15-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد پانزدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد پانزدهم – قسمت دوم

 

(چهارشنبه 5 ربيع‏الاوّل 1304)

21بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها» (رو به حاج ميرزاحسن كردند، فرمودند) همين مطلب است كه پرسيديد «و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوّارة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار»

به قاعده‏هايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه بناي فكر را بگذاريد كه هر غيبي در عالم شهاده كه ظاهر مي‏شود معنيش اين است كه تعلّقي به عالم شهاده مي‏گيرد، و وقتي مخفي مي‏شود تعلّقش را برمي‏دارد. و الاّ خيلي جاها فكر كنيد خيلي واضح است و واضح مي‏بينيد. حيات آمده توي اين بدن نشسته، اما حيات پيدا نيست، اما مي‏فهميم حيات اينجا هست و مرده را از زنده تميز مي‏دهيم. آن حيات نه رنگش پيدا است، نه بوش، نه صداش، هيچ چيزش پيدا نيست لكن وقتي كه تعلق مي‏گيرد به بدني مي‏گويند ظاهر شد، وقتي تعلقش را برمي‏دارد مي‏گويند مُرد.

حالا فكر كنيد در تعلّق غيب به شهود يك‏دفعه مي‏گوييم غيب چون لطيف است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، باز سركلاف است مي‏خواهم سررشته را به دست بدهم مي‏گوييم غيب از بس لطيف است مرئي نيست. گاهي مثال مي‏زنيم مثل هوا چون لطيف است مرئي نيست. حالا لطافت عالم غيب را كه مي‏خواهيم يك‏خورده تعبيري بياريم كه مردم وحشتي نكنند، خورده خورده توي راه بيايند، مثالش را مي‏زنيم به هوا كه هوا را نمي‏بيني مرئي نيست، پس روح هم مرئي نيست. آيا نمي‏بيني هوا هست و مرئي نيست، پس روح هم هست و مرئي نيست. لكن لطافتي كه گفته مي‏شود جلدي مغرور مشويد.

پس غيب به شهود تعلق نمي‏گيرد مگر به لطيفي كه مثل غيب لطيف باشد، نه لطيفي كه مثل عالم شهود لطيف باشد. و اينها حالا ديگر وقتي سر كلافش را دست مي‏دهم، سر كلاف به دستتان مي‏آيد كه اين‏جور لطافت و كثافت منظور نيست؛ از پيش پا برداريد و خورده خورده فكر كنيد و هر مطلبي را كه از پيش پاتان برنمي‏داريد و خيال مي‏كنيد من مي‏فهمم، شما بدانيد اينها جميعش ادّعا است و دروغ. كسي كه اينجا را راه نمي‏برد آنجا را بهتر نمي‏فهمد. چيزي را كه در دنيا است و خيلي واضح است نمي‏فهمد، عالم غيب را البته نمي‏فهمد. يك جور خيال كرده و خيالش هم دروغ نيست و جميعش دروغ است. چشمي كه نگاه مي‏كند و سراب مي‏بيند، دروغ نگفته كه مي‏بينم چيزي موج مي‏زند، دروغ نگفته اما تو مي‏داني در علم خودت، هيچ چيز آنجا نيست. وقتي مي‏روي آنجا مي‏بيني هباء منثور بود، هيچ نبود، حقيقت نداشت.

اين هم باز رشته‏اي است، بدانيد تمام اينهايي كه روي زمينند و كتاب مي‏نويسند و اختلاف اديان پيدا شده، يك چيزي مي‏بينند و مي‏گويند ديديم. هزار قَسَم هم مي‏خورند كه مي‏بينيم، دروغ هم نمي‏گويند كه مي‏بينيم. اما اگر حالت تو حالتي است كه مي‏فهمي قَسَمش هم دروغ است آن حالتي را هم كه بتّ كرده‏اي دروغ است. باز مثلش آنكه از دور شخصي سراب مي‏بيند، قسم هم مي‏خورد كه آب مي‏بينم، قسمش هم دروغ نيست. توي كتابش هم بنويسد كه مي‏بينم خودش مي‏گويد دروغ نيست لكن همچو چيزي در سر يك فرسخي هست يا نه؟ نه. به جهتي كه ما وقتي رفتيم ديديم نبود، خود آن خر را هم دستش را بگيري ببري آنجا، مي‏بيند آبي چيزي نيست. حالا كه نرفته مي‏گويد هست و همه اهل باطل همچو چيزها را مي‏بينند و قسم هم مي‏خورند. وقتي خدا دستشان را مي‏گيرد مي‏برد مي‏گويد آن جايي كه ادعا مي‏كرديد آبي هست، مي‏بينيد نيست. همينجور خدا دليل مي‏آرد، برهان مي‏آرد پيش چشمت. مي‏بيني كاسه آبي گذاشته بسا همين‏جا آب مي‏بيند و در واقع آب نيست. بسا دست مي‏كند و آب برمي‏دارد بخورد و حال آنكه در واقع آب نيست و اين‏جور حالت براي مردم مي‏آيد. طبيبها مي‏دانند همچو ناخوشيها هست آب برمي‏دارد بخورد، هرچه مي‏مكد مي‏بيند آب نيامد در دهنش. يا اينكه خيال مي‏كند بسا اينكه مي‏بيند هي خورد و خورد شكمش هم پر شد و تشنگي رفع نمي‏شود؛ اينها همه داخل سرابها است، ملتفت باشيد. كباسط كفّيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه اين‏جورها معنيش است. او كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءً حتي اذا جاءه لم‏يجده شيئاً هم اين‏جور مطالب است فرمايش مي‏كنند.

خلاصه ديگر اينها را هم نخواستم بگويم، طرداً للباب آمد اشاره‏اي به آن شد. حالا خوب ملتفت باشيد تا برويم سر آن مطلبي كه مي‏خواستم عرض كنم.

عرض مي‏كنم آتش اگر چيزي با او مناسب شد، آن وقت آتش در آن درمي‏گيرد. اگر چيزي مناسب با او نيست، آتش در آن درنمي‏گيرد. و عرض مي‏كنم كه اين سر كلاف است به دست مي‏دهم، همچو به طور تأنّي مي‏گويم براي اينكه خوب بگيريدش تا خيال تو هم همراه گفته من بيايد و چيزي به دستت بيايد. پس آتش رواني كه لطيف است شك نيست و آتش بالاي تمام عناصر مي‏نشيند و عناصر را برمي‏دارد همراه خود بالا مي‏برد. آبي كه داخل دارد كه بخار شده و دود شده آن آتش را هم كه از حاقش بيرون بردي سنگين مي‏شود. اينجا همه را با چشم مي‏بيني. پس آتش لطيف است، حالا لطافتي كه دارد اگر جسم لطيفي گيرش آمد به جان او مي‏افتد، مخلوط و ممزوج مي‏شود. خودش هم كه بالا مي‏رود آن چيز را هم بالا مي‏برد همراه خود. آن چيزي را كه نمي‏برد معلوم است آن چيز غليظ است كه بالا نرفته.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و مي‏بينيد اينها را همه به طور تأنّي دارم عرض مي‏كنم براي اينكه ملتفت شويد بسا كسي كه مرتاض به حكمت نيست و دقايقي كه در حكمت گفته مي‏شود. اينها را مي‏شنود خيال مي‏كند اينها حرفهاي بي‏معني است. عرض مي‏كنم چيزي كه خيلي سخت است و چيزي كه خيلي رقيق آن شي‏ء رقيق نافذ در آن شي‏ء سخت نمي‏شود. ماست سفت را آب روش بريزي جلدي آب در اعماقش فرو نمي‏رود به جهتي كه سفت است. هرقدر هم سفت‏تر است كمتر مخلوط و ممزوج مي‏شود. اما يك خورده كه نرم باشد آب كه روش ريختي، آب در اعماق آن فرو مي‏رود. ملتفت باشيد اينها حرفهاي لُري است عرض مي‏كنم. فكر در همينها كه مي‏كني هم راه اينكه چرا ماست سفت حل نمي‏شود به دستتان مي‏آيد، هم چيزهاي ديگر همچنين جايي اگر هيچ نم نداشته باشد و باران بيايد درست باران نفوذ نمي‏كند كه فرو برود و سيل راه مي‏افتد. هر وقت فصل سيل است، زمين نم ندارد. در وقتي كه زمين نم است هرچه باران از بالا مي‏آيد هي مي‏مكد هم‏جنس خود را و مخلوط و ممزوج مي‏شود به زمين و اگر روي زمين خشك باشد، زود آب را به خودش نمي‏مكد، اين است كه نمي‏ايستد، سيل راه مي‏افتد. پس هر فصلي كه روي زمين خشك است و نم ندارد، همچو فصلي سيل راه مي‏افتد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس خوب دقت كنيد از همين باب است. ان‏شاءلله خوب ملتفت باشيد مطلبي است چون تازه مي‏خواهم سر كلافش را به دستتان بدهم هي به طور تأنّي مي‏گويم كه سررشته به دست بياريد. از اين باب است كه آتش لطيف به خاك تعلق نمي‏گيرد چرا كه آتش راهش سرابالا است، خاك راهش سراپايين است. آتش را بياري روي خاكش هم بگذاري، باز از اين راه سرابالا مي‏رود مثل باروت؛ و هيچ زيرش را هم گرم نمي‏كند. اينها حرفهاي خيلي لُري است كه همه‏كس مي‏فهمد. باروتهايي كه خيلي تعريف دارد، تعريفش اين است كه كف دست بريزي و آتش بزني دست را نسوزاند. اگر آتش زدي و قدري سوزاند كف دست را، معلوم است بد است. خاك دارد، چرك دارد. چركها مانده. باروت خوبي كه ارضيتش كم است و ناري است منجمد، در حقيقت اين را كف دست آتش بزني نمي‏سوزاند. بلكه روي كاغد سفيد بريزي و آتش بزني هيچ نمي‏سوزاند و رنگ كاغذ را هم نمي‏گرداند و اينها را اهل تجربه مسلّم دارند. پس آتش را اگر روي زمين هم بگذاري اگر نباشد جسم غليظي كه زور بزند كه رو به زمين فروبرود و آتش همراه آن باشد و فرو برود آتش زمين را گرم نمي‏كند آتش سرابالا مي‏رود. همين‏طور آتش را بگذاري روي زمين، زمين را گرم نكرده مي‏رود بالا. مگر آتش را در ذغالي بگذاري آن ذغال يك خورده سنگيني دارد به قدري كه سنگيني دارد توي اين خاك فرو مي‏رود و آتش هم در جانش درگرفته. آن وقت كه فرورفت اين خاك را و اين خاكستر را گرم مي‏كند آتش صرف صرف مثَلش مثل همين باروت است. باروت هم هرچه خوبتر است، زيرش را نمي‏سوزاند. اگر خيلي خوب باشد سياه هم نمي‏كند، روي كاغذ سفيد بريزي و آتش بزني كاغذ را سياه نمي‏كند، خال هم نمي‏زند بالا مي‏رود سياه نمي‏كند كاغذ را زرد هم نمي‏كند هيچ زرد نمي‏شود، همان‏طور سفيد است و اگر يك خورده كثيف باشد آن باروت معلوم است مي‏سوزاند معلوم است كه چرك داشته، خاك و سنگ و ريگ داشته. اين است كه آتش صرف را اگر روي خاكستر بسيار نرمي بريزي، هيچ حركت نمي‏دهد اين خاكستر را، مي‏رود بالا و خاكستر هم گرم نمي‏شود و راهش همين است كه عرض كردم. آتش، اصلش جاش آن سمت است. خاك جاش اين سمت است البته آن را روحي بخواهي بكني كه در بدن اين برود او هي مي‏خواهد از آن راه بالا برود. اين هي مي‏خواهد از اين راه بيايد البته اينها بهم نمي‏چسبند. پس هرجا آتش را بخواهيد تعلق بدهيد به جسمي لامحاله بايد قدري آن جسم ميل به اين راه داشته باشد. يك خورده تعلق بگيرد، اين هم يك خورده سنگيني كه دارد پايين مي‏رود آتش را برمي‏دارد پايين مي‏برد، آن پايين هم گرم مي‏شود. به همين آساني كه عرض كردم بدانيد واللّه خيلي حكمت آسان است. ظاهر ظاهر ظاهر پيش پا افتاده به دست مي‏آيد. ديگر حكمتهاي غيب هم همين‏طور است. عقل چطور تعلق به بدن مي‏گيرد به‏همين‏طور است. پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور همه را خواهيد ديد. پس جسمي كه از اين راه طبعش هست هميشه برود بالا آتش را ول مي‏كني از اين راه مي‏رود بالا و هرچه هم همراهش هست بالا مي‏برد. به همين آساني كه عرض كردم و بدانيد واللّه خيلي حكمت آسان است. خاك را هم كه ول كني مي‏آيد پايين، هرچه هم همراهش است البته مي‏آرد پايين. حالا كه چنين است البته تعلق نمي‏گيرند. تو چيزي پيدا كن قدري از اين راه بيايد بالا به همراه آتش، آن وقت آتش به آن تعلق مي‏گيرد. پس از اين باب است كه آتش بايد لامحاله به جسمي تعلق بگيرد كه يك قدري آن جسم رو به بالا بتواند برود خودش را كه ول‏كني بتواند رو به بالا برود و خيلي فكر كنيد.

پس بدانيد همين‏جور است كه به حسب ظاهر خيلي از حكما گفته‏اند كه آتش جاش بالاي هوا است. اگرچه بعضي از بس شعورشان تمام شده گفته‏اند آتش زير فلك نيست توي اين بيانات مي‏فهميد هذيان آنها را جاي آتش توي هوا است جاي ديگر نمي‏تواند بند كند، روي خاكش مي‏گذاري آتش از اين راه مي‏رود بالا، خاك سرازير مي‏رود. آتش سرازير نمي‏رود بخواهي آتش رو به پايين برود چه بايد كرد؟ بايد آهني را گذارد در كوره جسم سنگيني است كوره را بدم، آهن سرخ مي‏شود. سرخ كه شد خود آهن سنگين است اگرچه آتش سرابالا مي‏رود، آهن سراپايين مي‏رود. آتش را هم پايين مي‏آرد. اينها لُركي است كه عرض مي‏كنم بدانيد نازك‏كاري‏هاش هم توي همين حرفهاي لُري است. پس آتش اگر به جسم غليظي تعلق نگيرد سراپايين نمي‏رود، وقتي بخواهد سراپايين برود جسم غليظي را شرح مي‏كنند آن وقت هرجا مي‏بري اين جسم غليظ را آتش هم همراهش مي‏رود. همين‏جور است اين ذغالها آتش خودش زير خاكستر نمي‏ايستد همانطور بالاي خاكستر است و از آنجا مي‏رود رو به بالا، مگر آب و هوا داخلش باشد لكن تو آتش را بردي پيش ذغال ذغال درگرفت. ذغال از خاكستر سنگين‏تر بود رفت زير خاكستر. حالا بله آتش زير خاك ماند به جهتي كه همراه ذغال رفته والاّ نمي‏ماند. آيا نمي‏بيني اين هي خورده خورده از خلل و فرجش خاكستر مي‏آيد بيرون، از خلل و فرج آن ذغال مي‏آيد بيرون و خاكستر مي‏ماند بي‏حرارت و بي‏آتش. اين است كه آتش به جسم مناسب خودش هميشه بايد تعلق بگيرد و جاي او هميشه بالاي هوا است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آتش جاش هميشه بالاي هوا است اگر هوا را غليظ كردي آمد پايين، آتش هم همراهش مي‏آيد. آهني داغ شد و رفت زير خاك، رفت زير آب، آتش همراهش مي‏آيد. پس خودش نمي‏رود زير آب و زير خاك. اين را اگر فراموش نمي‏كني مي‏داني هرچيزي جايي دارد، حيّزي دارد. حالا حيّز عربي است تو فارسيش كن، فارسيش جا است. حيّز كه مي‏گويي عظم دارد، شما همچو نباشيد چه بگوييد جا، چه بگوييد حيّز، يك مطلب است. پس آتشي كه جاش سرابالا است و خاكي كه جاش سراپايين است، به هم تعلق نمي‏گيرند. هم‏چنين آب كه جاش سراپايين است و آتشي كه جاش سرابالا است هرگز آتش به آب هم تعلق نمي‏گيرد. همچنين باز هوا، از اين جهت بالاي هوا مي‏ايستد. از اين‏جهت غافل نباشيد، اگر اينها را هم تصرف نكند صانع همچو فرض كنيد عاريه هوايي را برده‏ايم زير پاي آتش گذارده‏ايم. آتش هميشه از آن راه زور مي‏زند از اين راه بيايد. پس باز آتش هوا را گرم نمي‏كند مثل اينكه باروت را يعني باروت خوب را عاريه روي كاغذ سفيد بگذاري آتش بزني به شرطي كه چرك نداشته باشد كبريتش كبريتي باشد كه هيچ چرك نداشته باشد، شوره‏اش شوره‏اي باشد صرف؛ وقتي چنين چيزي شد و از چنين شوره‏اي و كبريتي باروت ساختي كه هيچ چرك ندارد اين باروت را همين‏جا روي كاغذ عاريه بگذاري تا آتش مي‏زني تمامش برمي‏خيزد مي‏رود بالا نه رنگ كاغذ برمي‏گردد و نه گرم مي‏كند كاغذ را. حالا فرض كنيد آتش را عاريه بر روي هوا، مثل اينكه باروت گرفته‏اي روي كاغذ و پاش را هم برنمي‏دارد و باز كاغذ نمي‏سوزد و آتش مي‏رود بالا مگر آتش يك جوري رو به باد بيايد آن وقت بسوزاند.

و فكر كنيد كه اينها در گوش اين مردم كه فكر نمي‏كنند فرو نمي‏رود لكن توي اين مثالها اگر فكر كنيد مطلب را مي‏فهميد حالا پس لابدّ است و ناچار اگر آتش را مي‏خواهيم رو به پايين برود بايد پابندي براش قرار بدهيم. يعني يك جسمي كه به هم چسبيده باشد اجزاش، مثل آهني كه اجزاش چسبيده اين را مي‏بريم توي آتش و مي‏دميم كوره را و اين سرخ مي‏شود آن وقت آهن خودش هم سنگين است، از بالا ولش كني مي‏آيد پايين. آبش به طبع خودش اين است كه رو به بالا برود الآن هم سرهم دارد از بدن اين آهن بيرون مي‏رود تا وقتي آهن سرد شود.

باز توي همين كلفت‏كاري‏ها كه عرض مي‏كنم، نازك‏كاري‏ها را شما ان‏شاءاللّه از دست ندهيد. مي‏خواهم عرض كنم آتش به جسمي تعلق مي‏گيرد كه كش داشته باشد. پس هر جسمي كه كش توش نيست و كش نيارد، و مرادم از اين كش اين است كه صمغيت داشته باشد كه هرچه بكشي پاره نشود كه باقي همراهش بيايد؛ آتش به آن تعلق نمي‏گيرد. حالا هوا كش ندارد و كش‏ناك نيست، تكه‏ايش را بكشي جدا مي‏شود از تكه آن‏طرفش تكه اين طرفي گرم نمي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس تا كاري نكني اگر هوا است، آب است، خاك است، هرچه هست تا كاري نكني صمغيت پيدا نكند آتش در آن پيدا نمي‏شود و هرچيزي كش مي‏آرد لامحاله آب داخل دارد، لامحاله رطوبت دارد. هرچيزي كش‏ناك است لامحاله رطوبتي دارد مثل اين صمغها، اين لاكها. حتي چوبها هم كه آتش دارد و از ساييدن به هم آتش از آن بيرون مي‏آيد مغزش صمغ دارد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس آتش هميشه جاي تعلّقش همچو جايي است. عرض كردم جاي آتش به حسب ظاهر هوا است به جهتي كه او هميشه بالاي هوا است. اما همين‏طور عاريه هوا زيرش باشد هوا را گرم نمي‏كند اين است كه باز اگرچه از خود مسأله دور مي‏افتم لكن اشاره‏اي مي‏كنم براي مطلبي كه لازم است دانستن آن.

ملتفت باشيد فرنگيها اين را ايراد كرده‏اند كه اگر دور همه اين كره هوا آتش بود به مجاورت آتش همه اين هوا خورده خورده بايد آتش بگيرد. شما ملتفت باشيد كه بر دور كره هوا كره آتش هست. لكن هوا كش‏ناك نيست به اين جهت عاريه در زير آتش است و آتش هميشه رو به آسمان مي‏رود از همه طرفها چون از هر طرف رو به آسمان مي‏رود پس به اين جهت زيرپاش اين هواها سرد مي‏ماند. باز ملتفت باشيد از اين جهت آن جاهايي كه ابر مي‏شود و مي‏آيد بالا، آنجاها از روي زمين سردتر است. كره زمهرير از روي زمين سردتر است، بسا بالاترش سردتر هم باشد. بسا آن‏قدر سرد باشد كه آب ببري آنجا يخ كند مع‏ذلك بالاي بالاي همه، آتش آنجا ايستاده.

خلاصه اين هم محض اشاره‏اي بود عرض كردم تا بدانيد فرنگيها اين حرف را زده‏اند و به اين حرفها شبهه در ذهن مردم انداخته‏اند. شما ملتفت باشيد جوابش را.

باري، برويم سر مطلب كه در دست بود. پس تا چيز كش‏ناكي پيدا نشود كه اگر يك طرفش را بگيري بكشي يك طرف ديگرش همراه بيايد يا از زير پا، يا از بالا تا همچو چيزي نباشد آتش تعلق نمي‏گيرد. پس هميشه بايد به صمغ تعلق بگيرد. حالا ببينيد ظاهر اين چيزها صمغيت ندارد، ملتفتش باشيد چه عرض مي‏كنم. پس حالا هوا به اين‏جور كشناك نيست پس اين‏جوري كه به صمغ تعلق مي‏گيرد به هوا تعلق نمي‏گيرد و همين‏طور آب هم كشناك نيست يك خورده‏اش را برمي‏داري، برداشته‏اي، باقيش مي‏ماند. اگر كشناك بود مثل شيره بود، مثل عسل بود، يك خورده‏اش را كه برمي‏داشتي باقيش هم همراه مي‏آمد بالا. پس آتش به شي‏ء كشناك هميشه بدانيد تعلق مي‏گيرد.

ديگر حالا نزديك است من خسته شوم و شما هم بناي چرت را گذارده‏ايد و چون چنين است مختصر كنم، تتمه‏اش را هم هر وقت خدا خواست عرض مي‏كنم. همين‏قدر حالا ملتفت باشيد كه چيزهاي كشناك تا رطوبت نداشته باشد كش پيدا نمي‏كند. مثل سنگ كه خشك است و رطوبت ندارد. سنگ محض باشد هيچ رطوبت نداشته باشد كش نمي‏آرد. عسل ما مثل آب پتي باشد باز كش نمي‏آرد، بخار مي‏شود مي‏رود بالا. لكن عسل ما جوري است كه هرچه مي‏جوشاني سفت مي‏شود و اينها را كه عرض مي‏كنم داشته باشيدش كه در طب و در حكمت به كار مي‏آيد. فرق است ميان آبها، آب عبيط با آب انگور فرقها دارد. آب عبيطي كه با هيچ آب و خاكي ممزوج نشده تا آتش به آن رسيد بخار مي‏شود، مي‏رود بالا. ديگر آب سفت نمي‏شود به جوشاندن، هي مي‏جوشاني تا اينكه تمامش بخار مي‏شود ديگ ما هرقدر آب داشته بخار مي‏شود مي‏رود بالا. خزينه حمام باشد آتش كه زياد كردي و جوشاندي هي بخار مي‏شود و مي‏رود بالا. به خلاف آب انگور كه وقتي تازه فشردي انگور را آبش بعينه مثل آبهاي ديگر است صاف و رقيق مثل قند ارسي كه در آب آب شود رقيق هم هست سيال هم هست مثل باقي آبها. لكن فرق است انسان جاهل گول مي‏خورد انسان عاقل گول نمي‏خورد. عاقل مي‏داند آب قند را وقتي مي‏جوشاني آبهاي بي‏مصرفش تمامش مي‏رود بالا همه‏اش بخار مي‏شود و بالا مي‏رود، يك مثقالش نمي‏ماند. قندها سفت مي‏شود و سر جاي خود مي‏ماند و باز قند است. پس فكر كنيد اين صموغي كه هست، قندها، نباتها، شكرها و تمام چيزهايي كه مي‏جوشاني سفت مي‏شود همه صمغيت دارند و ببينيد چه مطلب آساني بود، به دست آمد هرچه به جوشاندن سفت مي‏شود خاك محض نيست لكن اين آب با اين خاك اگر ممزوج شده يعني حل و عقد شده حالا وقتي مي‏جوشاني، آبهايي كه عبيط است و بالعرض همراه اين هست آبها بخار مي‏شود مي‏رود بالا. آن آبهايي كه عقد شده در خاك، آن خاكهايي كه حل شده در آب باقي مي‏ماند و اين حل و عقدش هم حل و عقد ظاهري نيست.

باز فكر كنيد ان‏شاءاللّه يك آب و خاكي است ظاهراً مي‏گوييم مخلوط و ممزوج است و باطناً مخلوط و ممزوج نيستند. مثل آب گل‏آلود توي ديگ كني و بجوشاني آنچه بخار مي‏شود و بالا مي‏رود آب صاف است خاكها مي‏ماند ته ديگ چرا كه خاك حل در آب نشده و آب عقد در خاك نشده؛ بالعرض اينها مخلوط شده‏اند وقتي آتش مي‏كني آبهاي صاف و يكدست بخار مي‏شود و مي‏رود بالا و عرق مي‏شود و مي‏آيد پايين. اين طرف هم خاكها يكدست مي‏ماند ته ديگ. اما اگر آبي عقد شد در خاكي و خاكي حل شد در آبي، باز حل و عقد هم عربي نباشد كه شما نفهميد چه مي‏گوييد. فكر كنيد آب انگور دو چيز دارد؛ يك آب عرضي همراهش هست و يك آب عقد شده در خاكي. يك خاك بي‏مصرف و چرك و كفي است كه وقتي خاك مي‏زنيم كف مي‏شود و دور ريخته مي‏شود. خاك بالعرضي همراه اين آب انگور هست و يك خاك حل شده‏اي در آب انگور و همه اينها را با چشم مي‏شود ديد وقتي مي‏جوشاني اين آب انگور را هر آبي كه در خاك عقد نشده بخار مي‏شوند مي‏روند بالا، آن خاكهايي كه حل نشده در آب همراه آن بخارها مي‏آيد بالا كف مي‏شود يا ته‏نشين مي‏كند آن خاكها هم گرفته مي‏شود آن وقت آن آب انگور صرف را هرچه مي‏جوشاني البته سفت مي‏شود، البته صمغيت دارد. حالا تا آبي با خاكي عقد نشد، تا خاكي در آبي حل نشد هيچ آتش به آنها تعلق نمي‏گيرد. و اينها را مردم ديگر فكر نمي‏كنند، اين حقيقتها را به دست نياورده‏اند. پس مي‏خواهم عرض كنم آتش با آبي كه عقد شده در خاك و به خاكي كه حل شده در آب تعلق مي‏گيرد و چنين آبي البته آب غليظي خواهد بود و چنين خاكي البته خاك لطيفي خواهد بود و اين آب و خاك داخل و درهم كه شد از اين آب عبيط غليظتر است و همين آب غليظ را مي‏گوييم لطيفتر است از آن آبها. پس مي‏گوييم آتش در جسم لطيفي بايد دربگيرد در صمغ بايد دربگيرد و صمغ را مي‏بينيم از اين خاك غليظ‏تر است از اين آب غليظ‏تر است و در واقع لطيف‏تر است و كش مي‏آرد.

پس ان‏شاءاللّه قاعده را داشته باشيد خورده خورده باقيش هم به دست مي‏آيد. پس ملتفت باشيد كه سماوات اين‏جور لطيفند لطافت صمغي دارند نه لطافت هوايي. اين هوا مي‏بيني با باد مي‏جنبد آنجا فرض كني هزار باد بيايد، جسم فلك اصلاً نمي‏لرزد اما اينجا باد بيايد هوا مي‏جنبد، بيشتر بيايد بنا مي‏كند حركت كردن. شدت كند بسا ديواري را بجنباند، لكن صمغ نمي‏لرزد. ظاهراً كه مي‏بينيد اين‏طور است، ظاهراً همين‏طور است، باطناً همين‏طور است. عقل را تا نياري نفساني نكني نفس را تا نبري عقلاني نكني، عقل به نفس تعلق نمي‏گيرد. همچنين نفس را بياري خيالي نكني، خيال را نبري نفساني نكني؛ نفس تا به خيال تعلق نگيرد بايد صنعت كرد تا اينها به هم تعلق بگيرند و درست شوند. حالا هم كه درست شده، حكما نمي‏دانند چطور درست شده تا بتوانند خلقت را به دست بيارند. همين آبها را نمي‏دانيم چه‏جور كنيم كه عقد شود در خاك، هيچ عقلمان نمي‏رسد؛ گرمش كنيم هي بخار مي‏شود مي‏رود بالا، سردش كنيم هي يخ مي‏كند. خاك را چه‏كار كنيم حل شود در آب؟ هي مي‏ريزيم و به هم مي‏زنيم ساعتي گل‏آلود است، تا دست برمي‏داري ته‏نشين مي‏كند؛ نهايت خاك نرم‏تر ديرتر ته‏نشين مي‏كند. پس ببينيد آن خاك را چه‏جور تدبير كرده‏اند، آن آب را چه‏جور تدبير كرده‏اند كه وقتي مي‏جوشد اگر مي‏رود بالا خاك هم همراهش بالا مي‏رود. نمي‏رود بالا، آب هم نمي‏رود و بدانيد كيفيت اين حل و عقد واللّه در دست مردم نيست در دستشان نيست مگر تجربيات و الاّ علمش را ندارند. همين مي‏بينند مي‏جوشانند آب انگور را و سفت شد، چطور شد سفت شد؟ نمي‏دانند. خودشان بخواهند بردارند آب را در خاك بريزند كه اين چند جزء رطوبت دارد، چند جزء يبوست. چهار جزء رطوبت و يك جزء يبوست گرفته‏اند و داخل هم كرده‏اند و تركيب كرده‏اند، شيره شده. هرچه برمي‏داري و كم و زياد مي‏كني آبها بالا مي‏آيند، خاكها ته‏نشين مي‏كند. جور ديگرش مي‏كني باز خاكها ته‏نشين مي‏كند، گرمش مي‏كني باز تا گرم است داخل هم است. سرد مي‏شود، باز خاكها ته‏نشين مي‏شود؛ سردش مي‏كني باز خاكهاش ته‏نشين مي‏شود.

پس بدانيد اين مردم واللّه يك آب و خاكي را نمي‏توانند داخل هم كنند صمغي بسازند. اگر مي‏توانند، اين آب و اين خاك است، بردارند اينها را داخل هم كنند، هي كم كنند، هي زياد كنند. هي گرم كنند، هي سرد كنند، يك عمر را صرف اين كنند كه هي گرم كنند هي سرد كنند آخر كار باز خاكهاش ته‏نشين مي‏كند، آبهاش بالا مي‏رود، آخر كار سريشمي نمي‏توانند درست كنند. ديگر مي‏فهميد سريشم آب دارد به دليل اينكه سريشم را روي آتش مي‏گذاري، آبهاش بخار مي‏شود، دود مي‏كند، بالا مي‏رود. خاكهاش هم ته‏نشين مي‏كند. اين چوب، آب دارد، خاك دارد، خاكهاش آن خاكسترها است كه مي‏ماند؛ آبهاش آن شعله‏ها است كه بالا مي‏رود. اينها را هم ديگر مي‏فهميم ان‏شاءاللّه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 8 ربيع‏الاوّل 1304)

22بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

هر جايي كه كساني كه شعوري دارند و شعوري داشته‏اند و اهل حق بوده‏اند و تكلم كرده‏اند، هرجايي كه اسمي برده‏اند كه اختلافات در قوابل است و آن عطايي كه از منبعش صادر است بر نحو سوي است. هرجا اين‏جور سخن گفته شده در آيات زياد هست، در اخبار زياد هست در كلمات اهل حق در هر عصري زياد هست كه اختلافات در قوابل است. هرجا اين‏جور سخن گفته شد شما ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد و فكر كنيد و مسامحه را جايز ندانيد، ببينيد آيا مي‏شود از يكجا از يك منبع هم قابليت بيرون آيد، هم نوري كه مي‏آيد در آن داني‏ها و اينها اموري است كه اگر بنا شد مسامحه نكنيد به دست مي‏آيد حقيقت ايمان. كرور اندر كرور خلق غافلند. ايني كه كسي مي‏گويد اختلافات در قوابل است اين را وانمي‏زنند لكن جلدي مي‏گويند قوابل را كه ساخت؟ پس جبر است.

شما از روي بصيرت ان‏شاءاللّه ببينيد ممكن نيست از يك جوهر فكر كنيد از يك منبع هم آب شور بيرون بيايد هم آب شيرين، داخل محالات است. اگر آب شور است زميني بوده نمك داشته، يك رشته‏اش اينجا آمده اگر آب ترش است خاك ترش بوده، اگر چرب است نفتي بوده. ببينيد داخل محالات است از يك جوهر هم شيرين بيرون بيايد هم ترش. اگر ترش است ديگر شيريني ندارد. شيرين است، ترشي ندارد. از يك شي‏ء يك‏دست متشاكل‏الاجزاء در هر صفتي كه يك‏دست است؛ رنگ است، سفيد است نمي‏شود سياهي از آن بيرون آيد؛ سياه است نمي‏شود سفيدي از آن بيرون آيد. طعم است، اگر شيرين است نمي‏شود ترشي بيرون بيايد، شور است نمي‏شود شيريني بيرون آيد. اين را يك كاري كنيد، يك‏جا دوجا بندش بكنيد قاعده كليه شود و نمي‏گويم تصديق مرا بكنيد كه قاعده كليه است، بفهميدش. پس فكر كنيد محال است مبدئي كه شيرين است آب شور از آن بيرون آيد، چرا كه شوري دخلي به شيريني ندارد. حالا اگر شور شد، نمكي چيزي بايد داخلش شده باشد و مي‏بينيد همين‏طور است و چقدر من راهش را مي‏بينم واضح است و چقدر كرور اندر كرور علي‏العميا غافل دارند راه مي‏روند.

پس از شكر هرچه بيرون آيد شيرين است. قرصي اگر ترش است آب‏ليمو زده‏اند كه ترش شده. حتي از يك شكر كه آتش خارجي بر او مسلّط نكني ممكن نيست هم قند از آن به عمل آيد هم نبات. شكر شكر است آتش چون دخلي به شكر و غير شكر ندارد همه‏چيز را گرم مي‏كند. آتش را مسلط مي‏كني برآن مي‏جوشد خورده خورده كف مي‏كند به يك حدّي مي‏رسد نبات مي‏شود.

خلاصه، اين سر كلاف است و سررشته است و ابتداي علم است. اينها الف و باي علم است، مقدمه است فراموش نكنيد. پس از يك مبدء، اشخاص مختلف محال است بيرون آيد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد به طور ظاهر هم بسي مختلف شد از يك آب به طور ظاهر مي‏شود شكلش تخلف كند، در كاسه بزرگ به شكلي باشد در بشقاب به شكلي باشد، در دوري به شكلي باشد لكن ببينيد آب هرقدر رطوبت دارد در كاسه در هر ظرفي در هر شكلي همان قدر تر است، هيچ رطوبت كم و زياد نمي‏شود. پس اشياء مختلفه از يك مبدء يك‏دست متشاكل‏الاجزاء محال است مختلف شوند. پس يك شخص مي‏خواهد بايستد، همان است پسر پدرش، پدر پسرش، شوهر زنش، برادر خواهرش، برادر برادرش. وقتي هم مي‏خواهد بنشيند اينها همه همراهش است. شخص مؤمن است، بيدار است مؤمن است، خواب است مؤمن است، ايستاده است مؤمن است، نشسته است مؤمن است. كافر است، بيدار است كافر است، خواب است كافر است، راه مي‏رود كافر است، ساكن است كافر است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين امر واللّه از بس واضح است من زبانم گير مي‏كند كه بگويم. بسا بگويند كه چقدر مي‏گويي اين امر واضح را، باز مي‏بينم عالم كرور اندر كرور غافلند، لابد مي‏شوم متذكرتان كنم. پس از يك منبع، افراد عديده محال است بسازند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين را اگر مسامحه نمي‏كنيد آن وقت مي‏فهميد علي‏الحقيقة آنچه مي‏بيني خدا نيست. راستي راستي باورشان نمي‏شود و مي‏گويند اينها خدا هستند و مي‏خندند به كسي كه مي‏گويد نيست. محيي‏الدين كسي است كه كسي بگويد در حكمت ناقص بوده؛ كسي‏كه پيرامون حكما گشته باشد مي‏داند كه چه‏جور كسي بوده. پيش حكما معتبرتر از او ندارند، او را از جميع ائمه شما متشخص‏تر مي‏دانند و اين استاد تمام حكما است. واللّه ملاّي روم شاگردش نمي‏شود و خودش هم قائل است. ديگر ملاّي روم استادي است كه ملاّصدرا شاگردش نمي‏شود و هكذا، و تمام اينها سخت ايستاده‏اند كه اينها همه خدا هستند و چنان سخت ايستاده‏اند كه هركه بگويد اينها خدا نيستند، به او استهزاء مي‏كنند، به او مي‏خندند، او را داخل جهّال احمق حساب مي‏كنند. اينها همه راهش اين است كه ملتفت اين نشده‏اند كه از مبدء واحد، اشياء مختلفه نمي‏شود ساخت.

شما فكر كنيد ببينيد پيش چشمتان است، پيش عقلتان است، از جميع مشاعر مي‏توانيد بفهميد و اينها واللّه نفهميده‏اند به جهتي كه سررشته را به دست نياورده‏اند. اِعراض از حق كردند خدا هم واداشت لگدي زدند و دركشان پايين‏تر رفت. از مبدء واحد اشخاص عديده نمي‏شود ساخت ولو اشكال مختلفه هم باشند. پس شكر را هرجوري كني، به هر شكلي باشد، در هر ظرفي باشد، آن مقداري كه شيرين است در همه آن اشكال شيرين است، در همه آن ظرفها شيرين است به همان‏قدر. شخص واحدش زيد است، اين مي‏ايستد زيد است، مي‏نشيند زيد است، خبازي مي‏كند زيد است، نجاري مي‏كند زيد است. محترم است همه‏جا در ظهوراتش محترم است، مُهان است به هر صورتي كه بشود بايد اهانتش كرد و اينها را مردم پي نمي‏برند. بلكه عرض مي‏كنم با اين همه اصراري كه مي‏كنم، خود را حركت بدهيد بيدار شويد. بلكه عرض مي‏كنم همين اختلافات ظاهري هم كه پيدا مي‏شود براي هر آبي به شكلي مي‏شود. توي كاسه‏اي، توي سبويي، توي هر ظرفي. اينجا سبويي هست توي سبو مي‏كني به شكل سبو درمي‏آيد، توي كاسه مي‏كني به شكل كاسه درمي‏آيد. و الاّ خود جنس، نه سبو دارد نه كاسه دارد. آب آب است. زيد گاهي مي‏ايستد گاهي مي‏نشيند و بسا اينكه تو خيال مي‏كني كه اين امر بديهي كه اين‏همه اصرار نمي‏خواهد. اگر بدانيد و به درد دلم برسيد، مي‏دانيد حق دارم. غافل نباشيد مي‏گويند فلاني اين امر بديهي را چرا اين قدر اصرار مي‏كند؟ ملتفت باشيد عرض مي‏كنم زيد گاهي ايستاده گاهي مي‏نشيند. اين ايستاده جسم است كاري به روحش ندارد، روحش اين را برمي‏دارد درازش مي‏كند گاهي پهنش مي‏كند، گاهي از هم واش مي‏كند، گاهي تاش مي‏كند مثل لباسي كه گاهي تا مي‏كنند گاهي وا مي‏كنند. پس شكلها هم كه تفاوت مي‏كند قوابل و مفعولات دو جورند. عرض مي‏كنم زيد در عالم خودش نه اين‏جور است نه آن‏جور است. نه نشسته است نه ايستاده. و اگر درست فكرش كني مي‏داني چه مي‏گويم و توي همين‏ها علم معاد به دست مي‏آيد، علم معراج به دست مي‏آيد، علم حقايق اشياء به دست مي‏آيد.

پس از جنس؛ و اين را به طور عضّ نواجذ بگيريد و سخت نگاهش داريد و سختي را به اينجا برسانيد كه تعمّد كنيد، لج كنيد كه خدشه‏اي پيدا كنيد براي اين قاعده و آن وقت بگوييد ببينيد خدشه‏اش جواب دارد. پس از يك جنس چيز، ممتنع است اشخاص مختلفه به عمل آيد. پس يك آب خودش مختلف باشد، مثلث باشد و مربع باشد نمي‏شود، نه كاسه مثلث و مربع را مي‏گويم. گِل به صورتهاي مختلفه درآمده، قالبي مي‏خواهد. گِل خودش نمي‏تواند به اين صورتها درآيد. پس از يك جنس چيز اجناس عديده و افراد عديده محال است ساخته شود. يك شكر را هيچ گرم نكني سرد نكني، هيچ تصرف در شكر نكني، اين شكر خودش به صورت قرص و لوز و پشمك و شيريني‏هاي مختلف درآيند، محال است. پس ديگر دقت كنيد، فكر كنيد مردم چون فكر نكردند لغزيدند. به طور ظاهر مي‏بينند يك شخص گاهي ساكن است گاهي متحرك است، گاهي مي‏ايستد گاهي مي‏نشيند. پس مي‏گويند اين خودش مي‏ايستد خودش مي‏نشيند، خودش حرف مي‏زند خودش سكوت مي‏كند. پس صفات عديده به خود گرفته و دقت كنيد شخص خودش هرجوري هست ببينيد اين صفات عديده به واسطه ظروفي ديگر است، در عالمي ديگر است پيدا شده. نه اين است كه يك شخص خودش قائم شده و قاعد شده. يك انسان خودش زيد شده و عمرو شده، تا در عالمي ديگر نيارند متعدد و متعيّن نمي‏شوند.

پس اگر بناي دقّت را مي‏گذاري ان‏شاءاللّه مي‏داني چه مي‏گويم. اگر مي‏بيني كه غير از اين‏جوري كه مي‏گويم محال است و مي‏بيني اختلافات در قوابل است، درست فهميده‏اي. آفتاب از پيش قرص مي‏آيد، شيشه‏ها روي اين زمين است يكي سبز است يكي سرخ است يكي آبي است. آفتاب پشت اينها مي‏زند، از پشت اين قابليات اختلافات پيدا مي‏شود. اين شيشه‏ها هيچ‏كدامشان از شكم قرص بيرون نيامده‏اند و عرض مي‏كنم مترسيد و فكر كنيد تا هرجا فكرتان برود و بدانيد هرجا اين‏جور است شيشه‏ها از آنجا نيامده‏اند و قايم نگاهش داريد و مترسيد كه عين ايمان است. پس آفتاب زرد است همه‏جاش زرد است لكن تو در پشت شيشه‏اي، شيشه رنگش تغيير مي‏كند. نه ماده‏اش نه صورتش هيچ چيزش از پيش آفتاب نيامده. اگرچه بسا حكيم برگردد بگويد اين شيشه ماده‏اش صورتش جميع آنچه دارد از پيش آفتاب آمده. و اگر ملتفت هستي و گمش نمي‏كني، جميع حرفها راست مي‏شود. شيشه از پيش آفتاب نيامده، پيش چشمت است سنگ بود آن را در كوره گذارده استاد شيشه‏گر و اين را مردكه ساخته. و اگر گفتند از پيش آفتاب آمده، آمده. يعني اگر آفتاب نبود عالم گرم نبود، تربيت نمي‏شد اين اوضاع نبود روي زمين، پس همه از پيش آفتاب آمده، به آن‏جور معني. و اينها به كارتان مي‏آيد و همين لفظها را كه مي‏گويم بسا غافل خيال كند من مي‏پرم از شاخ به شاخ و آن كسي‏كه توي مطلب است مي‏داند از مطلب بيرون نرفته‏ام.

پس به يك لحاظ تمام آنچه در عنصر است از پيش آفتاب آمده و از پيش عرش آمده. عرش فوّاره‏اي است كه همه از آن فوّاره بيرون مي‏آيد. مي‏خواهي فواره‏اش را بگو آفتاب است، همه از آن بيرون آمده‏اند، اينجا ريخته‏اند. پستايي دارد، همه را به يك پستا بخواهي نگاه كني مطلب را نمي‏فهمي. بخواهي بگويي آفتاب كه طالع شد اينها هم پيدا شدند، هذيان است. اين است كه مي‏گويند اينها نبود و ما سرجاي خود بوديم.

شما سعي كنيد ان‏شاءاللّه پستا را از دست ندهيد. پس از پيش آفتاب هيچ شيشه نمي‏آيد، هيچ سنگ نمي‏آيد، هيچ تخمه‏اي نمي‏آيد؛ اين گفته مي‏شود. و تمام تخمه‏ها از پيش آفتاب مي‏آيد. مي‏فرمايد و في السماء رزقكم و ما توعدون و حقيقةً از آسمان مي‏آيد. اما حالا آيا گندم بار مي‏كنند، ملَكي دوش مي‏كند مي‏آرد؟ نه، اين‏جور نيست. كسي اين‏جور خيال كند داخل احمقها است. هيچ گندم از آسمان نمي‏آيد، برنج از آسمان نمي‏آيد لكن تمام گندم، تمام برنج از آسمان آمده. چرا كه تمام نباتات از آب است و تخمه هر نباتي از نظر فلان كوكب است اما به طور ظاهر هيچ چيزش از آنجا نيامده. پس ماده و صورت چيزهايي كه از عناصر خلق شده‏اند از آب و آتش و خاك و باد خلق شده‏اند. اين امّهات سفليه تمام اينها نه ماده‏شان از پيش آسمان آمده نه صورتشان از پيش آسمان آمده. به نظري ديگر اگر آسمان نبود اينها را گرم نمي‏كرد، سرد نمي‏كرد، مكرر بر گرد اينها نمي‏گشت اينها ساخته نمي‏شد. حالا چون چنين است حالتش كه به نظري همه‏اش از آنجا است و از آنجا آمده، به نظري هم هيچ چيزش از آنجا نيامده و اين مردم از اين غافل شده‏اند، هرچه مي‏گويند هذيان مي‏شود. اثباتش كنند هذيان است، نفيش كنند هذيان است.

پس بدانيد، قاعده كليه را فراموش نكنيد؛ از مبدء واحد صورتهاي مختلفه ممكن نيست ساخته شود. از مبدء واحد، افراد به عمل بيايند، داخل محالات است. ملتفت باشيد آن آخري كه مراد و منظور من است و مي‏خواهم حاليتان كنم كه پيش خودتان توي دلتان بفهميد كه ممتنع است غير از اين‏جوري كه من عرض مي‏كنم، افراد هر حيواني را مي‏خواهي فكر كن ببين كه از يكجا نيامده‏اند. اگر همه‏شان از يكجا آمده بودند، در ميانه اين افراد يكي سفيد است يك سياه است. آني كه سياه است معلوم است چيزي داخلش شده كه سياه شده. پس كرباس را كه مي‏بيني آبي شده شك نمي‏كني كه آن را توي نيل زده‏اند و نيل چيزي است غير از كرباس، از عالمي ديگر است. پس اصلش عالم كرباس اگر عالم رنگ است سفيد است همه‏اش سفيد خواهد شد، سرخ است همه‏اش سرخ خواهد شد، سياه است همه‏اش سياه خواهد شد. حالا مي‏بينيم كرباس را و الوان مختلف را مي‏بينيم حكم مي‏كنيم پس رنگها دخلي به كرباس ندارد، آبيش از نيل است، قرمزيش از بَقَّم است، زرديش از ضرير است و هكذا.

پس الوان را ملتفت باشيد و ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد و هيچ دماغتان نسوزد از بديهي بودنش هي سخت بگيريد تا خوب در ذهنتان بنشيند اين مطلب. فكر كنيد ببينيد كرباس را هيچ در خم نيل نزنيم، كرباس را هيچ در نيل نماليم محال است آبي شود. كرباس را در بَقَّم نزنيم هيچ رنگ قرمزي نمي‏آيد روي كرباس. ديگر آيا نمي‏شود خودش سرخ بشود؟ نه نمي‏شود. و همين‏هايي كه داريم مي‏بينيم گول مي‏زند آنهايي كه اهل مجادله هستند به همين‏ها استدلال مي‏كنند. آفتاب واحد زمين واحد هيچ سرخ نيست سفيد نيست آبي نيست، اين نور واحد از آفتاب واحد كه مي‏تابد بر زمين اين رنگهاي مختلف پيدا شد. اينها ترائي است. زمين واحد هم اجزاش مختلف است، نيلش از رنگ پيدا مي‏شود و هركدامش مبدئي دارد. پس بسا جاها گول مي‏زند كه بخصوص عرض مي‏كنم مبادا يك‏وقتي گولش را بخوري. آب متشاكل‏الاجزاي يك‏دست مي‏آيد روي يك زمين جاري مي‏شود، آفتاب متشاكل‏الاجزاي يك‏دست مي‏آيد روي يك زمين مي‏تابد از هر گوشه‏ايش گياهي مي‏رويد يكي شيرين است يكي ترش است يكي تلخ است يكي شور است، اينها همه هم هست. حالا اينها را چون مردم ديدند گول خوردند و رفتند تا پيش خدا گفتند خدا خودش به اين صورتها درآمده.

تمام حكمايي كه اسمشان را شنيده‏اي دو جور بيشتر نيستند؛ بعضيشان گفته‏اند خدا است به اين صورتها درآمده، بعضي گفته‏اند فعل خدا است به اين صورتها درآمده. و واللّه نه خدا به اين صورتها درآمده، نه فعل خدا به اين صورتها درآمده.

پس ان‏شاءاللّه همين‏كه مي‏بيني آب يك‏دستي و خاك يك‏دستي سبز شد و همين برگهاي سبز پيدا شد، اين سبزي را همين‏جوري كه همين جامه‏هاي ظاهري را سبز مي‏كنند؛ پوست انار مي‏زنيم، توي ضرير مي‏زنيم، توي نيل مي‏زنيم سبز مي‏شود. همين جور آفتاب رنگش زرد است، آب رنگش آبي است، و اين آبيها را آبي مي‏گويند به جهتي كه شبيه به آب است رنگش. آب در ساق گياه هست، آفتاب اگر نخورد سفيد است. رنگ آفتاب زرد است آن زردي هي مي‏تابد بر اين گياه و هي تأثير مي‏كند در اين آب، اينها حل مي‏شوند عقد مي‏شوند در يكديگر، سرشان از خاك بيرون مي‏آيد رنگ سبزي پيدا مي‏شود و رنگ سبزي كرده خدا و واللّه خدا خوب رنگريزي كرده، صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة خدا همچو رنگريزي است كه رنگرزها هي بايد بروند فكر كنند كه چطور رنگ كرده و ياد بگيرند از او. پس همين‏طوري كه از ضرير محض هيچ سبزي پيدا نمي‏شود، آن وقت اين را با آن تركيب مي‏كنند رنگ مركبي پيدا مي‏شود. سبز كه نه زرد است نه آبي است.

پس اينها را اگر ان‏شاءاللّه فكر كنيد خواهيد يافت علانيه كه ايني كه مي‏بينيد از يك آب و خاك و يك آفتاب، افراد عديده پيدا شده‏اند يكي سفيد است، يكي سياه است، يكي تلخ است، يكي شيرين است؛ آن زردي بي‏اغراق ضرير دارد، آني كه رنگش سياه است اين لامحاله زاجيّت دارد، سودا در بدنش غلبه دارد. پس ديگر فكر كنيد از يك منبع متشاكل‏الاجزاي يك‏دست، اشياء عديده محال است ساخته شود. حالا كه چنين است تمام انواع از عالمي و عالمي تركيب شده‏اند. بسا از سه عالم چهار عالم، بيشتر كمتر داخل هم كرده و ساخته، تا اشخاص پيدا شده‏اند. آيا نمي‏بيني احكامشان هم فرق مي‏كند؟ گوسفند سرخ را طبيب حكم مي‏كند شيرش را بخور، شيري كه از گاو زرد است خاصيتي ديگر دارد به تجربه به دست آورده‏اي اينها را خودت هم تجربه كرده‏اي.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، و همچنين حيوانات سياه نوعاً طاقت سرما دارند. نوعاً هر حيواني كه سياه باشد، غالباً جنّي است. همين كه سفيد است رنگشان، طاقت سرما ندارند. آنها كه سياهند، درهم كوبيده‏اند، سختند، طاقتشان چه در سرما چه در گرما بيشتر است، قوّتشان زيادتر است.

خلاصه، منظور اين است كه تا انواع مختلف را داخل هم نكنند افراد پيدا نمي‏شود. پس صانع به ميزان معيّني حرارت و برودت را مي‏گيرد. اول مي‏داند چه‏جور شخصي مي‏خواهد بسازد و ان‏شاءاللّه اگر از اين رد كه عرض مي‏كنم همراه من بياييد و فكر كنيد، به حاقّ علم خدايي مي‏توانيد برخوريد كه چه‏جور علمي دارد خدا و مسأله علم را خوب مي‏فهميد. از اين راه نياييد مي‏افتيد توي آن حرفها كه علم عين معلوم است و حاقّ مسأله علم را نمي‏توانيد پيدا كنيد. واللّه خدا بود و مي‏دانست جميع جزئيات و كليات را و هيچ اين اوضاع هم نبود. مثل اينكه مي‏داند فردا را و پس فردا را و همچنين تا روز قيامت و هيچ هم علمش زياد نمي‏شود. وقتي فردا را خلق كرد مي‏داند فردا را و هنوز فردا نيامده؛ و همين‏جوري كه نجار مي‏خواهد كرسي بسازد مي‏داند براي چه مي‏سازد. به چه شكل باشد، مي‏داند. به چه تركيب باشد، مي‏داند. و هنوز نه ارّه به كار برده نه تيشه نه متّه، نه چوبي ديده و مي‏داند كرسي يعني چه. آن وقت از روي آن نمونه، از روي آن علم كه دارد، به آن قدرتي كه دارد ارّه برمي‏دارد، تيشه برمي‏دارد، بنا مي‏كند به ساختن كرسي.

ان‏شاءاللّه فكر كه بكنيد از غير مسامحه پي مي‏بريد ان‏شاءاللّه به مسأله علم و مسأله علم خدا دانستن، مسأله‏اي است خيلي مشكل و همه در آن درمانده‏اند به جهتي كه سر كلاف را گم مي‏كنند. محال است صانع بتواند صنعتي كند موافق اراده خود و جاهل باشد به آنچه اراده كرده؛ ممكن نيست. ساعت‏سازي خيال كن سررشته از دور اين فلك نداشته باشد كه چيزي بسازد كه بيست و چهار ساعت يك دور بگردد. اين چرخ مي‏خواهد و چند چرخ بايد به هم انداخت كه كار كند. تا نداند اينها را، نمي‏تواند ساعت بسازد. عامي صرف، جاهل صرف، آيا همين‏قدر كه بتواند كاري كند چكش بتواند بزند و علم نداشته باشد، فكر كنيد ببينيد آيا اين ممكن است ساعتي بتواند بسازد؟ محال است ساعت ساخته شود. آن كسي‏كه ساعت مي‏سازد بايد از دور آن حركت فلك سررشته داشته باشد و بعد آن حركت دست خود را كه مي‏دهد، مدتها شاگردي كند تا ياد بگيرد كه دستش عادت كرده باشد. آن وقت كه ياد گرفته و دستش عادت كرده مي‏داند هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد كه اگر يكي زياد باشد ديگر كار نمي‏كند، يك دندانه كم باشد ديگر كار نمي‏كند. همچنين دندانه‏هاش يكيش گشادتر باشد يكيش تنگ‏تر باشد كار نمي‏كند. تمام اينها را بايد بداند خودش هم هيچ به صورت ساعت نيست. آهن را برمي‏دارد، برنج برمي‏دارد ساعت مي‏سازد از روي دانايي و قدرت.

واللّه همين‏جور عرض مي‏كنم خدا است داناي بالفعلي كه هيچ زياد نمي‏شود علم او. تمام اين نازك‏كاريها، تمام اين نقطه‏پردازيها، همه را مي‏داند بالفعل. و ممتنع است علمش زياد شود و بي‏نهايت عالم است و بي‏نهايت قادر است كه تمام آنچه مي‏داند به عمل آورد. لكن نه آن‏قدري كه زور دارد مي‏زند به جهت آنكه اين صانع مختار است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خيلي از حكما خيال مي‏كنند خدا مثل آتش است. آتش هرجا باشد حكماً مي‏سوزاند، نمي‏شود نسوزاند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد خدا همچو نيست. خدا به قدري كه علم دارد همان قدر قوت دارد لكن واللّه از آن علمي كه دارد بروز نداده مگر كمش را. هرچه موافق حكمت است و رأيش قرار مي‏گيرد بروز مي‏دهد، باقيش را مي‏داند و نمي‏كند. پس صانعي كه قادر نباشد خلق كند صانع نيست و هرچه قادر نباشد صانع نيست. پس آب صانع نيست، خاك صانع نيست، گل صانع نيست، زمين صانع نيست، آسمان صانع نيست، زيد صانع نيست، عمرو صانع نيست. همين‏كه يك كاري را نمي‏تواند بكند خدا نيست و احمقهاي دنيا گفته‏اند خدا علم به جزئيات ندارد. اي بيچاره بي‏خبر، خدا زيد عمرو بكر خالد اينها را خدا خلق كرده و خدا خبر ندارد كه چه چيز خلق كرده. چطور خدايي است كه خبر ندارد اينها حركاتشان چه‏جور است. خدا اگر خبر ندارد پس كي ساخته اينها را؟ آني‏كه ساخته همان خدا است. پس بدانيد خدا است دانايي كه هيچ علمش نمي‏افزايد و نبوده وقتي كه علم نداشته باشد و هركه علم را يك خورده زياد مي‏تواند بكند اين را قهقري مي‏شود برگرداند تا جايي كه جاهلي بوده كه هيچ نمي‏دانسته، جاهلي بوده كه هيچ راه نمي‏برده و نبوده وقتي كه خدا نداند چيزي را و نخواهد آمد وقتي كه چيزي را به تجربه به دست بيارد. نبوده وقتي كه اين خدا قدرت نداشته باشد و قدرتش را از جايي تحصيل كند، نمي‏شود از جايي قوّت بگيرد.

و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن صانع است و به حسب قابليت اين خلق اين خلق را مي‏سازد، حالا ديگر قابليتها را كه ساخته؟ ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خود عناصر را هم افلاك ساخته، اين عناصر را داخل هم مي‏كنند. نظري آمده، بادي آمده، باد اينها را به هم زده داخل هم كرده اين سودا و اين صفرا و اين دم و اين بلغم ساخته شده. اگر آسمان نبود و باد نمي‏آمد، آب در خاك ريخته نمي‏شد. سودايي اصلش نبود، هيچ‏يك از اخلاط نبود. پس اين قوابل عديده را آسمان ساخته. حالا كه ساخته گاهي روز مي‏شود، گاهي شب مي‏شود. روزش را آسمان مي‏آرد، شبش را هم آسمان مي‏آرد، راست است. لكن هر وقتي كاريش را مي‏كند يك‏وقتي آتش را مي‏سازد براي وقتي كه احتياج شود. و داشته باشيد اينها را چنانكه شما فكر كنيد شما وقتي مي‏خواهيد كوزه بسازيد مي‏دانيد گل مي‏خواهيد، آب مي‏خواهيد، خاك است آب روش مي‏ريزيد به اندازه معيني، زيادش مي‏كنيد، كمش مي‏كنيد تمام اين كارها را مي‏كني كه آن كاسه را بسازي. ديگر يا خودت آب مي‏خوري يا مي‏فروشي، پولش را مي‏گيري كه خرج كني.

پس همين‏جور فكر كنيد سركلاف از دستتان نرود. سررشته‏اش اين است و عرض مي‏كنم داشته باشيد و هي در آن فكر كنيد و زور بزنيد تعمد كنيد خدشه بگيريد در هر مطلبش و بدانيد نمي‏شود. اين است كه از يك چيز متشاكل‏الاجزاي يك‏دست، اشياء مختلف نمي‏توان ساخت. پس هرجايي مي‏بيني اشياء مختلفه‏اي ساخته‏اند اشياء مختلفه را توي هم كرده‏اند و اول ساخته‏اند بعد توي هم كرده‏اند و چيزهاي ديگر را ساخته‏اند.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

از اينجا با نسخه خطي به شماره س ـ 59 مقابله شده است.

(سه‏شنبه 25 ربيع‏المولود 1304)

23بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

به اصطلاح خودتان از براي هر چيزي مادّه‏اي است و صورتي است؛ و حالا ديگر هيچ كاري به حرفهاي مردم ندارم. از براي هر چيزي مادّه و صورتي است كه آن‏چيز تركيب شده از آن مادّه و از آن صورت و اين مادّه و اين صورت در بطن قوابل به طور اختلاف جلوه مي‏كند. پس آن قابليت را اصطلاح ما نيست كه ماده بگوييم، آن را قابليت اسم بگذار. حالا مردم همان قابليت را ماده اسم مي‏گذارند. پس از براي شمس يا از براي نور شمس ماده‏اي است و صورتي. يك ضوئي دارد و روشني اين شمس و اين نورش كه از شمس صادر شده و يك صورتي دارد اين نور شمس كه از شمس صادر شده و صورتش آن است كه انسان نگاه كه مي‏كند چيزي مي‏بيند غير از ضوء قمر. پس اين زردي در آفتاب، صورت اين نور است و اين صورت نور صادر است از آفتاب و اين ممتاز است از نور قمر. و نور قمر هم ماده و صورتش صادر است از قمر. پس اين نور ماده‏اي دارد و صورتي دارد. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه و هيچ چيز نيست توي ملك خدا كه ماده و صورت نداشته باشد. هر چيزي البته ماده‏اي دارد و صورتي و ماده هر چيزي هم ان‏شاءاللّه درست بناي فكر را بگذاريد صادر از فاعل آن چيز است. هم ماده‏اش هم صورتش صادر از فاعل است. ديگر گاهي گفته مي‏شود كه ماده آن فعل، صادر از ماده فاعل است، صورت فعل صادر از صورت فاعل است. قرص شمس خودش روشن است، روشن كننده جاهاي ديگر هم هست و خودش يك زردي از خودش هم هست. پس ماده اين نور از ماده او است، صورتش از صورت او است. اين‏طور هم گفته مي‏شود لكن به شرطي كه فكر كنيد. اما از شمس آيا واقعاً يك چيزي پايين مي‏آيد؟ اگر از شمس چيزي پايين مي‏آيد پس شمس چرا كوچك نمي‏شود؟ اگر فكر كنيد اينها همه داخل بديهيّاتتان مي‏شود؛ فكر هم نكنيد هيچ دست نمي‏آيد، همه لاعن‏شعور مي‏شود.

بديهي است هرجا جسمي باشد قدري از آن برداري كم مي‏شود. جسمش را لطيف خيال كني مثل هوا، وقتي مي‏مكي از خيك، خالي مي‏شود و همان‏قدر كم مي‏شود. و جسم حالتش همين‏جورها است و به همين قاعده «خروج شعاع نيست در ديدن» به دستتان مي‏آيد و مي‏فهميد نامربوط است.

پس نور ماده‏اش از منير است و صورتش هم از منير است. چرا كه مطابق است با آن منير و حقيقت نور را ان‏شاءاللّه فكر كنيد و هيچ ذهنتان را نياريد توي اين نور منبث كه زود آدم گول مي‏خورد. نور حقيقي بعينه مثل عكسي است در آينه. نور همه‏جا همين‏جور است همين نور چراغ بعضي به رضا بعضي به زور اين است كه آن‏جا درست آدم مي‏بيند لكن اينجا علاقه‏ها زياد است و از دار اعراض علاقه زياد به خود گرفته كم انسان ملتفت مي‏شود، تا مي‏رود ملتفت شود نفسش رفته جاي ديگر و جاي ديگر هم باز قرار نمي‏گيرد، هي موج مي‏زند و شكلي ديگر پيدا مي‏شود.

پس ملتفت باشيد عكس در آينه بعينه آن كسي است كه در مقابل آينه است. قدش، قامتش، حركتش، سكونش، او از خودش هيچ ندارد اين اگر مي‏رود او هم لامحاله مي‏رود، اين وامي‏ايستد او هم لامحاله مي‏ايستد، اين مي‏نشيند او مي‏نشيند. ملتفت باشيد، پس اثر بر طبق صفت مؤثر است. پس اين هر چيزي از آن بعينه مثل او مي‏ماند. حالا حرف نمي‏خواهد، ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه باخبر باشيد، آنچه قرآن خوانده‏اي همين‏طور قرآن است و مي‏آيد روي جايي مي‏ايستد و شهادت مي‏دهد مقروء فلانم، فلان مرا خوانده. مثل اينكه هركس حرف مي‏زند اين حرف داد مي‏زند كه من صداي فلانم و بر شكل او است. مثل اينكه اين متكلمي كه اينجا دارد حرف مي‏زند صفت من است، ذات من نيست. پس الآن هميني كه اينجا نشسته كلام من است. سر دارد، دست دارد، پا دارد و من خودم اينجا نشسته‏ام كسي ديگر غير از من اينجا ننشسته. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است؛ هيچكس ننشسته، هيچ‏كس ديگر هم نمي‏تواند جاي من بنشيند.

خلاصه اين است قاعده كليه كلام شيخ مرحوم. حالا مردم برمي‏دارند كتابهاش را درس هم مي‏دهند، كان و يكونش را هم خوب راه مي‏برند و هيچ پيرامون آنچه شيخ گفته نگشته‏اند. اثر چطور مطابق مؤثر است، وقتي ريششان را مي‏گيري مي‏بيني محو صرف مي‏شوند.

پس عرض مي‏كنم درست فكر كنيد در همين نورهاي ظاهري، همين نور برشكل آفتاب است. قرص آفتاب توي آينه گرد است، زرد است، نور هم دارد، نورش جاي ديگري را هم روشن مي‏كند همين‏جوري كه آفتاب كار مي‏كند، اين هم همان كارها را مي‏كند. در بعضي جاها يكپاره مطالبش روشن نباشد، فكر كني به دستت خواهد آمد كه بسا اثري كه نمودش بيش از مؤثر هم هست مع‏ذلك اصلش از مؤثر است. مثل اينكه اين نور منبث در فضا جايي را نمي‏سوزاند، نهايت گرم مي‏كند، روشن مي‏كند؛ اما اگر عينكي گرفتي، در وسط اين عينك، قرصي برق مي‏زند. آن طرفش را به نيم ذرعي مي‏سوزاند. چوب را بگذاري بسا دوام پيدا كند مي‏سوزاند. اگر آهن را بگذاري و خيلي دوام پيدا كند بسا بگدازد. اين آفتاب در خارج اين‏جور نيست.

پس ديگر دقت كنيد، فكر كنيد براي تيسير امور هم صانع همه‏جا اين‏جور قرار داده و اين‏جور كارها كرده. آني كه در آسمان هست اگر بنا بود آفتاب بسوزاند ديگر در روي زمين هيچ باقي نمي‏ماند. جلوش را اين درياها، اين هواها، اين سرماها نمي‏تواند بگيرد. تدبيري كرده كه عالم را نسوزاند، اما گاهگاهي احتياج به سوزاندن مي‏شود، اين‏را اختيارش را دست شما داده. و در اين حكمتهاي بزرگ بزرگ است، حكمتهاش را حضرت صادق درس مي‏دهد به مفضّل كه آتش اگر مثل هوا بود و همه‏جا آتش بود، همه مردم مي‏سوختند، در و ديوار همه مي‏گداخت لكن وجودش ضرور هم هست همين‏جوري كه به هوا محتاجند به آتش هم محتاجند اما اگر آتش همين‏طور وجودش فراوان بود مثل هوا آن وقت آني كه محتاج بود به هوا باقي نمي‏ماند، خلقت اين هم لغو مي‏شد. حالا جلو اين آتش را گرفته كه اين‏طور نباشد لكن تو هروقت بخواهي پيداش كني، تدبيرش اين است كه عينكي بگيري برابر آفتاب و قويي هم بگير زير عينك آن وقت پيدا مي‏شود. يا سنگي بزن به چخماق قويي هم پهلوش بگذار آتش پيدا مي‏شود. حالا تو منتفع شده‏اي از آتش، آتش هم احاطه نكرده به تو كه تو را بسوزاند. اينها همه تدبيري است كه صانع ملك كرده و فكر كنيد حالا و ببينيد كه طبيعت اين چيزها را عقلش نمي‏رسد و اگر آتش نباشد هوا هم نمي‏شود باشد. هوا گرم است اين گرميش از آتش است. پس آتش بايد باشد تا هوا هوا باشد، اگر آتش نباشد آب هم نيست. چرا؟ به جهت اينكه مي‏بيني آب را سرما مي‏زند يخ مي‏كند. پس آب جاري است به جهت اين است كه آتش توش است. اگر هيچ گرما توش نباشد يخ مي‏كند. پس آتش است كه در همه هست كه آبش جاري شده، هواش اين‏طور است. هوا هم هست تا متكيف شود گرم شود سرد شود، آب هم هست گاهي يخ كند گاهي جاري شود.

پس درست دقت كنيد و فكر كنيد آن مطلبي كه در دست بود تمام نشد، سخن رفت شاخ به شاخ به جاي ديگر. پس بدانيد نور هر منيري بر شكل او است و فعل هر فاعلي بر شكل او است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. اين مطلب مطلبي است از خدا تا خلق همه‏جا جاري است. كلام خدا هم بر صفت خدا است. شكل نمي‏شود گفت به خدا، بنا نيست بگوييم خدا شكل دارد. قرآن صفت خدا است. قرآن چه‏چيز است؟ و عنوان مطلب براي همين بود اگرچه متذكر اين نبودم. قرآن آن نيست كه به دست نصاري مي‏دهند، به دست يهودي مي‏دهند، به دست سنّي مي‏دهند و تعجب اين است كه سنّي مي‏نويسد قرآن را و هيچ قرآن نديده و قرآن ننوشته و مي‏بيني قرآن مي‏نويسد و چاپ هم مي‏كند.

اين اصطلاحي كه عرض مي‏كنم اگر به دست آمد، اينها آسان است، آسان مي‏شود. مي‏فرمايد انّ اللّه سبحانه تجلّي في كتابه لعباده لكن چه بسيار قاريهاي قرآن، قرآن مي‏خوانند و قرآن لعنشان مي‏كند و قرآن نمي‏خوانند. قرآن را وراء ظهر انداخته‏اند، اعتنا ندارند و اسمش را مي‏گذارند كه قاري هستند. قرآن، لايمسّه الاّ المطهّرون. بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم. قرآن اين است حقيقتش ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس قرآن صفه‏اللّه است همان‏طور كه خدا متكلم است كلام خدا هم حرف مي‏زند. كلام خدا در روز قيامت راه مي‏رود و شفاعت مي‏كند، چيزها تعليم مي‏كند. اين است كه بايد قرآن را مطالعه كنيد و تعليم بگيريد از او و اگر بشناسيدش و برويد پيشش براي تعلّم، زود هم آدم تعليم مي‏گيرد و ياد مي‏گيرد كتاب خدا است و حرف مي‏زند با آدم. هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق كتاب‏اللّه نمي‏شود نتواند حرف بزند، كتاب‏اللّه بدانيد لامحاله ناطق است لكن همين كتاب ناطق روي يك قابليتي مي‏افتد گنگ. بلاتشبيه محض تمثيل عرض مي‏كنم فرض كنيد گنگي ديوانه شود، جنّي هم كه مي‏آيد در بدن آن گنگ مي‏نشيند، آن جن هم نمي‏تواند حرف بزند و اگر همان جن بنشيند در بدني كه گنگ نباشد، بنا مي‏كند حرف زدن. همچنين قرآن واقعاً حرف مي‏زند لكن روي يك گنگي بنويسي اين قرآن را، روي كاغذي كه جماد است و زبان ندارد بنويسي، آن گنگ حرف نمي‏زند. به اين‏جهت قرآن را خيال مي‏كني صامت شده. پس ملتفت باش به همان اصطلاحي كه اول برداشت سخن بود فكر كنيد قرآن ماده‏اي دارد و صورتي، ماده‏اش از خدا صادر شده صورتش هم صورت همان است. همين‏جوري كه اينجا چيزي از شكم قرآن بيرون نمي‏آيد كه آن پهن شود در فضا؛ كه اگر چنين بود آنجا چيزي ديگر نمي‏ماند، همچنين اگر از شكم اين شعله چراغ چيزي بيرون مي‏آمد و در فضا پهن مي‏شد، ديگر چيزي از چراغ باقي نمي‏ماند. هيچ جسمش نمي‏شود بيايد در فضا پهن شود. پس نور ماده‏اش از ماده مؤثر است، صفتش از صفت مؤثر و صورت مؤثر و اين فعل به او باقي است شكلش شكل او، طبعش طبع او، رنگش رنگ او. هرچه را او دارد اين دارد، هرچه را اين دارد او دارد كه به اين داده. پس قرآن البته ناطق است اما اين مدادي كه سنّي هم برداشته و شكل قرآن را روش نوشته، اين قابليت مدادي است كه برداشته قرآن را روي آن آورده. اين را مسّ مي‏كند سنّي، اين را جنها هم مس مي‏كنند، اين را تعويذ كني براي حفظ از جن، بسا آنكه جن قرآن را بردارد ببرد جاي ديگر. لكن شياطين از خدا مي‏ترسند و از نور خدا مي‏ترسند. كسي آن‏جور قرآن را بنويسد، ديگر شياطين نزديك هم نمي‏آيند. اين كسي‏كه قابليت را اينجا آورده فرق مي‏كند. پس مداد قابليتي است كه نه ماده‏اش نه صورتش دخلي به قرآن ندارد. قرآن ماده‏اش از پيش خدا آمده، صورتش از پيش خدا آمده. متصوّر به آن صورت است، متخلّق به آن اخلاق است همان‏جور كارهايي كه خدا مي‏تواند بكند اين قرآن مي‏تواند بكند. تمام حاجات را اين قرآن برمي‏آورد، تمام دردها را اين قرآن دوا مي‏كند. حديث است كه چيزي را كه قرآن علاج نكند ديگر علاج‏پذير نيست. بعينه مثل اين است كه كسي را كه خدا او را زنده نكند كسي نمي‏تواند او را زنده كند همين‏طور كسي را كه خدا شفا ندهد كسي نمي‏تواند او را شفا بدهد. مي‏فرمايند بر سر بيمار حمد بخوان، اگر مُردني هست همين قرآن كمك مي‏كند كه زودتر بميرد و اگر مردني نيست خدا حتم كرده شفاش بدهد. پس قرآن خليفه خدا است و ناطق است و حرف مي‏زند. ماده‏اي دارد و صورتي دارد. سوره‏هاش، آيه‏هاش، تمام چيزهاش جاييش نيست كه خدا توش نباشد. پس تجلّي اللّه سبحانه في كتابه لعباده لكن اين مردمي كه مي‏بيني مس نكرده قرآن را مركب برداشته‏اند روي كاغذي كشيده‏اند، اين را هم به دروغ اسمش را قرآن گذارده‏اند. مي‏گويند مي‏شود مس كرد قرآن را، جُنُب هم مي‏تواند قرآن را مس كند. نه، جنب نمي‏تواند مس كند قرآن را. قرآن فرار مي‏كند از جُنُب. خدا هم همين‏جور كأنّه تعليم كرده، هيچ مغرور مشو دست جنب هم به قرآن نرسيده. بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم. پس سنّي قرآن نمي‏خواند به جهتي كه علم ندارد. عالم قرآن مي‏خواند، آن عالمي كه العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ.

اگرچه مطلب پريشان مي‏شود لكن همه‏اش يك مطلب است. اين قدرش را نوعاً بدانيد كه هرچه خيال كني سخن پريشان شده است، بدانيد يك مطلب است. اگر ذهن رفت جاي ديگري، مطلب همان مطلب است، سركلاف از دست نرود، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه.

خلاصه برويم سر آن مطلب كه در دست داشتيم. پس ببينيد عكس هر منيري نور آن منير است. حالا اگر ببينيد عكسي در آينه بر شكل شاخص است، عكس آفتاب در آينه گرد است زرد است برّاق است شفّاف است، مي‏بيني هم اثر دارد. اگر عرَض بود ولكي اطاق روشن نمي‏شد، قو آتش نمي‏گرفت نمي‏سوخت. پس اين عكس بعينه مثل آن قرص است، كأنّه اين قرص زميني است، آن قرص آسماني. ديگر اين قرص زميني چنان پيدا كرده است آن قرص آسماني را كه اگر او يك‏خورده حركت كند اين هم همراهش حركت مي‏كند، او مكث كند اين هم مكث مي‏كند، او غروب كند اين هم غروب مي‏كند. پس اين بعينه فعلش فعل صاحبش است، حركتش حركت صاحبش است، سكونش سكون صاحبش است، رنگش، طبعش، شكلش همه بر آن نسق است. و تمام افعال بدانيد اين‏جور است. اما حالا ملتفت باشيد آينه زير آفتاب گذاشتيم و اين عكس توش افتاد يك گوشه‏اش قرار گرفت، گوشه‏هاي ديگرش رو به باقي فلك است و عكس آنجاها توش افتاده. پس اگر يك آينه بسازند كاس كه تمام اين اندرونش رو به قرص باشد، تمام اين را يكدفعه مي‏بيني روشن شده. و همچنين خيال كنيد يك آينه‏اي اينجا بگذاري يك آينه‏اي پهلوش و يك آينه ديگر پهلوش، در اين يك قرص افتاده، در آن هم يك قرص و هكذا هزار آينه باشد قرص توي همه پيدا است. پس تمام اين هوا را خيال كن يا مثل كاسه‏اي كه قرص توش افتاده روشن شده، يا خيال كن آينه‏هاي تكه تكه پهلوي هم گذاشته شده، پر به پر هم گذارده‏اند؛ از اين‏جهت اين نور منبث شده. پس اين نور منبث حالا خيال مي‏كني عيب ندارد قرص چيزي باشد كوچك به نظر مي‏آيد و نورش بزرگ است، خير نمي‏شود چنين چيزي محال است. نور آفتاب به اندازه قرص به شكل قرص به طبع قرص مي‏آيد پايين. اگر چنين است هميشه بايد يك لول آفتاب ببينيم. اما آينه‏اي اينجا گذارده، آينه‏اي آنجا، آينه‏اي آنجا در همه هم عكس افتاده اين عكوس پر به پر هم داده‏اند، حالا نور منبث به نظر مي‏آيد. همين‏جور چراغي كه در اطاقتان گذارده، باز خيال مكن چراغ چيز مخروطي است و هوا مخروطي نيست و اينها كه پيدا است كه نور چراغ گفته مي‏شود هيچ مخروطي نيست. پس اثر بر شكل مؤثر است يعني چه؟ اين را همين شيخي‏هاتان نمي‏دانند. اگر از آنها بپرسي متحيّر مي‏مانند، مي‏بينيد نمي‏فهمد اين را. نور در اطاق بر شكل اطاق است، پس نور بر صفت منير است يعني چه؟ نمي‏فهمد. بسا دست توي اين نور مي‏برد، مي‏بيند اين روشن، آن روشن، هيچ نمي‏سوزاند مي‏گويد پس اين نور بر شكل او است، بر طبع او است يعني چه؟ شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم ايني كه تو مي‏بيني بر شكل در و ديوار است، اين چكار به چراغ دارد؟ پس نور چراغ هم بر شكل چراغ و به اندازه چراغ است لكن از اين راه هوا عكس اين چراغ توش افتاده، از آن راه هوا عكس چراغ توش افتاده، از هر سمت اين مردنگي اين چراغ توش افتاده و پر به پر هم گذارده اين عكسها يك‏پارچه به نظر مي‏آيد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، چرا كه اين يكي از اصول علم شيخ مرحوم است، از اصول علم آل‏محمّد است: كه گفتند بايد ياد بگيريد و به مردم بگوييد كه ياد بگيرند.

باري، پس فعل بر شكل فاعل است، بر طبع فاعل است، لافرق بين الفعل و بين الفاعل. ماده‏اش همان‏طور، صورتش همان‏طور اما همان‏جور واقع را فكر كنيد ببينيد از شكم آفتاب اگر چيزي بيرون آمده بود، پهن شده بود، قرص باقي نمي‏ماند. اگر از جسمانيت اين چراغ برداشته بوديم برده بوديم، مثل گِلي به در و ديوار ماليده بوديم، خود چراغ خاموش شده بود. هي يك خورده از آن را پهنش كنند ديگر باقي نمي‏ماند و مي‏بيني كوچك هم نمي‏شود و حال آنكه زردي چراغ هم به خودش بسته. پس بعبارة اخري نه ماده نور از ماده منير است، نه صورت نور از صورت منير است. حالا آيا همان‏جور است كه دو شخص مثل هم باشند؟ ان‏شاءاللّه فكر كنيد، پس ماده نور اختراعش لامن شي‏ء است. يعني خودش را به خودش موجود كرده‏اند و كارهاي خودتان هم همين‏جور است. از بس مردم غافلند نمي‏دانند، خودشان را نمي‏شناسند. اگر به حاقّ حقيقت، خود را بشناسند خدا را مي‏شناسند. اين است كه بي‏اغراق همان‏طوري است كه شيخ فرمايش كرده‏اند و مردم اغراق‏كُن باورشان نمي‏شود. شاعري كه كارش اغراق گفتن است، چيزي را بخواهي بگويي بي‏اغراق، باورش نمي‏شود، حاليش نمي‏شود و اين مردم شعرا هستند باورشان نمي‏شود بي‏اغراق. و الشعراء يتّبعهم الغاوون و فرمايش شيخ اين است كه مي‏فرمايد: «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» جاي توحيد را شناخته. عرض مي‏كنم واللّه هيچ اغراق نخواسته‏اند بگويند، هيچ دروغ توش نيست. ببينيد زيد خودش قائم است غير زيدي قائم نيست و زيد هرگز قائم نيست. زيد انساني است كه هم قاعد است هم قائم. پس زيد هرگز قائم نيست و زيد غير از قائم هيچ نيست و قائم غير از زيدي كه قائم است نيست. عمرو قائم نيست، بكر قائم نيست، زيد است كه قائم است. پس اين ايستاده، سرش سر زيد است، دستش دست زيد است، پاش پاي زيد است. عمرو نيست، بكر نيست، زيد است كه قائم است. پس اين ايستاده مي‏نشيند هم، باز سرش سر زيد است، دستش دست زيد است، پاش پاي زيد است. راه مي‏رود هم همين‏طور، حرف مي‏زند هم همين‏طور. پس اثر بر صفت مؤثر است. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و همه هم احداثشان لامن شي‏ء است و اين امري است ممكن و غير از اين را هم مي‏فهميد محال است چيزي را من صادر نكرده باشم خودش صادر شود داخل محالات است، و من دايم مستحيل به فعلم شوم داخل محالات است. حالا اينجا خود را بشناس آن وقت خدا را مي‏شناسي و مي‏داني خدا هيچ به صورت مخلوقات درنيامده، خدا هيچ متغيّر نمي‏شود. و عرض مي‏كنم تو هم متغيّر نمي‏شوي. پس زيد هست و زيد قيام را احداث مي‏كند به نفس خود قيام؛ نه به قعود، نه به حرف زدن، نه به خوردن، نه به پوشيدن. لكن قيام را به قيام احداث مي‏كني مي‏بيني اين امري است ممكن، غير از اين هم محال است. پس هر چيزي حالا ديگر اگر فكر كني مي‏داني كأنّه موجود به نفس است و هر صفتي بدانيد بر شكل صاحب صفت است، هر فعلي بر شكل فاعل است. پس عجز مال عاجز است، امكان مال مخلوقات است. اينها صادر از كجا باشند؟ از ممكن. ممكن يعني چه؟ يعني نادار. هرچه به او بدهند دارد، ندهند هيچ ندارد و نادار صرف است. ناداري از گدا ناشي است نه از خداي غني بي‏نياز و تمام خلق را از اين ناداري خلق كرده و داراشان كرده. بعض را به بعض تركيب كرده و چيزهاي چند ساخته لكن خدا خودش هيچ جزء اينها نيست. اگر جزء اينها بود خدا بايد يك‏وقتي معدوم شود. و بدانيد كه از اين هم باكشان نيست صوفيه مي‏گويند خودش بود، خود را اظهار كرد. مااوجد الاّ نفسه و مااظهر الاّ ذاته. ديگر عربي هم گفته و مردم كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند اين خيلي نقل دارد، اين كلام علما است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه اگر اين‏طورها بود بايد عربهاي كون نشور، همه علما باشند و حال آنكه خدا مي‏فرمايد: الاعراب اشدّ كفراً و نفاقاً و اجدر ان لايعلموا حدود ما انزل اللّه. خيلي بد مردماني هستند، صفتهاي بد دارند. حالا اين اعراب، ضَرَبَ را چنان ضادش را از مخرج ادا مي‏كنند كه هيچ اين آخوند نمي‏تواند آن‏جور ادا كند و تو مي‏داني كه آن اعراب كفار هم هستند، خيلي قساوت قلب هم دارند، خيلي لئيم هم هستند، خيلي از صفات انسانيت دورند و ضَرَبَ هم راه مي‏برند. شما ان‏شاءاللّه بدانيد اين لفظ لفظي است كه هركس ياد مي‏گيرد، باد توي كلّه‏اش پيدا مي‏شود اين است كه ملاّها خر مي‏شوند. بابا اين لفظي است مثل باقي الفاظ، تو آدم باش. گفتند آدم باش نگفتند عرب باش، گفتند آدم باش نگفتند عجم باش؛ يعني به زبان آدم حرف بزن.

پس صفت هر صاحب صفتي به شكل او و به طبع او است. هرقدر تو دقت كني كه فرقي بيابي هيچ نمي‏تواني الاّ اينكه داد كنند يك كدامشان. بلاتشبيه به عكسي كه در اين است؛ ايستاده باشد شخصي و مقابلش بگيري آينه‏اي كه كج و واج نباشد، هرچه دقت كني اين است شاخص يا او نمي‏تواني تميزش بدهي مگر يك كدامشان داد بزنند كه منم شاخص، آن وقت بداني او است شاخص. يا او داد بزند كه من نور آن كسي هستم كه شاخص است، آن وقت تو بفهمي اين نور است آن منير. پس فعل هر صاحب فعلي بدانيد بر شكل آن صاحب فعل است. پس لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 26 ربيع‏المولود 1304)

24بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

به طورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد از براي اشياء يك مادّه‏اي و يك صورتي است ذاتي و يك ماده و صورتي است عرَضي. آن عرَضيها محل تمام حكم نيست مگر در آن وقتي كه در عرَضي واقع شده‏اند و اصل ماده و صورت ذاتي را همين جوري كه عرض مي‏كنم خوب ملتفت باشيد. پس از براي نور، ماده‏اي است نوراني كه از شمس آمده و صورتي است نوراني كه از پيش شمس آمده. نور آفتاب ماده‏اي دارد از مؤثر خودش آمده، صورتي دارد از مؤثر خودش آمده، همه‏جا مي‏بينيد. يك‏جا كه فهميديد همه‏جا مي‏فهميد. پس ماده و صورت نور از پيش آفتاب آمده. اما همين را باز توش تعمّق كنيد. عرض مي‏كنم همين نور از آفتاب صادر شده آمده، روشنيش از پيش قرص آمده، همچنين زرديش هم از پيش قرص آمده. آن وقت اين نور به قوابل تعلّق مي‏گيرد؛ قوابل ديگر صادر از آفتاب نيستند. آن وقت در هر جايي به شكلي بيرون مي‏آيد. يك شيشه‏اي مقابلش مي‏گيري آن طرفش خيلي برّاق مي‏شود و مي‏سوزاند. چيز كدري مي‏گيري آن‏جور نيست. پس آن ماده‏اي دارد و صورتي، اينها باشند يا نباشند او قائم است به مؤثر خود، چراغ. همين‏طور هر فاعلي، فعل هر فاعلي صادر از آن فاعل است. جميع خلق جمع شوند فعل هر فاعلي را بخواهند خراب كنند زورشان نمي‏رسد مگر فاعلش را خراب كنند. و عبرت بگيريد و فراموش نكنيد كه خيلي مطلب است. اگر كسي اهل دنيا هم باشد اين حرفها را ياد بگيرد، مي‏تواند جايي حرف بزند. نوري كه از چراغ بيرون مي‏آيد اگر جميع ماسواي اين نور جميعاً بادهاي عاصفه باشند، گردباد باشند بخواهند اين نور چراغ را بلرزانند، بجنبانند، حركتش بدهند، زورشان نمي‏رسد. بله مگر اينكه كسي نور را بخواهد كاري كند كه نباشد، چراغ را پفي كند خاموش كند، نورش هم خراب مي‏شود. لكن چراغ در مردنگي جايي باشد كه به چراغ باد نزند، تمام ماسواي چراغ رياح عاصفه باشند مي‏آيد و مي‏رود، نور ساكن است سرجاي خود ايستاده و هيچ اضطرابي به خاطرش خطور نمي‏كند.

همين‏جور چيزها را به دست بياريد كه شيطان دست نداشته باشد به شما، ايمانتان عاريه نباشد. ايمان عاريه از خودت نيست، لفظي مي‏گويي درست هم مي‏گويي، ولكن چون اين عاريه است و از خودت نيست، مي‏بيني يك‏وقتي مي‏رنجي از جايي، يك‏وقتي طمعي به جايي پيدا مي‏كني، خلاف توقّعت مي‏شود مي‏گذاري مي‏روي جايي ديگر. مثل همين متفرعنين(متفركنين خ‏ل‏) همين متنصّرين كه مي‏بينيد. لكن اگر ايمان از جايي بيرون آمد، جميع ماسواي شخص شيطان باشند و زورشان خيلي هم باشد، و خيلي زور دارد شيطان. مي‏خواهيد ببينيد زور شيطان چقدر است، ببينيد جميع فساق و فجار و كفار و منافقيني كه در شرق و غرب عالم در روي اين زمين بوده‏اند و هستند، محرّكشان شيطان است و او مي‏داند چه مي‏كند و همه را تحريك مي‏كند و واللّه پيرامون مؤمن نمي‏گردد. مي‏داند حاصلي ندارد، كار بي‏حاصل نمي‏كند. اين است كه مي‏گويد لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين باز ملتفت باشيد مخلصين را هم خيال نكنيد بايد پيغمبري باشد، آدم كاملي باشد. همين‏كه شخص مؤمن باشد و اعتقاداتش درست باشد مخلص است. تمام انبيا، تمام اوصيا و تمام دعوت‏كنندگان براي اين آمده‏اند كه زن و مردتان مؤمن باشيد و واللّه به‏هيچ وجه نفاق را نخواسته‏اند كه به زبان چيزي بگويند و در دلشان آن‏جور نباشند. نيست دأب انبيا مثل دأب سلطان دنيايي. توي دلش هركه هرچه هست، سلطان كاري به او ندارد، خبر هم ندارد توي دلش هرچه هست. سلطان مي‏خواهد خدمتش را درست به انجام برساند، توي دلشان هر زهرماري هست، سلطان كاري به او ندارد، خبر هم ندارد از توي دلش. همين‏كه كسي درست حركت كرد، مقرّب‏الخاقان سلطان مي‏شود. ديگر توي دلش اخلاص به سلطان ندارد، نداشته باشد. همين‏كه در خدمتش قصوري نيست و درست خدمتش را به انجام مي‏رساند، توي دلش هرچه مي‏خواهد باشد، انعام مي‏دهد كه خدمت كرده. و واللّه انبيا هيچ مرادشان اين نيست كه همين خدمتشان كرده شود و توي دلش هم منافق باشد، باشد. اين مراد انبيا نيست، از اين است كه نازل مي‏كند خدا كه انّ المنافقين في الدّرك الاسفل من النار آن كسي كه اظهار رفاقت مي‏كند با ما و توي دلش رفيق ما نيست، اين خيلي بدتر است از آن كسي كه ظاهراً اظهار عداوت مي‏كند. به جهت اينكه آن كسي كه ظاهراً اظهار عداوت مي‏كند، دور دور راه مي‏رود، كاري به آدم ندارد. اما آن‏كسي كه منافق است و شب و روز همراه ما است، از كارهاي ما خبر دارد، اين وقتي بناي فساد بگذارد خيلي فسادها در كارها مي‏تواند بكند كه آن دشمن ظاهر نمي‏تواند و اين مي‏كند. اين است كه انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار. همه انبيا منافقين را فحششان مي‏دادند، لعنشان مي‏كردند. بسا آنكه اتفاق مي‏افتاد روبه‏رو آنها را لعن مي‏كردند و فحش مي‏دادند به آنها و اينها نفاق مي‏كردند و خضوع مي‏كردند و صلوات مي‏فرستادند؛ مع‏ذلك آنها خوششان مي‏آمد از همان كفار كه هيچ در عداوت نفاق نمي‏كردند و از اين منافقين بدشان مي‏آمد.

باز اين را هم بدانيد گاهي لابد مي‏شوند از باب ناچاري مي‏سازند با منافق. ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد كه اينها جزء ايمانتان است. يك‏وقتي يك مبدء حقي تازه مي‏آيد در كار، فكر كنيد ببينيد اگر بنا باشد اينهايي كه دور و برش مي‏آيند همه مخلصين باشند، در تمام دعوتش يك‏نفر دونفر همه‏اش پيدا مي‏شوند كه از مخلصين باشند. با اين دو سه نفر كارش نمي‏گذرد، كارش زمين خواهد ماند. به اين جهت لابد مي‏شود ناچار مي‏شود كه اگر مردم مي‏آيند ريشخند مي‏كنند، اين هم با مردمي كه مي‏آيند اگرچه به ريشخند باشد، به قدر ضرورت ريشخند مي‏كنند، همه‏اش هم براي همين است كه خودش محفوظ بماند و آن يك‏نفر دونفري كه هستند محفوظ بمانند. و عبرت بگيريد، دولتي در عصر پيغمبر در روي زمين عظيم‏تر از دولت اسلام نبود و اينها را همه اهل تواريخ و دولت‏ها خبر دارند، محل انكار نيست، محل شك نيست، اينها يقيني است. يك دولتي به هم زد پيغمبر كه ساير دولتها اگر نساختند با او، مقهور و مغلوب شدند و اگر تمكيني داشتند لكن اسلام اختيار نكرده بودند، جزيه به گردن آنها گذاشته بودند. آن هم نه پول تنها، خير، قرار داده بودند كه با خواري و ذلّت، با دست خودت بيار با خضوع با ذلّت بده. مي‏خواستند پول بفرستند، بارخانه بفرستند، مي‏گفت قبول ندارم اين را. همچو جزيه به گردن مردم گذاشت پيغمبر.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد و بدانيد اين‏طور است سبك همه پيغمبران و اين‏جور جزيه‏ها را پيشترها هم پيغمبران مي‏گرفتند، خبر داريم. تفصيل زياد در هر فقره فقره نمي‏توان داد.

منظور اين است كه در زمان پيغمبر، دولت اسلام كه كثرتش، سلطنتش زياد بود به طوري كه ساير سلاطين چنان چشم مي‏زدند از دولت اسلام كه به دست خود جزيه دادند و ذلّت كشيدند كه جانشان سلامت باشد، اين‏طور تسلط داشت مع‏ذلك لابد بودند ناچار بودند؛ به جهتي كه اول دعوت بود با منافقين بسازند. اگر بيايد اكتفا كند به يك سلماني و منافقين را راه ندهد، فكر كنيد ببينيد آيا يك آن، يك آب خوردن مي‏گذارند سلمان روي زمين باشد كه اعتقاد به پيغمبر داشته باشد؟ آيا يك آن خود پيغمبر را مي‏گذاردند كه زنده باشد؟ و مي‏دانيد شما كه اين پيغمبر كه مُرد، همه اين امّتش تمامشان منافق بودند مگر آنهايي كه دور حضرت امير بودند. پس پيغمبر تمام اين زورها را كه مي‏زد براي همين بود كه دور حضرت امير اين سه چهار نفر باشند. تمام صلح‏ها را براي اينها كرد، تمام جزيه‏هايي كه به گردن مردم گذارد براي همين‏ها بود. و اصل دعوتش اين بود كه اگر توي دلتان نمي‏دانيد خدا خدا است، من رسول او هستم، اگرچه به زبان اينها را بگوييد و توي دلتان اعتقاد نداشته باشيد، خدا قبول نمي‏كند. اگر چنين نباشيد، شماهايي كه نماز مي‏كنيد مثل من، روزه مي‏گيريد مثل من؛ لشكر خودش نماز مي‏كردند، روزه مي‏گرفتند، خمس مي‏دادند، زكوة مي‏دادند، حج مي‏رفتند مع‏ذلك اينها را بدتر شمرده از يهود، از نصاري، از اهل جزيه، از اهل حرب و فرموده انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار. بسا اينها را عرض مي‏كنم براي اين است كه مي‏خواهم سعي كنم از دلت چيزي بيرون بيايد نه از زبان چيزي بگويي و در دلت هيچ نباشد. زبان جاي نرمي گذارده هرچه مي‏خواهد مي‏گويد، به آساني هم مي‏گويد. بدن عمل مي‏كند به آساني، اما توي دل چيزي نيست. اينها جميعش مغضوب خدا است و واللّه از كفر بدتر است. لكن اگر فعلي ناشي شد از قلبتان بيرون آمد راستي راستي فهميديم خدايي هست، راستي راستي فهميديم پيغمبري هست، اين پيغمبراني كه آمدند از جانب خدا، كدامشان پيغمبر ما بايد باشد، فهميديم محمّدبن‏عبداللّه است پيغمبر ما9. راستي راستي فهميديم دين اين پيغمبر پيش اميرالمؤمنين بود، پيش ابابكر نبود، پيش عمر نبود. ادعا هم نمي‏كردند كه پيش ما است، نه عمرش نه ابابكرش، مي‏گفتند زور داريم. عثمانش هم هيچ ادعا نداشت كه علم پيغمبر پيش من است. خودشان دايم حضرت امير را مي‏فرستادند مي‏آوردند كه تو كه علم پيغمبر پيشت هست اين قضيّه را چه بايد كرد، ما نمي‏دانيم. و حضرت مي‏فرمودند حكم آنها را.

باري، پس ملتفت باشيد چيزي كه از قلب ناشي شد، از خود انسان ناشي شد؛ ارسال تمام رسل براي اين است كه اعتقاد تو صحيح باشد نه عمل بي‏اعتقاد. خوب فكر كنيد كه بابصيرت باشيد. فكر كنيد ببينيد ابتداي دعوت، انبيا هيچ عملي نمي‏خواهند از مردم اعتقاد مي‏خواهند. مي‏گويند بعد از آني كه اعتقاد پيدا كردي آن وقت به اقتضاي اين اعتقاد راه برو. به اقتضاي آن اعتقادات كه راه رفتي، همين اعمال شرعيه ظاهره مي‏شود. پس عمل بي‏اعتقاد بدانيد نفاق است و نفاق واللّه از كفر صد هزار هزار مرتبه بدتر است و هيچ ارسال رسل براش نشده، هيچ انزال كتب براش نشده.

پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد غافل نباشيد كه هرجا ديديد با منافقي ساختند، لابد بوده‏اند، ناچار بوده‏اند، براي زيست كردن همين يك‏نفر دونفر بوده كه ايمان داخل دلشان شده و راه دارند با پيغمبر. و همين‏كه چيزي از قلب صادر شد، اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه و در دل كه نوشته شد منظور او است. كسي كه چيزي از قلبش بيرون نيامده در پيش خودش مي‏نشيند فكر مي‏كند مي‏بيند خداي پابرجايي توي دلش اعتقاد ندارد. روز اولي كه رفتيم به مكتب گفتند خدا، آن پيرزال هم كه درسمان مي‏داد هيچ نمي‏دانست خدا يعني چه. آن وقت خدا هيچ معني نداشت، حالا هم كه ريشمان سفيد شده باز خدا هيچ معني ندارد؛ حالا آيا اين خدا شد؟ پس واقعاً كسي كه خدايي دارد، واللّه به رسول او اعتقاد خواهد كرد. ممكن نيست كسي خدا داشته باشد و اعتقاد به رسول نداشته باشد. اين است كه آن دعاي بزرگي را كه فرمودند بخوانيد و خيلي اصرار داشتند كه در زمان غيبت بخوانيد و آن دعا اين است كه: اللّهم عرّفني نفسك فانّك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف رسولك خدايا تو اول خودت را به من بشناسان، خداوندا تو اول ارسال رسل كه كرده‏اي همچو قرار داده‏اي كه اول تو را اقرار كنم، تو را بشناسم. من تو را بشناسم، بعد از آني كه به تو اقرار كردم، آني را هم كه فرستاده‏اي اقرار كنم، دست او را هم ببوسم. اول خودت را به من بشناسان، من تو را اگر نشناسم رسول تو را نمي‏شناسم، نمي‏دانم اين از كجا آمده. معلوم است بايد اول شاه را بشناسم، آن وقت حاكمي را هم كه شاه مي‏فرستد مي‏شناسم. سلطاني را اصلش من نشناسم، حالا يك شخص نكره‏اي آمده كه من حاكمم بر شما. تو از جانب كه آمده‏اي كه بر ما حاكمي؟ اول پادشاه را نشناسم كه نمي‏شود. تو از جانب كه حاكمي؟ از جانب هيچ‏كس؟ معقول نيست. اين است كه اوّل الدين معرفه‏اللّه و اين معرفت را از زن مي‏خواهند، از مرد مي‏خواهند، از بي‏فهم خواسته‏اند، از صاحب‏فهم خواسته‏اند. و دقت كنيد بابصيرت باشيد، ببينيد انبيا آمدند همه مردم را دعوت كردند، مرد را زن را، عالم را جاهل را، پولدار را فقير را، همه را دعوت كردند، از همه دين خواستند و اوّل دين معرفت خدا است. پس اين امري است كه خدا خواسته، حالا چيزي كه خدا خواسته آن را از بندگان، چنين چيزي را سؤال كني از او كه اين را به من عطا كن، آيا مي‏شود ندهد؟ شمشير كشيدند، زدند، بستند، كشتند، زحمتها كشيدند براي اينكه خدا را بشناسي. مي‏گويند و مي‏بينيد كه مي‏گويند اگر نشناسي خدا را، مي‏زنيم، مي‏بنديم؛ پس اين معرفت معلوم است مطلوب خدا است و اين را خدا از مردم خواسته. حالا كه خواسته، تو سؤال كن از او كه خدايا اين را به من بده. اول خودت را به من بشناسان كه اين است اصل جميع خيرات. حالا خدا را كه شناختي، البته آني را هم كه فرستاده براي اين‏كه مراضي و مساخط خود را براي مردم بيان كند، حلال و حرام را بگويد مي‏شناسي و او را دوست مي‏داري. مي‏داني منافع و مضار خودت را اين آمده به تو بگويد. فلان غذا را مخور سمّ قاتل است، تو نمي‏داني من مي‏دانم خبردارم، اگر امروز نمي‏كشدت فردا مي‏كشد، فردا نمي‏كشد پس‏فردا مي‏كشد، پس‏فردا نكشد بعد مي‏كشد و هكذا سلطان روي زمين باشي و جميع حاجاتت بر وفق ميل و خواهشت به عمل بيايد و ايمان نداشته باشي به اين خدا و رسول او و بميري، بعينه مثل اين است كه سمّ خورده باشي و هلاك شوي. و مثل اين كجا بود! انسان عاقل خوب مي‏فهمد كه مثل هم نيستند. بلكه مي‏خواهم عرض كنم بسا اين سمهاي ظاهري را مي‏گويند بخوريد، بسا امري مي‏كنند كه اين سمّ است و من مي‏گويم بخوريد، همين‏جوري كه به حسب ظاهر گاهي خدا مي‏گويد برويد جنگ كنيد، جهاد كنيد، رو به توپ برويد، رو به گلوله برويد كشته هم بشويد باز شما هلاك نشده‏ايد، همان مرده‏ايد. و بايد اطاعت كرد فرمان خدا را. عرض مي‏كنم همان‏جور حالا خدا امر مي‏كند سمّ را بخوريد، بايد اطاعت كرد فرمان او را.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اينها را كه مردم نمي‏دانند امام رضا چرا سمّ خورد، اگر مي‏دانست سمّ است چرا آن را خورد؟ اگر نمي‏دانست، چطور امامي است كه نمي‏داند؟ موسي‏بن‏جعفر چرا زهر خورد؟ اگر نمي‏داند چطور امامي است كه نمي‏داند؟ اگر مي‏داند خودش به دست خودش چرا سم مي‏خورد؟

فكر كنيد ببينيد آخر همين امام است مي‏رود خودش جنگ مي‏كند، تير مي‏آيد و رو به تير مي‏آيد و تير به او مي‏خورد و مي‏داند و مي‏رود. امام حسين چشم داشت، گوش داشت، مي‏دانست كشته مي‏شود؛ باز مي‏رفت دعوا. آخر مي‏شد كه بگريزي بروي جايي كه تو را نبينند، مي‏شد صلح كني، مي‏شد يك كلمه بگويي و اين اوضاع برسرت نيايد. و اگر گفته بود، ديگر كسي كاريش نداشت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، همين‏جوري كه به حسب ظاهر مي‏روند جنگ مي‏كنند، رو به تير و نيزه و شمشير مي‏روند، زخم بر آنها وارد مي‏آيد و كشته مي‏شوند و هلاك هم نشده‏اند بلكه اطاعت خدا كرده‏اند. همين‏جور به موسي‏بن‏جعفر مي‏گويند اين خرما را كه مي‏آرند پيش تو، زهر توش است، مأموري بخوري و كشته شوي به آن. همچنين به امام‏رضا بخصوص مي‏گويند اين انگور، اين انار، زهر توش است و بخصوص امرش مي‏كنند بخور. مي‏گويند دانسته و فهميده هم بخور؛ به امر خدا مي‏خورد. حالا مأموري كه شهيد شوي و مي‏خورد و شهيد مي‏شود.

باري، مطلب اين است كه بدانيد هر اثري از هر جايي بيرون آمد، آن اثر را نمي‏شود چاره كرد مگر خود مؤثر را چاره كنند.

فراموش نكنيد ابتداي درس عنوانش همين بود و آنهاي ديگر هم شاخ و برگ همين بود. عرض مي‏كردم ملتفت باشيد ان‏شاءالله. پس اگر يك چراغي روشن شد و خود چراغ را محفوظ بداري كه باد نزند، اگر تمام عالم رياح عاصفه باشند، هيچ ضرري نمي‏توانند به آن انوار برسانند. انوار چه تشويشي دارند وقتي چراغ بر حال خود باشد؟ بله اگر كسي عاقل باشد بخواهد نور را حركت بدهد، مي‏چسبد به خود چراغ، چراغ را حركت مي‏دهد. مي‏خواهد نور را ساكنش كند، چراغ را ساكن مي‏كند. نورها را دفع كند، به خود چراغ پف مي‏كند.

پس فعل مال فاعل است، بدئش از فاعل است عودش به سوي فاعل است. فاعل مستقل هم نيست به جهتي كه اين چراغ را كبريت گرفتيم روشنش كرديم. پس استقلالي تام ندارد. اين است كه افعال تمام عباد، افعال تمام مخلوقات، هيچ‏يكش به استقلال هم نيست. نه كواكب مي‏توانند مستقلاً تأثير داشته باشند نه آب و آتش مي‏توانند تر كنند و بسوزانند مستقلاً، نه ماها خودمان مي‏توانيم به استقلال حركتي داشته باشيم، سكوني داشته باشيم. لكن آن صانع است فعل را جاري مي‏كند از دست فاعل خودش. بدئش را از او قرار داده، عودش را به سوي او قرار داده. تمام موجودات جمع شوند فعل را نيست كنند، زورشان نمي‏رسد؛ مگر خود فاعل را فاني كنند. پس اين يك مطلبي است كه اگر گرفتيدش در دين و مذهب بابصيرت مي‏شويد، اعتقادتان درست مي‏شود. تمام اهل ظاهر جميعشان طبعشان طبع منافقين است، طبيعت ابوموسي است. مي‏رفت بالاي منبر مردم را نصيحت مي‏كرد. مي‏گفت پيغمبر آمد اين همه شمشير زد كه شما نماز كنيد؛ حالا كه شما نماز مي‏كنيد. اين همه شمشير زد كه شما خمس بدهيد، حالا كه شما خمس مي‏دهيد. اين همه زحمت كشيد كه شما حج برويد، شما كه مي‏رويد. اين همه صدمه به خود خريد كه شما روزه بگيريد، حالا شما كه روزه مي‏گيريد. حالا با وجود ايني كه حالت شما اين است كه عليّي برخاسته با معاويه جنگ مي‏كند، مي‏گويد شما بياييد جنگ كنيد؛ زن‏هاتان را مي‏خواهد بيوه كند، بچه‏هاي شما را مي‏خواهد يتيم كند. اين چه كاري است؟ چرا ميان مسلمانان نزاع مي‏اندازي؟ اگر تو نايب پيغمبري، چرا اختلاف ميان امّت پيغمبر مي‏اندازي؟ اينها را مي‏گفت.

شما ملتفت باشيد، بيدار باشيد، بدانيد واللّه پيغمبر از براي نماز نيامد، از براي روزه نيامد، از براي خمس نيامد، از براي حج نيامد، از براي زكوة نيامد. مگر براي همين كه اميرالمؤمنين را نصب كند در جاي خود و بگويد اعتقاد به او داشته باشيد، او را دوست بداريد. بله مقتضاي دوستي آن كسي كه اعتقاد دارد به آن پيغمبر و به آن ائمه؛ و مي‏بينيد اميرالمؤمنين گفته نماز كن، مي‏گويد كور مي‏شوم نماز مي‏كنم. گفته روزه بگير، كور مي‏شوم روزه مي‏گيرم. گفته خمس بده، كور مي‏شوم خمس مي‏دهم. گفته حج برو، كور مي‏شوم حج مي‏روم. همان دوستي اميرالمؤمنين است، او را نداشته باشي واللّه قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً. اين است كه اعمال ظاهري بي‏اعتقاد جميعش كرماد اشتدّت به الريح في يوم عاصف. آدم جاهل احمق نگاه مي‏كند به اين تل خاكستر روي هم ريخته به قدر كوه ابوقبيس، مي‏بيند به اين بزرگي است، مغرور مي‏شود كه اين همه عمل چقدر اجر دارد! يك‏دفعه مي‏بيني يك بادي مي‏آيد جميع خاكسترها را برمي‏دارد منتشر مي‏كند، هيچ نمي‏ماند. و همين‏جور كرده خدا، و عمل بي‏اعتقاد را همه طوايف دارند، خيلي هم هست. وقتي بادي را مسلط مي‏كند بر آن، همه را متفرّق مي‏كند، هيچ چيزش هم باقي نمي‏ماند. مال خودت هم نبود، تل خاكستر بود، بيرون وجودش هم بود، دخلي به تو نداشت، فعل تو نبود. اين است كه مكرر عرض كرده‏ام و عرض مي‏كنم براي اينكه خبر كنيد دل‏هاتان را. آن مالي كه آنجا گذاشته مال تو نيست، دزد دارد. اگر مال تو بود، دزد نمي‏توانست ببرد. يك كاري كن چيزي از تو بيرون آيد. ببين جميع عالم بخواهند كار تو را، ديدن تو را از تو بگيرند، زورشان نمي‏رسد. تو گوشَت را باز كن چيزي بشنو، اگر تمام عالم شيطان بشوند بخواهند شنيدن تو را از تو بگيرند، زورشان نمي‏رسد. تو قلبت را واكن چيزي را بفهم، واللّه جميع عالم شيطان شوند كه فهميده تو را از تو بگيرند كه تو نفهميده باشي، زورشان نمي‏رسد، نمي‏توانند پس بگيرند. اين است كه ليس للانسان الاّ ما سعي و انّ سعيه سوف يري. من يعمل مثقال ذرّة خيراً مالش است، دارد. همچنين من يعمل مثقال ذرّة شرّاً به كجا بچسبد مگر به همان جايي كه بيرون آمده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، باري باز متفرّق شد سخن و اينها هم باز شاخ و برگ همان مطلب است. منظور اين است كه فعل صادر مي‏شود از فاعل و در بطن قوابل منصبغ مي‏شود به صبغ قوابل. پس فعل ماده‏اش و صورتش از فاعل است و در بطن قابليت كه منصبغ شد، ديگر انصباغات را بايد كوشيد كه نسبت به صانعش ندهيد. ببينيد فعل كاتب ماده‏اي دارد كه قدرت كاتب است و همان فعل خودش صورتي دارد كه وقتي مي‏خواهد الف بنويسد، دستش را اين‏جور مي‏آرد، از اَمام به وراء مي‏آرد. وقتي باء مي‏خواهد بنويسد دستش را همچو مي‏كشد از يمين به يسار مي‏كشد. وقتي مي‏خواهد نقطه بگذارد دستش را ساكن مي‏كند. وقتي مي‏خواهد آن تيزي‏هاي حروف را بنويسد، به لطافت و سهولت قلم را حركت مي‏دهد. پس فعل كاتب ماده‏اي دارد كه قدرت كاتب باشد، صورتي دارد كه آن شدت و ضعف‏هايي است در حركت كه قلم را به شدت يا به ضعف حركت مي‏دهد. بله اين قلم هم قابليتي است همراه آن حركت همراهي مي‏كند و مي‏آيد. حالا اگر درست سر شده در بين كشيدن همان‏طوري كه كاتب مي‏خواهد همراه دست كاتب كشيده مي‏شود، معصوم واقع مي‏شود. اگر ريش ريش شده يا قلمش شق ندارد، آن كاتب دستش را درست مي‏كشد، لكن اين آن‏طوري كه كاتب مي‏خواهد همراه كاتب نمي‏آيد. همچنين اگر كاغذش كاغذي باشد پُر لغزنده نباشد، پُر زبر نباشد، سر قلم گير نكند، آن‏جوري كه كاتب مي‏خواهد باشد، معصوم مي‏شود. آن‏جور نباشد عصيان مي‏كند. اگر كاغذ لغزنده باشد، قلم بلغزد از دست كاتب بي‏اختيار موافق ميل كاتب نمي‏شود، خط ضايع مي‏شود. همچنين مركب قابليتي است در دست كاتب، اگر رقيق باشد پهن مي‏شود روي كاغذ و مراد او به عمل نمي‏آيد. اگر غليظ باشد، كاتب هرچه زور مي‏زند همراه قلم نمي‏آيد، پس عاصي مي‏شود. و اگر اين آن‏طوري كه كاتب مي‏خواهد مطاوعه مي‏كند معصوم مي‏شود در پيش كاتب. پس فعل كاتب بمادّته و صورته در بطن قوابل قلم و كاغذ و مركب منصبغ مي‏شود به صبغ اينها.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد دقت كنيد، پس اين ماده مدادي دخلي به حركت كاتب ندارد، از آنجا هم بيرون نيامده، عودش به آنجا نيست. عودش به كجا است؟ به زاج، به مازو، به صمغ، به دوده. اندكي چرت نزنيد واللّه مسائل خيلي عظيم عمده عمده از اينها به دست مي‏آيد. به همين قاعده‏ها اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه واللّه اصل تمام ملك را خواهيد يافت. عرض كرده‏ام اصل اين مملكت از شكم خدا بيرون نيامده و خدا شكم ندارد. اصل مملكت مدادي است كه صانع با قلم قدرت برداشته بر صفحات ملك نوشته. حالا ديگر بعضي مدادها رقيقند طوري مي‏شوند، بعضي مدادها غليظند طوري مي‏شوند. بعضي مطاوعه براي دست صانع دارند معصوم مي‏شوند.

خلاصه منظور اين است كه فعل وقتي مي‏آيد بمادّته و صورته مي‏آيد از پيش فاعل. ديگر فاعل را مثل كاتب مي‏خواهي خيال كن، مثل آتش روي دود مي‏خواهي خيال كن، مي‏خواهي مثل نور روي قرص خيال كن؛ همين‏كه فعل از فاعل ناشي شد و قوابل را گرفت، قوابل نه ماده آن فعلند نه صورت آن فعلند. اما قابليت هستند، مي‏شود مطاوع باشند كه تا هرجا بكشد به هر طوري بخواهد كشيده شوند، هرجايي واش دارد بايستد، تا هرجا حركت بدهد حركت كنند، تا هرجا ساكنشان كند ساكن شوند اين طايفه و اين‏جور چيزها را معصوم مي‏گويند بعضي هم نشر مي‏كنند پهن مي‏شوند جايي كه نبايد بروند مي‏روند به جهتي كه رقيقند. همچنين بعضي غليظند، بعضي زبرند، بعضي نرمند. اينها هم عصات اسمشان مي‏شود، كفّار اسمشان مي‏شود، منافقين اسمشان مي‏شود.

خلاصه آن مطلبي كه عمده است و بايد به دست بيايد اين است كه همين فعلي كه عرض كردم مي‏آيد بمادّته و صورته تعلق مي‏گيرد به قوابل و اطراف قوابل را به طوري مي‏گيرد كه آني كه تازه آمده او را مي‏بيني و آني را كه بدل گرفته گم مي‏كني و هيچ او را نمي‏بيني. ببينيد كرباسي كه رنگ شود از هر طرفش نگاه مي‏كني رنگ مي‏بيني. خود كرباس هم اگر چشم داشت از هر طرفش كه نگاه مي‏كرد رنگ مي‏ديد. پس فعليتي كه مي‏آيد روي قوه‏اي مي‏نشيند، يا مي‏آيد در بطن قوابل مي‏خواهد دور آن قابليت را بگيرد قوابل را چنان احاطه مي‏كند كه قوابل خودش گم است و آني كه آمده آن پيدا است. آني كه تمام سخن است و تتمه سخن است اين است كه عرض مي‏كنم هر فعلي از هر فاعلي در بطن هر قابليتي كه افتاد، منصبغ به صبغ آن قابليت شد، آن قابليت مسخّر او مي‏شود و خود قابليت گم مي‏شود به طوري كه هرچه نگاه مي‏كني به آن قابليت، آني كه تازه آمده او را مي‏بيني.

اما اين نكته را داشته باشيد و فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، هر چيزي را از مشعر بخصوصي بايد ديد، غافل از اين نكته نشويد. پس اگر نوري آمده روي كرباس، نور را با چشم مي‏بينيد و مي‏بينيد غير نور چيزي پيدا نيست. اما اگر نور نيامده باشد و گرمي آمده باشد، اين گرمي هم احاطه مي‏كند به كرباس و ظاهرش باطنش تمامش گرم مي‏شود. مثل اينكه رنگ ظاهرش را و باطنش را گرفته بود و قابليت و جسم كرباس پيدا نيست. وقتي هم گرمي آمد چنان فرامي‏گيرد كرباس را كه ديگر غير گرمي هيچ پيدا نيست. اما گرمي را بايد با دست فهميد، هرجاش دست مي‏زني گرم است، مغزش هم گرم است. سردي مي‏آيد حكمش همين است. به همين‏طور فكر كنيد در هر قابليتي، طعمي مي‏آيد روي اين آب انگور مي‏نشيند و تمام اين آب را فرامي‏گيرد و در ظاهر و باطن اين آب، طعم پيدا است. و احمق مباش كه بگويي من هرچه نگاه مي‏كنم به اين آب، طعم شيريني نمي‏فهمم. طعم را كسي نگفته چشمت را واكن ببين، چشم طعم نمي‏فهمد يعني چه پس طعم پيدا هست؟ اما طعم را ذائقه تو مي‏فهمد، ذائقه مي‏فهمد كه طعم فراگرفته اين آب انگور را، ظاهرش را، باطنش را. مي‏فهمد شرابش كرده باشد يا سركه‏اش كرده هرچه شده ذائقه مي‏فهمد نه چشم، نه گوش. همچنين مي‏آيي پيش بو، تمام اين قابليت بوي مشك مي‏گيرد. بو را نگفته‏اند كه با چشم بفهم يا در گوشَت بگذار تا بفهمي خوشبو است يا بدبو است. بو را از شامه بايد فهميد، شامه مي‏فهمد كه بو احاطه كرده به اين قابليت مشكي كه محل مشك است و محل هيچ پيدا نيست و مشك پيدا است. آن محل را از هر طرفش مي‏روي مي‏بيني اين بوي مشك احاطه كرده و آن را فراگرفته. و اگر اين قاعده را داشته باشيد عرض مي‏كنم توحيد هم واللّه از اين قاعده به دستتان مي‏آيد.

پس هرچيزي را مي‏گويند ظاهر است، از براي مشعر بخصوصي ظاهر است. اين را فراموش نكنيد و داشته باشيد كه سرمشق است و سررشته است و از اين رشته كه گرفتيد و رفتيد مي‏دانيد در اين ملك كسي هست نگاه مي‏كند مي‏بيند به غير از خدا هيچ چيز ظاهر نيست. واللّه از همين راه مي‏فرمايند رأيت اللّه قبله او بعده او معه ديگر اين ترديد از راوي هم باشد، باشد. از ترديدات راوي مطلب فرق نمي‏كند. ملتفت باشيد مي‏فرمايد نديدم چيزي را مگر اينكه ديدم خدا را همراهش. اما ملتفت باشيد اين معنيش اين نيست كه خدا رنگ است. چرا كه فرموده‏اند ديدم. و من هر رنگي را كه مي‏بينم مي‏گويم ديدم. نه خدا رنگ نيست، خدا اصلش به اين چشم ديده نمي‏شود مثل اينكه صدا به چشم ديده نمي‏شود. اگر من بگويم صدا را فهميدم، معنيش اين نيست كه با چشم ديدم. معنيش اين است كه با گوش شنيدم و فهميدم. پس فلان امر ظاهري است، فكر كن ظاهر براي چشم، بله رنگ است و ضياء. ظاهر براي گوش، صدا است. ظاهر براي شامّه، بو است. ظاهر براي ذائقه، طعم است. ظاهر براي لامسه، گرمي است، سردي است، نرمي است، زبري است، سنگيني است، سبكي است. اينها ظاهر است براي لامسه. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و فراموش نكنيد. پس اگر گفت آن كسي كه گفت درست هم گفت اگر گفت مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله اين رأي او همان رأي پيغمبر است كه ماكذب الفؤاد ما رأي پس فؤاد چشمي دارد، عقل چشمي دارد. پس اگر گفته شد پيغمبر نديد چيزي را مگر خدا را، مثل اين است كه حضرت امير فرمود نديدم چيزي را مگر آن‏كه خدا را پيش از او ديدم. اما نمي‏بيند خدا را با اين چشم و رؤيت چشمي هيچ‏جا نبوده. واللّه هيچ‏جا خدا ديده نمي‏شود نه در دنيا نه در آخرت.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، مطلب اول را فراموش نكنيد. عالي وقتي آمد توي داني، داني گم مي‏شود و حالا ديگر او پيدا است. مشعر كه مشعر چشم است، حالا اين رنگ مي‏بيند؛ البته اين رنگش را مي‏بيند. مشعر گوش است، البته اين مشعر گوش صداش را مي‏فهمد. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس همين صداي متعارفي كه مي‏شنويم از رسول خدا، واللّه همين صداي خدا است و همين وحي خدا است به شما رسيده(شده خ‏ل‏) اما در زبان پيغمبر9. مثل اينكه جبرئيل وحي را مي‏گيرد و مي‏رساند به گوش پيغمبر يا به دل پيغمبر، و پيغمبر وحي خدا را مي‏داند. همچنين ديدن ظاهري پيغمبر همين‏كه مي‏داني رسول خدا است او را مي‏بيني، خدا را ديده‏اي. وقتي مي‏آيد خدا آمده، وقتي مي‏رود خدا رفته. مصافحه با او مي‏كني با خدا مصافحه كرده‏اي، بيعت مي‏كني با او، با خدا بيعت كرده‏اي. انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم. اطاعتش مي‏كني اطاعت خدا را كرده‏اي، مخالفتش را نعوذباللّه مي‏كني؛ كسي نعوذباللّه مخالفت رسول خدا كند، مخالفت خدا كرده و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 29 ربيع‏المولود 1304)

25بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

از همان قاعده‏هاي بسيار آساني كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد كه خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد و قاعده خيلي آساني است و همه‏جا هم جاري است.

هر چيزي كه به صرافت خود باقي است، اگر از خارج وجود او چيزي داخل وجود او نشود، اجزاش مختلف نمي‏شود. و ببينيد چقدر آسان است. هر متاعي، هر جنسي، هر غيبي، هر شهاده‏اي، همه‏جا جاري است؛ مسامحه نكنيد.

پس هر متاعي، هر سركه‏اي، هر شكري، هر قندي اگر بايد او را تكه‏تكه كرد، تكه‏هاي ظاهري دارد و تكه‏هاي حِكمي باطني. تكه‏هاي ظاهري همه‏جا بدانيد هست. ديگر فكر كنيد كه خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. معلوم است هي آب را برمي‏داري غرفه‏غرفه مي‏كني، لكن اين‏جور تكه‏تكه‏ها، تكه‏تكه‏اي نيست كه شي‏ء را از شيئي جدا كرده باشد. جدايي ظاهري هم هست لكن جدايي واقعي نيست. اين است كه گاهي مشايخ ما اشاره كرده‏اند، ديگر اينها را تفصيل نداده‏اند، مردم نمي‏فهمند. مي‏فرمايند آب شكسته نمي‏شود، اما يخ كه شد، يخ شكسته مي‏شود. آب منقسم نمي‏شود، اما يخ منقسم مي‏شود. راه اينها همين است كه عرض مي‏كنم. پس آب يك‏جور انقسامي پيدا مي‏كند ظاهراً معلوم است، هر غرفه‏اي غير غرفه ديگري است. اما اين غرفه به قدر آن غرفه تر است، به قدر آن سيّال است، به قدر آن بارد است. در معاملات دنيايي همه‏جا پول مي‏دهي ردّ مثل ثمن مي‏كني. هيچ فرقي ميانه اين قران با آن قران نيست. اين نقره است، آن هم نقره است. اين سكّه دارد، آن هم سكّه دارد. ديگر بخصوص همين بايد باشد نه معاملاتتان بر اين است نه عقل حكم مي‏كند؛ به جهتي‏كه هر خاصيتي روي اين است روي آن است. پس اين‏جور امتيازهاي ظاهري كه ريال‏هاي عديده فردي هستند از نقره، گولتان نزند. مثل ساير مردم كه گول خورده‏اند. پس ريال‏ها افراد نقره نيستند، وقتي افراد پيدا مي‏شوند كه چيزي ديگر، مسي، فلزي ديگر داخل اين نقره بزني، آن وقت يك ريالش قيمتش بيشتر باشد يكيش كمتر، به جهت آن باري كه دارد. پس هر جايي كه امتياز آمده نه غرفه‏غرفه‏ها، و غرفه‏غرفه‏ها امتياز ندارند. ديگر اگر حكيمي هم گفته باشد مابه‏الامتياز دارند آن حكيم پيش اهل حق با آن تون‏تاب مثل هم هستند. پس امتياز در جايي است كه مابه‏الامتياز مخصوص شي‏ء ممتاز باشد، جاي ديگر يافت نشود. پس اشياء مابه‏الاشتراك دارند و مابه‏الامتياز، حرفي است متين. اما مابه‏الامتياز چه چيز است؟ آن است كه هرچه مال زيد است مال خودش باشد، هرچه مال عمرو است مال خودش باشد. پس زيد، پدرش هيچ پدر عمرو نيست، مادرش هيچ مادر عمرو نيست، محارمش هيچ محارم عمرو نيست، جميع خويش و قومهاش و جميع بيگانه‏هاش مال خودش است. او هم جميع خويش و قوم‏هاش و محارمش و جميع بيگانه‏هاش مال خودش است.

خوب فكر كنيد كه بابصيرت باشيد در دنيا كه اگر اهل دنيا هم هستيد، حرفهاي دنيايي‏تان مربوط باشد. پس مابه‏الامتياز اشياء مخصوص خودشان است و همين را مابه‏الاختصاص هم مي‏گويند، پس مابه‏الاختصاص در افراد يافت مي‏شود. چيزي هست در نوع گوسفند كه در نوع بُز نيست، چيزي در نوع بُز هست كه در نوع ميش نيست. به همين‏طور چيزي در گاو هست كه در اينها نيست، چيزي در اسب هست كه در آنها نيست. همه از مابه‏الامتياز، از هم جدا شده‏اند. حالا اين مابه‏الامتياز را كه مي‏بيني و آن مابه‏الاشتراك را، اينها جميعاً دستورالعمل است، نمونه است كه پي ببريد به مطلب. پس جميع مخلوقات مابه‏الاشتراكي دارند كه همه مخلوق خدايند، مابه‏الامتيازشان هم مخصوص خودشان است. پس حيوان يعني زنده، معلوم است همه حيوانات زنده‏اند. حالا از عالم زندگي بخواهي شير بسازي، شير ساخته نمي‏شود. فكر كنيد، دقت كنيد، پس بعينه همين‏طور مثال‏هاي لُري كه عرض مي‏كنم، هيچ سركه داخل شكري نكني، اين شكر هرقدر نمونه‏اش شيرين است، باقيش همان‏قدر شيرين است. نه اين است كه اين ذرّه چون كوچك است شيرينيش كم است و باقي چون خيلي هستند شيرينيشان بيشتر است. آن هزار مقابل هم بقدر همين ذرّه شيرين است. مي‏خواهي جدا كني و تكه تكه كني اين شكر را و هر تكه‏اي مابه‏الاختصاصي داشته باشد، يك‏خورده آب‏ليمو به يك تكه‏ايش مي‏زني، قرص آب‏ليمو مي‏سازي. يك خورده روغن به تكه ديگر مي‏زني، اسمش چيزي ديگر مي‏شود. يكي روح‏افزا اسمش مي‏شود، يكي باقلوا اسمش مي‏شود.

پس ديگر غافل نباشيد راه فكر كردنش را من آسان عرض مي‏كنم. پس هرجا خدا خلق كرده، انواع خلق را ملتفت باشيد. نوع را از يك ماده واحد نمي‏شود خلق كرد، محال است. از براي تأكيد اين مطلب عرض مي‏كنم حتي اگر چيزي را ببينيد بحسب ظاهر چيزي داخلش نشده و آن وقت ببيني تكه‏تكه‏هاي مختلف از آن ساختند، شكري بود از آن شيريني‏هاي مختلف ساختند، به حسب ظاهر چيزي داخلش نكردند لكن مي‏جوشانيم اين را تا درجه مخصوصي، آنجا قند مي‏ريزند مي‏جوشانيم اين را تا درجه مخصوصي ديگر آنجا نبات مي‏سازند. باز غافل نباشيد فكر كنيد ببينيد، آيا نه اين است كه آتش قند را كمتر بايد كرد يا تندتر بايد كرد؟ يا نبات را ملايم‏تر بايد آتش كرد؟ چشمتان به ظاهر نباشد كه نديديم چيز بخصوصي توش بريزند(نريختند خ‏ل). خوب كه ملتفت مي‏شويد مي‏بينيد عنصر است داخل هم مي‏شوند، اين شكر را وقتي گرمش مي‏كني طوري ديگر مي‏شود، سردش مي‏كني طوري ديگر مي‏شود، آتش را مسلط مي‏كني رنگش مي‏گردد، طعمش مي‏گردد، طبعش مي‏گردد. زيادتر مي‏كني آتشش را رنگش طوري ديگر مي‏شود، طبعش جوري ديگر مي‏شود. از اين‏رو وقتي فكر مي‏كني مي‏يابي كه جميع اشياء، و عرض مي‏كنم اين سركلافش است، سررشته‏اش است. اين رشته را كه به دست مي‏گيري مي‏روي تا آن جايي كه در چنگ خدا واقع شده؛ آن وقت مي‏دانيد كه او هم از يك ماده نگرفته اشياء مختلف بسازد. اين است كه واللّه پي نبرده‏اند هي بحث مي‏كنند به خدا كه چرا تكه‏اي را برداشتي جوري آن را ساختي كه هميشه سالم باشد؟ تكه‏اي را برداشتي جوري ساختي هميشه ناخوش باشد؟ آن وقت مي‏خوانند خدايا راست گويم فتنه از تو است. لكن شما ملتفت باشيد اين بحثها را مي‏كند بر خيال خودش بر خداي خيالي خودش. تو كه مي‏توانستي همه را صحيح بيافريني، مي‏خواستي همه را صحيح بيافريني. مي‏توانستي همه را خوب بيافريني، مي‏خواستي همه را خوب بيافريني. مي‏شد شيطان را خلق نكني، شيطان را اصلش خلق نكني. مي‏خواستي عمر را اصلش خلق نكني، خلقش مي‏كني و به شكم مردم سرش مي‏دهي كه چه؟

دقت كه مي‏كنيد ان‏شاءاللّه مي‏يابيد از ماده واحده محال است خلق مختلف بيافرينند. خلق مختلف نمي‏شوند مگر به مابه‏الامتياز. مابه‏الامتياز بايد از جاي ديگر بيايد. پس از ماده واحده، خدا نگرفته يكي را سلطان كند يكي را رعيت، يكي را فقير كند يكي را غني. حتي اگر بگويند گاهي جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي، ان‏شاءاللّه چشمتان را واكنيد. خدا همه جنبنده‏ها را از آب مي‏سازد. ببينيد اول تخمه را مي‏سازد، بعد مي‏كارد، فلان گياه سبز مي‏شود. همه را از آب ساخته، راست است. همه را هم از خاك ساخته، راست است. اما ببينيد بخصوص مقدار معيني خاك مي‏آرند، مقدار معيّني آب مي‏آرند، به مقدار معيّني گرمش مي‏كنند، به مقدار معيني سردش مي‏كنند، تا نطفه‏اي مي‏سازند. ديگر اگر اين نطفه نطفه انسان است آن مولود انسان مي‏شود، نطفه نطفه حيوان است حيوان مي‏شود. محال است انسان بشود. نطفه سگ، سگ مي‏شود چيزي ديگر نمي‏شود. تخمه را اول خدا مي‏سازد، از آن تخمه مواليد به عمل مي‏آيد. پس تخمه هر چيزي غير تخمه چيزي ديگر است. حتي اشخاص هم در نوع كه فكر مي‏كنيد، اشخاص هم به دستتان مي‏آيد. نطفه شتر در رحم الاغ بريزند، اين مولودش نه شتر مي‏شود نه الاغ. يا برعكس خر را به شتر بكشند، بچه‏اش نه خر است نه شتر. نوع شتر يك جوري است، نوع الاغ جوري ديگر. باز هر شتري جوري است، هر الاغي جوري. ميزان معيّني مي‏گيرند نر و ماده مي‏سازند. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم تا چيزي را از خارج ماده داخل ماده‏اي نكنند به ميزان‏هاي مختلف، اشخاص مختلف نمي‏سازند. محال است بسازند، نمي‏شود بسازند. ديگر آدم چشمش را هم بگذارد بگويد خدا است و به قدرت كامله خود هرچه بخواهد خلق مي‏كند، شما ملتفت باشيد خدا است و تخم‏مرغ زير مرغ مي‏گذاري، مرغ بيرون مي‏آيد. تخم اردك را زير پاي مرغ بگذاري، مرغ بيرون نمي‏آيد. از تخم اردك، اردك درمي‏آيد. حالا ديگر لازم نكرده مرغ باشد، به ميزان معيّني بايد اين تخم گرم باشد، يك ميزانش اين است كه مرغ روش بنشيند تا گرم باشد به اندازه گرمي زير بال مرغ، حضانت كنند، زير بغل بگذارند، كم‏كم به همان گرمي، جوجه بزرگ مي‏شود و تخم مي‏تركد و بيرون مي‏آيد. و همين‏جور كارها كرده‏اند. مي‏گويند در مصر جايي درست مي‏كنند، اطاقي درست كرده‏اند گرمي هواش به اندازه معيني است، دو سه هزار تخم مرغ روي كاه برنج در آنجا مي‏گذارند، خورده آتش زيرش مي‏كنند كه هواي اطاق به اندازه زير بال مرغ گرم باشد، و تخم‏ها آنجا چيده و هست، روز بيستم مي‏بيني يك‏دفعه دو سه هزار جوجه از آنجا بيرون آمد. تخم است مي‏سازند و از آن مرغ مي‏سازند. از ماء عبيط يك‏دست يك‏پارچه محال است چيزهاي مختلف بسازند.

مردم اينها را فكر نمي‏كنند عبرت نمي‏گيرند، بسا احاديثي هم مي‏خوانند كه از آب يك‏رنگ، الوان مختلفه ساخته؛ آنها هم هست، اما همه را ببينيد از روي نظم است. چشم يك‏پاره چيزها را تميز ندهد، ذائقه تميز ندهد، اگر عاقلي مي‏فهمي ظاهراً زرده تخم‏مرغ را مي‏بيني با زرده تخم اردك مثل هم است. حالا همچو فرض كن ذائقه هم تميز ندهد طعمشان را. تو عقل را تابع چشم مكن، چشمت مي‏بيند تخم اردك را گذاردي اردك بيرون آمد، تخم‏مرغ را گذاشتي مرغ بيرون مي‏آيد. مرغش سفيد است جوجه‏اش سفيد است، مرغش سياه است جوجه‏اش هم سياه است. پس همين زرده تخمي كه با زرده ديگر هيچ فرق ندارد، رنگش، طعمش، تخم‏مرغ سياه يك‏جور سياهي دارد، وقتي گرمش مي‏كنند جوجه‏اش مرغ سياه مي‏شود، مزاجش هم همين‏طور است.

خلاصه سركلاف و سررشته را از دست ندهيد. از ماده واحده بگيرند زرده‏هاي مختلف بسازند و جوجه‏هاي مختلف بيرون آيد، از مواد مختلفه گرفته‏اند؛ آبي به ميزاني معين، خاكي به ميزاني معين، گرمي معين، سردي معين، كمش كرده‏اند، زيادش كرده‏اند، موازين مختلف گرفته‏اند و ساخته‏اند. در همين‏جور فكرها عظمت خدا را زياد مي‏تواني به نظر بياوري و اگر فكر كني حاق توحيد مي‏آيد پيش آدم. اين صانع صانعي است كه جميع جزئيات خلق را كه مي‏خواهد خلق كند، در سر هر مويي صد هزار حكمت به كار مي‏برد، صد هزار قدرت به كار مي‏برد تا پشه‏اي مي‏سازد و اين پشه را مثل همان فيل ساخته. حالا آن فيل دست و پاش گنده است، خيلي واضح است دخلي به هم ندارد، جداجدا است آدم بهتر مي‏فهمد. اينها همه را همين‏طور فقره به فقره مي‏سازد. و دقت كنيد باز حالت تركيبيّه خلق را با حالت اعضاشان تفصيل بدهيد تا خودتان استاد شويد و عبرت بگيريد از كارهاي اين صانع. كارهاي تركيبي مثل ديدن، يك ساعت است مي‏بيني ساعتي اينجا گذارده‏اند و كار مي‏كند، پي مي‏بري ساعت‏سازي اين را ساخته. كارهاي تفصيليش از بس زياد است نمي‏تواني به دست بياري. نمي‏داني اين كار دست چند صانع است، بسا صد صانع هركدام يك جزء چيز از آن را ساخته‏اند، هريكيش را هم جوري كرده‏اند. يكي را كلفت كرده‏اند يكي را نازك كرده‏اند، يكيش پهن است يكيش دراز است، يكيش از برنج است يكيش از آهن است. پس دقت كنيد اجزاء اين ساعت را كه ساخته‏اند مي‏بينيد همه را از روي شعور ساخته‏اند. عقربك به آن نازكي را ببينيد چقدر اسباب نازك به كار برده‏اند تا ساخته‏اند. با هزار علم و دقت اين‏را ساخته‏اند و آن چرخي كه به اين دقت نيست، چكشش را جوري ديگر بايد زد، آن چرخ را سرهاش را جوري ديگر بايد ساخت. پس جزء جزء اين مخلوقات علم جزئي روش است و قدرتش به يك اندازه نيست. قدرتش يك جور وارد آيد همه يك‏جور مي‏شوند. پس قدرت را يك جايي زياد مي‏كنند، يك جايي كم مي‏كنند، يك جايي سست مي‏كنند. ديگر اين ساعت‏ساز ما ساعت‏سازي است كه آهنش را هم خودش مي‏سازد، برنجش را هم خودش مي‏سازد؛ از آب و خاك مي‏سازد، آب و خاكش را هم خودش مي‏سازد، عناصرش را هم خودش مي‏سازد. و وقتي آدم راستي‏راستي مي‏آيد توي كار و ديوانه نيست، مي‏فهمد اين كار كار حكيمي است كه هرچه بخواهي اغراق كني، اخلاص تحويل كني، مي‏داني صانعي است كه چقدر علم دارد. مگر مي‏شود دانست؟ چقدر قدرت به كار برده، هرجا چقدر به كار برده، هرجا چقدر علم به كار برده تا اين استخوان را ساخته، اين چشم را ساخته، اين گوش را ساخته، اين رگ را ساخته، اين پي را ساخته. اگر سررشته از دست نرفته مي‏داني همين صانع بگيرد از ماده واحده‏اي و خلق مختلفي بسازد، داخل محالات است. لكن مواد مختلفه هرچه را مي‏خواهد بسازد از آن قهقراي وجودش مي‏داند چه جور بگيرد بسازد. و ان من شي‏ءٍ الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم. راستي‏راستي تنزيل مي‏كند و پايين مي‏آرد به هر قدري كه مي‏خواهد. و ان من شي‏ءٍ الاّ عندنا خزائنه، و واقعاً خزائن متعدد دارد و ببينيد خزينه بايد متعدد باشد، يك خزينه باشد، اگر اين خزينه، خزينه آب است همه آب مي‏شوند. اگر خزينه نقره باشد، همه نقره مي‏شوند. خزينه طلا باشد، همه طلا مي‏شوند. از براي او خزائني است و موادي است مختلفه و اين خزينه‏ها را عمداً ساخته و مقدمات وجود خلق قرار داده. اينها همه را هم تنزيل مي‏كند به اندازه‏اي كه مي‏خواهد، اندازه‏هاش هم يك جايي گرمي است يك جايي سردي است، يك جايي تري است يك جايي خشكي، يك جايي روح است يك جايي بدن است. پس اين صانع كل يوم هو في شأن پس صانع سرهم در كار است هيچ وقت بي‏كار نيست. نبوده وقتي كه بي‏كار بود، بعد دست به خلقِ خلق بزند و مشغول كار شود. هيچ‏بار هم نيست كه دست از كار بكشد، خسته شود كه بگويد روز شنبه است و خدا دست از كار كشيده رفته استراحت كند، خوابيده ما هم استراحت مي‏كنيم، مي‏رويم مي‏خوابيم؛ مثل بعضي از يهوديها كه چنين گفتند.

پس ببينيد خدايي است صانع و اشياء را هي تركيب مي‏كند، مواد مختلفه مي‏گيرد اشياء مختلفه مي‏سازد. يك شخص را واللّه هيچ اغراق نيست بگويي از هزار هزار ماده ساخته‏اند. از اين است كه فرنگيها طعن مي‏زنند كه شما چهار عنصر مي‏گوييد، ما تعمق كرده‏ايم پانزده شانزده عنصر پيدا كرده‏ايم. آنها كدام است؟ همين هوايي كه اينجا ايستاده با هوايي كه آنجا روي فرش است يك جور هوا است. هواي آنجا سنگين‏تر است، هواي اينجا سبك‏تر است، قبضه بالاترش جوري ديگر است. همين‏طور فكر كنيد ببينيد اين هوا چند قبضه است، هركدام جوري است. همين هوا، همان هوايي كه روي زمين است وقتي گرم شود مي‏آيد بالا. زير ديگ كه آتش كني، هواهاي ته ديگ قُل مي‏زند مي‏آيد بالا از شكم آنها هميني كه آب را جوش مي‏آرد همين است مي‏خواهي چيز سردي بردار روش بگذار قُل‏ها مي‏رود پايين. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس همين هوا را گرم مي‏كني رو به بالا مي‏رود، سردش مي‏كني رو به پايين مي‏رود. و خدا شب و روز هم همين‏طور مي‏سازد چيزها را. سرهم هي گرمش مي‏كند مي‏برد بالا، سرهم هي سردش مي‏كند باران مي‏شود مي‏آيد پايين. چنين نباشد، زود هوا متعفن مي‏شود و همين‏طور كه شد وبا مي‏شود. پس هوا را مي‏كشد مي‏برد بالا، مي‏زنند مي‏آرند پايين.

پس ديگر اگر دقت كنيد خواهيد يافت هيچ اغراق توش نيست. يك مولود را بسا صد هزار هزار ماده جمع كرده خدا تا مولودي ساخته. مگر از يك چيز مي‏شود ساخت؟ و آن مواد را خدا پيشتر ساخته براي اينكه آن مولود را بسازد، براي اين‏كه پشه بسازد و پيش اين صانع فرق نمي‏كند پشه ساختن يا انسان ساختن. پشه را اعتنا مي‏كند مي‏سازد و جميع مايحتاج او را به او مي‏دهد، انسان را هم اعتنا مي‏كند و مي‏سازد هرچه مايحتاج او است به او مي‏دهد. پس جميع انواع را فكر كنيد اينها را كه ياد بگيريد جميع هذيانات مي‏رود پي كارش؛ كه كلي مؤثر است و افرادش زيرپاش اثر او است. فكر كنيد ببينيد كدام آهن خودش يك‏دفعه به صورت بيل و ميل و سيخ و ميخ درآمد؟ كدام گِل بي‏فاخور خودش كاسه شد، كوزه شد، به اين صورتها درآمد؟

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، حالا گل نباشد. آيا حيوان مؤثر است و حيوانات آثار او؟ حيوانات خودشان مي‏توانند به اين صورتها درآيند؟ اين آب و خاك آيا خودشان به صورت مواليد بيرون مي‏آيند و مؤثرند؟ غلط مي‏كنند مؤثرند. آهن را بايد شخص دانايي، زيرك باشعوري بردارد بيل مي‏خواهد بسازد پهنش كند، بخواهد ميلش كند درازش كند. اين وقتي بيلش مي‏كنند نمي‏داند كه بيلش كرده‏اند، نمي‏داند بيل براي چه به كار مي‏آيد. آهن نمي‏فهمد يعني چه. پس آهن مؤثر است و افرادش سيخ و ميخ و بيل و ميل، چه مؤثري شد؟ مؤثر راستي‏راستي كه هيچ دروغ توش نيست آن حدّاد است كه آهن را برداشته هريك از اينها را هر جوري دل خودش خواسته به همان صورت درآورده، كارش هم لغو نيست. هركدام را براي كاري ساخته اين ميل را ساخته مثلاً براي جوراب‏چيني ميل همين‏جور بايد باشد، طوري ديگر نمي‏شود. بيل را ساخته براي اينكه زمين بكنند، به آن حدّاد بگويي اينها را ساختي براي چه؟ مي‏گويد براي اينكه بفروشم، پول بگيرم عيالم را نان بدهم. پس همين‏كه مي‏بينيد كار اين خلق هم لغو نيست، حتي اگر دقت كنيد خواهيد يافت همين‏ها تمامش آنچه مي‏بينيد جميعش آثار اين صانع است. آن صانع بي‏حكمت نيست. حتي همين لغوكارها كه بازي مي‏كنند حكمتها دارد، بچه بازي مي‏كند، اين بازي كردن بچه صد هزار حكمت توش است. اگر اين بچه مثل مرد عاقلي باشد بنشيند غصه بخورد كه فردا چه مي‏شود، پس فردا چه مي‏شود، ما زني خواهيم گرفت، بچه‏اي پيدا خواهيم كرد و هي فكر كند و غصه بخورد، اگر همچو باشد اين مي‏ميرد. نمي‏ماند، بزرگ نمي‏شود. پس اين همين‏طور بايد مشغول لهو و لعب باشد و بازي كند. گاهي گريه كند، گاهي بخندد تا به اين‏طورها نمو كند و بزرگ شود. صد هزار حكمت در تربيت اين بچه هست، تا بازي نكند بزرگ نمي‏شود، تا ندود غذاش به تحليل نمي‏رود. پس اين بازي‏هاش لغو نيست، پيش ما لغو است. و هكذا آن شخص بازيگر كه ميان ميدان بازي درمي‏آرد، اگر پولش ندهند بازي در نمي‏آرد، براي پول بازي درمي‏آرد. پس بازي اينها هم لغو نيست.

پس هميني كه نظر مي‏كنيد در تمام ملك جزء فجزئش را اگر بناي فكر باشد آدم مي‏فهمد آن جزء براي آنجا لغو نيست و لو نسبت به جاي ديگر اسمش لغو باشد. و اگر فراموش نمي‏كنيد ملتفت خواهيد شد كارهاي آن بچه حالا از براي اصلاح است كه اسمش بازي است، مي‏فهمي اگر بازي نكند بزرگ نمي‏شود و عقلاي عالم واللّه بچه‏ها را به بازي وامي‏دارند. بلكه مي‏خواهم عرض كنم همين گود، همين چوب، و اين بازيها كه متعارف كرده‏اند اينها را انبيا اختراع كرده‏اند و به دست اين مردم داده‏اند. اينها صد هزار حكمت به خرجش رفته است تا بازي شده. بله حالا لغو است و بي‏حاصل، وقتي بزرگ شد برود نماز كند ولي تا بزرگ نشده اين بازيها را بايد بكند، تا نكند بزرگ نمي‏شود. اين است كه مي‏فرمايند بچه نمازش و عبادتش همان گريه‏اي است كه مي‏كند. ثوابش را براي پدر و مادر مي‏نويسند. ديگر نگفته‏اند ثوابش را به خودش مي‏دهند به جهتي كه به طور ظاهر تكليف ندارد، عقلش هنوز عقلي نيست كه تكليف به او بكنند. و شما بدانيد اگر مردم حوصله داشتند مي‏گفتند ثواب به خودش مي‏دهند. بچه تا گريه نكند آبهاي دماغش پايين نمي‏آيد، رطوبات كه در دماغ ماند فالج مي‏شود، امّ‏الصبيان تعلق مي‏گيرد، صرع مي‏كند. تا ندود غذاش تحليل نمي‏رود، سرهم بايد بخورد تا قوّت بگيرد؛ اگر ندود و غذاش تحليل نرود غذاهاي زياد يك‏دفعه شكمش جا ندارد. پس بايد كم‏كم بخورد و سرهم بخورد. اين است كه بچه را نمي‏شود شبانه‏روزي دو دفعه سير غذا داد، دو دفعه خوردن مال بزرگها است. آن‏وقتي كه بزرگ شد و بدنش به اندازه‏اي كه بايد برسد رسيد، آن وقت شبانه‏روزي يك‏دفعه هم مي‏شود غذاش داد.

پس اگر ان‏شاءاللّه بناي فكر را گذاردي و فكر كردي آن وقت مي‏فهمي كه خيلي ظلمها هست كه در معني عدل است، به طور ظاهر مي‏بيني ظلم است و تعجب مي‏كني كه اين ظلم است؛ ظلم كرده چطور عدل است؟ آن ظالم را هم صدمه مي‏زنند كه چرا ظلم كردي مع‏ذلك نوع ملك بناش بر عدل است. اگر من مستحق نبودم او را مسلط نمي‏كردند، اگر من مستحق نبودم آن دزد را به خيال نمي‏انداختند بيايد مال مرا ببرد. وقتي من خودم يك معصيتي كرده‏ام بايد صدمه به من برسد، يا مالم يا جانم از دستم برود. آن دزد را به خيال مي‏اندازند كه دزدي كند، او هم مي‏رود برمي‏دارد مال مرا. بله آن دزد هم گير من بيايد مالم را پس مي‏گيرم، گيرم نيامد من مستحق بوده‏ام.

باري، پس نوع ملك بر عدل است. عدل، چه عرض مي‏كنم! بنا بر فضل است؛ لكن صورت ظاهرش يك كسي مال كسي را مي‏برد، اين‏را هرجا ريشش را گيرآوردند پس مي‏گيرند، باز عدل خواهد شد.

پس ديگر دقت كنيد كلام متفرق مي‏شود، لكن يك رشته است و يك باب، اگر آن باب را از دست نمي‏دهيد اينها همه توش هست. پس بدانيد از ماده واحده، خلق مختلف نمي‏شود ساخت. حالا نعوذباللّه آنهايي كه خيلي خر شده‏اند و هرچه بخواهي اغراق كني كه چقدر خر شده‏اند نمي‏شود گفت چقدر خر شده‏اند، گفتند اينها همه خودش است كه به اين شكلها درآمده؛ من و تو عارض ذات وجوديم. بعضي ديگر خريتشان اين‏قدر نبوده، خريتشان از آنها كمتر بود، گفتند از ماده واحده خدا همه اينها را ساخته. ديگر بحث هم وارد مي‏آيد بر اين خدا كه چرا يكي را سلطان كردي و يكي را رعيت؟ و جبريها هم زبانشان دراز مي‏شود، راست هم مي‏گويند، همين‏طورها مي‏شود لكن وقتي انسان فكر مي‏كند مي‏بيند انبيا همچو حرف نزده‏اند، اوليا همچو حرف نزده‏اند. اين است كه شيخ مرحوم در ايني كه پامي‏افشارد كه اشياء هم در مواد مختلفند هم در صورت، نه هر چيزي مي‏شود برداشت خط نوشت. اگر آب باشد نمي‏شود بنويسي، پهن مي‏شود. شيره غليظي باشد نمي‏شود بنويسي، چيز چسبنده‏اي باشد نمي‏شود بنويسي. اگر هيچ چسب نباشد در مداد نمي‏شود بنويسي. پس ماده را مي‏سازند نه آن‏قدر رقيق نه آن‏قدر غليظ، نه آن‏قدر چسبنده نه آن‏قدر نچسب؛ اين مداد اسمش مي‏شود. آن وقت از اين مداد مي‏گيرند حرف مي‏سازند، حرف را مي‏نويسند و چنانچه صورت حروف مخصوص خود آنها است ماده حروف هم بايد مخصوص آنها باشد. پس اشياء همه حروف و كلماتند و هم در ماده مختلفند هم در صورت. ماده لطيفه البته صورت لطيفه قبول مي‏كند ماده غليظه البته صورت غليظه قبول مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(يكشنبه سلخ ربيع‏المولود 1304)

26بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

هرجايي كه مقام، مقام وساطت است؛ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، كائناً ماكان بالغاً مابلغ، هرجايي كه واسطه ضرور است معلوم است ميانجي ميانه دو جا، واسطه است. و ان‏شاءاللّه شما مسامحه نكنيد و مثل كساني‏كه خيال مي‏كنند حكيم شده‏اند و عالم شده‏اند غافل نباشيد و غافل شده‏اند. پس مثل اينكه دود واسطه است ميان آتش و ميان در و ديوار، پس مي‏گيرد اين دود نور را از آتش. اول خودش روشن مي‏شود بعد در و ديوار را روشن مي‏كند. ديگر يك جايي واسطه اين‏جور نباشد واسطه واسطه نيست، و اگر كسي گفت واسطه است هذيان گفته.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، همه‏جا داشته باشيدش فراموش نكنيد. واسطه مثل بدن است بعينه همه‏جا يك‏پارچه است. بدن واسطه است ميان آن عقلي كه من دارم و خيالي كه من دارم. اين بدن واسطه است ميانه آن خيال و ميانه شما كه بيرون از اين بدن هستيد. بدن هيچ نگويد آن خيال خبر ندارد، بدن هيچ نگويد شما هيچ خبر نداريد كه عقل چه مي‏گويد، خيال چه مي‏گويد. پس اين بدن را وامي‏دارد آن خيال و زبان اين را حركت مي‏دهد كه من چنين اراده كرده‏ام، آن وقت شما هم اراده او را خبر مي‏شويد.

ان‏شاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد ببينيد از خيال من، همچو بدني خيال كنيد نباشد. خيال تا نداشته باشد همچو بدني و با بدنش حرف نزند، آيا شما مي‏توانيد بفهميد او چه خواسته از شما و چه مي‏خواهد بگويد؟ فكر كنيد، از روي بصيرت كه اگر فكر كنيد تمام دين و مذهب به دست مي‏آيد و از روي فكر و شعور كه نيست تمام انكارهاي فضائلي كه مي‏كنند مي‏آيد. هرجايي واسطه ضرور است، شما يك‏جا بيابيد واسطه را باقي جاها مي‏فهميد. پس ببينيد من مي‏خواهم حرف بزنم يعني ايني كه مي‏گويد «من» آن خيال است مي‏گويد من، هيچ زبان نيست. و اين زبان ازبس از خود بي‏خود است و هيچ حركت از خود ندارد هيچ سكون از خود ندارد، پس من كه مي‏خواهم حرف بزنم اين زبان معصوم است در نزد خيال. خيال هرطوري حركت داد زبان را، زبان حركت مي‏كند. بلند حرف بزند بلند حرف مي‏زند، پست حرف بزند پست حرف مي‏زند، خودش اصلش گفتن ندارد. ملتفت باشيد دقت كنيد، پس اين زبان اصلش گفتني ندارد، حركتي ندارد سكون ارادي ندارد. تكه گوشتي است ببُري بيندازي ديگر به اراده حركت ندارد. لكن اين زبان واسطه هست و اين زبان زبان من است. ملتفت باشيد اين زبان من است، معنيش اين نيست كه زبان خيال است؛ لكن آن خيال حرف مي‏زند يا آن عقل حرف مي‏زند. تا آن زنده است حرف مي‏زند بدن زندگي ندارد. حالايي كه روح درش هست آن روح مي‏گويد «من»، و آن روح زبانش را حركت مي‏دهد. پس اين زبان و اين بدن و اينها باب غيبند، شما آن شخص خيال را نمي‏بينيد. ملتفت باشيد از روي بصيرت هرچه تمام‏تر فكر كنيد، شما خيال را نمي‏بينيد، حيات را نمي‏بينيد، اصلش ديدني نيست. حيات نه طول دارد نه عرض دارد نه عمق دارد، نه سنگين است نه سبك است. مي‏فهمي يك چيزي هم هست توي اين بدن و نمي‏بينيمش هم. لكن چون توي اين بدن نشست و بدن را مي‏دانيم خودش نشستن ارادي ندارد، برخاستن ارادي ندارد و حالا مي‏بينيم به اراده مي‏نشيند و برمي‏خيزد. پس اين بدن خبر مي‏دهد حياتي هست، آن حيات در اين بدن دارد مي‏بيند من اينجا هستم باورت نمي‏شود نگاه كنيد ببينيد كه من مي‏بينم مي‏شنوم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پابيفشاريد در همين‏جاها كه جرأتتان وفا مي‏كند. فكر كنيد بعضي جاها هست وقتي آدم نرفته داخل علمش نشده مي‏گويد من چه مي‏دانم آنجا چطور است، به جهتي كه فكر نكرده شما همه‏جا بناتان بناي فكر باشد. ببينيد حيات در ايني كه هست شكي نيست، شبهه‏اي در آن نيست در ايني كه اين حيات مثل كرباس رنگ نمي‏شود شك و شبهه‏اي در آن نيست. دراز نيست، حيات گرد نيست، حيات لايري است، لايُحسّ است، لايُجسّ است نمي‏شود دست به او گرفت، نمي‏شود پيشش رفت، نمي‏شود دور شد از او. همچنين از عالمي ديگر است وقتي انتخاب مي‏كند. انتخاب مي‏كند بدني را آن بدن كه زبانش جنبيد مي‏گوييم او حرف زد و آن بدن كه پاش جنبيد مي‏گوييم او راه رفت و هكذا.

ملتفت باشيد منظور اين است كه سررشته را از دست ندهيد كه به حاقّ ايمان ان‏شاءاللّه مي‏رسيد. و ببينيد اگر همين حيات من چنين بدن محسوسي را نداشت، آيا شما مي‏دانستيد همچو چيزي هست يا نيست؟ حيات در عالم حيات بود، شما خبر نداشتيد هست يا نيست. لكن او مي‏خواهد از هستي خودش خبر بدهد به شما؛ تا چنين بدني نداشته باشد، نمي‏شود خبر بدهد. او هرچه داد بزند صداش به اين دنيا نمي‏آيد. و عرض مي‏كنم ملتفت باشيد كه حتم است و حكم كه خدا قاصد داشته باشد، واسطه داشته باشد، پيغمبر داشته باشد، بخواهيد اينها را پي ببريد همين بيانات را مسامحه درش نكنيد، پي خواهيد برد. محال است با حيات من شما بتوانيد حرف بزنيد مگر صدايي توي همين گوش من كنيد و من محال است با شما حرف بزنم مگر اين زبان را حركت بدهم. همچنين ميل من، پسند من، ناپسند من، رضاي من، غضب من همه را به واسطه اين بدن و اين زبان مي‏فهميد. نه رضاي من چيزي است ديدني، نه غضب من چيزي است ديدني. وقتي توي اين بدن نشست، وقتي اين بدن حالتش تغيير كرد، رنگش سرخ شد مي‏فهميم او غضب كرده. چرا كه اين غضبي ندارد. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه، باز او مسرور شد، توي بدن كه نشسته مي‏بينيم تبسّم مي‏كند، به طور ملايمت حرف مي‏زند، مي‏دانيم او مسرور است. خود بدن سروري ندارد، خود بدن غضبي ندارد و ان‏شاءاللّه درست فكر كنيد و ببينيد از روي بصيرت. جميع مكلّفين تماماً مكلّفند اين مطالب را بدانند، ديگر هي ما چه مي‏دانيم اين چيزها را، نه نشد، ولت نمي‏كنند. مي‏گويند چرا نيامدي؟ چرا ياد نگرفتي؟ چرا ندانستي؟

ان‏شاءاللّه فكر كنيد دقت كنيد ببينيد ما ميان خودمان و خدا هيچ جا در هيچ مسأله‏اي اين‏جور بيانات هست كه اينجا مي‏شنوي؟ فكر كه مي‏كني مي‏بيني اين حرفها همين توي اين مجلس است، من شرح مي‏كنم و هي من چنه مي‏زنم اما شما وقتي بيرون مي‏رويد يادتان مي‏رود؛ ديگر هيچ‏كس هم اين حرفها را نمي‏زند.

ببينيد ما در يك كارمان آيا محتاج پيغمبري هستيم يا نه؟ آيا خدايي داريم يا نه؟ چطور بشناسيم اين خدا را، اين پيغمبر را؟ خيلي از خرهاي دنيا اين حرف‏ها را مي‏شنوند و خيال مي‏كنند كه اينها چيزي نيست كه اعتنا كسي بكند و اعتنا نمي‏كنند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد محال است روح من، حيات من، عقل من در اين عالم باشد. هرچه من دارم كه در عالم غيب است، اصلش منزل كساني‏كه در عالم غيب نشسته‏اند در عالم شهود نيست. پس نمي‏بينيم آنها را، پس صداشان را هم نمي‏شنويم همين‏جوري كه نمي‏بينيمش. چرا كه روح، اصلش ديدني نيست. روح توي خم نيل نمي‏رود كه رنگ شود، ديده شود. روح، كرباس نيست. جسم غليظي نيست كه توي نيل برود و رنگ شود تا چشم بتواند او را ببيند و همين‏جوري كه روح را نمي‏شود ديد، همين‏جور عرض مي‏كنم صداش را هم نمي‏شود شنيد. لكن روحي اگر نشست در بدني كه آن بدن خودش حركتي ندارد، خودش سكوني ندارد و اين بدن را به اراده حركت مي‏دهد، به اراده ساكن مي‏كند، مي‏فهميم اين بدن مطيع و منقاد يك روح غيبي است كه او اين بدن را حركت مي‏دهد. بعينه بلاتشبيه مثل اينكه باد را كسي نمي‏بيند ولكن صداي در و پنجره را مي‏شنود. حتي باد را مي‏خواهم عرض كنم وقتي كه مي‏آيد، به هر تندي كه حركت كند صدا ندارد. وقتي مي‏خورد به يك ديواري، صدا از ديوار بيرون مي‏آيد، مي‏خورد به يك درختي صدا از درخت بيرون مي‏آيد. خود باد صدا ندارد و پيدا هم نيست. مي‏خواهي ببيني باد اينجا هست يا نيست، ببين اگر پري اينجا حركت مي‏كند، پر را انسان مي‏بيند، از آن راه آمد، از اين راه آمد مي‏فهمي باد آمده است.

ملتفت باش خيلي دقت كن مي‏خواهم عرض كنم فكر كنيد واللّه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يك خورده چشمت را واكن، هوشت را جمع كن. همه ملك وضعش اين است كه غيب تا به يك شهودي تعلق نگيرد، نمي‏تواند به اهل عالم شهاده خبر بدهد كه من هستم يا نيستم، چه خواسته‏ام از شما چه نخواسته‏ام. از همين نمونه‏ها فكر كنيد و بيابيد كه محال است اين مردم بفهمند حلال خدا را چيست، حرام خدا چيست. هي بنشينند فكر كنند نمي‏فهمند، هي مي‏چشند چيزي را مي‏بينند شيرين است؛ همين شيرين وقتي مال مردم است حرام مي‏شود. همچنين خيلي تلخي‏ها هست حلال است، هماني كه حلال است مال مردم كه مي‏شود حرام مي‏شود.

پس ان‏شاءاللّه خوب دقت كنيد همين‏طور اگر خدا خليفه‏اي براي خودش نگيرد، و اگر خليفه‏شناس مي‏خواهي بشوي از روي فهم و بصيرت در همين مثلها كه عرض مي‏كنم فكر كنيد، واللّه هيچ فرق ندارد بعينه مثل اين بدن كه خليفه روح است و قائم مقام روح است و جانشين روح است و آن روح وقتي مي‏خواهد حرف بزند توي اين زبان حرف مي‏زند كه ميل من چه چيز است، پسند من چه چيز است، يا ميل دارم بيايند رو به من. اين صداها همه از او است اگرچه از روي زبان بيرون مي‏آيد. ني خودش صدا ندارد، نائي كه سر به ني مي‏گذارد، خوب مي‏خواند او خوب مي‏خواند، بد مي‏خواند او بد مي‏خواند.

به همين پستا محال است غيبي تعلق به عالم شهاده نگرفته حرف‏هاش را منتشر كند در عالم شهاده مگر آنچه در غيب است بيايد در بدني. بدن را كه حركت مي‏دهد، بدن مثل آن پري است كه حركت مي‏دهد باد آن‏را. وقتي مي‏داني بدن خودش به خودش بدون ملاحظه حيات نمي‏بيند، وقتي مي‏ميرد ديگر بدن ديدن ندارد، شنيدن ندارد. وقتي مُرد به دو ساعت نگذشته گند مي‏كند تا وقتي كه از هم بپاشد. تا آن روح در آن هست، در اين سرماها، در اين گرماها چنان حفظ مي‏كند بدن را كه هيچ گند نمي‏كند. به محض اين‏كه بناي بيرون رفتن روح شد، روح بناي بيرون رفتن را كه مي‏گذارد همان ساعت بنا مي‏كند گند كردن. شخص محتضر بوي مرگ مي‏دهد، كسي اگر يك خورده شعور داشته باشد مي‏فهمد بوش بوي آدم زنده نيست، يك بويي است كه آدم وحشت مي‏كند، واقعاً وحشت هم دارد. مضعف هم هست از اين جهت است مسّ ميّت كه كسي كرد بايد غسل كند، تا غسل نكني آدم به حال نمي‏آيد. روح بناي رفتن را كه مي‏گذارد مي‏بيني اين بدن بناي گند كردن را گذارد. روح بالمرّه كه رفت دوساعت سه‏ساعت نمي‏شود كه واقعاً اعضايش از هم مي‏ريزد. پس در ايني كه اين بدن به خودي خودش حافظ خودش هم نيست شكي نيست. حالا مي‏بيني محفوظ هست و گند نمي‏كند، پس حيات دارد. حالا راه مي‏رود پس حيات دارد، مي‏نشيند پس حيات دارد. مرده و زنده را خدا جوري كرده كه هيچ مشتبه نمي‏شوند. و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اينها همه براي احتجاجاتي است كه خودش مي‏خواهد بكند و عرض مي‏كنم كسي‏كه في‏الجمله شعورش را به كار ببرد مي‏بيند تمام مثلهايي كه خدا زده همين‏جور است. هل يستوي الاعمي و البصير همه‏تان مي‏فهميد كي چشم دارد، كي گوش دارد، كي مي‏بيند كي نمي‏بيند، كي مي‏شنود كي نمي‏شنود. همه‏تان مي‏فهميد كي زنده است كي مرده است. مرده و زنده را تميز مي‏دهيد بلكه حيوانات هم تميز مي‏دهند مرده‏شان را از زنده‏شان. حالا مي‏گويد هل يستوي الاحياء و الاموات آيا اينها مثل همند؟ اينها همه واللّه احتجاجاتي است كه براي مطلب خود مي‏كند خدا. حالا كسي بگويد من از كجا بدانم رسول، رسول خدا است؟ از همان‏جا كه اشخاص ديگر را مي‏شناسي و مي‏داني چه‏كاره‏اند، چه پيشه‏اند.

باري، ملتفت باشيد عرض مي‏كنم محال است غيبي پا به عالم شهود بگذارد مگر از جنس اهل عالم شهود بدني بگيرد و توي آن بدن برود، آن بدن را حركت بدهد. حركت كه داد، ما مي‏فهميم غيبي هست كه اين بدن را حركت داده. دستش را واداشته اين كارها را بكند، زبانش را واداشته اين حرف‏ها را بزند، پي مي‏بريم كه همچو شخص غيبي هست. و اگر چنين بدني نگرفته بود، ما اصلش اثباتش نمي‏توانستيم بكنيم، نهايت نفيش را هم نمي‏توانستيم بكنيم. عرض مي‏كنم واللّه همين حالت حالت حجج اصل است. پس آنها اگر نيامده بودند، هيچ‏كس پي به خدا نمي‏برد. اگر هيچ‏كس نيامده بود از جانب خدا در ميانه ما، يا ائمه طاهرين نيامده بودند، هيچ‏كس خدا را نمي‏شناخت. السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه ببين مي‏فرمايد من عرفهم فقد عرف اللّه هركه آنها را شناخت خدا را شناخته، هركه آنها را نشناخت خدا را نشناخته، اطاعت آنها را كردن اطاعت خدا را كردن است مخالفت آنها را كردن مخالفت خدا كردن است، هركس دست به دامن آنها زد دست به دامن خدا زده است هركس دست از دامن آنها بريده است دستش را از دامن خدا بريده. و اينها هيچ اغراق توش نيست واللّه، و خيلي از خرها اينها را اغراقات خيال مي‏كنند، ماهم در تقيه واقعيم مي‏شنويم و چيزي هم نمي‏توانيم بگوييم. خيلي از خرها مي‏گويند ما چه احتياج داريم در خداشناسي به اينكه ائمه را بشناسيم؟ اي مردكه خر، تو بهتر مي‏داني يا خدا بهتر مي‏داند؟ البته او بهتر مي‏داند. اگر احتياج نبود كه پيغمبر بفرستد، امام بفرستد، نمي‏فرستاد. پس چون فرستاده كسي را، فكر كنيد آيا خدا غيب است يا در عالم شهاده راه مي‏رود؟ در اين‏كه خدا غيب‏الغيوب است و همجنس هيچ مخلوقي نيست و همين‏طوري‏كه جسماني نيست و رنگ ندارد، در عالم عقل هم كه بيايي خدا عقلاني نيست. لكن مي‏گيرد بدني را و واللّه مثل روحي مي‏شود در بدن انبيا و اوليا؛ همين‏طور خدا آنجا است، خدا پيش آنها است.

ديگر فكر كنيد، درست دقت كنيد، سعي كنيد بياموزيد، خدا روح نيست در بدن هيچ‏كس. در بدن هيچ پيغمبري، هيچ وليّي روح نيست و روح هست. و هردوش راست است. اينها را عمداً عرض مي‏كنم و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه. نمي‏بيني خدا در خصوص آدم خطاب مي‏كند به ملائكه كه و نفخت فيه من روحي و پيش از آن زنده هم بود، همه‏جاش هم درست بود و حيات داشت. لكن وحي كرد به ملائكه كه انتظار بكشيد وقتي روح خودم را دميدم در او، نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين فسجد الملائكة كلّهم اجمعون الاّ آن ابليس لعين كه نفاق كرد و استكبار كرد. حالا خدا عيسي روحٌ منه و كلمةٌ منه است. خدا نفخت فيه من روحي را هم شكي نيست گفته، حالا خدا روحي نيست؟ فراموشش نكنيد ان‏شاءاللّه. اين ارواح مردم كه در ابدان مردم است، چون ارواحي است كه از ابدان اكتساب مي‏كنند، تمام تصرف را نمي‏توانند داشته باشند، ابدان منصبغ مي‏كنند ارواح را. مي‏بيني اينجا بدن چايي مي‏خورد، روح گرم مي‏شود. بدن آب سرد مي‏خورد، هواي سرد مي‏نشيند، مي‏بيني غضبش تمام مي‏شود، بدن مسرور مي‏شود و سرور از روح است، غضب از روح است. لكن اين ارواح خلقي همه‏شان تا عقل در بدن اثر مي‏كنند و بدن اثر مي‏كند در عقل، چنانكه بدن اثر مي‏كند در روح؛ همه در يكديگر اثر مي‏كنند. پس به اين ملاحظه خدا روحي نيست در بدن انبيا و اوليا، خدا هرجايي باشد متأثر از مخلوقاتش نمي‏شود. توي آتش باشد، آتش نمي‏سوزاند خدا را. و توي آتش رفت و حرف زد چنانكه در توي درخت رفت و حرف زد. توي آب باشد، آب تر نمي‏كند خدا را. خدا جسم نيست كه تر بشود در آب، خدا جسم نيست كه سوخته بشود در آتش. بعينه مثل اينكه عقل تر نمي‏شود از آب، عقل نمي‏سوزد در آتش. بدن را در آتش بيندازي مي‏سوزد، عقل نمي‏سوزد گرمش هم نمي‏شود.

پس خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس خدا روحي نيست، به اين معني كه ارواح كه حلول مي‏كنند در ابدان، چون متأثرند در ابدان و چون حكمشان آن‏جوري كه مي‏خواهند جاري نيست و اكتسابات مي‏كنند، پس اين‏جور روح نيست خدا در بدن هيچ خلقي. اما آن روحي كه خودش گفته، روحي است كه مي‏گويي عيسي روح‏اللّه است، موسي كليم‏اللّه است. البته موسي هم تا روح نداشته باشد كليم‏اللّه نمي‏شود. خدا بعضي از خلق را انتخاب مي‏كند، انتجاب مي‏كند، اختيار مي‏كند؛ از همين چيزهايي كه الفاظش شبيه به ترادف است. ملتفت باشيد مي‏بينيد آنچه آدم روي زمين هست، كساني‏كه اصلش به وجود هيچ پيغمبري قائل نيستند آنها كنار. از آنها كه گذشتي، باقي مردم تمامشان متفقند هم كتابشان هم عقلشان كه معلوم است پيغمبرها يك جوري از خدا خبر دارند كه ما آن‏جور خبر نداريم. يك حلالي، يك حرامي هست كه پيغمبر مي‏داند من نمي‏دانم. پس او از خدا خبر دارد كه در اين مسأله من خبر ندارم. پس ان‏شاءاللّه شبهه نكنيد، حكم عقل و نقل تمام اهل اديان و كساني كه به وجود پيغمبري، به وجود بزرگي قائل هستند، تمامشان مي‏گويند كه اين پيغمبر واسطه است، پيغام مي‏آرد پيغام مي‏برد. پس واسطه است ميان مايي كه دوريم از خدا و ميانه آن خدايي كه نزديك است به او و آنها مقرب درگاهش هستند. يعني نزديكند، متصلند. پس آنهايي كه واسطگانند اگر نباشند كسي نمي‏داند در غيب چيزي هست يا نيست.

ديگر اصرار بيش از اين هم بكنم، آدم خجالت مي‏كشد لكن فكر كنيد، باز تمام اهل اديان مي‏گويند خدا غيب‏الغيوب است، از تمام عقل‏ها، از تمام وهم‏ها بيرون است و غايب است، در وراء تمام خلق منزلش است و منزل ندارد ازبس در پرده غيب نشسته. لكن انتخاب مي‏كند، انتجاب مي‏كند، آيا اين خبر هيچ از او ندارد و رسول هم هست؟ ملاّرسول اسمش است، ملاّرسول كه رسول خدا نيست. نمي‏تواند رسول خدا باشد خبري از خدا ندارد. و اين را داشته باشيد آنچه از خدا و پيغمبر و ائمه است، آنچه اهل دين و مذهب دارند، جميعشان كلماتشان همه به اصطلاح مشتقّات است. گرم يعني گرم باشد، سرد يعني سرد باشد، كافور يعني بوي كافور داشته باشد. «برعكس نهند نام زنگي كافور» كار اين مردم است كه وقتي طعن مي‏زنند مي‏گويند «برعكس نهند نام زنگي كافور». يعني خيلي گنديده است، كأنّه فحش است، مثل اينكه به كور بگويي چشم‏دار، همين‏طور به آن سياه گنديده مي‏گويي كافور. يعني وقتي مي‏خواهي خيلي طعن بزني مي‏گويي كافور. مي‏خواهم بگويم اسمهاي خلقي هم اسمهاي جامد است لكن خدا وقتي سفيد مي‏گويد سفيد مي‏خواهد، سياه مي‏گويد سياه مي‏خواهد، خوب خوب است، بد بد است. رسول يعني فرستاده شده. اسمهاش اسم جامد نيست. حتي اگر از پي‏اش برويد واللّه محمّد اسم جامد نيست، يعني اين بسيار حمد كرده شده. از اين طرف تمام امت مأمورند مدح كنند او را، از آن طرف خدا هي مدح مي‏كند او را؛ مدحي كه هيچ پيغمبري را آن‏قدر مدح نكرده. هيچ پيغمبري را مبعوث بر جميع ماسواي خودش نكرده است، بر تمام موجودات هيچ مبعوث نيستند و اين پيغمبر آن پيغمبر است كه مي‏فرمايد درباره او تبارك الذي تو همچو آقاي تمام عالميني. عالمين چه چيز است؟ آب است خاك است، آسمان است زمين است، حيوان است نبات است جماد است. همين‏جوري كه خدا خداي اينها است و خلقشان كرده، اين پيغمبر آقاي تمام اينها واقع شده. پس آن خدا كه خيلي حمد كرده اين را و مدحش كرده و از اين طرف امت بايد او را حمد كنند و ثنا گويند، پس اين محمّد شده. و اين ميمش هم مشدّد است براي اينكه دلالت بر همين بكند.

خلاصه برويم سر مطلب، مطلب اين است كه هرجايي كه بشنويد واسطه‏اي هست، ابتداي واسطه‏ها انبيا هستند. بدانيد آن‏طرف كسي ديگر هست كه ما خبر نداريم. ما هرچه خبر شديم آن واسطه به ما خبر مي‏دهد بعينه مثل اين كارهايي كه خودمان مي‏كنيم. مي‏خواهي آتش را ببيني جلدي روغني و فتيله‏اي و كبريتي بياور و بزن، جلدي درمي‏گيرد. حالا رؤيت اين چراغ رؤيت آتش است، هركه چراغ روشن كرد آتش روشن كرده. حالا اين دود چكاره است؟ هيچ‏كاره. اين است كه گاهي ببيني خودشان مي‏گويند ما هيچ‏كاره‏ايم. ديگر اينها را داشته باشيد، آنها را معني‏هاش را مي‏فهمي. و نيفتيد مثل نواصبي كه منكر فضائل مي‏شوند. شيخ مرحوم مي‏فرمايند در خواب خدمت فلان امام رسيدم، عرض كردم «انّ لي اليك حاجة» فرمودند «ما بيدي شي‏ء» مي‏فرمايد عرض كردم «نعم»، مي‏دانم هيچ نداريد «لكن اريد منك فلان» اينها توي همين بيانات به دست مي‏آيد و اينها معمّا است. ملتفت باشيد هيچ ندارم كدام است؟ تمام ملك خدا در چنگش است. شما ملتفت باشيد معني‏هاي آنها را ان‏شاءاللّه.

پس به نفسِ خودِ آن دود بگويي اطاق ما را روشن كن، مي‏گويد من خودم هم هيچ ندارم اصلاً. لكن وقتي آتش درگرفت در آن، همين دود روشن كرده و اين دود اگر نبود آتش مي‏خواست بيايد اطاق را روشن كند، نمي‏شد. هر جوري تصورش بخواهي بكني كه آتش بيايد، نمي‏شود بيايد. آخر يا روي ذغال مي‏آيد مي‏نشيند، يا روي چوبي مي‏نشيند. حتي هوا دربگيرد، باز هوا هم جسمي است بايد در اين جسم دربگيرد. منزل نداشته باشد آتش و بيايد، نمي‏شود بيايد، داخل محالات است. پس واسطه همه‏جا باب است، در است، رخنه است، روزنه است به سوي عالي. پس انبيا روزنه‏هاي توحيدند، اركان توحيدند. ديگر فكر كنيد خيلي چيزها مي‏فهميد و اينها قائم‏مقام خدا هستند. از خودشان ماينطقون عن الهوي، هيچ ميلي خواهشي هيچ از خود ندارند. يك جوري است طبعشان، جوري خلقشان كرده است كه آنها هرچه ميل مي‏كنند مرضي خدا است، از هرچه بدشان مي‏آيد همان مسخوط خدا است. رضاي خدا توي دلشان گذاشته، غضب خدا توي دلشان گذاشته. زبانشان هرچه بگويد همان مرضي خدا است. و ماتشاؤون الاّ ان‏يشاء اللّه پس مي‏خواهند، نه كه نمي‏خواهند. يا بگويي نمي‏خواهند مگر هرچه خدا بخواهد. ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم او هرچه را مي‏خواهد دل شما را حركت مي‏دهد بيرون مي‏آورد از دل شما. پس هيچ ندارند، راست است. مخلوقند، اگر خدا خلقشان نكرده بود هيچ نبودند. پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. چرا كه مخلوقند. اما حالايي كه خلقشان كرده، مي‏خواهي صداي خدا را بشنوي ببين پيغمبر چه مي‏گويد؛ پيغمبر واللّه قولش قول خدا است، همچنين حكمش كه ديگر خيلي واضح است.

حالا چون انس گرفته‏اي ديگر اشكالي ندارد. ببين، فقيه هيچ وحيي به او نشده، ملكي پيشش نيامده، جن هم نمي‏آيد پيشش؛ لكن شأنش اين است كه روايت كند. مي‏گويد حكم رسول خدا به طور روايت به من رسيده. حالا تو مي‏گويي حكم اين عالم حكم خدا است، ردّش مي‏كني ردّ حكم خدا كرده‏اي، مشرك مي‏شوي به خدا، كافر مي‏شوي. حالا چه گمان مي‏رود در آن كسي‏كه زبانش نمي‏گردد مگر اينكه خدا بخواهد و زبان شما چنين نيست، زبان ساير مردم چنين نيست. گرسنه‏اش است داد مي‏زند كه من نان مي‏خواهم، اينها را خدا نگفته لكن آنها آن روحي كه در ايشان نشسته، بعينه مثل روح در بدن شما. تو روحت هرچه مي‏خواهد بدنت را وامي‏دارد به آن. ملتفت باشيد، خيلي فكر كنيد. شكم، خالي مي‏شود از غذا و شكم جسمي است از اجسام اما روح داد مي‏زند من گرسنه‏ام، روح مي‏گويد من غذا مي‏خواهم و خود روح گرسنه نمي‏شود و غذا نمي‏خورد. و تعجب اين است تو كه مهماني مي‏كني، او را مهماني مي‏كني. مُرده را كسي مهماني نمي‏كند، مُرده را چيزي در حلقش هم بريزي بي‏مصرف است، براي او فايده‏اي ندارد. لكن آن روح كه هست وقتي چشم نگاه مي‏كند، روح خواسته نگاه كند. وقتي اين چيزي خورده، روح هست كه اين‏را(اين خ‏ل) خورده. وقتي اين رفته روح هست كه اين رفته. آمده، روح هست كه اين آمده. همين‏طور عرض مي‏كنم، همين‏جور واللّه بدن انبيا خيلي مطيع‏ترند براي آن روح‏اللّه از اين بدن شما نسبت به روح شما. بدن شما نسبت به روح شما خيلي جاهاش عصمت دارد، نهايت معصوم درست نيست. حالا در همين بينها ملتفت خواهيد شد كه اين بدن محفوظ است به حفظ روح. روح شما عاصم است و نگاه مي‏دارد اين بدن را از اينكه متلاشي شود، متعفّن شود نگاه مي‏دارد بدن را. هروقت مي‏خواهد حركتش بدهد مي‏دهد، هروقت مي‏خواهد ساكنش مي‏كند. چشمش را وامي‏كند، زبانش را وامي‏كند. پس اين محفوظ است در دست روح و مطيع است. واللّه همين‏طور انبيا بدنشان چشمشان گوششان پاشان اعضا و جوارحشان، مطيع آن روحي است كه تعلق به ايشان گرفته. آن روحي كه نفخت فيه من روحي بلكه اين بدن ما با روح ما، گاهي روح مي‏خواهد حرفي را بزند زبان بنامي‏كند به تپق زدن لكن او چنان تسلطي دارد بر بدن انبياي خود كه نمي‏گذارد زبان انبيا تپق بزند. نمي‏گذارد بدن انبيا سهو داشته باشد، نسيان داشته باشد. عاصم غريب عجيبي است آن روح. اين بدن گاهي فراموش مي‏كند چيزي را، اگر روح بخواهد كاري را نكند اين بدن زورش نمي‏رسد. اين گاهي غفلت براش مي‏آيد، گاهي اشتباه مي‏كند. آن روح‏اللّه اين‏قدر زور دارد كه نمي‏گذارد اينها بيايد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مي‏فرمايند، و ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه محض اشاره است عرض مي‏كنم. مي‏فرمايند از براي ما روح‏القدس هميشه همراه ما است و اين روح‏القدس خواب ندارد، سهو ندارد، غفلت ندارد. پس نمي‏گذارد كه ما سهو كنيم، غافل شويم، بلغزيم و هكذا. پس روحي كه به ايشان تعلق مي‏گيرد چنان قدرتي دارد كه هرچه زبان بخواهد هم تپق بزند، او كه رأيش نباشد نمي‏گذارد تپق بزند. اين هرچه بدنش رطوبتي باشد، حافظه‏اش كم نمي‏شود. او چنان حفظي خودش دارد كه بلغم و صفرا و سودا و خون پيش او بند نمي‏تواند بكند. بعضي از پيغمبرها سوداوي بودند، بعضي صفراوي بودند. بدن حضرت امام محمد باقر رطوبي بود، سنگين بودند و چاق بودند. راه كه مي‏رفتند دو نفر زير بغلشان را مي‏گرفتند. حضرت سجاد آن‏قدر لاغر بودند كه وقتي باد مي‏آمد بدنشان مي‏جنبيد، طاقت نداشتند. يكيشان آنقدر لاغر است يكيشان آنقدر چاق؛ نه لاغري مانع است از ارادات خدا نه چاقي او مانع است از ارادات خدا. آن روح كه آمد مطيع و منقاد مي‏كند هرچه را اين دارد. اين بدن ظاهرشان را هم فكر كنيد و همين ظاهر را هم بايد شناخت. اگر ظاهر را نشناسي باطن را نمي‏تواني بشناسي. اگر اعتقاد نداشته باشي به هيأتي كه در مدينه است، نداني در آنجا دفن است، پيغمبر نمي‏شناسي. اميرالمؤمنين را در نجف نداني، اميرالمؤمنين نمي‏شناسي و اگر ايشان را نمي‏شناسي خدا را چطور مي‏شناسي؟ پس بايد ظاهر ايشان را شناخت. زيارتشان را كه مي‏كني، دور ايشان مي‏گردي، بلاگردان ايشان مي‏شوي، خود را فداي خدا كرده‏اي. چيزي به دست ايشان مي‏دهي به دست خدا داده‏اي. ايشان چيزي مي‏دهند به تو، خدا داده. پس ايشانند خلفاي خدا و خليفه آن كسي است كه مي‏كند هركاري كه آن مخلف مي‏كند و طوري است مسأله كه اين خدا تا خليفه نگيرد، نمي‏كند كاري را و نمي‏شود كرد. اين است كه جميع ارادات خدا پيش ايشان است و كأنّه آن روح‏اللّه دميده در بدن ايشان. و كأنّه نيست، واقعاً دميده است در بدنشان و مطيع و منقاد كرده بدن ايشان را. حالا بدنشان را مي‏شناسي او را مي‏شناسي، زيارت بدنشان را مي‏كني، پيش ايشان مي‏روي پيش او رفته‏اي. اعتنا به بدنشان نمي‏كني اعتنا به او نكرده‏اي و هكذا.

پس فراموش نكنيد مقام وساطت مقامي است كه از جنس مردم ديگر است. نوعش مثل دود كه از جنس بخار است و هواها دارد لكن اين دود واسطه است كه آتش همچو جور واسطه‏اي مي‏خواهد. اگر آتش در دود درنگرفته بود ما نمي‏دانستيم آتش هست يا نيست. حالا بسا خيال كني من يك روشنايي خيال مي‏كنم و آتش را نمي‏شناسم. حالا بله، از تصدق سر اين دود است كه تو مي‏تواني روشنايي بي‏دودي خيال كني، لكن اگر عقل داري مي‏داني روشنايي بي‏دودي نبود. همه‏جا عالي وقتي مي‏آيد دور داني را مي‏گيرد بعينه مثل رنگي كه دور كرباس را مي‏گيرد. احاطه كه كرد عالي پيدا است و داني توش گم شده. اين است كه ائمه طاهرين و كساني‏كه مأموريد بشناسيدشان خودشان از خود بي‏خودند، خودشان گم شده‏اند، همچو گُمند كه خدا از ايشان پيدا است. از چشمشان خدا مي‏بيند، از گوششان مي‏شنود، از دستشان خدا مي‏دهد و مي‏گيرد، از پاشان خدا راه مي‏رود. راه رفتنشان راه‏رفتن خدا است. جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً وقتي پيغمبر در ابر مي‏آيد در رجعت خدا آمده مثل اينكه قولش قول خدا است. قرآن كلام خدا است، مسلمانها همه مي‏گويند كلام خدا است. حالا اين قرآن از زبان كه بيرون آمده؟ از زبان پيغمبر بيرون آمده و او زبانش را توي زبان پيغمبر گذارده و قرآن را گفته.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(دوشنبه غرّه ربيع‏الثاني 1304)

27بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

هر عالي كه در عالم داني بايد ظاهر بشود، اصلش قاعده‏اش اين است كه تمام اطراف داني را فرامي‏گيرد و خودش ظاهر مي‏شود و داني گم مي‏شود توش. بعينه اين مثَل از براي تقريب ذهن ان‏شاءاللّه فكر كنيد خيلي خوب است.

ببينيد همين چراغ و دود است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس هر عالي كه در داني بروز كرد، داني گم مي‏شود توي عالي و عالي پيدا مي‏شود. مثل آتشي كه در دود درمي‏گيرد و دود گم مي‏شود، آتش پيدا مي‏شود. حالا در اينجاها بايد دقت كرد كه عالي در داني كه پيدا شد، شبيه به صورت مي‏شود، شبيه به اعراض ظاهر مي‏شود. ملتفت باشيد و ديگر ساير حكما هيچ تميز هم نتوانسته‏اند بدهند و همه اينها را به يك چوب رانده‏اند و تفاوت راه را چه عرض كنم كه چقدر است، كه چقدر فاصله است و اينها همه را از مقوله اعراض گرفته‏اند. و شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد و فراموشتان نشود چرا كه سركلاف است.

پس عرضي كه مال خود جسم باشد مثلاً، آن عرَض روي جسم است. بدئش از اين جسم است، عودش به سوي اين جسم است و هيچ جاي ديگر نيست كه بيايد روي جسمي بنشيند و جسم كارها بكند. و عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد كه باز سررشته است به دستتان مي‏دهم. پس دقت كنيد مثل اينكه فرض كنيد استقامت شي‏ء مستقيم، استقامت عصا، استقامت الف، اين استقامت از توي چوب بيرون آمده. اين استقامت اين فعل، بدئش از اين چوب است، عودش به سوي اين چوب است و علامتش اين است كه اگر اين استقامت را از روي اين چوب برداشتي، چوب را خمش كني، ديگر عصا نيست، استقامت تمام مي‏شود. ديگر اين استقامت يك چيزي نيست از اينجا برداشته شود برود به‏جاي ديگر بچسبد. به جهتي كه اين فعل مال اين چوب است و تو از آن گرفتي. او اصلش حالا معدوم شد، چوب كمان شد.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه انسان زود مي‏لغزد، حكماي خيلي گنده لغزيده‏اند. پس فعل جسماني بدئش از جسم است، عودش به سوي جسم است. علامتش اين است كه استقامت را از جسم مستقيم كه گرفتي، معدوم شد. نيست چيزي از اين عصا برود به عصاي ديگر بچسبد. اين است كه وجودش بسته به اين چوب است، به اين جسم است. اعوجاج هم بعينه همين‏طور است. فكر كنيد و آتش اين‏جور نيست. آتش كه مي‏آيد در جسمي كه مي‏نشيند همچو نيست آتش منتقل شود از جسمي برود توي جسمي ديگر و استقامت نمي‏تواند برود و اين سركلاف است. پس آتش مي‏بيني راه مي‏رود. سر ميل را در كوره مي‏گذاري، دمش هم گرم مي‏شود. راه نرود، نمي‏تواند آنجا برود. سيم تلگراف را اينجا سرش را در كات و نمك مي‏گذارند، قوه از اينجا مي‏رود به شهرهاي دور. اين نيست مثل صورت سيم. صورت سيم چيزي است بسته به خود سيم. اين صورت بدئش به ظاهر اين سيم است، عودش به ظاهر اين سيم. آن قوّه‏اي كه از كات و نمك بايد برود توي سيم، آن دخلي به سيم ندارد. وقتي توي قوّه‏اش مي‏گذارند، آن قوه از شهري به شهري مي‏رود. از مملكتي به مملكتي مي‏رود. پس اين قوّه ديگر عرَض نيست. همين‏طور آتش از جايي به جايي راه مي‏افتد مي‏رود. همين‏جور است صدا از جايي به جايي راه مي‏افتد مي‏رود. فرض بفرماييد زنگي صدا مي‏كند، مي‏بيني خود زنگ است مي‏لرزد، صدا از آن بيرون مي‏آيد. مي‏خواهم بگويم صدا راستي‏راستي راه مي‏افتد مي‏رود در هوا تا اينكه به گوش تو مي‏آيد مي‏رسد و طول هم مي‏كشد تا مي‏رسد. بسا طولش را هم مي‏تواني بفهمي و اين در صوت خيلي واضح است. بسا شكاري‏ها كه تجربه كرده‏اند، وقتي تفنگ گل مي‏كند و درمي‏رود تا آن جايي كه آهو را مي‏اندازد مدتي طول مي‏كشد. مي‏بينند اين برق جست اما صداش نيست. مدتي بعد از جستن برق، آهو آنجا افتاد. بسا چشم مي‏بيند اين برق جست، اما صداش نيست. يك‏دقيقه يا نيم‏دقيقه كه گذشت آن وقت صداي تفنگ به گوش مي‏رسد. اين را خيلي از شكاري‏ها ديده‏اند. خيلي واضح مي‏شود اين برق‏ها كه ديده مي‏شود، هر برقي لامحاله صدايي دارد. لكن آن وقتي كه آدم مي‏بيند كه برق زد، تا صدا بيايد به گوش برسد طول مي‏كشد. پس اين برق اگر خيلي از راه دور زده، بسا نيم‏دقيقه طول مي‏كشد تا صدا مي‏رسد. دورتر باشد صدا ديرتر مي‏رسد، نزديك باشد زودتر مي‏رسد تا برق زد صدا هم مي‏رسد.

باري، پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس عالي مثل آتش جسمي است، نه جسم دود را مي‏خواهم عرض كنم. ملتفت باشيد نارِ جوهري را عرض مي‏كنم، همين آتش ظاهري كه مي‏بينيد، همين آتش از قيامت آمده اينجا و اينها را مردم باور نمي‏كنند، مي‏گويند عرَض است و آمده اينجا. شما ملتفت باشيد، حقيقت اين است كه عنصر است جسمي است و مي‏خواهم عرض كنم همين آتشي كه اينجا هست از جهنم آمده، از قيامت آمده. لكن دود، جسم دنيايي است، بخارش جسم دنيايي است. اگر اين دود و اين بخار نباشد، آتش اينجا پيدا نمي‏شود. او مي‏آيد روي اين دود مي‏نشيند. پس اين دود، قابليت اسمش است. دود از اين عالم است و آن آتش ماده‏اش جسم آخرتي است، حرارت صورتش است. نهايت اينجا كم است آنجا زياد است.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه و اين رشته كه عرض مي‏كنم هنوز نمي‏دانيد نتيجه‏هاش چقدر است، نمي‏دانيد چه مي‏خواهم بگويم؛ به جهتي كه اصلش هنوز بابش را مفتوح نكرده‏اند و نگفته‏اند و وقتي شرح شد واللّه اگر درست كنيد مي‏دانيد حقيقت آخرت جسماني است لكن آتشش آتشي است كه هيچ سرد نيست، آبش هم آبي است كه هيچ خشك نيست، خاكش هم خاكي است كه هيچ تر نيست، هواش هم هوايي است كه هيچ خشك نيست. اين چراغي كه اينجا روشن شده بدئش اينجا است عودش اينجا است، اما حالا آيا حرارت از خودش است؟ كجاش بود اين حرارت كه بيرون آمد؟ و اينها را خيلي بايد فكر كرد. ببينيد اگر حرارت از چخماق بود، چرا هرچه بُراده مي‏كنيم اين چخماق را آن براده‏ها هيچ گرمي ندارند؟ بلكه بسا سرد هم باشند. پس اين‏جور نيست كه پهلوش نشسته باشد. پس دقت كنيد، فكر كنيد بدء آتش و نار جوهري اينجا نيست و اين لفظها را در كلمات مشايخ خودتان ديده‏ايد و هست و از كلمات حكما نيست و اگر ياد بگيريد، دانسته‏ايد آنچه را كه حكما ندانسته‏اند.

باز قاعده كليه است فراموش نكنيد، كاري كنيد كه خوب بنشيند در دل كه محل شكّتان نشود. عرض مي‏كنم همين‏كه چيز مخلوطي پيدا شد در جايي، معلوم است صِرفي بوده داخل صِرفي ديگر كرده‏اند اين مشوب پيدا شده. هرجايي آدم عاقل ببيند سكنجبين را، انار ميخوشي را، معلوم است اينها اجزاش بوده. ترشي بوده، شيريني بوده اينها را داخل هم كرده‏اند مركب پيدا شده. حالا مي‏بيني حرارتي را شدت دارد، ضعف دارد، بدان اين حرارت صِرف نيست، چيزي داخلش شده. سفيد؛ آنچه سفيد يك‏دست است كه هيچ رنگي ديگر داخلش نشده باشد عقلت حكم مي‏كند كه آن سفيد هيچ شبيه به شكر هم نيست لكن شكر يك‏خورده رنگ سفيديش كم است معلوم است يك خورده زردي داخلش شده. دليل اينكه سفيدي صرف هست همين‏كه تو شكر را ببين به اين رنگ، بدان يك سفيدي بوده، يك زردي بوده، يك خورده از آن زردي داخل آن سفيدي شده، به اين رنگ شده. كسي كه عاقل است و مي‏بيند رنگ فلفل‏نمكي، مي‏فهمد كه سياه صِرفي هست كه هيچ سفيد نيست، يك سفيد صِرفي هست كه هيچ سياه نيست. اما اين سياه را و اين سفيد را داخل هم كرده‏اند اين رنگ فلفل‏نمكي پيدا شده. در طعم‏ها همين‏جور جاري مي‏شود، مي‏بيني ترش و شيريني هست، معلوم است يك ترشي هست، يك شيريني هست. مي‏بيني چيز شور و شيريني هست، معلوم است نمك صِرفي بوده كه هيچ شيريني نداشته، شيريني صِرفي بوده كه هيچ شور نبوده داخل هم شده به اين طعم شده. به همين‏جور گرما و سرما. و اينها همه‏اش را مي‏بينيد كه برخلاف آنچه هست كه پيش اين مردم است و غالب حكما كج افتاده‏اند. همه‏جا با دقت هرچه تمامتر فكر كنيد به طور حكمت كه مغز دلتان برود كه خودتان فهمنده‏اش بشويد.

حكما مي‏گويند چيزي كه هست نور است، ديگر ظلمت امر عدمي است، ديگر تاريكي چيزي نيست كه خدا خلقش كند و وجودي داشته باشد. پس نبودن چراغ، يعني تاريكي. نبودن گرمي، يعني سردي. و اينها حرفهاي حماقت است. واللّه شما يك‏خورده فكر كنيد، شعورتان را به كار ببريد، ببينيد آيا نبودن سفيد، سياه است؟ فكر كه مي‏كني مي‏بيني نه، لازم نيست. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس هم سردي هست و هم گرمي، هم نور هست هم تاريكي؛ هر دو شي‏ء موجودند. من برفرضي كه آفتاب را نديده باشم، برفرضي كه شب تار هم نديده باشم، اگر عقلم به چشمم نباشد و داخل عقلا باشم، همين رنگ سايه را كه مي‏بينم، اگر عاقلم حكم مي‏كنم كه نور صرفي هست و ظلمت صرفي هست، اين دو را داخل هم كرده‏اند اين شده. برفرضي كه نه آفتاب ديده باشي نه شب تار. خصوص حالا كه مي‏بيني نور شمس را و مي‏بيني شب را، يقين مي‏تواني بكني كه هم نور وجود دارد هم ظلمت. پس ديگر نور وجود دارد و تاريكي وجود ندارد، بدانيد هذيان است.

به همين‏طور گفته‏اند هرچه هست حركت است، و سكون عدم حركت است. نه، مي‏بينيم چيزي حركت دارد و سكون دارد، اين را زياد كردي او كم مي‏شود آن را زياد كردي اين كم مي‏شود، پس دو شي‏ء موجودند، و وجود دارند. بله، اين او نيست، او اين نيست راست است. نور ظلمت نيست، ظلمت نور نيست راست است. داخل همشان مي‏كنند چيز بين‏بيني پيدا مي‏شود. ديگر سردي وجود ندارد و سردي همان عدم گرمي است، حرفي است نامربوط. خير سردي وجود دارد مثل اينكه گرمي وجود دارد، اين غالب شد سردي غلبه مي‏كند، آن غالب شد گرمي غلبه مي‏كند و هكذا.

خلاصه شي‏ء مشوب را هرجا ديدي، داخل مجانين نشويد كه خيال كنيد صِرفي نيست. پس صِرفي هست كه آن صِرفها داخل هم كه شده اين مشوب پيدا شده. يك جايي مي‏بيني كفي موجود است، اين دليل اين است كه هوايي هست، آبي هست در خارج طوري اينها را داخل هم كرده‏اند كف شده‏است. و كف هم بدء و عودش همين‏جا است.

اينها را عرض مي‏كنم و خدا مي‏داند هنوز نتايجش را نمي‏دانيد چه چيزها است، اگر يادش بگيريد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. اين كف آيا توي هوا بود؟ نه. توي آب بود؟ نه. بدء اين اينجا است عودش به اينجا است. پس كف معدوم مي‏شود. و امّا الزبد فيذهب جفاءً و امّا ما ينفع الناس فيمكث في الارض حالا كه كف هست، هركارش كني آب نيست، هوا نيست. وقتي اين كف از هم پاشيد و هواها از شكم آنها بيرون آمد، كف معدوم مي‏شود؛ اما هواش معدوم نيست، آبش معدوم نيست. اينها نمونه باشد. پس هر مشوبي در عالمي كه مشوب شده، جاش آنجا است. وقتي مشوب تمام شد، اصول مي‏روند به عالم خودشان، شوب هم تمام مي‏شود، عالمِ كف تمام مي‏شود. لكن آب هست، هوا هم هست. باز رأي مباركي كه قرار بگيرد كفي درست كند، آب را به هم مي‏زند كف ساخته مي‏شود، هوا داخلش مي‏شود.

همين‏طور فكر كنيد كه حاقّ معاد جسماني به همين‏جور قواعد به دست مي‏آيد. عرض مي‏كنم كل آنچه توي دنيا هست، كلش توي آخرت است و برعكس هم مي‏خواهم عرض كنم اين‏جور نيست مي‏گويم براي اينكه توي راهت بيندازم كه آنچه توي دنيا است در آخرت نيست. اين اوضاع و آنچه مي‏بيني تمامش فاني خواهد شد، همه كف است و كف فاني خواهد شد. كف‏ها از كجا آمده؟ از آخرت آمده؟ نه. بادي آمده، آبي آمده، يك كسي اينها را خلط كرده، مزج كرده، آب را قدري غليظ كرده. و اين‏را هم ملتفت باشيد كه تا آب غليظ نباشد كف نمي‏كند. آب اگر غليظ نباشد هيچ حباب روش پيدا نمي‏شود. وقتي باران مي‏آيد توي حوضها اگر اين آب يك خورده دسومت و غلظت نداشته باشد، حباب نمي‏كند. يك خورده چربي، يك خورده غلظتي در آب هست. آن چربي پوست نازكي مي‏شود. توش هوا است، روش چربي نازكي است؛ همان غلظت آب است. چربي‏ها خيلي باشد قُل‏قُل مي‏زند آب و مي‏شوند كف. وقتي پاره مي‏شوند اين حبابها، كفها تمام مي‏شود.

حالا تمام دنيا همه‏اش كف است، دليل اين است كه آخرت هست. اين كفها اينجا است، اگر آب نبود كف از كجا مي‏آمد؟ هوا نبود، كف از كجا مي‏آمد؟

پس ان‏شاءاللّه دقت كه كنيد معاد جسماني را مي‏فهميد حقيقةً مع‏ذلك اوضاع دنيايي آنجا نيست حقيقةً مي‏فهميد. يا اگر گفته‏اند آنچه در دنيا هست همه مي‏آيد به آخرت، حقيقةً مي‏آيد. هرچه در اين كف هوا هست، هرچه در اين كف آب هست، همه مي‏آيد. اما كف تمام شد. وقتي هوا ضربه خود را زد به‏آب و غلظت آب يك پوستي شد روي آب، و هوا در آن محبوس شد، حباب حباب مي‏شود و كف پيدا مي‏شود. انتهاش هم وقتي اين حباب تركيد آن هوا بيرون مي‏آيد از توي اين آب. بدئش اينجا بود عودش اينجا بود، اما هوا كجا بود؟ پيش‏تر بود، حالا هم هست. آب پيش‏تر بود، حالا هم هست. پس آنچه در آخرت هست همه‏اش اينها است كه در دنيا است، حق است. و اُتوا به متشابهاً آنجا هم انار مي‏آيد، اما ديگر انار آنجا انار صرف است، خالص است. آنجا خربوزه هست، اما خربوزه‏اش خربوزه صرف است و خالص كه هيچ غير از خربوزه داخل ندارد. آنقدر لطيف و شيرين است، دهن پدر اصفهانيها مي‏چايد پيش آن. اين خربوزه اصفهان بي‏مزه است پيش آنها. تمام آنچه در دنيا است بدئش از آنجا است، عودش به آنجا است. اما آنجا خالصة يوم القيمة آنجا خالص است، صرف است. اما همه آنها مال مؤمنين است. نه اينكه جلدي خيال كنيم كه آنجا بايد برويم پس بايد از دنيا اعراض كنيم، غذا نخوريم، برويم گوشه‏اي را بگيريم. شما ملتفت باشيد كه تمام دنيا را، تمام آخرت را خدا براي مؤمنين آفريده، همه‏اش را براي مؤمنين ساخته. لكن چون اينجا جاي ماندن نيست و عالم عالم فاني است، متنبّهت مي‏كنند كه جاي ديگر هم هست، اين است كه صدمه‏ات مي‏زنند؛ و الاّ تمامش مال مؤمنين است. اين است كه گاهي كه صوفيي به چنگ ائمه مي‏افتاد مثل اصحاب سفيان ثوري، مثل حسن بصري كه مي‏آمدند بحث مي‏كردند كه پيغمبر غذاي به‏اين خوبي نخورد شما چرا مي‏خوريد؟ پيغمبر قباي به اين لطافت و به اين رنگ نپوشيد شما چرا پوشيديد؟ جوابشان را مي‏دادند و يك جوري سرشان را مي‏بستند در گمراهي خود خرغلط مي‏زدند. مي‏آمدند بحث مي‏كردند شما چرا غذاهاي خوب مي‏خوريد؟ مي‏فرمودند اين چه حرفي است؟ قل من حرّم زينة اللّه التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق خدا طيّبات را براي مؤمنين آفريده. قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا خالصة يوم القيمة نقره خلق كرده كه انگشتر دست كند، حظ كند. مي‏خواهد خانه خوب داشته باشد، توش بنشيند حظ كند. زن خوب داشته باشد حظ كند. اينها همه را خلق كرده‏اند كه حظ كنند. حالا نه خانه‏اش را داشته باشد، نه لباس خوب داشته باشد، نه غذاي خوب بخورد كه اينها حرام است؟ نه، حرام نيست، حلال است. كه حرام كرده؟ لكن به طور صرافت اينجا جاش نيست. اينجا عالم، عالم كف است؛ آب خالص مي‏خواهي كه رفع تشنگي بكند، كف را هرچه مي‏خوري يك خورده دهن تر مي‏شود اما رفع تشنگي نمي‏كند، هوا داخلش است، اما هواهاش هي بيرون مي‏رود. پس اگر آب خالص مي‏خواهي جايي كه هوا داخل آب نباشد پيدا كن.

پس ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد نعمت خالص دائم جاش در قيامت است، از آنجا آمده در عالم برزخ قدري داخل هم شده، و آن داخل‏هم‏شده‏ها از آنجا آمده اينجا. پس اين جسمها از آنجا آمده‏اند، آتشها از آنجا آمده‏اند، آبها از آنجا آمده‏اند. حالا اگرچه همه اينها را به طور كلي عرض مي‏كنم اما بعضي كه احاديث ديده‏ايد اگر از پي‏اش برويد بر طبق همين‏ها حديث خاص خاص خواهيد ديد. خاك از آنجا مي‏آيد حديث خاص دارد، زمين كربلا را، زمين مكه را از آنجا آورده‏اند، اينها حديث خاص دارد. همچنين حجرالاسود را از آنجا آورده‏اند و سنگ سفيدي بوده و برق هم مي‏زد. نوري از آن ساطع بود، نورش تا جايي كه درخشيد حرم واقع شد و حرم قبله عالم شد چنان‏كه مكه قبله حرم است و خانه قبله اهل مكه است. همچنين آب فرات از بهشت مي‏آيد، چه مضايقه سرچشمه ظاهرش روي زمين هم باشد؟ لكن اصلش از بهشت مي‏آيد و هر چيز خوبي از بهشت مي‏آيد، هرچيز بدي از جهنم مي‏آيد. لكن ديگر بدانيد خالصها آنجا جاش است، مشوبها آمده اينجا. پس نعوذباللّه شجره زقوم از ته جهنم روييده، سرش آمده از زمين دنيا سر بيرون آورده. درخت طوبي هم ريشه‏اش از آن راه است، ريشه‏اش بالا است، شاخ و برگش آمده تا توي اين دنيا. حالا شاخ و برگ درخت طوبي و شاخ و برگ درخت زقوم توي هم رفته لكن حالا كه اين دو توي هم رفته كار را از دست صانع نمي‏گيرد كه خوبها را به يكي بدهد بدها را به يكي بدهد. به همين‏طوري‏كه براده آهن را داخل براده نقره كني، اهل خبره و آدم عاقل دستپاچه نمي‏شود كه هي نقره ما ضايع شد. نه خير، هيچ نقره ضايع نشد، نقره‏ها سرجاي خودشان هستند. آهن‏ربايي مي‏گرداني توي اينها، آهن‏ها مي‏چسبد به آن آهن‏ربا، نقره‏ها مي‏ماند. اين است كه باز خدا هي امتحان مي‏كند، هي آهن‏ربا مي‏آرد، هي نقره‏ربا مي‏آرد. هم آهن‏ربا ضرور است هم نقره‏ربا، كمك هم مي‏كنند. و بدانيد شيطان واللّه كمك انبيا و اوليا مي‏كند كه اتباع خود را برمي‏دارد مي‏برد و مي‏بيند كه اگر اين نبود خيلي رفيق داشت. اين است كه وقتي عالمي از علما تولد مي‏كند، آن خره مي‏آيد روي تلّي مي‏نشيند و هي بنامي‏كند فريادكردن و خاك بر سر كردن. ابالسه دورش جمع مي‏شوند كه تو را چه مي‏شود؟ مي‏گويد عالمي تولد كرده كه نمي‏گذارد ما كار خود را بكنيم. مي‏گويند اذن بده برويم او را بكشيم. مي‏گويد اگر او نباشد ماهم نيستيم لكن كاري كنيد كه شبهه در دل اتباع او بيندازيد و مي‏كنند اين كار را. لكن شما بدانيد انبيا طيّب و طاهرند، طيّبين و طاهرين مي‏خواهند و مي‏بيني چقدر اصرار مي‏كنند كه از نجاست ظاهري دور باشند. واللّه باطناً بيش از ظاهر اجتناب مي‏كنند، ظاهراً بسا چندان اجتناب نكنند به جهت عسر و حرج لكن باطناً چنان بيزارند از خبائث كه نمي‏توان گفت. صرف طيّبند و طيّب خالصند.

باري، آن سررشته‏اش را از دست ندهيد و آن اين است كه فكر كنيد و عاقل باشيد و نمي‏توانيد هم نقص بگيريد. تعمد هم بكنيد نمي‏توانيد ردّي براش پيدا كنيد. پس عرض مي‏كنم هرجا مشوبي است اين دليل است بر اينكه يك خالصي هست. حالا جميع خالصهاش آنجا است خدا مي‏داند هرچه خواستند گفتند، هرچه خواستند بپوشانند پوشانيدند و مع‏ذلك تعمد بر پوشاندن از اهل حق نكردند. به گوش اهل باطل هم تعمد كنند نخورد، هيچ تعمد نكردند لكن طوري حرفهاي خود را زدند، چنان درپرده حرف زدند كه اهل باطل هيچ نفهمند و اهل حق بفهمند. اين است كه مي‏فرمايند «هذا البدن المحسوس الملموس واللّه هي المُعاد» اينطور فرمايش مي‏كنند. خدا مي‏داند كه اگر رأي مباركشان قرار گرفته بود اين لفظ را مي‏فرمودند كه حتي اين قبا، حتي اين عبا مي‏آيد. و عرض مي‏كنم واللّه هيچ اينها نمي‏آيد. اينها كف است، كهنه مي‏شود. ببينيد حتي با چرم گاوميش مي‏روند روي كلّه عرش و خطاب مي‏رسد كه نعلين خود را مكَن كه عرش ما زينت بگيرد از نعلين تو. پس با همين چرم ظاهري مي‏روند به عرش لكن بايد فهميد. حاقش را مي‏خواهي به دست بياري لغتش را ياد بگير. اما يكپاره چيزها را مي‏خواهيم ببريم آنجا، نه نمي‏رود. آب در آب مي‏ماند، هوا در هوا مي‏ماند، خاك در خاك مي‏ماند، آتش در آتش. هيچ چيز از حيّز خود حركت كند، نمي‏شود جاي ديگر برود؛ اما همه‏اش صرفش آنجا بوده و آمده.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، آنچه در دنيا است، هر ميوه‏اي، هر متاعي كه اينجا ديده‏اي آنجا مي‏بيني. اما اتفاق اينجا زنت بدگل بود اما مؤمنه بود، آنجا سياهيش را مي‏گيرند، سفيد و خوشگل مي‏شود. اينجا تب مي‏كرد، گند مي‏كرد، آنجا مرضها و گند و بوها را از او مي‏گيرند چاق و طيّب و طاهر مي‏شود. پس خالص همين دنيا است كه آنجا مي‏دهند. زمينش؛ همين زمين، زمين قيامت است. همين آسمان، آسمان قيامت است. همين آبها در قيامت مي‏آيد، همين خاكها در قيامت مي‏آيد و هكذا و هيچ اين اوضاع در قيامت نيست. اينها همه كف است و فاني مي‏شود.

پس ان‏شاءاللّه درست كه دقت بكنيد خواهيد يافت كه واقعاً معاد جسماني است. فكر كنيد همين‏طور كه بدن غير از عقل است، عقل معادي دارد بدن هم معادي دارد. بعينه مثل اين‏كه رفتيم حمّام، چرك‏ها را دور كرديم، بيرون آمديم، هيچ از ما كم نشد. اينجا هم كثايف را دور مي‏ريزيم و مي‏رويم به قيامت. پس فكر كنيد باز عرض مي‏كنم تمام آنچه هست در اين دنيا تمامش از آنجا آمده است. ديگر چند عالم، اينها تغيير كرده تا به اين صورتها درآمده، تفصيلش را كم كسي از عهده برمي‏آيد. كسي هم از عهده برآيد نه عمر دنيا وفا مي‏كند، نه كسي مي‏تواند ياد بگيرد الاّ اينكه آنچه مي‏شود ياد گرفت و مي‏شود نشان داد، آدم توي سخن‏هاي متفرقه كلياتي مي‏گويد هركه هرچه بايد گيرش بيايد، گيرش مي‏آيد.

باري، پس چيزهايي كه مي‏فهمي انتقال مي‏كنند از جايي به جايي، مثل آتش، عرض جسم نيست. آتش خودش ماده‏اي دارد و صورتي، آن ماده‏اش ماده آتش است صورتش صورت آتش است. آن ماده و صورت باهم مي‏آيد روي دود. وقتي آمد نشست، دود يكي از قوابل است. مي‏آيد روي ذغال مي‏نشيند، وقتي آمد روي ذغال نشست ذغال يكي از قوابل است. روي چوب نشست، چوب يكي از قوابل است. حالا به اختلاف اين قوابل مختلف ظاهر مي‏شود، روي ذغال داغ‏تر است، روي چوب داغيش كمتر است، به اختلاف قوابل ظاهر مي‏شود. پس اين قوابل صورت اين آتش را هم تغيير مي‏دهند. مي‏بيني همين ذغال را يك جايي زردش مي‏كنند، يك جايي سفيدش مي‏كنند، يك جايي سرخش مي‏كنند، يك جايي سياهش مي‏كنند. آهن را كه در كوره مي‏گذاري سياه است و خودش هم سياه است. پس آتش سياه هم هست و آتشهاي جهنم همه‏اش سياه است و نمي‏خواهم تفصيل بدهم. حالا همين‏قدر يادتان نرود اين سر كلاف كه هر عرضي كه مي‏بيني انتقال مي‏كند از سر ميل تا دم ميل، پس ميل يك‏جاييش گرم است يك‏جاييش گرميش كمتر است، جايي كمتر تا اينكه سرد مي‏شود. تمام اينها دليل است براينكه حرارت صرفي هست؛ و همچنين سرد مي‏شود. پس برودت عرض صرف نيست، ماده‏اي دارد صورتي دارد. حرارت ماده‏اي دارد صورتي دارد. ديگر حالا اين برودت را هرچه مي‏خواهي اسم بگذار، تراب اسم بگذار. اين حرارت را مي‏خواهي نار اسم بگذار؛ اينها خودشان ماده‏اي دارند صورتي دارند در بطن قوابل كه مي‏افتند صورتهاي آنها تغيير مي‏كند. قوابل اينجا قوابل دنيايي است، قوابل برزخ برزخي است و اينجاها مشوب است و خالص نيست. در آخرت نار، نار است هيچ آب داخلش نيست. آب، آب است هيچ نار داخل ندارد. آنجا زمينش زمين است، هيچ آسمان داخل ندارد. آسمانش آسمان است، هيچ زمين داخل ندارد. هر خوبي آنجا نهايت خوبي را دارد، هر بدي آنجا نهايت بدي را دارد. مؤمن آنجا گناهانش شسته شده، خودش طيّب و طاهر مي‏آيد. آنجا هيچ مدارا با كفار نيست، اينجا مداراها هست، خلطها هست، مزجها هست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(سه شنبه 2 ربيع‏الثاني 1304)

28بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

ان‏شاءاللّه فكر كنيد همين‏طورهايي كه سررشته به دستتان مي‏دهم فكرتان هم از روي همين رشته بيايد. چرا كه اين مردمي كه مي‏بينيد جميع حقشان و باطلشان، همه باطل است و هيچ حقي توشان نيست و هيچ نمي‏دانند. بعينه مثل قمارخانه است، آدم عاقل اصل قمارخانه را انكار دارد، نه اينكه وقتي مي‏رود توي قمارخانه نگاه كند ببيند كه يكيشان آدم خوبي است، يكيشان آدم بدي است؛ اصل قمارخانه بد است مع‏ذلك توي قمارخانه يكي حكم مي‏كند يكي محكوم است، يكي انصاف دارد يكي دغل مي‏كند.

شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد و بيدار باشيد و ببينيد اينهايي كه عرض مي‏كنم ضرورت تمام اديان است كه عرض مي‏كنم. تمام اهل باطل خوبشان و بدشان همه باطلند، هيچ حقي نيست مگر پيش اهل حق. هركس مي‏گويد من حقم، اين حرف را مي‏زند، همه مي‏گويند و هيچ انكاري و وحشتي هم از اين حرف ندارند. همه اين حرفها را قبول دارند، حالا تركيبش نمي‏توانند بكنند به اين‏جهت بي‏دليل و برهانند. باطل هميشه بايد بي‏دليل و برهان باشد. پس سررشته را كه دستتان مي‏دهم از همان‏راه برويد و فكر كنيد هيچ‏جا گير نمي‏كنيد.

پس عرض مي‏كنم خوب دقت كنيد هرجايي كه واسطه‏اي گفته‏اند هست، واسطه معلوم است ميان دو نفر بايد باشد. جايي كه هيچ واسطه نيست، اسمش هم نيست، رسمش هم نيست. ديگر ميان دو نفر كه شد واسطه بايد باشد واسطه هميشه جاش جايي است كه خود آن كسي‏كه حاجت دارد دستش به دامن آن مقصود نمي‏رسد از اين‏جهت واسطه ضرور است. مي‏خواهي خدمت فلان بزرگ برسي دستت نمي‏رسد نوكرش مي‏آيد حاجت خود را به آن نوكر مي‏گويي، او مي‏رود به آقاش مي‏گويد. آن نوكر واسطه است. اين مردم هيچ دستشان به دامن خدا هيچ نمي‏رسد، مگر اينكه واسطه داشته باشند. واسطه يعني پيغمبرها، پيغمبر واسطه است ميان خدا و خلق. هر پيغمبري هم ابتداي دعوتش هم همين است كه من از جانب خدا خبرآورده‏ام براي شما. شما خير خودتان را نمي‏دانيد، خداي شما خير و شرّ شما را مي‏داند. به ما گفته بياييم به شما بگوييم. شما اگر از ما مي‏شنويد اطاعت او را كرده‏ايد، اگر از ما نمي‏شنويد هيچ دستتان نيست. حرف انبيا اينها است.

پس فكر كنيد تمام كساني‏كه به وجود نبيي قائلند، تمام اين جماعت، انبيا را واسطه‏هاي ميان خود و خداي خود مي‏دانند. ديگر اينهايي كه به نبيي قائل هستند، ان‏شاءاللّه فكر كنيد تا بابصيرت باشيد اينها كه عرض مي‏كنم اگر يك كسي گفت من احتياج به نبيي ندارم، خودم بي‏واسطه از خدا مي‏گيرم؛ تمام اين دين‏هايي كه هستند هيچ‏كدام از اهل اين اديان او را به‏خود راه نمي‏دهند، او را بيرونش مي‏كنند از ميان خودشان و خيلي از صوفيه را وقتي درست از حالتشان تجسّس كني، هيچ‏كس اينها را به خود راه نمي‏دهد.

پس واسطه، پيغمبر است. ديگر پيغمبر براي جهال است، ما كه مردمان عاقلي هستيم، اين پيغمبر كه آمد دست از سر عقلا هم كه نكشيد. اول ريش عقلا را گرفت بعد ريش عوام را، و همين‏طور خورده خورده كارش را پيش برد تا آمد پيش مستضعفين. و فكر كنيد ببينيد كسي‏كه بخواهد بي‏واسطه بگيرد از خدا و واسطه‏اش پيغمبر نباشد ديگر در ميانه شما پيغمبرِ خودتان واسطه است، در ميانه دين‏هاي ديگر پيغمبر خودشان. منظور اين است كه بي‏واسطه نمي‏شود از خود خدا گرفت. هركس بي‏واسطه مي‏گيرد، آن پيغمبر اسمش است. معلوم است هركس دستش به جايي رسيده آخر نزديك آنجا رفته متصل به آنجا شده از آنجا گرفته. حالا صوفي كه مي‏گويد من از آنجا گرفته‏ام، مردكه مگر تو پيغمبري؟ و الحمدللّه كه جرأت نكرده‏اند و نمي‏كنند كه ادعاي پيغمبري كنند. اگر هم بخواهد بگويد در پستويي، در طويله‏اي، زيرزميني، جاي خلوتي سربه گوش مريدش بگذارد كه اشهد بانّي رسول‏اللّه، و اين سرّ است، اين را پس مگو در جايي، و جرأت نمي‏كند بروز بدهد.

شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، كار اين خدا كار پستويي نيست كه بيا برويم توي زيرزميني آنجا به تو بگويم سرّي را. شما بدانيد اينها كار شيطان است. هميشه كار خدا (آشكار است‏درنسخه‏خطي‏نبود)، به جهت اينكه خدايي است مسلط، خدايي است كه از هيچ‏كس نمي‏ترسد و هيچ‏كس هم جلو كار او را نمي‏تواند بگيرد ارسال رسل مي‏كند علي رؤس‏الاشهاد. مي‏آيند علي رؤس‏الاشهاد ادعا مي‏كنند ما از جانب خدايي آمده‏ايم كه ما را ساخته و شما را ساخته. ما ادعامان اين است كه ما از او خبر داريم، شما هم از او خبر نداريد. شما بايد از ما خبر بشويد، بايد بياييد پيش ما ياد بگيريد، ما به شما خبر بدهيم؛ هر طوري من مي‏گويم راه برويد. اگر پيغمبري نيايد مردم هيچ خبر ندارند از غيب. خودتان فكر كنيد ان‏شاءاللّه آيا هيچ پيغمبري آمد كه امرش مخصوص به مريدهاي خودش باشد؟ آن هم در زيرزمين سر به گوش مريدش بگذارد بگويد و به مردم ديگر كار نداشته باشد؟ مبعوث بر هر قومي كه بودند علي رؤس‏الاشهاد دعوت مي‏كردند. مرد، زن، عامي، عالم پيشش مي‏آمدند مي‏گفت شما چه كار كنيد، مي‏رفتند مي‏كردند. پس ببينيد انبيا آمدند ظاهر بيّن آشكار معجزاتشان را ظاهر كردند به طوري‏كه همه‏كس ديد. نه اينكه مريدها خبر شدند از معجز او، منكرين خبر شدند.

اينها را عرض مي‏كنم كه شما غافل نباشيد، كرور اندر كرور در غفلت غوطه مي‏خورند. مي‏گويم معجز را اگر كافر نبيند و ايمان نياورد، پس معذور است، پس كافر نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بخصوص معجز را مؤمن بايد ببيند تا حجت بر او تمام باشد، تا ايمان بيارد؛ و كافر بايد ببيند تا حجت بر او تمام باشد، تا وقتي انكار مي‏كند از روي بصيرت باشد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، سبك حيله‏بازي را ريشه‏اش را از دلتان بكنيد، عِرق تصوف را از دل بيرون كنيد. انبيا اصرار داشتند باقي مردم نمي‏دانستند كي انبيا همچو مبعوث شده بودند؟ ملتفت باشيد انبيا تمامشان مبعوثند و چون علامت نبوتي كه ادعا مي‏كنند رنگ و شكل نيست، طوري نيست كه مردم تميز بدهند به ظاهر بدنشان كه از جانب خدا آمده‏اند، امر غيبي را ادعا مي‏كنند كه كسي خبر از آن ندارد؛ و چون اين‏طور است نه تصديقش مي‏توانيم بكنيم نه تكذيبش. لابد است، ناچار است تحدّي كند، شتري از سنگ بيرون بيارد، آفتاب را برگرداند، ماه را دونيم كند، مرده پوسيده برخيزد راه بيفتد. پس اين است كه ادعا مي‏كنند.

ملتفت باشيد فراموش نكنيد، معجزات انبيا هيچ اختصاصي به مؤمن ندارد، همه انبيا هم اين‏جور برخاستند چرا كه آمده‏اند هركس انكار مي‏كند، ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة چشم مي‏دهند واللّه روز را روشن مي‏كنند. چشم را بي‏عيب مي‏كنند، مي‏گويند نگاه كن ببين حالا روشن است و اين زبان را اينجا جاي نرم گذاشته‏اند كه بتواند بگويد. خير من نمي‏بينم كفار همين‏طور بودند، شما بابصيرت باشيد ان‏شاءاللّه، حتي اينكه اگر نتوانستند بگويند روز نيست، روشن نيست، يعني از نِق‏نِق مردم ترسيدند از بس معجزاتشان ظاهر و واضح و آشكار بود نتوانستند بگويند همچو چيزي نيست و نبود. چرا كه آن زنها و بچه‏ها و جهالشان ريشخندشان مي‏كردند كه شما داخل مجانين شده‏ايد كه مي‏گوييد همچو چيزي نبود. به اين‏جهت مي‏گفتند روشن هست اما ما چه مي‏دانيم كه اين سحر است يا معجز است، اسمش را سحر مي‏گذاردند. اين است كه عرض مي‏كنم و ان‏شاءاللّه غافل نباشيد هميشه دَيدَن كفار به دستتان باشد، عادت كفار هميشه اين است كه مي‏فرمايد خدا اگر من اينها را صعود بدهم، ببرم به آسمان ملتفت باشيد نصّ آيه قرآن است، بابصيرت باشيد اگر من اينها را صعود بدهم ببرم به آسمان، درهاي آسمان را بگشايم براشان، فظلّوا فيه يعرجون اين‏جور كنم، لقالوا انّما سكّرت ابصارنا توي آسمانش هم ببري، ميكائيلش را هم ببيند، باز خواهند گفت نحن قوم مسحورون حالا ببينيد آيه قرآن چطور دليل عقلي است، قرآن تمامش عين حكمت است، بيان حكمت است. اين حالت كفار را خدا بيان كرده. آيه قرآن است نيست حديثي كه آخوند پوزويي بگويد ثابت نشده، آيه قرآن است و هر آخوند پوزويي مي‏داند كه اين آيه قرآن است. لو فتحنا عليهم باباً من السماء فظلّوا فيه يعرجون لقالوا انّما سكّرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون مي‏بيند نمي‏تواند انكار كند كه آسمان نيامده، يا بگويد درِ آسمان واشده. مي‏بيند دري واشده من هم خود را اينجا مي‏بينم لكن سحر شده. بعينه مطابق آن حكايت است كه يك‏وقتي يهوديي آمد خدمت پيغمبر9 گفت من دختري دارم خيلي علاقه به آن دارم. اين ناخوش شده و تمام طبيب‏ها مأيوس شده‏اند از چاق شدن او. حالا تو بيا معجزت را براي من به‏همين قرار بده اين را چاق كن. اگر كاري كردي اين دختر چاق شد من ايمان مي‏آرم به تو. حضرت برخاستند تشريف بردند به خانه آن يهودي، ديدند آن دختر محتضر افتاده. حضرت به محضي كه آنجا تشريف آوردند آن برخاست نشست. حضرت رو به‏آن يهودي كردند كه حالا ايمان بيار. يهودي عرض كرد آيا براي ناخوش بحران نيست؟ حالا چه بگويد با پيغمبر، گفت آيا براي ناخوش بحران نيست؟ فرمودند چرا بحران هست. عرض كرد حالا كه بحران هست من از كجا بدانم كه اينكه حالا چاق شده، بحران كرده چاق شده يا از قدم مبارك شما بوده كه چاق شده؟ فرمودند اگر چنين است من دوباره اين را ناخوش مي‏كنم. ناخوشش كردند، دختر باز افتاد مثل حالت اوّل. آن وقت فرمودند حالا ايمان بيار. عرض كرد آيا براي ناخوش نكسي نيست؟ آيا نمي‏شود كه ناخوش دوباره نكس كند، خلطي از جايي بريزد به جايي ديگر فالج شود؟ آخر در دنيا كه نكس هست. فرمودند چرا هست. عرض كرد من از كجا بدانم كه تو اين را ناخوش كرده‏اي يا ناخوشي نكس كرده؟ و هكذا تا چند دفعه چاقش كردند و ناخوشش كردند آخر هم ايمان نياورد آن يهودي.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، سركلاف را از دست ندهيد. اگر هزارمرتبه پيغمبر اين را زنده مي‏كرد و هي مي‏انداختش، باز مي‏گفت آيا بحران نيست؟ شايد بحران كرده باشد. پس به احتمال اينكه شايد اين بحران كرده معجز تو ثابت نيست. هزارمرتبه پسش مي‏انداخت باز مي‏گفت شايد كه نكس كرده باشد، پس تو نكرده‏اي و معجز تو نيست، پس امر تو پيش من امر يقيني نيست، پس من ايمان نمي‏آرم به تو. هزاردفعه هم مي‏كرد ايمان نمي‏آورد.

فكر كنيد اصلش اين پستا را داشته باشيد، اين پستا تمامش پستاي اهل باطل است، وقتي معجز نيست هي اصرار مي‏كنند كه يك معجز بيار به شرطي كه ما ايمان بياريم، قسم هم مي‏خورد، لابه هم مي‏كند. وقتي مي‏آري مي‏گويد سحر است، يكي ديگر بيار؛ مي‏آري باز مي‏گويد سحر است. به همين‏طور ممكن نيست آن آخرش هم ايمان بيارند.

شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، باز به همين‏جوري كه عرض مي‏كنم و نصّ قرآن است، باز حديثي نيست كه آخوند پوزويي بگويد ثابت نشده اين است كه مي‏فرمايد كه اگر موتي با آنها تكلم كنند، جبال راه افتند، جميع چيزها را من معجز قرار بدهم به طوري‏كه به چشمش ببيند، هرچه از اين كارها براشان بكنيم ايمان نمي‏آرند. اما فكر كنيد ان‏شاءاللّه اين احتمالات همه توي ذهنشان هم هست، پيش خودشان هم، پيش همديگر هم كه مي‏نشينند به هم مي‏گويند اوّلاً كه ما معجز نديديم، بعد هم آني را كه ديديم ما چه مي‏دانيم سحر بود يا معجز بود؟ ما يك عصايي ديديم افتاد و اژدها شد، سحره هم عصاهاشان و ريسمانهاشان را انداختند مار شد، ما چه مي‏دانيم اين از آن‏جور نيست؟ اهل باطل اين‏طورند. اما از اين طرف مؤمنين آل‏فرعون به محضي كه ديدند عصاي موسي افتاد و بلعيد سحر ساحران را، گفتند اين ديگر سحر نمي‏شود باشد. نهايت آنها سحر را به كار برده بودند، بعضي عصاشان را انداخته بودند، بعضي ريسمانشان را انداخته بودند، اما به محضي كه ديدند عصاي موسي همه آنها را بلعيد، جميع آنها به سجده افتادند و گفتند ما ايمان آورديم به خداي موسي و هارون. همين حكايت را براي فرعون كه گفتند، گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر او ساحري بوده بزرگتر از شما، شماها با هم ساخته بوديد، نهايت من خبر نشدم. شما باطناً كاغذ به هم نوشته بوديد كه تدبيري كنيد بياييد اول اين‏جور سحر كوچك بياريد، بعد آن سحر بزرگ را بياريد. حالا همين حرفها را بزني پيش اين مردم، بسا آنكه بگويند فرعون از كجا بداند سحر نبوده؟ شما بدانيد اينها هم اتباع فرعون هستند. محض عصبيت عرض نمي‏كنم. ملتفت باشيد، مؤمنين اول قدمي كه حق را مي‏فهمند، اول قدمي كه پامي‏گذارند آن است كه خداي خود را خدايي مي‏دانند مسلط بر تمام ملكش. هيچ‏كس از زير چنگش نمي‏تواند بيرون برود. حالا درحضور چنين خدايي كه بخواهي به تمثيل ظاهري ممثّلش كني، اين است كه پادشاه مسلطي باشد، چشم داشته باشد، گوش داشته باشد، روي كرسي هم نشسته باشد، نقصي در سلطنت نداشته باشد، روي كرسي هم نشسته اين سلطان، در حضور اين سلطان كسي برخيزد و بگويد من از جانب اين سلطان حاكمم بر شما. آن شخص اگر در غير حضور سلطان ادعا مي‏كرد، فلان شخص كه ادعاي حكومت مي‏كند اگر در غير حضور سلطان ادعا مي‏كرد ما احتمال مي‏داديم شايد صادق باشد، و شايد هم ادعا مي‏كند كه ما را گول بزند اما اگر شخصي در حضور چنين سلطاني كه چشمش باز است و مي‏بيند، گوشش باز است و مي‏شنود و مي‏دانيم دربند رعيت خود هم هست و مملكت خود را مي‏خواهد، برخاست كسي و ادعا كرد، مي‏دانيم اين دروغ نمي‏گويد، البته راست مي‏گويد. ديگر ان‏شاءاللّه فكر كنيد، خوب دقت كنيد فرض كن اين پادشاه راستي‏راستي ظالم هم نباشد، عادل باشد، نخواهد ظلم كند، هيچ به صدمه رعيت خود هم راضي نباشد. دانا هست، رؤوف هست، رحيم هست، به ضرر مملكت خودش راضي نيست و به ضرر رعيت خودش راضي نيست اينها صدمه بخورند، در حضور چنين كسي برمي‏خيزد كسي مي‏گويد همين سلطاني كه مرا مي‏بيند شما را هم مي‏بيند، همين سلطاني كه صداي مرا مي‏شنود كه من حرف مي‏زنم، اين سلطان حاضر مرا بر شما حاكم كرده. من از جانب اين سلطان حاكمم بر شما، شما بايد به دستورالعمل من راه برويد. هروقت من بگويم سفر برويد برويد، هروقت بگويم نرويد نرويد، هركار كه مي‏كنيد بايد به دستورالعمل من باشد. از جانب اين سلطان حاكمم بر شما و آن وقت در حضور همان سلطان اين سلطان رد نكند قول او را و ساكت نشسته و او اين حرفها را مي‏زند و در حضور همين سلطان كه راضي نيست هيچ ظلمي كسي به كسي بكند، در حضور همين سلطان مي‏ايستد مي‏گويد هركس اطاعت مرا كرد خلعت مي‏دهم، نعمت مي‏دهم، وعده‏ها مي‏كند، وعيدها مي‏كند و در حضور همين سلطان مي‏گويد هركس اطاعت نكرد مرا، مي‏گيرم، مي‏بندم، دست مي‏بُرم، پا مي‏بُرم، خانه مي‏سوزانم، خراب مي‏كنم و اتفاق مي‏بينيم همچو هم مي‏كند. ديگر حالا مجلسش طول بكشد بكشد، در حضور اين سلطان بعضي را مي‏زند، بعضي را مي‏كُشد. حالا اين سلطان اگر راضي نيست اين سلطان چرا حرف نمي‏زند؟ ساكت است، نشسته و هيچ نمي‏گويد؟ پس شايد تو از جانب اين سلطان نيستي، دروغ مي‏گويي، پس ما ايمان به تو نمي‏آريم. مي‏بينيم اگر ايمان نياوردند مي‏بيني يكي را دست بريد، يكي را پا بريد، يكي را سر بريد، يكي را خانه‏اش را خراب كرد، يكي را زنش را از دستش گرفت و اين سلطان هيچ نمي‏گويد؛ و فرض اين است كه مي‏بيند اين سلطان.

پس خوب دقت كنيد، اين مثال را حكما ساخته‏اند لكن مطابق است مثال به جهتي كه خدا اگر حرف مي‏زند، خوب دقت كنيد خواب نباشيد، غافل نباشيد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اگر فرض كني حرف هم زد باز مي‏گويند اينها كه ما چه مي‏دانيم صدا از دهان سلطان بيرون آمده يا به گوش ما همچو آمده. لقالوا انّما سكّرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون اگر بهانه است همه كس مي‏تواند بهانه بيارد، اگر قطع حجت است حجت تمام شده. پادشاهي كه سميع است، بصير است به رعيت، رؤوف است، رحيم است و در حضور اين پادشاه آمد ادعا كرد و آن پادشاه رد نكرد، ردع نكرد، واش نزد ما مي‏فهميم اين راستگو است. اگر راضي نيست خودش چرا حرف نزد؟ اين بهانه است قرارداده سلطان حرفش را هميشه در دهان حاكم بگذارد و بگويد، در دهان خليفه بگذارد و بگويد. كلام خدا هميشه در دهان نبي بايد باشد، نبي اگر دروغ‏گو باشد زبانش گنگ مي‏شود تا كذبش واضح شود و اگر اين نبي هرچه گفت ديديم راست شد و خدا هم هيچ ردّش نكرد، ردعش نكرد، يقين كرديم از جانب خدا است. اين است كه خدا چنين قرار داده معجزات را تسديد كند. دليل تسديد و تقرير بزرگ‏تر از همه دليلها است. الا بذكر اللّه تطمئن القلوب اگر كسي خدا دارد به دستورالعمل خدا راه مي‏رود خاطر جمع است، اگر خدا ندارد هرجوري راه مي‏رود بد راه مي‏رود. ملتفتش باشيد اين دليل تسديد و تقرير را از بس طالبش را من كم مي‏بينم كم مي‏گويم و الاّ اين دليل دليلي است كه تمام معجزات و تمام خارق عادات به اين دليل اثبات مي‏شود. تو مي‏داني هيچ‏كس دستش به آفتاب نمي‏رسد، مي‏بيني اين ملك را مي‏گردانند، گاهي آفتابش مي‏رود بالا گاهي مي‏رود زير، بعينه مثل همين چرخ‏هايي كه شما مي‏بينيد مي‏گردد. پرّه‏اي بالا مي‏رود، پرّه‏اي پايين مي‏آيد. حالا اين روز روشن را خدا خلق كرده. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل يقين كن اين روز را خدا آورده. حالا تو از جايي هم آوازي نشنيدي، هاتفي هم صدايي نزد كه ما اين روز را خلق كرده‏ايم. مي‏گويم هاتف هم صدا زده از زبان پيغمبر كه خدا يولج الليل في النهار و اين صدا آمده به تو هم رسيده. آيه قل اللهم را بردار بخوان ببين خدا گفته و به تو هم خبر داده و با تو حرف زده.

ملتفت باشيد، وقتي خدا مي‏خواهد حرف بزند چطور حرف بزند؟ آخر يا دوسنگ را به هم مي‏زند كه صدا كند، يا دوچوب را به هم مي‏زند، يا چنه پيغمبر را حركت مي‏دهد، زبانش را حركت مي‏دهد صدا از آنجا بيرون مي‏آيد. حالا اين قولي كه مي‏گويد پيغمبر اگر قول غير خدا است كاري دستش نداريم. اگر معصوم است و مطهر است و راستگو و خدا تقرير كرده و هيچ‏يك را وانزده، ما به‏خاطرجمعي خدا يقين مي‏كنيم اين راست مي‏گويد و اين است كه از اين عصاي موسي معلوم مي‏شود كار خدا است و كار ساحري بزرگ‏تر نيست. خوب دقت كنيد بابصيرت شويد، اگر فرض كني همان‏جوري كه فرعون ملعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر اين خدايي كه عصاي موسي را مي‏اندازد و اژدها مي‏كند، اگر اين سحر است ابراهيمي بيايد، نوحي بيايد، پيغمبر بزرگتري بيارد كه عصاي موسي را هم ببلعد، آنها معلوم شد سحر است به جهتي كه باطل شد، بلعيده شد، تمام شد. ليحق اللّه الحق و يبطل الباطل هميشه هم احقاق حق با خدا است، ابطال باطل با خدا است، هدايت خلق با خدا است، اضلال خلق به سوء اختيار خود خلق به مشيت خدا است. تا خدا نخواهد كسي نمي‏تواند پيش خود كاري كند. حالا اگر چيزي را تكذيب نكرد به طوري‏كه تو بفهمي تقرير كرده و اگر نفهمند مكلفين به آنها نرسيده حجتش تمام نشده. پس حالا روشن است، يقيناً روشن است؛ اگر كسي گفت تاريك است تو مي‏داني دروغ مي‏گويد، جميع خلق هم مي‏گويند، همه دروغ مي‏گويند. خودش هم مي‏داند دروغ مي‏گويد به جهنمش هم مي‏برند. ليهلك من هلك عن بيّنة ديگر شايد من خواب مي‏بينم، شايد خيال كرده باشم، هرچه هست حالا روشنايي مي‏بيني يا نمي‏بيني؟ حالا كه روشنايي را مي‏بيني، روشنايي را انكار مكن. اگر يك وقتي هم فهميدي خواب بوده‏اي و در واقع روشنايي نبوده، نبوده‏اي در خواب كه مي‏بيني روشنايي را اين‏را هم انكار كني كه نمي‏بينم، آنجا همين را هم مي‏گيرند پدر آدم را درمي‏آرند. پس خوب فكر كنيد كسي‏كه خدا دارد از خلق نمي‏ترسد و از حيله‏هاي خلق نمي‏ترسد، خدا همه‏اش را واضح مي‏كند. خدا اظهار مي‏كند حيله‏ها را و ابطال باطل را خدا مي‏كند. همين‏جوري كه هدايت با خدا است ابطال باطل هم با خدا است. معلوم است وقتي بناشد خدا حلاّجي كند و پشم و كرك كسي را به باد دهد، خيلي پُرزور به باد مي‏دهد. هميشه كارش اين است كه دينش را واضح كند، ظاهر كند. ديگر توي پستو و زيرزمين ببري كسي را كه سرّي است مي‏خواهم به تو بگويم، سرّي چيزي نيست. كار خدا اين است كه دينش هميشه واضح است و بايد علانيه و آشكار و بي‏شك و شبهه باشد. اين است كه حق بايد واضح باشد مگر كه يك حقي خيال كني كه كسي مكلف نباشد به گرفتن آن و فكر كنيد ببينيد همچو چيزي كه كسي مكلف نيست به گرفتن آن، آيا تكليف است و دين است؟ دين اسلام را همه اهل اسلام زن مرد عامي عالم، حتي آن دختر نه‏ساله، حتي آن پسر پانزده ساله تكليف دارند بگيرند. دين خدا همچو چيزي است اعتقادت بايد اين باشد. پس حق بايد واضح باشد، بايد ظاهر باشد، بايد بيّن باشد، آشكار باشد. واللّه بي‏اغراق عرض مي‏كنم دين خدا از روز روشن‏تر است. اما ديگر روشنايي‏ها را ملتفت باشيد همان‏جوري كه عرض مي‏كنم حق روشن‏تر است از روز. شما ملتفت باشيد بدانيد روشني حق اين‏جور روشني اصلش نيست. روشني، روشني فهمي است اگر نه كلامكم نور چه معني دارد؟ حديثها را برمي‏داريم توي اطاق تاريك مي‏آوريم اطاق را روشن نمي‏كند. پس اين‏جور نور منظور نيست. پس كلامكم نور را ملتفت باشيد يعني كلامكم حق، يعني هيچ باطل در كلمات شما نيست. همچنين يخرجهم من الظلمات الي النور ظلمات يعني باطل، نور يعني حق. و الاّ اين نور ظاهري كه هم مؤمن توي آن واقع مي‏شود هم كافر. حالا كي پيغمبري آمد مردم را از تاريكي ببرد توي روشنايي؟ از شب ببرد به روز؟ كي شد كه كفار همه در شب واقع باشند، مؤمنين در روز؟ لكن انبيا مي‏آيند ليخرج الناس من الظلمات الي النور. من الظلمات يعني يخرجهم من الباطل و همچنين الي النور يعني الي الحق. پس حق از روز روشنتر است يعني اين روز به اين روشني باز شائبه‏اي در آن مي‏رود كه شايد ما خوابيم و حالا خواب مي‏بينيم كه روز است، احتمال مي‏رود در واقع روز نباشد، احتمال ضعيفي مي‏رود كه شايد شب باشد. كه شايد به احتمال ضعيفي اين عصاي موسي هم سحر باشد و موسي به احتمال ضعيفي يكي از سحره باشد. مي‏گويم به همان احتمال ضعيف اگر عصاي موسي سحر بود، خدا موسي را بعينه مثل آن سحره ديگر باطل مي‏كرد، ثعبان موسي را بعينه مثل سحر سحره باطل مي‏كرد و كسي را وامي‏داشت اين‏را هم ببلعد و مي‏بينيم اين مار هست و در تمام عمر موسي باقي بود، دايم اين عصا دستش بود. به دريا مي‏زد دريا را مي‏شكافت و دريا شق مي‏شد، مي‏انداخت مار مي‏شد. سرهم هم دستش بود اين عصا. كارهاي عجيب غريب با اين مي‏كرد، حالا آيا اين هم سحر است؟ خدا اين را هم باطل كند، حالا كه خدا باطل نكرد، پس معلوم است از جانب او است كه احتمال ضعيفي هم نمي‏رود كه از جانب او نباشد.

ان‏شاءاللّه بابصيرت هرچه تمام‏تر فكر كنيد، شما نباشيد مثل آنهايي كه مي‏گويند شخص حق را نمي‏شود به دليل عقلي حقّيتش را اثبات كرد و حكما خيلي عنوان دارند كه اشخاص در عالم عقل نمي‏توانند بروند چرا كه عقل، حكم به جزئي نمي‏كند، نمي‏تواند بكند. پس اين جزئي يحتمل حق باشد، يحتمل باطل باشد و اينها را گفته‏اند. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم بله، عقل اگر خود را به خدا نچسباند و خدا نداشته باشد مي‏گويد شايد حالا روز نباشد ما در اينجا ننشسته باشيم، شايد ما در سرانديب هند باشيم و حالا اسمش را گذارده باشيم همدان. شبهات سوفسطايي مي‏آيد. طايفه‏اي هستند سوفسطاييها كه اين‏جور شبهات را مي‏كنند. لكن خدا اگر داريم، حالا اينجا را روشن كرده و حالا اين‏را خدا ساخته اينجا گذارده. پس اين مخلوق خدا است، مشاء خدا است، خدا خواسته اين را. همين‏جوري كه شك در اين نيست كه روز است و خدا به مشيت خودش ايلاج ليل في النهار مي‏كند، و ايلاج نهار في الليل سهل است، خلق روز كرده، خلق شب كرده. هيچ‏كس نمي‏تواند روز خلق كند، بلكه عرض مي‏كنم روز كدام است؟ خلق يك پشه نمي‏توانند بكنند، هيچ چيز نمي‏توانند خلق كنند. پس كسي‏كه خدا دارد واللّه امورات جزئيه‏اش هم احتمال اينكه از جانب خدا نيست ندارد. حتي عرض مي‏كنم مسأله شك و سهو، مسأله شك ميان سه و چهار حكمش را كه ياد گرفت يقين مي‏كند از جانب خدا است. اگر همچو نبود و طوري ديگر بود بايد خدا پيش من بيارد، حالا كه طوري ديگر نياورده پس حكمش همين است. پس در جزئيات هم جاري مي‏شود. خدا است راهنما و راه خدا محل شك و شبهه نيست. البته راهش هم واضح است و آشكار. كسي هم كه خدا ندارد اين هر خرغلطي مي‏خواهد بزند، مي‏خواهد دهري باشد، مي‏خواهد يهودي باشد، مي‏خواهد نصاري باشد. اين است كه عرض مي‏كنم خدا دين او دين واضحي هميشه بوده بي‏شك و شبهه به طوري كه كفار هميشه مي‏ديده‏اند راه او را، مؤمنين هميشه مي‏ديده‏اند راه او را. حالا كفار نمي‏روند آن راه را، تقصير خودشان است، حجت بر ايشان تمام است. مؤمنين مي‏روند از آن راه، حجت بر ايشان تمام است. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 3 ربيع‏الثاني 1304)

29بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

مطلبي ديگر است و ان‏شاءاللّه باز ملتفت باشيد و باز سررشته است، سركلاف است، كلّيت دارد، همه‏جا جاري است. و آن اين است كه هر صانعي تا يك صنعتي نكند، هيچ معقول نيست كسي بداند او كاري ازش مي‏آيد. ملتفت باشيد، پس كاتب اگر در نفس خودش كه خيال كنيد خودش بداند مي‏تواند بنويسد و خودش بداند كه حروف را هم مي‏داند، خودش خودش را عالم مي‏داند و خودش مي‏داند مي‏تواند بنويسد. حالا كساني كه خود او نيستند، نمي‏دانند اين علم كتابت دارد يا ندارد. ملتفت باشيد قاعده كليه را، آسان توي راهتان مي‏اندازم و خيلي حقايق توحيد به دستتان مي‏آيد.

پس اين است كه خلق خودشان كه خدا نيستند و اين هم كه داخل بديهيات است، شرطش اين است كه آدم ديوانه نباشد مي‏فهمد اين حرفها را. و واللّه مردم ديوانه شدند كه گفتند اينها خدا است. آدم عاقل كه نمي‏گويد اينها خدا است. خدايي كه هيچ‏كار از او نمي‏آيد، خدا نيست. مي‏بيني مي‏ميري و نمي‏تواني نميري. هي تصدّق مي‏دهي، طبيب مي‏آري، دوا مي‏آري، نمي‏شود. آدم شكمش كه خالي شد، نمي‏تواند گرسنه نشود، نمي‏تواند ناخوش نشود. پس در ايني كه خلق، خدا نيستند شكي نيست و اين را هركس ديوانه نيست خوب مي‏فهمد. اين است كه أفمن يخلق كمن لايخلق اينها كه هستند چرا به هوس نمي‏آيند چيزي خلق كنند؟ اينها اگر خدايند چرا اين كاري از او نمي‏آيد؟ خودش را هم نمي‏تواند نگاه بدارد چه‏جاي اينكه حفظ غير را بكند. و خدا آن است كه همه را نگاه داشته، همه توي چنگ او است. هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه پس ان‏شاءاللّه دقت كه كنيد مي‏فهميد خدا اگر دست نزده بود به ملكش حالا ملكي كه نبود، آيا مي‏دانست خدايي هست؟ ديگر حالا از روي بصيرت مي‏فهميد كه مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف من گنجي بودم پنهان، دوست داشتم كه شناخته شوم، خلق را خلق كردم براي اينكه شناخته شوم. اگر خلق نكرده بود، تو چه مي‏دانستي او خالق است؟

دقت كنيد و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، علومي كه خدا به ما نموده است، ديگر ان‏شاءاللّه همچو بابصيرت از روي حكمت هم به دستتان مي‏آيد؛ يعني علمي را كه نقش كرده در ملكش. ما اينها را مي‏خوانيم مي‏فهميم كه او عالم است، حقيقةً هم مي‏فهميم. محال است كاتبي كه علم حروف نمي‏داند، خط نمي‏شناسد، خط مي‏تواند بكشد اما حروف نمي‏شناسد. عامي صِرف صرف، خطاط هم باشد، نقاش هم باشد، خيلي هم در نقاشي مسلط باشد، حروف نمي‏تواند بنويسد. بايد آدم اوّل الف بداند يعني چه، آن وقت از روي دانايي دستش را بكشد الف بنويسد؛ باء بنويسد. و اين را خيلي پاپي شده‏ام كه بلكه ان‏شاءاللّه خوب ياد بگيريد و اگر فكر كنيد داخل بديهيات اوّليه‏تان مي‏شود و اگر حالا عجالةً نمي‏دانيد به جهت اين است كه غافل بوده‏ايد، دربند نبوده‏ايد. جولان فكري در آن نشده، اين است كه محل تأمّلتان شده.

فكر كنيد ببينيد هر نجاري اول بايد بداند كرسي چه جور چيزي است، چند پايه بايد داشته باشد، كجاش را بايد سوراخ كرد، چطور بايد ميخ زد، چطور مته را بايد حركت داد. اينها همه را اول بايد بداند. بچه را كه مي‏برند به كسب، فكر كنيد ببينيد پيش از آن‏كه يادش بدهند، آيا اول كرسي‏سازي را ياد مي‏گيرد؟ خورده‏خورده يادش مي‏دهند. ارّه را چنين بگير، تيشه را چنين بزن، آن وقت كم‏كم مشق مي‏كند، خورده‏خورده دستش هم عادت مي‏كند ياد كه گرفت آن وقت خودش هم مي‏سازد. حاقّ اين مطلب را اگر به دست بياريد كه كسي‏كه هيچ نجاري نمي‏داند، ولو خيال كني مي‏تواند تيشه بزند، ارّه را مي‏تواند بردارد، اين عقلش نمي‏رسد در بسازد، كرسي بسازد. و لو اين بازي‏ها را بكند. حتي اگر دقت مي‏كنيد و مسامحه نمي‏كنيد مي‏دانيد اگر كسي هرگز درس نخوانده باشد و هرگز خط ننوشته باشد، و نديده‏ايد ملاّ برود و درس بخواند و يك‏دفعه بردارد خط بنويسد و درست هم بنويسد. اين خارق عادت است، اين معجز است، اين علامت اين است كه خداي دانايي به اين گفته الف چه جور است، باء چه جور است. معلوم است قدرت خدا توي دستش آمده. اين است كه بايد از اين پي ببرد هركه تحيّري كرده در پيغمبر به اين‏طور كه من چهل سال در دامن شماها بزرگ شدم، آيا ديديد من هرگز هيچ‏بار بروم مشق كنم؟ هيچ‏جا ديديد درس بخوانم؟ و حالا مي‏بينيد به قاعده اهل علوم، اين قرآن را دارم مي‏گويم، پيشتر نمي‏دانستم، حالا مي‏دانم. و خيلي خيلي خيلي از احمق‏هاي دنيا خيال مي‏كنند كه اين چه حرفي است پيغمبر زده كه من چنان كاري كرده‏ام كه همه‏تان عاجزيد. شما دقت كنيد و فكر كنيد ببينيد نه هرچيزي هركه عاجز شد اين معجز مي‏شود. و اينها را فكر كنيد، مردم فكر نمي‏كنند اين است كه توي شبهات مي‏افتند و درمي‏مانند. اين است كه دل نمي‏دهند، ايمان هم نمي‏آرند. ببينيد مير نوشت خطي را كه تا حالا هنوز مثلش كسي ننوشته، و سعدي گفت شعري را كه هنوز به‏اين جامعيّت و به اين استادي و به اين رواني كسي شعر نگفته. حالا آيا اين را معجز قرار بدهد و بگويد من پيغمبرم؟ اگر اين را معجز خود قرار بدهد، اين را نمي‏شنوند از او. و خيلي از احمق‏هاي دنيا خيال مي‏كنند پيغمبر كه گفته من قرآن آوردم هيچ‏كس مثلش نمي‏تواند بياورد، مثل اين است كه سعدي شعر گفته و نمي‏توانند مثل او شعر بگويند. راست هم هست، مثل سعدي نمي‏شود شعر گفت. راست است، مثل مير نمي‏شود نوشت مثل ماني نمي‏شود نقش كرد. پس ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه اگر ملتفت شويد مي‏يابيد كه اگر كسي بگويد اين چه تحدّي است پيغمبر كرده؟ سر مردم را بسته، اين هيچ معجز نيست، ادعايي است كرده، ادعايي است بيجا. آنها هم كه رد مي‏كنند نمي‏فهمند و رد مي‏كنند. پس ببينيد كسي‏كه هيچ درس نخواند و يك‏دفعه بناكرد درس گفتن، اين معلوم است خارق عادت است. هيچ حروف نمي‏شناسد، يك‏دفعه از خواب بيدار شود بنا مي‏كند گفتن، درست هم مي‏گويد. اين خارق عادت است، معجز است، اين است معجز قرآن نه آن حرفها كه زده‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن وقت از همين بابي كه عرض مي‏كنم راه ساير معجزات هم به دستتان مي‏آيد و جداش مي‏كنيد از سحر و شعبده. و اهل باطل جدا نكرده‏اند، اين است كه به راه باطل رفته‏اند.

خلاصه آن سررشته را كه به دستتان مي‏دهم اگر فراموش نمي‏كنيد اينها همه توش هست و آن اين است كه هركس را كه فرض كني دانا نيست به آن كسب و كارش، نمي‏تواند آن كسب و كار را به انجام برساند. نجار است بايد علم به جميع جزئيات نجاري داشته باشد. حتي اگر يك ميخي به جاي مخصوصي بايد زد، اگر اين علم را نداشته باشد، آن ميخ را نمي‏تواند آنجا بزند، آن پايه از آنجا بيرون مي‏رود. و ان‏شاءاللّه فكر كنيد دائماً اين شخصي كه مشغول است به نجاري، دائماً تمام كارهاش را از روي دانايي مي‏كند. اگر اينها را ياد بگيريد در توحيد به كارتان مي‏آيد. ملتفت باشيد كه اين علم يك‏جور علمي است كه هيچ زياد هم نمي‏شود. اهل هر كسب و كاري كه استاد شده باشد، در كار نجاري است كه نجاري را به انجام رسانده و علم نجاري را دارد به طوري كه هرچه هم درسش بدهي زياد نمي‏شود. همين‏طور كاتب، خياط، خبّاز، همه همين است. پس علم اين استاد، علم اين نجار، وقتي استاد است لايزيد و لاينقص است. هيچ جاي نجاري نيست كه نداند در آن كار خودش هركس در كار خودش، در آن دايره‏اي كه دارد پس علمش هيچ نقصاني ندارد و عالم است به تمام صنعت خودش و قابل زياده هم نيست. به جهتي كه بالاتر از سياهي رنگي ديگر نيست. وقتي من مي‏دانم الف را چه جور مي‏نويسند، دوباره به من بگويند الف را اين‏طور بايد نوشت، علم من زياد نمي‏شود. دودفعه گفتن، سه‏دفعه گفتن لغو است و بي‏حاصل. علم مرا زياد نمي‏كند. پس علم صاحبان كسب و كارها زياد نمي‏شود، كم هم ندارد. هركسي در كسب و كار خودش اول علم به آن صنعت خود دارد آن وقت شروع مي‏كند اين شخص استاد و دست مي‏زند به كار. نجار مي‏داند ارّه را اول بايد برداشت، بعد تيشه را برداشت. تيشه را از كجا بايد زد، ريزه‏ريزه كارش را، جميعش را از روي علم تمام حركت و سكونش را به كار مي‏برد. حالا اين علمي كه همراه فعل است با آن علمي كه پيشتر داشت دوجور علم است، لكن اين دانايي است، آن هم دانايي است از آن جنس اما ببينيد خورده‏خورده به كار مي‏رود علم تا آن چيز مخصوص ساخته شود كه اگر اتفاقاً به طور غفلت خطي كشيده شد كه دست عادت كرده بود و خودمان غافل بوديم، مي‏فهميم غلط شده. اتفاقاً اگر تيشه‏اي خورد به جايي، دلمان جاي ديگر بود و تيشه جاي ديگر خورد مي‏بينيم چوبمان ضايع مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي كه دقت مي‏كنيد مي‏بينيد در هركاري همچو حتم است و اگر اين‏جور نباشد آن كار كرده نمي‏شود. پس ديگر فكر كنيد و در يك‏جا كه يافتيد، همه‏جا مي‏توانيد بيابيدش. در يك كرسي و يك صنعت يك صانعي فكر كن، در يك نجاري و صنعتش فكرت را به كار ببر، ببين تمام آن صنعت دالّ است براين‏كه آن نجار مي‏دانسته كرسي يعني چه و چطور بايد ساخت. دالّ است بر اينكه آن نجار مي‏توانسته بسازد كه ساخته. اگر نمي‏توانست بسازد كرسي نبود، اگر نمي‏دانست هم كرسي نبود. چطور بسازد؟ اينها را چون مردم فكر نمي‏كنند خيليش از نظرهاشان مي‏رود به جهتي كه اين مردم در عالم كه نظر مي‏كنند سراب‏هايي چند به نظرشان مي‏آيد، آنها را خيال مي‏كنند حقيقت دارد، لكن در واقع حقيقت ندارد. مي‏بينند اتفاقاً آبي جايي جاري شد، گل‏ها روييد و آب هيچ نمي‏داند گل يعني چه، رنگ يعني چه. تو اگر فكر كني چيزها به دستت مي‏آيد، اگر فكر كني راه آن هم دستتان مي‏آيد. همين‏ها را هم اگر فكر كني داشته باشي مي‏بيني هر برگيش، هر ريشه‏ايش، هر عرقيش را صدهزار حكمت آن صانع به كار برده. آيا نمي‏بيني چه بسيار آبها مي‏دهي به جايي سبز نمي‏شود؟ چه بسيار تخمها كه هرچه آبش مي‏دهي خدا نخواهد سبز نمي‏شود. به جهت اينكه نمي‏توانند زراعت كنند. زارع كيست؟ زارع خدا است. گاو خويش مي‏كشد، زراعت سرش نمي‏شود. رعيت گاو مي‏راند، زراعت سرش نمي‏شود؛ اينها كار رعيت نيست، كار آب نيست. لكن زارع خدا است وحده لاشريك له. ريشه را پايين مي‏برد، برگ را بالا مي‏آرد. يكي را تلخ مي‏كند يكي را شيرين مي‏كند، تا نداند نمي‏تواند بكند.

ان‏شاءاللّه خوب فكر كنيد مسامحه نكنيد، تا مسامحه توش مي‏آيد آدم مي‏شود دهري، مي‏شود وحدت وجودي. مسامحه كه آمد آدم مي‏شود ديوانه. شكلش هم شكل ديوانه نيست و بسياري از مردم ديوانه‏اند. يعني بسياري كه كأنّه همه مردم طور و طرزشان جوري است كه اگر با آنها حرف نزني خيال مي‏كني اين عاقل است، نگاه كه مي‏كني به او آدم تعجب مي‏كند كه آيا مي‏شود اين نفهمد؟ اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة غالب مردم بلكه كلّ مردم، جمهور مردم اين است حالتشان. فكر مي‏كني مي‏بيني چشمش باز است نگاه مي‏كند، اما وقتي حرف مي‏زني با او مي‏بيني كلوخي بود چشم‏دار. همين‏طور گوشش، كأنّه الاغ است، لهم اذان لايسمعون بها مردم چون فكر نمي‏كنند هي به راههاي كج و كور مي‏روند. يك خورده به فكر بيفتيد شما، خود را سيخ كنيد، زنده شويد، بيدار شويد. آدمي كه تازه از خواب برمي‏خيزد بخواهد كاري كند، زود نمي‏تواند. اما آدم كه از خواب بيدار شد، برمي‏خيزد راه مي‏رود، كج‏خلقي مي‏كند، تندي مي‏كند، خوش‏خلقي مي‏كند. مي‏شود كاري كرد روح را به هيجان آورد، بدن را بيدار كرد. پس فكر كنيد در اين مطلب تعمد هم بكنيد و مردم تعمّد نكرده‏اند و سخت خوردند، شما تعمّد كنيد كه سخت نخوريد. شخصي را فكر كنيد كه جاهل صِرف صرف باشد، شخصي كه هيچ نمي‏داند دوره فلك چه‏جور حركت مي‏كند، چند ساعت يك دوره مي‏گردد و هيچ نديده باشد اين ساعت‏ها را و اصلش دستش به چكش و اسباب ساعت‏سازي آشنا نيست، هيچ سررشته از چرخ و پيچ و فنر و بندول و اينها ندارد؛ نه سررشته از چرخ دارد، نه ديده، نه مي‏داند چرخ يعني چه، نه مي‏داند عقربك يعني چه، نه مي‏داند فنر يعني چه؛ ببينيد آيا ممكن هست اين بتواند ساعت بسازد؟ مي‏فهميد كه شخص جاهل محال است ساعت بسازد مگر اول برود مدتها درس بخواند تا ساعت‏سازي را ياد بگيرد. اين چرخ براي چه خوب است، آن چرخ براي چه خوب است، آن عقربك براي چه خوب است. هر ميخي براي چه، هر پيچي براي چه، هركدام كجا بايد باشد، سرمويي پيش نباشد، سرمويي پس نباشد. اگر كسي دانا شد به همه اينها، آن وقت مي‏داند ساعت يعني چه و مي‏تواند بسازد. لكن علي‏العميا بردارد هي چكش بزند، اتفاق يك چرخي بيرون بيايد. باز چكش بزند چرخي ديگر اتفاق بيرون آيد، اينها خودشان به هم جفت شوند، همچو چيزي نمي‏شود. دندانه‏هاي چرخها يكيش زياد باشد كار نمي‏كند، يكي كم باشد كار نمي‏كند، يك خورده گشادتر باشد كار نمي‏كند، يك خورده تنگ‏تر باشد كار نمي‏كند. اين شخص ساعت‏ساز بايد دانا باشد كه اين چند چرخ مي‏خواهد، هر چرخي چند دندانه مي‏خواهد، فاصله‏هاي دندانه‏ها چه‏جور بايد باشد. اينها همه را اگر مي‏داند و آن وقت چرخها را همان‏جوري‏كه مي‏داند برمي‏دارد مي‏سازد و آنها را به هم پيوند مي‏كند، آن وقت ساعت ساخته مي‏شود. پس اين ساعت محتاج است در وجود خودش به ساعت‏ساز و آن شخص هيچ محتاج نيست به ساعت و هيچ علمش زياد نمي‏شود و قدرتش زياد نمي‏شود. لكن ساعت اگر بايد توي دنيا باشد، لامحاله ساعت‏ساز بايد باشد. پس هر ساعتي دالّ بر وجود ساعت‏سازي هست اما ساعت‏ساز دالّ بر اين نيست كه ساعتي هست. چنانكه خدا بود و هيچ خلقي نداشت، حالا هم آينده‏ها را هنوز خدا خلق نكرده است و هيچ از خداييش كم ندارد. پارسال، امسال خلق نشده بود و خدا خدا بود و امسال را خلق كرد. پيش از آني هم كه امسال را خلق كند هيچ از خداييش هم كم نداشت.

باري، پس اهل هر صنعتي اول بايد دانا باشد به جميع جزئيات و چرخها و پيچها و ميخها و جاهاي آنها و وضع اينها و جهت اينها و كمّ اينها و كيف اينها كه ديگر زبانش زبان ملاّيي مي‏شود؛ فعلش، انفعالش، هر چيزيش، هر چرخيش، هر ميخيش چه‏جور بايد چكش بخورد. چه چيزش چكش‏خور بايد باشد، چه چيزش كمتر بايد بخورد، چه چيزش سنگ بايد باشد كه نسايد و هكذا جميع جزئياتش را، جميع اينها را آن ساعت‏ساز بايد علم داشته باشد. اگر علم دارد و قدرت دارد، ساعت مي‏سازد و اگر علم تنها دارد و دستش رعشه داشته باشد، باز هم نمي‏تواند بسازد. پس هم علم بايد داشته باشد و هم قدرت، آن وقت در وقتي كه مشغول كار مي‏شود جزء فجزء كار را، دندانه به دندانه چرخها پيچها همه را از روي علم بايد بداند. هرجاش را غافل شدي ضايع مي‏شود.

از همين‏ها عرض مي‏كنم كه شما ملتفت باشيد و مباشيد مثل مردم ديگر كه گفتند خدا علم به جزئيات ندارد. مردمان كوچكي هم نبوده‏اند و كتاب نوشته‏اند، كتابهاشان را با آب طلا نوشته‏اند، جدول طلا و كاغذ ترمه و برمي‏دارند مي‏نويسند و به سر هم مي‏گذارند و اگر اسمش را ببرم خودتان هم مي‏دانيد كيست. حالا نمي‏شناسيد حكيم زيرك دانا در علم حساب بي‏نظير مسلّم كل، هيچ‏كس هم واش نزده، حالا همچو عالمي برمي‏دارد در كتابش مي‏نويسد خدا علم به جزئيات ندارد. پس علم به چه دارد؟ حالا آيا خدا خبر ندارد من نماز مي‏كنم در خانه‏ام؟ چطور نماز مي‏كنم، توجه دارم يا ندارم؟ آيا اين كار من جزئي نيست؟ اگر خبر دارد و مي‏داند پس آن جزئي كه خدا علم به آن ندارد چه چيز است؟ حالا برمي‏دارند مي‏نويسند خدا علم به جزئيات ندارد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد صانع اگر علم نداشته باشد و اين را به چنگ بياريد و هي فكر كنيد اگر نقضي وارد هست بر اين حرفها، نقض وارد بياوريد و نمي‏شود وارد آورد. پابيفشاريد ببينيد يك ساعتي را خيال كنيد شخص عاقلي كه هيچ علم به دور فلك ندارد و چرخهاي ساعت را نمي‏داند چه‏جور بايد ساعت ساخت و هيچ ساعت نديده و دارد چكش مي‏زند، اتفاقاً يك‏دفعه از زير چكشش يك ساعت تمامي بيرون بيايد بيفتد آنجا، آيا مي‏شود همچو چيزي؟ مي‏فهميد كه نمي‏شود. پس شخص صانع اول بايد دانا باشد بعد قدرت او پس از علم او بايد باشد و قدرت را از روي دانايي بايد به كار ببرد. حتي اينكه مي‏بينيد شخص ساعت‏ساز دندانه‏هاي چرخ را بايد بداند كه چند دندانه بايد داشته باشد، فاصله‏هاش را بداند و اينها را كه اصرار مي‏كنم كه بايد بداند اين را خودتان هم مي‏دانيد و مي‏فهميد كه بايد بداند. يكيش را نداند نمي‏شود ساعت ساخت. فاصله‏هاش زيادتر يا كمتر باشد ساعت كار نمي‏كند. آن وقت بياييد در كارهاي خودش فكر كنيد، مي‏داند هر چرخي را چقدر زور بايد زد. بعضي از چرخها را بايد چكش قايم زد، بعضي را يواش‏تر، بعضي را چكش نبايد زد. عقربك را اگر چكش روش بزني گم مي‏شود، عقربك را با چيز نازك ناعمي، با سوهان بسيار نرمي بايد اطراف آن را بسايند يا با مقراض بسيار نازكي بايد بچينند. پس ببينيد آن ميزان فعل را جاري كردن بر آن اسباب هي مختلف است. يك جايي زور زياد مي‏خواهد، يك جايي پفي بيشتر نمي‏خواهد. پس دقت كنيد و فكر كنيد، پس فعل هر فاعلي محتاج به علم او است. فعل خود فاعل محتاج به علم فاعل كه شد، پس قدرت محتاج به علم است و قدرت از روي علم جاري است. اگر بايد شدت داشته باشد آن دانا شديدش مي‏كند، سست باشد آن دانا سستش مي‏كند آن وقت آن قدرت را بر روي اين مصنوعات به كار مي‏برد. اين مصنوعات هم بايد مطاوعه كنند، هرجوري او دلش بخواهد ساخته شوند.

پس ببينيد يك علمي است لايزيد و لاينقص و اين را پيش همه استادان كامل مي‏توانيد به دست بياريد. نجار كاملي باشد، آهنگر كاملي باشد، خوشنويس كاملي باشد، اينها علمشان لايزيد و لاينقص است. و يك علم ديگري هم هست براي آنها كه همراه فعل خود آن را مي‏آرند. اگر آن علم نباشد، الف نوشته نمي‏شود، باء نوشته نمي‏شود كه بخصوص التفاتي مي‏خواهد، توجه خاصي مي‏خواهد. حالا فكر كنيد ان‏شاءاللّه، اگر فرضاً صانع هيچ اينها را به كار نبرده بود چه كار مي‏كردند خلق چه خبر داشتند كه علم دارد؟ حالا كسي بگويد اوّلاً نبودي كه بداني، بعد مسامحه مي‏كنيم اگر خدا خلق را خلق نكرده بود كسي چه مي‏دانست خدا دارد؟

پس خوب دقت كنيد عرض مي‏كنم حتم است كه خدا دست بزند به ملك تا اهل مملكت بدانند خدا دارند و آن جايي كه او دست زده، آن خلق‏هايي كه بعد واقعند نگاهشان به آنجا است همين كه ديدند آنجا را دست زد از همين فهميدند يك كسي اول بوده. باز به شرطي كه مسامحه توش نيايد، تا مسامحه توش آمد راه گم مي‏شود.

ملتفت باشيد، باز از كجا بفهميم غيري هست، دقت كنيد فكر كنيد چقدر واضح است. أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض و اينها را كه عرض مي‏كنم ببينيد ادعا نيست، واقعاً آدم عاقل شك نمي‏كند كه خدايي هست، اين آسمان هست، اين زمين را مي‏بيني هست. يقيناً اينها را يك كسي ساخته اگرچه آن كس را تو نبيني و نتواني ببيني. فكر كن ببين تو اگر بداني چوبي خودش نمي‏تواند راست بايستد و ببيني آن چوب بلند شد توي سر كسي خورد و توي سر كسي ديگر نخورد كه پهلوي او بود، آيا نمي‏فهمي كه اين چوب را كسي برداشته عمداً توي سر كسي مي‏زند و عمداً توي سر كسي ديگر نمي‏زند؟ حالا شخص زننده را اگر مي‏بينيش، كه خيلي خوب مي‏بيني اگر نمي‏بيني، مي‏فهمي روحي برداشته، جنّي، ملكي برداشته توي سر كسي عمداً زده، توي سر كسي عمداً نزده.

حالا وقتي شما ان‏شاءاللّه فكر كنيد مي‏يابيد اين مطلب را؛ تمام مواد را ببينيد همين‏طور است. جسم خودش نمي‏جنبد به شرطي كه مسامحه توش نباشد، فكرتان را درست به كار ببريد آن وقت هي زور بزنيد چيزي خلافش را اگر مي‏توانيد پيدا كنيد، و نمي‏توانيد. مي‏فهميد چرخ خودش نمي‏گردد، اين چرخ را مي‏خواهيم بگردد بايد يك چيزي نصب كنيم كه اين را بگرداند. سنگ سنگيني به اين ببنديم، آدمي اين را بگرداند. ديگر هيچ‏كس و هيچ‏چيز اين را نگرداند خودش محال است بگردد. خودش حركت ندارد، از اندرون خودش حركت خودبه‏خود بيرون نمي‏آيد. يك‏دستي مي‏خواهد كه اين را بگرداند. ديگر اين دست يا دست آدم است، يا دست حيوان است، يا سنگ سنگيني است، يا فنر است. يك فنري بايد باشد كه اين را بگرداند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اگر خدا دست نزده بود به مملكت خودش، معلوم نيود خدايي هست يا نيست. پس از همين دست‏زدنش ما فهميديم صانع است و درست دست‏زدنش را كه ديديم فهميديم عالم است، پس علمش را نقش كرده در ملكش و همين‏ها كه نقش كرده علم او است و ما مي‏خوانيم علم او را وقتي نگاه به اين ملك مي‏كنيم و در اين كتاب مطالعه مي‏كنيم. همين‏جوري كه كاتب علم خودش را نقش مي‏كند و وقتي تو نگاه مي‏كني مي‏داني او الف مي‏داند، كلمات و حروف را مي‏داند همين‏جور آن شخص نجار علمش است كه نقش كرده روي چوبها تو كه به چوبها و اين كرسي و در و پنجره نگاه مي‏كني مي‏داني او سليقه‏اش چطور بوده، علمش چطور بوده. پس آنچه علم در ملك هست، فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، پس لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء اين علمها نقش شده روي اين مواد خلقيه. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين علمهاي منقوش همه مشاء است، همه ساخته شده است و او هر قدرش را ساخته اينها مي‏خوانند و مي‏دانند. آن علمي كه پيش خودش است خلق به آن احاطه نمي‏توانند بكنند، به كنه او هيچ نمي‏توانند برسند، آن علم پيش خدا است، به خدا چسبيده. فعل هر فاعلي به خودش چسبيده نمي‏شود كَند به ديگري داد. مثل اينكه ديدن من پيش خودم است، شنيدن من پيش خودم است، طعمي كه من مي‏چشم كسي ديگر از آن خبر ندارد و هكذا تمام افعال من. پس ببينيد فعل خدا هم متصل به خدا است خلق نمي‏توانند بروند آنجا. پس علم خدايي به خدا متصل است، قدرت خدايي به خدا متصل است و هكذا.

ديگر اين سركلاف است ان‏شاءاللّه از دست نمي‏دهيد. بدانيد تمام اسمايي كه تعبير آورده شده به هر لغتي از لغات كه مي‏خواهيد فكر كنيد، تمام آن اسماء صادر از صانعند و تمام آن اسماء به خلق نمي‏شود بچسبد. فكر كن ببين آيا مي‏شود خدا خداييش را واگذارد به كسي؟ مگر مي‏شود واگذارد؟ باز فكر كنيد ان‏شاءاللّه و يك‏پاره كارها را واگذاشته است، يك‏پاره كارها را نمي‏شود واگذارد. اما يك‏پاره كارها را عرض كردم واگذاشته است يعني الآن بالفعل واگذاشته شده. مثلاً تمام حدادي را به حداد واگذاشته كه مايصنع من الحديد را بساز. عقلش داده، چشمش داده، دستش داده، قوّتش داده، اسباب و آلات داده گفته تو بساز. اما واگذاشته، نه اينكه بي‏خواهش او مي‏تواند حداد كاري بكند. نه اينكه بي‏تعليم او مي‏تواند كاري بكند. اما همه را حداد بايد بكند، پولش را حداد بايد بگيرد، تعريفي يا ملامتي اگر بايد كرد، بايد به خود حداد كرد. همچنين تمام نجاري را به نجارها واگذاشته، نجارها بايد نجاري كنند. و ان‏شاءاللّه مسامحه كه نمي‏كنيد مي‏بينيد وضع ملك بر همين است. تمام بنّايي را به بنّاها واگذاشته، بنايي كار بنا است، بنا بايد بنايي كند. بله خدا مي‏تواند بگويد «كن» و عمارت ساخته شود اما حالا كه بناش بر اين نشده بنّا مي‏آيد آجر روي هم مي‏گذارد عمارت مي‏سازد. پس بِنا را بنّا بايد بكند البته. مصلّي بايد نماز كند البته، البته معصيت مال عاصي است بدئش از او است عودش به سوي او است. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها پس بعضي كارها و بعضي كه مي‏گويم يك طبقه ملك را مي‏خواهم بگويم فعل هر فاعلي را خدا به آن فاعل واگذارده كه او جاري كند. بايد چراغ، اطاق را روشن كند. بايد آب، عالم را تر كند. آتش بايد عالم را گرم كند. خودت كارهاي خودت را بايد بكني. تو بايد نماز كني، تو بايد روزه بگيري، تو بايد اعمال خير بكني، تو بايد اعتقادات صحيحه به دست بياري. ديگر غير از خدا كاركني نيست، پس من نمي‏كنم، او خودش بكند؛ خدا نماز براي كه بكند؟ مگر خدا چيزي براي او ضرر دارد كه بايد كاري كند كه آن چيز ضرر به او نرساند؟ يا چيزي به او نفع مي‏رساند كه كاري كند آن نفع عايد او شود؟ پس اين حلالها اين حرامها را چنين قرار داده كه از دست فواعل جاري شود، واجب است چنين باشد، محال است چنين نباشد. چراغ بي‏نور، ذغال است چراغ نيست. خدا كه چراغ مي‏خواست خلق كند، نور همراهش خلق كرد. اين نور بدئش از آنجا است عودش به سوي آنجا است. لكن آيا هيچ چراغي خودش روشن شد؟ آيا هيچ آدمي خودش خودش را درست كرد؟ آيا هيچ حيواني خودش درست شد؟ آيا هيچ گياهي خودش روييد بي‏اينكه او را برويانند؟ محال و ممتنع است. پس حول و قوه مال خدا است وحده لاشريك له. اول دست مي‏زند چيزي را مي‏سازد آن چيز هم فعلي دارد. پس آفتاب را خدا خلق مي‏كند و مي‏سازد آن وقت اين آفتاب هم كاري از آن مي‏آيد. نجار كرسي را مي‏سازد، بعد اين كرسي ثمري دارد و كاري از آن مي‏آيد. حالا ديگر فكر كنيد، پس آن صانع اگر دست نزده بود به اوّل صنعت خودش، باقي صنعت كه نبودند اصلش كه بدانند يا ندانند. آن اول دست‏خورده خودش هم فعلي دارد و فعلش واگذار به خودش شده و بسا لفظ تفويض هم اينجا بگويند و كفر هم نيست. بسا آنكه اگر خلافش را بگويند كفر است، بسا اگر بگويي مؤمن نبايد ايمان داشته باشد يا بگويي كافر نبايد كفر داشته باشد، بگويند اين حرف بي‏معني است. نه خير مؤمن بايد ايمان داشته باشد و نعمتش بدهند، كافر چون كفر ورزيد بايد كافرش دانست، بايد عذابش كرد. فاسق را بد مي‏دانند به جهتي كه كار بد را اين كرده، خدا نكرده. خدا زنا نكرده، خدا لواط نكرده؛ زاني زنا كرده، لاطي لواط كرده. بگويي اين كارها واگذار به اينها نيست، چگونه واگذار نيست واگذار هست اما واگذاري كه خواه خدا بخواهد خواه نخواهد، نه. پس باز تقدير الهي توش است، پس خدا است كه كار هر فاعلي را از دست آن فاعل جاري مي‏كند اما خودش اگر دست نزند نه فاعل هست نه فعل آن فاعل. مرا نسازد، نه نماز من هست، نه معصيت من هست. پس مرا مي‏سازد و قدرت مي‏دهد، تعليم مي‏كند كه چه كار بكن چه كار مكن، آن كار را به انجام مي‏رسانم يا نمي‏رسانم، مختارم.

خلاصه ملتفت باشيد آن اول جايي را كه خدا دست زده آن اسمش مي‏شود اول ماخلق الله. آن اول ماخلق اللّه كه دست زده ممسوس است بفعل اللّه، ممسوس است بمشية اللّه اين است كه فرمودند علي ممسوس في ذات اللّه علي ممسوس است و مس كرده او را ذات خدا. ملتفت باشيد مسّ آن است كه اتصال بدهد كاتب فعلش را به دستش و دستش را اتصال بدهد به قلم، و اينها ممسوس به فعل كاتب است. كاتب روحي توي بدنش نباشد، دست نمي‏تواند بنويسد. نجار روحي در بدنش نباشد، دست نمي‏تواند كرسي بسازد. دست مثل چوب‏هاي خارجي است. پس اين بدن ممسوس است به روحي و روح مس كرده اين بدن را مثل اينكه اين دود مس كرده اين آتش را و اين آتش مس كرده اين دود را و متصل به اين شده. آتش وقتي مس مي‏كند دود را چه جور مي‏شود؟ البته دود گم مي‏شود آتش پيدا مي‏شود. دود خودش نمي‏تواند بالا برود، گرمي آتش برش مي‏دارد بالاش مي‏برد. دود خودش نمي‏تواند روشن كند، آتش است كه روشن مي‏كند، دود هم غير از آتش است. دود آن چيزي است كه هرچه زيادتر شد تاريك‏تر مي‏شود. نور آن چيزي است كه هرچه زيادتر شد روشنتر مي‏كند. پس اين دود ممسوس براي شما بيان مي‏كند كه آن كسي كه مرا مس كرده، آن كسي ديگر است غير از من. من تاريك هستم او روشن است و تاريكي من توي نور او گم شده و من مسخّر او و مطيع او و منقاد اويم. او هر طوري مرا حركت بدهد من همان‏طور مي‏جنبم، هرطور مرا نگاه دارد من هم ساكن مي‏شوم. من خودم به خودم لااملك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و لا حركةً و لا سكوناً و لا نوراً و لا ظلمةً و لا هيچ چيز.

ان‏شاءاللّه درست كه فكر مي‏كنيد مي‏بينيد دود مالك هيچ چيز نيست. آتش غير از روغن است، آتش كه به روغن رسيد گرمي كه به روغن رسيد، پيه آتش كه به آن رسيد آب مي‏شود. آتش است كه آبش كرده بعد اين آتش دوباره به اين تعلق بگيرد يعني دوامي پيدا كند. دوام كه پيدا كرد پاش را برمي‏دارد بخار مي‏شود. همچنين اگر باز بايد اين بخار دوامي پيدا كند، بايد كه اين بخار بخصوص دود شود. باز بايد دوامي پيدا كند كه آتش در آن دربگيرد، آن وقتي كه درگرفت اطاق را روشن مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 6 ربيع‏الثاني 1304)

30بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد كه خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد و بدانيد هر فعليتي روي هر قوه‏اي كه مي‏نشيند، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن فعليت پيدا است و آن قوه گم مي‏شود توي آن فعليت. هر غيبي نسبت به هر شهاده همين‏جور است.

ملتفت باشيد ولكن اين مطلب مطلبي است كه عين حكمت است و در همه جاي ملك خدا جاري است و حقيقت دارد و فهميدنش خيلي است كه انسان نلغزد و بفهمد درست، كه مطلب چه چيز است، خيلي مشكل است. پس ان‏شاءاللّه درست دل بدهيد كه نلغزيد.

پس بدون تفاوت همين‏جوري كه مي‏بينيد دود روشن نيست و جايي هم كه پر شد آنجا را تاريك مي‏كند، لكن وقتي آتش آمد روي دود يا ذغال، حالا ديگر ذغال پيدا نيست، پس آتش پيدا است. همين‏جور مي‏خواهم عرض كنم هر كيفيتي، هر صورتي، خواه از غيب خواه از شهاده، همين كه جايي را انتخاب كرد و نشست، مملكت مملكت او است و آنچه محل و مقرّ او بود گم است بعينه. و در مسأله چشمي، نفوس آرام مي‏گيرند اين است كه حكما و انبيا و علما مثل چشمي مي‏زنند.

پس ببينيد در توي دود، آتش پيدا است اما مي‏دانيم كه دود هم هست. در ذغال، آتش پيدا است اما مي‏دانيم ذغالي هست اما پيدا نيست. همه‏جا همين‏طور است. فراموش نكنيد شقوق و شئون و شعبش را ملتفت باشيد. پس آتش هرجا مسلط شد آتش پيدا مي‏شود و آن قابليت گم مي‏شود. آن قابليت اسمش ماده نيست به اصطلاح ما، به اصطلاح ما ذغال ماده نيست. و يك خورده هم كه فكر كني مي‏بيني اصطلاح ما درست است. اين مردم ظاهربين كه نگاه مي‏كنند، آن چيزي كه هميشه هست آن را ماده اسمش مي‏گذارند، آني كه تازه مي‏آيد عارضه اسمش مي‏گذارند، صورت اسمش مي‏گذارند ماهيت اسم مي‏گذارند. ما مشيمان اين‏جور نيست، و اين راه راه خدا نيست و راه پير و پيغمبر نيست. ملتفت باشيد آتش، دود ماده‏اش نيست. آتش ماده‏اي دارد و صورتي، ماده آتش، فعلش همان گرمي است، صورتش همان گرمي است. اين با ماده و صورتش مي‏آيد مي‏نشيند روي ذغال، ذغال گم مي‏شود؛ روي دود، دود گم مي‏شود. اگر بنا باشد فكر كنيد خواهيد يافت كه آنچه در دست مردم است عكس مطلب است. آقاي مرحوم فرمايش مي‏فرمودند حكمت ياد بگيريد، كيسه وارو مي‏شود. وارو كه شد، تهش مي‏آيد بالا بالاش مي‏رود آن ته و آنچه مردم دارند واللّه جعل اللّه عاليهم سافلهم و سافلهم عاليهم. اهل حق درست مي‏روند و مي‏دانند آنها در سرابها مي‏گردند، به هيچ دلشان خوش است.

دقت كنيد پس آتش براي خودش ماده‏اي دارد و صورتي، اين ماده و صورت را فكر كنيد تا به دستتان بيايد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و خيلي واضح است چنانكه مكرر عرض كرده‏ام و خسته شده‏ام. مي‏فهميد بالبداهه هر فعلي هر جايي يافت شد فاعلي دارد، آيا مي‏شود فعلي بي‏فاعل درست شود؟ قيام زيد، آيا مي‏شود زيد نباشد و درست شود؟ داخل محالات است. پس هرجا علمي هست معلوم است عالمي هست، هرجا قدرتي هست پي مي‏بريد كه قادري هست اين است راه توحيد و راه انبيا و اوليا. شما همين كه خطي مي‏بينيد بايد بدانيد كاتبي هست. كرسي مي‏بينيد بايد بدانيد نجاري هست. پس فعل را خوب فكر كنيد و اينها سركلافش است كه عرض مي‏كنم. هي مكرر مي‏كنم به جهتي كه سررشته است، مي‏خواهم داشته باشيد. عرض مي‏كنم فعل بي‏فاعل محال است و فاعل بايد فعل را احداث كند. پس زيد بايد بايستد تا ايستادنش پيدا شود. بايد بنشيند تا نشستنش پيدا شود، كاري به نشستن و برخاستن كسي ديگر هم نداريم. پس هر جا حرارتي هست البته حارّي هست و حرارت دالّ است بر وجود حارّي. آن حارّ چه چيز است؟ فاعل حرارت. حالا آنچه حارّ است فكر كنيد درست دقت كنيد آنچه كه فعلش حرارت است مثل اين است كه فعل قيام از زيد صادر مي‏شود. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه، هرجايي ديديد حرارت را البته نمي‏شود حرارت باشد و حارّي نباشد.

ان‏شاءاللّه اگر مسامحه نمي‏كنيد بناي فكر را مي‏گذاريد مي‏دانيد خداي با اين قدرت هرگز نمي‏كند اين كار را كه قيام زيد را احداث كند و زيد نباشد. رطوبت باشد و آب نباشد. رطوبت فعل آب است. آبي كه فاعل اين فعل است نيست، و رطوبت هست، اين محال است. و هرگز محال را خدا خلق نكرده و خلق نخواهد كرد. پس فعل همه‏جا مال فاعل است و ان‏شاءاللّه وقتي دقت كرديد و سررشته به دستتان آمد آن وقت مي‏فهميد كه حكمت خدايي چقدر آسان بوده، مشكل نبوده ما چقدر غافل بوده‏ايم. پس هر جايي حرارت مي‏بيني دليل است كه حارّي هست. حركتي مي‏بيني دليل است كه محرّكي هست، مي‏بيني سكوني هست دليل است كه مسكّني هست. حالا كه چنين است يك‏خورده اگر مسامحه نمي‏كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. حالا اين ذغال گرم است، كجاش گرم است؟ دود روشن است، كجاش روشن است؟ اندرون دود و شكم دود را پاره كني، مغز دود را نگاه كني، مغز دود تاريك‏تر است از روي دود. روي دود باز روشنايي خارجي به آن تابيده و به اطراف دود روشنايي افتاده دود را مي‏بيني سياه محض نيست، آبي رنگ به نظر مي‏آيد، فلفل‏نمكي است لكن مغز دود از اطراف دود تارتر است و تاريك‏تر است. پس دود گرم نيست لكن آن آتش كه مي‏آيد روي اين دود مي‏نشيند گرمي پيدا مي‏كند. گرمي بي‏فاعل هم كه داخل محالات بود، پس لامحاله اين حرارت به جسم حارّي برپا است. ديگر جسم هم لازم نيست تا جسم گفتي مثل سنگ باشد، جسم است و رو به بالا مي‏رود. پس الحارّ ذات ثبت لها الحرارة و البارد ذات ثبت لها البرودة و الرطب ذات ثبت لها الرطوبة و اليابس ذات ثبت لها اليبوسة و هكذا. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا كه چنين شد اگر بناشد فكر بيايد همه‏جا را مي‏بينيد بر يك نسق مثل مثلي كه در دست بود. پس ذغال مغزش هم آتش نيست، هيچ جاش آتش نيست اما اين ذغال قابليتي است، ملتفت باشيد، قابلي است كه آن آتش، ماده و صورتش بيايد روي اين قابل بنشيند اگر مانعي ندارد؛ دارد، مانع نمي‏گذارد بيايد تَرَش كرده‏اي نمي‏گذارد آتش بيايد. پس آتش خودش ماده‏اي دارد و صورتي و صورتش فعل او است و ماده‏اش فاعل آن فعل است و فعل همه‏جا بايد از فاعل صادر شود و همين است واللّه باب توحيد. و الاّ شما كجا خدا را ديده‏ايد كه اعتقاد به او پيدا كنيد؟ و همه‏جا خدا را بايد ديد و اعتقاد كرد. اين است راه فكرش. پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، هر عاليي كه مي‏آيد در داني، داني گم مي‏شود و عالي ظاهر مي‏شود. پس راستي راستي عالي است و اگر حاق مطلب را بدانيد اين قدر حظها بكنيد از ايمانتان كه نمي‏شود گفت و مادامي كه نمي‏فهميد حاق مطلب را و به زور مي‏چسبانيد چيزي را به خود، از ايمان خود حظ نمي‏كنيد.

پس عرض مي‏كنم واللّه خدا از رسول خدا ظاهرتر است، همين‏جوري كه آتش ظاهرتر است از دود. حالا رسول خدا آيا خدا توش نيست؟ انّ اللّه مع الذين اتّقوا و الذين هم محسنون. ملتفت باشيد و دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس خدا از پيغمبر واضحتر است، واللّه ظاهرتر است همين‏طوري كه پيغمبر حرف زده واللّه خدا بهتر حرف زده، خدا حرف زده كار كار خدا است. ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي توي اينها ديگر به دستتان مي‏آيد كه خدا اين‏جور چرا گفته. پيغمبر اگر هيچ خاكي نپاشيده بود و گفته بود ما رميت، پس چرا گفته اذ رميت؟ و اگر پاشيده، چرا مي‏گويد مارميت؟ پس مي‏گويد وقتي پاشيدي، تو نپاشيدي. اين مثل اين است كه اين دست من وقتي خاكي را بردارد بپاشد، راستي راستي با دست پاشيده اما دست نپاشيده به جهتي كه دستِ بيجان نمي‏تواند بپاشد. پس دست نپاشيده، آن روح پاشيده. بدن اگر راه نرود معقول نيست روح راه رفته باشد لكن بدن وقتي راه مي‏رود كي به راهش برده؟ روح برده. پس روح راه رفته است. پس خطاب مي‏كند به بدن كه وقتي مَشَيْتَ، مامَشَيْتَ ولكن من راه رفته‏ام. اينها را در كارهاي خودتان شبانه‏روز همين‏طور مشغوليد. پس من به زبان خودم مي‏گويم تو وقتي كه گفتي، تو نگفتي من گفتم. تو نمي‏تواني بگويي بي‏من. تو به حول و قوّه من گفتي. حالا آيا زبان حرف نزده؟ زبان نبود كه هيچ حرفي نبود. پس هم زبان حرف زده هم روح حرف زده، هم با هم حرف زده‏اند، هم زبان بي‏روح حرف نزده و نمي‏تواند بزند، هم روح در عالم خودش بي‏زبان حرفي بزند ما نمي‏شنويم. پس هر عالي كه در داني نشست، عالي نشسته نه داني نشسته، و داني نشسته. شما هر كاري كه بدنتان كرد، شما به بدنتان مي‏گوييد تو هركاري كه كرده‏اي تو نكرده‏اي من كرده‏ام. اثباتش مي‏كنيد، بعد نفيش مي‏كنيد. تو هرچه ديده‏اي، تو نديده‏اي، من ديده‏ام. هرچه شنيده‏اي، تو نشنيده‏اي من شنيده‏ام. تو هرچه چشيده‏اي، تو نچشيده‏اي من چشيده‏ام. اگر بناشد كه فراموش نكنيد و مسامحه نكنيد خيلي از مطلبهاي عظيم عظيم به دستتان خواهد آمد.

پس عالي در داني كه قرار گرفت مملكت مسخر مي‏شود براي عالي و عالي تصرف مي‏كند در اين مملكت و جاييش را هم نمي‏گذارد بي‏تصرف. پس اين قابليتي است كه دخلي به ماده آن چيزي كه آمده ندارد. پس،

 

از جمادي مُردم و نامي شدم

از نما مُردم ز حيوان سر زدم

در اين بيانات كه فكر مي‏كنيد مي‏فهميد نامربوط است. جماد نمي‏تواند نامي شود، نامي نمي‏تواند حيوان شود. حيوان ماده‏اي دارد صورتي دارد، يك حياتي دارد و يك صورتي آن حيات آن چيزي است كه همه صاحبان حيات مي‏بينند كه هم در شتر هست هم در گاو هست. پس اين مابه‏الاشتراك است ميانشان. صورت هم دارند صورت شتر شتر است، صورت گاو گاو. اين شي‏ء با ماده و صورت مي‏نشيند توي يك نباتي آن نبات هم خودش ماده‏اي دارد و صورتي دارد. پس ماده حيوان آن حيات است و صورتش حيوانيتِ مخصوص است كه شتربودن و گاوبودن و اسب‏بودن و خربودن است. پس حيات ماده‏اي دارد و صورتي. مي‏آيد با ماده و صورت خود و مي‏نشيند روي گياهي. اين گياه قابليتي است كه آن روح با ماده‏اش و صورتش روي اين قابليت نشسته، حالا اين گياه هم مسّخر شده مطاوعه مي‏كند براي آن حيوان. خود اين گياه هم ماده‏اي دارد جدا، دخلي به حيات ندارد. صورتي دارد جدا دخلي به شتر و گاو ندارد. ماده‏اش اين است كه جوهري است كه چند كار از او مي‏آيد يكي اينكه جذب مي‏كند يكي اينكه هضم مي‏كند، آبها را از ريشه خود مي‏مكد توي بدنش آنجا كه برد طبخش مي‏دهد، شبيه به خود مي‏كند پس آبها را مي‏مكد آنجا نگاه مي‏دارد چوب مي‏كند وقتي آبها و خاكها جفت شدند باهم تركيب شدند سخت شدند چوب شد. پس جذب مي‏كند نبات و هضم مي‏كند، مي‏پزد شبيه به خود مي‏كند. هرچه به كارش نمي‏آيد دفع مي‏شود، مي‏زند دافعه بيرون مي‏كند از درخت صمغ مي‏شود، برگ مي‏شود. پس نبات ماده‏اي دارد و صورتي. فاعلي دارد كه فعلش جذب است و هضم و دفع و امساك و ربا است. اينها فعل نبات است و ببينيد اين‏جور درس است كه حضرت امير به كميل تعليم فرمودند، به اعرابي تعليم فرمودند. پس نبات خودش ماده‏اي دارد جدا و صورتي دارد جدا كه دخلي به ماده و صورت آب و خاك ندارد. لكن اين نبات با ماده و صورتش مي‏آيد روي يك قابليتي مي‏نشيند. يك‏جا زياد جذب مي‏كند قابليتش خوب قابليتي بوده، يكجا كم جذب مي‏كند معلوم مي‏شود قابليتش سنگ داشته، ريگ داشته، آنها قابل نبود پس كمتر جذب مي‏كند. و همچنين به همين ترتيب وقتي آمد جاذب و دافع و هاضم و ماسك جميع اطراف اين جماد را مي‏گيرد و اين جماد ماده او نيست صورت او نيست. اين جماد قابليتي است كه او با ماده خودش و صورت خودش آمده اطراف اين‏را گرفته و اين جماد مسخّر است يعني هيچ‏جاش پيدا نيست كه آن جاذب ماسك هاضم دافع آنجاش را تصرف نكرده باشد. درخت سرش جذب مي‏كند و دفع مي‏كند، پاش هم جذب مي‏كند و دفع مي‏كند. پس آن جاذب ماسك دافع هاضم قابليت جمادي مي‏بيند و در اين قابليت مي‏نشيند و اطراف اين را مي‏گيرد. حالا كجاي اين درخت سبز هست كه جاذبه نيست؟ نيست جايي از اين كه جاذبه نباشد. كجاش است كه ماسكه نيست؟ نيست جايي كه ماسكه نباشد. كجاش هاضمه ندارد؟ هاضمه هرجاش نداشته باشد ناخوش مي‏شود، دمّلي بيرون مي‏آورد، كوفتي، جربي بيرون مي‏آيد از بدنش. پس آن جاذب ماسك هاضم دافع، خودش و فعلش بر روي اين قابليت جمادي نشسته و اين جماد خودش به خودي خودش جذب ندارد. اگر سنگي جايي بگذاري، هي آبش بدهي؛ اين سنگ، ريشه نمي‏گذارد. بنا نيست هيچ‏جا سنگ را بكاري اين ريشه بگذارد و سرش بيرون بيايد و شاخ و برگ كند. پس اين جماد ماده‏اش ماده جمادي است صورتش هم صورت جمادي است. اين طول، اين عرض، اين عمق، اين رنگ، اين شكل، اينها صورت جمادي است لكن اين قابل است كه درختي اينجا بنشانند. درخت را كه اينجا نشانديم آن روح نباتي كم‏كم اين قابليت را جذب مي‏كند مي‏برد پيش خودش و وقتي جذب مي‏كند و هي مي‏برد پيش خودش، تمام اطراف خود اين را آنها فرامي‏گيرند به طوري‏كه سر سوزني نمي‏ماند مگر اينكه آن روح آمده آن را فراگرفته. پس درخت سبز نبات است، پس واقعش اين است كه اسمش را جماد هم نبايد گذاشت. همين‏جور كه در عرف متداول است. تمام مردم طبعشان بر اين سرشته شده كه وقتي مي‏شنوند نبات، مي‏دانند يعني سرش از زمين بيرون بيايد، اين را آبش بدهند، آبها را به خود بكشد. سرهم هم بايد آبش داد، دايم بايد جذب كند، يك‏آن جذب نكند مرده است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و اگر يك‏آن جذب نكند آن، پس از آن ديگر نمي‏تواند جذب كند، خشك مي‏شود. سرهم بايد دفع كند، آني نمي‏شود دفع نكند. هرچه فضول هست چرك هست، عرق هست، مو هست اينها را سرهم مي‏زند بيرون مي‏كند.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه، فكر كه مي‏كنيد عامي صِرف نمي‏شويد مي‏فهميد كه اين مو سرهم دارد بلند مي‏شود. عقل حاكم است كه اين سرهم دارد بلند مي‏شود لكن ميزانش اين‏قدر كم است كه تو نمي‏تواني درك كني. نمي‏بيني موهاي سرت هفته به هفته بلند مي‏شود و مي‏تراشي، ريشت هم سرهم بلند مي‏شود و مي‏زني؟ سهل است سرش ساييده مي‏شود. عرض مي‏كنم خود همين مو دفع هم مي‏كند همين‏طوري كه بدن چرك مي‏شود، چركها از موها هم بيرون مي‏آيد. نمي‏بيني بايد مو را بشويي، چركش را بگيري؟ و خيال مكن از بدن چرك بيرون مي‏آيد و سرايت مي‏كند مي‏آيد توي موها و موها چرك مي‏شود. بله سرايتها هم هست لكن خودش هم بخصوص دافعه دارد از مغزِ خودِ مو چرك بيرون مي‏آيد. نمي‏بيني وقتي مو را مي‏شويي موها باريك مي‏شود؟ آدم وقتي از حمام بيرون مي‏آيد مي‏بيني موها نرم شده باريك شده، به جهت اين است كه چركهاش پاك شده. وقتي چرك است چركها حجمش را زياد كرده كلفت شده، باد زده چركها خشكيده كلفت شده. وقتي مي‏شويي و چركهاش را مي‏شويي، نرم مي‏شود و باريك مي‏شود.

باري، برويم سر مطلب. پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد، پس روحِ جاذب هاضم دافع، واقعاً جوهري است و چنان جوهري است كه وقتي نشست روي آبي خاكي، جاي نمناكي، آن خاكها گم مي‏شود توي اين درخت، آبها گم مي‏شود چيزي كه پيدا است جاذب و دافع و هاضم و ماسك است. آن روح نباتي از ظاهر و باطن اين درخت پيدا است. پس او است مستولي و اين مسخّر او است. لكن مي‏فهميم غير از نبات چيزي ديگر هست به دليل اينكه ريشه‏اش را از جاي نمناك بيرون مي‏آري جاي ديگر مي‏نشاني، خشك مي‏شود. درخت همان درخت اولي به نظر مي‏آيد لكن برگ نمي‏دهد، شاخ نمي‏دهد. پس اين جماد بوده. پس اين بدن درخت جماد است و اين جماد مادامي كه روح توش هست، جذبش جذب روح است. پس خطاب مي‏كند به اين بدنِ خودش كه جذب كرده مي‏گويد كه وقتي جذب كردي و راستي راستي جذب كرده وقتي تو جذب كردي، تو جذب نكردي من جذب كردم. وقتي هضم كردي و راستي راستي هضم كرده وقتي هضم كردي، تو هضم نكردي من هضم كردم و هكذا تا آخر فعلهاش. و همچنين است مي‏آيد امرها به صورتهاي ظاهري، پس هر صورتي يك‏جايي روي يك ماده‏اي كه نشست همه جاي آن ماده را فرامي‏گيرد. روي اين كرباس كه رنگ نشست، اين كرباس مغزش رنگ است، در يمينش رنگ است، در يسارش رنگ است، در خودش هرجا نگاه كند از هر طرفش كه نگاه مي‏كند مي‏بيند رنگ است و ديگر خودش پيدا نيست. پس كرباس رنگ نيست، كرباس رنگ آبي نيست رنگ سفيد هم نيست. سفيد هم يكي از الوان است. پس كرباس پيدا نيست اما رنگ پيدا است. ظاهرش رنگ است كه پيدا است، از هر سمتي كه مي‏روي رنگ پيدا است اما به شرطي كه بابصيرت بي‏مسامحه فكر كني رنگ پيدا است براي چشم. حالا اگر چشمت را تو به هم بگذاري بگويي اگر رنگ پيدا است من كرباس را دست مي‏زنم رنگش را نمي‏فهمم، اين حماقت است. آني كه بايد ببيند چشم است نه لامسه. بله لامسه دست مي‏زند مي‏فهمد كه كرباس چند ذرع است، اما رنگش پيدا نيست براي كور. رنگ را كسي نگفته كور بفهمد، پيدا است براي صاحبان چشم. پس نه اين است كه رنگ مخفي است، رنگ مخفي است، اين حرف غلط است. رنگ هست روي كرباس، چشمت را وامي‏كني مي‏بيني، هم مي‏گذاري نمي‏بيني.

همچنين باز دقت كنيد اين كرباس گرم است، گرمي كاري به جسم ندارد. دست مي‏زني مي‏فهمي. پس لامسه گرمي اين را مي‏فهمد، چشم رنگ اين‏را مي‏بيند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ببينيد، چندين سلطان آمده‏اند يك مملكت را گرفته‏اند جنگ هم ندارند، نزاع هم ندارند. فكر كنيد كه ملائكه عديده آمده‏اند اينجا منزل كرده‏اند هيچ‏يك هم مانع كار هم نيستند، بلكه همه كمك همند. پس اين آب‏انگور طعمي دارد كه طعم همه‏جاي اين را فراگرفته. رنگش ظاهر است براي چشم، طعمش ظاهر است براي ذائقه، گرمي و سرديش ظاهر است براي لامسه، وزنش براي لامسه ظاهر است، بوش شامّه مي‏خواهد، بو فراگرفته ظاهر و باطن سركه را به طوري كه آب‏انگور پيدا نيست اما باز آب‏انگورش فاني نشده، معدوم نشده.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد همه‏جا بريك نسق است و بريك طور است كه عرض مي‏كنم. پس اين آب‏انگور ما آنچه توي خم هست، اين سركه ما بوش ظاهر است براي شامّه، طعمش هم ظاهر است براي ذائقه، رنگش هم ظاهر است براي باصره، وزنش هم ظاهر است براي لامسه. جوش هم بكند، وزوزي كند، صداش ظاهر است براي سامعه. حالا ديگر من با گوشم رنگ اين را نمي‏بينم، هرچه گوش مي‏دهم چه رنگ است نمي‏دانم چه رنگ است، شما الاغ شده‏ايد، من درست حرف زده‏ام شما دل نداده‏ايد كه بفهميد. پس فكر كنيد مسامحه نكنيد. تمام ملك وضعش بر اين است كه هر فعليتي روي هر قوه‏اي كه نشست، آن قوه قابليتي است زير آن فعليت. آن فعليت ماده‏اي دارد جدا، صورتي دارد جدا. اين ماده با آن صورت مي‏آيد روي قابليت قرار مي‏گيرد. وقتي ضد دارد و آن ضد مي‏آيد فعليت برمي‏خيزد، فعليتِ ضد اين مي‏نشيند. آن هم ماده‏اي دارد صورتي دارد جدا. پس گرمي فعل گرم است، سردي هم فعل سرد است. پس سرد ماده‏اي دارد فعل او سردي است، گرم هم ماده‏اي دارد فعلش گرمي است. لطيف فعلش لطافت است، كثيف فعلش كثافت است. اين را شيخ مرحوم عنوانش را آورده‏اند كه اشياء در ماده و در صورت مختلفند نه در صورت تنها. لكن اين مردم از بس منجمد بودند مگر جرأت كرد كه شرح كند؟ همين گفت و رفت. ديگر يك‏پاره مثالها زد براي اينكه ماده ياقوت دخلي به ماده آجر ندارد، ماده آجر هم دخلي به ماده ياقوت ندارد. بر روي ماده ياقوتي صورت آجري نمي‏شود پوشيد، بر روي ماده آجري صورت ياقوتي نمي‏شود پوشاند. اينها را گفت اين مغزش همين سخنهايي است كه عرض مي‏كنم. ان‏شاءاللّه اگر فراموش نكنيد.

پس عالي براي خودش ماده‏اي دارد صورتي دارد، ابتداي ماده غيبي، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ابتداش همين نبات است. پس نبات وقتي مي‏گيرد انتخاب مي‏كند جمادي را و آن جماد است كه تو مي‏بيني رنگش را، شكلش را، طورش را، طرزش را، حالا جذبش را تو نمي‏بيني اما مي‏فهمي. اين‏را نگفته‏اند با چشم بفهمي اگرچه جذب چشمي هم هست و مي‏شود با چشم هم ديد. ريشه را در شيشه‏اي بگذاري و چشم بدوزي به آن، مي‏بيني آن ريشه آب را مكيد و جذب كرد. پس جذب كم‏كم هم به چشم مي‏آيد لكن مي‏خواهم عرض كنم كه آدم عاقل هيچ احتياج ندارد بنشيند و تجربه كند و نگاه كند سرهم به اين پيازي كه در اين شيشه است كه اين آب به خود كشيد، تا آن وقت بداند اين جذب دارد. بلكه همين كه مي‏بيني امروز به يك اندازه‏اي است فردا درازتر شد، پس‏فردا درازتر شد، مي‏فهمي جذبي كرده، آبي به خود كشيده. پس ديگر دقت كنيد باز فراموش نكنيد به جهتي كه سررشته و سركلاف است كه عرض مي‏كنم. مي‏خواهم عرض كنم كه تو آنچه مي‏بيني از اين پيازي كه ريشه كرده، باز همين صورت ظاهرش را مي‏بيني. رنگش را، شكلش را مي‏بيني، طعمش و بوش را مي‏فهمي لكن در توي اين پياز هست يك جاذب هاضم ماسك دافعي كه فهم تو بايد آن را بفهمد. پس از براي فهم تو ظاهر است نه از براي چشم تو. ديگر حالا نبايد بحث كرد كه اگر او اينجا است و اينجا ظاهر است، چرا من صداش را نمي‏شنوم؟ مگر من گفتم نبات صدا دارد؟ مگر من گفتم نبات فلان رنگ است؟ من گفتم نبات جاذب هاضم ماسك دافع در اين جماد هست. ديگر چرا آن جاذب را من نمي‏بينم، به جهت اين است كه ازبس لطيف است، از هوا لطيف‏تر است نمي‏شود ديدش. لكن كجاي اين درخت هست كه جاذبه نباشد؟ همه‏جاش جاذبه دارد. همين گندم خشك، تمام جاهاش جاذبه دارد. مي‏خواهي تجربه كن، زير آبش كن مي‏بيني دو ساعت بعدش ريشه مي‏گذارد.

پس اين مطلب را اگر از دست ندهيد مي‏فهميد عالي وقتي آمد در رتبه داني، و اين قاعده مسلّم است ان‏شاءاللّه، يعني مسلّم شماهايي كه مرتاض به حكمت شده‏ايد مي‏دانيد بر روي هر قابليتي مي‏نشيند صورت محضه نيست. خودش ماده‏اي دارد صورتي دارد. نيل نشست بر روي كرباس، لكن حالا نشسته روي كرباس و كرباس را مسخّر كرده به طوري‏كه كرباسش گم شده. باز گم شده معنيش نه‏اين است كه فاني شده. اگر كرباس فاني مي‏شد و ديگر كرباسي نبود، ديگر رنگ اينجا نمي‏ايستاد. وقتي چيزي اينجا نيست، قابليتي اينجا نيست، رنگ اينجا نمي‏ايستد. پس كرباس هست، فاني نشده اما از خود بي‏خود شده، در نمايش مسخر رنگ شده، نمايشش همان نمايش او است، فعلش همان فعل او است.

خلاصه، پس مشاعر عديده داريم، بعضي از مشاعر ما رنگ مي‏بيند، بعضيش صدا مي‏شنود، بعضي از مشاعر سبكي و سنگيني مي‏فهمد، بعضي طعم و بو مي‏فهمد. خيال هم يك‏پاره چيزها مي‏فهمد به همين‏طور مي‏رود تا آن مشعري كه خدا مي‏شناسد؛ اما خدا را بايد ديد. اما ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه خيلي خرها هستند مي‏گويند خدا كجا است برويم او را ببينيم؟ عرض مي‏كنم اگر تو خدا مي‏شناسي، پيغمبر را كه مي‏بيني خدا را ديده‏اي. انّ اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون انّ اللّه مع المؤمنين خدا با پيغمبر است، خدا توي پاي پيغمبر نشسته، خدا توي سر پيغمبر نشسته، توي دل پيغمبر نشسته، توي اراده پيغمبر نشسته. ماتشاؤون الاّ ان‏يشاء اللّه تو اگر خداشناسي، خدا از پيغمبر ظاهرتر است از خود پيغمبر و پيغمبري در ميان نيست. باز در ميان نيست را ملتفت باشيد، و اگر پيغمبر در ميان نبود، پيغمبر مرده بود و فاني شده بود، خدايي در ميان نيامده بود. پس پيغمبر هست لكن از خود بي‏خود شده، مسخّر براي خدا شده. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پيغمبر مي‏شناسي، نمي‏شود خدا را نشناسي. آن بدني كه از پيغمبر نباشد اصلش پيغمبر نيست.

ديگر از اين قاعده‏ها بدانيد كه منافقين اصلش پيغمبر نداشتند اگرچه آن شخصي كه آمده بود و مي‏گفت من پيغمبرم، همه او را مي‏ديدند و به دروغ هم به او مي‏گفتند تو پيغمبري. خدا هم خبر داد به پيغمبر كه اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انّك لرسول اللّه واللّه يعلم انّك لرسوله خدا هم مي‏داند تو پيغمبر هستي ولكن خدا يشهد انّ المنافقين لكاذبون خدا شهادت مي‏دهد كه منافقين دروغ مي‏گويند به جهتي كه هيچ در دلشان نيست كه تو پيغمبر خدايي. پس پيغمبر بي‏خدا، كوسه ريش‏پهن است، خداي بي‏رسول كوسه ريش‏پهن است.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس عالي در داني از خود داني ظاهرتر است لكن آيا به چه مشعري بايد ديد عالي را؟ مشعر خداشناسي البته غير مشعر خلق‏شناسي است. خلق آن چيزي است كه تا نسازيش نباشد، خدا آن كسي است كه همه را ساخته و سرجاش گذارده. اين را مي‏خواهي ببيني او، لاتدركه الابصار در كتاب خودش داد كرده. طمع مكن او را ببيني. او را مي‏خواهي ببيني با همين چشمي كه اينها را مي‏بيني، رسولش را ببين او را ديده‏اي. با همين دست مصافحه كن، همين‏كه با رسول مصافحه كردي با خدا بيعت كرده‏اي، دامن رسولش را مي‏گيري دامن خدا را گرفته‏اي. اين است كه جميع نسبتهاي غيب مي‏آيد پيش شهاده و جميع نسبتهاي شهاده مي‏رود پيش غيب. اينها با هم هستند، بي‏هم هستند، بي‏هم هم نيستند؛ بي‏هم، غيب هيچ صورت نمي‏تواند بگيرد. ديگر اينها هر كلمه‏اي هم جايي جاش است. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه لكن فكر كنيد ببينيد اگر اين پيغمبر نيامده بود ما چه مي‏دانستيم خدايي هست يا نه؟ هيچ نمي‏دانستيم، خبر از جايي نداشتيم. پس اين آمد و گفت اما اين اگر از خودش مي‏گويد پس رسول خدا نيست ما با خودش كار نداريم. لكن رسول است از جانب او آمده، هيچ چيزش خلاف او نيست. رسول نيامده، او آمده همين‏طوري كه مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي هرچه هم مي‏گويد ماقلت اذ قلت ولكن اللّه قال، هركه آمد ديدنش، ديدن اين نيامده ديدن خدا رفته. در خصوص مؤمنيني كه هستند مي‏فرمايد مؤمني كه ناخوش مي‏شود و مي‏بينيد كه ناخوش هم مي‏شود؛ مؤمني كه ناخوش مي‏شود و تو مي‏روي به ديدن او، خطاب مي‏كند خدا كه تو به ديدن او نرفته‏اي و حال آنكه تو بايد هميشه به ديدن اين بروي و ديدن اين رفته‏اي، ديدن كسي ديگر نرفته‏اي. مع‏ذلك خدا خطاب مي‏كند به او كه تو ديدن او نرفته‏اي ديدن من آمده‏اي. حالا كه چنين است و ديدن من آمده‏اي، ثواب تو بر من است و من ثواب بايد به تو بدهم و راضي نخواهم شد براي تو مگر بهشت را. ببينيد چه كريمي است! همين‏قدر عيادت ناخوشي مي‏روي، خدا بهشت را به تو مي‏دهد. مي‏گويد ايّاي زرت و ثوابك علي ثوابش بر خدا است. و ما عنداللّه خير و ابقي خدا چيزي بدهد اول دهان شيرين شود بعد دهان تلخ شود، اين نعمتي است فاني و ما عنداللّه باق هرچيزي فاني است واللّه منت هم نمي‏گذارد خدا، تمام منت خدا بر خلق همين است كه رسول مي‏فرستد. اين آمده به دار باقي ببرد مردم را. اين‏همه سلاطين، اين‏همه وظيفه مي‏دهند، هيچ هم دوستش نمي‏داري. ملك زايل است از خود سلطان هم زايل است. وقتي خود سلطان هم مي‏رود ديگر تو توقع مكن تيولش باقي بماند. تا خود سلطانش رفت، البته تيولش هم مي‏رود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(يكشنبه 7 ربيع‏الثاني 1304)

31بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

اين‏جور عباراتي كه مي‏بينيد و اين مردمي كه مي‏بينند مثل قرآني كه مي‏بينند بنامي‏كنند خواندن و مي‏روند تا آخر، اين عبارات را همين‏جور مي‏خوانند، خدا مي‏داند. ديگر اين مطلبي است و معمّايي است و اشاره به جايي، سراغ ندارم يك‏سطرش را بتوانند معني كنند مگر همين‏طور بخوانند. مثل قرآن كان و يكون و ماضي و مستقبلش را بدانند. شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد، شما نباشيد كه بخوانيد و برويد؛ يا خيال كنيد فهميده‏ايد و نفهميده باشيد. از روي بصيرت هرجاش را نمي‏دانيد، بدانيد كه نمي‏دانيد. هرجاش را بايد مطالعه كرد و به دست آورد، بياريد. پس عرض مي‏كنم خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه و سررشته را هرگز از دست ندهيد كه سررشته كه به دست هست نمي‏شود آدم نفهمد. من سررشته را كه به دست مي‏دهم شما مرخص كه هرچه لج‏كنيد ببينيد غير از اين نمي‏شود. مي‏بينيد نمي‏شود همچو نباشد، پيش خودتان براي مشق عرض مي‏كنم و الاّ نمي‏توانيد ايرادي وارد آوريد، هيچ ايرادي نمي‏شود گرفت چرا كه علمش كه يقيني شد آن وقت ديگر خيلي كليات به دستتان مي‏آيد.

پس عرض مي‏كنم خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، آن مسأله كه خيلي متداول است ميان شيخي‏ها، خصوص شيخي‏هايي كه كرمان هستند خيال مي‏كنند نسبت اشياء را به‏يك عالي كه مي‏سنجند همه‏جا اثر و مؤثر است. ديگر مؤثرشان كلي است و اثرشان افراد و به جهت همين‏جور چيزها كه مي‏دانسته‏اند در ذهن مردم است همچو كتابها نوشته‏اند. ملتفت باشيد و حالا سركلاف نيست، حالا همين‏طور صحبت است مي‏دارم.

ببينيد مي‏فرمايند جميع صحبتها بعد از عقل خلق شده و باعث وجود آنها عقل است و عقل اوّل ماخلق اللّه است. بعد چيزهاي ديگر ثانيند، ثالثند، رابعند و هكذا. اين حرفها همه گفته شده و قطار شده و خوانده‏اند مردم كان و يكون را معنيش را درست نمي‏دانند، شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد آيا از عقل جز عقل چيزي بيرون مي‏آيد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اين سركلاف است كه عرض مي‏كنم لفظ‏هاش را من هي لُري مي‏گويم، پوستش را مي‏كَنم، جسمانيش مي‏كنم. عقل كاري غير از كارهاي عقلاني از آن نمي‏آيد، بعينه شيرين هركاري مي‏كند شيرين است كار ترشي از او نمي‏آيد، ترشي كارش ترشي است، شيريني از او نمي‏آيد. پس آن جوري كه مردم خيال مي‏كنند اين‏جور است كه عقل كلي است و كاينات افراد عقلند. ملتفت باشيد اگر اين‏جور است چرا مردم عقل ندارند؟ ديوانه بسيار است. شما ملتفت باشيد عقل در جايي وقتي نشست، اكتساب جنان مي‏كند. عقل نمي‏شود بيايد و خداشناسي نيايد. چيز غريبي است اين عقل، اين عقل اقرب خلق است الي اللّه، احبّ خلق است الي اللّه و اعمل خلق است بطاعة اللّه. معصوم است و مطهّر، يك‏سر مويي اگر بگويم نمي‏تواند بجنبد مگر هرقدر او را بجنبانند مي‏جنبد، هرقدر ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود درست گفته‏ام. باز چون بعضي اخبار دارد، جرأت مي‏كنم مي‏گويم. مي‏فرمايند معصومين مجبولند بر طاعت، يعني خدا ما را اين‏جور خلق كرده كه طاعت كنيم، نمي‏توانيم مخالفت كنيم. مثل اينكه فلان‏كس مخلوق است، هرجور خلقتش كرده‏اند همان‏جور است. كسي را كه صفراوي خلقش كرده‏اند بخواهد صفراوي نباشد ناخوش مي‏شود. فلان‏كس را بلند خلقش كرده‏اند، حالا كه قدش بلند است، بخواهد خود را كوتاه كند نمي‏شود مي‏كُشد خودش را. يكي ديگر كوتاه است، بخواهد خود را بلند كند نمي‏تواند و هكذا.

پس ان‏شاءاللّه خوب فكر كنيد، اول ماخلق‏اللّه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر بناباشد اين همين‏طور آنچه را كه داريد زير رتبه او همه از آنجا آمده باشد، اگر اين‏طور بودند، همه عقل بودند. ديگر نفسي نبايد پيدا باشد، ديگر جسمي نبايد پيدا باشد. عقل كه اول ماخلق‏اللّه است درباره او گفته مي‏شود كه به‏او گفتند ادبر عقل هم پايين آمد. فكر كنيد كه كجا پايين آمد؟ ان‏شاءاللّه دقت كنيد، چيزي كه اول موجودات است و او ساخته‏شده و هنوز چيزي ديگر ساخته‏نشده، نه فضايي، نه مكاني ساخته‏نشده، همه را بايد بسازند. وقتي ساخته‏نشده و جايي نيست، چطور به او مي‏گويند برو، مي‏گويند ادبر پشت كن؟ جايي كه نيست او پشت كند.

ملتفت باشيد فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، بدانيد پس يك‏پاره جاها هست و آنجاها كار دست عقل نيست. پس مراتبي متعدده است كه كونش با عقل نيست و عقل او را نساخته. حتي مي‏خواهم عرض‏كنم، اميدوارم ازبس حلاّجي كرده‏ام شما همه‏اش يادتان نرفته باشد. دقت كنيد ببينيد در توي عبارات همه‏جا پرورانده‏اند اين مطالب را. مي‏فرمايند جميع امدادات تشريعيه با عقل است، چرا؟ تكوينش را كه مي‏گويند باز مي‏گويند همچو شده همچو شده. پس ان‏شاءاللّه خوب دقت كه مي‏كنيد و فكر مي‏كنيد از عقل هرچه پايين بيايد همه‏اش عقل است، از روح هرچه پايين بيايد همه‏اش روح است مع‏ذلك روح عقل نيست، عقل روح نيست. و مي‏خواهم عرض كنم كه روح اثر عقل نيست؛ كلي و افراد نيستند و اين مطلب را اگر داشته باشيد و پيرامونش گشته باشيد فكر كنيد ان‏شاءاللّه مي‏خواهم عرض كنم عالم امكان فكر كنيد از پيش خدا فكر كنيد و بياييد تا پيش پاتان. از پيش‏پا مي‏خواهي فكركن و جاروبش كن راهت صاف باشد برو تا هرجا مي‏خواهي. هر مطلبي كه سرراست مي‏رود تا پيش خدا و عقل، خاشاك سر راهتان را نگرفته باشد، هرجا برويد مي‏آيد تا پيش‏پا؛ معلوم است از آنجا آمده. هروقت كه جايي درست مي‏آيد جايي درست نمي‏آيد بدانيد نه آنجاش را فهميده‏اي نه اينجاش را فهميده‏اي. پس عرض مي‏كنم خلق از عالم الوهيت ناشي نشده‏اند، بيرون نيامده‏اند از شكم خدا. لفظ لُريش اين است كه لم‏يلد و لم‏يولد و اينها در كمون ذات خدا كامن نيستند، ذكري ندارند آنجا.

خوب فكر كنيد كه اينها سركلاف است دست مي‏دهم. عرض مي‏كنم ببينيد ماده‏اي كه چيزي در اندرونش كامن شد، چنين ماده‏اي كه كامن است چيزي در آن، مثل صورت تثليث توي موم، مثل حركت توي سنگ، هرچه هرچه درش كامن است خودش نمي‏تواند آن را بيرون بيندازد. حالا نعوذباللّه اينهايي كه مي‏بينيم اگر اينها در ذات خدا كامن بوده است نعوذباللّه، ذات بايد امكان‏الامكانات باشد و اگر چنين است پس بيكاره‏ترين تمام چيزها است. حالا ديگر از اينها پي ببريد كه خدا ندارند صوفيه، عرفا اسمشان را مي‏گذارند و واللّه سفها اسمشان است. و اگر جهّال و عوام خبر شوند از اعتقادات اينها، پناه مي‏برند به خدا كه پيرامونشان نگردند.

خلاصه ملتفت باشيد انسان جاهل غافل حرفهاي اينها را كه مي‏شنود اول خيال مي‏كند اينها همه را كه خدا ساخته داشته. به جهت اينكه خدا اگر گرمي نداشت گرمي به گرم نمي‏داد، اگر سردي نداشت سردي به سرد نمي‏داد، اين حرفها درست هست لكن ملتفت باشيد اين‏جور مطالب مطالبي است كه در عالم خلق گفته مي‏شود و انسان گم مي‏شود به اين حرفها. شما ان‏شاءاللّه گمراه نباشيد، غرَض را و مرض را بيندازيد كنار. فهميدن مطالب حق، زور نمي‏خواهد. همين‏قدر غرَض و مرض را كنار بيندازيد به آساني فهميده مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه دقت كنيد، پس عرض مي‏كنم همين‏طوري كه به ظاهر هر چيزي از هرجا آمده و علامت آمدنش از آنجا اين است كه متاع آنجا را داشته باشد. سيخ و ميخ و بيل و ميل از پيش آهن آمده، هرچه در آهن هست در اينها هست. براده كني آهن را، هر خاصيتي در آهن هست در براده آهن هم هست. همين سيخ و ميخ را براده كني، آهن را براده كرده‏اي همان خاصيت را دارد. و همچنين در جميع مايصنع من الخشب، چوب هست. تو هريكش را مي‏خواهي براده كن خاصيت چوبي توي همه در و پنجره هست.

ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد، اينها همه اگر از پيش خدا آمده بودند، هريك را كه براده مي‏كردي همه خدا بودند. و اگر اين خدا است، چرا گرسنه‏اش است، چرا تشنه‏اش است، چرا كوفت گرفته، چرا ناخوش است، چرا داد مي‏زند از درد؟ هي طبيب مي‏خواهد، هي التماس مي‏كند، هي دوا مي‏خواهد كه بلكه يك طوري شود مرضش رفع بشود و نمي‏شود و آخرش مي‏ميرد و داد مي‏زند كه نمي‏خواهم بميرم و مي‏ميرانندش. حالا آيا اين خدا است؟ ولكن هيچ‏كاري از او نمي‏آيد و اگر خدا هيچ‏كاري از او نمي‏آيد، پس معني خدايي چه چيز است؟ پس مسامحه نكنيد و هذيانشان را ملتفت باشيد و بي‏اغراق واللّه هذيان است و هي بايد گفت هذيان است و سفاهت است و نمي‏شود شرح كرد كه چقدر سفاهت است. بگويي حرفهاشان مثل حرفهاي مجانين است، نه. واللّه مفردات حرفهاي مجانين راست است و مفردات حرفهاي اينها معني ندارد. مثل صداي الاغ صدا مي‏دهند؟ نه واللّه، الاغ وقتي جو مي‏خواهد يك‏جور صدا مي‏دهد، وقتي كاه مي‏خواهد يك‏جور صدايي مي‏دهد، ولكن(ولكي خ‏ل) بي‏خود سم به زمين نمي‏زند، عرعر نمي‏كند. براي ماده خر است، براي كاه است، براي جو است، براي علف است. ملتفت باشيد و ببينيد اينها هذياني بافته‏اند كه در تمام ملك هذياني ديگر هذيان‏تر از آن، نه پيش سگ يافت مي‏شود نه پيش خر يافت مي‏شود، نه پيش مجانين نه پيش سفها. و تعجب اين است كه اين كلماتشان را حكمت اسم گذاشته‏اند، عرفا اسم خودشان را گذاشته‏اند. شما ببينيد اگر جميع خلق در خدا كامن هستند، خدايي كه جميع اينها توي شكمش هست، همچو خدايي خودش نمي‏تواند بزايد، بايد زايانيدش. همين‏طوري كه بعينه زنهاي حامله را بايد زايانيد. زن حامله خودش نمي‏تواند بزايد، بايد او را زايانيد و تبارك صانعي كه او وقتي مي‏خواهد زنها را بزاياند اين كيسه را كه بندهاش را درهم كشيده وامي‏كند و بعد از زاييدن باز درهم مي‏كشد. زني كه خودش نمي‏داند چطور شد كه اين بچه آمد، حالا نعوذباللّه اگر اين خلق در شكم خدا بودند نمي‏توانست خودش بزايد و اين امكان‏الامكانات بايد باشد.

بعد از اين باز فكر كنيد اگر همه از آنجا آمده بودند، پس چرا آن‏كه اينجا آمده كاري از او نمي‏آيد؟ چرا عاجز است؟ همين‏جور مثلهاي خودشان را بگيريد و بر خودشان رد كنيد. خودشان مثل مي‏زنند كه خدا مثل مداد، خلق مثل حروف. مثل مي‏زنند كه خدا مثل آب است خلق مثل موجها، مثل يخها، مثل برفها توي موج بنشيند يخ آب مي‏شود. برف آب شود آخرش همان آب است و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد هرچه از اين قبيل مثل دارند و همه‏اش هم همين‏جور بيان مي‏كنند مطالب خود را؛ هي خدا را ماده مي‏گيرند و مي‏گويند صورتها عارض بر آن ماده مي‏شود و شعر مي‏خوانند كه:

 

من و تو عارض ذات وجوديم

مشبّكهاي مشكوة وجوديم چو(چه خ‏ل) ممكن گرد امكان برفشاند

به‏جز واجب دگر چيزي نماند

يخ كه آب شد آب است، موج كه نشست ديگر كوچك نيست بزرگ نيست، موجها كه خراب شد همان آب باقي مي‏ماند.

ملتفت باشيد اگر بناتان نيست مسامحه كنيد در حكمت به حاقّ امر برمي‏خوريد و هيچ نمي‏شود مسامحه كرد. دقت كنيد ان‏شاءالله. مي‏گويم تو از همين مثالهايي كه داري مي‏زني و مثال است براي خدا، مي‏گويم آخر ببين همين مدادي كه سياه است، توي هر حرفي كه مي‏رود سياه است. تو اگر سياهي بخواهي توي الف هست توي باء هست توي جيم هست. هرچه را تو از مداد بخواهي اين مداد، مركب است از زاج و مازو و دوده و صمغ. حالا تو اينها را بخواهي، توي همه حروف زاج هست، مازو هست، دوده هست. و همچنين مثل ديگري را كه مي‏زنند همان دريايي كه مثل مي‏زنند كه دريا چون نفس زنَد بخارش گويند، چون متراكم شود ابرش نامند، چون فروچكد بارانش خوانند، چون به هم پيوندد سيلش گويند. ديگر يك جايي «گويند»، يك جايي «نامند» مسجّع كنند، مقفّا كنند، كتاب نوشته‏اند آن آخر چه؟ آن آخرش البحر بحر علي ماكان في القدم. يك آهي هم پشت سرش بكشند، يك حالي بكنند. حالا آيا خدا شناخته شد به همين؟ ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد فكر كنيد، همين آب را آيا نمي‏بينيد توي آن موج، تر است. همين آب، توي موج كوچك هم تر است، توي موج بزرگ هم تر است، توي بخار، تر است.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، هر كلي در افراد خودش ظاهر است، بيّن است، واضح است، آشكار است. اينها را شما يك‏خورده پابيفشاريد به دست بياريد، ولش نكنيد. شما هرچه را تميز از هرچه مي‏دهيد، و اينها نمي‏دانم تميز هم نمي‏دهند و تميز هم مي‏دهند در كارهاي خودشان و هر كلي را در افراد خود واضح و ظاهر مي‏بينند و مي‏گويند و تميز مي‏دهند؛ به خدا كه مي‏رسند هيچ از خدا خبر ندارند. ببينيد هرچه از هرچه ممتاز است، اين جنس از آن جنس ممتاز است، چلواري مي‏خواهي بخري، كرباس مي‏خواهي بخري، ماهوت مي‏خواهي، به نمونه تميز مي‏دهي. پس ماهوت يك جنس متاعي است كه نمونه‏اش را كه ديدي از خوب و بدش، تمام ماهوتيت يافت مي‏شود. آن وقت اگر يك پارچه به دستت دادند كه آن‏جور نيست، مي‏گويي ماهوت نيست. اين كرباس است، اين چيت است. چيزهايي است تا پيش پاتان آمده، توي چشمتان آمده، توي گوشتان، توي شامّه‏تان، توي ذائقه‏تان، توي لامسه‏تان همه‏جا فرورفته و اينها حجت خدا است كه تمام كرده بر همه شما. ببينيد هرصاحب طعمي را از طعمي ديگر تميز مي‏دهيد، شيريني از ترشي تميز دارد اين با ذائقه تميز داده مي‏شود. حيوانات هم ذائقه دارند و تميز مي‏دهند پس نكند كه اينها خداشان مثل مأكول حيوانات هم نباشد. پس اگر چيز صاحب‏طعمي كه ممتاز است خوردي، تميز مي‏دهي آن را از چيزي ديگر، شكر است طعم شكر مي‏دهد، نبات است طعم نبات مي‏دهد، ترياك است طعم ترياك مي‏دهد. هر كلي در افرادش ظاهر است و همان هرچه او دارد اين هم دارد. ديگر خير، ايني كه من مي‏خورم نبات هست اما تلخ است، فكر كنيد ببينيد آيا اين حرف حرف آدم عاقل است؟ نبات آن است كه شيرين باشد، ترياك آن است كه تلخ باشد و ترياك شيريني را ندارد، جايي را شيرين نمي‏تواند بكند. نبات هم تلخي را ندارد و جايي را تلخ نمي‏تواند بكند، چون ندارد،

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد، قاعده حكميه واللّه ساري و جاري در تمام حرفها است. واللّه از پيش پيرزالها گرفته تا در پيش اطفال همه‏جا هست. هرچه را هرجا مي‏خواهي تميز بدهي، نمونه‏اش را كه ديدي حكم مي‏كني همه‏اش همين‏طور است. اينها را دل بدهيد ياد بگيريد، سر كلافها را از راه چشم آورده‏اند بسته‏اند به چشم؛ سركلاف است ولش نكنيد. از راه گوش آورده‏اند بسته‏اند به گوش، از راه شامّه آورده‏اند، از راه ذائقه آورده‏اند، از راه خيال، از راه عقل، از تمام راهها آورده‏اند كه حجت را تمام كنند. پس هر چيزي را از چيزي ديگر تميز مي‏دهي، معلوم است اين جنس چيزي دارد كه آن چيز ديگر آن‏جور نيست. واللّه خاك را از گچ همين‏طور تميز مي‏دهند. آبش مي‏زني مي‏بندد يا نمي‏بندد. خاك را باز از آهك همين‏جور تميز مي‏دهي، آبش را از گِل همين‏جور تميز مي‏دهي. پس مسامحه نكنيد انواع و اشخاص را هرچه را تو از هرچه تميز مي‏دهي همين‏طور تميز مي‏دهي. انسان چيزي دارد كه آن چهارپاها آن چيز را ندارند. ديگر اسب خواه كوچك باشد يا بزرگ، يك جوري است كه هركه قيافه اسب را مي‏داند يك جوري است كه همه‏كس مي‏شناسد اسب چه‏جور چيز است. اسب، الاغيت ندارد؛ الاغ، اسبيت را ندارد. از اين جهت اسبها از الاغها ممتاز شده‏اند، الاغها از گاوها ممتاز شده. همه‏كس مي‏داند گندم جوري است كه جو آن‏جور نيست، اين چيزي است كه الاغها هم تميز مي‏دهند. الاغي بسا آنكه گندم نخورد اما جو را مي‏خورد، پس تميز مي‏دهد. حيوان هرقدر نافهم باشد، ديگر از خر نافهم‏تر هيچ حيواني نمي‏شود. ضرب‏المثل شده خر در خريت، باز جو را از خاك تميز مي‏دهد. خر اگر تميز نمي‏دهد، چرا خاك نمي‏خورد؟ چرا ريگ نمي‏خورد؟ كاه را تميز مي‏دهد با وجودي كه ضرب‏المثل است.

همچنين فكر كنيد ببينيد آيا مي‏توانيد پيدا كنيد يك حيواني كه مأكول خودش را تميز ندهد؟ حتي آن خراطين كه در ادني درجات حيوان واقع است چشم ندارد، گوش ندارد، هيچ اين خراطين اين حواس را ندارند لكن هرچه هست يك چيزي را مي‏مكد. كرم معده همين‏طور يك جوري هست كه يك دوايي كه مي‏خوري و به او مي‏رسد مي‏كشدش معلوم است سمّي دارد؛ ضارّي دارد، نافعي دارد. پس امري كه به اين واضحي خدا قرار داده كه شما هر گندمي را از هر برنجي تميز مي‏دهيد و گندم هيچ برنج نيست و برنج هيچ گندم نيست. حالا برنج بخواهد گندم احداث كند، ندارد گندم را، ندارد آن طعم را، خاصيت گندم را ندارد. خدا مي‏خواهد هم گندم درست كند هم برنج درست كند.

پس ملتفت باشيد شما ببينيد در هرجايي هرطوري بخواهند مثل بيارند، گاهي به دريا و موج مثل مي‏زنند، گاهي يخها را مثل مي‏آرند. يخها كه آب مي‏شود كه،

 

ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه

و انت لها الماء الذي هو نابع

گاهي مي‏گويند:

 

چه ممكن گرد امكان برفشاند

به‏جز واجب دگر چيزي نماند

انّاللّه و انّااليه راجعون مي‏شود. اين هذيانات چه چيز است؟ فكر كنيد اگر اينها خدا است، چرا الان ايني كه آب است، چرا تر نيست؟ و آب هرجا هست تر است. آن مايصنع من الخشب كه عارض خشب شده، چوب، نه در است، نه پنجره همه‏جا هست هم در پنجره است هم در در. خشب مي‏خواهي همه‏جا هست اگر خشب را بسوزاني همه سوخته مي‏شود خشب هرچه خاصيت دارد در همه تكه‏تكه‏هاش هست. حالا خدا است و مسامحه كرديم گفتيم عيب ندارد بزايد چنانكه خرهاي نصاري گفته‏اند خدا زاييده و عيسي پسر خدا است. اگر اين‏طور است مريم چرا مُرد؟ مگر اين خدا زن است كه بزايد؟

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس خوب دقت كنيد، خوب فكر كنيد، نباشيد داخل اين مردم و اين خلق كه كار و بارشان همه‏اش هذيان است. مي‏خواهم عرض كنم بي‏اغراق از وق‏وق سگ، از عرعر خر بدتر است. خدا مثل زده كه انّ‏انكر الاصوات لصوت الحمير در توي خلق نيست عرعري كه خدا مثل به آنها بزند، اگر بود تعبير به آن مي‏آوردند و گفته انّ انكر الاصوات لصوت الحمير و تعبيرش را مي‏آورد كه وقتي معني كنند همين صداها مي‏شود. امام از كسي مي‏پرسد آيا خدا خر را خلق كرده و صدا در گلوش گذارده و عمداً براي حكمت‏ها اين صدا را قرار داده كه كارها به اين صدا بگذرد. حالا خدا خر را به اين صنعت ساخته، آن وقت آيا مي‏گويد من بد ساخته‏ام ايني كه ساخته‏ام؟ اين را مي‏پرسد. راوي متحيّر مي‏شود، عرض مي‏كند معنيش چه چيز است؟ مي‏فرمايند عرعر اين ملاّها، صداي اهل باطل كه آنها را ساخته و حجت را بر ايشان تمام كرده، ارسال رسل و انزال كتب كرده و آنها عرعر مي‏كنند. خر واقعي اينهايند نه آنها، آنها بار مي‏كشند اينها بار نمي‏كشند.

باز نمونه‏اش اينكه پيغمبر مي‏گذشتند به جايي تشريف مي‏بردند، ديدند ديوانه‏اي دورش جمعيت بسياري جمع شده‏اند. فرمودند چه چيز است؟ عرض كردند اينجا ديوانه‏اي است دور او جمع شده‏اند. فرمودند آن بيچاره ديوانه نيست، ناخوش است، صرع او را گرفته، دماغ‏خشكي براش آمده بايد علاجش را كرد، دواش داد، او ناخوش است. ديوانه اينهايند كه دورش را گرفته‏اند، چه كارش دارند؟ بخواهند دواش بدهند، بدهند. بخواهند حفظش كنند، حفظش كنند. ديگر جمعيت زياد دور اين را گرفته‏اند براي چه؟ كه چه بكنند؟ معني ندارد. پس اينها ديوانه‏اند. به همين اصطلاح است كه خدا مثل مي‏زند مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث نجس آن است كه اگر توي اطاق باشد نماز كردن در آن نمي‏شود، نماز را قبول نمي‏كنند. سگ در اطاقي باشد، نماز در آن قبول نيست. اين سگ صد هزارهزار يك آن سگ است كه نجس شده. خنزيري كه مي‏بينيد اين همه نجس است، از فروع آنها است كه نجس شده. اين‏جور چيزها را كه ياد گرفتيد مي‏خواهيد باطن قرآن را به دست بياريد، مي‏شود و به دست مي‏آيد. پس خنزير آنهايند، سگ واقعي آنهايند، گاو آنهايند، خر آنهايند. هر چيز بدي، اِنْ ذُكر الشرّ كانوا اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. اين سگهاي بيچاره هزار كار از آنها مي‏آيد، صدا مي‏كنند دزد مي‏ترسد مي‏رود، پاسباني مي‏كنند. از خنزير هزار كار مي‏آيد.

ملتفتش باشيد، باري ان‏شاءاللّه باز سركلاف از دستتان نرود و سركلاف اين است كه هر جنسي را، هر نوعي را كه تميز مي‏دهيد، روح را از بدن مي‏فهميد؛ او كه هست اين مي‏بيند، مي‏شنود، بو و طعم و گرمي و سردي مي‏فهميد، تميز مي‏دهيد روح را از بدن. حالا كه اين‏جور است من مي‏خواهم ببينم از كه خدايي مي‏آيد كه اسمش مي‏شود خدا؟ اگر خدا است به اين صورت درآمده، چرا در صورتهاش خدايي ندارد؟ چرا چوب در صورتهاش چوبي دارد؟ چرا آب در موجهاش تري دارد؟ چرا مداد در صورت كلمات و حروف، سياهي دارد؟ اگر اين صورتهاي او است، پس چرا توي اين خلق هيچ خدا نيست؟ اينها اگر از آنجا توليد كرده بودند، اگر از آنجا بيرون آمده بودند، چرا هيچ‏كار از ايشان نمي‏آيد؟ هركدامشان هم كه قوي هستند، بقدرة اللّه كاري مي‏كنند؛ ضعيف هستند، بتضعيف اللّه ضعيفند. صحيح هستند خدا صحيحشان كرده، مريضند واللّه مالك مرض خود نيستند. خدا وقتي بخواهد مرض را رفع كند رفع مي‏كند، نخواهد نمي‏كند. البته ديده‏ايد انسان پيش از بحران حالتش حالت احتضار است. آدم خيال مي‏كند الان دارد مي‏ميرد و حالتش حالتي است كه نه در دنيا است نه در آخرت. يك‏دفعه مي‏بيني پشت سرش يك نم عرقي آمد حالش خوب شد، ديگر هيچ باكش نيست. اينكه داشت مي‏مرد چطور شد چاق شد؟ حالي تو مي‏خواهد بكند كه اين دست من بود.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه خلق، نه موتشان، نه حياتشان در دست خودشان نيست. خلق تمامش عاجزند، بدئشان از امكان است، عودشان به سوي امكان است و اين خود امكانش هم از شكم خدا بيرون نيامده و هيچ مولود نشده‏اند از خدا، هيچ ولد خدا نيستند و از خدا ناشي نشده‏اند. چرا كه هرچه از هرجا ناشي شد و بيرون آمد، آن چيز در آنجا هست. اين در و پنجره از چوب ناشي شده، چوب در آنجا هست. شعله‏هاي متعدده از نار بيرون آمده، همه گرمند. حلويات از شكر ناشي شده، شكر در همه هست. هرچه را از چربي مي‏سازند، همه چربي توش هست. پس ببينيد راه چطور راه واضحي است، هركه گوش بدهد فارسي بداند مي‏فهمد.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و مسامحه نكنيد، آن صانعي كه هست بدون توليدي خلق را خلق كرده. واللّه مثل هميني كه بدون اينكه در و پنجره تولد كنند از نجّار، نجّار در و پنجره را مي‏سازد و مي‏گذارد آنجا و هيچ هم از خودش مايه نمي‏گذارد. نه گوشتش، نه پوستش، نه روحش، نه عقلش، هيچ از اينها برنداشته در و پنجره بسازد. چوب را برمي‏دارد در و پنجره مي‏سازد و حال آنكه عقلش رفته توي در و پنجره. وقتي مي‏بيني اينها را ساخته‏اند، مي‏فهمي شخص عاقلي ساخته، دانا بوده از چه چوبي بايد بگيرد از همان گرفته و ساخته. هر چوبي براي هر كاري خوب است مي‏داند براي چه كاري چوب زردآلو بايد باشد، براي چه كاري چوب سنجد بايد باشد، براي چه كار چوب چنار بايد باشد. پس صانع خلق را خلق مي‏كند اما از خودش خلق نمي‏كند، به خود خلق خلق مي‏كند. پس مواد خلقيه تمامشان خلقند، پس تمامشان از عالم امكان خلق شده‏اند. بله قهقري اين خلق را كه برشان مي‏گرداني مي‏روند تا امكان‏الامكانات كه بيكاره‏ترين تمام مواليد است. اين امكان‏الامكانات چكاره است؟ هيچ‏كاره. دستش مي‏زنند مي‏جنبد، نمي‏زنند نمي‏جنبد. نجنبيدنش هم باز به تسكين ديگري است و اينكه اين همه چنه مي‏زنم براي اين است كه مبادا خيال كني كه اگر كارش نداشته باشند به يك حال خواهد بود. نه، چنين نيست. اگر دست نزنند، هيچ نيست. و ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد كه توي ذهنتان برود، جزء خودتان بشود. سنگي را اگر ببينيد جايي گذاشته، اين سنگ يا متحرك است يا ساكن است. اگر متحرك است كسي انداخته آن‏را، اگر ساكن است كسي جلوش را نگاه داشته. پس اگر فرض كني اين سنگ نه بجنبد نه نجنبد، ديگر سنگ سنگ نيست، خراب مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، واللّه تمام عالم امكان همين‏طور است توي چنگ صانع. همين‏كه دستش را بردارد نيست مي‏شود، هيچ نيست لكن مسخّر است توي چنگ صانع و نبوده يك‏وقتي كه دست به آن نزده باشد و بعد دست بزند، و نبوده وقتي؛ وقت را هم صانع مي‏سازد. آن صانع بود و هيچ چيز ساخته نشده بود و او چنگ زد به ملك و ساخت و ندارد ابتدايي كه كي چنگ زده باشد. او اين را حركتش مي‏دهد، اين حركت مي‏كند. اين را ساكنش مي‏كند، اين ساكن مي‏شود. خودش نمي‏تواند ساكن شود، بايد نگاهش دارند تا ساكن شود. اين است حالت امكان و اين امكان اعلي درجاتي دارد كه آنجا را اصطلاح كرده‏ايم، عقل اسمش مي‏گذاريم. آن جايي را كه اول صانع مي‏گيرد، عقل اسمش است. آن وقت آن را حركت مي‏دهد، نفس مي‏سازد. لكن همه‏جا همچو نيست كه مدتها نباشد و بعد بسازد. بله، در اين دنيا يك‏وقتي بود كه نباتي نبود، آبي بر روي خاكي جاري شد، نباتي سبز شد. نبات بود، حيواني نبود، بعد از مدتها حيوانات پيدا شدند. لكن جسم، پارسال بود، امسال هم هست، سال ديگر هم خواهد بود. قرون ماضيه اين جسم بوده، قرون آتيه هم خواهد بود و نبوده وقتي كه جسم، جسم نباشد و نبوده وقتي كه اين جسم از شكم خدا بيرون بيايد، و نبوده وقتي كه خدا چنگش روي اين جسم نباشد و اين را يا متحرك نكند يا ساكن نكند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(دوشنبه 8 ربيع‏الثاني 1304)

32بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

همين‏قدر كه انسان مجنون نباشد و فرق بگذارد خلق را از خدا، ديگر حرفها همه آسان خواهد شد و خيلي تعجب است از مردم. و ملتفت باشيد شما و هي عبرت بگيريد و يادتان باشد و غافل نباشيد و ببينيد مردم زيرك بوده‏اند، دانا بوده‏اند، عاقل بوده‏اند، عقل داشته‏اند، نفس داشته‏اند، چشم داشته‏اند، بلكه خيلي چيزها داشته‏اند كه شما نداشته‏ايد و مع‏ذلك اعراض كه از پير و پيغمبر مي‏كنند، ببينيد به چه مهلكه‏ها گرفتار مي‏شوند، چقدر خر مي‏شوند.

ببينيد فرق ميان هر فردي و فردي و هر نوعي و نوعي چقدر واضح است. هركس مي‏بيند انسان را مي‏فهمد غير حيوان است، هركه ببينيد شير را مي‏فهمد غير گاو است، غير خر است. و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد اين‏جور وصيّتها كه عرض مي‏كنم، اين‏جور تميزها هيچ فكر نمي‏خواهد و همه حكما اين‏را گفته‏اند. بديهي مطلبي است كه هيچ فكر نخواهد. به همين نسق ببينيد كه هركه شتر را مي‏بيند، ديگر فكري نمي‏خواهد؛ تا شتر را مي‏بيند مي‏فهمد اين غير از اسب است. اسب را تا ديدي، مي‏فهمي غير از گاو است، غير از خر است. انسان غير آنهاي ديگر است. كيست كه نفهمد اينها را؟ بديهي همه مردم است و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، با وجودي كه اين‏جور انواع جهت اشتراك هم دارند. باز شتر با اسب، هردو زنده‏اند، هر دو چشم دارند، گوش دارند، مي‏خورند، مي‏آشامند، اشتراك دارند. لكن اسب دخلي به شتر ندارد، شتر دخلي به اسب ندارد و مردم تميز مي‏دهند.

حالا ببينيد و عبرت بگيريد كه كساني كه اعراض از پيغمبران مي‏كنند، خدا چنان خرشان مي‏كند، چنان كر و كورشان مي‏كند كه با وجودي كه امر الهي را با امر خلقي مي‏دانند محل اشتراك ندارد، باز مي‏گويند اينها خودش خدا است و تميز نمي‏دهند ميان خدا و خلق. خوب چطور شد آدم را با شتر تميز دادي؟ با اينكه محل اشتراك داشتند، خدا كه محل اشتراك هم ندارد با خلق، و خلق را گفتي خدا است؟ و انسان باز جهت اشتراكي با شتر دارد، اين زنده است آن زنده است، چشمش، گوشش، خوردنش، آشاميدنش، اينها جهت اشتراكش است. اصلش فرقش اين شده كه اين ناطق است او معرعر است.

پس خوب دقت كنيد، فكر كنيد ببينيد خدا هيچ جهت اشتراك با خلق، هيچ ندارد. چرا؟ باز نه محض اينكه من مي‏گويم، خودتان فكر كنيد كه بنشيند در ذهنتان. به جهت آنكه معني خلق اين است كه اگر نسازندش، نباشد. وقتي مي‏خواهند بسازند، همين‏طوري كه شما مومي را برمي‏داريد مثلث مي‏كنيد، مربع مي‏كنيد؛ سركه را داخل شيره مي‏كنيد سكنجبين مي‏سازيد، خلق معنيش اين است كه ماده‏اي را بگيرند با صورتي تركيب كنند. چيزي را داخل چيزي كنند، چيزي بسازند. حقيقت خلق همه معنيش اين است. حالا يك ماده‏اي باشد جهت اشتراك ميان خدا و خلق داشته باشد، نمي‏توانيد پيدا كنيد و خيلي هم بايد تعمق كنيد كه مبادا بلغزيد. در لفظ، انسان همين كه فكر نمي‏كند مي‏لغزد. پس در عالم خلق، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، در عالم خلق هرجور نوعي، صنفي، جنسي، يك جايي مي‏شود گفت در فلان چيز، فلان شبيه به فلان است. لكن مابه‏الامتياز هم دارند، مابه‏الاشتراك هم دارند. پس مابه‏الاشتراك حيوانات، زندگي است، حيات است، همه زنده‏اند. زنده يعني بجنبد، راه برود، چشم داشته باشد ببيند، گوش داشته باشد بشنود، شامّه و ذائقه و لامسه داشته باشد. يكي از اينها را اقلاً بايد داشته باشد تا زنده باشد. پس اين مابه‏الاشتراك حيوانات است. ديگر هر نوعي هم فصلي دارند، صورتي دارند كه به آن ممتازند. پس صورت اسبي دخلي به صورت شتري ندارد، صورت شتري دخلي به صورت اسبي ندارد. مع‏ذلك هيچ عاقلي محل تأمّلش نيست اين اسب غير آن شتر است، آن شتر غير اين اسب است. اين كار او ازش نمي‏آيد، آن كار اين ازش نمي‏آيد. ديگر خواصش و آثارش و حرارتش و برودتش و امثال اينهاش را آنهايي كه حكيمند مي‏دانند دخلي به همديگر ندارد و مع‏ذلك هيچ‏كس نگفته شتر اسب است، اسب شتر است، انسان حيوان است، حيوان انسان است. همه فصول دارند و امتياز است و هرجايي كه اشياء مابه‏الاشتراك و مابه‏الامتيازي دارند، مابه‏الاشتراك آن ماده حيات است، آن ماده وق‏وق سگ روش آمده. اين مابه‏الامتياز كه آمد، شد حيوان نابح و اين فصل او است. عرعر خر روي اين ماده آمد، شد حيوان ناهق. همين‏طور حرف زدن انسان روش آمد، شد حيوان ناطق، انسان شد. قارقار كلاغ روش آمد، ناعق شد. مابه‏الاشتراك همه اينها آن ماده حيات است.

وقتي دقت كنيد هر ماده‏اي را نسبت به صور مختلفه ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، همين‏طوري كه به حسب ظاهر ماده كاسه و كوزه همه‏اش گِل است، ماده همه گِل است. علامتش اين است كه صورت كاسه را از كاسه بگيري، مي‏شود برَش داشت بشقاب ساخت. مي‏شود اين خشت را بشكني، پنج گوش بسازي. پس مابه‏الاشتراك آن چيزي است كه صورت عارض آن مابه‏الاشتراك مي‏شود و قابل است آن ماده كه هم به صورت اين جنس بيرون بيايد هم به صورت جنسي ديگر. همچو چيزي مابه‏الاشتراك است. و ميانه خدا و خلق هيچ مابه‏الاشتراك نيست. به جهت چه؟ باز فكر كنيد كه اينها توي قلبتان بنشيند، داخل بديهياتتان بشود و چيزي كه مَلَكه شد براي انسان، ديگر انسان درنمي‏ماند. نكير و منكر كه آمد، فكر كند تا جواب بگويد. بديهي است و جواب مي‏گويد. وقتي روانت باشد و ملَكه‏ات باشد، ديگر فكر نمي‏خواهد، جواب مي‏گويي.

پس خداوند عالم ملتفت باشيد و بدانيد كه نيست الوهيت يك صورتي كه روي يك ماده‏اي نشسته باشد. كه اگر الوهيت را از آن بگيري آن ماده را بتوان خلق ساخت. و نيستند خلق در ماده با حدّ اشتراك كه اگر صورت خلقي را از خلق بگيري خداش باقي بماند و ببينيد مردم چقدر هذيان گفته‏اند، از هر سمت آن‏قدر هذيان روي هم ريخته كه نمي‏توان گفت. بله،

 

من و تو عارض ذات وجوديم

مشبّكهاي مشكوة وجوديم

و يك آهي و يك حالي و يك سرخ شدني مايه‏اش است. سري حركت دادن و شعر خواندن كه،

 

چه ممكن گرد امكان برفشاند

به‏جز واجب دگر چيزي نماند

اين مني و اين تويي و اين سردي و اين گرمي و اين چيزها، اينها همه عارض ذات وجودند، روزنه‏هاي نمايش وجودند كه خداشان است. شما اگر پستاتان را اين‏جور قرار بدهيد كه فكر كنيد خواهيد يافت كه آن چيزي كه از همه روزنه‏ها پيدا است، عيبش اين است كه هيچ‏كاره است نه همه‏كاره. هرجاش را دست مي‏زني عيبي دارد. فكر كنيد ببينيد جسمي كه نه گرم است نه سرد است، نه تر است نه خشك، و هم توي آب تري مي‏كند و هم توي خاك سردي مي‏كند، هم توي آسمان حركت مي‏كند و هكذا، اگر اينها نبودند او چكاره بود؟ او هيچ‏كاره است. پس آتش باز جايي را گرم مي‏كند و عارض جسم شده نه جسم، جسم هيچ‏كاره است، مسخّر آتش است. اگر آتش روش نشست مي‏تواند جايي را گرم كند، اگر رطوبت روي جايي را گرفت، مي‏پاشي رطوبتي را روي جايي، او هم تر مي‏كند آنجا را. تركننده آن تر است نه جسم. پس جسم نه گرم است نه سرد است، نه تر است نه خشك است، نه تاريك است نه روشن. اما مسخّر است در دست اينها و ان‏شاءاللّه فكر كنيد با جميع خيالتان. جور خيال انبيا و اوليا كنيد خيالتان را كه بديهيتان شود. پس ببينيد اين چيزي كه به همه صورتها درآمده عقلاي عالم كه اول عقلا انبيا هستند اوليا هستند، آنها وقتي ديدند جسم به جسمانيت خودش حركت ندارد پس بعد ديدند اين جسم جنبيد، گفتند پس يك كسي هست كه اين‏را مي‏جنباند و ديدند از اقتضاي جسمانيت او سكون نيست. همين كه ديدند جايي ساكن است گفتند كسي ساكنش كرده. پس اين فعلياتي كه حالا مي‏بينيد از جانب صانعي آمده كه گرم شده يا سرد شده، تاريك شده يا روشن شده، اين جسم نه تاريك است نه روشن. اگر مسامحه نمي‏كنيد اينها مَلَكه‏تان مي‏شود. پس متاعي كه صورتي را ندارد مثل اينكه آن ماده جسمانيه قابل است براي اينكه مسخّر باشد، ببريش جايي اطاعت كند، بزنيش بايستد، مسخّر است و از همين‏جور چيزها در تمام ملك استدلال كرده‏اند عقلاي عالم كه چيزي كه خودش نمي‏تواند خودش را بسازد، انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك ملتفت باشيد اينها همه دليل عقل است و عقل خالص دليلهاي كتاب و سنت است. پس چيزي كه چيزي را ندارد نمي‏تواند عطا كند به غير و ملتفت باشيد جسم حركت مال او نيست، سكون مال او نيست، تاريكي مال او نيست، روشنايي مال او نيست. اين است كه عقلا وقتي نگاه كردند ديدند اين جسم روشنايي مالش نيست و ديدند يك‏وقتي روشن مي‏شود، گفتند اين روشنايي را يك كسي آورده روي اين جسم چسبانده، پوشانده. اقتضاش حركت نيست. و آن وقت نگاه كردند ديدند اين آسمانها مي‏گردد، گفتند اين حركت را كسي آورده روي اين پوشانده. پس عقلاي عالم از همين تغيّرات پي برده‏اند كه صانع لايتغيّري هست و هيچ دخلي به اين مصنوعات ندارد. حالا ببينيد مردم چقدر كج مي‏شوند كه امري را كه به طور تعجب خدا رد مي‏كند بر مردم و اين‏جور تعبيرات را هم ان‏شاءاللّه ملتفتش باشيد در تكلّم و گفتگو يك جايي است شخص دليل مي‏آرد و برهان مي‏آرد و مطلب خود را مي‏گويد. ديگر به طور استفهام نمي‏گويد و يك جايي ديگر به طور استفهام مي‏گويد؛ اينها هم جزء فصاحت و بلاغت است.

ملتفت باشيد يك جايي كه مطلب خيلي روشن است و واضح و مطلبي ديگر در مقابل آن خيلي واضح، مي‏گويند فلان آيا مثل فلان است؟ تاريكي مثلاً خيلي واضح است در مقابلش هم روشنايي خيلي واضح است، البته تاريكي هيچ دخلي به روشنايي ندارد، روشنايي هيچ دخلي به تاريكي ندارد. اينها واضح است. آن وقت در چنين مقامي مي‏گويند آيا روشنايي مثل تاريكي است؟ ديگر دليل و برهان اقامه نمي‏كنند، چرا كه داخل بديهيات است. هل يستوي الظلمات و النور و اينها نهايت برهان است، ازبس واضح است اسمش را برهان نمي‏گذارند. سردي با گرمي چقدر واضح است كه اين غير او است، او غير اين است. هل يستوي الظل و الحرور آيا سايه و آفتاب مثل همند؟ مرده با زنده خيلي واضح است غير يكديگرند. آن كسي كه مرده است و هيچ‏كار نمي‏تواند بكند، هيچ حركتي ندارد با اينكه زنده است آيا اينها مثل همند؟ نه، خيلي واضح است كه مثل هم نيستند. هل يستوي الاحياء و الاموات حالا به همين نسق ببينيد چقدر واضح است خداي خالق آسمان و زمين، خداي خالق دنيا و آخرت، خداي خالق كل شي‏ء، چنين كسي با اين مخلوقات عاجز آيا مثل همند؟ أفمن يخلق كمن لايخلق آيا اينكه نمي‏تواند هيچ خلقي خلق كند، كسي كه يك شپش نمي‏تواند خلق كند با خدايي كه همه آسمان و زمين و دنيا و آخرت و آنچه در آنها است خلق كرده، آيا مثل همند؟ پس أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكّرون چرا آن‏قدر غافليد؟ ببينيد چه‏جور گفته خدا، سرزنش كرده خدا به مردم. و حالا مردم وقتي خيلي حكيم مي‏شوند و قرآن‏فهم مي‏شوند و تفسيرنويس مي‏شوند، آن آخرش كارشان به اينجا مي‏رسد كه من و تو عارض ذات وجوديم. آن وقت خودش به همه اين صورتها درآمده است.

 

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به‏راه خويش نشسته در انتظار خود است

فكر كنيد ببينيد اينها هذيان نيست؟ باز خلقي را خلقي بگويي، مثلاً زيد را بگويي عمرو است، عمرو را بگويي زيد است؛ راهي دارد. به جهتي كه هر دو انسانند، چندان وحشتي ندارد. نوعي مثل نوعي است اگرچه صورت خري دخلي به صورت اسبي ندارد لكن در حيات شريكند. اما جايي كه هيچ جهت اشتراكي نيست مثل خدا كه جهت اشتراك ندارد. خدا با خلق هيچ جهت اشتراك ندارد. ديگر لفظ وجود را خيال كرده‏اند مشترك است، خدا وجود دارد خلق هم وجود دارند، ظاهر لفظ گول زده حضرات را. اين است كه شيخ شما وقتي مي‏آيد ميان اين‏جور مردم او هم لابد است لفظ وجود را بگويد. لكن مي‏گويد آن وجودي كه خدا به آن وجود موجود است آن وجود الهي است و آن هيچ اشتراكي با وجود خلقي ندارد و همه‏تان مي‏فهميد سررشته كه به دستتان باشد معني كلام شيخ مرحوم خوب معلوم مي‏شود. پس ببينيد خداوند عالم را نبايد ساخت كه موجود شود و تمام خلق را بايد ساخت كه موجود شوند و هيچ خلقي خودش خودش را نمي‏تواند بسازد و هيچ‏كس پيش از آنكه او را بسازند وجود ندارد كه خودش خودش را بسازد كه يا دور يا تسلسل يا هر زهرماري كه مي‏گويند لازم بيايد. پس اين خلق، چه اول ماخلق‏اللّه چه آخر ماخلق‏اللّه بايد ساختشان كه موجود شوند، خلق را اگر نسازندشان موجود نيستند. حالا آيا خدايي كه نبايد ساخت او را، آيا در ماده با اينها شريك است؟ و يك ماده است خدا، صورت الوهيت روش پوشيده، خلق صورت خلقي؟ ببينيد چطور لغزيده‏اند مثلاً يك ماده را مي‏بينيد در عالم كه قابل است براي قوت و ضعف. فلان پهلوان قوت خيلي دارد، قابل است براي اينكه وقتي ناخوش شود، وقتي ضعف عارض او شد، مي‏گويي ضعيف است؛ وقتي ناخوش نيست مي‏گويي قوي است. حالا همين‏جورها واللّه گمان كرده‏اند ضعف پيش خلق است، قوت پيش خدا است و تشكيك را از همين نظر قائل شده‏اند. گفته‏اند وجود صِرفِ صرف خداست، اشد اشياء خدا است وجوداً. خدا وجود صرف است، ماها مانعي پيدا كرده‏ايم از اينكه صرف باشيم، ضعيف شده‏ايم؛ اما خدا مانعي براش نيست. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه، هر ماده‏اي را كه خيال كنيد كه قابل است براي قوت و ضعف، آن ماده ماده خلقي است و اگر قوت دارد، يك كسي قوت به آن چسبانده و اگر ضعف دارد يك كسي ضعيفش كرده. همين كه مي‏بيني جسمي را كه خودش نه گرم است نه سرد، و يك‏دفعه مي‏بيني گرم شد يك‏دفعه مي‏بيني سرد شد، آيا نه اين است كه شك نداري در اينكه وقتي جسم گرم شد آتش گرمش كرده، جسم سرد شد هوا سردش كرده. پس هر چيزي كه قابل است براي گرمي و سردي، گرمش بايد كرد كه گرم بشود، سردش بايد كرد كه سرد شود و هيچ‏چيز خودش گرم نشده و سرد نشده؛ و حركت جوهري كه گفته‏اند داخل هذياناتي است كه حضرات گفته‏اند و هيچ معني ندارد. اگر اطاق گرم است دليل اين است كه آتشي اطاق را گرم كرده، اگر اطاق سرد است معلوم است كه هوا سرد بوده كه سرد كرده اطاق را؛ اطاق قابل است براي گرمي و سردي. پس اين خلق تمامشان قابلند نزد قدرت خدا، خدا هرجور بخواهد بسازدشان مي‏سازد و ساخته مي‏شوند. اگر خدا نسازدشان چه چيزند؟ هيچ. خدا هرجور بخواهد بسازدشان مي‏سازد. موم را اگر مثلث نكني مثلت نيست، اگر مربعش نكني مربع نيست. چوب را به صورت در و پنجره درنياري چه چيز است؟ چوب است؛ اما قابل است كه به آن صورتها درش بيارند.

پس ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، پس تمام خلق در عالم امكان منزلشان است، منزلشان در عالم امكان است و عالم امكان قابل است براي اينكه چيزي از آن بسازند يا چيزي ديگر از آن بسازند. اما آن امكان را خيال كني يك وقتي هم نباشد و آن را هم درستش كنند آنجا بگذارند، اينها لازم نيست. امكان را صانع به نفس خود امكان آفريده، ذاتش را نياورده امكان كند، از شكم خودش خلق را بيرون بيارد. پس امكان به نفس امكان، امكان است و هميشه اين امكان توي چنگ صانع است، اگر نگاهش ندارد ضايع خواهد شد. مثل اينكه اين اطاق الان روشن است و مي‏داني به واسطه آفتاب روشن است كه اگر فرض كني الان قرص آفتاب غروب كند، اينجا تاريك مي‏شود. حالا آفتاب هست اينجا هم تاريك نشده لكن بر فرض اينكه قرص هم غروب كند و باز ببيني روشن است، مي‏داني يك كسي چراغي گذارده اطاق روشن شده. چراغ هم نباشد مي‏داني اطاق تاريك است حالا چراغ را بيرون نبرده‏ايم اطاق روشن است. پس آنهايي را كه لامن شي‏ء احداثش كرده‏اند آنها را خودشان را به خودشان موجود كرده‏اند. ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه هرچيزي موجود است به نفس در نزد مؤثر قريب خودش. وقتي كلام حكما را درست نمي‏فهمند و مي‏گويند، اين هذيانات توش درمي‏آيد كه خيلي از هذيانات مردم بدتر است. ما اين همه طعنه(طعن خ‏ل) مي‏زنيم به وحدت‏وجوديها كه گفته‏اند خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، اما آن كسي كه كلام شيخ را مي‏گويد و نفهميده، بدتر مي‏شود از آنها. حالا شيخ گفته هر چيزي موجود به نفس است در نزد مؤثر قريب خودش. من موجود به نفسم يعني چه؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين اصطلاحي است جدا، نظري است. هرچيزي خودش خودش است، يعني بعد از احداث هرچيزي را معلوم است او را به او مي‏دهند. چيزي ديگر را چيزي ديگر نمي‏كنند. خدا سفيد را سفيد كرده، خدا سياه را سياه كرده اما سفيد را هم اگر نساخته بودند سفيد بود؟ زيد هرچه را دارد مال خودش است، نفسش مال خودش است، روحش مال خودش است، بدنش، جسمش، حتي وجودش مال خودش است. اين بدن چقدر از وجود دارد؟ همان‏قدري كه اين صورت احاطه به آن كرده. پس اين خودش همين‏قدري هست كه هست ديگر چيزي ديگر نگرفته‏اند اين را بسازند، به اندازه خودش، به قدر ظرفيت خودش، هرچيزي را او را او ساخته‏اند و ملتفتش باشيد كه سركلاف است عرض مي‏كنم.

باري، برويم سر مطلبي كه در دست بود. پس صانع هيچ وقتي صدق بر خلق نخواهد كرد و لو صدق مجازي بكند. مثل اينكه فلان شير است. حضرت امير را مي‏گويي اسداللّه است. شير است، يعني شجاعتي مي‏بيني در حيوان مفترس هست، در اين شجاع هم هست. اين كأنّه خودش شير است. باز اين حرفهاي مجازي كه نصفش دروغ است، اين حرفها را در عالم خلق مي‏توان گفت اما به هيچ نحو مجازي نمي‏توان گفت خدا خلق است و به هيچ نحو دروغي نمي‏توان گفت خلق خدا است. پس خدا آن كسي است كه هيچ اكتساب از هيچ‏كس نكند. خدا آن كسي است كه جميع خلق از او اكتساب كنند. باز اكتساب كنند نه معنيش اين است كه او خودش را به اينها بچسباند و اگر نچسباند هيچ نيستند. او جزء خلق نيست، محل خلق نيست لكن جميعاً مستمد از او هستند. مثل كارهاي ظاهرتان و كارهاي باطنتان همه‏اش همان‏جور است. تشنه مستمد است از خدا كه خدا آبش بدهد، آب رفع تشنگي او را بكند نه كه خدا بايد خودش را بچسباند به او كه رفع تشنگي او را بكند. اين بدن مي‏خواهد گرم شود، امدادش اين است كه آفتابي خلق كند كه بدن را گرم كند. خدا رزق كسي نيست، اما خدا رازق هست. گندم خلق مي‏كند، برنج خلق مي‏كند، جو خلق مي‏كند، كاه خلق مي‏كند مي‏دهد به مرزوقات. خدا رازق است رزق را ساخته و مرزوق را ساخته خودش رزق نشده كه خلق او، او را بخورند. خدا آفتاب را خلق كرده، عالم را به آفتاب روشن كرده. ديگر خدا به جايي نمي‏چسبد كه جايي را روشن كند يا جايي را تاريك كند. خدا حركت نيست كه به جايي بچسبد آنجا را متحرك كند. خدا سكون نيست كه بچسبد به جايي آنجا را ساكن كند. پس اين خداوندي كه لايتغير است و لايتبدل است به طوري كه هيچ لايق نيست كه بگويي براي او كه ماده‏اي دارد خدا و صورتي، صورتش صورت الوهيت است؛ پس لايق نيست اين‏جور چيزها براي او. لكن از چيزي كه خواسته‏اند تعبير بيارند مي‏گويند صفت دارد. صفت دارد يعني چه؟ يعني اگر قادر نبود اينها نبودند. ببين صانع اگر قادر نبود، آيا اينها سرجاشان بودند؟ نجّار نبود، آيا در و پنجره‏اي بود؟ اگر بنّايي نبود، آيا اين بِنا بود؟ پس خداوند عالم مقدس است، منزه است، مبرا است از مواد خلقيه و از تمام صور خلقيه ولكن هست چنين كسي؛ به دليلي كه اينها هستند. او حالا ديگر چه‏جور است؟ فكر كن ببين و سؤال كن. سفيد مي‏خواهي باشد، سياه مي‏خواهي باشد، روشن باشد، تاريك باشد، عقلاني باشد، جسماني باشد، هرجوري تو بپسندي من آن وقت عيبش را يادت مي‏دهم. آتش بود، آب نمي‏توانست بسازد. تر بود، خاك نمي‏توانست بسازد. لكن او خاك را مي‏سازد به كمّ و كيفي، آب را مي‏سازد به كمّ و كيفي، متحرك را هرطوري مي‏خواهد حركت مي‏دهد، ساكن را هرطور مي‏خواهد ساكن مي‏كند. داخل هم مي‏كند چيزها را و چيزها اختراع مي‏كند.

پس صانع خلقش دو جورند نوعاً؛ يك خلق لامن شي‏ء خلق مي‏كند، يك خلقي است كه من شي‏ء خلق مي‏كند. و اينها سررشته است فراموش نكنيد. خلقت من شيئش خيلي واضح است، جعلنا من الماء كل شي‏ء حي از آب گرفته، از تخمه گرفته، از مني گرفته اين اسمش تخمه است، چربي است و مي‏خواهم عرض كنم نطفه هم چربي دارد. ديگر حرفها توي هم ريخته مي‏شود. عرض مي‏كنم اين تخمها آب پتي باشد، آب بي‏تدبير تخم هيچ گياهي نخواهد شد. لكن آبي و خاكي داخل هم مي‏كند، حلّش مي‏كند، عقدش مي‏كند، آبي درست مي‏كند كه تا بادش بزند تمام نشود؛ ببندد مثل چربي كه مي‏بندد و اين چربي كه مي‏بينيد در حبوب است اصل حاق تخم، همان چربي است كه در تخم است و مي‏بينيد تا اين را بو داديد، ديگر سبز نمي‏شود. چرا كه در چيزي كه روغن است و توي حبوب است آتش آمده ضايعش كرده. بو كه خورد ديگر سبز نمي‏شود لكن وقتي اين روغن هست در اجوافش سبز مي‏شود. اين است حقيقت تخم.

ملتفتش باشيد و علم معاد به همين قاعده به دست مي‏آيد. پس گندم حقيقي آن صمغي است كه وقتي آردها را مي‏شويي صمغي مي‏ماند آن روغن گندم است به دليل اينكه وقتي جوهر را كندي پوستهاي گندم . . . . .پس فلفل حقيقي آن جوهري است كه از بدن فلفل مي‏كشي، فلفل آن است. آنها كه ريختي دور، قالب فلفل بود. قالب، هيچ تندي ندارد، هيچ خاصيت فلفلي ندارد، هيچ از فلفلي ندارد. پس فلفل حقيقي واقعي، توي همين فلفلهاي متعارفي او پيدا نيست. تو قالبش را مي‏بيني و اين قالب، فلفل نيست. نمي‏بيني در قرع مي‏گذاري جوهرش را مي‏كشي، قالبش به همين نسق مي‏ماند و هيچ تند نيست؟ و هكذا همه گياهها همين‏طور است.

ديگر علم معاد علمي است كلي، توي همين جاها رشته‏اش و سبكش به دست مي‏آيد. در همين عالم ظاهر هم هست. پس فلفل اصل، آن مزاج فلفلي است. همچنين گندم اصل، آن مزاج گندمي است كه وقتي بيرونش مي‏بري ديگر سبز نمي‏شود. بو كه دادي گندم را، بدنش هست و نپاشيده از هم لكن روح نباتي بيرون رفته از آن، مي‏كاري زير زمين مثل كلوخ مي‏ماند، سبز نمي‏شود.

باري، پس عرض مي‏كنم صانع آن كسي است كه اين تدبيرات را مي‏كند. گندم مي‏سازد، جو مي‏سازد، تخمها مي‏سازد، خلق را از تخمها مي‏سازد. حالا اينها آيا خودشان خودشان شده‏اند؟ چطور خودشان خودشان شده‏اند؟ گندم كجا بود كه خودش را بسازد؟ انسان كجا بود خودش را بسازد؟ چه عقلش مي‏رسيد؟ حالا كه مي‏بينيد ساخته‏اندش، آيا حالا مي‏داند كمّش چطور بايد باشد؟ كيفش چطور بايد باشد؟ حالا هم كه عقلش نمي‏رسد، طبيب‏ها هم واللّه نمي‏توانند به دست بيارند مگر تجربه‏هاي ظاهري كه كرده باشند.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، صانع آن كسي است كه خلق من شي‏ء يك جور خلق او است؛ جميع چيزها را از شي‏ء مي‏سازد، از تخمه مي‏سازد. صانع بود را بود مي‏كند، محصولات امسالي پارسال نبود پس خلق من شي‏ء را خدا اين‏جور دارد مي‏سازد و همين پستا است خودش خبر داده خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار. انّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب خدا خلق را از خاك خلق كرده، از آب خلق كرده. پس يك ماده‏اي هست از براي اين مخلوقات كه آن ماده خودش به صورت انسان نمي‏تواند بشود نه آبش نه خاكش. محض اينكه آب رفت در خاك، انسان نمي‏شود، حيوان نمي‏شود. از همين‏ها پي ببريد كه صانعي هست. حالا آن ماده چطور است؟ مسخّر است. آن ماده‏اي كه لامن شي‏ء خلق شده، مي‏خواهم عرض كنم آن ماده كمالش از اينها كمتر است، هيچ كمالي ندارد. حركتش مي‏دهند حركت مي‏كند، ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود. مسخّر است در دست صانع. پس آن خلق لامن شي‏ء آنها جواهرند و اين خلق همه اعراضي هستند روي آن جواهر. پس صورتها بر روي جواهر، بر روي قوابل پوشيده شده و قوابل جواهر هستند و جواهر هميشه بوده‏اند و هميشه خواهند بود. اما هميشه در چنگ صانع مسخّر بوده‏اند، هيچ‏بار نبوده خدا نباشد و دستش روي ملك نباشد. عمر ندارد، وقت ندارد، قبل القبل في ازل الآزال بود آن خدا هميشه كل يوم هو في شأن لكن متغيّر نيست. فراموش نكنيد به جهتي كه گرمي سردي را گم مي‏كند، سردي گرمي را گم مي‏كند، كسر سورت يكديگر را مي‏كنند. لكن صانع با وجودي كه كل يوم هو في شأن و شأني و شأني دارد، لكن لايشغله شأن عن شأن اين لايشغله شأن را به دست بياريد مغز حكمتش را بفهميد. اگر چيزي تأثير مي‏كرد در اين، آن مشغولش مي‏كرد، دورش را مي‏گرفت لكن او از خلق هيچ چيز مكتسب نيست. عالم همه‏اش آتش بشود خدا گرم نمي‏شود، عالم همه‏اش آب باشد خدا در آب غرق نمي‏شود و هكذا. نمونه اين را بخواهيد سركلافش را به دست بياريد كه چرا نمي‏سوزد، سنگي را توي آب مي‏اندازي، چون سنگين است غرق مي‏شود. خدا سنگين نيست، جسم نيست كه غرق شود. چوبي را كه در آتش مي‏اندازي مي‏سوزد و اين جسم است، آن جسم است. اين سردي را در آن گرمي مي‏ريزي مي‏سوزد، خدا جسم نيست كه غرق شود يا بسوزد. همين‏جور فكر كنيد ان‏شاءاللّه خدا از جنس هيچ مخلوقي نيست، پس از هيچ مخلوقي از مخلوقات اكتساب نمي‏كند. پس كسر سورت خدا را كسي نمي‏تواند بكند، هيچ مانعي در قضا و قدر او نيست. پس با وجودي كه همه كارها را او كرده، هيچ متغيّر نيست.

در اينجا نكته‏اي است ملتفتش باشيد. گاهي مثل مي‏زنند حكما كه تا دست از اين راه نياري، الف نوشته نمي‏شود. تا از اين راه نبري، باء نوشته نمي‏شود. پس هم دست متغير است هم مداد متغير است؛ هم فاعل متغير است هم مفعول متغير است. بدانيد اين حرف همه‏جا نمي‏آيد. پس صانع همه كارها را خودش مي‏كند في نفسه ولكن هيچ متغير نيست از خلق، خلق متغيرند. يعني گرمشان را با سردشان را داخل هم مي‏كني طوري ديگر مي‏شود، از هم جداشان مي‏كني طوري ديگر مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(سه‏شنبه 9 ربيع‏الثاني 1304)

33بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

از طورهايي كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه غافل نباشيد و حرفها را همه را جاهاش را بدانيد و بگوييد و خيلي از الفاظ هست حق است و صدق. گفته مي‏شود لكن هركس نمي‏داند چه مي‏گويد. ديگر اين تدبيري است ملكي كه خدا كرده كه حق هميشه در دنيا باشد. كسي كه نمي‏داند چه مي‏گويد، قلبش معتقد بر آن نيست اين است كه ثوابي هم ندارد، مگر رأيشان قرار بگيرد چيزيش بدهند. ان‏شاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد كسي كه معني حرف خودش را خودش نمي‏فهمد، در هر لغتي همين‏طور است؛ كسي كه لفظ را مي‏گويد و معنيش را نمي‏داند. چاري چرياري پيلي پندولي مي‏گويد و هيچ نمي‏فهمد. كسي كه تركي نمي‏داند لفظهاش را ياد گرفته مي‏گويد نمي‏داند چه گفته. لفظهاي فارسي را هم اگر ترك ياد گرفت مي‏گويد و معني پيشش نيست. شما ان‏شاءاللّه نباشيد مثل آنهايي كه مي‏گويند مردم همچو راه رفته‏اند ما هم همچو مي‏رويم؛ خدا مطالبه دليل و برهان مي‏كند. پس لفظ حق را همه مردم مي‏گويند لكن چون توي دلشان نيست، يقولون بألسنتهم ما ليس في قلوبهم اين است كه خيلي جاها مي‏خواهند ردش كنند، رد مي‏كنند.

پس سعي كنيد، هرچه مي‏گويي اشهد ان لااله الاّاللّه اين حرف معني داشته باشد. مي‏گويي اشهد انّ محمّداً رسول اللّه اين حرفتان معني داشته باشد. در هر نمازي بايد حالتت اين باشد كه مستعد باشي براي اينكه الان مسلمان مي‏شوم، الان ايمان مي‏آرم. حتي وقت مردن و بعد از مردن تلقين كنند. يكپاره چيزها در اسلام هست نبود پيشها، در زمان سابق نبود كه هركه بميرد عهد از او بگيرند كه چند امام داري. اين مخصوص اسلام است، مخصوص شيعه است كه وقت مردن تلقينش كنند لااله الاّاللّه، محمّد رسول‏اللّه، علي ولي‏اللّه اولادهاش امام هستند. وقتي در قبرش مي‏گذارند بايد اين را حركتش بدهند و تلقينش كنند، بجنبانندش كه عهدها يادت نرود. يادت باشد، بدان امام داري، بدان امامهات كي‏ها هستند، يادت نرود.

مي‏خواهم عرض كنم اينها همه دستورالعمل است براي انسان صاحب‏شعور. اينهايي كه عرض مي‏كنم مؤمن اگر عقد قلبش نشود و براش خطره‏اي دارد. پس بايد عقد قلب بشود يعني بفهمد آنچه مي‏گويد. ولي همين‏طور بگويي و نفهمي و در واقع هم درست باشد، دروغ گفته‏اي. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، هرچه را بگويي و راست هم باشد در واقع و عقد قلب بر آن نباشد، خدا همين‏ها را دروغ گفته. اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انّك لرسول اللّه و اللّه يعلم انّك لرسوله خدا هم مي‏داند كه اين دروغ نيست واللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون. پس عقد قلب بايد بشود آنچه را مي‏گويي. از روي اعتقاد، شخص بايد نماز كند، روزه بگيرد نه اينكه چون اين جماعت مي‏كنند ما هم مي‏كنيم. همه جماعتها مي‏كنند، مصرفش چه چيز است؟

ملتفتش باشيد، پس اين‏جورهايي كه مردم خيال مي‏كنند كه اين خلق تمامش از پيش خدا آمده‏اند و حكما همه را برده‏اند پيش خدا كه همه از شكم خدا بيرون آمده‏اند، حالا ديگر آنهاييشان كه خيلي زور زده‏اند وحدت‏موجودي شده‏اند. گفته‏اند يك ماده‏اي است خدا خلق كرده، ديگر اشياء همه از آنجا بيرون آمده‏اند. شما فكر كنيد ببينيد همه اينها هذيان است، هيچ دخلي به مطلب ندارد. باز اين قاعده‏ها را مكرر مي‏كنم كه هيچ عذر نمي‏ماند براتان و ببينيد كه خدا چقدر اصرار دارد كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاده، اوصياي آنها هم چقدر بوده‏اند كه فرستاده؟ اقلاً اين عددها را كه شنيده‏ايد. اينها همه را فرستاده، اين همه اصرار براي اينكه عقد قلب شود، از روي اعتقاد باشد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد، پس ببينيد به آن قاعده‏ها كه عرض مي‏كنم كه هرچه از پيش خدا مي‏آيد آثار الوهيت است، هرچه از پيش خلق است همه‏اش ناداري است. ملتفت باشيد جمله اين خلق به طوري كه اصرار مي‏كنم كه مبادا غافل شويد. يعني آنهايي كه ضرب ضربوا خوانده‏اند و ملاّ شده‏اند خيال كرده‏اند كه كلي مؤثر است و فرد اثر او است، اين‏جور هذيان‏ها را ياد گرفته‏اند؛ اينها زودتر مي‏لغزند، آنها كارشان زودتر خراب مي‏شود.

پس فكر كنيد از روي قاعده‏اي كه عرض مي‏كنم خدا در هيچ چيز شريك با خلق نيست و اين است دعوتي كه همه پيغمبران كرده‏اند و اين خلق در هيچ چيز شريك خدا نيستند، حتي در هستي. و اين لفظها را هم مكرر عرض مي‏كنم تا آنهايي كه مرتاضند ملتفت باشند. خدا هست، خلق هم هستند، در هستي شريك نيستند خدا و خلق. اين سركلافش است عرض مي‏كنم. كرسي هست و نجّار هم هست؛ اما كرسي هست اگر نجار بسازدش هست، اگر نجار نسازد چطور؟ باز كرسي هست؟ خير، كرسي نيست. ان‏شاءاللّه دقت كنيد همين يك كرسي را كه من اسم مي‏برم، شما تمام ملك را اسم ببريد. پس خدا و خلق در هستي هم شريك نيستند. ملتفت باشيد و خدا هست اگرچه هيچ چيزي نباشد. باز راه فكرش مي‏خواهيد مثل مردم غافل نباشيد. حالا خدا هست و آينده‏ها را خدا نساخته و خلق نكرده و خدا هست و آنها هم نيستند. اما خلق را فكر كنيد، تا خدا نباشد نمي‏شود خلق موجود باشند. پس كرسي بي‏نجار، كوسه ريش‏پهن است، عمارت بي‏بنّا حرف هذيان است. عمارت هست، پس بنّايي ساخته. اما اين بنّا دلش مي‏خواهد عمارت مي‏كند، نمي‏خواهد نمي‏كند. هيچ وجود بنّا بسته به عمارت نيست و وجود عمارت بسته به بنّا هست. همين‏طورهايي كه مسأله علم را مي‏گفتم خيلي پافشردم وقتي بناشد از روي بصيرت حرف بزنيد، مي‏فهميد صنعت هر صانعي را. كرسي محتاج است در وجود خودش به نجار، چنانكه همين حرفي را كه كاتب مي‏نويسد محتاج است به آن كاتب. اين حروف خودش من حيث نفس خود چه چيز است؟ هيچ. ديگر اگر مداد هم هست، مداد را هم اگر مركب‏ساز نسازد چه چيز است؟ هيچ صرف است. پس فاعل اگر مصنوعي نداشته باشد، وجود او بسته به مصنوعش نيست و مصنوع اگر صانع نداشته باشد نمي‏شود. محال است مصنوع مصنوع باشد. اين لفظ را بياريد پيش كارهاي خودتان تا بتوانيد تصور و تعقلش را بكنيد. اين حروف محتاجند در بودِ خودشان يعني ضرور دارند، محتاجند را ملتفت باشيد. محتاج است معنيش اين است كه اگر آن كاتب نداند حروف يعني چه، اگر كاتب حروف را نتواند بنويسد، باز حروف نيستِ صرفند. پس اين حروف در وجود خودشان اگر علم آن كاتب نباشد، اينها سرجاي خود موجود نيستند و اگر قدرت آن كاتب نباشد، علم آن كاتب نباشد، خود آن كاتب نباشد، اينها سرجاي خود نيستند. اما خود آن كاتب سرجاي خود كه هست، نمي‏خواهد بنويسد، نمي‏نويسد. هيچ بسته به اين نيست و اينها وجودشان بسته به علم كاتب است، بسته به خود كاتب است. اين است كه به احتياج تعبير مي‏آرم.

اين خلق تمامشان مثل همين حروف و كلماتند. كأنّه ملك خدا يك كتابي است كه خدا نوشته و لوح محفوظ همين‏جور چيزي است كه آن را خدا با قلم قدرت نوشته. كلمات كونيه را بر صفحه كاينات نوشته. پس جميع اينها را با قلم قدرت نوشته. اگر نبود آن قدرت، اينها نبود، هيچ نبود. اين است كه وقتي فكر كنيد در خلق مي‏يابيد ان‏شاءاللّه كه اين خلق بدئشان از خدا نيست و عودشان به سوي خدا نيست. و اين برخلاف جمله حكما است و مطابق با تمام كتابهاي آسماني. و خودتان برويد كتابهاي آنها را ببينيد، قرآنتان را ببينيد با همه اينها ايني كه عرض مي‏كنم مطابق است. پس بدء اين خلق از خدا نيست، عودشان به سوي خدا نيست. البته نخواهد بود. و بدء هر چيزي كه از جايي باشد، لامحاله طبيعت آن چيز در اين چيز بايد يافت شود. مثل اينكه چيزي را كه از شكر مي‏سازي، شيريني شكر البته توش است و تو به همين، همه چيزها را تميز مي‏دهي. تمام كارهاي دنيا وضعش همين‏طور است كه چيزي را مي‏خواهي ببيني از چه ساخته‏اند، مي‏چشي و مي‏فهمي، اگر طعم شكر مي‏دهد مي‏داني از شكر ساخته‏اند. چيزي را از شيره ساخته‏اند طعم شيره مي‏دهد، چيزي را از روغن ساخته‏اند همان طعم را مي‏دهد. آرد داخلش كرده باشند، طعم آرد را دارد. پس هر چيزي از هر چيزي به عمل آمد طبيعت و خاصيت آن چيز را دارد و اين‏را ول نكنيد كه سركلاف است، گرفتنش هم آسان است اما نگاه‏داشتنش مشكل است. بله خدا كه نمي‏خواهد مي‏گيرد. پس هر چيزي كه از هرچه به عمل آمد، آن چيزي كه مبدء است توي اين منتهي هست. زيد مي‏ايستد، اين ايستاده از زيد به عمل آمده و زيد اين ايستاده را ساخته. همه زيد توي اين ايستاده است. به همين‏جور ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد كارتان در دنيا همه‏اش بر اين طبق است. هرچه را مي‏خواهي ببيني از چه ساخته‏اند، از نمونه‏اش پي مي‏بري. پس چيزي را كه از شكر مي‏سازند، علامتش اين است كه شيرين است. اگر يك چيزي را ساخته باشند و بگويند هم از شكر ساخته‏اند و شيرين نباشد، تو تكذيب مي‏كني؛ مي‏گويي اين را از شكر نساخته‏اند. اگر از شكر ساخته بودند شيرين بود. چيزي را از روغن بسازند و چرب نباشد و ادعا هم اين باشد كه اين را از روغن ساخته‏اند، تو تكذيب مي‏كني مي‏گويي اگر اين روغن داشت، چرب بود. روغن يعني چرب و چيزي كه از روغن ساخته باشند البته چرب است. پس ايني كه ادعا مي‏كنند كه از روغن ساخته شده و چرب نيست، از روغن نيست. پس حالا كه چربيش را گرفته‏اند، صابون است.

ملتفتش باشيد، پس ديگر خوب فكر كنيد، دقت كنيد. حتي در جاهايي كه مردم لفظ صابون مي‏شنوند، اين مردم خيلي فضولند از پي اين مي‏گردند كه اگر چيزي را مي‏شود خدشه گرفت، خدشه‏اي بگيرند. عرض مي‏كنم مي‏شود چربي را جوري كرد مثل صابون پيه نباشد. شمع را مي‏شود كاري كرد كه هيچ چربي نداشته باشد مثل اينكه مي‏بيني اين شمع‏هاي گچي كه آب مي‏شود چربي ندارد. چيزي ديگر داخلش كرده‏اند، چربي اين‏را گرفته‏اند. پس تيزابي از خارج مي‏آرند داخل اين مي‏كنند، تغييرش مي‏دهد. دسومت را كم مي‏كند و يبوست آن زياد مي‏شود.

ملتفت باشيد حالا اين خلق هم از خدا آمده‏اند و قدرت از ايشان گرفته شده، خوب چه چيز داخلشان شده كه قدرت از ايشان گرفته شده؟ خوب دقت كنيد، خدا آيا چيزي غير از او هست كه داخل او بشود و علمش يك خورده جهل داخلش بشود؟ ديگر مخلوط با ذاتش بشود يا فعلش، آيا هيچ چيز داخل ذات خدا يا داخل فعل خدا مي‏شود كه كسر سورت او شود و قدرت او را يك خورده كم كند، يا علم او يك خورده كم شود.

ملتفت باشيد اينها را كه ياد مي‏گيريد چيزهايي است كه هيچ خدشه‏بردار نيست، خدشه نمي‏توان بر او وارد آورد. همان وحدت‏وجودي را مي‏خواهيد با او حرف بزنيد، همان وحدت‏موجودي را مي‏خواهيد با او حرف بزنيد، از ايشان بپرسيد كه خوب چه داخل خدا شد كه اين عاجز اينجا درست شد؟ اين عجز را از كجا آوردند داخل قدرت كردند كه مخلوط و ممزوج با آن قدرت شد، چيز بين‏بيني پيدا شد؟ و حال‏آنكه هيچ چيز مخلوط با او نيست، به جهتي كه خدا معنيش اين است كه ماسوي را خلق كند كه اگر خلق نكند، نباشد. همين‏طوري كه حالا داري مي‏بيني الان فردا را خدا خلق نكرده، اگر خلقش مي‏كند چنين چيزي خواهد آمد، خلقش نكند نخواهد آمد. چيزهاي سال ديگر را هنوز خلق نكرده، سال ديگر خلق كرد، كرده؛ نكرد، نكرده است. پس ملتفت باشيد، فكر كنيد، دقت كنيد، خلق هيچ مخلوط و ممزوج با خدا نمي‏شوند، خدا هم مخلوط و ممزوج با خلق نمي‏شود. فعل خدا و مشيت خدا مخلوط و ممزوج با خلق نمي‏شود مع‏ذلك دل بده و ببين كه چه مي‏گويم.

عرض مي‏كنم باز جايي نيست كه قدرت خدا آنجا نباشد، نيست جايي كه خدا آنجا نباشد. و گفته‏اند حالا ديگر اين را كه دانستي جرأت مي‏توان كرد و اين را گفت كه خدا همه‏جا هست و هيچ‏جا نيست. مي‏توان گفت فعل خدا همه‏جا هست و هيچ‏جا نيست. آيا خدا مخلوط با چيزي است؟ نه. پس خدا مزاحم با خلق نيست و خلق مزاحم با او نمي‏شوند. و هرچه داخل چيزي شد، ان‏شاءاللّه اگر فراموش نمي‏كنيد ملتفت خواهيد شد هرچيزي كه با چيزي مخلوط و ممزوج شد، همجنسند. همجنس نباشد مخلوط و ممزوج نمي‏شود. آب با خاك چون هردو جسمند، اينها داخل هم مي‏شوند. اما روح اين‏جور مخلوط با بدن نمي‏شود. اين است كه روح وقتي مي‏آيد در بدن، چيزي تازه‏اي همراهش نمي‏آرد. چيزي، جسمي نمي‏آرد به جسمي بچسباند. وقتي مي‏رود، چيزي از جسم برنمي‏دارد همراه ببرد. اين بدن وقتي روح مي‏آيد توش، هيچ جسمانيت بر اين نمي‏افزايد. و اين نمونه كارهاتان است از اينجا ببريدش بالا. همچنين اين كاتبي كه دارد الان كتابت مي‏كند، الان فعلش در تمام اين حروف هست. اگر يك نقطه‏اي را او به اراده نمي‏گذارْد، نقطه‏اي به اراده پيدا نمي‏شد روي اين كاغذ اگر حرفي را او به اراده نمي‏نوشت، حرفي پيدا نمي‏شد. پس فعل آمده اين را چنين كرده. پس فعل در توي اين حروف هست اما مغز اين حروف نيست، مثل كرباس در مغز رنگ؛ روي اين حروف نيست، مثل رنگ روي كرباس. و عرض مي‏كنم در توي اين حروف كاتب هم هست به جهتي كه فعل كاتب به كاتب چسبيده. اگر اين فعل را بكَني از كاتب، نيست مي‏شود. حركت را از محرّك بكَني، نيست و نابود مي‏شود. پس كاتب در توي كتابتش است و كتابتش آن قدرتي است كه توي دست خودش است و آن قدرتش اين كج و واجي نيست با وجودي‏كه او اگر اراده نكرده بود، اين كج و واجها پيدا نمي‏شد. پس آن كاتب مداد نيست، شكل حروف هم نيست، ظاهر اين حروف نيست، مغز آنها هم نيست مع‏ذلك اگر كاتب اين حروف را هريك را سرجاي خود به همين ترتيب ننوشته بود، حروف، حروف نبود. وقتي حروف، حروف است كه معني داشته باشد. الحمدللّه ربّ العالمين باشد، الحمد اول باشد، بعد للّه باشد، بعد ربّ باشد، بعد العالمين باشد. پس آن كاتب در اين حروف به اين نسق ظاهر است كه اگر او نبود، اينها نبودند و فعلش هم اگر نبود اينها نبودند. و اينها هم داد مي‏كنند كه آن كاتب توانسته ما را نوشته،، آن كاتب دانسته ما را نوشته. اگر كاتب نمي‏دانست ما به وجود نمي‏آمديم، اگر نمي‏توانست ما به وجود نمي‏آمديم. پس علم كاتب آن علمي است كه پيش خودش است، نيامده نقش شود. لكن همين نقشها دالّ بر علم او است، همين‏ها دالّ بر قدرت او هستند. پس مي‏گويي علم كاتب و قدرت كاتب در اين كتابتي كه بر روي كاغذ ريخته همه‏جا پيدا است.

و نكته‏هاش را هي مكرّر عرض كرده‏ام باز مي‏گويم. كاتب در توي حروف پيدا است، يا بنّا در عمارتش پيدا است. پيدايي براي چشم نمي‏خواهم بگويم، آن را از پي‏اش نگرديد. هيچ بنّايي را در عماراتي كه ساخته نمي‏تواند كسي ببيند. فرض كني باشد در يك عمارت بيشتر نيست. پس بنّا در عمارتي كه ساخته هست، لكن نمونه را از دست ندهيد. بنّا را در بِنا بايد ديد، يعني بايد فهميد. با چه مشعري؟ به مشعر فهم. اگر من گفتم رنگ پيدا است تو چشمت را باز كن، من اگر گفتم صدا پيدا است تو گوشَت را واكن. هرچه چشمت را بمالي صدا براي چشم پيدا نيست و هرگز پيدا نخواهد شد، صدا براي چشم پيدا نيست. و هكذا اگر گفتم طعم پيدا است بر روي هر صاحب‏طعمي و طعم فراگرفته ماده خود را اما پيدا نيست، پيدا است براي زبان، يعني بچش ببين چطور پيدا است. ديگر بخواهي توي دستت بگذاري بفهمي، براي دست پيدا نيست، دست شيريني نمي‏فهمد. تو طعم را بگذار روي زبان، ببين كه شيرين است و طعم پيدا است از همه جاي شيرين. پس وقتي مي‏گويم كاتب در حروف پيدا است، چشمت را وامكن كه شكل، شكل كاتب هست يا نيست. اين را نمي‏خواهم بگويم. يا صداش را از اين حروف بشنوي، اين را نمي‏گويم. همه اينها را مي‏گويم پيدا است اما براي فهم تو. هركسي اين را عقلش مي‏رسد و مي‏فهمد كه صانع اگر صنعت نكرده بود، اين نبود. حالا كه كرده اينها هست. كسي بخواهد ببيند من كاري كرده‏ام يا نه، من اگر نماز كرده‏ام كرده‏ام، نكرده‏ام نكرده‏ام.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هركسي در كار خودش پيدا است به پيدايي‏اي كه از مشعر عقل بايد بفهمي و اعتقاد كني. اين است كه به مشعر عقل بايد فهميد كه پيدا است. اين است كه همين‏جور فرمايشات را مي‏فرمايند مسامحه نكنيد. حضرت امير مي‏فرمايد لم‏تره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان هيچ مخلوقي حتي پيغمبر، خدا را نمي‏تواند ببيند به چشم؛ به جهتي كه خدا رنگ نيست كه با چشم ديده شود. صدا نيست كه با گوش شنيده شود. بشود او را فهميد، بو نيست كه بو بكشيم و به بوكشيدن خدا را بفهميم. خدا طعم نيست كه بچشيم طعمش را و بفهميم. گرمي و سردي نيست، پس لم‏تره العيون عيون را هم ملتفت باشيد. لم‏تره العيون نه با چشم، نه با گوش، نه با خيال، نه با نفس، خدا شناخته نمي‏شود. ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان ملتفت باشيد اصطلاح است و نكته‏اش را يادبگيريد. رأته القلوب قلب خدا را مي‏بيند، يعني اعتقاد مي‏كند و عقيده صحيح ديدن صاحب عقيده است؛ از اين بابت اعتقاد را به رؤيت تعبير مي‏آرند. راستي مي‏گويند به جهتي كه كساني كه به چشم نگاه مي‏كنند و چيزي را مي‏بينند و قاعده اين دوپاها اين است كه هرچه را با چشم مي‏بينند آرام مي‏گيرند، همين كه مي‏شنوند مي‏گويند شايد اين‏جور نباشد. از اين‏جهت يك‏پاره حالات خودشان را به رؤيت تعبير مي‏آرند تا بداني ديده‏اند. كسي‏كه شنيد چيزي را كه يحتمل آن‏طور باشد يحتمل آن‏طور نباشد، اين را رؤيت و ديدن تعبير نمي‏آرند. اين است كه فرمايش مي‏كنند كه ماكذب الفؤاد مارأي. رأي گفته و نگفته فهميد. يعني همين‏طوري كه تو مي‏بيني حالا روشن است، او هم به همين‏طور فهميد روشن است و تو كه اين روشنايي را مي‏بيني من مي‏توانم خدشه‏اي وارد بيارم كه شايد خواب ديده باشي، شايد خيال روشنايي كرده‏اي، شايد بعد كه بيدار شدي آن وقت بفهمي خواب مي‏ديدي و آن ماكذب الفؤاد مارأي يك جور ديدني است و تعجب كنيد ان‏شاءاللّه آنجا يك جوري است كه ديگر تمام مشاعر خلقي زيرپاش مي‏ماند و يك چيزي ديده از همه چيز ثابت‏تر و روشن‏تر. پس مي‏بيند و اگر اين نسبت را يادمي‏گيري سركلاف است. ديگر در اخبار، در احاديث، در آيات معطل نمي‏مانيد. وجوه يومئذ ناضرة الي ربّها ناظرة در روز قيامت وجوهي است، صورتهاي تر و تازه چندي هستند كه نگاه مي‏كنند به پرورنده خود. آن نگاه را ملتفت باشيد چه نگاهي است. اين‏جور نگاهها را آنهايي كه دانا بوده‏اند دانسته‏اند كه معنيش اين است كه پيغمبر را كه نگاه مي‏كنند، خدا را ديده‏اند. به جهت آنكه پيغمبر، ديدش ديد خدا است، ظهورش ظهور خدا است، كارش كار خدا است. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون لكن آيا ايني كه مي‏ديديم اين بود خدا؟ نه، ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم. اين آيا رنگش رنگ خدا است؟ ملتفت باشيد كه توي اينها زود مي‏لغزند اهل لغزش و چون براي هدايت است اصرار مي‏كنم كه مبادا بلغزيد. عرض مي‏كنم ديدن پيغمبر ديدن خدا است، شنيدن صداش واللّه شنيدن صداي خدا است، واللّه خنديدنش خنديدن خدا است. مي‏فرمايند بُرخ يضحكني كل يوم ثلث مرّات واللّه ديدنش، ديد و بازديدش ديد و بازديد خدا است. چنگ به همين دامن ظاهرش زدن، كسي دست به همين دامن ظاهري پيغمبر بزند، دخيل شود، راستي راستي به دامن خدا چسبيده. واللّه امان دادن اين امان دادن خدا است. اما حالا آيا خدا است؟ حالا آيا خدا لباس پوشيده؟ آيا خدا اكل مي‏كند، شرب مي‏كند؟ خدا يك ذرع و نيم قد دارد؟ اينجا است كه محل لغزش است.

پس عرض مي‏كنم كه اصلش خدا ديدني نيست، اما خدا فهميدني هست. ديگر فهمش هم آن كسي كه بايد بفهمد، خيال نيست. يا روشني خيالش كني يا تاريكي خيالش كني، يا بالا خيالش كني يا پايين. باز خدا نه آنجا است نه اينجا است. چيزي را تاريك خيال كن خدا نيست، روشن خيال كن خدا نيست و هكذا طعمها، بوها، سرديها، گرميها، هيچ اينها خدا نيستند. لكن مع‏ذلك كلّه فكر كنيد ببينيد آيا اگر صانع نبود كه اينها را بسازد، اينها بودند؟ نه. مثل اينكه من در توي عمارت كه نشسته‏ام مي‏گويم بنّا پيدا است از اين بِنا، به جهتي كه هر خشتي را مي‏دانم او تعمد كرده و گذاشته سرجاي خودش و من مي‏توانم پي ببرم به استادي بنّا كه از روي حكمت اين درزها را به هم انداخته، خشتها را سرجاي خود گذارده. حكمتش و سليقه‏اش را مي‏توانم بگويم توي اين خشت و گِلي كه به كار برده پيدا است. لكن حالا بنّا آيا مثل ديوار است؟ نه. مثل سقف است؟ نه. با وجودي‏كه جزء جزء سقف، كار بنّا است و تعمد كرده و چيده. جزء جزء ديوار كار بنّا است و از روي تعمد همه را سرجاي خود گذارده. همه قدرتش و علمش و سليقه‏اش توي اينها پيدا است. اما حالا آيا اينها رنگشان رنگ بنّا است؟ نه. وزنشان وزن او است؟ نه. طعمشان طعم او است؟ نه. و تمام وجود بنّا توي عمارت پيدا است. و اين سركلاف بود عرض كردم. ملتفت باشيد همين‏جور خدا نمي‏خورد، خدا نمي‏آشامد. خدا لم‏يلد است و لم‏يولد است و لم‏يكن له كفواً احد است. اين پيغمبر مي‏خورد. يأكلون الطعام و يمشون في الاسواق مي‏خورد، مي‏آشامد، مي‏خوابد پيغمبر بيدار مي‏شود، ناخوش مي‏شود، مي‏ميرد. انّك ميّت و انّهم ميّتون همه انبيا مي‏ميرند، همه زنده مي‏شوند، همه مخلوقند. اينها كدامش خدا است؟ هيچ‏كدام. لكن اين مخلوق را كه ساخته خدا، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين كه تقرير خدا را مي‏بيني روي كار كسي هست، روي قول كسي هست، قولش را تصديق مي‏كني كه راست است، كارش را تصديق مي‏كني كه از جانب خدا است. هرجا هم تقرير روش نيامد وامي‏زني مي‏گويي اين دروغ است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اقلاً اگر خودتان عارف نيستيد بدانيد قدر آنهايي را كه پيغمبر را مي‏شناختند، مردمان بزرگي بودند كه پيغمبرشناس بودند و آنهايي كه پيغمبرشناس نبودند واللّه پيغمبر پيش آنها نبود. واللّه پيغمبر كنار عايشه نخوابيد، هيچ پيغمبري نيست كه كنارش منافقي نخوابيد و آني كه پهلوش مي‏خوابيد پيغمبرش نمي‏دانست و اعتقاد به پيغمبري او نداشت و هيچ نه خدا را مي‏شناخت نه پيغمبر را. با محمّد نامي هم نشسته بود و هيچ مس نكرده پيغمبر او را. حتي قول اين پيغمبر واللّه به گوش هيچ‏كس نرسيده مگر به گوش مؤمنين. واللّه قول خداي اين پيغمبر، كلام خداي اين پيغمبر كه اين قرآن است به گوش احدي نرسيده، به گوش هيچ سنّيي، مُنّيي، قُنّيي نرسيده مگر به گوش مؤمنين و لايمسّه الاّالمطهّرون و بسا آنكه يهودي هم برمي‏دارد اين قرآن را و مي‏برد و آن يهودي قرآن نبرده، كاغذ برده، مركب برده. دست به آن بزند، دست بر روي مركب ماليده، دست بر روي كاغذ ماليده، دست به قرآن نزده، روي قول خدا دست نماليده، دست نمي‏تواند بزند قرآن را. مسلمان كه برش مي‏دارد، قرآن است، وضو مي‏گيرد، مي‏بوسد، به سرش مي‏گذارد. مي‏داند اين از پيش خالق آسمان و زمين آمده، از پيش خالق دنيا و آخرت آمده و او است كه همچو حرف زده به لغت خود مردم. حالا اين را چقدر بايد تعظيم كرد؟ به قدر خدا. خدا است و كتاب خودش را داده به دستت و با دست خودت بايد به ادب برداري، حرمت بداري، برسر بگذاري. پس تو مس كرده‏اي قرآن را و تو مي‏داني كلام خدا است. اما آن يهودي قرآن را نمي‏تواند مسّ كند، دست هم كه مي‏زند به قرآن، يهودي است و كافر است و نجس و آن جلد را و آن مركب را و كاغذ را جايز نيست دست بزند اما آن كلام خدا، آن قول خدا نجس نمي‏شود، نمي‏تواند دست به آن بزند.

خلاصه، همين‏جور عرض مي‏كنم خدا همين‏جور ظاهر است در ملك خودش. پس مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله اين ديدن، ديدن چشمي منظور نيست. پس وقتي مي‏گويد كه خدا را ديدم و خدا را توي رنگ نمي‏شود ديد و واللّه عرض مي‏كنم خدا را توي رنگ ديده؛ واللّه متناقض نمي‏گويم. بعينه مثل اين است كه تا رنگ را مي‏بيني، رنگرز يادت مي‏آيد كه رنگرزي اين را رنگ كرده. عمارت را كه مي‏بيني مي‏داني بنّا اين را ساخته. اما حالا آيا بنّا اين‏جور است؟ اين رنگ است؟ اين شكل است؟ نه. هيچ بنّا به اين رنگ و به اين شكل نيست. پس خدا ظاهر است در ملكش و امرش واللّه واضح است.

ملتفت باشيد و خيلي فكر كنيد. اگر پستاي اين خدا اين بود كه مردم خودشان مي‏دانند هر ديني مي‏خواهند اختيار كنند، چه ضرورمان كرده بود اصرار كنيم، ديني درست كنيم. اگر پستاش اين بود چه ضرورش كرده بود پيغمبر بفرستد ميان اين مردم به اين همه زحمتها و بلاها مبتلاش بكند؟ او دوست مي‏دارد پيغمبرش را، او را در مغاره كوهي، در جاي خوش آب و علفي، خوش هوايي منزلش بدهد. چرا مي‏آردش ميان اين مردم؟ ملتفتش باشيد، ربّنا ماخلقت هذا باطلاً اين زمين و اين آسمان و اين اشياء و اين چرخ و فلك و اين داستان را درست كرده است كه حالا آسياي ما آرد خورد مي‏كند، آسيابان آسيايي كه درست مي‏كند و راه مي‏اندازد، اگر آرد به دستش نيايد، اين همه زحمتها را نمي‏كشد، اين همه چرخ و پرخ و اوضاع آسيا براي اين است كه گندم آرد كند. حالا كه گندم آرد نمي‏شود، اين آسيا آنجا باشد لغو است و بي‏حاصل.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد كه آيا اقلاً اين زمين و اين آسمان به قدر يك آسيايي عظم ندارد؟ آسيابان اگر بداند آسيا گندم خورد نمي‏كند و آرد نمي‏دهد، هيچ آسيا نمي‏سازد و آرد هم ندارد و اگر آسيا ساخت و عاقل است يك جوري مي‏سازد كه آرد درآرد. به همين‏طور عرض مي‏كنم واللّه پيش آدم عاقل شبهه‏اي نيست كه اين آسمان و زمين را صانع براي فايده‏اي ساخته. حالا كه براي فايده‏اي ساخته، آيا براي اين است كه آب آب باشد، خاك خاك باشد؟ نباشد چطور مي‏شود؟ آيا اين اوضاعي را كه حالا مي‏بيني براي اين خر و گاو و گوسفندها راه انداخته؟ اين حيوانات را كه خودت سرشان را مي‏بري. اينها نباشند چطور مي‏شود؟ اين زمين و اين آسمان براي انسان است. خوب انسانش چه كرده؟ كه آدم وقتي به كار اين دوپاها نگاه مي‏كند، به آن خر و گاوها راضي مي‏شود. ديگر آن خر پُر شدت و تعدّي نمي‏كند كه كفر هم بورزد. علفش را مي‏خورد. ديگر با سگها كار ندارد و سگها با خرها كار ندارند. لكن اين دوپاها هي بخورند روزي خدا را و هي عجول باشند و هي سرزنش كنند. چرا اگر ظلم نكرده، من ناخوش شدم؟ چرا من گرسنه شدم؟ فكر كن آيا براي اين‏جور انسانها خدا خلق كرده زمين و آسمان را كه بحّاثي چند براي خود خلق كند كه هي بحث كند بر او كه چرا آسمان چنين است، چرا زمين چنين است، چرا گراني است، چرا ارزاني است، چرا فلان پادشاه است، چرا من رعيتم؛ و هي بحث مي‏كند. آيا براي اينها ساخته؟ نه واللّه. پس ربّنا ماخلقت هذا باطلاً مادام كه انسان عاقل آسيا مي‏سازد، آن كسي‏كه عاقل است آسيايي كه مي‏سازد، آرد دارد. پس همين‏كه اين آسيا در گردش است و اين آسمان مي‏گردد و اين زمين برقرار است، همين‏كه مي‏بيند آدم عاقل اين اوضاع را، مي‏داند حقي روي اين زمين هست. اين آسمان براي حق است، اين زمين براي حق است. باقي ديگر همه خدمند، حشمند، عمله‏اند، اكره‏اند. خرها بايد بار بكشند، گاوها بايد خيش كنند، ساعت‏سازها بايد ساعت بسازند، آهنگر بايد آهنگري كند و هكذا. اما آهن به يك جايي، به يك درد مؤمن مي‏خورد. يك جايي از آن بيلي ساخته مي‏شود كه مؤمن آن را بايد به زميني بزند، زمين بكند كه زراعت شود، حاصلش را مؤمن بخورد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا ديگر خسته‏ام و ديگر زياد نمي‏توانم اصرار كنم. ملتفت باشيد خدا پيدا است، چطور پيدا است؟ خدا به همه‏جور پيدا است و هيچ‏جور پيدا نيست. پس خدا غيب‏الغيوب است و محال است در عالم خلق ظاهر شود. خدا مثل كرباس نيست كه رنگ بشود، مثل جسم نيست كه سبك شود يا سنگين شود. خدا محال است به صورت خلق درآيد، پس هيچ خدا ظاهر نيست، پس غيب‏الغيوب است. خدا همه‏جا واضح است، همه‏جا ظاهر است، يعني جايي نيست كه دست نزده باشد. آتش را خدا ساخته، آسمانش را خدا ساخته، زمينش را خدا ساخته. أفي اللّه شكّ فاطر السموات و الارض تو كه سقف را مي‏بيني زمين را مي‏بيني، آن را بلند كرده‏اند آن را پهن كرده‏اند. آيا در آني كه اينها را ساخته شك داري؟ چرا جاهاي ديگر شك نمي‏كني؟ چرا در عمارتي كه هستي هيچ به خيالت خطور نمي‏كند كه اين را شايد بنّايي نساخته باشد؟ چرا به حروف و كلمات كه نگاه مي‏كني، نمي‏گويي شايد كاتبي اين را ننوشته باشد؟ به هر كرباسي نگاه مي‏كني به خيالت خطور نمي‏كند كه اين را نبافته‏اند؟ معلوم است همه صاحب صنعتها كار خودشان را كرده‏اند. پس اين‏جور خدا ظاهر است و آن فهمنده مي‏فهمد اين را. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عظم نداشته باشد پيشتان و ببينيد كه به طور تناقض بايد گفت و تناقض نيست. و بدانيد مشعر مشعري است غير اين مشاعر. اگر خدا مشعر خداشناسي خلق نكرده بود، كسي را نمي‏فرستاد پيش مردم كه مرا بشناسيد. پس هركس را گفته مرا بشناس معلوم است چشم شناساييش را داده، فهم شناساييش را داده. پس لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها و اول همه دينها شناختن خدا است. اول تمام دينها اين است كه خدا داريم و خداي ما پيش ما پيغمبر فرستاده است. اين پيغمبرها كه فرستاده يكي موسي اسمش است يكي عيسي اسمش است و هكذا. پس اوّل الدين معرفته پس همين كه مي‏داني خدايي هست و اين خدا قادر بوده كه اينها را ساخته و اين خدا دانا بوده كه اينها را ساخته، حكيم بوده كه اينها را ساخته سرجاش گذاشته. لغوكار نيست كه اينها را بسازد و مرادش به عمل نيايد. چرا كه هر عاقلي، هر حكيمي كه كاري مي‏كند كه فايده‏اي در آن كار ملاحظه مي‏كند. ببيند مرادش به عمل نيامد، از اول دست به آن كار نمي‏زند. پس اين مرادش به عمل مي‏آيد كه دست به كار زده. پس هميشه حقي در روي زمين بوده و اين است مراد او.

غرض اينكه خدا هيچ مخلوط و ممزوج با چيزي نيست. خدا نه حالّ است در چيزي، نه محل چيزي است. خدا نه كرباس توي رنگ است نه رنگ روي كرباس است. اما همين كرباس و همين رنگ هردو شاهدند كه اگر خدايي نبود كرباس خلق كند، اگر نبود خدايي كه پنبه‏اي بروياند، آنها را بيرون بيارند، بريسند، ببافند، اين كرباس نبود. پس اين كرباس دالّ است بر اينكه خدايي هست اگر آن خدا نبود اين كرباس نبود، اين رنگ هم نبود به جهت آنكه رنگ را هم ساخته‏اند. نيل را مي‏سازند، نيل علفي است آن را مي‏گيرند با آن نيل مي‏سازند، با آن نيل رنگ مي‏كنند تا آخر، و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 10 ربيع‏الثاني 1304)

34بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

اين مطالب راهش خيلي آسان است چنانكه هي مكرر عرض كرده‏ام لكن ذهنها ازبس خراب است هي بايد گفت كه بلكه مردم دست از خيالات خودشان بردارند. و خيلي آسان هم هست دست‏برداشتن از خيالات. چراكه اگر انسان را يادش بيارند كه ايني كه حالا مي‏گويد آن است كه روز اول آن پيره‏زال خدايي گفت و ما هم يادگرفتيم، او خودش هم نمي‏فهميد چه مي‏گفت، بزرگ هم شديم، ريشمان هم سفيد شد و هماني كه ياد گرفته بوديم همان را اعتقاد كرده بوديم. آدم فكر كند زود هم دست برمي‏دارد، مي‏داند خيالات پوچ واهي شيطاني بود پيش ما، پس دست برمي‏دارد.

پس عرض مي‏كنم و سركلاف و سررشته است عرض مي‏كنم داشته باشيد و ول‏نكنيد و آن اين است كه هرچه را شما بدانيد كه خودش از خود حركتي ندارد، مثل قلم؛ و هيچ اغراق نمي‏خواهم عرض كنم كه خيال كني مثلي است بلكه عين واقع است عرض مي‏كنم. قلم را كه فكر مي‏كنيم خودمان مي‏دانيم اين قلم خودش نه حركتي دارد كه خودش را بجنباند الف بسازد، نه سكوني دارد جايي بايستد نقطه بگذارد و خيلي مثل مطابقي است كه عرض مي‏كنم، مَثَل نيست، مِثْل مَثَلهاي خدا است كه تلك الامثال نضربها للناس و مايعقلها الاّ العالمون حالا قلم را كاتب دست مي‏گيرد و اين قلم به خودي خودش حركت ندارد و سكون هم ندارد كه بخصوص به اراده خود جايي بايستد، اين اراده را ندارد و ما مي‏بينيم كارهايي كه از اين قلم صادر مي‏شود كارهاي شعوري است. مي‏دانيم هم كه قلم شعور ندارد، نه روحي دارد نه شعوري، نه حركتي نه سكوني. و حالا آنچه پيش چشم ما است، نگاه ما به قلم واقع مي‏شود نه به چيزي ديگر. پس همين‏كه ما مي‏دانيم قلم به خودي خودش نه شعور دارد نه حركت دارد لكن حروفي از او صادر شده كه ما مي‏بينيم اين قلم بي‏شعور الف را پيش مي‏نويسد، پشت سرش لام را مي‏نويسد، بعد حاء، بعد ميم، بعد دال، آن وقت معني هم داشته باشد الحمد بشود. باز اين كلمه به كلمه ديگر ربط داشته باشد، پشت سرش للّه است مي‏بينيم ربط دارد، پشت سر اين للّه چيست؟ ربّ‏العالمين است ربط دارد.

ملتفت باشيد كه خيلي واضح است امر هيچ مشكل نيست. دور افتاده‏ايد به جهتي كه توي راه نبوده‏ايد. هر كاغذي هركه به هركه نوشته، هركتابي هرجا نوشته شده، هيچ‏كس نمي‏گويد قلم نوشته، همه مردم مي‏گويند آن شخص نوشته. به جهتي كه شعور مال آن شخص است، قدرت مال آن شخص است، حركت مال آن شخص است، سكون مال آن شخص است. او به‏هر قدري كه بايد اين را كشيد، كشيده مي‏شود. هرجا بايد بايستد، واش داشته. همه‏اش مال آن شخص است. پس تمام اين حروف و كلمات و معانيش، لفظهاش، تشديداتش، حرفهاش، هيچ‏كدامش كار قلم نيست. همه‏اش كار آن كاتبي است كه اين را حركت داده.

ملتفت باشيد، حالا اگر چنين شد، پس كاغذ را فلان‏كس به ما نوشته، بي‏قلم هم مي‏دانيم ننوشته به جهتي كه ماها حالا عادتمان چنين شده كه با قلم بنويسيم. پس با قلم نوشته اما قلمش را خودش هم سركرده، خودش تراشيده و شق كرده؟ خيال كن قلمش را هم خودش ساخته. آهني را پول داده خريده قلم كرده. فرض كن آهنش را هم خودش ساخته، چنانكه مكرر عرض كرده‏ام كه همين كه چيزي از خود هيچ ندارد و مي‏داني ندارد و از او جاري مي‏شود چيزهاي عجيب و غريب، معلوم مي‏شود اينها از خودش نيست از كسي ديگر است. نمونه‏هاش همه‏اش در دست است، همه‏اش هم آسان است. مي‏فرمايد شيخ مرحوم «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» ديگر هيچ‏كس نيست كه ندانسته باشد مگر باز زيد و قائم را درست نداند. درست دقت كنيد، شما روح آن كاتب را نمي‏بينيد، خود آن كاتب را نمي‏بينيد، خوشگل است يا بدگل است، هيچ چيزش را نمي‏بينيد. او لايري است او لايدرك است.

ملتفت باشيد همه حرفهايي كه عرض مي‏كنم در آنها نكته‏ها است، بايد ملتفتش باشيد. آن روح زيد كه عرض مي‏كنم، آن روح زيد كه نويسنده است، حتي روح بخاري زيد نيست كه نويسنده است. روح بخاري او روحي نيست كه مي‏نويسد به جهت آنكه اين روح بخاري توي بدن كسي كه درس هم نخوانده، هست. چرا نمي‏تواند بنويسد؟ آن روحي كه مي‏تواند بنويسد، روح دانايي است كه مي‏نويسد نه هر روح بخاري. پس اين روحي كه الان مي‏نويسد روح بخاري هم نيست. آن بخاري است كه توي اين بدن محبوس شده، او هم نمي‏نويسد به دليل اينكه اين روح بخاري توي بدن همه حيوانات و همه عوام هست و نمي‏توانند بنويسند. لكن آن كسي‏كه عالم شده، دانا شده و مي‏داند كه هر حرفي را چه جور بايد نوشت، هر حرفي را كه به حرفي مي‏چسباني چه معني توش پيدا مي‏شود، هر كلمه‏اي را پشت سر كلمه‏اي انداخت مفادش چه مي‏شود. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين روح دانا است به جميع كلمات و حروف و قادر هم هست كه بنويسد اين كلمات و حروف را. او در اينجا ننشسته، زير اين سقف نيست، روي اين زمين هم نيست، توي اين بدن هم نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، لكن اين بدن مثل آن قلم است. همان‏جوري كه آن قلم را حركت مي‏دهد كاتب، بدن و دست و پنجه‏اش را هم حركت مي‏دهد. آن روح بخاري كه توي اين بدن محبوس است آن هم قلمي ديگر است، اسبابي ديگر است و در دست اين كاتب بعينه مثل ارّه و تيشه كه اسباب نجاري است نجار آنها را برمي‏دارد نجاري مي‏كند.

پس ان‏شاءاللّه بدون مسامحه فكر كنيد، اين بدن و آنچه در مغز اين بدن است و توي اين بدن محبوس است، اين بدن در يكجا نشسته هيچ از سرماهاي گذشته اين بدن سرماش نمي‏شود. و اينها است كه سركلاف است و سررشته است و آسان هم به دست مي‏آيد و با وجودي كه آسان است علم زيادي درش هست. حالا مردم اعتنا نمي‏كنند، نكنند. و اهل حق بخصوص هم كاري مي‏كنند كه اعتنا نكنند. يكپاره نكات در دست اهل حق هست و واللّه دستشان دست خدا است يكپاره مطالب دارند و عمداً جوري مي‏گويند كه مردم اعتنا نكنند و بگويند ديگر اينها داخل آدمند كه كسي گوش به حرفشان بدهد؟ و گوش نمي‏دهند و مي‏روند پي كار خودشان؛ چون اعتنا نمي‏كنند محروم مي‏مانند. چنانكه بعد از آني كه حضرت باقر از دنيا رفت، حضرت صادق باقي ماندند؛ يا حضرت صادق از دنيا رفتند و حضرت كاظم باقي ماندند. آن خليفه بني‏عباسي كه در آن زمان بود پرسيد كسي از اين باقي مانده؟ گفتند بلي، پسري دارد. گفت چه‏كاره است، بگوييد ببينيم اين نباشد مثل پدرش آن ادعاها را داشته باشد. گفتند خير، اين آنجورها نيست. اين بعد از فوت پدرش خودمان ديديم رفت بازار سگي خريد و خروسي خريد و برّه‏اي خريد آورد. برّه را جايي بست و آن سگ را هم مرفس كرد و آن خروس را هم در خانه ولش كرد. خودمان ديديم اينها را خريد. آن مردكه كه اين حرفها را شنيد خوشحال شد گفت الحمدللّه آسوده شديم. همچو كسي‏كه خروس‏باز است يا برّه‏بازي مي‏كند يا سگ‏بازي مي‏كند، همچو كسي يقيناً عقلش نمي‏رسد كه بايد ملك‏داري كرد، اين با ملك كاري ندارد. به اين جهت مدتهاي مديد حضرت مشغول كارهاي خودشان بودند، به جدّ و جهد هم مشغول بودند و آنها اعتنايي نداشتند. هرچه هم خبر مي‏دادند كه اين شخص خروس‏باز نيست، مردم دورش جمع مي‏شوند، مي‏گفت خير اين‏طورها نيست اعتنا نمي‏كردند تا آخر كار خودشان فهميدند. واللّه همه‏جا هست همين‏طور چيزهاي چند را به نظر مردم بي‏عُظم مي‏كنند به جهتي كه اهل حق هميشه دشمن داشته‏اند، دشمنان درصدد برنيايند. و واللّه شياطين غيب تسلّطشان از اين شياطين ظاهري بيشتر است. شيطاني كه در غيب است عداوتش از جميع خلق خدا با مؤمن بيشتر است. چون چنين است خدا هم واللّه غالب است بر امر خود، جوري مي‏كند كه اينها اعتنا نكنند و حفظ مي‏كند اهل حق را از صدمه اينها.

خلاصه برويم سر مطلب. مطلب اين است كه همين كه به يقين دانستي چيزي از خودش حركتي ندارد و اين وقتي كه حركت كرد مي‏بيني كارش مثل كار كسي است كه حركت داشته باشد، خودش را مي‏بيني شعور ندارد اما وقتي كاري كرد مي‏بيني كارهاي شعوري از او صادر مي‏شود. خودش حكمتي چيزي ندارد بعينه مثل قلم و مي‏بيني از اين قلم جاري شد خطي كه تعمّد شده اول الف نوشته شده، بعد لام، بعد حاء، بعد ميم، بعد دال نوشته شده؛ الحمد نوشته. پشت سرش للّه نوشته شده و مي‏بيني كه درست واقع شده پس مي‏داني اين كار، كار اين قلم نيست. كار آن كسي است كه اين قلم به دست او است. پس اين قلم لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً ولكن اگر اين قلم را به دست نگيرد اين كاتب، آيا هيچ حروف مي‏شود نوشت؟ و هرچه را بشود دست بگيري و با آن چيزي بنويسي قلم است. از انگشت هم بنويسي باز قلم است، از آهن، از چوب، از هرچه بنويسند قلم است. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، الان اين شخصي كه اينجا دارد كتابت مي‏كند، بله اين بدنش كه مثل آن قلم است و اين قلمش كه مثل آن بدنش است، در جاي بخصوصي نشسته است از سرماهاي گذشته حالا سرماش نمي‏شود، از آينده‏ها هم متأثر نمي‏شود. حالا گرسنه است گرسنه است، حالا سير است سير است، حالا تشنه است تشنه است، حالا سيراب است سيراب است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه سررشته به دستتان بيايد. اگر چيزي را يافتيد كه خيال كنيد هميني است كه اينجا نشسته، بدانيد او نيست. اگر چيزي را يافتيد كه از گذشته‏ها متأثّر مي‏شود، از آينده‏ها متأثّر مي‏شود معلوم است او غير از اين بدن است ولكن توي اين بدن نشسته. پس اين بدني كه اينجا است يك‏خورده فكر كنيد تا حاقّش به دستتان بيايد. اين بدني كه اينجا است يك خورده فكر كنيد ببينيد اگر حالا گرسنه باشد و به او بگويي حالا نان مخور، صبر كن كه فردا نان گيرت مي‏آيد؛ بُزك نمير بهار مي‏آيد، علفها سبز مي‏شود آن وقت هرچه مي‏خواهي بخور. اين ديگر اينها را سرش نمي‏شود. حالا علفي مي‏خواهد بخورد. حالا تشنه‏اش است، بگويي حالا صبر كن آب مخور، فردا آب گيرت مي‏آيد، اينها به گوشش نمي‏رود. محبوس است در اين مكان، هرچه بگويي صبر كن هنوز باران نباريده، او رفع عطش نمي‏كند. پس اين است كه اين بدن گرماي بالفعل مي‏خواهد، سرماي بالفعل مي‏خواهد، غذاي بالفعل مي‏خواهد، آب بالفعل مي‏خواهد، خانه بالفعل مي‏خواهد، لباس بالفعل مي‏خواهد، زن بالفعل مي‏خواهد. هرچه بالفعل هست به كار اين مي‏آيد، هرچه گذشته است اين بدن متأثر از چيزهاي گذشته نمي‏شود و هرچه آينده است متأثر از آينده نمي‏شود. اما يك چيزي هست توي اين بدن تعلق به اين بدن گرفته كه از گذشته‏ها كه يادش مي‏آيد متأثر مي‏شود. گرم مي‏شود، سرد مي‏شود، غضب مي‏كند، سرور پيدا مي‏كند. حتي در آينده‏ها فكرها مي‏كند و سرهم غصه آينده‏ها را مي‏خورد. انسان اعجوبه غريبي است و طبعش اين‏جور خلقت شده. چندين هزار هزار حكمت در خلقت انسان به كار برده، آدم نمي‏داند چطور شده هيچ‏وقت قانع به حال نمي‏شود و هميشه به فكر آينده است، نمي‏تواند به فكر آينده نباشد. قادر هم نيستند حبس خود كنند كه حالا كه باكي نداريم، چه ضرور غصه بخوريم كه فردا چه خواهد شد. هر كار كني غصه‏اش را مي‏خورد. عمداً اين‏جور خلق كرده خدا انسان را و صد هزار حكمت به كار رفته كه قانع به حال نباشد، هميشه عاقبت‏انديش باشد، هميشه براي بعد غصه مي‏خورد. حتي خانه مي‏سازد براي اينكه بعد توش بنشيند، همچنين اسب مي‏بندد براي اينكه بعد سوارش بشود، همه براي آينده است و اين طبع واللّه طبع درستي است و عمداً چنين خلقش كرده‏اند، عمداً چنينش كرده‏اند واللّه كه براي دنيا كار نكند اصلاً، براي آخرت كار بكند. ديگر بعضي هم اينجا كار مي‏كنند براي اينجا. حالا مي‏كنند براي فردا، پس فردا. نه، طبع را خدا خلقت كرده براي جاي ديگر كني. براي آن جايي كه گذشت توش هست، اگر عاقل است همّي به كار نمي‏برد، غصه نمي‏خورد. اينجايي كه گذشت توش است گرماش هم مي‏گذرد، سرماش هم مي‏گذرد، گرسنگيش هم مي‏گذرد، تشنگيش هم مي‏گذرد. لكن عقل حاكم است كه جايي كه گرماش نمي‏گذرد، سرماش نمي‏گذرد، تشنگيش تمام نمي‏شود، گرسنگيش تمام نمي‏شود يك كاري اگر بايد كرد، فكري براي آنجا بايد كرد.

ملتفت باشيد سررشته سخن از دستتان نرود. پس آن روحي كه در اين كاتب نشسته الان در اين مكان ننشسته، الان در اين زمان ننشسته، از سرورهاي گذشته مي‏آيد در اين بدن سرايت مي‏كند مسرور مي‏شود، از حزنهاي گذشته مي‏آيد در اين بدن و محزون مي‏شود و غصه مي‏خورد و منصدم مي‏شود و قهقري برمي‏گردد و مي‏آيد در بدن و لاغر مي‏كند بدن را. اگر اين بدن آن روح توش نبود، متأثر نمي‏شد. پس آن روحي كه در اين بدن است، يعني آن دانايي كه خط مي‏داند، آن دانايي كه خط مي‏تواند بنويسد، او است كه نوشته، نويسنده او است. بله وقتي مي‏نويسد با قلم هم مي‏نويسد، كاري كه مي‏كند به اسباب و آلات مي‏كند، اسباب و آلات نباشد نمي‏كند. اما مي‏تواند بنويسد، مي‏تواند قلم بتراشد، دانا هم هست چاقو را كجا به كار ببرد، قلم را چطور بتراشد، كاغذ را چطور تحصيل كند و هكذا. حالا كه چنين شد پس اين حروف و كلمات صادر از آن شخص لايري و لايحسّ است كه محبوس در اينجا نيست. لكن يك جوري هم هست كه اگرچه او محبوس در آن نيست و از گذشته‏ها متأثر مي‏شود لكن از همان گذشته‏ها كه متأثر مي‏شود همانها را مي‏آرد تحويل اين بدن مي‏كند و صدمه‏اش مي‏زند يا خوشحال مي‏كند. از آينده‏ها متأثر مي‏شود و مي‏آرد تحويل بدن مي‏كند بدن را چاق مي‏كند و لاغر مي‏كند.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن كسي كه اين بدن بخصوص را انتخاب كرده، توي اين خاك نيست، توي اين آب نيست، توي اين عناصر نيست اگرچه اين بدن اصلش اين آب بود، اصلش اين خاك بود. لكن حالا از كجا است اين بدن؟ حالا به اين اصطلاح بگو توي اين بدن هم هست. پس آن روح دانا همين‏جا هم نشسته و همين‏جور هم قلم برمي‏دارد مي‏نويسد. حالا اين كتاب مال او است؟ نه، مال اين دست است. قلمش هم مي‏شكند بشكند، دست نشكسته. دست هم بشكند بشكند، آني كه نوشته او نشكسته. كاتب اين را نوشته، كاتب را پنجه‏اش را هم ببري، باز او دانا است بر نوشتن، قادر است بر نوشتن. اما قادر بر نوشتن همين‏جوري كه قلم اگر نداشت نمي‏توانست بنويسد، انگشت هم اگر نداشت نمي‏توانست بنويسد، اما باز قادر است بر نوشتن. فرضاً حيله‏اي كند چوبي به جاي انگشت درست كند، با آن بخواهد بنويسد، باز مي‏تواند بنويسد. پس ان‏شاءاللّه از اينها پي ببريد پس اين بدن به خودي خود ديد ندارد، شنيد ندارد. به خودي خود ذوق ندارد، شمّ ندارد، لمس ندارد. روح كه آمد همه اينها هست و حالا كه چنين روح دانايي توش نشسته، حالا همه اينها را دارد. مي‏بيند، مي‏شنود، شمّ دارد، ذوق دارد، لمس دارد، همه را دارد. اينها مال كيست؟ مال آن روح. پس فعل اين بدن فعل آن روح است، پس زبانش اگر حرف مي‏زند روح حرف مي‏زند نه زبانش، و زبان را روح مي‏جنباند، خودش نمي‏تواند بجنباند. زبان خوب مي‏گويد او خوب مي‏گويد، زبان بد مي‏گويد او بد مي‏گويد. اين زبان از خود هيچ ندارد، تمام حركات و سكونهاش مال روح است. پس حالا مي‏فهميد ايني كه اينجا نشسته چند چيز دارد؛ هركسي تمامش را مي‏بيند. در معاملات خودتان فكر كنيد، مي‏گوييم فلان‏كس كاتب است، خودش نوشته نه قلم، نه انگشت، نه روح بخاري. يقين مي‏كنيم آن شخص شاعر دانا اين اسباب را گرفته و تعلق به اسبابي ديگر نگرفته، كسي ديگر هم نبوده دست داشته لكن از دست او نمي‏نويسد از دست همين مي‏نويسد. پس اين بدن باب آن روح است، آن روح اينجا است به جهتي كه اين بدن خودش حركت نداشت، پس حالا كه حركت مي‏كند معلوم است اينجا هست. وقتي هم رفت مي‏بينيم اين بدن حركت نمي‏كند. دليل اينكه اين روح اينجا است اينكه دست حركت مي‏كند، چشمش مي‏بيند، گوشش مي‏شنود، بيني‏اش بو مي‏فهمد، زبانش طعم مي‏فهمد، دستش گرمي و سردي مي‏فهمد. كارها مال كيست؟ مال او است. اين بدن مقرّ او است، مي‏فهميم اين بدن محل سلطنت او است. او بي اين زبان حرف نمي‏زند، مي‏فهميم باز بي اين زبان حرف نمي‏زند. نه اين است كه او گنگ است، اصلش حرف نمي‏زند. يعني زبانش را گرفته‏ايم نگاه داشته‏ايم.

پس خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه، هرجايي كه واسطه مي‏گويند، بدن باب روح است يعني دري است، روزنه‏اي است گشوده شده به آن روح اين چشم است روح از پس اين روزن رنگها مي‏بيند، روشنايي‏ها مي‏بيند، تاريكيها مي‏بيند. گوشش روزنه‏اي است گشوده شده به آن روح. روح از پس اين صداها مي‏شنود، آن روح لايري است، لايدرك است، لايحس است، آمدي ندارد، رفتي ندارد. فكر كنيد دقت كنيد، انتقال از جايي به جايي مال جسم است. جسمي كه هست مثل سنگ مثل قلم، اين پاش را برمي‏دارد جاي آن پاش مي‏گذارد. آن روح همچو نيست، جسم نيست، اصلش پا ندارد، او هرجا مي‏خواهد برود بي‏پا به طرفه‏العيني مي‏رود. هرجا را مي‏خواهي خيال كني مي‏بيني به طرفه‏العيني خيال مي‏كني مي‏روي آنجا. كربلا، مكه، مدينه، تا خيالش را كردي مي‏روي آنجا. پس آن روح الآن در اينجا نشسته است و اين بدن قائم مقام او است. و اوي بي‏قائم‏مقام را، ما اويش هم نمي‏دانيم؛ نمي‏توانيم بگوييم او. كسي‏كه به دنيا نيامده، ما روحش را نمي‏بينيم. آن كسي كه مي‏آيد به دنيا، روحي دارد و بدني، روح را كسي نمي‏بيند، چون روح ديده نمي‏شود. پس اين بدن جانشين روح است و اين بدن قائم‏مقام روح است و زبانش زبان او است، نه زبانش مال خودش است. ايني كه مال خودش است حرف نمي‏تواند بزند و چشم اين بدن چشم او است، اين چشم خودش نمي‏بيند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين سوراخ بله مال بدن است اما آن شنونده كه توي اين سوراخ است، روح است. و اين روزنه ب هسوي روح گشوده شده و او را ما نمي‏بينيم؛ لكن اين گوش جسماني را كه مي‏بينيم حالا مي‏دانيم كه او از اينجا مي‏شنود. حركتش، سكونش و هكذا.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اين بابي بود از علم كه عرض كردم. اين است كه قولش غير قول او نيست، ميلش غير ميل او نيست. پس بدن حالا اگر ميل كرد چيزي بخورد، روح واش داشته و تعجب اينكه بدن بي‏روح گرسنه هم نمي‏شود. مي‏خواهم عرض كنم كارهاي خودش از خودش نمي‏شود بروز كند. بدن بي‏روح، خودش جايي نمي‏خواهد برود، گرسنه نمي‏شود، تشنه نمي‏شود. لكن وقتي خيكش خالي شد، آن شاعر به آن مي‏گويد بخور، و واش مي‏دارد به خوردن و اين خيك بايد پر شود هيچ اين غذا توي شكم آن روح نمي‏رود. پس او لايأكل است، لايشرب است، لايتحرّك است، لايسكن است. اما توي اين بدن كه هست، خوراك اين بدن، خوراك آن روح است. غذا را اين كه خورد، او پاي خود حساب مي‏كند، مي‏گويد ممنونمان كردي خوب كردي، گرممان كردي. پس بدن گرم شده، او پاي خود حساب مي‏كند؛ حتي اكل و شرب رفته بالا. حديث دارد خدا در روز قيامت به جماعتي خطاب و عتاب مي‏كند مي‏گويد من از شما آب خواستم شما آب به من نداديد. آنها عرفانشان مي‏گيرد، عرض مي‏كنند خدايا تو منزّه و مبرّايي از اينكه تشنه شوي و از ما آب بخواهي و ما آبي ندهيم به تو. كي همچو چيزي شده است كه ما خبر نداريم؟ خطاب مي‏رسد به آنها، مي‏گويد من منزّه و مبرّا بودم، حالا هم منزّه و مبرّا هستم لكن آيا نبود فلان مؤمن تشنه‏اش بود از تو آب خواست تو آب به او ندادي؟ من آنجا بودم آب به من ندادي. گرسنه بود نان به او ندادي، من آنجا بودم به من ندادي. عيادت او نرفتي، عيادت من نيامدي. ديگر حالا مي‏گويي تو كه ناخوش نمي‏شوي؟ راست است من حالا ناخوش نمي‏شوم.

همين‏جا كه مي‏فهميد فكر كنيد، واقعاً آني كه كاتب است ناخوش هم نمي‏شود. بدنش گاهي صفرا بر او غالب مي‏شود، صفرا به روحش كاري ندارد. بدن ناخوش مي‏شود، بايد مسهل بخورد چاق بشود. بدنش گاهي خونش زياد مي‏شود، خونها نمي‏رود توي آن روح.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس لن‏ينال اللّه لحومها و لادماؤها لكن يناله التقوي منكم واللّه شما هم همين‏طوريد، حالت خودتان هم همين‏طور است. نه خون اين گوسفندها به شما مي‏رسد نه گوشتشان، لكن همين كه اين بدن گرسنه مي‏شود چيزيش مي‏دهي مي‏خورد، او پاي خود حساب مي‏كند. قرباني را كه مي‏خورند گداها و خدا نمي‏خورد. خدا نمي‏خواهد اكل كند، شرب كند، احتياج ندارد به اكل و شرب؛ لكن چون اينها را براي او مي‏كني او قبول مي‏كند، خيلي بلاها را رفع مي‏كند. تصدقات را به گداها مي‏دهي، شكم اينها سير مي‏شود. چون براي او مي‏دهي به اين گداها، او مي‏گويد به دست من داده‏اي. انّ اللّه يأخذ الصّدقات از براي او ندهي، بي‏مصرف است. چه مصرف دارد اين خر و گاوها را سير كني؟ همين كه براي او است خدا مي‏گويد به دست من داده‏اي. پس يناله التقوي منكم.

ان‏شاءاللّه سركلاف و سررشته را از دست ندهيد، اينكه آن شخص لايري لايدرك، يعني آن كسي كه كاتب است و دانا بر كتابت خود هست و قادر بر كتابت خود هست اگر ما او را نمي‏بينيم اصلاً، همين بدنش را مي‏بينيم، دستش را مي‏بينيم، قلمش را مي‏بينيم. حالا او هرچه مي‏خواهد بكند از اينها جاري مي‏كند. از اينها جاري نكند، پس با چه جاري كرده؟ اينها مال اويند، او مال اينها نيست. و راهش همه همين كه هم قلم را مي‏بيني كه نمي‏تواند اين كار را بكند هم پنجه نمي‏تواند بكند، هم روح لايري است، لكن آني كه دانا است و لايري است و لايدرك و لايحس است، لايجس است او آمدن و رفتن ندارد او آمدنش آمدن اين بدنش است رفتنش رفتن اين بدنش است، خوردنش خوردن اين بدنش است، نخوردنش نخوردن اين بدنش است.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فراموش نكنيد، بر همين نسق اين است حالت كساني كه معصومند. معصوم آن كسي است كه خدا روح خود را در بدن او دميده باشد كه مي‏فرمايد اذا نفخت فيه من روحي در بدن آدم روح خودم را دميدم. پس آدم معصوم بايد باشد. پس اينها بدنشان عباد مكرموناند كه لايسبقونه بالقول نمي‏توانند حرف بزنند. او كه خواست حرف بزند، زبان اين بدن را مي‏جنباند خودش. همين‏طور كه روح شما مي‏خواهد حرف بزند، زبان بدن شما را مي‏جنباند. پس آنهايي كه روح‏اللّه در بدنشان دميده شده، آن روح، واللّه زورش از بدن زيادتر است و بدن مطاوع‏تر است براي روح. ازبس تسلطش زياد است، بر بدن مسلط است. بدن هم هيچ خلاف او را نمي‏تواند بكند، اين است كه لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون اينها الهه نيستند، اينها را خدا نگوييد اما تعجب اين است و خيلي از احمقهاي دنيا همين‏جاها معطل مي‏مانند. از يك طرف مي‏بينند جميع آنچه نسبت مي‏دهي به پيغمبر، همه را نسبت مي‏دهي به خدا. زيارتش زيارت خدا است، ديدش ديد خدا است، شنيدش شنيد خدا است، دادش داد خدا است، ستادش ستاد خدا است، ايمان به او ايمان به خدا است، اطاعت او اطاعت خدا، مخالفت او مخالفت خدا، چشمش چشم خدا، گوشش گوش خدا، زبانش زبان خدا. حتي هواها، هوسها، ان هو الاّ وحي يوحي همه اين مال خدا است اما مي‏گويم كه خدا(مال خدا خ‏ل‏) نيست. آن‏كه توي كار نيست تعجب مي‏كند كه تو همه‏جاش را گفتي خدا است، پس اينكه مي‏گويي خدا نيست دروغ است. دروغ مي‏گويي. نه بابا، دروغ نيست. واللّه اين بدن، روح نيست. واللّه روح، اين بدن نيست. اما بدن كه مي‏بيند اين ديدن، ديدن روح است. بدن كه مي‏شنود، اين شنيدن، شنيدن روح است. خوردن اين خوردن روح است، آشاميدن اين آشاميدن روح است، دادن اين دادن روح است، گرفتن اين گرفتن روح است. اين بدن جانشين او است، خليفه او است. اين جانشين را به جاي خود نشانيده. پس اين خدا نيست، اين عبدي است مكرّم و مُكْرَم كه هيچ سبقت بر خداي خود نمي‏گيرد. ما ادري مايفعل بي و لا بكم نمي‏دانم خداي من چه منظور دارد، همين را مي‏دانم كه مرا گفته اين حرفها را بزن. هرچه مي‏خواهد بر سر من و شما مي‏آرد، من هم ما ادري ما يفعل بي و لا بكم ان اتّبع الاّ ما يوحي الي به من گفته‏اند همچو كارها بكن، من هم امتثال مي‏كنم، نمي‏توانم امتثال نكنم.

ملتفت باشيد، پس خليفه و قائم‏مقام، اصلش جاش جايي است كه يكي در غيب باشد و يكي در شهاده؛ كه بدون تمسّك به شهاده ما به آن نمي‏توانيم پي ببريم. ببينيد روح زيد وقتي از بدنش بيرون برود، به شرطي كه فكر كنيد و مسامحه نكنيد. وقتي زيد مُرد با آن روحش كجا مي‏توان حرف زد؟ به مشرق برو، به مغرب برو، هر جات ببرند با او حرف نمي‏تواني بزني. به آسمانت ببرند، مغز زمينت ببرند، نمي‏داني كجا است. عرض مي‏كنم واللّه بدون تفاوت آن روح وقتي نيامده در بدن؛ بچه‏اي متولد نشده، آيا تو مي‏داني روحش كجا است؟ آسمان است داد بزني، صدا بزني او را؟ چه مي‏داني كجا است؟ در مشرق است، در مغرب است، زير زمين است؟ نمي‏داني كجا است. لكن آن بچه كه به دنيا مي‏آيد، روح توش هست. دست به پشت اين بچه كه مي‏زني، دست به آن روح خورده، آن روح فهميده دست زدي. هر غيبي اين است حكمش.

پس بدانيد هر غيبي كه قائم مقام ندارد، غيبش كجا است؟ واللّه خدا در آسمان نيست به همين‏جوري كه در زمين هم نيست. به همين‏جوري كه در مشرق نيست، در مغرب نيست و واللّه پيش پيغمبران هست و وحي او مانند روحي است دميده شده در پيغمبران. و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان پس آن وحي، روحي است دميده شده در بدني. پس حرفها با آن روح است، كارها با آن روح است، اخلاص با آن روح است. دست كه به دامن اين قباش كه مي‏زني، او را دست مي‏زني. ديگر اين قباش است، قبا باشد البته. واللّه همين قباش هم اثر دارد، واللّه پيراهنشان را مي‏بردند اثرها مي‏ديدند از آن. پس اثر دارد همين‏طور قبرشان اثر دارد، بلكه آن جايي كه نماز كرده‏اند، بِايستي نماز كني، نماز آدم بهتر قبول مي‏شود. يادش مي‏آيد كه اينجا رسول خدا ايستاده بود نماز مي‏كرد، روح‏اللّه توش بود و رسول خدا قائم‏مقام خدا بود. پس خدا اينجا ايستاده بود، آدم ملتفت اين چيزها مي‏شود پس عبادتش هم بهتر مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 13 ربيع‏الثاني 1304)

35بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

از طورهايي كه برداشت شد خيلي مطلب بايد ان‏شاءاللّه آسان باشد و واضح، و مطلب همه‏اش همين است. سررشته‏اش را كه به دست بياريد، آنچه از غيب بايد به عالم شهود بيايد، و غيب و شهود را ديگر شما ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد. غيب هر چيزي آن است كه آنجا نيست. آنچه از غيب بايد به عالم شهود بيايد، از بيرون مي‏آيد. مثل طورهاي متعارفي خودمان و به قاعده‏هايي كه هي مكرر چنه زده‏ام و اصرار كرده‏ام. آدم عاقل همين كه اختلافات را مي‏بيند مي‏فهمد از غيب چيزي به شهود آمده و مردم غافل خيال مي‏كنند از خود آنها است. عرض مي‏كنم كه حق هميشه منحصر بوده به اهلش و هميشه اهل حق همين‏جورها كه مي‏بيني حالا كمند، كم بوده‏اند مثل حالا و كمتر از حالا؛ و هميشه مردم زياد بوده‏اند. لكن اغلبي خيال مي‏كنند و نفس انسان جوري خلق شده كه همچو خيال مي‏كند. اغلب مردم اين چيزها را كه مي‏بينند خيال مي‏كنند اينها طبيعتشان اين است. پس ببينيد غيب اين راهش است كه عرض مي‏كنم، به دست بياريد و اين راه مي‏رود تا پيش خدا.

پس عرض مي‏كنم هرچه در هرجا نيست، هرچه در يك وقتي در يك‏جايي نيست، اين چيزها را همه كس مي‏فهمد اين دخلي به اينجا نداشته، از جاي ديگر آمده. و اين يك بابي است عرض مي‏كنم براي مسأله تسديد كه چه عرض كنم كه چطور آدم يقين مي‏كند كه خدا همچو خواسته. اينها همه فرع اين است كه انسان غيب را بداند، شهاده را بداند و بفهمد كه امورات چطور از غيب به شهاده مي‏آيد، آن وقت درك كند مطلب را. و اينها پيش شما باشد و اينها را كه عرض مي‏كنم اگر ياد بگيريد، خُبرت و بصيرتي براتان پيدا مي‏شود كه خيالات تمام مردم توي چنگتان مي‏آيد. مي‏فهميد هركدام چه خيال كرده‏اند. انساني كه خيال مي‏كند به حسب اتفاق حالا برف آمد، يك‏وقتي هم نمي‏آيد. يك‏وقتي اتفاق گراني است، يك‏وقتي ارزاني است. دأب اين مردم اين است كه برف مي‏آيد، پيش خلق مي‏دوند. نمي‏آيد، پيش خلق مي‏دوند. گراني شد پيش خلق مي‏دوند، هيچ ياد خداشان نمي‏افتند. عرض مي‏كنم طبيعت اين مردمي كه مي‏بينيد طبيعت دهري‏ها است. ديگر عادت هم كرده‏اند كه صبح كه از خواب بيدار مي‏شوند، بله رومان را بشوييم و خم و راست شويم. روشان را نشويند آرام نمي‏گيرند. اين عادت است. لكن عامه مردمي كه مي‏بينيد اعتقاد درستي نكرده‏اند به خدا و آن غيب را غيب نمي‏دانند و آن خدا را اعتقاد درستي به آن ندارند، و آنچه مي‏شود اينجا، خيال مي‏كنند خودش شده. مثل اينكه بعضي كارها را خودمان مي‏بينيم كه نسبت مي‏دهند كه فلان فلان كرده. پس مي‏گويند سرما شد، گرما شد، ارزاني شد، گراني شد. اما اگر بناي فكر شد و چشم واشد، فكر كه بكنيد عرض مي‏كنم تمام آنچه چيزي نداشته و دارا شده، حالتي نداشته و پيدا كرده، كسي كه چيزي از خود ندارد هرچه به او مي‏دهند معلوم است داده‏اندش. حالا كه داده‏اندش، كسي ديگر داده. چيزي كه گرم نيست و يك‏دفعه مي‏بيني گرم شد، معلوم است گرمش كرده‏اند كه گرم شده. سرد شد، معلوم است سردش كرده‏اند. ديگر به حسب اتفاق سرد شد يا گرم شد، نمي‏شود به حسب اتفاق گرم شود يا سرد شود. و اينها را آخوندها و حكما گفته‏اند كه خدا خبر نداشت مثلاً كه اينجا هوا سرد شده؛ چرا كه اين علم به جزئيات است. و بدانيد اينها عقيده آدمهاي خيلي گنده خيلي گنده است. آن‏قدر گنده كه مردم بسا . . . . مردمان گنده‏اي بوده‏اند، صاحب‏نفس بوده‏اند و مي‏گويند خدا علم به جزئيات ندارد. شما فكر كنيد ببينيد خدايي كه علم به جزئيات ندارد، چطور خلق ميكند جزئيات را؟ پس اين را كه خلق كرده؟ خبر كه ندارد از اين، چطور خلقش كرده؟ خوب بود كسي او را مي‏نشاندش و اين حرف را به او مي‏زد، بلكه از خريّت خودش دست برمي‏داشت. و آدم بدي هم نبوده است، نمي‏خواهم بگويم بد بوده. مي‏گويم غافل بوده‏اند. شما غافل نباشيد و فكر كنيد، ببينيد فرق نمي‏كند كار كلي و كار جزئي. انسان وقتي بناي فكر را نگذارده غافل مي‏شود. ببينيد رنگهاي چند و شكلهاي چند را درهم بريزند، آيا ممكن است خودش به اين نقش درآيد به اين حكمت كه سرش اينجا باشد، پاش اينجا، دستش اينجا، گوشش اينجا. چطور مي‏شود؟ مگر سرب است كه در قالب بريزي و به اين شكل درآيد. باز آنهايي هم كه سرب در قالب مي‏ريزند، اوّلاً قالبها را مي‏ريزند به هرطوري كه مي‏خواهند به اراده خودشان، بعد سرب را در قالب مي‏ريزند.

باز همين‏طورهايي كه خيال مي‏كنند مردم اينها هم از روي شعور شده. چرخ چلواري كه از يك‏سر پنبه بريزند، اين پنبه خودش ريشته مي‏شود و دسته مي‏شود و بافته مي‏شود، از سري ديگر چلواري درمي‏آيد. باز اين چرخش را ساخته‏اند از روي شعور ميلش را ساخته‏اند، از روي شعور آنچه لازم داشته درست كرده‏اند. درست نكنند، همين‏طور پنبه را گرفتيم چلواري شد، نمي‏شود؛ داخل محالات است.

پس خوب فكر كنيد، همين قاعده را به دست بياريد و نگاهش داريد. هرچه در عالمي نيست و يك‏دفعه مي‏بينيد در آن عالم پيدا شد، يا در مكاني هست در آن عالم و در مكاني ديگر از آن عالم نيست، اين معلوم است غريبه است، تازه پيدا شده. سرما نبود، زمستان نبود و آمد. اين را آورده‏اندش. زمستان خودش كجا بود كه آمد؟ در عالم نيستي نبود، در يك عالمي بود او را آوردند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هرچه در هر عالمي؛ و اين در ذهنتان باشد و ولش نكنيد. هرچه در هرجايي هميشه نيست و گاهي هست و گاهي نيست، از آنجا نيست. اين مطلب مشكلي نيست، همه‏كس اين را مي‏فهمد. اين را به هر پيرزالي بگويي مي‏فهمد. بپرسي انبر گرم نبود، چطور گرم شد؟ مي‏گويد انبر را در آتش گذارديم گرم شد. يا چرا سرد شد، همان پيرزال باز مي‏گويد در هواي سرد گذارديم سرد شد.

حالا دقت كنيد، ديگر اين بابي است ان‏شاءاللّه مفتوح مي‏شود كه حاقّ مطلب به دستتان مي‏آيد كه هرجا فعلي است، آن فعل دالّ بر فاعل است. به جهتي كه برودتي باشد و باردي نباشد، داخل محالات است. محال را خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خدا خلق نمي‏كند. همچنين علمي باشد و عالمي نباشد، داخل محالات است، كوسه ريش‏پهن است. چطور مي‏شود، همچو چيزي محال است. حركتي باشد متحرّكي نباشد، چطور مي‏شود همچو چيزي؟ حركت معنيش اين است كه متحرّكي حركت كند. حقي باشد و محقّي نباشد، حقي در دنيا هست و صاحبش نيست همچو چيزي نيست؛ پس حق هم نيست.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد و همينها واللّه اگر سررشته به دستتان آمد، به علمي فائز خواهيد شد كه واللّه قوتش از جميع معجزات بيشتر است و علمي است كه معجزات را ثابت مي‏كند كه معجز، معجز است. و سحرها را ثابت مي‏كند كه سحر است و توحيد خالص مي‏آيد پيشتان و ماسواي آن را مي‏بينيد داخل هذيان صرف مي‏شود، به رأي‏العين و واضح‏تر.

پس خوب فكر كنيد، هرچه در هر عالمي نيست و پيدا مي‏شود، مثل اينكه برودت نيست و پيدا مي‏شود، اين از يك جايي آمده، از عالم جسم نيست. به دليل اينكه اگر از اينجا بود، اين آب و خاك، پيشتر هم بود، چرا سرد نبود؟ پس اين قاعده را اگر فراموش نمي‏كنيد، مسامحه نكنيد هرچه در عالمي نيست و پيدا مي‏شود، از جمله اين عالم يكي اين است كه روز نبود و پيدا شد، روز را آورده‏اند. شب نبود و پيدا شد، شب را آورده‏اندش. ديگر خودش روز مي‏شود و خودش شب مي‏شود، عقيده دهريه است و دهريه واللّه غافلترين تمام غافلينند. حالا جمعيتي بسيار هستند، باشند؛ كار نداريم. جمعيت اهل باطل هميشه زياد بوده، دهريه هم زيادند. بله نطفه را هرجا كه ريختي، خودش آدم مي‏شود. نطفه هر حيواني را هرجا ريختي، حيوان مي‏شود.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه در ذهنتان مركوز شود و جزء خودتان شود، چنه‏زدن نخواهد. پس اين انسان نبود و تازه پيدا شد، اين را از يك جايي آورده‏اند. و باز عرض مي‏كنم نتايج اين قاعده را هنوز نمي‏دانيد شما و همين‏قدر من اشاره مي‏كنم، همين‏قدر بدانيد حاقّ علم معاد توي همين حرفها است. پس مي‏بيني فلان بچه نبود و متولد شد، بدان اين يك جايي بوده و آورده‏اندش اينجا. بناي غالب مردم اين است بگويند همين‏طور خدا خلقش كرده. راست است، خدا خلقش كرده، اما از جايي آورده اينجا و از اينجا مي‏برد به جايي. مردم ديگر اينها سرشان نمي‏شود، و اينها از روي اين قاعده درست مي‏شود. پس فكر كنيد ببينيد در عالم جسم چقدر آسان است فهمش. اين جسم يك چيزي است صاحب طول و عرض و عمق. اين جسم صاحب طول و عرض و عمق هميشه اين سمتها را دارد. هرگز اين سمت را از جسم شما نمي‏توانيد بگيريد و خدا هم نخواهد گرفت. خدا اين جسم را روز اول كه آفريده تا آخر، و آخر ندارد و واللّه اول ندارد، هميشه اين جسم، صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت بوده و خواهد بود. بلكه اگر حكيم مخلّي_’feبالطبع باشد و تعبير بيارد مي‏گويد صاحب طرف و از اين است كه ديگر حكيم احتياج ندارد به دليل سلّم، براي اينكه بالاي عرش جسمي نيست. همين‏طوري كه دست خودش را مي‏بيند اينجا است و ديگر آن طرف‏ترش دستش نيست، به همين‏طور بالاي عرش را مي‏فهمد كه آن طرف‏ترش جسم نيست. جسم يعني صاحب طرف؛ طرف را بگيري و جسم بماند، داخل محالات است. نهايت اين را به هم كوبيدي مي‏بيني جوري شد، همين را واش مي‏كني مي‏بيني جوري ديگر شد. اگر بخواهي طرف را از جسم بگيري محال است، چون داخل محالات است، خدا هم واللّه نخواهد گرفت طرف را از جسم ابداً. پس جسم آنچه جسم به آن برپا است، همين اطراف است؛ اينها حدود جسمند. پس جسم صاحب اطراف است لامحاله اگر كوچك است اطرافش به اندازه خودش كوچك است، اگر بزرگ است به اندازه خودش بزرگ است. لكن جسم هست و صاحب اطراف و گرم نيست، و جسم هست و سرد نيست. سبك نيست يكدفعه سبك مي‏شود، سنگين نيست يكدفعه سنگين مي‏شود. ببينيد آنچه آورده‏اند همه آنچه حالا مي‏بينيد تمام اين اوضاع از عالم غيب آمده و مردم غافلند، خيال مي‏كنند مال اينجا است. پس آنچه از عالم جسم است آتش نيست، آب نيست، خاك نيست، هوا نيست، آسمان نيست، زمين نيست. و تعجب اينكه حالايي كه داريد مي‏بينيد آخر يا زمين است يا آب است يا هوا است يا آسمان است. عرض مي‏كنم آن جسم را فكر كنيد كه طرف دارد آن خودش خودش است. اين جسم را گرمش مي‏كنند، آتش بايد گرمش كند. همين‏جوري كه انبر را در كوره مي‏گذاري داغ مي‏شود، آتش جاش جاي ديگر است. و همچنين خوب فكر كنيد، همين‏جور آهني كه گرم شد، در هواي سردي مي‏گذاري مي‏بيني سرد شد، بدان آن سردي يكجايي بوده آمده. پس سردي بيايد و آن كه فاعل سردي است نباشد، داخل محالات است. گرمي بيايد در دنيا و گرم‏كننده نباشد، داخل محالات است. روشني بيايد در دنيا و چراغ نباشد، داخل محالات است. روشني مال چراغ است، مال آفتاب است، لكن اين آفتاب جسمي دارد كه صاحب اطراف است، آن‏طرفش ديگر قرص نيست. پس جسمي دارد صاحب اطراف كه با ساير اجسام مشتبه نمي‏شود اما فرق آفتاب با غير آفتاب اين است كه آفتاب وقتي بيرون مي‏آيد تمام عالم روشن مي‏شود، غير آفتاب اين‏جور نيست. پس از اقتضاءات عالم اجسام اين نيست كه لامحاله يك گوشه او اين آفتاب باشد. و واللّه اگر فكر كنيد به دستتان مي‏آيد و مي‏فهميد به همين تدريجات زمانيه كه قهقري برگرديد يك وقتي بوده كه اين آفتاب نبوده. و ان‏شاءاللّه فكر كنيد بي‏اغراق همين‏طوري است كه فرموده اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت همه اينها را خدا خراب مي‏كند، اين آفتاب را خراب مي‏كند، زمين و آسمان را درهم مي‏ريزد. يك وقتي هم درهم ريخته بود و آنها را بنا كرده. بلاتشبيه مثل خرمن گِلي كه روي هم ريخته باشد، بعد بنّايي بيايد آن گِلها را بردارد و تمامش را عمارت بسازد و ديگر گِلي نماند، تمام گلها خرج شود. ديگر حالا گِلها همه خوردِ عمارت رفته، ديگر حالا باطلِ بي‏مصرفي نداريم.

عرض مي‏كنم همين‏طور اين جسمي كه صاحب اطراف است، نمانده سرسوزنش هم كه كاري دستش نداشته باشيم، نداريم. پس بدانيد ان‏شاءاللّه كه تمام اينهايي كه در عالم به نظرتان مي‏آيد خيلي‏هاش افعال است به نظرتان مي‏آيد؛ مثل گرمي و سردي. و خيلي از افعالش را مردم صريحاً هم مي‏خواهند با دليل و برهان هم بگويند وجود ندارد. شما ملتفت باشيد، خيلي خيال مي‏كنند چيزي كه موجود است همان نور است، اما ظلمت ديگر خلقي نمي‏خواهد، جعْل ضرور ندارد. نور را كه مي‏برند، شب خودش مي‏آيد، ديگر نبايد آن را خلق كنند. اينها را ببينيد كه از كجا گول‏خورده‏اند. مي‏بينيد چراغ را همين كه مي‏آريد در اطاق، اطاق روشن مي‏شود؛ وقتي چراغ را بيرون مي‏بري، اطاق تاريك مي‏شود. ديگر تاريكي را بايد ساخت و گذارد مثل اينكه نور را مي‏سازند، مي‏گويند ساختن نمي‏خواهد. مردم كأنّه عقلشان در چشمشان است مي‏بينند چراغي را روشن مي‏كنند اطاق روشن مي‏شود، حالا مي‏گويند اين نور لامحاله چراغي بايد باشد تا موجود شود. اما اين را كه بيرون بردند از اطاق، ظلمت خودش مي‏آيد. حالا كه چنين است پس تاريكي وجودش، عدمي است. تاريكي يعني عدم روشنايي. و ايني كه عرض مي‏كنم راهي است كه حكما رفته‏اند خيلي‏هاشان. حتي آنكه اين مطلب را همين فرنگيهاي حالا كه خود را خيال مي‏كنند كه استاد در حكمت شده‏اند، تجربه‏هاي زياد كرده‏اند همين‏ها را مي‏گويند. اصلش برودت در دنيا نيست، چون گرمي درجات دارد، يك درجه‏اش آن سرما است، يك درجه‏اش آن گرماي تابستان است. ديگر خود سردي چه چيز است؟ سردي يعني عدم حرارت. حالا هرچه شدت حرارت است و حرارت شديد است آنجا برودتش كمتر است، هرچه شدت حرارت كمتر شد آنجا برودت بيشتر است. حقيقت سردي به جز عدم حرارت هيچ نيست. و اين حرفي است كه فكر مي‏كني مي‏بيني به جز هذيان صرف هيچ نيست و اگر فكر نكنيد زود مي‏لغزيد. وقتي انسان با چشم مي‏بيند وقتي قرصي بالا آمد عالم روشن شد و اين نور در عالم پيدا شد، خيال مي‏كند اينها راست مي‏گويند. مي‏بيند چراغ را كه بردند اطاق تاريك شد، پس تاريكي چه چيز است؟ عدم روشنايي است. ديگر بخصوص قرص سياه پردودي بيرون بيايد كه تاريك كند، نمي‏خواهد. اينها گول مي‏زند آدم را.

ملتفت باشيد، پس عرض مي‏كنم شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد. هرچيزي خودش خودش است و صرف است. اما درجات حرارت اگر پيدا شد و درجات روشني، آن وقت سردي پيدا مي‏شود، تاريكي پيدا مي‏شود، اين‏طورها خيال كرده‏اند. شما ملتفت باشيد مثل مردم ديگر نباشيد، فكر كنيد. بله، اين روشني توي اطاق به قدر روشني بيرون نيست. همچنين سفيدي برف به قدر سفيدي كرباس نيست. اما يك‏خورده فكر كه مي‏كني مي‏فهمي اين به قدر برف سفيد نيست، مي‏فهمي يك‏خورده چرك است. نمي‏بيني صابونش مي‏زني سفيدتر مي‏شود؟ چركش مي‏رود كه سفيدتر مي‏شود. ديگر حالا به غير از سفيدي هيچ چيز نيست لكن سفيدي درجات دارد، مي‏دانيد چقدر هذيان است. اگر چرك پيدا نشود درجات پيدا نمي‏شود. پس اينجا كه يك‏خورده روشنايي كمتر از بيرون است به جهت اين است كه سايه‏ها داخلش شده، اما آن بيرون سايه‏ها كمتر است كه روشنتر است؛ و اين همه‏جا جاري است. پس هر جايي كه هم گرم است هم سرد، بدانيد از دو مبدء سرزده، گرم از شي‏ء حارّ است سرد از شي‏ء بارد است. همين‏جوري كه اگر سنگي حركت كرد، اين حركت سنگ، بي‏خود سنگ در دنيا باشد، داخل هذيانات است. سنگي بايد باشد كه بجنبانيش تا جنبش پيدا شود. ديگر آيا خدا قادر نيست جنبشي بيارد بي‏جسم؟ اين حرف هذيان است، معني ندارد. آيا قادر نيست كه سكوني خلق كند بي‏سنگ، بي‏جسم؟ هذيان است. سكون مال جسم است، عارض جسم بايد بشود. سكون بي‏جسم، اصلش خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. بعينه مثل اينكه شما اگر نايستيد، ايستادن شما كجا است؟ هيچ جا. شما اگر ننشينيد، نشستن شما كجا است؟ هيچ جا. كسي اين نشسته و برخاسته را نگاه كند، مي‏داند شما هستيد كه نشسته‏ايد يا ايستاده‏ايد. اينها به خودي خودشان هيچِ صرف و نيستِ صرفند.

پس ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، هرجايي فعلي مي‏بينيد بدانيد فاعل دارد و چون راه توحيد اين است من هي اصرار مي‏كنم بلكه شما ان‏شاءاللّه ياد بگيريد. و راه توحيد واللّه آن نيست كه بسياري رفته‏اند، يا در فلان كتاب فلان نوشته توحيد در كتابي كه فلان نوشته پيدا نمي‏شود. توحيد در قرآن است. تو راست مي‏گويي بردار تمام كتابهايي كه ملاّها نوشته‏اند و حكما نوشته‏اند نگاه كن ببين هيچ از اين‏جورها در آن مي‏بيني؟ خدايي كه دارند مردم آن امر عام را مي‏گويند؛ خدا يعني آن امر عام. ما هم خلق او هستيم.

ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه، مي‏گويند مطلق يعني خدا، مقيّد يعني خلق. ذات بي‏پايان يعني خدا، ذات مقيّده يعني خلق. ديگر اين وجودات مقيّده از كجا پيدا شد؟ معلوم است هرچيزي به هستي هست است. هستي، به خود هستي هست است. فكر كنيد ببينيد آهن واجب نيست كه دانا باشد به تكه‏تكه‏هاي خودش كه بيايد به صورت آنها شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه شما مشق كنيد هي رفع غفلت از خودتان بكنيد. سر بيرون آورده‏ايم از جايي كه همه‏اش غفلت است و اگر چنين غفلتي نبود، هيچ اين قدر چنه نمي‏زدم، اين قدر اصرار و ابرام نمي‏كردم، خود را به زحمت نمي‏انداختم. پس همين‏كه شما فعل مي‏بينيد، فعل دالّ بر اين است البته فاعلي دارد. به جهتي كه فعل بي‏فاعل داخل محالات است. حالا مي‏بيني فعلي آمده تعلق گرفته همچو چيزي را ساخته. پس فاعلي هست لامحاله، پس فعلي لامحاله تعلق گرفته و اينها را همين‏جور ساخته. مي‏بينيم فعل آتش هيچ به جايي تعلق نگيرد، جايي را گرم نمي‏كند. فعل آب به جايي تعلق نگيرد، جايي را تر نمي‏كند. پس در ايني كه فعلي تعلق گرفته و اين ساخته شده شكي نيست. حالا كه فعلي تعلق گرفته، آيا مي‏شود فعل بي‏فاعل موجود شود؟ ملتفت باشيد واللّه عرض مي‏كنم اينها را داشته باشيد براي توجهاتتان، براي عباداتتان به كارتان مي‏آيد. همه‏اش هم دربند اين مباش كه برويم اينها را يادبگيريم به خرج بدهيم پول گيرمان مي‏آيد. عرض مي‏كنم تو ياد بگير، هم به كار دينت مي‏آيد هم پول توش هست. به جهتي كه خدا خلق كرده خلق را كه همه‏چيز بدهد به آنها و واللّه اقتضاي الوهيت است دادن. ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد، فعل آمده تعلق گرفته به اينجا لامحاله، اين نمي‏شود خودش درست شود. اين را تو بردار هي درهم بكوب، هي زير و رو كن كه خودش درست شود، نمي‏شود. خودت به هم بچسبان، درست نمي‏شود. پس فعلي كه به اين تعلق گرفته فاعل واللّه توش است. اما حالا من هرچه نگاه مي‏كنم رنگ اين را مي‏بينم، شكل اين را مي‏بينم، رنگ او چطور است؟ او رنگ ندارد، او رنگ‏ساز است. صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة.

پس ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه، در اينجا فعلي تعلق گرفته فاعل توش است و همين‏جور بايد بشناسيد خداي خودتان را. ديگر خدا يك جايي است و ما خرغلط مي‏زنيم براي خودمان، بله او خبر از ما ندارد. نه، بلكه خدا است داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء لكن حالا كه چنين است، شخصش بيايد پيش من؛ اگر شخصي آمد خدا نيست ماده اشياء كه اينها صورتش باشند. و هي چنه زده‏ام كه بلكه خوب اين را بيابيد كه معقول نيست و داخل محالات است. عرض مي‏كنم برفرضي كه وحشت نكنيم و خودش هم باشد به اين صورتها درآمده باشد، اين اگر خودش است چرا كاري نمي‏تواند بكند؟ حالا كه كاري نمي‏تواند بكند، ما اصطلاحمان اين است كه كسي‏كه كاري نمي‏تواند بكند خدا اسمش نمي‏گذاريم. چرا؟ به جهت اينكه خدا اگر مي‏خواهد كاري كند، مي‏تواند بكند. همچو چيزي كه چيزي دلش مي‏خواهد و نمي‏تواند بكند؛ محتاج، همچو چيزي را مي‏گوييم. تو اصطلاحت چه چيز است آقا خر، آقا آخوند؟

باري، پس خدا فعلش اينجا هست و واللّه خدا توي فعل خود هست اما خدا رنگ نيست، خدا شكل نيست، خدا عقل نيست، خدا روح نيست، خدا بدن نيست؛ اما هست. به چه دليل؟ به همين دليل، فكر كن آيا مي‏شود اين خودش خودش شده باشد آنجا گذاشته شده باشد؟ خيال كن آهن هست در دنيا، برنج هست در دنيا، آيا مي‏شود كسي نسازد اين‏را و يكدفعه از مغز معدن يكدفعه ساعت ساخته‏اي خودش بيرون آيد و ساعت‏سازي آن را نساخته باشد؟ اگرچه كار صانع كه نگاه مي‏كني مي‏داني مي‏تواند از معدن، ساعت ساخته بيرون بياورد. عاقل مي‏داند اگرچه از معدن هم بيرون بيايد عاقل مي‏داند كه خدا ساخته و اين‏جور كارها را هم مي‏كردند. حضرت امير از توي سنگ، شتر بيرون مي‏آوردند و شترش مي‏چريد. و تعجب اين است خودتان هم همين‏جورها ساخته شده‏ايد. مگر خودتان از كجا بيرون آمده‏ايد؟ ماها هم از توي سنگها و خاكها بيرون آمده‏ايم، نهايت حالا قاعده‏اش اين است كه از راه اصلاب و ارحام بياييم، اينها دهليزند، كأنّه راه بيرون‏آمدن‏اند و الاّ اصلش از آب است، از خاك است. پس الان خدا دارد همه را از سنگ و خاك بيرون مي‏آرد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه كه همين‏كه خودت را مي‏بيني، بدان تو را كسي ساخته، صانعي ساخته. واللّه هيچ اغراق نكرده خدا فرموده نحن اقرب اليه منكم هرچه اين چشم را واكني جمال خدا را نمي‏بيني، هيچ نمي‏شود ديد. چرا كه اين چشم نمي‏بيند مگر رنگها را. ديگر اين رنگها را كي رنگرزي كرده؟ كي اينها را ساخته كه اينها هستند؟ خدا ساخته. پس خدايي كه اين رنگها را ساخته، رنگِ خودش چطور است؟ او رنگ ندارد، او رنگساز است. شكل خدا چطور است؟ خدا شكل ندارد، خدا شكلها را مي‏سازد به تو مي‏دهد.

پس دقت كنيد، واقعاً حقيقةً عرض مي‏كنم او هيچ عاجز نيست و تمام خلقش عاجزند؛ حتي عقل، حتي اول ماخلق‏الله. تمام اينها اگر خدا بخواهد اينها چيزي داشته باشند دارند، نخواهد داشته باشند ندارند. پس اينها به خودي خود مستقل نيستند. اين است كه باز آن حكيم بزرگ صلوات‏الله‏عليه مي‏فرمايد عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم و بدانيد عين حكمت است كه آنها برخورده‏اند و فرمايش كرده‏اند لكن پيش اين مردم كه مي‏روي، پيش اين مردم، حكمت آن است كه مطلق بدانيم، مقيّد بدانيم. مطلقش به صورت مقيدات بيرون آمده. شما ملتفت باشيد آهن كي خودش به صورت منقل بيرون مي‏آيد؟ انبر، انبر آهن را مي‏گويم كي آهن مي‏تواند خودش به صورت انبر شود؟ به صورت منقل شود؟ اين منقل را جزء فجزء اين را، ميخ تا ميخش را منقل‏ساز نشسته و درست كرده و ساخته. خير، منقل هيچ اثر آهن نيست، انبر اثر حداد است، كرسي اثر نجار است واقعاً حقيقةً. عرض مي‏كنم دقت كه مي‏كنيد مي‏دانيد توحيد صدق نمي‏كند مگر به خدا. ان لاتقولوا علي اللّه الاّ الحق خدا هرچه خودش اسم خودش را گذاشته، همان را بگوييد. حالا كه تو مي‏گويي اين در و پنجره خدا هستند، اين خدا به صورت عجز هم بيرون آمده. اگر به صورت عجز بيرون آمده، پس عاجز است، پس نمي‏تواند بيرون بيايد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس او داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء است. اين را به اين‏جور معني‏ها معني مي‏كنند آهن هم در مايصنع من الحديد داخل است و مثل آب در كوزه هم نيست. چوب داخل است در پنجره و در و كرسي، به غير از چوب چيزي نيست لكن خدا واللّه اين‏جور نيست كه مطلق باشد و اين مخلوقات مقيّدات او باشند و اينها همه خود او باشند. نمي‏شود اينها خود او باشند.

عرض كردم برفرضي هم كه گفتيم و وحشت هم نكرديم، حالا وحشت نكنيم و بگوييم همه اينها خودش است، چه از توش درآمد؟ باز من فقيرم و گرسنه‏ام و نان ندارم. حالا آيا اين فقير گرسنه عاجز، خدا است؟ صانع اين ملك است كه ناخوش مي‏شود، گرسنه مي‏شود، تشنه مي‏شود، مي‏ميرد آن آخرش همچو خدايي؟ چه مصرف از همچو خدايي؟ پس خدا چطور مي‏آيد در ملك خود؟ ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم، اگر ملتفت شديد پيداش مي‏كنيد.

پس عرض مي‏كنم خدا فعلش را آورده در ملك و نمانده است جايي كه نياورده باشد فعلش را. مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم و معني‏هاش همين‏هايي است كه عرض مي‏كنم نه آن چيزهايي كه مردم خيال كرده‏اند. پس فعل خود را آورده در ملك و ملك را درست كرده. بعضي را فقير كرده، بعضي را غني كرده. گراني مي‏كند، ارزاني مي‏كند. يكپاره تعمّدات در ملك مي‏بيني مي‏كند. خوب، بد، آنچه مي‏شود تعمّد است از خدا و هست اين‏جور تعمّدات. و اگر ملتفت هم شدي مي‏فهمي چه عرض مي‏كنم. مي‏بيني سردي يكدفعه مي‏آيد، گرمي يكدفعه مي‏آيد، ارزاني مي‏شود، يكدفعه گراني مي‏شود؛ در بين گراني يكدفعه مي‏بيني ارزاني شد. من واللّه تعجب مي‏كنم آن گراني كذايي كه نان و گندم خرواري بيست و پنج تومان بود، يكدفعه پايين آمد به فلان قيمت. موافق قاعده و نظم، اين بود كه پنج سال بايد طول بكشد تا ارزان شود، يكدفعه رسيد به پنج تومان؛ به اندك زماني، سه روز فاصله هم بيشتر نشد. هيچ‏كس نفهميد چطور شد كه شكست آن نرخ به آن گراني. و معلوم مي‏شود اينها همه عمد است.

پس دقت كنيد، فكر كنيد، كارهاي اين خدا تمامش را مي‏خواهم عرض كنم و تا چنين نباشد بدانيد توحيد نداريد و بدانيد نداريد و پاپي شويد از پي‏اش برآييد تا به دست بياريد. پس صانع تمام كارهاش تعمد است. حالا روز كرده، تعمد كرده و خواسته روز باشد. پيش از اينكه اين روز را بسازد مي‏دانست اين‏را و بخصوصه از روي عمد اين روز مخصوص مشاء او است. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل پس اين را بخصوص ساخته. اين ساعت را كوك كرده، اين چرخها را مي‏گرداند. شب مي‏آرد، روز مي‏آرد. و اگر اين شب و روز را خيال كني امري است دست صانع كه به‏يك اسبابي كاري مي‏كند؛ مثل اينكه زارع دانه مي‏پاشد ديگر خودش نمي‏داند هر دانه كجا افتاده، كار صانع اين‏جور نيست. پس خدا دانا است به يكي‏يكي اين دانه‏ها، هر دانه‏اي مال هركه هست، مي‏برد عمداً همان‏جا مي‏گذارد. آني كه مال مورچه است در سوراخش مي‏اندازد، آني كه مال مرغ است جايي مي‏اندازد كه پيش نظر مرغ باشد و هكذا. پس صانع را مثل مصنوعات خيال نكنيد. ديگر ان‏شاءاللّه غفلت نكنيد صانع همراه فعل خودش است و فعل از فاعل كنده نمي‏شود. اين را خيلي مواظب باشيد، هيچ مسامحه نشود. هرجا فعل آمد نمي‏شود كنده شود از فاعل، بيايد بچسبد به‏غير فاعل، به جايي ديگر.

ملتفت باشيد و عرض مي‏كنم باز همين حرفهايي كه چنه مي‏زنم، باز چون محل لغزش است اصرار مي‏كنم. انسان غافل مي‏بيند سنگي را كسي انداخت و سنگ خودش مي‏رود و انسانِ اندازنده خودش اينجا ايستاده و حركتي ندارد، خبر هم ندارد كجا رفت. اين حرف بعينه مثل همان دانه‏اي است كه پاشيده. بله، شخص جاهل كه آلت است و اسباب، مي‏خواهند گندم را در قاشق مي‏كنند و مي‏پاشند، يا در دست انسان است و مي‏پاشد، حالا آيا خدا هم اين‏جور است كه مي‏پاشد دانه را و ديگر نمي‏داند كجا افتاد؟ خدا علم به جزئيات ندارد؟ هر صانعي در صنعت خودش، كاتب هر حرفي را تعمد مي‏كند و مي‏نويسد، هر نقطه‏اي را كه مي‏گذارد تعمد مي‏كند و مي‏نويسد. هر جايي اتفاقاً غافل شد و دستش از روي عقلش حركت نكرد، مي‏بيني غلط مي‏شود. نجّار تمام جزئيات در و پنجره را، حتي سوراخ سوراخش را، جميع را تعمداً مي‏كند و مي‏گذارد كه اگر يك وقتي برحسب اتفاق، سهواً كاري كرد آن صنعتش خراب شد، في‏الفور آن را عوض مي‏كند و برمي‏گردد از نو مي‏سازد. پس ديگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه، صانع محال است غافل باشد از ملكش. لاتحسبنّ اللّه مخلف وعده رسله لاتحسبنّ اللّه غافلاً عمايعمل الظالمون پس بدانيد كارهاش همه تعمدي است. حالا كجا هست فعلش؟ همه جا هست، فعل را نمي‏بيني اما مفعول را مي‏بيني كه ساخته و گذارده. كاتب را تو نمي‏بيني، اما اين را مي‏بيني كه كتابت كرده. كتاب را نوشته اينجا گذارده، پس يك كسي كه دانا بوده، قادر بوده اين كتاب را نوشته اينجا گذارده. پس فعل صانع را غافل نباشيد، فعلش همه‏جا هست به دليلي كه مي‏بيني يكي گرم است يكي سرد است، يكي بلند است يكي كوتاه است. جايي از ملك را خيال كني دست نزده، دست صانع نرسيده به آنجا، همچو جايي نيست. اين است كه نزديك به همه چيز هم هست و دور از همه‏چيز هم هست. دور است از همه چيز، يعني هيچ مخلوق نيست و بدانيد اين است توحيد. نزديك است، به اين معني كه اگر اين نبود هيچ چيز سرجاش نبود. پس نزديك به همه چيز است، يعني هرچيزي را، همه را او ساخته و گذارده سرجاش؛ دور از همه چيز است، براي اينكه هيچ مخلوق نيست. لكن پستاش اين است كه صانع از غيب كه چيزي را مي‏خواهد به شهاده بيارد، عقلي را مي‏آرد در اين بدن، بدني مي‏سازد براي ما كه مي‏فهميم ما نساخته‏ايم آن را و نمي‏توانيم بسازيم. واللّه جبرئيل نمي‏تواند بسازد، ميكائيل نمي‏تواند بسازد. اينها همه اسبابند، آلاتند در دست او. با اين اسباب مي‏كند هرچه مي‏خواهد، بعينه مثل كارهاي خودمان. مي‏گويد تو تخم را بيفشان، تخم را كه پاشيدي چطور مي‏شود ريشه مي‏گذارد؛ جبرئيل هم كاري مي‏تواند بكند. واللّه همين‏جور خدا كار خودش را مي‏كند. ديگر چطور مي‏شود خلقت؟ او بسا كار خودش را هم مي‏كند و نمي‏داند چه مي‏كند. بلاتشبيه انسان عاقل كه نگاه مي‏كند مي‏بيند خدا صنعتهاي عجيب غريب توي كارهاش آورده است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(يكشنبه 14 ربيع‏الثاني 1304)

36بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

مطالبي كه هست از براي معرفت، هركسي فكر كند راهش را به دست بيارد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه امام معنيش چه‏جور چيزي است. هنوز امام كه مي‏شنوند، مثل پيشنماز خيالش مي‏كنند و هيچ امام‏شناس نيستند. كسي‏كه بخواهد دين و مذهبي داشته باشد، در دين و مذهبش فكر مي‏كند چيزها به دستش مي‏آيد. همين‏كه كاري به دست دين و مذهب ندارد، فكر نمي‏كند امام كيست. آن امام‏علي است، آن زهرماري ديگر، آن زهرماري ديگر، آن زهرماري ديگر. ببينيد وضع عالم را و ملتفت باشيد و فراموش نكنيد وضع عالم چنين است كه تا چيزي از جنس آن عالم محل مشيت خدا واقع نشود، خدا يكپاره كارها را بناش نيست بكند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، مثل اينكه خدا است خالق جميع آب و خاك و هوا و جميع چيزها، و خدا است خالق جماد و سنگ و نبات و حيوانات و انسان؛ همه خالقش خدا است، قل اللّه خالق كل شي‏ء لكن فراموش نكنيد اينها را كه نباشيد مثل اين مردم كه حرفهاشان راست است اما خودشان نگفته‏اند، حرفهاشان ارث انبيا است. ببينيد در اين عالم اگر نبود آفتابي كه اين آفتاب گرم كند چيزي را و سرد كند چيزي را، اگر آفتاب نبود هيچ گياه نمي‏روييد. خدا هم اگر مي‏خواست گياه بروياند، باز آفتابي آنجا درست مي‏كرد مثل همين‏كه حالا آفتاب در آسمان درست كرده؛ باز هرجور كار كند با اسباب مي‏كند.

سعي كنيد كلماتتان معني داشته باشد و عقايدتان معني داشته باشد. خدا مي‏تواند همه‏كار كند، راست است اما چه كند؟ آيا خودش به صورت گرمي درآيد، به صورت سردي درآيد؟ خودش آب شود، تر شود؟ همه اين اوضاع كار خدا است لكن بي‏واسطه آفتاب قادر هست بروياند، راست است قادر است. اما مي‏بينيد اول آفتاب مي‏سازد، بعد به واسطه آفتاب، اطاق ما را روشن مي‏كند؛ بي‏چراغ هم مي‏تواند. هرجوري خيال كند آدم، او بله قادر است در و ديوار را جوري كند كه روشن باشد. گوهر شب‏چراغ بيارد اطاق را روشن كند. آن را هم باز ببين، مثل چراغ است، فرق نمي‏كند. پس ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها عين حكمت است فرمايش كرده‏اند و دليل عقلي است و دليل عقلاني كه هيچ احتمال خطايي، زللي در قولشان نبوده فرمايش كرده‏اند. پس خدا ابا دارد؟ و اين سنه‏اللّهي است جاري در ملكش، تغيير نمي‏كند و لن‏تجد لسنّة اللّه تبديلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلاً. لن‏تجد هم گفته يعني هميشه كار خدا اين‏جور است. پس سنت خدا، عادت خدا در ملكش، وقتي فكر مي‏كنيد به عالم امكان تعلق گرفته است و از محال هيچ‏كار نمي‏كند و از جمله محالات است خدا خودش آب شود كه مردم بخورند او را، نان شود كه مردم بخورندش؛ محال است چنين چيزي. خدا، بله آب را مي‏سازد، تشنگان مي‏سازد، آب را به حلق آنها مي‏ريزد. ملتفت باشيد، فراموش نكنيد. پس در ملك خدا آنچه ضرور است معلوم است خدا خلق مي‏كند. غافل نباشيد، حالا خودش نه محتاج به آسمان است، نه محتاج به زمين است. خدا كه آب نمي‏خورد، كسي آب مي‏خورد كه تشنه شود، خدا تشنه نمي‏شود. خدا گرسنه نمي‏شود، غذا نمي‏خورد.

ملتفت باشيد، حكمتش را فراموش نكنيد و سخت بگيريد تا بفهميدش. خدا هيچ متأثّر از اين خلق نيست، يعني خدا آب نمي‏خواهد بخورد، غذا نمي‏خواهد، مكان نمي‏خواهد، زير سقف نمي‏خواهد بنشيند، روي زمين نمي‏خواهد بنشيند، هيچ احتياج به اينها ندارد. تمام ملكش باشند، جا بر او تنگ نمي‏شود. هيچ در ملكش نباشد، جا بر او فراخ نمي‏شود. پس خدايي است كه متأثّر از خلق نيست. و شما غافل نباشيد واللّه خلق هم متأثّر از خدا نمي‏شود باشند. ملتفت باشيد يكپاره الفاظ هست مردم عوام نمي‏فهمند و هركس كه حكيم نيست بدانيد عامي است. باكيشان نيست بگويند مردم مستفيض از خدا شوند و مردم از خود خدا فيض‏ياب شوند. شما اگر بناي فكر را بگذاريد، مردم چطور مستفيض شوند؟ تشنه‏شان است، آيا خدا آب باشد؟ چرا كه رفع كننده حاجات خدا است وحده لاشريك له. آيا خدا غذا شود و مردم خدا را بخورند؟ و آن‏طورهايي كه بر سر غذا مي‏آيد نعوذباللّه برسر خدا بيايد؟ پس خدا در جميع معنيها، خدا هيچ به‏اين خلق نمي‏چسبد. خدا نه آب است نه آتش، نه باد است نه خاك، نه آسمان است نه زمين. همين‏جور نه عقل است نه روح است نه نفس است نه جسم. و اگر فكر كنيد مي‏بينيد توي دين انبيا اين كلمات متداول است و الحمدللّه خدا جوري كرده كه كليات دينش را در همه دينها حفظ كرده كه بماند تا اينكه كسي نتواند بگويد به من نرسيده. لامحاله مي‏رساند، به زبان بچه‏ها مي‏دهد متداول مي‏كند. كسي فكر كند خودش مي‏افتد در راه، كسي فكر نمي‏كند، خدا رساند تو اعتنا نكردي، او هم اعتنا نمي‏كند.

پس ببينيد در ملك خدا آب ضرور است براي كه؟ نه براي اينكه خودش بخورد، نه براي اينكه آب باشد. آب باشد، مصرفش چه چيز است؟ ملتفت باشيد از روي حكمت كه هيچ‏كس خدشه نتواند بگيرد. آب خوب است براي تشنگان، تشنگان محتاج به آبند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، بله محتاجند به خدا كه خدا آب براشان خلق كند، به حلقشان بريزد. ديگر نبايد گفت، خوب نيست ما بگوييم احتياج به خلق داريم. ما چه احتياج به آب داريم؟ بله اينها يكپاره جاهاش درست است، لكن جهّال نمي‏دانند چه مي‏گويند. جهّال هرچه بگويند خلاف است، حرفهاي خوبشان هم خلاف است. اصلش قمارخانه كار خوب و حرف خوب توش نيست. پس من احتياج به آب ندارم، خلاف است. پس تو احتياج داري به آب لكن تو همين بدان اين آب را خدا ساخته و براي تو آماده كرده و اين به كار تو هم مي‏آيد نه به كار خودش. پس خيلي اعتنا كرده به تو. پس اعتنا به تشنگان دارد كه آب براشان خلق مي‏كند. همچنين حبوب را، بلكه جميع گياهها را براي ارزاق عباد آفريده، براي اين آفريده كه اينها مأكول حيوانات باشند. اگر حيواني نبود، واللّه هيچ نباتي نمي‏آفريد خدا. اينها يادتان نرود و دقت كنيد. اگر هيچ تشنه‏اي نبود، بدانيد آب نبود اگرچه آبي كه براي تشنگان خلق كرده بسا تداركش را صد سال پيشتر ديده. به قول شيخ نعمه‏اللّه كه كسي آمده بود پيشش كه اين قدر فقير شده‏ايم كه فلان ظرف مسي را كه از چند پشت پيش از اين به ما رسيده بود به ميراث، از لابدّي برده‏ايم آن را فروخته‏ايم. شيخ گفته بود بابا آيا شكر خدا را نمي‏كني كه چند پشت پيش از اين، اين را خدا براي تو مهيّا كرده كه امروز روزي تو باشد؟

باري، خوب فكر كنيد، بابصيرت باشيد، دهري نباشيد، لاعن شعور نباشيد. اگر تشنگاني نبودند و هيچ خدا نمي‏خواست تشنه‏اي خلق كند، ابداً آب خلق نمي‏كرد. آب مصرفش چه بود؟ و همچنين ملتفت باشيد، فكر كنيد، اگر نيافريده بود خورندگان را از حيوانات تا انسان، هيچ گياهي نمي‏آفريد. مصرفش چه چيز است؟ هي سبز شود، باز هي بخشكد. يك خورده فكر كنيد، راهش را هم ببينيد چقدر آسان است، اين حرفها بي‏فكر هم مي‏آيد پيش آدم اما اگر كسي دربندش باشد مي‏آيد. ببينيد اين گياهها هي سبز شوند تابستان و هي پاييز بخشكند، مصرفش چه چيز است؟ آخر اينها بايد به كار يك كسي بيايد. چوبش را يك كسي بخواهد بسوزاند براي او باشد، برگش را بزي بخورد براي او باشد؛ فايده‏اي داشته باشد. اما هي بسازد شخص كوزه‏گري كوزه‏هاي چند را، بعد از ساختن و سالهاي دراز تهيه و تداركشان و با هزار حكمت ساختن، يكجا كه ساخت در نهايت خوبي، يكي بزرگ و يكي كوچك؛ سبو و بشقاب، انواع و اقسام كوزه‏ها، همه هم در جاي خود قشنگ ساخته، آن وقت همه را بردارد درهم بشكند، خورد كند، آيا اين ديوانه نيست؟ همه‏كس مي‏گويد اين ديوانه است. باز هم از سر بگيرد، از نو بسازد، باز بشكند و خورد كند، هركس بشنود مي‏گويد اين چه مجنوني است! هرسال كوزه مي‏سازد و هرسال هي مي‏شكند. حالا آيا خدا لغوكار است آيا خدا مجنون است؟ و حال آنكه در خلقش عقلا به هم مي‏رسند، حكما به هم مي‏رسند.

پس گياه از براي خودش ساخته نشده و ان‏شاءاللّه باورتان بشود كه سررشته است بگيريدش مي‏آردتان نزديك مطلب. پس (خلقت خ‏ل‏) هيچ گياهي، هيچ گندمي، هيچ برنجي، هيچ حبّي، هيچ برگي را براي خودش نساخته‏اند كه نقشه‏اي ساخته باشند. اين برگ را ساخته كه آن بز بخورد، اين كاهو را ساخته آدمها بخورند، گندمها را ساخته بعضي مردم گندم بخورند، برنجها را ساخته بعضي برنج بخورند. پس اگر خورنده‏اي خدا خلق نكرده بود و نمي‏خواست خلق كند، اين گياهها هيچ‏كدام نبود. بعضيش را خودشان، بعضيش را حيواناتشان؛ چوبها هم به كار آنها مي‏آيد بعضيش را سقف كنند، بعضيش را بسوزانند، بعضيش را ذغال كنند. و اگر بناي فكر را بگذاري ان‏شاءاللّه چيزي بخواهي پيدا شود كه بي‏مصرفش ساخته باشند، نخواهي يافت. يك ريگي در بياباني افتاده باشد، اين بي‏مصرف نيست. بلكه ريگش چرا سفيد بود، حكمتي دارد. اگر عاقل باشيد مي‏دانيد بايد چنين باشد. واللّه ممكن نيست پيدا كردن چيزي در ملك خدا مگر اينكه خواهي يافت كه بايد فايده‏اي داشته باشد و مي‏فهمي فايده گياهها چه چيز است. آيا نماز مي‏كنند اين درختها؟ آيا روزه مي‏گيرند؟ آيا علم دارند؟ آيا حكمت دارند؟ مصرفشان چه چيز است هي سبز شوند و هي خشك شوند و باز سبز شوند و باز خشك شوند. اندكي كه فكر كردي مي‏يابي كه چوبش به كار مردم مي‏آيد، برگهاش به كار حيوانات مي‏آيد، ميوه‏هاش به كار آدمها مي‏آيد. پس ثمر داشته، پس اينها مخلوق هستند براي خودشان آنها را نساخته‏اند، ساخته‏اند براي غيرشان، براي حيوانات.

ان‏شاءاللّه همين‏جور فكر كنيد، آن گياهها را بي‏آب نمي‏شود ساختش. ديگر آيا خدا قادر نيست گياهي بي‏آب خلق كند؟ بله بي‏آب ظاهري مي‏شود خدا گياهي خلق كند، لكن گياه يعني آب توش باشد. آب يعني تر باشد، رطوبت يعني كش بيارد. گياه بي‏آب خدا خلق نمي‏كند، محال هم هست خلق كند. پس آن آب را براي گياه خلق مي‏كند، اين گياه را براي حيوانات خلق مي‏كند. ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه، مسامحه نكنيد. سركلاف چون هست مي‏شود درش فكر كني. همين‏ها را هم كه مي‏شنوي مي‏تواني در رختخواب فكرش را بكني. پس آفريد جميع اين آب و خاك و هوا و آسمان و زمين را؛ ثمرش اينكه نباتات باشند. نباتات اگر بايد باشند زمين بايد باشد، آب بايد باشد، هوا بايد باشد، آسمان بايد باشد، گرم بكند، سرد بكند تا نباتي برويد. حالا گياهها براي خودشان است؟ نه، مي‏فهميم براي حيوانات است. اين درختها چوبهاش به كار نجارها مي‏آيد، به كار سوختن مي‏آيد، ذغال مي‏شود به كار زمستان مي‏آيد.

پس ديگر دقت كنيد مي‏فهميد به اندك فكري، بدون تقليد كسي يا برفرضي كه احمقي بخواهد رد كند اين را، جوابش را بتواني بدهي. كسي بگويد بله ما چه مي‏دانيم ثمر اين گياهها چه چيز است؟ خيلي ثمرها دارد، حتي خاكسترش را به ملك مي‏اندازند، ملك باز گياهها از آن مي‏رويد، از دست درنمي‏رود. حتي فضلات فايده دارد، از دست بيرون نمي‏رود، باز به ملك مي‏اندازند ملك ترقي مي‏كند. حالا آيا اينها همه براي خودشان است؟ ثمرش چه چيز است هي بسازند هي خشكش كنند، مصرفش چه چيز است؟

آن وقت به همين نسق ان‏شاءاللّه مي‏دانيد اين زمين و آسمان و اين اوضاع براي اين بود كه نباتات باشند كه حيوانات بخورند آنها را. خوب آيا حيوانات خودشان ماندني هستند و باقيند و فاني نمي‏شوند يا اينها هم مثل نباتات كه سبز مي‏شدند و خشك مي‏شدند حيوانات هم مي‏ميرند. مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيماً تذروه الرياح جميع اينها كه در دنيا هستند حالتشان مثل حالت آن گياه است. آبي آمد از آسمان و گياهها از زمين روييد، فاصبح هشيماً تذروه الرياح تمام شد رفت.

پس ديگر فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد حيوانش هم همين‏جور است كه باز مي‏ميرد، همچنين انسانهاش لامحاله مي‏ميرند، خوبانش لامحاله مي‏ميرند، بدانش لامحاله مي‏ميرند، پيغمبرهاش مي‏ميرند. هيچ‏كدام كه اينجا زيست نمي‏كنند، همه فانيند. اصلش اين ملك فاني را چرا خدا خلق كرده ملكي كه از ابتداء شروع كرده تا آخرش و هي داد بزند آن صانع كه اين ملك ملك فاني است، دار دار فاني است. انّك ميّت تو كه اول خلقي اقرب خلقي و خدا به جهت تو جميع آسمان و زمين و نبات و جماد را خلق كرده، تمام اشياء را خدا واللّه براي پيغمبر خلق كرده. لولاك واللّه لماخلقت الافلاك اگر تو نبودي آسمانها را خلق نمي‏كردم. همچو كسي را مهلت نمي‏دهد و مي‏گويد انّك ميّت و انّهم ميّتون ملتفت باشيد اصلش اين دنيا را براي چه خلق مي‏كند. عرض مي‏كنم اگر در افناء ثمره‏اش آخرت نباشد اصلش خلق نمي‏كند دنيا را. اگر اين آب به كار هيچ‏جا نيايد خلقش نمي‏كند، اين خاك به كار هيچ‏جا نيايد، اگر روش زراعت نكنند، سيراب نكنند مصرفش چه چيز است؟ همين‏جوري كه بعضي‏هاتان ديده‏ايد در حديث مفضّل فرمايش مي‏فرمايند بعد از آني كه وعده حكمت به او داده بودند كه فكر كن ببين اين آبها اگر به كار هيچ تشنه‏اي به كار هيچ زراعتي نمي‏آمد، ثمرش چه بود؟ همچنين اگر گياهها بودند لكن آب نبود كه سبز كنند گياه را مصرفش چه بود؟ مي‏فرمايند اگر روشني بود و چشمي نبود مصرفش چه بود؟ چيزي كه به كار هيچ‏جا نيايد خلقش نمي‏كنند. صداها بود و هيچ گوشي نبود چه مصرفي داشت؟ همه عالم صدا است لكن هيچ گوشي نيست كه بشنود، مصرفش چه چيز است. گوش بود و صدا نبود مصرفش چه بود؟

ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين يك باب بزرگ از حكمت است. شما فكر كنيد اين خلق براي هم درهم با هم همه به هم محتاجند و همه بايد رفع احتياج هم را بكنند. پس روشني خوب است براي چشم ثمرها دارد آن براي خودش خلق شده، آن براي خودش خلق شده و هكذا به همين نسق فكر كنيد اگر فكر كنيد خواهيد يافت چيزي كه عاقبتش به فنا خواهد انجاميد اگرچه نفوس ضعيفه يك‏خورده قرار مي‏گيرد. كاري كه مدت عمرش كم است لغو خيال مي‏كند، عمرش خيلي است مي‏گويند خوب است لكن شما هميشه فكر كنيد از روي عقلتان و اين عقل است واللّه چراغي كه خدا روشن كرده پيشت گذارده، روشناييش از جميع روشنايي‏ها واللّه بيشتر است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر كسي يك صنعت في‏الجمله بكند و بعد بفهمد بي‏مصرف است. كاسه‏اي درست كند ببيند خوب نشد بعد بشكند اين باز قبحش كمتر است از اينكه هي كاسه درست كند، باز كاسه ديگر درست كند و كاسه ديگر هي محفوظش دارند هزارسال حفظش كنند، آن وقت بشكنند؛ اينكه قبيح‏تر است. پس اين خلق هرقدر عمر دنيا دراز باشد چون فاني است قبيح است آفريدنش. پس بدانيد اين را درهم خواهد شكست و همه انبيا و اوليا از دنيا خواهند رفت. هي روز مي‏شود هي شب مي‏شود، هي زمستان مي‏شود هي تابستان مي‏شود. همه‏اش هم فاني مي‏شود. آدم عاقل مي‏گويد براي چه است اين دار فنا؟ آن آخرش صدهزارهزار كرور سال هم فرض كن ماند و طول كشيد آخرش كه آن را درهم شكستند. اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت و هكذا اينكه قبيح‏تر مي‏شود. سالها حفظش كرديم كه آنها سرما نخورند، گرما نخورند، طول عمر داشته باشند. هزار سال هم طول كشيد مثل نوح كسي هزارسال عمر كرد مصرفش چه چيز است؟ اين عمر را نكرده بود بهتر بود، چرا كه اگر عمرش كمتر بود، علاقه‏اش كمتر بود، صدمه‏اش كمتر بود. بلكه اگر بچگي مرده بود بهتر بود و عرض مي‏كنم اين مردم واللّه صرفه‏شان در اين است كه بچگي بميرند. بزرگ شود براي چه؟ هرچه بزرگ مي‏شود هي آمال، هي آرزو و غصّه‏ها، هي خيالها زيادتر مي‏شود. وقتي بنا است برود، اين خانه، اين زن، آن بچه، آن ملك، آن باغ، چطور همه اينها را بگذارم و بروم؟ به همين‏ها اكتفا نمي‏شود، يك‏دفعه مي‏بيني اينها براي او عذاب مي‏شود آنجا. عرض مي‏كنم اگر همين چيزها را به او بدهند، همين را توي كلّه‏اش فروكنند، چه عرض كنم چه عذابي است. خدا مي‏داند اين حرفها را به جدّ بگويي به آدم عاقل بيدار هم باشد و به جدّ اينها را براش بگويي از وحشت خواهد مرد راستي راستي آدم مي‏ميرد لكن عمداً خوابشان كرده به غفلتشان انداخته تا چند صباحي عمر كنند.

خلاصه آني كه در دست است ولش نكنيد، سررشته را ان‏شاءاللّه از دست ندهيد. منظور اين است كه اين دنيا اولش تا آخرش سلطنتهاش، عزّتهاش، دولتهاش همه تمام خواهد شد هرچه زياد باشد هرچه تسلط بيشتر باشد فكر كن آيا پايه‏اش به جايي مي‏رسد كه بماند هر سلطاني، هر فريدوني، هر ضحّاكي، هر خوبي، هر بدي آمده رفته مثل محمد9 كه اشرف همه پيغمبران بود، آيا ماند در دنيا؟ آدم خيلي متشخص بود، پيش خدا مقرّب بود، آيا ماند در دنيا؟ نوح خيلي متشخص بود، آيا ماند در دنيا؟ با آن‏همه عمري كه كرد باز رفت و نماند و هكذا.

پس اين دنيا را دار فنا قرار داده‏اند بدانيد ثمره‏اش در آخرت است و اين اوضاع و چرخ و فلك را كه مي‏گرداند، آيا فايده‏اش همين است كه اين كاسه‏ها و كوزه‏ها را كه به اين خوبي ساخته شده آخرش بشكنيم. حالا كه شكستيم چه شد؟ آخرش نقشها همه از دست رفت به جز قبح براي صانع اثبات كردن ديگر چيزي نيست و عمل قبيح از اين صانع سر نمي‏زند. پس اين نقشها را كشيده براي جايي كه براي آنجا فنايي نيست و واللّه اگر آنجا نبود اين دنيا را اصلش خلق نمي‏كردند. اگر براي آخرت نبود اين دنيا كه مزرعه آخرت است نبود و حالا همچو تقدير شده كه اينجا زراعت كنند. و باز به جهت اختصار مي‏گويم تقدير شده، و اين بيان دارد. مي‏خواهم عرض كنم اگر نمي‏خواستند آخرتي خلق كنند، اصلش دنيايي خلق نمي‏كردند. ارسال رسل نمي‏شد، انزال كتب نمي‏شد، حلالي هم نبود، حرامي هم نبود و اگر هيچ اينها هم نبود خدا از قدرتش كم نمي‏شد، از علمش و حكمتش كم نمي‏شد، نه جلالش كم مي‏شد نه جبروتش. به بودن و نبودن اينها جلال خدا و علم و قدرت خدا نه زياد مي‏شود نه كم مي‏شود. لكن اين ملك ملكي است كه خلق مي‏كنند بعض را براي بعض. آنچه مقصود بالذات هست آن است كه مي‏خواهد خلق را نجات بدهد، مي‏خواهد خلق را از هلاكت يعني از نابود شدن نجات بدهد و اصلش همان روز اوّلي كه دست مي‏زند به ملك، براي بقاء درست مي‏كند ملك را و اگر براي بقا نباشد و صدهزار سال هم عمر كنند و آخر فاني شوند، باز قبيحند. پس دست كه به ملك مي‏زند كه ملك را تعمير كند اگرچه آبي و خاكي و آسمان و زميني و جماد و نبات و حيواني درست مي‏كند؛ همه براي اين است كه آدمي درست كند. آدم براي چه باشد؟ براي اينكه بماند؛ خدايي، پيري، پيغمبري بشناسد، ديني و مذهبي به دست بيارد.

پس خوب كه دقت مي‏كنيد مي‏فهميد ان‏شاءاللّه از روي يقين كه اصل وضع دنيا براي آخرت است. پس همه سعي‏ها، جميع سعي‏ها براي دنيا نباشد. حالا نمي‏گويم كه پيغمبر شو، كامل شو. همچو تكليفي كسي نكرده. اما آدم همه‏اش دنياي صرف صرف باشد و هيچ ياد آخرت نباشد، خوب نيست. شما نباشيد مثل مردم، اين مردم ازبس خرند، ازبس خوابند، واللّه خدا مأيوس است از ايمانشان. از اين‏جهت مذكِّر در ميانشان قرار نمي‏دهد و خودتان مي‏بينيد در دينش قرار داده كه كسي همين‏كه امر به معروف و نهي از منكر مي‏خواهد بكند، اگر مي‏داند پيشرفت ندارد، نكند. مي‏بيني امر به معروف كه كردي، يا نهي از منكر كه كردي حرفت را نمي‏شنوند و گوش نمي‏دهند، تو هم سكوت كن، هيچ مگو. واللّه انبيا را نمي‏فرستد در ميان مردم كه بگردند و همين‏طور راه بروند، اوليا را نمي‏فرستد در ميان مردم كه همين‏طور بگردند. واللّه انبيا و اوليا را مي‏فرستد كه متذكرشان كنند، به جهت اينكه مأيوس است از مردم. مي‏داند اين مردم خوابند تا وقتي در قبر بيدار شوند. الناس واللّه نيام و خواب صرفند. خواب مي‏بيند شاه كه شاه است، يك‏دفعه بيدار مي‏شود مي‏بيند خواب بوده، شاهي، چيزي نبود. وزير كه وزير است خواب مي‏بيند كه وزير است، يك‏دفعه بيدار مي‏شود مي‏بيند خواب بوده، وزيري، چيزي نبوده.

باز مثلهايي كه حكما ساخته‏اند از حكمت است. معروف است شخصي شاگرد حكيمي بود. آن استاد يك‏وقتي او را به خيالش انداخت و او مشغول بود در سر ديگ حليم و به اين خيال افتاد كه شاه مي‏شويم، و اوضاعي به هم مي‏زنيم و صاحب دولت و مكنتي مي‏شويم. در اين خيال‏ها بود كه يك‏دفعه آن استاد يك سيلي به او زد گفت حليمت را به هم بزن. به هوش آمد و ديد نه شاه است و نه آن اوضاع سلطنت. واللّه اين سلاطين وقتي مي‏ميرند بيدار مي‏شوند، مي‏بينند حليم به هم مي‏زنند، مي‏بينند توي گُه خودشان خرغلط مي‏زنند. توي جهنم كه رفتند مي‏گويند كاش ما از مادر متولد نشده بوديم، كاش نديده بوديم روي دنيا را و هيچ فايده‏اي ندارد براشان. پس عمر اين دنيا هرقدر زياد باشد حسرتش زيادتر است، هرقدر علاقه زيادتر باشد، هرقدر رفاهيت در بين عمر زيادتر باشد حسرتش زيادتر است. باز آدم گاهي ناخوش باشد گاهي چاق باشد، يك‏خورده مي‏رنجد از اين دنيا، منزجر مي‏شود از اين دنيا. اما آدمي باشد كه هميشه باغ، هميشه سبزه، هميشه پلو، هميشه چلو، هيچ‏بار هم ناخوش نشده، هيچ‏بار سرش درد نيامده، هركاري خواسته كرده، هرطور دلش خواسته باعزّت راه‏رفته و گذران كرده. همچو كسي را يك‏دفعه بيندازند او را در بيت‏الخلا و تا بجنبد توي سرش بزنند، اين خيلي اوقاتش گُه‏مال مي‏شود. پس واللّه هرقدر عزّت دنيا كمتر، بهتر است. صرفه‏مان واللّه در همين است كه گاهي گرممان باشد، گاهي چاق باشيم، گاهي ناخوش باشيم، بلكه دلمان كنده شود از اين دنيا و اين ديگر طمع خام است كه وفايي از اين دنيا بخواهي. دنيايي كه به سلاطين و متشخصين وفا نمي‏كند، ديگر بهتر از محمّد بن عبداللّه9 خلقي نه خدا خلق كرده پيشتر از اين، نه خلق خواهد كرد بعد از اين؛ چرا به او وفا نكرد؟ چرا او هميشه گرسنه بود؟ هميشه تشنه بود؟ راه مي‏رفت توي دنيا و گرسنه بود و تشنه بود، ذليل بود در ميانه مردم، همه عالم دشمنش بودند.

پس فكر كنيد اصلش وضع اين دنيا براي آخرت است، اين دار فنا را براي ملك بقا خلق كرده‏اند. پس اگر گياه به كار حيوان خورد، پس خلقتش عبث نشده، همچنين اگر حيوانش به كار انسان خورد، خلقتش بيجا نشده. آهوها براي اين خوب است يك‏وقتي گوشتشان را بخورند، جگرشان يك‏وقتي به كار يك مؤمني بيايد، يك آدمي آنرا بخورد؛ براي همين خوبند. به همين نظم، انسانها را فكر كنيد اگر خدا نخواهد روي زمين خوبان راه بروند، واللّه آني مهلت نمي‏دهد به‏اين مردم. راضي نيست اين مردم آب بخورند، حيفش مي‏آيد يك شربت آب به آنها بدهد. مي‏فرمايند به تصدق سر شما به دشمنان شما نعمت دادند، سلطنت دادند، دولت دادند و آنها دشمني با شما كردند و اگر شما نبوديد يك آن مهلت به آنها نمي‏دادند، اينها همه را مي‏كنند. باز يك مابه‏الاشتراكي مؤمن بايد با آنها داشته باشد كه بتواند زندگي كند. بايد يك‏طوري زيست كند، پس امنيتي بايد باشد، پس سلطان مي‏خواهد، وزير مي‏خواهد، سواري مي‏خواهد، سربازي مي‏خواهد. همچو كه شد مؤمن مي‏تواند چند روزي در دنيا زندگي كند. حالا همه هم برخلاف ميل مؤمن حركت مي‏كنند، بله راست است. اما غير از اين‏طور نمي‏تواند مؤمن يك روز به سر ببرد. ديگر آن‏وقتي كه دولت دولت حق شد و همه سوارش و سربازش و بزرگش و كوچكش، همه مؤمن باشند، آن وقت بله، مؤمن مي‏تواند آن‏جوري كه دلش مي‏خواهد راه برود، لكن همچو روزي هنوز نيامده در دنيا. سليمان نمونه‏اي از آن دولت را داشت، چهار صباحي سلطنتي كرد، آن هم باز تمام روي زمين در چنگش نبود. باز غصه‏ها مي‏خورد، گريه‏ها مي‏كرد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، شما غافل نباشيد، اگر نبود اين اوضاع كه تمام خلق براي نجات مؤمنين خلق شده‏اند، يك ناجي نبود روي زمين، هيچ مهلت نمي‏دادند به اين خلق. لكن خدا رأيش قرار گرفته از زمان آدم تا زمان ظهور حق، دولت دولت باطل باشد. آنها باعزّت و باثروت باشند. باز آني كه عاقل است مي‏گويد چه ضرور ما قشون بكشيم، زحمت بكشيم، امن كنيم كه كسي ديگر امنش باشد، راحتش را بكند؟ ما آسوده در خانه خودمان مي‏خوابيم، قرآنمان را مي‏خوانيم، كتابمان را مي‏خوانيم، حظّمان را مي‏بريم. سلطان زحمتها مي‏كشد، امنيّت مي‏كند. آيا خيال مي‏كنيد حظّ سلطان به قدر حظّ باقي مردم است؟ بخصوص واش مي‏دارند به‏اين كار و خوابش مي‏كنند و غافلش مي‏كنند. همچو طبعي به او مي‏دهند كه مايي بگويد. ما چنين فرموديم چنان فرموديم، و كِبري بكند، خوشش بيايد. ديگر توي صدمه هم باشد، باشد.

خلاصه فكر كنيد ان‏شاءاللّه، وضع اين دنيا براي فنا است و اصل وضع فنا براي بقا است. اين است كه مي‏فرمايد كه ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون و حيوانات، منها ركوبهم و منها يأكلون براي اينكه بعضي را بخورند، بعضي را سوار شوند، بعضي را بارهاشان را باركنند. باقي مردم ديگر، عمله‏ها، اكره‏ها، خركارها، قاطرچي‏ها، چاروادارها هم همه بعينه مثل اين خرها و گاوها هستند. حالا نماز نمي‏كنند، نكنند؛ جهنم. چشمش كور شود جان بكَند، بيارد براي مؤمن. ذغال مي‏خواهند مردم، حالا ذغاليها نماز نمي‏كنند، نكنند. ذغال مي‏سوزانند مي‏آرند براي مردم. اگر ذغال نباشد نمي‏شود زمستان زيست كنند. پس مؤمن هزار شكر مي‏كند ذغالي خلق كرده و اين را لاابالي خلقش كرده كه به اين‏طور ذغال بسوزاند و با اين سرما و گرما و برهنگي و گرسنگي و با اين‏همه زحمت بيارد. تمام اين اوضاع براي حق و اهل حق است، هيچ نمي‏خواهد مگر حفظ آنها را، براي آنها خلق كرده دنيا و آخرت را. وقتي ان‏شاءاللّه دولت خودشان بيايد، آن وقت خوب است. حالا دولت دولت باطل است، با دولت باطل حق نيست. همه‏اش فكر اينيم كه كاري كنيم حلوا خيلي بخوريم، چايي خيلي بخوريم، پلو خيلي بخوريم. اين خورده را كه حالا هم مي‏خوريم، چه ضرور كرده اين اوضاع دست ما باشد؟ گو دست ما نباشد. برنجش را كسي ديگر بيارد، روغنش را كسي ديگر بيارد، حظّش را ما بكنيم. لكن اين چيزها را مردم نمي‏فهمند. اهل حق هميشه مشغول آن كار خودشان هستند واللّه حظشان در خوردن نيست، در خوابيدن، در جماع‏كردن نيست. حظشان تمامش اين است كه خدا دارند، پير دارند، پيغمبر دارند، آخرت مي‏فهمند، دنيا مي‏فهمند، همه‏چيز مي‏فهمند، حلال مي‏فهمند، حرام مي‏فهمند؛ همه‏شان حظشان در اين چيزها است.

و صلي‏اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(دوشنبه 15 ربيع‏الثاني 1304)

37بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن».

يك نكته‏اي هست در علم حكمت، و اينها همه سررشته است و كليات حكمت است و كليات را خيلي كم مردم برمي‏خورند، خيلي كم. و اين هم يكي از كليات است، ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه فرق است ميانه مسمّي و اسم و ميان مطلق و افراد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خيلي چيزها ديگر به دستتان مي‏آيد. پس مطلق، مثل انسان؛ افرادش هم مثل زيد و عمرو و بكر. حالا كسي نسبت به زيد اكرام كند، نسبت به عمرو اكرام نشده. كسي به او غذا بدهد، باقي ديگر نخورده‏اند، زيد خورده. پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، و اينها را ازبس مردم هرگز فكر نكرده‏اند، به فكرش هم نبوده‏اند و نخواسته‏اند ياد بگيرند، ياد هم نگرفته‏اند. باز نه اينكه خدا نگفته، خدا آورده، ارسال رسل كرده.

ديگر غافل نباشيد كه در كلوخها نيفتيد، خدا آنچه را از خلق خواسته به ايشان گفته. نخواسته بود، معقول نبود كه بگويد. آنچه را من پيش خود اراده كرده‏ام و شما نمي‏دانيد آن چه چيز است، شما آن را ندانستيد و به آن عمل نكرديد، هيچ‏كس همچو چيزي نمي‏گويد. پس بدانيد اول چيزي كه خواسته صانع، معرفت خودش است و در تمام دينها اگر بناي لوطي‏بازي نباشد و دل بدهند، اين حرفها را ميان همه طوايف مي‏توان زد. اولِ تمام دينها معرفت خدا است. اگر خدايي داريم، حالا اين خدا كتابي دارد، رسولي دارد، حلالي دارد، حرامي دارد، حقي دارد، باطلي دارد. حق را بايد گرفت باطل را بايد وازد، اينها همه فرع توحيد است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه و ببينيد كه تمام انبيا آمده‏اند و دعوت به خداي واحد كرده‏اند و همه هم به سوي خداي واحد خوانده‏اند. اگر از پيش خدا نيامده‏اند، آنها هم مثل ما، چه طلبي از ما دارند؟ كوري عصاكش كور ديگر شود، هردو به چاه مي‏افتند، مصرفش چه چيز است؟

حالا دقت كنيد و فكر كنيد، فرق است ميان اسماء و صاحب اسم و افراد و مطلق. و اينها را، اينهايي كه مدّ نظر شما هستند واللّه به خيالشان نرسيده كه فرق دارند يا ندارند. باز براي تأكيد عرض مي‏كنم كه مبادا توي كلوخها بيفتيد. آيا ممكن هست خدا پيش خودش حلالي و حرامي، ديني را پيش خودش اراده كند و اين را هم مي‏داند كه باقي مردم نمي‏دانند كه او چه اراده‏اي كرده، آن وقت ريش اينها را بگيرد كه چيزي را كه من اراده كرده بودم پيش خودم و كسي از آن خبر ندارد و به شما هم نگفته‏ام، شما چرا از اراده من خبر نشديد؟

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و واللّه اينها را يادنگرفته‏اند اين مردم. همين‏هايي هم كه به مظنه قائل شده‏اند ياد نگرفته‏اند اينها را كه آن چيزها را گفته‏اند و قائل به مظنه شده‏اند. ملتفت باشيد خلقي اگر چيزي را پنهان كند، آن وقت بگويد شما خودتان بگرديد اين را پيدا كنيد، ممكن هست يكپاره‏اي آن را پيدا كنند. مردم مي‏گردند و اين‏طرف و آن‏طرف مي‏روند، هي كاوش مي‏كنند، خواب مي‏بينند، فال مي‏گيرند، كاوش مي‏كنند، يك جوري پيداش مي‏كنند. چيزي را كه صانع پنهان كند، خلق هزار خواب ببينند، فال بگيرند، جفر بكشند، رمل بكشند، تدبيرات و حيله‏هاي خود را همه به كار برند، نمي‏توانند آن را پيدا كنند. حالا آيا دين خدا چيزي است كه اراده كرده پيش خودش، كه فلان حق است پيش خودش، فلان باطل است پيش خودش، فلان حلال است پيش خودش، فلان حرام است پيش خودش. حالا خلق بيچاره خبر ندارند حلالش كدام است، حرامش كدام است، حقش كدام است؛ حالا ريش اينها را بگيرد و اينها را عذاب كند كه چرا ندانستي حق كدام است، باطل كدام؟ اينكه نمي‏شود. مي‏گويد لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها خودت گفتي. پس مي‏بيني اوّلاً به قدر وسع، بيشتر تكليف نكرده. بعد لايكلّف اللّه نفساً الاّ ما اتيها همان‏قدري كه به او مي‏دهد، همان‏قدر خواسته از آنها. لكن حالا او رسانده و مردم از پي‏اش نمي‏روند. غافل نباشيد كه توي كلوخها نيفتيد. او رسانيده، معنيش اين است؛ ملتفت باشيد مثلهايي كه من عرض مي‏كنم عين مطلب است. پس مي‏فرستد خدا پيغمبري را مثل اينكه مي‏فرستد كسي طبيبي را به جايي و اين طبيب مي‏شناسد تمام ناخوشها را و مي‏داند تمام دواها را. و اين طبيب جارچي مي‏اندازد توي شهر كه من از جانب سلطان به اين ولايت آمده‏ام، معالجه كنم. جارچيش را مي‏فرستد ميان مردم، اين هم با آن صداش جار مي‏كشد. آن وقت اگر يك خري ناخوش شد و آن جارچي هم رسانده كه طبيب هست، آن خر بگويد خير من نمي‏روم پيش طبيب، طبيب بيايد پيش من؛ نمي‏شود طبيب همه‏جا برود. او راه بيفتد در آن واحد هم برود آنجا، هم برود آنجا. هيچ طبيبي همچو كاري نمي‏كند، نمي‏تواند. و ببينيد ارسال رسل اين‏جور نشده، هيچ پيغمبري مبعوث نشده كه در تمام خانه‏ها مثل ديوانه‏ها هي بدود اينجا، هي بدود آنجا، هي بدود آنجا، هي برود اين شهر، هي برود آن شهر، كه چه خبر است؟ بله من پيغمبرم. آيا هيچ موسي دور افتاد؟ هيچ عيسي دور افتاد؟ آيا هيچ پيغمبري پستاش اين بوده؟ پس مي‏فرستد خدا قاصدش را مثل اينكه طبيب مي‏فرستد، جارچيش هم مي‏آيد جار مي‏كشد كه طبيبي آمده در اين شهر. حالا ناخوش كه به گوشش خورد طبيبي آمده، مي‏خواهد بداند چه ناخوشي دارد. طبيب مي‏داند، ناخوشيش چه چيز است. دواش چه چيز است، طبيب مي‏داند.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم جارِ حق را همين‏طور مي‏كشند. نبيي مبعوث مي‏شود، ادعاي نبوت مي‏كند، همين كه دورش جمع شدند كه ببينند راست مي‏گويد، كاري مي‏كند كه همه بفهمند راست مي‏گويد. واللّه خدشه نمي‏شود گرفت چنانكه واللّه جميع جن و انس جمع شوند كه اين‏جور حرفها را كه عرض مي‏كنم خدشه برش وارد آورند، نمي‏توانند. مگر لوطي‏بازي درآورند، اعتنا نكنند.

پس فكر كنيد حق مي‏آيد در ميان مردم و ادعا مي‏كند. نبايد مثل ابولهب شد و استدلال كرد براي پيغمبر، كه چنانكه ابولهب كرد و باز پيغمبر ولش نكرد. ابولهب عرض مي‏كرد خدمت پيغمبر كه من هنوز معجز تو را نديده‏ام؛ و دروغ مي‏گفت، ديده بود مي‏گفت سحر است. مي‏گفت من معجز تو را نديده‏ام و حقيت تو معلوم نشده براي من. چون چنين است من نمي‏آيم و معجز تو را نمي‏بينم و به اين‏جهت نمي‏دانم تو راست مي‏گويي. حالا در واقع پيغمبر هم هستي باش، اما من چون يقين ندارم، اطاعت تو بر من واجب نيست؛ حالا نمي‏آيم معجز تو را ببينم. باز بستند جميع اطراف حرفش را و معجز را بردند تا توي خانه‏اش و به او نمودند و حجت را بر او تمام كردند.

پس آن كسي كه از جانب خدا آمده ثابت مي‏كند كه من از جانب خدا آمده‏ام كه بگويم نماز كن. مي‏گويي من نماز به گوشم نخورده است، راست مي‏گويي. اما بايد بيايي پيش من نماز يادبگيري. و بخصوص وامي‏ايستند نماز مي‏كنند، مي‏گويند صلّوا كما رأيتموني اصلّي همچنين روزه يعني چه؟ فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون اهل ذكر را اول مي‏آرد توي دنيا كه خطا و سهو و نسيان نبايد داشته باشد. ديگر او خودش بيايد براي من بگويد تا من قبول كنم، اين قاعده نشده. هرگز نشده يك رسول نسبت به تمام مكلفين راه افتد برود به در خانه‏ها تكليف آنها را به طور ظاهر برساند؛ اگرچه باطنش همين‏طور هست. و باطنش چطور است؟ پستاي درسمان همان پستا است كه باطنش را به دست بياريد. باطنش اين است كه آن كسي كه مسمّي است و اسمها دارد، او است متصرف در تمام ملكش. و اين مردم نمي‏بينند او را و نمي‏توانند ببينند او را، لكن تمام اسباب در دست او است و او مي‏خواهد برساند، كسي را مي‏فرستد، كاغذ مي‏دهد، مي‏آورد. هاتفي صدا مي‏دهد، گرگي را وامي‏دارد كه حرف بزن، سوسماري را به حرف مي‏آرد. تمام ملك توي چنگش است. حالا ديگر ما از زبان سوسمار شنيديم پيغمبري پيغمبر را؟ بله، به جهتي كه ما نمي‏شناختيم پيغمبر را، از زبان سوسمار كه شنيديم باورمان شد. حالا كه باورمان شد، اشهد ان لااله‏الاّاللّه ، اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه و شما فراموش نكنيد، هي در و ديوار را به صدا مي‏آرند، سوسمار را، گرگ را به حرف مي‏آرند؛ همه براي اين است كه شما حجت را بشناسيد. حالا ابوذر هيچ اخلاص به گرگ پيدا نكرده لكن اين گرگ را مي‏فرستند به جهتي كه اين گرگ عنان اختيارش به دست ديگري است، اختيار زبانش واللّه دست خودش نيست. به همين آساني كه تو داري در زبان خودت حرف مي‏زني، واللّه به همين آساني زبان گرگ را مي‏جنبانند كه مي‏گويد محمّد رسول‏خدا است. به همين آساني زبان سوسمار را مي‏جنبانند كه محمّد رسول‏خدا است9.

پس اوّلاً يك امر كلي را جاري مي‏كنند بعد آن وقت ريش مردم را مي‏گيرند كه ما جارش را كه كشيديم تو چرا حق را نگرفتي؟ و اينها را عمداً عرض مي‏كنم و لو يكپاره‏اش تمام جزء درس نباشد، سهل است.

پس عرض مي‏كنم ببينيد از جمله چيزهايي كه تمام اهل اديان، باز تمام مردم را عرض نمي‏كنم كه باورتان نشود. تمام اين مردم پيش چشمتان است، همينهايي كه توي همدان هستند، كيست اين خدا را نخواهد؟ تمام كساني كه خود را به پيغمبري مي‏بندند، گبرها خود را به زردشت مي‏بندند، به مهاباد مي‏بندند، يهوديها خود را به موسي مي‏بندند، نصاري خود را به عيسي مي‏بندند. ببينيد آيا هيچ گبري مي‏گويد خدا زردشتي فرستاد و حجتش تمام نبود؟ و حرفي كه مي‏زد زردشت يقيني نبود؟ و مي‏شد بحث با او بكني و حجتش را خدا از زمان زردشت تمام نكرده بود؟ و مع‏ذلك بگويد هركس اطاعت زردشت را نكرد به جهنم مي‏رود؟ هيچ گبري چنين چيزي نمي‏گويد. همچنين يهود نمي‏گويد حجت موسي تمام نبود و معجزات او مثل سحر سَحَره بود، عصايي جنبيد و مار شد، آيا مثل آنهايي بود كه آنها انداختند و مار شد؟ مار آنها آيا معجز بود يا سحر؟ ادعاي موسي اين بود كه آنها سحر است، ادعاي فرعون هم اين بود كه عصاي موسي هم سحر است. ملتفت باشيد حالا از يهود بپرسي آيا اين قول فرعون احتمال مي‏رود راست باشد كه گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر ديگر خود يهود نتوانند جواب بگويند، نتوانند. لكن اصل دينشان اين است كه بگويند حجت خدا تمام بوده. پس هركس را خدا مي‏فرستد و حجت مي‏كند او را بر مردم كه قطع عذر مردم را بكند، اين لامحاله حجتش بايد چنان تمام باشد كه احتمال ندهند خطا كرده، خطا رفته، اين به هواي نفس آمده ما را دعوت كند و يقين كنند اين از جانب خدا است. اما حالا ما عارمان مي‏آيد برويم پيش او، نروند جهنم. عارمان مي‏آيد چيزي از او ياد بگيريم، نروند ياد بگيرند به جهنم.

پس فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه، پس ببينيد تمام اديان و آن كساني كه خود را اهل ديني مي‏دانند، حجت خدا را تمام مي‏دانند اگرچه اين حرفها را نزنند، ولو در همدان مي‏زنند؛ و آنهايي كه اين حرفها را مي‏زنند داخل اهل اديان محسوب نيستند. مثل دهريها، مثل كساني كه به پيغمبران قائل نيستند و مي‏گويند خدا را چه احتياج به عمل بندگان است كه بندگان كاري كنند كه بهشت بروند به جهنم نروند. آخرتي هم نيست، پيغمبري هم نيامده توي دنيا؛ اينهايي هم كه آمده‏اند خودشان مي‏خواسته‏اند رياست كنند و مردم را گول بزنند. بدانيد كساني كه اين‏جور حرفها مي‏زنند آنها داخل اهل اديان نيستند، تو را هم داخل بدانند خودشان داخل نيستند، خودشان هم اصرار دارند كه ديني نيست. شما بدانيد هركس هم حالتش اين است مثل آنها است. هركس مي‏خواهد بگويد دين دارم لابد است بگويد حجت خدا تمام است. حالا آيا حجت خدا كه تمام است اين است كه تكليفي كه به من كرده، فهمم آيا اين قدر بوده كه خدا تكليف كرده بفهمم يا اين قدر فهم هم ندارم؟ اگر من هيچ فهم حق و باطلي هيچ ندارم، مثل مجانين فكر كنم، كه هيچ آيا خدا رسولي فرستاده پيش ديوانه كه بيا ايمان بيار؟ آيا خدا هيچ پيغمبري پيش الاغي فرستاده؟ آيا هيچ‏وقت بناي خدا اين بوده كه بچه‏ها را جمع كند كه بياييد ايمان بياريد؟ بچه‏ها بايد بازي كنند، بزرگ شوند تا عقلي به سرشان بيايد كه تا حرفي كه مي‏زنند بفهمند. آن وقت بچه‏ها را تكليف نمي‏كنند، پيرهاي خرف شده را تكليف نمي‏كنند، مجانين را تكليف نمي‏كنند اما تكليف مي‏كنند عامي را نه كه تكليف مخصوص ضرب ضربوا خوانها است. حالا من فارس صِرفم، حالا كه فارس صِرفم آيا خدا مرا تكليف به ديني كرده يا نه؟ اين قدر مي‏داند خدا كه من فهم دين دارم يا ندارم، يا نمي‏داند؟ نمي‏شود خدا چيزي را نداند، البته مي‏داند و خدايي كه مي‏داند فهم من چه‏جور است، به اندازه فهم من حق را بايد به من حالي كند و برساند و حالي كرده و رسانده و هدايت كرده و رسانده. و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه باز آن خدا رسانده، قاصد گرفته فرستاده دربين راه دزدها فرضاً قاصد را گرفتند يا نگاه داشتند يا كشتند و آن قاصد به خانه ما پاش نرسيد، باز به من نرسيده.

ملتفت باشيد و اين هذيانات را دارند مي‏گويند و اينها را در كتاب نوشته‏اند صدهزارهزار مردم از پي اين‏جور حرف نرفته‏اند كه بله پيغمبر آمد در زمان خودش قرآني آورد، ديني آورد. حالا هم هزارسال گذشته من چه مي‏دانم بر سر اين دين چه آمده؟ چه مي‏دانم كم نشده، زياد نشده؟ نهايت من زور مي‏زنم شيعه مي‏شوم. مي‏گويم اين پيغمبر وصي هم داشت، وصي او اميرالمؤمنين بود، بعد از او امام حسن وصي بود، بعد امام حسين، همين‏طور تا آخر ائمه سلام‏الله‏عليهم. همه اينها دين خدا را گفته‏اند. اما حالا هزارسال است كه گفته‏اند ما چه مي‏دانيم اينهايي كه در دست ما است همانهايي است كه آنها گفته‏اند؟ نمي‏توانيم يقين حاصل كنيم. حالا حديثي بخواهيم پيدا كنيم كه بتوانيم قسم بخوريم كه اين از زبان حضرت‏صادق بيرون آمده، نمي‏توانيم پيدا كنيم. چيزي هم كه از زبان حضرت‏صادق بيرون نمي‏آيد، از زبان حضرت‏كاذب بيرون آمده و شخص كاذب معلوم است كه از جانب خدا نيست.

باري، اين‏جور چيزها هست در دنيا. پس بدانيد به اتفاق تمام اهل اديان، حجت خدا بالغ است. آيا نمي‏بيني خدا توي قرآنش هم داد زده كه للّه الحجّة البالغة حجّت بالغه آن است كه رسيده باشد به آن كسي كه محجوج است، مكلف است. حالا مكلف زن است و توي خانه‏اش نشسته، زني را مي‏فرستد كه به او برساند. به شوهرش مي‏گويد، شوهرش براش مي‏گويد، برادرش به او مي‏رساند. دختر نه ساله است، هيچ از خانه بيرون نيامده اين دختر. برادرش كه مي‏رود بيرون مي‏شنود مي‏آيد براي اين مي‏گويد. ننه‏اش كه مسجد مي‏رود مي‏آيد يك چيزي به آن دخترش مي‏گويد.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد چاره اين خدا را نمي‏شود كرد مگر پيش خودش بروي، التماس كني كه خدايا يك چاره‏اي براي من بكن. بخواهي مقابل اين خدا بايستي كه حجت تو تمام نيست، زورت به اين خدا نمي‏رسد. قادر است، قاهر است، غالب است، حجتش تمام است، تمام زمين و آسمان توي چنگش است، در تمام قلوب و تمام خيالات تمام مردم تصرّف دارد، همه در چنگش است و به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن هركه هرجا ساكن است اين واش‏داشته، هركه هرجا جنبيده اين جنبانده است او را، هركه هرجا مي‏رود اين خدا مي‏بردش، هركه مي‏آيد اين خدا مي‏آورد او را. اين خدا مي‏گويد حجت من تمام است لكن اينها به گوش اين مردم نمي‏رود. خيال مي‏كنند حجتي مي‏توانند بر خدا داشته باشند.

فكر كنيد ببينيد اينهايي را كه عرض مي‏كنم آيا پوست‏كنده نيست، واضح نيست؟ لكن ازبس كم گفته شده و مردم كم دربند بوده‏اند در دست مردم نيست. پس بدانيد حجت خداوند عالم هميشه تمام بوده به جهتي كه هميشه خداوند عالم دانا بوده، هميشه قادر بوده، هميشه رؤف بوده، هميشه رحيم بوده. نه كه پيشترها ظالم بوده تازه حالاها ترحم پيدا كرده، هميشه ظالم نبوده؛ نه كه يكوقتي ظلم مي‏كرده حالا توبه‏كرده پشيمان شده، هميشه رحيم بوده. و اين خدا هميشه دينش واضح بوده، ظاهر بوده، آشكار بوده و رسيده به مكلفين. اگر مكلفين زنها هستند به ايشان رسيده، اگر دخترهاي نه‏ساله هستند به ايشان رسيده، پسرهاي پانزده‏ساله‏اند به ايشان رسيده، عربند، عجمند، تركند، هرچه هستند، هركه هستند پيغام خدا به آنها رسيده. اما رسيده را فراموش نكنيد، يعني به كلّ فرد فرد مكلفين تمام احكامي كه بايد به ايشان برسد رسيده اما تمامش را آيا خودشان دانا شده‏اند؟ نه واللّه، و نمي‏شود. عرض مي‏كنم واللّه آن مجتهد جامع‏الشرايط كه تمام فقه را نوشته، مگر سرهم تمامش را در دل خود حاضر دارد؟ مسأله‏اي احتياج مي‏شود بايد كتابش را واكند ببيند. ملتفت باشيد فراموش نكنيد ان‏شاءالله. پس حجت خدا تمام است اما به طوري كه خلق طاقت دارند. لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها در وسع امّت نيست كه تمام شرايع را در يك كتابي بخوانند و حفظ كنند و در حفظشان بماند. اوّلاً ببينيد كه توي كتاب نمي‏شود همه را نوشت و فكر كنيد ببينيد هرگز بنانبوده اوّلاً در تمام مسائلي كه خدا خواسته از خلق، واللّه توي ظاهر اين قرآن نيست. بله اگر كسي گفته هست، آن امام است. يعني همه پيش من است، همه را من مي‏دانم. اين بود كه پيغمبر خدا بعد از ابلاغ رسالت و حجه‏الوداع و نزديك رحلتش به منبر تشريف بردند، داد زدند كه من رساندم آنچه را خدا گفته بود برسان. لكن در همان مجلس فرمودند حلال خدا بيش از آن است كه من بگويم در يك مجلس و شما بتوانيد همه را يادبگيريد. بعد از من در دنيا حادثات حادث مي‏شود، براي آنها حلالها پيدا مي‏شود، حرامها پيدا مي‏شود كه من آنها را خبردارم و خدا به من گفته و من آورده‏ام و شما نمي‏توانيد يادبگيريد همه آنها را، نه من مي‏توانم در يك مجلس بگويم. در ميان شما گذاردم علي را، او هم اگر از ميان شما رفت آنها را برويد از امام حسن يادبگيريد، او هم اگر از ميان شما رفت از امام حسين يادبگيريد و هكذا.

پس فراموش نكنيد چرت نزنيد، غافل نباشيد، بله من مكلفم شك ميان سه و چهار را هم بدانم، راست است لكن نه اينكه وحي شود به من و كتابي وانكني و همين‏طور جبرئيل بيايد به من بگويد خدا به پيغمبر وحي كرده، پيغمبر بايد بيايد به تو بگويد. و آورده به تو گفته، تو كتاب را بردار بخوان. ملاّ نيستي برو پيش آن ملاّيي كه مي‏داند، بپرس مي‏گويد.

پس كليات امر را رسانيده‏اند. فكر كنيد، درست دقت كنيد، لايكلّف‏اللّه نفساً الاّ وسعها در وسع امّت نيست و نبود كه تمام اين حلالها را به ايشان بگويند، تمام اين حرامها را به ايشان بگويند و همه امت به همه اين احكام عالم شوند و در وسعشان نبود كه اگر هم به ايشان بگويند اينها بتوانند يادبگيرند، و خدا مي‏دانست چه‏جور خلقشان كرده. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير مي‏دانست اينها را جوري خلق كرده كه نتوانند همه را يادبگيرند، برفرضي هم كه يادبگيرند يادشان مي‏رود و معصوم نيستند. معصومين را عمداً جماعت مخصوصي قرار داده، همان دوازده‏تا يا همين چهارده‏تا معصومند كه هيچ چيز يادشان نمي‏رود، همه چيزها را مي‏دانند.

باز نوع اين سخن مخصوص شيعه نيست، بلكه عرض مي‏كنم كه نوع اين سخن واللّه مخصوص اسلام تنها نيست، هر نبيي از دنيا كه خواست برود، وصيي براي خودش تعيين كرد. بعد از موسي بايد چه كنند مردم؟ بايد بروند پيش يوشع. بعد از عيسي چه كنند مردم؟ بايد بروند پيش شمعون. هر پيغمبري كه از دنيا مي‏خواست برود كسي را تعيين مي‏كرد كه بروند پيش او. اين بود قاعده پيغمبران نه اينكه بيايند كتابي بنويسند بگذارند ميان امت و امت خودشان آن كتاب را بردارند بخوانند و بزرگي نداشته باشند، خودشان كتابخواني كنند. نه كتابخواني نمي‏كنند امت، دربند كتاب هم نيستند و نمي‏خوانند. حالا قرآن را هم بازكردند و اين الفاظ را هم خواندند، از اين الفاظ چه فهميدند؟ اين قرآن محكم دارد، متشابه دارد، چه مي‏داند محكمش كدام است، متشابهش كدام است. عرب هم باشند و خيلي هم چيز راه ببرند مع‏ذلك عربها هم واللّه مثل عجمها بخواهند تفسير براي قرآن از پيش خود بكنند، چيزي بگويند از روي نفهمي، اذن نمي‏دهند معني كنند از پيش خودشان. معني اين كتاب پيش آن پيغمبر است، آن كه از ميان رفت تمام معنيهاش پيش اميرالمؤمنين است، او كه از ميان رفت تمام معنيهاش پيش امام‏حسن است. اگر بخواهد تمامش را نسخ كند مي‏كند ولكن نمي‏كند. و هكذا امامي پس از امامي.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي ملتفت بشويد مي‏يابيد ان‏شاءاللّه نوع را آورده‏اند. چيزي را كه مردم مي‏توانند به دست بيارند، بله ما ناخوشيم نمي‏دانيم چه ناخوشي داريم، دوايي هم مي‏خواهيم نمي‏دانيم دواي خود را. طبيبي هم هست كه ناخوشي ما را مي‏داند، دواي ما را مي‏داند. اگر غيرت مي‏كني، مي‏روي پيش او، حالا كه رفتي پيش طبيب، او يا اين است كه خودش دوا مي‏دهد يا دستورالعمل مي‏دهد. پس خلق را همين‏قدر به گوششان مي‏رسانند كه تو ناخوشي و آن طبيبت. بعينه بدون تفاوت شماها داريد منافع و مضاري، اين را مي‏فهمي، حاشا نمي‏تواني بكني. غذايي مي‏خوري مي‏بيني سازگار وجودت هست، غذاي ديگر را مي‏خوري مي‏بيني دلت درد آمد. همچنين وقتي ديگر همان غذاي سازگار را خوردي، نساخت و دلت درد آمد. پس خلق منافع دارند، مضار دارند و خودشان مي‏دانند دارند. خودشان مي‏دانند علم به منافع و مضار خود را نمي‏توانند پيدا كنند، نمي‏توانند تمامش را حفظ كنند نه آنها ظرفيت دارند كه همه را ياد بگيرند و بعد از مسامحه كه بتوانند، همچو حفظي ندارند كه تمام آنها در ذهنشان بماند، سهو دارند، نسيان دارند، خطا دارند. پس از اين‏جهت جمعي را خدا انتخاب مي‏كند و انتخاب مي‏كند كه آنها سهو ندارند، نسيان ندارند، خطا ندارند و آنچه خدا مرادش بوده همان را مي‏دانند و يحتمل يحتمل هيچ حكم نمي‏كنند و به يقين حكم مي‏كنند. پس به خلق مي‏شناسانند طبيب را، ديگر حالا باقي دواها را همه مردم نمي‏دانند. حالا كه نمي‏دانند پس تكليف ندارند. نه، تكليف دارند؛ دندشان نرم شود بروند يادبگيرند. به عدد دواها مسأله هست. همين نمازتان هزار مسأله دارد، همه اينها را بايد بداني، يادت نرود. مگر آن مجتهد همه اينها را مي‏داند؟ مگر آن علاّمه دهر، هميشه همه اينها يادش هست؟ بسا مسأله‏اي است كه بعد بايد نگاه كند، رجوع كند، ببيند چه نوشته است.

ان‏شاءاللّه اگر غافل نمي‏شويد ملتفت خواهيد شد وضع صانع بر اين است، كليات امور را كه مي‏توانند حفظ كنند، همان تكليف اوليه است، آنها را مي‏رساند. ناخوش اين را مي‏تواند حفظ كند كه در اين شهر فلان‏كس طبيب است. حالا ناخوش شدي نمي‏داني چه بايد كرد، چه بايد بكني، چه بايد بخوري، دوات چه چيز است، غذات چه چيز است؟ برو پيش طبيب. اگر بايد گفت چه ناخوشي داري مي‏گويد، اگر علاج بايد كرد او بايد علاج كند، او بايد دوا را بگويد. تو برو دوا را تحصيل كن و استعمال كن، او بهتر مي‏داند. اگر خودش بايد دوا بدهد مي‏دهد، تو بگير و بخور. حرف طبيب را كه شنيدي علاجي خواهد كرد.

پس خوب دقت كنيد حجت خدا اين‏جور تمام است. حالا ديگر توي هم نريزيد مسائل را كه بيفتيد در عالم تاتوره، مثل مردم ديگر. و عالم تاتوره‏اي كه من مي‏گويم، تمام غير اهل حق در عالم تاتوره افتاده‏اند. يك‏تكه‏اي از كليات را مي‏گويند، يك‏تكه‏اي از جزئيات؛ اينها را توي هم مي‏ريزد، خودش هم نمي‏داند چه گُهي مي‏خورد و معطل مي‏ماند.

پس ملتفت باشيد، نيست در هيچ دين و مذهبي كه حجت خدا تمام نيست. حالا شخصي مي‏خواهد فرنگي باشد، مي‏خواهد مسلمان باشد، مي‏خواهد يهودي باشد، مي‏خواهد گبر باشد، هر اهل باطلي كه هست در آن ديني كه هست مي‏بيند يك امر يقيني در آن كه احتياج به ماسواي خود نداشته باشد؛ آيا در دستش هست يا نه؟ و شما بدانيد ان‏شاءاللّه كه پيغمبر آخرالزمان آمده تمام تكاليف تمام خلق را او بيارد. و واللّه موسي تمام تكاليف تمام خلق را نياورده. موسي مبعوث بود به طايفه بني‏اسرائيل، تكليف قوم بني‏اسرائيل را آورد. عيسي مكلف بود به تكميل بني‏اسرائيل نه اينكه چيز تازه‏اي بيارد، مأمور نبود بر كل مردم، مخصوصِ بني‏اسرائيل بود. باقي مردم چه كنند؟ گبرها چه كنند؟ يهود نمي‏توانند ريش گبرها را بگيرند كه شما بياييد يهودي شويد، از شرع موسي نيست. نصاري از دين خودشان نيست كه همه مردم را بگويند بياييد نصاري شويد و اگر بگويند و مي‏گويند بدانيد خلاف شرع و خلاف دين خودشان گفته‏اند. هيچ عيسي مبعوث نبود بر تمام مردم، هيچ پيغمبري مبعوث نشد از پيغمبران بر تمام مردم كه جميع مردم را به دين خود دعوت كند مگر در زمان آدم امر منحصر بود. چون منحصر بود امر به خودش و حوّا، دو تا، سه تا، چهارتا. خودش بود و چند نفر اولادش، آنجا مي‏شود گفت آدم نبي بود بر كلّ بشر؛ اما كلّش چند نفر بودند؟ همان زني كه داشت و همان چند نفر بچه‏اي كه داشت. حالا از آدم كه گذشتي و بعد از آدم زياد شدند مردم، از آدم كه گذشتي ديگر پيغمبري كه مبعوث بر كل روي زمين باشد نداريد اصلش، مگر همان پيغمبر آخرالزمان محمّدبن‏عبداللّه9. اين كه پيغمبر آخرالزمان اسمش شده يك جهتش اين است كه شريعت عام كلي آورده از براي عرب، از براي عجم، از براي جن و انس، ترك، سياه، سفيد تا روز قيامت و نسخ كرده تمام شرايع تمام پيغمبران را؛ يعني مبعوث بر كل بود. و نسخ به اين معني كه آنچه موسي گفته باطل باشد، غلط است، درست نيست. خدا پيغمبر مي‏فرستد، خدا كتاب مي‏فرستد، بعد از آن پيغمبرِ ديگر مي‏فرستد خدا از كار خود پشيمان نمي‏شود. حالا شما مي‏گوييد پيغمبر ما آمد نسخ كرد تمام شريعتها را يعني چه؟ شما ملتفت باشيد پيغمبر نيامده بود كه بگويد موسي بيجا كرد، عيسي بيجا كرد. اما مبعوث بر كل خلق بود، مي‏گويد عيسي درست كرد، موسي درست كرد، تمام پيغمبران همه درست كردند اما من مبعوث بر كل خلقم؛ پس آن شريعت را بگذاريد بياييد اين شريعت را بگيريد. پس دينش ناسخ اديان است، شرعش ناسخ تمام شرايع است به اين معني. نگفته كه آن اديان باطل بوده‏اند در زمان خودشان. بله حالا تو بخواهي بگويي آنها چون از جانب خدا آمده بودند، دينشان بر حق بود و آباء و اجداد ماها هم به آن دين متديّن بوده‏اند، ما هم همان دين را اختيار مي‏كنيم، انّا وجدنا اباءنا علي امّة و انّا علي اثارهم مقتدون مي‏گويند(مي‏گويد خ‏ل‏) جايز نيست.

پس نوعاً داشته باشيد فراموش نكنيد، خدا چون همه ملكش توي چنگش است و آنچه اراده دارد به هركه برساند تعمداً مي‏رساند و چيزي را كه تكليف تو قرار داده به تو رسانده، باز اين نگفته است، ملتفت باشيد آخر درس است و خسته‏ام و نمي‏توانم شرح زياد بدهم. مي‏خواهم بگويم هرچه خدا خواسته به هركه برسد مي‏رسد، هرچه نخواسته نمي‏رسد و در ميانه اين‏جور چيزها كه شك و ريب نيست. ملتفت باشيد و ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم يكن مگر كسي مي‏تواند پيش بيفتد از خدا؟ كسي را تا خدا گمراه نكند واللّه گمراه نخواهد شد، كسي را تا خدا هدايت نكند واللّه هدايت نمي‏يابد. مع‏ذلك كه اين‏طور است هيچ جبر هم نيست، اما راهش را بايد به دست بياريد. راهش اين است كه آنچه مي‏شود آخر مردم آنچه مي‏كنند يا در حركات مي‏كنند آن كار را، يا ساكنند. و بدانيد به خدا است تمام حركتها و به خدا است تمام سكونها و لامحرّك في الوجود الاّ اللّه و لامسكّن في‏الوجود الاّ اللّه حالا كه چنين است او تعمد مي‏كند هرچه را مي‏خواهد به هر كه بدهد مي‏دهد. مردم فكرشان را به كار نبرده‏اند، كار خدايي را بسا قياس مي‏كنند به كار بزرگي، به كار كساني كه خبر آوردند از انبار تو فلان جنس را برداشتيم داديم به گدا، مي‏گويد خوب كرديد؛ اين‏طور نيست والله. بخصوص به اندازه‏اي كه مي‏خواهد بايد بدهد، بايد بخصوص اين انبار گندم كه هست چند دانه‏اش مال فلان باشد، چند دانه‏اش مال مرغها باشد، چند دانه‏اش مال مورچه‏ها است. آن دانه‏ها را بايد مرغها ببرند، آن دانه‏ها را بايد مورچه‏ها ببرند. تمام سلاطين جمع شوند مال مورچه را ببرند در انبار سوراخ مي‏شود و مي‏ريزد مورچه‏ها مي‏آيند مي‏برند. و تمام اينها تعمد است و آن پادشاه بزرگ تعمد مي‏كند اين كارها را مي‏كند. اين است كه واللّه يك سر مويي پيش و پس نمي‏توانند بروند. اين يك عرصه‏اي است ملتفت باشيد توي هم نريزيد و به اين پستا همه‏كس مي‏تواند استدلال كند كه من هرچه مي‏كنم خدا خواسته كرده‏ام. جمعي از كفار و منافقين يكپاره چيزها را حلال كردند يكپاره چيزها را حرام كردند، اين كارها را كردند. دليلشان هم اين بود كه هرچه را خدا خواست ما نمي‏توانيم از پيش خود چيزي را حرام كنيم يا حلال كنيم. خدا نخواسته بود، حرام نكرده بوديم. اين حرف معنيش اين است كه مي‏رود زنا مي‏كند مي‏گويد خدا نمي‏خواست ما نمي‏توانستيم زنا كنيم، پس خدا ما را به زنا انداخته. دزدي مي‏كنيم، از پي دزدي مي‏رويم اگر شد پس خدا خواسته. پس هرچه دزدي شده خدا خواسته، هر كار بدي شد خدا خواسته و هكذا. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و توي هم نريزيد. ببينيد اگر اين را خدا قناعت كرده بود ديگر ارسال رسل مي‏خواست چه كند؟ انزال كتب مي‏خواست چه كند؟ هركه رو به هر ماده‏اي مي‏كند، خدا خواسته مي‏رسند، نخواسته نمي‏رسند. هركه مال هركه را مي‏خورد، خدا خواسته. هركه هم امين است خدا خواسته امين باشد. فكر كنيد اگر اين بنا باشد، ديگر ارسال رسل نمي‏خواهد، انزال كتب نمي‏خواهد. پس مي‏فرستد، حاليت مي‏كند. تو سعي كرده‏اي، مالي به دست آورده‏اي، تو مستحق‏تري به آن مال از ديگران. ملكت را تو زحمت كشيده‏اي، زراعت كرده‏اي و توجه كرده‏اي حالا محصولاتي كه برمي‏داري مال خودت است. حالا به همين دليل كه زحمتهاش را تو كشيده‏اي، تو مستحق‏تري از مردم. همچنين مردم ديگر هم كه كاري كرده‏اند و چيزي دارند، آنها هم جفت تواند؛ تو هرچه درباره خودت حكم مي‏كني درباره آنها هم بكن. او هم زحمتي كشيده، چيزي به دست آورده، مالش است. پس تو مالت مال خودت، او هم مالش مال خودش. تو زنت مال خودت، او هم زنش مال خودش. تو حالا به اين زن انس گرفته‏اي، او به آن زن انس گرفته. كسي ديگر بيايد بگويد زن تو مال تو نيست، كسي ديگر مرخص نيست؛ پس خيلي خوب حكمي است درباره تو كه زن تو مال تو، زن ديگران مال ديگران. پس تو زن خودت را داشته باش، او هم زن خود را داشته باشد. مال خودت مال خودت، مال او هم مال او. پس هم عقل حكم مي‏كند هم شرع. پس شارعين آمدند و بعد از آني كه آمدند قراري دادند، حالا ديگر هركس تخلف كند از آن قرارداد، هم عقلاً هم شرعاً خدا از او مؤاخذه مي‏كند.

ملتفت باشيد بعضي از مردم، يعني از علماشان، يكپاره خيالها كرده‏اند و يكپاره مزخرفات بافته‏اند. حتي مي‏خواهم بگويم كساني كه مبدء بوده‏اند اين گُه‏ها را خورده‏اند گفته‏اند ما هيچ چيز را حرام نكرديم مگر آنچه را خدا خواسته. و عرض مي‏كنم اين حرف را از جهال نگفته‏اند؛ ملاّ مي‏گويد، حكيم مي‏گويد و آنهايي كه اين حرفها را گفته‏اند ملاّ بوده‏اند حكيم بوده‏اند اين حرفها را زده‏اند. مي‏گويد حالا ما به اين خيال افتاديم دزدي كنيم، حالا كه به اين خيال افتاديم پس معلوم است كه ما خودمان نمي‏توانيم خيالي براي خودمان بياوريم، يا خودمان خودمان را منصرف نمي‏توانيم بكنيم از آن خيال. پس چون به خيال افتاديم معلوم است خدا خواسته. پس دزدي عيب ندارد. و اينها را آخوندها گفته‏اند و باقي تابع آنها شدند. و همين‏كه عرض مي‏كنم نص قرآن است كه عرض مي‏كنم. پس اين عذر را رفع كردند به وجود انبيا. پس تو اگر به خيال مال مردم افتادي، فكر كن انصاف بده كه آن را مردكه زحمتش را كشيده و جمع كرده براي خودش. تو اگر انصاف بدهي مي‏فهمي. ببين تو هم اگر مالي را زحمتش را بكشي به دست بياري، آيا خودت اولي هستي به آن مال يا ديگران؟ مي‏فهمي كه خودت اولي هستي. او هم همين‏طور خودش اولي است به مال خودش. پس تو به خيال مال مردم كه افتادي مرو مالش را مخور. همه مالشان مال خودشان باشد الاّ اينكه اگر كسي آمد به طيب نفس تو را طلبيد، آمد از تو وعده گرفت به مهماني، اگر هيچ ذلتي توش نيست برو مهمانيش غذاش را بخور، و اگر ذلتي توش هست و مي‏تواني نروي مرو، طفره برو. يعني اين حالت، حالت مؤمن است با اينكه وعده خواسته باشند اگر ذلتي توش ديد طفره مي‏رود. پس شرع كه آمد اين چيزها برداشته مي‏شود. حالا من ميل دارم به زن مردم، نه معني ندارد. تو توي دلت هم نبايد ميل داشته باشي. تو توي دلت هم اگر ميل داري برو توبه كن، انابه كن، عرض كن خدايا اين زهرمار را از دل من بيرون كن كه من ديگر ميل نكنم. يك كسي كه ميل مي‏كند به زن من، من چقدر بدم مي‏آيد؟ پس من هم بايد ميل نكنم به زن مردم. مي‏فرمايند در توي كوچه‏ها كه زنها راه مي‏روند، پشت سر زنها نگاه مكن. آيا نمي‏ترسي كه زن تو هم راه برود در كوچه، مردم نگاه كنند پشت سر او؟ آن وقت اگر بفهمي اين زن تو است و مردم پشت سرش نگاه مي‏كنند، ببين چقدر غيرت در تو پيدا مي‏شود. پس نگاه نكن به زن مردم تا خدا هم نگذارد كسي نگاه كند به زن تو. پس زن خوبي فلان‏كس دارد، داشته باشد، مال خودش باشد. حالا تو هم مي‏خواهي، تو هم برو سعي كن پيدا كن، بگير تا مال خودت باشد. پس زن مردم مال مردم، بچه مردم مال مردم، مالشان مالشان. به هركس هرچه داده‏اند مال خودش است. اين شرع پيغمبر است و بايد گرفت و تخلف نكرد از اين شرع. ديگر اين ميلش را خدا آفريده پس عيب ندارد، نه واللّه عيب دارد.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم ملاّها اينها را نوشته‏اند، جهّال هم نبوده‏اند كه نوشته‏اند. ملاّصدرا نوشته در كتابش در ايني كه آدم به بچه بي‏ريش كه نگاه مي‏كند دلش ضعف مي‏كند، در اين شكي نيست. هر لوطي هم معلوم است اين را مي‏فهمد. حالا در ايني كه اين جور ميل را خدا آفريده شك نيست و كار خدا هم در اينكه بي‏حكمت نيست شك نيست. پس اين ميل و اين بچه‏بازي و اين امردبازي و اين هرزگيها كه ما مي‏كنيم، همه‏اش به خواست خدا است. پس تو اگر از پي اين كار بروي حكمتهاي خدا بيشتر به عمل مي‏آيد. حالا كدام لوطي است كه از اين مطلب بدش بيايد و قبول نكند و نخواهد لوطي‏گري كند؟ پس ديگر بدانيد اين حكما واللّه الواطند كه اينها را مي‏گويند و بخصوص ملاّصدرا مي‏نويسد آدم باشعور كه به سرين بچه نگاه مي‏كند دلش ضعف مي‏كند، به حركت مي‏آيد و به هيجان مي‏آيد. و بخصوص طعن مي‏زند به كردها و لُرها كه براشان فرق نمي‏كند نگاه كردن به سرين و غير آن. مي‏گويد اينها عقل ندارند، شعور ندارند. حالا خودش شعور دارد و عقل دارد و اين حرفها را مي‏زند. ديگر خصوص كه شيرازي هم باشد، رقاصي را هم خوب راه ببرد. ببينيد چطور اين حرفها هذيان است و اين عمل عمل قوم لوط است. شهر لوط را به جهت همين عمل، خدا سرنگون كرد نه به جهت ظلمهاي ديگر و شما بدانيد از زمان آدم تا حالا هميشه نوع دنيا پستاش اين بوده كه مردم هميشه فسق و فجور مي‏كرده‏اند دربند دين و مذهب نبوده‏اند. در ميان مردم تك تك پيدا مي‏شده اهل دين و هي پنجي، چهاري، چهارپنج نفري پيدا مي‏شده. در زمان ابراهيم كه همان خودش بود، كان ابراهيم امّة واحدة تا يك‏وقتي آن آخرها يك حضرت‏لوطي آمد تصديقش كرد. آن اولش تا مدتها هيچ‏كس نبود و خودش تنها بود.

منظور اين است كه از اين همه فسق و فجوري كه مردم داشته‏اند و اين نوع هميشه بوده و خدا سرنگون نكرد هيچ شهري را. اما قوم لوط بخصوص را سرنگون كرد. حالا ملاّصدرا دلش خواسته بچه‏بازي كند اين‏جورها مي‏نويسد. چون اين‏جورها بودند قوم لوط، سه شهر از شهرهاي لوط را تمامش را برداشتند بردند بالا، سرنگون كردند. خيلي غضب مي‏كند خدا بر همچو جماعتي، اين است كه احكامي هم كه در شرع قرار داده‏اند كسي زنا كند هشتاد تازيانه بايد بخورد و كسي‏كه اين كار را بكند، اين را ديگر نمي‏آيند تازيانه‏اش بزنند. بايد آنقدر سنگ بزنند بر او، رجمش كنند، يا از كوه مي‏اندازندش كه خورد شود يا توي آتشش مي‏اندازند كه بسوزد و خاكسترش به باد برود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(سه‏شنبه 16 ربيع‏الثاني 1304)

38بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «كذلك العقل الذي هو اوّل ماخلق اللّه و اصفيها و الطفها و انورها و فوّارتها و قلبها و هو وسط الكل و جميع ماسواه فائض منه مع انّها ادون قابليةً و اخسّ استعداداً. فتبيّن و ظهر انّ العقل هو باب الغيب المفتوح الي الشهادة و هو السفير و الخبير و النذير و البشير و منه يجري جميع الامداد التكميليّة الي جميع الكائنات من ربّ البريّات و اليه يصعد جميع الحاجات من الكائنات و هو الذي به فتح اللّه و به يختم و هو كعبة الطاعات و قبلة الصلوات و جاه العابدين و مراد المريدين و لايتجاوزه مدرك تشريعي ابداً ابداً كما هو بيّن»

نتيجه حرف ديروز را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه آن مطلب تمام بشود و از جمله آنها، و خوب ملتفت باشيد كه انسان زود مي‏لغزد و تمام آنچه مي‏بينيد خلق اختلاف كرده‏اند همه‏اش به جهت اين است كه راه دستشان نيست، هر راهي مي‏روند بيراهه است. پس عرض مي‏كنم جميع خلق تمامشان، خالقشان خدا است. ديگر اين هم الحمدللّه حالا خلق انس گرفته‏اند كه از اين حرف ساكن باشند، اضطرابي نكنند. جميع خلق، مخلوق خدا هستند و آنچه هرجا خواسته، خدا ساخته و آنجا گذارده. پس جميع خلق، مشاء خدا هستند و خواسته و ساخته و همه را هم سر جاي خود گذارده.

در اين خلقت فكر كنيد سررشته است و ابتداي سخن، آدم بايد يادش نرود. پس چون چنين است حالت خلق كه تمامشان مصنوع خدا، مخلوق خدا است؛ حالت مخلوق هم همين‏جورهايي كه خود خدا گفته و مي‏فهميد همه‏جا معني خلقت همين‏جور است كه فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار حالا فخار را چطور مي‏سازند؟ ملتفت باشيد خيلي چيزها به دست مي‏آيد، اگر انسان فكر كند. آن شخص كوزه‏گر كه فاخور است آبي داخل خاكي مي‏كند، نه خودش داخل خاك مي‏شود. خاكي داخل آب مي‏كند نه خودش داخل مي‏شود، گل مي‏شود. گِلي مي‏سازد به آن جوري كه به كارش مي‏آيد. و عرض كرده‏ام هر استادي در صنعت خودش پيش از صنعت خودش بايد بداند چه مي‏كند. پس آن فاخور بايد بداند به چه اندازه آن گِل بايد ورزيده باشد، به چه سفتي و به چه رقّت بايد باشد. شايد آنقدر غليظ باشد كه هرچه زور بزند كش نيارد تا تكه‏اش كنده شود بايد ملايمتي داشته باشد و هكذا گِل پر رقيق نباشد. اگر رقيق شد مثل آب همراه دست صانع نمي‏آيد، هرچه زور مي‏زني مي‏آريش بالا، باز برمي‏گردد. پس يك حدي و اندازه‏اي دارد، به آن اندازه گِل را مي‏سازد. خود فاخور جزء كوزه نيست، خود فاخور نه آب اين كوزه است نه خاك اين كوزه است اما اگر كوزه‏گر نبود نه آبي بود نه خاكي نه فلكي، هيچ‏كدام نبود. كوزه‏گر مي‏گيرد گل را و كوزه مي‏سازد. باز كوزه‏گر صورت كوزه نيست، نه ماده اين است نه صورت اين است و هيچ‏چيزش هم به اينها نچسبيده مع‏ذلك اگر نگرفته بود كوزه‏گر اينها را، اينها نبودند. پس اين كوزه‏ها محتاجند به كوزه‏گري كه آنها را بسازد، و محتاجند به‏آن گل، همه جاشان هم گل است باشد، همه‏جاشان قابل است به‏هر شكلي درآرندش قبول كند. پس كوزه‏گر هيچ حالتش تغيير نكرده و خود كوزه‏گر بسته به كوزه‏ها نيست، بسته به گل نيست، بسته به آب نيست، بسته به خاك نيست و خودش مستقل است به نفس. و بعد از آني كه تعلق گرفت فعل او، فعلش منصبغ به صبغ اينها نيست و هست و همه اينها را عمداً شمرده‏شمرده عرض مي‏كنم كه بلكه ملتفت شويد. و الاّ مي‏توانم تندتند هم بگويم و بگذرم و شما هم هيچ نفهميد. مثل اينكه يكپاره هستند كه مي‏گويند و كسي نمي‏فهمد و خودشان هم نمي‏فهمند.

باري، پس دقت كنيد، عرض مي‏كنم كوزه‏گر تا دستش را از سمتي به‏سمتي نيارد، از پايين به بالا نيارد، از بالا به پايين نيارد، از يمين به يسار نبرد، از يسار به يمين نياورد، كوزه ساخته نمي‏شود. پس اين تغييرات كه به حسب ظاهر تغيير است، دست فاخور از سمتي به سمتي مي‏رود، از پاييني به بالايي، از بالايي به پاييني كه مي‏رود، اين تغييرات واقع مي‏شود اما اين تغييرات آيا هيچ چيز فاخور را زياد كرد، يا كم كرد؟ ملتفت باشيد، آيا فاخور علمش زيادتر شد؟ اگر اول علم نداشت به ساختن كوزه، اصلش فاخور نبود و هر استادي همين‏طور است. هر صانعي در صنعت خودش وقتي كامل است كه ديگر علمش زياد نشود. اينهايي كه به تجربه زياد مي‏شود علمشان، اينها از اول ناقص بوده علمشان، در ضمن عمل تجربه به دست آورده‏اند. اينهايي كه كم‏كم قدرتشان زياد مي‏شود، دستشان عادت نكرده به‏كار؛ مدتي بايد مشق كنند كه دست حركت از اين راه و از آن راه را عادت كند. اگر صانع را دانا فرض مي‏كني، دانايي است كه هيچ جهل ندارد، قادري است كه يك سرمويي قدرتش معقول نيست زياد شود. اينجا مي‏ديديم مي‏شد، اينجا به تجربه‏ها هي غافل بوديم و متذكرمان كردند، يادگرفتيم. يك شكلي را مي‏ديديم تجربه‏اي به دست مي‏آورديم، علمي زياد مي‏كرديم. دست عادت نداشت از سمتي به‏سمتي، چهاردفعه كشيديم يادگرفتيم. حالا صانع هيچ احتياج ندارد رگ و پي خودش را بيارد چيزي بسازد. او نه رگ دارد نه پي دارد، او رگ و پي ساز است. پس صانع هيچ جزء خلق نمي‏شود هيچ‏جا و هيچ خلق نمي‏شود جزء او شوند و آن صانع دست كرده و هيچ اكتساب از خلق نكرده. پس استعلام از كسي نكرده، هيچ مشق نكرده، احتياج به‏تجربه ندارد. آنهايي كه محتاجند به‏تجربه، آنهايي كه محتاجند به مشق، دستشان چهاردفعه كه حركت كرد آن وقت يادمي‏گيرند، پيش از آن جاهلند، نمي‏دانند. پس صانع محال است جزء خلق بشود.

دقت كنيد محاليّتش را و فكر كنيد هيچ اين صورتهايي كه مي‏بينيد راستي‏راستي، بي‏شيله پيله، بي‏همه‏چيز، هيچ صورتش خدا نيست و اين موادي كه مي‏بينيد هيچ اين مواد خدا نيستند. و مردم غافل شده‏اند و گفتند:

 

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

خودش با خودش جنگ مي‏كند، خودش با خودش صلح مي‏كند. عجب! پس اين بازي غريبي است. پس فكر كنيد صانع هيچ معقول نيست جزء مصنوعش باشد و اين را به بيانات مختلف هي بايد گفت تا در ذهن بنشيند. ببينيد آن دستي كه مي‏گيرد گل را كه كوزه بسازد، اگر چيزي از دست برود به كوزه بچسبد كه دست كم‏كم تمام مي‏شود و كم‏كم خود كوزه‏گر هم تمام مي‏شود. اگر صانع منقسم شود به مخلوقات خودش، ديگر بايد صانعي نماند و محال است. پس بايد دست كوزه‏گر محفوظ بماند و ساييده نشود و اگر اين صانع را خورده‏خورده خيال كني كه صانع چه عيب دارد ساييده شود، اگر ممكن باشد چنين چيزي، آخر كار يكجاش ساييده خواهد شد. در نزد كوزه اول يك قدري از دست او ساييده مي‏شود، در كوزه دوم بيشتر ساييده مي‏شود. و ده كوزه كه ساخت بايد دست كوزه‏گر به كلي تمام شود و مي‏بيني اين‏طور نيست. چطور است كه هرچه بيشتر مي‏سازد و اين در عالم خلق است كه هرچه بيشتر مي‏سازد ماهرتر مي‏شود، مجرّب‏تر مي‏شود، استادتر مي‏شود. نهايت پيش صانع كه مي‏روي آنجا آدم فكر مي‏كند مي‏بيند چيزي زياد هم نمي‏شود براي صانع.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، صانع اگر بنابود ساييده شود و جزء مصنوع شود، همين مصنوع بايد باقي بماند و صانع تمام شود. كدام نجار را ديدي كه به ساختن در و پنجره كم‏كم تمام شود و نجاري باقي نماند؟ يا يك‏دفعه تمام شد؟ كدام كوزه‏گر را ديدي كه به ساختن كوزه كم‏كم تمام شد و ساييده شد؟ معقول نيست چنين چيزي. پس صانع صنعت خود را مي‏كند و خودش نه ماده مصنوع خودش است نه صورت مصنوع خود. پس او هيچ مستحيل به اينها نخواهد شد اما دستش اگر از سمتي به سمتي آمد، دستش را برمي‏گرداند به سمت خودش و اين‏جور حركات مختلف كه از او سربزند، خودش مختلف نمي‏شود. پس فاخور، فاخور اولي است وقتي علمش را چنين خيال كني كه فاخور هيچ علمش زياد نشود و هيچ قدرتش هم زياد نشود و علمش كه قابل اين نيست كه زياد شود و جميع مخلوقات قابل زياد شدن و كم‏شدن هستند و خدا قابل زيادشدن و كم‏شدن نيست. كار مصنوع اين است كه زياد مي‏شود و براي همين مصنوع شده كه كارش زياد شود.

ملتفت باشيد، باز همين‏ها كه عرض مي‏كنم كلمه كلمه‏اش اگر كسي مرتاض به حكمت باشد، يكي يكيش كليات است و همه‏جا جاري است و اين مطلبي است كه در خيلي جاها جاري است و اين را پي نبرده‏اند حكما و اطبا كه چطور مي‏شود كه انسان قدش تا اينجا كه مي‏آيد وامي‏ايستد، ديگر بزرگتر نمي‏شود. چه مي‏شد كه هي سرهم بخورند و چاق شوند و هي بزرگ شوند تا به قدري كه دنيا را پر كنند؟ و همين‏طور است در بهشت، اهل بهشت همين‏طور بزرگ مي‏شوند. يك‏آدم در بهشت مي‏شود به قدر اين دنيا، و توي اين دنيا چنين نيست. اين نطفه خميره است هرچه خون به آن مي‏رسد به رنگ او مي‏شود. اين خون را غذاي خود مي‏كند. همچنين انسان غذا مي‏خورد، مي‏رود در معده. هرچه به اين مي‏رسد اين تصرف مي‏كند، غذا را به شكل خود مي‏كند. اين زورهاش را مي‏زند تا يك‏ذرع و نيم بلند مي‏شود. نهايت زوري مي‏زند كه بيايد بايستد تا جايي كه سنّ وقوف رسيد، مي‏ايستد. از سنّ وقوف كه گذشت، هي باز زورش كم مي‏شود مي‏بيني هرچه زور مي‏زني به آن حالت بماني، مي‏بيني به آن حالت باقي نماندي. هي بدن ضعيف مي‏شود، لاغر مي‏شود، كوچك مي‏شود تا وقتي كه ديگر نمي‏تواند زيست كند، جميعش ازهم مي‏پاشد.

باري، ديگر اگر از پي اينها بروم مطلب به سر نمي‏رسد. حالا برويم سررشته‏اي كه در دست داشتيم. پس صانع دست مي‏كند مثل فاخور و فاخورها نمونه‏هاي او هستند نه او نمونه آنها. پس خودش جزء مملكت خودش نمي‏شود لكن هرچه را و هركه را هرجوري كه مي‏خواهد مي‏سازد. و هيچ چيز تخلف از امر او نمي‏كند، نمي‏تواند بكند. له الخلق و الامر پس او است كه مي‏سازد چيزها را و آنها ساخته مي‏شوند. مگر مي‏شود چيزي تخلف از او بكند؟ آيا مي‏شود او دست بزند و اين دست نخورد؟ پس او دست مي‏زند و هر طوري كه مي‏خواهد كارش را به انجام مي‏رساند و بسا در عالم خلق، خلق نتوانند كاري را كه مي‏خواهند بكنند به انجام برسانند. چرا كه علم مخلوقات علمي نيست بي‏نهايت، كه تا آخر كار متذكر باشد كه بتواند كار خود را به انجام برساند. پس بسا در عالم خلق، خوشنويس است در نهايت استادي. اتفاق مدادش رقيق است و خط نشر مي‏كند، يا غليظ است به همراه دست نمي‏آيد و نمي‏تواند بنويسد. اما ببينيد اين‏جور چيزها پيش صانع نيست. آن وقتي كه مي‏خواهد كلمه را بنويسد، مدادش را جوري مي‏كند كه همراه دستش كش بيارد و تا دستش را بردارد بايستد و نشر نكند و عيب نكند. تمام خلق قابلند، مي‏خواهد رقيقشان باشد مي‏خواهد غليظشان. همان اول رقيق مي‏خواهد رقيقشان مي‏كند، غليظ مي‏خواهد غليظشان مي‏كند. ماده را براي هركاري كه ساخته به همان كار مي‏زند. اين است كه صانع آن‏جوري كه مي‏خواهد مي‏كند. اين است نمونه آيه كه مي‏فرمايد. يعني از راوي مي‏پرسند كه آيا تو هيچ‏بار ديده‏اي صانعي بنشيند صنعتي بكند و هزارحكمت در آن صنعت به كار ببرد و آن وقت مذمت كند خود مصنوع را كه بد صنعتي است؟ عرض مي‏كند نه. مي‏فرمايند پس اين آيه معنيش چيست كه انّ انكرالاصوات لصوت الحمير آيا اين صدا را كه درست كرده و در دهان خر گذاشته، با وجودي كه خودش درست كرده و در دهان خر گذاشته، حالا مذمتش مي‏كند كه بد صدايي است؟ اگر بد بود چرا گذاشت؟ اگر مصرف نداشت مي‏خواست از اول نگذارد و حالا كه اين صدا هست لامحاله يك كسي ساخته. آيا آدم ساخته؟ آدم نمي‏تواند بسازد، پس او ساخته. حالا كه او ساخته، چرا مذمتش مي‏كند؟ راوي عرض مي‏كند ما نمي‏فهميم معني آيه را. مي‏فرمايند هيچ منظور طعن زدن به اين الاغها نيست، اين الاغها را خدا به حكمت ساخته و به حكمتي اين صدا را در او گذارده و اينها را هيچ مذمت نمي‏كند. اينها كارهاشان به حكمت واقع مي‏شود، اين عرعري كه مي‏كنند هزارحكمت دارد. لكن آن صداها و عرعرهاي خرهاي واقعي را خدا مذمت كرده و آن خرها خرهايي هستند كه به آنها گفته‏اند خر نباشيد و صداي خر نكنيد و خودشان مي‏فهمند كه بايد خر نباشند و مي‏دانند خرشدن خيلي بد است و مع‏ذلك خود را به صورت الاغ مي‏كنند و صداي خر مي‏دهند. مي‏دانند بد هم هست مع‏ذلك مي‏كنند. اين است كه خدا مذمتشان مي‏كند.

پس صانع خلق مي‏كند خلق را، مي‏خواهد يك كسي را صفراوي خلق مي‏كند، يكي را سوداوي، يكي را بلغمي، يكي را دموي، يكي را سفيد خلق مي‏كند، يكي را سياه خلق مي‏كند، يكي را باجرأت خلق مي‏كند، يكي را بي‏جرأت خلق مي‏كند، يكي را نر خلق مي‏كند، يكي را ماده، يكي را پادشاه، يكي را رعيّت. در اين‏جور كارها و اين‏جور چيزها مذمت نمي‏كنند. منع نمي‏كنند كه چرا بلندي. شما را هم گفته سرزنش نكنيد بلند را كه چرا بلندي؛ كوتاه را كه چرا كوتاهي. پس طعن نبايد زد به خلق، خدا نهي هم كرده كه طعن نزنيد، هر طوري خدا خواسته شما هم همان‏طور بخواهيد. يك كسي را كور خلق كرده، حالا فحشش بدهي و ملامتش كني بر كوري اين طعن را مي‏زني، لكن طعنِ به خلقِ خدا، برمي‏گردد به خدا كه خلق كرده. پس خدا خلق مي‏كند، خودش كه بحث نمي‏كند بر خودش كه چرا اين‏جور ساخته‏ام. پس اين خلق را خلق مي‏كند. فراموش نكنيد و هركه به‏هر طوري كه هست صنعت خدا است. اول پيش از آني كه اين را بسازد خواسته از روي دانايي فعلش را جاري كرده و ساخته هيچ خودش بحث ندارد، سهل است به شما هم گفته بحث نكنيد و نهي كرده كه مذمت نكنيد. ديگر حالا چرا ما گرسنه مي‏شويم؟ چرا فقير مي‏شويم؟ هر طوري خلق كرده بحث نمي‏توان كرد بر خدا.

حالا از اين نظر ببينيد وضع ملك بر اين است و خدا همچو خلق كرده. بعد حالا مي‏آييم پيش خود اينها، اينها بعد از ساخته شدن آمدي دارند، رفتي دارند، ميلي دارند، هوايي دارند، هوسي دارند. هرجور كسي يك جور كاري دارند، هرجور جنسي هم يك جور كاري دارند. جنس انسان است هوي و هوس دارد، جنس حيوان است طوري ديگر. حالا اين اجناس اين انواع اين اشخاص خودشان هم افعالي چند دارند. پس از براي خدا است خلقت اشياء و خلقت اشياء خلق خدا است و فراموش نكنيد سركلاف است چرا كه تا فراموش كردي مي‏لغزي. بعد از خلقت اينها هم يكپاره كارها دارند آمدي دارند، شدي دارند. خودشان مي‏توانند ببينند، بو بفهمند، بشنوند و بفهمند. پس خودشان هم كارهاي چند دارند . . . . . مرا بصير كه بسازند ديدن كار من است، مرا بصير ساخته. هيچ نمي‏گويد چرا چشم داري. مرا صاحب گوش ساخته و مي‏شنوم، هيچ بحث نمي‏كند كه چرا گوش داري.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد خيلي مطالب است كه وقتي توي هم مي‏ريزي ضايع مي‏شود، هريكي را سرجاي خودش كه مي‏گذاري درست مي‏شود. پس گوش در جاي خودش مي‏بيني چقدر خوب است باشد، گوش نباشد آدم صدهزار تومان هم داشته باشد مي‏دهد كه گوش داشته باشد. پس گوش خيلي خوب چيزي است. همچنين چشم سرجاي خودش مي‏بيني چقدر خوب است و اگر عيب كند آدم راضي است صدهزار تومان و بيش از اينها اگر داشته باشد البته خرج مي‏كند كه برگردد به حالت اول. حالا اين چشم را خدا خلق كرده و خالق اين چشم است و هيچ تو هم گله نداري كه چرا چشم خلق كرده‏اي، بلكه منّتش را هم داري كه چشم براي تو خلق كرده. مي‏گويي خدايا شكر مي‏كنم تو را كه چشم برايم خلق كردي و حفظش كردي. خدايا شكر مي‏كنم تو را كه گوش براي من خلق كردي و حفظش كردي. و هي بايد شكر كني خدا را. اين كارها كار شما است، اما كار شما است كه مي‏گويم ملتفت باشيد از دست خدا كنده نشده است. پس الان دارد سرهم چشم مي‏سازد و اگر اين لغتم را يادبگيري حظ خواهي كرد. آيا نه اين است كه سرهم دم مي‏ريزد در قلب و بخار مي‏كند و مي‏آيد در اعضا؟ به چشم هم مي‏آيد و سرهم چشم تازه درست شده. اگر يك آن پشت سرش آن بخار نيايد، مقله كوچك مي‏شود، از اين است آدم كه گرسنه مي‏شود، چشمش گود مي‏افتد، گوشتهاي دورش به تحليل مي‏رود، چشم به گودي مي‏افتد. خود تخم چشم هم واقعاً كوچك مي‏شود، در ناخوشي‏ها محسوس است كه چشمها كوچك مي‏شود و اينها همه محسوس است. پس سرهم خدا هي چشم مي‏سازد و سرهم چشم تازه مي‏سازد. نه كه يك شكر بايد كرد كه الحمدللّه كه سرهم هي چشم تازه به تازه خلق مي‏كند براي ما. ملتفت باشيد واللّه بعينه همين‏جور بدون تفاوت ما آني هستيم كه در شكم مادر بوديم و به فضل حيات مادر زنده بوديم، سرهم بخار بايد برود توي اين قلب، سرهم حيات بايد در آن دربگيرد مثل چراغي كه روشن شود، يك پف مي‏كردند حيات از جاي خود كنده مي‏شد. مثل وقتي كه آدم مي‏خوابد، واقعاً خوابيدن، مردن است. خدا اگر نخواهد اين زنده شود، ديگر اين برنمي‏خيزد. پس سرهم خدا مشغول ساختن همين است. اين تا زنده است صدهزار بدن بگو خدا براش خلق مي‏كند. پس صدهزارهزار شكر بايد كرد و واللّه از عهده شكرش نمي‏توان برآمد. مگر اقرار كنيم به‏تقصير كه خدايا ما نمي‏توانيم شكر يك نعمت تو را به جا آوريم و حال آنكه نعمت تو يكي نيست، دوتا نيست، صدهزارتا نيست. و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها پس ببينيد مي‏فهميد ان‏شاءاللّه خلقي خلق كند صانع كه اين خلق تأثيري نداشته باشد، خلقي باشد هيچ فعل نداشته باشد بي‏مصرف است. اين خلق خلقتش لغو مي‏شود و بي‏حاصل. بدني بسازند به اين شكل، آن وقت نه چشم داشته باشد نه گوش داشته باشد، نه زبان، نه شامّه، نه ذائقه، نه لامسه، اين بدن چه مصرف دارد؟ شكلش كه كاري ندارد ساختنش. چوبي برمي‏داري به شكل آدم مي‏سازي. بازي درآورده‏اي، پول مي‏خواهي. پس باز اين هم كه كارش لغو نبود و وقتي فكر كنيد ان‏شاءاللّه از روي بصيرت عرض مي‏كنم حتم است كه اهل مملكت كار داشته باشند، ثمري بر وجودشان مترتب باشد. و ثمرات وجود انسان، كارهاي انساني است. ثمرات وجود حيوان، كار حيواني است. كار حيوان سمع است، بصر است، شمّ است، ذوق است، لمس است. ثمرات وجود نبات كار نبات است. كار نبات جذب است، هضم است، امساك است، دفع است. اگر خلقتش مي‏كنند اينها را دارد؛ جذب نكند گياهي نيست. گياه نباشد حيواني نيست، حيوان نباشد انساني نيست. پس جاذب و ماسك و هاضم خدا نيست، اما خدا درخت را ساخته. ماسكه مال كيست؟ مال درخت است. كي ساخته؟ خدا. پس خلق واجب است افعال داشته باشند، محال است نداشته باشند و در اين افعالشان ملتفت باشيد؛ پس نگاه كنيم و ببينيم، نمي‏شود. آثار هم همراه افعال بايد باشد. تو كه نگاه كني و ببيني يك سروري يا حزني بايد داشته باشد. ثمر نداشته باشد نمي‏شود. ديگر حركت بكني، اين حركت نه نفع دارد نه ضرر؛ همچو چيزي خدا نمي‏گويد. حركت مال من است، يا نفع دارد يا ضرر. تمام خلق را به طور عام بدانيد همين‏طور است. حالا بيا پيش خودت فكر كن، پس اين ديدن يك نفعي دارد، يك ضرري. چه بسيار ديدنها كه آدم مي‏بيند چيزي را، آدم محزون و مغموم مي‏شود، چه بسيار چيزها آدم مي‏بيند مي‏ترسد. بچه را بخواهند بترسانند ديگي برسرشان مي‏گذارند، خود را نشان بچه مي‏دهند مي‏ترسد، اگر غفلةً يكدفعه چشمش بيفتد. پس ديدن يك نفعي دارد يك ضرري. شنيدن صداي بسيار مهيب، بچه مي‏ترسد، آدم بزرگ هم مي‏ترسد. همين‏طورها جبرئيل مي‏آمد نعره مي‏كشيد، مردم از صداي نعره جبرئيل مي‏مردند. نعره جبرئيل از صداي توپ هزارمرتبه بلندتر است، يكدفعه مي‏آيد همه را مي‏كشد. باز شنيدن، كار آن فواعل است و لو بكشدشان؛ و شنيدن باز كار خودشان است. پس اين خلق لامحاله بايد كاري داشته باشند، كار، كار ايشان است. عمل، عمل كيست؟ عمل تو. اما خالقش خدا است، اگر خوب است تعريف تو را مي‏كنند، آن‏جوري كه با مردم راه مي‏روي و متعارف است و باب است در ميانشان، به خوبي تعريف مي‏كنند. ديگر اگر عمل قبيحي هم باشد، همين‏كه باب شده، قباحت پيششان ندارد. مثلاً در مجالس اخراج ريح كنند، اين حالا در نصاري باب شده و حال آنكه عمل قبيحي است. از جمله اعمال قوم لوط يكي همين عمل است. در مجلس اين كار را مي‏كردند كه بخندند، در مجالس مي‏كردند و هيچ قبحي هم پيششان نداشت؛ خيلي مردم هم در اطرافشان بودند. در نصاري هم همين‏طورها حالا باب شده. پس اعمال يكپاره نافع است، مضرّات مضر بدن است. يكپاره مضرّات مضرّ آبرو است، يكپاره‏اي مضرّ ديانت است، يكپاره مضرّ امانت است و هكذا. پس اين است كه در كارهاي ما نفعها است، در كارهاي ما ضررها است. حالا يا كاري است همين كارهاي خودمان كه داريم مي‏كنيم نافع است يا ضارّ است. اين كارها اسمش اعمال خلق است. ديدن من مال كه باشد؟ مال من. شنيدن من مال كه باشد؟ مال من. خدا احتياج ندارد به چشم كه چشم ببيند، خدا بي‏چشم مي‏بيند. عرفانتان نگيرد، فهمتان كج نشود مثل اين مردم كه خيال كنيد خدا با اين چشم مي‏بيند. خير، خدا بي‏چشم هم مي‏بيند. درست فكر كنيد نمي‏خواهم مفت‏مفت عصبيتي از خدا بكشيد. عرض مي‏كنم خدا احتياج ندارد كه كسي عصبيتي از او بكشد. شما همان كارهايي را كه كرده بگوييد چه كرده، همه تعريفها را دارد. ديگر احتياج نيست به چيزي ديگر. خدا مي‏داند، خدا مي‏بيند. ديدن از اين‏جور چشم حاصل مي‏شود و خدا پيش از ساختن مي‏داند چه‏جور بسازد كه ببيند. حالا آيا او نمي‏بيند؟ مي‏داند چه‏جور گوش بسازد كه اين بشنود، حالا آيا او خودش نمي‏شنود؟ وقتي فكر مي‏كني چشم دارد اما چشمش اين‏جوري نيست، شبيه به خلق نيست. پس در لفظ گفته مي‏شود خدا فعل دارد ما هم فعل داريم، فعل ما بسته است به اينكه خدا ما را خلق كند و فعل ما را توي دستمان بگذارد، خدا فعل دارد اما فعلش به خودش چسبيده و كسي او را نساخته و فعل او را به او نداده؛ در لفظ با او شريكيم. پس ما سميعيم او هم سميع است، ما بصيريم او هم بصير است، ما داناييم او هم دانا است. دانايي خدا لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء لكن علم خدا مخلوق نيست، پيش از اينكه خلق را خلق كند عالم است به آنچه خلق مي‏كند و بعد هم عالم است و هيچ علم او كم نمي‏شود زياد هم نمي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

از اينجا با نسخه خطي به شماره (س ـ 177) مقابله شده است.

(شنبه غرّه ذي‏القعده‏الحرام 1304)

39بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا في الوجود العلمي فهي حادثه لها جهة اخري تقترن بها و تقوم بها وجوداً اذ هو خلق كما كان و المقام الثاني له مقام الفعل و الامر لان ماسوي اللّه سبحانه مخلوق و المخلوق مخلوق بالفعل فالفعل مقدّم علي كلّ مخلوق فهو يلي الذات لا يتقدّمه شي‏ء كما قال الصادق 7 خلقت المشيّة بنفسها ثم خلقت الاشياء بالمشيّة و الفعل هو اوّل خلق اللّه سبحانه خلق بنفسه و هو اوّل مقام الحادث لايتقدّم عليه حادث فهو اوّل مقام الواحدية و ليس فوقه الاّ الاحديّة المعروفة ثم لذلك الحقيقة مقام ثالث و هو حيث اثريّته»

اگر غافل نيستيد آسان مي‏شود. مكرّر عرض كرده‏ام مسائلي كه از پيش خدا مي‏آيد، هرقدر خيال كنيد، باز بيشتر مشكل است. آخرش كه سررشته به دستتان مي‏آيد تعجّب مي‏كنيد كه چرا اين را ما نفهميديم، اينكه آسان بود. لكن همه دست خدا بود، وقتي نمي‏خواهد كسي بفهمد، او نمي‏فهمد. شعور هم دارد و ادراك هم دارد، نمي‏خواهد بفهمد، نمي‏فهمد و هركس غرضي مرضي ندارد براش آسان است، مشكل هم نيست.

پس دقّت كنيد آنچه را كه خداوند عالم تكليف قرار داده، ببينيد معقول نيست چيزي را به كسي بگويد كه او نتواند بفهمد. تكليفش بكند كه برو به آسمان و بالش هم نداده باشد، زور هم بكند كه بپر؟ نه. ببينيد همچو چيزي آيا نسبت به خدا معقول است؟ جميع امرهايي كه كرده ميسور بوده، مقدور بوده، آسان بوده. حالا پيدا نيست ميان مردم، تقصير مردم است. دقّت كنيد ان‏شاءاللّه و اين مردم خوابند، هرچه من اغراق كنم خوابند، باز بيشتر خوابند و هرچه من بگويم غافلند، باز بيشتر غافلند و من نمي‏توانم بگويم چقدر غافلند. امري كه از جانب كسي است كه آن‏كس مي‏داند همه چيز را و خداي ما دانا است و همه چيز مي‏داند. و اين كلمه را ببينيد مسلمانها مي‏گويند، گبرها مي‏گويند، يهوديها مي‏گويند، نصاري مي‏گويند. خداي دانا كه مي‏دانند چه مي‏كند و اين خداي دانا امرش را هم مي‏تواند برساند، قادر هست امرش را برساند به خلق. حالا اين خداي دانا كه مي‏داند امرش را خودش بايد برساند و قادر هم هست و هيچ اين مخلوقات جلوي كار او را نمي‏توانند بگيرند؛ غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، دقّت كنيد، بيدار شويد، ببينيد در دنيا ديني، مذهبي هست و كرور اندر كرور مردم خوابند. از اوّل عمر دنيا(عمرتان خ‏ل‏) تا حالا ببينيد چقدر مردند؟ هي خر آمدند، خر رفتند. آنجا توي جهنّم كه رفتند بيدار مي‏شوند. خداي خالق، خداي دانا، اين خدا ظالم هم نيست سهل است عادل هم هست، عادل هست باز مي‏بينيد توي همه اديان، خير، رؤف هم هست، رحيم هم هست، هيچ تكليف مالايطاق به هيچ‏كس هم نمي‏كند. اين خدا امري را كه مي‏خواهد از مردم، پيش مردم مي‏آرد. حالا آيا مي‏شود نياورده باشد؟ لكن اين مردم امرش را نمي‏خواهند، اين است اگر جماعتي نخواهند جماعتي ديگر خواهند خواست. همين‏طور كه فرموده اگر شما نخواهيد مرا، جماعتي ديگر خلق مي‏كنم مرا بخواهند. و اين خلقي كه مي‏بينيد تمامشان پشت به پشت يكديگر بگذارند، جانشان را، مالشان را، همّشان را مصروف كنند كه حق در دنيا نباشد، هرچه زورشان را بزنند واللّه زورشان نمي‏رسد. شما هم غافل نباشيد امري را كه خدا خواسته و مي‏داند خواسته و آن امري را كه خدا خواسته برساند به خلق، مي‏تواند برساند. اين خلق هم هيچ جلوي كار او را نمي‏توانند بگيرند، پس البته رسانده. ببينيد هيچ شكي در اين مي‏رود؟ فكر كنيد هرچه هم در ذهنتان آمد كه به غير از اين باشد، خيال كنيد شايد من غافل باشم و الحمدللّه من غافل نيستم هرچه به خيالتان آمد بگوييد و جوابش را ياد بگيريد. خدا ديني خواسته، مي‏تواند دينش را برساند. مي‏تواند كاري كند كه مشكوك نباشد، مظنون نباشد، آشكار باشد، علانيه باشد، واضح باشد. خدايي كه خواسته اين كار را بكند، مي‏تواند بكند و جميع خلق جمع شوند بردارند، زورشان نمي‏رسد. و معقول نيست خدا امرش را پنهان كند، آن وقت به خلق بگويد كه شما برويد پيداش كنيد. و ببينيد كرور اندر كرور اين مردم باز از اين خانه كه پات را بيرون كني، مي‏بيني مردم همه حرفهاي ديگر مي‏زنند و از اينها غافل شده‏اند. پس ببينيد امري را كه خدا خواسته به اتّفاق تمام اهل اديان از مهاباديان، از گبرها، از يهوديها، از نصاري، سنّي، شيعه، به اتّفاق تمام اينها خدا ديني قرار داده. حالا آيا نرسانده آن دين را و قرار داده يا رسانده؟ نرسانده كه نمي‏شود قرار داد. حالا كه رسانده آيا اين دينش در آسمان است؟ آيا اين دينش را عمداً پنهان كرده، گفته شما برويد خودتان پيداش كنيد؟ آيا اين دينش يك‏وقتي آشكار بوده و وقتي ديگر پنهان شده؟ خودتان فكر كنيد و اينها درس اجتهادي است كه خودتان بايد اجتهاد كنيد و به چنگ بياوريد. پس اين خدا معقول نيست در يك مكاني دينش را واضح كند، براي اهل مكاني ديگر دينش واضح نباشد و تكليفشان هم باشد دين داشتن. اين تكليف را به من تنها واضح كرده؟ ببينيد معقول نيست اينها. يا به من گفته باشد و به شما نگفته باشد، ببينيد معقول نيست. يا اينكه دين را در زمان پيغمبر، زمان موسي، زمان نوح، يك‏وقتي امرش پوست‏كنده بود، شبهه‏اي توش نبود و بگويم خوشا به حال آن خلقي كه در آن زمان واقع بودند و معجزات را به چشم خود مي‏ديدند و شك و شبهه ديگر نداشتند و حالا ما معجزي نمي‏بينيم، در شك و شبهه هستيم. ملتفت باشيد ببينيد اين خدا دين از شما خواسته يا نخواسته؟ اگر خواسته بايد به شما برساند و اين مردم چه عرض كنم كه چقدر غافلند و هرچه بگويم غافلند، غافل‏ترند. خوابند، هرچه بيدارشان كنم باز خوابند . . . . نقل كتاب و حسابي باشد چقدر هوش و هواس خود را جمع مي‏كنند. يك‏وقتي در كرمان مجلسي بوديم خدمت آقاي‏مرحوم. بانك‏چي آمد خدمت آقاي‏مرحوم و اين بانك‏چي خيلي نقل داشت، جميع روي زمين را سياحت كرده بود، پيش جميع علما رفته بود، حتي پيش شيخ‏مرتضي رفته بود، با هر عالمي نشسته بود، جميع ولايات را گشته بود. اين بانك‏چي آمده بود خدمت آقاي‏مرحوم نقل مي‏كرد از همه‏جا. از سياحتهاش كه كرده بود، از سيرهايي كه كرده بود، از جميع طبابت‏ها باخبر بود، از تأثيرها خبردار، از بقاع روي زمين باخبر. آن وقت ريشش را مي‏گرفتند كه آيا روي اين زمين حقّي نبايد باشد؟ مي‏گفت چرا. آيا اين حق واضح نبايد باشد؟ مي‏گفت چرا. مي‏پرسيدند كه تويي كه تمام روي زمين را گشته‏اي، اين حق را پيدا كرده‏اي يا نه؟ مي‏ديدي خوابش مي‏برد، چرت مي‏زند. مي‏پرسيدي حالا پيدا كن كه اين دين خدا بايد واضح باشد، ظاهر باشد، جوري بايد باشد كه مردها بايد بفهمند، زنها بايد بفهمند. آيا اين زنهاي گبر نبايد دين داشته باشند؟ مردها نبايد دين داشته باشند؟ تو كه سياحت كرده‏اي، همه‏جا را گشته‏اي، آيا ديني نبايد باشد؟ اگر هست آيا تو آن را ديده‏اي؟ پيدا كرده‏اي؟ مي‏ديدي خوابش مي‏برد، مي‏ديدي جوري نگاه مي‏كند كه مثل كسي باشد كه چرتش برده باشد.

دقّت كنيد ان‏شاءاللّه، مردم زيرك هستند، دانا هستند، خبر از همه‏جا دارند. وقتي پاي دين و مذهب ميان مي‏آيد، مي‏بيني مثل خر در گِل مانده‏اند و همين لفظ، لفظ خود آقاي‏مرحوم است در همان مجلس اين مردكه ازبس خواب بود، ديگر آقا از او تقيّه هم نكردند، حرمتش را هم نداشتند. رو كردند به ما، فرمودند عبرت بگيريد ببينيد از هرجا حرف مي‏شود باخبر است، از هر علمي گفتگو مي‏شود مي‏بيني استاد است، پاي دين و مذهب كه ميان مي‏آيد مثل خر توي گِل مي‏ماند. به‏اين لفظ فرمودند و اين، اين قدر خواب بود كه نفهميد چه فرمودند كه بدش بيايد يا نيايد. حالا همين‏طور اين مردم همه‏شان مثل كلوخِ چشم دارند. مي‏بيني چشمشان باز است، آدم باورش نمي‏شود اين چشم ببيند. مي‏بيني گوش دارد، آيا مي‏شود نشنود؟ زبان دارد، خودش حرف مي‏زند. آدم تعجّب مي‏كند كه اين چطور شده كه دين ندارد وقتي پاپي‏اش مي‏شوي مثل خر به گِل مانده. عرض مي‏كنم غافل نباشيد، شما همچو نباشيد اقلاً ميانتان چند نفري پيدا بشود كه آدم خفه نشود ميان شما. پس خدا هرچه را خواسته، غافل نيست از آن چيزهايي كه خواسته. تمام هرچه را مي‏خواهند و احتياج دارند او مي‏داند و خودش از آنها خواسته، دانسته، مي‏داند چه خواسته و اين خدا خودش بايد دينش را برساند، غير از اين خدا كسي كار خدايي نمي‏تواند بكند و خودش قادري است كه جلو كار او را خلق نمي‏توانند بگيرند و امرش را واضح كرده. حالا اگر تمام خلق جمع شوند كه بپوشانند امرش را، زورشان نمي‏رسد. لا رادّ لقضائه لا مانع من حكمه.

پس ملتفت باشيد كه اين ديني كه خواسته يقيناً آن را رسانده. حالا كسي خيال مي‏كند دين مشكوك خواسته كه بگويي شايد چنين باشد، شايد جوري ديگر باشد. اگر بناي شايد است، چرا ارسال رسل كرده، چرا انزال كتب كرده؟ چرا يك‏وقتي اين حرفها نبوده در دنيا تازه پيدا شده. در زمان پيغمبر كه مي‏بيني پيغمبر را فرستاده و پيغمبر آمد و معجزات داشت، مردم معجزاتش را مي‏ديدند. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، چرت نزنيد، فكر كنيد چرا تمام اهل اديان مي‏گويند پيغمبر مي‏بايد معصوم باشد؟ گبرها هي اصرار دارند كه پيغمبرشان، آن وَخْشورشان در وقتي كه مي‏خواهد دين خدا را بگويد بايد بداند، بايد سهو نكند، يادش نرود، اشتباه نكند، غافل نباشد، بايد معصوم باشد. نصاري چرا مي‏گويند پيغمبر در وقت ادا بايد معصوم باشد؟ يهوديها چرا مي‏گويند پيغمبر خدا بايد در وقت ادا معصوم باشد؟ تمام ادياني كه از آسمان آمده همه مي‏گويند نبي در وقتي كه مي‏خواهد بگويد خدا گفته چه بكنند، نبي در آن حين كه مي‏خواهد حرف بزند به مردم و تبليغ كند امر خدا را، معقول نيست نداند چه تبليغ مي‏كند؛ پس دانا است. معقول نيست يادش برود، مثلاً خدا بگويد برو بگو نماز كنند، او يادش برود بگويد زنا كنند، يا خدا گفته روزه بگيرند، يا خدا گفته برو بگو فلان‏كار را بكنيد، او سهو كند چيزي ديگر بگويد. پس به اتّفاق كلّ نبي در حين تبليغ نه سهواً نه عمداً نه نسياناً نه جهلاً غير آنچه خدا گفته نمي‏گويد. نه كوتاهي مي‏كند، نه مسامحه مي‏كند در تبليغ. چرا كه اگر يك‏خورده مسامحه كند، بحث برمي‏گردد مي‏رود پيش خدا كه چرا آن خدا اين شخص مسامحه‏كننده را پيغمبر كرد؟ مي‏خواست دينش برسد شخصي را مي‏خواست بفرستد كه تنبلي نكند، مسامحه نكند. پس پيغمبر بايد معصوم باشد كه در حيني كه اداي دين مي‏كند و تبليغ مي‏كند ما بدانيم كه آنچه كه خداي ما گفته همان را مي‏گويد نه اينكه ايني كه مي‏گويد هواي خودش است بلكه ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي علّمه شديد القوي هيچ از هواي خودش نمي‏گويد. پس خدا معصومي را قرار مي‏دهد و مي‏اندازد در ميان همه مردم تا حجّتش تمام باشد. ببينيد هيچ‏كس نيست بگويد اين‏حرف خدشه‏بردار است. معقول نيست پيغمبري آمده باشد ميان ما، به ما مي‏گويد نماز كن اما گاهي هم به دروغ مي‏گويد نماز مكن. مي‏گويد روزه بگير، اما گاهي هم مي‏گويد روزه مگير. هيچ ديني نيست كه خدشه كرده باشد كه همچو چيزي هم مي‏شود. پس تمام دين را پيغمبر رسانده.

دقّت كنيد و غافل نباشيد و واللّه غافلند مردمان خيلي گنده، كساني كه اگر اسمشان را به طور خفّت ببري آدم مي‏ترسد. بسا من از شما مي‏ترسم اسمشان را ببرم به خفّت، اما نمي‏برم هم اسمشان را به طور خفّت ولكن مي‏گويم غافل شده‏اند، اشتباه كرده‏اند. خودتان فكر كنيد ببينيد خداي شما آيا ديني از شما خواسته يا نخواسته؟ اگر نخواسته چرا مسلمان باشيم؟ چرا يهودي باشيم؟ چرا اصلش دين داشته باشيم؟ و اگر بايد دين داشته باشيم، اين خدا ابتداي دينش را اين قرار داده كه آن پيغمبري كه از جانب خدا مي‏آيد حرف مي‏زند آن پيغمبر گوينده هم بايد دانا باشد امرهاي خدا را هم بايد اشتباه نكند، هم بايد سهو نداشته باشد، خطا نداشته باشد. چرا؟ به جهت اينكه اگر احتمال بدهيم اينها را شايد امر غير خدا را به ما برساند و اگر امر غير خدا را به ما رسانده، پس پيغمبر خدا نيست. پس اين پيغمبر بايد معصوم باشد تا ما بدانيم قولش قول خداست، فعلش فعل خدا است، امرش امر خداست، نهيش نهي خداست، حكمش حكم خداست از اين‏جهت خليفه خداست، جانشين خداست. هركاري دست خدا داريم مي‏رويم پيش او. وقتي اين قرآن مي‏خواند ما صداي خدا را مي‏شنويم.

ملتفت باشيد انبيا آمدند از پيش خدا، هيچ‏كس ديگر خبر ندارد از خدا مگر انبيا. اينها قولشان قول خداست، فعلشان فعل خداست به‏جهتي كه معصومند. حالا كسي كه اين‏جور است و ميان همه مردم قرار مي‏دهد اين‏را كه محل وحشت نباشد و قرار داده پيغمبر معصوم باشد و البته پيغمبر بايد معصوم باشد براي اين اين كار را مي‏كند كه اين قولي كه به من مي‏رسد، بدانم قول خدا است و يقين كنم كه قول خدا است. پس عصمت انبيا قراردادش براي اين است كه رعيّت بدانند قولش قول خدا است، امرش امر خدا است نهيش نهي خدا است. اگر اينجور نكند خدا آن پيغمبري كه مي‏فرستد گاهي دروغ بگويد، گاهي اشتباه كند؛ خلق ديگر تكليف ندارند، دستشان به كجا بند باشد؟ كسي را كه ندارند. پس ملتفت باشيد كه اين پيغمبر بايد معصوم باشد به اتّفاق تمام كتابهاشان و اين حالا چيزي است كه تمام اهل اديان شهادت مي‏دهند به‏آن اگرچه همه غافلند. پس اين ديني كه خدا قرارداده و پيغمبرش را معصوم قرار داده براي همين است كه ما بدانيم قولش قول خدا است، واجبش واجبي است كه خدا قرار داده، حرامش حرامي است كه خدا قرار داده مستحبّش، مكروهش، مباحش، فروع، اصول، آنچه مي‏گويد از جانب خدا است. پس در اينجا هيچ سهوي، نسياني، غفلتي، خطايي نبايد داشته باشد. هرجايي كه يحتمل خطايي كرده، آن وقت من چه مي‏دانم اين امرش امر خدا است، پس مراد خدا را به من نرسانيده است؟ و اگر اين مراد خدا را به من نرسانيده، خدا هم دينش را نرسانيده و اگر خدا دينش را نرسانيده باشد معقول نيست مرا مكلّف به دين بكند. پس اگر بايد خدا برساند خدا به همين‏جور مي‏رساند. پس فكر كنيد و غافل نباشيد و اينها را خيلي محكم بگيريد. مباشيد مثل كساني كه چون مبذول است ميان مردم چيزي آن را نمي‏گيرند مي‏گويند علم آن است كه هيچ‏كس خبر از آن نداشته باشد. تعجّب اينكه وقتي خدا مي‏خواهد گمراه كند مردم را باوجودي كه همه خبر دارند غافل مي‏شوند و ول مي‏كنند و نمي‏گيرند. ديگر مي‏گويم وقتي كه خدا مي‏خواهد گمراه كند مردم را، همين را هم ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، فراموش نكنيد. فكر كنيد اگر خدا مي‏خواست خلق را گمراه كند از اصل ارسال رسل نمي‏كرد، انزال كتب نمي‏كرد، ديني و نبيي قرار نمي‏داد. حالا كه همچو كاري نكرده، پس نخواسته گمراه كند.

خلاصه، رسول بايد معصوم باشد، مطهّر باشد، مسامحه در تبليغ نداشته باشد. كسي كه دين خدا را بخواهد بداند خدا گمراهش نمي‏كند ديگر اگر گاهي وسوسه بيايد، شيطان مي‏خواهد گمراه كند. پس بدانيد مادامي كه ميان خودت و خدا مي‏بيني دين خدا را مي‏خواهي، بدان خدا گمراهت نمي‏كند. باز بابصيرت باشيد و بدانيد هر گمراهي خودش مي‏داند گمراه است بل الانسان علي نفسه بصيرة هر بي‏ديني خودش مي‏داند بي‏دين است و بي‏ديني مي‏كند. همين‏كه كسي خواست بي‏ديني كند، معلوم است پستاي خدا اين نشده كه نگذارد كسي بي‏ديني كند. حالا فلان خواست بي‏ديني كند، خواست ردّه‏اي بگويد، جلدي زبانش نمي‏خشكد. يك‏كسي خواست زنا كند، جلدي آلتش نمي‏خشكد. تمام حكّام و سلاطين و ظلمه ظلم مي‏كنند، هيچ دستشان نمي‏خشكد، زبانشان نمي‏خشكد. به جهتي كه خدا پستاش را اينجور قرار نداده. پس هركس كه مي‏بيند برخلاف حق رفته و دانسته و فهميده دين خدا را از روي دانايي انكار كرده. بله اين مردم پشت به پشت يكديگر گذارده‏اند كه دين خدا روي زمين نباشد، هيچ مطلبي ديگر هم ندارند، چيزي كه نمي‏خواهند دين است. مي‏خواهند آب گِل كنند كه مغشوش باشد، مي‏خواهند امر واضح نباشد چرا كه مي‏بينند اگر امر واضح شد مي‏روند پيش صاحبش. آنجا كه رفتند اين هيچ‏كاره مي‏شود، ديگر نمي‏شود بند شد.

پس ملتفت باشيد دين خدا يك امر واضح بيّن ظاهر آشكاري است كه هرقدر من بخواهم مبالغه كنم كه چقدر واضح است و آشكار، و چقدر محكم است، باز آن‏جوري كه خدا كرده محكم‏تر است. به جهت آنكه من هرچه تعريف كنم خدا چقدر قادر است باز خدا از آن قادرتر است. آيا تو نمي‏داني كه خدا قادرتر است؟ من هرقدر حكمت داشته باشم، هرچه اغراق كنم كه چقدر حكمت به كار برده، چقدر خوب آفريده، باز وقتي پاپي مي‏شوي او خوب‏تر آفريده و من نتوانسته‏ام حكمتش را بگويم. همين‏طور عرض مي‏كنم فكر كنيد كه اين خدا كارش محكم است به‏طوري كه هرقدر مبالغه كني كه او چقدر كارش محكم است، چقدر خداي دانايي است، چقدر حكيم است، چقدر خداي قادري است، سر را سرجاي خود گذاشته به چه خوبي، پا را جاي خود گذاشته به چه خوبي. همچه كاري را هيچ‏كس نمي‏تواند بكند. جميع جن و انس جمع شوند كه يك آدمي بسازند، سرش را آنجا، چشمش را آنجا، گوشش را آنجا، دستش را آنجا، پاش را آنجا، نمي‏توانند بسازند و اين خدا هي خلق كرده اين‏همه خلق را، همه سرشان جاي خودشان، چشمشان جاي خودشان. خلق نمي‏توانند يكيش را درست كنند و به همين‏جور واللّه اعتناي خدا را به دست بياريد به صنعتهايي كه كرده است و يقيناً مي‏دانيد كار او است و كار غير او نيست. چنانكه ايني كه مخلوق است بلاشك مخلوقات نساخته‏اندش، هيچ‏كس نگفته كه شايد اين را آدمي ساخته اينجا گذارده. پس در ايني كه اين مكوّن را خدا ساخته اينجا گذاشته بلاشك حرفي نيست. فكر كنيد اين را چرا ساخته؟ مي‏پرسي از او كه چرا اين را ساختي؟ مي‏گويد ساختمش كه دين داشته باشد. و ببينيد آن دين را چنان محكم مي‏كند كه از اين كارش محكم‏تر ديگر كاري نيست. و ملتفت باشيد چه نتيجه‏هاي عجيب غريبي در اينها هست. فكر كنيد آيا هيچ شخص غافلي يا جاهلي هست بتواند خيال كند كه ايني كه مخلوق شده، اين را مخلوقات ساخته‏اند؟ از مقوي ساخته‏اند خلق نساخته‏اند، خدا ساخته است. پس بلاشك اين خلق، مخلوق خدا و مصنوع خدايند. بلاشك مخلوق نمي‏توانند خلق كنند. عرض مي‏كنم دينش يقيني‏تر است از اين مطلب، چرا كه اين را خلق كرده براي دين و مي‏فرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون من خلقت خلق را براي عبادت كرده‏ام. پس بدانيد راههاي عبادت را هم نشان داده و اگر هنوز متحيّري، خورده‏خورده فكرش باش كه ياد بگيري. پس اگر حالا مي‏بيني در اين شك نداري كه اين مخلوق خدا است، مخلوق هيچ خلقي نيست، شك نداري و به همين‏طور مي‏گويم آن دين خدا بايد از اين يقيني‏تر باشد. و اگر مي‏گويي اوّليش را مي‏فهمم يقيني است اما اين را نمي‏فهمم، من باورم نمي‏شود. مي‏بينم همه‏كس مي‏گويد حق به جانب من است، اين ادّعا را همه مي‏كنند. يهوديها نصاري را بد مي‏دانند مي‏گويند ما اهل حقّيم، نصاري يهوديها را بد مي‏دانند، هر دوشان مسلمانان را بد مي‏دانند. حالا آيا حق واضح نيست به جهتي كه همه مردم ادّعاي حقّيت مي‏كنند؟ آدم از كجا بفهمد همه راست مي‏گويند؟ شايد مسلمانها راست بگويند، شايد يهوديها راست بگويند، شايد نصاري راست مي‏گويند، شايد شيخي‏ها راست مي‏گويند، شايد بالاسري‏ها راست بگويند. عرض مي‏كنم مادامي كه اين شايد حق باشد، آن شايد حق باشد، بدانيد حق دستتان نيست. شما ببينيد در كون هيچ شكي براتان نيست پس اگر امروز امروز شد يقيناً خدا خواسته، شب شد يقيناً خدا خواسته، گرم شد يقيناً خدا خواسته گرم باشد. جميع مخلوقات جمع شوند كه گرم نباشد و خدا بخواهد گرم باشد، زورشان نمي‏رسد. اگر خدا بخواهد سرد باشد، جميع مخلوقات جمع شوند كه سرد نباشد زورشان نمي‏رسد. بخواهد ارزان باشد، همه گندم‏فروشها اتّفاق كنند و زور بزنند كه گران كنند، زورشان نمي‏رسد. وقتي هم او بخواهد گران كند هركاري بكني ارزان شود، باز مي‏بيني گران شد. او مي‏خواهد كسادي كند اينها هي زور بزنند كه كسادي نباشد، زورشان نمي‏رسد. مي‏خواهد رواجي باشد، كسي جلوش را نمي‏تواند بگيرد. پس ديگر غافل نباشيد، پس در امورات كونيّه دقّت كه مي‏كنيد مي‏بينيد همين‏طور است. امرش هم واضح است، راهش را هم يادگرفته‏ايد كه چرا شبهه نمي‏آيد. شيطان مي‏بيند در كون زحمت كشيدنش چه ثمري دارد بيايد مردم را گمراه كند؟ وسوسه كند كه اين را شايد آدمي ساخته باشد؟ اين همه صدمه بخورد، اين همه زحمت بكشد، آخر هم از صدهزار نفر يكي باورش نمي‏شود. همه مي‏فهمند اين را كه ساخته، ساخته خداست و هيچ‏كس زورش نمي‏رسد همچو خلقي خلق كند اين كار كار خداست و البته او اين را بلاشك و واللّه اين را ساخته كه دينش را به اين بدهد و آن دينش را از اين خلقش محكم‏تر قرار داده. اما حالا كه مي‏بيني آنجا را مردم درش تأمّل دارند، به جهت اين است كه شيطان در آنجا بيشتر وسوسه مي‏كند. مي‏آيد مي‏گويد اين همه اختلافات در دنيا كه هست، ما چه مي‏دانيم كه كدامش راست است، كدامش دروغ؟ اين همه ادياني كه در دنيا هست با اين همه اختلافات. در دين اسلام فرقه‏هايي كه پيدا شده‏اند، كليّاتي كه در دين اسلام پيدا شده‏اند، هفتادوسه فرقه شده‏اند يك‏فرقه‏شان ناجي است، باقي ديگر هفتادودو فرقه كلّي فرقه‏ها هستند، جزئيّاتش را نمي‏شود شمرد. حالا ميان اين هفتادوسه فرقه كه هستند يكيشان راست مي‏گويد. حالا هركدامي از آنها مي‏گويند آن فرقه ماييم، ما چه مي‏دانيم آن است؟ من مي‏گويم اگر تو نمي‏داني هنوز درسش را نخوانده‏اي، هنوز مجتهد نشده‏اي، برو درسش را بخوان تا بداني. اين مجتهدين كه مجتهد مي‏شوند، همين‏جوري كه اينها مجتهد مي‏شوند ببين چه‏كار مي‏كنند. مي‏روند درس مي‏خوانند مجتهد مي‏شوند، تو هم درس بخوان تا يادبگيري. مادامي كه دين يادنگرفته‏اي هرجا كه رفته‏اي بدان آنجا كه رفته‏اي آنجا دين نداشته‏اند، تو هم يادنگرفته‏اي، مانده‏اي معطّل. مي‏خواهي بداني دين خدا در دست كيست؟ دين خدا دست كسي است كه از هر آيه‏اي، از هر حديثي، از هر ديني، از هر مذهبي بخواهد چنگ مي‏زند به هرجا بخواهد و از همان‏جا بيان مي‏كند. ديگر غافل نباشيد، پس بدانيد دين خدا كه شرع اسمش است، اين شرع را خدا از كون محكم‏تر قرار داده. چرا كه شرع را علّت غايي ايجاد قرار داده. علّت غايي را دين خودش و معرفت پيغمبرش قرار داده. همين‏طور كه نگاه مي‏كني به اين ديوار و اين ديوار را مي‏بيني حالا اين ديوار را مي‏بيني و مي‏شناسي كه اين ديوار است و خدا را نمي‏شناسي و حال آنكه خداشناسي از اين ديوارشناسي آسان‏تر است. آسان‏تر است از ديدن اين ديوار. و تمام آنچه خدا تكليف كرده بدانيد همه‏اش آسان است بخصوص تعمّد كرده آسانش كرده و به همه مكلّفين رسانده. حالا تو نمي‏خواهي، پس مي‏گيرد. حالا چشمت را واكن نگاه كن به اوضاع عالم، ببين چطور پس گرفته دينش را از تمام گبرها. حالا ديگر گبرها ملاّ دارند، متشخّص دارند، بانك‏چي دارند، كتاب نوشته‏اند، پادشاه دارند. جميع اين سلاطين جمشيد و فريدون و اين سلاطين، همه گبر بوده‏اند. همه هم به طور عدل و داد با مردم راه مي‏رفتند، خيلي بهتر از سلاطين حالا هم نظم داشته‏اند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و از همه اينها پس مي‏گيرد خدا دينش را، كور مي‏كند، كر مي‏كند كسي را كه دينش را نمي‏خواهد. كورش هم مي‏كند، كرش هم مي‏كند، به دلش هم قفل مي‏زند و جعلنا علي قلوبهم اكنّة ان‏يفقهوه و في اذانهم وقراً مي‏خواهي ببيني از كه پس گرفته؟ از تمام مهاباديها، از تمام مجوس پس گرفته به جهتي كه دين نمي‏خواهند مگر آن تك‏تكشان كه مسلمان شده‏اند. از تمام يهوديها پوشانيده دينش را، و اوّل پوشيده نبود. اوّل رساند، تبليغ كرد. حالا نمي‏خواهند، به قلبشان مهر زده، به چشمشان پرده كشيده؛ حالا متحيّر دارند مي‏گردند. همچنين تمام دولت نصاري ببينيد چه دولت بزرگي است! از تمامشان حق را گرفته. آنها هم باز ملاّ دارند، كشيش دارند، دولت دارند، دولتشان از اندازه بيرون است. حق را از تمام اينها گرفته. باز چشمشان نمي‏بيند، گوششان نمي‏شنود صمّ بكم عمي فهم لايعقلون امّا آيا روز اوّل صم خلق كرده بود؟ بُكم خلق كرده بود؟ عُمي خلق كرده بود؟ غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، آيا روز اوّل جورشان جوري بود كه اسلام به گوششان نرود؟ جوري بود كه تكلّم به حق نتوانند بكنند؟ آيا جورشان جوري بود كه تعقّل حق نتوانند بكنند؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدا كه مي‏فرمايد صمّ بكم عمي كي اينها را صم كرد؟ كي اينها را بكم كرد؟ كي اينها را كور كرد؟ اگر خدا كرده و چنين بود كه خدا كرده بود، پس چرا تكليفشان كرده؟ پس عرض مي‏كنم خدا دينش را واضح كرده، ظاهر كرده، آشكار كرده، حالا نمي‏خواهند دين را، خدا هم مي‏گويد حالا كه نمي‏خواهي جهنّم. بعد از آني كه نمي‏خواهي، دلت را قفل مي‏زنم بكفرهم لعنّاهم، في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضاً در دلت مرض داري، حق نمي‏خواهي، خدا هم مرضي ديگر به روي آن مرض زياد مي‏كند. مي‏خواهي اعراض كني، خدا هم اسبابي طوري فراهم مي‏آرد كه خوب اعراض كني، بروي. پس غافل نباشيد كسي كه دين حق مي‏خواهد مي‏رود پيش اهل حق، پيش كسي كه دليل و برهان دارد. حالا آيا پيش همه مردم هست؟ نه، پيش همه مردم كه نيست، پيش يك‏طايفه است. دين حق بايد واضح باشد، ظاهر باشد. آن پيغمبري كه نسيان نبايد داشته باشد، سهو نبايد داشته باشد، اشتباه نبايد بكند، معصوم باشد، اين بايد امرش را برساند به جميع امّتهاي خودش. اگر خودش در مدينه باشد كسي از امّتش در بغداد باشد، هرطور باشد به او مي‏رساند. اگر بايد كتاب بفرستد مي‏فرستد، بايد قاصد بفرستد مي‏فرستد، هر طوري هست او بايد تبليغ كند و مي‏كند و غافل نباشيد ان‏شاءاللّه حالا ديگر خسته‏ام و آخر درس هم هست، شما هم كسل شده‏ايد.

باز بدانيد پيغمبر مبلّغ است، او بايد جوري باشد كه بتواند برساند. پيغمبر يك‏جور پيغمبري است كه وقتي مي‏خواهد هدايت كند اباذر را، گرگ را مي‏فرستد با او حرف مي‏زند. اباذر غافلاً دارد گوسفند مي‏چراند، يكدفعه مي‏بيني گرگ از اين‏راه مي‏آيد. اباذر سنگ برمي‏دارد دورش مي‏كند، از راه ديگر مي‏آيد. به همين طور تا اباذر مي‏گويد عجب گرگ بي‏حيايي است كه هرچه او را مي‏رانم باز مي‏آيد! گرگ مي‏گويد من بي‏حيا نيستم، بي‏حياتر از من اهل مكّه چطور و چطور اباذر تعجّب مي‏كند كه گرگ هم حرف زده. مي‏گويد چرا، چطور شده؟ مي‏گويد پيغمبر آخرالزمان9 آمده ميانشان دعوت مي‏كند آنها را به دين خدا، قبول نمي‏كنند از او. آنها از من بي‏حياترند. گفت پس من چه كنم؟ گفت تو برو پيش آن پيغمبر. گفت گوسفندها را چه كنم؟ گفت من مي‏چرانم گوسفندهات را، آبشان مي‏دهم، متوجّهشان مي‏شوم. تو برو خدمت آن پيغمبر برس. پس آن پيغمبر همچو هدايت مي‏كند كه گرگ را به زبان مي‏آرد، سنگ به زبان مي‏آيد، سگ به زبان مي‏آيد. جميع چيزها در دست او است، مي‏آرد مي‏گذارد در چنگ آن كسي كه دين مي‏خواهد. ديگر اين هزارسال پيش دينش را رساند لكن اين همه مردم از آن‏روز تا حالا كج و واج كردند، سهو داشتند، نسيان و خطا داشتند اين مردم هيچ‏كدامشان معصوم نبودند پس به‏طور يقين دينش به ما نرسيده، پس به طور مظنّه به ما رسيده، به طور يقين نرسيده و همه از اين است كه غافل شده كه كي بايد برساند. من سهو كننده‏ام من كه نبايد برسانم، آن پيغمبري كه سهو نمي‏كند او بايد برساند. پيغمبر را قادرش مي‏كند مي‏تواند برساند. اگر قادرش نكند چرا مي‏گويد برسان؟ پس البته مي‏تواند برساند، پس پيغمبر بايد دين را به مردم برساند. اين پيغمبر هرچه امّت دارد، بايد دينش را به همه برساند، به نفس نفيس خود. و بخصوصه اين‏جور حديث هست كه مي‏فرمايد خدا پيغمبر را مبعوث كرد در عالمي و تمام امّتش را در حضورش حاضر كردند و تماماً با زبان مبارك خود پيغمبر شنيدند تمام احكام را و تمام اينها را به‏نفس نفيس خود به همه رساند. امّا ديگر غافل نباشيد جوري كه مردم خيال مي‏كنند نيست. يك‏جايي پيغمبر به همه رسانده دين را حالا يادشان نيست، خير اين‏طور نيست. پيغمبر مي‏رساند به هر زباني بخواهد، به هر دستي كه مي‏خواهد، به هر كتابي كه مي‏خواهد، به هر لغتي. زبان هر كسي و هر چيزي همه را مي‏داند. جماد، نبات، حيوان، همه چيزها در تصرّفش است و هرجوري مي‏خواهد امر خدا را مي‏رساند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(دوشنبه 3 ذي‏القعده‏الحرام 1304)

40بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم .

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا في الوجود العلمي فهي حادثه لها جهة اخري تقترن بها و تقوم بها وجوداً اذ هو خلق كما كان و المقام الثاني له مقام الفعل و الامر لان ماسوي اللّه سبحانه مخلوق و المخلوق مخلوق بالفعل فالفعل مقدّم علي كلّ مخلوق فهو يلي الذات لا يتقدّمه شي‏ء كما قال الصادق 7 خلقت المشيّة بنفسها ثم خلقت الاشياء بالمشيّة و الفعل هو اوّل خلق اللّه سبحانه خلق بنفسه و هو اوّل مقام الحادث لايتقدّم عليه حادث فهو اوّل مقام الواحدية و ليس فوقه الاّ الاحديّة المعروفة ثم لذلك الحقيقة مقام ثالث و هو حيث اثريّته»

از آن راههايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه فكر كنيد كم‏كم انسان نزديك به مطلب مي‏شود و بدانيد كه تكليفتان هست كه نزديك شويد. كسي كه نمي‏داند، يا غالي است يا مقصّر. غير خدا را خداگفتن كفر است و شرك و زندقه در تمام اديان. آن‏جوري هم كه هستند آنهايي كه متّصلند به مبدء، آن‏جور نمي‏گيري انكار فضلشان را كرده‏اي و داخل نواصب محسوبي. ان‏شاءاللّه يك‏خورده خبر شويد، تمام انبيا آمده‏اند كه خدا را بشناسيد. اگر خدا شناخته نشد، خودشان از پيش كه آمدند؟ چه‏كار دارند؟ ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، خبر شويد، خود را خبر كنيد، غافل نباشيد. اين مردمي كه پيش چشمتان است همين‏طور كه مي‏بينيد راه مي‏روند، توي قبر از خواب بيدار مي‏شوند كه اي داد! يك عمري ما توي دنيا بوديم و تمام عمر خواب بوديم. آنجا هم هرچه زور بزند كه پس بيايد، نمي‏شود. مثل اينكه هرچه زور مي‏زند كه خود را ببرد آنجا، نمي‏تواند، زورش نمي‏رسد.

پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، اوّل دين معرفت خدا است و اين را حضرت‏امير در خطبه‏هاشان فرمايش فرموده‏اند. زنها بايد خداشان را بشناسند، مردها بايد خداشان را بشناسند، عوام بايد خداشان را بشناسند، علما بايد خدا بشناسند، حكما بايد خدا بشناسند، همه بايد خدا بشناسند تا مسلمان باشند. اين اوّل دين است و انبيا اوّل كارشان همين بود كه خدا را بشناسيد. حالا اين مطالب را مي‏داني درست. خدا را مي‏شناسي و انبيا را هم شناخته‏اي كه چه‏كاره‏اند. اگر نمي‏داني، آن حرفهايي را كه از راه ناداني مي‏گويي يا غلو است يا تقصير، يا هردو با هم. ماذا بعد الحقّ الاّ الضلال.

دقّت كنيد و فكر كنيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و ببينيد و راهش اين است كه غافل نباشيد كه هر فعلي بسته است به فاعل. اين راهش است و آسان هم هست هميشه هم راه خدا آسان بوده و هي اصرار مي‏كنم و شما باورتان نمي‏شود. چشم باز است مي‏بينم باورتان نشده، هرچه هم خودتان بگوييد باورمان شده، من مي‏دانم باورتان نشده. هر فعلي بسته است به فاعل خودش. فعل اگر صادر از فاعل نباشد از خارج آمده، دخلي به فاعل ندارد. غباري از خارج آمد به دامن نشست، من نمي‏فهمم آمد، يا خير فهميدم هم، مي‏تكانمش مي‏ريزد. و هكذا از خارج آبي آمد به بدن من رسيد، بدن مرا تر كرد. اين فعل من نيست، من تري نكرده‏ام آب تري كرده. يا گرمايي آمد به من خورد، گرما فعل آتش است، فعل آفتاب است، من كه گرمي نكرده‏ام. يا سردي آمد، سردي فعل من نيست، چه دخلي به من دارد؟ من خبر از آن ندارم. ديگر عرض مي‏كنم كلمه حكمت حاقّش يك‏كلمه است، بيشتر نيست لكن فروعش بي‏نهايت است و در تحت آن يك‏كلمه ريخته شده. گاهي هم مي‏فرمايند به من چندين باب از علم تعليم كردند كه از هر بابش هزارباب مفتوح شد. اينها محض تعبيرات است. خودتان فكر كنيد جزئيّات بي‏نهايت است. نه هزار تا است؟ نه صدهزار تا است؟ نه صدهزارهزار تا است؟ نمي‏شود شمرد. اما كلّي يك‏كلمه است آن را شما ياد بگيريد آن وقت يفتح منه الف باب، الف‏الف باب، بي‏نهايت ابواب از آن مفتوح مي‏شود. پس لامحاله فعل هر فاعلي از عرصه فاعل بايد بيايد. از خارج عرصه فاعل بيايد، دخلي به فاعل ندارد و ان‏شاءاللّه دقّت كنيد هرچه از خارج مي‏آيد به تو مي‏رسد، تو خواه خبر شوي به تو رسيده، خواه خبر نشوي به تو رسيده، دخلي به تو ندارد. نهايت خبر مي‏شوي، مي‏داني از خارج چيزي آمد مال خودت نيست. كسي سم بخورد، خواه دانسته بخورد خواه ندانسته بخورد، سم اثر خودش را مي‏كند. خدا اگر اين‏جور قرار داده بود كه كسي كه سم را از روي جهالت بخورد در او اثر نكند، آن وقت طبيبي احتياج نبود، كتاب طبّي احتياج نبود، تفكّر خير و شرّي احتياج نبود. مردم جاهل بودند و مي‏خوردند در آنها هم اثر نمي‏كرد. و عرض مي‏كنم اينها ابوابي است كه همه‏جا در فقه، در اصول، در حكمت به كار مي‏آيد. پس شخص دانسته سم بخورد مي‏كشدش، ندانسته هم بخورد مي‏كشدش، به زور هم به حلقش بريزي مي‏كشدش و تمام انبيا آمده‏اند براي اينكه مبادا تو كشته شوي، يعني هلاك شوي. تمام آمده‏اند براي نجات تو و اين نجات ديگر «نمي‏دانم چطور است» ندانم هلاك است خ‏ل‏ندارد. اين است كه بايد بگويي اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غيرالمغضوب عليهم مغضوب عليهم آنهايي هستند كه عمداً كج مي‏روند كه پناه بر خدا! پس خداوندا تو ما را هدايت كن كه داخل اين طايفه نباشيم. آن وقت از آنها كه گذشتي مي‏مانند اين خرها كه دارند علي‏العميا راهي را مي‏روند و لا الضالّين ما را هدايت كن كه از گمراهان نباشيم و ضالّ لامحاله هلاك مي‏شود. ضلالت حق نيست اگرچه ندانسته راه برود. ندانسته سم مي‏خوري چنانكه دانسته بخوري، اثر سم همراهش هست. به زور بخورانند به تو مي‏كشدت، به رضا بخوري مي‏كشدت و تمام انبيا آمده‏اند كه نگذارند سم بخوري و ابتداي دعوتشان اين است كه مبادا تو توحيد نداشته باشي كه از جميع سموم قتّال‏تر است. نمي‏شناسم خدا را، از جميع سموم قتّال‏تر است. خدا را كه نشناختي آن وقت پيغمبر از پيش كه آمده؟ پيغمبرش را هم كه نمي‏شناسي، پس خليفه‏اش از پيش كه آمده؟ خليفه پيغمبر را نمي‏شناسي، اين حلال و حرام از پيش كه آمده؟ پس دقّت كنيد كه هنوز نمرده‏ايد از خواب بيدار شويد. حالا خيال كن در قبر هستي و نكير و منكر آمده‏اند سؤال مي‏كنند كه «من ربّك» خيال مكن وقتي پرسيدند جواب كه گفت اللّه ربّ العالمين، دست از او مي‏كشند. نه، مي‏گويند به چه دليل؟ به دليلي كه مردم گفته‏اند، دليل نشد. مردم خيلي‏شان دهريند. اگر گفتند «من نبيّك» اگر گفت محمّدبن‏عبداللّه9و به طور مدارا هم اين‏جور احاديث را فرمايش كرده‏اند كه متنبّه شويد، بيدار شويد. نه اين است كه هلاكت وقف است براي جهّال صِرف صِرف كه وقتي از او بپرسي من ربّك بگويد لاادري، همين او بايد هلاك باشد. اين لاادري كه پيش پا افتاده است كه هلاك است، اما اگر درست هم جواب داد آن وقت مي‏گويند به چه دليل؟ اگر دليل اين است كه مردم مي‏گفتند، تو اگر بنا هست آنچه مردم مي‏گويند بگويي، بنات بر تقليد است، اگر ميانه دهريّه متولّد شده بودي، دهري بودي. حالا كه چنين است پس تقليد نيست، دليل مي‏خواهم، برهان مي‏خواهم. اگر نداري گرزي مي‏زنند به كلّه‏اش تا قبرش را پر از آتش مي‏كنند و مي‏سوزد تا روز قيامت به جهنّمش ببرند، آنجا ديگر خلاصي ندارد.

و به همين‏طور بعد مي‏پرسند «من نبيّك» باز ببينيد قناعت نكرده‏اند در احاديث و به همين كه بگويد لاادري و بگويد من تجسّس نكرده‏ام، جاهل بوده‏ام و به همين از او مؤاخذه كنند. بلكه جواب مي‏دهد محمّدبن‏عبداللّه و ببينيد مسلمان هم بوده، آن وقت جوابش مي‏گويند به چه دليل محمّدبن‏عبداللّه پيغمبر خدا است؟ مگر هركه ادّعا كرد كه من پيغمبرم بايد تصديقش كرد؟ شخصي آمده عرب ادّعا كرده كه من پيغمبرم و جمعي هم به او ايمان آوردند، مي‏گويند اگر بناي تو تقليد است كه مردم مي‏گفتند و دليلت همه اين است، حالا چون ميانه مسلمانها متولّد شده‏اي مي‏گويي مسلمانها مي‏گفتند، اگر ميانه يهوديها متولّد شده بودي چه خاك بر سرت مي‏كردي؟ ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد آيا اينها بازي است يا راستي‏راستي همين‏طور است؟ هرچه مي‏گويم بازي نكنيد، باز پشت سرش مي‏بينم بازي مي‏كنيد. وقتي مي‏پرسند من نبيّك؟ و مي‏گويد محمّد، مي‏گويند به چه دليل؟ اگر دليلت اين است كه همه مسلمانها مي‏گفتند من هم مي‏گويم. اين مسلماني به كارت نمي‏آيد براي اينكه دليل نداري. بلكه اگر اين كلمه را نگفته بودي، واللّه آن گرز را نمي‏زدند. چون گفت ولكن بي‏دليل گفت، مستحقّ آن گرز شد كه به آن قبرش پر از آتش مي‏شود تا روز قيامت مي‏سوزد، آن وقت مي‏برندش به جهنّم اصلي كه ديگر خلاصي براش نيست. حالا ببينيد جوابها لاادري نيست، درست و راست است اما در اين تقليدي كه مي‏كني كه جماعتي چنين مي‏گفتند، اگر بنات تقليد است اگر ميانه گبرها هم بودي، در ميانه آنها متولّد شده بودي زردشتي بودي. ميانه يهوديها متولّد شده بودي يهودي بودي و هكذا. و آنها پيغمبر شما را پيغمبرش نمي‏دانند. حالا در ميان بلاد اسلام چرا او را پيغمبر نمي‏دانند؟ مي‏گويند ثابت نيست، يعني دروغگو است و دروغگويي از جميع چيزها بدتر است. پس اين پيغمبر ادّعاش ثابت نيست، يعني دروغگو است. ديگر شخص دروغگو سحر هم مي‏كند، شمشير هم مي‏كشد، مال هم مي‏دهد، به طمع هم مي‏اندازد. پس اين شخص حيله‏بازي است. باري؛ ملتفت باشيد اين است كه هيچ تقليدبردار نيست اين حرف كه بگويي تمام آباء ما مي‏گفتند، تا مي‏روي توي يهوديها، آنجا هم تمام آبائت مي‏گفتند، تا مي‏روي توي نصاري آنها هم تمامشان لعنتشان مي‏كنند. شما ان‏شاءاللّه بناتان تقليد نباشد. اين است كه اين مردم به اندك پفي مي‏لغزند، مي‏بيني تا پاش رسيد به فرنگستان نگاه مي‏كند به فرنگيها اين‏جور مي‏خورند، فرنگيها لباس را اين‏جور مي‏پوشند، ديگر اعتنا به مسلمانها نمي‏كنند. مي‏بيني تا توي همدان است مسلمان پاك است، تا پاش رسيد به فرنگستان، جلدي فرنگي مي‏شود مي‏گويد ديگر همدان هم جايي شد كه آدم اعتنا كند؟! همدان هم شهري شد؟! شهر بخواهي شهرهاي فرنگستان، سليقه آن است كه آنها دارند، ساعت آن است كه آنها مي‏سازند، چيتها به رنگهاي مختلف همانها است كه آنها چاپ مي‏كنند، اينجا كجا است؟! حرفها و علمها آن است كه آنها مي‏زنند، دليل و برهان آن است كه آنها دارند، تمام آن چيزهايي كه مي‏گويند همه‏اش محسوسات است و مي‏نمايانند، به چشم مي‏نمايانند مسائلشان را به آدم، و اعتنا به آنها بيشتر مي‏كنند. مي‏بيني بابي يك‏جايي طلوع مي‏كند، مي‏روند دنبالش كه اين هم باب است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، هرچه عرض كنم اين مردم هي خوابند، باز بيشتر خوابند. مردكه خيال كرده آن شخص بابي يا خير، مسيلمه كذّاب، و باز عرض مي‏كنم خيال نكنيد همين باب تازه طلوع كرده در زمانهاي شما. خير، اين قدر از اين پدرسوخته‏ها آمده‏اند، از اين حرامزاده‏ها آمده‏اند، از اين ادّعاها كرده‏اند. در زمان حضرت‏امام‏رضا زني آمده بود ادّعا مي‏كرد كه من زينبم، من دختر اميرالمؤمنينم، من نمرده‏ام چنانكه در زمان پيغمبر همان مسيلمه آمد ادّعاي پيغمبري كرد. پيغام داد براي پيغمبر كه تو پيغمبر باش، ما حرفي نداريم، ما هم پيغمبر باشيم. يك‏گوشه دنيا مال ما باشد، طوري نمي‏شود. پيغمبر اينهايي كه در صحرا هستند من باشم، مكّه و مدينه مال تو باشد. بيابان مال من باشد، من اينها را انذار مي‏كنم تو آنها را. تو بگو براي آنها، آنها تابع تو باشند، اينها هم تابع من باشند. و بود و دوام هم پيدا كرد تا زمان پيغمبر و بعد از پيغمبر بكش و بندي هم داشت كه با هزار تدبير و لشكر زيادي و جمعيت زيادي فرستادند گرفتند و كشتندش.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، خيال كرديد كه پيغمبر اين معجزش اين كلامي كه مي‏گويد مثل اين هيچ‏كس نگفته، مثلش را مي‏توان آورد، مشتبه‏كاري مي‏شود كرد. ما هم حرفهايي مي‏زنيم، مي‏گوييم كسي مثلش را نمي‏تواند بياورد. ملتفت باشيد، اينها را مي‏گويم عمداً كه بيدار شويد نه كه خواسته باشم به شبهه‏اي بياندازم بلكه شبهه مي‏اندازم كه بدانيد بايد رفع شود اين شبهه‏ها و نماند. بله، يك كسي كاري بكند كه ديگران نتوانند بكنند، آيا محض همين‏جور خيال كردند؟ مسيلمه همين‏طور خيال كرد، سجّاعه همين‏طور خيال كرد، اين باب پدرسوخته حرامزاده همين‏طور خيال كرد، اين حسينعلي ملعون همين‏طور خيال كرد، آن ماني نقّاش همين‏طور خيال كرد. ماني نقاش نقش مي‏كرد با پنجه‏اش در نهايت خوبي. دايره مي‏كشيد با دستش، كاري مي‏كرد كه جميع نقاشها جمع مي‏شدند آن‏جور نمي‏توانستند نقش بكشند. مي‏گفت من دايره مي‏كشم بي‏پرگار سرمويي تفاوت نداشته باشد، و مي‏كشيد و جمع بسيار هم تابع ماني شدند. مزدك آمد به همين‏جور حيله‏ها جمعي تابع او شدند و اين راهش هم اين است كه عرض مي‏كنم و اقلاّ بدانيد راه چطور بايد باشد. دقّت كنيد نه چون كسي پيدا شد استاد در فنّي، اين خارق عارت كرده كه چون ديگران نتوانستند بكنند، اين كرده. ان‏شاءاللّه اوّل به دست بياريد كه آن خارق عادتي كه از جانب خدا است يعني چه. راهش را، آن سررشته‏اش را به دست بياريد تا گمراه نشويد. اين ميانه‏هاش را بخواهي بگيري، هرجاش را بگيري مي‏لغزي. ان‏شاءاللّه خواب نباشيد، بيدار باشيد، خيال كنيد حالا كانّه مرده‏ايم و ما را در قبر گذارده‏اند و از ما مي‏پرسند كه من ربك، مي‏پرسند من نبيّك و جواب هم داديم. مي‏پرسند به چه دليل، به چه برهان اين پيغمبر بوده است؟ فكر كن ببين مگر مثل ميرعماد تا حالا كسي نوشته؟ مي‏بيني خطي نوشت ميرعماد كه تا حالا كسي ننوشته كه حالا هي مي‏نويسند خوش‏نويسها و هي چاپ مي‏زنند كه خطّ مير است. يكي دوتايي هم گول مي‏خورند، باز مجلس ديگر مي‏فهمند كه نيست. باز آن نكاتي را كه ميرعماد به كار برده مي‏فهمند كار هيچ‏كس نيست. ميرزا خطي نوشت كه مثلش را ننوشتند، هيچ‏كس ننوشت. چه مضايقه! به چاپ، به دروغ خطي نوشتند به خرج دادند كه خط ميرزا است. باز يك‏وقتي همين‏جا در همدان اتّفاق افتاد قرآن خط ميرزا احمدي آوردند، اما ابوطالب خوش‏نويس را آوردند كه شهادت بدهد كه اين خط ميرزا است. اوّل اين شك كرد و نگفت خط ميرزا است، طفره رفت. آقا ابوالحسن مرحوم گفت به فكر نه نمي‏شود فكر كن خط ميرزا است؟ گفت به فكر نمي‏شود فهميد. آقا ابوالحسن گفت بردار برو از روش بنويس، آقا ابوطالب گفت بد نمي‏گويي. برداشت برد يك‏هفته طولش داد كه از روش بنويسد. وقتي برگشت مي‏گفت واللّه يك الف نتوانستم مثلش بنويسم، يك سر واوي نتوانستم مثلش بنويسم، يقيناً خط ميرزا است. و آقا ابوطالب خودش داخل خوش‏نويسها بود. حالا ميرزا خط نوشت و همه‏كس هم عاجز بود مثلش بنويسد. خوب حالا اگر اين ميرزا ادّعاي پيغمبري كرده بود، خطاب كرده بود كه به اين دليل من پيغمبرم و همين خر خطاب كرده به سلطان و نوشته كه بفرست علماي اطراف را بياورند با من حرف بزنند، ببين كه همه عاجزند مثل من حرف بزنند. حالا ميرزايي است در زمان خودش مي‏نويسد به سلطان كه من پيغمبرم، آمده‏ام از جانب خدا. دليل من اين است كه مي‏نويسم خطي را كه شما تمام خوش‏نويسها را جمع كنيد، ببينيد كه نمي‏توانند مثلش بنويسند. اگر نتوانستند كه الفي مثل من بنويسند، واوي مثل واو من بنويسند، نقطه‏اي مثل من بگذارند بسم‏اللّه. حالا كه نمي‏توانند پس من پيغمبرم، خارق عادت هم دارم. همچنين دقت كنيد ان‏شاءاللّه، غافل نباشيد. سعدي شعر گفته، نتوانسته‏اند هنوز مثلش را بگويند. اگرچه كسي خيال كند كه يك غزلي گفته باشد، يك‏كلمه نقلي ندارد. يك‏كتاب كسي بگويد همه‏اش شعر سرراست هيچ‏كس هم نگفته. سنّي هم بوده، كافر هم بوده. همچنين ديگر آدم همه را مي‏ترسد بگويد، مثل مثنوي ملاّي روم به اين شرح و به اين بسط و به اين حكمت تا حال كسي ننوشته. حالا ملاّ اگر ادّعاي نبوت مي‏كرد، چه خاك برسرمان مي‏كرديم؟ فكر كنيد كه ان‏شاءاللّه راه سخن به دستتان بيايد. دقّت كنيد كه ان‏شاءاللّه راه سخن اين است كه صانعي داريم مطّلع، بر جميع ظاهر و باطن ما مطلع است. اگر چنين صانعي را اعتقاد داري، آن وقت اعتقاد به نبيي از جانب او مي‏تواني داشته باشي و آن وقت ساحر را از صاحب معجز مي‏تواني تميز بدهي. اعتقاد نداري، نمي‏تواني تميز بدهي. سحر صورتش بعينه مثل معجز است، معجز هم صورتش بعينه مثل سحر است. باز ديگر دقّت كنيد امروز مسأله تمام نمي‏شود، نشود. دامنه‏اش خيلي وسيع است، هي بايد شنيد، همه نقطه‏اش هم يك‏كلمه بيشتر نيست، به طور مصادره هم مي‏گيريد بگيريد هيچ نمي‏فهميد. هي بايد شرح كرد و بيان كرد تا فهميده شود. پس سحر بعينه صورتش مثل معجزه است و معجز صورتش بعينه مثل سحر است. مني كه اينجا نشسته‏ام و از ساحري چيزي مي‏بينم و از صاحب معجز هم چيزي مي‏بينم، چه مي‏دانم كدامش معجز است كدامش سحر است؟ و از همين راه بود كه چون صورتهاش مثل هم است، هر پيغمبري آمد و خارق عادتي آورد، گفتند سحر است. حالا ديگر در قرآن مطالعه كنيد يكجا خبر مي‏دهد كه نوح آمد كفّار گفتند ساحر است، همچنين ابراهيم آمد منكرينش گفتند ساحر است. به جهتي كه خيال مي‏كند بازيگري يك‏جور بازي مي‏كند، من نمي‏توانم بكنم. حالا من چه مي‏دانم اين هم بازي است يا معجز است؟ بگويي مگر به اين‏جور هم مي‏شود بازي باشد، مي‏گويد راست است همه بازيگرها يك‏جور بازي نمي‏كنند. مي‏بيني مردكه طناب بازي مي‏كند، روي طناب راه مي‏رود و همه مردم هم عاجزند روي طناب راه روند. حالا آيا اين معجز است؟ و از همين بابها است كه گمراه شده‏اند. تمام اين خلق كه گمراه شده‏اند به جهت اين است كه تميز نمي‏دهند اين دو را. براي اينكه راه به دستشان نيست، كج مي‏روند، هي گمراه مي‏شوند. صورت سحر و معجز چون شبيه به هم است، صورت ظاهرش بعينه مثل هم است، حالا كه چنين است نوح چه‏كاره بود؟ منكرين نوح گفتند ساحر است. منكرين موسي گفتند ساحر است. ابراهيم چه‏كاره بود؟ منكرين او گفتند ساحر است. فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر اين بزرگ سحره است، سحر بزرگتري كرده. همين‏طور هم معروف است كه در زمان موسي چون سحره زياد بودند از اين‏جهت موسي كارهاي بزرگ مي‏كرد. همچنين كساني كه به عيسي قائل نبودند، عيسي را گفتند داخل سحّار است. همين يهوديها نتوانستند انكار كنند كه خارق عادتي از او بروز نكرده، گفتند سحر است. دقّت كنيد حالا هم يهوديها مي‏گويند چه ضرور كرده بگوييم ساحر است، مي‏گوييم دروغ است. عيسي مرده زنده كرد، اين دروغ است. اينكه خبر داد از آنچه ذخيره مي‏كردند در خانه‏هاشان، گفتند دروغ است. مي‏شود كه گفت دروغ است، خيلي از احمقهاشان اين‏طور گفتند. باز خواب نباشيد، بيدار باشيد، باز به‏طور عموم عرض مي‏كنم خواب نباشيد كه بيفتيد توي راهش.

عرض مي‏كنم هر وقتي پيغمبري مبعوث شد، از آدم گرفته تا خاتم، هميشه آن كساني كه در عصر هر پيغمبري بودند، هرچه آن پيغمبر كرد كه مي‏شد حاشا كني، حاشا كردند. پس اگر مي‏شد حاشا كني، حاشا كردند و گفتند اين پيغمبر چيزي راه نمي‏برد، كاري نكرده. اين بود كه كارهاشان را به طوري ظاهر و آشكار پيش همه مي‏كردند كه نمي‏شد حاشا كني. وقتي شق‏القمر كرد، ديدند همه‏كس مي‏بيند، نمي‏شد حاشا كنند. چون نمي‏شد گفتند سحر است. باز عصبيّت از پيغمبر تنها نمي‏كشم، ميزان است به دست مي‏دهم. به اين ميزان موسي را هم بشناس، عيسي را هم بشناس. اگر اژدهاي موسي را مي‏شد بگويي دروغ است و عصا اژدها نشد، مي‏شد همچو چيزي بگويي، بدانيد اينهايي كه انكار موسي را داشتند مي‏گفتند؛ به جهتي كه طبيعت تمام دشمنها در عالم و در وضع عالم كه نگاه كنيد مي‏يابيد به افترا، به تهمت، به هر حيله چيزها مي‏بستند به پاي موسي. اگر مي‏شد حاشا مي‏كردند، مي‏گفتند اين يهوديها به دروغ پيغمبري را به پاي موسي بستند اصلش عصاش دروغ است. ملتفت باشيد اگر مي‏شد همين را گفته بودند و واللّه طوري بود كه جميع آنها فرعون و سحره و اتباع آنها همه ديدند كه عصا است و افتاد و اژدها شد و بلعيد سحر سحره را. باز همان مجلس نبود، در همه‏جا، در همه مجلس اين عصا بود در دست موسي و تا مي‏رفتند نفس بكشند ولش مي‏كرد و اژدها مي‏شد. همين‏طور اين عصا بود در دست هارون، هرجا مي‏رفتند اين را همراه داشتند و چيزها از اين بروز مي‏كرد. همين‏طور بود تا به ارث رسيد به يوشع و دست‏به‏دست رسيد. حالا هم هست تا به ارث رسيد به صاحب‏الامر صلوات‏اللّه عليه. دقّت كنيد و غافل نباشيد، ديگر اينها يكپاره چيزها است كه به‏نظر ظاهر خدشه‏بردار است كه بله ما از كجا بدانيم پيش صاحب‏الامر است؟ فكر كه مي‏كنيد در اخبار، نوع اين‏جور چيزها بسيار است. شما ملتفت باشيد، فكر كنيد، منظور اين است كه اصلش نوعاً هر كاري كه انبيا كرده‏اند، آن جاييش را كه مي‏شد انكار كنند منكرين آنها منكرش بودند، حاشا كردند. خيلي از كارهاي انبيا را به همين‏جور حاشا كردند و از ميان رفت تا آن كاري كه نمي‏شد حاشا كرد، آن كاري را كه نمي‏شد حاشا كنند، آن وقت اسمش را سحر مي‏گذاردند. مي‏گفتند راست است، اين واقع شده است اما سحر است. اگر بابصيرت باشي مي‏يابي ان‏شاءاللّه كه عصاي موسي اگر اصل نداشت، اصلش خبرش به تو نمي‏رسيد، اصلش نمي‏گفتند ساحري آمد و همچو سحري كرد. اسمي از عصا برده نمي‏شد و همچنين دقّت كنيد باز سعي كنيد اوّل آن نقطه به دستتان بيايد، و بعد از خاطرتان نرود و محكمش كنيد. اگر مي‏شد بگويي اين عيسايي كه آمد كور را شفا نمي‏داد و دروغ است اين حرف و ما قبول نداريم، حاشا كرده بودند، نمي‏شد كه حاشا كنند. اگر مي‏شد بگويند از كجا بدانيم مرده زنده مي‏كرد، خير اين دروغ است، گفته بودند. پس نمي‏شد حاشا كنند. اين حالايي‏ها اصلش اهل بصيرت نيستند كه مي‏گويند از كجا بدانيم كه حيله نكرده‏اند، كسي بوده چشم داشته مردم خبر نداشتند پيش مردم گفته من كورم و عيسي مرا شفا داد، نه نشد. بسا توي اين گودال اصلش مقله نبوده و عيسي بيناش مي‏كرد، همچو چشمها شفا مي‏داد. گل نرمي برمي‏داشت، گُندله مي‏كرد توي اين گودال مي‏گذاشت، اين صاحب چشم مي‏شد. مرده چندين‏ساله كه پوسيده بود، همچو مرده‏اي را زنده مي‏كرد و اين راه مي‏رفت، مي‏خورد و همه مردم مي‏ديدند. ديگر اين چاره‏بردار نيست، نمي‏شود حاشا كرد و گفت دروغ است. اين بود كه مي‏گفتند سحر است. ديگر اين سحر را از كجا ياد گرفته؟ از آن اسم‏اعظم كه در بيت‏المقدس بوده پيدا كرده، موسي آورده بود آنجا كارهاي سحريش را به واسطه آن اسم‏اعظم مي‏كرد. موسي در بيت‏المقدس جايي پنهان كرده بود، اتفاق به دست عيسي آمد و عيسي به آن اسم اين كارها را مي‏كرد. پس موسي ساحر بود، پس عيسي هم ساحر بود، و همچنين زردشت ساحر بوده. به طور عموم بدانيد كه نبيّي را ديگر توي قرآن كه ان‏شاءاللّه مطالعه مي‏كنيد به دستتان مي‏آيد. هر نبيّي را كه مي‏خواهيد در سوره‏هايي كه قصص انبيا است بخصوص مي‏بينيد هر نبيّي را منكرينش گفتند ساحر است، دروغگوييش كه مسلّم است كه گفتند دروغگو است ولكن علاوه بر اين گفتند ساحر است. به جهتي كه همه صاحب معجز بودند. از اين قاعده به چنگتان بيايد و از همين قاعده مي‏آيد و انسان رأي‏العين مي‏بيند معجز داشته‏اند. اگر نداشتند خارق عادات، انبيا را ساحر نمي‏گفتند. واللّه ساحر اسمشان نمي‏گذاشتند. پس واللّه دشمنان ديدند چيزي از انبيا را كه نمي‏شد حاشا بكنند نه يكي، نه دوتا، نه سه‏تا، نه ده‏تا، نه صدتا، اگر حاشا مي‏كردند خودشان رسوا مي‏شدند، از بچّه‏هاشان خجالت مي‏كشيدند، از زنهاشان خجالت مي‏كشيدند، ديدند نمي‏شود انكارش كرد به اين جهت گفتند سحر است. پس دقّت كنيد چيزيهايي كه ميزان است به دست بياريد. باز محض مثل عرض مي‏كنم بلكه فكر كنيد بلكه بيدار شويد، بلكه خود را بيدار كنيد، بلكه سيخ به پهلوي خود بزنيد، مباشيد مثل جهّال احمق. حالا در اين زمان واقع شده‏ايم مي‏شنويم فتحعلي‏شاهي بوده، از كجا بدانيم شصت‏سال پيش از اين همچو سلطاني بوده؟ ملتفت باشيد اگر نبود در اين دنيا مثل كساني ديگر كه در آن زمان بودند و سلطان نبودند، فتحعلي‏نامي هم در دنيا نبود و سلطنت هم نداشت، اسمش اصلش نبود كه تو بشنوي اسمش را. ملتفت باشيد، رشته سخن است عرض مي‏كنم و به دست مي‏دهم. پس ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. سلطنت فتحعلي‏شاه از خودش واضح‏تر است توي دنيا و خودش معروف شده به واسطه سلطنتش. تو در سلطنت فتحعلي‏شاه شك مكن، چرا كه سلطنتش آن‏قدر واضح شده كه خودش را هم به واسطه سلطنتش مي‏شناسي كيست. چون سلطنت داشته به واسطه سلطنتش اسمش مانده كه حالا تو مي‏داني پسر كيست، پدر كيست، كجا بوده، كجا دفن است. ديگر من نديده‏ام، چه مي‏دانم؟ ديوانه مباش كه بگويي فتحعلي‏نامي بوده ما از كجا بدانيم شاه بوده؟ و فكر كن ان‏شاءاللّه ببين در زمان فتحعلي‏شاه، فتحعلي‏نام در دنيا پر بوده، اسمهاشان را هم نمي‏دانيم، خبر هم نداريم. دليل وجود فتحعلي‏شاه همين سلطنتش كه خبرش به تو رسيده، وجود خودش به واسطه همين سلطنتش به تو رسيده، يقين كرده‏اي، شك نيست، ريبي نيست، مظنّه نيست، چيزي نيست كه محتمل چند چيز باشد. همچنين فريدون كه در دنيا بوده به واسطه سلطنتش خبردار شديم. اين فريدون اگر سلطان نبود، اصلش فريدون نام پُرند در دنيا چنانكه اينها را نمي‏شناسي او را هم نمي‏شناختي. فريدون چون سلطنتش معروف است و دست‏به‏دست به تو رسيده فريدون فريدون است، جمشيد جمشيد است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، يك‏خورده سر كلاف را از دست ندهيد، يك‏خورده چرت بخواهيد بزنيد داخل جماعت مردمي مي‏شويد كه اصلش سررشته به دستشان نيست. پس غافل نباشيد ان‏شاءاللّه، پس چنانكه سلطنت فريدون خود فريدون را هم به ما شناسانيده، جمشيد سلطان بوده كه تا جمشيدي دانستيم در دنيا بوده، خسرو سلطان بوده كه ما دانستيم خسرونامي بوده سلطنت داشته و الاّ خسرونام، پُرند در دنيا. شيرين‏نام پُرند تو چرا اسمشان را نمي‏داني؟ پس سلاطين يقيناً سلطنتشان، خودشان را هم معروف كرده است. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، عرض مي‏كنم به‏همين‏طور انبيا نبوّتشان خودشان را شناسانده و اگر غافل نمي‏شويد از اينها واللّه انسان چنان توي راه مي‏افتد كه هيچ شك و شبهه‏اي ديگر پيرامونش نمي‏گردد. و نبوّت به چه معلوم شد؟ به خارق عادات، به همان خارق عاداتي كه نمي‏شد بپوشاني، حاشا كني. و عرض مي‏كنم هرچه را مي‏شد بپوشاني از فضايلشان پوشانيدند آنهايي كه منكر بودند. آني كه نشد بپوشاني آن معجزات انبيا بود كه از بس واضح بود و همه كس ديد و نمي‏شد كه بگويند دروغ است، گفتند سحر است. پس نوح نوح بود به جهتي كه معجز داشت، ابراهيم اگر پيغمبر نبود اسمش را تو نمي‏دانستي چرا كه ابراهيم‏نام پُرند در دنيا و تو خبر از آنها نداري. به همين‏جور پيغمبر ما صاحب معجز بوده همين‏كه پيغمبريش مانده دليل اين است كه معجز داشته كه همه‏كس مي‏گويد يك‏پاره خارق عادات داشت نهايت بعضي گفتند سحر است. همين‏كه پيغمبريش ميان مردم مانده معلوم است يكپاره كارها داشته كه همه‏كس مي‏گويد. بله شق‏القمرش نباشد، سوسمار حرف‏زدنش باشد، آن نباشد توي آفتاب بدنش سايه نداشت باشد، آن نباشد ابر بر سرش سايه انداختن باشد هزاردفعه بسا ابر سايه انداخته و هر وقتي در آفتاب مي‏رفتند بدنشان سايه نداشت. همه‏كس مي‏ديد از دوست و دشمن. اين دشمناني كه بودند اگر مي‏شد بگويند سايه نداشت مي‏گفتند. وقتي صورت مباركش توي تاريكيها پيدا مي‏شد، آنجا را همه مؤمن، كافر، منافق، دوست و دشمن همه مي‏ديدند روشن است. منظور اين است كه نه آن‏قدر معجزات از ايشان ظاهر شد كه بتوان حاشا كرد. پس اصل ميزان را فراموش نكنيد، سعي كنيد اوّل ميزان به دستتان بيايد. ميزان اين است كه ابتداءً بايد صانعي اثبات كرد. ببينيد جميع آنچه انبيا مي‏آيند اثبات كنند، تا اثبات صانع نكنند اثبات خودشان را نمي‏توانند بكنند. يكپاره كارهايي كه مي‏توانستند بكنند و اسمش را مي‏گذاشتند كه معجز بود، سحر نبود، نمي‏توانستند اثبات كنند اگر صانع اثبات نمي‏كردند. اين است كه ابتداءً بايد خدا را شناخت و ببينيد كه واللّه مشكل هم نيست و آن حرفها كه مي‏زدم داخل مشكلات بود. حالا مي‏خواهيم اين صانع را بشناسيم. فكر كنيد ببينيد هيچ‏كس هيچ‏كس را نمي‏تواند بسازد. خودمان نمي‏توانيم درست كنيم خيلي هم دلمان مي‏خواهد بچّه داشته باشيم، اولاد ذكور داشته باشيم. مجرّبين حكما و جميع خلق جمع شوند كه يك‏آدم از گل بسازند، يك‏اسب از موم بسازند، يك‏قاطر از موم بسازند. از مويز بردارند يك مورچه بسازند، جميعشان پشت به پشت هم بگذارند، نمي‏توانند. چرا كه نمي‏شود، و ببينيد اين خدا چنان مسلّط است كه سرهم مي‏سازد و به چه آساني هم مي‏سازد. همين گوشتي كه از بازار مي‏گيري مي‏آري در خانه مي‏گذاري، يا در همان بازار مي‏گذاري، دوساعت نگذشته مي‏بيني كرم به جانش افتاد. اين كرم مي‏بيني دست دارد، پا دارد، سر دارد، چشم دارد، گوش دارد. تو خودت بخواهي كرم درست كني، يك‏عمر زحمت بكشي درست نخواهد شد. ديگر حالا گوشت از بازار مي‏گيري مي‏گذاري كرم مي‏زند، تو كرم نساخته‏اي، تو نمي‏داني كرم را چطور ساخته‏اند، تو نساخته‏اي.

ملتفت باشيد اين حرفها را عمداً عرض مي‏كنم. مباشيد مثل مردم خر كه شعور از سرشان رفته. خصوص ميان اين شاهزاده‏هاي خر. خيلي از آنها پيدا مي‏شوند مي‏گويند مي‏شود ساخت. چرا كه ديده‏ايم فرنگيها تدبير كرده‏اند مار مي‏سازند. دوايي را با دوايي داخل هم مي‏كنند، كاري مي‏كنند مار مي‏شود. خوب اين دليل نشد كه اين را فرنگي ساخته. اي احمق! اي خر! اينكه دوايي نمي‏خواهد. حالا تو اسمت گنده شده، خر هم هستي، گوشتي را مي‏گيريم مي‏گذاريم كرم مي‏شود. مار هم كرم است، نهايت دراز است و كرم‏ساختن تعجّبش بيشتر است از مار ساختن. مار نه دست دارد، نه پا دارد و همين كرمي كه مي‏بيني سر دارد، پا دارد، بيني دارد، دهن دارد، چشم دارد، گوش دارد، دست دارد. دست به هرجاش بزني مي‏فهمد، لمس دارد. اين پشه كه خدا درست مي‏كند به اين آساني، همه اين چيزها را دارد و همين كرم است كه پشه مي‏شود، از توش پشه بيرون مي‏آيد دست موجود، پا موجود، اعضا و جوارح موجود. اين را كه مي‏تواند بسازد غير از خدا؟ پس اين صانع پيش چشمتان دارد مي‏سازد. اين خودش بيرون آمد؟ نه، خودت نمي‏تواني خود را بسازي. نه، همين‏طور كه جوجه از تخم خودش نمي‏تواند بيرون آيد، خدا بيرونش مي‏آرد، تخم را از مرغ او بيرون مي‏آرد يخرج الميّت من الحي و يخرج الحي من الميّت از بيرون چشمي برديم آنجا نصب كرديم؟ نه. از بيرون بالي برديم آنجا به جوجه چسبانديم؟ نه. همه‏اش زرده بود يك‏رنگ، يك‏جور. آنجا جوجه درست مي‏كند، استخوانش جوري است، بالش جوري است. هر بالي رنگش جوري است. پس اين صانع ببينيد كارهاش را پيش چشمت مي‏كند. اين تخم خودش نمي‏تواند جوجه شود، تو هم نمي‏تواني جوجه‏اش كني، تو هم خبر نداري چه جور مي‏كنند كه جوجه درست مي‏كنند و او پيش چشم تو درست مي‏كند، از آن جوجه تخم درست مي‏كند، از مقعدش بيرون مي‏آرد. پس أفي اللّه شكّ فاطر السموات والارض آيا مي‏شود شك كرد كه همچو كسي نيست؟ اينها خودشان مي‏شوند؟ تو يك‏چيزي پيدا كن كه خودش شده باشد، زور هم بزنيد آيا مي‏توانيد پيدا كنيد؟ از همين راهها است همانهايي كه اصلش انكار توحيد مي‏كردند، توي راهشان آوردند. مي‏گفت از كجا بدانم خدا خدا است؟ مي‏فرمودند حالا كه اوضاع را مي‏بيني به اين‏طور اگر خدايي مي‏بود چه مي‏كرد؟ اگر بنا است باشد يك كاري بكند، بايد تو را بسازد، يك كسي ديگر را بسازد، بايد جوري باشد كه همه‏كار بتواند بكند. تو خودت يك‏پشه هم نمي‏تواني بسازي، شپشي كه توي بدن خودت است، زير بغل خودت است، پيش گوشَت است، سرهم مي‏سازد. خودت نمي‏داني چند دست دارد، چند پا دارد، هركدام آنها چند استخوان دارد و اينها را چطور به هم چسبانده‏اند. حالا آيا همچو صانعي نيست؟ پس اين است كه انبيا آمده‏اند اوّل صانع را بشناسانند و اوّل الدين معرفته پس اين صانع قدرتي دارد و توانسته اين كارها را بكند. اگر صانع نبود اينها نبودند. كاتب دليل اين است كه مي‏تواند بنويسد، اگر نمي‏توانست، صفحه سفيد مي‏ماند. مي‏بيني حالا نوشته‏اي هست، پس توانسته كه نوشته، دانسته كه نوشته و هكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين