(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد شانزدهم – قسمت دوم
مقابله شد با س63 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي
(سهشنبه 24 شوّالالمكرّم 1305)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريّون و يزعمون انّهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة في الكتب فانّ ذلك هو ممّا يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الي هؤلاء لزعموهم غلاة مع انّهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لانّ الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انّماالمعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل رأيالعين و محبتهم لانّ ذا الفطرة المستقيمة اذا صدق في اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل»
مكرّر هي آمدهام توي مطلب و هي بيرون رفتهام و هي دلم ميخواهد شماها اقلاً چندنفري پيدا شويد، بفهميد چه ميخواهم بگويم. پس عرض ميكنم هرجايي كه وساطتي بايد باشد، كسي واسطه باشد؛ مقام وساطت غير از اين مقامي است كه واسطه ميفرستد. همهجا هم چنين است، ملتفت باشيد. پس مقام واسطه مقامي است كه مردم ميبينند او را، مشاهده ميكنند او را، همجنسند، همسنخند. اين مقام حالا واسطه شده اذ كان لاتدركه الابصار است. چون يكچيزي را نميبينند و ابصار لامحاله بايد چيزي را ببينند، اين را ميفرستند كه اين را ببينند. پس خدا واسطه ميخواهد بفرستد از براي خلق، انبياي خود را واسطه ميكند از جنس خلق. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس مقام بابيّت، مقام وساطت، مقام خلق است نه اينكه از بالا بايد باشد ولكن غافل نباشيد انشاءاللّه چون از آنجا نيامده و از جنس خلق است، خلق ميتوانند با او بنشينند، وحشت از او ندارند. امّا حالا آيا اين هم باشد جفت اينها و هيچچيز از بالا نداشته باشد؟ پس واسطة كيست؟ ملتفت باشيد؛ پس واسطه يكسمتش متّصل است به مبدء، يكسمتش متّصل است به منتهي. از مبدء ميگيرد و به منتهي ميرساند. مبدء هر چيزي را ميخواهد به منتهي برساند، به دست اين ميدهد كه اين بدهد به او، و اهل انتها چيزي كه از مبدء خواسته باشند بروند پيش او، ميآيند پيش اين، اين برشان ميدارد ميبردشان پيش مبدء. هم از آنطرف واسطه است هم از اينطرف. همينجوري كه هي مكرّر گفتهام و شما كم ملتفت ميشويد. اقلاً چهارنفري ميانتان پيدا شود كه ملتفت باشيد. فكر كنيد روح شما چه رنگ است؟ روح رنگ ندارد. چه قد است؟ قد ندارد. پس روح نه رنگ دارد، نه بو دارد، نه صدا دارد بههيچوجه منالوجوه لكن اين بدن واسطه است ميان آن روح و اهل شهاده. پس اين بدن مقامش مقام بابيّت است روح هرچه ميخواهد بگويد، روح اين زبان را حركت ميدهد و با زبان جسماني حرف ميزند با مردم ديگر. و ميخواهم عرض كنم انشاءاللّه فكر كنيد و بدانيد روح جوري ديگر حرف نميزند. روح چطور حرف بزند؟ خيالات هم كه بكند، باز با مردم حرف زده نشده. فلان حرف زد، يعني زباني دارد، با زبان صدايي داد. صدا يعني از جسم بيرون بيايد. اينجور صدا از روح بيرون نميآيد اصلاً. پس آن روح ميخواهد با اهل عالم اجسام تكلّم كند، زبان جسماني برميدارد يك طرفش را به دندان ميزند، يك طرفش را به كام ميزند، به اطراف دهان ميزند، حرف ميشود، كلمات ميشود. پس روح كلامي ميگويد، كلام روح يعني كلام زبان اما اين زبان به خوديخودش بيروح، آيا هيچ حرف زده؟ پس چرا وقتي ميميرد حرف نميزند؟ چون زبان به خوديخودش حرفي ندارد، حركت نميتواند بكند؛ و توي همين لُريها فكر كنيد، جاي ديگر نرويد. اين زبان را به خوديخودش خيال كن بريدهاند انداختهاند، حركتي ندارد. حالا هم كه نبريدهاند و سرجاش نصب است، باز به خودي خود حركت ندارد. پس اين زبان سبقت نميگيرد به روح كه بجنبد و يا حرف بزند. زبان را ميجنباني، حرف ميزند. پس اين زبان محفوظ است به حفظ روح. پس اين زبان مسخّر است در نزد روح، پس اين زبان معصوم است در نزد آن روح. حالا معني عصمت را همچو ياد بگيريد. پس اين زبان محفوظ است، معصوم است در نزد روح كه هيچ سبقت بر روح نميگيرد. روح ميخواهد حرف نزند، ساكتش ميكند. اين سكوتش از خودش نيست. ميخواهد بجنباندش، حرف ميزند، اين جنبش ازش نيست و غافل نباشيد، چرت نزنيد، من پوستكنده ميگويم شما هم همين پوستكندهها را درست دل بدهيد. عرض ميكنم راستيراستي حالايي كه روح گاهي حركت داده زبان را، آيا حالا راستيراستي كه ساكن شده، راستيراستي زبان ساكن شده جايي كه جنبيده، راستيراستي كه جنبيده؟ زبان جنبيده فكر كنيد آيا اين نجنبيده خودش؟ آيا خودش ساكن نشده؟ پس راستيراستي سكوني دارد اما به تسكين روح، راستيراستي حركتي دارد اما به تحريك روح. پس سكونش منسوب به روح است. پس اين كلامي كه الان دارم من ميگويم، اين را دونفر ميگويند نه يكنفر. اين را هم روح من ميگويد هم زبان من ميگويد، هر دو هم راستيراستي ميگويند. نه اين است كه يكيشان مجازاً حرف ميزند يكي حقيقةً. ديگر انشاءاللّه معني حقيقة بعدالحقيقه را توي همينها ملتفت باشيد و خيلي چيزها به دستتان ميآيد اگر توي همين لُريهاي پوستكنده فكر كنيد. پس من حالا كه دارم حرف ميزنم دونفر حرف ميزنند، و دونفرش را كه ياد گرفتيد، سهنفرش را هم همينطور فكر كنيد، همينطور چهارنفرش را هم فكر كنيد و همه يكنفر است. من حرف ميزنم زبان جمادي جنبيده راستيراستي هم جنبيده، لكن جنباندهاند او را، خودش نميجنبد، نميتواند بجنبد. و هكذا ملتفت باشيد اين زبان با آن روحي كه توش هست حرف ميزند. حالا كه چنين شد پس سهنفر حرف زدهاند. همچنين اين زبان با آن ارادهاي كه من دارم و تعلّق گرفته به حيات و حيات اين زبان را جنبانيده با آن اراده حركت كرده لكن تمام حرفِ آن خيال و آن حيات و آن نبات، تمامش از آن جماد بيرون آمده. اگر اين جماد ساكت شود، خيال هم ساكت ميشود، حيات هم ساكت ميشود، نبات هم ساكت ميشود. دقّت كنيد ببينيد يك سخن است مال چندنفر، چندطبقه و همينجور است اگر داشته باشيد مييابيد اينكه اطاعت كنيد رسول خدا را كه اطاعت خدا است يعني چه. اگر اين عين اطاعت خدا است چرا نميگويند اطاعت خدا اطاعت خدا است؟ فكر كنيد حالا من ميخواهم اطاعت خدا كنم، چطور اطاعت خدا كنم؟ رسولي بايد بيايد بگويد چه كن و من هم بكنم، اين اطاعت خدا شده. پس اين رسول هم حرف ميزند، اما خدا زبانش را ميجنباند، خودش نميتواند بجنباند. اينها را درست دقّت كنيد، فكر كنيد ببينيد اين مردم صورت ظاهرشان با صورت ظاهر آن پيغمبر مثل هم است و اين را عمداً همچو كرده و للبسنا عليهم مايلبسون فرموده و صدهزار كار به دست اين دارد در اين عمد. يكي اينكه وحشت نكنند مردم، يكي اينكه ببينندش، يكي اينكه خدا كمين كرده آنجا نشسته. خدا جايي نشسته بروز هم نميدهد و از آنجا حرف حق را دارد ميزند و تو خبر نداري كه خود خدا است حرف ميزند، يكدفعه از كمينگاه بيرون ميآيد ميبيني خود او است آنوقت بناي مؤاخذه را ميگذارد كه آيا فلانجا به فلاننشان خاطرت هست كسي به تو چه گفت؟ بدان من بودم، فلانحرف را من زدم. حرفهايي كه داشتم خودم ميزدم خودم بودم كه ميرساندم.
ملتفت باشيد درست دقّت كنيد انشاءاللّه. پس به حسب ظاهر او نان ميخورد، آب ميخورد، نكاح ميكند، خواب ميرود، بيدار ميشود. مردم ديگر هم همة اين كارها را ميكنند، عمداً اين كارها را ميكند كه آن منافق بتواند بگويد همان كارهايي كه ما ميكنيم او هم ميكند. ميخواهد رياست بر ما داشته باشد اين حرفها را ميزند. منافق بتواند بگويد، كافر هم بتواند به زبان بيارد كه تو چه مزيّتي داري بر ما كه به ما فرمان بدهي؟ چرا ما بايد قواعد و قوانين خودمان را از دست بدهيم، قواعد و قوانين تو را بگيريم و تو را اطاعت كنيم؟ تو چه زيادتي بر ما داري؟ انّا وجدنا اباءنا علي امّة و انّا علي اثارهم مقتدون ، مهتدون تو مزيّتي بر ما نداري تو ميخوري و ميآشامي، تو ميخوابي برميخيزي، ناخوش ميشوي چاق ميشوي، تولّد كردهاي ميميري. اينها را ميگويد ظاهراً هم خيال ميكند آدم كه اينها استدلال است و كفّار هم دلشان را به همينها خوش ميكنند. پس تعمّد ميكنند همينجور ظاهر با مردم راه ميروند. اگر بنا باشد با قهر و غلبه ظاهر شوند، اگر به قهر و غلبه ظاهر شد كسي جرأت نميكند ايمان نيارد. خدا محتاج نيست كه كسي به زور ايمان بيارد، چون محتاج نيست مدارا ميكند، دركمين مينشيند.
پس غافل نباشيد، سررشته را گم نكنيد. پس مردم ديگر از پيش خدا نيامدهاند، مردم از پيش خودشان آمدهاند نه از پيش خدا. پس مردم ديگر و نوعشان را عرض ميكنم، هيچكار به جاي بخصوصي ندارم. پس كسي كه از پيش خدا نيامده مثل ساير مردم است. حالا مردم ديگر چه ميدانند حلال خدا چه چيز است، حرام خدا چه چيز است؟ يك حلوا است، يك عسل است، مال خودت است حلال است، مال مردم است حرام است. طعم عسل را زبان يك جور ميفهمد، ميبيند شيرين است چه عسل از خودت باشد چه از غير باشد. حالا به چشيدن من نميفهمم حلال و حرام را، به رنگ من تميز نميدهم حلالي را و حرامي را. رنگ سرخ حلال است يا حرام، به رنگ تميز نميتوان داد. مال خودت است حلال است، مال غير است حرام است. شراب حرام است، سركه حلال است. پس مردم ديگر از پيش خدا نيامدهاند، حلال خدا را نميدانند ولو شيريني را ميفهمند. مردم ديگر شيريني، تلخي، ترشي و هكذا سفيدي، سياهي، گرمي، سردي را خودشان ميفهمند اينها را. اينها نيامدهاند كه بگويند ما اينها را از پيش خدا آوردهايم، اينها را مردم خودشان ميدانند لكن ملتفت باشيد ببينيد آمده، براي چه كار آمده؟ ميگويد فلان چيز شيرين است اما مخور، به جهت اينكه آن كسي كه من از پيش او آمدهام او كسي است كه مرا ساخته، تو را هم ساخته. مرا فرستاده من به تو بگويم كه فلان چيز را مخور باوجودي كه شيرين هم هست. باقلوا شيرين است، دلت هم ضعف ميكند برايش، ميگويد مرخّص نيستي بخوري مال مردم است و حرام است. و اگر از روي حقيقت بگيريد اينها را ميدانيد كه اطبّا از اين نفع و ضررهاش خبر ندارند. طبيب صرف صرف ميداند تو جاهلي اما تو هم ميداني كه طبيب ميداند دوات را، ناخوشيت را هم ميداند. ميداند طبيب تو باقلوا هم دلت ميخواهد، ميداند محرقه و مطبقه داري، ميگويد حتماً مخور. حكم ميكند كه مخور، ميگويد اگر خوردي هلاك ميشوي و اگر هم نافرماني كردي و خوردي، ضرري به طبيب نميرساني.
پس اينهايي كه از پيش صانع آمدهاند طبيب حاذق بودهاند. درست فكر كنيد ميدانيد همين طبابتهاي ظاهري را هم دارند. اينها ميدانند منافعش را، تأثيرات تمام اشياء را براي ابدان ميدانند. ميدانند هواي فلاندرجه سرما براي فلانبدن خوب است يا بد است، ميدانند بيداري به چه حدّ براي فلانابدان خوب است تا به چه حدّ كه رسيد بد است. ميدانند خوابكردن چقدر براي آنجور ابدان خوب است يا چقدر بد است. اين است كه همه جا تلك حدود اللّه و من يتعدّ حدود اللّه فقد ظلم نفسه و خيلي از مردم هستند خيال ميكنند ميگويند امام چه ميداند طبابت يعني چه. عرض ميكنم تمام نبوّت، تمامش طبابت است و هرچه نافع بوده نه همين مأكولات و مشروبات هرچه نافع بوده امر كردهاند. نه همين مأكولات بلكه تمام اقترانات كه در ملك هست. اينجا كه نشستهاي سرت را به زمين بگذاري پات را به هوا كني، ميداند اين براي تو چه ضرر دارد، ميگويد مرخّص نيستي اين كار را بكني؛ طبيب نميفهمد اين را. پس آن طبيبهاي حاذق حاذق انبيا هستند، حكم طبيعي صرف صرف با آنها است. آنها حكيم طبيعي صرف صرف هستند. اينهايي كه اسم خود را طبيب ميگذارند چيزي را از روي تجربه راه بردهاند و هزار چيزهاي ديگر را راه نميبرند. طبيعي صرف صرف آنها هستند واللّه پيش انبيا است، پيش اوليا است. طبابت را حاقّش را بخواهيد بدانيد يكي از اسماءاللّه طبيب است. ياطبيب ميگويي، او را ميخواني. طبيب يعني چه؟ يعني مرض را بشناسد، يعني معالجه كند، يعني دوا راه ببرد، يعني بتواند چاق كند. دوا داشته باشد، خودش دوا را برميدارد به حلق آدم ميريزد اگرچه ناخوش هم بخواهد دوا نخورد. بسا آدم ناخوشيي دارد كه هذيان ميگويد، طبيب آمده معالجة سرسامش را بكند. اين اگر طبيب است و ميآيد معالجه كند، ميداند سرسام است و سرسامي هذيان ميگويد، فحش ميدهد؛ اگر اين طبيب است بدش نميآيد. اگر ميبيني بدش ميآيد بدان طبيب نيست. طبيب ميداند صفرا غلبه كرده به سرش زده، سرش معيوب شده حالا هذيان ميگويد. ميخواهي معالجهاش كني تبريدش كن. پس اين است و انشاءاللّه ياد بگيريد سبك و سلوك انبيا را. سبك و سلوك ايشان غير از سبك و سلوك مردم است و باز راهش را ياد بگيريد و راه را داشته باشيد. سبك اين است كه بگويي بيعارند از اين جهت فحششان كه ميدهي بدشان نميآيد؟ نه واللّه، بيعار نيستند بطوري كه شخص اگر ناخوش نباشد، مريض نباشد، اشارهاي، كنايهاي، بوببرند، به گوششان برسد از كوره بيرون ميروند و خيلي صاحبغيرتند و هيچ اعتنا به هيچ عالمي ندارند. به چشم بهمزدني زير و زبر ميكنند عالمي را. لكن اگر آمده معالجه كند و راستيراستي ناخوش ناخوش است، ناخوش ميخواهد هركه باشد، كافر باشد، مؤمن باشد و ميشناسند همينجور كه طبيبها ميشناسند. حالا طبيب هركه فحشش بدهد بدش ميآيد، واقعاً بايد بدش بيايد اگر بدش نيايد خرهاي دنيا هستند كه بدشان نميآيد. انسان از چيز بد البته بايد بدش بيايد. پس يكپاره خرصالحها كه هست ميان مردم كه فلان را تف توي ريشش انداختند گفت اللّهمّ صلّ علي محمّد و آلمحمّد اين خيلي خر بوده. فحش داد ميتواني پس بگويي، پس بگو، ريشش را بكن. اگر نميشود و تقيّه است بله آنوقت اللّهمّ صلّ علي محمّد وآلمحمّد بگو. پس ائمّه ميشناسند مردم را، انبيا ميشناسند مردم را، علم توسّم دارند يعني واللّه علم طبابت دارند. آنها از شكل و رنگ مردم تميز ميدهند كه اينها ناخوشند و كسي كه ناخوش است در حين ناخوشي فحش ميدهد. اين شخص فحش نداده، صفراش فحش داده جلدي مينشينند و نازش را ميكشند، آب سردش ميدهند تا وقتي صفرا از بدنش بيرون ميرود، به حال خود ميآيد آنوقت خودش خجالت ميكشد، ميگويد غلط كردم، بيجا كردم، اين كارها چه كاري بود كردم؟ اين فحشها چه بود؟ و خجالت ميكشد. پس آني كه ناخوش است و يادش بيايد كه در حين سرسام فحش ميگفت، خجالت ميكشد كه اين چه كاري بود كردم، كشف عورت كردم، فحش دادم اگرچه ناخوش بوده اما نميشود هم خجالت نكشد. انسان در حين طفوليّت هم كشف عورت كه ميكند، وقتي كه بزرگ شد خجالت ميكشد از كارهاي طفوليّت كه در حال طفوليّت عقلمان نميرسيد كشف عورت كرديم، فحش داديم، كارهاي بد كرديم و حالا خجالت ميكشند. اين است كه مريضها در حين مرض اگر هذيان بگويند، در حين صحّت خجلند، نادمند، پشيمانند، كفر ميدانند، نفاق ميدانند، منزّهند، مبرّايند و شهادت ميدهند بر بدي اعمال.
در صفت مؤمنين فرموده كه كتمان شهادت نميكنند اگرچه در حق خودشان باشد. پس كتمان نميكنند ولو بر نفس خودشان. اقتضاي ايمان اين است؛ و چون چنينند مؤمنند. ناخوش بله كارش به كار مردم ديگر ميماند اما طبيب تميز ميدهد. پس يككسي هم ناخوش نيست و فحش ميدهد، معلوم است حدش ميزنند، بسا گردنش را ميزنند. فحشش بسا ردّه باشد، گردنش را ميزنند نه كه قولش را اغماض كنند، اگر ديوانه نباشد اقلاً پانزدهتازيانه به او ميزنند و اين سرسام كرده صدهزار فحش ميدهد و هيچ كاريش ندارند. صدهزار ردّه ميگويد، باز پيشش مينشينند، با او غذا ميخورند. ميگويند نجس نيست، ديوانه است باز دواش ميدهند، صفرا كه از بدنش بيرون رفت، چاق شد، خجالت ميكشد. آنوقت ميگويد استغفراللّه از آن كفرها كه گفتم، از آن فحشها كه دادم، از آن نفاقها كه كردم. از جميع آنها منزّه و مبرّا ميكند خود را كه چرا بايد من همچو ناخوش بشوم كه همچو حرفها بگويم و همچو كارها بكنم.
باري، اينها را غافل نباشيد، ديگر آن سررشته را از دست ندهيد، ملتفت باشيد اين مردم از پيش صفرا ميآيند. گاهي صفرا واشان ميدارد ميل به زن كنند، ميل به معاشرت كنند. سوار شود، باغ برود. و مردم از پيش بلغم آمدهاند، بلغم زياد شد ميخواهد هيچجا حركت نكند، هيچجا نرود. اين مردم از پيش صفرا ميآيند از پيش سودا ميآيند، از پيش بلغم ميآيند، از پيش خون ميآيند، از پيش هواها ميآيند. اينها هوا اسمش است، عرَض اسمش است. لكن ملتفت باشيد انشاءاللّه انبيا از پيش صفرا نميآيند. پس انبيا از كجا آمدهاند؟ انبيا از پيش خدا آمدهاند. اينها مسخّر خدا هستند، مردم ديگر مسخّر نيستند، عاصيند، سر واميزنند. مردم ديگر مسخّر نيستند، محفوظ نيستند، سستشان كردهاند كه بازي كنند، بزرگ شوند. ديگر تمام سخن را نميشود گفت، اينها سررشتهها است عرض ميكنم. مردم ديگر را همينجوري كه در حال طفوليّت طفل فحش ميدهد و نميفهمد بد بود، كارش ندارند، نازش را هم ميكشند. فحشها را ندهد، بازي نكند بزرگ نميشود و مردم همچو بچّهاند. اما انبيا بزرگ شده از پيش خدا آمدهاند. پس روحي در ايشان هست كه در ساير مردم نيست، روح رسالت در ساير مردم نيست، روح نبوّت در ساير مردم نيست. پس انبيا آن روحي كه ممتازند به آن از ساير مردم، روح نبوّت است. اما نه اين است كه ساير ارواح را بايد نداشته باشد، روح شهوت نداشته باشد، نه خودشان خيلي كارها بايد بكنند. همچنين نه اين است كه روح غضب نداشته باشند، بايد شمشير بكشند كفّار را بكُشند. اگر نداشته باشند اين روحها را، اينها زمين ميماند. ديگر اگر از جانب خدا آمدهاند چرا غذا ميخورند؟ يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق اينها را به انبيا گفتند و نقص گرفتند كه توي بازار راه ميروند، خواب ميكنند، بيدار ميشوند، زن دارند، بچّه دارند، هركاري كه مردم ديگر ميكنند آنها هم ميكنند اما فرقش اين است كه مردم ديگر ميكنند ولكن دليل ندارند، برهان ندارند. هروقت گرسنه شدند غذا ميخورند ميپرسي چرا خوردي؟ ميگويد گرسنهام بود. آب ميآشامد، چرا آشاميدي؟ ميگويد تشنهام بود. زن ميگيرد، چرا زن گرفتي؟ ميل داشتم به زن و هكذا هلمّجرّا. حالا آن نبي هم تمام اينها را دارد اما هر كاري ميكند خدا به او ميگويد بكن ميكند. گرسنهاش هم هست، خدا يكوقتي ميگويد چيزي مخور، نميخورد. يا به او ميگويد آب مخور، نميخورد. خدا به او ميگويد جماع مكن، ميل هم دارد، نعوظ هم كرده است اما نميكند. وقتي ديگر ميگويد جماع كن، ميكند. فكر كنيد انشاءاللّه ببينيد همة اينها آيه دارد، حديث دارد كه ميگويم، هذيان است ميگويم يا دين و مذهب است كه عرض ميكنم؟ اين است كه ايشانند واللّه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون چرا حالتشان اينجور است؟ اينها را هم آدم بخواهد به خود بچسباند، نميشود. و اگر يادبگيريد اينهايي را كه عرض ميكنم ميدانيد اصلش اين خرصالحيها توي دنيا به كار نميآيد كه سعي كنيد و زور بزنيد كه مثل پيغمبر نماز كنيد يا دعا بخوانيد. مگر ميشود مثل پيغمبر نماز كرد؟ او نماز ميكرد، من هم نماز ميكنم! عجب! اگر چنين باشد پس او روح نبوّت داشت پس من هم زور بزنم نبي شوم، نميشود نبي شد. بعينه نبات روح حيات ندارد، حالا اين درخت زور بزند كه ببيند، هرچه ميخواهد زور بزند، نخواهد ديد. مگر ممكن است كه ببيند؟ آن روحي كه ميبيند روحي است كه در بدن حيوان است. ديگر نبات هرقدر قوّت داشته باشد و زور بزند، نميتواند ببيند. ديگر حالا آيا اين درخت چنار به اين عظمت هرچه زور بزند آيا نميتواند ببينيد؟ اين چطور ميشود كه نتواند. خير، آن بيچاره زور هم نميزند. اين انسان فضول، اكثرشيء جدلاً است. ديگر حالا ازبس فضول است از زبان چنار و منار و هر چيزي بحث ميكند.
پس عرض ميكنم انبيا روح نبوّت را دارند لكن روح حياتشان تابع روح نبوّت است، روح نباتيشان همينطور، تا جمادشان تابع روح نبوّت است، تا حركت جمادشان، سكون جمادشان، جميعش تابع روح نبوّت است. اين است كه معصوم اسمشان شده. حقيقت عصمت را حالا ياد بگيريد و بدانيد آنچه از انبيا صادر ميشود از خدا صادر شده. حالا ديگر راه جهل منافقين را بدست بياريد. گاهي پيغمبر فرمايش ميفرمودند هرجا فرمايشي ميكردند نقلي نبود، معلوم بود وحي خدا است اما يكوقتي تعريف اميرالمؤمنين را ميكردند، ميفرمودند اميرالمؤمنين فلان است، فلان است، اينها ميآمدند خدمت پيغمبر ميپرسيدند اينها را كه ميگويي از جانب خودت ميگويي يا از جانب خدا ميگويي؟ پيغمبر خدا كجخلق ميشدند، عرق ميكردند ميفرمودند يعني چه؟ شما تصديق مرا كردهايد كه نبيام. حالا آيا پيغمبر نميشناسد منافق را؟ آيا از حرفهاشان نفاق پيدا نيست؟
پس ديگر دقّت كنيد انشاءاللّه، پس نبي روح شهوت دارد، روح غضب دارد، روح خوردن دارد، روح آشاميدن دارد، روح راهرفتن دارد مثل باقي دارد راه ميرود. اينها مابهالاشتراك او است با ساير مردم و بايد داشته باشد اين مابهالاشتراك را. علاوه روح نبوت را هم بايد داشته باشد، مردم ديگر ندارند روح نبوّت را هرچه زور بزنند آن چيزهايي كه نبي ميداند نميدانند و نميتوانند بدانند. پس واللّه از رياضت نميتوان اللّه شد چنانكه از رياضت نميتوان موسي كليماللّه شد. واللّه هر روحي به بدني تعلّق ميگيرد آمده تعلّق گرفته، روحي ديگر نميآيد. به رياضت نميشود روحي را آورد در بدني، به رياضت حدّاد، نجّار نميشود، نجّار حدّاد نميشود، حدّاد شاعر نميشود، شاعر حدّاد نميشود، اينها را به رياضت نميشود بدست آورد. پس عرض ميكنم روح نبوّت وقتي كه مستولي شد مينشيند بالاي تمام ارواح، بالاي عقل انبيا مينشيند، آنوقت عقلشان تابع آن وحي ميشود. هرچه وحي شد خيالشان اطاعت ميكند، هرچه وحي است بدنشان اطاعت ميكند، دستشان به وحي حركت ميكند، پايشان به وحي حركت ميكند، هر عضويشان حركت ميكند به وحي خدا است. پس آنها معصومند، ماها معصوم نيستيم سهل است اصلش آن روح همراه ما نيست. چون آن روح نيست مال ما، ما اصلش خبر از آن روح نداريم اما آني كه اين روح توي بدن او است، او آمده با ما حرف ميزند، ما نسبت به اين هم معصوم نيستيم (…….)اين است كه اين بدن مسخر است براي روح شما همانجوري كه بدن شما مسخّر است در نزد روح شما و روح شما مسخّر بدن شما است اين بدن هواهاش هم به تحريك او است لكن به شرطي كه دل بدهيد كه اگر دل بدهيد انشاءاللّه فراموش نخواهيد كرد. عرض ميكنم اين بدن هواها دارد، هواهاش هم از اقتضاي اينجا است و اگر يادبگيريد ميدانيد هواهاي انبيا هم از وحي است. بدن شكمش خالي ميشود، گرسنه ميشود اما اگر روح توش نباشد هم، آيا گرسنه ميشود؟ نه. بدن زندهاي كه روح توش است تشنه ميشود، بدني كه روح توش نيست تشنه نميشود و اصلش گرسنه نميشود. پس آب ميخورد، غذا ميخورد اما غذا را كه ميخورد؟ بدن، جزء كه ميشود؟ جزء بدن. پس اين تشنگيش هم از روح است، گرسنگيش هم از روح است، تمامش منسوب به روح است. به واسطة آن روح تشنه شده گرسنه شده، به واسطة آن روح ميل دارد به چيزي آنچه ميل دارد ميلهاش به واسطة روح است. اين بدن را ماست ميدهي ميخورد كسل ميشود اما باز روح اگر توش نباشد هم كسل ميشود؟ نه. اين بدن وقتي كه چائي خورد و رفع كسالتش شد، از كسالت بيرون آمد اين هم از روح است. اگر روح نبود نشاطي براش نميآمد و رفع كسالتش نميشد. پس ببينيد اقتضاءات بدن وقتي آن روح توش هست اقتضاءات بدني هست، پس شهوت دارد بدن، غضب دارد بدن، هوي دارد بدن، هوس دارد، ميلها دارد، همه از روح است. عرض ميكنم همينجور وقتي روح نبوّت نشست در بدني، روحالقدس تعلّق گرفت به بدني، وقتي آن روح نشست در بدني، نه اين است كه آن روح كه آمد ميگويد ديگر مخور. نهخير، ميگويد بخور، بياشام، حظ كن. مگر خدا اعتنايي به منافقين و كفّار دارد؟ واللّه تمام نعمتها را براي انبيا و اوليا خدا خلق كرده، مالشان است. حالا مردم ديگر ميبرند ميخورند، غصب ميكنند. اين است كه وقتي پس ميگيرند ميگويند فيء است، يعني مال خودم بوده حالا دومرتبه به خودم برگشته.
پس بدن وقتي كه معصوم شد آنچه ميگويد آن روح بالايي گفته، آنچه ميخواهد روح بالايي امضا داشته، آنچه هوي دارد، آنچه هوس دارد، همه هواها و هوسهاي روح بالا است و چون روح بالا روحاللّه است پس هوي نيست. پس هوس نيست. تمام ميلهاي او همهاش وحي است. پس معصوم را حالا از غيرمعصوم خوب ميتوانيد تميز بدهيد. پس معصوم ميخورد به وحي خدا، ميآشامد به وحي خدا. در تمام كارهاي خاص خاصشان جزء فجزء همه را به وحي خدا ميكنند. همينجوري كه روح شما تمام كارهاي خاص خاصتان را واميدارد از روي شعور ميكند. پس دقّت كنيد هرسخني كه ميشنويد اقلاً نوعش را در جاش ببريد جاري كنيد. پس اين بدن حرف ميزند، واقعاً حرفزدنش حرفزدن روح است. اين بدن گرسنه ميشود، شكم اين خالي شده احساسش را كه كرده؟ روح، كه مضطرب است؟ روح مضطرب است واللّه به همين نسقها عرض ميكنم وقتي نبي گرسنه شد، البته او كه گرسنه شد به تزلزل درميآيد. وقتي چيزي به اين بدهي البته به خدا دادهاي، نه به هركه چيزي بدهي به خدا دادهاي. وقتي گربه را چيزي دادي چيزي به خدا ندادهاي اما نبي را كه مهماني ميكني خدا را مهماني كردهاي اگرچه لن ينال اللّه لحومها و لا دماؤها گوشتهاش را پيغمبر خورد، خدا نخورده. باز همينجوري كه گوشت نميخورد اما روح است كه ميگويد من خوردم به همينطور آنجا هم خدا ميگويد من خوردم و خدا كه ميگويد من خوردم يعني نبي خورد. همچنين نبي معامله ميكند، دست نبي دست خدا است، بيعت با نبي بيعت با خدا است من يطع الرسول فقداطاع اللّه و همين ديدن من ديدن خدا است من رءاني فقد رأي الحقّ به همينطور نبي را كه مهماني ميكني خدا را مهماني كردهاي. اما گربه كه ميو ميكند، گربه را هم نان ميدهي به خدا نان ندادهاي، ميو نميكند خدا چيزي نميخورد، سگ وق ميزند خدا وق نميزند، اين خر كه دارد عرعر ميكند دخلي به خدا ندارد، خدا عرعر نميكند انّ انكر الاصوات لصوت الحمير خدا عر نميزند نعوذباللّه، عرها از همين خرها است مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لميحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً به همينطور كسي كه تابع هوي و هوس خودش است مثله كمثل الكلب انتحمل عليه يلهث او تتركه يلهث و لكن معصوم عو نميزند، معصوم صداي بد نميكند. معصوم صداش صداي خدا است، امرش امر خدا است. وقتي بلند حرف ميزند به امر خدا بلند حرف ميزند، وقتي بلند حرف نميزند، داد نميزند، يواش حرف ميزند در مجلس حرف ميزند به امر خدا است هموار حرف ميزند. پس معصوم را حالا ديگر ميتوانيد از غيرمعصوم تميز بدهيد. معصوم يعني داراي عصمت، داراي روحالقدس و ائمّة ما تماماً مؤيّدند به روحالقدس چه در خوابشان چه در بيداريشان، چه در بچّگيشان چه در بزرگيشان چه در شكم مادرهاشان روحالقدس همراهشان است. در صلب پدرهاشان روحالقدس همراهشان است اشهد انّك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة والارحام المطهّرة لم تنجّسك الجاهليّة بانجاسها اين بزرگواران چنين است حالتشان. اما گربهها همچو نيستند و خيلي از گربه ها را من ديدهام اين ادّعا را دارند، من خيلي از سگها را ديدهام اين ادّعا را دارند. پس خطاب به ايشان ميكني ميگويي لمتنجّسك الجاهليّة بانجاسها در صلب آباء، در رحم امّهات حتّي در شكم حوّا عرض ميكنم روحالقدس همراهشان بود. هي از اصلاب به ارحام ميآيند و سير ميكنند تا وقتي آمدند بيرون. اما گربه آنجا اصلش روز اوّل نبوده كه بيارندش پشت به پشت تا اينجا. ديدهام خرهاي دنيا را كه ادّعا دارند كه ما هم در پشت آدم بوديم و پشت به پشت آمديم از آنجا تا به اينجا آمديم و الحمدللّه كه نتوانستهاند ظاهراً ادّعاشان را بروز بدهند. ميگويم اي خر! تو مبدءت از اين آب و خاك است، عودت به اين آب و خاك است، تو از پيش خدا نيامدهاي. پس اين مردم خلق الانسان من صلصال كالفخّار خودت را بشناس از كجا آمدهاي، تو از پيش آب آمدهاي، تو از پيش خاك آمدهاي وقتي هم خرابت ميكنند آبت پيش آبها ميرود خاكت پيش خاكها ميرود. كسي كه از پيش خدا آمده، از پيش آب نيامده، از پيش خاك نيامده، از پيش عقل نيامده، حرفهاي خدايي ميزند اگرچه عقل دارد اما عقلش را هم ميبرد تابع وحي ميكند. پس اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده انبيا همه آمدند كه ما از پيش خدا آمدهايم.
باز ملتفت باشيد انشاءاللّه، انبيا را واميدارند روايت كنند همينطور كه حالا راويها روايت ميكنند. راوي روايت ميكند كه خدا گفته بسم اللّه الرحمن الرحيم اين را من نگفتهام، خدا گفته. همينجور انبيا از پيش خدا آمدهاند. اما همينجور كه علما هم از پيش خدا آمدهاند، يعني حكم رسول خدا را به ايشان ميگويند، آنها هم ميگويند علم رسول خدا اين است. حالا دقّت كنيد آني كه راستيراستي از پيش خدا آمده، همين فعلاللّه است. هيچ از آب نيامده، هيچ از خاك نيامده، هيچ از عالمامكان نيامده. عالمامكان را بگذاريد براي خود، لكن فعلي است آمده در عالمعقل تعلّق گرفته، در عالمعقل چيزها ساخته. در عالمنفس تعلّق گرفته چيزها ساخته. قدرت است كه به عالمامكان تعلّق گرفته آن قدرت از كجا است؟ معلوم است از پيش خدا است. آن را با دانش كرده، از روي علم كرده، علم از كجا آمده؟ علم از پيش خدا آمده. از روي حكمت آمده، حكمت از كجا آمده؟ از پيش خدا. حكيمي است كه ظلم هم نميكند، از هيچچيز هم غافل نميشود. پس از روي رأفت هم آمده و هكذا. اينها از كجا آمده؟ معلوم است از بالا آمده، از پيش خدا آمده. پس مقام معاني يعني رحمت و رأفت خدا، يعني علم خدا، حكمت خدا، تمام اسماءاللّه متّصل است به مبادي آنها. آن مبادي با افعال صادره از آنها مقام بيان است و اين فعلهاي صادره از مبادي مقام معاني است و نحن معانيه و ظاهره فيكم و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
مقابله شد با نسخهي س63 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري
(چهارشنبه 25 شوّالالمكرّم 1305)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريّون و يزعمون انّهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة في الكتب فانّ ذلك هو ممّا يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الي هؤلاء لزعموهم غلاة مع انّهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لانّ الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انّماالمعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل رأيالعين و محبتهم لانّ ذا الفطرة المستقيمة اذا صدق في اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل»
مطالبي كه مغز دارد آنهايي است كه مخصوص اهل حق است. ملتفت باشيد انشاءالله كه همچو توي راهش بيفتيد. و مطالبي را كه بگويي و هركس در دين و مذهب خودش ببيند راست است و اعتقاد هم بكند، آنجور مطالب چيزي توش نيست به جهتي كه آنها هم ميدانند. ملتفت باشيد چه ميخواهم عرض كنم و خبر كنيد خودتان را. پس عرض ميكنم از براي هر كسي كه عاقل باشد، و داخل صاحبان شعور باشد بگويي آن خدايي كه خلق كرده اين خلق را، آيا نه اين است كه قادر بوده؟ ميگويد شك نيست، و اعتقاد هم ميكند. يهود، نصاري، گبر، سنّي، منّي، قنّي، هركسي را بگويي، ميگويد. بگويي آن خدايي كه خلق را ساخته قدرت داشته كه ساخته؟ ميگويد بلي شكي نيست. و هكذا اين علم داشته؟ ميگويد بلي شكي نيست. حكمت داشته؟ ميگويد بلي شكي نيست و هكذا از اين قبيل صفات را به هركس بگويي تصديق ميكند، اذعان ميكند كه به همينطور است. لكن اين معرفت اختصاصي به اهل حق ندارد. اهل حق و اهل باطل و هر صاحب شعوري ميفهمد اين راست است. ملتفت باشيد چه ميخواهم عرض كنم، سررشته است ملتفتش باشيد. لكن عرض ميكنم تا تمام اينها را نداني در مقامي كه آمدهاند با شما حرف زدهاند، در مقامي آمدند و همين حرفها را آنها زدند، و گفتهاند آن مقام مقامي است كه ما ديديمشان و با ما حرف زدند و آن مقام مقام امامت و مقام چهارم است. پس در مقامي كه همجنس ما بودند آمدند و حرف زدند. ديگر اين راهش همين است كه عرض ميكنم، بهتر از اين نميشود بيان كرد. هر غيبي را نسبت به شهود، يك جائيش را كه آسانت است فكر كني، همانجا را فكر كن. ببينيد ابتداي غيب و شهود، روح اين گياه است توي بدنش. حالا اگر چنين بدني نداشت اين درخت، همينجوري كه اين خاكها را ميبيني همينجور بود. حالا اگر آن روح گياه توي چنين هيأتي ننشسته بود و جذب نكرده بود يكپاره چيزها را، دفع نكرده بود يكپاره چيزها را، بلند نشده بود، كوتاه نشده بود، گاهي ميوه نداده بود، گاهي خزان نشده بود، اگر اين كارها را نكرده بود آيا شما ميدانستيد از پسِ اين پردة ظاهر، روح جاذب دافع هاضم ماسكي هست؟ نه، نميدانستيد.
غافل نباشيد، ببينيد از پيش پاتان برميدارم عرض ميكنم تا خوب زيرچاقتان باشد بدست آوردن مطلب. پس روح نباتي را ميفهمي غير از تنة اين درخت است. تنة اين درخت روح از آن بيرون برود، همان قد است، همان قامت است لكن اگر افتاد و خشك شد، آن روح از آن بيرون رفت، حالا ديگر ميكاري سبز نميشود. و همينجور محاجّه است كه خدا دارد با همة مردم ميكند. ملتفت باشيد هل يستوي الاحياء والاموات مرده و زنده را آيا تميز نميدهي؟ همهكس تميز ميدهد. چوب خشك را با درخت سبز تميز نميدهي؟ همهكس تميز ميدهد. ما ميفهميم در تنة اين درخت روحي است كه آن روح جذب ميكند، هضم ميكند، دفع ميكند، امساك ميكند، برگ بيرون ميآرد، برگ ميريزد ميوه بيرون ميآرد، ميوه را ميرساند. هست همچو چيزي، جميع اينها را با آن روح ميكند، به چه دليل؟ به همين دليل كه وقتي خشك شد ديگر هيچ اين كارها را نميتواند بكند. پس روح جاذب دافع هاضم ماسك او است كه اين كار را ميكند و او غير از تنة اين درخت است. بگويي او همين است، غلو كردهاي و هر غالي مقصّر است و هر منكر فضيلتي غالي است. لكن حق، حق است. تنة اين درخت جاذب نيست، ماسك نيست، دافع نيست، هاضم نيست. اين را همهكس ميفهمد كه چوب خشك اين كارها را نميكند. چوب خشك را در جاي نمناك بگذاري، بجز اينكه بپوسد هيچ كاري از او نميآيد لكن چوب تر را جاي نمناك بگذاري، ريشه ميگذارد، قد ميكشد، پهنا زياد ميكند. پس كسي به آن روح جاذب دافع هاضم ماسك قائل است كه چنين ديده باشد. او ميگويد يك روحي هست جاذب دافع هاضم ماسك چراكه خودم ديدمش جذب كرد. جذبش هم از عالم شهود است كه جذب ميكند و همين آبهايي را كه ما ميبينيم جذب ميكند، همين خاكهايي را كه ما ميبينيم هضم ميكند، همين غذاها را هرچه به كارش نميآيد بيرون ميكند مثل پوستهاي درخت، صمغهاي درخت. پس دليل جذب و هضم و دفع و امساك روح نباتي تنة اين درخت است نه چيزي ديگر. اما تنهاي كه اين روح توش باشد نه تنهاي كه روح از آن فرار كرده باشد. پس اين است قائممقام آن روح، اين است ظاهر آن روح، اين است كه القا كرده است آن روح نباتي جذب خود را توي اينجا، هضم خود را توي اينجا، امساك خود را، دفع خود را توي اينجا.
ملتفت باشيد هر وقتي مسألهاي عرض ميكنم همانجا را كه عرض ميكنم زور بزنيد درست يادبگيريد. آنجا را كه يادگرفتيد هرجا برويد آن مسأله جاري است، به همين نظم است واللّه، كه ميفرمايد القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله آنجا هم كه ميروي مبدأ همينطور است، پيش خدا كه ميروي خدا تصرّف ميكند يعني بعضي را به بعضي ميزند، تركيب ميكند. قدرت خدا را من كجا بفهمم؟ همينجاها ميفهمم. پس گم نكنيد، غافل نباشيد انشاءاللّه. كسي به روح نباتي متّصل است كه پيش تنة درخت آمده باشد، كسي نزديك روح نباتي شده است كه بيايد نزديك تنة درخت والاّ روح نباتي كجا است كه ما برويم پيشش؟ قطع نظر از گياهها كني روح نباتي را جايي نميتواني پيدا كني و اين پستا پستايي است خيلي معتبر، يعني تمام ملكش را خدا بر اين نظم خلقت كرده. پس روح نباتي بالا نيست، پايين نيست، در مشرق نيست، در مغرب نيست، هرجايي بروي نيست. پس كجا است؟ يك گياهي، يك برگي پيدا كن همهاش آنجا است. اين برگ دو چيز دارد: روحي دارد، آن روح نباتي تنهاي دارد كه او چيزي است كه ديده ميشود. آن روحش است، اين بدنش است. پس كسي نزديك روح نباتي شده كه نزديك گياهي رفته و كسي دور از روح نباتي شده كه از تنة درختي دور شده. و از اينجا كه گذشتي، ديگر هركه هرجا برود نه نزديك روح نباتي رفته نه دور از روح نباتي شده. اصلش نميداند روح نباتي يعني چه. به همينجور، به همين پستا، به همين نسق يك درجه بروي بالاتر روح حيات باز به همين پستا است بدون تفاوت. باز اين روح حيات كجا است كه برويم پيشش بنشينيم؟ و انسان حي از حي حظ ميكند، حيات از مرگ بيزار است. طبع حيوانات سرشته شده بر اين كه از مردن ميترسند همة حيوانات واقعاً حقيقتا تمامشان وحشتي كه دارند از مرگشان است، خدا همينطور خلقشان كرده و درست هم هست از ضدّ خود بيزارند. حالا اين روح حيات ميبيند، ميشنود، طعم ميفهمد، ذوق ميفهمد، گرمي ميفهمد، سردي ميفهمد. روح نبات اين چيزها توش نبود، روح نبات جذب ميكرد، هضم ميكرد، دفع ميكرد، امساك ميكرد اما ديگر چشم هم داشته باشد كه ما را ببيند، نه. ما الحمدللّه اينقدر احمق نيستيم و مردم ديگر را خدا احمق كرده. اينهايي كه وحدتوجودي و صوفيند در طريقة حق هم نيامدهاند ميگويند با درخت هم حرف بزني بسا ميشنود، تو چه ميداني؟ بسا مصلحت نميداند جواب بگويد. انسان عاقل طريقة انبيا را از دست نميدهد برود طريقة ديگر را بگيرد و شما ميدانيد كه الحمدللّه ادّعاي نبوت نداشتهاند، نتوانستهاند ادّعا كنند. طريقه اين است كه هر چيزي را ما تأثيرش را ميفهميم بايد قبول كنيم، هر چيزي كه اثرش همراهش نيست البته ما بايد وازنيم. آتش يعني سوزنده، اگر اتّفاق كسي شعلهاي را نقش كرده باشد بعينه مثل چراغ اين را ميبريمش توي تاريكيها، اگر اطاقمان روشن شد چراغ است، روشن نشد نقش است، باسمه است، چراغ اسمش نيست، نقش چراغ است. آتش كدام است؟ آتش آني است كه تا ميرويم پيشش مينشينيم گرم ميشويم. اگر گرم نشديم چاپ است، باسمه است. چيزي ترايي ميكند كه آب است، لكن سراب است، آب نيست؛ بسا سراب را هم نزديك بيارند. ملتفت باشيد و همينها را هم خدا مثل زده پيشتان آورده. ميفرمايد او كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماءاً از دور آدم نگاه ميكند سراب را، هم برق دارد و هم موج ميزند، همه چيزش مثل آب است. رأيالعين هم ميبيند، به عالم مكاشفه رفته به رأيالعين ميبيند، قسم هم ميخورد كه همچو چيزي دارم ميبينم، دروغ هم نيست قَسَمش لكن آدم عاقل ميفهمد كه هيچ آب آنجا نيست، هيچ موج آنجا نيست چرا كه خودمان تجربه كرديم چند دفعه اتفاق افتاد و رفتيم و ديديم آبي، چيزي آنجا نبود. حالا بسا سرابي بيايد پيش آدم، حوضي است و آبي دارد ميرويم مينشينيم لب حوض دست هم دراز ميكنيم كه آب برداريم كباسط كفّيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه باز همان مثَل سراب است خدا ميزند. پس اين حوض و اين سراب را آوردند اينجا پيش تو حالا تو ميبيني آب است، برميداري بخوري، پيش دهانت هم ميبري، هرچه ميخواهي به دهان خود برساني و ما هو ببالغه و ما دعاء الكافرين الاّ في ضلال.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پستا و سبك اهل حق اين است كه عرض ميكنم كه هرچيزي كه اثر همراهش نيست، اصلش آن چيز نيست. آيا جاهل با عالم مثل هم است؟ هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون آني كه هرچه ميپرسي نميداند و راه نميبرد با آني كه همه چيز ميداند آيا مثل هم است؟ ديگر نبايد ما احمق شويم كه خير آن مرشد راه ميبرد اما مصلحت نميداند بگويد. اين چه مصلحتي است كه از مصلحت پيغمبر بالاتر است؟! چه مصلحتي است كه از مصلحت امام بالاتر است؟! جميع اينهايي كه ميآيند ميان مردم و كاري دست مردم دارند، ديني دارند، مذهبي دارند، حلالي دارند، حرامي دارند، آنها جوري هستند كه مردم محتاج به آنهايند بروند پيششان يادبگيرند. حالا آيا اين مرشد است و هيچ مسألة استنجايش را نميداند؟ آيا اين مرشد است و هنوز سبيلهاش را نميداند كه بايد چيد؟ هنوز نماز نميكند، هنوز نوره نميكشد، عقلش نميرسد كه نوره موها و كثافات را پاك ميكند؟ پس هل يستوي الذين يعلمون والذين لايعلمون آيا اين محلّ اشتباه است؟ اما همينكه باب غير انبيا را مفتوح كردي بر روي خود و گفتي مرشد هم چيز راه ميبرد، تو نميداني اين خلاف شرع است؟ آيا اين را تو راه نميبري كه هركس نوره نميكشد خلاف شرع كرده؟ ديگر شايد مصلحتي در آن باشد، نه، هيچ مصلحتي نيست. ميبيني ختنه نميكند بدان اين خلاف شرع است. پيغمبر امر كرده ختنه كنند، اين از دين ابراهيم و ملّت ابراهيم است. و يكپاره شبهات را عمداً عرض ميكنم كه ملتفتش باشيد. بسا خرها استدلال هم ميكنند آيا نه اين است كه اين غلفه را كه شما ميبُريد، خلق خدا را كم كردهايد. اين را خدا خلقش كرده، در خلق خدا زيادي نيست، پس نبايد بُريد اين را. سبيلت را چرا ميچيني؟ براي اينكه موها بلند شده. موها را كه بلند ميكند؟ خدا. اگر نبايد بلند باشد بلندش نكند، اگر بايد بلند باشد چرا ميچيني؟ خدا بلندش كرده است، پس بايد بلند باشد، چرا ميچيني؟ پس نبايد چيد. ريش اينجور آدمها را بايد گرفت و نشاند و گفت فلانفلان شده! آيا تو اعتقاد به يك دين و مذهبي داري يا نه؟ آيا تو خودت رسول خدايي؟ اگر همچو ادّعايي داري دليل بيار، برهان بيار، معجزات و خارق عادات بيار. حالا كه نميتواني بياري دروغ ميگويي. اگرچه بر فرض دروغ ميتوانستي هم دروغ ميگفتي اگر خودت ادّعا نداري بگو ببينم محمّدبنعبداللّه9 را قبول داري يا نداري؟ اگر قبول داري، او از جانب خدا آمده. ميگويد خدايي كه مو را بلند ميكند، همان خدا گفته بلند كه شد بچين. همان خدايي كه از پشت زهار، مو را بيرون آورده و بلند كرده گفته هروقت بلند شد نوره بكش. پس يكپاره حيلهها و الحادها كه اهل الحاد دارند بدانيد اهل الحاد اگر راه الحاد دستشان نبود كه نفس نميتوانستند بكشند. پس اينجور الحادها را دارند كه در ملك خدا زيادي نيست، ما هم تصرف نبايد در خلقت خدا بكنيم. حالا اگر خدا خودش گفته باشد فلان چيز را از فلان جا بردار فلان جا بگذار، ديگر تو چه ميگويي؟ وقتي كه تو را امر كرده فلان كار را بكن، نكني، گردن آدم را ميزنند. پس تصرّف در ملك خدا به اذن خدا و امر خدا واجب است، بايد كرد. بخصوص وقتي ميگويد اين سنگ را بردار از اينجا بگذار آنجا، تو را به كاري امر ميكند، حتماً بايد بكني. نميكني، گردن آدم را ميزنند، به اين اكتفا نميكند به جهنّمت ميبرد الي ابدالابد عذاب ميكند و ديگر خلاصي نداري. همهاش هم همين را ميگويد كه چرا ما يك سنگي را گفتيم از فلان جا بردار فلان جا بگذار، نگذاردي؟ پس ببينيد در ملك خدا آنجايي كه امر ميكند بكنيد كاري را، نماز كنيد، روزه بگيريد، حج برويد و هكذا. پس آن راهي را كه خدا مفتوح كرده هرجوري او فرمايش كرده بايد اطاعت كرد. ديگر به استدلالي كه فلان چيز را خدا خلق كرده، گول نبايد خورد. اين راهها را عرض ميكنم كه گول اهل الحاد را نخوريد. ميآمدند ملائكه و تعليم ميكردند علم سحر را به مردم تا گول سحر را نخورند، ردّ سحر را بكنند. ديگر مردم حالا ميروند گول سحر را ميخورند تقصير خودشان است. ملائكه آمدند تعليم كردند كه مردم گول سحر را نخورند و اگر اتّفاقاً مبتلا شدند باطلالسحري راه ببرند، باطل كنند سحر آنها را. پس تعليم كردند و به هركه هم تعليم كردند گفتند سحر نكني، گول ساحر را نخوري. حالا هركه سحر كرد يا گول ساحر را خورد، تقصير خودش است. حالا بر همين نسق عرض ميكنم كه راه حيلههاي اهل باطل را بدانيد راه حيله است عرض ميكنم و مغرور مشويد. كسي كه اهل حق نيست و متحيّر است ميگويد اگر خداوند عالم نخواهد آن پشه را خلق كند، نميكند. حالا كه خواسته و خلق كرده پس خواسته، باشد. پس تو چرا پشه را ميكشي؟ همينطور خدا اين شپش را خلق كرده، چرا بايد او را گرفت و كشت؟ گبرها شپش بدنشان را نميگيرند و اين دينشان است و مذهبشان است. حكيمند، عالمند، دور دارند، تسلسل دارند، دليل چرخه دارند، دليل زنجير دارند. اين گبرها طايفهاي هستند كه واللّه اين حكماي شما جميعشان خوشهچين گبرها بودهاند و هستند و بدانيد اين حكمتي كه الان در دست اين حكما است اصلش در ميان گبرها و در عجم بوده و عجم هميشه معروف بوده به زيركي و دانايي. ميفرمايند اين عجمها اگر علم در ثريّا باشد دستشان ميرسد، يعني دسترس دارند و آن عجمها همين گبرها بودهاند كه دربارة آنها فرمودهاند لو كان العلم في الثريّا لتناله ايدي الاعاجم اگر علم در آسمان باشد چنگ ميزنند پايينش ميآرند، اگر در زمين باشد بيرونش ميآرند. خيلي دانا و زيركند و بدانيد همينها استدلال ميكنند كه حيواني را كه خدا خلق كرده چشم داده، گوش داده، روح داده، بدن داده، جميع اعضا و جوارح به او داده به اين عظم كه جميع خلق عاجزند يكيش را درست كنند، معلوم است خواسته، حيوانات ساخته. حالا تو جلدي ميآيي اين را ميكشي، چرا؟ پس به اين جهت اين گبرها حيوانات را نميكشند. به قول خودشان حيوانات زندبار را يعني حيواناتي كه درنده نيستند و اذيّتي به كسي نميرسانند نميكشند. هركس از آنها حيواني را بكشد مثل اين است كه انساني را كشته باشد. چه فرق ميكند، چنانكه انسان بيتقصير بدني دارد و روحي، همهاش را خدا ساخته، آن گوسفند هم بدني دارد و روحي كه خدا ساخته. پس تو چرا سرش را ميبري، گوشتش را ميخوري؟ پس حرام است كه كسي همچو كاري بكند. پس كسي كه زندباري را بكشد مثل اين است كه آدم بيتقصيري را بكشد. حالا اگر كسي كشت، بايد چه كارش كرد؟ بايد خودش را كشت. همينطور در دينشان است كه صانع ما گفته او را پس بكشيد، مكافات عمل هم لازم است از جانب خدا؛ مهاباد ما همچو گفته. پس عرض ميكنم باز به همان دين مهاباد هم ميشود خود گبرها را ردّ كرد كه اين مهاباد آيا يكجايي گفته يك كسي را بكش؟ ميگويند بلي. ميگويم همان مقتولي را كه ميگويد بكش و بايد كشت، تو كه مهابادي هستي و حرفت اين است كه او واجبالقتل است، همان را خدا بكشدش، چرا تو ميكشي؟ اگر برميگردي ميگويي مهاباد ما گفته و حكم خدا است، پس هست يكپاره كارها كه خدا گفته. نه اين است كه هركه را بايد كشت، خدا بايد بكشد؟ خدا بله احيا ميكند، اماته ميكند. خدا بخواهد يكجا كفّار را بكشد، ميكشد. اگر اينجور است پس تو فضولي مكن. اگر بايد كشت، خدا بكشدش. و شما بدانيد اينها هذيان است و گفتند و استدلال كردند كه فلان فقير را تو خيلي دلت ميسوزد كه چيزي بدهي، اگر خدا ميخواست چيزي به او ميداد. خدا چرا نداده است؟ پس اين بايد از گرسنگي بميرد. اينها ديگر هذيان است. خدايي كه اين فقير را آفريده، تو را هم غني آفريده، تو را مطّلع بر حالت او كرده، بايد به او بدهي. اگر هركه را بايد كشت خدا بكشدش، هركه را خدا فقير كرده خدا فقيرش كرده چرا ما نانش بدهيم، شما بدانيد اينها هذيان است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، ببينيد چه عرض ميكنم. خدا هم اين كارها را كرده اما راههاي الحاد ملحدين را هم به دست اهل حق داده. كارها را خدا كرده، راست است ولكن خدا غني را مبتلا به فقير كرده، فقير را مبتلا به غني كرده. به همينطور خدا عالم را مبتلا به جاهل كرده، جاهل را مبتلا به عالم كرده. او بايد رجوع كند به عالم، عالم بايد تعليم كند به جاهل. زن را محتاج به مرد كرده مرد را محتاج به زن، انسان را محتاج به غذا آفريده غذا از براي انسان آفريده. حالا كه چنين شد پس هر جايي را گفتهاند، تصرّف كن. وقتي نبي مبعوث از جانب خدا گفته تصرّف كن، فضوليها را بگذار كنار، فضولي مكن. پس اگر گفته بكش، بكش. ديگر خلق خدا را نميكشي، من هم خلق خدا هستم. بله، خلق خدا را حدّ ميزني دردش ميآيد، بله دردش ميآيد و ميميرد زير تازيانه. به او هم گفتند زنا مكن، به او هم گفتند دزدي مكن، به او هم گفتند دست دزد را ببر، به او گفتند زنا مكن به اين هم ميگويند حدّ بزن، ميگويند ترحّم هم مكن.
پس ديگر ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم غافل نباشيد. باز برويم سر درس، رشته از دست نرود. رشته اين است و رشته انبيا و اوليا تمامش همين رشته است. آب را به رطوبت بايد شناخت، بلكه عرض ميكنم ملتفت باشيد نكاتش را. آب را نه به رطوبت تنها بايد شناخت بلكه عرض ميكنم ملتفت باشيد آب يعني رفع عطش بكند. پس اگر اتّفاق تيزاب تري دادند خوردي آتش گرفتي، آب نيست آتش است. آب، آتش نيست. آب آن است كه پاي درخت كه بريزي درخت نمو كند اما چنين نيست تيزاب پاي درخت بريزي درخت ميخشكد. پس همينطور عرض ميكنم فكر كنيد هر چيزي به اثرش شناخته ميشود. اين سبك و طور و طرز انبيا است، سبك اوليا است ارسال رسل و انزال كتب شده بر اين نسق جميع آنچه هست به آثار شناخته ميشود. عالِم به علم شناخته ميشود جاهل به جهل شناخته ميشود، قادر به قدرت شناخته ميشود احمق به حمق شناخته ميشود، مرد به آلت رجوليت شناخته ميشود زن به آن آلتي كه هست شناخته ميشود. همهجا آيات جميع فواعل همراه است و از آثار پي به مؤثّر آن بايد برد. حالا ميخواهي ببيني از غيب چيزي به شهود آمده اينجاها يا نه، نگاه كن از آثار غيب هرجا در شهود ديدي، بگو آمده. هرجا نيامده بگو نيامده. اين سنگ روح نباتي دارد؟ نه، چراكه هرچه آب روش ميريزي نه ريشه ميگذارد نه نمو ميكند. به خلاف دانة گندم كه تا توي نم ماند، دو ساعت بماند بناميكند باد كردن. قدري ميگذرد ميبيني پيك (بيك خل)ميزند، ريشه ميگذارد. پس آن روح گياهي در اين عالم هست اما توي آجر نيست، توي سنگ نيست، توي آب نيست، توي خاك نيست ولو در همه جا هم باشد اما تا يك جوري صانع نسازدش بيرون نميآيد. در ايني كه همه جا هم هست شكي نيست لكن آن روح گياهي كه تو ميخواهي پيشش بروي كجا است؟ پيش بدنش است نه جاي ديگر. توي آب نيست، توي خاك نيست، توي هوا نيست لكن يك برگي برميداري روح جاذب دافع هاضم ماسك را آنجا ميتواني پيدا كني. ميخواهي نزديك اين بشوي، برو نزديك اين شو. ميخواهي دور از اين بشوي، برو از اين دور شو. پس آن روح جاذب هاضم دافع ماسك بدني را انتخاب ميكند در توي آن بدن مينشيند، القا ميكند مثال خود را در هويّت اين و اظهار ميكند صفات خود را از دست اين. پس جذب ميكند همين آبها و خاكها را، دفع ميكند همينجور چيزها را، هضم ميكند همينها را، امساك ميكند، بلند ميشود و همينها را روي هم ميگذارد؛ باز بدن درخت است كه بلند ميشود. روح نباتي اين آب و خاك را هي به هم ميچسباند، هي بلند ميشود، زياد ميشود. نداشته باشد آب و خاك، صعود نميكند، برگش زرد ميشود، خشك ميشود. آبش كه دادي باز آن روح گياهي آن آب را كه جذب ميكند روي هم ميگذارد خزان ميكند، تلخ ميكند، ترش ميكند، شيرين ميكند. اينها همه كار او است، اما كجا كار او است؟ در اينجا. پس شور ميكند اينجا نمك ميسازد، هر وقت تلخ ميكند اينجا يك كاري ميكند هستة زردآلو را تلخ ميكند، هر وقت شيرين ميكند پوست و گوشت زردآلو را اينجا شيرين ميكند. اينجا را ميبيني كه شيرين است، حالا آن روح نباتي شيرين است؟ روح نباتي شيرين است يعني چه؟ شيرين را او ميسازد روح نباتي تلخ است يعني چه اين هذيان است. تلخ را او ميسازد اما اگر روح نباتي نبود، اين تلخي اينجا نبود. پس او تلخ را ميسازد، شور ميسازد، شيرين ميسازد در جميع گياهها همان روح القاي مثال خود را كرده و از هويّت اينها سربيرون آورده. پس هركه هرمعاملهاي با گياهي دارد، برود پيش بدن اين گياه. ديگر اين عرفان پوسيدة بيمغز كه ما ميدانيم روح غيبي در غيب هست، به دانستن اين به دست تو نميآيد چيزي و تو از ديدار او محرومي و هيچ از جذبش و دفعش و هضمش و امساكش خبر نداري، نه معاملهاي با او داري. همينجور همين پستا است واللّه روح حيات، بدون تفاوت. روح حياتي كه توي بدني نشسته، روح حيات اينجا است از اينجا ميبيند، از اينجا ميشنود. كرمي را ميبيني زيرزمين دست به دمش ميزني سرش را حركت ميدهد، دست به سرش ميزني دمش حركت ميكند، از همهجاش خبر دارد. نبات چنين نيست. باز كجا رفتيم متّصل به حيوان شديم؟ حيوان در غيب اتّصال ندارد، انفصال ندارد لكن مقرّي، مسكني پيدا ميكند در بدن جمادي، نباتي مينشيند آنوقت آن كه معامله ميكند معامله با حيوان پيدا كرده. ديگر يا بايد بكشيش يا بايد احترامش كني، ديگر اين پستا را كه دست ميزني ميداني كه جاي خيال كجا است. خيال اصلش توي اين عالم جاش نيست. بله ميدانيم عالم خيالي هست. عالم خيال دخلي به اين عالم ندارد. آيا تو كار دستش داري يا نه؟ كاري دستش نداري من هم كاريت ندارم. تو نه گياه بخواهي، نه حيوان بخواهي، كسي كاريت ندارد. مختصر اينكه بدان هرجايي كاري دستش نداري، بدان آنجا ارسال رسل نشده، انزال كتب نشده. فكر كنيد انشاءاللّه، كاري دست خدا داريم يا نه؟ ببينيد آيا آني ميشود ما را به خودمان واگذارد؟ اگر آني به خود واگذارد، پناه بر خدا، عرض ميكنم واللّه تمام اهل باطل كه گم شدهاند توي همين الحادها گم ميشوند. واللّه خدا به همينطور انتخاب ميكند، انتخاب ميكند، برميگزيند بشري را از جنس ساير بشر، آنوقت القا ميكند در هويّت او مثال خود را و او را از خود بيخودش ميكند كه از خود حركت نكند مگر به تحريك او، ساكن نشود مگر به تسكين او، هيچ را ميل نكند مگر او به ميلش بيارد و او از هيچ چيز كناره نميكند مگر اينكه كاري كند اين بدنش كناره كند. فكر كنيد و اگر فكر كنيد هم ظواهر امر را يادميگيريد هم خواهيد دانست كه چطور ميشود. نبي چه ميداند فلان چيز حلال است يا حرام؟ همينكه ميل ميكند كه به جايي برود و همين يك جور الهام است و باز از ذهنهاي ناقص ميترسم كه پوستش را بكنم. همينجور فكر كنيد كسي كه از خود حركتي ندارد اگر جنبيد ميگويد مرا جنباندند، و اگر كسي در حين جنبش خودش نميتواند ساكن باشد و يكدفعه ببيند ساكنش كردند، ميگويد مرا ساكن كردند. عرض ميكنم واللّه همين است آن حاقّ وحي. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس نبي ميبيند ميل دارد به فلانكار، ميگويد وحي شده به من كه فلانكار را بكن و اين مطلب اگر در دست اهل الحاد بيفتد خيلي خرابي ميكنند و اين مطلب پيش اهل حق بايد محفوظ بماند. پس نبي ميل به هرچه دارد، همينكه اين ميل پيشش آمد ميداند خدا اين را خواسته. عرفت اللّه بفسخ العزايم و نقض الهمم من كه از خودم چيزي ندارم و حالا ميل كردم، خدا مرا به اين ميل آورده. همينكه ميلم تمام شد، بدا شد. از اين نمره است ملتفت باشيد امام زمان كه تشريف ميآرند هي ميكشند مردم را. ديگر هم نميپرسند چه كارهاي و آنوقت حكايت عجيب غريبي است. وقتي ميآيد حكم ميكند به حكم آلداود و همان حكم آلداود، شرع پيغمبر ما است9 نهايت هر روزي حكمش را امام ميداند چيست. گاهي به علم خودش رفتار ميكند، گاهي به علم خودش رفتار نميكند. منافق را ميشناسد منافق است و دين ندارد نميگويد منافقي، دين نداري. تعارفش هم ميكند، مهمانيش هم ميرود، دخترش را هم به او ميدهد. يكدفعه ديگر هم هست منافق هرجور بخواهد مستور كند خود را كه نبينندش، برود توي سنگ، همان سنگ صدا ميكند، داد ميكند كه اين ناصب در مغز من است بيا بيرونش بيار اين را بكش. و عرض ميكنم كه امام زمان به علم خودش ميداند، احتياجي به شهود و بيّنه و دليل و برهان و حرفهاي ظاهري نيست. همينطور نگاه ميكند مؤمن را ميشناسد، همينطور نگاه ميكند كافر را ميشناسد. و نگاه كرده به ملك و مؤمن نديده، اين است كه اذن ميدهد به لشگر خودش و ميفرمايد به هركه برسيد او را بكشيد و هي خودش هم ميكشد تا وقتي كه ديگر نميكشد. آنوقت ميگويد حالا ديگر بس است. راوي عرض ميكند كه آنوقت كه به او ميگويد بكش، كه به او ميگويد مكش؟ جواب اينطور ميفرمايند كه تا ميل به كشتن دارد، ميداند خدا خواسته بكشد، آنوقتي كه ميل ندارد ميداند خدا نخواسته ديگر بكشد. به جهتي كه اين بزرگواران عبادي هستند كه هيچ از خود ندارند، ميل به چيزي ميكنند خدا ميل كرده، ميل نميكنند خدا ميل ندارد. كأنّه تمام خدا به ميل ايشان راه ميرود، ايشان به ميل خدا راه ميروند. خدا آنچه را اراده ميكند توي قلب آنها ميگذارد. ارادةاللّه في مقادير اموره تهبط اليكم ارادههاي خدا در آنچه مقدّر كرده، از شما بايد صادر شود و بر شما نازل شود. آنوقت آني كه پيش شما آمده، آيا شما به هوي و هوس خود آن را گرفتيد؟ نه، اگر به هوي و هوس خود بود، شما هم مثل ساير مردم بوديد، پيغمبر نبوديد، امام نبوديد و هكذا تا آخر. و صلّي اللّه علي محّمد و آله الطاهرين.
مقابله شد با نسخه ي س63 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري14/2/1390
(شنبه 28 شوّالالمكرّم 1305)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريّون و يزعمون انّهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة في الكتب فانّ ذلك هو ممّا يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الي هؤلاء لزعموهم غلاة مع انّهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لانّ الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انّماالمعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل رأيالعين و محبتهم لانّ ذا الفطرة المستقيمة اذا صدق في اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل»
مطالب يك جوري است كه پستاش را از براي جميع مردم ميتوان گفت، يعني به گردنشان ميتوان گذارد كه اقرار كنند و تصديق كنند و معذلك هيچ چيز توش نيست. مثل انبار كاهي است كه هيچ ثمر ندارد و يكپاره مطالب هست كه باز همين حرفها است كه اوّل ميگفتم، چيزي ديگر نيست لكن اثر ميكند، چيزها توش پيدا ميشود. ملتفت باشيد برداشت سخن از كجا است. پس براي جميع خلق، براي همهكس ميشود گفت؛ آيا نميبيني خدا است خالق اشيا و ساخته اينها را؟ پس قدرت داشته، همهكس تصديق ميكند كه اين علم داشته، قدرت داشته. اينها را براي همه طوايف ميتوان گفت، قبول هم ميكنند لكن پستاي اين خدا اين نيست و شما غافل نباشيد و اين مخصوص اهل حق است اين پستا و باقي مردم ندارند. پستاي اين صانع نيست كه هركاري را كه ميخواهد بكند، همينطور بكند و به كسي نرساند خصوص خلقت انسان چيز عجيب غريبي است و اين انسان را يكجوري خلقت كرده كه تا چيزي را به او نفهماند، به او نداده و اين را مردم نميدانند، غافلند تا نفهمد انسان چيزي ندارد اگرچه اطرافش را آن چيز گرفته باشد. پس انسان را مثل ساير اهل مملكتش خدا ميخواهد دارا كند، چيز بدهد لكن طور دادنش اين است كه اوّل ميفهماند بعد ميدهد. تا نفهماند نميشود داد به ايشان. مردم غافل دارند راه ميروند ميگويند چه عيب دارد بدهد و نفهماند؟ خدا ميدهد و اينهمه ارسال رسل و انزال كتب كرده، ميخواهد بدهد. لكن دادنش راه دارد و راهش اين است كه تا نداند انسان چيزي را نميشود به او داد. راه دادنش اين است، ببينيد اگر شما لامسه نداشته باشيد و اتّفاق چيزي توي دستتان بگذارند، آيا به تو دادهاند؟ و اگر بگذارند يا نگذارند آيا فرق ميكند؟ دقّت كنيد راهش آسان است و عرض ميكنم واللّه آسان است، اما مشكل است به جهتي كه مردم كرور اندر كرور نرفتهاند از پياش و نميخواهند حق را بفهمند. ببين تا تو نگاه نكني روشني به تو نرسيده، تا تو لمس نكني گرمي يا برودت به تو نرسيده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، اينها را كه ياد ميگيري نوع تمام ملك خدا را ياد ميگيري، هرجا رفتيد ميبينيد اين مطلب را و همراهتان است. پس اهل دنيا اينجورند، دنيا دار غرور است و غرور معنيش اين است كه آدم گول بخورد. اين پولها و اين ملكها، اين مالها را كه دارا است؟ معلوم است شخص انساني. و طبع انساني كه از روي جهل خيال چيزي دارد و خدا به اين قناعت نكرده است و خدا ميداند چيزي ندارد و خودش خيال ميكند دارد و خدا ميخواهد اين جهل را بگيرد از او و علم به او بدهد. اينهمه ارسال رسل براي اين شده و هيچ ندارند و خيال ميكنند دارند. بدون تفاوت مثل سرابي كه آدم از دور خيال ميكند آب است و برق ميزند و اين قسَم هم ميخورد كه با چشم ميبينم، عالم كشف اسمش را ميگذارد، ميگويد ميبينم آب را موج ميزند و خدا ميداند آنجا آب نيست، تو هم اينقدرها را ميتواني به دست بياري. براي مثالش خوب است، خدا هم در قرآن مثال ميزند براي همين. پس آن سراب هيچ نيست، ولو خيالش ميكني آب است و برق ميزند، قسَم هم ميخورد كه آب است و قسَمش هم دروغ نيست. اما قسَمت و خودت و عقيدهات هيچ نيست. اين است كه و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً خودشان خيال ميكنند چيزها دارند، علوم دارند، جنجال دارند، اوضاع دارند. يكجايي چشمشان را واميكنند ميبينند هيچ ندارند. اين سرابها هيچ نبود، هي آب خورديم، هي غذا خورديم، هي سفرها رفتيم، اينها همه در خواب بود. و شما سعي كنيد تا نمردهايد بيدار شويد. آدم در عالم خواب سفر ميرود، حضر ميرود، جنگ ميكند، صلح ميكند، معامله ميكند، نفعها ميبرد، ضررها ميبرد و وقتي بيدار ميشود ميبيند زير رختخواب خوابيده بود. عرض ميكنم واللّه همينجور است و هي بايد گفت و هي باز آدمها خوابند. بدون تفاوت عرض ميكنم مثل آدمي كه غرق خواب است، بيدارش ميكني، حركت به خودش ميدهد باز تا دست برميداري خواب است. باز بيدارش ميكني، ميبيني غُنّي كرد باز به خواب رفت. پس غافل نباشيد، چه ضرور كرده كه چون همة مردم يكطوري هستند ما هم باشيم؟ همة مردم خرند، آيا بايد ما هم خر باشيم؟ همة مردم گول خوردهاند گول خورده باشند، آيا تو هم ميخواهي گول خورده باشي؟ مگر ارسال رسل براي مردم نشده، مگر انزال كتب براي مردم نشده؟ و همينطور به خواب ماندند. الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا آنوقت بيدار ميشوند. ديگر، اي! آيا ما يك عمر خوابيده بوديم، بيدار نشديم؟ بله، خواب بوديم و خدا همينطور خواب انداخته چنانكه اصحاب كهف سيصدونه سال خوابيده بودند، وقتي بيدار شدند خيال كردند يك روز يا نصف روز خوابيدهاند. ارميا صد سال افتاده بود، وقتي برخاست يوماً او بعض يوم خيال ميكرد. حالا آدم يكعمر خواب باشد، خيلي آدم مغبون است. ملتفت باشيد در يك عمر يك ساعتش آدم بيدار نباشد، يك ساعت اگر بيدار باشد كفايت ميكند و حالآنكه تكليف اين است كه همهاش بيدار باشد. اقلاً يك ساعتش بيدار باش تا بداني عالم همهاش هباء منثور است.
پس عرض ميكنم اطمينان به اينكه فلاندولت را دارم، فلانپول را توي مجري دارم، آنها به تو چه؟ دزد ميآيد ميبرد. چيزي را كه دزد ميبرد چه دخلي به تو دارد؟ اين اطمينانات دار غرور است. فلان مال فلانجا هست، خير پول هم باشد و توي مجري تو، تو ميميري، به ارث ميبرند چه دخلي به تو دارد؟ چه توي مجري تو باشد چه توي مجري صرّاف باشد، چه در معدن، فرق نميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، لكن آنچه تو به دست آوردهاي و خرج خودت كردهاي مثل اينكه حلوا گرفتهاي و خوردهاي، آن مال تو شده. اين خانه همهاش مال من نيست، اينجائيش را كه نشستهام اينجا هستم و جاي من اينجا است. اينجا هم همهاش باز مال من نيست. بله حالايي كه اينجا نشستهام اينجا هستم، نميدانم بعدش كجا خواهم بود. پس دنيا دار غرور است، يادش بگيريد شما به جهتي كه اهل دنيا آنقدر فرو ميروند در دنيا كه اصلش از اين حرفها هم بدشان ميآيد. ميگويند چرا بايد ما را منصرف كني از حالات خودمان؟ خدا واللّه هي ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده، حالي تو كرده كه هرچه را كه نداري بدان كه نداري. حالا كه نداري محتاج هم كه هستي، پس به دست بيار يك چيزي را.
پس عرض ميكنم سررشتهاش را از دست ندهيد تا از روي بصيرت باشد نه از روي حرف، و موعظه نباشد، از روي بصيرت و دانايي باشد. پس عرض ميكنم انسان هرچه را كه نفهميده، خدا به او نداده ولو غرق باشد توي نعمتها. اين است كه مكرر عرض ميكنم انسان را توي صندوقي كنند، درِ صندوق را ببندند محكم و صندوق را بازكنند از اينجا ببرند توي باغي. عوامالناس و تمام اين مردم عوام هستند، صاحبان عمامهشان هم عوامالناسند مثل همان بازاريهاشان، مثل همان تونتابهاشان ميگويند فلان را بردند به باغ. شخص حكيم دانا فكر ميكند ميگويد اين شخص كجاش رفته به باغ؟ اين چشمش كه درختهاي باغ را نديده آنجا محبوس بوده، بينياش هم كه بوي سيبها و گلهاي باغ را نفهميده، ذائقة او هم كه از ميوههاي باغ نچشيده، توي صندوق محبوس بوده، هواي باغ را هم احساس نكرده. پس شخص داناي عاقل ميگويد بابا بدنام نكنيد مردم را، اين را به باغ نبردهاند، صندوق را بردهاند و صندوق را پسآوردهاند. و تصديق آن شخص عاقل را ميكند هماني كه در صندوق است. از او بپرسند تو باغ را ديدي؟ ميگويد نه. توي باغ رفتي و بوي گلها و سيبها به دماغت رسيد؟ ميگويد نه. طعم ميوههاي باغ را چشيدي؟ ميگويد نه. صداي بلبلي از باغ شنيدي؟ ميگويد نه. اعتدال هواي باغ را، سرديش را، گرميش را فهميدي يا نه؟ ميگويد نه. پس اين هيچ به باغ نرفته و اين هيچ اغراق توش نيست. عرض ميكنم فكر كنيد و ديگر بعد از اين انتظار هيچ نكشيد به اين آمال وآرزوهاي شما نيست. ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب همچو انتظار بكشي كه يكوقتي از نردباني ما را ميبرند به آسمان، يكوقتي سوارمان ميكنند ميبرند به بهشت. تو همين باغ متعارفي را بهشت خيال كن، تو را بردند توي بهشتي يا توي باغي، توي صندوقي كرده باشند تو را نميبيني درختهاي بهشت را، توي صندوق محبوسي نميبيني يكپاره چيزها را، به آن باغ نرفتهاي.
ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها را اگر ياد بگيريد خيلي از اخبار را ملتفت ميشويد كه چهجور است كه وقتي محبوس ميكنند آدم را توي صندوق، اين صندوق را ببرند جايي بيندازند، هيچ خبري از آنجا به او نميرسد به جهتي كه مانع دارد. همينجور مطلب است كه عرض ميكنم، بسا كسي را ميبرند به جهنّم و صدمه نميرسد به او. مثل انوشيروان و مثل حاتم و مثل كساني كه غرضي، مرضي نداشتهاند، اتّفاق حقّي نفهميدهاند. اينجور مردم را اگر ببرند در جهنّم عذاب كنند بيمعني است. بخواهند چيزيشان بدهند، از كجا بدهند؟ اينها كه كاري نكردهاند، چيزي ندارند. باز ملتفت باشيد نه اين است كه حالا خيال كني كه بايد عمل كرد كه مزد بدهند، چيزي به آدم عوض عملش بدهند، خير مفت ميدهند. همينطوري كه عرض كردم ببين حلوا را كه تو ميچشي، حلوا داده به تو. ديگر من نميچشم و حلوا هم بدهند، اين بيمعني است، اين هذيان است. پس حلوا را تو اگر چشيدي عمل كردي، اگر عمل كردي حلوا به تو رسيده. ديگر من عمل نميكنم و خدا حلوا به من بدهد چراكه خدا قادر است، پس حلوا به من بدهد بيآنكه من بخورم، خدا قادر است اما اين خدا ذائقهاي داده، چشيدن داده، دست داده، حلوا داده به اين آساني ميتواني حلوا رابرداري. حالا به اين شوق و ذوق ميل داري بردار بچش، بردار بخور، آنوقت حلوا به تو داده. حالا اين شيريني را به تو داده چون اين شيريني را خودت چشيدي، خودت فهميدي از اين حلوا، اين حلوا مال خودت شد. اين ديگر نه دزد دارد نه دغل، نه شيطان ميتواند اغوا كند پس بگيرد. و آنچه شنيدهايد كه پناه به خدا بايد برد، عديله ميآيد ايمان را ببرد، ايمان را برميدارد ميبرد. آنها را كه ميبرد ايمان نيست، آنها ايمان ندارند كه شيطان ميبرد. آن چيزي را كه ميبرد ايمان نيست، ايمانِ سرابي است ايمان نيست. اطمينانهاي سرابي است، ايمان نيست. دقّت كنيد انشاءاللّه لكن اين طبع انساني جوري است كه همين كه پول توي جيبش است مضطرب نيست و فرق نميكند توي جيب و توي صندوق. همينكه پول توي صندوق است اين خاطر جمع است. اما اگر فكر كنيد همان عقل حاكم است كه دخلي به او ندارد و به اين عقل خدا حجّت ميكند. حجّت خود را تمام ميكند و اين عقل را خلق كرده توي خودت كه تصديق كني انبيا و اوليا را و تصديق كني به آنچه پيشت بيايد. همين عقل ميفهمد پول توي صندوق را هنوز به ما ندادهاند، پس از ما نيست. و حكم ميكند كه از ما نيست ولو حالا دل هم نكَند، علمش را دارد و اين را ميفهمد كه چيزي كه به ما نرسيده و به ما ندادهاند دزد ببرد، پُر مانعي ندارد و غصّهاش را هم نميخورم. مال ما را كه نبردهاند، اگر مال ما را نبردهاند چرا غصّه بخوريم. يك كسي چيزي را از يك جايي برداشته برده، دخلي به تو ندارد و هيچ غصّه نميخورم. همينطوري كه مال كسي ديگر را كسي ديگر ببرد، تو غصّهاش را نميخوري. به همينطور اگر مال خودت را هم ببرند، مال تو را نبردهاند، غصّه نميخوري ميگويي مال من نبود. اگر مال من بود نميبردند.
(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)
حال آنها مطلع باشد ميفهمي كه پر اعتنايي به او نيست كه شبان را ببيند يا نبيند صاحب بز اگر ميخواهد بزش محفوظ باشد ميدهد آن را دست شبان. ديگر شبان هرجا مصلحت ميداند ميبردش آنجا، هرجا مصلحت ميداند خودش را نشان آنها ميدهد. هرجا هم مصلحت نميداند خود را نشان نميدهد، خودش ميرود روي تلّي ميايستد آنها را نگاه ميكند. اگر گرگي پيدا شد قلوهسنگي در فلاخن ميگذارد و ميزند گرگ را دور ميكند. واللّه عرض ميكنم اين خلق گوسفندهاي امام هستند بياغراق و هيچ تكبّري توش نيست. ببين آيا هيچ ميداني خيراتت چه چيزها است؟ واللّه نميداني و اينقدرهاش را هم كه ياد گرفتهايد كه صدقهاي بده، نمازي بكن، اينها از هزار يكيش است. فكر كن ببين منافع تمام اين خلق تا زندهاند و منافع خلقي ديگر كه بعد به دنيا ميآيند باز تا زندهاند و منافع خلقي ديگر كه بعد از آنها باز تا زندهاند و هكذا هلمّجرّا اينها را كدام از رعيت ميدانند؟ احدي از رعيّت نميتوانند بدانند. پس خدا كه خلق را آفريده خلق را مهمل نگذاشته، بيشبان قرار نداده و راعيكم الذي استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ان شاء فرّق بينها لتسلم و ان شاء جمع بينها لتسلم پس شبان بايد گلّهاش را ببرد جايي كه مأمن باشد، علفي بدهد كه به كارشان بيايد، آبي بدهد كه به كارشان بيايد و از گرگ و دشمن حفظشان كند. پس او است حافظ، او است نگاهدارنده. ديگر حجّت خدا آيا يعني همين چهاركلمه مسأله راه ببرد، اگر اينطور باشد هركس كه سواد دارد كتابي را برميدارد چهار كلمه مسأله براي مردم ميگويد، به همين آيا حجّت خدا ميشود؟ ببينيد كسي كه اصلش طبابت نكرده كتاب طب را برميدارد و ميخواند براي مردم، اين آيا ميتواند طبابت كند؟ آيا همچو كسي طبيب است؟ و حجج الهيّه معالجين خلقند، آمدهاند كه نجات بدهند خلق را و راوي نجات دهنده واللّه نيست ولو يكي از اسباب نجات باشد. بله من محتاجم از او اين روايت را بشنوم. پس غافل نباشيد انشاءاللّه راعي آن است كه حفظ كند گوسفندانش را، آني را كه خودش را بايد حفظ كرد، كور است. خدا كور را عصاكش كوران قرار نميدهد، آدم باهوشي بايد باشد، باچشمي بايد باشد، او نميگذارد اين گوسفندان به چاه بيفتند. انبيا براي هدايت خلق ميآيند نه اين است كه بيايند بگويند ما حرف خودمان را زديم و رفتيم، حالا شما ميخواهيد يادبگيريد، ميخواهيد يادنگيريد. پستاي انبيا اينجورها نبوده و نيست. واللّه هيچ توي كار نيستند، كتابهاشان را برداريد ببينيد عنوانشان و رد و بحثهاشان را ببينيد، جميعش با امثال خودشان است، دخلي به حجّت خدا ندارد. حالا يككسي در مجلسي در شهري حرف زده، من چه ميدانم حرف زده يا نزده؟ راست است يا دروغ؟ بله بسا چيزي هم گفته، من چه ميدانم گفته يا نگفته. من كه نديدم شاه را ببينم گفته يا نگفته. ديگر بسا شاه در شهر تهران چيزي گفته، من چطور ميتوانم بدانم و يقين كنم كه اين را گفته؟ ديگر بخصوص شاهش هم اين شاه ما نيست مثلاً بگويند فتحعلي شاه چنين گفته، من از كجا ميدانم راست است يا دروغ؟ فتحعلي شاه پنجاهسال است مرده، من حالا چه ميدانم گفته يا نگفته؟ يا خير پيش از فتحعلي شاه هم بوده. ميگويند آقا محمّدخان گفته همچو حرفي را، من چه ميدانم گفته يا نگفته؟ شما ملتفت باشيد و بدانيد دين و مذهبشان اينجور است كه به مظنّه ميافتند. ميگويند هزارسال پيش از اين پيغمبر9 چيزي را گفته آن هم محض عادت است سرشان را بجنبانند و تعظيمي كنند، «صلي الله عليه و آله» بگويند، همه از روي عادت است. اگر از روي دليل و برهان بنا باشد كسي اثبات كند، شايد خوشش هم نيايد كسي سرش را بجنباند، شايد بدش هم بيايد. تو كه خودت ميگويي مظنّه است چه ميداني بايد سر را جنباند يا نه؟ اين ميگويد آن هم ميگويد، آن هم ميگويد، خوب مگر اينها دليل است؟ بله حال حال الناس همه چنين ميگويند. مردكه شتر را من از تو كرايه ميكنم، حرف با من بزن. حال حال الناس كدام است، شپش توش ميكشي، ضايعش ميكني كه بله همهكس چنين ميگويند. همه چنين بگويند، همه بيدينند، آيا من هم بيدين باشم؟ خداي من از من دليل خواسته، برهان خواسته حالا همهكس ميگويد باب علم مسدود است بگويد، حالا آيا خدا مراد خودش را به من نگفته؟ خواسته تو نماز كني، خواسته من نماز كنم و نرسانيده به من و ميداند هم نرسانيده يكوقتي اين دينش را به يككسي كه اسمش محمّد بود در يك زماني گفته بود. ديگر آيا او هم رساند يا نرساند، به قول اينها باشد كه او هم رساند و حضرتامير است كه دلش درد ميگيرد و واللّه آدم مؤمن دلش درد ميگيرد، دل انبيا و اوليا درد ميگيرد. ميفرمايند مردم ميگويند دين پيغمبر پيش ما است و اين مردم يكي همچو فتوي ميدهد، يكي ديگر برخلافش فتوي ميدهد، همه برخلاف هم ميگويند. ميفرمايند آيا خدا اينها را به اين امر كرده؟ آيا خدا مقصّر است در خدايي خود و تبليغ نكرده؟ يا پيغمبر خدا كه معصوم است نرسانده است؟ آيا اينها ميتوانند جرأت كنند و بگويند كه ما چنين فهميدهايم و خدا نگفته است و آخريهاشان خراب كردند و گفتند و خدا لعنتشان كند كه آن اوّليها باز نگفتند و اين آخريها گفتند. كم ترك الاوّل للاخر. پس خدا به طور يقين دين خود را به من رسانده. بله چيزي را رسانده كه من گمانم اين است حكم او باشد، من جد كردهام، جهد كردهام، اجتهاد كردهام و گمانم اين شده كه اين است حكم خدا؛ بر خدا است كه قبول كند. ديگر كي بر خدا واجب كرده كه قبول كند؟ «هذا ما ادّي اليه ظنّي و كلّ ما ادّي اليه ظنّي فهو حكم اللّه في حقّي و حقّ مقلّدي». ديگر كدام آيه، كدام حديث دلالت بر اين ميكند؟ اين فقره را از كجا ميگويي؟ اين فتوي را از كجا ميگويي؟ دليل ندارد. اي! همهكس ميگويد. تو بگو اگر دليل همهكسي راست است و دليل است، ميرويم در بغداد آنها هم همه ميگويند ابابكر خليفه است، همه ميگويند عمر خليفه است، همه ميگويند عثمان خليفه است. ميرويم توي مدينه همهشان سنّي هستند، آنجا هم ميگويند كه ابابكر خليفة رسولاللّه است، همه ميگويند عمر و عثمان هم خليفه است. آيا تو هم ميگويي؟ و واللّه دين و مذهب اين مردم تمامش برخلاف كتاب و سنّت است. در كتاب و سنّت اينجورها است كه ميّت را در قبر ميگذارند و از او سؤال ميكنند و عبرت بگيريد كه حديث چهجور وارد شده ميفرمايند ميّت را ميگذارند در قبر و سؤال ميكنند از او من ربّك؟ ميگويد ربّي ربّ العالمين. ميگويند به چه دليل ميگويي؟ ميگويد همة مردم ميگفتند. گرزي به كلّهاش ميزنند كه قبرش پر از آتش ميشود و تا روز قيامت معذّب است و آتشش هم آتشي است كه به اين زودي خاكستر نميشود، تا روز قيامت آن آتش به جانش افتاده و ميسوزد تا آنوقت از آنجا بيرونش ميآرند ميگويند تشريف ببريد در آن جهنّم بزرگ. چرا؟ و حالآنكه دروغ هم نگفته بيچاره. گفتهاند كيست ربّ تو؟ گفته است ربّالعالمين. گفتهاند به چه دليل؟ گفته همة مردم ميگفتند، گرز بر سرش ميزنند و قبرش پر از آتش ميشود تا روز قيامت. همچنين باز از جمعي ميپرسند من ربّك؟ ميگويند ربّ العالمين. دليلش را ميپرسند و يكچيزي ميگويد، يكدليلي هم پيش خود دارد و ميگويد. ميآرندش تا پيش پيغمبر، ميپرسند كيست رسول تو؟ ميگويد محمّدبنعبداللّه. ميگويند به چه دليل؟ ميگويد من دليل نميدانم، همه ميگفتند محمّد رسول خدا است من هم گفتم. باز ميفرمايند گرزي به كلّهاش ميزنند كه تا روز قيامت قبرش پر از آتش ميشود. آنوقت از آنجا بيرونش ميآرند و توي جهنّم بزرگش مياندازند. حالا اينها را شما هم ميخواهيد فكر كنيد بكنيد، نميخواهيد هم مخواهيد، شما هم برويد پيش مردم ديگر، هرجا آنها رفتند شما هم برويد. اينها را دروغ كه نگفتهاند، راست است و راستِ لاعنشعور راست نيست. ملتفت باشيد حق لاعنشعور باطل است، حقّي كه دليل و برهان ندارد حق نيست. اين خدا و اين پيغمبر همچو قرار دادهاند و فرمودهاند كه قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس هركه برهان ندارد صادق نيست، دروغگو است. همهكس ميگويد روشن است راست است، اما اگر دليل ندارد، همين باطل است. پس نه هر حرف راستي راست است. راست آن است كه دين خدا را راست كني، دروغ آن است كه دين خدا را كج كني. اين راستها كه مردم با هم دارند حرف ميزنند، همهاش دروغ است. در مجلس قماربازي كه قماربازها با هم حرف ميزنند، يكي ميگويد من بردهام، يكي ميگويد من باختهام. اينجا يكراستي البته هست، البته يكي برده يكي باخته، يكي به راستي ادّعا ميكند يكي به دروغ اما شما بدانيد راستهاشان هم دروغ است چراكه اهل حق حرفشان اين است كه ميگويند چرا قماربازي ميكني مردكه؟ نميگويند چرا باختهاي و ادّعا ميكني كه بردهام، آن قرمساق برده تو نبردهاي، چرا ادّعا ميكني؟ اهل حق اين چيزها را نميگويند، ميگويند چرا بازي كردي؟ بله، باختهام، غلط كردي. بله، بردهام، غلط كردي. اصلش چرا قماربازي كردي كه من هم تو را ميبرم در آتش جهنّم عذاب ميكنم، در اين دنيا حدّ ميزنم، گردن تو را ميزنم. پس اهل حق اصلش قمارخانه را ميخواهند براندازند. بله، توي اين قمارخانه حق و باطلي دارد، راست است. راستي دارند، دروغي دارند، بالايي دارند، پاييني دارند. اي آخوند! تو آخوندي بيا بالا بنشين. بله، بالاش مينشانند و تصديق از او ميخواهند. اينها هم هست هركدام ميگويند ببين من راست ميگويم. مردكه توي قمارخانه راستي هست؟ توي قمارخانه هيچ راست ندارد اصلش. واللّه اهل باطل آن حقّشان و آنباطلشان مثل هم است. هماننمازي كه ميكنند خدا گفته و پير و پيغمبر گفته، همان نمازشان مثل دزديشان است آنها روزهشان مثل زناشان است. لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق ايني كه منكر فضيلت من است، اين ميخواهد نماز كند، ميخواهد زناكند فرق نميكند صلّي ام زنا صام ام سرق ميخواهد روزه گرفته باشد ميخواهد دزدي كرده باشد، ميخواهد نماز كرده باشد ميخواهد زنا كرده باشد. اينها واللّه وقتي محشور ميشوند، آنهاييشان كه هي نماز كردهاند، آنهاييشان كه اوّل ماهرجب بود روزه گرفتند، آنهاييشان كه هي كلّه بر زمين زدند، روز قيامت كه ميشود ميگويند دزدها را حاضر كنيد، ميآيند اينها را حاضر ميكنند. پيشانيها پينه كرده، اين پيشاني پينهكردهها را ميآرند، اين سبيلچيدهها را ميآرند. بسا اينجا هم ميخواند سيماهم في وجوههم من اثر السجود همين آيه را هم ميخواند، آنجا ريشش را ميگيرند پدرسوخته! قماربازي براي چه ميكردي؟ نماز را ميكردي كه مردم مريدت بشوند؟ انكار فضيلت را چرا كردي؟ نماز نميكردي بهتر بود، كاش به كمرت نزده بودي، كاش سواد نداشتي، خط پيدا نكرده بودي، كاش كتاب ننوشته بودي ردّ بر اهل حق نكرده بودي، اين كارها را نكرده بودي، دنيا آباد بود، هيچجا خراب نميشد. اما تو كه نماز كردي، تو كه درس خواندي، مشق كردي، خط پيدا كردي و ضرب ضربوا يادگرفتي حالا انكار فضايل ميكني، مردم ميگويند آيا آخوند ميشود دروغ بگويد؟ راه كه ميافتد يكدفعه هزارنفر همراهش راه ميافتند. اينها را داشته باشيد، از چيزهايي است كه در دل آدم است و گاهي سرريز ميكند. واللّه عرض ميكنم از زمان آدم گرفته تا حالا، تا روز قيامت، هرگز سلاطين جور واللّه دين خدا را خراب نكردهاند. مخرّب دين اسمشان نيست و شايد آن آخركار شفاعت گرفتشان و نجاتشان داد. واللّه سلطاني بدتر از ضحّاك پيش اين مردم نبود، هزارسال سلطنت كرد خانهخراب، هزارسال خيلي است! اين پادشاه ما سيسال كه سلطنت كرد صاحبقران به او گفتند، هزارسال ببين چقدر است؟! هزارسال اين مردكه سلطنت ميكند، ضحّاك هم يعني دهآك داشت، يعني ده ناخوشي داشت. همهجاش درد ميكرد، دوتا مار هم از سر دو شانهاش بيرون آمده بود كه بايد هر روز مغز كلّة آدمي روي اين دملهاش كه مثل مار بودند بگذارد تا يكخوردهاي آرام بگيرد ازبس درد ميكرد. همهروز ميفرستاد يك كسي را ميكشتند، مغز سرش را ميآوردند. اين واقعاً بدخلق هم هست، پر تقصير هم ندارد، شانهاش درد ميكند، چه كند؟ اصلاً خندهاش نميگرفت، پاپي ميشدي كجخلق ميشد، لابد ميشد سر مردم را ميبريد كه مغزشان را روي اين بگذارد. و حالا تو خيال ميكني كه عجب ظالمي بوده! ببين او نباشد، تو باشي، آيا تو خودت نميكني اين كار را كه هر روز سر يك آدمي را ببري كه مغز سرش را روي دمل بگذاري؟ خدا مبتلا نكند آدم را. بله، اين حالا پادشاهي است و هزارسال هم عمر كرده، در هر روزي هم يك آدمي كشته. ميخواهم عرض كنم واللّه هيچ دين خدا را اين ضحّاك خراب نكرد و اين سلاطين عارشان ميشود اسم ضحّاك در مجلسشان برده بشود ازبس ظالم و بدعمل و بدخلق بود و مردكة بدي بود. اگر اعتقاداتش فاسد نباشد، با اينهمه اعمال بدش بسا خدا هم بيامرزدش. به پيغمبري قائل بوده، بسا خدا از سر تقصيرش درگذرد. آن كيومرث، آن فريدون، آن جمشيد، آن فتحعليشاه، اينها هيچكدام دين خدا را خراب نكردند. ببين هيچ فتحعليشاه آيا دين مردم را خراب كرد؟ آيا هيچ انكار فضائلي كرد؟ آيا هيچ ردّ بر اهل حق نوشت؟ هيچ اين كارها را نكرد، سلطنت كرد. حالا كه سلطنت كرده چه ميشود يكوقتي كسي شفاعتش ميكند، اميرالمؤمنين شفاعتش كند. كسي هم بگويد كه حتماً به جهنّم ميرود، نه نميتواند بگويد همچو حرفي را. چه ميشود نجاتش بدهند؟ خدا است و ارحمالراحمين. كسي كه ايمانش محفوظ است نجاتش ميدهد. اين فتحعليشاه مسلمان كه بود، شيعه كه بود، گريه بر سيدالشهدا كه كرده بود. بلكه در راه سيدالشهدا خيلي كارها و خرجها كرده بود، بسا كفّارة گناهانش همان خرجهايي باشد كه در راه سيدالشهدا كرده، آنها شفاعتش بكنند و نجاتش بدهند. حتم نشده كه عذابش كنند، بسا بيامرزندش.
پس غافل نباشيد شما چرت مزنيد، مخرّبين دين، سلاطين نيستند. واللّه سلاطين هيچ دين خدا را خراب نكردند. واللّه مخرّبين دين اين حكّام نيستند، اين دزدهايي كه راهها را ميزنند نيستند. اگرچه گفته باشند كه اگر ميتوانيد بكشيدشان كه مالتان را نبرند اما واللّه اين دزدها هيچ دين خدا را خراب نكردهاند. اين حاكم هيچ دين خدا را خراب نكرد، واللّه اين كدخدا دين خدا را خراب نكرد. آني كه ميآيد ماليات را با چماق ميگيرد از مردم، دين خدا را خراب نكرده. حالا اين نهايت پانزدههزار از من گرفته، بقدر همين پانزدههزار به من ظلم كرده و من مظلوم واقع شدهام، دين خدا كه خراب نشد، و هلمّجرّا. و شما بيدار باشيد انشاءاللّه توي اين مردم اينهمه دزدها، اينهمه چيزها، اينهمه ظالمين كه هستند واللّه هيچ دين خدا را خراب نكردند. حالا كه چنين است پس مخرّبين كجايند؟ مخرّبين كيانند؟ مخرّبين دين همانهايند كه سبيلها را چيدهاند، همانهايند كه در كُنجها و گوشهها نشستهاند و نفس نميكشند، همانها هستند كه پيشنمازي ميكنند، همانها هستند كه كتاب مينويسند، همانهايي هستند كه انكار فضائل ميكنند، همانهايي هستند كه مؤمنين را تكفير ميكنند، همانهايي هستند كه مؤمنين را بد ميگويند، همانهايي هستند كه نميگذارند مؤمنين نفس بكشند. مخرّبين دين آنهائياند كه حكم بغير ماانزلاللّه ميكنند و من لميحكم بماانزلاللّه فاولئك هم الكافرون، اولئك هم الفاسقون، هم الظالمون. ملتفت باشيد اين آيات كه فرموده اولئك هم الكافرون، ظالمون، فاسقون، ساير كفّار هيچ نيستند. فكر كنيد ببينيد مگر يهودي دين اسلام را خراب كرده؟ مگر توانسته خراب كند؟ نهايت يهودي است، خودش يهودي است. مسلمان نشده، نشده، جهنّم. مگر نصاري توانسته دين اسلام را خراب كند؟ مگر آخوندهاي سنّي توانستهاند دين شيعه را خراب كنند؟ نهايت خودشان تيشه به ريشة خود زدهاند. دين شيعه را نميتوانند خراب كنند. دين شيعه را واللّه شيعه خراب ميكند، اسمش شيعه است، علي ميگويد، حسن ميگويد، حسين ميگويد خوب اينها چهكارهاند؟ اينها امامند، معصومند، مفترضالطاعهاند. ديگر چه؟ هيچ. آخر اينها آيا دعاي مستجابي ندارند؟ اينها آيا هيچكار نميتوانند بكنند در ملك خدا؟ پس اينهمه آيات، اينهمه احاديث، اين زيارتها معنيش چه چيز است؟ بكم يمسك السماء انتقع علي الارض واللّه اگر ايشان نبودند آسمان سرجاي خود نميماند، بر زمين ميآمد، اين آسمانها نميگشت. واللّه اگر ايشان نبودند زمين برقرار نبود، زمين زلزله ميشد. زمين را چارميخش كشيدهاند، اين زمين اوتاد ميخواهد و همين كوههاي ظاهري ميخهايي است كه زدهاند كه سنگينش كند. همينطوري كه زمين اوتاد باطني ميخواهد. اوتاد ظاهرش همين كوهها است. و ميخها هم خود ميخ كوبيده نميشود ميخكوب ميخواهد، وتدكوب بايد باشد تا بكوبد. نجّار خوب ميخ ميزند و ميكوبد نه اينكه ميخ خودش خورده است، خودش نميتواند بخورد، آني كه ميخ زده است مرد حكيمي بوده والاّ توي دنيا ميخ هست، باشد، خودش به جايي كوبيده نميشود. هيچ ارّهاي خودش نجّاري نميتواند بكند، نميتواند جايي را ببرد. هيچ تيشهاي خودش نميتواند چوبي بتراشد، ميخها خودشان به هيچ دردي نميتوانند بخورند، هيچ چوبها خودشان تراشيده نميشوند. شخصي بايد باشد بنشيند بتراشد، ميخ را بيارد بكوبد به طور حكمت آنوقت اينها كه ببينند آن نجّار را هي فكر كنند. دليل وجود نجّار، وجود اين در. نگاهش كه ميكني ميداني اين را نجّار ساخته.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه، فكر كنيد آيا صاحب ندارد اين ملك؟ مگر ملك بيصاحب ميشود؟ آيا ممكن است ملك بيصاحب باشد؟ يكخورده عبرت بگيريد، يكخورده خود را خبركنيد، يكخورده عقلتان را بكار ببريد. واللّه همين سلطان ظاهري هركاري كه خودش ميخواهد بكند، نميتواند. دست او نيست، دست صاحب ملك است. ميبينيد، پيش چشمتان است، زور ميزند توي قليانكش كه هميشه قليان ميكشيدي و حالا نميكشي، هي زور ميزند كه قليان بكشي و هي تلگراف ميكند و باز آنجوري كه ميخواهد زورش نميرسد و اوقاتش هم تلخ است و ميبيند چارهاي ندارد، كاري نميتواند بكند و اگر ميتوانست كاري بكند، راهي به دستش ميآمد، پوست از سر مردم ميكَند كه چرا گوش به حرف من كه سلطان شمايم نميكنيد؟ اما حالا زبانش بسته، دستش بسته، چاره ندارد صبر ميكند تا وقتي دستش واشد، آنوقت پوست از سر مردم ميكَند. و عرض ميكنم و معذلك با هميني كه اگر دستش واشد پوست از سر مردم ميكند، معذلك اگر يكروز نباشد، واللّه همينهايي كه باهم رفيقند، همين شماها كه در اين مجلس پيش هم نشستهايد توي سر و كلّه يكديگر ميزنيد. مملكت سلطان نداشته باشد مردم گوشت يكديگر را ميخورند، مال يكديگر را ميبرند، زن يكديگر را ميكشند ميبرند. ملك سلطان نداشته باشد، شهر حاكم نداشته باشد، محلّه كدخدا نداشته باشد، محله كه كدخدا ندارد، آدم ايمن نيست. همين كدخدايي كه حالا هزار لعنش هم ميكني نباشد، ايمن نيستي. شهري كه حاكم ندارد يك روز نميشود، بياغراق يكروز نميشود زندگي كرد. همين حاكمي را كه تو ميگويي حاكم است و ظلم كرده و پانزدههزار از من گرفته، همين حاكم نباشد كه اين پانزدههزار را بگيرد از تو، عمامهات را هم الواط ميبرند. بلكه الواط تنبانت را هم از پات ميكَنند، زنت را ميكشند ميبرند. پس بگذار اين پانزدههزار را از تو بگيرد، باقيش سرجاش باشد. حالا ملكي اگر سلطان نداشته باشد، نميشود نظم داشته باشد. اگر شهر حاكم نداشته باشد، نميشود كارشان بگذرد. شهر كدخدا هم نداشته باشد نميشود. حالا فكر كنيد اگر چنين است آيا اين ملك بزرگ صاحب ندارد؟ به قربان آن صاحبش شويم كه نگاه داشته همه را. راعيكم الذي استرعاه الله امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه ملتفت باشيد ميفرمايند انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لاصطلمتكم اللأواء و احاطت بكم الاعداء مثل اين است كه سلطان زمان بگويد يكروز اگر من نباشم، تو توي خانة خودت نميتواني نان بخوري. ميفهمي راست ميگويد. من اگر يكروز نباشم تو مال خودت را نميتواني مالك باشي، مالت را ميبرند. زن خودت را نميتواني داشته باشي، ميبرند او را. راست ميگويد، واقعاً ديگر آنوقت خانهات خانة خودت نيست، بيرونت ميكنند از خانة خودت؛ راست ميگويد.
حالا آن راعي كلّ، آن شاهنشاه كلّ كه از جانب خدا است و راستي راستي از جانب خدا آمده، آيا ميشود نباشد؟ حالا شاه ما كه خلقي است، خودش هم ادّعاش اين نيست كه من از پيش خدا آمدهام ميگويد از تصدّق سر من اين ولايت امن است و تو در اماني و ميداني راست ميگويد. هركس هم كافرماجرايي كند كه خير من چه ميدانم كه از تصدّق سر او است، او دروغ ميگويد، او راست نميگويد. حالا آن پادشاهي كه از جانب خدا ميآيد سلطنت كند، از جانب خدا ميآيد امامت كند، از جانب او ميآيد رياست كند، اگر او يك روز، يك ساعت، يك آن نباشد چه ميشود؟ اگر او نبود اين پادشاه هم نبود، اين حاكم هم نبود، اين كدخدا هم نبود، اين خانه هم نبود. پس انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لاصطلمتكم اللأواء و احاطت بكم الاعداء. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
مقابله شد با نسخهي ص 115 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري
(شنبه 15 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
عالي و داني گفته ميشود و در جاهاي مختلف استعمال اين دو لفظ ميشود و انسان تا هر يكي را نداند جاش كجا است، حالتش مثل حالت اين مردم است؛ حرف ميزند مثل آدم، وقتي پيشش ميروي ميبيني هيچ راه نميبرد. پس عالي و داني را ملتفت باشيد، عالي و داني مثل اين است كه زيد عالي است، قيامش داني است. زيد تا نباشد نميتواند بايستد. معلوم است زيدي كه نيست، زيد ايستادهاي هم نيست، زيد نشستهاي هم نيست. حالا زيدي هست و اين زيد گاهي مينشيند گاهي هم برميخيزد، و گاهي حرف ميزند گاهي ساكت است؛ و اين يك جور عالي و داني است. اين جور عالي و داني را ملتفت باشيد و فراموش نكنيد، اين علم را كسي درست ياد بگيرد، در توحيد و اسمائش كه ميرود آنجا ديگر آسان ميفهمد لكن يك عالي و داني ديگر بمعني ديگر هست و آنجا است كه بيشتر مردم آنجا لغزيدهاند. كرور اندر كرور لغزيدهاند و خودشان هم نميفهمند كه چه ميگويند، حالتشان حالتي است كه وفق نميدهد حرفهاشان به همديگر.
پس عالي و داني به اينجور معني، معني غيب و شهود است. پس عالي مثل روح است داني مثل بدن است بدون تفاوت. ملتفت باشيد، حالا روح چه رنگ است؟ هيچ رنگ ندارد. روح مگر كرباس است كه رنگ داشته باشد؟ روح چه مزهاي ميدهد؟ هيچ. و خوب فكر كنيد و اينكه من اصرار ميكنم كه خوب فكر كنيد حالا بسا خيال كنيد كه اينكه خيلي ظاهر است، اصراري نميخواهد. ببينيد روح شور نيست، تلخ نيست و همه طعمها را خيال كنيد. روح بوي بد نميدهد، روح بوي خوب نميدهد، همه بوها را خيال كنيد. همه رنگها را خيال كنيد، روح زرد نيست، روح آبي نيست، روح سياه نيست. كرباس را ميشود رنگ كرد روح را نميشود رنگ كرد، توي خم نيل زد.
پس ديگر شما غافل نشويد انشاءاللّه ببينيد اينهائي را كه عرض ميكنم اگر آسان است يادگرفتنش، يادش بگيريد و واللّه آسان است براي اينكه حجت خدا تمام باشد، براي اينكه راه مشكل را او قرار نداده؛ پس آسان است. اما حالا كه آسان شد، امر سستي بنظرتان نيايد، از بس محكم بوده همچو آسانش كردهاند و اين مردم عرض ميكنم قاعدهشان اين است كه هر چيزي را كه نفهميدند پيششان عظم دارد، هرقدر مشكل باشد عظم دارد، چيزي را كه ميفهمند عظم ندارد و خدا مشكلات را قرار نداده در دين خودش، عسر و حرج را قرار نداده در دين خودش يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر آن كه مؤمن است و ايمان به خدا دارد ميداند خدا آن راهي را كه نموده، مراد او همان بوده، محبوب او همان بوده. حالا ميبيني چيز مشكلي در دنيا هست، عمداً مشكلش كرده كه تو نروي، تو يادش نگيري.
ملتفت باشيد، پس عرض ميكنم بدن را هر رنگ بخواهي درميآيد لكن بدن كه رفت در خم نيل، روح رنگ نميشود، عقل رنگ نميشود. بدن در عالم جسم است و عالم ظاهر و روح در عالم غيب. حالا ملتفت باشيد، پس در عالم بدن، الوان هست، اشكال هست، گرميها هست، سرديها هست، زحمتها هست، راحتها هست و هكذا. و تمام اينها را كه عرض ميكنم باز تا روحي نباشد توي بدني، اينها را نميفهمد. بدنِ مرده كه رنگ نميفهمد، طعم نميفهمد، بدن مرده گرماش نميشود، سرماش نميشود. آن روح غيبي ميآيد توي بدني مينشيند، اين حالا سرما ميفهمد. در عالم خودش سرما و گرمائي نيست، اين سرما و گرما اينجا هست اما هيچكس نميفهمد. آن روح كه ميآيد توي بدن مينشيند، سرما و گرما را ميفهمد.
انشاءاللّه دقت كنيد راهش آسان است و خدا آسان كرده. حالا ميبيني رفتنش مشكل است، رفتنش كار تو است، تو به تكليف خود عمل نميكني مشكل شده. پس روح در بدن خودش سرماش نميشود، بدن بيروح هم سرماش نميشود. روح در عالم خودش گرماش نميشود، بدن اينجا را هم روح توش نباشد اگر بسوزانندش نميفهمد دردش نميگيرد. بدني كه روح نداشته باشد آنرا در آتش بيندازي و بسوزد و خاكستر هم بشود، دردش نميگيرد. لكن روح را ميگذارند در بدني، روح و بدن با هم كه جمع شدند، گرماش ميشود، سرماش ميشود؛ هم روح، هم بدن. پس اينها را درست ملتفت باشيد، حالا در هر روحي كه فكر كنيد بدستتان ميآيد. در يكجائي كه خوب ميتوانيد مسجّل كنيد، همانجا فكر كنيد. حالا ابتداءً اين را ميتوانيد فكر كنيد كه روح غير از بدن است، بدن غير از روح است. بدليل اينكه بدن بيروح نه سرماش ميشود نه گرماش ميشود، روح بيبدن هم نه سرماش ميشود نه گرماش ميشود. با هم كه شدند، هم روح هم بدن، سرماشان ميشود، گرماشان ميشود و اين است واللّه سرّ اين مطلب كه خدا ميگويد لايستوي الاحياء و لا الاموات محاجّه ميكند خدا به اينجور و خيلي از مردم فكر نميكنند در محاجّههاي خدا. ميفرمايد هل يستوي الظلّ و الحرور ميگويند اينكه چيزي نيست، آسان است، همهكس ميفهمد؛ راست است. راه آسان است، اما تو كه نميروي معلوم است نميرسي. راه خدا آسان است، مثل اينكه سايه غير از آفتاب است، آفتاب غير از سايه است. حق مثل آفتاب است، باطل مثل شب ظلماني است، حق مثل آفتاب روشن است، از آفتاب روشنتر است. آفتاب وقتي غباري در هوا هست، هوا درست روشن نيست. غبارها كه ميرود روشنتر ميشود. صبح هوا خيلي روشن نيست، ظهر كه شد روشنتر ميشود؛ و حق را عرض ميكنم هيچ باطل داخلش نيست، مثل آفتاب صبح و آفتاب ظهر نيست بجهتي كه ظهر غبارها فرونشسته، رطوبتها كم شده، نور غلبه كرده اين است كه آفتاب ظهر خيلي نمايان است و روشن است. اما صبح بخارات هست، رطوبات هست، داخل نور آفتاب شده، نور آفتاب يكخورده كم شده، كم نمايان است. ملتفت باشيد، حالا اين آفتابي كه ضربالمثل است و همه ميگويند آفتاب غير از سايه است و سايه غير از آفتاب است، داخل بديهيات است و فكر نميخواهد، از بس آسان است. ملتفت باشيد و چرت نزنيد، غافل نباشيد چه عرض ميكنم. پس باوجودي كه آن آفتاب يكخورده سايه داخل دارد و نور و ظلمت مخلوط و ممزوجند، باز داخل بديهيات است و احتياج به فكر ندارد؛ و حالا ببينيد حق و باطل چطور بايد باشد، اقلاً اينقدر بايد واضح باشد و البته واضح است. ديگر من هرچه ميگردم نميدانم حق كجا است، اين چطور حقي است كه هرچه از پياش ميگردي گيرت نميآيد؟ اين چطور باطلي است كه هرچه تفحّص ميكني، بطلانش را نميفهمي؟ شما ملتفت باشيد عرض ميكنم حق هيچ باطل توش نيست ابداً، و اين آفتاب غبار داخلش هست و ميفهميد. در اين چراغ دود هست و ميفهميد، پس اين روشني آن تاريكي توش است. مثلاً چراغ ضربالمثل است كه هرچه را ميخواهند بگويند خيلي واضح است و روشن و بديهي است، ميگويند كالنّار علي عَلَم، معذلك تو ميفهمي در اين چراغ دود هست و دود غير از آتش است، ضد يكديگرند. حالا اين چراغي كه با چشم ميبيني داخل بديهيات است، آفتاب و سايه همينطور، حالا هل يستوي الظلّ و الحرور اين را كه شك نداري، پس چرا شك داري ميانه حق و باطل؟ خدا همينطور احتجاج ميكند و پوست از سر مردم ميكَند. خدا حق را هيچ باطل داخلش نكرده و در باطل هيچ حق داخل نكرده. ملتفت باشيد چه ميگويم، راه است دستتان ميدهم. راه كه به دستتان آمد، آنوقت آيهاي يا حديث متشابهي كه ديديد، راهش دستتان است. و هست حديث كه ميفرمايند لو خلص الباطل عن الحق لم يخف علي ذي حجي اگر باطل خالص ميشد از حق، بر هيچكس پوشيده نميماند، هيچكس به سمتش نميرفت. پس حالا چه كردهاند؟ يكخورده از حق گرفتهاند، يكخورده باطل هم داخلش كردهاند و انداختهاند در ميان مردم ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة اين حديث هست حالا هركه حديثخوان است و فقيه است اينجاها گير ميكند، آن آخرش هم نميتواند يقين كند.
عرض ميكنم فراموش نكنيد، چرت مزنيد، اين خلق خلق نشدهاند براي اينكه روشني از تاريكي تميز بدهند. حالا روشني و تاريكي در دنيا هست، غايت خلقت نيست. بلكه اين روشني و اين تاريكي براي تو است، براي منفعت تو است. پس تو علت غائي اين روشني و تاريكي هستي. باز چرت مزنيد، ببينيد چه عرض ميكنم. اين آسمان و زمين علت غائي نيست، تو علت غائي اين آسمان و زميني. تو چون ميخواستي اينجا باشي، سقفي ميخواستي، زميني ميخواستي. تو را ميخواست خدا اينجا بياورد، آسمان و زمين را خلق كرد. خدا اگر نميخواست مواليد را بيارد، بسايط را خلق نميكرد. براي مواليد نباشد آب مصرفش چهچيز است؟ علت غائي بسائط، مواليدند. خاك مصرفش چهچيز است؟ پس چون مواليد ميخواهيم بعمل بياريم، آب ميخواهيم، خاك ميخواهيم، آتش ميخواهيم، هوا ميخواهيم. پس اين آب و خاك و آتش و هوا را ميخواهند. آسمان ميخواهند، زمين ميخواهند براي اينكه مواليد را بسازند اينها را خلق كردهاند. پس علت غائي بسائط، مواليد است. اگر نميخواستند مواليد را بسازند، اصلش بسائط را نميساختند. آبي در دنيا باشد و هيچ خدا نخواهد كسي بخورد، هيچ حيواني نخورد، به هيچ گياهي داده نشود بيمصرف است و چيز بيمصرف را خدا خلق نميكند. پس آب براي همين است كه چيزي سبز شود از او، كسي او را بخورد. آن را با خاك ممزوج كنند، گِل بسازند كه عمارت كنند؛ خاك براي همين است. خاك نباشد، با آب بيخاك، عمارت نميشود ساخت. نميخواستند عمارتي برپا شود، آب و خاك نميساختند. باد و آتش را و همه را همينجور خيال كنيد. پس چون صانع ميخواست مولود خلق كند، بسائط خلق كرد. بسائط مقصود بالذات و مراد بالذات نيستند. اين است سرّ اغلب آيات قرآن كه خدا منّت ميگذارد كه برات آسمان ساختم، زمين ساختم. پس بسائط علت غائي نيستند، اگرچه اگر بسائط نبودند، البته مواليد نبودند. ديگر گول مخوريد كه اين از تصدّق سر او برپا شده است، راست است. اگر آبي نبود، انساني نبود، نبيي نبود، وليي نبود. اگر خاك نبود، انساني نبود، نبيي نبود، وليي نبود. حالا آب وجودش خيلي ضرور است، خاك وجودش خيلي ضرور است، مقدّم هم هستند بر مواليد، معذلك مقصودبالذات نيستند. پس آب خلق كرده براي تشنهها، تشنهها آب ميخواستند خدا آب خلق كرده به درخت بدهند، رزق خلق كرده كه مرزوقين بخورند. درخت براي خودش درخت باشد براي چه؟ چه مصرف دارد؟ درخت به كار مردم ميآيد. گندم خودش براي خودش بود، نميساختندش. تو نان را نميخواستي بخوري، نميپختي، گندم خلق نميكردند. حبوب را خلق نميكردند. حالا حبوبي را كه ساخته خداوند عالم نه اينكه اقتضا ميكند كه آفتاب كه به زمين بخورد، چيزي سبز شود. نه، اقتضا نميكند. خدا ميخواهد چيزي را خلق كند، بخصوص تعمّد ميكند و خلق ميكند. گندم ميخواهد خلق كند از روي عمد، تعمّد ميكند و بخصوص ميسازد گندم را براي آنها كه ميخورند. پس رزق را براي مرزوق خلق ميكند، مرزوق مقصودبالذات است، خود رزق مقصودبالذات نيست. ديگر رزق را پيشتر هم درست كرده، اين كارها را كرده صانع ما؛ بسا رزقي را هزارسال پيشتر ساخته براي شخصي كه حالا متولد ميشود. بسا گنجي را هزارسال پيشتر ذخيره ميكند براي كسي كه حالا متولد ميشود. ديگر مطلب از دستتان نرود، توي مثالهاي متعدد هميشه سعيتان اين باشد كه مقصود عنوان درس را بگيريد و ول نكنيد. ملتفت باشيد، عرض ميكنم جميع اين آسمان و اين زمين براي مواليد است. مواليد هم بعضي حيوانات هستند، بعضي اناسي هستند، بعضي چيزهاي ديگر. وقتي فكر نميكني در چرت و غفلت ميماني، فكر ميكني بدستت ميآيد ميفهمي اين را كه اين آب خوب است براي عمارت ساختن. آب وجودش لغو نيست، وجودش ضرور بوده در ملك. باز ضرور بوده نه اينكه خدا ميخواسته تر شود، خدا تر نميشود اصلاً، خشك نميشود اصلاً. تو آب ميخواستي، تو عمارت ميخواستي.
همچنين بيائيد توي نباتات كه اول مواليد است. اولي كه از جماد ميگذري، خدا نباتات را خلق ميكند. نباتات را رزق عباد قرارداده، اگر عباد نبودند نباتي خلق نميكرد، گياهي نبود. و هكذا به همينطور اگر اينها نبودند رزقي نبود، مرزوقي نبود. گربه ضرور است كه موش بگيرد، چراكه موش متاع تو را فاسد نكند. سگ خلق ميكند كه كشيك خانه تو را بكشد و پاسباني خانه تو را بكند. تو اگر محتاج نبودي به سگ، واللّه خدا سگ را خلق نميكرد. مردم بناشان نيست اينها را فكر كنند، خيال ميكنند همينطور اتفاق افتاده موشي جائي درست شده، ماري جائي درست شده. شما فكر كنيد و بدانيد به اتفاق نميشود. ببينيد آيا اينها تعمّدات نيست؟ ببينيد از روي تدبير ساخته شده، از روي علم ساخته شده. گربه جوري ديگر ساخته شده، موش جوري ديگر ساخته شده. ملتفت باشيد، اينها علم بكار رفته تا ساخته شده. پس صانع تعمّد كرده و ساخته. حالا ديگر ميفهمي كه ربّنا ما خلقت هذا باطلاً پس اين آسمان را براي كسي ساخته، اين زمين را براي كسي ساخته. حالا اين كس كيست؟ نباتاتند؟ نه، نباتات خودشان براي ديگري ساخته شدهاند. حيواناتند؟ نه، حيوانات منها ركوبهم و منها يأكلون و بعضي پاسباني كنند. پس جميع آنچه خلق شدهاند از حيوانات و نباتات جميعاً براي انسانند. كدام انسان؟ هر دوپائي اين است حالتش، همه ادّعاش را دارند، همه آبش را ميخورند، روي خاكش كه مينشينند همه ميتوانند ادّعا كنند همه براي ما است و خيلي خيال ميكنند و درست هم ميفهمند. حالا اين انسانها كه بايد روي زمين راه بروند و آن حيوانات براي سواري اين انسان است و اين انسان علت غائي بوده. اگر براي اينها نبود حيوانات را خلق نميكردند. حالا كه چنين است همة اين دوپاها حالتشان اين است كه خود صانع دارد ميگويد ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ خدا هيچ غضب نميكند به الاغ كه چرا اينقدر خري، بخصوص همينجور ساخته كه بار ببرد. شتر را همينجور ساخته كه بار بكشد. پس ديگر ملتفت باشيد آن اناسي كه تمام اين فسادهائي كه در ملك خدا هست زير سر اينها است، حيوانات نكردند اين فسادها را. حيوانات هر جنسي مشغول به كار خودشانند، اينها فساد نميتوانند بكنند لكن ظهر الفساد في البرّ و البحر بما كسبت ايدي الناس همه فساد را اناسي ميكنند. حالا اينهائي كه مفسدند، هركار خدا كرده ميخواهند خرابش كنند و آن كاري كه خدا خواسته اينها بخصوص خواستهاند ضايع كنند؛ پس او ارسال رسل ميكند و انزال كتب ميكند. رسولانش ميخواهد روي زمين باشند. پس اگر نباشد روي اين زمين حقي، آيا اين زمين هست؟ تو اگر عاقلي ميفهمي كه حقي هميشه بايد روي زمين باشد. همانجوري كه خدا گفته كار بكن، همانجور ميكند، يكخورده پيش و پس نميكند. پس غافل نباشيد يكجور خلقي خلق كرده كه خودش تعريفشان را كرده كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ملتفت باشيد اين كارهاي مردم هم يا قول است يا فعل. حرفي ميزنيم و كاري ميكنيم، ديگر غير از حرفزدن و كاركردن، كاري نداريم. حالا اين عبادي كه خلق كرده لايسبقونه بالقول لب را حركت نميدهند مگر هروقت خدا گفته؛ هيچ حرف نميزنند مگر هرحرفي كه خدا گفته. بعينه مثل زبان خودت خيال كن و مثل روح خودت. آن روح ميخواهد حرف بزند، زبانش را ميجنباند حرفي را ميخواهد بزند. پس آن عبادي كه مكرّمون هستند و مكْرَمونند، لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون معصومند، معصوم حقيقي. روي زمين ميخواهد راه برود، اين زمين را خلق كرده براي آن معصوم. معصومين ارزاق ميخواهند، اينها آفتاب ميخواهند، ماه ميخواهند. ربّنا ماخلقت هذا باطلاً چنين كسان نباشند واللّه يك طرفةالعيني خدا اينها را باقي نميگذارد. به يكسرمائي تمام شهري را سياه ميكند، تمام گياهها را ميخشكاند. واللّه يكطرفهالعين روي اين زمين حق راه نرود، واللّه زلزله ميشود همه عماراتش خراب ميشود، همه درختها خورد ميشود، همه اوضاع بهم ميخورد. آيا اين آسمان و اين زمين و اين اوضاع همه براي اين است كه آن سگ آنجا وق وق بزند؟ آن گربه آنجا صدا بدهد؟ مصرفش چهچيز است؟ آيا اينها براي اين است آن كافر آنجا شراب بخورد، مست شود، از آن سگ بدتر وق وق كند، از خر بدتر عرعر كند و بدمستي كند و مردم را اذيت كند و خودش را هم خنجر بزند؟ آيا اين اوضاع براي اين است؟ اگر براي اين است كه عمل لغو بيفايدهاي است.
پس خوب فكر كنيد، ماداميكه ميبيني عمارتي هست، بدان ساكن در عمارتي هست. ميخواهي تو ببينش، ميخواهي نبينش. پس همين كه ميبيني اين زمين برقرار است، اين آسمان ميگردد، معلوم است حقي هست كه زمين براي او برقرار است، آسمان براي او ميگردد. حقي نباشد، بگردانند آفتاب را و ماه و ستارگان را براي چه؟ براي اينكه خرها عرعر كنند، به مادهخرها بجهند؟ از اين چه شد؟ آيا خدا بازي ميخواهد بكند؟ دلش ميخواهد بازي درآرد، خودش تماشا كند؟ پس واللّه اگر حقي نباشد، و ميبينيد چقدر احاديث داريم به اين خصوص كه ميفرمايند اگر طرفةالعيني حجتي نباشد روي زمين، زمين اهلش را فروميبرد. ملتفت باشيد، اگر خيال كني پيش از حضرتآدم زمين بود و حجتي نبود، ميگويم ميخواهد حضرتآدم را بيارد زمين ميسازد. اول خانه ميسازد، آنوقت ميگويد بسماللّه بفرمائيد در اين خانه. وقتي مولود ميخواهد درست كند، البته رحم درست ميكند، شكم درست ميكنند كه بچه در آنجا ساكن شود. اگر نميخواستيم كوزه بسازيم، اين چرخ و اين اوضاع و اين آب و خاك و اين گِل را نميساختيم. حالا كه ميخواهيم كوزهگري كنيم، مدتي مديد طول ميكشد اطاقش را بسازيم. مدتها اطاق ميسازيم و هيچ كوزه هم نيست. ساختن خانه براي چيست؟ براي اينكه كوزهگري كنيم. ديگر در اين خانه اوضاعي است، جاهاي كوزه بايد درست شود، جاي چرخ درست شود. بعد از ساختنِ اطاق، مدتي چرخهاش را ميسازيم، هنوز هم كوزهاي نيست. جميع اين دكان و چرخ و پرخ و طاقچههاش و تمام آنچه ساخته شد براي كوزهساختن است. اگر نميخواستند كوزه بسازند نميساختند اينها را. بعد كه ساختند، آنوقت بناي كوزهساختن را ميگذارند. بهمينطور عرض ميكنم واللّه اگر خدا نميخواست آدم بيايد توي اين دنيا، اصلش اين زمين و اين آسمان را خلق نميكرد. واللّه بهمين نسق است عرض ميكنم اگر نميخواست محمّد و آلمحمّد را سلاماللّهعليهم خلق كند، آدم و حوّا را هم خلق نميكرد. پس واللّه تمام اين اوضاع را براي محمّد و آلمحمّد خلق كرده. حالا ديگر ببينيد واللّه بياغراق لولاك لماخلقت الافلاك بياغراق و بيهمه چيز، علم است بيان كردهاند، حديث خواني نيست. اگر نميخواست محمّد و آلمحمّد را بيارد اينجا، فكر كه ميكنيد ميبينيد جمادات كه محل اعتنا نيستند، درختها محل اعتنا نيستند. اين نباتات را بسازد براي چه؟ براي اينكه ميوهها را اين مردم بخورند، يعني براي اينكه ائمه طاهرين بخورند. واللّه براي اين است كه ايشان بخورند، براي اين است كه ايشان چوبش را بسوزانند، از آنها در و پنجره بسازند، ميوهاش به كار آنها بخورد، دواهاش، چيزهاي پرخاصيتي كه خلق كرده همه بكار آنها ميخورد. حيوان است، براي آنها است كه گوشتش را بخورند، بعضيشان را آنها سوار شوند، بكار آنها بيايد. همچنين انسانها آدمشان باشند، نوكرشان باشند، رعيتشان باشند. پس تمام اينها براي حق است. حالا حق را اميد هست كه شما پيبرده باشيد، اگر پي نبردهايد هم، تا زندهايد فكر كنيد تا پي ببريد. پس جميع اينها را براي حق ميسازند، خيلي از اينها مقصودبالذات نيستند. پس رزقها براي مرزوقين است، و حيوانات براي باركشي انسانها. حيوانات عملهجات انسانها هستند، بعضي انسانها هم عملهجات بعضي ديگرند. اهل حق فرنگي ميخواهند كه عمله باشد براي اهل حق، عمله ميخواهند كه شكر درست كند، قند درست كند، نبات درست كند. پس جميع ملك براي حق و اهل حق خلق شدهاند، براي محمّد و آلمحمّد خلق شدهاند، بلكه براي شيعيان. فرمايش ميكنند براي مثل زراره و ابوبصير، باوجودي كه آنها اهل ظاهر هم بودند، همينكه از روي صدق ميرفتند و ميآمدند خدمت ايشان؛ و غير از صدق هم نخواستهاند از مردم. حالا دقت نداري، خدا نخواسته نداده، راست است. بيا و برو، قبول ميكنند. اين است كه درباره آنهائي كه صدق داشتهاند اينها را گفتهاند. حالا دقت نداشتهاند، نداشته باشند. همين زراره عرض ميكند بهشت چهجور است؟ حورالعين چهجور است؟ اينها چهجور خلق شدهاند؟ ميفرمايند تو چكار داري به بهشت و حورالعين؟ تو برو مشغول باش به آنچه مأموري. منظور اين است كه همچو بودند و دقت هم نداشتند و درباره همچو آدمها است واللّه ميفرمايند واللّه بوجود شما خدا باران ميباراند، بوجود شما خدا زمين را نگاه ميدارد و زلزله نميكند، بوجود شماها خدا صحّت ميدهد مرضي را، بجهت خاطر شما بلاها را رفع ميكند، گياهها را زرع ميكند، همه آنها از تصدّق سر شماها است كه زندگي ميكنند جميع مخالفين شما؛ و شما را نميتوانند ببينند. حالا فكر كه ميكني ميبيني مطلب همين است كه فرمودهاند. لا عنشعور ميشنوي ميگوئي حضرتصادق هم گفته، گفته باشد. براي خودش گفته، ادعائي است كرده. پس فكر كنيد اگر خدا ميخواست آن عبادي را كه هيچ پيشي نميگيرند بر خدا، حتي منافع خودشان را واللّه دعا نميكنند، دفع مضرّت را از خود دعا نميكنند لكن تا بخصوص جبرئيل نيايد كه حالا دعا كن دعا نميكنند؛ فرزندش دارد ميميرد و دعا نميكند. ابراهيم در دامن پيغمبر خوابيده و پيغمبر خيلي دوستش هم ميدارند، پيغمبر زن تازهاي گرفته بودند و دخول هم نكرده بودند به او و طلاقش دادند و ابوبكر هم آخر شوهرش داد و اين هم داخل خلاف شرعهائي بود كه ابابكر كرد. خلاصه، پيغمبر زن تازهاي گرفته بودند و ابراهيم را دوست ميداشتند، خيلي هم دوست ميداشتند او را. ميفرمايند اگر ميمانْد ابراهيم، پيغمبر ميشد و به علمقيافه ميشناختند و ائمه علمقيافه داشتند و نمونه علمقيافه پيش شما هم هست. بچهمار ميبيني ميداني اين بزرگ كه شد مار ميشود، بچهگربه كه ميبيني ميداني بزرگ كه شد گربه ميشود، بچهسگ را ببيني ميداني بزرگ كه شد سگ ميشود. پس آنها علمقيافه داشتند، بچهها را كه ميديدند ميدانستند اين امام است، اين پيغمبر است؛ لكن چون ميدانستند بايد پيغمبري بعد از پيغمبر آخرالزمان نيايد، به اين جهت عزرائيل را امر كردند كه ابراهيم را قبض روح كند. پس بجهت آن كرامت و شرافت ابراهيم را پيغمبر دوست ميداشت. حالا با اينهمه دوستي كه با او دارد، ناخوش شده توي دامنش خوابيده، دعا نميكرد كه چاق شود. از اين باب است كه شنيدهاي كه خدا مخيّر كرد پيغمبر را كه او باقي باشد و حسين قبض روح شود، يا حسين باقي باشد ابراهيم قبض روح شود. پيغمبر ابراهيم را اختيار كرد كه قبض روح شود. يكي از سرّهاش اين بود كه اگر ابراهيم ميماند بايد پيغمبر شود و بعد از پيغمبر آخرالزمان نبايد پيغمبري باشد. يكي از سرّهاي ديگرش اين است كه حسين كارهائي ديگر از او ميآيد كه از ابراهيم نميآيد، پس او بايد باقي باشد اين بايد بميرد.
باري، پس ببينيد ميميرد بچهاش و ميتواند هم دعا كند چاق شود و از آبنبات دادن پيشش آسانتر است، آبنباتش هم نميدهد و ميميرد. بلكه خودش دارد جان ميدهد و دعا نميكند. واللّه مؤمن را ببينيد حالتش چه حالتي است، دقت كنيد انشاءالله، ميفرمايند واللّه ماتردّدت في شيء انا فاعله كتردّدي في قبض روح عبدي المؤمن هي خدا ميخواهد مؤمن را ببرد و هي مؤمن نميخواهد، هي ترديد ميكند خدا، هي او ميخواهد ببردش هي اين دلش نميخواهد بميرد هي او همراه اين ميآيد تا مؤمن راضي شود آنوقت او را ميبرد. پس ملتفت باشيد مؤمن تا راضي نشود به بردنش نميبرندش از دنيا. وقتي حالت مؤمن اين باشد، ائمه چه خواهند بود؟ وقتي راضي ميشوند منت خدا را هم ميكشند ميبرندشان. پس عبادي هستند مكْرَم مكرَّم و عبادي هستند كه هيچ زير و بالا نميكنند كار خدا را همانجوري كه خدا گفته، همانجوري كه خدا خواسته و اراده كرده همانجور راه ميروند. بلكه مالك نيستند كه غير از آنجور كار، كاري كنند. بعينه مثل روح توي بدن، ايشان هم روح نبوت توشان است، روح ولايت توشان است، روح قدس توي بدنشان است، روح وحي در ايشان است. پس اين جور آدمها هستند روي زمين و جميع زمين و آسمان براي آنها است و براي آنها ميگردد و برپا است. بله اينها عمله ميخواهند، اكره ميخواهند، نباتات ضرور دارند، جواهر ضرور دارند. بعضي را خودشان ميخواهند، بعضي را حيواناتشان. آنها كاه ميخواهند براي اسبشان، اسب هم ضرور دارند براي سواري، نوكر ضرور دارند براي خدمت اسبشان، براي خدمت خودشان. پس حقي هست و آن حق علت غائي ملك است. جهنم واللّه عمل كفار است، روز اول همان بهشت را خدا ساخت براي مؤمنين. حالا كفار هم خانهاي ساختند براي خودشان و جهنم خلق شد. خدا ميگويد نسازيد اين خانه را، بعينه مثل اينكه خدا آب را ساخته براي اينكه بخورند و در اين آب گفته خود را غرق مكن، خفه ميشوي. حالا تو لج ميكني خود را مياندازي در دريا، خودت خودت را غرق كردهاي. آتش چه نعمت خوبي است، طبخ ميكند غذاهامان را، فلزات را از معدن با آن بيرون ميآريم، اطاقمان را گرم ميكنيم، روشن ميكنيم. ربع امورات از دست آتش جاري است، پس آتش ضرور است در ملك. اين را شعور و ادراكت ميفهمد، خوب احساس ميكني. حالا خدا گفته توي آتش كه رفتي ميسوزي. آنوقت تو لج ميكني و ميروي توي آتش، حالا رفتي ميسوزي و به درك هم واصل ميشوي، خودت خود را سوزانيدهاي.
پس ديگر فراموش نكنيد انشاءاللّه مطلب را. مطلب اين بود كه حجت خدا تمام است و واضح است و روشن. حقي را كه خدا ساخته هيچ باطلي توش نيست و چنان قرار داده كه همهكس بفهمد. باطلي كه خدا ساخته هيچ حق توش نيست و چنان بطلان باطل را واضح كرده كه همهكس بتواند بفهمد. اگر اين حق و باطل را خدا داخل هم ميكرد بُغْرَنجي ميساخت، خلق حجت داشتند بر خدا. نوري كه خدا ساخته نورٌ علي نور است و ظلمتي كه خدا ساخته هيچ نور توش پيدا نميشود، هيچ برقي و روشنائيي توش پيدا نميشود. اين است كه مثل نور كمشكوة تا آخر آيه و همهاش نوري بالاي نوري است، هيچ ظلمت توش نيست. و همچنين از آنطرف او كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض باطل هيچ شوب حق داخلش نيست. حالا ديگر آنجور احاديث كه حق را ميگيرند و باطل را ميگيرند داخل هم ميكنند، اينجور احاديث را ملتفت باشيد معنيش چهچيز است. حق را و باطل را اگر داخل هم كنند، باطل ميشود. فكر كنيد انشاءاللّه هميشه قاعدهتان اين باشد، عرض ميكنم شما مثل اين مردم نباشيد، چرت نزنيد و اين مردم همه خوابند، يكعمر خوابند. شما هميشه قاعدهتان اين باشد كه ضروريات دينتان را از دست ندهيد، محكمات را از دست ندهيد. حالا فكر كنيد ببينيد اين امر محكم است و ميفهميد سركه و شيره را كه داخل هم كنند سكنجبين نه شيرين خالص است نه ترش خالص است. حالا همينطور حق و باطل را خدا داخل هم كند، اين چيزي است كه نه حق صرف است نه باطل صرف؛ نه حق است نه باطل. عرض ميكنم حرف محكم اين است كه حق بايد هيچ باطل توش نباشد، باطل هيچ حق داخلش نداشته باشد. حالا اين داخل محكمات است و اگر بعد از اين محكم در جائي حديثي ديدي كه يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث بدان مراد اين نيست كه خدا حق و باطل را داخل هم كرده، بلكه مراد اين است كه همينطور كه هست نگاه كنيد ببينيد وقتي اسلام ميآيد در كار و مردم هم ميبينند يككسي رئيس شد و آمدي و رفتي و جمعيتي و اوضاعي هست، يككسي ديگر هم هوس ميكند اين هم ميآيد همانجور اظهار اسلام ميكند، نماز ميكند، روزه ميگيرد، سبيل ميچيند، هركار او كرده اين هم ميكند. همه آنكارهائي كه مؤمن ميكند منافق هم ميكند بلكه مؤمن كارهاش را به آساني ميكند اين منافق دقت هم بيشتر ميكند كه مريدتابي كند؛ اين هم بعينه ميشود مثل او در اين دنيا، عالم، عالم خلط و لطخ است. خلط و لطخ كه شد مؤمنين و منافقين در يكشهر كه جمع شدند، منافقين خود را به صورت مؤمنين درميآرند، همانجور كارها را ميكنند. حالا كه چنين شد يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث لكن حق از اينجا بيرون نيست، باطل از اينجا بيرون نيست. آني كه حق ميخواهد در همينجا تفحّص ميكند حق بيباطل پيدا ميكند. بهمينطور آني كه باطل را ميخواهد بداند، توي همينها ميگردد باطلي را ميفهمد كه هيچ حق داخلش نيست. اصل حق يعني هيچ ظلمتِ باطل داخلش نباشد، باطل هم يعني هيچ حق توش نباشد. ايني كه اين منافق نماز ميكند، اين نماز را وقتي مغزش را درآوري باطل ميشود هيچ حق نيست نماز منافق از زناش بدتر است بجهت آنكه زناش گول نميزند مردم را، نمازش گول ميزند. بلكه اگر باطن اين نمازش هم مثل ظاهرش بود خوب بود. و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين.
مقابله شد با آقاي هاجري با نسخهي ص 115 در روز 21 ارديبهشت 1390
(يكشنبه 16 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
عرض كردم انشاءاللّه خوب ملتفت باشيد در نفس خودتان فكر كنيد، غافل نباشيد. دليلي را كه آدم از پيش خودش ميفهمد دليلي است محكمتر از ساير ادلّه بيرون. خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه، عالم روحي هست و عالم بدني و خوب ميتوانيد بفهميد كه اينها غير از همند چراكه وقتي آن روح ميآيد در بدن، بدن زنده است. وقتي ميرود بدن ميميرد. و اگر غافل نباشيد ميدانيد حالائي كه روح در بدن هست كارهاي بدن هم منسوب به روح است، روح هرجا ميرود اين را ميبرد همراهش، هرطوري ميايستد اين را واميدارد، اين خودش نميتواند بايستد. پس جميع كارهائي كه عالي ميخواهد بكند معنيش اين است كه آن روح القا ميكند مثال خود را در اين بدن و از اين بدن جاري ميكند آن افعالي را كه خودش ميخواهد بكند. او ميبرد اين بدن را و ميآرد اين بدن را. اين بدن به اراده او حركت ميكند. جميع افعالي كه از اين بدن جاري ميشود فعل روح است. حالا عالم روح كجا است؟ آيا در مشرق است، در مغرب است، زير زمين است، فوق آسمانها است؟ هيچ اينجاها نيست. اينهاش را بايد غافل نباشيد و انسان زود غافل ميشود، خصوص اين مردمان ضرب ضربوا دان كه قواعد علمي را ميدانند زود غافل ميشوند. شما سعي كنيد هر مطلبي را از پيش پا بگيريد از جاهاي واضح واضح، بعد جاي ديگر برويد. ببين وقتي نردبان را پله به پله بروي به آن آخر پلهها ميرسي، يك پلهاي را بخواهي بيندازي نميشود رفت.
عرض ميكنم فكر كنيد يك غيبي را چهجور ميآيد به شهاده، شهاده چهجور متصل ميشود به غيب؟ يكجا را فكر كنيد، آنجا كه بدست آمد باقي را ميفهميد. ديگر اگر بخواهيد با چشم ببينيد در مثال آتش و دود فكر كنيد و جائي را كه آتش تأثير ميكند. در ايني كه روغني به آتش روشن ميشود با چشم ميبينيد خيلي واضح است باوجودي كه آتش از جنس همين عالم است، روغن هم از همين عالم است، لكن آن يكپرده بالاتر رفته. حالا آتش وقتي مسلط شد به اين روغن، روغن را آب ميكند، بيشتر تأثير ميكند بخار ميشود. ببينيد پله پله است مثل نردبان. پس در درجه اول اين را مذاب ميكند، در درجه ديگر داغتر ميشود بخار ميشود اين را برميدارد بالا ميبرد. پله سيّمش اين است كه آتش بيشتر تأثير ميكند بخار دود ميشود، درجه چهارمش اين است كه درميگيرد شعله ميشود. شعله كه شد آنوقت تندتر بالا ميرود. همينطور پله پله هي او تأثير زيادتر ميكند هي اين بالاتر ميرود؛ هي درجات را ملتفت باشيد. اين روغني كه آب شد، باز در آن فكر ميكند آدم ميبيند اين موم، اول نرم هم نبود، سخت بود. اول يكخورده نرم شد، آيا نه اين است كه ابتدائي كه يكخورده ملايم ميشود، نرم ميشود؟ آيا نه اين است كه بايد گرم شود تا نرم شود؟ و گرمي از آتش است. پس آتش اين را گرم ميكند كه نرم ميشود. آن ابتداي ابتدا كه موم در نهايت سختي است، آتش در آن گم (كم خل) است. يكخورده آتش در آن آمد نرم شد، همين كه يكخورده نرم شد يكخورده آتش در آن پيدا شده و همين جور است هر حركتي به جسم بدهي جسم را گرم ميكند. اين حركتدادن براي اين است كه آتش بيرون بيايد. ديگر چطور ميآيد، فكر بايد كرد كه چطور ميآيد. آتش جسمي است بسيار لطيف بطوريكه به حسّ لمس هم درنميآيد از بس لطيف است هميشه رو به بالا ميرود. حالا بسا روي دست باشد و به دست اثر نكند. باروتهاي بسيار خوب را كه هيچ چرك ندارد كف دست بريزي و آتش بزني، دست خبر هم نميشود. همينكه چرك دارد و حرارت به آن چرك تعلق ميگيرد آنوقت دست ميسوزد. پس آتش آنقدر لطيف است، آنقدر سريع است كه بسا به جائي نفوذ ميكند و آنجا خبر نميشود از بس لطيف است و سريع؛ بايد پاش را بست تا مكث كند و اين قاعده، قاعدهاي است كه عنوانش در اين كتابهاي طب و در اين كتابهاي حكمت كه در دست اين مردم است نيست و پي نبردهاند به اين قاعده. اين است كه مطلب را درست نفهميدهاند. پس آتش سيلان و حركتش رو به بالا از همه چيزها بيشتر است، از آنچه آدم خيال كند سريعتر است. حتي اينكه اگر تفنگي را رو به بالا بيندازي، گلولهاش خيلي تند ميرود ولكن آتش از اين گلوله تندتر ميرود و اين گلوله را آتش دارد ميبرد و اين جسم ثقيل به اين سنگيني را كه آتش بر او غلبه كرد اين را به اين سرعت ميبرد تا آنجا كه ميرود. آنجا كه آتش از جانش بيرون رفت، ميافتد. آتش از باد سريعتر است، از گلوله سريعتر است. هر جسم سريعي را به هر سرعتي خيال كني آن سرعتش از آتش است. آتش توش نباشد آن سرعت را ندارد. پس آتش سيّال كه سيلان دارد و لطافتش چندهزارمرتبه از هوا بيشتر است چه جاي آب و خاك. چون چنين است بيرون آوردنش در جائي بسرعت بايد باشد كه پاش را بتوانيم بند كنيم. بتأنّي بخواهي بيرون بياري، از دستت درميرود، بايد بسرعت بيارند تا يكخورده بيرون آمد فيالفور قُويي بيارند كه زود بگيرد، نگاه دارد آتش را. حالا آن نظم سخن انشاءالله از دست نرود، جميع سيلان جسمانيات از آتش است. يكقدري داخل جسم ميشود جسم را نرم ميكند، بيشتر داخل ميشود روانش ميكند. سيلانش مثل آب است و هزارمرتبه بيشتر است. انشاءاللّه در اين نظر و به اين نظمي كه عرض ميكنم اگر از روي فكر نظر ميكنيد مييابيد كه حقايق جسم است عرض ميكنم. پس آتش باندازهاي داخل جسم ميشود سيلان ميآرد مثل آب. آب اينقدري كه حالا روان است براي اين است كه آتش توش است سيلان دارد و جاري است. اينقدر حرارت از آن بيرون رود يخ ميكند، زيادتر سرد شود، از اين جمود ظاهري بيشتر سرد ميشود. رطوبت رابطه كه بيرون ميرود آنوقت از زيادتي سردي يخها مثل خاك نرم ميشود. باز همين سنگهاي بسيار سخت وقتي يخ ميكند ميتركد. فلزات هرقدر محكم باشد حتي مثل طلا خيلي زياد سرد شود ميتركد. بله، حالا به اين سرديهائي كه پيش ما هست طلا عيب نميكند. فلزات ديگر را كه ديدهاي، آفتابة مس را ميگذاري يخ ميكند و ميتركد. همينجور آفتابه طلا باشد و سردي زيادتر شود آن هم ميتركد. راهش اين است كه آتش غيبي هست كه به اين لمسهاي ما بيرون نميآيد و آن آتش چنان سيال است كه در نهايت سرعت هي از اين جسم ظاهر عبور ميكند ميرود و اين اجسام خبر نميشوند. طبعش اين است كه رو به بالا برود. پس آتش غيبي و غيبش غيب روحاني نيست آتش غيب هست اما باز جسم است، طول دارد، عرض دارد، عمق دارد. اين طول و اين عرض و اين عمق هم جوري است كه ميفهمي وقتي فكر ميكني. وقتي رفت داخل جسم شد، حالا نميگويند آن جسم عقلش زياد ميشود، اين آن غيب نيست. اين آتش است كه داخل جسم كه شد جسم حجيم ميشود، ضخيم ميشود، يعني جميع اطرافش بالا ميآيد. پس مكاني ديگر اقتضا ميكند. همچنين از آنطرف بخلاف آتش است برودت، و برودت باز جسمي است بسيار كثيف مقابل اين ايستاده. باز ملتفت باشيد اينها نه محض حرارتي است كه آن حرارت معنوي كه داخل مصادر است باشد. آن جور مگيريد برودت را در ذهنتان، برودت مصدري نگيريد. حرارت را ميخواهم عرض كنم جسمي است، برودت هم جسمي است. بله چون اين دوتا روي جسم غليظ مينشينند و برميخيزند، اينجا اعراض اسمش ميشود. پس برودت جسمي است غليظتر از سنگ، جسمي است بسيار صلب و سخت و درهم كوبيده، چنانكه حرارت جسمي است بسيار لطيف، از هرچه خيال كني لطيفتر است و آن حرارت است كه داخل اين اجسام ظاهره كه ميشود، حجم اين زياد ميشود. برودت برعكس اين حرارت داخل ميشود درهمش ميكوبد، كوچكش ميكند اما خودش داخل نميتواند بشود و بايد داخلش كرد. خودش محال است داخل شود، بالقسر ميگيرند حرارت را داخل ميكنند، برودت را هم بالقسر داخل ميكنند. چيزي را بردارند بهم بزنند، بالقسر است. و خدا اين تصرفات را دارد ميكند و مردم غافلند. انسان بايد پنبه غفلت را از گوش بيرون بيارد بنا كند فكر كردن. البته حرارت مخلّي بطبع كه شد، برودت مخلّي بطبع كه شد نه اين داخل آن ميشود نه آن داخل اين ميشود، اين است كه مخض ميكنند و اينها كه فرمايش ميكنند اشارات حكمي است. وقتي ميخواهد خدا خلق كند بهم ميزند اشياء را، اينها نظم حكمت است و بيان حكمت است بكارش بردهاند و آنها كه اهلكار نيستند نميفهمند. خيال ميكنند حرفي است، اهلكار ميفهمند كه بيان تركيب اشياء است. اين است كه مخض ميكنند؛ مخضش كه ميكني و بهمش ميزني اجزاء مناسبه به هم ميچسبد، تكهاي طرفي ميايستد تكهاي طرفي ديگر. تا مخض نكني اجزاء جمع نميشود به هم نميچسبد. انّ زلزلة الساعة شيء عظيم وقتي خدا ميخواهد خلق را محشور كند، هي بنا ميكند زمين را حركتدادن به آن سرعت و به آن شدت كه اينها خودشان را بسا گم كنند. در ابتداي مخضها در نزديكيهاي نهايت مخض، اينها متألّمند و مضطرب چراكه هي زير و رو ميشوند. به يكجائي ميرسد كه غش ميكنند، كسي از خارج نگاه كند خيال ميكند اينها مستند و ما هم بسكاري ولكن عذاب اللّه شديد از بس بسرعت ميزند اينها را ميخواهد جدا كند اينها را از هم. ريزة زيد در مشرق است ريزة ديگرش در مغرب است، ريزهاي در تخوم ارضين است ريزهاي در آسمان است. تا بشدت بهمش نزني، اين ريزهها پيش هم نميآيد، بهم نميچسبد. پس لابد بايد مخض كرد تا اجزاء هر چيزي و هر كسي بهم بچسبد. بناي مخض كه شد همه مضطرب ميشوند و خود را گم ميكنند، مثل آدم مست به جائي ميرسد كه از سكر به خواب و به غش و اين حالتها خواهد رسيد كه لا حاسّ و لا محسوس ببينيد تعبيرات اينجور آوردهاند. باز چهارصدسال نه حاسّي هست نه محسوسي، نه اين است كه اشياء فاني شوند، فاني نميشوند. ميخواهي بداني چهجور است فكر كن بعينه در وقتي كه ميخواهي از اين عالم بروي به عالم خواب، اول كه ميخواهي بخوابي، مدتي مديد نه خوابي نه بيدار و ميفهمي كه نه خوابي نه بيدار. يكوقتي هيچ نميفهمي نه خوابي نه بيدار تا كمكم ميروي به خواب و آنجا كه رفتي آنجا ميبيني چيزها را و ميآئي و ميروي و حرف ميزني و احساس ميكني. به آن عالم كه نرسيدهاي در اول آدم گم ميشود؛ اما باز گم ميشود نه اينكه فاني ميشود. انشاءاللّه دقت كنيد، فكر كنيد، پس يكجائي هست كه از شدت وحشت و دهشت آدم از خودش بيخود ميشود بطوريكه احساس خوديت خودش را هم نميكند. مرده است و افتاده است، مردهها معدوم نيستند و مردهاند. باز اگر بناشد غافل نباشيد و چرت نزنيد، اينهمه من اصرار ميكنم و حلاّجي ميكنم شما در غفلتش نيندازيد، سررشته بدستتان باشد. بدانيد مردن نه اين است كه فاني ميشود و دوباره موجود ميشود. هرچه فاني شد، شد؛ دوباره موجود نميشود. مردن همه معنيش اين است كه انسان خودش هم نفهمد چه شد مثل بين النوم و اليقظة. آنوقتي كه ميخواهي بخواب بروي لامحاله گم ميشوي. گم كه شدي بعد آنجا بيدار ميشوي بنا ميكني خواب ديدن. اينجا كه بيدار ميشوي، ميفهمي خواب ديدهاي. و در ميانه اين دوعالم چيزي احساس نميكردي. اين است كه آن چهارصد سال بين نفختين را تعبير ميآرند كه لا حاسّ و لا محسوس آنهائي را كه ميخواهند محشور كنند، معدوم نيستند، موجود در سر جاي خود هستند اما نميفهمند لقمه را به دهن بايد گذارد يا به گوش. يا نميفهمند اصلش لقمه يعني چه. پس از كثرت زلزله، از شدت سرعتي كه اشياء را بهم ميزنند ابتداش هنوز مردم نمردهاند اما مضطربند، در سكراتند، مثل مجانين هستند. آنقدر مضطربند كه هيچ احساس چيزي نميكنند، تا ميروند ملتفت حالتي ديگر شوند موجي ديگر ميآيد از اين مضطربتر ميشوند بطوريكه ميگويند آني كه پيش بوده خيلي راحت بوده. در اضطرابند كه موجي بدتر از آن ميآيد تا بجائي ميرسد كه چهارصدسال مثل مرده افتادهاند و هيچچيز احساس نميكنند. ديگر سالهاش را هم حالا نميخواهم عرض كنم. نيست اينجور چهارصدسال كه خيال ميكني و امر ساعت بسا كلمح البصر باشد به لحاظي و بسا چهارصدسال باشد به لحاظي و اينها را كسي كه داخل علم نيست خيال ميكند اينكه فرمودهاند كلمح البصر است يعني تا آدم مُرد ميرود به قيامت. يا اينكه چهارصدسال را خيال ميكند كه اينهمه طول ميكشد؛ و هيچكدام اينها نيست. ملتفت باشيد هميني كه انسان وقتي ميخوابد و آنجائي كه خود را گم ميكند، چهارصدسال طول ميكشد و كلمح البصر بيشتر نيست. بسا تا سر را گذارد خواب ميرود، هردو حقيقت دارد.
خلاصه، بين عالمي و عالمي چهارصدش هست، ديگر بخصوص لفظ چهار و صد را بخواهم شرح كنم طول ميكشد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس كما تنامون تموتون بعينه همانطور كه خواب ميرويد، ميميريد؛ و كما تستيقظون تبعثون خوب كه انسان بخواب رفت و بناكرد خواب ديدن، روشن است آن عالم باوجوديكه اينجا كه اين بدن خوابيده تاريك است، شب است، در رختخواب خوابيده ممكن است در روز بخوابي و جاي ظلماني را خواب ببيني اينجا روشن است، آنجا تاريك، بسا شب تار است و تاريك زير رختخواب خوابيدهاي تا ميخوابي ميروي آنجا را ميبيني جائي روشن است و صحراي وسيع و هيچ تاريكي نيست.
باري، باز سررشته سخن را از دست مدهيد انشاءالله. پس عرض ميكنم اين آتش داخل جائي شد و داخل شد يعني يككسي بزور داخل ميكند و اين زور را هم اسمش را جبر مگذار. البته پهلواني كه باري را برميدارد، آن پهلوان زور ميزند، بار را برميدارد. حالا زور كه زد جبر نكرده، زور نزند برداشته نميشود. ايني كه چرخ را ميگرداند زور ميزند ميگرداند، حالا جبر نكرده كه گردانيده. حالا آيا اين چرخ مجبور است و به اين جبر شده كه او را گردانيدهاند؟ اين جبر نيست. جبري كه وحشت داري، آن جبر يعني ظلم، ستم، يعني چيزي را اين استحقاق نداشته باشد و به اين وارد آورند. اين را بايد اهانت كرد تو اكرام ميكني، يا بايد اين را اكرام كرد تو اهانت ميكني. لكن زور خدا خيلي زور است، زورش از همهكس بيشتر است. خدا است قهّاري كه جميع خلق مقهور اويند، خدا است غالب و خلق جميعاً مغلوب اويند. اينها دهانشان ميچايد اختيار داشته باشند. اين اختياري كه تو زور ميزني اثبات كني، اين تفويض است. عرض ميكنم هيچ امري از امور را مفوّض به هيچكس نكرده و اين اختياري را كه ميخواهند ثابت كنند مقدسين، تفويض است. مقدسين ميرفتند همين سبيل خودشان را ميچيدند و دخل و تصرّف در معقولات نميكردند خيلي بهتر بود از اين اختيار اثباتكردن تفويض ثابت ميكنند و شما بدانيد تفويض خيلي از آن جبر نجستر و ضايعتر است. پس لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم كارها همه دست خدا است، مشيت خدا مانند روحي است در افعال تمام فاعلين، آن روح بيرون برود هيچ فاعلي نميتواند فعل خود را بكند. اگر مشيت را بيرون بكشند از آن روحي كه در جسم است، روح سرجاش ميماند؟ جسم سرجاش ميماند؟ بلكه هيچ نميماند حتي حركات حيوانات، حتي حركات بسائط. ايني كه خيال ميكني كه آتش بالطبع بالا ميرود، نه چنين است. اين را بالا ميبرند با روح، با روح مشيةاللّه بالاش ميبرند، خودش نميتواند بالا برود. و تعجب اين است كه سنگ هم كه پائين ميآيد پائينش ميآرند. پس هيچ از خود ندارد، هيچ مفوّض نيست به او حركت طبيعي. سنگي خودش پائين نميآيد نهايت عملة ديگري ميآردش پائين. اين است كه عرض ميكنم و باز اشاره است ميكنم و ميگذرم، ميترسم سركلاف از دستتان برود. اين است كه شيخمرحوم اعلياللّهمقامه ميفرمايد اين سنگي كه متعارف است بالا مياندازي بالا ميرود، بالااندازي دارد و اثبات ميكنند كه شخصي ميگيرد بالاش ميبرد. به همينطور اثبات ميكنند كه وقتي هم پائين ميآيد، باز شخصي ديگر ميگيردش ميآردش پائين. اگر كسي آنرا نگيرد پائينش نيارد، واميايستد. بلكه وقتي واميايستد هم باز نگاهش ميدارند كه واميايستد. ميفرمايند ملكي است توي دست صاحبقوّت نشسته است و اگر فكر كنيد معني ملكش هم بدستتان ميآيد اين شخص اگر نيندازد اين سنگ را داخل هوا نميشود و نميرود. پس شخصي بايد باشد، اين شخص بايد همراه سنگ باشد تا برود بالا. اين اينجا نشسته و سنگ خودش ميرود، نميشود. اگر سنگ خودش ميرفت اندازندهاي نميخواست. پس ملكي دارد ميبرد سنگ را تا هرجا مأمور باشد ميرساند، هرجا بايست نرود ميدهند به دست ملكي ديگر ميگويند حالا پائينش بينداز. پس او است كه حركت ميدهد هوا را، او است كه حركت ميدهد درياها را، ساكن ميكند زمينها را. پس زلزلهها را او ميآرد، حركتها را او ميآرد، سكونها را او ميآرد، گرميها را او ميآرد، سرديها را او ميآرد.
سررشته را كه فكر كنيد ميبينيد نمونهاش هست همه جا. پس عرض ميكنم كه آتش است، ديگر اين آتش را به هر تدبيري كه خدا ميداند بيرونش ميآرد، حركتش ميدهد بيرونش ميآرد همينجوري كه تو سنگ و چخماق را بهم ميزني بيرون ميآري. پس اين آتش است كه وقتي مسلط شد به جسمي، يكقدري او را نرم ميكند، ملايم ميكند. حتي اينكه حركت ميدهند شمشير را براي اين است كه قدري شمشير را نرم ميكند، يكخورده شمشير را حركت كه دادي نرم ميشود. هيچ حركتش ندهند و بخواهند يكدفعه بكشند شمشير را بزنند به جائي، خورد ميشود. اهل سلاح اينها را ميفهمند، اول بايد قدري دست را اينطرف آنطرف برد، حركتش داد. اول بايد ارّه را بردارند حركتي بدهند، اين را بايد دست كشيد حركتش داد و آنوقت بايد بكارش ببرند. همينطور يكدفعه بردارند ارّه را بكشند و بكار ببرند، دندانههاش ميشكند.
باري، پس عرض ميكنم آتش است كه نرم ميكند اجسام را. پس به درجه مخصوصي كه نرم ميكند، آب پيدا ميشود. در درجة ديگر بخار پيدا ميشود، بواسطه حرارت بيشتر گرمي بيشتر مستولي ميشود بر بخار، آن بخار دود ميشود، در آن دود آتش درميگيرد، روشن ميشود، سر هم ميسوزاند اين را تا شمع تمام ميشود. اين است كه در توي آبها آتش هست، ميشود بيرونش بياري. و يكپاره كارهائي كه حالا فرنگيها كردهاند حكمتها هست و بسا راهش را خودشان نميدانند. ميزاني كه به چقدر حرارت كه مسلط كردي بر آبي چهجور بخاري احداث ميشود. همين بخار را حبس كنند در اطاقي كه رخنهاي نداشته باشد، دوباره بخواهند جمعش كنند، همان حرارت را بخواهي پس بگيري و فرنگيها تدبيري دارند كه پس ميگيرند آنقدر را كه پس گرفتي آب ميشود و به همين ميزان كه فكر ميكنيد ميفهميد سرّ اينها را و آنها سرّش را برنخوردهاند بلكه به تجربه بدست آوردهاند و هي تجربه ميكنند و از روي علم نيست لكن كارهاشان به كار حكيم ميخورد.
پس عرض ميكنم به ميزان معيّني هوا گرم است، يكخورده سرد شود، درهم كوبيده ميشود. درهم كه كوبيده شود، بخار ميشود. واقعاً عرض ميكنم توي هواها، ابرها همينطور درست ميشود. اينجا به آن ميزان حرارت، به آن اندازه حرارت خورده به بخار تكة ابري پيدا ميشود و آنوقت آن سرما به اينجا بخورد، سرما كه خورد اينجا ابر درست ميشود. پُر ديده شده كه در كمر كوه ابر است، بالاتر ابر نيست، پائينتر هيچ ابر نيست. همين هوائي است كه سرما به آن خورده متراكم شده. وقتي بيشتر سرما بزند، همان ابر متقاطر ميشود، برف ميشود، باران ميشود. آتش همينكه مستولي شد چون خودش حجيم است، حجم جسم را زياد ميكند. آب گرم كه در ظرف است البته حجم آب را زياد كرده و ظرف را پر كرده. سرد كه شد يخ كند، قدري پائين مينشيند. پس هر چيز گرمي حجمش زياد است. جسم خواه هوا باشد، خواه آب باشد، خواه سنگ باشد و هر جسمي كه برودت بر آن غلبه ميكند، برودت لامحاله درهم ميكوبد جسم را. درهم كه كوبيد كوچكش ميكند، سنگينش ميكند. پس اين نظر را داشته باشيد كه هم حرارت بكار است در اجسام هم برودت. هي بايد مخض كرد اينها را تا اينها درست شود. بميزان معيّني آب درست ميشود، بميزان معيّني هوا درست ميشود. همان آب توي اين دريا است، توي اين حوض است، باز بميزان معيّني آبهاي ته حوض درست ميشود. آبهاي ته حوض سردتر است از آبهاي روي حوض البته در خزينه حمام تجربه كردهاي ديدهاي وقتي آب سرد مياندازند در خزينه، ميرود آب سرد در ته خزينه ميايستد، آبهاي گرم ميآيد روي خزينه. باز اينها ذهنتان را پتو نكند كه گاهي ميبينيم آبهاي روي حوض ميبندد، زيرش نميبندد. هواي سرد اينجا زده به حوض، روي آب بسته شده؛ والاّ طبع آب اين است كه اگر جميع اجزاش سر جاي خود باشد همه اجزاش سر جاي خودش هست و طبقه پائيني هم سردتر است و سردي سبب سنگيني است. سنگين بوده كه پائينتر ايستاده، طبقه بالا يكخورده گرمتر است، سبكتر است، بالاتر ميايستد. بهمينطور تا آن طبقهاي كه متصل به هوا است، از همهجاش گرمتر است. بشرطي كه گولتان نزند اين هوائي كه اين رو است اگر سردتر باشد از آن آب، از اين راه توي كلّه او ميزند، روش ميبندد، از اين راه ميبندد و بسا از اين راه آنقدر سرما بزند كه تا قعر حوض يخ كند.
پس عرض ميكنم فراموش نكنيد اصل مطلب اين است كه حرارتي است و برودتي، و اينها دو جسمند. حرارت در نهايت سيلان است، داخل جائي كه شد باندازهاي كه داخل ميشود آنجا را لطيف ميكند. و برودت جسم غليظي است در نهايت غلظت، داخل جائي كه شد باندازهاي كه داخل شد آنجا را غليظ ميكند. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
مقابله شد با آقاي هاجري در روز 26 ارديبهشت 1390 با نسخهي ص115
(دوشنبه 17 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
بطورهائي كه سررشته و سر كلاف را عرض ميكنم انشاءاللّه ملتفت باشيد آنچه مقصودتان است ياد بگيريد. دليل انفس محكمترين دليلها است، توقع نداشته باشيد از دليل انفس مطلب را نفهمي جاي ديگر بتوانيد بفهميد. من عرف نفسه فقد عرف ربّه كسي كه چيزي پيش خودش است و نميداند، دور را ميبينيم و نزديك را نميبينيم، دروغ است، اشتباه است. خودت را نميداني اما غير را ميداني، معقول نيست. و اين مردم قاعدهشان نيست در اين دليل فكر كنند بجهتي كه مقصودشان هيچ نيست اين چيزها را بفهمند؛ بخيال خودشان دارند راه ميروند. پس ديگر فراموش نكنيد، ببين ميفهمي روح خودت از بدن خودت جدا است. اين را همهكس ميفهمد، اين است كه احتجاج ميكند خداوند عالم هل يستوي الاحياء و الاموات مرده را از زنده حيوانات تميز ميدهند، مستضعفين تميز ميدهند، عقلا البته بايد بهتر تميز بدهند. پس روحي ميآيد در بدني آنوقت فعل خودش را از بدن جاري ميكند. القي في هويّته مثاله فاظهر عنه افعاله پس روح اگر نيايد توي بدن، اصلش ديدن ندارد، ديدن نميفهمد يعني چه. ببينيد چقدر آسان است، چقدر مردم هم پرت از مطلب هستند. روح الآني كه توي بدن هست چشمش را وانكند نميبيند. پس روح شما القا ميكند مثال خودش را در چشم بدن و از چشم بدن ميبيند. اگر كوري باشد مادرزاد اصلش ديدن نميفهمد يعني چه. و همچنين القا ميكند آن روح مثال خودش را در توي گوش بدن آنوقت ميشنود، پس كرِ مادرزاد صدا نميفهمد يعني چه، تكليف هم ندارد. و همهجا بدانيد بر اين نسق است و بر اين پستا است و اين حديثي هم كه شاهد ميآرم، اصلش براي آن بالاها وارد شده القي في هويّتها مثاله خدا مثال خودش را در هويّات القا ميكند و از هويّات فعل خودش را اظهار ميكند. اين حديث آنجا وارد شده نهايت مطابق است، ميبينيد اينجاها هم جاري است.
باري، پس روح اصلش بدن نيست، بدن هم از اجزاي اين عالم است؛ بهم تركيب شده و ساختهاند. پس اين بدن معلوم است كه غير از روح است و روح معلوم است و ميفهميد كه غير از بدن است. اين روح ميآيد توي بدن، از چشم بدن ميبيند. نيايد، ديدن ندارد، تا القا نكند مثال خودش را، يعني تعلق نگيرد به بدن و بدن هم چشم نداشته باشد، اين نميتواند ببيند. و همچنين تا نيايد توي بدن و بدن همچو گوشي نداشته باشد نميتواند بشنود، و همچنين. پس ديگر اين را خيلي آسان ميشود فهميد، راهش هم واللّه آسان است اما خيري در اين مردم نيست. چشمشان باز است و ميبينند، نميخواهند بفهمند. پس روح در عالمي نشسته است غير از عالم بدن. بدن جسماني است و در عالم جسم نشسته، چيزهائي كه وارد بدن ميشود، ملتفتش باشيد چه جوري است؛ آنوقت چيزهائي هم كه وارد روح ميشود آنها را هم ملتفت باشيد. پس اين بدن هواي سرد به اين بدن نخورد، الآن سرماش نميشود. تا گرماي بالفعلي نيايد به اين بدن نخورد، اين بدن گرمش نميشود و انشاءاللّه سررشته را از دست ندهيد، فراموش نكنيد كه آسان است و بدانيد همه مطالبي كه ما ميگوئيم همهاش آسان است، هيچ مشكل نيست لكن خيالاتتان متفرّق است تقصير خودتان است. كسي نميخواهد بفهمد تقصير خودش است. پس بدن الآن تشنه است، الآن آب ميخواهد. هرچه بگوئي تو ديروز آب خوردي سرش نميشود. اين بدن حالا گرسنه است، هرچه نصيحتش كني كه تو از اول عمر تا حالا سر هم غذا خوردهاي، بَسَت است، ميگويد آنها را دفع هم كردهام. اين درخت پارسال آب خورده همان آبها بَسَش است، ديگر امسال آب نميخواهد، اينها سرش نميشود. امسال آبش ميدهي سبز است، نميدهي ميخشكد. آبهاي پارسال از بدنش بيرون رفت، نماند و انبار نشد. اگر مانده بود بله، بس بود. پس اين بدن غذاهاي پيش را كه خورده همان پيشها هم بيرون رفته از بدن، آبهاي پيش كه خورده بيرون رفته؛ اين بدن الآن تشنه است، آب بالفعل ميخواهد. الآن گرسنه است، حالا غذا ميخواهد. به همينجور پيشترها، بعد از اين هم همينجور است. اين بدن حالا تشنه است، هرچه وعدهاش بكني كه فردا به آب ميرسي، امروز اگر آب گيرش نيايد ميميرد، آبهاي آينده بكار اين بدن نميخورد. غذاهاي سال بعد يا فرداي ديگر غذا ميخوري حالا گرسنه است، حالا به او نميرسد، ميميرد. فكر كنيد ببينيد آيا همچو نيست؟ اينها را تا حلاّجيش را ياد نگيري، مسأله معاد را نميفهمي. كسانيكه اينها را نميفهمند بدانيد معاد را هيچ نميفهمند. خوب است همانطور علمشان علم مجملي باشد و دخل و تصرف نكنند. پس فكر كنيد ببينيد آبهائي كه نخوردهايم آيا جزء ما است؟ يا آب خورديم و بول كرديم، آيا بولها جزء انسان است؟ حالا يك خري پيدا ميشود و گفته جزء انسان است، خيلي خر گندهاي هم بود، كتاب سنابرق مينويسد؛ يخطف الابصار، كتاب هم مينويسد، ملاّ هم هست همچو گُهي هم خورده كه آنچه فضول از انسان دفع ميشود، هرچه تغوّط كردهاي، هرچه شاشيدهاي، جميع فضلات، جميع ناخنهائي كه گرفتهاي، موهائي كه رفته، چركهائي كه رفته همه را جمع ميكنند، بهم ميچسبانند، خيلي هم بزرگ ميشود؛ آنوقت ديگر مثال هم ميزند كه انساني كه در قيامت حوريهاي به او ميدهند كه سرش در مشرق است پاش در مغرب، معلوم است آني را كه حوريه به او ميدهند بايد اقلاً بقدر آن حوريه باشد، بلكه قدري بزرگتر هم باشد مرد از زن، كَلّ و كلفتتر هم بايد باشد. و اينها هم علمش است و بيانش است و تحقيقاتش است. كتاب هم مينويسد، سنابرق اسم كتابش را ميگذارد و حالا ميبيني هذيان صرف است. انساني است مركب از گُه، مركب از شاش، مركب از چرك، اينها را جمع كردهاند بهم چسباندهاند انساني شده بزرگ، سرش مشرق، پاش مغرب. آنوقت آن حوريهاي را كه به او ميدهند كه سرش مشرق است پاش مغرب ميشود با او جماع كرد. و خودش مثالي كه ميزند در كتاب نجسش ميگويد يك كسي از اصفهان ميآمد به كاشان و اين مثلش است و يكي از كاشان ميرفت به اصفهان. در عرض راه اينها بهم برخوردند، آن كه از اصفهان آمده بود پرسيد از آن يكي كه كاشان خبر تازه چه بود؟ گفت خبر تازه اينكه يك غزقان خيلي بزرگي دست گرفته بودند اهل كاشان و ميساختند اهل كاشان آخر مسگرند گفت غزقان بزرگي ميساختند كه اينهائي كه اين سر غزقان چكش ميزدند صداي چكشي كه اين طرف ميزدند به گوش آنهائي كه آن سر چكش ميزدند نميرسيد، صداي چكش آن طرف هم به اين طرف نميرسيد و دور اين چكش ميزدند. اينقدر غزقانش بزرگ بود و در اطراف اين غزقان هي ايستاده بودند عملهجات و هي چكش ميزدند و صداش نميرسيد به گوش آنهاي ديگر. آني هم كه از اصفهان آمده بود گفت تازهاي كه در آنجا بود اين بود كه چغندري سبز كرده بود بسيار عظيم ميخواستند از زمين بيرونش بيارند اين بيلدارها كه اين طرف زمين ميكندند كه بيرونش بياورند از آن طرف هرچه نگاه ميكردند، بيلدارهاي آن طرف را نميديدند، هرچه نگاه ميكردند چغندر ميديدند، آنقدر بزرگ بود. آنوقت يكي گفت اين چغندر براي آن ديگ خوب است. حالا اين مثال است كه ميزند و علم است كه بيان ميكند و مينويسد همه دروغ و دروغ اندر دروغ و دروغ اندر دروغ و دروغ اندر دروغ است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، شما داخل مجانين نشويد و اين آخوند هم بود، عالم و فاضل هم بود و اينجور ميگويد و اين جور مثل ميزند. شما ملتفت مطلب باشيد، عرض ميكنم چيزي كه نيامده به شما نچسبيده، جزء شما نيست. چيزي كه پيش شما نيست، پيش شما نيست. غذائي را كه نخوردهايد، پيش شما نيست، خبري از آن نداريد. همچنين آيندهها، آن غذاهائي كه هنوز نخوردهايد، نداريد و آنها كه دفع شده و نميدانيد كجا است، آيا اينها جزء تو است؟ كه جمع كنند و فضلات را آنچه از تو دفع شده همه را جمع كنند و تو را از آنها بسازند؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس ديگر شماها اهل هذيان نباشيد كه خيال كنيد اينها علم است، ملتفت خودتان باشيد، بدن هي ميآيد و هي ميرود. اين بدن ظاهري كه ميبينيد همين است كه شيختان ميفرمايد اين بدن دائماً بتحليل ميرود و دائماً غذا بجاش ميآيد. آنهائي را كه نخوردهاي كه نيامده خبري از آن نداري، آنهائي را هم كه خوردهاي و دفع شده خبر نداري كجا افتاده است. آنها را بردهاند پاي زراعت انداختهاند. حالا آيا اينها توئي كه بردهاند پاي زراعت ريختهاند؟ پس آنچه نيامده هنوز، تو خبر هم نداري كه خواهد آمد يا نه. معلوم است اين جزء شما نيست. پس اين بدن از امداد آينده هيچ خبر ندارد، از آنچه گذشته است تكتكي يادش هست، خيليهاش را فراموش كرده و عجالةً هرچه سرما بود، هرچه گرما بود، هرچه گرسنگي بود، هرچه تشنگي بود همه گذشته. هرچه گذشته حالا به اين بدن نچسبيده، آنچه آينده است هنوز نيامده به اين بدن نچسبيده. پس اين بدن از سرماهاي گذشته حالا سرماش نميشود و از گرماهاي گذشته حالا گرماش نميشود. پس حالا از چه متأثّر ميشود؟ از هواهائي كه حالا به آن ميخورد، از هواي سردي كه الآن به بدنش ميخورد سردش ميشود. از هواي گرمي كه الآن به بدنش چسبيده گرماش ميشود. اين بدن حالتش اين است كه از آنچه گذشته است هيچ متأثر نيست، پس گذشتهها اصلش نميآيد پيش اين. و اينها را هي اصرار ميكنم بجهتي كه ملتفتتان كنم كه ايني كه يادش ميآيد كه پيشترها سرماها خورديم، پيشترها گرماها خورديم، گرسنگيها خورديم، اين بدن نيست. اين غير از بدن است، همين روح است. پس اين بدن الآن اينجا نشسته، اين بدن در ديروز واقع نيست، اين بدن كه الآن اينجا نشسته است هنوز فردا نيامده، از حادثات فردا هم متأثر نميشود. اين بدن بعينه مثل چيزي است كه در صندوقي حبسش كرده باشند، اطرافش را گرفته اين وقت و اين مكان. پس اين بدن در حال واحد همهجا نيست، اينجا است. حال احاطه كرده دورش را. پس اين بدن نه در ماضي است نه در مستقبل، هميشه در حال واقع است. پس اين بدن بخواهد گذشته را ببيند نميتواند ببيند. ديگر فرق هم نميكند اين بدن حيوان باشد، بدن انسان باشد، بدن كامل باشد، بدن هركه باشد گذشته را نميبيند، آينده را نميبيند. اين بدن چيزي كه پيش چشمش هست ميبيند. پس اين چشم، گذشتهها را محال است كه ببيند و هنوز كرباس كه رنگ نشده و فردا رنگ ميشود محال است كه ببيند. حالا اين چشم كه نگاه ميكند حالا اين را سفيد ميبيند، فردا هم شايد بردند اين را به خم نيل بزنند اين چشم آنوقت ببيند او آبي شده. ديگر داخل محالات است كه حالا آبي ببيند كرباس را. دقت كنيد انشاءاللّه و همچنين اين گوش صداهاي ديروز را حالا بشنود، محال است. گوش هركه ميخواهد باشد هنوز صدا نكردهاند و نميشنود. وقتي صدا ميدهند اين گوش صداهائي كه هنوز موجود نشده حالا بشنود، محال است. و اگر صدائي شنيد و در خارج صدائي نيست ناخوش است، دَوي در گوش پيدا شده، طبيب ميآيد معالجه ميكند. بخارات است صاعد شده، صدائي ميشنود. پس اين بدن را خوب ملاحظه كنيد انشاءاللّه و ببينيد جميع مطالبش را اين بدن هميشه محبوس در حال است اين است كه از گذشتهها ممتنع است خبر شود، از آيندهها هم ممتنع است خبر شود، نميشود خبر شود، متأثّر هم نميشود. لكن يككسي هست توي همين بدن هم نشسته، منزلش توي همين بدن است كه از گذشتهها خبر دارد، از آيندهها هم خبر دارد و اين چنان چيزي است كه وقتي خبر شد از گذشتهها، اگر گذشتهها يكچيزي است كه غضب احداث ميكند، تأثير در بدن هم ميكند و برميگردد و بدن را بغضب ميآرد، بدن را بسا از غذاخوردن مياندازد، بدن منجذب ميشود به آن روح. روح خيال كند فردا ميرويم جنگ ميكنيم، ميگوئيم، ميشنويم، بسا از آيندهها غضب ميكند. روح است دارد ميرود و ميآيد. پس آن روحي كه دارد خيال ميكنند صلحها و جنگها را بطوري هم متأثّر ميشود كه بدن را خوشحال ميكند يا بغضب ميآرد غير اين بدن است. انسان خواب ميبيند جماع كرده، يكدفعه بدنش محتلم ميشود. اگر همينطوري كه نشستهاي هي خيال كني زن خوشگلي را و خيال را قوّت بدهي، همينجا بدن محتلم ميشود. بدن هم هيچ جماع نكرده، بياختيار محتلم شده. ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم آنچه خيال ميكند غير از بدن است، اين بدن اصلش خيال نيست. آنچه خيال ميكند چيزهاي آينده را ميتواند خيال كند، خيال گذشته را هم ميتواند بكند. پس منزل او كجا است؟ منزل او اينجائي كه بدنش نشسته است نيست. ديگر فراموش نكنيد انشاءاللّه، سررشته را سعي كنيد از دست ندهيد. پس اين بدن هميشه چنانكه در حال واحد در مكان واحد منزلش است، در دومكان محال است بنشيند و بايستد. هميشه اگر ايستاده است نشسته نيست، نشسته است ايستاده نيست. در هر حالي كه واقع است الآن اينجا است، ساعت پيش اينجا نيست، ساعت بعد اينجا نيست. لكن آن كه خيال ميكند ساعت پيش را با حالا به يك آساني خيال ميكند و ساعت آينده را هم ميتواند بفهمد. ميتواند بفهمد تا مغرب پانزدهساعت مانده مثلاً. پس آني كه دارد خيال ميكند آيندهها را و گذشتهها را، خود اين جوهر و جوهر هم هست بعينه مثل جوهر جسم. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين خيال اصلش در زير اين آسمان ننشسته و بر روي اين زمين هم قرار نگرفته. ميبينيد اين خيال شما توي بدن منزلش نيست. پس اين خيال جاش در گذشتههاي جسماني نيست، در آيندههاي جسماني هم منزلش نيست. گذشتهها و حال جسماني و آيندههاي جسماني همه زير پاش است و از همه ميتواند متأثّر بشود. پس ميشود خيال كند جنگي را و به خيال جنگي بيفتد و تأثير در بدن بكند. انشاءاللّه فراموش نكنيد، سست نينگاريد اينها را. بدن تا حرارت بالفعلي الآن نباشد گرم نميشود، تا برودت بالفعلي الآن نباشد سرد نميشود. پس از گذشتهها خبر نميشود، از آيندهها هم خبر نميشود اين بدن؛ معذلك چون خيالي در اين بدن هست مثل روحي، آن خيال، گذشتهها و آيندهها همه پيشش عليالسوي است. چون عليالسوي است اگر در گذشتهها توي جنگي فرو رفت چون توي اين بدن است برميگردد ميآيد توي بدن، بدن را گرم ميكند. ميبيني دهانش را باز ميكند، دستش را حركت ميدهد، رنگش تغيير ميكند. يا به ياد خوشحالي، به ياد صلحي، به ياد رفيقي ميآيد كه يكوقتي رفيقي داشتيم چنان در سفر با هم رفيق بوديم، اين بدن همينطور خوشحال ميشود و بدن قوّت ميگيرد. آن خيال است كه در اين بدن اثر ميكند و همينجور است انشاءاللّه به اندك فكري ميفهميد به فكر غضبِ آينده كه بعد از اين جنگ ميكنيم ميافتد، غضب در بدن تأثير ميكند. يا به فكر عيش آينده ميافتد، بدنش حالا بنا ميكند حظّ كردن، واقعاً چاق ميشود، طراوتي پيدا ميكند. پس اين روح منزلش اصلش در دنيا نيست، اهل دنيا نيست لكن اين روح القا ميكند مثال خودش را در اين بدن و از چشم اين بدن ميبيند، از گوش اين بدن ميشنود، از بيني اين بدن بو ميفهمد، از ذائقه اين بدن طعم ميفهمد، از لامسه اين بدن گرمي و سردي ميفهمد. حالا همين روح را فرض كنيد نيامده بود توي بدن، البته ديدن نداشت، شنيدن نداشت، سرماش نميشد، گرماش نميشد. و انشاءاللّه اگر دل ميدهيد كه چه عرض ميكنم والله خيلي از حقايق بدستتان ميآيد. عرض ميكنم روح اصلش در عالم خودش روشنائي نيست كه ببيند روشنائي اينجا است. اينجا بايد ديد، چشم بايد ببيند و روح بايد ببيند بدليلي كه كور مادرزاد نميبيند. همچنين در عالم روح اينجور صداها نيست كه بشنود، صدا اينجا است. اين صداها گوش ميخواهد و بدن ميخواهد كه بشنود. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد انشاءاللّه كه اين رشتهاي است بدست ميدهم كه نتايج عظيم عظيم دارد و خبر نداريد از نتايجش، دل نميدهيد خبر نداريد از نتايجش. انشاءاللّه ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم روح اگر بدن نداشته باشد نه حظّي دارد نه المي دارد، مثل اينكه اين بدن اگر روحي نداشته باشد تكهتكهاش كني دردش نميآيد. آن روح توي اين بدن نباشد ريز ريزش كني نميفهمد، درد ندارد و آن روح عرض ميكنم گرم نميشود، سرد نميشود، تشنه نميشود، گرسنه نميشود و هكذا هلمّجرّاً جميع حظّها و جميع آلام هيچ برايش نيست. مثل اينكه اين بدن بيروح باشد نه حظّي دارد نه المي. بهمش بچسباني نميفهمد، تكهتكه و ريز ريزش كني نميفهمد، اصلاً دردش هم نميآيد. لكن آن روح توي اين بدن كه هست، بد بِخاراني اين را، خدشهاي بيايد براش، هم روح دردش ميآيد هم بدن. ملتفت باشيد، غافل نباشيد همين جاهاش را كه خوب ميفهميد قايم بگيريد كه انشاءاللّه ملكهتان بشود آنوقت سرّ مسأله معاد بدستتان خواهد آمد كه اگر روحاني بود معاد، اصلش نه حظّ ميكردند ارواح نه صدمه ميخوردند. روح توي بدن حظّ ميكند، روح توي بدن صدمه ميخورد. بدن را چوبش كه ميزنند دردش ميآيد، بدن نداشته باشد نه حظّي ميبرد نه صدمهاي ميخورد. وقتي بدن دارد چوبش ميزني، هم روح داد ميزند، هم بدن دردش ميگيرد. پس محال است تا روحي به بدني تعلق نگيرد حظّي داشته باشد، يا المي داشته باشد. نه روح حظّي دارد نه بدن، نه روح المي دارد نه بدن. اما اين دوتا را كه با هم جفت كردند، هردو حظّ ميكنند، هردو الم دارند. جفت نشوند، نه حظّ دارند نه الم. حالا ديگر ببينيد آيا ما معاد روحاني اثبات ميكنيم يا حقيقت جسم را بيان ميكنيم؟ خوب فكر كن انشاءاللّه اينجاها را كه ميفهمي خوب در ذهن مسجّل كن، ملكهات بشود، باقي جاهاي ديگر را خوب ميتواني فكر كني. پس روح تا القا نكند مثال خودش را در بدن، نه المي به او ميرسد نه راحتي. مثل اينكه او اگر القا نكند مثال خود را در بدن، بدن را بسوزاني نميفهمد، سوختنش هم حالي نميشود. توي آتش بيندازي نميفهمد در آتشش انداختهاند، صدمهاي به او نميرسد از غرق شدن و از سوختن. اما آن روح كه توي بدن هست به يكجرعه آب رفع تشنگيش ميشود، به يك لقمه نان سير ميشود.
پس اين قاعده را داشته باشيد آنچه نعمتها ميشنوي آنها را خيال دارد در عالم خودش خيال ميكند و حظها هم ميكند، اما تا توي بدن نشسته حظّ ميكند؛ بدن نداشت نميتوانست حظّ كند. حالا ديگر بدانيد آنهائي كه به معاد روحاني قائل شدهاند واللّه حكيم نبودهاند، سرّ خلقت دستشان نبوده، فقها بودهاند اسم خود را حكيم گذاردهاند.
(حاج ميرزاحسن عرض كرد: معني را كه از لفظ بايد بيرون آورد، حالا وقتي معني را گرفتيم ديگر لفظ را نميخواهيم؟ فرمودند:) بلي، معني را از لفظ كه برداشتي، حالا ديگر نخواستيد لفظ را، نخواهيد؛ لكن آن مطلبي ديگر است، اين نظر نيست كه حالا عرض ميكنم. حالا عرض ميكنم روح يك بدني ميخواهد زيراكه آنچه تحليل رفته كه بدن ما نيست، آنچه نيامده كه مال ما نيست، محتاج هم نيستيم به آن. حالا محتاجيم به ايني كه هست، اگر اين را نداشت نه المي ميدانست نه صدمهاي ميفهميد، نه لذتي ميبرد، نه خوبي ميفهميد، نه بدي. اين هم تمام ميشود، تمام آنچه علقه بود مضغه ميشود، تمام آنچه مضغه بود عظام ميشود، تمامش ميرود و بجاش ميآيد چيزي مثل اين. اينها را خيلي فكر كنيد، پوستكنده بدستتان ميآيد. ميوههاي امسال را تازه آوردهاند، ميوههاي پارسالي را بردند خوردند، ميوههاي سال ديگر هم اگر درخت ميوه داد دارد، نداد ندارد. پس آنچه از آن كنده شد كنده شد، آنچه حالا دارد همان را دارد، تازه به آن رسيده. حالا تمام اين درخت عوض شده، راست است؛ تمام درخت امسالي مثل درخت پارسالي است، راست است، اما تمامش عوض شده است. ملتفت باشيد اين درخت را كه عرض ميكنم درخت در عالم جسم است، از لطايف جسم است؛ اما خيال از لطايف جسم نيست، از اينجا هم بعمل نيامده، هيچ از اين كشيده نشده. پس خيال در عالم خودش منزلش است و حظّهاش هم خيالي است، صدماتش هم خيالي است، توي بدن تا ننشيند اين حظها اين المها را ندارد و واللّه بهمين نسق روح را خيال كنيد كه ببرند در بهشت و بدن را در همينجاها بيندازند، روح هيچ نميفهمد بردهاندش يا نبردهاندش. يا نعوذباللّه روحي را بيبدن ببرند به جهنم، آنجا روح داغ نميشود از آتش. روحش را توي بدنش ميگذارند آنوقت مياندازندش در جهنّم، بعينه مثل اينجا و لقدعلمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون تا جسدي نباشد روح تعيّن ندارد، تعيّن كه ندارد حظّ ندارد روح الم هم ندارد. اين بدن را كه خيال ميكني در مقام خودش، روح توش نباشد، نه المي ميفهمد، نه صدمهاي ميخورد، نه حظّي ميبرد. بسوزانيش هم نميفهمد لكن اينها را كه تركيب ميكني، از ضمّ و استنتاج اينها هم بدن حظّ ميكند هم روح حظّ ميكند. حالا كه غذا ميخورد هم روح حظّ ميكند هم بدن، هم منفعت غذا به روح رسيده هم بدن چاق شده. هي سررشته را سعي كنيد از دست نرود و هرچه خلجان كند در ذهن كه آيا آنجا چطور است، جلدي برگرديد به آنجا كه ميفهميد، آنجا خودش درست ميشود. پس روح بيبدن ديدن ندارد، شنيدن ندارد، سرماش نميشود، گرماش نميشود، تشنهاش نميشود، گرسنهاش نميشود. بدن بيروح هم سرماش نميشود، گرماش نميشود، تشنهاش نميشود، گرسنهاش نميشود. اما روح كه آمد توي بدن، بدن كه خالي ميشود از غذا، هم راستيراستي او مضطرب ميشود، هم بدن گرسنه ميشود. از آب كه خالي ميشود، آبهاش بيرون رفته هم بدن تشنه ميشود هم روح مضطرب ميشود. اين كه قرار گرفت، آب كه توي بدن رفت او هم آرام ميگيرد خيال آرام ميگيرد، بدن هم آرام ميگيرد و نفع به هردو ميرسد. پس روح بيبدن هيچكار از آن نميآيد و اين است واللّه سرّ خلقت. اگر روح را نيارند توي بدن، خلقت روح بيفايده است و امر بيفايده از اين خداي ما سر نميزند، كارهاش همه فايدهدار است. آب بكار هيچجا نيايد، خلقتش بيفايده است. حالا كه ميبينيم به خيلي كارها ميآيد، فايده دارد. آتش ميسوزاند جائي را و چيزي را بايد بسوزاند، حالا فايدهاي دارد. حالا كه فايدهاي دارد وجودش بيمصرف نيست. همينجور است حكمتهائي كه از ائمه سلاماللّهعليهم رسيده خصوص در حديث مفضّل. اين مفضّل رفت در مجلسي ديد از حكمت تكلّم ميكنند خوشش آمد از حكمت. رفت خدمت حضرتصادق صلواتاللّهعليه عرض كرد در مجلسي بودم ديدم از اين نمرهحرف ميزنند من خوشم آمد از اين نمرهحرف و من بيبهرهام. حضرت فرمودند بيا تا من برات بگويم. روزها ميآمد خدمت حضرت، چند مجلس رفت و حضرت براش بعضي حكمتها را فرمايش فرمودند از جمله حكمتهائي كه براش فرمودند يكي اين بود كه آيا نميبيني اين آب را خدا خلق كرده؟ اين آب بايد مصرفي داشته باشد، تشنهاي بايد باشد كه اين آب رفع تشنگي او كند. اگر تشنهاي نباشد، اين آب بيمصرف است. ميبيني تشنگان را بدان آبي بايد باشد. بايد هم آب باشد، هم تشنگان باشند تا خلقت هيچيك بيمصرف نباشد. روشني باشد و چشمي نباشد، خلقت روشنائي عبث است و لغو، و خدا نميكند چنين كاري. چشمي باشد و روشني نباشد، مصرفش چهچيز است؟ خلقت چشم بيحاصل و بيثمر است. پس اين فايده وقتي حاصل ميشود كه روشنائي باشد، چشم هم باشد. روشنائي بيچشم بيفايده است، چشم بيروشنائي بيفايده است. خدا خلق نميكند روشنائي بيچشم، چون بيفايده است خدا خلق نميكند و اين نمره نمرهايست يعني كليات حكمت است كه فرمايش فرمودهاند. آب باشد و تشنگان نباشند و نباتات نباشند، عمارت نخواهند بسازند، خلقت آب بيفايده است. همچنين اينها باشند عمارت بخواهي بسازي، تشنگان باشند، نباتات باشند و آب نباشد، خلقت اينها بيحاصل و بيفايده است. بر همين نسق است روح باشد بدن نباشد، خلقتش لغو است، بدن باشد روح نباشد خلقتش لغو است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، همينجور و همين پستا اين عوالم همينجور باشند در سر جاي خودشان و مخضشان نكنند، حركتشان ندهند، درهم داخلشان نكنند، بيفايده است خلقت آنها. مصرفش چهچيز است؟ عقل سر جاي خودش بود و همچو بدني نداشت و نيامده بود اينجا، هيچ خوب و بد سرش نميشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها سرمشقي است از روي احاديث و از فرمايشات كساني كه علم به حقايق اشياء داشتهاند. چراكه از پيش خدائي آمدهاند كه اشياء را همه را او خلق كرده و سرجاش گذارده و حقايق آنها را ميداند چهجور ساخته و وحي كرده آنها را به پيغمبران خود و علمهاي وحيي همينجور علمها است. ما آن كساني را كه از جنس خودمان هستند ميبينيم آنها نميتوانند تعليم كنند آنها را و انبياء آمدهاند كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة به عوام هم بايد حكمت آموخت. باز حكمت را ميگويم به عوام هم بايد آموخت، ملتفت باشيد هيچ حكمتهاي مردم را نميگويم، حكمتهاي خدائي را عرض ميكنم. حكمتهاي خدائي را عوام هم ياد ميگيرند، زنها ياد ميگيرند، به زنها ميگويند و قرن في بيوتكنّ و اين خطاب به زنها است.
پس عرض ميكنم اين كومههائي كه شنيدهايد، عالم عقلي است، عالم نفسي است، عالم خيالي است، عالم حياتي است، عالم نباتي است، عالم جمادي است، اينها تمامشان جواهرند و حكم اين جواهر اين است كه بايد تصرّف كرد در آنها تا آنوقت ثمري پيدا كنند. بقدرت و قوّت و زور، روح را نياري در بدن، روح بيمصرف است خلقتش. بدن را نچسباني به روح، خلقت بدن بيحاصل است. اما آن روح را با اين بدن كه تركيب ميكني، حالا روح ميبيند اما از چشم اين بدن، روح ميشنود اما از گوش اين بدن، روح بو ميفهمد اما از بيني اين بدن. او حظ ميكند، اين هم حظ ميكند؛ دو حظ هم هست. روح طعم ميفهمد اما از زبان اين بدن. حلوا كجا ميرود؟ توي شكم، فهميدن طعمش مال خيال است، او حظ ميكند. لكن كجا ميرود؟ توي شكم. سيري مال اين بدن است، آن فهميدن طعمش مال آن روح است و هر دو را با هم جفت ميكنند تا او به حظّ خود برسد، اين هم به حظّ خود برسد. خيكش كه پُر شد آرام ميگيرد. باز اگر روح نداشته باشد سيري نميفهمد يعني چه، روح نداشته باشد گرسنگي نميفهمد يعني چه. با روح كه هست، هم سيري ميفهمد هم گرسنگي. گرسنگي الم است، اگر بدن روح نداشته باشد، الم گرسنگي نميفهمد.
پس اين كومهها همينطور هستند و اگر عالم ذرّي نباشد، چنانكه بعضي آخوندها همينجور خيال كردهاند و استدلال هم كردهاند كه اين عالم ذرّي كه گفتهاند معلوم نيست راست باشد و يقيني نشده. ديگر اين آخوند يادش رفته آن عالم را لكن بر وجود عالم ذرّ، قرآن هم شاهد است. حالا احاديث را سندش را نميدانند صحيح است يا نه، قرآن از عالم ذرّ خبر داده اذ اخذ ربّك من بنيآدم من ظهورهم ذريّتهم همين كيفيت عالم ذرّ است كه خدا خبر داده و آن احاديث در شرح اين آيه شريفه فرمايش شده و آن آخوندي كه انكاري دارد عالم ذرّ را، اين آيه نظرش نيامده، غافل شده و انكار كرده. اما احاديثش را كه ديده گفته اين احاديث مخالف عقل است و حديثي كه مخالف عقل است از ائمه نيست و ائمه فرمايش نميكنند چراكه آنها از روي عقل حرف زدهاند. پس احاديثي كه مخالف عقل است يقيناً از ائمه صادر نشده، حالا كه از ائمه صادر نشده پس ما هم به آنجور احاديث عمل نميكنيم و اگر عالم ذرّي بود و ما آنجا بودهايم بايد يادمان بماند، يا بعضي يادمان بماند. حالا ما هرچه فكر ميكنيم يادمان نميآيد همچو جائي، بعضي از ما هم يادشان نيست؛ اينجورها گفتهاند. ديگر جواب اينجور هذيانات را هم شما بدانيد خيلي به آساني ميشود داد. جوابش همه اينكه اينها كه ميبيني توي شكم بودهاند و مادر داشتهاند و تولّد كردهاند، از هر يكشان بپرسي توي شكم چه ميكردي؟ ميگويد خاطرم نيست. آنجا سر ساختند، دست ساختند، پا ساختند، اعضا و جوارح ساختند. مدتي زيست كردي آنجا، مدتي بعد از ساختن آنجا بودي، حالا بيا خبر بده كه چند وقت بود آنجا بودي؟ آنجا چطور جائي بود؟ هيچ يادت نيست. آنجا تاريك بود يا روشن؟ هيچ يادت نيست. ديگر حالا كسي بگويد ما قبول نداريم كه پيشتر در شكم مادر بوديم، اگر بوديم يادمان بود. ميشود آدم يادش برود؟ بله ميشود، همينطور كه يادت رفته.
باري، پس عرض ميكنم شما ديگر اهل هذيان نباشيد، احاديث است و از روي علم و حكمت فرمايش كردهاند. احاديث شرح قرآن ميكند، قرآن از پيش خدا آمده و خدا مستولي بر ملكش هست. خدا ميداند هر چيزي را كجا ميگذارد، علمش علمي است به حقايق اشياء و آن علم را براي پيغمبرش گفته كه اين پيغمبر براي مردم بگويد و اين پيغمبر آمده است كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة تعليم كند به مردم كتاب را و حكمت را. و عرض ميكنم تمام اصرار انبياء حكمت است. اول كتاب را ميخوانند كه حكيم شوند مثل اينكه طفل را كه به مكتب ميبرند، كتاب را اول پيشش ميگذارند، الف و باء و جيم را اول بايد بشناسيم، اينها را كه شناختيم و توانستيم بخوانيم، بعد از آن ميگويند معنيش چهچيز است. پس آمده كتاب را تعليم كند و فايده كتاب، حكمت فهمي است. اگر نميخواستند حكمت بفهمند، كتاب تعليم نميكردند. تعليم كتاب مصرفش چهچيز است؟ اگر نميخواستند كه معني كتاب را بگويند، از اول كتاب تعليم نميكردند. پس اين الف و باء و جيم بيمعني را ابتداءً تعليم بچّه ميكنند براي غايتش كه بعد معني توش بيندازند. حروف و كلمات را كه شناخت، خط را توانست بخواند، آنوقت ميگويند الحمد يعني فلان. وقتي ميگويم بيا يعني بيا، ميگويم برو يعني برو. معني برو را ميخواهم والاّ اين باء و راء و واو دانستن، مصرفش چهچيز است؟ پس حكمت، غايت درس خواندن است و درس خواندن مقدمه حكمت است و هر دو واجب است. تا نخواني حكمت ياد نميگيري، و تا ياد نگيري به غايت خلقت نميرسي.
پس فراموش نكنيد جوهر را تا تصرّف نكنند، جسمي را تا نگيرند گرم نكنند، گرم نميشود. پس آتشي بايد آورد و آهن را توش گذاشت تا گرم شود. در آتش نگذاري گرم نميشود. از آتش بيرون نياري در هواي سرد نگذاري، سرد نميشود. بايد تصرف كرد تا گرم شود، تصرف كرد تا سرد شود و اين تصرفات را تا نكني فايده بعمل نميآيد. پس آهن را گرمش ميكنند شمشير بسازند، بيل بسازند، ميخ بسازند، ميل بسازند. سردش ميكنند كه به آن حالت باقي بماند. پس سردش ميكنند با هواي سرد و آب سرد، گرمش ميكنند با آتش. آهن را هيچكاريش نداشته باشند، خودش بصورت سيخ و ميخ و بيل و ميل بشود، نميشود، داخل محالات است. همينطور جوهر عقل را نياري پائين، خودش نميآيد. بايد بزور و قهر و غلبه آوردش اينجا. بسا آنجا هم كه به عقل بگويند برو پائين، وحشت ميكند. همچنين روح را وقتي ميخواستند بيارند در بدن، وحشتها كرد، داد و بيدادها كرد. گوش به حرفش ندادند، بزور و قهر و غلبه آوردندش داخل بدنش كردند؛ وقتي آمد انس گرفت. وقتي ميخواهند بيرونش ببرند، باز داد و بيداد دارد، ميترسد از بيرون چنانكه وقتي ميآوردند همين دادها را كرد. حالا يادتان نيست در شكم مادرتان بوديد، چنانچه وقتي او را ميخواستند بيارند در بدن اضطرابها و وحشتها داشت، بزور آوردند در بدن گذاشتند. در بدن كه گذاشتند خوردهخورده انس گرفت. وقتي هم ميخواهند بيرونش ببرند، ميبيني مضطرب است، داد و بيداد دارد. باز خواه راضي باشد خواه نباشد، خواه داد كني خواه نكني، كه تو را ميبرند بيرون. پس بهترش اين است كه تسليم داشته باشي، بگوئي حالا كه ميبري خدايا قوّتي بده، صبري بده كه بيايم و وحشتي نداشته باشم.
خلاصه، برويم سر مطلب. پس كومهها مثل جسم، جسم را بايد از خارج گرم كرد، از خارج بايد سرد كرد، خودش نميتواند گرم شود، نميتواند سرد شود. كسي بايد بيايد آهن را بردارد بصورت سيخ و ميخ و بيل و ميل و شمشير و كارد كند. كسي بايد بيايد چوب را بردارد بصورت در و پنجره و كرسي كند. خود چوب عقلش نميرسد در كدام است، پنجره كدام است، كرسي كدام است. خود چوب نميداند، خودش را نميتواند بسازد لكن صانع ميداند. آدم كرسي ميخواهد، زير كرسي آتش ميخواهد، چوب را خلق ميكند، نجار خلق ميكند، علم نجاري به او ميدهد، قدرت نجاري به او ميدهد. بشرطي فكر كنيد كه حاقّ علمش را ملكه كنيد.
پس تمام جواهر از عقل و نفس و خيال و ساير جواهر اگر تصرف در آنها نكنند، آنها را دست نزنند، خلقتشان بيحاصل است و لغو و بيفايده است. وقتي آنها را مخض ميكني، درهم ميريزي، حالا كه درهم ريختي، عقل در عالم خودش چيزها ميفهمد در عالم خودش نفس چيزها ميفهمد در عالم خودش خيال چيزها ميفهمد؛ همينطور حيات. حالائي كه در بدن هست حظّها ميكند. همينطور نبات كه در اين زمين هست، اين درخت ميوهها ميدهد. همه شوريها، همه شيرينيها، طعوم مختلفه، تأثيرات مختلفه همه از اين نباتات پيدا ميشود و هكذا تا آخر. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
مقابله شد توسط محمد كاظمي و محمدباقر سراجي با نسخهي ص115 در روز 22/6/1390
(سهشنبه 18 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
اگر ميخواهيد كه مثل اين مردم نباشيد و ايمان داشته باشيد، ملتفت باشيد كه هرچه را كه نميفهميد مال شما نيست. ملتفت باشيد، آنچه را انسان نميفهمد مالش نيست، آنچه را كه ميفهمد پيش خودش بوده كه ميفهمد والاّ نميتوانست بفهمد. اين است كه عرض ميكنم مكرّر كه هيچ دليلي خدا خلق نكرده محكمتر از نفس خود انسان، براي خود انسان. پس فكر كنيد در بدن خودتان و بفهميد مطلب را، آنوقت ايمان براتان پيدا ميشود و هرچه را كه نفهميدهاي ولو الفاظش را هم ياد بگيري و درست هم بگوئي مال تو نيست. مثل چاري چرياري پيلي پندولي سيسي پيسي، اينها را ميگوئي لفظي است هندي، نميداني چه ميگوئي. قل هو اللّه احد اللّه الصمد لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد بچهها هم ميخوانند و نميفهمند چه ميگويند. همينها است كه خدا طعن ميزند به اينجور مردم ميگويد يقولون بالسنتهم ماليس في قلوبهم چيزي را كه دلت خبر ندارد و زبانت ميجنبد و ميگوئي، چه مصرف دارد؟ اگرچه راست بگوئي. راست هم كه ميگوئي، تو راست نميگوئي؛ دروغهاش را هم تو نگفتهاي چراكه تو خبر نداري.
دقت كنيد انشاءاللّه، پس غافل نباشيد، ببينيد روحي داريد بلاشك، بدني داريد بلاشك و اين را خوب ميفهميد كه روحتان غير از بدنتان است. ميبينيد وقتي آن روح بيرون رفت، بدن ميگندد، متعفّن ميشود. آن روح كه توش هست، باكش نيست. نه عفونتي ميفهمد، نه گرسنه ميشود، نه تشنه ميشود. اين است كه هي احتجاج ميكند كه آيا مرده را از زنده تميز نميدهي؟ چطور شده اينجا را خوب تميز ميدهي؟ چطور شده جاي ديگر كه مردهاي را ميآرند و زندهاي را، ميگوئي تميز نميدهم، نميدانم كدام مرده است كدام زنده است؟ كدام حق است كدام باطل؟ پس عرض ميكنم روحي تو داري بلاشك و ميفهمي يكچيزي داري كه وقتي ميآيد توي بدن، بدن حركت ميكند، راه ميرود، ميبيند، ميشنود. وقتي بيرون ميرود هيچ اين كارها را نميتواند بكند. اين را حيوانات هم ميفهمند، تميز ميدهند. مستضعفين هم تميز ميدهند، عقلا هم البته تميز ميدهند. بدن هم توي دنيا نشسته يعني بدن دنيائي، بدن آخرتي را عرض نميكنم عرضهائي كه ميكنم شما هميشه ملتفت باشيد كجا را ميگويم. حالا جلدي كسي نگويد بدن گفتي، بدن آخرتي. آن حرفي ديگر است، من اين بدن دنيائي را ميگويم، اين بدن منزلش همينجا است. اين را ميخواهي درست تعقلش كني، بدون تفاوت اين بدن مثل چراغي است كه روشن ميكنند، ميگذارند. اين چراغ آنجا گذارده است و مدتي دارد ميسوزد. اين در هر آني چراغ تازهاي است، نه چراغ اوّلي. آن چراغ اوّلي كه روشن شد، بخاري بود آمد دود شد و آتش توش درگرفت، چراغ اوّلي شد. بعد دود از سر شعله بيرون رفت، دودهاش رفت به سقف و تمام شد. پشت سرش روغني آب شد و بخار شد و دود شد و آتش در آن درگرفت و دودهاش رفت بيرون و تمام شد و هكذا. جهّال خيال ميكنند اين همان چراغ اوّلي است. چراغ چون يكنسق به چشم ميآيد، به يكاندازه به چشم ميآيد از اينجهت جهّالي كه خيلي احمقند ميگويند اين همان چراغ اوّلي است كه در اوّل شب روشن كردند. اگر اين همان چراغ بود، بايد پيهها سرجاش بود و هيچ از شمع كم نشده بود. اگر همان است چطور شد شمع ما تمام شد آخر شب ديگر شمع باقي نمانْد؟ پس سرهم روغني آب ميشود و بخار ميشود و دود ميشود و آتش در آن درميگيرد و دودها سرهم از سر شعله بالا ميرود، و تازه به تازه باز روغن آب ميشود و بخار ميشود و دود ميشود و شعله ميشود و از سر شعله بالا ميرود. و اين شعله را هم شما بر يكنسق ميبينيد شما فكر كنيد بر همين نسق است بدون تفاوت همين نباتاتي كه ميبينيد، مطلب يكمطلب است و يكعلم است. همينكه چراغ را ياد گرفتي اين را ياد ميگيري. اين را ياد گرفتي، آن تازه به تازه آمدن چراغ را هم ياد ميگيري، از چراغ ياد نگرفتي آن را هم ياد نميگيري. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس ببينيد اين شعله سرهم تازه به تازه دارد احيا ميشود، موجود ميشود؛ سرهم هم دارد ميميرد. همينكه شعله از آن بيرون رفت و دود شد، مرده است. تازه روغني ديگر آب ميشود و بخار ميشود و دود ميشود و آتش در آن درميگيرد، آن دوده را هم برنميگرداند توي چراغ كه بيايد اينجا آتش شود. آن دوده رفت به سقف نشست، ديگر اصلش هم قابل اشتعال نيست. اگر آتشي برآن مسلط كني آن دوده خاكستر خواهد شد، قابل اين نيست كه روشن شود. لكن آني كه روشن ميشود هميشه روغن است، اين روغن اوّلش بخار ميشود، بيشتر داغ شد دود ميشود، دود كه شد بعد روشن ميشود؛ آنوقت اين چراغ روشن است. حالا بر همين نسق اين گياهها را فكر كنيد بعينه همينطور است، سر هم آبي با آن مَيْده خاكي داخل ميشود ميآيد توي اين ريشه درخت، از آنجا ميآيد توي تنة درخت از آنجا ميآيد توي برگ درخت. سرهم بايد آب بمكد مثل شاخ حجامت و ببرد در تنه درخت و اين آبها و خاكها كه آمد توي تنه درخت، عرض ميكنم همينجوريكه ميآيد داخل ميشود همينجور بيرون ميرود مثل همان دودي كه عرض ميكردم سرهم بواسطه گرمي هوا و اين آفتابهائي كه ميخورد تنه اين درخت، مثل شاخ حجامتي كه گذاردهاند سرهم از درختها بخارات بيرون ميرود، آبها بيرون ميروند. آبي كه ديروز دادي اگر امروز مانده بود درخت خشك نميشد، ديگر دوباره نبايد آب بدهي. بله، بعضي جاها ماه به ماه آب بايد بدهند به آنها، يكماه آب ميماند. بعضي جاها هست هفته به هفته بايد آبشان داد، آب همين يكهفته مكث ميكند آنجا. بعضي جاها هست دو روز دو روز بايد آب داد. گلدان را در آفتاب بگذاري و ريشهاش در آفتاب باشد هر روز، گلدان ميخشكد، بايد هر روز آبش داد.
پس ديگر ملتفت باشيد، دقت كنيد، گياهها سرهم آب تازه ميآيد توش. اين آب نميماند توي درخت، مدت مكثش همينقدر هست كه از اين پائين برود تا سر شاخ درخت. آنجا كه رفت از سر شاخ بيرون ميرود، از مسامات هي بخارات بيرون ميرود. از اين است كه محتاج ميشود به بدل مايتحلّل. سر هر نوبهاي بايد آبش داد، آبش ندهي ميبيني فردا زرد ميشود، پسفردا خشك هم ميشود. پس ما تري في خلق الرحمن من تفاوت بر همين نسق است بدن حيوانات، سرهم بايد لامحاله يك غذاي موجودي باشد توي بدن. اين غذا اگر ميمانْد توي بدن، ديگر محتاج نميشدند به غذا، گرسنه نميشدند. پس اين غذا قدري مكث ميكند در بدن و بعد تحليل ميرود. قدريش بول ميشود، قدريش غايط ميشود، قدريش بخار ميشود، قدريش عرق ميشود، قدريش از چشم بيرون ميآيد، قدريش از گوش بيرون ميآيد، قدريش از مسامات بيرون ميآيد. سرهم بخارات بيرون ميآيد از مسامات، جامه را كه ميپوشي بخارات در زيرجامه حبس ميشود، بدن گرم ميشود. باز هميني را كه ميبيني اينجا نشسته مثل چراغ خيالش كن. اين چراغ كه روشن است در ساعت دويم چراغ اولي نيست، چراغ اولي دود شد و به سقف نشست. ايني كه در ساعت دويم است تازه احداث شده. بل هم في لبس من خلق جديد تو همان ديروزي نيستي، آن ديروزي آنچه از آن دفع شد رفت. تازه گرسنه شد، غذا خوردي سيري تازه آمد، غذا جاش آمد؛ نهايت به اندازه ديروز آمد. پس ببينيد خدا سرهم دارد اماته ميكند، سرهم دارد احيا ميكند. هر نفَسي را كه ميكَشي ميميري، هر نفَسي را كه پس ميكَشي زنده ميشوي. سرهم ميخوابي ميميري، سرهم بيدار ميشوي زنده ميشوي. وقتي بيدار ميشوي بگو الحمدللّه الذي احياني بعد ما اماتني پس يك روحي است كه دخلي به اين بدن ندارد و آن روح در عالم اين آب و خاك نيست. اين آب و خاك روح نميشود، اين آب را آتش ميكني بخار ميشود، آتشش را زيادتر ميكني دود ميشود، آتشش را زيادتر ميكني هوا ميشود. آتش نميكني برميگردد هوا بخار ميشود، برودت غلبه ميكند ابر ميشود، زيادتر باز برودت غلبه ميكند آب ميشود ميچكد پائين. درست دقت كنيد انشاءاللّه، پس ديگر فراموش نكنيد اين آب و خاك اين دنيا بدانيد روح نميشود. به همان پستائي كه ديروز دست دادم حالا هم تكرار ميكنم كه توي كار باشيد. اين بدن هميشه توي حال منزلش است. ملتفت باشيد اين از سرماهائي كه هنوز نيامده سردش نميشود، حالا به سرمائي كه زمستان بعد از اين ميآيد سرماش نميشود، به گرماهائي كه در تابستان بود و گذشت گرماش نميشود. حالا هوا هرقدري هست به آنقدر گرماش ميشود، سرماش ميشود. گرسنهاي الآن، به غذاهائي كه پيش خوردهاي سير نميشوي. آنها دفع شد، دود شد رفت. به غذاهاي آينده سير نميشود، هرچه نصيحتش كني كه به غذاهاي بعد غذا ميدهم تو را، حاليش نميشود. غذاش ندهي حالا ميميرد. هرچه بگوئي بُزك نمير بهار ميآيد، بُزك ميميرد تا بهار. پس اين بدن هميشه در حال واقع است، آب ميخواهد حال بايد بدستش داد، از آبهاي آينده تشنگيش رفع نميشود، از غذاهاي آينده سير نميشود. از غذاهاي گذشته هم كه تحليل رفته و در بدنش نمانده سير نميشود. اين هميشه توي حال واقع است. پس نه ماضيها در اين اثر ميكند نه مستقبل. من لُريش را كه عرض ميكنم اينجورها ميشود، به اين آساني كه ميبينيد. پس آبهاي آينده به اين نميرسد. سرماش همينطور است، گرماش همينطور است، منافعش همينطور است، مضارش هم همينطور است. بهمينطور هلمّجرّا فكر كنيد انشاءاللّه. اما ببينيد توي همين بدن هست يكروحي كه از گذشتهها خبر ميشود، از آيندهها خبر ميشود و اين مردم واللّه اينقدر احمقند، واللّه هيچ اغراق عرض نميكنم. هرچه چنه بزنم كه احمقند، باز بدانيد كه اين مردم احمقترند، از ابنهبنّقه احمقترند. ابنهبنّقه يكاحمقي بود در عرب او همان يكاحمق بود معروف شد، حالا همه احمق شدهاند. ديگر حالا «البليّة اذا عمّت طابت». ابنهبنّقه آنقدر احمق بود كه كدو به پاي خودش ميبست. ميگفتند چرا كدو ميبندي به پاي خود؟ ميگفت براي اينكه خودم را بشناسم. وقتي كه بيدار ميشوم ميبينم اگر كدو هست، ميدانم من منم، وقتي نيست، من گم شدهام. بچهها فهميدند اين را، اين بود كه هروقت ميخوابيد ميرفتند كدو را واميكردند. وقتي كه بيدار ميشد ميديد كدو نيست، داد و بيداد و معركهاي ميگرفت كه من گم شدهام. ميگشت تا كدو را پيدا ميكرد، كدو كه پيدا ميشد آرام ميگرفت. ملتفت باشيد و ميخنديد به همچو احمقي و بايد بخنديد. اين مردمي كه ميبينيد نميخندند براي اين است كه كدو به پاشان بسته. اين كدو را تا واكني مضطرب ميشوند كه ما گم شدهايم. اي احمق؛ آن چيزهائي كه از تو دفع شد كه تو نبودي، فضله بود، گند ميكرد. تو بينيت را ميگرفتي، آب ميآوردي خودت را ميشستي، جانت فارغ آنوقت بگو الحمدللّه الذي دفع عني الاذي لكن حالا اين فضلات را جمع ميكنند، روي هم ميريزند، داخل هم ميكنند و آنها را ميسرشتند و انسان درست ميكنند. مثل همانخري كه گفته و توي كتابش نوشته، خودتان برويد توي كتابش ببينيد كه همينطور نوشته. دليلي هم كه آورده اين است كه انساني را كه حوريهاي به او ميدهند سرش در مشرق و پاش به مغرب است و انسان به اين كوچكي همچو حوريهاي را چكارش ميكند؟ بخواهد جماع كند با او، يكجاش هم برود توي فرج همچو حوريهاي، مثل مورچهاي است كه در دريائي افتاده باشد. پس جماع نميتواند بكند با همچو حوريّهاي، پس انسانش را بايد بزرگ كنند تا بتواند. خوب حالا كه بايد بزرگش كنند، چطور بزرگش ميكنند؟ اين بولها، اين غايطها، اين چركها، اين موها، اين كثافتها، اين كوفتها، اين استسقاها، اين چيزهاي كثيف متعفّن كه از انسان دفع شده، همه را ميآرند جمع ميكنند، خمير ميكنند انسان را از اينها ميسازند. يك انسان درازي گُندهاي كه به اندازه آن حوريه باشد، بلكه بايد قدري بزرگتر هم باشد از آن حوريه. ملتفت باشيد، اين خرافات و اين هذيانها را كه اين خر گفته و برداشته توي كتابش نوشته و اسم بزرگي هم سر كتابش گذاشته. خواسته باشيد، برداريد بخوانيد، اين هذيانها هست در دنيا.
خلاصه ، شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، آنچه گذشت كه گذشت، فضلات را بردند در املاك انداختند جزء زراعت ديگري شد، آنها هيچدخلي به تو ندارد، چراكه تو اصلاً خبري نداري از آن، آني هم كه نيامده داخل بدن تو نشده كه دخلي به تو داشته باشد، تو خبري نداري از آن. پس در حال واقعي، در همان آني كه واقع هستي واقعي نه در گذشته، نه در بعد. خيلي زود هم اين آن ميگذرد، حالا تا ميروي بگوئي من منم، تو مردهاي؛ و در همان آني كه گفتي منم، نيستي. تا ميخواهي بگوئي من، منَش رفته، منِ ديگر بجاش آمده و اين آن چنان سريع است كه اشاره نميشود به آن كرد. و اين را ساير حكما هم گفتهاند، آنقدر سريع است كه قابل اشاره نيست. تا بگوئي اين، اينش رفته، آني ديگر آمده. و همچنين چراغ كه مثَل ميزدم، هر آني روشن ميشود و چراغ اولي تمام ميشود؛ همينطور است اين بدن، در هر نفَسي، در هر آني هي خدا اماته ميكند اين بدن را و هي احيا ميكند. هي ميميراند اين را، هي زنده ميكند، هي گرسنه ميشود. آني كه زنده است كيست؟ هماني كه در آن آن واقع است. آن آن بطوري هم سريع است كه تا ميگوئي من، من مرده است. لكن آني كه ميگويد، غير از ايني است كه ميميرد. ايني كه ميگويد من و نميداند آني كه مُرد كجا انداختند؛ در حمام رفت، كيسه كشيد، آن چركها كه دفع شد كجا ريخت؟ نميداند انسان كه كجا ريختند آنها را. هوائي كه در بدن تو بود و بيرون آمد، نفَس كه بيرون ميآيد ديگر تو خبر از آن نداري. لكن آني كه ميگويد «من» آن كدو نيست، اينها آن «من» نيستند، اينها كدو است. و شما انشاءاللّه اصحاب كدو نباشيد، شما ابنهبنّقه نباشيد. آني كه ميگويد من غير از ايني است كه ميريزيش بيرون، باز بعد ميآشامي آبي ديگر، آبي است ميآيد توي اين حوض، زيرابش را ميكشي ميرود بيرون. همانوقتي كه توي شكمت هست، آنها تو نيستي. آب وقتي توي كاسه است دخلي به من ندارد، آب آنجا گذاشته توي كاسه، چه دخلي به تو دارد؟ توي دهانت هم كه رفت آن آب، تو نيستي. وقتي كه توي معدهات رفت آنجا هم آب است، تو نيستي. يابو كه آب خورد رفت در معده او، باز آب است، آنجا آب دخلي به يابو ندارد. اينجا كه بود آب بود، آنجا هم رفت آب است، وقتي هم بول ميكند يابو نيست كه بيرون ميآيد، بول يابو است. بول يابو، يابو نيست. ديگر مثل آن احمق اگر نميشوي، نميگوئي بولها را جمع ميكنند يابو ميسازند. بول، يابو نميشود. بول چه دخلي به يابو دارد؟ پس آن مني كه ميگوئي نه آن كاسه آبي است كه نخوردهاي، نه آن آبي است كه در دهانت است، نه آن آبي است كه توي معدهات رفته، نه آن بولي است كه ميكني و ميريزي بيرون. آن اصلش مردم اين دنيا نيست، آن «من» او است. حالا آن من يكجائي ميخواهد بنشيند، حالا هرجا كه نشست، آنجا كرسي من ميشود. حالا آن كرباس آنجا افتاده من ميآيم روي آنجا مينشينم. حالا من آنجا كه نشستم، آيا كرباس شدهام؟ كرباس دخلي به من ندارد. روي خاك كه نشستم، آيا من خاك شدهام كه روي خاك نشستم؟ بهمينطور من اين بدن نيستم. حالا اين «من» نهايت توي اين بدن نشسته، اين بدن دخلي به آن ندارد و آن «من» واللّه توي دنيا خلق نشده، عالمش عالم ديگري است.
باز دقت كنيد بفهميد چه عرض ميكنم. ببينيد اين بدن در سنة فلان بخصوص تركيب شده، در سنة فلان هم متفرق ميشود. لكن اين من در فلان سنه درست نشده، در فلان سنه هم خراب نميشود. در فلان سنه سهل است، در فلان قرن بگو، و قرون را ببر پيش و ببر پس. آني كه ميگويد من، آن زير اين آسمان منزلش نيست، روي اين زمين منزلش نيست. او از عالمي ديگر آمده، روي اين كرسي نشسته. بدن واللّه مثل كرسي است بعينه يعني اين بدن را عرض ميكنم، بدن اصلي را نميگويم اين بدن دخلي به انسان ندارد. پس اين بدن چهچيز است؟ اين بدن ظاهري يكقدري آب است، يكقدري گوشت است، يكقدري گندم است، يكقدري جو است، يكقدري نخود است، يكقدري عدس است و هكذا. اينها با هم جمع شده اين بدن درست شده. اينها ميماند سرجاش، قدري چرك شده، قدري بول شده، هي بيرون آمده دوباره بايد جاش برود. ملتفت باشيد، آن ناني را كه تو نخوردهاي كه تو نيستي. مشو مثل آن احمق كه خيال كني نان را به خودت كه ميچسباني اين نشانه تو است، ديگر گم نميشوي. يك خر احمقي بود همچو كاري كرد، آن خر ضربالمثل شد كه اين ازبس احمق است كدو را كه به پاش ميبندد خيال ميكند اين خودش است. كدو را كه واميكنند داد و بيدادش بلند ميشود كه من گم شدهام. اي خر، پس اين كيست دارد حرف ميزند؟ كيست مضطرب است؟ همان توئي.
پس خوب فكر كنيد انشاءاللّه، اين مثَل است عرض ميكنم براي آساني، فكر كنيد آبي كه در كاسه است كه تو نيستي، آب است. آيا نميبيني آن را كسي ديگر ميخورد، تو را نخورده. آب ميآيد توي معده، باز تو نيستي. از آنجا هم بيرون ميآيد، باز تو نيستي؛ غذا همينطور. حالا مجموع اين بدن همينطور است، هي نان ميخوري و نان ميآيد اينجا جزء تو نميشود، و بيرونش ميريزي. و همچنين برنج ميخوري جزء تو نميشود، بيرون ميريزي. حتي نفس ميكشي جزء تو نميشود، باد است ميآيد توي بيني تو و بيرون ميآيد، باز اين جزء تو نميشود. آن سرماها، آن گرماها هيچكدام جزء تو نميشود. محتاج هستي به اين، خدا صنعت كرده تو را محتاج به ملكش كرده. پس يك روحي داريد غير از اين بدن، اين بدن بخودي خودش نه ميتواند ببيند، نه ميتواند بشنود، نه ميتواند راه برود، نه ميتواند ساكن باشد به اراده، نه گرسنه ميشود. آيا مرده گرسنه ميشود؟ آيا تشنهاش ميشود؟ سيخش بزني آيا دردش ميآيد؟ مرده را بسوزاني، هيچ داغ نميشود، دردش نميگيرد. باز مرده كه عرض ميكنم غير از مرده اناسي است. شما عرضهائي كه من ميكنم ببينيد كجاش را ميگويم، ذهنتان را توي عرضهاي من بياريد نه توي خيالات خودتان. مرده انساني دست به او ميزني دردش ميآيد، اين است كه وقتي غسلش ميدهي ميفرمايند دست بملايمت به بدنش بكش، دردش ميآيد. فرمودهاند در وقت غسل، بملايمت دست به ميّت بزنيد كه جان تازه از بدنش بيرون رفته، ميرنجد. ملتفت باشيد اينها را نميخواهم زيرش بزنم، لكن جسمي را ميخواهم عرض كنم كه دخلي به انسان ندارد. آب توي كاسه را ميگويم كه حركتش ميدهند، آيا تو مضطرب ميشوي؟ وقتي هم آب را ميخوري، آب كه حركت كرد، تو نجنبيدهاي. وقتي هم بيرونش ميريزي به تو طوري نشده. حالا اين بدن اينجوري كه هيچدخلي به بدن اصليتان ندارد، اين وقتي ميميرد، حالا ديگر بسوزانيش هم نميفهمد. بلي بدن اصلي توي اينجا هست، راست است؛ آن مطلبي ديگر است دخلي به اين مطلب كه حالا عرض ميكنم ندارد. بله آن بدن اصلي بعينه مثل برادة طلا و هر فلزي، نرمة طلا ريخته توي اين خاكها. مجموع اين خاكها را حركت ميدهي البته برادهها هم حركت ميكند، جابجا ميشود. لكن برادهها هرقدر هست، نه كم ميشود نه زياد ميشود. دهمن خاك يكمثقال طلا توش هست، اين را شستيم تا پنجمن خاك شد، باز آن يكمثقال طلا در اين پنجمن خاك هست. جميع خاكها را هم بشوئي بريزي، باز همان يكمثقال طلا هست، هيچ كم نميشود، زياد نميشود. اگر اينها را داشته باشيد، ميفرمايند همينجور است فرمايشات شيخمرحوم و حالا معني آنها را اگر فكر كنيد يادش بگيريد ميتوانيد. ميفرمايند اگر بدن انسان را در اين دنيا بكشند يعني آن جوري كه بدن انسان را بايد كشيد، و بدن انسان به اين قپانهاي متعارفي كشيده نميشود ميفرمايند اگر بدن انسان را در اين دنيا بكشي و در برزخ بكشي و در آخرت بكشي، هيچ سر موئي كم و زياد نيست، همه هموزن است. بعينه اگر يكمثقال برادة طلا را بريزي توي صدمن خاك، باز يكمثقال است. حالا خاكهاش را پنجاهمنش را بشوي، باز يكمثقال است؛ باز دهمن ديگرش را هم بشوي، باز يكمثقال است، دهمن ديگرش را بشوي، باز يكمثقال است بهمينطور تا برسد به جائي كه يكمثقال خاك و يكمثقال طلا بماند باز يكمثقال طلا است، اين را هم بشوي باز يكمثقال است همانقدريكه اول بوده. خاك، طلا نيست؛ طلا، طلا است. خاك، خاك است. بله طلا روي طلا بريزي زيادتر ميشود البته. هرچه عمل بيشتر كني بدن چاق ميشود، او به غذاخوردن چاق نميشود و اين به غذاخوردن چاق ميشود، به نخوردن لاغر ميشود و دخلي به تو ندارد. لكن آن بدن اصلي تو به علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت بزرگ ميشود و بدن انساني واقعاً بزرگ ميشود بقدريكه واللّه از اين دنيا بزرگتر ميشود. ملتفت باشيد، باز حالا نميخواهم توي اين مطالب، اصلش بيفتم. محض نمونه عرض ميكنم، حالا هم نفهميد سهل است، عطف كنيد به آن چيزهاي ديگر كه نميفهميد. اندك مؤمني كه برود به بهشت، مثل آن اطفال مؤمنين كه ضعيفترين مكلّفيناند كه هيچ نه نمازي كردهاند، نه روزهاي گرفتهاند، اينها را كه ميبرند به بهشت مثل همينجور مؤمنين را كه به بهشت ميبرند، ميفرمايند هفتهمسر دنيا ملك به ايشان ميدهند و اين در تمام اين مملكتها تصرّف دارد. و شما ببينيد در همينجا كه نشستهايد در هيچجا نميتوانيد تصرف داشته باشيد، نه در هواش، نه در آبش، نه در خاكش، هيچ تصرف نداريد؛ و هفتهمسر اين دنيا را به ضعيفترين مؤمنين ميدهند و در جميع جاهاش تصرف ميكند و مالش است و هر ملكي كه بتصرف تو نيست، مال تو نيست. باز تو مثل همان ابنهبنّقه شدهاي كه خيال كردهاي اين چيزها مال تو است. ملكي را كه تو ميميري و وارثت ميبرد، آيا مال تو است؟ ملكي را كه غصب ميكنند، آيا مال تو است؟ آني هم كه غصب ميكند ميبَرَد، مال او نميشود. واللّه دنيا ملك كسي نخواهد شد و آني كه ملك كسي ميشود آنها است كه از خودش صادر شده؛ بشرطي كه آن نصيحت اول را فراموش نكني. سعي كن بفهمي مطلب را، مكرّر عرض كردهام ملك هر كسي فعل صادر از خود او است. محال است چيزي را به كسي بتوان داد خدا با آن قدرت نميدهد محال را، قدرت به آن تعلق نميگيرد، نكرده است و نميكند. تو ميچشي، چشيدن كار تو است. اين كار تو مال تو است، اگر شكمت را پاره كنند و حلوا توش بگذارند، تو حلوا نخوردهاي اصلاً تو آكل نيستي؛ بلكه بسا خبر هم نشدهاي. آني كه به تو ميرسد هماني است كه ميفهميش اگر بايد بفهمي بايد بچشي حلوا را، چشيدن تو حلوائي است كه به تو رسيده. ميبيني احساس سردي آب ميكني، آني كه احساس ميكني مال تو است. آنچه را ميبيني فعل تو است، تو چشمت را واميكني ملك خدا را ميبيني. فعل از تو صادر ميشود، ملك خدا مال تو نيست. پس مطمئن مباش كه ملك دارم، اينجور اطمينانهائي كه همهاش فريب است، اطمينان نيست. ملتفت باشيد معني فريب را ياد بگيريد. شيطان ميگويد اين خانه مال تو است، تو هم انسي گرفتهاي خيال ميكني مال تو است، اين فريب است، شيطان گولت زده محال است مال تو باشد. لكن همين خانه بقدريكه تو تصرف در آن داري، همانقدر مال تو است. بقدري كه چشمت ببيند رنگهاش را، شامّهات بشنود عطرهاي بوي اين خانه را، ذائقهات بچشد طعوم اين خانه را و هكذا. مثال حكيمانهاي مكرّر عرض ميكنم، فرض كن كسي را توي صندوقي كنند دورش را محكم ببندند و صندوق را بار كنند ببرند در باغي، عوامالناس و آن كساني كه مثل ابنهبنّقهاند ميگويند كه اين شخص را بردند به باغ. از خود اين شخص بيچاره ميپرسي كه تو رفتي به باغ؟ ميگويد واللّه من محبوس بودم توي صندوق، نفهميدم. ميپرسي گلهاش را ديدي؟ ميگويد نه. ميپرسي ميوههاش را خوردي؟ ميگويد نه. ميپرسي رنگ باغ را ديدي؟ ميگويد نه. ميپرسي صداي بلبلهاش را شنيدي؟ ميگويد نه. ميپرسي هواش چهجور بود؟ ميگويد ندانستم. پس آن بيچاره هيچ خبر ندارد از باغ؛ عوامالناس ميگويند اين را بردهاند به باغ، علما و حكما ميگويند اين به باغ نرفته. باغ آن كسي رفته كه ميوهاش را خورده باشد، رنگهاي باغ را اقلاً ديده باشد، بوهاش را اقلاً شنيده باشد. پس اين مشاعري كه داريد چرت نزنيد، غافل نباشيد، اين چشم راهِ رفتن به باغِ الوان و اضواء است. راه رفتن به باغِ الوان و اضواء چشم است؛ آن باغ همهاش گلها و شكوفهها است و تو بايد بروي آنجا ببيني. چشمت را كه هم ميگذاري، نرفتهاي آنجا. اينجاها هم همهاش رنگ است. واللّه رفتن به باغِ اصوات آن هم باغي است، باغِ صوت است. صداهاي خوب هست و صداهاي بد هست، صداهاي مهيب هست؛ بسا كسي نعرهاي بكشد جمعي را هلاك كند. جبرئيل نعره ميزد قومي هلاك ميشدند و آسمان گاهي قرقر ميكند آدم مرتعش ميشود. باغي است باغِ اصوات، راهِ رفتنِ به باغ صداها، گوش تو است. تو بايد گوش بدهي، گوش كه دادي ميروي به آن باغ. حالا رفتهاي به باغ صوت، گوشَت را ميگيري، تمام عالم صدا باشد، تو نرفتهاي. راهش اين است كه بروي. هر چيزي راهي دارد. همچنين راهِ رفتنِ به باغِ طعمهاي مختلف همين ذائقه است. تو بايد بروي كه رفته باشي، حالا تو زبانت بارگرفته است، دهانت را بهم گذاشتهاي، ببرندت جائي كه طعمها است تو توي آن باغ نرفتهاي. همچنين رفتنِ به آن باغي كه هواهاش خوب است، راهِ رفتنش همين لامسه است. اگر تو از راه لامسه رفتي به باغ هواها و اعتدالها، به باغ رفتهاي؛ از راه لمس خود نروي، از آنجا خبر نداري. بر همين نسق داشته باشيد واللّه هيچ اغراق نيست، علم به حقيقت شيء است، علم حكمت است، دخلي به قال قال ندارد، بايد گوش داد كه چه ميگويم. اين است كه عرض ميكنم محال است كسي چيزي را كه نكرده به او بدهند. ليس للانسان الاّ ماسعي چه كنند؟ فعل هركسي را ميگويند مال خودت است، خوب است خوب مال تو است، اگر بد است مال بد لايق صاحب بدي است. ديگر چنين چيزي را بهكي بدهند؟ به غير نميشود و اين داخل محالات است كه بدهند. ولو غير كمكِ غير ميتواند بكند، راست است، مني كه اينجا نشستهام علمي كه در سينه من است، من آن علم را نميتوانم به كسي بدهم، شما به زور از من نميتوانيد بگيريد، به التماس هم نميتوانيد بگيريد؛ من هم به التماس يا به زور نميتوانم به شما بدهم. اما من كه ميگويم آنوقت شما ياد ميگيريد، همهجا همينطور است. شفاعت را اگر شنيدهايد، نيابت را اگر شنيدهايد بدانيد از همين بابها است. انشاءاللّه دقت كنيد كمك ميتوان كرد، اما فعل كسي مال كسي ديگر نميشود كمكها را تعبير ميآرند. آنهائي كه كمك ميكنند، فعل مال آنها است، به آن هم منفعت رسيده. نُه تاش مال آن است كه ميكند يكيش مال آن است. بسا هزارتاش مال آن است يكيش مال اين. پس اينها كمكها است و اين كمكها هست. بله، من علمم صادر از من است، به شما محال است بدهم. لكن ميگويم علم خود را و تكميل ميكنم، شما هم ميشويد عالم و همهجا همين جور است، تعليمات همين جور است، شفاعتها همين جور است، نيابتها همين جور است.
باري، پس عرض ميكنم آن مني كه اينجا نشسته است، آن غير از ايني است كه ميبيند و آن من اصلش در اين دنيا منزلش نيست. فكر كه ميكنيد به همينها اوضاع قيامت را ميفهميد. مگر قيامت محل انكار است؟ بله، محل انكار ابنهبنّقه است، توي قيامت دارد داد ميزند كه چرا كدو از پاي من واشده، هي داد ميزند كه من گم شدهام. اي احمق، تو كيستي كه مضطربي؟ چطور بايد حاليش كرد؟ بايد بهوشش آورد، آنقدر چوبش بايد زد كه بهوش بيايد. هي چوب بايد به كلّهاش بزنند كه بيدار شود تا آنوقت كدو را بيندازد. واللّه وجود اين اناسي منزلشان در قيامت است، الآن در قيامت نشستهاند، الآن جاي انسان، همين حالا كه نشسته است در قيامت است. يا در جهنم است يا در بهشت است و كفّار الآن در جهنّمند و انّ جهنّم لمحيطة بالكافرين آنجائي كه خدا نگفته است و رفتهاي و آنجا نشستهاي، همانجا جهنّم است و در جهنّم نشستهاي. آنجائي كه خدا گفته رفتي و آنجا نشستي، در بهشت نشستهاي. پس جاي انسان، و عالم انسان غير از عالم حيوان است، عالم حيوان غير از عالم گياهها است، عالم گياهها غير از عالم جمادات است، عالم جن غير از عالم شما است، عالم ملائكه غير از عالم جن است؛ همه هم عوالم دارند. جن ميآيد توي اين مجلس همين حرفها را ميآيند ميشنوند تعليم ميگيرند، ميروند. آنها هم شيخي دارند، بالاسري دارند، كافر دارند، مؤمن دارند، همه طايفه ميانشان هست. شما نميبينيدشان، شما توي عالم آنها نيستيد نميشناسيدشان. اين روشنائي اينجا هست، تو كه چشمت را واميكني و تو ميبيني، آنوقت تو ديدهاي، چشمت را هم ميگذاري نميبيني. چشمي كه جن ميبيند تو نداري نميبيني آنها را، آنهائي كه جني هستند، جني دارند و آن جن دارد ميبيند. بپرسي از او ميگويد چندتا هستند ميآيند ميروند، صداشان را ميشنود جنّي ميبيند همه آنها را، شما نميبينيد. او روشن ميبيند، شما هيچ نميبينيد. همچو بعينه عرض ميكنم بدون تفاوت مثل اينكه وقتي چرت بزني در عالم چرت ببيني جاي روشني را، اين چشمت هم هم است مثل خوابديدن كه وقتي خوابيدهاي شب است و تاريك، زير لحاف خوابيدهاي روشنائي در اين دنيا نيست لكن خواب ميبيني جاي روشني را. بهوش كه ميآئي نميبيني آنجا را، ميفهمي همچو چيزي هست، لكن ميگوئي خيال كردهام، پس هست همچو چيزي. ميخواهم عرض كنم واللّه حجت خدا آنقدر تمام است كه هركس هرقدر بخواهد اغراق كند، باز از آن هم تمامتر است. نمونهاش همين خواب. هركس هرقدر خواب دروغ ببيند، گاهي خواب راستي هم ميبيند، به همان حجت تمام ميشود. و عرض ميكنم خوابديدن نبود سابق، و در زمان ادريس، بناكرد درس دادن. پيش از زمان ادريس، درس دادن نبود. او بناي درس دادن را گذارد. اشتقاق لفظ ادريس هم از درس است، ادريس بناكرد درس دادن. ازجمله مطالب درسش يكي اين بود كه شما مردمِ اينجا نيستيد، ميرويد جاي ديگر. پيشتر كه درس نميدادند انبيا از ترس اولاد قابيل بود. قابيل وقتي هابيل را كشت بعد از مدتها خدا هبهاللّه را به آدم داد، آدم بناي التفاتش را با هبهاللّه گذارد. قابيل ديد كه پدرش از آن نمره رفتار ميكند با هبهاللّه. قابيل آمد پيش هبهاللّه به او گفت آيا تو هم ميخواهي جانشين پدرت باشي، ما فعلة تو باشيم؟ ما همهكار ميكنيم، تير مياندازيم، شكار ميكنيم اما شكارهاش هم شكار خوك بود ما همهكاره هستيم. حالا پدر ما ميخواهد كه ما را نوكر شما قرار بدهد و تمكين اين را نداريم. هابيل را روي ما واداشت من بردم كشتمش. حالا اگر آنجورها تو هم ميخواهي بكني تو را هم ميكشم. شيث گفت چه بايد بكنم؟ گفت هرچه هستي باش، من كاريت ندارم بشرطي كه تو اظهارش را نكني، هيچ ادعا نكني كه من آقايم شماها بايد نوكري من را بكنيد. كه اگر اظهار بكني من هيچ اطاعت تو را نميكنم، تو هم هيچ حرف با من مزن، امر مكن، نهي مكن؛ و همينطورها هم بود. اولاد قابيل همه ظلمه، همه جبابره، همه گردنكش، همه سختدل؛ جرأت نميكردند اولاد هبةاللّه كه نفس بكشند، ادعاي نبوت نميكردند، ادعائي نميكردند مگر با كسي كه خاطرجمع بودند سرگوشي ميكردند، حرفي ميخواستند با او ميزدند.
خلاصه، ادريس بناكرد درس دادن يكي از درسهاش اين بود كه شما مردمِ اينجا نيستيد، قيامتي هست بايد رفت آنجا. كارهاي اين دنيا ميگذرد خواه مشغول باشي به كارهاي دنيا خواه مشغول نباشي. مردم ميگفتند ما از كجا بفهميم همچو جائي هست؟ آنوقت خواب را مسلط كرد بر مردم و پيش از آن خواب نبود. و همين خواب نبود را باز آنطوريكه مردم خيال ميكنند نيست. عرض ميكنم نه اين است كه پيش از ادريس كه خواب نبود، آدم نميخوابيد، قابيل نميخوابيد، يا آنهائي كه بودند نميخوابيدند، خير، ميخوابيدند اما خواب نميديدند. در زمان ادريس بناكردند مردم خواب ديدن، آنوقت تصديق كردند ادريس را كه جاي ديگر را هم ديديم كه اين بدنمان افتاده خودمان جاي ديگر داريم سير ميكنيم. آنوقت اقرار كردند كه جاي ديگري هم هست كه روشنائيش دخلي به روشنائي اين دنيا ندارد، معاملاتش دخلي به معاملات اين دنيا ندارد، حركاتش، سكناتش دخلي به اين دنيا ندارد. و همين نمره است كه ميگويم شخص الآن جاش در قيامت است و آنجا نشسته، اما همانجا زيرپاش كرسيي هست؛ كرسي عالم خيال است. آن كرسي روي كرسي ديگر است زير پاي آن پله حيات است، زير پاش پله نبات است، زير پاش پله جماد است. اين پلهها روي هم روي هم است، آني كه سر منبر نشسته، او است كه ميگويد «من»، اين پلهها «من» نيست. پلهها را گاهي عوض ميكنند، گاهي اره ميكنند، شقاقلوس ميگيرد ميبرند، عوض ميكنند. پايه را موريانه خورده بايد عوض كرد، بدل مايتحلل چوبها است. خيالات را عوض ميكنند، حيات را عوض ميكنند، نبات را عوض ميكنند، اما جمادات را عوض نميكنند. پايههاي كرسي را هي اصلاح ميكنند، هي روغن ميزنند. روغن ميرود باز روغن ميزنند، براي چه؟ براي آني كه بالاي منبر نشسته. آن كيست؟ آن هماني است كه هميشه دارد حرف ميزند، آن جاش آنجا است يا در بهشت است يا در جهنّم است. جهنّم آنجائي است كه گفتهاند مرو، حالا لج ميكني و ميروي، به جهنّم رفتهاي. هي اصرار ميكنند، ابرام ميكنند، وعد و وعيد ميكنند كه مرو آنجا، آنجا بد جائي است، مار هست، عقرب هست، درندگان هستند. هي دعوت ميكنند به بهشت، باز ميخواهي بروي به جهنّم، كاريت ندارند. انّ جهنّم لمحيطة بالكافرين همينطور مؤمنين واللّه توي بازار كه راه ميروند توي بهشت دارند راه ميروند. مؤمنين روي زمين راه ميروند و در بهشت راه ميروند. منافقين روي زمين راه ميروند، توي هر باغي، هر بستاني، هر عيشي، هر عشرتي كه هستند در جهنّمند. خيال ميكنند عشرت است و عيش است، پوستش را كه ميكَني عيش و عشرت نيست. انسان در عالم خواب طلا و نقره در خواب ميبيند، اينجا همّ و غم و غصّه است. طلا و نقره در اين دنيا خيلي عزيز است، تا در عالم مثال ميرود آنجا كه ميرود گند است و تعفّن است و نجاست، اين است كه آنجا خواب ميبيند در نجاست افتاده يا نجاست به رختهاش ماليده شده، اينجا طلا و نقره بدستش ميآيد و اغلبي دلشان ميخواهد آنجا نجاست را بخواب ببينند، از بس دوست ميدارند پول را. لكن آنجا نجاست است، آنجا دارد بينيش را ميگيرد ميگريزد و از هماني كه آنجا بينيش را ميگرفت اينجا كه ميآيد حظّ ميكند از آن، همچو جور مردمي هستند اين مردم.
خلاصه، طلا و نقره اينجا نجاسات آنجا است، آنجا طلا و نقره نيست اصلش اين طلا و نقرهها آنجا نيست. آنجا هم طلا هست، آنجا هم نقره هست، آنجا هم جواهر هست و عرض ميكنم واللّه تمام جواهر جاش در بهشت است. اما جواهر آنجا جوهري است كه نميشود بشكنيش، نميشود خرابش كني. آنجا بدني دارد صدهزار شمشيرش بزني، شمشير برميگردد و بدن باكيش نميشود؛ نمونهاش اينجا ياقوت را صد هزار چكش بزني، يا به سندان فرو ميرود يا به چكش، اصلاً خود ياقوت تغيير نميكند. آنچه هست آنجا هيچ فاني نميشود. آنجا هيچ آبش بخار نميشود، هيچ بخارش دود نميشود. آنجا آبش هميشه آب است، خاكش هميشه خاك است. آنجا نعمتهاش هميشه سرجاش هست، ميوههاش را هرچه ميخوري كم نميشود. آنجا ميچيني ميوه را همراه دست تو جاش همان ميوه بيرون ميآيد. تو ميخوري و حظّ هم ميكني و باز آن ميوه سرجاش هست، هيچ كم نشده. مرغ را بريان ميكني و ميخوري، استخوانهاش را روي هم ميگذاري سرجاش، خودش برميخيزد پرواز ميكند. تو هم خوردهاي و حظّ هم كردهاي، آن هم سرجاي خود مانده.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظميبا نسخهي ص115 در روز 24 /6/1390
(چهارشنبه 19 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
عرض كردم انشاءالله خوب ملتفت باشيد عالم روح عالمي است و جائي است . . . . @@ هيچ چيز نميسازد شما نميتوانيد بسازيد خدا هم نميكند و شما غافل نباشيد امكان بدئش از خودش است، عودش بسوي خودش است. اين امكان ابتدا ندارد چنانكه انتها ندارد و نخواهد داشت و هرگز خدا نبوده و هرگز هم خدا نخواهد شد و محال و ممتنع است خدا شود و محال و ممتنع است پيرامون آن مرتبه بگردد. ولكن صانع، اين امكان را ميگيرد بعضي را بهم ميچسباند، آبي را داخل خاكي ميكند گِل درست ميكند، آنوقت از گل چيزها ميسازد. ديگر شما اهل هذيان نباشيد كه بگوئيد آيا خدا قادر نيست گِلي بسازد بيآب؟ گِل بيآب، كوسة ريشپهن است. آيا خدا قادر نيست آتشي بسازد بيحرارت؟ آتش بيحرارت كوسه ريشپهن است و اينها هذيان است. آب را داخل خاك ميكنند، گِل ميسازند. حرارت را روي مادهاي قرار ميدهند، آتش ميسازند. حالا همينجور كه كوزه را كوزهگر ميسازد، اگر هم نسازدش اين نيست و اين را همه ميبينيد و ميفهميد، آسان هم هست، هيچ مشكل هم نيست مگر توي راهش نباشي. پس اين كوزه را اگر كوزهگري نسازد، اين نيست. گِلش را هم نسازد، نيست. حالا اين كوزهگر نه آب است نه گِل است نه كوزه، با وجوديكه اگر آب و گِل باشد و نباشد كوزهگري كه آب را داخل خاك كند، گِل كند كه كوزه بسازد، خودش كوزه شود، داخل محالات است. و در اينجا نكتهاي است كه اهل حق ميدانند كسي را كه گمان دارند گوش ميدهد، ياد ميگيرد، به او ميگويند. پس عرض ميكنم محال است گِل خودش بتواند سبو شود، يا كاسه بشود، يا كوزه شود. نه اين گِل ممكن است خودش سبو شود، نه ممكن است خودش كاسه شود يا كوزه شود. شما يادش بگيريد. بله ممكن است اين را كوزهگر بردارد هرجور ميخواهد بسازد. نه اين است كه ممكن است كاسه بشود خودش محال است واللّه محال است و اين سرّ توحيد را داشته باشيد. حالا كسي بگويد آيا چوب ممكن نيست در و پنجره شود؟ نه، محال است. بله ممكن است نجار بردارد چوب را به صورت در و پنجره كند؛ همچو ممكن است. حالا اين نجّار، در و پنجره نيست. اهل هذيان نباشيد، از همين لريهائي كه عرض كردم بدانيد همه ملك خدا همين وضعش است. پس كوزهگر كاسه نيست، كوزه نيست، سبو نيست. كوزهگر آن شخص داناي قادري است كه پيش از ساختن سبو ميداند چهجور سبو را بايد ساخت، ميداند گِلش به چه نرمي بايد باشد، به چه سختي بايد باشد، ميداند چقدر آب را داخل چقدر خاك بايد بكند. آيا كوزه خودش ميداند چقدر خاك ميبايد بردارد؟ و الآن خودتان كوزهايد؛ آيا خودتان ميدانيد اين بدن چقدر خاك دارد؟ آيا ميدانيد چقدر آب ضرور دارد، چقدر آتش ضرور دارد، چقدر از آسمانها ضرور دارد؟ همينقدر ميداني ساختهاندش، لازم هم نيست بداني. كوزه نبايد دانا باشد كه چه ميخواهد، كوزهگر ميداند كه كوزه به چه محتاج است، كوزهگر ميداند گِل را چهجور بايد ساخت، چهجور بايد خشكش كرد، چهجور بايد آتشش كرد، چهجور بايد رنگش كرد و اين هيچ چيز دستش نيست. و واللّه عرض ميكنم تمام ملك خدا همهشان همينطورند پيش صانع. هيچ نميدانند كجا ميروند و چه ميخواهند. ديگر تابع اين خدا ميشوي، همراهش ميآئي، تابع خدا هستي. خودت ميخواهي فضولي كني، بسماللّه هيچكار هم از تو نميآيد. انشاءاللّه دقت كنيد، تمام اين ملك دست صانع است، خدا ميداند كه اين خلق به چه محتاجند، به آنها ميدهد. همينجوريكه عرض ميكنم آن كساني كه ساختهاند، همان ساختهاش را ميدهند بدستتان. شما ببينيد نطفه ميريزد در رحمي، اين نطفه آيا خودش ميداند سر ميخواهد، خودش ميداند دست ميخواهد، پا ميخواهد، حلق ميخواهد، معده ميخواهد، ممرّ بول ميخواهد، ممرّ غايط ميخواهد؟ چه ميداند اينها را؟ آيا ننهاش ميداند اينها را چطور بايد ساخت؟ آيا باباش ميداند چطور بايد ساخت؟ هيچ نميدانند. پس صانع و آن كسي كه اين را ميسازد ميداند. حتي آن ملائكه كه ميفرمايند دو ملك هستند كه از دهان مادر فرو ميروند دو طرف اين نطفه مينشينند، عرض ميكنند كه خدايا اين را چه بسازيم؟ نر بسازيم يا ماده، خوشگل يا بدگل؟ و هكذا، خدا هم دستورالعمل به آنها ميدهد و ميسازند؛ حتي آنها هم نميدانند. واللّه آن ملائكه هم نميدانند چه ميكنند، به آنها ميگويند بكنيد، ميكنند. آن كسي كه ميكند صانع است لكن با دست ملَك، با اسباب.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن كسيكه ساعتساز است، او است ساعتساز، ولو توي اين ساعت يكيش مثل فنر است زور ميزند، يكيش مثل چرخ است. ديگر فنر چه ميداند چه ضرور دارد، چه ميداند چه ميكند؟ همين زور ميزند ديگر نميداند چكار ميكند، هيچ نميداند. ساعتساز ميدانسته اينها را چهجور متّصل كه ميكند ساعت كار ميكند، متصل بهم كه نكردند ساعت درست كار نميكند؛ پس ساعتساز ميداند. پس عرض ميكنم صانع ميداند اين طفل را براي توي شكم نساخته، ميداند اين را آنجا تربيت ميكند و ميسازد، ميداند بيرون كه ميآيد بايد جابجا بشود، پس آنجا پا ميسازد، پا آنجا نميخواهد. ميداند وقتي بيرون ميآيد بايد بدهد و بگيرد، آنجا دست درست ميكند براي بيرون؛ آنجا دست نميخواهد. ميداند اين وقتي بيرون ميآيد دهان ميخواهد، آنجا براش درست ميكند. آنجا دهان نميخواهد، دهان را براي بيرون درست ميكند، توي شكم دهان نميخواهد. در توي شكم هي خون حيض را از راه ناف ميمكد، دهان هم نميخواهد، آنجا دهانش بهم است. اين است كه وقتي تولد كرد طفل، سقف دهان طفل را اول بايد برداشت، بعد چيزي به دهانش گذارد. پس آنجا دهان نميخواهد، پس دهان را براي توي شكم نساخته. ملتفت باشيد، اينها را جدّي بگيريد و اينها جدّي است بازي مگيريد. مقابله صانع بازي نكرده است. فكر كنيد دهان براي بيرون است نه از براي توي شكم، توي شكم دهان زيادي است. راه بيني براي بيرون خوب است كه در بيرون نفس بكشد، توي شكم هيچ نفس نميكشد. تعجب اين است كه تا بيرون آمد اگر نفس نكشد خفه ميشود و آنجا نُهماه هست و نفس نميكشد. پس بيني را براي بيرون ساختهاند؛ اما توي شكم ساختند براي بيرون، براي توي شكم نيست. و هكذا چشم، توي شكم چشم نميخواهد؛ چشم براي بيرون است، گوش براي بيرون خوب است نه براي توي شكم، آنجا هيچ نميخواهند حرف بزنند كه گوشي بخواهند. گوش آنجا پُر است از آبهاي غليظ، هيچ نميشنود. بيرون كه ميآيد صداها هست، بعضي را بايد پيشش برود تا بشنود، بعضي صداها هست كه از آنها بايد بگريزد. گوش كه هست صداها را ميشنود.
خدا ميداند اگر از روي بصيرت فكر كنيد و هيچ مشكل هم نيست يادگرفتنش اگر فكر كنيد ميدانيد بهمينطور عقل را اينجا ميدهند براي جائي ديگر، اگر فكر كنيد اين را خواهيد يافت كه واللّه عقل توي اين دنيا ضرر دارد براي صاحبان عقل. مردم اگر عقل نداشتند مثل آهوها، مثل مگسها، مثل پشهها هيچ غصّه نداشتند. ببينيد آنها هيچ مينشينند غصّه بخورند؟ آهو هيچ مينشيند غصّه بخورد كه سال ديگر چه خواهد شد؟ علف است دارد ميخورد و هيچ غصّه ندارد. عقل است كه مآلانديش است، عقل براي دنيا خوب نيست، ضرر هم دارد. عقل است كه هي غصّه ميخورد و غصّه به بدن ميدهد. غصهها براي آدم ميآرد و غصهها است كه ريشها را سفيد ميكند، آدم را پير ميكند. عقل براي دنيا خيلي ضرر دارد. واللّه اين دنيا مثل شكم مادر است، پس اين عقل را ساختهاند براي جاي ديگر. هميشه دربند اين است كه آن آخر كار و عاقبت امر چه خواهد شد، هميشه آخر را نگاه ميكند. اين مردم آخر را نگاه نميكنند، همينقدر كه حالا كارمان بگذرد، ديگر نقلي نيست ميگويند امروز كار بگذرد فردا هرطوري ميشود بشود. فردا به مشقّتي بيفتيم، جهنّم. كارمان امسال بگذرد سال ديگر نقلي نيست. لكن شما بدانيد عقل را دادهاند براي اينكه آخر را ببينيد. ببين آيا انسان براي همين خلق شده كه بخورد و بياشامد، بخوابد، برخيزد، نهايت جماعي هم بكند، توليدمثل بكند؟ آيا براي همين ساخته شده؟ اگر براي همينها است، عقل ضرور نيست. همان آهوها، همان حيوانات كه در بيابانها چرا ميكنند، عقل هم ندارند و به آسودگي ميخورند، ميخوابند، برميخيزند، از بديها اجتناب ميكنند. هر گوسفندي از گرگ اجتناب ميكند، هيچ عقلي هم ضرور ندارد. جماعشان را ميكنند، بچه شير ميدهند، بزرگ ميكنند، عقلي هم ضرور ندارند. و واللّه اگر نبود آخرتي و نميخواستند مردم به آخرت بروند، هيچ عقلي ضرور نداشتند و اين عقل را براي آنجا ساختهاند، همينجوريكه سر و دست و پا را در شكم ميسازند. فكر كنيد پا توي شكم مصرفش چهچيز است؟ آنجا هيچ مصرفي ندارد، بلكه آنجا ضرر هم دارد. اگر آنجا پا نداشت لگدي به شكم مادرش هم نميزد. آنجا دست ميخواست چه كند؟ دست براي آنجا ضرر دارد، نبود بهتر بود. لكن اصل نطفه را ريختند در رحم همانوقت كه نطفه ريخته ميشود همانوقت ميخواهند چيزي درست كنند كه بيرون بيايد. حالا آنجا پا براش درست ميكنند، دست درست ميكنند، اعضا و جوارح درست ميكنند براي بيرون. بيپا كارمان نميگذرد، بيچشم كارمان نميگذرد، بيگوش كارمان نميگذرد، بيدهن نميگذرد؛ در شكم اينها ضرور نيست. راه مِري ضرور نيست، راهي كه غذا ميرود آنجا ضرور نيست. آنجا شكمبه ميخواهد چه كند، آنجا ممرّ بول ميخواهد چه كند، ممرّ ديگر ميخواهد چه كند؟ پس فكر كنيد با بصيرت، باشعور هرچه تمامتر ببينيد تمام آنچه طفل دارد و خدا ساخته است همهاش را براي بيرون ساخته، هيچ چيزش براي توي شكم نيست. فرض كن براي شكم باشد، براي توي شكم باشد، هيچ ضرور نيست نطفهاي بريزد آنجا. ديگر تدبير صانع را ببينيد و فكر كنيد چنان مستولي ميكند شهوت را كه آنهائي كه نرند بياختيار ميشوند كه به ماده بجهند و هيچ نفع و ضررش را ملاحظه هم نميكنند. آنطرف را چنان به هيجان ميآرد كه لابد ميشود به اين كار. براي چه؟ چراكه ميخواهد بچه درست كند. اگر نميخواست توليد كند نه اين شهوت در مرد بود كه اينجور كار را بكند نه در زن بود. واقعاً آدم خودش هم متحيّر ميشود كه اين چهكاري است كه آدم مثل ديوانهها ديوانگي كند. حضرتامير ميفرمايد اشبه اشياء به جنون، حالت شهوت است. اگر كسي اين حالت را نداشته باشد و ببيند اين حالت را ميخندد به اين حالت، ديوانهشان ميكند خدا چراكه آن غايتش اين است كه انسان درست ميشود. انسان براي آن كاري كه ساخته شده، غايتش اين است. بله اين توي شكم دست نميخواهد، پا نميخواهد، راه نفس نميخواهد، نفس نميكشد، راه غذا نميخواهد، ممرّ دفع نميخواهد و طفل آنجا تغوّط هم نميكند همان بول ميكند بقول بعضي از اطبا، جورش هم جوري است كه ميشود طوري ساخت كه بول هم نكند. اين است كه ميپرسند نمونه بهشت در دنيا چيست كه در بهشت غذا ميخورند و در بهشت مبال نيست؟ و الحمدللّه كه نيست، جاي طيّب طاهري است بهشت. عبداللّه سلام عرض ميكند خدمت پيغمبر9 و حضرت جواب ميفرمايند و به همينها هم ايمان آورد. پرسيد اينكه در بهشت غذا ميخورند و دفع نميشود نمونهاش در دنيا چيست؟ فرمودند نمونهاش در دنيا شكم مادر است. طفل در شكم مادر همينطور است. پس آنجا هم غذا ميخورند و تغوّط نميكنند. غذاهاي آنجا زيادي ندارد كه فضله شود و تغوّط كنند. آنجا آبها ميخورد و بول نميكند مثل طفل در شكم. بچه در شكم مادر تغوّط نميكند و اينجور حديث را كه ميبينيد بدانيد بول نميكنند اهل بهشت، بلكه اهل بهشت در بهشت عرق ميكنند، بلكه بچه هم بول نميكند. پس اين آبهائي كه در شكم دور بچه را گرفته در مشيمه و خيلي كارها از آن ميآيد اينها عرقهائي است در اطراف بچه كه اطراف او را گرفته، بول نيست و بعضي از اطبا خيال كردهاند كه بچه بول ميكند در شكم مادر و توي بول خودش غوطه ميزند. اگر اينطور باشد بچه ميميرد. بچه بعينه مثل ماهي است كه در آب افتاده است، تمام صنعت صانع در همين است، اين نطفه كه ساخته ميشود اينرا اگر بچسبانند بجاي صلبي كه آب نداشته باشد، تا مادرش خم شود، بچه كج و واج ميشود، ضايع ميشود، فاسد ميشود. واللّه اين توي آب شنا ميكند، اين خيك پر آب آنجا است و او توي آب محفوظ ميماند و اين آبها را عرض ميكنم شما بدانيد عرق است، بول نيست. و ملتفت باشيد اطبا خيال كردهاند بول است و اگر بول بود بچه ديگر باقي نميماند. بول مثل تيزاب است، اگر بيرون نيايد در رحم ميريزد، خوره ميشود، دمل ميشود. ايني را كه ميخواهند نشو بدهند، اگر در ميان بول باشد، بول مثل تيزاب ميماند، تمامش ميكند. لكن عرق است از اطراف خودش بيرون ميآيد. هي روز بروز عرق بيشتر ميكند، آب بيشتر ميخواهد. هرچه بزرگتر ميشود جاي وسيعتر ميخواهد، عرق بيشتر ميخواهد. اين است كه عرق بيشتر ميكند تا بيشتر آب دورش را بگيرد. اين طفل توي اين آب غوطهور است براي حفظش. حالا تمام اينها براي چهچيز است؟ ديگر اينها چيزي نيست كه كسي بگويد من نميفهمم، مگر گوش ندهد هرقدر كمفهم باشد. اينها همه براي بيرون است، اين رحم و اين دستگاه كه درست شده، تمام آنچه طفل دارد براي بيرون است. چراكه توي رحم هيچ اينها را ضرور ندارد، در رحم اينها را ميخواهد چه كند؟
فكر كنيد ببينيد انسان اگر شهوت نداشته باشد چه ميكند؟ شهوت قرار داده، آلت مخصوص قرار داده. ببينيد آيا هيچ آدم انگشتش را ميخواهد آنجا بكند؟ آن آلت مخصوص بايد باشد، چرا انگشت كفايت نميكند. چرا آدم اتفاق پاش در سوراخي رفت خيال كن گرم هم باشد، چرا حظّ نميكند؟ جميع شهوتها و اين اوضاعي كه ميداني همه براي اين است كه توليد مثل شود، بچه درست شود. بچه براي كجا است؟ براي بيرون است. بيرون پا ميخواهد، سر ميخواهد، دست ميخواهد، راه فروبردن ميخواهد، حلقوم ميخواهد، جائي ميخواهد آنجا غذا را بپزد، هضم كند. پس شكمبه ميخواهد، جاي فضلات ميخواهد، فضلات دفع ميشود، پس روده ميخواهد كه جاي فضلات است، سوراخ دفع ميخواهد. پس همه را براي بيرون ساخته، هيچ براي توي شكم نيست. عرض ميكنم همينطور والله تمام آنچه حالا داريد، هيچش براي دنيا نيست، تمامش براي آخرت است. با چشم ببينيد كه همچو اوضاعي برپا است، كي برپا كرده؟ نميشود اين صاحب نداشته باشد. مثل اينكه اين بنا را ميبينيد نميشود بنّا نداشته باشد. ميبينيم خشتها را بنظم گذارده، هركدام خم توش بوده خمش را راست كرده، پس ميفهميم كسي ساخته اين بنا را. آنكه ساخته توانسته كه ساخته. اينها داخل بديهيات است. وقتي فكر ميكنيد داخل بديهيات ميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا اين بنا را ميبيني، آني كه اين بنا را ساخته توانسته كه ساخته و معني قدرت را همينطور بيابيد. آني كه ساخته، در را سر جاي خود نشانده، سقف را سرجاي خود ساخته، سر اين خشت را زير آن خشت گذارده، سر آن خشت را زير اين خشت گذارده، همه را دندانه كردهاند، بهم پيوستهاند كه همه همديگر را نگاه دارند. اگر چنين نبود عمارت خراب ميشد. پس اين بنّا هم دانا بوده، هم قادر بوده. حالا اين اطاق را تو ميبيني بيبنّا نميشود و بياينكه بنّا قادر باشد نميشود، بي اينكه بنّا عالم باشد نميشود. ميبيني خانه به اين كوچكي بيبنّا نميشود، حالا خانه به اين بزرگي آيا ميشود بيبنّا ساخته شود؟ حالا فكر كنيد أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض به آساني ميتواند انسان بفهمد. پس اين خدا هم قادر بوده، هم دانا بوده كه اين بناي به اين محكمي را گذارده. خودتان را هم ميبينيد كه خود را نساختهايد بلكه حالائي كه ساختهاند شما را، نميتوانيد رفع صدمهاي از خود كنيد. پدر هيچ دلش نميخواهد هيچ صدمهاي به ما برسد. ميبينيد ننه هيچ دلش نميخواهد سرِ ما درد بگيرد. حالا درد ميگيرد، نه پدر نه مادر هيچ نميتوانند ما را بسازند؛ لكن حالا ساختهاند ما را. اگر براي اين دنيا است، توي شكم را فكر كنيد ببينيد كجاي بچه براي توي شكم خوب است؟ بجز صدمه به مادر برساند هيچ فايدهاي ندارد. ابتدائي كه نطفه منعقد شد حالت زن تغيير ميكند، ميبيني غذاي شور و تند ميل دارد، حالت تهوّع دارد تا به زور اين را بيرون بيندازد روز بروز مادرش ضعفي بر ضعفش ميافزايد و حالتي پس از حالتي براش ميآيد؛ دايم در زحمت است. تبارك صانعي كه جميع زحمتها را، جميع تهوّعات را آن مادر راضي است همه براي اين است كه بچه ميخواهم درست شود. بسا آنكه خودش هم نميخواهد، آن صانعي كه ميخواهد بچه درست كند، همه اين طبعها را به مادر ميدهد. با همه اين حالتها خوشحال است كه حامله شدهام. بلكه آن ننه بچه را براي بيرون ميخواهد، هرچه هم كه براي او درست شده براي بيرون است، هيچ براي توي شكم نيست، براي توي شكم ضرور نيست اصلاً و واللّه عرض ميكنم خلقت انسان توي اين دنيا هيچ ضرور نيست. اينجا انسان ميخواهد چه كند، براي چه؟ براي اينكه اينجا بيارند، لكن اينجا كارخانهاي است انسانسازي، مثل كارخانه رحم كه بچه ميسازند اينجا انسان را ميسازند. وقتي ساختندش كجا ميرود؟ به عالم خودش ميرود. وقتي خلقت انسان تمام شد ميگويند تشريف بياريد در منزل خودتان، مثل اينكه كار بچه همينكه تمام شد، بچه سر دارد، دست دارد، پا دارد، چشم دارد، گوش دارد، تمام اعضاء و جوارحش درست است ديگر هيچكاري ندارد، ميگويند به او جات اينجا نيست، برو بيرون؛ ميزنند بيرون ميكنند او را. بچه فرضاً التماس كند كه اينجا جاي گرم خوبي است من نميآيم بيرون، از او نميشنوند. ميگويند نه، ما تو را ساختيم براي بيرون رفتن. بزور او را بيرون ميكنند. همينجور واللّه اينجا كارت كه تمام شد ميگويند تشريف ببريد به عالمي ديگر. هرچه گريه كني، زاري كني، بگوئي خدايا تو كه ميتواني طوري كني كه نروم، ميگويند نه نميشود، تو كارت تمام است بايد بروي. حالا ميگوئي راضي نيستم، راضي مباش مگر به ميل تو است؟ تو را ميبرند. پس او است كه اماته ميكند، او است كه احيا ميكند، احياش به رضاي خلق نيست، اماتهاش به رضاي خلق نيست. رضاهاي اينها از روي علم نيست، كراهتهاي اينها از روي علم نيست و عسي ان تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم بسا كسي دشمن تو است، تو خبر نداري، تو عقلت نميرسد و دوست ميداري؛ چراكه الاغي، شعور نداري. چهبسيار چيزها كه تو وحشت داري از آن و او ميداند خير تو است و بر تو وارد ميآرد. چنانكه حالا ميفهمي توي شكم بد جائي بود، ميفهمي چه مزهاي داشت، معلوم است جاي تاريكي بود. جائي كه آدم نه روشنائي ببيند نه چيزي بشنود، آدم محبوس باشد توي تاريكي چه مصرف دارد؟ بله، آنوقت آنجا توي شكم اگر به بچه بگوئي بايد بيرون بروي وحشت دارد و نميخواهد اما حالا كه بيرون آمدي ميبيني جاي خوبي است، هوائي دارد روشن، رنگهاي خوب، شكلهاي خوب، طعمهاي خوب در اينجا پيدا ميشود. آنجا خون حيض بايد خورد و غذامان آنجا خون حيض است، اينجا اگر خون حيض به لباسمان برسد اجتناب ميكنيم و ميشوئيم؛ اجتناب هم بايد بكنيم. بچه نميداند خون حيض چهجور است، بدترين نجاسات است دماء ثلثه بدترين نجاسات است و اين دماء ثلثه اصلش خون حيض است. نجسترين نجاسات است، بسيار گنديده است و در شكم خوراك طفل انسان است اين خون حيض. اما اينجا كه ميآئي ميگوئي گنديده است، نگاهش هم نميخواهي بكني، خيالش را هم نميكني. خيالش را بكني دلت بهم ميخورد. اينجا بوي خون حيض را نميتواني بشنوي، بايد يادت هم نباشد والاّ نميتواني غذا بخوري. وقت غذا خوردن اگر يادت بيفتد، قدري صدمه ميخوري، دلت بهم ميخورد. بلكه اگر قدري سليقهات زياد باشد، واقعاً وقتي خيال كني، ناخوش ميشوي. واقعاً عرض ميكنم اين غذاهاي دنيا، اين نعمتهاي دنيا را احمقهاي دنيا از آنها حظّ ميكنند. از حلوا خيلي حظّ ميكنند و اينها را تمامش را در آخرت نميخواهند نگاهش بكنند. آنجا خيالش را آدم بكند دلش بهم ميخورد. نعمت دنيا تمامش همان جيفه گنديده است، الدنيا جيفة و طالبها كلاب همين طالبينش وقتي ميميرند ميگويند اي چه چيز گنديدهاي بود، چه چيز ضايعي بود ما آنجا دوستش ميداشتيم. ما چقدر الاغ بوديم كه از اين چيز به اين بدي حظّ ميكرديم. مردكه حلواخرمائي پخته بود آورد خدمت حضرتامير. حضرت فرمودند آيا ميداني اين حلواي تو پيش من مثل چه ميماند؟ عرض كرد نه. فرمودند مثل رجيع خنزير است پيش من. رجيع خنزير، قي خنزير را ببينيد پيش من چقدر ضايع است و انسان نميخواهد نگاهش كند. حالا تو اين را آوردهاي تملّق مرا بكني. شب هم بود آورده بود، و از اين فرمايش معلوم ميشود كه آن مردكه معلوم بود منافق بود كه قبول نفرمودند والاّ گاهي كسي سوقاتي براشان ميآورد قبول ميكردند. معلوم ميشود غرضي داشته بود كه اين حلوا را آورده بود يا ميخواسته اخلاصي تحويل كند، هرچه بود از او نگرفتند، پسش دادند. فرمودند پيش من اينها مثل رجيع خنزير است، اين را ببر خودت زهرمار كن.
پس عرض ميكنم ملتفت باشيد اينها را كه عرض ميكنم ياد بگيريد. علمش را آدم ياد بگيرد كه عيب ندارد. پس عرض ميكنم آن غذاهائي كه در شكم بكار طفل ميخورد، هر غذائي به بچه بدهند اين توي شكم ذائقه ندارد كه طعمش را بفهمد، شامّه ندارد بيني طفل آنجا پر از آب است، بعد از آنكه پر از آب هم نباشد نميفهمد بوئي آنجا. و همچنين لامسهاش گرمي و سردي غذائي نميفهمد، اين است كه وحشت ندارد از آن غذائي كه به او ميدهند. حالا ميآئي اينجا ميبيني هرچه آنجا بود همهاش ضايع بود، بد چيزهائي بود، الحمدللّه كه خدا ما را نجات داد از آنجا بيرونمان آورد. اينجا نعمتهاي خوب، غذاهاي خوب، رنگهاي خوب، صداهاي خوب، غذاهاي خوب اينها را ميبينيم و ميشنويم و ميفهميم و حظّ ميكنيم. واللّه تمام اين اوضاع در آخرت جميعش منقلب ميشود بطوريكه آنجا خيال دنيا را كه ميكنند وحشت ميكنند مؤمنين، حمد ميكنند خدا را كه الحمدللّه نجات يافتيم. كفار هم آنجا اعتراف ميكنند كه ما خواب بوديم، غافل بوديم، يكعمر ديوانه بوديم، حالا آمدهايم اينجا كار از دست بيرون رفته چه خاك بر سرمان كنيم. آنجا هرچه التماس ميكنند، هرچه بگويند، هرچه التماس كنند فايدهاي ندارد. مثل كسي كه در اينجا چوب بزني او را، هي التماس ميكند كه ديگر فلانغلط را نميكنم، ولش نميكنند. ميدانند راست نميگويد، باز هي التماس ميكند، هي به جائي نميرسد و هي عذابشان زيادتر ميشود.
ملتفت باشيد چه ميگويم، نميخواهم موعظه كنم، اينها علم است كه بيان ميكنم. راستيراستي فكر كنيد انسان كجا و حلوا كجا! انسان واللّه خجالت ميكشد از اينكه بگويد از حلوا حظّ كردم. هم خوردنش را فكر كنيد هم دفع كردنش را. واقعاً ميبينيد انسان قباحت دارد بنشيند تغوّط كند مثل سگ، لكن حالا مبتلا شده در جائي واقع شده كه بايد اين كار را لابداً بكند. ميرود جاي تاريكي، جاي خلوتي كارش را ميكند و زودي بيرون ميآيد كه از گندش اذيت نكشد. انسان وقتي بخود ميآيد واللّه همينجور خجالت ميكشد غذا بخورد. همينجور خجالت ميكشد كه اسباب دنيا را به خود ببندد.
حالا اين حالتها كي پيدا ميشود براي انسان؟ اگر انسان عالم شد اين حالت براش ميآيد. اين است كه انبيا زاهد ميشدند در دنيا، خيال مكن انبيا زور ميزنند زهد داشته باشند در دنيا، زور ميزنند كه دوست ندارند دنيا را. ببين آيا تو هيچ زور ميزني كه خون حيض نميخواهم؟ ميداني بد چيزي است. همينطور انبيا هيچ زور نميزنند كه دنيا را دوست ندارند، واقعاً ميفهمند بسيار بد چيزي است كه آدم طالب دنيا باشد. بعينه مثل اينكه گرسنه شده باشي، لابد شده باشي، ناچار شده باشي گوشت مرده بخوري. گوشت مرده گوشتي است گنديده، چقدر ميخوري؟ معلوم است بقدري كه نميري. يكخوردهايش را با هزار چشم و رو ميخوري. عرض ميكنم واللّه آنها كه زاهد شدهاند در دنيا، اكلشان، شربشان، بعينه مثل اكل ميته است. آيا اكل ميته را چقدر ميكند آدم؟ بقدري كه شكم از ضعف بيرون آيد و صدمه نزند. مرده را نميشود خورد، گند ميكند، بدبو است، بد طعم است. بقدري كه سدّ رمقي كند آدم بيشتر نميخورد. انبيا همچو ميكردند، واقعاً همچو غذا ميخوردند. هركه دانا شد همچو ميكند، هيچ زور هم نميزند كه خلاف نفس كند. ملتفت باشيد عرض ميكنم خلاف نفس نميكنند انبيا، والله كساني كه علم به حقايق اشياء پيدا كردهاند خلاف نفس نميكنند. خلاف نفس را بله، يك كسي ميكند كه علم ندارد. حالا موعظهاش ميكنند كه خلاف نفس كن، او هم خلاف نفس ميكند، نميخورد. اين خلاف نفس را كساني ميكنند كه ميل دارند، آنوقت كفّ نفس ميكنند. آنها مردمان پستي هستند لكن واللّه انبيا خودشان ميل ندارند غير آنچه را كه خدا گفته، و نميخورند. حالا يككسي هم هست خيلي هم ميل دارد، تو ميگوئي اين غذا را مخور دلت درد ميآيد، او هم خلاف نفس ميكند و نميخورد. انبيا چنين نيستند، ميل نميكنند، ميلشان چه چيز است؟ هرچه خدا خواسته است. فرض كن كسي سلطاني را بشناسد كه اين سلطان قادر است، اين سلطان قاهر است، اين سلطان رئوف است، اين سلطان رحيم است. بداند جميع مايحتاج پيش همين سلطان است، آنچه ضرور داريم اين سلطان بايد بما بدهد، اطاعتش نكنيم برما غضب ميكند. حالا همچو سلطاني را فكر كنيد سهل نوكري ميخواهد كه طالب نباشد رضاي سلطان را طالب است و آن را ميكند، هرجا ميخواهد خراب شود بشود، ميبيند رضاي سلطان اين است كه اين سواري كند، ميرود سواري ميكند. رضاي او اين است كه جنگ كند، ميرود جنگ ميكند. هرچه آن سلطان رضا است اين همان را بعمل ميآرد حتي كشته شدن اگر رضا باشد نوكرها پاش ايستادهاند. چنانكه ميبينيد ميروند و كشته ميشوند اگرچه اينها قابل نيستند كه آدم جان بدهد براشان. لكن آن انبيا همچو نوكرهائي هستند كه اگر آن خدا ميخواهد كشته شوند، ميرود كشته ميشود، حظّ هم ميكند كه در راه خدا ميكشندش، اين حظّ ميكند در راه خدا لعنش ميكنند. پس تمام حواسشان مشغول خدا است. پس همين جوريكه خدا فرموده ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون در هر حركتي، در هر سكوني، اين آيه را ميخوانند، به هر زباني كه باشد. پس ميخواهد راه برود اول يادش ميآيد كه خدا گفته برو، ميرود. آنجائي كه خدا نگفته، نميرود. ميخواهد حرف بزند، اول يادش ميآيد كه خدا گفته اين حرف را بزن يا نه. اگر گفته بزن ميزند، گفته مزن نميزند.
مكرر عرض كردهام كار انسان اين است كه هر كاري ميخواهد بكند اول قصدش ميكند، بعد ميكند. قصد ميكند كه امروز برويم فلانجا كه فلان را ببينيم. اول نيتش را ميكند، بعد از روي نيت ميرود آنجا. آن نيتي كه ميآيد براي انبيا، اوليا، اوصيا و امثال آنها اين است كه اول يادش ميآيد كه خدا گفته چنين كاري بكنم يا نه. ميبيند اگر گفته بكن ميكند، اگر گفته مكن نميكند. سر هم ميخوانند اين آيه را كأنّه ملكهشان شده است اين آيه، ذكرشان است، فكرشان است كه ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون هرجائي اذن داده ميكند، هرجائي اذن نداده نميكند. غذا پيشش است ميبيند اگر خدا گفته بخور ميخورد، اگر گفته مخور نميخورد. ميخواهد منفعت داشته باشد براش ميخواهد ضرر. ميداند سمّ است حالا خدا گفته بخور ميخورد، همينجور حضرت امامرضا ميدانستند آن انگور توش زهر است و حالا ميگويند بخور. ميبيند خدا گفته بخور ميخورد. بخصوص خدا مأمورش كرده كه اگر مأمون همچو اناري داد، همچو انگوري داد بخور، سمّ هم هست. ميگويد از اين راه برو دانسته و فهميده ميرود و هيچ واللّه انگور خوردن صعبتر نيست از آن كاري كه سيدشهدا صلواتاللهعليه كرد. خدا به او ميگويد برو، اهل بيتت را هم بردار همراه خود ببر، زنها را، بچههاي شيري را ببر كه كشته شوند. خودت هم كشته شو. ميداني هم كشته ميشوي؛ و ميداند ميرود و كشته ميشود و ميگويد برو، عمداً هم بكن اين كار را و اينها را كه فكر نميكنيد بحسب ظاهر درست نميآيد. اگر سيدشهدا اينها را نميدانست چطور امامي بود، چرا امام اسمش ميگذاري؟ پس عالم بود به جزئي جزئي اين كارها كه واقع ميشود. چرا كه جزئي جزئيش وحي شده بود به پيغمبر9 و پيغمبر خبر ميداد. هروقت كه يادش ميآمد مينشست گريه ميكرد. پس ميداند و تعمّد ميكند، بخصوصه ميآيد براي كشته شدن، ميآيد براي اسيري دادن زنها، ميآيد كه بچهاش كشته شود، ميآيد كه بچهها از تشنگي بميرند. چشمش هم باز است و ميبيند چرا چنين ميكند. ميبيند رضاي خدا در اين است، ميگويد اگر بر اينها بايد ترحم كرد تو چرا نميكني؟ اگر نبايد، من چرا فضولي كنم؟ بهمين نسق امامرضا و امامموسي ميدانند زهر در انگور است و بخصوص مأمور است كه وقتي هارون داد بخور، وقتي مأمون داد بخور. ميداني هم زهر است و بخور، او هم چون خدا گفته بخور ميخورد. و حالتشان اين است كه هيچ ندارند از خود و اينها صريح قرآن است، اينها از احاديث نيست، از مستحسنات نيست. قرآن است ميفرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ قولي خودش ندارد قولش قول اللّه است، هيچ فعلي خودش ندارد فعلش فعل اللّه است. خدا حركتش ميدهد اين هم حركت ميكند، خدا ساكنش ميكند اين هم ساكن ميشود. اينجا مقام شرع است. پس همچو جائي است اينجا جائي است كه اسمش ميشود ركن رابع، اينجا اسمش ميشود مقام امامت. اگر رسول است اسمش رسول است، اگر امام است اسمش امام است، اگر شيعه است اسمش شيعه است. ديگر امري از خدا پيش اين مردم آمده باشد، هرچه از زبان اين پيغمبر بيرون بيايد، هرچه از زبان اين امام بيرون بيايد پيششان آمده. حلال خدا كجا است؟ همان پيش اينها. حرام خدا كجا است؟ همان پيش اينها. پيش اينها نروم آيا من خودم ميفهمم؟ خودم چطور ميفهمم؟ آيا از طعمش ميفهمم حلال است يا حرام؟ يك گز است گذارده، گز هرجا باشد يك گز است، يك طعم دارد، يك اثر دارد. حالا اين يك گز، مال خودت است ميخوري حلال است، مال غير است ميخوري حرام است. حلال و حرام به چشيدن فهميده نميشود. همينطور لباس مال خودت است ميگويند بپوش، حلال است بپوش، مال غير است ميگويند مپوش بر تو حرام است. مال غير طبعي ندارد غير از اين طبع. يكرنگ است، يك شكل است، يك طور است، يك طرز است لكن مال خودت را بپوش، مال غير را غصب مكن. حالا من اين را خودم نميدانم، نميتوانم بفهمم. ديگر عقلا همه ميفهمند مال غير بد است، نه عقلا چه ميفهمند بد است. آيا من عباي غير را بردارم بپوشم، آيا محفوظ نميمانم از سرما؟ آيا از غذاي غير بخورم سير نميشوم؟ آيا عقل من حكم نميكند كه از سرما محفوظ ميماني؟ از غذاي غير هم بخوري سير ميشوي؟
ملتفت باشيد، پس مقام شرعي داريم، مقام كوني. مقام كون آن است كه خدا خواسته آن پيغمبر را ساخته، مثل اينكه تو را ساخته. او را دانا ساخته، تو را جاهل ساخته. جاهل را گفته برو پيش دانا، دانا را گفته تعليم كن به اينكه نميداند. همه را خلق كرده، سرشان را به شكم هم داده، همه را به يكديگر مبتلا كرده، او مبتلا به اين، اين مبتلا به آن. عالم علمش را نگويد خدا پوست از سرش ميكَنَد كه چرا نگفتي، عالم علمش را بگويد و جاهل نشنود، خدا پوست از سرش ميكَنَد. عالم بايد علمش را بگويد، جاهل بايد برود ياد بگيرد. آن معلميني كه خطا در ايشان نيست، آنها اسمشان انبيا است، اوليا است، اوصيا است. متعلّمين تعلّم از اينها بايد بكنند؛ اينجا مقام شرع است. كونشان، در كون كسي سؤال نميكند. در كون نميپرسند كه چرا رعيّت شدي، چرا امّت شدي، چرا جاهلي؟ اينها را مؤاخذه نميكنند. چرا زن شدي، چرا مرد شدي، چرا بلندي، چرا كوتاهي، چرا سياهي، چرا سفيدي؟ هرچه خدا خلقش كرده همان است. سياه را سياه خلق ميكند، سفيد را سفيد خلق ميكند. مؤاخذه هم نميكند از سياه كه چرا سياهي، يا از سفيد كه چرا سفيدي. پس در كون يكي كوتاه است يكي بلند است، يكي نافهم است يكي فهم دارد، يكي نر است يكي ماده است، يكي همداني است يكي اصفهاني است. همه ملك خدا در كون مطيعند، منقادند، حرفي هم كسي با كسي نزده، كسي از كسي گلهاي ندارد، بحثي ندارد. هرچه را خواستهاند، هرجور خواستهاند، هرجا خواستهاند گذاردهاند. اما اينهائي كه ساختهاند و گذاردهاند البته آن غني پول دارد آن گدا پول ندارد. آن گدا اقلاً ميتواند التماس بكند، فعلگي ميتواند بكند، كپه بردارد، گِل بكشد اين هم دهشاهي پول به او بدهد. اين مقام شرع است. غير از اينطور نميشود. حالا آيا آن كپهكش بزور ميسازد گِل را؟ خودش دلش ميخواهد شب نان داشته باشد برود گِل بكشد پولش بدهند، برود نان بگيرد. آن غني هم گِل ميخواهد براش بكشند، چشمش كور يكقران به اين بدهد. او بزور نميكند اين كار را، اين بزور نميكند اين كار را. او محتاج است به اين، اين محتاج است به او. غني چشمش كور شود پول بدهد به عمله، عمله هم چشمش كور شود عملگي كند، گِل بكشد. دلش نميخواهد گِل بكشد، نكشد. شب هم گرسنه ميماند، بماند. او هم دلش نميخواهد خانهاش ساخته شود، ساخته نشود. سقف خانهاش هم سوراخ ميماند، بماند. سرما هم ميخورد، بخورد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخهي ص115 در روز 27/6/1390
(شنبه 22 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
بطورهائي كه عرض كردهام انشاءاللّه خوب ملتفت باشيد، روح را ميگويند عالي است؛ و بدن، داني. و ميبينيد هم كه جميع حركات بدن از روح است و روح بدن را حركت ميدهد و بدن حركت ميكند. پس خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه، بدن محال است خودش حركت كند مگر اينكه حركتش بدهند و انشاءاللّه اگر شما بنا را ميگذاريد به فكر و شما فكر كنيد همچو جور اين مردم نباشيد كه هي صداها را خودشان هم ميكنند اما نميدانند خودشان چه ميگويند و چه خبر است. محال است بدن حركت كند مگر حركتش بدهند، مثل عصا. لكن حركتدهندهاي ميخواهد لامحاله، يا باد بجنباند، يا آبي باشد زيرش را خالي كند، يا انساني، يا جنّي، يا ملَكي، لامحاله غيبي بايد اين را حركت بدهد. طبيعت اين عالم اين است كه عصا خودش حركت نكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها را سعي كنيد از ذهنتان بيرون كنيد و هست اينها در ذهن مردم كه بله، آتش را كه مخلّي بطبع ميكني رو به بالا ميرود، سنگ را مخلّي بطبع ميكني رو به پائين ميآيد؛ شما همچو نباشيد. ملتفت باشيد جسم، اصلش حركت ندارد؛ اصلش سكون هم ندارد و اين در ذهن مردم كم ميرود. و اينها را عرض ميكنم كه انشاءاللّه شما فكر كنيد بلكه توحيد بدستتان بيايد. آخرِ اين سررشتهها ميرود پيش خدا.
پس اين جسم نه حركتي دارد از خودش نه سكوني، اما حركتش را زودتر ميفهمند اين مردم ميبينند سنگ را تا نيندازي نميرود توي هوا. اين را چون با چشمشان ميبينند انس دارند، زود قبول ميكنند. ميبينند سنگي در هوا ميرود، آدمش را هم نبينند ميگويند اين را كسي انداخته. اما سنگ ساكن باشد، بگوئي اين را كسي ساكنش كرده، قبول نميكنند. و شما انشاءاللّه وقتي دقت ميكنيد ميفهميد هيچ فرق نميكند حركتش با سكونش. سكون هم ذات اين سنگ نيست، وارد بر اين سنگ ميشود، مثل اينكه حركت وارد بر اين سنگ ميشود. بعينه مثل آهني كه ذاتش گرم نيست، توي آتشش ميگذاري گرم ميشود. ذاتش سرد نيست، توي آبش ميزني يا در هواي سردش ميگذاري سرد ميشود. پس سردي و گرمي آهن از خودش نيست. پس اگر سرد شد معلوم است آب سردي، هواي سردي اين را سرد كرده، و اگر گرم شد معلوم است آتشي، آفتابي، هواي گرمي اين را گرم كرده. همينجور كه فكر كنيد خواهيد يافت انشاءاللّه كه اين جسم نه حركت دارد نه سكون. نه همين حركت تنهاش را فكر كنيد، وقتي هم واش ميدارند بايد گرفت و نگاهش داشت. و عرض ميكنم اين مردم خوابند، هرچه هم بيدارشان ميكني بيدار نميشوند. بگوئي اين چرخي كه ميگرداني، گردانندهاي ميخواهد، اين را زود قبول ميكنند، اما وقتي ولش ميكني ميايستد، پس اين سكونش از خودش است. ساعت وقتي كار ميكند معلوم است فنر توش است كه كار ميكند، وقتي واميايستد، فنر ميخواهد چه كند؟ اينها خيلي ترائي ميكند، شما چنين نباشيد، درست فكر كنيد، ببينيد حركت چهجور بود كه ميگفتيم از غير است. آيا نه اين بود كه يكوقتي حركت نميكرد، بعد ديديم حركت كرد، فهميديم اين حركت از غير است؟ چراكه حركت اگر ذات ساعت بود وانميايستاد. همينجور فكر كنيد سكونش را، تا نگيري، چهارميخش نكشي، نگاهش نداري، وانميايستد.
پس اين مطلب قاعده كليه است، فكر كنيد همينجوري كه عرض ميكنم در جائي كه خوب پوستكنده است ميفهميد، همينجور شما ببريدش در جاهاي خفي. برودت دخلي به آهن ندارد، حرارت هم دخلي به آهن ندارد لكن اين آهن را توي آتش ميگذاري داغ ميشود، آهن را توي آب ميگذاري سرد ميشود. پس اين حرارت و برودت از خارج ميآيد داخل اين جسم آهن ميشود. حالا همينجور شما حركت و سكون را بفهميد، همينجور شما سفيد و سياه را بفهميد، همينجور شما شيريني و تلخي را بفهميد، تمام چيزهائي را كه ميبيني چيزي هست لكن تلخ نيست، بعد تلخ ميشود، تلخي از خارج بايد بيايد داخلش بشود. شيرين نيست، بعد شيرين ميشود، شيريني از خارج بايد داخلش بشود. ديگر شرينيش يا از خُم شيره برميداريم ميريزيم شيرينش ميكنيم، يا در هوا است شيريني و تأثير ميكند و شيرينش ميكند. واقعاً توي اين هوا هم شيريني هست هم تلخي هست هم سردي هست هم گرمي هست. حتي نقل شده و اطبا هم بعضي گفتهاند ممكن است عسل همينطور بيزنبور بعمل بيايد. خيلي از اطبا هم نوشتهاند پيدا ميشود جاهائي در خلل و فرج جبال، آنجاها شبنمي است ميريزد روي هم، عسل ميشود؛ عسل هم هست. پس در گياهها اين عسلها هست، اصلش در دهان زنبور هم نيست. توي گياههائي كه زنبور ميخورد، نهايت ميآيد در شكم زنبور آنوقت از زنبور ظاهر ميشود. حالا همان گياهها را آدم بشناسد، بگيرد و جمع كند و بجوشاند، عسل ميشود.
باري، اينها را نميخواستم بگويم، محض همينكه هر چيزي كه گاهي متحرك است گاهي ساكن، اين را حركتش ميدهند و ساكنش ميكنند. اين را ميخواستم بگويم. پس أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض انشاءاللّه سعي كنيد خودتان استادش باشيد كه چهجور ميشود شك نميآيد. همينهائي را كه عرض ميكنم اگر نميداني، شك هست. هيچ اضطراب هم نداشته باشي، باز شك هست. يقين هم داشته باشي، جهل است، يقين نداري. پس قاعده دستتان باشد چيزي را كه خودش را ميبيني هست و چيزي در آن نيست و پيدا ميشود، اين از خارج ميآيد. اين بدن اينجا است و نايستاده، يكدفعه ميايستد، يككسي از خارج واش داشته. مينشيند، يكي ديگر نشانده، خودش محال است بايستد يا بنشيند. فكر كنيد انشاءاللّه اينها را كه مسامحه نميكنيد ميبينيد بعينه اين عصا خودش نميشود بجنبد مگر كسي برش دارد بجنباندش. قلم محال است خودش چيزي بنويسد مگر كاتبي آن را بردارد و با آن بنويسد. مصنوعات محال است مصنوعات باشند تا صانعي آنها را نسازد. تا نسازند زيد را آيا ممكن است زيد زيد باشد؟ داخل ممتنعات است. پس در صنعت خودتان انشاءاللّه فكر كنيد، نجّار بايد بردارد ارّهاي، تيشهاي، چوبي، چوب را بتراشد، در بسازد. اگر نجّار نسازد اين چوب را و نتراشد، به هيئت در و پنجره بيرونش نيارد، آيا ممكن است چوب خودش در و پنجره بشود و به آن صورت درآيد؟ ميفهميد داخل محالات است. خياط برندارد قبا را بدوزد، آيا ممكن است قبا خودش دوخته شود؟ محال است. همين جور است، و به همين پستا، همينكه ميبينيد چيزي را به صورتهاي مختلفه درميآيد، پس از اينها استدلال كنيد اگر عاقليد كه اين را به صورتهاي مختلفه درش ميآرند، خودش نميتواند درآيد. ديگر طبيعت عالم اقتضا كرده كه يكتكهاش زمين باشد، يكتكهاش آسمان باشد، دهر اقتضاش اينها است. لفظ اقتضاء را هم ياد گرفته، ضرب ضربوا هم ياد گرفته، دهري هم هست، آخوند هم هست و واللّه هر مذهب باطلي كه در دنيا بوده و هست، آنچه مذهب باطل در دنيا بوده و هست، مال آخوندها است. خدا لعنت كند اين آخوندها را، عامي هيچ سرش نميشود شبهه بيندازد، عامي را هيچ درسش نبايد داد، كلّ مولود يولد علي الفطرة فابواه يهوّدانه و ينصّرانه و يمجّسانه درسش ندهند بر فطرت باقي است. اينكه ميرود پيش آن آخوند دهري مدتي زحمت ميكشد درس ميخواند، پيش آن آخوند ديوانه، اين هم ميشود آخوندي مثل آن آخوند و بدتر از آن آخوند. واللّه عوامالناس اگر هيچ اكتساب نكنند باز يكطوري راه ميروند. اقلاً ميفهمند خودشان خود را نساختهاند، آني كه ساخته خدا است. تا مدتي اين عامي نرود پيش ملاّصدرا، پيش ملاّمحيالدين، پيش ملاّي روم، پيش ملاّ زهرمار درس نخواند، همچو خر نميشود نميگويد اين خودش خدا است، آن خودش خدا است، من خودم خدايم. «اَنَا اللّه بلا اَنَا»، اي خر، خدا آن است كه هو الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم خدا آن است كه قدرتش بينهايت است. فكر كنيد خدا آن است كه هيچ جهل در آن نيست، هيچ سفاهت در او نيست. توي احمق كه اينجا نشستهاي كجات خدائي است كه همهچيز بداند؟ تو چه خدائي هستي كه همهكار از تو نميآيد؟ يك مشقي نكردهاي كه خط خوبي بتواني بنويسي، اين صانع مشق هم نميكند. فكر كنيد اينها را بدست بياريد. صانع ما هيچ مشّاق هم نيست و ميداند چطور بنويسد، هيچ مشّاق نيست و با قلم قدرت اينهمه چيزها نوشته شده، هيچ نبايد درسش داد و بيدرس ميداند هر چيزي را، هميشه هم ميدانسته. اين صانع همچو صانعي است. حالا ببينيد انسان چقدر بايد خر شود كه بگويد من اويم. چرا؟ بله، من هستم و حقيقت هستي خدا است. چقدر خر بايد بشود كه همچو هذياني بگويد. خدا ميداند بنگي خوردهاند كه اين بنگها به پاي او نميرسد، چرسي كشيدهاند كه اين چرسها پيشش هيچ است. خيلي خوب چيزي است واللّه ماليخولياي صرف است، هذيان است، هذيان صرف است. توي كتابها هم نوشتهاند ديگر بادش هم كردهاند، مريد هم دارند، كتابشان هم كتاب حكمت اسمش است، كتاب ملاّي روم است، كتاب ابنعربي است و اينها سرّي است كه آنها فهميدهاند و تِرّي است كه آنها فهميدهاند و واللّه آنها هيچ نفهميدهاند، آنها خر شدهاند و چقدر خر شدهاند؛ و ما، هي تعجب ميكنيم كه مگر ميشود اينقدر خر شد! اين خر هزارمرتبه از آن خرها گوشش درازتر است، اين خر هزارمرتبه عرعرش بيشتر است، هزارهزار مرتبه از آن خر خرتر است، بينهايت خرتر است. عجب هذياني است كه بله، اين خلق جلوههاي خدا هستند، ظهورات خدا هستند. خلق كجا جلوههاي خدا هستند؟ كجا ظهورات خدا هستند؟ خلق نبودند و اين صانع ما بود، مثل اينكه الآن ميبينيد سال آينده نيامده و اين خداي ما ميداند الآن، سال آينده چهكار ميكند. و الآن ميتواند سال آينده را حالا بيارد و نميآرد؛ سال ديگر ميآرد. خداي ما يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل بخواهد شب نشود نميشود. همينطور كه نشستهاي و هي ميبيني روشن است، همينطور اگر بخواهد روز نشود، آفتاب را بالا نميآرد، همينطور تاريك است. واللّه اين صانع است كه قادري است بينهايت و عالمي است كه علمش هيچ نهايت ندارد. ملتفت باشيد و مثلش چيزي نيست در دنيا كه بتوانيد مثلش را پيدا كنيد، ليس كمثله شيء را درس بخوان ياد بگير. خدا علمي دارد كه هيچ جهل داخل آن نيست، حالا هرچه خلق كرده از ابتدا تا انتها علم هم كه داشته باشند، چيزي هست كه نميدانند، پس جهل داخل علمش هست. قدرتي دارد صانع كه هيچ عجز داخلش نيست، عجزي بخواهي پيدا كني، نميشود. در خلق بخواهي قدرتي پيدا كني كه هيچ عجز داخلش نباشد نميتواني. هركس هرقدر پهلوان باشد، هرقدر قدرت داشته باشد، جبرئيل باشد، روحالقدس باشد، هركس ميخواهد باشد، باز يككاري هست كه نميتواند بكند؛ پس عجز داخل قدرتش هست. همينجوريكه صانع خودش ليس كمثله شيء است، عرض ميكنم همينجور علمش علمي است كه هيچ جهل داخل ندارد. پس هيچ مخلوقي از مخلوقات هرچه علم داشته باشد، صدهزارعلم داشته باشد، يكچيزي هست نميداند. صدهزار كار بتواند بكند، باز يككاري هست نميتواند بكند. سعي كنيد اين را بدست بياريد، راهش هم آسان است. چيزي را كه بايد خودش را ساخت تا آنوقت بتواند حركت كند، و تا خودش را نسازند روحش را توي بدنش نگذارند نميتواند حركت كند، پس خودش را ميسازند و توي بدنش ميگذارند، آنوقت حركت او را به او ميدهند. ببين كه انسان نميداند چطور چشمش واميشود، همينقدر ميبيند بمحضي كه اراده ميكند چشمش واميشود، بمحض اراده بهم ميآيد و هيچ خودش سرّش را واللّه نميداند. پس آن صانع ما صانعي است دانا كه دانائي او هيچ زياد نميشود و هيچ درس نميخواند. قادري است كه اكتساب نميكند قدرتش را از جائي، قدرتي دارد بينهايت، علمي دارد بينهايت. علمي دارد كه هيچ جهل داخلش نيست، قدرتي دارد كه هيچ عجز داخلش نيست. تمام اسمهاش را دارد، متّصف است به صفات الوهيّت و اين صفات اركان توحيدند. انشاءاللّه گمش نكنيد، صفات خدا اركان توحيدند اين صفات هركدامشان نباشند آن شخص، آن شخص نيست. مثل اينكه بدون تفاوت هر چيزي را كه ميخواهي تعريفش را بكني، فلانكس كجائي است؟ خراساني است، يزدي است، اصفهاني است، تعريفش شد. اين پسرِ كيست، پدرِ كيست، همهجاش را بايد گفت تا معيّن شود، تا مشخّص شود كجاش را اراده كردهاي. حدّ تامّ و حدّ ناقص، رسم تامّ و رسم ناقص. حدّ تامّ كه در ميان مردم معروف است اين است كه چنان بيان كنند چيزي را كه آنچه غير اين است بيرون برود. همه گفتهاند كه حدّ تامّ آن است كه جامع افراد باشد، مانع اغيار. و اين خوب تعبيري است آوردهاند. حالا آيا حدّ تامّ آن است كه بگوئي خدا هست و من هم هستم؟ اين حدّ تامّ نيست. هم تو هستي هم خدا، همچو كسي خدا نيست كه هم تو باشي هم خدا. لكن خدا هست است؛ همچو هستي كه هستي مرا هست كند و درست كند. من همچو هستي هستم كه بايد مرا هست كنند و درست كنند. پس آن هستي كه هستيش را غير نداده، با هستيي كه هستي او را غير داده، اينها به يك هست موجود نيستند. بلكه هستي اين را غير بايد بدهد، محتاج به غير است در هستي. آني كه هستي او را غير نبايد بدهد، محتاج به غير نيست. اين است كه غني شده و ماسواي او همه محتاج. پس اين خدا نه در ذاتش و نه در صفاتش هيچ مثل ندارد، مانند ندارد؛ اما صفات الوهيّت دارد. صفاتش هم هيچبار عين ذاتش نيستند، زائد بر ذاتش هم نيستند. اگر دلت بخواهد ياد بگيري توي همينها ياد ميگيري. چه بسياري بودند كه دلشان نميخواست ياد بگيرند و در ميان مسلمانان راه ميرفتند و مسلمان بودند و پاك بودند و نخواستند ياد بگيرند، رفتند نجستر شدند از ساير كفّار. هركه نزديك حق ميآيد و ميرود، بدتر ميشود. كاش از اول نيامده بودي، هيچ نيامده بودي بهتر بود.
باري، پس عرض ميكنم خداي بيصفت خدا نيست، خداي بيقدرت خدا نيست. خدائي كه علم ندارد خدا نيست، خدائي كه حكمت ندارد خدا نيست، خدائي كه رئوف نيست خدا نيست، خدائي كه رحيم نيست، كريم نيست، و هي اسمهاش را بخوان، خدائي كه اين اسمها را ندارد خدا نيست. تمام اينها اركان توحيد است، اركان الوهيّت است. خدا كي اينها را به خود گرفته؟ هيچ كي ندارد. خدا تا بود دانا بود، خدا تا بود قادر بود، خدا تا بود عالم بود، خدا تا بود حكيم بود، هيچبار درس نخوانده بود، اكتساب نكرده بود و اينها اركان توحيدند. چون اينها متعدّدند و ذات او يكي است، پس اينها عين ذات او نيستند و ذات او منزّه و مبرّا است. اما اينها وقتي نبوده كه نباشند و اين قدرت صانع، صادر از صانع است و هميشه صادر بوده، علم عالم هميشه بسته به عالم است مثل حرارت آتش كه به آتش چسبيده، صادر از آتش است. نور چراغ بسته به چراغ است، چراغ را تا تو ميجنباني نورش هم ميجنبد، چراغ را تا پف ميكني خاموشش ميكني، نورهاش تمام ميشود. چراغ را تا روشنش ميكني نورهاش پيدا ميشود. حالا فعل فاعل هميشه صادر از فاعل است، پس هيچبار زايد بر او نيست. پس زايد بر ذات نميشود باشند، فعل خودتان هم زايد بر ذات خودتان نيست. پس صانع است و اركاني دارد و آنجا هم دستگاهي است. دستگاه الوهيّت دستگاهي است كه هيچ دخلي به اين دستگاه خلق ندارد. علمي دارد صانع كه اكتساب نكرده از جائي. در دستگاه خلق، خلق هرقدر علم داشته باشند يا درسشان دادهاند يا اقلاً اين است كه به تجربه بدست آوردهاند، يا عالم خلقشان كردهاند. مثل اينكه اين چشم را جوري ساختهاند كه ديگر ديدن را نبايد اكتساب كند، درس بخواند رنگها را بداند. جوري ساختهاندش كه به هرجا نگاه كند ميبيند، پس تعليمش كردهاند و احتياج دارد به ساختن. خاشاكي هم توي چشم بيفتد ديگر نميبيند، دانه بزند نميشود ببيند. پس خوب ملتفت باشيد آن صانع ما بينا است بيچشم، و چشمها را ميداند چطور بسازد و ميسازد. و شنوا است بيگوش، و گوشها را ميسازد و احتياج به گوش ندارد، اما شما محتاجيد به گوش. شما محتاجيد اين صدا باشد، اين گوش هم باشد و صدا به گوش بخورد و شما معني بفهميد. او همينطور معنيها را ميداند بي صداشنيدن. پس او است سميع بيگوش، او است بصير بيچشم، او همهچيز ميداند بياسباب و بيآلات همه را ميسازد و هر چيزي را در سرجاي خود ميگذارد و هيچ عجزي در او نيست؛ همچو كسي خدا است. حالا هركس اينجور نيست خدا اسمش نيست ولو خدا خيلي قوّت هم به او داده باشد مثل روحالقدس، مثل جبرئيل خيلي كارها ميتوانند بكنند لكن باز ساختهاند آنها را، قوّه را به او دادهاند. اگر نداده بودند نداشت و صانع همچو صانعي است كه روحالقدس خلق كند يا پشهاي خلق كند، مساوي است در پيشش. اين روحالقدس از عالم عقل گرفته تا عالم جسم، همه زير تصرّفش است، خدا اين روحالقدس را بخواهد خلق كند يا پشهاي بخواهد خلق كند و اين پشه را بعوضه ميگويند چراكه كأنّه بعض حيوان است، از بس ضعيف است بعوضهاش گفتهاند. خلقت روحالقدس با اين پشه پيش خدا مساوي است. اين خداي ما همچو خدائي است كه شيطان به اين بزرگي را خلق كند يا تابع شيطان را، ملك را خلق كند يا بعوضه را خلق كند، تفاوت ندارد براش. همة كارها براي او آسان است، هيچ مانعي در قدرت او نيست، مانعها را او پيش ميآرد پس او است مانع چنانكه او است معطي. عطاها را او همچو از روي دانش، از روي اراده، عمداً عطا ميكند و اين خدا وقتي منع كرد عمداً منع كرده خيال مكن كه چرت زدهاي و اين خدا خبر ندارد. ما گرسنهمان است، ما دلمان ضعف ميكند از گرسنگي. خير، اين ضعف و گرسنگي را خودش گذاشته. تو يككاري بكن تا مستحق اين گرسنگي نباشي كه گرسنهات كنند گرسنگي بكشي. حالا ميبيني گرسنهاي و چيزيت نميدهند، بدان گرسنهات كردهاند. اگر كاري هم كردهاي كه مستحقّي، اقلاً اقرار بكن كه بد كردهام و بخصوص اينها را هم خواستهاند. ميفرمايند كسي معصيت بكند و بداند هم خلاف كرده است و بداند خدا غافل نيست، لاتحسبنّ اللّه غافلاً عمّايعمل الظالمون ميداند خدا غافل نيست و ميداند اگر بخواهد بگيرد ميگيرد و اگر هم گرفت ظلم هم نكرده و بايد بداني توي چنگ خدائي، از چنگ خدا نميشود بيرون رفت چه در اين دنيا، چه در قبر، چه جاي ديگر. همهجا محيط است بر همه، از چنگ اين خدا نميشود بيرون رفت. حالا معصيتش را هم كردهاي ميداني هم غافل نيست، ميداني هم اگر بخواهد بگذرد ميگذرد. خيلي كسان را نگرفته ميبيني البته اين ظالمين در حين ظلم اگر آنها را ميگرفت ديگر هيچ ظالمي نميماند كه ظلمي بكند. پس معلوم است قدري مهلت ميدهد تا زماني كه بخواهد بگيرد. پس معلوم است ميشود نگيرد. پس هركس بداند معصيت كرده و بداند كه خدا غافل نيست و بداند اگر بخواهد بيامرزد ميآمرزد و اگر هم بگيرد ظلم نكرده. بخواهد بگيرد همينطور كه نشستهاي يكدفعه كج و واج ميشود، لقوه ميشود. پس اگر حالا بداني خدا غافل نيست و معصيت هم كردهاي، ميداني هم اگر بگيرد به عدل گرفته، ظلم هم نيست، بخواهد هم ببخشد ميبخشد، خيلي كسان را هم بخشيده. ميفرمايد همچو كسي را خدا وعده كرده بيامرزد و ميآمرزد و بدانيد خدا هم خُلف وعده نميكند، البته ميآمرزد. همينكه آدم انصاف ميدهد كه راستيراستي بد كردم، راستيراستي بد شده، راستيراستي اگر خدا مرا بگيرد ظلم نشده، بخواهد هم ببخشد ميبخشد. كارش كرم است، جود است، ابتداي به نعمت است؛ همچو كسي را وعده كرده بيامرزد و ميآمرزد. ديگر حالا اگر نيامرزد چه كنم؟ نه، اگر نميخواست بيامرزد وعده نميكرد كه من ميآمرزم. حالا كه وعده كرده خلاف وعده و خلف وعده نميكند. توبهاش علامتش اين است و نمونه او را آوردهاند ميبيني بعد تائب شدهاي اين علامتش است. تا او توفيق ندهد تائب نميشوي. او اول توفيق ميدهد، بعد تو توبه ميكني. چون خدا خواهد كه غفّاري كند، ميل بنده را آنوقت جانب زاري كند. اگر او توفيق ندهد تو تائب نميشوي، هيچ توبه نميكني، پشيمان هم نميشوي. واللّه عرض ميكنم اهل جهنّم الي ابدالأبد عذاب ميكشند و توي دلشان پشيمان نيستند. تعجب كنيد از قدرت خدا، ازبس اين خدا قادر است همچو خبيثها خلق ميكند. همينكارها كه ميكردند در دنيا، ميدانند بد كردهاند معذلك پشيمان نيستند. ميبينند هي سيخشان ميكنند، هي داغشان ميكنند، ميگويند پشيمانيم. اگر اظهار پشيماني هم ميكنند، چون دروغگويند دروغ ميگويند. ميگويند اگر برگرديم به دنيا ديگر آن كارها را نميكنيم، ولو ردّوا لعادوا لمانهوا عنه تبارك آن صانعي كه چنين قساوتها هم خلق ميكند، اهل جهنّم نادم و پشيمان واقعي نميشوند، اگر پشيماني ظاهري هم اظهار ميكنند دروغگويند و دروغ ميگويند. و عرض ميكنم واللّه خدا خدائي است كه اگر كسي دروغ نگويد پيشش راست راست بگويد خدايا من بد كردم، خدا از صادق خوشش ميآيد. خودش به صداقت با آنها معامله ميكند، ميخواهد اينها هم به صداقت با او راه بروند. راست است ميخواهند اينها زيرك باشند، ميخواهند نادان نباشند. بچه نادان است، اما حالا ناداني آن بچه با تو كه خيال ميكني خيلي چيزها ميداني و حكيمي، اين حكمت تو با آن ناداني بچه پيش خدا مساوي است. اين حكمتهاي تو هم در پيش او بازي است، بچه هم خيال ميكند كه اين بازيها را كه ميكند خوب كاري است، حظّ هم ميكند از كارهاش، تو هم حظّ ميكني كه حكيم شدهاي؛ اينها هردو پيش خدا مساوي است. كار بچه مثل كار حكيم است پيش خدا. آن خدا جميع اشياء را همينطور ساخته و گذاشته. تعمّد ميكند در ساختن، هر منعي را تعمّد ميكند كه منع ميكند. هر عطائي را تعمد ميكند كه عطا ميكند غافل هم نيست. تو بله، چرت ميزني غافلي، يكدفعه ميبيني خيري به تو رسيد چنانكه خيلي ديدهاي اين اتّفاق براي خودت افتاده. خيال مكن همينطور اتّفاق افتاده است، خير آن صانع عمداً برده سرمات داده، ناخوشت كرده. بله تو عمداً نكردهاي اتّفاق افتاده او تعمّد كرده اتّفاق افتاده. گرسنهات شده، او تعمّد كرده تو عمداً نكردهاي. اتّفاق مالت را دزد برده او تعمّد ميكند مالت را به دزد ميدهد. خدا خدائي است كه معقول نيست غافل از خلق خود باشد، خلق غافلند و نميدانند چه برسرشان ميآيد. خلق والله بدئشان از صانع نيست كه عودشان به صانع باشد. اگر بدئشان از صانع بود، صفات او بودند، اسماء او بودند. اينها اگر قدرت صانع بودند همهكار از ايشان ميآمد.
انشاءاللّه چرت نزنيد بدانيد قدرتي كه صادر شده از صانع هيچ عجز داخلش نيست، علمي كه صادر شده از خدا علمي است كه هيچ جهل توش نيست. علمهاي همه از درسخواندن و اكتساب است، علم خدا از خودش است. ملتفت باشيد، پس صفات اللّه تمامشان بدئشان از خدا است، عودشان بسوي خدا است و آن صفات متعددند، پس ذات نيستند و زائد بر ذات نيستند و ذات آنها را اكتساب نكرده است. همه آنها اركان توحيدند، خدا بايد خدا باشد، آن صفات را بايد داشته باشد، هيچبار هم اكتساب نكرده است. همه آنها اركان توحيدند. خدا بايد باشد و آن صفات را داشته باشد، هيچبار هم اكتساب نكرده خلق هم بايد خلق باشند، بايد ساختشان. غيري ميخواهد تا آنها را بسازد. حالا اين بدن ميخواهد، روح ميخواهد، عقل ميخواهد بايد همه را ساخت. تا نسازند هم نيست، هيچ مخلوقي خودش خودش را نميتواند بسازد و بايد صانع بسازد او را. پس خالق خالق كل شيء است و مخلوق همهجاش ساختني است، تا نسازندش هم نيست. پس او معلوم است ليس كمثله شيء اينها هم هيچ مثل او نيستند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمد باقر سراجي و محمد كاظمي با نسخهي ص115 در روز 29/6/1390
(يكشنبه 23 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
مطالبي را كه ميخواهيد درست بفهميد مكرّر عرض ميكنم و آنكسي كه از اهلش نيست، باورش نميشود آنچه عرض ميكنم؛ تا انسان نبيند چيزي را در وجود خودش فهمش را البته نميكند. چيزي را كه فهمش آمده پيش انسان، از فعل انسان است. چراكه صادر شده از انسان. هرچه صادر نشده از انسان خبر از آن ندارد، هرچه را نفهميده پيشش نيامده. و انشاءاللّه غافل نباشيد و اين مردم همچو كرور اندر كرور عليالعميا غافلند و نميدانند و نميدانند هم كه نميدانند.
پس انشاءاللّه درست ملتفت باشيد، ببينيد روحي داريم خودمان و بدني داريم كه دخلي به آن روح ندارد و اين بدن افعال بدني ميشود از آن صادر شود و آن روح جاري ميكند افعال بدني را از دست بدن. ملتفت باشيد انشاءاللّه، درست دقت كنيد، پس همه جا اين پستا است، همچو ميرود تا توحيد. پس ببينيد روح جابجا نميشود لكن بدن جابجا ميشود، روح رنگ نميشود اما بدن رنگ ميشود، حنا ميبندي رنگ ميشود، همچنين هلمّجرّا. حالا اين بدن مسخّر است در دست روح، حركتش ميدهد حركت ميكند. پس اين خودش بخودي خودش هيچ حركت ندارد. تعجب اينكه وقتي كه حركت ميكند، راستيراستي اين بدن حركت ميكند و غافل نباشيد انشاءاللّه كه خيلي مطلب بدستتان ميآيد اگر غافل نشويد. پس حركت جسماني مال روح نيست، حركت جسماني مال جسم است. اما حالا كه مال جسم است اين جسم آيا خودش حركت ميكند؟ نه، روح بايد حركتش بدهد. روح كه حركتش ميدهد آنوقت اين را هم به حركت واش داشتهاند حركت ميكند. اگر واش نميداشتند، آيا اين ميتوانست حركت كند؟ نه. پس اين خودش اقتضاي حركت هم ندارد، كأنّه معصوم است در دست روح، يعني مسخّر روح است. آن روح اگر اراده ميكند بدنش را حركت بدهد، ميدهد. آنوقت بدن حركت جسماني ميكند و همين حركت جسماني خودش به خواهش خودش نيست، به ميل خودش نيست، به اقتضاي خودش نيست لكن حركت جسماني معلوم است جسماني است. البته جسم قدم برميدارد از جائي به جائي ميرود، روح اينجور نميرود.
ديگر مطلب را هم داشته باشيد، درست خيالش كنيد، اوضح مشاعرتان همين مشعر خيال است و اين بهتر توي راهتان مياندازد بجهتي كه روشن است و زود آدم را توي راه مياندازد چنانكه زود هم آدم را گمراه ميكند. پس ببينيد خيال روحي است از ارواح، وقتي خيال ميرود، بدن اينجا ميافتد، حركت نميكند. خيال ميآيد توي سر آنوقت بدن را به حركت ميآرد، به خيالش مياندازد كه برو فلانجا فلانسفر. اصل محرّك اين بدن خيال انسان است و اين خيال خود بدن نيست اما بدن به آن خيال حركت ميكند، به آن خيال ساكن ميشود. حالا اگر آن خيال اين بدن را حركت ندهد، حتي حركت جسماني؛ اين بدن ندارد حركتي. و اگر آن خيال اين بدن را ساكن نكند، اين سكون ارادي ندارد.
دقت كنيد انشاءاللّه خيلي آسان است براي هركه بخواهد، خيلي مشكل است براي اينكه كسي خبر از آن ندارد. آسان است بجهت آنكه امرهاي خدائي همه آسان است، هركس راه حق را بخواهد آسان آسان بدست ميآيد. نخواهد بفهمد همينطور كه ميبينيد كرور اندر كرور نميفهمند و غافل از مطلب شدهاند.
پس عرض ميكنم خيال خيلي روشن ميكند مطلب را و اوضح مشاعرتان است و كاركن در بدنتان است و آمر و ناهي اين بدن است. و خيال است كه سر هم اين را به در و ديوار ميزند، اين خيال خودش بخواهد برود جائي نبايد قدم بقدم برود، خيال ميخواهد برود به كربلا، تا ميخواهد، آنجا حاضر است و همينجور توجّهات است كه توجّه به هرجا بكند آنجا حاضر است. ملتفت باشيد كه ميگويند بيا پيش من، جاي ديگر مرو. همينها را خواستهاند و وقتي خيال ميرود خودش از اين راه نبايد برود، يعني سرابالا و سرازير از اين راه نبايد برود. از اينراه نبايد برود يعني رو به مشرق، از اين راه نبايد برود يعني رو به مغرب. رو به پيشِ رو و به پشت سر نبايد برود. سمتهائي هم كه داريم يا اين راه است، يا اين راه است، يا اين راه است، يا اين سمت است، يا اين سمت است، يا اين سمت. اينها سمتهاي جسماني است اما خيال خودش از راههاي جسماني نبايد برود. خيال بمحض اينكه خيال كربلا را ميكند نبايد راه برود، ده بيستروز طول بكشد تا برود. تا خيال كرد، همانوقت آنجا حاضر است. اما اگر بدنش را بخواهد ببرد، البته ده بيستروز طول بايد بكشد تا ببرد. پس ايني كه در ده بيستروز بايد به كربلا برود بدن است، لامحاله اينقدر طول ميكشد اما آني كه به طرفهالعيني بايد برود و از طرفة العين، از چشم بهمزدن زودتر ميرود. انشاءاللّه درست دل بدهيد، به طرفةالعين، به لمح بصر، كلمح البصر او هو اقرب ديگر اقرب از اشاره چهچيز است؟ آدم تعجب ميكند، ببينيد بمحض اينكه به خيالِ هرجائي افتادي، خيال آنجا است پيش از چشم بهمزدن. لكن بدن ميخواهد برود، خيال بدن را برميدارد قدم به قدم ميبرد و طول ميكشد. پس بدن مسخّر خيال است و خيال محرّك بدن است. خيال خودش براي خودش كارها دارد و خودش يكپاره كارها دارد بدست بدنش. گاهي بدنش را ميخواهد بردارد ببرد ديدن كسي، گاهي ميخواهد معاملهاي بكند، تجارتي كند. و تمام مردم را خيالاتشان حركتشان ميدهد. پس ببينيد اين بدن حركات خودش دست خودش نيست، اگر حركتش ميدهد خيال اينجا حركت ميكند. همچنين سكون ارادي، باز اين سكون اراديش مال خودش نيست، به تسكين خيال است، به اراده خيال است. خيال چنين مصلحت ديده كه بدنش را بنشاند ساكنش كند. پس سكون بدن هم به تسكين خيال است چنانكه حركتش به تحريك خيال است و خيال مسخِّر اين است و اين در چنگ او است. بخواهد هم از چنگش بيرون برود نميتواند. پس اين است كه اين از براي خودش عبدي است نسبت به آن خيال كه لايسبقه بالقول بلكه او وقتي به خيال ميافتد اين حرف بزند، زبان اين را حركت ميدهد، نخواهد اين حرف بزند، به خيالِ سكوت، زبان را نگاه ميدارد، ساكت ميشود. و تعجب اين است كه صدا از دهان و زبان بايد بيرون بيايد. پس اين صدا حقيقةً مال زبان است و حقيقةً مال خيال است. زبان بيخيال مرده است. حالا آيا زبان مرده حرف ميزند؟ نه، زبان مرده كه حرف نميزند؛ پس حقيقةً مال زبان است. حقيقةً مال زبان نيست، چراكه زبانش را كه ببُرند، خيال حرف نميزند. پس البته صدا از عالم جسم است، بايد جسمي به جسمي بخورد تا صدا درآيد. يا بادي به ديواري بخورد، سنگي به سنگي بخورد، چوبي به چوبي بخورد؛ صدا مال عالم جسم است. پس آن خيال وقتي ميخواهد در عالم جسم صدائي بدهد، معلوم است كه زبانش را حركت ميدهد، جابجا ميكند. ميخواهد ساكن شود، بدن را يكگوشهاي مينشاند. ملتفت باشيد انشاءاللّه و ببينيد كه هم دوفعل است و غافل نشويد و هم يكفعل است. از آنجائي كه بدن خودش بخودي خودش مثل قلم است در دست كاتب، قلم يكنقطهاي نميتواند بگذارد، تشديدي هم نميتواند بنويسد، از آن بابي كه خودش هيچ ندارد. پس كتابت را كاتب كرده، پس خيال كرده. و اگر ملتفت باشيد خود انگشت كرده. انگشت هم مثل قلم است، نهايت قلمي را به جائي بستهاند و خيال همه را حركت ميدهد. پس از آن بابي كه اسباب هيچيكشان قادر بر نوشتن حروف نيستند، پس كيست قادر؟ آن خيال. پس راستي راستي دستخط مال خيال است، حكم مال خيال است، هيچ مال اينها نيست و حقيقةً مال اينها نيست و حقيقةً كاتب اگر قلمي دست نگيرد، انگشت خود را حركت ندهد كه آنوقت اراده كند كه حروف روي كاغذ پيدا شود، معقول نيست حروفي پيدا شود. و اين مردم احمقند كه ميگويند فلان بهمّته موجود ميكند. ملتفت باشيد كه اينها بيمعني است، اگر هم كسي گفته يكجوري يكجائي گفته دخلي به اين مردم ندارد. اينجاهائي كه ميگويند همهاش جاي گول است. مرشد گول به مريد ميزند، مريد گول به مرشد ميزند، آن آخر هم لعن به يكديگر ميكنند، به كلّه يكديگر ميزنند، عداوت با يكديگر ميكنند.
واقعاً خط از سر قلم بيرون ميآيد، حقيقةً قلم را سرعتش دادهاند سرعت كرده، بطور تأنّي حركتش دادهاند بطور تأنّي حركت كرده. پس معلوم است اين خط از قلم راستي راستي صادر شده. اين است سرّ “حقيقة بعد الحقيقة” كه مشايخ ما دارند و اين حرف دخلي به حرفهاي مردم ندارد و مردم چيزي كه دارند يك حقيقتي است و يك مجازي است. مجازش يعني دروغ، نهايت دروغِ متعارف شده. اما مشايخ ما هيچ دروغ نميگويند، خدا هيچ دروغ نميگويد، رسول خدا هيچ دروغ نميگويد، همچنين ائمه طاهرين هيچ دروغ نميگويند. و به يكاعتبار عرض ميكنم جوري حرف زدهاند كه دروغگوها كه نگاه ميكنند، ميگويند مثل ما حرف زده، اين هم همانجور حرفها زده.
پس صدا حقيقةً از زبان است، زبان است كه جابجا شده، گاهي بالا ميرود، گاهي پائين ميرود تا ميگويد. قلم جابجا شد، پس واقعاً قلم نوشته، واقعاً زبان حرف زده. بدء صدا از زبان است، عود صدا به زبان است. اما اين زبان اگر خيالي هم توش نبود آيا حرف ميزد؟ آيا ممكن بود حرف بزند؟ ميگويم چنين چيزي از عالم امكان نيست مگر برداريش جائي بزني آنوقت صدائي بدهد. تلگراف نكني، تِكتِك نكني صدا درنميآيد. جسمي را بايد به جسمي زد، جسم خودش صدا نميدهد. پس حقيقةً بدن افعالي از آن جاري است بلاشك و خيال هم افعالي از آن جاري است بلاشك اما افعالي كه از بدن جاري است او است كه واداشته و مجري داشته آن افعال خيال است و اين بدن خودش صدا ندارد، خودش حرف ندارد، خودش ديدن ندارد، خودش شنيدن ندارد، گرسنه شدن ندارد، تشنه شدن ندارد. آن خيال توي اين بدن نشسته، حالا گرسنه ميشود، تشنهاش هم ميشود، صدا ميخواهد بدهد. حالا مردم بخواهند كاري كنند اراده ميكنند و ميكنند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، تمام اين حركات به اراده آن خيال است. پس خيال اوّل اراده ميكند، بعد بنا ميكند حرفزدن. يا اوّل اراده ميكند، بعد بنا ميكند نوشتن. انسان نميتواند بياراده حرف بزند. انسان جوري خلق شده، انسان جوري صنعت شده كه تا اوّل اراده نكند آن كار را نميتواند بكند و اينهائي كه اراده ندارند و كاري ميكنند آن كار، كار انسان نيست. انسان را بخواهي از حيوان جدا كني، فكر كن آني كه بينيّت كار ميكند حيوان است. انسان يادش ميآيد كه خانة فلان رفيق كجا است، برميخيزد راه ميافتد ميرود آنجا. يادش ميآيد غذا نخورده، غذائي تحصيل ميكند ميرود ميخورد؛ انسان بياراده نميتواند كاري كند. لكن آدم خواب است، يكدفعه در خواب دستش حركت ميكند، دست آدم حركت نكرده. دقت كنيد انشاءاللّه، جدا كنيد كار انساني را از كار حيوان. انسان خوابيده اين نفس هي ميآيد و هي ميرود. نفس كشيدن كار خيال نيست، قصد نميخواهد. قصد هم بكني نيايد، يكدفعه ميبيني آمد، قصد هم بكني برنگردد نفس يكدفعه بزور پس ميگيرند. اين كار كيست؟ كار حيوان است، كار خيال نيست. اين بدئش از خيال نيست، عودش بسوي آن خيال نيست. نهايت چون تمام بدن در دست خيال است، اينقدر را دستش دادهاند كه بخواهد تندتند نفس بكشد، يا قدري مكث كند بتواند. اما ميرسد به جائي كه اختيار از دستش بگيرد. كارهاي حيواني را اينجور جدا كنيد از كارهاي انساني. كارهاي انساني اوّلش اراده است و عمل به اقتضاي اراده است. پس اراده ميكند اوّل و بعد ميكند. قطار ميكند حروف و كلمات را به ارادهاي كه اوّل ميكند. لكن نفَس به ارادة خيال نميآيد، خودش ميآيد و ميرود. چند نفَس آمد، نميداني. و اين نفَسزدن كار حيوان است خواه بيدار باشد، خواه خواب، متذكر باشد يا غافل، دانا باشد يا جاهل، اين مشغول كار خود است. پس حيوان قصد ندارد و حيوانات اغلبشان همينجورها هستند مگر خيلي نزديك به انسان باشد، از انسانيت بوئي، گَردهاي داشته باشد. پس نيّت ندارند حيوانات مثل نفَسزدن، مثل ديدن. چشم كه باز است ميبيند، نيّت نميخواهد، همينطور ميبيند. نيّت هم بكنيم نبينيم زورمان نميرسد. بخواهي نبيني نميتواني مگر دستي بياري پيش چشم، يا پلك چشم را هم بگذاري، ميتواني. بخواهي باز كني ميتواني، ديگر باز شد و نبيني، نميشود؛ زورت نميرسد. گوش باز است صدا ميآيد به گوش ميخورد، چرت هم ميزني ميآيد به گوش ميخورد و هركار هم بكني زورت بسرش نميرسد.
ديگر اينها را كه عرض ميكنم اگر يادش ميگيريد بسا خيال در عالم خودش ميرود كربلا، در فكر خودش در معامله خودش، بدن اينجا مانده تنها. او بخواهد اين را به آن كار وادارد، اين بدنش را واميدارد قدم بقدم ميبرد تا آنجا. او احتياج ندارد به اينجور رفتن اما خودش دايم در كربلا است. وقتي ميخواهد برود هم سفرش و حركتش و سكونش همهاش همان وقتي است كه ميخواهد. امّا بدنش بعد از ده بيستروز كه راه رفت ميرسد. پس بدن واقعاً حقيقةً كارها دارد و كارها از خودش نيست، خيال واش داشته اين هم مشغول بكار شده. پس اين كارها حقيقةً مال خيال است، او جزءاً فجزءاً واداشته بدن را به آن كارها و اگر او برخيزد ديگر كاري از اين بدن نميآيد. پس راستي راستي كار، كار او است و راستي راستي كار بدن است. واقعاً حقيقةً اين قدمش را برداشته و گذاشته و راه رفته. پس حقيقةً بگوئي بدن رفت تا كربلا راست است، هيچ دروغ توش نيست. حقيقةً بگوئي خيال رفت به كربلا راست است. بدنش را برد به كربلا، بدن هم رفت آن هم هيچ دروغ توش نيست، اين هم هيچ دروغ توش نيست. اما آن حقيقتي است اين هم حقيقتي، هر دو هم حقيقت است، اما اين حقيقتي است بعد از آن حقيقت.
واللّه همينطور عرض ميكنم، همينطوري كه حالا ماها تابع خيال خودمان هستيم، پيغمبري پيدا ميشود بهمينطور تابع خداي خودش ميشود. آن خدا آنچه ميخواهد واميدارد اين نبي را، اين هم هرجور واش ميدارد ميگويد و ميكند. لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ميخواهي بداني نبي يعني چه؟ يعني آن كسي كه او خيال ندارد، ميل ندارد، هوي ندارد، هوس ندارد. آنچه خداي او ميگويد به او، او هم ميگويد. واقعاً حقيقةً كلماتي كه از نبي صادر ميشود كلماتاللّه است، قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، بيانش بيان خدا است. اما آيا حالا دوتايند؟ وقتي ميگوئي بيانش اين است كه راستي راستي دوتايند اما مطابق با همند، راستي راستي مطابق با يكديگرند بقدريكه كاتب الف را ميخواهد بكشد ميكشد، پس مطابقه دارند. پس اين است كه واقعاً قول، قول زبان است؛ واقعاً قول، قول خيال است. حالا نبيّي باشد كه به هوي حركت نكند و به خيال حركت نكند. پس او به روح خيال حركت نميكند، به روحالقدس و روح منامراللّه حركت ميكند. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان ديگر اينهاش را هم انشاءاللّه درست ياد بگيريد و فكر كنيد. معلوم است وحي روحي است ميدمند در بدن پيغمبر. حالا روح كه دميده شد، حالا زبانش حركت ميكند، روح واش ميدارد به حركت؛ ساكت شد، روح واش ميدارد به سكوت. اين است كه معصوم هم قولش حجت است هم فعلش حجت است هم تقريرش و سكوتش حجت است. در حضورش كاري بكني و او وانزند معلوم است راضي به آن كار است، كأنّه حرفبردار نيست، يا خودش كاري بكند و ببيني آن كار را كرده، فعلش هم حجت است مثل اينكه قولش حجت است. ملتفت باشيد، معصوم فعلش حجت است و قولش حجت است و تقريرش حجت است. يعني فعلش فعل خدا است، قولش قول خدا است، تقريرش تقرير خدا است اما تو چيزي را كه ميبيني بدن او را ميبيني. بدنش گاهي حرف ميزند، يكدفعه هم ميبيني برميخيزد نماز ميكند، يككاري ميكند. فعلش فعلالله است، اين را خودش نشانت ميدهد يا در حضورش كسي كاري ميكند و او سكوت ميكند. سكوت هم كه ميكند باز خدا سكوت كرده لكن واقعاً حقيقةً دوتا است، اما دوتاي مطابق يكديگر. نبي خودش قول دارد راستي راستي، خدا هم قول دارد راستي راستي، اما آن قول مطابق آن قول است. اما صدائي كه به گوش ما ميآيد از كيست؟ از عالم جسم، از جسم پيغمبر، از زبان پيغمبر صدا بيرون ميآيد مطابق آنچه خدا خواسته.
ملتفت باشيد، فكر كنيد اينها را ياد بگيريد، اينها حقايق ايمان است و ميفهميد حقيقت بودنش را. پس قرآن واقعاً كلام خدا است، وحي الهي است، از پيش پيغمبر آمده و واقعاً انّه لقول رسول كريم ذيقوّة عند ذيالعرش مكين مطاع ثمّ امين و ما صاحبكم بمجنون مجنون از جانب خدا نميآيد، مجنون از جانب جن ميآيد. جن خودش مطلّع بر تمام اشياء نيست كه ديگر اين ديوانه را وادارد كه تو خبر بده. چطور خبر بدهد؟ جن خودش هم عقلش نميرسد چهجور حركت كند تا مجنون را وادارد به جنون. جن را بايد درسش داد و تعليمش كرد كه آن آخر كار يا حكيم شود يا چيز ضايعي شود. آدمهاش را كه ميبينيد درس ميخوانند هر هزارتا يكي حكيم ميشود، آنها هم همينطور. لكن رسول از پيش خدا آمده، خدا حكيم است. رسول از پيش خدا آمده، خدا دانا است، هيچ جهل ندارد. رسول از پيش خدا آمده، خدا قادر است، هيچ عجز ندارد. ديگر توي اينجور بيانات باز خيلي از مطالب را كه مردم معنيش را پي نبردهاند شما پي ببريد و راهش بدستتان بيايد انشاءاللّه. بسا خيال در جائي است و بدن ميرود پيش خيال، مطلبي را از او بگيرد. بدن بايد مدّتي مكث كند تا خيال بيايد، بسا خيال چنان رفته در جائي كه بدن بخواهد بداند كجا هم هست، نميتواند بداند. بايد مكثي كند تا خيال برگردد، آسوده شود، خوابي بكند تا خيال بيايد تعلق بگيرد به بدن آنوقت حرفهاش را بزند در ميانه خواب و بيداري آدم نميداند خيالش كجا است، وقتي پُرخورده بخار كرده آدم نميداند خيالش كجا است، تا وقتي كه برگردد. از همين باب است كه انبيا رياضت ميكشيدند مطلب خاصّي را كه ميخواهند بفهمند، سكوني ميخواهند رياضتي ميخواهند، كمخوردني، رياضتي ميخواهند. همينطور غذا بخورند و بخاري كنند و گيجشان كند، نميتوانند بخصوص از خدا بگيرند. پس در آنها همچو بيپستا نيست كه تا چيزي را بخواهند جلدي بروند پيش خدا و از خدا بگيرند.
پس آن هواي خودتان ببينيد مطاع شما است و اين بدنتان هوي دارد، هوس دارد، حركت ميكند. خيال مطاع شما است و اين بدن مطيع، آيا اين بدن هميشه مطلع است؟ اگر هميشه مطلع است از كجا است كه گاهي كه بخاري در سرش نيست ميان خواب و بيداري هيچ خيالي نيست براش، چيزي نميفهمد. گاهي كه غفلت ندارد، چرت نميزند مطلع ميشود، گاهي هم خواب است خواب ميبيند ترائي ميكند رفتم مكّه، رفتم كربلا. باز يكدفعه ميبيني همدان است، نميداند چطور شد.
خلاصه، اصل سررشته را گم نكنيد اين تفاصيلش دستتان ميآيد، عالمش ميشويد، خودتان ميتوانيد شقوق و جهاتش را بدست بياريد. اصل مطلب اين است كه هر روحي كه مستولي شد بر جسمي، اين جسم ديگر حركتش از خودش نيست. حتي نباتات را عرض ميكنم. ملتفت باشيد نبات جذب ميكند، برگي ميبيني جذب كرد، تو روح نباتي را كي ميبيني جذب كرد؟ او ديدني نيست، لكن ميبيني آب را جذب كرد، ميبيني آب كم شد. گلدان را آب ميدهي پيش چشمت است ميبيني آبها كم شد و كم شد، رفت توي ريشه درخت. از ريشه درخت ميبيني آمد سر درخت. پس ببينيد جذبش توي اين آب پيدا است، آني كه ميبيني تو ميبيني مجذوب را بايد جذب كرد پس ميفهمي جاذبي هست. چراكه ميداني آب خودش سرابالا نميرود. و همچنين دفع كرد ميبيني اين مدفوع است پس معلوم است دافعي هست و هكذا هلمّجرّا ميبيني امساكي كرد، قدري نگاه داشت پس كسي نگاهش داشته، اين خودش نميتواند خودداري كند. نبات همچو چيزي است نهايت از وضع حكمت است كه حيوان را اختيارٌمّائي به او ميدهند، ميگويند حالائي كه بول داري، بولت را اينجا مكن، برو آن طرفتر بول كن. حيوانات را ميگويند در بيني كه راه ميروي بول مكن، ميخواهي بول كني بايست، پاهات را گشاد بگذار، سرگيني بينداز؛ همهجا سرگين مينداز. آن باد ميخواهد جدا شود قدري خود را حفظ كن و ميكند. حالا نبات همچو نيست ميآيد و ميرود. پس اين نباتات جذبشان، دفعشان، كارهاشان در محسوسات است و آن روح نباتي داخل محسوسات نيست. نه رنگ دارد، نه صدا دارد، نه بو دارد. بوش همين توي اينها است. ملتفت باشيد لكن بهمانجور ترتيبي كه عرض ميكنم ملتفت باشيد اگر روح نباتي نيايد توي درخت گُل، خود آب و خاك هيچ بوي گُل نميدهد، آب و خاك بو ندارد. پس حقيقةً بو مال آن روح نباتي است، بو مال آب و خاك است حقيقةً لكن بطور حقيقة بعد الحقيقة. پس از اين محسوس بايد پي برد به آن روح غيرمحسوس. حالا اين محسوس مسخّر آن غيرمحسوس است، پس اين قائممقام او است. فرقش همينكه اين محسوس است او غيرمحسوس. بلكه ديدار او همين است، نبات اسم همين است. آن نباتي كه نه جذب ميكند نه دفع ميكند، نه هضم ميكند، نه امساك ميكند، نه بو دارد، نه طعم دارد همچوچيزي من چه ميدانم نبات است يا نه. نبات حقيقتش اين است كه جذب داشته باشد، جذب ميكند آب را، جذب ميكند خاك را. آبش را ميبينيم، خاكش را ميبينيم. آب را ميبينيم اينجا كم ميشود، آن تنه درخت را ميبينيم كلفتتر ميشود، زياد ميشود. هر غيبي را اين پستا است، دستتان ميدهم داشته باشيد شهاده كه محلّ غيب باشد. نه هر خاكي نماينده هر نباتي است، هر روح نباتي يكطوري جذب ميكند، يكطوري دفع ميكند، يكطوري رنگ ميدهد. نه هر روح نباتي هر خاكي را جذب ميكند، نه هر خاكي جذب ميشود. پس معلوم است روح هر گياهي مجانسات خودش را جذب ميكند، منافرات خودش را دفع ميكند، با يكپارهاي هم هيچكار ندارد نه جذب ميكند نه دفع ميكند. حالا آن روح را ميخواهي بروي پيشش، برو پيش بدنش. نذري ميكني آبش بدهي، مصافحه با او بكني، لمسش كني، لمس آن روح لمس بدنش است، زيارت آن روح زيارت بدنش است. بخواهي با آن روح حرف بزني جسم با جسم بايد حرف بزند.
بهمين پستا است ملتفت باشيد و فكر كنيد باز روح حياتي ميآيد توي نبات، ميبيند، ميشنود. باز اين ديدنش از اين چشم است، ديدن از او است حقيقةً اگر او اعراض كند اين نميبيند. همچنين ديدن از اين است حقيقةً بجهتي كه از چشم بايد ببيند، بيچشم نميبيند. پس در هر ديدني دونفر ميبينند يكي بدن ميبيند، يكي روح. از هر شنيدني دونفر ميشنوند يكي بدن يكي روح. اما روح مطابق بدن است، بدن مطابق با روح است، آنقدر مطابق كه كأنّه دوتا نيست.
باز ملتفت باشيد بر همين پستا است روح خيال، و همچنين فكر كنيد بر همين نسق است روح انساني، بر همين نسق است عقل شما. عقل شما واداشته است بدن شما را كه حرف بزند، اراده ميكند كه حرف بزند ميآيد اينجا و به طرفهالعيني هم ميآيد.
(در اينجا يك يا چند صفحه از نسخه خطي افتاده است)
ميشود آن روح جماع كند و يكدفعه اين بدن نعوظ كند چنانكه آدم خواب ميبيند كه جماع ميكند بدنش محتلم ميشود، براي همه اتفاق افتاده.
ملتفت باشيد نوعش را در يكجائي كه فهميديد ديگر باقيش را همهجا ميفهميد كه ممكن است. پس ممكن است او غذا بخورد و اين شكمش خالي بود، وقتي خوابيد در خواب ديد غذا خورد، وقتي بيدار شد سير باشد. ممكن است اين بدن تشنهاش باشد او خيال كند كه تشنه است، در عالم خواب آب بخورد، اين وقتي بيدار ميشود سيراب است. در عالم خواب او درس ميخواند، اين بيدار ميشود مرد عالمي است. او شخصي ديگر است، اين هم شخصي ديگر است و واقعاً باصطلاح منطقي بينونت هم دارند. اينقدر هم بينونت دارند كه خدا هي احتجاج ميكند كه آيا شما مرده را با زنده تميز نميدهيد؟ حالا او با وجود اين مباينتي كه با اين بدن دارد، وقتي ميآيد اينجا اين بدن هم بكار خودش ميتواند برسد. گرسنه ميشود، سير ميشود، تشنه ميشود، سيراب ميشود. همه از تصدّق سر آن روح است. بيشيله پيله، واقعاً حقيقةً حالا چون بواسطه او است او اگر بگويد كار من است، يعني بواسطه اين بدن، يعني اين من، اين گرسنه ميشود و منش اين بدن است. چراكه او شكم ندارد. خيال اصلش شكم ندارد كه گرسنه شود، سيريش سيري اين بدن است، گرسنگيش گرسنگي اين بدن است. اين بدن را ميبندند چوب ميزنند، او داد ميكند؛ داد هم كه ميكند به زبان اين داد ميكند و التماس ميكند. پس اين است كه آن روح در بدن اين است، وقتي آن روح در اين بدن آمده، و ملتفت باشيد كه طور آمدنش را ميخواهم عرض كنم. فكر كنيد طور آمدنش اين است كه به دلخواه خودش نيست، خودش بخواهد بيايد در بدن و برگردد، اختيارش دست خودش نيست. خودت بخواهي بميري نميشود، دست تو نيست. پس يكنظم و نسقي دارد آن اسباب، به آن نظم و نسق كه درست كردند آن روح ميآيد مينشيند در بدن. و آن نظم و نسق اين است انشاءاللّه درست دقت كنيد و فكر كنيد. نظمش اينكه اگر بدن تمام هم باشد و اين بدن در توي رحم جميع اعضاش تمام باشد بيروح. چراكه در اول نبات است، گياهي است تا سهماه و نيم و چهارماه اصلاً روح در آن نيست. يعني در انسان، در حيوانات. مثلاً جوجه تا بيستروز توي تخم است و گياهي است در ميان تخم بيروح. ديگر حالا مگسي هم ساعتآفرين است، كار نداريم كه فيالفور زنده ميشود، لكن در نوع حيوانات عرض ميكنم. يكي بيستروزه جوجه در ميآرد، يكي نهماهه كه شد تولد ميكند، يكي يكسال تولد ميكند. پس ببينيد جميع بدن همچو سر دارد، همچو دست دارد، همچو پا دارد، همچو استخوان دارد، همچو گوشت دارد، همچو قلب دارد. جميع جاهاش اين بدن درست ميشود و هنوز زنده نيست، روح توش نيست؛ درختي است به اين شكل ساختهاند. همين درختها را هم در خارج اگر خدا بخواهد ميشود به شكل آدم بروياند از زمين؛ درختي است بر شكل آدم است. و از همينهائي كه عرض ميكنم پي ببريد كه واللّه آن مبدء اناسي را همينجور ساختهاند. فكر كنيد انشاءاللّه، عرض ميكنم مبدء تمام حيوانات همينجور ساخته شده. چيزي سبز شد بر شكل آهو ميشود چنانكه هست در نوشتجات هم نوشتهاند چيزي سبز ميشود بر شكل آهو و نافش به زمين بند است و بوده همچو چيزي. ديگر نميدانم در اين زمانها هم هست يا نه، در بعضي جاها نوشتهاند كه بورايخ حيواني است بر شكل آهو، از زمين ميرويد و نافش به زمين بند است و بلند ميشود و خودش دارد چرا ميكند تا جائيش كه نافش كش ميآرد بدور خودش چرا ميكند. حيواني هست و زنده هم هست، پوست دارد، مو دارد، پوستش را لباس ميشود درست كرد، خونش را بريزند مثل ساير حيوانات خون دارد، گوشتش را ميخورند، حيوان هم هست. خلاصه، حالا هم نيست در اين زمانها، نشنيدهايم كسي همچو چيزي ديده باشد اما بوده. حالا بورايخ است و از زمين هم ميرويد و كمكم مثل ساير ميوهها بزرگ ميشود. و وقتي هم رسيد كمكم نافش جدا ميشود و جانش بيرون ميرود. همينجور است واللّه تمام اين حيوانات. همين آهوها هم روز اول از زمين سبز ميشوند، يكنري و يكمادهاي بعد ديگر اينها با هم جفت ميشوند و زياد ميشوند. اين اسبها روز اول يكمادياني درست ميشود و يكنرياني سبز ميشود، بعد نافشان جدا ميشود و آنوقت با هم جفت ميشوند. نافشان كه بريده شد بهم ميپرند و زياد ميشوند. همه حيوانات اول از زمين بيرون آمدهاند و عرض ميكنم همينجور آدم و حوّا از توي زمين بيرون آمدهاند، سبز شدهاند. بدنشان اول نبات بود، شيطان ميآمد هي ميگشت دور اين بدنشان. دور اين بدنشان ميگشت و تماشا ميكرد. ملعوني هي از دهان آدم داخل ميشد از سوراخ ديگري بيرون ميرفت. هي از سوراخي ميرفت از سوراخي بيرون ميآمد و هي تعجب ميكرد. هي ميگفت نميدانم آيا خدا ميخواهد چه كند، آخر اين روز ما را سياه خواهد كرد و هي تماشا ميكرد. و اين در وقتي بود كه هنوز روح در بدن آدم دميده نشده بود، گياهي بود از گياهها. پس بعد از آني كه تمام اينها را ساختند، و انشاءاللّه فكر كنيد و نمونهاش دستتان بيايد. تمام اينها كه درست شد جلدي زنده نميشود، مثل درخت است، جان ندارد لكن نظم اينجور شده است كه يكخوني برود توي قلب و در توي قلب حيات آنجا دربگيرد و از آن قلب اين خون بيايد توي سر و از سر دوباره سرازير شود بيايد توي اعضا و جوارح. آن وقت تمام اين بدن زنده شود. و آن خوني كه در قلب است اسمش روح بخاري است و روح بخاري مثل بخار دُهْن نيست. بخاري است كه تمام حيات بدن به اين بخار بسته. پس آن خون جسمي است رقيق، جسمي است كه در تمام اشياء هست.
ملتفت باشيد كه پستاي نظم طبيعي را ميخواهم عرض كنم كه از همهچيز ماده بعمل ميآيد و اينها را اهل اكسير كه حرف ميزنند، معمّا ميگويند و ما الحمدللّه احتياج به معمّا نداريم. پس اين خون از گندم پيدا ميشود، از جو پيدا ميشود، از گوشت، از برنج، از هر مأكولي، از هر مشروبي ميشود از هر آبي باشد، از هر غذائي باشد. خون از اين غذا و آب بعمل ميآيد، از آب تنها نميشود، از غذاي تنها نميشود. اين خون از تمام اغذيه بعمل آمده و هيچكدام نيست. گندم نيست بصرافته، صنعت در آن شده، تصرّف كردهاند، كيلوس شده، كيموس شده. معلوم است مزاجش مزاج گندم نيست. پس روح بخاري يعني خون بسيار لطيف رقيقي كه هم سردي دارد هم گرمي دارد هم رطوبت دارد هم يبوست دارد، از جميع اغذيه بعمل آمده. لكن كداميك از غذاها است؟ هيچكدام. همه هم بكارش ميخورد. پس چنين چيزي كه حاصل شد اين اسمش قطب است، قطب بدن و قلب اصلي همين است. آن قلبي كه انسان به او زنده است. قلب آن است، آن روح بخاري قلب است. اين قلب متعارفي گوشتي كه درميآري، جاي آن قلب است. اين چراغي است كه آن روغن توش است. اين محل قلب است. اين قلبي كه روي آتش مياندازي ميخوري محل قلب است، محل آن روح بخاري است. آن روح نباشد توي اين، اين كاري از او نميآيد. اين ظرفي كه اين چراغ توش است ببري جائي بگذاري، جائي را روشن نميكند. اين چراغدان است. پس اين قلب متعارفي جاي آن قلب است و قلب اصلي او است كه در اين است. اين را هم قلب ميگويند مثل اينكه اينها را هم چراغ ميگويند.
پس خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اصل اجزاي دايره، اجزاش چيست؟ ببين استخوان آنجور است، گوشت آنجور است، عصب آنجور است، هركدام از اعضا و جوارح بدن را ميخواهي خيال كن ميفهمي اينها قابل حيات نيستند، حيات به اينها تعلّق نميگيرد مگر اينكه همچو خوني پيدا شود و جاري شود و حيات توي او است؛ هرجا ميرود حيات هم مرور ميكند. پس ببينيد هر بدني قلبي بايد داشته باشد، قطبي بايد داشته باشد از جنس بدن. و ببينيد كه روح بخاري اين خون است و اين خون است از جنس غذاهائي كه در بدن رفته. قدري گندم رفته، قدري گوشت رفته، قدري آب رفته، همين غذاها رفته اين خون درست شده. پس اين خون از همه اين اغذيه است، از همه اين اشربه بعمل آمده. حالا اين خون از كدام شربت است؟ از هيچكدام. اين خون مزاج خارج است، مزاج خارج از كل اجزاء بعمل آمده، همه را كأنّه دارد. سكنجبين را ببين هم ترش است هم شيرين، نه ترش است به ترشي سركه، نه شيرين است به شيريني شيره. هم آن را دارد هم اين را دارد و اينها كسر سورت يكديگر را كردهاند، چيزي پيدا شده سكنجبين كه مزاج معتدل دارد.
پس روح بخاري را ملتفت باشيد انشاءاللّه، بله نوع اعلاش از جنس بدن است و اگر پاپي شوي همين خون است تغذيه ميكند تمام بدن را. همين خون است دايم توي عروق هي توي نهرها جاري است و اين خون زنده است، هرجا ميرود آنجا را هم زنده ميكند. ظاهراً هم تجربه بخواهي بكني جائي را ببندي، مثلاً تسمهاي به دستي ببندي يا به پائي، آن دست يا آن پا خواب ميرود يا بيحس ميشود. سختتر ببندي و بيشتر طول بكشد آنقدر حسّش كم ميشود كه واقعاً ميميرد كه ديگر زنده هم نشود. مثل آب جاري در اين رگها، در اين نهرها جاري ميشود و آن حيات توي آن روح درگرفته و آن حيات توي آن خون هي تغذيه ميكند. هرجا مرور ميكند غليظهاش را پس ميزند مثل عرق كه از اطراف بيرون ميرود، صرفش آن نهري است كه در وسط جاري است و اين خون نوعاً از جنس اين بدن است لكن همچو جنس معتدلي كه كأنّه روح است و واقعاً روح اين بدن است. اين است كه اگر خون يكجا از بدن بيرون رفت، بدن ميميرد. معروف است كه فرنگيها وقتي سگي را فصد كردند، خونهاش يكجا از بدنش بيرون رفت و همه خونهاش را يكجا جمع كردند در اطاقي و هواي آن اطاق را جوري كردند كه خون بهمان ميزاني كه در بدن سگ بود ايستاد. نه گرمتر شد نه سردتر شد، ضايع نشد در توي همچو اطاق معتدلي سگي را فصد كردند خونها در آن اطاق جمع شد، خونها را باز به آلتي از آن سوراخي كه فصد كرده بودند ريختند. آن روحي كه در آن خون بود همين كه دوباره داخل بدن سگ شد، سگ زنده شد. و ميشود همچو تدبيرات را كرد، اينجور كار نوعاً محل انكار نيست، ممكن است. حالا اين قصهاش هم دروغ باشد كار ندارم ولكن نوعاً ميشود همچو تدبيرات كرد.
پس عرض ميكنم اين خون جسم است صاحب طول است، صاحب عرض است، صاحب عمق است لكن روح است نه به اين معني كه از عالم روح آمده. روح است يعني روح توش است، زنده است. حالا كه زنده است هرجا ميرود آنجا را زنده ميكند، هرجا بسته ميشود آنجا زنده نيست. حالا اين را اسمش را قلب ميگذارند، قطب ميگذارند. بله هر بدني همچو قلبي ميخواهد، هر حيواني خون بايد در بدنش باشد. بله پشه هم خون دارد و هر حيواني لامحاله خوني بايد داشته باشد كه محل حيات بشود، آن محلش قطبي است از جنس ساير اعضا. حالا ساير اعضا مدد ميخواهند، معلوم است از فاضل اين مدد به آنها ميرسد. بايد از فاضل اين مدد به آنها برسد. وقتي اين بيرون ميرود آنها خواهند مرد، اگر بايد زنده باشند بايد نهرش جاري باشد. اگر سُدّهاي، ثقلي در ممرّ نباشد جاري است و زنده است.
خلاصه، انشاءاللّه ملتفت باشيد بر همين نسق است حيات كه درگرفت در اين خون. ديگر خيال هم چيزي ديگر است، اين خيال ميآيد مينشيند توي حيات چنانكه حيات مينشست در نبات، در روح بخاري. پس خود حيات كأنّه برزخ است ميانة خيال و ميانة اين خون. حالا چون چنين است اين برزخ لامحاله جسمانيّت دارد، يكسرش به آن خيال بسته است و بايد فاعليت داشته باشد؛ يكسرش به خون بسته است، فيالجمله جسمانيتي دارد. اين است كه حيوانات مختلف بايد باشند. بله يكحيواني است شبيه به انسان و كارهاي شبيه به كارهاي انساني ميكند. ببينيد شعور ميمون چه دخلي دارد به شعور گربه؟ آن كارهائي كه ميمون ميكند از گربه نميآيد. باز شعور گربه چه دخلي دارد به شعور گوسفند؟ گربه را در اطاقي حبس كنند، همه درهاش را ببندند، پاي درها را يكجائي از اطاق را سوراخ ميكند بيرون ميآيد. ببينيد گوسفند اينجور شعور را ندارد كه اگر همچو جائي او را حبس كنند سوراخ كند بيرون بيايد از آنجا لكن گربه را حبس كه كردي لامحاله يكجائي را سوراخ ميكند بيرون ميآيد. پس حيوانات بعضي شعورشان زيادتر است از بعضي ديگر؛ درجاتشان به درجات اين خون است. خونشان هرچه لطيفتر شده و بالاتر آمده، بعضي از نمونههاي كار انساني از ايشان سرميزند. پس نمونه خيال را دارند بعضي از آنها نه اين است كه نداشته باشند لكن آنچه صرف صرف خيال است پيش اين دوپاها است. اينها خيال روشن دارند، اينها خواب درست دارند، حيوانات ديگر خواب درستي ندارند. بله آنها پينكي دارند، چرت دارند لكن ديگر خواب درستي كه خواب بروند و خواب ببينند ندارند. زود هم بيدار ميشوند؛ اما خرگوش را ميبيني خوابيده هرچه صداش هم بزني بيدار نشود، دارند اينقدرها را بعضي حيوانات. و اين خوابي كه براي محض حيوانات است ولو سنگين هم باشد، اين خوابديدن نيست. اين است كه در اخبار هست كه سنه مال حيوانات است، خواب مال انسان است. يعني خوابديدن مال انسان است نه خواب سنگين مال انسان است، خرگوش هم خوابش سنگين است لكن جدا نميايستد از اين بدن كه خواب ببيند. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخهي ص115 در روز 31/6/1390
(سهشنبه 25 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
ز پستائي كه داشتيم انشاءاللّه ملتفت باشيد، هر عاليي نسبتش اين است كه عرض ميكنم. خيال در عالمي واقع است و اين بدن در عالمي ديگر، و عرض ميكنم اين مشعر خيال در همة اين دوپاها هست. اين مشعر خيال واضحترين مشاعر باطنه است، بطوري است كه اين مردمي كه ميبينيد عقل كه ميگويند همين خيال را ميخواهند و بالاترها را كأنّه نميدانند. پس اين خيال يكمادهاي است گاهي كه توجهي به جائي ميكند به آن صورت بيرون ميآيد، بجاي ديگري توجه ميكند به صورت آنجا بيرون ميآيد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، و اين خيال خودش عالمي است برأسه دخلي به اين عالم جسم ندارد. ميرود به ماضيها و ميرود در مستقبلها، پس معلوم است جاش در حال نيست. و اين كلمه را سخت بگيريد، دستورالعمل باشد براتان. اين بدن توي حال منزلش است، از اين جهت به استقبال نميرود. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، به استقبال نميرود معنيش اين نيست كه ديروز اينجا ننشسته بود و امروز هنوز نبود و حالا هست و آمده اينجا. ملتفت باشيد ببينيد چه ميگويم، عرض ميكنم اين بدن در حال نشسته، اين بدن نميتواند برود به استقبال، غذاهاي آينده سيرش نميكند، غذاهاي گذشته كفايتش نميكند، تحليل رفته و آينده هم از او بتحليل ميرود و دايم بدل مايتحلّل ميخواهد، بايد به او برسد.
انشاءاللّه اگر چرت نميزنيد مطالب بلند بلند گيرتان ميآيد. اين بدن تحليل رفتههاش دخلي به اين ندارد، آنچه هم كه نخورده و به آن نرسيده دخلي به اين بدن ندارد. جميع آنچه بايد بعد بيايد پيش اين هنوز نيامده، جميع تحليلرفتهها هم كه بتحليل رفته. اين بدن بعينه مانند آن چراغي است كه ميبينيد روشن است. عقلتان حاكم است و چشمتان هم باز، ميبينيد كه اين پيه است كه آب شد، روغن است كه آب شد، بخارش را هم با چشم ميبينيد، دودش را هم با چشم ميبينيد. پس آن روغني كه هنوز نيامده توي اين شعله دخلي به اين شعله ندارد، دودهائي هم كه از سر شعله بيرون رفته دخلي به اين شعله ندارد. اين شعله سرهم ميميرد، سرهم زنده ميشود، سرهم متصل دود از سرش بالا ميرود. اين مردنش است، اگر بجاش نيايد خاموش ميشود، بيايد دومرتبه احيا ميشود. بل هم في لبس من خلق جديد و عرض ميكنم كه در چراغ همهاش را با چشم ميبينيد و همينجور است گياهها. همين را هي آبش ميدهند، هي آب از سرش بيرون ميرود، هي سرهم از سر برگها و سر شاخهها بخار بيرون ميرود. پس اين درخت هم سرهم هي متصل، خدا او را ميميراند، هي زنده ميكند.
غافل نباشيد چه عرض ميكنم، آن بدني كه سرهم ميميرد و سرهم زنده ميشود، ببينيد آن بدني نيست كه هميشه زنده است. آن بدني كه در روز قيامت ميآرند او را و ميبرندش در بهشت يا در جهنّم، او ديگر نميميرد. ملتفت باشيد و اينها همه را خبر دادهاند و گفتهاند و همه هم ياد گرفتهاند و لاعنشعور هم ميگويند و نميدانند چه ميگويند. ميفرمايند در وقتي كه ميخواهند اهل جهنم را ببرند در جهنم و اهل بهشت را ببرند در بهشت، مرگ را ميآرند بصورت گوسفندي و سرش را ميبُرند و آنطرف ديگر مرگ نيست و منادي ندا ميكند يا اهلالنار خلود يا اهلالجنّة خلود و حديث همينطورها است كه عرض كردم لكن شما پي به معنيش ببريد و در حديث ميفرمايد اين كلمه براي اهل جهنم عذابي است كه بدترين عذابها است. يأس كلّي براي آنها حاصل ميشود و همچنين جميع نعمتهائي كه به اهل بهشت ميرسد اين كلمه را كه ميشنوند هيچ حظّي بهتر از اين براي آنها نيست. وقتي ميشنوند يا اهل الجنّة خلود اميدواري صرف صرف كه هيچ يأس در آن نيست براشان پيدا ميشود. توي دنيا بسا مؤمن كافر ميشود، بسا كسي كافر است بايد يأس نداشته باشد، بسا مؤمن ميشود. لكن آنجا سرميبرند مرگ را و آنطرفش ديگر مرگ نيست؛ تا اين مرگها هست نميشود مأيوس شد.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس آن بدني كه نميميرد غير اين بدني است كه ميميرد و ملتفت باشيد همه مطالبي كه عرض ميكنم بخواهيد آنها را بحدّ ضرورت اديانش هم برسانيد، چه جاي ضرورت اسلام؛ ميبينيد بحدّ ضرورت هم ميرسد. پس اين بدني كه مكث ندارد و هميشه در مرور است، اينجائي است. حالا اين را ميخواهي ببري به آخرت نميرود. اين نفَسي كه سرهم ميكشي بقدري كه بيرون ميرود همانقدر حيات همراه نفَس بيرون ميرود. آدم زياد حرف ميزند خسته ميشود، آدم راه ميرود نفَس تندتر ميكشد اين بدن زود خسته ميشود. وقتي مينشيند نفَس را هموار هموار ميكشد خستگيش تمام ميشود. پس بدانيد انشاءاللّه اصلش اين بدن، بدن آخرتي هم نيست و اين بدن تركيب شده است از اجزاء اين دنيا و هي سرهم بتحليل ميرود و كاش تحليل نميرفت. اگر تحليل نميرفت اين آقايان ديگر گرسنهشان نميشد، اينهمه بازي درنميآوردند، مال مردم را نميبردند. تشنهشان نميشد اينهمه آبهاي مردم را غصب نميكردند. اگر غذاها و آبها تحليل نميرفت اين هم مثل سنگي بود جائي افتاده بود، پارسال يكمن بود امسال هم يكمن است، از او چيزي تحليل نرفته، هيچ كم نشده، جانش فارغ. ديگر حالا نه غذائي تازه ميخواهد نه آبي تازه. اين دنيا فاني است، اين بدن فاني است. خدا ميفرمايد مثل الحيوة الدنيا و خدا بخصوص شرح هم كرده، بسط هم داده. چه فايده مردم همينطور قرآن را ور ور ميخوانند و هيچ معنيش را فكر نميكنند. ميفرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء مثل زندگاني دنيا مثل آبي است كه از آسمان نازل ميكنيم، پس مخلوط ميشود با نباتات، سبز است و سرخ است گل است و لاله است، تر و تازه است. يكدفعه ميبيني خراب شد، خشك شد. فاصبح هشيماً تذروه الرياح فرداش ميبيني خشك شد و باد برميداردش ميبردش. چه شد اين خرمنها و اين گلها و اين شكوفهها و لالهها و سبز و سرخها؟ چه شد همه اينها؟ يكهفته اينجا منزلش بود، تمام شد رفت.
ملتفت باشيد اينها را، فكر كنيد، ببينيد اينها هذيان است كه من دارم ميگويم؟ اگر هذيان است چه ضرور كرده آدم بيايد هذيان بشنود؟ و اگر هذيان نيست يكخورده باورتان بشود، آدم خوبي باشيد. پس عرض ميكنم ببينيد جميع اين بدن كارش در گذار است، جميع اين بدن بدنِ پارسالي نيست لكن ايني كه دارد حرف ميزند، همين پارسال هم حرف ميزد، سال ديگر هم حرف ميزند، در قيامت هم همين حرف ميزند لكن اين بدن را ميبيني ميخوابي ميميري، بيدار ميشوي زنده ميشوي. غذاهاي ديروز در اين بدن بتحليل رفته و اين را ميفهميد به اندك فكري و آسان است و عرض كردهام مايهاش همينكه چرت نزني. پس اين بدن هميشه توي حال منزلش است، مددهاي گذشته مدد او نيست، محال است مدد او شود و نميكند هم خدا، مددهاي آينده را هم براي اين نساخته، آنها را براي آينده ساخته. حالا چه چيز است؟ حالا روشن است، ميبينيم حالا تشنهايم آب داريم ميخوريم، حالا گرسنهايم نان ميخوريم. پس اين است حالت اين بدن و ميبينيد هيچ نميتواند قدم از قدم بردارد پيش برود يا پس برود. لكن خيال چنين نيست، خيال هي ميرود و ماضيها يادش ميآيد. آن راحتها كه پيش ديده يادش ميآيد، الآن هم حظ ميكند، چنان حظ ميكند كه برميگردد بدن را تربيت ميكند، نشو و نما ميدهد. همچنين المهاي پيش، حالا يادش ميآيد بنا ميكند غصه خوردن بطوريكه برميگردد ميآيد توي اين بدن. ميبيني اين بدن كجخلق شد، اين بدن ناخوش شد. باز ميرود به مستقبلها خيالات حالا ديگر فاسد هم باشد، باشد. برميگردد خيال دوستي ميكند حظ ميكند، چاق ميشود. پس خورده خورده برميگردد بدن را تربيت ميكند، چاق ميكند، بسا بيدوا چاق شود. از آنطرف خيال جنگي، نزاعي، صدمهاي را كه ميكند ميبيني غصّه ميخورد، لاغر ميشود بطوري كه ناخوش ميشود، برميگردد بدن را لاغر ميكند. پس خيال را اصلش بگوئيد توي دنيا منزلش نيست، پس اين بدن زير اين آسمان نشسته، روي اين زمين نشسته، اين يمينش است، اين يسارش است. اين بدن بخواهد برود جائي را ببيند قدم بقدم بايد برود تا آنجا را ببيند لكن آن خيال چون زير اين آسمان نيست، بالاي آسمان را هم بخواهد ببيند فيالفور ميبيند و تا نرود آنجا نميتواند ببيند، تا جائي كه رفته ميتواند ببيند. جائي كه خيال نميتواني بكني، كه ميگويند عقلش نرسيد، خيالش نرسيد، آنجا را نميتواند ببيند. پس خيال چون زير اين سقف نيست بالاي بام را هم ميتواند خيال كند، چون زير آسمان نيست فوق عرش را هم ميتواند خيال كند؛ به همين آساني كه اينجا را خيال ميكند. چون روي اين زمين ننشسته، مغز زمين را هم خيال ميكند، به همين آساني كه روي زمين را خيال ميكند خيال ميكند مكه را به همين آساني كه اينجا را خيال ميكند. هيچ زحمتي ندارد براش؛ اين راهها راه او نيست. بله، اين بدن اگر بايد برود به خانه، آسان ميرود؛ به مكه بخواهد برود مشكل ميرود. لكن خيال راه دور و نزديك براي او مساوي است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم آن مشعري آن مادهاي كه بعيدِ عالمي با قريبِ عالمي نسبت به او مساوي باشد، ميخواهد به بعيدش منزل ميكند ميخواهد به قريبش، براي او هيچ تفاوت نميكند. پس اين امكنه پيش خيال كأنّه همهاش يكنقطه واقع شدهاند. پس اين خيال شما اوضح مشاعرتان است و از همه مشاعر واضحتر است. فكر كنيد انشاءاللّه، پس اين خيال مستولي است بر اين بدن، اما كجا ميآيد اين خيال؟ انشاءاللّه اگر ولش نميكنيد و نكتههاش را اگر فراموش نميكنيد عرض ميكنم اين خيال، يعني اگر يك انساني زنده هم نباشد، آيا خيالي دارد؟ اگر انسان زنده باشد بله حالا خيال ميكند. پس زندگي دخلي به خيال ندارد چراكه حيوانات هم دارند زندگي را و خيال ندارند. حيوان فرقش با انسان اين است كه او خيال نميتواند بكند گذشتهها و آيندهها را، غصه نميخورد اين است كه كمتر از انسان پير ميشود. انسان زود پير ميشود؛ اين خيال است غصه ميدهد به آدم، اين هي ميرود به آيندهها، هي ميرود به گذشتهها بطوريكه اگر قدري بهوش بيايد اين خيال و همان خيال پتي صرف نباشد، البته مضطرب ميشود، مشوّش ميشود، به اين فكر ميافتد كه آيندههائي كه ما نميدانيم چه خواهد شد حالا كاري بايد كرد كه صدمه نخوريم؛ كارش هم همهاش همّ و غم ميشود و درست اگر فكر كنيد ميبينيد هيچچيزش دست اين نيست، كار بدست كسي ديگر است. او اگر ميخواهد تو را ميبرد، نميخواهد نميبرد. وقتي نخواست تو برو خود را بحلق بكش، هيچكار نميتواني بكني. درست فكر كنيد، همين خيال استادتان است اگر دل دادي ميفهمي، اعتنا نميكني نفهم ميماند خيال.
اين عالم را نگاه كنيد ببينيد، هيچ اين آسمانش دست شما نيست، هيچ زمينش دست شما نيست، هيچ هوا گرم شود يا سرد شود دست شما نيست. يكدفعه ميبيني هوا سرد ميشود و ميوهها را سرما ميزند دست تو نيست. يكدفعه هوا گرم ميشود و ميوهها را ميرساند دست تو نيست، آسمان دست تو نيست. خدا بخواهد فردا بيايد ميآيد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل حالا فردا چه ميشود؟ هرچه خدا خواسته ميشود. اگر خواسته من زنده باشم، خودش روزي مرا ساخته و پخته و آماده براي من ميرساند. خدا ميداند انسان تعجب ميكند همچو هر شب ميخوري، هر روز ميخوري و همهرا او رسانده. انسان عجب خيره است، آخر يكعمر تجربه كردهاي، هرچه خوردهاي، هرچه پوشيدهاي همهرا ساخته و پخته آوردهاند و به تو دادهاند. باز آيندهها را چه كنيم كه بدست بياريم، مگر گذشتهها را خودت بدست آوردي؟ در گذشتهها هم خيالات تو صورت نميگرفت و باز خودت را به در و ديوار ميزدي و آخر هم نميشد؛ حالا هم دست تو نيست، هرچه خود را به در و ديوار بزني هيچ فايده ندارد. حالا كه چنين است اگر خدا خواسته تو فردا زنده باشي زنده خواهي بود، خواسته باشد بميري خواهي مرد. نه مردنت دستت است نه زندگيت. او اگر خواسته بميري، هرچه پيش طبيب بروي، هرچه غذاي مقوّي بخوري، هرچه ترياق بخوري، هرچه كباب بخوري باز ميميري. و ببينيد اينها را انسان ميفهمد، اگر نفهمد حجّتي بر او تمام نيست. اينها را ميتواند بفهمد و حجت ميكنند بر او كه اينها را كه خوب آسان ميتوانستي بفهمي، يقين داشتي، چرا از پياش نرفتي؟ چرا فكر نكردي؟ و خدا ميداند اگر بناي حساب را بگذارند، آدم همهاش باقيدار است.
باري، ملتفت باشيد مطلب را عرض ميكنم كه آن خيال؛ تا نباشد حياتي، خيال نميآيد اينجا بنشيند. از همينراه است عرض ميكنم مذهب تناسخ باطل ميشود و واللّه رشته علم را بدست ميآوريد. تناسخ را ميفهميد كه باطل است. علم تناسخ علمي است كه خيلي از پي آن رفتهاند، حالاها اگر كم ميشنويد بجهتي است كه الحمدللّه اسلام آمده و مسلّم شده كه تناسخ باطل است. اين تناسخ دين گبرها بوده و درسها ميخواندهاند و نشوشان و نماشان در اين تناسخ بوده و توي يكپاره صوفيه هم افتاده. شما ملتفت باشيد نظم صنعت را ببينيد خدا چهجور كرده، شما هم همانجور ببينيد؛ آنوقت علم به حقيقت شيء پيدا كردهايد. جوري ديگر ميبينيد، دروغ ديدهايد. پس خيال را ملتفت باشيد يك زندهاي بايد خيال كند. اين خيال چهچيز است؟ اين خيال يكي از مشاعر خودتان است، يكي از مشاعر انساني است نهايت مشعر باطني است مثل چشم اينجا تو خودت صاحب چشمي، اين چشم نوكر تو است آن را بكارش ميداري. عرض ميكنم همينجور اين خيال نوكر يك كسي ديگر است كه بالا نشسته و آني كه بالا نشسته در هر آني در خيالي است، در آن ديگر آن را مياندازد ميرود لباسي ديگر ميپوشد. مثل اينكه اين چشم سرجاي خودش است گاهي آن را بكاري ميداري به جائي نگاه ميكند، گاهي جائي ديگر نگاه ميكند و تا چشم اينجا نباشد حيات نميآيد ببيند. همينطور اين خيال تا حياتي نباشد نميآيد توي دنيا، حالا هم نيامده توي دنيا. يا بگو آمده توي دنيا؛ اين آمد توي اين دنيا، يعني چنين بدني بوده، اين بدن نبات بوده، جاذب بوده، دافع بوده، هاضم بوده، ماسك بوده وهكذا چيزها از آن بتحليل رفته، چيزها جاش آمده. همچو بدني كه هست روح توش دميده ميشود، روح كه دميده شد خيال ميآيد توي آن مينشيند. حالا اين بدن چون در دنيا است و او به اين تعلق گرفته، گفته ميشود آمده توي دنيا و به اين اصطلاح عقل ما هم آمده توي دنيا. «به اين اصطلاح» داشته باشيد اين را. به اين اصطلاح تمام مبادي آمدهاند در دنيا. پس وقتي پيش پيغمبر ميروي ميگويد من رأني فقدرأي الحق و پيغمبر واللّه حق است و حق آمده توي دنيا. اين است كه او را كه ميبيني حق را ديدهاي. پس تمام آنچه خيال ميكني، بسا خيال كني بهشت ميروم، به زيارت خدا ميروم، وجوه يومئذ ناضرة الي ربّها ناظرة در قيامت مردم ميروند ديدن خدا، حظّها ميكنند و آنقدر حظ ميكنند كه از هيچچيز آنقدر حظ نميكنند. عرض ميكنم حقيقةً كسي درست بشناسد پيغمبري را، همينطوري كه ميرود به زيارت او در همين دنيا توي دنيا ميرود زيارت خدا چراكه ميداند اين را كه خدا است مرسل اين، اين متصل است به آن خدا و اين معصوم است بعصمت او، اين محفوظ است به حفظ او، او اين را بصدا درميآرد آنوقت اين بصدا ميآيد. او اين را بحركت ميآرد آنوقت اين حركت ميكند. زيارت پيغمبر كه ميكني اگر او را درست بشناسي و بداني كه از كجا آمده، صاحب خانه را ميتواني زيارت كني. عرض ميكنم همينطوريكه خيال مرا كه ميخواهي ببيني، ميآئي پيش اين بدن؛ خيال من هميني است كه دارد حرف ميزند. پس خيال من آمده توي دنيا، معنيش همين است كه همچو بدني اينجا باشد، همچو زباني اينجا داشته باشد متصل به آنجا باشد آنوقت او از خيالات خودش، از اين زبان گوشتي خبر بدهد. از هواي اينجا بگيرد در دهان و زبان و مخارجِ حروف صدا درست كند، از صداي اينجا حرف بزند آنوقت مردم خبر شوند. اگر شخص همچو بدني نداشته باشد كجا نشسته خيالاتش؛ جاي خودش بالاي عرش نيست، در تخوم ارضين نيست، در مشرق نيست، در مغرب نيست. كجا ميرويم خيالات را پيدا كنيم؟ هيچ آنها را در عالم جسم نميشود پيداش كرد. وقتي بدني گرفت، بدن اينجا نشسته حرف ميزند، خيالاتش را هم بروز ميدهد كه خيال من چنين است. پس اين بدن قائممقام آن خيال است، بابي است از او كه مفتوح شده بسوي تو. اين زبانش زبان او است، دستش دست او است، چشمش چشم او است، گوشش گوش او است، حركتش حركت او است، سكونش سكون او است. پس اين بدن مسخّر آن خيال است. پس همهكس بخيال خودش دارد حركت ميكند، خيال واش ميدارد كه آن معامله را ميكند ترك آن معامله را ميكند خيال واش ميدارد سفر ميكند، ترك سفر ميكند اين خيال است كه آمر است در اين بدن، ناهي است در اين بدن. آن خيال هم خود را به تعب مياندازد هم بدنش تعب ميكشد و باكش نيست. بدن را ميگويد سفر برو، ميداند سفر زحمت دارد، باكش نيست. اگر او مقصودش حاصل شود بيشتر بزحمت مياندازد بدن را به كربلاش ميبرد حظّ هم ميكند اگرچه سفر است البته خستگي و زحمت هم دارد براي بدن براي حيوان اين صدمات هست. پس خيال است كه بدن را تحريك ميكند، تسكين ميكند. اگر اين تحريك و تسكين نباشد بدن خودش حركت ارادي ندارد، سكون ارادي ندارد لكن تا آن خيال توي اين بدن هست اين بدن مسخّر او است.
حالا خوب ملتفت باشيد، پس او خودش در اين دنيا نيست راست است، چيزي در اين دنيا است كه به آتش اين دنيا گرم شود، به هواي سرد اين دنيا سرد شود؛ اين بدن ما است كه اينطور است. وقتي پيش آتش مينشيند بدنش گرم ميشود، خيال گرم نميشود. بدن را در آتش هم بيندازي بسوزد، خيال نميسوزد. بله آن خيال چون توي اين بدن هست، بدن متألّم از سوختن ميشود و اگر نبود اين سوختن نميفهميد، درد سوختن را احساس نميكرد بدن. مردة صرف را آتش هم بزني، خيال خبر نميشود. اصحاب اخدود آنهائي را كه در آتش انداختند و خدا همينطور ميكند تدبيرها براي مؤمنين خلاصه اصحاب اخدود مردمان خوبي بودند و مردم عداوت كردند با آنها و همه دليلشان هم همين بود كه چرا شماها اسم خدا و پير و پيغمبر ميبريد. سلطان ديد كه اين چيزها بكارش نميآيد، چيزي كه بكار سلطان ميآيد سوار است، سرباز است و خزانه و خدم و حشم. به آنها گفتند شما اسم دين و مذهب و پير و پيغمبر ميبريد، اين حرفها را مزنيد كه ما مشغول لهو و لعب خودمان باشيم. و مانقموا منهم الاّ انيؤمنوا باللّه العزيز الحميد ديدند كه اينها دست برنميدارند ميگويند ما ايمان به خدا داريم. هرچه قدغن كردند كه از اين حرفها دست برداريد، دست برنداشتند. گودال عظيمي كندند آن را پر از آتش كردند آنها را آوردند ريختند در آتش كه آنها را بسوزانند و خدا ترحّم كرد بر آنها و آنقدر آتش زياد بود كه خودشان پيش آتش كه ميرفتند خودشان هم ميسوختند. تدبير كردند، منجنيق آوردند و آنها را در منجنيق گذاردند و بستند، از آنجا آنها را معلّق كردند در آن آتش. اين بود كه همينكه طناب را بريدند، خدا جان آنها را گرفت پيش از آنكه بيفتند در آتش. آنوقت بدنهاشان افتاد در آن آتش و سوخت. سوخت ديگر دردشان نميآيد. خدا اينجور نجاتشان داد از الم سوختن. اينجور نجاتها است كه ميفرمايند خدا الم حديد را برداشت از شهداي كربلا. ميزدند حربهها را بر آنها، نيزه و شمشير ميخوردند، بدنشان زخم ميشد اما دردش نميگرفت، احساس الم آهن را نميكردند. هي آن مقصود را ميخواستند بعمل بيارند، ياد اينها نميآمدند. همچنين الم سوختن اصحاب اخدود يعني آنهائي را كه سوزانيدند، سوزانيدند آنها را و آنها صدمه هم نخوردند بجهت آنكه جان در بدنشان نبود لكن جان را نگيرند و جان در بدن باشد، البته توي آتش باشد ميسوزد و دردش ميگيرد داد هم ميزند. آني كه داد ميزند همان است، او اگر اينجا نباشد اين دردها نيست. پس نبودنش بهتر است همچو وقتي كه هي ميسوزد و او دردش ميگيرد در اين بدن اين است ميگويد مرا سوزاندند، ميگويد مرا كشتند و داد ميزند.
پس ديگر ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم اول بايد حياتي باشد كه خيال تعلق بگيرد به حيات تا خيال بتواند اينجا كارهاي خود را بكند. پس حيات واقعاً حقيقةً حيوان سواري خيال است. بلكه اين حيات اگر نبود، او اصلش تعيّن هم نداشت، هيچ خيالي نميتوانست بكند. مثل اينكه الآن همين چشم را هم ميگذاري، خيال نميتواني بكني رنگهائي را كه نديدهاي. همينجور اگر همچو حياتي نبود، همچو بدني نبود؛ خيال، تعيّني نداشت. اين بدن كه هست و اين حيات به آن تعلق گرفته، حالا ميداني عالمي هست كه آن عالم عالم خيال است. بايد اينجور ربط بدهي ببيني اينجور خيالات ميآيد براي اين بدن. آن خيالات را نياري توي بدن، بدن كلوخي است افتاده، يا درختي است روئيده. پس خيال تعلق به حيات ميگيرد، حيات تعلق به نبات ميگيرد، نبات تعلق به جماد. پس خدا هرچه را ميخواهد انسان كند، اول جماد براش درست ميكند، بعد نبات ميآيد روي اين جماد، بعد حيات ميآيد به آن نبات تعلق ميگيرد، بعد خيال ميآيد تعلق ميگيرد، بعد نفس تعلق ميگيرد، اينطور انسان ميسازد. انسان را همچو نيارند توي دنيا نميآيد. آنچيزي كه آنجا هست چه چيز است؟ زيد است، عمرو است، بكر است، پيغمبر است، امّت است؟ هيچ اينها نيست. چه چيز است، هيچ شعوري دارد؟ نه، هيچ ندارد. بهمينطور عرض ميكنم ملتفت باشيد عقل شما، نفس زير پاش نباشد، زير آن خيالي نباشد، زير آن حياتي نباشد، زير آن نباتي نباشد، زير آن جمادي نباشد، نيايد توي اين دنيا. آنجا عالم عقل هست آن چيزي كه آنجا است هيچ سرش نميشود و هيچ نه ربّي ميشناسد نه بندهاي ميشناسد، نه اينكه خودم خودمم سرش ميشود. همين عقل خودت هم همينطور است. حالا كه اينجات آوردهاند حالا ميفهمي خودت خودتي، حالا ميفهمي خودت خودت را نساختهاي، حالا ميفهمي كسي تو را ساخته، ميفهمي عالم بوده، ميفهمي قادر بوده. اگر نيامده بودي اينجا، آنجا عقل سرجاي خودش هيچ نه خدا ميداند كيست، نه خود را واجد است. آنوقت خلقت چنين چيزي كه نه خدا بشناسد نه خودش را بشناسد ثمرهاش چهچيز است؟ هيچ. خلقتش لغو ميشود و بيحاصل. اين است كه حتم است خدا بيارد انسان را در اين دنيا، بدني براش اينجا درست كند، اعضا و جوارح براش خلق كند. چشم را درست كند سرجاي خودش بگذارد، گوش را درست كند سرجاي خودش بگذارد و اگر نياردشان اينجا، اين اناسي هم نميدانند خودشان هستند يا نيستند، هم نميدانند خدائي دارند يا ندارند. آنوقت فايده همچو خلقي چه ميشود؟ هيچ. لغو است، بيحاصل است. اين است كه ميفرمايند حكمت آن است و خدا است حكيم و حكمت صفت او است. ميفرمايد حكمت ابراز ما في الكيان الي العيان است. حكمت آن است كه هرچه در مواد هست بايد به صورت درآوردش و واجب است چنينكاري كند و اين جزء الوهيت اله است. نميشود خدا حكمت نداشته باشد. ديگر خدا هست اما خالق نيست، همچو كسي خدا نيست. ديگر شايد خدائي باشد يكوقتي رأيش قرار بگيرد كاري بكند، چنين كسي هم خدا نيست، فعلهاي است كه يكوقتي فعلگي نميكند، يكوقتي ميكند. لكن خداي صانع حكيم است و حكمت دارد و حكمت اظهار و ابراز ما في الكيان الي العيان است. اين كار را نكند، نميشود نكند. پس اين است كه لامحاله عقل را ميآرد در عالم جسم. يعني تعلقش ميدهد به جسم، جسم را ميبرد به عالم عقل، يعني پاش را ميبندد كه عقل بيايد تعلق به آن بگيرد. آنوقت جسم را ميگويد بفرمان عقل راه برو، عقل را ميگويد تربيت جسم را بكن. اين جاهل را مبتلاي به آن عالم ميكند، آن عالم را مبتلا به اين جاهل ميكند. با هم كه جمع ميشوند كارها درست ميشود. هريك كه اطاعت نكنند، او اطاعت اين را نكند او را ميزنند، اين اطاعت او را نكند اين را ميزنند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخهي ص115 در روز 4/7/1390
(چهارشنبه 26 محرّمالحرام 1306)
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ العالي مبرّء عن حدود الداني خارج عن اقطاره منزّه عن صفاته مستعلٍ علي أعلي أذكاره فالدّاني لايدركه باحد مشاعره اذ الالات الي مثلها تشير و الأدوات أنفسها تحدّ فلاينتفع الداني المحدود بحدوده من العالي بمرئي و لا مسمع بل و لايمكن تعقّل انفعال الداني بالعالي»
انشاءاللّه چيزهائي را كه عرض ميكنم ملتفت باشيد و راه مسائل كلّي كلّي بزرگ است، سررشتهاي است كه بدست ميآيد. كسيكه بدست بگيرد قاعده كليه است همهجا جاري است و قواعد كليه است كه خيليتان بايد ملتفت باشيد. آدم يك مبتدا و خبري را ياد ميگيرد، ديگر هر مبتدائي را حكمش را ميداند، هر خبري را حكمش را ميداند. وضع الهي اينجور نبود، نميشد پي ببري. تمام فواعل را نديدهام خبر از ايشان ندارم، تمام مفعولات را نديدهام اما حالا كه نديدهام نبايد رفت و گشت و ديد همهچيز را. همينجا كه نشسته است ميتواند حكم آنها را بدست بيارد.
پس هر فاعلي مرفوع است، اين قاعده كليه، حالا اللّه است مرفوع است، نبي است مرفوع است، خلق است مرفوع است وهكذا. يككلمه است آدم ياد ميگيرد هر فاعلي را ميداند بايد مرفوع باشد. پس قاعدههاي كلي آسان بدست ميآيد، اگر كسي بداند چه با او ميگويند. پس «كل فاعل مرفوع» را كه آدم ياد گرفت، اين را كه ياد گرفتي همه فاعلها را ميشناسي كه مرفوعند و تمام نحو همين سهكلمه است «كل فاعل مرفوع، كل مفعول منصوب، كل مضافٌاليه مجرور» حالا ديگر هي كتابها نوشتهاند در علم نحو اي هو. و اگر اينها را ياد بگيري آنها آسان است، اگر اينها را ياد نگيري آنها بيمصرف است. اين است كه واللّه هيچ اغراق نكرده شيخمرحوم، هيچ معمّا نگفته در آن فرمايشي كه كرده و تعجب اين است كه اين لفظ را به هركه بگوئي ميگويد معمّا است. ميفرمايد «من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره» هرچه مطلب در توحيد هست تمامش را ياد ميگيرد اگر بداند زيدٌ قائمٌ يعني چه. حالا مردم خيال ميكنند شيخ اغراق گفته است يا تعميه كرده كه كسي نفهمد. لكن چنين نيست، عين مطلب است گفته، تعميه هم نكرده. لكن چون مردم دلشان نميخواهد ياد بگيرند نفهميدهاند.
ملتفت باشيد انشاءالله، زيدٌ قائمٌ؛ قيام فعل زيد است، صادر شده از زيد. كيست ايستاده؟ زيد است. قيام فعل زيد است، صادر از زيد شده. فعلي كه صادر شده از زيد، آيا زيد توش نيست؟ بشرطي كه چرت نزنيد عرض ميكنم هيچ معمّا نيست اما با چرت نميسازد، با چرت نميشود ياد گرفت. حرف اين است لفظهاي بسيار لُريش را من پوستكندهتر كردهام و عرض ميكنم، اگر از اين نميفهمي ديگر چطور ميفهمي؟ حالا من ميگويم فعلي كه از زيد صادر ميشود، نميشود زيد توش نباشد. بسا كسي خيال كند كه اين پوستكنده نيست، ميگويم با چشمت كه ميبيني قيام صادر از زيد شد، صادر كه شد خودش هم توي اين قيام ايستاده. آيا ميشود قيام اينجا بماند و زيد خودش از توي قيام بيرون برود؟ خيال مكن صورت قيام در آئينه بماند. خيلي از اهل انجماد را بدانيد خيال ميكنند كه هيأت قيام در آئينه ميماند و زيد مينشيند و اين ممكن نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم آني كه آنجا در آئينه ميماند با آن دوا، آن فعل زيد نيست. فعل زيد را من عرض ميكنم آن نقره محلولي است كه وقتي روشني به آن ميزند سياه ميشود. حالا صورت زيد روشن بود، مقابل آن نقره محلولي كه بر روي آن صفحه است روشني ميافتد، توي آنجا باندازه آن روشنائي اينجا تاريك ميشود؛ آن دخلي به فعل زيد ندارد. فعل زيد صادر از زيد است، صادر كه هست معلوم است زيد ميايستد زيد همراهش است، مينشيند زيد همراهش است، نميشود فعل از فاعل جدا شود. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، اينها را بجهت حلاّجيش است عرض ميكنم به لفظهاي ديگري تعبير آوردهام براي اينكه چيزي را كه از شكر ميسازند، چيزي كه از شكر ساخته ميشود معلوم است شيريني شكر توش است. ديگر اگر از شكر بگيري قرص آبليمو بسازي، محال است. عرض كردهام چطور ميشود شكر تعيّن پيدا كند، مگر قدري آبليمو داخل شكر كنند. انشاءاللّه ملتفت باشيد اينها را كه خيلي چيزها بدست ميآيد. حتي تعيّنات را ميخواهم پي ببريد از كجا است. يكجنس چيز مثل شكر، مثل شيره، مثل هر صاحبطعمي، نمك را هرجا ميبري شور است، ترياك را هرجا ميبري تلخ است، شكر است هرجا ميبري شيرين است. بله شكر را همچو روي هم كه ميريزي شيرينيش زياد نميشود، برميداري كم نميشود. نمك را روي هم ميريزي شورتر نميشود، يكخورده برميداري شوريش كم نميشود. ملتفت باشيد كه اينها حلاّجيها است كه من دارم ميكنم. دقت كنيد آب تر است، دريا تر است، سر سوزني را هم بزني در دريا، تر است. اين سر سوزن رطوبتش چقدر است؟ همانقدري كه تمام دريا تر است. بله كمّش گولتان نزند كه اگر اين را بخواهي بكشي به ترازو درنميآيد و آن را هم بخواهي بكشي از بسياري، به ترازو درنميآيد. عرض ميكنم رطوبت سر سوزن با رطوبت دريا يكميزان است. همچنين اين شكري را كه ميچشي، همين خوردة روي زبانت با تمام گوني شكر يكطعم ميدهد. تمام معاملات دنيا و آخرت كه خدا قرار داده براي تمام خلق، همينجور است. اين است كه همهجا آيه نشان ميدهند، نمونه بدست ميدهند. كُلّ را نميشود نشان داد، اين نميتواند ضبط كند. پس همهجا آيه نشان ميدهند، آيه علامت ذيالآيه است. ذيالآيه توي آيه است. پس قيام را نشان ميدهند زيد توش ايستاده، قعود را نشان ميدهند زيد توش نشسته، نطق را نشان ميدهند زيد است متكلّم، سكوت را نشان ميدهند زيد است ساكت. ملتفت باشيد انشاءاللّه، دقت كنيد و انشاءاللّه اگر دقت كنيد خواهيد يافت. راهش آنقدر آسان است كه اگر كسي بيخبر باشد ميگويد اينها كه درس نميخواهد. شور، شور است؛ شيرين، شيرين است. اينها چه درسي ميخواهد كه نمك را روي هم كه ميريزي شورتر نميشود، شكر را روي هم ميريزي شيرينتر نميشود، آب را روي هم ميريزي رطوبتش زيادتر نميشود. اينها كه درس نميخواهد، اينها را كه همهكس ميداند. راست است همهكس ميداند، من هم حرفم همين است كه اينها را كه همهكس ميداند چرا مردم ملتفت نميشوند؟ همينجوريكه اين چيزها درس نميخواهد چيزهاي به اين واضحي را عرض ميكنم كه از راه حق بيرون نرويد و ملتفت باشيد ببينيد آب را روي هم بريزي ترتر نميشود، شكر را روي هم بريزي شيرينتر نميشود وهكذا هلمّجرّا. ديگر داشته باشيد، پس هرجائي كه ميبيني جماعت مختلف پيدا شدهاند يكي شعورش زيادتر است يكي كمتر است، يكي بلندتر است يكي كوتاهتر، يكي سفيد است يكي سياه است، هرجائي كه اين جماعت پيدا شدهاند بدانيد اجزاء مختلف داخل هم كردهاند اينها را ساختهاند. و واللّه وقتي اينها را ملتفت باشيد عرض ميكنم واللّه بهمين پستائي كه پيش پا افتاده ميبينيد آب را روي هم ميريزي ترتر نميشود، بهمين آساني ميفهميد كه خدا نيست اينها، اين اشياء خدا نيستند و چقدر از مردمان گنده گنده اين حرف را زدند و لغزيدند بمثل ملاّي روم با آنهمه باد گفت اين حرف را و اين ملاّي روم بادش چقدر است؟ آنقدر باد دارد كه همين حالا كه من اين حرف را دارم اينجا براي شما ميزنم ميترسم و ميگويم. مگر اين حرف را در خارج جرأت ميكنم كه بزنم؟ دادها بلند ميشود كه آيا ملاّي روم ميشود نفهميده باشد؟ آيا ملاّصدرا ميشود نفهميده باشد؟ تو عجب جرأتي داري كه ميگوئي اينها لغزيدهاند! محيالدين به آن علم و حكمت را ميگوئي نفهميده و حال آنكه همچو حكيمي در دنيا نيامده. عجب جرأتي داري! حالا محيالدين هم هست و خيلي هم ملاّ است و نفهميده، چه كنم؟ من بايد هزارمقدمه براي تو بچينم تا آنوقت خودت ببيني خواب بوده، چرت زده. خدا آيا خودش ليلي و مجنون و وامق و عذرا است؟ آيا خودش به خودش چسبيده زورش زيادتر شده يا كمتر شده؟ ليلي زورش كمتر است مجنون زيادتر است، يا آن نر است آن ماده است. ملتفت باشيد كه چه هذياني است گفتهاند. خوب اگر خدا نر است، ماده از كجا آمده؟ خدا ماده است، نر از كجا آمد؟ وهكذا خدا ضعيف است، قوي از كجا آمده؟ خدا قوي است، ضعيف از كجا آمده؟ هرچه وجود را روي هم ميريزي موجودات مختلفه درست نميشود. پس خداوند عالم تكهتكه نيست كه آن تكهها را روي هم بريزي آنوقت بگوئي خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. انشاءاللّه غافل نباشيد، خدا است كه قادر است كه قدرتش بينهايت است. واللّه اين خدا چنان قادري است ديگر الفاظش مأنوس است كه عرض ميكنم خدا چنان قادري است كه بهمان آساني كه پشه را خلق ميكند، بهمانجور آساني فيل را خلق ميكند و بهمانجوري كه تمام عالم را ميسازد تو را ميسازد، و بهمان آساني كه تو را ميسازد بهمان آساني تمام عالم را ميسازد. ماخلقكم و لابعثكم الاّ كنفس واحدة مثل يك پشهاي، مثل يك آدمي، اين را ميبيني به چه آساني ساخته. تمام مخلوقات را عرض ميكنم مثل اينكه آدمي را ساخته به اين آساني ميسازد خدا. حالا ببينيد قدرتي چنين كه كارهاي مشكل با كارهاي آسان همه پيشش به يكنسق آسان است، حالا شما فكر كنيد انشاءاللّه از روي بصيرت بدانيد هركاري ميبيني مشكل است او تعمد كرده مشكلش كرده كه كسي نتواند بكند. باز كاري كه آسان است او آسانش كرده كه جمعي بكنند. حالا چنين كسي هيچ كاري پيشش مشكل نيست، پس قدرتي دارد خدا بينهايت اين قدرت بينهايتش صادر شده از خودش. ملتفت باشيد آن كلمة اوّلي كه عرض كردم فراموش نكنيد. شيخمرحوم ميفرمايد «من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره» اين زيد ايستاده، قيام فعل زيد است از زيد صادر شده و زيد توش ايستاده. غير زيدي در اين قيام هيچ يافت نميشود و تمام آنچه ايستاده همهاش زيد است. و اين را گمش نكنيد انشاءاللّه. مگو آن هيأت قيام چه دخلي به زيد دارد؟ هرچه از زيد نيست كه ما كار نداريم. عبا دخلي به زيد ندارد. آنچه از زيد است و از عرصه زيد ميآيد، زيد توش است، نميشود جدا شود. پس خود قيام هم زيد است حتي آن جهتيش كه قيام غير از قعود است و قعود غير از قيام است و اين هيأتي ديگر دارد، آن هيأتي ديگر. اينها از كجا آمده؟ از پيش زيد و زيد توش است محال است زيد را از اينجا برداري قيام بماند يا قعود بماند. اين است كه فرمايش ميفرمايند «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است». يعني زيد در قيام خودش از نفس خود قيام بهتر آنجا ايستاده و زيد در قعود خودش كه صادر از خودش است، در ذاتيّت قعود خودش بهتر نشسته. پس البتّه به قعود كه نگاه ميكني، قاعد را ميبيني البته به قيام كه نگاه ميكني قائم را ميبيني و هكذا.
بهمين نسق عرض ميكنم كه اگر امام خود را اينجور ميشناسي امام داري والاّ فلانبنفلان را ميشناسم، يككسي ديگر هم فلانبنفلان را ميشناسد. نه او متصل به خدا است نه اين امام شناخته. ملتفت باشيد امام ظهور خدا است، نبي خبر خدا است. خبر، خبردهنده توش است. ظهور، ظاهر توش ايستاده. پس قدرت بينهايتي كه خدا دارد يعني اين قدرت آيا منفصل شده از خدا و خدا خودش ذاتي است كه لاتدركه الابصار نميشود او را ديد و قدرتش آمده به ما تعلق گرفته؟ فكر كنيد انشاءاللّه و قاعدههاي كليه را فراموش نكنيد، يادتان نرود. و اين مردمي كه ميبينيد همه يادشان رفته بجهتي كه نخواستهاند ياد بگيرند. اين است كه خدا محرومشان كرده.
پس عرض ميكنم كسيكه از پيش خدا نيامده كه از پيش خدا نيامده، از چين آمده چيني ميخواهي برو از او بگير. از هند آمده، برو فلفل و دارچيني و متاع هند را از او بگير. كسيكه از پيش خدا نيامده خدا ندارد. بله فلفل دارد، دارچيني دارد. اما ببينيد انبيا نيامدهاند كه ما فلفل داريم ميفروشيم، ما دارچيني داريم ميفروشيم، گندمفروشيم، جوفروشيم. انبيا آمدهاند كه هركه خدا را ميخواهد بيايد پيش ما. اين است كه هم بايد شهادت داد به خدا، هم به رسول. مثل اينكه روح شما توي بدن شما نباشد، بدن به كارهاي خودش هم نميتواند برسد. بدن شكمش خالي ميشود و روح نداشته باشد، مثل شكم آدمي كه مرده باشد، ايني كه جان ندارد نميفهمد كه شكم خالي شد، نميفهمد گرسنه شد، نميفهمد بريدند جائيش را، دردش نميگيرد، لكن همينكه روح دارد شكمش كه خالي شد داد ميزند كه گرسنهام، وقتي روح دارد و ميبُرند جائي از او را، داد ميزند كه دردم ميآيد. پس بدن دردش ميگيرد يا روح؟ روح دردش ميگيرد اما با بدن. بدن كه هست دردش ميگيرد آن روح كه بيرون برود از بدن، بدن را ريز ريز كني روح دردش نميآيد، بدن هم دردش نميآيد. اما روحي كه هست و بدني كه هست و جائي از بدن را كه ميبُري، دردِ روح دردِ بدن است، درد بدن درد روح است. يك روح است و يك بدن است و يك درد، يك چماق زدهاند، هم روح دردش ميآيد هم بدن دردش ميآيد.
حالا عرض ميكنم واللّه همين است كه عرض ميكنم غافل نباشيد. پس در انبيا يك روحي هست كه روحاللّه است و آن روح در بدن ايشان دميده شده. فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين وقتي آدم را خلق ميكند ميفرمايد وقتي روح خود را در آدم دميدم بايد سجده كنيد براي او. بله سجده براي آدم نيست، براي خدا است و ببينيد كه جايز نيست در شرع سجده را براي غير خدا، اگرچه در شرعهاي ديگر بوده ولكن مردم ازبس خراب كردند كار را لابد شدند از اهلاسلام چيزهائي را كه شباهت به بتپرستي دارد بردارند. پس فرمودند سجده نكنيد براي غير خدا و پيشترها سجده ميكردند؛ بجهتي كه اينها آمدند مردم را بدارند به راهي كه نجاتي براشان باشد، اين بود كه نهي كردند. لكن در شرعهاي پيش از اسلام بود كه نبيّي به نبيّي ميرسيد اين براي او سجده ميكرد او براي اين سجده ميكرد. يعقوب براي يوسف سجده ميكرد يوسف براي يعقوب سجده ميكرد. پسر سجده ميكرد براي پدر، پدر سجده ميكرد براي پسر و اينها هيچكدام بتپرستي نبود. چراكه در يعقوب بود روحاللّه چنانكه در يوسف بود روحاللّه. پس اين به روحاللّه سجده ميكند او هم به روحاللّه سجده ميكند، هر دو هم به روحاللّه سجده ميكنند. اما اين امر را سلاطين هم ديدند ياد گرفتند. هركه به هركه رسيد بايد به خاك بيفتد؟ نه هركه به هركه، بله يعقوب پدر يوسف است، يوسف پسر يعقوب است، هردو پيغمبرند و روحاللّه در ايشان بود و آنوقت سجده ميكردند، جايز هم بود. حالا هم جايز نيست، پيغمبر حرام كرده است اما آنوقت يوسف و يعقوب كه بهم ميرسيدند سجده ميكردند. هردو هم سجده ميكنند خداي واحد را و هيچكدام بتپرست نيستند. حالا نه هر پدري نسبت به پسري بايست سجده كند، نه هر پسري نسبت به پدرش بايست سجده كند بجهت آنكه اينها اصلش نه پدرش روحاللّه است نه پسرش روحاللّه است. اينها بهم سجده كنند بت پرستيدهاند. پيشترها قاعده بوده كه جبرئيل كه ميآمد انبيا سجده ميكردند براي آنكه از پيش خدا آمده بود و خبر از خدا آورده بود. پس در وقت نزول ملائكه، خواه جبرئيل خواه غير جبرئيل، ملائكه به هر نبيّي از انبيا كه نازل ميشدند نبي سجده ميكرد چنانكه آن ملك هم سجده ميكرد و متعارف بود لكن مردم ديدند دو نبي بهم سجده كردند آنوقت پدري و پسري هم كه بهم رسيدند سجده كردند، آنوقت سلاطين هم گفتند به ما كُرنش كنيد، پيش ما بخاك بيفتيد. اسلام كه آمد ديدند همچو هرج و مرج شده از اين جهت اسلام آمد جلوش را گرفت. گفتند مرخّص نيستيد كه هيچكس به هيچكس سجده كند و قدغن شد كه حتي به قبور ائمه سجده مكنيد، طرف روتان را بخاك بگذاريد كه مبادا شبيه به سجده شود.
باري، منظور را ملتفت باشيد، مطلب بدستتان باشد. مطلب اين است كه ظهور خدا قدرت خدا توش است و قدرت غير خدا است و صادر از خدا است. اما غير خدا است و صادر از خدا است يعني چهچيز است؟ آيا از پيش خدا نيامده؟ آيا ميشود كاري كني غير خدائي در قدرهاللّه پيدا كني؟ پيدا نميشود. همينجوري كه زيدي ايستاده و ايستاده هم نبود و اين فعل تازه صادر شد، حالا در قيامش فكر كن، آيا اين قيام از پيش زيد نيامده؟ آيا چيزي دارد كه از زيد نيست؟ هرچه بگردي غير زيدي نيست. پس اين قيام كه از پيش زيد آمده به هرجاش سجده كني به زيد سجده شده. هرجاش را كه تعمّد كني كه زيد را نميخواهم اينجا ببينم، عمرو را ميخواهم ببينم، نميشود عمرو را اينجا ديد، عمرو اينجا نيست. عمرو را ميخواهي پيدا كني برو پيدا كن ببين كجا ايستاده است، عمرو آنجا است. فراموش نكنيد، ببينيد مطلب چقدر آسان است.
پس عرض ميكنم قدرت خدا از پيش خدا آمده، يعني قدرت من حيث انّه صدر عن اللّه و صادر غير از فاعل است. بجهت آنكه هرچه تجسّس ميكني در اين قدرت چيزي غير از خدا پيدا كني، پيدا نميشود. پس اين است كه قدرهاللّه، اللّه توش است مثل اينكه علماللّه، علم خدا است. خدا عالم است اين علم اللّه توش است. خدا است حكيم و حكمت فعلي است صادر از او. يكجائيش حكمتش را من حيثالحكمة بخواهيم ببينيم كه اللّه توش نباشد نه من حيث انّه صدر عن اللّه پيدا نميشود همچو جائي. اگر حكمهاللّه را ميخواهي اين است حكمت و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. پس حكمهاللّه، علماللّه، بركهاللّه، قدرهاللّه هرچه از اين قبيل ميگوئي اينجا همه معاني اسمش است باصطلاح اهلبيت. اين قدرهاللّه قادر كه خدا است توش است و آن قادر با اين قدرت بهم چسبيده و ايني كه قادر و قدرت بهم چسبيده ذات نيست، اسمي از اسمهاي خدا است. آن ذات چهچيز است؟ علم هم دارد، علم هم چسبيده به عالم اما نچسبيده به ذات، زايد بر ذات نيست كه به ذات چسبيده باشد. اما ذات، بيعلم هم نيست كه علم نداشته باشد. ذاتي كه علم ندارد جاهل است، جاهل خدا نيست. مثل اينكه ذاتي كه قدرت ندارد عاجز است، عاجز خدا نيست و هكذا بهمينطور تمام اسماء را داشته باشيد. فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امراللّه ان تدعوه بها هركس ميخواهد برود پيش خدا، يا ميگويد يااللّه، يا ميگويد اي خدا، يا ميگويد اي تاري، يا ميگويد اي خالق، اي ترحّم كننده، اي منتقم. هركه ميخواهد برود پيش خدا لامحاله يك اسمي از خدا ميبرد. نميشود بياسم رفت پيش خدا و همين است حاقّ مطلب كه بيائمه نميشود رفت پيش خدا. اين است كه خدا با ائمه خودش را شناسانيده. ائمه خدا دارند و از پيش خدا آمدهاند و خدا با آنها است هميشه و آنها با خدا هستند هميشه. هرجا ميروند خدا همراهشان است و انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون ، انّ اللّه لمع المؤمنين ، انّ اللّه مع المحسنين پس ممكن نيست پيش خدارفتن بياسم اين است كه فرمودهاند بسماللّه بخوانيد. شما غافل نباشيد بسماللّه را با معني بخوانيد چراكه بسمالله بيمعني را شيطان هم ميخواند. خيال نكني بسماللّه بيمعني بخواني شيطان ميگريزد، نه نميگريزد. بله اگر همچو بسماللّه كه من ميگويم، يعني اميرالمؤمنين را ميشناسي و ميگوئي، ميگريزد شيطان والاّ اين بسماللّه كه از مركب نوشته شده روي كاغذ و به زبان ميگوئي و خبر از معنيش نداري، اين را همه كفار و منافقين ميگويند و مينويسند. آخر قرآن خط كيست؟ خط عثمان است. عثمان كيست؟ رئيس المنافقين نشسته درس داده و مردم ياد گرفتهاند. و عرض ميكنم واللّه از اسماللّه عثمان ميگريزد و از اسماللّه فرار كرده و واللّه لايمسّه الاّ المطهّرون قرآن واللّه هيچ پيش كفار نرفته، واللّه نه مسّش كردهاند نه معنيش را ديدهاند. واللّه بيخبر صرفند از قرآن و چنان بيخبرند كه خيال كردهاند جفت خودشان است اين جفت خودت جفت خودت است چون نفهميدند ندانستند حقش را غصب كردند. آيا اين اسمي است كه ميشود غصب كرد؟ اگر اينطور باشد كه از عاجزين است. لكن فرمودند واللّه نحن واللّه الاسماء الحسني التي امراللّه ان تدعوه بها كجا خدا امر كرده؟ آنجا كه گفته للّه الاسماء الحسني فادعوه بها پس همهجا اسماللّه بگوئيد، همهجا بسماللّه بگوئيد، همهجا بسماللّه الرحمن الرحيم بگوئيد و ببينيد كه بخصوص اسم ميگويند. همهجا نام خدا را بايد برد و اين قاعده در زمان پيش هم بوده، در كتابهاي گبرها هم هست همهجاش كه بنام خداي بخشايشگر مهربان دادگر همين عربيش اين است كه بسماللّه الرحمن الرحيم اين را فارسيش كه ميكني ميشود بنام خداي بخشايشگر مهربان. همينجور در الفاظ گبرها هست و همينطورها هم حديث داريم. هيچ كتابي نازل نشده مگر اينكه بسماللّه همراهش بوده و تصديق اينجور حرفها توي كتاب گبرها هست كه بنام خداي بخشايشگر مهربان. و ببينيد بهمين ترتيب هم هست البته اسماللّه است كه بر جبهه هرچه ميخواهد مينويسد و تأثير با اسم خدا است. ديگر يكاسمش بزرگ است يكاسمش كوچك است. آن اسم بزرگ بزرگش را اسماعظم ميگويند، اسم كوچكش را عظيم ميگويند. سبحان ربّي العظيم و بحمده آن اسم كوچكترش هم باز اسمي است از خدا، همه اسماللّه است و خدا توش است. اينها همه مقام معانيش آن جائي است كه تو فعل صادر را ملاحظه كني. اينها معاني و ظهورات خدا است اما ظهورات خدا هرگز خدا نيستند از خدا هم جدا نيستند، هميشه با خدا هستند، خدا هميشه با ايشان است علي مع الحق و الحق مع علي يدور معه حيث ما دار هرجا اين ميرود خدا همراهش ميرود، هرچه اين ميكند خدا همراه او ميكند، هرچه اين ميگويد خدا همراه او ميگويد، هرچه بخواهد خدا خواسته. اگر اينجور ميشناسي البته خدا را درست ميشناسي. وقتي زيارتش ميروي زيارت خدا رفتهاي. كسي اينجور نميشناسدش خدا را نميشناسد، همچو كسي به زيارتش ميرود به زيارت خدا نرفته بلكه به زيارت اميرالمؤمنين هم نرفته. رفته سر قبر فلانبنفلان. رفتن سر قبر فلانبنفلان كه زيارت اميرالمؤمنين نيست بجهت آنكه قبر پر است در دنيا، ما كاري دست قبرهاي مردم نداريم. ما جماعتي هستيم كه ميآئيم پيش قبر شما زيارت ميكنيم، من دور قبر شما ميگردم در ميانه قبرها قبوركم في القبور . ذكركم في الذاكرين و اسماؤكم في الاسماء و اجسادكم في الاجساد و ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس و قبوركم في القبور حالا ديگر وقتي اين عبارات را ميخوانيد ديگر آن تأويلات واهي را كه مردم ميكنند نكنيد. يعني من قربان شما بروم بابي انتم و امّي و نفسي و اهلي و مالي هرچه دارم فداي شما، فداي هيچكس ديگر نميشوم، دور قبر شما ميگردم ديگر دور قبر هيچكس ديگر نميگردم. ذكر شما را بزبان ميآرم، ديگر ذكر هيچكس را نميكنم. اسم شما را ميبرم، تبرّك به اسم شما ميجويم، ديگر اسم هيچكس را نميبرم، دور قبر شما ميگردم پس ميانه قبرها من قبر شما را ميشناسم، قبر مردم را نميخواهم. ميانه اسمها اسم شما را ميبرم، اسم كسي ديگر را نميخواهم ببرم. اسمي هم هست در دنيا؟ بله هست، ميخواهم نباشد والاّ اسمي كه هست براي خدا همه آنها شمائيد اسماءاللّه فما احلي اسماءكم و اكرم انفسكم اين اسم شما به مذاق من شيرين است، آنها را بخواهم ياد كنم آنها تلخ است، آنها شور است، آنها كوفت است، آتشك است، نميخواهم يادشان كنم، نميخواهم يادشان هم بگيرم، كاري به آنها ندارم.
خلاصه، ملتفت مطلب باشيد، پس اين است كه هرجا فعل صادر از فاعل است، و عمداً فعل ميگويم چراكه علم فعل است، قدرت فعل است، حكمت فعل است، مغفرت فعل است، رأفت فعل است، رحمت فعل است؛ هرجا فعل صادر از فاعل است آن مقام ظهوراللّه است، آن مقام عفواللّه است، رأفهاللّه است، رحمهاللّه است، علماللّه است، قدرهاللّه است، حكمهاللّه است وهكذا و اينها همه اللّه توش است، نميشود اللّه جدا باشد از اينها. مثل اينكه قيام و قعود و ركوع و سجود، زيد توش است نميشود زيد جدا باشد آنها جدا. هر اسمي هم غير اسمي ديگر است. البته محمّد غير از علي است، علي غير از محمد است، هردو غير از حسن، هرسه غير از حسين وهكذا تا آخر اسمها. اين اسمها البته جدا جدا هم هستند، هر اسمي هم حكم بخصوصي دارد. معلوم است يكي پدر است يكي پسر است، پدر حرمتش جوري ديگر است پسر حرمتش جوري ديگر است. و اينها را عرض ميكنم كه ملتفت اينها باشيد. مثلاً پيغمبر يك كسي است كه وقتي اسمش را ميبري يا اسمش را ميشنوي يا متذكرش ميشوي بجهت تعظيم او بخصوص بايد سر را خم كني و كرنش كني، اين مخصوص پيغمبر است. اين كار را براي حضرتامير هم بخواهي بكني واللّه اميرالمؤمنين راضي نيست. وقتي اسم پيغمبر را ميگوئي بايست بگوئي «صلّي اللّه عليه و آله»، وقتي اسم اميرالمؤمنين را ميگوئي اينجا تغيير بده آن عبارت را بگو «صلواتاللّه و سلامهعليه». اينها براي اين است كه حرمتها گم نشود هركدام را سر جاي خود بداني. ديگر اميرالمؤمنين جفت پيغمبر است، امام است و معصوم است آن هم صلّي اللّه عليه و آله، نه، صلّي اللّه عليه و آله هست اما تغييري بده كه كم نشود حرمت پيغمبر، صلّي الله عليه و آله هرجا ميگوئي بايد براي پيغمبر باشد اما وقتي پيش خدا ميروي آنجا سبحان ربّي الاعلي بگو، سبحان ربّي العظيم بگو. اين تعظيم و اين القاب را بايد براي خدا گفت براي پيغمبر نبايد گفت. پس سبحان محمّد مگو، اگر گفتي كفر است، شرك است. پس تغيير بده عبارت را سبحان محمّد مگو، سبحاناللّه بگو. اما پيغمبر را صلّي اللّه عليه و آله بگو، مال حضرتامير صلواتاللّه و سلامهعليه است. ديگر7 مال كسي ديگر است، براي مؤمنين اعلياللّهمقامهم بگو، رحمةاللّهعليهم و رضواناللّهعليهم بگو. هركسي درجهاي كه دارد در همان درجهاش بدان. لكلّ درجات ممّاعملوا ، تلك الرسل اين پيغمبران همه از پيش خدا آمدهاند، همه معصومند، همه مطهرند اما همين خدا ميفرمايد تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض يكي ميشود مثل نوح كه از همه پيغمبران بزرگتر است، يكي هم ميشود مثل جرجيس. حالا اين پيغمبر است آن هم پيغمبر است، اين پيغمبر كوچك است آن پيغمبر بزرگ است. حالا آنجور تعارفي كه با نوح ميكني با جرجيس بكني، به نوح بيادبي شده جرجيس هم راضي نيست. و همچنين در حركات به آنجوريكه آدم وارد ميشود بر پيغمبر9 به آن تأنّي و حرمت بخواهي وارد بر حضرت اميرالمؤمنين شوي، آنجور ادبها كه مخصوص پيغمبر است نسبت به حضرتامير بخواهي بكني، حضرتامير واللّه بدش ميآيد ميگويد آنجور هيمنت و بزرگي مال پيغمبر است. همينطور آدم آنجوريكه ميرود نجف، آنجور برود پيش امامحسين، امامحسين ميگويد اين حرمت مخصوص پدر من است، تو حرمت پدر مرا ضايع كردي وهكذا آن جوريكه پيش امامحسين ميروي پيش حضرتعباس بروي، نبايد بروي. چراكه حضرتعباس نوكر امامحسين است، پيش نوكر آدم طوري ديگر ميرود، پيش آقا طوري ديگر ميرود. همانجوري كه آدم ايستاده باشد حضور امامحسين و ادب ميكند خدمت آن حضرت، همانجور حرمت را به حضرتعباس ميكني، حضرت عباس ميزند آدم را كه فلانفلان شده چرا حرمت برادرم را درست نگاه نداشتي؟ همچنين پيش فلان امامزاده بسا ديگر حرمت آن بقدر حرمت حضرتعباس هم نيست، آنجا پستتر بايد تعارف كرد.
باز همه اينها را كه عرض ميكنم شما اصل مطلب را از دست ندهيد، آن ظهوراللّه را عرض ميكنم گمش نكنيد. آن ظهوري كه از خدا است بجز ائمه هدي سلاماللّه عليهم هيچكس نيست حتي پيغمبران. نوح قدرةاللّه نيست، علماللّه نيست. اما اميرالمؤمنين، اما ائمه شما اينها قدرةاللّه هستند، علماللّه هستند، وجهاللّه هستند، عيناللّه هستند، رحمهاللّه هستند، نقمهاللّه هستند وهكذا تا آخر اسماء و همه اينها مقام بيانش آني است كه صاحب مقام فعل است، مقام معانيش آن است كه صادر شده از فاعل، تركيب هم شده همه هم تركيب دارند. اما يك ذاتي است مستولي است بر اين صفات و اين صفات سرجاي خودشان. قدرت به قادر چسبيده، علم به عالم چسبيده، رحمت به رحيم چسبيده، انتقام به منتقم چسبيده اينها همه اسماءاللّه هستند، مسمّي توشان است و همه با خدا هستند. هرجا بروند با خدا ميروند، همهجا با خدا ميروند هيچجا بيخدا نيستند. پس لافرق بينك و بينها الاّ انّهم متعدّدون و انت الواحد و عرض كردم اين مقام مقامي است مخصوص ائمه طاهرين سلاماللّهعليهم، انبيا هم اين مقام را ندارند. واقعاً بياغراق هيچ نبيّي شريك نيست با ايشان. بعد مقام انبيا ديگر به هر يكي هرقدر دادهاند همانقدر را دارند، به نوح پنجاسم دادند، به موسي ششاسم دادند، آدم بيشتر ضرور داشت كار بيشتر داشت، به اين جهت به او اسم بيشتر دادند. ديگر نگاه نميكنند كه آدم رتبهاش پستتر است از نوح و آنجا پدر و پسر برنميدارد، نوح از پيغمبران اولواالعزم است و آدم عزم نداشت و اولواالعزم نبود اما آدم كه آمد در دنيا تنها خودش بود و حوّا، اين دونفر به چه كارشان برسند؟ همهچيز هم ضرور دارند، خيلي محتاج بود به اين جهت بيستوپنج اسم به آدم دادند. خطاب ميكرد به آن آهو بيا ميآمد، به آن گرگ برو ميرفت، اي باد بيا ميآمد، بايست ميايستاد، اي آب جاري شو ميشد، ميا نميآمد. بهمينطور به آن اسمها جميع زمين وآب و باد و ابر و بارِش در فرمان حضرتآدم بودند و لابد بود. معلوم است دونفر آدم بغير از اينكه همچو فرماني داشته باشد طوري ديگر زيست نميتوانند بكنند، خيلي محتاج به اسمها بود بيستوپنج اسم به او دادند. حالا ميبيني نوحي كه متشخّصتر است پنجاسم از اين اسمها به او بيشتر نميدهند. آدم آبادي كرده، حالا ديگر اينها را نميخواهد، حالا پنجاسم ديگر براي جاي ديگر و كاري ديگر نوح ضرور دارد به او ميدهند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخهي ص115 در روز 5/7/1390
(شنبه 29 محرّمالحرام 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «انّ اللّه سبحانه من بديع حكمته خلق في كل دائرة من دوائر الوجود قطباً و مركزاً هو مبرّء عن جميع حدود تلك الدائرة و اقطارها و جهتها و نسبته الي الكلّ علي السواء فهو اشبه اجزاء الدائرة بالمبدء العالي حيث تقدّس عن حدودها و اقطارها و جهتها كالعالي و ليس بشرقي و لاغربي و لاجنوبي و لاشمالي و لاحارّ و لابارد و لارطب و لايابس و لاعال و لادان»
اينجور حرفها توي كتابهاي مردم نبوده است و اينجور مطالب را مشايخ ما اظهار كردهاند و تمام كتاب و سنّت همين حرفها بوده است و مردم نميدانستهاند، پي نبردهاند. انشاءاللّه درست دقت كنيد، پس عرض ميكنم هر غيبي نسبت به شهادهاي، ديگر همهتان هم يك غيبي داريد و يك شهادهاي داريد كه اين مطلب را ميتوانيد بفهميد. پس غيبي را ببينيد چه نسبت به شهاده دارد؛ و خدا ميداند اگر لُرها گوش بدهند ياد ميگيرند، كُردها گوش بدهند ياد ميگيرند، مردم نميخواهند ياد بگيرند كه ياد نميگيرند. دشمني هم ميكنند كه چرا اينها را ياد مردم ميدهيد، هميشه هم همين كارشان بوده.
پس ببينيد غيبي است مثل خيال خودتان، شهادهاي است مثل بدن خودتان. بدن هركاري ميكند، خيال واش ميدارد. حركاتش، سكناتش، خوردنها، خوابيدنها، بيداريها همه را خيال واميدارد بدن بكند. خيال مثل روحي است در اين بدن دميده شده. پس كأنّه اين بدن خودش هيچكار ندارد، كأنّه خيال است كاركُن و اين بدن ديگر هوي اسمش ميگذاريد، هوس اسمش ميگذاريد، خيال اسمش ميگذاريد تفاوت نميكند بد باشد يا خوب باشد در اين مطلبي كه عرض ميكنم تفاوت ندارد. پس خيال آمر است و ناهي و اين بدن مسخّر خيال است و آن خيال آنچه ميل دارد بدنش را به آن خيال واميدارد. پس اصل آن خيال است، اين بدن تابع آن خيال است. گاهي ناخوش ميشود خيال ميخواهد كاري كند بدن مطاوعه نميكند، او بفكر اين بدن ميافتد، او ميفهمد رطوبت بر اين بدن غلبه كرده پس ميگويد حالا بيائيم چائيش بدهيم. يا ميگويد اين خواب نكرده پس بتَمَرْگانيمش، اين ناخوش است دواش بدهيم. پس خوب فكر كنيد آن خيال جاش توي اين دنيا نيست نه رنگي دارد، نه شكلي دارد، نه بوئي دارد، نه طعمي دارد، نه قدي، نه قامتي، هيچ اينجور چيزها نيست. جميع آنچه را ميبينيد خيال آنجور نيست، خودتان هم دقت كنيد ميفهميد خيال دراز نيست، خيال گرد نيست، خيال خوشبو نيست، خيال بدبو نيست، خيال شيرين نيست، خيال تلخ نيست، خيال شور نيست. خيال كجا نشسته؟ خيال مگر نشستن دارد، مگر ايستادن دارد، مگر حركت دارد، مگر سكون دارد؟ لكن حركت ميدهد بدن خودش را آنوقت ميگويند خيال حركت داد. باندازهاي كه خيال ميخواهد بدن حركت ميكند، هروقت هم بدن خسته شد خيال واش ميدارد كه حالا بنشين خستگي بينداز كه بعد كارت دارم. پس بدن، مردمِ اين دنيا است؛ خيال، مردمِ اين دنيا نيست و اينها را شما البته از پياش برويد و اينها را مردم ديگر از پياش نرفتهاند. پس مردم خيال خود را بدنشان خيال ميكنند، بدنشان را خيالشان خيال ميكنند مثل همان ابنهبنّقه كه عرض كردهام كه ضربالمثل شده است در حماقت.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين بدن اقتضائي دارد، اين بدن هميشه در حال منزلش است، از آنچه گذشته است اين بدن خبر ندارد. آني كه ميبيني خبر دارد خيال است، اين بدن نيست. آنچه آينده است اين خبر ندارد، آني كه از آينده خبر دارد خيال است. اين خيال است كه معامله ششماهه ميكند، اين بدن هميشه در حال واقع است، بدن هركس هم ميخواهد باشد. اينجور بدن كه ريشش رنگ ميشود از رنگ اين دنيا، اين بدني كه ميخورد، اين بدني كه ميآشامد. هركه آمد توي دنيا همچو بدني گرفت، همچو جور بدني از آنچه گذشته است هيچ نميتواند خبر داشته باشد، از آنچه آينده ميآيد هيچ نميتواند خبردار باشد، از آنچه حالا هست متأثّر ميشود، هميشه در حال منزل دارد، هميشه روي زمين منزلش است از جاي ديگر خبر ندارد. در حال اگر هوا خوب است اين خوشش است، حالا اگر سرد است سرماش ميشود، حالا گرم است عرق ميكند. ديگر پيشتر گرم بود يا سرد بود يا معتدل، بكار اين بدن حالائي نميآيد. بعدها گرم ميشود يا سرد ميشود يا معتدل ميشود، بكار بدن حالائي نميآيد.
پس خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه اين بدن حالتش اين است و غافل نباشيد شما انشاءاللّه، اين بدن است كه هميشه در حال است حتي آن ابتداي درس تا حالا كه دارم حرف ميزنم اين بدن حالائي يكي نيست با آن بدن ابتداي درس، يكي رفته يكي جاش نشسته. ملتفت باشيد بعينه اين بدن مثل چراغي است روشن شده، سرهم دارد اين روغن آب ميشود، روغن آب شده بخار ميشود. معلوم است روغن آب شده سرجاش نميماند، بخار ميشود. سرهم بخار ميرود بالا، سرهم اين بخار دود ميشود، سرهم آتش در دود درميگيرد شعله ميشود، سرهم آتش از سر شعله بيرون ميرود. پس دايم روغن تازه پيدا ميشود، بخار تازه پيدا ميشود، دايم دود ميشود، دايم درميگيرد. هي آتش در دود درميگيرد هي آتش بيرون ميرود؛ و سرهم خدا دارد زنده ميكند شما را. حالا اين مردم تا ميروي چيزي به ايشان بگوئي كه مغز داشته باشد و معني داشته باشد، واعمراه واابابكراهشان بلند ميشود. چه شده پدرسوخته؟ بر پدر آن عمرت لعنت. عرض ميكنم ببينيد دائماً اين بدن بتحليل ميرود، يكپاره نفس زديم حالا آيا نفسها را جمع ميكنند و روي هم ميريزند و اين خود ما است؟ چهمصرف دارد اين نفس متعفّن كه جمع شود؟ اين نفس متعفّن كه اگر بيرون نرود ناخوش ميشويم مصرفش چهچيز است؟
يكپاره چيزها هست كه بيادبي است گفتنش و اين مردم ازبس لوطيند، بسا مطلبي را آدم بخواهد بگويد، خيال همان لوطيگريهاي خود ميكنند. عرض ميكنم نفس بخاري است ميخواهد از زير بيرون برود ميخواهد از بالا بيرون برود، چه فرق ميكند؟ حالا آنهائي كه از بدن درميرود آيا آنها را جمع ميكنند انسان بسازند؟ ملتفت باشيد آروغ كه ميزني، بادي است بيرون ميآيد از دهن، يا اينكه اين باد از آن راه درميرود، هر دو باد است، بخار است. نهايت آن سنگين است از آن راه درميرود اين سبك است از اين راه بيرون ميرود. حالا آيا اين بادها آدم است؟ نه، اين بخار است اين را اگر دفعش نكني ناخوش ميشوي، آدم دفع نكند مدفوع را ناخوشش ميكند. اين است كه وقتي دفع كردي بايد بگوئي الحمدللّه الذي دفع عني الاذي دفع نكني البته ناخوش ميشوي. پس شكر كن خدا را كه همچو سوراخي داده كه همچو اذيتي را دفع كني و آنوقت شكر كني كه الحمدللّه كه خدا همچو اذيتي را دفع كرد از من. حالا فكر كنيد آيا معقول است جمع كنند اين تغوّطها را، اين بولها را، اين بخارها را، اين بادها را و آدم را از اينها بسازند؟ خوب است ريش اين آخوند پدرسوخته را بگيري بگوئي اي پدرسوخته، تو فضلات خودتي؟ همچو حرفي بزني، خودش هم بدش ميآيد كه چرا چنين فحشي ميدهي. پس مدفوع، انسان نيست؛ پس بول، انسان نيست چنانكه ميبيني اگر اين بول را نگاه ميداشتي ناخوش ميشدي و شكر بايد بكني كه خدا دفع كرده از تو اين اذيّت را. عرق ميكني، اگر نكني ناخوش ميشوي. از بدنت چرك بيرون ميآيد، بيرون نيايد اين چركها كوفت ميشود، خوره ميشود، دملها و بسورات بيرون ميآيد. پس اين چرك كه از بدن بيرون ميآيد بدن آدم ناخوش نميشود. پس بهمين نسق انشاءاللّه فكر كنيد و داشته باشيد، پس آنچه نيامده و به ما نرسيده كه مال ما نيست، آنچه هم كه دفع شده همان خوب است كه توي خلا ريخته باشد و آدم را دماغش را نگنداند. آنجا هم زياد ننشينيد و واقعاً آنجا نبايد زياد نشست. آدم در خلا زياد بنشيند دماغش عيب ميكند، خوردهخورده مجنون ميشود.
باري، پس گندها آدم نيست، معلوم است پس آنچه دفع شده انسان نيست، آنچه هم كه در بدن نيامده انسان نيست. حالا اينها كه در شكم آدم است آيا انسان است؟ اين خونهاي فاسد آيا انسان است؟ اين خونها كه اگر در بدن ميماند انسان ناخوش ميشد. پس جميع اين چركها و خونها مال اين بدن است، سرهم داريد چيزي به حلقش ميريزيد، سرهم از آنطرف دفع ميشود. چون متصل هم دفع ميشود متصل بدل مايتحلل ميخواهد. حالا ايني كه سرهم تحليل ميرود سرهم بايد بجاش بيايد و ميبينيد مردم سرهم خود را به مهلكهها مياندازند كه اين خيك را پر كنند. حالا آيا بدن انسان همين است؟ بلي، اين بدني است توي اين دنيا. معلوم است تا توي اين دنيا است ميخواهد حرف بزند، همچو زباني ميخواهد. اين زبان حالا همچو دهاني ميخواهد. در اين دنيا ميخواهد نگاه كند، همچو چشمي ميخواهد. در اين دنيا آدم ميخواهد بشنود لامحاله همچو گوشي ميخواهد وهكذا. پس اين بدن را در دنيا ساختهاند و دايم هم تحليل ميرود و دايم هم بدل مايتحلل به او ميرسد. دايم ميميرد اين بدن و دايم زنده ميشود و تو خودت خودتي و آن خودِ تو جاي ديگر و عالمي ديگر منزلش است.
عرض ميكنم و مكرّر عرض كردهام و شما ضبط نميكنيد و اقلاً بعضيتان ضبط كنيد كه محض صدا نباشد كه به گوشتان ميخورد و معنيش را نفهميد. پس خوب فكر كنيد و اگر در اينها فكر كرديد آنوقت ميدانيد آن مزخرفاتي را كه بعضي گفتهاند معادي نيست و از كجا كه قيامتي باشد، چقدر هذيان است. تو الآن در قيامت منزلت است، اگر قيامتي نبود انساني نبود. الآن انسان در قيامت نشسته، الآن منزل انسان در قيامت است و خدا انسان را آنجا ساخته. لكن اين انسان عبا هم دوش گرفته، عباش از پشم شتر است. قبا هم پوشيده، قباش از پنبه است، از پنبههاي اين دنيا است. و حالا من ميگويم از پشم گوسفند، از پشم شتر، شما تعمّق كنيد و فكر كنيد گوشت شتر را هم خوردهاي، گوشت گوسفند را هم خوردهاي. ديگر تو خودت خبر داري چه گوشتي توي شكمت است. حالا فكر كن ببين تو كيستي؟ تو آني كه عبا دوش ميگيري. تو كيستي؟ تو آني كه گوشت ميخوري. پس انسان آنكسي است كه در عالمي ديگر است، اينجاها منزلش نيست. ميفرمايد خُلِقتُم للبقاء و اين بدن را كه دايم ميبيني فاني ميشود و انشاءاللّه چرت نزنيد آنوقت بفهميد كه همين شمائي كه عامي هستيد از حكماي آنها داناتريد. پس خوب فكر كنيد، آني كه ميفرمايند خُلِقتُم للبقاء لا للفناء انسان را ميفرمايند. انسان همهچيز دارد انسان روح دارد، انسان بدن دارد، عقل دارد، هوش دارد، چشم دارد، گوش دارد، همه اعضا و جوارحش را دارد. لكن آني كه آنجا است در يكجا واش نداشتهاند، يكبار ميگويند همدان بمان يكبار ميگويند برو جائي ديگر. پس خلقتم للبقاء لا للفناء و انّماتنتقلون من دار الي دار حالا تا رفتي از شهري به شهري، جلدي معدوم نشدهاي نهايت لباس جور اهل آن شهر را پوشيدهاي. لباس هر شهري جوري است، معلوم است لباس سردسيري پشم است و كُرك است، لباس گرمسيري، عربستان، بايد كتان باشد، پنبه باشد، نازك باشد و كم باشد. لباس سردسيري بكار عربستان نميآيد. ديگر وحشت هم نكنيد و اُنْستان هم باشد و واقعاً وحشتي ندارد والله مردن طوري نميشود؛ مگر ميميريم، فاني ميشويم. مگر خدا ما را خلق كرده كه بميريم و فاني شويم؟ نه خلقمان كرده براي باقي بودن. انّماتنتقلون من دار الي دار از خانهاي ميرويم به خانهاي ديگر انّماتنتقلون من دار الي دار و جوري خلق كرده انسان را كه او را فاني نميكند و انسان منزلش در قيامت است لكن اين انسان را ميفرستند به همه ممالك و او را سير ميدهند در همة عالمها و تمام مملكتش را خدا براي انسان ساخته. پس ميخواهد خدا بفهماند به تو كه طعمها هست، ذائقه ميدهد به تو كه تو بداني طعمها هست. ميخواهد بفهماند به تو كه رنگها هست، چشمي ميدهد به تو كه ببيني رنگها هست. ميخواهد صداها را به تو بفهماند، گوش به تو ميدهد كه صداها بشنوي. و هكذا ميخواهد به تو بفهماند كه معنيها هست، واهمه به تو ميدهد تا آنكه بفهمي معنيها هست. ميخواهد بفهمي صورتها هست، به تو خيال ميدهد كه بفهمي صورتها هست. خود انسان هيچكدام اينها نيست، خود انسان جاش در عالم آخرت است و اهل عالم آنجا است. ابتدا هم آنجا خلق شده، آخرش هم آنجا ميرود. حالا چه وحشتي داري، چه تشويشي داري كه ميميرم؟ وقتي مردي ميروي سرجاي خودت. بلي، تشويش انسان عاقل در اين است كه مبادا آنجا جاي بدي داشته باشد. نميشود صبر كرد توي جهنّم. آيا ميشود صبر كرد؟ يك دهسالي، بيستسالي، صدسالي، هزارسالي چرا؛ كه باز آخر دارد. اگرچه اين هم حرفش است كه من ميزنم، يكآنش را هم ميبينيم صبر نداريم در دنيا و غافل نباشيد كه يكپاره از مردم تا يك صدمهاي خوردند ميبيني ميگويد اين دنيا چه مصرف دارد؟ كاش ميمُردم. تو از صدمة اين دنيا خسته شدهاي خيال ميكني كه تا مردي آنجا براحت ميافتي؟ آنجا دين ميخواهند، مذهب ميخواهند، حلال ميخواهند، حرام ميخواهند، حق ميخواهند، باطل ميخواهند؛ اما هيچ نيست. واللّه نميدانيد چه معركهاي است بعد از مردن. حالا ميبيند مردكه گرسنهاش است ميگويد اي خدا مرگي به من بده، و نميداند. تو اگر بداني آن عذابها و گرسنگيها و تشنگيها كه آنجا هست، اگر آن آتشهاي آنجا را ببيني، آنوقت خواهي دانست كه اينجا داغت هم كه بكنند به اين آتشهاي دنيا هيچ نقلي نيست. آنجا كه رفتي و آن اوضاع آنجا را ديدي، هي حسرت ميخوري كه كاش مرا نياورده بودند اينجا و توي همان بلاهاي دنيا بودم. لكن اين مردم همينطور چشمشان باز است و همينجا را ميبينند و غافلند كه از كجا آمدهاند. شما انشاءاللّه غافل نباشيد، بدانيد كه انسان از عالم ديگر آمده و عرض ميكنم واللّه اين اوقات بر انسان مرور نميكند. غافل نباشيد يكپاره حرفها هست آدم جرأت نميكند بگويد، متحيّر ميشود كه چه خاكي سرم بكنم. اگر نگوئي؛ شما هم ميشويد مثل ساير مردم و غافل و بيخبر ميمانيد. ميگوئي؛ از خودتان ميترسم كه كج بفهميد، از زبانتان ميترسم كه درست نتوانيد جائي كه ميگوئيد ادا كنيد.
عرض ميكنم اين جذب و دفع و هضم و امساك، اين خوردن، مال انسان اصلش نيست و تو خيال ميكني كه براي خوردن خلق شدهاي. آدم چه خاك سرش كند؟ نگوئي ميبيني غافل ميمانند مثل ساير مردم، اگر هم بگوئي از زبانت ميترسند كه بروي بگوئي و نعوذباللّه شياطين بشنوند اينها را و بناي شيطنت را بگذارند. اگر فرضاً كسي جائي نگويد از خود او ميترسند كه مبادا كج بفهمد. ميگويم انسان را چه به خوردن، چه به آشاميدن؟ انشاءاللّه ملتفت باشيد اينها را هذيان و فضولي و سفاهت اسمش مگذاريد تا داخل مجانين نباشيد كه خيال كني حالا من موعظه ميكنم، نصيحت ميكنم كه تو نخوري. نه، ميخواهي بخوري، برو بخور، برو زهرمار كن اما فكر كن ببين درخت آب را ميمكد توي تنه خودش در وقتي هم كه ميرود توي ريشه تا وقتي بيرون برود از درخت يكهفته طول ميكشد. آيا اين توي بدن تو بيش از يكهفته طول ميكشد؟ فكر كن انشاءاللّه با بصيرت، از روي شعور بدان نصيحتهاي بيفهمي پيش ما نيست، درس هست، فهم هست، نصيحت هست اما حرفي كه محض نصيحت باشد كه همان گوش بحرف ما بده و معنيش را مفهم، همچو حرفها پيش ما بهم نميرسد. ملتفت باش اين آبي كه حالا ميخوري ببين اين آب بقدريكه در يك درختي ميماند، پيش تو ميماند؟ درخت يكهفته طول ميكشد تا دومرتبه آبش ميدهند، درخت را سر هفته بايد آبش بدهي. ندهي زرد ميشود. اين بدن تو كه اينقدر هم نيست، اين را يكساعت آبش ندهي رنگش زرد ميشود؛ تشنگي است و كبدت عيب ميكند و ناخوشت ميكند. پس آن درخت خيلي اعتبارش بيش از تو است چنانكه ميبيني باغها ميماند و اِرْث ميشود و اولاد و نوه و نتيجه ميروند بهره از آنها ميبرند و ميگويند بابابزرگ آن را نشانده. خود بابابزرگ كو؟ او خاك شد. آن بابابزرگ آيا طاقت داشت هفته به هفته آب نخورد؟ نه، كجا طاقت داشت. آيا يكروز طاقت داشت آب نخورد؟ نه، او ساعت به ساعت اگر تشنهاش ميشد آب ميخواست. چرا؟ اگر همان ساعت آبش نميدادي ضعيف ميشد، لاغر ميشد. معلوم است آبها تحليل ميرفت، اگر توي شكم ميماند دوباره تشنه نميشد. پس لامحاله بول ميشد بيرون ميرفت، عرق ميشد و بيرون ميآمد از تمام سوراخهاي بدن. و عرض ميكنم برفرضي كه آبي نرود توي بدن، همينكه آدم دوباره تشنه شد بدانيد رطوبات بدن بيرون رفته. گرما ميزند بخار ميكند ميآيد زير جلد، از سوراخهاي مو بيرون ميرود و سرهم بخار بيرون ميآيد از اين سوراخها. از اين است كه وقتي زياد لباس ميپوشي در زير لباس بخارها جمع ميشود، بدن گرم ميشود. لباسي نپوشي، بخارات بيرون ميرود و خوردهخورده سرمات ميشود. پس اين آبي كه ميخوري سرهم از سوراخها بيرون ميآيد، از دهان و از بيني، از مسامات بيرون ميآيد. آب سرهم ميآيد توي حوض و از آن طرفش زيرابش باز است، سرهم بيرون ميرود. پس اين بدن دايمالاحياء است بياغراق، دايمالاماته است بياغراق. پس يكقدري انس به مردن هم بگيريم بد نيست، پُر از مردن نبايد ترسيد. از مردن مترس، سرهم دارد خدا اين بدن را ميميراند، سرهم دارد اين بدن را زندهاش ميكند، سرهم بايد تحليل برود و سرهم بايد بدل مايتحلل به بدن برسد. و بايد اين بدل مايتحلل برسد؛ دو سه روز آدم غذا نخورد ميميرد. پس اين بدني كه جميعش از اين آب و از اين خاك بعمل ميآيد، آن آبها و غذاهائي را كه نخورده كه جزء اين نيست. آن آبها و غذاهائي را هم كه خورده دفع شده، آنها هم كه جزء اين نيست. پس انسان كو؟ بله، انسان توي اين بدن نشسته. و همه اين كارها را هم او واميدارد بدن ميكند، راست است. پس اين دايمالزوال است، دايمالتجديد است بل هم في لبس من خلق جديد اگر انسان شاعر باشد، عاقل باشد اين را كه ميبيند سرهم ميگويد خدايا مرا ميرانيدي، خدايا مرا زنده ميكني. هر نفسي كه ميكشي حيات تازهاي است خدا داده، پشت سرش نفس را كه پس كشيد، آن رفت، آن مُرد. ايني كه بيرون آمد از بدن جزء اين هوا شد و متفرّق شد، چيز ضايع متعفّني هم بود، خوب شد كه بيرون رفت. پس هر نفسي كه ميكشي خدا زنده كرده، اين نفس پشت سر آن نفس اولي است. آن را از هر راه كشيدي اين بعكس او است، يكيش مردن است يكيش زنده شدن است. ملتفت باشيد، پس ايني كه دايمالفناء است مثل شمع، شمعي را سر شب روشن كرديم، اين شمع آيا فاني نميشود؟ و اين دودها و بخارهائي كه از سر شمع بيرون رفته، آيا اينها را اعاده ميدهند و باز روشن ميكنند؟ اينها كه قابل اين نيست كه دوباره پيه كنند و شمع كنند. و هيچ عاقلي نگرفته دوده را پيه كند، روغن كند. روغن ديگر ندارد، اگر روغن توش بود ميسوخت. اينها اجزاء ارضيه ضايع شدهاي است، آتش بيفروزي در آنها نهايت خاكستر ميشود، شعله نميشود، چيز بيمصرفي ميشود.
پس ديگر دقت كنيد انشاءاللّه، حالا بهمينطور اين بدن هي بدل مايتحلل ميخواهد مثل اينكه پيه هي آب ميشود، هي بخار ميشود، هي دود ميشود، هي دفع ميشود، هي پشت سرش باز بايد بخار باشد، باز بايد دود شود، باز دفع شود. پس كأنّه مثل نهر جاري است و تندتر از آبي است كه در نهر جاري است. و معروف است، يعني ايني كه عرض ميكنم مسألهاي است بخصوص عنوان هم دارد در فقه و فقها فتواشان است كه وقتي آب ميفروشند قنات را بايد فروخت ميگويند مجريالمياه را فروخته. اگر خود آب باشد، كدام آب را فروخته؟ آن آبي كه نيست فروخته؟ آب مستقر نيست كه بفروشي. اقلاً اگر گرفته بودي در حوضي، در خُمي حبس كرده بودي، ميشد آب را بفروشي. آبي كه هنوز بيرون نيامده از زمين، زمينش مال تو نيست، تو هم نميداني مال كيست. بجهتي كه آن آبي كه بود و رفت كه رفت. اينهائي هم كه تازه ميآيد كه اينجا نميايستد كه كسي مالك آن باشد. پس تدبير كردهاند فقها گفتهاند مجريالمياه را بايد فروخت. بله، اين مجرا حركت نميكند، اين مجرا را ميفروشند. هرچه آب از توي اين مجرا ميگذرد مال فلان باشد، اما آبشرا نميشود فروخت.
حالا ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم، عرض ميكنم چيزي كه جريان دارد تو نميتواني مالك شوي. ميبيني آب كه ميخوري آبي است برميداري ميريزي توي اين سوراخ ميرود پائين، از آنجا هم ميرود بيرون. اينكه جاري است تو مالك اين نميشوي. تو چيزي ميخواهي ثابت باشد، بماند جائي كه مال تو باشد، مجريالمياه ميخواهي. پس سعي كن مجرا را پيدا كن كه مال تو باشد، فعلش فعل تو باشد، قولش قول تو باشد، آن مال خود تو است.
پس غافل نباشيد انشاءاللّه و ببينيد همين شرحها را نگفتهاند مردم ديگر و حالا كه من عرض ميكنم ببين جوري است كه اگر گوش بدهند، همه مردم خواهند گفت كدام انسان است، كدام انسان نيست. بگو انسان غذا نميخواهد. ببين همهكس ميبيند اين غذاها را كه ميخورند تحليل ميرود. حالا آيا انسان غذا ميخواهد يا نبات؟ كيست كه جذب ميكند؟ كيست كه دفع ميكند؟ و پيش از اينها حرفهاش را زدند، اميرالمؤمنين صلواتاللّهعليه هزارسال پيشتر گفته. پس اين روح نباتي، يا اين نفس نباتيه، يا بدن نباتي، اين جوهري است كه جاذب است، دافع است، هاضم است، ماسك است، نموّ ميكند. آن اعرابي كه عرض كرد خدمت حضرتامير كه نفس را به من بشناسان، حضرت فرمودند كدام نفس را اراده ميكني؟ عرض كرد مگر من نفسهاي متعدّد دارم؟ فرمودند بلي، تو نفوس عديده داري و از اوّل باورش هم نميشد، آنوقت حاليش كردند كه ببين آخر تو يك نفْسي داري كه ميخورد، ميآشامد، جذب ميكند، دفع ميكند، نگاه ميدارد، هضم ميكند. آيا نيست همچو چيزي؟ عرض كرد چرا. پس حضرت بعد از آني كه عرض كرد مگر نفسهاي متعدد داريم، فرمودند بله نفسْها هست. نفس نباتي داري جذب ميكند، دفع ميكند، هضم ميكند، امساك ميكند. اين نفس نباتي بدئش از عناصر است، عودش بسوي عناصر است. عود كه ميكند ديگر برنميگردد دومرتبه؛ همينكه خراب شد، شد. ديگر نميسازندش. فكر كنيد ببينيد تصريح ميكند حضرتامير، حالا شيخ نگفته نگفته باشد. تو اگر آدمي حالا ميفهمي كه شيخ از كجا گفته بدن عرضي عود نميكند. شيخ از روي حديث گفته. حديثش كو؟ حديث حضرتامير. پس كلام شيخ كه بدن العنصري لايعود@ از روي حديث است، حديثش حديث حضرتامير صلواتاللّهعليه است.
فكر كنيد انشاءاللّه، عرض ميكنم ايني كه شيخ ميگويد، بدن عنصري را ميگويد. همين آبي را كه تو ميخوري، همين آبي است كه به درخت ميدهند، همين خاكهائي كه ميرود توي درخت و ميوه ميشود و تو ميخوري و ميرود در شكمت؛ آيا اين ميخواهي بماند تا روز قيامت و اين را بايد روز قيامت بيارند در قيامت؟ اين را حضرتامير تصريح ميفرمايند كه نميآيد. ميفرمايند بدء اين بدن از اينجا است و عودش هم به همين جا است. اين بدن جذب دارد، دفع دارد، هضم دارد، امساك دارد، ربا دارد، نموّ ميكند، زياد ميشود، كم ميشود، چاق ميشود، لاغر ميشود. اين نفس نباتي عود ميكند عود ممازجه. يكپارهايش را ميبيني بول كردي رفت جزء آبها شد، يكپارهايش جزء بخارها شد، يكپارهايش فضله شد، اينها دخلي به تو ندارد. بولهاش تو نيستي، غايطهاش تو نيستي. تو مشو مثل آن آخوند زُبُالعُرْت كه ميگويد اين غايطها را، بولها را، چركها را، خونها را، جمع ميكنند ومنجلاب بزرگي درست ميكنند، از آن انسان درست ميكنند. انسان متعفّن از بول و غايط درست شده از گند، از بو، از كثافات، چه انساني است؟ حالا همچو خري هم كتاب مينويسد و داخل علما هم هست. فلانفلان شده كتاب مينويسد، اسمش را هم سنابرق و زهرمار ميگذارد. اين بولها و اين غايطها و چركها و كثافتها كه جمع شد، چيزي ميشود مثل همان آخوند و آخوند هم همانجورها است روز قيامت تماشاخانه غريبي است. خدا نصيبت كند انشاءاللّه اهلحق باشي و بايستي تماشا كني. واللّه اگر نبرندتان هم به بهشت، همينقدر اهلحق باشي تماشا خواهي كرد. يكدفعه ميبيني آخوندي آوردند از خر خرتر، آخوند آوردند از سگ سگتر، از خنزير و خوك پليدتر، از هرچه خيال كني بدشكلتر. ميبيني آخوند آوردند از گُه نجستر، از بول و غايط، از كثافات، از چرك، از خون پليدتر. تا نروي و نبيني، آدم نميداند چه پدرسوخته حرامزادهاي بوده است. حالا آخوند است و آنجا نشسته اين حرفها را بسا آنجا هم دارد ميزند. مقابله
عرض ميكنم حضرتامير صريحاً فرمايش ميفرمايند، و فكر كنيد ببينيد اين بخاراتي كه از دهان بيرون ميآيد، دفعي است كه نفْس نباتي بيرون ميكند از بدن ميرود جزء هوا ميشود. هوا بوده آمده، باز جزء هوا ميشود، مستحيل به هوا ميشود. ديگر بسا بدبو است، آنجا خوشبو ميشود، بسا خوشبو است آنجا ميماند بدبو ميشود. بولها به زمين فرو ميرود جزء آبها ميشود، هواها جزء هواها ميشود، گرمي است جزء گرمي ميشود، هرچه تغوّط كردهاي توي مِلك ميريزند جزء درختها ميشود، جزء زراعتها ميشود. ميفرمايد اذا عاد عاد عود ممازجة عود ميكند، برميگردد به اصول خودش ميشود مثل آبها، مثل هواها. نهايت ابتداش كه اينجا نيامده بود اين گند و بوها را نداشت، حالا گند ميكند و چيز نجسي شده. اين نجاستها آخرش خاك ميشود، مثل خاكها پاك ميشود. تا آثار تو توش است نجس است و ضايع است، خاك كه شد، استحاله كه شد، خاك ديگر پاك است، تيمّم هم ميشود بر آن كرد. پس اين نفْس نفْسنباتي است، بدئش از اين عناصر است، عودش بسوي اين عناصر است. ديگر حالا اين بدن عرضي را كي گفته كه زندهاش نميكنند؟ اميرالمؤمنين فرموده. دهن داري، برو با او حرف بزن تا پدرت را درآرد، باطناً با ذوالفقار باطني، در ظاهر هم الحمدللّه دهان نداري، جرأت نداري، بيادبي نميتواني بكني.
باري ملتفت باشيد، پس بدء بدن نباتي از اين عناصر است، عودش بسوي اين عناصر است. عناصر وقتي عود ميكند، زندهاش نميكنند، رفته خراب شده.
بعد بالاي اين نفْس را ملتفت باشيد، بالاي اين نبات، نفسي است حيواني و آن نفْس حيوان اين است كه ميبيند، اين است كه ميشنود، اين است كه بو ميفهمد، طعم ميفهمد. اين است كه شهوت دارد، اين است كه باختيار گرسنه ميشود، شهوت نكاح دارد، گاهي سير ميشود. اين هم نفس حيواني است. ملتفت باشيد همين را هم حضرتامير فرمايش ميفرمايند بدؤها الافلاك عودها الي ما منه بدئت بدئش از افلاك است، عودش هم بسوي افلاك است. اين را هم فرمايش ميكنند اذا عاد عاد عود ممازجة اين را خرابش ميكنند. آيا تو خيال ميكني بزها را گلّه ميكنند ميبرند توي بهشت جا ميكنند؟ خرها را ميآرند توي بهشت ول ميكنند؟ خير، توي بهشت خر بهم نميرسد، گاو بهم نميرسد، بز بيفهم جاش نيست آنجا اين حيوانات را به بهشت نميبرند، بهشت جاي انسانها است و اگر شنيده باشي كه قربانيها را هركه قرباني كرده در روز قيامت سوار ميشود برآن و داخل بهشت ميشود، بدان آن قرباني را آنجا ميبرند، صورتش را تغيير ميدهند و ميبرند. آنجا گوسفندي را كه ميخواهند به بهشت ببرند، اينجا آنكسي كه قرباني كرده او را، آنجا مركب سواريش خواهد شد، اما صورتش جور صورت اين گوسفندها نيست. بسا بقدر اسبي ميشود كه ميتوان سوارش شد. اگر به آن بزرگي شد، معلوم است صورتش صورت اين گوسفند نيست. ميآرند همچو گوسفندي را البته آدم سوار هم ميشود بر همچو گوسفندي شد اما واللّه آنجا حيوانش هم حرف ميزند، واللّه آنجا نباتاتش حرف ميزنند. آنجا با نباتات آدم حرف ميزند، با ميوه آدم حرف ميزند. آدم خربوزه دلش ميخواهد مثلاً صدا ميزند خربوزه را كه بيا، يكدفعه ميبيني ميغلطد و ميآيد. آدم ميخوردش، هرچه هم ميخورد باز همينطور هست، كم هم نميشود. در بهشت با آب انسان حرف ميزند، با سنگريزههاي ته نهرها حرف ميزند. يكجوري است كه حالا هرچه عرض كنم حالا باورتان نميشود لكن اگر پستا را دست بگيريد و فكر كنيد خودتان هم ميدانيد همينطور است. آنجا در و ديوارش حرف ميزنند با آدم، آنجا آدم به آب خطاب ميكند كه من ميل دارم شما را بياشامم، آب هم ميشنود ميبيني آب است و ميآيد سرابالا و آدم ميآشامدش. غذاها حرف سرشان ميشود، هر غذائي را ميخواهي ميگوئي بيا، ميآيد. آنجا همه چيزهاش ناطق است، ناطق همينجور چيزها است. نمونههاش اينجا هم آمده. هر غذائي را كه ميترسي اگر بخوري ضرر كند، خطاب كن به آن غذا و بگو ان ضررتني خصمك عليبنابيطالب صلواتاللّهعليه، عليبنابيطالب خصمت باشد اگر به من ضرر برساني و ضرر نميكند. اين نمونه آنجا است، اگر اينجا درست به اعتقاد بخواني ضرر نميرساند. باختيار ميترسانيش و قسَمش ميدهي بحق عليبنابيطالب كه به من ضرر مرسان. راستيراستي ميترسد و ضرر نميرساند. همينطور عرض ميكنم آدم واللّه آنجا صريح و فصيح ميگويد به هر غذائي كه ميخواهد، كه بيا پيش من، من نوكر اميرالمؤمنينم و وقتي آمدي نبايد ضرر برساني. البته ميآيد و ضرر هم نميتواند برساند. واللّه درش، ديوارش، سقفش، فرشش، آنچه هست در بهشت همهشان ناطقند و گويا، حرف ميزنند. حيوانات آنجا با آدم حرف ميزنند، آدم با آنها حرف ميزند. مثلاً مؤمن ميگويد بيا من ميخواهم سوارت بشوم، ميآيد و انسان سوارش ميشود با نهايت ملايمت و با نهايت تندي دارد ميدود. لكن جوري ميدود آن اسب، قدمهاش را جوري ميگذارد كه سوارش ميخواهد. هرجا ميخواهد قدمها را رو به پائين بگذارد، دستش بلند و پاهاش كوتاه ميشود. رو به بلندي كه ميرود دستش كوتاه ميشود، پشتش صاف، پاهاش بلند ميشود. براق همينطور بود، به كوه كه ميرسيد سرابالا كه ميرفت، دستهاش كوتاه ميشد پاهاش بلند بود و پيغمبر همينطور راست نشسته بود. هرجا سرازيري ميرفت دستهاش بلند ميشد و پاهاش كوتاه ميشد و پيغمبر صاف و راست بر پشتش نشسته بود. اين براق در بهشت بود آوردند. بخصوص يكي از آن اسبهاي بهشتي بود، توي بهشت همينطورها است اسبهاش. گاهي كه بايد پريد، بال پيدا ميكنند. گاهي كه بايد راه رفت، هرجور بايد رفت ميروند. نمونه آن در دنيا بعضي حيوانات هم راه ميروند، هم ميپرند. بعضي حيوانات هست بالش را چنان به خود ميچسباند كه معلوم نميشود بال دارند. يكپاره سوسكها هستند بال درميآرند لكن بالشان پيدا نيست، دارند راه ميروند يكدفعه ميبيني پريدند. آنجا همينطورها است. پس حيواناتش بال دارند، بالشان حرف ميزند، خود حيوانات حرف ميزنند، اعضا و جوارح خود آدم حرف ميزند، عالمي است كه جميعش ناطقند. بپرسي چطور شد كه شما حرف ميزنيد، ميگويند انطقنا اللّه الذي انطق كلّ شيء و اينهائي كه ميبيني صامتند و حرف نميزنند مال اين دنيا است، آنچه حرف نميزند به بهشت هم نميرود؛ معلوم است گنگها به بهشت نميروند. يكپاره شوخيها پيغمبر9 كردند كه ميخواستند يكپاره چيزها تعليم كنند. عباس عموي پيغمبر يكوقتي ديد كوري به خود ميزند و داد و بيدادي دارد. گفت چهخبر است؟ آن كور گفت از پيغمبر شنيدهام كه كور به بهشت نميرود، و فرموده بودند بخصوص كه كور به بهشت نميرود. اين شخص كور هم شنيده بود و اوقاتش تلخ بود و داد و بيدادي داشت، تا عباس پرسيد و به عباس هم اين را گفت. عباس آمد خدمت حضرت عرض كرد كه شما فرمودهايد كه كور به بهشت نميرود، آدم سياه به بهشت نميرود، آيا اين فرمايش خود شما است؟ فرمودند تعجب در اين است كه آدم پير هم به بهشت نميرود. چون عباس هم پير بود او هم بناكرد داد و بيدادكردن. آنوقت فرمودند گوش بده تا برات بگويم. پير را جوان ميكنند، و سياه را سفيد ميكنند، و كور را چشمش ميدهند آنوقت به بهشتشان ميبرند. اين معني حرف من بود، آنوقت عباس آرام گرفت.
خلاصه، پس تا ناطق نكنند، تا انسان نكنند معلوم است خر را نميبرند آنجا واقعاً حقيقةً اينها هيچ اغراق توش نيست. پس عرض ميكنم زور بزنيد هرچه ميخواهيد از خدا بخواهيد. باز وحشت مكن كه من نميتوانم از خدا چيزي بستانم. خير، نميتواني حالا هيچ زور مزن، و ما توفيقي الاّ باللّه حياتمان، موتمان و هكذا اينجامان، در قبرمان، در همهحال توفيقمان تمامش دست خدا است. بايد تمنّا كرد از خدا كه خدايا طاعت را تو از دست من جاري كن، تو معصيت را مگذار از من سر بزند. پس حبّ دنيا را از قلب من تو بيرون كن و او قادر است اين كار را بكند. بله من رويم سياه است، چطور سفيد ميشود؟ تو خودت صابون بكار مبر، از خدا بخواه سفيدش كند، خدا خيلي چيزها را كه سياه است قادر است كه سفيدش ميكند. ديگر من پير شدهام چطور جوان ميشوم؟ خدا است، قادر است. بلكه يكمرتبه خواست و وقتي خواست پير را جوان ميكند.
حبّابه والبيّه آمد پيش حضرتسجاد. اين زني بود گيسش سفيد شده بود، جائي از صورتش لكة زده بود. حضرت فرمودند چرا پيش ما نميآئي، نميروي؟ عرض كرد پير شدهام، صورتم هم لكّه دارد، از خانه بيرون نميآيم، ميترسم بيايم بيرون مردم ببينند، ملامتم كنند كه فلان از شيعيان پيس شده و سرزنش كنند. به اين جهت از خانه بيرون نميآيم. فرمودند براي همين است؟ عرض كرد بلي. فرمودند بيا پيش من، دستي به سرش كشيدند، پيسيهاش چاق شد، موهاش سياه شد، جوان و خوشگل و پاكيزه و قشنگ شد. فرمودند آيا ميخواهي دختر شوي؟ تعجب كرد، چطور ميشود؟! حضرت جوان و دخترش كردند و شوهرش دادند و اولاد پيدا كرد و زنده بود تا زمان حضرت امامرضا هم زنده بود.
پس هروقت بخواهند كاري كنند، دستي ميمالند جلدي آدم جوان ميشود. همينطور اهل بهشت همه جوان هستند، تمامشان همه به سنّ سيوسه سال. ديگر پير هم نخواهند شد. همه صاحبقوّت، همه جوان. حالا اينها را كي ميسازد؟ خدا، همانطوريكه بهشتش را خدا ساخته آدمهاش را هم خدا ميسازد، ناخوشيهاش را خدا رفع ميكند، صحّتهاش را خدا ميآرد و هكذا. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(بعد از درس صحبت از حبّابه والبيّه شد. فرمودند:) ميفرمايند امامزمان اين حبّابه را زنده ميكند و در قشن حضرت است، جرّاح لشگر حضرت است.
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخهي ص115 در روز 9/7/1390
(يكشنبه سلخ محرّمالحرام 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «انّ اللّه سبحانه من بديع حكمته خلق في كل دائرة من دوائر الوجود قطباً و مركزاً هو مبرّء عن جميع حدود تلك الدائرة و اقطارها و جهتها و نسبته الي الكلّ علي السواء فهو اشبه اجزاء الدائرة بالمبدء العالي حيث تقدّس عن حدودها و اقطارها و جهتها كالعالي و ليس بشرقي و لاغربي و لاجنوبي و لاشمالي و لاحارّ و لابارد و لارطب و لايابس و لاعال و لادان»
انشاءاللّه ديگر بناي غفلت را نگذاريد، مثل اين مردم نباشيد. هر غيبي اگر به شهادهاي تعلق نگيرد، آدم نميداند آن غيب هست يا نيست. نه نفيش ميشود كرد نه اثباتش. و انشاءاللّه ديگر جاهائي كه نه غيبش حرمت زيادي دارد نه شهادهاش فكر كنيد، آنجاها آدم جرأت ميكند حرف بزند. همچو جاها آدم غلط هم بكند، سهو هم بشود نقلي نيست، آدم كافر هم نميشود و اصل آن مطالب بالا جاي فهميدنش اين پائين است.
ببينيد اگر روح نباتي تعلق نگيرد به جسمي كه شما ميبينيد، ببينيد عقل هم داريد، شعور داريد، اگر روحي تعلق نگيرد به بدني مثل ساير ابدان، مثل ساير اجسام، اگر روح تعلق نگيرد به چنين بدني و آن تخمه را نكارند در زميني، ريشهاش پائين نرود، شاخههاش بالا نيايد، برگ ندهد، گل ندهد، ميوه ندهد، آيا شما هيچ ميفهميد روح نباتي در دنيا هست يا نيست؟ نه ميفهميد هست، نه ميفهميد نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، شما وقتي ميبينيد دانه گندمي را و هر حبّي را اين را اگر بو بدهند اين ديگر ريشه نميگذارد، سبز نميشود، خوشه نميدهد و اين دانه گندم همان دانه است، وقتي اين را بو دادند اجزاي اين گندم متفرّق هم نميشود، پيش خودش است؛ كم هم نميشود. حتي آنكه اگر به بو دادن سبكتر هم بشود، يكپاره رطوبات در بدنش بوده بيرون رفته، سبك شده. اجزاء گندم بيرون نرفته. لكن حالا آيا اين بدن، گندم است؟ نه، گندم نيست. اين بدن را كه بوش ميدهي، روح فرار ميكند. آني كه ريشه ميگذارد روح نباتي است، آني كه برگ ميكند روح نباتي است. اما ريشه ميگذارد توي اين دانه سبز ميشود، اين دانه سبز ميشود جاي ديگر سبز نميشود. اين پستا را از پيش پاتان بگيريد برويد بالا. شما ميبينيد اين دانه گندم از جنس همين آبهاي دنيا و خاكهاي دنيا است. اين جذب ميكند آنها را به خود ميكشد آبها كه رفت يكجاش حالتي پيدا ميكند ريشه ميشود پائين ميرود، يكجاش حالتي پيدا ميكند سبز ميشود بالا ميآيد. اگر آن روح نبود اين دانه گندم اين كارها را نميكرد، اين دانه گندم نبود آن روح اين كارها را نميتوانست بكند. پس آن روح نباتي در توي دانه گندم جاذب است و جذب ميكند، توي اينجا نموّ ميكند، توي اينجا دانه ميكند. روح سرجاي خودش باشد و نيايد به همچو جسمي تعلق نگيرد، تو نميداني همچو چيزي هست يا نيست و حالائي هم كه پي ميبري بواسطه اين مظهرش فهميدهاي. حالا ميخواهي بگوئي اين بدن او است بگو، ميخواهي بگوئي اين محلّ او است بگو. اين بدنش را بگوئي جاي آن روح بگو، قائم مقام آن روح است بگو. پس آن روح القا ميكند مثال خودش را در بدن اين گندم آنوقت افعال خودش را از دست اين جاري ميكند. افعال خودش چهچيز است؟ جذب است، امساك است، هضم است، دفع است. ديگر دفع را ميخواهيد دفع فضول خيال كنيد يا آنچه از اين گندم ظاهر شود دفع است. زور زده شاخه را از خود بيرون آورده، زور زده ريشه را بيرون آورده به زمين فروبرده. پس نفس نباتي، روح نباتي، نبات، آن است كه جاذب باشد، ماسك باشد، غذا به او برسد چاق شود و بزرگ شود. اين است حالت نبات. پس بهمين پستا داشته باشيد انشاءاللّه كه هر روحي ديگر همچو از روي شعور و ادراك هر روحي را ميتوانيد از بدنش تميز بدهيد خصوص كه خدا همينطور كرده و حجت را تمام كرده. همينطور كه ميبينيد روح را ميگيرد بدن سرجاي خود، سر سرِجاي خود، پا سرجاي خود، دست سرجاي خود باقي است. پس بدن بيروح كار نميكند، روح در توي بدن كار ميكند، القا ميكند مثال خود را در توي بدن و از بدن فعل خودش را جاري ميكند. پس تو اين روحي را كه ميفهمي اصلش كاري به اين بدن ندارد. ميخوابد، بيرون ميرود از بدن؛ بيدار ميشود، ميآيد. بهمينطور تا بميرد كه ديگر نيايد. ناخوش است چاق ميشود، نكس ميكند دومرتبه ناخوش ميشود. اينها همه اماته و احيا است. پس هيچ روحي بيبدن كار نميكند و معقول نيست.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، عرض ميكنم روح نباتي جاذب است، چه را جذب بايد بكند؟ آب را. آب دخلي به روح نباتي ندارد. حالا آب جذب بشود، آب به كجا برود؟ آيا ميخواهي آب از عالم جسم بيرون برود؟ بيرون نميرود. پس جسمي ميخواهد كه آب را جذب كند. پس دانه گندمي بايد باشد كه جذب كند. حالا آيا اين دانه گندم بيروح جذب ميكند؟ اگر بيروح جذب ميكند چرا سنگريزه جذب نميكند. پس روح اگر تعلق نگيرد به بدن جذب نميكند، جذب هم ندارد، معقول نيست داشته باشد. روح نباتي آب نيست، خاك نيست. اگر روح نباتي آب و خاك بود، آبها و خاكها خودشان بايد سبز شوند. دقت كنيد انشاءاللّه، پس روح نباتي از صوافي عناصر است و از غلايظش نيست. ديگر اين صافي و غليظ را هم ملتفت باشيد ببينيد چه ميگويم و تا اين نكتهها را ملتفت نباشيد وقتي صافي ميشنويد خيال ميكنيد يعني گلآلوده نباشد، غليظ كه ميشنويد خيال ميكنيد يعني گلآلوده باشد؛ و بدانيد اينها منظور نيست.
ملتفت باشيد پس روح نباتي از صوافي عناصر است. ميشود آن دانه سخت باشد در نهايت سختي، يا سست باشد در نهايت سستي؛ اين سختي و سستي منظور نيست. يكجوري بايد اين آب و خاك را با يكديگر تركيب كنند كه آن روح توش بنشيند ميخواهد دانه خُلّر باشد كه خيلي سخت است، ميخواهد دانه گندم باشد كه به آن سختي نيست. آن روح كه نشست اين ظاهرش هرچه سخت باشد، آن روح زور ميزند ريشه را ميبرد پائين، شاخهاش را ميآرد بالا. واقعاً حقيقةً باندازه هسته خرما فرض كن بتراشند سنگي را، آنوقت ببينيد هسته خرما سختتر است يا سنگ، هسته خرما از سنگ سختتر است. حالا هميني كه از سنگ سختتر است، بسا تعبير بياري كه غليظتر است از سنگ، همين را بگذاري در جائي كه نم داشته باشد و قدري بماند، خوردهخورده سبز ميشود و سنگ هرچه در جاي نمناك بماند سبز نميشود. پس آن روح نباتي در توي بدن اين حبّه كارهاي خودش را ميكند. ديگر هر حبّه را هم براي كاري ساختهاند، هسته زردآلو، زردآلو سبز ميشود؛ هسته خرما، خرما سبز ميشود. هسته انار، انار سبز ميشود؛ تخم چنار، چنار سبز ميشود. نظم خلقت خدا اين است كه اول تخمه ميسازد، بعد از تخمه درخت ميسازد لامحاله خلق انسان و حيوان و آنچه خلق كرده نظم خدا اينجور است كه اول خميره درست ميكند. ديگر اين خميره را، اين تخمه را ديگر يكجائي تخمهاش ميگويند، تخمش ميگويند. تخممرغ همان خميره است كه جوجه ميشود و مرغ ميشود. يكجائي آبش ميگويند و جعلنا من الماء كل شيء حي ميگويند، هرجائي يكچيزيش ميگويند، مراد يكمطلب است. پس خلقت همه از آب است لكن آبهاي ساختني نه آبهاي عبيط. از اين آب عبيط ميگيرند آبهاي تازه ميسازند. اين آب عبيط را، اين آب خالص را، اين آب بازار را ميگيرند تخمه ميسازند. ديگر كساني كه از علم فلسفه سررشته داشته باشند اينها را ملتفت ميشوند. گفته ميشود كه از بازار نبايد خريد، لكن بايد ملتفت بود از بازار نخريم، پس از كجا بخريم؟ مگر ميشود نخرند؟ از هرجا برداريم بازارمان آنجا است. پس منظور از ايني كه از بازار نبايد خريد اين است كه از آب عبيط نميشود ساخت، مولود از عبايط بعمل نميآيد. اما آب عبيط نباشد، آيا ميشود آبهاي ساختني باشد؟ نه، نميشود. پس همه را از بازار نبايد خريد بايد ملتفت بود خيلي از احمقها هستند كه از بازار نميروند بخرند، توي بيابانها ميگردند. توي بيابانها هم كه بگردي آنجا هم بازاري است، نهايت جستهاي. پس از بازار برميدارند لكن از آب صرف نميشود هيچ گياهي رويانيد. از اين آب صرف ميگيرند، از اين خاك صرف ميگيرند، اين آب و خاك را بميزان معيّني غير از اين موازيني كه شما ميدانيد تركيب ميكنند. شما همينقدر ميدانيد اين آب را برداريد خاكي روش بپاشيد، اين گلآلود شود. اين را يكساعت ميگذارند خاكها تهنشين ميكند مخلوط و ممزوج نميشود. پس اينجور، صانع خلط نميكند. صانع جوري ميكند كه در جميع اجزاء اين آب، آن خاك داخل بشود. در جميع اجزاء آن خاك، آن آب داخل بشود كه اگر آن مخلوط را در ظرفي بگذاري هرچه بماند هيچ خاكش تهنشين نميكند. هرچه جرّ و علقهاش هم بكنيد، تقطيرش هم بكنيد آب و خاكش از هم جدا نميشود. آتش پُرزور كني يكجاش صاعد ميشود، آتشش را كم كني يكجاش ته قرع ميماند. بعينه مثل سركه، آتشش را پُرزور كني همهاش صاعد ميشود اگرچه سركه را هم ميشود روحش را از بدنش جدا كرد لكن از ميانه اين ترشيهاي معروف اگر سركه را تقطير كنند، آن آبي كه ميچكد ترش است اما آب نارنج را تقطير كنند هيچ ترش نيست. بجهت اين است كه درست مخلوط و ممزوج نشده در اين آب نارنج ترشي بالعرض مخلوط آب شده اين است كه آتش ميكني آن آبهاش ميآيد بالا ترشيهاش ميماند ته قرع. اما سركه را كه آتش ميكني يكجاش ميآيد ترشتر هم هست. آبغوره مثل سركه نيست، در مزاج آنهائي كه ميخورند هم همينطور است. آبغوره كه وارد بدن شد، آبهاش ميرود جاي ديگر خاكهاش جاي ديگر بخلاف سركه، هرجا ميرود همه چيزش ميرود. هرجا ميماند، همه چيزش ميماند اين است كه تعريف دارد خوردن سركه. آبليمو بخوري شيرينيش جائي ميرود ترشيش جاي ديگر لكن سركه ميخوري شيرينيش نميرود جائي ديگر ترشيش نميرود جائي ديگر كه حالت ديگر پيدا كند.
باري، ديگر نميخواهم از پي اين حرفها بروم چون گوش و پوز حرف است حيف است كه از دست برود اين است كه حكما ولو درست كيفيت چيزها را ندانند همين نمونهها را بدست آوردهاند. يكخورده زنجبيل را برميدارند، يكخورده آب سيب را، يكخورده آب به را داخل هم ميكنند و معجون ميسازند. اين معجون يكجور مزاجي پيدا ميكند كه همهجاش يك خاصيت ميدهد. باز تدبيري ميكنند ميبندند پاي آبغوره را مثل آبليمو ميشود بجهت آنكه سركهايّت پيدا ميكند و آنجور تدبير در بدن بهتر اثر ميكند. اين است كه در ميانه دواها معاجين بهترين دواها است. اين دواهائي كه تا ميآري ميخوري هرچيزي از آن به جائي ميرود چندان تأثير ندارند بخلاف معاجين كه مدّتها عجين شده هر دوائيش بر مزاج دوائي ديگر شده. چراكه مدّتها مانده است و در يكديگر اثر كرده، فعل و انفعال كردهاند مثل ترياق فاروق كه اگر او را تازه بخوري مثل ساير دواها است، بايد بعد از ساختن بماند اقلاً ششماه، يكسال بايد بگذارند تا حلّ و عقد كنند در يكديگر آنوقت ترياق شود. آنوقت ميبيني چگونه صاحبتأثير ميشود كه به سمّ تأثير ميكند.
باري، پس ملتفت باشيد آن اصل ميزان را، اصل آن سررشته را از دست ندهيد. سركلاف را كه ياد گرفتيد اينها را بعدها فكر ميكنيد دستتان ميآيد. سررشته اينكه غيبي تا به شهادهاي تعلق نگيرد، هيچ آثارش پيدا نيست. پس ديگر مترسيد. پس روح نباتي بدون بدن، هرگز جاذب نيست، دافع نيست، هاضم نيست، ماسك نيست، مثل كلوخي است افتاده بيمصرف. اگر نميخواستند تعلّقش بدهند به بدني، بيمصرف بود. نميخواستند غيبي را به شهادهاي بيارند، خلقتش لغو بود و بيحاصل. چيزي است آنجا افتاده، تركيبش كني جذب ميكند. اين است سرّ خلقت، اين است سرّ صنعت، اين است سرّ عالمذرّ كه ما آنجا بوديم و ما را نزول دادند آوردند اينجا، بعد كه مرديم آنجا سر بيرون ميآريم. اين است سرّ معاد، سرّ ابتداي خلقتّ، سرّ انتهاي خلقت، همه اينها را به اين قاعدهها ميتواني بدست بياري، ميداني آنها چهجور است. اين قاعدهها را اعتنا نميكني، بدان تا ملك خدا هست و تماشات بدهند و خيلي چيزها هم ببيني، همينكه لاعنشعور ديدي، نميداني چطور شده. مثل همين مردم كه نگاه ميكنند به اين ملك و نميدانند چطور شده.
باري، پس عرض ميكنم غيب بايد فعلش را القا كند در شهاده، وقتي القا كرد افعال خودش را از دست شهاده جاري ميكند. حتي اين مطلب را بدانيد رفته تا پيش خدا و القي في هويّتها مثاله فاظهر عنها افعاله ملتفت باشيد انشاءاللّه، لامحاله از عالمي به عالمي تا نقل نكنند و تعلّق ندهند فعل را هيچ آنجا پيش خودش بخواهي فكر كني كه بدست بياري نميشود. بخواهي مطلب از روي شعور و فهم و ايمان باشد، همينجاها فكر كن. همينجورها دستورالعملت دادهاند. ميفرمايند حضرت امامرضا صلواتاللّه و سلامهعليه قدعلم اولوا الالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بما هيهنا آيا اينجا را نميبيني و حالاينكه اينجا چشمت باز است، گوشَت باز است، اسبابش در دست تو است، زير و روش ميتواني بكني معذلك اينجا لاعنشعور ميروي و نميفهمي، پس آنجائي كه نميداني كجا است چطور ميتواني فكر كني كه آنجا برويم فكر كنيم؟ آخر سررشتهاي بايد بدست آورد كه فكر كرد و الاّ ماليخوليا ميشود، جنون ميشود. پس در اين رشتهها كه عرض ميكنم فكر كنيد، روح نباتي تا نيايد در بدن جمادي، جاذب نيست و اكتساب جذب را كأنّه اينجا ميكند. باز نه اينكه اينجا چيزي قرض ميكند. ببينيد تمام ديدن از روح است و تا روح نيايد توي چشم نميبيند ولو عكس هم توش باشد نميفهمد. آدم بايد فهميده باشد كه ببيند. خوب دقت كنيد انشاءاللّه، حتي همين روح حيواني را فرمايش ميفرمايند، ميفرمايند بكلّش سميع است، بكلّش بصير است، بكلّش شامّ است، بكلّش ذائق است، بكلّش لامس است. باز غافل نباشيد خيال نكنيد او سرجاي خودش كه نشسته همه اينها را ميبيند، عرض ميكنم روح الآن توي بدن هست، چرا همه بوها را نميفهمد مگر از بيني استشمام كند؟ كلّش كه توي بدن هست، از دست هم ببيند؛ چرا نميبيند؟ لامسه در همه بدن هست، اما وقتي چيزي توي بدن و از روزني از روزنههاي بدن مثلاً چيزي بدستش دادي، آنوقت بله، همهجاش ميفهمد. بله وقتي با گوش بدن شنيد، حالا با همهاش ميشنود، همهاش شنوا است؛ نه اينكه از يكجاش ميشنود. وقتي با چشم ديد و فهميد، حالا با همهجاش ميبيند، بكلّش بينا است و شنوا نه اينكه بيچشم بينا و بيگوش شنوا است.
ملتفت باشيد بهمينجور فكر كنيد انشاءاللّه، صانع تمام مملكتش را اينجور ساخته. پس روح بيبدن اصلش كارهاي روحاني هم نميتواند بكند، بدن بيروح كارهاي بدني هم نميتواند بكند. كارهاي بدني اين است كه قدم را بردارند از جائي به جائي بروند مثل اينكه سنگي را از جائي بردارند جائي بگذارند. جسم است، ميشود اين مكان باشد، ميشود آن مكان باشد. لكن همين جسم اگر روح توش نباشد، نميتواند پابردارد و بگذارد؛ ولو پاگذاشتن عمل جسماني است اما اين عمل جسماني را بيروح بخواهي بكني نميشود كرد. عصا سرجاي خودش باشد و يك حركتدهندهاي آن را حركت ندهد ممتنع است خودش حركت كند، جوري خلق شده مسخّر مثل اينكه كاتبي بايد باشد قلم را بردارد آنوقت بنويسد و قلم خودش بي كاتب نمينويسد. ديگر نويسندهاش ميشود آدم باشد يا حيواني را تربيت كنند كه بنويسد، ميشود جن باشد، ميشود ملَك باشد، لكن بياسباب خدا هم ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها ملتفت باشيد اما بشرطي غافل نباشيد ببينيد چه عرض ميكنم. باز مشويد اصحاب قياس، اصحاب فهم باشيد، اصحاب شعور باشيد انشاءاللّه. حالا كه چنين است كه هيچ روحي بيبدن كارهاي روحاني هم نميتواند بكند و هيچ بدني هم بيروح كارهاي جسماني هم نميتواند بكند و تعجّب اين است كه حالا كه روح تركيب شد با بدن، هم روح كارهاي روحاني ميكند و خيال مشغول كارهاي خود هست، هم بدن. حالا با هم كه هستند هم اين به كارهاي خودش ميرسد هم او به كار خودش ميرسد. ديگر حالا اين سررشته است بدست بگيريد و برويد، اينها همه ميرود تا پيش صانع. ملتفت باشيد حالا پيش خود خدا كه رفت آيا او هم چنين است؟ فكر كنيد صانع هم آيا خودش بتجربه كار بدست ميآرد؟ وقتي كه تعلّق گرفت به ملك خودش، آيا آنوقت ميفهمد ملكي دارد؟ ميدانيد كه اينجور نيست، پس اين را بايد استثنا كرد. حتي خودشان فرمايش كردهاند كه القي في هويتّها مثاله فاظهر عنها افعاله افعال خودش را از دست خلق جاري ميكند همينجوري كه آفتاب را ميآرد بالا عالم را روشن ميكند، همينطوري كه چراغ را ميآرد اطاق را روشن ميكند. فعل صادر از شمس است كه عالم را روشن ميكند، ميفهميد بواسطه آفتاب روز است، خدا است انبات گياه ميكند و ميبيني كه آفتاب است انبات ميكند بواسطه آفتاب گياه ميروياند. پس بواسطه خلق بعضي كارها را صانع ميكند و خلق واسطهاند و كار، كار صانع است. نگاه كن اين آفتاب را، اين آفتاب بعينه مثل عقربك ساعت است كه هر بيستوچهار ساعت جاي مخصوصي ميرسد. اين ساعتساز ميداند اين ساعت چطور چرخها ميخواهد، چند چرخ ميخواهد، چرخها هريكي بايد كجا باشد، كجا نصب شود، ربطشان چطور بايد داد؛ همه اينها را ميداند لكن خود ساعتساز آيا بايد نقره باشد؟ آيا بايد طلا باشد؟ سنگ باشد؟ اجزاي ساعت باشد؟ نه. درست دقت كنيد انشاءاللّه، ساعتساز آن شخص شاعري است كه ميداند چهجوري بايد ساعت را ساخت، ساعت چند چرخ ميخواهد، هر چرخي چند دندانه ميخواهد، دندانههاش به چه بزرگي بايد باشد، فاصلههاي مابين دندانهها چقدر بايد باشد. و ميداند غير از اين جور باشد ساعت كار نميكند. حالا آيا خود او بايد ساعت باشد؟ و خود او است چرخ و خود او است ساعت و خود او است طلا، خود او است نقره؟ حالا خوب ميفهميد كه هذيان است، ديگر حكما گفتهاند گفته باشند، ملاّي روم گفته گفته باشد. ملاّي روم فضله خودش را خورده، تغوّط خودش را خورده، ادعاي نبوت كه الحمدللّه نتوانسته بكند، حرفي زده است، هذياني گفته با هيچجا هم درست نميآيد. خدا آيا ملاّي روم را ارسال كرده براي مردم؟ آيا پيغمبرش كرده؟ آيا امامش كرده؟ خدا كه نكرده، خودش هم كه ادّعا نداشته. مردكه قلاشي بوده، چيزي گفته، هذياني گفته، هذيانش براي خودش بماند. چهكار داري كه كي چه گفته؟ بله،
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا | براه خويش نشسته در انتظار خود است |
خدا همچنين نيست، اين حرف دخلي به خدا ندارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس خوب دقت كنيد انشاءالله فكر كنيد ببينيد خودتان ساعت ميسازيد هيچ اجزاي ساعت نيستيد، هيچ ساعت اسمتان نيست لكن ساعت سازي. تو هم اگر نسازي ساخته نميشود، محال است خود آهن چرخ شود، خود آهن همچو كارها كند، خود برنج همچو كارها كند. اين آهن و اين برنج و اين سنگ و اين آلات و اين اسباب آيا خودشان ميشود جمع شوند كاري كنند؟ داخل محالات است. ساعتسازي بايد باشد، عقل داشته باشد، شعور داشته باشد، ميزان حركات را بدانند، از روي عقل و شعور با آن ميزان اين اسباب و آلات را بردارد ساعت بسازد. و از روي آن ساعت بزرگ بردارد ساعت بسازد و تخلّف نكند از آن ساعت بزرگ و مطابق با آن باشد. پس ساعت بزرگ نمونهاش ساعت كوچك است، ساعت كوچك را در دست خودت گذاشته تا حجّت را تمام كند، تا خودت كوكش بكني. اين ساعت بزرگي كه هيچ تخلّف نميكند و هي دور ميزند تا سر بيستوچهار ساعت سردسته ميرسد و سرهم كار ميكند، هي گياهها را ميروياند، هي حيوانها را توليد ميكند، هي انسانها را ميسازد، آيا اينها هيچ دالّ نيستند كه صانعي اين كارها را كرده؟ آيا تو اين ساعت كوچك را كه ميبيني هيچ شكّي براي تو پيدا ميشود كه شايد اين خودش همچو شده باشد؟ ميگوئي لامحاله ساعتسازي اين را ساخته و كوك كرده. همانطوري كه عمارت ميبيني ممكنت نيست شك كني كه شايد اين عمارت خودش ساخته شده، لامحاله ميفهمي بنّائي ساخته اين عمارت را. حالا آيا اين بنّا كي بوده، كجايي بوده؟ نميداني. اين عمارت را هزارسال پيش از اين بسا ساخته باشند و تا حالا مانده، باز ما شك نداريم كه اين عمارت را بنّائي ساخته، شك نداريم آن بنّا توانسته كه ساخته، پس قادر بوده. دانسته چطور بسازد، پس عالم بوده. پس اگر چنين است اين ساعت بزرگ را آن كسيكه ساخته شك نيست خودش نبايد چنين باشد، خودش ممتنع است چنين باشد، لكن ساختهاند أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض باز اين أفي اللّه كه ميفرمايد و اينجور آيات را داشته باشيد اين را كه آنجاهائي كه خدا دليل و برهان نميآرد و سرزنش نميكند، غضب الهي كمتر است آنجا. اينجاهائي كه ميبيني بطور كنايه، بطور استفهام انكاري فرمايش ميكند، اينجاها جاي شدّت غضب خدا است. شما هر بنائي را كه ميبيني شك نداري كه بنّائي ساخته، هر كرباسي را ميبيني ميداني اين را بافتهاند، خودش همچو نشده. هرجا هر زراعتي ميبيني ميگوئي زارعي اينجا زراعت كرده. هرجائي در كار هركس ميروي شكي، شبههاي، ريبي نداري. ميگويد حالا كه چنين است اي احمق، چرا پيش من كه ميآئي خر ميشوي كه شايد اين خودش همينطور شده؟ آيا اين در، خودش در شده؟ در چهچيز است كه خودش در شود؟ واللّه هيچ غيبي خودش به شهود نميتواند بيايد همينجوريكه اين روح كه در بدن آمده حالا تو بخواهي بيرون نرود زورت نميرسد و وقتي كه خدا بخواهد بيرون ببرد، هرچه هم زور بزني نگذاري، نميتواني. و اينها را جبر اسم مگذاريد، اينها توحيد خدا است. البته خدا است محيي، خدا است مميت. حالا اگر خدا احيا نكند هم آيا من زندهام؟ نه، خدا است قادر، قاهر، محيي، مميت حالا كه مرا زنده كردهاند آيا جبر به من كردهاند كه مرا زنده كردهاند؟ حالا اگر بميرانند و من دلم نميخواهد بميرم و داد و بيداد دارم و مرا ميرانيد و به داد من نايستاد و مرا برد، آيا اين ظلم است؟ آيا اين جبر است؟ فعلهاي مرده، چطور شده؟ او ميخواهد اماته ميكند ملكش را، ميخواهد احيا ميكند ملكش را؛ ملكش است و هركار ميكند ظلم نيست، كمال صنعت است و كمال صنعت اللّه اين است. اللّه بايد چنين باشد، اللّه نبايد تابع خلقش باشد. وقتي درست فكر كنيد ميفهميد، اگر توي اهل اديان بيفتي و دستي خود را ديوانه نكني اين را ميفهمي. آيا بايد خدا تابع ما باشد يا ما بايد تابع خدا باشيم؟ ساعت آيا بايد تابع دست ساعتساز باشد يا ساعتساز بايد تابع ساعت باشد؟ اينها كه شعور ندارند، ادراك ندارند، ساعتساز معلوم است تصرّف ميكند در اجزاي ساعت و ساعت را ميسازد، ميخواهد خرابش ميكند براي صرفه كار خودش، ميخواهد اماتهاش ميكند براي صرفه كار خودش، ميخواهد احياش ميكند براي صرفه كار خودش. ميخواهد اين راضي باشد، ميخواهد راضي نباشد. درهمش پاشيد، آيا جبر شده؟ وقتي ساعت را ساخت، آيا جبر شده؟ آيا چرخها زحمت ميكشند حركت ميكنند؟ حالا گرديده، چطور شده؟ هيچطور نشده و فكر كه ميكنيد ميفهميد و تمام عقول مفطورند تصديق كنند كه خدا نبايد درس بخواند پيش فعله. اين فعله عقلش نميرسد، چراكه خدا نيست. فعله عقلش نميرسد چه بكند، الوهيّت نميداند يعني چه. پس اللّه نبايد تابع خلق باشد، لكن خلقي كه عواقب امور را نميدانند، هيچ حولي، هيچ قوّهاي از خود ندارند، هيچ امري را خدا تفويض به اين نكرده كه بيقوّه من، بي مشيّت من اين كار را بكنيد، وانگذاشته به خلق خود. حالا آيا اين خلق بايد تابع آن خدا باشند يا آن خدا بايد تابع خلق باشد؟ لو اتّبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض شما چه ميدانيد آسمان را چهجور بايد كرد؟ شما چه ميدانيد چهوقت بايد گراني باشد، چهوقت بايد ارزاني باشد؟ چه ميدانيد حيوان را چهجور خلق كنيد، چهوقت بايد اماته كرد، چهوقت بايد احيا كرد؟ پس اگر داد، الحمدللّه؛ نداد هم الحمدللّه. احيا كرد الحمدللّه، اماته كرد الحمدللّه. مگر ما ميتوانيم جلو او را بگيريم كه اماته نكند؟ پس صرفه كار عباد اين است كه واگذارند كارشان را به خدا. اگر تو امري را محوّل كني به كسي كه نميتواند آن امر را صورت بدهد و تو هم بداني نميتواند صورت بدهد، آيا نه اين است كه تقصير تو است؟ پس تو همچو كاري را نميكني. كسيكه كتابت نكرده، مشق نميتواند بكند، حالا به او ميگوئي برو مشق كن؛ آيا تو ديوانه نيستي؟ حالا توكّل ميكني به مخلوقي از مخلوقات؟ آيا نميداني امرش دست خودش نيست؟ اگر نميداني كه بدان كه هيچچيز دست خلق نيست، واللّه جميعشان در چنگ صانع مسخّرند، سرموئي نميتوانند پيش و پس كنند. و السموات مطويّات بيمينه زمين و آسمان مطويّات در دست اويند، تمام خلق مطويّند در چنگ او. و ماتشاؤن الاّ انيشاء اللّه پس او هرچه بخواهد ميتواند بكند، هر تغييري ميتواند بدهد، هر دوري را نزديك ميتواند بكند، هر نزديكي را دور ميتواند بكند. حالا چنين صانعي را آيا صرفه ما نيست كه با او بسازيم؟ آيا اگر ما برويم با سلطان بسازيم، سلطان چه ميتواند بكند؟ سلطان همينقدر است كه او سلطان است و ما رعيت اوئيم. ديگر حالا كاري كنيم سلطان پولمان بدهد، بدست ما نيست. باز برو پيش خدا، او بخواهد كه بدهد، او بدلش بياندازد كه بدهد والاّ جلددستي و زرنگي ما هيچ بكار ما نميآيد. پس توكّل بر خدا بكن و آشنائي با خدا بكن، گدائي پيش خدا از همهجا آسانتر است، ننگ نيست، عار نيست و اللّه الغني و انتم الفقراء گدائي ميخواهي بكني پيش او برو، پيش او تملّق كن. مدح و ثناي كسي را ميخواهي بكني مدح و ثناي او را بكن، برو پيش او بگو خدايا من هيچكاره، تو همهكاره؛ تو همهكار ميتواني بكني، من گنهكار هم هستم، بد عمل هم هستم، بد ذات هم هستم، من اهليّت ندارم كه تو چيزم بدهي، آيا تو هم اهليّت نداري كه بدهي؟ تو به فسّاق، به كفّار، به فجّار ميدهي. به همه تو ميدهي، به خوب تو ميدهي، به بد تو ميدهي. تو كه به همهكس ميدهي حالا من مستحقّ نيستم راست است، من مستحقّ نيستم، تو بغير استحقاق بده. پس تا اينجاها هم كه خودش اذن داده كه اينطور دعا كني.
پس اين صانع است كه خود او محتاج به بدن نيست، علمي دارد كه اكتساب از ملكش نشده و علم تمام مملكت اكتسابات است. عقل بيايد و بدن نداشته باشد، كارهاي عقلاني نميتواند بكند. بدن هم عقل نداشته باشد به كارهاي خودش نميتواند برسد. اين بواسطه عقل درست راه ميرود، عقل بواسطه اين اينجا چيزي ميفهمد. تمام ملك بر اين وضع است الاّ آن صانعي كه صنعت ميكند، او ميداند اين همچو عقلي ميخواهد خدا براش درست ميكند، همچو بدني هم ميخواهد براشان درست ميكند. عقلشان را بايد آورد طوري متّصل به بدنشان كرد كه بمحضي كه عقل اشاره كرد بدن حركت كند. حالا تو طورش را هم نميداني راه نميبري، هر حكمتي دارد، دارد؛ نهايت تو راه نميبري. حالا صانع اينجور كرده كه عقل حكم ميكند بدن را حركت ميدهد، خيال بدن را حركت ميدهد، هوا بدن را حركت ميدهد، مراتب غيبيّه بدن را واميدارند به كارها و بدن هم بواسطه آنها كارها ميكند. پس آن صانع علمش اكتساب از مخلوقات خودش هيچ نيست. پس اين حرف كه علم تابع معلوم است واللّه نيست و اين را گفتهاند، حكما هم گفتهاند، فيض هم اسمش گذاردهاند، زهرمار اسمش گذاردهاند اما فيض جهنّم است. يكخورده فكر كنيد آيا علم خدا و تابع معلوم؟! عجب! آيا علم خدا و تابع معلومات و معلومات انت و احوالك فليس للّه انشاء فعل و انشاء ترك عجب هذياني است! تو ببين چقدر غافل بودهاند اينها و نميدانند كه غافلند. ببين چقدر خوابند و نميدانند كه خوابند، ببين چقدر جاهلند و نميدانند كه جاهلند، جهلشان جهلمركب است. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه اين خدا همچو خدائي است كه ميگويد سؤال كنيد از من تا من بدهم و تا چنين قرار ندهد بر نفس خودش كه اجابت ميكنم، به تو نميگويد بيا سؤال كن. ببينيد آيا معقول است كسي ديگر اين كسي كه عرض ميكنم يا خدا باشد يا پيغمبر باشد يا امام باشد، آنوقت هي به تو بگويد بيا بگير و تو وقتي كه بروي بگيري دستش را پس بكشد. باز هم دفعه ديگر بگويد بيا بگير، تا بروي بگيري دستش را باز پس بكشد، يكدفعه ديگر هم همينطور، صد دفعه ديگر هم گفت بيا و رفتي و دستش را پس كشيد. آيا تو نميگوئي اين بازيگر است؟ حالا خودت فكر كن كه اين خدائي كه ميگويد بيا پيش من و مرا بخوان تا تو را اجابت كنم، آيا اين خدا حكيم است يا بازيگر است؟ آيا اين خدا ميخواهد بچه بازي بدهد؟ مثل اينكه چيزي بخواهي به بچه بدهي دستت را پس بكشي كه بچه بخندد، آيا خدا هم همينطور است؟ خدا كه ميگويد دعا كن، يعني رو كه ميكني چيزت ميدهم. چيزدادن را بر خودش ميگذارد و آنوقت ميگويد دعا كن. انشاءاللّه متذكر باشيد در دعاهائي كه گفته بخوانيد گفته بگو اللّهم اذنت لي في دعائك و مسألتك تو گفتي من دعا كنم و از تو سؤال كنم، اگرنه من فضول نيستم كه خودم بيايم پيش تو لكن چون تو واجب كردي بر من نماز كن، اين معنيش اين است كه يعني دعا كن. واجب كردي بر من كه روزه بگير، واجب كردي بر من كه ايمان بيار. آيا من ايمان نيارم؟ ايمان را خواسته از تو و سرّ اين مطالب را هم هي گفتهام و كم متذكر ميشويد. سرّ آنها همه اين است كه تا فعل از خود فاعل سر نزند نميشود به او چيزي داد، خواسته كه كاري از تو سر بزند كه تو دارا بشوي، نخواسته كه تو گدا باشي، از گدا بودن تو خوشش نميآيد. آدمي كه خودش بهشت ندارد، بهشت هم كه برود آنجا عاريه است. خدا از صدمه خوردن خلق خوشش نميآيد حتي از اين گداهاي ظاهري هم خوشش نميآيد. حتي اگر گفته دستشان را هم ببوس و حرمتها از آنها بدار، خودش بسا آنكه دارد لعنشان هم ميكند و ميخواهم عرض كنم بدترين مردم اين گداهايند بجهتي كه شب و روز ذكرشان همين شده كه خدا نان به ما نداده، سرهم ميخواهند تفضيح خدا كنند. پس گدائي خوب است اما برو در خانه خدا، هي توي كوچه مينشيني و التماس به اين و آن ميكني اين بسيار بد كاري است. برو خلوتي بنشين دوركعت نماز كن دعا كن از خدا بگير، ديگر توي كوچه منشين تملّق اين مردم را بگو. حالا كه چنيناند خيلي بد مردمياند بعينه مثل اين گداها اينها كه تدبير ميكنند كه كاري كنيم كه فلانآقا چيزي به ما بدهد. حالا تو اگر راستيراستي بد آدمي نيستي، پيش خدا برو. برو توبه كن از اينكه پيش اين مردم رفتهاي چراكه اين مردم هيچ خيري درشان نيست، نميتوانند هيچ خيري به كسي برسانند چنانكه دهانشان ميچايد شرّي به كسي برسانند. حالا كه چنين است پس از خدا بخواه تا خدا به تو بدهد و او ميتواند بدهد. كسيكه دين حق را بخواهد و در طلب دين خرجي ضرور داشته باشد، حيواني ضرور داشته باشد، قوت رفتني بخواهد، واقعاً دين بخواهد خدا آسمان و زمين را حكم ميكند كه متكفّل امر اين باشند. حالا كسي را كه آسمان و زمين متكفّل امورش باشند، آيا بينان ميماند كه بنشيند غصه بخورد كه چه خاكي بسر كنم؟ اگر چنيني دروغ مگو كه ما دين حق خواستيم، نان به ما نداد. اين افترا است، تو اگر بروي رو به خدا، خدا رزقت را ميدهد. بروي پيش خدا گدائي كني، او در وراء تجارت هر تاجري است ميبيني تو التماس نميكني و او ميدهد. بسا بطور عزّت و حرمت هم ميدهد، ميآرند به تو ميدهند. خدا خواسته حرمت تو را زياد كند. ميخواهي با اين مردم بسازي هرقدر حيله كني باز خدا آدم را رسوا ميكند، پدر آدم را درميآرند. با اين خدا ميسازي، در همهجا محفوظي، حفظت ميكند، گناهانت هم كه ترسيدهاي از آن ميآمرزد. بسا گناهاني را او ميآمرزد كه هيچكس خبر نميشود، خدا ملائكه را خبر نميكند و ميآمرزد، ارحمالراحمين است. يكپاره گناهان هست براي مؤمن كه ملائكه خبر نميشوند، همان خودش ميداند و خدا، ملائكه خبر نميشوند حتي همين ملائكه كه بر دوش چپ و راست انسانند خبر نميشوند، نمينويسند و خبر هم نشدهاند و آن خدا است كه ميداند اين شخص چه كرده و خدا جوري ميآمرزد او را كه خودش خبر ميشود و خدا. ديگر نه ملائكه خبر ميشوند نه شفعا خبر ميشوند. پس خدا همچو ستّارالعيوب است. باز ستّارالعيوب را فكر كنيد معنيش را گم نكنيد. خدا غفّارالذنوب است، ستّارالعيوب است. ذنب از مؤمنين است، گناه مؤمنين را ميآمرزد، عيب مؤمنين را ميپوشاند، عيب كفّار را نميپوشاند بلكه خدا احقاق حق ميكند، باطل را رسوا ميكند، عيب باطل را فاش ميكند، عيوب مؤمنين را ميپوشاند بطوريكه ملائكه هم خبر نميشوند. همينجور عرض ميكنم با خود خدا است كه تفضيح كند منافقين را، تفضيح كند كفّار را و كار خدا اين است كه ليحقّ الحق الله و يبطل الباطل پس ستّار عيوب كُفّار واللّه خدا نيست، بلكه كفّار را خدا كفرشان را اظهار ميكند، مبدع را خدا بدعتش را فاش ميكند. اهل باطل را اگر خدا بطلانشان را فاش نكند و اظهار نكند، پس مردم معذورند، گول خوردهاند، فريب خوردهاند. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
مقابله شد با نسخهي ص115 به دست محمدباقر سراجي و آقاي هاجري اول نسخه فتوكپي
(بسم اللّه الرحمن الرحيم)
(در يكي از نسخ خطي دروس 1306 اين فرمايشات نوشته شده بود كه ظاهراً پارهاي از يك درس است)
خلافت كنند، كاري كنند كه ابابكر نتواند برود منبر، نتواند حرف بزند، گنگ شود. ولكن مهلت ميدهند مردم را، مردم دلشان ابابكر ميخواهد، ضعف ميكند دلشان براي ابابكر، عمر ميخواهند، هيچ هم پيغمبر را نميخواهند، واللّه دوستش هم نميدارند. رئيسي ميخواهند كه كارهاي خودشان را به واسطة آن رئيس بكنند، بي رئيس كارشان نميگذشت، گفتند آن رئيس ما باشد چراكه آن رئيس كه هممشرب ما است، دل به دل ما ميدهد. رئيس پيشتري آنجوري كه ما ميخواستيم با ما راه نميرفت، جوري ديگر بود. حالا او رفت اين خوب است. وقتي ميبينند اينجور ميگويي و دين نميخواهي، سستش ميكنند. او هم رئيس ميشود، منافقين دورش جمع ميشوند. حالا رئيسش منافق است، مرؤسين منافق باشند چطور ميشود؟ امامش منافق، مأمومش منافق باشد چطور ميشود؟
باري، پس ائمه معجزات داشتند، همه هم داشتند معذلك چرا حرف ميزدهاند با مردم؟ معذلك چرا وقتي ميگرفتند حبسشان ميكردند، تمكين ميكردند؟ چرا وقتي ايشان را قيد و بند ميكردند، ميبستندشان، چرا دفعش را نميكردند؟ آيا نميتواند دعايي بخواند، وا شود؟ وقتي مردم دلشان نميخواهد، امام سيزدهسال ميرود توي محبس همانجا ميماند، مردم هم خبر ندارند. گرسنهاش هم هست، خيلي هم بد ميگذرد براش و عمداً چاره نميكند به جهتي كه ميبيند مردم نميخواهند، امام همچو ميكند. تا بخواهند، قيد را برميدارد بيرون ميرود.
پس غافل نباشيد، هميشه طالب حق باشيد نه طالب بازيها و اين مردم كه مدّ نظرتان است همه طالب بازيند. ملتفت باشيد اين نمرهاي كه فلان را ما اخلاص داريم، ارادت داريم، به جهتي كه فلان با فلان آشنا است ما با فلان آشنايي كنيم، تجارت بهتر ميتوانيم بكنيم. يا خير، اخلاص به او بورزيم پول گيرمان ميآيد. يا آشنايي با فلان را تجربه كردهايم يُمني دارد، با فلان آشنايي كرديم پول گيرمان آمد. شما بدانيد اين پستاي دينداري نيست. فلان مرشد است، فلان نقيب است، برويم اخلاص بورزيم چرا؟ براي اينكه پولمان بدهد. اين پستاي خدا نيست. پول ميخواهي برو تجارت كن، برو گدايي كن. بدانيد و در همين فكر كنيد، پيغمبري كه هزار و يك معجزه داشت كه از جملة آنها همين بود كه جمع كثيري را با دست خودش آب ميداد. امّا حالا آيا هميشه همينكار را ميكرد؟ نه بنا نبود هميشه همچو كارها بكند. از جملة معجزات پيغمبر اين بود كه به يكقرص نان جمع كثيري را سير ميكرد. گاهي اين كارها را ميكرد، آيا هميشه ميكرد؟ نه. اگر هميشه كارش اين بود پس اينكه خودش گرسنه بود و سنگ به شكمش ميبست چه بود؟ چنانكه در وقت خندقكندن دشمن آمده بود نزديك و اينها ميخواستند خندق بكَنند، جان نداشتند از گرسنگي كه كلنگ بر زمين بزنند هيچچيز هم نداشتند بخورند، همه گرسنه بودند يكدانه خرما گير ميآوردند اين يكي ميمكيد بيرون ميآورد ميداد آن يكي ديگر ميمكيد، همينقدري كه رمق پيدا كنند. و واقعاً آدم وقتي كه گرسنه است همينقدر طعم خرما به دهانش برسد باز فيالجمله قوّتي ميگيرد. اين خرما را كه ميمكيد يكخورده قوّت ميگرفت ميتوانست يك كلنگي بزند تا خندق كنده شود.
منظور اين است كه اگر سر هم معجز ميكردند پس هرگز گرسنه نبودند، هرگز تشنه نبودند. با معجز گاهگاهي آب از سر انگشتانشان جاري ميشد امّا اين هميشه نبود، گاهگاهي بود. اغلب اوقات تشنه بودند، اغلب اوقات گرسنه بودند. بله گاهي سنگي را هم طلا ميكردند، حالا كه سنگ را طلا ميكردند گاهگاهي بود يا سر هم توي خانهشان هم طلا درست ميكردند؟ نه، گاهگاهي بود. پس ديگر فراموش نكنيد اصل دَيدَن و عادتشان اين بود كه اگر كسي را نميشد از روي علم، حرف حاليش كني، همچو جايي معلوم است لابد ميشود سنگي را طلا ميكند، جواهر ميكند امّا كسي را كه ميشد از راه حرف، از راه علم، چيزي حاليش كني معجزه حاجت نبود بيارند. باز چون ذكرش شده عرض ميكنم كه اقلاً توي آن كتاب نوشته شود و بيمصرف نشود.([1]) عرض ميكنم ملتفت باشيد راه معجزات بدست مردم نيست، چون راهش هم دست مردم نيست نميدانند هم او چه ميكند كه مرده زنده ميشود، چه ميكند كه زنده ميميرد. پس چون راه به دستشان هم نيست بعضي همين كارها را هم كه ميبينند ميگويند سحر است. پس چون راه به دست نيست، آوردن اعجاز بر علمي نميافزايد بجز همينكه ميگويد اين كاري ميتواند بكند كه ما نميتوانيم بكنيم و علم پستاش اين نيست. عرض ميكنم علم پستاش آن است كه آدم چيزي توي قلبش ميرود. هرچه هرطور هست، طورش به چنگ آدم ميآيد، پيش آدم است. پس علم را نبايد عوض كرد با معجز. ملتفت باشيد حالا اين مردم كارشان اينجور شده كه همينكه كسي خوابي ديده باشد نقل كند، ميبيني جلدي مريدش ميشوند. اگرچه اين مردم جميع اطرافشان را خدا همچو كرده كه از هيچطرف عذر نداشته باشند و حجّت از همهطرف براشان تمام باشد. بخصوص واميدارد علما را به يكفسق و فجوري، به يك خلاف شرعي كه ببينند مردم و عذر نداشته باشند. بخصوص واشان ميدارد به رشوهخوردن كه عامي نگويد اين آقا است. بله آقا است اما آقايي است كه رشوه ميخورد، بلكه خودت رشوه براش ميبري و ميگيرد و ميخورد. آيا باز شك داري كه اين خوب آدمي است يا بد آدمي است؟ باز پشت سرش نماز ميكني؟! آن آقاي ديگرش هم همينطور، آن يكي ديگر هم همينطور و واللّه همينطور است كه حجت خدا تمام است. اگر گاهي شنيدهايد كه كسي به سحر كاري ميكند، اين در زمان قديم بوده. حالاها واللّه يكساحر درستي هم پيدا نميشود. حالاها يك فالگير درستي هم پيدا نميشود و الحمدللّه كه پيدا نميشود. براي اينكه اين مردم فالگير ضرور ندارند. واداشته اهل باطل را كه كأنّه داد بزنند كه ما باطليم. باز ملتفت باشيد چه ميگويم، هيچكس نميگويد كه من فاسقم، من فاجرم، من بيدينم، باوجود اينها دينتان را بياييد از من بگيريد. همينكه ميبينيد رشوه ميخورد، ميروي مجلسش ميبيني همهاش حكايت آب است و ملك و زراعت و طلب و بده و بستان و حيلة در معاملات و طلب دنيا و حرف حكومت و رياست اين چيزها كه همهاش حكايت دنيا بود، هيچ خدا توش نبود، علمي توش نبود، دين و مذهبي كسي ياد نگرفت. ميبيني همه در فكر اينند كه تدبيري بكنيم كه دكان نانوايي بدست ما بيايد، كاري كنيم مُهر ناني تحصيل كنيم. فكر كنيد ببينيد آيا اين اجازهها مهر نان نيست؟ اين آخوند كاغذ مينويسد به آن آخوند ميدهد. نان ميخواهد، كاغذ آخوند را خليفه آخوند نوشت آن آخوند هم نان ميخواست كه به اين كاغذ داد. اين پيشتري هم كه به آن آخوند پيشي كاغذ داد آن هم نان ميخواست. اينها همه پتة نان است، اجازه اسمش ميگذارند. نميبيني هي اصرار دارند كه اجازه بگيرند؟ براي اين است كه نان دلشان ميخواهد، طالب اين جيفهاند. الدنيا جيفة و طالبها كلاب حالا آيا اين آخوندي كه هزار معلّق ميزند تا يكتكه نانش بدهند، آيا اين طالب دنيا نيست؟ آيا طالب جيفه نيست؟ آيا طالب جيفه سگ نيست؟ حالا باز من شك داشته باشم؟ آيا شك براي آخوند تو كردهاي يا من شك دارم؟ نه واللّه، براي هيچكس شكي نميماند. پس بدانيد هميشه مردم را حاليشان ميكنند راه باطل را، اما دلشان ميخواهد باطل را. همين همدان معركهاي شد وقتي بزرگي رفته بود از ميانشان و مردم جمعيت كردند و دو دسته شده بودند و بعضي ميگفتند فلان بايد آقا باشد، بعضي ميگفتند بايد فلان باشد. حضرات تجّار و اين بزرگان ولايت جمع شده بودند كه حالا چه بايد كرد؟ تاجر حرّافي رفت پيش آنها كه اي مردم! واقعش اين است كه ما آقايي ميخواهيم بيدين، آقاي ديندار به كار ما نميآيد. ما آقايي ميخواهيم كه هرجور ميل ما باشد همانجور حكم كند. يكي از آنها كه ميخواستند او را آقا كنند گفت من هم بيدينم، هرچه ميخواهيد ميكنم اگرچه پيش هم نبرد و اين حكايت معروف است و در همينجاها هم بوده. منظور اين است كه اين مردم آقايي ميخواهند دين نداشته باشد. دين و مذهب ميخواهي اينها نيست دين و مذهب همهاش از روي دليل و برهان و علم است و پستا و علم الهي، نه علم صرف و نحو. علمي كه از جانب خدا است، انّما يخشي اللّه من عباده العلماء هركه داناتر است به آن علم، بيشتر ميترسد از خدا و هركه بيشتر از خدا ميترسد كمتر معصيت ميكند. شخص عالم اگر در دلش يافت حبّ دنيا را، توي دلش توبه ميكند، از زبان هم توبه ميكند، از خدا مسألت ميكند كه خدايا بردار حبّ دنيا را از دل من. ملتفت باشيد انشاءاللّه. باري ديگر اينها را كه عرض ميكنم پستايي است كه عمداً عرض ميكنم كه اقلاً خبرة اين كار بشويد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، از روي علم و دانايي ببينيد اين بدن بدني است كه هميشه در حال واقع است. اين را خوب ميتواني بفهمي كه هيچ محل شبهه نباشد، ملكهات باشد كه هيچ يادت نرود. عرض ميكنم اين بدن روشنايي حالا را ميبيند نه روشنايي فردا را، گرماي حالا به او ميرسد، سرماي حالا به او ميرسد. حالا تشنه است، حالا آب ميخواهد. بگويند صبر كن فردا آبت ميدهيم، اين تا فردا هلاك ميشود. ديگر اي بُزك نمير بهار ميآيد، ميگويد من حالا علف ميخواهم. پس اين بدن هميشه در حال نشسته اما آني كه همهتان ديدهايد خواب ميبيند، ايني كه خواب ميبيند در حال منزل ندارد. آني كه زير رختخواب خوابيده در آنجاي تاريك چشمش نميبيند، گوشش نميشنود، بينياش بو نميفهمد، زبانش طعم نميفهمد. آيا ايني كه نميفهمد اين است كه زير رختخواب خوابيده اما آني كه دارد راه ميرود غير از اين بدن است او در حال منزلش نيست، او زير اين رختخواب منزلش نيست. پس او جاي ديگر است، جاش اينجاها نيست و تعجّب اين است كه اگر اين بدن بايد ببيند، او بايد برود توش تا ببيند. حتي وقتي بيرون ميرود از اين بدن و خواب ميرود، اگر هيچ علاقه به اين بدن نداشته باشد، هيچ بيدار نميشود. پس علاقه دارد كه اين را ميجنبانند، بيدار ميشود. مثل مرغي است كه ريسمان به پاش بسته و پرواز ميكند. ريسمانش بسته است و پرواز ميكند و خواب ميرود، ريسمانش بسته است اينجا و ميخش كوبيده، مرغ پرواز ميكند و ريسمانش اينجا است. همينكه پاش كشيده شد جلدي ميآيد اينجا. اين است كه هميني كه خوابيده حركتش ميدهي بيدارش ميكني، بيدار ميشود.(متأسفانه اين درس ناتمام است
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي روز 14/7/1390 با نسخه س60
(شنبه 5 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام».
از براي ائمه طاهرين سلاماللّه عليهماجمعين مقاماتي است، و خوب دقت كنيد كه جزء عقايدتان باشد انشاءالله. چيزي را كه خواستهاند از انسان آن تلقيناتي است كه در وقت مردن ميكنند و در قبر بايد متذكّر باشد شخص آنها را. و بايد اعتقاد كرد كه امام و هركس ادّعاش اين است كه من از پيش خدا آمدهام پايين، اين معلوم است يك اختصاصي دارد كه ديگران ندارند، مابهالامتيازي دارد از ديگران. پس اين خلق ولو اينكه مخلوق خدا هستند لكن بخواهند بدانند اين خدا چه خواسته از ايشان، هرچه فكر كنند نميتوانند بدانند.
فكر كنيد، سرسري نگيريد اينها را، حكيم باشيد. ميخواهم عرض كنم به فكر نميشود گفت چيزي را حلال است چيزي را حرام است. حلال يعني نافع براي خودم، حرام يعني ضارّ براي خودم. و اين را اصلش اين عرصه بشر نميتوانند بدست بياورند چنانكه مكررها من هي مطلبش را گفتهام ديگر هرقدر خدا خواست هركه بفهمد فهميد، هركس را هم خدا نخواست بفهمد نميفهمد.
پس شخص انساني بداند هر غذايي براي خودش در جميع حالات خودش نافع است يا ضارّ، نميتواند بداند. اين است كه هيچ طبيبي نتوانسته چاره كند كه ناخوش نشود، نتوانسته چاره كند كه نميرد. اگر ميتوانستند چارة مرگ را بكنند، اينهمه مردم از آدم تا خاتم چارهاي ميكردند، پس نميتوانند چاره مرگ را بكنند. و نيست ناخوشي مگر از اينكه غذاي ناملايمي وارد بدن ميشود و اگر ميزان عمل بدست يك طبيب حاذق مجرّبي آمده بود، خودش هرگز ناخوش نميشد و خودش نميمرد. و ميبينيد كه طبيبها هم ناخوش ميشوند، طبيبها هم ميميرند. پس اين علم كه منافع جميع غذاها براي شخص واحد كدام است مضارّ آنها كدام، اين نمره مردم جميعشان جمع شوند نميتوانند بدست بياورند و اين علم را هيچكدامشان نيستند كه بدانند. تمام غذاها براي تمام مردم، چه غذايي نافع است يا ضارّ است نميتوانند همچو علمي داشته باشند. چه بسيار ضاري كه يكوقتي نافع ميشود، چه بسيار نافعي كه يكوقتي ضارّ ميشود. اين است كه خداوند عالم همچو تقدير كرده كه هيچ چيزش را ندانند تا لابدّ شوند بروند پيش كسيكه ميداند. و خدا خودش ميداند او هر وقت ميخواهد كسي را بكشد اسبابش را فراهم ميآورد، ناپرهيزي ميكند، يا غذاي بدي ميخورد، يا هواي بدي تصرف ميكند ناخوش ميشود، ميميرد. هر وقت هم نخواهد، حفظ ميكند.
پس غافل نباشيد، فكر كنيد انشاءاللّه، كسي كه ميداند جميع جزئيات را و اين علم علمي است كه واللّه از حوصله بشر بيرون است و من دلم ميخواهد شماها يكخورده فكر كنيد و غافل نباشيد. من ميبينم غافلين را و اهل تحقيقشان را كه بعد از تحقيقشان كه خيال كردهاند به منتهي درجات كمال رسيدهاند، همانوقت واللّه هيچ نفهميدهاند از خدا. و بعد از سيرهاشان، بعد از سلوكهاشان، بعد از كشفهاشان ميبيني برگشتند و آمدند توي عالم خلق گفتند خدا است آن ليلي، آن مجنون، آن وامق، آن عذرا. بگويي اينها به خيلي از چيزها جاهلند، يك چيزي جواب ميگويند كه چنين مصلحت ديده خدا كه يكوقتي جاهل باشد. شما فكر كنيد ببينيد اصلش علم جوري است و پيش شماها هم همينطور است، علم را جوري قرار داده كه فرض كني يكوقتي من بخواهم جاهل باشم، نميتوانم. علم و جهل به اختيار من نيست. من اگر عالمم عالمم، اگر جاهلم جاهلم. حالا ببينيد آيا ميشود كه خداي ما يكوقتي ميخواهد نداند به صورت مجنون بيرون ميآيد، به صورت ليلي بيرون ميآيد؟ چنين چيزي ميتوانيد تعقل كنيد؟ نه واللّه. فكر كنيد عبرت بگيريد، اهل ايمان شويد. ببين اعراض از انبيا كه ميكني چه كار برسر آدم ميآورند؟ هذياني ميگويد كه هيچ آدم باورش نميشود. ببينيد آيا ممكن است چنين هذياني كه اينها همه خودش است، مصلحت چنين دانسته به صورت سرگين بيرون آيد. فكر كنيد ببينيد خدا ميگويد افمن يخلق كمن لايخلق شما هر قادري را از هر عاجزي تميز ميدهيد. حالا كدام قادر از خالق كلّ قادرتر؟ ميبيني هيچكدام هواي خودشان را نميتوانند بچنگ بياورند، اين خواهشها كه خلق دارند هيچكدامش را نميتوانند بدست بيارند. بخصوص در انسان خيلي واضح است اين مطلب و محل اعتناي خدا هم هست. ارسال رسل براي اينها شده، انزال كتب براي اينها شده، حالا آيا اينها آنچه را دلشان ميخواهد ميتوانند داشته باشند؟ ببينيد كه از صدهزار خواهش يكيش اگر اتفاق بعمل بيايد، آن هم اگر خدا بخواهد. و خداي شما چنين نيست، هرچه را خواسته باشد ميكند.
فكر كنيد انشاءالله و آسان است و هيچ مشكل هم نيست، مگر هركه را خدا نخواهد بفهمد. عرض ميكنم عبرت بگيريد از كار خدا، ببينيد همينكه كسي اعراض از انبياي او ميكند و كساني را كه خدا قرار داده ميگذارد و ميرود جاي ديگر، چه خواهد شد؟ جاهاي ديگر كيست؟ محيالدين است بنا ميكند هذيان گفتن، بلعم باعور است بنا ميكند هذيان گفتن بطوريكه عوام هم اين مطلب را ميفهمند كه هذيان است. پس اين خلقي كه هستند هيچيك تمنّيات و هواهاي خود را نميتوانند بعمل بياورند و خداي شما چنان خدايي است كه آنچه را ميخواهد بكند ميكند و هيچ مانعي هم ندارد؛ الفاظش هم در همة دينها ريخته شده. توي يهود، توي نصاري، توي گبرها، توي مسلمانها كه خدا لا رادّ لحكمه و لا مانع لقضائه همينكه اراده ميكند كاري را بكند، انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون هيچ انتظار هم نميكشد كه تا وقت معيّني بكند، فيالفور ميكند؛ اينها را هم گاهي ميخواهد بنماياند. ديگر سخنها رشتهاش تكهتكه شد براي اينكه ميخواهم بنمايانم به شما بعضي مطالب را ميخواهد بنماياند به شما كه حالي شما كند كه من نه اين است كه محكوم باشم كه حيوانات را در عرض مدت نُهماه درست كنم، من اگر رأيم قرار ميگيرد ششماهه بيرون ميآورم. بخواهم سهماهه بيرون ميآورم، و اگر رأيم قرار بگيرد به يكآني بيرون ميآورم. اين است كه مينماياند به مردم، از سنگ آدم بيرون ميآرد. حضرتامير از سنگ، شتر بيرون آورد، از سنگ آدم بيرون آورد، طلا و نقره بيرون آورد، جماد بيرون آورد. چوب بيرون ميآورد، حيوان بيرون ميآورد، آدم بيرون ميآورد همه را. بمحض اينكه امامحسن رفت آنجا پيش آن سنگ گفت اميرالمؤمنين همچو گفته، همه اينها از سنگ بيرون آمد. بمحضي كه ميخواهند انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون ميخواهند به چشم تو بنمايانند، حالي تو كنند كه خدا همچو قادري است و همه معجزات ثمرهاش همين است.
باز شما خيال نكنيد مثل غالب مردم كه خيال ميكنند معجزات تماشايي است كه آوردهاند ميان خلق براي اينكه خلق تماشا كنند و عجايب و غرايب ببينند. و همينجور بود كه با چشمشان ديدند معجزات را و به همان هم ايمان آوردند ظاهراً تا يكوقتي آنوقت ديگر صرفهشان نكرد كافر شدند؛ بجهتي كه معجزات را مغزش را نفهميدند براي چيست. مغز معجزات همين است كه ميخواهد بگويد قدرت خدا است اين كارها را ميكند كه نگويي چرا طول ميدهد مثلاً تا نُهماه. تعمّد ميكند جاري شود و از دست انبيا و اوصيا جوري جاري ميكند تا اينكه تو ببيني فرق نميكند پيش قدرت او و نسبت به او فرق ندارد كه جمادي درست كند يا حيواني درست كند و حال اينكه فاصله اينها را ميبيني خيلي است. فاصله ميان جماد با نبات اينقدري است كه سنگريزه را جائي بگذاري هزارسال، و سنگريزه در جاي نمناك باشد ريشه نميگذارد، سبز نميشود. لكن يكي از حبوب را بمحضي كه جاي نمناك گذاردي و نم به او رسيد، همان ساعت باد ميكند، ميخيسد. بمحض اينكه حبّ خيسيده شد توي آب، همان ساعت پيك ميزند. بسا همان ساعت ذرّهبين بگذاري و دقت كني به چشم هم ببيني و عقل ميفهمد كه اين پيك بتدريج بزرگ شده تا به چشم ميآيد. ميبيني روز بروز بزرگتر ميشود، بلندتر ميشود، معلوم است مبدئي دارد. اما هميشه از توي اين گندم بيرون ميآيد تا ميخواهد نم به آن برسد و لامحاله رطوبتي، آبي ميخواهد كه بخيسد. بمحضي كه دانه خيسيد جاي پيكش آبله بيرون ميآورد.
باري، باز رشته سخن را فراموش نكنيد، باز فاصله ميانه نبات با حيوان را ملاحظه كنيد كه چقدر است. اين نبات پيك هم ميزند، ريشه هم ميگذارد، برگ هم ميكند، ميوه هم ميدهد و هزارسال هم درخت عمر كند اما آن آخرش آيا ميبيند؟ آيا ميشنود؟ آيا طعم ميفهمد؟ آيا بو ميفهمد؟ اصلش اين چيزها را ندارد. و خدا است كه ميبيني پشه درست ميكند. حالا اين پشه ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، طعم ميفهمد، لامسه دارد، احساس سرما و گرما ميكند و حكيم چون دقت ميكند از صنايعي كه از صانع سر زده ميفهمد در پشه روحي است كه در تمام نباتات نيست و اشرف است از تمام نباتات. بجهتي كه اين پشه ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، طعم ميفهمد كه تمام نباتات اينها را ندارند. ملتفت باشيد انشاءالله، و همچنين نباتات جذب ميكنند، دفع ميكنند، امساك ميكنند، هضم ميكنند، بزرگ ميشوند، كوچك ميشوند. تمام جمادات ديگر اينها را ندارند.
بهمينطور فكر كنيد بعد از اينها همه ميآيي در عرصه انسان، ميبيني انسان خيالات دارد، گذشتهها را ميفهمد، ماضيها را ميفهمد، علوم ميفهمد كه تمام حيوانات اينها را ندارند. باز فاصله ميانه حيوان با انسان چقدر است، نميشود بدست آورد كه چقدر فاصله است از بس زياد است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، پس اين صانع در همان آني كه جماد را بطور آساني ميسازد و آنقدر آسان كه تو هم ميتواني بسازي. چرا كه جماد معنيش اين است كه آبي را بريزي در خاكي، به تدبيري خشكش كني يا به آفتاب يا به آتش. آتش را پُرزور كني آن گِل كوزه ميشود. كوزه از جنس جماد است. پس جماد آسانيش آنقدر آسان است و آنقدر پستتر است كه نوعش را انسان هم ميكند و كرده. اين آجرها و كاسهها و كوزهها را كه مردم ميسازند، عالَمشان عالَم جماد است و نوع جماد آنقدر آسان است كه راهش را بدست داده خدا و اين كاسهها و اين كوزهها و سبوها و آجرها را ميسازند. اما اگر تمامشان جمع شوند، آب هم توي چنگشان، خاك هم توي چنگشان، گرمي توي چنگشان، سردي توي چنگشان، يعني ممكن است براشان كه گرمي و سردي را جايي حبس كنند و در چنگشان باشد، معذلك بخواهند يك برگِ يك درختي درست كنند، ممكن نيست و زورشان نميرسد. فكر كنيد ببينيد در ساختن يك برگ چه حكمتها بكار رفته كه از حوصله بشر بيرون است.
باز عرض نميكنم اگر آبي را كسي روي خاكي بريزد و هي گرما شود و سرما شود و اين تربيت شود، چيزي سبز نميشود. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، ميگويم اينكس سبزش نميتواند بكند. اين است كه ميفرمايد افرأيتم ما تحرثون شما همينقدر تخم ميتوانيد بپاشيد. افرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزّارعون يك كسي ديگر است زارع. آيا اين برزگر ميتواند زراعت كند؟ اين بذر ميپاشد خيال كن تخمي هم نكاري روي جايي، هركاري بكني آيا سبز ميشود؟ يا خير، البته سبز نخواهد شد بر فرض كه تخمي هم بكاري وآبي جاري كني روي جايي، باز نه تخم را تو درست كردهاي نه آب را نه خاك را. اما چون تو تخم را بكاري روي جايي و آب هم بدهي، آفتاب بزند، سايه بزند، چند روزي هم بگذرد ميبيني سبز شد ولي تو كه سبز نميكني و نميداني چطور سبز ميشود. بلكه نميداني معني سبزكردن را، و هر صانعي بايد عالم باشد به صنعت خودش مثل همة كارهاي خودتان. نجّار كه نجّاري ميكند همه كارهاش را خودش ميكند و ميداند چه جاش را بتراشد چه جاش را ببرد. اول هم ميداند در چطور چيزي بايدباشد، چارچوب چطور چيزي است، پنجره چطور چيزي است، همه را ميداند و از روي دانش نجّاري ميكند. حالا عرض ميكنم اگر كسي از روي دانش بخواهد برگ يك درختي را تصور كند كه برگ را همچنين ميخواهيم بسازيم، آنوقت اين آب را بردارد، اين خاك را بردارد، هي گرم كند، هي سرد كند، هي تصرف كند كه من ميخواهم از شكم اين زمين همچو برگي بيرون بياورم، زورش نميرسد و ميبينيد كه زورش نميرسد. با آنكه تمام نباتات در تصرف حيوان است بشرطي كه فكر كنيد. پس جماد در حيّز تصرف انسان درآمده و غالب انواع و اقسام جمادات را اين انسانها ميسازند لكن تمامشان اگر جمع شوند واللّه يك برگ نباتات را نميتوانند درست كنند. پس اين كاري است مشكل و از حيّز تصرف انسان بيرون است.
باز به همين نسق فكر كنيد، تمام اين نباتات چشم ندارند، نباتات گوش ندارند، عقل ندارند، ادراك ندارند. آنوقت در اين نباتات فكر كنيد ببينيد انساني كه يكبرگ نبات را نميتواند بسازد، نباتي كه اين صانع به چه وفور و آساني درست ميكند، بمحضي كه تخمهاي افتاد ميبيني دو روز بعدش بناكرد نمو كردن. تخمه هم نيفتد همينطور صانع بخاري احداث ميكند در مغز زمين و همانجا تخمه ميسازد. يكدفعه ميبيني يك چيزي سبز شد، علفي را كه مردم نميشناسند ميبيني سبز شد؛ پس يكدرجه صنعت رفته بالا. و تمام اين خلق ميتوانند عجز خود را بفهمند از رويانيدن يكگياهي. حالا آيا اينهايي كه نميتوانند گياه برويانند با آن كسي كه رويانيده هردو مثل همند؟ فكر كنيد.
باز همينطور گياه را نسبت به حيوان بدهيد و فكر كنيد و عرض ميكنم اين مردم خدا ميداند هنوز حيوان را از نبات تميز ندادهاند، اينهايي كه پيش چشمتان هستند اينها واللّه خودشان را هم از نبات تميز ندادهاند چه جاي حيوان. هنوز انسان را خيال ميكنند كه انسان آن است كه ميخورد و ميآشامد، اين انسان نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، من دلم ميخواهد يادبگيريد نه همين صدا به گوشتان بخورد. هرچه صدا بايد بيايد آمد، بس است. ببينيد از زمان آدم تا حالا هي صداها آمد، بس است. لكن شما فكر كنيد كه ياد بگيريد. ببينيد نبات است كه آب را ميآورد پيش خودش توي بدن خودش نگاه ميدارد، آن وقت از اطراف اين نبات مثل شاخ حجامت هي هوا و آفتاب و گرما همه اينها جذب ميكنند آبها را. آب كه آمد توي نبات، آب ميرود توي ريشه درخت و ميرود توي تنه درخت. فكر كنيد ببينيد اين آب اگر اينجا ميماند، ديگر احتياج نداشت چند روز ديگر دوباره آبش بدهي. مثل حوضي كه آب توش كرده باشند و پر باشد و آب حوض نرود جايي ديگر، احتياج ندارد كه آب كنند حوض را. ريشه درخت آب داشته باشد اگر آب هم باشد ديگر نميمكد مثل اينكه خيكي پر از آب باشد، زير آبش ببري اين خيك پرتر نميشود و جا ندارد كه آب توش برود. پس اين آبي را كه مكيد درخت و برد توي بدن خودش، همين آب را از اينطرف هوا ميمكد، نور آفتاب، اشراق آفتاب و كواكب ميمكد آبها را بيرون ميآورد. نهايت چون بواسطه گرمي است ميكشد بيرون. گرمي كه به آب رسيد آب بخار ميشود و از اطراف درخت ميآيد بيرون. اين است كه در جاهايي كه درخت زياد هست از دور غبار بنظر ميآيد، و درست است آنچه بنظر ميآيد بخار است. پس بخارات هي جذب ميشود و از شكم درخت هي ميآيد بيرون، از مغز درخت هي ميآيد بيرون. پس بدل مايتحلل ميخواهد.
ميخواهم عرض كنم اگر چرت نميزنيد ميخواهم عرض كنم حيوان احتياج ندارد به اكل و شرب. بله، بدن نباتي حيوان كه آن حيوان بر روي آن منزل كرده است آن آب و غذا ميخواهد. آن حيواني كه ميآيد به اين بدن نباتي تعلق ميگيرد و اين بدن نباتي سر پيدا ميكند، پا پيدا ميكند، دست پيدا ميكند مثل درخت؛ اكل و شرب را آن بدن دارد. لكن آن مرغي كه بعد ميآيد روي اين درخت مينشيند، محتاج به اين درخت نيست مگر براي اينكه اينجا باشد. اگر بخواهد اينجا باشد محتاج به اين هست كه اين درخت تر باشد تا بيايد روش بنشيند. اگر خشك شد نميآيد بنشيند. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم، چون ميخواهد اين درخت تر باشد، پس درختش را آب ميدهد، زراعتش را آب ميدهد. باز جذبش را نبات ميكند، هضمش را نبات ميكند. اينها دستورالعمل فكرش است كه گفتهاند علما و مردم كه از پياش نميروند تقصير خودشان است. اميرالمؤمنين صلواتاللّهعليه همان وقتها فرمايش كردهاند، حديثهاش مانده تا به ما رسيده و ربّ حامل فقه الي افقه منه.
پس صفات نبات جذب است، دفع است، هضم است، امساك است كه زياد به او برسد بزرگ شود، كمتر به او برسد لاغر شود و اگر هيچ نرسد بخشكد. اينها صفات نبات است. حالا حيوان هيچ محتاج به اين اكل و شرب نيست اصلاً الاّ اينكه آب به اين درخت ميدهد كه تر باشد. و صفات حيوانيت سمع است و بصر است و شمّ است و ذوق است و لمس است، اينها هم كار حيوان. حالا آن روح حيات ميآيد مينشيند توي اين بدن ميبيند و ديدن معنيش اين نيست كه جذب كند كه بخورد حلوا را. معني ديدن اين است كه ببيند رنگي را، تا نبيند رنگي را، رنگي پيشش نيست. ميبيند رنگ را و آن هم آنجا گذاشته هيچ پيش اين نيامده. حالا ببينيد علم حكمت چه علمي است كه تمام حقايق واللّه توي علم حكمت است. چرا كه تمام حقايق پيش خدا و رسولخدا است و مردم خبر ندارند. واللّه تمام لذّتها و تمام حظّها توي علمحكمت است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم چشم ميبيند رنگي را، شكلي را؛ هي حظ ميكند از معشوق خودش؛ لكن معشوق را نبايد بخورد كه حظ كند. و همينجور است خوردنش، از خوردن طعم ميفهمد حيوان، نه آن مقدارش را؛ آن مقدار جزء بدن نبات ميشود. علف جزء نباتش ميشود، هماني كه چاق ميشود و لاغر ميشود، آن نبات است كه بدل مايتحلل ميخواهد. لكن حياتش اين است كه طعم اين غذا را تميز ميدهد كه تلخ بود يا شور بود يا شيرين، و غذا جزء بدن كه ميشود جزء نبات ميشود. و همينجور است بوها، كه باز حيوان مشك را نميبرد پيش خودش و جزء خودش نميكند مشك را، اما بو را تميز ميدهد. بوي خوب و بد را تميز ميدهد، بوي خوب و بد تميزش با حيوان است و همه حيوانات بو ميفهمند، علف را بو ميكنند اگر نامناسب است نميخورند و اگر مناسب طبعشان است ميخورند. آب را بو ميكنند اگر بدبو است نميخورند. پس بو را حيوان تميز ميدهد اما آنچه صاحب بو است اگر خورد، جزء بدن نباتيش ميشود نه جزء خودش؛ و خودش احتياج ندارد به اكل و شرب. اكل و شرب كار نبات است. و باز احساس ميكند حرّي را و بردي را، گرماش ميشود و سرماش ميشود. آني كه يخ ميكند آن نبات است، گرما را نبات ميخورد. گرما نميتواند حيوان را هلاك كند، حيات گرماش نميشود. پس آن حيات سميع است، بصير است، شامّ است، ذائق است، لامس است. اين است حقيقت حيات. بله، اين ميآيد روي درختي مينشيند كه آن درخت جذب و هضم و دفع و امساك داشته باشد. روي درخت خشك هيچبار منزل نميكند. كلوخ خشك را هرچه آبش بدهند هيچ چيز سبز نميشود.
بر همين نسق انشاءاللّه داشته باشيد فاصله ميانه حيوان را با انسان و با نبات. كأنّه فاصله نيست و مابهالامتيازشان را چندان نميتوان تميز داد. اما فاصله ميانه حيوان با انسان را اگر فكر آمد آنوقت خواهيد فهميد كه مابهالاشتراك ميانشان نيست. بجهتي كه ميفرمايد انّ الدار الاخرة لهي الحيوان عرض ميكنم جميع اوضاع جنّت همه زندهاند و حرف ميزنند، جميع اوضاع نار نعوذباللّه همه زندهاند. آتشش مثل عقرب نيش دارد، زهر دارد. مثل مار دندان دارد، زنده است. همچنين اهل جنّت، تمام اوضاع جنّت با انسان حرف ميزند. درش حرف ميزند، ديوارش حرف ميزند، زمينش حرف ميزند، آب حرف ميزند شعور دارد، ميفهمد. به او ميگويند بيا، ميآيد. ميگويند برو، ميرود. به هوا ميگويند گرم شو، سرد شو، ميشود. هوش از سر آدم بيرون ميرود اگر فكر كند اوضاع غريبي است. تمام آنچه آنجا است همه زندهاند و حرف ميزنند. تفاوت درجات مُلك خدا را بناتان باشد كه فكر كنيد، اينها راه فكرش است. حالا انسان اينها همه را ميفهمد. از جمادش گذشته، نبات نميتواند بسازد. ديگر حيوان بطريق اولي نميتواند بسازد. حالا ديگر انسان بتواند بچه بسازد، دلش هم ضعف ميكند كه اولاد داشته باشد، وقتي خدا نميخواهد هركار بكند، هي تدبير ميكند، تصرف هم دارد، پادشاهي هم دارد، همه اطبا را حكما را جمع ميكند، نميتواند يك بچهاي براي خودش درست كند. پس ببينيد يك كسي هست كه توانسته و كرده.
ملتفت باشيد انشاءالله، گم نكنيد راه سخن را. اين صانع همچو صانعي است واللّه كه جماد را با نبات با حيوان با انسان، تمام اينها را در يك آن، در يك لمحه ميسازد. ديگر مترتباً هم باز ميسازد و طول ميدهد اين طولها را هم عمداً ميدهد. ميبينيد آن كسي كه از توي سنگ يكدفعه ناقه بيرون ميآورد، همانوقت انسان هم بيرون ميآورد. اينها را همراه جماد بيرون آورده، طلا و نقرهاش داخل جماد است، جهاز شترها و چوبهاي خشك و افسار و جل و اينها را همانوقت بيرون آورده. جهاز شتر، ريسمان پشم اينها را با شتر، با ساربان يكدفعه بيرون ميآورد. و عرض ميكنم تمام معجزات انبيا و اوصيا همهاش همينطور است. والله از براي اين است كه تو بداني كه صانع كل همچو صانعي است كه اگر بخواهد به طرفةالعيني از سنگي، آبي، خاكي، آسماني، زميني، از هر جايي هرچه ميخواهد ميگيرد و هرچه ميخواهد ميسازد. از هرجا هم كه ميگيرد خلقي است از خلقها، خودش به آن صورت درنميآيد. از عالم خلق گرفته و خلق ميكند. پس اين صانع است كه در نزد او آفريدن جميع مملكتش مثل خلقت يك پشهاي است. پس ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة و خداي ما همچو متشخّص است. پس خداي به اين تشخّص او است خدا وحده لا شريك له. اين خودش هم از زبان همان انبيا همينطور از خودش خبر داده، از همان دستهايي كه اين كارها را كرده كه تو بفهمي، از زبان همينها كه واللّه زبانشان مال خودشان نيست والله مال خدا است و هيچ حركتي و هيچ سكوني از خود ندارند. كالميّت بين يدي الغسّالند. بلكه اينها حرفهايي است كه آنجا كه ميرود آدم ميفهمد اينها چه چيز است.
پس خوب دقت كنيد انشاءالله كه صانع ملك غير از عاجزين است أفمن يخلق كمن لا يخلق افلا تذكّرون اينها كه خلق نميتوانند بكنند، اينها كه خيلي ترقي كنند و چيز فهم شوند، از حكيمشان، اهل كسبشان، اهل صنعتشان، آخر از اول تا حالا همه اينها پشت به پشت هم گذاشتهاند، تجربهها بدست آوردهاند، ارث به يكديگر دادهاند، آخر چه توانستهاند بكنند؟ بله، جمادي ميتوانند بسازند؛ اينرا هم خدا اذنشان داده كه بتوانند بسازند، و براي همين خلقشان كرده كه بسازند. و استعمركم فيها يك زميني را گود كنند، آبي را جاري كنند و عمارتي بسازند. مثل جمادات ساختن، اين كار را ميتوانند يكپارهاي از مردم بكنند. اما ساختن يك نباتي عرض ميكنم كه تمام اين مردم و تمام اين خلق يكنبات را نميتوانند خالق باشند. بله كاري كه ميتوانند بكنند جمادي درست كنند، سفتكاري از ايشان ميآيد آن هم تا جايي كه خدا خواسته. پس آن كسي كه خالق ماسواي خود است و آنچه ماسواي او است او خلق كرده، همه را ساخته و سر جاي خود گذارده، اين به زبان پيغمبرهاي خودش حرف ميزند، به زبان باقي مردم حرف نزده. پس معلوم است انبيا مابهالاختصاصي دارند كه از پيش او آمدهاند و باقي مردم از پيش او نيامدهاند و خبري از او ندارند.
باز انشاءالله فكر كنيد راه فكر بدستتان باشد كه بتوانيد فكر كنيد والاّ فكرهاتان هذيان است و همين راههاي كجي كه مردم رفتهاند از بيفكري خودشان است. راههاشان هم مشكل است و دقيق است و هذيان صرف بيمعني است و از آن راهها رفتند و اگر نرفته بودند بهتر بود. يكوقتي هم آرزو ميكنند كه كاش نرفته بوديم و جاهل صرف مانده بوديم. و از آن راهها رفتند و افتادند در هذيان و بجز هذيان و جنون چيزي از ايشان سر نزد.
خلاصه پس خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه، ائمه طاهرين سلاماللّه عليهماجمعين مابهالامتيازي دارند از مردم. بلكه ميخواهم عرض كنم مابهالاشتراكشان محض انس شما است كه چشمتان ببيندش، برويد ديدنش. گوشتان بشنود صداش را، همينكه صداش را بشنوي امرت كند، نهيت كند بشنوي چه ميگويد. پس مابهالامتياز ائمه شما بدانيد و فكر كنيد و فراموش نكنيد مابهالامتيازشان اينكه جميع خلق را خدا از مراتب امكانيه ساخته. يكپاره چيزها را خدا از آب ساخته، يكپاره چيزها را از آب و خاك ساخته، يكپاره چيزها را از آب و خاك و آتش ساخته، يكپاره چيزها دهجزء دارد. همچنين بعضي چيزها را از آسمان ساخته، بعضي چيزها را از زمين ساخته، بعضي چيزها را از عالم عقل ساخته و هكذا. لكن واللّه ائمه شما را خدا هيچ از اينها نساخته اين است كه فرمودهاند اخترعنا من نور ذاته و فكر كنيد بلكه انشاءاللّه اينها بنشيند در ذهنتان و عقيدهتان بشود نه محض حرف باشد. ببينيد اگر اختراعي از نور ذات نميكرد و اخترعنا من نور ذاته نفرموده بودند، فرض كني خدا قدرتش را تعلق نميداد به ملكش، آيا هيچ چيز بود؟ آيا هيچ چيز خلق شده بود؟ پس بايد دستي دراز كند و اين ملك را زير و رو كند و چيزها را بسازد و صانع لامحاله بايد فعلي داشته باشد و آن فعل هم متصل به صانع بايد باشد. اين است كه فعل متصل به صانع است و صانع صانعي است كه به اراده كار ميكند نه به طبيعت. و خدا مثل آتش نيست كه هرجا به هرچه برسد بسوزاند و ارادهاي نخواهد. صانع ما صانعي است كه اگر بايد حفظ كند حفظ ميكند آنجايي كه بايد حفظ كرد و واللّه آن پيرزال را در طوفان نوح در زير آب در آن سوراخ خودش حفظش ميكند و كسي را كه ميخواهد غرق كند، هركه باشد غرقش ميكند اگرچه پسر خود نوح باشد و خيلي هم پُرزور باشد، از كوه هم كه بالا برود باز غرقش ميكند. منظور اين است كه پسر نوح هم كه باشد، حالا نوح هم آدم خيلي خوبي هست، باشد. پسرش را ميخواهد غرق كند، ميكند و پوست از سرش ميكَند.
پس ديگر فراموش نكنيد كه نميشود و داخل محالات است كه خداي بيقدرت بتواند چيزي خلق كند. پس قدرت داشته و اين قدرت، فعل صادر از خدا است، بدئش از خدا است، عودش بسوي خدا است. انشاءالله بابصيرت باشيد، پس به همهكس نميتوان گفت تو بدئت از خدا است و عودت بسوي خدا است مگر آنكه هزار حلاّجي بشود تا مراد و مطلب يك جوري معلوم بشود. مثل اينكه به كوزه نميتوان گفت بدئت از فاخور است و عودت بسوي فاخور است. اين كوزه بدئش از خاك است و عودش هم بسوي خاك است منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخري شما را از خاك ساختهام و به خاك برميگردانم. اما آني كه ميسازد كيست؟ آيا آن را هم از خاك ساختهاند؟ حاشا و كلاّ. پس فعل صادر از خدا بدئش از خدا است و عودش بسوي خدا است و غير از ائمه طاهرين شما سلاماللّه عليهماجمعين، والله تمام مخلوقات از انبيا، از ملائكه، از جن، از انس اينجور نيستند. ديگر يا از عقل ساختهاند آنها را، يا از نفس، يا از روح، يا از جسم، يا از آب ساختهاندشان، يا از آتش. هرچه هست از عالم امكان ساختهاندشان. لكن ائمه شما هستند كه نور خدايند، علم خدايند، حكمت خدايند، قدرت خدايند و اين مخلوقات كه ميبينيد نبودند و خدا همه را ساخته و آنوقت هم خدا اينها را بحكمت ميسازد، به علم ميسازد خدا، به قدرت ميسازد خدا. الاّ آنهايي كه به خدا چسبيدهاند آنها صادر از خدايند، بدئشان از خدا است و عودشان بسوي خدا است البته. پس آنها هستند كه از آنجا آمدهاند و فعل خدايند اما همين فعلاللّه غير خدا است، اين هم وحشتي ندارد. آيا ميخواهي فعل خدا صادر از خدا نباشد؟ نور چراغ البته صادر از چراغ است، سايه ديوار البته صادر از ديوار است، نور آفتاب معلوم است صادر از آفتاب است و از آفتاب پايين آمده. بلكه اگر دقت كنيد انشاءالله بدء فعل هر فاعلي از خود فاعل است. ديگر اينجا يكپاره تنزيهات هم بايد بعمل بيايد، راست است. تو دل بده اگر تنزيه نشد، آنوقت حرفي داري بزن. باز اين تنزيهات پيشتر شده و بيانش شده و گفتهاند، تو دل بده، گوش بده، ياد ميگيري. حضرتامير ميفرمايد لشهادة كلّ صفة انّها غيرالموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهاده الصفة و الموصوف بالاقتران حالا كه اينها مقترنند، پس قدرت به قادر چسبيده. قادر هم توي قدرت خودش است و اين يكي از اسمهاي خدا است و اسم خدا، خدا نيست؛ و خدا را بايد به اسمش خواند. آيا نميبيني بايد بسماللّه گفت در هر كاري؟ و خدا همچو خدايي است كه كسي اگر بي اسم بخواهد برود پيشش، طردش ميكند، لعنش ميكند. تو را هم بايد پيش اسمت آمد تا پيش تو آمده باشد. نشستهاي ميآيند پيش نشستة تو و اين نشستة تو اسم تو است. ايستاده هم اسم تو است. حالا خدا خودش هم چنين قرار داده كه اسماء داشته باشد، اسماء هم متكثّرند، اسماء متعدّدند. پس هو اللّه الخالق الباريء المصوّر له الاسماء الحسني اما يكنفر است صاحب همة اسمها. پس ائمه شما اسماءاللّه هستند و خدا با ايشان است انّاللّه مع المتّقين انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون ديگر خدا با هيچكس ديگر نيست، مگر كسي برود پيش ايشان و خدا از دست ايشان دست بمالد به سر كسي. همينجوري كه لريهاش را كردند و ديديد. خدا با هيچكس مبايعهاي ندارد، وقتي ميخواهد بيعت بگيرد از مردم، به رسولش ميگويد مردم را امر كند كه بيعت كنند با او. پس دست ميگذارند توي دست پيغمبر و با او بيعت ميكنند، آنوقت ميگويند انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه ميخواهد حرف بزند، به زبان پيغمبر حرف ميزند آنوقت ميگويد من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و هكذا تا آخر. و صلّي الله علي محمّد و آله الطاهرين
مقابله شد به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي با نسخه س 60 در روز 19/7/1390
(يكشنبه 6 ربيعالثاني 1306)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و الفرق بين هذا المقام و مقام الابواب انّ الابواب مقام المصدر من حيث التأكيد و الامام مقام المصدر من حيث انّه مبدأ الاشتقاق و من حيث انّه مفعول و الابواب كأعلي اذكار القلب و المركز و الامام كأدني اذكاره و اسفل مقاماته فالامام في مبدأ سفره من الحقّ الي الخلق ابواب و في منتهي سفره ذلك حين سيره في الخلق امام»
ملتفت باشيد انشاءالله كه مردم قناعت ميكنند در دين و مذهبهايي كه دارند. هر چيزي كه وحشت ندارد به مردم ميگويند و مردم هم ميگيرند و راه ميروند. شما انشاءالله غافل نباشيد كه جميع چيزهايي كه آوردهاند پيغمبران و اوصياي ايشان، تمامش علم است و بايد يادگرفت ملتفت باشيد انشاءالله، پس ملتفت باشيد انشاءالله، ببينيد اگر خداوند عالم دست نزده بود به ملك خودش و ميتوانست هم كه دست نزند ملتفت باشيد، و فرض ميكردي جايي چيزي هم باشد؛ اگرچه اين فرضش هم خيلي صعب است فرض كردنش به خيالات واهي نيست. بهرحال كه اگر دست نزده بود به ملك، هيچكس خبر نداشت خدايي هست يا نيست. و اين توي دين شماها هست و اين مردم را كه ميبينيد همينطور غافلند كه اين چه مطلبي است. يكخورده فكر كنيد، ببينيد كه هست در دين شما؟ و اگر هست معنيش را محكم بگيريد كه چه چيز است.
ميفرمايد السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه ائمة شما كساني هستند كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته، هركه هم نشناخت خدا ندارد، خدا را نشناخته. ديگر هركس هم شناخت و اعراض نمود و بد كرد، خيلي حرامزاده است، خيلي خبيث است. و هركس هم شناخت و سر به قدمشان گذارد، اين هم مؤمن است. من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم اينها همه يكمطلب هم هست. ديگر چرت نزنيد كه عالَمي خوابند.
خوب، آيا اينكه هركه ايشان را نشناسد، يعني چه اين حرف؟ معنيش آيا اين است كه اسم خدا را هم نميتواند ببرد؟ يهوديها اسم خدا را آيا نميبرند؟ آيا خدا نميگويند؟ نصاري آيا اسم خدا را نميبرند؟ سنّيها آيا اسم خدا را نميبرند؟
دقت كنيد انشاءاللّه، مردم خوابند مينشينند پيش خودشان فكر ميكنند، آخوندهاي خيلي گُنده را ما ديديم كه ميگويند در توحيد و اقرار به الوهيت خدا ما هيچ محتاج نيستيم به انبياء. و اغلب اغلب اغلب اينهايي كه صوفي هستند و خود را حكيم ميدانند اعتقادشان اين است و در مجالس نقل مجالسشان اين است كه پيغمبران آمدهاند براي عوامالناس؛ حكما چه احتياجي به پيغمبران دارند؟ شما غافل نباشيد و بدانيد كه پيغمبران آمدند و حكما را هم دعوت كردند. هركدام از حكما هم از فرمان آنها تخلف كردند، مثل سگ گردن آنها را زدند چنانكه گردن جهّال را زدند؛ همه را دعوت كردند. پس فكر كنيد انشاءالله، بسا حكيمي ميگويد من خودم ميدانم يككسي مرا ساخته و آن كسي كه مرا ساخته آن خداي من است. حالا اگر پيغمبري نيايد و حرفي به من نزند، من اين را خودم ميدانم. پس من چه احتياج دارم كه پيغمبري بيايد پيش من؟ و شما بدانيد كه به همين حرف گول هم ميزند مردم را و گول هم خوردند جمع كثيري. شما غافل نباشيد، چرت نزنيد، پس ميگويند همين جوري كه به عمارتي و بنايي نگاه ميكني ميداني اين اطاق را بنّايي ساخته، ديگر واجب نيست ما برويم بخصوص بنّا را بشناسيم كي هست. ما همينقدر كه اين بنا را ميبينيم ميفهميم اين بنا را بنّايي ساخته. همينقدر كه در و پنجره را ميبينيم ميفهميم اين در و پنجره را نجّاري ساخته. ديگر حالا لازم نيست كه پيغمبري بيايد ميان ما تا درسمان بدهد كه اين بنا خودش ساخته نشده. پس بنّايي ساخته. مگر ما خودمان نميدانستيم بنّايي ساخته؟ مگر بايد پيغمبري بيايد درسمان بدهد كه در و پنجره را نجّار ساخته؟ كسي هم به ما نگفته بود، ما خودمان ميدانستيم نجّار ساخته. اينها همه فواعلند و فعل دارند و درسخواندن نميخواهد. اين خطوط را كاتبي نوشته، اين كه درسي نميخواهد. ما خودمان ميدانيم خط را كاتبي نوشته.
و عرض ميكنم واللّه غافلند و غافل از غفلتشان و غافل از جهلشان ميباشند. و واللّه در جهلمركّب فرورفتهاند و حرف به كلّهشان نميرود، زوري ميخواهد كه به زور به كلّهشان فروكنند.
پس عرض ميكنم اينها هيچيك دليل توحيد نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه آن كسي كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده، تمام رسلش آمدهاند كه ما از پيش خداي واحد آمدهايم و از پيش يكنفر آمدهايم و آني كه ما را و رسولان پيشتريها را فرستاده و هم دليل و برهان به ما داده، به ما گفته كه به شما بگوييم كه او فرد است و يكتا است. و عرض ميكنم اين را هيچ عقلي نميتواند بفهمد. چرت نزنيد تا ايمان ثابت شود در قلبتان. عقل هيچ حكيمي و هيچ اهل كشفي نميتواند بفهمد اين بنايي را كه ما اينجا ميبينيم، آيا يكبنّا ساخته يا دهبنّا ساخته. چطور ميتواند بفهمد؟ انشاءالله بيرون نرويد از مطلب، جميع صنعتهايي كه ميبينيد دالّ بر صانع است. خط، دالّ بر اين است كه او را كاتبي نوشته. بله، اگر من پيش كاتب باشم و پيش روي من نوشته باشد و من ديده باشم، چه مضايقه؟ لكن كتابي بدست من بيايد و من نگاه كنم و بدانم يكنفر نوشته، چه ميدانم؟ بلكه دونفر مثل هم نوشته باشند. بله، حدسها ميزنند كه تمامش مظنّه است و هيچ علم نيست.
ملتفت باشيد كه اغلب اغلب اغلب كارها و بناها كه ميبينيد، اين عمارت را يكبنّا نساخته، چندنفر ساختهاند و اغلب اين است كه در بعضي شهرها عمارتي هست كه چندهزارسال آن عمارت را پيشتر ساختهاند، يا هزارسال پيشتر ساختهاند. حالا آيا اينها را همه را يكنفر ساخته؟ و حال آنكه بنّاي پيشتري مُرد و پوسيد و بنّاي ديگر تعمير كرده آن عمارت را. و هكذا، پس ملتفت باشيد اغلب صنايع همينطور است. نجّار اين در را ساخته، راست است. نجّار ساخته. اما آيا يكنجّار ساخته يا دهنفر شاگرد هم داشته و آن دهنفر با هم ساختهاند؟ و اين كاسهها و كوزهها را آيا همه را يكنفر ساخته يا عمله داشته، اكره داشته؟ چرخش را كسي ديگر ساخته، گِلش را كسي ديگر ساخته، بسا صدنفر كمك داشته تا آخر يكي نشسته كاسه ساخته و كوزه ساخته. آن كاسهاش را بسا كسي ديگر ساخته باشد، كوزهاش را كسي ديگر ساخته باشد. حالا آيا اينها دالّ است كه يكنفر ساخته همه را؟ عقل چطور حكم ميكند كه يكنفر همه را ساخته؟ و اغلب اغلب صنايع اينجور است كه جماعت متعدده كمك يكديگر ميكنند بطوريكه كارشان هم منافي كار آن يكي ديگر نباشد.
پس اگر ميخواهيد استدلال عقليش را هم ياد بگيريد باز سر به قدم انبيا بگذاريد تا آنها يادتان بدهند، آنوقت بدانيد صانع يكنفر بيشتر نيست. ملتفت باشيد، بسا بحسب ظاهر كه نگاه كنيد بگوييد خدا گفته لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا آخر اينرا هم كه خدا گفته و پيغمبر آورده كه شما ياد بگيريد، آنوقت هركه ياد گرفته از آن پيغمبر ياد گرفته. لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا را اگر آنجوريكه پيغمبر ميآيد و ميگويد، راهش را هم بدست ميدهد و هم مجري ميدارد فرمايش خودش را؛ پس پيغمبر را خيال مكن كه به اينجور حرفهاي ظاهري حرف زده، اينجور حرف نزده. ما ميبينيم كه يك ساعت را بسا ميلش را كسي ديگر هم بسازد، ميخش را كسي ديگر بسازد، فنرش را كسي ديگر بسازد، آنوقت اينها را جمع كنند بدهند بدست كسي اينها را جفت كند و به هم بچسباند و هر چيزيش را سرجاي خودش بگذارد. حالا ساعت را واقعاً من ميبينم كه دالّ است بر ساعتساز. اما آيا يكنفر ساعتساز اين را ساخته يا اشخاص متعدد ساختهاند؟ هيچ معلوم نخواهد بود. پس كجا دالّ بر واحدبودن ساعتساز است اين ساعت؟ و حالآنكه صانعين متعدد اگر نقاضتي با يكديگر نداشته باشند و دونفر بنّا هر دو مرادشان اين باشد اطاقي به اين شكال بسازند، يا دهنفر بنّا مرادشان اين باشد كه اطاقي به اين شكل بسازند اين بنّا اين خشت را ميزند آن يكي هم آن خشت را ميزند و مثل همديگر هم خشت ميزنند، بندهاش را هم يكجور ميكشند و عمارت را تمام ميكنند. پس صانعين متعدد اگر بناشان اين باشد عمارتي را بسازند و توطئه با هم كنند كه مثل هم بسازند و نقاضت با يكديگر نداشته باشند، حالا آيا چون متعددند، عمارت ساخته نميشود؟ يا چون كمك همند بهتر هم ساخته ميشود؟ واللّه كسانيكه قناعت دارند به آنجور مطالب كه من نگاه ميكنم به اين آسمان و زمين، همان كسيكه آسمان را ساخته همان هم زمين را ساخته، ديگر من چه ميدانم؟ و شما بدانيد كه اينگونه استدلالات هيچ دليل عقلي بر وحدتخدا ندارد، بلكه كسي ديگر زمين را ساخته باشد.
و عرض ميكنم واللّه تا نشناسيد انبيا را و مرسلين را و سر به قدم آنها نگذاريد، نميتوانيد وحدت خدا را ثابت كنيد و عقلاي متديّن روزگار قناعت نكردهاند به همين كه بله يك كسي اينها را ساخته. بتپرستان هم ميگويند بت ما يكپاره كارها از او ميآيد، آن بت ديگر هم يكپاره كارها از او ميآيد، آن بت ديگر هم كارهاي ديگر از او ميآيد؛ و اگر خدا اكتفا كرده بود كه شما هر مصنوعي را كه ميبينيد ميفهميد صانعي او را ساخته و همين مجري بود، ديگر ارسال رسل هم نميكرد و انزال كتب هم نميكرد. هر خطّي را يككسي نوشته، كلمه پشت سرش را ديگر همان نوشته است يا كسي ديگر هم نوشته؟ ما چكار داريم؟ اين عمارت را يك كسي ساخته، خيلي خوب. آيا اين را يكبنّا ساخته؟ هيچ دليلي اينها ندارد كه يكبنّا ساخته باشد، بلكه بنّاهاي متعدد ساخته باشند. و همينجور فكر كنيد انشاءالله، بنّاهاي متعدد، فواعل متعدد همه بخواهند فعلي كنند كه بعمل آيد و لجاجتي هم با هم نداشته باشند، ميتوانند كاري را با هم بكنند كه بانجام برسد و از روي قدرت هم شده باشد، از روي علم هم شده باشد. معلوم است همه بنّاها قدرت دارند كه بنّايي ميكنند، همه حدّادها قدرت دارند كه حدّادي ميكنند. همه بنّاها سررشته از بنّايي دارند، همه حدّادها علم به حدّادي دارند، همه هم كار خود را از روي علم كردهاند، همه هم از روي قدرت كردهاند. حالا ديگر من نگاه به اين ملك ميكنم و نگاه ميكنم به اين ميل و بيل، علم حدّاد و قدرت حدّاد را ميبينم، راست است. لكن اين چه دلالتي دارد بر وحدت خداوند عالم؟ والله هيچ دلالت ندارد و اگر همين خدا بناش را بگذارد به عدالت، خيلي صعب است و بسا بگيرد خدا و حتم هم نميكنم كه ميگيرد. ايبسا كه اغماض بكند؛ اين است كه در احاديث هست كه ميگذارند بعضي از مردم را در قبر، نكيرين ميآيند از اين سؤال ميكنند من ربّك؟ جواب ميگويد ربّي ربّ العالمين. درست هم ميگويد ولكن آنها دليل ميپرسند كه به چه دليل؟ وقتي كه ميگويد ربّي ربّالعالمين ميگويند به چه دليل؟ ميگويد به دليلي كه مردم ميگفتند، چنان گرزي بر سرش ميزنند كه قبرش پر از آتش ميشود و تا قيامت ميسوزد.
خلاصه حالا شرح حديث اينجا منظورم نيست، همين را ميخواهم بگويم كه اين مجري نيست. بجهتي كه مردم اگر يهودي هم بودند، پس يقين تو هم يهودي ميشدي، و اگر همه نصاري بودند تو هم يقيناً نصاري ميشدي و اگر همه انكار توحيد داشتند تو هم انكار توحيد ميكردي؛ اين است كه گرزيش ميزنند كه قبرش پر از آتش ميشود. باز جزء اين حديث است كه باز ميپرسند از بعضي كه كيست پيغمبر تو؟ جواب ميگويد محمّدبنعبداللّه9. ميگويند به چه دليل؟ جواب ميگويد كه همه مردم ميگفتند، بدليلي كه مسلمانها همه ميگفتند و من هم ميگفتم. و باز شرح حديث اين است كه همه ميگفتند، اگر اين دليل باشد، فرنگيها جمعيتشان بيش از مسلمانها است، چرا فرنگي نشدي؟ ديگر بتپرستها جمعيتشان بيش از مسلمانها است و بيش از نصاري است، چرا بتپرست نشدي؟ اگر همينطور تقليد بايد كرد، چرا تقليد جمعيت انبيا را نميكردي؟ اگر تقليد نبايد كرد، پس اين دليل تو كه ميگويي بدليلي كه مردم ميگفتند يعني چه؟
پس بدانيد اصلش دليل توحيد اينها نيست و اين زمانها هم همين دليل شايع شده ميان مردم و توي كتابها هم نوشتهاند. آخر اين چه دليلي شد كه خدا يكي است؟ به چه دليل؟ به آن دليلي كه آقا ميگويد. آخر آقاي عمامهدار پُر است در دنيا، يكي ديگر هم عمامه سرش است و بسا ميگويد يكي نيست. حالا آيا مردم تقليد تو را بكنند يا تقليد او را؟ اگر تقليد جايز نيست، چرا تقليد تو را بكنند؟ اگر تقليد جايز است چرا تقليد آن يكي را نكنند؟
پس بدانيد اين دليل دليل توحيد نيست كه من خدا را خداي يگانه ميدانم بدليلي كه مردم ميگفتند. مردم هرچه ميخواهند بگويند. پس من خدا را خداي يگانه ميدانم بدليلي كه پيغمبر آمده، معجزات آورده بطوريكه من يقين كردم كه از جانب او آمده. پس خوب دقت كنيد، فكر كنيد انشاءالله و غافل مباشيد از اين مطلب و دليل و برهانش را ياد بگيريد. و آن اين است كه كاتب واحد اگر دست به كتابت نزند، كتابتي نيست و هكذا نجّارش همينطور، حدّادش همينطور. و هر فاعلي خصوص كه فاعل فاعل مختار باشد و مثل آتش نباشد كه هرجا كه هست همينطور ميسوزاند و مثل چراغ نباشد كه هرجا هست روشن ميكند. خصوص كه فاعل مختار باشد و تعمّد هم بكند و صانع صانعي باشد مختار، ميخواهد ميسوزاند، نميخواهد نميسوزاند و مضطر نيست كه بسوزاند. آتش بخواهد نسوزاند، نميتواند. بجهتي كه اين مجبول بر سوزاندن است. چراغ بخواهد روشن نكند، نميتواند، مجبول است بر روشن كردن. چنانكه اطاقي كه چراغ در آن روشن ميكني مجبول است بهروشن شدن. لكن صانع چنين نيست و صانع بلاتشبيه به آنطوريكه خودش قرار داده و انسان را نمونه بزرگ خود قرار داده كه انسان حركت ميتواند بكند و ساكن هم ميتواند بشود و هيچ لازم نكرده كه لامحاله متحرك باشد، و لازم نكرده لامحاله ساكن باشد. وقتي دلش ميخواهد حركت كند ميكند، چون نميخواهد حركت كند ساكن ميشود. و انسان ميتواند تكلّم كند و ميتواند ساكت شود؛ و حرف كه ميزند به اراده حرف ميزند، ساكت هم كه ميشود به اراده ساكت ميشود و مثل آتش نيست كه لامحاله بايد بسوزاند و نتواند نسوزاند.
پس اين فاعلي كه ما داريم كه مختار حقيقي است صانع ما است و در ملك خدا غير از اين كسي را بخواهي پيدا كني كه هرگاه بخواهد بكند، يافت نميشود و در مملكت خدا مختار حقيقي صانع است وحده لاشريك له. و اين صانع اگر ميخواست دست به مملكتش نزند، نميزد. مثل اينكه الان آيندهها را خلق نكرده و اين نمونهاش ميباشد كه عرض ميكنم و سررشتهاش است كه دستتان ميدهم و مردم در فكرش نيستند. شما فكر كنيد انشاءالله، الان خدا مايأتيها را خلق نكرده، فردا را خدا خلق نكرده، پس فردا را خدا خلق نكرده، سال ديگر را خلق نكرده، هواهاي سال آينده را خلق نكرده، ميوههاي سال ديگر را كه ميخواهد خلق كند حالا خلق نكرده، الان بچههاي دهسال ديگر را كه ميخواهد خلق كند خلق نكرده. مايأتيها را همين حالا كه ببري پيشش، خوب مطلب بدستت ميآيد. آيندهها را خدا هنوز خلق نكرده حالا الان تمام آنهايي را كه خلق نكرده ميخواهد خلقش ميكند، نميخواهد خلقش نميكند. اين را كه بدست بياوريد آنوقت سرّ شريعت و سرّ اينكه دعا بايد كرد بدست ميآيد. بجهتي كه حتم نكرده خدا بر خود كه هميشه همچو بر يكنسق كار كند. بجهتي كه مختار است، دلش ميخواهد روز را ميآورد، نميخواهد روز باشد، از پي روز شب را ميآورد. و حتم نكرده كه تو هميشه صحيح باشي يا هميشه زنده باشي يا هميشه چاق باشي. اين است واللّه سرّ اين مطلب و اگر تو دعا نكردي و تو دعا نكني، نماز نكني، روزه نگيري، خواهش از او نكني، خودش گفته انّ الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنّم داخرين ديگر آيه را جاش را شما ياد بگيريد و واللّه مفسّرين سنّي كه نوشتهاند، هيچ نميدانستهاند. شما ملتفت باشيد عرض ميكنم اين صانع آن چيزي را كه گفته است سؤال كن تا بدهم، تا سؤال نكني نميدهد. اين است كه ميفرمايد قل ما يعبؤبكم ربّي لولا دعاؤكم انشاءالله ملتفت باشيد اگر عارفيد درست عارف شويد، براي اينكه چيز بفهمي درست بيدار باش. بله اين بچه را وقتي خدا ميخواست بسازد در شكم ننهاش، اين بچه خودش چيزي نبود آنجا كه به خدا بگويد براي من سر بساز، پا بساز، چشم بساز، گوش بساز؛ كه اگر نگويد او نسازد. عرض ميكنم يكپاره كارها را خدا اينجور كرده، توي هم نريزيد مطلب را. پس آنجايي كه چيزي نيست و ابتداءً خدا خلق ميكند، آنجا خدا ميداند اين سر ميخواهد، دست ميخواهد، پا ميخواهد، چشم ميخواهد، گوش ميخواهد و همه را داده. آنوقت از شكم بيرونش آورده، حالا به او گفته قل مايعبؤبكم ربّي لولا دعاؤكم حالا با اين حرف ميزند نه با آن بچه توي شكم. ديگر حالا بگويي هرچه تقدير شده خواهد شد، نه. هرجور تقدير شده خواهد شد، اما تو هم كه دعا نميكني به جهنّمت ميبرد، چيزي هم به تو نميدهد. و آنچه تقدير شده خواهد شد، عذابت هم ميكند. ديگر بگويي خدا هرچه به هركه بايد بدهد ميدهد، ما دعا نميكنيم و در بندش هم نيستيم؛ اگر به ما هم بايد بدهد خواهد داد. بلكه نداد، آنوقت پدرت را درميآورد. پس ما صحّت را واقعاً ميخواهيم، عزّت را ميخواهيم، نان ميخواهيم، گرسنگي بد چيزي است، ذلّت بد چيزي است. بايد بگوييم خدايا اينها را از ما دور كن. ميفرمايند در رياضات و زحمات مؤمن هركاري كه بكند و زحمتي به خودش بدهد، خدا نميگويد چرا چنين كردي و مرخص هست هركاري كه بخواهد بكند، بغير از اينكه بخواهد خود را ذليل كند پيش مردم تملّق زياد بگويد، گدايي پيش مردم بكند. ميگويد اين را اذن نميدهم. ديگر اين هم سرّي توش هست، ملتفت باشيد. ظاهرش اين كه مؤمن را دوست ميدارد، خوشش نميآيد ذليل باشد. و آن سرّش اينكه آيا مؤمن نميداند كه خدايي دارد و خداي او هرچه او بخواهد دارد؟ برود پيش او از او بگيرد. چرا رفته پيش مردم گدايي ميكند؟ خدا نخواسته مؤمن گدايي كند، پس مؤمن گدايي نميكند. پس مؤمن اقلاً ميداند خدايي دارد قادر بر همه كار و تمام چيزهايي كه در ملكش هست در تصرفش است، او كه بخواهد چيزي به اين برسد، ميرسد. حالا با او نسازيم و نرويم پي او كه خدايا تو بده، و برويم پيش اينهايي كه خودشان ندارند و محتاجند و به خرج اينها بدهيم كه من مرد مقدّسي هستم، زكاتم بده، يا مرا مهماني كن، يا فلان چيز را به من بده، يا پوستيني براي من بگير. اگر خدا نخواهد، اين نميتواند بدهد. حالا كه چنين است پس برو پيش خود او، هرچه ميخواهي از او بخواه. بگو اي خدا گرسنهام است، تشنهام است، از تو خيلي چيزها ميخواهم، پوستين هم از تو ميخواهم.
پس ملتفت باشيد انشاءالله اصل رشته سخن اينها نبود. اصل مطلب اين است كه واللّه اگر انبيا سلاماللّه عليهم نيامده بودند و نگفته بودند خدا يكي است و تمام انبيا و اوصياي انبيايي كه آمدند همه گفتند خدا يك خدا است و همان يك خدا است كه آدم را آورده، همان يك خدا است كه شيث را آورده، همان يك خدا است كه نوح را آورده، همان يك خدا است كه ابراهيم را آورده، موسي را و عيسي را آورده، محمّد را و علي را آورده. اينها همه آمدند و همه دعوت به يكجا كردند و اين خدا ادعاش اين است به زبان همين پيغمبرهايي كه آمدهاند كه آنچه غير از خود من است همه را من ساختهام. آنچه غير از خود من است، مخلوقي است از مخلوقات من و من همه آنها را ساختهام. آنها را مپرستيد، بياييد پيش من و مرا بپرستيد. پس اعتنا به آفتاب مكن، اگرچه آفتاب خيلي كارها از او برميآيد. انشاءالله ملتفت باشيد آيهاش را هم عمداً نميخواهم بخوانم، آيهاش آيه سجده است. حاصلش اين است كه اعتنا به آفتاب مكن اگرچه خيلي كارها از آفتاب برميآيد. اعتناتان به آن كسي باشد كه آفتاب را و ماه را و همه را خلق كرده. باوجوديكه آفتاب خيلي كارها ميكند، اين آفتاب به اين ميزاني كه ميگردد اگر نبود هيچ انساني نبود در روي زمين حيوان نبود نبات نبود جماد نبود. آفتاب اگر نبود آب آب نبود، خاك خاك نبود پس خيلي كارها از او ميآيد. حالا اين آفتاب آيا خودش اين كارها را ميكند يا ساختهاندش و مثل چراغ روشنش كردهاند؟ و جعلنا الشمس سراجاً چراغ خوبي روشن كرده خدا وقتي چراغ روشن ميكند در و ديوار را به ما نموده. حالا كه آفتاب در و ديوار را به ما نموده، آيا حالا خدا شده؟ هرگز خدا نخواهد بود. مثل چراغي كه تو روشنش كردي با دست خودت، ميداني كه اين چراغ فعل تو است و مملوك تو است و تو صاحبش هستي و تو متشخصتر هستي از چراغي كه روشنش كردي. و مثل كاتبي كه دستش را حركت ميدهد و مينويسد، مكتوب مال او است، مزدش را هم به او ميدهند. تو هم كه بنويسي خط تو، فعل تو و مملوك تو است، مال خودت است. خوب مينويسي تو خوب نوشتهاي، بد هم ميكني خودت بد كردهاي. همانجور كه چراغي را كه تو روشن ميكني، اين چراغ مملوك تو است. حالا آيا اين چراغ خدا است؟ و ببينيد كه هستند كساني كه ميگويند چراغ، خداست. يكخورده از اسلام برو بيرون پا پيش گبرها بگذار. گبرها قديميترند از تمام يهود، از تمام نصاري، دولتشان هم از همه دولتها بيشتر بوده است، سلطنتشان از همه سلاطين معتبرتر بوده است. واللّه سلاطيني كه در ميان گبرها بودهاند سلاطين ساسانيان، سلاطين كيان، همه سلاطين معتبر بودند. مردمان عادلي، مردمان متشخّصي بودند. ساسانيان همه گبر بودند، كيان و پيشداديان همه گبر بودند. سلاطينشان همه مقتدر و متشخص و بادولت و عزّت بودند كه واللّه نسبت به سلاطين اين زمان آنها آنقدر زيادتر و مقتدرتر بودهاند كه اگر به اينها منصبي بنا بود بدهند، اينها قابل نبودند. و جمعيت آنها از همه بيشتر بوده است، انوشيروان از آن گبرها است، جمشيد فريدون از همان سلاطين است، هوشنگ از آنها است. دولتشان بيشتر، ثروتشان بيشتر و همه گبر بودند و آتش را ميپرستيدند و عبادت ميكنند آتش را. خودشان چراغ را روشن ميكنند و ميپرستند آتش را.
پس عرض ميكنم ملتفت باشيد، چراغي را كه تو خودت ميافروزي، آيا تو خودت روشنش نكردهاي؟ حالا آيا اين خداي تو است؟ اينكه موجود نبود، تو موجودش كردي. و خدا همينطور احتجاج ميكند. اين در و پنجره را كه ميسازي مملوك تو است.
ملتفت باشيد انشاءالله كه سررشته از دستتان نرود و سررشتهاش اين است كه چيزي را كه تا نسازندش نيست، اين چطور خدا است؟ و حال آنكه خدا اصلش ساختني نيست. عقل ميخواهد پيدا كند خداي نساختني را يا خداي ساختني را؟ خداي ساختني كه خيلي حماقت است خودم چوبي را برداشتهام و تراشيدهام كه اگر من نميتراشيدم اينجور تراشيده نميشد. گِلي را اگر من برنميداشتم به صورتي درنميآوردم خودش به اين صورت درنميآمد، موم را اگر من به شكل شتر نميكردم، اين موم خودش بشكل شتر نميتوانست بشود، به شكل اسب نميتوانست بشود. من گرفتهامش و به اين شكلها درش آوردهام. حالا اين كه مصنوع من است و از دست من ساخته شده، آيا اين خداي من است؟ و حال اينكه من پيشتر بودم و من خودم اين صورت را به او دادم اين چطور خداي من است؟
پس اين مواد را فكر كنيد هرمادهاي را كه به شكلي درآوردهاند اين را كسي درآورده و اين شكل پيشتر از اين نبوده. پس هي كاسه و كوزه را ببين كه برداشتهاند ساختهاند و هي اشخاص را زيد را عمرو را از نطفه ساختهاند. بهمينطورها سررشته كه دستت هست نگاه كه ميكني به آسمان ميبيني ساختهاندش و هيچ حتم نشده كه اين آفتاب هميشه روشن باشد، يكبار ميگيرند نورش را. پس اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت همه اينها را خدا گفته است. ملتفت باشيد پس اينها را ساختهاند و ساختني هستند و ما صانعي ميخواهيم كه او را كسي نساخته باشد و آن صانع نساختني ارسال رسل كرده و خود را به شما شناسانيده كه اگر ارسال رسل نكرده بود، تو نميدانستي او يكي است. تو چه ميدانستي كه در پرده غيب يكنفر بوده كه اين كارها را كرده يا بيشتر بوده است؟ همينجا كه ميفهميد فكر كنيد اگر همچو بدني نبود براي من، تو چه ميدانستي كه من همانم كه ديروز حرف ميزدم؟ شما نميدانستيد كه من همانم. باوجودي كه خيلي چيزهاي اين بدن بتحليل رفت و چيزهاي تازه بجايش آمد.
پس دقت كنيد انشاءالله، فكر كنيد، پس دليل توحيد خدا همينطور لري و فارسي بخواهي اين است كه هركس كه آمد از پيشش گفت او يكي است، هركه آمد گفت ما از پيش يكنفر آمدهايم و او ساختني نيست و همه ساختنياند و او ليس كمثله شيء است. آفتاب ساختني است، آفتاب چراغي است كه روشن كرده خدا و خيلي كارها هم ميكند اين آفتاب. پس ميشود كه خدا چيزي را ساخته باشد و خيلي كارها هم از او بيايد. جبرئيلي خلق كرده كه شهري را بلكه چند شهر را برميدارد روي بالش نگاه ميدارد و هيچ خسته هم نميشود. و روحالقدسي خلق كرده كه جبرئيل هم پيش او كوچك است و نوكر او است و همه كارها را كرده. لكن همه اينها ساختنياند و صانع شما صانعي است غيبي و تمام ماسواي خودش را گفته از دست اينها من ساختهام. اينرا كي گفت؟ به زبان انبيا خبر داد، اما انبيا آيا همينطور حرف زدند و خارق عادتي نداشتند؟ اگر اينجور بودند نبيي كه معجز نداشته باشد نبي نيست. اين است كه انبيا جميعاً بايد معجز داشته باشند بهمان نسقي كه عرض ميكردم ديروز و عرض كردم خدا ميگويد من همه اين كارها را ميكنم و من چنان قادري هستم كه اين چيزهايي كه شما ميبينيد كه من بطور عادت جاري ميكنم كه طفل در شكم مادر نُهماه باشد تا بتدريج از شكم مادر بيرون بيايد، حتم نيست بر من و من اگر بخواهم اين را از شكم سنگ هم بيرون بياورم ميآورم. اين است كه ميبيني يكدفعه بلامهلت از توي شكم سنگ آدمها و ساربانهاي متعدد بيرون ميآورد و اگر بايد بطور عادت باشد پس شتر نري ميخواهد و شتر مادهاي ميخواهد كه اينها با هم جفت شوند و يكسال طول بكشد تا كرّه شتري بزايد و تربيت شود كه آخرش شتر شود. لكن حتم نيست وقتي خدا بخواهد و ارادهاش تعلق بگيرد، از شكم سنگ شتر صالح را بيرون ميآورد و شتر بزرگ حاملهاي از شكم سنگ بيرون ميآورد. مثل اينكه حضرتامير چندين شتر از شكم سنگ بيرون آورد.
پس غافل نباشيد و نمره آنچه ديروز عرض كردم يادتان نرود. پس ملتفت باشيد كه انبيا آمدند و اثبات اين را خواستند بكنند كه بدانيد اين كسيكه حالا ميبينيد فيالفور كار ميكند در نزد تحدّي به معجزي كه از دست هر پيغمبري جاري شده، در غير معجز و تحدّي آنجور كار ميكند كه اگر بايد چوب خشك مثلاً ماري بشود، حيواني بشود، اين بايد مدتها بماند كه اين چوب را حيواني ديگر بخورد. كمكم آن حيوان تخم كند و از تخم كمكم خوردهخورده بيرون آيد تا آن آخر ماري درست شود و بزرگ شود. لكن چوب خشك بمحض انداختن مار شود و مارش هم زهر داشته باشد و دهان واكند بخواهد قلعه فرعون را ببلعد، اين از باب معجز است. و هكذا در معجزه حضرتامير7 همان طوريكه فيالفور جماد را جماد ميكند و همراه جماد نبات درست ميكند، همراه نبات هم حيوان درست ميكند بلكه انسان هم كه ساربانش باشد درست ميكند و توي اين معجز هم جماد هست هم نبات هست هم شتر هست، هم بارهاي شتر هست. بارهاش هم طلا است هم نقره است و اينها همه را در طرفهالعيني بيرون ميآورد. پس ميگويد به اين نمونه كه ميبينيد و همه پيش چشمتان است و داريد ميبينيد او همه كارها را كرده و ميكند.
عرض ميكنم غفلت نكنيد، چرت نزنيد كه سررشته از دست برود. سررشته كه از دست رفت شما هم باز مثل ساير مردم ميشويد و بدانيد ساير مردم هيچ دستشان نيست و لاعن شعور دارند راه ميروند. پس ملتفت باشيد كه در و پنجره نجّاري را كه ميبيني از اينها ميفهمي نجاري هست كه اينها كار او است. همينطور سيخ و ميخ حدادي را كه ميبيني ميفهمي حدادي هست كه اينها كار او است كه او كرده اين كارها را. پس بهمين نسق ميگويد من از سنگ، شتر بيرون ميآورم، آدم هم بيرون ميآورم، ريسمان هم بيرون ميآورم، قتَب هم بيرون ميآورم، طلا هم بيرون ميآورم، نقره هم بيرون ميآورم. همه را هم ميبيني همراه هم بيرون ميآورم. حالا كه چنين است ميگويد پس جميع آنچه را هم ميبينيد كه حالا بتدريج هم ساخته شود كه مطالعه بتوانيد در آنها بكنيد آنها هم كار دست اين كسي است كه اينها را يكدفعه بيرون آورده و ميگويد همه را من ساختهام و زبان انبيا زبان خودش است. همين زبان را ميخواهي بگو زبان انبيا است، ميخواهي بگو زبان او است. مثل اينكه ميخواهي اين زباني كه الان من دارم با آن حرف ميزنم بگو اين زبان مال روح من است، ميخواهي بگو زبان بدن من است. پس اين صدا هم مال زبان است هم مال روح است. هم ميشود گفت زبان حرف زده، هم ميشود گفت روح حرف زده. اما زبان باستقلال نميتواند حرف بزند اگر روح حركتش داد حركت ميكند، اگر روح حركتش نداد نميتواند حرف بزند، نميتواند حركت كند. پس كارش كار روح است اما اين واسطه است بايد درميان باشد، بايد به در و ديوار بزنند تا صدايي باشد.
بهمين نسق عرض ميكنم انبياي خدا مطيع و منقاد روح وحيند و آن روح را خدا هم كه روح اسم گذارده اگر ميترسيد از مردم شما هم روح اسم بگذاريد ميفرمايد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان يعني نه خودت بخودي خود نميتواني كاري بكني، لكن كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان حالا اين روحي كه وحي شده به پيغمبر9، اين شده روح پيغمبر9 و پيغمبر مطيعتر است از براي اين روح از اطاعت بدن تو براي روح تو. چرا كه بدن تو گاهي بسا روح تو ميخواهد حرفي بزند و زبان تپقي ميزند، بعد اعاده ميكند و درست ميگويد. ميخواهد دستش از سمتي برود، رعشه گرفته نميتواند برود و واللّه آن بدن ديگر رعشهاي توش نيست، زبانش تپق ندارد. اين است كه باز صريحاً فرمايش ميكند خودش از زبان خودش فرمايش ميكند عباد مكرمون عبادي هستند مكرم كه لايسبقونه بالقول تپق ندارند كه سبقت بگيرند، هذيان بگويند و هم بامره يعملون رعشه ندارد كه از پيش خودش بجنبد. خدا كه ميخواهد ميجنباندش، خدا ميخواهد ساكنش ميكند. پس عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
([1]) در حاشيه نسخه خطي به خط كاتب اين جمله نوشته شده است: گويا اشاره به اين درسها فرمودند و فرمودند: «اقلاً توي آن كتاب نوشته شود»