم نشده و اين نوشته را هم نوشته. اين نوشته دالّ است بر اينكه اين دانا بوده، حكيم بود، عالم بوده، قادر بوده كه نوشته. اين قول قول او است، قول كسي ديگر نيست. اين از آنجا آمده و راجع به آنجا است.

خلاصه اين نمونه باشد براتان عرض مي‏كنم واللّه خدا هم همين‏طور به زبان اولياي خودش تكلّم مي‏كند و متغيّر نيست. اينها متغيّر مي‏شوند زبان مي‏جنبد، بالا مي‏رود، پايين مي‏آيد. حتّي اينكه در عالم خلق گفتم روح، بدن نمي‏شود و مي‏بينيد كه نمي‏شود؛ هيچ بدن هم روح نمي‏شود. مي‏فهميد اين را كه او هميشه غيرمرئي است، اين هميشه مرئي است. روح خيالي اصلش اين طول و عرض و عمق را ندارد، ترش است؟ نه. تلخ است؟ نه. شيرين است؟ نه. شور است؟ نه. اين بدن يا سياه است يا سفيد است، يا سنگين است يا سبك و مع‏ذلك‏كلّه عرض مي‏كنم يك تغييرٌمّايي در اينجا پيدا مي‏شود. آيا نمي‏بيني وقتي بدن گرم شد آن روح كج‏خلق مي‏شود، وقتي بدن سرد شد آن روح ملايم مي‏شود؟ اينها را هم مي‏فهمي پس باز يك‏نوع استحاله و تغييري در اين روحها و بدنها مي‏بينيد پيدا مي‏شود و اين امر همين‏طور مي‏رود تا پيش عقل. مي‏شود در بدن كاري كني كه عقلت زياد شود، پس كدو بخور عقلت زياد شود، مستمرّ باقلا بخوري عقلت كم مي‏شود. كدو واقعاً عقل را تند و تيز و زياد مي‏كند و باقلا واقعاً عقل را كم مي‏كند، آدم را بليد مي‏كند، پرخواب مي‏كند، شكم‏بزرگ مي‏كند. اينها را عرض مي‏كنم كه شما داشته باشيد، حكما ندارند اين قاعده را. مردكه پسرش مي‏رفت لواط مي‏داد به او مي‏گفتند اين پسر تو رفته لواط داده، هيچ به او اثر نمي‏كرد، متغيّر نمي‏شد. مي‏گفت چه شده است؟ به نفس‏ناطقه‏اش كه ضرر نرسيده بلكه چاق‏تر هم مي‏شود، چه ضرر دارد؟ شما ملتفت باشيد بدانيد خير، به نفس‏ناطقه ضرر مي‏رساند. تمام معاصي به نفس انسان ضرر مي‏رساند، اين‏جور تأثيرات كه اين آخوند گفته نكند، نكند؛ يك‏جور تأثيري مي‏كند. مي‏بيني شراب كه مي‏خورد عقل را جوري ديگر مي‏كند، وقتي تسخين زياد مي‏كني بي‏اختيار كج‏خلقي، وقتي تبريد زياد مي‏كني بي‏اختيار خوش‏خلقي وهكذا. پس اجسام تأثير در ارواح مي‏كنند و ارواح تأثير در اجسام و ابدان مي‏كنند ولو اينكه عقل در خم نيل رنگ نمي‏شود و به اين اصطلاح خدا روح نيست در بدن خلقش و خدا همه‏جا هست و خدا جايي نيست كه نباشد. فكر كن ببين آيا جايي هست كه خدا دست نزده باشد؟ آيا جايي هست كه خدا نساخته باشد و از روي اراده و عمد سرجاش نگذارده باشد؟ نيست همچوجايي. نه اين است كه خدا تخم پاشيده باشد مثل اينكه گندم را مي‏پاشند. شخص برزگر از دستش آن تخم بيرون مي‏رود، نمي‏داند دانه‏ها هركدام در كجا افتاد لكن اين خدا هركدام از دانه‏ها را بخصوصه تعمّد مي‏كند جايي مي‏اندازد و مي‏داند كجا مي‏اندازد. پس خدا همه‏جا هست با علم خودش، با قدرت خودش، با حكمت خودش وهكذا با تمام اسماء همه‏جا هست ولكن روحي نيست در ابدان. و شما سعي كنيد اين مطلب را به دستش بياريد، «متغيّر نيست» را از آن بيان اوّل بدست بياريد. و روح نيست در بدن ملكش به جهتي كه ارواح را ديديم حتّي عقلمان كه بالاترين جميع ارواح است وقتي ماست مي‏خوريم مي‏بينيم عقلمان به يكپاره جاها نمي‏رسد، نمي‏تواند برود به آنجاها. وقتي دارچيني مي‏خوريم مي‏بينيم عقلمان تند شد، تيز شد، هرجا مي‏خواهد مي‏رود. پس چون چنين است خدا روح هم نيست در ابدان و در هيچ‏بدني روح نيست و در هيچ‏جايي نيست كه نباشد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اينهايي را كه عرض مي‏كنم ببينيد كه نمي‏فهميد، ملتفت باشيد تا خوب بفهميدش. چرت نزنيد تا به دستتان بيايد. اين خدا در جميع مملكت خودش هست، جميع مملكت را خلق مي‏كند و هرچيزي را مي‏گذارد سرجاي خودش، و نمي‏گذارد آنجا و برود خودش مثل بنّا. حالا اين خشتها را كه نگاه داشته است؟ خود بنّا كه رفت و مُرد، آيا اين صانع ما اگر بنّايي بكند و خودش بگذارد و برود، اينها خراب مي‏شود؟ ملتفت باشيد اين است كه آسمان و زمين را خدا دارد سرهم نگاه مي‏دارد و خسته هم نمي‏شود و لايؤده حفظهما و هو العلي العظيم هميشه بايد خدا اين را نگاه دارد. نگاه ندارد خراب مي‏شود خرابيش را هم ملتفت باشيد تا خراب نكند خراب نمي‏شود. پس اين خدا را فكر كني مي‏فهمي جايي نيست كه قدرت او نباشد، جايي نيست علم او نباشد، حكمت او نباشد و هكذا. حالا كه چنين است خدا آن بنايي را كه كرده نگاه داشته خودش و اگر دست بكشد خراب مي‏شود. اين بنّاها اين‏قدر وجودشان ضرور است خشتها را روي هم بچينند، قفل و بند كنند تا تمام شود. عمارت كه تمام شد، بنّا رفت براي خودش به پشت خوابيد، كسي ديگر بايد حفظش كند اين عمارت را. پس خداوند عالم است كه حفظ مي‏كند و مادامي كه خدا حافظ اين است، اين محفوظ است. اگر خدا حفظ نكند آني خراب مي‏شود. ملتفت باشيد پس جايي نيست كه خدا نباشد، هرچيزي كه هست خدا آنجا است آمده آن چيز را آن چيز كرده و خدا خودش آن چيز نشده. خدا اطاق نشده، خدا اطاق را حفظ مي‏كند. خدا ما را خلق كرده، خدا ما نشده، ما خدا نشديم. ما محفوظيم به حفظ الهي سرهم خواه خواب باشيم خواه بيدار باشيم، خواه غافل باشيم خواه متذكّر باشيم، خواه در معصيت او باشيم خواه در طاعت او باشيم. او تا مي‏خواهد تو زنده باشي زنده هستي، نمي‏خواهد زنده باشي مي‏ميري. پس خدا اينجا هست؛ آيات صريح است نحن اقرب اليه منكم من نزديكترم به آن ميّت از خود او و خودم اماته‏اش كرده‏ام. شما پهلوش نشسته‏ايد، من از خود او به او نزديكترم پس نحن اقرب اليه منكم ما نزديكتريم به او. ديگر توي اين سخنها هم چه عرض كنم، نمي‏شود همه‏چيز را پوست‏كنده‏هاش را در همه مجلس گفت. اين «نحن»ها را كه مي‏فرمايد انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون اين نزّلنا الذكر را وقتي مي‏خواهند پوستش را بكَنند مي‏گويند انا مرسل‏الرسل اين «نحن» بي‏معني نيست. نه اين است كه چون خدا است، چون متشخّص است به اين جهت «نحن» مي‏گويد، اگر از اين باب است اين خداي متشخّص همه‏جا بگويد «نحن»، چرا يكپاره جاها مي‏گويد انّي انا اللّه لا اله الاّ انا يكپاره جاها «نحن» مي‏گويد؟ پس بدانيد اينها «نحن»ي خدايند، اينها مقامات خدا هستند، اسماء خدا هستند، صفات خدا هستند، جمعي هم هستند. پس انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون همه را ساخته‏اند و گذارده‏اند و حفظ مي‏كنند و همه‏جا هستند مع‏ذلك خلق نيستند، مادّة اينها نيستند، صورت اينها نيستند مادّه‏شان را ساخته‏اند، صورتشان را ساخته‏اند. مثل اينكه مركّب‏فروش مركّب را مي‏سازد. پس انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون حالا كه چنين است پس در تمام ممالك فكر كن ببين كه از زبان حضرت‏امير چطور حرف مي‏زند! همه‏جا محلّ تحيّر است. اينجا چه؟ تمام خلق را حفظ كرده. پس خدا همه‏جا هست و جايي نيست كه نباشد، چه در دنيا چه در آخرت، چه در جواهر چه در اعراض، همه‏جا خدا هست و همه‏جا حافظ اين شي‏ء خدا است وحده لا شريك له و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و دليل تسديد هم توي اين مطلب پيدا مي‏شود. پس همينكه مي‏بينيم حالا روز است، ما كه آفتابي بالا نياورديم و مي‏بينيم حالا روز است، مي‏دانيم يقيناً خدا خواسته روز باشد، جبرئيلي هم نيامده بگويد حالا روز است. شب مي‏شود معلوم است خدا خواسته شب بشود. پس چون خدا همه‏جا هست، حافظ همه خدا است. بعينه مثل اينكه نوشتجات را كه مي‏بيني استدلال مي‏كني نويسنده‏اي هست فرقي كه هست اين است كه اين نويسنده‏هاي ظاهري مي‏ميرند و خط روي كاغذ خودش باقي مي‏ماند. آن خداي ما مادامي‏كه خواسته اين خط باقي باشد باقي است، وقتي نخواست باقي باشد باراني مي‏باراند محوش مي‏كند، آتش مي‏آيد مي‏سوزاند. پس اين خداي لايتغيّر روح هم نيست در ملك خودش، همه‏جا ملك او است و در ملكش هست. بدن امام هم ملك او است و در بدن امام هم هست. پس روح ائمّه هم نيست اما همه‏جا هست. جايي نباشد خدا، آنجا هم نيست، آنجا فاني مي‏شود. پس خدا در بدن امام هست چنانكه در تمام ملكش هست اما در تمام ملكش ملك نمي‏تواند اين حرفها را بزند، آنجا اين حرفها را مي‏زند، مي‏گويد همه‏تان رعيّت هستيد من سلطان شمايم. پس اين بدن امام كه همجنس خلق است و زباني كه خلق مي‏فهمند آن زبان را زباني است كه همجنس زبان خلق است، اين اسمش امام است. پس آن امامي كه مأمومين همه بايد اقتدا به او كنند در قولشان، در فعلشان و تخلّف از قول او نكند، بايد محسوس باشد، ملموس باشد، معروف باشد. كسي را كه ما نمي‏شناسيم چه مي‏دانيم چه خواسته از ما؟ پس امام معنيش اين است كه روح‏اللّه توش باشد، آنجايي هم كه روح اسمش نيست آنجا هم توش باشد از جانب خداي آنجا آمده پس قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، شناختنش شناختن خدا است، نشناختنش نشناختن خدا است، بي‏اعتنايي به اين بي‏اعتنايي به خدا است. يك‏كسي را جاي اين اعتقاد كني، بگويي اميرالمؤمنين باشد، آن ابابكر هم باشد. ابابكر كيست؟ شرك به اين مي‏ورزي، شركش شرك به خدا است، مخالفت اين مخالفت خدا است. تمام آنچه نسبت به خدا مي‏دهي نسبت به اين واقع مي‏شود، تمام آنچه نسبت به اين مي‏دهي تمامش منسوب به خدا است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(بسم اللّه الرحمن الرحيم)

(متأسفانه از اوّل نسخة اصل يك يا چند صفحه افتاده است)

آفتاب آفريده براي روشن‏كردن، اگر نمي‏خواست روشن كند خلق نمي‏كرد آفتاب را مثل اينكه تو چراغ روشن مي‏كني كه اطاقت روشن شود و اگر اطاقت روشن نشود چه ضرورت كرده است چراغ را روشن كني؟ آتش آفريده براي گرم‏كردن، اگر گرم نكند نمي‏آفريند. اين است كه مي‏فرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون همه‏جا هم مطلب همين‏جور است. خدا جنّ و انس را براي عبادت خودش آفريده، براي كارهاي آنها و كارهاشان همين عبادت است. پس آتش گرم مي‏كند، اين كار آتش و اين عبادت او است. آب تر مي‏كند، تركردن كارش است، اين عبادتش است. بچّه كه گريه مي‏كند، اين كارش است، همين گريه‏كردن عبادتش است. حتّي حيوانات، الاغ عبادتش همين است كه بار بكشد و هكذا تمام اشياء فعل دارند، همه هم عابدند، همه هم عاملند. ديگر اين راه را كه به دست بياريد يك طريقة شرع، خوب به دستتان مي‏آيد. پس شرع كار بندگان است و خداوند عالم اصلش اشيا را آفريده براي كارهاشان و اين كار، ثمر وجود آنها است. پس شتر را براي باركشيدن آفريده، اگر نمي‏خواست مردم باركنند شتر را و شتر براشان باربكشد، اصلش شتر خلق نمي‏كرد. گوسفند را براي اين آفريده كه شيرش را بخورند، بكشندش گوشتش را بخورند. اگر نمي‏خواست گوسفند را بكشند و گوشتش را بخورند، اصلش خلقشان نمي‏كرد. اينها را كه عرض مي‏كنم خيلي از حكما هم غافل شده‏اند و باخته‏اند. من توي كساني كه حكمت داشته‏اند گشته‏ام، احوالشان را خيلي ديده‏ام. اين گبرها خيلي در حكمت زبردست بوده‏اند مع‏ذلك يك‏پاره جاها باخته‏اند. گفته‏اند اين حيوان زبان‏بستة بي‏تقصير، تقصيرش چه‏چيز است؟ او را چرا بايد كشت؟ شما بدانيد باخته‏اند، نفهميده‏اند مطلب را. اين حيوان زبان‏بسته را كه آفريده‏اند آن را آخر براي باركشيدن آفريده‏اند، سگ براي وق‏وق‏كردن است، هر حيواني براي كاري است. اينها كارشان عبادتشان است.

(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)

حتّي همين آبهايي كه مي‏بينيد متشاكل نيست، اجزاش آن پايين‏هاش مخلوط است با خاك و با لجن و به اين جهت سرد و تر است، بالاش خاك ندارد گرمتر است. يك‏چيز متشاكل‏الاجزاء به هيچ‏وجه اين جزئش تفاوت ندارد با آن جزئش و اين مطلب را آسان مي‏توان فهميد. پس وقتي بناشد لغت لغتِ معني‏دار باشد، حرفها را از روي قصد و معني بزنيم. ملتفت باشيد كه هيچ ارتجالي خيال كن در دنيا نباشَد وقتي بناشُد راست بگوييم، اين خوردة آب تر است، آن‏خورده هم همانقدر تر است ديگر حالا نمي‏شود گفت كاسة آب ترتر است و يك‏قطره، تريش كمتر است بلكه بقدري كه كاسة آب تر است قطره هم همانقدر تر است، حوض هم همانقدر تر است، درياش همانقدر تر است. پس رطوبت در توي آب، و فرض كنيد آبش يك‏جور آب باشد يكجاييش را نمي‏شود گفت كمتر تر است يكجاييش بيشتر تر است يكجاييش ديدي كمتر شده بدان خشكي داخلش شده از جاي ديگر آمده داخلش شده والاّ اين آب متشاكل‏الاجزاء همه‏اش تر است و به يك‏مقدار هم‏تر است. هرچه تعبير براي اين جزء مي‏آورند براي آن جزء هم مي‏آورند. اينها را خوب داشته باشيد و مسجّل كنيد در ذهنتان اين است كه اشاره كرده‏ام كه چيزي كه افعل‏التفضيل بردار است، چيزي سفيد است چيزي سفيدتر است، چيزي تر است چيزي رطوبتش بيشتر است، اين حرفها در جايي است كه عالمش عالم تكثّر باشد. آبي باشد و خاكي هم باشد، داخل هم شده باشد، جايي آبش را زيادتر مي‏كنند ترتر است جايي خاكش زيادتر است خشك‏تر است. يك‏جايي كه ذغال سياهي باشد آهك سفيدي هم باشد، آن آهك در نهايت سفيدي است ذغالمان در نهايت سياهي است. حالا اين را داخل هم مي‏كنند، آهكش زيادتر باشد يك‏خورده كدورت پيدا مي‏كند اما باز سفيد است، آهك را زيادتر كردند كدورتش كمتر مي‏شود، هي آهكش كمتر شود سياهي بيشتر مي‏شود تا به جايي مي‏رسد كه رنگش مي‏شود رنگ ذغال. پس بدانيد درجات تشكيكيّه كه فلان‏چيز سياه‏تر است فلان‏چيز سفيدتر است، فلان سرخ‏تر است، فلان‏چيز زردتر است، از اين است كه رنگها داخل هم مي‏شوند اين درجات پيدا مي‏شود. و همچنين چيزي شيرين است چيزي شيرين‏تر است، آني كه شيرين است معلوم است شيرينيش بيشتر است، آني كه شيرينيش كمتر است معلوم است تلخي، شوري، يك‏مزه‏اي داخلش شده كه شيرينيش كم شده. قند شيرين است معلوم است آب توش مي‏ريزي شيرينيش كمتر مي‏شود، يك‏خوردة ديگر آب مي‏ريزي شيرينيش كمتر مي‏شود، آبش را هرچه زيادتر مي‏ريزي شيرينيش كمتر مي‏شود. ببينيد آيا اينها را آدم نمي‏فهمد؟ ببينيد چقدر واضح است اينها!

پس عرض مي‏كنم قند شيرين يك‏جور شيرين است امّا آب توش كني، به مقداري كه آب توش كردي شيرينيش كم مي‏شود، بيشتر كردي بيشتر كم مي‏شود. پس تدرّج پيدا مي‏كند، مراتب پيدا مي‏كند، درجة شيريني به كمي و زيادي آب پيدا مي‏شود. پس آبش را هي زيادتر مي‏كني شيرينيش كمتر مي‏شود تا به جايي مي‏رسد كه ديگر هيچ طعم شيريني پيدا نيست. حتّي اينكه اينها را مي‏شود محسوس كرد كه آدم با چشم ببيند. يك كلّه‏قند را در حوض بزرگي بيندازي، هيچ طعم شيريني در آن آب معلوم نمي‏شود، كأنّه مزّة آب به هيچ‏وجه تغيير نمي‏كند، همان مزّة آب مي‏دهد اما آدم مي‏فهمد قند در آب هست، از كجا؟ با چشم مي‏بيند قند را در اين انداختند. حالا قدري از اين آب را بردار بجوشان، آبها كه بخار شد و رفت بالا، ته ديگ خورده‏قند باقي مي‏ماند، آنوقت معلوم مي‏شود قند در اين آب بوده. به همين‏طور تمام حوض را در يك‏ديگ بجوشان، هي قند باقي مي‏ماند، آن آخر تمام كلّه‏قند باقي مي‏ماند.

پس ان‏شاءاللّه درست دقّت كنيد، درجات تشكيكيّه اقلاً جايي مي‏خواهند كه دوچيز باشد، ضدّيتي باشد در ميانشان تا آنوقت درجات در ميان آنها پيدا شود. پس حالا دقّت كنيد، خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه. پس عرض مي‏كنم ذات خداوند عالم يك‏جاييش داناتر نيست كه يك‏جاييش علمش كم باشد، يك‏جاييش زورش كم نيست كه يك‏جاييش زيادتر باشد چراكه مخلوط با جايي نمي‏شود و ممزوج با جايي نمي‏شود. اين است كه همين اسماءاللّهي را كه مي‏گوييد بدانيد هنوز حقيقتش دستتان نيامده، نمي‏دانيد چه مي‏گوييد. پس خدا را هر جوري كه مي‏گويند حالا لايقش هم نباشد فكر كه مي‏كني هر جور فكر كني يك‏چيز يكدست مثل اينكه آبي كه به اندازه‏اي گرم است، آن آب را هرچه روي هم بريزي همانقدر گرم است، هرچه هم متفرّقش كني باز همانقدر گرم است بشرطي هواي خارجي به آن نخورد كه سردش كند. يك‏گوني شكر يك‏خورده از آن برداري شيرين است، يك‏قدري ديگر هم روش بريزي همانقدر شيرين است، بيشتر هم بريزي همانقدر شيرين است، تا تمام گوني شكر همانقدر شيرين است كه يك‏خورده‏اش شيرين است. ملتفت باشيد كار خدا و كار خلق تمامش بر اين نسق است. مردم اهل معامله‏اند نمونه طلب مي‏كنند، نمونه را مي‏آرند از روي نمونه مي‏گيرند آنچه مي‏خواهند. جميع اجناس و جميع متاعها كه مردم خريد و فروش مي‏كنند، در همه‏جا به نمونه اكتفا مي‏كنند، باقيش را از روي نمونه مي‏خرند. به همين‏طور خدا اكتفا كرده به نمونه به جهتي كه غير از اين نمي‏شود كرد. سنريهم آياتنا مي‏نمايانيم نمونه‏هاي خودمان را. نمونه را كه ديدند و شناختند نمونه با صاحب‏نمونه يك‏جور است، صاحب‏نمونه را شناخته‏اند. به همين قاعده كه فكر كنيد ان‏شاءاللّه خواهيد يافت كه ذات خدا مراتب ندارد، چراكه تا چيزي داخل چيزي نشود مراتب پيدا نمي‏كند و چيزي داخل ذات خدا نمي‏شود و ذات خدا داخل چيزي نمي‏شود كه مراتب پيدا كند. پس اين حرفي كه ذات خدا آن صرفِ صرفش خدا است، يك‏درجه كه پايين مي‏آيد خلق پيدا مي‏شود، يك‏درجه پايين‏تر مي‏آيد خلقي ديگر پيدا مي‏شود، به همين‏طور مي‏آيد پايين تا تمام خلق پيدا مي‏شوند و همه خدا است كه تنزّل كرده اينها شده، هذياني است كه بدتر از آن نيست. پس خدا درجات ندارد، حتّي خودش پيش خودش اسماء ندارد، خودش پيش خودش محتاج نيست به اسمي كه خودش را دعوت كند و همين‏جورها در احاديث هم وارد شده به همين الفاظ. پس خداوند عالم هر جوري تعقّلش كني، هر جوري تفؤّدش كنيد، هركس هر جور مشعري دارد خداوند عالم درجات ندارد ولكن ديگر بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان اينها كه درجات است چطور شد؟ حالا ذات خداوند عالم مقامات ندارد، درجات ندارد و همين مقامات و همين درجات را براي خود اثبات هم مي‏كند. يك‏جايي مي‏گويد درجات ندارم، يك‏جايي مي‏گويد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كلّ مكان و مي‏فرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني و مي‏فرمايد رفيع الدرجات ذوالعرش ، رفيع الدرجات ذوالعرش اين رفيع‏الدرجات كيست؟ آني كه هي پلّه‏هاش را سير مي‏كني و بالا مي‏روي و پلّه‏هاي بلند دارد، آن ذوالعرش است، افضل از عرش است. همچنين تدلج بين يدي المدلج من خلقك خداوندا تو آن كسي هستي كه پيش روي شبروان سير مي‏كني مدلج كيست؟ كسي كه در تاريكي راه مي‏رود و در پيش روي او مي‏رود، اين مدلج است و اين مدلج سرهم دارد سير مي‏كند. ملتفت باشيد و اگر غافل نباشيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. پس اين درجات ادلاج در ذات خدا نيست، ذات خدا خودش راهي نمي‏رود، ادلاجي نمي‏كند، جايي نمي‏خواهد برود، اكتساب علمي نمي‏خواهد بكند. حالا ملتفت باشيد اگر اين خلق از پيش او آمده‏اند همه آن مزه را بايد بدهند، به دليلي كه هرچه از پيش شكر مي‏آيد، به اندازه‏اي كه آمده شيرين است. حالا خلق از پيش خدا آمده‏اند، چرا خالق نيستند؟ چرا قادر نيستند؟ چرا عالم نيستند اگر از پيش او آمده‏اند حالا ماسك خود باشند و خود را نگاه دارند، چرا نمي‏توانند؟ خدا خدايي است كه هر چيزي را مي‏سازد و هيچ‏چيز او را نساخته و اين خلق خودشان خود را نمي‏توانند بسازند، بلكه ماسك خودشان نمي‏توانند باشند. اين خلق عاجز محض محضند حتّي آنكه اين قدرتهايي كه خلق دارند اگر بخواهد كم كند كم مي‏كند، سردردي مي‏گيرد، ناخوشيي ديگر مي‏گيرد قدرتش كم مي‏شود. پس ديگر دقّت كنيد و بدانيد اين خلق تنزّل ذات خدا نيستند و تنزّل هم ندارد ذات خدا. خدا قادري است بي‏نهايت، خلق عاجز از پيش خداي قادر نمي‏آيد مثل اينكه سياه از پيش سفيد نمي‏آيد، سفيدي از پيش سياه نمي‏آيد. سفيدي مبدئش سفيدي است، يك‏خورده سياهي داخل كردي، فلفل‏نمكي مي‏شود. بيشتر داخلش باشد سياه‏تر مي‏شود. شيريني صرف صرف از عسل هم شيرين‏تر است، سفيدي صرف صرف از برف هم سفيدتر است و اگر اينها را داشته باشيد مي‏فهميد معني آن اخباري را كه در جنّت نهري است از عسل شيرين‏تر است، به جهت آنكه اين عسلهاي اينجا هرچه باشد گردي، خاكي داخل دارد. آنجا عسل صرف است. مي‏فرمايد فلان‏چيز در آخرت سفيدتر از برف است، به جهت اين است كه برفهاي اينجا لامحاله غباري، گردي روش نشسته، سفيد صرف نيست. پس چيز يكدست متشاكل‏الاجزاء را هرچيزي به اين‏طرفش مي‏گويي به آن‏طرفش هم مي‏تواني بگويي، هر حكمي يك‏خورده‏اش دارد همه‏اش دارد. نمونة اين آنكه هرچيزي كه يك‏جنس شد، يك‏جور گندم هرچه روي هم بريزي، هرچه اين دانه دارد آن دانه دارد. اين گرم است آن گرم است، اين تغذيه مي‏كند آن تغذيه مي‏كند، هر خاصيّتي اين دارد آن دارد. پس از اين نمونه‏ها ان‏شاءاللّه داشته باشيد و بدانيد تكثّرات از پيش خداوند عالم نيامده، عجز از پيش او هيچ نمي‏آيد. خدا است دانا بي‏نهايت، خدا است قادر بي‏نهايت، حكيم است بي‏نهايت، رئوف است بي‏نهايت، رحيم است بي‏نهايت، منتقم است بي‏نهايت. و آن ذات خداوند عالم تكّه‏تكّه نيست و هر جاييش را تعبير بياري، هر اسميش را تعبير بياري و هر جلوه‏ايش را تعبير بياري، اسم ظهور او است تا ديگر بعد بيايد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

(بسم اللّه الرحمن الرحيم)

(متأسفانه از اوّل نسخة اصل يك يا چند صفحه افتاده است)

پس تو قلم بي‏حركتي را كه مي‏داني خودش نمي‏تواند بجنبد، وقتي ديدي به دست كاتبي كه آن كاتب حركتش داد، مي‏فهمي او مي‏تواند حركتش بدهد و اين حركت از او است. چراكه مي‏داني خودش نمي‏تواند بجنبد، اين حركتي از خودش ندارد. بر همين‏نسق جميع عالم امكان توي چنگ اين صانع است، نه حركتي دارد، نه سكوني دارد، هيچ فعلي از خود ندارد. اين است كه در عالم ايجاد اين اكوان بعينه مثل حروف در دست كاتب، خدا آنها را ايجاد كرد هرطور خواست و طور خواستنش هم بي‏فايده نبود؛ به جهتي كه حكيم بود، عالم بود. پس هر چيزي را سرجاي خود گذارد بطور حكمت هرچيزي را براي فايده‏اي قرار داد و ببينيد اين شرع هم چسبيده به كون. پس فايده كون، شرع است. اگر اوّل خدا اراده نكند جايي را گرم كند، آتش خلق نمي‏كند و اگر اوّل خدا اراده نكند جايي را تر كند، آب خلق نمي‏كند. پس خلقت آب براي تركردن است، آبي كه تر نكند مصرفش چه‏چيز است؟ و اين نمره و اين نمونه‏ها است كه حضرت‏صادق تعليم به مفضّل مي‏فرمايند كه اگر آب بود، چيزي را تر نمي‏كرد، چيزي را نمي‏رويانيد، خلقت آب بي‏فايده بود. اگر آتش بود و جايي را گرم نمي‏كرد، جايي را نمي‏سوزانيد، خلقت آتش بي‏فايده بود. مصرفش چه بود؟ هيچ. همين‏طور ملتفت باشيد، پس همة كومه‏ها را اگر فكر كنيد، كومة جسم بود، كومة عقل بود، كومة روح بود و همچنين همة اين كومه‏ها سرجاي خودشان بودند و هيچ‏كاري از ايشان نمي‏آمد، مثل كلوخ، بلكه از كلوخ بي‏مصرف‏تر. پس اين صانع هرچيزي را كه آفريده علّت غايي او آن كاري است كه از او مي‏آيد. آن كار، اسمش شرع است. آسيا را مي‏سازند براي اينكه گندم خورد كند. اگر آن كسي كه آسيا مي‏سازد بداند كه گندم خورد نمي‏كند، همان‏روز اوّل دست نمي‏زند به ساختن آسيا. كاتب، قلم را مي‏تراشد براي نوشتن. اگر بداند نمي‏نويسد، چه ضرورش كرده بتراشد؟ اصلش دست نمي‏زند به قلم. خانه را مي‏سازند توش بنشينند، بدانند خانه مي‏سازند توش نمي‏نشينند، براي چه ديوانه شده‏ايم خانه بسازيم، اطاقهاي زياد كه هيچ‏كاري دستش نداريم بي‏مصرف بماند؟ و خيلي كارهاي اهل دنيا ديوانگي است. فكر كن تو عمارتي مي‏خواهي كه توش بنشيني، خانه مي‏سازي براي چه؟ هي خراب كنند و باز بسازند، لكن اين مردم كارهاشان از روي شعور نيست. هي خانه‏هاشان را خراب مي‏كنند، هي اطاقهاي زيادي مي‏سازند كه هيچ توش كسي نمي‏نشيند، براي چه‏چيز است؟ اين‏همه اطاق درست مي‏كني كه بزرگ باشد اينها براي چه؟ همانقدري كه توش مي‏نشيني بس است، بقدري كه ضرور داري. مطبخي مي‏خواهد، بله راست است. خلايي مي‏خواهد، بله راست است. طويله مي‏خواهد، بله راست است. ديگر طويله‏هاي متعدّد، خلاهاي متعدّد براي چه؟ همين‏طور لاعن‏شعور مي‏سازند مردم كارهاشان لاعن‏شعور است. پس خوب ملتفت باشيد، صانع خلق مي‏كند خلق را براي كاري، هرچيزي را براي كاري. انسان را خلق مي‏كند براي بندگي ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون خلق مي‏كند آسمان و زمين را براي انسان. اگر آسمان نباشد، زمين نباشد، انسان را مي‏خواهد خلق كند براي چه؟ خلقش كند كجا بگذاردش؟ آب را خلق مي‏كند انسان بخورد، حالا اسراف نيست تو آب بخوري، آب اصل خلقتش براي خوردن است، هيچ بي‏ادبي نيست آب بخوري، هيچ بي‏ادبي نشده تو گوشت گوسفند بخوري. ديگر اين حيوانِ خدا، اين بيچاره تقصيرش چه‏چيز است كه او را بكشيم؟ من چرا اين حيوان خدا را بي‏جان كنم، اينها نامربوط است. گوسفند را خدا اصلش روز اوّل براي همين ساخت كه بكشند، گوشتش را بخورند. ملتفت باشيد خيلي از حكما، خيلي از عرفا، خيلي از سالكان نفهميده‏اند مستقل به رأي شده‏اند، تابع رأي شده‏اند، تابع انبيا نشده‏اند، گمراه شده‏اند خيلي اين‏جور حرفها را زده‏اند. اين گبرها حتي شپش را نمي‏كشند، اين چشم، اين گوش، اين دست، اين پا خدا خلقش كرده چرا بايد بكشيمش؟ نهايت اين شپش ما را خورده، از آنجا برش مي‏داريم جايي ديگرش مي‏اندازيم. اين كرمهاي توي آب را چرا بايد ما بخوريم، توي معده هضم شود؟ پس آب را بايد صاف كنيم و بخوريم، اينها هذيان است. ملتفت باشيد پس عرض مي‏كنم خوب ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خدا آب را خلق كرده براي اينكه تو بخوري امّا بخور به اندازه. ديگر خدا نگفته آنقدر بخور كه فالج شوي. زن را خلق كرده كه با او تو همچو كاري كني، تو هم بكن. ديگر حالا قباحت دارد آدم كاري به اين قباحت را مرتكب شود، خير. هيچ قباحت هم ندارد. پس آتش خلق شده براي منفعت مردم، پيش كرسي بنشين گرم شو. ديگر حالا ما زير كرسي بنشينيم آيا اسراف نيست؟ نه، اسراف نيست. آتش اصلش خلقتش براي تو است. آب خلق شده براي اينكه تو زراعت بكني، تو عمارت بكني، تو بياشامي. لباس خلق شده براي اينكه تو بپوشي. اين حكما و اين عرفايي كه تابع انبيا نيستند همين‏جورها مناقشه مي‏كردند. سفيان‏ثوري آمد خدمت حضرت‏صادق يا حضرت‏باقر، حضرت لباس خوشرنگي پوشيده بودند. گفت اين‏جور لباس كه تو پوشيده‏اي اميرالمؤمنين نمي‏پوشيد. حضرت فرمودند اوّلاً كي گفته كه طيّبات را مردم استعمال نكنند؟ و حال‏آنكه طيّبات را خدا براي مؤمنين خلق كرده. اگر نمي‏خواست خرما بخورند مؤمنين، خرما خلق نمي‏كرد. اگر نمي‏خواست حلوا بخورند مؤمينن، حلوا خلق نمي‏كرد. همه‏را براي مؤمنين خلق كرده، مالشان است. نهايت در دنيا اقتضا نمي‏كند بخورند، در آخرت مي‏خورند. خدا است حلال كرده اينها را براي مؤمنين. تا آن آخر فرمودند مي‏خواهي ببيني منم مقلّد اميرالمؤمنين يا تو؟ زير آن لباسي كه پوشيده بودند و خوشرنگ بود لباس زبري، خشني، مويي پوشيده بودند و فرمودند ببين، و تو چنين نكرده‏اي. تو زير اين جامه‏ها، جامة نرم پوشيده‏اي كه بدنت در تعب نباشد، روش را پشم پوشيده‏اي كه مردم را فريب بدهي؛ رسواش كردند.

باري، برويم سرمطلب، پس مطلب اين بود ان‏شاءاللّه فكر كنيد كون را خدا آفريده و روز اوّلي كه آفريده كون را براي شرع خلقش كرد. اگر نمي‏خواست انسان عبادت و اطاعت او را كند، خلقش نمي‏كرد. پس كون براي شرع است. پس اينهايي كه آمدند به عرصة شرع و خدا آورد آنها را در عرصة شرع، ملتفت باش ان‏شاءاللّه، چرت مزن چراكه اينها مشكل نيست، بلكه ازبس آسان است نفس درست اعتنا نمي‏كند، نفس خوب تعلّق نمي‏گيرد كه دقّت كند و فكر در آن كند. مي‏بيند اينها چيزهايي است كه مي‏فهمد و درست اعتنا نمي‏كند و تا چنين كردي مطلب از دستت مي‏رود. عرض مي‏كنم خدا هرچه را براي هر كاري آفريده آن كار، فايدة وجود او است و به آساني مي‏تواند آن كار را بكند. اگر همان‏كار را كرد خدا تعريفش مي‏كند، اگر براي آن‏كاري كه او را آفريده آن‏كار را لج كرد و نكرد، مذمّتش مي‏كند. مثلاً مردي را آفريد و زني را، حالا اينها با هم جماع نمي‏كنند، پس اينها خوب كاري نمي‏كنند. ديگر اين چه عملي شد، قباحت دارد آدم اين‏جور حركات از او سربزند، خير. اگر قباحت داشت خدا خلقش نمي‏كرد. چشم را آفريده براي ديدن، حالا چشم را ببندي يا مثل آن احمق يكيش را ببندي كه اسراف است. خدا گوش را خلق كرده براي شنيدن، حالا بگويي دوگوش اسراف است، يكيش را كر كنيم، يا يكيش را درش را گِل بگذاريم. مثل آن عابد احمق كه يك‏چشمش را بسته بود كه اسراف است، يك‏چشم كفايت مي‏كند. اي احمق! هيچ اسراف نيست. اگر اسراف بود خدا خلقش نمي‏كرد. پس خدا اسراف نمي‏كند و زيادي و نقصي در ملكش نيست. و خدا دو چشم آفريده هردو را براي ديدن آفريده. ديگر حالا همش مي‏گذاريم و دلم نمي‏خواهد ببينم، تو غلط مي‏كني. شامّه براي بوييدن آفريده شده براي اينكه بوهاي خوش را استعمال كني، از بوهاي بد اجتناب كني. حالا ديگر عمداً ما مي‏رويم توي خلا كه گند خلا به دماغمان بخورد، كي گفته؟ اصل بيني را خلق كرده براي اينكه از بوهاي بد بگريزي. ديگر فكر كنيد بابصيرت، آنچه را خدا خلق كرده خودش نمي‏خواسته. خدا بازي نمي‏خواهد بكند، خلق كرده خلق را و منفعت را براي خلق خود خواسته. گفته بوي بد سرت را درد مي‏آرد از آن بگريز، طعم بد بد است، تلخي اذيّتت مي‏كند از آن بگريز. خلقت نكرده كه تو اذيّت بكشي. ذائقه‏ات داده، مي‏فهمي ترياك تلخ است، حلوا شيرين است، ترياك را نخوري حلوا را بخوري.

خلاصه پس كون را خدا براي شرع آفريده. پس چشم براي ديدن است، گوش براي شنيدن است، زبان براي گفتن است، براي چشيدن است، دست براي اين است كه بكارش وادارند. دست را روي هم بگذاري كه من تجارت نمي‏كنم، كسب نمي‏كنم، در خانه مي‏نشينم، پس دست را براي چه داده؟ ولكي كه اين دست را خلق نكرده. اين پا را براي چه خلق كرده؟ اگر نمي‏خواست تو دست و پا بزني، دست و پا براي تو خلق نمي‏كرد. پس اين دست را داده براي اينكه بكارش واداري، اين پا را داده كه بروي به كارت برسي. روز اوّلي كه هنوز خلق نكرده بود مي‏دانست اين وقتي مي‏آيد در دنيا راه بايد برود، توي شكم پا برايش خلق كرد.

(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)

بسا دلت هم ضعف مي‏كند و ميل داري آن حلوا را بخوري، خدا مي‏گويد خير مخور، من مي‏دانم براي تو خوب نيست. عسي ان‏تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و شرّ تو در اين است. حالا يك‏ساعت صبر مي‏كني نمي‏خوري اين حلوا را، بسا ساعتي ديگر صاحبش آمد و اذن داد كه بخوري، آنوقت بخور حلال هم هست و خير تو هم در آن است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خلق را خدا قادر آفريده، باز مفوّض نيست قدرتشان به خودشان كه خودشان به خودي خود مي‏توانند حركت كنند، مي‏توانند ساكن شوند، مي‏توانند فلان‏معامله را بكنند، حاشا و كلاّ، نمي‏توانند. شرع در اين دايره افتاده، انبيا در اين دايره آمده‏اند مي‏گويند ما آمده‏ايم منافع شما را به شما بگوييم. شما نمي‏دانيد ما مي‏دانيم؛ خاصيّت دواها را مي‏دانيم، خاصيّت غذاها را مي‏دانيم، تأثيرات حركات را، سكنات را ما مي‏دانيم. همين‏جوري كه طبيب دوا مي‏دهد. تمام ملك خدا دواها است؛ حتّي روت را به اين سمت بكني خاصيّتي دارد، رو به سمتي ديگر خاصيّتي ديگر دارد. پس رو به قبله بول مكن يك‏اثري دارد كه ضرر دارد براي تو و تو نمي‏داني، بسا آدم سوزاك مي‏گيرد، كوفت مي‏گيرد، پس رو به آن سمت بول مكن. رو به آسمان دستت را بلند كن، رو به آسمان كه مي‏كني حاجتت برآورده مي‏شود. هواها، سمتها، آبها، گياهها، همه مثل دواها است. همه يا نافعند براي انسان يا ضرر دارند براي انسان و انسان تمامش را نمي‏داند و تمامش را هم نمي‏تواند يادبگيرد. باز آنچه را كه تو نمي‏تواني يادبگيري و عمل كني باز آن خدا و آن پيغمبر خودشان متكفّلند، دايم حفظ مي‏كنند، دايم ملك مي‏فرستند، دايم تأييد مي‏كنند، تسديد مي‏كنند. تو خواب بوده‏اي آنها مشغول كار خود هستند و لايشغلهم شأن عن شأن تو را به اندازه‏اي كه مي‏توانستي يادبگيري و عمل كني تكليف كرده‏اند. آن چيزهايي را كه نمي‏تواني يادبگيري و نمي‏تواني عمل كني تكليف نكرده‏اند. پس چنين جايي مي‏ايستند مبشّرين و منذرين، يعني نافعها را مي‏آيند مي‏گويند، ضارها را مي‏آيند مي‏گويند. پس بشارت مي‏دهند به منافع و انذار مي‏كنند در مضارّ. اينجا هم مي‏بينيم مي‏توانيم حرفشان را بشنويم و تخلّف نكنيم، مي‏توانيم هم تخلّف كنيم. هردو هم از روي اختيار است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين