16-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد شانزدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد شانزدهم – قسمت اول

 

 

 

 (دوشنبه 22 محرّم‏الحرام 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي أعدائهم أجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه: «و ذلك هو مقام الحقيقة المحمّديّة9 التي ليست بشي‏ء الاّ له و لها مقامات كما ذكرنا فمرّة تنظر اليها من حيث البيان و مرّة تنظر اليها من حيث المعاني و مرّة تنظر اليها من حيث الابواب و لاغرو بالحيوث هنا اذ هذه العرصة عرصة ماسوي الذات و لا منع من الصفات اذ هي الصفات»

بعد از اينكه انسان باشعور بناكرد فكر كردن، اين است كه هر صانعي فعل خودش از خودش صادر مي‏شود. ديگر داخل محالات است غير از اين‏جور تصوّر و خيالي بشود كرد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ببينيد چقدر واضح است! آنوقت تعجّب كنيد كه چقدر مردم گم شده‏اند. پس هر كاركني فعلش از خودش صادر است، از غير نمي‏تواند چيزي به او بچسبد نهايت به فعل خودش مي‏گيرد اسبابي را و به آن اسباب كاري مي‏كند. ببينيد اين حرف چقدر واضح است! آنقدر واضح است كه آدم خجالت مي‏كشد بيان كند. بايد نجّار خودش قدرتي داشته باشد كه ارّه و تيشه را بردارد و چوب را ببرد و بتراشد. پس آن قدرتي كه صادر مي‏شود از شخص قادر، فعل خود او است و از او صادر شده مثل نور چراغ و نور آفتاب. پس اين فعل صادر از فاعل، خود فاعل اگر صادر نكند او را هيچ نيست، خيلي واضح است. پس فعل را صادر مي‏كند فاعل و فعل غير از خود فاعل است. پس فعل بعينه ديگر جاهاش در عالم خلق خيلي هم بهتر فهميده مي‏شود. فكر كنيد قيام زيد را، زيد احداث مي‏كند. زيدي اگر نباشد حرفش هم نيست، زيدي بايد باشد، آنوقت حرف بزند، بايستد، بنشيند، حركت كند، ساكن شود، اينها همه كار زيد است. اين كار را فعلش مي‏كني عربي مي‏شود، كارش مي‏كني فارسي مي‏شود و يك‏مطلب است. پس فعل هر فاعلي، كار هر كاركني، صادر از خود او است، بدئش از او است، عودش به سوي او است و خودش به وجود فاعل برپا است. خدا هم همين‏طور كار مي‏كند. حالا فاعلي كه صانع ملك است قدرتي دارد، قدرت صادر از خودش است. ملتفت باشيد ببينيد داخل مبذولات است و به هركه بگويي مي‏فهمد كه همين‏طور است مگر كسي مجنون باشد كه وابزند. پس صانع اگر قدرت نداشت، ماها نبوديم كه اين حرفها را بزنيم. پس قدرت صانع، واضح، بيّن، آشكار اگر نبود، نمي‏توانست اين خلق را خلق كند. پس قدرت دارد، قدرتش هم صادر از خودش است. غذا نمي‏خورد كه قوّت بگيرد، شما بايد غذا بخوريد كه قوّت بگيريد. خدا اكل نمي‏كند، شرب نمي‏كند، از خلق خود قوّت نمي‏گيرد، متغيّر نيست. فعلي است صادر از خودش اسمش مشيّت است، قدرت است، كار خدا است و اين قدرت بسته است به قادر. همين‏جوري كه همين جاها پيش پاتان مي‏بينيد من عرف نفسه فقد عرف ربّه و واللّه اگر خودت را درست بشناسي خدا را مي‏شناسي و واللّه كسي كه خود را نمي‏شناسد خدا را نمي‏شناسد. پس فعل، صادر از فاعل است كه از خارج فعل نمي‏آيد بچسبد. از خارج قلم مي‏آيد، ارّه مي‏آيد، تيشه مي‏آيد. قدرت از خود صانع بايد باشد. پس اين قدرت را احداث مي‏كند آن فاعل. ملتفت باشيد و در خصوص احداث كردن آن فعل در عالم خلق بهتر فهميده مي‏شود چرا كه خلق را انسان مي‏بيند متحرّك نيست، يكدفعه بدنش را برمي‏دارد حركت مي‏دهد و اين حركت نبود، احداثش كرد. مي‏بيني حركت مي‏كرد يكدفعه ساكن شد، باز سكون، در حال حركت موجود نبود، اين شخص خواست بنشيند، نشست. پس اين سكون را اين شخص احداث كرد و اين فعل اين شخص است و حالا كه نشست، خود اين نشسته نه كسي ديگر. پس اين صورت نشسته غير از آن شخص است كه نشست. اين هم خيلي واضح است، ماية فهميدن اينجور حرفها، خواب نبودن و چرت نزدن است فهم زيادي نمي‏خواهد. پس اين هيأت نشستن غير از آن شخصي است كه نشست، آن شخص همان شخص است، بنشيند همان است، برخيزد همان است. اما وقتي برخاست، هيأت نشستن تمام مي‏شود. همچنين وقتي جنبيد هيأت سكون تمام مي‏شود، وقتي ساكن شد جنبيدن تمام مي‏شود. مي‏فهميد ان‏شاءاللّه و اينها داخل بديهيات است. حالا كه امر چنين است و فكر كنيد پس اين هيأت عارض مي‏شود بر اين بدن، هيأت حركت يا هيأت سكون عارض مي‏شود بر اين بدن و اين بدن معروض اين هَيئات است. پس بدني لامحاله بايد باشد كه گاهي بجنبد گاهي ساكن شود. حالا كه چنين است پس هر هيأتي داد مي‏زند كه من كسي را دارم كه او مرا، من كرده. ملتفت باشيد، پس همين هيأت نشستن داد مي‏زند كه كسي هست نشسته كه من پيدا شده‏ام و هيأت ايستاده داد مي‏زند كه كسي هست ايستاده، كه منِ ايستاده پيدا شده‏ام. پس اين هيأت غير از صاحب هيأت است، غير از آن محلّش است و همين استدلال است. ان‏شاءاللّه چرت نزنيد، غافل نشويد. همين مطلب است حضرت‏امير فرمايش مي‏فرمايند آن خطبه‏هاي فصيح بليغ كه همه‏اش از روي حكمت گفته شده، از روي عقلي گفته شده كه شايبة شكّي، احتمال ريبي در آن معقول نيست برود. مي‏فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و لشهادة كلّ موصوف انّه غيرالصفة و شهادت اين دو تا به اقتران. ملتفت باشيد، ببينيد چه مطلبهاي بلند بلند از پيش خدا دارد بدست مي‏دهد و دليلش را مي‏آرد پيش پاي آدم، مي‏بيند آدم. هركس انكار كند، عمداً انكار مي‏كند. پس كمال التوحيد تو همين‏جا به زيد نگاه كن و في انفسكم أ فلاتبصرون پس خودت هستي آنوقت كارهات از دست خودت جاري مي‏شود. كارهاي تو، تو نيست. همين صفات خدايي هم كار خدا است نه خود خدا. خود خدا آن است كه كارش را مي‏كند. جميع كارها به كاركن بسته و كاركن آنها را ساخته. ساخته‏هاش هم اين‏جور نيست كه از خارج گرفته باشد و عرض مي‏كنم واللّه حقيقت ايمان و اصل مطلب حق را مي‏رساند كه واللّه ذرّه‏اي غلوّ توش نيست و ذرّه‏اي تقصير توش نيست و واللّه اين مردمي كه مي‏بينيد غالبشان يا غاليند يا مقصّرند و همين‏طور راه مي‏روند، آن آخرش هم به درك واصل مي‏شوند مگر مستضعف باشند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس فعل هر فاعلي بايد فاعل باشد و آنوقت فعل را از خودش صادر كند و اين فعل ديگر مثل آن كارهاي ديگرش نيست كه از جاي ديگر بگيرد. باز چرت نزنيد، غافل نباشيد، مشكل هم نيست يادگرفتنش آسان هم هست. پس كاري كه مي‏كند نجّار، چوب را از خارج مي‏آرد، ارّه و تيشه و متّه، حتي دستش هم اسباب خارجي است لكن تا قدرت نداشته باشد دستش را حركت بدهد، ارّه را بردارد، نتواند بالا ببرد، پايين بياورد، چنين قدرتي از خودش نباشد، نمي‏تواند كاري كند. پس آن قدرت از خودش بيرون آمده بعينه مثل نور كه از چراغ بيرون مي‏آيد، از آفتاب بيرون مي‏آيد. پس قدرت از خود قادر بيرون آمده و اين قادر محلّ اين قدرت است، معدن اين قدرت است و اين قادر آن كسي است كه قدرتش را از خودش احداث كرده. ان‏شاءاللّه فكر كنيد راه خيلي واضحي است و خيلي كم ملتفت شده‏اند. آنقدر واضح است كه وقتي مي‏خواهم عرض كنم، زبانم گير مي‏كند از بس خجالت مي‏كشم. اين‏قدر گم است كه كرور اندر كرور توش گمند، نمي‏دانند چطور مي‏شود.

ملتفت باشيد ببينيد فعل اگر مثل ارّه و تيشه بود كه از خارج بود، وقتي نجّار خودش را مي‏جنبانيد، ارّه و تيشه به جنبش نمي‏آمد. لكن فعلي بايد از خود نجّار صادر باشد كه به آن بگيرد ارّه را و تيشه را و بكار ببرد. پس فعل از خارج وجود فاعل نيست، داخل وجود فاعل است، از خود فاعل بايد سربزند. حالا آيا وقتي فاعل فعلي از او سرزد، خودش فعل مي‏شود؟ يعني مستحيل به فعل مي‏شود؟ فعل هست و او نيست؟ مي‏بينيد فعل هست و او هم سر جاي خود هست. پس وقتي آن شخصي كه مي‏خواهد بايستد ايستاد، و حالا كه ايستاد فكر كنيد آيا خودش ايستادن شد؟ و شخص ايستاده ديگر حالا نيست، يا هست؟ مي‏فهميد كه هست. همچنين وقتي متحرّك شد، ساكن شد، همه‏جا ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس وقتي كه فاعل فعل را احداث مي‏كند، خود فاعل مستحيل به فعل نمي‏شود، سر جاي خود هست، فعل را هم احداث مي‏كند. پس فعل را به نفس فعل احداث مي‏كند، خود فاعل مستحيل به فعل نمي‏شود، سر جاي خود هست فعل را هم احداث مي‏كند. پس فعل به نفس فعل احداث مي‏شود نه اينكه فاعل مستحيل به فعل شد و حالا ديگر فعل است و فاعل ديگر نيست. مثل اينكه آب انگور مستحيل مي‏شود و سركه مي‏شود، حالا كه مستحيل شد، ديگر حالا شيرين نيست، از شيريني رفت، حالا ديگر سركه است و ترشي و خواص، خواص سركه است و مي‏بينيد استحالات چقدر واضح است. بسا چيزي طبعش اوّل گرم است بعد سرد مي‏شود، يا سرد است بعد گرم مي‏شود، همين‏طور كه آب انگور شيرين است سركه مي‏شود، ترش مي‏شود. و يك غذا است انسان مي‏خورد مي‏رود خون مي‏شود. خون نجس است، حرام است، همين خون شير مي‏شود. همين‏جوري كه مي‏بيني رنگش مي‏گردد، هم طعمش، هم خاصيّتش. اوّل سرخ است و نجس است، حالا شير شد و رنگش سفيد است و طعمش هم طعم خون نيست. طيّب است و طاهر و خوراك انبيا و اوليا. من غير از اين هيأتم، چراكه اين چوب را كمانش هم مي‏كني باز چوب است، عصاش هم مي‏كني باز چوب است. پس چوب غير از اين دو هيأت است و اين دو هيأت روي چوب آمده. چوب محلّ اين دو است، اين دوتا دو شاهد عادل غيركاذب هستند، سهوي، خطايي، احتمال ريبه‏اي در شهادتشان نيست. شهادت مي‏دهند كه اينها به هم چسبيده‏اند. پس اين هيأت داد مي‏زند كه من غير از آن چوبم، آن چوب هم داد مي‏زند كه غير از آن هيأت هستم كه تازه بر روي من وارد آمده و اين دوتا با هم داد مي‏زنند كه ما به هم چسبيده‏ايم، به هم مقترنيم. و ذات خدا تركيب ندارد، مركّب نيست، غير از اين اسمش است، اسمش مركّب است.

ملتفت باشيد گمش نكنيد و بدانيد سرتاسر اين خلق گم كرده‏اند و عرض مي‏كنم هركه هم گمش كرده يا غالي است يا منكر فضايل و هردو مخلّد در جهنّمند. اما آن نمرقة وسطي كه يرجع الينا الغالي و يلحق بنا التالي امر واضح است، امر واضح اين است كه حركت را متحرّك احداث مي‏كند و اين حركت غير از ذات آن متحرّك است و اين حركت به نفس حركت، حركت شده نه به سكون. به جهتي كه سكون ضدّ حركت است از ضد، ضد نمي‏شود عمل بيايد. اين هم باز خيلي واضح است اما بايد دل داد سررشته است و قواعد كليّه. از همان ابوابي است كه پيغمبر به حضرت‏امير تعليم فرمودند و فرمودند يفتح منه الف باب پس فعل صادر است از فاعل و فعل به فاعل چسبيده و فاعل هم به فعل چسبيده و چون اينها دوتا هستند و به هم چسبيده‏اند، پس مركّبند. پس ذات خدا مركّب نيست، پس اين اسمش مركّب است و ذات خدا اسم ندارد، رسم ندارد. ذات هم مي‏گويم لابدّم، اين هم اسمش نيست، اين هم اسم جاي ديگر است. باز اينها را مي‏خواهي بفهمي بايد بيايي پيش خودت. به عالم جبروت و به عالم جبروت هم مرو، در خودت فكر كن.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، خودت دايم در كاري مشغولي، يا خوابي يا بيداري، يا متحرّكي يا ساكني. كليةً بدانيد نمي‏شود چيزي موجود باشد و فعل نداشته باشد، داخل محالات است ولكن ذات شما، نه حركت است نه سكون كه ضدّ حركت باشد. ملتفت باشيد، ذات شما نه نطق است نه سكوت، نه صلح است نه جنگ. در وقتي صلح مي‏كني صلحي، در وقتي جنگ مي‏كني جنگي، وقتي غضب مي‏كني غضوبي، وقتي حلم مي‏كني حليمي. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن كسي كه هم غضب مي‏كند هم حلم مي‏كند، هم صلح مي‏كند هم جنگ مي‏كند، ذاتش چه چيز است؟ آن چيزي است كه با همه ساخته «الذات غيّبت الصفات» ذات آن چيزي است كه هم حركت مي‏كند هم ساكن است، نه حركت است نه سكون. همين بدني كه الآن اينجا نشسته، اين مركّب است. چرا كه هيأت نشستن روي اين بدن آمده، اين هيأت داد مي‏كند كه من غير از آن شخصي هستم كه در من نشسته، آن شخص هم داد مي‏كند كه من غير از آن هيأتم و اينها هردو با هم داد مي‏زنند كه ما بهم چسبيده‏ايم. اما حالا اين هردوي بهم چسبيده غير از آن كسي است كه برمي‏خيزد و مي‏ايستد، و آن ايستاده هم ذات زيد نيست. و اينجاها است كه انسان مي‏لغزد و خيلي‏ها لغزيده‏اند. خوب فكر كنيد، پس تعيّنات حروف بدون تغيير همين مطلب را توي مداد كه فكر كني خوب مي‏فهمي و مطلب يك مطلب است. چون آنجا واضح‏تر است مي‏برم آنجا. پس اين كلمات و حروف يك مدادي دارند كه توي خود اين حروف است، و يك مدادي هم هست كه اين صورت حروف عارض آنها نشده و مردم اينها را دقّت نكرده‏اند، گم شده‏اند. وقتي هم براشان بگويي از بس نمي‏دانند وامي‏زنند. پس اين هَيئاتِ حروف نيست مثل سوادي كه روي مداد است، آن سوادي كه روي مركّب است در همة حروف هست، همه‏جا به يك رنگ است، به يك نسق است. بله آن مال مداد است اما هيأت الف مال مداد است اين اطراف الف است كه آن را از باء تميز داده. همچنين هيأت باء روي مداد پوشيده شده، آنچه روي مداد است همان سواد است. پس آن مابه‏الاشتراك حروف كه سياهند و همه را از مركّب نوشته‏اند، آن مابه‏الاشتراك حروف، آن همه‏جا بر يك نسق است اما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هيأت الف دخلي به باء ندارد، هيأت باء هم دخلي به الف ندارد. پس ايني كه مابه‏الامتياز الف است از باء، از عالم سواد نيامده. چه مضايقه اين سواد دارد، آن هم سواد دارد. ملتفت باشيد كه آنچه مابه‏الامتياز است به دستتان مي‏آيد از كجا پيدا مي‏شود. علم بزرگي است در حكمت و واللّه به دست اين مردم نيست. پس اين هيأت سواد وقتي بياضي هست و آنوقت اين سواد را در وسط گذاردي، اين‏طرف و آن‏طرفش بياض است، اين هيأت اينجا حاصل شده، اين هيأت از عالم مداد نيامده. مادة مداد زاج است و مازو و دوده، صورتش هم اين سياهي است. بله اين مابه‏الاشتراك در همه‏جا مساوي است. آن مداد الف نيست، باء نيست، جيم نيست و هكذا. آنوقت جميع كلمات و حروف كه در ملك خدا هست از اين بيست و هشت حرف پيدا شده. ديگر بعضي لغات كمتر دارند يا بيشتر، اصل اين حروف همين‏ها است. ديگر اگر «ژ» هست همان «ز» است، در بعضي لغات «چ» هست اين همان جيم است. خلاصه اصول حروف همين حروف بيست و هشت گانه بيشتر نيست. پس اين بيست و هشت حرف هيچ‏كدام مداد نيستند و روي مداد پوشيده نشده‏اند. و باز عرض مي‏كنم اين مطلب توي اين مثَل خيلي واضح است. باز قد علم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا مداد آني است كه توي شيشه است، آن الف نيست، باء نيست، جيم نيست، دال نيست، ابجد هم نيست، آيه هم نيست، سوره هم نيست، هذيان هم نيست، خوب نيست، بد نيست. خوب مي‏شود نوشت با آن بد هم مي‏شود نوشت، علي مي‏شود نوشت با آن دست بي‏وضو نبايد بر آن گذارد و بي‏حرمتي به آن نمي‏شود كرد، عمر هم مي‏شود نوشت با آن و آن را شاف بايد كرد توي مقعد، بايد توي خلا انداخت و نبايد حرمت آنرا داشت؛ البته اهانت بايد كرد به كفّار. امّا اگر اسم علي نوشتي، اسم علي را نمي‏شود بي‏وضو دست گذارد. ديگر اينها را مي‏ترسم پُر پاپي بشوم بسا ضعيفي خيال كند كه همان مدادي را كه علي نوشتي حرمت دارد. ملتفت باشيد مطلب همان است كه اوّل عرض مي‏كردم. سگ وقتي در نمكزار افتاد و نمك شد پاك است، همين‏طور آن مدادي را كه علي نوشتي. وقتي با همان مداد عمر نوشتي ديگر حرمتي ندارد، آن را بايد شاف گرفت، بايد توي خلاش انداخت. پس دقّت كنيد ان‏شاءاللّه كسي وضو بسازد براي مسّ اسم عمر، كافر مي‏شود. اما وضو نسازي براي مسّ همين عين و لام و ياء عمداً، كافر مي‏شوي. به اهانت نگاه كند آدم كافر مي‏شود. يك خورده به حرمت نگاه كند به عمر، آدم كافر مي‏شود.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه مداد اسم الف و باء و جيم و دال نيست. بله اگر مدادي نبود، اينها نبودند راست است؛ حالا آن هم مادة اينها است. تحقيقش مي‏خواهي بكني مداد هست و هيچ كلمات و حروف نيست. نه ابجد هست، نه هوّز هست، نه الحمد هست، نه هذيانات. مثل اينكه اين سخنهايي كه مي‏گويي مادّه‏اش هوا است، هوا نبود صدايي نبود لكن آيا صدا هواست؟ نه. آيا هوا بي‏صدا است؟ نه. اما هوا وقتي جنبش ندارد بي‏صدا است، وقتي جنبش دارد صدا دارد. پس صوت احداث شده و اين هوا مادة كلمات تو نيست. حالا ماده است، يعني آيا مستحيل به اينها شده؟ نه، هيچ مستحيل به اينها نشده. هوا سر جاي خودش محفوظ است و مابه‏الاشتراك نه الف است نه باء، نه جيم. اما همة اينها هم از او عمل آمده است. پس او مادّه اينها هم نيست بعينه مثل مداد با كلمات و حروف، بعينه مثل تمام مواد و تمام صور و همه‏جا بر يك نسق جاري است. حالا ان‏شاءاللّه فراموش كه نمي‏كنيد اين حرفها را. پس حالا ذات مداد آن چيزي است كه در شيشه است، در دوات است. آن چيزي است كه يمكن ان‏يكتب منه الالف و الباء و الجيم و الدال و الكلمات و الحروف و السطور. ذات مداد آن است، لكن الف چه چيز است؟ الف مداد ذات ثبت لها الاستقامة است. اقلاً دو نقطه بايد باشد كه قدش دراز شود، سه نقطه باشد. ديگر اينها را اگر ياد بگيريد علم حروف و رمل و جفر هم به همين‏ها بسته؛ اينها كليّاتش است. الف اقلّش دو نقطه است، يك نقطه نقطه است، يك خورده خنجريش كني الف خنجري مي‏شود. الفهاي متعارفي سه نقطه كمتر نمي‏شود، دو نقطه همان الف خنجري است، مي‏شود يك نقطه باشد ديگر حرف نيست، علامت حرف است، حرف نيست.

خلاصه باز برويم سر مطلب. اصل مطلب اين است كه همين‏جوري كه مداد مابه‏الاشتراك ماده الف نيست، الف مدادي است كه مصوّر به صورت دو نقطه است. اقلاً اين هيأت و آن مادة توي آن، مال الف است. اين هيأت را بگيري، آن مادة تنهاش، مادة الف نيست. از اين جهت احكامش تغيير مي‏كند. تا علي نوشتي بي‏وضو نمي‏شود دست گذارد، تا عمر مي‏نويسي بايد اهانتش كرد. پس خوب كه فكر مي‏كنيد مي‏فهميد همه‏جا آن ماده كه مابه‏الاشتراك است به صورت حروف در نيامده و اين صورت حروف روي تكة بخصوص گذارده شده. روي اين تكه كه هست مال اين است، وقتي اين صورت گرفته شد ديگر مال اين نيست. ببينيد اينها كه عرض مي‏كنم جميعش بديهيّات است، باز تمامش نظريّات است، تا غافل مي‏شوي خيلي چيزها از دست انسان بيرون مي‏رود. پس هر هيأتي داد مي‏زند كه من روي جايي چسبيده‏ام. پس علم به عالم چسبيده، قدرت به قادر چسبيده، حكمت به حكيم چسبيده، عفو به عفوّ چسبيده، مغفرت به غافرالذنب چسبيده. اينها همه مركّبات هستند اما اين اسماء را از خارج نياورده‏اند به خدا بچسبانند. اين اسماء تمامش از صانع احداث شده از خودش، از خارج احداث نشده و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد اقلاً آن كلماتي كه خودم اصرار مي‏كنم نگاه داريد، مصادره هم باشد نگاه داريد. پس ببينيد ماسوي‏اللّه را خدا از خودش نساخته. انسان را خلق الانسان من صلصال كالفخّار انسان را از گِل ساخته، جن را از آتش ساخته، ملائكه را از نور. هركسي را از چيزي ساخته، اينها از خدا بيرون نيامده‏اند اما قدرت از خدا آمده، خدا هم مستحيل به قدرت نشده و خدا مستحيل به قدرت خودش نمي‏شود و قدرتش را احداث مي‏كند و قدرت را به عجز احداث نمي‏كند. عجز ضد قدرت است، عجز هم ندارد. خدا قدرت را به نفس قدرت احداث مي‏كند، پس خلق اللّه المشيّة بنفسها و اين قدرت به قادر چسبيده، پس مركّب است امّا نه مثل مركّبات از آب و خاك است چنان چيزي است كه مادّه‏اش از پيش خدا آمده، صورتش از پيش خدا آمده. پس ببينيد همين دارد حرف مي‏زند مي‏گويد اخترعنا من نور ذاته فكر كنيد ان‏شاءاللّه همين‏طور راست راست دارد حرف مي‏زند اما چقدر فضايل در آن است! پس آنها جماعتي هستند كه از پيش خدا آمده‏اند. كساني كه از پيش خدا نيامده‏اند دعوت كنند خدا خلقشان كرده اما از آب و خاك خلق شده‏اند. خدا تر نيست، خدا خشك نيست، خدا روشنايي نيست، خدا تاريكي نيست، اما خدا قدرتي داشته كه همة اينها را ساخته. مثل اينكه كاتب مداد نيست، كاتب حروف نيست، الف نيست، باء نيست، جيم نيست، دال نيست. اما كاتب برداشته اينها را نوشته، ربط به هم داده. اين حروف و كلمات بدئشان از او است و عودشان به سوي او است. اما همة اينها توي دست كاتب است. آب خودش نمي‏داند براي چه ساخته‏اندش، واللّه تو هم هنوز نمي‏داني براي چه ساخته‏اندت، هنوز خوابي نمي‏داني، مگر تقليداً بگويي ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون هنوز نمي‏داني ثمرة عبادت چه چيز است مثل اينكه بچّه نمي‏داند ثمرة وجودش چه چيز است در شكم ثمرة وجودش براي بيرون آمدن است. توي شكم جاي تنگي تاريكي است، چشم نمي‏خواهد لكن خدا مي‏داند وقتي اينجا مي‏آيد هواهاي اينجا را مي‏بيند چشم براش خلق مي‏كند، گوش خلق مي‏كند. توي شكم نه صدا هست نه روشنايي هست، وقتي بيرون مي‏آيد وحشت مي‏كند كه بنامي‏كند دادكردن، گريه كردن. آنجا كه هست گريه هم نمي‏كند، آنجا چنان بي‏خبر است كه نفس نمي‏كشد، اصلاً احتياج به نفس كشيدن ندارد. تا سرش بيرون مي‏آيد اين جنين، بنا مي‏كند نفس كشيدن. عجب صنعتي است! فكر كنيد اين سوراخ اگر براي توي شكم بود، هيچ اين سوراخ ضرور نبود. پس اين سوراخ را درست كرده كه همين‏كه سرش بيرون بيايد نفس بكشد. اگر نكشد خفه مي‏شود. پس اين سوراخها را نمي‏خواستند، اينجا كه مي‏آيد بايد نفس بكشد، سوراخ قرار مي‏دهد. بايد چشمش روشنايي ببيند چشم براش خلق مي‏كند، بايد صداها را تميز بدهد گوش براش خلق مي‏كند. براي بچّه نعره بكشي بسا مي‏ميرد و بطور ملايمت بايد صدا كرد. حركتها، سكونها، همه را اينجا مي‏فهمد. واللّه همين دنيايي كه توش هستيم خبر نداريم چرا آورده‏اند اينجا. يكدفعه مي‏رود توي قبر، آنجا اوضاعي ديگر مي‏بيند. آنجا كه مي‏روي هيچ اين اوضاع نيست، وضع وضعي ديگر است، طوري ديگر است. اين دنيا راه بود، ممر بود كه بياييم اينجا. مي‏فرمايد خلقتم للبقاء لا للفناء و انّما تنتقلون من دار الي دار اينها راست است. قرار داده‏ام براي آنجا از اين راهها بايد عبور كرد تا به آنجا رسيد. خودت هم نمي‏داني كجات مي‏برند، كجا بايد رفت تا به كربلا رسيد. آنوقت كه بردند تو را، مقصد را به تو مي‏نمايانند.

باري، منظور اين است كه سر كلاف را از دست ندهيد، سر كلاف اين است كه اسماء الهي تمامش مركّبند از اين جهت اسم است چون مركّب هستند و اينها ذخيره باشد پيش شما چون هريك اسمي غير اسمي ديگر است. اگر به يكي اكتفا كني و دوّم را نگويي، بگويي قادر هست اما دانا نيست، كافر مي‏شوي، به جهنّم مي‏روي. به جهتي كه آن فيل است كه زور دارد، هيچ نمي‏داند. بگويي دانا هست و قادر نيست، نمي‏شنوند از آدم. آن آخوند پيناس هم علم دارد و قوّت ندارد. خدا هم قادر است هم عالم است. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه، دقّت كنيد. چون اسمها غير اسمي ديگر است تمام اسماء را اگر مي‏گويي، به خدا قائل هستي، اگر بعضيش را مي‏گويي بعضيش را نمي‏گويي، به خدا قائل نيستي. اسمش را هم خدا بگذاري خدا عذابت مي‏كند كه چرا اسم مرا روي خيال خودت گذاردي. خدايي كه قادر هست، عالم هم هست، محتاج نيست، علاوه بر اين حكيم هم هست آيا جبر مي‏كند؟ ظلم مي‏كند؟ چه احتياج دارد كه ظلم كند؟ ظلم كند اين خدا نيست. ملتفتش باشيد همين‏جوري كه اگر قادر باشد دانا نباشد خدا نيست، يا دانا باشد و نتواند كاري بكند، قدرت نداشته باشد خدا نيست. تو به الوهيّت كسي قائل نيستي. وقتي به الوهيّتي قائل شده‏اي كه تمام اركان الوهيّت را قائل باشي. خدا هم قادر است، هم عالم است، هم حكيم است، هم رؤف است، هم رحيم است. جوشن كبير را بردار تمام اسماء را بخوان، كأنّه حدودات@ صفات كماليّه الهيّه اركان توحيدند. اركان يك ركنش كه نيست باقي اركان بهم مي‏خورد. مثل اركان جسماني نيست كه اين ركن را اگر برداري ركنهاي ديگر باقي مي‏مانند. در ساعت فكر كن يك چرخ ساعت را برداري چرخهاي ديگر از كار مي‏افتد، ديگر ساعت ساعت نيست. ساعت آن است كه كار كند و اوقات را معيّن كند. پس ائمّة طاهرين اركان توحيدند، اسماء خدا هستند، واللّه بدئشان از خدا است، واللّه عودشان به سوي خدا است. از آب و خاك ساخته نشده‏اند؟ واللّه از عقل و روح و نفس خلق نشده‏اند. واللّه بودند همراه خدا، پيش از عقل و روح و جميع ملائكه و روح‏القدس خلق شده‏اند و ايشانند صادر از خدا. ماده‏شان از خدا صادر شده، صورتشان از خدا صادر شده. كرسي چوب است، دخلي به من ندارد نه ماده‏اش نه صورتش لكن اين نشسته ماده‏اش از من است، صورتش از من است. از اين جهت مي‏گويم من ساخته‏ام، از اين جهت اين نشسته مركب است اما من مركب نيستم، برمي‏خيزم. همچنين اين ايستاده مركب است، حركت بر روي متحرّك چسبيده و مركب است اما آن كسي كه اين متحرّك يك صفت او است چنانكه اين ساكن كه اينجا است يك صفت او است. پس بمضادّته بين الاشياء علم ان لا ضدّ له پيش خودتان فكر كنيد همين‏جوري كه اينجا نشسته‏اي آن خوديّت خودت متحرّك نيست ساكن نيست، گوينده نيست سكوت كننده نيست. اما ذاتي كه همة اينها صفات او هستند، همة اينها اسم او هستند، ظهورات او هستند، بدئشان از او است، عودشان به سوي او است و او خودش متصوّر به هيچ‏يك از اين صور نيست. اين است كه هيچ غلوّ توش نيست، هيچ تقصير توش نيست، دروغ توش نيست، همه‏اش راست است، همه‏اش حق است. اين زيد است يعني زيد در اينجا نشسته، غير زيد آنجا ننشسته. پيش اسماءاللّه كه بروي، اللّه است در همة اسمها. اللّه الذي فلان، اللّه الذي فلان، اللّه فلان، اللّه رحمن، اللّه رحيم، اللّه قادر، اللّه عالم. مابه‏الاشتراك كلّ اسمها است، همة اينها اسمِ اللّهند. اللّه اسم ذات مستجمع جميع صفات كماليّه است. اللّه رؤف است، رحيم است، رحمان است، عادل است. اما عادل آن است كه عدالت بكار مي‏برد، رؤف آن است كه رأفت بكار مي‏برد، منتقم آن است كه انتقام بكشد، اينها همه زير پاي اللّه افتاده است. همه صفات اللّه است، اللّه خودش چطور است؟ خودش هم اسمي است جامع جميع اسماء قل هو اللّه احد هو را بي‏مرجع مي‏گويند تا بداني جايي هست، خودش خودش نيست، خودش كسي ديگر نيست لكن آن هو چطور است؟ آن هو اللّه است. اللّه چطور است؟ اللّه احد است، صمد است، لم‏يلد است، لم‏يولد است، لم‏يكن له كفواً احد است. اين است كه مي‏فرمايد حضرت‏امير كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كلّ موصوف انّه غيرالصفة و شهادة كل صفة انّها غيرالموصوف و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و اين اقتران در ذات خدا ممتنع است و تو تا توحيد نداشته باشي مسلمان نيستي. ديگر همه‏كس مسلمان است، قالت الاعراب امنّا قل لم‏تؤمنوا هيچ ايمان نياوردي، هيچ نفهميدي. بله اين مسلمان ظاهري هستي، مالت حلال بر خودت مي‏شود، خونت بر ديگران حرام است، زنت بر ديگران حرام. اينها هست، لكن آني كه مي‏خواهي بواسطة آن داخل بهشت شوي، نداري. و ملتفت باش حالا خبرت مي‏كنم و همين خبر پيغمبر است كه مي‏دهم. پيغمبر چون آمده هدايت كند، خبر داده كه كسي كه در واقع مؤمن نيست و ايمان در قلبش داخل نشده و خيال كرده مؤمن است، بايد او را از اين جهل مركّب بيرونش بيارد كه باقي نماند در جهل مركّب قالت الاعراب امنّا گفت نه، نه، بگوييد اسلام آورديم قولوا اسلمنا هنوز مؤمن نيستيد و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم. ولكن قولوا اسلمنا بله بگوييد اسلام آورده‏ايم، حرف تو را شنيده‏ايم، جنگ كرده‏ايم، نماز كرده‏ايم، روزه گرفته‏ايم، خمس داده‏ايم، زكوة داده‏ايم. اينها را بگوييد ما هم حرفي نداريم، ما هم احكامي براي اجر اينها قرار داده‏ايم. بر مردم خونتان حرام، مالتان حرام، زنتان حرام. قوم امنوا بالسنتهم ليحقنوا به دماءهم فادركوا ما امّلوا مالشان مال خودشان، زنشان مال خودشان، مراداتشان بعمل آمده. ايمان جاش خالي است، ايمان، قل لم‏تؤمنوا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم هنوز كه من از دل شما ايمان نمي‏بينم. حالا مي‏خواهي نجات بيابي، مي‏خواهي به جهنّم نروي ايمان پيدا كن. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و ايمان آن مفهومات در قلب است و معتقدات است، آن معلومات است. ابتداي تمام كارها اين است كه اعتقاد كنيم خدايي داريم، اين خدا رسول دارد، اين رسول وصي دارد. بعد اين رسول حلال آورد، حرام آورد، احكامي دارد. اوّل بايد خدا داشته باشيم، حالا حلال و حرامي قرار داده خدا به جهت صرفة خودمان. ديگر خداش هرچه مي‏خواهد باشد، نه، اين نشد. اول بايد خدا شناخته شود، بعد اين خدا اگر معرِّف نمي‏خواست رسول نمي‏فرستاد. وقتي رسول نيايد ما نمي‏دانيم خدا چطور است. اين است كه بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه بنا عبد اللّه و لولانا ما عبد اللّه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله‏الطاهرين.

 

مقابله شد با س177 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

 

(يكشنبه 28 محرّم‏الحرام 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي أعدائهم أجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه: «و ذلك هو مقام الحقيقة المحمّديّة9 التي ليست بشي‏ء الاّ له و لها مقامات كما ذكرنا فمرّة تنظر اليها من حيث البيان و مرّة تنظر اليها من حيث المعاني و مرّة تنظر اليها من حيث الابواب و لاغرو بالحيوث هنا اذ هذه العرصة عرصة ماسوي الذات و لا منع من الصفات اذ هي الصفات»

به طورهايي كه عرض كرده‏ام ان‏شاءاللّه ملتفت شديد، راهش خيلي آسان است. هر صانعي كه مي‏تواند صنعتي كند، آن صنعت خودش از خود او صادر بايد باشد. فكر كنيد ببينيد مي‏فهميد. شخصي را خيال كنيد قوّت و قدرت ندارد، لكن اسباب و آلات پيشش مهيّا است. قلم و كاغذ و اسباب مهيّا باشد و قوّت نداشته باشد اينها را بكار ببرد، نمي‏تواند خط بنويسد. پس اوّل فعل بايد صادر شود از خود صانع، اين فعل صادر از خود صانع است و صانع فعل خود را با اسباب و آلات جاري مي‏كند @ جزء اسباب و آلات ميكرد در نسخه خطي@ ؛ صانع با هر سببي كاري مي‏كند. واللّه خدا همين‏جور كار مي‏كند، خدا با قدرت خودش آب را با خاك داخل هم مي‏كند، با قدرت خودش آب را هم مي‏سازد و هي قهقرا برگرديد، ببينيد با قدرت خودش خدا سكنجبين مي‏سازد. سركه را مي‏سازد، شيره را مي‏سازد، طبّاخ را وامي‏دارد آتش زيرش مي‏كنند، مي‏جوشانند، حالا سكنجبين را خدا خلق كرده. اين اسباب است، اينها را مي‏سازد. باز انگور، آب انگور نبود. خدا رطوبت نيست، اينها را مي‏سازد و داخل هم مي‏كند. آب انگور نبود، مي‏سازد. باز همين آبهاي عبيط را مي‏گيرد و انگور مي‏سازد. آن آبها را هم مي‏سازد و خاكهاش را مي‏سازد و اينها هيچ‏كدامش خدا نيست، اينها جميعاً مسخّرند در دست صانع و آلات و اسباب است در دست صانع و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و چيزي را كه بايد دانست و خوب بايد فكر كرد اين است كه آن فعلي كه از خودش صادر است، آن چه حالت دارد. پس آن قدرت الهي به طوري هم نيست اين قدرت كه همين‏طور بالطبع تعلّق گيرد به مخلوقات، و اين هم مال شما باشد مردم ديگر ندارند. شخصي را نگاه كنيد، بلاتشبيه كه نهايت قوّت و پهلواني را دارد، لكن تا رأيش قرار نگرفته زورش را بكار نمي‏برد. هرجا بايد خيلي زور زد مي‏زند، هرجا بايد كم زور زد مي‏زند. آن كسي كه مختار حقيقي است هيچ شرطي در اختيار او نيست، همين صانع است كه هيچ‏كس ديگر مختار حقيقي نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هيچ‏كس دلش نمي‏خواهد بميرد و مي‏ميرانند او را، هيچ‏كس وقتي نيست نمي‏داند نيست، كسي نيست سؤال كند او بخواهد خلق كند مي‏كند، نخواهد خلق كند خلق نمي‏كند، بميراند مي‏ميراند، صحيح كند مي‏كند، هيچ‏كدام هم ميل ندارند. پس يكي از صفات بزرگ خدا اين است كه مختار حقيقي است و هيچ معقول نيست آدم از اين مختار حقيقي مأيوس بشود، ايمن نمي‏شود شد از او؛ از مختار حقيقي مأيوس نمي‏شود شد. يك‏وقتي آدم مي‏بيني ناخوش است، مي‏بيني چاق شد. خلق حالتشان چنين است نزد صانع. اين بعد از آني كه قادر اين كارها را كرده. آنوقت علمش قدري مشكل‏تر است بدست آوردن. لكن از آن راهها كه من عرض كرده‏ام آسان است قدرت خدا را فهميدن. آسان مردم مي‏فهمند و اين قدرت يكي از اركان الوهيّت است، اگر نباشد خدا خدا نيست. اين قدرتش را اين‏قدر بكار برده كه محلّ انكار نيست. اين قدرت بوده كه خلق پيدا شده‏اند، بعد علم اين صانع يك قدري مخفي است. حالا اين دانا هم بوده يا مثل آتش بوده، گرم بوده؟ وقتي پي‏جويي مي‏كنيم، قدري پي‏جويي مي‏كنيد بعد از قدرت مي‏فهميد اين صنعت، بي‏علم نمي‏شود. چراكه ما مي‏بينيم اگر صانع باشد و نتواند چرخهاي ساعت را بسازد، و زرگري باشد، آهنگري باشد كه بتواند چكش بزند و بسازد، اما نداند ساعت يعني چه، نداند ساعت براي چه خوب است و ساعت چند تا چرخ مي‏خواهد، هر چرخي چه جور پايه مي‏خواهد، چند دندانه مي‏خواهد، هريكي را چه‏جور بايد بسازند، هر چرخي را كجا بايد بنشانند، اينها را نداند نمي‏تواند ساعت بسازد. اتّصالشان را و انفصالشان را بايد بداند، حتي دندانه‏هاي چرخ بايد به چه اندازه باشد، بايد بداند. يك‏خورده تنگ‏تر باشد ساعت كار نمي‏كند، يك‏خورده گشادتر باشد ساعت كار نمي‏كند. اينها را بايد بداند. پايه‏هاش را كجا بنشاند بايد بداند، سرمويي پيش‏تر باشد يا پس‏تر باشد كار نمي‏كند؛ اگر نداند، معقول نيست. كسي كه از ساعت سازي سررشته ندارد لكن مي‏تواند چرخها را بسازد و دستش به چكش آشنا است، چنين كسي كه علم ساعت سازي ندارد نمي‏تواند ساعت بسازد. حالا كسي را مي‏بيني ساعتي را ساخت، قدرتش كه خوب پيدا است، آنوقت علمش را هم مي‏فهمي كه اگر نداشت نمي‏توانست اينها را سرجاش بگذارد. هر ساعتي را مي‏بينيد يقين مي‏كنيد كه آن كسي كه اين را ساخته هم توانسته، چرا كه اين آهن و اين برنج و اين اسباب كه همه هستند، و خودشان نمي‏شود به اين شكلها درآيند، لامحاله اينها را يك‏كسي ساخته، پس توانسته كه ساخته. بعد از اين فكر مي‏كني مي‏بيني عالم هم بوده، از روي علم ساخته. به همين نسق اين ساعت بزرگ را مي‏خواهيد فكر كنيد با اين ساعتهاي كوچك فرق نمي‏كند. انسان را ساخته خدا پس قادر بوده، آسمان را ساخته پس قادر بوده، زمين را ساخته پس قادر بوده، انسان را ساخته پس قادر بوده. سرش به جاي خود، پاش به جاي خود، دستهاش، انگشتهاش، چشم، گوش، دهان، زبان، اعضا و جوارح همه سر جاي خود. پس دانسته كه ساخته اين صانع. بعينه مثل اين ساعت‏ساز، پيش از آني كه شروع كند به ساعت سازي، پيش‏تر بايد بداند ساعت يعني چه تا از روي علم خودش هي چرخ بسازد و پيچ بسازد و ميخ بسازد و اعضا و جوارح اين ساعت را بسازد و بعد تركيبش كند. پس اين صانع پيش از آني كه حيواني بخواهد خلق كند، مي‏داند چه‏جور بايد خلق كند. مي‏داند سر مي‏خواهد، پا مي‏خواهد، دست مي‏خواهد، استخوان مي‏خواهد، گوشت مي‏خواهد، پوست مي‏خواهد، چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد. تمام اينها را بايد پيش‏تر بداند، نداند نمي‏تواند بسازد. هركس نداند هرچه قدرت و قوّت هم داشته باشد خيال كن بقدر فيل هم زور داشته باشد، همين‏كه علم ندارد نمي‏تواند صنعتي كند. پس علم صانع را هم بدست بياريد. پس اين صانع هم عليم است، هم قدير است. حالا همين‏كه علم دارد و قدرت هم دارد، اين علم بي‏اختيار نيست و از روي اختيار بكار مي‏برد. پس علم و قدرتش را از روي اختيار بكار مي‏برد و مختار حقيقي او است و اين صفت بزرگي است از خدا پيش صاحبان شعور. نه اين است كه بگويي چون قادر بوده خدا همين‏طور خلق كرده، لكن هرچه خواسته خلق كرده، هرچه نخواسته خلق نكرده. هرجا بايد خلق كند خلق كرده. پس فاعلي است مختار و مختار حقيقي همين خدا است، ديگر در ملكش براي هيچ‏كس اين‏جور اختيار نيست. مثل اينكه در ملكش هيچ‏كس بقدر او قدرت ندارد. هرقدر قدرت جبرئيل دارد، ميكائيل دارد، روح‏القدس دارد، اين بايد بدهد. اين وقتي مي‏سازد روح‏القدس را قوّت به او مي‏دهد. بنّا را خدا مي‏سازد و سليقة بنّايي، علم بنّايي، قدرت بنّايي به او مي‏دهد آنوقت اين بنامي‏كند بنّايي كردن. بنّا را او ساخته، آنچه هم اين ساخته باز كار اوست. هم خالق بنّا است، هم خالق بِنا. حالا آيا اين بنّا هم مختار حقيقي است؟ نه، مفوّض نشده به او كه هرطور دلش مي‏خواهد بسازد. اگر او خواسته بِنايي ساخته شود در مملكتش، بنّا را وامي‏دارد و مي‏سازد. او نخواسته باشد، اين هيچ اقبال نمي‏كند و بنّايي نمي‏كند. اين است كه ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة هرچه مي‏شود تا هفت درجة فعل به او تعلّق نگيرد، مشيّتي و اراده‏اي و قدري و قضايي و اذني و اجلي و كتابي، پر كاهي از جاي خودش نمي‏جنبد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين صانع موجب نيست، يعني مضطرّ نيست كه مثل آتش لامحاله مي‏سوزاند. بخواهد بسوزاند به آتش مي‏گويد بسوزان، مي‏خواهد تر شود به آب مي‏گويد تر كن، نخواهد تر شود آب هم هست مي‏گويد تر مكن. آبها مسخّر اويند، بادها مسخّر اويند، آتشها مسخّر اويند. اينها را هم مسخّر كرده براي مخلوق؛ مسخّر مي‏كند براي سليمان باد را تا مي‏گويد بيا، جلدي حاضر مي‏شود. تا مي‏گويد اين تخت را بردار، برمي‏دارد. ببر به كجا بگذار، مي‏برد همان‏جا مي‏گذارد و همين‏جور حديث داريم. وقتي آدم آمد روي زمين، خودش را روي زمين تنها ديد. خدا تمام روي زمين را به او داد و خدا خواست انتخابش كند، امر كرد به جميع آسمان و زمين. آب و باد و كوهها و زمين‏ها همه مسخّر آدم بودند، تا مي‏گفت آنجا چشمه باشد، يك‏دفعه مي‏ديدي اينجا يك قناتي راه افتاد. تا مي‏گفت باد بيايد، مي‏آمد. همه مسخّر او بودند، او پيغمبر بزرگي هم نيست، غير اولي‏العزم است. به تشخّص نوح هم نيست مع‏ذلك اين‏جور چيزها را مسخّرش مي‏كنند. پس اين صانع مختار است حقيقةً نه مضطرّ است. و سعي كنيد اين را به چنگ بياريد، توش فكر كنيد و خيلي از مخلوقات غافل مي‏شوند از اين مطلب از اين جهت از عباداتشان مي‏كاهد و كم مي‏شود. مي‏گويند اگر مقدّر نشده، نمي‏شود. پس من چرا دعا كنم؟ مقدّر شده پولدار خواهم شد، مقدّر نشده نخواهم شد. پس چه ضرور كرده من بروم خودم را به زحمت بيندازم، تجارت كنم؟ اينها حماقت است. امّا پيش اين مردم، عقلاي عالم همچو خيال مي‏كنند. اين را فهميده‏اند كه هرچه مقدّر شده، مي‏شود. شما هم ملتفت باشيد، بله، راست است. اين خدا تقديرات دارد، صنعتها دارد، هرچه خواسته مي‏كند ماشاءاللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن همين‏طور هم هست و لفظش و مبذول است لكن امر اين‏جور نيست كه تو برو به پشت بخواب كه هرجور مقدّر شده خواهد شد. اگر صانع به طبيعت كار مي‏كرد، همين‏طور بود مثل آتش كه تو هركاري بكني كه نسوزاند، باز مي‏سوزاند. اگر صانع اين‏طور بود، مي‏شد از او مأيوس شوي. اگر مثل آب بود كه لامحاله غرق مي‏كرد، مثل اينكه تو توي دريا بيفتي، لامحاله غرق مي‏شوي مأيوس صرفي. صانع نيست اين‏جور. عرض مي‏كنم همين‏كه فهميدي مختار است، آنوقت است كه اميدها زياد مي‏شود، آنوقت تا مضطر شدي مي‏دوي مي‏روي پيش خدا كه هي گرسنه شدم، هي تشنه شدم، نانم بده، آبم بده. پس صفت اختيار را براي خدا اگر بفهمند خلق، صرفه دارد براي خلق. پس بدانيد اين خدا نه اين است كه فعلش طبيعي است، ول مي‏كند چيزي را، هرجا هرطور شد، شد. چنين نيست، بلكه اين فعلش را به اختيار وارد مي‏آرد. پس واللّه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل واللّه اين روز را مي‏سازد، و واللّه ساعت به ساعت را مي‏سازد، شبهاش را مي‏سازد و شبهاش بخواهد نيايد، نمي‏آيد. پس ساعات و ايّام و ليالي را مي‏سازد و آناتش را پشت سر هم مي‏سازد. بل هم في لبس من خلق جديد سر هم مشغول خلقت است خدا. حالا ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و اگر اين به طبيعت كار مي‏كرد، بايد هميشه يك نسق باشد امور مخلوقات و مي‏بينيد هميشه بر يك نسق نيست. يك دفعه گرم مي‏شود، يك دفعه سرد مي‏شود. يك دفعه در فصل گرما سرد مي‏شود، يك دفعه در فصل سرما گرم مي‏شود. عمداً اين كارها را مي‏كند كه شما متنبّه شويد لكن شما از بس ديده‏ايد كأنّه ديگر عظمي ندارد پيشتان. در فصل سرما يكدفعه مي‏بيني هوا گرم شد، در وقتي همه چيز داري يكدفعه مي‏بيني دستت را كوتاه كرد، ديگر دستت به هيچ چيز نمي‏رسد. پس اگر خود را ببينيد در كشتي كه اين كشتي را مي‏برند و بداني اين بخصوص ميزاني دارد، چرخي دارد، اوضاعي دارد كه هر ساعتي چقدر بايد طي مسافت كند. روش را به آن سمتي كه مي‏خواهند مي‏گردانند و باز اين سكاني كشتي را به يك تدبيري راه مي‏برد كه تا بخواهد كشتي ساكن مي‏شود، يا آتشش را خاموش مي‏كند جلدي ساكن مي‏شود. ملتفت باشيد، اين اختيار را اگر توش فكر كنيد آنوقت مي‏فهميد چون مختار بوده ارسال رسل و انزال كتب كرده. چراكه ارسال رسل از براي عبادات است. عبادات معنيش اين است كه هي خواهش بكني از خدا و هي خدا بدهد و خواهش نكني، بدهد؛ همچو خدايي خدا نيست. پس قل مايعبؤ بكم ربّي لولا دعاؤكم پس منشين كه اگر مقدّر شده من غني مي‏شوم. تو برو تجارتت را بكن، تو دست از كارت مكش، تو كارت را بكن. باز كاري كه مأمورٌبه است نه هركس هر كاري دلش بخواهد بكند. هركه هر لوطيگري بخواهد بكند، آن‏جوري كه انبيا دستورالعمل داده‏اند برو نمازكن. نماز ثمرش چه چيز است؟ ثمرش را تو نفهمي، مي‏داني اين صانع اين نماز تو بر جلالش نمي‏افزايد. نماز هم نكني از جلال او كم نمي‏شود. خلق تمامشان مؤمن باشند هيچ بر خدايي خدا نمي‏افزايد و جلالش زيادتر نمي‏شود و همچنين اگر تمام خلق كافر باشند، هيچ از خدايي خدا كم نمي‏توانند بكنند. پس فكر كنيد، غافل نباشيد در طاعات و عبادات و ديانت اين به كارتان مي‏خورد. عرض مي‏كنم اين خدا مختار حقيقي است كه اختيار او بسته به جايي نيست، مثل اينكه قدرت او بسته به جايي نيست، مخصوص جايي نيست، همه كار مي‏تواند بكند. همچنين علم او مخصوص به جايي نيست. پس اختياري كه از براي او است حالا مي‏شود گفت خدايا ناخوشم بايد به دوا چاق شوم، تو دواش را برسان؛ به دهن آن طبيب بده كه بگويد. موفّقم كن كه توفيق شامل حال من شود كه آن دوا را بخورم چاق شوم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خدا چون مختار حقيقي است و كارش مثل آب و آتش نيست، پس مي‏ايستي در حضورش خدايا مرا هلاك مكن، مرا ناخوش مكن. فقر بدچيزي است، از جميع ناخوشيها و چيزها بدتر است. انسان ناخوش باشد آنقدر ذلّت ندارد، آدم كوفت داشته باشد، خوره داشته باشد، آنقدر ذلّت ندارد اما فقر يك ناخوشي بي‏پير نحسي است كه از جميع دردها و المها صدمه‏اش بيشتر است. حالا مي‏گويد بيا تو دعا بكن من غنيت مي‏كنم. حتم نشده تو فقير باشي هميشه، چنانكه حتم نشده غني هميشه غني باشد، تا بخواهد گدا، غني مي‏شود. پس چون مختار حقيقي است يأس از او هيچ معقول نيست. حالا هم كه گفته بيا پيش من التماس بكن. يك دفعه هم هست بسا مي‏فهمي دعات مستجاب شده، بسا يك دفعه هم نفهمي و در واقع مستجاب شده. اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد، كسي مي‏رود پيش خدا براي هر طمعي بروي پيش او، آدم را محروم نمي‏كند. بهانه هم نمي‏كند كه تو براي طمع آمدي، بلكه خدا تو را طمّاع خلق كرده انّ الانسان خلق هلوعاً و مي‏فرمايد من خلق كردم خلق را تا آنها نفع از من ببرند، خلقشان نكردم كه خودم منتفع از آنها بشوم. چطور مي‏توانند نفع به او برسانند؟ حالا كه چنين است به هر نيّتي بروي پيش خدا رفته‏اي و اين نقص نيست كه ما به جهت فلان مطلب رفته‏ايم پيش خدا. خرما دلمان مي‏خواهد مي‏رويم پيش خدا، و هيچ هم بي‏دليل نيست همة اينها هم دليل دارد. خدا، تو گفتي وقتي گرسنه شدم بيايم پيش تو، تو گفتي تو را بخوانم و غير تو را نخوانم، خودت گفتي هركس را دعوت كني به غير از من آليت علي نفسي قسم خورده‏ام به خودم حتم كرده‏ام هركس اميد به هركس داشته باشد نااميدش مي‏كنم. مؤمن را همين‏طور مي‏كنم. باز كفّار را پُر پاپي نمي‏شوم انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً گاهي كفّار و منافقين به آن خيالي كه مي‏روند گاهي صورت مي‏گيرد ولو ده‏تا يكيش كارشان هم راه مي‏افتد چراكه انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً و مؤمن بسا همين مي‏رود از صد هم يكي به او ندهند. باز اين نبايد سبب يأستان باشد، رفته‏اي رو به خدا آن را داري. حالا امروز نياورد بلكه فردا بيارد. مشقش را بكنيد هرقدر اعتنا داشته باشيد اينها هم لازم است دانستنش والاّ آدم يكجايي مي‏لغزد. همان اسبابي را كه خدا ساخته، براي يك كاري هم ساخته، باز تو اعتناي چنداني به آن اسباب نكن مگر باز بروي پيش او كه اسباب را هم فراهم آورد و خدا قرار داده كه با اسباب كار كند. آفتاب را براي روشن كردن ساخته روشن مي‏كند، براي گرم كردن ساخته گرم مي‏كند. به همين‏طور آب را براي تر كردن ساخته تر مي‏كند، به اين اسباب هم خاطرجمع مشو بگو خدايا آبي به من بده گوارا باشد. تو بده، نه اين است كه من خودم مي‏روم آب پيدا كنم. اعتنا به آب مكن، او كه آب را آورد، شكر او را بكن. اين است معني فقرات دعاهايي كه وارد شده از آن جمله دعاي حضرت سيدالشهدا صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه. حضرت سيّدالشهدا در دعا مي‏فرمايد خداوندا مرا امر كردي كه رجوع كنم به آثار و اسباب كه به آن آثار و اسباب برسم به تو، از آنجا بيايم پيش تو. خداوندا مرا چنان قوّتي بده كه من مرفوع‏الهمّة باشم از آثار و اسباب و بيايم پيش خودت أيكون لغيرك من الظهور ماليس لك حتّي يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليك حالا صداي تو را من مي‏شنوم، خدا خيلي بهتر از من مي‏شنود من هرقدر رحيم باشم و رفيق باشم، بيش از خدا رفيق نيستم و واللّه خدا پيغمبر را ارحم‏الراحمين و رحمة للعالمين آفريده و واللّه سرهم دعا مي‏كند براي عصاة امّت و واللّه سرهم استغفار مي‏كند و دعا مي‏كند براي گناهكاران امّت و شفاعت مي‏كند و دعا مي‏كند كه خدايا آن درد و بلاها كه مي‏خواهي به جان فلان بيندازي به جهت معصيتش، به جان من بينداز. و عرض مي‏كنم واللّه خدا رحمش از اين پيغمبر بيشتر است كه همچو پيغمبري خلق مي‏كند، همچو سجيّه‏اي به او مي‏دهد كه خود را از دست مي‏دهد براي امّت. امّتش را بيشتر دوست مي‏دارد از خودش. اين است كه در روز قيامت پيغمبران وانفسي مي‏گويند او واامّتي مي‏گويد. اما حالا كه واامّتي مي‏گويد نه اين است كه در آن عرصات محشر پاي خودش نسوزد از حرارت آن زمين، سر خودش نسوزد از حرارت آفتاب و مع‏ذلك هي داد مي‏كند كه پاهاي امّت سوخت، سر امّت سوخت و انبيا همه داد مي‏كنند كه واي پاهاي ما سوخت، سرهاي ما سوخت، وانفسي مي‏گويند. همچو پيغمبر رحيمي است و واللّه خود صانع از اين پيغمبر رحيم‏تر است و رفيق‏تر است. حالا كه چنين است همين خدا است اگر يك خورده بخواهي غرور به اين پيدا كني كه من با فلان رفيقم، يكدفعه مي‏بيني اسباب را بهم مي‏زند. تا مغرور به اين شدي كه من سوراخ دعا را راه مي‏برم، يكدفعه مي‏بيني هم گذارد، يكدفعه مي‏بيني غفلت شد لا حول و لا قوّة الاّ باللّه همان‏جوري كه خودش گفته اليت علي نفسي قسم خورده‏ام به خودم هركس اميد به هرجا داشته باشد به غير از من، اميد او را نااميد كنم. اما اين از براي مؤمنين است امّا كفّار، آنها را عمداً مهلتشان مي‏دهم، آنها انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً حالا وقتي چنين شد خدايي كه ارحم‏الراحمين است يعني به همين ماهايي كه ضعيف هستيم، به همين ماهايي كه عاصي هستيم ارحم‏الراحمين است، از هر رحيمي رحمش بيشتر است. واللّه چنان ارحم‏الراحمين است كه نهايت ندارد حالا بسا مي‏خواهد تنبيهت كند كه اعتنا كردي به فلان‏جا، من مأيوست كردم عمداً. بله، وقتي آمدي پيش من و من گفتم برو آب بخور، حالا ديگر برو بخور، حالا ديگر اعتنا به اسباب نيست، تو حالا ديگر اعتنايت به من است كه من گفته‏ام مي‏روي. پس بسا دعاها را عمداً مستجاب نمي‏كنم امّا لابدّت مي‏كنم بيايي پيش من و دعا كني، مي‏خواهد لابدّت كند. خدايي است هرجور پيشش بروي صرفة تو است، دعات كه مستجاب نشد مضطرب مي‏شوي باز صرفة تو است، نفع تو است، خودش نفع نمي‏خواهد و از بس رؤف و رحيم است او خيرخواه تو است واللّه نه خيال كني خودت خيرخواه خودت هستي و خير را واگذار به او، خدايا هرچه را تو مي‏داني خير من است، تو را قبول دارم، تو را وكيل كردم. توكّل يعني تو را وكيل كردم هرچه صرفه و صلاح من است همان را با من بكن اگرچه من خودم داد هم بزنم، تو اعتنا مكن. اين بعينه مثل اين است كه پيش طبيب بروي، طبيب داغ هم مي‏كند تو داد هم مي‏زني اما خودت رفته‏اي پيش طبيب، مي‏داني اين علاج مي‏كند به اين داغ كردن. حالا يك‏دفعه التماس مي‏كني كه اي طبيب يك جوري مرا داغ كني كه صدمه‏اش كمتر باشد، مي‏شود يك جوري ببري كه صدمه‏اش كمتر به من برسد. مي‏تواني دوايي روش بگذاري كه اين‏قدر وحشت نداشته باشم، حالا اين خدا مصلحت دانسته ناخوش باشم، حتم نيست كه چاق نشوم بگو خدايا مصلحت من هست ناخوش باشم حتم هم نيست كه از همين راه مرا علاج كني حالا هم كه ناخوشم خدايا تو باز خير مرا مي‏خواهي، خدايا اين را بردار، سببي ديگر پيش من بيار كه طاقت داشته باشم. هرگز قناعت نكنيد كه به يك حالت باقي باشيد كه تسليم كنيد به آن يك حالت. بگو اللّهمّ اذنت لي في دعائك اوّلاً اگر اذن نداده بودي البته من نبايد جرأت كنم، فضولي كنم. من نبايد بيايم به تو دستورالعمل بدهم كه چنين و چنان كن. شب باشد، روز باشد، سرما باشد، گرما باشد، لكن خودت گفته‏اي سرمات كه مي‏شود بگو خدايا گرم كن، تو اذن داده‏اي. حالا من دادم را مي‏زنم، من گريه‏ام را مي‏كنم، ذليل و خوار پيش تو مي‏آيم. و بخصوص ذلّت را خواسته، خواسته پيش او ذلّت بكشيد حتي ذلّتهاي ظاهري خوب است. بيفت سرت را به خاك بگذار. خدا نه توي خاك است نه توي آسمان، هم توي خاك است هم توي آسمان. لكن اين‏جور هَيئات را كه مي‏كني خدا ترحّم مي‏كند. پيش انساني اگر بروي به ذلّت، صدات را ضعيف كني، خودت را كوچك كني، گردنت را كج كني، همين‏جور كارها گفته‏اند بكنيد، برويد در جاي (ناروبي ظ) يا روي خاك زيرجامه‏تان را تا زانو بالا بزنيد از روي ذلّت دعا كن، گدايي كن همين‏جوري كه گداها گدايي مي‏كنند. خدا را كه مي‏داني حاضر است، ناظر است، هيأتت را جوري كن كه هيأت استرحام باشد. وقتي خودت را به هيأت گداها درآوردي، يكدفعه مي‏بيني رحم مي‏كند. حتم هم نيست به همين حالتي كه حالا هستي هميشه باشي، حتم هم نيست هميشه فقير باشي، لازم نيست من همچو فقير باشم ولو فقر هم مصلحت من باشد. حالا مي‏بيني زورت مي‏آرد بناكن داد زدن، گريه كردن كه خدايا من فقر نمي‏خواهم، من از فقر وحشت دارم، خدايا دولتم بده آنوقت جلوم را هم بگير كه من طغيان نكنم.

باري برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه اگر توي اصل شرايع فكر كني، تمام ارسال رسل و تمام انزال كتب براي اين است كه امر به دعوت شده. چون امر به دعوت شده پس خدا مختار حقيقي است. حالا كه خدا مختار است، پيغمبر مي‏گويد خيلي از مقدّرات را دعا كنيد كه ردّ مي‏كند بلا را ولو ابرم ابراماً وقتي دعا كردي، بلا برمي‏گردد و به صحّت مبدّل مي‏شود و اگر چنين نبود كه هر كاري كه خودش مي‏خواست مي‏كرد، خواه تو راضي باشي خواه راضي نباشي، ارسال رسل ديگر نمي‏كرد. نمي‏گفت بخصوص كه بياييد و مرا بخوانيد، نماز كنيد، ترك فلان‏اعمال را بكنيد، اينها را ديگر نمي‏گفت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس ارسال رسل، انزال كتب از براي اين است كه جميع ملك مسخّر است در دست صانع. آسمان و زمين در دست او است و السموات مطويّات بيمينه حالا كه مسخّر است در دست صانع، تو مي‏خواهي جايي حركت نكند، التماس كن. اين است كه هيچ امن از مكر خدا نبايد براي مؤمن باشد، هيچ يأس از رحمتش معقول نيست ولو هرچه بر سر انسان آمد، بيايد. به جهتي كه معقول نيست اين صانع منتفع از خلق شود. باز با دليل و برهان اين خدا منفعتي از ما نمي‏خواهد، چه مي‏خواهد؟ پول مي‏خواهد، نان مي‏خواهد، گرمي مي‏خواهد، سردي مي‏خواهد؟ اكل نمي‏كند، شرب نمي‏كند، پس هيچ از ما نمي‏خواهد كه بر جلالش بيفزايد لكن ما را خلق كرده از براي اينكه منتفع شويم از او، هيچ هم بدش نمي‏آيد كه منتفع شويم از او. ديگر يكپاره عرفان‏هاي پوسيده هست كه خدا عبادت خالص خواسته، حالا بروي پيشش كه خرما بده، بدش مي‏آيد. نه، خرما را خلق كرده براي تو كه بخوري، خودش هيچ خرما نمي‏خورد. حالا مي‏گويد دعا هم بكن، هيچ عيب ندارد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هرچه براي هر حاجتي رو به خدا بروي، اقلاً آن حاجت را فرض كني هيچ‏جاش بعمل نيايد، اقلاً رو به خدا كه رفته‏اي، اقلاً رو به خدا رفتن بعمل آمده و اين رو به خدا رفتنش ترقّي است براي تو. و اين از همة حاجتهايي كه خواسته‏اي بهتر است ولو حالا چون حريص به دنيايي و آني را كه خواسته‏اي مي‏بيني نمي‏دهند، بسا خشم مي‏كني، طرح مي‏كني، اعراض مي‏كني كه چرا نداده. باز اگر خيري در تو هست، پشت سرش توبه مي‏كني، دوباره برمي‏گردي توبه مي‏كني، التماس مي‏كني. و معني توبه اين است كه يعني رجوع كنند به سوي خدا و دوباره برمي‏گردند رو به خدا. اگر پشت نكرده باشند نمي‏گويند برگرد، گناه نكرده را نمي‏گويند توبه كن. پس ملتفت باشيد منظور اين است كه خدا است مختار حقيقي، چنان مختاري است يقدّم مايشاء و يؤخّر مايشاء او است مسبّب‏الاسباب من غير سبب. تمام مبادي را وقتي مي‏خواهد خلق كند من غير سبب خلق مي‏كند. كسي نيست كه دعا كند كه مستجاب كند لكن خلق مي‏كند نطفه را و انسان را مي‏سازد. سببي نداشته، كسي نبود كه دعا كند كه ما را بساز. ديگر اينجا مايعبؤ بكم ربّي لولا دعاؤكم ندارد خيال مكن پدر دعا كرده، پدر را فكر كن، پدرِ او را فكر كن، همين‏طور ببرش تا پيش بابا آدم و ننه حوّا كه خدا خلقشان كرد. پيش از آنها كه دعا كرده بود؟ چرا كه خدا مسبّب‏الاسباب است من غير سبب. حالا كسي كه مسبّب‏الاسباب است من غير سبب، حالا يكپاره جاهايي كه اسباب هست و خودش هم اذن داده كه دعا كن، محلّ قنوط نبايد باشد. اين است كه از جمله صفاتي كه اگر بدانيم و اعتقاد كنيم بيشتر به ما نفع مي‏رساند از قدرت خدا، از علم خدا، همين اختيار خدا است كه او را مختار حقيقي بدانيم، توفيق با او است. توفيق اين است كه اسبابي كوك كنند كه شخص صحيح باشد، سالم باشد، موفّق بر آن كاري كه بايد بكند بشود. و اسباب دست هيچ‏كس نيست و تمامش به دست او است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

مقابله شد با س177 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

(يكشنبه 18 ربيع‏المولود 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ثمّ اذا نظرت الي جزئيّات الصفات و شعبها و شـٔنها و نسبها و قراناتها و خواصّها تجدها كلّها اشعة و انواراً للصفات الكليّة و فعليّات لمافيها بالقوة و تفاصيل لمافيها علي الجملة و تلك الصفات الجزئيّة التي هي فعليّات تلك الصفات الكلّية و وجوداتها و شهوداتها و شـٔنها و اطوارها و شخصيّاتها و مكمّلاتها و متمّماتها كلّها فائضه من تلك الكليّات ظاهرةً منها خارجةً عنها كما تخرج الشخصيّات من موادها الي الفعليّة الخارجيّة و تقوم بها و هو قول اميرالمؤمنين7 في خطبة منه بدئنا و اليه نعود الاّ انّ الدهر فينا قسمت حدوده و لنا اخذت عهوده و الينا برزت شهوده فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق و القيام و القعود و الأكل و الشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف»

هرچه صادر مي‏شود از فاعلي ممكن نيست ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هرچه صادر مي‏شود از فاعلي ممكن نيست كه اين فعل ممزوج با جايي ديگر بشود، مخلوط با آنجا بشود مگر اينكه خود آن فعل مخلوط و ممزوج بشود. باز اين يك مطلبي است كه ان‏شاءاللّه تصوّرش و تعقّلش آسان است، اما همين‏قدر شما بدانيد كه هيچ‏كس خبر از آن ندارد. پس فعل صادر از هر فاعلي مخلوط و ممزوج با جاي ديگر نمي‏شود بشود و اين بسته است به صانع خودش، به فاعل خودش. بدئش از فاعل است، عودش بسوي فاعل است و داخل محالات است كه متأثّر بشود از غير. و اين رشته‏اش به دست مردم نبوده در بادي نظر كه اين مردم اصلش خوابش را هم نديده‏اند لكن حالايي كه مي‏گويم ملتفت باشيد كه يك جايي محل اشكالتان بشود. در بادي نظر مي‏بينيد فعل چراغي مخلوط مي‏شود با فعل چراغي ديگر. من مي‏گويم مخلوط نمي‏شود. پس در ايني كه اگر در يك اطاق چراغهاي متعدّد بگذاري اطاق روشن‏تر است، نور است روي‏هم روي‏هم افتاده. مي‏خواهم بگويم اين‏جور ترائي گولتان نزند، همين‏جوري كه سررشته‏اش را دست مي‏دهم ملتفت باشيد، فعل بدئش از فاعل است، سكونش مال فاعل است به تسكين فاعل است. پس اين فعل را كسي ديگر بتواند كاري بر سرش بيارد، نمي‏شود؛ داخل محالات است. پس نوري كه از هر چراغي صادر است، هي فكر كنيد، هي دقّت كنيد كه كأنّه علم تازه‏اي است كه تا حالا سررشته‏اش دستتان نبوده. چراغي هرقدر كه روشن است همانقدر روشني دارد، چراغي ديگر كه روشن شد بر روشنايي نور اين چراغ نمي‏افزايد. او همانقدري كه روشن بوده همانقدر روشن است. نور هر چراغي بسته به خود او است و هيچ مخلوط و ممزوج نور چراغي ديگر هيچ نمي‏شود. اين را درست بطور حكمت فكر كنيد كه توي ذهنتان بنشيند و ان‏شاءاللّه وقتي درست بنشيند، زود ملَكه مي‏شود. علومي كه دير ملَكه مي‏شود علومي است كه از روي تحقيق نيست، از روي تخمين است. امري كه خوب پوست‏كنده شد زود ملَكه مي‏شود. بسا علومي كه بعد از يك سال، دو سال ملَكه بشود و علم حكمت يك آن ملكه مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم فعل هيچ فاعلي مخلوط با فعل فاعلي ديگر نمي‏شود. پس فعل فاعل بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است. گاهي مثالها براي تقريب ذهن شماها عرض مي‏كنم. اگر چراغي شما روشن كنيد و چراغ خودش ساكن باشد، اگر جميع هواهاي خارج از اين چراغ رياح عاصفه باشند و خود چراغ نجنبد، نمي‏توانند نور اين چراغ را بجنبانند، يك خورده بلرزانند. بخواهي نور اين چراغ حركت كند، خود چراغ را برمي‏داري مي‏بري، نورش همراهش مي‏آيد. حركت اين نور بسته به حركت آن منير است، سكون اين نور بسته است به تسكين آن منير. غيري اين را نمي‏تواند متحرّكش كند، يا ساكنش كند. اينها راههاي واضحش است، در اين واضحات فكر كنيد تا راههاي دقيقش را بدست بياريد. چراغي را در شيشه‏اي بگذاري و ساكن باشد، تمام اطراف آن چراغ رياح عاصفه باشند كه خود چراغ ساكن باشد، آن بادها داخل محالات است نور چراغ را حركتش بدهد. مي‏خواهم عرض كنم اين وضع خلقت است و وضع صانع، و غير از اين وضع محال است. فعل هر فاعلي صادر از خودش بايد باشد، به انتظار اينكه كسي ديگر كاري مي‏كند و چيزي به ما مي‏دهد، نمي‏شود به اين انتظار نشست. وقتي هم كسي بخواهد به تو چيزي بدهد، تو بگير. اين كار را بكن تا داشته باشي، بكن تا داشته باشي، نكني نداري.

دقّت كنيد كه يكي از شعب و شؤن اين مطلب سرّ شرايع است كه چرا خدا اين شرايع را قرار داده. يكي از شؤن و شعبش هم علم جبر و تفويض است كه به اين معلوم مي‏شود نه جبر است نه تفويض.

باري، پس نور چراغ صادر از چراغ است، بدئش از آنجا است و عودش بسوي آنجا است و مكرّر هي چنه زده‏ام و عرض كرده‏ام ولو عنوان نكرده‏ام و سررشته را نگفته‏ام اما حالا كه مي‏گويم عنوانش است. ملتفت باشيد مي‏خواهم بگويم نوري كه از چراغ صادر مي‏شود يك جاييش روشن‏تر نيست، يك جاييش تاريك‏تر. و اين در بادي نظر گول مي‏زند و آدم خيال مي‏كند نور، هرچه اقرب است به منير انور است، هرچه دور مي‏شود از منير نور كمتر مي‏شود. اين راست است لكن آني كه من عرض مي‏كنم اين مطلب نيست. شما بدانيد آن مطلب از وسط حكمت گفته شده نه از سر حكمت. نور صادر از چراغ اصلش راه نمي‏افتد برود در اطاق پهن شود. ايني كه پهن شده در هوا، اين هواست. اين هوا پيش از روشن شدن چراغ هم سرجاش بود، اين هواي روشن از توي شكم چراغ بيرون نيامده، وقتي هم تاريك شد هواي تاريك از جايي نيامده. خود هوائيّت هوا نه نوراني است نه ظلماني است، اگر چراغ روشن مي‏كني هوا روشن مي‏شود، چراغ را خاموش مي‏كني هوا تاريك مي‏شود. پس نور وقتي از پيش منير صادر مي‏شود، برود تا آن آخر اطاق از آن راه هم سايه ديوار آمده تا پيش چراغ، از اين راه هم نور چراغ رفته تا پيش ديوار. پس اين نور منبث در فضا كه نزديكي و دوري دارد، مردم راهش را بدست نياورده‏اند. نور اقرب به چراغي ندارد و ابعد از چراغي ندارد، همه‏اش صادر از چراغ است ديگر دور نمي‏شود از سراج. اگر از سراج دور شد فاني مي‏شود، باقي نمي‏ماند. پس نور صادر از سراج، سراج توش است. يكپاره ترائيات مردم است كه آنها كه براشان حاصل شده درش فكر نكرده‏اند، داخل امور بديهيّه‏شان شده و قاعده كرده‏اند و همين قاعده‏شان داخل مجهولات است و نمي‏دانند كه نمي‏دانند.

خلاصه، پس نور از شكم چراغ بيرون نمي‏آيد كه بيايد به هوا بچسبد، تا بيرون بيايد و منفصل از چراغ شود فاني مي‏شود. فاني كه شد چگونه هوا را روشن مي‏كند؟ پس نور مفارقت از منير ممكن نيست بكند و اينها هيچ گفته نشده، حتي اشاره به تفصيل اينها نشده، همين‏طور مانده. ببينيد آيا معقول است قائمي بايستد و قيامش از او منفصل بشود؟ و خود قائم ايستاده نباشد و قيامش آنجا بدني معطّل باشد؟ معقول نيست. ان‏شاءاللّه جاهاي پوست‏كندة واضح را دست بگيريد تا ترائيات گولتان نزند. پس قيام صادر مي‏شود از زيد، اما مي‏شود قيام صادر شود از زيد و برود به هوا بچسبد و آنوقت زيدش نشسته باشد؟ آيا معقول است چنين چيزي؟ دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه اگر دقت نمي‏كنيد نور چراغ و دور و نزديكش گولتان مي‏زند. پس فاعل هميشه در فعل خودش است، فعل هميشه متّصل به فاعل است. فعل هرگز منفصل از فاعل نمي‏شود. اگر چنين است مخلوط نمي‏شود با جايي، ممزوج با جايي نمي‏شود، داخل محالات است بشود و ممتنع است بشود. عرض مي‏كنم اين را اگر بفهميدش ان‏شاءاللّه حاقّ اينكه خدا متغيّر نيست ميفهميد و درست هم مي‏گوييد اما اين اسمش اسلام است، اين تسليم است و راست هم مي‏گوييد و به همين هم مسلمانيد. لكن مي‏گويي چيزي را كه قلبت خبر ندارد از آن و هنوز ايمان نشده و من مي‏خواهم ان‏شاءااللّه حاقّش دستت بيايد كه ايمان بشود در قلب. فعل صادر از فاعل، به غير نمي‏شود تعلّق بگيرد و آنجا مخلوط و ممزوج با غير بشود. مثل اينكه شما بصيريد، اين بصر شما نمي‏شود به غير تعلّق بگيرد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه پس چطور مي‏بينيد، عرض مي‏كنم ديدن فعل شما است. شما مي‏بينيد، به غير از شما هيچ‏كس نديده از چشم شما، هيچ جنّي، هيچ ملَكي نمي‏تواند از چشم شما ببيند. ديدن شما بدئش از شما است، عودش بسوي شما است. هرجا را مي‏بيني خودت ديده‏اي، هيچ‏كس شريك شما نمي‏شود. آيا مي‏شود تو ببيني آنوقت ديدن شما مخلوط بشود با ديدن غيري و ديدن شما كم بشود؟ و همچنين شنيدن شما صادر از شما است، كسي ديگر هم دارد مي‏شنود اينها مخلوط و ممزوج نمي‏شوند. هركه گوشش صحيح است صحيح است، هركه گوشش سنگين است سنگين است. سنگيني گوش غير با صحيحي گوش غير مخلوط و ممزوج نمي‏شود و به اين، علاج نمي‏شود؛ آدم خودش بايد بشنود. پس غافل نباشيد، فعل معقول نيست مخلوط و ممزوج شود به فعل فاعلي ديگر، نمي‏شود بچسبد به فاعلي ديگر و داخل محالات است بچسبد. و اينها را نه مردم دربندش بوده‏اند نه شما به اين دقّتي كه من مي‏گويم دربندش هستيد كه ياد بگيريد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس فعل چطور مي‏شود از فاعل منفصل شود برود به چيزي ديگر تعلّق بگيرد؟! پس قيام زيد از زيد كنده نمي‏شود كه منفصل شود. اين است كه توي قيام زيد خود زيد است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين چيزي است كه مشايخ گفته‏اند و واللّه اين مردم خواب نديده‏اند كه شيخ مرحوم چه گفته. البته زيد در جايي كه ايستاده، زيد بهتر ايستاده يا ايستاده؟ زيد نبود، اصلش اين ايستاده را خدا خلق نمي‏كرد. محال است خدا ايستادة زيد را خلق كند و زيد را خلق نكرده باشد و داخل محالات است كه خلق بكند. و اين زيدِ ايستاده، صفت زيد است، زيد بايد باشد و بايستد تا اين صفت زيد پيدا شود. حالا اين ايستاده منفصل شود از زيد و عمرو غصبش كند، آيا اين مي‏شود؟ آيا هيچ شيطاني مي‏تواند پس بگيرد به كسي ديگر بدهد؟ محال است، ممتنع است. پس فعل هيچ فاعلي را هيچ غاصبي نمي‏تواند غصب كند. اين لفظش است كه مي‏گويم، «هيچ غاصبي نمي‏تواند غصب كند» معنيش اين است كه هيچ تغيير نمي‏تواند بدهد او را، هرطوري از فاعل صادر شده همان‏طور است. ديگر غافل نباشيد خيلي چيزها هست كه مي‏ترسم بروم پوستش را بكنم، دل نمي‏دهي ياد نمي‏گيري. ياد كه نگرفتي شبهات زياد مي‏شود.

پس ملتفت باشيد بدانيد واللّه اصلاح فعل غير را نمي‏كنند و اين است كه مي‏ترسم. فعل من ناقص است، نمي‏آيند تمامش كنند. آنجاهايي كه شنيده‏اي كه فعل غير را اصلاح مي‏كنند، كفّاره مي‏دهند، همة آنها راست است و منافات با اين حرفي كه من حالا مي‏زنم ندارد و اگر نور را بخواهند اصلاح كنند، چراغ را سرش را مي‏چينند، يا روغنش را زيادتر مي‏كنند، يا كمتر مي‏كنند نه كه بيايند اين هوا را صافش كنند كه نور چراغ زياد شود. پس ان‏شاءاللّه دقّت كنيد فعل هر فاعلي بدئش از آن فاعل است، عودش به سوي آن فاعل است، هيچ مخلوط و ممزوج با فعل غيري ممكن نيست بشود، داخل محالات است بشود. و عالم امكان همين وضعش است كه خدا كرده من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرّة شرّاً يره ديگر كار بد ما را به شما بدهند، نمي‏دهند. بد شما را به ما بدهند، نمي‏دهند. مي‏گويند مي‏خواستي نكني تا نداشته باشي. ديگر بخواهند نگيرند، نمي‏گيرند. التماس بايد كرد كه مرا موفّق كن كه كار بد نكنم، يا اگر كردم موفّق كن شرمنده باشم، توبه كنم، پشيمان باشم، استغفار كنم.

خلاصه، پس اختلافات همه با غير است مع‏ذلك فعلش مخلوط با جايي نمي‏شود. ديگر دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و اين عنواني كه امروز كردم، عنوان تازه است و سررشته است و ابتداي سخن است. ديگر خدا بخواهد بعد از اين تفصيل بدهم مي‏دهم، نخواهد هم هيچ، خدا نخواسته. پس فعل من، يعني ديدن من، صادر از من است. ببينيد آيا هيچ‏كس به غير از من مي‏تواند در ديدن من كم كند يا زياد كند؟ چشم من خوب مي‏بيند خوب مي‏بيند، كسي نمي‏تواند كاري كند خوب نبيند. بد مي‏بيند، كسي نمي‏تواند ديدنش را زياد كند. شنيدن من صادر از من است، زياد است زياد است، كم است كم است، كسي چيزي نمي‏تواند زياد كند يا كم كند. حركت من فعل من است، مي‏خواهم تند مي‏روم مي‏خواهم كند مي‏روم، غيري نمي‏تواند فعل مرا ببرد جايي ديگر مگر خودم را بردارد ببرد، خود فاعل را بردارد ببرد. پس حركت صادر از مرا كسي نمي‏تواند كم كند يا زياد كند. و گم نكنيد مطالب را، اين مردم زود مي‏لغزند. مي‏بينيد كه ما مي‏توانيم كسي را برداريم ببريم، خودش را برداشته برده لكن حركت صادره از متحرّك را، همان فاعل بايد بكند، غير نمي‏تواند بكند. سكون صادر از ساكن را غير نمي‏تواند بكند. پس فعل را دقّت كنيد، مسامحه نكنيد، فعل هيچ فاعلي مخلوط و ممزوج با فعل فاعلي ديگر نمي‏شود و محال است بشود. اين است كه عمل هيچ‏كس را خدا به هيچ‏كس ديگر نمي‏دهد. اگر مسامحه نمي‏كني مي‏داني اين را بخواهند بدزدند ببرند فرضاً بي‏حساب باشد، نمي‏توانند و اگر اينها را ياد بگيري آنوقت مي‏فهمي كه انّ اللّه سريع الحساب يعني چه. خدا حيف و ميل در حساب نمي‏كند، عصبيّت از كسي نمي‏كشد. خدا عدل است، هيچ حيف و ميل در كارش نيست. خدا مال كسي ديگر را به كسي ديگر چرا بدهد؟ فعل هركسي مال خودش است، كسي ديگر نمي‏تواند ببرد. پس چون چنين است مطلب، حالا سعي كنيد سررشته به دستتان بيايد. حالا كه چنين شد؛ فعل صانع، قدرتي كه از خدا صادر شده، علمي كه از خدا صادر شده و خدا است عالم به آن علم، قادر به آن قدرت، فعل خدا مخلوط با فعل مردم نمي‏شود. پس اين تازگي هم نداشت، كانّه همان‏جوري كه قرارداد خدا است در همه‏جا، اينجا هم همين‏طور است. پس هيچ چيز مخلوط و ممزوج با فعل صانع نمي‏شود بشود، داخل محالات است كه بشود. اين است كه هيچ تغييري در قدرت او بهم نمي‏رسد، هيچ تغييري در علم او بهم نمي‏رسد و هكذا. آن حاقّ مطلب اين است كه آنچه صادر شده از صانع، به جز يك فعل هيچ بيش نيست و يك اسم مكنون مخزون عنداللّه است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه الفاظش را مغرور نشويد كه همه‏كس هم مي‏داند كه خدا اسم مكنون مخزون دارد. نه، هيچ‏كس نمي‏داند. لفظش مبذول شده، توي كتابها هم هست و همه مي‏خوانند اما هيچ معني ندارد. چاري چيرياري پيلي پندولي، منتر را مي‏خوانند و معني از آن نمي‏فهمند. شما ملتفت باشيد اين منتر نيست كه از براي خدا اسم مكنون مخزوني هست. پس اسم صادر از صانع همان يك اسم است و آن يك اسم، البته مكنون و مخزون است و واجب است مكنون و مخزون باشد، محال است به غير تعلّق بگيرد و اين اسم يك اسم است و محيط است بر تمام اسماء و تمام اسماء زيرپاي اين اسم افتاده‏اند و اين اسم صفتي است براي موصوف، و مسمّاي به اين اسم خدا است و باز ذات خدا بيرون است از اين اسم و مسمّي. چراكه هر چيزي را كه تعبير بياري كه واقعيّت داشته باشد از شخصي، اين معبّر به اسم او مي‏شود، او را مي‏نماياند. پس مسمّي هم اسم است، موصوف هم اسم است. مي‏فهميد ان‏شاءاللّه. يكي اسم مفعول اسمش باشد اسم او است، يكي اسم فاعل اسمش باشد اسم او است. پس مسمّي هم اسم او است. پس زيد مسمّي است، اسمش چه چيز است؟ زيد. پس زيد معني آن مسمّي است. آن تحقّق در خارج، مسمّي است. زيد اسم مسمّي است، مسمّي خودش هم اسم است براي زيد. ذات زيد چطور است؟ خودش خودش است، احتياج ندارد خودش از خودش دعوت كند. اسم همه‏جا براي اين است كه غيري او را بخواند، دعوت كند كه اي فلان كسي كه حركت مي‏كني، چه كن. اي آن كسي كه ساكني، چه كن. اي آن كسي كه اينجا هستي. به هرجور كه تعبير بياري، مي‏شود اسم آن شخص؛ و آن شخص اگر در اسم خودش هست، آن شخص را صدا زده‏اي و اگر در اسم خودش نيست اسمي كه صدا زده‏اي، مغرور شده‏اي، او را صدا نزده‏اي، كسي ديگر را صدا زده‏اي. و مكرر اشاره كرده‏ام و عرض كرده‏ام كه اسمائي كه راست است، خودت مي‏فهمي كه راست است و حرف راست اين است كه سفيد سفيد است، سياه سياه است، شب شب است، روز روز است، نور نور است، ظلمت ظلمت است. اين حرف راست، ديگر حالا ما بياييم خودمان داخل علما شويم و خدا نكند كه ما داخل اين‏جور علما شويم، نعوذباللّه و بگوييم لامشاحّة في الاصطلاح. پس ما اصطلاح كرده‏ايم شيرين را ترش بگوييم، ترش را شيرين بگوييم، اين اصطلاح ما است. و لامشاحّة في الاصطلاح، اصطلاح كرده‏ايم نور را ظلمت بگوييم ظلمت را نور بگوييم. خير، نور نور است ظلمت ظلمت، شيرين شيرين است ترش ترش است. ديگر من اصطلاح كرده‏ام حسن را قبيح بگويم قبيح را حسن بگويم، حق را باطل بگويم باطل را حق بگويم، آنوقت بگويم من باطل را مي‏پرستم، مقصودم حق است، خير مأذون نيستي حق را باطل بگويي باطل را حق بگويي. ديگر من اصطلاح كرده‏ام حلال را حرام بگويم حرام را حلال بگويم، مگر ملك خدا به دست تو است؟ خير، ملك به دست تو نيست، صانع اسماء را توقيفي قرار داده يك خورده بخواهي زير و بالا كني الحاد است. پس اصطلاح را بينداز دور، اصطلاح همان اصطلاح خدا است. اصطلاح خدا اين است كه گرم گرم است سرد سرد است، تاريكي تاريكي است روشنايي روشنايي است، حق حق است باطل باطل است، حلال حلال است حرام حرام است، نجس نجس است پاك پاك است. ديگر ما اصطلاح كرده‏ايم نماز را زنا اسم مي‏گذاريم زنا را نماز اسم بگذاريم، بگوييم در شب مشغول نماز بوديم و مرادمان اين است كه مشغول زنا بوديم، خير. شما گُه خوردي همچو اصطلاح كردي، اين كفر است، اين استهزاي به خدا است. وقتي اصطلاح مي‏كني كه مي‏خواهي الحادي بكني. اصطلاح خدا اين وضعي است كه دارد، گرم گرم است سرد سرد است، خوب خوب است بد بد است، حق حق است باطل باطل است، دروغ دروغ است راست راست و هكذا. حالا اين اصطلاحات را داشته باشيد، خدا هيچ عاجز نيست، اسم عاجزي را بگذاري قادر، دروغ است. خداست عالم بكلّ شي‏ء، ديگر حالا اصطلاح كرديم جاهلي را عالم اسم بگذاريم، عمامه هم سرش بگذاريم، عبا هم دوشش بدهيم، اين دروغ است. بازي عجيب غريبي است شيطان درآورده و دارد خرس را مي‏رقصاند. مي‏بيني آخوند و مجتهد و حكيم و عالم و عارف عمامه هم دارد، آخرش كه معلوم مي‏شود خرس است حكيم شده. خدا روزي كند ملكي را كه برويم آنجا تماشا كنيم اينجا را ببينيم تمام اين ملك قمارخانه است، شاهش شاه‏بازي درآورده، آخوندش آخوندبازي درآورده و تمامش قمارخانه است. اينها برچيده كه شد جانمان، مالمان ايمن مي‏شود. ديگر اهل قمارخانه نمي‏بينيم تمام حق و باطلشان باطل است، اصلش تعمير قمارخانه نبايد كرد.

خلاصه، برويم بر سر مطلب. پس ديگر فراموش نكنيد، پس فعل صادر است از فاعل و فاعل بايد توش باشد. اين مخلوط و ممزوج با جايي نمي‏شود، خدا نمي‏گذارد مخلوط شود، حتم كرده فعل به فاعل بسته باشد. جميع شياطين، جميع ملائكه، جميع اهل حيله جمع شوند فعل كسي را از كسي بگيرند، زورشان نمي‏رسد فعل را از فاعل بگيرند به جايي ديگر بچسبانند. پس اين ايمانهايي كه مي‏گويند دعاي عديله بخوانيم براش كه ايمانش را شيطان نبرد، شما بدانيد ايماني را كه شيطان بردارد ببرد، همچو ايماني از اوّل هم نبوده. چيزي كه آن محيل مي‏تواند ببرد، اگر بخواهد بگويد كه من ايماني نبردم، كفر بود كه بردم، راست گفته. ايمان را شيطان نمي‏تواند ببرد، حافظ ايمان خدا است اين است كه مي‏فرمايد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه آن جعلّقي كه مي‏گويد من هرجايي خرابي مي‏كنم، تمام را اغوا مي‏كنم، خودش مي‏گويد الاّ عبادك منهم المخلصين و واللّه مصالحه دارد به آنها چراكه سگ اين نيست كه بتواند كاري بكند به آنها. هرجايي اهل حق پيدا شدند، دمش را برمي‏دارد مي‏رود پي كار خودش. بناي دليل و برهان كه شد مي‏بيني گوشش را مي‏گيرد و مي‏رود، ديگر آنجا بند نمي‏شود كه بتواند شيطنت خود را مخلوط و ممزوج با كلمات اهل حق كند.

باري، پس فعل صادر از فاعل بدئش از فاعل است، عودش به سوي فاعل است، داخل محالات است غيري كسر سورت او را بكند، يا او را شديد كند يا ضعيف كند مگر همين چيزهايي كه ترائي مي‏كند كه خيلي چيزها كسر سورت خيلي چيزها را مي‏كند. اين به جهت اين است كه خود آن فاعل را مخلوط و ممزوج كه مي‏كنند، فعلش هم مخلوط و ممزوج مي‏شود. نور چراغ را مي‏شود حركت داد، چرا كه خود چراغ را برمي‏داري مي‏بري، نورش هم مي‏آيد. زيد را به زور مي‏دواني، او را مي‏بري، مي‏دود، دويدنش هم پيدا مي‏شود. اما فعل زيد را نمي‏تواني جاري كني، يا صادر كني از خودت، يا به زور يا به التماس كه بياييم زور بزنيم از چشم خودمان ديدن زيد را ببينيم، نمي‏شود. يا خير، التماس كنيم كه ديدن زيد را ببينيم، نمي‏شود. يا خير، به التماس كم نمي‏شود كرد، او هم دلش بخواهد كه واگذارد، ترحّم كند، باز نمي‏شود واگذارد. اين است كه لا جبر و لا تفويض اين است كه پستاي خدايي هرج و مرج نيست، سرّ حكمتش به دستت بيايد يعني هيچ عنان اختيار افعال را به دست غير فواعل نداده. حالا كه چنين است، همه مختارند. مي‏خواهي بكني، بكن. همين‏كه كردي داري، نمي‏كني و نمي‏خواهي بكني، نداري.

خلاصه، آنچه سررشته است اين است فعل صادر از فاعل است و ممكن نيست مخلوط و ممزوج با چيزي ديگر بشود. پس قدرت او با عجز خلق مخلوط نمي‏شود كه اينجا چيزي پيدا شود كه يك‏خورده‏اش قدرت باشد يك‏خورده‏اش عجز باشد. علم او هيچ مخلوط نمي‏شود با يك‏خورده جهل كه اينجا چيزي پيدا شود كه يك‏خورده‏اش علم باشد يك‏خورده‏اش جهل باشد و اهل الحاد خلط و لطخ مي‏كنند آنها را كه علم از پيش خدا آمده تا پيش ما، جهل ما هم از پيش ما رفته تا پيش خدا. حالا آنچه مي‏دانيم از خدا است، آنچه هم نمي‏دانيم از خودمان است، شكسته نفسي خودمان است. شما ملتفت باشيد اين شكسته نفسي بجز الحاد و حيله هيچ نيست. بدانيد علم صانع هيچ مخلوط با جهل نمي‏شود، داخل محالات است شود. قدرت خدا هيچ مخلوط و ممزوج با عجز نمي‏شود، جلو كار صانع را هيچ مخلوقي نمي‏تواند بگيرد لا مانع لحكمه لا رادّ لقضائه غير، فعلِ غير را نمي‏تواند جلو بگيرد اينجاها چه جاي آن صانعي كه جميع خلق بي‏آنكه او آنها را قادر كند عاجزند و جميعاً به اِقداراللّه قادر مي‏شوند اگر بشوند. پس تمامشان عجز است، تمامشان جهل است، مقابل با فعل صانع نمي‏توانند بايستند. پس چون فعل است فعل صادر هيچ اختلافي درش نيست و آن اسم مكنون مخزون خدا است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

 

مقابله شد با س177 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

(چهارشنبه 21 ربيع‏المولود 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «ثمّ اذا نظرت الي جزئيّات الصفات و شعبها و شـٔنها و نسبها و قراناتها و خواصّها تجدها كلّها اشعة و انواراً للصفات الكليّة و فعليّات لمافيها بالقوة و تفاصيل لمافيها علي الجملة و تلك الصفات الجزئيّة التي هي فعليّات تلك الصفات الكلّية و وجوداتها و شهوداتها و شـٔنها و اطوارها و شخصيّاتها و مكمّلاتها و متمّماتها كلّها فائضه من تلك الكليّات ظاهرةً منها خارجةً عنها كما تخرج الشخصيّات من موادها الي الفعليّة الخارجيّة و تقوم بها و هو قول اميرالمؤمنين7 في خطبة منه بدئنا و اليه نعود الاّ انّ الدهر فينا قسمت حدوده و لنا اخذت عهوده و الينا برزت شهوده فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق و القيام و القعود و الأكل و الشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف»

صفات خدايي و صفات هر فاعلي بر دوقسم است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و خوب فكر كنيد مثل اينكه در جسم نگاه مي‏كنيد، ان‏شاءاللّه فكر كنيد، طولش غير عرضش است عرضش غير از عمقش است و همچنين رنگش غير از طول و عرض و عمقش است. واقعاً مي‏بيني دخلي به هم ندارند و اين‏جور تغايري كه هست در صفات در عالم خلق، اين‏جور تغايرات را بخواهي ببري در صفات خدا، بجز قياس‏كردن هيچ نيست، بجز قياس كردن هيچ نيست بجز قياس‏كردن صانع كلّ به خلق ديگر هيچ توش نيست. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس از براي هر مركّبي، از براي هر شي‏ء مركّب، صفات عديده است. معجوني كه از ده دوا درست شود، ده طعم توش است. نهايت مخلوط و ممزوج شده و همچنين جسمي كه مركّب است، هر صفتي كه دارد، هر صورتش غير صورتي ديگر دارد، دخلي به هم ندارند و متعدّد هستند. و همچنين در خودتان نگاه كنيد چون مركّب هستيد پس بسا يك‏چيزي را از زبان عقل مي‏گوييد، چيزي را از زبان نفس مي‏گوييد، بسا چيزي را از زبان خيال مي‏گوييد، بسا چيزي را از زبان حيات مي‏گوييد، بسا چيزي را از زبان جذب و دفع و هضم و امساك از زبان نبات مي‏گوييد، بسا از زبان جماد مي‏گوييد، همة اينها هم درست است نهايت موقع‏هاش مختلف است و شي‏ء مركّب البته صفاتش متعدّد خواهد بود و شي‏ء مركّب به‏قدري كه اجزاش زياد است خواصّش هم زياد است، اسمهاش هم زياد. ديگر درست دقّت كنيد با ادراك، با شعور. حالا پيش خدا هم آيا همين‏جور است؟ آيا واقعاً خدا مركّب است؟ يك‏جاييش قدرت اسمش است، يك‏جايي علم، يك‏جايي حكمت؟ يا خير اين‏جور نيست؟ به اندك فكري به دستتان مي‏آيد. پس صانع آن كسي است كه كسي نساخته او را و اجزا ندارد و هيچ تركيب در او راهبر نيست. و اين لغت غير از لغت حكما است و بدانيد كه كسي كه سررشته به دستش نيست زود مي‏رود پيش آنها و اين لغت لغت پير و پيغمبر و خدا و رسول است، دخلي به لغت ساير حكما ندارد. ساير حكما هم هيچ از پير و پيغمبر و خدا خبر نداشته‏اند، هرچه گفته‏اند براي خودشان گفته‏اند.

پس خدا است كه هيچ تركيبي در او نيست و او تركيب كرده جميع اشيا را، هرچه ساخته مركّب ساخته و چيزي كه مركّب نباشد نساخته انّ اللّه سبحانه لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته للّذي اراد من الدلالة عليه پس نساخته خدا يك‏شيئي را كه مركّب نباشد، فرد قائم باشد به ذات. چرا كه فرد نيست، مخصوص او است فرد وحده لاشريك له. پس چنين خداي فردي كه هيچ تركيب در او نيست، صفات عديده داشته باشد، معقول نيست. اين است كه مي‏فرمايد و ما امرنا الاّ واحدة باز اينهاش محلّ حرف نيست، درست دقّت كنيد سررشته از دست نرود. باوجودي كه سرنزده از صانع مگر يك‏امر، هركه هركاري كرده، هرچه هرجا شده به تقدير او و به مشيّت او است. پس باوجودي كه از او سرنزده مگر يك‏امر و ما امرنا الاّ واحدة اين امر به كلّش قدرت است، به كلّش علم است، به كلّش حكمت است، به كلّش عفو است، به كلّش انتقام است. اما حالا ديگر اين را فهميدن قدري مشكل است دقّت كنيد و از آن بابي هم كه عرض كردم كه اين صانع نه فعلش متأثّر مي‏شود از مخلوقات، يعني خدا نه خودش گرم مي‏شود از آتش نه مشيّتش، مشيّت او آتش مي‏سازد و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه كسي كه آب را مي‏سازد احتياجي به آب ندارد كه آب بخورد يا تر شود، كسي كه آتش را مي‏سازد هيچ احتياجي به آتش ندارد كه گرم شود، كسي كه روشني را مي‏سازد هيچ احتياجي به روشني ندارد كه او را روشن كند يا من الظلمة عنده ضياء باز اينها را قطاركردن و شواهد زياد آوردن، باز سررشته به دست نمي‏آيد. شما چرت نزنيد كه سررشته به دست بيايد، اگر سررشته آمد اين الفاظ را معنيش را مي‏فهميد و اگر چرت آمد اينها را قياس مي‏كنيد به خلق. پس خداوند عالم بسيط است، يعني هيچ تركيب در او نباشد. اين است كه هيچ خلقي مثل او نيست. خلق ممتنع است به صورت خدا درآيند و خدا ممتنع است به صورت خلق درآيد و اين را عقل مي‏فهمد. به جهتي كه مي‏بينيد آنچه هست هي مي‏سازند و خود او ساخته نمي‏شود؛ اندك شعوري مي‏خواهد. انسان آيا خودش خودش را ساخته؟ نه، خودش خودش را نساخته بلكه حالا كه ساخته‏اندش بخواهد نميرد، بزرگ شود، چاق شود، ناخوش شود، نمي‏تواند. تمام اينها توي چنگ صانع است مي‏خواهد چاق مي‏كند مي‏خواهد لاغرش مي‏كند، مي‏خواهد مي‏ميراندش مي‏خواهد زنده‏اش مي‏كند. اينها چيزي نيست كه بگوييد نمي‏فهميم. پس آن صانع قادر است كه اين كارها را مي‏كند، قدرتش هم غير از علمش نيست. به كلّش قدرتِ عين علم است، به كلّش علمِ عين قدرت است و هيچ جهات عديده در صانع نيست مع‏ذلك علم صفتي ديگر است قدرت صفتي ديگر است. ملاحظاتش را بكنيد آن‏وقت آسان است.

ملتفت باشيد، مثَلي است كه تقريب مي‏كند ذهن را، آن‏وقت مي‏خواهيد تصوّرش كنيد. زيد اگر نوشت الفي را، كاتب اگر نوشت الفي را، نه مادّة الف صبغ داده فعل كاتب را كه فعل كاتب يك‏خورده مداد شود، نه صورت الف صبغ داده فعل كاتب را كه دراز شود. پس فعل كاتب هيچ به نوشتن الف متغيّر نمي‏شود از آن قدرتي كه دارد كاتب و به آن حالت خودش هست وقتي هم مي‏خواهد باء بنويسد، باء مي‏نويسد. باز باء هم او را هيچ متغيّر نمي‏كند نه رنگش را نه شكلش را ولو اينكه كاتب وقتي مي‏خواهد الف بنويسد، دستش را از اَمام بايد به وراء بياورد. و وقتي مي‏خواهد باء بنويسد، دست را از يمين به يسار ببرد. اين‏جور حركت دخلي به آن قدرت ندارد. پس درست ملتفت باشيد، درست دقت كنيد اگر از اين راه پي مي‏بريد راه مسأله به دستتان مي‏آيد. فعل يك فعل است صادر از فاعل است نسبت به يكي دور است به جهتي كه آنها خارج از فاعل ايستاده‏اند. اين كه نزديك است زودتر امر به او مي‏رسد آن كه دور است ديرتر امر به او مي‏رسد. يك فعل است بر يكي وارد مي‏شود اسمش مي‏شود نصرت كرده. وقتي ناصر شد طبع آن شخص تغيير نمي‏كند، آن شخص همان شخصي است كه بود لكن تا نصرت نكرده بود ناصر اسمش نبود. حالا كه نصرت كرد ناصر اسمش شد اما چيزي بر او افزود؟ آيا تغيير كرد؟ پس ذاتيّت و حقيقت شخص، خود آن شخص است، هر حالتي آن‏وقت داشت حالا هم دارد. تا نصرت نكرده ناصر اسمش نيست، لكن يقدر علي النصر. و همچنين تا نداده است معطي اسمش نيست، وقتي هم مي‏دهد هيچ تغيير نمي‏كند. چيزي برمي‏دارد و به كسي مي‏دهد، خودش تغيير نمي‏كند. وقتي كه منع مي‏كند، آن‏وقت اسمش مانع مي‏شود. وقتي منع كرد خودش متغيّر نمي‏شود لكن منع كه مي‏كند يعني كسي چيزي از او مي‏خواهد نمي‏دهد، باز چيزي از او مي‏خواهند را فكر كنيد بادقّت و شعور هرچه تمامتر. هركه چيزي از هركه مي‏خواهد، گندم مي‏خواهد، گندم آن است كه در انبارش ريخته، خودش را نبايد بدهد. پيش غني بروي سؤال كني، غني معنيش اين است كه گندمش در انبار باشد، پولش در مِجري باشد. پس آنچه مي‏دهد شخص معطي از ملكش مي‏دهد نهايت آنهايي را هم كه مي‏دهد مملوكاتش‏اند، غلامش‏اند، كنيزش‏اند، حيوانش‏اند. غلام مي‏آيد پيش آقا كه اسب كاه ندارد، غلام مال آقا است اسب هم مال آقا است، كاه هم مال آقا، كاهدان هم مال آقا. آقا مي‏گويد برو از كاهدان كاه بردار بده به اسب. ديگر اسب، علم به كارش نمي‏آيد. حاجات خلقي همه‏اش همين‏طورها است و شما گرم نشويد مثل مردم كه واللّه از آتش جهنّم گرم شده‏اند كه ما خودمان عين خود اوييم. فكر كن ببين تو نبودي و موجود شدي، اگر اين خدا است پس جايز است خدا نباشد، يك‏وقتي موجودش كنند. اگر تو خود اويي، پس چرا مي‏ميري؟ سعي كن نميري. چرا ناخوش كه مي‏شوي بي‏اختيار تو هرچه پول داري مي‏دهي؟ هرچه زور داشته باشي مي‏زني كه نميري؟ جميع ملائكه كمك باشند كه كاري كنند كه تو نميري، نمي‏شود. جميع مملكت مال تو باشد وقتي بخواهد ببرد، مي‏برد. سلطان مي‏رود و مملكت اينجا مي‏ماند براي ديگري. پس خلق محتاج به خدا هستند. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، دقّت كنيد ان‏شاءاللّه خلق محتاجند خدا گندمشان بدهد، گندم خدا نيست. نانشان بدهد، نان خدا نيست. آبشان بدهد، آب خدا نيست. اينها چه چيز است؟ مملكت خدا. خلق كرده و تو را محتاج به آنها قرار داده، هيچ جا تو محتاج نيستي كه خدا يك‏تكة تو بشود. ملتفت باشيد، دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس هيچ مخلوقي به هيچ‏وجه معقول نيست محتاج به ذات خدا باشد و اگر محتاجند جمله خلق سر تا پاشان، در همة حالاتشان محتاجند به خدا، آبشان بدهد، نانشان بدهد، صحّتشان بدهد، اينها هيچ‏كدام خدا نيستند. پس ديگر فراموش نكنيد، دقّت كنيد، پس محتاج است معجون به طبيبي كه آن طبيب بداند دواهاي مفرد را بشناسد، دارچيني و زنجبيل و فلفل و فلان و فلان. اگر چنين طبيبي نباشد كه بشناسد دواها را، معجوني نيست و معجون محتاج است به اجزاي خودش. معجون از ده‏جزء به همة ده‏جزء محتاج است و اين دو احتياج گول زده جمع كثيري را. پس يك‏دفعه معجون محتاج است به اجزاي خودش، راست است. هر جزئيش ركني از اركان خودش است و محتاج است به آنها تا معجون درست شود. باز تمام اين معجون محتاج است به شخص عالمي كه مزاج دواها را بداند كه چطور است، محتاج به طبيب هم هست. اما هيچ طبيب نبايد خون خود را مخلوط با معجون كند، نبايد علم خود را مخلوط به معجون كند. علم انسان مخلوط نمي‏شود به جسم، قدرت مخلوط با جسم نمي‏شود. به يك لفظي ديگر همين عبارات را كه عرض مي‏كنم و مي‏فهميد، علم انسان نمي‏شود مخلوط با معجون شود. اگر مخلوط شود و بشود كه مخلوط شود، چرا معجون زنده نمي‏شود؟ پس درست دقّت كنيد ان‏شاءاللّه به لفظي ديگر بسا حكيمي بگويد علم آن شخص طبيب پيدا است از اين معجون كه چقدر علم داشته. پس اين دالّ است بر علم او و علم او مخلوط و ممزوج است با ظاهر و باطن اين معجون. و ببينيد مطلب هم چقدر فرق مي‏كند! وقتي به دست جاهل مي‏افتد چه بغرنجي مي‏شود! پس درست دقّت كنيد صانع فعلش يك فعل بيشتر نيست، چرا كه هيچ تركيبي در او نيست كه از يك‏جاييش قدرت سربزند ديگر آنجا علم نداشته باشد از يك‏جاييش علم سربزند، ديگر آنجا قدرت نداشته باشد و هكذا. بلكه يك‏حقيقت است حقيقت الوهيّت هيچ تركيب در اينجا نيست. از اين است كه محال است دو حالت داشته باشد معجون نيست كه هم اثر دارچيني داشته باشد هم اثر زنجبيل. اين دارچيني ساخته و زنجبيل ساخته را طبيب برمي‏دارد داخل هم مي‏كند، هم طعم آن‏را مي‏دهد هم طعم آن‏را. پس از صانع يك‏فعل سرمي‏زند و در ذاتيّت خودش هيچ متغيّر نمي‏شود و تمام تغييرات را او مي‏دهد و هيچ تعدد هم در او نيست. اما وقتي تعلّق به مخلوقات مي‏گيرد، اين تعددات راستي‏راستي هست، هيچ تأويل هم نيست، تغيير هم نيست، راست است و صدق است. چراكه عرض كردم آن شخصي كه مي‏دهد، خودش را نمي‏دهد به كسي، محتاج هم به خود او نيستند، به خود او محتاج نيست. محتاج به گندم است مي‏رود پيش او، او گندمش مي‏دهد. حقيقت الوهيّت را عرض مي‏كنم ملتفت باشيد خلق چه به كارشان مي‏آيد مگر مي‏شود داد به ايشان حتّي فعل غيري را، فعل كسي را به كسي ديگر نمي‏شود داد. ديدن من را من نمي‏توانم بدهم به التماس هم نمي‏توانند ديدن مرا از من پس بگيرند، من خودم هم نه به زور مي‏توانم بدهم به شما نه به التماس، نه جبر مي‏توانم به شما بكنم نه تفويض مي‏توانم بكنم به شما. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس در ذات خدا كه اين حرفها گفته نمي‏شود، فعل خدا از خدا كنده نمي‏شود بچسبد به مخلوقي، معقول نيست. به جهتي كه فعل تا از فاعل كنده شد معدوم است. پس فعل خدا محال است از خدا كنده شود به مخلوقي بچسبد. چون چنين است هميشه به خدا برپا است و محال است به غير بدهد و چون چنين است كه به هيچ‏وجه فعل به كارش نمي‏آيد، اما فعل بايد باشد تا گندم درست كند به حلق اين بريزد، آب درست كند به اين بياشاماند، هوا را گرم كند اين گرم بشود، هوا را سرد كند اين خنك شود.

باري، فكر كنيد. پس ديگر گمش نكنيد. فعل صادر از صانع يكي بيشتر نيست و ما امرنا الاّ واحده كلمح بالبصر هيچ تعدّدي جايز نيست در فعل باشد ولكن وقتي كه مخلوقات نگاه مي‏كنند مي‏بينند نبودند و بود شدند. پس تعبير مي‏آري كه اين فعل قدرت است كه به اينها تعلّق گرفته. وقتي مي‏بيني از روي علم ساخته شده چراكه شخص جاهل نمي‏تواند، به طورهايي كه هي چنه زده‏ام و پوستش را كنده‏ام و شما غافليد و غافل نباشيد اقلاً از عقلتان غافل نباشيد و بدانيد اين حرفها را از جميع آنچه خدا خلق كرده عزيزتر است و پيش شما مي‏بينم به قدر پر كاهي اين حرفها عظم ندارد. اگر گاهي هم علي‏الرسم بخواهيد بياييد به درس، فرضاً اگر جايي صد دينار سراغ داشته باشيد، صددينار مداخل توش باشد براي آن صددينار مداخل درس را موقوف مي‏كنيد و از پي آن مي‏رويد و حالا كه چنين شد وقتي بنا شد خدا خيلي سخت مي‏گيرد و ديگر هيچ چاره‏اش نمي‏شود.

باري، منظور اين است خوب دقّت كنيد منظور اين است كه فعل صانع هيچ متعدّد نيست ولكن اگر اين صانع نداشته باشد علمي را كه انسان را چه‏طور بايد ساخت، و ببين حاليت مي‏كند كه آيا نمي‏بيني نطفة انساني را از انسان نشر مي‏دهيم، در شكم انسان مي‏ريزيم؟ البته از نطفة خر، انسان نمي‏شود ساخت. تخم خربوزه را بايد كشت تا خربوزه سبز شود؛ هرچيزي تخمه‏اي دارد. پس تخمها را اوّل درست مي‏كند به اين نظم، بلكه حالي شما بشود. همين‏كه مي‏خواهد خلقي خلق كند، مي‏خواهد زيد خلق كند مثلاً هنوز زيد را خلق نكرده مي‏داند قدش چطور بايد باشد، قامتش چطور بايد باشد، سرش چطور بايد باشد، پاش چطور بايد باشد، چشمش چطور بايد باشد، گوشش چطور بايد باشد، ابروش چطور بايد باشد، صورتش چطور بايد باشد، بدنش چطور، روحش چطور، ظاهرش چطور، باطنش چطور. آن‏وقت ماده‏اي مي‏گيرد و درست مي‏كند اين را هي مدد مي‏دهد و مي‏كشد آن ماده هم مي‏آيد تا آنجا كه سرش سر زيد مي‏شود، پاش پاي زيد مي‏شود و هكذا. و اين مطلب زود به دستتان مي‏آيد. در كارهاي خودتان خصوص در كارهايي كه شعور مي‏خواهد ساعتي را به دست آهنگري بدهي چطور بايد ساخت، مي‏گويد من چه مي‏دانم؟ يك صنعتي را بده به دست قادري كه علمش را ندارد، مي‏گويد من چه مي‏دانم. ساعت‏ساز اوّل بايد علم داشته باشد كه ساعت چند تا چرخ مي‏خواهد، هر چرخي كجا بايد باشد، يك‏سرمو پيش‏تر نباشد، يك‏سرمو پس‏تر نباشد، آن‏وقت از روي علمش چرخ مي‏سازد و آنجا مي‏گذارد. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي كه نگاه مي‏كني اين ساعتهايي كه سرهم روي هم ريخته صانع و از بس ساعت‏سازي زياد كرده و صنعت زياد بكار برده مردم خر شده‏اند. اين انسان را وقتي مي‏بيني سرش جاي خودش است پاش جاي خودش است، پا بايد صلب باشد سخت باشد كه زود چيزي اثر به او نكند. اتّفاق خاري اگر به آن برود لنگ نشود. لكن چشم همچو نيست، تا خاري به آن رفت ديگر نمي‏بيند، بايد خيلي زحمت كشيد تا آن خار را بيرون آورد. پس وقتي به اين نظم كارش نگاه مي‏كني مي‏فهمي حكيم بوده. حالا آيا حكمتش چيزي است جدا از قدرتش؟ همچو نيست. يك‏چيز است، يك‏جوهر است، به كلّش علم است، به كلّش حكمت است، به كلّش قدرت است، به كلّش معطي است، به كلّش مانع است. كل هم ندارد چرا كه كل، ما لَهُ بعضٌ است همچو نيست. حتّي در همين قدرت خودت فكر كن، اين بعض قدرتت نيست كه به اين الف تعلّق گرفته. اگر بعضش بوده، الف كه مي‏نويسي دوجزء قدرت تو كم مي‏شد و هيچ قدرتت كم نمي‏شود. پس اين حركت بعض قدرت شما هم نيست اما اين حركتهاي متعارفي اين هيأت غير آن هيأت است، اين تكه غير آن تكه است. پس بعض حكمت خدا است كه تو مي‏بيني بعضش را هنوز ندانسته‏اي. پس قدرت صانع عين حكمت او است، حكمت او عين علم او است، كلّشان عين يكديگرند. ديگر سررشته كه به دستتان آمد در اخبار كه رفتي مي‏داني هرجايي چيزي فرمايش كرده‏اند به جهت اين است كه هرجايي كسي سؤالي كرده آن‏جور جواب به او گفته‏اند. آن‏وقت چون خودتان سر كلاف دستتان است همه را سرجاي خود مي‏گذاريد. پس آن خدا قادر بود و مقدوري نبود، عالم بود و معلومي نبود، حكيم بود و حكمتش را بكار نبرده بود اما فلمّاخلق الاشياء وقع القدرة منه علي المقدور و العلم منه علي المعلوم و السمع منه علي المسموع و البصر منه علي المبصر پس خدا معني خالقيّت، معني رازقيّت، معني سميع، معني بصير و هكذا تمام اينها حقيقتش يك‏حقيقت بيشتر نيست. پس سمعش چيزي غير از بصرش نيست. سمع شما غير از بصر شما است لكن اين خدا به كلّش سميع است، به كلّش بصير است ملتفت باشيد لكن پيش از مبصَري، پيش از مسموعي او سميع است فلمّا خلق المسموعات وقع السمع منه علي المسموع، فلمّا خلق المعلومات وقع العلم منه علي المعلوم. معني اين‏جور اخبار را اين‏طورها بفهميد و او در ذات خودش بدون تغيّري هميشه همة كمالات را دارد و هيچ اكتساب كمال نمي‏كند خدا. يك‏خورده فكرتان را بكار ببريد، ببينيد معني استكمال اين است كه كسي چيزي نداشته باشد تحصيل كند، چيزي گرم نباشد آن‏وقت آتش بيايد اين حالتش مي‏بيني تغيير كرد. پس صانع هيچ بر علم او بقدر ارزني زياد نمي‏شود، بر قدرتش بقدر ارزني زياد نمي‏شود. پس چون قابل زياده و نقصان نيست و خدا اصلش قابل نيست، چون چنين است تمام اسماء خواه اسمهاي فعلي باشد خواه اسمهاي اضافه باشد، خواه اسمهاي قدسي باشد تمام اين اسماء كه از پيش او آمده، همه حقيقتش حقيقت واحده است. بله، اين حقيقت واحده وقتي به جايي تعلّق مي‏گيرد چيزي به كسي مي‏دهد، اسمي پيدا مي‏كند. زيد را مي‏سازد اين صُنِع زيدٌ اينجا پيدا مي‏شود اما پيش‏تر آيا خالق زيد بود؟ پيش‏تر قادر بر خلق زيد بود، زيد را خلق نكرده بود. پس ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه رؤس مشيّت را كه مي‏شنويد، ملتفت باشيد رؤس مشيّت يك‏دفعه آن جهات تعلّقات خود مشيّت است كه به اشياء تعلّق مي‏گيرد، آنها متغيّر نمي‏شوند هيچ گرم نمي‏شوند، سرد نمي‏شوند، متكيّف به كيفيّات نمي‏شوند لكن آن هَيئاتي كه روي اينها گذارده آنها متغير مي‏شود، به جهتي كه مطابقه‏اي دارد، به جهتي كه هرفاعلي تا دست خودش را به آن هيأت در نياورد آن مصنوع به آن هيئت درنمي‏آيد. پس اين هيأت شبيه است به آني‏كه مي‏چسبانيمش به آن بالا. پس اين رؤسي كه به خلق تعلّق گرفته، يعني آن هَيئاتي كه از اقتضاءات عالم خلق است و معلّق است، اينها را رؤس مشيّت اسم بگذاري درست است. هر رأسي خاصيّت بخصوصي دارد كه رأسي ديگر نمي‏تواند آن كار را بكند. اين است كه تعبيرات شيخ‏مرحوم مردم را گول مي‏زند و خيلي گول خورده‏اند. مي‏فرمايد رأسي تعلّق مي‏گيرد به خلقت زيد، از اين رأس عمرو خلق نمي‏شود و اصلش صلاحيّت ندارد به عمرو تعلّق بگيرد، مخصوص زيد است. رأسي هم كه تعلّق مي‏گيرد به خلقت عمرو، مخصوص به عمرو است و آن رأس عمرويّت ندارد. يعني آن عمرو نمي‏تواند درست كند، اين زيد نمي‏تواند درست كند. اينها را ملتفت باشيد و دقّت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد. تا يك‏خورده مسامحه شد وحدت وجود مي‏شود كه بله او كمالات عديده دارد، خودش است به اين صورتها درآمده. اين كمالات همه صورتهاي او است، كمالات بايد عديده باشند، اصلش احديّت معنيش اين است كه كمالات باشند. اين هذيانات مي‏شود. پس اين هيأتي كه هيأت حركت (است ظ) حركتي از اَمام به ورا آمده آنرا رأسي از رؤس مشيّت مي‏گيري راست است. معلوم است الف را به همين‏طور مي‏نويسند. وقتي كار زياد زور نمي‏خواهد، قوّت زياد بكار نمي‏برند. كار زور زيادتر مي‏خواهد، قوّت زيادتر بكار مي‏برند. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد در جايي كه آن پهلوان زور زياد مي‏زند نه اين است كه آن‏وقت تغيير كرده و زورش زياد شد و يك‏جايي است كه بچّه را برمي‏دارد ماچش مي‏كند، اينجا اگر زور زياد بزند بچّه‏اش خفه مي‏شود، اينجا ملايمت بكار مي‏برد، اينجا نه اين است كه ضعيف شده باشد. آنجا زور زياد مي‏زند نه اين است كه قوي شده. اين ملايمت را تعمّد كرده، آن شدّت را هم تعمّد كرده لكن او هم ملايم‏كار است هم شدّت‏كار است. در جاي شدّت البته به طور شدّت كار مي‏كند، در جاي ملايمت البته به طور ملايمت كار مي‏كند. اين است كه در دعا مي‏خواني ايقنت انّك انت ارحم‏الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّالمعاقبين في موضع النكال و النقمة يك‏جايي كه بنات است خراب كني، چنان خراب مي‏كني كه هيچ‏كس آن‏قدر او را به خاك سياه نمي‏نشاند، يك‏جايي هم كه بنات است آبادي كني چنان آبادي مي‏كني كه هيچ‏كس آن‏طور آبادي نمي‏كند. وقتي بناي ترحّم مي‏گذارد واللّه ارحم‏الراحمين است، وقتي بناي غضب مي‏گذاري غضوب‏ترين تمام غضوبها هستي. لكن وقتي غضب مي‏كند هيچ تغيير نمي‏كند. تو كه غضب مي‏كني صفرات به حركت مي‏آيد. نمي‏بيني كه از شدّت غضب تب هم مي‏كني، بسا ناخوش هم مي‏شوي لكن وقتي او غضب مي‏كند هيچ گرم نمي‏شود. وقتي حلم مي‏كند هيچ خنك نمي‏شود. لكن وقتي مي‏دهد، دهنده اسمش است و هكذا تا آخر. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد با س177 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

(چهارشنبه 28 ربيع‏المولود 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق والقيام والقعود والاكل والشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف فلايخرج شي‏ء منها الي الفعليّة الاّ من ممكن قوّة المطلق العالي»

در وضع خداوندي كه نظر مي‏كنيد، و بناش را بگذاريد كه سررشته به دستتان باشد و اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و آدم عاقل همين‏كه مطلبي را مي‏بيند يك جايي هست، هرجاش واضح‏تر است نگاه مي‏كند، مي‏فهمد. پس اين‏جور مطالب پيش خودش انسان بهتر مي‏تواند بفهمد تا جاي ديگر سير كند. به جهتي كه خدا هيچ چيز را نزديكتر از خود انسان به خود انسان قرار نداده، نزديكتر از خود انسان به خود انسان معقول نيست خلق كرده باشد، خود انسان از همه چيز به خودش نزديكتر است. و همچنين مراتب صعود و نزولش خودش صاعد و هابط مي‏شود. پس به طور حكمت بيابيد ان‏شاءاللّه كه مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها ببينيد غير از اين مي‏شود؟ آيا مي‏شود كه نفسي خلقت كند و چيزي كه به او نداده از او بخواهد؟ چشم براش خلق نكند، آنوقت بگويد ببين. آيا مي‏شود؟ برفرضي هم كه بگويد و خلاف حكمت هم باشد، ظلم هم باشد، باز نمي‏تواند بكند. پس ببينيد هيچ معقول نيست، بلكه ممتنع است تكليف كند خدا چيزي را كه به كسي نداده. پس از روي حكمت وضعي كه قرار داده اين است كه هرچه به هركه داده مطالبه مي‏كند. مي‏گويد چشم داده‏ام، حالا مي‏گويم نگاه كن. پلك داده‏ام، حالا مي‏گويم هم بگذار. ملتفت باشيد، پس اين است كه دليل انْفُس بهترين دليل‏ها است و ساير ادلّه متفرّع بر دليل نفساني است. حالا فكر كنيد ببينيد انساني مي‏ايستد، همين‏كه ايستاد و بعدش نشست، حالا تو مي‏فهمي غير از اين بدني كه مي‏بيني يك روحي هم هست كه اين وامي‏دارد اين را مي‏نشاند. اين است كه وقتي مي‏ميرد ديگر نه مي‏ايستد، نه مي‏نشيند. مي‏فهمي كسي هست غير از اين بدن. ملتفت باشيد كه خيلي واضح است. پس همين كه مي‏بيني بدني است كه اگر واش‏نداري نمي‏ايستد، ننشانيش نمي‏نشيند. ملتفت باشيد، حالا ديدي ايستاد و نشست، پس كسي ديگر است اين را مي‏نشاند و اين را وامي‏دارد. و خود اين بدن نه نشستني دارد، نه ايستادني. «خود بدن» هم كه مي‏گويم ملتفت باشيد مرادم جسمانيّت اين است. جسم اصلش ايستادن ندارد، نشستن ندارد. واش مي‏دارند مي‏ايستد، مي‏نشانندش مي‏نشيند، مي‏خوابانندش مي‏خوابد، از خود اراده‏اي ندارد؛ و همچنين. و ديگر ببينيد مسأله چقدر واضح است! اين جسم ديدن ندارد، حتّي اگر عاقل باشيد مي‏دانيد نديدن هم ندارد. لكن وقتي همچو چشمي براش مي‏سازند، آن روح را پشت سر اين مي‏گذارند، اين مي‏بيند؛ حالا ديدن دارد. ديدن مال كيست؟ مال آن كسي كه پشت سر اين است. اين بدن قطع نظر از روحش ديدن ندارد، اصلش كورش هم نبايد گفت. كوري و روشنايي از صفات حيوان است، دخلي به جسم ندارد. جسم كور است يا روشن؟ هيچ‏كدام. جسم دانا است يا جاهل؟ هيچ‏كدام، لكن در اين بدن هست چيزي كه چشمش را هم مي‏گذارد و مي‏گويد نمي‏بينم، وامي‏كند مي‏گويد مي‏بينم. بله، چون از اين بدن مي‏بيند و اگر اين مُقله را نداشت نمي‏ديد، پس بدن هم مي‏بيند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هيچ‏يكش را سلب نمي‏توان كرد.

دقّت كنيد حالا كه بيننده‏اي هست در غيب نشسته و هيچ در عالم شهود منزلش نيست، و بدني از عالم شهاده دارد، اين دو با هم كه شدند مي‏بينند و اصل بيننده او است. با هم كه شدند مي‏بينند. پس در هر فعلي دو فعل هست، پس در هر ايستادني دو فعل هست، يكي فعل مقيمي كه واداشت، يكي فعل قائمي كه اطاعت كرد، ايستاد. پس اين ايستادن اين دو فعل است، مثل اينكه هرچه را تو حركت مي‏دهي، دو حركت است. شما اگر كاسه را شكستيد، دو چيز پيدا شد: يكي شكستنِ شما، يكي شكسته شدن كاسه. هم كاسه شكسته شده، هم شما شكسته‏ايد. دو فعل است، فعل شما و فعل كاسه. فاعل، فعل خود را كرده، قابل، قبول خود را كرده. هر دو هم همراه هم هستند، مساوقند، يكي پيش از ديگري نيست. پس وقتي مي‏ايستد زيد، روح زيد بدن زيد را واداشته و اين بدنش واداشته شده. واداشته شدن كار زيد است، كار بدن است، واداشتن كار روح است. و تعجّب اينكه هر دوي اينها را نسبت مي‏دهيم به روح زيد و واقعاً مالش است به جهتي كه اين بدن آلتي است در دست آن روح. اين آلت، خودش، نه حركتي دارد نه سكوني، نه ايستادني نه نشستني. پس اگر واش هم داشتند، فعل مقيمش هم از او است، قائمش هم از او است. پس اگر مقام مدح شد، مي‏گوييم آفرين كه خوب واش داشتي، آفرين كه خوب ايستادي. اگر پولش بايد داد، به يك نفر مي‏دهي؛ تا روح بيرون رفت، و اگر روح بيرون رفت ديگر نه مي‏بيند، نه مي‏شنود، نه ايستادن دارد، نه نشستن. بغيرِ گند كردن و پوسيدن كاري از او نمي‏آيد. ملتفت باشيد، پس كار بدن هم آنچه را كه به ارادة روح است كار او است و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه كه در خيلي جاها بكارتان مي‏آيد. يعني هميشه بايد بعمل بياريد و غافليد، هرچه از بدن صادر شد كه به ارادة شما است، كار شما است. پس به اراده نماز مي‏كني كار تو است، تو نماز كرده‏اي. به اراده جايي مي‏روي، تو رفته‏اي. هرچه صادر شد و تو اراده نكرده‏اي، آدم خواب دستش حركت كند و چيزي را بشكند، تاوان از او نبايد گرفت. پس ببينيد شما به اراده غذا مي‏خوريد، لكن غذا كه پايين رفت، به اراده جذب و هضم و دفع و امساك نمي‏شود. شما خبر نداريد چه كارش مي‏كنند. هرجا صانع مي‏خواهد مي‏بردش، بدل مايتحلّل مي‏شود. انسان خواه قصد بكند يا نكند، آنجايي كه بايد برود مي‏رود و آنجا كه نبايد برود، نمي‏رود. پس آن كارهايي كه توي همين بدن كرده مي‏شود و شما اراده‏اش را هم نداريد، اصلش فعل شما نيست، دخلي به شما ندارد. نه ثوابش مال شما است نه عقابش. كاري كه تو كردي همين بود لقمه را به اراده برداشتي در دهن گذاردي. اين حلال بود به ارادة تو بود، حرام بود به ارادة تو بود، جويدنش هم به ارادة تو بود. همين‏كه از گلو فرورفت، ديگر به ارادة تو نيست. هميشه داشته باشيد انسان هميشه به اراده كار مي‏كند، انسان بخواهد تعمّد كند كاري را بي‏قصد بكند، محال است از او صادر شود. از خواصّ انسانيّت است كه تا نداند، نتواند بكند. اين است كه هي اصرار مي‏كنم و ان‏شاءاللّه اگر شما چرت نزنيد اصرار مي‏كنم كه هي علم بايد تحصيل كرد به جهتي كه هرچه را جاهلي، نمي‏تواني بكني. حيوان همچو نيست، نبات همچو نيست، خدا انسان را همچو خلق كرده كه مبتلا باشد. نبات فهم ندارد، شعور ندارد، آبش مي‏دهي مي‏كشد به خود. نمي‏داند چقدر كشيد، كجا رفت، براي چه رفت. حيوان نشو و نما مي‏كند و هيچ شعوري چيزي ندارد و لازم هم ندارد، لكن انسان نشو و نما بكند با جهل، محال است. و هيچ‏كاري نمي‏تواند بكند مگر اينكه اوّل دانا باشد، بعد اراده كند، آنوقت بكند. اين انسان را مي‏خواهي پيدا كني، اين انسان است.

خلاصه، آنچه را درصدد بيانش عجالةً هستم اينكه مي‏بينيد كارهاي چند از روح غيبي جاري مي‏شود در عالم شهاده؛ مي‏بينيد پا دارد حركت مي‏كند، اين حركت مال تو است. اگر به مسجد مي‏رود، تو رفته‏اي. اين بدن رفتنش كجا بود؟ رفت دزدي كرد، اين بدن دزدي كردنش كجا بود؟ و حال آنكه اگر پا نداشت، نه به مسجد مي‏توانست برود نه به خمخانه. پا را تو برمي‏داري، مي‏گذاري. اين پا برداشتن و گذاردن، فعل صادر از جسم است لكن آن روح، القي في هويّة هذاالجسم مثاله فاظهر عنها افعاله. پس او است كه مي‏زند، او است كه نصرت مي‏كند، اينها آلت است. خود چماق، زدني ندارد. چماق، ملامت ندارد، تعريف ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ديگر فراموش نكنيد بدانيد هرجايي واسطه پيدا شد، واسطه كانّه هيچ‏كاره است. باز ملتفت باشيد، مي‏گويم هيچ‏كاره است، مي‏گويم كانّه همه‏كاره است. بخواهي بتّ كني يكيش را بگويي، يكي ديگرش را نگويي، نفهميده‏اي. ديدن، تمامش از بدن است، بخواهي بگويي از روح است، اگر چشم نبود ديدني نبود. همچنين ديدن تمامش از روح است، كانّه بدن هيچ‏كاره است. نمي‏بيني تا روح رفت از بدن بيرون، ديگر نمي‏بيند؟ اما آن روح چطور مي‏بيند؟ هميشه توي بدن مي‏بيند. اين بدن چطور مي‏بيند؟ هميشه با روح مي‏بيند. پس هميشه اين بدن قائم مقام روح است، حاكم از جانب او است. در اين مجلس نشسته، گفتش گفت او است، شنودش شنود او است، معامله‏اش معاملة با او است، تا در اين مجلس نشسته او اينجا است. او وقتي رفت، اين بدن را مي‏برند خاكش مي‏كنند. بدن پيغمبر هم باشد، مي‏برند خاك مي‏كنند. اين هيچ‏كاره بود، لكن آن روح، القي في هويّة ذلك البدن مثاله فاظهر عنها افعاله. پس اين باب است براي او، اين راه به سوي غيب است و ديگر غيبي كه پيش من است جايي ديگر غير پيش اين بدن نيست. ديگر ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد، سخت بگيريد، آن راهي كه تو مي‏خواهي بيايي پيش من اين بدن است. مي‏خواهي حرف بزني با من، بايد بيايي پيش اين بدن من حرف بزني، حرفها را به گوش من برساني كه اين گوش من حرفهاي تو را بشنود. مي‏خواهي مرا ببيني با اين چشم مرا مي‏بيني، چنانكه من مي‏خواهم تو را ببينم، بايد با اين چشم ببينم. ديگر از اين بدن كناره مي‏كني و مرا طالبي، دروغ مي‏گويي. من هيچ نه در مشرقم نه در مغربم، نه در زمينم نه در آسمانم، من همين‏جايم. قائم مقام من همين كه اينجا نشسته، ديگر من جاي ديگر نيستم. پس، من ارادني بدء ببدني، بدء بمظهري. كسي كه مي‏خواهد داخل در خانه من بشود، از درش بايد داخل شود. درش همين بدن است. اين بدن چشمش درگاه ديدن است، گوشش درگاه شنيدن است، بينيش درگاه بو فهميدن است، زبانش درگاه طعم فهميدن است، لامسه‏اش درگاه لمس او است. پس كسي كه از اين باب داخل شد، ملتفت باشيد، كسي كه از اين دري كه خدا گشوده از براي من داخل بر من شد، به من مي‏رسد. كسي كه از غير اين در داخل شود، به من نمي‏رسد اگرچه اسم مرا ببرد. آن اسم را هم كه مي‏برد دروغ است و واللّه همين مطلب است وقتي مي‏بري بالا، به همين‏طور وقتي روح وحي‏اللّهي دميده شود در بدن پيغمبر، در بدن امام، در بدن وصي امام، آن روح وحي كه دميده شد، آنوقت القي في هويّة هذا البدن مثاله فاظهر عنها افعاله. حالا كه چنين شد، آنوقت نطق اين نطق كيست؟ نطق روح وحي است. پس تا پيغمبر حرف مي‏زند، قولش همان وحي‏اللهّي است كه به گوش تو خورده است. مثل اين است كه جبرئيل آمده با تو حرف زده، وحي‏اللّهي را آورده. اين رشته متّصل است مي‏رود تا پيش خدا و اين بدن است آن حبلي كه چنگ مي‏تواني بزني. اين است آن عروة الوثقايي كه لاانفصام لها كه در قرآن گفته. حالا ديگر آية الكرسي كه مي‏خواني معنيش را بدان پيش سنّيها نيست. پس يك ريسماني خدا آويزان كرده و آن حبلي است كه يك سرش دست خدا است، يك سرش آمده تا دست جميع مكلّفين. پس رسول قاصدي است از جانب خدا آمده، ريسماني است از آنجا آويخته شده، عروة الوثقايي است كه لا انفصام لها. ريسمانش هم خيلي محكم است كه به آن هرجور بچسبي بالا مي‏كشد تو را، به آن نمي‏چسبي ديگر به مشرق برو، به مغرب برو، رياضت بكش، هي گريه كن، هي زاري كن، دستت هيچ‏جا بند نيست. اين است كه مي‏فرمايد فابتغوا اليه الوسيلة آن وسيله‏اي را كه خودم ساخته‏ام براي شما، اگر شما هم دست به دامان او مي‏زنيد، من او را پيش خودم مي‏برم، شما را مي‏آورد پيش من. چراكه متصل به من است و بدانيد هركس متّصل به خدا نيست، وسيلة خلق نيست. اگر متّصل است، به خدا چسبيده، به كمر خدا چسبيده، به روح چسبيده است. حالا كه چنين است مي‏خواهي بروي پيش خدا، برو پيش پيغمبر. امر خدا را، نهي خدا را، حلال و حرام خدا را، هرچه را از خدا مي‏خواهي از او بخواه. پس مي‏شود قول پيغمبر قول خدا، معاملة با او معاملة با خدا. راستي راستي معامله‏اش معاملة با خدا است، هيچ اين بدنش هم خدا نيست امّا آني كه حرف مي‏زند از زبان اين خدا است كه حرف مي‏زند. پس اين بدنش خدا نيست، علي‏اللّهي نيستيم اما پيش غير علي هم نمي‏رويم. هرجا پيش غير اميرالمؤمنين است و مي‏روي آنجا، پيش شيطان است، پيش خدا نيست و واللّه علي خدا نيست و واللّه محمّد خدا نيست. لكن واللّه محمّد ندارد هيچ از خود، هرچه دارد از خدا است. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون حالا كه چنين است دوستش مي‏داري دوست خدايي، خدا را دوست داشته‏اي. هركه هم دشمنش مي‏دارد، خدا را دشمن داشته. چيزيش مي‏دهي، به خدا داده‏اي، هركه از او چيزي مي‏گيرد، از دست خدا گرفته. الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقد نجي و من لم‏يأتكم فقد هلك.السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل‏اللّه پس كسي كه اين بدن را نشناسد، البته مرا نخواهد شناخت. اما حالا كه كسي كه اين بدن را نشناسد مرا نخواهد شناخت، آيا من اينم؟ من اين را مي‏اندازم مي‏روم، اين را مي‏برند دفنش مي‏كنند. من هرجا بايد بروم مي‏روم.

باري، ملتفت باشيد پس خوب دقّت كنيد، باب را هميشه داشته باشيد ان‏شاءاللّه. هرجا مقام وساطت است، مقام قائم‏مقامي است، مقام جانشيني است، همچو جاها است. حالا هركس پيغمبر را مي‏شناسد، همين را كه آمد حرف زد با مردم مي‏شناسد، خدا را شناخته. ديگر پيغمبري كه با مردم حرف نمي‏زند پيغمبر نيست. پيغمبر هم به او بگويي، حرفي است بي‏معني. چيز بي‏معني را بگذار بي‏معني بماند. پس اين رجلي است كه آمد حرف زد مثل ساير مردم، يأكل الطعام و يمشي في‏الاسواق يلد است، يولد است. اين قاصدي بود از پيش خدا آمد واقعاً اين پيش از آنكه تولّد كند، تولّد نكرده بود. اين وقتي كه مُرد، ديگر در دنيا نبود و واقعاً از دنيا رفت. انّك ميّت و انّهم ميّتون امّا حالا كه ميّت است، آيا ما ديگر پيغمبر نداريم؟ نه. انّ ميّتنا اذا مات لم‏يمت و انّ قتيلنا اذا قتل لم‏يقتل. لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل‏اللّه امواتاً بل احياء عند ربّهم يرزقون پس اين قائم‏مقام خدا بود، اين بدنش بله، پيش از تولّد، تولّد نكرده بود. آني كه القي في هويّة هذا البدن مثاله، اين بدن تا چهل‏سال هم دعوت نكرد، حالا هم كه اين بدن افتاد، او نمرده است، او زنده است، او بينا است، جميع خلق به مرأي و مسمع او هستند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا از كجا شناختيم او را؟ از همين بدني كه تولّد كرد، از همين بدني كه الآن مدفون است در مدينه. همچو بدني اگر نگرفته بود، هيچ نمي‏شد پيش او بروي، هيچ نمي‏شد زبان داشته باشد، هيچ نمي‏شد خطاب كند، حرف بزند، يا تو حرف بزني. حالا ديگر كسي خيال كند آن خدايي كه هست به غير از وسيلة آل‏محمّد ما مي‏رويم پيشش، او كه صداي ما را مي‏شنود. نه، خدا از هيچ‏جا نمي‏شنود مگر از گوش محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم. گوش خدا يعني پيغمبر و آل او، اينها گوش خدايند، چشم خدا ايشانند و هكذا. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، قدرت خدا ايشانند، هرچه خدا دارد اينها دارند. آمدند بدني گرفتند اينجاها تا مي‏خواهند بدن هست، وقتي كه نخواستند و خواستند اينجا نباشند، بدن را ول مي‏كنند. خواستند كه باشند ولو نشناسيشان، نمي‏شناسي. واللّه صاحب‏الامر توي مردم دارد راه مي‏رود، مثل مردم زن مي‏گيرد، اولاد دارد توي بازار مي‏رود، مي‏آيد، خريد و فروش مي‏كند. علاماتي چند براي امام هست يكي از آنها علاماتي است كه در يوسف بود. برادرهاش مي‏رفتند پيشش گندم مي‏خريدند، حرف مي‏زد با آنها، نمي‏دانستند يوسف است. آنها رفته بودند پيش سلطان مصر، پيش يوسف نرفته بودند چراكه او را نشناخته بودند تا وقتي كه گفت انا يوسف آن‏وقت دانستند يوسف است. همين صاحب‏الامر دارد راه مي‏رود توي بازارها، توي كوچه‏ها، توي شهرها، گاهي اينجا گاهي آنجا، گاهي نكاح مي‏كند. به غير از او به شريعت پيغمبر كه عمل مي‏كند؟ آيا مي‏شود امام‏زمان همين‏طور عزب باشد؟ و پيغمبر چقدر اصرار داشت كه عزب نباشند! پس نكاح مي‏كند، در هر شهري مي‏خواهد زن مي‏گيرد، حالا زنش هم نشناسدش، زنش هم نمي‏شناسدش. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس هركه چنين كسي را شناخت خدا را شناخته. ديگر مطلب را از دست ندهيد، مطلب اين است كه تا فعل‏اللّه نيايد پيش ما، پيش خودمان، ما نبينيم او را، خدا را نديده‏ايم. تا نشنويم صداي چنين كسي را، صداي خدا را نشنيده‏ايم. تا ندانيم حكم او را، حكم خدا را نمي‏دانيم، نمي‏شود بدانيم. ديگر من خودم فكر مي‏كنم و حكم خدا را به عقل خودم استنباط مي‏كنم، من چكار به آل‏محمّد دارم! بدانيد اين هذيان است. و عرض مي‏كنم بدانيد كه اينها را هم گفته‏اند و توي كتابها نوشته‏اند. ادلّه فقاهت چهارتا است: كتاب است و سنّت است و اجماع است و دليل عقل. دليل عقل ما مي‏رود پيش كدام حكم از احكام؟ شما ببينيد عقل چطور مي‏فهمد عسل شيرين حرام است؟ آدم توي دهنش مي‏گذارد، مي‏بيند عجب طعم شيريني دارد! عقل مي‏گويد من هيچ حرمتي نمي‏فهمم، اما شرع مي‏گويد عسل مال مردم است حرام است. ملتفت باشيد از چشيدن حلال است يا حرام است، هيچ معلوم نمي‏شود. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، باز سررشته اين مطلب است كه عرض مي‏كنم. يا موافق طبعش است حظّ مي‏كند، يا دوست نمي‏دارد. مي‏بيند ترش است خوشش نمي‏آيد وقتي ترش است آن قارا و آن كشك و آن ماست ترش حرام مي‏شود؟ نه وقت شيريني، عسلِ مال مردم حلال مي‏شود. هرچه را خدا گفته حلال است حلال است، هرچه را خدا گفته حرام است حرام است. عقل زورش نمي‏رسد. پس يكي از ادلّه دليل عقل است، عقل دهانش مي‏چايد حلال بفهمد، حرام بفهمد، همچو خلقش نكرده‏اند و عرض مي‏كنم واللّه عمداً چنين كرده‏اند كه نفهمد تا مضطرّ باشد تمكين پيغمبر كند. اگر عقل خودش مستقلّ بود، مي‏گفت من چه احتياج دارم به تو؟ لكن واللّه مضطرّ كرده‏اند كه نفهمد، هيچ حلّيت و حرمت اشياء را نمي‏تواند بفهمد. خدا مضطرّ كرده عقل را، قرار داده كه نتواند بفهمد مگر هرچه پيغمبر گفته مباح است مباح است، هرچه را گفته حرام است حرام است، هرچه گفته حلال است حلال است، هرچه را گفته مكروه است مكروه است، هرچه گفته مستحب است مستحب است. خدا گفته، خدا به كي گفته؟ به زبان پيغمبر گفته، به زبان اميرالمؤمنين. پس ببينيد مردم بي‏عقل شدند كه دليل عقل را در فقاهت جاري كردند، اين از نهايت حماقتشان شد، ازبس بي‏عقل و بي‏شعور شدند از راهي كه خدا مفتوح كرده بود اعراض كردند خدا به اين بلا مبتلاشان كرد. پس عقل حكم مي‏كند كه من هيچ نه حلال مي‏فهمم نه حرام، نه مكروه نه واجب، نه مستحب نه مباح. خدايا هرچه تو پيش من بياري و حالي من مي‏كني، من مي‏فهمم. حالا پيش آورده حاليت كرده. كيست كه حاليت كرده؟ پيغمبر. بعد از پيغمبر راوي آن پيغمبر. خود پيغمبر را نديديم، لكن ديديم شخصي راوي ثقة اميني آمد گفت شراب حرام است، حالي من شد. در حياتش هم هيچ واجب نكرده از شرق و غرب عالم مردم بايد احكامشان را تماماً بيايند از من بشنوند. در شرع هيچ پيغمبري چنين قاعده نبوده لكن امر مي‏كردند مردم را. گفتم عقل نمي‏داند شراب حلال است يا حرام، تو برو به او بگو، او برود به ديگري بگويد، او براي زنش بگويد. اينها همه را تصديق و تسديد كرده، غير از اين جور محال است اهل شرق و غرب عالم يكي يكي از زبان خود پيغمبر بشنوند شراب حرام است، نمي‏شد در جميع حالات، در جميع آنات خدمت پيغمبر باشند. هميشه طي‏الارض داشته باشند، نمي‏شود همچو چيزي تا مسأله‏اي ضرورشان شود بدوند خدمت او. پس در زمان معصوم هم، معصوم در يك مجلس مي‏گفت شراب حرام است، آنهايي كه مي‏شنيدند خبر مي‏شدند، باقي خبر نداشتند. آنهايي كه خبر نداشتند اگر اتّفاقاً كسي از آنها شراب مي‏خورد كارش نداشتند چنانكه همين‏طورها شد. اعرابي را آوردند خدمت حضرت‏امير كه اين شراب خورده، خواستند حدّش بزنند گفت من نمي‏دانستم كه شراب حرام است. فرمودند برويد اين را بگردانيد و در بازارها بپرسيد كه هيچ‏كس آية تحريم خمر را براي اين خوانده؟ رفتند پرسيدند، همه گفتند كسي به اين نگفته، حدّش نزدند، ولش كردند رفت. ملتفت باشيد، پس در يك‏مجلس تكلّم مي‏كند پيغمبر، آنها خبر مي‏برند به جاهاي ديگر. همين‏كه يك كسي آيه را خواند ديگر حجت تمام است، ديگر حدّش هم مي‏زنند. طوري هم هست كه نمي‏توانند بگويند كه بله، يك كسي خواند اما من نمي‏دانستم كه او عادل است يا نيست، نمي‏شنوند از آدم، حجّت تمام است.

خلاصه، برويم سر مطلب. ملتفت باشيد مطلب اين بود كه هرجايي كه مقام مقام وساطت است، يك عالَمي غير عالَمي ديگر سبب شده براي ظهور فعل عالم بالا براي عالم پايين. چنانكه عرض كردم اگر شما به خود من مي‏توانستيد برسيد بدون واسطة بدن، ديگر واسطه لازم نبود. من كجايم؟ من اصلش زير اين آسمان نيستم، خودتان هم همين‏طوريد. عقلتان را بكار ببريد، خيال نبايد مرور كند برود تا به مكه بلكه اين به محض اينكه خيال مكّه را مي‏كند حاضر است در مكّه به يك جور مي‏رود. كسي كه اين‏جور است سيرش، ديگر همچنين كسي نبايد راه برود. بخلاف اين بدن كه بايد قدم به قدم برود تا به مكّه برسد. پس آني كه طرفة العيني مي‏رود آنجا و برمي‏گردد، او مردم اينجا نيست و تعجّب اين است كه او است دارد حرف مي‏زند اين نيست كه دارد حرف مي‏زند. پس اين مقام مقام او است و آن كسي كه صاحب‏كار است اصلش در اين دنيا منزلش نيست، اما منزلش است. خيالات من البته پيش خود من است، البته اينجا است، در جاهاي ديگر نيست، در هوا نيست، در آسمان نيست، در زمين نيست، در شرق نيست، در غرب نيست. پس بر همين نسق مقام وساطت مقامي است كه عالم بالايي متحقّقاً كه اگر متّصل نكني اين دو را با هم، نه اين از او خبر دارد نه او از اين خبر دارد. مثل روح و بدن، مثل خيال و بدن، مثل عقل و بدن، اينها وقتي متّصل شدند حالا اين بدن يك وقتي مي‏گويد من قائم‏مقام روح نباتيم، راست هم مي‏گويد. مي‏بيني كه او هم جاذب است، هم دافع است، هم هاضم است. يك‏وقتي همين مي‏گويد من قائم‏مقام روح حياتم، از چشم اين مي‏بينم، از گوش اين مي‏شنوم، از بيني اين بو مي‏فهمم، از زبان اين طعم مي‏فهمم، از تمام اين بدن لامسم، راست مي‏گويد. باز همين مي‏گويد و ببينيد خلافتهاي چند دارد باز همين مي‏گويد كه من خيالات چند مي‏كنم، زبان اين را مي‏گرداند حركت مي‏دهد. اين گفتش گفت او است، شنودش شنود او است، حركاتش حركات او است؛ خلافت آنجا را مي‏كند. همين‏طور يك‏دفعه نفس تكلّم مي‏كند، باز همين‏طور يك‏دفعه عقل تكلّم مي‏كند. بر همين نسق داشته باشيد مقام وساطت را، خيال نكنيد بخصوص بايد از پيش آن مطلوب بيايد، و تا كسي درست تفرقه نكند ميان اين دو را، يا غالي مي‏شود يا لاعن‏شعور و مقصّر و منكر فضائل مي‏شود و كسي كه مطلب را به دست نياورده يا لاعن‏شعور قبول مي‏كند و غالي مي‏شود يا لاعن‏شعور منكر مي‏شود و مقصّر مي‏شود و منكر فضائل مي‏شود و كسي كه از روي بصيرت مطلب به دستش است، در نمرقة وسطي واقع است.

پس قول پيغمبر قول خدا است، اطاعت پيغمبر اطاعت خدا است، دوستي با پيغمبر دوستي با خداست، نعوذباللّه دشمني با پيغمبر دشمني با خدا است، شناختن پيغمبر شناختن خدا است، جهل به او جهل به خدا است و واللّه پيغمبر هيچ خدا نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ولكن خدا پيغمبر را برگزيده، زبان او را زبان خودش قرار داده، چشم او را چشم خودش قرار داده، گوش او را گوش خودش قرار داده، او را حاكم از جانب خودش قرار داده فلا و ربّك لايؤمنون حتّي يحكّموك فيما شجر بينهم قرارش از جانب خدا آمده اينها همه را هم تو از زبان خود اين داري مي‏شنوي. به جهتي كه همة امرها دست اين است و همه را همين مي‏گويد و همين دارد مي‏گويد لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و اگر اين نمي‏گفت، باز نمي‏دانستيم. اين است كه باز در احاديثي ضدّ فرمايش مي‏كنند كه ما، در فلان عالم تجلّي كرديم، آنجا فلان خلق كه ما را ديدند خيال كردند خدا آمده پيششان. ما گفتيم لا اله الاّ اللّه آنها دانستند كه ما خدا نيستيم. در فلان عالم ظاهر شديم، ملائكه گمانها كردند، ما گفتيم سبحان اللّه ملائكه تسبيح ما را كه ديدند آنوقت فهميدند كه ما خدا نيستيم. حالا صداي خدا را از زبان آنها بايد شنيد، اما خدا نيستند چراكه خودشان مي‏گويند ما خدا نيستيم. پس خودشان قدرت خدا هستند، صادر از خدا هستند. خودشان علم خدا هستند، صادر از خدا هستند. كتاب خدا، خدا نيست، كتاب خدا است. علم خدا خدا نيست، سمع خدا خدا نيست، بصر خدا خدا نيست. ايشان سمع خدا هستند، بصر خدا هستند، حكمت خدا هستند، رأفت خدا هستند، كرم خدا هستند و هكذا تمام اسماء خدا ايشانند الي غيرالنهاية آنچه نسبت به ايشان بدهي نسبت به خدا داده مي‏شود. پيش ايشان بايد رفت و از آنجا بايد رفت پيش خدا و واللّه هيچ‏يك اينها خدا نيست، هيچ چيزشان خدا نيست و خدا نيستند و اين افعال در بدن ظاهرشان جلوه كرده. از چشمشان، از گوششان، از زبانشان ظاهر شده. خدا در اينجا كه آمده بناكرده‏اند ادّعاكردن كه ما چشم خداييم، ما گوش خداييم، ما قدرت خداييم، ما رفع حاجات تمام خلق را مي‏كنيم و هكذا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

مقابله شد با س 177 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

(يكشنبه 3 ربيع‏الثاني 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق والقيام والقعود والاكل والشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف فلايخرج شي‏ء منها الي الفعليّة الاّ من ممكن قوّة المطلق العالي»

در اين‏جور مطالب ان‏شاءاللّه خوب چشمتان را واكنيد كه به محض مسامحه، انسان يك‏عالم لغزش براش پيدا مي‏شود و سررشته و سركلاف كه در دست است تو بگير و راه برو، هيچ نمي‏لغزي. پس عرض مي‏كنم ببينيد كه زيد آنچه در عالم بدنش مي‏كند، غافل نباشيد ان‏شاءاللّه كه به اين بيان خيلي اشكالها رفع مي‏شود، خيالات خام رفع مي‏شود، به حاقّ امر واقع مي‏رسيد ان‏شاءاللّه. همچو تمام چيزهايي كه در توي زيد من دارم مي‏گويم ملتفت شديد و يادگرفتيد، آنوقت تمامش را توي تمام عالم مي‏يابيد. دقّت كنيد يكجا را يادبگيريد، اگر يكجا را درست يادگرفتيد همه‏جا را درست يادگرفته‏ايد. پس ملتفت باشيد، پس ببينيد از براي زيد روحي است و بدني. ديگر حالا عجالةً نمي‏خواهم ارواح عديده را اثبات كنم، شما ان‏شاءاللّه همين‏قدر مطلب را حالا داشته باشيد تا به آن نازك‏كاريها برسد. پس عرض مي‏كنم از براي زيد روحي است و بدني و اين امر هم داخل چيزهايي است كه همه‏كس مي‏فهمد، همه كس مرده را از زنده تميز مي‏دهد حتّي حيوانات مردة خودشان را از زندة خودشان تميز مي‏دهند. ديگر كسي نيست بگويد من نمي‏فهمم، مسأله مشكل است. و ببينيد آنچه اين روح در عالم بدن مي‏كند، جميعش كار روح است كه اگر روح در بدن نباشد، بدن در كارهاي خودش به كار خودش نمي‏رسد. عرض مي‏كنم يك‏خورده مسامحه نكنيد توي راه مي‏افتيد، يك‏خورده مسامحه توش باشد، يك عالم ضلالت و گمراهي توش است. پس ببينيد اگر روحي در بدن نباشد، آيا اين بدن خودش مي‏ايستد؟ آيا اين را نمي‏فهمي؟ و چيزي نيست كه مشكل باشد و عبرت بگيريد وقتي فهميديدش آنوقت نگاه كنيد به اين‏همه مردم كه نفهميده‏اند تعجّب كنيد كه كسي كه رو به خدا نخواهد برود، خدا چطور خرش مي‏كند و وقتي بنا است كسي را خدا خرش كند، واللّه از خر خرترش مي‏كند. واللّه محي‏الدين به آن گندگي را از خر خرترش كردند، ابابكر به آن پيره‏خري را از خر خرترش كرده. دقّت كنيد پس ببينيد آنچه از بدن صادر مي‏شود، بدن مي‏ايستد، روح واش داشته. ببينيد چقدر آسان است! بدن مي‏نشيند، روح نشانده او را. پس اين نشستن چون هيچ از اين بدن نيست، پس بدن خودش به خودي خودش نشستن ندارد، خودش به خودي خودش ايستادن ندارد. پس مي‏گويي روح ايستاده، روح نشسته و اين بدن حالا قائم‏مقام روح است. يعني روح اگر بخواهد در اين عالم بايستد، بدنش را وامي‏دارد. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد مي‏گويم يك‏خورده چرت نزنيد، ماية اين حرفها هيچ واللّه نه رياضت است نه زحمت است، راه خداست و يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر راه خدا زحمتي نمي‏خواهد، ماية فهميدن اين‏حرفها و الله همان چرت نزدن است و بس. و علمي كه بايد رياضت كشيد و ياد گرفت، آن علم بدانيد علم شيطان است، علم خدا نيست، علم پيغمبر نيست، علم خدا و پيغمبر آسان است. پس ببينيد روح انساني است كه دارد حرف مي‏زند نه بدن. اين زبان را روح اينجا مي‏جنباند و حرف مي‏زند. حالا او نخواهد حرف بزند، اين زبان را به خود بچسباند، نمي‏شود. پس همان روح است حرف‏زن، حالا با زبانش حرف مي‏زند آن روح وقتي كه بخواهد صدايي كند دو سنگ را به هم مي‏زند. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اين سنگ اگر صداش موزون باشد، يك صدا را الف اسم بگذار و يك صدا را اسمش را باء بگذار، همين‏جور كه تلگرافچي‏ها اصطلاح كرده‏اند از طور حركت اينكه پايين و بالا مي‏رود اين مي‏فهمد الف گفت، مي‏فهمد باء گفت، مي‏فهمد جيم گفت. حالا واقعاً اين شخص كه اينجا حرف مي‏زند حرف زده، آن سر سيم هزارفرسخ دور است از اينجا. مثلاً اين شخص هم در همدان حرف مي‏زند و حرف‏زن همين است كه اينجا دارد سرسيم را بالا و پايين مي‏برد. نمي‏بيني خلعتها به اين مي‏دهند، به سيم كسي خلعت نمي‏دهد. بجهت اينكه اين سيم زبان اين شخصي است كه دارد حركتش مي‏دهد به هر طوري مي‏خواهد اين سيم را حركت مي‏دهد. جور حركت خودش را عرض مي‏كنم. پس ببينيد گويندة سخن آن كسي است كه سخن مي‏گويد نه سيم، نه تير، نه هوا ولكن بي اين سيم هم آيا مي‏تواند حرف بزند؟ نمي‏شود حرف زد. به همين‏طور همين زباني كه حالا دارد حرف مي‏زند، بعينه مثل همان سيم است كه حرف مي‏زند. حالا زبان حركت كرد، من حركتش داده‏ام. اين زبان چون از خودش هيچ حركتي ندارد، و سكون ارادي ندارد، پس اگر ساكن شد به طور اراده، اين كار من است. اگر متحرّك شد به طور اراده، اين كار من است، كار اين بدن نيست. پس اين سخنها جميعش سخن من است و جميعش صادر از من است، راجع به سوي من است. با زبان صلوات مي‏فرستي به تو ثواب مي‏دهند نه به زبان، فحش بدهي همين‏طور. حتّي اگر زبان را ببرند، با اين زبان ردّه‏اي بگويي و عذاب كنند و ببرند زبان را، تو را عذاب كرده‏اند. دقّت كنيد بعينه مثل سيم و اوضاع همين دنيا است. عرض مي‏كنم اينها ماية فهمش همين چرت نزدن است، هيچ مشكل نيست فهميدنش. پس آنچه از اين بدن صادر مي‏شود، تمامش كار روح است اما غافل نباشيد يكپاره چيزها از اين بدن صادر مي‏شود از تصدّق سر روح است و روح راضي نيست پس باز منسوب به روح است به جهتي كه اگر روح نبود، اين كار از او صادر نمي‏شد، پس مال روح است. و مال روح نيست، از جهتي ديگر. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد كه مسائل مشكلة عمده توي همين‏ها پيدا است. پس اگر روحي در بدن نباشد و بدن را ببُرند، آيا بدن دردش مي‏گيرد؟ پيش چشمتان است كه بدن بي‏روح درد نمي‏فهمد. بدن را بسوزانند و روح توش نباشد، آيا اين سوزش مي‏فهمد يعني چه؟ اگر تكه‏تكه و ريزريزش كنند مرده را، آيا مي‏فهمد؟ نه، هيچ نمي‏فهمد. باز اين مرده‏هاي ظاهري را عرض نمي‏كنم، جسم را عرض مي‏كنم كه روحي نداشته باشد. بله، اين مرده‏هاي ظاهري را اگر اذيّتي كني، صدمه مي‏خورند به جهتي كه يك‏جور الفتي به اين داشته. خود بدن را فرض كني هيچ‏وقت روح به آن تعلّق نگرفته باشد، ريزريزش كني، نمي‏فهمد درد يعني چه. پس بدن وقتي صدمه به آن مي‏خورد، دردش مي‏گيرد، به واسطة روح است كه دردش مي‏گيرد. پس بنده حالا اينجا نشسته‏ام به قوّت روح است، كه ناخوشي گرفته بدن باز به واسطة روح است، سردرد مي‏گيرد، دل‏درد مي‏گيرد پس باز نسبت مي‏دهي به خود، مي‏گويي سرم درد مي‏كند، دل من درد مي‏كند. پس به واسطة خودت است كه سرت درد مي‏گيرد تو از اينجا بروي بيرون سرت درد نمي‏گيرد، تو اينجا هستي مي‏خواهي رفع آن را بكني. و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم بدني است و روحي به آن تعلّق گرفته همين‏كه بدن در راحت است روح در راحت است، همين‏كه بدن در زحمت است روح در زحمت است. پس اگر به پاي اين چوب مي‏زني به پاي او زده‏اي، سر اين را مي‏بري سر او را بريده‏اي و همچنين از اين طرف اكرام به اين مي‏كني اكرام به روح شده. حالا ديگر غافل نباشيد كه سررشته است عرض مي‏كنم، خيلي مشكلات به اين بيان حل مي‏شود. حالا بسا اينكه ناخوشي ناخوشيي است كه اصلش از روي شعور هم انسان حرف نمي‏زند و مع‏ذلك اگر آن صاحب شعور اينجا نبود، اين حرف بي‏شعورانه را اين نمي‏زد. حالا سرسام كرده اين شخص و از روي شعور حرف نمي‏زند، هذيان مي‏گويد، بسا آنكه كفر مي‏گويد، فحش به خدا و پير و پيغمبر و دين و مذهب مي‏گويد. حالا ببينيد در تمام شرايع كه از آسمان آمده باشد اگر كسي به خدا فحش بدهد كافر است و همچنين در تمام شرايع كه روي زمين آمده كسي به پيغمبري كه ثابت شده باشد پيغمبريش فحش بدهد همه كافرش مي‏دانند، بسا لعنتش مي‏كنند. لكن غافل نباشيد، فكر كنيد و دقّت كنيد در تمام اين دينهاي آسماني اگر صاحب سرسامي كفر گفت نمي‏گويند اين كافر شد. حالا اين كفر گفت بايد چه كرد؟ بايد مسهلش داد تا آن خلط دفع شود. ديگر نبايد اين را حدّش زد چرا كه اين حرفهاش هيچ از روي شعور نيست، هيچ انسان اين حرفها را نزده باوجودي كه اگر آن انسانيّت اينجا نبود، اين كفرها را نمي‏گفت، حرفها هم از خود او نيست، از اين خلط است. پس آنچه اين بدن در حالت سرسام سخن مي‏گويد سخنهاش سند نمي‏شود. نكاح مي‏كند جايز نيست و حال آنكه خودش است اين كارها را مي‏كند. اگر آن روح اينجا نبود، اين سرسام نداشت، اين كفر را نمي‏گفت. پس كفرگفتن به واسطة اين است كه اين هنوز زنده است، نمرده. اگر مرده بود كفر هم نمي‏گفت. پس چون زنده است و نمرده و روح در آن هست، آن ماده سرسامي هم به واسطة آن روح زنده شده. باز اين ماده سرسامي ترايي مي‏كند كه كارهاش كار انساني است، مثل آدم حرف مي‏زند، بيع و شرا مي‏كند. تمام معاملاتش باطل است چراكه آن شخص كه از تصدّق سر او اين كارها را مي‏كند او به اراده اينجا كار مي‏كند اين هم زنده شده، حالا اين هم براي خود كفرها مي‏گويد، فحشها مي‏دهد و وقتي اين كفر گفت، فحش داد، خلافها كرد، به واسطة آن كفر و زندقه‏ها و آن خلافها، بدن را حدّ نمي‏زنيم. بدن مال او است نه صاحب سرسام و تعجّب اين است كه كسي كه عقلش به چشمش باشد مي‏گويد فلان‏كس را ديدم در حال ناخوشي فحش مي‏داد. ملتفت باشيد و مطلب را در دين و مذهبش ببريد. خصوص اگر كسي طبيب هم باشد و مزاج مردم را بدست آورده باشد، اين عرضها را كه مي‏كنم خوب مي‏فهمد. بله، اين بدن همان بدني است كه شخص دارد، اين زبان زباني است كه پيش‏تر حرف مي‏زد، اين زبان همان زباني است كه بيعش درست بود، نكاحش درست بود، طلاقش درست بود. بسا اينكه همان شخص پيش از اين عادل بود، با او نماز مي‏كردي. اين همان شخص عادل است اما حالا كه سرسام گرفته، ديگر پشت سرش نماز نمي‏كني، حالا ديگر بيعش درست نيست، معاملاتش درست نيست. چراكه از روي اراده و شعور نيست و شخص ناخوش آمده اين مملكت را غصب كرده. پس اين فسق و فجورها و اين كفرها و زندقه‏ها مال روح اصلي نيست، مال آن روحي است كه همان به سرسام تعلّق گرفته. پس اين كار او است و اگر غافل نمي‏شوي و ملتفتي مي‏داني يك‏عالم علم است كه دارم عرض مي‏كنم. مي‏خواهم عرض كنم به همين قاعده واللّه تمام اين مملكت توي چنگ اهل حق است باوجود اين فسق و فجورها و كفرها و زندقه‏ها و واللّه عالم ناخوش است و اين كفّار و فسّاق و فجّار واللّه زنده‏اند و روي زمين راه مي‏روند به جهتي كه حقي هست در روي زمين.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد كه اينها جزء خودتان باشد كه بدانيد چه مي‏گويم. ببينيد بدني اگر روحش فرار كند و بميرد و روح توش نباشد، هذيان هم نمي‏گويد. فحش مي‏دهد و كفر مي‏گويد و فسق مي‏كند و فجور مي‏كند، فسقش فسق نيست، فجورهاش هم فجور نيست، كفرهاش هم كفر نيست. حدّش هم نمي‏زنند. بله، صورت ظاهرش هم كفرش كفر است، فسقش فسق است. پس ديگر دقّت كنيد همين‏جوري كه بدن اگر حيات نداشته باشد نه فعل خوب از او صادر مي‏شود نه فعل بد، لكن اگر زنده است و حيات دارد، آنوقت نكاحش نكاح است، معاملاتش صحيح است، درست است و اگر اين بدن ناخوش باشد باوجودي كه زنده است، كفرش هم كفر نيست، فسقش هم فسق نيست. با آنها او را حدّ نمي‏زنند، انتقام نمي‏كشند در هيچ ديني و مذهبي، ليس علي المجنون حرج همه مي‏گويند اين ديوانه است، پس ديگر حرجي بر مجنون نيست و مجنون اسم آن كسي است كه حيات دارد و حيات عرضي هم دارد. آن جنوني كه دارد اين كارها را مي‏كند. اين كارها كارهاي ارادي نيست و از روي قصد و ارادة شخص نيست. پس اينها بدئش از آن روح بالايي نيست، عودش به آن روح بالايي نيست. پس مجنون اگر در حالتي كه مجنون نشده باشد شخص عالم متّقي پرهيزكاري بود و بعد مجنون شد و بناكرد كفرگفتن و فحش دادن و او را گرفتيم كُندش كرديم يك‏گوشه‏اش انداختيم و ديگر هيچ كاري نكرد، بعد هم جنون رفع شد و كُند از او برداشتيم و چاق شد، آيا نه اين است كه اين همان شخص اوّلي است؟ هيچ روح تازه‏اي نيامده. پس اين شخص مجنون كه در حال جنون مكلّف نبود، آن حرفهاش را هم كه زد كسي بر او بحثي نداشت، وقتي جنون از او رفت و مسهل خورد و آن خلطها دفع شد و ريخت در خلا، حالا ديگر تمام معاملاتش صحيح است. و همچنين آن كه سرسامي داشت، در بين تب خيلي هذيان گفت و اين هم جنوني است، اين شخص عالمي بود، متّقي و پرهيزكار بود و بعد ناخوشي سرش رفع شد به فصد و مسهل و صفراها ريخت در خلا، باز زنش زنش است، مالش مالش است شخص ديگري هم نيست و همان زن سابقي زنش است. آنچه داشت پيشتر حالا هم مالش است. حالا ديگر غافل نباشيد واللّه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة كأنّه اين عالم يك رجلي است بعينه مثل اين زيدي كه من اين‏همه اصرار مي‏كنم واللّه هيچ آن روح اصلي اين ملك از زمان آدم تا قيامت از بدن اين عالم بيرون نرفته چنانكه واللّه نبوده اين ملك وقتي كه در چنگ الهي نباشد. نبوده وقتي كه اين ملك زير مشيّت الهي نباشد و واللّه اين مشيّت، اميرالمؤمنين اسمش است، امام‏حسن اسمش است، امام‏حسين اسمش است. اينها هستند كه بي‏اغراق واللّه بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن باوجودي كه همة حركتها خوب نيست، همة سكونها خوب نيست مع‏ذلك محرّكي و مسكّني غير ايشان نيست. لكن عالمي است ناخوش و در دستشان و ايشان روحي هستند در اين بدن ناخوش و اين اعضاش دارد هذيان مي‏گويد، كفر مي‏گويد، فسق و فجور مي‏كند. اگر ايشان يك‏خورده خودشان را جمع كنند، اين كفرها خراب مي‏شود ديگر نمي‏ماند چيزي و كسي كه كفري بگويد يا فسقي بكند، و واللّه همين ناخوشيها را خدا مي‏آرد، همين صحّتها را خدا مي‏آرد لكن ليس علي المريض حرج بر ناخوش حرجي نيست. يعني اين شخص كه تب كرده و از روي هذيان دارد حرف مي‏زند، اين آن شخص قاصد نيست. شخص قاصد آن است كه طبيب آورده، آن است شخص اصلي. مالك اين بدن آن شخص اصلي است كه طبيب آورده اين را علاج كند و شخص مالك اين نيست كه طبيب را برنجاند.

پس حالا ديگر ملتفت باشيد اموراتي چند در ملك صادر است از اجزاي ملك كه ممدوح نيست. اين ملك همين‏كه پستاي ناخوشي را گذارد، دائماً در طغيان است. از آنوقتي كه قابيل زد هابيل را كشت بناي ناخوشي است. ديگر پشت سرش هي نمرود آمد، هي شدّاد آمد، هي فرعون آمد و روز به روز خرابي زياد شد و ناخوشي شدّت كرد. يك‏دفعه كه عالم بحران مي‏كند، وقتي كه حركت مي‏خواهند بدهند عالم را و بحران مي‏كند عالم خيلي قتل و غارت مي‏شود. چقدر را به وبا مي‏كشد، چقدر را به زلزله مي‏كشد، از ارجاس و انجاس پاك مي‏كند زمين را. ناخوشي را مي‏خواهد از بدن اين عالم بيرون كند ديگر يا بينيش را خون مي‏اندازد يا بول زياد مي‏كند يا عرق زياد مي‏كند؛ بحران براي ناخوش همين چيزها است. اين عالم كلّي هم همين‏طور است يك‏جاييش اسهال مي‏كند و هي دفع مي‏شوند. بسياري از مردم اسهالند بايد بيرون بروند، بسياري بولند از راه بول بايد دفع شوند، بسياري عرقند بايد دفع شوند، بسياري خون دماغند بايد شمشير كشيد و ريخت خونهايشان را. ديگر فراموش نكنيد تفصيل را نمي‏خواهم از پي‏اش بروم. ملتفت باشيد اين بدن تب مي‏كند، مي‏گويي من تب كرده‏ام. مردم هم مي‏گويند فلان تب كرده است، راست هم هست. بله، تا جايي محلّ اجراي حدود نيست و محلّ ملامت نيست، فعلها را نسبت مي‏دهي به خودت. آنجايي كه از شدّت تب فحش داد، همچو جايي مي‏گويند اين شخص فحش نداده، تب است كه فحش داده، تب هيچ مالك بدن نبوده، زبان را به غصب حركت داده واداشته به فحش دادن. اما حالا كه فحش داد، فحش را نبايد پس داد، پس بايد چه كرد؟ بايد قدري مسهلش داد، شربت نارنجش داد تا تب برود بيرون. تب كه رفت بيرون، آنوقت خلعتش مي‏دهند، نوازشش مي‏كنند كه ملك تو را غصب كرده بودند، دست تو را برداشته بودند، سيلي به يتيم زده بودند و همچنين اين پا را برداشتند بردند به ميخانه، به قمارخانه؛ آنها را درست كرده بوديم براي كاري. اگر پاي صاحبش برسد به ميخانه، به قمارخانه، جميع قمارخانه را خراب مي‏كند. پس آنچه از اين قبيلها و اين‏جور كارها است ديگر اگر غافل نباشيد ملتفت مي‏شويد چه عرض مي‏كنم. پس اين كارهاي كفر و زندقه كه از وقتي قابيل هابيل را كشت تا ظهور و بعد از آن، عالم در هذيان است و مي‏بينيد اغلب مردم ديوانه‏اند، واللّه صحيح نيستند. واللّه ملكشان را غصب كرده‏اند و اين مملكت را غاصبين تصرّف مي‏كنند. از زبانش فحش مي‏دهند، از چشمش به نامحرم نگاه مي‏كنند، از فرجش زنا مي‏كنند. حالا آيا اينها هم منسوب به خود شما است؟ اگر منسوب به خود شما است پس چرا شخص سرسامي را ملامتش نمي‏كني؟ بلكه اگر دربين سرسام زخمي به كسي زد قصاص نمي‏كنند. خلطي بود زبان تو را حركت داد، فحشها داد. زبان تو را خون حركت مي‏داد، غزلها مي‏خواند، شعرها مي‏خواند. دست تو را صفرا حركت مي‏داد، شمشير مي‏كشيد مردم را زخم مي‏زد و مي‏كشت. پس آنچه اموري است كه از جانب خدا نيست از اين ناخوشيها است كه در عالم پيدا شده. اين ناخوشيها هم علامتشان اين است كه روح صحيحي به اين بدن تعلّق گرفته بود كه اين ناخوشي پيدا شد. اگر آن روح نبود اين ناخوشيها نبود همين‏جوري كه روح زيد وقتي از بدن زيد بيرون رفت ديگر ناخوشي هم براي او نمي‏ماند. مي‏شود علاجش كرد، جنونش برود، روح اصليش بماند. كفرش برود، زندقه‏اش برود. تمام ملك واللّه محرّكش محمّد وآل‏محمّدند صلوات‏اللّه عليهم و واللّه اين فعلها به لحاظي صادر از ايشان است. اگر ايشان نباشند و تعلّق نگيرند به اشياء، هيچ‏كس هم داخل آدم نيست كه فعلي از او صادر شود لكن ايشان مجنونند؟ حاشا. عاصيند؟ حاشا. كارهاي مردم صادر از خودشان است، زاني زنا مي‏كند نه خدا. معقول نيست خدا زنا كند. مردكة زاني زنا كرده نه مشيّت خدا زنا كرده، اما آن مشيّت نبود و آن حول و قوّه نبود، آيا زاني زنده بود كه بتواند زنا كند؟ پس روح اصلي هست و بدن را غصب كرده‏اند ارواح مختلفه، و بدن را آنها به كارهاي خود واداشته‏اند به همين‏طوري كه آدم صحيح وقتي سرما مي‏خورد اتّفاق ناخوش مي‏شود، لقمة زيادي مي‏خورد، چيز نامناسبي مي‏خورد ناخوش مي‏شود، معصوم نيستند. حالا ملتفت باشيد يك عالم را، يك زيد را خيال كن و نسبت يك نسبت است همين جوري كه مكرّر چنه زده‏ام و گفته‏ام كه فعل از فاعل يك جور سرمي‏زند آنوقت جماد فعلش فعل جمادي است، نبات فعلش فعل نباتي است، حيوان فعلش فعل حيواني است، انسان فعلش فعل انساني است همين‏طور تا مي‏رود خدا فعلش فعل خدايي است. نمي‏بيني احكامش يك‏جور است مثل اينكه فاعل مرفوع است در نحو، اللّه فاعل است مرفوع است، انسان فاعل است مرفوع است، حيوان است مرفوع است، عرَض است مرفوع، جوهر است مرفوع است. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس در بدن زيد افعالش چه هذيانش چه حرف خوبش، چه صحّتش چه مرضش، تمامش مال خود آن شخص است و به لحاظي آنهايي كه اراده‏اي توش هست مال خودش است. آنها از كسي است كه ناخوش نيست و آنچه فحش است و جنون است و سفاهت است و در حال ناخوشي صادر شده ديگر ناخوشيش يا صفرا بوده يا بلغم، يا سودا بوده يا دم بوده آنجايي كه محلّ حدود است جاري نمي‏كنند حدود را، چراكه از روي اراده نبوده. از همين فحش دادنش مي‏فهميم كه زنده است، نمرده است. پس روح اصلي هست توش. پس بر همين نسق داشته باشيد ان‏شاءاللّه واللّه كسي كه اهل بصيرت است مي‏بيند آسمان آسمان، زمين زمين، روحي تعلّق گرفته كه اينها باقي است لكن آسمان درست نمي‏گردد ناخوش است، زمين زلزله‏ها مي‏شود ناخوشي دارد. آن اصل اگر نباشد آنها ممكن نيست لكن آن اصل هست و آن عرض هم هست، با هم كه جمع شده اين ناخوشيها پيدا شده، بله همين‏طور هم هست. و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

 

مقابله شد با س 177 به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي

(دوشنبه 4 ربيع‏الثاني 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق والقيام والقعود والاكل والشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف فلايخرج شي‏ء منها الي الفعليّة الاّ من ممكن قوّة المطلق العالي»

ان‏شاءاللّه غافل نباشيد كه هر غيبي كارش معلوم مي‏شود در عالم شهاده. اين امر همين‏طور مي‏رود تا پيش صانع. كارهاش كجا معلوم مي‏شود؟ پيش مخلوقات. خدا اگر خلقي خلق نكرده بود معلوم نبود. پس ان‏شاءاللّه درست دقّت كنيد جاهايي كه خوب مي‏فهميد آنجا مسامحه نكنيد، آنوقت همين‏جور فهم اينجا برتان مي‏دارد، مي‏برد آنجا. پس عرض مي‏كنم زيد اگر زنده نباشد، بدنش ناخوش هم نمي‏شود، هذيان هم نمي‏گويد و هيچ بدي از بدنش ظاهر نمي‏شود و هر خوبي و هر بدي كه از بدن سرزد، تو مي‏داني اين كار، كار روح است. آيا اين را نمي‏فهمي؟ چيزي نيست كه كسي نفهمد مگر آدم خواب باشد. پس آنچه سرمي‏زند از جسم، از روح است آمده از جسم سرزده. و واللّه اگر فكر كنيد مي‏فهميد آنچه مي‏شود در اين عالم بزرگ از روح او است. حالا چون عالم بزرگ است آدم گم مي‏شود. اين است كه رسم تعليم و تعلّم اين است كه در جاهايي واضح كه مي‏تواند متعلّم احاطه به آنجا بكند، سررشته را آنجا بدست مي‏دهند. آنجا را خوب مي‏تواند بفهمد، در عالم بزرگ هم مي‏فهمد.

پس عرض مي‏كنم آنچه از بدن ظاهر شد چه خوب باشد چه بد باشد، همه‏اش دلالت مي‏كند اين شخص زنده است. اگر زنده نبود راه نمي‏رفت، نمي‏ديد، نمي‏شنيد، حرف نمي‏زد، فحش نمي‏داد، صلوات نمي‏فرستاد. اينها همه دليل زندگي است. پس افعال كه صادر است از بدن به واسطة روح است. حتي چيزهايي كه به خودش صدمه مي‏زند، باز به واسطة روح است. سرش درد مي‏گيرد، همين اگر زنده نبود سرش درد نمي‏گرفت. حالا اوقات خودش تلخ است، پول هم مي‏دهد كه چاق شود. اما اگر روح نبود، آيا سرش درد مي‏گيرد؟ پس اگر روح نبود سردردي هم نبود اما بشرطي غافل نباشيد. حالا سردرد آيا از عالم روح هم آمده پايين و سرِ بدن درد آمده؟ يا غذاي ناملايمي خوردي و چنين شد. پس صداع از روح است، از فعل روح است، از احساس روح است، صدمه‏اش هم به روح مي‏رسد لكن اين صداع اگر از روح آمده بود پايين، چرا همة بدن درد نمي‏كند؟ پس صداع مي‏گوييم از عالم روح نيامده پايين، اگرچه اگر روحي نبود صداع نبود. پس بواسطة روح است و از عالم روح نيامده چراكه فلان غذا را خورديم و پيدا شد. پس بدء اين صداع از آن غذاي مُبْخري است كه بخار كرد و بخارش تحليل نرفت و آمد پيچيد در سر. مي‏خواهد بيرون برود، به زور مي‏خواهد بيرون برود، سر درد مي‏گيرد. پس بدئش از غذا است عودش به سوي غذاست. و عرض مي‏كنم اگر اين پستا را يادبگيريد آنوقت حلّ همة مشكلاتتان مي‏شود. پس بدها از اين راهها سرابالا مي‏رود، خوبها از آن راه پايين مي‏آيد شرّنا اليك صاعد و خيرك الينا نازل پس شرّ از اين راه دارد بالا مي‏رود. اگر روحي در بدن نباشد كه غذا را تحليل ببرد و شرّ داشته باشد نمي‏تواند. پس اعمال خير و اعمال شرّ تمامش به حول و قوّة خدا است اما بدء خير از بالا است و بدء شرور از پايين است. چنان بدئي كه اگر فعلش و مشيّتش تعلّق نگيرد، خودشان نمي‏توانند بد شوند يا خوب شوند. پس تمام شرور بدئش از اينجا است. ديگر اينها لفظهايي است كه اغلاقش مي‏كنند و مشكلش مي‏كنند، مشكل مي‏شود. به اين لفظها مي‏گويند كه اينها اقتضاي ماهيّات است. ديگر حالا آدم بايد برود درس بخواند ياد بگيرد ماهيّت يعني چه، ياد بگيرد انّيت يعني چه. آسانش همين است كه عرض مي‏كنم. پس فكر كنيد سبب ناخوشيها از روح نمي‏آيد توي بدن، اگر مي‏آمد مي‏توانستيم استدلال كنيم اگر روح ناخوش بود و مي‏آمد در بدن، همة بدن ناخوش بود هميشه. پس همة ناخوشيها مادّي و غيرمادّيش تمامش از پايين مي‏رود بالا. يكپاره غذاي بد خورده‏ايم، يكپاره آب بد خورده‏ايم، يكپاره هواي بد را استنشاق كرده‏ايم، يكپاره هواي گرم و سرد به بدن ما خورده ما تنبلي كرديم خود را حفظ كنيم ناخوش شديم از اين طرف مي‏رود بالا. پس تمام ناخوشيها سببش از پايين است، از جمادات صعود مي‏كند برود به عالم نباتي؛ و نبات، جماد را جذب مي‏كند. جذب از پيش نبات مي‏آيد، هضم از پيش نبات مي‏آيد. ديگر اينها را توي هم نكنيد و هي اينها را فراموش نكنيد و اقلاًّ بعضيتان فراموش نكنيد. پس جذب از پيش نبات مي‏آيد، دانة گندم را بو بدهي روح نبات از او مي‏رود، در آب مي‏خيسد و مي‏گندد و جاذبة او تمام شده. پس جذب فعل نبات است و غافل نباشيد اين جذب كه توي نبات است و هنوز بيرون نيامده اما جذب اسمش است، ماله معني الجاذبيّة و اين حرفها را من جوري بيانش را مي‏كنم كه شما ببريدش تا پيش خدا. پس جذب كار نبات است، فعل صادر از نبات است، فاعلش قوّة ناميه است، از آنجا آمده. اما جذب معنيش اينكه آب را به خود بكشد ببرد. پيش از اينكه آب را بكشد، آيا كشيده است؟ پيش از اينكه بمكد، آيا مكيده است؟ بچّه پيش از مكيدن هم آيا مكيده است؟ له قدرة المكيدن. پس مكيدن كار نبات است، كار جاذبه است كه جذب مي‏كند امّا آب را جذب مي‏كند. اما باز مسامحه نكنيد و اينكه جذب كرد وقتي مي‏بردش توي بدنش، يك‏قدري نگاهش مي‏دارد آب را قدري نگاه مي‏دارد كم‏كم مي‏بردش توي عروق. پس همة بدن را از آب تر مي‏كند تا در شكم هم رفت جلدي از آن راه بيرون نمي‏رود. پس بدن را تر مي‏كند و آن شوريها و بورقيّتي كه همراه دارد، چه نمك همراه غذا خورده بودي چه در آنها نمك باشد، آب را روي نمك كه مي‏ريزي حلّ مي‏شود. گرما مستولي بر آن مي‏شود منجمد مي‏شود. اين است كه در وقت تشنگي آدم بول نمي‏كند به جهتي كه منجمد است. وقتي آب مي‏خوري، آب كه روش مي‏ريزي نمكها حل مي‏شود، آنوقت اگر جزء بدن شد همه‏اش كوفت و خوره مي‏شود، بسورات همه از اين شوريها است كه در بدن است چون بي‏مصرف مي‏شود رفعش را مي‏كنند. ديگر حالا طبابتش را نمي‏خواهم بگويم، شما مطلب را از دست ندهيد. پس اين نبات خواه علفهاي خارجي خواه بدن خودت باشد، اين آب را كه مي‏برد توي بدن جلدي بيرونش نمي‏كند. تشنه شد آب خورد، قوّة نباتيّه آب را در خود نگاه مي‏دارد پس ماسكه هم دارد. پس نبات قوّة ماسكه دارد، امساك مي‏كند غذا را در خود. غذاش يك‏قدري آب است، قدري خاك است. در بدن تو نان است، آب است، مي‏خوري. درختها هم همين‏طور است پس اين قوّة ماسكه از نبات است باز تا روح ماسكي توي بدنش نباشد اين‏كار را نمي‏تواند بكند. گندم را بو بدهي روح نباتي فرار مي‏كند، نمي‏تواند نگاه دارد آب را. تا از آب درآوردي آبها فرار مي‏كنند. پس امساك از قوّة نبات است اما معني امساك اين است كه آب را نگاه دارد. پس ماسكه كجا ظاهر شده؟ آنجايي كه غذا را در بدن نگاه داشته. پس اسم ماسكه آنجا پيدا شد نه پيش نبات. فلها معني‏الامساك معني‏الجذب معني‏الهضم اينها را كجا مي‏فهمي؟ همين كارها را كه مي‏كند مي‏فهمي. پس نبات قدري غذا را نگاه مي‏دارد در بدن خودش كه هضم كند. باز هضم و پختن كار نبات است، وقتي مي‏پزد اين را حلّش مي‏كند. آن آبهايي كه خورده است داخل آن نانها مي‏شود، نانها رقيق مي‏شود مثل كشكابي مي‏شود، كيلوس و كيموس مي‏شود. پس اين غذا را هضم مي‏كند. باز هضم كار نبات است اما چه را؟ غذا را مي‏پزد. حالا غذا صادر از نبات نيست. همين‏طور فكر كنيد آتش پزنده است چه را؟ غذا را. غذا آب است و دان است و توي ديگ مي‏كني. اين را آتش نكني نمي‏پزد. پس احراق و گرم‏كردن و جوشانيدن كار كيست؟ كار آتش است. كي آتش پخت؟ آنوقتي كه آب و دان را در ديگ كردند. اين اسمش چه شد؟ پزنده. حالا آتش در نزد خودش پزنده است له معني الهاضميّة له معني الطبّاخيّة. البتّه آتش اگر گرمي نداشته باشد آب و دان در ديگ مي‏ماند و مي‏گندد و نشاسته مي‏شود و ضايع مي‏شود، ديگر بكار نمي‏آيد. پس پختن كار آتش است و پخته شدن كار غذا است. اگر آن پزنده نبود، اين پخته شدن هم نبود. پس او است پزنده اما اسم طبّاخي كجا پيدا شده؟ آنوقتي كه آتش زير ديگ رفت و پخت اسم طبّاخي پيدا شد. پس آتش هاضم است، آتش محلّل است، آتش مفرّق است اجزاي نامناسب را. وقتي چيزي را پخت پوستهاش سبكتر است مغزش ته‏نشين مي‏كند، يا برعكس لطايف و روغنهاش مي‏آيد بالا، غلايظش ته مي‏نشيند. باز قوّة مميّزه در آتش است، باز اين قوّة مميّزه در آتش است، در توي روح نباتي است اما چه جور مي‏كند؟ او يك نسق كار مي‏كند، هي گرم مي‏كند اين آب و دان را، زياد كه گرم شد آن روغنهاي توي او آب مي‏شود و بخار مي‏شود از شكم اين دانه مي‏آيد بيرون. آنوقت سفله‏هاش جدا مي‏شود. پس بگوييد قوّة نباتيّه با آتش خارجي مفرّق اشياء خارجه است اما تفريقش معنيش اين است كه تعلّق بگيرد به غيري، اين غيري كه لطيف و كثيفش داخل هم است، به هم چسبيده، يخ كرده. بايد اين بيايد اين را از هم جدا كند، روغنهاش آب شود بيايد بالا، غلايظش، سنگهاش برود پايين. اما معني المعروفية تعريفش كجا است؟ پيش غذا، پيش آب. همين‏جور برويد پيش روح نباتي، روح نباتي هاضم غذا را مي‏پزد در توي معده، توي درختها هم همين‏جور. پس سنگينهاش پايين مي‏رود، سبكهاش بالا مي‏آيد. سبكهاش در عروقش و شرياناتش مي‏رود، چيزهاي ثقيلش پايين مي‏ماند آنوقت اگر اين ثقيل بكار خود اين درخت مي‏آيد باقي مي‏گذارد ديگر يكپاره‏اش استخوان مي‏شود، يكپاره‏اش اخلاط غليظ مي‏شود، يكپاره‏اش بكارش نمي‏آيد مي‏زند بيرونش مي‏كند، يكپاره‏اش بول مي‏شود، يكپاره‏اش غائط مي‏شود، يكپاره‏اش دمل مي‏شود. درخت هم مي‏بيني واقعاً دمل بيرون مي‏آرد، بسا آن دمل مزاجي ديگر دارد. ديگر ان‏شاءاللّه شما بدانيد كه خيلي از درخت‏ها ناخوش مي‏شوند دمل بيرون مي‏آورند، روي دملها سبز مي‏شود و دانه مي‏كند كه آن دانه براي روي زخم خوب است. پس جاذبه از پيش نبات مي‏آيد، هاضمه از پيش نبات مي‏آيد، ماسكه از پيش نبات مي‏آيد لكن معني همة اين سخنها اين است كه غيري را بدست او بدهند كه غير را جذب كند و اين غير را نگاه دارد تا ماسكه اسمش باشد آن غير را بپزد، تا هاضمه اسمش باشد آنوقت اينها را غلايظش را از لطايف جدا كند، قوة مميّزه اسمش باشد. بعد كه جدا كرد آنچه بكار خود نبات مي‏آيد تبديلش مي‏كند. به حالت غذايي باقيش نمي‏گذارد، صمغش مي‏كند و بدانيد تمام نباتات صموغ دارند آبي كه مي‏مكند اول لعاب غليظي مي‏شود و صمغ مي‏شود، كتيرا مي‏شود. اينها مي‏ماند و نبات در آن اثر مي‏كند، خورده خورده به شكل چوب مي‏شود، در بدن استخوان مي‏شود. بدانيد كه هر مكوّني كه تكوين مي‏كند به اين نسق است. ابتداش آنوقت قوّة مميّزه جدا كرد همين‏طور كه از خارج مي‏بينيد همين‏كه روغني مخلوط و ممزوج با خاكها و نانهاي چند است، نانها چرب است، گندمها چرب است. نان را هي بجوشاني خورده خورده روغنهاش سرمي‏اندازد. دانه‏هاي گندم را آردش مي‏كني مي‏افشاري روغن مي‏آيد، مغز حبوب را، مغز بادام را اگر بشكافي روغنش بيرون نمي‏آيد اما مي‏فشاري روغنش بيرون مي‏آيد. همين بادام را بپزي جوش كه خورد، تمام روغنهاش روي آب مي‏آيد مي‏ايستد.

باري، پس قوّة مميّزه جدا نيست، جدا ننشسته در آتش ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. پس آتش يك حقيقت است يك فعل دارد، ديگر قوّة مميّزه‏اش جدا از قوّة طبّاخيّه نيست، آن جدا از قوّة ماسكه نيست، آن جدا از قوّة جاذبه نيست لكن وقتي چيزي را تازه مي‏برد پيش خودش، اسمش جاذبه مي‏شود. اين را مي‏برد قدري پيش خود نگاه مي‏دارد اسم ماسكه اينجا پيدا مي‏شود. هضمش مي‏كند اسم هاضمه اينجا پيدا مي‏شود. بعد از آني كه قوّة مميّزه آمد صافي را بالا برد غليظ هم قابل نيست استخوان شود يا گوشت شود، آنوقت قوّة دافعه اينجا پيدا مي‏شود. ديگر حالا نبات پيش خودش دافعه‏اش است. اگر اينها را فكر نكنيد گم مي‏شويد. عرض مي‏كنم جذب عين دفع است پيش نبات، اگرچه جذب معنيش داخل كردن است و دفع معنيش بيرون ريختن است و ضد يكديگر هم بنظر مي‏آيند. فكر كه نمي‏كني اينها را اضداد و اشخاص متعدّده خيال مي‏كني. يك قوّة نباتي است نوكرهاش ضد دارد يكي جاذبه، يكي ماسكه، يكي هاضمه، يكي دافعه. همان قوّة دافعه ماسكه است پس او يك‏قوّه بيشتر ندارد و يك‏فعل بيش نيست. سنگين‏هايي كه بكارش نمي‏آيد مي‏زند بيرون مي‏كند، يكپاره چربيها هست اصلش داخل چربي بدن نيست، زيادي است، مي‏زند بيرون مي‏كند. يكپاره نمكها هست كه بي‏مصرف است و اغلب عرقها شور است از نمكش است. يكي نمك زياد نخورده شوريش كمتر است. منظور اين است كه مي‏خواهد شيريني باشد يا شوري باشد، چربي باشد، هرچه بكارش نمي‏آيد بيرونش مي‏كند، عرق مي‏شود عرق كه شد از همة سوراخها بيرون مي‏رود. وقتي خيلي شد و منبعي دارد از راه بول بيرون مي‏رود، از راه غائط بيرون مي‏رود. باز عرض مي‏كنم ديگر نمي‏خواهم طبابت درس بدهم لكن نوع صنعت و نوع خلقت را دارم عرض مي‏كنم، طبابت هم جزئش است. ملتفت باشيد، پس فعل يك فعل است صادر است. واقعاً جاذبه از نبات است غير از دافعه هم هست، اينها در نزد خود آن دانة گندم له معني الجاذبيّة اذ لا مجذوب، له معني الدافعيّة اذ لا مدفوع و هكذا باقي قوا. ولكن آن يك‏حقيقتي كه هست، مناسب را هرجا هست مي‏كشد رو به خود، نامناسب را مي‏زند دفع مي‏كند. سنگين‏ها رو به او بالا نمي‏روند، اطاعت نمي‏كنند، عصاتند، مطاوعة فعل فاعل را نمي‏كنند. فاعل هم اينها را خائب و خاسر مي‏كند، ملعون مي‏كند. ملعون يعني مطرودش مي‏كنند، دورش مي‏اندازند ولكنّه اخلد الي الارض و اتّبع هواه اين است كه دعوتش كردند، اگر دعوتش نمي‏كردند اخلاد پيدا نمي‏شد. پس اگر روح نباشد ناخوشي نمي‏آيد. يكپاره ناخوشيها هست خلود دارند، سنگيني دارند اخلد الي الارض و اتّبع هواه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث وقتي عاقل مي‏بيند به كارش نمي‏آيد سگ است و نجس است بكار نمي‏آيد مي‏گويد اخسأ، مي‏گويد چخ، به سگ مي‏گويند دور شو، مي‏رانند، از اطاق بيرونش مي‏كنند. اينها را داشته باشيد خوب مي‏فهميد ان‏شاءاللّه اين را كه چطور خذلان مي‏كند كسي را خودش را به خودش وامي‏گذارد. چطور توفيق مي‏دهد كسي را. اگر پستاش اين باشد كه همه را از خود دور كند، چرا همه را از خود دور نكرد؟ چرا انبيا را اختيار كرد؟ چرا ملائكه را اختيار كرد؟ پس پستاش اين نيست كه همه‏كس را بزند، دور كند از خود. يا پستاش اين نيست كه همه را بكشد رو به خود. خدايي است كه محتاج به خلق خود نيست، اگر محتاج باشد همه را مي‏كشد رو به خودش. اگر چنين بود هيچ‏كس را طرد نمي‏كرد، لعن نمي‏كرد، دور نمي‏كرد. ديگر هيچ ناخوشي نبود، زحمتي نبود، بلايي نبود. پس خدا كارش انتقام نيست، كارش واللّه چنانكه ذاتيّت خدا نيست رحمت كند لكن انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة اين است كه هيچ‏كس نمي‏تواند تفرعن كند كه مرا خدا برده پيش خودش. اگر بخواهي نيايي ذلّت مي‏دهد، خوردت مي‏كند. اگر هميشه التماس و تضرّع و زاري مي‏كني، خودت را مي‏شناسي، خدا را مي‏شناسي، مي‏داني هر خوبي مي‏كني به كشيدن او است و به توفيق او است. هي مي‏كشدت، هي مي‏بردت بالا. هرچه هم بيشتر مي‏كشد و مي‏برد تو بيشتر خجل مي‏شوي. تا خواستي به خود بيايي احمقهايي كه عجب مي‏كنند اينها را مي‏برند سر نردبان آنجا كه رسيد طناب را ول مي‏كنند، به زمين مي‏خورد. به قول مردم هركه بگويد يك دانه‏اش باقي مي‏ماند، باور مكن. همچو زمينش مي‏زند، خورد و خميرش مي‏كند. انسان را في احسن تقويم خلق كرده، مي‏كشد رو به خود. تا مي‏خواهد كه عجبي كند ولش مي‏كند، خورد و خمير مي‏كند. باز اگر سنگها را ول كني آنقدر خورد نمي‏شود اما شيشه و چيزهاي لطيف را ول كني، سنگ و چيزهاي سخت اينقدر خورد نمي‏شود.

باري، عرض مي‏كنم سررشته را از دست ندهيد پس هر غيبي، هر فاعلي، فاعل پيش خودش فعلي دارد و تمام افعال همه از او صادر است، چه كلّيش چه جزئيش، چه خوبش چه بدش، از او صادر است. اما بد آنجا كه بايد بد كرد بد مي‏كند، اما بدء اين بدي از كجا رفت بالا؟ آب زياد خورديم، فالج شديم. فلج از پيش روح نيامد، آن غذاي نامناسب را خورديم، ثقل كرديم، اين فلج پيدا شد. اگرچه آن روح نبود ثقل هم نمي‏كرد. پس فعل از آنجا آمده، پس آنچه بدي هست و بديهاي خودمان نسبت به خودمان داده مي‏شود و الاّ خدا را نمي‏شود كاري كرد كه دردش بگيرد، هيچ‏كس عاجزش نمي‏تواند بكند. واللّهُ غالب علي امره خدا بر امر خودش غالب است، هركس خيال كند مي‏تواند عاجز كند او را به يك حيله‏اي، به يك تدبيري، و مكروا و مكراللّه واللّه خيرالماكرين و هو غالب علي امره نه مي‏شود گولش زد، نه مي‏شود عاجزش كرد، نه مي‏شود ريشخندش كرد، به هيچ‏جور چاره ندارد مگر تسليم. تسليم كه مي‏كني، رياضت نكشي، زحمت هم به خود ندهي، تو راستي راستي بيا پيش خدا، خدا هم كارت را درست مي‏كند. پس اسماء در پيش صانع من حيث الصدور عن‏اللّه يك اسم است مكنون مخزون عنداللّه است. يك فعل بيشتر نيست كه آن فعل تعلّق به غير نمي‏گيرد، يعني از خدا جدا نمي‏شود مثل اينكه فعل هيچ فاعلي از فاعلش جدا نمي‏شود. مثل اينكه ديدن شما از شما جدا نمي‏شود، برود به كسي ديگر بچسبد كه او ديده باشد. قدرت شما از شما جدا نمي‏شود، از شما كنده شود به كسي ديگر بچسبد كه او پهلوان شود به زور شما. من اگر بخواهم قوّتم را به غيري بدهم از من كنده نمي‏شود. بر فرضي كه كنده شود، تمام مي‏شود نه خودم هستم نه قوّتم كه بدهم. پس آن اسم مكنون مخزون، مخصوص خدا هم هست معقول نيست از خدا جدا شود به خلق بچسبد. مكنون است و مخزون عنداللّه لكن آنجايي كه خلق مي‏كند، آنجا خالق اسمش مي‏شود. آنجا كه زيد را ساخت، خالق زيد اسمش است. وقتي خلق نكرده بود اسمش چه بود؟ پيش‏تر مي‏توانست خلق كند، حالا كه خلق كرده عمرو را كجا مي‏بيند؟ آنجا كه هست. پيش‏تر كجا مي‏ديد؟ پيش‏تر له معني العلم اذ لا معلوم. پس يك حقيقت است پس مي‏گويي للذات له معني الجاذبيّة اذ لا مجذوب، له معني الدافعيّة اذ لا مدفوع، له معني الطبّاخيّة اذ لا مطبوخ، له معني التمييز اذ لا مميَّز و هكذا لكن اينها كجا پيدا مي‏شود؟ پيش آنجاهايي كه كارش را آنجاها مي‏كند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد با س177 به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي

(سه‏شنبه 5 ربيع‏الثاني 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق والقيام والقعود والاكل والشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف فلايخرج شي‏ء منها الي الفعليّة الاّ من ممكن قوّة المطلق العالي»

مي‏خواهند از روي بصيرت مقامات اسماء و صفات و اينها را بفهميد و تقليدي نباشد، از روي اجتهاد و فهم و از روي اعتقاد باشد. و غافل نباشيد و باز شما غافل نباشيد و غافلند كرور اندر كرور مردم، كاري دست مردم نداريم. شما غافل نباشيد كه تسليم امري است جدا و فهميدن امري است جدا. در تسليم هرچه خدا گفته حق است، ببينيد آيا غير از اين است؟ حالا چه گفته؟ نمي‏دانم. در تسليم آنچه پيغمبر9 فرمايش كرده‏اند حق است، آخرت و دنيا و آنچه گفته حق است ايمان هم هست طبقه‏اي از طبقات ايمان، حالا فلان فرمايش معنيش چه چيز است؟ نمي‏دانم. ديگر نمي‏دانم، فهم نيست اما تسليم است. آنچه ائمّة طاهرين فرمايش كرده‏اند و دينشان بوده، آنچه هم نشنيده‏ايم و خبر نداريم، آنچه گفته‏اند حق است. اين هم درجه‏اي است از ايمان لكن فلان‏فرمايش را كرده‏اند معنيش چه‏چيز است؟ نمي‏دانم. نمي‏دانم، جهل است و عرض مي‏كنم ملتفت باشيد هرچه نفهميده‏ايد و تسليم داريد، تسليم عاريه است، جزء خود انسان نشده كه قايم نگاهش دارد. يك‏وقتي به عادتي راهي را رفته، و يك‏وقتي ديگر عادت از سرش افتاد، فراموش كرد. قالت الاعراب امنّا گفتند ايمان آورديم، اينكه دروغ نبود. لكن نفهميده بودند، تو بگو به آنها، چراكه اينها خيال مي‏كنند فهميده‏اند. تو به ايشان بگو نفهميده‏ايد قل لم‏تؤمنوا ايماني چيزي نياورده‏ايد و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم هنوز كه من قلب شما را نمي‏بينم ايمان توش رفته باشد. و اينها را ملتفت باشيد و بخصوص حجّت بايد بفهمد كه ايمان داخل قلب محجوج شده يا نشده و اگر نشده حجّت خدا نيست. ديگر خدا به اين حجّت مي‏فهماند اين را و حجّت هر علمي دارد خدا به او داده، مي‏خواهد الهام باشد، مي‏خواهد علم ظاهر باشد. پس حجّت وقتي حجّت است كه بداند داخل قلب شده يا نشده. اگر نشده، داخل كند. بايد مبلّغ باشد، اگر خبري ندارد كه ايمان داخل قلب محجوج شده يا نشده، مبلّغ نيست. ان‏شاءاللّه شما امام خودتان را بشناسيد و همين اكتفا به لفظهاش نكنيد. وجود امام براي همين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم در شرق و غرب عالم هركه ايمان به او دارد، تا يك‏خورده چيزي را زياد كند، او بايد برساند كه زياد كردي. هركه در شرق و غرب عالم چيزي را كم كند بشرطي كه قبولش داشته باشد و امامش بداند او بايد برساند كه كم كردي. ديگر اصل حجّتش را قبول ندارم، حجّت هم كاري به او ندارد. نمي‏گويد حتّي مسايل شك و سهو و طهارت و نجاست را. به سنّي‏ها نمي‏گفتند، مي‏گفتند نمي‏خواهم اينها ياد بگيرند، عمل كنند، اين خورده نفع به آنها برسد چرا به جهت اينكه آنها اصلش حجّت را خودشان قبول ندارند. مي‏گفتند حالا كه اين‏طور است هرچه ندانند براي ما بهتر است. لكن آن كسي كه به حجّت قائل است، انّا غيرمهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لاصطلمتكم اللأواء و احاطت بكم الأعداء هم در دين، هم در دنيا حفظ مي‏كنند آدم را. ملتفت باشيد مي‏فرمايند ما شما را مهمل وانمي‏گذاريم كه هركه هرچه بخواهد برسر شما بيارد، هر بلايي بر شما وارد بيايد ما شما را حفظ مي‏كنيم. آنوقت در شرعشان يك‏كلمه زياد كند كسي، مادامي كه مي‏خواهد اين زياد باشد، در اين سكوت مي‏كند. وقتي مي‏خواهد نباشد، مي‏گويد اشتباه كردي.

ملتفت باشيد كه ان‏شاءاللّه بر بصيرت شويد حتّي بسا مناقشه‏اي در لفظهاي اين‏جور احاديث كسي بكند كه پس اگر شأنش اين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم اگر چنين است كه هركه هرچه زياد مي‏كند او كم خواهد كرد و هرچه كم مي‏كند او تمام مي‏كند، پس بنابراين مردم نمي‏توانند كم كنند. تا اراده مي‏كنند كم كنند نمي‏گذارد، بخواهند زياد كنند او نمي‏گذارد زياد كنند. پس معنيش چه‏چيز است كه ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس بسا اشتباهاتي، بسا زيادتيهايي كه بخصوص خواسته‏اند كه در ميان باشد. پس به اشتباه هم كه باشد گاهي مثل زده‏ام شما غافل نباشيد مثلاً فلان‏شهر را از راه بخصوص بايد رفت اگر از اين سمت از آن سمت بروي اشتباه مي‏كني و راه را گم مي‏كني. يك‏وقتي آن قافله‏سالار مي‏داند كه در راه دزد هست، او عمداً سر خر را برمي‏گرداند مي‏برد به بيراه. يكپاره هم در سر راه معطّل مي‏كند، راه را هم دورتر مي‏كند، دزدها كه رفتند و گذشتند دوباره توي راه مي‏افتد. آنهايي كه اهل قافله هستند مي‏گويند راه را گم كرديم، مي‏گويند طول هم كشيده سفرمان. آني كه سر حيوان را مي‏گيرد آن‏طرف مي‏كشد مي‏برد و مي‏داند توي راه دزد است، حالا اگر صاف برود گير دزد مي‏آيند. اهل قافله را يك‏ساعت معطّل مي‏كند، معطّل شدي سهل است از چنگ دزد نجاتت داده. و از اين قبيل اشتباهات در ميان اهل حق بدانيد هست. اشتباهي مي‏كند كه واللّه خودش هم نمي‏داند اشتباه كرده و هيچ‏كس در وقت اشتباه اگر ملتفت باشد اشتباه كرده نمي‏شود، واللّه توي اشتباهش مي‏اندازند. معطّل هم مي‏شود، سفرش هم طول مي‏كشد اما سالم مي‏رود. اين را آن قافله‏سالار مي‏داند و آن قافله‏سالار شبان اهل حق است و اهل حق واللّه مثل گوسفندان او مي‏مانند. گوسفندها را بسا از راهي مي‏بري به بيابان، از همان راه هم هميشه مي‏روند، گوسفندها هم عادت مي‏كنند از آن راه بروند. تا بيرونشان مي‏آري از خانه، يكراست مي‏روند از آن راه. وقتي هم برمي‏گردند از همان راه برمي‏گردند. اما يكوقتي هست شبان مطّلع است كه توي راه گرگ يا شير خوابيده، سر گوسفند را از آن راه برمي‏گرداند عمداً كه از آن راه نروند اينها اوقاتشان تلخ مي‏شود كه از بيراهه آنها را برده. او خبر دارد كه براي اين برده كه شير آنها را پاره نكند. پس عرض مي‏كنم حالت مبلّغين را خودتان فكر كنيد خودتان مي‏فهميد كه هيچ تقليد نباشد و همة اين چنه‏زدن‏ها براي اين است كه تقليد يعني تسليم هرچه خدا گفته راست است، هرچه پيغمبر گفته راست است ما قال آل‏محمّد قلنا و مادان آل‏محمّد دنّا ديگر درس خواندن نمي‏خواهد لكن مي‏خواهي بفهمي، حجّت بايد برساند مراد الهي را به محجوج. محجوج معصوم نيست، كج بفهمد او بايد به او بگويد كج فهميده‏اي. كج‏فهم خيال مي‏كند كه درست فهميده، بسا مراد الهي به او نمي‏رسد. پس حجّت معصوم مراد الهي را آن‏جوري كه اراده دارد بايد برساند. پس اگر من غيرمعصوم هستم و كج‏مي‏فهمم و او هم گفت و درست هم گفت و من كج فهميدم، او مبلّغ نيست، به من تفهيم نكرده. به خيال اينكه من فهميده‏ام، هدايت نمي‏شود آدم.

ملتفت باشيد و غافل نباشيد كه اين مردم غافلند طوري كه در ميان محقّقين متداول است اين است كه در شرع آثاري چند است كه امرها و نهي‏ها به جهت آن آثار است. بلاتفاوت مثل اينكه اگر گفتند عسل حلال است و بخور معنيش اين است كه ضرر ندارد. اگر گفتند سم است مخور، حرام است اين معنيش اين است كه اگر بخوري مي‏كُشد. حالا سمّي را من خيال كردم كه گفتند جدوار است، عسل است، چون مفهوم نبود من اشتباه كردم به اين جهت امام مرا مي‏كِشَد مي‏برد، از آن اشتباه بيرون مي‏آرد. پس حجّتي كه مي‏آيد سمّ را حالي مي‏كند كه اين سمّ است آنوقت تو از روي لجبازي برمي‏داري سمّ را مي‏خوري، به جهنّم هم مي‏روي. لكن سمّ را او مي‏شناساند و مي‏فهماند كه سمّ است. مراد الهي اين است كه بداني سمّ است، همين‏كه دانستي قرار اين نيست كه به زور من نمي‏گذارم بخوري. پس مبلّغ از جانب خدا را مسامحه نكنيد، امر الهي را آن‏جوري كه مراد خدا بوده به او گفته. يك دفعه به او گفته، يك دفعه او به اميرالمؤمنين گفته، همه را خدا گفته. اين گفته، اين گفته‏ها را حجت بايد برساند. حجّت اگر از قلب مردم مطّلع نباشد، از تفهيم خودش مطّلع نيست. من دارم حرف مي‏زنم نمي‏دانم كي فهميد، كي نفهميد. معلوم است من مبلّغ نيستم از جانب خدا من امام نيستم كه نمي‏دانم. حالا خيال مي‏كنند انبيا را مثل خودشان كه بله ما تكليف شما را به شما گفتيم. حالا به شما نرسيده تقصير ما چه چيز است؟ اما اين مبلّغ از جانب خدا است و مي‏رساند. هركه شنيد، خوب؛ نشنيد، خوب؟ فهميد، خوب؛ نفهميد، خوب؟ نفهميد كه نرسيده، پس اوّلاً حجت بايد دانا باشد به ضماير مردم، بعد بايد قادر باشد رفع حجّت را بكند تا آن مردكة كم‏فهم بفهمد، آن مردكة كج‏فهم بفهمد، حالي او بكند. پس حجّت بايد اوّلاً بر ضماير مردم مطّلع باشد، بعد قادر بر تفهيم باشد، آنوقت مبلّغ مي‏شود. اين است كه غير معصومين مبلّغ نيستند، راوي است. و عرض مي‏كنم ربّ حامل فقه الي من هو افقه بسا راوي روايت مي‏كند چيزي را براي غير، و آن غير بهتر از خود آن راوي مي‏فهمد. اگر تو به يك‏بچّه كلمة حكمت‏آميزي بگويي كه اين را برو به فلان حكيم بگو، اين بچّه نمي‏فهمد يعني چه اين كلمه. مي‏رود و مي‏گويد به آن شخص مثلاً مي‏گويد قل هو اللّه احد . قل نمي‏فهمد يعني چه هو اللّه احد نمي‏فهمد يعني چه. آن شخص مي‏فهمد اين معني را كه او اراده كرده، خود اين راوي هم نمي‏داند او چه اراده كرده. پس ربّ حامل فقه الي من هو افقه پس راوي فقيه هم لازم نيست باشد، لازم نيست هركه هرچه روايت مي‏كند معنيش را بداند و عرض مي‏كنم اغلب روايات پيش ما آمده و راويها نفهميده‏اند چه گفته‏اند و صحيح هم هست روايتشان لكن ربّ حامل فقه الي من هو افقه پيش آنها كه روايت كردند متشابه بود، براي آن كسي كه روايت كردند محكم بود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، تحقيق غير از تسليم است و هرچه را نمي‏داني از تو صادر نشده و ايمان آن است كه شخص ايمان داشته باشد، يعني ايمان تولّد كند از آدم. ايمان سر از گريبانش بيرون بياورد. وقتي نمي‏فهمد اين تسليم است و تسليم درجه‏اي از اسلام هم هست، درجه‏اي از ايمان هم هست، بسا نجات هم توش باشد، بسا خدا حفظ كند و همراه آدم بيايد. لكن حتماً خدا خواهد كرد، نيست. لكن ايمان را خودش وعده كرده حفظ كند و ضايع نمي‏كند و لايخلف الميعاد ايمان را حفظش مي‏كند و ترقّيش هم مي‏دهد و زيادش هم مي‏كند. پس هرچه مفهوم شما است معتقَد شما است، آنچه مفهوم نيست و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم اگرچه مسلمان هستيم اگرچه بخواهيم ياد بگيريم.

پس ان‏شاءاللّه از روي بصيرت و تحقيق حالا فكر كنيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هر مؤثّري نمي‏شود توي اثرش پيدا نباشد. حالا اين يك قاعده است بدست مي‏گيريد، آسان هم هست، مشكل هم نيست. اينكه مشكل شده به جهت همين غفلتتان است. پس عرض مي‏كنم هر مؤثّري در ضمن آثار خودش همه‏جا هست. پس آتش اگر گرم است و روشن، توي اين چراغ گرم است و روشن، توي آن چراغ هم گرم است و روشن. شكر شيرين است، توي اين يك‏خورده شيرين است، توي همة گوني شيرين است. اين مثقال بقدر آن مثقال شيرين است ديگر معقول نيست كيفيّت زياد و كم شود مگر چيزي ديگر داخلش شود. پس كيفيّت شيريني همان نمونه‏اي بود كه چشيديم، باقي همه به همان‏طور است. فلان روغن را نمونه كرديم، نمونه بدست آمد. نمونه علامت آن باقي است. اين مشت علامت آن خرمن است. پس هر مؤثّري ولو جابجا بنشيند، كيفيّتش تغيير نمي‏كند. ولو كمّش، زياد و كم شود. پس كمّ اشياء را مي‏شود كم و زياد كرد، يك من را روي يك من مي‏شود ريخت و كمّ را زياد و كم مي‏شود كرد، اما اين يك من و آن نيم من و آن مثقال، يك جور شيرين است. ديگر تفاوت ميان شيريني‏ها پيدا نمي‏شود مگر يكيش را يك خورده ترشي توش كنند، يكيش را يك خورده آب توش كنند تفاوت پيدا كند و الاّ خود آن جنس را از خارج چيزي داخلش نكني، مخلوط و ممزوج نكني، نمي‏شود تفاوت بكند. پس دقّت كنيد و اين قاعده را حفظ كنيد و ببينيد چقدر آسان است ياد گرفتنش و مشكل است حفظ كردنش. چقدر حفظ نكرده‏اند كه از دست تمام اهل باطل بيرون رفته است. اگر چنين است فلان شخص كه قادر است وقتي مي‏نشيند قدرتش كم نمي‏شود. ايستاده‏اش قدير است، نشسته‏اش هم قدير است.

ملتفت باشيد كجا را مي‏زند، زيرابشان را يكجا مي‏زند. حالا اينها همه از پيش صانع آمده‏اند چرا قادر نيستند؟ چرا عالم نيستند بماكان و مايكون؟ پس ديگر «ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه» كساني كه گفتند بدانيد نفهميده‏اند و اينها را هم گفتند. اهل حق هم بسا به جاي مناسبي گفتند اما مردم نفهميدند. اما شما فكر كنيد، حالا آيا چنين است؟ اگر چنين است چطور شد اسم زيد با زيد فرق ندارد الاّ اينكه اسم جاش پايين است و زيد جاش بالا. لا فرق بينك و بينها مگر اينكه زيد اصل است و قائم، فرع او. هيچ قائم و زيد تباين ميانشان نيست، زيد و قائم متباين نيستند، اگر متباين بودند قائم بايد بدون زيد بتواند بايستد و ببينيد كه قائم سرتاپاش محتاج به زيد است. زيد نباشد قائم باشد، خدا هم خلق نمي‏كند زيدِ قائم را تا زيد را خلق نكند. حالا كه چنين است وقتي زيد ايستاد تمامش ايستاده، نصفش نايستاده. ان‏شاءاللّه دقّت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و عرض مي‏كنم بيانش واللّه آسان است، راهش آسان است. هرقدر مسامحه كني پا به بخت خودت مي‏زني و از جيبت رفته.

پس ملتفت باشيد هر جنسي هر خاصيّتي كه دارد خاصيّتش را نمي‏گذارد جايي، خودش برود جايي ديگر. زيد سميع است، بصير است، عالم است، قدير است، ايستاده همة اينها است، مي‏نشيند همة اينها است. حالا اگر اين قاعده مسلّم شد و مسلّم است و اگر فكر كنيد مسلّم است. اگر چنين است و اين اشياء همه از پيش خدا آمده‏اند ولو مترتّباً هم آمده باشند به اين معني كه قيام از پيش زيد آمده باشد، آنوقت حركت از پيش قيام آمده باشد، آنوقت سرعت از پيش حركت آمده باشد و هكذا، آيا نه اين است كه همة اينها زيدند؟ همه چشم دارند، همه گوش دارند، همه چشمشان چشم زيد است، گوششان گوش زيد است. مترتّباً هم آمده‏اند آنچه زيد دارد، همة اينها دارند. و اينها را عمداً عرض مي‏كنم به جهتي كه مي‏بينم تاتوره‏هاي مردم زياد است. مي‏بيني مي‏نويسند مراتب تنزّليّة همين كه تنزّل مي‏كند قوّت به عجز مبدّل مي‏شود. خير، هيچ‏جا قوّت به عجز مبدّل نمي‏شود. بله، قوّت به عجز مبدّل مي‏شود وقتي مانعي بيايد جلو شيريني شكر را بگيرد، شيريني كم مي‏شود از شكر. اگر آب بي‏مزه داخل شود شيريني كم مي‏شود و اين را از دست ندهيد شيريني كم مي‏شود از شكر اگر سركه داخلش كنند، اگر آب داخلش كنند، چيزي غير جنس شكر اگر داخلش مي‏كني مزه‏اش تغيير مي‏كند. لكن هيچ داخل شكر نشده بگويي آن گوني شكر خيلي شيرين است به جهتي كه زياد است، هزاربرابر شيرين‏تر است از اين يك‏مثقال، ديگر نمي‏شنوند از آدم. كَيف، قابل تقسيم نيست. تقسيم كَيف را جوري ديگر مي‏كنند، جنس ديگري كه مخلوطش مي‏كنند تقسيم مي‏شود. يك‏مثقال آب توش مي‏كني شيرينيش كم مي‏شود، آب شور توش مي‏كني شيرينيش كمتر مي‏شود، آب تلخ توش مي‏كني شيرينيش كمتر مي‏شود. پس تقسيم كيفيّات موقوف است به اينكه جنس ديگري داخل آن كنند، درجات توش پيدا مي‏شود والاّ به اين قاعده مي‏خواهم عرض كنم كه نور من حيث الصدور عن المبدء درجات معقول نيست براش. اين نوري كه اينجا هست يك خورده تاريكتر از نور آنجا نيست. نور را مي‏خواهم بگويم تاريكتري ندارد. اين نور با آن نوري كه پيش شمس است يك جور روشن است. اما حالا برخلافش داري مي‏بيني، سراب است. نمي‏گويم نمي‏بيني سراب را، و هركه نگاه مي‏كند به سراب قسم هم مي‏خورد كه مي‏بينم، راست گفته چيزي مي‏بيند، قسمش هم راست است اما سراب است، هيچ نيست. مي‏خواهي بداني هيچ نيست، برو پيشش ببين نه موجي بود، نه برقي بود، نه آبي. اين بله، از دور نمايشي داشت و همين‏جور است متشابهات. آنچه حالا مي‏بيني هرچه پيش چراغ مي‏روي مي‏بيني نوراني‏تر است، اين سراب است، گولت زده. يك خورده پيش‏تر برو، ببين چطور گولت زده بود به طوري كه اگر خيلي دور از چراغ مي‏نشيني، بسا هيچ چراغي را نمي‏تواني ببيني. اين راست است، دروغ نيست اما فهمت دروغ فهميده بود. چرا كه تاريكي از آن راه آمده تا پيش چراغ. البته هي درجه به درجه كم مي‏شود و نور هم از اين طرف از پيش چراغ مي‏رود تا پيش ديوار و درجه به درجه كم مي‏شود. پس يك‏قدري سركه را با يك‏قدري از شيره كه داخل هم مي‏كني، اين اسمش سكنجبين است. سركة تنها ترش‏تر است از سكنجبين، و شيرة تنها شيرين‏تر است از سكنجبين، راست است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، شيرة تنها شيرين‏تر است از سكنجبين، اين سكنجبين هم هرقدر سركه‏اش كمتر باشد شيرين‏تر است، هرقدر سركه‏اش بيشتر باشد ترش‏تر است. اين درجات هست براي سكنجبين، راست است. اما خود سكنجبين مركّب است از سركه و شيره. يك شيشه‏اي سركه‏اش زيادتر است به اين جهت اين درجات پيدا شده است. پس همين‏جور ترائيات هست. نمي‏گويم نمي‏بينند مردم، مي‏بينند درست هم مي‏بينند. پس نور هرچه نزديكتر به چراغ است روشن‏تر است. نه از اين بابت است كه خود نور درجات دارد بلكه نور ابتدايي كه چراغ روشن شد، ظلمت داخلش شد. توي مغز شعله هم ظلمت داخل شد، همان دود ظلمت است تكة آتش در آن درگرفته. بله، هرجايي نور غالب است، نور بيشتر است، ظلمت كمتر است. به همين‏طور تا منتهي‏اليه كه ظلمت غالب است، ديگر نور پيدا نيست. اينجاها البته درجات پيدا مي‏شود. پس هر چيزي كه داخل چيزي بشود، به صرافت خود باقي نخواهد ماند. پس ديگر حقيقت وجود حقيقت الوهيّت است. مختصر اينكه حقيقةً خدا قادر است به طوري كه از هيچ‏كار عاجز نيست و ببين كه الفاظش هم مبذول شده به جهت اتمام حجّت. ذات خدا چنان قادري است كه هيچ كاري نيست كه نتواند آن كار را بكند. چنان عالمي است كه هيچ مجهولي براي او نيست و الا يعلم من خلق و هواللطيف الخبير اما خودش مي‏سازد و عمداً مي‏گذارد جايي و آنوقت يادش مي‏رود؟ مگر خدا يضلّ و ينسي؟ ايني كه يضلّ و ينسي، يك‏وقتي چايي خورده بودي ذهنت صاف بود، بعد قدري ماست خوردي آنهايي كه مي‏دانستي يادت رفت. خدا چيزي نمي‏خورد كه يادش برود. پس اگر غافل نباشيد ان‏شاءاللّه پس اينهايي كه عجز دارند از كاري، واللّه از مبدء قدرت نيامده‏اند. كسي از پيش خدا مي‏آيد كه هيچ جهل از هيچ چيز نداشته باشد. لُريش همان است كه عرض كردم از اين گوني شكر اگر يك مثقال برداري، با تمام گوني شيرينيش و طعمش و خاصيّتش يك‏جور است. به همين‏طور عرض مي‏كنم از آن الوهيّت يك جلوه‏اي مي‏آري، اين جلوه با خود خدا لافرق بينه و بينه الاّ اينكه اين جلوة او است. مثل آن زيدي كه توي قائم و توي قاعد است، با خود زيد هيچ فرق ندارد مگر اينكه اين جلوة زيد است. پس جلوة خدا و اسم خدا غير خدا نيست، نهايت عين خدا هم نيست و اين صفت او است، جلوه او است، ظهور او است. اگر به طعم بايد تعبير بياري همان طعم را مي‏دهد و اگر طعم گفتن براي او لايق نيست و خدا طعم ندارد، اين جلوه‏اش است و اين جلوه‏اش هم طعم ندارد. هر طور خدا هست اين هست. خدا قادر است نمي‏شود قدرتش را در پستو بگذارد و خودش برود جايي ديگر. قادر است اين جلوه قادر است، خدا دانا است به كلّ اشياء و اين هم دانا است، هيچ فرق ندارند با خدا و همه‏اش فرق است با خدا. بعينه مثل اينكه ايستاده را زيد واداشت، اين سرتاپاش از پيش زيد آمده، همه‏اش احتياج به زيد است و زيد محتاج به قائم خودش نيست و خدا قائم هم هست. افمن هو قائم علي كلّ نفس بماكسبت قائم است مثل اينكه مي‏گويي قادر است، عالم است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اسم‏اللّه آني است كه از عرصة الوهيّت آمده نه از دوده و چراغ آمده. بله اين دوده و اين چراغ هم اسم‏اللّه است اگر متذكّرش نباشي. لكن آني كه مي‏آيد از پيش خدا، پدر آدم را درمي‏آورد، غفلت را برمي‏دارد. اسم‏اللّه بدئش از خدا است عودش به سوي خدا است، خدا نشده و از خدا جدا نيست. فصل نيست ميانة او و خدا، هوا فاصله نيست ميانه‏شان و دو شخص مباين نيستند. لكن سرتاپاشان بدئش از صانع است عودش به سوي صانع است. الآن هم موجود است به وجود او. صانع خودش ايستاده كه اين ايستاده. پس اين زيد ايستاده را فكر كنيد و هي تعمّد كنيد كه زيد را نمي‏خواهيم ببينيم، ايستاده را ببينيم، زورت نمي‏رسد. هرچه لج كني كه به اين ايستاده نگاه كنم و زيد را نشناسم و غافل باشم از زيد، مي‏بيني زورت نمي‏رسد مگر باز زيدش را نشناسي. چوبي را اسم زيد روش بگذاري. پس اسم و مسمّي را كه بدست بياري آنوقت هر جوري كه زيد مي‏ايستد، همين‏جور هم بدان خدا مي‏ايستد. هر جور بگويي اين مي‏ايستد خدا همان جور مي‏ايستد. اما زيد مرئي و محسوس است، قائمش هم مرئي و محسوس است اما خدا لا تدركه الابصار نمي‏شود ديدش، قائمش را هم نمي‏شود ديدش. هر جوري خودش هست قائمش هم همان‏جور است. لُريش را مي‏خواهي همان‏جور مثلي كه عرض كردم. شكر هرقدر شيرين است مثقالش هم همان‏قدر شيرين است. اين غير شكر نيست، مباين با شكر نيست. حالا اين مثقال يك‏جزء از صدهزار جزء آن گوني شكر است، راست است. پس اين او نيست كلاً و لاجمعاً و لااحاطةً. آيا اين غير او نيست ظهوراً عياناً خاصيّةً تأثيراً ؟ هرچه او دارد، اين او را دارد. معقول نيست مؤثّر چيزيش را قايم كند جايي و به اثر خود ندهد مگر اثر منفصل باشد كه ردّ پاي اثر است. ردّ پاي من كه دخلي به من ندارد، اثر من نيست. پس غافل كه نباشيد ان‏شاءاللّه مي‏فهميد ان‏شاءاللّه كه بايد صانع اسمهاي عديده داشته باشد. اگر تجويز مي‏كني كه يك چيزي مخلوط شود با علم خدا و علم خدا را يكجائيش را زياد كند و خدا اعلم‏العلما است، يك درجه كه تنزّل مي‏كند يك خورده علمش كم مي‏شود، درجة ديگر علمش كم مي‏شود، درجة ديگر علمش كمتر مي‏شود و هي تنزّل كرده و آمده تا به تو رسيده كه «علمتَ شيئاً و غابت عنك اشياء» و مردم ندانند او را همچو خيالش مي‏كنند ما خودمان هم خدا شده‏ايم. حالا علممان كم است، علم خدا تنزّل كرده است درجه به درجه آمده، همين‏قدر شده. در هر درجه‏اي كه آمده از صرافت خودش افتاده. تلخي داخلش شده، اين تلخي از كجا آمده؟ اين تلخي هم كه خودش يك چيزي است. يك جنس چيز، اگر هم تلخ است هم شور است، شوريش از مبدء شوري آمده و تلخيش از مبدء تلخي آمده. اگر يك حقيقت است شيرين است، همه‏جاش بايد شيرين باشد. اگر مرئي است همه‏جاش مرئي است، غير مرئي است همه جاش غير مرئي است و واللّه غيرمرئي است و لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير پس چيزي اگر داخل او نمي‏شود بشود و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد وجود را داخل وجود كني تلخ نمي‏شود، هستي را روي هستي مي‏ريزي هستيش زياد نمي‏شود. هستي قابل زياده و نقصان نيست، آن هستي كه به اين صورتهاي مختلف درآمده، اين شيريني را از كجا آورده است؟ اينها را علي‏العميا مي‏گويي داشته. بابا مبدء تلخي اينجا است، تلخي اينجا عارضش شده، ديگر اينها مي‏رود پي كارش كه اينها مراتب تجلّيات و ظهورات او است؛ اين هذيانات را مي‏بافند.

پس عرض مي‏كنم يك جنس چيز را هي آبي را روي آبي مي‏ريزي، ترتر نمي‏شود. آبي را برمي‏داري، كمترتر نمي‏شود. همين‏طور روغني را روي روغني بريزي، چرب‏تر نمي‏شود. برداري، چربيش كم نمي‏شود. حالا اين خدا، اين صانع ملك قادر است يا نه؟ اگر قادر است تكه‏هاش را كه روي هم مي‏ريزي قدرتش زياد نمي‏شود. تكه‏هاش را برمي‏داري قدرتش كم نمي‏شود و حال‏آنكه صانع هيچ متحصّص نمي‏شود. ذات متحصّص نيست و خودشان هم نمي‏توانند بگويند الحمدللّه كه ذات خدا تكه‏تكه مي‏شود و هيچ متغيّر نيست ذات خدا ان‏شاءاللّه شما فراموش نكنيد متغيّر نيست معنيش اين است كه گرم نمي‏شود، سرد هم نمي‏شود و او بر يك‏حال است؛ حال ندارد. پس حالت الوهيت، حالت قدرت، حالت علم، حالت حكمت او سرازير نمي‏شود كه بيايد. پيش ما كه آمد، آن مبدء نهايت شدّت را داردبطور تشكيك پيش ما آمده تا ما همين‏قدر قدرت داريم، همين‏قدر علم داريم. بابا اگر اين تنزّلات وجود است همچو شده، چرا يك شكري را تو هيچ چيز داخلش مكن، ببين هيچ تنزّل مي‏كند؟ آبي را هيچ چيز داخلش مكن، فكر كن ببين هيچ رطوبتش كم مي‏شود؟ حالا آن صانعي كه صانع اسمش مي‏گذاري، وجود اسمش مي‏گذاري، موجود، موجود، موجود مي‏گويي، آيا غير خودش داخلش شده؟ وجودي كه غير ندارد، وجود را روي هم مي‏ريزي وجود زيادتر نمي‏شود. آب را روي آب مي‏ريزي رطوبتش زيادتر نمي‏شود، خاك را روي خاك مي‏ريزي خشكيش زيادتر نمي‏شود. همين‏طور وجود را هي روي هم مي‏ريزي، كومة وجود روي هم ريخته باشد هيچ‏جاش نه تلخ مي‏شود نه شيرين، نه تاريك نه روشن. اگر تاريك است همه جاش بايد تاريك باشد، روشن است همه جاش بايد روشن باشد و هكذا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد با س177 به دست محمدباقر سراجي و محمد كاظمي

(چهارشنبه 6 ربيع‏الثاني 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فنسبة تلك الصفات الجزئيّة الي تلك الصفات الكليّة كنسبة جزئيّات الاجسام بالنسبة الي الجسم المطلق والقيام والقعود والاكل والشرب الي فعل زيد حرفاً بحرف فلايخرج شي‏ء منها الي الفعليّة الاّ من ممكن قوّة المطلق العالي»

از روي بصيرت، از روي گرده‏اي كه عرض مي‏كنم سعي كنيد ان‏شاءاللّه كه از همان گرده مشي كنيد و سلوك كنيد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه غير از اين‏جوري كه عرض مي‏كنم هر جوري كه انسان حركت كند خلاف واقع است و هر خلاف واقعي باطل است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس از روي آن گرده‏اي كه در دست بود ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، ببينيد زيد آنچه در بدنش مي‏كند تمام از تأثير روحش است مع‏ذلك حركت مي‏دهد بدن را بقدري كه دلش مي‏خواهد اين هم حركت مي‏كند. اين حركت صادر را ديگر گم نكنيد ان‏شاءاللّه، اين حركتي كه مي‏بيني مال جسم است مال خودش است نه مثل حركت عصا و هر چيزي و هر آلتي. حالا اين حركت ظاهر براي بدن شده و شما بدن را مي‏بينيد و روح را نمي‏بينيد اما چون مي‏دانيد و مي‏بينيد با چشم فهم خودتان كه اين‏كار كار روح است كه بدن را حركت داده به اندازه‏اي كه خواسته. پس حالا اين حركت را مي‏گويي كار روح است و اگر توي همش نمي‏كنيد به مطلب مي‏رسيد. كار روح است يعني آيا اين جنبش خود روح است؟ نه، جنبش خود روح نيست. دقّت كنيد روح غيرمرئي جنبشش هم پيدا نيست، نمي‏شود ديد. ديگر چون حركت مي‏دهد بدن را به اندازه‏اي كه او مي‏خواهد و اين بدن هم نمي‏تواند حركت كند مگر به اندازه‏اي كه او حركتش بدهد. چون چنين مطابقه‏اي در ميان است كه اين به ارادة او حركت كرده. چون چنين است اين فعل حالا منسوب به آن روح است اما غافل نشويد، منسوب به او است، مال او است. حتي حركتي است كه خلعتي ضرور داشته باشد، خلعت به او مي‏دهند. اگر بايد زد، صاحبش را مي‏زنند مع‏ذلك اين حركتي كه از بدن ظاهر شده و ظاهرش كرده‏اند اما صادر از روح است. غافل نشويد حركت روحي ديده نمي‏شود، هر مؤثّري هرجا هست فعلش هم همان‏جا است. بدن در عالم شهاده است فعلش هم اينجا است، ديده مي‏شود؛ و روح در عالم غيب است فعلش هم ديده نمي‏شود. ديگر اين حركت عصا يا حركت بدن حالا مال زيد است و داريد مي‏بينيد اين عصا برداشته شد بر سر كسي زده شد، به عدل زده شد ثواب را به آن كسي كه زده مي‏دهند، از روي ظلم و ستم زده شده عصا را نمي‏شكنند، لكن آن كسي كه زده به او مي‏گويند بيا ديه بده. پس فعل شمشير منسوب به شمشير است، بي‏دروغ، بطور حقيقت، بي‏مجاز. و همين فعل شمشير منسوب به آن بُرنده است بدون مجاز. حالا او سر را به امر خدا بريده، مجاهده كرده و ثوابش هم مي‏دهند، بيجا بريده پسش مي‏كشند به شمشير كاري ندارند. به جهتي كه شمشير به هيچ‏وجه از خودش حركت نداشت، بُرندگي نداشت. اين را ساختند از براي بريدن هم ساختند اين را حالا به كارش مي‏دارند. به موقع بريده صاحبش به موقع بريده، بي‏موقع بريده تقصير شمشير نيست، تقصير صاحبش است. پس اين يك نظري است، نظر خلط و لطخ نيست. عرض مي‏كنم مسألة طينت خلط و لطخ واللّه هيچ جا نيست پيش حكما، همان در احاديث هست و همان خود احاديث هم باعث شك و شبهه شده. حالا ببينيد هيچ حولي و هيچ قوّه‏اي نيست مگر از خدا. «لا يغيّرالشي‏ء من جوهريّته الي جوهر اخر الاّ اللّه» و هكذا «لايؤثّر شي‏ء في شي‏ء الاّ باللّه، الاّ بحوله و قوّته». حالا كه چنين شد انسان زود گول مي‏خورد كه پس تقصير مردم چه چيز است؟ لابد جبري مي‏شوند اگر درست نيايد. پس خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه عالمْ خلط و لطخي هم كه مي‏بينيد توش هست و اين خلط و لطخش است كه من مثَل مي‏زنم به خود مطلب نه به جايي ديگر است. عرض مي‏كنم شخصي است ناخوش شده و سرسام كرده، فحش مي‏دهد، كفر مي‏گويد، مي‏زند، بسا قتل مي‏كند. حالا اين اگر روحش توي بدنش هم نبود، آيا اين كارها را مي‏كرد؟ مي‏بينيد نمي‏توانست بكند. حالا كه آن روح توي اين بدن هست، آن روحي كه آن پيش‏تر بود كه صحيح بود، نمي‏كرد اين كار را. آيا اينكه هست اين كارها را مي‏كند؟ اما حالا آن روح كرده اين كارها را؟ نه، پس دو شخص آمده در اين بدن. بدن صفراي غيرطبيعي و صفراي طبيعي دو تا است. صفراي طبيعي آن است كه انسان اگر غضب كند در جاي خودش بسيار كار خوبي كرده مثل انبيا و اوليا، مگر صفرا نداشتند، اگر نداشتند نمي‏توانستند غضب كنند. اين صفرا صفراي طبيعي است كه به امر خدا غضب مي‏كند. لكن يك صفراي ديگري هست غيرطبيعي، علامتش واضح است. علامتش آن است كه تا سنا مي‏خوري برش مي‏دارد مي‏بردش، مي‏ريزد در خلا. فحشهاش هم همراهش مي‏رود. صفرا فحّاش بود، فحش هم مي‏داد جزاش اينكه سناش بدهي بريزيش در خلا. لكن مزاج صفراوي را كه نطفه‏اش از صفرا بسته شده، صد هزار هزار سناش بدهي باز صفرا دارد، خيلي زور بياري مي‏كشدش. پس ببينيد در يك بدن است منظراً دو خلط نشسته: خلط اصلي و خلط عرضي. همين‏طور عرض مي‏كنم خوني طبيعي هست و خون عرضي غيرطبيعي. خون غيرطبيعي را بايد فصد كرد بيرون ريخت. خون طبيعي آن است كه به كارهاي خودش مشغول است، بطور حكمت كارهاش را مي‏كند و تعجّب اين است كه اينها كه عرض مي‏كنم صرف مثَل نيست، همه‏اش عين ممثّل است نه دليلي براي مطلبي ديگر. عرض مي‏كنم دليل حكمت اين است كه همه‏جا عين مدلول را انسان دليل مي‏كند نه كه چون دود دليل آتش است اما نه براي اهل حكمت. اهل حكمت آتش را دليل آتش قرار مي‏دهند، دود را دليل دود. حالا دليل حكمت و مجادله را همين‏جورها از هم جدا كنيد. دليل اينكه آتش روشن است، نفس خود شعله. دليلش دود نيست، دود هرچه زيادتر باشد اطاق تاريكتر است. پس اثر آتش دالّ بر آتش است، اين شعله اثر آتش است، روشن است. حالا دود هم دليل آتش هست اما دليل حكمي نيست، دليل اهل مجادله است. دليل مجادلة بالتي هي احسن هم هست اما دخلي به اهل حكمت ندارد.

باري، باز برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه ملتفت باشيد در بدن منظراً يك بدن است، دو فعل متضاد از او جاري است: يكي بالعرض يكي بالذات. آني كه بالذات است ذاتي هست اينجا دليلش اينكه اين عرضي بالعرض مي‏جنبد اينجا فحش مي‏دهد اگر آن ذاتي نبود و مرده بود، صفرا هيچ نمي‏توانست فحش بدهد. پس مدد فحش دادن هم از پيش روح اصلي مي‏آيد و به حول و قوة روح اصلي فحش مي‏دهد به اين خلط صفرا، يا بگوييد به فضل حيات، به فضل روح اصلي زنده شده اينجا و فحش مي‏دهد و خود اين شخص وقتي چاق شد خجالت مي‏كشد از فحشهايي كه داده، از آن كارها كه كرده. مي‏گويد چرا بايد همچو ناخوشي بشوم كه از من همچو عمل قبيحي سربزند، همچو كاري بكنم؟ و از همين بابتها است و مي‏ترسم پوست‏كنده بگويم از براي اينكه مبادا كج بفهميد. بايد مرتاض كنيد فهم و شعورتان را كه آن جوري كه انسان مي‏خواهد بگويد، همان درست بفهميد. اين است واللّه اهل عصمت استغفار مي‏كنند، دعاهاي حضرت‏سجّاد را كه ديده‏ايد عرض مي‏كند خدايا معصيت كردم تو را با فرج خودم و حال‏آنكه شما در ميان دشمنان بخواهيد پيدا كنيد كسي را كه بگويد حضرت‏سجّاد زنا كرد نعوذباللّه، پيدا نخواهد شد. افترا هم نبستند، يهوديها همچو افترايي نبستند، سنّيها هم به افترا نگفته‏اند و نتوانسته‏اند بگويند و مي‏بيني اين خودش دارد مي‏گويد عصيتك بفرجي عصيتك بيدي و مي‏بيني مي‏گويد معصيت كردم. مي‏گويد من آن كسي هستم كه در معصيتي كه مي‏خواهم بكنم رشوه مي‏دهم كه آن معصيت را بكنم و اين رشوه را مي‏گيرند از من و اگر آن معصيت را آوردند براي من، خوشحال و راضي هستم و اگر نياوردند، كج‏خلق مي‏شوم. و دارد گريه مي‏كند و زاري و توبه و انابه مي‏كند از معصيتها. آنها را حاقّش را بخواهي، حاقّش اين است كه ايشان اگر مدد نمي‏كردند واللّه ايشان اگر نبودند در مملكت، هيچ‏كس دزدي نمي‏كرد، هيچ‏كس زنا نمي‏كرد. ايشان اگر نبودند اين اعراض از سر جاي خود نمي‏توانستند بجنبند. پس چون بوده‏اند و اينها به مدد ايشان اين كارها را كرده‏اند، او دارد توبه مي‏كند، گريه و زاري مي‏كند. و عرض مي‏كنم واللّه تمام توبة اهل عصمت براي تابعانشان است و شيعيانشان است. پس شيعه گناهي مي‏كند با دستش، با چشمش، با گوشش، با فرجش، اين گناهان را كي توبه‏اش را مي‏كند؟ حضرت‏سجّاد. او توبه مي‏كند، و اينها تقريباتش است و اگر اصلش را بگيريد احتياج به تقريب ندارد. اصلش اين است كه اينها مملوكند. مملوكي را اگر آقا اذن بدهد كه بيا به مكّه و محرم شو، و اين مملوك در حين احرام صيدي كند، فداي آن را كه بايد بدهد؟ البته آقا بايد بدهد. حالا همين‏طور ما معصيت كرديم فدا هم بايد بدهيم، گدا هم هستيم، نداريم، چه كنيم؟ آقا بايد بدهد. پس همين‏كه آقا اذن مي‏دهد كه تو محرم بشو، بيا حج كن، حالا در حال احرام صيد كرد، فداش پاي آقا است. و هكذا هركاري كه كرد، كه اين‏جور نبايد بكند، جميع انتقاماتش را از آقاش مي‏كشند كسي را بكشد آقاش را پس مي‏كشند نهايت آقا اگر غلام را داد كه ببريد به عوضش غلام را بكشيد، آن مسألة ديگر است. حتّي اگر كسي ملتفت باشيد ان‏شاءالله اگر غلامي به اذن آقا محرم شد و خلافي كرد، اين خلاف را كه كرده؟ غلام. اين عمل صادر از غلام شده اما ريش آقا را بايد گرفت. به جهتي كه غلام خودش مالك هيچ‏چيز نيست، مالك فعل خودش هم نيست.

پس خوب دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، اين است استغفار تمام انبيا و تمام ائمّه و واللّه راستي راستي هم خجالت مي‏كشند پيش خدا چرا نوكر ما درست راه نرفت، چرا مملوك ما خلاف كرد، بي‏قاعده حركت كرد. پس مي‏گويد استغفراللّه از هرچه با چشمم كرده‏ام، با گوشم كرده‏ام، با زبانم كرده‏ام، با دستم، با پايم، با فرجم كرده‏ام استغفار مي‏كنم از تمام آنها. و اگر چنان نفسي نباشد و استغفار نكند، امامش نمي‏كند خدا. ديگر دقّت كنيد كه حاقّش به دستتان بيايد. عرض كردم روحي كه در بدن هست، صفرايي هم كه هست و صفرا فحش مي‏دهد. چون آن اصل بوده قدرتش منسوب به او است و اگر عذرخواهي كند كه من كرده‏ام آن گناهان را، يعني به حول و قوّة من بوده، به مدد من بوده. پس آن روح فحش نداده است، امّا جزاش اين است كه عذرخواهي بكند چرا كه اگر او اينجا نبود، اين صفرا جان نداشت كه فحش بدهد. پس از بابي همة افعال را بگويي از ايشان جاري است، جاري است. به لحاظي ديگر نخواهي بگويي از ايشان جاري است، همه‏اش كفر مي‏شود و زندقه. بله، هيچ محرّكي نيست در وجود الاّ اللّه. شخص زاني زنا كرد، حركت زنا را كه داد؟ خدا. حالا آيا خدا زنا كرده؟ نه. بله اگر قوّت و قدرت را از اين شخص بگيرد، آيا مي‏تواند زنا كند؟ نه نمي‏تواند. بله يك‏جوري نسبت داده مي‏شود به اين‏طور كه «لا محرّك في الوجود الاّ اللّه» البته او اگر نخواسته بود خذلانش نكرده بود، اين نمي‏توانست زنا كند. پس يك‏جوري فعل منسوب به آنجا است و يك جوري منسوب نيست و اين‏جوري كه هست با آن‏جور منافات ندارد. زاني كيست؟ چشمش كور آن كه زنا كرده. حدّش را به كه مي‏زنند؟ به همين زاني كه زنا كرد. كه را به جهنّم مي‏برند؟ اين را. همين‏طور كه دزدي كرده؟ دزد. دست كه را مي‏برند؟ دست دزد را. كه را به جهنّم مي‏برند؟ دزد را.

خلاصه ملتفت باشيد اگر مطلب را جوري مي‏فهمي اين سرجاش درست، آن سرجاش درست، مطلب را فهميده‏اي. بخواهي بگويي شخص زاني بدون حول و قوّة خدا زنا كرده، اين بدتر است از زنا. اين كفر است و زنا كفر نيست و كفر از زنا و هر معصيتي بدتر است. پس ديگر فراموش نكنيد و همين‏جوري كه عرض مي‏كنم بدون تفاوت هيچ حولي و هيچ قوّه‏اي نيست مگر از جانب خدا. چه در كارهاي خوب، چه در كارهاي بد، حول و قوّه از آنجا است و جميعش به حول و قوّة آنجا است. حول فعل خدا است، قوّه قدرت خدا و فعل خدا است. پس مي‏خواهي بگو باللّه حركت مي‏كنند. اللّهِ بي‏قدرت اللّه نيست و اللّهي كه كسي در مملكت او بي‏حول او بتواند حركت كند، خدا نيست، شيطان است. خدا كسي است كه در مملكت او هركس هر حركتي كند ولو پر كاهي باشد، جميعش بايد به حول و قوّة او باشد. لا رادّ لقضائه و لا مانع لحكمه و خدا يعني قدرت داشته باشد. قدرتش را هم به او بچسبانيم كه يك‏كسي به او بدهد، كباب بخورد از كباب قوّت بگيرد، اين‏جورها نيست. اصلش احتياج به خوردن ندارد صانع نبوده وقتي كه قدرت نداشته باشد. اين را عقلتان هم مي‏فهمد و اگر داخل راه هستي مي‏فهمي كه اين خدا اگر يك وقتي قدرت نداشته باشد و بعد قدرت پيدا كند، بگويي قدرت نداشت و قدرت را براي خودش خلق كرد، پس آن پيش‏تر بي‏قدرت بوده. بي‏قدرت كه بوده حالا كسي كه قدرت ندارد چطور قدرت براي خودش خلق مي‏كند؟ هركه قدرت ندارد خلق هم نمي‏تواند بكند. پس اين قدرت نبوده وقتي كه صانع نداشته باشد آن را و عاجز باشد. اگر وقتي چيزي فرض مي‏كنم كه عاجز است، اين محال است قدرت براي خودش خلق كند لكن قدرت فعل‏اللّه است، صادر از خدا است اما نبوده وقتي كه آن را نداشته. و به همين پستا علم او، به همين پستا و محكمتر بدانيد نبوده وقتي كه علم نداشته باشد. اينها است كه عرض مي‏كنم يكپاره مغز حكمت است، يكپاره جواب مزخرف‏گوها. مغز حكمت را مي‏خواهي اينها صفات ذاتي هستند و صفات ذاتي كه عرض مي‏كنم هستند، نمي‏گويم ذاتند، نمي‏گويم عين ذاتند به اين معني كه چه بگويي علم خدا و چه بگويي خدا. نه، اينها صفات الوهيّتند و صفات ذات نيست. اينها صادر از صانعند، بدئشان از آنجا است عودشان به آنجا است و بدء صانع از صفاتش نيست، عودش به سوي صفاتش نيست. او بدء ندارد و عود ندارد. حالا اين را حلاّجي مي‏خواهي بكني بيا پيش خودت، ببين اگر زيد نايستد اصلاً باز زيد زيد است، چرا كه نشسته است. ننشيند هم باز زيد زيد است چرا كه ايستاده. و اين نشسته و اين ايستاده دو صفت زيدند. اين نشسته، اين ايستاده، بدئش از زيد است، عودش به سوي زيد است. آن حركت، آن سكون، بدئش از زيد است، عودش به سوي زيد است. پس افعال هميشه همه دالّ بر زيدند، هميشه صفات او هستند. همين زيد را هم وقتي به او گفتي زيد، لامحاله يا مي‏جنبيد يا ساكن بود، و ندارد حالتي كه زيد زيد باشد و نه بجنبد و نه نجنبد، داخل ممتنعات است. پس همين زيد را ذهنت را نگاه‏دار پيشش تا من حرفهام را بزنم، آنوقت مطلب تمام مي‏شود. پس اين زيد ابتداي وجودش كه زيد شد، يا متحرّك بود يا ساكن. اگر متحرّك بود، آيا حركت فعل زيد نبود؟ چرا فعل زيد بود، هميشه هم صادر از زيد بود، هيچ‏بار هم زيد محتاج به اين نيست، اين محتاج به زيد است. و ان‏شاءاللّه مطلب را گم نكنيد ملتفت باشيد هر فعلي محتاج است به فاعل خودش. پس صفت، اصلش معني ندارد. حالا اين را من مي‏گويم و خودم هم خبر دارم توي كتابهاي مشايخ نوشته است، توي احاديث هم نوشته است، توي كتابها هست صفت ذاتي. اما مي‏گويي صفت ذاتي؛ صفت ذاتي، ماءالشعير گندمي است. آبجو چكار به گندم دارد؟ صفت و ذات چطور با هم باشند و حال‏آنكه «الذات غيّبت الصفات»؟ ذات آن است كه صفت زير او باشد، فعل آن است كه زير فاعل باشد. فعلي كه همين فاعل باشد، صفتي كه عين ذات باشد، حالا يك كسي گفته، گفته. معلوم است كه يك‏خري ريشش را گرفته كه آيا ذات صفت نداشته؟ جواب او را گفته‏اند صفات ذاتي عين ذات است. پس قدرت عين علم نيست، علم عين قدرت نيست. پس چطور است؟ پس عين ذاتند. بدانيد اين را هرجا نوشته‏اند جواب آنها است. تحقيقش همين است كه عرض مي‏كنم، صفت ذاتي مي‏گويم هست اما صفت ذاتي، يعني تا خدا بود عالم بود و يكي از اركان الوهيّت علم‏اللّه است. همچنين تا خدا بود قادر بود، نمي‏شود خداي بي‏قدرت و اين قدرت ركني از اركان الوهيّت است و اركان توحيد متعدّد هم هستند و ائمّة طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم اركان توحيدند. ملتفت باشيد كه چه مي‏خواهند بگويند و مردم چه خيال مي‏كنند از فرمايشات ايشان. پس ائمّة طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم اركان توحيدند. ركن آن است كه اگر نباشد، باقي هم نيست. همين واللّه اگر نبودند ايشان هيچ ركني از اركان الوهيّت نبود. ايشان به بود خدا بود شده‏اند همين‏جوري كه قائم نبود، به بود زيد بود شده. زيد نباشد قائم خودش بخواهد بايستد، نمي‏شود. پس خدا اركاني دارد، به اسمي ديگر بگو خدا اسمائي دارد، همه‏اش يك نسق است و يك جور است. پس خدا اركان دارد يكي از ركنهاي الوهيّت فارسيش را مي‏خواهي واللّه محمّد9 و يكي اميرالمؤمنين است واللّه انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي خداي بي‏قدرت خدا نيست، قدرت بي‏قادر هم قدرت نيست. علي بي خدا علي نيست، خداي بي‏علي واللّه خدا نيست و اينهايي كه دارند خداي بي‏علي، واللّه خدا ندارند. و اينهايي كه عرض مي‏كنم واللّه فقها در فقه خودشان همين‏جور استدلال مي‏كنند در اينكه ذبيحة يهوديها و نصاري نجس است و ميته است. چون سنّيها حلال مي‏دانند ذبيحة يهود و نصاري را. مي‏گويند اهل كتاب به خدا كه قائل هستند، به الوهيّت قائلند. وقتي هم به ايشان بگويي به بسم‏اللّه سر ببُر، به بسم‏اللّه سر مي‏بُرند. پس از اين راه سنّي مي‏گويد پاك است ذبيحه‏اش حلال، شيعه مي‏گويد حلال نيست. شيخ بهايي استدلال مي‏كند ذبيحة كفّار ولو به بسم‏اللّه باشد كه باز مثل ميته است و نجس است و حرام و اين راهش اين است كه اين اگر نصراني است، خداي او خدايي است كه پسر دارد، ولدش عيسي است. پس اين اسم اللّهي كه مي‏گويد اسم خدايي است كه پسر دارد و خدايي كه پسر دارد خدا نيست، بت است. پس اين ذبيحه‏اي است كه به اسم‏اللّه ذبح نشده. و اگر يهود بسم‏اللّه مي‏گويد، عزيربن‏اللّه مي‏گويد، اللّهش اللّهي است كه عزير پسر او است و خدايي كه لم‏يلد و لم‏يولد نيست، بت است. حالا اسم از او كه مي‏برد اسم بتي برده، اسم خدا نبرده. پس ما اهل لغيراللّه شده، ما اهل لغيراللّه ذبيحه نيست، پاك نيست. مي‏گويم فقها هم استدلال كرده‏اند و همين‏طور شيخ بهايي استدلال كرده.

حالا بر همين نسق داشته باشيد خداي بي‏حجّت، اصلش خدا نيست. خدايي كه ارسال رسل و انزال كتب نكند، خدايي كه حلالي ندارد و حرامي ندارد، حالا خدا هم هست، خالق آسمان و زمين هم هست مع‏ذلك خلق را مهمل گذارده، چنين كسي خدا نيست، بت است. ولكن واللّه صانع آن است كه اين صفات را داشته باشد مي‏خواهي بگو صانع نبود وقتي كه قدرت نداشته باشد، علم نداشته باشد، حكمت نداشته باشد. ديگر اينها لفظهايي است كه موحش نيست به جهتي كه اين لفظها فصل‏الخطاب نيست كه جدا كند مؤمن را از كافر، لكن همين‏ها را به لفظ ديگر كه مي‏گويي اسمش را كه مي‏بري كه خدا خدايي است كه نبوده وقتي كه محمّد نداشته باشد، وقتي كه علي نداشته باشد، مي‏بيني چقدر وحشت مي‏كنند و حال‏آنكه اينها داخل بديهيّات است، داخل بديهيّات مذهب شيعه است و اينها هميشه در ميان شيعه متداول بوده. حالا مُنّي‏ها آمده‏اند مردم را به وحشت انداخته‏اند والاّ ائمّة طاهرين همه‏شان بودند پيش از آنكه زميني باشد، پيش از آنكه آسماني باشد، دنيايي باشد آخرتي باشد، بهشتي باشد جهنّمي باشد، لوحي باشد قلمي باشد، جميع اين چهارده‏نفس مقدّس آنجا بودند و هيچ پيغمبري نبود نه جنّي بود نه انسي بود نه ملكي بود، هيچ نبود و ايشان بودند و واللّه ايشانند صادر از خدا لكن اين‏جور صادر از خدا نيستند كه مثل مركّبي باشند كه اينجا مي‏بينيم برمي‏داريم روي كاغذ به شكلهاي مختلف مي‏ريزيم، آنوقت مي‏گوييم كه اين را من ساختم، خط را من نوشتم؛ ايشان اين‏جور نيستند. ايشان بودند به بود خدا اين است كه مي‏فرمايد كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليّين ايشان جاشان آنجا است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، دقّت كنيد ان‏شاءاللّه لكن مركبي نبود زاج و مازو و دوده را برداشتيم توي هم كرديم مركّب ساختيم. شكرش هم نبود از آب و خاك ساخته شده، آبش هم نبود، خاكش هم نبود، سرماش هم نبود، گرماش هم نبود از فلان كوكبها آمدند لكن واللّه ايشان بودند و هنوز سرما نبود، گرما نبود، آفتاب نبود، ماه نبود. ايشان بودند و دنيا نبود، آخرت نبود. ايشان بودند و از غير خدا بود نشدند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين اين است حقيقتشان، ايشان حقيقتشان نور صادر از خدا است مي‏فرمايند يفصل نورنا من نور ربّنا كما يفصل نور الشمس من الشمس اين «كما» همان‏جوري كه فعل از فاعل سرمي‏زند، نور شمس فعل شمس است از شمس سرزده. مي‏خواهد بفرمايد ما هم فعل خدا هستيم، از خدا سرزده‏ايم. ديگر كي ندارد، خدا تا خدا بود نورش بود پس نبود وقتي كه خدا قدرت نداشته باشد، علم نداشته باشد، حكمت نداشته باشد، عفو نداشته باشد، رأفت نداشته باشد. پس تمام اسماء حسني ايشانند و اسمي كه من مي‏گويم هيچ اسم مركّبي نيست، اسم لفظي نيست، اسم اعتقادي است. پس ايشانند اركان توحيد، هر يكشان نباشند نه اين است كه آن باقي هستند، نه. صاحبش ايشانند. بلاتشبيه مثل كسور، واحد نصف اثنين است، ثلث ثلثه است، ربع اربعه است، خمس خمسه است وهكذا هي كسرات جمع شده در اين واحد. آن واحد را خراب مي‏كني جميع كسور خراب مي‏شود و واللّه ايشانند فعل‏اللّه صادر از خدا؛ بدء ندارند واللّه، به همين‏طور واللّه نبود پيدا نخواهد كرد هرگز، هرگز خدا قدرتش سلب نمي‏شود از او، هركس قدرتش از خودش سلب مي‏شود او اللّه نيست. قدرتش، علمش، حكمتش، رأفتش، رحمتش، عفوش، كرمش هيچ‏كدام اينها از او سلب نمي‏شود. پس حقيقت ايشان جاش كجا است؟ جاش را پيدا كنيد ان‏شاءاللّه. حقيقتشان صفة اللّه هستند، اسم‏اللّه هستند، فعل‏اللّه هستند، ذات خدا هم نيستند، غير خدا هم هستند. يعني شرط الوهيّت است اينها اركان توحيدند، صفات توحيدند، اسماء توحيدند. توحيد بي‏اسم خدا نيست، خداي بي‏اسم خدا نيست، خداي بي‏اركان هيچ خدا نيست لكن خدا است و اسماء و صفات او «ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه» آنجا نه اينجا است، اينجا اللّه است هنوز آينده‏ها نيامده خدا پيشتر بود و امروز نبود، ما هم نبوديم ما را ساخت لكن آنجا هستند به بود خدا و هميشه هستند همراه خدا و خدا هست همراه او انّ اللّه مع الذين اتّقوا والذين هم محسنون صلوات‏اللّه و سلامه عليهم‏اجمعين. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

 

مقابله شد با نسخه‌ي س 177 به دست محمدباقر سراجي و محمدكاظمي

(چهارشنبه 5 جمادي‏الاولي 1305)

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي‏اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه: «و ذلك انّ الاشياء لمّانزلت الي غاية البعد لعمارة جميع منازل الامكان و مناقل الاكوان بمقتضي ظهور كمال الكامل الي ما لانهاية ثم دعيت صعدت متمسّكة بحبل تلك الدعوة ملقبة عنها لوازم مراتبها متخلّصة عن شوائبها صادقة مع ربّها مخلصة نصيحتها و سرّها»

عباراتي را كه خواندم هم درس خودمان است هم با آن عبارت يك‏مطلب است و ان‏شاءاللّه غافل مباشيد ببينيد عرض كرده‏ام مكرّر، زيد مي‏نشيند و برمي‏خيزد و حرف مي‏زند و ساكت مي‏شود و شما مي‏دانيد كه زيدِ زنده اين كارها را مي‏كند نه زيد مرده. و اين بدن مرده همان بدني است كه روح توش بود، مي‏ايستاد و مي‏نشست و حرف مي‏زد و بدن هيچ تغيير نكرد و حالا مرده هيچ‏كار نمي‏تواند بكند. پس اين قيام و قعودي كه در حال حيات از انسان صادر مي‏شود حقيقةً مال كيست؟ مال آن كسي است كه اين را واداشته و نشانده و بدن آلتي است در دست آن كاركن بدون تفاوت عرض مي‏كنم ملتفت باشيد و خيلي آسان است لكن حرف همين‏كه زياد گفته شده ذهن درهم مي‏رود، پتو مي‏شود.

پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خوب فكر كنيد در صورتي كه آلت خودش كاركن نيست، مثل شمشير، مثل عصا. وقتي كه با شمشير مي‏برد سر كسي را آيا نه اين است كه ريش او را مي‏گيرند كه تو بريدي و شمشير را نمي‏شكنند؟ پس اين شمشير واقعاً اگر نباشد آيا آن شخص مي‏تواند بي‏آلت، بي‏شمشير سر كسي را ببرد؟ پس راستي‏راستي شمشير قاتل نيست به جهتي كه قاتل آن كسي است كه از روي عمد و قصد و نيّت و اراده قتل كسي كند. شمشير قصد و نيّت ندارد، خودش نمي‏تواند خود را بجنباند. پس شمشير قاتل نيست، پس آن كسي كه دست گرفته زده قاتل است. شمشير واقعاً قاتل اسمش نيست و انتقام را از شمشير هيچ عاقلي نمي‏كشد مگر ديوانه‏اي غيظي كند شمشير را بشكند. حقيقةً واقعاً قاتل آن كسي است كه قتل كرده عوضش او را مي‏كشند، خدا او را به جهنّم مي‏برد نه شمشير را.

حالا خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه، به همين نسق عرض مي‏كنم بدون تفاوت بدن آلتي است براي روح. اين نه حركتي خودش دارد نه سكوني لكن اين آلت در دست روح است. حالا اين را وامي‏دارد از بلندي چيزي برمي‏دارد، اين را مي‏نشاند از زمين چيزي بردارد. اين بدن را نداشت چطور برمي‏داشت؟ حالا اين كار كار كيست؟ واقعاً كار روح است و روح در عالم خودش ايستادني نيست. ملتفت باشيد كه تمام مطلب توي همين است كه عرض مي‏كنم، روح در عالم خودش ايستادني نداشت، وقتي بدن خود را واداشت به اراده، حالا اين ايستادن روح است. وقتي بدن را نشاند به اراده، اين نشاندن روح است، روح نشستن ندارد اصلاً. بدن را مي‏نشاند مي‏گويد من نشستم و واقعاً او نشسته و واقعاً حقيقةً اين هيأت استقامت با آن هيأت نشستن روي اين واقع شده، نمي‏شود روي روح واقع شود. ديگر ذهن پتو نشود. پس بخواهي بگويي اين بدن واقعاً نشسته، بدن ايستاده، راست است به جهتي كه اين هيأت روي بدن واقع شده. بخواهي بگويي اين بدن نه ايستادني دارد نه نشستني، راست است. اما روح كه اين را اقامه كرد، اين ايستاد. راست هم هست، ايستاده. راست هم هست كه نايستاد. روح زيد ايستاد؟ روح نايستاد. و همچنين است حرف‏زدن زيد با اين. پس مي‏شود گفت اين زبان اصلش حرف ندارد، يعني به خودي خودش. به روح هم مي‏شود گفت اصلش حرف ندارد، يعني اگر اين آلت را نگيرد روح و نجنباند، حرفي ندارد. و مي‏شود گفت حرفها همه از روح است به جهتي كه روح به ارادة خودش زبان را جنباند. اگر خوب حرف زده روح خوب حرف زده، اگر بد حرف زده روح بد حرف زده، جلدي زبان را نمي‏بُرند. باز اگر زبان را هم ببُرند مي‏خواهند آن روح دردش بيايد و به همين‏طور است شناختن آن روح و نشناختن آن روح، و شناختن و نشناختن همين بدن. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اگر آن روح اصلش نيايد توي بدني كه حرفي بزند يا كاري بكند، ما چه مي‏دانيم آن روح هست يا نيست؟ نه مي‏شناسيمش نه نمي‏شناسيمش، مجهولِ صرف است. لكن وقتي روح آمد و نشست در بدني كه خود اين بدن را ما مي‏دانيم نمي‏نشيند روح آمد و تعلّق گرفت به اين بدن و بدن را نشاند حالا مي‏فهميم كه توي اين بدن روح هست و اين روح توي اين سنگ نيست. پس جاش توي همين بدن است، پس آن روح را تا توي همين بدن خودمان شناختيم و مي‏دانيم آن روح توي همين بدن هست، جاي ديگر نيست. آن روح توي اين سنگ نيست، توي آن درخت نيست. و ان‏شاءاللّه همين پستا را سخت بگيريد، مي‏فهميد كه خدا پيش جمادات نيست، خدا پيش نباتات نيست، خدا پيش حيوانات نيست، خدا پيش اناسي نيست، خدا در آسمان نيست، خدا در زمين نيست. خدا كجا است؟ پيش محمّد وآل‏محمّد است صلوات‏اللّه‏عليهم. پيش شما طايفه، بيشتر اين مطلب معلوم است. پيش نصاري آنهايي كه حق بودند در زمان عيسي، خدا هيچ‏جا نيست مگر پيش عيسي. پيش يهود، خدا هيچ‏جا نيست مگر پيش موسي. خدا هيچ‏جا نيست مگر پيش پيغمبران خودش. هر نبيّي كه آمده اين ادّعاش بوده كه من آمده‏ام از پيش كسي كه شما از پيش او نيامده‏ايد. شما هم شهادت بايد به او بدهيد، هم شهادت به من بايد بدهيد. اگر كسي گفت دروغ مي‏گويي آن كسي كه مرا فرستاده گفته گردنش را بزن، انكار اين انكار او است.

ملتفت باشيد و اين است مطلب درسمان و سررشته را از دست ندهيد. سررشته كه بدست نيست، حرف بزني مخفي‏تر مي‏شود. ملتفت باشيد مقام مقام وساطت است. عرض مي‏كنم اين خلق چون متّصل به خدا نيستند، واسطه مي‏خواهند اما حالا كه واسطه مي‏خواهند آيا واسطه خودش خدا است؟ نه، بدون تفاوت روح مرا مي‏خواهي بشناسي توي بدن خودم بايد بشناسي. توي سنگ نيست، توي درختها نيست، توي بدن حيوانات نيست، توي بدن زيد نيست، توي بدن عمرو، توي انسي، جنّي ديگر نيست. حالا واقعاً حقيقةً اين حرفهاي من مال زبان من است؟ نه، اين زبان آلت است در دست روح. روح آن را هم نداشته باشد نمي‏تواند حرف بزند و همين‏جوري كه زبان بايد داشته باشد حرف بزند و همين‏جور ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين‏جور كه روح خود را بنشينيد فكر كنيد و بدن خود را، بدن خودت مثل آلت است، مثل آن شمشير است، مثل آن عصا است. پس اين بدن باب است براي روح خودت و روح خودت در اين بدن نشسته، اينجا مقرّ سلطنت خودش است. باقي چيزها هم يك‏جوري بوده كه روح تو آنجا نرفته. پس آنچه از بدن صادر شد، تو زيد مي‏شناسي. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همچو خيال كنيد بچّه‏اي هنوز تولّد نكرده و به علم بدانيد بچّه تولّد مي‏كند. اين ارواح بچّه‏ها را آيا شما مي‏شناسيد؟ شما منتظريد بچّه به دنيا آيد آن‏وقت ببينيد چطور حركت مي‏كند، چطور حرف مي‏زند. حتي اينكه شناختن روح شناختن بدن است، شناختن بدن شناختن روح است نه اينكه بدن را بگويي روح است روح را بگويي بدن است. هركدام را بگويي غلو است يا تقصير. علي خدا است؟ نه. خدا علي است؟ نه. خدا پيش كسي ديگر هست غير از پيش علي؟ نه. علي مع الحق و الحق مع علي يدور معه حيثما دار اين است نمرقة وسطي. عيسي خدا است؟ نه واللّه عيسي خدا نيست. خدا عيسي است؟ نه واللّه خدا لم‏يلد و لم‏يولد است. اما در زمان عيسي ديگر هركس مي‏خواست برود زيارت خدا، آيا به غير از اينكه برود زيارت عيسي مي‏شد؟ پس آن‏جايي كه جاي شناختن است ملتفت باشيد جايي است كه عيسي آمده باشد به عالم شهاده. اين جاي شناختن است، اين را كه شناختي، همچو حقيقةً واقعاً تو آن غيب را شناخته‏اي چنانكه واقعاً حقيقةً مي‏داني ايني كه حرف مي‏زند اين بدن نيست. مي‏داني اين مي‏ميرد، مي‏گندد. پس هر آلتي حكمش اين است، هيچ آلتي طورش غير از اين طور نيست و هرجا اسم بابيّت و واسطه بشنويد بدانيد همين حكم را دارد. هر جايي كه كسي واسطة كاري باشد، اين‏كس خودش صاحب واسطه نيست لكن صاحب واسطه هركاري بخواهد بكند با اين واسطه مي‏كند. به همين‏جور بدن هيچ روح نيست، روح هيچ بدن نيست. همين‏جور واللّه علي خدا نيست، خدا علي نيست. همين‏جور خدا عيسي نيست، عيسي خدا نيست. باز برمي‏گردي مي‏گويي آنچه را كه شناختي كه اين علي دارد، اين علي از غير خدا چيزي دارد؟ نه. پس قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، ديدش ديد خدا است، دوستيش دوستي خدا است، دشمنيش نعوذباللّه دشمني خدا است. هرچه مي‏خواهي نسبت بده و جهّال متحيّر مي‏شوند، يعني دل نمي‏دهند كه ياد بگيرند چون نمي‏خواهند ياد بگيرند آن خدا هم لگدي به كلّه‏شان مي‏زند، دورشان مي‏كند كه ياد نگيرند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مقام وساطت را، واسطه لايملك لنفسه نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً آيا وقتي مي‏جنبد خودش مي‏جنبد؟ نه، همان‏جوري كه اين قلم در دست كاتب است و آلت است، فكر كن ببين اين قلم خودش حركت دارد؟ نه. آيا قلم خودش وامي‏ايستد و نقطه را مي‏گذارد؟ نه. و وقتي وامي‏ايستد آيا خودش مي‏ايستد؟ نه. كاتب حركتش مي‏دهد و ساكنش مي‏كند و آنچه مي‏بيني و به چشمت مي‏آيد همان سكون اين قلم است كه مي‏بيني و حركت اين قلم را، و چون مي‏داني كه از خودش نيست اين حركت و اين سكون و قلم آلت است در دست كاتب، اگر از تو بپرسند اين‏خط خط كيست، مي‏گويي خط كاتب است. مزد را به كاتب مي‏دهند، خوب نوشته باشد كاتب را تعريف مي‏كنند نه قلم را، بد نوشته باشد قلم را مذمّت نمي‏كنند. پس قلم در دست كاتب آن كسي است كه هست. او است كه خوب مي‏نويسد يا بد مي‏نويسد، كار به دست نويسنده دارند مردم و نويسنده به غير قلم يا غير قلم نمي‏نويسد. ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها فكر كنيد حالا جايي را خدا مي‏خواهد گرم كند چه كند؟ آيا بيايد خودش آتش بشود كه محتاج به خدايي؟ معقول نيست. پس چه مي‏كند؟ آتشي را خلق مي‏كند با آن آتش هرجا را مي‏خواهد گرم مي‏كند. بلكه من خودم هم روشن مي‏كنم آتش را اما خدا خلق كرده بر دست من. فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه پس ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و اين اِبا از روي حقيقت است؟ يعني غير از اين محال است و اين‏جورش ممكن است خدا هم همين‏جور كرده كه ممكن بوده و محال نبوده. پس حالا بخوانيد براي آنهايي كه اصلند و حجّت اصلند و قولشان قول خدا است، نه اينكه روايت از خدا مي‏كنند و مي‏خواهم عرض كنم راوي هم نيستند. راوي آن كسي است كه كسي ديگر حرف زده، كسي ديگر پس مي‏گويد همان حرفها را. اين راويها مي‏شود احوالشان تغيير كند اما آن راوي كه مي‏گويي بدن راوي است از جانب روح، چنان راويي است كه هيچ نمي‏تواند بجنبد، هيچ نمي‏تواند به اراده ساكن شود مگر روح او را بجنباند و به اراده روح او را ساكن كند كالميّت بين يدي الغسّال. پس اين راوي غير آن‏جور راوي است، پس اين را تو اصلش راوي مگو، راوي به اين گفتن غلط است، محل اشتباه مي‏شود. كاري را كه بدن مي‏كند تمامش را به روح نسبت بده، بدن مي‏نشيند روح نشسته بدن مي‏ايستد روح ايستاده. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه اطاعت پيغمبر اطاعت خدا است، تمام قولش قول خدا است چرا كه اين خودش راوي است از خدا، مي‏گويد من خودم از خود هيچ حرف ندارم و اين از براي همين آمده كه به شما بگويد كه قول غير خدا را شما چه‏كار داريد قبول كنيد؟ غير شما مخلوقي است از مخلوقات، شما هم مخلوقي هستيد از مخلوقات، چه طلبي دارد از شما؟ لكن قول خدا را بايد شنيد به جهتي كه خالق شما است، صانع شما است. حالا قولش كدام است؟ هميني كه من مي‏گويم اين قول او است لايسبقونه بالقول اين بدن نمي‏تواند سبقت بكند همين‏طوري كه بدن خودت از روح خودت سبقت نمي‏كند. بلكه اگر بخواهي هم سبقت بگيرد نمي‏تواند. وقتي روح خواست حرف بزند، زبان بدن را به حركت مي‏آرد و واللّه عرض مي‏كنم بدن هر پيغمبري اين‏طور است نسبت به آن روحي كه در ايشان هست و در شماها نيست، در هيچ‏كس نيست، در آسمان نيست، در زمين نيست. مي‏فرمايد در حديث قدسي ماوسعني ارضي زمين گنجايش ندارد ماوسعني ارضي و لا سمائي خيال نكني اين آسمان خيلي بزرگ است، خدا آنجا نشسته. بسا آية متشابهي هم بخوانند الرحمن علي العرش استوي متشابه است و واللّه وسعني قلب عبدي المؤمن مي‏فرمايد اين آسمان خيلي بزرگ است، تو كه خبر نداري واللّه قلب مؤمن بزرگتر است از آسمان. ماوسعني ارضي و لاسمائي من جايم نمي‏شود آنجا لكن وسعني قلب عبدي المؤمن آنجا خيلي وسيع است. پس اين وسعت ظاهري را مي‏بينند آن‏وقت تعجّب مي‏كنند مي‏گويند چطور در اين بدن نشسته؟ توي دلش هم نشسته. اهل قياس اين‏طور قياس مي‏كنند شما همچو مباشيد فكر كنيد خدا در عرش است و عرش كوچك است، جاش نمي‏شود. خدا نمي‏شود اينجا جا بگيرد لكن قلب همان پيغمبر از اين عرش بزرگتر است و اين عرش توي آنجا جاش مي‏شود. نمي‏بيني فكر كن تا بفهمي. پس وسعني قلب عبدي المؤمن و عرض مي‏كنم واللّه مطاوعة بدن انبيا ملتفت باشيد راهش را از همان خود ضروريات دين و مذهبتان عرض مي‏كنم كه محلّ شك و شبهه نيست. اين بدن تمام مطاوعة روح شما را بسا در وقت ناخوشي ندارد. روح نمي‏خواهد هيچ لقوه داشته باشد، پول هم مي‏دهد كه كاري كنند نلرزد، و اين هي مي‏لرزد. روحت هم هيچ نمي‏خواهد، بيزار هم هست از لرزش و اين مطاوعه ندارد در حال صحّتتان باز اين بدن شما آن‏طوري كه بدن پيغمبري براي آن روح، روحي كه در بدنشان گذارده شده اين بدن شما در حال صحّت هم آن‏قدر مطاوعه ندارد. بعينه مثل عصايي، مي‏خواهند حركت مي‏دهند مي‏خواهند ساكن مي‏كنند. بعينه مثل قلم در دست كاتب، مي‏خواهد تند حركت مي‏دهد مي‏خواهد كُنْد، مي‏خواهد بنويسد همان حرف را مي‏نويسد. قلم هيچ حركت از خودش ندارد اين است كه عصمت كليّه دارد. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ماالكتاب و لا الايمان اين جسم چه مي‏داند ايمان چه‏چيز است البته ماكنت تدري ماالكتاب و لا الايمان لكن آن روح، روح نبوّت اسمش است، روح‏القدس اسمش است، روح‏اللّه اسمش است. آن روح واقعاً مشيّت خدا است پس آن روح الهي كه آمد در بدن پيغمبر نشست، حالا خود آن روح از زبان همين گفته عباد مكرمون لايسبقونه بالقول حرفي كه ندارند مگر حرفشان حرف خدا است. يك قولي دارند و يك فعلي، اينها قولي كه به غير از قول خدا ندارند، فعلشان هم فعل خدا است مي‏بيني اينها لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ديگر «يعملونش» صلح مي‏كند، جنگ مي‏كند، مي‏نشيند، برمي‏خيزد، مي‏خوابد، زن مي‏گيرد، اينها اعمالش است هيچ سبقت نمي‏گيرد بر خدا و خدا هرجور واش مي‏دارد همان‏جور مي‏كند. قولش هم ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي علّمه شديد القوي پس قول پيغمبر راستي راستي قول خدا است، شناختن پيغمبر راستي راستي شناختن خدا است، نه مثل شناختن خدا است اين‏جوري كه هركس خدا را شناخته باشد مثل شناختن پيغمبر است. نه، شناختن پيغمبر راستي راستي شناختن خدا است به جهت اينكه واقعاً شناختن سرخي شناختن سفيدي نيست، شناختن قرمزي شناختن زردي نيست. اينها را مي‏گويند تا آنهايي كه پرتند پرت باشند، اين‏جور فرمايشات را مي‏كنند واللّه از ترس منكرين فضايل، واللّه از نواصب مي‏ترسند، مي‏خواهند بلكه آنها آرام بگيرند. واقعاً شناختن خدا شناختن خدا است، شناختن بنده شناختن بنده است. خيلي حرف كه شنيدند وحشت مي‏كنند آنجايي كه غير از آن‏جور گفته مي‏شود مطلب هم درست است چون به اين لفظها گفته مي‏شود يك‏خورده آرام مي‏گيرد پدرسوخته، يك‏خورده آتشش كم مي‏شود.

شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم هيچ معرفتي خدا ندارد مگر معرفت پيغمبر و پيغمبر واللّه خدا نيست مثل اينكه بدن واللّه روح نيست، روح واللّه بدن نيست. خودت فكر كن ببين اين قَسَم را حيله مي‏كنم و مي‏خورم يا راست مي‏گويم؟ مي‏خواهم بگويم روح همچو رنگ ندارد، طول ندارد، عرض ندارد، عمق ندارد، مرئي نمي‏شود، صدا ندارد، آمدن ندارد، رفتن ندارد. روح همين الآني كه توي بدن هست، تو نمي‏داني او در چه خيالي است. پس بدن هيچ‏جاش روح نيست مع‏ذلك آن‏وقتي كه روح توي اين بدن نشسته و اين بدن را آلت خود قرارداده، قول اين بدن ماينطق عن الهوي ينطق عن الروح. اين بدن آن‏وقت مايتحرّك و مايسكن الاّ اين روح يحرّكه و يسكّنه اين است كه مي‏فرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون بله اين‏طور مي‏شود، دقّت كنيد. حالا آن‏جور فرمايشات كه مي‏فرمايند كه آدم خيال مي‏كند اين‏جور نيست مي‏فرمايند معرفت سياهي معرفت سفيدي نيست، راست است. معرفت پيغمبر هم هيچ معرفت خدا نيست، اين هم راست است. معني مي‏كني اين حرف را، اين معنيش اين است كه محمّد بن عبداللّه9 پسر عبداللّه است، اين محلّ انكار نيست، يهوديها مي‏دانند اين محمّد بن عبداللّه است، نصاري مي‏دانند محمّد بن عبداللّه است. هميني كه ادّعاي نبوّت كرد محمّد اسمش بود، پدرش هم عبداللّه اسمش بود؛ گبرها هم اين را مي‏دانند. حالا آيا معرفت اين معرفت خدا است؟ يعني معرفت ايني كه محلّ شك و شبهه است و او مي‏گويد ساحر كاذبي است، آيا معرفت اين مشكوك معرفت خدا است؟ نه، معرفت سياهي هيچ معرفت سفيدي نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، آيا معرفت علي بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف معرفت خدا است؟ اين را كه يهوديها هم مي‏شناسند، نصاري هم مي‏شناسند، گبرها هم مي‏شناسند، همة اهل تواريخ مي‏دانند چكاره است. حالا معرفت اين آيا معرفت خدا است؟ نه، معرفت اين هيچ معرفت خدا نيست به جهتي كه اين يلد، يولد، يأكل، يشرب، ينام، خدا لايأكل، لايشرب، لاتأخذه سنة و لانوم آيا پيغمبر نمي‏خوابد، غذا نمي‏خورد، آب نمي‏آشامد؟ پيغمبر مي‏خورد و مي‏آشاميد، مي‏خوابيد، جماع مي‏كرد، بچّه درست مي‏كرد و از دنيا رفت، خداي ما نمي‏ميرد. فكر كنيد انّك ميّت و انّهم ميّتون پيغمبر تولّد كرد ملتفت باشيد كه اينها محل لغزش است و زود آدم مي‏لغزد. پس ايني كه مرد و تازه تولد كرد و مي‏خورد و مي‏آشاميد، اين را من نمي‏گويم معرفتش معرفت خدا است. اوّل ماخلق‏اللّه را مي‏گويم، آني كه آمده در اين بدن نشسته اوّل ماخلق‏اللّه است. آن روحي كه روح نبوت است نبي‏اللّه است. اين نبي‏اللّه حالا همچو بدني گرفته، همچو بدني هم دارد. حالا كه دارد اين زبان حالا نبي‏اللّه است؟ نه. زبانش روح خودش است؟ نه. نبي يعني مرسَل يعني ارسله‏اللّه، آن ارسله‏اللّه يعني غيرمشكوك آني كه يقيناً ساحر نيست و يقيناً كاذب نبود، يقيناً تمام معجزات را داشت من آن را پيغمبر اسم مي‏گذارم نه ايني كه مي‏خوابيد، نه ايني كه يلد و يولد بود. آن اوّل ماخلق‏اللّه محمّد بن عبداللّه است9 آني كه من به نبوتش قائلم روح نبوت است. آن روح نبوت پيش از جميع اين آسمان و زمين بوده، انبيا و اوليا و ملائكه پيش از تمام اينها خلق شده‏اند و پيغمبر اقرب خلق الي‏اللّه است و احبّ خلق الي‏اللّه است. آن‏وقت معرفت چنين كسي معرفت خدا است. اين ظهوراللّه است، اين لسان‏اللّه است، اين قدرة اللّه است، اين علم‏اللّه است و خدا توي علمش است، توي قدرتش است، توي قوّتش است. اين معرفتش عين معرفت خدا است نه مثل معرفت خدا است. اين اگر نبود ما نمي‏دانستيم خدايي داريم. اين كه آمد خبر از خدا آورد، دانستيم ما خدايي هست. پس اين است باب‏اللّه. حالا اين باب‏اللّه گاهي پوستين هم دوشش مي‏كرد، گاهي هم پوستينش را مي‏بخشيد. اين خونش هم مثل پوستين است. مردكة حجّام مي‏آيد حجامتش مي‏كند، خونش را مي‏برد مي‏خورد. حالا خونش را خورد پيغمبر نشد چه مضايقه خودش را از آتش جهنّم نجات داد و به واسطة خوردن آن خون نجات يافت و رفت به بهشت لكن واللّه توي بهشت هم كه مي‏رود پيغمبر نيست حالا همين‏طور پوستينش را كه من دوش گرفته‏ام، مثلاً اگر كسي پوستين پيغمبر را دوش بگيرد واقعاً موفّق به طاعت مي‏شود. هر وقت يادش مي‏آيد كه اين پوستين پيغمبر است متذكّر مي‏شود كه مال پيغمبر است، پيش خودش خجالت مي‏كشد ديگر فحش نمي‏دهد، هرزگي نمي‏كند از بركت آن پوستين. اما پوستين منفصل از او و از جانب خدا نيامده و رسول خدا نيست. رسول خدا معرفتش عين معرفت خدا است، معرفت خدا غير آن معرفت نيست. مي‏فرمايد انّ معرفتي بالنورانيّة هركسي كه مرا شناخت كه من نور صادر از خدا هستم و حالا هم بدني گرفته‏ام دارم حرف مي‏زنم، هركس مرا اين‏جور شناخت، خدا را شناخت. چه مرا بشناسد چه خدا را بشناسد. خدا غير اين‏جور شناخته نمي‏شود، من هم غير اين‏جور شناخته نمي‏شوم. هركس هم پوستين را مي‏بيند، فلان بن فلان معرفتش معرفت خدا نيست، ريزريزش هم مي‏كنند او را ريزريز نمي‏شود كرد اما او يلد من ابي‏طالب. عجب او چگونه يلد او بود و ابي‏طالب نبود؟! ابوطالب سهل است ابراهيم هم نبود، نوح نبود، آدم نبود، هيچ‏كدامشان نبودند. وقتي كه او بود آدم نبود اصلاً و هي پيشترش را هم فكر كن، واللّه زمين هنوز ساخته نشده بود آسمان ساخته نشده بود، دنيا نبود آخرت نبود، لوح نبود قلم نبود، جنّت نبود نار نبود، هيچ نبود، شهاده نبود غيب نبود، هيچ اينها ساخته نشده بود و اين محمّد محمّد بود9 هيچ كم نداشت، پيغمبر خدا هم بود. مي‏فرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين به جهتي كه اول ماخلق‏اللّه است. حالا آن كسي كه اوّل ماخلق‏اللّه است ولد كيست؟ ولد هيچ‏كس، لم‏يلد و لم‏يولد است. حقيقتش چه‏چيز است؟ حقيقتش را خودش مي‏فرمايد اخترعنا من نور ذاته اين حقيقتش ديگر اين ولد كيست؟ ولد كسي نيست، او كه پيدا شد آن نور در صلب آدم بود، و از شيث و نوح و ابراهيم ظاهر شد. همان‏وقتي هم كه ظاهر مي‏شود مي‏گويد من آن كسي هستم كه پيش از آدم بودم، پيش حوّا رفتم، پيش شيث رفتم، پيش نوح بودم، پيش ابراهيم بودم، پيش موسي بودم، او را نجات دادم. از زبان عيسي من حرف زدم كه مريم را نجات بدهم از آن رسوايي و واقعاً محلّ رسوايي بود. چراكه غافل نيست از كسي، مي‏بيند مريم بيچاره گير كرده، دختر باكره زاييده باشد آيا كسي باورش مي‏شود كه نرفته كار بدي بكند و تصديق مريم را بكنند، همه ملامتش مي‏كنند ما كانت امّك بغيّاً عمران آدم مقدّسي خوبي بود، آدم بدي نبود، مادرت هم كه بدكار نبود، زن خوبي بود. اين بچّه را تو از كجا آوردي؟ اشاره كرد كه از خودش بپرسيد. تعجّب كردند گفتند كيف نكلّم من كان في المهد صبيّاً يكدفعه زبان بچه را بناكردند حركت دادن، عيسي بناكرد حرف‏زدن قال انّي عبداللّه اتاني الكتاب و جعلني نبيّاً بجز اينكه همين نجاتش بدهند ديگر چه كنند؟ واللّه بي‏اغراق مريم به مرگ خود راضي شده بود وقتي ديد زاييد گفت ياليتني متّ قبل هذا و كنت نسياً منسيّاً كاش مرده بودم و همچو رسوايي را نمي‏ديدم. روح‏القدس آمد كه تو چكار داري من خودم چنين كردم خودم هم چاره‏اش را مي‏كنم. اين بود كه عيسي بناكرد حرف‏زدن تا آنها آرام گرفتند.

پس ايشانند واللّه كه بدنامي را برمي‏اندازند، آن‏وقت آن كسي كه غرض دارد، مرض دارد، مي‏خواهد لجبازي كند باوجود اينها باز مي‏گويد هنوز هم يهوديها مي‏گويند كه عيسي حرامزاده بود نعوذباللّه. لكن ميانه خود و خدا اين دختري كه هست و روح‏القدس آمد و به نفخ روح‏القدس آبستن شد و زاييد، يهودي اگر انصاف بدهد تصديق مي‏كند و نه اين بود كه همين‏طور اتّفاق افتاد دختري همچو شد. حالا ما از كجا تصديق كنيم كه اين به نفخ روح‏القدس است؟ اتّفاق نيفتاده بود پيش‏تر موسي خبر داده بود در كتابش كه مي‏آيد دختري كه دوشيزه است و مي‏زايد پيغمبري چنين و چنان. حالا اگر اين را خبر نداشتي باز مي‏گفتي طوري بود. شما هي انتظار مي‏كشيديد كه كدام دختري كه شوهر ندارد مي‏زايد. يكدفعه ديديد كه آمد و عيسي تولّد كرد، پس ديگر چه انتظار داريد كه تكذيبش مي‏كنيد، بد مي‏گوييد؟ دلشان مي‏خواهد بگويند بگويند، جهنّم. پس آن كسي كه اوّل ماخلق‏اللّه است آن مرض را در دل آنها مي‏اندازد و واللّه اهل هدايت را او هدايت مي‏كند، هركه را كه بايد هدايت شود و نصّ قرآن است كه تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً اين است آن كسي كه آن آدمي كه تو شنيده‏اي نوكر اين بود، هرچه او مي‏كرد اين همراهش بود، تلقينش مي‏كرد و يا به جبرئيل مي‏گفت، به او مي‏گفت. گاهي خودش آن نوري كه در بدن آدم بود با آدم حرف مي‏زد واللّه در شكم مادرش بود حضرت‏امير با مادرش حرف مي‏زد. حضرت‏امير در شكم فاطمه بنت‏اسد بودند رسول خدا تشريف آوردند بناكرد با مادر حرف‏زدن كه پيغمبر آمد زودباش برخيز احترام كن، جلو برو، مشايعتش كن و مادرش مي‏شنيد و ياد مي‏گرفت. پس اين نور در شكم مادرها مسائل مي‏گويد، در جبهة آدم هم كه بودند همان‏طور براي آدم مسائل مي‏گفتند، پيش حوّا كه آمدند، همين‏طور؛ پيش نوح، همين‏طور؛ پيش ابراهيم، همين‏طور؛ هرجايي كه بودند، هرطوري كه دلشان مي‏خواست از هرچه مي‏خواستند تكلّم مي‏كردند، حرف مي‏زدند، هدايت مي‏كردند، گمراه مي‏كردند، آنچه خدا بايد بكند مي‏كردند. پس اينها هستند باب‏اللّه الباب المبتلي به الناس بلكه المبتلي به الخلق من اتاكم فقد نجي و من لم‏يأتكم فقد هلك حالا وجود همة اينها آيا بدون روح است؟ نه. حرفهاش كجا است؟ همين حرفهاي بدن حرفهاي روح است، همة حرفهاي روح حرفهاي اين بدن است. چنين كسي را شناختي آيا واقعاً خدا را نشناخته‏اي؟ آيا چنين كسي را كه دوستش مي‏داري خدا را دوست نداشته‏اي؟ اين است معرفتش معرفت خدا است، دوستيش دوستي خدا است، دشمنيش دشمني خدا است نه آن شخص عربي كه معلوم نيست راست مي‏گويد يا دروغ، شخص فريبكاري است. لكن عربي كه پيغمبر است و از جانب خدا آمده، البته كور مي‏شوم دوستش مي‏دارم و فخر مي‏كنم و شكر مي‏كنم خدا را كه دوستش مي‏دارم. حالا آيا دوستي اين دوستي آن خدا نيست؟ آيا دشمني اين دشمني آن خدا نيست؟ دامنش را مي‏گيري آيا دامن خدا را نگرفته‏اي؟ همين زيارت ظاهر مدينه كه مي‏روي واللّه زيارت خدا است، واللّه همين زيارت قبر امام‏حسين كه مي‏روي به كربلا زيارت خدا است من زار الحسين بكربلا كمن زاراللّه في عرشه اما حسين را بايد شناخت و به زيارتش رفت نه فلان‏كسي كه توي آستينش هم كه بروي هيچ‏كاري از او نمي‏آيد. چنين كسي حسين اسمش نيست، اين حسين تو است، اين هيچ‏كاره است. پس اين حسيني كه من مي‏گويم در عرش خدا است و نگاه مي‏كند به زوّار خود و آنها را مي‏شناسد و هي استغفار مي‏كند براي آنها، هرجا صدمه‏اي به آنها برسد او گريه مي‏كند براي آنها، دعا مي‏كند براشان.

خلاصه ايشانند واللّه راهنماي تمام خلق، ظاهر و باطن. واللّه ملائكه را ايشان تعليم كردند، واللّه جبرئيل را حضرت‏امير تعليم كرد و آن كسي كه جبرئيل را تعليم مي‏كند يلد و يولد توش نيست، اوّل ماخلق‏اللّه است و جميعشان اوّل ماخلق‏اللّه‏اند. اوّل كه شدند جلوشان پدر است يا مادر؟ هيچ‏كدام. جلوشان چه‏چيز است؟ خدا. خودشان چه‏چيزند؟ نور خدا، علم خدا، قدرت خدا. ديگر هرچه از اين‏جور چيزها مي‏خواهيد اسمش را بگذاريد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(بعد از درس كه نشسته بودند فرمودند:) ايشان نمي‏ميرند، يك‏كسي هم مي‏ميرد؛ بله يك‏كسي مي‏ميرد انّك ميّت درست است آني كه فرستاده شده نمي‏ميرد، پيغمبر اوّل ماخلق‏اللّه است، سنّيها هم قبول دارند و تمام شيعه طينت ائمه را از طينت پيغمبر مي‏دانند و اينهايي كه اسم خود را شيعه گذارده‏اند واللّه شيعه نيستند، واللّه سنّي هم نيستند، گُه سنّي هستند، انكار مي‏كنند اينها را ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي را كه خدا در قرآن گفته. انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه با تو بيعت نكرده‏اند، يعني با آن شخص مشكوك كه معرفت او معرفت خدا نيست، معرفت سفيدي معرفت سياهي نيست البته آن شخص مشكوك پيغمبر نيست. پيغمبر آن كسي است كه يقيناً پيغمبر است، آن را من مي‏شناسم، آن را منافق نمي‏شناسد، من مي‏شناسم. آن علي را كه سامع‏السرّ و النجوي و منزل المنّ و السلوي است كه در تخته‏هاي زيارت كه نوشته است اين زيارت را منكرين خواستند حك كنند و منكرين هميشه بوده‏اند و نشد كاري كنند. تخته نباشد تحفة الزائر كه از دنيا گم نشده ديگر، باز منكر دلش آرام نمي‏گيرد، بله تحفه از كجا نوشته؟ تحفه روايت مي‏كند از صدوق. صدوق روايت مي‏كند از پيش از خودش، او از پيش‏تر تا مي‏رود تا پيش ائمّه طاهرين. خواستند اينها را گمش كنند كه نباشد. اين‏همه دشمن، اين‏همه منكر فضايل، اين ملاّهاي بالاسري ضعف مي‏كنند كه فضايل گم شود از دنيا. پيش‏تر هم بودند هرچه كردند نشد، نتوانستند خاموش كنند هرچه زور زدند.

 

@شناسنامه كتاب@

نام رساله: دروس 1305.

توجه: اين دروس (13 درس) مربوط به ماه شوال 1305 مي‌باشد و قبلاً تايپ نشده بود.

  • تايپ توسط محمدكاظمي از روي نسخه خطي(س 222 ـ از اول كتاب صفحه 1 تا صفحه 451 ) در تاريخ 25 / 5 / 1390 به انجام  رسيد.
  • مقابله توسط محمدكريم سراجي و محمدباقرسراجي با نسخه س 222 . در تاريخ 28/8/1390 به انجام رسيد.
  • تصحيح توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • بررسي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • تنظيم و صفحه بندي نهايي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • بازديد نهايي توسط . . . و . . . و . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.
  • پرينت نهايي توسط . . . در تاريخ . . . به انجام رسيد.

 

 

 

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222) صفحه 1  مي‌باشد@

(درس اول، شنبه 6 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

از براي ائمه طاهرين سلام الله عليهم مقاماتي است كه كسي كه حاق آنها را بخواهد بايد ياد بگيرد كسي نخواهد و خيلي هستند كه نمي‌خواهند حاقش آن است كه به جابر فرمايش كردند او تدري ما المعرفة جابر جعفي از كسان خيلي بزرگ بود عرض كرد الحمدلله من علي بمعرفتكم به او فرمودند مي‌داني معرفت چه چيز است عرض كرد نمي‌دانم آن وقت فرمودند المعرفة اثبات التوحيد اولا ثم معرفة المعاني ثانيا ثم معرفة الابواب ثالثا ثم معرفة الامام رابعا ثم معرفة الاركان خامسا ثم معرفة النقباء سادسا ثم معرفة النجباء سابعا معرفت ما يعني اينها ان‌شاء‌الله دقت كنيد و اين لفظها را لفظش را گاهي شنيده‌ايد پس هفت مقام است از براي ايشان و اين هفت مقام مقاماتي است و علاماتي است كه لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك همه مقامات خدا است ملتفت باشيد لكن هر يك اينها را انسان ياد بگيرد و سرجاش بگذارد ديگر المعني في بطن الشاعر ديگر توي مردم هيچ يافت نمي‌شود پس خوب ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله كه اينها را اقلاً نمونه‌هاش را ياد بگيريد.

پس عرض مي‌كنم خوب ملتفت باشيد هر صانعي را كه مي‌بينيد دست مي‌زند به كاري به صنعتي هر صانعي كه بناي صنعت را مي‌گذارد در غير وجود خودش كاري مي‌كند به شرطي اينها را سرسري خيال نكنيد و اينها مغز و مغز در مغز است دارم به اين آساني مي‌گويم لفظهاش را جوري مي‌گويم كه محل وحشت نيست هيچ صانعي خودش خودش را نمي‌سازد هر صانعي كه صنعتي مي‌كند در جاي ديگر چيزي ديگر را برمي‌دارد كاري مي‌كند هيچ صانعي خودش را نمي‌سازد ماده‌اي را دست مي‌گيرد و مي‌سازد و اين سر كلاف است ابتداي درس است ابتداي شروع است اين است كه هميشه اصرار مي‌كنم كه از اين لفظهاي مأنوس خيال نكنيد چيز ظاهري است اصل بيان طوري است كه در جميع جاها جاري يعني هيچ صانعي عرض مي‌كنم خودش خودش را نمي‌سازد و هر صانعي صنعتي كه مي‌كند ماده‌اي از غير خودش مي‌گيرد و در آن ماده تصرف مي‌كند بعينه بدون تفاوت مثل اينكه كاتب مركب برمي‌دارد حروف مي‌نويسد نجار چوب برمي‌دارد در و پنجره مي‌سازد و هكذا هلم جراً و عرض مي‌كنم سررشته است و مغرور نشويد كه اينها كه آسان است بله آسان هست شما دل بدهيد تا آنكه مطلب به دست بيايد هر حدادي آهن برمي‌دارد كارهاش را مي‌كند زرگر طلا و نقره برمي‌دارد انگشتر و گوشواره مي‌سازد مردم بي‌خبر خوابيده‌اند هيچ صانعي خودش را نمي‌تواند بسازد و معقول نيست خودش را بسازد و هيچ ماده هيچ مصنوعي از پيش صانع نيامده نبايد بيايد اصلاً غافل نباشيد و اين است كه حكمايي كه نمي‌توانم اغراق كنم كه چقدرها دقيق بوده‌اند چقدرها دانا بوده‌‌اند چقدرها موشكاف بوده‌اند خيلي دقيق بوده‌اند خيلي مرتاض و اهل كشف بوده‌اند لغزيده‌اند و البته پيرامونش نگشته‌اند مثل محيي‌الدين مثل ملاصدرا لغزيده‌اند صانع ماده مصنوع را از خارج بايد بگيرد پس كاتب مداد را برمي‌دارد بنا مي‌كند كتابت كردن نجار چوب را برمي‌دارد در و پنجره مي‌سازد حداد آهن برمي‌دارد ما يصنع من الحديد مي‌سازد و هكذا هلم جرا و هيچ ماده مصنوعي از پيش صانع ابداً نبايد بيايد و آنچه از پيش صانع است فعل خود صانع است آن فعل صانع از پيش صانع آمده آن فعل كه از پيش صانع مي‌آيد آن فعل صانع توش است و اين فعل ظاهر آن صانع است ظهور آن صانع است و آن صانع در اين فعل و در اين ظهور خودش از خود ظهور اظهر است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است مثل اينكه اينجا مي‌بينيد ديگر اينها را ملتفت باشيد دقت كنيد همين‌جاها را زير چنگ بياريد آنجا به چنگ مي‌آيد پس قيام فعل قائم است اين قائم در توي قيام ايستاده است و آن قيام بر روي قائم پوشيده شده اين قائم قيام فعلش است ديگر گمش نكنيد ان‌شاء‌الله اين قائم قيام فعل او است و خودش فاعل اين قيام است و اين قيام مصنوع او نيست خودش است ايستاده پس قيام از عرصه قائم آمده چون از عرصه قائم توش است پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس مقام بيان در مقام معاني از خود معاني بهتر ايستاده و اين مقام معاني مقام مصنوع آن قائم نيست اگرچه فعل او هست ظهور ان‌شاءالله اين رشته سخن است به دست داشته باشيد كم‌كم مي‌خواهم از اين رشته بگيرم و پايين بيايم تا هر جايي را همين‌طور ببينيد پس فعلي كه از فاعل صادر شده مثل قيام از قائم قائم به قيام قائم شده قيام هم به قائم موجود شده قيام قائم نيست و قيام موجود شده ولكن ببينيد چه عرض مي‌كنم قائم قيام را احداث كرده ايستاده ايستادن را احداث كرده و ايستاده ايستادن نيست و ايستادن موجود شده پس قائم فاعل قيام است قيام فعل او است و صادر از او اين را اختراع كرده است به نفس خودش هم اختراعش كرده و اين مصنوع آن صانع هم نيست خودش صانع است ايني كه وقتي ايستاده است چيزي را برمي‌دارد جابجا مي‌كند آن حرفي ديگر است كه بعد بايد بيايد پس اين قيام با آن قائم متصل به يكديگرند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و اينجا لامحاله يك تركيبي مي‌آيد پس هر فاعلي بدانيد مركب است عرض مي‌كنم هر فاعلي مركب هست و هر فاعلي اقتران به فعل خودش دارد و هر فعلي هم اقتران به فاعل خود دارد اينها هر دو هم دو شاهد عادل و هر دو شهادت مي‌دهند كه مقترنيم به يكديگر و نظم ملك بر همين‌جور است و غير از اين‌جور محال است فاعل فعل بكند و فعل موجود نشود داخل محالات است فعل موجود بشود و فاعل موجودش نكند داخل محالات است فاعل فعل را احداث مي‌كند اشتقاق فاعليتش از فعل است و اين فعل و فاعل مساوقند در وجود پس اين فعلي كه مساوق است در وجود با آن فاعل و آن فاعلي كه مساوق است در وجود با آن فعل به يكديگر متصلند و تركيب هم دارند و اينهايي كه تركيب دارند به شرطي كه دقت كنيد دل بدهيد چرت نزنيد اينها چرت برنمي‌دارد هيچ غفلت برنمي‌دارد فعل محال است از عرصه غير فاعل بيايد آن وقت فعل فاعل هم باشد مگر كسي دروغي بگويد و به دروغ مغرور شود اين عمارت فعل صادر از بنا نيست فعل صادرش همان حركاتي است كه خشتها را برمي‌دارد روي هم مي‌گذارد و آن حركات همراه خودش است اين عمارت مصنوع بنا است بنا خودش به شكل عمارت درنيامده پس حتم است فعل از فاعل صادر شود از غير عرصه خودش نمي‌گيرد فعل را به خود بچسباند و هر چيز از خارج چسبيده شده دخلي به فعل فاعل ندارد ومردم هم بسا گفته‌اند شما بدانيد دروغ گفته‌اند غباري از خارج مي‌آيد به بدن مي‌نشيند دخلي به انسان ندارد پس فعل صادر از فاعل است يعني از عرصه فاعل آمده اين است كه حروف اصول فعل در فاعل بايد يافت شود چنان‌كه حروف اصول فاعل در فعلش يافت مي‌شود در قيام نگاه مي‌كني قائم پيدا است قاف و واو و ميم قائم در قيام هست حالا اين قائم عبا هم پوشيده اين مطلبي ديگر است لباسهاي عديده پوشيده مطلب ديگري است.

پس به همين نسق كه فكر كنيد مي‌فهميد هر فاعلي واجب است فعلش از خودش سربزند و محال است از فاعلي ديگر سر بزند پس حتم است و حكم فعل خدا از خدا بايد صادر باشد فعل مخلوق از مخلوق مخلوق خودشان هيچ كار نمي‌توانند بكنند همه‌شان عجز است اما فعل صانع از عرصه صانع است آمده و از اركان صانع است آمده و صانع توي فعلش ايستاده و آمده و اين فعل ظهور آن صانع است و آن فاعل ظاهر در اين فعل است اين فعل لا من شئ است يعني از ماده خارجه نمي‌شود گرفت فعل را ساخت هرچه از خارج مي‌گيري كه فعل خودت را بسازي ساخته نمي‌شود داخل محالات است مداد بايد گرفت حروف را ساخت لكن فعل قيام از قعود هم ساخته نمي‌شود و قائم قيام را به نفس خود قيام احداث كرده و اگر ماده هم دارد و بدانيد ماده هم دارد باز ماده‌اش اقتران دارد با صورتش صورتش اقتران دارد با ماده‌اش اينها يك‌دفعه درست شده يعني اختراع كرده فاعل فعل را و ماده‌اش را و صورتش را حالا عجالتاً نه امكان را مي‌خواهم عرض كنم نه وجوب را حالا يك قاعده مي‌خواهم عرض كنم همان‌جور قاعده‌اي كه حضرت امير فرمايش مي‌فرمايند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران اين را مي‌بريد در توحيد هم جاريش مي‌كنيد پس فعل از هر كه هست فعل خدا خدايي فعل خلق خلقي فعل از فاعل بايد صادر باشد اينها با همند هميشه ديگر فعل را بخواهي از ماده خارجه بگيري فعل را از آن بسازي داخل محالات است خدا هم همين‌جور كار مي‌كند شما هم همين‌جور پس هرچه فعلي دارد و هر كه فعلي دارد از خودش بايد صادر شده باشد نه از خارج بگيرد چرا كه آنچه را از خارج به خود مي‌گيري اين عاريه است عبا دوش مي‌گيري باز مي‌اندازي و خودت خودتي اما قيام مثل عبا نيست كه بگيري و بيندازي قيام صادر از قائم است عبا باشد يا نباشد قائم قائم است پس فعل همه جا صادر از فاعل است حتماً بايد صادر از فاعل باشدو فاعل هم بايد توي فعل خودش باشد آن فاعل اسمش مقام بيان است اين فعلش مقام معاني اسمش است در عالم خلق خلقي در عالم خدا خدايي پس هرچه از پيش فاعل مي‌آيد حروف اصول فاعل البته بايد در آن باشد حتماً و فعل حروف اصول فاعل توش هست فاعل هم حروف اصول فعل توش هست و فاعل به فعلش فاعل است فعل هم به فاعل فعل است اما فعل به فاعل موجود است فاعل نيست اما فاعل به فعل موجود نيست اما به فعل فاعل شده موصوف مي‌شود و لامحاله ظهورش به فعل مي‌شود پس فعل با فاعل هميشه قرين فعل هم بسته‌اي به او اسمش است او هم مغني و معطي اين اسمش است و اينها دوتا نيستند يكي هم نيستند فاعل غير از فعل خودش است و اين قاعده در عالم خلق و جاي ديگر عالم غيب و عالم شهاده و همه جا جاري است تخصيص‌بردار نيست پس هم فاعل غير فعل خودش است و فعل غير فاعل خودش است هم فعل فاعل توش است هم فاعل ظاهرتر است در فعل از خود فعل هم ظهور فاعل به فعل او است هم وجود فعل به فاعل بسته است پس ظهور فاعل به فعل شده و لامحاله چيزي از خارج نيامده چيزي به چيزي بچسبد حالا اينجاها جاي مصنوعي نيست پس اينجاها فعل از فاعل صادر شده حالا كه صادر شد تعلق مي‌گيرد به خارج پس فعل از كاتب صادر مي‌شود تعلق مي‌گيرد به مداد به اسبابي كه دستش هست آن مداد را برمي‌دارد و به هر شكلي مي‌خواهد در‌مي‌آورد.

و صلي‌ الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس دوم، يك‌شنبه 7 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

چون‌كه ابتداي درس است و غالباً ابتداها بهتر ضبط مي‌شود اين است كه اصرار دارم كه سررشته‌ها را به دست بدهم جميع صانعين به طور حكم كلي صنعتي كه مي‌كنند ماده مصنوعشان از آنصانع نيامده فكر هم بكنيد درش غافل هم نباشيد كه خيلي زود آدم مي‌لغزد و محل لغزش است به طوري كه تمام اهل باطل و اهل باطل ميانشان حكما بوده است مرتاضين داشته‌اند چيزفهم‌ها داشته‌اند و جميعشان لغزيده‌اند به جهتي اين مطلب دستشان نبوده پس هيچ صانعي مصنوعش از خودش نبايد بيرون بيايد اين حاق مطلب است كه خدا مي‌گويد لم‌يلد و لم‌يولد و لم‌يكن له كفواً احد و سوره توحيد است شخص فاعل فعلش از خودش سرمي‌زند فعل نجار را بگيرند كرسي بسازند نمي‌شود نجار بايد چوب را بگيرد كرسي بسازد و اين مطلب همه جا هست و غافل شده‌اند پس هر فاعلي كاري را كه مي‌كند و مصنوعي را كه مي‌سازد ماده آن مصنوع از پيش صانع نبايد بيايد و اين مردم همه‌شان بر خلاف ايني كه عرض مي‌كنم معني كرده‌اند پس هر صانعي ماده‌اي را كه دست مي‌زند و از آن ماده مي‌گيرد و چيزي مي‌سازد آن ماده بيرون از وجود اين صانع است نه اينكه خودش از فعل خودش چيزي مي‌گيرد مي‌سازد آن وقت اسم آن را مي‌گذارد مصنوع ملتفت باشيد خيلي واضح است و خيلي مخفي آن‌قدر واضح است كه براي هركس بگويي كه دل بدهد و آن‌قدر مخفي است كه هيچ پيش منافقين و كفاري كه در عالم هستند يافت نمي‌شود پس صانع ماده صنعتش همه جا از خارج وجود خودش مي‌گيرد چوب را نجار برمي‌دارد در و پنجره مي‌سازد نجار خودش نيست كه به صورت در و پنجره درآمده كاتب مداد برمي‌دارد به صورت حروف مي‌سازد كاتب خودش نه ماده اين حروف است نه صورت اين حروف است اينها را دقت كنيد خيلي واضح است خيلي باين است كه اين كاتب اين مداد را برداشته اين حروف و كلمات را نوشته نه جمعشان نه تركيبشان نه صورتشان به هيئت آن كاتب نيست كاتب خودش ماده جدايي دارد صورت جدايي دارد اين ماده را برداشته به اين صورتها درآورده حالا بعضي حروف اسمشان است بعضي كلمات بعضي سطور بعضي صفحات بعضي كتاب نه رنگشان نه شكلشان نه هيئتشان دخلي به خود كاتب ندارد لكن همه را كاتب نوشته ديگر اين كاتب شايد مركبش را هم خودش ساخته باشد بسا آن درخت مازوش را هم خودش كشته باشد زاجش را هم خودش درست كرده باشد باز هرچه قهقري برگرداني نمي‌روي پيش كاتب كاتب اينها را از خودش درست نكرده تمامشان را كه قسمت مي‌كني دو نوعند يك نوعشان كه لاعن شعور دارند توي دنيا راه مي‌روند همين‌طورها و هيچ اينها را سرشان نمي‌شود يك قسمشان همين صوفيه و عرفا كه همه فنشان همين است كه خود او است ليلي و مجنون و وامق وعذرا پس اينها مي‌گويند خدا يلد يولد يأكل يشرب ينكح يزني يسرق گرسنه مي‌شود تشنه مي‌شود حالا آيا خدا اين‌جور است خداي بي‌پستاي بي‌معني خداي هرزه ضايع‌كاري كه هيچ مخلوقي به اين ضايع كاري نيست هيچ مجنوني به اين جنون نيست هي خودش مي‌نشيند خودش را مي‌زند و داد مي زند كه خودم خودم را مي‌زنم خودش خنجر است و خود خنجرزن و سر كسي را مي‌برد لعن هم مي‌كند به خنجر زننده و مي‌گويد ملعون است و به جهنم مي‌برم جهنمش هم خودتش هيچ عاقلي هيچ مجنوني همچو هذياني نگفته هذيان صرف است و ببينيد چطور هذياني كه هيچ مجنوني هيچ سفيهي به اين‌جور هذيان تكلم نكرده حالا اينها اسمشان مي‌شود علما حكما اهل باطن ادعا دارند كه ما حقيقت را ديده‌ايم با چشم ما چشم وحدت‌بين در كثرت پيدا كرده‌ايم به حقيقت رسيده‌ايم هرجا را نگاه مي‌كنيم او پيدا است ان‌شاء‌الله دقت كنيد عرض مي‌كنم والله هيچ مجنوني هيچ هرزه‌كاري هيچ بي‌معني كاركني از اين خدايي كه اين صوفيه دارند بدتر نخواهيد يافت خداي بي‌معني بي‌پستاي دروغگوي هذيان حيزتر حيز ناپاك نادرست غلط‌كار بي‌اصلي است كه اگر خودشان را واداري كه آيا همچو خدايي را مي‌شود خدا دانست ابا مي‌كنند و حاشا مي‌كنند پس خوب دقت كنيد ان‌شاء‌الله شما بدانيد صانع اآن كسي است كه لاتدركه الابصار به جهت آنكه صانع رنگ نيست كه چشمها ببينندش همچو بعينه همين‌جوري كه دستورالعملتان مي‌دهم سر كلاف را دستتان مي‌دهم رشته را بگيريد بكشيد عرض مي‌كنم بعينه اين حروف و كلمات كه از توي مداد بيرون آمده اين هيچ رنگش رنگ آن كاتب نيست شكلش شكل آن كاتب نيست جمعش خرجش معنيش ظاهرش باطنش هيچ دخلي به آن ندارد مع‌ذلك همه اينها را كاتب روي صفحه نوشته به هر هيئتي هم كه خواسته نوشته اين حروف و كلمات را كه مطالعه مي‌كني در آن فكر مي‌كني مي‌فهمي كه كاتب توانسته كه نوشته اينها را پس قادر بوده مي‌بيني اينها را كه نوشته ترتيب دارد معني دارد ربط دارد پس معلوم استآن كتابي را كه نوشته خودش مي‌تواند معني كند كاغذي كه نوشته خودش مي‌تواند معني كند همين‌طور اين كتاب را مي‌گويم از پيش صانع نيامده يعني ماده‌اش از پيش او نيامده صورتش از پيش او نيامده قهقري برش گرداني به يك‌جايي ختم مي‌شود نمي‌رسد به جايي كه آن كاتب از فعل خودش برداشته باشد اينها را ساخته باشد فعلش را هر كار كند به اينجا نخواهد انجاميد كه اينها شود هرچه اين حروف و كلمات را قهقري برمي‌گرداني از عالم جسم تجاوز نمي‌كند. ملتفت باشيد پس اين حروف كلمات از مداد ساخته شده مداد از زاج و مازو و دوده و آب و نبات و صمغ و اينها ساخته شده آنها از آب و خاك و گرما و سرما ساخته شده هي قهقري برش مي‌گرداني هرچه بروي از عالم جسم بالا نمي‌رود پات را از عالم جسم كه بالا مي‌گذاري ديگر حروف و كلمات آنجا نيست همين‌طوري كه ظواهرش را عرض مي‌كنم باطنش هم اينها معني دارد معنيش از عالم معني آمده آن كاتب نه آن معنيها است كه توي اين حروف است نه ظواهر اين حروف است پس هي قهقري كه برش مي‌گرداني حروف را منتهي نمي‌شود به جايي برد كه كاتبي باشد و هيچ چيز نباشد ملتفت باشيد دقت كنيد پس اين كلمات و حروفي كه كاتب نوشته كار اين حروف و كلمات نمي‌انجامد به جايي كه آن كاتب وقتي از اوقات باشد و هيچ نباشد جسمي نباشد بعد آبي نباشد خاكي نباشد بعد مازويي نباشد زاجي نباشد دوده‌اي نباشد هيچ نباشد و او باشد و او آن وقت خودش خودش را به شكلي درآورده حروف و كلمات بسازد يا خودش را بردارد به شكل آب و خاك كند و هذكا پس بدء خلق ابتداي اين مخلوقات از عالم امكان شده عودشان به سوي عالم امكان است محال است اينها بروند خدا شوند و اين قاعده كه عرض مي‌كنم بر خلاف تمام صوفيه است نه همين چهار پنج نفر از صوفيه كه حالا توي دست و پاي شما هستند اين صوفيه در جميع اديان بوده‌اند و اين مذهبشان را در همه دينها برده‌اند خواسته‌اند خراب كنند ابتداي اين از پيش گبرها آمده و گبرها پيش از موسي بوده‌اند پيش از عيسي بوده‌اند اين مذهب گبرها از همه دينها بوده اينها ميانشان علما بوده علما داشته‌اند حكما داشته‌اند چنان‌ حكمايي كه اينهايي كه هستند توي دست و پاي شماها هست كتابهاشان دور و تسلسلي مي‌گويند اينها والله از علوم پست آن گبرها است ارثي برده‌اند از آ‌نها و باز نمي‌دانند مثل آنها همين دور و تسلسل را آنها اسمش را مي‌گذارند دليل چرخه دليل زنجير اين‌جورها برهان آوردن اين حرفها مال آنها است اصلش از آنها است اينها حالا خيال مي‌كنند مال اسلام است ملتفت باشيد اغلب اغلب اغلب حكما الا قليلي از آنها كه در هر عصري در هر قرني حقي بوده‌اند و حق مي‌گفته‌اند باقي ديگر همين‌كه مردم دورشان جمع مي‌شدند دورشان كه جمع بوده‌اند خيال مي‌كرده‌اند يك چيزي ياد گرفته‌اند و گفته‌اند هي جمع شده‌اند دين خدا را ضايع كرده‌اند صانع را خيال مي‌كني بود و هيچ نبود و آن وقت فعلي احداث كرد اين صانع خودش را جنباند جسم پيدا شد يا بگو عقل شد و فرق نمي‌كند در اصل مطلب صانع بود و هيچ نبود نه جسمي بود نه عقلي بود نه روحي بود يك دفعه خودش خودش را به هيئتي درآورد ديگر نمي‌دانم خود را چه جور به چه هيئت درمي‌آرد كه اسمش شده جسم يا اسمش شده عقل و اغلب حكما اين‌جور تكلم مي‌كنند كه خدا بود و هيچ نبود حالا كه بخواهد خلق را خلق كند چه كند خودش را بايد به طوري به هيئتي درآورد تا مخلوقات پيدا شوند تجلي الله سبحانه في كتابه لعباده ولكن لايبصرون و اين حديثها را هم مي‌بينند بسا يقين هم مي‌كنند به آن خيالات خودشان عرض مي‌كنم شما بناي غفلت را مگذاريد خصوص بعد از اينكه تنبيه مي‌كنم شما را و بيدارتان مي‌كنم پس صانع ملك محال است به شكل خلق درآيد قدرت خدا پيش خدا حالا آيا خدا مي‌تواند به صورت سنگي بيرون بيايد كه نفهم باشد شعور نداشته باشد قدرت نداشته باشد مثل اين سنگ كه مسخر همه كس باشد هر جاش بيندازي توي خلا يا جاي خوب بيندازند هيچ نفهمد شعور نداشته باشد اين حرف بعينه مثل اين است كه كسي سؤال كند كه آيا خدا مي‌تواند خودش را كاري كند كه خدا نباشد فكر كنيد ان‌شاء‌الله حالا اينهايي را كه عرض مي‌كنم پيش اين مردم مي‌بري پيش اهل ظاهرش مي‌بري پيش اهل ظاهرش هيچ مبر آنها كه اهل اين حرفها نيستند پيش صوفيه مي‌بري آنها مي‌گويند خدا است جلوه كرده به همه كمالات آن كمالات او اين است كه به هر صورتي درآيد به صورت سنگي هم بيرون بيايد به صورت جهل هم بيرون بيايد به صورت بد هم بيورن بيايد به صورت عصيان هم بيرون بيايد اظهار جلال كه مي‌خواهد بكند ظلم مي‌كند ستم مي‌كند مي‌زند مي‌بندد اظهار جمال كه مي‌خواهد بكند با شرم حرف مي‌زند با دليل و برهان حرف مي‌زند سلاطين و جبابره و ظالمين جلوه‌هاي جلال الهي هستند و علما و حكما جلوه‌هاي جمال الهي هستند ديگر نمي‌دانم خداي ما چرا لعن مي‌كند به اين ظالمين الا لعنة الله علي الظالمين و اينهايي كه لعن مي‌كنند به اينها جمال خدا و جلال خدا را لعن مي‌كنند ملتفت باشيد اين سررشته‌ها را به همين پستايي كه عرض مي‌كنم ان‌شاء‌الله گم نكنيد عرض مي‌كنم خدا محال است به صورت خلق بيرون بيايد. ملتفت باشيد به همين پستا خلقي محال است خدا بشود اين خلق كه مي‌گويي از خلق اول گرفته تا پيش پات پيش پات را فكر كن آيا معقول است خدا به صورت سنگي بيرون بيايد و حال آنكه اين سنگ فهم ندارد شعور ندارد ادراك ندارد خالق آسمان و زمين نمي‌تواند باشد خالق ماسواي خودش باشد جميع آنچه ماسواي خودش است خدا بايد ساخته باشد آيا اين سنگ جميع آنچه ماسواي خودش است از بسايط و مواليد اين ساخته آيا خدا مي‌تواند به اين صورت درآيد اين هذيان است و هذيان @ است و والله همين‌طورها هم گفته‌آند كه خيلي كارها است خدا مي‌ـواند بكند اما ما عقلمان هم نمي‌رسد چه جور كرده همين‌جور رؤساي بزرگ بزرگ همين نصاري گفته‌اند و نوشته‌اند كه ما نمي‌دانيم خدا چه جور است كه به صورت عيسي بيرون آمده و چه جور تولدي كرده عيسي را و تغيير هم نكرده لكن خودش همچو گفته ما ايمان داريم مثل اينكه مي‌بيني تو را يك جوري ساخته اما طورش را تو نمي‌داني و نمي‌تواني بفهمي يك‌ جوري هم عيسي را توليد كرده و تغيير نكرده و عيسي ولد خدا شده يك جوري خدا به صورت عيسي درآمده و تغيير هم نكرده حالا ما نمي‌د انيم چه جور كرده مثل خيلي چيزها كه ما نمي‌دانيم چه جور كرده ملتفت باشيد شما ان‌شاء‌الله عرض مي‌كنم كه خدا محال است به صورت خلق درآيد محال است خلق خدا شود پس آن خدا خلقش هميشه خلقش هستند و او هميشه خدا است و اين خلق نه خودشان مي‌توانند خدا شوند نه آن خدا اينها را به صورت خود مي‌كند ان‌شاء‌الله فكر كنيد آن حكمتش را بيابيد الفاظش البته بايد الفاظ احترامي باشد خدا نمي‌تواند كاري را بكند مؤمن نمي‌گويد و واقعاً هم درست نيست البته الفاظي كه براي صانع بايد گفت بايد الفاظي باشد كه لايق جلال او باشد همان‌جوري كه خودش تكلم مي‌كند و تكلم كرده است خدا نمي‌ـواند ما نمي‌گويي خدا توانا است بر آنچه بخواهد اما نمي‌كند اما از آن جمله اين است كه كار محال از خدا صادر نمي‌شود نمونه‌اش را مي‌خواهيد عرض كنم خدا مي‌تواند دروغ بگويد اما خدا دروغ نمي‌گويد من اصدق من الله قيلاً خدا مي‌تواند دروغ بگويد بايد هم بتواند چرا كه خدا عاجز نيست از دروغ گفتن عاجز نيست از ظلم كردن واقعاً خدايي است مختار ان‌شاء فعل ان‌شاء‌ترك مختار حقيقي صرف خدا است ديگر هيچ كس مختار صرف نيست هيچ مفوض نيست امر هيچ مخلوقي از ابتداي خلقت تا انتها به خودش امر در دست خدا است لاحول و لاقوة الا بالله و او است مختار صرف بر رغم انف جميع حكما كه مي‌گويد ليس لله ان شاء فعل و ان شاء‌ ترك پس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك خدا است مختار حقيقي و اين مختار حقيقي مي‌تواند در ملك ظلم كند لكن منزه است مبرا است از ظلم نه اينكه مجبور است نمي‌ـواند ظلم كند و خيلي فرق مي‌كند ملتفت باشيد پس خدا است قادر و خداي قادر مي‌تواند خودش را به عجز بيرون بيارد نه مي‌كند هرگز همچو كاري خدايي است كه هرگز دروغ نمي‌گويد خلق وعده هرگز نمي‌كند ظلم نمي‌كند هرگز اما مي‌تواند بكند بازي مي‌ـواند درآورد اما درنمي‌آرد اين است كه خداست فاعل حقيقي و قادر حقيقي و عالم حقيقي حكيم حقيقي خدا هيچ بازي نمي‌كند دروغ نمي‌گويد سبوح است قدوس است هر كار بخواهد بكند مي‌كند اما از روي اختيار حالا آتش بخواهد كار آب را نمي‌تواند اب بخواهد كار آتش كند نمي‌تواند مختار نيست اما خدا بخواهد جايي را گرم كند مي‌كند وقتي گرمش مي‌كند خدا نه اين است كه خودش را به صورتي درآورده و گرم كرده همچنين وقتي تر مي‌كند جايي را آب را مي‌آرد و تر مي‌كند نه اين است ه خودش مي‌آيد جايي مي‌ايستد و تر مي‌كند پس آن خداي ما گرمي نيست سردي نيست تاريكي نيست روشنايي نيست همه را هم ساخته تاريكي را مي‌سازد روشنايي را مي‌سازد جايي را مي‌خواهد تاريك كند با تاريكي تاريك مي‌كند جايي را مي‌خواهد روشن كند با روشني روشن مي‌كند هر چيزي را خودش را خود آن چيز خلق كرده لكن اين صانع است مختار حقيقي و امر خلقت را مفوض به مخلوقات خود نمي‌كند و كل يوم هو في شأن و لايشغله شأن عن شأن و اين خدا هرچه را به هر صورتي ساخته اين صورت صورت خدايي نيست خدا اصلش محال است به صورت درآيد نه صورت جسمي نه صورت عقلي اصلش بگوييد خدا مخلوق نيست خودش تعريف خودش را كه كرده حكمتهاي مختصر مختصر گفته خودش گفته ليس كمثله شئ حالا عقل چيزي است خدا همچو نيست جسم چيزي است خدا همچو نيست آن گرمي چيزي است خدا همچو نيست سردي چيزي است خدا همچو نيست و هكذا پس صانع ليس كمثله شئ و لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو يدرك الابصار و لو هيچ شكلي رنگي هيئتي هرگز به خود نمي‌گيرد ولكن اين صانع است ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله اين صانع است كه جميع اين مملكت مسخر او است تسخير اين مملكت را كرده و نبوده وقتي كه هيچ چيز نباشد فعلي نكرده باشد يك دفعه بجنبد يا جنبيد جسم پيدا شود از جسم او و تعجب اين است كه همين لفظها را هم گرفته‌اند دريا به جنبش در‌مي‌آيد موج مي‌شود نفس مي‌زند بخار مي‌شود بخار كجا مي‌رود بالا مي‌رود ابر مي‌شود باران مي‌شود فرو مي‌چكيد به دريا برمي‌گردد داخل محالات است همچو شود پس خدا هيچ باز به جنبش در‌نمي‌آيد خدا نه ساكن است نه متحرك است لكن خدا است كه متحرك مي‌كند چيزها را ساكن مي‌كند چيزها را بعينه مثل كاتبي كه قلم را مي‌خواهد حركت مي‌دهد حرفي را مي‌نويسد مي‌خواهد ساكن مي‌كند نقطه مي‌گذارد توي همين كارهاي خودمان خورده خورده كه هي فكر مي‌كنيد حاق مطلب به دستتان مي‌آيد عقل همچو پاش را برنمي‌دارد و بگذارد كه برود جايي اين‌جور رفتن رفتن جسم است عقل هرجا را ملتفت شد رفته آنجا رفتن عقل همين‌طور است پس عقل به محض اينكه تعقل مي‌كند جايي را آنجا حاضر است وقتي كه غافل از جايي است آنجا نيست معرض از جايي است آنجا نيست ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه لكن اين عقل رأيش قرار بگيرد بدنش را از اين محله بيرون ببرد مي‌برد عقل بدن را جابجا مي‌كند خودش هم جابجا نمي‌شود بدن گاهي ساكن است گاهي متحرك است اگر ساكن است عقل ساكن مي‌كند او را عقل اگر متحرك است متحركش مي‌كند خود عقل متحرك است نه ساكن است نه شما با بصيرت يك مطلب را كه گرفتيد مطلب حق را كه كسي ياد گرفت مثل سيلاب است سيلاب كه آمد جميع خار و خاشاك را برمي‌دارد مي‌برد پس اين عقل خودش جابجا نمي‌تواند بشود خودش متحرك نيست خودش ساكن نيست اما هم متحرك مي‌كند هم ساكن مي‌كند خودش هيچ حرف نمي‌زند ساكت هم نمي‌شود اما بدن را هم به حرف مي‌آرد هم ساكت مي‌كند بدن را وامي‌دارد به حرف زدن لكن وقتي چنان كرد چون اين بدن از خودي خودش اگر عقل توش نباشد نه حركتي دارد نه سكوني دارد و متحركش مي‌كنند و عقل او را به حركت مي‌آورد او را و عقل ساكنش مي‌كند حالا كه چنين شد اين حركت بسا منسوب به عقل مي‌شود مي‌گويي از روي عقل حرف زد يا مي‌گويي از روي بي‌عقلي حرف زد يا باشعور رفت در جايي يا لاعن شعور رفت اين هيئات هيئات عقل نيست لكن چون هيئات را بر جسمي وارد مي‌آري حالا اين حركات و اين هيئات منسوب به عقل مي‌شود از روي عقل صادر شده مي‌گويي به همين نسق عرض مي‌كنم وقتي در تمام ملك نظر مي‌كني هيچ حركتي هيچ سكوني اين خلق از خودشان هيچ ندارند لكن حركت مي‌دهد تمام اينها را محرك ساكن مي‌كند تمام اينها را مسكن و او خداست وحده لاشريك له و وقتي كه مي‌كند اين كارها را به قدرتش مي‌كند قدرت هم نداشت نمي‌كرد و نكرده بود و نمي‌توانست هم بكند حالا كه مي‌بيني كرده پس با قدرت كرده و قدرت فعلي است كه از پيش خودش اما آمده چيزي را گرفته قلم را گرفته چيزي نوشته قلمش را هم خودش يك كاري كرده و ساخته از آب و خاك آب و خاكش را هم خودش ساخته تمامش را خودش كرده لكن اينها هيچ كدام او نيست پس اين خلق را قهقري كه برمي‌گرداني مي‌رسد به مادة الموادي كه آن مادة‌المواد از تمام خلق عاجزتر است مسخرترين جميع چيزها است حركتش و سكونش هر دو در دست صانع است جوري هم عالم امكان خلق شده كه اگر فرضاً بر فرض دروغ صانع دست نزند به ملكش ملك معدوم خواهد شد لكن اين فرض دروغ است نبوده وقتي كه حركت ندهد ملك را يا ساكن نكند يا تكه‌ايش را حركت ندهد مثل آسمانها تكه‌ايش را ساكن نكند مثل زمينها يا وقتي چيزي را حركت ندهد و وقتي ديگر ساكن نكند صانع اوقات را هم ساخته عوالم را هم ساخته مكانها را هم ساخته زمانها را هم ساخته خودش وقت نيست وقت هم نمي‌خواهد مكان هم نيست مكان هم نمي‌خواهد سررشته‌اش را سعي كنيد كه به چنگتان بيايد سررشته كه به چنگتان آمد ولش نكنيد اين بدن مكان جسماني مي‌خواهد عقل نمي‌خواهد مكان جسماني اين بدن وقتي نشسته است بالاي سرش اين سقف است زير پاش زمين است يمين دارد يسار دارد آن عقل هرجا مي‌خواهد مي‌رود بي‌حجاب عقل فوق عرش را تعقل مي‌كند عقل مي‌رود به عرش طول هم نبايد بكشد و مي‌رود اين بدن بخواهد برود به عرش طول مي‌كشد اين عقل بخواهد برود به تخوم ارضين مي‌رود و بدن نمي‌ـواند اين نمونه‌ها را در خود انسان گذارده و عقل را خلق كرده در انسان گذارده پس جميع حركات بدن خودتان و اين بدن را به قدري كه حالا دست شما است به قدري كه بدن شما مسخر عقل شما است مسخر قصد شما است جاييش را مي‌برد آن‌قدرها كه تصرف دارد و تصرف مي‌كند اين هيئات از پيش آن مسخر نيامده آن مسخر اينها را به اين هيئات درمي‌آرد لكن خود عقل به اين شكلها نيست چون همه كاره او است منسوب به او مي‌شود حالا عرض مي‌كنم شما فكر كنيد از پيش خودتان كه فكر مي‌كنيد جميع امور بدن خودتان مسخر خودتان نيست يك‌پاره‌اش هست يك‌پاره‌اش نيست آن صانع چيزي نمي‌ماند مسخرش نباشد جميع اشياء مسخر او هستند چيزي نيست از دست او بيرون برود اما ما خيلي چيزها از دستمان بيرون برده پس آن صانع ما است مسخر تمام ملك به تحركت المتحركات و سكنت السواكن و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم هو هيچ به صورت خلق درنمي‌آيد خلق هيچ به صورت او درنمي‌آيند و همه اينها همه كار دست او هستند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس سوم، دوشنبه 8 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

در هر موقعي كه وساطت است آنجا بايد ملتفت شد ان‌شاء‌الله كه آن واسطه دو جهت بايد داشته باشد يك جهتي به سوي آن كسي كه او را واسطه قرار داده يك جهت به سوي آن كسي كه بايد امر را برساند به او و چنين مقامي مقام خود آن كسي نيست كه واسطه قرار مي‌دهد و مقام فعل او هم نيست اينها را يك كاري بكنيد كه توي ذهنتان بيايد ان‌شاء‌الله همين‌طور كه به حسب ظاهر مي‌بينيد كسي كه واسطه است مثلاً وزير واسطه سلطان است اين شخص ديگر است آن شخص ديگر اين واسطه است مي‌آيد ميان رعيت امر و نهي مي‌كند حالا اين سلطان نيست واسطه است قائم مقام است خليفه است به همين نسق بياريش نزديك بدن واسطه روح است همين بدن اگر نبود هيچ كس نمي‌دانست توي اينجا روحي هست حالا اين بدن واسطه است كه بنماياند به حيات خودش كه حياتي توش است و مردم وقتي مي‌خواهند رو به آن حيات كنند رو به اين بدن كنند آن حيات مي‌خواهد حرف بزند با مردم زبان اين بدنش را حركت مي‌دهد اينها ديگر خيلي نزديك به مطلب است بدن را مي‌فهميد كه روح نيست به دليلي كه روح مي‌رود بدن مي‌افتد و حركتي ندارد اين‌جورها هم هست شما ملتفت باشيد آيات قرآن را تا كسي حكيم نباشد نمي‌فهمد چقدر عظيم است حكيم كه شد عظمت قرآن به دستش مي‌آيد خدا محاجه مي‌كند در قرآن مي‌فرمايد هل يستوي الاحياء و الاموات مردم خيال مي‌كنند حرفهاي ظاهري است خدا زده مرده و زنده را همه‌تان تميز مي‌دهيد حيوانات همه تميز مي‌دهند شما چرا تميز نمي‌دهيد پس محاجه مي‌كند حالا بدن را مي‌فهميم از عالم روح هم نيست بدن جسمي است صاحب طول و عرض و عمق و رنگ و شكل و ان‌شاء‌الله وقتي ياد مي‌گيريد جميع تقصيرات رفع مي‌شود جميع غلوها بيرون مي‌رود از ذهن آنهايي كه غالي شدندنفهميدند و غالي شدند مقصر شدند نفهميدند مطلب را آنهايي كه مطلب به دستشان است حرفهاشان را مي‌زنند بدن هيچ روح نيست روح مي‌رود و بدن رنگش شكلش و قدش و قامتش بر حال خود باقي است اصلش جسم به عالم روح پا نمي‌گذارد عالم روح هم به عالم جسم پا نمي‌گذارد يعني جسمانيات اصلش به كار روح نمي‌خورند و غافل نباشيد شما پس جسم خليفه و قائم‌مقام روح است يعني چون جسم از خودش صدا ندارد و اين را مي‌فهمي جسم از خودش شنيدن ندارد نمي‌فهمد يعني چه جسم از خودش ديدن ندارد اينها ديگر خيلي مطلب واضحي است پيش پاتان است خوب مي‌فهميد ببينيد حيات مي‌آيد توي اين بدن مي‌نشيند حالا كه مي‌نشيند رنگ مي‌فهمد اگر نيايد اينجا ننشيند روحهاي ما همين‌جور است روحهاي جميع خلق همين‌جور است روح اگر نيايد توي بدن ننشيند رنگ نمي‌فهمد يعني چه شكل نمي‌فهمد يعني چه طعم نمي‌فهمد يعني چه بو نمي‌فهمد يعني چه گرمي و سردي نمي‌فهمد يعني چه نرمي زبري سنگيني سبكي نمي‌فهمد يعني چه حالا مي‌آيد توي بدن مي‌نشيند حالايي كه توي بدن نشست از چشم بدن نگاه مي‌كند رنگ مي‌فهمد ملتفت باشيد چه عرض مي‌كنم حيات توي خم نيل فرو نمي‌رود كرباس را توي خم نيل زده‌اند رنگ شده جسمي را توي جسمي زده‌اند رنگين شده حالا حيات مي‌آيد توي جسم مي‌نشيند رنگ تميز مي‌دهد شكل تميز مي‌دهد شكل هم اطراف رنگ است چيز ديگر نيست پس چشم مي‌بيند با روح روح مي‌بيند با چشم چشم نصرت مي‌كند روح را در ديدن روح نصرت مي‌كند چشم را در ديدن ديگر از همين بيابيد معني آن‌جور دعاها را كه اللهم انصر فلان و انتصر به نصرتش بده خودت منتصر بشو رسول را بفرسدت امر تو را برساند به مردم رسول را بفرست حاجت مردم را برساند به تو ديگر آن دعاهايي كه مستجاب نيست راهش توي همين‌ها به دست مي‌آيد ديگر كم‌كم انسان علمش را ياد بگيرد كم‌كم عملش را هم توفيقش را از خدا بخواهد ببينيد آن روحي كه چشم ندارد شما را نمي‌بيند روحي كه گوش ندارد شما هرچه داد بزنيد صداي شما را نمي‌شنود به گوش او نمي‌رسد لكن روحي كه چشم دارد گوش دارد آن چشمش تو را مي‌بيند گوشش صداي تو را مي‌شنود صداش كه مي‌زني جواب مي‌دهد بي‌گوش نمي‌شود شنيد همه مخلوقات چنينند كه نمي‌شنوند مگر كسي كه باز مي‌شنود آن خدايي است كه صانع است كه بي‌گوش مي‌شنود آن را هم مردم درست تميز نداده‌آند كه سمع خدا چه جور است پس خداوند عالم چنين قرار داده است كه قولش را توي زبان انبياء گذارده است امرش را نهيش را پيش انبياء گذارده است آنچه ايشان مي‌پسندند پسند خودش قرار داده آنچه را ايشان نمي‌پسندند خودش نپسنديده است اين وضع صانع است اين وضع را مي‌خواهيد پي ببريد دل بدهيد ببينيد چه مي‌گويم ان‌شاء‌الله مي‌فهميد درست دقت كنيد آنچه هست از وضع صانع است آنچه مخلوق شده معلوم است خدا خلقش كرده آنچه هست خالقش خدا است شب را شب كرده روز را روز كرده حالا نبي هم نيستيم جبرئيل هم نيستيم جبرئيلي هم نازل نشده براي ما كه خدا مي‌گويد من شب را شب كرده‌ام روز را من روز كرده‌آم اما اين را مي‌فهميم كه خدا خلق كرده است اينها را ملتفت باشيد بعضي مطالب هست شبيه به مطالب نبوت است و نبوت هم نيست اينها را ملتفت باشيد حديثهاي قدسي شبيه به نبوت هست شبيه به وحي هست اما وحي نيست اين است كه در صفات علما مي‌فرمايند علماء حكماء كادوا من الحكمة ان‌يكونوا نبيا نبي هم نيستد و ادعاي نبوت هم ندارند اما همان‌جور دارند حرف مي‌زنند و اين راهش است كه عرض مي‌كنم پس همين كه خدا روز كرد تو مي‌داني اين كار كار هيچ كس نيست مگر كار خدا پس خدا خواسته اينجا روشن باشد حالا اين تعبير بر حق است شايبه دروغ در آن نيست پس به حد عصمت مي‌رسد راست است احتمال خطايي سهوي نسياني در آن نمي‌رود پس حالا روز است اين حرف راست است و هيچ دروغ توش نيست سحر نيست شعبده نيست كي اين را همچو كرده خدا همچو كرده خدا همچو كرد هيچ ملك مقربي نمي‌تواند بكند هيچ نبي مرسلي نمي‌تواند بكند شب شد خدا شب را آورده روز شد خدا روز را آورده پس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اما خدا نه شب است نه روز است خدا نه روشني است نه تاريكي لكن اين به قدري كه خدا خواسته روشن است نه سر مويي زيادتر نه سر مويي كمتر طول شب و طول روز هم همين‌طور آيا مي‌شود سر مويي روز درازتر بشود يا كوتاه‌تر بشود و خدا نخواسته باشد محال است همين‌طور شبش نمي‌شود سر مويي درازتر شود يا كوتاه‌تر شود وضع وضع صانع است و شما بي‌آنكه ادعاي نبوت هم بكنيد حرفي مي‌زنيد شبيه به نبوت حالا اين مجلس را كه مي‌بينيد خدا روز را روز كرده پس اين روز محفوظ است در نزد خدا خودش مي‌توانسته روز شود نه خودش نمي‌توانسته همين‌جور است حيات شما و موت شما تا خدا مي‌خواهد زنده باشي زنده‌اي خودت هم بخواهي زنده نباشي نمي‌شود او بخواهد بميراند مي‌ميراند تو خودت هزار تصدق بدهي باز مي‌ميري او است محيي او است مميت او است يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل جميع تصرفات با او است لاحول و لاقوة الا بالله لكن همه اينها كه هي چنه مي‌زنم و هي شاخ به شاخ مي‌پرم شاخ به شاخ نيست يك مطلب است عرض مي‌كنم خدا مخلوق نيست لكن خدا مخلوق را ساخته خدا مخلوق را كه ساخته از مواد مخلوقه مخلوقات را ساخته اين مخلوقات همه داد مي‌زنند كه خالقي دارند و اين حاق دليل تسديد است اين را مشايخ شما قدري پاپي شده‌اند و اين دليل است كه از امام7 مي‌پرسند كه پيغمبر چه جور مي‌فهمد كه ايني كه آمده پيشش ملك است جن نيست و گاهي هم همين‌طورها بود نه اين بود شياطين نمي‌آمدند پيش انبياء حرف نمي‌زدند خدا مي‌داند خيلي از انبياء بودند وقتي روحي مي‌امد با ايشان حرف مي‌زد ابتدا باورشان نمي‌شد مثل اينكه زكريا را وقتي جبرئيل آمد گفت فلان كار را بكن زكريا باورش نشد خيلي مبهوت شد و مضطرب شد به طوري كه زبانش گنگ شد گفت از كجا بدانم كه راست مي‌گويي گفت علامتش اين است كه تا سه روز نمي‌ـواني تكلم كني يك‌پاره علامات ديد تا باورش شد حالا ائمه اين‌جور نيستند از بس ترقي كرده‌اند پيغمبر شما اين‌جور نيست به جهتي كه شأنش بالاتر است از آنها.

خلاصه مطلب اين است عرض مي‌كند راوي كه انبياء مي‌فهمند كه انبيايند از كجا مي‌دانند روحي كه آمده به آنها حرف زده شيطان نيست جن نيست جواب مي‌دهند سكينه‌اي خدا قرار داده در قلبشان همين كه به قلبشان رجوع مي‌كنند مي‌بينند اگر قلبشان ساكن است مي‌فهمند ملك است اضطراب دارند مي‌فهمند ملك نيست اين سكينه دليلي است يقيني يقين كه بر قلب وارد شد اضطراب ندارد مثل اينكه من حالا مي‌گويم همه جاي عالم روشن است شما مي‌دانيد من همه جا نرفته‌ام راست است انسان نرفته تجسس در همه ديار نكرده لكن امر عام را آدم مي‌داند همه جا عموم دارد شب كه شد همه جا را مي‌داند تاريك است ديگر نبايد همه عالم را بگردد تا بداند قمر چند درجه كه از شمس دور شد ديده مي‌شود اينجا باشد ديده مي‌شود طهران باشد ديده مي‌شود هرجا باشد ديده مي‌شود منجم حساب دارد كتاب دارد حساب مي‌كند و مي‌گويد ديگر دليل تسديد در همين بيانات ان‌شاء‌الله به دستتان مي‌آيد خدا اين‌جور خلق كرده عقل را كه چيز شبهه‌ناكي كه وارد او مي‌شود بت نمي‌كند غفلت عقل همچو جوري است كه وقتي حق پيشش مي‌آيد هيچ اضطراب ندارد عقل اين‌جور خلق شده هر وقت هر باطلي پيشش بيايد مضطرب مي‌شود اين است كه عقل احتجاج مي‌كند خدا و عقل نبي باطن است اينها هم پيش شما باشد جاي ديگر والله يافت نمي‌شود پي نبرده‌اند ملتفت باشيد بدانيد خدا يك حجت معصومي كه شايبه خطا در آن نباشد نفرستاده بود شما را تكليف نمي‌كرد دين بخصوصي اختيار نمي‌ك رد دين حق را از دين باطل اختيار نمي‌كرد نمي‌گفت حق را بگيريد باطل را مگيريد باز بدانيد همين مطلب است يك گوشه‌اش را شيخ مي‌فرمايد و خيلي اين فرمايش را كه ديدند غلو كردند و نفهميدند چه گفته‌ است و خيلي هم به اين فرمايش خنديدند و استهزاء كردند والله يستهزئ بهم و عبارتي كه شيخ فرموده است فرمود آنچه من مي‌گويم آنچه من حيث التابعية مي‌گويم لايتطرق في كلماتي الخطاء از اين فرمايش خيلي خيال كردند كه شيخ ادعاي عصمت كرده ادعيا نبوت دارد و غلو كردند و نفهميدند و همچنين خيلي خنديدند به اين و گفتند مي‌شود آدم عاقل باشد ادعاي عصمت هم نداشته باشد و بگويد لايتطرق في كلماتي الخطاء والله اگر از پي اين حرف @ مي‌دانيد جميعتان مكلفيد همچو ديني داشته باشيد اگر شيعه‌ايد بايد يقين داشته باشيد كه تشيع حقي است كه لاريب فيه لايتطرق فيه الخطاء بايد هيچ احتمال خطايي سهوي اشتباهي در اين نداشته باشيد مردم در هر زماني هستند بايد در دين خود همين‌طور باشند مردم معصوم نيستند راست است اما دليلشان اين كه ما پيغمبري داريم كه او سهو نمي‌كند خطا نمي‌كند او يقيناً خطا نمي‌كند اين حرف را او به ما گفته و يقيناً آنچه او گفته از جانب خدا گفته تمام ادياني كه خود را به پيغمبري مي‌بندند اين‌قدر را قائل هستند كه انبياء از پيش خدا كه مي‌آيند در وقت اداء بايد معصوم باشند از سهو و نسيان و خطا كه در وقت اداء بايد معصوم باشند اين اتفاقي تمام ادياني كه خود را به پيغمبري مي‌بندند هست و در غير اداء مخصوص شيعيان اهل تحقيق و اهل حل و عقدشان است ديگر در پيش اهل تحقيق ادا روش گذاشتن جايز نيست حقيقتاً پيغمبر در عمل خودش هم بايد معصوم باشد پس پيغمبر هميشه بايد معصوم باشد خلاصه در وقت اداش محل اتفاق است گبرها مي‌گويند يهودي‌ها مي‌گويند نصاري مي‌گويند سني مي‌گويد سنيها هم نمي‌ـوانند بگويند پيغمبر وقتي كه مي‌گفت اقيموا الصلوة جايز بود سهو كرده باشد يا اشتباهاً گفته باشد حكماً سهو نكرده و اقيموا الصلوة كه گفته از جانب خدا گفته حالا رعيت معصوم نيستند يقيناً چون معصوم نيستند نمي‌دانند پسندهاي خودشان پسند خدا هست يا نيست و آنچه را كه نمي‌پسندند باز نمي‌دانند پسند خدا هست يا نيست و مي‌دانند كه نمي‌دانند پس يك كسي را مي‌خواهند كه او بفهمد پسندهاشان كدامش پسند خدا است ناپسندشان كدامش ناپسند خدا است وقتي اين غير معصومين خود را به معصوم چسباندند و اقوال او را گرفتند اينها هم معصوم مي‌شوند من حيث التابعية مي‌خواهيد ببينيد اين مطلب چقدر روشن است ببينيد هيچ طايفه‌اي هستند حتي اهل باطل نمي‌گويد هيچ باطلي كه من باطلم همه ادعاي حقيت مي‌كنند و اين باز تفضلي است براي شما مثل اينكه عرض مي‌كنم و اين سري است كه شما داشته باشيد شكر كنيد خدا را براي اين مطلب و آن اين است كه خدا خواسته حق هميشه روي زمين منتشر باشد از اين جهت تمام طوايف مي‌گويند حقي هست در روي زمين او مي‌گويد تا من هم بتوانم بگويم او مي‌گويد حق هميني است كه در دست من است من هم مي‌گويم حق اين است كه در دست من است همچو هم كرده كه همه عصبيت بكشند تا حق بماند در روي زمين اگر همان طايفه حق مي‌گفتند حقي هست و باقي نمي‌گفتند اين چهار نفر اهل حق نمي‌توانستند زيست كنند ميان اين همه طوايف حقي هست در دنيا اين را همه اجماع دارند كه حق هست روي زمين همه كس مي‌گويد نهايت من مي‌گويم مال من است او هم  مي‌گويد مال من است وقتي همه رو به خود مي‌كشند حق را كه حق اين است كه پيش ما است حق مي‌ماند روي زمين ملتفت باشيد اين است دوايري كه هست اگر نباشند دايره كساني كه به توحيد قائلند تويي كه مي‌خواهي موحد باشي جرأت نمي‌كني خدايي اسم ببري شكر خدا را كه اسم خدا را گبرها هم مي‌برند يهوديها هم مي‌برند نصاري هم مي‌برند مسلمانها هم تو هم يكي از آنها دايره منافقين والله حصن حصيني است براي مؤمن چرا كه منافقين زيادي اگر جمع نشوند دور حق حق با آن چهار نفر خودش چه كند با كجا جنگ كند با كه بگويد خبرش به كجا برسد. ان‌شاء‌الله شما اهل خبره باشيد فكر كنيد دقت كنيد كه اينها به كارتان مي‌آيد پيغمبر مي‌دانست كه كيست مؤمن حقيقي نهايت حالا كسي بگويد چطور پيغمبر مي‌دانست بخواهيم وحشت تمام شود مي‌گوييم به وحي خدا كه مي‌دانست در شب معراج نگاه كرد به دست راستش جميع مؤمنين را ديد نگاه به دست چپش كرد جميع كفار را ديد و اين مي‌داند مؤمن بعد از رفتن خودش از دنيا مخصوص است به اميرالمؤمنين و به آن چهار نفر سلمان و اباذر و مقداد و عمار حالا بناي اسلام بر وجود همين سه چهار نفر شد كي بپزد كي بيارد كي بخورد كي عمارتشان را جاروب كند كي خبر پيغمبر آخرالزمان را به همه جا برساند كجا منتشر كنند نمي‌شود منتشر شود اين است كه كرور اندر كرور منافق بايد باشند اينها بروند در اطراف عالم شهرها بگيرند ببندند بكشند چنان‌كه هزار و يك شهر عمرش مفتوح كرد بايد مسلط بر اين شهر باشد تا اسم پيغمبر باشد روي زمين سبب اصلي دستتان باشد چرا اميرالمؤمنين  تمليك عمر كرد بخصوصه تمليك مي‌كند و حفظ مي‌كند عمر را اگر عمر نباشد هزار و يك شهر اگر عمر مفتوح نمي‌كرد اگر منافقين نبودند در زمان پيغمبر امر پيغمبر تا حالا نمي‌رسيد اينها كه هستند همه طالب دنيا عزت و ثروت ابابكرش مي‌خواهد سلطان باشد حالا توي اين سلطنت ابابكر و عمر اسم پيغمبري هست نمازي روزه‌اي اذاني اسم مسلماني هست البته صلح مي‌كند اميرالمؤمنين با همچو طايفه‌اي ملتفت باشيد چه عرض مي‌كنم اين دواير همين‌طور مي‌آيد گرداگرد مي‌گردد براي حفظ مؤمن مؤمن شكر مي‌كند كه الحمدلله اين دواير هست كه من بتوانم نفس بكشم اسم خدايي ببرم اسم پيغمبري ببرم اين است كه حق را هميشه روي زمين قرار داده است خدا اما همه طوايف مي‌گويند حق هست همه هم نسبت به خود مي‌دهند حق را حالا يك شخصي متولد مي‌شود از همه جا بي‌خبر اين برود بي‌دليل و برهان به يك طايفه بچسبد طايفه‌ ديگر مي‌كشند اين را بلكه زور داشته باشند گردنش را مي‌زنند اين است كه قرار داده حق دليل و برهان داشته باشد حق دليل دارد برهان دارد هركس دليل ندارد برهان ندارد حق نيست ادعاش را كرده انتحال كرده به خود بسته اين است كه در هر زماني منتحلين بايد باشند و آنها اهل حق نيستند لكن شكر خدا را كه آنها ادعاشان را مي‌كنند كه ما هم بتوانيم نفسي بكشيم حالا كه چنين است پس آني كه واقعاً حق مي‌خواهد از كجا به دست بيارد از آنجا كه دستورالعمل داده و آن اين است كه هرچه دليل دارد برهان دارد حق است هرچه دليل ندارد برهان ندارد باطل است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين پس هميشه بدانيد اين خدا حرفهاش دليل و برهان دارد اين خدا همه جا با برهان حرف زده با برهان اقامه حق كرده اين است سر اين مطلب كه آمدند انبياء از پيش صانع ملك اين دليلش چه چيز است و برهانش چه چيز است شما ان‌شاء‌الله ياد بگيريد اين بدن مي‌گويد من آمده‌ام از پيش روح دليلش اينكه روح از اين چشم مي‌بيند از اين گوش مي‌شنود و از اين زبان حرف مي‌زند اين راست مي‌گويد حالا يك كسي است نمي‌گويد از پيش حيات آمده‌ام به جهتي كه از پيش حيات همه‌تان آمده‌ايد جميع احياء از پيش حيات آمده‌آند اقتضاءات حيات را مي‌دانند لكن آمده‌اند انبياء كه ما آمده‌ايم از پيش آن كسي كه شما از آنجا نيامده‌ايد علامت اين آنكه ما مي‌گوييم او كسي است كه در شما و در ما و در آسمان و در زمين و در دنيا و آخرت هرجا نگاه كنيد او صاحبش است او خالقش است علامت راستي اين حرف چه چيز است اين است كه ما كاري بكنيم همان‌جور كارهايي كه او كرده در نزد تحدي ما او هم جاري شود پس او مي‌ميراند مردم را ما هم اگر بخواهيم به كسي بگوييم بمير بميرد ما اگر بگوييم زنده شو زنده مي‌شود به همين دليل بدانيد كه او است كه ساخته حيوانات را و نباتات و انسانها را ما از پيش او آمده‌ايم به اين دليلها او حرفش اين است كه اين‌جوري كه عادات شما هست كه بايدمدتها طول بكشد نطفه درست شود بايد غذا بخورد و كيلوس و كيموس شود تا خون بشود توي عروق برود و خروده خورده تو انثيين بريزد و آن وقت آنجا چند روز بماند و نضجي بگيرد نطفه‌‌‌اي آنجا درست شود اينها طول مي‌كشد در رحم ريخته مي‌شود مي‌ماند علقه مي‌شود مضغه مي‌شود به همين‌طور تا نه ماه بگذرد بچه تمام شود حالا نبي مي‌آيد مي‌گويد آن خدا حرفش اين است كه غير از اين‌جور هم مي‌توانم بچه درست كنم به محضي كه بگويم به سنگي بچه شو جلدي بچه مي‌شود مي‌گويد بزرگ باش جلدي بزرگ مي‌شود پس از توي سنگ يك‌دفعه بيرون مي‌آيد شتر را افسارش را بارش را طلا و نقره را ساربانش را در آن واحد از طرفة‌العيني زودتر بيرون مي‌آيد پس اين علامت اين است كه ما از پيش صانع آمده‌ايم به اين دليل صانع بخواهد جميع زمين را زنده كند زنده مي‌كند به همين‌طور بخواهد تماماً بميراند مي‌ميراند در نزد صانع ماخلقكم و لابعثكم الا كنفس واحدة همه را كه كرده با يك پشه‌اي كه درست كرده يك‌طور قادر بوده علامت اينكه از پيش او آمده اين است خارق عادتي داشته باشد جميع خلق از آن عاجز باشند مردم هنوز معني اين را نفهميده‌اند سحر را خيلي مردم مي‌توانند بكنند فال را خيلي مردم مي‌توانند بگيرند لوليها فال مي‌گيرند خواب راست را خيلي زنها مي‌توانند ببينند اما آني كه از پيش خدا مي‌آيد اينها نيست دليلش مي‌آيد مي‌گويد من از پيش كسي آمده‌ام كه مسلط است بر جميع مملكت بخواهد جميع مملكت را مي‌ميراند نمي‌توانند نميرند بخواهد همه را زنده مي‌كند به همين‌طور پيغمبر مي‌آيد از پيش خدا مي‌گويد اين قرآن از پيش خدا آمده شما عرب هستيد من درس هم نخوانده‌ام ميان شماها بزرگ شده‌ام جاي ديگر نبوده‌ايد خودتان مي‌دانيد و ديده‌ايد كه درس نخوانده‌ام نه درس خوانده‌ام نه مشق كرده‌ام نه پيش قصه‌خواني قصه‌اي شنيده‌ام و تكلم مي‌كنم به كلامي كه خدا بر زبان من جاري كرده كه اين قرآن باشد و اين كلام كلام خدا است كه خدا بر زبان من جاري كرده شما همچو نيستيد شما درس خوانده‌ايد مشق كرده‌ايد قصه‌ها شنيده‌ايد تاريخها ديده‌ايد مع‌ذلك جن و انستان اگر جمع شوند نه يك نفر نه دو نفر نه عربتان نه غير عربتان جن و انستان جمع شويد كه مثل اين قرآن را بياوريد نمي‌توانيد همين‌جور است تمام معجزات كه متحديد حالا سنگ حرف مي‌زنند جن و انس جمع شوند كه حرف نزند نمي‌توانند موسي عصايي انداخت اژدها شد عصا مي‌خواهد بزرگ باشد مي‌خواهد كوچك اژدهايي به نظر فرعون آمد كه دهانش را كه وامي‌كرد قصرش را و جميع مملكتش مي‌خواست ببلعد فرعون اگر سست مي‌انداخت هرچه بود مي‌بلعيد پس امري كه از جانب خدا است جميع اهل حيله و تدبير جميع زرنگها و جلددستها جميع سحره و چشم‌بندها جميع چرب‌زبان‌ها همه جمع شوند چاره‌اش را نمي‌توانند بكنند بخواهند مثلش كاري كنند مي‌توانند چرا كه خدا ليس كمثله شئ است وقتي امري هم جاري مي‌كند هيچ‌كس مثل او را نمي‌تواند بياورد اين را از كجا مي‌گويم از همان رشته سخني كه به دست دادم از همين كه فكر كن حالا كي روز كرده خدا روز كرده اين رشته را به دست نمي‌گيري آنجا هم متحير مي‌شوي اينها پيش شما باشد محكم بگيريد ديگر حالا ما از كجا بدانيم اصلش اين حرف راست است كه پيغمبر درس نخوانده خير درس خوانده و دروغ مي‌گويد خدا دروغگو را بايد رسوا كند دروغگويي كه خود را ببندد به خدا بگويد من از پيش او آمده‌ام حاكمم بر شما اين را كه بايد رسوا كند كسي كه از پيش خدا مي‌آيد و راست‌گو است خدا مصدق او است چون خدا است مصدق او حالا مكذبين روي زمين همه تكذيب كنند چون دليل و برهان ندارد خدا تكذيب او كرده من چون دليل و برهان دارم خدا تصديق مرا كرده او كه مي‌داند من از جانب او آمده‌ام قل كفي بالله شهيداً بيني و بينكم أليس الله بكاف عبده او مرا فرستاده از پيش خود دليل و برهان به دست من داده تصديق مرا كرده آيا او كفايت كار مرا نمي‌كند اين حاق دليل تسديد است كه پيغمبر استدلال مي‌كند امت نمي‌ـوانند تلقي كنند از خدا و خودشان بروند پيش خدا همين جايي كه نشسته‌اند مي‌آيد با انسان حرف مي‌زند خدا چطور آمده خدا به اين‌طور آمده ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با پيغمبر است زبان پيغمبر زبان خدا است آنچه منسوب به او است منسوب به خدا است همين‌طور پيغمبر ظاهر خدا است دارد راه مي‌رود قائم مقام خدا است از كجا بفهميم اين حرف راست است چاپ نيست هرچه چاپ است خدا گفته من برمي‌دارم چاپ را نمي‌گذارم رسوا نشود پس هر كسي دليل ندارد برهان ندارد اين كارها نمي‌تواند بكند اين معجزات را ندارد چاپ است هركس دارد اين كارها را مي‌كند عقل حاك است كه اين امت راست‌گو و غير از اين دروغگو است عقل اين‌جور خلقت شده كه پيش خدا كه مي‌رود ساكن مي‌شود الا بذكر الله تطمئن القلوب اين را شما ملتفتش باشيد متذكرش باشيد و قلب و عقل اين‌جور خلقت شده پيش هر كس كه مي‌رود مي‌داند اين مخلوق است امري دست خودش نيست صانع بخواهد اين حركت كند بگويد بشنود او تا مي‌خواهد اين مي‌كند نخوا اين به هيچ وجه خودش ملك خودش نمي‌تواند باشد حالا كه چنين است چه ضرور پيش اين برويم حالا او هرچه را تصديق كرده الا بذكر الله تطمئن القلوب او هركه را تكذيب كند ما به تكذيب او مي‌دانيم اين دروغ مي‌گويد او قرار داده حجتش ظاهر باشد بالغ باشد شكي شبهه‌اي درش نباشد هرجا همچو چيزي است حق است هرجا همينها را راه نمي‌برند خيلي واضح است كه حق نيست باطل است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس چهارم، سه‌شنبه 9 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

مقام بيان و مقام معاني را درست ملتفت باشيد در عالمي ديگر است و مقام وساطت و مقام امامت و حجيت در عالم ديگري است و اين مطلب را بخواهيد سررشته‌اش دستتان باشد توي بدن خودتان فكر كنيد سررته‌اش به دستتان مي‌آيد.

پس عرض مي‌كنم انسان وقتي كه ديد بدني كه حيات در آن آمد آن حيات مي‌بيند مي‌شنود كارهايي كه مي‌كنند زندگان مي‌كنند ملتفت باشيد پس استدلال مي‌كند شخص كه حيات اگر ديدني نداشت اينجا كه آمده بود نمي‌ديد اگر قدرت بر شنيدن نداشت اينجا كه آمده بود نمي‌شنيد پس ديدن شنيدن چشيدن بو فهميدن گرمي و سردي احساس كردن يعني فهم اين‌جور چيزها همه‌اش كار حيات است كار بدن نيست بدن مي‌شود چيزي توش بيايد و بزرگ هم بشود و نفهمد دقت كنيد پس بدن همين‌كه غذا از روي زبان پايين رفت آدم نمي‌فهمد چه شد غذا خودش مي‌رود به هرجا بايد برود جزء بدن مي‌شود هرجا بايد برود مي‌رود انسان هيچ تصرفي درش ندارد پس حيات كارش همان فهميدن طعم است همان وقتي كه در دهان است بعدش هم نمي‌فهمد خبر از هيچ چيزش ندارد پس اين حيات چشيدن كار او است و او است چشنده و آن چشيدن را كجا گذاشته است توي زبان تو اعصاب اعصاب منزلش كجا است توي عالم جسم حيات جاش كجا بود در عالم حيات پس آن چشنده‌اي كه روح باشد و اين سررشته است عرض مي‌كنم چرت نزنيد كه زود به دستت مي‌آيد پس چشنده چشيدن كار او است صادر از او است هميشه هم از او صادر نيست وقتي حلوا روش مي‌گذاري شيرين است خودش شيرين نيست وقتي حلوا را روي زبان مي‌گذاري شيرين است همچنين ديدن شنيدن بو و گرمي و سردي فهميدن و باز محض اشاره عرض مي‌كنم و مي‌گذرم و شما بدانيد حكما نفهميده‌اند وقتي ديند يك‌پاره چيزها و راهي به دستشان آمد تيري به تاريكي زدند و نخورد پس گفتند نفس احداث مي‌كند روشني را براي خودش ديگر هيچ ملتفت نشدند كه اگر نفس خلاقيت پيدا مي‌كند و مي‌تواند احداث كند چرا وقتي اراده مي‌كند روشن شود نمي‌شود آتشي كه هست روشني مي‌آيد آتش كه نيست نمي‌آيد لكن گفتند ملاصدرا تصريح كرده و دليلي و برهاني كه نفس خلاقيت دارد ملتفت باشيد نفس نمي‌تواند براي خودش روشني احداث كند روشني را خدا احداث مي‌كند از شمس چشم كه نگاه مي‌كند روشني مي‌بيند خدا گرمي را احداث مي‌كند در شئ حار آن وقت پيش آتش مي‌نشيني گرم مي‌شوي پس نفس احداث گرمي نمي‌كند بله نفس احداث مي‌كند اما كجا در نزد اقتران پس نفس دارد مي‌بيند كجا وقتي روشنايي هست چشم نگاه مي‌كند نفس مي‌فهمد روشن است حلوا را نگذاري روي زبان نفس دهنش مي‌چايد شيريني احداث كند پس كجا احداث مي‌كند آنجا كه شيرينيش مي‌دهي به طور تكميل هم هست پس نفس يعني آني كه مي‌فهمد طعم را و  غير از آن كسي است كه مي‌خورد حلوا را نبات است نبات كه چيزي به او مي‌چسبد بزرگ مي‌شود چيزي از آن مي‌كني كم مي‌شود هي آب مي‌رود در گياهها بزرگ مي‌شود آبش نمي‌دهي لاغر مي‌شود پس آن فهمنده‌اش حيوان است ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله و ايني كه غذا جزء او مي‌شود نبات است دو شخصند شبيهند نبات است مي‌خورد حيوان است طعم مي‌فهمد نبات جذب مي‌كند هضم مي‌كند دفع مي‌كند امساك مي‌كند خواه آن حيوانش بفهمد يا نفهمد اين مشغول كار خودش است حتي اينكه عرض مي‌كنم و عبرت است فرق نمي‌كند او باشد اينجا يا نباشد توي نباتات اصلش حيات نيست و نبات كار خودش را مي‌كند حالا در بدني هم كه حيات هست علم او توجه او التفات او هيچ دخيل در بزرگ‌شدن نبات نيست بدن طفل پيش از چهار ماه كه روح حيات تعلق به آن نگرفته سرش درست مي‌شود دستش درست مي‌شود پاش درست مي‌شود اعضاش درست مي‌شود حياتي هم توش نيست بعد حيات هم كه آمد اين حيات نبايد جذب كند باز نبات خودش جذب مي‌كند اما وقتي مي‌آيد بسا قوت بدنش زياد مي‌شود بسا تغيير وضع پيدا مي‌كند همين‌طور هم هست اين است كه ابتدايي كه نبات صرف بود از همه اطراف جذب مي‌كرد دفع مي‌كرد نمو مي‌كرد مثل اين شلغمهايي كه پوستش را ريز كني بريزي توي زمين همه سبز مي‌شود اين از پستي رتبه نباتيت است ملتفت باشيد ديگر سخنها متفرق مي‌شود نباتي كه از يك گوشه‌اش سبز مي‌شود و از جاهاي ديگر سبز نمي‌شود اين رتبه‌اش بالاتر است و نباتي كه مثل سيب‌زميني است كه از همه جاش سبز مي‌شود اين‌جور نباتات غليظ‌ترند از ساير نباتات و همين‌جور است شما ان‌شاء‌الله غافل نباشيد اگرچه از درس بيرون مي‌رويم لكن امر مهمي است اشاره به آن بد نيست پس عرض مي‌كنم وضع صانع اين‌جور است ابتدا از پستي به بلندي ببرند پس اول وهله كه نطفه در رحم ريخته مي‌شود همه جاش بايد جاذب باشد و هاضم و دافع و ماسك ولكن يك‌ قدري كه اين نضجي يافت و اعضاء و جوارحش درست شد آن وقت بخصوص مبادي پيدا مي‌شود در اين يك مبدئش قلبش است كه يك‌پاره كارها مي‌تواند بكند با آن قلب كه از جاهاي ديگرش نمي‌شود يك مبدئش دماغش است يك‌پاره كارها با آن مي‌كند كه از جاهاي ديگرش نمي‌تواند بكند از كبدش يك‌پاره كارها مي‌كند كه از جاهاي ديگر نمي‌كند آن اولي كه هنوز كبد نيست لابد است كه از همه جا جذب كند وقتي كه قلب ساخته نشده چه كنند لابد از همه جا جذب مي‌كند حيات در بدنش مبدئي ندارد پس نمونه براي اين مطلب حيواناتي است كه قلب ندارند مثل مورچه مگس مارها غالباً مورچه‌ها اين‌جور حيوانات را ريزريزشان هم كه مي‌كني باز مدتهاي مديد مي‌جنبد پاي م ورچه را مي‌كني مي‌اندازي باز مي‌جنبد تا مدتها اما دست انساني را ببري دست حيواني ببري زود جانش بيرون مي‌رود به جهتي كه اين مبدئش قلب است زود منفصل مي‌شود پس حيواناتي كه قلب ندارند سرشان را هم ببري هم سرش مي‌جنبد هم دمش بسا مار را سرش را مي‌زني هم سرش مي‌جنبد هم دمش بسا سرش بگردد و زهر هم بزند و بكشد اما حيوانات قويه را تا سرش را بريدي زودتر مي‌ميرند و جانشان بيرون مي‌رود هر كدام ضعيف‌ترند ديرتر جان مي‌دهد اينها نمونه‌ باشد دستتان چه در نبات چه در حيوان همين كه مبدئي پيدا شد حالا ديگر زورشان زياد مي‌شود همين كه قلبي پيدا شد حالا ديگر حيات از قلب مي‌رود در اعضاء قلب كه ندارد اعضاش كأنه متصل به هم نيست خبر از يكديگر ندارد هر كدامشان حياتي براي خودشان دارند مي‌خواهم عرض كنم ان‌شاء‌الله اگر از پيش بياييد باز اين حيوانات كه قلب ندارند الم را كمتر مي‌فهمند و آنهايي كه قلب دارند درد صدمه مي‌زند به قلبشان از قلب سر اين درد بالا مي‌آيد به باقي اعضاء مي‌رسد حيواناتي كه قلب ندارند اين‌جور نيستند دمشان را هم بزني باز زنده است و راه مي‌رود و دمش هم جدا جدا راه مي‌رود اين است كه وقتي مبدئي پيدا شد اكتفاء نمي‌توان كرد به آن مبدأ پيش و اين نمونه‌اي باشد پيش شما داشته باشيد لكن نازك‌كاري حكمت است و چيزهايي است كه همه كس هم ياد نمي‌گيرد شما ملتفت با شيد پس وقتي كه هنوز مبدئي پيدا نشده در توي اين نطفه‌اي كه در رحم مي‌ريزد همه جاش جذب مي‌كند ديگر اين‌جور چيزها را نمي‌خواهم حالا شرحش كنم لكن نمونه‌ايست مي‌گويم و مي‌گذرم براي اينكه آن مطلبي را كه در دست بود عرض كنم پس وقتي قلبي نيست دماغي نيست استخواني نيست گوشتي نيست يك آب متصل به يك @ اينجايي اگر قلب شرطش بود در تغذيه در مدتي كه قلب پيدا نكرده بود و كبدي نداشت و اين مبادي نيست چطور جذب مي‌كرد اين است كه صانع قرار داده كه تا مبدأ نيست اين‌جور جذب كند و مي‌كند و وقتي مبدأ پيدا شد قلبي كبدي دماغي پيدا شد حالا بخواهي قياس كني و بگويي آن خدايي كه قادر بود بي‌قلب غذا بدهد بي‌دماغ غذا بدهد مادر هم كه بود واقعاً قادر است كه قلب مرا هم از بدن ببرند بيرون و غذا بدهد به بدن نه نمي‌شود همچو قرار داده حالايي كه قلب داده از قلب بايد منتشر شود حالايي كه دماغ قرار داده از دماغ بايد منتشر شود حالا كه كبد قرار داده از كبد بايد منتشر شود پس كأنه درخت ديگري است توي در ديگر سبز شده پس اول از آن نطفه درختي سبز شد كه ريشه‌اش از سرش جدا نبود سرش از ريشه‌اش جدا نبود در توي اين درخت سه درخت ديگر به عمل آمد يك درخت ريشه‌اش توي سر است ريشه‌اش بالا است شاخه‌هاش پايين يك درخت ريشه‌اش توي قلب است شاخه‌هاش هم بالا رفته هم پايين يك درخت ريشه‌اش در كبد است اين هم باز يك‌پاره شاخه‌هاش بالا است يك  پاره‌اي پايين حالا كه اين شد مبدأ پيدا شد هر يك از اينها را بيرون بياري اين مي‌ميرد آن بدن اولي هم كه بي‌مبدأ تغذيه مي‌كرد حالا ديگر نمي‌تواند تغذيه كند و زنده نمي‌ماند حالا كه مبدأ پيدا شد اگر قطع از مبدئش بكنند كار خودشان هم به قدري كه پيشتر مي‌گذشت نمي‌گذرد ملتفت باشيد كه علمي هست و اين پستاش است اين است كه تا وقتي كه توحيد بود و هنوز نبوت علاماتش اظهار نشده بود مي‌فرمودند من قال لااله الا الله دخل الجنة پيغمبر اول دعوتش همين بود رسالت خودش را هم نمي‌توانست اظهار كند آن روز اين لااله الا الله هركس مي‌گفت واقعاً داخل بهشت مي‌شد بعد از آن گفت بگوييد محمد رسول‌الله منم رسول او منم ظهور او منم زبان او تصديق او تصديق من است اين مبدئي ديگر است ديگر حالا ما تو را نمي‌خواهيم همان توحيد كفايت ما را مي‌كند نه كفايت نمي‌كند حالا كه قلب پيدا شد قلب از بدن بيرون برود حالا ديگر جذب نمي‌كند خون حيض را و به خود نمي‌كشد پيشتر مي‌كشيد اما حالا كه قلب آمد و برش داشتي ديگر جذب نمي‌كند مي‌افتد و متعفن مي‌شود مي‌ميرد بر همين نسق باز نمونه عرض كنم ملتفت باشيد مادامي كه ولايت عرضه نشده بود و منم شهر علم و عليم در است را نگفته بودند آن وقت شهادتين كفايتشان را مي‌كرد هنوز دنيا را ببينيد چقدر خراب است كه خيال مي‌كنند شهادتين كفايت مي‌كند نه شهادات بايد داد نه همين شهادتين باز اينها هي شاخ و برگ همان مطلب است پس عرض مي‌كنم شهادات بايد داد كه ايمان برقرار شود و چون باز سررشته است مي‌خواهم چيزي به دستتان بدهم عرض مي‌كنم باز همين شهادت علي ولي الله كفايت مي‌كند بايد اولادش را هم شهادت بدهي كه ائمه همشان اولياء اللهند حالا آيا به همين كفايت شد خير علماي نافين را هم بايد شهادت بدهي نماز حق است روزه حق است اصول دين فروع دين همه حق است نه همين چند تا را بلكه بايد جميع ضروريات دين را بايد شهادت بدهي حق است و از جانب خدا است يك ضرورتي از ضروريات را وازني ديگر همه را هم اقرار كني و شهادت بدهي تمام آنها خراب مي‌شود تمام آنها را بايد شهادت بدهي حالا ديگر برويم سر مطلب مطلبي كه ابتدا عرض كردم اين بود كه مقام بياني مقام معاني بعد مقام وساطتي بعد امامتي اينها را مي‌خواستم شرح كنم پس مقام بيان عرض مي‌كنم ببينيد روحي كه تعلق مي‌گيرد به بدني روح اگر در قوه‌اش نبود كه ببيند حالا هم كه مي‌آمد نمي‌توانست ببيند حال اكه آمده خوب مي‌تواني استدلال كني كه روح هست پس آن روح به كلش مي‌تواند ببيند به كلش مي‌تواند بشنود به كلش شام است ذائق است لامس است به كلش لامس هست اما به شرطي كه يك ملموسي به دستش بدهي كه لمس كند بله به كلش ذائق است اما به شرطي حلواش بدهي باز نمي‌گويم حلوا بخور حلواخور نبات است حيوان هم حلواخور نيست و ببينيد مردم چقدر خر شده‌اند خودشان را جزء نبات كرده‌اند مثل اين هبنقه كه خود را كدو خيال كرده بود پس لن‌ينال الله لحومها و لادماؤها بخواهيد آيه را به طور تأويل لن‌ينال الحيوان غذايي كه مي‌خورد رنگش شكلش وزنش به حيوان نمي‌رسد لكن يناله التقوي آن طعمي كه مي‌فهمد آن روحي كه توي بدن نشسته و اين شكم حالا گرسنه است و اگر نبود گرسنه نبود او كه هست اين شكم كه خالي شد او گرسنه‌اش مي‌شود و اين شكم كه پر شد او مي‌گويد شكم مرا پر كرده اما اين تقواش مي‌رود تا پيش او او خودش شكم ندارد پس لن‌ينال الروح جسمانية الحيوان لكن يناله طعم الحيوان چشيدن را فهميد تا از آن دريچه ذائقه ذوق كرد چشيد پس آن روح به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلس ذائق است به كلش لامس است پس اين سمع و بصر و شم و ذوق و لمس افعال روح است و آن روح فاعل اين افعال است آن روح فعل خودش را ول نمي‌كند برود جايي خودش جايي ديگر برود خودش هرجا هست فعلش همراهش است چراغ هرجا هست نورش همراهش است آتش هرجا هست گرميش همراهش است روح صاحب فعل شم و ذوق و لمس و سمع و بصر متصل به او صادر از او كي صادر است وقتي توي بدن بنشيند بدن شرطش هست تا روح اين افعال را بكله داشته باشد بدن بي‌روح ذا ئق نيست لامس نيست شام نيست سميع نيست بصير نيست روح بي‌بدن هم ذائق نيست شام نيست لامس نيست و اگر نمي‌آوردندش توي بدنش نمي‌گذاشتند خلقتش لغو بود بيجا بود خدا اين كار را نمي‌كند روحي خلق كند توي بدني نگذارد بي‌مصرف مي‌شود ابتدايي كه روحي خلق مي‌كند براي اين است كه توي بدني بگذارد ابتدايي كه بدني خلق مي‌كند براي اين است كه روح در آن بدمد يك وقتي موسي گويا در مكاشفاتش بود رسيد به آدم پرسيد چرا معصيت كردي خدا را گفت مگر در تورات نخوانده‌اي نمي‌داني چطور مقدر شده بود من بيايم گفت چنين مقدر شده بود سي هزار سال پيش از اين كه بيايي روي زمين گفت به همين دليل من هم بايد بيايم روي زمين صانع روح را كه خلق مي‌كند براي بدن خلق مي‌كند همان ابتداي ابتدا اما روح آنجا باشد بدن نداشته باشد مصرفش چه چي است نه گوش دارد نه چشم دارد نه ذوق دارد نه لمس هيچ سرش نمي‌شود مصرفش چه چيز است بدن اينجا افتاده روح هم در عالم خودش او نفهمد اين نفهمد مصرفش چه بود تمام ملك خدا را همين‌طور فكر كنيد عقل سر جاي خودش باشد و ماسواي عقل اينجا نبرند چيزي را پيش عقل عقل چه بفهمد به همين‌طور نفس انسان را خلق كنند در عالم نفوس و همانجا در عالم ذر باشد چه كند يا اينكه عالم ذر براي ما ثابت نشده اگر عالم ذر نباشد خلقت عالم لغو مي‌شود همين‌طور نفسي آنجا باشد و نيايد در اين بدن خبر ندارد خدايي هست حتي خودش خودش را نمي‌شناسد وقتي توي بدنش مي‌گذاري خدا مي‌فهمد پيغمبر مي‌فهمد آنجا كه هست هيچ نمي‌فهمد پس خلق سرشان به هم بسته رشته‌ايست متصل روح براي بدن است بدن براي روح نزول براي صعود است صعود براي نزول است ابتدايي كه عرش خلق را خلق كرد براي نزول است در تخوم ارضين ابتدايي كه تخوم ارضين را خلق كرد براي صعودش است به عرش و هكذا كار خدا همين است ربنا ماخلقت هذا باطلا ثمري دارد پس وقتي روحي هست و در قوه او هست و بدن چشمي براش مي‌سازد روحي هست و در قوه او هست بشنود گوشي براش مي‌سازد حكمت آن است آنچه در باطن است نبايد به ظاهر و آنچه در ظاهر است برود به باطن اين از تمام حكمت است اگر چنين نكند حكمت حكيم ناقص است و اين كار كار خدا نيست خدا تمام حكمت را اين‌جور قرار داده كه از غيب به شهود بيايد از شهود به غيب برود اين‌جور كه شد مطلب حاصل است خلاصه مطلب را از دست ندهيد پس مي‌بينيد همين روح حيواني ميلش را همين‌جا جاري مي‌كند حتي در آتش و دود جاري است اين مطلب پس عرض مي‌كنم آن روح نبات فعلش جذب است و دفع است و هضم و امساك اين جذب و دفع و هضم و امساك چسبيده است به آن روح آن ماده است اينها صورت او است او فاعل است اينها فعل او او ظاهر اينها است اينها آثار او و شهادت مي‌دهند هر دو كه ما به هم چسبيده‌ايم لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران پس آن مقامي را كه فاعل را مي‌بيني فاعل است مقام بيان است و اين فعل فعل آن فاعل است و آن فاعل توي اين فعل است و تو ملتفتي آن فاعل است و اين فعل حالا تو دو چيز مي‌بيني و اين دو ديدن از اين است كه دوتا هستند و واقعش اين است كه انسان يك‌دفعه هم نمي‌ـواند ببيند لكن انسان سرعت سيرش از تمام موجودات بيشتر است اگر فكر كنيد به دستتان مي‌آيد چرا كه ملائكه سرعت سيرشان كم است حالا چون نمي‌داني چطور است خيال مي‌كني ملك تند مي‌رود و مي‌آيد انسان از جميع مخلوقات سريع‌السيرتر است به چشم بهم‌زدني ملك خدا را مي‌تواند سير كند لكن در هر وقتي كه يك‌جايي است در آن وقت جاي ديگر نيست لكن از بس تند مي‌رود و مي‌آيد خيال مي‌كني يك‌دفعه از دو جا آمد از بس تند مي‌رود خيال مي‌كني در يك لمحه‌اي همه اشخاص را ديده در يك آن يك نقطه را بيشتر نمي‌تواند ببيند نمونه دستتان باشد فكر كنيد كسي كه صاحب سواد باشد اين مطلب را خوب مي‌فهمد اين چشم وقتي نگاه مي‌كند به اين سطر همه را يك‌دفعه نمي‌تواند ببينيد پس ابتدا بايد نگاه بكند به اول سطر بعد به آن كلمه بعد از آن بعد از آن به كلمه بعدش اما همچو كه نگاه مي‌كني ابجد را خيال مي‌كني يك‌دفعه مي‌بيني نه يك‌دفعه نمي‌شودديد اول الف را مي‌بيني بعد با را بعد جيم را بعد دال را و سعي كنيد اين سير را مشق كنيد و آن سير اين است كه تا نخواني كلمه‌اي را از اول تا آخر خوانده نمي‌شود به تدرجي بايد بخواني از اول سطر تا آخر سطر سطر اول كه تمام شد سطر دويم انسان غافل يك‌دفعه نگاه مي‌كند مي‌گويد همه را مي‌بينم و راست است لكن انسان وقتي فكر مي‌كند مي‌داند يك‌دفعه همه را نمي‌بيند هميشه يك نقطه را مي‌بيند پس ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه ديگر باز ملتفت باشيد در اينجاها اگرچه خيال مي‌كني علم @ عرض مي‌كنم لكن ملتفت باشيد ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه اگر از خدا اعراض شد ديگر پيش خدا نيستي و ماذا بعد الحق الا الضلال پيش خدا مي‌روي پيش هيچ‌كس ديگر نيستي اعجوبه غريبي است انسان همين كه جايي رفت جاي ديگر نيست انسان پيش ساعت نشسته ساعت مي‌زند و انسان در جاي ديگر است حسابي كتابي همي غمي خوشحالي دارد مشغول است صداي ساعت را نمي‌شنود صدا به گوش خر خورده و او نفهميده باقي ديگر شنيدند همين‌جور بسا انسان نشسته جمعيتي مي‌آيد مي‌گذرد و انسان مشغول جاي ديگر است ملتفت نمي‌شود به جهت اينكه انسان در جاي ديگر است نمي‌فهمد همين‌جور است والله وقتي پيش خدا نيستي زور هم مزن نيستي ماذا بعد الحق الا الضلال پيش خدا كه نيستي پيش خلقي خلق كاري از ايشان نمي‌آيد اين مخلوقات تمامشان خدا خواسته حركت كنند مي‌توانند تمام اين حركاتشان را خدا خواسته كه حركت مي‌كند خدا نخواسته باشد حركت كند جلوش را مي‌گيرد ملتفت باشيد اينها به كارتان مي‌آيد اگرچه از اصل درس خيال مي‌كني دور مي‌افتيم لكن ملتفت باشيد به كار مي‌آيد اشاره‌اي مي‌كنم انسان يك‌جوري است تا نفهمد چيزي را آنجا نرفته و محروم است و وقتي كه رفت جايي لامحاله خودش را گم مي‌كند خودش گم مي‌شود و وقتي خودش گم شد واجد آن مطلب مي‌شود زبانش زبان آن مطلوب مي‌شود حرفش حرف او مي‌شود پس انسان حالتش اين‌جور خلقت شده صنعت صانع جوري است كه انسان هر جايي را ملتفت باشيد آنجا باشد ملتفت آنجا كه شد اثر آنجا تأثير مي‌كند لامحاله توي آتش مي‌رويم انسان گرم نشود نمي‌شود انسان توي هواي سرد برود نمي‌شود سرد نشود خيال هر جايي كه هست انسان همان‌جا است اين است كه والله وقتي متوجه به خدا هستي پيش خدا هستي و ملتفت اشياء اگر شدي اينها هيچ امري به اينها مفوض نيست خدا به هيچ مخلوقي امرش را تفويض نكرده باز اگر خدا خواسته اينها هم در يكديگر تأثير مي‌كنند نخواسته نمي‌كنند و گمش نكنيد ان‌شاء‌الله صانع همچو صانعي است كه يحول بين المرء و قلبه اين‌قدر داخل است در اشياء اين‌قدر خارج است از اشياء كه ميانه قلب انسان و آن چيزي كه انسان مي‌خواهد به عمل بيارد حايل مي‌شود ديگر يا من يحول بين المرء و قلبه حل بيني و بين الشيطان و نزغة را معنيش را ياد بگيريد اي آن كسي كه تويي كه ميان من و خواهش من حايل مي‌شوي مي‌خواهم يك كاري كنم يك‌دفعه نادم مي‌شوم مي‌بيني يك‌دفعه نهايت عزم را در كاري دارد يك‌دفعه مي‌بيني منصرف مي‌شود از آن كار و هيچ ميل نمي‌كند به آن كار بعينه مثل جماع كه نهايت ميل را دارند و بعد از جماع هيچ ميل ندارد مي‌فرمايد حضرت امير صلوات الله و سلامه عليه عرفت الله بفسخ العزائم و نقض الهمم پس اين خدا خدايي است كه ميانه عزمها ميانه حرفها ميانه يقينها ميانه كف‌ها حايل مي‌شود پس چنين خدايي سزاوار است پيشش رفتن حالا كه چنين است حل بيني و بين الشيطان و نزغة مگذار پيش من بيايد خدايا تو مي‌تواني نگذاري كسي ديگر نمي‌تواند پس پناه به چنين خدايي مي‌بري كه ميان خودت و خيالت حايل مي‌شود حالا آيا اينجا آسان‌تر است حايل شدن يا آني كه نگذارد كسي توي كله تو بزند البته آنجا بهتر مي‌شود نگذارد ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله پس حالا ديگر بدان وقتي دعا مي‌خواني ملتفت باش پيش كه رفته‌اي بدان رفته‌اي پيش خداي قادري كه همه كار مي‌تواند بكند پيش خداي دانايي كه به همه جا مطلع است هيچ غافل نيست هيچ خوابش نمي‌برد هيچ چرتش نمي‌گيرد پيش خدايي كه رؤف هست رحيم هست كريم هست جواد هست يادت هم نيست بنا كن به خواندن تا كم‌كم يادت بيايد يا الله يا رحمن يا رحيم يا رؤف يا عطوف و هكذا اگر يادت مي‌آيد كه پيش همچو خدايي رفتي مي‌گويي خدايا تو مي‌داني من به تو چه عرض كنم تو خودت البته نبايد تعليمش كرد گفته تو بيا پيش من و از من بخواه ديگر تعليم من مكن چرا كه من مي‌دانم چطور خدايي كنم و تو نمي‌داني حالا ديگر بيا چنين و چنان كن اينها ديگر فضولي است عقلت نمي‌رسد حالا اذن هم داده دعا كن از بس رؤف است رحيم است وقتي مي‌بيني غش مي‌كني براي غذايي دلت هم مي‌خواهد و نداري چيزي دو ركعت نماز كن از او طلب كن مي‌بيني نداد هي اصرار كن تكرار كن ببين يك‌دفعه مي‌فرمايد قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم بدان اينها را محض ترحم قرار مي‌دهند لكن بدانيد هركه دنيا هم بخواهد او گفته من مي‌دهم اگر هم رفتي باز نداد باز مأيوس مباش اگر صد دفعه هم رفتي و نداد باز لج‌ كن من قرع باباً و لج و لج پس اين از بس مي‌خواهد ترحم داشته باشد چيزهايي كه تو هم ابتدا نخواسته‌اي از او او مي‌دهد لكن آن كسي كه او را مي‌خواهد كسي كه مطلوبش رضاي او است ميل او است اراده او است مي‌رود پيش او ديگر وامي‌گذارد به او كار ندارد مي‌گويد من خودم را رساندم به تو ديگر كار ندارم خودم را هم كه رساندم به تو آن هم به حول و قوه تو حالا ديگر هيچ كار ندارم چنان‌كه وقتي خواستند ابراهيم را به آتش بيندازند پوست آوردند به هم دوختند و ابراهمي را در ميان آن گذاردند و طنابها آوردند آن را به آن منجنيق كه ساخته بودند بستند و جمعيت كردند و قالي و دادي و ابراهيم را بستند به طنابها و مي‌كشيدند بالا جبرئيل نگاه كرد ديد عن‌قريب است كه طناب را زوري مي‌دهند و ابراهيم مي‌افتد در آتش آمد پيش ابراهيم كه هي داد كن و از خدا بخواه نجاتت بدهد ابراهيم فرمايش كرد خداي من مرا مي‌بيند مي‌داند كه اينها مي‌خواهند مرا بيندازند در آتش گفت آري گفت مي‌خواهد مرا نجات بدهد مي‌دهد و ابراهيم دعا نكرد تا وقتي انداختندش و خطاب شد به آتش سرد و سلامت شد جبرئيل آمد او را گرفت نه آتش نه گرمايي بر سر تختي گذارد نهر آبي شد گلستان شد اطرافش هم تا چهار فرسخ حرارتش يم‌رفت آتش همه گلستان شد براش خلاصه مطلب را درست دقت كنيد وقتي كه او را خواستي بهترين چيزها را مي‌دهد اين است اين مشق باشد براتان به اين اكتفاء نكنيد آنهايي كه واقعاً بابصيرت هستند همتشان هم مي‌رود بالا مي‌بينند صرفها همه در اين است كه بگويند خدايا تو خير ما را بهتر مي‌داني از ما خير ما را پيش ما بيار شر ما را تو بهتر از ما مي‌داني آنها را از ما دور كن تمام خير و شر با تو است حالا كه چنين است منتهاي رغبت من تويي منتهاي آمال من تويي حالا كه چنين است به دنيا براي چه چسبيده‌اي تو به او بچسب كارها همه دست او است دلي پيدا كن لئيم مباش كه ترس داشته باشي كه اي واي اين دنيا از دست رفت گاهي بعضي از رفقا را ديده‌ام شوخي مي‌كند با خدا والله پشت من مي‌لرزد از شوخيهاي آنها به شوخي مي‌گويند مبادا بروي پيش خدا كه هركه پيش خدا رفت كار و بارش ضايع مي‌شود خراب مي‌شود كار و بارش باز پيش شيطان بروي معصيتي مي‌كني باز راهي مي‌روي همين‌طور هم هست اين شيطان از بس پدرسوخته است مي‌خواهد گول بزند آدم را در حين معصيت مي‌بيني چاق شدي تردماغ شدي عمداً همين‌جور رشوه‌ها براي تو مي‌فرستد كه تو را غافل كند خدا است حليم خدا است صبور و اين شيطان را ول مي‌كند به جان مردم مي‌اندازد و او هم بازي در مي‌آرد و وامي‌دارد كه اين شوخيها را بكنند اين شوخيها هم بدانيد نصفش جدي است آنهايي كه اين شوخيها را مي‌كنند توي دلشان هم همين‌طور هستند و اينها از اتباع شيطانند و خدا نجاتشان بدهد بگيردشان بيرونشان بيارد و الا شيطان مي‌بردشان پيش خودش مشق بايد كرد رفت پيش خدا كه خدايا من  دنيا نمي‌فهمم آخرت نمي‌فهمم خير نمي‌دانم چه چيز است شر نمي‌دانم چه چيز است تو خير مرا مي‌داني شر مرا مي‌داني اللهم اني اسألك من كل خير احاط به علمك و اعوذ بك من كل شر احاط به علمك هرچه تو مي‌داني براي من خوب است آن را براي من پيش بيار اگرچه من نخواهم داد هم بزنم كه نمي‌خواهم اعتنا مكن آنچه را تو مي‌داني خير من است بيار پيش من اگرچه نخواهم اگرچه وحشت هم داشته باشم آنچه را تو مي‌داني براي من بد است از من دور كن اگرچه دست روش انداخته باشم با پنج پنجه آن را گرفته باشم و نگذرم از آن مثلاً من مي‌خواهم آن بچه نميرد اگر مرد مثلا جان من درمي‌رود خداوندا اگر تو مصلحت مرا مي‌داني آن بچه را ببر من دلم هم مي‌سوزد گريه‌هام را هم مي‌كنم بازي در‌مي‌آورم آنچه صلاح مرا مي‌داني همان را بكن اين است كه مرمن توكل بر خدا دارد جزء اعظم ايمان توكل بر خدا است و مؤمن لامحاله توكل مي‌كند مؤمن مي‌شناسد خدا را مي‌داند خدا خيانت‌كار نيست مي‌داند خدا به جهت منفعت خودش امر و نهي نكرده مي‌داند اين عبادتها اين توجهات نفع به خدا نمي‌رساند ضرري از خدا دفع نمي‌كند حالا كه همچو خدايي است آيا خاطرجمع نيست انسان برود پيشش پس چنين خدايي مشق بايد كرد توكل كني بر او بگو تو وكيل من تو كفيل م ن تو هرچه مصلحت مرا مي‌داني همان را بكن من راضي باشم يا راضي نباشم قاشق به دهانم هم بگذار دوا را به حلقم بريز راضي هم نيستم نباشم تو بگير و نگاه دار و به زور دوا را به حلق من بريز من گريه هم مي‌كنم بكنم تو دست از دوا دادنت برمدار عيسي تعليم كرد به مريم دوا درست كن براي من بيار مريم هم درست مي‌كرد مي‌آورد پيش عيسي عيسي مي‌گريخت و گريه مي‌كرد داد مي‌زد گريه مي‌كرد مريم مي‌گفت مادر تو خودت مي‌گفتي دوا درست كنم بيارم حالا كه آورده‌ام چرا مي‌گريزي مي‌گفت چه كار كنم تلخ است شور است اينها را عمداً عرض مي‌كنم از اين گريزها مأيوس هم نشويد طبيعت البته زير بار نمي‌رود مي‌گريزد مريم مي‌گيردش و دوا را به حلقش مي‌ريزد خودش هم گفته بود دوا درست كند همين‌جور مشق كنيد كه بايد واگذاردامر را به اين صانعي كه همه چيز راه مي‌برد همه كار مي‌كند جايز نيست خلق وعده نمي‌كند منفعت تو را براي خودت خواسته براي منفعت خودش و پيغمبر خودش نخواسته در كار تو مسامحه نمي‌كند كوچه چپ نمي‌زند پيش اين برو و من يتوكل علي الله فهو حسبه أليس الله بكاف عبده.

 و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس پنجم، چهار‌شنبه 10 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

بعضي از مقامات هست كه گفته مي‌شود كسي از آن خبر ندارد و نمي‌تواند بفهمد آن را مگر طايفه‌اي و ديگران نمي‌توانند بفهمند و اين‌جور مطلبها خودش داخل علومي است كه باز اين مردم نمي‌فهمند صاحبهاش چه گفته‌اند عرض مي‌كنم هيچ چيز نيست انسان نتواند بفهمد لكن فهمها مختلف است و هيچ امري بدانيد و پوست‌كنده عرض مي‌كنم هيچ غيبي غايب‌تر از خدا نيست و تمام مردم مكلفند خدا بشناسند ملتفت باشيد پس ببينيد خدا است غايب‌ترين غايبها و تمام مكلفين تكليفشان است كه خدا را بشناسند و حال آنكه اين‌جور احادث هم هست كه خدا را نشناخت كسي مگر من وعلي مرا نشناخت كسي مگر خدا و علي علي را كسي نشناخت مگر من و خدا اينها هم هست اينها مطلبي است علمي است پستايي دارد حالا ائمه طاهرين را نمي‌توان شناخت پس چه پس امام نبايد داشته باشيم خدا را هم نمي‌توان شناخت پس اين نمي‌توان شناختنها را ملتفت باشيد اصطلاحات را توي هم نبايد كرد جميع مكلفين بايد اعتقاد به توحيد داشته باشند داخل ضروريات همه دينها است امت پيغمبر خود را بايد بشناسند رعيت امام خود را بايد بشناسند وقتي كه اينها را بايد بشناسند حالا ديگر نمي‌توان شناخت يعني چه معني ندارد پس مراد از اينكه فلان معرفت مخصوص فلان طايفه است كسان ديگر نمي‌توانند داشته باشند اين‌جور معرفت معرفت ديگري است پستاي ديگري دارد ان‌شاء‌الله ملتفت باشيد اينها را از هم جدا كنيد يك‌دفعه هست شخص چيزي را اعتقاد دارد لكن خودش اهل آن نيست يك‌دفعه هست شخص چيزي را اعتقاد دارد خودش هم اهل آن كار است يك‌دفعه كسي علم دارد آتش مي‌سوزاند اين مي‌شناسد آتش را اما چه جور مي‌سوزاند چه مي‌شود نمي‌داند يك‌دفعه كسي خودش آتش است و مي‌داند كه خودش آتش است اين معرفتي است كه خودش هب خودش دارد و مي‌داند چه جور مي‌سوزاند يك‌دفعه هست مي‌دانم اين بدني كه راه مي‌رود و مي‌ايد و حرف مي‌زند اين بدن روح توش است يك‌دفعه خود آن روح مي‌داند بدني دارد و خودش توي اين بدن حرف مي‌زند يك‌دفعه ديگري مي‌داند حالا اين دو معضرت است پس آن معرفتي كه ما داريم به شخص خارجي استدلال مي‌كنيم كه اين چون مي‌بيند پس روح دارد چون مي‌شنود پس روح دارد شعورش را به اراده جاري مي‌كند پس روح دارد اما حالا آن روح چطور است روح مؤمني است يا روح كافري است روح ديده نمي‌شود روح خود آن شخص هم خودش از كار خودش خبر دارد آن جوري كه خودش در كار خود بصير است مردم ديگر خبر ندارند پس عرض مي‌كنم دقت كنيد خدا را نمي‌توان شناخت شما اين را داشته باشيد فكر كنيد خدا را نمي‌توان شناخت يعني نمي‌توان ديدش نه اينكه نمي‌ـوان شناخت يعني بايد ما توحيد نداشته باشيم اگر چنين باشد پس ما بايد تكليف نداشته باشيم به توحيد و حال آنكه تكليف داريم به توحيد بايد بدانيم خدا صدا نيست خدا رنگ نيست كه با چشم ببينيم او را بشناسيم خدا طعم نيست كه بچشيم او را و بشناسيم خدا گرمي و سردي نيست كه دست بگذاريم بشناسيم او را اين نمونه كه در دستتان باشد تندتند مي‌توانيد به مطلب برسيد همين‌جور عرض مي‌كنم نمونه اين است همين شخصي كه مي‌بينيد زنده است و اه مي‌رود روحش را كسي نمي‌بيند به جهتي كه روح در خم رنگ‌رزي رنگ نمي‌شود بدنش رنگ مي‌شود ريشش رنگ مي‌شود روح رنگ ندارد صدا ندارد طعم ندارد بو ندارد گرم نيست سرد نيست لكن ما مي‌دانيم فلان شخص زنده روح دارد واقعاً مي‌دانيم هم روح دارد شناخته‌ايمش هم راستي راستي اما حالا آيا مي‌بينيم روح را نه صداش را شنيده‌ايم نه صدا از دو جسم است كه بهم مي‌خورد آن صدا پيدا مي‌شود ملتفتش باشيد ان‌شاء‌الله پس روح ديدني نيست و اما آن روح خودش توي آن بدني كه هست آيا او هم خودش خودش را گم كرده نه خودش خودش را خوب مي‌شناسد پس بر همين نسق مي‌داني خدايي كه كاري كرده قدرت داشته و چكار كرده همه كارها را او كرده پس يك قدرتي داشته و دارد خدا كه آنچه را خواسته كرده و كاري نيست كه اين خدا نتواند بكند قدرت بي‌نهايتي دارد اين قدرتش را مي‌بيني بله در مصنوعاتش مي‌بيني اما اگر كاري نكرده بود هم آيا مي‌ديدي نه اين سررشته‌ايست خيلي آسان به شرطي كه ذهن پتو نشود پس قدرت ديدني نيست و ديدني هم هست شنيدني نيست و شنيدني هم هست ديدني نيست يعني قدرت آيا رنگ است شكل است نرم است زبر است اينها نيست پس قدرت ديدني نيست فهميدني نيست اما قدرت توي همه اينها پيدا است آيا نه اين است كه آن قدرت شيرين را ترش كرده آن قدرت تلخ را شيرين كرده صدا را از توي جسم بيرون آورده پس توي همه اينها پيدا است بو را طعم را گرمي و سردي و نرمي و زبري او بيرون آورده پس خدايي كه قادر است و هيچ عجزي از براي او نيست البته چنين قدرتي فعل او است و اين فعل به آن فاعل بسته است و آن فاعل هم توي فعل خودش است حالا شما اينها را هيچ‌كدامش را نمي‌بينيد و هر دوش را مي‌بينيد نباشد كسي قدرت داشته باشد قدرت بي‌قادر محال است علم بي‌عالم محال است عالم بايد باشد آن وقت علم فعل او قادر بايد باشد قدرت كار او فعل بي‌فاعل داخل حرفهاي بي‌معني است هذيان است دروغ است داخل محالات است حالا قدرتي كه تعلق گرفته به مملكت و جايي هم نيست كه معاف باشند و لو آن دختر نه ساله باشد پس در ايني كه شخص مكلف مي‌فهمد قدرتي تعلق گرفته كه اينها ساخته شده شكي نيست قدرتي بوده كه اينها را ساخته‌اند اما حالا آيا اين خود قدرت را مي‌بينيم نه هر بنايي را مي‌بينيم مي‌فهميم بنايي داشته و آن بنا را مي‌فهميم توانسته كه ساخته پس توانايي را مي‌فهميم اما توانايي ديديم نه توانايي ديدني نيست اما در تمام اين عمارت قدرت بنا پيدا است پس اين اصطلاح دست شما باشد هرجا بگويند هيچ بنا پيدا نيست خود بنا را مي‌”ويند هرجا بگويند پيدا است كجا است كه پيدا نباشد از هر خشتي در هر بندي در جميع جاهاي اين عمارت پيدا است يعني فهميده مي‌شود و بدانيد اين رشته را اهل باطل ندارند و بسا اخباري آياتي چند هست بيان مي‌كنند و مردم مي‌برند به مذهب خود جاري مي‌كنند كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا اصحاب وحدت‌وجود اين چيزها را مي‌بينند و بسا يقين مي‌كنند كه به مطلب خود رسيده‌اند و دليلي پيدا كرده‌اند و حال آنكه مطلب آنها هذياني است كه مي‌بافند پس مارأيت الله شيئاً الا و رأيت الله قبله او معه كه فرمايش كرده‌اند معنيش را مي‌خواهند البته معلوم است واضح است انسان مي‌فهمد هر چيز كه هست خدا ساخته مي‌خواهد زير زمين باشد خدا ساخته مي‌خواهد بالاي آسمان باشد خدا ساخته پس خدا ساخته پس خدا همراهش است پيش از اين هم عقلمان مي‌رسد اين‌قدر را مي‌فهميم كه هرچه را مي‌سازد او مي‌سازد پس قدرت خدا همه جا پيدا است جايي نيست كه پيدا نباشد و جميع مكلفين دارند اين را اقرار مي‌كنند خدايي هم هست كه اين قدرت كار او است پس او صاحب قدرت است و اين قدرت فعل او است حالا نه خدا ديده مي‌شود نه فعل خدا اما هم خدا را و فعلش را در مخلوقاتش مي‌توان ديد پس لم‌تره العيون بمشاهدة العيان البته چشم خدا را نمي‌تواند ببيند خدا رنگ نيست البته اما همان توي رنگ پيدا است خدا قدرت خدا هم پيدا است اين رنگ را كي ساخته آن ضررش را خدا خلق كرده توي رنگ هم خدا پيدا است يعني معلوم است يعني اعتقادتان بايد اين باشد پس هركس اين دو نظر را اين دو اعتقاد را توي هم مي‌كند و تميز نمي‌دهد صوفي مي‌شود وحدت‌وجوديها از همين راه افتاده‌اند پس روح در بدن پيدا است يعني مفهوم است معلوم است روح پيدا است نه يعني قرمز است روح رنگ ندارد اما پيدا است يعني معلوم من است معتقد من است من مي‌فهمم او را خدا در ملكش پيدا است بله پيدا است جايي نيست كه پيدا نباشد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان آن مقامات و علامات را ببينيد آيا خودتان نمي‌فهميد ببينيد جايي هست كه خدا نساخته باشد آيا نه اين است كه با قدرتش ساخته پس قدرتش آنجا بوده كه ساخته خودش هم آنجا بود هكه قدرتش آنجا آمده خودش همراه قدرتش بوده بلكه قدرت همراه خودش است پس خدا داخل في الاشياء لاكدخول شئ في شئ خارج عن الاشياء لاكخروج شئ عن شئ چون قادر در همه جا هست پس قدرت در همه جا هست آيا هيچ فرقي ميان آن قدرت با آن قادر هست يا نه؟ نه آن قادر به آن قدرت قادر است اين قدرت هم چون صادر از قادر است آيا وقتي بوده كه قادر قدرت ن داشته باشد نه نبوده وقتي كه قادر باشد و قدرت نداشته باشد خدا بود و قدرت نداشت هيچ معني ندارد از كجا قدرت قدرت پيدا كرد كبابي خورد قوتي پيدا كرد خير او هيچ احتياجي ندارد تقويت از ملكش كند غذا ساخته در ملكش كه اهل مملكتش از غذا تقويت كنند پس نبوده وقتي كه خدا قدرت نداشته باشد نبوده وقتي كه خدا دانا نباشد نبوده وقتي كه خدا حكمت نداشته باشد هي مكرر اينها را عرض كرده‌ام و مي‌كنم بلكه يكي دويي دهي پيدا بشود كه در بند باشد ديگر اينها را درست ياد بگيريد و درست اعتقاد كنيد حالا آيا علم عين قدرت است ملتفت باشيد اين توي گوش شما باشد فكر كنيد اگر اين قدرت و اين علم عين هم است چرا دو تا اسمش مي‌گذاري قدرت امري است تابع علم علم يك امري است غير از قدرت شما ببينيد هر صانعي چنان‌كه باز مكررها هي گفته‌ام و پس نشسته‌ام چنان‌كه عرض كرده‌ام كه هر قادري اولاً دانا نباشد هيچ كاري نمي‌تواند بكند و لو قادر هم باشد نمي‌تواند بكند ملتفت باشيد چه عرض مي‌كنم و خيلي مخفي است پيش حكما هم مخفي است خيلي از مردم هستند كارهايي كه علم نمي‌خواهد مي‌بينند صادر مي‌شود حيوانات و غير حيوانات خيلي كارها صادر مي‌شود با نظم و حكمت هم صادر مي‌شود خيال مي‌كنند مي‌شود كسي كاري را بكند و علم نداشته باشد شما چرت نزنيد ببينيد چه مي‌گويم اين معنيها درست در ذهنتان بنشيند بله عنكبوت تاري مي‌ـند مي‌بيني از اين راه برده نخش را از آن راه برده نخش را پارچه‌اي درست كرده كه ديگر از نازك‌تر و بهتر نمي‌شود بافت به اين لطافت و به اين استادي خود عنكبوت عقلش نمي‌رسد از اين راه بيايد از آن راه برود شعور ندارد زنبور عسل خانه مي‌سازد كه مورچه‌ها دور عسل را نگيرند هوا تصرف نكند در عسل سالهاي دراز بگذرد و عسل محفوظ بماند عسل از توي موم بيرون آمده باشد يك سال كه گذشت سميت پيدا مي‌كند حالا آن زنبور مي‌داند اين عسل يك سال ديگر سم مي‌شود اگر از موم بيرون باشد پس خانه بايد ساخت كه محفوظ بماند دلش براي كه سوخته اين كارها را بكند پس از زنبور بي‌شعور كار حكيمانه سر زد بسا خيلي از احمقهاي دنيا خيال كنند كه مي‌شود كار به آن نظم و به آن حكمت سربزند از فواعل بي‌شعور و شما دقت كنيد فكر كنيد ببينيد محال است كار به آن نظم و به آن حكمت از كسي كه جاهل باشد سربزند و لو قادر باشد مثل زنبور كه خانه بسازد و به آن نظم و حكمت اين كار اين زنبور نيست زنبور اين چيزها سرش نمي‌شود فكر كن شخصي است آهنگر است زرگر است لكن سررشته از ساعت‌سازي ندارد اصلاً اين مي‌تواند چكش بزند مي‌تواند ميل بسازد پيچ بسازد چرخ بسازد لكن نمي‌داند ساعت يعني چه علمش را ندارد فكر كن ببين آيا محال نيست اين بتواند ساعت بسازد چكش هم مي‌تواند بزند اين را درست در ذهن خودتان جا بدهيد شخصي را خيال كنيد مي‌تواند اره بردارد تيشه بردارد حركت مي‌تواند بدهد تيشه را و اره را لكن نه هر كه اره ديده نه تيشه نه چوبي نه نجاري ديده آيا اين مي‌تواند در بسازد پنجره بسازد اين قادر هست چون عالم نيست نمي‌تواندب سازد پس ديگر غافل نباشيد ان‌شاء‌الله چرت نزنيد ان‌شاء‌الله پس اگر ديدي جاري شد امري از دست جاهلي و به طور حكمت واقع شد بدان اين جاهل خودش التي است در دست دانايي اين شخص دانا اين را حركت داده اين زنبور بعينه مثل آن قلم است در دست كاتب خط از سر قلم بيرون آمده و شك نيست قلم درشت بوده خط درشت شده قلم ريز بوده خط ريز شده قلم خوب بوده خط خوب شده قلم بد بوده خط بد شده لكن ايا اين قلم مي‌داند چه بنويسد آيا قلم معني سرش مي‌شود اما حالا كه نوشته بي‌معني نوشته پس ما نبايد تعجب كنيم كه قلم چيزهاي با معني نوشته چرا ك ه اين قلم در دست كاتبي است كه دانا است و كاتب هر جوري خواسته حركت داده قلم را پس ديگر فكر كنيد حالا تمام اين ملك توي چنگ صانع است و اين صانع هرچه را هر جور مي‌خواهد حركت مي‌دهد پس درست واقع مي‌شود مي‌خواهد زنبور باشد مي‌خواهد عنكبوت باشد مي خواهد آدم باشد خودتان را فكر كنيد ببينيد چطور مي‌شود به محض اراده‌ ما دست ما حركت مي‌كند به محض اراده ما ساكن مي‌شود  همين را راهش را بخواهي به دست بياري نمي‌تواني تبارك صانعي كه وقتي تو را مي‌خواهد به فعلي وادارد تا اراده مي‌كني دستت حركت مي‌كند خودت هم نمي‌داني چطور شده كه حركت مي‌كند كارهاي خودتان هم مثل كارهاي ساير اجزاي ملك ان‌شاء‌الله درست فكر كنيد پس قدرت خداوند عالم غير از علم او است و قدرتش تابع علمش است به همين‌جور كه قدرت تابع علم است و علم تابع عالم و عالم علمش توي سينه خودش است و از روي علم كتابت مي‌كند علم نداشته باشد نمي‌ـواند بنويسد پس خوب دقت كه مي‌كنيد مي‌يابيد كه علم سابق است فعل تابع آن علم است پس بدانيد مشيت خدا تابع علم خدا است علم خدا جاش بالاتر است از مشيت و خدا از روي دانايي قدرتش را جاري مي‌كند ان‌شاء‌الله فكر كنيد و اين مطلب ذخيره باشد براي شما داشته باشيدش پس علم خدا هيچ تابع معلوم نيست و ببينيد از كجا پرت شده‌اند مردم شوخي نيست مثل محيي‌الدين آدمي كه تمام حكما پيشش خضوع دارند خدا مي‌داند ما ديده‌ايم حكما را كه آن‌قدر خاضعند پيش محيي‌الدين كه آن‌قدر پيش هيچ پيغمبري ندارند محيي‌الدين را مي‌گويند مرد حكيم دانايي بوده اما پيغمبران امري نهيي آورده‌اند براي عامه مردم براي عوام دخلي به حكما ندارد منظور اين است كه محيي‌الدين را اين‌طورها مي‌دانند پيش خدا كه مي‌روي والله همچو خرش مي‌كند از خر خرترش مي‌كند و ولش مي‌كند كه مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث او و امثال او اين است مثلشان امثال او امثالهاش هم هستند كه من هنوز اينجا توي همدان مي‌ترسم امثالهاش را اسم ببرم از بس پيش مردم عظم دارند چون خودش سني بوده نقلي نيست خودش را بگويم پس مي‌گويد علم تابع معلوم است تويي و احوال تو فليس لله ان شاء فعل و ان شاء تركخدا مي‌تواند هر كاري بخواهد بكند و هر كاري را نخواهد نكند ملتفت باشيد راه گول خوردنشان توي چنگتان بيايد مي‌گويد علم اگر با معلوم مطابق هست اين علم راست است اگر مطابق نيست راست نيست دروغ است اگر چيزي سياه هست و تو سياه مي‌بيني راست ديده‌ايد اگر در خارج صدايي موجود باشد و تو هم بشنوي راست است صدا نباشد و چيزي بشنوي معلوم است گوش تو ناخوش است دروغي شنيده‌ چيزي شيرين باشد و تو شيرين بفهمي درست فهميده‌اي اگر تلخ بفهمي خودت زبانت بار دارد معلوم است غرض داري مرض داري ناخوشي اين مطلب را گرفتند و از اين راه گول خوردند چون اين پستا گولشان زد گفتند علم خدا كه راست است دروغ كه نبايد باشد پس سياه سياه است سفيد سفيد است پس خدا سفيد را سياه بخواهد سياه را سفيد بخواهد بكند علمش دروغ مي‌شود پس ليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك شما غافل نباشيد ان‌شاء‌الله چرت نزنيد در صنعت هر صاحب صنعتي اول شخص مي‌رود آن كسب را ياد مي‌گيرد بعد مشغول آن كسب مي‌شود اول شخص مي‌رودمكتب درس مي‌خواند بعد از درس خواندن آن وقت حروف را مي‌شناسد آنكه مي‌خواهد نجاري كند اول شاگردي مي‌كند پيش استاد نجار تا يك وقتي نجار مي‌شود آنكه مي‌خواهد حدادي كند اول شاگردي مي‌كند ياد مي‌گيرد آن وقت مي‌رود حدادي مي‌كند پس عالم آن است كه مي‌داند پيش از صنعت خودش چنان‌كه همه جا مي‌بيند اين مطلب را عالم است و لو دست نزند به كاري پس شخص ملا ملا است و لو هيچ نگفته باشد و ننوشته باشد حالا مي‌خواهد بنويسد مي‌داند الف يعني چه برمي‌دارد مطابق علمش مي‌نويسد پس الف تابع قدرت دست تو است و قدرت دست تو به اختيار تو وقتي كه اراده كردي نوشتي پس الف تابع حركت دست تو حركت دست تو تابع قدرت تو قدرت تو تابع اراده تو اين اراده تو تابع علم تو پس علم تو تا اين علم تو تعلق نگيرد اراده نكند قدرت جاري نمي‌كند تا قلم را نگيرد الف را نمي‌تواند بنويسد اگر نداند الف يعني چه آيا الف مي‌تواند بنويسد شما برعكس اين مردم مشيتان باشد اين مردم والله اعراض كرده‌اند از انبيا و اولياء مستقل به نفس خود شده‌اند اين است كه از كله به زمين آمده‌اند و ان الانسان لفي خسر الا الذين آمنوا هركس بناش باشد تابع آنهايي باشد كه از پيش خدا آمده‌اند هيچ وقت نمي‌لغزد پس علم تابع عالم است عالم عقلم فعل او است و قدرت تابع علم است ديگر اختيار غير از قدرت است اينها همه غير يكديگرند پس نه هر قادري مختار است آتش مي‌تواند بسوزاند اما مختار نيست موجب است مضطر است در سوزدانيدن لكن خدا است كه قدرت دارد به اختيار هم قدرتش را جاري مي‌كند نه اينكه چون قدرت دارد بي‌اختيار اين ملك را زير رو مي‌كند نه اراده مي‌كند كه چه كند آن وقت از روي حكمت مي‌كند از روي علم مي‌كند هر وقت هم كه دلش خواست مي‌كند هر وقت هم كه نخواست نمي‌كند پس مختار حقيقي حقيقي يعني خدا هيچ كس نمي‌تواند مختار حقيقي باشد و ببينيد و گفته‌اند فليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك خوب اگر ليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك سلب اختيار از خدا كرده‌اند پس چه كرده خدا ملتفت باشيد ببينيد بر عكس انبياء و اولياء بر عكس تمام عقلاي عالم تكلم كرده‌اند پس علم همه جا صادر از عالم است و عالم صاحب علم و فاعل علم است و فاعل فعلش را اختراع مي‌كند به نفس خود فعل شماها هم همه كارتان اين است و تمام ملك كارشان همين‌جور است به غير از اين‌جور نمي‌شود فعل صادر از فاعل است و فاعل فاعل اين فعل است اين فعل را بخواهي به يك لحاظي خودش را ببيني فاعل نباشد فرضاً تقديراً دروغي خيال كني فرضاً جايي نوري باشد و منيري نباشد محال است داخل محالات است نور باشدچراغ نباشد داخل محالات است نور باشد چراغ نباشد داخل محالات است هوا گرم باشد و چيزي نباشد كه گرم كند هو را عرض مي‌كنم تمام افعال مي‌خواهد اختيار باشد مي‌خواهد قدرت باشد مي‌خواهد علم باشد مي‌خواهد مغفرت باشد مي‌خواهد كرم باشد مي‌خواهد جود باشد همه اينها فاعل مي‌خواهد آدم مي‌فهمد فعلي كه صادر شد خوب اتس خوب است بد است بد است فاعل دارد حالا فعلي جاري شده در ملك البته در اين نظر كه مي‌آيي نظر مي‌كني مي‌بيني فاعل پيدا است و جايي نيست كه فاعل پيدا نباشد پس آن فاعل داخل في الاشياء لاكدخول شئ في شئ خارج عن الاشياء لاكخروج شئ عن شئ والله فعل فاعل هم همين‌جور است قدرتش هم همين‌جور است فعلش هم داخل في الاشياء لاكدخول شئ في شئ خارج عن الاشياء لاكخروج شئ عن شئ لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك و فعل همه جا غير فاعل است چرا كه فعل بي‌فاعل اصلش داخل ممتنعات است قيامي باشد قائمي نباشد داخل محالات است قيام بي‌قائم ممتنع است ممتنع‌الوجود است صلش پا به دايره امكان نمي‌گذارد كساني كه فكر نمي‌كنند و غافل مي‌نشينند و غافلين هم بدانيد كساني هستند كه از حق اعراض كرده‌اند شيطان پنبه غفلت در گوششان گذارده چشمان كور شده گوششان كر شده فكر كنيد ببينيد چراغ داخل عالم امكان است نورش هم داخل عالم امكان است اثرش هم داخل عالم امكان است همه اينها راست است اما چه جور است چراغ اول بايد روشن شود بعد بايد نور صادر از چراغ بشود بعد آن نور اطاق را روشن كند گرم كند پس اينها مترتباً واقعند چراغ بي‌نور داخل محالات است نور بي‌اثر داخل محالات است پس بر همين نسق داشته باشيد خداي ما خدايي است قدرت او همه جا هست پس جايي نست در آسمان در زمين كه قدرت خدا نباشد آنجا پس بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك خوب اين قدرت اگر آنجا نباشد ما چه مي‌دانستيم كسي هست يا نيست حتي قدرت اگر تعلق نگرفته بود به فرض دروغي اگر قدرت تعلق نگرفته بود آيا تو اينجا بودي نه نبودي وقتي نبودي چه مي‌دانستي قادري هست حالا قادر قدرت از او صادر شده به اينجا تعلق گرفته جايي نيست كه قدرت تعلق نگرفته باشد جايي نيست كه خدا آنجا نباشد پس لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك قدرت را تو صادر كرده‌اي لكن مخلوقات اين‌جور نيستند خدا خلقشان مي‌كند و فعل به ايشان مي‌دهد قوي را خلق مي‌كند قدرت به او مي‌دهد خدا همچو نيست خدا ساختني نيست نساخته‌اندش قدرتش بي‌نهايت است هيچ‌كس به او نداده علمش بي‌نهايت است درسش نداده‌اند آني كه درس بايد بخواند مخلوقي است از مخلوقات پس غير مفهم است خدا غير معلم است از روي تجربه نبايد ياد بگيرد اينهايي كه از روي تجربه ياد مي‌گيرند هركه از روي تجربه ياد مي‌گيرد بيشتر جاهل است بعد از آني كه جاهل است از اينجا اكتساب مي‌كند تجربه‌ها به دست مي‌آرد خورده خورده استاد مي‌شود لكن اين صانع ما استاد بوده تا بود استاد بود و تا ندارد تا بود دانا بود تا بود قادر بود تا بود حكيم بود تا بود مختار بود تا بود تمام اسمائش همراهش بودند تمام اسماء نبود ندارند اگرچه تعلق به اشياء نگرفته باشند سال آينده را خدا هنوز خلق نكرده پس قدرت تعلق نگرفته به خلقت سال آينده حالا روز است شب نيامده حالا قدرت خدا به اين روز تعلق گرفته و اين روز را خلق كرده به آن شب آينده تعلق نگرفته پس داشته اين قدرت را اين اسماء غير از مسمي هستند اين اسمهاي خدا غير از ذات خدا هستند خدا يكي است اما اسمهاش متعددند خودتان را هم همين‌جور ساخته خدا براي اينكه وحشتي نكني كه خدا يكي است و اسمهاش متعدد تو را آيت خود قرار داده تو خودت هم يكي هستي اما پسر پدرتي نوكر پدرت هستي اما آقاي پدرت نيستي محرمي به زن خودتا اما به كسان ديگر محرم نيستي محرمي با ننه و خاله و عمه و امثال آنها آن‌جور محرميت را محرم به كل مردم نيستي پس تو هم محرمي هم نامحرمي نسبت به زن خودت نامحرمي نسبت به زنهاي ديگر زنها هم همين‌طورند پس تو هم شخص واحدي هستي و اسمهاي متعدد داري يك اسمت نجار است يك اسمت خباز است يك اسمت حداد است يك اسمت بيننده است بيننده اسم تو است نه ذات تو اما تو به كلت مي‌بيني به كلت مي‌شنوي به كلت نجاري به كلت حدادي به كلت خبازي پس خداوند عالم به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش قادر است به كلش حكيم است به كلش عالم است اما علمش غير از قدرتش است قدرتش غير از علمش است اينها همه مواقع دارند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ايستادن هيئتي ديگر دارد نشستن هيئتي ديگر دارد ديدن جوري ديگر است بو را از شامه بايد فهميد ديگر هيچ عضوي بو نمي‌فهمد طعم را از ذائقه بايد فهميد ديگر هيچ عضوي طعم نمي‌فهمد رنگ را از چشم بايد تميز داد ديگر از هيچ جا انسان نمي‌بيند صدا را از گوش بايد فهميد ديگر از هيچ جا نمي‌شنود گرمي و سردي و سنگيني و سبكي را اينها را از لامسه بايد تميز بدهي عضوي ديگر نمي‌تواند تميز بدهد پس تو شخص واحدي هستي و اسمهاي متعدد هم داري لكن تو خودت خود را محتاج به اين قدرت مي‌بيني بله خودت مخلوقي خودت را هم نساخته‌اي اينها را هم برات ساخته‌اند اعضات و جوارحت را ساخته‌اند چشمت و گوشت را و عقلت را و نفست را تركيب كرده‌اند لكن صانع كسي نيست كه اعضاي او را كسي به هم بچسباند صانع اعضاء ندارد اجزاء ندارد آيا عقل صانع را بايد بسازند به بدن او تعلق بدهند نه معني ندارد صانع عقل مي‌خواهد چه كند صانع عقلها را مي‌سازد مي‌داند عقل يعني چه مي‌داند چطور عقل را مي‌سازند و مي‌سازد و مي‌آوردش در بدني و مي‌داني به هر كسي چقدر بدهد پس او دانا است او قادر است اين دانايي و اين قدرت همراه او هستند پس لله الاسماء الحسني اين اسمهاش همه جا هست لافرق بيني و بينها الا انهم عبادك و خلق همچنين يعرفك بها من عرفك چرا كه همه جا قدرت خدا ديده مي‌شود و هركه قدرت خدا را ديده مي‌داند خدا هست به جهتي كه قدرت بي‌قادر داخل محالات است پس در تمام آسمان و زمين قدرت خدا پيدا است پس قادر هم در تمام آسمان و زمين پيدا است پس خدا را به قدرت شناختي چرا كه آني كه قدرت ندارد خدا نيست آن شيطان است خدا را به علمش بايد شناخت علمش را به كار برده قدرتش را به كار برده اينها را ساخته پس اينها در جميع جاها هستند و خلقت آن اسماء خلقتي نيست كه نبود داشته باشد بعد بسازندش چرا كه خدا لايتغير است خدا لايتبدل است خدا غير مركب است خدا ساختني نيست پس اين قدرت همراه خدا بوده پس كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين كائن بوديم اما مكوني كه خيال كني بايد ساختش نه ما همچو نيستيم ما دست خدا هستيم خدا با ما دست مي‌زند به ملك و هرچه كه مي‌خواهد مي‌سازد ما علم خدا هستيم و خدا با علمش فعلش را جاري مي‌ك ند ايشانند علم خدا ايشانند چشم خدا ايشانند گوش خدا و هكذا ديگر توي اخبار كه نگاه كنيد توي اصول كافي توي كتابهاي ملامحمدباقر مجلسي توي كتاباي آقا سيدهاشم توي كتابهاي همه علماي احاديث از اين‌جور احاديث بسيار ضبط كرده‌اند و موجود است پس اسمهاي خدا پيش خدا بوده و خدا داراي آن اسمها بوده و هنوز مخلوقي را دست نزده بود مي‌خواهي بفهمي چطور بوده همين‌ حالا نگاه كن سال آينده هنوز نيامده هنوز سال آينده را خدا نساخته در هيچ عالمي هم نساخته اگر بخواهد مي‌سازد نخواهد نمي‌سازد شب را خدا مي‌سازد بخواهد مي‌سازد نمي‌خواهد نمي‌سازد پس ببينيد آن مقامات را و گم نكنيد توي حرفهاي زياد ذهنتان پتو نشود پس مقام بيان يعني مقام فاعل و مقام معاني يعني فعل صادر از فاعل قدرت مقام معاني است سمع و بصر مقام معاني است اما قادر و سميع و بصير مقام بيان است پس مقام بيان و معاني پيش از خلق است پس مقام بيان و معاني بالا است اما مقام وساطت مقام همجنسي و مقام هم‌سنخي است تا نيايند در مجلس تو و با لغت تو به قدر فهم تو با تو حرف نزنند تو نمي‌داني كه بالاتر هم مقامي هست يا نيست مقام همجنسي مقامي است كه همين‌طور كه تو نبودي و بود شدي او همنبود و بود شد اين يغر از اين مقامي است كه ديديم يك كسي متولد شده بله اما يك كسي هست اصلش تولد نمي‌خواهد تو امامي كه بايد بشناسي ببين كدام امام است آن امامي است كه نبود و پيدا شد و تولد كرد به دنيا آمد يا آن امامي كه مي‌فرمايد كنا بكينونته قبل مواقع صفات التمكين كائنين غير مكونين آن امامي كه مي‌فرمايد اخترعنا من نور ذاته همچو امامي را بايد بشناشي يا ايني كه از دنيا رفت و مرد او والله نمي‌ميرد اميرالمؤمنين نمي‌ميرد والله لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون ان ميتنا اذا مات لم‌يمت و ان قتيلنا اذا قتل لم‌يقتل مي‌گويد جنازه را به من بدهيد مردم ديگر همچو نيستند اذا ماتوا ماتوا اذا قتلوا قتلوا اما اميرالمؤمنين او را مي‌كشند مي‌بيني سواره برمي‌گردد مي‌گويد جنازه را به من بده اخبار هم داريم كه وقتي سيدشهداء زنده شدند و اصحابش دروش همه زنده شدند اينها هيچ غريب به نظرتان نيايد ايشان بخواهند بميرند مي‌ميرند همان ساعت بخواهند به يك صورتي ديگر بيايند و به جميع صورتها مي‌توانند درآيند به چهل صورت به هزار صورت به هر قدر بخواهند مي‌توانند ظاهر شوند لكن به قدر طاقت مردم اظهار امر خود را مي‌كنند و خلق طاقت ندارند والله وقتي سير مي‌دادند حضرت امير چند نفر را و گاه‌گاهي دوستانشان را مي‌بردند بعضي جاها حتي دشمنان را گاهي مي‌بردند عمر را بردند در حديث بساط خيلي چيزها به آنها نمودند آن وقت فرمودند ديگر مي‌خواهيد ببينيد عرض كردند بسمان است ديگر طاقت نداريم مبهوت مي‌شدند والله اين‌جور كه مي‌بينند نظم ملكش را خدا قرار داده وحجج جاري مي‌شوند به جهت اين است كه ندارند طاقت غير از اين‌جور را بي‌دين مي‌شوند لاابالي مي‌شوند همين‌طورها كه مي‌بينيد هست همين بايد باشد شما مشق كنيد ذهنتان را تند كنيد نباشيد مثل كساني كه بحث بر خدا مي‌كنند كه چرا چنين كردي چرا چنين نكردي نهايت خيلي متحير مي‌شوي و مي‌خواهي بداني التماس كن كه خدايا سر اين را يك طوري حالي من كن كه چرا فلان پادشان است من رعيت جوابش همين كه چشمت كور شود خدا مي‌دانسته چه جور آدمي بايد پادشاه باشد همان او را پادشاه كرده چه جور آدمي بايد رعيت باشد او را رعيت كرده ديگر چرا بايد فلان پيغمبر باشد جوابش همين كه دندت نرم شود او مي‌داند كه را بايد پيغمبر كند الله اعلم حيث يجعل رسالته بله سرش را مي‌خواهي ياد بگيري مي‌خواهي عالم شوي حكمتش را دانسته باشي بيا درس بخوان دل بده گوش بده ياد بگير آن وقت كم‌كم ياد مي‌گيري سرش را به دست مي‌آري يادت مي‌دهند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس ششم، ‌شنبه 13 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

معرفت و علم دو جور است يكي اين است كه آدم علم به هم مي‌رساند به استدلال يكي علم به هم مي‌رساند از روي كشف اينها هر دوش هم علم اسمش است و هر دو هم معرفت اسمش هست و اين علم و معرفت بعينه مثل ساير الفاظ هر جايي با هم گفته مي‌شوند دو چيز مي‌خواهند هر جايي جدا جدا گفته مي‌شود به جاي هم استعمال مي‌شود پس آنجايي كه مي‌فرمايند ماعرف الله الا انا و انت اين معرفت را معلوم است هيچ كس ديگر ندارد اين معرفت غير از علمي است كه مردم ديگر دارند پس اين علمي است كه غير از معرفت است و آن معرفتي است غير از علم است آن معرفتي كه مخصوص كسي است كه كسي ندارد و آن معرفتي را كه ديگران هم دارند بايد جدا كرد از يكديگر پس عرض مي‌كنم انسان وقتي بناشد فكر كند سررشته اين است پس در هر مقامي هركس هر جايي هست استدلالي مي‌كني به بواطن از ظواهر استدلال به باطن مي‌كني يعني وقتي مي‌بيني بدني را كه اين مي‌بيند مي‌شنود ساكن مي‌شود متحرك مي‌شود استدلال مي‌كني اين روح توش است خود آن روح را نه مي‌بيني نه صداش را مي‌شنوي پس ديدن روح ديدن همين بدن است شنيدن صداي روح شنيدن از همين بدن است پس بدن قائم مقام روح است در جميع آنچه مي‌خواهد روح كه در اين عالم ادا كند آينه‌ايست بدن سرتاپانماي آن روح اين است كه تمام منسوبات بدن منسوبات به روح است و تمام منسوباتي كه به روح تكليف شده همين است كه از بدن ظاهر مي‌شود پس اين‌جور معرفت معرفتي است كه با علم يكي است اين‌جور معرفت را از همه مردم خواسته‌اند و چرت نزنيد غافل نباشيد اين‌جور معرفت كه مي‌آيد غيب در شهاده مي‌نشيند انسان از آن شهود استدلال مي‌كند به آن غيب مي‌بيند كارهايي چند مي‌كند از نوع خارق عادات پس غيب در شهود عمداً آمده و عمداً كارهاش را از اينجا جاري مي‌كند تا برساند به مردم كه هرچه اين بدن مي‌گويد شما ياد بگيريد اين نيامده بود شما از آن خبر نداشتيد و اين را بخصوص از همه مكلفين خواسته‌اند و اين معرفت معرفت واسطه است فابتغوا  اليه الوسيلة و امر كرده باز از زبان همين واسطه كه وسيله به دست بياريد پس بايد وسيله را شناخت و خدا قاعده‌اش همين است طور نظم ملكش را بر اين قرار داده پس در عالم شهود يك جايي را سرش بايستد سخت و عض نواجذ كنيد مسامحه نكنيد بدن از براي خودش كاري ندارد و عرض مي‌كنم از همه مكلفين خواسته اين پنبه‌هاي غفلت را از گوش بايد بيرون بياريد مي‌خوابيد تا وقت مردن كه آن وقت بيدار شويد مردم در خوابند نه حقي را مي‌فهمند نه باطلي مي‌فهمند حقشان آني است كه ننشان يادشان داده باطلشان آني است كه باباشان تعليمشان كرده شما بيدار شويد ملتفت باشيد دين را از دين‌دار بايد گرفت مثل اينكه خبازي را از خباز ياد بايد گرفت آشپزي را از آشپز بايد ياد گرفت عرض مي‌كنم حق را از تمام مكلفين خدا خواسته و از تمام مكلفين اعتراف به وجود انبياء را از آنها خواسته و اين انبياء جماعتي هستند كه از خودشان هوا ندارند ميل ندارند حتي حركت ندارند از خودشان سكون ندارند از خودشان ملتفت باشيد و اين معرفت را اولاً از شما خواسته و شما بايد تحصيل كنيد و عرض مي‌كنم از همه خواسته‌اند از عامي از عالم از زن از مرد پس مقام وساطت مقامي است كه آنچه بيان مي‌كند از عالمي به ديگران مي‌رسد پس ائمه واسطه‌هاي شما هستند ميان خدا و شما ميان شما و خدا شما هرچه بگوييد مي‌برند پيش خدا تحويل مي‌كنند خدا هرچه بگويد مي‌آيند براي شما مي‌گويند و خدا اگر واسطه قرار بدهد كه آن واسطه كارش را به انجام نرساند آيا نه اين است كه مثل اين است كه واسطه قرار نداده باشد مي‌فهميد اگر چرت نزنيد خواب نباشيد غافل نباشيد كسي بفرستد قاصدي را به جايي و نداند اين راه را گم مي‌كند تقصير آن كسي است كه فرستاده آدم عاقل قاصدي مي‌فرستد كه بداند آنجا مي‌رود و راه را گم نمي‌كند پس انبياء و حجج قاصدهاي خدا هستند الله اعلم حيث يجعل رسالته اينها هيچ هوا ندارند هيچ هوس ندارند فراموشي ندارند هيچ مسامحه در كارشان ابداً نمي‌كنند اينها به روح‌القدس متحركند به روح‌ قدس ساكنند در مردم ديگر هيچ اين روح نيست پس روح‌القدس تعلق مي‌گيرد به حجت خدا از آنجا اگر تعلق گرفت به جاي ديگر از آنجا بيرون مي‌آيد تعلق به جاي ديگر مي‌گيرد اين است كه مردم هيچ از رضاي خدا خبر ندارند از غضب خدا خبر ندارند خدا مي‌خواهد حالا بنشينيم يا برخيزيم خبر نداريم خدا مي‌خواهد حالا حركت كنيم يا ساكن باشيم خبر نداريم آن كسي كه مي‌آيد از جانب خدا وب راي كاري هم مي‌آيد ما مي‌فهميم خدا حالا خواسته بنشينيم يا خواسته برخيزيم پس آن قاصدهاي خدا كه خدا خودش وصفشان را كرده كه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون انسان هم كه توي اين دنيا مي‌آيد دو كار بيشتر ندارد يكي حرفي مي‌زند يكي كاري مي‌كند اما قولشان لايسبقونه بالقول هرچه به ايشان بگويي مي‌گويند هرچه بگويس ساكت شو ساكت مي‌شوند اما فعلشان هم بامره يعملون آنچه به ايشان بگويد بكن مي‌كنند و چنين روحي در ساير مردم نيست ساير مردم روح دارند مثل اينك ه حيوانات هم دارند همين جوري كه حيوانات هم متحرك مي‌شوند و ساكن مي‌شوند به هواي خودشان به اراده خودشان انسانها هم همين‌طور به هواي خودشان به ميل خودشان متحرك مي‌شوند و ساكن مي‌شوند مي‌بيني مي‌گويد من گرسنه‌ام شده چه دخل به اين دارد كه خدا خواسته يا نخواسته من در تاريكي دلم تنگ مي‌شود چه دخل دارد به اينكه خدا خواسته يا نخواسته غافل نباشيد اقلاً سعي كنيد سررشته و سر كلاف دستتان بيايد سر كلاف كه به دست نيست هرچه مي‌شنويد طوطي‌وار است هرچه مي‌شنويد بي‌معني است سررشته كه به دست آمد هي مطلب مي‌آيد و مي‌آيد يا يك‌ جاي مطلب مي‌آيد توي چنگ آدم ملتفت باشيد پس عرض مي‌كنم نوع مطلب اين است خدا نمونه را در نفس خودتان گذاشته بدن بي‌روح نمي‌بيند پس اگر ديد روحي دارد و آن روحش خواسته ببيند بدن بي‌روح نمي‌شنود پس اگر شنيد روح خواسته بشنود بدن بي‌روح راه نمي‌رود پس اگر بدني ديديم راه رفت معلوم است روح اين راهش برده راهش برده‌اند نه اينكه راه رفته در همين بيانات بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن را ياد بگيريد معنيش چه چيز است معني لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم را به دست بيار و اينها را كار دستش داريد والله سرهم كار دستش داريد اگرچه خوابيد و چرت مي‌زنيد و غافليد و بدانيد تمام اهل باطل غافلند و نمي‌دانند چه مي‌كنند و يحسبون انهم يحسنون صنعاً پس بحول الله و قوته اقوم و اقعد را همه مردم مي‌گويند اما هيچ يكشان نگفته به حول شيطان حركت مي‌كنند به هواي نفس خود حركت مي‌كنند به ميل خودشان حركت مي‌كنند نه بحول الله و قوته تمام مردم اين است حالتشان الا آن كساني كه مي‌دانند و سررشته به دستتان داده‌ام بدنتان مي‌نشيند روحتان مينشاندش بدنتان مي‌ايستد روحتان بدن را واش مي‌دارد بدنتان حرف مي‌زند روح واش مي‌دارد به حرف زدن بدنتان ساكت است روح واش مي‌دارد به سكوت بدن مي‌جنبد روح مي‌جنباندش ساكن مي‌شود روح واش مي‌دارد كه مجنب و هكذا ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله ديگر مقام عصمت را بخواهيد ياد بگيريد مغزش همين است كه عرض مي‌كنم پس روح شما است مستولي بر بدن شما و اين بدن خودش نه حركتي دارد نه سكوني نه ديدني نه شنيدني به هيچ وجه من الوجوه الا اينكه حالا كه روح توش است پس روح مي‌بيند با چشم بدن روح مي‌شنود با گوش بدن روح راه مي‌رود با پاي بدن ساكن مي‌شود روح به اراده ساكن مي‌شود به تسكين روح بدن ساكن هر صاحب روحي را با غير صاحب روح تميز بدهيد كه همين‌جور خدا محاجه كرده هل يستوي الاحياء و الاموات اموات نمي‌بينند نمي‌شنوند حركت نمي‌كنند اموات مي‌پوسند گند مي‌كنند احياء مي‌بينند مي‌شنوند حركت مي‌كنند پس بر همين نسقي كه عرض مي‌كنم فراموش نكنيد ان‌شاء‌الله همين‌ جوري كه از روح يكديگر خبر نداريد خودمان از روح يكديگر خبر نمي‌شويم مگر اينكه روح هر يكي توي بدنش اظهار كند كه ببيني كه روح و توي اين بدن نشسته‌ام حالا مي‌خواهم حرف بزنم و حرف مي‌زنم شما آن وقت مي‌بينيد زبان من جنبيد و حرف زد اگر زبان نجنبيده بود و حرف نزده بود شما خبر از روح نداشتيد ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله پس اگر چنين است مطلب كه براي هر كه گوش بدهد و شعور هم زياد نداشته باشد فهمش آسان است ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله به شرطي كه خواب نباشد بله توي خواب نمي‌شود فهميد توي خواب حرفهاي يوميه توي دست و پا را آدم نمي‌فهمد پس عرض مي‌كنم خوب دقت كنيد غافل نباشيد در بدن حجج اگر هيچ چيز از خدا نيست پس فرقش چه چيز است پس در بدن آنها روحي هست كه آن روح مابه‌الامتياز آنها است از ساير مردم اگر مابه الاشتراك را به خود نگرفته بودند سر جاي خود بودند شما نمي‌شناختيدشان نمي‌ديدشان صداشان را نمي‌شنيديد اگر من چنين بدني نداشتم شما چه دانستيد من روحي دارم نه از اثباتش نه از نفيش از هيچ جاش خبر نداشتيد والله همين‌طور عرض مي‌كنم اگر نيامده بودند پيغمبران ما چه مي‌دانستيم خدايي هست و اين مردم غافلند اين مردم بي‌خبرند يك‌پاره احمقهاي دنيا الاغهايي كه از هر الاغي الاغترند از خر دجال خرترند ما خودمان ديده‌ايم و با هم صحبت داشته‌ايم حرف زده‌ايم خيلي خيال مي‌كنند بي‌واسطه انبياء و اوليا امر خدا مي‌آيد نهي خدا مي‌آيد پس در توحيد ما احتياج به انبياء نداريم خودمان مي‌توانيم خدا را بشناسيم حرف زده‌ايم و حال آنكه خدا غيب الغيوب است از همه غايبها غايب‌تر است همه جا تصرف دارد همه جا مستولي است همه جا هرچه مي‌شود او مي‌كند و آن غايب ظاهر خودش را انبياء قرار داده است چرا به جهتي كه مي‌خواست با شمايي كه اهل شهاده هستيد حرف بزند اگر با شما نمي‌خواست حرف بزند ارسال رسل نمي‌كرد انزال كتب نمي‌كرد اصلش حرف نمي‌زد همين‌طور مردم مثل حيوانات بيايند به دنيا زيست كنند چند صباحي و بروند اگر اين مطلبي كه عرض مي‌كنم بناي خدا نبود هيچ احتياجي به ارسال رسل نبود مثل حيوانات مي‌خوردند مي‌خوابيدند جماع مي‌كردند حيوانات آيا هيچ احتياج دارند به امر و نهيي نه ندارند آيا هيچ احتياج هست به آهو بگويند كدام علف را بخور هر علفي را ميل مي‌كند مي‌خورد همان علفش است و رزقش است هر علفي را ميل نمي‌كند همان صلاحش است و نمي‌خورد هر وقت تشنه‌اش مي‌شود آب مي‌خورد هر قدر هم مي‌خورد صلاحش است آهو هيچ زياد آب نمي‌خورد انسان را عمداً همچو آفريده است شما يك‌پاره چيزها را ياد بگيريد مثل اين مردم نباشيد اغلب اغلب اغلب حكمايي كه هستند خيال مي‌كنند انسان طبعش مستقيم‌تر است از حيوانات آن‌قدر هم ادعا دارند كه بخواهي بگويي حكيم نيست آدم مي‌ترسد بگويد همچو خيالها كرده‌اند انسان هرچه را كه ميل مي‌كند بخورد معلوم نيست كه صلاحش هست يا نه لكن حيوان هرچه را ميل كرد و خورد همان صلاحش است هرچه را ميل نكرد صلاحش نيست پس امري نمي‌خواهد نهيي نمي‌خواهد هيچ نبايد به آهو گفت فلان گياه حلال است و نافع و فلان گياه حرام است و ضار آن حرام را خودش نمي‌خورد هرگز خاك نمي‌خورد سنگ نمي‌خورد حيوان يك‌پاره گياهها كه براش ضرر دارد يا بوش بد است تميز مي‌دهد يا شكل او جوري است كه تميز مي‌دهد اما انسان را همچو عمداً نيافريده‌اند خيلي چيزها را ميل مي‌كند و مي‌خورد سم قاتل است خربزه را مي‌بيني ميل مي‌كند مي‌خورد عسل را ميل مي‌كند مي‌خورد اينها را كه با هم خورد سم قاتل مي‌شود آهو چنين نيست بر فرضي كه همچو جور اتفاقي براش بيفتد نمي‌كشدش پس عمداً چنين آفريد‌ه‌اند انسان را كه محتاج باشد و نداند نفع و ضرر آنها را سرگردان خلقش كرده‌اند خدا مي‌داند علم به مصالح وجود هر خلقي هر قدر بيشتر است بايد از پيش انبياء بيايد اينها مقامشان بلندتر است از ساير مخلوقات خلق هر قدر متحيرتر باشند بيشتر مي‌توانند سير كنند و هر قدر خود را مستقل‌تر بدانند حيوانند احمقند اين است كه حيوانات احتياج ندارند به امر و نهي هر وقت گرسنه مي‌شوند هر علفي كه مناسبشان است مي‌خورند تا غذاش به تحليل نرفته ميل نمي‌كند ميل به هرچه مي‌كند ميل به حركت مي‌كند ميل مي‌كند ساكن شود ميل مي‌كند بخوابد ميل مي‌كند راه برود هرچه ميل كرد طبعش استادش است صلاحش در همان است لكن انسان چنين نيست طبعش استاد نيست بايد بخصوص بعضي وقتها غذاش تحليل نرود و غذا بخورد بعضي وقتها بايد گرسنه باشد و ميل كند بعضي وقتها غذاش تحليل نرفته ميل كند پس انسان را جوري قرار داده‌اند و به اندك فكري مي‌فهميد كه نبايد به طبع خود راه برود پس مگوييد در دين و مذهب فلان چيز را خوردم ميل داشتم بگوييد فلان چيز را كه خوردم به جهتي كه خدا گفته بود بخور يا فلان چيز را كه نخوردم به جهت اين بود كه ميل نداشتم نه بگو به جهت اين بود كه خدا گفته بود مخور و هكذا و عرض مي‌كنم والله آن كسي كه سررشته ايمان دستش است در هر حالي در هر وقتي مي‌خواهد عبادت كند خدا را در خواب عبادت مي‌كند خدا را مي‌خوابد به امر خدا مي‌خوابد عبادت خدا را كرده است بيدار مي‌شود عبادت خدا مي‌كند والله توي خلا برود عبادت خدا مي‌كند توي مسجد برود عبادت خدا مي‌:ند والله كسي سررشته كه دستش نيست توي مسجد هم برود فسق مي‌كند نمي‌رود به مسجد به جهتي كه خدا گفته مسجد مي‌رود رفته تماشا رفته بازار رفته تجارت كند بازار هم مي‌رود براي منفعتها مي‌رود آتش هوا آتش هم هوا پس اين مردمي كه مي‌بينيد جميعشان در هوا سير مي‌كنند در هوس سير مي‌كنند اين است كه هيچ بار پيش خدا نمي‌روند همين كه هواشان به عمل آمد خوشحالند همين كه به دست نيامد مي‌بيني دماغشان سوخت خدا مي‌خواهد راضي باشد مي‌خواهد نباشد اينهاش را هيچ در بند نيستند لكن اهل دين بايد بخصوص دينشان اين باشد از مرد از زن از عالم از جاهل بايد طالب رضاي خدا باشند باقي مي‌خواهند رضا باشند مي‌خواهند رضا نباشند همه از سخط خدا بايد بترسند و اجتناب كنند پس اقلاً انبياشناس باشند اگرچه هوا و هوس هم دارند اقلاً دستتان به دامن همچو كسي بند باشد خودتان هوا داريد هوس داريد بايد دستتان به دامن كسي بند باشد كه او مثل تو نيست او هوا ندارد هوس ندارد او را شفيع خود قرار بدهد دست به دامن او بزن التماس پيش او بكن نو عمطلب ان‌شاء‌الله از دست نرود چرت نزنيد غافل نباشيد پس انبياء همين‌جوري كه روح شما بدن شما را حركت مي‌دهد همين جور روح القدس بدن انبياء را حركت مي‌دهد همين‌جور خدا حركت مي‌دهد بدن انبياء را پس آنها هستند جماعتي يعني انبياء كه بحول الله و قوته يقومون و يقعدون آنها هستند كه بي‌بسم الله الرحمن الرحيم هيچ كار نمي‌كنند تو را همامر كرده‌اند هر كاري كه مي‌خواهي بكني به اسم خدا بكن پس آنها به اسم خدا مي‌خورند به اسم خدا نمي‌خورند به اسم خدا مي‌آشامند به اسم خدا نمي‌شامند به اسم خدا مي‌خوابند به اسم نمي‌خوابند به اسم خدا حركت مي‌كنند به اسم خدا ساكن مي‌شوند و هكذا پس آنها بحول الله و قوته يتحركون و يسكنون در هيچ قولي و هيچ فعلي هرگز بر خدا سبقت نمي‌گيرند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اين است معني عصمت نوعش پيش خودت هست عصمت بدن خودت را به روح خودت فكر كن هيچ بدن نمي‌تواند چشم به هم بزند مگر روح بخواهد هيچ نمي‌تواند بدن بشنود مگر اينكه روح بخواهد هيچ بدن نمي‌تواند حركت كند مگر حركتش بدهند هيچ بدن نمي‌خواهد ساكن شود مگر ساكنش كنند و هكذا پس بدن معصوم است به عصمت روح يعني عاصم است روح بدن خود را و بدن معصوم است يعني مسخر است در دست روح و اگر حقيقت عصمت را داشته باشيد جوري است كأنه مي‌خواهد بدن مجبور باشد اگر روح بدن را بخواهد حركتش بدهد مي‌دهد سنگين باشد با سنگيني حركتش مي‌دهد سبك باشد با سبكي حركتش مي‌دهد سبكي و سنگيني پيش روح كأنه يك‌جور است اما اين مجبوري نقص توش نيست مصلحت اين بدن اين است كه روح با بدن به هم چسبيده باشد آن وقت كه چنين شد روح بايد نگذارد كه اين بدن خلافي بكند با او اگرچه به زور باشد پس همچو جبري خيلي خوب است جبري است شما مجبور اسمش مگذاريد شما مجبول اسمش بگذاريد مجبول است بدن به تحريك روح حركت مي‌كند به تسكين روح ساكن مي‌شود هر وقتي روح بخواهد حركت كند مي‌كند اين داخل آدم نيست كه زبانش را بي‌اراده روح بتواند حركت بدهد مگر فالج باشد لقوه باشد ملتفت باشيد و غافل نباشيد آن روح‌القدس را كه شنيده‌ايد يا روح نبوت اسم مي‌گذارند يا مشية الله اسمش مي‌گذارند ارادة الله في مقادير اموره تهبط اليكم اين در زيارت آل‌ياسين است حالا زيارت را مردم مي‌خوانند و اعتقاد ندارند به جهنم حالا تو هم مي‌خواهي مثل آنها باشي كه چون همه مي‌روند من هم مي‌روم نه اين‌جور نباشيد پس ببينيد ارادة‌ الله في مقادير اموره تهبط اليكم مي‌آيد پيش شما و از خانه شما بيرون مي‌آيد اين ارادة الله و مي‌ايد پيش ما و به ما مي‌رسد پس ارادة الله پيش شما آمده صلح مي‌كنيد خدا خواسته صلح كنيد جنگ مي‌كنيد خدا خواسته جنگ كنيد اگر جايي مي‌رويد خدا برده شما را اگر شما نمي‌رويد جايي خدا نبرده شما را پس معصوميد پس مطهريد پس لسان اللهند اذن اللهند عين اللهند روح اللهند ظاهر اللهند جمال اللهند كما اللهند ديگر بدن خدايند اصطلاح نشده بگوييم چرا كه غلط است بگوييم خدا بدن دارد پس مي‌گوييم ظاهر اللهند وجه اللهند چنان‌كه حضرت امام رضا صلوات الله و سلامه عليه همين را به تفصيل فرمايش فرموده‌اند كه خدا بالاتر از اين بود كه خلق او را ببينند پس انبياء را وجه خود قرار داده پس هركس پيششان برود پيش خدا رفته هركس قولشان را قبول كند قول خدا را قبول كرده اطاعت ايشان اطاعت خدا است من يطع الرسول فقد اطاع الله هركس پشت به آنها كند و اعراض از ايشان كند اعراض از خدا كرده در يك ربع ساعت مي‌شود حق را بيان كرد مردم صد هزار سال هم بگذرد چيزي طوطي‌وار به گوششان مي‌خورد و نمي‌فهمند روح الله در بدن حجج هست و به روح الله ممتاز از باقي خلق شده‌اند پس امام يعني از پيش خدا آمده باشد ايني كه تو هم مي‌بيني او را بدني گرفته كه تو ببينيش صداش را تو هم بشنوي اگر اين بدن را نداشت تو كجا مي‌ديديش خدا هم مي‌خواست كه تو دين داشته باشي پس بدانيد ظواهر انبياء جميعشان ظواهر اوصياء جميعشان مابه الامختيازشان آن است كه از پيش خدا آمده‌اند مابه الاشتراكشان به جهت انس شما است كه شما وحشت نكنيد پس انبياء اوصياء و حجج واجب است كه معصوم باشند كه اگر معصوم نباشند تقصير برمي‌گردد مي‌رود پيش خدا كه اي خدا تو چرا اين را حجت خود قرار دادي اگر باكت نبود كه مخالفت كنيم ما خودمان مخالفت مي‌كرديم پس قاصدها بايد معصوم باشند و محفوظ باشند از خود حركيت نداشته باشند از خود سكوني نداشته باشند و النجم اذا هوي ماضل صاحبكم پيشترها در ماضي ماضل صاحبكم و ماغوي اينها را داشته باشيد خيلي از علوم به دستتان مي‌آيد آن پيشترها پيغمبر هرگز گمراه نبود ايه ديگر را هم مي‌بيني هست وجدك ضالاً فهدي پس مي‌بيني جايي مي‌گويد گمراه يافت تو را تو را هدايت كرد جايي مي‌گويد ماضل صاحبكم و اين قرآ« لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً و والله اينهايي كه قرآن را مي‌بينند اختلاف دارد هنوز خدا نشناخته‌اند هنوز راه خدا به دست نياورده‌اند اصلش خدا نشناخته‌اند پس صاحبنا ماضل صاحبنا محمد هرگز گمراه نبوده پيش از اينها بعد از اين هم كه ماضل صاحبكم و ماغوي هرگز نه گمراه نبوده نه اهل غوايت و بعد از اين هم هيچ نطق نمي‌كند عن الهوي ماينطق عن الهوي و كسي كه نطق نمي‌كند از هوا مردم ديگر را هم امر مي‌كند كه به هوا نطق نكنيد پس يك جايي مي‌بيني ضال فرموده يك جايي آن‌طور فرموده معني اين ضال را مي‌خواهي بداني برو بپرس از خود پيغمبر ضلال بودي يعني چه مردم تو را نمي‌شناختند پس تو گم بودي و گم شده بودي ضال يعني گمشده و نه هر گمشده‌اي يعني گمراه معنيش است پس پيغمبر گمشده مردم بود فهدي الناس اليه اين است معني وجدك ضالاً فهدي اين ضال با آن ضالين دخل به هم ندارد پس پيغمبر خدا معصوم است محفوظ است مطهر است و اين پيغمبر هميشه مبلغ است از جانب خدا و هميشه اوصياي او مبلغند از جانب خدا و مي‌توانند تبليغ كنند كه خدا مبلغشان قرار داده ديگر تو نمي‌فهمي چطور تبليغ مي‌كنند همين كه ديدي ساعت خوب كار مي‌كند بدان ساعت‌ساز خوب درست كرده حالا نمي‌داني چه جور كرده سهل است پس بدان استاد درست كار كرده كه ساعت درست كار مي‌كند حالا پيغمبر را ما نمي‌دانيم چطور تبليغ مي‌كند بدان او خودش مي‌داند والله امر اللهي را ايشان مبلغند ايشان مي رسانند و مي‌توانند برسانند اگر نمي‌توانستند برسانند ايشان را نمي‌فرستاد ايشان چه در زمان حضورشان چه در زمان غيابشان يك‌جور مي‌رسانند چرت نزنيد بايد عقيده‌تان باشد امامي را خيال كني زنده است و همه مردم تملق همان يكي را بايد بكنند آيا نه اين است كه توي يك اطاق نشسته هميشه جميع مردم پيشش نيستند بلكه همان چهار نفري كه دورش بودند آنچه مي‌”ويد مي‌شنوند اينها رفتند خبر بردند براي ديگران ديگران سهو دارند نسيان دارند عصيان دارند بعضي كافرند بعضي منافقند اينها همه روايت هم كرده‌اند پس چطور شده به ما رسيده او كه زنده است خودش مي‌رسانيد اينها روايت مي‌كنند پس بدانيد اينها توي يك مجلس محبوس نيستند بله اين چيزي كه مابه الاشتراكشان است در يك مجلس است در يك ده است در يك شهر است در يك مجلس است لكن او خودش از پيش خدا آمده روح القدس در زير سقف ننشسته چنان‌كه عقل شما الان زير اين سقف نيست الان هرجا را تعقل مي‌كنيد خيال تو زير اين سقف نيست هرجا را مي‌خواهدخيال مي‌كند پس ايشان بدنشان يكجا است خودشان همه جا حاضرند همه جا ناظرند مي‌فرمايد انا غير مهملين لمراعاتكم و لاناسين لذكركم ما اگر از شما فراموش كنيم پس امام شما كيست ما اگر شما را مهمل بگذاريم پس شما هم مثل ديگران خواهيد بود و امام نداريد چنان‌كه ديرگان ندارند پس انا غير مهملين لمراعاتكم و لاناسين لذكركم و لولا ذرك لاصطلمتكم اللأواء و احاطت بكم الاعداء مثل باقي مردم كه آنها را واگذارده‌اند اعداء هم مسلط شده‌اند بر آنها چه عدوي بزرگتر از شيطان پس امام متصرف است در ملك و اما متصرفش هميشه در غيب است دائماً در عالم جابلقا جابرصا منزل دارد يعني در عالم غيب لكن يم‌رساند به هر كه بايد برساند هركه را بايد نداد مي‌داند قابل نيست نمي‌دهد به هركه بايد داد به او مي‌رساند از زبان هركه مي‌خواهد باشد از قلم هركه مي‌خواهد باشد پس ايشانند مبلغ و تبليغ مي‌كنند ايشان ساهي نيستند ناسي نيستند خاطي نيستند پس دين خدا را مي‌رسانند هميشه ايشان حجتند نه هزار سال پيش از اين حجت بودند و آن روز مردم حجت داشتند حالا ندارند حالا هم حجت داريم چنان‌كه هزار سال پيشتر حجت داشتيم حالا هم محتاجيم چنان‌كه هزار سال پيش هم محتاج به وجود ايشان بوديم همين حالا هم محتاج وجود مبارك ايشانيم حالا را مي‌بيني محتاجي آن روز هم محتاج بودي آن روز محتاج نبودي پس دين نداشته‌اي امروز هم اگر مي‌گويي محتاج نيستم پس دين نداري فرق نمي‌كند آن روز و امروز تو پيغمبري مي‌خواهي حجتي مي‌خواهي از پيش خدا آمده باشد روح الله در او دميده شده باشد و اذا نفخت فيه من روحي درباره او گفته شده باشد پس حلال خدا پيش او است حرام خدا پيش او است رساندن با او است والله تبليغ و تفهيم با او است والله مي‌رساند با دست خودت پيش چشمت است باز نگاه مي‌كنم و نمي‌فهمم نيست مي‌رساند و مي‌فهماند و حجت خدا را تمام مي‌كند و ولت مي‌كند آن وقت كه تمام كرد و گفت و ولت كرد دلت مي‌خواهد دين داشته باش دلت نمي‌خواهد حجت خدا تمام است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

   @تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس هفتم، ‌يك‌شنبه 14 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

هر نفسي نزديكترين چيزها به خودش خودش است ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله هر نفسي خودش خبر دارد از خودش كسي ديگر بخواهد بشناسد بايد اين خودش را بشناساند آن وقت او بشناسد پس الانسان علي نفسه بصيرة هر كسي خودش از خودش درست خبر دارد چه كاره است هيچ كس نمي‌داند مگر چيزي را براي او بيان كنند آن وقت مردم ديگر مي‌شناسندباز آن طوري كه كماينبغي بايد بشناسد آن جوري كه خودش است نمي‌شناسد پس هر مقامي را و اين رانوعاً عرض مي‌ كنم نوعاً هر مرتبه‌اي از مراتب ملك و شخصي از اشخاص ملك خودشان خود را خوب مي‌شناسند كسي ديگر بخواهد بشناسد بايد تعريف كرد حاق واقع به دستشان نمي‌آيد و اين قول كلي بود عرض كردم پس اين است كه واقعاً حقيقتاً ائمه را به غير از خودشان هيچ كس نمي‌شناسد پس به همين نسق ملتفت باشيد در يك‌پاره فضائل كه فرموده‌اند به چه نظر فرمايش كرده‌اند مي‌فرمايند فضايل ما فضايلي است كه لاتحمله ملك مقرب و لانبي مرسل و لامؤمن امتحن الله قلبه للايمان عرض مي‌كند پس كي مي‌داند مي‌فرمايد نحن خودمان مي‌دانيم يك‌پاره فضائلمان اين‌جور است مطالبي كه عرض مي‌كنم درست فكر كنيد همه جا همين پستا است هر چيزي آن حاقي كه خودش هست همان خودش خودش را خوب مي‌شناسد اگر غير بايد بشناسد غير به عكس مي‌شناسد شاخص خودش را خوب مي‌شناسد آينه عكس را مي‌نماياند ديگر آينه هم شرايط دارد اگر مي‌نماياند شاخص را بايد تاب نداشته باشد رنگ نداشته باشد تغيير ندهد آن وقت مي‌نماياند شاخص را وقتي هم نمود باز اين آن نيست عكس او است پس اين رشته سخن را كه داشته باشيد مي‌دانيد آن اول ماخلق الله را و اول نوري كه از خدا آمده پيش مخلوقات و اين نور داخل ساير مخلوقات نيست و اين را در اين روزها مكرر عرض كرده‌ام لكن در دنيا كم گفته شده و غالب مردم حتي حكما حتي آنهايي كه خودشان را خيلي دقيق مي‌دانند خيال مي‌كنند خدا همه چيز را بر يك نسق ساخته خدا است آسمان خلق كرده زمين خلق كرده پادشاه ساخته رعيت ساخته خيال مي‌كنند غالباً ك ه خدا همه خلق را مثل هم ساخته در يك‌پاره آيات هم ترائي مي‌كند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مطلبي است سر جاي خود درست هم هست شما ملتفت باشيد عرض مي‌كنم اصلش خلقت ائمه طاهرين مثل خلقت هيچ‌كس نيست اصلش خلقت اسمش نيست مطلب كه به دست آمد مي‌فهمي كسي بگويد مخلوق است هذيان است بلكه كفر صراح فرموده‌اند يعني ايشانند نور صادر از صانع و نور صادر از صانع صانع توش است و ممكن نيست نور صادر از صانع صانع توش نباشد لامحاله در توي او است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين در ذهن مردم نيست و خبرتان مي‌كنم بدانيد كه خبر ندارند مردم همين‌كه مي‌شنوند نور همين نوري كه در اطاق است خيالش مي‌كنند همين كه منير مي‌شنوند اين قرص روشن در آسمان را خيالش مي‌كنند حالا نور كه در اطاق است قرص در اطاق نيست و اين‌جور چيزها اين مردمي كه پيش نظرتان است همه‌شان اين‌جور نظرها را دارند و اين‌جور نظرها نظري است بسيار ظاهري ببينيد اين چراغ هيچ منتشر نشده در نور خودش آن قرص در آسمان چهارم هيچ نيامده روي زمين شما مطلب را بيابيد درست دقت كنيد همه جا آنجايي كه عالم عالم راستي باشد اين عالمي كه حالا مي‌بينيد عالم مجاز است يعني عالمي كه يك قدري مسامحه توش است و اين مسامحه هم در بازار ما رواج پيدا كرده يعني در بازار دروغگوها كسي هم بخواهد بيايد در اين بازار و دروغ نگويد راهش نمي‌دهند در شهر ني‌سوار بايد ني ‌سوار شد هر پيغمبري هركس مي‌خواست بازي كند همراهش مي‌آمدند تا اينكه به لطايف الحيل خورده خورده توي راه مي‌آوردند اين است كه شرايع به تدريج ترقي مي‌كند و به تدريج فعليات را زياد مي‌كنند و در اوايل امر هي مسامحات زياد است در اوايل اسلام قاعده بود زني كه شوهرش مي‌ميرد يك‌ سال صبر كند در جاهليت اين‌طور بود وقتي پيغمبر تازه به دنيا آمده بود اين قرار بود بعد بنا شد كه چهار ماه و ده روز صبر كند پيشتر چاههايي كه نجاستي يا كثافتي در آن مي‌افتاد بايد آن چاه را پر كنند سد كنند و پيش از اينها اينها باب بود ميان مردم خصوص ميان گبرها در اين دين گبري خلي قديم است دين گبري پيش از موسي و عيسي بوده قواعد كثيري از اينها در ميانه همه طوايف بوده چون دين قديمي بوده پيغمبران خيلي چيزها كه در ميانه آنها متداول بوده نتوانسته‌اند بردارند و در ميانه آنها متداول بوده كه هر چاهي اگر كثافتي در آن بيفتد خاك بريزند پر كنند چاهي ديگر بكنند حالا بخواهيم پر نكنيم چه كنيم پاك شود صد دلو آب بكشيم دويست دلو آب بكشيم گفته‌اند براي هر چيزي چند دلو بكشيد غير از اين چه كنند بگويند باكيش نيست نمي‌شود مردم تمكين نمي‌كنند از اين جهت اين‌جورها گفتند به همين نسقها است مداراها مي‌كنند و راههاي تقيه در همينها به دست مي‌آيد و اينها هم نمونه باشد براي شما يك‌دفعه شخص مي‌ترسد حرفي را بزند از دشمن مي‌ترسد يك‌دفعه به همان شخص كه حرف را مي‌زند تصديقش را دارد قبول دارد قبول هم دارد لكن طاقت نمي‌آورد اينجا هم تقيه مي‌كنند اغلب از تقيه‌ها بيشتر از تقيه‌ها به جهت اين بوده كه مي‌ديدند دهانها اوكيه نداشت زود پس مي‌گفتند به دست دشمن مي‌افتاد به او نمي‌”فتند هركس كه طاقت داشت به او مي‌گفتند پس آن صرف مطلب را نمي‌گفتند براي همه كس.

باري باز برويم سر مطلب اگر بخواهم اينها را شرح كنم از مطلب بيرون مي‌روم اين است كه هيچ چيز از خودش به خودش نزديكتر نيست ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله و هر چيزي خودش به خودش مطلع است و اين شخصي كه خودش به خودش مطلع است مي‌خواهد خود را تعريف كند بنا مي‌كند حرف زدن بيرون مي‌آيد ببينندش آن وقت همه مردم به حاق واقع مطلع نمي‌شوند پس عرض مي‌كنم آن نور صادر نه اين است كه بتواند برود جايي ديگر نور صادر از منير از منير جدا نمي‌شود و اين جوري كه ترائي مي‌كند نيست و شما يك‌خورده دل بدهيد توي راهش بيفتيد و بعد فكر كنيد چون هوايي مي‌فهمي هست در اطاق چراغ مي‌آري هوا روشن مي‌شود چراغ را خاموش مي‌كني همين هوا كه هست سر جاي خود تاريك مي‌شود پس اين هوا وجودش بسته به چراغ نيست پس اين هواي روشن از چراغ بيرون نيامده از آفتاب بيرون نيامده و اين پستا پستاي علمي است به دست مردم نيست مي‌خواهم عرض كنم جميع نور چراغ و در همين چراغهاي خودمان فكر كنيد به دستتان مي‌آيد نور چراغ دوري از چراغ هيچ ندارد چراغ توش نشسته و حالا هنوز نمي‌دانيد چه مي‌گويم ابتداي سخن است نور چراغ نه اين است كه نزديكي به چراغ و دوري از چراغ داشته باشد دل بدهيد سررشته به دستتان بيايد لكن اين چرا هرجا گذاشته بعضي از هوا متصل به چراغ است و نزديك به چراغ است بعضي از هوا دور است از چراغ پس اين هوا بعضي جاهاش دور از چراغ است بله اين نوري كه توي هوا افتاده نزديكي و دوري پيدا كرده نور چراغ بايد چراغ توش باشد اگر نباشد نور نور نيست پس اين هواي روشن توي اطاق به واسطه آن چراغ روشن شده اينها چراغهاي عديده است روشن شده چراغهاي متصل به هم است يك تكه به نظر مي‌آيد مثل خرمن گندمي كه از دور نگاهش مي‌كني چيز گندم‌گوني پيدا است وقتي نزديكش مي‌آيي دانه دانه ريزه ريزه پهلوي هم است همين‌جور است آن نور منبث در فضا اينها همه قرص قرص قرص پهلوي هم پهلوي هم پهلوي هم است درست بتواني فكر كني يعني نزديكش بشوي و نزديك وقتي مي‌شوي كه فكر كني آن وقت مي‌فهمي اينها همه قرص قرصها است پهلوهاي همه به پهلوهاي هم چسبيده پس اين هوا بسته به آنجا نيست ملتفت باشيد و كم ملتفت مي‌شوند شما ديگر غافل نباشيد ان‌شاء‌الله چون اين چيزهايي كه من عرض مي‌كنم اينها را من جوري به دستتان مي‌دهم كه خودتان يقين كنيد عرض مي‌كنم هواي اطاق را چراغ نبايد بسازد هوا توي اطاق هست چراغ را مي‌آري هوا روشن مي‌شود چراغ را مي‌بري هواها را نمي‌برد همراه خود هوا سر جاش هست اطاق تاريك مي‌شود و اين چراغ نسبت به اين هوا بعينه مثل چراغي است روغن و فتيله جدا داشته باشد نزديك به چراغي مي‌آري آن هم روشن مي‌شود خودش مي‌شود چراغ جدايي پس هواي توي اطاق وجودش بسته به چراغ نيست چراغ موجود باشد يا معدوم هوا خودش سر جاش هست چراغ را كه مي‌آري كأنه چراغي را به چراغي ديگر گرفته‌اي روشن شده آن وقت اين هوا خودش مثل آن دود است در گرفته اين هواي روشن ماده‌اش هوا است روشناييش روش هوا توش اين هواي ضيئ است.

باري برويم سر مطلب چون سخن كشيد اشاره‌اي كردم اگرچه عين مطلب است همينها لكن از بس ذهنها جوري ديگر فهميده اباً عن جد و رسوخ كرده اين چيزها در ذهنها هي بايد چنه زد كه از ذهنها بيرون برود روشنايي چيزي است كه بايد صادر بشود از روشني و روشني فعل صادر از منير است اگر منير توي او هست اين روشنايي هم موجود است اگر منير توي اين نور نباشد اين نور خودش نمي‌شود اينجا بايستد پس به همين‌طور ان‌شاء‌الله درست بيابيد چه عرض مي‌كنم اگر اين روغن نباشد و اين روغن اب نشود بخار نشود دود نشود و اين دود روشنايي از مغزش بيرون نيايد اينجا چراغي چيزي نيست و چراغ يعني روغن داشته باشد يعني ماده روشن نه همين روغن متعارفي پس روشنايي فعل روشن است و آن ماده است كه فاعل روشنايي است و اين روشنايي فعل او است و صادر از او است و عرض مي‌كنم والله بدون تفاوت مثل ايستاده زيد است كه ايستاده اگر اين زيد هست حالا ايستادگي پيدا است معقول نيست يك كسي ايستاده باشد زيدش نباشد پس زيدي مي‌ايستد اين ايستادن فعل او است اين فعل بي‌ان شخص نمي‌شود موجود باشد در دنيا و داخل محالات و اگر دل بدهيد نمي‌توانم وصف كنم كه چقدر براتان عالم روشن مي‌شود به جهتي كه حاق مطلب است عرض مي‌كنم حالا اين علم كه به دستتان آمد ديگر هيچ جا شك و شبهه براتان نمي‌آيد پس قيام زيد را زيد احداث مي‌كند اما احداث مي‌كند يعني آيا ولش مي‌كند مي‌فرستد او را بيرون و خودش در پتو نشسته نه زيد وقتي خودش ايستاد قيام را احداث كرد زيد توي قيام است قيام روي زيد است زيد هرجا مي‌رود قيامش همراهش است ديگر زيد توي خانه است خودش و قائمش را فرستاده بيرون فكر كنيد ببينيد آيا ممتنع نيست چنين چيزي اين را اگر فهميديد آن وقت مي‌يابيد ممتنع است چراغ جايي باشد و نورش در جايي ديگر پس آن جاي ديگر را كه مي‌بيني روشن است آن هم چراغي ديگر است دخلي به آن چراغ ندارد و اين را كم ملتفت مي‌شوند مردم قاعده قاعده علم مردم اين است كه چيزي را كه مي‌بينند داخل بديهيات قاعده‌شان نيست فكر كنيد مي‌گويند اينكه بديهي است و همين قاعده‌شان والله خطا است هم ملاها هم حكما نوشته‌اند كه بديهيات آن است كه فكر نمي‌خواهد كالشمس في رابعة النهار اين غير از آن مطلبي كه تو مي‌گويي حالا اسمش يعني چه رابعة النهار يعني چه بله اين اسمش است اين را كه همه كس مي‌بيند حيوانات هم مي‌بينند راست است اما آيا تو هم مثل همان حيوانات بايد اكتفاء كني كه هميني كه مي‌بينيم اين مردم مردم همين كه امرشان منتهي به بديهي شد ديگر مي‌خوابند آسوده و ديگر فكر نمي‌كنند آنهايي كه اهل حكمت الهي هستند همين كه امر منتهي شد به بديهي ابتداي كارشان است آن وقت هي زحمت مي‌كشند كه بفهمند چطور شده كه اين‌طور شده آن وقت علم به حقايق اشياء پيدا مي‌كنند و الا علم به حقايق اشياء از اين بديهيات پيدا نمي‌شود و من همين كه ديدم چراغي آوردند و اطاق روشن شد علم به حاق چراغ و نور چراغ پيدا نشده بله اين بديهي است كه هركس روحي دارد و چشم دارد مي‌بيند اما حالا آيا اين علم به حاق واقع پيدا شده كه چطور شده چشم مي‌بيند بله داخل بديهيات است كسي گوش داشته باشد صدا را مي‌شنود اما آيا حالا آيا اين علم شد كه چطور مي‌شود گوش مي‌شنود آيا اين علم به اين شد كه چطور مي‌شود گوش مي‌شنود آيا اين علم به اين شد كه چطور صدا متصل مي‌شود به اين گوش و اين گوش خبر مي‌شود و مي‌شنود ابتداي كار است ابتداي زحمت است خلاصه برويم سر مطلب شما داشته باشيدش و فراموشش نكنيد آنچه اصل علم است قاعده علم الهي اين است كه هر فعلي به فاعلش برپا است يعني اگر فاعلي موجود است فعلش را موجود مي‌كند فاعلي باشد فعلش نباشد داخل محالات است فاعلي جايي ديگر باشد فعلش جايي ديگر معقول نيست فاعل هر جايي هست فعلش متصل به او است عرض مي‌كنم فعل از فاعل دوري ندارد فعل از جميع چيزها نزديك‌تر است به فاعل كأنه رنگي است روي كرباس كرباس رنگين است و صاحب رنگ و رنگ تابع او است فلان چيز گرم است گرمي روي او نشسته و خودش صاحب گرمي است و گرمي تابع گرم است اگر ترائي مي‌كند كه منقل در اطاق اطاق را گرم مي‌كند بد ان هوا گرم شده خودش مثل منقل است پس اگر چيزي ترائي كرد مسامحه نكنيد مردم مطالب را از كمر حكمت گرفته‌اند اين است كه به حاق مطلب نرسيده‌اند پس آنچه مطلب است و بايد در آن فكر كرد بايد مسامحه نكنيد اين است كه عاقل هميشه به عقل خودش برپا است و فعل هميشه به فاعل خودش برپا است و اين دو متصل به يكديگرند و تركيب هم شده‌اند و ماده غير از صورت است اما صورت از اختراعات ماده است صورت غير از ماده است اما صورت از مخترعات ماده است وماده همه جا ظاهر است اين است كه ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور و همين مطلب است والله كه حضرت امير در آن خطبه فرمايش فرموده‌اند كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة‌ الصفة و الموصوف بالاقتران حالا اينها كه مقترنند به هم چيزي كه مقترن نيست اين‌جور نيست پس قائم توي قيام قائم است اين قيام را احداث كرده و اگر چرت نمي‌زنيد والله حاق مطلب غير از اين‌جور به دستتان نمي‌آيد و اين سيري است كه والله هيچ‌كس از اين خبر ندارد مگر ائمه و والله هيچ‌كس خبر ندارد مگر كسي را كه ائمه تعليم كنند اين‌قدر مشكل است مي‌فرمايند بحر عميق فلاتلجه طريق مظلم فلاتسلكه اما اگر ديدي رفتي و حالا ديگر زورت نمي‌رسد بي‌اختيار افتاده حالا كه همچو شدي فكر كن راهش را به دست بيار پس عرض مي‌ك نم فعل صادر از فاعل واجب است از او صادر باشد محال است از غير او صادر باشد همين‌طوري كه لري عرض مي‌كنم مغزهاش همه بدانيد همين‌جور پوست كنده است فعل صادر از اين چراغ دخلي به فعل صادر از آن چراغ ندارد حتي داخل هم نمي‌شوند ده چراغ ده نور دارند نورها ظاهراً روي هم افتاده‌اند و مخلوق شده‌اند و باطناً هيچ مخلوط نيستند هر چراغي را بيرون مي‌بري نورش همراهش بيرون مي‌رود نور اينها را نمي‌برد پيش خودش نه مي‌تواند بيرون ببرد همين‌جوري كه اين چراغ غير از آن چراغ است روغن اين چراغ غير روغن آن چراغ است دودش غير دود آن چراغ است نورش هم غير نور آن چراغ است ده چراغ است نورشان را خيال مي‌كني مخلوط به يكديگر شده در يك مجلس در حقيقت هر نوري فعل چراغ مخصوصي است هيچ نوري تصرف در نور چراغ ديگر نمي‌تواند بكند فعل هر فاعلي لازم است از خودش سر بزند فعل فاعل نمي‌شود جاي ديگر برود نبايد صانع فعلش را بيارد توي دست من بگذارد و بگويد من خودم كرده‌ام حالا اگر بد شد بگويد تقصير تو اگر خوب شد بگويد من كرده‌ام نه صانع همچو نمي‌كند صانع مي‌گويد كار خودت را بكن آن وقت اگر خوب است مي‌گويد تو خوب كردي بد است خودت بد كرده‌اي ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها هر كسي كار خودش مال خودش است صانعي نبايد كارش را به ديگري واگذارد الوهيت را غير از خدا هيچ‌كس ديگر نمي‌تواند بكند فكر كنيد دقت كنيد الوهيت را خيال كن به خيال دروغ مي‌خواهد واگذارد به كسي ببين آيا مي‌شود واگذارد آيا مي‌شود خدايي را واگذارد الوهيت را به غير از اله كسي ديگر نمي‌تواند بكند بر فرض دروغي كه تو خيال مي‌كني نمي‌شود بدهد او هم نمي‌تواند بگيرد الوهيت بايد پيش اله باشد همين‌طوري كه دود اين چراغ نرفته توي اطاق منتشر شود اطاق روشن شود بلكه هواي اطاق خودش ماده‌ايست و اين ماده درگرفته به روشنايي است حالا اين هواي روشني است و آن دود روشني است پس هر فاعلي فعل خودش از خودش حتماً بايد جاري شود هر فاعلي فعل خودش بايد سر بزند ديگري محال است بكند نه به التماس مي‌شود واگذارد نه مي‌شود به زور پس گرفت اين است حاق مسأله جبر و تفويض پس نه هر جابري جبر مي‌تواند بكند غير را نه مي‌تواند واگذارد تو ببين كه من ديده باشم او اگر ديد خودش ديده تو برو غذا بخور كه من خورده باشم من سير شده باشم نمي‌شود مي‌خواهي سير شوي خودت برو غذات را بخور سير شو تو خودت برو ايمان بيار مؤمن مي‌شوي ايمان نياري بي‌ايمان مي‌ماني اينها است كه گاهي مي‌گويم و مشكل مي‌شود كه پس نيابت چه معني دارد آيا نه اين است كه پول داد ه و نايب گرفته اقلاً يك كسي براي كسي كه عبادتي مي‌كند و مجري مي‌شود اين عبادت اولاً نه تاش مال فاعل است يكيش را مي‌دهند به آن كسي كه براي او نايب گرفته‌آند باز آن يكي نه از اين مي‌رود به آن بچسبد اينها به هم اقتران كرده‌اند او كمك كرده اين را باز هر كسي كار خود را كرده ملتفت باشيد آن جاهايي كه نيابت برمي‌دارد عصايي است كه تو در وقت ضعف دست مي‌گيري عصا كمكت كرده لكن كه راه رفته عصا يا تو تو عصا را حركت دادي باز فعل از خود تو بايد جاري شود و اقلش آن اول مرتبه‌اش اين است كه پول اين را داده‌اند فرضاً كسي كه پول هم نداشته باشد وصيت هم نكرده باشد كسي براش نماز كند زيارت برود باز يك حق هم ديني خدا قرار داده كه اين مسلم هست هم دين تو است بس است مسلمان است حق دارد بر جميع مسلمين كه دعا كنند اللهم اغفر للمسلمين و المسلمات مؤمن هستي و او هم مؤمن حق دارد بر جميع مؤمنين حق دارد بر پيغمبرشان بر جميع ملائكه بر جميع خوبان كه دعا كنند باز نه تاش مال آنها است يكي مال اين آن يكيش باز عصاييي است دستش مي‌دهند باز خودش راه مي‌رود با عصا پس نيابتها هم سر جاي خودش است شفاعتها هم همين‌طور است شفاعتها هم نيابت است بلكه عرض مي‌كنم توكلها هم نيابت است يعني او را وكيل خود قرار داده‌اي يا مفوض كرده‌اي امرت را به او افوض امري الي الله كه مي‌گويي راست است تفويض مي‌كني به خدا اما آيا هيچ كار خودت نمي‌كني از اين ده تا يكيش كار تو است ديگر اين يكيش هم مال من نباشد فعلش را هم خودم نكنم اعتقاد هم نداشته باشم اگر اين‌طور شد ارسال رسل و انزال كتب لغو مي‌شود و پيغمبر شفيع گناه‌كاران است تو ايمان به شفاعت او داشته باش تا شفاعت را بكنند ايمان به شفاعت او نداري به درك پدرت را درمي‌آرند بلكه به جهنمت هم مي‌برند پس ايمان به شفاعت او داشته باش بد ان او است شافع كل ايمان كه داري حالا يك جزء از ده جزئش به تو تعلق مي‌گيرد يا يك جزء از هفتاد جزء او به تو تعلق مي‌گيرد اينها است كه اگر داشته باشيد معني شفاعت را معني توكل را معني تفويض را به دست مي‌آريد اينها همه به دستتان مي‌آيد لكن اينها هيچ دخلي به آن مطلب اول ندارد آن مطلب اول اين است كه هر فاعلي فعلش از خودش بايد سر بزند فعل غير نه از آن غير كنده مي‌شود نه پيش غير مي‌تواند برود نه غير مي‌تواند آن را قبول كند نه به زور نه به التماس چراغ را هرچه را هرجا مي‌بري نورش همراهش است اينجا هم چون چراغ خودش ساكن است نورش ساكن است آن چراغ هم خودش ساكن است نورش ساكن نه روغن اين مخلوط به روغن آن شده نه دود اين مخلوس به دود آن شده نه روشناييش مخلوط به روشنايي آن شده چرا كه فعل هر فاعلي همراه فاعلش است نمي‌شود به زور واگذارد به غير نمي‌شود به التماس واگذارد به غير اين است كه نه جبر است كه زور اسمش باشد نه تفويض است نه خدا مي‌كند نه تو مي‌تواني بكني اين است كه لاجبر و لاتفويض بلكه امري است بل امر بين الامرين نه اين است كه نه جبر است نه تفويض نه زور است نه به التماس كسي كار ديگري را مي‌تواند بكند امر بين الامرين است هر فاعلي فعل خودش را مي‌كند خوب است مال خودش است بد است مال خودش است مال خودش است پس من يعمل مثقال ذرة شراً يره و من يعمل مثقال ذرة خيراً يره آن هم مال خودش است پس اين است حتم و حكم دقت كنيد و فعل صادر از فاعل از پيش ان فاعل بايد بيايد نه از پيش فاعلي ديگر نور صادر از چراغ از پيش چراغ بايد بيايد نور صادر از آفتاب از پيش آفتاب بايد بيايد نور صادر از قمر از پيش قمر بايد بيايد و لو اينكه قمر را اگر پيش آفتاب ببري نور نداشته باشد قمر بعينه مثل آينه است كه مقابل آفتاب بگيري خودش مثل آينه كه در تاريكي جايي را روشن نمي‌كند آينه را مقابل چراغي بگير عكس چراغ در آن پيدا مي‌شود پس باز به همين عكوس باز ماده خودشان كار خودشان را مي‌كنند باز عصاها است كه به دست مي‌دهند پس رجع من الوصف الي الوصف دام الملك في الملك.

باري باز برويم سر مطلب آن مطلي كه ان‌شاء‌الله فراموش نمي‌كنيد اين است كه هر فاعلي فعلش از خودش بايد سر بزند چون فعل از فاعل سر مي‌زند فاعل توش است پس هر فعلي هر جايي ديدي فاعلش همراهش است پس آن نور صادر از صانع اول ماخلق الله صانع توش است نمي‌شود فاعلش جايي ديگر باشد و نورش بيايد پيش شما يا اگر تو بشناسي حجت خدا را معني ندارد كه خدا خودش جاي ديگر باشد و حجتش آمده باشد پيش تو و اين مردمي كه مي‌بينيد خيالاتشان همين‌طور است كه منفصل است خدا از نورش مثل اينكه حاكمي از جانب شاه در اينجا است و شاه در طهران است حالا هرچه بر سر اين بيايد اينجا شاه آنجا خبر نمي‌شود و بدانيد همچنين نيست بر سر پيغمبر هر كار بياري آن كار بر سر خدا آمده پس اطاعتش را مي‌كني اطاعت خدا را كرده‌اي اعراض از او مي‌كني اعراض از خدا كرده‌اي دوستش مي‌داري خدا را دوست داشته‌اي ايمان به او مي‌آري ايمان به خدا آورده‌اي ايمان به او نمي‌آري ايمان به خدا نياورده‌اي اين‌جور است مطلب پس آن نور صادر از صانع واقعاً صانع توش است و اين نور بر روي آن منير است ديگر اگر بخواهي اين‌جور ملاحظات را بكني اين نور صادر را بگو آن صانع دارنده اين است و خودش مملوك او است او مقيم اين است اين را قائم مقام خود قرار داده پس او اصل است اين فرع لكن اين اصل و فرع لازمه‌اش نيفتاده اصلش باشد فرعش نباشد چراغ مدتي روشن باشد و نورش نباشد اين چراغ هست تا روشن شد بايد اطرافش را روشن كند نه اين است كه چراغ بايد مدتي روشن باشد بعد نوري از او صادر شود لازمه چراغ روشن كردن اطاق است لازمه طلوع شمس روشن كردن عالم هست پس اين‌جور تكميلات هست هميشه اما فعل صادر از صانع بايد باشد و غير هم هست صادر هم هست به آنجايي هم كه چسبيده آنجايي كه محلش هست بدانيد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة به هر جا هم نچسبيده تو هم مچسبانش بله ذات خدا به او هيچ چيز نچسبيده تو هم هيچ چيز به او مچسبان اما القادر قدرت به او چسبيده العالم علم به او چسبيده الحكيم حكمت به او چسبيده آني كه هيچ چيز به او نچسبيده داخل است در همه از همه ظاهر است از همه واضح است از همه بين است از همه آشكار است از همه.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

   @تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس هشتم، دو‌شنبه 15 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

از همان قاعده‌اي كه عرض كردم ان‌شاء‌الله ملتفت باشيد معرفت دو قسم است علم دو جور است يك معرفت و علمي است كه از تمام خلق خواسته‌آند كه اگر كسي اين معرفت را نداشته باشد مؤمن نيست كافر است و يك معرفتي است و يك معرفتي است كه نخواسته‌اندش و نمي‌فهمند و سعي كنيد اينها را جدا كنيد از هم پس ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله هركس كه مكلف شد و تكليف به او تعلق گرفت اين بايد بداند خدا دارد و همچنين خدايي كه دارد هر كه باز تكليف به او تعلق بگيرد همان جوري كه بايد بداند خدا دارد بايد بداند اين خدا نمازي دارد روزه‌اي دارد و امري نهيي و حلالي و حرامي بايد بداند خداش قادر است حكيم است عادل است ظلم نمي‌كند اسماء و صفات دارد اعتقاد نداشته باشد دين ندارد از اينجا پي ببريد كه جبريه اگرچه مردمان متشخصي هستند عمامه هم دارند اصلش مسلمان نيستند خداي ظالم خدا نيست تمام مكلفين اين علم را بايد داشته باشند لكن حالا اين خدايي كه ساخته و قادر بوده چه جور ساخته بله بسا جورش را ندانند ملتفت باشيد آن جورش را كه مي‌داند خودش مي‌داند پس ديگر ملتفت باشيد كه توي راه باشيم ان‌شاء‌الله پس علم به اينكه اين بنا بنايي دارد اين آسان است تكليف به همه كس شده بايد بداني اين عمارت را كسي ساخته خودش همچو نشده بنايي اين را ساخته اما حالا تو بنايي هم راه مي‌بري نه كي راه مي‌برد بنا راه مي‌برد پس بنا مي‌داند اين عمارت را ساخته تو هم مي‌داني بنا ساخته حالا علم بنا جوري ديگر است علم تو جوري ديگر علم تو علمي است ظاهري كيفيت ساختن را تو نمي‌داني اين خيلي فرق دارد با علم بنا يك عمر بايد شاگردي كرد تا آن علم را ياد بگيري يا ياد نگيري پس معرفت بنا به بنايي غير معرفت مردم ديگر است كه مي‌دانند بنا ساخته اين بنا را هر دو هم معرفت اسمش است و علم اما اين علمي است از روي بصيرت آن علمي است مجمل باز كل ما يصنع من الخشب را همه مردم مي‌د انند نجار ساخته اما نجاري هم راه مي‌برند نه حدادي همين‌طور پس غافل نشويد دو جور علم و دو جور معرفت است حالا مكلفين مكلفند بدانند خدايي دارند بدانند قادر هم هست اگر آن خدا نبود و قادر نبود اين را كه ساخته آيا خودش خودش شده پدر ساخته مادر ساخته آنها كه نساخته‌اند چرا كه اين سرش درد بگيرد چاه او را نه پدر مي‌تواند بكند نه مادر خيلي هم مي‌خواهند چاره كنند نمي‌توانند پس اين را يك كسي ساخته و اين را مي‌فهمي اين‌قدر علم را از شما خواسته‌اند اما حالا صانع چه جور ساخته خودش مي‌داند تو نمي‌داني و مي‌داني قادر بوده كه ساخته و مي‌داني عالم هم بوده از روي علم ساخته مي‌دانست دست را كجا بگذارد پا را كجا بگذارد سر را چطور درست كند مي‌بيني همه را از روي علم و حكمت ساخته مي‌دانسته چه جور كند كه روح به بدن تعلق بگيرد و اينها را تو نمي‌داني او مي‌داند او مي‌خواهد احيا كند بدن را جوري مي‌كند كه روح به آن تعلق بگيرد مي‌خواهد اماته كند به محضي كه اراده مي‌كند بدن را كاري مي‌كند كه روح از آن بيرون مي‌رود و مي‌ميرد هيچ كس هيچ مختار نيست در هيچ چيز آنچه او مي‌خواهد هر كاري را كه اراده مي‌كند مي‌كند فرضاً كسي بخواهد خودش بميرد نمي‌تواند كسي خودش بخواهد زنده شود نمي‌تواند زنده شود دست خودش نيست خدا بخواهد يك شخصي را هزار مرتبه بميراند هزار بار زنده كند مي‌كند خودش هم بخواهد هيچ دست خودش نيست باز مي‌ميراند باز زنده مي‌كند و اين كارها را خيلي كرده‌اند در دنيا نمونه‌اش را بخواهيد آن حكايتي است كه خيلي هم مشهور است و معروف است كه شخصي در بياباني بود نگاه مي‌كرد و تماشا مي‌كرد ديد مرغي را مي‌آيد آدمي را قي مي‌كرد و مي‌رفت بعد از مدتي همان مرغ برمي‌گشت و به عنف هرچه تمامتر يك تكه‌اي از آن شخص را مي‌كند و مي‌خورد باز به عنف هرچه تمامتر يك تكه‌ ديگرش را مي‌كند تا چهار دفعه به تمام عنف اين را چهار تكه مي‌كرد و مي‌خورد باز اين را قي مي‌كرد باز مدتي مي‌رفت باز مي‌آمد باز اين را چهار دفعه به چهار تكه مي‌كرد به تمام عنف و مي‌خورد و مي‌رفت به همين‌طور باز مدتي مي‌گذشت باز مي‌آمد قي مي‌كرد تا چهار مرتبه تكه تكه مي‌كرد به تمام عنف و مي‌خورد آن آخر رفت پيش آن التماس كرد كه بگو تو كيستي چيستي اين كسي را كه اين‌طور مي‌كني كيست گفت من ملكي از ملائكه عذاب هستم و مأمورم كه اين ابن‌ملجم را عذاب كنم روزي چند دفعه مي‌ميرانمش باز زنده‌اش مي‌كنم.

باري پس ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله ملتفت باشيد اينها را هم لازم است ياد بگيريد معني احياء و اماته را مي‌فهميد آخر انبياء كه زنده مي‌كردند مسخ كه نمي‌كردند كسي را مسخ و رسخ و اينها باطل است پس مي‌توانند بميرانند مي‌توانند زنده كنند ملتفت باشيد يك علمي است كه از تمام مكلفين خواسته‌اند اين است كه گفته‌اند نجار را بگو نجار است حداد را بگو حداد است بنا را بگو بنا است زرگر را بگو زرگر است اما ديگر نگفته‌آند كه خودت هم زرگر باش گفته‌اند زرگر را بشناس حالا كه زرگر را شناختي نجار را بشناس زرگري داري بده به دست آن زرگر نجاري داري بده به دست آن نجار حدادي داري بده به دست آهنگر پس تو علم به نجار داري اما نجاري راه نمي‌بري تو علم به زرگر داري و هيچ نمي‌تواني انگشتر و گوشواره بسازي و محتاج هم به زرگر و نجار هستي حالا همين‌طور مي‌داني محتاجي به مسائل و مسائل دين و مذهب هيچ راه نمي‌بري برو پيش آن كسي كه راه مي‌برد ياد بگير علم تو علم مجملي است كه داري به بنا اما علم مفصلش يا خود بنا است اين را از تو هم نخواسته‌اند اين است كه به همين پستا و به همين نظم است كه خدارا مي‌فهمي كه قادر است به جهتي داري مي‌بيني اين كارها را كرده خلق آسمان وز مين و مابين آنها را كرده البته اگر قادر نبود نمي‌توانست اين كارها را بكند مي‌فهمي شخص جاهل باشد نمي‌تواند اين كارها را بكند حالا اينهايي را كه عرض مي‌كنم يك‌خورده از پيش برويد مردم خيال مي‌كنند خدا بالطبع اينها را درست كرده داناي طبعاني بوده شما ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله صانعي كه دانا نيست به جزئيات مصنوعات خودش محال است بتواند صنعت را درست بكند مكرر مثل عرض كرده آم از پيش برويد و مسامحه نكنيد در حكمت هيچ مسامحه جايز نيست فرض كنيد شخصي دستش به چكش و اسباب زرگري آشنا باشد لكن سررشته نداشته باشد از ساعت‌سازي علم به ساعت‌سازي نداشته باشد اين ساعت نمي‌تواند بسازد پس اول انسان بايد ساعت‌سازي را علمش را تحصيل كند و بداند اين چند چرخ مي‌خواهد و بداند هر چرخي چند دندانه مي‌خواهد و بداند چند پيچ مي‌خواهد اول علمش را بايد ياد بگيرد بعد ديگر بنشيند بنا كند ساعت ساختن لكن علم تحصيل نكرده از هيچ چيز اين ساعت خبر ندارد حالا مي‌خواهد ساعت بسازد اين نمي‌تواند ساعت بسازد و اين نصيحتي است عرض مي‌كنم بدانيد حالا كه علم ساعت سازي نداري و هوس مي‌كني كه ساعت بسازي به جز اينكه خودت را معطل و بيكار مي‌كني و ضايع مي‌كني چكش و سندان و همه اسباب را همه را ضايع مي‌كني همچنين علم اكسير ساختن راه نمي‌بري و مي‌خواهي به تجربه و مشق‌كردن ياد بگيري هي مشاقي مي‌كني آن آخر كار هم جميع كبريت و سم و زيبق و اينها را ضايع مي‌كني جميع مالت و عمرت را تلف مي‌كني و هيچ هم نمي‌شود هيچ شريعت راه نمي‌بري و هي سرهم دنگ مي‌كوبي وقتي هيچ راه نمي‌بري اين دنگ را هرچه مي‌خواهي برو بكوب بي‌مصرف است و اين مردم قناعت مي‌كنند به همين دنگ كوبيدن و اسم اين را نماز مي‌گذارند و اين نماز نيست اول خدا را بايد شناخت اول پيغمبر خدا را بايد شناخت اگر اينها را راه مي‌بري حالا برو نماز كن اينها را راه نمي‌بري كارهات مثل مشاقي است دقت كنيد ان‌شاء‌الله پس ديگر غافل نباشيد ان‌شاء‌الله حتي در تجارت فرمايش مي‌كنند تاجري كه مسائل تجارت را نمي‌داند حرام است برود تجارت اول بايد مسائل تجارت را ياد بگيرد بعد برود تجارت كند ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله طبع خلق را خدا همين‌طور خلقشان كرده كه جاهل نتواند كاري كند اين است كه اول علم بايد تحصيل كند بعد عمل را از روي علم بايد بكند از روي علم كه كرد آن وقت عمل عمل شده علم كه نداري يك كاري مي‌كني بپرسند اين كار را براي چه مي‌كني چه مي‌خواهي بسازي جواب نداري پس اول علم بايد باشد بعد كار از روي علم بايد باشد اينها را حجت مي‌كند خدا عن‌قريب مي‌ميري و نكيرين مي‌آيند حجت مي‌كنند بر تو تو خواستي تاجر باشي مدتي شاگردي كردي تا تاجر شدي وقتي خواستي چيزي بنويسي مدتي كاغذ و قلم و مركب حرام كردي مشق كردي تا نويسنده شدي خواستي ملا بشوي مدتي مكتب رفتي مدتي نان @ حرام كردي چيز به ملا دادي تا ملا شدي هر كسي را اول مشق كردي رفتي ياد گرفتي اول درس خواندي حروف را ياد گرفتي بعد كلمات را ياد گرفتي بعد مشق كردي نوشتن ياد گرفتي همه اينها علمش مسلماً اول بوده علمش پشت سرش حالا اين مردمي كه مي‌بيني كه علم ندارند به مسائل خودشان و راه مي‌روند عمل نكرده‌اند اين است كه و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً اينها چشمشان را پر كرده كه عمل دارند كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف اين عملهايي كه شما مي‌كنيد تل خاكستري است روي هم ريخته‌اند مصرفش چه چيز است باد هي‌ مي‌آيد جميعش را به باد مي‌دهد همينها است كه نگفته‌اند بكنيد اين است كه هر عملي را داشته باشيد نوعاً هر عملي كه از روي علم نيست اين است حالتش تو نمي‌تواني آن كار را بكني يك يچزي را اسم ببري يك چيزي هم مي‌سازي اما آن نيست مثل مشاقي كه اسم طلايي شنيده‌اي چيزي درست مي‌كني اسمش را مي‌گذاري طلا مي‌بري بازار مي‌بيني مفرغ است تو اسمش طلا و نقره اين طلا و نقره نمي‌شود براي تو يك كاري مي‌كني نمازي مي‌كني اسمش را مي‌گذاري نماز نماز نيست روزه مي‌گيري مگو روزه گرفته‌ام بگو دهانم مثل سگ بسته بود زهرماري نخورده‌ام مگو روزه‌ام پس فكر كنيد ان‌شاء‌الله اميد هست كه حق پيش شما باشد كرور اندر كرور اين مردم همچو لاعن شعور دارند راه مي‌روند نه دليلي دارند نه برهاني دارند ديگر حق چه جور بايد باشد باطل چه جور بايد باشد والله راه نمي‌برند همين‌جور كل حزب بما لديهم فرحون هرچه پسند خود ما است هرچه صرفه كارمان است آن را قبول كرده‌ايم فكر كنيد آيا اين دين دين خدا شد دقت كنيد پس عرض مي‌كنم ان‌شاء‌الله دقت كنيد همان ابتدايي كه مي‌خواهي نماز كني وضو بگيري غسل كني آن ابتداي ابتدا خدا را بايد بشناسي بداني خداي تو قادر هست خداي تو عالم هست خداي تو يكي همهست و اين حكيم هم هست رؤف هم هست رحيم هم هست ظالم هم نيست فاسق هم نيست خلف وعد هم نمي‌كند دروغگو هم نيست اگر خدا را مي‌شناسي و اينها را مي‌داني آن وقت نماز مي‌كني آن جوري كه گفته نماز مي‌كني و الا اسمش را نماز گذارده‌اي بدان نماز نيست آن كسي كه چكش مي‌تواند بزند هرچه مي‌سازد ساعت اسمش را نمي‌گذارد و والله اين مردمي كه خدا را نمي‌شناسند مي‌گويند يا خدا ظلم مي‌كند يا خدا دعاي مرا مستجاب نمي‌كند اينها هيچ خدا ندارند بله خدايي كه گفته ادعوني استجب لكم من هم كه دعا مي‌كنم هي مي‌روم پول مي‌خواهم نمي‌دهد و مستجاب نمي‌كند پس چرا گفته ادعوني استجب لكم پس اين خدا دروغ گفته شما بدانيد خدا دروغگو نيست خدا لايخلف الميعاد هيچ خلف وعده نمي‌كند خدا من اصدق من الله حديثاً خدا هيچ دروغ نمي‌گويد بندگانش را منع كرده دروغ بگويند از جميع صفات بد دروغ بدتر است و قبيح‌تر است دروغ خدا دروغ نخواهد گفت حالا اين خدا آيا مي‌گويد بيا پيش من و مي‌دهم و مي‌روي و نمي‌دهد اين خدا نيست نمي‌داند هم پيشش رفته اين خري كه تو پيشش رفته‌اي‌و نمي‌داند هم رفته‌اي دروغ‌گو و خلف وعده هم مي‌كند خدا نيست به همين‌طور خدا حجت مي‌كند كه اين بتهايي كه مي‌پرستيد چرا اين‌قدر نافهم شده‌ايد آيا اين چشم دارد مي‌بيند تو را كه تو گريه و زاري مي‌كني آيا اين گوش دارد صداي تو را مي‌شنود حالا كه ندارد پس چرا رفته‌اي پيشش به طور توبيخ هي رد مي‌كند مردم را و داشته باشيد اينها را پس اينها تنها هستند نه خدايت را خدا اسم گذاشتند بت خدا نيست عاجز را قادر اسم گذاشتن دروغ است مردكه اسم پسرش را قادر مي‌گذارد دروغ است اين قادر نيست عاجز هم هست بله عبدالقادر است راست است قادر نيست قادرش مي‌گويي دروغ است و ان‌شاء‌الله غافل نباشيد شما كه والله غافلند آدمهاي خيلي بزرگ آدمهايي كه تمام آدمها را داخل اهل ظاهر مي‌دانند و خودشان را عالم مي‌دانند خودشان را حكيم مي‌دانند تمام مردم را حتي انبياء را اهل ظاهر مي‌دانند تمام اين مخلوقات خدا هستند و وحدت‌وجود اين است معنيش ملتفت باشيد خدا عاجز نيست من مي‌بينم يك‌پاره كارها را عاجزم بكنم خدا قادر است خدا جاهل نيست به هيچ چيز تو يك چيزي را نمي‌د اني بدان خدا نيستي حالا خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و جاهل و عالم و خوب و بد پس خدا بدترين چيزها است هم جاهل هست هم عالم هست خوب هست بد هست رقاص هست سگ هست خوك هست خوب بد همه خودش است آيا اينها هذيان نيست شما را به خدا شما اهل حق باشيد و پناه ببريد به خدا ببينيد خدا چطور خدايي است كه مثل محيي‌الدين را خر مي‌كند كه همچو حرفها مي‌زند مريد هم دارد توي همين همدان هم مريد دارد آن‌قدر كه من مي‌ترسم اينها را بگويم بسا در مجلس ديگر هم حاشا كنم والله خدا چنان خداي قادري است كه همين كه بنا كرد لگد‌زدن همين را خر مي‌كند خيلي خرش مي‌كند والله بلعم باعور استادتر بود از محيي‌الدين بلعم باعور كسي بود كه جلو موسي ايستاده بود كارها مي‌كرد  مقابل موسي خارق عادات داشت اخبار به غيب مي‌كرد بنا به روايتي درس كه مي‌گفت مجلسش چهار فرسخ شاگرد مي‌نشست و صداش به همه مي‌رسيد و به خارق عادت مي‌رساند و  همين اين را خدا جوري كاري بر سرش مي‌آرد خرش تعليمش مي‌كند هي ميراندش و خر به زبان مي‌آيد مي‌گويد من نمي‌روم هي ميراند آن‌قدر خرا را مي‌زند كه خر مي‌ميرد و آن خر به او مي‌گويد تو از من بدتري چرا كه تو مي‌روي نفرين به موسي بكني و من نمي‌روم و همين بلعم‌باعور را خدا مي‌فرمايد درباره او مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث مدارا كني با او او هي مي‌گويد پاپي شوي باز هي مي‌گويد هر كارش بكني يلهث زبان خودش را در‌مي‌آرد مي‌جنباند دقت كنيد شما عبرت بگيريد اقلاً اگر كسي مريد باشد نمي‌گويد اخلاص به فلان آخوند نداشته باش آخر يك باطلي توي دنيا هست ان‌شاء‌الله دقت كنيد اما آدم صاحب شعور مي‌داند و مي‌فهمد كه اينها همه خدا باشند حرف نامربوطي است هذياني است ملاصدرا نگفته نگفته باشد خيلي خوب ملامحيي‌الدين گفته او هم نگفته نگفته باشد ملافرعون  گفته يك باطلي را كه در دنيا هست هركه گفته هذيان است پس عرض مي‌كنم غافل نباشيد دقت كنيد خدا عاجز نيست از هيچ كاري خدا دانا است به جميع كليات و جزئيات باز نه كه كليات را مي‌ داند و جزئيات را نمي‌داند خداي ما خدايي است كه علمش به كلي مثل علمش است به جزئي و علمش به جزئي مثل علمش است به كلي و عرض مي‌كنم كه شما از پيش برويد خيلي آدمهاي گنده گنده كه واقعاً بد هم هنوز نمي‌شود به آنها گفت گفته كه خدا عالم به جزئيات نيست علم به جزئيات ندارد شما ملتفت باشيد هر صانعي حتي كاتب اگر نداند تشديد را چطور بايد نوشت كجا بايد گذارد نمي‌تواند بنويسد اول بايد علم داشته باشد تشديد يعني چه بايد بداند جاش كجا بايد باشد اگر نداند نمي‌تواند بنويسد كسي كه علم ساعت‌سازي ندارد نمي‌تواند ساعت بسازد و هي اصرار كرده‌ام شما از پيش برويد پس كل صانعين علم به كلي عملشان دارند علم به جزئيات علمشان دارند پس نوعاً مي‌تواند بنويسد و نوعاً قدرت كليه را دارند آن وقت الف را نقطه به نقطه‌اش را مي‌داند مي‌داند الف چند نقطه بايد باشد مي‌آرد تا سه نقطه تا پنج‌ نقطه بشود تمام را علم بايد داشته باشد تا بتواند خط بنويسد هرچه‌اش را ندارد ناقص باشد پس خدا علم به جزئياتش مثل علم به كلياتش است و علم به كلياتش مثل علم به جزئياتش است و جهل از براي خدا هيچ نيست عجز از براي خداي ما هيچ نيست به هيچ وجه من الوجوه سفاهت از براي خدا نيست يك‌پاره چيزها اصلش نيست براي خدا و قبيح است براي او گفتن يك‌پاره چيزها هست مي‌تواند بكند اما خودش گفته نمي‌كنم و لايخلف الميعاد ما راست‌گوتر از خدا نداريم بخواهد ظلم كند مي‌تواند اما نمي‌كند خدا لامحاله بايد عادل باشد حالا اين حتم نيست لكن مي‌گويد هيچ بار ظلم نمي‌كنم و نه هرگز ظلم كرده‌ام نه هرگز ظلم خواهم كرد و خلف وعده نمي‌كند پس خداي ما خدايي است عادل خدايي است رؤف خدايي است رحيم و اينها همه صفت او است وص فات عديده هم دارد خدا و صفات متعددند متعددات اگر عين ذات خدا بودند خدا بايد متعدد باشد و خدا متعدد نيست خدا يكي است همين‌طور مطالب است تعليم هشام مي‌كنند مي‌فرمايد حضرت صادق هشام در خدمت حضرت صادق بود اگرچه آدم كه توي آن مجلس نبوده كم و كيف مجلس را نمي‌داند لكن كسي كه استاد باشد وضع مجلس را كه مي‌گويند آدم مي‌فهمد اين‌جور مطالب در مجلس گفتگو مي‌شده مي‌فرمايند خدا نود و نه اسم دارد و خدا نود و نه تا نيست اينها نود و نه تا هستند خدا يك است پس له الاسماء الحسني فادعوه بها حالا اين اسماء حسني يكي قادر اسمش باشد يكي عالم اسمش باشد يكي محمود باشد يكي محمد باشد و هكذا پس دقت كنيد ان‌شاء‌الله لله الاسماء الحسني نمي‌شود خدا نداشته باشد اسمهاي حسني را خداي بي‌اسم خداي بي‌صفت اصلش خدا نيست باز كمال التوحيد نفي الصفات عنه غافل نباشيد شما باز نظمش را دقت كنيد ملتفت باشيد پستاي وحدت‌وجود نيست خيال مي‌كني همان پستا است ولكن فكر كنيد و مترسيد آن طوري كه هست نگفته‌اند نباشد آن طوري كه نيست گفته‌اند نگوييد خدا عين صفاتش است نه عين صفاتش نيست اگر باشد وحدت‌وجود مي‌شود نه حدت‌وجود نمي‌شود تو هم عين صفات خودش نيستي حالا نشسته‌اي اين نشسته عين تو نيست چرا كه برمي‌خيزي مي‌ايستي و اين نشسته را خراب مي‌كني و خودت هستي ايستاده هم عين تو نيست چرا كه خرابش مي‌كني مي‌نشيني اين را تو ساخته‌اي آن را هم تو ساخته‌اي اين از عرصه تو آمده است آن هم از عرصه تو آمده است خبر از عرصه تو مي‌دهد راست است پس اسم غير از مسمي است مسمي هم غير از اسم است و اين اسم غير مسمي است و اين مسمي غير اسم است اين مثل زيد غير عمر است مثل آسمان غير زمين است نيست مثل آب غير از آتش است اين‌جور نيست لكن من از قيام خودم هستم به جهتي كه قيام را من احداث كردم اما حالا كه قيام را من احداث كردم قيام را آيا ول كردم و رفتم خودم گوشه‌اي خوابيدم و او براي خودش ايستاد و نه قيام از من جدا نمي‌شود پس غيور را ملتفت باشيد دقت كنيد اين ملك تمامش غير از صانع است و صانع غير از اينها است اما غيري كه اينها غير خدايند به جهتي كه اينها عاجزند جاهلند فقيرند محتاجند و صانع غير اينها است او صاحبشان است اينها مملوك اويند لايملكون لانفسهم هيچ چيز را ديگر خودم مي‌دانم مال خودم است بدن خودم است روح خودم است نه مرخص نيستي همچو بگويي روحت مال خودت نيست بدنت مال خودت نيست مالت مال خودت نيست ببين گفته مالت را به كه بدهي برو بده گفته بدنت را چه كن همان را بكن تو هيچ چيزي را مالك نيستي پس مملوك غير مالك است لكن اين نسبت نمي‌رود پيش خدا اين‌ جوري كه زيد غير از قعودش است عرض مي‌كنم تمام عالم امكان هيچ از پيش خدا نيامده‌اند عالم امكان را خودش را به خودش ساخته تكه‌اي از ذات خدا نيامده امكان شود و تمام اين عالم امكان آن بدء بدئي كه ابتداي ابتدايي كه دست مي‌زند صانع به اين امكان يك حركتي است و يك سكوني كه به اين امكان مي‌دهد خودش متحرك نيست عالم امكان بايد حركتش بدهند هيچ چيز خودش متحرك نيست بايدمحركي حركتش بدهد چيزهايي هم كه خودشان حركت مي‌كنند مثل اين دست روح توش است كه حركت مي‌كند ساعت فنر توش است وزنه‌‌اي آويخته كه حركت مي‌كند پس والله اين عالم امكان را اگر حركت نمي‌دادند گاهي ساكنش نمي‌كردند گاهي فاني مي‌شد و اين خدا خدايي است كه مصنوعش را فاني نمي‌كند هميشه هم داردش پس بدء تمام مخلوقات از عالم امكان است عود تمام مخلوقات به عالم امكان است و اينها را اگر دل مي‌دهيد ياد هم مي‌گيريد محض فتوي نباشد محض تقليد نباشد اين‌جور مسائل مسائل تقليدي نيست يادب گيريد خودتان مجتهد باشيد خلاصه تمام مخلوقات از عالم امكان آمده‌اند به خلاف قدرت خدا كه از پيش خدا آمده است نه از عالم امكان قدرت خدا به عالم امكان تعلق مي‌گيرد خلق را خلق مي‌كند به خلاف علم خدا كه علم خدا از پيش خدا آمده نه اين است كه خدا بايد علمش را از ملكش ياد بگيرد به تجربه ياد بگيرد يا پيش كسي درس بخواند و عالم شود خدا هميشه عالم بوده اين دانايي از پيش خدا آمده نه از عالم امكان اين دانايي تعلق مي‌گيرد به عالم امكان و آن وقت با قدرتي كه دارد خلق را خلق مي‌كند و همچنين حكمت خدا از پيش خدا آمده نه از عالم امكان حكمت تعلق به امكان مي‌گيرد و خلق را به حكمت خلق مي‌كند پس خداي ما اسمائي چند دارد و آن اسماء متعدد هم هستند همه از پيش او آمده‌اند بدئشان از او است عودشان به سوي او است اما مخلوقات بدء اينها از خدا نيست دقت كنيد ان‌شاء‌الله بدء آتش از پيش دود است عودش به سوي دود است بدء نباتات از آب است عودش به سوي آب است بدءش از خاك است عودش به سوي خاك است كل شئ يرجع الي اصله هركه از هرجا آمده عودش به همان جا است جاي ديگرش هم نمي‌شود برد همين‌طور عرض مي‌كنم والله ائمه شما از پيش خدا آمده‌اند دقت كنيد غافل نباشيد كه آنها چه جور مردمي هستند خدا مي‌داند و خودشان نهايت نمي‌داني چه جورند همان مسأله‌ايست كه ابتداي درس عنوان شد اين علمي كه اينها از پيش خدا آمده‌اند تو بايد بداني نمي‌داني خدا چه جور علم از خودش صادر كرده من چه مي‌دانم همين‌قدر را مي‌فهمي كه مي‌بيني تو خودت علم داري و خودت غير علمت هم هستي علم تو از تو صادر است و علم تو هميشه همراه تو است قدرت تو از تو صادر شده همراه تو است هميشه و هميشه تو همراه قدرت خودت هستي و لو غير از قدرت خودت هستي اما غيري يعني آيا تو مثل آدمي هستي خدا قدرت تو آدمي جدا نه اين‌جور نيستي مثل اينكه آب توي جوب دارد مي‌رود دخلي به تو ندارد پس آبها توي جو دارند مي‌روند از پيش خدا نيامده‌آند آتشها بدئشان از چوبها است عودشان به چوبها است نورها از پيش آفتاب مي‌آيند از پيش خدا نيامده‌اند ظلمتها از پيش ديوار آمده‌اند از پيش خدا نيامده‌اند اين است كه خدا نور نيست خدا ظلمت نيست خدا آتش نيست خدا آب نيست خدا خاك نيست خدا اتش نيست خدا آب نيست خدا خاك نيست خدا آتش نيست خدا آسمان نيست خدا جسم نيست خدا روح نيست خدا عقل نيست چطور است همان‌طوري است كه خودش خودش را وصف كرده ليس كمثله شئ هيچ مثل اينها نيست هيچ اينها مثل او نيستند اما خدا آيا خدا عالم نيست آيا خدا قادر نيست آيا خدا حكيم نيست آيا نود و نه اسم ندارد يا هزار و يك اسم ندارد همه را دارد پس اين اسماء خدا بدانيد والله ائمه هدي هستند سلام الله عليهم و اين قسمش همان قسمي است كه حضرت صادق سلام الله عليه قسم مي‌خورد مي‌فرمايد نحن والله الاسماء الحسني التي امر الله ان‌تدعوه بها پس اين اسمهاي خدا از كجا آمده‌اند خودت فكر كن ببين اسمهاي تو از كجا آمده‌اند اسمهاي راستيت كه راستي راستي اسم تو باشند نه اسمهاي ارتجالي اسمهاي ارتجالي دروغ است پدر و مادرت حسن اسمت را گذاشته‌اند حالا سياه و آبله‌صورت و بدگل هم هستي اين‌جور اسمها دروغ است اسم راست مي‌خواهي حسن آن است كه خوشگل باشد قبيح آن است كه بدگل باشد مي‌بيني اين حالا نشسته است ا ين اسم راست است مي‌بيني ايستاده است اين اسم راست است پس ببين اسمهاي تو هم غير تو است اما بدئشان از تو است عودشان به سوي تو است از جاي ديگر نيامده‌آند از پيش آب نيامده‌اند از پيش خاك نيامده‌اند از آسمان نيامده‌اند از زمين نيامده‌اند از كجا آمده‌اند از پيش تو آمده‌آند اين اسمهاي تو هم هميشه همراه تو هستند تو هر وقت بخواهي به هر هيئتي درآيي به همان هيئت در‌مي‌آيي پيش خدا كه مي‌روي آنجا هيئت بي‌ادبي است بگويي آنجا صفت اسم بگذار خدا است كه متصف به صفات است اين صفات اركان توحيدند ركن خدايي يكي قدرت است يكي علم است خدا محتاج به قدرت خودش نيست اما خدا بي‌قدرت نيست خدا محتاج به قدرت نيست لكن قدرت محتاج به خدا هست مثل قدرت خودت كه محتاج به اين است كه تو باشي و آن‌قدر صادر از تو باشد پس ديگر دقت كنيد ان‌شاء‌الله اركان توحيد اركان هم هستند جمع هم بسته‌اند اسماء الله كلمات الله التامات آن كلمات تامات چه جور است اين كلمات كه جمع است پس كلمات خدا نيست خدا جمع نيست خدا يكي است اين كلمات تامات جمع است چطور است صفتشان التي لايجاوزهن بر و لافاجر اينها همانهايي هستند كه مي‌خواني در زيارتشان طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبر لطاعتكم و خضع كل جبار بفضلكم و ذل كل شئ لكم اينها همچو آدمها هستند دقت كنيد پس متعددند تام هم هستند يعني ناقص نيستند تماميتشان چقدر است به قدري كه هرچه در ملك خدا خلق هست يا خوب است يا بد هست يا بر است يا فاجر تخلف از اين نمي‌تواند بكند پس نه شيطاني نه جنبي نه انسي نه ملك مقربي نه مؤمن صالحي نه فاجر طالحي نه جبار عنيدي نه شيطان مريدي نماند در ملك كه تخلف از آن كلمات كرده باشد نمي‌توانستند تخلف از امرشان كنند همين‌جوري كه تخلف از خدا نمي‌توانند بكنند پس اين كلمات متعددند و ائمه‌اند كلمات الله حالا برو در احاديث ببين چقدر فرمايش كرده‌اند كه اسماء الله متعددند نهايت بعضيش بزرگند بعضيش بزرگترند خدا اسم اعظم دارد اسم اعظم اعظم دارد و هكذا همه هم غير خدا هستند اما هيچ كدام آب نيستند هيچ‌كدام خاك نيستند اما آب مي‌سازند خاك مي‌سازند آسمان مي‌سازند زمين مي‌سازند عقل مي‌سازند روح مي‌سازند بدن مي‌سازند خدا را بگو هيچ خلق نيست جان فارغ حالا عقل را مي‌فهمي مخلوق است پس خدا مخلوق نيست روح مخلوق است خدا مخلوق نيست بدن مخلوق است خدا مخلوق نيست ليلي مخلوق است مجنون مخلوق است وامق مخلوق است عذرا مخلوق است اينها هيچ كدام خدا نيستند خود او كيست خودش خودش است ليس كمثله شئ اما خودش اسمها دارد اسمها بدئشان از او است عودشان به سوي او است در اسمهاش نگاه مي‌كني در هر اسم نگاه كني او توش پيدا است همين‌طوري كه در نشسته نگاه مي‌كني صاحب اسم را مي‌بيني پس ان‌شاء‌الله فكر كن ائمه طاهرين آيات خدايند مقامات خدا علامات خدا صفات خدا اسماء خدا جمع هم هستند جميعشان اين حالت را دارند تام هم هستند هيچ كدام هم ناقص نيستند لايجاوزهن بر و لافاجر.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس نهم، سه‌‌شنبه 16 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

طورهايي كه سررشته را مي‌خواهم به دست بدهم شما هم به دست بگيريد و فكر كنيد علم و معرفت دو جور است يك علم و معرفتي هست كه از جميع مكلفين خواسته‌اند تحصيل هم نكنند مكلف تحصيل نكند عقابش مي‌كنند هلاكش مي‌كنند يك علم و معرفتي هست نخواسته‌اند ملتفت باشيد و اين دو جور علم و دو جور معرفت هستند پس ببينيد هر صاحب صنعتي علم و معرفت دارد به صنعت خودش هركس هم محتاج به او است اين را مي‌شناسد كه اين صاحب فلان صنعت است آيا شناختن شخص ساعت‌ساز دخلي به ساعت‌سازي ندارد همه جا همين‌طور است پس علم ساعت‌سازي پيش ساعت‌ساز است علم اينكه تو بشناسي ساعت‌ساز را پيش تو است تو اين علم را نداشته باشي ساعت به دستت نخواهد آمد چنان‌كه ساز اگر ساعت‌ساز اگر ساعت‌سازي را نداند و ساعت نسازد ساعت ساخته نشده علم او هيچ دخلي به تو ندارد مي‌داني يك طوري اين را ساخته طور ساختنش و طور علمش را نداني ضرر به تو ندارد اما ساعت‌ساز را نشناسي ساعت‌ نداري ملتفت باشيد اينها مغز دارد آدم دين دارد يا ندارد اگر ندارد و دين داري را مي شناسد باز دين دارد نمي‌شناسي دين داري را هيچ نداري ديگر دين همين است كه منتشر است نه اين‌طور نيست ساعت‌ساز را مي‌شناسي مي‌روي ساعت مي‌گيري ساعت داري نمي‌شناسي و مع‌ذلك ساعت هم دارم اين دروغ است هميشه از زمان آدم تا خاتم در ميان ملك دينداري بوده مي‌شناسي دين‌داري نمي‌شناسي دين داري را دين نداري ديگر دين‌دار چطور دين‌داري مي‌كند خودش مي‌داند تو بشناس دين‌دار را پس عرض مي‌كنم به همين‌طور فكر كن ان‌شاء‌الله تو بشناس آل‌محمد را سررشته از يك سياق و يك نسق است تو بايد آل‌محمد را بشناسي در هر دين و مذهبي ضرورت تمام اديان است معرفت پيغمبر آخرالزمان در اسلام است معرفت زردشت در دين گبرها است معرفت موسي در يهود معرفت عيسي در نصاري همه جا متعارف است پس محمد و ال‌محمد و علم به ايشان و معرفت ايشان را همه مكلفين بايد داشته باشند و ايشان را بايد بشناسند ديگر حالا ايشان چه مي‌كنند من راه نمي‌برم خودشان را خودشان را خوب مي‌شناسند همين‌جور سررشته را از دست ندهيد كه توي هور و مور مي‌افتيد ساعت‌ساز به جميع نكات ساعت‌سازي مطلع است پيش از آنكه بسازد مي‌داند هر چرخي را چه جور بايد ساخت چند دندانه بايد داشته باشد فاصله دندانه‌ها چقدر بايد باشد به قدر سر مويي زيادتر باشد يا كمتر باشد ديگر ساعت كار نمي‌كند و هكذا جميع جزئيات ساعت را جميع اين نكات را پيش از ساختن بايد بداند اينها را هيچ ‌كدامش را آني كه ساعت مي‌خواهد نمي‌داند معرفت ساعت‌ساز معرفتي است تكليف خودش و براي خودش و لايكلف الله نفساً آن تكليف را براي امت هم نمي‌كند ملتفت باشيد در اينها آيات و احاديث را به دست بياريد به پيغمبر خدا مي‌گويد لاتكلف الا نفسك اين معرفتي است كه تكليف خودش است اما تكليف امت اين است كه او را بشناسند يعني هركه دين مي‌خواهد بايد او را بشناسد نمي‌خواهد برود به جهنم حالا آني كه از پيش خدا نيامده از خدا خبر ندارد و انبياء را در هر قومي كه اسمي از پيغمبري مي‌برند همه معتقداتشان اين است كه اين از پيش خدا آمده اين حلال او را مي‌داند اين حرام او را مي‌داند همه طوايف عقلشان همچو حكم مي‌كند و نقلشان مطابق عقلشان نهايت اين است كه بعد از اينكه در ساير اديان هست كه پيغمبري خواهد آمد و شما عجالتاً مي‌دانيد آن پيغمبر موجود پيغمبر ما است نهايت آنها نفهميده‌اند حالا آن پيغمبري كه آمده و شما فهميده‌ايدش اين كه آمد گفت من از آنها متشخصترم آنها هم تعظيمش كردند نهايت حالا يهودي مي‌گويد آن پيغمبر هنوز نيامده همچنين نصاري مي‌گويد هنوز آن پيغمبر نيامده به اعتقاد شما اين پيغمبر آمده و همين محمد بن عبدالله بود9 اين كه آمد گفت منم اول ماخلق الله و ادعاش اين بود كه منم پس پيغمبرهاي ديگر اول ماخلق الله نيستند اين گفت كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين آدمش هم نبود نوحش هم نبود زردشتش هم نبود موساش هم نبود عيساش هم نبود و اين اول ماخلق الله بود حالا اين نبي از پيش خدا آمده مطلب يكي شد با آنها آنها هم مي‌گويند نبي از پيش خدا آمده اين آمد شرحش كرد حالا رشته كه متصل شد همه از آنجا آمده‌اند نقلي نيست مثل اينكه خط از سر قلم جاري است از اعضاء به هم جاري است از كاتب هم جاري است از پنجه‌ها هم جاري است پس حالا نه اين است كه چون قلم روح ندارد حالا آنچه نوشته است منفصل است از شخص كاتب بدانيد دين را آنها هم وقتي مي‌گرفتند دين خدايي بوده و لو منفصل بوده‌اند پس انبياء مثل رواتند مثل قلمند مثل اسباب مي‌مانند هر چيزي سببي دارد هر پسري پدري دارد آن پدر هم پدري داشته پدر او هم پدري داشته اسباب زياد است اسباب در ملك هست آن سبب اول اول آن اول خلق است نحن سبب خلق الخلق فرمودند حالا آنها متصل به صانع نباشند نباشند متصل به اين كه شدند متصل به صانعند مثل اينكه من يطع الرسول فقد اطاع الله اما به شرطي چرت نزنيد شما اين را بدانيد يك‌پاره مقامات بلند بلند هست آدم مي‌گويد آنها را و نمي‌خواهد براي خودش ثابت كند براي هرجا كه مي‌گويد براي همان‌جا مي‌خواهد بگويد سعي كنيد اين را از طبع خود بيرون كنيد كه تا تعريف جايي را شنيديد ببنديدش به پاي جايي حالا من دارم تعريف مقام الوهيت را مي‌بندندش كه اين ادعاي اين مقام را دارد مي‌كند شما اين‌طور نباشيد حالا چون من راه مي‌برم اينها را ادعاي اين مقام را دارم سعي كنيد اين را از سرتان بيرون كنيد هر چيزي را كه تعريف مي‌كنند همان را مي‌خواهند خدا خدا است پيغمبر پيغمبر است امام امام است هيچ نمي‌چسبانند به خودشان اهل هدايت هميشه در بند اين هستند كه مردم را توي راه بيندازند نه در بند اينند كه مرد پيدا كنند بروند يك جايي چايي بخورند اگر اين منظور باشد كه همه مردم اين كارها را مي‌كنند ديگر اين همه طرق و طروق نمي‌خواهد اين همه دليل و برهان نمي‌خواهد همه مردم چايي مي‌خورند همه مردم ادعا مي‌كنند كه حقند همه ادعا دارند كه غير از آن راهي كه دست آنها است باطل است پس عرض مي‌كنم توي دنيا و باز همين هم محل انكار هيچ طايفه‌اي از طوايف نيست حق راستي راستي توي دنيا هست كه اين هيچ چايي نمي‌خواهد اين از جانب خدا آمده هدايت كند مردم را اين راضي نمي‌شود مردم غلو كنند درباره‌اش به جهت آنكه غلو دين خدا نيست چنان‌كه تقصير دين خدا نيست حالا بر همين نسق عرض مي‌كنم همين جوري كه مي‌فهميد خدا حرف زده با مردم اما با زبان پيغمبر9 آن وقت هركه صداي پيغمبر را شنيد صداي خدا را شنيده و اين صداي پيغمبر صداي خدا است و هركس اطاعت كرد اين پيمبر را اطاعت اين رسول اطاعت خدا است و حال آنكه صدا از زبان بيرون آمده از جسم بيرون آمده تو كاري به جسم نداري تو كار به آن داري كه جسم را حركت مي‌دهد صدا از ني بيرون مي‌آيد تو با ني كار نداري تو با ني‌زن كار داري گوش به حرف او مي‌دهي حرف او را مي‌شنوي ني اسبابي است در دست او پس همين‌طور ملتفت باشيد همين‌طوري كه من يطع الرسول فقد اطاع الله كسي مي‌رود پيش ني صداي نايي را مي‌شنود پيش ني نمي‌رود صدايي نايي را نمي‌شنود و مي‌بينيد ني هم غير از نايي است پيغمبر هم غير از خدا است همين‌طور بايد پيش پيغمبر رفت صداي خدا را شنيد پس لابد پيش خلق بايد رفت جامان در خلق است جاي خلق بايد در خلق باشد پس پيش خلق مي‌روي آن وقت آن خلقي را كه خدا برگزيده آنجا مي‌روي حالا محرك او خداست خدا روح در بدن او دميده نفخت فيه من روحي گفته آنجا مي‌روي خدا آنجاست همين جوري كه روح تو در بدن تو هست تو هرچه مي‌كني از جانب روحت نبي هم هر كاري مي‌كند از جانب خدا مي‌كند وحي خدا روحي است دميده در بدنش آن روح مي‌جنباند او را او هم مي‌جنبد ساكنش مي‌كند ساكن مي‌شود خودش لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً پس بر همين نسق داشته باشيد اين نبي زبانش لسان الله است امرش امر الله است صوتش صوت الله است اطاعتش اطاعت خدا است محبتش محبت خدا است زيارتش زيارت خدا است جهل به او جهل به خدا است نرفتن پيش او نرفتن پيش خدا است و هكذا جميع تكاليف الي غير النهايه حالا بر همين نسق عرض مي‌كنم شما داشته باشيدش حالا او چطور آمده از پيش خدا همين‌طور كه عرض مي‌كنم و مي‌فهميد غير از اين از من نخواسته حالا من چطور يقين كنم كه اين از پيش خدا آمده بلكه اين سحر باشد بلكه اين جلددستي داشته باشد بلكه زبان چرب و نرم داشته باشد من گولش را خورده باشم ان‌شاء‌الله فكر كنيد عرض مي‌كنم خدا حجت را تمام مي‌كند راهها را مسدود مي‌كند خدا راه جميع شبهه‌ها را و احتمالات را مي‌بندد تا تو را به يقين بدارد حالا بعد از آني كه يقين شد ديگر حالا دين نمي‌خواهي مي‌گويد بسم الله تشريف ببريد به جهنم پس فكر كنيد اغلب كارهاتان را يقين مي‌كنيد كار شما نيست كار صانع است حالا روز را كرده خدا آيا جسم خودش آفتاب را مي‌برد و مي‌ارد آيا اقتضاي جسمانيت جسم حركت است نه مي‌فهمي كه جسم را حركت مي‌دهي حركت مي‌كند حركت نمي‌دهي حركت نمي‌كند خود جسم نه اقتضاش سكون است نه اقتضاش حركت جسم بايد ساكن باشد نه جسم بايد متحرك باشد نه جسم را مي‌جنبانيش مي‌{نبد ساكنش مي‌كني ساكن مي‌شود پس اقتضاي جسم اين نيست كه بگردد چنان‌كه اقتضاي جسم اين نيست كه ساكن باشد پس آنچه در عالم جسم مي‌بيني متحرك است گرداننده‌اي دارد چرخ‌چي هست كه فنري را متصل مي‌كند طنابي را متصل مي‌كند اين چرخها را مي‌گرداند پس اين جسم اقتضاش حركت نيست چنان‌كه جسم اقتضاش سكون نيست اين حركت و سكون را كه حالا مي‌بيني كار غير است پس هرچه ساكن است مي‌داني خدا ساكنش كرده چنان‌كه هرچه هم متحرك است خدا متحركش كرده پس خدا آفتاب را حركت داده بالا آورده روز كرده پايين مي‌بردش زير زمين و شب مي‌كند پس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ديگر خودش شب و روز مي‌آيد و مي‌رود شما ان‌شاء‌الله اين هذيانها را بگذاريد براي دهريه و دهريها اگر شعور به كار برده بودند  دهري نمي‌شدند خدا مي‌داند اهل باطل آن آخري كه خيلي خيال مي‌كنند حكيم شده‌اند و نافهم و كار اين خدا اين است عبرت بگيريد هركه در راه حق نيست هرچه تندتر رفته دورتر شده از حق هرچه كمتر رفته‌اند نزديكترند به حق نجاتشان همين‌طور آنها كه خيلي تندتر نرفته‌اند مي‌بيني هزار نزاع  و جدال در ميانشان است آنها كه كمتر رفته‌اند نزاع و جدالشان كمتر است جهال زودتر هدايت مي‌شوند علما ديرتر هدايت مي‌شوند خيال مي‌كند مي‌داند جهلش جهل مركب است نمي‌داند و نمي‌داند كه نمي‌داند چاره‌اش نمي‌شود و در جهل مي‌ماند آدمي كه نمي‌داند و مي‌داند كه نمي‌داند مي‌رود پيش دانايي مي‌پرسد ياد مي‌گيرد مي‌دانم ناخوشم مي‌دانم دواي ناخوشي خود را نمي‌دانم مي‌دانم كسي ديگر غير از من مي‌داند از آنكه مي‌داند مي‌روم مي‌پرسم ياد مي‌گيرم اما يك كسي هست مثل اين نيمچه‌طبيب‌ها مي‌بيني خودشان خيال مي‌كنند بنفشه‌اي توي كتابها ديده‌اند حالا خيال مي‌كند طبيب است نمي‌داند طبيب نيست خودش را مي‌كشد مردم ديگر را هم مي‌كشد پس ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله آنهايي كه نمي‌دانند و نمي‌دانند كه نمي‌دانند جهلشان تركيب شده جهلي اندر جهلي غوطه‌ زده اينها البته خيلي دور مي‌شوند از حق البته هدايتشان ديرتر مي‌شود خدا اقدر القادرين است مي‌تواند هدايتشان كند لكن از عادت ملكش بيرون است در جهل مركب مگر به معجز خاصي كسي را هدايت كنند پس هست يك‌پاره امور ادعاي او به جلددستي و زبان‌بازي و چرب‌زباني نيست راستي راستي امر واضح است مثل اينكه حالا روز است اما گولتان مي‌خواهند بزنند چشمت را واكن ببين اين روز خودش درست شده فكر كنيد ببينيد اقتضاي جسم به جسمانيت حركت نيست سكون نيست روشنايي نيست تاريكي نيست شمس چراغي است كسي او را روشن كرده مثل همين چراغهاي ظاهري كه خودش روشن نمي‌شود خودش خاموش نمي‌شود باز خودش جايي روشن شود بادي بيايد خاموش مي‌شود باز يك بادي مي‌زند به آتشي روشن مي‌شود پس خودش روشن نشده بادي تندتر كه آمد و زد خاموش مي‌شود خودش خاموش نمي‌شود و هكذا پس عرض مي‌كنم حالا روز است معلوم است خدا روزش كرده مقرر است از جانب خدا و مسدد است پس خدا است كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل حالا همين‌جور و همين‌جور ياد بگيريد ما اين را اصطلاح كرده‌ايم تسديد تو دليل خداييش بگو تقريرش بگو اين است پيغمبري مي‌آيد از جانب خدا و اين دليلش است و اين را خيلي از مردم يعني كرور اندر كرور آن علماشان حكماشان راه نمي‌برند مي‌گويند خوب اين چه دليلي است كه من از پيش خدا آمده‌آم به دليل اينكه از پيش خدا آمده‌‌ام اينكه مصادره است ثابت نمي‌كند مطلب را عرض مي‌كنم غافل نباشيد نبي مي‌آيد مي‌گويد قل كفي بالله شهيداً بيني و بينكم و اين دليل است كه مي‌آرد براي شما حرفش اين است كه آن خداي شما مطلع هست بر احوال من و شما يا نيست و شما همچو چيزي را قائل هستند كه اگر من دروغ بگويم آن خدا مي‌تواند نگذارد من حرف بزنم مي‌دانيد مي‌تواند حالا در حضور اين خداي حاضر ناظر قادر قاهر كه نسبتش به من و شما مساوي است شما مخلوق و من هم مخلوق ببينيد چه عرض مي‌كنم خوب مجسمش كنيد و درست تصويرش كنيد سلطاني را به جهت مصلحتي خودش حرف نزند خدا خودش مي‌خواهد حرف بزند حرف مي‌زند از يك جايي صدا درمي‌آرد از هرجا حرف بزند همين‌جور مي‌شود از توي درخت صدا در‌مي‌آيد از ميان آتش صدا در‌مي‌آيد اني انا الله لااله الا انا و تو مي‌داني كه اتش خدا نيست همان موسي آب روش مي‌ريخت خاموشش مي‌كرد اما صدا از اين درمي‌آيد هاتفي صدا مي‌زند پس خود خدا نمي‌شود حرف بزند مگر همين‌جور از زبان پيغمبر حرف زده پس بگو مصلحت نمي‌داند غير از اين‌جور حرف بزند تصويرش مي‌خواهي بكني بگو پادشاهي است چشم دارد گوش دارد علم دارد قدرت دارد رؤف است رحيم است بر تخت سلطنت نشسته و در حضور اين سلطان مقتدري كه هوش و گوش دارد عدل دارد رأفت دارد رحمت دارد و شما هم همه نوكر و رعيت اوييد اين رعيت پرور است و از كسي حرمت نگاه نمي‌دارد كه پول دارد چرا كه هرچه پول هست مال اين سلطان است احتياج به پول ندارد مع‌ذلك عادل هم هست فرض كنيد در حضور چنين سلطاني مصلحت را چنين دانسته باشد كه خودش حرف نزند و مي‌تواند هم خودش حرف بزند و مي‌بيند چشم دارد گوش دارد در كارهاش مسامحه ندارد غفلت ندارد حاضر و ناظر است رؤف و رحيم هم هست و ايني كه چنين است در مجلس و خودش به جهت مصلحتي حرف نمي‌زند اما در حضور اين برمي‌خيزد شخصي و مي‌گويد من از جانب اين سلطان حاكم هستم بر شما و شماها جميعتان بايد تابع من باشد هرجا مي‌روم بايد بياييد هرچه من مي‌گويم بشنويد من اين ادعا را دارم شاهد صدق من اين سلطاني كه گوش دارد مي‌شنود حرفهاي مرا چشم دارد مرا مي‌بيند اگر من دروغ مي‌گويم و اين رؤف هست رحيم هست مسامحه در خيرخواهي شما مي‌دانيد نمي‌كند اگر هم نمي‌دانيد باز پادشاه را برويد بشناسيد كه اين‌طور هست يا نيست اگر من از جانب اين نيستم اين مي‌تواند زبان مرا ببندد و اگر چنين سلطاني را كسيشناخت در حضور چنين سلطاني ادعاي بيجا نمي‌تواند بكند مي‌گيرد مي‌بندد مي‌زند حبس مي‌كند مي‌بيني صانع اين عصات را گاهيي به بلايي مي‌اندازد به عملشان حالا كدام عمل است كه بدتر از اين عمل كه اين ادعا كند در حضور اين سلطان و مي‌آيد مي‌گويد منم مالك تمام ممالك اين سلطان همه بايد اطاعت مرا بكنند دروغ است و از جانب خدا نيست اين فسادش از تمام مفسده‌ها بيشتر است و من اظلم ممن افتري علي الله كذباً اين فسادش نيست بيشتر است از معصيت جزئي آن كسي كه نماز نمي‌كند از آن ضرري به غير نمي‌رسد اين خودش نماز نكرده به او گفته‌آند حرام مخور خورد اين خودش پا به بخت خودش زده به خلاف آن كسي كه ادعا مي‌كند كه من از جانب خدا آمده‌آم آن كسي كه از جانب خدا نيست همه را به حرام مي‌اندازد فكر كنيد ببينيد صانع اگر در بند ملك خودش نيست پس پادشاه آن است كه بخواهد آن است كه مسامحه و اهمال در كارش نباشد و مي‌فهميد ان‌شاء‌الله لكن فكر مي‌خواهد آدم بايد بيدار باشد اين خدا هيچ مسامحه نمي‌كند چشم را سرجاش گذاشته گوش را سرجاش گذارده يك آني چشم نباشد نمي‌شود ديد يك آني گوش نباشد نمي‌شود شنيد تمام حكمتهايي كه تمام خلق عاجزند به كار برده يك چشم براي تو ساخته هيچ‌كس نمي‌تواند چشم بسازد و اين داخل معجزات عيسي مي‌شود حرفش اين است كه آني كه چشم شما را ساخته من از جانب او آمده‌آم علامتش اين است كه من گلوله گل را مي‌گذارم به جاي چشم و چاقش مي‌كنم پس او هيچ مسامحه نمي‌كند پس چشم ساخته گوش ساخته روح ساخته عقل ساخته بدن ساخته اينها را متصل به يكديگر كرده به طوري كه همه عاجزيم از آن پس اين پادشاه مسامحه در كارش نيست اهمال در كارش نمي‌كند احقاق حق مي‌كند ابطال باطل مي‌كند اين پادشاه خودش گفته من ابطال باطل مي‌كنم سحره وقتي عصا را انداختند مار شد موسي هم انداخت اژدها شد و خيلي امر عجيب غريبي بود چنان اژدهايي كه خودش هم ترسيد ديد عصا است و ماري شده است و دهان باز كرده است كه ببلعد هرچه ببيند آن‌قدر ترسيد موسي كه از شدت ترس مي‌لرزيد موسي همين‌قدر مي‌دانست اينها پيغمبر نيستند حالا مي‌گويد ما جئتم به السحر ان الله سيبطله اين حيله شما است خدا باطلش مي‌كند عصاي خودش را انداخت اژدهايي مي‌شود كه همه را فرو مي‌برد دقت كنيد ان‌شاء‌الله پس به همين‌طور عرض مي‌كنم صانع صانعي است كه هيچ مسامحه در احقاق حق و ابطال باطل نمي‌كند اگر سحره را مهلت مي‌دهد كه بسازند ريسماني و چوبي و اينها مار مي‌شوند مار گنده‌اي مي‌آرد كه همه آن مارها را فرو مي‌برد اگر چنين نكند و مردم بروند يكي مريد اين بشود يكي مريد آن و همه سرگردان بمانند و ندانند حق به جانب كيست اگر چنين بشود امرش اصلش به موسايي نمي‌آرد خدا خدايي است رؤف خدايي است رحيم اهمال در ابطال باطل نمي‌كند مي‌بيند اينها ريسمانها و چوبها انداختند و مار شد ماري را وامي‌دارد كه همه را ببلعد احقاق حق موسي را مي‌كند حالا تو مي‌گويي مثل اينكه فرعون گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر بر فرضي كه گفتي كه امر چنين است و اين بزرگ سحره است زود اين را بايد هلاكش كند حالا هلاكش نكرد ما مي‌فهميم از جانب او است ان‌شاء‌الله فكر كنيد درست دقت كنيد وقتي شما ببينيد سلطان رؤف رحيم بصير سميعي نشسته بر كرسي سلطنت شما را همه را مي‌بيند و همه در محضر او حاضرند و مي‌خواهد خودش هم حرف نزند به جهت مصلحتي حرف نمي‌زند و يك كسي در حضورش برخيزد بگويد من حاكمم بر شما مي‌بينيد او نمي‌گويد اين دروغ مي‌گويد حدش نمي‌زند و هركس خلاف مي‌كند حد مي‌زند و آن شخص برمي‌خيزد مي‌گويد در حضور اين سلطان هركس اطاعت مرا كرد خلعتها به او مي‌دهم نعمتها مي‌دهم هركس خلاف امر مرا كرد مي‌گيرم مي‌بندم مي‌زنم مي‌كشم مي‌سوزانم خراب مي‌كنم همينها را هم بنا كرد در حضور سلطان كردن حالا سلطان مهلتش مي‌دهد و هيچ منعش نمي‌كند و مي‌بيني ردش نكرد حدش نزد معلوم مي‌شود اين راست مي‌گويد و اين است دليل تقرير و دليل تسديد اين دليل را كه ياد مي‌گيري مي‌داني جميع ادله اگر بسته شد به اين دليل تسديد آن وقت دليل است جميع معجزات اگر بسته شد به اين دليل تسديد معجز است و از جانب خدا است و اگر متصل نشد به اين دليل ا ز جانب خدا نيست هر خارق عادتي را مي‌دانيم از جانب خدا است چرا كه بسته شده به اين دليل خدا احقاقش كرده يعني ابطالش نكرده يا دروغگو است يا دروغي گفت خدا جلدي بايد بگويد دروغ مگو حالا كه نگفت پس اين راست‌گو است ديگر حالا شريعتي كه اين حاكم دويمي قرار داده كه مال كسي را كه مي‌خوري و حاشا مي‌كني مي‌گويي خدا شاهد است نخورده‌ام بدانيد اين حرف غير از حرف اولي است توي هم نريزيد اينها را و از هم جدا كنيد و اينها را برنخروده‌اند اين ملاها و عنوانش را هم ندارند در كتابهاشان عرض مي‌كنم اين حالتي كه آمد اثبات خودش را كرد و خارق عادات اورد در حضور سلطان و اين سلطان نگفت بازي است نگفت حيله است نگفت سحر است رسواش نكرد پس كارهاي خودش را و خارق عادات در حضور اين خدا كرد حرفهاش را در حضور اين خدا زد معجزات را در حضور اين خدا آ‌ورد تا ادعاي خود را اثبات كرد آيا باز هم احتمال مي‌دهيد كه اين از جانب خدا نباشد و او كسي است كه مي‌فرمايد لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين حالا اين اگرچه قرآن است مي‌خوانم ببينيد ادعاي موسي هم همين بوده است مي‌گويد عصا است و من از جانب او آمده‌ام اين عصا را مي‌اندازم و اژدها مي‌شود جميع مارهاي سحره را مي‌بلعد و نيست ماري ديگر بيايد مار مرا بخورد پس اين مطلبي است كه تمام انبياء به اين مطلب برخواستند اما تمام انبياء قواعدي هم ميان مردم گذارده‌اند كه آن مردم ديگر احتياجي به معجز ندارند اينها همه روات هستند تابع آن نبي هستند به قاعده آن نبي راه مي‌برند بله نبي قرار داده كسي از كسي طلب دارد و اين منكر است او شاهد بيارد كه طلب دارم شاهد نيارد اين قسم بخورد كه من نبايد بدهم اين قاعده‌ايست گذارده و بايد تخلف نكرد حالا واقعش چطور است خدا مي‌د اند واقع آن را ديگر اين خدا مي‌داند يا خدا شاهد است كه من نبايد بدهم نه او هم مي‌گويد خدا شاهد است بايد بدهي لازم هم نيست خدا دروغگو را رسوا كند شاهدها هم دروغ مي‌گويند به جهنم هم مي‌روند پيغمبر قراري گذارده فرموده قاعده من اين است كه شاهد بيايد شهادت بدهد من حكم مي‌كنم حالا فلان از فلان دو هزار تومان طلب دارد اگر دو شاهدي مي‌آيند پيش من كه فسقي نكرده باشند يعني من ندانم فسقي از او باز اين من ندانم نه به علمي كه جبرئيل وحي آورده باشد نه به همين‌طور همين‌قدر كه در حضور من مي‌گويد اشهد ان لااله الا الله اشهد ان محمداً رسول‌الله و در حضور من خلاف شرعي نكرده و من خلاف شرعي از او نديده‌ام من اين را مي‌گويم حالا منافق است نفاقش باشد براي جايي ديگر اين بود كه پيغمبر خدا9 مي‌فرمودند اگر در مرافعه دو شاهد بيايد شهادت بدهد من حكم مي‌كنم كه بدهد و اگر هم نمي‌دهد به زور مي‌گيرم اگر نداد گردنش مي‌زنم به زور مي‌گيرم مي‌دهم اما فرمودند به اين حكم من مغرور مشويد كه حكم واقعي نيست راستي راستي هركس پول كسي را حاشا كرد نداده يا طلب نداشته و ادعا كرده و من حكم كرده‌ام به مقتضاي شهادت شهوداني كه شاهد تراشيده‌ و آمده‌‌اند شهادت داده‌اند مغرور نشود كه حالا كه من حكم كرده‌ام اين حكم واقع بوده بلكه من طوقي از آتش درست كرده‌ام به گردن او انداخته‌ام در جهنم معذب است مطلب را فراموش نكنيد مطلب اصل را از دست ندهيد اينها ترائي نكند براتان مطلب اصل اين است كه كسي كه از جانب خدا مي‌آيد كه حاكم بر كل باشد و قواعد را وضع كند اين آمده قاعده بگذارد آمده بگويد حلال چه چيز است حرام چه چيز است قاعده ميان ما بگذارد و ضروريات همان قاعده‌هايي است كه گذارده همچنين اين معجز مي‌خواهد خارق عادت مي‌خواهد كه خدا را به ما بشناساند ما خدا را كه نديده‌ايم از كجا ديده‌ايم خارق عادت مي‌خواهد خارق عادت بايد بيارد و آن خارق عادت را جوري متصل كند به صانع كه اين لامحاله احتمال سحر و جلددستي در آن نرود آيا خداي شما محيط بر شما نيست مطلع بر شما نيست آيا قادر بر آنچه بخواهد بكند نيست آيا رؤف و مهربان به بندگان خود نيست اما مي‌تواند ابطال باطل بكند يا نه البته رؤف و مهربان هست البته ابطال باطل مي‌كند حالا كه چنين است من در حضور اين خداي شاهد حاضر ناظر قادر مي‌گويم من از جانب او آمده‌ام و مي‌بيند من اين ادعا را مي‌كنم پس در حضور او مي‌گويم قل كفي بالله شهيداً بيني و بينكم اين قولش است كارهاش هم معجزاتي است كه مي‌كند و خدا هم باطلش نمي‌كند و رسواش نمي‌كند پس اين مسدد است مقرر است از جانب خدا ما هم به خاطرجمعي به خدا تصديقش را مي‌كنيم آيا أليس الله بكاف عبده الا بذكر الله تطمئن القلوب اگر بنا شد ما مطمئن به خدا نشويم پس كجا برويم آيا جايي ديگر هست مطمئن به اين اشخاص كه نيستيم شايد دروغ بگويند شايد گول بزنند خدا آيا گول مي‌زند صانع است هر كار بكني از چنگش نمي‌شود بيرون رفت هركار مي‌خواهد مي‌كند مي‌خواهد من به نظرم بازي بيايد مي‌خواهد چيزي ديگر كننده همه كارش خدا است و به خدا مي‌شود مطمئن شد الا بذكر الله تطمئن القلوب اين وضع صانع است قرار داد خدا است مگوييد قلبي هست كه خاطرجمع نمي‌شود اين از عيب آن قلب است ناخوشي دارد و الا كسي بگويد چشم من عيب ندارد اما سفيدي را نمي‌بينيم سفيد است دروغ مي‌گويد يا چشم نداري يا اگر داري سفيد را از سياه تميز مي‌دهي همين‌طور كسي بگويد من عقل ارم اما حق نمي‌فهمم باطل نمي‌فهمم دروغ مي‌گويد يا بگو مجنوني و اگر مجنوني تكليف نداري برو بگرد اگر مجنون نيستي عقل داري كه عقل جوري خلق شده كه حق و باطل را بفهمد تميز مي‌دهد عقل خاصيتش اين است كه حق را بفهمد حق است باطل را بفهمد كه باطل است و اين خدايي كه حق و باطل را همچو كرده كه عقل بفهمد و اسم اين عقل را باطن گذارده همچو قرار گذارده كه عقلها بايد تابع عقلهاي ظاهري شوند پس اين خدا هميشه احقاق حق مي‌كند هميشه ابطال باطل مي‌كند خاطرجمع از اين خدا نيستي پس چه خاكي سرت مي‌كني از كدام خدا مي‌پرسي الا بذكر الله تطمئن القلوب ان الي ربك المنتهي امر را كه مي‌بري پيش خدا خدا امضاء كه كرد آدم خاطرجمع مي‌شود عقل يقين مي‌كند فؤاد ثابت مي‌ماند پس ملتفت باشيد خيلي از امرها هست تقريرات همه‌اش با او است سرماها را همه را او مي‌آرد گرماها را همه را او مي‌آرد گرانيها را همه را او مي‌آرد ارزانيها را همه را او مي‌آرد كساديها را او مي‌آرد رواجيها را او مي‌آرد همه كار دست او است تو خداشناس باش آسوده و مطمئن باش خلق را خلق نكرده ملتفت باشيد همين‌قدر خواب نباشيد ببينيد اين خدا خلقمان نكرده كه تاريكي و رشونايي تميز بدهيم مرده از زنده تميز بدهيم خلقمان نكرده اصل خلقت ما براي اين نيست و حالا تميز هم مي‌دهيم لكن براي اين خلقمان كرده كه حق بشناسيم باطل بشناسيم پيش حق برويم پيش باطل نرويم حالا ببين حق از روز آيا نبايد روشنتر باشد باطل آيا نبايد از شب تاريكتر باشد آيا از شب نبايد تاريك‌تر باشد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس دهم، چهار‌‌شنبه 17 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

مطلبي است اشاره مي‌كنم به آن هيچ‌كس به مطالعه پي به آن نمي‌برد ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله درست دقت كنيد انسان مي‌تواند استدلال كند خدايي داريم چرا كه مي‌بينيم اين ملك را يك كسي ساخته ماها نمي‌توانيم بسازيم امثال واقران ما نمي‌ـوانند بسازند ملتفت باشيد معني عبارت هم همان كان يكون نيست و بعد از ايني كه عرض مي‌كنم بخواهيد پس مي‌فهميد اين اوضاع را ما سرپا نگذارده‌ايم و آني كه برپا كرده اسمش خدا است و مي‌فهميم كه قدرت داشته قدرت نداشت نمي‌توانست بسازد مي‌فهميم اين خدا علم هم داشته چرا كه شخص جاهل نمي‌تواند چيزي بسازد حكمت هم داشته خدا اهمال ندارد در كار خودش اين خدا خواب نمي‌رود خدا نمي‌خورد محتاج نيست اينها را آدم مي‌فهمد حالا اينها را كه آدم مي‌فهمد ملتفت باشيد كه مي‌خواهم چه عرض كنم حالا اين افعالي كه صادر است از صانع اين افعال اسمش معاني است رحمت خدا معني است از معاني خدا علم خدا معني است از معاني خدا قدرت خدا معني است از معاني حكمتش رأفتش اينها همه معاني خدا است اين افعالي است صادره از صانع اينها اسمش معاني است و اين معاني لامحاله اينها همه‌ بسته‌اند به مبادي خودشان پس رحمت به رحيم بسته علم به عالم بسته لشهادة كل صفة انها غير الموصوف اينها همه حكمت آل‌محمد است خودشان فرمايش كرده‌اند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة مطلب خيلي آسان است و تعجب اين است كه به اين آساني دست مردم نمي‌آيد خدا دستش را روش مي‌گذارد والله به دلها قفل مي‌زند والله به چشمها پرده مي‌كشد به گوشها پنبه مي‌گذارد وقتي غرض و مرض نيامد موقع شئ طويل كجا است روي اين چوب موقع رنگ زردي كجا است روي اين آفتاب موقع سفيدي كجا است روي آن كرباس به همين طور الخبر اسم للمأكول اينها را ببينيد حكمتهايي است كه آدم خيال مي‌كند كه داخل بديهيات است و همين‌طور هم هست فكر نمي‌خواهد اصل حكمت داخل بديهيات است كه فكر نمي‌خواهد خدا همچو آسان قرار داده است و همچو مي‌كند كه اهل باطل هيچ نمي‌فهمند تعجب مي‌كنم امر به اين آساني را ببينيد چقدر آسان است مأكول يعني چه مأكول هماني است كه خورده مي‌شود همه كس مي‌فهمد اين را تمام حيوانات مي‌فهمند ملموس چه چيز است الثوب اسم للملبوس الماء اسم للمشروب حالا اينها را مي‌بينند خيلي از حكما خيلي از علما اينها كه ادعاشان مي‌شود مي‌گويند اينها چه چيز است كه امامشان براشان گفته براي شاگردهاش گفته گفته يا هشام الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب النار اسم للمحرق أفهمت يا هشام او هم ياد مي‌گيرد و مي‌گويد از روزي كه حضرت اين را ياد من دادند ديگر به احدي مباحثه نكردم مگر اينكه غالب شدم بر او به جهتي كه راهش را كه ياد مي‌گيرد آدم ديگر غالب مي‌شود شما هم كه راهش را كه ياد گرفتيد همين‌طور غالب مي‌شويد پس معلوم است من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اصل مطلب كه به دستش است ديگر گم نمي‌شود پس معلوم است سفيد چه چيز است سفيد آن است كه سفيدي روش باشد سياه آن است كه سياهي روش باشد گرم آن است كه گرمي روش باشد سرد آن است كه سردي روش باشد تاريك آن است كه تاريكي روش باشد روشن آن است كه روشني روش باشد حق آن است كه حق به او چسبيده باشد باطل آن است كه باطل به آن چسبيده باشد همه جا سر پستاش رو است دقت كنيد ان‌شاء‌الله كرباس فلان رنگ آن رنگ به كرباسش چسبيده به فلان قد است قدش به او چسبيده وزنش به او چسبيده و هكذا ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله باز آني كه توي ذهنم بود هنوز نگفته‌ام ان‌شاء‌الله غافل نباشيد پس تمام اين معاني بسته‌اند به مبادي خودشان معاني خدا هم بسته است به مبادي آنها و اين معاني كه بسته‌اند به م بادي خود همه داد مي‌زنند كه ما مركبيم اين را كه مي‌گويد حضرت امير مي‌فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف اينها دوتا با هم هم دو شاهد عادلند شهادت مي‌دهند ما به هم چسبيده‌ايم و خدا يكي است چيزي به او نچسبيده پس اينها اسماء هستند پس اسماء خدا مركبند صفات خدا مركبند مركب باشند نقلي نيست حضرت امير است استادتان است امامتان است اصرار دارد شما ياد بگيريد مي‌فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه خدا نه به جايي چسبيده نه او به جايي چسبيده نه چيزي به او چسبيده پس خدا نه به جايي چسبيده نه جايي به او چسبيده هرچه به هر جا مي‌چسبد يك جنسيتي سنخيتي با او دارد از اين جهت است كمال التوحيد نفي الصفات اين است كه هيچ به او نچسباني و صفت زايد بر ذات هيچ معقول نيست صفات در جاي خودشانند و در ذات نيستند باز اينها را كه دقت مي‌كنيم باز آني كه در ذهنم است اينها نيست پس خوب ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله عرض مي‌كنم رنگ به كرباس چسبيده ذات خدا صفتش زايد بر او نيست ذات شما صفتش زايد بر ذات شما است علم شما به شما چسبيده قدرت به شما چسبيده رنگ به كرباس چسبيده كرباس رنگ نيست رنگش مي‌كنم خودت جاهلي عالم مي‌شوي لكن ذات خدا هيچ چيز به او نچسبيده يعني لايتغير است لايتحول است حالا كه چنين است رحمت را من مي‌فهمم به رحمان چسبيده پس رحمان اسمي است از اسمهاي خدا نه ذات خدا اين رحمان هم غير از الله است فكر كنيد ببينيد اينهايي را كه من عرض مي‌كنم پوست كنده‌اش را خدا گفته قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن فكر كنيد ببينيد قرآن چه معنيها دارد مطالعه قرآن را از روي علم بايد كرد نه كان يكون بعينه مثل اينكه مي‌خواهي زيد را بخوان يعني مي‌خواهي برو پيش زيد باز مي‌خواهي برو پيش زيد اين كه معني ندارد ملتفت باشيد لكن مي‌فرمايد مي‌خواهي برو پيش الله مي‌خواهي برو پيش رحمان مي‌خواهي برو پيش رحيم اينها همه اسمهاي خدا هستند اياً ماتدعوا فله الاسماء الحسني همين مطلب است والله غافل نباشيد همين مطلب است آني كه مي‌خواستم عرض كنم از اول درس تا حالا اين است كه تا نشناسيد مواقع صفات را به آن حاق معرفت نمي‌رسيد يعني تا ببينيد شما در عالم خودتان كسي را كه راه مي‌رود و مي‌آيد و حرف مي‌زند همين‌جوري كه خودتان با يكديگر حرف مي‌زنيد ملتفت باشيد نمي‌خواهم كفري اثبات كنم نمي‌خواهم اضلال كنم مي‌خواهم هدايت كنم نمي‌خواهم غلو كني در دين خدا اما مي‌خواهم تقصيري هم نكني مي‌گويد الله الف است و لام است و ها اين را نمي‌خواهم بگويم خالق آسمان و زمين است اما اگر اين الف و لام و ها را اينجا بنويسند وقتي بنويسند تو مي‌د اني اينجا الله نوشته شده اگر ننويسند شما الله نوشته نمي‌بينيد من نگويم الف و لام و ها را ببينيد هيچ به گوش شما خورده است حالا من اين صوت را نمي‌گويم خدا است اما نگويم تو نمي‌داني خدا همين‌جوري كه وقتي مي نويسي الله را اين الله مركب است قلم برداشته‌اي توي مركب زده‌اي الله نوشته‌اي مي‌شود از خوب هم نوشت چوبي بتراشيم به شكل الف چوبي بتراشيم به شكل لام و ها بگذاريم پهولي هم مي‌شود الله از چوب از مس از طلا از نقره مي‌شود نوشت مثل همين پنجه‌ها كه درست مي‌كنند الله هم هست واقعاً اينها مصنوعند اينها را ساخته‌اند لكن الله است بي‌وضو دست نمي‌توان زد بي‌احترامي است حالا هيچ طلا و نقره حرمت ندارد اما اگر الله نوشته باشد حرمت دارد چوب حرمت ندارد اما ضريح كه صورت ضريحي روش است ببوس دورش هم بگرد به واسطه او رو به خدا بايد كرد پس به همين نسق عرض مي‌كنم تا نيايد حرمتي در عالم جسم شما مطافي نداريد كه طواف كنيد چوبي برمي‌دارند مي‌سازند ضريحي و دورش مي‌گردند حالا به دور امام حسين گشته‌اند همين‌جور عرض مي‌كنم حجج تا بدني نگيرند جور بدن اين مردم از جنس اين مردم كه همين‌جور بچه باشد بزرگ شود بخورد بخوابد ناخوش شود چاق شود مثل شما تا چنين بدني را نگيرد مقام بيان و معاني و ابواب و امامت را ما فهميده‌ايم به جهتي كه خداي بي‌قدرت نمي‌شود اين را يهودي هم فهميده و معرفت ندارد ملتفت باشيد وقتي بنشاني گبرها را بگويي آيا خداي شما قدرت ندارد مي‌گويند چرا اما اين قدرت و اين قادر دوتا نيستند چرا بگوييد از آنجا كه جاري شده‌اند آيا اين دو متصل نيستند مي‌گويند چرا پس به همين‌طور بيان و معاني متصل هستند قبول مي‌كنند همچنين براي يهودي بگويي خدا قدرت دارد قادر و قدرت بهم چسبيده‌اند حالا قادر بيان و قدرتش معاني يهوديها قبول مي‌كنند بدانيد اين قبول كردنها هيچ توش نيست معرفت توش نيست اما اين كساني كه آمدند روي زمين راه رفتند اينها محل آنها بودند چيزيشان خدا نيست لكن خا و دال هست الف و لام و ها هست نوشته شده پس آن مقام معاني و بيان در هر بدني كه مانند روحي در آن بدن قرار گرفت حالا ديگر مجلاي او اسمش پيغمبر مي‌شود اسمش امام مي‌شود حجت مي‌شود حالا هميني كه در مدينه است پيغمبر ما است پيغمبر آخرالزمان9 و همين است كه مقام معاني و بيان پيش او است و هميني كه در نجف اشرف است هميني كه در مدينه است ببينيد اشخاص را خواسته‌اند اعتقاد كنيد ديگر من به اينمحمد اعتقاد ندارم ايمان ندارم اما به نوع بيان و معاني اعتقاد دارم مصرفش چه چيز است اين در همه ذهنها هست بروي پيش گبرها بگويي كسي خدايي دارد و خداش قدرت هم دارد اما به زردشت كسي اعتقاد نداشته باشد اين چطور است گبرها مي‌گويند همچو كسي دين ندارد پيش يهود بگويي كسي خدايي دارد خداش را هم قادر مي‌داند اما به موسي اعتقاد ندارد حالا همچو كسي چطور است مي‌گويد اين شخص دين ندارد پيش نصاري بروي بگويي كسي اعتقاد به خدا دارد خدا را قادر هم مي‌داند اما به عيسي اعتقاد ندارد اين چطور آدمي است مي‌گويد اين دين ندارد كافر است و هكذا.

باري مطلب را از دست ندهيد فكر كنيد پس تا نشناسيد مظاهر خدا را فرمود نحن معانيه و ظاهره فيكم آنجايي كه در عالمي يك جايي من علي العمياء مي‌گويم كه آني كه خالق آسمان و زمين است توانسته و خلق كرده و هيچ اينجا هيچ‌كس را نمي‌بينم مقام معاني را نفهيمده مقام بيان نفهيمده اگرچه هرچه فعلي به فاعلش بسته راست است به هر يهودي هم بگويي خدا قادر است و قدرتش به قادر چسبيده قبول مي‌كند پس نحن معانيه و ظاهره فيكم يعني همين چهارده نفس همينهايي كه در امكنه خودشان بودند در قبور خودشان بودند مردم مي‌رفتند ديدنشان همينهايي كه مردم مي‌ديدند اينها معاني خدا هستند اينها بيان خدا هستند حالا بگوييد به مردم مي‌خواهي برو پيش محمد مي‌خواهي برو پيش علي مي‌خواهي برو پيش فاطمه مي‌خواهي برو پيش حسن مي‌خواهي برو پيش حسين اياً ماتدعوا فله الاسماء الحسني پيش هر يك بروي پيش ديگران رفته‌اي پيش يكيشان بروي غافل نباشيد پيش يكيشان بروي باقي را هم قبول داشته‌اي و پيش باقي رفته‌آي لكن پيش يكي بروي و باقي را قبول نداشته باشي پيش سيزده تا معصوم بروي و يكي را زياد كني يا پيش يازده امام بروي يكي را قبول نكني از همه قبول نكرده‌اي از همه قبول كني از همه تمكين كني پيش يكيشان نروي پيش هيچ‌كدام نرفته‌اي مي‌فهميد ان‌شاء‌الله لكن پيش يكيشان مرو باقيشان را هم قبول داشته باش هيچ‌كدام را قبول نكرده‌اي همه را كه قبول كني پس قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن والله غير رحمان است رحمان غير الله است اينها همه غير رحيمند الله اسم جايي است از جاها رحمان صفت او است و غير او است رحيم صفت بعداز صفت است جاش پايين‌تر از رحمان است پايين‌تر واقع شده يا به اعتباري جاش بالاتر از رحمان است اينها به اين ترتيب واقع‌ شده‌اند بگويي يا رحيم به شرطي الله و رحمان را هم قبول داشته باشي پيش خدا رفته‌اي برو پيش الله به شرطي رحمن و رحيمش را قبول داشته باشي پس جميع اسماء تو پيش هر يك كه مي‌خواهي بروي آن باقي را هم قبول داشته‌اي پس اگر ممكنت نيست پيش همه يك‌دفعه بروي قبولش داشته باش آن وقت پيش همه رفته‌اي و قبول مي‌كنند اين بود والله سر ايني كه به نوح گفتند هر وقت مبتلا شدي هزار دفعه بگو لااله الا الله تا نجاتت بدهند و نوح مبتلا شد به طوفان ديد حالا است كه غرق مي‌شود و فرصت گفتن هزار دفعه لااله الا الله ندارد گفت هزار دفعه لااله الا الله و نجات يافت ملتفت باشيد كسي استاد باشد در اينها اين را به دست مي‌آرد مي‌داند هزار اسم بايد بگويد تا كارش را درست كنند حالا همه را نمي‌شود گفت يكيش را مي‌گويم باقيش را هم قبول دارم از او مي‌پذيرند اين است سر مطلب ملتفت باشيد تمام دين را قبول دارم ولكن به تمامش نمي‌توانم عامل باشم به تمامش عامل باشم نه خدا خواسته نه من مي‌تواند و لايكلف الله نفساً الا وسعها والله اين است مغز آن سخني كه حضرت ايوب قسم خورده بود صد چوب بزند گفتند به او صد چوب را يك‌دسته‌اي درست كن به هم بگير بزن خدا مي‌خواهد كاري كند آن بي‌تقصير صدمه ببيند اين هم كه قسم خورده بايد بزند اين چوبها را دسته كه مي‌گيرد مي‌زند ضربش كمتر است صدمه چوب را هم خورده صدمه‌اش را هم نكشيده و اينها راهها و تدبيرات صانع است كسي كه غرض ندارد و مرض ندارد و مطلبي مي‌خواهد محتاج است والله راهش را آسان مي‌كنند كسي كه غرض دارد مرض دارد مي‌خواهد چيزي بپرسد كه كار بزرگتري بكند بر او بخصوص سخت مي‌گيرند كه پيرامونش نگردد نظير اين اينكه خودم يادم است در مجلسي كسي از آقاي مرحوم پرسيد اين آبهايي كه مي‌گذرد توي جوبها آب وقتي درگذر است همه كس مأذون است همه كس وضو مي‌گيرد فرمودند در آب جاري اذن داده‌اند حتي اگر مالك هم اذن ندهد او خلاف شرع مي‌كند كه اذن نمي‌دهد مزرعه مال هرك ه هست آب قنات و چشمه مال هركه هست وضوش را من مي‌گيرم مي‌توانم آبش را بخورم پس وقتي آب جاري است و مي‌رود براي صاحبش تو وضو مي‌سازي برمي‌داري ميخوري استعمال مي‌كني اما اين آب را مي‌بندند توي بعضي گودالها وقتي كه اب نمي‌گذرد توي آن گودالها آب ايستاده مي‌شود وضو گرفت از آب اين گودالها چون جاري نيست از اين مي‌شود برداشت استعمال كرد پرسيدند از آقاي مرحوم كه مي‌شودوضو گرفت از اين گودالها فرمودند خير چند روزي كه گذشت و جواب آن مردم را اده بودند چند روز بعد خودم پرسيدم اين آب وقتي كه جاري است برمي‌داريم وضو مي‌گيريم در كوزه مي‌كنيم بعد از جريان چه كنيم فرمودند شما آب توي كوزه نكنيد شما همين‌طور گودالي بكنيد كه هر وقت آب مي‌خواهيد از آن گودال برداريد اين گودال عوض كوزه شما باشد و ملتفت باشيد اين فتوي ببينيد بر خلاف آن فتوي به نظر مي‌آيد لكن راهش اين است كه مي‌دانند من باغچه‌اي باغي ندارم مي‌خواهم وضو بسازم آب بخورم براي استعمال مي‌خواهم فرمودند بردار بخور و وضو بگير و گودال بكن اما آن مردكه مي‌خواهد باغچه خانه‌اش را آب بدهد با آب مردم مي‌گويند جايز نيست سخت مي‌گيرند.

باري باز برويم سر مطلب مطلب اين است كه كسي كه مقام امامت را بشناسد مقام بيان را دارد مقام معاني را دارد و ذات خدا را هم دارد كسي بگويد محمد رسول‌الله يعني همين محمدي كه متولد شد همين محمدي كه انك ميت و انهم ميتون و در مدينه مدفون است9 كسي به اين قائل باشد مسلم است و پيغمبر دارد و خدا دارد و خداي قادر دارد و خداي عالم دارد خداي منزه و مبراي از صفات دارد خدايي كه لايقع عليه اسم و لاصفة دارد خدايي دارد كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه اين را بشناسد خدا دارد اين را نشناسد خدا ندارد خداي قادر ندارد خداي عالم ندارد خدا منزه ندارد خداي مبرا ندارد اصلش خدا ندارد قل ياايها الكافرون لااعبد ما تعبدون و لاانتم عابدون ما اعبد و لاانا عابد ما عبدتم و لاانتم عابدون ما اعبد اين مطلب را مي‌خواستم عرض كنم اول درس بناش اين بود مي‌خواستم اين را حالي كنم پس دقت كنيد ان‌شاء‌الله حججي كه آمده‌اند روي زمين همن مقام را داشتند كه مقام امامت است پس مقام امامت شرط مقام بابيت است مقام بابيت شرط مقام معاني است مقام معاين شرط مقام بيان است اينها همه ظواهر خدا و مظاهر خدا هستند همه جمعند و كلمات هستند و اين كلمات كلمات الله تاماتي هستند كه لايجاوزهن بر و لافاجر هيچ كس هم نمي‌تواند تخلف كند از آنها لكن خدا جمع نيست و خدا يكي است فرد است خدا الله هست رحمان هست رحيم هست منتقم هست جبار هست متكبر هست خدا تمام اين اسماء اسماء او است لكن خدا نود و نه تا نيست خدا هزار و يكي نيست خدا يك است به خدا چيزي نمي‌چسبد و به اين اسمها چيزها چسبيده پس به رحمان رحمت چسبيده به منتقم انتقام چسبيده به جبار قهر و غلبه چسبيده به متكبر بزرگي و كبريا چسبيده به عظيم عظمت چسبيده به منير نور چسبيده پس همه اينها را بدانيد در مقامي كه آن مجلاي آن مقامات است بايد ديد و اين مجلاي مقامات بعينه مثل خودت كه مجلاي مقامات تو يعني تو آني كه مي‌دهي مي‌گيري حرف مي‌زني معامله مي‌كني ديگر در غياب و حضور هم فرق نمي‌كند وقتي هم مي‌كني اين كارها را توي خانه مي‌كني بيرون هم كه مي‌آيي مي‌كني توي حمام هم من رختهام را هم مي‌كنم حالا كه رختهام را كندم من كنده نشدم باز خودم خودمم پس ببينيد حالايي هم كه نشسته‌ام با رختهايم نشسته‌ام نگاه شما هم به رختهاي من است شما از رختها هيچ تمنا نمي‌كنيد من حرف مي‌زنم گوش به حرفهاي من مي‌دهيد حالا زبان پيغمبر لسانش لسان الله است امرش امر خدا است نهيش نهي خدا است جامهاي چند پوشيده‌ام و من دارم توي حرف مي‌زنم گاهي رختها هم مي‌كنم گاهي حمام مي‌روم چرك هم مي‌كنم و همين‌طور هم بود واقعاً حمام مي‌رفتند سر مي‌تراشيدند موها را با آن چيزهاي ديگر مي‌بردند بعضي محض تبرك مي‌بردند هرچه بود جاي ديگر مصرف مي‌رسيد دخلي به خودشان نداشت منظور اين است كه به اين مقامي كه ظاهرند براي خلق هركه اينها را مي‌شناسد كه در اينها آن ارواح نشسته تمام آن ارواح را مي‌شناسد آن ارواح در اين البسه نشسته اين البسه را هم در جاي خود قرار داده وقتي مي‌رويم پيشش ريشش هم حنا دارد با او مصافحه مي‌كنيم وقتي دستكش دستش است مي‌رويم دستش را مي‌بوسيم دستكش را بوسيديم اما دست او را بوسيديم يا اگر دستكش را بوسيديم دست او را بوسيده‌ايم البته بوسيده‌ايم دستش را ببوسيم توي خانه خودش دستش را بوسيده‌ايم پس مقام ظهور در مقام خودمان را تا نشناسيم آن مقامات شناخته نشده چرا كه آن صانع ملك اين را مظهر خود قرار داده اين را لسان خود داده اين را مسدد كرده اين را مؤيد كرده غير از اين كسي را نفرستاده كسي نيامده پيش ما باقي ديگر از پيش او نيامده‌اند مي‌بنيم همه احمقند همه جاهلند پيش مردم ديگر كه مي‌رويم مي‌بنيم هيچ راه نمي‌برند پس اين را خدا قرار داده تا كه بيايي پيش اين جاهاي ديگر مي‌روي هيچ ممضي نيست اينجا مي‌آيي ممضي است دور سنگ گشتن امر بي‌حاصلي است اما يك‌پاره سنگها هست كه خدا خودش روي هم گذاشته دورش كه مي‌گردي بيت الله است دور خدا گشته‌اي به حجرالاسود مي‌رسي حجرالاسود را مي‌بوسي مي‌گويي شاهد باش و او را شاهد مي‌گيري كه من آمدم و آنچه تكليفم بود بجا آوردم امانتي اديتها اينها را به اين سنگ مي‌گويي و ممضي است چرا كه از قرارداد خدا است و سنگهاي ديگر ممضي نيست ديگر حالا احمقي برود همين كه شنيد خانه كعبه بايد باشد خانه بسازد و آنجا سنگي بگذارد كه بياييد اين را ببوسيد اين را خدا قرار نداده او الحاد كرده پدرسوختگي مي‌كند ملتفت باشيد  كه اين‌جور قياسات است كه توي همه اديان آمده و اين است مغز بت‌پرستي و اول نبوده در دنيا و كم‌كم ديدند خانه مي‌توانند جور خانه كعبه بسازند و ديدند بابيها ساختند و دورش مي‌گردند كه عكه مكه است آن‌جور خانه را در ايران هم ساختند و الان دارند و مي‌روند دورش مي‌گردند حاجي هم مي‌شوند مثل اينكه يكي اسمش فلان است اسمش را مي‌گذارد من محمدم يكي محمد است يكي علي است يكي حسن است يكي حسين است نعوذبالله لكن ملتفت باشيد ببينيد اينهايي كه آمدند و اين قرآن را آوردند ببينيد تمام ملك چنگشان بود در آسمان تصرف مي‌كردند در زمين تصرف مي‌كردند به سنگ گفتند آدم شو في‌الفور آدم شد بيرون آمد به سنگ گفتند آدم شو في الفور آدم شد بيرون آمد به سنگ گفتند شتر شو في الفور شتر شد و بيرون آمد آنها اين‌جور مردم بودند كه قرآن آوردند از ائمه چقدر معجز سرزده است نمي‌شود حصرش كرد طوري بود كه جميع كارهاشان معجز بود سرهم راه مي‌رفتند و آنچه از ايشان سرمي‌زد همه‌اش  خارق عادت بود بچه توي شكم حرف بزند ايا خارق عادت نيست بچه توي شكم براي مادرش مسائل حلال و حرام بگويد آيا خارق عادت نيست بچه تازه متولد شده قرآن بخواند تمام قرآني كه هنوز نازل نشده بود و در بيست و سه سال طول كشيد تا تمام قرآن نازل شد و حضرت امير وقتي تولد مي‌كند مي‌خواند سوره قد افلح المؤمنون هنوز نازل نشده بود در مدينه نازل شد و حضرت امير وقتي تولد كردند خواندند قد افلح المؤمنون و پيغمبر فرمودند قد افلحوا بك يا علي. باري هرچه هست پيش از نزول قرآن قرآن مي‌تواند بخواند و همين قرآني كه بر پيغمبر نازل شده مي‌تواند بخواند به جهت آنكه اين قرآن نازل شد بر پيغمبران روزي كه ساختندش و آن وقت پيش از اين عالم است پيش از آدم است پيش از همه اينها پيغمبر بود و نبي بود و كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين همان روز قرآن را راه مي‌برد و اميرالمؤمنين همان روز قرآن را راه مي‌برد پس اين ائمه با اين معجزات همه‌شان در توي شكم مادر حرف مي‌زدند اخبار به غيب مي‌كردند حالا اين ائمه آمده‌اند ديني آورده‌اند آن دين دين خدا است ديگر از اين دين آنها دست برداشتند و به يك رقاص شيرازي چسبيدند يا به يك جعلق مازندراني چسبيدند اين ديگر دخلي به دين خدا ندارد كه بله آن رقاص شيرازي گفته من هم حرف مي‌زنم عجب سگ هم وق‌وق مي‌كند يك صدايي مي‌دهد مگر هركه صدا مي‌دهد مي‌تواند هر ادعايي هم بكند پس مقام امامت مقام ايشان بود كه آمدند در ميان مردم حالا ديگر هركس خدا مي‌خواست پيش ايشان بايد برود هركس محبت خدا مي‌خواست پيش ايشان بايد برود ايشان را دوست بدارد هركس زيارت خدا مي‌خواست برود من رءاني فقد رأي الحق به جهت اينكه آن روح كه فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين پيش پيغمبر بود من آن روح را بخواهم بايد پيش بدنش بروم ديدن هركس كه بخواهي بروي ديدن روحش ديدن بدنش است ملتفت باشيد پس آنها بودند كه مظاهر اسماء و صفات الهي بودند و تمام شرايع را تا روز قيامت آن محمد آورد و حلال او حلال است تا روز قيامت ديگر حلالي والله تا روز قيامت نازل نخواهد شد و حرام او حرام است تا روز قيامت و ديگر حرامي والله تا روز قيامت نازل نخواهد شد همچنين احكام خمسه مستحب آن است كه او مستحب كرده ديگر تازه مستحبي پيدا نمي‌شود مكروه آن است كه او مكروه كرده و خبر داده كه ديگر مكروهي نازل نمي‌شود تا روز قيامت همچنين مباحات از احكام او است خواسته در وسعت باشند مباحات قرار داده ديگر چيز تازه‌اي نازل نمي‌شود حالا اين احكام خمسه كجا است توي اين احاديث توي اين قرآن و ديگر هيچ جاي ديگر هم نيست حالا ديگر كسي مي‌آيد كه من حديثي راه مي‌برم كه هيچ توي اين كتابها نيست دين تازه‌ايست حديث نيست يا اينكه من آيه راه مي‌برم كه توي قرآن نيست اين آيه از خدا نيست و قرآن نيست باز مگر صاحبش بيايد به همان علاماتي كه خودش قرار داده به همان جوري كه خودش قرار داده و فرموده به همان‌جور آمد پسر امام حسن عسكري بايد باشد نه پسر فلان رقاص شيرازي نه پسر فلان خرس مازندراني كه از جنگل مازندران بيرون آمده باشد نه امام ما آني است كه هزار سال پيش از اين متولد شده پسر بلافصل امام حسن عسكري است مادرش نرجس خاتون او بايد بيايد او البته وقتي مي‌آيد اين پدرهاي ظاهري و مادرهاي ظاهري را ندارد مي‌بينند شخصي است و رجلي است آمده نمي‌دانيم از كجا آمده و نمي‌شناسمش مي‌بينند شخصي است آمده به همدان هيچ‌كس او را نمي‌شناسد و مي‌گويد من آنم كه هزار سال پيش از اين متولد شده‌ام و حالا آمده‌ام دليل اين ادعا كه من آنم علامت مي‌خواهد معجز مي‌خواهد خارق عادت مي‌خواهد بايد نشانه‌هاش باشد تا معلوم باشد كه راست مي‌گويد آياتش را مي‌نماياند و شك و شبهه باقي نمي‌ماند باقي نمي‌گذارد بماند آيا مي‌شود خدا كاري كند محل شك و شبهه باشد آدم نداند راست است يا دروغ است امر ظاهر واضح بين هويدايي دارد معجزاتي مي‌كند كه جميع عوام و علما ببينند واقع شد مثل شق‌القمر مثل سوسمار حرف زدن مثل آفتاب برگشتن همچو كارها مي‌كند معجز معنيش اين است ملتفت باشيد كه تحدياتي كه همه انبياء مي‌كردند مخصوص قرار نمي‌دهند كه آدم دقيق بيايد ببيند و بفهمد بايد باقي مردم معاف باشند خودشان معاف داشته‌اند مستضعفين را لكن عوام الناس علما حكما زنها مردها هركس بيايد نگاه كند ببيند آفتاب برگشت هركس نگاه كند ببيند ماه منشق شد ببيند عصا افتاد اژدها شد همه مي‌بينند عصا افتاد و اژدها شد اين امري نيست كه مخصوص جايي دون جايي باشد آنجايي كه پيغمبر احتجاج مي‌كند بدانيد همچو امري مي‌آرد كه محل اتفاق همه باشد و همه بفهمند اين كاري است كه همه عاجزند و كسي نمي‌تواند همچو كاري بكند ديگر حالا يك كسي عمامه سرش است اژدها را هم مي‌بيند مثل فرعون خيلي متشخص هم هست سلطان هم هست مي‌گويد انه لكبيركم الذي علمكم السحر آن پيرزن هم مي‌فهمد كه سحر نيست مؤمن مي‌فهمد كافر هم مي‌فهمد منافق مي‌فهمد همه كس مي‌فهمد خلاصه ملتفت باشيد پس اين است آن مظاهري كه مي‌آيند و صاحب ارواح هستند پس صاحب مقام بيانند صاحب مقام معانيند صاحب مقام ابوابند صاحب مقام امامتند اين مقامات بعضي بالاي بعضي است اين مجموع مي‌رود به خدا متصل مي‌شود اينها اسماء الله هستند صفات الله هستند هركه هرچه از خدا مي‌خواهد بايد بيايد پيش اين اين راهش است حالا آيا ما همچو شخصي نداشتيم و خودمان فكر مي‌كرديم مي‌فهميديم خدايي داريم اينكه ايمان و كفري توش نيست از اين جهت است اقرار به لااله الا الله شرط قبولش محمداً رسول‌الله است اقرار به محمد رسول‌الله شرطش علي ولي الله است شرط قبول علي ولي الله اينكه حسن امام حسن است شرط قبول امامت امام حسن اينكه حسين امام حسين است و هكذا به همين ترتيب تا آخر ائمه قبول همه اينها شرطش اين است كه هرچه اينها آورده‌اند ممضي است من خواه بتوانم بكنم و يا نتوانم خواه عمداً بكنم يا عمداً ترك كنم نعوذبالله كسي عمداً شراب بخورد مسلم است پاك است شايد توبه كند و توبه كه بكند خدا عذابش نمي‌كند والله عصات اگر توبه هم نكنند و بميرند والله پيغمبر شفاعتشان مي‌كند فرمودند هركه ايمان به شفاعت من ندارد ايمان به من ندارد پيغمبر را بايد شفيع بداند و صرفه‌تان در همين است مي‌فرمايند شفاعتي لاهل الكبائر من امتي آنهايي كه خودشان توبه مي‌كنند كه كارشان را خودشان ساخته آنها شفاعت نمي‌خواهند واقعاً ملتفت باشيد چه عرض مي‌كنم عرض مي‌كنم اگر توبه اثر ندارد چرا مي‌كنند پس توبه حكماً اثر دارد اين توبه را واجب كرده‌اند توبه كردن از نماز از روزه از حج از جميع اعمال واجبه و مستحبه واجب‌تر است حالا عرض مي‌كنم فرضاً كسي معصيت كرد توبه هم نكرد معصيتي هم كرد كه توبه نكرد والله شفاعت پيغمبر به او مي‌رسد و شفاعتي لاهل الكبائر من امتي فرمودند صرفه ما در اين است كه اعتقاد كنيم دليل و برهان هم دارد و مي‌فرمايند هركه اعتقادش نباشد كه پيغمبر شفاعت مي‌كند جميع اهل كبائر را اين مسلمان نيست چه مضايقه مسلمان ظاهري باشد دخلي به آخرت ندارد پس همين كه اعتقاد سرجاش درست است معصيت چاره‌پذير هست يك چاره‌اي مي‌شود خودم توبه كنم يك‌ چاره‌ايست خودم ناخوش شوم چاره‌ايست مالم را كسي ببرد دزدي ببرد باز چاره‌ايست غصه‌‌اي به من رو بدهد چاره‌ايست كفاراتي كه قرار داده‌اند جزاي اعمال چاره‌ايست استغفاري كه قرار داده‌اند از همه واجبات واجب‌تر است آن آخر كار دستمان از همه جا كه كوتاه شد همچو پيغمبر بزرگي خدا قرار داده كه مي‌فرمايد هركه ايمان ندارد به شفاعت من از امت من نيست شفاعتي لاهل الكبائر من امتي پس لاهل الكبائر فرموده اما اهل كبائر نه اينكه انكار ديگر شراب حلال است و من مي‌خورم بسا همين‌ كه گفتي شراب حلال است مي‌گويند بسم الله بفرماييد به جهنم كافر و مشركي و ان الله لايغفر ان‌يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء.

و صلي الله علي محمد و‌ آله الطاهرين

بعد از درس فرمودند: هر كدامش را از پيش بروي داخل ضروريات مي‌شود خدا مي‌داند التائبين من الذنب كمن لاذنب له همچنين لاكبيرة مع الاستغفار استغفار كه كردي ديگر كبيره نداري چنانكه لاصغيرة مع الاصرار توبه مغزش همان پشيماني است توبه واقعي پشيماني است اما هر جوري خدا قرار داده ديگر مال مردم را خورده‌ام استغفر الله اين توبه نيست نه برو مال مردم را بده بله حالا مسامحه كرده‌اي و نداده‌اي و حالا هم نداري بدهي آن توبه دارد داشته باشد اگر دارد مال مردم را بايد پس بدهد.

 

تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس يازدهم، ‌‌شنبه 20 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

سعي كنيد ان‌شاء‌الله مطالبي كه عرض مي‌كنم ملتفت باشيد خيلي چيزها را آدم نشنيده و نمي‌د اند يك‌پاره چيزها را خودش خيال كرده حالا مي‌شنود آنها را حمل مي‌كند بر آن چيزها كه خودش مي‌دانسته و مي‌بينيد درست نمي‌آيد پس سعي كنيد ملتفت باشيد چه مي‌گويم و از كجا برداشت مي‌كنم و اگر ملتفت شديد مي‌بينيد كه همه جا جاري است پس عرض مي‌كنم هر فاعلي كه كاري مي‌كند يك قدرتي از خودش دارد و از خودش صادر مي‌شود اين را مي‌فهميد و مي‌بينيد مي‌فهميد هم كه مشكل نيست مكرر عرض كرده‌ام و اصرار هم كرده‌ام كه اصل مطلب حق هيچ مشكل نيست و از جميع امور دنيا و آخرت آسان‌تر است و اين مردم را مي‌بينيد چيزي كه ندارند حق و در ميان هر طايفه‌اي خيلي چيزهاي عجيب و غريب ياد گرفته‌اند و مي‌دانند كه آدم تعجب مي‌كند لكن والله اين مردمي كه مي‌بينيد كرور اندر كرور اين مردم چيزي كه ندارند حق است ديگر همه چيز مي‌دانند و حال آنكه حق از روز روشن‌تر است از پيش نرفته‌اند ياد نگرفته آند آسان بوده و اين آسان را ياد نگرفته‌اند آن باقي مشكل بوده و مشكلات را ياد گرفته‌اند شما اين‌طور نباشيد همان طوري كه خدا قرار داده باشيد يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسرخدا خلق كرده جميع خلق را از براي حق‌فهمي ديگر هيچ از براي كارهاي ديگر خلقشان نكرده و اين مردم همچو اتفاق و اجماع كرده‌اند و مي‌كنند كه حق را ياد نگيرند و از پيش نروند و حال انكه جميع ملك را خدا براي حق آفريده ربنا ماخلقت هذا باطلا خصوص جن و انس را كه فرموده ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون مااريد منهم هيچ اين كارهايي را كه مي‌كنند نخواسته‌ام از ايشان خودشان هي خيال مي‌كنند عزت تحصيل كنيم دولت تحصيل كنيم رزق تحصيل كنيم هي تدبيرات مي‌كنند و هيچ از براي اين كارها خلق نشده‌آند لكن ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون اي ليعرفون حالا اگر انسان خداي خود را بشناسد هيچ محتاج نيست كه به فكر كار ديگر بيفتد خدايي كه داري و مي‌شناسي و مي‌داني كه قادر است معز هست خدا منافع را مي‌رساند خدا خيرات را مي‌تواند برساند شرور را دور كند ديگر به فكر جاي ديگر نمي‌افتي خدا كه نداري همين‌جورها است كه مي‌بيني يك عمر مي‌دوند و خوابند نمي‌آيند و نمي‌روند خلاصه غ افل نباشيد ان‌شاء‌الله شما غنيمت است انسان تا توي دنيا هست بيدار باشد شما مثل مردم نباشيد خواب نباشيد و غافل نباشيد و بد انيد كه اين مردم خوابند و اگر غافلي خودت خوابي اين خدا خلق را براي همين ساخته كه او را بشناسند و اگر اين منظور نبود و اين مراد خدا نبود در بند اين نبود كه تو بشناسي يا نشناسي او را خلقت شما را نمي‌كرد اين مردم كرور اندر كرورشان جميع كساني كه غير اهل حقند و ديگر ببينيد چقدر هستند جميعاً خيالشان همين‌طور است مثل حيوانات ان هم الا كالانعام بل هم اضل خيال مي‌كنند خلق شده‌اند كه بخورند بياشامند كه بخوابند كه بيدار شوند كه چه كنند كه باز بخورند حالا خرودم چه شد سه ساعت كه گذشت فضله شد رفتيم ريختيم در خلا بعد خوابيديم بعد بيدار شديم ديگر چه كنيم فلان غذا را تحصيل كنيم بخوريم غذاهاي خوب هم هرچه لطيف‌تر است گندش زيادتر نجس‌تر و ضايع‌تر است هرچه طعمش خوب نباشد گندش هم كمتر اس انبياء و اولياء جو كه مي‌خوردند مي‌خواستند عفونتهاش كمتر باشد نان جو آدم بخورد چندان سنگين نمي‌شود عفونت زياد نمي‌كند انسان هرچه غذاهاي بهتر را مي‌خورد آن آخر كار عفونتش بيشتر است و اين نمونه است كه ملتفت باشيد هرچه طالب اين‌جور چيزهايي وقتي مي‌ميري كارت خراب‌تر است و اين نمونه است كه انسان عاقل و جاهل زود به چنگت مي‌آيد اگر هم در بندش نيستي به جهنم انسان خواب مي‌بيند توي فضله غلطيده بيدار مي‌شود تعبيرش اين است كه پول گيرش مي‌آيد اينها نمونه است هرچه غذاي چرب و شيرين‌تر و بهتر و لطيف‌تر فضله‌اش گنديده‌تر و بدبوتر و خراب‌تر و نجستر غذاهاي خشن و زبر و بدمزه غالباً عاقبتش بهتر و محمودتر است ملتفت باشيد پس ان‌شاء‌الله شما ملتفت باشيد ببينيد كه خدا خلقمان كرده كه بخوريم بياشاميم حالا خورديم و آشاميديم آخرش چه و اين خلقت لغو بي‌حاصلي مي‌شود سهل است كه زياد است مكرر عرض كرده‌ام و از بس مردم در بند نيستند و فكر نمي‌كنند مكرر عرض كرده‌ام شما بيدار باشيد چرت نزنيد اقلاً عقيده خودتان را بدانيد بايد درست كنيد پس غافل نباشيد ان‌شاء‌الله شخص حكيم هركه مي‌خواهد باشد كاري كه مي‌كند شخصي كه آسيا مي‌سازد براي اين است كه گندم خورد كند آسيا بسازد آخرش هم گندم خورد نكند مصرفش چه چيز است هر چيزي براي كاري است بخصوص خودتان در امور دنيايي همين‌طوريد با بصيرتي است غافل نيستيد در امور دنيا قلم برمي‌داري براي نوشتن مي‌داني براي نوشتن قلم خوب است يك كاريش نمي‌كني كه نشود نوشت آسيا مي‌سازيد براي آرد كردن تنور مي‌سازيد از براي نان پختن به هرچه دست مي‌زنيد براي آن است كه آن مقصود به عمل بيايد مقصود عمل نيايد تنوري داريم نان‌ نپزد از اصل تنورش را نمي‌سازيم همين‌طور آسيايي بسازيم گندم خورد نكند و روز اول براي همين ساخته باشيم كه گندم خورد كند وقتي گندم خورد نكند آسيا نمي‌سازيم از اصل و اگر يك احمقي آسيايي بسازد مقصودش هم اين باشد كه گندم آرد كند و خودش جوري بكند كه آرد نشود آيا همه مردم نمي‌فهمند كه اين ديوانه است باز ملتفت باشيد اگر آسيابان تعمد هم بكند كه گندم خورد نكند همه مي‌”ويند اي احمق تو اگر تعمد كني كه خورد نكند پس چرا مي‌سازي اگر تعمد مي‌كني كه يك دندانه زياد داشته باشد يا كم داشته باشد كه خورد نمي‌كند پس چرا مي‌سازي تو كه ساعت مي‌سازي براي ايكه اوقات شبانه‌روزي را معين كني و دورش معين نبود و عمداً يك چرخش را نمي‌گذاري مي‌داني اگر نگذاري كار نمي‌گذرد مي‌خواهي كار بگذرد پس چرا باقيش را ساختي ببينيد اين عمل جنون نيست و صانع شما صانعي است حكيم و كار لغو و بيهوده از او سر نمي‌زند تمام اين خلق را از براي معرفت خودش ساخته ديگر جوري هم بسازند كه اينها به معرفتش نرسند و تعمد هم بكنند چنين كاري را صانع نمي‌كند لكن اين مردم از بس در بند دين و مذهب نيستند از بس قناعت كرده‌اند به خوردن و خوابيدن و اين كارهايي كه دارند مي‌كنند خدا هم ولشان كرده هر كار مي‌خواهند بكنند خدا به همان زبان بازباني و به قول مردم به همان زبان بي‌زباني و زبان خدا از همه زبانها بلندتر است و صحيح‌تر است بهتر مي‌رساند مي‌گويد من با وجودي كه هيچ محتاج به تو نيستم نه به زندگيت نه به عملت به هيچ وجه احتياج به تو ندارم اعتنا به تو دارم و تو را مي‌سازم و راه برات درست مي‌كنم توي راهت مي‌اندازم نصيحت مي‌كنم موعظه‌ات مي‌كنم راه خودم را ظاهر كرده‌آم و اين همه اعتنا به تو دارم و تو با اين عنق منكسري كه داري با اين همه عجز و احتياجي كه داري اعتنا به من نداري من اعتنا به تو مي‌كنم تو اعتنا به من نمي‌كني چهار دفعه مي‌گويم ده دفعه مي‌”ويم آن آخرش هم باز اعتنا نمي‌كني آن آخر هم من ولت مي‌كنم پناه بر خدا اگر ول كند چه بر سر آدم مي‌آيد همين‌طوري كه كرده‌اند و غافل نباشيد و بدانيد كرور اندر كرور خلق را ول كرده‌اند ببينيد جميع گبرها مه‌آباديها را ول كرده‌اند دليلش هم واضح است كه خيال كني اينها سر است و جاي خلوتي بايد اينها را گفت خدا مي‌داند همين‌جور مطلب را بنشينم ميان سنيها بگويم و لعن به خلفاشان نكنم همين‌{ور مطلب را مي‌گويم براي آنها و قبول مي‌كننند همين‌‌طور بنشيني ميان گبرها و اين مطلب را بگويي قبول مي‌كنند ميان يهوديها ميان نصاريد توي هر طايفه‌اي مي‌شود گفت پس عرض مي‌كنم ملتفت باشيد كسي كه طالب حق است لامحاله خدا او را هدايت مي‌كند پس هركه هدايت نيافته يقيناً نخواسته هدايت بيابد پس تمام اين گبرها حق نمي‌خواهند از اين جهت كه حق نخواسته‌اند گمراه شده‌اند تمام اين يهوديها حق نمي‌خواهند از اين جهت يهودي شده‌اند تمام نصاري حق نمي‌]واهند از اين جهت نصراني شده‌آند تمام سنيها حق نمي‌]واهند از اين جهت سني شده‌اند تمام منيها حق نمي‌خواهند از اين جهت مني شده‌اند باز اين را كه مي‌گويم باز ببينيد همه جا مي‌شود گفت حالا نهايتش اين است چون تو شيعه‌اي مي‌گويي اگر همه طالب حق بودند همه شيعه مي‌شدند و اين محل حرف است چرا كه توي هر طايفه‌اي مي‌روي مي‌گويند كاش همه مي‌آمدند مثل ما مي‌شدند نوعاً عرض مي‌كنم فكر كنيد اين امري كه از پيش خدا مي‌آيد جوري مي‌آيد كه نفهمند و به آن نرسنديا جري مي‌آيد كه به آن برسند وب فهمند خدا حجتش تمام است و اين را هر طايفه‌اي قبول دارند حالا اين خدايي كه حجتش تمام است توي سني برو توي نصاري برو توي يهودي برو بپرس از آنها از نصاري بپرس بگو شمايي كه نصاري هستيد و مي‌گوييد دين خدا پيش شما است اين دين بايد واضح باشد و آشكار يا جوري باشد كه كسي آن را نفهمد و نتواند بفهمد همه‌شان مي‌گويند بايد واضح باشد و همه بايد بفهمند پس هركس نصاري نشد پس نصرانيت را نخواسته دين نخواسته نيامده نصراني بشود پس عمداً نيامده‌اند نه اين است كه دين خدا واضح نبوده ببينيد نوع مطلب را آنجا هم مي‌شود گفت پس ان‌شاء‌الله غافل نباشيد و چرت نزنيد شما از اهل حق باشدي والله اين مردم راه حق را نمي‌د انند دليل حق و باطل دستشان نيست والله اينمردم مثل آدم خواب مي‌مانند در خواب معامله مي‌كنند خريد و فروش مي‌كنند مي‌روند مي‌آيند يك وقتي بيدار مي‌شوند مي‌بينند شب است زير لحافند از زير لحاف كه بيرون آمدند نه معامله‌اي با كسي كرده‌اند نه خريدي نه فروشي نه آمدني نه رفتني همه‌اش خواب بوده همين‌طور خدا مي‌داند مردم زير لحاف‌اند همه خوابند پنبه‌[ا در گوشها دارند و استغشوا ثيابهم و اصروا و استكبروا استكباراً حالت مردم اين‌جورها است.

خلاصه برويم سر مطلب پس حجت خدا تمام است و رسيده پس هركس نيامده و نگرفته خودش نخواسته بخصوص خواسته گمراه باشد آني كه خدا قرار داده آن را نخواسته آني را كه خودش قرار داده همان را خواسته و همان را عمداً خواسته و همان را عمداً گرفته داني را كه خدا قرار داده عمداً ترك كرده و باز غافل نباشيد خود را بيدار كنيد و خود را متذكر كنيد و غافل نباشيد اين خدا امرش را مي‌رساند و حجتش را تمام مي‌كند حالا هركس هم نخواست و خواست به جهنم برود مي‌بردش حتم هم نكرده همه كس را نجات بدهد قاعده‌اش نيست هر جوري كه كرده فكر كه مي‌كنيد مي‌بينيد درست كرده اما حالا آيا اين خلق را همه را آخرش مي‌برد به بهشت خودتان فكر كنيد خيلي از حكما خيلي از آدمهاي گنده گنده مثل محيي‌الدين مثل ملاصدرا چه مي‌دانم مثل ملاپشم‌الدين خيلي از حكما گفته‌اند خدا كه مردم را مي‌برد به جهنم عذاب كند همچو نيست كه ابدالابد آنها را عذاب كند خير خدا محتاج نيست مردم را عذاب كند ارحم‌الراحمين است آن آخر كار همه را نجات مي‌دهد و عذاب عذب مي‌شود و همان‌جا كه هستند حظ دارند و لذت مي‌برند اين‌جور مزخرفات را گفته‌اند عرض مي‌كنم خوب اين خدا اگر مي‌خواهد آخر همه را نجات بدهد چرا ارسال رسل مي‌كند چرا حقي مي‌فرستد و قرار و مداري مي‌گذارد همين‌طور خلقي را خلق كند به راحت هرچه تمام‌تر زيست كنند سلطاني داشته باشند رعيتي كنند و از نعمتهايي كه به آنها داده بخورند بياشامند و آسوده باشند حلال نداشته باشند حرام نداشته باشند هرچه خودشان بپسندند همان حلالشان باشد هرچه خودشان نپسندند همان حرامشان باشد و آن آخر كار هم نجاتشان بدهد احتياج كه ندارد به اطاعت آنها ارحم‌الراحمين است و بدانيد همين‌طور خيال كرده‌آند و رفته‌اند و گفته‌اند خدا آن آخر كار اهل جهنم را جوري مي‌كند كه حظ مي‌كنند به طوري كه اگر از جهنم بيرونشان بيارد و ببرد در بهشت آن وقت عذابشان كرده مثل اينكه اهل بهشت را اگر از بهشت بيرون بيارند عذابشان كرده اهل بهشت هميشه در بهشت متنعمند همين‌جور اهل جهنم در جهنم از جهنم حظ مي‌كنند خرغلط مي‌زنند شما فكر كنيد با بصيرت باشيد خداي ما خدايي است كه ارسال رسل كرده خدايي است كه انزال كتب كرده خدايي است كه وانگذاشته خلق را كه هرچه دل خودشان بخواهد بكنند حيوانات را اين‌جور كرده ارسال رسل ظاهري نكرده براي حيوانات آهوها توي د نيا راه مي‌روند هر علفي دلش مي‌خواهد مي‌خورد هر آبي دلش مي‌خواهد مي‌آ‌شامد هر وقت مي‌خواهد بخوابد مي‌خوابد هر وقت مي‌خواهد بيدار شود بيدار مي‌شود هر وقت بخواهد جماع كند مي‌كند و عبرت بگيريد ان‌شاء‌الله نظم و نسق آنها را و بلاها و صدمه‌هايي كه براي انسان هست براي آنها نيست براي خودشان چرا مي‌كنند هيچ همي و غمي براي آنها نيست غصه‌اي براشان نيست و آهو هيچ غصه نمي‌خورد آب مهيا علف مهيا هر قدر مي‌خواهد مي‌خورد به اندازه مي‌خورد و فالج نمي‌شود و ثقل نمي‌كنند نه پادشاه مي‌خواهند نه وزير مي‌خواهند نه دغل مي‌كنند نه زنا مي‌كنند كه حد بر او جاري بايد كرد نه مال مردم را مي‌خورند كه مرافعه بايد بكنند هر علفي را مي‌خورد مال خودش است اين مال او را نمي‌خورد پس مرافعه ندارند پس حاكم شرع ضرور ندارند كسي چيزي از كسي ديگر نمي‌دزدد دزدي نمي‌شود ميانشان پس اصلش سلطان نمي‌خواهند و داروغه نمي‌خواهند همه در مهد امن و امان خوابيده‌آند هر نري پيشماده خودش خوابيده هر ماده پيش نر خودش خوابيده به آسودگي هرچه تمامتر نه ماده اين مي‌رود پيش نر او نه نر او مي‌آيد پيش ماده اين به رفاهيت آنچه تمامتر زيست مي‌كنند در دنيا و هيچ نزاعي جدالي همي غمي غصه‌اي ندارند ديگر بنشينند غصه بخورند كه فردا چه مي‌خوريم او اصلاً فردا نمي‌داند يعني چه بعد غصه نمي‌فهمد هميشه ميان اب و علف و سبزه زيست مي‌كند هرچه مي‌خواهد مي‌خورد و زياد نمي‌خورد هر وقت كه گرسنه‌اش مي‌شود هر علفي مي‌خواهد مي‌خورد هر وقت تشنه‌اش مي‌شود و هر آبي مي‌خواهد مي‌خورد هر وقت دلش مي‌خواهد حركت مي‌كند زياده راه نمي‌رود خسته نمي‌شود هر وقت از سكون خسته شد برمي‌خيزد حركت مي‌كند به رفاهيت آنچه تمامتر زندگي مي‌كند پس صانع ملك اگر اين مردم را كه آفريده اگر از براي خوردن بود بايستي مثل آهوها خلقشان كند آهو بايد چنين باشد چرا كه اصلش خلقت آهو براي خودش نيست اينها را فكر كنيد به دستتان بيايد مثل مردم جعلق نباشيد فكر كنيد خيال نكنيد خدا اعتنا كرده به خلقت آهو پس خيلي آهوها را بيشتر از انسان مي‌خواهد خير آهو را بيشتر از انسان نمي‌خواهد آهو و تمام حيوانات را خلق كرده براي انسان و اگر انساني نيافريده بود آهو نمي‌آفريد همچنين جميع حيوانات را بعضي را براي سواري انسان آفريده بعضي را براي همين آفريده كه بخورند شيرشان را گوشتشان را پس منها ركوبهم و منها يأكلون حالا اينها همه كه براي اصلاح كار انسان است انسانها خوراك مي‌خواهند خدا نباتات و گياهها را براي خوردن آنها آفريده است ان‌شاء‌الله مسامحه نكنيد و بناي فكر را بگذاريد راه فهميدنش پيدا است حالا خدا گياهي خلق مي‌كند برگش طوري ديگر است گلش جوري ديگر است هر جاييش بويي مي‌دهد هر جاييش طعمي مي‌دهد هسته‌ زردآلو نهايت تلخي را دارد گوشتش نهايت شيريني را دارد هسته‌اش نهايت صلابت را دارد گوشتش را بايد خورد نهايت نعامت را دارد هيچ خدا زردآلو خلق نكرده خودش بخورد زردآلو را خلق كرده تو بخوري گياه را هزار حكمت به كارش برده تا يك برگ گياه ساخته شده خدا خورده نيست خدا آكل نيست خدا شارب نيست خدا خواب نمي‌كند لاتأخذه سنة و لانوم را خلق كرده كه بخورند بياشامند نفع به ايشان برسد ضرري از ايشان دفع كند حالا گياه را كه آفريد و اين همه صنعت را به كار برده كه والله انسان عاقل همين‌طور حظ مي‌كند مطالعه مي‌كند هرچه را مي‌بيني ملتفت باش و بدان خدا همچو كرده و مطالعه كن و حظ كن از ملك خدا ملتفت باشيد حكايتي است حكيمي بوده و شاگردي چند داشته يك‌دفعه از ميانه آنها يك شاگردش كم شد تا مدتها وقتي پيدا شد و اين شاگرد جوري بود كه وقتي كه نبود استاد اوقاتش تلخ بود به جهتي كه شاگردش چيزفهم بود وقتي پيدا شد استاد به او گفت خيلي غصه خوردم تأسف خوردم به جهت اينكه من چيزها مي‌گفتم تو ياد مي‌گرفتي حالا گم شدي مدتي اين مدت كجا مي‌گشتي عرض كرد واقعش اين است كه فكر كردم قدري مطالعه كنم هيچ مطالعه‌اي بهتر از اين نيافتم كه بروم در بيابانها كسي كارم نداشته باشد هي مطالعه كنم ملك خدا را گياهي را ببينم و مطالعه كنم غرايب و عجايب كه خدا خلق كرده ببينم و در آن مطالعه كنم به جهت اين بود مدتي رفتيم بيابانها آن استاد خيلي ممنون شد از آن شاگرد لكن نه مثل الاغ آدم راه رود فكر نكند نه انسان مثل الاغ نبايد باشد انسان را براي فهميدن خلقش كرده‌اند انسان را براي همين كاري كه الاغ را براي آن‌جور كار خلق كرده‌اند نيست خلقت انسان براي آن‌جور كارها انسان خودش را گم كرده مثل الاغ خيال مي‌كند عمل الاغ عمل خودش است شما ملتفت باشيد اين را كه خدا الاغ را جوري خلق كرده است كه همش كاه خوردن باشد همش جو خوردن باشد كاه و جو بخورد براي چه براي اينكه بار مردم را ببرد ديگر هيچ كار به دستش ندارند مثل اينكه اين آهو را خلق كرده كه علف بخورد آب بخورد كه چه بشود براي اينكه گوشتش را آدمي ديگر بخورد انسان را خلق كرده‌اند كه فهم داشته باشد شعور داشته باشد مطالعه كند ملك خدا را و چيزها بفهمد پس انسان از براي فهم اكتساب كردن خلق شده غافل نباشيد ان‌شاء‌الله انسان والله غذاش حلوا نيست لكن انسان توي حلوا هم كه آمد علمي تحصيل مي‌كند انسان غذاش علم است زبانت طعم حلوا را مي‌فهمد انسانيت همراهت هست كه مي‌فهمد و باز ملتفت باشيد ايني كه مي‌گويم غذاي انسان حلوا نيست نه اين است كه مي‌گويم حلوا مخور خير بخور اما مثل خر مخور كه نفهمي چه خوردي بفهم چه مي‌خوري فهم حلوا را كسي ديگر مي‌خورد پس اين حلوا را كه خوردي حلوا قسمت مي‌شود هر كسي قسمت خودش را مي‌برد مردم عاقل تمام قسمتهاشان را مي‌دهد به شركاشان ديگر حالا ملتفت باشيد بعضي معنيهاي آيات را اين است كه مي‌فرمايد ماكان الله فهو يصل الي شركائهم اينها را مردم هيچ پيرامونش نگشته‌اند تفسيرش را بدانند يعني چه پس ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله پس اين حلوايي كه مي‌خوري آنجايي كه مي‌رود جز آنجا مي‌شود اين بدن نباتي است همين جوري كه آن درخت آبي كه مي‌رود توش به خود مي‌كشد خاكي كه مي‌كشد ميده‌هاي خاك را به خود مي‌كشد اينها چوب مي‌شود پس اين درخت از آب غليظي به هم رسيده همين آبهاي متعارفي خودمان است با ميده‌هاي خاك اين خاك كه داخل اين آب شد و خاكي است بسيار نرم و بسيار سبك مخلوط با آن آب مي‌شود عقد مي‌شود در آن خاك آن خاك حل مي‌شود در آن آب مثل صمغ مي‌شود واقعاً صمغ مي‌شود آبي است كه خاك داخلش شده اما جوري گرمش كرده‌ آن صانع و ببينيد به چه آساني مي‌كند ديگر اينها نصيحت باشد حرف توي حرف مي‌آيد سخن كشيده مي‌شود عرض مي‌كنم هيچ وقت طمع خام نداشته باشيد بدانيد وقتي مي‌بيني خدا به اين آساني صمغ درست كرد به طمع ميفت مگو ما هم آب برمي‌داريم داخل خاك مي‌ك نيم صمغ درست مي‌كنيم هرچه خاك داخل آب ك نيم تا دست كشيديم قدري كه گذشت خاكها ته‌نشين مي‌كند و اين نصيحت است بخصوص عرض مي‌كنم كه سعي كنيد طمعتان را قطع كنيد از اين كارهايي كه مشاقها مي‌كنند حالا مي‌نشينند فكر مي‌كنند كه ما مي‌بينيم اين درخت را تا آبش مي‌دهيم سبز است آبش كه نمي‌دهيم خشك مي‌شود پس اين درخت حياتش به آب بسته است ابر هم مي‌بينيم آب غليظ نيست اين آب تا نظج نشود جزو درخت نمي‌شود با چشم مي‌بينيم مغز درخت صمغ دارد ديگر صمغها بعضي خودش بيرون مي‌آيد بعضي هم كه بيرون نمي‌آيد بجوشاني مي‌شود صمغ او را گرفت چطور شد آب داخل خاك شده اين صمغ درست شده و همين‌طور هم هست البته اين آب و خاك است داخل هم شده گرمش كرده‌اند سردش كرده‌اند شبها سردش كرده‌اند روزها هي آفتاب مي تابد داغ مي‌شود شبها هي سرما مي‌خورد منجمد مي‌شود پس به توارد حر و برد اين حل و عقد مي‌شود تا صمغ درست مي‌شود بله حالا خدا دارد به اين آساني صمغ مي‌سازد تو فكر كن هر وقت مي‌خواهي طلا درست كني ببين اگر توانستي صمغي درست كني آن وقت برو طلا هم درست كن اگر نتوانستي تو كه نمي‌تواني كتيرا بسازي طلا مساز همين آب است همين خاك است نرم مي‌كني اين خاك را هي سحق و صلايه مي‌كني و اين خاك را توي آب مي‌ريزي خاك باشد يا سنگ باشد مي‌جوشاني مخلوط مي‌شود يا يك سا عت ماند ته‌نشين مي‌كند درست مخلوط و ممزوج نمي‌شود ببين آيا تو مي‌تواني آن آخرش از اين آب و خاك كتيرا درست كني صمغ درست كني مگر تجربه‌ها به دست بياري و چيزي درست كني آن هم به هيچ كار نيايد.

باري منظور اينها نبود خواستم اشاره‌اي كنم و بگذرم كه آدم به طمع طلا ساختن اين همه خود را نبايد به زحمت بيندازد خدا طلا مي‌سازد پس دندان طمع را بكن برو كسب كن از كاسبي پول پيدا كن. ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله پس فكر كنيد ان‌شاء‌الله مطلبي را كه مي‌خواستم عرض كنم آن مطلب اين بود كه به هوا و هوس راه نرويد پس عرض مي‌كنم ببينيد اين آب و خاك حل و عقد مي‌شود به همين آساني كه خدا مي‌كند شب و روز هي گياه مي‌رويد هي شب و روز نطفه مي‌سازد صمغ مي‌سازد و آن صموغ صموغ مختلفه است نطفه‌ها نطفه‌هاي مختلفه است در هر بقعه زمين تخمه‌اي مي‌سازد در يك جايي تخمه درخت انار مي‌سازد در يك جايي تخمه درخت چنار مي‌سازد و هذكا اين صانعي تخمه را زود مي‌سازد تو هيچ نمي ـواني بسازي تو هرچه آب و خاك را بگيري داخل هم كني هرچه تعفينش كني گرم و سردش كني آتش زيرش كني تو يك‌دانه گندم نمي‌تواني درست كني به طمع ميفت ببين خدا اين همه گندم خلق كرده است تو يك دانه ارزن نمي‌تواني بسازي تو يك تخم گياه نمي‌تواني بسازي با اين آب و خاك وقتي غليظ شد چيزي از آ« به عمل مي‌آيد چيزي كه به عمل مي‌آيد گياه است و مي‌بيني كه اين آب و خاك كه غليظ شد و صمغ شد آن وقت مي‌توان مولود از آن ساخت مي‌شود توليد شود همين‌جور اين آب و اين غذا را مي‌خوري مي‌رود توي بدن تو حر و بردي بر آن وارد مي‌آورند اين آب و غذا را حل و عقد مي‌كنند مثل اينكه اين آب و خاك را حل و عقد مي‌كنند همين‌طور آب و غذا را حل و عقد مي‌كنند نطفه درست مي‌شود مي‌ريزد در رحم مادر همين باز جزو بدن انسان مي‌شود و انسانيت انسان توليد مي‌شود ان‌شاء‌الله فكر كنيد و توي بدن خودتان مطالعه كنيد در هر گياهي مي‌خواهي مطالعه كن مطلب را مي‌يابي پس اين آب و اين خاك جزء نبات مي‌شود بدن خودت هم نبات است اين حلوا جزء اين نبات مي‌شود اما طعم اين حلوا نبايد به نبات برسد به جهتي كه نبات طعم فهم نيست باز توي بدنت مي‌بيني حلوا تا همان روي زبانت هست شيرينيش معلوم مي‌شود توي شكم رفت نمي‌داني ترياك تلخ و سم قاتل طعمش پيدا نيست حلوا هم همين‌طور باز طعمش پيدا نيست لكن اين غذا توي شكم كه رفت نبات طعم نمي‌فهمد از طعم بد كناره نمي‌كند لكن به طبع نباتي خودش اين غذا كه رفت در شكم طعم را نمي‌تواند بفهمد طعم را مي‌كشد رو به خود خواه نافع باشد خواه ضار پس گياه طعم نمي‌فهمد پس اين حلوايي كه مي‌خوري طعمش مال حيوان است حيوان نصيبي دارد و توي اين بدن جماد هم هست چيزي كه به منتهي رسيد نمو نمي‌كند مو به منتهاي بلندي كه رسيد ديگر بلندتر نمي‌شود در اين بيني كه نمو مي‌كند نبات است جمود به هم نرسانده است اين نبات اين مو ديگر درد نمي‌كند و باز همين آبها و خاكها است مي‌آيد مو مي‌شود پس در توي موي انسان جذب و دفع هست و تمام بدن انسان همين‌جور است يعني نباتيتش مي‌رويد با بصيرت باشيد فكر كنيد نطفه در رحم هر ذي‌رحمي كه قرار و آرام گرفت جلدي زنده نمي‌شود لكن مثل تخم گياهها است همخين‌طور كه گياه سبز مي‌شود پاهاش يك‌طرف مي‌رود سرش يك طرف مي‌رود دستش يك طرف مي‌رود و اين نباتي است از نباتات اما نبات طعم نمي‌فهمد حالا اين يعني چه و مي‌فهميد اين را ببينيد راهش چقدر واضح است نبات طعم نمي‌فهمد خلقش هم نكرده براي طعم فهمي نبات گرمي و سردي هم نمي‌فهمد يعني لامسه ندارد نبات بو هم نمي‌فهمد آب گنديده بريزي پاي درخت آب گنديده را مي‌كشد به خودش آب معطري هم بريزي به خود مي‌كشد پس گياه از آب خوش‌بو بايد بويي را وقتي مي‌خوري هر كدام باشد توي شكم مي‌رود تا توي بيني هست بوش معلوم مي‌شود پس نبات بو نمي‌فهمد طعم نمي‌فهمد گرمي وس ردي نمي‌فهمد سنگيني و سبكي نمي‌فهمد نبات روشني نمي‌فهمد تاريكي نمي‌فهمد ببين همين بدن غذا را بخورد اگرچه زير لحاف تاريكي باشد و آنجا بخوابد بدن چاق مي‌شود و نمو مي‌كند و جذب و دفع مي‌كند پس نبات روشني نمي‌فهمد صدا نمي‌فهمد عالم پر از صدا باشد يا نباشد پيش گياه علي السوي است پس گياه اصلش صدافهم نيست روشني و تاريكي فهم نيست بو نمي‌فهمد يعني چه لكن حيواني اگر آمد يعني حياتي در بدن اين نبات پيدا شد و ديگر غافل نباشيد نظم خلقت خدا به دستتان مي‌آيد وقتي بناي مطالعه را گذاردي وقتي حيات تعلق گرفت به يك بدني كه آن بدن نبات است و اين احساسات را نداشته حالا به اين بدني كه هم نبات دارد هم حيات دارد هرچه مي‌خورد اين دو قسمت مي‌شود دو نصف مي‌شود نصفش را نبات مي‌خورد بعضيش را حيات مي‌برد پس حيات گرمي و سردي را مي‌برد يعني مي‌فهمد گرمي و سردي را سبكي و سنگيني اين را حيات مي‌فهمد طعم حلوا را اما طعم حلوا آيا مي‌رود جزء بدن مي‌شود نه جسم حلوا را به آن مي‌دهند كه طعم نفهمد حيات است كه طعم را مي‌فهمد شيريني حلوا مال حيات است شيريني را به حيات مي‌دهند اين است كه تا توي دهنش رفت حظ مي‌كند از دهان كه فرور رفت حيوان نمي‌داند هم كه شيرين بود يا تلخ نصيبش همان وقتي است كه مي‌خورد حيوان قوتش به همان است كه آن طعم را بفهمد پس اعضاء و جوارح حيوان آن ذائق است آن لامس است آن سمع است آن بصر است آن شام است اينها اعضاء و جوارح حيوان ديگر اينها را كه داشته باشيد چنان مسلط مي‌شويد در حكمت كه خيلي جاها گير نمي‌كنيد پس حيوان يعني چشم داشته باشد گوش يعني داشته باشد يعني شامه داشته باشد ذائقه يعني داشته باشد لامسه داشته باشد اينها را كه دارد اين حيوان است بله اين حيوان توي بدن نباتي نشسته آن نباتش جاذبه دارد ماسكه دارد هاضمه دارد دافعه دارد مربيه دارد اين بدن گاهي چاق مي‌شود گاهي لاغر مي‌شود اين نبات است كه گاهي چاق مي‌شود گاهي لاغر مي‌شود لكن حيواني حياتي كه توي بدن نباتي نشسته آن هم از حلوا حظي دارد حظش طعم اين حلوا فهميدن است رنگ اين حلوا فهميدن است بوي اين حلوا فهميدن است گرمي و سردي اين حلوا فهميدن است صداي اين حلوا فهميدن است فرضاً اگر بجوشد صدا بدهد صداي اين حلوا را شنيدن است اينها همه حظ آن حيوان است حالا ديگر خيلي چيزها مي‌توانيد به دست بياريد پس به حيوان طعم مي‌چشانند به حيوان روشني و تاريكي مي‌نمايانند حيوان اينها رزقش است اينها را به حيوان مي‌دهند و اين حيوان هرچه تاريكي مي‌بينيد و روشنايي مي‌بينيد حظ مي‌كند دايم توي روشنايي باشد ملول مي‌شود دايم توي تاريكي باشد ملول مي‌شود آدم گاهي مي‌خواهد برود در تاريكي گاهي مي‌خواهد برود در روشنايي دايم توي گرما باشد ملول مي‌شود ناخوش مي‌شود دايم در سرما باشد ناخوش مي‌شود گاهي مي‌خواهد گرم باشد گاهي سرد دايم شيريني به او بدهند ميل نمي‌كند دايم ترشيش بدهند ميل نمي‌كند گاهي ترشيش مي‌دهد گاهي شيريني پس ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله باز آن جسمانيت تمام اينها همه‌اش مال نبات ا ست نبات خودش نه مي‌بيند نه مي‌شنود نه بو مي‌فهمد نه طعم مي‌فهمد اينها رزقش نيست آن رزقي كه بايد از اين كثافات به او برسد اين است كه او بوش را مي‌فهمد اينها همه كار حيوان است پس رزق حيوان از جنس سمع است و بصر است و شم و ذوق و لمس اينها اعضاء و جوارح حيوان است هرچه اينها را به حيوان مي‌دهي دست و پاش بلند مي‌شود قوتش زياد جسمانيتش مال نبات است حلوا مي‌خورد آدم چاق مي‌شود خالي مي‌شود شك لاغر مي‌شود به همين‌طور والله مي‌رود آنچه از عالم خيال است باز از همين‌طور مي‌رود پيش خيال رزق خيال اين است كه توهم كند فكرها كند تصورها كند اين حلوا را آن رزق خيال است حلوا را بايد خورد توي دهان گذارد چشم بايد واكرد روشنايي را ديد روشنايي آنجا باشد و من چشم را هم بگذارم نگاه نكنم نمي‌بينم گوش بايد داد صدا توش برود پنبه بگذاري در گوش صدا را نمي‌شنوي به همين نسق كه ان‌شاء‌الله بناي فكر را بگذاري خواهي ياد گرفت و شاگردان استاد بزرگ مي‌شويد كه فرموده انسان غذاش علم است حلم است فكر است ذكر است نباهت است هشياري است حالا بيدار شو ببين اينها را داري انساني اينها را نداري حيواني اما حيواني كه حجت مي‌كند خدا بر تو بگويي من مثل آهويم به اين حرف ولت نمي‌كنند مي‌گويند آهو علم نمي‌خواهد چنان‌كه نبات ديدن نمي‌خواهد خودش بلند مي‌شود شنيدن نمي‌خواهد طعم فهميدن نمي‌خواهد بو فهميدن نمي‌خواهد اما حيوان بو بايد بفهمد طعم بايد بفهمد روشني بايد بفهمد تاريكي بايد بفهمد و همچنين فكر كنيد پس انسان علم مي‌خواهد حلم مي‌خواهد فكر مي‌خواهد ذكر مي‌خواهد نباهت مي‌خواهد هشياري مي‌خواهد ملتفت باشيد اينهايي كه عرض مي‌كنم براي انسان يكي سرش است يكي پاش است يكي دستش است ظاهرش باطنش اينها است انسان مركب شده از اين معجون پس انسان از اين‌جور چيزها به عمل موي‌آيد حالا از همين حلوايي كه مي‌خوري انسانيتت چيزها مي‌فهمد آن انسان است كه مي‌فهمد عالم خيال چيزها مي‌فهمد آنها مال عالم خيال است عالم حيات چيزها مي‌فهمد آنها مال عالم حيات است يك‌پاره چيزها هم هست مال نبات است اين بدنش هم جماد است انسان است مي‌فهمد اينها سرهاشان به هم بسته مثل زره و زنجير متصل است آن نبات نباشد نمي‌شود آن جماد نباشد نمي‌شود زمين و اسمان بايد باشد اگر نمي‌خواستند گياه خلق كنند زمين بي‌مصرف بود آسمان بي‌مصرف بود پس اين آسمان براي روييدن گياه است حالا اين گياه روييده شد اين گياه بايد سبز شود و هي برويد و هي بخشكد گياهها خلق شده كه حيوانات بخورند نباتات خلق شده براي همين كه اينها هي بخورند و هي بخوابند طعم هم فهميدند چه شد فايده‌اش چه شد كه حيوانات آخرش چه شود براي انسانها كه آنها را بخورند كه آخرش چه شود پس آن انسانيت شما كه مي‌فهمد خلقت جميع اهل مملكت خدا از جمادش و نباتش و حيوانش خلقت اينها تمام از براي انسان است انسان آن مقصودبالذات است ومراد الهي خلقت انسان است انسان زميني مي‌خواست كه روش بنشيند و الارض فرشناها فنعم الماهدون فرش زمين براش ساختند و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون تو آسمان مي‌خواستي برات ساختيم تو زمين مي‌خواستي تو آسمان مي‌خواستي برات ساختيم تو زمين مي‌خواستي برات ساختيم آب مي‌خواستي برات درست كرديم خاك مي‌خواستي برات ساختيم نعمتي است به تو داديم تو باز مي‌خوري و مي‌خوابي و مي‌غلطي صاحبش را نمي‌شناسي ديگر من نمي‌خواهم صاحبش را بشناسم يك‌خورده بناي لج‌ بگذاري و مكروا و مكر الله والله خير الماكرين تمام مكر خدا والله همه‌اش همين است خيلي مي‌خواهي مقابلي بكني خودت مي‌داني من كاريت ندارم توفيقت نمي‌دهم چماق دستي نبايد بزند هيچ چماق دستي بدتر از اين نيست كه ولت مي‌كند آن وقت تمام ملك چماق دستي مي‌شوند توي سر آدم انسان را از براي همين ساخته كه او را بشناسند و اين انسان است كه او را مي‌شناسد مي‌فهمد او صانع است و آن صانع محتاج به چيزي نيست انسان است كه مي‌فهمد كه او قادر است همه كارها را به قدرت مي‌كند او دانا است همه كار را از روي علم مي‌كند او حكيم است همه كارها را از روي حكمت مي‌كند و از روي حكمت كرده است از روي سفاهت نكرده.

 و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس دوازدهم، ‌يك‌‌شنبه 21 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

عرض كردم كه معرفت با علم يا اعتقاد هر يك از اينها دو جور است يك معرفتي است كه شخص خودش خودش را مي‌شناسد اين يك‌جور معرفت است يك معرفتي است غيري آدم را مي‌شناسد اين هم معرفتي ديگر است حالا اينها مثل هم نيستند خيلي تفاوت دارند خدا علم به خودش دارد مي‌داند چه كاره است مردم هم همه خلق شده‌اند كه خدا بشناسند و آن جوري كه خودش خود را مي‌شناسد معلوم است خلق نمي‌توانند آن‌جور بشناسند ملتفت باشيد و اينها را جدا كنيد از هم پس معرفتي كه شخص خودش به خودش دارد الانسان علي نفسه بصيرة اين نهايت معرفت است خودش خود را مي‌شناسد نجار خودش مي‌داند چه كاره است جميع آن نكاتي كه به كار مي‌برد همه را خودش مي‌داند و تعمد مي‌كند و مي‌كند حالا مردم هم مكلفند اين راتصديق كنند مردم بايد از راه استدلال بروند و اين سررشته است گم نكنيد يكي از كليات بزرگ حكمت است آيات قرآني خيليهاش را فهميده نمي‌شود مگر به همين قاعده احاديث را همين‌طورها بيابيد همين‌طور فهميده مي‌شود ان‌شاء‌الله فكر كنيد دقت كنيد پس معرفت دو جور است علم دو جور است يقين دو جور است پس خدا خدا است خدا خودش مي‌داند قادر است بي‌نهايت ما هم بايد بدانيم قادر است بي‌نهايت حالا آيا اين مثل هم است و بايد هم مطابق باشد اگر كسي آن‌جور كه هست نداند كافر است آن علمي ديگر است اين علمي ديگر اين علم مطابق آنعلم هم هست اين نائينيها طاقت ندارند در وسعشان نيست بيش از اين پس سررشته همين دو كلمه است يادش بگيريد كه شخص خودش خودش را مي‌شناسد ديگران هم مي‌شناسند حالا ديگران هم اگر آن‌جوري كه خودش هست مي‌شناسندش مطابق واقع شناخته‌اند آن‌جور نمي‌شناسند اين شناختن دروغ است پس شخص بنا خودش مي‌داند بنا است تمام نكات بنايي را مي‌داند خشت به خشت بند به بند را از روي شعور گذارده و ملتفت باشيد اينها از نظرهاي آدمهاي خيلي گنده گنده رفته آدمهاي خيلي بزرگ گفته‌آند خدا علم به جزئيات ندارد آدم وقتي سررشته به دستش مي‌آيد مي‌بيند آدم عاقل همچو حرفي نمي‌زند مگر مي‌شود خدا علم نداشته باشد پس اين جزئيات را كه ساخته و حال آنكه جميع صانعين در صنعت خودشان به جميع جزئيات صنعت خودشان علم دارند و از روي علم هر چيزي را سر جاي خودش مي‌گذارند و اگر چيزي را علم نداشته باشند نمي‌توانند بسازند پس شما ديگر سررشته‌ها را كه به دستتان مي‌دهم ولش نكنيد اين سررشته‌ها ول شده كه آدمهاي خلي بزرگ بزرگ خيلي عمده افتاده‌آند پس اين كلمه را فراموش نمي‌كنيد ان‌شاء‌الله آسان هم هست ياد مي‌گيريد و آن كلمه همين است كه هر صانعي در صنعت خودش بايد عالم باشد به مصنوع و آن كاتب خطوطي را كه مي‌نويسد بايد بداند هر خطي را چه جور مي‌نويسد و اگر نداند دستش هم خط بتواند بكشد معلوم است نمي‌تواند بنويسد پس تمام كساني كه دست و چشم و گوش و اعضاء و جوارح دارند خط مي‌توانند بكشند اما خط خواندني نيست نمي‌توانند خط خواندني بنويسند پس انسان اول درس بايد بخواند ملا شود حروف را بشناسد آن وقت از روي علم خودش بردارد بنويسد پس اگر نداند نمي‌ـواند بنويسد و لو بتواند خط بكشد پس توانايي از روي علم غير از توانايي بي ‌علم است و همه كساني كه دست دارند خط مي‌توانند بكشند اين توانايي معني ندارد اين خط خواندني نيست اما عالم خط را از روي علم كه مي‌نويسد الف را سر جاي خود مي‌نويسد با را سر جاي خود مي‌نويسد يك حرف را پيش و پس بنويسد مطلب از دست مي‌رود ملتفت باشيد سررشته از دست نرود سررشته اين است آن كاتب مي داند اين حروف و كلمات را پس تمامش مي‌كند يك نقطه را پيش و پس بگذارد خوانده نمي‌شود يك تشديد را پيش و پس كند خوانده نمي‌شود همه را بايد سر جاي خود بگذارد آن وقت كتاب كتاب است يك‌دفعه آن شخص خودش عارف به خودش است عالم به جميع جزئيات كار خودش است و من آن شخص كاتب نيستم اما من هم بايد بدانم ملتفت باشيد و غافل نباشيد اين سررشته است من آن شخص كاتب نيستم بسا اصلش نتوانم بنويسم لكن من همين كه مي‌بينم آن كاتب كتاب نوشت مي‌دانم دانا است همين كه نوشت مي‌دانم عالم است همين كه درست نوشت هر حرفي سر جاش هر نقطه‌اي سرجاش هر تشديدي سرجاش كلمات پيش و پس نشده مي‌دانم درست نوشته غافل نشده حالا تمام اينها را من مي‌دانم خودش هم مي‌داند آنچه او مي‌داند اصل است آنچه من مي‌دانم فرع است او معرفت به حال خودش دارد من معرفت به حال او دارم آن معرفت به حال خودش حاق واقع است اين معرفت من مطابق با آن معرفت بايد بشود لامحاله تا علم من دروغ نشود حالا علم من مطاق آن علم هست مع‌ذلك يك علم نيست دو علم است همين مطلب را كه به دست بياريد در تمام ملك خدا جاري است پس يك‌دفعه چيزي در خارج سياه است شما هم نگاه مي‌كنيد سياه مي‌بينيد سياهي روي كرباس غير از اين است كه آمده پيش تو لكن اگر آنكه آمده پيش تو مطابق است با آنچه در خارج است راست است مطابق نيست راست نيست راست هم ديده‌اي فعلي است تو صادر شده است اسمش راست است دروغ صادر شده علمس دروغ است همه‌اش دو كلمه است يك قاعده است باب يفتح منه الف باب الف ابواب واقعاً از هزار تجاوز مي‌كند و اين‌‌جور علوم است كساني كه بخواهند القاء كنند به كسي ديگر كه قابل باشد يك عالم درسش داده باز كليه ديگر است عرض مي‌كنم به شرطي كه شنونده عاقل باشد مي‌فرمايند حضرت امير فرمودند وقتي پيغمبر9 فوت مي‌شدند وصيت فرمودند من چون مردم مراتبشان و از كفهايي كه از دهان من بيرون مي‌آيد بمك بخور مي‌فرمايد وقتي غسل دادم پيغمبر را و حضرت را نشاندم آن كفها را خوردم پيغمبر را نشاندم و نشست و بنا كرد كليات علم به من تعليم كردن هزار باب علم به من تعليم فرمودند كه از هر يكيش هزار باب ديگر مفتوح مي‌شد و فرع آنها همين‌جور كلمات است كه عرض مي‌كنم پس ببينيد يك كله است عرض مي‌كنم علم هر عالمي خودش مي‌داند عالم است از جايي نرفته اين علم به جايي لكن معلم تكميل كرده علم از خود آن متعلم بيرون آمده شرط علم اين است كه اگر راست است مطابق باشد با علم معلم به اندازه‌اي كه مطابق نيست به همان‌قدر دروغ است به همان‌قدر باطل است پس تمام حقها مطابق واقع است اين است كه مي‌گويم ان‌شاء‌الله گم نكنيد خدا است و امر به معرفت خود كرده و مكلف‌به تمامتان و تمام مكلفين كه اعتراف و اقرار كنيد و بفهميد هم نه همين لفظش را تقليداًَ بگوييد بايد بدانيد خدايي داريد از روي اعتقاد از روي اجتهاد كه هيچ تقليد نكرده باشيد بايد اعتقاد كنيد كه خدايي داريد چرا كه خلق را مي‌بينيد كه ساخته‌ شده‌اند پس كسي آنها را ساخته بدون تفاوت مثل اينكه مي‌خواهي ملاباش يا نباش مي‌داني اين خط را كسي روي كاغذ نوشته به همين پستا مي‌بيني بنايي را مي‌خواهي بنا باش يا نباش مي‌داني بنا ساخته ملا باشي يا نباشي مي‌داني اين خط را كسي روي كاغذ نوشته و به همين‌ نسق تعليم مي‌كردند شخص حكيمي بود بسيار دانا و طبيب و خيلي ادعاش مي‌شد طبيب حاذق مجربي بود آمد خدمت حضرت صادق و اين شك داشت در توحيد فرمودند اگر تو ببيني لعبه‌اي جايي افتاده عروسكي را ببيني يك‌پاره كهنه‌ها دارد يك‌پاره ريسمانها دارد يك‌پاره چوبها دارد يك‌پاره‌ايش به شكل سر درست شده يك‌پاره‌ايش به شكل دست درست شده يك‌پاره جاهاش را با ريسمان پيچيده‌اند يك‌پاره جاهاش را با سريش چسبانده‌اند آيا شك و شبهه‌اي براي تو حاصل مي‌شود اين خودش همچو شده مي‌بيني كرباسش جوري ديگر ريسمانهاش جوري ديگر چوبهاش جوري ديگر هر يكيش به يك هيئتي شك نيست يك كسي اينها را اين‌جور كرده و آدم نمي‌تواند شك كند انسان بخواهد در مقامي كه مطلبي بيان مي‌شود اگر چرت توش نباشد و آدم بيدار باشد اگر تعمد هم بخواهد بكند كه شك و شبهه‌اي درش بكند زورش نمي‌رسد بعينه مثل همين كه حالا روشن است ما بخواهيم تعمد كنيم روشني نبينيم تاريكي ببينيم نمي‌توانيم تاريكي ببينيم بي‌اختيار وارد مي‌شود وقتي آدم مي‌بينيد خطي روي كاغذ هست مي‌فهمد نقاشي خطاطي كاتبي اين خط را كشيده كسي بخواهد تعمد كند كه شك كند كه شايد خودش نوشته شده باشد محال است آن شك وارد نمي‌آيد اين بود كه آن شخص وقتي حضرت صادق اين را به او فرمودند متنبه شد حضرت فرمودند شك كه نداري كه چنين هست عرض كرد نه هيچ شكي ندارم خوب كه مسجلش كردند آن وقت فرمودند چرا به حال خود نمي‌آيي چرا خودت را گم كرده‌اي نگاه كن به خودت اين پوست اين گوشت اين استخوان استخوانش سخت مثل آن چوب‌ها گوشش نرم پوستش جوري ديگر اين رگها اين پيها آيا اينها را خودت ساخته‌اي نه ننه‌ات ساخته نه بابات ساخته نه پس كي ساخته يك خدايي است ساخته اينها را كه فرمودند آن وقت آن شخص گفت اشهد ان‌ لااله الا الله همان مجلس مؤمن شد ايمان آورد پس ملتفت باشيد عقيده آنچه به طور خارج واقع است بايد باشد آن جوري كه خدا هست خدا را آن‌جور بايد بداني پس مي‌داني و مي‌شناسي آن‌جور مع‌ذلك خدا هم نشده‌اي ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله ببينيد توي اين حرفها هي حق واضح مي‌شود و هي باطلهاي جوربه‌جور خراب مي‌شود ضايع مي‌شود باز ديگر خيلي از اهل الحاد و ملحدين مي‌گويند تا كسي خودش خدا نشود نمي‌تواند خدا بشناسد شعر هم ساختند ما خود خدا شويم و براريم كار خويش و عرض مي‌كنم خيلي از شيخيه اين‌جورها گفته‌آند و مي‌گويند و اين‌جور كلمات توي كلمات حكما و بزرگان هم هست اينها هم هست كه انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات آنها هم ترائي مي‌كند كه اين همين مطلب است شما ان‌شاء‌الله ملتفت باشيد فكر كنيد در جميع صنايع عرض مي‌كنم و غافل نباشيد در جميع صنايع شما مي‌شناسيد اهل صنايع را و خودتان هم اهل آن صنعت نيستيد و ببينيد هر صانعي را اگر آن جوري كه هست مي‌شناسيد درست مي‌شناسيد و هر صانعي را اگر آن جوري كه هست نمي‌شناسيد درست نشناخته‌ايد قدري جهل داريد به احوالش درست نشناخته‌ايد مع‌ذلك مي‌شناسي نجاريها را هم آن نجار كرده و خودت هم هيچ سررشته از نجاري نداري ان‌شاء‌الله شما فكر كنيد آن الحادها را مي‌توانيد از دست ملحدين بگيريد هيچ لازم نكرده من نجار باشم تا علي ما ينبغي نجار را بشناسم بلكه من هيچ نكات و جزئياتي كه نجار به كار برده مي‌دانم نجار به كار برده مع‌ذلك خودم هم نجاري هيچ نكرده‌ام به همين‌طور آهنگر آهنگري كرده من مي‌دانم همه‌اش را هم مي‌توانسته همه‌اش را هم مي‌دانسته هم عالم بوده هم قادر بوده و من خودم هم هيچ سررشته از آهنگري ندارم ديگر تا آهنگر نشوي نمي‌تواني آهنگر بشناسي اين الحاد است عرض مي‌كنم توي يك‌پاره كلمات هست حتي اينكه از مشايخ خودمان يك‌پاره فرمايشات هست در كلمات اهل حق اينها پر است لكن مردم نمي‌فهمند الحادها هم هست در دنيا حالا مردم خيليشان خيال مي‌كنند اينها و آنها همه‌اش يك‌جور است و يك‌جور هم معني مي‌كنند.

باز در حديث فرموده‌اند اعرفوا الله بالله اين معنيش اين است يعني صورت ظاهرش را عرض مي‌كنم ملتفت باشيد و اينها محض نصيحت است عرض مي‌كنم كه شما فكر كنيد از روي شعور مثل مردم ديگر لاعن شعور نباشدي مي‌فرمايند اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة و اولي‌الامر بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر و اين مطلب همان‌جور ترائي مي‌كند همان‌جوري كه مي‌گويند صوفيه ملعونه كه تا كسي خودش خدا نشود خدا را نمي‌شناسد همين‌جور مي‌گويند تا كسي پيغمبر نشود پيغمبر را نمي‌شناسد تا كسي امام نشود امام را نمي‌شناسد حتي من خيلي جاها خيلي عباراتشان را ديده‌ام كه به اين لفظها مي‌گويند كه آن اول ماخلق الله و اينها را هم مي‌گويند قائلند آخر به اعتقاد خودشان مسلمانند كتاب مسلماني نوشته‌اند گفته‌اند كه اول ماخلق الله مقامي است تا كسي نرود به آنجا نرسد و محمد نشود محمد را نمي‌شناسد نمي‌تواند بشناسد تا كسي نرود خدا نشود خدا نمي‌تواند بشناسد مثل صوفيه مثل اين بابيه خبيث پدر فلان كه هرچه درباره اينها بگوييم باز تشفي قلب نمي‌شود همينها مي‌گويند از مقام اوادني تا نگذري و خدا نشوي نمي‌داني خدا يعني چه و خدا نمي‌شناسي پس اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة و اولي‌الامر بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر پس بايد شما خودتان برويد به مقامات عاليه برسيد.

پس عرض مي‌كنم تمام اينها همين‌جورها آن الحادها را به كار مي‌برند شما ان‌شاء‌الله ملتفت باشيد و دقت كنيد اينها هذيان است و تمام اينها كفر است و زندقه ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله بله تمام خلق بايد بدانند خدا است قادر علي الاطلاق خودشان هم هيچ كار نتوانند بكنند بايد اعتقادشان درست باشد ديگر تا من خدا نشوم نمي‌دانم خدا قادر بوده چرا همه جا اين‌طور نيست همه جا من مي‌دانم هركس هر كار كرده توانسته مي‌دانم تمام اين اجرها را يكي يكي بنا روي هم گذارده و توانسته گذارده و دانسته كه گذارده مي‌دانيم اينها را و خودم هم يك آجر نمي‌توانم روي هم بگذارم حالا تا بنا نشوي بنا نمي‌شناسي اين هذيان است مثلاً من مي‌دانم خط ميرعماد را مير نوشته مي‌دانم او مي‌دانسته و نوشته مي‌توانسته و نوشته همچو خوش نوشته كه كسي هنوز جفتش را نتوانسته بنويسد چاپهايي هم كه مي‌زنند زود معلوم مي‌شود خودم هم مي‌توانم آن چاپها را بزنم مردم ديگر عاجزند مثلش بنويسند دقت كنيد پس اين حرفي كه نقيب نقيب را مي‌شناسد نجيب نجيب را مي‌شناسم امام امام را مي‌شناسد اگر همين امام امام را مي‌شناسد پس مردم ديگر امام نداشته باشند  همان دوازده نفر هم را بشناسند باقي ديگر مكلف نباشند پيغمبرها هم همديگر را بشناسند باقي ديگر كار نداشته باشند باز اگر اين‌جور باشد پيغمبرها هم همان يكديگر را بشناسند اين‌جور باشد كه خدا نمي‌شناسند پس كه خدا را مي‌شناسد و همين‌جور الحادها در ذهنشان هست و همين حرفها را مي‌زنند واقعاً پيغمبر خدا را نمي‌شناسد امام پيغمبر را نمي‌شناسد امام امام را مي‌شناسد پيغمبر پيغمبر را مي‌شناسد خدا خدا را مي‌شناسد اينها يعني چه يعني شما هم مقام امامتي داريد يعني خيال امام را مي‌كنيد خيال امامت را مي‌كنيد امام شده‌ايد وقتي خيال پيغمبر را مي‌كني پيغمبر شده‌اي وقتي توجه به خدا مي‌كني خدا شده‌‌اي از مقام باب و معاني و اينها گذشته‌اي و لقد ارفعناك فوق مقام اوادني اين‌{ورها گفتند مردكه اين هذيانات چه چيز است مي‌گويي تمام ملك خدا را عرض مي‌كنم وضعش اين است تمام مردم تمام مردم را مي‌توانند بشناسند نجار نجار است با علم با قدرت من هم مي‌دانم نجار علم دارد و نجاري هم مي‌تواند بكند هيچ نجاري هم راه نمي‌برم آهنگرش همين‌طور مي‌دانم آهنگر است زرگر را مي‌دانم زرگر است اهل هر كسي هر كاري را مي‌دانم سرجاشان هستند من هم هيچ سررشته ندارم از آن كسبها اما ع لم دارم كه آنها راه مي‌برند آن كار را من هم علمم مطابق است با آن علم مي‌دانم كتابت را كاتب كرده مي‌دانم در و پنجره را نجار ساخته مي‌دانم زرگري را زرگر كرده علم من مطابق با واقع هم هست پس علمي كه مطابق واقع است علم كتاب است و اين علم شرطش نيست كه من نجار باشم كه علي ما ينبغي نجار را بشناسم خير حالا هم علي ما ينبغي مي‌دانم نجار دانا بوده به نجاري و قادر بوده علم من نقصي درش نيست و من نجاري هم نمي‌دانم و هيچ راه نمي‌برم پس من استدلال مي‌كنم از اثر نجاريهاش پي مي‌برم حكيم بوده استاد بوده با سليقه بوده لكن خودم هم هيچ نجار نيستم هيچ شرطش نيست خودم نجار باشم تا نجاري را بشناسم مي‌شناسم نجاري را لكن خود نجار هم خودش را خوب مي‌شناسد خودش هم نكات نجاري را خوب راه مي‌برد بسا ديگر علومي هم دارد يك‌پاره نكات و تدبيرات دارد و تجربه‌ها دارد كه من نمي‌دانم آنها را تعلم ما في نفسي و لااعلم ما في نفسك پس من به نجار مي‌گويم علمهاي من هر قدري كه دارم مطابق خارج است و مي‌دانم تو هم مي‌داني آنچه در نفس من است كه تو نجاري و مي‌داني كه من نمي‌دانم نجاري را پس تعلم ما في نفسي و لااعلم ما في نفسك انك انت النجار پس اين همين‌طور سررشته بود به دستتان دادم و سررشته همين دو كلمه است كه خود شخص معلوم است بر نفس خودش بصير است ديگران هم بصيرند بصيرت ديگران اگر مطابق با اين بصيرت هست راست است اگر مطابق نيست هم دروغ است و به اين‌جور علم است كه تمام مكلفين بايد بدانند خدا دارند به دليلي كه مي‌بينيد اينها هست أفي الله شك فاطر السموات و الارض أفي البنا شك و حال آنكه عمارت اينجا سرجاش است يقيناً بنايي اين عمارت را ساخته لكن آيا حالا تو بنايي نه هيچ نبايد خدا شد كه خدا را شناخت پس مي‌شناسيم خدا را كه خدا است و مي‌د انيم خدا نمي‌شويم و مي‌دانيم هيچ‌كس نمي‌شود خدا بشود بخصوص سوره قل هو الله احد را كه خوانديم ملتفت باشيد و ببينيد اين سوره كي نازل شده و مردم معنيش را ملتفت نبوده‌اند حالاها بسا آنكه معنيش را اهلش راه ببرند و بدانند و ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله و ببينيد خدا خودش را در اين سوره اين‌طور تعريف كرده كه اين خدا لم‌يلد است و لم‌يولد است خدايي كه ليس كمثله شئ آيا مي‌شود چيزي برود خدا بشود چيزي اگر رفت چيزي ديگر شد اينكه متغير مي‌شود و مركب مي‌شود و خدا لايتغير است خدا لايتبدل است همچو خدايي را بايد مكلفين بپرستند پس خداي ما خلق خودش نمي‌شود چرا كه هيچ صانعي محال است صنعت خودش بشود فكر كن ان‌شاء‌الله ببين آيا محال نيست خودش بشوي قيام خودش خودتش بشوي قعود خودت خودت بشوي حركت خودت همچو چيزي نمي‌شود كاري است نشدني پس خدا خدا است وحده لاشريك له و نزول نمي‌كند هيچ جا و هيچ چيز صعود به سوي او نمي‌كند همه را بايد بسازد سر جاش بگذارد همين جوري كه نجار در نيست پنجره نيست همين‌جور خدا آسمان نيست زمين نيست آسمان را ساخته سر جاش گذارده زمين را ساخته سرجاش گذارده خدا ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست اما ليلي و مجنون را او ساخته واقعاً حقيقةً پس اولاً مي‌دانيم خدا داريم.

و بعد از اين فكر كنيد ان‌شاء‌الله اينكه مي‌دانيم خدا داريم از كجا فهميديم داريم از قدرتش اگر اين قدرت را به كار نبرده بود ما نمي‌فهميديم داريم و توي اين قدرتش بايد فكر كنيم فكر كه مي‌كنم علمش را هم به دست مي‌آريم باز توي اينها فكر مي‌كنم حكمتش را به دست مي‌آريم پس اين خدا حكيم هم هست عليم هم هست قدير هم هست اينها همه را مي‌دانيم و هيچ خدا هم نشده‌ايم حالا خودش هم مي‌داند خودش عليم است خودش حكيم است خودش قدير است پس خدا خودش را مي‌شناسد ما هم او را مي‌شناسيم ما هم مي‌دانيم خيلي چيزها هست كه او مي‌داند ما راه نمي‌بريم مي‌دانيم قادر است جميع ماسواي خودش را مي‌دانيم او ساخته خواه ديده باشيم او را خواه نديده باشيم خواه خيالش را كرده باشيم خواه خيالش را هم نكرده باشيم لكن باز آن نكاتي را كه او به كار برده چطور خلق مي‌كند چطور مي‌داند چطور حكمت به كار مي‌برد باز ما نمي‌دانيم اقرار به عجز خودمان هم داريم اما آن قدري كه مي‌داني بايد مطابق باشد دروغ نباشد پس اعرفوا الله بالله را اگر اهل الحاد مي‌خواهند ضايع كنند شما گولشان را نخوريد معلوم است هر چيزي را خودش را به خودش بايد شناخت معلوم است سياه را به سياهي بايد شناخت حالا كه نگاه كردي و سياهي را ديدي و شناختي سياهي را آيا با يد من زاج شوم و مازو شوم تا سياهي را بشناسم آيا بايد من حلوا شوم تا شيريني حلوا را به حلاوت بشناسم تلخ را به تلخي مي‌شناسم نبايد خودم ترياك شوم تا ترياك را بفهمم نبايدحلوا شوم تا حلوا بفهمم پس ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله مقام را گم نكنيد اهل الحاد را بشناسيد منتحلين را بشناسيد كساني كه راه نمي‌برند دين و مذهب را بشناسيد آنهايي كه اينها را راه نمي‌برند بدانيد جهالند حالا عمامه هم سرشان است باشد عمامه‌شان هم بزرگ است باشد منتحلند هيچ راه نمي‌برند كساني كه خود را بالاتر از اينها دانسته‌اند مي‌گويند اعرفوا الله بالله تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز از خودي كه گذشتي اويي اين هذيان است هيچ‌كس نمي‌تواند خدا شود لكن تمام مكلفين مي‌فهمند خودشان خودشان را نساخته‌اند اين عمارت خودش ساخته نشده بنايي ساخته حالا هم كه بنا ساخته و مي‌بينيم ما يك خشتش را نمي‌توانيم بگذاريم پس صنعت آن است كه صانع ملك كرده اگر ما يك جاييش را تصرف كرديم به قدر آن تصرف خودمان لكه عيبي لامحاله پيدا مي‌كند آن جوري كه صانع ساخته نخواهد شد صانع قادري است كه اين صنعت را فكر كه مي‌كند مي‌بيند چشم به اين خوبي ساخته شما هيچ جاش را نمي‌توانيد بسازيد سهل است تمام حكمتش را نمي‌توانيد به دست بياريد تمام علمش را نمي‌توانيد به دست بياريد و مي‌دانسته اين گوش مي‌خواهد و صداها هست او گوش را ساخته پس دانا بوده مي‌دانسته بوها هست پس شامه ساخته پس دانا بوده مي‌دانسته طعمها هست پس ذائقه ساخته و هكذا سر ساخته دست ساخته پا ساخته ديگر غافل نباشيد توي همينها فكر كنيد باز اينها را ببينيد براي كي ساخته چشم ساخته كه شما ببينيد ديگر حالا عرفانهاي پوسيده‌اي كه هست در دنيا پيش خيلي مردم كه بله خدا اگر خواسته مي‌شود نخواسته نمي‌شود درست است اين حرف مع‌ذلك تو بايد ببيني كه ديده باشي ديگر ماشاء الله كان و ما لم‌يشأ لم‌يكن اين منافات ندارد همچنين تو بايد بخوري كه خورده باشي تو نماز كن كه نماز كرده باشي و ماشاء‌ الله كان و ما لم‌يشأ لم‌يكن هم راست است صدق است حالا تو بايد غذا بخوري كه سير شوي ديگر من غذا نمي‌خورم اگر خدا خواسته من سير شوم سير مي‌شوم ممعني ندارد خدا مجوفت مي‌كند بخصوصه و گرسنه‌ات مي‌كند بخصوصه كه بخوري ديگر من غذا نمي‌خورم اگر خدا خواسته من سير شوم مي‌شوم خدا خواسته كه تو اين‌جور سير شوي جوري ديگر نخواسته لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض خدا چشم ساخته براي همين كه ببيني خدا گوش ساخته براي همين كه بشنوي ببيني ساخته براي اينكه بو بشنوي پا ساخته براي همين كه راه بروي دست ساخته براي همين كه خيلي صنعتها بكني با اين دست ديگر اگر خدا خواسته چيزي به من برسد مي‌رسد من مي‌نشينم توي خانه‌ام تحصيل علم نمي‌كنم دين نمي‌خواهم اگر خدا خواسته دين و مذهبي به من برسد مي‌رسد نه فكر كن ببين خدا چطور خواسته همان طوري كه خدا خواسته بايد راه رفت همان‌طور برو آن وقت خدا به تو مي‌دهد آيا تو مي‌خواهي كار خودت را نكني خدا بيايد عوض به تو بدهد اين نمي‌شود خدا همه چيز را ديده حالا آيا تو هم ديده‌اي حالا آيا خدا بيايد نماز كند خدا براي كه نماز كند تو بايد نماز كني پس خلق پي آن چيزي كه خلق شده‌اند بروند خدا به ايشان مي‌دهد اگر چنين نبود خلقشان نمي‌كرد اين است كه مي‌فرمايد ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون عبادت بي‌معرفت هم كه معقول نيست همين‌طوري كه حضرت امير فرمايش مي‌كنند كه اگر بندگي بكني و خدا را نشناسي مثل خري هستي كه به اسيا بسته باشند خري را كه به آسيا مي‌بندند راه مي‌رود خسته مي‌شود تشنه مي‌شود گرسنه مي‌شود زخم مي‌شود پيسها بر سرش مي‌آيد لكن راه طي نكرده دور خودشگشته يحوم حول نفسه پس اول سعي كن خدا داشته باشي و آن وقت رو به خدا بروي سعي كن پيغمبر داشته باشي و آن وقت رو به پيغمبر بروي همچنين سعي كن امام داشته باشي آن وقت رو به آن برو حالا همين‌طور جاهلي كه خبر ندارد از پشت ديوار كجا بروي رو به كي بروي او كه خبر نمي‌شود پيغمبر جاهلي كه از تو خبر ندارد چطور رو به او مي‌روي مكلف پيغمبر مبعوث از جانب خدا بر تمام خلق را بايد بشناسد همچنين امام مبلغ و هادي كه برساند احكام خدا را بايد بشناسد امام يعني اميرالمؤمنين يعني همين ائمه شما صلوات الله عليهم باقي مردم نمي‌توانند تبليغ كنند از اين جهت مبلغشان قرار نداده اينها كسانيند كه معصومند محفوظند قادرند آنچه خدا خواسته سر مويي بالا نمي‌برند پس نمي‌آرند همان جوري كه خدا اراده كرده سر مويي كم و زياد نمي‌كنند عباد مكرمون لايسبقونه بالقول سرهم دارند مشغول كارند پس اينها را بايد شناخت و خودت اينها نيستي بايد اعتقادت اين باشد كه تو رعيت اينهايي پس چون تو رعيت اينها بودي اما مي‌خواستي او چون امام بود پيغمبر مي‌خواست چون پيغمبر پيغام خدا را بايد بيارد خدا مي‌خواست پس نه پيغمبر خدا مي‌شود نه امام پيغمبر مي‌شود نه رعيت امام مي‌شود رعيت نبايد همچو تمنايي داشته باشند همچو چيزي خواسته باشند بلكه اگر خواسته باشند ابتداي كفر و زندقه است خواستنش كه بخواهند اهل آن رتبه باشند چه جاي ادعاش حالا كسي بيايد كسي تمنا از خدا كند و بنشيند گريه و زاري كند كه خدايا مرا اميرالمؤمنين كن اين كفر است و زندقه خدا بيا مرا موسي كن اينها تمنايي است بيجا كسي موسي نمي‌شود ديگر از رياضت مي‌توان الله شد مي‌توان موسي كليم الله شد بدانيد كسي خيال كند كه خدا كاش مرا پيغمبر كرده بود موسي كرده بود بدانيد همين ابتداي كفر است ابتداي زندقه است پس هر يك از درجات را به همين قاعده‌اي كه عرض مي‌كنم داشته باشيد اهل هيچ درجه‌اي اهل درجه ديگر نمي‌شود نخواهند شد و مطلب اين بود كه صاحب صنعت خودش مي‌داند و تكليف مي‌كند كه ديگران هم بدانند كه او خودش صانع آن صنعت هست او تكليف هم نكرده است كه آنها صانع بشوند و نمي‌شود اينها صانع بشوند او ليس كمثله شئ است او لايتحول من مكان الي مكان است او لايتغير است پس او خودش خودش را مي‌شناسد شما هم هرچه را مطابق يافتيد ايني كه شما داريد عكس او است ظل او است مطابق او است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين

 

@تايپ اين درس از روي نسخه خطي  (س 222)  مي‌باشد@

(درس سيزدهم، دو‌‌شنبه 22 شوال‌المكرم 1305)

 

 

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم

 

قال  اعلي  اللّه مقامه و رفع في  الخلد  اعلامه: هذا المقام هو الذي يعرف بعض ظواهره العلماء الظاهريون (الظانون خ‌ل@) و يزعمون انهم عرفوهم و عرفوا فضلهم و مقامهم و هيهات ليست المعرفة الاطلاع علي بعض الخصال المكتوبة فى الكتب فان ذلك هو مما يتأتي من اعدائهم ايضاً بل تأتي علي اكمل وجه ما لو برز الى هولاء لزعموهم غلاة مع انهم انصب النواصب ولكن اعترفوا به لان الامر بلغ مبلغاً لايمكنهم الانكار و انما المعرفة الاستنارة بانوارهم و الاطلاع علي مظاهر تلك الفضائل راي العين و محبتهم لان ذاالفطرة المستقيمة اذا صدق فى اخباره من اطلاعه علي جمال الجميل فقد اخبر بحبه فان جمال الجميل مقناطيس القلوب المنصوبة فان صدق الاقتران حصل الانجذاب لامحالة و لات حين مناص له فالمعرفة هي العلم بمحاسن خصالهم و مظاهرها راي العين و الولاية لهم و للولاية و المحبة ايضاً علامات و قدشرح الكل الامام الصادق7 اذا اشرق نور المعرفة فى الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس فى ظلال المحبوب و اثر المحبوب علي ما سواه و باشر اوامره و اجتنب نواهيه فمعرفة ال‏محمد: بالبيان و بواطن المعانى هي حظهم لايسع غيرهم ان‌يعرفهم به قال رسول الله9 يا علي ماعرف الله الا انا و انت و ماعرفنى الا الله و انت و ماعرفك الا الله و انا و قال علي7 ظاهري امامة و وصية و باطنى غيب ممتنع لايدرك فذلك حظهم لا غير و اما ظواهر المقام الثانى و بواطن المقام الثالث فيعرفها الخصيصون.

مطلبي است كه فرمايش مي‌خواهند بكنند خيلي مطلب غامض مشكلي است و خيلي مردم از آن محرومند و نمي‌دانند و آن مطلب اين است كه تا انسان نشناسد حجت خدا را خدا را نشناخته و اينها باز به گوشتان مي‌خورد الفاظش و ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله به معنيش هم برخوريد تا نشناسند مكلفين تا نشناسد كسي پيغمبر را خدا را نشناخته اگرچه بداند كسي اين آسمان را و اين زمين را ساخته ملتفت باشيد شماها بناي چرت را كمتر بگذاريد ملتفت باشيد مي‌شود انسان همچو پيغمبر را هم نشناسد لكن مي‌فهمد خودش خودش را نساخته كسي او را ساخته آن كسي كه ساخته قادر بوده كه ساخته دانا بوده كه ساخته همچو كسي كيست او خدا است اين را آدم مي‌تواند بفهمد و عرض مي‌كنم اين معرفت معرفت خدا نيست مردم قناعت هم مي‌كنند خدا خدايي است كه تا كسي رسولش را نشناسد او را نمي‌شناسد و تا احكامش را از رسول نگيرد از او نگرفته خدايي ك ه مي‌خواهد بشناساند خودش را به رسول مي‌شناساند و خدايي كه مي‌خواهد معامله كند با مردم با دست رسول مي‌كند شما سررشته دستتان باشد خدا مي‌خواهد حلال كند بر مردم چيزي را رسول مي‌آيد مي‌گويد حلال است خدا مي‌خواهد حرام كند بر مردم چيزي را رسول مي‌آيد مي‌گويد اين حرام است و هكذا جميع جاها اقامه مقامه في سائر عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار بدون تفاوت ملتفت باشيد ان‌‌شاء‌الله اگر نيايد آن روح وحي نيايد روح الله ديگر همه‌اش هم الحمدلله توي كتاب و سنت هست كه وحشت نكنيد روحي هست منسوب به خدا روحي هست صادر از خدا نوري هست صادر از خدا و ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله عرض مي‌كنم صادر از خدا نه صادر از آفتاب روحي هست صادر از خدا است نه از نان و پنير به عمل آمده ارواح اين مردم از نان و پنير معلوم است به عمل آمده روح اين جنبنده‌ها همه‌اش از غذا به عمل آمده وقتي نمي‌خورد و ضعف دارد مي‌خورد قوت مي‌گيرد نمي‌دهيش مي‌ميرد بدن چراغي است روشن شده دايم آن روغن بايد آب شود و بخار شود و دود شود و بيايد توي اين چراغ و اين چراغ اينجا روشن مي‌شود پس ارواح خلقيه تمامش از عالم خلق است تمامش از عالم امكان است اشياء موادشان و صورشان تمامش در اين عالمها هست و در اينها تمامش از نورش و ظلمتش توي همين عالمها است نورش از چراغ ظلمتش از ديوار است نورش از افتاب است سايه‌اش از زمين است از خدا نيست بگويي خدا روشني است نه بگويي تاريكي است نه گرمي است سردي است نه چون وحدت‌وجوديها پي نبرده‌اند باكشان نيست مي‌گويند سرد خودش است گرم خودش است مثل اينكه ليلي خودش است مجنون خودش است اين هذيانها را بافته‌اند و باكشان نيست شما ملتفت باشيد پس خدا آن كسي است كه هيچ چيز مثل او نيست او هم هيچ مثل خلق نيست هرچه در ملك او هست او  ساخته اينها همه ساخته شده‌اند او ساخته شدني نيست او حالا مثل مخلوق شود خداي مخلوق كوسه‌ ريش‌پهن است او ليس كمثله شئ است ديگر اين خدا بله مي‌توانيم اين‌جور بفهميم بي‌اينكه حجتي را بشناسيم نمي‌شود نفهميد ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله من هم راههاش را عرض مي‌كنم و بدانيد حق را همه جاش را بايد نگاه داشت يك مسأله را كه آدم همه‌جاش را ياد گرفت جاي ديگرش را ياد نگرفت يك‌دفعه در يك جايي در مي‌ماند حالا مي‌توان استدلال كرد بدون وجود حجتي كه لامحاله اين ملك يك صانعي دارد كه آن صانع قدرت داشته علم داشته آن صانع حكيم بوده اين مسأله را مي‌شود پي برد و اينها را خدا پيش انداخته كه بشود پي برد كه وقتي مي‌خواهد با اينها حرف بزند بفهمند جاهل محض نباشند با جاهل محض نمي‌شود حرف زد هر جاهلي هر بچه‌اي تا خودش معلومي نداشته باشد نمي‌شود چيزي يادش داد بچه را كه درسش مي‌دهند بايد چشمي داشته باشد سياهي روي كاغذ را ببيند درازي را بفهمد يعني چه آن وقت بايد نشانش داد كه ايني كه اين‌جور است اسمش الف است ايني كه اين‌جور است اسمش با است و اگر هيچ نداند نمي‌شود چيزي تعليمش كرد پس اين‌جور چيزها را خدا تعمد كرده و گذارده در طبيعتهاي مردم كه بشود حالي مردم كنند يك‌پاره چيزها را تا آن حجتي كه مي‌آيد حرفهاش را بشود حالي مردم كند پس بايد مردم خودشان بفهمند اين را كه خودش خودشان را نساخته‌اند يك كسي هم ساخته آنها را او هم توانسته كه ساخته دانسته كه ساخته اينها را خودشان بتوانند بفهمند لكن مغز سخن را فراموش نكنيد عرض مي‌كنم حالا آيا اين خدا همچو خدايي است كه نخواسته تو بشناسي او را و آن صانع ما چنين صانعي است و چنين صنعتي كرده او را بشناسند يا نشناسند او صانع هست فكر كنيد كه آيا چنين صانعي است صانع ما ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‌كنم اينها زود از نظر مي‌رود و چرا كه نبوده اينها در دست مردم خيالات نرفته توي اين‌جور چيزها توي كتابها هم ننوشته‌اند توي كتابها هم آدم از عهده نمي‌آيد كه همه چيز را در همه فصل بنويسد مطلبي را در يك فصل آدم مي‌نويسد مردم مي‌روند فصل ديگر را مي‌خوانند مطلب را نمي‌خوانند ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله پس صانع قناعت نكرده كه من چنين مي‌كنم شما مي‌خواهيد بدانيد مي‌خواهيد ندانيد نه صانع بخصوص خواسته از مخلوقات كه بدانند و اعتقاد كنند و عرض مي‌كنم اگر سررشته از دست نرود چرت نيايد مطلب را عرض مي‌كنم به طوري كه بفهميد و بخصوص در تابستان صبحهاش چرت هم مي‌آيد و چرت كه آمد سررشته زود از دست مي‌رود فكر كنيد ببينيد آيا نه اين است كه خداي ما چنين خدايي است كه نور را از شكم چراغ بيرون مي‌آرد و مي‌گويد چراغ روشن كرد اطاق را و اگر هم گفتي خدا روشن كنند اطاق است باز معنيش همين است كه چراغ داده و روغن داده و به تو شعور داده كه چراغ را روشن كني و چراغ اطاق را روشن كند و خدا اطاق ما را روشن كرده و اين حرف معنيش نه اين است كه چراغ روشن نكرده اطاق را صانع چنين قرار داده كه گرمي از آتش بيرون بيايد سردي از خاك بيايد تري از آب بيايد پس اين صانع ما صانعي است و ان‌شاء‌الله چرت نزنيد سررشته‌اش را مي‌خواهم بلكه به دستتان بدهم و چون مختصر است زود به دست مي‌آيد و همين كه سررشته به دست آمد اگر قايم نگاه داشتي داري حالا هم چرت بزني سررشته كه هست در دست وقتي ديگر فكر مي‌كني يك وقتي غافل شوي وقتي ديگر متذكر مي‌شوي پس اين صانع ما صانعي است كه چنين جوري خلقت كرده كه نور از منير بايد بيايد نور از آفتاب بيايد حالا كه آمد خدا است خالق آفتاب و خالق نور آفتاب اما اين نور مال آفتاب است اين به حركت آفتاب متحرك است به سكون آفتاب ساكن است به غروب كردن آفتاب پنهان مي‌شود و تمام مي‌شود به طلوع آفتاب بيرون مي‌آيد و ظاهر مي‌شود لكن خدا هم خالق نور است هم خالق آفتاب نه آفتاب خدا است نه نورش خدا است همين‌جور از همه چيزها از دست همه چيزها فعل ساخته و اين فعل بايد از دست آن فاعل به عمل بيايد ملتفت باشيد و اين را ديگر توي ذهنتان قايم نگاه داريد اين سررشته باشد يادتان نرود خدا است در ملكش ظلم نكرده و اگر آن فعلها را نمي‌خواست اصلش فاعلها را خلق نمي‌كرد اگر رطوبتي نمي‌خواست در عالم باشد اصلش آب خلق نمي‌كرد اگر آب‌خور نمي‌كرد آب خلق نمي‌كرد آب مصرفش اين است كه آن را بخورند اگر نمي‌خواست گياهي برويد نه گياهي باشد نه چيزي كه محتاج به آب باشد آب چه ضرور بود در ملكش بايد آشا خودش تشنه‌اش مي‌شد نه آيا محتاج مي‌شود به آب نه و اگر براي آن فايده‌ها نبود خلقت آب بي‌مصرف بود پس صانع ملتفت باشيد و سررشته از دستتان نرود چون مختصر است مي‌شود زود به دست آورد پس صانع فعل را حتم كرده از دست فاعل جاري شود وقتي نمي‌شود فعلي جايي بيافريند كه فاعل نداشته باشد محال است و نمي‌كند و نخواهد كرد بر فرضي كه جايي فعلي را ببيني خيالش كني كه از فاعل صادر نشود هر جايي چنين چيزي خيال كني بدان فاعلش را خدا خلق كرده نه فعلش را پس در جايي رطوبتي محتاج‌اليه نيست آبش را خدا خلق نمي‌كند خلق كند بي‌حاصل است و لغو تمام حكمت تمام خلقت اين است كه فاعلي فعل خودش را بكند تا فاعل فعلي نكند فاعل هم نيست فاعل را وقتي خلقتش مي‌كنند براي فايده‌اش است شما علت غائيش بگوييد پس اعمال مكلفين علت غائي خلقت صانع است اگر نمي‌خواست آنها عمل كنند از اول خلقشان نمي‌كرد و ببينيد لفظهاش هم محل انس است در قرآن و احاديث در همه جا هست پس انسان براي عمل خلق شده اگر نمي‌خواست عمل كنند خلقشان نمي‌كرد مثل اينكه آب براي تر كردن خلق شده است چراغ براي روشن كردن خلق شده آتش براي گرم كردن خلق شده اگر نمي‌خواست جايي را گرم كند آتشي خلق نمي‌كرد مصرف آتش چه بود خلقش نمي‌كرد اين بود سررشته چون مختصر است آسان مي‌توان ضبط كرد و هميشه حكمت همين‌جور است كه آسان شده همين‌جور است كه مشكل شده چون اين‌جور است كه همه مبدأ مبدأ و سر كلاف دارد آسان شده و چون مردم همه پرتند از آن و كأين من آية في السموات و الارض يمرون عليها روش راه مي‌روند توش مي‌خوابند و نمي‌شناسند و نمي‌دانند چه مي‌كنند و چه مي‌گويند به اين جهت مشكل شده آسان است به جهتي كه قواعد كليه است آني كه گوش مي‌دهد ياد مي‌گيرد يك كلي ياد مي‌گيرد يك عالم علم ياد گرفته مشكل است به جهتي كه سررشته دست نيست پس هم آسان است هم مشكل هم سهل است هم ممتنع است والله سهل است براي بي‌غرضان والله ممتنع است براي صاحب غرضان و لو بلعم‌باعور باشد قاعده كه در دست است مي‌گويم آن رئيس كل كفره و فسقه كه شيطان باشد هيچ كار نمي‌تواند به آدم بكند و همه كار هم مي‌تواند بكند علم دارد چنان علمي كه در شرق و غرب عالم هركس هر وقت معصيتي كرد بدي كرد او واش داشته معلوم است مي‌دانسته كه بد است واش داشته هركس هر وقت ترك عبادتي كرد ترك كار خوبي كرده او واش داشته پس مي‌دانسته خوبيها را شيطان چنين استاد است در كار خودش و هنوز عرض مي‌كنم مريدهاش به قدر او استادي ندراند كسي كه طبعش بر معصيتي نيست او را وانمي‌دارد به آن معصيت شيطان هيچ‌كس را اغوا نمي‌كند كه برو نجاست بخور اما مي‌گويد برو شراب بخور آن نجاست با شراب چه فرقي دارد هر دو نجس است طبعشان را مي‌داند نجاست خوردن قبول نمي‌كند اما شراب را كه نجس‌تر است از آن به حدي كه گند خلا را مي‌توان متحمل شد گند شراب را نمي‌شود متحمل شد اغوا مي كند كه برو بخور اين به جهت اين است كه آنجا طبعشان هست اغوا مي‌كند كه برو بخور اينجا طبعشان نيست اغوا نمي‌كند ملتفت باشيد جزئيات حليها و تدبيرات و تصرفات اين ملعون مثل خون در عروق مردم جاري مي‌شود مثل باد توي دماغهاشان پيچيده مي‌شود مثل روح در بدنها منزل مي‌كند باض و فرخ في صدورهم دب و درج في حجورهم نطق بالسنتهم نظر باعينهم اينها كارش است همه اينها را وامي‌دارد به معصيت او است كه از چشم همه فساق و فجار مي‌بيند او است از زبان جميع اهل باطل حرف مي‌زند تدبيرات جميع اهل باطل را او مي‌كند تمام دولتها و ثروتهايي كه اهل باطل دارند از تديرات او است دولت دولت باطل است يعني دولت شيطان است ديو بزرگ همين شيطان است ديوانيان كسانيند كه منسوب به ديوند و منسوب به شيطانند و شياطين كمك مي‌كنند آنها را معلوم است شيطان اعوانش را انصارش را مريدهاش را متوجه مي‌شود دولتشان مي‌دهد عزتشان مي‌دهد تدبير براشان مي‌كند و مع‌ذلك والله هيچ نمي‌تواند هيچ‌كس را گمراه كند اگر خودش نخواهد گمراه شود ليس له سلطان علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون انما سلطانه علي الذين يتولونه و الذين به مشركون هركه شيطان‌پرست است و مريد شيطان است تسلط بر او دارد هركه دوستش نمي‌دارد لعنش مي‌كند دور مي‌شود تسلط ندارد بر او ملتفت باشيد همين‌جور استدلال مي‌كند امام تعليم شيعيان خود مي‌كند كه همين را شما حجت كنيد بر مردم كه خدا سلطان مي‌كند شيطان را بر جميع مردم و واقعاً تسلط غريبي دارد و اين پدرسوخته يك اسم اعظم از اسمهاي اعظم خدا دزديده و به اين يكاسم اعظم تمام خلق را مريد خود كرده كه بااخلاص هم مريدش هستند مي‌بيند مردم از روي هوا و هوس حركت مي‌كنند و مبدأ تمام هوا و هوسها آن روحي است آن شيطاني است كه آنها را وامي‌د ارد به اين هوا و هوس پس در مشرق و مغرب عالم تصرف دارد تدبيرها مي‌كند و مردم علمش را خبر ندارند و عيبش را مي‌گيرند دولت دولت باطل است دولت او است هرجا بتواند ضرري به مؤمني بزند مي‌زند لكن جايي كه خدا دستش را بريده آنجا نمي‌تواند كاري كند مي‌فرمايند خدا چنين شيطاني را آيا بر ملكش مسلط كرده كه مثل خون در عروق جاري شود و مقابل چنين شيطاني حجتي در ملك قرار نداده كه او هم روحي باشد در اين كه در همه جا باشد و شما بدانيد وجود حجت براي اين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردهم و ان نقصوا اتمه لهم آيا مي‌شود خدا همچو حجتي مقابل همچو شيطاني به اين حيله وانداشته باشد و حال آنكه آن حجت تمام اسماء اعظم پيش او است و آن اسماء اعظم را خدا به او داده و ندزديده و اين شيطان در ميانه اسمهاي اعظم خدا يك اسم اعظم را راه مي‌برد و آن را هم دزديده و آن را هم عمداً انداخته‌اند كه بدزدد تا مريدهاش را بردارد ببرد ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله و سعي كنيد سررشته را از دست ندهيد و آن سررشته اين است كه خدا چنين خلقت كرده جور صنعتش اين است كه تمام آنچه خلق كرده كه عمل داشته باشند دين داشته باشند يعني فايده‌اي داشته باشند غايت داشته باشند پس تمام اين خلق از براي عمل است براي عمل به شريعت خلق شده‌آند در دنيا و آخرت اين شرع برپا است نمي‌شود عمل برداشته شود چرا كه صانع صانعي است حكيم و كار لغو نمي‌كند كار بيهوده نمي‌كند پس آنجايي كه روشن است و چشمي نيست همچو عالمي خدا خلق نكرده هر جايي چشمي هست بدانيد يا روشن است يا تاريك هر جايي آب هست بدانيد تشنگان هستند هرجا تشنگان هستند بدانيد آب هست هر جايي علما هستند بدانيد جهال هستند علما هستند هرجا مرد هست بدانيد خدا زن خلق كرده هرجا زن هست بدانيد مرد خدا خلق كرده و اين يك كليه‌ايست كه خيلي تفصيل دارد حالا نمي‌توانم تفصيلش را بدهم در يك مجلس نمي‌شود گفت سررشته‌اش همين كه عرض مي‌كنم تمام ملكش را خدا همين‌جور خلق كرده كه ملكش فاعل باشد عمل كند تا دارا باشد و اين عمل ثمره وجودش است پس ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون پس ثمره اعمالشان باعث خلقتشان است ثمره نداشته باشند اصلش نمي‌سازند‌شان حالا از آن جمله كه بايد شما غافل نباشيد انسان است انسان هم بايد عمل داشته باشد مثل اينكه آتش گرم مي‌كند آب تر مي‌كند آفتاب نور دارد اينها عملشان است اينها همه هم به كار است آفتاب نباشد انسان نيست حيوان نيست نبات نيست جماد نيست و ملتفت باشيد همه توي اين است كه فاعل بايد فعل داشته باشد و فعل خود را بكند ان‌شاء‌الله هميشه سعي كنيد كلي به دستتان باشد حالا كلي اينكه فاعل بايد فعل خود را بكند تا وجودش مثمر ثمري باشد حالا از آن جمله انسان است كه خدا خلق كرده انسان را براي كاري و گفته تو را مخصوص براي آن كار خلق كردم و اصرارش را بيش از باقي مخلوقات كرده ببين نگفته ماخلقت الاشجار و الدواب كه چه كار كنند اما ببين گفته ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و تعمد كرده در خلقت انسان كه انسان را اين‌جور خلقت كرده كه انسان تا چيزي را نداند ندارد اول بايد دانسته باشد تا دارا باشد ملتفت باشيد ان‌شاء‌الله مثالش اين است كه گاه‌گاهي عرض كرده‌ام مثالهاش را در پيش ساعت نشسته‌اي زنگ هم دارد تو مشغول كاري هستي يك‌دفعه ملتفت مي‌شوي مي‌بيني دوازده ساعت زده و نشنيده‌اي اين به جهت اين است كه انسان نبوده اينجا و جميع حيوانات كه در دور ساعت بوده‌اند شنيده‌اند انسان جور صنعتش اين‌جور است كه تا نداند ندارد و ملتفت باشيد چه عرض مي‌كنم غافل نباشيد پس به اين قناعت نكنيد نبايد قناعت كرد نبايد غافل شد چرا كه كرور اندر كرور مردم به همين‌جورها قناعت كرده‌اند همين‌جورها بسا دارند راه مي‌روند و تمامش محرومي است تماماً به همين‌ قناعت كرده‌اند كه خدا است هرچه مي‌خواهد مي‌كند هرچه تقدير كرده به ما برسد مي‌رسد هرچه به هركه بايد بدهد مي‌دهد خواه ما بدانيم خواه ندانيم هرچه بايد برسد مي‌رسد شما ملتفت باشيد بدانيد خدا خلق مي‌كند تو را مي‌خواهد چيزي به تو بدهد چرا كه مي‌داند تو محتاجي پس فكر كن ببين اگر تو محتاج به خدا نيستي كه برو بخواب و اگر مي‌بيني كه محتاجي بدان خواسته‌ بخصوص بداني كه دارا باشي پس خدا محتاج خلقت كرده و حالت كرده كه محتاجي به او حالا برو چيزي به دست بيار كه رفع احتياجت بشود و اين انسان حالتش اين است كه ابتدا بايد بداند بعد مشغول عمل شود اين است كه در تمام شرايع بايد با نيت عمل كرد و عمل را بايد با نيت بجا آورد پس اگر عملي بجا آمد و نيت توش نبود زير آب رفتيم و نيت غسل نداشتيم از هر فقيهي بپرسي مي‌گويد اين غسل نيست صورت را شستيم و دستها را شستيم و نيت وضو هم نداشتيم همه مي‌گويند تو وضو نساختي صورتت را شنسته‌اي رو به قبله‌ ايستاده‌اي تقليد كسي را درمي‌آري گاهي دستت را چنين مي‌كني گاهي پيش رو مي‌گيري گاهي به زمين مي‌گذاري گاهي خم مي‌شوي گاهي راست مي‌شوي گاهي به خاك مي‌افتي اين كارها را مي‌كني اما نيت نماز نداري مي‌خواهي بازي درآري اگر نيت نماز داشتي نماز هست اگر نيت نماز نداشتي صورت نماز نماز است دخلي به نماز ندارد انسان تمامش از علوم ساخته شده انسان از علوم خلق شده انسان از آب و خاك خلق نشده و خلقتشان از علوم است وس رهم اين انسان يك عضوي براش ساخته مي‌شود سرهم علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و نباهت است كه هي اينها را اكتساب مي‌كند و انسان ساخته مي‌شود مثل اينكه ان‌شاء‌الله اگر فكر كني بناي فكر را بگذاري حيوان چه چيز است حيوان آن است كه چشم داشته باشد آن است كه گوش داشته باشد آن است كه شامه داشته باشد ذائقه داشته باشد لامسه داشته باشد اينها را هيچ نداشته باشد حيوان نيست اقلاً يك لمسي بايد داشته باشد خراطين باشد حالا چشم ندارد دستش كه مي‌گذاري دمش بجنبد لامسه داشته باشد هيچ جان نداشته باشد حيوان نيست صورتي است ريسماني است آنجا افتاده به شكل مار دخلي به حيوان ندارد پس حيوان حقيقتش از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس خلقتش درست شده دست و پا و اعضاء و جوارحش از اينها است مثل اينكه حقيقت نبات از جذب است از دفع است از هضم است از امساك است اينها همه كه با هم شد آن وقت جذب مي‌كند چاق مي‌شود دفع مي‌كند لاغر مي‌شود پس انسان را هم همين‌جور از علم و حلم و فكر و ذكر و نزاهت و هشياري خلق مي‌كند خدا و هي مي‌خواهد اين انسان بچه نباشد بزرگ بشود همين‌طوري كه عرض مي‌كنم بدون تفاوت ان‌شاء‌الله عبرت بگيريد خدا خواست انسان خلق كند اول نطفه را خلق مي‌كند در پشت پدر و اين هنوز انسان نيست مي‌ريزد در رحم مادر و اين هنوز انسان نيست تا اينكه جمع مي‌شود جميع اعضاء و جوارح او باز هنوز انسان نيست بلكه عرض مي‌كنم تا چهار ماه روح حيواني هم به او تعلق نمي‌گيرد سر دارد چشم دارد گوش دست پا اعضاء و جوارح همه را دارد چنان‌كه ديده‌ايد بچه كه سقط مي‌شود به همان كوچكي همه اعضاء و جوارحش تمام است و متصل به يكديگر است اما هنوز جان توش نيست به همين‌طور تا قبل از چهار ماه روح حياتي تعلق مي‌گيرد تا چهار ماه بعد از چهار ماه به دنيا مي‌آيد به همين‌طور كه مي‌بيني و وقتي به دنيا مي‌آيد اين انسان تمام نيست چنان‌كه مي‌بيني شعور بچه انسان به قدر شعور بزغاله هم نيست بزغاله بوي مادرش را مي‌فهمد بچه انسان تميز نمي‌دهد مادرش را بو نمي‌فهمد يعني چه گند نمي‌فهمد يعني چه لكن بزغاله بوي مادرش را مي‌شنود مي‌دود مي‌آيد پيش مادرش همان ساعت كه تولد مي‌كند برمي‌خيزد و پستان پيدا مي‌كند و مي‌مكد معلوم است آن بچه مادرش را مي‌شناسد كه پيش او مي‌رود پيش ديگري نمي‌رود آن يكي هم مادر خودش را مي‌شناسد همان‌طور كه مادرها بچه‌هاشان را مي‌شناسند اين زنها بدانيد بچه‌هاش را گم مي‌كنند حيوانات اين‌{ور نيستند پس اين انسان در اول تولد لايعلمون شيئاً هيچ نمي‌داند به قدر بزغاله نمي‌دانستند به قدر جوجه‌مرغي كه از تخم سر بيرون مي‌آرد نمي‌دانستند جوجه تا بيرون مي‌آيد همان وقت منقار به زمين مي‌زند و مي‌بينيد بچه آدم همچو نيست واين روز به روز در ترقي است به خلاف آن جوجه كه هيچ در ترقي نيست اولش دانه برمي‌چيند آخرش هم همان دانه برمي‌چيند ديگر ترقي نكرده لكن اين بچه انسان ابتداي تولدش به قدر يك جوجه مرغ هم شعور ندارد به قدر بزغاله‌اي شعور ندارد لكن هي روز به روز ترقي مي‌كند و شعور او زياد مي‌شود تا يك وقتي پستان مي‌فهمد يك وقتي مادرش را تميز مي‌دهد از زنهاي ديگر خورده خورده پدرش را مي‌شناسد از سايرين تميز مي‌دهد خورده خورده هي ترقي مي‌كند سال به سال ماه به ماه روز به روز ساعت به ساعت هي ترقي مي‌كند وقتي رشته به دستتان باشد سررشته را كه گرفتيد مي‌توانيد استدلال كنيد كه خيلي چيزها مي‌توانيد تحصيل كنيد انسان عاقل سررشته سخن كه دستش هست مي‌تواند استدلال كند تجربه هم نكرده باشد نكرده باشد تو مي‌بيني اين بچه در عرض يك سال چقدر ترقي كرده استدلال كن بگو پس در عرض شش ماه نصف اين ترقي مي‌كند پس مي‌شود استدلال كرد كه بچه در اول تولد هيچ نمي‌داند يك ساعت كه گذشت يك خروده چيزي مي‌داند يك روز كه گذشت بيشتر مي‌داند و لو احساس نتوان كرد ولي استدلال مي‌شود كرد پس اين بچه روز به روز در ترقي است تا آنجايي كه پير شود پير كه شد به حد خرافت مي‌رسد يعلم بعد علم شيئاً مي‌شود خلاصه‌اش اينكه حقيقت انساني از علوم ساخته شده و اين علم را بايد اكتساب كند و از اكتسابات بايد ساخته شود اين ماده دنيايي انسان نيست ملتفت باشيد پس اين بدن مي‌خورد حلوايي را اين حلوا اصل ايني كه توي ترازو گذاشتي و كشيدي و خوردي همه‌اش رفت توي معده اين رفت جزء نبات شد از چنگ حيوان هم بيرون رفت اين تا روي زبان بود حيوان مزه‌اش را مي‌فهميد قسمتي كه رسيد به حيوان همان مزه‌اش بود باقيش يكجا رفت توي شكم پيش نبات اين غذا بدل ما يتحلل نبات است دخلي به حيوان ندارد بر همين نسق ان‌شاء‌الله فكر كنيد باز گرميش لمسش مال حيوان است باز رنگش مال حيوان است اينهاش قسمت حيوان است رنگ حلوا را حيوان مي‌فهمد همچنين بوش را حيوان مي‌فهمد اما باقيش مال كسي ديگر است پس حيوان حلوا مي‌خورد حيوان همين طعم حلوا را مي‌چشد و مي‌رود پي كار خودش باقي چيزهاش به كارش نمي‌خورد لكن آنچه هست تمامش را مي‌دهد به نبات نبات جذب مي‌كند دفع مي‌كند هضم مي‌كند امساك مي‌كند كأنه احتياجي هم به حيوان ندارد چنان‌كه بيشتر جذب مناسبات مي‌كرد و حيات نيامده بود تعلق نگرفته بود همين‌طور كه بچه در شكم مادر روح به او تعلق نگرفته بود جذب و دفع و هضم و امساك و قواي نباتي را همه‌اش را داشت همين‌طور مثل درخت سر درست شد دست درست شد پا درست شد روح حيواني هم نبود پس احتياج نداشت به حيوان بعد كه حيوان درست شد و حالا غذاش مي‌دهند عرض مي‌كنم اين حيوان توي شكم بي‌غذا مانده بود توي شكم بچه طعم نمي‌فهمد بو نمي‌فهمد روشنايي نمي‌فهمد توي شكم آن نباتش همين‌طور گرمي و سردي به او مي‌رسد و تربيتش مي‌كند لكن آن نبات گرمي نمي‌فهمد سردي نمي‌فهمد اگر بايد باشد گرمي نباتي است گرم سردي اگر بايد باشد نباتي است گرمي هوا به يك حدي كه شد درخت بنا مي‌:ند نمو كردن به اندازه‌اي كه سرد شد درخت را بر همان حال كه هست نگاه مي‌دارد نمي‌گذارد بزرگتر شود بچه هم در شكم همين‌طور است آن‌جور گرمي و سردي صدمه‌اش مي‌زند و تربيتش مي‌كند اما دخلي به احساس گرمي و سردي ندارد نبات احساس نمي‌كند گرمي يعني چه سردي يعني چه گرما و سرما نمي‌فهمد همه اينها هم هست پيشش باشد حيوان وقتي بيرون آمد آن وقت دهانش وامي‌شود آن وقت مي‌برد قسمتش را حالا هم كه مي‌دهند قسمتش را ساخته‌اندش كه بيرون بيارندش چيزيش بدهند نساخته‌اندش كه آنجا بدهندش آنجا به كارش هم نمي‌خورد حيوان كه بيرون از شكم آمد چشمش را وامي‌كند مي‌بيند چيزها را حظ مي‌كند از رنگها گرمي احساس مي‌كند حظ مي‌كند سردي احساس مي‌كند گرما ساخته حظ مي‌كند به همين نسق عرض مي‌كنم كه انسان را هم خيال نكني اينجا آورده‌اند چيز به آن بدهند اصلش اينجا جاي چيز دادن انسان نيست و هنوز هم جرأت نمي‌شود كرد كه آدم بگويد حاقش را نمي‌شود گفت از خودتان مي‌ترسم جرأت نمي‌كنم عرض مي‌كنم جايي كه انسان را طعام مي‌دهند آنجا عالم علم است آنجا عالم انسان است عالم انسان عالم توجه به خدا است عالم توجه به خدا و رسول است عالم ديدن خدا است عالم بازديدن رسول خدا است عالم ديدن ائمه طاهرين است عالم بازديد انسان است عالم غريب عجيبي است عرض مي‌كنم والله يك آن آنجا را بخواهي از دست بدهي و هزار همسر دنيا عوض بگيري آدم عاقل والله عوض نمي‌كند حالا چيزي به گوشتان مي‌خورد عاقل مي‌گويد خدا را آيا آدم مي‌دهد خرما بگيرد مگر عرب باشد كه خدا را براي خرما بخواهد اگر خرماش ندهد دوستش ندارد بله بچه خرماش بدهي دوست‌تر مي‌دارد آني كه خدا مي‌شناسد مي‌داند خدا شيرين هم هست شيريني هم مي‌دهد جميع چيزها توي چنگ او است اگر رفتي پيش او او خرما هم مي‌دهد همين حظها را هم كه مي‌كني او همچو ذائقه داده كه آدم كه خرما مي‌خورد دهانش شيرين مي‌شود حظ مي‌كندديگر چطور مي‌شود حظ مي‌كد آدم نمي‌داند چطور مي‌شود جماع را جوري كرده‌آند كه فلان آلت به فلان جا كهر سد چقدر حظ كند آدم انگشت را آنجا مي‌كني انگشت حظ نمي‌كند ان‌شاء‌الله ملتفت باشيد مي‌خواهم در صنعت اين صانع فكر كنيد نمي‌خواهم هرزگي كنم ببينيد انسان وقتي نعوظ مي‌كند راضي است كه هرچه را كه دارد بدهد تمام دنيا را بدهد و آن كار را بكند چنان‌كه حضرت باقر تمام دنيا را فرمودند داشته باشم مي‌دهم كه يك شب پيش زن بخوابم حالا انگشت مي‌كني آنجا چرا حظ نمي‌كند پاش را آدم آنجا مي‌كند حظ نمي‌كند اين آلت را بخصوص كه توي آن سوراخ مي‌كند همچو حظ مي‌كند اين چه جور صنعتي است خوب حالا اين حظها براي چه چيز است براي توليد مثل است ملتفت باشيد تمام طعامها شرابها المها لذتها صدمه‌ها همين‌طور است و حكمتها در آن قرار داده تبارك صانعي كه همچو چيزي قرار داده كه تو هنوز نه لذتش را درست فهميده‌اي و نه خبر داري ببين چه جور كرده كه تو را به خيال آن مي‌اندازد يك وقتي مي‌بيني آن‌قدر ملتذ مي‌شوي كه نمي‌تواني بگويي نه آن المهاش را مي‌د اني چطور مي‌شود مي‌آيد نه آن لذتهاش را حالا فلان طبيب گفته تفرق و اتصال است من مي‌گويم چطور شده كه اين تفرق و اتصال اسباب الم شد هچطور شده جايي را كه مي‌بري آدم دردش مي‌آيد روح را كه چاقو نمي‌برد راه اين چه چيز است چطور شده كه روح توي اينجا كه هست و اينجا را مي‌بري آن روح داد مي‌زند جسم بنا مي‌كند سوختن چطور مي‌شود كه عقل دستپاچه مي‌شود اين از تدبير صانع است و هيچ‌كس هم نمي‌تواند پي ببرد.

باري ملتفت باشيد پس عرض مي‌كنم كه صرفه انساني اين است كه توجه به خدا داشته باشد كه اگر توجه نداشته باشد به خدا والله خدا ندارد مثلش را مكرر عرض كرده‌ام پيش ساعت نشسته باشد انسان و ساعت بزند و تو دلت جاي ديگر باشد تو كه نشنيده‌اي صداي ساعت را صداي ساعت پيش تو نيامده حالا كسي ديگر شنيده يا نشنيده به تو نرسيده به همين‌طور اگر انسان توجه به خدا ندارد و سعي كنيد هي برويد پيش خدا و توجه به خدا داشته باشيد توجه بكنيد به رسول خدا توجه نكني به رسول هر روز زيارتش نكني صلوات بر او نفرستي رسول نداري رسول براي خودش هست تو هم براي خودت هستي و توجه به او نداري به توجه انسان ابتدا علومش را بايد تحصيل كند به دست بيارد بعدش بر طبق آن علوم عمل كند پس تا توجه به ائمه نكني ائمه نداري اين است كه هي بايد متذكر شد و غافل نبود خيلي اصرار مي‌كنند براي اين است كه بايد هي متذكر شد و غافل نبود براي اين است كه مردم شكمشان كه سير شد ديگر نه ياد خدا مي‌آيند نه ياد پيغمبر خدا مي‌افتند جاييشان درد نكند ديگر نه خدايي به يادشان هست نه پيغمبر خدايي عمداً گيرشان مي‌اندازند مبتلاشان مي‌كنند كه هي گرسنگي بكشد هي درد بكشد هي ناله‌اي بكند خدايي بگويد پيغمبري به يادش بيفتد بلكه متذكر شود توي آن خدا گفتنش به ياد افتاد لكن غافل نباشيد سرهم محتاجي به اين خدا چه در اين دنيا باشي محتاجي چه محتضر باشي محتاجي چه در قبر باشي چه در برزخ باشي محتاجي چه در آخرت والله همه جا محتاجي در قبر تلقينش نكنند نمي‌شود ببين آنجا هم دست نكشيده‌اند از مردم آخر ببينيد مرده چقدر مي‌فهمد آدم خواب دچقدر مي‌فهمد با وجود اين توي قبرش هم كه مي‌گذارند بايد تلقينش كنند مي‌فرمايند شانه‌اش را بگير حركتش بده صدات را بلند كن همين كه سخت مي‌{نباني و صدات را بلند مي‌كني مي‌شنود صدات را هموارهموار بگويي نمي‌شنود بخصوص بايد بلند هم گفت شانه مرده را بايد حركت داد آن وقت چيزي به دستش مي‌آيد تمام شرايعش را هم مي‌گويي كه يادش بيايد مي‌پرسي دينت كيست پيغمبرت كيست امامت كيست حلال كدام حرام كدام قرآن حق است قيامت حق است ان الله يبعث من في القبور همه عقايدش را مي‌گويي كه يادش نرود اين سرش اين است كه ابتدا فراموش كرده توي چرتها گم شده تو سعي كن ان‌شاء‌الله كه توي چرتها سررشته اين حرفها گم نشود ان‌شاء‌الله ابتداي سررشته اين است كه تا نكني نداري بعد سررشته اين است كه تا نداني نداري اول علم است بعد عمل است خلقت انساني تمامش از اكتساب است انسان از اكتساب ساخته مي‌شود بچه كه تولد مي‌كند آن وقت ابتدايي است كه مي‌خواهند انسان بسازند آن وقت آن‌قدر ساخته‌اند انسانيتش را كه تو درست نمي‌تواني بفهمي كه انسان است مي‌بيني به قدر بزغاله‌اي هم شعور ندارد بزغاله تا تولد مي‌كند همان وقت برمي‌خيزد مادرش را پيدا مي‌كند پستان مادرش را پيدا مي‌كند و مادرش را مي‌شناسد و شير مي‌خورد بچه انسان را مي‌بيني وقتي كه متولد مي‌شود اصلاً نه مادرش را مي‌شناسد نه پستان مادر مي شناسد يك ماه كه گذشت آن وقت خورده خورده مادرش را مي‌شناسد آن وقت بويي از انسانيت به او رسيده يك سال كه گذشت خورده خورده پدرش را مي‌شناسد خورده خورده چيزها مي‌فهمد پس انسان وقتي تولد مي‌كند هيچ نمي‌أاند و متصل مشغول اكتساب است مي‌خواهم عرض كنم انسان از وقتي كه متولد مي‌شود تا آخر عمرش تا وقت نفخ صور كلي تا بعد از رجعت دايم انسان را مي‌سازند دايم مشغول ساختن انسانند تا آن وقتها و آن وقت انسان تمام مي‌شود تمام كه شد مي‌برند سرجاش مي‌رسانندش اما حالا و در اين بينها خدا مشغول ساختن انسان است كسي كه انسان است بايد اقلاً راه ببرد كه از كجاش آورده‌آند كجاش مي‌برند سرهم محتاج است ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحاً فملاقيه خلق كرده كه تو را ببرد پيش خودش حالا اگر خودت ميل داري خيلي مشتاقي با شوق مي‌روي خوب كاري مي‌كني تعريف تو را هم مي‌كنند كمكت هم مي‌كنند او تو را ساخته محض همين‌كه تو بروي پيش او و تو آنجا را نمي‌خواهي باز اغماض مي‌كند اغماضات را آن قدري كه بايد كرد مي‌كند و بدان خيلي اغماض مي‌كند خيلي ترحم مي‌كند تا آنجايي كه بايد ترحم كند مي‌كند تا آنجايي كه بايد ببرد مي‌برد حالا تو لجبازي مي‌كني راستي راستي نمي‌خواهي او هم خذلان مي‌كند به هر دركي مي‌خواهي بروي برو.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين