(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد پانزدهم – قسمت اول
(سهشنبه 5 صفرالمظفّر 1304)
1بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
به طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت باشيد خدايي است لايتغيّر و معذلك در خلق ظاهر ميشود. يكپاره جاها ظاهر نيست، يكپاره جاها ظاهر است. و اين سرّ عجيب غريبي است كه كسي كه در حكمت داخل نشود براي او داخل مشكلات است. خدا هيچ تغييري براش نيست و معذلك نسبتي كه به پيغمبرهاي خود دارد به ساير مردم ندارد و آنها براي همين آمدهاند و ابتداي ادّعاشان اين بوده كه ما آمدهايم آنچه شما نداريد به شما بدهيم. اين مردم غافلِ صرفند، ظاهر انبيا را داريد ميبينيد و باب قياس را آن جدِّ بالاشان شيطان مفتوح كرده كه اينها را كه ما ميبينيم كه ميخورند، ميآشامند، ناخوش ميشوند، چاق ميشوند پس فرقي ميانه ما و ايشان نيست، و بدانيد اينها همه راههاي شيطان است.
شما انشاءاللّه ملتفت باشيد صانعِ ملك انتخاب ميكند در ميانه ملكِ خودش بعضي از خلق را براي بعضي از كارها و غرابتي هم ندارد، آسان هم هست همينجوري كه همه كارها را به دست همهكس نداده كه اينها همه با هم درهم برهم همه را بكنند و اين از كمال حكمت است. عليالعمياء بگويي چرا همچو كرده، وقتي بناي فكر را بگذاري ميبيني آن نجّار محتاج است به جميع اهل شهر، و آنها همه محتاجند به او، باز جميع اهل شهر محتاجند به حدّاد و حدّاد محتاج است به همه اهل شهر. حالا كه محتاجند يا بايد جميع مردم را معصوم خلق كند كه همه للّه و فياللّه چكش بزنند، يا كاري ميكند گرسنهشان ميكند كه لابد شوند ناچار شوند بنشينند به كسب. اين از تمام حكمت صانع است تمام اين خلق محتاجند به تمام. خبّاز محتاج است به تمام مردم، همه نان ميخواهند بخورند محتاجند به خبّاز، خباز محتاج است به همه و نكتهاي در اين كار هست كه چرا صانع اينجور كرده و بهاندك فكري خواهيد يافت. آيا ميشد كه اينجور نكند؟ مثل آهوها كه نه خبّازي ميخواهند، نه نجّاري، نه نانوايي، نه خانهاي، نه عمارتي، كارشان هم گذشته. پس چون آنها نبايد بخصوص دور هم جمع شوند هرجا شب شد ميخوابند، هر علفي مناسب مزاجشان است ميخورند، هر آبي مناسب مزاجشان است ميآشامند. و وقتي دقت ميكنيد علانيه و رأيالعين ميفهميد خلقت آهو اصلش براي خودش نيست از اين جهت آنجور خلقش كردهاند. اين مردم فكر نميكنند، عليالعمياء راه ميروند. آهو خوب است در دنيا از جهتي كه گوشتش را آدم بخورد، پوستش را به مصرفي برساند، مخلوق بالذات نيستند. اما انسان مخلوق بالذات است، انسان را خلق كرده براي اينكه نجاتش بدهد، براي اينكه هميشه باشد، هيچ وقت فاني نشود. آهو را خلق نكرده فاني نشود، بلكه او براي همين است كه چاق شود تا گوشتش را آدم بخورد.
نوع خلقت را از دست ندهيد، آنچه مراد است از خلقت اين آسمان و اين زمين و اين اوضاع يكخورده فكر توش بكنيد تا مثل دهريّه نشويد، و مردم خدا ميداند آنهايي هم كه اسم خود را دهري نميگذارند و پناه هم ميبرند به خدا از دهريها، عملشان عمل دهريها است و راهش همين است كه فكر نميكنند پس اين خدا خلقتي كه ميكند فايده بايد داشته باشد چون حكيم است كار بيفايده نميكند. پس اگر آبي را خلق كند براي تشنگان است. نه تشنهاي خلق ميكند بيآب، نه آبي خلق ميكند بيتشنگان. تشنه خلق كند آب نباشد، خلقتشان بيحاصل است، هلاكشان كرده. آبي خلق كند تشنهاي نباشد، مصرفش چه چيز است؟ چه حاصل از اين آب؟ پس آبي كه هست و تشنهاي هم هست، اين آب رفع تشنگي او را كرده. غذايي كه هست و غذاخوري هم هست، آن وقت همه به حكمت واقع شده؛ جوري است كه وقتي بناي فكر را ميگذاريد ميبينيد هيچ زايد در اين ملك نيست، حتي قاذورات فايده دارد، به زراعت ميدهند اثر دارد. هر چيزي اثري دارد و اثرهاي عجيب و غريب، به طور ظاهر چيزي پستتر و بيقابليتتر از قاذورات نيست به طوري كه همه طبايع از او منزجر است و ببينيد چه ثمرهاي خوب دارد، چه خاصيتهاي خوب، چه درختهاي خوب از آن به عمل ميآيد لكن ثمره او اينكه درخت به عمل آيد. خوب حالا ثمره درخت چه چيز است؟ همين كه بلند شود و سبز شود و ميوه بدهد و بريزد و بپوسد. اين را اندكي فكري به كار ببريد هركس اينجور صنعت كند كه صنعتي كند در نهايت دقت كه عاقل كه فكر كند هيچ نقصي در آن به هيچوجه نباشد، آن وقت با دست خودش اين عمل بينقص خود را روي هم بريزد و بشكند و دومرتبه اينها را خاك كند، باز اينها را گل كند دوباره بسازد و حكمتها به كار ببرد در نهايت دقت، چيني خوبي درست كند بيعيب، باز مدتي كه بگذرد باز همان فاخور با دست خودش آن كاسهها را بشكند و خاك كند بريزد دور. همچو مجنوني را بايد خيال كرد و بحث كرد بر او؟ همچو احمقي در ملك خلق نشده، همچو سفيهي كه سرِهم صنعت كند و صنعتش هم خوب باشد و بعد با دست خود آنها را درهم بشكند و بريزد و دوباره بردارد و بسازد، همچو كسي سفيه است و مجنون، خدا هم خلق نكرده است، محض تمثيل است عرض ميكنم و الاّ همچو چيزي نيست. حالا خدايي كه علمش بينهايت است و كارهايش تمام ثمر دارد نه يك ثمر، بلكه بسا يك چيز ميسازد لكن ثمراتش هزار كار از آن ميآيد دندان براي جويدن غذا است اين يك ثمرش است، ثمر ديگرش اين است كه لبها را نگاه ميدارد، خوشگل ميكند. دندان كه نيست بدگل ميشود. يك ثمرش اينكه حرف را خوب ميزند، وقتي دندان نيست نميتواند درست حرف بزند. با دندان گرهگشاييها ميشود كرد.
پس انشاءاللّه ملتفت باشيد، در ملك خدا جوري است كه وقتي فكر ميكنيد چيزي كه هيچ ثمري نداشته باشد به هيچوجه نخواهيد پيدا كرد. آن خاكستر بيمصرف نشده، باز اين را توي ملك مياندازند ساروج ميسازند از آن. پس كار بيثمر اين صانع هيچ نكرده. حالا ثمرات آب و خاك و اين زمين و اين آسمان براي اين گياه است؟ آيا براي اين است كه حيوانات روي اين زمين راه بروند؟ اينها كه يكوقتي ميميرند، پس اين ثمرش چه بود؟ آن وقت زور ميزني سركلافش را به دستت ميدهند. جميع گياهها براي حيوان است كه برگهاش را بخورند، ميوههاش را بخورند. جميع حيوانات به كار ميآيند، منها ركوبهم و منها يأكلون پس ثمر دارد. بارها ميكشند، زحمتها ميكشند. حيوان ثمرش اين است كه انسان بارش كند، گوشتش را بخورد. ثمرات نباتات اين است كه حيوانات بخورند، ثمرات اين آب و اين زمين، گياه است. ببين عقلت اينها را ميفهمد انشاء اللّه، وقتي فكر كني. اگر آبش به كار اين گياه نميآمد وجودش لغو و بيحاصل بود، سنگ به كار كسي نميآمد لغو بود. پس جمادات وجودشان براي همين است كه نباتات سبز شوند، نباتات وجودشان براي همين است كه رزقاً للعباد باشند از حيوانات ظاهري تا انسانها. نهايت بعضي دانهاش را ميخورند، بعضي علفش را ميخورند، بعضي جوهرش را ميخورند. آن وقت همه آنها براي انسان است، آن وقت انسان هم پنجاه سال صد سال عمر كند، باز بميرد بيمصرف شود، آن وقت خلقت تمام اينها بيحاصل شود، بيمصرف ميشود. همه اينها را كرده آن آخرش ثمر چه چيز است؟ مُردن. اصل ساختنش براي چه بود؟
ملتفت باشيد هيچ اشكال ندارد فكر در ملك خدا كردن. پس چون كار حكيم لغو و بيحاصل نيست پس هرچه را خلق ميكند تو بدان فايدهاي دارد. فايده او را ميداني مرد عالمي هستي نميداني خدا هرچه كرده درست كرده. حالا چون لغو و بيفايده نيست كارش، تمام اين زمين و آسمان حاصلش اين است كه انساني روش باشد. واللّه اگر آدم را نميخواست خلق كند، نه آسماني خلق ميكرد نه زميني خلق ميكرد، همينطور اين كومه جسم روي هم ريخته بود و كومه روي هم ريخته كه هيچكس توش نباشد كه لااله الاّ اللّهي بگويد بيفايده است، بيحاصل است، خرابش ميكنند. ملتفت باشيد پس ببينيد جميع اين عالم را چهجور قرار دادند، بلكه اگر راه فكرش را از دست نميدهيد تمام آنچه خلق كرده تمامش براي فايدهاي است و آن فايده را خودش داده و فرياد كرده، جار زده، گفته ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون همينطور خودش جار كشيده كه كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف پس آن فايدهاي كه خدا اراده كرده بعد از آن اراده است كه همان فايده، علت غائي بود و اول اراده كرد و بسا آنكه بعد از هزار سال صورت وقوع يافت، جميع اين اوضاع براي خلقت آدم است. شما همين يكخورده فكر كنيد ببينيد چقدر صبر دارد! صدهزار سال اين چرخ را ميگرداند و كسي نميداند ميخواهد چه كند و خودش ميداند آدمي ميخواهد خلق كند. ديگر انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون اينها را ميشنوند معني آن را هم نميدانند. حالا خدا جلدي به سنگي بگويد آدم شو، ميتواند. لكن خدا ميتواند خيلي كارها را بكند و عمداً نكرده براي اينكه مردم به طمع نيفتند تمنّاي بيجا كنند. و در اعمالتان داشته باشيد اينها را، به طمع نيفتيد كه خدا هر كار ميخواهد بكند آسان ميتواند. اين تو را به طمع نيندازد كه مثلاً خدا ميتواند همه اينها را طلا كند، بله ميتواند اما نميكند. پس به اين طمع مباش كه بنشيني كه خدا اين ديوار را طلا ميكند براي من. نه، برو زحمت بكش، كاسبي بكن، هرقدر روزيت هست خدا به تو ميرساند. اين است كه در دعاها شرط استجابت يكي انصاف است در دعا. خدا ميتواند مرده زنده كند، اما حالا بروي سر قبر پدرت بنشيني، هي دعا كني و گريه كني كه خدا پدر مرا زنده كن، نميكند اين كار را. و ميبيني ميتواند بكند، يكدفعه ميبيني عيسايي پيدا شد، محمّدي پيدا شد زندهاش ميكند. پس دقت كنيد و طمعتان زياد نشود كه به حدّ بيانصافي برسد. ميخواهي خدا براي تو خارق عادت براي تو بكند، تو چهكارهاش هستي؟
به همان گَردهاي كه عرض ميكردم فكر كنيد انشاءاللّه؛ كارهاي صانع به حكمت است، به اندازه است كلّ شيءٍ خلقناه بقدر خارق عادت را ميدهد به دست كي؟ به دست كسي كه يكپاره حرفها را ميخواهد بزند و مردم نميدانند كه اينها راستگويند يا دروغگو، لابد بايد خارق عادت داشته باشند. و اما خارق عادت به طوري كه مردم خيال ميكنند، نه. دلمان تنگ شده برويم بازي درميآرند، تماشا كنيم دلمان واشود؛ همچو نيست. مگر خدا خواسته بازي كند؟ همين بازيها را در ملكش حرام كرده و در همه دينها كار لغو بد است. ميرويم در ميدان، بازيگرها آنجا بازي درآوردهاند، بازيهاي گوناگون هست تماشا ميكنيم و نفس لذّت ميبرد؛ اينها را كه خدا نهي كرده گفته مرو، مبين؛ قدغن كرده كه مرو. حالا آيا پيغمبران خودش را ميفرستد كه بازي درآورند كه مردم بيايند تماشا كنند؟ معقول نيست. پس ثمر معجزات را فكر كنيد نه اين است كه خلق را خواسته تماشا بدهد، بازي درآورده كه خلق تماشا بكنند بلكه براي اين است كه عبرت بگيرند. اينها آمدهاند شما را دعوت كنند به عالم باقي. پس اينها ميآيند ميگويند هست عالمي كه عالم باقي است و وقتي كه ادعا ميكنند نميدانيم راست ميگويند يا دروغ، يكجوريش بايد كرد كه بدانيم راست ميگويند. راستي راستي عالمي ديگر هست، انسان وقتي ميرود آنجا فاني نميشود. انّما تنتقلون من دار الي دار و اسباب قياسي كه در اين دنيا هست نميشود آنجا جاري كرد. اينجا كاسه را شكستي ديگر جايي نيست كه اين كاسه زنده شود مگر دوباره از سر بسازند كاسهاي. پس به اسباب قياس، يعني به قياس و استدلالِ ظاهر نميشود اعتقاد كنيم كه جايي ديگر هست. لابد شدند خرق عادت كردند، معجزات آوردند. كاسه را اگر شكستي معدوم شد، همين كاسه موجود نميشود واقعاً همينطوري كه حكما عنوان كردهاند كه «اعاده معدوم محال است» و به همين جهت بود انكار معاد جسماني كردند. راه نظرشان دستتان باشد، خشتي را اگر بشكني و دوباره گِل كني دوباره خشت بزني به همان قالب اولي هم بزني، بدان اين خشت آن خشت اولي نيست. نميبيني اين خشت را اگر خشتمالي ديگر ساخته و آن خشت را خشتمالي ديگر، آن مزدش را جدا ميبرد اين جدا. پس آن خشت سابق معدوم شد، چهارگوشش كه به هم خورد، حالا گلش مانده، گلْ كه خاكش هميشه بوده، آبش هميشه بوده. بله اين گلش هست و اين گلش هم كارِ دست صانعي پيشتر است لكن اين خشت را كه دوباره از همان گل زدند، توي همان قالب اولي هم زدند، خشت اولي نيست خشتي تازه زدهاند. خشت ابتدايي است، خشت پيشتري عاصي باشد خشت دويمي را اگر كار بد نكرده باشد تقصيري گردن آن نميتوان گذاشت.
ملتفت باشيد مَثَلي كه خيلي روشن باشد از اين روشنتر، درختي كه امسال ميوه ميدهد درخت پارسالي نيست اگرچه همينجا كه امسال نشسته پارسال هم همين درخت بود مثل آنكه همان قالب خشت دويمي هم همان قالب خشت اول بود نميبيني سال پيش آبي خورد و ميوه داد و ميوههاش را مردم بردند خوردند و تمام شد و امسال بخصوص تازه بايد ميوه بدهد پس اين درخت پارسالي نيست. سرهم آب كشيده، سرهم برگ درست شده، گُل درست شده و سرهم هي دافعه زده دفعش كرده، هي رطوبات سرهم از بدن درخت بيرون رفته. پس آنچه رفته در هوا هباء منثور شده و آنچه آبي را نكشيده به خود كه چيزي نرفته در درخت، آنچه را كشيده به خود باز از سر درخت بيرون رفته. دليل اين حرف اين است كه اگر آن آبها را ذخيره كرده بود احتياج به آب تازهاي نداشت. بله يك هفته، يك ماه ذخيره ميكند؛ كه اگر هيچ آب به او نرسد زنده نميماند. و ايني كه عرض ميكنم يك هفته ذخيره ميكند واللّه نميكند، تجربه ميخواهي نگاه كن. باز در توي جسم اين درخت كه ميبيني يك هفته ميماند غذا اگر آب از ريشه بيرون ميآيد و به اين درخت ميرسد بايد تا يك هفته سبز شود. پس يك هفته هم نگاه نميدارد آب را سرهم بيرون ميرود سببش هم اين است كه بعينه مثل نهر جاري متصل بايد بمكد ريشه و متصل آب از سر درخت بيرون برود، يك روز هم باقي نميماند سرهم منتشر است اين است سبز ميماند، اين است كه هرجا درخت هست سرهم درخت هوا را تر ميكند از اطرافش هي سرهم بيرون ميرود و منتشر است در هوا. هرجا درخت زياد بكارند آنجا هواش سرد ميشود، رطوبتي ميشود. درخت نباشد هوا گرم ميشود. هرجا درخت هست آن درخت هي جاذبه دارد سرهم جذب ميكند سرهم دفع ميكند اما اين زمين سرهم بخار نميكند. اين است كه هرجا درخت شد، هوا رطوبت پيدا ميكند. اينها را داشته باشيد كه نمونههاي حكمت است. بسا جايي باران كم ببارد و وقتي باغستان ميكنند آنجا را، ميبارد، راهش همه همين است. آبها را هي از ريشه جذب ميكند و سرهم از سر درخت دفع ميكند بخارات ميرود ابر ميشود، ابر كه شد ميبارد.
خلاصه برويم سر مطلب، ديگر نميخواستم خود اينها را تفصيل بدهم محض اشاره بود اينهايي را كه عرض كردم. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين درخت ترائي ميكند به نظر جهّال كه درخت پارسالي است و اين بدن ترائي ميكند كه بدن پارسالي است. اين تمامش عوض شده، هي چرك شده، هي مو شده. نميبيني يك وعده غذات به تأخير افتد چشمها گود ميافتد، اگر يك تشنگي سختي بكشي چقدر ضعيف ميشوي؟ پس اين درختها هي بل هم في لبس من خلق جديد ببينيد هيچ اغراق در اين كلام نيست. سرهم هي آب ميرود توي ريشه، سرهم به قدر حاجت آب ميمكد، سرهم زياديهاش را دفع ميكند.
باز مَثَلي كه خيلي روشن است اين چراغ اگر چراغي است كه ما آن را سرشب روشن كرديم و تا صبح ميسوزد و روشن است، اين چراغ اگر هماني است كه اول شب روشن شد، پس پيههاي ما چه شد؟ ميبيني كه تمام شد. پس سرهم هي اين روغن آب ميشود، سرهم اين آبها ميرود توي فتيله گُمكم ميشود، سرهم هي بخار ميشود، سرهم دود ميشود و آتش در آن درميگيرد، سرهم دود از سر شعله بيرون ميرود، سرهم دايم التجدد است، دايم الفنا است. واقعاً بياغراق اين بدن را امروز خدا خلق كرده تازه. حديثهايي كه وارد شده كه وقتي از خواب بيدار ميشوي بگو الحمدللّه كه بعد از آني كه اماته كردي مرا، احيا كردي. واقعاً اگر بخواهد پس نيارد نميآرد. پس امروز بخصوص اين را ساخته، ديروزي سرجاش ماند، فردا اگر خدا خواست ميسازد نخواست نميسازد.
باري، باز اينها را نميخواستم تفصيل بدهم و هي تفصيل خودش ميآيد. منظور اين است كه آن شعلهاي كه در آنِ ثاني است غير از شعله اول است. ميخواهيد خوب فكر كنيد كه در ذهنتان بنشيند كه آني كه گفتهاند «اعاده معدوم محال است» با چشم ببينيد. فكر كنيد؛ پس روغن، اوّل آب شد و بخار شد و دود شد و آتش در آن درگرفت و شعله شد. اين خودش اگر اينجا ميماند، در آنِ ثاني هم اين شعله همان اولي باشد لكن دود سرهم هي از سر اين شعله بالا ميرود، آيا اعاده ميكنند؟ يعني اين دودها را برميگردانند دوباره روغن ميكنند و دوباره آب ميكنند و دوباره بخار ميكنند و دوباره دود، آتش در آن درميگيرد؟ و اگر همچو كاري كرديم باز چراغ دويم است. پس اين چراغي كه از سرشب ميبيني روشن ميكنند، بسا حساب كني آن فآن را، آيا چند آن گذشته؟ و آن را نميشود حساب كرد. دقيقهها را ميتوان حساب كرد، شصت نبض كه ميزند يك دقيقه ميگذرد. در هر ساعتي به قدري كه بتوانيد تصور كنيد اقلاً شصت چراغ خاموش شده و روشن شده. آن وقت يك دقيقه را شصت قسمت كنيد، در هر قسمتي چراغي خاموش شده و روشن شده. پس ميفهميد انشاءاللّه چراغهاي معدوم، موجود نميشود.
پس ملتفت باشيد و دقت كنيد انشاءاللّه، پس اين شبههاي را كه حكما كردهاند و مردم خيال كردهاند كه شبههاي نيست و جوابش را بياعتنايي كردهاند و ندادهاند، خير حقيقت دارد. واقعاً ديروز گذشت، ديروز را اعاده نميكنند لكن امروز خلق جديدي است، الحمد للّه كه خدا اين را آورده. اين شبي كه ميآيد تازه خلقش ميكنند، شبي ديگر ميآيد آن را هم تازه خلقش ميكنند و هكذا. اينها را به هم ميچسباني ماه درست ميشود، سال درست ميشود. اگر همان باشد كه اول بود، همهاش يك روز ميشود و يك شب ميشود و داخل بديهيات است كه خدا همهاش يك شب و روز نيافريده. هي روز تازهاي هي شب تازهاي ميآفريند، اين را ميبرد، روز ديگر و شب ديگر ميآرد. اينها را به هم ميچسباني ماهها و سالها و قرنها درست ميشود. قرنها را به هم ميچسباني قرون درست ميشود. اگر همان اولي باشد يك روز بايد باشد، يك ساعت بايد باشد، بلكه يك آن بايد باشد و هي ببرند و اعادهاش كنند، و چنين نيست. پس دقت و فكر كنيد؛ روزهاي عديده خدا خلق كرده، از اين جهت است روزهاي مامضي گذشته، روزهاي عديده بعد از اين خلق خواهد كرد. از اين است كه معامله ششماهه ميكنند، صيغه ميخوانند، صيغه نود ساله ميخوانند. تمام معاملات تمام مردم بناشان بر اين است. ديروز غير از امروز بوده، امروز هم اين ساعتش غير از ساعتي پيش از اين است. ساعت پيش گذشت بخواهي اعاده كني آن را ساعت صبح را بخواهي برش گرداني نميآيد، داخل محالات است. پس سال ما دوازده ماه است، ماه ما سي روز است، روزمان دوازده ساعت است، هر ساعتش غير از ساعتي ديگر است. نميبيني ساعت اولش كاري ميكني، در ساعت دويم كاري ديگر. ساعت اول در فرسخ اوليم، ساعت ديگر در فرسخ دويم هستيم. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين صانع اينها را كه فاني كرده و ممضي شده و امضا شده، ديگر اعاده نميكند.
اگرچه عرض ميكنم در يكپاره اخبار يكپاره اوضاع هست كه دخلي به اين حرفها ندارد معني آنها را بايد فهميد. ملتفت باشيد آنها هيچ منافات با اين حرفها ندارد كه حضرت امير كارها كردند و امام حسن و سلمان و چند نفر كه در حديث بساط است ميگويند حضرت امير ما را برد به جايي، ديديم جمعيت بسياري ايستادهاند و بدانيد كه اين دخلي به اين حرفهايي كه حالا ميزدم ندارد و فكر كنيد، ميگويند حضرت ما را بردند به جايي جمعيت بسياري را ديديم در آنجا، پرسيديم اينها كيستند؟ فرمودند اينها قوم عادند و اينها ايمان به خدا نخواهند آورد و من ميروم و با اينها ميجنگم و شمشير كشيد و رفت و دعوت كرد آنها را، و آنها هم ايمان نياوردند. اول بناي دعوت را گذارد و وقتي ايمان نياوردند شمشير گذارد در آنها و همه را كشت. و آن قوم عادي كه همان وقت بودند و ايمان نياوردند، همانها را كشت نه قوم عاد تازهاي. همان قوم عادي كه شنيدهايد خدا عذابشان كرد. خدا به هر عذابي كه آنها را معذّب كرد همان عذابي بود كه اميرالمؤمنين به آنها كرد، نه كه قوم عادِ ديگري خدا خلق كرده و خدا آنها را حالا عذاب ميكند به دست اميرالمؤمنين، نه خير. اين همان عذاب است، نهايت حضرت امير در بساط آنهايي كه بودند چشمشان را باز كرد كه به آنها بنماياند كه من بودم آن روز عذاب كردم آنها را. و اينجور احاديث را استدلال ميكنند بعضي از علما كه پس ممكن است اعاده مامضي، به جهت اين حديث. يا اينكه ممكن است چيزهاي آينده را بشود امروز آورد، و شما بدانيد نميشود. وقايع صحراي كربلا را به امّسلمه نمودند. شما بدانيد روزِ نيامده را نميشود آورد به امروز، روز گذشته را نميشود پس آورد امروزش كرد. پس اگر احياناً همچو جور حديثها ديديد كه فلانجا رفتيم، فلانچيز ديديم، حكاياتي كه در زمان آدم واقع شده بود، بدانيد معنيش اينجورها نيست. باري، ديگر حالا آن را نميخواهم شرح كنم، شرح آن دستگاهي ديگر دارد.
پس ملتفت باشيد، سررشته اولي دست باشد. اگر آن هست اينهاي ديگر به دست ميآيد، توي راه كه باشيد گم نميشويد. منظور اين است كه آنچه گذشته گذشت، اعاده نميتوان كرد و اعاده معدوم محال است داخل محالات است و حقيقت دارد. و هر خشت شكست و آن را گِل كردند و دوباره خشت زدند، او مثاب به ثواب اين نميشود، معقول نيست بشود. معاقب به عقاب اين نميشود، و معقول نيست. چرا كه او شخص ديگري بود اين شخص ديگري. حالا كه چنين است آنچه ترائي ميكند از اوضاع اين عالم كه ميبيني حالا پارسال و آنچه در آن بود از جماد و نبات و حيوان همهاش گذشت، امسال همه آنها را خدا تازه نگاه ميدارد و بعضي از مردم اينها را تقريب خيال ميكنند، استحسانات خيال ميكنند؛ شعله را خيال كن.
پس ملتفت باشيد حتي جمادات را عرض ميكنم، گياهها را عرض ميكنم اينها تا رطوبتي در ميانش نباشد جزئيش به جزئيش نميچسبد. لامحاله آبي ميخواهد داخل خاك كنند كه گِلي درست شود. و خود رطوبت ميشود متعلّك باشد، مثل سريشم كه ظاهراً دستش ميزني سخت است، آتش ميكني زيرش آب ميشود. صمغ را دست ميزني مثل سنگ است، گرم ميكني نرم ميشود. موم همينطور، پيهها همينطور ميبيني منجمد است الآن يكخورده گرمش ميكني بنا ميكند راه افتادن. پس اين گياهها باز به اين گرميها و به اين سرديها برپا هستند، آن رطوباتي كه در آن هست اگر يكجا جذبش كند كه هيچ رطوبت نداشته باشد مثل محلوج ميشود، ميشود كالعهن المنفوش پشمِ زدهشده. وقتي رطوبت را خدا يكجا كشيد و يك وقتي هست كه ميكشد تمام رطوبات را و همه چيزها خاكستر خيلي نرمي كه به اندك پفي، به اندك بادي از هم متفرّق ميشود.
پس به اين قاعده كه نگاه ميكنيد آنچه هست هي فاني ميشود. حالا كه چنين است فكر كنيد پس آيا خلق را از براي اين گياهها آفريده؟ آيا اين خداي به اين حكمت به اين صنعت به اين دانايي ميسازد گياهها را بعد خراب ميكند آنها را و از نو ميسازد، كاسهها و كوزهها ميسازد و بعد آنها را به دست خود ميشكند و روي هم ميريزد و گِل ميكند؟ باز اين گلها را كاسه و كوزه ميسازد باز به دست خود همه را ميشكند و روي هم ميريزد؟ و سرهم هم كه ميبيني همينطور ميكند، اينكه كار حكيم نيست، حكيم كار به اين لغوي نميكند. پس معلوم است خلق را براي اين گياهها خلق نكرده است.
پس دقت كنيد انشاءاللّه و سررشتهاش را از دست ندهيد. پس آنچه مامضي است به كار مامضي آمد، پس فايده داشت. لكن مامضي باقي نبود، اما اگر باقيي نبود اين فاني را خلق نميكرد. پس اين فاني اگرچه فاني است به كار يك باقيي بايد بخورد، اين را براي آن باقي آفريده. ملتفت باشيد انشاءاللّه، ميخواهم بگويم اگر نبود دنيا و مامضي كه فاني شده، تو نبودي كه باقي باشي و انسان باقي است و ميفرمايند خلقتم للبقاء لاللفناء و انّما تنتقلون من دارٍ الي دارٍ حالا من كه اين حرف را ميزنم معجز نميخواهم كه به آن معجز اثبات كنم كه راست ميگويم. اين حرف را آني كه خودش گفت معجز آورد و اثبات كرد. پيغمبران تمامشان آمدند و اينجور بودند و اينجور گفتند كه دنيا فاني است، اهلش فاني ميشوند. بدانيد زمين و آسمانش فاني است. يوم نطوي السّماء كطي السجلّ للكتب همه را به هم ميپيچند. حالا چه مصرف داشت همچو خلقي كه بسازند و درهمش بپيچند؟ خلقي ساخت با هزار حكمت بعد فانيش كرد، باز برداشت از نو ساخت، باز فانيش كرد، آخرش چه شد؟ آخرش گِل شد. گِلش را هم خراب كند، مصرفش چه بود؟ پس ببينيد تمام انبيا كه ميآيند دعوتشان اين است كه اين دنيا را اگرچه دنبالش را تو نميداني و نميبيني، لكن آن كسي كه ساخته خبر داده كه اين اوضاع دنباله دارد و به كلي برميچينند اين اوضاع را، به جهت اينكه دنيا را براي فنا خلق كردهاند. چيزي را كه خودش را براي فاني شدن خلق كنند و هيچ سرِرشتهاش بند نباشد به عالم بقاء و هيچ مقدمه براي عالم بقا نباشد و اين عالم فنا را خلق كنند، خلقت بيحاصل ميشود و لغو، و خدا كار بيحاصل و لغو نميكند. پس بدانيد واللّه تمام دنيا براي آخرت ساخته شده و شما واللّه مردم اين دنيا نيستيد. اگرچه نميشود حالي اين مردم كرد اين حرفها را. تمام انبيا خبر دادهاند كه شما را براي عالم بقا آفريدهاند، بايد تخمِ دارِ باقي را در اين زمينِ فاني كِشت و آنجا درو كرد. و بايد مردم از عالم ذرّ نزول كنند بيايند به عالم دنيا و از دنيا صعود كنند بروند به عالم قيامت.
باز تفصيل اينها را بخواهم عرض كنم، هريك سررشتهاش را بخواهم به دست بدهم درسها بايد گفت. آن حرف اولي را فراموش نكنيد. آن حرف اولي اين بود كه تمام اين دنيا حاصلش چه چيز است؟ حاصلش اين است بايد به درد يك جايي بخورد كه آنجا باقي باشد. پس بدانيد تمام اين زمين و اين آسمان براي انسان خلق شده و انسان باقي است و اينها فاني. اين آبهاي امسالي ميخشكد، وقتي نظر براي فلان كوكب است، رطوبت در دنيا زياد ميشود. پس تمام عالم دنيا فاني است و اين فاني مخلوق بالذات نيست. چرا كه اگر فاني را به جهت فنا بيافرينند و نبسته باشد به عالم بقا، خلقتش بيحاصل است و كار بيحاصل را اين صانع نميكند و لغو از حكيم سرنميزند. پس معلوم است اينجا چون مزرعه آخرت بوده و چون آن تخم عالم غيب را ميخواستند بكارند كه غيب را از اينجا بيرون آورند و ميخواستند مزرعه درست كنند، اينجا مزرعه درست كنند كه اينجا كِشته شوند سربرون آورند بروند آنجا.
و صلّي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.
(چهارشنبه 6 صفرالمظفّر 1304)
2بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
به طورهايي كه خيلي اصرار كردهام انشاءاللّه اميد است كه خيليهاتان فهميده باشيد كه عالم امكان عالمي است مسخّر. بعينه مثل چوبي است كه هيچ حركت ندارد و حركتش ميدهي حركت ميكند، ساكنش ميكني ساكن ميشود. مثل قلم در دست كاتب، حركتش ميدهد حركت ميكند، ساكنش ميكند ساكن ميشود. انشاءاللّه نمونه در دست باشد، پس تمام عالم امكان اين حكمش است كه قادر نيست. ملتفت باشيد همينجوري كه كاتب را ميبينيد، بلكه جورش خيلي شبيهتر، ديگر اگر اينجاها را هيچ مسامحه نميكنيد انشاءاللّه به توحيد زود ميرسيد. پس قلم در دست كاتب، خودش نقطه نميگذارد، خودش كش نميآرد الف بنويسد، كاتب او را حركت ميدهد حركت ميكند، كاتب او را ساكن ميكند براي نقطه ساكن ميشود. بسا از خودش بپرسي چرا ساكن شدي، نميداند. از خودش بپرسي چرا حركت كردي، نميداند. و مردم همينطورند، نميدانند چرا حركت ميكنند. اگر از ايشان بپرسي چرا حركت كردي، نميداند چرا حركت كرده.
ملتفت باشيد اينها چيزهايي است كه هركه دل بدهد ميفهمد. و عرض ميكنم اين امكان هيچ قادر نيست، بعينه مثل قلم بدون تفاوت كه هيچ قادر بر حركت نيست، هيچ قادر بر سكونِ اختياري نيست. حالا كه چنين شد ديگر ميفهميد كه آنجايي را كه صانعْ اول دست زده، نميشود او دست بزند اين دست نخورد. اين است كه امكان انشاءاللّه ملتفتش باشيد امكان، معصوم است در نزد فعل صانع، معصوم حقيقي. همينجوري كه قلم معصوم است در نزد فعل كاتب. بلكه اين قلم باز يك سنگيني خودش دارد كه اگر ولش كني ميافتد، آنجا اين هم نيست. پس خلق هيچ قادر بر هيچ كاري نيستند و همين كه قادر نيستند اسمش را شما جلدي نگذاريد كه پس جبر است. جبر بد است و خدا جبر نميكند، خدا خلقش را هم گفته جبر نكنيد، ظلم هم نكنيد. لكن آيا خلق هم نكند خدا چيزي را؟ اين معقول نيست. پس خلق كارهاي خودشان هم به خودشان مفوّض نيست كه تو حالا چشم داري خودت ببين، خواه خدا بخواهد يا نخواهد، نميتواني. بله، من ميبينم به چشمي كه خدا خلق كرده و خواسته كه ببينم، به قدري كه خواسته خدا. و تمام خلق اين است حكمشان، حكم اوّلي همين است كه عرض ميكنم. اين است كه هيچ مفوّض نيست كار الوهيت به احدي از مخلوقات. ملتفت باشيد معذلك ديگر گمش نكنيد حالا نه اين است كه من كه نگاه كردم، من نديدهام، خدا ديده. من به حول و قوّه خدا ميبينم، اما حالا كه ميبينم آيا من نديدهام كسي ديگر ديده؟ معقول نيست.
ملتفت باشيد كه اينها همه نكات است عرض ميكنم، نكاتي كه حكمايي كه موشكافند و مافوق ندارند و خيلي دقيق، به اينجا كه رسيدهاند مثل خر در گِل ماندهاند، هيچ نتوانستهاند حركت كنند. پس بيحول و قوّه خدا كه خدا خواه بخواهد خواه نخواهد من ميبينم؟ نه، نميشود خدا بخواهد ميبينم نخواهد نميبينم. اما حالا كه خدا خواست و من ديدم، حالا كه ديده؟ من ديدهام اين حرفها ظاهرش است معمّا است اما راهش كه به دست آمد ميفهميد خدا اگر بخواهد من غذا ميخورم، نخواهد نميخورم. باز اينها را دقت كنيد، باز همينجور لفظها بوده تمام انبيا و اوليا براي امّت ميگفتهاند، بعضي بحث هم ميكردهاند. شخصي آمد خدمت حضرت امير عرض كرد شما ميگوييد همه كارها به تقدير خدا ميشود؟ فرمودند بله ما گفتهايم و اين دينمان است. آن شخص لقمهاي در دستش بود گفت حالا مقدّر شده من بخورم اين لقمه را يا مقدّر نشده؟ و منظورش حيلهاي بود كه اگر بگويند مقدّر شده نخورد و اگر بگويند مقدّر نشده بخورد، تا تكذيب حضرت را كرده باشد. حضرت فرمودند اگر ميخوري مقدّر شده كه بخوري، نميخوري مقدّر نشده بخوري. فبهت الذي كفر حالا تا تقدير نشود واللّه كاهي از جاي خودش حركت نميكند، نميتواند بكند. واللّه مگسي از جاي خودش بيحول و قوّه خدا نميتواند يك پَرْ بزند. آنچه ميشود به تقدير خدا است، اما حالايي كه به تقدير خدا مقدّر شد و من غذا خوردم، كي غذا خورده؟ آيا غذا توي شكم كي رفته؟ كي سير شده؟ من سير شدهام. واقعاً تمام فعل از خدا است و هيچ مفوّض به من هم نيست. راهش را به دست بياريد حل ميشود مسأله به اين بزرگي، مسألهاي كه واللّه تمام ملاها از حكيمشان گرفته تا صوفيشان تا عارفشان، تا پا در اين مسأله گذاردهاند يا جبري شدهاند يا تفويضي شدهاند و نتوانستهاند از عهده برآيند. و بعضي كه ديگر خيلي زور زدهاند، تدقيق كردهاند، بول و غايط را توي هم كردهاند گفتهاند جبر و تفويض كه با هم شد نه جبر است و نه تفويض. مثل سيد جعفر دارابي اينجورها گفتهاند كه نه جبر تنها است، چرا كه جبر تنها بد است كفر است، نه تفويض تنها است، تفويض تنها هم شرك است. بنده خدا كاري كند كه خدا نخواسته باشد شرك است. پس حالا چه چيز است؟ آن كفر و آن شرك را كه داخل هم ميكني ايمان ميشود. بعينه مثل اين است كه بول و غايط را كه داخل هم ميكني پاك ميشود. ببينيد مردكه داخل علما است و بادش ميكنند چون اسمش را ميبرند و اينجور گفته. جاهاي ديگر هم واقعاً داخل علما شمرده ميشود، در هر علمي پا گذارده پيشبرده. در نحو پا گذارده نحوي بسيار خوبي است، در فقه فقيه بسيار خوبي است، اما توي اينجا كه پا ميگذارد اين مزخرفات را ميبافد.
دقت كنيد انشاءاللّه، ببينيد تمام كاري كه شما ميكنيد تمامش از شما است و هيچ يكش از شما نيست. خوب است، شما را مدح ميكنند كه خوب كردي، خوب ديدي، خوب گفتي. بد است، شما را مذمّت ميكنند. هيچكس ديگر هم غير از شما نكرده. پس تمامش به تقدير خدا است، يكسر موش به من مفوّض نيست. پس لاحول و لاقوّة الاّ باللّه و وقتي تقدير شد و من كردم، تمام اين كار را من كردم، نه زيد كرده نه عمرو. و تمام اين اكل را من كردم اگر من اكل كردم، نه زيد كرده نه عمرو خورده، نه مبادي وجود خورده، نه مشيّت خورده، و خيلي واضح است انشاءالله. پس تمام اكل را آن شخصي كه ميخورد خورده، او سير شده. حلال خورده او خورده، حرام خورده او خورده، صاحب مال از او مؤاخذه ميكند. لكن حلال خورده به تقدير خدا است، حرام خورده به تقدير خدا است.
پس خوب انشاءاللّه دقت كنيد اين است كه عرض ميكنم انشاءاللّه ملتفت كه باشيد خصوص در اول جايي كه دست ميزند به عالم امكان، ديگر اگر حالا از پي جبر و تفويض بروم، هرچه بگويم همين ميشود. هيچ كار خودمان به خودمان تفويض نيست، تا خدا نخواهد من نميبينم. بخواهم نماز كنم، حركت كنم، ساكن شوم، بخواهم، نخواهم، تمامش به مشيّت او است. و وقتي مشيتش قرار گرفت من خوردم آشاميدم، تمام فعلها مال من است. نه اين است كه نصفش را تقدير خدا كرده نصفش را من، و من شريك اويم. بلكه تمامش كار من است و تمامش به تقدير خدا است.
فكر كنيد توي همين يكخورده بيان، مسأله جبر و تفويض به دستتان ميآيد. پس تمام حول و قوّه از خدا است و لاحول و لاقوّة لاحدٍ من المخلوقات الاّ باللّه وحده لاشريك له. و وقتي اراده او تعلق گرفت به حركت چيزي او حركت ميكند، تمام اين حركت مال او است. و وقتي اراده او تعلق گرفت كه اين ساكن شود، تمام سكون مال او است نه جبر است نه تفويض. همه زمين و آسمان و دنيا و آخرت و عقل و نفس و روح و جسد، همه توي اين غرقند. پس خوب فكر كنيد.
حالا ديگر برويم سر مطلبي كه ميخواستم عرض كنم و آن مطلب اين است كه وقتي يافتيد كه عالم امكان تمامش اين حُكمش است كه تا حركت ندهند او را خودش نميتواند حركت كند بدون تفاوت مثل سنگي كه تا كسي آن را نجنباند خودش نميتواند بجنبد، لامحاله آدمي اين سنگ را حركت داده. و اگر كسي آدم باشد ميبيند سنگي حركت كرد ميداند اين را آدمي انداخت، جنّي انداخته، ملَكي انداخته، آبي زيرش را خالي كرده، بادي آن را حركت داده. يكخورده فكر كنيد كه به ذهنتان بنشيند كه محال است ساكن متحرّك باشد، محال است متحرّك ساكن باشد. توي ذهنتان كه نشست، عالمِ خلق را هر جوري دست بزند مطاوعه ميكند، مطاوعهاش هم مال صانع است. مداد را وقتي كاتب برميدارد ميكشدش به صورت الف درميآيد و او مطاوعه ميكند، به صورت با بيرونش ميآرد او هم همراه دست كاتب ميآيد. باز تا كاتب اين را به صورت با نكند، به صورت با نميشود. و تمام اين صورت روي مداد پوشيده شده نه روي دست كاتب. لكن از دست خود اگر اين با را ننوشته بود آيا اين با بود؟ محال بود باشد. پس هيچ مفوض نيست به خود با. با را بايد نوشت، جيم را بايد نوشت، هر حرفي را بايد نوشت. كلمات و حروف را اگر كاتب ننويسد محال است موجود شوند اگر كاتب را فكر كني و كاتب را اختصاص ندهي، ميخواهد مرد باشد ميخواهد زن باشد، جن باشد مَلَك باشد پس بدان كه مداد خودش به صورت حروف درنميآيد. مفوّض نيست به خودش كه خودش به صورت حروف بيرون بيايد. امرش كند به لفظ خود كه اي مداد به صورت الف بيرون بيا، او هم استنطاقش كه بكني در جواب ميگويد اگر من خودم ميتوانستم به صورت حروف بيرون بيايم، بيرون ميآمدم، من عاجزم؛ ولكن مطاوعه ميكند دست كاتب را. پس تمام اين كلمات را كاتب نوشته يقيناً و اين صورتها روي مداد واقع شده يقيناً. پس صورت حروف روي حركات كاتب واقع نشده اگرچه حركات كاتب به طور مختلف باشد از براي نوشتن حروف مختلفه. پس در هر لحظه به شكلهاي مختلف بيرون ميآيد، لكن هيچ مفوّض نيست خودي اين حروف به خودشان. تمامش مفوّض است به كاتب، كاتب اگر ميخواهد مينويسد، نميخواهد نمينويسد.
انشاءاللّه وقتي در اين مثال بناكرديد فكركردن ملتفت خواهيد شد كه مداد را اگر شخص قادر حكيمي ساخته باشد و نوشته باشد، اين يكخورده از آن حركتي كه كاتب به او ميدهد عقب نميماند، پس غليظ نيست. يكخورده پيش نميافتد از كاتب، پس رقيق نيست كه نشر كند. پس كأنه همچو تمامش تعبيراتش هم ببينيد هست در كتابتان در سنّتتان، در زبانها افتاده كه خداوند عالم به قدرت خود نوشت كائنات را، خلق كرد موجودات را. خيال كنيد تمام عالم امكان مدادي است كه آن مدادش را آنجوري كه صانع ساخته و هرطوري كه خواسته ساخته، يكخورده رقيقتر نيست از آن طوري كه خواسته، غليظتر نيست از آنچه او خواسته. و با آن قلمِ قدرت گرفته اين مداد را و به هر صورتي كه خواسته نقش كرده. حالا كه اين حروف و كلمات را نقش كرد اسمش كتاب ميشود، اسمش كتاباللّه ميشود. و ببينيد كه اصطلاح هست كه خدا لوح محفوظ دارد و تمام در آن ثبت شده و خدا لوح محو و اثباتي دارد كه گاهي پاك ميكند گاهي مينويسد. اين است كه ميفرمايند در شب معراج ديدم مؤمنين را، يك نفرشان زياد نخواهد شد، يك نفر آنها كم نخواهد شد. همچو جاها را ميبيند پيغمبر و خبر ميدهد. و همچنين ميفرمايد كفار را ديدم، عددشان كم و زياد نخواهند شد، همچو جاها را ميبيند و فرمايش ميكند.
پس از اين بيان ملتفت باشيد انشاءاللّه، حتي اين مدادها گاهي غليظ ميشوند كاتب ميخواهد بنويسد و كش نميآرد، گاهي رقيق ميشود و نشر ميكند. پس از آن طوري كه او خواسته آن كلمات و حروف بسا تخلف كنند لكن وقتي مدادسازش شخص حكيم داناي خوشنويسي باشد و رقّت هر رقيقي را او تعمّد كرده رقيق كرده و غلظت هر غليظي را هم او درست ميكند و همه را بدهيد به دستش، كاغذش را جوري ميكند كه هيچ لغزنده نيست و هيچ قلم گير نميآيد، قلمش را جوري ميتراشد هر جوري خواسته تراشيده. پس قلمش مطيع و منقاد است مثل اينكه لوحش مطيع و منقاد است، مثل اينكه آن دستي كه آن قلم را گرفته روي آن لوح نوشته دستي است كه به اراده اين قلم را برداشته و روي اين لوح كشيده. باز اين دست هم مثل اين قلم است، به اراده قلم برداشته، دستي است كه هيچ رعشه ندارد. دست اين كاتبها شايد رعشه داشته باشد، قلمش شايد سست باشد ريش بشود، اينجاها اينطورها است پس وقتي تمام را ميدهي به دست صانع، او خواست خوب بنويسد خوب مينويسد، خواست بد بنويسد بد مينويسد. پس وقتي تمام عالم امكان را ميدهي به دست صانع و به دستش هست و هيچ حركتي نميكند تمام اين مملكت مگر به تقدير او و هيچ سكوني نميكند مگر به تقدير او، و معذلك حركتشان مال خودشان است راستي راستي، سكونشان مال خودشان است راستي راستي، حالا كه چنين است حالا برويد در اول موجودات فكر كنيد. پس خدا است كه به هيچ صورتي از صورتهاي خلق درنميآيد. ملتفت باشيد كه باز همينها توي بازارهاتان ريخته شده و در همه مسجدها ميگويند. خدا نه ماده چيزي است نه صورت چيزي، خدا نه جسم است، خدا نه روح است، خدا نه عقل است، خدا است چيزها را به هم ميچسباند و صورتها را بر مادهها ميپوشاند. مداد را برميدارد به صورت هر حروفي ميخواهد درميآرد، هر حرفي را به هر حرفي كه ميخواهد ميچسباند كلمهاش ميكند. پشت سر اين كلمه هر كلمه ميخواهد مينويسد به هم ميچسباند آيه درست ميكند، آنها را به هم ميچسباند سوره درست ميكند، سورهها را به هم ميچسباند كتاب درست ميكند و هكذا.
ملتفت باشيد درست كه تعمد ميكنيد ميبينيد راهش آسان است مشكل هم نيست. راه مشكلش اينكه هر علمي عالمي دارد پيش او بايد رفت يادگرفت و الاّ وقتي بنا شد سررشتهاش را به دستت دادند، كلّي را كه درست گرفتي جزئيات همراهش هست. پس فراموش نكنيد تمام عالم امكان غير از صانع است اين است كه در شرعتان وارد شده و هست و بايد دين بورزيد، اعتقادتان بايد اين باشد خدا نه ماده اشياء است نه صورت اشياء است، خدا نه صورت مخلوقات خودش است نه ماده مخلوقات خودش است. پس بگو خدا نه مداد است نه حروف. پس آنهايي كه گفتند خدا مثل مداد است و خلق مثل حروف، هذيان است. مداد نميتواند خودش به صورت حروف درآيد. باز خلق مختارند، يعني مداد خودش به ميل خودش ميتواند به صورت حرفي از حروف درآيد، هيچ مفوّض نيست به او. پس عالم امكان مادهاش و صورتش، جوهرش و عرضش، غيبش و شهادهاش، هيچكدامش خدا نيستند. اما خدا خدايي است كه آنچه در عالم خلق هست او آن چيز نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين را در يك كلمه گفته خدا كه ليس كمثله شيء همين يك كلمه را هي حكيم بايد بنشيند و شرح كند. ليس كمثله شيء يك كلمه است، گفتنش آسان است، شرحش كه ميكني ميگويي خدا جسم نيست، خدا مركّب نيست، خدا زمين نيست، خدا آسمان نيست. انشاءاللّه عبرت بگيريد دين و مذهب خدايي تمامش برخلاف دين و مذهب اين خدايي است كه صوفيها ميگويند. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، صوفيهاشان همهشان همينطور است حرفهاشان. من نديدم يك صوفي آدم باشد، اينها كه ما ديدهايم كه همينطورند، آنهايي هم كه به درك واصل شدهاند كتابهاشان در ميان است. مثال ميزنند ميگويند چو دريا نفس زند بخارش گويند، و اين دريا يعني خدا آفتاب ميزند بخار ميشود، وقتي دريا نفس زند بخارش گويند. حالا نفس گفتهاند و مسجّع و مقفّا هم گفته، خرها را خر كرده كه بگويند چه عبارت فصيح و بليغي گفته، بخار دريا را تشبيه به نفس كردهاند ما كه نميخواستيم شعر بگوييم حالا خواست شعر بگويد خيلي خوب ميگويد. دريا نفس كه ميزند اين نفسش اسمش بخار است، آن وقت اين بخار ميرود بالا تكهتكههاي ابرش ميگويند، اينها كه به هم پيوندند ابرش نامند. به ابرها سرما ميزند متقاطر ميشود بارانش ميگويند، جاري كه شد سيلش خوانند، چون به دريا رسيد «البحر بحر علي ماكان في القدم، انّ الحوادث امواج و انهار» فكر كنيد ببينيد اينها آيا به جز هذيان چيزي توش بود؟ شما را به خدا فكر كنيد كه اين خدا بود به اين صورتها درآمد؟ يك وقتي هم اين صورتها مثل كف فرو مينشيند و تمام ميشود، انّا للّه و انّا اليه راجعون از روي شعور فكر كنيد ببينيد اين مشي تمامش برخلاف مشي انبيا و اوليا است. چطور خدا است دريا؟ اين دريا خودش واللّه نفس نزد، نفس از آن بيرون آوردند. آفتاب آمد، حرارت آفتاب بخار را از آن بيرون كشيد. بخار خودش ابر نشد، بخار را بالاش بردند. بخار خودش متراكم نشد، سرما زد متراكم شد. ابر خودش متقاطر نشد، باز برودتي آمد متقاطرش كرد. با چشم خود ميبينيد اينها عاجزينند، قادر نيستند. هيچ خالق آسمان و زمين نيستند، نه درياش خدا است، نه بخارش خدا است، عاجز است. اگر بالاش ميبرند ميرود، بخار خودش هيچكاره است ميكشندش بالا ميرود. بارانش سرما ميزند ميبارد، سرما نزند ابرها متفرق ميشود.
پس انشاءاللّه درست دقت كنيد باشعور هرچه تمامتر فكر كنيد. واقعش اين است حقيقتاً فكر كنيد نه دريا خدا است، نه بخارش خدا است، نه ابرش خدا است، نه بارانش خدا است، نه سيلش خدا است، نه آن گودالش خدا است، نه آن آبش خدا است، نه مدادش خدا است، نه صورت حروف خدا است. اين مدادها چنان عاجزند كه كاتب بايد بَرَش دارد به صورت حروف دَرَش بيارد. وقتي درآمد آيا مدادش خدا بود؟ اگر خدا بود بايد قادر علي كل شيء باشد. اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء ببينيد خدا اينها را شرك اسم گذارده. ديگر اين خودش آسمان است، خودش زمين است، خودش دنيا است، خودش آخرت است. تو چشم وحدتبين در كثرت نداري، اگر داشته باشي هستي را در همه جا ميبيني. راست است، هستي را هم ميبينم، هستي هم عاجز است، بايد به اين صورتها دَرَش بيارند تا دربيايد. خدا كيست؟ خدا هماني است كه خودش خود را وصف كرده و فرموده ليس كمثله شيء مثل من شيئي نيست، دنيا نيست، آخرت نيست، زمين نيست، آسمان نيست، جسم نيست، روح نيست، جوهر نيست، عرض نيست، آب نيست، آتش نيست، خاك نيست، خدا هيچ ملك خودش نيست. ملتفت باشيد پس خدا كسي است كه اين ملك را ساخته و خلق كرده، يك لفظ آن ساختن است، يك لفظش اين است كه خلق كرده پس اللّه الذي او خالق كل شيء است. او است كه اگر نسازد اينها را، اينها نيستند. خلق معنيش اين است كه تا نسازي نباشند، خدا هم معنيش اين است كه كسي او را نساخته باشد. ديگر علت ذات خدا چه چيز است؟ ذات خدا، علتش كجا بود؟ علت فعلش چه چيز است؟ علتش كجا بود؟ ارادهاش كه تعلق ميگيرد همهكار ميتواند بكند. خودش را كه ساخته؟ خودش ساختني نيست. پس عالم مخلوقات مخلوقيت خودشان هم به خودشان مفوّض نشده و نميشود به خودشان مفوّض باشد. همينجوري كه مثال عرض كردم، تو به مداد بگويي الف شو، او نميشود. برفرضي كه گفتي، او نميشود و نميفهمد، از اراده تو به هيچوجه خبر نميشود مگر قلم برداري بزني توي دوات، مداد برداري بريزي روي كاغذ آن وقت كلمات و حروف را بنويسي.
ديگر چرا الف پيش شده، با بعد شده، جيم بعد شده، اينها را تعمّد كردهاند. البته اول بايد الف باشد، دويم بايد با باشد. ابجد خودش سرش نميشود كه بايد ابجد باشد، تويي كه عاقلي ميفهمي كه وقتي دو را ميخواهند بسازند بايد يك باشد كه مكررش كنند. پس پشت سر الف حكماً بايد با باشد. پشت سر يك چهچيز بايد باشد؟ دو بايد باشد. بعد سه را بخواهند بسازند چه كنند؟ سه، معنيش اين است كه دوتا پيش باشد، يكي هم باشد روش بگذارند سه بسازند. محال است پيش از وجود يك و دو، سه را بسازند و داخل محالات است سه را بسازند پيش از يك و دو هيچكس نكرده، خدا هم نكرده. همچنين دال يعني چه؟ يعني چهار. وقتي چهار ميخواستند بگويند، شكلش را كشيدند به دست تو دادند اين دال شد. حالا دال كجا بايد واقع باشد؟ پشت سر اين سه حرف. ها كجا بايد واقع باشد؟ بعد از دال. بعدش واو، بعدش زا، پس ابجد، هوّز به همينطور تا آخر حروف. حالا صانع اول چرا الف ساخته؟ ملتفت باشيد دقت كنيد، البته اول بايد الف را بسازد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، يكپاره چيزها يكپاره جاها ترائي ميكند، جاي گول هم هست. شما فكر كنيد و گول نخوريد. شيطان كارش اين است كه كلاه مياندازد توي دست و پا كه آدم را مضطرب كند. ترائي ميكند كه كاتب ميتواند اول دفعه غين را بنويسد كه آن هزارمي است، يا اينكه اول ميتواند با بنويسد، اول بنويسد با بعد الفش را پشت سرش بنويسد. اينها است كه ترائي ميكند، شما گولش را مخوريد. خيلي از مُنّيها هم توي همين حرفها افتادهاند كه انكار فضائل كردهاند. عرض ميكنم اول را خدا ميخواهد بسازد و دويم و سيوم را ميخواهد بسازد، چه كند؟ چهجور بكند؟ لامحاله اول، اول را ميسازد يك را كه خلق كرد آن وقت دو را خلق ميكند محال است دو را پيش از يك خلق كند. دو يعني دو يك. اگر يك خلق نشده باشد، دو چه چيز است. دو هيچ كه نميشود. پس اول لامحاله بايد اول باشد، دويم پشت سر او باشد، خليفه بلافصل او باشد، سيوم پشت سر او باشد. ترتيب حكمت را خدا اينجور قرار داده، حالا كه تو عقلت نميرسد جهنّم. پس آنجوري كه ممكن بوده خدا خلق كرده، آني هم كه محال بوده نه خلق كرده و نه بعد خلق ميكند. كسي بگويد بعد را تو چه خبر داري؟ ميگويم خدا عقل ب همن داده ميفهمم كه خدا هميشه اول را اول قرار داده، دويم را دويم، سيوم را سيوم. همين را كه شرح ميكني اين ميشود كه خدا سفيد را سفيد خلق كرده، سياه را سياه خلق كرده، پادشاه را پادشاه كرده، رعيت را رعيت كرده. تفصيلش همين ميشود فقير را فقير كرده، غني را غني كرده، خوب را خوب كرده، بد را بد كرده، عمر را عمر كرده، علي را علي كرده، همه دنيا غرق است در اين.
ملتفت باشيد، اول واجب است اول باشد. حالا اول نباشد، دويم و سيوم نميشود باشند، مگر اول باشد. اول نداشته باشند اينها، اينها نيستند. پس بايد اول پيش باشد بعد دويم. همچنين محال است آفريدنِ سيوم پيش از دويم و از خدا محال سرنميزند. سه بايد در سيوم باشد، دو لامحاله متصل به اول بايد باشد و برزخ ميان سيوم و اول، دويم است. دو جاش اينجا است، واجب است اينجا باشد، محال است اينجا نباشد، بعد از اين هم سه است. بعد از سيوم همينطور چهارم است. پس اول موجودات اگر نيست، ما چهكارهايم؟ اگر اول نيست اينها نيست. اگر هيچ عددي خدا خلق نكرده، اين هزارتايي كه هستند از كجا آمدهاند؟ دليل وحدت واحد، كثرت كثرات است؛ اينها هستند (دليل اين است كه اولِ موجودات هم هست.)درنسخهخطيموجودنبود همينكه دويي هست دليل اين است كه يكي بوده كه مكرر شده اما دوتا يكي نيست، يك مكرر شده دو شده. آن يك را اول ساختهاند؛ پس دويم هيچ اول نيست. اما اگر اول نبود دويمي نبود، به خلاف اول كه ميشود باشد و هنوز دويم را نساخته باشند، دويم ميشود باشد و هنوز سيوم را نساخته باشند. پس آن اول ماخلق اللّه، آن عالم امكان را فكر كنيد آن اول است. دليل وجود او تمام ملك. اينها كه هست پس آن اول را ساختهاند كه اينها هست. آن اول را كه دست زده هيچ حركتي از خود ندارد، هيچ سكوني از خود ندارد، هيچ خيالي، هيچ فكري، هيچ از اينها كه ماها داريم از خود ندارد. ما يكپاره خيالها داريم، هواها داريم، هوسها داريم، غرضها داريم. اين پايينها آمدهايم، اينجاها محل هوي و هوس است لكن آن جايي كه اول دست زده هيچ حركتي از خود ندارد، هيچ سكوني از خود ندارد، هوايي ندارد، هوسي نيست. واللّه هواش نيست مگر وحي خدا. همينجوري كه شما هواها و هوسها در سرتان هست، هركاري كه ميكنيد به جهت آن ميكنيد. به جهت خاطر اينكه دلم خواست ميكنم، محض ميلم ميكنم. او همه هوي و هوس و ميلش چهچيز است؟ پس ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي علّمه شديد القوي اما حالا كه خدا چنينش كرده، آيا خدا است يا خلق خدا؟ ملتفت باشيد، ملتفت كه شديد خدا نيست خلق خدا است، اما هيچ خلاف خدا نميخواهد بكند، هرچه به او گفته ميكند. حالا كه ميكند؟ كار او است يا كار كسي ديگر؟ ببينيد اگر پيغمبري نباشد، شما هيچ حلالي نميدانيد، هيچ حرامي نميدانيد اين است كه ماآتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا اگر شما بخواهيد بدانيد من چه خواستهام، نميتوانيد بدانيد. من به رسول گفتهام، اين رسول خدا هرچه به شما داد بگيريد، هرچه را نهي كرد نگيريد. پس ماآتاكم الرسول، آتاكماللّه است چنانكه اطاعت رسول اطاعهاللّه است، مخالفت رسول مخالفهاللّه است، همينطور اعتصام به دامن او. چنگ بزن دامن او را بگير ول مكن كه دامنش دامن خدا است، پناه به او بردهاي، قايم باش؛ از سرطويله او كسي تو را بيرون نميتواند ببرد آنجا كسي كه رفت مأمن خدا است، در آن بست اگر كسي افتاد، كسي دهن ندارد آنجا حرفي بزند. آن حصن حصيني است كه نميشود خرابش كرد، درع حصيني است كه هيچ گلولهاي او را سوراخش نميكند. آن حمايي است كه هيچ پيرامونش گرگ نميگردد، گوسفندان آسوده در امن و امان ميچرند. حمياللّه است. حِمي يعني چراگاه، قُرُق، حمي اللّه الذي لايستضام هيچ دزدي نزديكش نميتواند برود، حصن حصين است، خدا اين را قُرُقگاه خود قرار داده. نميتوانند نزديكش بروند چه جاي گرفتنش كه نميتوانند بگيرند. پس آن اول ماخلق اللّه نباشد باقيها اصلش نيستند، آنجا است قُرُقگاه خدا و قُرُق خدا آن جايي است كه مشيت او است و اول دست به آنجا زده و اين معصوم است و مطهّر. رقيق است رقيقش كردهاند، غليظ است غليظش كردهاند و عمداً غليظش هم ميكنند كه تو ببينيش. پس آنچه آن خلق اول ميكند اين است كه لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون، لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 9 صفرالمظفّر 1304)
3بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
اصل اين مطالب را ملتفت باشيد به طورهايي كه سررشتهاش را من آسان به دست دادهام و ميدهم شما انشاءاللّه حفظش كنيد. از جمله مسائلي كه اين روزها در ميان است اين است كه هر چيز مركبي اثرش هم مركب است و هر چيزي اجزاش كمتر است آثارش كمتر است؛ داخل بديهيات همهكس ميشود. هر معجوني كه از ده چيز مركب است، معلوم است آثار آن ده چيز در آن هست، از پنج جزء مركب است آثار آن پنج جزء در آن هست و هكذا. پس شيء مركب به قول مطلق كه همهجا جاري است شيء مركب آثارش هم مركب است، شيئي كه مركب نيست آثارش هم مركب نخواهد بود و صانع مركب نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، خداي ملك مثل اجزائي كه توي هم رفته باشد و يكدفعه خدا پيدا شده باشد، همچو نيست، و هيچ مركب نيست. اين است كه فعل او يك فعل است و تركيب توش نيست. به همين قاعده بديهي كه پيش پاتان افتاده اينها را ميفهميد و اگر آن را نميفهميد، غافليد. پس هر چيزي كه جهات عديده دارد از هر جهتيش عكسي ميافتد، از هر جهتيش اثري دارد و چيزي كه جهات عديده ندارد معقول نيست آثار عديده داشته باشد. پس از روي اين قاعده خواهيد يافت كه آن چيزي كه اول صادر ميشود از صانع، هيچ كثرت توش نيست، يك چيز است، يكطور است. اين است كه به اين معني ما هم ميگوييم «الواحد لايصدر منه الاّ الواحد» به اين معني كه خودتان ميفهميد نه به آن معني كه ملاّصدرا و امثال او رفتهاند و به عكس گفتهاند. پس محال است از خدا كارهاي عديده بيرون آيد، فعلش يك فعل است و يك اثر، به هيچوجه اختلاف توش نيست. اين است كه استدلال ميكنيم از قاعدههاي خود خدا و پيغمبر و عقل كه هيچ اختلافي از جانب او نيست. و ملتفت باشيد ببينيد به عكس مردم ديگر استدلال ما ميشود. مردم اين اوضاع را كه ميبينند ميگويند چرا يك كسي را غني كردي، يكي را فقير كردي، يكي را عزيز كردي، يكي را ذليل كردي، يكي را ناخوش كردي، يكي را چاق كردي و ما ميگوييم بالعكس. به جهت اينكه ما ميگوييم هيچ ناخوشي از پيش خدا راه نميافتد بيايد كسي را ناخوش كند. پس ما وحدت او را دليل عدل او ميدانيم. پس امر او چون امر واحدي است، همين دليل اين است كه هيچ جبري نميكند، هيچ ظلمي نميكند، هيچ ستمي در او نيست. خوب فكر كنيد اينها را كه نميداني و فكر در اينها نميكني در كثرات فكر ميكني و در كثرات محال است پي ببري به مطلب، آنجا راهش نيست، از راه خودش كه داخل ميشوي آسان ميشود. ببين يك آفتاب است ميتابد، يك روغن ميبندد يكي آب ميشود. يك آفتاب است ميتابد، يك گياه تلخ است يكي شيرين است. پس انبات نبات را آفتاب ميكند و ميفهميم اين را كه اگر آفتاب نبود هيچ گياهي نبود. پس تمام گياهها باعث وجودشان آفتاب است. يك خورده پايين ميآيد زمستان ميشود، يك خورده بالا ميرود هوا گرم ميشود، محسوس است. پس تمام گياهها سبب وجودشان يك آفتاب است. آنقدر كه روشني دارد، هر قدري روشن است روشنيش پيش خودش است، هرقدر گرم است گرميش پيش خودش است لكن در روي زمين گياهها از آسمان آمده؟ هيچكدام نيامده، خيلي واضح است، شك نميماند براي انسان. دقت كنيد آيا تخم گندم از پيش آفتاب آمده؟ يا ارزن يا برنج يا چنار را از آنجا كندند آوردند اينجا كِشتند كه درخت ديگر گله كند كه چرا مرا نياوردي؟ پس بلندي چنار از آنجا نيامده، نجومي هم كه روي زمين است و ساقي هم ندارند از آنجا نيامدهاند، و همه هم از آنجا آمدهاند. آفتاب نبود، هيچكدام نبودند. و همينجورها هم گاهي تعبير ميآرند كه تخمه همه از آنجا آمده و اين به دست جهّال افتاده، جهّال نميدانند معنيش را، آن وقت بحثها ميكنند. ميفرمايند وقتي آمد روي زمين جبرئيل جميع گياهها و اشجار را از بهشت براي آدم آورد، چون درخت عناب وقتي آدم در بهشت لباسهاش ريخت و ميرفت، درخت عناب چنگ بند كرده بود به موهاي آدم، آدم غيظ داشت با او به اين جهت درخت عناب را در جايي كشت كه آب نداشته باشد. خدا هم قوهاي به درخت عناب داد كه طاقت داشته باشد بي آبي باشد، هميشه سر تلها و بلنديها و جاهاي بيآب همه سبز ميشود. پس همه تخمها از آسمان آمده، همه هم از پيش آفتاب آمده. تمام تخمها را از آنجا افشاندهاند روي زمين و اين زمين مزرعهايست براي آن تخمها، اما تخمهاي كه از آسمان ميآيد به شكل گندم نيست، به شكل ارزن نيست، به شكل درخت چنار نيست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اصل تمام مواد از آنجا است، گرمي همه از آنجا ميآيد، نور همه از آنجا ميآيد. آنجا هم هيچ اختلاف درش نيست، پس چون هيچ اختلاف در خود شمس نيست، نسبت بدهي كه تقصير تو است كه فلان گياه تلخ شده، يا چرا فلان گياه شيرين شده، آفتاب هم جواب ميگويد من نه تلخم نه شور نه شيرين. از يك بقعه زمين تلخ بوده تلخ سبز شده، يك بقعه شيرين بوده شيرين سبز شده. هرجا بخواهيد فكر كنيد مثالش زياد است. باز يك آب است اين آب هم اگر نبود هيچ گياهي نبود، اين ديگر رأيالعين هم هست به بعضي اذهان بهتر ميچسبد. پس يك آب متشاكلالاجزاي يكدست است كه نه تلخ است نه شور است نه شيرين است و كل اينها را هم به ماء واحد خدا خلق كرده و تسقيه به ماء واحد ميكند، اما نفضّل بعضها علي بعض في الاُكُل يكي را شيرين ميكند يكي را شور ميكند يكي را تلخ ميكند. آب يكدست است نه تلخي توش هست نه شيريني نه شوري، اين آب بر روي زمين جاري ميشود از هرجايي كه جاري شد طعمي در آنجا پيدا ميكند. باز خاكش هم يك خاك متشاكلالاجزاي يكدستي است. هرجاش را ميخواهيد مثال قرار بدهيد ميشود. پس چون در ماده هيچ اختلافي نيست هيچ بحثي هم به ماده و مبدء مواد وارد نميآيد. اينها مثالهايي است براي مرتاض كردن ذهن. پس هيچ اختلافي در مبادي نيست و تمام اختلافات در آن قابليات است و اختلافات در آن ظروف پيدا ميشود. پس يك آب متشاكلالاجزاي يكدست از آسمان ميآيد، اما حوضي اتفاق بزرگ است به اندازه بزرگي، آب در آن ميآيد؛ يك كاسه كوچك است به اندازه او آب در آن ميآيد. حالا چون كوچك است يكدفعه ميبيني بنا ميكند گله كردن از آسمان كه اين همه تو باران داري چرا به حوض بيشتر دادي به من كمتر؟ جواب ميگويد ظرفت كوچك بود، بيشتر نميتوانستي بگيري. آيا اين محل گله است كه تو گله كني؟ او ظرفش بزرگتر بود بيشتر گرفت. دقت كنيد هيچ مانعي براي صانع نيست، همه فقرا هستند صانع بايد صانع باشد واجب است چنين باشد، ممتنع است چنين نباشد. توي همين لفظها فكر كن، صانع البته بايد قادر باشد ديگر اين قدرتش دلش نخواهد قادر باشد محال است. ببين آيا ميشود آب خشك باشد؟ آبي خشك باشد، آب اسمش نيست. آب بايد تر باشد، حقيقت آب رطوبت است، لكن توي اين رطوبت تلخي نيست، شوري نيست، شيريني نيست، سبزي نيست، سرخي نيست. اما تمام تلخيها و شوريها و شيرينيها و سبزها و سرخها، تمامش از اينجا سربيرون آورده. پس ماده كل همين است اين همينجور جعلنا من الماء كلّ شيء حي ميخواهد بگويد من ظلم نميكنم، به يك جور معني من همه را آب دادهام، سرهم من آب ميدهم و سيراب ميكنم و آب نه تلخ است نه شور است نه شيرين، چه ظلم از من شده؟ ديگر چرا او تلخ شده، ميبايست نشود. من كه بخصوص او را تلخ نكردم. مگر تلخي بيفايده بود در ملك كه تلخي محل گله باشد؟ نميبيني ترياك چه اثرها دارد؟ نميبيني سمّالفار چه فايدهها دارد؟ چون ميدانست صانع در فلان بقعه اگر آفتاب تابيد گياه تلخ سبز ميشود، اگر ميخواست نگذارد سبز بشود ميتوانست. بله، اگر تلخي هيچ نفع نداشت و به كار هيچكس نميخورد، خلقتش بيفايده بود. لكن ببينيد در امر اين صانع هيچ شيء زايدي در ملكش نيست، هر چيزي به كار كسي ميخورد. سمّالفار را گفتند مخور، اما نه اين است كه ثمري به جاي ديگر هم ندارد، نفعي به جايي نميبخشد. زهرمار بد است، اما نه اين است كه بيفايده باشد. پس ديگر دقت كنيد، انشاءاللّه فكر كنيد از جانب مبدء هيچ نقصاني نيست و تمامش به آنجوري كه ممكن بوده خدا كرده است و هرچه محال بوده نكرده و خودش قرار داده محال محال باشد و نشود. آنچه ممكن بوده كرده، آنچه محال بوده نكرده. حالا كه مردم عقلشان نرسيد، تمنّا كردند چرا يكپاره محالها را نكردي؟ آنجوري كه ممكن بود و داخل عالم امكان بود كه كرده و حكمتهاش را او بهتر از تو ميداند، هيچ نقصي در او نبوده. تمام بحثها از اين باب است كه من چرا بايد چنين باشم. چرا مگو، ميخواهي چنين نباشي التماس كن پيش خدا، نميشود به جنگ خدا رفت، هركس به جنگش رفت مخذول برميگردد. چطور ميشود با او جنگيد و حال آنكه اين قدري هم كه حالا ميتواند بجنبد از زور خودش نيست، لاحول و لاقوّة الاّ باللّه ميخواهي چنين نباشي صدمه وارد ميآيد برتو. برو پيش خدا گريه كن، التماس كن، در گوشهاي تضرّع و زاري كن. ديگر چرا من بايد چنين باشم، چشمت كور شود. تو هرچه بحث بيشتر ميكني بيشتر مستحق عذاب ميشوي و اين تخمه هست ميان مردم. و نعوذ باللّه و اگر در خود همچو چيزي مييابي زور بزنيد از خود دور كنيد، از بدن بيرون كنيد. برويد پيش خدا كه خدا بيرون كند، چرا كه اين تخمه تخمه شيطان است و ريخته شده و هي جوجه ميكند، چقدر جوجه ميكند! هنوز هم دولت با او است و از وقتي كه آدم روي زمين آمده تا ظهور دولت حق كه نصب شود انشاءاللّه، دولت دولت شيطان است و هي تخمه شيطان است كه ميآيند و هي بحثها ميكنند با خدا. لكن مؤمن كه خداپرست باشد و شيطانپرست نباشد، خدا را ميپرستد. ديگر ايني كه ميگويد من چرا بايد چنين باشم، اين مني است كه شيطان گفت من چرا بايد سجده كنم به آدم. اي خر! تو چه ميداني آدم كيست و چهكاره است؟ ميبيني صانع تو را ساخته، اين را خودت هم اقرار داري و ميگويي خلقتني من نار و خلقته من طين اقرار داري كه خلقت كرده، حالا كه خلقت كرده حكيم بوده، البته اين صانع يك چيزي دانسته كه تو نميداني. تو اگر اطاعت او را بكني خير تو و او در آن است و اگر مخالفت او بكني شرّ تو در آن است. حالا تو سركشي كه ميگويي مرا از آتش خلق كردي او را از خاك، آتش بايد مسلّط بر خاك باشد. اين را كه گفته؟ و ميبيني خدا گاهي خاك را غلبه ميدهد بر آتش و گاهي غلبه ميدهد آتش را بر خاك.
باري از پي اين صحبتها چون محل او نيست كه گفته شود نميرويم، منظور را ملتفت باشيد. منظور اين است سركلاف را از دست ندهيد، هر مبدء واحدي سركلاف كه دست هست اين مسأله توش هست. تمام مبادي يكجورند، يك نسقند لكن كارهاي مختلف سرميزند از آنها. يك آتش روشن ميكني، او به اندازهاي كه گرم است گرم است، به اندازهاي كه سوزان است سوزان است. اين يك آتش را دورش بچين چيزهاي مختلف را، يك تكه چوب، يك تكه آهن، يك تكه قلع، يك تكه سرب، يكخورده روغن. آن جايي كه روغن گذاردهاي زود آب شده، نه اين است كه آتش زياد غلبه كرده بر آنجا. روغن چيزي است زود آب ميشود، بعد ميبينيم قلع آب شد سرب آب نشد، بعد ديديم سرب آب شد روح آب نشد. ببينيد يك آتش است هيچ خويشي با اينها ندارد، بيگانگي هم ندارد با اينها. نه انكاري از كاري دارد نه اصراري به كاري دارد، لكن موم زود آب ميشود و چيزهاي ديگر به تدريج آب ميشود. پس دليل عدل او ملتفت باشيد دليل عدالت او اين است كه اينها مختلف آب شدهاند. او اگر ظالم بود همه را به طرفهالعيني ميگداخت و اگر چنين بود ديگر اشياء مختلف نبودند و حال آنكه موم در ملك بايد باشد براي كارهاي خودش، در ملك قلع بايد باشد، سرب بايد باشد، روح بايد باشد. در اين مطلب شكي نيست كه از جانب مبدء قرابتي به چيزي نيست و چون خويشي ندارد خيال مكن بيگانگي دارد. نه، بيگانگي هم ندارد. نه عداوت دارد با كسي نه دوستي، لكن به عدل ايستاده. عدلش را به چه برپا كرده؟ به فضل برپا است. فضل معنيش چه چيز است؟ در هر مبدئي فكر كن، فضل آتش چه چيز است؟ گرميش. اگر گرمي نداشت هيچ چيز آب نميشد. فضلش را چهجور جاري ميكند؟ به طور عدل. هيچ ظلمي هم ببينيد توش نيست.
درست دقت كنيد، پس به اينجوري كه عرض ميكنم خيالتان را رياضت بدهيد. در جاهايي كه همهجاش را ميبيني فكر كن، ذهنت كه مرتاض شد ببرش پيش صانع. صانع فضل نداشته باشد محال است. خيلي واضح است، داخل بديهيات اوليه است، هيچ احتياج به فكر ندارد و مردم از آن غافلند، ميبيني هرچه فكر ميكنند نميفهمند. هر صانعي قادر بر صنعت خودش نباشد، آن صنعت به عمل نميآيد. قلم باشد و كاغذ، لكن كاتبش قادر نيست، خط نميشود نوشته شود. لكن قادر آن قدرتِ بر كتابتش پيش خودش باشد، آن وقت قلم را بردارد و بنويسد، نوشته ميشود. فكر كنيد كه يك فعلي از صانع اگر نبود، اين موجودات از كجا آمدند، چطور موجود شدند؟ واللّه بدون تفاوت مثل اينكه فعل كاتب اگر نبود خطي نبود، واللّه از بس صنعتش را رويهم ريخته همه گم شدهايم. پس دليل اينكه فلان كاتب هست يا نه، خطش. همين كه كتاب را ميبيني نوشته شده، يقيناً كاتب نوشته. او را هم نبيني و در تاريكي نشسته باشد خودش، آني كه در تاريكي نشسته و نميبينيم دليل اين نيست كه كاتبي نيست. دليل اينكه كاتب هست، كتابت او. همين كه كتابي را ديدي هست، يقيناً كاتبي دارد كه توانسته بنويسد. و ايني كه نوشته خطش را، جوري نوشته كه ميتوانيم بخوانيم دليل اين است كه ميدانسته چهجور بنويسد. حالا صانع در پرده غيب نشسته، در تاريكي نشسته، در عماء نشسته، دليل اينكه هست و درپرده غيب است، كتاب او. بيرون ميآورد اين خطها را و نشان ميدهد و اين را به لغت ما هم مينويسد كه ما ميفهميم. اگر كسي نبود نميشد كتابي نوشته شود. اگر آفتاب نبود آيا هيچ گياه ميروييد روي زمين؟ حالا گيرم كسي كور باشد، همين كه فهميد گياهي هست معلوم است آبي هست، معلوم است خاكي هست. به دست هم ميتواني تميز بدهي اگرچه چشم نداشته باشي. دليل اينكه خاكي هست اينكه عمارتي هست. در اين عمارتِ خودت كه نشستهاي، گيرم هيچ نيست مگر تو تنها. خودت را كه ميبيني، خودت كه خودت را نساختهاي، تو را ساختهاند. حالا كه ساختهاند مالك خودت نيستي، مالك خيالت نيستي، مالك فكرت، چشمت، گوشَت هيچ نيستي. نميداني هم چهجور ساختهاند اينها را. آني كه به اين نسق ساخته تو را پس توانسته كه ساخته. آن توانايي بايد از خودش باشد. سركلاف را گم نكنيد. تمام خلق در تمام كارهاشان اگر خدا حولشان ندهد، قوّهشان ندهد نميتوانند كاري بكنند. اينها همه دليلند كه او يك كاري پيش خودش دارد كه از خودش صادر شده، از اينها نگرفته آن كار را. آن كار از عالم ألوهيت آمده و آن فعل خدا و ظهور خدا است. آن را قياس به هيچچيز نميشود كرد. كسي كه گمان كند آن فعلاللّه مثل خلق است، گمان كند آن فعلاللّه مخلوق است، اين كفر صراح است. به جهت اينكه ساير خلقاللّه اگر نباشند هيچطوري نميشود اما اگر قدرهاللّه نباشد طورهاي بد ميشود. خداي عاجز اصلش خدا نيست، پس خدا واجب است قادر باشد، ممتنع است قادر نباشد. مثل اينكه در عالم خلق، آب بايد تر باشد، واجب است آب تر باشد. آتش بايد گرم باشد، واجب است گرم باشد. اينها را حالا همچو ساختهاند نميشود اينطور نباشند. پس صانع بيقدرت محال است و واجب است قدرت داشته باشد. حالا اين قدرت را آيا تازه به دست آورده و پيشتر نداشت؟ يا تازه به كار برد و پيشتر به كار نبرده بود؟ فكر كنيد انشاءاللّه، ميخواهم عرض كنم نبوده وقتي به هر جور وقتي كه تو خيال كني نبوده وقتي كه صانع قدرت نداشته باشد، يا علم نداشته باشد، يا حكمت نداشته باشد. و ملتفت باشيد حالا من لفظهاي متعدد ميگويم اما يك چيز ميخواهم بگويم و وقتي شرح شد انشاءاللّه بعد خواهيد فهميد كه تعدد اسماءاللّه در ملك پيدا شده و آن ظهور اول يك نسق است، يك جور است، يك طبع دارد. و باز اين الفاظ را از عالم خلق ميگويم بلكه شما چيزي حاليتان بشود كه اين ظهور اول چه جور است. جورش جور خدا است، طورش طور خدا است، هيچ از غير خدا داخل ندارد. كسي اگر گمان كند آن هم مثل ما است، اين كار تو ميشود. بسا كسي خيال كند اول ماخلقاللّه با ما چه تفاوت ميكند. تفاوتش اينكه اگر او نبود تو نبودي و هيچ نبود. او كه بود چيزهاي ديگر هم به طفيل او بود شده. فكر كنيد كه اگر اين مطالب را بفهميد آن وقت ميدانيد معني لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك الاّ اينكه اين نور تو است لكن تو خودت توي نوري، ديدنش ديدن او نيست ديدن تو است، شنيدنش شنيدن او نيست شنيدن تو است، دادنش دادن تو است، ستادنش ستادن تو است، بدون تفاوت مثل كارهاي خودت نسبت به خودت. ببين وقتي ميايستي، خودت ايستادهاي. هيچ مُعيني، كمكي براي خود نگرفتهاي. وقتي ساكن ميشوي خودت ساكن ميشوي، خودت ساكن شدهاي، لكن سكون فعل تو است، حركت فعل تو است، مثل اينكه ايستادن فعل تو است. اين فعلها از تو صادر شده، از عالم غير تو صادر نشده. اگر از عالم غير بيارند، به تو نميچسبد. ببينيد واللّه مسأله جبر و تفويض اين قدر آسان است كه نهايت ندارد و اين مسأله جبر و تفويض اين قدر مشكل است كه واللّه به غير از امام هيچكس راه نميبرد و هركس را امام تعليم كند. و تمام اشكالش اين است كه هركه توي راهش نيست هرچه بيشتر ميرود، بيشتر گم ميشود. مشق كنيد سركلافش را به دست بياريد و سر كلافش اين است كه من عرض ميكنم و هرچه را خيال كنيد كسي ديگر گفته باشد، هرچه گفته باشند راه نيست. پس خوب دقت كنيد فكر كنيد.
پس صانع دليل اينكه يك ظهوري دارد، فعلي دارد، مشيتي دارد، علمي دارد، هرچه بگويي از همه يكچيز منظور است. اگر خودش بود و هيچ اثري نكرده بود، مُلكي نبود. لكن كنت كنزاً مخفيّاً فرمودهاند، اگر نميخواستند همچو باشد، ملكي خلق نميكرد. خدا معنيش اين است كه دست بزند به ملك، آب بايد تر باشد، آتش بايد گرمي داشته باشد. اگر گرمي نباشد شما نيستيد، تري نباشد شما نيستيد. شكر بايد كرد خدا را كه آتش خلق كرده، آب خلق كرده، خاك خلق كرده. اگر اينها نبودند ما نبوديم. لكن آتش را آفريده، فكرت داده، شعورت داده، لامسهات داده، ميزانش را ميداني. حالا ميگويد از دور بنشين و گرم شو، خود را نينداز در آن. حالا آب داده، شكر كن كه اين آب به كار ما و تمام مخلوقاتش ميآيد. غضب هم نيست، نعمت هم هست، نعمت هم سابق بر غضب است. تو از روي ناداني و غفلت حالا لج كردهام و خود را مياندازم در دريا، او قادر است غرقم نكند، قادر هست معذلك غرقت هم ميكند و پدرت را درميآرد، خفه ميشوي و ميميري. خفهشدن كاري است از دست خودت جاري شده. و واللّه همه غضبها همينجور است، هيچ از پيش خدا نيامده. از پيش خدا، آنچه ميآيد از آنجا همهاش رحمت ميآيد. آب ميسازد اينجا ميگذارد، آتش ميسازد اينجا ميگذارد، هوا ميسازد اينجا ميگذارد، خاك ميسازد اينجا ميگذارد، داخل هم ميكند، چيزها ميسازد. اينها همهاش نعمت است و رحمت و سبقت رحمته غضبه حالا كه چنين شده، حالا من به سوء اختيار خودم لج ميكنم و خود را در دريا مياندازم، غرق ميشوم. بله حالا هم خودم خودم را دستي انداختم خود را غرق كردم، يكدفعه ميبيني او رأيش قرار ميگيرد يك كسي را ميفرستد دست مرا ميگيرد، مرا از آب بيرون ميآرد. يا من به سوء اختيار خودم آتش زدم به خانه خود كه او ميتواند خاموش كند، اما بناش نيست خاموش كند هرچه تو خرابي كني، او خراب ميكند مگر گاهي بخواهد خراب نشود. يريد الانسان ليفجر امامه انسان چيز غريبي است، همينطور كه في احسن تقويم خلق شده، به اقبح تقويم ميبرندش. جوري است كه سرهم هرچه پيش ميرود خرابي ميخواهد بكند. باز پيش ميرود، باز خرابي ديگر ميكند، تا به قعر جهنم نرسد آرام نميگيرد، طبعش اين است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن امري كه در واقع آنطور است و عقايد صحيح اين است كه خدا آتش نيست بيايد پايين، خاك نيست بيايد پايين، آسمان نيست، زمين نيست. زيد الهي، عمرو الهي، خاك الهي، آب الهي، باد الهي، آتش الهي اينها از كجا آمده؟ از پيش اله آمده. آيا اله يعني عاجز؟ آيا اله يعني ميميرد؟ يعني متغيّر ميشود، متعفّن ميشود، ناخوش ميشود؟ اينها كه معقول نيست. پس خدا لايتغيّر است به جهتي كه ملك او در فعل او اثر نميكند و نميتواند اثر در فعل خدا كند چه جاي ذات او. و جلوِ قدرت او را واللّه هيچيك از اهل مملكت او نميتوانند بگيرند آيا هيچ ميسوزد قدرت او؟ يا غرق ميشود؟ نه، تو غرق ميشوي، تو ميسوزي. او نه غرق ميشود، نه ميسوزد. نمونههاش پيش خودت هست. ارادهاي كه تو توي دلت داري، آن قدرتي كه در خيال خودت داري، آن قدرت آيا در آتش ميسوزد؟ نه نميسوزد. آن قدرت فعل انسان است، انسان به اين آتشها نميسوزد، فعلش هم نميسوزد.
انشاءاللّه فكر كه ميكنيد ميبينيد چقدر واضح است خدا منفعل از خلق نميشود، هيچ چيز جلو كار او را نميتواند بگيرد و آنچه خواسته هيچش را براي خودش نخواسته، خودش محتاج نيست. غذاخوردن به تو قوت ميدهد نه به خدا. لكن حالا آيا خدا، خدا نباشد؟ آيا خدا بزرگ نباشد؟ تمنّاي بيجا است. پس آن صانع ملتفت باشيد فعلي لامحاله از خود دارد واگر نداشت اينها نبودند. همينطوري كه اين خطوط از كاتب است. دليل اينكه او قدرتي از خودش داشته كه اينها را روي كاغذ نوشته، اين دليلش. حالا كه چنين است پس آن قدرتي كه از صانع است و صادر از صانع است و از آن قدرت تمام آنچه او ساخته منفعل ميشود و تمام را او ساخته و اينها شدهاند و الان دارد مشغول ساختن است، اگر آتش او را ميسوزانْد، خدا نبود. معقول نيست خدا بسوزد، اگر تمام ملكش آتش باشد او نميسوزد. تمام ملكش دريا باشد خدا غرق نميشود، تمام ملكش خاك باشد ضرر به او نميرسد. ديگر كسي خيلي احمق باشد بگويد آتش بد چيزي است، خدايي كه از آتش بدش ميآيد، آتش را خلق نميكند و همهجا آتشها را او خلق كرده، هركس آتشي روشن كند او روشن كرده. حالا يكپاره چيزها را ما بدانيم آن هم به تجربهها به دست آوردهايم كه آتش را چطور بايد به دست آورد، او پيشتر خلق كرده و توي سنگ و چخماق گذارده، ما به هم ميزنيم بيرون ميآيد. چرا فلان سنگ را به چخماق ميزنيم آتش نميدهد؟ نشان تو داده است آنجور سنگي را كه آتش ميدهد.
خلاصه، پس سرهم دارد آتش ميسازد براي تو، براي منفعت تو سرهم دارد آب ميسازد. باز آبها تازه پيدا شده، بخارها تازه پيدا شده و در همين بيانات كه عرض ميكنم ذهنتان را صافي كنيد، خواهيد يافت كه وقتي بوده كه هيچ آب نبوده روي زمين. و آن ذهنهايي كه در وسط حكمت سير ميكند از خيلي چيزها محروم ميشود. طبيعيين معروف است ميانشان كه خدا هيچ آب تازهاي خلق نميكند، همين آبهايي كه هست هي ميبرد بالا و دوباره ميآرد پايين. ديگر از يك جايي برميدارد، جاي ديگر ميگذارد، آنجا كم ميشود، تازه آبي خلق نشده، همچو خيال كردهاند. شما اگر دقت كنيد ميفهميد انشاءاللّه، تمام اين آبها و اين اوضاع كه ميبينيد بسته است به حركت افلاك، افلاكش هم يك وقتي بود كه نبود. فلان نظر است فلان كوكب دارد، سرد ميشود عالم آب موجود ميشود. همين هواي توي همين اطاق را اگر توي شيشهاي بكني، سرماش بزند، عرق ميكند. زياد كه عرق كرد جاري ميشود. فلان كوكب با فلان كوكب نظر خيلي بارد دارد، هوا سرد ميشود، آب پيدا ميشود. لازم نيست از پايين برود بالا، آن وقت ابر شود و بيايد پايين. ميشود صاف باشد هوا، يك دفعه يك تكه ابري پيدا شود بنا كند باريدن. همينطوري كه ابري است يكدفعه گم ميشود. نگاه ميكني ميبيني تكه ابري است يكدفعه ميبيني گم ميشود. همينطوري كه به گرما تمام ميشود به سردي هم متراكم ميشود، هيچ لازم نيست از پايينها برود بالا.
باري، منظور اين است كه داشته باشيد كه آنچه از جانب خدا است يجب انيكون است، ممكن نيست نبودنش، محال است نباشد. پس قدرت او همراه او است، محال است نباشد، علم او همراه او است محال است نباشد. كنّا بكينونته واللّه قبل مواقع صفات تمكين التكوين بودند و هنوز صانع دست نزده بود به ملك و هيچ نبود نه عرشي بود نه كرسيي، جنّتي ناري، آسماني زميني، خوبي بدي، لوحي قلمي نبود. ميفرمايند هيچ نبود و ما بوديم و تسبيح ميكرديم خدا را و تهليل ميكرديم. بعد خدا ارادهاش قرار گرفت آسماني بسازد، زميني بسازد، خلقي خلق كند. اراده كه ميكند به آنها ميگويد و آنها هم ميجنبند و بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن چنانكه باللّه تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن. هيچ فرق نميكند چه بگويي كاتب با قدرتي كه داشت كتابت كرده، چه بگويي كاتب كرده، فرق نميكند.
پس داشته باشيد و فراموش نكنيد چون اول صادر است، چون از آنجا آمده، نبود ندارد. و عالم خلق يعني عالم اين طرفي كه بعدها ميسازد. هي آتش ميسازد، هي آب ميسازد. اينها مخلوقات هستند، اينها بود دارند، نبود دارند لكن آن صادر اول اگر آن را ميگويي حيات است، همهاش حيات است. ميگويي فعل است، همهاش فعل است. مشيت است، همهاش مشيت است. همينقدر را فراموش نكنيد كه چون از آنجا آمده و آنجا هيچ تركيب درش نيست، اين هيچ تركيب ندارد. آنجا يك جاييش گرمي نيست كه گرمي از آنجا بيايد. آنجا هيچ سردي نيست، سردي از آنجا بيايد. ببينيد اهل حق همهجا برخلاف آنچه اين مردم گفتهاند ميگويند. خدا الان از همين هوا، آب درست ميكند و اين را شما هم ميتوانيد بكنيد، راهش را به چنگ شما داده است. پس صانع خودش آب نيست، خاك نيست، هيچ اينها در غيب ذات كامن نبودند كه از آنجا بيرون آيند و ذات منزّه و مبرّا بوده و هميشه مبرّا بوده. اما هميشه قادر بوده و قدرتش از پيش خودش آمده و او مثل اين مردم نيست. پس فعل را ميشود نسبت داد به قدرهاللّه و ميشود نسبت داد به اللّه. به اللّه نسبت بدهي قدرت همراهش است، به قدرت نسبت بدهي اللّه هم توش است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 10 صفرالمظفّر 1304)
4بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
انشاءاللّه به طورهايي كه عرض شد از روي دقت و شعور فكر كنيد كه هر چيزي كه دو ظهور دارد، ظهورات عديده دارد، چنين چيزي تا از خارج وجود آن شيء يك چيزي داخلش نشود، ظهورات عديده پيدا نميشود. و اين يك بابي است از حكمت از بس از پياش نرفتهاند متروك مانده و ذكري از آن نيست. و راهش آسان است، در نهايت آساني و خدا همينطور گرفته از مردم كه هيچ از پياش نروند. و كأيّن من آيةٍ في السموات و الارض يمرّون عليها توش ميخوابند و غَلْط ميزنند معذلك غافلند.
ملتفت باشيد، پس چيزي كه ظهورات عديده دارد، اين ظهورات عديده ممكن نيست پيدا شود و محال است مگر از خارج وجود او چيزي داخل آن شود. اين مطلب را هرجايي ميخواهيد ببريد. در عالم جسم بخواهي فكر كني، شكري را بخواهي حلويّات عديده بسازي، بايد چيزي ديگر داخلش كرد، آبليمو يا روغن يا آرد يا بادام، آن وقت حلويّات عديده ساخته ميشود. از خود شكر، حلويّات عديده به عمل نخواهد آمد و از شكر تنها كه هيچ از خارج داخلش نكني، قند هم ساخته نميشود. قند را كمتر بايد جوشاند، وقتي كف ميكند آتشش را بكشند و خشك كنند، قند بسازند. نبات را بيشتر بايد بجوشانند تا نبات شود. پس باز ببينيد آتش خارجي است در آن تصرف ميكند، اين را حالي به حالي ميكند. و الاّ خود شكر، هيچ آتشي، آبي داخلش نكني، هيچ كاريش نكني، يك شكر است، چيزهاي مختلف نميشود. حالا به اين قاعده در واقع هم جاري شويد. روح وقتي ميخواهد بايستد، معنيش اين است كه بدني ميگيرد از جنس اين عالم، آن وقت اين بدن را واميدارد، آن وقت اسمش ميشود من ايستادهام. و اين هم لغتي است بسيار شريف كه آنهايي كه انكار فضائل ميكنند اين لغت را نميفهمند. روح در عالم خودش، جسم داخل آن نميشود. همينجا هم داريد ميبينيد اين هوا يكخورده لطيف است و آب يكخورده كثيف است، بخواهي داخل هم كني اينها را، هرچه داخل هم كني مخلوط نميشود. حتي به زور هم ببريش زير آب ولش كني، مخلّي به طبع كه شد، قُل ميزند ميآيد بالا. نميشود مخلوط شود مگر به سرعت هرچه تمامتر به هم بزنند كه هنوز بالا نيامده باز آب به آن برساني. اين است كه همچو حالتي كه ميشود صورتش صورت كف باشد. لكن لطيف و كثيف داخل هم نميشوند، علاقهاش كه بند باشد، تا ول كند بدن را، بدن ميافتد اينجا و هيچ از بدن كم نميشود. باز وقتي ميرود هيچ از اين بدن كم نميشود، باز وقتي ميرود هيچ از اين بدن برنميدارد ببرد. وقتي ميآيد هيچ از عالم خودش نميآرد چيزي به اين بچسباند. اين بدن هر وزني دارد، هر طبعي دارد، او بيايد اينها را وادارد، سنگين كند؛ نميشود درنسخهنبود. لكن با وجوديكه روح وقتي واميدارد بدن را ميگويد من ايستادهام و راست ميايستد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، كه اين لغتي است كه هيچ مجاز توش نيست، مصطلح تمام مردم است. تمام مردم ميگويند من ايستادم، من نشستم، من خوردم و معلوم است بدن بيروح نميايستد، نه مينشيند. روح است كه ميگويد من ايستادم، روح است ميگويد من چشيدم، من ديدم، من شنيدم، من گرمي و سردي فهميدم. بدن بيروح گرمي و سردي نميفهمد، روح است اين كارها را ميكند. پس چون روح واميدارد بدن را و بدن خودش ديگر واداشتني خودش براي خود ندارد مگر اينكه مسخَّر باشد براي روح، آن وقت اين ايستادگي منسوب ميشود به روح. مينشيند بدن، به اراده نمينشيند اما روح بدن را به اراده مينشاند. پس اين كار تمامش از روح است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، و اين نسبتي است بايد ياد گرفت، راهش هم آسان است، هيچ مشكل نيست. پس ايستادن بدن وقتي به اراده روح شد ايستادن روح است، و نشستن بدن وقتي به اراده روح شد البته اين نشستن نشستن روح است و هكذا ديدن؛ بدن بيروح كه ميبيني هيچ نميتواند ببيند، تمامش روح است پشت سر اين آينه كه ميبيند. پس ديدن اين بدن ديدن روح است. ملتفت باشيد كه اين علمي است كه پايانش رانميشود گفت مگر كسي را خدا خواسته باشد حاليش كند، ايمان بيارد و اذعان كند. ديگر از براي روح در عالم خودش، آنجا كه هست، اينجور چيزها نيست و ميبينيد عالمي دارد غير از عالم اين بدن. در اينكه روح قدي ندارد، وزني ندارد ميبينيد كه ندارد. در اينكه او پيدا نيست، ميبينيد پيدا نيست. او در عالم خودش ديدن ندارد، شنيدن ندارد، تكلم ندارد، سكوت ندارد، نفي جميع اضداد را ميتوان از او كرد. جسم يا گرم است يا سرد، روح نه سرد است نه گرم. و جسم يا بلند است يا كوتاه، روح نه بلند است نه كوتاه. جسم گرد است يا دراز، روح نه گرد است نه دراز.
مردم خود را گم كردهاند بياغراق خدا ميداند كسي فرو برود در حالات اين مردم، در كتابهاشان ميبيند عقلهاشان به چشمهاشان است. واللّه بياغراق مثل آن مردكه كه رفت به آسيا، به آسيابان گفت مرا بيدار كن. آسيابان سحر بيدارش كرد. وقتي كه خوابيده بود آنجا گرد آسيا نشسته بود بر صورتش و اين را حكما مثَل ميزنند براي آدمهاي بيعقل، لكن وقتي آدم چشمش را واميكند ميبيند همه اينطور بيعقلند بيدارش كه كرد برخاست رفت تا نزديك آن ده رسيده بود. دلاكي آينهاي به دستش داد، نگاه كرد ديد رنگش سفيد است، گرد آسيا بر رويش نشسته. بنا كرد داد و بيداد كردن كه من چقدر شغل ضروري داشتم، آسيابان را سفارش كردم كه مرا بيدار كند، مردكه خودش را بيدار كرده. برگشت آمد پيش آسيابان با توپ و تشر زياد كه اي مردكه، من به تو گفتم مرا بيدار كن، تو چرا مرا بيدار نكردي، خودت را بيدار كردي؟ آسيابان مرد عاقلي بود گفت حالا بنشين، آرام بگير، دست و صورت خود را بشوي. اينها نقلي نيست، صورتش را كه شست آن وقت آينهاي به دستش داد، نگاه كرد به خودش. آسيابان گفت حالا خودتي بيدارت كردهام يا من خودم را بيدار كردهام؟ حالا مردم خودشان را آن گرد آسيا خيال كردهاند اين است كسي كه ميخواهد بگويد اين گَرد است، واعُمَراهشان بلند ميشود كه اين انكار معاد جسماني كرده است. گريه زاري كه اي واي! اين كفر است و زندقه.
همچنين در انكار فضائل اين است حالت اين مردم كه تا ميگويي گفته پيغمبر گفته خدا است، زيارتش زيارت خدا است، آمدنش آمدن خدا است، رفتش رفت خدا است، دوستش دوست خدا است، دشمنش دشمن خدا، ميگويد از اين قرار بگو پس خدا است. نه، پس خدا هم نيست معذلك جميع چيزهاش مال خدا است.
ملتفت باشيد خدايي است در غيب و آن خداي لايتغيّر نه ميآيد نه ميرود به جايي، لكن انتخاب ميكند در ميان اين خلق بعضي از اين خلق را و ارادهاش را توي دل او ميگذارد. بدون تفاوت مثل اينكه روح انتخاب كرده اين بدن را و آمده توي اين بدن نشسته. و حالايي كه آمده، باز در عالم خودش است، مخلوط با بدن نشده، ظاهر نيست. و حالايي كه در اين بدن است او در عالم خودش رنگي نيست كه ببيند، رنگها اينجا است. اينجا كه ميخواهد رنگ ببيند، بايد بدني داشته باشد، چشم داشته باشد كه ببيند. در عالم روح، رنگ نيست. آنجا نه سفيد هست نه سياه، نميشود گفت آنجا ميبيند. در آن عالم نه سنگيني هست نه سبكي، سنگيني و سبكي اينجا است. وقتي روح بخواهد بفهمد آن را، همچو بدني بايد بگيرد.
پس انشاءاللّه درست دقت كنيد، پس غيب ظهورات عديده ميگيرد. پس يك روح است گاهي ايستاده، گاهي نشسته. هيچبار نميايستد و هيچبار نمينشيند، اما بدنش را واميدارد، بدنش را مينشاند، آن وقت تو ميگويي روح ايستاده، روح نشسته. او هيچبار نميخواهد ببيند چيزي را، آنجا رنگ نيست كه ببيند. رنگهاي اينجا را ميخواهي چشم ميبيند. دليل اينكه روحي آنجا هست اينكه اگر آنجا نبود اين چشم نميديد. حالا اگر آنجا نبود اين چشم نميديد. حالا كه ميبيند يقيناً، پس يقيناً روحي اينجا هست.
پس خوب فكر كنيد، ديدن بدني كه روح در آن هست، ديدن روح است. و نه ديدن هر بدني ديدن روح است؛ چرا كه بدن بيروح اصلش ديدن ندارد. مثل اينكه روح بيبدن هم اصلش ديدن ندارد. لكن ديدن روح به طور حقيقت اين است كه بدني بگيرد از عالم الوان، آن وقت چشمش را به اراده خودش بگشايد و هر رنگي را بخواهد ببيند. حالا كه ديده، هيچ چشم نديده و او ديده، و هيچ او نديده و چشم ديده. و ديدن چشم، ديدن روح است به طور حقيقت و هكذا هلمّ جرّا. پس روح اصلش نه گرد است نه دراز است، نه سرعت دارد نه سكون دارد. لكن بدنش وقتي راه ميرود، ميگويد من راه رفتم. بدنش وقتي ميايستد، ميگويد من ايستادم. رفتي براي چه كار؟ ميخواستم بروم فلانجا. ايستادي براي چه؟ براي فلانكار. تمام نسبتها از عالم شهاده ميرود پيش عالم غيب به طور حقيقت.
و انشاءاللّه وقتي درست بيابيدش، خصوص اين مطالبي كه عرض ميكنم، اگرچه جميعش را در روح و بدن عرض ميكنم، اما مثَل است، مراد جاي ديگر است. لكن آن مراد را تا به اين الفاظ نگويي، تا اينجا را درست نفهمي، آنجا را درست نخواهي فهميد. واللّه بدون اغراق فرمايش فرمودهاند اين فرمايش را كه «من عرف زيدٌ قائم عرف التوحيد بحذافيره» تمام توحيد را به دست ميآرد، به شرطي بفهمد چه ميگويد. نه اين است كه هركه خيال كند فهميده، واقعاً هم فهميده باشد. راه فهمش اين است كه وقتي كه چيزي از خود فعلي ندارد و در او فعليّاتي ميبيني بروز ميكند، معلوم است اين فعليات مال غير است. مثل اينكه جسم را ميبينيد هست، اما ميبينيد گرمي لازم جسم نيست ميشود سرد باشد، سردي هم لازم جسم نيست جسم ميشود گرم باشد. روشني لازم جسم نيست، مثل شبِتار كه جسم هست و تاريك هم هست، تاريكي لازم جسم نيست مثل روز كه جسم هست و روشني هم هست.
ببينيد چقدر آسان است! مشكلش اينكه مردم فكر نميكنند، نميخواهند بدانند. بلكه مطلب را ميجوي، به حلقشان ميكني، باز تُف ميكنند. پس روشني مال عالم جسم نيست، تاريكي مال عالم جسم نيست. سردي مال عالم جسم نيست. گرمي مال عالم جسم نيست. وقتي ميآرند گرمي را از غيب به شهود، اينجا گرم ميشود. سردي را ميآرند اينجا سرد ميشود، روشني را از غيب ميآرند اينجا روشن ميشود، ميبرندش اينجا تاريك ميشود. پس اين جسم خودش به خودي خودش طول را دارد، جسم بيطول خدا خلق نكرده و وقتي فكر كني ميبيني محال است جسم اين سمتهاي ثلثه را نداشته باشد، لامحاله دارد. اين سمتهاي ثلثه همهجا همراه جسم هست. جسم كوچك است سمتهاش كم است، جسم بزرگ است سمتهاش هم بزرگ است. سمت عارضهايست عارض جسم شده، جسم هرگز بياين عارضه نبوده. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است، هميشه. حالا هرچه ببيني كه گاهي جسم چنين است گاهي چنين نيست، اين مال جسم نيست.
و انشاءاللّه غافل مباشيد، اگر اينطور نيامدهايد درست نيامدهايد. مثل اينكه اگر جسمي در دست شما باشد و اتفاق گرم شد، شما ميفهميد اين گرمي از خود اين جسم كه در دست شما است نيست، هوا گرم شده. اگر سرد شد، شما استدلال ميكنيد كه هوا سرد شده و طور و طرز همه مردم اين است كه همينطور استدلال ميكنند. وقتي سرمات شد ميفهمي بيرون هوا سرد شده كه اينجا سرد شده. پس اگر آهني گرم شد، يقين داري چيز گرمي آمده اين را گرم كرده، خودش محال است گرم بشود. خودش كه گرمي ندارد.
ذات نايافته از هستي بخش
چون تواند كه شود هستيبخش
چيزي كه گرمي ندارد، معقول نيست گرمي بدهد. پس آهني گرم شد، ميداني از بيرون اين ماده كه در خارج عالم آهن است گرمي بوده آمده داخل اين شده. جسم سرد شد، از بيرون اين ماده سردي آمده اين را سرد كرده. اين كه سرد شد تو يقين ميكني هوا سرد شده كه اين را سرد كرده و الاّ اين خودش سرد نيست، خودش گرم نيست، خودش تاريك نيست، خودش روشن نيست. حالا كه چنين است پس تمام عالم را خدا به استدلال خلق كرده.
و يكپاره مزخرفات هست و واللّه آنجوري كه مردم خيال ميكنند مزخرف است، لكن حكيمي اگر بگويد، آنجورها مرادش نيست. گفتهاند:
پاي استدلاليان چوبين بود
پاي چوبين سخت بيتمكين بود
حالا كه پاي استدلاليان چوبين است پس چه بايد كرد؟ بله، آدم بايد خودش برود همهجا و چيزها را مشاهده كند. خوب، مگر مشاهدهات غير استدلال است؟ و شما بدانيد هركس اين شعر را ميخواند بايد بدانيد كه نامربوط است. لكن واللّه تمام دنيا و آخرت و تمام معاملات، تمامش را به برهان قرار داده و برهان را دليل صدق قرار داده. هرجا برهان نيست، ديگر هيچ ندارد، لكن برهان همهاش همينجورها است و خوب دقت كنيد ببينيد اين ميرود تا توحيد. خدا لايتغيّر است، هيچچيز نميرود در شكم خدا. كسي نميتواند بگويد رفتم و خدا را ديدم مگر آدم چرس كشيده باشد. حقيقت الوهيت لايُري است، لايُدرك است. همينجور خودش حرف زده و فرموده لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و واللّه چون نميشد ببيني او را آن وقت كسي را فرستاد كه بشود او را ديد و گفت هركه اين را ديد مرا ديده. واللّه نميشد حرفش را بشنوي و به همينجهت كه نميشد حرفش را بشنوي كسي را فرستاد كه بشود حرف او را بشنوند. هيچكس در ملك او هيچ ندارد مگر اينكه او انعام كند، همينطور كه شما را خلق ميكند، همينطور نبي ميسازد.
پس نبي آن كسي است، حجت آن كسي است كه هيچ مخالفتي با آن كسي كه خلق كرده او را ندارد. حجت اگر بنا شُد مخالفتكن باشد، خودمان هستيم و مخالفت را هميشه ميكنيم و اين مخالفت مرضي او نيست. نميخواهد مخالف او باشد، ميخواهد مطاع باشد. حتم كرده، حكم كرده كه آن كسي را كه ميفرستد مطاع باشد و فرموده ماكان لهم الخيرة من امرهم دلم چنين ميخواست، نه نشد. دلت اگر جوري ميخواهد كه خدا خواسته، آن خوب است. چشمم خواست به نامحرم نگاه كند، نشد. همچو چشمي نباشد بهتر است. عيسي به حوارييّن ميفرمايد چشمي كه عصيان ميكند، بكَن آن چشم را، نداشته باشي بهتر است، البته به جهنم نروي و كور باشي بهتر است كه چشم داشته باشي و به جهنم بروي مرادش اين بود. ميفرمايد دستت اگر خلاف ميكند، ببُر؛ چرا كه باقي بدنت سالم باشد و به بهشت بروي و دست نداشته باشي بهتر است. اما دست داشته باشي و يكجا به جهنم بروي، اين خيلي بد است. پات اگر خلاف كرد، ببُر. چرا كه بيپا داخل بهشت شوي به از اين است كه يكجا در جهنمت بيندازند و پا داشته باشي. اين را شخص عاقل خوب ميفهمد. پس ميفرمايد ماكان لهم الخيرة من امرهم من دلم چنين خواست، تو اگر آدمي دلت غلط ميكند. اين دل را نداشته باشي واللّه بهتر است اصلش روي زمين نباشي بهتر است براي خودت بهتر است كه روي زمين نباشي. كافر هرچه روي زمين نيست شدت عذابش كمتر است. فاسق هرچه زودتر بميرد، البته فسق كمتر ميكند. پس زودتر بميري جان خودت فارغ و جان خلقي فارغ ميشود. ولكن هيچ اختيار ندارد انسان ماكان لهم الخيرة من امرهم پس «دلم ميخواهد» را مگو. مسلماني، يا نيستي؟ اگر نيستي، برو مسلمان شو. اگر هم نميشوي، جهنم، پيش مسلمانها ميا. اگر مسلماني، خدا داري. پس هميشه بناتان اين باشد.
و باز حالا كه عرض ميكنم اينها را، جلدي ريش كسي را نميگيرم كه بيا همچو باش. به جهتي كه زورم نميرسد. پيغمبر هم زورش نرسيد، لكن عقيده را صحيح كن كه اگر صحيح نكني بدان نجات نمييابي. اعتقاداتت درست باشد ديگر خلافش را هم كه ميكني مُقرّ و معترف باش، بگو بد ميكنم، بد ميخورم، بد ميگويم. يك عمر معصيت ميكني، اما بدان معصيت كردي و اقرار داشته باش.
پس جواب مسلمي كه قرآن ميخواند اگر بپرسد فلانكار را چرا نكردي، بگو خدا گفته مكن. ديگر دلم ميخواهد، اين دلم ميخواهد مال شيطان است، مال كفار است. خدا ميگويد ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون پس ببينيد هرچه خدا نگفته و ميكني، افتراي بر خدا است و افتراي بر خدا اولش معصيت است، آخرش كفر است و مادام كه معصيت است در حديثي ميفرمايد و اين حديث براي مؤمن خيلي چشمروشني و فرح ميآرد ميفرمايد كسي معصيت بكند و بداند معصيت كرده و بداند خدا مطلع است بر عمل او و بداند اگر خدا عذابش بكند مستحق عذاب هست، عفوش هم بكند به فضلش است، ميفرمايد خدا به همچو كسي عذاب نميكند، او را ميآمرزد. و اين چشمروشني عجيب غريبي است براي مؤمن. شكرش را هم نميتوان كرد كه اين خدا چقدر رؤوف است و رحيم است. نگفته حكماً معصيت مكن. حالا معصيت ميكني، بكن؛ اما بدان معصيت است. بدان اگر خدا بخواهد بيامرزد ميآمرزد، اگر بخواهد انتقام بكشد ميكشد و بخواهد بگذرد ميگذرد و حقهاش را ساقط ميكند. همچو كسي را وعده داده خدا كه ميآمرزم و خلاف وعده خود البته نميكند. پس اقلاً اقرار داشته باشيد كه ما آنچه داريم، جانمان، مالمان، همه مال خدا است. چرا كه او خلقش كرده و داده. مالمان مال خدا است او خلق كرده و داده. حالا كه مال او است، حالا هرچه او ميگويد همان را بكن، هرجات ميگويد ببُر، اختيار با او است. چشمت را ميگويد مثلاً بكَن، مال او است اختيارش با او است. ديگر مال خودم است، دلم نميخواهد، بازي دلبخواه مال كفار و منافقين است. عقيده بايد اين باشد كه آنچه خدا ميگويد بكُن، بايد كرد. آنچه ميگويد ترك كن، بايد ترك كرد. حالا خلاف هم ميكنيم در بين معصيت معترف باش به گناه خودت، به خلاف خودت. اعتراف كه داري ترحم خدا روش ميآيد.
باري برويم سر مطلب. مطلب اصل را كه عنوان كردم اين است كه غيب اصلش به طور شهود معامله ندارد. خدا هيچ محتاج به هيچكس نيست، هيچ محتاج نيست او را بپرستند دوستش بدارند. اگر توي دلت خدا را دوست نداري هيچ ضرري به خدا نميرسد. خداي خالق دل تو، خالق ميل تو، همچو خدايي آيا محتاج است تو دوستش بداري؟ فكر كنيد انشاءاللّه، و اين دوستي به كار خودت خيلي ميآيد كه امرت كرده. و تو اگر خدا را دوست نداري چيزي از خدا كم نميشود. پس آنچه در شرع امر شده واللّه صرفه خود مردم است، و يكخورده فكر كنيد بلكه ياد بگيريد، از روي بصيرت جزو عقيدهتان بشود. يك كسي باشد من دوست بدارم او را چه نفعي به او ميرسد، يك كسي جايي است و من اينجا او را دوست ميدارم، حالا چه نفعي به او رسيد از اين دوستي من؟ ديگر خصوص اين شخص غايب را خيال كن مرده باشد، پدرم مرده حالا من او را دوست ميدارم، چه فايده براي او دارد. اين دوستيها را ملتفت باشيد، اين دوستي بسا به خود محّب نفع ميرساند و هيچ نفعي به آن محبوب هم نميرساند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و فراموش نكنيد، واللّه خدا بايد محبوب شما باشد و واللّه دوستي شما براي خدا هيچ منفعتي براي خدا توش نيست. همينطور بايد ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم محبوب شما باشند. حالا اميرالمؤمنين را دوستش ميداري، آيا اميرالمؤمنين ترقّي ميكند به اين دوستي تو؟ حاشا. اميرالمؤمنين تمام ملك توي چنگش است، خاكها را پس ميكند ريال و اشرفي در ميآرد، چنانكه ميكردند و ميدادند به مردم. سنگريزهها را جواهر ميكردند و ميدادند. حالا آيا اين محتاج است كه جواهر براش سوقات ببري؟ لكن ما اگر خدا را دوست بداريم، ما نفع ميبريم و خدا نفع ما را خواسته، ضرر ما را نخواسته و هلاك ما را نخواسته. ما را امر كرده كه نفعها را به چنگ بياريد، نهي كرده كه از ضررها دوري كنيد. همچنين دوستي دوستان خدا، اين دوستيها براي خودت ثمر ميكند اگرچه آن شخصي را كه دوست داشتهاي، او در خانه خودش خوابيده بسا خبر هم ندارد تو دوستش داشتهاي. برفرضي كه خبر شد، چه نفعي به او ميرسد؟ برفرض وقتي بيخ گوش اميرالمؤمنين گفتي كه من شما را دوست ميدارم، حالا آيا اميرالمؤمنين ترقي ميكند از اين؟ نه، لكن تو ترقي ميكني.
انشاءاللّه سرّ امر دستتان باشد و مغز سخن است داشته باشيدش و معنيهاش خيلي بلند است لكن به زباني كه شما بتوانيد تصور كنيد عرض ميكنم وضع خلقت را خدا جوري كرده كه همين كه چيزي متكيّف شد به كيفيتي، آن كيفيت در تمام اعماقش فرو برود. و به اين لفظ ميگويم تا بتواني تصورش كني، كرباسي را در نيل فروببري، تمام جاهايي كه كرباس دارد رنگ ميشود به آن نيل، اين رو به پايين نگاه كند آبي ميبيند، رو به بالا نگاه كند آبي ميبيند، به مشرق و مغرب هرجا برود رنگ آبي ميبيند. اگر آب را كاريش كني شيرين شود، اين هرچه رو به بالا نگاه كند شيرين ميبيند رو به پايين نگاه كند شيرين ميبيند. مشرقش، مغربش، همه طرفش شيرين است. حالا اين نفع به شيريني نتوانسته برساند اما شيريني نفع به اين آب رسانده. ببينيد لفظهاش خيلي آسان است و اينها است كه اگر ملتفت شديد ميفهميد كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و انسان متوجه هرجايي كه هست غرق است توي آنجا به طوري كه احاطه ميكند آن چيز دور او را، همه طرفهاش را ميگيرد. از اين جهت است خبر دادهاند به طور حكمت كه هركس را دوست ميداري با او محشور خواهي شد.
ملتفت باشيد و انشاءاللّه يكخورده دلتان درد بگيرد از دوستيهاي بيجا. پس بدان با هركه دوست هستي، با همان محشور خواهي شد. ملتفت باشيد، عُمَر را يكخورده دوست ميداري پهلوي او خواهي بود، همان يكخورده. همينطور علي را دوست ميداري، با او محشور خواهي بود. لو احبّ رجل حجراً حشره اللّه معه واقعاً عرض ميكنم و راه حكمت است به دست ميدهم، موعظه نميخواهم بكنم. درس است، موعظه نيست، ميخواهم خودتان ياد بگيريد. عرض ميكنم يكجوري انسان خلق شده و ساير مخلوقات اينجور نيستند، انسان اينجور است كه وقتي تو ملتفت به يك كاري هستي، بسا كارهاي ديگر در حضورت كرده ميشود و تو اصلش نميفهمي و خبر نميشوي. ببين وقتي كه سياههاي، حسابي داري و فكر در آن ميكني، يا كتابي مطالعه ميكني، بسا آنكه ساعت بالاي سرت دنگ دنگ صدا ميدهد، زنگ ميزند و تو هيچ ملتفت نميشوي كه زنگ زده. صداش هم در گوشَت آمده لكن ملتفت نميشوي كه زنگ زده. صداش هم در گوشت آمده لكن ملتفت نبودهاي. اين قدرها ميشود نمونه به دست آورد. باز غرق باشيد در مطالعه، دور و برت بچه، بزرگ هي بيايند و بروند و حرف بزنند و صدا بدهند، تا ملتفت مطالعه هستي و فرورفتهاي در مطالعه، صدا نميشنوي و صدا هم هست. بلكه اگر بيايند پهلوت هم بنشينند نميفهمي، اگر بروند خبر نميشوي. خدا ميداند ممكن است آدم در فكر فرورفته باشد، توي پهلوش بزنند نفهمد، بسا لگدش كنند نميفهمد لگدش كردهاند. وقتي غرق است در جايي، ملتفت نميشود.
اين مطلب را فراموش نكنيد، نوعش را به دست بياريد ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه واللّه مؤمن نميتواند خود را نگاه دارد از اضطراب و وقتي رو به خدا نيستي به غير از خدا خيالت رو به هرجا هست. اينها هيچ يك تو را نميتوانند نجات بدهند. تمام خلق را پدر خيال كن، دوست و رفيق مهربان خيال كن و خيال كن كه همه هم رؤوف و رحيم به تو و همه هم ميخواهند خيرشان به تو برسد، لكن واللّه تا خدا نخواهد از دست اينها خيري به تو نميرسد. خيرشان شر ميشود، دوستيشان دشمني ميشود. و خدا ابا كرده كسي از اين خلق تمنّا كند و محرومش نكند مگر كسي را به خود واگذارده باشد. پس فكر كنيد و پناه به خدا ببريد و دعا كنيد گاهي صدمه بزنند. صدمه كه آدم خورد لابد رو به خودش ميرود. حتم كرده هركس اميد به غير من داشته باشد، من حتماً او را نااميد ميكنم و اين كار را واللّه بر سر مؤمن ميآرد. و آنهايي كه غافلند باز خدا كاري دستشان ندارد ولشان كرده هر خرغلْطي ميخواهند بزنند. و ماسواي خدا، همه خلق خدا هستند. خلق هرقدر خيال كني تسلط داشته باشند، خيال كن پادشاه است، خيال كن ظلالسلطان است، زهرمارالسلطان است، هركه ميخواهد باشد واللّه تا آن خدا نخواهد، ماهم بضارّين به من احد اختيارِ تمامِ خيالاتِ تمامِ خلق با او است. حالا آيا صرفه تو است كه با او بسازي يا صرفه تو نيست؟
خوب فكر كنيد از روي بصيرت و ملتفت باشيد. پس دوستي او وقتي ميروي متوجه به او ميشوي. مثالش را عرض كنم، رنگ و كرباس. و اين مثال را هم خودش زده ميفرمايد صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة كيست رنگش بهتر از رنگ خدا باشد؟ و رنگ نيست خدا، عَرَض نيست. اين را ميدانيم لكن چون اين مثال را خدا خودش زده قدرت ميخواهي پيش او است، علم ميخواهي پيش او است، رحمت ميخواهي پيش او است، هرچه كه دلت بخواهد پيش او است. علم ميخواهي پيش او است. حالا ميگويي من اهل دنيا هستم. اهل دنيايي، اهل دنيا باش، اين خدا با تو حرف ميزند كه اي خر! تو اهل دنيايي بيا پيش من. حتم هم نكرده كه همچو زاهد در دنيا شو، راغب در آخرت شو. مثلاً پيغمبر نگفته همچو چيزي هرچه دلت ميخواهد بيا پيش او. اگر نرفتي پيش او، ديگر هرجا بروي و هرچه بدوي، پيش هركس كه بروي او نخواهد، نميدهند. پس چه دست و پايي ميكني؟ پس صرفه خلق اين بوده كه اعتقاد داشته باشند به همچو خدايي و اين خدا در آن جايي كه هست تا يك خليفهاي براي خود تعيين نكند، تا زباني را حركت ندهد حرف نزند تو نميداني چه خواسته. از مرضاتش و مسخوطاتش خبر نداري و اين خدا به اراده خودش انتخاب ميكند بعضي از مخلوقات را و ميسازدشان طوري. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم، ميسازدشان جوري كه طبعشان اين است مخالفت خدا را نخواهند بكنند. تو قياس به خودت مكن ايشان را، تو خلافها ميخواهي بكني. خدايي است قادر و هرچه ميخواهد بسازد تخمهاش را جوري ميگيرد كه همان جوري كه ميخواهد بشود. تخم خربوزه را جوري خلق ميكند كه وقتي سبز شد خربوزه بدهد و هكذا به همينطور تخمه معصومين را جوري ميسازد كه هواشان هوسشان ميلشان خواهششان همان باشد كه خدا ميخواهد. سر از شكم مادر كه بيرون ميآرند همان حالت را دارند، نبايد درسشان داد، فهيم غيرمفهَّم هستند. ايشان را نبايد درس داد، موعظه كرد كه چيزي ياد بگيرند. واللّه بعضيشان كه درجهشان كمتر است در شكم مادر كه هستند اين حالت را دارند مثل يحيي مثل عيسي. بعضي ديگر كه بيرون ميآيند از شكم و چند صباحي اينجا هستند آن وقت اين حالت براشان ميآيد مثل يوزاسف مثلاً. لكن نوع معصومين تخمهاي هستند، تخمه عصمت تخمهايست كه مخالفت نميكند به جهت اينكه خدا همچو خداي قادري است كه ميتواند همچو تخمهاي خلق كند و كرده. ميفرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول اين پيغمبرها را خدا نگيريد، لكن اينها عبادي هستند كه خدا اكرامشان كرده، لايسبقونه بالقول حالا كه چنين است كه هيچ سبقت بر خدا نميگيرند، اگر گفتند بيا، خدا گفته بيا. اگر گفتند برو، از جانب خدا گفتهاند برو. پس قولشان شده قول خدا، فعلشان شده فعل خدا. حالا وقتي سررشته به دست آمد ميداني كه چنگ ميزني به دامنش، به دامن خدا زدهاي. كرباس است اميرالمؤمنين پوشيده، لكن همين كرباس را كه دست بزني دست به دامن خدا زدهاي. حالا من نگفتم اميرالمؤمنين خدا است لكن گفتم قول اميرالمؤمنين قول خدا است، دوستي او دوستي خدا است، دشمني او نعوذ باللّه دشمني خدا است، مخالفت او مخالفت خدا است، تمام نسبتها را كه به او ميدهي به خدا دادهاي. توجه به او توجه به خدا است. من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم موالي لااحصي ثناءكم و لاابلغ من المدح كنهكم.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس آن خليفه غير آن كسي است كه خليفه قرار داده. پس خدا نيست، خليفه است. لكن آنچه ميگويد بايد بكنند، پس اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اوليالامر منكم خدا را بايد اطاعت كرد و اطاعت خدا آني است كه در زبان رسول خدا است. رسول خدا را بايد اطاعت كرد و اطاعت رسول آني است كه اوليالامر ميگويد. همه اينها هم غير هم است و عين هم است. مثل اينكه روح، ايستادن ندارد در عالم خودش لكن نسبت به او داده ميشود. او ايستادنش، معنيش اين است كه بدن را وادارد بايستد. بدن كه ايستاد، ميگويند او ايستاده. حالا اطاعت خدا هم معنيش اطاعت رسول است، اطاعت رسول معنيش اطاعت اولي الامر است. ديگر چرا چنين است، به جهتي كه اينها عبادي هستند مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
و صلياللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 11 صفرالمظفّر 1304)
5بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
هر امري كه عامّ است يعني به همهكس رسيده، چنين امري را نگفتهاند كه از جاي مخصوصي بخواهيد. ملتفت باشيد، پس هر امري كه به طور عموم رسيده است، كسي دعوت به آن امر عام بكند، به جز حيله هيچ نيست. و انشاءاللّه يكخورده چشمتان را واكنيد، ميفهميد حيله تمام صوفيه را. خودش دين خودش است، مذهب خودش است. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. اگر همه خودش است، خودش چرا بايد برود سر به قدم ديگري بگذارد؟ چرا بايد مريد سر به قدم مرشد بگذارد؟ دينش اين است كه خودش است لكن در عمل كه ميآيد ميبينيد چايي ميخواهد، قند ميخواهد، آجيل ميخواهد، پول ميخواهد.
پس هر امري كه عام است، انبيا نيامدهاند دعوت كنند به آن امر عام. چرا كه معقول نيست چنانكه منقول نيست. مثل اينكه جسم همهجا هست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، يك چيز صاحب طول و عرض و عمق را ميفهميد هم در زمين هست هم در هوا هست هم در آتش هست هم در آسمان هست، در كواكب، همهجا اين جسم صاحب طول و عرض و عمق هست. اين را امر عام ميگويند. يعني همهجا هست و نيست جسمي كه طول و عرض و عمق نداشته باشد. حالا ببينيد آيا معقول است؟ يكخورده فكر كنيد، بابصيرت باشيد، آيا هيچ معقول است جسمي به واسطه جسمي طول بگيرد؟ نميشود طول را از جسمي ديگر بگيرد. خودش طول دارد، خودش عرض دارد، خودش عمق دارد. اين طول و عرض و عمق را از جسمي ديگر نبايد بگيرد. پس هر ذرّهاي از ذرات جسم، همهشان صاحب طول و عرض و عمقند و همه مستغنيند از همه. هيچكدام احتياج ندارند از ديگري طول و عرض و عمق اخذ كنند. و انشاءاللّه درست دقت كنيد راهش آسان است. حالا نگرفتهاند خيليها، اين هم راست است، نگرفتهاند. پس ببينيد اصلش هيچ جسمي، خواه سر سوزن باشد يا تمام كومه جسم، جسم تا هست طول دارد، عرض دارد، عمق دارد، اطراف دارد و جسم متناهي است. جسم بينهايتي خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد و تمام خلق اين است حكمشان. مثل اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است، پس احتياجي ندارد كه طول و عرض و عمق را از غير بگيرد. و اين مدارا است، فكر كه بكنيد ميبينيد نميشود. طرف هر جسمي مال خودش است محال است از او كنده شود به جسمي ديگر پوشيده شود. پس سدّ فاقه يكديگر را هم نميكنند. پس ابتدا كه به مسامحه ميخواهند بيان كنند، ميگويند جسم طول و عرض و عمق را دارد، همهشان هم دارند، احتياجي ندارند كه طول و عرض و عمق را از غيري بگيرند. ميگويند از اين دقيقتر كه شدي ميبيني معقول نيست طرف جسمي از آن كنده شود روي چيزي ديگر پوشيده شود. مثل پيراهن نيست كه بكَنند و بپوشند.
پس دقت كنيد، فكر كنيد، امر عام را هيچكس بدانيد دعوت نكرده. يعني آنهايي كه اهل حقند، اما حيلهبازها كردهاند محض حيلهبازي. حالا خودتان فكر كنيد كه جسم عمومش بيشتر است يا هستي؟ هستي عمومش از جميع مقيداتِ هست بيشتر است. انسان خودش هست، نسبتش هم هست، اقتراناتش هم هست و در هستي آنجوري كه عرض كردم، هستي يك امري است كه چنانكه در مؤثر هست هيچ قابل زياده و نقصان نيست. چرا كه اين هستي ماسوي ندارد. به جهتي كه هرچه هست كه هست، هرچه هم نيست كه نيست. حالا نيستي اگر چيزي بود در سمتي، مثل ذغال و اين هستي هم در سمتي مثل برف، آن وقت ميشد آن را در اين بريزي رنگش بگردد. لكن در عرصه هستي، جميع سياهيها و سفيديها و خوبيها و بديها همه هست و اين هست عمومش از جسم، صدهزار هزار برابر بيشتر است. حالا آيا انبيا آمدهاند به هست دعوت كنند؟ بگويند ايمان به هست بياريد؟ شما هستيد، اين چه شد؟ رو به هست برويد. مگر ميشود نرفت رو به هست؟ حتي كسي بگويد نيست، باز اقرار به هست كرده.
پس انشاءاللّه شما ملتفت باشيد، هست چون اعمّ اشياست و طوري عموم دارد كه نسبت اين هست به فاعل و فعل فاعل مساوي است. با وجودي كه پيش چشمتان است و اينها را عمداً عرض ميكنم سركلاف از دستتان نرود. با وجودي كه فعل را اگر فاعل نكند، نيست؛ نور چراغ اگر چراغ نباشد نيست. قيام زيد، حركت زيد اگر زيد نباشد نيست. حالا با وجودي كه تمام مراتب فعل، تمامش احتياج است به فاعل كه فاعل بكند تا باشد، معذلك هست امري است كه فراگرفته اين فعل را و آن فاعل را به يك نسق. هيچ بيشتر پيش فاعل نيست. ملتفت باشيد راهش را عرض كنم، و اينها چيزهايي است كه خود وحدتوجوديها نتوانستهاند اين دقتها را بكنند. اين وجود، اگر ماسواش چيزي بود داخل مؤثرات شده بود، مؤثرات (داشتند ظ) چيزي را كه او نداشت. يا داخل آثار شده بود و آثار مشيت شده بودند، آثار داشتند چيزي را كه او نداشت. و اينها را واللّه وحدتوجوديها كه آن همه باد دارند عقلشان نرسيده بگويند. پس هست اعمّ اشياء است و به طوري عموم دارد كه تقديم و تأخير و علّت و معلول را فراگرفته است. پس داخل جايي نميشود كه آنجا نيستي داخل شده باشد. نيستي هم هيچ نيست كه داخل جايي شده باشد كه آنجا هستيش كمتر شده باشد. و اينها را عقلشان نرسيده، خودشان هم ندانستهاند. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، گفتهاند وجودِ شديد، وجود خداست. و صرفِ وجود، خداست. و وجودات مشوب وجودات خلقيه هستند. آن وجود صرف تنزّل كرده وجود اشيا شده. و اينها واللّه به قاعده خودشان هم درست نميآيد. پس فكر كنيد بابصيرت هرچه تمامتر. پس هستي حقيقةً واقعاً يك امري است كه اثر و مؤثر يكجور ميروند پيشش، آن هست اين هم هست. و غافل نباشيد با وجوديكه فعل هيچ نيست مگر فاعل احداثش كند، مثل حركت خودتان، ديدن خودتان و هكذا. فعل هيچ نيست مگر فاعل احداث كند، پس اين فعل خيلي پستتر است از فاعل و با وجودي كه فاعل با فعل فاعل، هزار درجه فاعل بالاتر است معذلك تمام درجات را هستي فراگرفته و آن هستي چنانكه پيش فاعل شديد است پيش فعل فاعل هم شديد است. هيچ پيش فعل كمتر نيست از پيش فاعل. راهش همين است كه عرض كردم. به جهتي كه غير هستي نيست چيزي كه داخل هستي شده باشد كه زياد كرده باشد جايي را؛ يا خير، مشوب كرده باشد جايي را.
پس شما بدانيد به امر عامي انبيا و اوليا و اهل حق هيچ دعوت نكردهاند. هست، اعمّ اشيا هم هست، ماسوي هم ندارد. در عالم جسم بالاش پايينش، مشرقش مغربش، همه جسم است و همه رفع حاجتشان شده. حاجتي به طول و عرض و عمق غير ندارند. معلوم است طرف هر جسمي مال خودش است، نميشود كَند به جسمي ديگر داد. اين است كه سدّ فاقه هم نميتوانند بكنند. لكن دقت كنيد غافل نباشيد، اينهمه پشت سر هم ميروند، غافل هم هستند به جهتي كه عالم غافل شدهاند، از اين جهت من اصرار ميكنم كه غافل نباشيد. پس كائناً ماكان، بالغاً مابلغ هرچه را كه نداري ميطلبي. آنچه را كه نداري، عوم (عام ظ) نداشته، جاي ديگر بوده آن را ميطلبي. پس ببين كجا است و طلب كن. جسم هست، لكن نور ندارد. به جهتي كه نور، لازمه جسمانيت جسم نيست. پس احياناً اگر زميني خواست روشن شود، بايد رو به آفتاب كند. چرا كه آفتاب است كه نور دارد در عالم جسم. پس زمين اگر خواست نوراني شود، بايد رو به آفتاب كند. از امر عام روشن نميشود. بخواهد بگويد من هم جسمم، خودم طول دارم عرض دارم عمق دارم، در اينها چه احتياج به تو دارم. آفتاب ميگويد راست ميگويي، من هم بشري هستم مثل شما، جسمي هستم مثل شما. بله يك فرقي هست ميان من و تو، كه من روشنم تو تاريك. حالا تو ميخواهي روشن شوي بايد روت را به من كني.
ملتفت باشيد كه حاقّ مطلب است عرض ميكنم. پس هر چيزي را كه ببينيد محل احتياج است يا محل سؤال و گفتگو است، يا محل تضرّع و استغاثه است، هرچه را كه نداري و ميداني كه نداري و ميداني يك جايي بايد بروي آنجا گدايي كني. ديگر من خودم طول و عرض و عمق دارم و شمس هم دارد و طلب المحتاج الي المحتاج سفه نميآيد اينجا. و همين عبارت حديث باز حكمت است لكن جاش را گم نكنيد. ملتفت باشيد جاش را پيدا كنيد. بله گدايي ريش گدايي را بگيرد كه رفع حاجت مرا بكن، ميداند هم ندارد، اينجا بله طلب المحتاج الي المحتاج سفه از سفاهت است. لكن اگر پيدا كرديم دولتمندي را، ميرويم پيشش. ديگر يا عملي ميكنيم يا خضوع ميكنيم، التماس ميكنيم. ابي اللّه ان يجري الاشياء الاّ باسبابها ديگر راهش را گم نكنيد. پس اسباب نور، چراغ است آفتاب است. پس البته بايد كور شوند آن جاهايي كه تاريكند پيش چراغ بروند پيش آفتاب بروند، نميروند تاريكند البته. اگر آفتابي طلوع نكند البته روي زمين تاريك است. اين كليه را فراموش نكنيد هر احتياجي معنيش اين است چيزي را كه نداري و ميداني نداري و ميداني جاي ديگر هست، برو آنجا بگير و انبيا آمدند و گفتند ما بشري هستيم مثل شما، طول داريم عرض داريم عمق داريم مثل شما، دست داريم پا داريم مثل شما، شكم داريم اكل ميكنيم مثل شما، راه ميرويم مثل شما، خانه داريم مثل شما، زن داريم مثل شما، ناخوش ميشويم مثل شما، ميميريم مثل شما. ولي آنچه را كه ما داريم و شما نداريد بايد از ما بياموزيد. بله اگر انبيا مثل اين لوطيها بودند نعوذ باللّه كه آمده بودند مردم را گول بزنند، كاري دست آنها نداشتيم و چون از جانب خدا بودند اينجا ديگر نميشود گفت طلب المحتاج الي المحتاج سفه چرا كه نيامده بودند گولمان بزنند، بلكه ميآيند ميگويند انّما انا بشر مثلكم فرقي كه ما با شما داريم اين است كه به ما وحي شده كه خدا واحد است و به شما وحي نشده كه خدا واحد است. پس حالا كه كار آسان شده، براي اين است كه از بس انبيا پافشردند و پشت سر هم، هم به زور و هم به پول و هم به تطميعات، به انواع و اقسام تدبيرات به گردن اين مردم گذاردند كه خدايي هست. و واللّه اگر آنها نفس نكشيده بودند، نميدانستيم خدايي هست و اين وحي به آنها شده كه خدا هست و به ما نشده. و اين مسأله مخصوص شما شده، مردم ديگر يادشان هم بخواهي بدهي، به حلقشان بكني، تُف ميكنند. رشوه ميدهند كه دين نداشته باشند. لكن تو غافل مشو، فكر كن.
پس ببينيد، آتشي، و محض مَثَل است كه عرض ميكنم و براي تقريب ذهن است. و چون خدا خودش هم به آتش مثَل زده و فرموده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح طور و طرز نور خدا را ميخواهي ببيني چطور است، كمشكوة فيها مصباح آتش توي چراغ است جاي ديگر نيست. پس آتشي كه همهجا هست، آن آتشِ همهجايي، گرم نميكند، روشن نميكند. جانمان را فارغ كن و بگو آتش نيست. و واقعاً اصطلاح اين است هرجا روشن نيست ميگويي آتش نيست، هرجا گرم نيست ميگويي آتش نيست. پس آتش پيش دود هست و ميبيني اين شعله مركب است و به اندك فكري اگر فكر كني ميفهمي كه همه اين شعلهها كه ميسوزد، تمامشان مركبند از آتشي و از دودي. ميخواهم عرض كنم گوشه پوزههاش را ملتفت باش. هرجايي كه ببيني روشني هست، بدان كه آن يك چيز نيست، دو تا است و تركيب شده با هم. پس آتشي است و دودي، اين آتش توي اين دود كه درميگيرد، شعله ميشود، آن وقت از سر اين شعله دودها بالا ميرود كه آتش توش نيست و دوده ميشود و همه شعلات اينطورند. حتي كواكب واللّه همينطورند. سرهم ميبيني اين روغن آب ميشود و دور اين چراغ ايستاده سرهم زياد كه داغ شد پاش را از زمين برميدارد، بخار ميشود. بخار كه شد و رقيق، ميرود توي فتيله. آنجا هم كه زياد داغ شد بخار ميشود، پاش را از آنجا برميدارد ميآيد آن جايي كه شعله آنجا است. بخار هم كه زياد داغ شد دود ميشود، آنجا هم كه زياد داغ شد آتش در آن دود درميگيرد و شعله ميشود. پس آتش جدا است و دود جدا است.
و باز فراموش نكنيد، آتش از پايين نميرود بالا، از بالا ميآيد پايين. و اين كلمه در ذهنها نميرود. آتش هميشه جاش بالا است، طوري بايد پابندي به پاش بزني كه بايستد. پابندش دود است. نميبيني چراغي خاموش شود دود كند، و چراغي بالاتر روشن باشد آتش از چراغ بالايي ميآيد پايين و در اين دودي كه در پايين است درميگيرد. پس آتش را از سرابالايي بايد گرفت، پايينش كشيد. جاش بالا است، چون جاش بالا است، وقتي پاش بند شد، هرچه پايين كشيدند او را ميآيد او هم زور ميزند پاييني را برميدارد ميبرد بالا. دود را برميدارد ميبرد بالا، بخار را برميدارد ميبرد بالا. و اينها در علم طبيعي چقدر به كار ميخورد. بدانيد هر سمتي كه ميشود اين هوا رو به گرمي ميرود، اين بادها هرجا گرمي است رو به آنجا ميروند. فرنگيها دقت كردهاند نفهميدهاند وجه بادآمدن را. شما يكخورده فكر كنيد انشاءالله. چون دود و بخار هردو به چشم ميآيند، ميفهمي. آن وقت تو هوا را هم بفهم. ببينيد اگر جايي بالاش گرم باشد پايينش سرد باشد، اين دودها ميرود بالا. وقتي هوا سرد شد، بالاها سرد است، دود پهن ميشود و نميرود بالا. وقتي آن بالاها هواش گرم باشد اين بخارها همه لول ميشوند، تند تند ميروند بالا، آن بالاها ابر ميشود. آنجاها سرد است همانجا ميماند. بخارها همينجا هم كه سرد باشد بالا نميروند. رشت و هواي رشت را هركه ديده ميداند، آنجاها كه بالاهاش سرد است پايين ميآيند، اينجا كه برعكس است بالا را گرم كني ميروند آنجا. پس هر سمتي كه گرم است هوا رو به آنجا ميرود، دود هم رو به آنجا ميرود. پس تا سمتي در دنيا گرم نباشد و سمت ديگر سرد نباشد، باد احداث نميشود. اگر همهجا مثل هم گرم باشند، هوا ساكن خواهد بود. همهجا مثل هم سرد باشند، ساكن خواهد بود. يك طرف كه گرم است يك طرف سرد، بنا ميكند بادآمدن.
خلاصه، برويم سر مطلب. ملتفت باشيد اين قدرش كه با چشم ديده ميشود و دقتي نميخواهد اين است كه اين شعله مركب است از آتش و دودي. يكجاش اگر دود بود، سياه بود سنگين بود، از بالا پايين ميافتاد. طبع خود دود سرد است وزنش هم سنگين است. دليلش اينكه هر دودهاي را از بالا ول كني خودش ميافتد پايين و رنگش سياه است. حالا ايني كه از بالا مياندازند دودش ميآيد پايين و رنگش هم سياه است و جايي را روشن نميكند، سهل است منتشر شود تاريك هم ميكند. حالا بديهي است كه دود غير از آتش است. حالا آن آتش تا توي اين دود درنگيرد، شعله نميشود جايي را بسوزاند. پس شعلهها، همه شعلهها حتي ذغالهاي سرخشده، باز اين ذغال سرخشده آتش است در مغز اين ذغال گرفته و ذغال خودش سياه است، سنگين است. لكن وقتي آتش در آن درگرفت، حالا ديگر رنگش پيدا نيست، سياهي گم شد. باز ذغالِ سياهي بايد درميان باشد و ذغال، غير از آتش است و ذغال را بايد آتش در آن افروخت، آن وقت آتش شود و الاّ آتش نيست.
پس انشاءاللّه فراموش نكنيد. به همين نسق چوب غير از آتش است، لكن چوب را تا پيش آتش ميگذاري، آن رطوبات مغز چوب، صمغهاي خشك شده مغز چوب ريز ريز هست، كه از بس ريز است به چشم نميآيد، توي اين جسم منتشر ريخته. صمغ را شما آتش ميكنيد نرم ميشود، بيشتر ميگذاري پيش آتش آب ميشود، بيشتر پيش آتش ميگذاري بخار ميشود، بيشتر ميگذاري دود ميشود، بيشتر ميگذاري دود درميگيرد به آتش و شعله ميشود. پس باز تا چوبي نباشد، آتش نميآيد خودش اينجا. چوبي، ذغالي، دودي بايد اينجا باشد كه آتش در آن دربگيرد. پس خود اين ذغال محل استواي آتش است و آن كُرسيش است كه در اين كرسي قرار گرفته و اين عرش استواي او است و قلب المؤمن عرش الرحمن همينجور حرفها است. هيچ خليفه خدا نداشته باشد، هيچ امري نداشته باشد، حلالي و حرامي نداشته باشد، از كسي هم نميخواهد. لكن جانشيني خلق ميكند از جنس اين خلق كه ببينند او را، بشنوند صداش را، كارهاش را مثل كارهاي اين خلق ميكند. ناخوش ميشود، چاق ميشود، ميميرد. خدا هم گفته انّك ميّت و انّهم ميّتون تو كه پيغمبر آخرالزماني ميميري و كلّشان ميميرند. لكن هميني كه مرده نه خيال كنيد پيغمبر مرده، يعني اين ذغال را انداختي، اين دود را واكردي، نه اين است كه آتش مرده، آتش نمرده. لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً چقدر مردم واللّه احمقند! آيا آتش يعني دود؟ و واللّه مردم آتش را دود خيال كردهاند، از اين جهت ميگويند پيغمبر مرده نميشنود صداي كسي را. و آن كه صداي ما را نميشنود، واللّه آن پيغمبر ما نيست. آتش آن است كه توي دود درگرفته، واللّه دود آتش نيست. ايني كه مرد و دفنش كردند، دود بود. اين ذغال است جسمي است بينور، بيگرمي. حالا آيا پيغمبرش مرده؟ پيغمبر نميميرد، پيغمبر نور خدا است كه آمده پايين، نور خدا نميميرد. پس آتش خاموشي ندارد لكن تا توي اين بدن بود ما احساس ميكرديم، حالا كه بيرون رفته ما نميبينيمش، او ما را ميبيند.
اين است كه در حديثي ميپرسد راوي از امام و چون مطلب عنوان بزرگي است عرض ميكنم ميپرسد اگر قبر جدّت حسين را بشكافند آيا چيزي آنجا هست؟ استخواني، چيزي آنجا پيدا ميشود؟ و ببينيد ظاهرش مسأله بزرگي نيست. اينكه آدم سؤال كند كه اگر بشكافند قبر جدّت را چيزي آنجا خواهند يافت، اينكه بزرگ نيست. شما ببينيد و راهش را به دست بياريد كه بزرگيش از كجا است. وقتي پرسيد راوي، فرمودند چقدر جثّه تو كوچك است و چه مسأله بزرگي را سؤال ميكني. بابش همين حرفها است كه عرض ميكنم، حالا بزرگيش را از اينجا پي ببريد. آن وقت جواب فرمودند كه بدن امام بيش از سه ساعت در قبر نميماند. در بعضي اخبار اينجور است كه بيش از سه روز نميماند، در بعضي اخبار است كه بيش از سه روز آنجا نماند و رفت در عرش و در عرش است و نگاه ميكند به موضع قبرش، ميبيند كي زيارتش ميكند، كي به زيارتش ميرود. هر منزلي كه ميرود، هرچه دارند در بارشان و در هر منزلي كه هستند ايستاده و نگاه ميكند، زوّار خود را ميبيند و استغفار ميكند براي آنها و براشان دعا ميكند. براي خودشان و اموالشان و آنچه دارند و البته خدا مستجاب ميكند. ديگر كسي باشد بگويد سيدالشهدا دعا ميكند و خدا مستجاب نميكند دعاي او را، اين عجب امامي است كه خدا دعاش را مستجاب نميكند. و حال آنكه امام يعني معصوم و مطهر و واللّه اين اقلّ مرتبه ايشان است كه مستجابالدعوة هستند. اقلّ مرتبه نبوت و ولايت اين است كه دعاشان مستجاب است كه خدا ميداند پستتر از اين رتبه، رتبهاي ندارند كه مستجابالدعوة هستند. خيلي كارها را خودشان تعمد ميكنند. فلان را بردارند فلانجا بگذارند، اين كاري است كه خودت ميكني، اينها از روي تعمّد است واللّه خيلي كارها را به دست خودشان، به اراده خودشان موجود ميكنند و موجود كردنشان اقلّش اين است كه از خدا بخواهند و خدا اجابت كند. سيدالشهدا نشسته در عرش و همه زوّارش را ميبيند و دعا ميكند و دعاش يقيناً هم مستجاب است و هركه همچو سيدالشهدايي ندارد، سيدالشهدا ندارد، كربلايي هم ندارد. سنّيها هم ميروند كربلا.
انشاءاللّه درست دقت كنيد كساني كه از جانب خدا ميآيند دو جهت دارند؛ يك جهتشان به سوي ما است، ما ميبينيمشان، آن جهت مابهالاشتراكشان است كه در آن جهت كارهاش نوعش مثل نوع كارهاي ما است. پس ميخورد، ميآشامد، بازارها ميرود مثل ماها. و يك جهت ديگر دارند كه بلاتشبيه مثل آتشي است كه آمده توي دود و درگرفته. حالا كه آمده روشن كنند، آتش است. آنچه از پيش خدا آمده، آن جهت منربّ است. پس آن جهت ربوبيتي كه دارند از پيش خدا آمده. جهت عبوديتشان مثل ماها است، او هم پدر دارد، مادر دارد، سرماش ميشود، گرماش ميشود، گرسنهاش ميشود، تشنهاش ميشود. آني كه از جانب خدا ميآيد گرسنهاش نميشود، تشنهاش نميشود. امام واللّه آن كسي است كه اگر كسي گرسنه باشد و به او بگويد سير شو، واللّه سدّ جوعش ميشود. كسي نهايت تشنگي را داشته باشد، به او بگويد تشنه مباش، چنان سيراب ميشود كه هيچ تشنه نميشود، مثل اينكه يخ رفع تشنگي ميكند. پس اگر امام عمد كند كه تشنه نباشد، آيا زورش نميرسد؟ البته زورش ميرسد. ديگر آن تشنگيها كه خودشان خوردند، غافل نباشيد و من هم غافل نيستم، آنها را عمداً بر سر خود آوردند. ديد ميل خدا و اراده خدا در اين است و خوشش ميآيد تشنه باشند، تشنگي خوردند، گرسنگي خوردند. والاّ محض ارده، سدّ جوعشان ميشد. وقتي به محض اراده، غير را سير كنند، آيا نميتوانستند خودشان را سير كنند؟ البته ميتوانند. حضرت نوح به عوج گفت برو فلان چوبها را از فلانجا بيار براي كشتي ميخواست عوج گفت اگر تو يك غذايي به من ميدهي كه سير شوم، من آنقدر چوب براي تو بيارم كه خودت بگويي بس است. فرمود برو فلان درختها را بريز براي من، چوب آنها را بيار، من تو را سير ميكنم. او هم رفت و چوبها را آورد، ميرفت درختها را ميكَند، درختهاي بسيار عظيم را، روي دوشش ميگذارد ميآورد. حضرت نصف ناني پيشش گذاردند، گفت اين است غذاي تو؟ خيلي تعجب كرد. فرمودند تو چكار داري بگو بسم اللّه و بخور. بسماللّه گفت و نصف نان را خورد سير شد، هرچه زور زد ديد ديگر نميتواند بخورد. گفت من چقدر كم خوردم و سير شدم. دو سه هزار من غذا ميخورد، ميرفت ميان دريا ماهي ميگرفت از توي آب دريا. پس اگر بخواهند به نصف نان، عوجي را كه دو سه هزار من غذا ميخورد سيرش ميكنند. حالا آيا ائمه به محض اراده خود بخواهند تشنه نباشند، نميتوانند؟ البته ميتوانند. آيا اينها محض اراده نيست كه در مدت شصت سال، شصت من جو بخورد كه روزي يك مثقال جو ميشود. و واللّه شصت من را هم خورد كه همجنس شما باشد كه شما وحشت نكنيد كه آن شصت من به اين سنگها، هفده من ميشود.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه بعضي كارها را تعمد ميكنند. غذا ميخورد كه تو وحشت نكني، بگويي اين همجنس خودمان است. اگر چنين نكند، كارش خارق عادت نيست. وقتي غذا ميخورد و اين هفده من را در عرض اين شصت سال ميخورد ميگويند پس ايني كه محتاج به غذا هست و با اين غذا خوردن، باز نميخورد، معلوم است خارق عادت است. با اين غذا خوردن درِ خيبر را به يك اشاره ميكَنَد دور مياندازد، اين خارق عادت ميشود.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه اميرالمؤمنين و حجج خدا سلام اللّه عليهم آنچه از پيش خدا آمده حججند. نه عباش، عباش را گاهي ميانداخت كسي ديگر برميداشت، گاهي ميداد به كسي ديگر. موي سرشان را ميريزند دور، حالا آن موي سر بيايد اميرالمؤمنين باشد، نه. لكن آني كه از پيش خدا آمده، آن نوراللّه است و آن نوراللّه عاجز نميشود، گرسنه نميشود، تشنه نميشود. اين است كه فرمودند انّ معرفتي بالنورانية هي معرفهاللّه عزوجل و آن نورانيت، همين نورانيتي است كه در قرآن توي سوره نور است مثل نوره كمشكوة فيها مصباح اين چراغي است روشن شده لكن مركب است اين چراغ، دودي دارد كه آتش پاميگذارد در آنجا و در آنجا درميگيرد و آتشي هم هست كه اصل حقيقتشان آن است كه از پيش خدا آمده. هركه ايشان را به نورانيت شناخت ميداند كه از پيش خدا آمدهاند و نور خدايند و امام دارد؛ و هركس قياس به خود كرد ايشان را امام ندارد. ايشان را مثل خود خيال كرده كه تا بگويي در آسمان ميرود، بگويد اين نميشود به دليلي كه من نميتوانم بروم به آسمان. اين امام ندارد، خدا را نميشناسد. خير او رفت به آسمان، تو نميتواني بروي، به جهنم كه نميتواني بروي پيغمبر ميرود. پيغمبر است كه ميرود و براق ميآيد و سوار ميشود بر آن و ميرود تا به سدرهالمنتهي آنجا روي رفرف مينشيند و ميرود. تو را روي رفرف بنشانند، لگدي به تو ميزند كه پدرت را درميآرد. ديگر اميرالمؤمنين نميتواند به آسمانها برود، خير ميتواند. در شب معراج كه آسمان اول رفتند ديدند حضرت امير آنجا بود، آسمان دويم رفتند ديدند حضرت امير آنجا است، آسمان سيوم رفتند ديدند حضرت امير آنجا است، هرجا رفتند ديدند حضرت پيشتر رفته بود. باز ملتفت باشيد اين دليل اين نيست كه حضرت امير متشخصتر از پيغمبر است. اميرالمؤمنين هم هرجا نگاه ميكند پيغمبر را آنجا ميبيند، هرجا نگاه ميكرد پيغمبر را آنجا ميديد. همه همراه بودند، رفيق بودند.
پس معرفتشان به نورانيت معرفت خودشان، آن معرفت خودشان مراد است. اما معرفت به اينكه تو ذغالي هستي مثل ما، معرفت ايشان نيست. ايشان ميدانند چيزي را كه تمام خلق نميدانند. هر حلالي، هر حرامي، هر مسألهاي را اول ايشان بايد بگويند تا بعد مردم ياد بگيرند. پس خلق نميدانند و ايشان ميدانند. ايشان جميع جهاتشان از پيش خدا آمده و به امر خدا حركت ميكنند، به امر خدا ساكن ميشوند، به امر خدا ظاهر ميشوند، به امر خدا مخفي ميشوند. آن معرفتشان به نورانيت معرفت خداست و معرفتشان به نورانيت معرفت خودشان است كه معرفت خداست اما معرفت آن ذغال سياه معرفت ايشان نيست اين است كه امام وقتي ظاهر شدند، اهل هر شهري امام را پيش خود ميبينند و ائمه حالتشان اين است كه همهجا حاضرند، همهجا ناظرند. كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم اما ان زاد المؤمنون نه ان زاد الكفار و المنافقون. كفار و منافقين را افسارشان را سرخودشان انداختهاند. در زمان حيات ظاهري خودشان منافقين پيش پيغمبر ميآمدند با پيغمبر غذا ميخوردند، عرض لحيه ميكردند.
و صلّياللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 12 صفرالمظفّر 1304)
6بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
به طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه از روي بصيرت كه فكر كنيد به طور بداهت ميفهميد مطلب را، و غافلند از آن خلق بسياري، شما غافل مباشيد. پس هر امري كه عام است كه خودش آمده بدون واسطه پيش كسي اينجا اصلش نميخواسته كه بيايد و هيچ غافل نشويد. مثل جسم كه آمده پيش همه اجسام، ديگر لازم نيست واسطه. و خيلي واضح است. من مثل را به يك جسمي زدم، شما هرجا امر عامي ديديد، بدانيد همينطور است. پس جسمي به واسطه جسمي پيدا نميشود. جسم آن چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق است. يك سر سوزن باشد طول و عرض و عمق دارد، تمام كومه هم طول و عرض و عمق دارد. ديگر جسم در عالمي ديگر نيست كه بيارندش توي اين عالم بريزند. اين جسم هميشه اينجا بوده و هميشه در همينجا خواهد بود و يك سر سوزنش كم نخواهد شد. اينها را مردم فكر نميكنند، نميدانند. و يك سر سوزن زياد نخواهد شد، به جهتي كه جسم قابل زياده و نقصان نيست. چرا كه جسمي ديگر اگر جايي ديگر باشد، بيارند روي اين بريزند، اين زياد ميشود و اگر جاي ديگر جاش باشد، اين را ببرند آنجا، اين كم ميشود. لكن ببينيد جسم هرجا هست لامحاله صاحب اطراف است و نبوده وقتي كه جسم طرف نداشته باشد. و بابصيرت كه نگاه ميكنيد و فهميديد، آن وقت شما هيچ احتياجي به دليل سلّم نداريد كه با دليل سلّم بفهميد جسم متناهي نيست. حكما چون حاقّ مطلب به دستشان نبوده و واقعاً هم فهميدند كه اين جسم متناهي است از اينجهت دليلها اقامه كردند. به دليل سلّم اثبات كردند كه فوق عرش، لاخلأ و لاملأ. شما به طوري كه خدا خلق كرده و شعورتان داده فكر كنيد. خلقت خلقتي است كه بهتر از اين نميشود. خلقنا الانسان في احسن تقويم بهتري نبوده و آنطوري كه خدا خلقت كرده اگر تو دستي به همش نزني، درست ميبيني حاقّ واقع را. بعينه مثل چشم، خلقت خداست، خوب درست ميبيند سفيديش را كه سفيد است و سياهيش را كه سياه است. ميبينيد كه نقصي در آن نيست به شرطي كه ضايع نكرده باشي. ميلي برداري به چشمت بزني، تصرف در خلقت بكني، خلقت ضايع ميشود.
باز همينجور خدا فرمايش كرده فطرة اللّه التي فطر الناس عليها طوري كه من خلق كردهام شما ضايعش نكنيد، درست خواهيد فهميد. لكن شيطان اگر فهميده ميآيد ميلي توش ميزند، ضايعش ميكند. فليغيّرنّ خلق اللّه را شيطان فهميده. پس فكر كنيد از روي فطرت خود ببينيد در تمام عوالم، در تمام طوايف نمونه نمودهاند به مردم، و مردم از نمونه پي ميبرند. اين است كه ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم و آيات، همهجا نمونه است. پس نمونه گندم خوب چه چيز است؟ يك مشتش را ميبيني، ميفهمي باقي همينجور است. نمونه برنج، يك مشتش است. ديگر ما برنج را هرجا ببينيم تميز ميدهيم. كسبتان، كارتان، و جميع طوايف بر اين است. خدا هم همينجور پيش آورده. ديگر غافل نشويد، همينكه نمونه چيزي را ديدي چه جور است، بدان باقيش چه جور است. و اين همه اصرار ميكنم ملتفت باشيد، اگر ملتفت شويد آن وقت ميفهميد دليل سلّم هيچ نيست، براي اينكه عالم محدود است. براي نمونه ميخواهي ببين، اين تكه جسم اين طرف دارد، آن طرف دارد، آن طرف دارد، ديگر كسي بگويد ما نرفتيم پشت عرش ببينيم طرف دارد يا ندارد، نرفته باشي نمونه را كه ميبيني. مگر انباري كه گندم زياد دارد، مگر ما رفتهايم همه گندمهاش را ديدهايم؟ نه. نمونهاش را كه آوردند پيش ما، ما ديديم، از باقيش خبر شديم.
پس ببينيد كه نمونه جسم همه جا هست، ميخواهي هوا خيال كن، ميخواهي آب خيال كن، ميخواهي خاك خيال كن، ميخواهي مركبات خيال كن، ميخواهي بسايط خيال كن. همه جسمند، همه صاحب طولند، همه صاحب عرضند، همه صاحب عمقند. حالا اين جسم را خيال كنيد هرجا كه برود طرفهاش هم همراهش است. هرجا جاش است، طرفهاش همراهش است. پس اين جسم نبوده هرگز كه طرف نداشته باشد، بعد اين طول و عرض و عمق را بيارند روش بچسبانند. هميشه بوده، هميشه هم خواهد بود. الان يك جسمي را بگيري كاريش كني، اين سمت را نداشته باشد، اين سمت را نداشته باشد، اين سمت را نداشته باشد محال است. نهايت سمتيش را بكوبي سمتي ديگرش دراز ميشود، از آن طرف بكوبي گرد ميشود، از آن طرف بكوبي نازك ميشود. پس اين جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود. و واللّه همين حرف به اين آساني كه عرض ميكنم جوري است كه همه ميفهمند، و با وجود اين بعضي از حكما خيال كردهاند اين جسم يك وقتي نبوده است و خدا يك وقتي كه اراده كرد خلق كند او را، گفت كُن و موجود شد. ديگر جسم را از كجا باركردند و آوردند؟ خداي حق سبحانه محض اراده موجودش كرد. آيا ذاتش را آورد، يا جسم بايد اينجا باشد؟ پس خدا دو جور خلقت دارد؛ بعضي از اين خلقتها فاني است، بعضي از اين خلقتها باقي است. خلقت باقي، هرچه جوهر است و اصل است، خلقتش باقي است. هرچه عرض است و فرع، خلقتش فاني است. خلقت باقي، مثل جسم. و انشاءاللّه توي همين الفاظ اگر ياد بگيري، وقتي در مسأله معاد بخواهي فكر كني به كار آنجا ميآيد. پس فكر كنيد خود جسم در عالم بقا خلق شده و نبوده وقتي كه نباشد. چرا كه وقت ظرفي است براي اين جسم كه اين جسم توش نشسته. تا جايي كه وقت بوده اين جسم در آن كاسه نشسته. ظرف زمان و مكان كه شنيدهايد. پس وقت، ظرف است و اين جسم هميشه در اين ظرف بوده و نبوده وقتي كه اين ظرف خالي باشد. و اين ظروف جوري خلق شدهاند كه هميشه همراه مظروفند. ديگر اگر ظرف ميشنوي، ظرف را مثل كاسه خيال نميكني كه اين كاسه ميشود آب نداشته باشد.
ملتفت باشيد، كاسه ظرف است و توي اين ظرف نميشود جسمي نباشد. تو آب تنها خيال مكن، توي اين كاسه چيزي هست. يا هوا يا آتش يا آب يا چيزي ديگر. ظرفي باشد خالي، خدا خلق نكرده است. ديگر اين را حالا بخواهم پياش بروم، از آن مطلبي كه در دست بود دور ميافتم. همينقدر محض اشاره عرض كردم تا انشاءاللّه بدانيد فضاي فارغي خدا خلق نكرده. اصلاً وعايي كه هيچ توش نباشد خلق نكرده؛ حتي همين جوالها و ظرفهاي ظاهري، هوا توش است. يك چيزي توش هست، خاك توش است فلك توش است، داخل محالات است هيچ توش نباشد. در هيچ عالمي خدا خلق نكرده ظرفي باشد و چيزي توش نباشد. از اينجا بدان خلأ محال است. ديگر بعضي فرنگيها گفتهاند كه ما به آلات و اسباب معلوم كردهايم كه خلأ محال نيست، بدانيد هذيان است. جسم ميشود لطيف باشد، ميشود كثيف باشد، اما جسم را بخواهي كاري كني كه ايني كه اينجا هست، هيچ نباشد، نميشود. يك خورده فكر كنيد انشاءاللّه، اين را ميشود كاريش كرد كه طورش طوري ديگر شود. ميكوبيمش نرم ميشود. اين جسم را مثل آبي خيال كن، بله رطوبت اين را ميشود زياد كرد، ميشود كم كرد. آتشش كه ميكني رطوبتش كه زياد شد بخار ميشود. جسم زياد نشده، آب زياد شده. دنيا يعني فاني، آب در دنيا منزلش است فاني خواهد شد، خاك در دنيا منزلش است فاني خواهد شد. اما جسم در دنيا منزلش نيست پس فاني نخواهد شد جسم اصلي. پس آب فاني ميشود، آتشش ميكني بخار ميشود. بخار هم فاني ميشود، هوا ميشود. همچنين هواش هم فاني ميشود، هوا بيشتر گرم شود دود ميشود، بيشتر برودت بر آن غلبه كند، همين هوا بخار ميشود، برودت باز بيشتر غلبه كند آب ميشود. اينها همه در دنيا منزلشان است و متغيّرند. اما اين جسم صاحب طول و عرض و عمق، متغيّر نميشود. وقتي آب بود اين سمت، اين سمت، اين سمت را داشت. وقتي بخار شد باز اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشت. وقتي هوا شد اين سمتها را داشت. وقتي آتش شد، آسمان شد، ستاره شد، هرچه شد، همين كه جسم است لامحاله ظرف دارد. پس جسم را نسبت به اجسام كه ميخواهي بسنجي پيش همه يكسان آمده و نسبتش به همه مساوي است. پس رو به جسمي نبايد رفت اصلش و نميشود رو به جسمي نرفت، هيچبار. پس هرچيزي كه در عالم جسم هست از هر راهي راه افتد، رو به سمتي برود جسم است. اگر رو به بالا برود جسم است، به چاهي فرو برود جسم است. چيز جسماني نميتواند از عالم جسم بيرون برود. پس اينجا نميشود چيزي جسماني، اِعراض از جسم بكند. پس اين جسم امر عامي است و خاصها منطوي در تحت او و همه كأنّه بيواسطه ديگري پيدا شدهاند. پس هيچ جسمي سمتهاي خودش را از جسمي ديگر نگرفته، به واسطه او پيدا نكرده. اين طول و عرض و عمقش مال خودش است، او هم طول و عرض و عمقش مال خودش است. قبضات جسمانيه سر سوزنش با تمام كومهاش هيچكدام محتاج به ديگري نيستند، اكتساب از ديگري بكنند محال است؛ تا طرف را برداري فاني ميشود.
پس بدانيد هيچ دعوت انبيا نيامده براي امر عام، لكن غافل نباشيد يكپاره چيزها هست به واسطه پيدا ميشود. باز فكر كنيد تمام عالم را غرق ميبينيد. اين زميني كه حالا ميبينيد به اين سنگيني به اين خشكي، به واسطه عرش پيدا شده. چرا كه تا جسمي برودت و يبوست بر آن غلبه نكند، خاك درست نميشود و اين به واسطه حركت افلاك پيدا شده. خوب درست دقت كنيد، اين يك نظر است، يك دفعه نظر ميكنيد ميبينيد هيچ چيز به واسطه هيچ چيز درست نشده، يك دفعه نظر ميكنيد ميبينيد هيچ چيز بيواسطه پيدا نشده. اين دو مطلب است، توي هم نريزيد. پس اين خرمن جسم، اين كومه، هرگز نبوده كه نباشد. هميشه بوده و سمتهاش هم داخل محالات است كه نداشته. اما بوده وقتي كه اين زمين اينجور نبوده، بوده وقتي كه اين آبي كه حالا چنين است نبوده. قبضه جسماني بود لكن تر نبود، روان نبود. بوده وقتي كه آب نبوده. همينجور فكر كنيد خواهيد فهميد. واللّه به همين تدريجات زماني باز آن طوري كه انبيا و اوليا آمدهاند دعوت كردهاند، همينطور بوده. وقتي بود كه اين هوا هم نبود، اما اينجا خالي هم نبود، طول و عرض و عمق داشت اما به اين لطافت نبود. بود وقتي كه آتش نبود، همينطور بود وقتي كه آسمانها نبود، زمينها نبود. و اينجاها را كمرهاي حكمتش را بعضي حكما گفتهاند و چيزي فهميدهاند. سرش دستتان باشد.
اين است كه انساني كه نفسش ضعيف است همينكه چيزي را ميبيند پيش چشمش ساختندش و پيش چشمش خراب كردند، ميگويد اين را تازه ساختهاند و ديديم خرابش كردند. كرسي را ديديم تازه ساختند، پيشتر اين كرسي نبود، بعد از آن خرابش كردند نخواهد بود. آدمي كه عقلش به چشمش است اينجور استدلال خواهد كرد. اما اگر ببيند جسمي را كه جلوش را نبيند تا كجا ميرود، ميگويد من چه ميدانم، اين كوهها ما تا عمر داشتهايم همينجور بوده، ما چه ميدانيم پيشتر نبوده و ساختهاند او را؟ شما فكر كنيد، واللّه آدم اگر عقلش را بيارد به كار ببرد ميفهمد، همينجوري كه پيش چشمت است و ميبيني تناقشها را برداشت، اگر مسجد بزرگي هم ميبيني شاهعباس ساخته، اين هم نبوده و ساختهاند. و اگر نبودهاي و نديدهاي كوهها را ساختهاند مگو چطور نبوده. نميبيني هر سنگيش، هر ريگيش نيست و پيدا ميشود؟ اگر انسان عاقل شد از نمونه ميفهمد. اطاق كوچك بيبنّا ساخته نميشود، نمونه به دست ما آمد؛ اين كرسي بينجّار ساخته نميشود. كرسي را ديدي ساختند و سازنده، غير از كرسي بود. تمام عالم همينطور است. فكر كنيد به تدريجات زماني ميفهميد يك وقتي بوده آسمان نبوده، زمين نبوده، عرش هم نبوده لكن اين فضا پر از جسم بوده لكن به تدريجات زماني ساختند عرش را و او بود و نميدانم چقدر طول كشيد و ساختند. آسمانها نبودند و ساختند آنها را. سؤال كردند از حضرت امير چند مدت عرش بر روي آب بود؟ حضرت امير فرمودند حساب راه ميبري؟ عرض كرد چرا. فرمودند اگر تمام آسمان و زمين را پُر از خردل كنند و هر دانه از آنها را هر هزار سال مرغ كوري بردارد از مغرب به مشرق ببرد، يا از مشرق به مغرب، تا تمام اينها را ببرد، چقدر طول ميكشد؟ عرض كرد نميدانم و نميتوانم حسابش را بكنم فرمودند بدان عرش پيش از اينها روي آب بوده.
پس تمام آنچه حالا ميبيني همه را ساختهاند و اينها تمامش توي عالم دنيا است و تمامش هم برچيده خواهد شد. اذا الشمس كوّرت، اذا النجوم انكدرت يك وقتي اين آفتاب بعينه مثل ذغال سياه كه هيچ نور ندارد بوده، همه را بياغراق ميبينيد از روي حكمت است. آتش لامحاله بايد در ذغال دربگيرد، نورش توش ميافتد قرمز رنگ و زرد رنگ ميشود و وقتي نور را كشيدند بيرون بردند، واقعاً كواكب اگر نور نداشته باشند مثل تكه ذغالند. يك وقتي هم بودند و همينطور بودند. پس يك وقتي بود اين كومهها بود و خاك نبود، يك وقتي هم ساختند مثل آجرپزي. پس يك وقتي اين جبال كالعهن المنفوش بودند و خاك بودند ريخته. يك وقتي هم خاك خواهند شد. يك وقتي همين خاكها باز هباء منثور خواهند شد، به اين حالت باقي نميمانند. پس يك وقتي بود اين جسم درهم ريخته بود، درهم ريخته كه شد و ممتاز نيست هواش به اين لطافت نيست، خاكش هم به اينجور نيست، آبش هم به اينجور نيست. باز بعينه از روي نمونه فكر كنيد مادامي كه اشياء داخل هم هستند و اينها را به آلت تفصيل از هم جدا نكردهاند، يك چيز به نظر ميآيد. مثل شيري كه يك چيز به نظر ميآيد. يك خورده عقلت را به كار ببر، از روي نمونه اين شير را به انواع و اقسام مختلف كشك ميكنند، دوغ ميكنند، قارا بيرون ميآيد مسهل است. روغن بيرون ميآيد به آن نرمي و هكذا. وقتي اينها را جدا نكردهاند چيز متشاكل الاجزاي يكدستي به نظر ميآيد، خيال ميكني يك چيز است. جدا جداش كه ميكني پنيرش خاصيتي ديگر دارد، كشكش اثري ديگر دارد، روغنش خاصيتي ديگر دارد، قاراش اثري ديگر دارد. هريك خاصيتي جدا دارند، ضد هم هستند. ميبيني يكيش نرم ميكند، يكيش زبر ميكند. يكيش چرب ميكند، يكيش خشك ميكند. پس از روي اين نمونه فكر كنيد اين كومه جسم روي هم ريخته بود، يك وقتي اين هوا يكدست و متشاكل الاجزا نبود لكن مخلوط و ممزوج بودند. تا اين را مخض نكنند و حركت ندهند، اجزا از هم جدا نميشود. و اين لفظ مخض بهترين تعبيرات بوده كه آوردهاند. در عالم حشر، خدا اين زمين را برهم ميزند، مخض ميكند در وقتي كه ميخواهد محشور كند مردم را، جميعاً پوسيده و درهم ريختهاند. بسا اجزاي شخصي كه اينجا دفن شده و خاك شده، بادها آن را متفرق كردهاند بردهاند هند. يك نفر هباء منثور شده، اجزاش متفرق در درياها و بيابانها. بخواهند زنده كنند، تا به هم نزنند اجزاي مناسب به هم نميچسبد. به هم كه زدند اجزا كه به هم مناسبت دارد به هم ميچسبد، به هم كه چسبيد آن وقت چشمش درست ميشود. چشمش كه درست شد روح توش ميآيد. پس اين مخض را تا حركت ندهند اگر چيزي توش باشد نزديك هم نميآيد، تا ساكن نكنند جمع نميشود. تعبير است از قبض و بسط.
پس تا خداوند عالم اين عالم جسم را قبض و بسط نكند، عرش پيدا نميشود، آسمانها پيدا نميشوند. بعضي حكما در وسط نشستهاند، بعضيش را ميبينند. پيش چشمشان است فاني ميشود، آنها را گفتهاند حادث است. اما آسمانها را گفتهاند هميشه بوده. مثل حكماي گبرها، و حكماي عجيب غريب گبرها داشتهاند. خدا ميداند همين حكماي مسلمانها تمام حكمتشان حكمت گبرها است. الان هم نميدانند از بس طبقه به طبقه آمده، حالا نميدانند كه از كجا گرفتهاند. همين ميبينند ملاصدرا گفت. ملاصدرا از كجا گرفته؟ از استادش. او از كجا گرفت؟ از محييالدين. او از كجا گرفت؟ تا ميرسد به حكماي گبرها. و آنها نتوانستهاند پي ببرند به حدوث عالم، حكمت يوناني معروف است و هميشه علم در عجم بوده حتي آنكه ميفرمايد در اعاجم كه علم اگر در ثريّا باشد، اعاجم دستشان به آن ميرسد، همين گبرها بودهاند. معذلك جميع حكماشان ميگويند آسمانها هميشه بودهاند، اما آخشيجان يعني عناصر تازه پيدا شده؛ راهش هم همين است. اينجا ميبينند هوايي ميشود بخار شود، بخار ميشود. پس گفتند اين آخشيجان ساخته شده اما آسمانها باقي هستند و هميشه بودهاند. حتي بهشت كه ميگويند يعني آسمانها، و همچنين جهنّم يعني زمينها، شما داشته باشيد. پس عرض ميكنم جميع زمينها، جميع آسمانها تا عرشش يك وقتي بوده به همين اوقات زماني اگرچه وقتي بوده كه زمانها نبودند، لكن بوده يك وقتي كه عرش نبوده، كرسي نبوده، عناصر نبودهاند و ساختند عرش را. آن جايي كه دست صانع به آن رسيد و حركت داد و حركت دخلي به عالم جسم ندارد. پس يك وقتي اين چرخ بزرگ را بنا كردند گردانيدن، باز نمونه را از دست ندهيد اما با اعتبار توش فكر كنيد. همينجور كه اين چرخهاي ظاهري خودش نميگردد، يك جاييش را بايد گرفت گرداند، همينجور اين كومه روي هم ريخته بود، نميجنبيد. يك جاييش را گرفتند بناكردند جنباندن. اين چرخ را كه ميگرداني، آن ميل وسط او ميگردد، بعد باقي چرخها را او ميگرداند. پس مبدأ حركت در چرخهاي ظاهري ميل وسط است و اين ميل با آن پرّهها خودشان نميگردند. نمونه اين كه تا كسي نباشد و اين چرخ را نچرخاند، اين چرخ نميگردد. همين چرخهاي ظاهري، يا فنري بايد باشد، يا بادي، يا بخاري بايد باشد كه آن را بچرخاند. آبي زيرش بيفتد زور بزند پرّه را بگرداند. عرض ميكنم همينجور نمونه دستتان باشد، حركت مال عالم جسم نيست. ساكن هم باشد جسم است. واللّه سكونها هم مال عالم جسم نيست. پس حركت و سكون دو شيء هستند عارض جسم ميشوند.
و انشاءاللّه چرت نزنيد يعني غافل نباشيد و اگر غافل نباشيد ميبينيد كه چه عرض ميكنم و ميفهميد اين را كه اگر سنگي را كسي برندارد بيندازد، ميخواهد انسان باشد، حيوان باشد، جن باشد، ملك باشد، باد باشد، هرچه باشد سنگ خودش حركت نميكند. ساكن است و آنجا افتاده. تا نيندازد اين را كسي، فاعل خارج از او اين را تحريك نكند اين حركت نميكند. همينجور فكر كه ميكنيد سكونش را هم خواهيد فهميد. حالا كه اين نميجنبد ميخش كردهاند؟ و اين جسم، نه حركت، ذاتي او است. نه سكون، ذاتي او است. اين حركتها جميعاً آثار محرّك است و اين جسم تحرّك دارد، يعني قبول حركت كرده. اما محرّكش از غير عالم جسم است. سكونها هم از عالم جسم نيست. يك كسي چهارميخش كرده نگاهش داشته براي كاري كه دارد، صنعتي كه ميخواهد بكند. فكر كه ميكنيد ميبينيد تا اين عرش حركت نكند، آسمانها حركت نميكنند. تا آسمانها حركت نكنند، آفتاب حركت نميكند و تا آفتاب حركت نكند اين سرماها و اين گرماها كه ميبينيد پيدا نميشود، در سرماش طورها ميشود، در گرماش طورهاي ديگر ميشود. چنانكه ميبيني در تابستان گياه ميرويد، در زمستان گياهها ميخشكد. پس اين گياه به واسطه افلاك و اين آسمان درست شده. تا آسمان نميگرديد، آفتاب عالم را گرم نميكرد، درخت سبز نميشد. اما اين قبضه جسماني صاحب طول و عرض و عمق بود، يا آب بود و هيچ گياهي نبود، خاك بود و گياهي نبود، درخت نبود در دنيا؛ و درخت به واسطه افلاك پيدا شده. همينجور اينهايي كه حيات درشان پيدا شده جسمشان بود لكن حيوانات نبودند. ميشود حيوانش عمرش طويل باشد و اول عمرش را كسي نديده باشد لكن اول عمري دارد و آخر عمري دارد. پس حيوانات به واسطه حركت افلاك درست شدهاند. انسانهايي كه درست شدهاند به واسطه افلاك شدهاند. پس اگر افلاك حركت نميكردند در روي زمين نه نباتي بود نه حيواني بود نه نَفَسكشي بود نه جُنبندهاي بود، اما آن جسمانيتشان بود. چه رنگي بود، چه شكلي بود؟ آبش هم نبود، آبش را هم تازه ميسازند. خاك هم نبود، خاك را هم تازه ميسازند. وقتي گرما ميزند بسا كم ميشود، وقتي سرما ميزند بسا زياد ميشود.
پس ملتفت باشيد، جسم به جسمانيتش نسبت به تمام اشياء ظاهره آنچه هست ميبيني به واسطه او خلق شدهاند. اما فلان كِرم در زمين پيدا شد، آسمان بايد سرجاي خود باشد. او اگر آنجا حركت نكند ممكن نيست اين كِرم اينجا پيدا شود. حالا همينطورها پي ببريد به آنجور احاديث. شما از روي بصيرت و از روي دانايي فكر كنيد اگر امامي روي زمين نباشد زلزله ميشود، خسف ميشود. عرض ميكنم بياغراق واللّه اين زمين را دارند، چهارميخش كشيدهاند و رگهاي زمين در دست امام است، هيچ تعجب هم نيست. چنانكه حديث داريد زمين روي شاخ گاوي است. امام شما آن گاو را واللّه نگاه ميدارد، آن ماهي را نگاه ميدارد و زورش خيلي بيشتر است. امامي نباشد توي دنيا، واللّه هيچ اغراق نخواستهاند بگويند، نه آسمان باقي است نه زمين برقرار، نه شب درست ميكنند، نه روز. پس خلقي كه هستند به واسطه امام است. وجود اين خلق دليل وجود امام است مثل اينكه اگر چيزي اينجا سبز شد، دليل وجود عرش است. اگر عقل دارم ميدانم همينكه اينجا يك برگي سبز شد، آسمان گشته اين برگ اينجا سبز شده. آسمان نبود و نميگشت، سبز نميشد. همينطور داشته باشيد، تمام آنچه را حالا عجالةً ميبينيد از خاكش و آبش و هواش و آتشش و جميع مركبات كه هستند، نبودهاند و جميعاً به واسطه افلاك درست شدهاند و اين افلاك را ميگردانند لامحاله فنري دارد كه آن فنرش را هم كسي ساخته. بايد ساخت فنر را و گذارد. هيچ ساعتسازي در دنيا نيست و هيچ آهنگري در دنيا نيست و اين فنر خودش درست شده باشد، همهكس ميگويد اين حرف هذيان است. يك ساعتسازي همچو ساعت بزرگي را ساخته، اين ساعتها از روي آن ساخته شده، نمونه آن اين ساعتهاي كوچك توي بغل، بياستاد فرنگي ساخته نشده، اين ساعت بزرگ چطور بياستاد ساخته شده؟ و همينجور كه آن فرنگي را خدا نميگويي، اما ساعتسازش ميگويي، ساعت را هم چرخش را ساعتساز ساخته، فنرش را، دندانههاي چرخهاش را، آن نكات را هم به كار برده و خدا هم نيست. به الوهيتش قائل نيستيم. به همينطور اين كسي هم كه جميع اين آسمان و زمين را ساخته و اينها را بنّايي كرده و ساخته نهايت به امر خدا ساخته بنّاي خوبي بوده. حالا فرنگي كافر بوده، بله كافر بوده. آن بنّا كه تمام اين بنا را كرده كافر نبوده، مخلوقي است شريف كريم عظيم مقرّب درگاه خدا. اما چنان علمي به او داده و چنان قدرتي به او داده كه آن آسمان را آنجا ميتواند درست كند، اين زمين را اينجا ميتواند درست كند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 13 صفرالمظفّر 1304)
7بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
اغلب حكمتهايي كه از جانب خدا است آسان است و چون آسان قرار داده، حجتش را تمام كرده و اين يك نمونهاي است دستتان باشد. هركه دين ميخواهد و مذهب ميخواهد، بدانيد هر امري را كه خدا واضح قرار داده، آن را دين خود قرار داده. ملتفت باشيد، هر امري را كه پنهان قرارش داده، نخواسته به مردم بدهد. مردم هم هرچه زور بزنند نميتوانند پيداش كنند. معلوم است چيزي را كه خدا پنهان كرد، البته پيدا نميشود. آنچه را كه خلقي پنهان كنند، خلقي ديگر ميتواند دست و پايي كند، يك طوري پيداش كند. اما وقتي خدا چيزي را پنهان كرد، جميع خلق بگردند نميتوانند پيدا كنند. بسا همراهش است و نميداند و پيدا نميشود. پس آنچه را پنهان كرده هرگز از پياش نرويد و زحمت نكشيد كه پيدا نخواهيد كرد. و آنچه را ميخواهد از شما، هرچه را تكليف كرده، بدانيد كه آورده پيش شما. ديگر اگر نميدانيد آن را، بدانيد شما مسامحه كردهايد كه نميدانيد.
و بدانيد اوّل دين در همه دينها معرفت خدا است و از همه خواسته كه او را بشناسند. حالا فكر كنيد اين خدا چطور شناخته ميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه، يك امر عامي است كه همهكس ميتواند استدلال كند. باز همان پستاي ديروز است عرض ميكنم، لفظش لفظ ديگري است. هر امري كه عام است پيغمبران نيامدهاند خبر از آن بدهند. مردم چشمشان باز است آنها را ميبينند، احتياج نيست كسي خبر به آنها بدهد. چيزهايي را كه ميدانند نيامدهاند تعليم كنند. آمدند آن چيزي را كه اينها نميدانند تعليمشان كنند. آن چيزي را كه نميدانند معلوم است مخصوص پيغمبران است، پيش شما نيست. حالا چنين چيزي كه مخصوص انبيا است، آن اوّل دعوتشان اين است كه ما از پيش خدا آمدهايم. و اوّل كارشان اين است كه همينكه اثبات كردند كه ما از پيش او آمدهايم، اگر كسي ديگر هم ادّعا كند، با او ميجنگند. ديگر دقت كنيد انشاءاللّه، پس امر خاصي دارند پيغمبران كه مخصوص خودشان است. آن امر عامي كه پيش مردم هست، براي اين نيامدهاند كه از مردم چيزي بگيرند و پسِ خودشان بدهند. و انشاءاللّه بدانيد هر امري كه عام است و حيلهبازي از دست مردم گرفته آن امر را، و اسمش را چيز ديگري گذارده و به حلق مردم ميريزد و اين را اسمش را علم گذارده، بدانيد اين حيله است.
ملتفت باشيد محض تمثيل است عرض ميكنم. ميرسيّد شريف استاد بود در علم نحو و صرف و همچنين در علم منطق خيلي استاد بود. اين يك وقتي به پسر خودش كه از همهكس دوستترش ميداشت منطق را تعليم كرد با نهايت سعي و دقت هم تعليمش كرد. آن وقت يك وقتي خواست امتحان كند او را، گفت ما دَرْسَت دادهايم، كتابت هم تمام شده، ميخواهم ببينم چه فهميدهاي از اين درسها كه خواندهاي. برو توي بازار ببين چه ميبيني، چه ميشنوي، مردم چه ميگويند، چه ميكنند. رفت بازار، وقتي برگشت گفت چه ميگفتند؟ گفت بعضي خريد ميكردند، بعضي فروش ميكردند، مشغول كارشان بودند. پدرش فهميد علم به دستش نيامده. باز دوباره درسش داد، يكپاره نكات را حالي او كرد. تا وقتي خواست دوباره امتحانش كند باز به او گفت برو توي بازار. رفت بازار و برگشت. پرسيد چه ميگفتند؟ گفت جميعش همين كتابي است كه تو به من درس دادهاي، همهاش همين حرفها است. يك چيزيش را برداشته صغري اسم گذاشته، خودش اسمش را صغري گذارده كلمه ديگر را برداشته از همان بازاريها اسمش را كبري گذارده، كلمهاي را نتيجه اسم گذارده و هكذا. حالا درس ميدهد صغري و كبري و نتيجه و موضوع و محمول، همينها را ياد ميگيرد، خيال ميكند كسي ديگر اينها را راهنميبرد. بله اين اسمها را مردم غافل راه نميبرند لكن خودشان به همينها تكلم ميكنند.
ملتفت باشيد، هرچه از اين قبيل علم است و شما داشته باشيد اين را كه اينجور علوم، علم نيست مردم خودشان راه ميبرند. توي بازار عربها كه ميروي همه به علم نحو حرف ميزنند، اما فاعل نميفهمند يعني چه، مفعول نميفهمند يعني چه، مضافاليه نميفهمند يعني چه. اينها را اصطلاح كردهاند ملاّها روي كلمات عرب گذاردهاند، اين اصطلاحات را عربها راه نميبرند. وقتي درس خواندند ياد ميگيرند، ميبينند همينها است كه از بچگي حرف ميزدند. پس اينها علم نيست.
پس خوب فكر كنيد عرض ميكنم چيزي كه مخصوص انبيا است، آن را مردم نميدانند. آنها آمدهاند آنها را تعليم مردم كنند و نمونه اين حرف همهجا هست، بايد تعليم كرد كه ياد بگيرند. آتش اگر بخواهد خودنمايي كند، اين آتش اگر به جان دودي يا چوبي يا ذغالي درنگيرد، اهل عالم نميدانند آتشي هست يا نيست. فرض كنيد آن آتش خودش بخواهد بيايد اينجا، اگر نيايد در چوبي، ذغالي، دودي درنگيرد هيچ پيدا نيست، هيچ گرميش ظاهر نيست. لكن وقتي ميخواهد خودش را بشناساند؛ يا امر واقعش وقتي تو ميخواهي او را به مردم بشناساني، سنگي و چخماقي برميداري به هم ميزني آن وقت مينماياني آتش را. حالا در شرق عالم بروي و همچو دودي نباشد كه شعله در آن درگرفته باشد، چوبي نباشد كه الو كند، ذغالي نباشد كه بگيرد، اينها نباشند، رو به مشرق بروي آتشي نميبيني، رو به مغرب بروي آتشي نميبيني، بروي به آسمان آتشي چيزي پيدا نيست، بروي در تخوم ارضين آتشي پيدا نيست. آتش در تمام اينها هم هست. آتش هم در آسمان هست اما مخفي است، هم در زمين هست اما مخفي است، هم در شرق است، هم در غرب است اما مخفي است. اگر اين آتش نبود، چيزي كه نيست به هيچ علاجي نميتوان بيرونش آورد. چيزي كه هست و در پستو است، در پستو را واميكني، دستش را ميگيري ميكشي بيرون. اما كسي در پستو نباشد، نميشود بيرون آورد. آتش همهجا هست به دليل اينكه سنگ را به چخماق ميزني آتش بيرون ميآيد. توي چوبها آتش هست، به دليل اينكه خرّاطها دوتا چوب را به هم ميكشند به دم چرخ، آتش از آنها بيرون ميآيد. پس آتش توي همهچيز هست. نميبيني آهن را وقتي ميكوبي گرم ميشود؟ ميل آهني سرِهم بگردد داغ ميشود. اينهايي كه عرّاده ميكشند، اگر اين ميل عرّاده را كه ميكشند روغن نزنند، آنقدر داغ ميشود كه عرّادهشان را ميسوزاند. آتش در آهن هست اما پيدا نيست، حركتش كه ميدهي گرم ميشود، خورده خورده سرخ هم ميشود، خورده خورده چوبهاي دورش را ميسوزاند. پس آتش همهجا هست توي آبها هست، توي خاكها هست. اما خاكها روش را گرفته. ديگر انشاءاللّه ذهنتان را دقيق كنيد، اينكه عرض ميكنم خاكها روش را گرفته، ببينيد چه منظور است. آتش توي چوبها هست اما آن جسم چوب دورش را گرفته، كاري بايد كرد كه اجزاي اين آتش پيش هم بيايد خورده خورده، يكدفعه آتش دربگيرد و از شكم آن بيرون آيد.
پس انشاءاللّه ديگر فراموش نكنيد همين مطلبي كه درش هستيم، واللّه همين مطلب آن مسألهاي است كه خدا همهجا هست و جايي نيست كه نباشد. لفظهاش را هم شنيدهايد خدا همهجا هست و هيچجا نيست. و هر غيبي را نسبت به شهود كه ميسنجي، آن غيب همهجاي آن شهاده هست و هيچجاش نيست. همين روح، همهجا هست و هيچجا نيست. همين آتش، همهجا هست و هيچجا نيست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس دقت كنيد و فكر كنيد انشاءاللّه. روح بعينه مثل آتش است و روح در همهجا هست به جهتي كه روح زير سقف نيست. عقلتان را خيال كنيد ببينيد بدنتان زير اين سقف نشسته، اطرافش را ديوارها دارد، اما عقل ميرود بيرون از ديوار، پشت ديوار را هم ميداند. پس عقل اصلش زير اين آسمان منزلش نيست، زير زمين هم منزلش نيست. منزلش كجا است؟ در جميع زمين و آسمان. ببين از اينجا بدنت بخواهد برود به كربلا، بايد پاش را بردارد قدم قدم برود تا برسد، يا حيواني كه سوار است قدم به قدم بايد برود، يك ماه، بيست روز طول ميكشد تا به كربلا برسد. اما خيالت بخواهد برود كربلا، تا خيال كربلا را كرد، آنجا حاضر است، ديگر طي مسافت نبايد بكند، تا خواست برود ميرود. و غافل نباشيد و بدانيد ثمرات بسيار بر اين بياني كه ميكنم مترتّب است و بدانيد شرعتان بر همين است. همين كه خيال كربلا را ميكني، ثواب ميدهند. خيال قرآن خواندن را ميكني ثواب ميدهند، خيال ميكني امام حسين را زيارت كني، در خيالت ميگويي السلام عليك يا اباعبداللّه ثواب زيارت را واللّه ميدهند. و از اينطرف واللّه كساني كه كربلايي ميروند و امام حسين را نميشناسند، واللّه كربلا نرفتهاند. آنهايي هم كه امام را ميشناسند، همينجا نشستهاند، كربلا رفتهاند، خدمت امام حسين رسيدهاند. هيچ قدم قدم رفتن نميخواهد، همينجا هم ميتواني بروي. ميخواهي توجّه به خدا كني، هرجا هستي ميتواني، از هر راهي كه گشودهاند از همان راه رو ميكني به خدا و ميروي و درست هم رفتهاي.
انشاءاللّه فكر كنيد، دقت كنيد، به طور ظاهر همينطور بروي، هرچه بروي، هيچ خيالي جايي ننشسته، عقلي جايي ننشسته، روحي جايي ننشسته. لكن غافل نشويد، فكر كنيد ببينيد آتش وقتي ميخواهد ظاهر شود در اين دنيا، يا به آهني، يا به مسي، يا به چوبي، يا به ذغالي يا به دودي، به يكي از اين اجسام تعلق بايد بگيرد تا ظاهر شود. تعلق كه ميگيرد يكدفعه ديديم آتشي در اينجا پيدا شد. باز اين پيدا شد نه اين است كه از عدم به وجود آمد. و باز گفته ميشود از عدم به وجود آوردند، اين از عدم به وجود آوردند، اگر عدمش عالم غيب است و وجودش عالم شهاده، درست است. اگر اينجور خيال ميكني كه اصلش هيچ چيز نبود، يكدفعه پيدا شد، بدان دروغ است. دقت كنيد، گاهي مثال ميزنند در مثالهاي خيلي واضح كه پي ببريد. انسان وقتي به شير نگاه ميكند، خيال ميكند يك چيز مايع يكدست متشاكلالاجزايي است. و اگر غافل باشد و به تجربه هم نيافته باشد، نميداند در توي اين شير چه چيزها هست. يك جورش كه ميكني پنير ميشود، يك جوريش ميكني، آتش ميكني ميجوشاني، كشك ميشود. جور ديگري ميجوشاني قارا ميشود. طعم هريك جوري است غير طعم ديگري است، خاصيت هريك غير از خاصيت ديگري است. ناخوشي كه قارا دواش است كشك نيست. يكي گرم است يكي سرد است، يكي تر است يكي خشك است. در ظاهر كه نگاه ميكني يك چيز به نظر ميآيد، لكن انسان عاقل ميفهمد توي اين شير چربي هست بايد به تدبيري بيرونش بياورند، توي اين شير آب هست بايد به تدبيري بيرونش آورد، توي اين شير كشك هست، قارا هست بايد به تدبير بيرونش آورد. حالا بينيد شيري كه چربيش كم باشد، و محض مثال عرض ميكنم ملتفت باشيد، گوسفندش علف تازه خورده باشد كه دانه نكرده باشد، اين شير، روغنش كم است و به شدت و زيادزدن، مسكه ايجاد نميشود. هرچه ميزني مسكه ندارد، زحمتش به تو ميماند. لكن اگر آن گوسفندش دانه خورده و در آن دانهها چربي هست و چربي رفته در آن شير و شيرش چرب است، آن وقت ميزني چربيها جمع ميشود و مسكه از دوغ جدا ميشود. حالا اگر در توي شير، چربي نباشد گوسفندش علف چرب نخورده باشد اين شيرش را هرچه ميزني چربي بيرون نميآيد، به جهتي كه ندارد كه بيرون آيد. اما وقتي چربي دارد و پنهان است و پيدا نيست، آن وقت علاجي دارد. جوريش كني سرد شود، روغنهاي متعارفي هواي سردي كه ميرسد به آنها، زود ميبندد. اما آبش به آن زودي نميبندد. آب هم كه هوا خيلي سرد شد آن وقت ميبندد؛ و به سردي كم روغن ميبندد. پس توي همين شير يك خورده آب سرد ميريزي، روغنهاش ميبندد، كشكهاش نميبندد، دوغهاش نميبندد، قاراهاش نميبندد. بهمش ميزني، اينها كه بسته شده به واسطه آن آب سرد يا هواي سرد، آن مسكههاي ريز ريز از سر سوزن ريزتر در ميان آنها منتشر است و همه توي اين آب ريخته شده. اين آب را كه به هم ميزني آن ريزهها به هم ميچسبد. به هم كه چسبيده شد گُندله ميشود، روغن بيرون ميآيد و اگر چربي نداشته باشد، چه بيرون ميآيد؟ چه ميبندد؟
انشاءاللّه ملتفت باشيد، پس بدانيد اگر آتش نباشد توي اين چخماق و اين سنگ، هيچ آتش نباشد، تو هزار دفعه بزني، آتش بيرون نميآيد. حالا ديگر از اينجا پي ببريد به آنچه ميخواهم عرض كنم، مطلب بزرگي به دست ميآيد و آن اين است كه صانع هيچچيز تازهاي در ملكش نميآرد. هرچه را شنيدهاي كه صانع در ملكش ايجاد ميكند، معنيش اين است كه چيزي را از جايي برميدارد جايي ميبرد. و به همينطور اماته ميكند، احيا ميكند. پس خلق ميكند، يعني تركيب ميكند. ملتفت باشيد، تمام معني خلقت يعني تركيب. ملتفت باشيد، پس اگر بخواهي چيز تازهاي خدا بيارد در ملكش كه نبوده، يافت نخواهد شد، بعد از اين هم نخواهد آورد. خيال كني چيز تازهاي كه هيچ توي ملك نيست، بعد از اين خدا در توي ملكش ميآرد، از كجا ميآرد؟ از ذات خدا كه چيزي بيرون نميآيد، ذات خدا هيچ متغيّر نيست. اما ملك خدا آنچه بايد توش باشد هست، اما همهچيز به همه چيز نچسبيده مثل اينكه شيره هست، سركه هست اما به هم نچسبيده. اينها را ميآري داخل هم ميكني سكنجبين ميشود. به همينطور فكر كن آتش هست در عالم پنهاني، اين عالم هم ظاهر است، اين را يك طوري ميآرند اينجا به يك چيزي ميچسبانند و اين آتش در نهايت رواني است و ميخواهم بگويم خيلي رطوبت دارد و ميترسم از مردم. پس عرض ميكنم آتش از آب خيلي روانتر است و رقيقتر است و اين شيء روان را به طور سرعت بايد اجزاش را به هم چسباند، از بس روان است. يك خوردهاش كه بيرون آمد و پشت سرش خورده ديگر نيست، اين ميرود بالا. لكن وقتي سنگ و چخماق را به هم ميزني به ضرب، جميع رشحات آتش به سرعت بيرون ميآيند، يكدفعه به هم ميچسبند، روي قوي ميافتند به جان آن قو درميگيرد، آتش پيدا ميشود. اينجا حالا هيچ آتش نباشد در چخماق، هرچه بزني بيرون نميآيد، نيست كه بيايد.
پس بدانيد در اين ملك خدا، چيزي كه نيست هيچ نيست و يكدفعه از عرصه نيستي به هستيش بيارند، نيست همچو چيزي. چرا كه نيستي نيست و چيزي هم از نيستي بيرون نميآيد. لكن چيزي هست و پنهان است ميآرد آشكارش ميكند، يا آشكار است پنهانش ميكند. اماته ميكند، احيا ميكند. روحي هست در عالم غيب، اينجا بدني است در عالم شهاده، آن روح را ميآرد در قبضهاي از قبضات ميگذارد، اسمش ميشود كه خدا خلقش كرد. وقتي اين روح را برميگرداند سرجاي خود، اين خاك را در عالم خود ميگذارد، اين اسمش ميشود خدا اماته كرد، اين را كشت، اين را ميراند.
خلاصه توي بياناتِ زياد، مطلب اصل را فراموش نكنيد و عمداً اينها را عرض ميكنم كه نزديك شويد به مطلب. پس بدانيد خدا واللّه همهجا هست اما هيچجا نيست. واللّه اگر به شرق عالم بگردي هيچ خدا آنجا نيست، به غرب عالم بگردي هيچ خدا آنجا نيست. فكر كن خدا كجا نشسته؟ رو به هرجا بروي، رو به مشرق ميروي جسم آنجا است، رو به مغرب ميروي جسم آنجا است، رو به آسمان بروي جسم آنجا است، به چاهي هم فروبروي جسم آنجا است. به ظاهر هر سمتي ميخواهيد برويد و اين مشرق و مغرب و آسمان و زمين را بگرديد، به غير از جسم هيچ نيست. واللّه به همينطور بروي به عالم خيال خدا خيال نيست، بروي به عالم نفس خدا انسان نيست، بروي به عالم عقل خدا عقل نيست.
خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه و ببين همه اينها را هم كليهاش را آورده پيشت. ميدهند به دست اهلش، برات تركيب ميكند و خدا هيچ خلق نيست. و اين اوّل دينتان است كه خدا ليس كمثله شيء است. هرچه شيء است خدا مثل آن نيست. حالا عقل يك چيزي هست خدا آن نيست، نفس يك چيزي هست خدا مثل آن نيست و هكذا تا جسم يك چيزي هست خدا آن نيست. پس خدا عقل نيست، خدا نفس نيست، خدا روح نيست، خدا آتش نيست، خدا آب نيست، خدا خاك نيست، خدا هيچ خلق نيست. بياغراق عرض ميكنم چشمتان را واكنيد و هيچ گمان نبريد كه وحدتوجوديها مردماني بودهاند، نميشود بيهوده سخن به اين درازي بشود. يعني خيال كنيد كه آيا اين همه علمايي كه بودهاند، اين همه حكمايي كه بوده، همه هم زحمت كشيدهاند، رياضت كشيدهاند، مطلبي را فهميدهاند و گفتهاند، چطور ميشود گفت اينها هذيان بوده كه گفتهاند؟ كه اينها همه خدا هستند. و شما انشاءاللّه ملتفت باشيد و بدانيد واللّه هذياني گفتهاند و خيال كردند حكمت است، كه اگر همينقدر ملتفتشان كند كسي كه اين چه هذياني است و شما چقدر خر بوديد كه همچو حرفي زديد؟! همين از همه عذابها براشان بدتر است كه ما اين قدر عورتمان كشف بوده و خودمان نميفهميديم!
انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد همه پيغمبران آمدهاند اينجور تكلم كردهاند. هيچ پيغمبري نيامد كه بگويد خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. همه آمدند گفتند صانع آن است كه همه اينها را ساخته. لكن صوفيه ببينيد كه ميگويند خودش جسم است، خودش روح است. و ميبينيد كه انبيا برخلاف اين تكلم كردهاند، قرآن برخلاف اين تكلم كرده. ميفرمايد ليس كمثله شيء پس خدا جسم نيست، خدا روح نيست، خدا متغيّر نيست لكن اين جسم متغيّر است. ميبيني بيل برميداري اين زمين را زير و رو ميكني، آب متغيّر است، باد ميآيد و ميرود پس همين هوا متغيّر است جابجا ميشود. همچنين آتش ميآيد اينجا متغيّر است، چراغ گاهي روشن ميشود گاهي خاموش ميشود. و همچنين انشاءاللّه شما بدانيد عقل متغيّر است. عرض ميكنم ملتفت باشيد، و نداريد خلقي بهتر از عقل و خدا خلق نكرده بهتر از عقل و خودش خبر داده و اين عقل اشرف مخلوقات است و واللّه همين اشرف مخلوقات متغيّر است. آيا نميبيني يك وقتي چيزي را نميداني، بعد فكر ميكني و ميفهمي؟ حالات دانايي عقل را ميفهميد با نادانيش دو حالت است لكن خدا همچو نيست كه يك وقتي چيزي را نداند بعد فكر كند و چيزي را بفهمد، پس خدا همه چيز را ميداند.
پس انشاءاللّه درست دقت كنيد از روي بصيرت و فكر، دقت كنيد. هيچ عمامه بزرگ گولتان نزند، كسي كتابي نوشته باشد گولتان نزند. نگاه كنيد ببينيد چه گفته، اگر گفتهاش با گفته انبيا درست است قبول كنيد، اگر با گفته انبيا درست نيست وابزنيد. پس ببينيد گفته انبيا اين است كه خدا عقل نيست، خدا روح نيست، خدا جسم نيست. خدا ليس كمثله شيء است. هيچ هيچ مخلوقي نيست، تمام مخلوقات غير اويند و خدا متصرف است در ملك خود و همه را زير و رو ميكند.
خلاصه مطلب اينكه هرجا بروي، به عالم عقل بروي خدا آنجا نيست، از آنجا بيايي تا به عالم جسم خدا آنجا نيست. پس خدا همينجوري كه در عالم جسم نيست در عالم خيال هم نيست و بدان اگر از اين راه بروي رو به پايين، رو به جسم رفتهاي، رو به مخلوقاتي رفتهاي. رو به بالا بروي، رو به جسم رفتهاي و رو به مخلوقي رفتهاي. رو به چاه ميروي، رو به جسم ميروي، رو به مخلوق ميروي و هكذا. همينجور واللّه فكر كنيد به طور خيال هم كه فكر ميكني ميروي به عالم روح، روح خدا نيست. ميروي به عالم عقل، عقل خدا نيست. هرجا بروي، هرچيز عجيب غريبي هرجا ببيني، مثل اينكه در اين دنيا هر رنگي هر شكلي را در اينجا بخواهي ببيني و نديده باشي يعني هرگز نديده باشي و وقتي ببيني آن نديدهها را ميداني مخلوقند، خدا نيستند. پس هر روشني خيال كني، خدا نيست. مثل اينكه اين روشني خدا نيست. هر تاريكي را هم خيال كني، خدا نيست. خدا آن كسي است كه جعل الظلمات و النور، خلق الليل و النهار خدا آن كسي است كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل. حالا هرجاي ملك كه بگردي خدا هيچجاش نيست. نه كه خيال كني همين كه بالا ميروي به خدا ميرسي، و خيلي از مردم خيال ميكنند كه بالا كه رفتند به خدا نزديك ميشوند. خصوص وقتي كه ميشنوند كه پيغمبر به معراج رفت و به خدا نزديك شد، خيال ميكنند خدا بالاي عرش است. از اينجهت هزار بحث ميكنند و واللّه هيچ نميدانند پيغمبر كجا رفت، كجا رسيد. بوش واللّه به شامّهشان نرسيده. خدا ميداند پيرامونش نگشتهاند و آن كساني كه فهميدهاند و واقعش را بيان ميكنند، اين مردم خيال ميكنند آنها معراج جسماني قائل نيستند. اي بيپير، تو هنوز جسم نشناختهاي چه چيز است چه گُهي ميخوري؟ معراج جسماني قائل نيستند كدام است؟ تو كه هنوز روح نميداني يعني چه، جسم نميداني يعني چه، چطور حكم ميكني كه روحاني شده. تو اگر گفتي روح يعني چه، جسم يعني چه، آن وقت اين حرفها را بزن. واللّه جسم نميشناسند يعني چه و چون جسم نميشناسند، تا ميروي بيان كني، واعمراشان ميبيني بلند شد كه هي! به معاد روحاني قائل شده. تو چه فهميدي كه اين را گفتي؟
باري، ديگر فكر كنيد، دقت كنيد اين قدرش آمده پيشتان كه خدا مثل هيچ مخلوقي نيست، خدا خود در قرآن گفته ليس كمثله شيء. پس خدا رنگ نيست، خدا طعم نيست، خدا روشني نيست، خدا تاريكي نيست، خدا مجرّد نيست، خدا مادّي نيست، خدا هيچجا نيست، خدا همهجا هست. اين است كه در عالم خلق هرچه بگرديد، بدانيد خدا نيست. اما حالا ملتفت باشيد كه خدا اگر برگزيند يك زباني را كه هر وقت او بخواهد اين را حركت بدهد، اين را به اراده خود حركت بدهد؛ باز بلاتشبيه مثل اينكه روح شما در عالم غيب نشسته و وقتي ميخواهد با شما حرف بزند زبان خودش را حركت ميدهد و يكپاره حرفها ميزند و حالا شما رنگ عقل را نميبينيد، همين عقل است دارد اينجا حرف ميزند، همين روح است دارد اينجا حرف ميزند شما رنگش را نميبينيد به جهتي كه در عالم غيب نشسته. اما ميدانيد اينجا نشسته، جاي ديگر نيست، ب هدليل اينكه اين زبان را حركت ميدهد و اين زبان حركت ميكند و اين زبان را ميداني خودش حركت از خودش ندارد، اين را ميبُري مياندازي، نميتواند حركت كند. پس اين زبان چون از خودش هيچ حركتي ندارد و چون از خودش هيچ سكوني ندارد، روح هروقت ميخواهد اين را ساكنش ميكند، هر وقت ميخواهد حركتش ميدهد. پس حركتش مال روح است، سكونش هم مال روح است، پس كلامش كلام روح است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، و اگر آن روح نيايد توي اين زبان و اين زبان را متحرّكش نكند، ساكنش نكند صدا از آن بيرون نيارد، صداي روح به هيچوجه در اين عالم نيست و روح صدا ندارد، هيچ اينجور صداها را ندارد. و واللّه به همين نسق است بدون تفاوت، همينجوري كه بدن تو مطيع و منقاد روح تو است، اگر بدن تو ميجنبد روح جنبانده، اگر ساكنش ميكند روح ساكنش كرده، اگر حرف ميزند بدن، دليل اين است كه روحش حرف زده، اگر ميبيند دليل اين است كه روح اين بدن ديده؛ عرض ميكنم واللّه به همينطوري كه بدن مطاوعه ميكند براي روح، به همينطور انبيا مطاوعه دارند براي روحِ امر خدا و آن امر الهي را هم خود خدا گفته روح است. كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا آن وحي خدا روحي است كه ميگويد وحي كرديم به سوي تو روحي را كه از امر ما است. و ميفرمايد فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين اينها را خدا دارد خودش ميگويد. پس آن روحاللّه مثل همين روح شما است در بدن شما نسبت به آن پيغمبراني كه از جانب خدا آمدهاند. پس به روح خدا متحرّكند، به روح خدا ساكنند، به روح خدا ميبينند، به روح خدا امر ميكنند. ببينيد آيا اين بدن شما ميشود اطاعت روح شما را نكند؟ مگر ناخوش باشد، صفرا غلبه كرده باشد هذياني ميگويد، لغزشي خطايي ميكند. لكن غافل نباشيد روح شما چون تمام سلطنت را ندارد در بدن شما به اندازهاي كه صانع قدرتش داده ميتواند تصرف در بدن كند. اين است كه بدن گاهي مخالفت روح را ميكند، گاهي روح تصرف در بدن نميتواند بكند. لكن غافل نباشيد و بدانيد قدرت خدا چيزي پيشش بند نميشود كه جلو آن را بگيرد و چون سنگ سنگين شود، بلكه وقتي او آمد در جايي، كوه پيشش مثل پر كاه است. اين است كه انبيا در وقت خارق عادت اگر بخواهند كوه عظيمي را با انگشت بردارند بيندازند جاي ديگر، ميتوانند. مثل اين است كه سنگ كوچكي بيندازند چرا كه اين انگشت، زور خدايي توش نشسته و خدا همه كار پيشش آسان است.
دقت كنيد انشاءاللّه، پس روح الهي هرجا نشست، و باز ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و خدا روح نيست توي بدن كسي، اما ببينيد اينجور روح را خودش گفته. و اينها را اصرار ميكنم كه خوب حلاّجي شود كه مبادا آخوندي خبر ببرد و نفهميده به يك آخوند ديگر بگويد فلان شيخي گفته، يا بنده مثلاً گفتهام، شيخيها گفتهاند كه خدا روح است در بدن انبيا. من اگر ميگويم همان روحي كه خدا خودش گفته ميگويم. وقتي ما همانجوري كه خودش گفته بگوييم كه باطل نگفتهايم. خودش صريح گفته كه اذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين ملائكه خودشان روح داشتند، زنده بودند. اگر روح حضرت آدم هم مثل روح آنها بود، سجده نميكردند ملائكه به آدم. يا خير، روح حيواني هم داشته باشند زندهاند، سجده نميكنند. ميفرمايد من اگر روح خودم را گذاشتم در بدن آدم، بايد كور هم بشويد و سجده كنيد. بايد براي خدا سجده كنيد، اما رو به آدم.
خلاصه ملتفت باشيد، پس روح نيست به دليل آنكه منصبغ از ابدان نيست. روحهاي ما خودش تمام كارها را نميتواند بكند چرا كه منصبغ به صبغ بدن ميشود و متكيّف به كيفيت بدن ميشود، آن وقت يكپاره كارها را ميتواند بكند يكپاره كارها را هم نميتواند بكند. بله خدا اينجور روح نيست و اينجور روح ندارد اما ملتفت باشيد انشاءاللّه كه قدرت خدا روحي است دميده ميشود در بدن پيغمبري كه دميده شد كوه را ميتواند از جا بكند، درخت را ميتواند از جاي خود بكند، بسا مرغ را ميتواند بيارد از هوا. پس مشيت خدا روحي ميشود دميده در بدن پيغمبران و وقتي روحي شد درميگيرد. بدن آنها مثل ذغالي كه از آتشي دربگيرد، مثل بدن تو كه درگرفته به روح تو است. پس انشاءاللّه ملتفت باشيد، ديگر فرق نميكند انبيا و ائمه و تمام حجتهاي خدا، و حالا ما كار به دست نبي خودمان داريم و ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم. اينهايند كه من اراد اللّه بدء بكم هركس ميخواهد پيش خدا برود بايد خدمت شما بيايد، هر كس ميخواهد خدا را دوست بدارد بايد شما را دوست بدارد، هركه نعوذ باللّه خيانتي با خدا ميخواهد بكند با شما خيانت بكند، هر كس ميخواهد با خدا دشمني بكند عداوت با شما ميكند نعوذ باللّه و هكذا.
ملتفت باشيد تمام نسبتهايي كه تو به خدا ميدهي، خدا را دوست ميدارم، خدا را ميشناسم، اگر ميشناسي ائمه خودت را و ميداني از پيش خدا آمدهاند نه از جايي كه شما از آنجا آمدهايد، ائمه داريد، و ميبينيد اين مردم را كه اميرالمؤمنين ميگويند آن هم يك كسي است مثل شما. نهايت زورش بيش از ما است، چهار كلمه علم هم بيش از ما ميداند. ملتفت باشيد انشاءاللّه بدانيد واللّه ما هيچ مابهالاشتراك نداريم با ايشان، هيچ قياس نميتوان كرد ايشان را به رعيت. بعينه بدون تفاوت ببينيد جماد هيچ حدّ مشتركي ندارد ميان خودش و ميانه نباتات چرا كه گياه آن است كه جذب كند، دفع كند، هضم كند، امساك كند، برگ كند، شاخ كند، گل كند، آنجور چيز اسمش گياه است. سنگ چه دخلي به گياه دارد؟ سنگ را بكاري و هي سرهم توجه كني و آبش بدهي، اين شاخ و برگ نميكند، ميوه نميدهد. پس سنگ هيچ مابهالاشتراك ندارد با نبات. همچنين نبات آن چيزي است كه ريشه بگذارد و شاخ و برگ كند، تلخ بشود شيرين بشود. اما حالا آيا نبات ميبيند؟ نبات چشم ندارد، گوش ندارد، شامّه ندارد، ذائقه ندارد، لامسه ندارد، سردي و گرمي سرش نميشود. اين هيچ مابهالاشتراك با حيوان ندارد، هيچ حدّ مشتركي با حيوان ندارد. همينجور حيوان مابهالاشتراك به هيچوجه با انسان ندارد، هيچ دخلي به هم ندارند. انسان آن ذَكور است، آن فكور است، آن حليم است، آن عليم است. اينها دخلي به حيوان ندارد. حيوان ميخواهد بخورد بياشامد بخوابد برخيزد. به همين پستا بدانيد ائمه هيچ حدّ مشتركي ندارند با شما مگر عباشان، قباشان. همينطوري كه فرمودند انّما انا بشر مثلكم فرقي كه با شما داريم همين كه يوحي الي و اگر آن وحي نشده بود، ائمّه ائمّه نبودند، اختصاصي به خدا نداشتند مثل شما، آن وقت ديگر كاري به شما نداشتند. آن اختصاص كه آمد آنها را انتخاب كرد. حالا آن روحي كه از جانب خدا آمده است، يا بگو آن نوري كه از مشيت خدا سرزده، حالا ديگر هركه ميخواهد خدا را ببيند، خدا را زيارت كند برود زيارت امام حسين. هركه ميخواهد خدا را دوست بدارد دوست بدارد اين بزرگواران را، هركه ميخواهد با خدا بجنگد با ايشان بجنگد. اين است كه تمام نسبتها ميآيد پيش ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم. اين است كه ميخواني در زيارتشان من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم اين است كه گاهي محض نصيحت عرض كردهام كه گاهي در نمازي، در دعايي كه ميخواهي پيش خدا بروي، ببين اگر پيش روت ائمه طاهرين هستند، يك كدامشان پيش روت هستند، رفتهاي پيش خدا و دعا كردهاي و نماز كردهاي و اگر حضرت امير يا هيچ يك از ائمه يادت نيست پيش خدا نرفتهاي، پيش شيطاني رفتهاي شيطان هم كاري نميتواند بكند. اين است كه دعاتان را مستجاب نميكند. بعينه بدون تفاوت، هر وقت بدون تفاوت ميخواهي بيايي پيش روح من، كجا ميروي؟ ميآيي پيش بدن من. بخواهي از من دور شوي، ميروي از بدن من دور ميشوي، بخواهي مرا دوست داري چه ميكني؟ بدن مرا دوست ميداري. بخواهي با من دشمني كني، با كه ميكني؟ با بدن من دشمني ميكني. اين است كه ايشانند حجت خدا، محل جلوه خدا، ظهور خدا. اين است كه حكمشان شده حكم خدا، قولشان شده قول خدا، فعلشان شده فعل خدا، امرشان شده امر خدا، نهيشان شده نهي خدا. معصومند، مطهرند، هركاري ميكنند خدا كرده. وقتي ميروي مصافحه با پيغمبر ميكني، با خدا مصافحه كردهاي. خودش گفته كه انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه كساني كه با تو بيعت كردند، يعني دست به دست تو ميدهند، دست به دست خدا دادهاند، با خدا بيعت كردهاند. دست خدا بالاي دستهاي ايشان است، يداللّه فوق ايديهم دست پيغمبر بود روي دستها و همين دست خدا است. قول خدايي كه به گوششان ميخورد از كجا شنيدهاند؟ از زبان پيغمبر9. كار خدايي كه شنيدهاند كه خدا كارها ميكند، از كجا ميكند؟ همين كارهايي است كه پيغمبر ميكند. پس جميع منسوبات به خدا منسوب به ائمه هدي است و جميع منسوبات به ائمه هدي، جميعش منسوبات به خدا است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 16 صفرالمظفّر 1304)
8بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتهاو حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
اصل اينجور مطالب را از آن راههايي كه عرض كردهام خيلي آسان شده است و غير از اين راهها ديگر اصلش راه نيست. بدانيد چه بسيار مردمي كه همينكه ضَرَبَ ضَرَبُوا خواندند، خيال ميكنند هر عبارتي را كه برميدارند مطالعه ميكنند، چيزي ميفهمند. و خدا ميداند ممتنع است از عبارات مشايخ هيچكس چيزي بفهمد مگر از راهش برآيد. قاعده جدايي دارد، تا آن قاعده به دست نباشد، محال است كسي بتواند چيزي بفهمد. انشاءاللّه شما ملتفت باشيد، باوجودي كه به همان الفاظي كه مردم تكلم كردهاند فرمايش كردهاند. هميشه اهل حق قرارشان اين است كه لفظ ظاهرشان با لفظ مردم مثل هم است. مردم خيال ميكنند همين كه ميبينند، ميفهمند، جرح ميكنند و تصديق ميكنند. و عرض ميكنم از روي مطالعه هركه تصديق كرده، نفهميده تصديق كرده و هركه هم انكار كرده نفهميده انكار كرده. اين است كه ثباتي براي مردم نيست، لاعن شعور داخل ميشوند، لاعن شعور خارج ميشوند، هيچ پاشان جايي بند نيست. لكن حالا راهش را كه عرض ميكنم، شما ملتفت ميشويد.
راه اينجور مطالب اين است كه هر چيزي در عالمي يك وقتي در آن عالم نيست، يك خورده فكر كني ميفهمي آنچه از آن عالم نبوده كه تازه پيدا شده، اگر مال آن عالم بود هميشه بود. فكر كنيد كه آسان است، خدا هرگز راه مشكل براي خود قرار نداده، معذلك هيچكس دربند نيست. غافل ميكند خدا مردم را به جهتي كه نميخواهند حق را، خدا هم نميدهد. خوب دقت كنيد اينجور مطالب را و بدانيد انشاءاللّه تمام مطالبي را كه انبيا آوردهاند، از اينجور مطالب است. از جايي آوردهاند كه مردم آنجا نبودهاند. هرچه نميدانستهاند آمدهاند حالي مردم كنند و اگر دقت كنيد از همين راه، مقام واسطه بودن و بابيّت به دستتان ميآيد.
پس هر چيزي كه در عالمي هميشه نيست، معلوم است مال آن عالم نيست كه هميشه نيست، و يكي در مكان ملاحظه كنيد يكي در زمان. باز از اين آسانتر، هرچيزي كه در هر عالمي، هرچيزي كه همه جاي آن عالم نيست، آن چيز مال آن عالم نيست. حالا با اين قاعده ببينيد چقدر راه نزديك ميشود و آسان. پس در اين عالم جسم چون جسماني است و با جميع مشاعر ميتواني بفهمي آسان است. بعد هر عالمي ديگر هم خيال كني به اين قاعده ميفهمي. پس در اين دنيا ميبيني يك جايي گرم است، يك جايي سرد است. نه گرمي مال اين دنيا است نه سردي مال اين دنيا است. يك جايي يك وقتي روشن است يك وقتي تاريك، يك جايي روشن است يك جايي تاريك. الان اينجا روشن است، زيرزمين تاريك، بدانيد نه روشنايي مال اين دنيا است نه تاريكي.
پس از اين قاعده ببينيد چقدر آسان است، واللّه عذرها منقطع است و اين حرفها را كردها و لُرها و زنها ميفهمند و امر خدا هميشه همينطور واضح بوده كه به همهكس ميشده بگويي. و باز عرض ميكنم امر به اين آساني باز حرفهاي ديگر هم گفته ميشود سركلاف كه دستتان آمد، آن وقت ايني كه اهل حق هميشه سِرها داشتهاند و حرفشان را پوستكنده نميگفتهاند، معنيش را شما ملتفت باشيد. مردم خيال ميكنند اهل حق علمي دارند حيفشان ميآيد براي همهكس بگويند، ميگويند اين سِر است نبايد گفت و بسا ميآيند التماس ميكنند كه اين سِر را به ما بگوييد. انشاءاللّه شما غافل نباشيد، اصلش اين پستا پستاي انبيا و اوليا و خوبان نبوده. پستاي حيلهبازها و دروغگوها و فالگيرها است. فالگير ميخواهد مداخل كند، ميخواهد مردم ديگر ندانند چه حيلهاي كرده. هر حيلهبازي ميخواهد حيله او را ندانند، براي صلاح كار خودش. شما انشاءاللّه غافل نباشيد و هي بايد گفت غافل نباشيد، به جهتي كه مردم كرور اندر كرور غافلند از اين حرفها. بيرون از اين اطاق ميروي، ديگر تمام روي زمين غافلند. جمعيتشان هم زياد است، همه هم فهم دارند، شعور دارند، پول دارند. همه دولت دارند، ثروت دارند، هيچ احتياجي هم به اين حرفها ندارند، به جهتي كه دين نميخواهند.
پس انشاءاللّه خوب كه دقيق شديد، ميدانيد انبيا آمدند و سبقت كردند و خود را به مردم شناسانيدند و الاّ مردم نميشناختند. دين نميخواستند، در خانههاي خود خوابيده بودند. انبيا ميآيند سبقت ميكنند در حالي كه مردم مشغول كار خود هستند. چه بسياري كه نميخواهند نبي ببينند، بيزارند از آنها. لكن آنها دست از جان مردم نميكشند كه حرفهاشان را بزنند. نمونههاش همينها است كه شنيدهايد از روضهخوانها. همين روضههايي كه براتان خواندهاند، فكر كنيد براي چه كشته شدند؟ آيا براي دنيا بود كه كشته شدند و اينهمه بلا به خود خريدند؟ اگر براي دنيا بود، پس احمقترين مردم بايد انبيا و اوليا باشند نعوذ بالله. ميبيني ميآيند پاي جان مردم و جان خود ايستادهاند تا آن امر را به گردن مردم بگذارند. وقتي گذاشتند ميخواهي قبول كن، ميخواهي به جهنم بروي نعوذ باللّه كسي راهت را نگرفته.
پس شما بدانيد آن اسراري كه دارند، سرِّ پنهاني ندارند لكن مطلبشان را جوري بيان ميكنند كه به گوش مردم كه ميآيد، بسا اصطلاحات خودشان خيال ميكنند. لكن اگر بخواهند كه بفهمند و گوش بدهند، آن وقت ميفهمند علمشان از روي حقيقت است و حقيقت غير از هذيان است. پس از اينجور دقتها كه كردند، ملتفت باشيد عرض ميكنم هر چيزي در هر عالمي كه همه جاي آن عالم آن چيز نيست، آن چيز مال آن عالم نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس در اين عالم جسم، خيلي روشن است. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون در اين عالم جسم ببين يك چيزي هست مثل خود جسم كه صاحب سمتهاي ثلث است، يا بگو صاحب طرف است. اين جسم صاحب طول و عرض و عمق، ببينيد هرجايي كه رفته باشد و هرجايي هم كه نرفته باشد. باز عرضهايي كه ميكنم به جهت اين است كه يكپاره چيزها يادم ميآيد و عمداً برميگردانم سخن را. مرادم اين است كه شما را استاد كنم. چه بسيار مطلبي كه آن را من اينجا در اطاق خود ميگويم و حكم ميكنم كه جاي ديگر هم همينجور است كه اينجا ميگويم، و چه بسيار چيزها كه من نوشتهام از اين قبيل. آنهايي كه غرض و مرض دارند ردّم كردهاند كه خوب، تو چه خبر داري از مشرق و مغرب عالم؟ از زمانهاي پيش، از زمانهاي بعد؟ تو زمان خودت را بگو، اطاق خودت را بگو. مگر تو علم غيب داري كه حكم ميكني كه همهجا و همه وقت همينجور است؟ شما غافل نباشيد، هميشه اهل حق اين احكام را ميكردهاند، از روي علم هم ميكردهاند. فكر كنيد، ببينيد شما هيچ احتياج نيست كه تمام روي زمين را بگرديد تا بفهميد تمام جسم صاحب طول و عرض و عمق است. نبايد تمام دورهاي عرش را بگرديد، آن وقت بفهميد عرش صاحب طول و عرض و عمق است، يا جسم صاحب طول و عرض و عمق است. راهش همه همين است كه خداوند عالم قرار داده از هر جنسي نمونهاش را بيارد بنمايد. و سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم معنيش همينجور حرفها است. جسم را ميخواهي ببيني چه جور است، يك تكه جسم را ببين و حكم كن كه جسم چه جور است. گندم را ميخواهي ببيني چه جور چيزي است، يك مشت آن را ببين و حكم كن. و هكذا برنج را ميخواهي بداني چه جور است، يك دانه برنج را كه ميبيني ميداني، يك مشت ارزن را ببيني، ميداني ارزن چه جور است. حالا به همين جور عرض ميكنم يك مشت از جسم را ببين چه جور است، چطور است. اين راه را دارد، آن راه را دارد، آن راه را دارد. جسم همچو چيزي است، پس ديگر نبايد رفت به مشرق و مغرب بگرديم ببينيم تمام اجسام محدودند. اين نمونه كه به دست آمد، تمام اجسام را ميفهميم نمونه جسم مثل ساير نمونهها. بناي عقلاي عالم، عرفاي عالم، بناي اهل باطن، اهل ظاهر، همه بر اين است كه نمونه هرچيزي را كه ديدند، حكم ميكنند بر تمام آن جنس. ميگويند اين اسم بر آن صادق است، آن تعريف بر آن صادق است.
پس ديگر دقت كنيد، ببينيد جسم آن چيزي است كه صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت باشد. اين را وقتي درست بخواهي لُب كني، بگو جسم صاحب طرف است. هيچ ديگر احتياج نيست بگويي صاحب طول و عرض و عمق. تمام جسم را بخواهي يك كره فرض كني، يك اناري، يك نارنجي فرض كني، كدام راهش درازي است؟ هيچ راهش. كدام راهش پهنا است؟ هيچ راهش. كدام راهش گودي است؟ هيچ راهش. لكن همين نارنج آيا طرف ندارد؟ جسم يعني صاحب طرف.
ملتفت باشيد مكرر عرض كردهام اگر درست اينها را ياد بگيريد، ديگر به دليل سلّم احتياج نيست كه از آن دليل بفهميم كه عرش محدّب دارد، از همين ميفهميم. انسان اگر صاحب شعور است به دليل نارنج ميفهمد. نمونهايست از جسم، اين، طرف دارد، ميدانيم جسم طرف دارد. نارنج توي اين صورت واقع است، آن طرفش نارنج نيست، جاي ديگر نارنج نيست. به همين دليل ميتوانيد پي ببريد آن طرف كره هيچ نيست. دليل حكيمانه ميخواهيد، اينجور است. دليل غيرحكيمانه ميخواهيد، دليل سلّم آخرش هم يقين نميكنند، رأيالعيني نيست. و انشاءاللّه غافل نباشيد، توي همين حرفهاي فارسي فارسي كه عرض ميكنم فكر كنيد. همينها عين حكمت است، عرض ميكنم هيچ مجادله توش نيست. شيخ مرحوم يك جايي مينويسند اگر ميخواهي چيزي بفهمي، «عليك بدليل الحكمة» به دليل موعظه و مجادله حالا چيزي ياد ميگيري، ساعتي ديگر چيزي ديگر ميشنوي، خودت ميگويي آن اوّلي درست نبود. در اين مجلس غلبه كردي، در مجلسي ديگر كسي ديگر غلبه ميكند. شما غافل نباشيد، به دليل حكمت، هم خلق شناخته ميشود هم خدا شناخته ميشود. دليلي كه از حكمت نيست، نه خلق از آن شناخته ميشود نه خدا. و چون از اين دليل حكمت نداشتند حكما، لكن اسمش را حكمت گذاشته بودند و حكمت نبود دليلشان، دليل مجادله و مستحسنات بود، چون حكمت نبود، از اينجهت افتادند در اين غلطات و گفتند اينها همه خدا است. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. همه مخلوقات را گفتند خدا است، ديگر خدا چيزي نيست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، و اگر فكر ميكنيد به طوري كه مشايخ و بزرگان و اهل هدايت واضح كردهاند، به هرچه ميخواهي برسي و راستي راستي هم رسيده باشي، اثر آن را به دست بيار. چرا كه اثر، مشابه صفت مؤثر است. اگر كه به دست آمد، آن وقت به حاقّ همان مؤثر ميرسي. ميخواهي زيد را بشناسي، اين زيد يا ايستاده است يا نشسته، برو پيش ايستاده يا برو پيش نشسته. نه اين ايستاده ذات زيد است نه آن نشسته ذات زيد است. اين را ميپاشي از هم، آن يكي را ميسازي. لكن وقتي نشسته، به غير از زيد هيچكس ننشسته است، وقتي ايستاده، به غير از زيد هيچ كس نايستاده است. حالا اين ايستاده نمونه است، همانجوري كه يك مشت برنج نمونه است، واجب نيست تمام انبارهاي روي زمين را بگردي؛ نمونه را كه ديدي، بدان تمام انبارها همينجور است. به همينجور همين ايستاده يك مشت زيد است. ديگر اين مشت، عمرو نيست، بكر نيست، غير زيدي نيست. ايستاده را كه ميبيني، زيد را ميشناسي. نشسته را كه ميبيني، زيد را ميشناسي. اين است كه فرمايش ميفرمايند حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه فرقي ميانه نمونه و آن چيزي كه اين نمونه، نمونه او است نيست. و نمونه را من فارسي ميگويم، تو چيز ديگر ميخواهي اسمش بگذاري، بگذار. فرقي كه ميانه نمونه هست با صاحبش همين كه اين، نمونه است و آن، صاحبش است. و آن نمونه، همان آيات است كه باياتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان و عرض ميكنم اينها حالا عجالةً لفظي است به گوشتان ميخورد، نميدانيد چه گفتهاند. اقلاً بدانيد كه نميدانيد تا درصدد برآييد.
عرض ميكنم فرق ميانه نمونه با صاحب نمونه همين است كه اين مشت است، آن خروار. ديگر هيچ فرقي نيست. هيچ غافل نباشيد، كارتان در دنيا همه همين است كه از نمونه چيزها را ميشناسيد. برنجي گندمي چيتي ماهوتي، هرچه ميخواهيد بشناسيد، نمونه را ميآرند پيش شما كه اين نمونه آن است. شما هم از روي همين، بيع و شري ميكنيد و تمام معاملاتتان بر همين است. پس ببينيد هيچ فرق نيست و هيچ نبايد استثنا كرد. هيچ فرق ميانه اين مشت برنج با ساير برنجها، با تمام انبارهاي برنج، هيچ فرق نيست الاّ اينكه اين كم است آنها خيلي. اين است كه ميفرمايد لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك در خصوص حضرت امير فرمايش ميكنند حضرت صادق كه هيچ فرقي نيست ميانه آنهايي كه حرف ميزنند ميانتان فرقي نيست ميانه اين صورت انزعيه كه با مردم حرف ميزند با آن كسي كه اين را فرستاده كه حرف بزند. اين اوست او اين است، الاّ اينكه اين كوچك است او بزرگ است، اين روي منبر است او همه جا هست. هي هو، اين صورت انزعيه، همان خدايي است كه اين را فرستاده، كسي ديگر نيست. ليس هو هي اين صورت انزعيّه، آني كه اين را فرستاده نيست كلاً و لاجمعاً و لا احاطةً اين او نيست. و هي هو ظهوراً و عياناً و شهوداً اين همان او است. ملتفت باشيد، او را ميخواهي صداش را بشنوي، صداي اين صداي او است. ميخواهي صورت او را ببيني، صورت اين صورت او است. ميخواهي امرش را ببيني، امر اين امر او است. هر كاري دستش داري، بيا پيش اين. ميخواهي دوستش بداري، برو پيش اين، برو دورش بگرد. همچنين ميخواهد كسي عداوت كند با او نعوذ باللّه، با اين عداوت ميكند. تيري كه به اين ميزند به او زده. جميع نسبتهاي به اين نسبت به او است و جميع نسبتهاي او نسبت به اين است الاّ اينكه اين مشت است و تمام پيش او است، او يك مشتش را آورده پيش تو. به جهتي كه تو يك مشت بيشتر نميخواستي.
ديگر حالا انشاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد ببينيد چه عرض ميكنم. متعارف جميع علما و حكما است، محل انكار هيچكدام نيست و الحمد للّه خبر ندارند، از قول خودشان خبر ندارند. همه اكتفا به نمونه كردهاند، خدا هم همينجور حرف زده لكن مؤمن دانسته كه خدا چه گفته، مردم نميدانند. فرموده بقيّة اللّه خير لكم ان كنتم مؤمنين ،قل بفضل اللّه و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير مما يجمعون اگر تو داري نمونه خدا را، خدا داري. خدا كه داري، همه چيز داري. و اگر خدا نداري و چنانكه سلطاني مثل سلاطين كفّار، مثل ضحّاك هزار سال هم عمر كرد و اين ضحّاك كافر هم بود، هزار سال هم عمر كرد و هيچ خدا هم نداشت. حالا كه سلطنت داشت آيا به جهنم نرفت، مخلّد در جهنم نشد؟ اگر اين سلطنت را نداشته بود، آيا بهتر نبود، آيا حسرتش كمتر نبود؟ البته كمتر بود.
دقت كنيد، كسي كه دين دارد همه چيز دارد، كسي كه دين ندارد هيچ چيز ندارد. فلان مزرعه را داريم، فلان دولت را داريم، فلان سلطنت را داريم، هيچ به كارش نميخورد. سلطنت بيش از ضحّاك نميشود كه هزار سال سلطنت كرد و خدا ميداند كه هنوز خيلي مرد ملايمي بود كه هزار سال سلطنت كرد و با وجود اين ادّعاي خدايي نكرد. به خلاف فرعون، با وجودي كه عمر زيادي نداشت، ادعاي خدايي كرد. و شما ميدانيد، انشاءاللّه ميفهميد هرچه انسان اگر عاقبت كارش شرّ است، كاش پيشترهاش هم شرّ بود. ابتداش خير باشد و آخرش شرّ آدم غصه ميخورد. نمونهاش شخص گداي فقيري كه از مادر كه تولد كرده، گرسنگي و تشنگي و سرماخوردن است، از طفوليت توي گرسنگي و تشنگي و سرما و گرما زيست كرده، بزرگ شده و سر هم گدايي كرده. همهاش هم سرما خورده، گرما خورده، گرسنگي خورده، ذلّت كشيده، آيا يك لقمه نانش بدهي باكيش ميشود؟ نه، باكيش نيست. دعات هم ميكند. توي تون حمامي هم به سر ميبرد و چندان باكي ندارد. لكن كسي تاجر باشد و همه عمرش پلو خورده باشد، توي رختخواب پر خوابيده باشد، به ناز و نعمت هم بزرگ شده باشد، دولت و عزّت هم داشته باشد. اين هرچه ميخواهد پاش را توي تون بگذارد، پاش پيش نميرود. نميتواند برود. هر چه گرسنه باشد، يك لقمه نانش بدهي از گلوش پايين نميرود. راضي است كه بميرد و يك لقمه نانش كسي ندهد.
پس بدانيد واللّه همينطورها خيلي از عذابها را خدا تعمد ميكند بر سر مردم ميآورد. انسان روز اول دين نداشته و بيدين و گدا باشد و هيچ نداشته باشد همينطور گدا باشد تا به درك واصل شود، عذابش كمتر است. لكن ديني و مذهبي و دولتي و ترقي و آن حظي كه تاجر دارد يكدفعه گرفتند، اين ديگر نميتواند برود تونتاب حمام بشود. لقمه نان هم بدهي به او، نميگيرد. بگذار پيشش، دست نميرد بردارد، دهان نميجنبد. همهاش غصه و عذاب ميشود، نميشود تحمل كرد.
پس عرض ميكنم انشاءاللّه فكر كنيد و بدانيد هيچ علمي نيست مگر پيش اهل حق و هميشه اهل حق حرفهاشان را زدهاند. پيش همه طوايف هم هست و آنها هيچ پي نبردهاند. نه كه مشكل است، آنهايي كه خيال ميكنند مشكل است، دلشان نخواسته بفهمند. اگر اشكال داشت معذور بودند.
پس اگر فراموش نميكني بدان همهجا نمونه را قرار داده. اين دليل حكمت است. تمام علومي كه هست به حصر عقل سه قسم است. قسم چهارمي نميتواني پيدا كني، و حالا كه ميگويم خودتان ملتفت ميشويد كه شيخ مرحوم چقدر استاد بوده. هرچه تفحص كنيد ميبينيد همين است. تمام علوم را گفته سه علم است، چرا اين را ديگران نگفتهاند؟ هر معاملهاي كه تو داري يا معاملهاي با خودت داري، يا معاملهاي با غيري، يا معاملهاي با خداوند. معامله چهارمي نميتواني پيدا كني. تمام معاملات منحصر است به سه معلامله. معامله با خدا، معامله با خلق، معامله با خودت. آن وقت آن معاملهاي كه با خدا است دليلش حكمت است، آن معاملهاي كه با خود است دليلش دليل موعظه است، آن معاملهاي كه با خلق است دليلش مجادله است. ملتفتش باشيد، بدانيد اين سخن درنسخهنبود شيخ هم از خودش نيست، از پيغمبر نيست، از قرآن يادگرفته. ادع الي سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. بدانيد اين دليلها از پيش خدا آمده پايين.
پس دليل حكمت را فراموش نكنيد، ميخواهي بشناسي، خودش را بايد شناخت. اما اين حرف يعني چه؟ يعني تمام خودش را بشناسد؟ ميخواهي تمام سنگهاي دنيا را بداني، نميشود. ميخواهي تمام خاكهاي دنيا را بداني، نميشود. تمام آبها را بداني، نميشود. اما در شناختن آب، يك غرفه بس است. در شناختن خاك، يك مشت بس است. هر چيزي همينطور است. برنج چهجور چيزي است؟ يك مشت بس است. يك مشت از آن، نمونه همهاش است. اين خود برنج است، فرقش همين كه آنها خيلي هستند، اين مشت كم است. اين توي چنگ تو آمده، باقي در چنگ تو نيست.
ملتفت باشيد، پس غافل نباشيد، فرق ميانه مُرْسَل با مُرْسِل همين مُرْسَل ارسله المُرْسِل. پس آني كه خدا است فرستاده رسول را، اين قاصد او است، از جانب او آمده. قولش قول او، فعلش فعل او، امرش امر او. آنچه نسبت به اين ميدهي، نسبت به او بده. اين مشت او است، بقيّه او است، ديگر هيچ فرق ديگري ندارد. غافل نباشيد نمونه بدانيد همهجا در كار است. حالا از جمله نمونهها همين، و ملتفت باشيد پس نمونه جسم اين است كه طرف داشته باشد. پس اگر جسم كوچك است، به اين كوچكي است، بايد طرف داشته باشد. اگر از اين بزرگتر است، طرف دارد. طرفهاي اطاق از اين بزرگتر باشد باشد، طرفهاي خانه باشد بزرگتر است، طرفهاي شهر است باشد بزرگتر از شهر باشد. زمين باشد، طرفهاي زمين را دارد. بزرگتر از زمين باشد، آسمان باشد، طرفهاي آسمان را دارد. يا تمام جسم باشد، طرفهاي جسم را دارد، نميشود بيطرف باشد.
پس حالا فراموش نكنيد، حرفهاي زياد در كلوختان نيندازد. ملتفت باشيد يادتان نرود اول حرف چه بود. آنچه در اين عالم هست، جسم توش هست. پس صاحب طول و عرض و عمق در زمين هست، در آسمان هست، در مشرق هست، در مغرب هست، در فوق عرش هست، در تخوم ارضين هست و حال آنكه ما نه به آسمان رفتهايم نه به تخوم ارضين، نه به عرشش رفتهايم نه به مشرقش نه به مغربش، و ميدانيم هم همينطور است. حالا كه چنين است پس هر چيزي كه جايي هست و جاي ديگري نيست، اين دخلي به عالم جسم ندارد، از غير عالم جسم آمده. ملتفت باشيد چيزي در ذهنتان بيايد نه كه لفظش را حفظ كنيد. خوب فكر كنيد تا بفهميد انشاءاللّه . هركس هم نفهميد خجالت نكشد، باز بپرسد.
پس همينجوري كه جسم يعني صاحب طول و عرض و عمق، حالا اين جسم غليظ است مثل سنگ، طرف دارد، مثل هوا لطيف است طرف دارد، مثل آتش است طرف دارد، مثل آسمان است، ستاره است طرف دارد. لكن چيزي كه از عالم جسم نيست، آن چيزهايي است كه بعضي جاها هست بعضي جاها نيست، يا در زماني هست در زمانهاي ديگر نيست. همهجا جسم هست اما همهجاش سرد نيست، همهجاش گرم نيست، همهجا روشن نيست، همهجا تاريك نيست. چيزي كه مردم از آن غافلند و مردم خيلي غافل ميشوند به جهتي كه تا چشمشان واشده هي شب ديدهاند، هي روز ديدهاند، و اول و آخرش را نديدهاند خيال ميكنند اينها از عالم دنيا است و اينها همه از عالم آخرت آمدهاند. اين است كه انّ جهنّم لمحيطة بالكافرين و كفّار همين حالا دارند توي جهنم راه ميروند، و واللّه اهل جنت همين حالا دارند توي جنّت راه ميروند. اين است كه فرمودند شما در جنّتيد دعا كنيد خدا از بهشت بيرونتان نكند، شما الان توي بهشتيد. نمونهها همه همينطور است، هرچيزي را از روي نمونه بايد به دست آورد. ملتفت باشيد، به نمونه خيلي از باطلها از ميان ميرود و تمام حق به نمونه به دست ميآيد. ديگر آن حرفهايي كه برو، اي! بندهشناس خدا است. تو چه ميداني يك كسي شايد يهودي باشد خوب آدمي هم باشد. شايد يك كسي نصاري باشد و آدم خوبي باشد. نه، اينطور نيست. تو بايد حقشناس باشي، هركس را خدا خوب دانسته، تو هم خوب بداني. هركه را خدا بد دانسته، تو هم بد بداني. ديگر اين پدرش يهودي بوده، باشد. خودش هم يهودي است، باشد. شايد خوب آدمي باشد، من چه ميدانم؟ اين را از آدم نميشنوند. اگر نميداني يهودي بد آدمي است، خودت بد آدمي هستي، يا فلان در لباس نصاري است، باشد. شايد آدم خوبي باشد، من چه ميدانم؟ نه، تو هم بايد بداني، خدا به تو حالي كرده كه نصاري بد است و اگر خدا حالي نكرده بود حجتش تمام نبود. يا خير، من چه ميدانم؟ من كه از دل كسي خبر ندارم، بلكه ايني كه در لباس مسلماني است در دلش مسلمان نباشد. همين حرفها را بالاسريها براي ما ميزنند كه شما در دلتان چيزي ديگر غير از اينها هست كه به زبانتان اظهار ميكنيد. تو چهكار به دل من داري؟ تو خدشهاي در اعمال من آيا توانستهاي بگيري؟ نميتواني. چشمت را واكن ببين، تو نماز ميكني من هم نماز ميكنم، تو وضو ميگيري من هم ميگيرم، هر ديني تو داري من هم دارم. ديگر شايد توي دل من چيزي باشد غير از اينها كه ميگويم، اين حكم بغير ماانزل اللّه است كه ميكني و كافر ميشوي.
باري، مطلب از دستتان نرود. نمونهها همهجا خدا قرار داده، خلاصه، همهجا خدا مثل اينكه مشت برنجي كه ميآرد صاحبش و مينمايد و تو باقي برنجها را از آن نمونه ميشناسي همينطور همهجا آيات خود را ميآرد و به خلق مينمايد. اين آيه همان نمونه است، نمونه را عربيش ميكني، عربها آيه ميگويند، بقيّه ميگويند، بقيّهها و آيتهايي كه خدا دارد تمامشان لافرق بينك و بينها ميانه آنها و خدا فرقي نيست، الاّ انّهم عبادك و خلقك مگر اينكه نمونه او هستند و او خداي اينها است. از اين است كه اينها اويند، هيچ فرق ندارند. الاّ اينكه اينها متعددند، او واحد است. مثل اينكه زيد خودش ايستاده، خودش نشسته، خودش راكع است، خودش ساجد است. هيچ فرق ميانه اينها و زيد نيست الاّ اينكه زيد خودش يكي است و اينها متعددند. ساكنش غير متحرك است، متحركش غير ساكنش است، نشسته غير از ايستاده است، ايستاده غير از نشسته است، متكلم غير از ساكت است، ساكت غير از متكلم است. چند صفت دارد زيد؟ بسا بشماري هزار صفت بشود. حالا هزار صفت خوب دارد زيد، ايستاده نشسته متحرك ساكن، اينها همه صفت زيد است. ميدهد، ميگيرد، راه ميرود، ميخوابد، برميخيزد، نجاري ميكند، حدادي ميكند، خبازي، خياطي ميكند. خيلي صفت دارد، متعددند اين صفات. آيا زيد چند تا است؟ زيد يكي است. كارش چند تا است؟ خيلي است. پس فرق ميانه اينها كه به كار مشغولند با آن زيدي كه توي اينها كار ميكند همين كه او يكي است اينها متعددند. حالا همينطور خدا اسم بسيار دارد، للّه الاسماء الحسني فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون في اسمائه درنسخهآياتنااست بخواهي پيش خدا بروي، بايد پيش يكي از ائمه بروي. نميشود رفت پيش خدا مگر پيش اسمهاي خدا بروي و اسمهاي خدا، ائمه طاهرينند صلوات اللّه عليهم و ايشان اسم خدا هستند و خدا نيستند. مثل اينكه ميخواهي بروي به خدمت زيد برسي، ميروي ميبيني آنجا نشسته. حالا اين نشسته ذات زيد است؟ نه. چرا؟ به جهت اينكه ميبينيم برميخيزد و نشسته خراب ميشود و زيد زيد است. ايستاده هم بعينه مثل نشسته، اسم زيد است. هيچ فرقي ميان اين ايستاده و زيد نيست. خود زيد است ايستاده الاّ اينكه مينشيند و ايستاده خراب ميشود و باز زيد زيد است. پس اسم زياد دارد زيد و تو هم هر وقت بخواهي پيش زيد بروي، خيال زيد را بكني، لابد بايد پيش يكي از اسمهاي او بروي. و عرض ميكنم اين را كار دستش داريد، همينهايي كه عرض ميكنم شب و روز توش هستيد. حتي هر نيّتي كه ميخواهيد بكنيد، هر وضويي كه ميخواهيد بگيريد بايد اينها را بدانيد. عرض ميكنم هر وقت خيال زيد را ميخواهي بكني، يا ايستاده خيالش ميكني يا نشسته. زيد كه نه نشسته است نه ايستاده، تبارك اللّه احسن الخالقين.
خلاصه همينطور واللّه خدايي كه انبيا را فرستاده، ائمه را اسم خود قرار داده و ايشانند اسماي حسناي خدا. پس هر وقت خيال ميكني رفتهاي پيش خدا و نرفتهاي پيش ائمه هدي:، بدان پيش خدا نرفتهاي، خيالي كردهاي و پيش خيال خود و هواي خود رفتهاي. او را اسمش را خدا مگذار كه اگر اسم او را خدا گذاشتي، خداي بر حق عذابت هم ميكند كه چرا اسمش را خدا گذاردي. و خدا آن كسي است كه اسماء حسني دارد كه هر كه آنها را شناخت او را شناخته. السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه، بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف الله. بله، فرقشان با خدا همين است كه اينها متعددند، او واحد است. اسم زياد دارد، اما حكم ميكني كه او واحد است. پس هر وقت بخواهي بخواني او را، همين ائمه را بخوان. و فراموش نكنيد انشاءاللّه ميفرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن، ميخواهي اللّه را بخوان، ميخواهي رحمان را بخوان، ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني منظور اين است كه بايد بخصوص به اسم خواند او را، بياسم نميشود او را خواند و هيچ چيز را بياسم نميشود خواند. مگر شما را بياسم ميشود خواند؟ ميبينيد نميشود. ديگر اسمهاي لفظيش هست، اسمهاي خياليش هست، هرجايي اسمي دارد. مثل اينكه پيش زيد ميروي، اگر زيد نشسته است نشسته اسم او است، اگر ايستاده است ايستاده اسم او است، خوابيده است خوابيده اسم او است، راه ميرود رونده اسم او است، ساكن است ساكن اسم او است. ممكن نيست پيش زيد بروي، نه ايستاده باشد نه نشسته، نه حركت كند نه ساكن باشد، همچو زيدي خدا خلق نكرده. همينطور واللّه همچو خدايي نداريم كه اسم ندارد، همچو خدايي نداريم كه خليفه ندارد، دين ندارد دينش واضح نيست. ما همچو خدايي داريم كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، زبانش پيغمبران اويند، ما از زبان پيغمبران او كه ميشنويم، از زبان او شنيدهايم. اطاعت پيغمبران او را كه ميكنيم، اطاعت او كردهايم. من يطع الرسول فقد اطاع الله.
و صلياللّه علي محمد و آله الطاهرين
(يكشنبه 17 صفرالمظفّر 1304)
9بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
به همان قاعده كه انشاءاللّه فكر كنيد و به دست بگيريد، بابي است از علم. راه فهمش بسيار آسان است اما هيچ توش فكر نكرده هيچكس. اينها كه هي كتاب نوشتهاند و خبرهاشان به ما رسيده بالمرّه از اين منصرفند و هيچ فكر نكردهاند. شما ملتفت باشيد، قابليت اشياء را خدا پيش از اشياء خلق كرده و اين قابليت جوهري است و اين جوهر را اگر دست نزنند، به هيچ صورتي بيرون نميآيد. و ميخواهم عرض كنم ملتفت باشيد انشاءالله. قابليت بعينه مثل چوب است بياغراق. چوب هم در عالم نجاري، قابليت اسمش است. اين را تا نجاري برندارد و در و پنجره نسازد، چوب خودش به اين صورتها بيرون نميآيد. هر عاقلي همينكه صنعتي را ميبيند جاي، پي ميبرد كه اين را كسي ساخته. قابليت بعينه مثل خشت و گِل است. همهكس اين را ميفهمد اگر بنّايي برندارد اين خشت و گِل را روي هم نگذارد، عمارت ساخته نميشود. ببينيد چقدر آسان است، و همينطور بدانيد كه هم مطابق حكمت است هم آسان است. پس قابليت را خدا سابقاً خلق ميكند و نجار را بعد خلق ميكند.
و ملتفت باشيد انشاءاللّه، به شرط اينكه همين اصرارهايي كه من ميكنم، شما اقلاً همراه همين اصرارهاي ظاهري من بياييد و ملتفت باشيد و بدانيد هيچجا گير نخواهيد كرد، هرجا برويد به همين آساني خواهيد فهميد.
قابليتِ جميع مايصنع من الخشب، چوب است. خدا پيش خلق كرده اين چوب را. چوب اصلش سرش نميشود كه در يعني چه، پنجره يعني چه. لكن خدا كه چوب را اينجور آفريده، شخص نجاري ميآفريند مثل همين نجارهاي ظاهري و به آن نجار شعور ميدهد كه بايد دري ساخت. اين بايد پر سنگين نباشد، پس بايد از آهن نباشد. آن نجار ميداند چوب، براي در و پنجره خوب است، هر چوبي براي چه كار خوب است. حالا اگر نجاري نبود، در و پنجره نبود؛ اگرچه چوب بود. به همينجور مايصنع من الحديد. ديگر اگر همين آهن است كه خودش به صورت اينها درآمده، اين وجود،
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
اين مزخرفات چه چيز است؟ آهن خودش به اين صورتها در نيامده. هستي خودش نه ليلي است نه مجنون است، آهن خودش نه سيخ است نه ميخ است نه بيل است. بله اينها را آيا نميفهمي؟ همان خر صوفي آيا نميفهمد؟ اين آهن را صاحبشعوري فكر ميكند آلتي بايد ساخت براي جنگ، اين آلت از مس نميشود باشد، از طلا نميشود، از نقره نميشود. پس از آهن بايد باشد. فكر ميكند ارّه ميخواهيم، تيشه ميخواهيم، ميبيند تيشه از طلا درست بكني نميشود، از مس نميشود، از برنج نميشود، بايد از آهن باشد. حالا اينها را كه ميفهمد؟ حدّاد ميفهمد، انسان ميفهمد. پس انساني خدا خلق ميكند مثل همين حدادهاي ظاهري، آهني خلق ميكند، معنيش را به آنها ميفهماند كه ببينيد من چه جور مادهاي ساختهام شمشير ميشود ساخت، كارد ميشود ساخت، بيل ميشود ساخت، ميل ميشود ساخت. حداد برميدارد ميسازد. او خودش هيچ نميشود به اين صورتها بشود. پس انزلنا الحديد فيه بأس شديد خيلي چيزها اين حديد درش هست و منّت گذاشته بر بندگان خود كه حديد را نازل كرده. حالا حديد خودش است اينها. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. خود آهن است ارّه و تيشه و سيخ و ميخ، چطور خودش است؟ حداد ساخته اينها را، پس تعريف او را بكن كه او گرفته اين آهن را به همچو صورتي درآورده. پس هيچ تعريف اينها برنميگردد به آهن، كه آهن عجب چيزي است كه به شكل اينها درآمده. محال است خود آهن به شكل اينها درآيد. لكن مادهاي هست كه وقتي حداد بگيرد به هر يك از اين صورتها بيرونش بيارد ممكن است، اين قابليت را دارد. طلا هم اين جور قابليت را ندارد. پس همينجور انشاءاللّه فكر كنيد، به همين پستاي ظاهر و واللّه هيچ مشكل نيست. عرض ميكنم نه اين است كه مردم فهم ندارند، حجت را خدا تمام كرده. فهم داده، شعور داده، مردم دربند نيستند، نميخواهند ياد بگيرند، البته ياد نميگيرند.
پس انشاءاللّه فكر كنيد، قابليت خودش به صورت اشياء نميتواند بيرون آيد، محال است بتواند بيرون آيد. به اندك فكري ميفهميد. چنانچه چوب خودش به صورت در و پنجره نميشود محال است. آهن خودش محال است همينطور شمشير بشود، خنجر شود، كارد شود، به جان خودش بيفتد. و همينطورها ميگويند بله، خودش است همه اينها و اينها همه را جزء عرفانشان ميدانند. آهها ميكشند و خيالات به هم ميبافند. چطور آهن خودش توي كلّه خودش ميزند. بله، كي بود چكش زد، كي چكش خورد؟ هر دو آهن بودند. اي احمق! آدمي برداشت چكش را توي كلّه اين زد، آهن عقلش نميرسد توي كلّه كسي بخورد. همين حالايي كه ساختهاندش نميفهمد چكش يعني چه، شمشير يعني چه، براي چه اينجور كردهاند. عقلش نميرسد، عقل ندارد. لكن انسان عقلش را به كار برده يكيش را چكش كرده، آن چكش را توي كلّه اين ميزند. تعريفها همه ميرود پيش آن آهنگر. فكر كنيد ببينيد چقدر واضح است و آسان. بله اين آهن صدق ميكند، بله صدق هم ميكند. اين لفظهاشان را هم وانميزنيم. خطاب كني به آهن خود او است سندان، خود او است چكش. لكن كسي نبود بزند چكش را، اين چكش خودش ميخورد به سندان؟ و كسي نيست بردارد بزند، ببينيد هيچ معقول نيست. انساني تا نباشد، برندارد آهن را به صورت اينها بيرون نيارد، اينها خودشان به صورت اينها بيرون نميآيند.
انشاءاللّه فكر كنيد جميع ملك خدا را ميتوانيد به دست بياريد به همينجور. به همينطور است آب و خاك و گل. آنچه ما ميبينيم خاك است به صورت اطاق بيرون آمده. باشد؛ مگر خاك خودش هرگز به صورت گِل شد؟ گِلها مگر خودشان به صورت خشت شد؟ تا خشتمال نيايد، تا عمله نيايد، تا بنّا نيايد گِل درست نميشود. خشتمال خشت را نمالد، تا بنّا روي هم نگذارد محال است عمارت ساخته شود.
خوب فكر كنيد، و ما تري في خلق الرحمن من تفاوت همهجا پستاي خدا اين است كه استادي درست كند و قابليتي هم دستش ميدهد، از آن چيزها درست ميكند. كاتبي برندارد مداد را به صورت حروف درش نيارد، مداد عقلش نميرسد به صورت حروف درآيد. حالا هم كه درآمده شعور ندارد و چيزي سرش نميشود. و ملتفت باشيد، تمام نكاتش را برخوريد. باز فرق مداد با حروف اين است كه به حروف كه نگاه ميكني، معاني ميفهمي و به مداد كه نگاه ميكني نميفهمي. و بسا كساني كه كمرهاي حكمت را ديدهاند. ملتفت باشيد اين مداد همانجوري كه در دوات بيشعور است، توي حروف هم بيشعور است. همانجوري كه در دوات معني ندارد، در كلمات و حروف هم معني ندارد. آن نقشي است كشيدهاند براي صاحبان شعور. همچو چيزي را الف مگو، همچو چيزي را با بگو، اينجور چيز با است. بچهها را ميشود اينطور تعليم كرد. از چوب ميتراشند چيز درازي، اين چه چيز است؟ الف. چيز درازي كه دو سرش را بالا ميآرند، اين چه چيز است؟ اين با. آن وقت ميگويند الف را بيار، ميرود ميآرد. آن وقت به او ميگويند با را بچسبان به الف، ميچسباند. حالا چوب نميفهمد الف يعني چه، چوب ديگر نميفهمد با يعني چه. اما آن بچه انسان چهار دفعه كه نشانش دادند، حاليش ميشود اين را الف اسم گذاردهاند، آن را با اسم گذاردهاند. هر وقت هر كدام را ميگويند بيار، ميآرد. هركدام را بگويند به هم بچسبان، ميچسباند. معلوم است وقتي تعليم بچهها كردي كه بچه بگويد اَب، ياد ميگيرد. جيم و دال را هم يادش بدهي به هم بچسباند، ميچسباند، ميگويد ابجد. همچنين است ديگر چون يكپاره علوم هست اشاره بايد كرد. باز ديگر الف گرم است يا سرد است؟ طبيعت هريك از اين حرفها چه چيز است؟ اينها كه راه نميبرند مغرور ميشوند. با مزاجش مزاج همان مركب است، هرچه آن مداد دارد، زاج دارد، توي آن هم هست. مازو دارد، توي آن هم هست. دوده دارد، توي آن هم هست. همه اجزاش توي همه حروف هست، ديگر يكيش گرم است، يكيش سرد، يعني چه؟ پس بدانيد اين گرمي و اين سردي براي انسان است كه ميخواهد بنويسد. الفي را به نيّت گرمي كه نوشت، گرم ميشود. به نيّت سردي مينويسد، سرد ميشود. پس بدانيد نيّتها دخيل است در اعمال. باز نه اعمال حروف، اعمال انساني. اين است كه مختلف هستند، بعضي گفتهاند الف را يا فلان حرف را گرم است، بعضي گفتهاند سرد است، بعضي گفتهاند خشك است، بعضي گفتهاند تر است. هركس به هر اعتقادي بنويسد، همان اثر را ميكند. باز اثر مدادي منظور نيست؛ از هر مادهاي بسازند. الف گرم است، به معني اينكه مركب گرم است يا سرد، نيست.
خلاصه بياييم سر مطلب. مطلب اين است كه اگر صانعي نباشد، قابليت خودش به هيچوجه منالوجوه، ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و غافل نباشيد، اگر صانعي نباشد قابليت خودش به صورتهاي مختلفه بيرون نميآيد. حتي اينكه خيلي به اصرار عرض ميكنم، خود آب و خاك درنسخهگلاست عقلش نميرسد به صورت خشت و گِل شود و اگر كسي زور بزند خود را خر كند، چنانكه خود را خر كردهاند اين صوفيها كه بله تو چه ميداني اين سنگ شعور ندارد. چنانكه عملشان بر اين است؛ آن فضيلتي كه براي شيخ بزرگشان ميگويند شمس تبريزي كه ميگويند ملاّي روم سر به قدم او گذارده، ميگويند اين شمس عاشق بتّه كاندول شده بود. بتّه كاندول گياهي است كه بعضي جاها بادچرخان ميگويند. گياهي است سبز ميشود و برگ ميكند و از ميانش تيري بلند ميشود و كمكم ميخشكد و باد آن را ميكَند و ميگرداند. در بيابان اين را يكپاره جاها بادچرخان ميگويند، يكپاره جاها چرخك ميگويند. شمس تبريزي عاشق اين بتّه شد، رفت در بيابان پيش اين كاندول نشست و مدتها آن را پرستيد و با آن عشق ورزيد تا آنكه مدتها گذشت زمستان رسيد، باد آمد آن را كنَد بُرد جاي ديگر. او هم همراهش رفت، هرجا آن را باد ميبرد شمس هم همراهش ميرفت تا آنكه آن را باد برد انداخت در دريا، آن هم خود را انداخت در دريا به جهت آنكه توي آن بتّه خدا هست. حالا خدا بود كه ميچرخيد، وقتي در دريا افتاد فرو نرفت در دريا، اين هم كرامت بته كاندول، اينطور ميگويند. و حال آنكه بته علف و گياه شعور ندارد. ببينيد اينها تمامش برخلاف گفته خدا و پير و پيغمبر است. آن خدا حجت ميكند، شما اين بت را كه ميپرستيد چه فرق ميكند ايني كه ساختهاند ميبيني اين چشم ندارد، تو را نميبيند، هي كرنش ميكني پيش اين. اين گوش ندارد، تو هرچه تملق كني، چه تملق كني چه فحش بدهي اين نميفهمد. پس چه ضرورت كرده پيش اين تملق كني؟ چه فرياد بزني چه آهسته بگويي، چه التماس كني چه فحشش بدهي. چرا پيش اين ميروي؟ تو خدايي را بپرست صدات را كه ميدهي و با او حرف ميزني، ميشنود. تو را ميبيند كه سجده ميكني پيشش به خاك ميافتي. ببينيد اينها همهاش برخلاف صوفيه است. بله اين زمين را تو چه ميداني شعور ندارد؟ من ميدانم شعور ندارد. اين است كه باز از روي دليل حكمتي كه انبيا دارند و حرف ميزنند، بايد چيزها بفهميد؛ و از روي آن دليل كه دليل حكمت است. و انبيا تمامشان آمدهاند ليعلّمهم الكتاب و الحكمة اين حكمت نيست مگر آنكه هركه هرچه دارد به بازار بيارد، و همين كه نميتواند بيارد كه دارم، در خانهام است، اين حكمت نيست. بله تو چه ميداني اين سنگ شعور ندارد؟ نه، ندارد. اگر داشت با من حرف ميزد. چه ميداني اين عالم است يا جاهل؟ اگر عالم بود تعليم ميكرد. تو چه ميداني يهودي دين ندارد؟ كسي از قلب كسي خبر ندارد، بندهشناس خدا است، شايد دين داشته باشد تو از دلش چه خبر داري؟ از زبانش كه خبر دارم. يهودي چطور تميز ميدهد نصاري را، نصاري چطور تميز ميدهد مسلمان را.
فكر كنيد، دليل حكمت اين است كه بداني هرچه خدا خلق كرده، فعل دارند لامحاله. ملتفت باشيد اين مطلب را به طور لُري عرض ميكنم و لُريش عين حكمت است و تمام حكمت انبيا همينجور بوده و هرچه غير از اينجور است هذيان است. هرچه هست، هر موجودي يك فعلي لامحاله دارد. بايد لامحاله داشته باشد و هرچيزي كه فعل ندارد بدانيد موجود نيست و معدوم است. پس ببينيد اگر يك سنگي هست در دنيا، يا ميجنبد يا ساكن است. ميجنبد جنبش كار او است، ساكن هم هست سكون كار او است. اصطلاح خودمان هم هست، مجاز هم نيست، حقيقت است. پس اين سنگ يا متحرك است يا ساكن. متحرك است، اين فعل از كه صادر شده؟ از اين سنگ. ساكن است، سكون فعل كيست؟ فعل اين سنگ. محال است سنگي را تو خيال كني نه متحرك باشد نه ساكن. توي عقلتان، توي ذهنتان، توي فرض محال، هرجوري، هرجا سنگ خيال ميكني يا ميجنبانندش يا ساكنش كردهاند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، به همين پستاي لُري خوب فكر كن، سنگي كه نه بجنبد نه ساكن باشد، به تصور هم درنميآيد. جسم نميشود نه متحرك باشد نه ساكن. الاّ اينكه حالايي كه اين سنگ ما گاهي ميجنبانيمش ميجنبد، گاهي ميگذاريمش ساكن ميشود. حالا ميگوييم ذاتش اگر اقتضا ميكرد بجنبد هميشه ميجنبيد، اگر اقتضا ميكرد ساكن باشد هميشه ساكن بود. پس ذاتش جنبش ندارد، سكون هم ندارد. اما ذاتش قابل است براي اينكه گاهي بجنبانندش گاهي ساكنش كنند. لكن اين قابليتِ سنگي كه قابل است براي اينكه حركت و سكون داشته باشد، يك وقتي كه نه ميجنبيده نه ساكن بوده، همچو وقتي نبوده. اگرچه تو نرفتهاي در زمانهاي پيش. اما فكر كن، بگو. همين حالا من ميگويم اين سنگ را ميجنباني ميجنبد، ساكنش ميكني ساكن است. اين جنبش كار اين سنگ است اما بايد جنباندش، بايد تحريكش كرد و الاّ سنگ از اندرون خودش جنبش بيرون نميآيد.
اين را هم بدانيد كه آنچه در ملك خدا هست، به هر جوري هست، خودش نميشود همچو شود، تمام را خدا صورت ميدهد. پس سنگي كه محال است نه بجنبد نه ساكن شود و تا بوده يا ميجنبيده يا ساكن بوده، محال است سنگ موجود باشد و حركت يا سكون توارد بر اين نكنند. حالا كه چنين شد، پس بگو از ابتداي خلقتش با وجودي كه نديدهاي ابتداش را تا هر وقت اين سنگ هست، يا ميجنبيده يا ساكن بوده.
به همينجوري كه سنگ را عرض ميكنم تو جسم را بفهم. عرض ميكنم تمام اين جسم، از محدب عرش تا تخوم ارضين، تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن. اما به شرطي غفلت نكنيد انشاءاللّه كه خيال كني سنگ را ولش كني نجنباني، خودش ساكن ميشود. عرض كردم، سنگ خودش نه ميتواند متحرك شود نه ميتواند ساكن شود. سنگ قابليت است براي حركت و سكون. اگر جايي ميگذاري آن را و ميايستد، يك كسي واش داشته نهايت نميبيني كي واش داشته. جاهل مباش كه چون نميبيني اين را كه واش داشته بگويي اقتضاي طبيعت سنگ اين است كه خودش ساكن شود. اينجور جهّال زيادند، حتي حكمايي كه اسم خود را حكما گذاردهاند اينها را گفتهاند و شما بدانيد جهال بودهاند.
پس هرچيزي كه گاهي چنين است گاهي چنان، كسي ديگر اين را چنين و چنان ميكند. بدن، گاهي نشسته است گاهي ايستاده، روح، اين را واميدارد. روح، اين را مينشاند. اگر نشسته است روح او را نشانيده، حالا كه او نشانده اين را اين هم نشسته. بعينه مثل سنگي كه تو ميگذاري او هم گذاشته ميشود. مردم احولند، يكيش را ميبينند، آن يكي ديگرش را ميگويند اقتضاش سكون است. نه، هيچ اقتضايي ندارد. ميجنبانندش ميجنبد، نگاهش ميدارند واميايستد. اين بدن جسم است و جسم فوق تمام عناصر است و تمام آسمان و زمينِ اين جسم قابل است براي حركت و سكون. حالا اگر نشست، روحي اين را نشانده. پس «سَكَنَه الرّوح»، اين هم «تَسَكَّن». و اگر روح اين بدن را جنباند و بدن برخاست راه افتاد، بدن راه رفته. حقيقةً هم راه رفتن مال بدن است، حركت از جايي به جايي مال جسم است، روح جابجا نميشود.
پس خوب دقت كنيد و فكر كنيد، هرچيزي لامحاله به فعليتش بايد شناخته شود و انشاءاللّه فراموش نكنيد اين است آن سرّي كه آن حكيم بزرگ ميگويد «اثر، مشابه صفت مؤثر است» اين است معني آن. دليل حكمت همچو چيزي است. چيزي را ميبيني متحرك، بگو متحرك، چيزي را ميبيني ساكن بگو ساكن. ديگر شايد، مگو اين هذيان را. پس اثر بر طبق صفت مؤثر است، معنيش همينها است. ملتفت باشيد،
باز يكپاره سؤالات كه كردهاند و جواب گفتهاند از آن جمله نقل ميكنند كه آقاي مرحوم فرمودند من از سيّد مرحوم پرسيدم دليل حكمت يعني چه، جواب فرمودند اين بوقهاي حمامها را ديدهاي، هر بوقي گشادتر است صداش بيشتر است، هر بوقي كوچكتر است صداش كوچكتر است. اين را ميفرمودند، خودشان هم ميخنديدند. منظور اين است كه دليل حكمت اينجور است و مردم خيالها ميكنند كه حكمت چه جور چيزي است. دليل حكمت، واضح ظاهر آسان است. جاهل چيز راه نميبرد عالم راه ميبرد، مرده و زنده مثل هم نيستند. مرده را سيخش هم ميكنند حاليش نميشود، آدم زنده را اگر چنگول بگيري دادش بلند ميشود. حالا هل يستوي الاحياء و الاموات آيا مشتبه شده بر شما و حال آنكه حيوانات تميز ميدهند. زنده انسان را نميروند بخورند، تا مرد دورش جمع ميشوند و ميخورند مردهاش را. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اينهايي كه ميگويند من چه ميدانم شايد اين مرده، زنده باشد. چطور مشتبه ميماند؟ مرده بو ميكند، گند ميكند، زنده اينطور نيست. اين را خرها هم ميفهمند، سگها هم ميفهمند. هل يستوي الاحياء و الاموات يا من چه ميدانم حالا تاريك است يا روشن؟ آيا نميبيني مردم را؟ آيا اين تاريك با اين روشن مثل هم است؟ نه. آيا هيچ مشتبه ميشود، هل يستوي الظلمات و النور اين دليل حكمت است و اينجور بديهيات كه در قرآن هست مردم اعتنا نداشتند، اينها را مثلهاي ظاهري خيال كردهاند كه اينها براي عوام است و الاّ اينها حرف نيست. آيا حكيم مينشيند بگويد تاريكي و روشني مساوي نيستند؟ آيا حكيم مينشيند بگويد پشه اينجور است؟ بنشيند به پشه مثل بزند؟ آن كسي كه حكيم است بالا بالا مينشيند، حرفهاي گنده گنده ميزند. اما، انّ اللّه لايستحيي انيضرب مثلاً مابعوضة فمافوقها دليل حكمت است. گاهي حكمت اقتضا ميكند لطايف دقايق كارهاي خود را بنمايد به مردم. پشه خودش به اين ريزي است كه از هر دانهاي ريزتر است. اين پشه چشم دارد، گوش دارد، شامّه دارد، ذائقه دارد. هرچه آن فيل دارد به آن بزرگي، اين پشه به اين كوچكي دارد و اين خيلي صنعت است. چيزهاي كلفت كلفت پهلوي هم گذاشتن آسانتر است اما به اين ريزكي بسازند؛ چشم پشه، با ذرّهبين نگاه كني درست پيدا نيست گوش دارد با لطايف حيل ميتوان فهميد گوش دارد و صدا را ميشنود، همينطور شامهاش را بفهم. اين مورچه كه بعينه مثل آن پشه است، ببين اين مورچه شامهاي دارد كه هيچ حيوان بزرگي، هيچ فيلي، هيچ آدمي آنجور شامه را ندارند نهايت تسلط است نهايت صنعت است به كار برده خدا و هزار حكمت به كار برده مورچه ساخته. تو مورچهها را هم پامال ميكني. اين مورچه آن قندهاي توي مجري را كه چشمش نميبيند، صدا هم نميكند كه صداش را بشنود، از راه شامّه بو ميفهمد ميآيد قند را پيدا ميكند بنا ميكند خوردن. ببينيد چه شامّهاي دارد چقدر تند است!
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، صانع قرار داده هرچيزي فعلي داشته باشد و به فعلش شناخته شود. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد و به اينها اهل هذيان را خوب تميز ميدهيد. ديگر من چه ميدانم مورچه شامّه دارد يا نه، قند و نبات توي مجري را به لمس كه نفهميده، چشمش هم كه نديده، صدايي هم كه نشنيده. شامّه دارد لامحاله كه قند را پيدا ميكند، پس شامّه مورچه را ميفهميم دارد. پس اگر يك كسي باشد شمّ نداشته باشد، بوي خوب و بد را هرچه بپرسي حاليش نشود. حالا ديگر شايد شامّه داشته باشد، اين شايد پيش اهل حق به هم نميرسد.
پس ملتفت باشيد همينجوري كه بياغراق خدا فرمايش كرده در كتابش هل يستوي الظلمات و النور هيچ شب به روز مشتبه نميشود، تاريكي و روشنايي، سردي و گرمي هيچ محل اشتباه نيست. به همينطور فكر كنيد حق و باطل هيچ محل اشتباه نيست. و تمام اين مثلها براي همين است كه مردم حق را بدانند و بگيرندش، باطل را بدانند و بيزار باشند از آن و از آن پناه به خدا ببرند كه مبادا يك وقتي بلغزند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، از اين است كه قرار دادهاند هميشه پيش از قرآن بخواني اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم پس هميشه اين صنعتها را به كار برده و مساوي قرار نداده نور را با ظلمت، گرمي را با سردي، عالم را با جاهل و هكذا. آخر ميخواهد چه بگويد؟ ميخواهد بگويد حق حق است، باطل باطل است. همينجوري كه ميبينيم فلان زنده است حرف ميزند، راه ميرود، ميگويد، ميشنود، ميفهمد، اين يقيناً زنده است. وقتي مرد اين نه حرف ميزند، نه راه ميرود، نه ميگويد، نه ميشنود، اين يقيناً مرده است. ديگر شايد نمرده باشد، نه، نميشود؛ يقيناً مرده است. همينجور واللّه حق روشن است، روشنتر از تمام روشنها است. چرا كه جميع خلق را خلق نكردهاند براي اينكه شب و روز را تميز بدهند، براي اينكه گرمي و سردي را تميز بدهند و حال آنكه ميبينيم اينها هيچ محل اشتباه نيست. اما تمام خلق را براي اين خلق كردهاند كه حق را بشناسند و باطل را بدانند و بخصوص بايد بدانند باطل را. ديگر ما باطل را بدانيم چه كنيم؟ بدانيم براي اينكه لعنش كنيم، بيزاري از آن بجوييم. حق را ميخواهيم پيروي كنيم، باطل را ميخواهيم بدانيم براي بيزاري جستن از آن.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس باطل اثرش بطلان است، حق اثرش چه چيز است؟ اثرش حق است. شمس اثرش چه چيز است؟ اثرش نور است. شب اثرش چه چيز است؟ ظلمت است. ديگر همينجوري كه آتش گرم است، و باز ملتفت باشيد كه گفتهاند اين آتش گرم است داخل بديهيات است، فايده ندارد گفتن اين حرف كه آتش گرم است. ما براي كسي كه نميداند ميگوييم تا فايده داشته باشد. خير، ما اين را به كساني كه ميدانند نميگوييم تا كلاممان فايده داشته باشد آنها كه نميدانند به آنها ميگوييم و الاّ آنچه در جوي ميرود آب است، اين بديهي است و تكلم به آن بيفايده است. ايني كه در جوي ميرود آب نباشد، چه چيز است؟ خاك است؟ سنگ است؟ بديهي است غير از آب چيزي نيست. حالا كه همين بديهيات را بايد گفت و مقدمه كرد و از اين مقدمات نظريات را بايد استخراج كرد و از همين بديهيات بايد پي به صانع برد. اگر سنگي خودش نميتواند بجنبد و نميتواند ساكن شود مگر ديگري بجنباندش يا ساكنش كند، بدني خودش اگر به اراده نميتواند بايستد يا بنشيند يا حركت كند يا ساكن شود مگر ديگري بجنباندش يا ساكنش كند و روح اين را ساكن ميكند و حركت ميدهد. چرا نگاه نميكني به اين ملك بزرگ كه بعضيش حركت ميكند بعضيش ساكن است؟ البته كسي هست كه متحركهاش را حركت ميدهد، ساكنهاش را ساكن ميكند. پس به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، حكمت آن است كه هر چيزي را خودش را به خودش بايد شناخت، هر چيزي را كه تميز ميدهي اگر به واسطه چيزي ديگر تميز بدهي، اين دليل مجادله است و پستاش ميشود مجادله و انسان را به حق نميرساند. لكن گرم، گرم است؛ سرد، سرد است؛ ظلمت، ظلمت است؛ نور، نور است؛ حق، حق است؛ باطل، باطل است اينها است كه خدا قرار داده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 18 صفرالمظفّر 1304)
10بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
از روي قاعدهاي كه عرض كردم انشاءاللّه اگر غافل نشويد، خيلي چيزها به دستتان ميآيد، خيلي مشكلات حل ميشود. از آن راه هم داخل نشويد، هرچه فكر كنيد، هر جوري باشد، راهي ميروي ميبيني هزار خار و خاشاك در راه هست.
پس انشاءاللّه فكر كنيد، در هر عالمي از عوالم بعينه مثل عالم دنيا است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همهجا خدايي كه خلق ميكند همه چيز را مثل هم خلق ميكند. و ما امرنا الاّ واحدة كلمح بالبصر ملتفت باشيد، حالا طور و طرز آسانتر جاهايي را كه اصلش نميبيني نه تاريكيش را و نه روشناييش را، اين را در اين دنيايي كه همهجاش را ميبيني به دست بيار. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون اينجا را كه ميبيني آنجا را آسان ميتواني به دست بياري، اينجا را نميبيني اصلاً آنجا نميتوان قدم زد. اين است كه عين حكمت است حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه فرمايش فرمودند كه آنهايي كه عقل دارند ميفهمند، قد علم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايُعلم الاّ بما هيهنا اگر اينجايي كه پيش چشمت است درست ميفهمي، آنجاها هم آسان ميتواني بفهمي و اگر ميبيني اينجا را نميفهمي، ديگر طمع مكن كه آنجا را بفهمي، آنجا هم بروي نميفهمي.
انشاءاللّه خوب دقيق شويد. جسم، يك حقيقتي است كه صاحب طول و عرض و عمق است. حالا بزرگ است طول و عرض و عمق او خيلي است، كوچك هم هست طول و عرض و عمقش كم است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، و از همينها هم به يكپاره مسائل حكميه هم كه در ميان حكما افتاده برميخوريد. جسم چه چيز است؟ آن است كه صاحب طول و عرض و عمق است. به قدر سر سوزنش طول و عرض و عمق دارد، به قدر خرمن باشد طول و عرض و عمق دارد، تمام كومهاش طول و عرض و عمق دارد. پس اين جسم را طول و عرض و عمقش را نميشود گرفت. ملتفت باشيد انشاءاللّه، و اين را يك خورده پابيفشاريد و هيچ واللّه مشكل نيست. عرض ميكنم طول را از جسم نميشود گرفت، يعني محال است، ممكن نيست. اما ميشود كوتاهش كرد. اينها ترائي ميكند، آدم را گول ميزند. ميشود ميلي را بكوبي گرد شود، باز بكوبي دراز شود. پس ميشود طول را گرفت، عرض را گرفت و اينها ترائي ميكند و خيلي گولش را خوردهاند. عرض ميكنم اينجور طول و عرض و عمق ظاهري، به حسب ظاهر، جسمي را ميكوبي، دراز ميشود، ميكوبي پهن ميشود. اينها را كه ميبينيم. لكن غافل نباشيد كه اينها گولتان ميزند و زود گول ميزند داخل بديهيات است و حكما هرچه داخل بديهيات است و محل لغزش است، شرحش ميكنند و پوستش را ميكَنند و همين بديهي محل لغزش است.
پس عرض ميكنم خودتان درست فكر كنيد ببينيد، جسم را ميشود به كوبيدن، مثل ورق طلا و نازكتر و نازكتر هي بكوبي بكوبي تا سطح صرف شود. ببينيد آيا ميشود؟ ملتفت باشيد و دقت كنيد، اين قدر توي همين نقطه لغزيدهاند و عمداً لغرشهاشان را عرض ميكنم كه مبادا شما بلغزيد به جهتي كه قاعده است ميان حكما كه هرچه قابل زياده و نقصان است، ميشود تمامش كني. و اين مسلّميشان است، نميشود هم وازد و به اين قاعده خيال كردهاند ميشود طول و عرض و عمق را گرفت. خودشان هم نفهميدهاند، كج رفتهاند. حالا كه عرض ميكنم ملتفت باشيد كه كجا قافيه را باختهاند.
قاعدهاي است كه هر چيزي كه قابل باشد زيادش كني، يا قابل باشد كه كمش كني، اين را ميشود يكجا برش داشت.[1] حوضي است پر از آب، يك كاسه از آن برداري، يك كاسه كم شده. حالا يك كاسه كم ميشود، دو تا هم ميشود كم شود، سه تا هم ميشود. به همينطور كم ميشود و ميشود تا به جايي كه عقل حكم ميكند كه چنين است، يقين هم چنين است. حالا اين چنين است، راست هم هست، قاعده درست است. حالا از اين قاعده ميگيرند و ميگويند جسم را ميكوبي دراز ميشود، از اين راه پس ميكوبي گرد ميشود. خيال ميكنند ميشود هيچ دراز نشود و غافل از اينكه خيلي زود انسان ميلغزد و خيلي لغزيدهاند و ملتفت باشيد انشاءالله. پس جسم را بله ميتوان دراز كرد، ميتوان گرد كرد، اما فكر كنيد آيا ميشود جسم جسم باشد و سمت نداشته باشد؟ اين سمت را هم نداشته باشد، اين سمت را هم نداشته باشد؟ فكر كنيد كه يكي از قواعدي است كه از نظرها رفته و فهمش هم آسان است. فكر كنيد غافل نشويد، پس ببينيد جسم، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد. يك سمتش را از مجموع بگيري سطح ميشود. ديگر جسم نيست، سطح است. سطح عارض جسم است، روي جسم پوشيده ميشود. جسم را هرچه بكوبي سطح نميشود، سطح را هرچه بكوبي خط نميشود. به جهتي كه خط طرف سطح است. هرچه بكوبي، هرچه باريك كني؛ چنانكه كردهاند فرنگيها. يك مثقال طلا را، طلاي سفيد را از منتر كشيدهاند، آنقدر باريك شده كه تمام دور زمين را ميگويند ميشود ببرند. اين يك مثقال طلا را آنقدر باريك ميكنند، اما كاريش كني كه خط بشود، نميشود. خط، جسم نيست؛ خط، طرف سطح است. جسم، طرف نميشود. اين مسأله را قدري پابيفشاريد تا خودتان درست بفهميدش، تا برود توي ذهنتان. اگر همان لفظ را حفظ كنيد باز ميلغزيد.
پس جسم را ببينيد جوهري است كه اين طرف و اين طرف و اين طرف روش نشسته. جسم را خالي كني، طرفهاش باقي نميماند. هميشه طرف، روي جسم نشسته. خط هم كنار اين واقع است. خط، كنار سطح است. فرض كني كتاب را بسوزاني يكجا، طولش هم نميماند، عرضش هم نميماند، عمقش هم نميماند. پس انشاءاللّه فكر كنيد، دقت كنيد اينجا نلغزيد كه تمام حكما لغزيدهاند و غافل شدهاند. پس ببينيد عَرَض يعني قائم به جوهر. عَرَض خودش بدون جوهري، اصلش وجود ندارد، نيستِ صرف است و عرَض به وجود جوهر برپا است. يعني سطحِ اين، اين است كه از اين طرف و از اين طرف داشته باشد. اين سطح به جسم برپا است. طرف شيء فرع وجود شيء است. پس شيء را به كوبيدن و علاج كردن؛ و كوبيدن لفظ لُريش است عرض ميكنم شيء را به تصرف كردن در او نميشود فعل را فاعل فعل كرد. ممكن نيست جسم، طرف جسم بشود. اين است كه جوهر به تصرف، هرگز عرض نميشود. عرَض، به تصرف هرگز جوهر نميشود. حالا اگر قاعده را فكر ميكني كه نلغزي ميفهمي اين جسم هميشه صاحب طول و عرض و عمق است. جسم ميخواهد غليظ باشد اين سمت دارد اين سمت دارد اين سمت دارد، جسم لطيف شود، هوا شود، باز اين سمت دارد اين سمت دارد اين سمت دارد. پس جسم كوكب شود، باز اين سمت دارد و اين سمت دارد و اين سمت را دارد، آسمان بشود باز اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد. پس جسم آن حقيقتي است كه صاحب اطراف ثلث است و اين اطراف را هيچ نميتوان از اين جسم گرفت. مخلوقات كه نميتوانند، جميع خلقي كه خدا خلق كرده، جميعاً قوّتشان بشود مثل قوت جبرئيل و بخواهند جسمي را خالي از اين اطراف كنند، زورشان نميرسد. لكن ترائي ميكند و گول ميزند. بله، چوب را ميشود سوزاند خاكستر بشود، خاكستر را ميشود تدبيري كرد جوشاند نمك شود، نمك را ميشود كاري كرد آب شود، آبش را ميتوان جوري كرد آتش كرد كه بخار شود. همينطور بخار را ميشود جوري تصرف كرد هوا شود، هوا را ميشود كاري كرد بخار شود، بخار را كاري كرد عرق شود و هكذا. اينها را ميشود كرد، لكن اينها همه ترائيات است دخلي به آن مطلبي كه من عرض ميكنم ندارد.
پس عرض ميكنم جسم آن صاحب اطراف ثلث است، ديگر غلظت لازمش نيست، لطافت لازمش نيست، جسم گرم بودن لازمش نيست، سرد بودن لازمش نيفتاده. پس آن چيزي كه حقيقت جسم است ميخواهد لطيف باشد ميخواهد كثيف باشد، فوق عرش باشد ميخواهد تخوم ارضين باشد، اين را فانيش نميشود كرد. در عالم باقي خدا او را خلق كرده كأنّه اهل اين دنيا نيست.
انشاءاللّه ملتفت باشيد و ببينيد يك مطلب است حالا عرض ميكنم لكن شئون و شعبش بسيار است. يكيش مسأله جبر و تفويض است، يكيش اين است كه انسان سرّ معاد را ميفهمد، يكيش اينكه سرّ شرايع به دست ميآيد. همه در توي همين بيان است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است و سمتها را محال است از جسم بگيرند و اگر كسي برفرضِ دروغي بخواهد سمتي را از جسمي بگيرد و جسمي را بكوبد؛ ورق طلا را هي بكوبي و آنقدر نازك شود كه خيال كني هيچ عمق ندارد، آنقدر نازك شود كه خيال كني كه اين سمت عمق را ندارد، باز عقل ميفهمد دارد. اين است كه باطل است قول آنهايي كه ميگويند جسم مركب از اجزاء لايتجزّي است. جسم هرچه كوچك باشد، اطراف را دارد. پس حقيقت جسم در عالم بقا آفريده شده نه در عالم فنا. حقيقتش در همان عالم قيامت است كه انتظارش را داريد. همينها است كه اينجا ميبينيد، دقت كنيد و از همينها باز بيابيد. ديگر چون مناسب شد اشاره به قول مشايخ بشود سرّش به دستتان باشد. پس يك دفعه ميگويند همين بدن را محشور ميكنند به طوري كه اگر در ترازو بگذاري اين بدن را، با آن بدن آخرتي سرسوزن كم نميشود. يك دفعه همچو ميگويند، پس ميگويند همين بدن محسوس ملموس، سر سوزني از او كم نشده، محشور ميشود. يك دفعه برميگردند ميگويند اعراض جزء انسان نيست، غذاي بيرون را كه نخوردهاي جزء تو نشده. فكر كنيد ناني كه من هنوز نخوردهام، آيا مثاب به ثواب من است، يا معاقب به عقاب من است؟ هيچكدام. خوب اين غذا را جويدي و خوردي، حالا آيا جزء تو شد؟ نه. اگر نخواستي بيرون ميآري؛ خير، بيرون نياوردي و خوردي و رفت توي شكمت، آيا اينجا جزء تو شد؟ نه. آنجا هم جزء تو نشده، نميبيني بعد از سه ساعت ميريزي در خلا؟ پس هيچ اين غذا جزء تو نميشود. شما فكر كنيد من به زبانهاي آسان عرض ميكنم شما غافل نباشيد و ببينيد كه مردم هذيان گفتهاند، عمامه هم سرشان بوده، بسا اسمشان هم خيلي بزرگ است و گفتهاند انسان محشور ميشود با تمام آنچه اينجا داشته. هرچه ناخنهاشان بلند شده و چيدهاند، اينها را جمع ميكنند و آن ناخنهاش را همراهش ميآرند. هرچه سرش را تراشيده، ازاله موها را كرده، هرچه از او دفع شده، هرچه عرق كرده، اينها همه را جمع ميكنند. بولها را جمع ميكنند، غايطها را جمع ميكنند، منيها را جمع ميكنند، موها و عرقها و چركها همه را روي هم ميريزند، آن وقت زيد را محشور ميكنند با همه اينها. بول و غايط و چرك و خون و مو و ناخن و جميع فضلات همراهش است و اينها را توي كتابش هم نوشته، براي چه؟ چرا؟ براي اينكه ميخواهد بگويد ما به معاد جسماني قائليم. اي احمق! تو ميخواهي جسم انساني را، فضله كه نميخواهي.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و فراموش نكنيد، از روي همين قاعدهاي كه عرض ميكنم قاعده را به دست بياريد، آن وقت تمام تعبيراتي كه آوردهاند ميبينيد مطابق واقع است. پس ميشود گفت همين جسم متغيّر است، گاهي پايين ميرود گاهي بالا ميرود، گاهي ميپوسد خاك ميشود. و ميشود گفت همين جسم هيچ متغيّر نيست و سر مويي كم نميشود. از اين قاعده هردوش راست است. از جسم هيچ كم نميشود معنيش اين است كه طول و عرض و عمق را دارد. بالاش ببري طول و عرض و عمق دارد، پايينش بياري طول و عرض و عمق را دارد. كثيف است طول و عرض و عمق را دارد، لطيف است طول و عرض و عمق را دارد. آب است طول و عرض و عمق را دارد، هواست طول و عرض و عمق را دارد. پس اينها را نميشود هيچ فاني كرد. پس واللّه همين بدن محسوس ملموس محشور است و ببينيد هيچ اغراق نگفتهاند و همين بدن واللّه هيچ چيزش باقي نميماند، كرم ميزند، ميپوسد. تا جانش درآمد اين بدن بنا ميكند گند كردن. در وقت احتضار، شامّه ميفهمد اين ميميرد. وقتي مرد، دو سه ساعت بعدش گند ميكند، نميشود حفظ كرد او را. در قبرش گذاردي ميپوسد و كرم ميزند، حيواني ديگر تولد ميكند، اينها هم فاني ميشوند. پس همين تمامش فاني شده، هيچ چيزش هم فاني نشده، هردو درست است. كسيكه نميآيد دل بدهد ياد بگيرد، نه اين طرفش را ياد ميگيرد نه آن طرفش را، ميگويد شما متضاد ميگوييد، حيله ميخواهيد بكنيد. انشاءاللّه شما بياييد ياد بگيريد و بدانيد متضاد نيست.
پس عرض ميكنم جسم نه سر سوزنش نه زيادش، يك ذرّه بر جسم نميشود افزود، نميشود كم كرد. كجا ببريم كه كم شود؟ هيچ نميشود افزود، هيچ نميشود زيادش كرد. از كجا بياريم روش بريزيم كه زياد شود؟ عقل را ميآري جزء جسم ميكني؟ عقل زياد نميكند جسم را. جسم بايد غذاي جسماني بخورد كه چاق بشود. عقل باشد يا نباشد، بدن براش فرق نميكند. پس جسم را خوب دقت كنيد از آن روزي كه خدا خلق كرده و روز را توي اين جسم خلق كرده و روز هم نبود از آن وقتي كه خدا جسم را خلق كرده تا آن آخر ملك خدا، تا آخر قيامت، يك سر سوزن محال است بر جسم بيفزايد. چه بيارند روي جسم بريزند؟ عقل را بيارند جسم كنند؟ عقل جسم نميشود. روح را بيارند جسم كنند؟ روح جسم نميشود. مشيّت خدا را بيارند جسم كنند؟ نميشود. جسم همين است كه اين را هرجاش ببري طول و عرض و عمق دارد، در عالم روح نميرود. انشاءاللّه فكر كنيد، فراموش نكنيد. رشتههايي كه به دست ميدهم همه اينها را هم ميفهمي انشاءاللّه. حرف كه خيلي ميشود، آدم ذهنش پتو ميشود، هميشه سعي كنيد سركلافي كه دستتان ميآيد از دست نرود. سركلاف كه در دست هست، در رختخواب هم كه ميروي فكر ميكني و چيزها ميفهمي.
جسم آن است كه اينجا نشسته و بالاش سقف است، اينطرفش زمين است، اگر درش را ببندند نميتواند بيرون برود، محبوس است. اما عقل بيرون ميرود از اينجا، برميگردد به اينجا، سقف را سوراخ نميكند. پس عقل هست، توي سرهامان هم هست و كارها هم همه با او است. او تصرف ميكند در بدن، او آمر است او ناهي است. ديگر نيست چيزي، ميبينيم هست. هل يستوي الاحياء و الاموات حكمت است خدا بيان كرده. پس ببينيد عقل اصلش بر جسم نميافزايد و نميشود عقل را جسم كرد. چرا كه از عالم جسم نيست. عقل هرجا برود طي مسافت نبايد بكند، به خلاف جسم كه اگر از اينجا بخواهد مكه برود، بايد طي مسافت بكند. عقل طي مسافت نميكند، حالا بخواهد به عقل مكه را ببيند، راه نبايد بيفتد و برود. همينجا كه هست تعقل ميكند همچو چيزي هم داريم شكي شبههاي نيست و تمام حركات اين بدنتان به واسطه خيال است. واميدارد فلان كارت را بكن او واش ميدارد، او هم كه بيرون ميرود كسي نيست وادارد بكن اين هم كاري نميكند و نميتواند هم بكند. پس عقل دخلي به جسم ندارد، جسم را روي هم كه ميريزي خرمن جسم زياد ميشود، از روي آن غرفه غرفه برميداري كم ميشود. لكن عقل ميآيد توي بدن، بدن چاق نميشود. بدن نان بايد بخورد تا چاق شود. عقل از بدن ميرود بيرون، بدن لاغر نميشود. ديوانه هم باشد چاق است. پس عقل آن چيزي است كه دخلي به جسم ندارد، از عالم مجرّدات است. جسم باشد يا نباشد او سرجاي خود هست، او باشد يا نباشد او سر جاي خود هست و فرقي به حالش نميكند. اين را نميشود فانيش كرد. پس اين جسم نبود نداشته، نميشود هم فانيش كرد. پس بدان هرگز هم فانيش نميكنند، خرابش نميكنند. اين كومه نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه اين خرمن را بردارند و فانيش كنند. اين است نمونه تمام جسم. حالا آيا اين را از كجا ميگويم؟ آيا همه جسم را رفتهام گرديدهام؟ آيا تمام مغرب و مشرق را گشتهام؟ ماضيها و مستقبلها را ديدهام؟ نه، همه را از نمونه انسان برميدارد. انسان اگر عاقل است نمونه چيزي را كه ديد، باقي را هم ميشناسد. نمونه فلان جنس را كه ديدي، همه آن جنس را ميشناسي. نمونه گندم چه چيز است؟ يك مشت ميآورند كه همچو چيزي گندم است به باقي پي ميبري. حالا نمونه اين كه شما يك جسمي را برداريد چكش بزنيد، آبش كنيد، آتش كنيد، بكوبيد، هرجور تصرفات در آن بكنيد، ببينيد آيا ميتوانيد فانيش كنيد؟ بله، سرب را بكوبي، بسوزاني خاكستر ميشود، راست است. سرب را بسوزاني، سفيداب ميشود. اما سفيدابش طول و عرض و عمق دارد؛ سربش طول و عرض و عمق دارد؛ آب بود، طول و عرض و عمق دارد، بيشتر آبش ميكني بخار ميشود. بخار طول و عرض و عمق دارد، نميشود اين را فاني كرد. بله، ميشود رطوبت اين آب را گرفت. آتش كرد بخار شود، بخار كه شد پاش را برميدارد ميآيد بالا. پس آبي كه در توي ظرف بود چند روزي گذارديم ظرفمان خشك ماند.
و ملتفت باشيد انشاءاللّه، فراموش نكنيد نكته ديگر هست غافل نباشيد. پس «آتش خشك است» را مردم از اينجاها برداشتهاند. شما نلغزيد، ديديد هرجا حرارت غلبه ميكند آنجا خشك ميشود. لباس در آفتاب، حرارت به آن ميتابيد خشك شد، پيش آتش خشك كرد. حالا استدلال كنيم كه اگر آتش خودش خشك نبود، خشكي را به جامه ما نميداد.
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
و ببينيد اينها همه ترائي است، راهش اين است كه آتش آمده توي آبها رفته، آبها را از خلل و فرج پيراهن بيرون آورده. اما بخارات متصاعد شده توي هواها ايستاده، هواها گرمتر شود بالاتر ميرود. گرمتر شود ميرود تا آنجا كه ابر درست ميشود. و ابر ميشود سرد شود، سردي كه به آنها رسيد ميبندد، ابرها ميبارد. انشاءاللّه خوب دقت كنيد فكر كنيد ببينيد اينها امر غيبي نيست عرض ميكنم و همهاش امر غيبي است عرض ميكنم. غيب نميدانم و همهاش غيوب است. از همين قبضه جسماني برميدارم تكهاي، اين تكه را نميشود فانيش كرد. بخار كه شد پاش را از روي زمين برميدارد، ميشود جسم پاش روي زمين نباشد. پس آتش وقتي غلبه كرد بر آب، ميرود توي جسمِ آب فرو ميرود. آتش مخلوط و ممزوج با آب ميشود مثل آبي كه در ماست بريزي. پس آتش رفت در جسمِ آب، حالا كه در خلل و فرجِ آب آتش پيدا شد آب را رطوبتش را زيادتر كرد و لطافت و رقّتش را زياد كرد از اينجهت پاش روي زمين بند نميشود. چرا كه پاي آتش روي زمين بند نيست. باز آتش بيشتر غلبه ميكند يك تكه كه بيشتر آتش بر آن غلبه كرد دود ميشود، دودها رو به بالا ميروند. بخار گرم نباشد بالا نميرود پايين ميآيد. دود اگر سرد نباشد پايين نميآيد، گرم نباشد بالا نميرود.
خلاصه پس اين جسم را فكر كنيد و دقت كنيد آتش يبوست ندارد و پيراهن را هم ميخشكاند و انشاءاللّه حالا ديگر آن ترائيات گولتان نميزند و ترائيات آنقدر گول زده مردم را كه اگر بخواهم حاقش را بگويم ميترسم. چرا كه به هركه بگويي آتش خشك نيست ميخندد به آدم. خشك است يعني آتش رفته توي آب و آب را برداشته به همراه خود برده از توي كاسه بيرون رفته، كاسه خشك مانده، همينطوري كه آب را بريزي بيرون. آتش البته رقتش از آب بيشتر است، رطوبت يعني رقّت. رقّت هوا بيشتر از آب است، پس رطوبت هوا از آب بيشتر است، اگر رقّت منظور است. رطوبت يعني رقيق باشد چيزي يا منجمد باشد؟ منجمد را كه نميگويند رطوبت دارد. آتش از هوا لطيفتر است، پس رطوبتش از هوا بيشتر است. ديگر رطوبتي است داغ، رطوبتي است گرم. اين رطوبت كه در نهايت گرمي است اسمش آتش است. بعينه مثل اينكه صفراي در بدن، آتش بدن است لكن جاري است. همينجور آن حاقّش را و علمش را بخواهي؛ و حكمت آن است كه علم به حقايق اشيا و به حقيقت شيء پيدا كنند. علم حكمت كه انبيا آمدهاند بياموزانند، يعني حاقّ اشيا را ميآموزانند و آنها نگفتهاند آتش خشك است، لكن حرارت دارد و رطوبت هم دارد، پس به هرجا تعلق گرفت آن را بالا ميبرد. آن چيز حرارتش كه كم شد آتشش را كم ميكني برميگردد بعينه بدون تفاوت. باز اينها نمونه است و بدانيد هر حكيمي كه هذيان نميگويد از نمونهها برداشته و از غير نمونه هم نميشود تكلم كرد. سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم پس ميشود اين آب را اماته كرد، ميشود بميرانيم ما اين آب را و مدتي مرده باشد و بعد احيا كنيم و زنده كنيم آن را. چطور زنده كنيم آب را؟ در ديگ ميكني، آتش زيرش ميكني، ميجوشاني، بخارش ميكني. تو يك كاري كن كه بخار در هوا متفرق نشود، از چنگ تو بيرون نرود. سرپوش روي ديگ بگذار، سرپوش را سرد كن بخارات سرد كه شد همه بخارات ميچسبد به هم عرق ميشود، دوباره اين آب احيا ميشود. پس وقتي بخار شد مرد، وقتي آب شد زنده شد. از همين بيان مردن و زنده شدن را ياد ميگيري. پس اين آب را اگر فاني كنند نميشود دوباره احياش كنند. راست است، اعاده معدوم محال است اما اگر معدوم نشده باشد چطور؟ اما عقل مردم در چشمشان است. پس اگر تو قندي را در آب انداختي و آب شد، كسي كه خيلي جاهل است ميگويد قند فاني شد، كسي كه دانا است ميگويد قند مُرد. ميخواهي احياش كني؟ مترس، جميعش در كاسه است، هيچ چيزش هم دستت نيست، به جهتي كه حالا مرده است. لكن آتش ميكني زيرش خورده خورده رطوبتهاش ميرود بالا، قند ميماند؛ پس قند وقتي آب شده اماته شده وقتي دوباره منعقد شد، احيا ميشود. اول قند بود، آب روش ريختي مُرد و غرق شد در آب و دفن شد در آب و اجزاش از هم پاشيد. اما مرده جايي نرفته و فرق نميكند در خاك هم براده شود و بريزد و باز هيچجا نرفته، تدبيرات بايد كرد قند نرود و خاك برود. پس حالا ديگر از روي حقيقت واقعاً معني اماته و احيا را هم شما ميفهميد، ميبينيد اعاده معدوم نشده. زيد اجزاش در خاك از هم ريخت مثل اينكه هر فلزي را در تيزاب بزني گم ميشود. فلزي محكمتر از طلا نداريم، اين طلا را هرچه بيشتر آتش ميكني محكمتر ميشود، سرختر ميشود، طلائيتش زياد ميشود، وزنش هم كم نميشود. لكن همين طلا را ميزني در تيزاب ميبيني يكجا گُم ميشود. عوام ميبينند ميگويند طلا از دست رفت، شخص تيزابگر دستپاچه نميشود ميداند از دست نرفته. تمام اعراض آن را در تيزاب ميگيرد آن وقت آن را دوباره احيا ميكند، ميدهد به دست تو، طلاي خالص.
اينها را داشته باشيد و نمونه باشد براي فهم بعضي عبارات. پس اگر بگويي تمام اين قند از نظر رفت، راست است. هيچ چيز قند هيچ جا نرفت، راست است. توي آب هيچ چيزش را نميبيني، تمامش فاني شده. يا بگو خير، يك سر سوزنش را هم فاني نميتوان كرد، تو آبهاش را طوري بريز، قند ميماند. طور ريختنش هم همين كه آتش زيرش كني بخار شود، خورده خورده چراغ آتش زيرش كني به تدريج آبهاش بخار ميشود، قندهاش ميماند. اگر يكمرتبه آتش تند كني، قندها هم همراه بخار ميرود خورده خورده كه آتش كني بخار ميشود رطوباتش كه رفت جميع قندها توي ظرف ميماند. باري سخن متفرق شد و خيلي طول كشيد.
و صلياللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 19 صفرالمظفّر 1304)
11بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»
باز يك مطلبي است شما انشاءاللّه ملتفت باشيد و در جاهاي ديگر نيست و مردم ملتفتش نيستند و آن اين است كه گاهي ماده گفته ميشود و صورت، ملتفت باشيد انشاءاللّه، مادهاي گفته ميشود و صورتي و اين ماده و صورتي كه گفته ميشود و مردم و حكما گفتهاند مثل اين است كه چوب ماده است برميدارند و صورت در و پنجره روي آن پوشيده ميشود. پس چوب ماده است اين صورت عارض بر اين شده. خشت و گِل ماده است اين را ميگيرند و به صورت عمارات بيرون ميآرند. عمارات صورتي است روي خشت و گِل. اينها است كه حكما گفتهاند و متداول است. و از اين قبيل زياد است. مداد ماده است، آن وقت اين مركب را ميگيرند به صورت اين حروف درميآرند. پس حروف، صور اين است و هكذا هلمّ جرّا.
اين يك اصطلاح است در ماده و صورت و ميگويند كه اشيا در ماده شريكند، در صورت مختلف. پس همه عمارات در خشت و گِل شريكند لكن اطاقي بزرگ است اطاقي كوچك. همه حروف در مداد شريكند لكن يكي الف است يكي باء. اين است كه معروف است كه اشيا يك ماده دارند، به همين لحاظ رفتهاند وحدتوجودي يا وحدت موجودي شدهاند.
پس اين يك اصطلاحي است در ماده و صورت كه اشياء مابهالاشتراك دارند. مابهالاشتراك، محل امتياز نيست. محل امتياز اشياء در صور است، فرق در صورتها است. اين يك معني ماده و صورت است كه همه ميگويند.
و يك امر و حقيقتي در اينجا هست كه كأنّه مخصوص شيخ مرحوم است، شما ملتفت باشيد مخصوص عالم خودتان است، او بيان كرده كسي ديگر ملتفت نشده و شيخ مرحوم در مطالب، مقابل همه حكما ايستاده، كأنّه در اينجا پا ميافشارند تا پيش هم ميبرند. ميفرمايند: «اشياء هم در ماده مختلفند هم در صورت» اين مطلبشان است و مطلبشان را هم به زبان حكمت گفتهاند. اما يكپاره مثالهاي ظاهري كه ميزنند خيال ميكنند يكپارهاي كه مطلب درست نشد و آن مثالهاي ظاهريشان يكي اين است كه ميفرمايند ماده ياقوت بايد خيلي نرم باشد و ناعم باشد كه صورت ياقوتي قبول كند، و ماده آجر زبر است صورت آجري ميپوشد. اينجورها مثل ميزنند و در اين مثالها خيلي از مردم خيال ميكنند چنگي بند كردهاند و اين تحقيق نبوده كه خير ماده آجر را اگر كسي بردارد نرم بسايد، گرمش كند طبخش بدهد، ميشود ياقوتش كرد و حالا خيال ميكنند ردّش كردهاند. لكن شما دل بدهيد، ياد بگيريد اصل اصطلاحشان را عرض ميكنم انشاءاللّه وقتي ياد گرفتيد ديگر هرجايي هم مثل زدهاند آن مثل را ميفهميد منظور چه بوده.
پس عرض ميكنم اصطلاحي خودشان دارند مادهاي ميگويند و صورتي ميگويند و آن ماده و صورت مثل نوري ميماند. فكر كنيد آفتاب مادهاي دارد و صورتي دارد. ملتفت باشيد يكپاره جاهاش هم شبيه است به آن حرف اوّلي، لكن دخلي ندارد. پس آفتاب ماده دارد و آفتاب كه ميگويم يعني اين پرتو آفتاب مادهاي دارد كه آن روشنايي باشد، صورتي دارد كه صورتش فيالجمله زردي است كه در آن است. نور قمر هم روشن است الاّ اينكه او هم صورتي دارد، نوعاً صورت آن نور سفيد است؛ اين يكي زرد است.
پس ملتفت باشيد ماده و صورت به لفظ عالمانه متضايفانند. هيچ مادهاي بيصورت نميشود، هيچ صورتي بيماده نميشود. پس اين ماده و صورت هرگز دست از هم نميشود بردارند. ملتفت باشيد تحقيق اين را هم حالا عجالةً نميدانيد تا آخرش كه تمام شود انشاءاللّه به دستتان ميآيد. پس عرض ميكنم ماده بله ممكن نيست صورت نداشته باشد يعني اگر صورت را از او بگيري او خودش هم نميماند. و صورت باز چيزي است كه اگر ماده را از او بگيري خودش هم باقي نميماند. ملتفت باشيد و يك خورده دل بدهيد كه مسأله مشكل است و آنقدر مشكل است كه از نظر حكما رفته. پس ماده مالهالصورة است، صورت مالهالمادة است. بعينه به لفظهاي ظاهري عرض ميكنم كه كمكم مرتاض شويد. مثل هرجا كه تضايف هست، شوهر يعني زن داشته باشد، زن يعني شوهر داشته باشد. همينطور مردي راه برود و زن نداشته باشد اسمش شوهر نيست، اسمش رجل است. پدر يعني پسر داشته باشد، پسر يعني پدر داشته باشد. پسري هست پدر ندارد، پسر اسمش نيست، عيسي است يا پسر مريم است، يا از روحالقدس است.
باري، پس خوب ملتفت باشيد ماده يعني صورت داشته باشد. ماده صورت نداشته باشد ماده اسمش نيست. فرض كني صورت را بگيري از ماده، ماده هم فاني ميشود. پس اگر گرفتي صورت الف را و مدادي باقي ماند، ماده الف باقي نمانده. پس صورت عمارت را از خشت و گِل ميگيري، اما خشتهاش را برميداريم جدا ميگذاريم، عمارت نيست، خشتها و گِلها هست، اما اطاق فاني شده. و بدانيد اين هم يك رشتهاي است از علم معاد و رشتهاي است از علم معراج. تا كسي اين اصطلاح را نداند، نه معاد را ميفهمد كه حقيقتش چهجور است و پي نميبرد، اقرار هم داشته باشد، ايمان دارد و خوب هم هست، لكن نفهميده است، فهمش براش نيامده. همچنين معراج را. پس ماده بيصورت اصلش خدا خلق نكرده و صورت بيماده اصلش خدا خلق نكرده و اين دوتا هم حالتشان جوري است يكي را ببري و يكي را جاي ديگر بگذاري، آن هم همراهش ميرود. يكي را فاني كني آن يكي هم فاني ميشود. مثالش چه چيز است؟ ملتفت باشيد، بعينه همين جسمي كه ديروز عرض كردم. جسم يعني اين سمت داشته باشد، اين سمت را داشته باشد، اين سمت را داشته باشد. حالا هرگز نبوده ماده جسمانيهاي باشد و اطرافش نباشد و طرف نداشته باشد. و اگر فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد و مشعر فؤادتان گشوده ميشود و اين مطلب را عقل نميتواند بفهمد، خيلي دقيق است. خيال نميتواند خيالش كند، فكر نميتواند بفهمد، مخصوص مشعري است كه فوق عقل است، او ميفهمد و همه هم اين مشعر را دارند اما خواب است بايد بيدارش كرد.
ملتفت باشيد، پس خدا طرفي بيصاحبطرف هيچ نيافريده و صاحبطرفي بيطرف نيافريده و محال است بعد از اين هم بيافريند. خدا امر محال نميكند و اگر فكر كنيد فضاي فارغي كه هيچ جسم توش نباشد و فرض كني خالي باشد، محال است. بله گاهي بود كه نه آسماني بود نه زميني؛ اما هيچ جسمي در آن فضا نباشد، محال است. خلأ محال است، مسألهاش خيلي دقيق است و هرچه اغراق كنم در دقتش، باز دقيقتر است و مشكلتر است. ميخواهم عرض كنم خلأ را خدا خلق نكرده و محال است بعد از اين هم خلق كند. بله، هرجا فراغي هست، بر روي جسمي است. هرجا جوهري هست رويش صورتي است. جسم را ميتوانيد تصور كنيد اين ماده جسمانيه، اطراف ثلاثه را كه طول و عرض و عمق باشد دارد؛ اين سمت را لامحاله دارد. هرچه بكوبي و نازكش كني اين سمتش جايي نميرود، از آن راه بكوبي و نازكش كني اين سمتش جايي نميرود، از آن راه بكوبي اين سمتش جايي نميرود؛ و محال است جسم به كوبيدن سطح شود و محال است جسم، اين سطح روش ننشيند. پس اين سطح حتم است روي يك مادهاي بنشيند، اين ماده هم حتم است طرف داشته باشد، سطح روش بنشيند؛ لكن اين سطح اينجا هست و هيچ مادهاي توش نيست، همچو چيزي خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. سطح، طرف جسم است مثل اينكه خط، طرف سطح است. اينها وجود ندارند اصلاً، مگر روي اين كتاب. اين كتاب كه هست، اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را هم دارد. نقطه هم دارد. نقطه طرف خط است، عمق هم دارد. هيچ اينها نباشند، نميشود جسم باشد. و ميفهميد انشاءاللّه كتاب غير از طرفها است و طرفها غير از كتاب است، آسان هم هست مشكل شده به جهتي كه تا حالا بيانش نكردهاند، طوري ديگر بيانش كردهاند اصل مطلب مشكل نيست.
پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه اين است كه عرض ميكنم. اين كومه جسم طرف بينهايت در آن ريخته شده از اين جهت است هرگز نميشود اين را فاني كرد. مثال عرض كنم آن مومي كه دست ميگيري قابل است چند صورت روي اين موم بپوشاني؟ قابل است صد صورت، قابل است هزار صورت، صدهزار صورت، صد هزار هزار صورت روي آن بپوشاني. هي خرابش ميكني، صورتي ديگر ميپوشاني غير از صورت اول، مثل هم هم درآيد باز صورت اوّلي غير از صورت دويمي است. اين موم يك چيزي است كه بينهايت صورت پوشيده ميشود روي آن و كم نميشود ده تا كه بيرون آوردي، نميشود دهتا كم شده باشد. بينهايت را همچو بفهميد نه آن بينهايتهايي كه مردم خيال ميكنند. چيزي را فكر ميكنند كه بينهايت است، خيالي ميكنند آن آخرش ميبيني نهايت دارد. حالا ديگر تعجب كنيد از علم مردم، خدا ميداند پيرامون علم شيخ مرحوم كسي گشته باشد ميداند شيخ چقدر دلش خون بود از دست مردم. برميداشت كتابهاي مردم را و نگاه ميكرد آن وقت ميگفت ماادري، من ديوانهام يا اين مردم ديوانهاند؟ يعني كتابهاي حكما را برميداشت و اينطور ميگفت. و الاّ كتابهاي حديث و فرمايشات ائمه طاهرين را حرمت ميداشت و علمش را از آنجا ياد گرفته بود.
پس عرض ميكنم بخواهي بينهايت را بفهمي، بينهايت مثل اين تكه موم. اين موم را چند دفعه ميشود خرابش كرد و سهگوشش كرد اين را؟ هزار دفعه، هزار هزار دفعه و هكذا الي غيرالنهاية تا ملك خدا هست خرابش كنند و باز مثلثي ديگر بسازند. و اينها بدانيد بينهايت ميشود. ميشود اين صورت را بگيري دفعه ديگر اين را مثلثش كني. باز اين صورت را بگيري خراب كني مثلث ديگر و هكذا الي غيرالنهاية. دفعه ديگر چهارگوشش كني الي غيرالنهاية. پس اين موم بينهايت طرف دارد، قابل است براي طرف درآوردن. حالا كه بينهايت است، هرچه بيرون آوردي اينها شمرده ميشوند. يكي بيرون آوردي يك، دو تا بيرون آوردي دو، و هكذا. پس هرچه به عرصه فعليت ميآيد. ميفرمايند كل معدود متنقص اين كلام حضرت امير است. حالا ببينيد و حكيمي بوده آن بزرگوار، ميفرمايد هرچيزي را كه ميشود شمرد، زيادش ميشود كرد، كمش ميشود كرد، بخواهي ببيني چند مثلث در موم است، صد هزار مثلث توي موم است، هزار نيست يك هم نيست، هزار هزار هم نيست. حاقّش را كه به دست آورديد ميدانيد خدا چه قدرتي دارد و چقدر قادر است. چقدر ملك ميتواند خلق كند؟ بينهايت ميتواند خلق كند، قدر ندارد كه بگويي چقدر قادر است. هرچه بيرون آورد از اين امكان، هزار هزار عالم بيرون آورد. حالا آيا يكخورده قدرتش كم شده؟ موم را هي مثلث كن و خراب كن باز مثلث كن، هيچ كم نميشود. اگر صد هزار مثلث هم بيرون بياوري تغيير هم نميكند. پس موم بينهايت قابل است براي صورت و اين تكه موم را خدا در چنگ تو گذارده كه ببيني و اين موم لامحاله هميشه يك صورتي روش بايد باشد تا پا به عرصه فعليت نگذارد نميشود.
باري آن مطلبي كه ميخواهم عرض كنم ملتفت آن مطلب باشيد. حالا اين صورتهايي كه ميبيني هي ميپوشاني روي اين موم و مثلث را ميگيري از موم و موم را ميبري مربعش ميكني. پس اين صورت عارض است و عاريه. اين را ميبري فانيش ميكني و مومش فاني نشده. و مردم ديگر صورت را غير از اين هيچ نميفهمند كه هي فاني شود و ماده باقي باشد. ما اينجور صورت ميگوييم عارض شده بر روي موم و اين مثلث، صورت موم نيست اصلاً. اين محلش است، كرسيش است كه روي اين نشسته. نميبيني خرابش ميكني و موم خراب نميشود. يك خورده دقت كه ميكني ميفهمي اينجور صورت كه ميخواهم عرض كنم همراه ماده است و ماده همراه صورت است و از هم جدا نميشوند. اين خود جسم است، ببينيد خود جسم هيچ اين سمت را نميشود از آن گرفت. اين سمت را هم نميشود گرفت، اين سمت را هم از آن نميشود گرفت. اين است كه ميگوييم جسم آن است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد. يا قابل طول و عرض و عمق است. پس اين جسم هميشه توي اين طرف بوده و طرف هميشه روي اين جسم بوده. هميشه جسم توي اين جوال بوده، توي اين فراغ بوده و هميشه اين فراغ دور جسم را داشته. پس خلأ محال است و خدا خلق نكرده خلأ را، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، فضاي فارغي كأنّه ندارند. بله فضا غير صاحب فضا است مثل اينكه شما غير از مكانيد و روي مكان نشستهايد. انشاءاللّه دقت كنيد كه مطلبي است كه هرچه اغراق كنم مشكل است بدانيد مشكلتر است مگر كسي خودش بفهمد و بيان كند براي آدم، آن وقت آدم تصديق كند كه تو فهميدهاي و الاّ به اين آسانيها فهميده نميشود.
خلاصه براي اينكه خورده خورده نزديك مطلب شويد عرض ميكنم و آن اين است كه دو متضايف، هميشه به هم برپا هستند. دو خشت سر به هم، اين يكي به زور او برپا است. هر كدام را بكشي آن ديگري هم ميافتد. پدر يعني ولد داشته باشد و الاّ اگر ولد ندارد اسمش زيد است، اسمش والد نيست. پسر يعني پدر داشته باشد. اين پسري كه پدر ندارد، پسرِ پدري نيست، عيسي است، اين پسرِ پدري نيست. پسر هم كه بگويند، عيسي بن مريمش ميگويند. دقت كنيد انشاءاللّه، پس متضايفان هر دو به هم برپا هستند، اين بياو برپا نيست، او بياين برپا نيست. مثل دو خشت سر به هم گذارده، آن به اين برپا است اين هم به او برپا است، هيچكدام مستغني از يكديگر نيستند، هركدام به ديگري ايستادهاند. و مراد من از ايستاده، يعني وجود خارجي آن ماده را اگر صورتش را بگيري معدوم ميشود، اگر صورت را گرفتي ماده معدوم ميشود. چون چنين است ممتنع است كندنش. پس جسم را نميشود فاني كرد و اگر درست تعقل كنيد جسم ظاهري را، جسم آخرتي را خوب ميتوانيد بفهميد. آنجا هم به حسب خودش ماده و صورتي دارد. پس صورت مالهالمادة است، ماده مالهالصورة است. آتش يعني گرم، گرم يعني كسي باشد او را گرم كند. چراغ يعني نور داشته باشد، نور يعني جايي را روشن كند و اين مطلبي است انشاءاللّه ملتفت باشيد كه ميخواهم ذهنتان نزديك شود. چراغ بينور، اصلش خدا خلق نكرده. نور بيچراغ خدا خلق نكرده. نور بيچراغ يعني چه؟ نور، فعل چراغ است. اگر اطاق روشن است چراغ هست. همچنين منير بينور خدا خلق نكرده اصلاً، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، محال است خلق كند. اين خدا پستاش اين است كه هرچه ممكن است خلق كند. به همين نسق بدانيد فاعل بيفعل، كوسه ريشپهن است و كوسه ريشپهن خدا خلق نميكند. اگر كوسه است ريش ندارد، اگر ريش دارد ديگر كوسه نيست. پس فاعل بيفعل معني ندارد. فاعل، يعني فعل داشته باشد. موصوف، يعني صفت داشته باشد. كلّي، يعني جزئي داشته باشد. جزئي، يعني كلي داشته باشد و هلمّ جرّا.
وقتي آن حاقّ مطلب را بفهمي، همينجوري كه آن مطلب اوّلي را ميديدي كه موم صورتها روش عارض ميشود و برميخيزد و باز صورتي ديگر عارض ميشود، و ميديدي آن مطلب را؛ توي گُلها ميفهمي، توي خارها ميفهمي، توي چوبها ميفهمي، توي آهنها ميفهمي، در جميع عالم ميفهمي. همينجور اين مطلب را هم اگر حاقش را بفهمي ميبيني تمام ملك غرق است در اين مطلب. پس منير بينور خدا خلق نكرده و نميكند، نور بيمنير خدا خلق نميكند و نكرده. به همينجور لفظ بخصوص در تعليمات كه فرمودهاند، تعليم كردهاند. گاهي حكيمي كه سؤال ميكرد از ائمه همينجور جوابش ميدادند. عمران صابي مرد حكيمي بود، خيلي ادّعاش ميشده، واقعاً هم ملاّ بوده، حكيم بوده. به عمران صابي فرمايش ميفرمايند اين چراغ را ميبيني، آيا ميشود اين چراغ باشد و نور نداشته باشد؟ عرض ميكند نه. ميفرمايند آيا ميشود نور باشد و چراغ نباشد؟ عرض ميكند نه. ميفرمايند آيا اين چراغ هرگز ساكن بود كه نور نداشته باشد، يكدفعه بجنبد و نور پيدا كند؟ عرض ميكند نه. ملتفت باشيد همينطور خداي بيخلق، خدا اسمش نيست، خلق بيخدا، خلق كه باشد؟ خلق يعني خدا داشته باشد. نجار بينجارت نجار اسمش نيست، كرسي بينجار كرسي نيست، چوب است. كرسي اگر نجار نباشد البته كرسي نيست، ممتنع است. او هم اگر نجارت نكند نجار نيست، زيد است.
پس خوب فكر كنيد، ماده آن چيزي است كه صورت داشته باشد، صورت آن چيزي است كه ماده داشته باشد و ماده و صورت اصلي همچو چيزي هستند و انشاءاللّه جسم اصلي و علم معاد توي همينها به دست ميآيد. و عرض ميكنم كه علم معاد داخل علومي است كه اين مردمي كه ميبينيد در شرق و غرب عالم هستند، واللّه بوش را نبردهاند و هميشه اين علم مكنون و مخزون پيش اهل حق بوده. اگر يك و دويي، تكتكي ميدانستهاند آن را هم جرأت نميكردند بروز بدهند. پس يك ماده عرَضي هست يك صورت عرَضي. و عرض كردم اين خلق، اين مردم اين ماده و اين صورت عرضي را ميشناسند. ماده عرَضي مثل كرباس، صورت عرَضي مثل نيل. اين كرباس را ميبري توي نيل، كرباس آبي ميشود. اين نيل را هم به تدبير ميشود پس گرفت از كرباس. توي تيزاب ميزني كرباس را، رنگش را ميبرد. ديگر عرض ميخواهم بكنم علم طريقت، شريعت، حقيقت همه بسته است به ايني كه عرض ميكنم. پس ايمان عارضي اينجور ايمان است كه تقليداً گفته اين كلمات ايماني را. اين اعتباري ندارد، يكدفعه ديدي يك جايي به تيزابي زدند و پس گرفتند. اما صورت اصلي را هزار تيزاب بزنند، نميشود از هم جدا شود. و اين مطلبي كه عرض ميكنم چيزي است كه اگر واللّه به شرق و غرب عالم بگرديد، كسي را نخواهيد يافت خبر داشته باشد. عرض ميكنم پيرامونش نگشتهاند كه بوش را ببرند، خيالش را نكردهاند و دقت كنيد، فكر كنيد، صورت اصلي را هزار تيزاب بزني، گرفته نميشود. اما هرچه گرفته ميشود از جايي مآلش نبوده كه پس گرفتهاند. اين است كه ميفرمايند ايماني به دست بياريد كه شيطان نتواند پس بگيرد. انبيا براي همين آمدهاند كه ايماني به مردم بدهند كه عديله نتواند آن را ببرد، عديله نخواهد برد، مأيوس باشد از بردن آن. پس آني كه بايد تمنّا كنيد از خدا اين است كه عرض ميكنم. عرض كنيد اللهم لاتجعلني من المُعارين خدايا مرا از آنها قرار مده كه ايمانشان عاريه است، عرَضي است. ملتفت باشيد كه چه خواستهاند از شما، حتم كردهاند، واجب كردهاند. انشاءاللّه غافل نباشيد كه خيال كنيد كه ما اين كلمات را گفتيم، اين شهادات را داديم، گفتيم مسلمانيم. اسلامي است عاريه، اگر گرفتند چه خاك برسرت ميكني؟ ديگر آن وقت ميخواهي داخل يهوديها باش ميخواهي داخل نصاري باش، ميخواهي مسلمان باش ميخواهي مسلمان نباش، هرگُهي ميخواهي بخور. اما ايماني كه كتب في قلوبهم الايمان همين كه نوشت خدا در دل كسي، شيطان هزار بازي درآورد كه پس بگيرد، چشمش را كور ميكنند و نميگذارند و نميتواند پس بگيرد.
پس خوب فكر كنيد، هزار تيزاب به جسم بزن، صورت جسمي را از جسم نميتواني بگيري. تيزاب ميزني به طلا يا فلزي ديگر، اين آب ميشود، معدوم نميشود. باز دوباره جمعش ميكني، همان طلاي اوّلي است بلكه صافتر، شفافتر، لطيفتر. ملتفت باشيد يك تيزابي است ميزني به كرباس رنگ شده، به كاغذ رنگ شده رنگش را ميبرد. اين كرباس را، اين كاغذ را آفتاب هم رنگش را ميگيرد، اينها عرَضي است. اما خود رنگ سفيدي را از كرباس زورش نميرسد پس بگيرد، نميشود پس گرفت. بلكه باز همين سفيدي هم عرَضي است. اما اين فلز را توي تيزاب ميزني، گم نميشود نهايت آب ميشود. آبش را هم فاني كني و بخار كني، باز جايي نميرود. نميبيني اگر سرپوش روي ديگ بگذاري تقطير ميكند، سرپوش هم نداشته باشد، فكر كن ببين آيا گم ميشود از ملك خدا؟ نه، ميرود بالا ابر ميشود، باران ميشود پس ميچكد.
پس عرض ميكنم فراموش نكنيد صورت اصلي را از ماده اصلي ممكن نيست بگيرند. انّ اللّه لايضيع ايمانكم اين خدا هرچه را نوشت در قلب، ديگر بدا نميشود. بداوات در ملكي است كه زوال دارد، در ملك دنيا است. يك وقتيش روز است، يك وقتيش شب است اما ما عنداللّه باق اينهايي كه اينجا ميبينيد نه دولتش اعتبار دارد نه فقرش، نه روزش اعتبار دارد نه شبش، دايم روز ميآيد مغرور مباش پشت سرش شب ميآيد، شب ميآيد مأيوس مباش پشت سرش روز ميآيد مغرور مباش تنگي ميآيد مأيوس مشو پشت سرش وسعت ميآيد، وسعت ميآيد هيچ مغرور مشو، پشت سرش تنگي ميآيد. صحت ميآيد مغرور مشو پشت سرش تبي ميآيد. باز اگر تب آمد و مرض آمد مأيوس مشو، پشت سرش صحت ميآيد. حاقّ دنيا اين است، پس دنيا دار فنا است، دار زوال است، دار اعراض است. هي مجلسي آراسته ميشود مجلسي متفرق ميشود. لكن آنچه نزد خدا است و نزد صانع است، آن مالي است كه لايزال است، لايزول است، هميشه هست.
باز حالا نميفهميد چه ميگويم، الحمد للّه لفظش در همه اديان هست، تو زور بزن معنيش را بفهم و آن را داشته باش. پس هر صورتي را كه روي مادهاي ميگذاري و برميداري، عارضي است. هر مالي را دزد ببرد اعتبار ندارد، تو سعي كن مالي پيدا كن كه دزد نتواند ببرد و محال باشد كه بتواند ببرد و آن است صورت ذاتي، فعل ذاتي، ايمان ذاتي. و همين كه چيزي ذاتي چيزي شد ديگر همراه هم هستند. هر مادهاي و هر صورتي ذاتيت پيدا كردند، اين از آن جدا نميشود، آن از اين جدا نميشود.
باز به طور مسامحه و مدارا عرض ميكنم، اگر اين سمت را از جسم گرفتي، اين سمت هم فاني ميشود، اين سمت هم فاني ميشود، اين سمت هم فاني ميشود، جسم هم فاني ميشود. و اين مدارا است، عرض كردم تو زورت نميرسد اين سمت را بگيري. تو كه سهل است جبرئيل هم زورش نميرسد، اگر جميع خلق جمع شوند زورشان نميرسد. اين سمت هرگز گرفته نميشود نخواهد شد، آن سمت هم هرگز گرفته نخواهد شد، جسمش هم فاني نخواهد شد، پس هميشه خواهد بود. و اين هميشه هم كه ميگويم منظورم اين است آن ماده و صورت اصلي را توي تيزابش بزني مثل همين جسم، جسم را تيزاب ميزني آب ميشود اما جسم متغير نشده، باز صاحب طول و عرض و عمق است. آب را بخارش كني، باز جسم، جسم است، طول و عرض و عمق دارد. ابرش كن، باز جسم است طول و عرض و عمق دارد. باز بارانش كن، طول و عرض و عمق دارد. به دريا برگردد، باز طول و عرض و عمق دارد. پس صورت جسمانيه را از جسم نميتوان گرفت. ملتفت باشيد و هر صورتي كه ميتوان گرفتش، اعتباري درش نيست. خدا ميخواهد، هست. نميخواهد باشد، سگي را مسلط ميكند، شيطاني را مسلط ميكند، تيزابي را ميآرد ميزند و آن را پس ميگيرد.
و صلياللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 23 صفرالمظفّر 1304)
12بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روحالقدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء».
از براي ماده و صورت دو لحاظ است و اينها را بايد از هم جدا كرد و آنچه از حكما است و در كتابهاشان نوشتهاند و گفتگو شده، هيچ كأنّه به خيالشان خطور نكرده كه دو قسمند چه جاي اينكه جداش بتوانند بكنند. شما ملتفت باشيد.
پس يك جور ماده و صورتي است كه همه ميگويند لكن نه ماده واجب است توي آن صورت باشد، نه صورت واجب است روي آن ماده باشد. اينجور ماده و صورت را اهل تحقيق يعني اهل حق ميدانند ديگر هيچكس نميداند. اينها كه اهل تحقيقند و حقند اينجور ماده و صورت را ميگويند عرَضي است. و اينجور ماده و صورت ملتفت باشيد و لو يكپاره احكام به طور كلي گفته ميشود هرجا بگوييم اينجا هم جاري باشد و حكم بر صورت است. اينجور ماده و صورت را داشته باشيد به اصطلاح اهل حق عرضي اسمشان است. مثل اينكه ميبينيد چوبي را به صورت ضريح ميسازند. وقتي به صورت ضريح ساخته شد، اين پيش خدا و انبيا و ملائكه و جميع خوبان، اين مكرّم است، ظاهرش باطنش؛ به هيچجاش بيادبي نميتوان كرد. طيّب است طاهر است، مردم بركات از آن ميجويند، پناه به آن ميبرند ايمن از عذاب خدا ميشوند به بركات آن. معذلك چوب است.
ملتفت باشيد و همينجور است از مدادي برميداري بعينه بدون تفاوت، چوبي را ضريح بسازي يا مدادي را برداري اللّه بنويسي، محمّد بنويسي، علي بنويسي. پس اين مدادي را كه برداشتي به صورت اللّه نوشتي، حالا اين ظاهرش باطنش همهجاش طيّب است طاهر است، بيوضو دست نميتوان به آن گذاشت و واقعاً عنوان كردهاند فقها اين را كسي اگر به نظر خفّت نگاه كند به اين كلمه اللّه كه نوشتهاند، آدم كافر ميشود. به نيّت خفّت پا روش بگذارد آدم كافر ميشود. و نه كاغذش محترم است نه مدادش. لكن همين صورت اللّه كه آمده روي او نشسته معزّز شده، محترم شده، دست بيوضو نبايد بر آن گذاشت. همين صورت اللّه را پاك كنيم و مدادش را جمع كنيم و از آن بنويسي شيطان، حالا ديگر بايد اهانتش كرد، پا روش گذارد، لعنش كرد. خبيث ميشود، نجس ميشود. ديگر فراموش نكنيد همهجا همينطور است. مثل آن ضريحي كه خيلي معزّز بود، مكرّم بود همهجاش ظاهرش باطنش، حتي بُرادهاش ميكردي شفا بود. اما نعوذباللّه اگر كسي آن ضريح را بردارد صنم بسازد، حالا ديگر اين ملعون است، خبيث است، لعنش بايد كرد، روش تغوط بايد كرد. پس اينجور صور همهجا هست و پيشتر هم همينجور ماده و صورت ميگفتند، مردم هم غير از اين ماده و صورت نميفهمند. ناني است معظّم مكرّم نبايد پا روش گذارد، ميدهي به سگ ميخورد خبيث ميشود، ملعون ميشود، نجس ميشود. در هر خانهاي باشد نماز مقبول نميشود. لكن تا صورت ناني روش بود، در هر خانهاي بود بركت در آن خانه بود. پس باز ببينيد، ملتفت باشيد، همين سگ شد و ملعون شد و خبيث شد و نجس شد. باز ظاهرش باطنش همهجاش خبيث است. و ببينيد صورت محض هم نيست و ملتفت باشيد ببينيد اين غير از اين است آدم مثال بزند به مثلث و مربع. پس وقتي اين ماده به صورت نان بود، صورت محض نبود. مادهاش هم طيّب است، صورتش هم طيّب است و وقتي ميرود در بدن سگ، همه او خبيث ميشود نجس ميشود. باز همين سگ را مياندازند در ملاّحه، خورده خورده اين تمامش ميشود نمك. آن وقت كه نمك شد، حالا ديگر هفتاد شفا در آن هست، خوراك انبيا و اوليا است. ديگر آنها نميآيند وسواس كنند كه اين سگ بوده و نجس بوده، حالا از اين نمك نخوريم. خير؛ ميخورند. پس نمك طيّب است و طاهر، سگ هم خبيث است و نجس. وقتي ماده به صورت نمك بيرون آمد، طيّب و طاهر است. خودش چه چيز است؟ جميع اين نمك با آن سگ هردو وارد شدهاند بر يك ماده. باز دقت كنيد، مسامحه نكنيد كه اگر مسامحه كرديد زود از نظر ميرود. نمك مادهاي دارد و صورتي. ماده نمك و صورت نمك هر دوش طيّب است و طاهر. اين است كه مشايخ بيپرده گفتهاند و در كتابهاشان نوشتهاند لكن آني كه به او رسيده باشد، باز در هر طبقهاي اهل حقش پيبردهاند، اهل باطلش ندانستهاند چه جور است. پس دقت كنيد، صورت ملحي با ماده ملحي هردوشان آمدند روي جسم نشستند و نبودند اينها پيشتر. مثل اينكه ماده كلبي و صورت كلبي هردو همراهند، همراه آمدهاند روي جسمي نشستهاند. حالا آن جسمي كه توي هردوي اينها است مسخّر است و تابع اين صورتها شده، اين صورتها هم تابع مواد خودند. ملتفت باشيد، اينها صورت محض نيست. ملتفت باشيد، اينها را از هم جدا كنيد، اگر صورت ملحي همين صورت بود، پس بايستي بشود صورت را خورد، نميشود. اگر صورت كلبي صورت خودش است، نقش سگ هم بايد نجس باشد و حال آنكه چنين نيست. باز درست تعمّق كنيد، عرض ميكنم مشكل نيست اما از دست ندادنش مشكل است، مردم همه از دست دادهاند.
انشاءاللّه شما ملتفت باشيد و بيابيد كه آن شيخ بزرگ چه گفته. ميفرمايد «اشياء نه همين در صورت مختلفند و در ماده مثل همند، بلكه در ماده هم مختلفند». و اين قاعده شيخ مرحوم، وحدت وجود و وحدت موجود را، همه را به هم زده. پس دقت كنيد، ماده لطيفه، لطافت، صفت آن ماده است و هرجا شما مبتدا و خبري ميگوييد يا حكمي ميكنند ماده لطيفه يجب انيكون لطيفاً و يمتنع ان يكون كثيفاً. و همينجور لُري كه عرض ميكنم شما بگيريد و عرض ميكنم خيلي چيزها به اين حل ميشود. جبر و تفويض يك رشتهاش به اينجا بسته، ياد ميگيري ميبيني جبر نيست تفويض نيست. همچنين اسرار شريعت رشته او به اينجا بسته است، ياد ميگيري ميداني اسرار شريعت را. حالا ملتفت باش انشاءاللّه، ماده كثيفه هم واجب است كثيف باشد و ممتنع است لطيف باشد. خودت فكر كن ببين همچو ميفهمي؟ اگر نميفهمي و من همچو ميگويم، تو بگو نفهميدم. ماده لطيفه واجب است لطيف باشد ممتنع است كثيف باشد. چرا كه ماده لطيفه صفتش لطافت است، ماده كثيفه صفتش كثافت است. حالا ماده لطيفه صفتش كثيف باشد، اما ماده لطيفه اسمش است، ممتنع است كثيف باشد. ديگر هي لفظهاش را تغيير ميدهم تا بلكه آنچه در ذهن است به دست بياوريد. ماده طويله آيا نه اين است كه بايد دراز باشد؟ حالا آيا اين ماده طويله صفتش قصير است؟ يا اينكه ماده طويله البته صورتش طول است؟ و اگر صورتش را صورت كوتاهي بكني ديگر طويل نيست. پس ببينيد در عالم امكان اينها را در ذهن خودتان كه مسجّل كنيد، انسان خيلي عالم ميشود. يكپاره جاهاش خيلي واضح است و من آنها را ميگويم توي ذهنت ميرود، آن وقت هرجا ميروي وارد ميشوي ميفهمي. كرباس سفيد، سفيدي صفت اين كرباس است. ممتنع است كرباس سفيد، سياه باشد. و كرباس سياه، سياهي صفت اين كرباس است. واجب است كرباس سياه، سياه باشد. ممتنع است كرباس سياه سفيد باشد. بله كرباسي كه هيچ رنگ به آن نچسباني، ميشود سفيد باشد ميشود سياه باشد. تو كرباسي به دست بيار كه هيچ رنگ نداشته باشد، نميتواني به دست بياري. پس كرباس سرخ، سرخي لازمش است. كرباس سفيد، سفيدي لازمش افتاده. ديگر مطلب از اين پوستكندهتر نميشود. ملتفت باشيد در طعمها همينطور، در صداها، كسي كه صداش كلفت است، كلفتي همراه صداش هست. صوت ضعيف ضعف همراهش هست، صوت قوي قوّت همراهش است. صوتي كه نه قوّت داشته باشد نه ضعف، قوّت عارضش شد قوي ميشود ضعف عارضش شد ضعيف ميشود. اينها را سعي كنيد از هم بزنيد ميبينيد مطلبي است كه از تمام حواس داخل ميشود بايد بفهميد.
پس خوب دقت كنيد، صفت طويل واجب است طويل باشد و ممتنع است قصير باشد. امتناعش جوري است كه تو اگر فرض كني سازنده اين جسم طويل، ظالم باشد، جابر باشد و او بخواهد به جبر و ظلم و ستم، طويل را با حفظ طولش قصير كند، ممتنع است. اصلش ظلم قبول نميكند. پس طويل يجب انيكون طويلاً و القصير يجب انيكون قصيراً. آب، يجب انيكون رطباً. نار، يجب انتكون حارّة. پس حارّ يعني صاحب حرارت، بارد يعني صاحب برودت. بارد را نميتوان حار كرد. بله، براي نار مادهاي هست و صورتي. اين ماده و صورت را هر دو را پوشيدهاند روي ذغال، اين را ميفهمي. مثل جسم، جسم را ميتوان گرم كرد، چرا كه گرم نيست. اما سردي را نميتوان گرمي كرد. ايني كه سرد را ميتوان گرم كرد، از مشكلات مردم است. اين است كه اغماض ميكنند حرف ميزنند، اغماضات هم متعارف شده است ميان همه مردم. اين است كه قبحي ندارد. مردم چون مسامحه ميكنند ميگويند سرد را ميتوان گرم كرد، گرم را ميتوان سرد كرد. اين مسامحه را خودمان هم داريم، وقتي با اهل مسامحه حرف ميزنيم. البته آهن سرد را توي كوره ميگذاريم گرم ميشود، از كوره بيرون ميآريم جاي سرد ميگذاريم سرد ميشود. شما انشاءاللّه از عالم تسامح بيرون بياييد به طور حقيقت ملتفت باشيد، از روي بصيرت ببينيد ماده و صورت حرارت آن حارّ است و آن حرارت اين ماده و صورت هردو كه آمدند روي آهن، آهن گرم ميشود و فكر كنيد كه توي ذهنتان بنشيند. همهاش اين نباشد كه گفتهاند و نوشتهاند. روايتها، هيچ توش نيست. اين است كه ميفرمايد يك حديث را تو بداني، بهتر است از اينكه هزار حديث را روايت كني. ميفرمايد حديث تدريه خير من الف حديث ترويه ملتفتش باشيد، دقت كنيد، روايت بسيار خوب خيلي هست در دنيا، اما خود راويها هم نميدانند چه گفتهاند. ربّ حامل فقه الي من هو افقه اينها را قطار كردهاند به زبان اينها دادهاند تا بيايد به اهلش برسد. به اهلش كه رسيد ميفهمد.
پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه، ماده و صورتي كه گفته ميشود توي هم نريزيد. يك دفعه صورت گفته ميشود يعني فعليت، و ماده يعني آن چيزي كه اين فعليت روي او است و ظهور او است و جلوه او است و اسم او است، يك دفعه اينجور ماده و صورت گفته ميشود. يك دفعه صورت گفته ميشود براي چيزي كه روي ماده است و پوشيده شده باشد روي مادهاي. اينها جاش دو جا است. پس آتش يك چيزي است كه هم ماده دارد هم صورت. يعني ذاتٌ ثبتت لها الحرارة اسمش نار است، ذاتٌ ثبتت لها البرودة اسمش خاك است. هركس را بخواهي تعريف كني ميگويي ذاتٌ ثبت لها الفلان. ذاتٌ ميآيد ماده ميآيد ذاتٌ ثبت لها الطول، طويل است. ذاتٌ ثبت لها القصر، قصير است. همهجاي عالم مطلب را ميشود فهميد، غير از اين هم دروغ است. ذاتٌ ليست لها الحرارة ليس بحارٍّ. ذاتٌ ليست لها البرودة ليس بباردٍ. ذات ليس لها الطول ليس بطويلٍ، ذات ليس لها القصر ليس بقصيرٍ. كسي كه هيچ ريش ندارد، اين آيا دبّهريش است؟ آيا كسيكه كوسه است اين ريشش دراز است؟ اين دروغ است. دروغ يعني حقيقت نداشته باشد. مادهاي كه حرارت ندارد دروغ است كه بگويي حارّ. آن راستش كه هيچ دروغ توش نباشد كدام است؟ اين است كه ندارد حرارت را و حارّ نيست. اگر بناي دروغ گفتن شد، ما علممان را برميداريم ميرويم كنار. پس راستي كه دروغ توش نيست اين است كه بگويي گرم، گرم است؛ سرد، سرد است. اما گرم حالا گرمي است يا گرمي كار او است، سرد سردي است يا سردي كار او است، قائم قيام است يا قيام كار قائم است، چنانكه نشستن كار نشسته است و آن نشسته صاحب اين نشستن است، خيلي واضح است، خيلي آسان است. و حالا ميگويم ببينيد خودتان انشاءاللّه عبرت بگيريد. ببينيد چقدر واضح است كه از اصرارش آدم خجالت ميكشد. عاقلي بيايد و هي اين لفظها را بشنود كه ميگويند، ميخندد به آدم ميگويد حرف بديهي را چرا اينقدر چنه ميزني. آنچه در جوب ميرود آب است، اينكه گفتن ندارد. سفيد سفيد است، سياه سياه است، داخل بديهيات اوليه است، اينها ديگر گفتن ندارد. بديهي است يعني فكر هم نميخواهد و تعجب كنيد چون فكر نميخواهد همه دست به دست دادهاند غفلت را پيشه خود كردهاند. كسي باشد نداند مطلب را، ميخندد به اين حرفها كه روشن، روشن است، آيا اين حرف است كه كسي بزند؟ مگر كسي گفته روشن روشن نيست؟
و شما اگر غافل نميشويد و ملتفت ميشويد عرض ميكنم اينها مطالبي نيست بديهي، اينها مطالبي است نظري. دقت خيلي ميخواهد، اگر كسي گيرش آمد حكمت به دست آورده. اين است كه توي قرآن همينجور مطالب ريخته شده. هل يستوي الظلمات و النور هل يستوي الاحياء و الاموات هل يستوي الظلّ و الحرور آيا مشتبه ميشود به هم؟ آيا آفتاب با سايه مثل هم است؟ ملتفت باشيد، نهايت دقت است كه به دست بياريد و حاقّ اينها را به دست بياريد حكيم ميشويد و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً و كسيكه به دست نيارد، هزار تاش، دوهزار تاش را هم بگويد، روايت است و روايت هيچ نيست، هباء منثور است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس هرچيزي صاحب فعلي است و فعل صادر از او است. پس حرارت صادر از حارّ است، برودت صادر از بارد است، سياهي صادر از ذغال است، نور صادر از آتش است. هرچيزي هم مادهاي دارد هم صورتي دارد و اين ماده و صورت هردو به فعليّت آمدهاند و روي ماده ديگر نشستهاند. حالا اين دو را بخواهي صورت اسم بگذاري، حكيم ميگذارد آن وقت ميگويد و جميع احكام با صورت است، يعني هم در ماده است هم در صورت. اين ماده و صورت را ديگر فكر كنيد هيچ مادهاي بيصورت خدا خلق نكرده. حالا بسا خيال كني اين خبري است كه من ميدهم، خبر محتمل صدق و كذب هر دو هست. خودت فكر كن ببين صورتي كه نداشته باشد مادهاي كه روش بنشيند، كجا خلق كرده؟ اين كتاب را فكر كن، طرف اين كتاب، رنگ اين كتاب، وزن اين كتاب مال اين است، هيچ جاي ديگر نيست. حالا وقتي اين كتاب نبود، آيا طرفش بود، آيا وزنش بود، آيا رنگش بود؟ ميبيني معقول نيست. پس فكر كنيد انشاءاللّه، امر به اين آساني داخل بديهيات است كه مردم فكر در آن نميكنند. توش غلط ميزنند و از آن بيخبرند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس يك ماده اصليه حرارت است و حرارت صادر از آن حارّ است. نور مادهاي دارد، مادهاش منير است و اين نور صادر از آن منير. آيا اين منير با آن نور هردو يكدفعه مينشينند روي ذغال؟ حالا اين منيري كه اسمش آتش است مادهاي دارد اسمش الحارّ است، صورتي دارد اسمش الحارّ است. هر دوي اينها مينشينند روي ذغال، اينجا عاريه نشستهاند، همين عاريه را حكما عرَض اسمش گذاردهاند. پس وقتي نشست روي اين ذغال و غالب شد، رنگ ذغالش گم ميشود و وقتي گم شد، نه اين است كه ذغال سياه نيست. الآن هم كه آتش توش است، فكر كنيد، الآن هم آتش توي ذغال است، الآن سياه نيست. اين را من ذغال اسم نميگذارم، من آتش اسم ميگذارم و اگر اين را به دست بياريد مطلبي است خيلي بلند. نميتوانم بگويم چقدر بلند است، نهايت ندارد بلنديش. پس ميبينيد ذغال رنگش كه پيدا نيست، قلوهاش را ميشكنم مغزش هم سرخ است، گرم است. ريز ريزش هم كه ميكنم باز چنين است. پس آتش ميبينم من اسم آتش ميبرم، اين آتش است واقعاً حقيقةً، آتشي كه كار ميكند اينجا ميآيد اين است. اما آتشي كه جايي را نميسوزاند، روشن نميكند، به او آتش نميگويند. راست اين است كه گرمْ گرم است، سردْ سرد است؛ آتشْ گرم است، ذغالْ سرد است. راست اين است كه ذغال هرجا ريخته باشد سياه ميكند اگر سياه نكند ذغال نيست. ذغال ذغالدان را روشن نميكند. پس ذغال اين ذغال سياه است اما حالا هم كه آتش در آن درگرفته، سياه است؟ نه. الآن ذغال نيست، الآن سياهي ندارد. هرچه من بگردم سياهي پيدا نميكنم، برودت پيدا نميكنم. اما اين ذغال الآن خودش قطع نظر از آتش در عقلت، در ذهنت، ذغالي كه آتش نگرفته چه جور است؟ سياه است.
يكپاره جاها هست در مثلها يكوقتي به موسي خطاب شد كه برود بدتر از خودي پيدا كند. بناكرد به گشتن. امر است و از جانب خدا آمده. موسي هم معصوم است، مخالفت نميشود بكند. رفت و هي گشت، هرجا گشت بدتر از خود را نتوانست پيدا كند. انصافي ميداد، معلوم است به خدا هم نميشود چاپ زد كه ظاهراً چيزي بگويد و در واقع آنطور نباشد. نتوانست پيدا كند تا آخر ديد يك سگ گنديده متعفّني در جايي افتاده. باز غافل بود با خود گفت اين را ميبرم. ريسماني آورد، بست به پاي اين سگ و هفت قدم اين را كشيد برد. يكدفعه ملتفت شد و با خود گفت خوب از كجا كه تو بدتر از اين سگ نباشي؟ سگ را انداخت و گريخت. در آن بينها وحي شد كه اگر سگ را يك قدم ديگر كشيده بودي، پوست از سرت ميكندم، از اين درجه ميانداختمت. و مطلب موسي اين بود كه آنچه من دارم توفيق تو است و حفظ تو است. من كارها ميتوانم بكنم، عصا مياندازم اژدها ميشود، فرعون را غرق دريا ميكنم، يد بيضا ميآرم، آنچه خير است كه از دست من جاري ميشود، تمام خيرات از تو است، دخلي به من ندارد. و لو كسي از سگ بدتر باشد، اگر تو حفظم نكني. حفظم كني، آن وقت من تعريف تو را ميكنم، تويي خداي من، تويي حافظ من. من چه كارهام؟ كسي را كه تو حفظش كردهاي، معصومش كردهاي، گفته ميشود عصمت دارد فلان، يعني خدا حفظش كرده، محفوظش داشته از معاصي.
پس ديگر دقت كنيد و فكر كنيد، در همين مثالها كه عرض ميكنم فكر كنيد هركدامش آسانتر است به ذهن هركسي، در آن فكر كنيد. پس اينجور مادهها و صورتها عرَضي هستند. پس آتش خودش مادهاي دارد و صورتي دارد، هردو ذاتي و تخلف از يكديگر نميكنند. آتش سرد، كوسه ريشپهن است. آتش تاريك، كوسه ريشپهن است. پس آن آتشي كه ماده دارد و صورت دارد و واجب است كه داشته باشد، اين ماده و صورت روي هم رفته ميآيد در مكاني كه ذغال باشد مينشيند. اينجا مسكنشان است، محلّشان است، او در اين حالّ شده. پس اين محلّ من حيث المحلّية هيچ آتش نيست. قطع نظر از آن آتش، خودش سياه است، خودش نادار است، خودش سياهكننده است. در تمام چيزها آتش ضد او است. او روشن ميكند اين تاريك ميكند، او رو به بالا ميرود اين رو به پايين ميآيد. اگر دقت كنيد و فكر كنيد عرض ميكنم. ميبينيد كه در اغلب دعاها و مناجاتها و هر قصّهاي كه از هر پيغمبري نقل ميشود، همهاش همينجورها است كه خدايا تو قادري من عاجز، خدايا تو درستكاري من غلطكار. انت الرّب انا العبد پس او است قادر وحده لاشريك له و هيچ شريك ندارد. او است قادر لاشريك له في قدرته، او است دانا و لاشريك له في علمه، او است حكيم و لاشريك له في حكمته. و هر حكيمي از حكمت او حكمت دارد، هر قادري از قدرت او قدرت دارد، هر عالمي لايحيطون بشيءٍ من علمه الاّ بما شاء هرچه خواسته به هركه داده آن را دارد.
انشاءاللّه توي مطلب گم نشويد و بدانيد چه ميگفتم. وقتي او است ذاتٌ ثبت لها القدرة، وقتي او است ذاتٌ ثبت لها العلم، ذاتٌ ثبت لها الحكمة، به همينطور تمام اسماءاللّه را ببريد پيش خدا. اين اگر يك جايي نشست، آن جايي كه نشسته مغلوب اين ميشود و اگر زبان پيغمبري جنبيد و بناكرد حرف زدن، زبان پيغمبري، ديگر درميان نميماند كه كسي بگويد اين زبان من حيث البشريّة اين پيغمبر نيست كه زبانش زبان پيغمبر باشد. ذغال من حيث الذغالية، آتش نيست. وقتي آتش روش نشست هرچه دارد از او ميگيرد، هرچه خودش دارد به اين ميدهد، اين موجود ميشود به وجود آتش و فعلش ميشود فعل آتش. حالا ديگر لافرق بين اين قلوه و اين ذغال و بين اين آتش الاّ اينكه اين كوچك است آن بزرگ است. پس آن جايي كه نشست عالي، داني مسخّر او ميشود. داني كه مسخّر شد به طوري كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خودش چكاره است؟ هيچكاره، انّا للّه و انّا اليه راجعون همهاش تسليم هرچه بر سرش بيارند ماادري مايفعل بي و لا بكم ان اتّبع الاّ ما يوحي الي اينطور كه شد اسمش ميشود خليفه. وقتي ذغال درگرفت به آتش، جانشين آتش است و خليفه آتش است. خليفه با آن مُخلف فرقشان چه چيز است؟ فرقشان اينكه اين تابع او است بدون تفاوت مثل اينكه روحي كه نشست در بدن، حالا حركت بدن مال كيست؟ مال روح است. سكونش مال كيست؟ مال روح است. همچنين ديدنش، همچنين چشيدنش، بوييدنش، شنيدنش و هكذا هيچ نميماند. اين شخص زنده كاري را نميكند مگر اينكه روح كرده. پس جميع مايُنسَب الي الخليفة يُنسب الي المخلّف و خدا خليفه كه ميفرستد، همچو ميفرستد. خودشان را از خودشان ميگيرد و به خودش موجود ميكند. وقتي چنين شدند، زبانشان ميشود زبان خدا. اين است كه ميفرمايند انّه لقول رسول كريم ذي قوّة عند ذيالعرش مكين مطاعٍ ثمّ امين و ماصاحبكم بمجنون اين قرآن قول رسول كريم است. رسول به اين تشخص كه اين قولش است، آيا قولش قول خودش است؟ قول ذغال است؟ ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس حالا قرآن كلام خدا است. حكمشان حكم كيست؟ حكم خدا است. اطاعتشان اطاعت خدا است. بشناسيد حجج خود را اگر اينجور نباشند اصلش گفتن اينكه حجت است كوسه ريشپهن است. امامي كه از هوي حكم ميكند، چه جور امامي است؟! اين امامهاي ما كه از جانب سلطان مأمورند امام باشند. ابنزياد است كه از جانب يزيد مأمور است امامت كند. امام به حق آن است كه از خود رأي و هوي نداشته باشد، حكم بغير ماانزل اللّه نكند، سهو نكند، يادش نرود، تكاهل نكند و مسامحه نداشته باشد، هرچه خدا گفته يك سر مو پيش نرود، يك سر مو كمتر نرود. معصوم است، يعني سر مويي مخالفت نكند، يك خورده دروغ هم نگويد. و لو آني كه ميگويد صورتش جوري باشد كه به نظر دروغ بيايد. همينها را عمداً عرض ميكنم، ابراهيم وقتي در بتخانه بتها را شكست، آن تبر را انداخت به گردن بت بزرگشان. آمدند پرسيدند كه با خدايان ما كه اينجور كرده؟ اينها را كه شكسته؟ گفت آني كه تبر دستش است، از آنها بپرسيد اگر حرف ميزنند. بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون بپرسيد از ايشان اگر حرف ميزنند. حرف اگر نميزنند كه خدا نيستند. چه خدايي است كه حرف نتواند بزند؟ خدايي كه حرف نزند چه خدايي است اما اگر حرف زده او كرده، حالا كه حرف نميزند پس خدا نيست.
ملتفت باشيد كه تنبيهات شرعيه اينجور است. كاري كه خدا گفته بكن اين ميكند و هر جوري هست، به هر تدبيري خود را از دست كفار خلاص ميكند و تقيّه دين خدا است.
معروف است يك كسي آمدند پيشش سؤال كردند و همه اهل حق اينجورها است بناشان گدايي آمد پيشش چيزي خواست اصراري هم ميكرد. آن شخص گفت ندارم، آن گدا رفت، مريدها هم حاضر بودند. براي كاري ديگر پولي لازم شد، داد. مريدها متحيّر شدند كه آقا اگر تو پول داشتي، چرا دروغ گفتي و گفتي ندارم؟ گفت پول نداشتم به گدا بدهم، اين پول مال فلان خرج است، بخصوصه براي او ندارم، براي آن خرج دارم. دروغ هم نيست. ميخواهم بگويم فقيه هيچ محتاج نيست دروغ بگويد، راست ميگويد و كار خود را هم كرده. مؤمن تزوير نميكند. مؤمن كيّس است، مؤمن زيرك است، هيچكس نميتواند مؤمن را گول بزند. از همين باب است كه هيچكس نميتواند مؤمن را بلغزاند، هيچ زورشان نميرسد به مؤمن. اين حيلههاي شيطاني را همان شيطان بزرگ واللّه شيطان به آن حيله و آنقدر تصرف كه از زمان آدم تا حالا و تا ظهور، تصرف ميكند. با اين قدرت و با اين حيله، واللّه پيش مؤمن كه ميآيد خودش هم استثنا ميكند ميگويد لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين من زورم به آنها نميرسد، آنجا دست و پا هم نميكند. اين عباد مخلصين كار خود را هم ميدانند، زيركند، دانايند به تمام حيلههاي شيطان واللّه توي چنگ آنها است واللّه ميفهمند كه هركسي به چه خيال آن دور دور راه ميرود يا گرم ميگيرد، همه را ميفهمد اين است كه نميتواند گولشان بزند. اين نيست مگر به واسطه آن علمي كه خدا به ايشان داده. اين حالا ديگر ميبيند كه نميشود گولش زد. ذائقه دارد ميفهمد طعم را، فكر اشتباهكاري نميشود كرد.
خلاصه سر كلاف از دست نرود، سر كلاف اين است كه ماده و صورت عرَضيّهاي داريم، ماده و صورت ذاتيهاي. ماده و صورت عرَضيّه مثل ذغال كه ماده جسماني دارد، صورتش سياهي است. اين جميعش ماده ميشود براي آتش. آتش هم مادهاي دارد ذاتي، صورتي دارد ذاتي. اينجا هم بالعرض نشسته خود او هلاك هم نميشود اگرچه اينجا از روي اين ذغال برخيزد. باز به همينجور اصحاب اخدود را چون مناسب است عرض ميكنم. اصحاب اخدود را گرفتند از آن بالا در گودال آتش انداختند. در بين راه خدا جانشان را گرفت كه به آتش نسوزند. بعينه مثل اينكه آتش را مياندازي توي آب، آتشش ميرود بالا غرق نميشود. مؤمن آل فرعون را، بدنش را با شانه آهني گوشتهاش را از هم جدا كردند و خدا ميفرمايد خدا او را از مكر آنها نگاه داشت و هيچ صدمهاي به او نرسيد. صدمهاي به او نرسيد يعني ايمانش عيب نكرد.
و صلياللّه علي محمد و آله الطاهرين.
از اينجا با نسخه خطي(فتوكپي) به شماره (ص 116) مقابله شده است.
(يكشنبه 24 صفرالمظفّر 1304)
13بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
مسألهاي است كه بيانش و عنوانش همين از آقاي مرحوم است و كساني ديگر اصلش عنوان هم نكردهاند. حتي مشايخ خودمان، شيخ مرحوم و سيّد مرحوم هيچ عنوان نكردهاند. مطلبي است كه آقاي مرحوم شرح كردهاند. ديگر آن جاهايي را هم كه شرح كردهاند و بيان كردهاند در جاهايي است كه وحشت ندارد چنانكه عرض ميكنم انشاءاللّه ميبينيد و ميفهميد و وحشتي هم ندارد و بيانش كه كردم و يادش گرفتيد بدانيد امر كه بالا ميرود، چيزهاي خوب خوب هم به دست آدم ميآيد كسي كه ميفهمد. كسي كه نميفهمد، همين حرفهاي ظاهر را هم نميفهمد و آن مطلب اين است كه نور منبث در هوا را انسان كه نگاه ميكند يك تكه ميبيند، تكهتكهها است پهلوي هم، چشم يك چيز ميبيند. مثل خرمن گندم كه دانهدانه است روي هم ريخته. از دور كه انسان نگاه ميكند، يك خرمن گندمگوني ميبيند، ديگر دانهها را تميز نميدهد. اين نور منبث در فضا همينطور تكهتكه روي هم است، چشم تكهتكه نميبيند.
پس ملتفت باشيد، اين نورها با آن قرصي كه ميبينيم يك جور است در واقع، و اين نورها همه قرص قرصهاي آفتابند، اسمشان همه آفتاب است و ميانه اينها كأنّه اثر و مؤثر هم نيست. لكن ميگويم اين حرفها را براي همهكس نميشود گفت، حتي براي شيخيها هم نميشود گفت. بلكه اگر بشنوند استهزاء ميكنند، خنده ميكنند. شما فكر كنيد، خندهشان را حمل بر نفهمي خودشان بكنيد. پس ميفرمايد اينها اثر و مؤثر هم نيستند. اينها چراغهاي متعددند روشن شده. پس اين قرص آفتاب با اين آفتابي كه پرتو آفتاب است و منتشر است، همه قرصهايي هستند. مثل اينكه آيينههاي عديده اگر به دور شمس بچيني، در همه اينها قرص آفتاب پيدا است. مثل اينكه يك مردنگي بگذاري روي چراغي، از هر سمتي چراغ پيدا است. آن وقت اين شعلهها جميعاً پَر به پَر هم گذاردهاند و روي هم افتادهاند. از اينجهت يك مردنگي مشتعل روشن ميبيني و در واقع وقتي ميشكافي عكوس عديده است پَر به پَر هم گذارده، يك تكه به نظر ميآيد.
حالا ملتفت باشيد، خوب فكر كنيد، درست دقت كنيد، حالا اينها را اثر ميگويند مردم و مؤثر اينها هم افعال چراغند. پرتو آفتاب، نور آفتاب است. ما خودمان هم همينها را ميگوييم غلط هم نيست. لكن شما فكر كنيد ببينيد، اثر و مؤثر مابهالاشتراك هيچ ندارند و مؤثر اثر را به نفس خود اثر احداث ميكند. و انشاءاللّه اگر در اثر و مؤثر بيشتر فكر كرده باشي، ميفهمي نه اين است مؤثر وجودش قويتر است و وجود اين ضعيفتر كه اگر فرض كنيد ضعف را از نور بگيري و قوت را از آن منيرش بگيري مثلاً چيزي بماند هر جايي اينجور كار را بتوان كرد، قوي و ضعيف گفته ميشود. و شما غافل نشويد و زود آدم غافل ميشود. و فكر كنيد هر قويّي و هر ضعيفي را آن جاهاييش را كه به طور حقيقت واضح است. خوب درست فكر كنيد كه اصل مطلب قوت و ضعف، همان لفظش نباشد و معنيش را بدانيد. عادت مردم اين شده زبانشان بجنبد و نفهمند چه ميگويند، شما همچو نباشيد.
ملتفت باشيد، پس قوي آن چيزي است كه اگر قوت را از آن بگيري، و ضعيف آن چيزي است كه اگر ضعف را از آن بگيري يك چيز باقي بماند كه نه قوت داشته باشد نه ضعف. اينها مابهالاشتراك دارند كه ماده واحده باشد، مابهالامتيازشان قوّتِ قوي و ضعفِ ضعيف. ضعف را بگيري از ضعيف، قوت را از قوي، همان قوي را ميشود ضعيف كرد، همان ضعيف را ميشود قوي كرد. هرجايي هم مسأله تشكيك آمد لامحاله مابهالاشتراكي هست و مابهالامتيازي كه از خارج آمده داخل اين شده و درجات پيدا شده. مثل اينكه رنگ سفيدي، رنگي است ممتاز از ساير رنگها ولكن خود سفيد، درجات دارد. درجات اعلاش مثلاً رفته پيش برف، ادناش آمده پيش شكر. همه سفيد است، اما شكر يك خورده زرد رنگ است، برف خيلي سفيد است. پس شيء به صرافت خودش باشد درجات قوت و ضعف توش پيدا نميشود.
و انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد به چه آساني عرض ميكنم. با مشعر چشم ديده ميشود، با مشعر گوش شنيده ميشود، با مشعر لمس، با تمام مشاعر ميشود فهميد. پس شيء به صرافت خودش اگر باشد يك جاييش روشنتر نيست جاييش كمتر روشن باشد. همهاش يك جور است، يك جنس است، يك طور است. و اين مطلب را هي به زبانهاي مختلف عرض كردهام تا حاقّش به ذهنتان بنشيند.
پس شيء واحد كه همه چيزش از عالم خودش ناشي ميشود، يك جاييش قوت ندارد يك جاييش ضعف. پس ايني كه گاهي گفته ميشود نور هرچه اقرب است به منير انور است، هرچه دور ميشود تاريك ميشود، شما فكر كنيد ببينيد، نور از پيش منير بر يك نسق ميرود. هيچ جاش روشنتر نيست از جايي ديگرش. اما يك تاريكي از آن راه ميآيد رو به روشنايي، روشنايي از اين طرف ميرود رو به تاريكي. آن وقت اينها مخلوط و ممزوج ميشوند. البته هرچه دورتر است تاريكيش زيادتر است، هرچه نزديكتر به منير است روشنتر است. به همينطور درجات تشكيكيّه پيدا ميشود.
عرض ميكنم آدمي كه فكر نميكند خيلي جاها ميلغزد و نميداند لغزيده. مثلاً اضداد را خيليش را مردم وازدهاند كه يك طرفش خلق كردن نميخواهد. ميگويند نور را خدا خلق كرده، ظلمت ديگر خلق كردني نميخواهد. همين نور را كه برميداري ظلمت ميآيد. تاريكي را ديگر كاريش نبايد كرد تاريكي بشود. و خيليها از اين راه رفتهاند و عدم و ملكه اسم ميگذارند همين چيزها را. پس ميگويند ظلمت، امر وجودي نيست. مثل اينكه ترك عملي، يك كاري نيست. نماز نكردن، ترك نماز است. گفتهاند ايمان بيار، حالا كسي ايمان نياورد، همان نياوردن ايمان، كفر است؛ خودش كفر چيزي نيست كه بسازند آن را. وجود را خدا خلقت كرده، ماهيت ديگر خلق كردن ميخواهد چه كند؟ همينطور ماهيت، عدم وجود است و هكذا هلمّ جرّاً.
ببينيد چه هذيانها بافتهاند! اينقدر هذيان بافته شده كه نهايت ندارد. خدا خلق كرده دو تا را، دو كه شد لامحاله جفت هست. ديگر لوازم را خدا نبايد خلق كند. آتش را خلق ميكند، گرمي لازمش است. گرمي را نبايد خلق كند. و وقتي دقت ميكنيد ميبينيد اين هذيانها خيلي هست در ميان مردم، در كتابهاي حكما اينجورها نوشتهاند. پس ميگويند چيزي نيست مگر گرمي، اما اين گرمي درجات دارد. آن چيزهايي كه سرد اسم آنها است، آن كمتر درجه گرمي است. اين هذيان را نميدانم از كجا آوردهاند و بافتهاند. و دقت كنيد، يك جنس، چيزي كه هيچ از خارج چيزي داخلش نشود ولكن يك تكه او ترش بشود يك تكهاش شيرين، داخل محالات است. يك شكر يكجور، يك مثقالش ترش باشد يك مثقالش شيرين، نميشود. اگر يك جنس است همهاش شيرين است. اما يك مثقال شكر برميداري، يك مثقال سركه برميداري داخل هم ميكني، سكنجبين ميكني، سكنجبين ميشود. همچنين رنگ سفيدي يك رنگ است، كدورتي كه عارضش ميشود، از خارج؛ گردي، غباري، دودي از خارج كه داخلش شد، كدر شد. زيادتر داخلش شد رنگش تيرهتر شد تا به اندازهاي كه اگر اين مغلوب شد، رنگ سفيد گم ميشود و ديگر پيدا نيست. و اين خيلي در توحيد به كارتان ميآيد و پيش پاتان است و پيش چشمتان است و از جميع مشاعر ميتوانيد پي ببريد.
حركت و سكون دو شيئند داخل هم ميشوند. حركت؛ سريع است، سكونش كم است. بطيء، سكونش زياد است. مباشيد مثل آن جماعتي كه ميگويند سكوني در دنيا نيست، هرچه هست حركت است. سكون، عدم حركت است. ملتفت باشيد، ببينيد، جنبش، غير از سكون است. اين را همهكس ميبيند. اما سكون، ضد حركت است، چرا كه سكون چيزي نيست ساكنش كني. لكن همين حركت را كه ميگيري، ساكن ميشود. ما هم برميگرديم به توي احمق ميگوييم حركت چيزي نيست، همين سكون را كه گرفتي حركت ميآيد. فكر كنيد اگر پستا اين شد، پس وقتي هم چراغ را برميداري، اطاق تاريك ميشود؛ اگر ماه رفت، ماهتاب ميرود. پس اين ماهتاب و اين نور چراغ از اين قرار مجعول نيستند. فكر كنيد، ملتفت باشيد انشاءاللّه، اضداد جميعاً حالتشان اين است. آبي هست، آتشي هست، ديگر آب يعني عدم آتش؛ آتش يعني عدم آب، معني ندارد. حالا آب غير از آتش است، راست است. البته تباين دارند. زيد غير از عمرو است، عمرو غير از زيد است؛ اين عدم اوست، او عدم اين است، راست است. اما حالا زيدش وجود دارد، عمروش وجود ندارد، هذيان است.
پس انشاءاللّه فكر كنيد با بصيرت هرچه تمامتر و آن وقت عبرت بگيريد. ببينيد اين جماعتي كه شقّ شعر كردهاند خود را حكيم دانستهاند اين حرفها را زدهاند. ديگر واقعاً از بس چرس و بنگ استعمال كردهاند، از بس شراب خوردهاند و مست شدهاند دماغشان ماليخوليا گرفته و اين هذيانها را بافتهاند. يا از شدت فكر و خيال زياد ناخوش شدهاند و اينها را گفتهاند. هرچه هست آدم صحيح اين حرفها را نميزند. پس شيء واحد يكدست، اختلاف اجزاش از كجا آمد؟ يك گوني شكر همهجاش شيرين است، يك خم سركه همهجاش ترش است. اگر يك شكري پيدا كردي كه خوردهايش ترش است، توش لامحاله ترشي شده است كه ترش شده. ببينيد اين را ميفهميد نبايد تقليد مرا بكنيد. پس نور يك جاييش نورانيتر است، يك جاييش نورش كمتر است و آن طرف روشنتر است. بدانيد اين سايه هم آفتاب است. اينجا ظلمت بيشتر داخلش شده، اسمش شده سايه. آنجا ظلمت كمتر داخلش شده، اسمش شده آفتاب. و الاّ اين سايه با آن آفتاب يكجنس و يكچيزند. ميبيني همه ظاهرند بنفسه و مُظهرند لغيره و نور آن است كه خودش پيدا باشد. پس هم سايه نور است هم آفتاب و هر دوي اينها يك جنسند. لكن اين يك جنس آنجاش كمتر مخلوط به ظلمت شده، آنجاش بيشتر مخلوط به ظلمت شده از اين جهت آنجا سايه شده.
پس آنچه از پيش شمس آمده يك چيز است، همهاش قرص قرص شمس است، پرَ به پَر هم گذاردهاند. پس تمام اينها انوار است الاّ اينكه آن جايي كه مقابل آفتاب است آيينه را مقابل آفتاب بگيري، قرص توش پيدا ميشود، مقابل پرتو بگيري، پرتو توش پيدا ميشود؛ اين نور هم آفتاب است. و ملتفتش باشيد اينجور عرض ميكنم اصل علمش پستاش پستاي مخصوصي است. اصل علم مناظر و مرايا، پستاش پستاي خاصي است و خيليها در همين مسأله نور و عكس، گيرند. كه مثلاً اين چشم چطور ميبيند، يكپارهشان ميگويند نوري از چشم بيرون ميآيد، ميرود ميخورد به مرائي. آنجا بايد سخت هم باشد مثل جسمي كه بخورد به جايي ميرود ميخورد برميگردد. پس كه آمد آن وقت چشم ميبيند. خوب فكر كنيد، عكس است ميرود اما راه نميرود. از اين باب است فرنگيها گفتهاند ما حساب كردهايم نور كه از منير جدا ميشود، از آفتاب نور كه جدا ميشود نور تا برود به ديوار برسد، ما حساب كردهايم اين اگر بايد راه برود تا به زمين برسد طول بايد بكشد. اگر نبايد راه برود كه راه نميرود، اگر بايد راه برود ما حساب كردهايم وقتي قرص آفتاب طالع ميشود تا نورش به ما برسد، مثلاً چند ثانيه طول ميكشد تا ميرسد، همچو حساب كردهايم، پس اين راه ميرود تا ميرسد به زمين.
پس عرض ميكنم اگر بايد راه برود، بايد جسم باشد. جسمي راه ميرود، ماده جسماني راه ميرود. عرَض، راه رفتن ندارد. عرَض همينطور ثابت است، لايتغير و لايتبدل است، احتياج ندارد راه برود. نمونهاش را فكر كنيد، فكري كه بخواهيد تجربه هم بكنيد، به آساني ميتوانيد به دست بياريد. اگر عكس بايد راه برود تا برود به آخر اطاق برسد. ملتفت باشيد ببينيد يك شاخصي را مقابل يك آيينهاي بگيريد، ميافتد توي آيينه. اگر بنا است طول بكشد اين، آيينه ديگر مقابل آن آيينه بگيرند، آيينه ديگر مقابل آيينه دويمي بگيرند، آيينه ديگر مقابل آيينه سيومي بگيرند و هكذا آيينهاي پس از آيينهاي. هيچكدامش رو به خود شاخص نباشد مگر يك آيينه. مثلاً اگر هزار آيينه را هركدام را روش را به يك آيينه بگيرند و يكيش روش به شاخص باشد، اينها اگر بايد راه بروند تا به آن آيينه آخري برسد، آيينه هزارمي، هزار درجه بعد بايد نور توش بيفتد، عكس توش پيدا ميشود و حال آنكه ميبينيد كه تا عكس افتاد در آيينه اولي، توي آيينه هزارمي همان آن ميافتد نه بعد.
پس خوب فكر كنيد عكس نبايد راه برود و هرچه راه بايد برود، بله جسمي است از اينجا بايد راه برود تا برود به كربلا، يك ماه، بيست روز طول ميكشد لكن خيالي بخواهد بكند كه برود به كربلا، برود به مكّه نبايد طول بكشد تا برود مكه. خيال، همينجوري كه اينجا را خيال ميكند، به همين آساني مكه را خيال ميكند، كربلا را خيال ميكند. ديگر راه نبايد برود كه طول بكشد تا برود. پس به همين نسق داشته باشيد و اگر فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. مجرّد و مادّي را از همين راهها بايد تميز بدهيد، و الاّ لفظ مجرّدي به گوشتان ميخورد نميفهميد يعني چه. عقل از عالم مجرّد است، نميفهميد يعني چه. لفظ مادي به گوشتان ميخورد نميفهميد يعني چه، عقل از عالم مجرّد است نميدانيد يعني چه. اينجا عالم ماده است يعني چه.
پس عقل مجرّد است، يعني انتظارات عالم تدريج در آنجا نيست، پس او متغيّر نيست. به خلاف اين مواد كه يك وقتي گرمند يك وقتي سردند، يك وقتي روشنند يك وقتي تاريكند. اصل عالم بقا و فنا توي اينها پيدا ميشود، مسأله معاد را كسي بخواهد بفهمد همه مقدمات را بايد ياد بگيرد. پس هر عالمي را كه خودش را ميخواهي بشناسي، خودش از خودش مخفي نيست و در جميع آن عالم آن متاع پيدا است اما گاهي گرم است گاهي سرد است. گرمي از آنجا نيست، سردي از آنجا نيست. حيات اگر از اين بدن ناشي بود، تا بدن بود بايد حيات باشد. چطور است بدن مرده حيات ندارد و افتاده و هيچ حركتي ندارد؟ و ترائي ميكند به نظر خيلي از مردم كه اينجا است و همينطورها هم گرفتهاند و بالا رفتهاند. اين است كه گفتهاند:
از جمادي مُردم و نامي شدم
از نما مُردم ز حيوان سر زدم
از اينجا گرفتهاند و رفتهاند بردهاند. از اين قرار خدا بايد تولد كند و بيرون بيايد از اين خلق.
خوب فكر كنيد، مبدأ چيزي باشد و اثرش نباشد، داخل محالات است. پس بدان اگر مبدأ حيات بود، تا بدن تركيب دارد بايد زنده باشد. چرا يكدفعه فرار ميكند ميرود؟ پس حيات واقعاً چيزي است كه از جاي ديگر ميآورند توي اين بدن ميگذارند اين بدن زنده ميشود، برش ميدارند، بيرونش ميبرند ميميرد بدن. بعينه مثل باد در خيك، وقتي بيرون رفت، خيك براي خودش آنجا افتاده.
پس خوب دقت كنيد، عالم انوار را ميشنوند يك چيزي، فكر كه نميكنند هيچ نميدانند و هي مردم هي گفتهاند هيچ هم نفهميدهاند. عالم انوار يا عالم اظلال، گاهي عالم مثال را اينها ميگويند ما در ظل بوديم و هيچ نبود عالم انوار. ببينيد اگر اين نور نبود يك جايي، پيش آفتاب چه ميكند؟ اينجا چه ميكند؟ اگر از مقتضاي خود عالم جسم است، ضد چرا ميآيد داخلش ميشود؟ اگر درجات نور است، پس چرا سايه پيدا ميشود؟ چرا روشنتر پيدا ميشود؟ اينها را خوب دقت كنيد از همين حسهاي ظاهري كه هيچ شكي شبههاي نماند. فكر كنيد كه شبهه خودش نيايد پيشتان. پس ما امر عدمي كه هيچ نباشد نداريم. هيچ، آن چيزي است كه خدا خلقش نكرده و نيست و آن نيست، اثر هم ندارد. نه تاريكي اثرش است نه نور، لكن تاريكي ظلّي است از شيء تاريك و اين شيء تاريك است مثل اينكه نور، اثر شيء موجود است. هم زمين موجود است هم سايه هم آفتاب موجود است هم نور؛ سايه اثر زمين است، نور اثر آفتاب است. سايه از زمين ميرود تا پيش آفتاب، نور از پيش آفتاب ميآيد تا پيش زمين، مخلوط و ممزوج به يكديگر ميشوند يك جاييش نورانيتر ميشود يك جاييش ظلمانيتر ميشود. ببينيد همينطور هست كه عرض ميكنم يا نه؟ هرقدرش واضح نيست بياييد بپرسيد تا عرض كنم تا خوب مغزش درآيد و معلوم شود. پس ببينيد گرمي هست، سردي هم هست. گرمي عدم سردي است، سردي عدم گرمي است. البته ضد همند، دو شيءاند مباين با يكديگر اما يكخورده گرم با يكخورده سرد داخل هم ميشود چيز بينبيني پيدا ميشود. آب گرم با آب سرد معلوم است ديگر هيچ آب سردي نيست درجات گرمي است تا آنجا آمده، هذيان است. محال است گرمي از پيش خود درجات داشته باشد. حقيقت گرمي چيزي است غير از حقيقت سردي، حقيقت سردي چيزي است غير از حقيقت گرمي. اينها دو شيء موجود ممتاز متباين از يكديگر هستند، تباينشان به حدّ ضديت رسيده. اين دو ضد را خدا داخل هم كرده و گذارده و به درجه معيني داخل شده. يك جايي يك مثقال گرمي صد مثقال سردي داخل شدهاند، يك جايي برعكس، يك جايي به قدر هم داخل شدهاند چيز بينبيني پيدا شده.
فكر كنيد انشاءاللّه، پس در اينها كه فكر ميكنيد خواهيد يافت كه جميع اين اضداد از غير عالم آن چيزي هستند كه اين اضداد وارد ميشوند بر آنجا و ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و هنوز هم نميدانيد چه ميخواهم بگويم، نتيجه را نگفتهام و نميدانيد نتيجه چهچيز است.
پس جسم خودش نقيض خودش نيست، جسم خودش ضد خودش نيست اما آتش ضد آب است. آن چيزي كه توي آتش طول و عرض و عمق دارد و آن چيزي كه توي آب طول و عرض و عمق دارد، اين ضد نيست اينها خودشانند، هردو جسمند اما ضديت آتش گرمي او است به خود او چسبيده و اين از عالم جسم نيست. سردي آب يا خاك به خودش چسبيده از عالم جسم نيست. از غير عالم جسم آمده روي جسم نشسته ممتاز كرده آب را از آتش. پس جسم خودش مباين با خودش نيست اين است كه وقتي خيلي لُري و فارسيش ميكني هرچيزي خودش خودش است، هر چيزي غير غيرش است. ملتفت باشيد اين است كه به اين ترتيب كه پيش ميآييد آن وقت اين مطلب به دستتان ميآيد كه نور يك حقيقت است و اين يك حقيقت در قوابل مختلفي كه ميافتد كه دخلي به عالم نور ندارد و ميبيني تفاوت ميكند. يك آتش روشن ميكني چيزهاي مختلف دور و برش ميگذاري، يك چيزي زياد داغ ميشود مثل فلزات كه خيلي داغ ميشوند. چوبي هم باشد آن هم داغ ميشود اما مثل مس و آهن داغ نميشود. پارچه را هم بگذاري داغ ميشود اما ميشود قبا را پوشيد، گرم هم هست اما نه به قدر چوب. با وجودي كه پهلوي چوب بود و چوب را نميشود دست روش گذارد. ديگر آهن را دست نزديكش نميشود برد. پس فكر كنيد ببينيد آتش تكهتكه نشد كه بيشتر را به آهن بدهد كمتر به چوب، كمتر به لباس و پنبه. پس فراموش نكنيد اختلاف قوابل دليل اين است كه آتش يكجور ايستاده و يكجور نسبت به اينها دارد و به طور عدل با اينها معامله ميكند.
و ببينيد اينها همهاش حكمت است كه عرض ميكنم. واللّه تمامش سركلاف است، مردم اختلاف كه ميبينند تقصيرها را ميبرند پيش خدا كه اي خدا چرا همچو بعضي را گدا كردي بعضي را دولت دادي، بعضي صاحب فهمند بعضي هيچ نميفهمند؟ پس اختلاف كه ميبينند بحث را آنجا ميكنند. وقتي اهل حق نگاه ميكنند و اختلافات را ميبينند، ميبينند نه زيد از پيش خدا آمده نه عمرو نه بكر و ديگر زيد الهي عمرو الهي بكر الهي نبوده. اينها هيچكدام از پيش خدا نيامدهاند. زيد از خاك است، عمرو از خاك است، بكر از خاك است، جميعاً از خاكند لكن يكي بلند شده صفراش زياد بوده، يكي كوتاه شده سوداش زياد بوده. پس اختلاف متعدده دليل عدل فاعل است و اين عدلش فعل او است و فعلش فاضل وجود خودش است. نميبيني شعله يك گوشه نشسته نورش ميرود به در و ديوار ميرسد؟ آتش يكجا در منقل و يك گوشه اطاق گذاشته لكن تمام اطاق را گرم ميكند. پس اينها فيض او است فضل او است، زيادتي وجود او است كه اطاق را گرم كرده و من فضله معنيش همينها است. پس او با فضل معامله كرده. ابتداءً اگر اين فضل را نداشت با عدل نميتوانست معامله كند، حالا كه با فضل معامله كرده عدل هم دارد و يك چيزي گرم شده، يك چيزي كمتر گرم شده، يك چيزي سرد مانده. اينها تقصير خود اينها است؛ به جهتي كه او خويشي با اينها ندارد، بيگانگي با اينها ندارد. هركس بيشتر حفظش كرد او بيشتر دارد، هركس نگرفت چيزي خودش نگرفته و ندارد. و منظور اين است كه اين فضل با آن صاحب فضل را كه نظر ميكني حقيقتشان يك چيز است، از عالم غيبي آمده در جايي مسكن كرده. از آن مسكنش نشر كرده به جايي ديگر. حالا كه چنين است پس شعله با نورش از يك جنس هستند و قرص آفتاب با اين آفتابها از يك جنسند الاّ اينكه آن آفتاب منبع نور است اين نورها منتشر ميشود از آنجا و اين نورها ديگر در قوابل كه ميافتند يك جايي سايه ميشود يك جايي آفتاب ميشود.
و صلي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.
(دوشنبه 25 صفرالمظفّر 1304)
14بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
عرض كردم كه از براي وجود و ماهيت، يا ماده و صورت هر دوتاش به لحاظي در يكجا گفته ميشود براي ماده و صورت دو اصطلاح است. پس يك ماده و صورتي كه از همديگر هرگز مفارقت نميكنند. ماده حقيقي چنين چيزي است و صورت حقيقي چنين چيزي است كه هيچيك دست از هم برنميدارند. و يك ماده و صورتي است كه آنچه مردم حرف زدهاند در آن زدهاند و آن ماده و صورتي است كه دست از هم برميدارند.
حالا در قسم دويم به اصطلاح اهل حق، ماده را ماده عرضيه ميگويند، صورت را صورت عرضيه ميگويند. ماده است اما بالعرض ماده است، صورت است اما بالعرض صورت است. ميشود ماده را كشيد بيرون يا صورت را گرفت از آن.
حالا اين دو اصطلاح را كسي بخواهد داخل هم كند، مطالب مشايخ معلوم نميشود. اين را هم ملتفت باشيد مردم دارند قال قال ميكنند يك چيزي ميفهمند، همهاش لاعن شعور نيست. نميدانند اصطلاح مشايخ كدام است و ولكي بحث ميكنند. اگر گوش بدهند و بدانند به چه اصطلاح تكلم كردهاند، ديگر بحث هم ندارند.
پس ميفرمايند نوري كه در چراغ است با نور در فضا يك ماده است و يك صورت دارند اما آنچه در چراغ است روشنتر است به جهت محلّش است. قابليت دود با قابليت هوا مختلف است از اين جهت هوا آنقدر روشن نميشود. پس ديگر فراموش نكنيد اصطلاح خودشان را اگر داخل اصطلاح مردم نميكنيد آن وقت ميدانيد چه ميگويند. ميفرمايند ماده عرش با زمين يكي است، لكن اختلاف در قوابل است. حالا قوابل كجا است؟ كسي نميداند.
عرض ميكنم كسي اصطلاح نداند هيچ نميداند. پس عرض ميكنم آتش خودش يك مادهاي دارد و يك صورتي دارد و طور تعقلش را انشاءاللّه فكر كنيد در همين آتشهاي ظاهري هم فكر كنيد به دست ميآيد. پس آتش هرقدر گرم است و حالا نميخواهم بگويم چقدر گرم است، هرقدر گرم است باشد همانقدر گرمي را دارد، هرقدر روشن است همانقدر روشني را دارد اما اين آتش شمع گچي روشن ميكني نورش يك جوري ديگر است يا از موم است شمعش روشن شده باشد نورش جوري ديگر است يا روغن منداب است روشن شده نورش جوري ديگر است. پس آتش نورش مختلف نيست لكن وقتي آتش تركيب شد با قوابل عديده، در هر قابليتي نورش طوري ميشود. حالا همچو كه عرض ميكنم همراه من بياييد و بدانيد كه تمام ملك حالتش اين است كه عرض ميكنم، به يك نسق. پس آتش حقيقتي دارد، خودش كه هيچ جاش روشنتر نيست كه جايي ديگر روشنيش كمتر باشد، هيچ جاش داغتر نيست كه جايي ديگرش كمتر داغ باشد. لكن اين آتش در روغن بخصوص به اندازه قابليت آن روغن، روشناييش ظاهر ميشود و گرميش ظاهر ميشود و در روغني ديگر دودش كثيفتر است روشناييش جوري ديگر، گرميش جوري ديگر، به همان اندازه نورش كم ميشود. پس ديگر قابليت به اصطلاح اهل حق كه ميگويند بدانيد چه ميگويند و چطور تعليم ميكنند. ديگر وقتي به اصطلاح اهل حق ميشنويد قابليات مختلفه، قابليت را جهت انّيت فرض نكني. و مردم در همين حرفها گم شدهاند شما چرت نزنيد، قابليت يعني روغنها و چون روغنها مختلف است پس قابليتها مختلف است. به اين اصطلاح ديگر نميگويند جهت انّيّت شيء، قابلتيش است. بلكه اگر گفتند جهت انّيّت است همچو چيزي را ميخواهند و باز جهت انّيّتش را عرض كنم كه توي كار باشيد و غافل نباشيد.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، قائم يك جهت انيتي دارد و يك جهت وجودي. جهت وجود اين قائم كه يعني زيد ايستاده است، ملتفت باشيد ميگويي زيدٌ قائمٌ هر مبتدا و خبري، و غافل نباشيد كه همچو ميرود تا ابتداي وجود زيدٌ قائمٌ اين قائم اگر به زيد بسته نيست پس آيا عمرو است كه ايستاده، بكر است ايستاده، كيست ايستاده؟ و حال آنكه زيد است ايستاده. حالا اين زيدٌ كه مبتداست وجود اين قائمٌ است، وجود قائمٌ است و آن به هيئت انيّت قائم، هيئت قائم است. حالا اين اصطلاحي است كه آنها هم دارند پس جهت انيت و هيأتش، خودي او است و جهت خودش و حهت من ربّهاش اين زيدٌ است. حالا آن زيد در اين قيام ظاهر است به طوري كه كسي كه مطلب را بداند بخواهي در قائم تعمد هم بكني لج كني زور بزني غير زيد ببيني، زورتان نميرسد.
ملتفتش باشيد حالا و اين اصطلاح ميخواستم عرض كنم چون مقابل او است، نمونه آن را خواستم بگويم خودش مطلب عظيم شريفي است. پس ببينيد در زيدٌ قائمٌ كسي بخواهد تعمد كند كه زيدش را من نميخواهم ببينم، من كار دست قائم دارم، نميتواند قائم را ببيند زيد را نبيند اين قائم كيست، كجاش غير زيد است؟ هيچ جاش. با وجودي كه غير از زيد است و زيد غير قائم است. زيد دو اسم دارد يكي قائم يكي قاعد، اما تمامش در ايستاده است، تمامش در نشسته است. ديگر اينها را كسي كه ياد گرفت ميبيند كه نميشود زيد در قائم ديده نشود، نميشود ظاهر در ظهور ديده نشود و اين راهي است كه اگر كسي يادش بگيرد ميداند كه واللّه كسي ائمه را بشناسد و تعمد كند خدا نبيند، زورش نميرسد، نميتواند خدا نبيند و آنهايي كه ائمه ميبينند و خدا نميبينند، ندانستهاند امام يعني چه. عبايي قبايي ميبينند. امام يعني از جانب خدا آمده باشد، خوب حالا كسي است كه چنين نيست، چرا امام من باشد؟ من خودم هم مثل او. نبي يعني از جانب خدا آمده، اگر چنين نيست و از جانب خدا نيامده چه طلبي از من دارد؟ من چرا سر به قدم او بگذارم؟ حالا از جانب او آمده پس مبتدايي دارد و خبري است از آن مبتدا. مبتداش مرسِل است، خبرش رسول آن مرسِل است.
و اين مطلب را كه انشاءاللّه يافتيد آن وقت مييابيد كه هركه نبي شناخت لامحاله خدا شناخته، هركه خدا شناخت لامحاله نبي شناخته. اينها دست از هم برنميدارند. هركه زيد را شناخت قائمش را ميشناسد، هركه قائمش را شناخت زيدش را ميشناسد. قائم را كه ديد هرچه لج كند تعمد كند كه غير زيدي در قائم ببيند زورش نميرسد، نيست كه ببيند و ميبينيد كه زيد توي ايستاده از ايستاده پيداتر است، ظاهرتر است، اوجد است در مكان اين از خود اين. حالا اين قائم جهت مننفسهاي دارد و حالا ديگر نميخواهم پي خود اين مطلب بروم، دامنهاش خيلي وسيع است. پس هر جايي اينجور وجود و ماهيت كه حالا گفتم پيدا ميشود، وجود بيماهيت نميشود باشد، ماهيت بيوجود نميشود باشد. ماده و صورت اصلي هستند از هم مفارقت نميكنند. تعمد هم كسي بكند نميتواند وجودش را ببيند و ماهيتش را نبيند، ماهيتش را ببيند وجودش را نبيند. اما وقتي كه زيد ميبيني ملتفت باشيد انشاءاللّه، غير قائم را نديدهاي، وقتي قائم را ميبيني غير زيد كسي را نديدهاي و هر معاملهاي را كه با زيد ايستاده ميكني با زيد كردهاي. همه معاملات خودتان همينجور است. زيد ميخواهد ايستاده باشد ميخواهد نشسته باشد، اينما تولّوا فثمّ وجه زيد. زيد ايستاده است ايستاده باشد، شما معاملهاي كه با زيد داريد ميكنيد، نشسته است نشسته باشد، خوابيده است خوابيده باشد، به هر صورتي كه هست تمام زيد در تمام اسمائش است. اسمي باشد كه يك خورده زيد كمتر توش باشد، نيست. پس اين است ماده و صورت اصليه و وجود و ماهيت اصليه. و همهجا جاريش كنيد، حتي ببريدش تا پيش خدا و آنجا هم گفتهاند. يعني همچو اسم دارد.
پس پيش زيد بخواهي بروي لامحاله پيش يكي از اسمهاش بايد رفت. حتم است به جهتي كه نميشود پيش زيد رفت مگر يا ايستاده باشد يا نشسته باشد يا متحرك باشد يا ساكن، يا حرف بزند يا ساكت باشد. ممكن نيست كسي زيدي ببيند و در يكي از اسمهاش نبيند. همينجور اگر مطلب را يافتيد انشاءاللّه خواهيد يافت كه پيش خدا نميشود رفت مگر پيش ائمه برود آدم. همچنين پيش ائمه نميشود رفت مگر پيش خدا برود. انشاءاللّه فكر كنيد و اينها همه را از پيش پاتان برداريد. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون. معاملات خودتان كه همينطورها است، خودت با هركه معامله ميكني، آخر يا نشسته است يا ايستاده است. اينها دو اسمند براي زيد. او هم كه با تو معامله ميكند همينجور تو يا نشستهاي يا ايستادهاي. چرا پيش خداي خود كه ميروي معطّل ميماني او كه حجّتش را تمام كرده هرقدري كه تو ميتوانستي بفهمي همان را تكليفت كرده. چيزي كه نميتوانستي بفهمي او هم تكليف نكرده اما اين فهم را به شما دادند كه تو ميبيني هر مبتدا و خبري را، مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، هيچ فرقي نيست ميانشان الاّ اينكه مبتدا خبرهاي عديده دارد و خبر همان مبتدا را دارد. پس زيد مبتدا است يكي از خبرهاش قائمٌ است، يكيش قاعدٌ است، يكيش قادرٌ است، يكيش عالمٌ است. اين چند تا اسمي كه من دارم براي خودم، يكيش اين است بصيرم، يكيش اين است كه سميع هستم، يكيش اين است كه شامّم، يكيش اينكه ذائقم، يكيش لامسم. پس خبرهاي مختلف هست و هركه پيش من آمد يا بايد مسموع من باشد يا مبصر من باشد يا مشموم من باشد يا مذوق من باشد يا ملموس من باشد و الاّ پيش من نيامده.
انشاءاللّه ملتفت باشيد چه عرض ميكنم و اينها را سست نينگاريد كه اگر سست انگاشتيد، سخت ميگيرند. اينقدر را بدانيد و دربندش باشيد كه مردم ديگر را به اين سختي كه شما را ميگيرند نميگيرند. اگر بنا باشد شما را بگيرند نعوذ باللّه خيلي سخت ميگيرند. شما را بگيرند يا سايرين، سايرين اصلش جانشان را فارغ كردهاند پيرامون اين نگشتهاند. آنها را به اين سختي كه شما را ميگيرند بدانيد نميگيرند. به جهت اينكه همين كه ميداني و مسامحه ميكني اگر يك وقتي بناي گرفتن شد نعوذباللّه، خيلي سخت ميگيرند لكن اميدواريها هست و اغماضها دارند، عفوها دارند، توفيقات دارند، دستگيريش را ميكنند.
پس عرض ميكنم تمام حجج اصل اين حالت را دارند كه عرض ميكنم به جهتي كه از جانب خدا آمدهاند پيش ما. اگر هيچ از خدا پيششان نيست مگر آنچه پيش ما هست آن عمومش را كه همه دارند. ملتفت باشيد مسأله را هي عنوان ميكنم، هي عنوان كردهام و گفتهام و ميترسم غافل شويد. پس از خدا چيزي كه پيش من هست آن قدرتي است كه به آن قدرت مرا ساخته. ديگر قدرتي كه همه چيز را به آن ساخته عمومي است. هيچ به اين مغرور نشويد چرا كه خوب و بد و فاسق و فاجر و مؤمن و عالم و جاهل و سياه و سفيد همه اين را دارند و در اين مطلب اگر حيلهاي در كار نباشد، كسي نميتواند ادعا كند. لكن صوفيها ادعا كردهاند اهل حيله ادعا كردهاند كه در همهجا هست، پيش من هم آمده پس بيا پيش من براي اينكه من مخلوق خدايم، آن بيچاره هم ميگويد من هم مخلوق خدايم. مخلوق چرا بايد پيش مخلوق بيايد و آنها كه از پيش خدا آمدهاند ميگويند مخلوق پيش مخلوق نرود، اميد هم نداشته باشيد به مخلوق. آن خدايي كه اين حجج را فرستاده كه براي مردم بيان كنند، همينها بيان كردهاند كه او گفته هركس اميد به هركس داشته باشد غير از من. من، آليت علي نفسي من قسم خوردهام به خودم.
باز اين را هم ملتفت باشيد كه قسم را براي شما خورده، تأكيد كرده كه شما بلكه يكخورده به هيجان بياييد به فكر خود بيفتيد. پس اينها كه آمدهاند خبر دادهاند كه او قسم خورده كه هركه اميد به هركه و هرچه داشته باشد به غير از من، من قطع اميدش را بكنم. هركس هم بخواهد كاري كند من نميگذارم الاّ اينكه بيايد پيش من. پس ميگويد دنيا هم بخواهي بيا پيش من، آخرت هم بخواهي بيا پيش من. تو اگر عاقلي بايد بداني قادري غير از خدا نيست. مطلعي غير از خدا نيست، دارايي به غير از خدا كسي نيست، پس همه را بايد از او خواست. فرضاً شكمبزرگيم، حلوا دلمان ميخواهد هرچه ميخواهي از او بخواه و صرفهمان در اين است. بخصوص كه حتم كرده باشد هركه اميد به غير من داشته باشد، حتماً او را خائب و خاسر ميكنم و اينجور ميگويد به جهتي كه ميخواهد شما را آدم كند. و الاّ او غني است احتياج ندارد شما بياييد پيش او. غني است از عبادت جميع مردم.
ملتفت باشيد فراموش نكنيد انشاءاللّه لكن اميد به حجج او اميد به او است. ديگر اين اميد به خلق نيست كه ديگر لامحاله خائب و خاسر برگردند اين آمده به شفاعت محمّد وآلمحمّد اميدوار باشد تا دست به دامن ائمه ميزني، دست به دامن خدا زدهاي. من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه هركس پناه به شما برد پناه به خدا برده. خود اينها ميگويند اميد به هرچه داري غير خدا، خدا قطع اميدت را ميكند اما هركه اعتصام به اينها پيدا كرد، آيا اين را هم ميبرد هلاكشان كند؟ نه. حالتشان اين نيست، حالتشان اين است كه جميع ماينسب اليهم ينسب اليه است. پس دست به دامنشان ميزني دست به دامن خدا زدهاي، پناه به ايشان ميبري پناه به خدا بردهاي، توي خانهشان قايم ميشوي توي خانه خدا قايم ميشوي، اطاعتشان ميكني اطاعت خدا كردهاي، مخالفتشان ميكني مخالفت خدا كردهاي، مسامحه در فرمايشات ايشان، ريشخندشان ميكني با خدا كردهاي. و ريشخند واللّه از فحش بدتر است. دشمن شأنش فحش دادن است اما ريشخند، آن كسي كه ميفهمد خيلي بدتر است از فحش. و انبيا و اوليا در نهايت دقت هستند و خوب چيزها را ميفهمند. كسي ريشخندشان كند خيلي سخت ميگيرند. پس اِعراض از ايشان، اِعراض از خدا است. اعتناي به ايشان اعتناي به خداست، اطاعت ايشان اطاعت خدا است، مخالفتشان نعوذ باللّه مخالفت با خدا است و امر چنان كلي شده كه شناختنشان شناختن خدا شده، جهل به ايشان جهل به خدا شده. ببينيد تا كجا آمده. و اگر اين مطلب را داشته باشيد ميدانيد ايشان تمامشان از پيش خدا آمدهاند و ندارند يك قابليتي يك انّيتي كه به جهت انّيتش كه شريك خيال كني بگويي ما اعتنا نميكنيم به ايشان از آن جهت و از آن جهتي كه از جانب خدا آمدهاند اعتنا ميكنم. اين است كه گاهي بزرگان مثل ميزدند فرمايش ميكردند كه بعضي از كلمات هست به نيّت حالتش تغيير ميكند و بعضي كلمات هست كه نيّتبردار نيست. «الّذين» مينويسي، اگر به نيّت «الّذين» توي قرآن مينويسي بيوضو نميشود دست بر آن گذارد، بياحترامي نميشود كرد به جهت آنكه به نيّت قرآن نوشته شده، قرآن است. اما اگر به نيّت قرآن نيست و لفظ عربي نوشتهاي، حالا ديگر بياحترامي هم بكني نقلي نيست، توي خلاش هم بيندازي طوري نميشود. همچنين «كفروا» نوشتي، اگر به نيّت قرآن است نميشود بيوضو دست بر آن گذارد و بايد بوسيد. چرا كه اين لفظ صادر از صانع است، بايد لامحاله محترم باشد و لو «كفروا» باشد، و لو «فرعون» باشد. لفظ صادر از صانع كلام خدا است و حرمت دارد محترم است و لو فرعون را به جهنم ببرند. خدا كافر را به جهنم ببرد خدا ميبرد ولكن نيّتبردار است و اين «كفروا» را خودت نوشتهاي، يك دفعه «كفروا»ي قرآن را نوشتي. اگر به اين نيّت نوشتي محترم است، به آن نيّت نوشتي محترم نيست. توي خلاش هم مياندازي بسته به نيّت است. لكن يكپاره چيزها هست كه نيّتبردار نيست. نيّتش را خدا كرده مثل بسم اللّه الرحمن الرحيم كه نيتبردار نيست ديگر اين را من به نيّت خودم نوشتم، نه نيّت قرآن؛ نميشنوند از آدم كه اين آيه قرآن است. قل هو اللّه احد را بگويي من به نيّت قرآن ننوشتم، نميشود. نه، اين آيه قرآن است.
ملتفت باشيد اينها را محض نزديك شدن ذهنتان عرض ميكنم. آقاي مرحوم ميفرمودند زمين كربلا پنج فرسخ در پنج فرسخ راه يا چهار فرسخ در چهار فرسخ همهاش تربت است، اما همه اينها نيّتبردار است. به نيّت تربت، خاك كربلا را از هرجا برداري، تربت است. حالا محترم است، شفا است، بياحترامي نميشود به آن كرد. اما همانجا خلا كندهاند و مينشيني تغوّط ميكني. آن به نيّت خلا است. چون به نيّت تربت نيست اهل كربلا هم محتاجند به قضاء حاجت و ميكنند و چون نيت تربت ندارند عيب ندارد. پس به نيّت تربت اين خاك را از هر ديواري برداشتي تربت است و محترم است و حرمتش واجب است، نميشود آن را در خلا انداخت، كسي بيندازد كافر ميشود. يعني كسي تعمد كند به جهت استخفاف بيندازد، كافر ميشود. لكن يكجاييش هست كه ديگر نيّتبردار نيست مثل آن جايي كه ضريح مطهّر است. آن جايي كه قبر است ديگر نميشود گفت اينجا را من به فلان جهت احترام نميكنم، جهتي ديگر ندارد بعينه آنجا كه اصل قبر مطهر است، آنجاها كه ضريح است، مثل بسم اللّه الرحمن الرحيم است. ديگر نيّت نميخواهد. آنجاها را خودشان نيّتش را كردهاند. اما جاهاي ديگر به جهتي كه مردم آنجا هستند و كار دارند و عسر و حرج نباشد، اذن ميدهند كه اگر به نيّت تربت برداشتي مثل همان «الذين كفروا» كه عرض كردم.
حالا به همين نسق ديگر ملتفت باشيد و بدانيد اميرالمؤمنين را به نيّتي كه عرب است و عربها موشخوارند، به آن نيّت من بياحترامي ميكنم، از آدم نميشنوند. اميرالمؤمنين موشخوار نيست، اميرالمؤمنين از پيش خدا آمده، هيچ جاش نيست كه از پيش خدا نيامده باشد. همان انّيتش هم از پيش خدا آمده. مثال تقريبيش همان مثالهاي فصلي بود كه عرض كردم. اما به طور تحقيقش هماني كه زيد ايستاده، اين ايستاده ديگر نيّت نميخواهد. كسي ديگر نميتواند بگويد من نيّت زيد نداشتم، با خود ايستاده بياحترامي كردم. زيد را برداري، قائم هم نميماند كه تو نظر را به جايي بيندازي و آن را نبيني و زيد را ببيني. و اين است اسم حقيقي خدا و ماهيت و انيّت حقيقي خدا و صورت حقيقي. نهايت خدا صورت ندارد، صفت دارد. پس ايشانند صفات خدا و ايشان هرگز بيخدا نبودهاند. و عرض كردم هرگز خدا بيايشان نبوده. اما خدا بود و اين ملك نبود، بعينه مثل اينكه الآن خدا هست و فردا را هنوز نساخته. الآن خدا هست و بچههايي كه سال ديگر بايد تولد كنند، هنوز پدرهاشان جماع نكرده و نطفهشان منعقد نشده و هنوز خلقشان نكرده. لكن ائمه شما اينجور نيستند. ملتفت باشيد انشاءاللّه گول نخوريد. مثل قُنّيها نشويد، مثل مُنّيها نشويد كه بگوييد ايشان هم پدرهاشان با مادرهاشان جماع كردند و آنها درست شدند. آنها پدرهاشان كه امام بودند، بودند. و همه يكي بودند. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض ديگر حالا اينجا كه آمدهاند جوري كردهاند كه ما وحشت نكنيم، پدرشان غير از پسرشان. و للبسنا عليهم مايلبسون عبايي دوش ميگيرند ميآيند، بعد مياندازند. بسا آنكه در مجالس بسيار حرف ميزدند، مردم نميديدندشان. خضر همراه يكي از ائمه بود، حضرت سجاد بود گويا، نميدانم چه سخني با خضر داشتند خود را نمودند كه من اگر بخواهم هرجا حاضر باشم ميتوانم. من همچو كسي هستم بخواهم از تو پنهان كنم، تو هر كاري بكني نميتواني مرا پيدا كني. خضر حضرت را گم كرد، هي دويد با آن زور خضري كه داشت اينطرف و آنطرف دويد پيدا نكرد تا آخر ديدند خيلي خسته شد، صداش زدند و خود را نمودند. پس از نظر خضر هم ميروند.
پس ملتفت باشيد اصل مطلب را انشاءاللّه فراموش نكنيد، خدا هرگز بيايشان نبوده و نبود وقتي خدا قدرت نداشته باشد، خداي بيقدرت خدا نيست. از كجا ميگويم خلق نميتوانند قدرت داشته باشند، همينكه ميبيني نميتوانند زور خدا را زياد كنند. اين خدا تا بود علم داشت و علم خدا ايشانند، تا بود قدرت داشت و قدرت خدا ايشانند و هكذا تمام اسماء. پس ايشان هميشه تا خدا خدا بوده و خدا هميشه خدا بوده ايشان بودهاند. هرگز اينها بيخدا نبودهاند، خدا هرگز بيايشان نبوده. حاقّش را ميخواهي ياد بگيري همان مثل زيد است و قائم. ميبيني زيد است قائم، غير زيد قائم نيست. قاعد هم زيد است، غير زيد قاعد نيست. تمام زيد قائم است، تمام زيد هم قاعد است اين است كه عرض ميكنم كه تمام ماينسب الي اللّه ينسب اليهم تا رسيد به آنجا كه معرفت خدا معرفت ايشان است، جهل به ايشان جهل به خدا است، حتي غني، حتي فقر. مردم طعن زدند به پيغمبر كه اين بچهايست يتيم، بيپدر بيمادر، بيپول، آمده رياست كند ميان ما. اين را كه گفتند خدا وحي كرد به پيغمبر كه انّ اللّه فقير و نحن اغنياء و اين لفظ را نگفته بودند، خداي خالق آسمان و زمين را نگفته بودند فقير است. نميدانستند پيش كه مينشينند، خدا را نگفته بودند فقير است. پس گفتند پيغمبر فقير است و بيچيز و ميخواهد رياست كند و ما خبر داريم. اين بود كه وحي كرد كه اينها عجب مردمانياند كه ميگويند خدا بيچيز است. پس هركه شناخت ايشان را خدا را ميشناسد. نميتواند خدا را نشناسد مگر ايشان را بشناسد، آن وقت خدا را شناخته. زيد را وقتي ميشناسي ايستاده است، ميشناسي؛ نشسته است، ميشناسي. و تو هر وقت خيال زيد را هم ميخواهي بكني، به ياد زيد بيايي، آخر يا ايستاده به يادش ميآري يا نشسته يا خوابيده و يكي از ظهورات او را ياد ميكني. پس نميشود پيش زيد رفت مگر پيش اسمش و توي اين اسم، همان زيد است كسي ديگر غير از زيد نيست. ديگر خيال كني كه اطاعت زيد اطاعت عمرو است، اطاعت سلطان اطاعت حاكم است، همچو نيست. به جهت اينكه اطاعت اين را كه كردي او خبر نشده لكن اطاعت پيغمبر را كه ميكني خدا همانجا است. اطاعت پيغمبر شده اطاعت خدا شده، مخالفت پيغمبر را كه ميكني خدا همانجا است و مخالفت خدا شده و خدا در كمين نشسته. انّ ربّك لبالمرصاد خدا در كمينگاه است. ديگر حالا يك جايي مصلحت ندانسته از كمين بيرون بيايد بگويد من چكارهام، از ترس مردم، يك جايي ديگر بيرون خواهد آمد. معلوم است منافق كه زياد دور آدم جمع ميشود امر را يك جوري ميگويند كه مردم متحمل شوند، چنگ نتوانند بند كنند. اين است كه حرفها را كه ميزنند ميپيچانند و ميگويند.
باري پس ماده و صورت ميخواهي بگو، اسم و مسمي ميخواهي بگو، جهت مِن ربّه و جهت مِن نفسه ميخواهي بگو. در اينجا هيچ نميشود پيدا كرد به هيچوجه، به غير از آن عالي كه در اين است. پس لافرق بينه و بينه الاّ اينكه اينها متعددند او واحد است، ديگر هيچ فرق نيست. اين است كه اطاعتشان اطاعت او ميشود، پناهبردن به ايشان پناهبردن به خدا ميشود. ميشناسي ايشان را خدا شناختهاي، هركه مخالفت ايشان كرد مخالفت خدا كرده. حالا اين يك مطلب بود فراموش نكنيد و داشته باشيد.
مطلب ديگري هم هست و آن اين است كه اينهايي كه هم جهت انّيت دارند و هم از پيش خدا آمدهاند، مثل اينكه جهت وحدت قائم را با زيد كه ملاحظه ميكني، با جهت كثرت آن قائم را؛ يا جهت وحدت قاعد را با زيد، يا جهت كثرت قاعد را با زيد كه ملاحظه ميكني؛ زيد غير قاعد است غير قائم است، يا عين قاعد است عين قائم است. اين كثرات ظهورات از پيش زيد آمده، زيد خواسته وقتي بنشيند نشسته، وقتي خواسته بايستد ايستاده. با وجودي كه نشسته غير از ايستاده است. پس تمام كثرات همه از پيش زيد آمده، وحدات هم از پيش زيد آمده. به غير زيد كسي نيست. حالا كه چنين شد بعد از اينها اين زيد با اين ظهوراتش يك وقتي يك عبايي دوش ميگيرد اين عباش هم محترم ميشود به واسطه زيد. حالا اين عبايي كه دوش گرفته است اسم اين قابليت است و اين اصطلاح دويمي است. وقتي در مكاني نماز كرده، آن مكان محترم است، مكان شريفي است. در مسجد كوفه پيغمبران خدا نماز كردهاند محترم شده، اينجاها است كه نيّت برميدارد. اين قابليتها بالعرض قابليت شدهاند يعني قابلند كه نوح اينجا بايستد نماز كند، ابراهيم بايستد نماز كند، قابل است كه منافقي هم آنجا نماز كند. سنّيها ميروند آنجا نماز ميكنند. حالا از آن جهتي كه فلان منافق آنجا نماز كرده است ما حرمتش را نميداريم، اما از جهتي كه مصلاّي رسولان خدا است حرمتش را ميداريم. پس در اين قابليتها تفاوت ميكند احكام و اينجاها جاي نيّت است. بايد بخصوص تعمّد كرد كه فلانجا چون محراب ائمه است از اين جهت من دو ركعت نماز اينجا ميكنم. و همينطور همين دو ركعت را به نيّتي كه فلان سني اينجا نماز كرده كسي بكند به جهنم ميرود آدم، صورتش هم مثل هم است. پس قابليتي كه اهل حق ميگويند دوجا استعمال ميكنند قابليت را؛ يك جاييش محل نيّت هست، يك جاييش محل نيّت نيست.
خلاصه حالا بياييم سر مطلب درس. پس بدانيد آنچه هست در اين عالم همه از عرش آمده. ملتفت باشيد انشاءاللّه و همه از نور واحدند و همه عرشند. زمين هم عرش است به جهت آنكه تمام اينها از يك ماده است. يك عرشي است در اين مملكتِ خلق و ماسوي ندارد. آخر اين زمين زميني است ساخته شده. يبوستي آمده اينجا نشسته، يبوست مال عالم جسم نبود. برودتي آمده اين خاك همچو شده. اگر اين برودت و يبوست را الآن هم از اين خاك بگيري، اين خاك ديگر خاك نيست، يكدفعه ميبيني جاري شد. همچنين اين آب از عرش آمده. ديگر حالا يكپاره چيزها را كه نميفهميديد بعد از اين بيانات خيلي ظاهر ميشود و ظاهر ميبينيد. ميفرمايد و في السماء رزقكم و ماتوعدون تمام آنچه به شما ميرسد از خوب و بد، همه از آسمان آمده. دست به آسمان نداري هيچكارش نميتواني بكني، باران نميآيد هيچكار نميتواني بكني كه باران بيايد. وقتي باران ميآيد نميتواني كاري كني كه نيايد. اينها را آدم با دقت فكر كه كرد و فطري شد، عمل هم همراهش ميآيد. پس رزقها همه از آسمان ميآيد، رزقهاي باطني هم، ماتوعدون همه از آسمان ميآيد، همه از عرش ميآيد. پس جميعاً از عرش آمده. چطور ميآيد؟ آيا ريسمان از آنجا آويزان ميكنند و با آن نازل ميكنند؟ نه، به اين جورهاي ظاهري نيست. باز پستاش را به دست بياريد. پس برودتي ميآيد از آنجا، حرارتي ميآيد از آنجا، به هم ميزند اشيا را تركيب ميكند. برودت و يبوست زياد تعلق ميگيرد به جسمي، خاك درست ميشود. محرّك كل افلاك و عناصر عرش است و اگر عرش حركت نميكرد ديگر هيچ حركتي اينجا نبود. بعينه، ديگر اينها محض تمثيل است كه خيلي نزديك ميكند مطلب را. در اين مثل كه فكر ميكنيد ميفهميدش انشاءاللّه ميبينيد اين ساعت كه ميگردد فنر ميگرداند اين را. اگر فنر نبود چرخها نميگشت مثل اينكه اين چرخ ابريشمتابي را آدم نگرداند نميگردد. همينطور بايد در ساعت فنري را نصب كنند كه بگردد، آن را هم فنري است. پس آن فنر كل افلاك و عناصر كه همه را ميگرداند، فنرش توي عرش است و اينها همه كه آمدهاند اينجا، همه آثار عرشند.
ديگر حالا وقت تفصيلش نيست، خسته شدم. همانطوري كه عرض كردم همين نور منبث در فضا، قرص قرص قرص شمس است كه پر به پر هم گذاردهاند. اما در اين نور منبث كه نگاه ميكني قرص آفتاب نميبيني، راست است نميبيني. اما آيينه كه گذاردي، جلدي آفتاب توش پيدا ميشود. عرض ميكنم همينجور اگر كسي بداند عرش چطور آمده اينجا ميداند كه هيچ منافات ندارد كه همينطورها باشد.
باز براي يك مطلبي ديگر كه بايد بدانيد ملتفت باشيد، فرضاً كسي قرص آفتاب را نديده باشد، آيينه مقابلش بگيرند در برابر آفتاب ميبيند چيز نوراني در اين آيينه پيدا است. اين آنچه در اين آيينه ديده همان قرص را ديده، بعد هم كه ميبيند آفتاب را، باز قرص را ديده چرا كه اثر با صفت مؤثر بعينه مثل همند. حالا كه چنين است عرش را نميدانيد چطور است و ميخواهيد ببينيد عرش چطور است، اين اوضاع را كه ميبينيد ميفهميد كه عرش چطور است و ملتفت باشيد كه اين نمونهاي بود عرض كردم و نميخواهم هم تفصيلش بدهم به جهتي كه اصل مسألهاش در نهايت دقت است.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 26 شهر صفرالمظفّر 1304)
15بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
عرض كردم به يك لحاظ به نظري و به طوري كه مصطلح مردم است يك جور ماده و صورتي گفته ميشود، و يك جورش هم هست اصطلاح خدا و رسول و پير و پيغمبر است و آن نظري ديگر است، كاري به پستاي اين مردم ندارد. اگر هر دو را ياد گرفتيد و هريك را سرجاي خود گذارديد، هيچجا شبهه نميماند و همين كه لفظي ميشنويد نه اصطلاح آنها را ميدانيد نه اصطلاح اينها را، آدم همهجا گيرميكند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، يك دفعه گفته ميشود از عرش فمادون جميعش يك ماده است. مثل اينكه توي همين عبارات است، جميع عرش تا اين زمين از يك ماده است و اختلافات در قوابل ظاهري است و شما ميدانيد كه ماده زميني، اگر اين ماده ظاهري منظور است، اين ماده چقدر غليظ است، چطور در ماده مثل همند؟ همين كه اصطلاح را نميداني، آدم گير ميكند. پس خوب فكر كنيد كه مواد، از عرشي هم كه ميگويند هنوز همين لفظ عرشش را هم ميشنويد، هنوز به اصطلاح خودشان مردم نميدانند چه چيز است مراد از عرشي كه اهل حق ميگويند، عرش آن جايي است كه از غيب چيزي پيشش آمده. در بدن خودتان فكر كنيد عرشي كه در بدن است جايي است كه از غيب چيزي پيشش آمده و ماسواي عرش آن جاهايي است كه از غيب نيامده چيزي پيشش، يا اگر آمده به واسطه اوّلي آمده. در بدن انسان، قلب، عرش است. حالا ديگر عرش رفته آن ميان قايم شده؟ بله شده بايد يادش گرفت. در توي ساعت، يعني آن چيزي كه بگردد به طوري كه حركات شبانهروزي را به دست بيارم، كيست محرّك كل؟ آن فنر كوچك هم باشد، باشد. پس قلب، عرش است. همين قلب صنوبري واقعاً عرش بدن است. آن قلب اول زنده ميشود و زندگي از آن قلب سير ميكند به باقي اعضا ميرسد. اگر در بياري قلب را از بدن ميافتد ميميرد. پس مقام قلب، مقام عرش است. در اصطلاح خدا و پيغمبر همچو چيزي عرش است، ديگر عرش چيز بزرگي باشد، اصطلاحشان نيست. همين عرش ظاهري را هم عرش گفتند به جهتي كه حركت از غيب به آنجا تعلق ميگيرد. پس در عالم جسم من حيث الجسمانية هيچ تفاضلي ميانه اجسام نيست. اگر از غيب نيايد چيزي جايي، هيچ اينها امتياز هم ندارند.
به طورهايي كه هي مكرر هم گفتهام و به طورهايي كه مكرر كردهام كه از بس اصرار كردهام خجل ميشوم، نميخواهم بگويم. باز ميبينم ياد نگرفتهايد، لابد ميشوم اعاده ميكنم.
ملتفت باشيد عرض ميكنم جسم من حيث الجسمانية، غافل نشويد جسم من حيث الجسمانية، جميع جسم تا آن سر سوزنش جميعش صاحب طول و عرض و عمق است و هيچ امتياز نيست در مابين اجسام كه جسمي چيزي داشته باشد كه آن ديگري نداشته باشد. همه اجسام طول دارند، عرض دارند، عمق دارند. انشاءاللّه فكر كه بكنيد خيلي چيزها ميتوانيد بفهميد. در جايي كه امتياز نيست آنچه هست همه بر يك نسق است، يك چيز است و ملتفت باشيد اين لغتي است دارم عرض ميكنم. رمزي است ميگويم اينجا امتياز نيست، معمّاش را شما ياد بگيريد. امتياز نيست، نه اينكه اين خرمن روي هم ريخته نشده و اين قبضه غير از آن قبضه نيست، اين منظور نيست. منظور اين است كه اين يك جنس است، هر تأثيري در جزييش هست آن تأثير در باقي هم هست.
ملتفت باشيد بعينه و خيلي آسان است يادگرفتنش. بعينه مانند يك قرص ناني كه ميگويم امتياز مابين اجزاش نيست، معنيش اين است هر تأثيري اين طرفش دارد آن طرفش دارد، هر مزاجي را اين لقمه دارد آن لقمه دارد، هر خاصيتي اين لقمه دارد همانجور خاصيت را آن لقمه ديگر دارد. همهاش به يك طبع است، يك طبيعت دارد يك خاصيت دارد، پس امتيازي در لقمههاي نان نيست. حالا اين معنيش اين نيست كه لقمه لقمه نيست. پس مابين اجزاش امتياز نيست يعني هر طعمي اين لقمه ميدهد، بعينه لقمه ديگر ميدهد. اين است كه اين مثال را خيلي پاپي شدهام براي اينكه خيلي نتايج دارد و غافليد از نتايجش.
عرض ميكنم از يك خيك شيره ميتوان غرفه غرفه كرد، ده كاسه، صد كاسه كرد لكن هر قدر اين كاسه شيرين است، كاسههاي ديگر هم شيرين است به همان قدر. يك مشك آب را جرعه جرعه كني، همه يك جور ترند، يك جور خنكند. هرقدر يك قطره تر است باقي همانقدر تر است. ديگر آن باقي چون خيلي هستند پس رطوبتشان زياد است و قطره چون كم است رطوبتش كم است، نه، اينطور نيست. دقت كنيد خيلي آسان است. پس يك قطره آب با تمام حوضها با تمام آب انبارها، تري آنها مثل هم است. يك قطره به قدر باقي تر است. باقي اگرچه آب انبار بزرگي است، كمّيت ظاهرش را بسنجي صدهزار مقابل بيشتر است، دههزار، بيست هزار، صدهزار برابر هم بيشتر است اما ترياش چقدر بيشتر است؟ هيچ بيشتر نيست. همان قدري كه اين قطره تر است، باقي دريا هم به همينقدر تر است. باقي، ترتر نيست. اين امر را هرجا ميبري، متداول ميان جميع عقلاي عالم اين است كه از هر چيزي نمونه ميآرند، از هر چيتي، از هر ماهوتي، از هر برنجي، از هر گندمي نمونه ميآرند نشان ميدهند كه باقي همانجور است. شكر فلان است، نمونهاش اين. قند فلان است، نمونهاش اين. به نمونه اكتفا ميكنند و تمام عالم غرق است در اين مطلب. ديگر اين نفهميدم ندارد، اصطلاح همه مردم است عرض ميكنم. پس نه اين است از يك جنس چيز، بشود چيزهاي مختلف ساخت.
ملتفت باشيد ببينيد به چه آساني است و واللّه عرض ميكنم نتيجههاي بزرگ بزرگ دارد، هنوز نميدانيد آن نتيجهاش چه خواهد شد. دستتان نيست، به جهتي كه پستاي علمش دست اين مردم نبوده و چون نبوده اصلش پيرامون او نگشتهاند. ميگويند خيلي خوب يك جايي اينجور باشد، باشد. حالا چطور شد؟ چنانكه وقتي همينجور درس ميدادم در كرمان و به جهتي كه بفهمند هي مكرر ميكردم كه آن آخر ميپرسيدند از من كه ايني كه تو ميگويي ما كه فهميدهايم و تصديق هم كه ميكنيم، ديگر اين همه اصرار ميكني براي چه؟ همه از اين بود كه نتيجهاش به دستشان نيامده بود. گفتم شما نگاه داريد هميني را كه فهميدهايد تا يك وقتي به كارتان ميآيد.
باري حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس از يك جنس چيز نميشود شيء مركب ساخت. ملتفت باشيد انشاءاللّه، و واللّه اين ميرود تا پيش خدا. از خداي غير مركب نميشود اينها را ساخت و حالا من اينها را پيش مياندازم براي اينكه بدانيد اينها هست و خودتان ميبينيد هست. از همه مشاهدات مشاهدتر، از همه بديهيات بديهيتر است. همه را هم ميبينيد مركب. حالا خداي متشاكل كه تشكّل به حدّ وحدت رسيده كه متشاكلالاجزاء نميشود گفت و اجزا ندارد و جزء جزء ندارد، از او نميشود خلق مركب ساخت. بله آب و خاك را برميداري گِل ميسازي. گِل را برميداري كوزه ميسازي. خدا آن است كه همه در چنگ او باشد، هرچه هست همه در چنگش است. اينها همه عاجزينند. خيال كني كه خدا خودش بخواهد به صورت انسان درآيد، نميشود. داخل محالات است كه خدا مركب شود. اينها را مثل ميزنم كه نزديك مطلب شويد. حتي اگر ديدي از يك جنس چيز، چيزهاي متعدد ساخته شد، غافل مباش راهش را به دست بيار. پس جميع حلويّات از آن آب نِي به دست ميآيد، از نيشكر است. آن آب را به اندازهاي ميجوشانند، شكر ميشود. به اندازهاي ميجوشانند، قند ميشود، به اندازهاي ميجوشانند، نبات ميشود. چيزي داخلش ميكنند، قرص آبليمو ميشود. چيزي ديگر داخلش ميكنند، روحافزا ميشود. خود آن آب نِي را تصرف در او نكني، گرمش نكني؛ و ببين آتش از خارج بايد بيايد تا گرم شود. اگر هيچ آتشي نبود، گرمي از خارج به اين نميخورد، سردي اگر از خارج تصرف در اين نميكرد، آن آب همينطور خودش به صورت قند و نبات شود، به اين صورتها درآيد، داخل محالات است.
انشاءاللّه يك خورده فكر كنيد، بابصيرت باشيد. حالا فكر كنيد اينها نمونه است ياد بگيريد. حالا خدايي كه هيچ آتشي او را گرم نميكند؛ و ببينيد اين داخل بديهيات تمام مذاهب است، اما لفظهاش متداول شده شما معنيش را بگيريد. خدا مثل چوب نيست كه از آتش بسوزد، خدا مثل آب نيست كه از سرما يخ كند. خدا سرماش نميشود، گرماش نميشود. خدا جميع ملكش را ميتواند آتش خلق كند، ملك همهاش آتش ميشود و خدا هيچ نميسوزد، اما خلق در آن بيفتند ميسوزند. تمامش آب باشد، خدا غرق نميشود. برودت اين خدا را سرد نميكند. جسمي از جسمي گرم ميشود يا سرد ميشود. نه اين است كه خدا گرم ميشود يا سرد ميشود. اينها نمونه باشد براتان، توي همين الفاظ لُري مشق كه ميكني آنجا كه ميروي از روي حقيقت به الوهيت قائل ميشوي. باز نمونههاي اين حرفها را ملتفت باشيد. ببينيد اين بدن را داغ ميكنند، كباب ميشود، ميسوزد اما عقل نميسوزد. داخل ملك هم هست، لكن چون از جنس اين جسم نيست، وقتي اين بدن گرسنه شد، او گرسنهاش نيست. عقل واميدارد اين بدن را كه برود غذايي تحصيل كند بخورد. لكن خود آن عقل شكم ندارد. او هرگز سير نميشود، او گرسنه نميشود، او تشنه نميشود و هرگز سيراب نميشود. اما اين بدن گرسنه ميشود، تشنه ميشود. هرچه هوا سرد باشد، عقل سرجاي خودش هست، هيچ سرماش نميشود مگر در اين بدن نشسته باشد، آن وقت ميداند كه هوا وقتي سرد شد اين بدن چه حالتي برسرش ميآيد. اينها نمونه است. پس عقل نه گرسنه ميشود، نه تشنه ميشود، نه ميسوزد، نه غرق ميشود لكن ميداند آنهايي كه تشنه ميشوند چه جور حالتي دارند، آنها كه گرسنه ميشوند چه جور حالتي دارند. خودش منزّه و مبرّا است از گرسنگي و تشنگي.
حالا خوب فكر كنيد و ببينيد آيا ممكن است عقل، سنگ بشود؟ اگر ميدانيد چه عرض ميكنم و سر كلافي كه دستتان ميدهم ولش نميكنيد، ميدانيد عقل، محال است مثل سنگ شود. سنگ محال است مثل عقل بشود. يك جزئي از اجزاي اين جسم محال است عقل بشود، يك جزئي از اجزاي عقل محال است جسم بشود. اين سرجاي خودش.
اينها همه نتيجه اين حرف است كه هرچيزي كه مركب شد، اجزاي مختلف بايد داخل آن شده باشد. بعينه مثل اين مركباتي كه تركيب شده. زاجي، مازويي، دودهاي داخل هم شده و تركيب شده. دوده صرف، مركب نميشود. زاج صرف، مركب نميشود. مازوي صرف، مركب نميشود. مثل اينكه سكنجبين يعني سركه داشته باشد و شيره داشته باشد، اينها را داخل هم كنند سكنجبين درست كنند. از شيره صرف سكنجبين درست كنند، نميشود. سركه صرف، سكنجبين نميشود. حتي اينكه از براي اينكه مبادا بلغزيد هي قهقري برميگردم؛ عرض ميكنم حتي اگر ببيني ميوهاي را همينطور ترش و شيرين است. ظاهراً هم چيزي از خارج داخلش نشده، مثل انار ميخوش كه هم ترش است و هم شيرين. تا يك ترشي را با يك شيريني از جايي نيارند توش نگذارند، داخل هم نكنند، انار ميخوش پيدا نميشود. پس تا ترشي نباشد، تا شيريني نباشد، سكنجبين محال است پيدا شود.
و خوب فكر كنيد انشاءاللّه، پس در هرجايي هم كه ترائي كند كه از ماده واحده اشياء عديده ساخته، از ماده واحده خدا برداشته چيزهاي عديده ساخته، حكيم باشيد و فكر كنيد. بسا در اخبارتان و آياتتان همينجور چيزها را دليل توحيد ميكنند و براي شما ميگويند و بدانيد كه كمر حكمت است براي شما بيان كردهاند و حاقّش را نخواستهاند بيان كنند. اهلش نبودهاند آن وقتها، به اين جهت حاقّ مطلب را اگر ميگفتند، حاليشان نميشد. از اين است كه دليل توحيد همهجا يعني بيشتر جاها اينجور است كه از يك آب يكدست متشاكلالاجزاء، خدا چيزهاي مختلف خلق كرده. خدا آب يكدست را برداشته درختها ساخته، و نخيل صنوان و غير صنوان يسقي بماء واحد ميوههاي مخلتف كه يكيش تلخ است، يكيش شيرين است، هركدامش خاصيتي دارد. تبارك صانعي كه چنين كرده. بله تبارك صانعي كه چنين كرده، راست است لكن يك جوريش بايد كرد؛ بايد جوري بفهميد كه تلخ تلخ است، شيرين شيرين است. از يك آب يكدست كه نه گرمش كنند نه سردش كنند، درختها و ميوههاي مختلف و نخيل صنوان و غير صنوان كه يسقي بماء واحد نفضّل بعضها علي بعض في الاكل پيدا نميشود.
همچنين از يك تخم از يك زرده يا از يك سفيده، يا از هردو، يا از همان سفيده تنها يا از همان زرده تنها، يك آب يك رنگ يك طعم يك طبع، چطور ميشود؟ هر چه طبيبهاي ظاهري ــ يعني همه اطبا ــ فكر كنند، طبيبهاي باطني ــ يعني انبياء ــ هر چه فكر كنند كه چطور ميشود از يك آب متشاكلالاجزاي يكدست، طاووسي بيرون ميآيد چه رنگهاي مختلف دارد. هر مرغي را ميبيني خال خال، خالهاي مختلف دارد. رنگ آبش يك جور است يك جاييش سياه ميشود، يك جاييش زرد ميشود، سرخ ميشود، رنگ ديگري ميشود. اينها هست، درست هم هست. شما انشاءاللّه ميخواهيد به حاقّ حكمت برسيد، بدانيد بعضي از مردمي كه در وسط واقع بودند، ديگر نميشد به آنها حالي كني حاقّ حكمت را. از وسط گرفتند، اين حرفها را براي آنها زدند. شما غافل نباشيد، همينجور بيان ميكنند كه شما ميبينيد تخم مرغي را از اندرون كه چيزي داخلش نميشود كرد، از بيرون چيزي داخلش نميشود معذلك از يك آب يكدست متشاكلالاجزاء جوجه درست ميشود. پوست روش را دارد، وقتي از پوست بيرون آمد ميبيني مرغ است و سر و دست و پا و الوان مختلف و اشكال مختلفه براش پيدا ميشود. تبارك آن خدايي كه همچو خلقي خلق كرده. راست است اين قدرهاش عجيب و غريب هم هست، لكن تصرفات مختلفه در اين شده تا الوان مختلفه براي اين پيدا شده.
از آن راهي كه عرض ميكنم اگر غافل نميشويد، همينجوري كه آب يكدست و خاك يكدست است و از آن هي گياههاي مختلف ميروياند، وقتي حاقّش به دستت آمد و فكر كردي ميداني تا تصرف را خاص نكنند، بخصوص تدبيري نكنند چيزي تازه پيدا نميشود. از همين راه است كه انبيا از هرجاي ملك درس ميخوانند و همين ملك خدا را مطالعه ميكنند، بدانيد از همين باب است. شما هم مشقش را بكنيد ميبينيد برگ درخت يك جور ديگر است، گُلش يك جور ديگر است. از يك آب و يك خاك، بيتصرف نميشود اين اختلافات پيدا شود. برگش سبز رنگ، گُلش سفيد، ميوهاش رنگ ديگر. يك ميوه مغزش شيرين است پوستش تلخ است يا برعكس. مغزش يك جاييش صلب است مثل استخوان يك جاييش نرم است مثل گوشت. يك جور تصرف كنند همچو نميشود. پس يك جور تصرف در مغزش كردهاند يكجور در پوستش تصرف كردهاند، يك جور تصرف ديگر كرده شيرين شده. به همين جور انسان عاقل كه فكر ميكند در يك قبضه ملك خدا ميداند پيش شخص عاقل دانا كه چرت نزند خدا يك چيزي خلق كند يك تخممرغ از آن الوان مختلفه پيدا شود، يك زردآلو خلق كند پوستش جوري، مغزش جوري، مغزش پوستي ديگر دارد جوري ديگر، در هريك اينها تصرفي بخصوص شده. انسان عاقل فكر كه ميكند ميفهمد اين بينهايت قادر بوده كه چنين كرده بينهايت دانا بوده كه چنين كرده، و واللّه هيچ فرقي نميكند پيش او جميع ملك را آفريده باشد يا دانه گندمي را آفريده باشد ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة پيش او مساوي است. حالا أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون آيا چنين خدايي با اين خلقي كه هيچ نميدانند مثل همند؟ و واللّه اين خلق هيچ نميدانند و واللّه جميعشان جمع شوند كه يك مگسي درست كنند، با اين اوضاعي كه به دستشان داده، با اين تصرفي كه به دستشان داده. آتشي زير آبي كنند، آبي در خاكي بريزند، نوعش را هم به دستشان داده ميداني تا آن آب را با آن خاك داخل هم نكني گِل نميشود. اينها را ميفهمند حالا پس به ميزان معيني داخل هم كنند به فلان درجه آب زياد داشته باشد روان ميشود، خاكش زياد شود سفت ميشود. حالا به چه ميزاني اينها را داخل هم كردهاند كه نطفه شده؟ نميدانند و نميتوانند. ديگر بخواهند خودشان نطفه بسازند در قوهشان نيست، نطفه حيواني درست كنند، واللّه تمام خلق جمع شوند تخم شپشي را درست كنند، رشكي درست كنند؛ همين شپشي كه خدا توي بغلشان از چرك بدن خودشان درست كرده و اينها هنوز نميدانند خدا چطور اين را درست كرده. ميبينيد وقتي ميرود حمام كيسه ميكشد، چركها جمع ميشود، لوله ميشود و دورش ميريزد. حالا اين چرك را چطور كرده كه شپش شده؟ هيچ نميدانند. باز اين شپش شامّه دارد، ذائقه دارد لامسه دارد سامعه دارد چشم دارد ميبيني به چشم نميآيد و خودش چشم دارد، گوش دارد، شامه دارد، ذائقه دارد. پس آيا اين خدا عين شپش است؟! عجب واللّه هذيان گرفته عالم را! غافلين غافل خوابيدهاند و علما ميشوند، عرفا ميشوند. محييالدين به آن گندگي ميشود كتابها مينويسد، ملاصدرا به آن گندگي ميشود كه كتابهاش عالم را پركرده. آن وقت ميگويد خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. ميگويد «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء». حالا اين چون لفظش عربي است عوام نميدانند چه گفت، تو فارسيش كن. فارسيش اين ميشود كه خدا عين تمام موجودات است. اگر خودش عين تمام موجودات است اين چرا گرسنهاش شده؟ چرا تشنهاش شده؟ چرا گدايي ميكند؟ پس اين عاجز است. ايني كه ناخوش خوابيده اگر خدا است همين، چرا نميتواند رفع ناخوشيش بكند؟ هيچكس هم نميتواند. ميبينيد كه داخل بديهيات است و عقل حاكم است كه شخص عاجزي كه راضي ميشود كه نميرد و تمام مايملكش را بدهد اگرچه تمام روي زمين مالش باشد. اگر سلطاني را بخواهند جانش را بگيرند، راضي ميشود تمام سلطنتش را بدهد كه نميرد و زورشان نميرسد؛ نه خودش زورش ميرسد نه ديگران و لامحاله ميميرد. و طبع انسان همين است حالتش اينجور است كه خدا تعبير آورده كه راضي است در قيامت او را نجات بدهند، پدرش را مادرش را خدا هلاك كند جهنم بروند. فرموده يوم يفرّ المرء من اخيه و امّه و ابيه، و صاحبته و اخيه و فصيلته التي تؤويه راضي است همه را هلاك كند و ثم ينجيه همه هم هلاك شوند. اوّلي كه در رفاه هستند پدر ميخواهند، مادر ميخواهند، برادر ميخواهند، اولاد ميخواهند، رفيق ميخواهند. همه با هم بنشينيم، حرف بزنيم و راضي نيستند به هيچكدام صدمهاي برسد. وقتي مُردي در بلا واقع شدي، ديگر آن سَرْ آتش است. حالا ديگر ميگويد هركه ميخواهد برود در آتش و معذّب باشد برود، من نروم در آتش. مرا غرق نكن هركه غرق ميشود بشود. اين حالت همه مردم است در روز قيامت حتي انبياء. نيست كسي كه دربند كسي باشد مگر پيغمبر آخرالزمان. پيغمبران همه «وانفساه»[2] ميگويند، پيغمبر آخرالزمان «واامّتاه»[3] ميگويد.
باري پس ملتفت باشيد ديگر فراموش نكنيد، هر خلقي آنچه ميخواهد نكند نميتواند، هرچه ميخواهد بكند نميتواند. خيلي آرزوها به قبر ميرود، خاك ميشود؛ خيلي اُمنيّهها به عمل نميآيد. حالا آيا اينها خدايند؟ خدا آن است كه انّما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون كار خدا كه اينجور است. قادري است كه هرچه اراده كند هيچ طول نكشد فيالفور موجود ميشود. حالا آيا اينهايي كه هيچكار نميتوانند بكنند و هرچه زور ميزنند نميشود؛ آيا خدايند؟ و اينها از همين قاعده درست ميشود. پس ملتفت باشيد، خدا هرجا بنا است خدا باشد، اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثّم يحييكم شما را و تمام خلق را. اما خلق هيچ كاري از آنها نميآيد. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه او هرقدر زورشان ميدهد دارند، او هرقدر مرضشان ميدهد دارند، او هر قدر صحتشان ميدهد، هرچه ميدهد دارند. اين خلق هيج مفوّض نشده به ايشان كارهاي خودشان واللّه به خودشان مفوض نشده. پس اين خلق نه به طور جبر ميتوانند خدايي كنند، نه خدا كار خود را به ايشان واگذار ميكند؛ نه ميشود واگذار كند. به زور ممكن نيست اين خلق خدا شوند و نه خدا خلق ميشود. ديگر آيا خدا نميتواند خدايي كند؟ اين حرف هذيان است. حالا خلق كرد گاوي را كه صدا هم ميدهد، آيا حالا اين گاو خدا شد؟ نه، خدا نيست. خلق كرده خدا او را؛ يا فيلي خلق كرده كه خيلي كارها از او ميآيد. حالا اين خدا شد؟ نه. اين مخلوق است. خدا معنيش اين است كه هيچكس نسازد او را، صانع آن است كه ساخته نشده باشد، مصنوع آن است كه كسي او را بسازد. كرسي آن است كه نجّار تراشيده باشد و بريده باشد و اندازه گرفته باشد و جفت كرده باشد او را. نجّار آن است كه اين كارها را كرده باشد. حالا اين كرسي را اگر نجار نسازد آيا هست؟ آيا ممكن است موجود شود خودش؟ نه، ممكن نيست مگر باز به دست خدا بدهي. بله خدا ميتواند همچو چيزي بروياند و خدا نجاري هم ميكند، فاخوري هم ميكند. خلق الانسان من صلصال كالفخّار آن صانع هيچ گرمي او را گرم نميكند، هيچ سردي او را سرد نميكند، هيچ تري او را تر نميكند، هيچ خشكي او را خشك نميكند. همينجور تمام ملكش از عقل فمادون، خدا از هيچچيز هيچ تغيّر برايش پيدا نميشود و اين است كه لايتغيّر است و لايتبدّل است. لفظهاش متداول است الحمدللّه، معنيش پيش شما باشد. حالا آيا اين خدايي كه هيچ متغيّر نميشود، آيا عين اين چيزهايي است كه دائمالتغيّر است؟ و اينها را سرهم دارد خدا زير و روشان ميكند. اين بدن را آن فآن، تازه به تازه خلقش ميكند. اين آن نه آنِ پيشي است. اين آنِ امروزي غير آن آني است كه ديروز بود. اگر غير آن ديروزي نبود، ديروز غذا خورد چرا امروز گرسنه شد؟ آنچه ديروز خورد دفع شد، امروز غذاي تازه بايد بخورد. بعينه مثل چراغي كه هي سرهم روغنش آب ميشود و سرهم بخار تازه پيدا ميشود، سرهم دود تازه پيدا ميشود و اين چراغي كه سرشب روشن ميشود تا آخر شب نميسوزد. اگر ميسوخت، همان روغن اوّلي باقي بود و يك شمع بايد مايه بگذاريم اقلاً يك شب بسوزد. بل هم في لبسٍ من خلق جديد پس سرهم بايد شكر خدا را بكنيم كه الحمد للّه زنده مانديم. از خواب كه بيدار ميشويم بايد بگوييم الحمد للّه الذي احياني بعد ما اماتني الآن هم هي اماته ميكند هي احيا ميكند. سرهم هي روغن در قلب ميريزد، روح بخاري درست ميشود و به حيات درميگيرد. يك آن تعمد نكند اين چراغ ديگر روشن نيست. ديگر تعمّد آتش را ملتفت باشيد، از تعمّد آتش يكي اينكه بايد حفظ كند باد خارجي نزند به اين تا خاموش نشود. اين نكته را داشته باشيد؛ در يكپاره دعاها و مناجاتها به كارتان ميآيد. ملتفت باشيد خدا يك وقتي يك كسي را خذلان ميكند ميگويد لاابالي من كاري به كارت ندارم، اين يك جور عذاب است.
يك جور عذاب ديگر هم اين است كه بخصوص پُف ميكند اين چراغ را خاموش ميكند و اين عذاب، عذاب بدي است. پس يكدفعه اعراض ميكند خودت را به خودت واميگذارد. اين يك اعراضي است كه خذلان ميكند. يك خورده بخواهي با او بحث كني، با او مقابله كني او هم مقابلي ميكند؛ سخت هم ميگيرد. صدمهات هم ميزند اين است كه در دعا پناه ميبري به خدا من غضب اللّه و سخط اللّه و نكال اللّه و عقاب اللّه تا اينكه و تنكيله و توكيله و خذلانه و دمدمته فكر كنيد ببينيد اينها حالاتي است كه برسرتان وارد ميآيد. اما وقتي ميخواهد حفظ كند نظر عنايت ميكند، نگاهت ميدارد. بعد آن باد را نميگذارد اين را خاموش كند، آن آب را نميگذارد بيايد اين را خاموش كند، آن خاك را نميگذارد بيايد اين را خاموش كند، آن مار را نميگذارد اين را بزند، آن عقرب را نميگذارد اين را بگزد. پس بدان همينطور كه نشستهاي صدهزارهزار نعمت آمده پيشت و او همه اينها را از روي عمد آورده و نگاه داشته و حفظ كرده. يكيش را مسامحه كند، يكدفعه ميبيني عقرب ميآيد ميگزد، يكدفعه ميبيني مار ميآيد ميزند، يكدفعه ميبيني عمارت خراب ميشود و هكذا.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 27 صفرالمظفّر 1304)
16بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
به طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت باشيد كه ماده و صورت در دو جا استعمال ميشود، در دو لحاظ. يكيش هميني است كه پيش مردم است، گاهي مشايخ خودمان هم به آن اصطلاح حرف ميزنند. و قسمي ديگرش اين است كه مخصوص خود مشايخ است و آن قسم اين است كه در اين عبارات فرمايش ميكنند. پس ميفرمايند عرش با زمين از يك ماده است و حال آنكه به حسب ظاهر ميبينيد از يك ماده نيستند. پس خوب دقت كنيد و غفلت نكنيد اين خاك و اين آب ميبينيد از يك ماده نيستند، اين داخل آن ميشود آن را رقيق ميكند، آن را داخل اين ميكني غليظ ميشود. لكن فرمايش ميكنند عرش با زمين با آنچه در وسطها است تمامش از جنس واحد است و اختلاف از قوابل است و اين را پابيفشاريد به دست بياريد.
هرجايي به قاعده كليه هرجايي كه چيزهاي عديده از يكجا بيرون بيايد، از يك سرچشمه بيرون آيد، از يك منبع فايض شود، همهجا هرجا كه مبدأ يكي است ظهوراتش همه يك چيزند، هيچ اختلاف در آن نيست. پس فعلي كه فرض بفرماييد از زيد جاري است زيد توش است. زيد بايد چيزي داشته باشد، زيد توي فعلش است. ايستاده است زيد، ايستاده راه ميرود، زيد راه رفته؛ تند ميرود، زيد تند رفته. ترتّب هم دارند، داشته باشند. لكن به غير از زيد در اين ظهورات نيست. هيچ جاش نيست كه بتواني سلب كني از زيد آني كه راه ميرود بگويي زيد نيست دروغ است. آني كه ايستاده بگويي زيد نيست دروغ است. راستش اين است كه زيد است ايستاده، زيد است راه ميرود، زيد است ميدود.
اينها را كه عرض ميكنم به طور عضّ نواجذ بگيريد خيلي استاد ميشويد در حكمت. حالا ماسواي زيدي كه در ظهورات نيست هرچه بخواهي ماسوي بچسباني، دروغ است. پس زيد است در ظهورات خودش وحده لاشريك له و هيچ غيري در اين ظهورات نيست. ظهور زيد واجب است از زيد صادر شود، محال است از غير صادر شود. زيد ظاهر است، زيد واضحتر از همه ظهوراتش است و همينجور جاري است هرجا اشخاص عديدهاي از يكجا بيايند. زيد چشم دارد، گوش دارد، هوش دارد، شامّه دارد، ذائقه دارد، لامسه دارد، ميايستد همه اينها هست. راه ميرود همه اينها راه ميرود، ميدود همه اينها ميدود. ديگر چشمش را پيش قائم بگذارد وقتي راه ميرود كور باشد، نه. اگر كور است همه اينها كور است؛ اگر بينا است همه اينها بينا است. ممكن نيست در ظهورات زيد يك چيزي را زيد منع كند از ظهوري از ظهورات خودش داخل محالات است. زيد چيزي را كه ميخواهد ندهد به شيء مباين نميدهد. اما در قيامش در قعودش در سكوتش در تكلمش خودش است حرف ميزند. و اگر اين قاعده را سخت بگيريد آن وقت ميدانيد ظهورات خدا در همه اسمهاي او همينطور است و ميفهميد حقيقةً اينهايي كه اينجا ميبينيد ظهور خدا نيست. اينها اعجزالعاجزينند، اينها محتاجينند، اينها جهّالند، اينها نادارند و هرقدر به آنها ندهد، ندارند. خطاب ميكند ميگويد مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً واللّه قدرت او بينهايت است و در عالم خلق به هر مخلوقي هرقدر قوّت بدهد، به هر ملكي هرقدر قوت بدهد، به قدر قوت روحالقدس قوت به اينها بدهد كه باز مااوتيتم من القدرة الاّ قليلاً هيچ قياس نميتوان كرد كارهاي خلق را به كارهاي الهي. لكن در چيزهايي كه ظاهر شده خودش در آن ظهور از خود او ظاهرتر است. اين است كه نميشود اسمهاش يك اسمي چيزي داشته باشد و يك اسمش آن چيز را نداشته باشد. پس خدا آن جايي كه دانا است، همان دانا قادر است، همان قادر دانا است. همان قادر دانا حكيم است به كلّش، همان حكيم دانا به كلّش قادر است. همان كه به كلّش قادر است به كلّش هيچ جهل ندارد، به كلّش هيچ عجز ندارد. درست فكر كنيد اين اسمها را نميشود گفت حادثند. اينجوري كه مردم ميفهمند حادث نيستند. اگر اينها نباشد وقتي و وقتي خدا براي خود درست كند آنها را نميشود و اينجور اسمها است كه حضرت صادق فرمايش ميفرمايد كه اگر كسي گمان كند چنين است ذلك هو الكفر الصراح پس خدا هميشه قادر بوده، همين قادر به كلّش دانا است، هميشه به كلش حكيم است. حالا هركس بيايد بگويد من علماللّه هستم، قدرهاللّه هستم؛ بدانيد چهجور آدمي است كسي بگويد من قدرهاللّه هستم، قدرهاللّه هيچ كار نيست از او نيايد. اينها نيستند مثل ساير خلق؛ چيزي داشته باشند چيزي نداشته باشند. اين است كه خدا بينهايت قادر است، خدا بينهايت دانا است، هيچ عجز ندارد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين حرفها هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد. چقدر قادر است؟ عرض ميكنم خوب دقت كنيد سركلاف را از دست ندهيد. تا ابتداي درس است و بناي چرت نشده فكر كنيد.
عرض ميكنم در ظهورات زيد غير زيدي هيچ نيست، همهاش زيد است. خود او است قائم، خود او است قاعد، خود او است بيننده شنونده چشنده، خود او است گوينده ساكت، همهاش خودش است اينها همه خودش است اما غير زيدي به هيچجاش نچسبيده. حالا كه غير زيدي نچسبيده نميدانم ملتفت باشي يا نه؛ اگر خدا هم غيري به او چسبيده، از كجا عجز ميآيد پيش خدا؟ و خدا اگر غيري به او چسبيده باشد نعوذباللّه، گردي غباري مخلوقي، واللّه جلو او را نميتواند بگيرد يا تأثير او را كم كند تا مانع قدرت او باشد يا مانع علم او شود به جهت اينكه چيزي به او نميچسبد. اگر چيزي به او چسبيده پس غير دارد، اگر غيري دارد آن چيزي كه غير دارد، پس خودش آن غير نيست. و عرض ميكنم مترسيد غير دارد، خدا غيرش خلقش است. نجار غير دارد، كرسي غيرش است. خدا آن است كه غير خلقش باشد و كسي او را نساخته باشد. شما آني هستيد كه تا خلقتان نكنند نيستيد. پس بدانيد انشاءاللّه، خدا در اسمهاي خودش همينجورهايي است كه زيد در اسمهاي خودش است. زيد به كلش ايستاده، وقتي هم راه ميرود به كلش راه ميرود، وقتي هم ميدود به كلش ميدود، وقتي هم ميبيند به كلش ميبيند. در هر شأني كه هست او به كلش در جميع شئون هست همه هم حكمش يك حكم است و براي اين مثال عرض كردهام ملتفت باشيد عرض كردهام اسم با مسمي غير از فرد و انواع است و اينها چيزهايي است كه آدم زود ميلغزد. زيد وقتي ايستاده پدر پسرش است، پسر پدرش است، شوهر زن خودش است. هرچه هست تمامش هميني است كه ايستاده با همه محرم است، با هركه نامحرم است همين ايستاده با همه زنها نامحرم است و افراد همچو نيستند. و انشاءاللّه فكر كنيد افراد فردي محرم است با فردي، هركسي زن خودش محرم او است، هركسي پدر پسر خودش است، پسر پدر خودش است. لكن زيد پسر پدرش است؛ ميايستد اين ايستادهاش هم پدر همان پسرش است، وقتي اين ايستاده راه ميرود اين راهرونده هم پدر همان پسر است. همينطور همه اينها شوهر زنش هستند و هكذا همه اسمهاش. پس زيد به كلش نجار است، به كلش خباز است، به كلش بينا است، به كلش شنوا است. جميع احوالي كه به او تعلق ميگيرد از حلال از حرام، از مدح از مذمّت؛ به هرجاش مذمّت كني به خودش مذمّت كردهاي. بد راه ميرود خودش بد راه رفته، خوب راه ميرود خودش خوب راه رفته. ديگر زيد منزه است و مبرّا است از ايستادن و از راهرفتن و از دويدن. آني كه منزّه و مبرّا است، اينها همه اسمهاي اويند. زيد خوب ايستاده، زيد خوب راه رفته، زيد بد راه رفته، زيد تند راه رفته، زيد كُند راه رفته. و انشاءاللّه فكر كنيد به همينطور است آن ظهور خدا كه ميآيد پيش خلق كه حجت تمام كند ميگويد قول من قول خدا است، فعل من فعل خدا است، جميع ماينسب اليهش ينسب الي اللّه است. اين است كه اگر كسي ميشناسدش يا ايستاده، يا راه ميرفت، يا ميدويد، ميگويد زيد را شناختم و زيد اين اسمها را نميشود نداشته باشد و تا راه نرود يا نايستد، زيد را نميشود شناخت. لابد بايد اسم داشته باشد، محال است زيدي خدا خلق كرده باشد يا خيال كني كه خلق ميكند كه نه متحرك باشد نه ساكن. بله، وقتي يادش گرفتي گاهي متحرك است گاهي ساكن است آن وقت پي ميبري كه چيزي كه قابل است براي حركت و سكون، حتم نشده هميشه متحرك باشد، حتم نشده هميشه ساكن باشد. گاهي اين لباس را پوشيده گاهي آن لباس را پوشيده.
باز فكر كنيد انشاءاللّه هرچه اين حالت را دارد كه قابل است براي حركت و سكون، نه متحرك است نه ساكن. اين را فراموش نكنيد چرا كه تمام خلق فراموش كردهاند يا جاهلند. هرچه اينجور حالت دارد كه گاهي متحرك است گاهي ساكن، خودش نتوانسته متحرك باشد خودش نتوانسته ساكن باشد بلكه به حركتش درآوردهاند و واللّه تسكينش كردهاند. و آن كسي كه خدا اسمش ميگذاري يا فعل خدا، لامحاله متحركات و سواكني هستند. يك محركي هست. ديگر گاهي ميگوييم مشيت خدا است، گاهي ميگوييم خدا. يك مُسكّني هست، گاهي آن را ميگوييم مشيت خدا است گاهي ميگوييم خدا است. و اين بابي است بسيار وسيع از روي يقين انسان تصديق ميكند خدايي هست نه به محض همين باشد كه پدرم گفت ياد ميگيرد حقيقةً و اين مطلب را مكرر عنوان كردهام آنقدر كه خسته شدهام. باز ميترسم نگيريد، باز تكرار ميكنم. انشاءاللّه ببينيد ميفهمد عقلتان به طور بت و جزم و يقين. سنگي را اگر كسي حركت ندهد، خودش حركتي ندارد. حركت كامن است، يعني قابل است براي حركت كردن. حالا حركتي كه حالا ندارد عجالةً چيزي كه ندارد خودش براي خودش چطور درست ميكند و اين مغز حكمت است كه عرض ميكنم. ميفرمايند انت ماكوّنت نفسك و لاكوّنك من هو مثلك خودت كه ميبيني خودت را خلق نكردهاي. ميفهمي نطفه بودي و اين نطفه را ميفهمي غذا بوده، ميرود در شكم و كمكم كاريش ميكنند نطفه ميشود. ميفهمي اگر آن غذا را پدرت نخورده بود، اين نطفه نبود؛ آن وقت تو نبودي. حالا كه تو نبودي و عقلت و فكرت هم نبود و نميتوانستي كاري بكني و نبودي كه بتواني كاري بكني. حالا آيا خودت خودت را ساختي؟ معلوم است كه نميتواني خودت خودت را بسازي. اين است كه انت ماكوّنت نفسك و لاكوّنك من هو مثلك پس حالا اگر ديدي سنگي را كه حركت كرد، بدان يك كسي او را حركت داده، يك كسي او را برداشته انداخته. جنها انداختهاند، ملائكه انداختهاند، بادي حركتش داده، آبي زيرش را خالي كرده او حركت كرده. اين خودش حركتي كه ندارد، چطور براي خودش احداث كند؟
ذات نايافته از هستي بخش
چون تواند كه شود هستيبخش
كي تواند كه شود هستيبخش؟ اين است انشاءاللّه درست فكر كنيد ببينيد اين سنگ گاهي ساكن است خودش نتوانسته ساكن باشد، چارميخش كشيدهاند، اگر ديدي حركت ميكند بدان محركي دارد لامحاله. و انشاءاللّه وقتي فكر ميكنيد حقيقت و حاق مخلوقات را ميفهميد به علمي كه فوق ندارد، به مشعري كه اعلاي تمام مشاعر است كه فؤاد اسمش است. خلق، يعني يمكن انيكون يمكن ان لايكون. حالا كائن شد، دليل اين است كه مكوّني اين را احداث كرده. مكوَّن دليل مكوِّن است. بِنا دليل بَنّا است، كتابت دليل كاتب است. پس سنگي اگر حركت ميكند دالّ بر اين است كه محرّكي آن را حركت داده. سكونش را هم همينجور بفهميد.
سنگ را اگر بخواهند خلق كنند يا در حركت خلقش ميكنند يا در سكون. پس سنگ قابل است براي حركت و براي سكون. حالا حركت آمد روش نشست، اين متحرك ميشود، مسخّر ميشود و آن محرك اين را حركت ميدهد. سكون آمد نشست، اين مسخّر ميشود، چارميخش كشيدهاند، حبسش كردهاند او را كه نتواند از جاي خود بجنبد. ناصيه خلق در دست خدا است، جميع حركات و سكنات خلق در دست او است و او است محرِّك كل، او است مسكِّن كل. خدا ميكند اما با فعل ميكند. هر كنندهاي به فعل خود ميكند، هرچيزي به فعل خودش تأثير ميكند اگر اين مطلب درست به دست آمد ميداني كه همه مخلوقات قوابلند. بله، ميتوان هركاري به سرش بيارند قبول كند. بايد قادري باشد كه با قدرت بردارد بسازد. ميتوان نطفه كرد؟ بله، ميتوان نطفه كرد اما بايد قادري باشد كه نطفهاش كند. توانايي ميتواند آن را نطفه كند. آن توانا اگر عاجز باشد مثل نطفه، يا مثل پدر و مادرها كه ندانند چطور كنند كه نطفه درست شود. عاجزين معلوم است نميتوانند كاري كنند كه نطفه درست بشود. عاجزين هيچكار نميتوانند بكنند، پس ماكوّنك من هو مثلك پس آني كه اين نطفه را بچه ساخته، قدرتش خيلي پيدا است كه قادر بوده و اول نطفه ساخت بعد بچه را از آن نطفه ساخت. اول در شكم مادر كه بچه را درست ميكند، ميداند بعد بايد بيرون آيد. آنجا براش سر درست ميكند، دست درست ميكند، پا ميسازد، چشم و گوش ميسازد و توي شكم، سر نميخواهد، دست نميخواهد، پا نميخواهد، چشم و گوش نميخواهد. هرچه در شكم درست كرده براي آنجا نبوده، آنجا دهان ضرور ندارد كه با آن غذا بخورد. نافي قرار داده كه از آن راه مثل ريشه درخت خون ميمكد، از آن راه ناف غذا را بخورد. ديگر آنجا دهن نميخواهد، دندان نميخواهد، سوراخ گلو نميخواهد، سوراخهاي بالا و سوراخهاي پايين هيچكدام را نميخواهد. اينها همه براي بيرون است، بيرون كه ميآييم جابجا بايد بشويم، ما ميخواهيم در بيرون راه برويم پا ميخواهيم، بيرون كه ميآييم بايد چيزي برداريم بگذاريم بدهيم بگيريم، دست ميخواهيم. غذا ميخواهيم بخوريم، سوراخ دهن و راه گلو ميخواهيم. ما ميخواهيم نفس بكشيم، سوراخ بيني ميخواهيم. بايد چيزها را ديد و برداشت، كور باشي نميتواني، چشم درست كرده. بيرون كه ميآيي از سمتي كه صدايي هست ميخواهي بروي يا نروي، گوش ميخواهي. ميخواهي بفهمي هرچيزي چقدر داغ است، لامسه ميخواهي. اينها را تعمد ميكند، ذائقه درست كرده، بوهاي خوب و بد را تميز بدهي. ديگر انشاءاللّه علم خدا را خيلي از اين بيانات ميتوانيد به دست بياريد و به آن حرفي كه علم خدا عين معلومات است ميگويند. لفظها را شنيدهاند و معنيش را ندانستهاند. ببينيد اين خدايي كه چشم را براي بيرون ميسازد در حالي كه طفل در شكم است و چشمي ضرور ندارد، ميداند همين كه بيرون ميآيد چشم ضرور دارد. ميداند كه در بيرون شكم، اين چشم ميخواهد، پس آنجا چشم ميسازد براي بعد كه بيرون ميآيد. ميداند گوش را چطور بايد ساخت و در توي شكم ميسازد براي بيرون آمدن پيش از ساختن چشم ميداند چشم را چطور بايد ساخت.
باز انشاءاللّه چرت نزنيد، فكر كنيد. فرض كنيد دانا نباشد كه چشم را چه جور بايد ساخت، قادر هم باشد، چكش بتواند بردارد بزند لكن نداند ساعت چند چرخ بايد داشته باشد، چكش هم ميتواند بزند، لكن نميتواند چيزي بسازد. فيل قوت دارد لكن نميتواند ساعت بسازد، نميداند چطور بسازد. پس صانعي كه كار ميكند كارها را پيش ميداند، براي بعد بچه را در شكم درست ميكند براي بيرون. و واللّه همين بيرون را درست كرده براي جايي ديگر. انشاءاللّه باورتان بشود، بچه را اگر براي توي شكم ساخته بودند اگر سر نميخواست براي بيرون، آنجا سر برايش درست نميكردند و همچنين اگر چشم و گوش و دست و پا و اعضا و جوارح در بيرون نميخواست، در شكم نميساخت. لكن اين بچه را آنجا ساختند براي اينكه بيرون بيايد و اگر نميخواستند كه بيرون بيايد اصلش هيچ نميساختندش. اصلش كسي جماعي نكند، نطفهاي هم نباشد، بچهاي هم نباشد، كار لغو نميكند. چرا كه حكيم است.
واللّه باورتان شود، به همينجور اين دنيا جميعش مثل شكم مادر است و نساختهاند شما را براي اين دنيا. پس اينجا بايد ساخت كه سر از جاي ديگر درآورد. چرا بيرون نميسازد؟ جاش جاي ديگر است. تمام اين خلقت براي جاي ديگر است. هرچه حكيم نگاه ميكند به اين ملك، اعتقاد به آخرت براش زيادتر ميشود، ديگر شك در آخرت نميكند، نميتواند بكند. احمقهاي دنيا خيال ميكنند كه براي همين دنيا خلق شدهاند. آنهايي كه عاقلند ميفهمند اگر طفل را نميخواستند بيرون بيارند از شكم، اصلش نطفه را نميساختند. به همينجور واللّه تمام اين دنيا را فكر كنيد، اگر آخرتي نبود نميساختند. آفتابي ماهي آسماني زميني اصلش خلق نميكردند. خلق كند كه چه بشود؟ هي اينها سبز شوند هي خشك شوند، هي بگيرد كوزهگر هي كوزه بسازد. هزار حكمت به كار ببرد كوزه نقاشي كند به شكلهاي مختلف بسازد، علمها به كار ببرد، حكمتها به كار ببرد، قدرتها به كار ببرد، قدرتهايي كه همهكس عاجز است از آنجور قدرت، حكمتهايي كه هيچكس ندارد با همه اينها بسازد كاسهاي به اين خوبي، به اين قشنگي آن وقت يك دفعه همه اينها را بردارد بشكند. اين چه بازي است؟ هرگز خدا همچو بازي نميكند.
پس واللّه تمام اين دنيا تمام نقشه اين دنيا را براي آخرت كشيدهاند. كسي بخواهد مسامحه كند كه براي اينجا بود ديگر اين ناخوشيها چه چيز است؟ اين ناداريها چه چيز است. آيا ندارد بدهد؟ چرا بايد مردم كسب كنند، كار كنند؟ مثل آهوها باشند، مثل خرگورها باشند، هرچه بخواهند بخورند، هرجا بخواهند بخوابند. زندهشان كند، بميراند، دهري باشند «مايهلكنا الاّ الدهر» بگويند. پس كار اين حكيم از روي قدرت است، از روي علم است، از روي حكمت است. حكمتهاش را به كار نميبرد كه خودش منفعت ببرد، بلكه به كار ميبرد كه تو منفعت از او ببري. خدايي كه خيال كني براي منفعت خودش كه خوشش ميآيد پيش او كُرنش كنند، پيش او سجود كنند، بدان همچو خدايي خدا نيست. اين خدا چنان خدايي است كه اگر جميع خلق او كافر باشند هيچ از جلالش كم نميشود، هيچ از قدرتش كم نميشود، هيچ از حكمتش كم نميشود. همه مؤمن باشند هيچ بر جلالش نميافزايد، هيچ بر قدرتش نميافزايد، هيچ بر حكمتش نميافزايد به جهتي كه او متأثّر از خلق نيست و خلق را باز بگويم متأثّر از او نيستند، باورتان بشود. اما معني بايد بكنم يعني او جزء خلق نميشود، خلق جزء او نميشوند چرا كه او بايد خدا باشد خلق بايد خلق.
باري منظور اين است كه حقيقت خلق، همين امكان است و اين امكان نبود ندارد، چرا كه خدا نبود ندارد و نبود نداشته. هميشه امكان را به نفس خود امكان خلق كرده. خدا جميع كارهاي تو را به قدرت تو درست كرده، به امكاني درست كرده. جميع نباتات را به امكان آب درست كرده. پس امكان صرف صرف نبوده كه نباشد و نبوده وقتي كه خدا مشغول خلق كردن خلقي نباشد و نبوده وقتي كه بيكار باشد لايشغله شأن عن شأن و هميشه خلق ميكرده و هرچه كرده در اين عالم كرده و عالم محال را دست نزده و خلق نكرده. اين است كه وقتي حكيم نگاه ميكند از هر متحركي ميفهمد خدا هست، از هر ساكني ميفهمد خدا هست. اگر خدا نبود اين متحركات و اين سواكن نبودند. اينها قابلند براي حركت و سكون. او بايد برش دارد و بگذاردش. غافل مباشيد انشاءاللّه، باز نه اين است كه بايد خودش حركت كند كه اين حركت بكند، خودش نبايد ساكن شود كه اين ساكن شود. مثل اينكه تو نبايد توي زمين فرو بروي كه ميخ ساكن شود. ملتفت باشيد، باز فيوضي كه به خلق ميرسد از خلق به خلق ميرسد. ديگر از خلق به خلق، خلق را خلق ميكند. معني همين عبارتها است كه عرض ميكنم علمشان ميدهد، علم در عالَم خلق است. قدرتشان ميدهد، قدرت در عالَم خلق است. رزقشان ميدهد، رزقشان در عالَم خلق است. زندهشان ميكند، زندگي در عالم خلق است ميميراندشان، مردن در عالم خلق است. جميع چيزها در چنگ صانع است و صانعي است دانا.
انشاءاللّه غافل نشويد، شخص جاهل نميتواند بسازد چيزي را كه بخواهد، و خواست هم ندارد. همينطور كاري كند اينها عليالعميا پيدا شوند. يك كسي چكشي بردارد روي چيزي بزند، اتفاقاً ساعتي پيدا شود، ببينيد آيا ميشود همچو چيزي؟ فكر كنيد دقت كنيد كار اين ساعت بزرگ اقلاً به قدر اين ساعت هست. ببينيد اگر كسي نخواهد خود را هلاك كند، فكر ميكند ميداند اين ساعتها را از روي اين ساعت بزرگ ساختهاند. اين ساعت روحي در آن نيست، نهايت چيزي بايد در ميان اين ساعت باشد و ميداند ساعتساز كه ساعت بخصوص زوري ضرور دارد، فنري ريسماني زنجيري بايد در اين ساعت باشد كه زور بزند چرخها را بگرداند. و ميبيني تا فنر بيرون آمد چرخها ديگر نميگردد. پس اقلاً اين انسان اين حيوان اين نبات اين جماد، اينهايي كه ميبيني، آيا به قدر ساعت، حكمت به كارش نرفته؟ قدرت به كارش نرفته؟ و آن دهر بيشعور جنبيده و اينها اتفاقاً پيدا شده؟ فكر اگر بكني ميبيني نميشود با بيشعوري اين اوضاع را برپا كرد. اگر شعور دارد خدا است و اسم خدا يكيش دهر است. يا دهر، يا ديهور از اسمهاي خدا است. پس اين خدا دانا است، دانايي را از غير نياموخته چرا كه غيري نيست كه به او بياموزد. قدرت را از غير تحصيل نكرده پس قدرتش از خودش ناشي شده و اين سركلافش است كه عرض ميكنم. خدا هيچ غذا نميخورد كه قوت بگيرد، ملائكهاش هم غذا نميخورند. پس او قدرتش از خودش جاري شده، علمش از خودش ناشي شده. او به كلش دانا است، به كلش توانا است و كلّ ندارد. يعني اين كلّهايي كه شما ميگوييد. او صورت ندارد لكن در تمام اسماء صادره از او كلّش در آن اسماء هست.
انشاءاللّه فراموش نكنيد، به قائم هرچه اهانت كني، اهانت به زيد شده. اعانت كني، اعانت به زيد شده و همچنين به قاعد و به هر يك از اسمهاش هرجور كار كني به خود زيد واقع شده واقعاً حقيقةً بدون مجاز. آنجا هم اسمهاش همينجورها است. خودش واللّه گفته نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه انتدعوه بها نميشود هم خدا را بياسم خواند، هيچكس را نميشود بياسم خواند. هركه را ميخواني لامحاله به اسمش ميخواني. ميگويي اي ايستاده، اي نشسته، اي كه راه ميروي مرا بردار همراه خود ببر. و اسمهاي حقيقي زيد به هر حالتي هست توي آن حالت تمام زيد آنجا است و اسماء در پيش خدا همينجور است. اسماء در پيش خدا كه بودند آنجا يكي بودند، ديگر متعددش كردند چطور شد، تفصيل زياد دارد، همهاش را نميشود در اين مجلس گفت. البته در پيش خدايي كه يك خدا است و هيچ اختلافي در او نيست، يك ظهور بيش نيست و يك فعل بيش نيست. حالا آن ظهور را گاهي فعل اسم ميگذاري گاهي مشيت اسم ميگذاري، گاهي قدرت اسم ميگذاري. يكي بيش نيست. ما امرنا الاّ واحدة همان اسم مكنون مخزون است عنداللّه هم هست. حالا ديگر انشاءاللّه به اين لغتي كه عرض ميكنم اگر بگيريد آن اسم مكنون مخزون را ميفهميد معنيش را، ميفهمي كه او را به هيچ خلقي نداده است، مخصوص خودش است آن اسم. ديگر هيچكس خبر از او ندارد اما همچو چيزي است كه لايجاوزه بَرٌّ و لا فاجر كسي نتوانسته از چنگ او بيرون برود اما او هيچ جزء خلق نميشود، هيچ رزق خلق نميشود. جاش توي خلق نيست. جاش كجا است؟ عنداللّه است، ما عنداللّه خير و ابقي، ما عنداللّه باق اسمي است مكنون مخزون عنداللّه و يك اسم هم بيشتر نيست. اين است كه حقيقت ائمه طاهرين حقيقت واحدهاي است. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض از كجا آمدهاند؟ من اللّه. به كجا ميروند؟ الي اللّه. مال كيستند؟ للّه. جاشان كجااست؟ عند اللّه. اين اسم مكنون مخزون جاش جايي است كه نه كسي پيششان بوده نه كسي توانسته به آنجا برسد. پس لايسبقهم سابق و لايفوقهم فائق و لايلحقهم لاحق ابتداي خلقت ايشان ابتداي ظهور خداست، ابتداي علم خدا است، از آنجا ساخته شدهاند. لكن اين مخلوقات از امكان ساخته شدهاند و ايشان از امكان ساخته نشدهاند و مترسيد و بگوييد. بله، جايي عبايي به دوش گرفتهاند، راست است عبا از عالم امكان است. اما خودشان از فوق امكان ساخته شدهاند. ميفرمايند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكوّنين موجودين ازليين همينجور ولكي نبود. ميخواهي بييني خلق را چه كار كردهاند، چشم را واكن ببين. آب را برميدارند با خاك مخلوط ميكنند نطفه درست ميكنند. اين نطفه پيشتر نبود، بعد درست ميشود. اما آنها قبل خلق الخلق هستند. حتي اينكه اينجور تعبيرات كه عرض ميكنم در احاديث بسيار هست كه خدا بود و هيچ چيز نبود. ميفرمايد خَلَقَ اسماً بالحروف غير مصوّت خدايي كه بود و هيچ نبود، او اين خلق را توانست بسازد. پس اين است اسم مكنون مخزون و خَلَقَ اسماً لنفسه كه همان اسم باشد و نميشود آن اسم را براي خود خلق نكرده باشد. پس ممكن نيست تصور يا تعقل يا تخيل كسي بتواند خيال كند خداي بيقدرت، خداي بيقدرت خدا نيست. اينهايي كه شما پيدا كردهايد اينهايي كه هستند كه الهه اسمشان گذاردهايد، هركه هر مخلوقي را خدا اسم ميگذارد مثل اين است كه مخلوقي ديگر را خدا اسم گذارده. اين است كه كلّ ما يشغلك عن اللّه فهو صنمك پس اينها الهه نيستند، لكن اسماء سمّيتموها انتم و آباؤكم ماانزل اللّه بها من سلطان لكن خدا خدا است وحده لاشريك له له الاسماء الحسني اسمهاش هم هميشه ظهور خودش هستند.
خلاصه طول كشيده و ميخواستم تمام كنم درس را لكن اين كلمه را عرض ميكنم هرچه هست خدا آن را از امكاني خلق كرده، اما ديگر خدا يك امكاني باشد قدرت از او بيرون آيد، اين معني ندارد. عرض كردم هر امكاني از او چيزي بيرون ميآيد، آن چيز را بايد بيرون آورد، خودش نميتواند بيرون آيد. پس هر كسي كه متحرك ميشود يك كسي حركت را از آن بيرون آورده، خودش نميتواند متحرك باشد. هر متحركي كه ساكن ميشود يك كسي بايد بگيردش و نگاهش بدارد. اما پيش خدا آنجا اگر رفتيد همه اينها را بايد بيندازيد دور. خدا امكان قدرت است؟ نه، امكان قدرت نيست كه يك وقتي قدرتش را از خودش بيرون بياورد آن وقت به كار ببرد. نه، نميشود. خدا امكان علم است؟ نه، امكان علم نيست. پس ذاتش قدرت است، پس ذاتش علم است. پس اين علم عين ذات او است، اين قدرت عين ذات او است. اما اين علم و اين قدرت آيا عرَضي است روي ذات او آمده چسبيده؟ مثل اينكه علم، عَرَض شما ميشود و ميآيد روي شما؟ نه، همچو نيست. عرض كردم هرجايي امكاني خيال كني كه عرَضي ميآيد از جايي روي جايي مينشيند، كسي بايد آن عرَض را بردارد بياورد روي آنجا بگذارد. بايد ساخت و چيزي روش گذارد. خدا را كه نبايد ساخت.
پس ملتفت باشيد خدا علمش عين ذاتش است، قدرتش عين ذاتش است. اما ملتفت باشيد كه معمّا است كه عرض ميكنم با وجودي كه علمش غير قدرتش است، قدرتش غير علمش است، علمش غير سمعش است، سمعش غير بصرش، بصرش غير سمع همه اينها عين ذاتش است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه غرّه ربيعالاوّل 1304)
17بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
عرض كردم از براي ماده و صورت دو معني است؛ يكي متداول است و مردم خوب ميفهمند و يكيش آن امر حقيقي واقعي است كه مردم درست پي نبردهاند و اين را مشايخ ما عنوان كردهاند و ديگر هيچجا عنوانش نيست و كأنّه مخصوص به آنها است. و مشايخ خودمان هم بيشتر جاها كه ماده و صورت ميگويند، به اصطلاح مردم ميگويند به جهتي كه شايع بوده و اصطلاح خودشان را مردم پي نميتوانند ببرند.
پس عرض ميكنم ملتفت باشيد به آن اصطلاحي كه مردم ماده و صورت ميگويند، ماده را هميشه آن چيزي كه ميگويند آن چيزي است كه مستمراً باقي است و صورت آن چيزي است كه عارض ميشود بر آن ماده و كنده ميشود، آن را صورت ميگويند. آني كه باقي است آن را ماده ميگويند. پس جسمي كه گرم نيست و گرم ميشود، ميگويند گرمي عارض اين شده و اين ماده قابل اين بوده كه گرم شود. آن عارض را صورت ميگويند، آن معروض را ماده ميگويند و محل اين مطلب واضح است و همه مردم ميگويند، مشايخ هم انكارش را ندارند، تصديقش را هم ميكنند.
لكن يك ماده و صورتي هست كه آن اصطلاح خودشان است و آن حقيقت امر را به دست ميدهد و آن اين است كه آن شيء كه عارض ميشود، خودش مادهاي دارد و صورتي دارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس نور خودش يك مادهاي دارد و يك صورتي و اين ماده و اين صورت با هم مينشينند روي يك جسمي و برميخيزند از روي آن، مثل نور آفتاب. پس نه اين است كه نور آفتاب صورت محض است و آمده است روي جسم را گرفته مثلاً بلكه خودش هم ماده دارد و هم صورتي دارد و آن ميآيد در بطن قوابل جسمانيه، در هر قابليتي جوري بروز ميكند. و اين مطلب چون مطلب چشمي است بهتر ميتوان حالي كرد. پس نور آفتاب، ممتاز است از نور ساير كواكب. نور ماه روشني دارد، اما صورتي دارد كه ممتاز است از نور ساير كواكب و از نور آفتاب. و سفيدي كه با نور ماه است با نور آفتاب نيست. پس نور هر كوكبي خودش ماده ذاتيهاي و صورت ذاتيهاي دارد و صورت و ماده ذاتيه از هم جدا نميشوند، و اين ماده و صورت با هم ماديت پيدا ميكنند هردوشان با هم و ميافتند روي اجسامي كه نور ندارند و از هر جايي هم چيزي اكتساب ميكنند.
ملتفت باشيد و خيلي واضح است چون از راه چشم است. اغلب نفوس انساني حالتشان اين است كه چيزي را كه از چشم ميبينند آرام ميگيرند. چيزي را كه با گوش ميشنوند، هزار دفعه هم بگويي باز اطمينان براشان پيدا نميشود، يك چيزي را كه با چشم ببينند يكدفعه كه ديدند، آرام ميشوند، مطمئن ميشوند. غالب مردم طبعشان اين است و اينها كه عرض ميكنم گوش و پُوز حكمت است و نكات است، شما ملتفت باشيد. كساني كه از پي عادت ميروند، هميشه حالتشان اين است كه ميخواهند ببينند و كساني كه تحقيق ميخواهند بكنند، هميشه ميخواهند بشنوند. ملتفت باشيد كه چرا چنين است. به جهت اينكه آنچه ميشنوي معني ميشنوي و آنچه ميبيني صورت ميبيني، ديگر معني را نميبيني. و انشاءاللّه شما ملتفت باشيد كه اصل آن مطلب به دستتان بيايد. كساني كه اهل طبيعتند اين حالت را دارند و مجموع اينها كه بيدليل هستند، اهل طبيعتند. چيزي را كه ميبينند ساكنند و آرام، و هزار دفعه براشان حرف بزني و دليل و برهان بگويي، ميشنوند و باز در دل نِق نِق ميكنند. شما مشق كنيد كه از آن طايفهاي باشيد كه از راه گوش هميشه چيزي به دست ميآرند. از راه گوش هميشه دليل و برهان ميآيد پيش آدم، از راه چشم طبيعيات است. پس از راه چشم نگاه ميكني نوري ميبيني، آرام هم داري. لكن از راه گوش، دليل و برهان اقامه ميكنند و داخل قلب ميشود و خيلي فرق دارد. پس ملتفت باشيد و مخصوص شما باشد اين مطلب. كساني كه از راه چشم مطمئن شدند، چهار روز بود اطمينانشان و تمام شد. اين بود كه تمام امم چشمشان معجزات انبيا را ميديد؛ ملاحظه نماييد كه من امر واقع در دنيا را عرض ميكنم. تمام امّتها از انبياي خود معجزات ديدند و الاّ بدانيد نبوت بيمعجز براي كسي ثابت نميشد و انبيا آمدهاند يقيناً. دليل وجود انبيا و دليل اينكه انبيا بودند همين كه داري ميشنوي. چرا كه نبوت بعينه مثل اسم سلطنت است و چنانكه فلان سلطان، سلطان بوده، دليلش همين است كه خبرش به گوش تو رسيده. مثلاً دليل اينكه فريدوني بوده اين است كه الآن به گوشَت ميخورد. اگر فريدون سلطان نبود مثل ساير مردم كه در عصر او بودند و سلطان نبودند و اسمشان را نشنيدهاي، اسم او هم به گوشَت نميخورد. لكن سلطنت فريدون از خود فريدون ظاهرتر است. او معروف است به سلطنت، چون سلطنتش امر بديهي واضحي بوده از اين سلطنتش پي به فريدون ميبري كه فريدوني بوده كه اين سلطنت را داشته. به اين دليل كه ساير اشخاصي كه در عصر فريدون سلطان نبودند، خبر داريم بودند و اسمشان را هم نميدانيم.
همينطور فكر كنيد دليل اينكه موسايي بوده، همان نبوتش. اگر نبي نبود اصلش تو خبر نداشتي كه موسايي بوده. دليل اينكه نوحي بوده همان نبوتش. و همين كه ميشنوي يك كسي بوده كه غرق كرده عالم را، پس نوح به نبوتش شناخته شده.
پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه، توي دنيا اهل تاريخ هم كه بخواهيد باشيد بابصيرت ميشويد از اين راه پس نبوت انبيا از خودشان معروفتر است و نبوت تعريف كرده ايشان را براي غير. حالا از راه گوش دل ميدهي انبيا را ميشناسي و يقين ميكني. از راه چشم ميخواهي بفهمي، نه نوحي ديدهاي، نه موسايي، نه عيسايي.
پس فراموش نكنيد انشاءاللّه اين است كه دقت كه بكنيد ميبينيد همهجا خدا، سمع را پيش مياندازد در آيات. هو السميع البصير سمع را همهجا پيش از بصر فرموده. از راه سمع خدا اينجور قرار داده كه هم سماع ظاهري است كه صوت باشد و هم معني فهميده ميشود. و اصل سمع، يعني دليل بيارد، برهان بيارد براي انسان و انسانها دليل قبول ميكنند و كساني كه صدا به گوششان ميخورد و دليل پيششان نميآيد اينهايند آن جماعتي كه خدا فرموده كَرَند، صُمٌّ بُكمٌ عُمي فهم لايعقلون پس حيوانات صدا را ميشنوند لكن معني را نميفهمند، پس آنها كرند از معني، معني پيششان نرفته و هركه هم دوپا باشد و صدا به گوشش بخورد و معني آن را نفهمد، او هم كر است. و همچنين چشمش ميبيند و عبرت نميگيرد، كور است. كسي حرف ميزند و خودش نميداند چه ميگويد، اَبْكَم است، اين بُكْم است، صُمّ است. صُمٌّ بُكمٌ عُمي همينجورها است معني آن.
باري، پس چون راه چشم به عادت نزديكتر است، پس همان مطلب گوشي را از راه چشم بيان ميكند تا چون اغلب اهل طبيعت هستند و هستيم، از آن راه ساكن شويم. دليل و برهان كه توش آمد، معني هم به گوش ميخورد و فهميده ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم از براي شمس يك نوري است كه اين نور مادهاي دارد و صورتي دارد. ماده نور، روشني است. ديگر زردي نيست، سفيدي نيست، رنگ ديگر نيست. لكن صورتي دارد اين نور آفتاب كه نور آفتاب ممتاز است از نور ماه به صورت خود و نور ماه ممتاز است از نور آفتاب به صورت خود و هردو در روشني شريكند. نور آفتاب آن زردي كه دارد صورت او است، نور ماه سفيدي كه دارد صورت او است در روشنايي كه هردو دارند. حالا اين نور آفتاب ميآيد پايين ميافتد پشت شيشهها. و عرض كردم از راه چشم است و طبايع هم سرشته شده كه هرچه با چشم ببيند در ذهنش بنشيند. پس نور آفتاب ميآيد و در بطن قوابل، در هر قابليتي جوري پيدا ميشود. پس شيشههاي رنگارنگ كه مقابل نور آفتاب گرفته ميشود، نور آفتاب در آنها ميافتد. وقتي عكس پس ميآيد آن وقت هرجايي يك رنگي پيدا ميشود. حالا نور اينطرفي مادهاي دارد و صورتي. ملتفت باشيد و بدانيد امر واقعي هم هست. عرض ميكنم مشايخ هم كه گفتهاند امر باطني نيست كه گفته باشند؛ امر ظاهري است. پس نوري كه از پيش آفتاب ميآيد مادهاي دارد و صورتي كه ممتاز است از نور ماه، از نور زحل، از نور مشتري، از نور ساير كواكب. و اين نور ميآيد پشت شيشههاي رنگارنگ و ماهم اينطرف شيشهها نشستهايم. الآن هم اينطرف هوا واقع شدهايم. حالا نور آفتاب در بطن قابليت اين هواها، يك جايي گرميش كم شده يكجاييش گرميش زياد شده. نور همانقدري كه گرم است همان قدري است كه شمس گرم است و حقيقتش را هنوز نميداني و آن قدري كه روشن است همان قدري است كه شمس روشن است.
ملتفت باشيد امرش را ميخواهي واضح ببيني در همين شيشههاي ظاهر نگاه كن كه آفتاب به آنها تابيده باشد. پس نور شمس با ماده و صورت ذاتي خودش ميافتد روي شيشه سبز، ما سبزي را ميبينيم. سبزي از اين شيشه سبز است، اين از پيش آفتاب نيامده لكن اصل روشني از پيش آفتاب آمده. زرديش هم از پيش آفتاب آمده، زرديش چنان واضح است كه هر چشمي آن را ميبيند. ببينيد زردي كه با آبي تركيب شد، مثلاً ضرير زرد است، نيل آبي است. وقتي كرباس را زرد كردي و توي نيل زدي، سبز ميشود. همينجور بسا شيشه آبي جلو شمس گذاشته اينطرف نگاهش ميكني نورش سبز است. زرديش از پيش آفتاب است، آبيش از پيش شيشه. اين سبزي استنتاج شده، هم ارث از شمس دارد هم از شيشه. ببين چه اقتضا ميكند كه اين سبزي پيدا ميشود؟ تا زردي را با يك آبي داخل هم نكني، سبزي پيدا نميشود. سبزي رنگ مستقلي نيست، از ميانه دو رنگ پيدا ميشود. پس آفتاب ميآيد و تركيب ميشود نور آفتاب با قابليت شيشه مخلوط ميشود، نتيجهاي ميدهد. نتيجه نه آبي است نه زرد، نتيجهاش سبز است.
حالا ديگر از اين پي ببريد و بدانيد كه مفردات هر تركيبي دخلي به حالت تركيبي ندارد، مزاج هر دوايي دخلي به مفردات آن دوا ندارد. فلفلش جوري است و طبعي دارد مزاجي دارد، دارچينيش جوري است و طبعي و مزاجي دارد، زنجبيلش جوري است و طبعي دارد. بخواهي از اينها بفهمي مزاج مركب را، كسي اهل تجربه نباشد نميتواند بفهمد. با هم كه شدند اثري ميكنند كه دخلي به هيچكدام ندارد، دخلي به همه هم دارد.
پس اين نور كه ميآيد سبز است. پس آنچه آبي است رفته تا پيش شيشه. آنچه نور است رفته تا پيش آفتاب، پس آفتاب اگر خطاب كند و بگويد من اگر نبودم شما اصلش نور نداشتيد، اطاقتان روشن نبود، پس نورها همه از من است؛ راست گفته. اما از پيش شيشه قرمز رنگ قرمز آمده اين طرف، از پيش شيشه آبي رنگ آبي آمده اين طرف، اينجور چيزهاش را ميگويد از من نيست. پس ما اصابكم من الالوان فمن القوابل. پس آن نور در بطن اين قوابل منصبغ ميشود و سر از گريبان اين قابليت كه بيرون آورد، نوري از بالا آمده و در اينجا عكس انداخته. پس اين ارثي از آن بالا دارد و رنگي از اينجا گرفته آن نور پس ارثي از قابليت دارد. اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة حالا كسي كه عقلش به چشمش است خيال ميكند كه سبز هم رنگي است بالاستقلال از جايي آمده اينجا و كسي كه عقلش به چشمش نيست مينشيند معني اين سبز را فكر ميكند ميبيند معنيش اين است كه آبي باشد و زردي هم باشد، اين دو كه روي هم رفت سبز ميشود. ديگر اصول الوان چهار تا است حكما گفتهاند اينها را و در احاديث هم همچو چيزها هست و ترائي كرده براي بعضي از حكما اين چهار را اصول الوان گرفتهاند سبز و سرخ و زرد و سياه. اين چهار تا است اصول الوان و باقي ديگر همه درجات اينها است.
شما انشاءاللّه اگر دقت ميكنيد خواهيد يافت كه اصول الوان نيست مگر دو چيز. ملتفت باشيد از روي بصيرت انشاءاللّه، ميتوانيد فكر كنيد و به دست بياريد كه اصول تمام رنگهايي كه ميبينيد همهاش بسته است به دو چيز. به يك اثري و يك قابليتي؛ و اين را به لفظ ظاهر عرض كنم كه ملتفت شوي، عرض ميكنم يك ضيايي ضرور است و يك ظلمتي. اين ضياء و اين ظلمت داخل هم كه ميشوند در هر درجهاي رنگي پيدا ميشود. نمونه اين حكايت قوسالرحماني است كه پيدا ميشود در هوا، در شيشههاي مثلث كه پيش چراغ ميگيري يا در برابر روشنايي ديگر ميبيني رنگهاي مختلف در او پيدا است. خود شيشه اصلش رنگي ندارد، نه سبز است نه سرخ است نه زرد است نه آبي است نه سياه است. لكن يك ضيايي و يك ظلمتي بايد باشد چرا كه اگر همهاش تاريك باشد، خود شيشه هم پيدا نيست. همهاش نور باشد، هيچ رنگي ديگر ندارد. اما وقتي اين شيشه گوشهاي داشته باشد، اين هم شرطش است، اگر گرد باشد رنگي توش نميآيد اما وقتي گوشه دارد يك سمتش را رو به چراغ بايد بگيري آن وقت سمت مقابلش كه گوشه دارد كأنّه از آن راه ظل دارد مياندازد آن وقت از آن ظل و از آن روشنايي در هر درجه رنگي پيدا ميكند. مثل قوسالرحمان شمسي بايد باشد نزديك غروب، مقابلش ابري باشد تاريك، آن وقت آن نوري كه نزديك به غروب هست و ما نزديك طلوعش را هم ديدهايم آن نور با آن تاريكي در هر طرفي كه هست عكس مياندازد به طرف مقابل، قوسالرحمان آن طرف پيدا ميشود و اغلب ديدهايد وقت غروب آفتاب اين طرف مشرق اگر ابر تاري است قوسالرحمان پيدا ميشود. راهش همين است كه عرض كردم.
ملتفت باشيد و شما ميدانيد در نور آفتاب هيچ رنگي نيست، هيچ سبز نيست، بادنجاني نيست، سرخ نيست، آبي نيست. در ابر هم غير از تاريكي هيچ نيست لكن وقتي تركيب ميشود روشنايي شمس با تاريكي ابر، در هر درجهاي، در هر طبقهاي رنگي ظاهر ميشود. پس آن زردي كه دارد از اين است كه نور خود شمس وقتي تركيب شد با ابتداي ظلمتي كه رنگش مثل رنگ آب است، زردي پيدا ميشود. به جهتي كه خيلي رقيق است آن رنگ وقتي خيلي متراكم باشد رنگ سرخ پيدا ميشود، بيشتر متراكم شد سبز ميشود، بيشتر متراكم شد بادنجاني و هكذا.
باز دقت كنيد ببينيد نور همين آفتاب بسا ميخورد به يك ابري، و ابر مثل آتش سرخ ميشود و اين سرخي با سرخي ابر اصلش علمش يك جور است. چرا كه همين جوري كه همين ذغالهايي كه پيشتان است رنگش سياه است، نور آتش كه ميافتد روي اين سياهي، زردي آتش با سياهي ذغال مخلوط ميشود سرخ ميشود. حالا نور آفتاب كه زرد است ميافتد روي اين ابر غليظ. سايه كه انداخت رنگش سرخ ميشود و ابرهاي قوسالرحمان جاييش سرخ ميشود، ابرش غليظتر باشد سايهاش تاريكتر ميشود.
پس دقت كنيد همين الواني كه اينجا ميبينيد موجود است، به همين تدبيرها موجود است. شما انشاءاللّه سر كلاف را از دست ندهيد كه حاقّش بنشيند در ذهنتان. صدايي به گوشتان نخورده باشد كه نفهميد، ببينيد ميفهميد؟ اين رنگهايي كه هست، بله، حالا نيلي كه خدا ساخته و ضريري كه خدا ساخته داخل هم ميكني سبز ميشود. همه سبزيها را خدا همينجور ميسازد. خود نيل را همينجور ساخته، خود ضرير را همينجور ساخته. پس مايهاش نور آفتاب است و وقتي فكر ميكنيد تمام روي زمين را مثل شيشه خواهيد ديد. پس يك نور يكدست متشاكلالاجزاء همه جاش نوراني است، همهجاش هم گرم است، همهجاش هم زرد است ميآيد روي زمين. ميبيني بتّهاي سبز شد رنگش سبز شد، بتّهاي ديگر سبز شد رنگ گلش سفيد شد. گياههاي مختلف، گُلهاي مختلف همه از قابليت زمين است و نور شمس. اگر نور شمس نباشد هيچ رنگي نيست بلكه هيچ طعمي نيست. پس رنگها همه از پيش آفتاب آمده، اين طعمها همه از پيش آفتاب آمده. اما تعجب اينكه هرچه دهان را واميكني رو به آفتاب، هيچ دهانت شيرين نميشود. نور اين آفتاب بايد بيايد تركيب شود با اين رنگهايي كه در اينجا هست، چيزي پيدا ميشود. فكر كنيد كه بابش بابي است كه زياد به كارتان ميآيد. ابتدايي كه نيل را ساختند به دست ميآري، ابتدايي كه ضرير را ساختند به دست ميآري و ضرير با نيل هردو گياهند و نيل همين آبرنگ است و آبي است. پس جميعاً از آسمان آمده.
پس ببينيد بياغراق و عين حكمت است خدا ميگويد و هيچ نخواسته گولتان بزند، خواسته آدمتان كند. ميفرمايد: و في السماء رزقكم و ماتوعدون هرچه به شما وعده كردهاند يا وعيد كردهاند همه از آسمان آمده جميعش، حقيقةً از آسمان آمده. پس اين گندمها، اين برنجها، اين حبوب جميعاً از آسمان آمده. تخمه را همه را جبرئيل آورده به دست آدم داده. لكن گندم را يك خروار بار نكردند از پيش شمس بيارند براي حضرت آدم. الآن هم جبرئيل ميآرد گندمها را. پس فكر كنيد رزقها جميعاً از آسمان ميآيد هيچ اغراق ندارد، اما از آسمان كه ميآيد همه نطفه است و آن نطفه بايد در زمين قابليت زراعت شود. او مثل رجل است اينها مثل مرأهاند. او آباء علويه، اينها امّهات سفليه، متولدات فرزندانند بايد متولد شوند ميانه آن پدر و آن مادر. پس هرجا ولد هست دليل است بر والدين، هر معجوني دليل مفردات خودش است.
ملتفت باشيد، باري پس از اين گرده كه عرض ميكنم ملتفت باشيد، پس ملتفت باشيد تمام الوان كه در اين شيشه مثلث پيدا ميشود، تمام اقسام الوان هي دايره دايره در اين شيشه مثلث پيدا ميشود و حال آنكه توي شيشه ميداني هيچ رنگ نيست، در چراغ هم يك رنگ بيشتر نيست لكن در هر درجهاي ميبيني نوري پيدا شده. و انشاءاللّه درست دقت كنيد آثارش را هم بدانيد همينجور است در آيينه هم كه ميافتد همينجور رنگها پيدا ميشود. ميخواهم عرض كنم عكوس هم مثل صاحبان عكس تأثير دارند و مردم عكوس را خيال ميكنند مثل نقشه كه هيچ تأثيري ندارد و مثل نقشه نيست. نقش آتش را بكشي، نقش آتش گرم نميكند لكن عكس چراغ گرم ميكند، عكس آتش گرم ميكند. عينكي را بگيري رو به آفتاب يا آيينه را بگيري رو به آفتاب و عكسش را بيندازي در اطاق، آيا نميبيني اين عكس اطاق را روشن ميكند. توي آن لوله روشنايي نگاه كني چشم را ميزند. خودت توي آن لحك بنشيني گرم ميشوي، نهايت به قدر گرمي آن نيست. اگر خيلي مكث كني گرم هم هست. پس عينكها را كه ميگيري ميداني چطور آتش ميزند، گرميش چقدر واضح است با وجودي كه ميداني كه خود شيشه گرم نيست، عكس شمس ميافتد در ميان اين شيشه آن وقت عكس اين شيشه ميافتد روي آن پنبه ميسوزاند. اگر خيلي شيشهاش بزرگ باشد و يكخورده عدسي باشد، نور آفتاب را جمع كند، بسا آهن را ميگدازد. چوب را كه خوب تجربه كردهاند كه سوزانيده. پس عكس است آمده در آيينه افتاده، و اين عينك هم بعينه مثل آن آيينه است و ميبيني ميسوزاند و خودش سرد است؛ پس سوزاندن از شمس است.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، بياغراق است واللّه اين مطلب همين نور منبث در فضا قرص قرص آفتاب است كه آمده اينچا پَر به پَر هم گذاردهاند. اين است كه يك خرمن نور ميبيني. حتي همين سايه هم باز قرص قرص آفتاب است آمده اينجا، همينطور ظلّ هم داخلش آمده به اين اندازه ايستاده. نميبيني وقتي روشن شد قدري گرم ميشود؟ پس بدانيد آفتاب نه همين در آسمان است، بلكه آن آفتاب آسماني فوّاره نور است. بعينه مثل همين فوّارههاي در ميان حوض؛ هي آب از فوّاره ميآيد ميريزد در حوض. آن آبي كه از فوّاره ميآيد با آبي كه در حوض ريخته يك جور آبند، يك جور ترند و اينها واقعاً به طور تدريج زماني واقعاً پيدا شدهاند و اگر فكر كنيد به دست ميآيد. حكماي ساير دينها اينها را به دست نياوردهاند، از كمرهاي حكمت انبيا چيزي براشان گفتهاند، آنها هم چيزي ناقص ياد گرفتهاند.
پس فكر كنيد جميع آنچه ميبينيد ميشود تعبير آورد عرش است، همه عرشند چيزي ديگر نيست. لكن عكس عرشند، نور عرشند. ميتوان گفت آنچه ميبيني قرص آفتاب است چيزي ديگر نيست غير از قرص آفتاب. فكر كنيد اين نوري كه از پيش آفتاب ميآيد توي شيشه سبز ميافتد، اينطرفش تو نور سبز ميبيني. حالا اين نور است كه رنگ سبزي را از شيشه گرفته. همينجور روي كرباس هم كه رنگ ميافتد، حالا كرباس را نميبينيد شما آنچه ميبينيد نور ميبينيد، شما آن سياهي را نميبينيد و ظلمت را نميبينيد. ظلمت اصلش ديدني نيست، پس هرگز تاريكي ديده نميشود، هميشه روشنايي را ميبينيد. لكن آن نور روي سبز سبز ميشود، روي زرد زرد ميشود، روي هر رنگي بيفتد همان رنگ ميشود. حالا كه شما نگاه ميكنيد همهاش را نور ميبينيد و نور منصبغ ميبينيد آن وقت چطور سبز خودش چطور شد سبز شد؟ باز زرديش از آفتاب آمده، رنگ آبش از پيش آب آمده. باز آب چطور شده آب شده؟ پيش چشمتان است، سرما به آن بخورد يخ ميكند. پس اين آب قدري نور شمس مخلوطش است، نور آسمان مخلوطش است. پس اين آب يعني اين رطوبت از پيش آفتاب آمده. آيا نميبيني يخ را پيش آفتاب ميگذاري وا ميشود، ذائب ميشود. به همينطور قهقري كه برميگردانيد و فكر ميكنيد روشن و بياغراق ميفهميد تمام عناصر را.
ديگر حالا نزديك است خسته شوم، ميخواهم بگويم تمام عناصر تمامشان از آسمان آمدهاند اما ببينيد چه چيزش از آسمان آمده. همينجور گندم از آسمان آمده پايين؛ اما نه به اينطور كه يك جوال گندم بار كردهاند از آنجا آوردهاند پايين. نور آفتاب اگر نميآمد در بطن قابليت زميني نميماند، در رطوبت زمين اثر نميكرد. اگر آن نور در قابليت زمين اثر نميكرد و مخلوط و ممزوج با رطوبتها نميشد و آنها را طبخ نميكرد، نميپخت؛ ديگر بخواهد طبّاخي را كسي ياد بگيرد، يعني علمش را، توي همينها ميشود ياد گرفت. اين دانه را ميريزي آب را هم ميريزي آتش ميكني، هي اين آب ميرود توي آن دانه و هي آتش اينها را مخلوط و ممزوج ميكند تا آن آخر كار يك حليم يكدست متشاكلالاجزايي ميشود. اگر اين دانه نيايد توي اين آب، آب خودش غليظ نميشود. آن آب اگر توي دانه نرود، خود دانه حل نميشود. پس دانهها از پيش آسمان آمدهاند. حالا اين دانه گندم حالا از زمين سبز شد و الدنيا يعني زمين، نسبت به آسمان، مزرعة الاخرة آخرتش آسمان است، اين متولدات بايد از شكم دنيا كه زمين باشد بيرون آيند و آخرت واقعي عالم ذر است. اين دنيا تمام آسمان و زمين همهاش دنيا است لكن اگر از عالم ذر نيايند اينجا بيمصرف است. پس ميآيد اينجا و در اينجا زراعت ميشود. وقتي سر بيرون ميآرند انبيا ميشوند، گوينده لا اله الاّ اللّه ميشوند. بايد از عالم ذر بيايند در دنيا سر بيرون ميآرند.
پس عالي است كأنّه آمده در داني. پس ميتواند، اگر فكر كنيد انشاءاللّه، پس ميتواند آفتاب بگويد منم تلخ، منم شور، منم شيرين، منم گرم، منم سرد و راست هم گفته. و ميتواند بگويد من شيرين نيستم، من شور نيستم. شيريني همانجا است كه شيرين است، تلخي همانجا است كه تلخ است. بله من نبودم اينها نبودند. اينها را بگويد راست گفته. اگر نور آفتاب از پشت شيشهها بيفتد اينطرف به عدد رنگهايي كه در شيشهها است، رنگهاي مختلف اين طرف پيدا ميشود. پس آفتاب آسماني ميتواند بگويد كه منم كه در جميع اين صور انا المتكلم بكل لسان آنكه حرف زد به كل زبانها منم واقعاً بياغراق همين حالا كه ما داريم حرف ميزنيم، آفتاب دارد حرف ميزند. همين حالا كه ميبينيم، اگر او نبود نميشد ما ببينيم و هكذا. لكن انشاءاللّه فراموش نكنيد تمام اينها را از آنجا بار كنند بيارند پايين، اينجور نيست. لكن اين كومه جسم روي هم ريخته هست، همهچيز سر جاي خود و آن آفتاب سرجاي خود نورش بر روي اينها ميافتد البته هر جاييش حكمي پيدا ميكند. يكجاييش نزديكتر است گرمتر ميشود، يكجاييش دورتر است سردتر ميشود.
باز ملتفت باشيد، باز منظور از نزديكي و دوري، ظاهري نيست. نزديك باشد يعني قرص توش پيدا باشد، دور معنيش اين است كه قرص توش پيدا نشود. فرض كن يك آجري را ببري بچسباني به شكم آفتاب. اين آجر دور است از آفتاب شيشهاي را بگذاري اينجا در روي زمين برابر آفتاب، اين نزديك است به آفتاب. به جهتي كه اين شيشه اينجا قرص توش پيدا ميشود و آن تكه فلك قرص توش پيدا نميشود. اين عينكها را نگاه ميداري برابر آفتاب ميسوزاند و اين نزديكتر است به آفتاب از آنجاي از فلك كه اين قرص در آنجا كوبيده شده. بياغراق عرض ميكنم واقعاً قرص آفتاب مثل گِل ميخي توش كوبيده است آنجا دور است از آفتاب. به دليل اينكه هيچ آفتاب توش پيدا نيست و اين عينك را كه اينجا ميگيري نزديك است آنقدر كه خود اين شمسي است روي زمين. اثرش همانجور اثر، سوزاندنش همانجور سوزاندن، تربيتش همانجور تربيت. پس بگو لافرق بين الشمس و الشموس التي في المرايا الاّ اينكه اينها زميني هستند او آسماني. الاّ اينكه او فوّاره است اينها آبهايي هستند كه در حوض ريخته شده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 2 ربيعالاوّل 1304)
18بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
اين مسأله را كه هرجايي كه اختلاف هست لامحاله قوابل مختلفه بايد باشد كه سبب اختلاف شده باشد و اين مسأله را بدانيد تمام ملك خدا و تمام جاها مثلش است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. الاّ اينكه آدم يكجا بايستد و درست تعمّق بكند، كم اتفاق ميافتد. مردم چيزي را كه ميبينند آسان است، اعتنا نميكنند و ميگذرند، لكن انسان يكجا پابيفشارد و عضّنواجذ كند آن وقت ميفهمد. پس هرجايي كه اختلافي ديد اين اختلافات از اختلافات قوابل است كه پيدا شده و قوابل تا متعدد نباشند محال است اختلافات پيدا بشود. و انشاءاللّه شما مشق كنيد همه چيزتان برخلاف اهل باطل باشد، چنانكه آنها همه چيزشان برخلاف اهل حق است. مردم وقتي ديدند خدا خلق را آفريده و ديدند يكي گدا است يكي پادشاه، يكي چاق يكي ناخوش، يكي صاحب فهم يكي بيفهم؛ مردم وقتي نگاه به اين اوضاع كردند، اينها را بستند پاي خدا. ميگويند چه بر اينت داشته بود كه يكي را غني كني يكي را فقير، يكي را صحيح ميكني كه سرش هم درد نميآيد يكي را كوفت و خوره و ناخوشيهاي بد به او ميدهي؟ اين چه اوضاعي است؟ ميبندند همه تقصيرات را به خدا، كه خدا خودش جبر كرده و ظلم كرده؛ و اهل تحقيقشان اينجورها ميگويند. شما ملتفت باشيد، اينها بازي نيست، واللّه اينها اصول دين است اگر كسي نداشته باشد، هرچه عبادت كند، هرچه عمل داشته باشد، براش فايده ندارد.
پس آنهايي كه اهل تحقيق بودهاند گفتهاند همهجا خدا جبر نميكند، در كون ميكند، در شرع نميكند. آن جاهايي كه مردم ميتوانند بجنبند، جبر نميكند اما در كون، البته مردم مجبورند. يكي را سياه كرده يكي را سفيد، او خودش ميخواست سياه باشد؟ نه. و هكذا فقير و غني، مريض و صحيح، و باقي چيزها. اهل تحقيقشان اينجور ميگويند و همهشان پَرتند. شما ملتفت باشيد، پس دقت كنيد انشاءاللّه و از راههايي كه ميآرمتان بياييد و بدانيد محض مثل نيست. اينها را سخت بگيريد، آن وقت توش هم فكر كنيد ببينيد غير از اين نميشود.
عرض ميكنم صانع، هر صانعي در صنعت خودش اگر چيزهاي مختلف درست كرده اجزاء آنها مختلف بودهاند، اين به هم چسبانده و درست كرده. اگر اشياء مختلف نباشند و آن اختلاف را از پيش خود بيارد؛ عليالعميا آدم چشمش را هم بگذارد بگويد از پيش خود آورده. پس وقتي صانع اسبابي به دست ميگيرد كه صنعتي كند، اسبابش هم مثل صنعتش بيرون از وجود خودش است. دقت كنيد اينها همه را، وقتي فكر كنيد و درست بدانيد چه ميگويم و غافل نشويد و خيليها غافل ميشوند و سبب غفلت اين است كه يكدفعه آدم ميخواهد شرح كند مطلب را، حرف زياد بزند آدم كسل ميشود و جايي ديگر ميرود، چرتش ميگيرد، باز ميبيند نشد.
پس ببينيد صانعي ارّه به دست ميگيرد، تيشه به دست ميگيرد؛ آن علّتي كه ميتراشد تيشه است. اين علت فاعلي است. پس علت تراشنده يعني تيشه، علت برنده يعني ارّه. اينها ذات نجار نيست. پس تيشه درست ميكند، ديگر يا خودش آهنگري راه ميبرد يا آهنگري درست ميكند. پس اول تيشه و ارّه ميسازد، بعد اينها را برميدارد كارهاي ديگر با اينها ميكند. آن صانع بخواهد با دستش بتراشد، تراشيده نميشود. بله اگر دست آهني داشت ميشد. پس ببينيد علت فاعلي تراش، تيشه است. علت بريدن، ارّه است. اينها علت هستند. علت سوراخ كردن، متّه است. بله اينها همه را يك صانع به كار ميبرد، راست است. بله اين علل البته بايد پاشان در ميان باشد و اول هم بايد موجود باشند. پيش از ساختن كرسي، بايد اول اسباب را موجود كرد، بعد شروع كرد به ساختن كرسي؛ و محال است شروع شود و اسباب نباشد. پس ببينيد علت فاعلي براي تراشيدن، تيشه است. براي بريدن، ارّه است. براي صاف كردن، رنده است. و اين علل هيچ دخلي به ماده كرسي ندارد. مادهاش را بايد از چوب گرفت و علت صوري، تركيب چوبها است. تركيبش كه ميكني صورت چهارگوشي روي چوبها نشسته. ببينيد نجار نه به صورت ارّه و تيشه است نه به صورت چوب است، نه به صورت كرسي است. بلكه علت غاييش هم نيست. علت غائي اين است كه آن ابتدايي كه شخص خواست كرسي بسازد، ارّه پيدا كرد براي كرسي ساختن، تيشه پيدا كرد براي كرسي ساختن، مته پيدا كرد براي كرسي ساختن، لكن كرسي را براي چه ساخت؟ يك فايدهاي منظور نظرش بود. ديگر يا خودش ميخواست روش يا زيرش بنشيند، يا ميخواست بفروشد پولش را خرج كند. پس علت غائي آن است كه در وجود مقدم باشد. حالا اگر منظورش اين است كه كرسي بسازد براي اينكه مداخلي كند، آن مقدم است در وجود. ميگويد كرسي را ميسازم كه بفروشم، پولش را بگيرم.
باز كوزهسازي اسبابي ميخواهد، چرخي، اوضاعي ميخواهد. بعد ماده نوعيهاي ميخواهد، گِل ماده نوعيه آن است. بعد صورت نوعيه روي آن ميپوشاند. اينها هيچيك خود فاخور نيست. گِل به صورت فاخور نيست، كوزه به صورت فاخور نيست، آن اسباب هم هيچيك به صورت فاخور نيستند. حتي آن علت غائي كه ميسازد بفروشد پول بگيرد، آن پول گرفتن، خودِ پول به صورت فاخور نيست.
پس به همين نسق فكر كنيد، كوزه را از گِل بايد ساخت نه اينكه كوزهگر بايد بدن خود را بردارد كوزه كند كه بله،
ذات نايافته از هستي بخش
چون تواند كه شود هستيبخش
اينها را ميخوانند و آب و تابش ميدهند، روي كاغذ ترمه هم مينويسند، جدول طلا هم براش ميكشند. خودشان هم خيلي گنده بودهاند؛ كه حالا هم بيادبي ميشود بگويي نجاست خود را خورده. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و اينها را بازي نگيريد. با هرچيزي ميشود بازي كرد مگر با خدا. ديگر اگر ذاتش اينها را نداشت، اينها را از كجا ميآورد؟ زيد و عمرو را از كجا ميآورد؟ زيد را ساخته از آب و خاك، تو هم هرچه ميسازي از يك چيزي ميسازي. چيزي را برميداري ميسازي، خودت را نميروي به آن صورتها كني.
پس فكر كنيد ببينيد داخل بديهيات تمام عقلاي عالم است و شما اينها را مسامحه نكنيد و سخت بگيريد تا پاتان ثابت باشد و همه حرفهاتان معني داشته باشد كه توي دلتان مضطرب نشويد. ببينيد همينجورها كه دستورالعمل دادهاند فكر كنيد. أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون اينها دليل و برهان حكمي است، دليل نقلي به قول آنها كه براي خود هذيان بافتهاند نيست. ميبيني دليل و برهان ميآرند، حاليت ميكنند. آيا آن كسي كه جميع زمين و آسمان را ساخته، شماها را ساخته، آيا اين مثل آن كسي است كه شپشي هم نميتواند بسازد؟ او شپش را ساخته و ساير حيوانات را ساخته و همه چيز را ساخته است، آيا اين مثل آن كسي است كه شپش هم نميتواند بسازد؟ اگر ميتواند بسماللّه يك چشمش را بسازد، يك پاش را بسازد. باز شپش چشم به آن ريزي دارد، چشم به آن ريزي را ساخته و جوري ساخته كه او ميبيند آدم را. شپش به اين ريزي را خدا شامهاي داده به او كه بوي انسان را ميشنود و ميآيد در بدن آدم جا ميگيرد. شپش به اين ريزي را نيشي داده كه از نيشتر تندتر، تا ميگذارد فرو ميرود در بدن و ميمكد خون بدن را مثل شاخ حجامت.
پس ملتفت باشيد اينها را اگر ياد بگيريد واللّه وحدت وجود و وحدت موجود را كه ميشنويد عارتان ميشود، زير پاتان ميافتد آن حرفها. پس در ايني كه عاجز غير از قادر است هيچكس شك نميتواند بكند. لُرها ميفهمند، كُردها ميفهمند. كسي كه ميتواند با كسي كه نميتواند آيا مثل هم هستند؟ همهكس ميفهمد كه مثل هم نيستند. پس آن خدايي كه قادر علي كل شيء است با خلقي كه لميقدر علي شيء است، كه وقتي درست فكر ميكنيد ميفهميد واقعاً حقيقةً لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً اين را ببينيد ميفهمد آدم و الآن كاري را كه ميتوانند بكنند و خدا قادرشان كرده كه بكنند كه حالا من قادرتان كردهام كه بكنيد، كه درست راهرفتن باشد، همينها را مالك نيستند. همينها مفوّض به ايشان نشده به اينطور كه الآن كه حركت ميكني، اگر خدا خواسته ميكني، نخواهد نميتواني حركت بكني. الآني كه ميبيني، تا او نخواهد نميتواني ببيني. و اينها را اگر ياد گرفتيد آن وقت مسأله تسديد را ميفهميد يعني چه. آن وقت ميفهميد كه انبيا چرا متمسك به آنجور دليل شدهاند و خواهيد فهميد كه دليلي خدا خلق نكرده كه انسان را ثابت كند بر مطلبي مگر دليل حكمت و دليل حكمت اگر به اين دليل چسبيد، ثابت خواهد شد. اگر به اين دليل نچسبيد، خاطرجمع هم باشي، دليل نيست. خيال ميكني دليل است، خيالي است و اين خيال را يكوقتي از سرت بيرون خواهند كرد.
انشاءاللّه ملتفت باشيد سعي كنيد شما سبكتان برخلاف تمام اين مردم باشد، غير اين مردم باشد. به جهتي كه اين مردم تمامشان مصالحه دارند در بطلان و با باطلها شريكند و تمامشان با حق جنگ دارند، سرتاسرشان. ببينيد طبيعت در انسان مثل طبيعت در حيوان است و طبيعت انساني ملتفت باشيد، دقت كنيد انشاءالله. طبيعت اگر آنچه ميپسنديد، همان پسندش ممضي بود براي خودش، اگر چنين بود كه من چنين آرام گرفتهام و من چنين پسنديدهام، ممضي باشد عندالله؛ خدا هيچ ارسال رسل نميكرد، هيچ انزال كتب نميكرد. هركه هرچه ميل دارد بخورد، هركه هرجا ميل دارد برود، هركه هر كاري ميخواهد بكند و اين طبيعت يك جوري خلقت شده و شما غافل نشويد انشاءاللّه، و مردم خيلي غافلند. باز همين طبيعت است كه همين كه جفت خودش را خيلي ميبيند، آرام ميگيرد. شما برعكس باشيد، شما توي جمعيت هم دستپاچه باشيد و فكر كنيد. پس كار طبيعت اين است كه بيدليل و بيبرهان ساكن است و هيچ اضطراب ندارد. اما وقتي برهان اقامه شد، آدمي كه مقهور طبيعت نيست، مضطرب ميشود و مضطرب هست. باز خوب بفهميد، اما اگر مقهور طبيعت باشد، دليل و برهان مثل ياسيني است كه به گوش خر بخوانند. اگر آرام است دليل ندارد، اگر مضطرب است دليل ندارد. طبيعت بعينه مثل طبع سودا كه غلبه بر شخص سوداوي ميكند ميترسد، اين دليل ندارد. هرچه ميگويي مترس و دليل و برهان ميآري كه تاريكي كه آدم را نميخورد، تو چرا ميترسي؛ اينها را هم ميفهمد، تصديق هم ميكند اما باز ميترسد. خودش هم بخواهد تشجع كند و برود در تاريكي، از ترس بسا غش كند، بسا بميرد. و وقتي توي روشنايي نشسته هرچه بگويي بترس، حالا ديگر نميترسد. به جهت آنكه دليل ندارد براي ترسيدنش.
پس انشاءاللّه شما فراموش نكنيد برخلاف مردم كه تابع طبيعت خود هستند. پس سودا در توي تاريكي مضطرب است و هيچ دليل ندارد. حيوان هم در تاريكي نميرود و وحشت ميكند مگر چند دفعه او را ببري انس بگيرد. و همينجور است واللّه اين طبيعت چنين است. فلان را چرا دوست ميداري؟ دليل ندارم. چرا شيريني را دوست ميداري؟ طبعم چنين است. چرا سكنجبين را دوست ميداري؟ چرا ندارم، طبعم اين است. چرا بچه خودت را دوست ميداري؟ ببين هيچ دليل داري؟ همه دليلش بيدليلي است. همه دليل همين است كه بچهام است. بچهات باشد، چه ضرورت كرده؟ تو سرش را ساختهاي؟ پاش را ساختهاي؟ تو زندهاش كردهاي؟ نه. پس چه دخلي به تو دارد؟ آخر بچه خودم است. هيچ اينها دليل و برهان نيست، اينها مصادرات است. مردم همهشان همينطور دارند راه ميروند. زنش را دوست ميدارد، چرا دوست ميداري؟ زنم است. هرچه ميگويي من هم از همين ميپرسم باز ميگويد زنم است. توي همين حرفها هم باز شما غافل نباشيد، حالا خدا گفته زنت را دوست بدار، و گفته غيرت داشته باش، داشته باش. گفته ذليل مباش، مباش. و الاّ زنها محفوظ نميماندند. صدهزار حكمت به كار برده كه اين محبّت را در تو گذارده، اين غيرت را گذارده. همچنين نميگويم بچهات را دوست مدار. اما دليل و برهان پيدا كن. خدا گفته دوست بدار بچههات را كه بزرگ شوند، درسشان بدهي تا دينشان را ياد بگيرند، گوينده لااله الاّ اللّه بشوند.
انشاءاللّه غافل مباشيد، ببينيد بچه است مثل خودت كه حالا هفتاد سالت شده و هيچ نميداني اين را كه دوستش ميداري، برايش جانت درميرود، اين بچه است و دوستش ميداري. لكن آخر ميميري خودت و بچهات هردو به جهنم ميرويد. اما دوستش ميداري براي اينكه آخر آدم خوبي بشود. البته هر كاري را، هر كسبي را براي هر زني هر بچهاي بكني، همان كسب و همان كار عبادت ميشود، بسا ثواب كسب را از ثواب نماز بيشتر بگويند و گفتهاند اگر كسي بايد كسب كند و عيالش گرسنه باشد و اين سرهم نماز كند و نرود كسب كند، از او مؤاخذه ميكنند. چه مصرف از اين؟ هي نافله كنيم، مرد مقدسي باشيم براي چه؟ بچههات گرسنگي ميخورند، برو نجاري كن، گِلكاري كن. پس نماز واجب است، همان نماز واجب را بكن، باقي اوقاتت را برو كسب كن. وقتي درست فكر ميكني جميع كسبها كارها كأنّه عبادت است و «كأنّه» ميگويم به جهت اين است كه مردم جدا كردهاند اينها را از هم. كتاب عبادات را جدا مينويسند، كتاب معاملات جدا است. همهاش عبادت است. من فلان طعم را دوست ميدارم، من زنم را دوست ميدارم، من از تاريكي ميترسم، من از جنگ ميترسم؛ ديگر دليل و برهان ندارد. پس آن شخص سوداوي، اضطرابي ندارد در روشنايي، آرام است؛ در تاريكي بيدليل و برهان اضطراب دارد. تا آن جايي كه غش كند از ترس، تا آن جايي كه بميرد. و از همين گرده ملتفت انسهاي مردم باشيد و ملتفت باشيد كه خيلي از يقينيهاشان، خيلي خيلي و متداول هم هست كسيكه يقين به مطلبي پيدا كرد، ديگر بالاتر از سياهي رنگي نيست، بالاتر از يقين ديگر چه باشد؟ شما بدانيد واللّه تمام يقينهاشان شك است، تمام يقينهاشان ريب است و نميداند كه نميداند، و نميداند كه شك دارد و اين مردم همچو غافلند، مردكه انس دارد به اسلام، مسلمان است، ميگويد ديگر يقين بيش از اين نميشود. به چه دليل؟ به دليل اينكه اين پدرم، اين مادرم، اين ايل ما، اين قبيله ما، اينها آيا همه بدند؟ همه همينطور ميگويند. تو اي احمق! پا از اينجا بيرون بگذار ببين آنها هم سر و دست و پا دارند، ايل و قبيلهاي دارند. آنها هم ميگويند، آيا اينها همه بر باطلند؟ خير، آنها هم برحقند. از اينجا برو توي يهوديها، ببين آنها هم دستگاهي و اوضاعي دارند. آنها هم دينشان را گرفتهاند از آبائشان و از اجدادشان و نميگويند ما باطليم. نميتواني بگويي آنها هم همه بر باطلند. خير، همه آنها برحقند؛ بعينه مثل تو. توي گبرها هم بروي بعينه همين اوضاع است. خيال مكن تو يقين داري، آنها ندارند. يقينهايي كه تو خيال ميكني آنها هم دارند.
اينها را عرض ميكنم بلكه شما انشاءاللّه يكجا از اين عرصه بيرون بياييد. اينجور طبيعت طبيعت حيواني است و پيش حيوانات بعينه اينجور طبايع است. آهوها جمع ميشوند پيش هم و با هم هستند، خرس و خوكها پيش هم جمع ميشوند. كبوتر با كبوتر باز با باز، هر همجنسي با همجنس خود جمع ميشود؛ اينها كه دليل و برهان نيست. پس دقت كنيد فكر كنيد دليل و برهان به چنگ بياريد، وقتي از پي دليل و برهان ميروي مييابي انشاءاللّه كه اول دين اين است كه آدم خدايي پيدا كند، خدايي اقرار داشته باشد و اين خدا خودش به صورت اين عاجزين نيست. پس هرجايي عجزي يافتي بدان خدا نيست. خدا هيچ ناخوش نميشود هركس را ديدي ناخوش شد يكوقتي، اين خدا نيست. خدا هيچ نميميرد، حي لايموت است. خدا هيچ پايين نميآيد، بالا نميرود. وقتي عيسي رفت به آسمان آيا عيسي متغيّر شد يا نشد؟ آيا وقتي بود كه نبود و وقتي، ننهاش حامله شد و پيدا شد. نصاري هم نميتوانند بگويند عيسي ننه نداشت. پس عيسي يك وقتي بود كه نبود. خدا نبود، نميشود. اين تولد كرد و بزرگ شد و به صلاّبهاش زدند يا كشتندش يا به آسمان بالاش بردند، هرچه هست اين متغيّر كه شد. همچو چيزي متغيّر است و اين متغيّر خدا نيست. از روي بصيرت فكر كنيد همينكه گرفتندش بستندش به صلاّبهاش زدند، عاجز شد. اين خدا نيست. دقت كنيد انشاءاللّه پس به همين نسق فكر كنيد أفمن يخلق كمن لايخلق آيا نميبينيد اينها همه محتاجند، اينها خودشان هم خود را نساختهاند، خود را هم نميتوانند نگاه بدارند. اينها را كسي بايد بسازدشان و نگاهشان بدارد تا باشند. پس آن صانعي كه غير از مصنوع است و مصنوعات تمامشان آنچه را هم دارند در همان حين دارايي نادارند، مگر غافل باشند كه بگويند از خودم است. چه چيز از خودت است؟ همينها را كه داري تا خدا خواسته داري، خدا نخواهد پس ميگيرد. پس هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه. پس مالك او است، قادر او است به دليلي كه من عاجزم، به دليلي كه من ندارم، اينهايي را هم كه دارم به هيچ چيز نميشود خاطرجمع شد مگر به او. پس تمام تصرفات با آن صانع است و هرچه را او ميخواهد ميشود، هرچه را بخواهد نشود، نميشود. حالا هيچ واجب نكرده لازم نكرده تو بروي خدا ببيني آن وقت از او بشنوي كه بگويد من همچو كارها كردهام. اينجا ميبيني اينها خودشان خود را نميتوانند بسازند، يك كسي اينها را ساخته. اينها خودشان خود را هم نميتوانند نگاه دارند. پس آن كسيكه اينها را ساخته او اسمش صانع است.
اين پستا را سعي كنيد به دست بياريد. به دست كه آمد بعد درست راه رويد و اگر به دست آورديد اين پستا را آن وقت ميدانيد حالا كه روز است، روز خودش نميتواند روز باشد پس خدا خواسته كه حالا روز باشد و روزش كرده. حالا كه ميبينيم روز است و روز شده ميفهميم خدا خواسته. پس اين مُشاء خدا است، پس مرضي خدا است كه روز باشد، پس محبوب خدا است كه روز باشد چرا كه خدا خواسته كه روز شده. پس حالا ديگر نمينشيني فكر كني كه ما از كجا بدانيم كه خدا خواسته حالا روز باشد و اين امروز و اين روشنايي خواست خدا است و كار خدا است. همين كه ميبيني روز است و خدا روز را روز كرده، آيا كسي ديگر ميتواند غير از خدا خلق كند؟ خدا يك چيزي خلق كرده، خلقش است. پشهاي درست كرده، فيلي درست كرده پس او است خالق. پس روز ميكند، خدا روز ميكند. پس شب ميكند، خدا شب ميكند. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و انشاءاللّه فكر كنيد تا قاعده به دستتان بيايد به شرط اينكه بعد از به دست آمدن باز بايد به قاعده ديگر بايد راه رفت و آن را هم بايد گم نكرد.
پس در ايني كه آنچه هست جميعش را صانع خواسته و ساخته شكي نيست، ريبي نيست اگرچه تو نديدي صانع را و نشنيدي از او كه من اينها را ساختهام اما ببين به چه زباني گفته كه از عقل همه مردم حكم كرده كه اينها هيچيك مالك خود نيستند در حياتشان، در موتشان، در رزقشان، در حركتشان، در سكونشان، در خوب بودنشان، در بد بودنشان، هيچ چيز را مالك نيستند. حالا كه چنين است پس آنچه ميبيني كار آن صانع است. حالا هوا سرد است كار او است. تو اگر خود را به حلق بياويزي آنچه او خواسته دست ماها كه خلق هستيم نيست. ديگر مقابل خدا ميايستي جنگ ميكني با خدا كه چرا سرد شده، چرا زمستان شده؟ چشمت كور، دندت نرم شود هوا بايد سرد شود. تو ميخواهي گرم باشي، برو كرسي پيدا كن، بيستوپنج ذغال پيدا كن بريز زيرش، برو گرم شو؛ اگر زمستان نشود بهار نخواهد شد. پس تو استدلال كن به همين نسق هر وقت سرد شد ميگويي خدا خواسته هوا سرد باشد، هر وقت گرم شد ميگويي خدا خواسته گرم باشد، ارزاني شد ميگويي خدا خواسته ارزاني باشد، هر وقت گراني شد ميگويي خدا خواسته گراني باشد. هركه مُرد ميگويي خدا تقدير كرده بود از اين دنيا برود، هركه به دنيا آمد ميگويي خدا خواسته بود به دنيا بيايد. و فكر كنيد كه انشاءاللّه اين دليل حاقّش بنشيند در ذهنتان. اين دليل است كه اينها تمامش مرضي صانع است و مراد صانع است و هيچ اينها برخلاف رضاي صانع خودشان نميتوانند به عمل بيايند، برخلاف رضاي او خودشان به وجود نميتوانند بيايند، برخلاف ساختن او نميتوانند ساخته شده باشند. پس همه به قدرت او ساخته شدهاند به طوري كه هيچكس نمونهاش را هم نميتواند بسازد. نمونه انسان را كه نميتواند بسازد، يك شپش كسي بردارد بسازد اگر ميتواني بسماللّه بردار بساز. و نميشود ساخت نمونه پشه را، نمونه فيل را؛ بسماللّه پشه ميسازي بردار يك پشه بساز، نميشود ساخت. بلكه وقتي ميآيي توش فكر ميكني اين پشهساختن خيلي مشكلتر است از فيل ساختن. آنجا چيزهاي گنده گنده روي هم گذاردهاند به نظر آسانتر ميآيد تا چيزهاي كوچك كوچك ريز ريز روي هم بگذارند. دست و پاي به آن نازكي مثل مو، ديگر آن وقت اين استخوانش جدا است، اعصابش جدا است، رگش جدا است، پياش جدا است، همه بند بند است، همه چيز دارد بعينه مثل آن فيل. سر دارد مثل او، دست و پا دارد، استخوان دارد، رگ دارد، پي دارد، آنچه او دارد اين دارد. فكر كن ببين توي پاي اين پشه اگر استخوان نداشت، نميتوانست بايستد. اگر همهاش پي بود ميافتاد، همهاش پي بود نميتوانست بپرد. پس استخوان ميخواهد. چيز صلبي باشد و چيز نرمي بايد باشد تا بتواند بالهاش را بردارد و بپرد. مرغهاي گنده را كه ميفهمي اگر همه اعضاشان گوشت باشد استخوان نداشته باشند نميتوانند بپرند. پس بايد استخوان داشته باشد كه نگاه دارد او را. آن وقت ديگر بندهاش را همچو فاصله فاصله قرار داده كه بتواند بپرد و هكذا.
پس دقت كنيد ببينيد كار اين صانع اينجور است تو اگرچه از پيش صانع نيامدهاي لكن حجتش را تمام كرده بر تو، ميبيني كه خود را نميتواني بسازي. خود را نميتواني بسازي سهل است، يك حيواني نميتواني تو بسازي. يك شپشي كه شب و روز زير بغل خودت از چرك بدن خودت ساخته ميشود، هزار حكمت به كار برده در ساختن اين شپش كه بايد فكر كرد و آنها را به دست آورد و ميبيني تو خودت عاجزي يكيش را درست كني و ميفهمي تا كسي خلق نكند اين را اين نميشود باشد. آن كسيكه خلق كرده اين را پس قادر بوده كه خلق كرد. پس دليل وجود صانع، خود اين مصنوعات. پس اينها را دليل اين قرار بدهيد بر اينكه صانعي هست. حالا ببينيد آيا شكي ريبي در اين ميشود كرد كه شايد اين شپش خودش خودش را ساخته باشد؟ تو هرچه فكر داري و عمل داري به كار ببر ببين نميتواني خودت را بسازي، بلكه نميتواني خودت را حفظ كني. اگر راست ميگويي كاري كن ناخوش نشوي، كاري كن كور و كر نشوي، كاري كن فالج و لغوه نشوي، كاري كن ضعيف نشوي، ناخوش نشوي، كاري كن نميري، ميبيني نميتواني. ببينيد چاره اين مرگ را تمام اين خلق جمع شوند نميتوانند بكنند و نه چنين خيال كني كه نرفتهاند از پياش. خير، اين قدر طبيبها فكرها كردهاند مثل افلاطون و امثال او فكرها كردهاند كه كاري كنند بلكه نميرند، نتوانستهاند و نميشود و نخواهد شد. به جهتي كه مفوض نيست حياتشان به خودشان.
پس دقت كنيد انشاءاللّه، پس صانعي هست كه او است مالك حيات، او است مالك موت، او است مالك رزق، او است مالك غني، او است مالك فقر، او است و هكذا او به هركه هرچه ميخواهد ميدهد تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انّك علي كل شيء قدير حالا فكر كن آيا همچو كسي هست يا نيست؟ از همينها ببين كه هست. پس از اين گرده كه فكر ميكني انشاءاللّه نوع دليل تسديد به دستتان ميآيد. اما اين نوعش است كه عرض ميكنم غافل نباشيد. اگر نوع ديگرش را هم به دست نياريد همينجا آدم ميلغزد، هي زور ميزند خود را به تخته پارهاي بند كند، باز بايد رفت جاي ديگر. پس بعد از آني كه دليلش نوعش به دست ميآيد انشاءاللّه آن نوع ديگرش را هم بايد عرض كنم.
پس هرچه هست مرضي خدا است، خدا اين سلطان را خلق كرده، اين حاكم را خلق كرده هرجا ببري اين حرف ميرود. تقدير خدا چنين بوده، او خواسته، او راضي بوده. رضاً بقضاء اللّه تسليماً لامر اللّه نوع اين دليل كه به دست آمد انشاءاللّه فراموش نكنيد، اگر خدا ارسال رسلي نكرده بود و ما به اين پستا راه ميرفتيم درست بود اين نوع تنها. هيچ مانعي نبود در دنيا هيچ جوري نبود در دنيا هيچ جهلي نبود در دنيا هيچ منقصتي نبود در دنيا هركسي براي خود هر جوري راه ميرفت هركاري كه ميخواست ميكرد، همه مرضي خدا بود همه محبوب خدا بود. به همين دليل اثبات كن كه آمدند در ميان ما بعضي كه ما از پيش او آمدهايم ميان شما و شما از پيش او نيامدهايد. ما ميدانيم اين طعمهايي كه شما ميچشيد بعضيش نافع است براي شما بعضيش ضارّ است. اين بوهايي كه ميبوييد شما، بعضيش نافع است براي شما بعضيش ضارّ است. اين صداهايي كه به گوش شما ميآيد، بعضيش نافع است براي شما بعضيش ضارّ است و شما نميفهميد. و ببينيد اينجور جماعت آمدند و در جميع آنچه داريم تصرف كردند. در حركات شما، در سكنات شما، در ديدنيهاي شما، در شنيدنيهاي شما، در لمس شما. ميگويند دست شما به اختيار خودتان نيست، روي بدن زنت ميگذاري مرخصّي، روي بدن نامحرم ميگذاري بسا ميبُرند دستت را. چشم را اگر به محرم واكردي مرخصي اگر به نامحرم نگاه كردي بسا ميكَنند چشم را. همسايه نگاه كند به خانه شخص و شخص تير دستش باشد بزند چشمش را در آرد، همين حكم خدا است.
باري، پس اين مطلب را كه دانستيد فكر كنيد غافل نباشيد، پس در ميان ماها برخاستند جمعي كه شما در كارهاي خودتان اختيار نداريد همچو ببينيد. اول ادعاشان اين است كه آنچه دلت ميخواهد ممضي نيست پيش خدا و آنچه خدا خواسته تو بايد بيايي از ما ياد بگيري آنها را. آن وقت دلت هم ضعف كند، غش كند كه به ميل خود راه بروي، ميگويند كور شو چشمت هشت تا شود بايد برخلاف آنچه دلت ميخواهد راه روي و اينها جبر اسمش نيست. ميگويد اين چشم را من ساختهام، مال من است. حالا اگر صانع بگويد اين چشم مال من است، تو غلام مني، زرخريد مني، بنده مني پس حالا من ميگويم نگاه به فلانجا مكن، آيا اختيار ندارد؟ ديگر من ميخواهم نگاه كنم، چشم خودم است و اختيارش را دارم، نه. تو غلط ميكني ميخواهي، تو مملوكي، خودت هم مال ديگري هستي. پس اين چشم مال او است اين است كه اگر گفت چشمت را همچو حركت مده، بايد بگويي سمعاً طاعةً، اگر گفت همچو حركت بده بايد بگويي سمعاً طاعةً.
ملتفت باشيد اين است كه ابتداي دعوت انبيا اين است كه شما لاتملكون لانفسكم هيچ چيزتان را مالك نيستيد، مالتان كه سهل است جانتان هم مال خودتان نيست. گاهي ميگويد بخصوص برو رو به شمشير و نيزه و تير و هيچ روي خود را برمگردان. اگر پشت به دشمن كني به جهنمت ميبرم. حكماً بايد بروي كشته شوي به جهتي كه بدنت مال خودت نيست، اختيارش با تو نيست. ديگر من ميترسم، معلوم است هركه دردش ميآيد ميترسد. آنها كه رفتند و جنگيدند، همه باترس رفتند و جنگيدند و نجات هم يافتند.
پس اين است كه واللّه جانتان را مالتان را ملكتان، زنتان بچهتان جميع آنچه داريد مال خودتان نيست، مال خدا است. اين ابتداي دعوت انبيا است و واللّه عرض ميكنم شما انشاءاللّه ملتفت باشيد و غافل نباشيد. صاحبالامر ميآيد و اين احكام را كه عرض ميكنم ميآورد و با تازيانه و شمشير، و آبائش نتوانستند تازيانه و شمشيري به كار ببرند اين بود كه رفتند خانه نشستند. صاحبالامر عجّلاللّهتعاليفرجه براي همين كار ميآيد. صاحبالامر نميآيد شرع جديدي بيارد كه خدا نگفته باشد. به قول آن حرامزادهها، اين بابيهاي خبيث و خدا ميداند عرض ميكنم از همه بيدينها بيدينترند اين بابيها. ملتفت باشيد پيغمبر حلالش حلال است تا روز قيامت، پيغمبر حرامش حرام است تا روز قيامت، ديگر چيز تازه از آسمان نميآيد. امّا ميآيد همينها را ممضي كند و مجري بدارد. ميآيد براي اجراي همينجور احكام. ديگر آن وقت كسي تا بگويد مالم مال خودم است، جلدي گردنش را بزند. و همين است حكم خدا و اين حالا جاري نيست. به اينجهت گفته ميشود تازگي دارد. خيليهاش در زمان خود پيغمبر هم جاري نبود، حالا صاحبالامر ميآيد كار تازهاي ميآورد. البته همه اينها تازگي دارد، علي العرب و العجم، بر همه شديد است. تعجب است ميآيد عدل را داخل خانهها ميكند مثل آتش. آتش چطور ضربي دارد، داخل هر خانهاي شد چه ميكند؟ به همان شدت به طور زور و ضرب ميآيد عدل را به گردن مردم ميگذارد. آنهايي كه تمكينش نميكنند ميكُشدشان و مؤمن همين حالا هم بايد اعتقادش اين باشد كه من زرخريد امامم. چرا كه اين است خليفه خدا و اين خدا است مطاع به جهتي كه خالق كل است. پس ماكان لهم الخيرة من امرهم پس همه حكمها با او است. له الخلق و الامر خلق همه به دست خدا است. پس خدا كه خليفه كرده رسول خود را رسول مطاع خلق است، سيّد خلق است، مالك خلق است، مالك روي زمين است اين است كه چيزهايي كه از كفار ميگيرند «فيء» اسمش است يعني مال رفتهاي كه برگردد به صاحبش. فيء اسم آن سايهايست كه كوتاه ميشود تا اينكه دومرتبه بلند بشود. اينهايي كه ميآيند پيغمبران از مردم ميگيرند چون اينها مال خودشان است و دومرتبه پس ميگيرند، اسمش فيء است. به جهتي كه مال خودشان است پس ميگيرند. حتي اسير ميكنند زن مردم را، زن و بچهها مال خودش است، كنيز خودش است، غلام خودش است. اين نافرماني كرده بود گريخته بود، حالا زنجيرش ميكند ميآردش، مالش است به دليل اينكه ميبيني ميفروشدش. پس ميآيند و مالكند و حكم را لامحاله جاري ميكنند.
و انشاءاللّه اگر فكر كنيد و غافل نباشيد، اگر بناشد بيايند براي كاري و كار را به انجام نرسانند و بروند پي كار خود، چه ضرورشان كرده بيايند؟ خانه زنبور را به هم بزنند، زنبورها را به جان مردم بيندازند، بعد بگريزند بروند؟ وقتي ديدند بعثت پيغمبر ثمر نكرده و ديدند هرچه گفت نشنيديم، هرچه اصرار كرد، هرچه ابرام كرد اعتنا نكرديم او هم رفت پي كار خودش اين آمدن كه عبث ميشود و بيمصرف. اين است كه ميآرند سلطاني را كه مسلط باشد و به زور گردن مردم بگذارد آن چيزهايي را كه پيغمبر خواسته از مردم و همينهايي را كه عرض ميكنم خواسته ميآيد به زور گردن مردم ميگذارد. بازي نيست، اگرچه ما بازي ميكنيم اما صاحبش بازيگر نيست. بچهها كه بازي ميكنند، بچهها را ميگيرند ميبندند، پوست از سرشان ميكَنند.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 3 ربيعالاوّل 1304)
19بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
همينطورهايي كه به حسب ظاهر ميبينيد كه اگر از فوّاره آبي جاري شود، آن آبي كه از دهن فوّاره بيرون ميآيد با آب در حوض يك آب است، يك جنس است، تأثيراتش يك تأثير است، به همينطور اگر فكر كنيد به شرطي درست فكر كنيد؛ تمام ملك خدا اينجور چيزها است؛ به نظر ميآريد كسي فكر ميكند چيز ميفهمد، فكر نميكند و كأيّن من آيةٍ في السموات و الارض يمرّون عليها روش راه ميروند، توش ميخوابند، و هم عنها معرضون.
و به همين نسق فكر كنيد، نور آفتاب با نور توي اطاق يك جنس است. ملتفت باشيد انشاءاللّه، ولكن مابهالاشتراكي دارند. آن نور بيرون با اين نور اندرون كه همان نور صرف است، مابهالامتيازشان اين تعيّناتي است كه از شيشهها برداشته. حالا آنچه در بيرون است غايب شود، تمام اينها فاني ميشوند. وجود اينها دليل وجود او است، اگرچه بيرون هم نرفته باشي. به همينجورها اگر فكر كنيد و مسامحه نكنيد در فكر، همينجور است بعينه. همين نوري را كه در خود قرص خورشيد ميبينيد با اين نورهاي در هوا يك جنسند. ديگر اينها اثر و مؤثّر هم نيستند مگر اثر و مؤثّر ظاهري. پس اين نور در هوا با نور در قرص هردو ظاهرٌ لنفسه و مظهرٌ لغيرهاند. هردو يك جنسند و يك پستا و از يك عالم آمده. رنگ هر دو زرد است، هر دو گرمند و هكذا.
و همينجور است انشاءاللّه فكر كنيد نور چراغ با چراغ. اينها هم شعلاتي هستند، همه چيزشان مثل هم است. بعضي چيزهاشان ظاهر است، بعضي چيزهاش ظاهر نيست. آن چيزهاش كه ظاهر است اينكه ميبينيم قرص روشن است نورِ بر ديوار هم روشن است، هر رنگي او دارد اين دارد. و ببينيد اينها را براي همهكس ميتوان گفت و وقتي دقت بيشتر باشد، بيش از اينها شبيهند. و ميخواهم عرض كنم يك چيزند و يك جنس. هي لفظها را ميگردانم كه بلكه كسي آن مطلبي را كه ميخواهم عرض كنم بيابد.
پس اين نور منبث در فضا واقعش اين است كه قرصهاي عديده هستند. آيا نميبيني وقتي آينه جلوش ميگذاري قرصها پيدا ميشوند. آينه كه موجد قرص نيست، آينه اگر از اقتضاء و لوازم خودش بود كه عكس را خودش احداث كند ايجاد كند، آينه را هرجا ميگرفتي ميبايستي عكس قرص توش پيدا شود و ميبيني اينجور نيست. دور هر شاخصي آينههاي عديده ميگذاري، در هر آينه عكس شاخصي پيدا است. دو چراغ بگذار برابر آينه عكس هر چراغي غير از عكس چراغ ديگر است. حالا به همينطور هوا مثل مردنگي است روي چراغ ميگذاري همهجاش روشن است، شعله شعله است. مردنگي را ترَك ترَك كني، شعله شعلههاي جدا جدا واميايستد. يكپاره جاهاي مردنگي اگر رو به شعله نباشد و يكپاره جاهاش رو به شعله باشد آن وقت شعله نمايان ميشود. پس اين نور منبث در فضا، قرصهاي شمس است روي هم ريخته واقعاً. ديگر حالا پيدا نيست، ميخواهي پيداش كني، آينه بگذار پيدا ميشود. صد هزار آينه بگذار صد هزار قرص توش پيدا ميشود، همه هم چشم را ميزند. يا عوض آينه عينك بگذار، همه ميسوزانند، همه شمسند و همه سوزاننده. و انشاءاللّه از اينجور كه عرض ميكنم مطلب اصل ميخواهم به دستتان بيايد و تعجب اين است ملتفت باشيد انشاءاللّه، تعجب اين است كه ببينيد در توي اين عينك دست كه ميزني سرد است خود عينك. حالا چطور شده از اينجا نورش كه آنطرف ميرود قو را ميسوزاند، دوام پيدا ميكند آهن را ميگدازد. و خوب فكر كنيد خيلي چيزها در اينها هست و مردم غافلند.
اين نور اگر از خود عينك است، چرا عينك را رو به آفتاب بايد گرفت تا بسوزاند؟ پس معلوم است اين نور از خودش نيست. خوب حالا كه از خودش نيست، نور از آفتاب است، پس چرا آفتاب نميسوزاند؟ ملتفت باشيد كه اينها آياتي است كه كسيكه ياد گرفت هم به حقيقت امر ميرسد و غلو نميكند و هم تقصير نميكند. و ياد نگرفت، يا غالي است يا منكر فضائل است.
حالا خوب فكر كنيد اين عينك اگر خودش روشن ميكند، چرا وقتي مقابل شمس نيست اين عينك جايي را نميسوزاند؟ پس معلوم است از خودش نيست. حالا كه از خودش نيست؛ و باز فكر كنيد كه اگر از خودش است اين احراق، چرا خودش را دست ميگذاري سرد است؟ ديگر اگر درست تعمق كنيد و بناي فكر را بگذاريد ميبينيد اين قدر مشكل است كه نهايت ندارد. و ببينيد آني كه ميسوزاند شمس است كه ميسوزاند و توي اين عينك هم هست كه ميسوزاند و عينك را گرم نكرده. فكر اگر ميكنيد ديگر راه اينها به دستتان ميآيد. اگر درست فكر كني مييابي كه حرارت غيبي هيچ دخلي به اين اوضاع ظاهر ندارد و اگر فكر آمد انشاءاللّه از همين چيزهاي ظاهر پي ميبري به آن مطلب مشكل.
ببينيد گرمي اگر از توي عينك ميرود آن طرف و لو از نقطه وسط باشد، وسطش بايد داغ باشد. چرا آن وسطش هم داغ نيست؟ لكن آن منتهياليهي كه بايد بسوزاند، آن ميزاني كه نور تا آنجا كه رفت ميسوزاند، چرا آنجا كه دست بگذاري ميسوزاند؟ پس چرا خود عينك گرم نيست؟
ديگر اينها نمونههاش است عرض ميكنم، نميخواهم تفصيل بدهم چرا كه مطلب اصل از دست ميرود. اگرچه خود اينها مطالب عجيب غريبي است، محض اشاره خواستم اينها را عرض كرده باشم.
حرارت فلكي حرارت غيبي است، همين حرارت شمس حرارت غيبي است و همين حرارتي كه در چايي است حرارت غيبي است. حرارتي كه در زنجبيل است حرارت غيبي است. پس ميتواني بگويي اينجا آتش است، هرچه هم ميشكافي مغزش را، آتشي چيزي نيست. و اينها خيلي مردم را گول ميزند. فرنگيها علمشان دقيق است به گمان خودشان، به اين حرف ميخندند كه زنجبيل گرم است يعني چه؟ اي خر، اي احمق، نميبيني ميخوري گرم ميشوي؟ و اگر زياد بخوري نميبيني تب ميكني؟ پس گرم است، اما گرميش مثل گرمي آتش نيست. همچنين بنفشه سرد است، حالا بسا كنار آتش بماند داغ بشود و دست را هم بسوزاند، لكن معني سرد است اين است كه ميخوري سرد ميشوي، پس سرد است. راهش را بايد به دست آورد، هر چيزي راهي دارد. انشاءاللّه اگر بناتان اين باشد كه بفهميد، حرفي را كه ميشنويد سرسري نگيريد. بناي اين مردم نيست كه بفهمند، شما بناتان باشد كه بفهميد.
پس عرض ميكنم زنجبيل گرم است، دارچيني گرم است، بنفشه سرد است، لكن آن راهي كه گرمي زنجبيل و دارچيني برسد به دست تو از اين راه ظاهر نيست، اين راهش نيست اصلاً. اين است كه هرچه دست به آن ميمالي مثل چوبهاي ديگر است. راهش اين است كه اين حرارت فلكي است و اين حرارت در فلكي اثر ميكند و آن فلكي اگر متصل باشد به عنصري، آن فلكي قهقري برميگردد عنصر را هم گرم ميكند. پس دارچيني حرارت دارد، گرم هم ميكند اما همينطور روي سرب بگذاري، سرب گرم نميشود. بلكه اگر روي سرب هم گذاردي و گرم شد، باز تا راهش دست نيايد، نميداني. همين ضمادات ظاهر را نميبيني اثر ميكند؟ ضمادات ظاهري سرد ميكند، گرم ميكند. ضماد خطمي بكنند سرد ميكند، دارچيني را بسايي روي جايي ضماد كني داغ ميكند. باز راهش راه عنصري نيست. دقت كنيد كه اصل راهش به دستتان بيايد. هر جنسي در جنس خودش بايد اثر كند و جنس فلكي فلك است و آن فلك اگر به جسمي عنصري تعلق گرفت، آن وقت از آن فلك قهقري برگردد جسم عنصري را هم گرم ميكند. اين است كه وقتي دارچيني را آدم خورد و حل و عقد شد، به روح بخاري رسيد، يعني رفت و به فلك رسيد، يعني به حيات رسيد، حيات گرم ميشود. حيات توي بخار است، بخار را گرم ميكند. بخار، قلب را گرم ميكند. اولش هم از پيش قلب ميرود آنجا برميگردد قلب را گرم ميكند. قلب كه گرم شد، عروق متصل به قلب گرم ميشود، ظاهر بدن گرم ميشود. اين است كه چايي ميخوري گرم ميشوي، بدنت گرم ميشود. فلفل ميخوري بدن گرم ميشود، بنفشه ميخوري بدن سرد ميشود.
باري، عرض كردم از پي اينجور چيزها بروم خيلي دور ميافتم از مطلبي كه ميخواهم عرض كنم. باز بابش همين باب است، اولش ابتداي فهمش هميني است كه عرض ميكنم. هر تكميلي هرجا واقع شود، تكميلات خيلي ظاهر مثل آبي كه از فوّاره بيايد در حوض بريزد. آب توي دهنِ فوّاره با آبهاي توي حوض از يك جنس است. ديگر فوّاره مؤثر است، مؤثّر كجا بود؟ فوّاره ممرّ آب است. ممرّ آب، آب نيست. همين نور توي شمس از خودش نيست، اين سوراخي است به آنجا شده، منفذ است. منفذهاي ظاهري نباشد تعجب مكن ميشود چيزي روغن تندي بزني از آنطرف بيرون رود، سوراخ ظاهري نداشته باشد. اگرچه سوراخ ريزي داشته باشد كه از آن سوراخ به طور ترشح نفوذ ميكند و منفذ لامحاله بايد داشته باشد.
باز ببينيد هرچيز هرجا محل اشكال باشد توي اين قاعده به دست ميآيد. علمي است بسيار منبسط. ملتفت باشيد ميفرمايد ففتحنا ابواب السماء بماءٍ منهمر درهاي آسمان را واكرديم، در زمان نوح، خوب اين آسمان كجاش سوراخ شد و واقعاً سوراخ شد، سوراخش به طور ترشح است. ملتفت باشيد فلان نظر با فلان نظر هم كه پيدا شد و به واسطه آن نظرات اين آبها زياد شد، عرض ميكنم حتي نظرات در همين مجرّه واقع شد، چنانكه حديث دارد كهكشان جايي است كه در زمان نوح كشيده شد آبها از آنجا نازل شد، قوم نوح را كه غرق كرد جاش باقي ماند. انشاءاللّه شما ملتفت باشيد و بدانيد آسمان هيچ پاره هم نشده معذلك حرف درست است. پس اگر به حسب اتفاق نظرات باران همه در آن زمان در توي كهكشان واقع شده باشد، ميخواهي بگويي از اينجا آب ناشي ميشود، بشود. بگو، درست است. ميخواهي بگو تأثير كواكب است، نظرات تأپير ميكنند، بكنند. پس حرف صدق است و همينجور است بدون تفاوت اما فكر ميخواهد و خيلي فكر هم ميخواهد. باز فكر در آنچه داريد پيش خودتان بخواهيد فكر كنيد در متبادرات پيدا نميشود. دأب عالم اين است كه سررشته به دست بدهد و سررشته به دست نيامده نميشود فكر كرد. عرض ميكنم جاهل كجا فكر كند؟ سررشته را كه به دستش دادي و گرفت، آن وقت راه فكر به دستش آمده ميتواند فكر كند. به همينجوري كه عرض ميكنم مگر همان تداركاتي كه خودم ميكنم، به همينجوري كه آب از منبع آب ميآيد توي فواره و از دهان فواره بيرون ميآيد و حوض را پر ميكند، و اين را رأيالعين ميبينيد يك جور آب است و فواره آب از خودش نيست معذلك اگر فواره نبود، يعني آن منفذ اگر نبود، آب بيرون نميآمد. پس اين منفذ واسطه هم هست اما واسطه مال خودش نيست. خيلي فكر كنيد تا آن جاهايي كه نازك است غلو نكنيد و همچنين تقصير نكنيد. پس اين سوراخ آب مال خودش نيست بعينه مثل اينكه خود عينك آتش ندارد، حرارت از شمس است. حرارت شمس هم از خودش نيست، چنانكه همين چراغي كه ميبيني پيش خودت گذارده شده نورش از خودش نيست، خودش نور ندارد، ظاهرش با ظاهر اين عالم از يك جنسند. انّما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد لكن اين چراغ منفذي است به سوي آتش و فوارهاي است از منبع آتش و آتش هي ميآيد توي اين شعله و از اين شعله ميآيد توي اطاق و آنچه در اطاق منتشر است با آنچه در شعله است از يك جنسند. اگرچه او واسطه است و آن دود خودش شعله ندارد، روغن خودش شعله ندارد.
ملتفت باشيد اين را عرض ميكنم كه آنهايي كه خيال ميكنند عالمند و ميخواهند چيزي بنويسند، ملتفت باشيد، پس سعي كنيد اين مشقتان باشد. ميخواهي ببيني شعله فوارهاي است و شمس فواره نور است و نور از خودش نيست و اين چراغ فواره آتش است و خودش آتش نيست، بعينه اين فوارههاي ظاهري را نگاه كن. فواره خودش واسطه است و خود فواره آب نيست، اما ممرّ آب است. اينجا چون خيلي واضح است كه محل گولخوردن نيست بهتر ميتوان فكر كرد خود چشمه خود اين منفذ، ممرّ آب است لكن اگر اين ممرّ نباشد، ما بيآب ميمانيم. پس اين ممرّ ظاهر را كه ميبيني، حالا تو هروقت آب ميخواهي البته بايد كور شوي و بيايي پيش فواره. لكن فواره آيا خودش آب است؟ نه، خودش آب نيست، خودش سنگ است، خاك است. و عرض ميكنم اين قاعدهاي است كه اگر يادش بگيريد خيلي چيزها است كه بسا تا حالا خيال ميكرديد ايمان هم هست بسا اگر از پياش برويد ميبينيد غلو بوده يا تقصير بوده. يا خيلي چيزها است بسا خيال ميكرديد كه حق بوده و حال آنكه باطل بوده. از همين قاعده كه عرض ميكنم اگر فكر كنيد انشاءاللّه به دستتان ميآيد. چقدر واضح است كه خود فواره آب نيست، ممرّ آب است. همينجور قرص شمس خودش اين صاحب طول و عرض و عمق، روشنايي نيست، محل روشني است، منفذ روشني است. قرص، خود روشني نيست؛ روشنايي از آنجا بيرون ميآيد، فوارهاي است كه روشنايي از اينجا سر بيرون آورده. همچنين است امر در همه جا و ما تري في خلق الرحمن من تفاوت يك جايي كه خيلي واضح است امر را از آنجاي واضح برداريد. اين است كه عرض ميكنم اين را داشته باشيد و ولش نكنيد. و واللّه محض نصيحت است كه عرض ميكنم و خير دنيا و آخرت شما در آن است و اگر بگيريد واللّه حكيم خواهيد شد و در دينتان در دنياتان در آخرتتان همهجا به كارتان ميآيد. نگيريد در همهجا ميلغزيد.
پس منه آيات محكمات هنّ امّالكتاب و اخر متشابهات اگر از پي متشابهات، اگر از پي متشابهي ميخواهي بروي و محكمي دستت نيست، لامحاله گمراه ميشوي. خدا دينش را در متشابهات قرار نداده، راه محكم آن جايي است كه هيچ شك در آن نباشد.
فواره هيچ آب نيست لكن امر در شعله متشابه است اينجور نيست شعله و چنين ترائي ميكند كه نور از خود شعله است و او مؤثّر انوار است و اينها همه آثار آن شعلهاند و فعلهاي اويند. در اين تشابه هيچ راه حق نيست مگر آنجا ياد بگيري. اگر اين را اينجا سرمشق كني بيايي اينجا فكر كني. فكر كن كه شعله چه چيز است؟ شعله به غير از روغن هيچ نيست. آن روغن هم روشن نبود، شك نيست. وقتي هم گرم شد، آب شد، نوري نداشت. وقتي هم بخار شد نور نداشت. وقتي هم دود شد روشني نداشت، بلكه سرد بود. حالا هم كه به آتش درگرفت گرمي از خودش نيست از جاي ديگري ميآيد تعلق به اين ميگيرد از گريبان اين سر بيرون ميآرد. بعينه هيچ فرق نميكند ميل آهني را داغ كني روي جايي بگذاري بسوزاند يا شعلهاي را بگذاري، هيچ فرق نميكند. پس اين آهن ظاهرش آتش ندارد، باطنش آتش ندارد، برادهاش هم كه بكني باز آتش ندارد به هيچ وجه منالوجوه لكن اگر اين را حركت زياد دادي، يك جوري، به طورهايي كه بايد و شايد، ميشود فواره آتش شود، محل آتش شود. اين آتش اسمش نيست، آهن اسمش است لكن وقتي داغ شد و كباب كرد و سوزاند، بگو ببينم آيا آهن سوزانده يا آتش سوزانده؟ حقيقت واقع و حرف بيدروغ اين است كه آتش سوزانده. آتش سوزشي داشت پيش از اينكه به آهن تعلق بگيرد. حالا هم كه تعلق گرفت بايد بسوزاند. و ملتفت باشيد همينجور سرد ميشود پس نه سرديش از خودش است نه گرميش. همه فواره ميشوند.
پس تمام اشيا اگر فكر كنيد اسبابند و تماماً آلاتند در دست صانع و به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه پس اينجا اگر داغي آمد پشت دستت، تو پيش آهن داد مزن، برو پيش آني كه آهن دستش است آنجا داد بزن بگو تو را به فلان و فلان قسم ميدهم، به اسمائت قسم ميدهم كه اين آهن را بردار از پشت دست من. جاهل ميآيد پيش اين داد ميزند، يا اصلش داد نميزند.
پس فكر كنيد با بصيرت باشيد، اشيا خودشان به خودي خود واللّه به جز قوابل هيچ نيستند، به جز اينكه واسطه بشوند. هر يكشان هم براي كاري بخصوص واسطهاند. آفتاب براي همين است كه نور گرم از توش بيرون آيد، ماه براي همين است كه نور سرد از توش بيرون آيد. اين آتش، جسم ذغالش براي همين است كه آتش از توش بيرون آيد و هكذا. اينها تماماً ابوابي هستند در دست صانع و آن صانع هر چيزي را از هر جايي ميخواهد بيرون ميآرد.
حالا به اين نسق انشاءاللّه اگر گرفتيد ببينيد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه راستي حقيقةً همينطور است. فكر كنيد و پناه به او ببريد و بايد برد. همين مصلحت ما بوده، اما اگر نرفتي چه؟ پا به بخت خودت زدهاي او ضرر نميكند. اين است كه ملتفت باشيد كه ميگويم آنچه او ميآرد و ميريزد در اين مملكت خودش، از جنس مملكت نيست اما توي مملكت ريخته شده.
اما فكر كنيد و عبرت بگيريد انشاءالله. همينجور ممرّ ظاهري عرض ميكنم آيت محكمي است كه شكي شبههاي در آن نميرود. همين جويهاي آب و فوارههاي آب كه ميبينيد، اين فواره خودش آب نيست اگر در آن آبي نيايد تر هم نيست خشك است، لكن حالا كه ممرّ واقع شده، دايم تر است و دايم همان آبي كه خودش دارد به تو هم ميدهد. هي ميگيرد و تحويل تو ميكند و فضل وجودش را به تو انعام ميكند. رطوبت اول به او ميرسد، هرچه از خودش زياد شد ميريزد توي حوض و اين دليلي است محكم. ديگر اين مطلب را كه عرض ميكنم واضح است درس خواندن نميخواهد، اينها را مردم ديگر هم ميفهمند. اما چراغ، نور از خودش است، خودش از كجا آورده؟ شمس خودش نور از كجا آورده؟
ميخواهم عرض كنم كه تمام مملكت قوابلند، آينههايي هستند در زير قدرت خدا گذارده شدهاند واللّه يك سر مو نميتوانند پيش و پس شوند و اگر خيال كني كه ميتوانند سرمويي بدون اينكه مشيتي تعلق بگيرد به ايشان كاري ميتوانند بكنند، تفويض خيال كن و از تفويض وحشت كن بيش از جبر. پس جبر اگرچه در زبانها بيشتر افتاده كه بد است، بيشتر افتاده كه جبريها مردمان بدي هستند، بد هم هستند، لكن بدان فضيحت حال قدريه هزار مرتبه بيشتر از جبريه است. اينها خيلي از آنها بدترند، مردودتر و ملعونترند. تو نماز نكردهاي، خدا نماز را از تو جاري كرده. تو ايمان نياوردهاي، خدا ايمان را از تو بروز داده. هر توفيقي ميدهد او آورده. پس الحمد للّه ربّ العالمين حتي اين حمدي كه ميكنم به توفيق او است، اگر او توفيق نداده بود اين حمد را هم نميتوانستم بكنم. پس لاحول و لاقوّة الاّ باللّه پس ما چه چيزيم؟ ما قابليتيم، ما فوارهايم. هر يكي هم فوارهاي است. پس فواره ظاهري ممرّ آب است، همينجور درست فكر كنيد شعله ممرّ آتش است، آتش را از غيب ميآرد به شهود. غيبش كجا است؟ از هرجا برميدارد. تمام اين دود ظاهرش تا مغزش همهاش دود است، همهاش ظاهر است. باطنش آن جايي است كه آتش از آنجا ميآيد، آنجا باطنش است. ظاهر اين زنجبيل همهجاش آتش نيست، اين زنجبيل را هرچه براده كني هيچ آتشي چيزي از توش در نميآيد. لكن اين است منبع حرارت، اين را ببر بجوشان و بخور، قهقري برميگردد حيات را گرم ميكند. حيات، روح بخاري را گرم ميكند. روح بخاري، مغز سر را گرم ميكند. او مغز حرام را گرم ميكند، او اعصاب را گرم ميكند، او عضلات را، به همينطور ميآيد تا همه بدن را گرم ميكند.
پس به همين نسق انشاءاللّه فكر كنيد مييابيد آن وقت عرض ميكنم آن كلمه را كه مجملي گفتم و گذشتم. گفتم اگر ضمادي كني و اتفاقاً گرم كند غافل مباش راهش اين است كه نفوذ ميكند در سوراخهايي كه چرك و عرق از آنجا بيرون ميآيد، به روح ميرسد روح را گرم ميكند. روح كه گرم شد همانطور برميگردد بدن را گرم ميكند از راهش، از راه اصلي است.
ملتفت باشيد خلاصه، پس منظور اين است كه بدانيد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه اينها همه هم جميع اين حرفها هم اصلش براي آنجا است اينجا را چون آسان ميتوانيد بفهميد، آسان را آدم بيان ميكند و آسانها را شما غنيمت بشماريد. ببينيد چه عرض ميكنم، آنهايي كه اهل علمند آسانها را ياد ميگيرند و مشكلها را از همان آسانها ميفهمند. اينها تفضّلي است از خدا كه مفت مفت ميدهد، اينها را قايم بگيريد و داشته باشيد يك وقتي بعد به كارتان ميآيد.
ايّوب مباحثاتش را كرد و خدا ترحم كرد بر او ملخ ميباريد، ملخ طلا ميباريد روي زمين مينشست طلا ميباريد. گاهي كه ملخها را باد پريشان ميكرد دورتر از دست ايوب ميرفتند ميدويد و ملخ را برميداشت. جبرئيل ميگفت چقدر حريصي در جمع اينها. گفت كدام احمق است كه خدا ملخ طلا براش ببارد و او اعتنا نكند؟ البته ميدوم دودستي هم برميدارم. ملتفتش باشيد چيزي را وقتي خدا داد، بايد گرفت ديگر اينجا تفرعن هيچ به كار نميآيد. جبرئيل هم همچو گفت كه او همچو جوابي بگويد تا به شماها برسد. مؤمن بايد همينجور باشد هرچيزي كه از پيش خدا آمد، آدم بايد همينطور حريص باشد و ممنون و منّتدار باشد و تعفير خَدّين كند كه الحمد للّه كه اين را داده. آنجا كه ميگويد مگير، يعني مال مردم را طمع نداشته باش. ملخ براي ديگري باريده باشد، طمع نداشته باش. مرغ مال مردم است طمع مكن. بله آن مرغي كه مال تو است حفظش هم بكن، دانهاش هم بده، آبش هم بده.
پس تمام مملكت خدا همينطور ابوابي است كه خدا گشوده براي فيوض و ديگر الحمد للّه جوري است كه جميع الفاظ آنها جوري مبذول است كه ديگر هيچ احتياج به تقيّه نيست، به طوري كه خلافش را كسي بگويد ميگويند تقيّه كردهاي. همه ميگويند لاحول و لاقوّة الاّ باللّه پس هرچه هست خدا خواسته كه هست، هرچه خدا نخواسته نيست لا رادّ لقضائه لا مانع من حكمه واللّه هيچ كاري مفوّض به هيچ مخلوقي از مخلوقات نشده.
باز از اينجا ملتفت باشيد مشق كنيد، ظالم است اگر ظلم ميكند بكند، تو اگر مستحق نباشي ظالم ظلم نميكند. خدا دفعش را ميكند و اگر آمد باز تو اگر آدمي ملتفت باش من فلان معصيت را كردهام، باز برو پيش اين دست، اين را ببوس. و اينكه براي رفع ظلم ظالمين دعاها وارد شده براي اين است كه بلكه استغفاري توش باشد، بلكه توجهي بكني و خدا رفع كند. ميبيني سرما شد، باغت را سرما زد. اگر چيزي لاش نگذارده بودي نميزد؛ تقلّبي نكرده بودي نميزد. نميبيني كه آن باغ پهلويي را نميزند؟ اينها تعمّدات است. زمستانها را عمداً گرم نميكند، وقتي ميخواهد عذابشان كند ميكند. ميبيني وقت نوروز چنان سرد ميشود كه باغها را سرما ميزند. بدان اينها تعمّدات است. جاهايي كه ظاهر قرار داده اين محكم شما است. انشاءاللّه شما مؤمن باشيد و همينجوري كه خدا پستا به دست داده، همان پستا را بگيريد، بخصوص همچو پستايي قرار داده منه آيات محكمات هنّ امّالكتاب مؤمنين هميشه اينها را ميگرفتهاند، هميشه در هر ديني اينجور بوده و حالا كه يافتي كه در كتاب اينجور بوده در عالم هم اينجور است.
حالا ديگر ملتفت مطلب باشيد انشاءاللّه. پس محكم اين است كه ممرّ هر چيزي واسطه اسمش است. از خودش مطلب را مخواه. باشعور باشد منع ميكند و ديگر نميدهد. حتي از ائمه سلاماللّه عليهم همينطورها رسيده كه تمام فيوضي كه خدا به تمام عالمين ميدهد، تمامش به واسطه ايشان است تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً همينطور واللّه اوصياش به همينطور قائم مقام اويند؛ باوجود اين اين است حالتش كه ميگويد از من مخواه، از خدا بخواه. سائل سؤال كرد، دادندش. گفت الحمدللّه. باز سؤال كرد دادندش، گفت الحمدللّه. دفعه سيوم تعارفي كرد با خود حضرت فرمودند از من سؤال نكرده بودي، از خدا سؤال كرده بودي بيمنّتتر ميداد از باب اينكه مبادا كسي خيال كند از خودش است و خودش كارهاي است اينجور ميفرمودند بگويي وسيله نيست كافر ميشوي، بگويي از خودش است از خودش نيست واسطه است خدا را به حق همين واسطه قسم بده آن وقت از همين دست يا از هر دستي كه بخواهد او در وراء تجارت هر تاجري است. توي هر دستي حركت ميدهد آن دست را، هيچ دستي حركت نميكند مگر به تحريك او. در هر دلي خيالي هست خيالي نيست مگر او بخواهد. او هرچه بخواهد به خيال مياندازد، خيالها در دست او است، دستها در دست او است، تو رو به او بكن از او بخواه و لو وقتي كه ميخواهي بروي پيش آب، لابد پيش فواره بايد بروي چاره هم نيست. پيش چشمه آب نرفتهاي، خود آب بيايد توي دهن من، نخواهد شد. اگر گرسنهاي ديگر منشين دعا كن كه خدايا من سير شوم. ميبيني پلو است، آجيل است بردار بخور خدا سيرت ميكند. ديگر نميخورم و خدا سيرم كند، نميشود. قدري فيني بكن آن قدري كه قادرت كرده آن قدري كه نكرده از تو نخواسته هرچه رشتي باشي فين ميتواني بكني اين قدرها را كه ميتواني نان را برداري در دهانت بگذاري بخوري. ديگر حالا من نميخورم خدا خودش مرا سير كند اين توقع بيجا است، خدا هم نخواهد كرد چنين كاري را.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 4 ربيعالاوّل 1304)
20بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»
هرجايي كه ماده و صورت ذاتيهاي گفته ميشود، انشاءاللّه ملتفت باشيد ماده و صورت هرچيزي از يك جنسند و از يك عالم آمدهاند و اين ماده و اين صورت را اينجور كه شد، ماده و صورت ذاتي ميگويند و ماده و صورت ذاتي هرگز از يكديگر جدا نميشوند. حالا هر جايي كه ديديد چيزي آمد و رفت، اين معلوم است غريبه است، جزء آن نيست. حالا درست دقت كنيد كه با بصيرت بيابيد. حالا هر غيبي نسبت به عالم شهود و هر شهودي نسبت به عالم غيب، يك كلّي را به دست بياريد باقي خودش به دست ميآيد، نبايد تازه برويد ياد بگيريد. هر عالم غيبي نسبت به هر عالم شهودي را فكر كنيد عالم غيب يعني شهاده نباشد؛ شهاده يعني غيب نباشد. هر غيبي نسبت به شهاده آن غيب، مادهاش غيبي است صورتش هم غيبي است. بسا ماده و صورتش هم دست از هم برندارند چنانكه ماده و صورت شهادي هردو شهادياند هرگز از هم دست برنميدارند.
انشاءاللّه درست دقت كنيد بابصيرت يادش بگيريد اين خيلي جاها جاري ميشود. باز آدم باورش نميشود مگر قاعدهاش را ياد بگيرد. جاهاي خيلي واضحش را فكر كنيد انشاءاللّه تا جاهاي ديگر را هم بيابيد.
در ايني كه روحي در اين بدن هست و اين بدن به آن روح زنده است هيچكس نميتواند شك كند. حيوانات همه تميز ميدهند. پس آن روح غيبي مادهاي دارد و صورتي و اطرافي دارد؛ به دليل اينكه روح هر شخصي پيش بدن خودش است، روح شخص ديگر هم پيش بدن خودش است. به دليل اينكه بدن هركسي پيش خودش است. بدن كسي را تكه تكه كني، بدن ديگري نميشود. روح هركسي هم پيش خودش است تكه تكهها است، قطعه قطعهها است. مقيدات در همه عوالم هم هست در عالم جسم تكه ميشود. جسم اين يك تكهاش است، آن يك تكهاش است. عالم حيات هم تكه تكه ميشود. ديگر چطور تكه تكه ميشود بايد فهميد. در اينكه پاره ميشوند از هم شك نيست در اين. اين تكه جسم اينجا است، هركاري بر سر اين بيارند آن جسم خبر نميشود و همينجور حيات، تكه تكه و پاره پاره ميشود به دليل اينكه هر صاحب حياتي حياتش پيش خودش است، صاحب حيات ديگر خبر از آن ندارد. اگر تكه تكه نميشد يكيش را ميزدي، بايد همه صاحبان حيات خبر شوند به دليل اينكه توي اين بدن يك روح نشسته، هرجاش بزني خبر ميشود. به جهتي كه يك روح در همه جاش هست، سرش را صدمه بزني پاش ميفهمد، پاش را صدمه بزني سرش خبر ميشود، يمينش را صدمه ميزني يسارش خبر ميشود. هر حيواني، مار را سرش را دست ميزني دمش هم خبر ميشود به جهتي كه امتياز در اجزاي روحش نيست و اين امتياز تا همهجا ميرود تا هرجا ملك خدا است اين امتياز رفته. همينجور انشاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد تمام ملك خدا همه چيز از فؤاد گرفته تا عقل، نفس، خيال، حيات، نبات، تمام آنچه در غيب است همهشان پاره ميشوند و تكه تكه ميشوند مثل اينكه جسم تكه تكه ميشود. باز وقتي ميشنويد چيزي پاره ميشود، پاره شدن جسمي خيال نكنيد، بسا آنجاها اينجور نباشد. اينها است كه مشكل است فهميدنش و تميزدادنش.
پس همينجوري كه در عالم جسم تكهتكهها هست و نبوده وقتي كه اين تكه تكهها نباشد، ملتفت باشيد انشاءاللّه، باز از روي حكمت از راههايي كه عرض ميكنم ملتفت باشيد، هيچ كمر حكمت نيست. و باز اين حرفها را كسي قدرش را ميداند كه اقلاً بويي از حكمت برده باشد و واللّه تمام آنچه شنيدهايد و گفتهاند، از كمر حكمت برداشتهاند و گفتهاند به جهتي كه آنهايي كه استاد بودهاند چون مردم متحمّل نبودهاند اينجور چيزها را بروز ندادهاند. همان از كمر حكمت چيزي گفتهاند و از كمر حكمت حاقّ مطلب به دست نميآيد. همهجا همينجورها است كه بله، چراغ كه روشن شد اطاق ما روشن ميشود. اما ديگر چراغ چطور روشن شده، آن ابتدا چطور بوده؟ نبوده. حتي در كتابهاي خيلي معروف معتبر مثل كتاب تكويني كه سفر تكوين تورات است كه كيفيت خلقت را ميخواهد بگويد، ميگويد بود يك وقتي كه آسمان مثل مس گداخته بود، زمين مثل مس گداخته بود، هيچ باراني نبود، هيچ گياهي نبود، هيچ حيواني نبود. بدانيد اين وسط حكمت است، آن حاقّ حكمت را بخواهي از اين به دست نميآيد و حال آنكه راست هم هست. يك وقتي بود آب نبود، يك وقتي آتش نبود، اين عناصر نبودند. آسمان دورها زد آبي پيدا شد، دورها زد خاكي پيدا شد، دورها زد هوايي پيدا شد، دورها زد آتشي پيدا شد، دورها زد اينها مخلوط شدند به يكديگر. دورها زد باز به همينطور نباتي پيدا شد، به همينطور مدتها نبات بود حيواني نبود اصلاً. آسمان دورها زد صد هزار سال دور زد تا حيوان پيدا شد، گياهها هم بودند و حيواني نبود. گياهها براي حيوان هي سبز ميشدند و هي ميخشكيدند و حيوان نبود. لكن ملتفت باشيد كه كار صانع هميشه اين است كه پيشتر كار ميكند براي بعد. اين طفل را كه ميخواهند بيارند در دنيا، اول نطفهاش را ميسازند. همين كه نطفه منعقد شد ميبيني خورده خورده پستان مادر درد ميگيرد و به همينطور زنهايي كه شعور دارند ميفهمند كي حامله شدهاند؛ تا نطفه گرفت پستان درد ميگيرد.
باري ملتفت باشيد، ملتفت بشويد انشاءاللّه، پس همان ساعتي كه اين نطفه را ميريزد در رحم، پستاي شيرساختن را اينجا درست ميكنند. اين شير را اينجا درست ميكنند در پستان براي اينكه نُه ماه بعد بچه شير داشته باشد بخورد. اينها را بازي خيال نكنيد كه واللّه خودتان را بازي دادهايد. ببينيد در دنيا براي دنياتان چقدر مضطربيد و واللّه از غفلت است كه مضطربيم. وقتي طفل را ميخواهند بسازند، روزيش را همراه خودش پيشتر درست ميكنند كه وقتي بيرون آمد شير ساخته موافق مزاجش اينجا هست، آن وقت خودش ميتواند بخورد. مثل بزغاله باشد، ميرود خودش ميخورد نميتواند خودش برود بخورد مثل بچه آدم آن را ننهاش ميرود پستان دهانش ميگذارد تا كمكم ياد بگيرد. عرض ميكنم واللّه تمام ارزاقمان همينطور پيشاپيش ساخته ميشود.
ملتفت باشيد اينها هيچ بازي نيست، آن خيالات خودمان بازي است، خودمان خودمان را بازي ميدهيم از آن خيالات صدمه ميخوريم. هرچه را خدا ميخواهد بيافريند، اول رزقش را درست ميكند تا وقتي خودش را درست كرد رزق داشته باشد. بلكه بسا مادرها را خلق ميكند نه براي خودشان. اين را خلقش ميكند براي همينكه از اين خوبي به عمل آيد و خودش داخل آدم نيست. چقدر پدرهاي بيمصرف خدا خلق ميكند، براي چه خوب است اين مردمان بيمصرف؟ براي اينكه ميداند از پشت او ده پشت، صد پشت، هزار پشت از اين آدم زيرك دانايي خلق ميكند، بيرون ميآيد. پس اينها همه را مهلت ميدهد به جهت آنكه او به دنيا ميآيد. پس خدا اگر از پشت هزارم اين مثلاً او را درنميآورد، اينها را خلق نميكرد.
ملتفت باشيد حكمت اين است كه آدم عاقل باشد، ديوانه نباشد. فردا ميشود، چنين ميگوييم، چنين ميكنيم. تو چه ميداني؟ فردا كه به دست تو نيست، بلكه مُردي. فردا نه سرماش به دست تو است نه گرماش، نه آفتابش، نه ماهش، هيچ چيزش دست تو نيست. پس اينجا و آنجا چه دست و پا ميكني؟ بخواب به راحت هرچه تمامتر. اگر خدا جاني داد و رسيديم تماشا ميكنيم و واللّه مجانينند مردم، يك عمر ديوانهاند و نميدانند ديوانهاند. و همينجور كه عرض ميكنم حديث دارد بخصوص حديثش اين است كه يك وقتي پيغمبر9 ميگذشتند از جايي. آنجاها ديوانهاي بود از اين ديوانههاي متعارفي دورش مردم جمعيت زيادي كرده بودند كه تماشا كنند. حضرت پرسيدند چه خبر است اينجا؟ عرض كردند ديوانهاي اينجا است مردم آمدهاند تماشاي او. فرمودند او ديوانه نيست، آن بيچاره ناخوش است. عرض كردند پس ديوانه كيست؟ فرمودند ديوانه اينهايياند كه دور او جمع شدهاند و واللّه همينطور است، مردم اين روزگار تمامشان بدانيد ديوانهاند، خودشان هم نميدانند كه ديوانهاند. پس مشق بايد كرد از جنون بايد بيرون آمد داخل عرصه عقلا شد. نفس آدم را فريب ميدهد. فكر كنيد ببينيد كاري كه هيچ چيزش دست آدم نيست حتي خود آدم دست خودش نيست، حياتش، موتش هيچ دست خودش نيست. اين نفس را تا صانع ميخواهد بالا ميآيد اگر نخواهد يكدفعه ميبيني چراغ خاموش شد و همينطور واللّه اين حيات مثل اين چراغ است كه روشن ميشود و خاموش ميشود. همينجوري كه روغني ميرود در فتيلهاي و آتشي روش ميآيد مينشيند روشن است؛ تا پفي ميكني آن آتش ميرود و چراغ خاموش ميشود. همينجور خونِچربي روغنِبسيار رقيقي ميرود در قلب و حيات در آن درميگيرد و زنده ميشود بدن به آن حيات پفش ميكني خاموش ميشود ولكن ببينيد كه چقدر صانع استاد است ميداند اين بايد مثلاً صدسال عمر بكند براي اين بدني قرار ميدهد پوستي روش ميكشد كه اين چراغ محفوظ بماند و خاموش نشود.
باري برويم سر مطلب اگرچه يك مطلب است. شما بابصيرت باشيد ببينيد زنده كيست. اين بدن هيچ اعتنايي به آن نيست. اين بدن صندوقي است كه آن زنده را در آن صندوق گذاردهاند كه محفوظ بماند و خاموش نشود. خواستند چراغي روشن كنند بعينه مثل تو كه ميخواهي چراغي روشن كني اگر باد ميآيد چه ميكني فانوسي روش ميگذاري باد از همه سمت بيايد از همه سمت اطرافش را ميگيري و فانوس را محكم ميكني كه باد داخلش نشود. اما آني كه محل اعتنا است چراغ است چرا كه اگر چراغ نميخواستيم روشن كنيم، اصلش مردنگي و فانوس هيچ به كار نداشتيم و درست نميكرديم. همينطور واللّه تمام اين بدن مثل همان فانوس است. اين صندوقه سينه براي اين است كه در ميانه آن قلب آويزان شود. اين بندها براي اين است كه قلب آنجا محفوظ باشد. خود اين قلب را درست كردهاند براي اينكه روغن توش بريزند كه آن روغن بخار كند و حيات به آن تعلق بگيرد. اصل حيات كجا است؟ حيات آن چيزي است كه تعلق ميگيرد به آن روغني كه در اين قلب است، اينها را نميشود در هوا بسازي. پس اينها را جميعاً در اين چراغ گذاردهاند آن روغن توي اين چراغ است آن حيات در اين چراغ درگرفته اين صندوقه سينه براي حفظ اين چراغ است ديگر دست ميخواهد براي اينكه چيزي بردارد بخورد كه مدد به اين روغن برسد. مددها كجا است؟ جايي هست. پس پا ميخواهد برود آنجا و هكذا. اينها همه براي حفظ اين چراغ است و اين قالب. خودش واللّه بيمصرف صرف است و الاّ اينجا اين سوراخ باشد براي چه؟ براي اينكه مددي از اين سوراخ به آنجا برسد. آيا نميبيني وقتي روح درميرود اين بيمصرف ميشود. مصرفش چه چيز است؟ هيچ. پس ميپوسد و تمام ميشود. اگر كسي باشعور و ادراك بخواهد فكر كند، بخواهي اصل حقيقت حيوان را به دست بياري، حيات آن است كه توي قلب است. چراغ آن است كه توي مردنگي است. پس اصل حيات آن است كه در قلب است، روي آن بخاري هم كه نشسته، بخارش هم روغن است. روغن روشن نيست، بخار روشن نيست، دود روشن نيست. روشني آن است كه هرجا ميرود روشن ميكند. حيات آن است كه هرجا ميرود ميبيند، ميشنود، بو ميفهمد، طعم ميفهمد، كيفيات را درك ميكند. اين منزلش كجا است؟ توي قلب. از قلب منتشر شده به ساير اعضا هم آمده. باز خودش نميتواند بيايد. آن خدا تا ميخواهد اينجا باشد هست، نميخواهد يك پفي ميكند، عزرائيل ميآيد پفي ميكند اين چراغ خاموش ميشود.
پس ببينيد حقيقت انسان را ديگر ميخواهيد ببينيد كجا است. واللّه از اين حرفها خيلي بالاتر است و همينجور فكر كنيد روح نبات همچو غيب و شهود است. عنوان كردم و عرض كردم به شرطي سركلاف از دست نرود. اين آب هست، اين خاك هست، اين اوضاع عالم شهود هست، لكن جذب ندارد. سنگ، ريشه نميگذارد، برگ نميكند بالا بيايد. ملتفت باشيد ولكن وقتي بناگذارد ريشه كند پايين برود، برگ كند، بدانيد يك روحي از عالم غيب آمده به اينجا تعلق گرفته. به آب و خاك تعلق گرفته كه جذب ميكند، دفع ميكند.
پس انشاءاللّه فراموش نكنيد حقيقت نبات يعني جاذب، ماسك هاضم دافع. زياد بشود و كم بشود. اينها حقيقت نبات است. اين چوب خشكي كه ميسوزاني، نبات، سوخته نشده؛ چوب خشك سوخته شده كه هيچ روح نداشته و آن جاذب و ماسك و هاضم و دافع ديده نميشود اما فهميده ميشود. خيلي چيزها است كه ديده نميشود و آدم ميفهمد. اما اينها براي كسي است كه حواسش تابع عقلش باشد. نباشد مثل كسيكه هرچه را با چشم ميبيند ميگويد قبول دارم، هرچه را با چشم نميبيند ميگويد من نميبينم اين را پس قبول ندارم.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، حقيقت نبات يعني جذب داشته باشد، ريشه كند پايين برود، شاخهاش بالا بيايد، هاضمه و ماسكه و دافعه داشته باشد. اين حقيقت نبات. اين چوب خشك بعد از فرار نبات باقي ماند به اين حالت. كه[4] همين براي سوختن خوب است اگر فرضاً جاي نمناكي هم بگذاريش ميپوسد. چوب خشك را غرس كني در جاي نمناك دوباره سبز نخواهد شد و تا نباشد روحي سبز نميشود. و انشاءاللّه وقتي فكر ميكني مييابي كه توي تمام حبوب روح نباتي موجود نشسته است چون آبش نميدهي نمو نميكند و سبز نميشود و الاّ بالفعل در همين دانه گندم الآن جاذب و ماسك و هاضم و دافع و مربي و بلندشو و پايينبيا، موجود نشسته. همين چيزها حتم است كه در دانه باشد تا برويد و الاّ نميرويد. همه اينها بالفعل در تمام اين دانه گندم هست، جاييش نيست كه نباشد. لكن آن روح، غير از اين صورت ظاهرش است. آيا نميبيني بو ميدهي گندم را هرچه نگاهش ميكني به حال خود هست و هيچ چيزش فرار نكرده، اما آن روحش فرار كرده. اما گندمِ بوداده ديگر هيچ نموّ ندارد. پس اگر كسي گفت حقيقت گندم توي اين دانه است، راست گفته است و اگر كسي گفت حقيقت آن جاذب دافع هاضم ماسك اينجاها نيست، درست گفته. چرا كه آنچه ميبيني اين رنگ گندم و قد و پهنا و وزن اين است كه ميبيني بعد از بودادن هم كه اينها را دارد گندم بوداده در اين چيزها با اين تفاوت نميكند. لكن اين گندم نيست به دليل اينكه ميكاريش سبز نميشود.
انشاءاللّه فكر كنيد در اينهايي كه عرض ميكنم كه همينها واللّه حاقّ علم معاد است كه عرض ميكنم، نميخواستم هم اينها را بگويم لكن حالا ديگر آمد و فيالجمله اشاره بايد كرد.
پس هيچ گندم به غير از ايني كه ميبيني نيست و هيچ ايني كه ميبيني نيست و خود گندم ديدني نيست و اين صندوقي شده براي گندمي كه در اين است لكن اگر گندم را برداريد از اينجا، به اينطوري كه آتشي گرم كرد اين را و گندم فرار كرد و رفت و اين قالب ماند و هيچ گندم توش نيست، اثرش هم طوري ديگر ميشود.
پس واللّه همين بدن محسوس ملموس است كه در آخرت ميآيد و واللّه هيچ پوستينش نميآيد، هيچ چركهاش نميآيد، هيچ آنچه در توي شكمش است نميآيد. اين صفراها و سوداها و بلغمها و خونها دخلي به انسان ندارد. ميبيني طبيب مسهل ميدهد، اينها را بيرون ميكند آدم صحيح و سالم ميشود. پس ميشود گفت آنچه ميبيني او نيست و او ديده نميشود و ميشود گفت واقعاً كه هذا البدن المحسوس الملموس هماني است كه به آخرت ميآيد و هيچ اين محسوسات دنيايي به آخرت نميآيد. هردوش درست است.
باري، باز برويم سر مطلب و عرض ميكنم كه همين مطلبها توي آن گفته شده آن كلي است. يادش كه گرفتي يك شأني از شئونش اين است كه علم معاد يادميگيري. يك شأن از شئونش اين است كه علم معراج يادميگيري. از راه ديگرش ميآيي، علم شريعت يادميگيري از راه ديگرش علم طريقت يادميگيري از راه ديگر علم حقيقت به دست ميآيد و هكذا.
باري، پس غيب مادهاي دارد ذاتي، و صورتي دارد ذاتي. حالا ببين آيا اين را خودت نميفهمي؟ پس صورت روح اين نيست كه ميبيني صورت روح آن است كه ديده نميشود، مادهاش هم ديده نميشود. آن روح مادهاي خودش دارد صورتي خودش دارد. آن ماده و صورت باهم آمده توي اين بدن و ماده شده و اين بدن صورت آن شده فرو رفته و اين بدن لباسي شده. حالا كه چنين است ميخواهي او را، بيا پيش اين. ميخواهي با او مصافحه كني، با دست اين مصافحه كن. ميخواهي زيارت كني او را، اين را زيارت كن. او اينجا است اما او ديدني نيست. او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار فكر كني همينطور امر ميرود بالا تا پيش خداتان واللّه ميرود.
پس خوب فكر كن غيب، مادهاي دارد و صورتي ذاتي در قابليت اين بدن مينشيند و اين بدن مال عالم دنيا است و كلّ من عليها فان و يبقي وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام هرچه اينجا است خراب ميكند و خودت ميبيني كه خراب ميكند و دوباره زنده ميكند، او را زنده ميكنند. پس آن روح غيبي، مادهاش غيبي است، صورتش غيبي است. و فراموش نكنيد، مسامحه نكنيد، ماده او چيزي است كه آن اطراف به دورش كشيده شده و صورتش آن اطراف است و ببينيد روح هركسي پيش خودش است، اطراف خودش روي خودش است. ماده كسي ديگر هم همينطور است. پس روح، ماده ذاتيهاي دارد صورت ذاتيهاي دارد. هركسي روحش ماده و صورتي ذاتي دارد، اين ميآيد مينشيند در قابليت چنين بدني. اين بدن جاي نشستن او است و ميخواهد يكپاره كارها بكند آوردهاندش اينجا كه يكپاره چيزها ببيند، يكپاره چيزها بشنود، يكپاره بوها بفهمد، يكپاره طعمها بفهمد و هكذا. حالا ماده اين بدن، همين جسمي است كه ميبيني. طرفهاي اين بدن را ميبيني همين رنگها است كه ميبيني، همين شكلها است كه ميبيني، او به شكل اين نيست. حتي بادي را در خيكي كني، باد كه در خيك است ميداني باد به صورت خيك نيست، تا خيك را پاره كني متفرّق ميشود، باد به صورت خيك نميشود.
پس خوب دقت كنيد سركلاف را هي سعي ميكنم به دست بياريد و آن را گم نكنيد. پس ماده و صورت ذاتيه حيات يا ماده و صورت ذاتيه نبات يا ماده و صورتِ انسان، هركدامش باشد، پستاش يك پستا است. يكجا را سعي كن ياد بگير انشاءاللّه، باقيش من ضامن كه تو ياد گرفته باشي.
پس نبات مادهاي دارد كه فعلش جذب است و دفع است و هضم است و امساك، يا زياد ميشود، يا لاغر ميشود. اگر مادهاي نداشت، كي جذب كند؟ و اگر صورت نداشت، جذب نداشت. مثل سنگ كه جذب ندارد. پس آن نبات هم ماده دارد هم صورت، هم روح دارد هم بدن ذاتي به حسب خودش لكن اكتفا نكرده به بدن ذاتي و روح ذاتي خود؛ آمده بدن جمادي هم گرفته در چوبي ظاهر شده، اين چوب قالب آن است و روي آن را گرفته. اين چوب قالب صورت نبات نيست، براي در و پنجره خوب است. چوب را بخواهي بكاري كه سبز شود تا روح نباتي در آن هست سبز ميشود. اگر جاييش زخم شده چاق ميشود. اما وقتي فرار كرد و رفت، ديگر چاره از دست رفته.
پس ديگر دقت كنيد انشاءاللّه، آن ماده و صورتي كه از غيب ميآيد و روي اين ماده و صورت شهادي مينشيند، اين ماده و صورت شهادي قابليتي ميشود زير آن گذاردهشده و او در اين قابليت ظاهر ميشود و اين قابليت هم باز دقت كنيد و ملتفت باشيد، باز نه هر آب و خاكي همه روحها ميآيد توش. آب و خاك را جوريش ميكنند كه گرم ميشود، سرد ميشود. جوري ديگرش ميكنند ماري ميشود، كاري ديگرش ميكنند دست و پا در ميآرد، كار ديگرش ميكنند به صورت آدم ميشود. پس نه اين است كه كسي طمع خام داشته باشد؛ اين بدن بدني است و خدا ميتواند هر روحي در آن بگذارد، چرا من همچو نباشم؟ اين طمع خام است. بله، اگر به دست تو بود و تو مثل جن بودي، ميخواستي به صورت مار در ميآمدي، ميخواستي به صورت گربه در ميآمدي. لكن مار را ساختهاند پيشتر، نميتواند مار نباشد. همينطور گربه را ساختهاند، تو را هم ساختهاند. تو نميتواني تو نباشي و به صورت ديگر درآيي. در خودت فكر كن، خودشناسي خداشناسي است. ببين تو را خلق كردهاند براي تجارت، برو تجارتت را بكن. چكار داري به كار ديگران؟ تو را خلق كردهاند براي شعر، برو شعر بگو. يكي را گدا كردهاند، يكي را غني كردهاند، همه بايد مشغول كار خودشان باشند. تبارك آن صانعي كه همه را آورده؛ من ميخواهم ملك خدا را تغيير بدهم كه من متشخص باشم، نه. آنهاي ديگر هم بنده خدايند، آنها هم صلاح و فسادي دارند. خدا خواسته كه ساخته، كاري دستشان داشته كه ساخته. حالا عجالةً هم ببيني كسي بيمصرف است، فكر كن در اعقابش كسي باشد، بسا در پشت بعد بايد بيايد. چرا من خبر ندارم؟ نداشته باشم آن يكي ديگر هم خبر ندارد. همه اگر غني شوند آن وقت امور همين اغنيا نميگذرد و ببينيد همينطور هست يا نه؟ ببينيد اگر همه دولتمند و صاحب ثروت باشند، ديگر حمامي نيست، تونتاب نيست. شخص غني نميرود تون حمام بتابد. اگر همه اغنيا باشند، كي طبخ كند؟ ديگر طبّاخ ندارند. ديگر آن وقت بنّا نيست وقتي بنّايي نبود و غني محتاج به بنّا است لابد شدي ناچار شدي، خودت كور ميشوي بنّايي ميكني. پس حالا شكر خدا را بكن كه همه را اغنيا نكرده. اگر همه اغنيا بوديم، همه بايد حمامي باشيم، همه بايد كنّاس باشيم، همه همهكار بكنيم. پس تبارك صانعي كه اين فقرا را آفريده محتاج به اغنيا كرده. اغنيا را اينطور كرده كه محتاج به فقرا، و هرقدر فقرا محتاجند به اغنيا، همانقدر واللّه بيشتر محتاجند اغنيا. يك فقير به يك دهشاهي محتاج است، اما غني نانوا ميخواهد، نجار ميخواهد، حدّاد ميخواهد، بنّا ميخواهد، كنّاس ميخواهد. پس اين به صد فقير محتاج است و آن صد فقير به يك نفر محتاجند. پس اغنيا احتياجشان بيشتر است.
ملكي صنعت كرده صانع و اين صانع هركسي را به هركاري داشته خواسته نظم الوهيت و خدايي او برقرار باشد. توقع مكن خدا خدا نباشد، توقع بيجا است. بخواهي يا نخواهي خدا خدا است، كسي ممنون باشد يا كسي فحش بدهد، باز خدا خدا است. خلافش را كردي، پدر آدم را درميآرد. قاهر است و غالب است. كسي شيطان باشد و تخم شيطان باشد اعتراض بر خدا ميكند كه چرا چنين كردهاي؟ چون خدا هرچه را ميكند از روي حكمت است، از روي علم است. خلق را بعضيش را به بعضيش محتاج كرده. آهنگر محتاج به نانوا است، نانوا محتاج به آهنگر است، هردو محتاج به حمامي، حمامي محتاج به هردو. اهل هر صنعتي، هر كسبي محتاجند به اهل ساير كسبها. لكن همه اينها دستورالعملي دارند آنجوري كه خدا گفته. آن فعله نان ندارد، برود گِل بكشد، او هم كارش به زمين است پول بدهد. ديگر مفت مفت آن فعله ميخواهد چيزي بگيرد بخورد، نميشود. بايد عمل كنند. تو هم مفت مده، همچو جاها بدهي ضايع ميشود. واقعاً از حكمت نيست دادن مفت به هر فعله. اين گداييهاي ظاهري، همينطور ضايعشان كرده. هركسي را خدا به يك جوري نان ميدهد، هركسي را به يك كاري واداشته حتي آني كه كافر است او را واداشته است ساعت بسازد. ساعت به كار يك مؤمني ميآيد. واداشته چيت ميسازد، يك تكهاش گير مؤمني ميآيد خيلي خوب است. حالا يك كسي ديگر هم ميپوشد، بپوشد. اما اين گدا چه ميكند؟ دستش را روي هم گذارده هيچ كاري نميكند. دستش را روي هم گذارده هي داد ميزند از دست خدا. بله خدا به من نداده، و حال آنكه دروغ هم ميگويد، خدا گرسنهاش هم نكرده. پس اين گداهاي ظاهر، بيمصرف صرفند كأنّه حشو عالمند كه اگر سلطان مقتدري باشد همينقدر كه خودش ديوانه نباشد در مملكتش گدا نميگذارد، هر كدامي را به كاري واميدارد. يكي را ميگويد جاروب كن، يكي را واميدارد به كاري ديگر. هركدام را كه به كاري واداشت، ميبيني گدا تمام شد.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه، باز برويم سر مطلب و اينها كه عرض ميكنم ميبينيد همه شاخ و برگ همان مطلب است، اصل مطلب به دستتان باشد. آنجور چيزي كه عرض ميكنم همه چيز توش هست، توش ريخته شده. عُرف و شرع همه توش است و اينها همه سركلافش است به دست ميدهم.
هر روحي ميآيد در بدني مينشيند و از آن بدن بيرون ميرود. هرچه از بدني بيرون رفت آن بدن، بدن عرضي است آن روح هم غريب بود آمده بود و بيرون رفت. خودش هم نخواهد برود آن كسي كه ساخته و اين كار دستش است وقتي اينجا كاري دستش ندارد، ميبردش بيرون. اين است كه اين بدن حالا صورت عرضي روح است و بدن عرضي روح است و آن روح هم عارض اين شده، وقتي ميرود اين را باقي ميگذارد. حالا شما از اين نمونه بخواهيد فكر كنيد مييابيد انشاءاللّه كه تمام نباتات عاريه آمدهاند اينجا از عالم غيب، اينجا جاشان نيست. پس آنچه ميبيني از غيب آمده و آوردهاند اينجا و انشاءاللّه غافل نباشيد و فكر كنيد. ببين اقلاً خودت اين قدر ميتواني چوبي را برداري حركت بدهي و آن چوب اين كار از او نميآيد. به همينجور همين بدن به اينجور عقلها و قدرتهايي كه دارد يك روحي را بخواهد از آنجا به تدبيري بيارد در خود، زورش نميرسد. بايد آب برداري، خاك برداري، برداري تركيب كني چيزي درست كني، اين را بكاري سبز شود هرچه ميكند نميشود. لكن صانع آبها را روي خاكها جاري ميكند، يك جاييش گُل سبز ميشود، يك جاييش خار ميرويد، تلخ ميشود، شور ميشود، شيرين ميشود. سرهم هم مشغول است.
پس غيب را ميآرند در شهود به جهت بعد از اين و اگر نميآورد خلقت لغو بود و اگر بعديها را نميخواست بسازد آن پيشها را نميساخت. و عرض ميكنم واللّه اگر نميخواست اين اوضاع را برپا كنند جسم نميساخت. هيچ اين دنيا را نميساخت. ساخت براي آنجا، حالا ميخواهد اين اوضاع سرپا باشد، زمين ميخواهد، زمين را ساخت. آسمان ميخواهد، آسمان را ساخت. رزق ميخواهد، نباتات را ساخت. اين حيوان سواري ميخواهد، حيوانات را ساخت. براي آنكه رفع حاجات از آنها بكند. آنچه را صانع خواسته بسا بعدها بروز كند. لكن پيشيها را ميآرد از غيب براي اينكه بعديها را بيارد. آن صانع هم غالب است بر كار خود، ميداند چه ميكند. پس هيچ نباتات از براي خودشان درست نشدهاند. براي خودشان بود، هيچ برگي درست نميشد درست بشود. درست شد و بيمصرف شد بپوسد براي چه؟ همچنين واللّه هيچ اين عناصر را براي خودشان درست نكردهاند. آب باشد و هيچجا تر نشود، هيچ تشنهاي را سيراب نكند، همچو بود، مصرفش چه بود؟ پس بدانيد آبها را از غيب آوردهاند. ديگر سرچشمه فلان رود از بهشت است، فكر كنيد كه معنيش دستتان باشد و آبها واللّه تمامش از آسمان آمده. آسمان هم از بالا آمده انزلنا السماء را مردم همچو ميفهمند كه يعني باران را از آسمان نازل كرديم و اين لفظ به طور مجاز است. شما بدانيد خود آسمان مراد است. خود آسمان از بالا آمده. باز نه از اين بالاي ظاهري، هرچه از اين بالاي ظاهري ميآيد، بايد از آسمان بيايد. آسمان را از غيب به شهود آوردهاند، شمس و قمر را از غيب به شهود آوردهاند. خود عناصر را از غيب آوردهاند، اين آتشها را از غيب آوردهاند، اين آبها را از چشمه غيب سوراخش كردهاند رو به شهود و از غيب آمده. حتي وقتي فكر ميكني جمادات از غيب آمدهاند، آن را از آسمان نازل كردهاند و انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس و حال آنكه ميبينيد آهن روي زمين جاش است. هوا هي گرم ميشود و هي سرد ميشود و پيدا ميشود لكن واللّه انزالش كردهاند و از تأثير كواكب است كه از آسمان آن تأثيرات را آوردهاند روي زمين و آهن را ساختهاند و خود آسمان هم از بالا آمده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
[1] اين را ميشود يكجاش را برداشت. خل
[2] وانفسي. خل
[3] واامتي. خل
[4] نه. خل