15-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد پانزدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد پانزدهم – قسمت اول

 

 

(سه‏شنبه 5 صفرالمظفّر 1304)

1بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

به طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد خدايي است لايتغيّر و مع‏ذلك در خلق ظاهر مي‏شود. يكپاره جاها ظاهر نيست، يكپاره جاها ظاهر است. و اين سرّ عجيب غريبي است كه كسي كه در حكمت داخل نشود براي او داخل مشكلات است. خدا هيچ تغييري براش نيست و مع‏ذلك نسبتي كه به پيغمبرهاي خود دارد به ساير مردم ندارد و آنها براي همين آمده‏اند و ابتداي ادّعاشان اين بوده كه ما آمده‏ايم آنچه شما نداريد به شما بدهيم. اين مردم غافلِ صرفند، ظاهر انبيا را داريد مي‏بينيد و باب قياس را آن جدِّ بالاشان شيطان مفتوح كرده كه اينها را كه ما مي‏بينيم كه مي‏خورند، مي‏آشامند، ناخوش مي‏شوند، چاق مي‏شوند پس فرقي ميانه ما و ايشان نيست، و بدانيد اينها همه راههاي شيطان است.

شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد صانعِ ملك انتخاب مي‏كند در ميانه ملكِ خودش بعضي از خلق را براي بعضي از كارها و غرابتي هم ندارد، آسان هم هست همين‏جوري كه همه كارها را به دست همه‏كس نداده كه اينها همه با هم درهم برهم همه را بكنند و اين از كمال حكمت است. علي‏العمياء بگويي چرا همچو كرده، وقتي بناي فكر را بگذاري مي‏بيني آن نجّار محتاج است به جميع اهل شهر، و آنها همه محتاجند به او، باز جميع اهل شهر محتاجند به حدّاد و حدّاد محتاج است به همه اهل شهر. حالا كه محتاجند يا بايد جميع مردم را معصوم خلق كند كه همه للّه و في‏اللّه چكش بزنند، يا كاري مي‏كند گرسنه‏شان مي‏كند كه لابد شوند ناچار شوند بنشينند به كسب. اين از تمام حكمت صانع است تمام اين خلق محتاجند به تمام. خبّاز محتاج است به تمام مردم، همه نان مي‏خواهند بخورند محتاجند به خبّاز، خباز محتاج است به همه و نكته‏اي در اين كار هست كه چرا صانع اين‏جور كرده و به‏اندك فكري خواهيد يافت. آيا مي‏شد كه اين‏جور نكند؟ مثل آهوها كه نه خبّازي مي‏خواهند، نه نجّاري، نه نانوايي، نه خانه‏اي، نه عمارتي، كارشان هم گذشته. پس چون آنها نبايد بخصوص دور هم جمع شوند هرجا شب شد مي‏خوابند، هر علفي مناسب مزاجشان است مي‏خورند، هر آبي مناسب مزاجشان است مي‏آشامند. و وقتي دقت مي‏كنيد علانيه و رأي‏العين مي‏فهميد خلقت آهو اصلش براي خودش نيست از اين جهت آن‏جور خلقش كرده‏اند. اين مردم فكر نمي‏كنند، علي‏العمياء راه مي‏روند. آهو خوب است در دنيا از جهتي كه گوشتش را آدم بخورد، پوستش را به مصرفي برساند، مخلوق بالذات نيستند. اما انسان مخلوق بالذات است، انسان را خلق كرده براي اينكه نجاتش بدهد، براي اينكه هميشه باشد، هيچ وقت فاني نشود. آهو را خلق نكرده فاني نشود، بلكه او براي همين است كه چاق شود تا گوشتش را آدم بخورد.

نوع خلقت را از دست ندهيد، آنچه مراد است از خلقت اين آسمان و اين زمين و اين اوضاع يك‏خورده فكر توش بكنيد تا مثل دهريّه نشويد، و مردم خدا مي‏داند آنهايي هم كه اسم خود را دهري نمي‏گذارند و پناه هم مي‏برند به خدا از دهريها، عملشان عمل دهريها است و راهش همين است كه فكر نمي‏كنند پس اين خدا خلقتي كه مي‏كند فايده بايد داشته باشد چون حكيم است كار بي‏فايده نمي‏كند. پس اگر آبي را خلق كند براي تشنگان است. نه تشنه‏اي خلق مي‏كند بي‏آب، نه آبي خلق مي‏كند بي‏تشنگان. تشنه خلق كند آب نباشد، خلقتشان بي‏حاصل است، هلاكشان كرده. آبي خلق كند تشنه‏اي نباشد، مصرفش چه چيز است؟ چه حاصل از اين آب؟ پس آبي كه هست و تشنه‏اي هم هست، اين آب رفع تشنگي او را كرده. غذايي كه هست و غذاخوري هم هست، آن وقت همه به حكمت واقع شده؛ جوري است كه وقتي بناي فكر را مي‏گذاريد مي‏بينيد هيچ زايد در اين ملك نيست، حتي قاذورات فايده دارد، به زراعت مي‏دهند اثر دارد. هر چيزي اثري دارد و اثرهاي عجيب و غريب، به طور ظاهر چيزي پست‏تر و بي‏قابليت‏تر از قاذورات نيست به طوري كه همه طبايع از او منزجر است و ببينيد چه ثمرهاي خوب دارد، چه خاصيتهاي خوب، چه درختهاي خوب از آن به عمل مي‏آيد لكن ثمره او اينكه درخت به عمل آيد. خوب حالا ثمره درخت چه چيز است؟ همين كه بلند شود و سبز شود و ميوه بدهد و بريزد و بپوسد. اين را اندكي فكري به كار ببريد هركس اين‏جور صنعت كند كه صنعتي كند در نهايت دقت كه عاقل كه فكر كند هيچ نقصي در آن به هيچ‏وجه نباشد، آن وقت با دست خودش اين عمل بي‏نقص خود را روي هم بريزد و بشكند و دومرتبه اينها را خاك كند، باز اينها را گل كند دوباره بسازد و حكمتها به كار ببرد در نهايت دقت، چيني خوبي درست كند بي‏عيب، باز مدتي كه بگذرد باز همان فاخور با دست خودش آن كاسه‏ها را بشكند و خاك كند بريزد دور. همچو مجنوني را بايد خيال كرد و بحث كرد بر او؟ همچو احمقي در ملك خلق نشده، همچو سفيهي كه سرِهم صنعت كند و صنعتش هم خوب باشد و بعد با دست خود آنها را درهم بشكند و بريزد و دوباره بردارد و بسازد، همچو كسي سفيه است و مجنون، خدا هم خلق نكرده است، محض تمثيل است عرض مي‏كنم و الاّ همچو چيزي نيست. حالا خدايي كه علمش بي‏نهايت است و كارهايش تمام ثمر دارد نه يك ثمر، بلكه بسا يك چيز مي‏سازد لكن ثمراتش هزار كار از آن مي‏آيد دندان براي جويدن غذا است اين يك ثمرش است، ثمر ديگرش اين است كه لبها را نگاه مي‏دارد، خوشگل مي‏كند. دندان كه نيست بدگل مي‏شود. يك ثمرش اينكه حرف را خوب مي‏زند، وقتي دندان نيست نمي‏تواند درست حرف بزند. با دندان گره‏گشاييها مي‏شود كرد.

پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، در ملك خدا جوري است كه وقتي فكر مي‏كنيد چيزي كه هيچ ثمري نداشته باشد به هيچ‏وجه نخواهيد پيدا كرد. آن خاكستر بي‏مصرف نشده، باز اين را توي ملك مي‏اندازند ساروج مي‏سازند از آن. پس كار بي‏ثمر اين صانع هيچ نكرده. حالا ثمرات آب و خاك و اين زمين و اين آسمان براي اين گياه است؟ آيا براي اين است كه حيوانات روي اين زمين راه بروند؟ اينها كه يك‏وقتي مي‏ميرند، پس اين ثمرش چه بود؟ آن وقت زور مي‏زني سركلافش را به دستت مي‏دهند. جميع گياهها براي حيوان است كه برگهاش را بخورند، ميوه‏هاش را بخورند. جميع حيوانات به كار مي‏آيند، منها ركوبهم و منها يأكلون پس ثمر دارد. بارها مي‏كشند، زحمتها مي‏كشند. حيوان ثمرش اين است كه انسان بارش كند، گوشتش را بخورد. ثمرات نباتات اين است كه حيوانات بخورند، ثمرات اين آب و اين زمين، گياه است. ببين عقلت اينها را مي‏فهمد ان‏شاء اللّه، وقتي فكر كني. اگر آبش به كار اين گياه نمي‏آمد وجودش لغو و بي‏حاصل بود، سنگ به كار كسي نمي‏آمد لغو بود. پس جمادات وجودشان براي همين است كه نباتات سبز شوند، نباتات وجودشان براي همين است كه رزقاً للعباد باشند از حيوانات ظاهري تا انسانها. نهايت بعضي دانه‏اش را مي‏خورند، بعضي علفش را مي‏خورند، بعضي جوهرش را مي‏خورند. آن وقت همه آنها براي انسان است، آن وقت انسان هم پنجاه سال صد سال عمر كند، باز بميرد بي‏مصرف شود، آن وقت خلقت تمام اينها بي‏حاصل شود، بي‏مصرف مي‏شود. همه اينها را كرده آن آخرش ثمر چه چيز است؟ مُردن. اصل ساختنش براي چه بود؟

ملتفت باشيد هيچ اشكال ندارد فكر در ملك خدا كردن. پس چون كار حكيم لغو و بي‏حاصل نيست پس هرچه را خلق مي‏كند تو بدان فايده‏اي دارد. فايده او را مي‏داني مرد عالمي هستي نمي‏داني خدا هرچه كرده درست كرده. حالا چون لغو و بي‏فايده نيست كارش، تمام اين زمين و آسمان حاصلش اين است كه انساني روش باشد. واللّه اگر آدم را نمي‏خواست خلق كند، نه آسماني خلق مي‏كرد نه زميني خلق مي‏كرد، همين‏طور اين كومه جسم روي هم ريخته بود و كومه روي هم ريخته كه هيچ‏كس توش نباشد كه لااله الاّ اللّهي بگويد بي‏فايده است، بي‏حاصل است، خرابش مي‏كنند. ملتفت باشيد پس ببينيد جميع اين عالم را چه‏جور قرار دادند، بلكه اگر راه فكرش را از دست نمي‏دهيد تمام آنچه خلق كرده تمامش براي فايده‏اي است و آن فايده را خودش داده و فرياد كرده، جار زده، گفته ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون همين‏طور خودش جار كشيده كه كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف پس آن فايده‏اي كه خدا اراده كرده بعد از آن اراده است كه همان فايده، علت غائي بود و اول اراده كرد و بسا آنكه بعد از هزار سال صورت وقوع يافت، جميع اين اوضاع براي خلقت آدم است. شما همين يك‏خورده فكر كنيد ببينيد چقدر صبر دارد! صدهزار سال اين چرخ را مي‏گرداند و كسي نمي‏داند مي‏خواهد چه كند و خودش مي‏داند آدمي مي‏خواهد خلق كند. ديگر انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون اينها را مي‏شنوند معني آن را هم نمي‏دانند. حالا خدا جلدي به سنگي بگويد آدم شو، مي‏تواند. لكن خدا مي‏تواند خيلي كارها را بكند و عمداً نكرده براي اينكه مردم به طمع نيفتند تمنّاي بيجا كنند. و در اعمالتان داشته باشيد اينها را، به طمع نيفتيد كه خدا هر كار مي‏خواهد بكند آسان مي‏تواند. اين تو را به طمع نيندازد كه مثلاً خدا مي‏تواند همه اينها را طلا كند، بله مي‏تواند اما نمي‏كند. پس به اين طمع مباش كه بنشيني كه خدا اين ديوار را طلا مي‏كند براي من. نه، برو زحمت بكش، كاسبي بكن، هرقدر روزيت هست خدا به تو مي‏رساند. اين است كه در دعاها شرط استجابت يكي انصاف است در دعا. خدا مي‏تواند مرده زنده كند، اما حالا بروي سر قبر پدرت بنشيني، هي دعا كني و گريه كني كه خدا پدر مرا زنده كن، نمي‏كند اين كار را. و مي‏بيني مي‏تواند بكند، يكدفعه مي‏بيني عيسايي پيدا شد، محمّدي پيدا شد زنده‏اش مي‏كند. پس دقت كنيد و طمعتان زياد نشود كه به حدّ بي‏انصافي برسد. مي‏خواهي خدا براي تو خارق عادت براي تو بكند، تو چه‏كاره‏اش هستي؟

به همان گَرده‏اي كه عرض مي‏كردم فكر كنيد ان‏شاءاللّه؛ كارهاي صانع به حكمت است، به اندازه است كلّ شي‏ءٍ خلقناه بقدر خارق عادت را مي‏دهد به دست كي؟ به دست كسي كه يكپاره حرفها را مي‏خواهد بزند و مردم نمي‏دانند كه اينها راستگويند يا دروغگو، لابد بايد خارق عادت داشته باشند. و اما خارق عادت به طوري كه مردم خيال مي‏كنند، نه. دلمان تنگ شده برويم بازي درمي‏آرند، تماشا كنيم دلمان واشود؛ همچو نيست. مگر خدا خواسته بازي كند؟ همين بازيها را در ملكش حرام كرده و در همه دينها كار لغو بد است. مي‏رويم در ميدان، بازيگرها آنجا بازي درآورده‏اند، بازيهاي گوناگون هست تماشا مي‏كنيم و نفس لذّت مي‏برد؛ اينها را كه خدا نهي كرده گفته مرو، مبين؛ قدغن كرده كه مرو. حالا آيا پيغمبران خودش را مي‏فرستد كه بازي درآورند كه مردم بيايند تماشا كنند؟ معقول نيست. پس ثمر معجزات را فكر كنيد نه اين است كه خلق را خواسته تماشا بدهد، بازي درآورده كه خلق تماشا بكنند بلكه براي اين است كه عبرت بگيرند. اينها آمده‏اند شما را دعوت كنند به عالم باقي. پس اينها مي‏آيند مي‏گويند هست عالمي كه عالم باقي است و وقتي كه ادعا مي‏كنند نمي‏دانيم راست مي‏گويند يا دروغ، يك‏جوريش بايد كرد كه بدانيم راست مي‏گويند. راستي راستي عالمي ديگر هست، انسان وقتي مي‏رود آنجا فاني نمي‏شود. انّما تنتقلون من دار الي دار و اسباب قياسي كه در اين دنيا هست نمي‏شود آنجا جاري كرد. اينجا كاسه را شكستي ديگر جايي نيست كه اين كاسه زنده شود مگر دوباره از سر بسازند كاسه‏اي. پس به اسباب قياس، يعني به قياس و استدلالِ ظاهر نمي‏شود اعتقاد كنيم كه جايي ديگر هست. لابد شدند خرق عادت كردند، معجزات آوردند. كاسه را اگر شكستي معدوم شد، همين كاسه موجود نمي‏شود واقعاً همين‏طوري كه حكما عنوان كرده‏اند كه «اعاده معدوم محال است» و به همين جهت بود انكار معاد جسماني كردند. راه نظرشان دستتان باشد، خشتي را اگر بشكني و دوباره گِل كني دوباره خشت بزني به همان قالب اولي هم بزني، بدان اين خشت آن خشت اولي نيست. نمي‏بيني اين خشت را اگر خشت‏مالي ديگر ساخته و آن خشت را خشت‏مالي ديگر، آن مزدش را جدا مي‏برد اين جدا. پس آن خشت سابق معدوم شد، چهارگوشش كه به هم خورد، حالا گلش مانده، گلْ كه خاكش هميشه بوده، آبش هميشه بوده. بله اين گلش هست و اين گلش هم كارِ دست صانعي پيشتر است لكن اين خشت را كه دوباره از همان گل زدند، توي همان قالب اولي هم زدند، خشت اولي نيست خشتي تازه زده‏اند. خشت ابتدايي است، خشت پيشتري عاصي باشد خشت دويمي را اگر كار بد نكرده باشد تقصيري گردن آن نمي‏توان گذاشت.

ملتفت باشيد مَثَلي كه خيلي روشن باشد از اين روشن‏تر، درختي كه امسال ميوه مي‏دهد درخت پارسالي نيست اگرچه همين‏جا كه امسال نشسته پارسال هم همين درخت بود مثل آنكه همان قالب خشت دويمي هم همان قالب خشت اول بود نمي‏بيني سال پيش آبي خورد و ميوه داد و ميوه‏هاش را مردم بردند خوردند و تمام شد و امسال بخصوص تازه بايد ميوه بدهد پس اين درخت پارسالي نيست. سرهم آب كشيده، سرهم برگ درست شده، گُل درست شده و سرهم هي دافعه زده دفعش كرده، هي رطوبات سرهم از بدن درخت بيرون رفته. پس آنچه رفته در هوا هباء منثور شده و آنچه آبي را نكشيده به خود كه چيزي نرفته در درخت، آنچه را كشيده به خود باز از سر درخت بيرون رفته. دليل اين حرف اين است كه اگر آن آبها را ذخيره كرده بود احتياج به آب تازه‏اي نداشت. بله يك هفته، يك ماه ذخيره مي‏كند؛ كه اگر هيچ آب به او نرسد زنده نمي‏ماند. و ايني كه عرض مي‏كنم يك هفته ذخيره مي‏كند واللّه نمي‏كند، تجربه مي‏خواهي نگاه كن. باز در توي جسم اين درخت كه مي‏بيني يك هفته مي‏ماند غذا اگر آب از ريشه بيرون مي‏آيد و به اين درخت مي‏رسد بايد تا يك هفته سبز شود. پس يك هفته هم نگاه نمي‏دارد آب را سرهم بيرون مي‏رود سببش هم اين است كه بعينه مثل نهر جاري متصل بايد بمكد ريشه و متصل آب از سر درخت بيرون برود، يك روز هم باقي نمي‏ماند سرهم منتشر است اين است سبز مي‏ماند، اين است كه هرجا درخت هست سرهم درخت هوا را تر مي‏كند از اطرافش هي سرهم بيرون مي‏رود و منتشر است در هوا. هرجا درخت زياد بكارند آنجا هواش سرد مي‏شود، رطوبتي مي‏شود. درخت نباشد هوا گرم مي‏شود. هرجا درخت هست آن درخت هي جاذبه دارد سرهم جذب مي‏كند سرهم دفع مي‏كند اما اين زمين سرهم بخار نمي‏كند. اين است كه هرجا درخت شد، هوا رطوبت پيدا مي‏كند. اينها را داشته باشيد كه نمونه‏هاي حكمت است. بسا جايي باران كم ببارد و وقتي باغستان مي‏كنند آنجا را، مي‏بارد، راهش همه همين است. آبها را هي از ريشه جذب مي‏كند و سرهم از سر درخت دفع مي‏كند بخارات مي‏رود ابر مي‏شود، ابر كه شد مي‏بارد.

خلاصه برويم سر مطلب، ديگر نمي‏خواستم خود اينها را تفصيل بدهم محض اشاره بود اينهايي را كه عرض كردم. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين درخت ترائي مي‏كند به نظر جهّال كه درخت پارسالي است و اين بدن ترائي مي‏كند كه بدن پارسالي است. اين تمامش عوض شده، هي چرك شده، هي مو شده. نمي‏بيني يك وعده غذات به تأخير افتد چشمها گود مي‏افتد، اگر يك تشنگي سختي بكشي چقدر ضعيف مي‏شوي؟ پس اين درختها هي بل هم في لبس من خلق جديد ببينيد هيچ اغراق در اين كلام نيست. سرهم هي آب مي‏رود توي ريشه، سرهم به قدر حاجت آب مي‏مكد، سرهم زياديهاش را دفع مي‏كند.

باز مَثَلي كه خيلي روشن است اين چراغ اگر چراغي است كه ما آن را سرشب روشن كرديم و تا صبح مي‏سوزد و روشن است، اين چراغ اگر هماني است كه اول شب روشن شد، پس پيه‏هاي ما چه شد؟ مي‏بيني كه تمام شد. پس سرهم هي اين روغن آب مي‏شود، سرهم اين آبها مي‏رود توي فتيله گُم‏كم‏ مي‏شود، سرهم هي بخار مي‏شود، سرهم دود مي‏شود و آتش در آن درمي‏گيرد، سرهم دود از سر شعله بيرون مي‏رود، سرهم دايم التجدد است، دايم الفنا است. واقعاً بي‏اغراق اين بدن را امروز خدا خلق كرده تازه. حديثهايي كه وارد شده كه وقتي از خواب بيدار مي‏شوي بگو الحمدللّه كه بعد از آني كه اماته كردي مرا، احيا كردي. واقعاً اگر بخواهد پس نيارد نمي‏آرد. پس امروز بخصوص اين را ساخته، ديروزي سرجاش ماند، فردا اگر خدا خواست مي‏سازد نخواست نمي‏سازد.

باري، باز اينها را نمي‏خواستم تفصيل بدهم و هي تفصيل خودش مي‏آيد. منظور اين است كه آن شعله‏اي كه در آنِ ثاني است غير از شعله اول است. مي‏خواهيد خوب فكر كنيد كه در ذهنتان بنشيند كه آني كه گفته‏اند «اعاده معدوم محال است» با چشم ببينيد. فكر كنيد؛ پس روغن، اوّل آب شد و بخار شد و دود شد و آتش در آن درگرفت و شعله شد. اين خودش اگر اينجا مي‏ماند، در آنِ ثاني هم اين شعله همان اولي باشد لكن دود سرهم هي از سر اين شعله بالا مي‏رود، آيا اعاده مي‏كنند؟ يعني اين دودها را برمي‏گردانند دوباره روغن مي‏كنند و دوباره آب مي‏كنند و دوباره بخار مي‏كنند و دوباره دود، آتش در آن درمي‏گيرد؟ و اگر همچو كاري كرديم باز چراغ دويم است. پس اين چراغي كه از سرشب مي‏بيني روشن مي‏كنند، بسا حساب كني آن فآن را، آيا چند آن گذشته؟ و آن را نمي‏شود حساب كرد. دقيقه‏ها را مي‏توان حساب كرد، شصت نبض كه مي‏زند يك دقيقه مي‏گذرد. در هر ساعتي به قدري كه بتوانيد تصور كنيد اقلاً شصت چراغ خاموش شده و روشن شده. آن وقت يك دقيقه را شصت قسمت كنيد، در هر قسمتي چراغي خاموش شده و روشن شده. پس مي‏فهميد ان‏شاءاللّه چراغهاي معدوم، موجود نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد و دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس اين شبهه‏اي را كه حكما كرده‏اند و مردم خيال كرده‏اند كه شبهه‏اي نيست و جوابش را بي‏اعتنايي كرده‏اند و نداده‏اند، خير حقيقت دارد. واقعاً ديروز گذشت، ديروز را اعاده نمي‏كنند لكن امروز خلق جديدي است، الحمد للّه كه خدا اين را آورده. اين شبي كه مي‏آيد تازه خلقش مي‏كنند، شبي ديگر مي‏آيد آن را هم تازه خلقش مي‏كنند و هكذا. اينها را به هم مي‏چسباني ماه درست مي‏شود، سال درست مي‏شود. اگر همان باشد كه اول بود، همه‏اش يك روز مي‏شود و يك شب مي‏شود و داخل بديهيات است كه خدا همه‏اش يك شب و روز نيافريده. هي روز تازه‏اي هي شب تازه‏اي مي‏آفريند، اين را مي‏برد، روز ديگر و شب ديگر مي‏آرد. اينها را به هم مي‏چسباني ماهها و سالها و قرنها درست مي‏شود. قرنها را به هم مي‏چسباني قرون درست مي‏شود. اگر همان اولي باشد يك روز بايد باشد، يك ساعت بايد باشد، بلكه يك آن بايد باشد و هي ببرند و اعاده‏اش كنند، و چنين نيست. پس دقت و فكر كنيد؛ روزهاي عديده خدا خلق كرده، از اين جهت است روزهاي مامضي گذشته، روزهاي عديده بعد از اين خلق خواهد كرد. از اين است كه معامله شش‏ماهه مي‏كنند، صيغه مي‏خوانند، صيغه نود ساله مي‏خوانند. تمام معاملات تمام مردم بناشان بر اين است. ديروز غير از امروز بوده، امروز هم اين ساعتش غير از ساعتي پيش از اين است. ساعت پيش گذشت بخواهي اعاده كني آن را ساعت صبح را بخواهي برش گرداني نمي‏آيد، داخل محالات است. پس سال ما دوازده ماه است، ماه ما سي روز است، روزمان دوازده ساعت است، هر ساعتش غير از ساعتي ديگر است. نمي‏بيني ساعت اولش كاري مي‏كني، در ساعت دويم كاري ديگر. ساعت اول در فرسخ اوليم، ساعت ديگر در فرسخ دويم هستيم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين صانع اينها را كه فاني كرده و ممضي شده و امضا شده، ديگر اعاده نمي‏كند.

اگرچه عرض مي‏كنم در يكپاره اخبار يكپاره اوضاع هست كه دخلي به اين حرفها ندارد معني آنها را بايد فهميد. ملتفت باشيد آنها هيچ منافات با اين حرفها ندارد كه حضرت امير كارها كردند و امام حسن و سلمان و چند نفر كه در حديث بساط است مي‏گويند حضرت امير ما را برد به جايي، ديديم جمعيت بسياري ايستاده‏اند و بدانيد كه اين دخلي به اين حرفهايي كه حالا مي‏زدم ندارد و فكر كنيد، مي‏گويند حضرت ما را بردند به جايي جمعيت بسياري را ديديم در آنجا، پرسيديم اينها كيستند؟ فرمودند اينها قوم عادند و اينها ايمان به خدا نخواهند آورد و من مي‏روم و با اينها مي‏جنگم و شمشير كشيد و رفت و دعوت كرد آنها را، و آنها هم ايمان نياوردند. اول بناي دعوت را گذارد و وقتي ايمان نياوردند شمشير گذارد در آنها و همه را كشت. و آن قوم عادي كه همان وقت بودند و ايمان نياوردند، همانها را كشت نه قوم عاد تازه‏اي. همان قوم عادي كه شنيده‏ايد خدا عذابشان كرد. خدا به هر عذابي كه آنها را معذّب كرد همان عذابي بود كه اميرالمؤمنين به آنها كرد، نه كه قوم عادِ ديگري خدا خلق كرده و خدا آنها را حالا عذاب مي‏كند به دست اميرالمؤمنين، نه خير. اين همان عذاب است، نهايت حضرت امير در بساط آنهايي كه بودند چشمشان را باز كرد كه به آنها بنماياند كه من بودم آن روز عذاب كردم آنها را. و اين‏جور احاديث را استدلال مي‏كنند بعضي از علما كه پس ممكن است اعاده مامضي، به جهت اين حديث. يا اينكه ممكن است چيزهاي آينده را بشود امروز آورد، و شما بدانيد نمي‏شود. وقايع صحراي كربلا را به امّ‏سلمه نمودند. شما بدانيد روزِ نيامده را نمي‏شود آورد به امروز، روز گذشته را نمي‏شود پس آورد امروزش كرد. پس اگر احياناً همچو جور حديثها ديديد كه فلان‏جا رفتيم، فلان‏چيز ديديم، حكاياتي كه در زمان آدم واقع شده بود، بدانيد معنيش اين‏جورها نيست. باري، ديگر حالا آن را نمي‏خواهم شرح كنم، شرح آن دستگاهي ديگر دارد.

پس ملتفت باشيد، سررشته اولي دست باشد. اگر آن هست اينهاي ديگر به دست مي‏آيد، توي راه كه باشيد گم نمي‏شويد. منظور اين است كه آنچه گذشته گذشت، اعاده نمي‏توان كرد و اعاده معدوم محال است داخل محالات است و حقيقت دارد. و هر خشت شكست و آن را گِل كردند و دوباره خشت زدند، او مثاب به ثواب اين نمي‏شود، معقول نيست بشود. معاقب به عقاب اين نمي‏شود، و معقول نيست. چرا كه او شخص ديگري بود اين شخص ديگري. حالا كه چنين است آنچه ترائي مي‏كند از اوضاع اين عالم كه مي‏بيني حالا پارسال و آنچه در آن بود از جماد و نبات و حيوان همه‏اش گذشت، امسال همه آنها را خدا تازه نگاه مي‏دارد و بعضي از مردم اينها را تقريب خيال مي‏كنند، استحسانات خيال مي‏كنند؛ شعله را خيال كن.

پس ملتفت باشيد حتي جمادات را عرض مي‏كنم، گياهها را عرض مي‏كنم اينها تا رطوبتي در ميانش نباشد جزئيش به جزئيش نمي‏چسبد. لامحاله آبي مي‏خواهد داخل خاك كنند كه گِلي درست شود. و خود رطوبت مي‏شود متعلّك باشد، مثل سريشم كه ظاهراً دستش مي‏زني سخت است، آتش مي‏كني زيرش آب مي‏شود. صمغ را دست مي‏زني مثل سنگ است، گرم مي‏كني نرم مي‏شود. موم همين‏طور، پيه‏ها همين‏طور مي‏بيني منجمد است الآن يك‏خورده گرمش مي‏كني بنا مي‏كند راه افتادن. پس اين گياهها باز به اين گرميها و به اين سرديها برپا هستند، آن رطوباتي كه در آن هست اگر يكجا جذبش كند كه هيچ رطوبت نداشته باشد مثل محلوج مي‏شود، مي‏شود كالعهن المنفوش پشمِ زده‏شده. وقتي رطوبت را خدا يكجا كشيد و يك وقتي هست كه مي‏كشد تمام رطوبات را و همه چيزها خاكستر خيلي نرمي كه به اندك پفي، به اندك بادي از هم متفرّق مي‏شود.

پس به اين قاعده كه نگاه مي‏كنيد آنچه هست هي فاني مي‏شود. حالا كه چنين است فكر كنيد پس آيا خلق را از براي اين گياهها آفريده؟ آيا اين خداي به اين حكمت به اين صنعت به اين دانايي مي‏سازد گياهها را بعد خراب مي‏كند آنها را و از نو مي‏سازد، كاسه‏ها و كوزه‏ها مي‏سازد و بعد آنها را به دست خود مي‏شكند و روي هم مي‏ريزد و گِل مي‏كند؟ باز اين گلها را كاسه و كوزه مي‏سازد باز به دست خود همه را مي‏شكند و روي هم مي‏ريزد؟ و سرهم هم كه مي‏بيني همين‏طور مي‏كند، اينكه كار حكيم نيست، حكيم كار به اين لغوي نمي‏كند. پس معلوم است خلق را براي اين گياهها خلق نكرده است.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و سررشته‏اش را از دست ندهيد. پس آنچه مامضي است به كار مامضي آمد، پس فايده داشت. لكن مامضي باقي نبود، اما اگر باقيي نبود اين فاني را خلق نمي‏كرد. پس اين فاني اگرچه فاني است به كار يك باقيي بايد بخورد، اين را براي آن باقي آفريده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، مي‏خواهم بگويم اگر نبود دنيا و مامضي كه فاني شده، تو نبودي كه باقي باشي و انسان باقي است و مي‏فرمايند خلقتم للبقاء لاللفناء و انّما تنتقلون من دارٍ الي دارٍ حالا من كه اين حرف را مي‏زنم معجز نمي‏خواهم كه به آن معجز اثبات كنم كه راست مي‏گويم. اين حرف را آني كه خودش گفت معجز آورد و اثبات كرد. پيغمبران تمامشان آمدند و اين‏جور بودند و اين‏جور گفتند كه دنيا فاني است، اهلش فاني مي‏شوند. بدانيد زمين و آسمانش فاني است. يوم نطوي السّماء كطي السجلّ للكتب همه را به هم مي‏پيچند. حالا چه مصرف داشت همچو خلقي كه بسازند و درهمش بپيچند؟ خلقي ساخت با هزار حكمت بعد فانيش كرد، باز برداشت از نو ساخت، باز فانيش كرد، آخرش چه شد؟ آخرش گِل شد. گِلش را هم خراب كند، مصرفش چه بود؟ پس ببينيد تمام انبيا كه مي‏آيند دعوتشان اين است كه اين دنيا را اگرچه دنبالش را تو نمي‏داني و نمي‏بيني، لكن آن كسي كه ساخته خبر داده كه اين اوضاع دنباله دارد و به كلي برمي‏چينند اين اوضاع را، به جهت اينكه دنيا را براي فنا خلق كرده‏اند. چيزي را كه خودش را براي فاني شدن خلق كنند و هيچ سرِرشته‏اش بند نباشد به عالم بقاء و هيچ مقدمه براي عالم بقا نباشد و اين عالم فنا را خلق كنند، خلقت بي‏حاصل مي‏شود و لغو، و خدا كار بي‏حاصل و لغو نمي‏كند. پس بدانيد واللّه تمام دنيا براي آخرت ساخته شده و شما واللّه مردم اين دنيا نيستيد. اگرچه نمي‏شود حالي اين مردم كرد اين حرفها را. تمام انبيا خبر داده‏اند كه شما را براي عالم بقا آفريده‏اند، بايد تخمِ دارِ باقي را در اين زمينِ فاني كِشت و آنجا درو كرد. و بايد مردم از عالم ذرّ نزول كنند بيايند به عالم دنيا و از دنيا صعود كنند بروند به عالم قيامت.

باز تفصيل اينها را بخواهم عرض كنم، هريك سررشته‏اش را بخواهم به دست بدهم درسها بايد گفت. آن حرف اولي را فراموش نكنيد. آن حرف اولي اين بود كه تمام اين دنيا حاصلش چه چيز است؟ حاصلش اين است بايد به درد يك جايي بخورد كه آنجا باقي باشد. پس بدانيد تمام اين زمين و اين آسمان براي انسان خلق شده و انسان باقي است و اينها فاني. اين آبهاي امسالي مي‏خشكد، وقتي نظر براي فلان كوكب است، رطوبت در دنيا زياد مي‏شود. پس تمام عالم دنيا فاني است و اين فاني مخلوق بالذات نيست. چرا كه اگر فاني را به جهت فنا بيافرينند و نبسته باشد به عالم بقا، خلقتش بي‏حاصل است و كار بي‏حاصل را اين صانع نمي‏كند و لغو از حكيم سرنمي‏زند. پس معلوم است اينجا چون مزرعه آخرت بوده و چون آن تخم عالم غيب را مي‏خواستند بكارند كه غيب را از اينجا بيرون آورند و مي‏خواستند مزرعه درست كنند، اينجا مزرعه درست كنند كه اينجا كِشته شوند سربرون آورند بروند آنجا.

و صلّي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 6 صفرالمظفّر 1304)

2بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

به طورهايي كه خيلي اصرار كرده‏ام ان‏شاءاللّه اميد است كه خيلي‏هاتان فهميده باشيد كه عالم امكان عالمي است مسخّر. بعينه مثل چوبي است كه هيچ حركت ندارد و حركتش مي‏دهي حركت مي‏كند، ساكنش مي‏كني ساكن مي‏شود. مثل قلم در دست كاتب، حركتش مي‏دهد حركت مي‏كند، ساكنش مي‏كند ساكن مي‏شود. ان‏شاءاللّه نمونه در دست باشد، پس تمام عالم امكان اين حكمش است كه قادر نيست. ملتفت باشيد همين‏جوري كه كاتب را مي‏بينيد، بلكه جورش خيلي شبيه‏تر، ديگر اگر اينجاها را هيچ مسامحه نمي‏كنيد ان‏شاءاللّه به توحيد زود مي‏رسيد. پس قلم در دست كاتب، خودش نقطه نمي‏گذارد، خودش كش نمي‏آرد الف بنويسد، كاتب او را حركت مي‏دهد حركت مي‏كند، كاتب او را ساكن مي‏كند براي نقطه ساكن مي‏شود. بسا از خودش بپرسي چرا ساكن شدي، نمي‏داند. از خودش بپرسي چرا حركت كردي، نمي‏داند. و مردم همين‏طورند، نمي‏دانند چرا حركت مي‏كنند. اگر از ايشان بپرسي چرا حركت كردي، نمي‏داند چرا حركت كرده.

ملتفت باشيد اينها چيزهايي است كه هركه دل بدهد مي‏فهمد. و عرض مي‏كنم اين امكان هيچ قادر نيست، بعينه مثل قلم بدون تفاوت كه هيچ قادر بر حركت نيست، هيچ قادر بر سكونِ اختياري نيست. حالا كه چنين شد ديگر مي‏فهميد كه آنجايي را كه صانعْ اول دست زده، نمي‏شود او دست بزند اين دست نخورد. اين است كه امكان ان‏شاءاللّه ملتفتش باشيد امكان، معصوم است در نزد فعل صانع، معصوم حقيقي. همين‏جوري كه قلم معصوم است در نزد فعل كاتب. بلكه اين قلم باز يك سنگيني خودش دارد كه اگر ولش كني مي‏افتد، آنجا اين هم نيست. پس خلق هيچ قادر بر هيچ كاري نيستند و همين كه قادر نيستند اسمش را شما جلدي نگذاريد كه پس جبر است. جبر بد است و خدا جبر نمي‏كند، خدا خلقش را هم گفته جبر نكنيد، ظلم هم نكنيد. لكن آيا خلق هم نكند خدا چيزي را؟ اين معقول نيست. پس خلق كارهاي خودشان هم به خودشان مفوّض نيست كه تو حالا چشم داري خودت ببين، خواه خدا بخواهد يا نخواهد، نمي‏تواني. بله، من مي‏بينم به چشمي كه خدا خلق كرده و خواسته كه ببينم، به قدري كه خواسته خدا. و تمام خلق اين است حكمشان، حكم اوّلي همين است كه عرض مي‏كنم. اين است كه هيچ مفوّض نيست كار الوهيت به احدي از مخلوقات. ملتفت باشيد مع‏ذلك ديگر گمش نكنيد حالا نه اين است كه من كه نگاه كردم، من نديده‏ام، خدا ديده. من به حول و قوّه خدا مي‏بينم، اما حالا كه مي‏بينم آيا من نديده‏ام كسي ديگر ديده؟ معقول نيست.

ملتفت باشيد كه اينها همه نكات است عرض مي‏كنم، نكاتي كه حكمايي كه موشكافند و مافوق ندارند و خيلي دقيق، به اينجا كه رسيده‏اند مثل خر در گِل مانده‏اند، هيچ نتوانسته‏اند حركت كنند. پس بي‏حول و قوّه خدا كه خدا خواه بخواهد خواه نخواهد من مي‏بينم؟ نه، نمي‏شود خدا بخواهد مي‏بينم نخواهد نمي‏بينم. اما حالا كه خدا خواست و من ديدم، حالا كه ديده؟ من ديده‏ام اين حرفها ظاهرش است معمّا است اما راهش كه به دست آمد مي‏فهميد خدا اگر بخواهد من غذا مي‏خورم، نخواهد نمي‏خورم. باز اينها را دقت كنيد، باز همين‏جور لفظها بوده تمام انبيا و اوليا براي امّت مي‏گفته‏اند، بعضي بحث هم مي‏كرده‏اند. شخصي آمد خدمت حضرت امير عرض كرد شما مي‏گوييد همه كارها به تقدير خدا مي‏شود؟ فرمودند بله ما گفته‏ايم و اين دينمان است. آن شخص لقمه‏اي در دستش بود گفت حالا مقدّر شده من بخورم اين لقمه را يا مقدّر نشده؟ و منظورش حيله‏اي بود كه اگر بگويند مقدّر شده نخورد و اگر بگويند مقدّر نشده بخورد، تا تكذيب حضرت را كرده باشد. حضرت فرمودند اگر مي‏خوري مقدّر شده كه بخوري، نمي‏خوري مقدّر نشده بخوري. فبهت الذي كفر حالا تا تقدير نشود واللّه كاهي از جاي خودش حركت نمي‏كند، نمي‏تواند بكند. واللّه مگسي از جاي خودش بي‏حول و قوّه خدا نمي‏تواند يك پَرْ بزند. آنچه مي‏شود به تقدير خدا است، اما حالايي كه به تقدير خدا مقدّر شد و من غذا خوردم، كي غذا خورده؟ آيا غذا توي شكم كي رفته؟ كي سير شده؟ من سير شده‏ام. واقعاً تمام فعل از خدا است و هيچ مفوّض به من هم نيست. راهش را به دست بياريد حل مي‏شود مسأله به اين بزرگي، مسأله‏اي كه واللّه تمام ملاها از حكيمشان گرفته تا صوفيشان تا عارفشان، تا پا در اين مسأله گذارده‏اند يا جبري شده‏اند يا تفويضي شده‏اند و نتوانسته‏اند از عهده برآيند. و بعضي كه ديگر خيلي زور زده‏اند، تدقيق كرده‏اند، بول و غايط را توي هم كرده‏اند گفته‏اند جبر و تفويض كه با هم شد نه جبر است و نه تفويض. مثل سيد جعفر دارابي اين‏جورها گفته‏اند كه نه جبر تنها است، چرا كه جبر تنها بد است كفر است، نه تفويض تنها است، تفويض تنها هم شرك است. بنده خدا كاري كند كه خدا نخواسته باشد شرك است. پس حالا چه چيز است؟ آن كفر و آن شرك را كه داخل هم مي‏كني ايمان مي‏شود. بعينه مثل اين است كه بول و غايط را كه داخل هم مي‏كني پاك مي‏شود. ببينيد مردكه داخل علما است و بادش مي‏كنند چون اسمش را مي‏برند و اين‏جور گفته. جاهاي ديگر هم واقعاً داخل علما شمرده مي‏شود، در هر علمي پا گذارده پيش‏برده. در نحو پا گذارده نحوي بسيار خوبي است، در فقه فقيه بسيار خوبي است، اما توي اينجا كه پا مي‏گذارد اين مزخرفات را مي‏بافد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، ببينيد تمام كاري كه شما مي‏كنيد تمامش از شما است و هيچ يكش از شما نيست. خوب است، شما را مدح مي‏كنند كه خوب كردي، خوب ديدي، خوب گفتي. بد است، شما را مذمّت مي‏كنند. هيچ‏كس ديگر هم غير از شما نكرده. پس تمامش به تقدير خدا است، يكسر موش به من مفوّض نيست. پس لاحول و لاقوّة الاّ باللّه و وقتي تقدير شد و من كردم، تمام اين كار را من كردم، نه زيد كرده نه عمرو. و تمام اين اكل را من كردم اگر من اكل كردم، نه زيد كرده نه عمرو خورده، نه مبادي وجود خورده، نه مشيّت خورده، و خيلي واضح است ان‏شاءالله. پس تمام اكل را آن شخصي كه مي‏خورد خورده، او سير شده. حلال خورده او خورده، حرام خورده او خورده، صاحب مال از او مؤاخذه مي‏كند. لكن حلال خورده به تقدير خدا است، حرام خورده به تقدير خدا است.

پس خوب ان‏شاءاللّه دقت كنيد اين است كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه ملتفت كه باشيد خصوص در اول جايي كه دست مي‏زند به عالم امكان، ديگر اگر حالا از پي جبر و تفويض بروم، هرچه بگويم همين مي‏شود. هيچ كار خودمان به خودمان تفويض نيست، تا خدا نخواهد من نمي‏بينم. بخواهم نماز كنم، حركت كنم، ساكن شوم، بخواهم، نخواهم، تمامش به مشيّت او است. و وقتي مشيتش قرار گرفت من خوردم آشاميدم، تمام فعلها مال من است. نه اين است كه نصفش را تقدير خدا كرده نصفش را من، و من شريك اويم. بلكه تمامش كار من است و تمامش به تقدير خدا است.

فكر كنيد توي همين يك‏خورده بيان، مسأله جبر و تفويض به دستتان مي‏آيد. پس تمام حول و قوّه از خدا است و لاحول و لاقوّة لاحدٍ من المخلوقات الاّ باللّه وحده لاشريك له. و وقتي اراده او تعلق گرفت به حركت چيزي او حركت مي‏كند، تمام اين حركت مال او است. و وقتي اراده او تعلق گرفت كه اين ساكن شود، تمام سكون مال او است نه جبر است نه تفويض. همه زمين و آسمان و دنيا و آخرت و عقل و نفس و روح و جسد، همه توي اين غرقند. پس خوب فكر كنيد.

حالا ديگر برويم سر مطلبي كه مي‏خواستم عرض كنم و آن مطلب اين است كه وقتي يافتيد كه عالم امكان تمامش اين حُكمش است كه تا حركت ندهند او را خودش نمي‏تواند حركت كند بدون تفاوت مثل سنگي كه تا كسي آن را نجنباند خودش نمي‏تواند بجنبد، لامحاله آدمي اين سنگ را حركت داده. و اگر كسي آدم باشد مي‏بيند سنگي حركت كرد مي‏داند اين را آدمي انداخت، جنّي انداخته، ملَكي انداخته، آبي زيرش را خالي كرده، بادي آن را حركت داده. يك‏خورده فكر كنيد كه به ذهنتان بنشيند كه محال است ساكن متحرّك باشد، محال است متحرّك ساكن باشد. توي ذهنتان كه نشست، عالمِ خلق را هر جوري دست بزند مطاوعه مي‏كند، مطاوعه‏اش هم مال صانع است. مداد را وقتي كاتب برمي‏دارد مي‏كشدش به صورت الف درمي‏آيد و او مطاوعه مي‏كند، به صورت با بيرونش مي‏آرد او هم همراه دست كاتب مي‏آيد. باز تا كاتب اين را به صورت با نكند، به صورت با نمي‏شود. و تمام اين صورت روي مداد پوشيده شده نه روي دست كاتب. لكن از دست خود اگر اين با را ننوشته بود آيا اين با بود؟ محال بود باشد. پس هيچ مفوض نيست به خود با. با را بايد نوشت، جيم را بايد نوشت، هر حرفي را بايد نوشت. كلمات و حروف را اگر كاتب ننويسد محال است موجود شوند اگر كاتب را فكر كني و كاتب را اختصاص ندهي، مي‏خواهد مرد باشد مي‏خواهد زن باشد، جن باشد مَلَك باشد پس بدان كه مداد خودش به صورت حروف درنمي‏آيد. مفوّض نيست به خودش كه خودش به صورت حروف بيرون بيايد. امرش كند به لفظ خود كه اي مداد به صورت الف بيرون بيا، او هم استنطاقش كه بكني در جواب مي‏گويد اگر من خودم مي‏توانستم به صورت حروف بيرون بيايم، بيرون مي‏آمدم، من عاجزم؛ ولكن مطاوعه مي‏كند دست كاتب را. پس تمام اين كلمات را كاتب نوشته يقيناً و اين صورتها روي مداد واقع شده يقيناً. پس صورت حروف روي حركات كاتب واقع نشده اگرچه حركات كاتب به طور مختلف باشد از براي نوشتن حروف مختلفه. پس در هر لحظه به شكلهاي مختلف بيرون مي‏آيد، لكن هيچ مفوّض نيست خودي اين حروف به خودشان. تمامش مفوّض است به كاتب، كاتب اگر مي‏خواهد مي‏نويسد، نمي‏خواهد نمي‏نويسد.

ان‏شاءاللّه وقتي در اين مثال بناكرديد فكركردن ملتفت خواهيد شد كه مداد را اگر شخص قادر حكيمي ساخته باشد و نوشته باشد، اين يك‏خورده از آن حركتي كه كاتب به او مي‏دهد عقب نمي‏ماند، پس غليظ نيست. يك‏خورده پيش نمي‏افتد از كاتب، پس رقيق نيست كه نشر كند. پس كأنه همچو تمامش تعبيراتش هم ببينيد هست در كتابتان در سنّتتان، در زبانها افتاده كه خداوند عالم به قدرت خود نوشت كائنات را، خلق كرد موجودات را. خيال كنيد تمام عالم امكان مدادي است كه آن مدادش را آن‏جوري كه صانع ساخته و هرطوري كه خواسته ساخته، يك‏خورده رقيقتر نيست از آن طوري كه خواسته، غليظتر نيست از آنچه او خواسته. و با آن قلمِ قدرت گرفته اين مداد را و به هر صورتي كه خواسته نقش كرده. حالا كه اين حروف و كلمات را نقش كرد اسمش كتاب مي‏شود، اسمش كتاب‏اللّه مي‏شود. و ببينيد كه اصطلاح هست كه خدا لوح محفوظ دارد و تمام در آن ثبت شده و خدا لوح محو و اثباتي دارد كه گاهي پاك مي‏كند گاهي مي‏نويسد. اين است كه مي‏فرمايند در شب معراج ديدم مؤمنين را، يك نفرشان زياد نخواهد شد، يك نفر آنها كم نخواهد شد. همچو جاها را مي‏بيند پيغمبر و خبر مي‏دهد. و همچنين مي‏فرمايد كفار را ديدم، عددشان كم و زياد نخواهند شد، همچو جاها را مي‏بيند و فرمايش مي‏كند.

پس از اين بيان ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حتي اين مدادها گاهي غليظ مي‏شوند كاتب مي‏خواهد بنويسد و كش نمي‏آرد، گاهي رقيق مي‏شود و نشر مي‏كند. پس از آن طوري كه او خواسته آن كلمات و حروف بسا تخلف كنند لكن وقتي مدادسازش شخص حكيم داناي خوشنويسي باشد و رقّت هر رقيقي را او تعمّد كرده رقيق كرده و غلظت هر غليظي را هم او درست مي‏كند و همه را بدهيد به دستش، كاغذش را جوري مي‏كند كه هيچ لغزنده نيست و هيچ قلم گير نمي‏آيد، قلمش را جوري مي‏تراشد هر جوري خواسته تراشيده. پس قلمش مطيع و منقاد است مثل اينكه لوحش مطيع و منقاد است، مثل اينكه آن دستي كه آن قلم را گرفته روي آن لوح نوشته دستي است كه به اراده اين قلم را برداشته و روي اين لوح كشيده. باز اين دست هم مثل اين قلم است، به اراده قلم برداشته، دستي است كه هيچ رعشه ندارد. دست اين كاتبها شايد رعشه داشته باشد، قلمش شايد سست باشد ريش بشود، اينجاها اين‏طورها است پس وقتي تمام را مي‏دهي به دست صانع، او خواست خوب بنويسد خوب مي‏نويسد، خواست بد بنويسد بد مي‏نويسد. پس وقتي تمام عالم امكان را مي‏دهي به دست صانع و به دستش هست و هيچ حركتي نمي‏كند تمام اين مملكت مگر به تقدير او و هيچ سكوني نمي‏كند مگر به تقدير او، و مع‏ذلك حركتشان مال خودشان است راستي راستي، سكونشان مال خودشان است راستي راستي، حالا كه چنين است حالا برويد در اول موجودات فكر كنيد. پس خدا است كه به هيچ صورتي از صورتهاي خلق درنمي‏آيد. ملتفت باشيد كه باز همينها توي بازارهاتان ريخته شده و در همه مسجدها مي‏گويند. خدا نه ماده چيزي است نه صورت چيزي، خدا نه جسم است، خدا نه روح است، خدا نه عقل است، خدا است چيزها را به هم مي‏چسباند و صورتها را بر ماده‏ها مي‏پوشاند. مداد را برمي‏دارد به صورت هر حروفي مي‏خواهد درمي‏آرد، هر حرفي را به هر حرفي كه مي‏خواهد مي‏چسباند كلمه‏اش مي‏كند. پشت سر اين كلمه هر كلمه مي‏خواهد مي‏نويسد به هم مي‏چسباند آيه درست مي‏كند، آنها را به هم مي‏چسباند سوره درست مي‏كند، سوره‏ها را به هم مي‏چسباند كتاب درست مي‏كند و هكذا.

ملتفت باشيد درست كه تعمد مي‏كنيد مي‏بينيد راهش آسان است مشكل هم نيست. راه مشكلش اينكه هر علمي عالمي دارد پيش او بايد رفت يادگرفت و الاّ وقتي بنا شد سررشته‏اش را به دستت دادند، كلّي را كه درست گرفتي جزئيات همراهش هست. پس فراموش نكنيد تمام عالم امكان غير از صانع است اين است كه در شرعتان وارد شده و هست و بايد دين بورزيد، اعتقادتان بايد اين باشد خدا نه ماده اشياء است نه صورت اشياء است، خدا نه صورت مخلوقات خودش است نه ماده مخلوقات خودش است. پس بگو خدا نه مداد است نه حروف. پس آنهايي كه گفتند خدا مثل مداد است و خلق مثل حروف، هذيان است. مداد نمي‏تواند خودش به صورت حروف درآيد. باز خلق مختارند، يعني مداد خودش به ميل خودش مي‏تواند به صورت حرفي از حروف درآيد، هيچ مفوّض نيست به او. پس عالم امكان ماده‏اش و صورتش، جوهرش و عرضش، غيبش و شهاده‏اش، هيچ‏كدامش خدا نيستند. اما خدا خدايي است كه آنچه در عالم خلق هست او آن چيز نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين را در يك كلمه گفته خدا كه ليس كمثله شي‏ء همين يك كلمه را هي حكيم بايد بنشيند و شرح كند. ليس كمثله شي‏ء يك كلمه است، گفتنش آسان است، شرحش كه مي‏كني مي‏گويي خدا جسم نيست، خدا مركّب نيست، خدا زمين نيست، خدا آسمان نيست. ان‏شاءاللّه عبرت بگيريد دين و مذهب خدايي تمامش برخلاف دين و مذهب اين خدايي است كه صوفيها مي‏گويند. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، صوفيهاشان همه‏شان همين‏طور است حرفهاشان. من نديدم يك صوفي آدم باشد، اينها كه ما ديده‏ايم كه همين‏طورند، آنهايي هم كه به درك واصل شده‏اند كتابهاشان در ميان است. مثال مي‏زنند مي‏گويند چو دريا نفس زند بخارش گويند، و اين دريا يعني خدا آفتاب مي‏زند بخار مي‏شود، وقتي دريا نفس زند بخارش گويند. حالا نفس گفته‏اند و مسجّع و مقفّا هم گفته، خرها را خر كرده كه بگويند چه عبارت فصيح و بليغي گفته، بخار دريا را تشبيه به نفس كرده‏اند ما كه نمي‏خواستيم شعر بگوييم حالا خواست شعر بگويد خيلي خوب مي‏گويد. دريا نفس كه مي‏زند اين نفسش اسمش بخار است، آن وقت اين بخار مي‏رود بالا تكه‏تكه‏هاي ابرش مي‏گويند، اينها كه به هم پيوندند ابرش نامند. به ابرها سرما مي‏زند متقاطر مي‏شود بارانش مي‏گويند، جاري كه شد سيلش خوانند، چون به دريا رسيد «البحر بحر علي ماكان في القدم، انّ الحوادث امواج و انهار» فكر كنيد ببينيد اينها آيا به جز هذيان چيزي توش بود؟ شما را به خدا فكر كنيد كه اين خدا بود به اين صورتها درآمد؟ يك وقتي هم اين صورتها مثل كف فرو مي‏نشيند و تمام مي‏شود، انّا للّه و انّا اليه راجعون از روي شعور فكر كنيد ببينيد اين مشي تمامش برخلاف مشي انبيا و اوليا است. چطور خدا است دريا؟ اين دريا خودش واللّه نفس نزد، نفس از آن بيرون آوردند. آفتاب آمد، حرارت آفتاب بخار را از آن بيرون كشيد. بخار خودش ابر نشد، بخار را بالاش بردند. بخار خودش متراكم نشد، سرما زد متراكم شد. ابر خودش متقاطر نشد، باز برودتي آمد متقاطرش كرد. با چشم خود مي‏بينيد اينها عاجزينند، قادر نيستند. هيچ خالق آسمان و زمين نيستند، نه درياش خدا است، نه بخارش خدا است، عاجز است. اگر بالاش مي‏برند مي‏رود، بخار خودش هيچ‏كاره است مي‏كشندش بالا مي‏رود. بارانش سرما مي‏زند مي‏بارد، سرما نزند ابرها متفرق مي‏شود.

پس ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد باشعور هرچه تمامتر فكر كنيد. واقعش اين است حقيقتاً فكر كنيد نه دريا خدا است، نه بخارش خدا است، نه ابرش خدا است، نه بارانش خدا است، نه سيلش خدا است، نه آن گودالش خدا است، نه آن آبش خدا است، نه مدادش خدا است، نه صورت حروف خدا است. اين مدادها چنان عاجزند كه كاتب بايد بَرَش دارد به صورت حروف دَرَش بيارد. وقتي درآمد آيا مدادش خدا بود؟ اگر خدا بود بايد قادر علي كل شي‏ء باشد. اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء ببينيد خدا اينها را شرك اسم گذارده. ديگر اين خودش آسمان است، خودش زمين است، خودش دنيا است، خودش آخرت است. تو چشم وحدت‏بين در كثرت نداري، اگر داشته باشي هستي را در همه جا مي‏بيني. راست است، هستي را هم مي‏بينم، هستي هم عاجز است، بايد به اين صورتها دَرَش بيارند تا دربيايد. خدا كيست؟ خدا هماني است كه خودش خود را وصف كرده و فرموده ليس كمثله شي‏ء مثل من شيئي نيست، دنيا نيست، آخرت نيست، زمين نيست، آسمان نيست، جسم نيست، روح نيست، جوهر نيست، عرض نيست، آب نيست، آتش نيست، خاك نيست، خدا هيچ ملك خودش نيست. ملتفت باشيد پس خدا كسي است كه اين ملك را ساخته و خلق كرده، يك لفظ آن ساختن است، يك لفظش اين است كه خلق كرده پس اللّه الذي او خالق كل شي‏ء است. او است كه اگر نسازد اينها را، اينها نيستند. خلق معنيش اين است كه تا نسازي نباشند، خدا هم معنيش اين است كه كسي او را نساخته باشد. ديگر علت ذات خدا چه چيز است؟ ذات خدا، علتش كجا بود؟ علت فعلش چه چيز است؟ علتش كجا بود؟ اراده‏اش كه تعلق مي‏گيرد همه‏كار مي‏تواند بكند. خودش را كه ساخته؟ خودش ساختني نيست. پس عالم مخلوقات مخلوقيت خودشان هم به خودشان مفوّض نشده و نمي‏شود به خودشان مفوّض باشد. همين‏جوري كه مثال عرض كردم، تو به مداد بگويي الف شو، او نمي‏شود. برفرضي كه گفتي، او نمي‏شود و نمي‏فهمد، از اراده تو به هيچ‏وجه خبر نمي‏شود مگر قلم برداري بزني توي دوات، مداد برداري بريزي روي كاغذ آن وقت كلمات و حروف را بنويسي.

ديگر چرا الف پيش شده، با بعد شده، جيم بعد شده، اينها را تعمّد كرده‏اند. البته اول بايد الف باشد، دويم بايد با باشد. ابجد خودش سرش نمي‏شود كه بايد ابجد باشد، تويي كه عاقلي مي‏فهمي كه وقتي دو را مي‏خواهند بسازند بايد يك باشد كه مكررش كنند. پس پشت سر الف حكماً بايد با باشد. پشت سر يك چه‏چيز بايد باشد؟ دو بايد باشد. بعد سه را بخواهند بسازند چه كنند؟ سه، معنيش اين است كه دوتا پيش باشد، يكي هم باشد روش بگذارند سه بسازند. محال است پيش از وجود يك و دو، سه را بسازند و داخل محالات است سه را بسازند پيش از يك و دو هيچ‏كس نكرده، خدا هم نكرده. همچنين دال يعني چه؟ يعني چهار. وقتي چهار مي‏خواستند بگويند، شكلش را كشيدند به دست تو دادند اين دال شد. حالا دال كجا بايد واقع باشد؟ پشت سر اين سه حرف. ها كجا بايد واقع باشد؟ بعد از دال. بعدش واو، بعدش زا، پس ابجد، هوّز به همين‏طور تا آخر حروف. حالا صانع اول چرا الف ساخته؟ ملتفت باشيد دقت كنيد، البته اول بايد الف را بسازد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، يكپاره چيزها يكپاره جاها ترائي مي‏كند، جاي گول هم هست. شما فكر كنيد و گول نخوريد. شيطان كارش اين است كه كلاه مي‏اندازد توي دست و پا كه آدم را مضطرب كند. ترائي مي‏كند كه كاتب مي‏تواند اول دفعه غين را بنويسد كه آن هزارمي است، يا اينكه اول مي‏تواند با بنويسد، اول بنويسد با بعد الفش را پشت سرش بنويسد. اينها است كه ترائي مي‏كند، شما گولش را مخوريد. خيلي از مُنّيها هم توي همين حرفها افتاده‏اند كه انكار فضائل كرده‏اند. عرض مي‏كنم اول را خدا مي‏خواهد بسازد و دويم و سيوم را مي‏خواهد بسازد، چه كند؟ چه‏جور بكند؟ لامحاله اول، اول را مي‏سازد يك را كه خلق كرد آن وقت دو را خلق مي‏كند محال است دو را پيش از يك خلق كند. دو يعني دو يك. اگر يك خلق نشده باشد، دو چه چيز است. دو هيچ كه نمي‏شود. پس اول لامحاله بايد اول باشد، دويم پشت سر او باشد، خليفه بلافصل او باشد، سيوم پشت سر او باشد. ترتيب حكمت را خدا اين‏جور قرار داده، حالا كه تو عقلت نمي‏رسد جهنّم. پس آن‏جوري كه ممكن بوده خدا خلق كرده، آني هم كه محال بوده نه خلق كرده و نه بعد خلق مي‏كند. كسي بگويد بعد را تو چه خبر داري؟ مي‏گويم خدا عقل ب همن داده مي‏فهمم كه خدا هميشه اول را اول قرار داده، دويم را دويم، سيوم را سيوم. همين را كه شرح مي‏كني اين مي‏شود كه خدا سفيد را سفيد خلق كرده، سياه را سياه خلق كرده، پادشاه را پادشاه كرده، رعيت را رعيت كرده. تفصيلش همين مي‏شود فقير را فقير كرده، غني را غني كرده، خوب را خوب كرده، بد را بد كرده، عمر را عمر كرده، علي را علي كرده، همه دنيا غرق است در اين.

ملتفت باشيد، اول واجب است اول باشد. حالا اول نباشد، دويم و سيوم نمي‏شود باشند، مگر اول باشد. اول نداشته باشند اينها، اينها نيستند. پس بايد اول پيش باشد بعد دويم. همچنين محال است آفريدنِ سيوم پيش از دويم و از خدا محال سرنمي‏زند. سه بايد در سيوم باشد، دو لامحاله متصل به اول بايد باشد و برزخ ميان سيوم و اول، دويم است. دو جاش اينجا است، واجب است اينجا باشد، محال است اينجا نباشد، بعد از اين هم سه است. بعد از سيوم همين‏طور چهارم است. پس اول موجودات اگر نيست، ما چه‏كاره‏ايم؟ اگر اول نيست اينها نيست. اگر هيچ عددي خدا خلق نكرده، اين هزارتايي كه هستند از كجا آمده‏اند؟ دليل وحدت واحد، كثرت كثرات است؛ اينها هستند (دليل اين است كه اولِ موجودات هم هست.)درنسخه‏خطي‏موجودنبود همين‏كه دويي هست دليل اين است كه يكي بوده كه مكرر شده اما دوتا يكي نيست، يك مكرر شده دو شده. آن يك را اول ساخته‏اند؛ پس دويم هيچ اول نيست. اما اگر اول نبود دويمي نبود، به خلاف اول كه مي‏شود باشد و هنوز دويم را نساخته باشند، دويم مي‏شود باشد و هنوز سيوم را نساخته باشند. پس آن اول ماخلق اللّه، آن عالم امكان را فكر كنيد آن اول است. دليل وجود او تمام ملك. اينها كه هست پس آن اول را ساخته‏اند كه اينها هست. آن اول را كه دست زده هيچ حركتي از خود ندارد، هيچ سكوني از خود ندارد، هيچ خيالي، هيچ فكري، هيچ از اينها كه ماها داريم از خود ندارد. ما يكپاره خيالها داريم، هواها داريم، هوسها داريم، غرضها داريم. اين پايين‏ها آمده‏ايم، اينجاها محل هوي و هوس است لكن آن جايي كه اول دست زده هيچ حركتي از خود ندارد، هيچ سكوني از خود ندارد، هوايي ندارد، هوسي نيست. واللّه هواش نيست مگر وحي خدا. همين‏جوري كه شما هواها و هوسها در سرتان هست، هركاري كه مي‏كنيد به جهت آن مي‏كنيد. به جهت خاطر اينكه دلم خواست مي‏كنم، محض ميلم مي‏كنم. او همه هوي و هوس و ميلش چه‏چيز است؟ پس ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي علّمه شديد القوي اما حالا كه خدا چنينش كرده، آيا خدا است يا خلق خدا؟ ملتفت باشيد، ملتفت كه شديد خدا نيست خلق خدا است، اما هيچ خلاف خدا نمي‏خواهد بكند، هرچه به او گفته مي‏كند. حالا كه مي‏كند؟ كار او است يا كار كسي ديگر؟ ببينيد اگر پيغمبري نباشد، شما هيچ حلالي نمي‏دانيد، هيچ حرامي نمي‏دانيد اين است كه ماآتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا اگر شما بخواهيد بدانيد من چه خواسته‏ام، نمي‏توانيد بدانيد. من به رسول گفته‏ام، اين رسول خدا هرچه به شما داد بگيريد، هرچه را نهي كرد نگيريد. پس ماآتاكم الرسول، آتاكم‏اللّه است چنانكه اطاعت رسول اطاعه‏اللّه است، مخالفت رسول مخالفه‏اللّه است، همين‏طور اعتصام به دامن او. چنگ بزن دامن او را بگير ول مكن كه دامنش دامن خدا است، پناه به او برده‏اي، قايم باش؛ از سرطويله او كسي تو را بيرون نمي‏تواند ببرد آنجا كسي كه رفت مأمن خدا است، در آن بست اگر كسي افتاد، كسي دهن ندارد آنجا حرفي بزند. آن حصن حصيني است كه نمي‏شود خرابش كرد، درع حصيني است كه هيچ گلوله‏اي او را سوراخش نمي‏كند. آن حمايي است كه هيچ پيرامونش گرگ نمي‏گردد، گوسفندان آسوده در امن و امان مي‏چرند. حمي‏اللّه است. حِمي يعني چراگاه، قُرُق، حمي اللّه الذي لايستضام هيچ دزدي نزديكش نمي‏تواند برود، حصن حصين است، خدا اين را قُرُق‏گاه خود قرار داده. نمي‏توانند نزديكش بروند چه جاي گرفتنش كه نمي‏توانند بگيرند. پس آن اول ماخلق اللّه نباشد باقيها اصلش نيستند، آنجا است قُرُق‏گاه خدا و قُرُق خدا آن جايي است كه مشيت او است و اول دست به آنجا زده و اين معصوم است و مطهّر. رقيق است رقيقش كرده‏اند، غليظ است غليظش كرده‏اند و عمداً غليظش هم مي‏كنند كه تو ببينيش. پس آنچه آن خلق اول مي‏كند اين است كه لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون، لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 9 صفرالمظفّر 1304)

3بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

اصل اين مطالب را ملتفت باشيد به طورهايي كه سررشته‏اش را من آسان به دست داده‏ام و مي‏دهم شما ان‏شاءاللّه حفظش كنيد. از جمله مسائلي كه اين روزها در ميان است اين است كه هر چيز مركبي اثرش هم مركب است و هر چيزي اجزاش كمتر است آثارش كمتر است؛ داخل بديهيات همه‏كس مي‏شود. هر معجوني كه از ده چيز مركب است، معلوم است آثار آن ده چيز در آن هست، از پنج جزء مركب است آثار آن پنج جزء در آن هست و هكذا. پس شي‏ء مركب به قول مطلق كه همه‏جا جاري است شي‏ء مركب آثارش هم مركب است، شيئي كه مركب نيست آثارش هم مركب نخواهد بود و صانع مركب نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خداي ملك مثل اجزائي كه توي هم رفته باشد و يكدفعه خدا پيدا شده باشد، همچو نيست، و هيچ مركب نيست. اين است كه فعل او يك فعل است و تركيب توش نيست. به همين قاعده بديهي كه پيش پاتان افتاده اينها را مي‏فهميد و اگر آن را نمي‏فهميد، غافليد. پس هر چيزي كه جهات عديده دارد از هر جهتيش عكسي مي‏افتد، از هر جهتيش اثري دارد و چيزي كه جهات عديده ندارد معقول نيست آثار عديده داشته باشد. پس از روي اين قاعده خواهيد يافت كه آن چيزي كه اول صادر مي‏شود از صانع، هيچ كثرت توش نيست، يك چيز است، يك‏طور است. اين است كه به اين معني ما هم مي‏گوييم «الواحد لايصدر منه الاّ الواحد» به اين معني كه خودتان مي‏فهميد نه به آن معني كه ملاّصدرا و امثال او رفته‏اند و به عكس گفته‏اند. پس محال است از خدا كارهاي عديده بيرون آيد، فعلش يك فعل است و يك اثر، به هيچ‏وجه اختلاف توش نيست. اين است كه استدلال مي‏كنيم از قاعده‏هاي خود خدا و پيغمبر و عقل كه هيچ اختلافي از جانب او نيست. و ملتفت باشيد ببينيد به عكس مردم ديگر استدلال ما مي‏شود. مردم اين اوضاع را كه مي‏بينند مي‏گويند چرا يك كسي را غني كردي، يكي را فقير كردي، يكي را عزيز كردي، يكي را ذليل كردي، يكي را ناخوش كردي، يكي را چاق كردي و ما مي‏گوييم بالعكس. به جهت اينكه ما مي‏گوييم هيچ ناخوشي از پيش خدا راه نمي‏افتد بيايد كسي را ناخوش كند. پس ما وحدت او را دليل عدل او مي‏دانيم. پس امر او چون امر واحدي است، همين دليل اين است كه هيچ جبري نمي‏كند، هيچ ظلمي نمي‏كند، هيچ ستمي در او نيست. خوب فكر كنيد اينها را كه نمي‏داني و فكر در اينها نمي‏كني در كثرات فكر مي‏كني و در كثرات محال است پي ببري به مطلب، آنجا راهش نيست، از راه خودش كه داخل مي‏شوي آسان مي‏شود. ببين يك آفتاب است مي‏تابد، يك روغن مي‏بندد يكي آب مي‏شود. يك آفتاب است مي‏تابد، يك گياه تلخ است يكي شيرين است. پس انبات نبات را آفتاب مي‏كند و مي‏فهميم اين را كه اگر آفتاب نبود هيچ گياهي نبود. پس تمام گياهها باعث وجودشان آفتاب است. يك خورده پايين مي‏آيد زمستان مي‏شود، يك خورده بالا مي‏رود هوا گرم مي‏شود، محسوس است. پس تمام گياهها سبب وجودشان يك آفتاب است. آن‏قدر كه روشني دارد، هر قدري روشن است روشنيش پيش خودش است، هرقدر گرم است گرميش پيش خودش است لكن در روي زمين گياهها از آسمان آمده؟ هيچ‏كدام نيامده، خيلي واضح است، شك نمي‏ماند براي انسان. دقت كنيد آيا تخم گندم از پيش آفتاب آمده؟ يا ارزن يا برنج يا چنار را از آنجا كندند آوردند اينجا كِشتند كه درخت ديگر گله كند كه چرا مرا نياوردي؟ پس بلندي چنار از آنجا نيامده، نجومي هم كه روي زمين است و ساقي هم ندارند از آنجا نيامده‏اند، و همه هم از آنجا آمده‏اند. آفتاب نبود، هيچ‏كدام نبودند. و همين‏جورها هم گاهي تعبير مي‏آرند كه تخمه همه از آنجا آمده و اين به دست جهّال افتاده، جهّال نمي‏دانند معنيش را، آن وقت بحثها مي‏كنند. مي‏فرمايند وقتي آمد روي زمين جبرئيل جميع گياهها و اشجار را از بهشت براي آدم آورد، چون درخت عناب وقتي آدم در بهشت لباسهاش ريخت و مي‏رفت، درخت عناب چنگ بند كرده بود به موهاي آدم، آدم غيظ داشت با او به اين جهت درخت عناب را در جايي كشت كه آب نداشته باشد. خدا هم قوه‏اي به درخت عناب داد كه طاقت داشته باشد بي آبي باشد، هميشه سر تلها و بلنديها و جاهاي بي‏آب همه سبز مي‏شود. پس همه تخمها از آسمان آمده، همه هم از پيش آفتاب آمده. تمام تخمها را از آنجا افشانده‏اند روي زمين و اين زمين مزرعه‏ايست براي آن تخمها، اما تخمه‏اي كه از آسمان مي‏آيد به شكل گندم نيست، به شكل ارزن نيست، به شكل درخت چنار نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اصل تمام مواد از آنجا است، گرمي همه از آنجا مي‏آيد، نور همه از آنجا مي‏آيد. آنجا هم هيچ اختلاف درش نيست، پس چون هيچ اختلاف در خود شمس نيست، نسبت بدهي كه تقصير تو است كه فلان گياه تلخ شده، يا چرا فلان گياه شيرين شده، آفتاب هم جواب مي‏گويد من نه تلخم نه شور نه شيرين. از يك بقعه زمين تلخ بوده تلخ سبز شده، يك بقعه شيرين بوده شيرين سبز شده. هرجا بخواهيد فكر كنيد مثالش زياد است. باز يك آب است اين آب هم اگر نبود هيچ گياهي نبود، اين ديگر رأي‏العين هم هست به بعضي اذهان بهتر مي‏چسبد. پس يك آب متشاكل‏الاجزاي يكدست است كه نه تلخ است نه شور است نه شيرين است و كل اينها را هم به ماء واحد خدا خلق كرده و تسقيه به ماء واحد مي‏كند، اما نفضّل بعضها علي بعض في الاُكُل يكي را شيرين مي‏كند يكي را شور مي‏كند يكي را تلخ مي‏كند. آب يكدست است نه تلخي توش هست نه شيريني نه شوري، اين آب بر روي زمين جاري مي‏شود از هرجايي كه جاري شد طعمي در آنجا پيدا مي‏كند. باز خاكش هم يك خاك متشاكل‏الاجزاي يكدستي است. هرجاش را مي‏خواهيد مثال قرار بدهيد مي‏شود. پس چون در ماده هيچ اختلافي نيست هيچ بحثي هم به ماده و مبدء مواد وارد نمي‏آيد. اينها مثالهايي است براي مرتاض كردن ذهن. پس هيچ اختلافي در مبادي نيست و تمام اختلافات در آن قابليات است و اختلافات در آن ظروف پيدا مي‏شود. پس يك آب متشاكل‏الاجزاي يكدست از آسمان مي‏آيد، اما حوضي اتفاق بزرگ است به اندازه بزرگي، آب در آن مي‏آيد؛ يك كاسه كوچك است به اندازه او آب در آن مي‏آيد. حالا چون كوچك است يكدفعه مي‏بيني بنا مي‏كند گله كردن از آسمان كه اين همه تو باران داري چرا به حوض بيشتر دادي به من كمتر؟ جواب مي‏گويد ظرفت كوچك بود، بيشتر نمي‏توانستي بگيري. آيا اين محل گله است كه تو گله كني؟ او ظرفش بزرگتر بود بيشتر گرفت. دقت كنيد هيچ مانعي براي صانع نيست، همه فقرا هستند صانع بايد صانع باشد واجب است چنين باشد، ممتنع است چنين نباشد. توي همين لفظها فكر كن، صانع البته بايد قادر باشد ديگر اين قدرتش دلش نخواهد قادر باشد محال است. ببين آيا مي‏شود آب خشك باشد؟ آبي خشك باشد، آب اسمش نيست. آب بايد تر باشد، حقيقت آب رطوبت است، لكن توي اين رطوبت تلخي نيست، شوري نيست، شيريني نيست، سبزي نيست، سرخي نيست. اما تمام تلخيها و شوريها و شيرينيها و سبزها و سرخها، تمامش از اينجا سربيرون آورده. پس ماده كل همين است اين همين‏جور جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي مي‏خواهد بگويد من ظلم نمي‏كنم، به يك جور معني من همه را آب داده‏ام، سرهم من آب مي‏دهم و سيراب مي‏كنم و آب نه تلخ است نه شور است نه شيرين، چه ظلم از من شده؟ ديگر چرا او تلخ شده، مي‏بايست نشود. من كه بخصوص او را تلخ نكردم. مگر تلخي بي‏فايده بود در ملك كه تلخي محل گله باشد؟ نمي‏بيني ترياك چه اثرها دارد؟ نمي‏بيني سمّ‏الفار چه فايده‏ها دارد؟ چون مي‏دانست صانع در فلان بقعه اگر آفتاب تابيد گياه تلخ سبز مي‏شود، اگر مي‏خواست نگذارد سبز بشود مي‏توانست. بله، اگر تلخي هيچ نفع نداشت و به كار هيچ‏كس نمي‏خورد، خلقتش بي‏فايده بود. لكن ببينيد در امر اين صانع هيچ شي‏ء زايدي در ملكش نيست، هر چيزي به كار كسي مي‏خورد. سمّ‏الفار را گفتند مخور، اما نه اين است كه ثمري به جاي ديگر هم ندارد، نفعي به جايي نمي‏بخشد. زهرمار بد است، اما نه اين است كه بي‏فايده باشد. پس ديگر دقت كنيد، ان‏شاءاللّه فكر كنيد از جانب مبدء هيچ نقصاني نيست و تمامش به آن‏جوري كه ممكن بوده خدا كرده است و هرچه محال بوده نكرده و خودش قرار داده محال محال باشد و نشود. آنچه ممكن بوده كرده، آنچه محال بوده نكرده. حالا كه مردم عقلشان نرسيد، تمنّا كردند چرا يكپاره محالها را نكردي؟ آن‏جوري كه ممكن بود و داخل عالم امكان بود كه كرده و حكمتهاش را او بهتر از تو مي‏داند، هيچ نقصي در او نبوده. تمام بحثها از اين باب است كه من چرا بايد چنين باشم. چرا مگو، مي‏خواهي چنين نباشي التماس كن پيش خدا، نمي‏شود به جنگ خدا رفت، هركس به جنگش رفت مخذول برمي‏گردد. چطور مي‏شود با او جنگيد و حال آنكه اين قدري هم كه حالا مي‏تواند بجنبد از زور خودش نيست، لاحول و لاقوّة الاّ باللّه مي‏خواهي چنين نباشي صدمه وارد مي‏آيد برتو. برو پيش خدا گريه كن، التماس كن، در گوشه‏اي تضرّع و زاري كن. ديگر چرا من بايد چنين باشم، چشمت كور شود. تو هرچه بحث بيشتر مي‏كني بيشتر مستحق عذاب مي‏شوي و اين تخمه هست ميان مردم. و نعوذ باللّه و اگر در خود همچو چيزي مي‏يابي زور بزنيد از خود دور كنيد، از بدن بيرون كنيد. برويد پيش خدا كه خدا بيرون كند، چرا كه اين تخمه تخمه شيطان است و ريخته شده و هي جوجه مي‏كند، چقدر جوجه مي‏كند! هنوز هم دولت با او است و از وقتي كه آدم روي زمين آمده تا ظهور دولت حق كه نصب شود ان‏شاءاللّه، دولت دولت شيطان است و هي تخمه شيطان است كه مي‏آيند و هي بحثها مي‏كنند با خدا. لكن مؤمن كه خداپرست باشد و شيطان‏پرست نباشد، خدا را مي‏پرستد. ديگر ايني كه مي‏گويد من چرا بايد چنين باشم، اين مني است كه شيطان گفت من چرا بايد سجده كنم به آدم. اي خر! تو چه مي‏داني آدم كيست و چه‏كاره است؟ مي‏بيني صانع تو را ساخته، اين را خودت هم اقرار داري و مي‏گويي خلقتني من نار و خلقته من طين اقرار داري كه خلقت كرده، حالا كه خلقت كرده حكيم بوده، البته اين صانع يك چيزي دانسته كه تو نمي‏داني. تو اگر اطاعت او را بكني خير تو و او در آن است و اگر مخالفت او بكني شرّ تو در آن است. حالا تو سركشي كه مي‏گويي مرا از آتش خلق كردي او را از خاك، آتش بايد مسلّط بر خاك باشد. اين را كه گفته؟ و مي‏بيني خدا گاهي خاك را غلبه مي‏دهد بر آتش و گاهي غلبه مي‏دهد آتش را بر خاك.

باري از پي اين صحبتها چون محل او نيست كه گفته شود نمي‏رويم، منظور را ملتفت باشيد. منظور اين است سركلاف را از دست ندهيد، هر مبدء واحدي سركلاف كه دست هست اين مسأله توش هست. تمام مبادي يك‏جورند، يك نسقند لكن كارهاي مختلف سرمي‏زند از آنها. يك آتش روشن مي‏كني، او به اندازه‏اي كه گرم است گرم است، به اندازه‏اي كه سوزان است سوزان است. اين يك آتش را دورش بچين چيزهاي مختلف را، يك تكه چوب، يك تكه آهن، يك تكه قلع، يك تكه سرب، يك‏خورده روغن. آن جايي كه روغن گذارده‏اي زود آب شده، نه اين است كه آتش زياد غلبه كرده بر آنجا. روغن چيزي است زود آب مي‏شود، بعد مي‏بينيم قلع آب شد سرب آب نشد، بعد ديديم سرب آب شد روح آب نشد. ببينيد يك آتش است هيچ خويشي با اينها ندارد، بيگانگي هم ندارد با اينها. نه انكاري از كاري دارد نه اصراري به كاري دارد، لكن موم زود آب مي‏شود و چيزهاي ديگر به تدريج آب مي‏شود. پس دليل عدل او ملتفت باشيد دليل عدالت او اين است كه اينها مختلف آب شده‏اند. او اگر ظالم بود همه را به طرفه‏العيني مي‏گداخت و اگر چنين بود ديگر اشياء مختلف نبودند و حال آنكه موم در ملك بايد باشد براي كارهاي خودش، در ملك قلع بايد باشد، سرب بايد باشد، روح بايد باشد. در اين مطلب شكي نيست كه از جانب مبدء قرابتي به چيزي نيست و چون خويشي ندارد خيال مكن بيگانگي دارد. نه، بيگانگي هم ندارد. نه عداوت دارد با كسي نه دوستي، لكن به عدل ايستاده. عدلش را به چه برپا كرده؟ به فضل برپا است. فضل معنيش چه چيز است؟ در هر مبدئي فكر كن، فضل آتش چه چيز است؟ گرميش. اگر گرمي نداشت هيچ چيز آب نمي‏شد. فضلش را چه‏جور جاري مي‏كند؟ به طور عدل. هيچ ظلمي هم ببينيد توش نيست.

درست دقت كنيد، پس به اين‏جوري كه عرض مي‏كنم خيالتان را رياضت بدهيد. در جاهايي كه همه‏جاش را مي‏بيني فكر كن، ذهنت كه مرتاض شد ببرش پيش صانع. صانع فضل نداشته باشد محال است. خيلي واضح است، داخل بديهيات اوليه است، هيچ احتياج به فكر ندارد و مردم از آن غافلند، مي‏بيني هرچه فكر مي‏كنند نمي‏فهمند. هر صانعي قادر بر صنعت خودش نباشد، آن صنعت به عمل نمي‏آيد. قلم باشد و كاغذ، لكن كاتبش قادر نيست، خط نمي‏شود نوشته شود. لكن قادر آن قدرتِ بر كتابتش پيش خودش باشد، آن وقت قلم را بردارد و بنويسد، نوشته مي‏شود. فكر كنيد كه يك فعلي از صانع اگر نبود، اين موجودات از كجا آمدند، چطور موجود شدند؟ واللّه بدون تفاوت مثل اينكه فعل كاتب اگر نبود خطي نبود، واللّه از بس صنعتش را روي‏هم ريخته همه گم شده‏ايم. پس دليل اينكه فلان كاتب هست يا نه، خطش. همين كه كتاب را مي‏بيني نوشته شده، يقيناً كاتب نوشته. او را هم نبيني و در تاريكي نشسته باشد خودش، آني كه در تاريكي نشسته و نمي‏بينيم دليل اين نيست كه كاتبي نيست. دليل اينكه كاتب هست، كتابت او. همين كه كتابي را ديدي هست، يقيناً كاتبي دارد كه توانسته بنويسد. و ايني كه نوشته خطش را، جوري نوشته كه مي‏توانيم بخوانيم دليل اين است كه مي‏دانسته چه‏جور بنويسد. حالا صانع در پرده غيب نشسته، در تاريكي نشسته، در عماء نشسته، دليل اينكه هست و درپرده غيب است، كتاب او. بيرون مي‏آورد اين خطها را و نشان مي‏دهد و اين را به لغت ما هم مي‏نويسد كه ما مي‏فهميم. اگر كسي نبود نمي‏شد كتابي نوشته شود. اگر آفتاب نبود آيا هيچ گياه مي‏روييد روي زمين؟ حالا گيرم كسي كور باشد، همين كه فهميد گياهي هست معلوم است آبي هست، معلوم است خاكي هست. به دست هم مي‏تواني تميز بدهي اگرچه چشم نداشته باشي. دليل اينكه خاكي هست اينكه عمارتي هست. در اين عمارتِ خودت كه نشسته‏اي، گيرم هيچ نيست مگر تو تنها. خودت را كه مي‏بيني، خودت كه خودت را نساخته‏اي، تو را ساخته‏اند. حالا كه ساخته‏اند مالك خودت نيستي، مالك خيالت نيستي، مالك فكرت، چشمت، گوشَت هيچ نيستي. نمي‏داني هم چه‏جور ساخته‏اند اينها را. آني كه به اين نسق ساخته تو را پس توانسته كه ساخته. آن توانايي بايد از خودش باشد. سركلاف را گم نكنيد. تمام خلق در تمام كارهاشان اگر خدا حولشان ندهد، قوّه‏شان ندهد نمي‏توانند كاري بكنند. اينها همه دليلند كه او يك كاري پيش خودش دارد كه از خودش صادر شده، از اينها نگرفته آن كار را. آن كار از عالم ألوهيت آمده و آن فعل خدا و ظهور خدا است. آن را قياس به هيچ‏چيز نمي‏شود كرد. كسي كه گمان كند آن فعل‏اللّه مثل خلق است، گمان كند آن فعل‏اللّه مخلوق است، اين كفر صراح است. به جهت اينكه ساير خلق‏اللّه اگر نباشند هيچ‏طوري نمي‏شود اما اگر قدره‏اللّه نباشد طورهاي بد مي‏شود. خداي عاجز اصلش خدا نيست، پس خدا واجب است قادر باشد، ممتنع است قادر نباشد. مثل اينكه در عالم خلق، آب بايد تر باشد، واجب است آب تر باشد. آتش بايد گرم باشد، واجب است گرم باشد. اينها را حالا همچو ساخته‏اند نمي‏شود اينطور نباشند. پس صانع بي‏قدرت محال است و واجب است قدرت داشته باشد. حالا اين قدرت را آيا تازه به دست آورده و پيشتر نداشت؟ يا تازه به كار برد و پيشتر به كار نبرده بود؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه، مي‏خواهم عرض كنم نبوده وقتي به هر جور وقتي كه تو خيال كني نبوده وقتي كه صانع قدرت نداشته باشد، يا علم نداشته باشد، يا حكمت نداشته باشد. و ملتفت باشيد حالا من لفظهاي متعدد مي‏گويم اما يك چيز مي‏خواهم بگويم و وقتي شرح شد ان‏شاءاللّه بعد خواهيد فهميد كه تعدد اسماءاللّه در ملك پيدا شده و آن ظهور اول يك نسق است، يك جور است، يك طبع دارد. و باز اين الفاظ را از عالم خلق مي‏گويم بلكه شما چيزي حاليتان بشود كه اين ظهور اول چه جور است. جورش جور خدا است، طورش طور خدا است، هيچ از غير خدا داخل ندارد. كسي اگر گمان كند آن هم مثل ما است، اين كار تو مي‏شود. بسا كسي خيال كند اول ماخلق‏اللّه با ما چه تفاوت مي‏كند. تفاوتش اينكه اگر او نبود تو نبودي و هيچ نبود. او كه بود چيزهاي ديگر هم به طفيل او بود شده. فكر كنيد كه اگر اين مطالب را بفهميد آن وقت مي‏دانيد معني لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك الاّ اينكه اين نور تو است لكن تو خودت توي نوري، ديدنش ديدن او نيست ديدن تو است، شنيدنش شنيدن او نيست شنيدن تو است، دادنش دادن تو است، ستادنش ستادن تو است، بدون تفاوت مثل كارهاي خودت نسبت به خودت. ببين وقتي مي‏ايستي، خودت ايستاده‏اي. هيچ مُعيني، كمكي براي خود نگرفته‏اي. وقتي ساكن مي‏شوي خودت ساكن مي‏شوي، خودت ساكن شده‏اي، لكن سكون فعل تو است، حركت فعل تو است، مثل اينكه ايستادن فعل تو است. اين فعلها از تو صادر شده، از عالم غير تو صادر نشده. اگر از عالم غير بيارند، به تو نمي‏چسبد. ببينيد واللّه مسأله جبر و تفويض اين قدر آسان است كه نهايت ندارد و اين مسأله جبر و تفويض اين قدر مشكل است كه واللّه به غير از امام هيچ‏كس راه نمي‏برد و هركس را امام تعليم كند. و تمام اشكالش اين است كه هركه توي راهش نيست هرچه بيشتر مي‏رود، بيشتر گم مي‏شود. مشق كنيد سركلافش را به دست بياريد و سر كلافش اين است كه من عرض مي‏كنم و هرچه را خيال كنيد كسي ديگر گفته باشد، هرچه گفته باشند راه نيست. پس خوب دقت كنيد فكر كنيد.

پس صانع دليل اينكه يك ظهوري دارد، فعلي دارد، مشيتي دارد، علمي دارد، هرچه بگويي از همه يك‏چيز منظور است. اگر خودش بود و هيچ اثري نكرده بود، مُلكي نبود. لكن كنت كنزاً مخفيّاً فرموده‏اند، اگر نمي‏خواستند همچو باشد، ملكي خلق نمي‏كرد. خدا معنيش اين است كه دست بزند به ملك، آب بايد تر باشد، آتش بايد گرمي داشته باشد. اگر گرمي نباشد شما نيستيد، تري نباشد شما نيستيد. شكر بايد كرد خدا را كه آتش خلق كرده، آب خلق كرده، خاك خلق كرده. اگر اينها نبودند ما نبوديم. لكن آتش را آفريده، فكرت داده، شعورت داده، لامسه‏ات داده، ميزانش را مي‏داني. حالا مي‏گويد از دور بنشين و گرم شو، خود را نينداز در آن. حالا آب داده، شكر كن كه اين آب به كار ما و تمام مخلوقاتش مي‏آيد. غضب هم نيست، نعمت هم هست، نعمت هم سابق بر غضب است. تو از روي ناداني و غفلت حالا لج كرده‏ام و خود را مي‏اندازم در دريا، او قادر است غرقم نكند، قادر هست مع‏ذلك غرقت هم مي‏كند و پدرت را درمي‏آرد، خفه مي‏شوي و مي‏ميري. خفه‏شدن كاري است از دست خودت جاري شده. و واللّه همه غضبها همين‏جور است، هيچ از پيش خدا نيامده. از پيش خدا، آنچه مي‏آيد از آنجا همه‏اش رحمت مي‏آيد. آب مي‏سازد اينجا مي‏گذارد، آتش مي‏سازد اينجا مي‏گذارد، هوا مي‏سازد اينجا مي‏گذارد، خاك مي‏سازد اينجا مي‏گذارد، داخل هم مي‏كند، چيزها مي‏سازد. اينها همه‏اش نعمت است و رحمت و سبقت رحمته غضبه حالا كه چنين شده، حالا من به سوء اختيار خودم لج مي‏كنم و خود را در دريا مي‏اندازم، غرق مي‏شوم. بله حالا هم خودم خودم را دستي انداختم خود را غرق كردم، يكدفعه مي‏بيني او رأيش قرار مي‏گيرد يك كسي را مي‏فرستد دست مرا مي‏گيرد، مرا از آب بيرون مي‏آرد. يا من به سوء اختيار خودم آتش زدم به خانه خود كه او مي‏تواند خاموش كند، اما بناش نيست خاموش كند هرچه تو خرابي كني، او خراب مي‏كند مگر گاهي بخواهد خراب نشود. يريد الانسان ليفجر امامه انسان چيز غريبي است، همين‏طور كه في احسن تقويم خلق شده، به اقبح تقويم مي‏برندش. جوري است كه سرهم هرچه پيش مي‏رود خرابي مي‏خواهد بكند. باز پيش مي‏رود، باز خرابي ديگر مي‏كند، تا به قعر جهنم نرسد آرام نمي‏گيرد، طبعش اين است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن امري كه در واقع آن‏طور است و عقايد صحيح اين است كه خدا آتش نيست بيايد پايين، خاك نيست بيايد پايين، آسمان نيست، زمين نيست. زيد الهي، عمرو الهي، خاك الهي، آب الهي، باد الهي، آتش الهي اينها از كجا آمده؟ از پيش اله آمده. آيا اله يعني عاجز؟ آيا اله يعني مي‏ميرد؟ يعني متغيّر مي‏شود، متعفّن مي‏شود، ناخوش مي‏شود؟ اينها كه معقول نيست. پس خدا لايتغيّر است به جهتي كه ملك او در فعل او اثر نمي‏كند و نمي‏تواند اثر در فعل خدا كند چه جاي ذات او. و جلوِ قدرت او را واللّه هيچ‏يك از اهل مملكت او نمي‏توانند بگيرند آيا هيچ مي‏سوزد قدرت او؟ يا غرق مي‏شود؟ نه، تو غرق مي‏شوي، تو مي‏سوزي. او نه غرق مي‏شود، نه مي‏سوزد. نمونه‏هاش پيش خودت هست. اراده‏اي كه تو توي دلت داري، آن قدرتي كه در خيال خودت داري، آن قدرت آيا در آتش مي‏سوزد؟ نه نمي‏سوزد. آن قدرت فعل انسان است، انسان به اين آتشها نمي‏سوزد، فعلش هم نمي‏سوزد.

ان‏شاءاللّه فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد چقدر واضح است خدا منفعل از خلق نمي‏شود، هيچ چيز جلو كار او را نمي‏تواند بگيرد و آنچه خواسته هيچش را براي خودش نخواسته، خودش محتاج نيست. غذاخوردن به تو قوت مي‏دهد نه به خدا. لكن حالا آيا خدا، خدا نباشد؟ آيا خدا بزرگ نباشد؟ تمنّاي بيجا است. پس آن صانع ملتفت باشيد فعلي لامحاله از خود دارد واگر نداشت اينها نبودند. همين‏طوري كه اين خطوط از كاتب است. دليل اينكه او قدرتي از خودش داشته كه اينها را روي كاغذ نوشته، اين دليلش. حالا كه چنين است پس آن قدرتي كه از صانع است و صادر از صانع است و از آن قدرت تمام آنچه او ساخته منفعل مي‏شود و تمام را او ساخته و اينها شده‏اند و الان دارد مشغول ساختن است، اگر آتش او را مي‏سوزانْد، خدا نبود. معقول نيست خدا بسوزد، اگر تمام ملكش آتش باشد او نمي‏سوزد. تمام ملكش دريا باشد خدا غرق نمي‏شود، تمام ملكش خاك باشد ضرر به او نمي‏رسد. ديگر كسي خيلي احمق باشد بگويد آتش بد چيزي است، خدايي كه از آتش بدش مي‏آيد، آتش را خلق نمي‏كند و همه‏جا آتشها را او خلق كرده، هركس آتشي روشن كند او روشن كرده. حالا يكپاره چيزها را ما بدانيم آن هم به تجربه‏ها به دست آورده‏ايم كه آتش را چطور بايد به دست آورد، او پيشتر خلق كرده و توي سنگ و چخماق گذارده، ما به هم مي‏زنيم بيرون مي‏آيد. چرا فلان سنگ را به چخماق مي‏زنيم آتش نمي‏دهد؟ نشان تو داده است آن‏جور سنگي را كه آتش مي‏دهد.

خلاصه، پس سرهم دارد آتش مي‏سازد براي تو، براي منفعت تو سرهم دارد آب مي‏سازد. باز آبها تازه پيدا شده، بخارها تازه پيدا شده و در همين بيانات كه عرض مي‏كنم ذهنتان را صافي كنيد، خواهيد يافت كه وقتي بوده كه هيچ آب نبوده روي زمين. و آن ذهنهايي كه در وسط حكمت سير مي‏كند از خيلي چيزها محروم مي‏شود. طبيعيين معروف است ميانشان كه خدا هيچ آب تازه‏اي خلق نمي‏كند، همين آبهايي كه هست هي مي‏برد بالا و دوباره مي‏آرد پايين. ديگر از يك جايي برمي‏دارد، جاي ديگر مي‏گذارد، آنجا كم مي‏شود، تازه آبي خلق نشده، همچو خيال كرده‏اند. شما اگر دقت كنيد مي‏فهميد ان‏شاءاللّه، تمام اين آبها و اين اوضاع كه مي‏بينيد بسته است به حركت افلاك، افلاكش هم يك وقتي بود كه نبود. فلان نظر است فلان كوكب دارد، سرد مي‏شود عالم آب موجود مي‏شود. همين هواي توي همين اطاق را اگر توي شيشه‏اي بكني، سرماش بزند، عرق مي‏كند. زياد كه عرق كرد جاري مي‏شود. فلان كوكب با فلان كوكب نظر خيلي بارد دارد، هوا سرد مي‏شود، آب پيدا مي‏شود. لازم نيست از پايين برود بالا، آن وقت ابر شود و بيايد پايين. مي‏شود صاف باشد هوا، يك دفعه يك تكه ابري پيدا شود بنا كند باريدن. همين‏طوري كه ابري است يكدفعه گم مي‏شود. نگاه مي‏كني مي‏بيني تكه ابري است يكدفعه مي‏بيني گم مي‏شود. همين‏طوري كه به گرما تمام مي‏شود به سردي هم متراكم مي‏شود، هيچ لازم نيست از پايين‏ها برود بالا.

باري، منظور اين است كه داشته باشيد كه آنچه از جانب خدا است يجب ان‏يكون است، ممكن نيست نبودنش، محال است نباشد. پس قدرت او همراه او است، محال است نباشد، علم او همراه او است محال است نباشد. كنّا بكينونته واللّه قبل مواقع صفات تمكين التكوين بودند و هنوز صانع دست نزده بود به ملك و هيچ نبود نه عرشي بود نه كرسيي، جنّتي ناري، آسماني زميني، خوبي بدي، لوحي قلمي نبود. مي‏فرمايند هيچ نبود و ما بوديم و تسبيح مي‏كرديم خدا را و تهليل مي‏كرديم. بعد خدا اراده‏اش قرار گرفت آسماني بسازد، زميني بسازد، خلقي خلق كند. اراده كه مي‏كند به آنها مي‏گويد و آنها هم مي‏جنبند و بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن چنانكه باللّه تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن. هيچ فرق نمي‏كند چه بگويي كاتب با قدرتي كه داشت كتابت كرده، چه بگويي كاتب كرده، فرق نمي‏كند.

پس داشته باشيد و فراموش نكنيد چون اول صادر است، چون از آنجا آمده، نبود ندارد. و عالم خلق يعني عالم اين طرفي كه بعدها مي‏سازد. هي آتش مي‏سازد، هي آب مي‏سازد. اينها مخلوقات هستند، اينها بود دارند، نبود دارند لكن آن صادر اول اگر آن را مي‏گويي حيات است، همه‏اش حيات است. مي‏گويي فعل است، همه‏اش فعل است. مشيت است، همه‏اش مشيت است. همين‏قدر را فراموش نكنيد كه چون از آنجا آمده و آنجا هيچ تركيب درش نيست، اين هيچ تركيب ندارد. آنجا يك جاييش گرمي نيست كه گرمي از آنجا بيايد. آنجا هيچ سردي نيست، سردي از آنجا بيايد. ببينيد اهل حق همه‏جا برخلاف آنچه اين مردم گفته‏اند مي‏گويند. خدا الان از همين هوا، آب درست مي‏كند و اين را شما هم مي‏توانيد بكنيد، راهش را به چنگ شما داده است. پس صانع خودش آب نيست، خاك نيست، هيچ اينها در غيب ذات كامن نبودند كه از آنجا بيرون آيند و ذات منزّه و مبرّا بوده و هميشه مبرّا بوده. اما هميشه قادر بوده و قدرتش از پيش خودش آمده و او مثل اين مردم نيست. پس فعل را مي‏شود نسبت داد به قدره‏اللّه و مي‏شود نسبت داد به اللّه. به اللّه نسبت بدهي قدرت همراهش است، به قدرت نسبت بدهي اللّه هم توش است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(يكشنبه 10 صفرالمظفّر 1304)

4بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

ان‏شاءاللّه به طورهايي كه عرض شد از روي دقت و شعور فكر كنيد كه هر چيزي كه دو ظهور دارد، ظهورات عديده دارد، چنين چيزي تا از خارج وجود آن شي‏ء يك چيزي داخلش نشود، ظهورات عديده پيدا نمي‏شود. و اين يك بابي است از حكمت از بس از پي‏اش نرفته‏اند متروك مانده و ذكري از آن نيست. و راهش آسان است، در نهايت آساني و خدا همين‏طور گرفته از مردم كه هيچ از پي‏اش نروند. و كأيّن من آيةٍ في السموات و الارض يمرّون عليها توش مي‏خوابند و غَلْط مي‏زنند مع‏ذلك غافلند.

ملتفت باشيد، پس چيزي كه ظهورات عديده دارد، اين ظهورات عديده ممكن نيست پيدا شود و محال است مگر از خارج وجود او چيزي داخل آن شود. اين مطلب را هرجايي مي‏خواهيد ببريد. در عالم جسم بخواهي فكر كني، شكري را بخواهي حلويّات عديده بسازي، بايد چيزي ديگر داخلش كرد، آب‏ليمو يا روغن يا آرد يا بادام، آن وقت حلويّات عديده ساخته مي‏شود. از خود شكر، حلويّات عديده به عمل نخواهد آمد و از شكر تنها كه هيچ از خارج داخلش نكني، قند هم ساخته نمي‏شود. قند را كمتر بايد جوشاند، وقتي كف مي‏كند آتشش را بكشند و خشك كنند، قند بسازند. نبات را بيشتر بايد بجوشانند تا نبات شود. پس باز ببينيد آتش خارجي است در آن تصرف مي‏كند، اين را حالي به حالي مي‏كند. و الاّ خود شكر، هيچ آتشي، آبي داخلش نكني، هيچ كاريش نكني، يك شكر است، چيزهاي مختلف نمي‏شود. حالا به اين قاعده در واقع هم جاري شويد. روح وقتي مي‏خواهد بايستد، معنيش اين است كه بدني مي‏گيرد از جنس اين عالم، آن وقت اين بدن را وامي‏دارد، آن وقت اسمش مي‏شود من ايستاده‏ام. و اين هم لغتي است بسيار شريف كه آنهايي كه انكار فضائل مي‏كنند اين لغت را نمي‏فهمند. روح در عالم خودش، جسم داخل آن نمي‏شود. همين‏جا هم داريد مي‏بينيد اين هوا يك‏خورده لطيف است و آب يك‏خورده كثيف است، بخواهي داخل هم كني اينها را، هرچه داخل هم كني مخلوط نمي‏شود. حتي به زور هم ببريش زير آب ولش كني، مخلّي به طبع كه شد، قُل مي‏زند مي‏آيد بالا. نمي‏شود مخلوط شود مگر به سرعت هرچه تمامتر به هم بزنند كه هنوز بالا نيامده باز آب به آن برساني. اين است كه همچو حالتي كه مي‏شود صورتش صورت كف باشد. لكن لطيف و كثيف داخل هم نمي‏شوند، علاقه‏اش كه بند باشد، تا ول كند بدن را، بدن مي‏افتد اينجا و هيچ از بدن كم نمي‏شود. باز وقتي مي‏رود هيچ از اين بدن كم نمي‏شود، باز وقتي مي‏رود هيچ از اين بدن برنمي‏دارد ببرد. وقتي مي‏آيد هيچ از عالم خودش نمي‏آرد چيزي به اين بچسباند. اين بدن هر وزني دارد، هر طبعي دارد، او بيايد اينها را وادارد، سنگين كند؛ نمي‏شود درنسخه‏نبود. لكن با وجودي‏كه روح وقتي وامي‏دارد بدن را مي‏گويد من ايستاده‏ام و راست مي‏ايستد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، كه اين لغتي است كه هيچ مجاز توش نيست، مصطلح تمام مردم است. تمام مردم مي‏گويند من ايستادم، من نشستم، من خوردم و معلوم است بدن بي‏روح نمي‏ايستد، نه مي‏نشيند. روح است كه مي‏گويد من ايستادم، روح است مي‏گويد من چشيدم، من ديدم، من شنيدم، من گرمي و سردي فهميدم. بدن بي‏روح گرمي و سردي نمي‏فهمد، روح است اين كارها را مي‏كند. پس چون روح وامي‏دارد بدن را و بدن خودش ديگر واداشتني خودش براي خود ندارد مگر اينكه مسخَّر باشد براي روح، آن وقت اين ايستادگي منسوب مي‏شود به روح. مي‏نشيند بدن، به اراده نمي‏نشيند اما روح بدن را به اراده مي‏نشاند. پس اين كار تمامش از روح است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و اين نسبتي است بايد ياد گرفت، راهش هم آسان است، هيچ مشكل نيست. پس ايستادن بدن وقتي به اراده روح شد ايستادن روح است، و نشستن بدن وقتي به اراده روح شد البته اين نشستن نشستن روح است و هكذا ديدن؛ بدن بي‏روح كه مي‏بيني هيچ نمي‏تواند ببيند، تمامش روح است پشت سر اين آينه كه مي‏بيند. پس ديدن اين بدن ديدن روح است. ملتفت باشيد كه اين علمي است كه پايانش رانمي‏شود گفت مگر كسي را خدا خواسته باشد حاليش كند، ايمان بيارد و اذعان كند. ديگر از براي روح در عالم خودش، آنجا كه هست، اين‏جور چيزها نيست و مي‏بينيد عالمي دارد غير از عالم اين بدن. در اينكه روح قدي ندارد، وزني ندارد مي‏بينيد كه ندارد. در اينكه او پيدا نيست، مي‏بينيد پيدا نيست. او در عالم خودش ديدن ندارد، شنيدن ندارد، تكلم ندارد، سكوت ندارد، نفي جميع اضداد را مي‏توان از او كرد. جسم يا گرم است يا سرد، روح نه سرد است نه گرم. و جسم يا بلند است يا كوتاه، روح نه بلند است نه كوتاه. جسم گرد است يا دراز، روح نه گرد است نه دراز.

مردم خود را گم كرده‏اند بي‏اغراق خدا مي‏داند كسي فرو برود در حالات اين مردم، در كتابهاشان مي‏بيند عقلهاشان به چشمهاشان است. واللّه بي‏اغراق مثل آن مردكه كه رفت به آسيا، به آسيابان گفت مرا بيدار كن. آسيابان سحر بيدارش كرد. وقتي كه خوابيده بود آنجا گرد آسيا نشسته بود بر صورتش و اين را حكما مثَل مي‏زنند براي آدمهاي بي‏عقل، لكن وقتي آدم چشمش را وامي‏كند مي‏بيند همه اين‏طور بي‏عقلند بيدارش كه كرد برخاست رفت تا نزديك آن ده رسيده بود. دلاكي آينه‏اي به دستش داد، نگاه كرد ديد رنگش سفيد است، گرد آسيا بر رويش نشسته. بنا كرد داد و بيداد كردن كه من چقدر شغل ضروري داشتم، آسيابان را سفارش كردم كه مرا بيدار كند، مردكه خودش را بيدار كرده. برگشت آمد پيش آسيابان با توپ و تشر زياد كه اي مردكه، من به تو گفتم مرا بيدار كن، تو چرا مرا بيدار نكردي، خودت را بيدار كردي؟ آسيابان مرد عاقلي بود گفت حالا بنشين، آرام بگير، دست و صورت خود را بشوي. اينها نقلي نيست، صورتش را كه شست آن وقت آينه‏اي به دستش داد، نگاه كرد به خودش. آسيابان گفت حالا خودتي بيدارت كرده‏ام يا من خودم را بيدار كرده‏ام؟ حالا مردم خودشان را آن گرد آسيا خيال كرده‏اند اين است كسي كه مي‏خواهد بگويد اين گَرد است، واعُمَراه‏شان بلند مي‏شود كه اين انكار معاد جسماني كرده است. گريه زاري كه اي واي! اين كفر است و زندقه.

همچنين در انكار فضائل اين است حالت اين مردم كه تا مي‏گويي گفته پيغمبر گفته خدا است، زيارتش زيارت خدا است، آمدنش آمدن خدا است، رفتش رفت خدا است، دوستش دوست خدا است، دشمنش دشمن خدا، مي‏گويد از اين قرار بگو پس خدا است. نه، پس خدا هم نيست مع‏ذلك جميع چيزهاش مال خدا است.

ملتفت باشيد خدايي است در غيب و آن خداي لايتغيّر نه مي‏آيد نه مي‏رود به جايي، لكن انتخاب مي‏كند در ميان اين خلق بعضي از اين خلق را و اراده‏اش را توي دل او مي‏گذارد. بدون تفاوت مثل اينكه روح انتخاب كرده اين بدن را و آمده توي اين بدن نشسته. و حالايي كه آمده، باز در عالم خودش است، مخلوط با بدن نشده، ظاهر نيست. و حالايي كه در اين بدن است او در عالم خودش رنگي نيست كه ببيند، رنگها اينجا است. اينجا كه مي‏خواهد رنگ ببيند، بايد بدني داشته باشد، چشم داشته باشد كه ببيند. در عالم روح، رنگ نيست. آنجا نه سفيد هست نه سياه، نمي‏شود گفت آنجا مي‏بيند. در آن عالم نه سنگيني هست نه سبكي، سنگيني و سبكي اينجا است. وقتي روح بخواهد بفهمد آن را، همچو بدني بايد بگيرد.

پس ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد، پس غيب ظهورات عديده مي‏گيرد. پس يك روح است گاهي ايستاده، گاهي نشسته. هيچ‏بار نمي‏ايستد و هيچ‏بار نمي‏نشيند، اما بدنش را وامي‏دارد، بدنش را مي‏نشاند، آن وقت تو مي‏گويي روح ايستاده، روح نشسته. او هيچ‏بار نمي‏خواهد ببيند چيزي را، آنجا رنگ نيست كه ببيند. رنگهاي اينجا را مي‏خواهي چشم مي‏بيند. دليل اينكه روحي آنجا هست اينكه اگر آنجا نبود اين چشم نمي‏ديد. حالا اگر آنجا نبود اين چشم نمي‏ديد. حالا كه مي‏بيند يقيناً، پس يقيناً روحي اينجا هست.

پس خوب فكر كنيد، ديدن بدني كه روح در آن هست، ديدن روح است. و نه ديدن هر بدني ديدن روح است؛ چرا كه بدن بي‏روح اصلش ديدن ندارد. مثل اينكه روح بي‏بدن هم اصلش ديدن ندارد. لكن ديدن روح به طور حقيقت اين است كه بدني بگيرد از عالم الوان، آن وقت چشمش را به اراده خودش بگشايد و هر رنگي را بخواهد ببيند. حالا كه ديده، هيچ چشم نديده و او ديده، و هيچ او نديده و چشم ديده. و ديدن چشم، ديدن روح است به طور حقيقت و هكذا هلمّ جرّا. پس روح اصلش نه گرد است نه دراز است، نه سرعت دارد نه سكون دارد. لكن بدنش وقتي راه مي‏رود، مي‏گويد من راه رفتم. بدنش وقتي مي‏ايستد، مي‏گويد من ايستادم. رفتي براي چه كار؟ مي‏خواستم بروم فلان‏جا. ايستادي براي چه؟ براي فلان‏كار. تمام نسبتها از عالم شهاده مي‏رود پيش عالم غيب به طور حقيقت.

و ان‏شاءاللّه وقتي درست بيابيدش، خصوص اين مطالبي كه عرض مي‏كنم، اگرچه جميعش را در روح و بدن عرض مي‏كنم، اما مثَل است، مراد جاي ديگر است. لكن آن مراد را تا به اين الفاظ نگويي، تا اينجا را درست نفهمي، آنجا را درست نخواهي فهميد. واللّه بدون اغراق فرمايش فرموده‏اند اين فرمايش را كه «من عرف زيدٌ قائم عرف التوحيد بحذافيره» تمام توحيد را به دست مي‏آرد، به شرطي بفهمد چه مي‏گويد. نه اين است كه هركه خيال كند فهميده، واقعاً هم فهميده باشد. راه فهمش اين است كه وقتي كه چيزي از خود فعلي ندارد و در او فعليّاتي مي‏بيني بروز مي‏كند، معلوم است اين فعليات مال غير است. مثل اينكه جسم را مي‏بينيد هست، اما مي‏بينيد گرمي لازم جسم نيست مي‏شود سرد باشد، سردي هم لازم جسم نيست جسم مي‏شود گرم باشد. روشني لازم جسم نيست، مثل شبِ‏تار كه جسم هست و تاريك هم هست، تاريكي لازم جسم نيست مثل روز كه جسم هست و روشني هم هست.

ببينيد چقدر آسان است! مشكلش اينكه مردم فكر نمي‏كنند، نمي‏خواهند بدانند. بلكه مطلب را مي‏جوي، به حلقشان مي‏كني، باز تُف مي‏كنند. پس روشني مال عالم جسم نيست، تاريكي مال عالم جسم نيست. سردي مال عالم جسم نيست. گرمي مال عالم جسم نيست. وقتي مي‏آرند گرمي را از غيب به شهود، اينجا گرم مي‏شود. سردي را مي‏آرند اينجا سرد مي‏شود، روشني را از غيب مي‏آرند اينجا روشن مي‏شود، مي‏برندش اينجا تاريك مي‏شود. پس اين جسم خودش به خودي خودش طول را دارد، جسم بي‏طول خدا خلق نكرده و وقتي فكر كني مي‏بيني محال است جسم اين سمتهاي ثلثه را نداشته باشد، لامحاله دارد. اين سمتهاي ثلثه همه‏جا همراه جسم هست. جسم كوچك است سمتهاش كم است، جسم بزرگ است سمتهاش هم بزرگ است. سمت عارضه‏ايست عارض جسم شده، جسم هرگز بي‏اين عارضه نبوده. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است، هميشه. حالا هرچه ببيني كه گاهي جسم چنين است گاهي چنين نيست، اين مال جسم نيست.

و ان‏شاءاللّه غافل مباشيد، اگر اين‏طور نيامده‏ايد درست نيامده‏ايد. مثل اينكه اگر جسمي در دست شما باشد و اتفاق گرم شد، شما مي‏فهميد اين گرمي از خود اين جسم كه در دست شما است نيست، هوا گرم شده. اگر سرد شد، شما استدلال مي‏كنيد كه هوا سرد شده و طور و طرز همه مردم اين است كه همين‏طور استدلال مي‏كنند. وقتي سرمات شد مي‏فهمي بيرون هوا سرد شده كه اينجا سرد شده. پس اگر آهني گرم شد، يقين داري چيز گرمي آمده اين را گرم كرده، خودش محال است گرم بشود. خودش كه گرمي ندارد.

 

ذات نايافته از هستي بخش

چون تواند كه شود هستي‏بخش

 

چيزي كه گرمي ندارد، معقول نيست گرمي بدهد. پس آهني گرم شد، مي‏داني از بيرون اين ماده كه در خارج عالم آهن است گرمي بوده آمده داخل اين شده. جسم سرد شد، از بيرون اين ماده سردي آمده اين را سرد كرده. اين كه سرد شد تو يقين مي‏كني هوا سرد شده كه اين را سرد كرده و الاّ اين خودش سرد نيست، خودش گرم نيست، خودش تاريك نيست، خودش روشن نيست. حالا كه چنين است پس تمام عالم را خدا به استدلال خلق كرده.

و يكپاره مزخرفات هست و واللّه آن‏جوري كه مردم خيال مي‏كنند مزخرف است، لكن حكيمي اگر بگويد، آن‏جورها مرادش نيست. گفته‏اند:

 

پاي استدلاليان چوبين بود

پاي چوبين سخت بي‏تمكين بود

 

حالا كه پاي استدلاليان چوبين است پس چه بايد كرد؟ بله، آدم بايد خودش برود همه‏جا و چيزها را مشاهده كند. خوب، مگر مشاهده‏ات غير استدلال است؟ و شما بدانيد هركس اين شعر را مي‏خواند بايد بدانيد كه نامربوط است. لكن واللّه تمام دنيا و آخرت و تمام معاملات، تمامش را به برهان قرار داده و برهان را دليل صدق قرار داده. هرجا برهان نيست، ديگر هيچ ندارد، لكن برهان همه‏اش همين‏جورها است و خوب دقت كنيد ببينيد اين مي‏رود تا توحيد. خدا لايتغيّر است، هيچ‏چيز نمي‏رود در شكم خدا. كسي نمي‏تواند بگويد رفتم و خدا را ديدم مگر آدم چرس كشيده باشد. حقيقت الوهيت لايُري است، لايُدرك است. همين‏جور خودش حرف زده و فرموده لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و واللّه چون نمي‏شد ببيني او را آن وقت كسي را فرستاد كه بشود او را ديد و گفت هركه اين را ديد مرا ديده. واللّه نمي‏شد حرفش را بشنوي و به همين‏جهت كه نمي‏شد حرفش را بشنوي كسي را فرستاد كه بشود حرف او را بشنوند. هيچ‏كس در ملك او هيچ ندارد مگر اينكه او انعام كند، همين‏طور كه شما را خلق مي‏كند، همين‏طور نبي مي‏سازد.

پس نبي آن كسي است، حجت آن كسي است كه هيچ مخالفتي با آن كسي كه خلق كرده او را ندارد. حجت اگر بنا شُد مخالفت‏كن باشد، خودمان هستيم و مخالفت را هميشه مي‏كنيم و اين مخالفت مرضي او نيست. نمي‏خواهد مخالف او باشد، مي‏خواهد مطاع باشد. حتم كرده، حكم كرده كه آن كسي را كه مي‏فرستد مطاع باشد و فرموده ماكان لهم الخيرة من امرهم دلم چنين مي‏خواست، نه نشد. دلت اگر جوري مي‏خواهد كه خدا خواسته، آن خوب است. چشمم خواست به نامحرم نگاه كند، نشد. همچو چشمي نباشد بهتر است. عيسي به حوارييّن مي‏فرمايد چشمي كه عصيان مي‏كند، بكَن آن چشم را، نداشته باشي بهتر است، البته به جهنم نروي و كور باشي بهتر است كه چشم داشته باشي و به جهنم بروي مرادش اين بود. مي‏فرمايد دستت اگر خلاف مي‏كند، ببُر؛ چرا كه باقي بدنت سالم باشد و به بهشت بروي و دست نداشته باشي بهتر است. اما دست داشته باشي و يكجا به جهنم بروي، اين خيلي بد است. پات اگر خلاف كرد، ببُر. چرا كه بي‏پا داخل بهشت شوي به از اين است كه يكجا در جهنمت بيندازند و پا داشته باشي. اين را شخص عاقل خوب مي‏فهمد. پس مي‏فرمايد ماكان لهم الخيرة من امرهم من دلم چنين خواست، تو اگر آدمي دلت غلط مي‏كند. اين دل را نداشته باشي واللّه بهتر است اصلش روي زمين نباشي بهتر است براي خودت بهتر است كه روي زمين نباشي. كافر هرچه روي زمين نيست شدت عذابش كمتر است. فاسق هرچه زودتر بميرد، البته فسق كمتر مي‏كند. پس زودتر بميري جان خودت فارغ و جان خلقي فارغ مي‏شود. ولكن هيچ اختيار ندارد انسان ماكان لهم الخيرة من امرهم پس «دلم مي‏خواهد» را مگو. مسلماني، يا نيستي؟ اگر نيستي، برو مسلمان شو. اگر هم نمي‏شوي، جهنم، پيش مسلمانها ميا. اگر مسلماني، خدا داري. پس هميشه بناتان اين باشد.

و باز حالا كه عرض مي‏كنم اينها را، جلدي ريش كسي را نمي‏گيرم كه بيا همچو باش. به جهتي كه زورم نمي‏رسد. پيغمبر هم زورش نرسيد، لكن عقيده را صحيح كن كه اگر صحيح نكني بدان نجات نمي‏يابي. اعتقاداتت درست باشد ديگر خلافش را هم كه مي‏كني مُقرّ و معترف باش، بگو بد مي‏كنم، بد مي‏خورم، بد مي‏گويم. يك عمر معصيت مي‏كني، اما بدان معصيت كردي و اقرار داشته باش.

پس جواب مسلمي كه قرآن مي‏خواند اگر بپرسد فلان‏كار را چرا نكردي، بگو خدا گفته مكن. ديگر دلم مي‏خواهد، اين دلم مي‏خواهد مال شيطان است، مال كفار است. خدا مي‏گويد ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون پس ببينيد هرچه خدا نگفته و مي‏كني، افتراي بر خدا است و افتراي بر خدا اولش معصيت است، آخرش كفر است و مادام كه معصيت است در حديثي مي‏فرمايد و اين حديث براي مؤمن خيلي چشم‏روشني و فرح مي‏آرد مي‏فرمايد كسي معصيت بكند و بداند معصيت كرده و بداند خدا مطلع است بر عمل او و بداند اگر خدا عذابش بكند مستحق عذاب هست، عفوش هم بكند به فضلش است، مي‏فرمايد خدا به همچو كسي عذاب نمي‏كند، او را مي‏آمرزد. و اين چشم‏روشني عجيب غريبي است براي مؤمن. شكرش را هم نمي‏توان كرد كه اين خدا چقدر رؤوف است و رحيم است. نگفته حكماً معصيت مكن. حالا معصيت مي‏كني، بكن؛ اما بدان معصيت است. بدان اگر خدا بخواهد بيامرزد مي‏آمرزد، اگر بخواهد انتقام بكشد مي‏كشد و بخواهد بگذرد مي‏گذرد و حقهاش را ساقط مي‏كند. همچو كسي را وعده داده خدا كه مي‏آمرزم و خلاف وعده خود البته نمي‏كند. پس اقلاً اقرار داشته باشيد كه ما آنچه داريم، جانمان، مالمان، همه مال خدا است. چرا كه او خلقش كرده و داده. مالمان مال خدا است او خلق كرده و داده. حالا كه مال او است، حالا هرچه او مي‏گويد همان را بكن، هرجات مي‏گويد ببُر، اختيار با او است. چشمت را مي‏گويد مثلاً بكَن، مال او است اختيارش با او است. ديگر مال خودم است، دلم نمي‏خواهد، بازي دل‏بخواه مال كفار و منافقين است. عقيده بايد اين باشد كه آنچه خدا مي‏گويد بكُن، بايد كرد. آنچه مي‏گويد ترك كن، بايد ترك كرد. حالا خلاف هم مي‏كنيم در بين معصيت معترف باش به گناه خودت، به خلاف خودت. اعتراف كه داري ترحم خدا روش مي‏آيد.

باري برويم سر مطلب. مطلب اصل را كه عنوان كردم اين است كه غيب اصلش به طور شهود معامله ندارد. خدا هيچ محتاج به هيچ‏كس نيست، هيچ محتاج نيست او را بپرستند دوستش بدارند. اگر توي دلت خدا را دوست نداري هيچ ضرري به خدا نمي‏رسد. خداي خالق دل تو، خالق ميل تو، همچو خدايي آيا محتاج است تو دوستش بداري؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه، و اين دوستي به كار خودت خيلي مي‏آيد كه امرت كرده. و تو اگر خدا را دوست نداري چيزي از خدا كم نمي‏شود. پس آنچه در شرع امر شده واللّه صرفه خود مردم است، و يك‏خورده فكر كنيد بلكه ياد بگيريد، از روي بصيرت جزو عقيده‏تان بشود. يك كسي باشد من دوست بدارم او را چه نفعي به او مي‏رسد، يك كسي جايي است و من اينجا او را دوست مي‏دارم، حالا چه نفعي به او رسيد از اين دوستي من؟ ديگر خصوص اين شخص غايب را خيال كن مرده باشد، پدرم مرده حالا من او را دوست مي‏دارم، چه فايده براي او دارد. اين دوستيها را ملتفت باشيد، اين دوستي بسا به خود محّب نفع مي‏رساند و هيچ نفعي به آن محبوب هم نمي‏رساند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و فراموش نكنيد، واللّه خدا بايد محبوب شما باشد و واللّه دوستي شما براي خدا هيچ منفعتي براي خدا توش نيست. همين‏طور بايد ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم محبوب شما باشند. حالا اميرالمؤمنين را دوستش مي‏داري، آيا اميرالمؤمنين ترقّي مي‏كند به اين دوستي تو؟ حاشا. اميرالمؤمنين تمام ملك توي چنگش است، خاكها را پس مي‏كند ريال و اشرفي در مي‏آرد، چنانكه مي‏كردند و مي‏دادند به مردم. سنگريزه‏ها را جواهر مي‏كردند و مي‏دادند. حالا آيا اين محتاج است كه جواهر براش سوقات ببري؟ لكن ما اگر خدا را دوست بداريم، ما نفع مي‏بريم و خدا نفع ما را خواسته، ضرر ما را نخواسته و هلاك ما را نخواسته. ما را امر كرده كه نفعها را به چنگ بياريد، نهي كرده كه از ضررها دوري كنيد. همچنين دوستي دوستان خدا، اين دوستيها براي خودت ثمر مي‏كند اگرچه آن شخصي را كه دوست داشته‏اي، او در خانه خودش خوابيده بسا خبر هم ندارد تو دوستش داشته‏اي. برفرضي كه خبر شد، چه نفعي به او مي‏رسد؟ برفرض وقتي بيخ گوش اميرالمؤمنين گفتي كه من شما را دوست مي‏دارم، حالا آيا اميرالمؤمنين ترقي مي‏كند از اين؟ نه، لكن تو ترقي مي‏كني.

ان‏شاءاللّه سرّ امر دستتان باشد و مغز سخن است داشته باشيدش و معنيهاش خيلي بلند است لكن به زباني كه شما بتوانيد تصور كنيد عرض مي‏كنم وضع خلقت را خدا جوري كرده كه همين كه چيزي متكيّف شد به كيفيتي، آن كيفيت در تمام اعماقش فرو برود. و به اين لفظ مي‏گويم تا بتواني تصورش كني، كرباسي را در نيل فروببري، تمام جاهايي كه كرباس دارد رنگ مي‏شود به آن نيل، اين رو به پايين نگاه كند آبي مي‏بيند، رو به بالا نگاه كند آبي مي‏بيند، به مشرق و مغرب هرجا برود رنگ آبي مي‏بيند. اگر آب را كاريش كني شيرين شود، اين هرچه رو به بالا نگاه كند شيرين مي‏بيند رو به پايين نگاه كند شيرين مي‏بيند. مشرقش، مغربش، همه طرفش شيرين است. حالا اين نفع به شيريني نتوانسته برساند اما شيريني نفع به اين آب رسانده. ببينيد لفظهاش خيلي آسان است و اينها است كه اگر ملتفت شديد مي‏فهميد كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و انسان متوجه هرجايي كه هست غرق است توي آنجا به طوري كه احاطه مي‏كند آن چيز دور او را، همه طرفهاش را مي‏گيرد. از اين جهت است خبر داده‏اند به طور حكمت كه هركس را دوست مي‏داري با او محشور خواهي شد.

ملتفت باشيد و ان‏شاءاللّه يك‏خورده دلتان درد بگيرد از دوستيهاي بيجا. پس بدان با هركه دوست هستي، با همان محشور خواهي شد. ملتفت باشيد، عُمَر را يك‏خورده دوست مي‏داري پهلوي او خواهي بود، همان يك‏خورده. همين‏طور علي را دوست مي‏داري، با او محشور خواهي بود. لو احبّ رجل حجراً حشره اللّه معه واقعاً عرض مي‏كنم و راه حكمت است به دست مي‏دهم، موعظه نمي‏خواهم بكنم. درس است، موعظه نيست، مي‏خواهم خودتان ياد بگيريد. عرض مي‏كنم يك‏جوري انسان خلق شده و ساير مخلوقات اين‏جور نيستند، انسان اين‏جور است كه وقتي تو ملتفت به يك كاري هستي، بسا كارهاي ديگر در حضورت كرده مي‏شود و تو اصلش نمي‏فهمي و خبر نمي‏شوي. ببين وقتي كه سياهه‏اي، حسابي داري و فكر در آن مي‏كني، يا كتابي مطالعه مي‏كني، بسا آنكه ساعت بالاي سرت دنگ دنگ صدا مي‏دهد، زنگ مي‏زند و تو هيچ ملتفت نمي‏شوي كه زنگ زده. صداش هم در گوشَت آمده لكن ملتفت نمي‏شوي كه زنگ زده. صداش هم در گوشت آمده لكن ملتفت نبوده‏اي. اين قدرها مي‏شود نمونه به دست آورد. باز غرق باشيد در مطالعه، دور و برت بچه، بزرگ هي بيايند و بروند و حرف بزنند و صدا بدهند، تا ملتفت مطالعه هستي و فرورفته‏اي در مطالعه، صدا نمي‏شنوي و صدا هم هست. بلكه اگر بيايند پهلوت هم بنشينند نمي‏فهمي، اگر بروند خبر نمي‏شوي. خدا مي‏داند ممكن است آدم در فكر فرورفته باشد، توي پهلوش بزنند نفهمد، بسا لگدش كنند نمي‏فهمد لگدش كرده‏اند. وقتي غرق است در جايي، ملتفت نمي‏شود.

اين مطلب را فراموش نكنيد، نوعش را به دست بياريد ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه واللّه مؤمن نمي‏تواند خود را نگاه دارد از اضطراب و وقتي رو به خدا نيستي به غير از خدا خيالت رو به هرجا هست. اينها هيچ يك تو را نمي‏توانند نجات بدهند. تمام خلق را پدر خيال كن، دوست و رفيق مهربان خيال كن و خيال كن كه همه هم رؤوف و رحيم به تو و همه هم مي‏خواهند خيرشان به تو برسد، لكن واللّه تا خدا نخواهد از دست اينها خيري به تو نمي‏رسد. خيرشان شر مي‏شود، دوستيشان دشمني مي‏شود. و خدا ابا كرده كسي از اين خلق تمنّا كند و محرومش نكند مگر كسي را به خود واگذارده باشد. پس فكر كنيد و پناه به خدا ببريد و دعا كنيد گاهي صدمه بزنند. صدمه كه آدم خورد لابد رو به خودش مي‏رود. حتم كرده هركس اميد به غير من داشته باشد، من حتماً او را نااميد مي‏كنم و اين كار را واللّه بر سر مؤمن مي‏آرد. و آنهايي كه غافلند باز خدا كاري دستشان ندارد ولشان كرده هر خرغلْطي مي‏خواهند بزنند. و ماسواي خدا، همه خلق خدا هستند. خلق هرقدر خيال كني تسلط داشته باشند، خيال كن پادشاه است، خيال كن ظل‏السلطان است، زهرمارالسلطان است، هركه مي‏خواهد باشد واللّه تا آن خدا نخواهد، ماهم بضارّين به من احد اختيارِ تمامِ خيالاتِ تمامِ خلق با او است. حالا آيا صرفه تو است كه با او بسازي يا صرفه تو نيست؟

خوب فكر كنيد از روي بصيرت و ملتفت باشيد. پس دوستي او وقتي مي‏روي متوجه به او مي‏شوي. مثالش را عرض كنم، رنگ و كرباس. و اين مثال را هم خودش زده مي‏فرمايد صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة كيست رنگش بهتر از رنگ خدا باشد؟ و رنگ نيست خدا، عَرَض نيست. اين را مي‏دانيم لكن چون اين مثال را خدا خودش زده قدرت مي‏خواهي پيش او است، علم مي‏خواهي پيش او است، رحمت مي‏خواهي پيش او است، هرچه كه دلت بخواهد پيش او است. علم مي‏خواهي پيش او است. حالا مي‏گويي من اهل دنيا هستم. اهل دنيايي، اهل دنيا باش، اين خدا با تو حرف مي‏زند كه اي خر! تو اهل دنيايي بيا پيش من. حتم هم نكرده كه همچو زاهد در دنيا شو، راغب در آخرت شو. مثلاً پيغمبر نگفته همچو چيزي هرچه دلت مي‏خواهد بيا پيش او. اگر نرفتي پيش او، ديگر هرجا بروي و هرچه بدوي، پيش هركس كه بروي او نخواهد، نمي‏دهند. پس چه دست و پايي مي‏كني؟ پس صرفه خلق اين بوده كه اعتقاد داشته باشند به همچو خدايي و اين خدا در آن جايي كه هست تا يك خليفه‏اي براي خود تعيين نكند، تا زباني را حركت ندهد حرف نزند تو نمي‏داني چه خواسته. از مرضاتش و مسخوطاتش خبر نداري و اين خدا به اراده خودش انتخاب مي‏كند بعضي از مخلوقات را و مي‏سازدشان طوري. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، مي‏سازدشان جوري كه طبعشان اين است مخالفت خدا را نخواهند بكنند. تو قياس به خودت مكن ايشان را، تو خلافها مي‏خواهي بكني. خدايي است قادر و هرچه مي‏خواهد بسازد تخمه‏اش را جوري مي‏گيرد كه همان جوري كه مي‏خواهد بشود. تخم خربوزه را جوري خلق مي‏كند كه وقتي سبز شد خربوزه بدهد و هكذا به همين‏طور تخمه معصومين را جوري مي‏سازد كه هواشان هوسشان ميلشان خواهششان همان باشد كه خدا مي‏خواهد. سر از شكم مادر كه بيرون مي‏آرند همان حالت را دارند، نبايد درسشان داد، فهيم غيرمفهَّم هستند. ايشان را نبايد درس داد، موعظه كرد كه چيزي ياد بگيرند. واللّه بعضيشان كه درجه‏شان كمتر است در شكم مادر كه هستند اين حالت را دارند مثل يحيي مثل عيسي. بعضي ديگر كه بيرون مي‏آيند از شكم و چند صباحي اينجا هستند آن وقت اين حالت براشان مي‏آيد مثل يوزاسف مثلاً. لكن نوع معصومين تخمه‏اي هستند، تخمه عصمت تخمه‏ايست كه مخالفت نمي‏كند به جهت اينكه خدا همچو خداي قادري است كه مي‏تواند همچو تخمه‏اي خلق كند و كرده. مي‏فرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول اين پيغمبرها را خدا نگيريد، لكن اينها عبادي هستند كه خدا اكرامشان كرده، لايسبقونه بالقول حالا كه چنين است كه هيچ سبقت بر خدا نمي‏گيرند، اگر گفتند بيا، خدا گفته بيا. اگر گفتند برو، از جانب خدا گفته‏اند برو. پس قولشان شده قول خدا، فعلشان شده فعل خدا. حالا وقتي سررشته به دست آمد مي‏داني كه چنگ مي‏زني به دامنش، به دامن خدا زده‏اي. كرباس است اميرالمؤمنين پوشيده، لكن همين كرباس را كه دست بزني دست به دامن خدا زده‏اي. حالا من نگفتم اميرالمؤمنين خدا است لكن گفتم قول اميرالمؤمنين قول خدا است، دوستي او دوستي خدا است، دشمني او نعوذ باللّه دشمني خدا است، مخالفت او مخالفت خدا است، تمام نسبتها را كه به او مي‏دهي به خدا داده‏اي. توجه به او توجه به خدا است. من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم موالي لااحصي ثناءكم و لاابلغ من المدح كنهكم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس آن خليفه غير آن كسي است كه خليفه قرار داده. پس خدا نيست، خليفه است. لكن آنچه مي‏گويد بايد بكنند، پس اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي‏الامر منكم خدا را بايد اطاعت كرد و اطاعت خدا آني است كه در زبان رسول خدا است. رسول خدا را بايد اطاعت كرد و اطاعت رسول آني است كه اولي‏الامر مي‏گويد. همه اينها هم غير هم است و عين هم است. مثل اينكه روح، ايستادن ندارد در عالم خودش لكن نسبت به او داده مي‏شود. او ايستادنش، معنيش اين است كه بدن را وادارد بايستد. بدن كه ايستاد، مي‏گويند او ايستاده. حالا اطاعت خدا هم معنيش اطاعت رسول است، اطاعت رسول معنيش اطاعت اولي الامر است. ديگر چرا چنين است، به جهتي كه اينها عبادي هستند مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي‏اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(دوشنبه 11 صفرالمظفّر 1304)

5بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

هر امري كه عامّ است يعني به همه‏كس رسيده، چنين امري را نگفته‏اند كه از جاي مخصوصي بخواهيد. ملتفت باشيد، پس هر امري كه به طور عموم رسيده است، كسي دعوت به آن امر عام بكند، به جز حيله هيچ نيست. و ان‏شاءاللّه يكخورده چشمتان را واكنيد، مي‏فهميد حيله تمام صوفيه را. خودش دين خودش است، مذهب خودش است. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. اگر همه خودش است، خودش چرا بايد برود سر به قدم ديگري بگذارد؟ چرا بايد مريد سر به قدم مرشد بگذارد؟ دينش اين است كه خودش است لكن در عمل كه مي‏آيد مي‏بينيد چايي مي‏خواهد، قند مي‏خواهد، آجيل مي‏خواهد، پول مي‏خواهد.

پس هر امري كه عام است، انبيا نيامده‏اند دعوت كنند به آن امر عام. چرا كه معقول نيست چنانكه منقول نيست. مثل اينكه جسم همه‏جا هست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، يك چيز صاحب طول و عرض و عمق را مي‏فهميد هم در زمين هست هم در هوا هست هم در آتش هست هم در آسمان هست، در كواكب، همه‏جا اين جسم صاحب طول و عرض و عمق هست. اين را امر عام مي‏گويند. يعني همه‏جا هست و نيست جسمي كه طول و عرض و عمق نداشته باشد. حالا ببينيد آيا معقول است؟ يكخورده فكر كنيد، بابصيرت باشيد، آيا هيچ معقول است جسمي به واسطه جسمي طول بگيرد؟ نمي‏شود طول را از جسمي ديگر بگيرد. خودش طول دارد، خودش عرض دارد، خودش عمق دارد. اين طول و عرض و عمق را از جسمي ديگر نبايد بگيرد. پس هر ذرّه‏اي از ذرات جسم، همه‏شان صاحب طول و عرض و عمقند و همه مستغنيند از همه. هيچ‏كدام احتياج ندارند از ديگري طول و عرض و عمق اخذ كنند. و ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد راهش آسان است. حالا نگرفته‏اند خيليها، اين هم راست است، نگرفته‏اند. پس ببينيد اصلش هيچ جسمي، خواه سر سوزن باشد يا تمام كومه جسم، جسم تا هست طول دارد، عرض دارد، عمق دارد، اطراف دارد و جسم متناهي است. جسم بي‏نهايتي خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد و تمام خلق اين است حكمشان. مثل اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است، پس احتياجي ندارد كه طول و عرض و عمق را از غير بگيرد. و اين مدارا است، فكر كه بكنيد مي‏بينيد نمي‏شود. طرف هر جسمي مال خودش است محال است از او كنده شود به جسمي ديگر پوشيده شود. پس سدّ فاقه يكديگر را هم نمي‏كنند. پس ابتدا كه به مسامحه مي‏خواهند بيان كنند، مي‏گويند جسم طول و عرض و عمق را دارد، همه‏شان هم دارند، احتياجي ندارند كه طول و عرض و عمق را از غيري بگيرند. مي‏گويند از اين دقيقتر كه شدي مي‏بيني معقول نيست طرف جسمي از آن كنده شود روي چيزي ديگر پوشيده شود. مثل پيراهن نيست كه بكَنند و بپوشند.

پس دقت كنيد، فكر كنيد، امر عام را هيچ‏كس بدانيد دعوت نكرده. يعني آنهايي كه اهل حقند، اما حيله‏بازها كرده‏اند محض حيله‏بازي. حالا خودتان فكر كنيد كه جسم عمومش بيشتر است يا هستي؟ هستي عمومش از جميع مقيداتِ هست بيشتر است. انسان خودش هست، نسبتش هم هست، اقتراناتش هم هست و در هستي آن‏جوري كه عرض كردم، هستي يك امري است كه چنانكه در مؤثر هست هيچ قابل زياده و نقصان نيست. چرا كه اين هستي ماسوي ندارد. به جهتي كه هرچه هست كه هست، هرچه هم نيست كه نيست. حالا نيستي اگر چيزي بود در سمتي، مثل ذغال و اين هستي هم در سمتي مثل برف، آن وقت مي‏شد آن را در اين بريزي رنگش بگردد. لكن در عرصه هستي، جميع سياهي‏ها و سفيدي‏ها و خوبيها و بديها همه هست و اين هست عمومش از جسم، صدهزار هزار برابر بيشتر است. حالا آيا انبيا آمده‏اند به هست دعوت كنند؟ بگويند ايمان به هست بياريد؟ شما هستيد، اين چه شد؟ رو به هست برويد. مگر مي‏شود نرفت رو به هست؟ حتي كسي بگويد نيست، باز اقرار به هست كرده.

پس ان‏شاءاللّه شما ملتفت باشيد، هست چون اعمّ اشياست و طوري عموم دارد كه نسبت اين هست به فاعل و فعل فاعل مساوي است. با وجودي كه پيش چشمتان است و اينها را عمداً عرض مي‏كنم سركلاف از دستتان نرود. با وجودي كه فعل را اگر فاعل نكند، نيست؛ نور چراغ اگر چراغ نباشد نيست. قيام زيد، حركت زيد اگر زيد نباشد نيست. حالا با وجودي كه تمام مراتب فعل، تمامش احتياج است به فاعل كه فاعل بكند تا باشد، مع‏ذلك هست امري است كه فراگرفته اين فعل را و آن فاعل را به يك نسق. هيچ بيشتر پيش فاعل نيست. ملتفت باشيد راهش را عرض كنم، و اينها چيزهايي است كه خود وحدت‏وجوديها نتوانسته‏اند اين دقتها را بكنند. اين وجود، اگر ماسواش چيزي بود داخل مؤثرات شده بود، مؤثرات (داشتند ظ) چيزي را كه او نداشت. يا داخل آثار شده بود و آثار مشيت شده بودند، آثار داشتند چيزي را كه او نداشت. و اينها را واللّه وحدت‏وجوديها كه آن همه باد دارند عقلشان نرسيده بگويند. پس هست اعمّ اشياء است و به طوري عموم دارد كه تقديم و تأخير و علّت و معلول را فراگرفته است. پس داخل جايي نمي‏شود كه آنجا نيستي داخل شده باشد. نيستي هم هيچ نيست كه داخل جايي شده باشد كه آنجا هستيش كمتر شده باشد. و اينها را عقلشان نرسيده، خودشان هم ندانسته‏اند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، گفته‏اند وجودِ شديد، وجود خداست. و صرفِ وجود، خداست. و وجودات مشوب وجودات خلقيه هستند. آن وجود صرف تنزّل كرده وجود اشيا شده. و اينها واللّه به قاعده خودشان هم درست نمي‏آيد. پس فكر كنيد بابصيرت هرچه تمامتر. پس هستي حقيقةً واقعاً يك امري است كه اثر و مؤثر يكجور مي‏روند پيشش، آن هست اين هم هست. و غافل نباشيد با وجودي‏كه فعل هيچ نيست مگر فاعل احداثش كند، مثل حركت خودتان، ديدن خودتان و هكذا. فعل هيچ نيست مگر فاعل احداث كند، پس اين فعل خيلي پست‏تر است از فاعل و با وجودي كه فاعل با فعل فاعل، هزار درجه فاعل بالاتر است مع‏ذلك تمام درجات را هستي فراگرفته و آن هستي چنانكه پيش فاعل شديد است پيش فعل فاعل هم شديد است. هيچ پيش فعل كمتر نيست از پيش فاعل. راهش همين است كه عرض كردم. به جهتي كه غير هستي نيست چيزي كه داخل هستي شده باشد كه زياد كرده باشد جايي را؛ يا خير، مشوب كرده باشد جايي را.

پس شما بدانيد به امر عامي انبيا و اوليا و اهل حق هيچ دعوت نكرده‏اند. هست، اعمّ اشيا هم هست، ماسوي هم ندارد. در عالم جسم بالاش پايينش، مشرقش مغربش، همه جسم است و همه رفع حاجتشان شده. حاجتي به طول و عرض و عمق غير ندارند. معلوم است طرف هر جسمي مال خودش است، نمي‏شود كَند به جسمي ديگر داد. اين است كه سدّ فاقه هم نمي‏توانند بكنند. لكن دقت كنيد غافل نباشيد، اين‏همه پشت سر هم مي‏روند، غافل هم هستند به جهتي كه عالم غافل شده‏اند، از اين جهت من اصرار مي‏كنم كه غافل نباشيد. پس كائناً ماكان، بالغاً مابلغ هرچه را كه نداري مي‏طلبي. آنچه را كه نداري، عوم (عام ظ) نداشته، جاي ديگر بوده آن را مي‏طلبي. پس ببين كجا است و طلب كن. جسم هست، لكن نور ندارد. به جهتي كه نور، لازمه جسمانيت جسم نيست. پس احياناً اگر زميني خواست روشن شود، بايد رو به آفتاب كند. چرا كه آفتاب است كه نور دارد در عالم جسم. پس زمين اگر خواست نوراني شود، بايد رو به آفتاب كند. از امر عام روشن نمي‏شود. بخواهد بگويد من هم جسمم، خودم طول دارم عرض دارم عمق دارم، در اينها چه احتياج به تو دارم. آفتاب مي‏گويد راست مي‏گويي، من هم بشري هستم مثل شما، جسمي هستم مثل شما. بله يك فرقي هست ميان من و تو، كه من روشنم تو تاريك. حالا تو مي‏خواهي روشن شوي بايد روت را به من كني.

ملتفت باشيد كه حاقّ مطلب است عرض مي‏كنم. پس هر چيزي را كه ببينيد محل احتياج است يا محل سؤال و گفتگو است، يا محل تضرّع و استغاثه است، هرچه را كه نداري و مي‏داني كه نداري و مي‏داني يك جايي بايد بروي آنجا گدايي كني. ديگر من خودم طول و عرض و عمق دارم و شمس هم دارد و طلب المحتاج الي المحتاج سفه نمي‏آيد اينجا. و همين عبارت حديث باز حكمت است لكن جاش را گم نكنيد. ملتفت باشيد جاش را پيدا كنيد. بله گدايي ريش گدايي را بگيرد كه رفع حاجت مرا بكن، مي‏داند هم ندارد، اينجا بله طلب المحتاج الي المحتاج سفه از سفاهت است. لكن اگر پيدا كرديم دولتمندي را، مي‏رويم پيشش. ديگر يا عملي مي‏كنيم يا خضوع مي‏كنيم، التماس مي‏كنيم. ابي اللّه ان يجري الاشياء الاّ باسبابها ديگر راهش را گم نكنيد. پس اسباب نور، چراغ است آفتاب است. پس البته بايد كور شوند آن جاهايي كه تاريكند پيش چراغ بروند پيش آفتاب بروند، نمي‏روند تاريكند البته. اگر آفتابي طلوع نكند البته روي زمين تاريك است. اين كليه را فراموش نكنيد هر احتياجي معنيش اين است چيزي را كه نداري و مي‏داني نداري و مي‏داني جاي ديگر هست، برو آنجا بگير و انبيا آمدند و گفتند ما بشري هستيم مثل شما، طول داريم عرض داريم عمق داريم مثل شما، دست داريم پا داريم مثل شما، شكم داريم اكل مي‏كنيم مثل شما، راه مي‏رويم مثل شما، خانه داريم مثل شما، زن داريم مثل شما، ناخوش مي‏شويم مثل شما، مي‏ميريم مثل شما. ولي آنچه را كه ما داريم و شما نداريد بايد از ما بياموزيد. بله اگر انبيا مثل اين لوطيها بودند نعوذ باللّه كه آمده بودند مردم را گول بزنند، كاري دست آنها نداشتيم و چون از جانب خدا بودند اينجا ديگر نمي‏شود گفت طلب المحتاج الي المحتاج سفه چرا كه نيامده بودند گولمان بزنند، بلكه مي‏آيند مي‏گويند انّما انا بشر مثلكم فرقي كه ما با شما داريم اين است كه به ما وحي شده كه خدا واحد است و به شما وحي نشده كه خدا واحد است. پس حالا كه كار آسان شده، براي اين است كه از بس انبيا پافشردند و پشت سر هم، هم به زور و هم به پول و هم به تطميعات، به انواع و اقسام تدبيرات به گردن اين مردم گذاردند كه خدايي هست. و واللّه اگر آنها نفس نكشيده بودند، نمي‏دانستيم خدايي هست و اين وحي به آنها شده كه خدا هست و به ما نشده. و اين مسأله مخصوص شما شده، مردم ديگر يادشان هم بخواهي بدهي، به حلقشان بكني، تُف مي‏كنند. رشوه مي‏دهند كه دين نداشته باشند. لكن تو غافل مشو، فكر كن.

پس ببينيد، آتشي، و محض مَثَل است كه عرض مي‏كنم و براي تقريب ذهن است. و چون خدا خودش هم به آتش مثَل زده و فرموده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح طور و طرز نور خدا را مي‏خواهي ببيني چطور است، كمشكوة فيها مصباح آتش توي چراغ است جاي ديگر نيست. پس آتشي كه همه‏جا هست، آن آتشِ همه‏جايي، گرم نمي‏كند، روشن نمي‏كند. جانمان را فارغ كن و بگو آتش نيست. و واقعاً اصطلاح اين است هرجا روشن نيست مي‏گويي آتش نيست، هرجا گرم نيست مي‏گويي آتش نيست. پس آتش پيش دود هست و مي‏بيني اين شعله مركب است و به اندك فكري اگر فكر كني مي‏فهمي كه همه اين شعله‏ها كه مي‏سوزد، تمامشان مركبند از آتشي و از دودي. مي‏خواهم عرض كنم گوشه پوزه‏هاش را ملتفت باش. هرجايي كه ببيني روشني هست، بدان كه آن يك چيز نيست، دو تا است و تركيب شده با هم. پس آتشي است و دودي، اين آتش توي اين دود كه درمي‏گيرد، شعله مي‏شود، آن وقت از سر اين شعله دودها بالا مي‏رود كه آتش توش نيست و دوده مي‏شود و همه شعلات اين‏طورند. حتي كواكب واللّه همين‏طورند. سرهم مي‏بيني اين روغن آب مي‏شود و دور اين چراغ ايستاده سرهم زياد كه داغ شد پاش را از زمين برمي‏دارد، بخار مي‏شود. بخار كه شد و رقيق، مي‏رود توي فتيله. آنجا هم كه زياد داغ شد بخار مي‏شود، پاش را از آنجا برمي‏دارد مي‏آيد آن جايي كه شعله آنجا است. بخار هم كه زياد داغ شد دود مي‏شود، آنجا هم كه زياد داغ شد آتش در آن دود درمي‏گيرد و شعله مي‏شود. پس آتش جدا است و دود جدا است.

و باز فراموش نكنيد، آتش از پايين نمي‏رود بالا، از بالا مي‏آيد پايين. و اين كلمه در ذهنها نمي‏رود. آتش هميشه جاش بالا است، طوري بايد پابندي به پاش بزني كه بايستد. پابندش دود است. نمي‏بيني چراغي خاموش شود دود كند، و چراغي بالاتر روشن باشد آتش از چراغ بالايي مي‏آيد پايين و در اين دودي كه در پايين است درمي‏گيرد. پس آتش را از سرابالايي بايد گرفت، پايينش كشيد. جاش بالا است، چون جاش بالا است، وقتي پاش بند شد، هرچه پايين كشيدند او را مي‏آيد او هم زور مي‏زند پاييني را برمي‏دارد مي‏برد بالا. دود را برمي‏دارد مي‏برد بالا، بخار را برمي‏دارد مي‏برد بالا. و اينها در علم طبيعي چقدر به كار مي‏خورد. بدانيد هر سمتي كه مي‏شود اين هوا رو به گرمي مي‏رود، اين بادها هرجا گرمي است رو به آنجا مي‏روند. فرنگيها دقت كرده‏اند نفهميده‏اند وجه بادآمدن را. شما يكخورده فكر كنيد ان‏شاءالله. چون دود و بخار هردو به چشم مي‏آيند، مي‏فهمي. آن وقت تو هوا را هم بفهم. ببينيد اگر جايي بالاش گرم باشد پايينش سرد باشد، اين دودها مي‏رود بالا. وقتي هوا سرد شد، بالاها سرد است، دود پهن مي‏شود و نمي‏رود بالا. وقتي آن بالاها هواش گرم باشد اين بخارها همه لول مي‏شوند، تند تند مي‏روند بالا، آن بالاها ابر مي‏شود. آنجاها سرد است همانجا مي‏ماند. بخارها همين‏جا هم كه سرد باشد بالا نمي‏روند. رشت و هواي رشت را هركه ديده مي‏داند، آنجاها كه بالاهاش سرد است پايين مي‏آيند، اينجا كه برعكس است بالا را گرم كني مي‏روند آنجا. پس هر سمتي كه گرم است هوا رو به آنجا مي‏رود، دود هم رو به آنجا مي‏رود. پس تا سمتي در دنيا گرم نباشد و سمت ديگر سرد نباشد، باد احداث نمي‏شود. اگر همه‏جا مثل هم گرم باشند، هوا ساكن خواهد بود. همه‏جا مثل هم سرد باشند، ساكن خواهد بود. يك طرف كه گرم است يك طرف سرد، بنا مي‏كند بادآمدن.

خلاصه، برويم سر مطلب. ملتفت باشيد اين قدرش كه با چشم ديده مي‏شود و دقتي نمي‏خواهد اين است كه اين شعله مركب است از آتش و دودي. يكجاش اگر دود بود، سياه بود سنگين بود، از بالا پايين مي‏افتاد. طبع خود دود سرد است وزنش هم سنگين است. دليلش اينكه هر دوده‏اي را از بالا ول كني خودش مي‏افتد پايين و رنگش سياه است. حالا ايني كه از بالا مي‏اندازند دودش مي‏آيد پايين و رنگش هم سياه است و جايي را روشن نمي‏كند، سهل است منتشر شود تاريك هم مي‏كند. حالا بديهي است كه دود غير از آتش است. حالا آن آتش تا توي اين دود درنگيرد، شعله نمي‏شود جايي را بسوزاند. پس شعله‏ها، همه شعله‏ها حتي ذغالهاي سرخ‏شده، باز اين ذغال سرخ‏شده آتش است در مغز اين ذغال گرفته و ذغال خودش سياه است، سنگين است. لكن وقتي آتش در آن درگرفت، حالا ديگر رنگش پيدا نيست، سياهي گم شد. باز ذغالِ سياهي بايد درميان باشد و ذغال، غير از آتش است و ذغال را بايد آتش در آن افروخت، آن وقت آتش شود و الاّ آتش نيست.

پس ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد. به همين نسق چوب غير از آتش است، لكن چوب را تا پيش آتش مي‏گذاري، آن رطوبات مغز چوب، صمغهاي خشك شده مغز چوب ريز ريز هست، كه از بس ريز است به چشم نمي‏آيد، توي اين جسم منتشر ريخته. صمغ را شما آتش مي‏كنيد نرم مي‏شود، بيشتر مي‏گذاري پيش آتش آب مي‏شود، بيشتر پيش آتش مي‏گذاري بخار مي‏شود، بيشتر مي‏گذاري دود مي‏شود، بيشتر مي‏گذاري دود درمي‏گيرد به آتش و شعله مي‏شود. پس باز تا چوبي نباشد، آتش نمي‏آيد خودش اينجا. چوبي، ذغالي، دودي بايد اينجا باشد كه آتش در آن دربگيرد. پس خود اين ذغال محل استواي آتش است و آن كُرسيش است كه در اين كرسي قرار گرفته و اين عرش استواي او است و قلب المؤمن عرش الرحمن همين‏جور حرفها است. هيچ خليفه خدا نداشته باشد، هيچ امري نداشته باشد، حلالي و حرامي نداشته باشد، از كسي هم نمي‏خواهد. لكن جانشيني خلق مي‏كند از جنس اين خلق كه ببينند او را، بشنوند صداش را، كارهاش را مثل كارهاي اين خلق مي‏كند. ناخوش مي‏شود، چاق مي‏شود، مي‏ميرد. خدا هم گفته انّك ميّت و انّهم ميّتون تو كه پيغمبر آخرالزماني مي‏ميري و كلّشان مي‏ميرند. لكن هميني كه مرده نه خيال كنيد پيغمبر مرده، يعني اين ذغال را انداختي، اين دود را واكردي، نه اين است كه آتش مرده، آتش نمرده. لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً چقدر مردم واللّه احمقند! آيا آتش يعني دود؟ و واللّه مردم آتش را دود خيال كرده‏اند، از اين جهت مي‏گويند پيغمبر مرده نمي‏شنود صداي كسي را. و آن كه صداي ما را نمي‏شنود، واللّه آن پيغمبر ما نيست. آتش آن است كه توي دود درگرفته، واللّه دود آتش نيست. ايني كه مرد و دفنش كردند، دود بود. اين ذغال است جسمي است بي‏نور، بي‏گرمي. حالا آيا پيغمبرش مرده؟ پيغمبر نمي‏ميرد، پيغمبر نور خدا است كه آمده پايين، نور خدا نمي‏ميرد. پس آتش خاموشي ندارد لكن تا توي اين بدن بود ما احساس مي‏كرديم، حالا كه بيرون رفته ما نمي‏بينيمش، او ما را مي‏بيند.

اين است كه در حديثي مي‏پرسد راوي از امام و چون مطلب عنوان بزرگي است عرض مي‏كنم مي‏پرسد اگر قبر جدّت حسين را بشكافند آيا چيزي آنجا هست؟ استخواني، چيزي آنجا پيدا مي‏شود؟ و ببينيد ظاهرش مسأله بزرگي نيست. اينكه آدم سؤال كند كه اگر بشكافند قبر جدّت را چيزي آنجا خواهند يافت، اينكه بزرگ نيست. شما ببينيد و راهش را به دست بياريد كه بزرگيش از كجا است. وقتي پرسيد راوي، فرمودند چقدر جثّه تو كوچك است و چه مسأله بزرگي را سؤال مي‏كني. بابش همين حرفها است كه عرض مي‏كنم، حالا بزرگيش را از اينجا پي ببريد. آن وقت جواب فرمودند كه بدن امام بيش از سه ساعت در قبر نمي‏ماند. در بعضي اخبار اين‏جور است كه بيش از سه روز نمي‏ماند، در بعضي اخبار است كه بيش از سه روز آنجا نماند و رفت در عرش و در عرش است و نگاه مي‏كند به موضع قبرش، مي‏بيند كي زيارتش مي‏كند، كي به زيارتش مي‏رود. هر منزلي كه مي‏رود، هرچه دارند در بارشان و در هر منزلي كه هستند ايستاده و نگاه مي‏كند، زوّار خود را مي‏بيند و استغفار مي‏كند براي آنها و براشان دعا مي‏كند. براي خودشان و اموالشان و آنچه دارند و البته خدا مستجاب مي‏كند. ديگر كسي باشد بگويد سيدالشهدا دعا مي‏كند و خدا مستجاب نمي‏كند دعاي او را، اين عجب امامي است كه خدا دعاش را مستجاب نمي‏كند. و حال آنكه امام يعني معصوم و مطهر و واللّه اين اقلّ مرتبه ايشان است كه مستجاب‏الدعوة هستند. اقلّ مرتبه نبوت و ولايت اين است كه دعاشان مستجاب است كه خدا مي‏داند پست‏تر از اين رتبه، رتبه‏اي ندارند كه مستجاب‏الدعوة هستند. خيلي كارها را خودشان تعمد مي‏كنند. فلان را بردارند فلان‏جا بگذارند، اين كاري است كه خودت مي‏كني، اينها از روي تعمّد است واللّه خيلي كارها را به دست خودشان، به اراده خودشان موجود مي‏كنند و موجود كردنشان اقلّش اين است كه از خدا بخواهند و خدا اجابت كند. سيدالشهدا نشسته در عرش و همه زوّارش را مي‏بيند و دعا مي‏كند و دعاش يقيناً هم مستجاب است و هركه همچو سيدالشهدايي ندارد، سيدالشهدا ندارد، كربلايي هم ندارد. سنّيها هم مي‏روند كربلا.

ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد كساني كه از جانب خدا مي‏آيند دو جهت دارند؛ يك جهتشان به سوي ما است، ما مي‏بينيمشان، آن جهت مابه‏الاشتراكشان است كه در آن جهت كارهاش نوعش مثل نوع كارهاي ما است. پس مي‏خورد، مي‏آشامد، بازارها مي‏رود مثل ماها. و يك جهت ديگر دارند كه بلاتشبيه مثل آتشي است كه آمده توي دود و درگرفته. حالا كه آمده روشن كنند، آتش است. آنچه از پيش خدا آمده، آن جهت من‏ربّ است. پس آن جهت ربوبيتي كه دارند از پيش خدا آمده. جهت عبوديتشان مثل ماها است، او هم پدر دارد، مادر دارد، سرماش مي‏شود، گرماش مي‏شود، گرسنه‏اش مي‏شود، تشنه‏اش مي‏شود. آني كه از جانب خدا مي‏آيد گرسنه‏اش نمي‏شود، تشنه‏اش نمي‏شود. امام واللّه آن كسي است كه اگر كسي گرسنه باشد و به او بگويد سير شو، واللّه سدّ جوعش مي‏شود. كسي نهايت تشنگي را داشته باشد، به او بگويد تشنه مباش، چنان سيراب مي‏شود كه هيچ تشنه نمي‏شود، مثل اينكه يخ رفع تشنگي مي‏كند. پس اگر امام عمد كند كه تشنه نباشد، آيا زورش نمي‏رسد؟ البته زورش مي‏رسد. ديگر آن تشنگيها كه خودشان خوردند، غافل نباشيد و من هم غافل نيستم، آنها را عمداً بر سر خود آوردند. ديد ميل خدا و اراده خدا در اين است و خوشش مي‏آيد تشنه باشند، تشنگي خوردند، گرسنگي خوردند. والاّ محض ارده، سدّ جوعشان مي‏شد. وقتي به محض اراده، غير را سير كنند، آيا نمي‏توانستند خودشان را سير كنند؟ البته مي‏توانند. حضرت نوح به عوج گفت برو فلان چوبها را از فلان‏جا بيار براي كشتي مي‏خواست عوج گفت اگر تو يك غذايي به من مي‏دهي كه سير شوم، من آن‏قدر چوب براي تو بيارم كه خودت بگويي بس است. فرمود برو فلان درختها را بريز براي من، چوب آنها را بيار، من تو را سير مي‏كنم. او هم رفت و چوبها را آورد، مي‏رفت درختها را مي‏كَند، درختهاي بسيار عظيم را، روي دوشش مي‏گذارد مي‏آورد. حضرت نصف ناني پيشش گذاردند، گفت اين است غذاي تو؟ خيلي تعجب كرد. فرمودند تو چكار داري بگو بسم اللّه و بخور. بسم‏اللّه گفت و نصف نان را خورد سير شد، هرچه زور زد ديد ديگر نمي‏تواند بخورد. گفت من چقدر كم خوردم و سير شدم. دو سه هزار من غذا مي‏خورد، مي‏رفت ميان دريا ماهي مي‏گرفت از توي آب دريا. پس اگر بخواهند به نصف نان، عوجي را كه دو سه هزار من غذا مي‏خورد سيرش مي‏كنند. حالا آيا ائمه به محض اراده خود بخواهند تشنه نباشند، نمي‏توانند؟ البته مي‏توانند. آيا اينها محض اراده نيست كه در مدت شصت سال، شصت من جو بخورد كه روزي يك مثقال جو مي‏شود. و واللّه شصت من را هم خورد كه همجنس شما باشد كه شما وحشت نكنيد كه آن شصت من به اين سنگها، هفده من مي‏شود.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بعضي كارها را تعمد مي‏كنند. غذا مي‏خورد كه تو وحشت نكني، بگويي اين همجنس خودمان است. اگر چنين نكند، كارش خارق عادت نيست. وقتي غذا مي‏خورد و اين هفده من را در عرض اين شصت سال مي‏خورد مي‏گويند پس ايني كه محتاج به غذا هست و با اين غذا خوردن، باز نمي‏خورد، معلوم است خارق عادت است. با اين غذا خوردن درِ خيبر را به يك اشاره مي‏كَنَد دور مي‏اندازد، اين خارق عادت مي‏شود.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اميرالمؤمنين و حجج خدا سلام اللّه عليهم آنچه از پيش خدا آمده حججند. نه عباش، عباش را گاهي مي‏انداخت كسي ديگر برمي‏داشت، گاهي مي‏داد به كسي ديگر. موي سرشان را مي‏ريزند دور، حالا آن موي سر بيايد اميرالمؤمنين باشد، نه. لكن آني كه از پيش خدا آمده، آن نوراللّه است و آن نوراللّه عاجز نمي‏شود، گرسنه نمي‏شود، تشنه نمي‏شود. اين است كه فرمودند انّ معرفتي بالنورانية هي معرفه‏اللّه عزوجل و آن نورانيت، همين نورانيتي است كه در قرآن توي سوره نور است مثل نوره كمشكوة فيها مصباح اين چراغي است روشن شده لكن مركب است اين چراغ، دودي دارد كه آتش پامي‏گذارد در آنجا و در آنجا درمي‏گيرد و آتشي هم هست كه اصل حقيقتشان آن است كه از پيش خدا آمده. هركه ايشان را به نورانيت شناخت مي‏داند كه از پيش خدا آمده‏اند و نور خدايند و امام دارد؛ و هركس قياس به خود كرد ايشان را امام ندارد. ايشان را مثل خود خيال كرده كه تا بگويي در آسمان مي‏رود، بگويد اين نمي‏شود به دليلي كه من نمي‏توانم بروم به آسمان. اين امام ندارد، خدا را نمي‏شناسد. خير او رفت به آسمان، تو نمي‏تواني بروي، به جهنم كه نمي‏تواني بروي پيغمبر مي‏رود. پيغمبر است كه مي‏رود و براق مي‏آيد و سوار مي‏شود بر آن و مي‏رود تا به سدره‏المنتهي آنجا روي رفرف مي‏نشيند و مي‏رود. تو را روي رفرف بنشانند، لگدي به تو مي‏زند كه پدرت را درمي‏آرد. ديگر اميرالمؤمنين نمي‏تواند به آسمانها برود، خير مي‏تواند. در شب معراج كه آسمان اول رفتند ديدند حضرت امير آنجا بود، آسمان دويم رفتند ديدند حضرت امير آنجا است، آسمان سيوم رفتند ديدند حضرت امير آنجا است، هرجا رفتند ديدند حضرت پيشتر رفته بود. باز ملتفت باشيد اين دليل اين نيست كه حضرت امير متشخص‏تر از پيغمبر است. اميرالمؤمنين هم هرجا نگاه مي‏كند پيغمبر را آنجا مي‏بيند، هرجا نگاه مي‏كرد پيغمبر را آنجا مي‏ديد. همه همراه بودند، رفيق بودند.

پس معرفتشان به نورانيت معرفت خودشان، آن معرفت خودشان مراد است. اما معرفت به اينكه تو ذغالي هستي مثل ما، معرفت ايشان نيست. ايشان مي‏دانند چيزي را كه تمام خلق نمي‏دانند. هر حلالي، هر حرامي، هر مسأله‏اي را اول ايشان بايد بگويند تا بعد مردم ياد بگيرند. پس خلق نمي‏دانند و ايشان مي‏دانند. ايشان جميع جهاتشان از پيش خدا آمده و به امر خدا حركت مي‏كنند، به امر خدا ساكن مي‏شوند، به امر خدا ظاهر مي‏شوند، به امر خدا مخفي مي‏شوند. آن معرفتشان به نورانيت معرفت خداست و معرفتشان به نورانيت معرفت خودشان است كه معرفت خداست اما معرفت آن ذغال سياه معرفت ايشان نيست اين است كه امام وقتي ظاهر شدند، اهل هر شهري امام را پيش خود مي‏بينند و ائمه حالتشان اين است كه همه‏جا حاضرند، همه‏جا ناظرند. كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم اما ان زاد المؤمنون نه ان زاد الكفار و المنافقون. كفار و منافقين را افسارشان را سرخودشان انداخته‏اند. در زمان حيات ظاهري خودشان منافقين پيش پيغمبر مي‏آمدند با پيغمبر غذا مي‏خوردند، عرض لحيه مي‏كردند.

و صلّي‏اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(سه‏شنبه 12 صفرالمظفّر 1304)

6بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

به طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه از روي بصيرت كه فكر كنيد به طور بداهت مي‏فهميد مطلب را، و غافلند از آن خلق بسياري، شما غافل مباشيد. پس هر امري كه عام است كه خودش آمده بدون واسطه پيش كسي اينجا اصلش نمي‏خواسته كه بيايد و هيچ غافل نشويد. مثل جسم كه آمده پيش همه اجسام، ديگر لازم نيست واسطه. و خيلي واضح است. من مثل را به يك جسمي زدم، شما هرجا امر عامي ديديد، بدانيد همين‏طور است. پس جسمي به واسطه جسمي پيدا نمي‏شود. جسم آن چيزي است كه صاحب طول و عرض و عمق است. يك سر سوزن باشد طول و عرض و عمق دارد، تمام كومه هم طول و عرض و عمق دارد. ديگر جسم در عالمي ديگر نيست كه بيارندش توي اين عالم بريزند. اين جسم هميشه اينجا بوده و هميشه در همين‏جا خواهد بود و يك سر سوزنش كم نخواهد شد. اينها را مردم فكر نمي‏كنند، نمي‏دانند. و يك سر سوزن زياد نخواهد شد، به جهتي كه جسم قابل زياده و نقصان نيست. چرا كه جسمي ديگر اگر جايي ديگر باشد، بيارند روي اين بريزند، اين زياد مي‏شود و اگر جاي ديگر جاش باشد، اين را ببرند آنجا، اين كم مي‏شود. لكن ببينيد جسم هرجا هست لامحاله صاحب اطراف است و نبوده وقتي كه جسم طرف نداشته باشد. و بابصيرت كه نگاه مي‏كنيد و فهميديد، آن وقت شما هيچ احتياجي به دليل سلّم نداريد كه با دليل سلّم بفهميد جسم متناهي نيست. حكما چون حاقّ مطلب به دستشان نبوده و واقعاً هم فهميدند كه اين جسم متناهي است از اين‏جهت دليلها اقامه كردند. به دليل سلّم اثبات كردند كه فوق عرش، لاخلأ و لاملأ. شما به طوري كه خدا خلق كرده و شعورتان داده فكر كنيد. خلقت خلقتي است كه بهتر از اين نمي‏شود. خلقنا الانسان في احسن تقويم بهتري نبوده و آن‏طوري كه خدا خلقت كرده اگر تو دستي به همش نزني، درست مي‏بيني حاقّ واقع را. بعينه مثل چشم، خلقت خداست، خوب درست مي‏بيند سفيديش را كه سفيد است و سياهيش را كه سياه است. مي‏بينيد كه نقصي در آن نيست به شرطي كه ضايع نكرده باشي. ميلي برداري به چشمت بزني، تصرف در خلقت بكني، خلقت ضايع مي‏شود.

باز همين‏جور خدا فرمايش كرده فطرة اللّه التي فطر الناس عليها طوري كه من خلق كرده‏ام شما ضايعش نكنيد، درست خواهيد فهميد. لكن شيطان اگر فهميده مي‏آيد ميلي توش مي‏زند، ضايعش مي‏كند. فليغيّرنّ خلق اللّه را شيطان فهميده. پس فكر كنيد از روي فطرت خود ببينيد در تمام عوالم، در تمام طوايف نمونه نموده‏اند به مردم، و مردم از نمونه پي مي‏برند. اين است كه مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم و آيات، همه‏جا نمونه است. پس نمونه گندم خوب چه چيز است؟ يك مشتش را مي‏بيني، مي‏فهمي باقي همين‏جور است. نمونه برنج، يك مشتش است. ديگر ما برنج را هرجا ببينيم تميز مي‏دهيم. كسبتان، كارتان، و جميع طوايف بر اين است. خدا هم همين‏جور پيش آورده. ديگر غافل نشويد، همين‏كه نمونه چيزي را ديدي چه جور است، بدان باقيش چه جور است. و اين همه اصرار مي‏كنم ملتفت باشيد، اگر ملتفت شويد آن وقت مي‏فهميد دليل سلّم هيچ نيست، براي اينكه عالم محدود است. براي نمونه مي‏خواهي ببين، اين تكه جسم اين طرف دارد، آن طرف دارد، آن طرف دارد، ديگر كسي بگويد ما نرفتيم پشت عرش ببينيم طرف دارد يا ندارد، نرفته باشي نمونه را كه مي‏بيني. مگر انباري كه گندم زياد دارد، مگر ما رفته‏ايم همه گندمهاش را ديده‏ايم؟ نه. نمونه‏اش را كه آوردند پيش ما، ما ديديم، از باقيش خبر شديم.

پس ببينيد كه نمونه جسم همه جا هست، مي‏خواهي هوا خيال كن، مي‏خواهي آب خيال كن، مي‏خواهي خاك خيال كن، مي‏خواهي مركبات خيال كن، مي‏خواهي بسايط خيال كن. همه جسمند، همه صاحب طولند، همه صاحب عرضند، همه صاحب عمقند. حالا اين جسم را خيال كنيد هرجا كه برود طرفهاش هم همراهش است. هرجا جاش است، طرفهاش همراهش است. پس اين جسم نبوده هرگز كه طرف نداشته باشد، بعد اين طول و عرض و عمق را بيارند روش بچسبانند. هميشه بوده، هميشه هم خواهد بود. الان يك جسمي را بگيري كاريش كني، اين سمت را نداشته باشد، اين سمت را نداشته باشد، اين سمت را نداشته باشد محال است. نهايت سمتيش را بكوبي سمتي ديگرش دراز مي‏شود، از آن طرف بكوبي گرد مي‏شود، از آن طرف بكوبي نازك مي‏شود. پس اين جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود. و واللّه همين حرف به اين آساني كه عرض مي‏كنم جوري است كه همه مي‏فهمند، و با وجود اين بعضي از حكما خيال كرده‏اند اين جسم يك وقتي نبوده است و خدا يك وقتي كه اراده كرد خلق كند او را، گفت كُن و موجود شد. ديگر جسم را از كجا باركردند و آوردند؟ خداي حق سبحانه محض اراده موجودش كرد. آيا ذاتش را آورد، يا جسم بايد اينجا باشد؟ پس خدا دو جور خلقت دارد؛ بعضي از اين خلقتها فاني است، بعضي از اين خلقتها باقي است. خلقت باقي، هرچه جوهر است و اصل است، خلقتش باقي است. هرچه عرض است و فرع، خلقتش فاني است. خلقت باقي، مثل جسم. و ان‏شاءاللّه توي همين الفاظ اگر ياد بگيري، وقتي در مسأله معاد بخواهي فكر كني به كار آنجا مي‏آيد. پس فكر كنيد خود جسم در عالم بقا خلق شده و نبوده وقتي كه نباشد. چرا كه وقت ظرفي است براي اين جسم كه اين جسم توش نشسته. تا جايي كه وقت بوده اين جسم در آن كاسه نشسته. ظرف زمان و مكان كه شنيده‏ايد. پس وقت، ظرف است و اين جسم هميشه در اين ظرف بوده و نبوده وقتي كه اين ظرف خالي باشد. و اين ظروف جوري خلق شده‏اند كه هميشه همراه مظروفند. ديگر اگر ظرف مي‏شنوي، ظرف را مثل كاسه خيال نمي‏كني كه اين كاسه مي‏شود آب نداشته باشد.

ملتفت باشيد، كاسه ظرف است و توي اين ظرف نمي‏شود جسمي نباشد. تو آب تنها خيال مكن، توي اين كاسه چيزي هست. يا هوا يا آتش يا آب يا چيزي ديگر. ظرفي باشد خالي، خدا خلق نكرده است. ديگر اين را حالا بخواهم پي‏اش بروم، از آن مطلبي كه در دست بود دور مي‏افتم. همين‏قدر محض اشاره عرض كردم تا ان‏شاءاللّه بدانيد فضاي فارغي خدا خلق نكرده. اصلاً وعايي كه هيچ توش نباشد خلق نكرده؛ حتي همين جوالها و ظرفهاي ظاهري، هوا توش است. يك چيزي توش هست، خاك توش است فلك توش است، داخل محالات است هيچ توش نباشد. در هيچ عالمي خدا خلق نكرده ظرفي باشد و چيزي توش نباشد. از اينجا بدان خلأ محال است. ديگر بعضي فرنگيها گفته‏اند كه ما به آلات و اسباب معلوم كرده‏ايم كه خلأ محال نيست، بدانيد هذيان است. جسم مي‏شود لطيف باشد، مي‏شود كثيف باشد، اما جسم را بخواهي كاري كني كه ايني كه اينجا هست، هيچ نباشد، نمي‏شود. يك خورده فكر كنيد ان‏شاءاللّه، اين را مي‏شود كاريش كرد كه طورش طوري ديگر شود. مي‏كوبيمش نرم مي‏شود. اين جسم را مثل آبي خيال كن، بله رطوبت اين را مي‏شود زياد كرد، مي‏شود كم كرد. آتشش كه مي‏كني رطوبتش كه زياد شد بخار مي‏شود. جسم زياد نشده، آب زياد شده. دنيا يعني فاني، آب در دنيا منزلش است فاني خواهد شد، خاك در دنيا منزلش است فاني خواهد شد. اما جسم در دنيا منزلش نيست پس فاني نخواهد شد جسم اصلي. پس آب فاني مي‏شود، آتشش مي‏كني بخار مي‏شود. بخار هم فاني مي‏شود، هوا مي‏شود. همچنين هواش هم فاني مي‏شود، هوا بيشتر گرم شود دود مي‏شود، بيشتر برودت بر آن غلبه كند، همين هوا بخار مي‏شود، برودت باز بيشتر غلبه كند آب مي‏شود. اينها همه در دنيا منزلشان است و متغيّرند. اما اين جسم صاحب طول و عرض و عمق، متغيّر نمي‏شود. وقتي آب بود اين سمت، اين سمت، اين سمت را داشت. وقتي بخار شد باز اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشت. وقتي هوا شد اين سمتها را داشت. وقتي آتش شد، آسمان شد، ستاره شد، هرچه شد، همين كه جسم است لامحاله ظرف دارد. پس جسم را نسبت به اجسام كه مي‏خواهي بسنجي پيش همه يكسان آمده و نسبتش به همه مساوي است. پس رو به جسمي نبايد رفت اصلش و نمي‏شود رو به جسمي نرفت، هيچ‏بار. پس هرچيزي كه در عالم جسم هست از هر راهي راه افتد، رو به سمتي برود جسم است. اگر رو به بالا برود جسم است، به چاهي فرو برود جسم است. چيز جسماني نمي‏تواند از عالم جسم بيرون برود. پس اينجا نمي‏شود چيزي جسماني، اِعراض از جسم بكند. پس اين جسم امر عامي است و خاصها منطوي در تحت او و همه كأنّه بي‏واسطه ديگري پيدا شده‏اند. پس هيچ جسمي سمتهاي خودش را از جسمي ديگر نگرفته، به واسطه او پيدا نكرده. اين طول و عرض و عمقش مال خودش است، او هم طول و عرض و عمقش مال خودش است. قبضات جسمانيه سر سوزنش با تمام كومه‏اش هيچ‏كدام محتاج به ديگري نيستند، اكتساب از ديگري بكنند محال است؛ تا طرف را برداري فاني مي‏شود.

پس بدانيد هيچ دعوت انبيا نيامده براي امر عام، لكن غافل نباشيد يكپاره چيزها هست به واسطه پيدا مي‏شود. باز فكر كنيد تمام عالم را غرق مي‏بينيد. اين زميني كه حالا مي‏بينيد به اين سنگيني به اين خشكي، به واسطه عرش پيدا شده. چرا كه تا جسمي برودت و يبوست بر آن غلبه نكند، خاك درست نمي‏شود و اين به واسطه حركت افلاك پيدا شده. خوب درست دقت كنيد، اين يك نظر است، يك دفعه نظر مي‏كنيد مي‏بينيد هيچ چيز به واسطه هيچ چيز درست نشده، يك دفعه نظر مي‏كنيد مي‏بينيد هيچ چيز بي‏واسطه پيدا نشده. اين دو مطلب است، توي هم نريزيد. پس اين خرمن جسم، اين كومه، هرگز نبوده كه نباشد. هميشه بوده و سمتهاش هم داخل محالات است كه نداشته. اما بوده وقتي كه اين زمين اين‏جور نبوده، بوده وقتي كه اين آبي كه حالا چنين است نبوده. قبضه جسماني بود لكن تر نبود، روان نبود. بوده وقتي كه آب نبوده. همين‏جور فكر كنيد خواهيد فهميد. واللّه به همين تدريجات زماني باز آن طوري كه انبيا و اوليا آمده‏اند دعوت كرده‏اند، همين‏طور بوده. وقتي بود كه اين هوا هم نبود، اما اينجا خالي هم نبود، طول و عرض و عمق داشت اما به اين لطافت نبود. بود وقتي كه آتش نبود، همين‏طور بود وقتي كه آسمانها نبود، زمينها نبود. و اينجاها را كمرهاي حكمتش را بعضي حكما گفته‏اند و چيزي فهميده‏اند. سرش دستتان باشد.

اين است كه انساني كه نفسش ضعيف است همين‏كه چيزي را مي‏بيند پيش چشمش ساختندش و پيش چشمش خراب كردند، مي‏گويد اين را تازه ساخته‏اند و ديديم خرابش كردند. كرسي را ديديم تازه ساختند، پيشتر اين كرسي نبود، بعد از آن خرابش كردند نخواهد بود. آدمي كه عقلش به چشمش است اين‏جور استدلال خواهد كرد. اما اگر ببيند جسمي را كه جلوش را نبيند تا كجا مي‏رود، مي‏گويد من چه مي‏دانم، اين كوهها ما تا عمر داشته‏ايم همين‏جور بوده، ما چه مي‏دانيم پيشتر نبوده و ساخته‏اند او را؟ شما فكر كنيد، واللّه آدم اگر عقلش را بيارد به كار ببرد مي‏فهمد، همين‏جوري كه پيش چشمت است و مي‏بيني تناقشها را برداشت، اگر مسجد بزرگي هم مي‏بيني شاه‏عباس ساخته، اين هم نبوده و ساخته‏اند. و اگر نبوده‏اي و نديده‏اي كوهها را ساخته‏اند مگو چطور نبوده. نمي‏بيني هر سنگيش، هر ريگيش نيست و پيدا مي‏شود؟ اگر انسان عاقل شد از نمونه مي‏فهمد. اطاق كوچك بي‏بنّا ساخته نمي‏شود، نمونه به دست ما آمد؛ اين كرسي بي‏نجّار ساخته نمي‏شود. كرسي را ديدي ساختند و سازنده، غير از كرسي بود. تمام عالم همين‏طور است. فكر كنيد به تدريجات زماني مي‏فهميد يك وقتي بوده آسمان نبوده، زمين نبوده، عرش هم نبوده لكن اين فضا پر از جسم بوده لكن به تدريجات زماني ساختند عرش را و او بود و نمي‏دانم چقدر طول كشيد و ساختند. آسمانها نبودند و ساختند آنها را. سؤال كردند از حضرت امير چند مدت عرش بر روي آب بود؟ حضرت امير فرمودند حساب راه مي‏بري؟ عرض كرد چرا. فرمودند اگر تمام آسمان و زمين را پُر از خردل كنند و هر دانه از آنها را هر هزار سال مرغ كوري بردارد از مغرب به مشرق ببرد، يا از مشرق به مغرب، تا تمام اينها را ببرد، چقدر طول مي‏كشد؟ عرض كرد نمي‏دانم و نمي‏توانم حسابش را بكنم فرمودند بدان عرش پيش از اينها روي آب بوده.

پس تمام آنچه حالا مي‏بيني همه را ساخته‏اند و اينها تمامش توي عالم دنيا است و تمامش هم برچيده خواهد شد. اذا الشمس كوّرت، اذا النجوم انكدرت يك وقتي اين آفتاب بعينه مثل ذغال سياه كه هيچ نور ندارد بوده، همه را بي‏اغراق مي‏بينيد از روي حكمت است. آتش لامحاله بايد در ذغال دربگيرد، نورش توش مي‏افتد قرمز رنگ و زرد رنگ مي‏شود و وقتي نور را كشيدند بيرون بردند، واقعاً كواكب اگر نور نداشته باشند مثل تكه ذغالند. يك وقتي هم بودند و همين‏طور بودند. پس يك وقتي بود اين كومه‏ها بود و خاك نبود، يك وقتي هم ساختند مثل آجرپزي. پس يك وقتي اين جبال كالعهن المنفوش بودند و خاك بودند ريخته. يك وقتي هم خاك خواهند شد. يك وقتي همين خاكها باز هباء منثور خواهند شد، به اين حالت باقي نمي‏مانند. پس يك وقتي بود اين جسم درهم ريخته بود، درهم ريخته كه شد و ممتاز نيست هواش به اين لطافت نيست، خاكش هم به اين‏جور نيست، آبش هم به اين‏جور نيست. باز بعينه از روي نمونه فكر كنيد مادامي كه اشياء داخل هم هستند و اينها را به آلت تفصيل از هم جدا نكرده‏اند، يك چيز به نظر مي‏آيد. مثل شيري كه يك چيز به نظر مي‏آيد. يك خورده عقلت را به كار ببر، از روي نمونه اين شير را به انواع و اقسام مختلف كشك مي‏كنند، دوغ مي‏كنند، قارا بيرون مي‏آيد مسهل است. روغن بيرون مي‏آيد به آن نرمي و هكذا. وقتي اينها را جدا نكرده‏اند چيز متشاكل الاجزاي يكدستي به نظر مي‏آيد، خيال مي‏كني يك چيز است. جدا جداش كه مي‏كني پنيرش خاصيتي ديگر دارد، كشكش اثري ديگر دارد، روغنش خاصيتي ديگر دارد، قاراش اثري ديگر دارد. هريك خاصيتي جدا دارند، ضد هم هستند. مي‏بيني يكيش نرم مي‏كند، يكيش زبر مي‏كند. يكيش چرب مي‏كند، يكيش خشك مي‏كند. پس از روي اين نمونه فكر كنيد اين كومه جسم روي هم ريخته بود، يك وقتي اين هوا يكدست و متشاكل الاجزا نبود لكن مخلوط و ممزوج بودند. تا اين را مخض نكنند و حركت ندهند، اجزا از هم جدا نمي‏شود. و اين لفظ مخض بهترين تعبيرات بوده كه آورده‏اند. در عالم حشر، خدا اين زمين را برهم مي‏زند، مخض مي‏كند در وقتي كه مي‏خواهد محشور كند مردم را، جميعاً پوسيده و درهم ريخته‏اند. بسا اجزاي شخصي كه اينجا دفن شده و خاك شده، بادها آن را متفرق كرده‏اند برده‏اند هند. يك نفر هباء منثور شده، اجزاش متفرق در درياها و بيابانها. بخواهند زنده كنند، تا به هم نزنند اجزاي مناسب به هم نمي‏چسبد. به هم كه زدند اجزا كه به هم مناسبت دارد به هم مي‏چسبد، به هم كه چسبيد آن وقت چشمش درست مي‏شود. چشمش كه درست شد روح توش مي‏آيد. پس اين مخض را تا حركت ندهند اگر چيزي توش باشد نزديك هم نمي‏آيد، تا ساكن نكنند جمع نمي‏شود. تعبير است از قبض و بسط.

پس تا خداوند عالم اين عالم جسم را قبض و بسط نكند، عرش پيدا نمي‏شود، آسمانها پيدا نمي‏شوند. بعضي حكما در وسط نشسته‏اند، بعضيش را مي‏بينند. پيش چشمشان است فاني مي‏شود، آنها را گفته‏اند حادث است. اما آسمانها را گفته‏اند هميشه بوده. مثل حكماي گبرها، و حكماي عجيب غريب گبرها داشته‏اند. خدا مي‏داند همين حكماي مسلمانها تمام حكمتشان حكمت گبرها است. الان هم نمي‏دانند از بس طبقه به طبقه آمده، حالا نمي‏دانند كه از كجا گرفته‏اند. همين مي‏بينند ملاصدرا گفت. ملاصدرا از كجا گرفته؟ از استادش. او از كجا گرفت؟ از محيي‏الدين. او از كجا گرفت؟ تا مي‏رسد به حكماي گبرها. و آنها نتوانسته‏اند پي ببرند به حدوث عالم، حكمت يوناني معروف است و هميشه علم در عجم بوده حتي آنكه مي‏فرمايد در اعاجم كه علم اگر در ثريّا باشد، اعاجم دستشان به آن مي‏رسد، همين گبرها بوده‏اند. مع‏ذلك جميع حكماشان مي‏گويند آسمانها هميشه بوده‏اند، اما آخشيجان يعني عناصر تازه پيدا شده؛ راهش هم همين است. اينجا مي‏بينند هوايي مي‏شود بخار شود، بخار مي‏شود. پس گفتند اين آخشيجان ساخته شده اما آسمانها باقي هستند و هميشه بوده‏اند. حتي بهشت كه مي‏گويند يعني آسمانها، و همچنين جهنّم يعني زمينها، شما داشته باشيد. پس عرض مي‏كنم جميع زمينها، جميع آسمانها تا عرشش يك وقتي بوده به همين اوقات زماني اگرچه وقتي بوده كه زمانها نبودند، لكن بوده يك وقتي كه عرش نبوده، كرسي نبوده، عناصر نبوده‏اند و ساختند عرش را. آن جايي كه دست صانع به آن رسيد و حركت داد و حركت دخلي به عالم جسم ندارد. پس يك وقتي اين چرخ بزرگ را بنا كردند گردانيدن، باز نمونه را از دست ندهيد اما با اعتبار توش فكر كنيد. همين‏جور كه اين چرخهاي ظاهري خودش نمي‏گردد، يك جاييش را بايد گرفت گرداند، همين‏جور اين كومه روي هم ريخته بود، نمي‏جنبيد. يك جاييش را گرفتند بناكردند جنباندن. اين چرخ را كه مي‏گرداني، آن ميل وسط او مي‏گردد، بعد باقي چرخها را او مي‏گرداند. پس مبدأ حركت در چرخهاي ظاهري ميل وسط است و اين ميل با آن پرّه‏ها خودشان نمي‏گردند. نمونه اين كه تا كسي نباشد و اين چرخ را نچرخاند، اين چرخ نمي‏گردد. همين چرخهاي ظاهري، يا فنري بايد باشد، يا بادي، يا بخاري بايد باشد كه آن را بچرخاند. آبي زيرش بيفتد زور بزند پرّه را بگرداند. عرض مي‏كنم همين‏جور نمونه دستتان باشد، حركت مال عالم جسم نيست. ساكن هم باشد جسم است. واللّه سكونها هم مال عالم جسم نيست. پس حركت و سكون دو شي‏ء هستند عارض جسم مي‏شوند.

و ان‏شاءاللّه چرت نزنيد يعني غافل نباشيد و اگر غافل نباشيد مي‏بينيد كه چه عرض مي‏كنم و مي‏فهميد اين را كه اگر سنگي را كسي برندارد بيندازد، مي‏خواهد انسان باشد، حيوان باشد، جن باشد، ملك باشد، باد باشد، هرچه باشد سنگ خودش حركت نمي‏كند. ساكن است و آنجا افتاده. تا نيندازد اين را كسي، فاعل خارج از او اين را تحريك نكند اين حركت نمي‏كند. همين‏جور فكر كه مي‏كنيد سكونش را هم خواهيد فهميد. حالا كه اين نمي‏جنبد ميخش كرده‏اند؟ و اين جسم، نه حركت، ذاتي او است. نه سكون، ذاتي او است. اين حركتها جميعاً آثار محرّك است و اين جسم تحرّك دارد، يعني قبول حركت كرده. اما محرّكش از غير عالم جسم است. سكونها هم از عالم جسم نيست. يك كسي چهارميخش كرده نگاهش داشته براي كاري كه دارد، صنعتي كه مي‏خواهد بكند. فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد تا اين عرش حركت نكند، آسمانها حركت نمي‏كنند. تا آسمانها حركت نكنند، آفتاب حركت نمي‏كند و تا آفتاب حركت نكند اين سرماها و اين گرماها كه مي‏بينيد پيدا نمي‏شود، در سرماش طورها مي‏شود، در گرماش طورهاي ديگر مي‏شود. چنانكه مي‏بيني در تابستان گياه مي‏رويد، در زمستان گياهها مي‏خشكد. پس اين گياه به واسطه افلاك و اين آسمان درست شده. تا آسمان نمي‏گرديد، آفتاب عالم را گرم نمي‏كرد، درخت سبز نمي‏شد. اما اين قبضه جسماني صاحب طول و عرض و عمق بود، يا آب بود و هيچ گياهي نبود، خاك بود و گياهي نبود، درخت نبود در دنيا؛ و درخت به واسطه افلاك پيدا شده. همين‏جور اينهايي كه حيات درشان پيدا شده جسمشان بود لكن حيوانات نبودند. مي‏شود حيوانش عمرش طويل باشد و اول عمرش را كسي نديده باشد لكن اول عمري دارد و آخر عمري دارد. پس حيوانات به واسطه حركت افلاك درست شده‏اند. انسانهايي كه درست شده‏اند به واسطه افلاك شده‏اند. پس اگر افلاك حركت نمي‏كردند در روي زمين نه نباتي بود نه حيواني بود نه نَفَس‏كشي بود نه جُنبنده‏اي بود، اما آن جسمانيتشان بود. چه رنگي بود، چه شكلي بود؟ آبش هم نبود، آبش را هم تازه مي‏سازند. خاك هم نبود، خاك را هم تازه مي‏سازند. وقتي گرما مي‏زند بسا كم مي‏شود، وقتي سرما مي‏زند بسا زياد مي‏شود.

پس ملتفت باشيد، جسم به جسمانيتش نسبت به تمام اشياء ظاهره آنچه هست مي‏بيني به واسطه او خلق شده‏اند. اما فلان كِرم در زمين پيدا شد، آسمان بايد سرجاي خود باشد. او اگر آنجا حركت نكند ممكن نيست اين كِرم اينجا پيدا شود. حالا همين‏طورها پي ببريد به آن‏جور احاديث. شما از روي بصيرت و از روي دانايي فكر كنيد اگر امامي روي زمين نباشد زلزله مي‏شود، خسف مي‏شود. عرض مي‏كنم بي‏اغراق واللّه اين زمين را دارند، چهارميخش كشيده‏اند و رگهاي زمين در دست امام است، هيچ تعجب هم نيست. چنانكه حديث داريد زمين روي شاخ گاوي است. امام شما آن گاو را واللّه نگاه مي‏دارد، آن ماهي را نگاه مي‏دارد و زورش خيلي بيشتر است. امامي نباشد توي دنيا، واللّه هيچ اغراق نخواسته‏اند بگويند، نه آسمان باقي است نه زمين برقرار، نه شب درست مي‏كنند، نه روز. پس خلقي كه هستند به واسطه امام است. وجود اين خلق دليل وجود امام است مثل اينكه اگر چيزي اينجا سبز شد، دليل وجود عرش است. اگر عقل دارم مي‏دانم همين‏كه اينجا يك برگي سبز شد، آسمان گشته اين برگ اينجا سبز شده. آسمان نبود و نمي‏گشت، سبز نمي‏شد. همينطور داشته باشيد، تمام آنچه را حالا عجالةً مي‏بينيد از خاكش و آبش و هواش و آتشش و جميع مركبات كه هستند، نبوده‏اند و جميعاً به واسطه افلاك درست شده‏اند و اين افلاك را مي‏گردانند لامحاله فنري دارد كه آن فنرش را هم كسي ساخته. بايد ساخت فنر را و گذارد. هيچ ساعت‏سازي در دنيا نيست و هيچ آهنگري در دنيا نيست و اين فنر خودش درست شده باشد، همه‏كس مي‏گويد اين حرف هذيان است. يك ساعت‏سازي همچو ساعت بزرگي را ساخته، اين ساعتها از روي آن ساخته شده، نمونه آن اين ساعتهاي كوچك توي بغل، بي‏استاد فرنگي ساخته نشده، اين ساعت بزرگ چطور بي‏استاد ساخته شده؟ و همين‏جور كه آن فرنگي را خدا نمي‏گويي، اما ساعت‏سازش مي‏گويي، ساعت را هم چرخش را ساعت‏ساز ساخته، فنرش را، دندانه‏هاي چرخهاش را، آن نكات را هم به كار برده و خدا هم نيست. به الوهيتش قائل نيستيم. به همين‏طور اين كسي هم كه جميع اين آسمان و زمين را ساخته و اينها را بنّايي كرده و ساخته نهايت به امر خدا ساخته بنّاي خوبي بوده. حالا فرنگي كافر بوده، بله كافر بوده. آن بنّا كه تمام اين بنا را كرده كافر نبوده، مخلوقي است شريف كريم عظيم مقرّب درگاه خدا. اما چنان علمي به او داده و چنان قدرتي به او داده كه آن آسمان را آنجا مي‏تواند درست كند، اين زمين را اينجا مي‏تواند درست كند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 13 صفرالمظفّر 1304)

7بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

اغلب حكمتهايي كه از جانب خدا است آسان است و چون آسان قرار داده، حجتش را تمام كرده و اين يك نمونه‏اي است دستتان باشد. هركه دين مي‏خواهد و مذهب مي‏خواهد، بدانيد هر امري را كه خدا واضح قرار داده، آن را دين خود قرار داده. ملتفت باشيد، هر امري را كه پنهان قرارش داده، نخواسته به مردم بدهد. مردم هم هرچه زور بزنند نمي‏توانند پيداش كنند. معلوم است چيزي را كه خدا پنهان كرد، البته پيدا نمي‏شود. آنچه را كه خلقي پنهان كنند، خلقي ديگر مي‏تواند دست و پايي كند، يك طوري پيداش كند. اما وقتي خدا چيزي را پنهان كرد، جميع خلق بگردند نمي‏توانند پيدا كنند. بسا همراهش است و نمي‏داند و پيدا نمي‏شود. پس آنچه را پنهان كرده هرگز از پي‏اش نرويد و زحمت نكشيد كه پيدا نخواهيد كرد. و آنچه را مي‏خواهد از شما، هرچه را تكليف كرده، بدانيد كه آورده پيش شما. ديگر اگر نمي‏دانيد آن را، بدانيد شما مسامحه كرده‏ايد كه نمي‏دانيد.

و بدانيد اوّل دين در همه دينها معرفت خدا است و از همه خواسته كه او را بشناسند. حالا فكر كنيد اين خدا چطور شناخته مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، يك امر عامي است كه همه‏كس مي‏تواند استدلال كند. باز همان پستاي ديروز است عرض مي‏كنم، لفظش لفظ ديگري است. هر امري كه عام است پيغمبران نيامده‏اند خبر از آن بدهند. مردم چشمشان باز است آنها را مي‏بينند، احتياج نيست كسي خبر به آنها بدهد. چيزهايي را كه مي‏دانند نيامده‏اند تعليم كنند. آمدند آن چيزي را كه اينها نمي‏دانند تعليمشان كنند. آن چيزي را كه نمي‏دانند معلوم است مخصوص پيغمبران است، پيش شما نيست. حالا چنين چيزي كه مخصوص انبيا است، آن اوّل دعوتشان اين است كه ما از پيش خدا آمده‏ايم. و اوّل كارشان اين است كه همين‏كه اثبات كردند كه ما از پيش او آمده‏ايم، اگر كسي ديگر هم ادّعا كند، با او مي‏جنگند. ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس امر خاصي دارند پيغمبران كه مخصوص خودشان است. آن امر عامي كه پيش مردم هست، براي اين نيامده‏اند كه از مردم چيزي بگيرند و پسِ خودشان بدهند. و ان‏شاءاللّه بدانيد هر امري كه عام است و حيله‏بازي از دست مردم گرفته آن امر را، و اسمش را چيز ديگري گذارده و به حلق مردم مي‏ريزد و اين را اسمش را علم گذارده، بدانيد اين حيله است.

ملتفت باشيد محض تمثيل است عرض مي‏كنم. ميرسيّد شريف استاد بود در علم نحو و صرف و همچنين در علم منطق خيلي استاد بود. اين يك وقتي به پسر خودش كه از همه‏كس دوست‏ترش مي‏داشت منطق را تعليم كرد با نهايت سعي و دقت هم تعليمش كرد. آن وقت يك وقتي خواست امتحان كند او را، گفت ما دَرْسَت داده‏ايم، كتابت هم تمام شده، مي‏خواهم ببينم چه فهميده‏اي از اين درسها كه خوانده‏اي. برو توي بازار ببين چه مي‏بيني، چه مي‏شنوي، مردم چه مي‏گويند، چه مي‏كنند. رفت بازار، وقتي برگشت گفت چه مي‏گفتند؟ گفت بعضي خريد مي‏كردند، بعضي فروش مي‏كردند، مشغول كارشان بودند. پدرش فهميد علم به دستش نيامده. باز دوباره درسش داد، يكپاره نكات را حالي او كرد. تا وقتي خواست دوباره امتحانش كند باز به او گفت برو توي بازار. رفت بازار و برگشت. پرسيد چه مي‏گفتند؟ گفت جميعش همين كتابي است كه تو به من درس داده‏اي، همه‏اش همين حرفها است. يك چيزيش را برداشته صغري اسم گذاشته، خودش اسمش را صغري گذارده كلمه ديگر را برداشته از همان بازاريها اسمش را كبري گذارده، كلمه‏اي را نتيجه اسم گذارده و هكذا. حالا درس مي‏دهد صغري و كبري و نتيجه و موضوع و محمول، همين‏ها را ياد مي‏گيرد، خيال مي‏كند كسي ديگر اينها را راه‏نمي‏برد. بله اين اسمها را مردم غافل راه نمي‏برند لكن خودشان به همين‏ها تكلم مي‏كنند.

ملتفت باشيد، هرچه از اين قبيل علم است و شما داشته باشيد اين را كه اين‏جور علوم، علم نيست مردم خودشان راه مي‏برند. توي بازار عربها كه مي‏روي همه به علم نحو حرف مي‏زنند، اما فاعل نمي‏فهمند يعني چه، مفعول نمي‏فهمند يعني چه، مضاف‏اليه نمي‏فهمند يعني چه. اينها را اصطلاح كرده‏اند ملاّها روي كلمات عرب گذارده‏اند، اين اصطلاحات را عربها راه نمي‏برند. وقتي درس خواندند ياد مي‏گيرند، مي‏بينند همين‏ها است كه از بچگي حرف مي‏زدند. پس اينها علم نيست.

پس خوب فكر كنيد عرض مي‏كنم چيزي كه مخصوص انبيا است، آن را مردم نمي‏دانند. آنها آمده‏اند آنها را تعليم مردم كنند و نمونه اين حرف همه‏جا هست، بايد تعليم كرد كه ياد بگيرند. آتش اگر بخواهد خودنمايي كند، اين آتش اگر به جان دودي يا چوبي يا ذغالي درنگيرد، اهل عالم نمي‏دانند آتشي هست يا نيست. فرض كنيد آن آتش خودش بخواهد بيايد اينجا، اگر نيايد در چوبي، ذغالي، دودي درنگيرد هيچ پيدا نيست، هيچ گرميش ظاهر نيست. لكن وقتي مي‏خواهد خودش را بشناساند؛ يا امر واقعش وقتي تو مي‏خواهي او را به مردم بشناساني، سنگي و چخماقي برمي‏داري به هم مي‏زني آن وقت مي‏نماياني آتش را. حالا در شرق عالم بروي و همچو دودي نباشد كه شعله در آن درگرفته باشد، چوبي نباشد كه الو كند، ذغالي نباشد كه بگيرد، اينها نباشند، رو به مشرق بروي آتشي نمي‏بيني، رو به مغرب بروي آتشي نمي‏بيني، بروي به آسمان آتشي چيزي پيدا نيست، بروي در تخوم ارضين آتشي پيدا نيست. آتش در تمام اينها هم هست. آتش هم در آسمان هست اما مخفي است، هم در زمين هست اما مخفي است، هم در شرق است، هم در غرب است اما مخفي است. اگر اين آتش نبود، چيزي كه نيست به هيچ علاجي نمي‏توان بيرونش آورد. چيزي كه هست و در پستو است، در پستو را وامي‏كني، دستش را مي‏گيري مي‏كشي بيرون. اما كسي در پستو نباشد، نمي‏شود بيرون آورد. آتش همه‏جا هست به دليل اينكه سنگ را به چخماق مي‏زني آتش بيرون مي‏آيد. توي چوبها آتش هست، به دليل اينكه خرّاطها دوتا چوب را به هم مي‏كشند به دم چرخ، آتش از آنها بيرون مي‏آيد. پس آتش توي همه‏چيز هست. نمي‏بيني آهن را وقتي مي‏كوبي گرم مي‏شود؟ ميل آهني سرِهم بگردد داغ مي‏شود. اينهايي كه عرّاده مي‏كشند، اگر اين ميل عرّاده را كه مي‏كشند روغن نزنند، آن‏قدر داغ مي‏شود كه عرّاده‏شان را مي‏سوزاند. آتش در آهن هست اما پيدا نيست، حركتش كه مي‏دهي گرم مي‏شود، خورده خورده سرخ هم مي‏شود، خورده خورده چوبهاي دورش را مي‏سوزاند. پس آتش همه‏جا هست توي آبها هست، توي خاكها هست. اما خاكها روش را گرفته. ديگر ان‏شاءاللّه ذهنتان را دقيق كنيد، اينكه عرض مي‏كنم خاكها روش را گرفته، ببينيد چه منظور است. آتش توي چوبها هست اما آن جسم چوب دورش را گرفته، كاري بايد كرد كه اجزاي اين آتش پيش هم بيايد خورده خورده، يكدفعه آتش دربگيرد و از شكم آن بيرون آيد.

پس ان‏شاءاللّه ديگر فراموش نكنيد همين مطلبي كه درش هستيم، واللّه همين مطلب آن مسأله‏اي است كه خدا همه‏جا هست و جايي نيست كه نباشد. لفظهاش را هم شنيده‏ايد خدا همه‏جا هست و هيچ‏جا نيست. و هر غيبي را نسبت به شهود كه مي‏سنجي، آن غيب همه‏جاي آن شهاده هست و هيچ‏جاش نيست. همين روح، همه‏جا هست و هيچ‏جا نيست. همين آتش، همه‏جا هست و هيچ‏جا نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس دقت كنيد و فكر كنيد ان‏شاءاللّه. روح بعينه مثل آتش است و روح در همه‏جا هست به جهتي كه روح زير سقف نيست. عقلتان را خيال كنيد ببينيد بدنتان زير اين سقف نشسته، اطرافش را ديوارها دارد، اما عقل مي‏رود بيرون از ديوار، پشت ديوار را هم مي‏داند. پس عقل اصلش زير اين آسمان منزلش نيست، زير زمين هم منزلش نيست. منزلش كجا است؟ در جميع زمين و آسمان. ببين از اينجا بدنت بخواهد برود به كربلا، بايد پاش را بردارد قدم قدم برود تا برسد، يا حيواني كه سوار است قدم به قدم بايد برود، يك ماه، بيست روز طول مي‏كشد تا به كربلا برسد. اما خيالت بخواهد برود كربلا، تا خيال كربلا را كرد، آنجا حاضر است، ديگر طي مسافت نبايد بكند، تا خواست برود مي‏رود. و غافل نباشيد و بدانيد ثمرات بسيار بر اين بياني كه مي‏كنم مترتّب است و بدانيد شرعتان بر همين است. همين كه خيال كربلا را مي‏كني، ثواب مي‏دهند. خيال قرآن خواندن را مي‏كني ثواب مي‏دهند، خيال مي‏كني امام حسين را زيارت كني، در خيالت مي‏گويي السلام عليك يا اباعبداللّه ثواب زيارت را واللّه مي‏دهند. و از اين‏طرف واللّه كساني كه كربلايي مي‏روند و امام حسين را نمي‏شناسند، واللّه كربلا نرفته‏اند. آنهايي هم كه امام را مي‏شناسند، همين‏جا نشسته‏اند، كربلا رفته‏اند، خدمت امام حسين رسيده‏اند. هيچ قدم قدم رفتن نمي‏خواهد، همين‏جا هم مي‏تواني بروي. مي‏خواهي توجّه به خدا كني، هرجا هستي مي‏تواني، از هر راهي كه گشوده‏اند از همان راه رو مي‏كني به خدا و مي‏روي و درست هم رفته‏اي.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد، دقت كنيد، به طور ظاهر همين‏طور بروي، هرچه بروي، هيچ خيالي جايي ننشسته، عقلي جايي ننشسته، روحي جايي ننشسته. لكن غافل نشويد، فكر كنيد ببينيد آتش وقتي مي‏خواهد ظاهر شود در اين دنيا، يا به آهني، يا به مسي، يا به چوبي، يا به ذغالي يا به دودي، به يكي از اين اجسام تعلق بايد بگيرد تا ظاهر شود. تعلق كه مي‏گيرد يكدفعه ديديم آتشي در اينجا پيدا شد. باز اين پيدا شد نه اين است كه از عدم به وجود آمد. و باز گفته مي‏شود از عدم به وجود آوردند، اين از عدم به وجود آوردند، اگر عدمش عالم غيب است و وجودش عالم شهاده، درست است. اگر اين‏جور خيال مي‏كني كه اصلش هيچ چيز نبود، يكدفعه پيدا شد، بدان دروغ است. دقت كنيد، گاهي مثال مي‏زنند در مثالهاي خيلي واضح كه پي ببريد. انسان وقتي به شير نگاه مي‏كند، خيال مي‏كند يك چيز مايع يكدست متشاكل‏الاجزايي است. و اگر غافل باشد و به تجربه هم نيافته باشد، نمي‏داند در توي اين شير چه چيزها هست. يك جورش كه مي‏كني پنير مي‏شود، يك جوريش مي‏كني، آتش مي‏كني مي‏جوشاني، كشك مي‏شود. جور ديگري مي‏جوشاني قارا مي‏شود. طعم هريك جوري است غير طعم ديگري است، خاصيت هريك غير از خاصيت ديگري است. ناخوشي كه قارا دواش است كشك نيست. يكي گرم است يكي سرد است، يكي تر است يكي خشك است. در ظاهر كه نگاه مي‏كني يك چيز به نظر مي‏آيد، لكن انسان عاقل مي‏فهمد توي اين شير چربي هست بايد به تدبيري بيرونش بياورند، توي اين شير آب هست بايد به تدبيري بيرونش آورد، توي اين شير كشك هست، قارا هست بايد به تدبير بيرونش آورد. حالا بينيد شيري كه چربيش كم باشد، و محض مثال عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، گوسفندش علف تازه خورده باشد كه دانه نكرده باشد، اين شير، روغنش كم است و به شدت و زيادزدن، مسكه ايجاد نمي‏شود. هرچه مي‏زني مسكه ندارد، زحمتش به تو مي‏ماند. لكن اگر آن گوسفندش دانه خورده و در آن دانه‏ها چربي هست و چربي رفته در آن شير و شيرش چرب است، آن وقت مي‏زني چربيها جمع مي‏شود و مسكه از دوغ جدا مي‏شود. حالا اگر در توي شير، چربي نباشد گوسفندش علف چرب نخورده باشد اين شيرش را هرچه مي‏زني چربي بيرون نمي‏آيد، به جهتي كه ندارد كه بيرون آيد. اما وقتي چربي دارد و پنهان است و پيدا نيست، آن وقت علاجي دارد. جوريش كني سرد شود، روغنهاي متعارفي هواي سردي كه مي‏رسد به آنها، زود مي‏بندد. اما آبش به آن زودي نمي‏بندد. آب هم كه هوا خيلي سرد شد آن وقت مي‏بندد؛ و به سردي كم روغن مي‏بندد. پس توي همين شير يك خورده آب سرد مي‏ريزي، روغنهاش مي‏بندد، كشكهاش نمي‏بندد، دوغهاش نمي‏بندد، قاراهاش نمي‏بندد. بهمش مي‏زني، اينها كه بسته شده به واسطه آن آب سرد يا هواي سرد، آن مسكه‏هاي ريز ريز از سر سوزن ريزتر در ميان آنها منتشر است و همه توي اين آب ريخته شده. اين آب را كه به هم مي‏زني آن ريزه‏ها به هم مي‏چسبد. به هم كه چسبيده شد گُندله مي‏شود، روغن بيرون مي‏آيد و اگر چربي نداشته باشد، چه بيرون مي‏آيد؟ چه مي‏بندد؟

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، پس بدانيد اگر آتش نباشد توي اين چخماق و اين سنگ، هيچ آتش نباشد، تو هزار دفعه بزني، آتش بيرون نمي‏آيد. حالا ديگر از اينجا پي ببريد به آنچه مي‏خواهم عرض كنم، مطلب بزرگي به دست مي‏آيد و آن اين است كه صانع هيچ‏چيز تازه‏اي در ملكش نمي‏آرد. هرچه را شنيده‏اي كه صانع در ملكش ايجاد مي‏كند، معنيش اين است كه چيزي را از جايي برمي‏دارد جايي مي‏برد. و به همين‏طور اماته مي‏كند، احيا مي‏كند. پس خلق مي‏كند، يعني تركيب مي‏كند. ملتفت باشيد، تمام معني خلقت يعني تركيب. ملتفت باشيد، پس اگر بخواهي چيز تازه‏اي خدا بيارد در ملكش كه نبوده، يافت نخواهد شد، بعد از اين هم نخواهد آورد. خيال كني چيز تازه‏اي كه هيچ توي ملك نيست، بعد از اين خدا در توي ملكش مي‏آرد، از كجا مي‏آرد؟ از ذات خدا كه چيزي بيرون نمي‏آيد، ذات خدا هيچ متغيّر نيست. اما ملك خدا آنچه بايد توش باشد هست، اما همه‏چيز به همه چيز نچسبيده مثل اينكه شيره هست، سركه هست اما به هم نچسبيده. اينها را مي‏آري داخل هم مي‏كني سكنجبين مي‏شود. به همين‏طور فكر كن آتش هست در عالم پنهاني، اين عالم هم ظاهر است، اين را يك طوري مي‏آرند اينجا به يك چيزي مي‏چسبانند و اين آتش در نهايت رواني است و مي‏خواهم بگويم خيلي رطوبت دارد و مي‏ترسم از مردم. پس عرض مي‏كنم آتش از آب خيلي روانتر است و رقيقتر است و اين شي‏ء روان را به طور سرعت بايد اجزاش را به هم چسباند، از بس روان است. يك خورده‏اش كه بيرون آمد و پشت سرش خورده ديگر نيست، اين مي‏رود بالا. لكن وقتي سنگ و چخماق را به هم مي‏زني به ضرب، جميع رشحات آتش به سرعت بيرون مي‏آيند، يكدفعه به هم مي‏چسبند، روي قوي مي‏افتند به جان آن قو درمي‏گيرد، آتش پيدا مي‏شود. اينجا حالا هيچ آتش نباشد در چخماق، هرچه بزني بيرون نمي‏آيد، نيست كه بيايد.

پس بدانيد در اين ملك خدا، چيزي كه نيست هيچ نيست و يكدفعه از عرصه نيستي به هستيش بيارند، نيست همچو چيزي. چرا كه نيستي نيست و چيزي هم از نيستي بيرون نمي‏آيد. لكن چيزي هست و پنهان است مي‏آرد آشكارش مي‏كند، يا آشكار است پنهانش مي‏كند. اماته مي‏كند، احيا مي‏كند. روحي هست در عالم غيب، اينجا بدني است در عالم شهاده، آن روح را مي‏آرد در قبضه‏اي از قبضات مي‏گذارد، اسمش مي‏شود كه خدا خلقش كرد. وقتي اين روح را برمي‏گرداند سرجاي خود، اين خاك را در عالم خود مي‏گذارد، اين اسمش مي‏شود خدا اماته كرد، اين را كشت، اين را ميراند.

خلاصه توي بياناتِ زياد، مطلب اصل را فراموش نكنيد و عمداً اينها را عرض مي‏كنم كه نزديك شويد به مطلب. پس بدانيد خدا واللّه همه‏جا هست اما هيچ‏جا نيست. واللّه اگر به شرق عالم بگردي هيچ خدا آنجا نيست، به غرب عالم بگردي هيچ خدا آنجا نيست. فكر كن خدا كجا نشسته؟ رو به هرجا بروي، رو به مشرق مي‏روي جسم آنجا است، رو به مغرب مي‏روي جسم آنجا است، رو به آسمان بروي جسم آنجا است، به چاهي هم فروبروي جسم آنجا است. به ظاهر هر سمتي مي‏خواهيد برويد و اين مشرق و مغرب و آسمان و زمين را بگرديد، به غير از جسم هيچ نيست. واللّه به همين‏طور بروي به عالم خيال خدا خيال نيست، بروي به عالم نفس خدا انسان نيست، بروي به عالم عقل خدا عقل نيست.

خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و ببين همه اينها را هم كلي‏هاش را آورده پيشت. مي‏دهند به دست اهلش، برات تركيب مي‏كند و خدا هيچ خلق نيست. و اين اوّل دينتان است كه خدا ليس كمثله شي‏ء است. هرچه شي‏ء است خدا مثل آن نيست. حالا عقل يك چيزي هست خدا آن نيست، نفس يك چيزي هست خدا مثل آن نيست و هكذا تا جسم يك چيزي هست خدا آن نيست. پس خدا عقل نيست، خدا نفس نيست، خدا روح نيست، خدا آتش نيست، خدا آب نيست، خدا خاك نيست، خدا هيچ خلق نيست. بي‏اغراق عرض مي‏كنم چشمتان را واكنيد و هيچ گمان نبريد كه وحدت‏وجوديها مردماني بوده‏اند، نمي‏شود بيهوده سخن به اين درازي بشود. يعني خيال كنيد كه آيا اين همه علمايي كه بوده‏اند، اين همه حكمايي كه بوده، همه هم زحمت كشيده‏اند، رياضت كشيده‏اند، مطلبي را فهميده‏اند و گفته‏اند، چطور مي‏شود گفت اينها هذيان بوده كه گفته‏اند؟ كه اينها همه خدا هستند. و شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و بدانيد واللّه هذياني گفته‏اند و خيال كردند حكمت است، كه اگر همين‏قدر ملتفتشان كند كسي كه اين چه هذياني است و شما چقدر خر بوديد كه همچو حرفي زديد؟! همين از همه عذابها براشان بدتر است كه ما اين قدر عورتمان كشف بوده و خودمان نمي‏فهميديم!

ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد همه پيغمبران آمده‏اند اين‏جور تكلم كرده‏اند. هيچ پيغمبري نيامد كه بگويد خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. همه آمدند گفتند صانع آن است كه همه اينها را ساخته. لكن صوفيه ببينيد كه مي‏گويند خودش جسم است، خودش روح است. و مي‏بينيد كه انبيا برخلاف اين تكلم كرده‏اند، قرآن برخلاف اين تكلم كرده. مي‏فرمايد ليس كمثله شي‏ء پس خدا جسم نيست، خدا روح نيست، خدا متغيّر نيست لكن اين جسم متغيّر است. مي‏بيني بيل برمي‏داري اين زمين را زير و رو مي‏كني، آب متغيّر است، باد مي‏آيد و مي‏رود پس همين هوا متغيّر است جابجا مي‏شود. همچنين آتش مي‏آيد اينجا متغيّر است، چراغ گاهي روشن مي‏شود گاهي خاموش مي‏شود. و همچنين ان‏شاءاللّه شما بدانيد عقل متغيّر است. عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، و نداريد خلقي بهتر از عقل و خدا خلق نكرده بهتر از عقل و خودش خبر داده و اين عقل اشرف مخلوقات است و واللّه همين اشرف مخلوقات متغيّر است. آيا نمي‏بيني يك وقتي چيزي را نمي‏داني، بعد فكر مي‏كني و مي‏فهمي؟ حالات دانايي عقل را مي‏فهميد با نادانيش دو حالت است لكن خدا همچو نيست كه يك وقتي چيزي را نداند بعد فكر كند و چيزي را بفهمد، پس خدا همه چيز را مي‏داند.

پس ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد از روي بصيرت و فكر، دقت كنيد. هيچ عمامه بزرگ گولتان نزند، كسي كتابي نوشته باشد گولتان نزند. نگاه كنيد ببينيد چه گفته، اگر گفته‏اش با گفته انبيا درست است قبول كنيد، اگر با گفته انبيا درست نيست وابزنيد. پس ببينيد گفته انبيا اين است كه خدا عقل نيست، خدا روح نيست، خدا جسم نيست. خدا ليس كمثله شي‏ء است. هيچ هيچ مخلوقي نيست، تمام مخلوقات غير اويند و خدا متصرف است در ملك خود و همه را زير و رو مي‏كند.

خلاصه مطلب اينكه هرجا بروي، به عالم عقل بروي خدا آنجا نيست، از آنجا بيايي تا به عالم جسم خدا آنجا نيست. پس خدا همين‏جوري كه در عالم جسم نيست در عالم خيال هم نيست و بدان اگر از اين راه بروي رو به پايين، رو به جسم رفته‏اي، رو به مخلوقاتي رفته‏اي. رو به بالا بروي، رو به جسم رفته‏اي و رو به مخلوقي رفته‏اي. رو به چاه مي‏روي، رو به جسم مي‏روي، رو به مخلوق مي‏روي و هكذا. همين‏جور واللّه فكر كنيد به طور خيال هم كه فكر مي‏كني مي‏روي به عالم روح، روح خدا نيست. مي‏روي به عالم عقل، عقل خدا نيست. هرجا بروي، هرچيز عجيب غريبي هرجا ببيني، مثل اينكه در اين دنيا هر رنگي هر شكلي را در اينجا بخواهي ببيني و نديده باشي يعني هرگز نديده باشي و وقتي ببيني آن نديده‏ها را مي‏داني مخلوقند، خدا نيستند. پس هر روشني خيال كني، خدا نيست. مثل اينكه اين روشني خدا نيست. هر تاريكي را هم خيال كني، خدا نيست. خدا آن كسي است كه جعل الظلمات و النور، خلق الليل و النهار خدا آن كسي است كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل. حالا هرجاي ملك كه بگردي خدا هيچ‏جاش نيست. نه كه خيال كني همين كه بالا مي‏روي به خدا مي‏رسي، و خيلي از مردم خيال مي‏كنند كه بالا كه رفتند به خدا نزديك مي‏شوند. خصوص وقتي كه مي‏شنوند كه پيغمبر به معراج رفت و به خدا نزديك شد، خيال مي‏كنند خدا بالاي عرش است. از اين‏جهت هزار بحث مي‏كنند و واللّه هيچ نمي‏دانند پيغمبر كجا رفت، كجا رسيد. بوش واللّه به شامّه‏شان نرسيده. خدا مي‏داند پيرامونش نگشته‏اند و آن كساني كه فهميده‏اند و واقعش را بيان مي‏كنند، اين مردم خيال مي‏كنند آنها معراج جسماني قائل نيستند. اي بي‏پير، تو هنوز جسم نشناخته‏اي چه چيز است چه گُهي مي‏خوري؟ معراج جسماني قائل نيستند كدام است؟ تو كه هنوز روح نمي‏داني يعني چه، جسم نمي‏داني يعني چه، چطور حكم مي‏كني كه روحاني شده. تو اگر گفتي روح يعني چه، جسم يعني چه، آن وقت اين حرفها را بزن. واللّه جسم نمي‏شناسند يعني چه و چون جسم نمي‏شناسند، تا مي‏روي بيان كني، واعمراشان مي‏بيني بلند شد كه هي! به معاد روحاني قائل شده. تو چه فهميدي كه اين را گفتي؟

باري، ديگر فكر كنيد، دقت كنيد اين قدرش آمده پيشتان كه خدا مثل هيچ مخلوقي نيست، خدا خود در قرآن گفته ليس كمثله شي‏ء. پس خدا رنگ نيست، خدا طعم نيست، خدا روشني نيست، خدا تاريكي نيست، خدا مجرّد نيست، خدا مادّي نيست، خدا هيچ‏جا نيست، خدا همه‏جا هست. اين است كه در عالم خلق هرچه بگرديد، بدانيد خدا نيست. اما حالا ملتفت باشيد كه خدا اگر برگزيند يك زباني را كه هر وقت او بخواهد اين را حركت بدهد، اين را به اراده خود حركت بدهد؛ باز بلاتشبيه مثل اينكه روح شما در عالم غيب نشسته و وقتي مي‏خواهد با شما حرف بزند زبان خودش را حركت مي‏دهد و يكپاره حرفها مي‏زند و حالا شما رنگ عقل را نمي‏بينيد، همين عقل است دارد اينجا حرف مي‏زند، همين روح است دارد اينجا حرف مي‏زند شما رنگش را نمي‏بينيد به جهتي كه در عالم غيب نشسته. اما مي‏دانيد اينجا نشسته، جاي ديگر نيست، ب هدليل اينكه اين زبان را حركت مي‏دهد و اين زبان حركت مي‏كند و اين زبان را مي‏داني خودش حركت از خودش ندارد، اين را مي‏بُري مي‏اندازي، نمي‏تواند حركت كند. پس اين زبان چون از خودش هيچ حركتي ندارد و چون از خودش هيچ سكوني ندارد، روح هروقت مي‏خواهد اين را ساكنش مي‏كند، هر وقت مي‏خواهد حركتش مي‏دهد. پس حركتش مال روح است، سكونش هم مال روح است، پس كلامش كلام روح است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و اگر آن روح نيايد توي اين زبان و اين زبان را متحرّكش نكند، ساكنش نكند صدا از آن بيرون نيارد، صداي روح به هيچ‏وجه در اين عالم نيست و روح صدا ندارد، هيچ اين‏جور صداها را ندارد. و واللّه به همين نسق است بدون تفاوت، همين‏جوري كه بدن تو مطيع و منقاد روح تو است، اگر بدن تو مي‏جنبد روح جنبانده، اگر ساكنش مي‏كند روح ساكنش كرده، اگر حرف مي‏زند بدن، دليل اين است كه روحش حرف زده، اگر مي‏بيند دليل اين است كه روح اين بدن ديده؛ عرض مي‏كنم واللّه به همين‏طوري كه بدن مطاوعه مي‏كند براي روح، به همين‏طور انبيا مطاوعه دارند براي روحِ امر خدا و آن امر الهي را هم خود خدا گفته روح است. كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا آن وحي خدا روحي است كه مي‏گويد وحي كرديم به سوي تو روحي را كه از امر ما است. و مي‏فرمايد فاذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين اينها را خدا دارد خودش مي‏گويد. پس آن روح‏اللّه مثل همين روح شما است در بدن شما نسبت به آن پيغمبراني كه از جانب خدا آمده‏اند. پس به روح خدا متحرّكند، به روح خدا ساكنند، به روح خدا مي‏بينند، به روح خدا امر مي‏كنند. ببينيد آيا اين بدن شما مي‏شود اطاعت روح شما را نكند؟ مگر ناخوش باشد، صفرا غلبه كرده باشد هذياني مي‏گويد، لغزشي خطايي مي‏كند. لكن غافل نباشيد روح شما چون تمام سلطنت را ندارد در بدن شما به اندازه‏اي كه صانع قدرتش داده مي‏تواند تصرف در بدن كند. اين است كه بدن گاهي مخالفت روح را مي‏كند، گاهي روح تصرف در بدن نمي‏تواند بكند. لكن غافل نباشيد و بدانيد قدرت خدا چيزي پيشش بند نمي‏شود كه جلو آن را بگيرد و چون سنگ سنگين شود، بلكه وقتي او آمد در جايي، كوه پيشش مثل پر كاه است. اين است كه انبيا در وقت خارق عادت اگر بخواهند كوه عظيمي را با انگشت بردارند بيندازند جاي ديگر، مي‏توانند. مثل اين است كه سنگ كوچكي بيندازند چرا كه اين انگشت، زور خدايي توش نشسته و خدا همه كار پيشش آسان است.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس روح الهي هرجا نشست، و باز ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و خدا روح نيست توي بدن كسي، اما ببينيد اين‏جور روح را خودش گفته. و اينها را اصرار مي‏كنم كه خوب حلاّجي شود كه مبادا آخوندي خبر ببرد و نفهميده به يك آخوند ديگر بگويد فلان شيخي گفته، يا بنده مثلاً گفته‏ام، شيخيها گفته‏اند كه خدا روح است در بدن انبيا. من اگر مي‏گويم همان روحي كه خدا خودش گفته مي‏گويم. وقتي ما همان‏جوري كه خودش گفته بگوييم كه باطل نگفته‏ايم. خودش صريح گفته كه اذا نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين ملائكه خودشان روح داشتند، زنده بودند. اگر روح حضرت آدم هم مثل روح آنها بود، سجده نمي‏كردند ملائكه به آدم. يا خير، روح حيواني هم داشته باشند زنده‏اند، سجده نمي‏كنند. مي‏فرمايد من اگر روح خودم را گذاشتم در بدن آدم، بايد كور هم بشويد و سجده كنيد. بايد براي خدا سجده كنيد، اما رو به آدم.

خلاصه ملتفت باشيد، پس روح نيست به دليل آنكه منصبغ از ابدان نيست. روحهاي ما خودش تمام كارها را نمي‏تواند بكند چرا كه منصبغ به صبغ بدن مي‏شود و متكيّف به كيفيت بدن مي‏شود، آن وقت يكپاره كارها را مي‏تواند بكند يكپاره كارها را هم نمي‏تواند بكند. بله خدا اين‏جور روح نيست و اين‏جور روح ندارد اما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه قدرت خدا روحي است دميده مي‏شود در بدن پيغمبري كه دميده شد كوه را مي‏تواند از جا بكند، درخت را مي‏تواند از جاي خود بكند، بسا مرغ را مي‏تواند بيارد از هوا. پس مشيت خدا روحي مي‏شود دميده در بدن پيغمبران و وقتي روحي شد درمي‏گيرد. بدن آنها مثل ذغالي كه از آتشي دربگيرد، مثل بدن تو كه درگرفته به روح تو است. پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، ديگر فرق نمي‏كند انبيا و ائمه و تمام حجتهاي خدا، و حالا ما كار به دست نبي خودمان داريم و ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم. اينهايند كه من اراد اللّه بدء بكم هركس مي‏خواهد پيش خدا برود بايد خدمت شما بيايد، هر كس مي‏خواهد خدا را دوست بدارد بايد شما را دوست بدارد، هركه نعوذ باللّه خيانتي با خدا مي‏خواهد بكند با شما خيانت بكند، هر كس مي‏خواهد با خدا دشمني بكند عداوت با شما مي‏كند نعوذ باللّه و هكذا.

ملتفت باشيد تمام نسبتهايي كه تو به خدا مي‏دهي، خدا را دوست مي‏دارم، خدا را مي‏شناسم، اگر مي‏شناسي ائمه خودت را و مي‏داني از پيش خدا آمده‏اند نه از جايي كه شما از آنجا آمده‏ايد، ائمه داريد، و مي‏بينيد اين مردم را كه اميرالمؤمنين مي‏گويند آن هم يك كسي است مثل شما. نهايت زورش بيش از ما است، چهار كلمه علم هم بيش از ما مي‏داند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بدانيد واللّه ما هيچ مابه‏الاشتراك نداريم با ايشان، هيچ قياس نمي‏توان كرد ايشان را به رعيت. بعينه بدون تفاوت ببينيد جماد هيچ حدّ مشتركي ندارد ميان خودش و ميانه نباتات چرا كه گياه آن است كه جذب كند، دفع كند، هضم كند، امساك كند، برگ كند، شاخ كند، گل كند، آن‏جور چيز اسمش گياه است. سنگ چه دخلي به گياه دارد؟ سنگ را بكاري و هي سرهم توجه كني و آبش بدهي، اين شاخ و برگ نمي‏كند، ميوه نمي‏دهد. پس سنگ هيچ مابه‏الاشتراك ندارد با نبات. همچنين نبات آن چيزي است كه ريشه بگذارد و شاخ و برگ كند، تلخ بشود شيرين بشود. اما حالا آيا نبات مي‏بيند؟ نبات چشم ندارد، گوش ندارد، شامّه ندارد، ذائقه ندارد، لامسه ندارد، سردي و گرمي سرش نمي‏شود. اين هيچ مابه‏الاشتراك با حيوان ندارد، هيچ حدّ مشتركي با حيوان ندارد. همين‏جور حيوان مابه‏الاشتراك به هيچ‏وجه با انسان ندارد، هيچ دخلي به هم ندارند. انسان آن ذَكور است، آن فكور است، آن حليم است، آن عليم است. اينها دخلي به حيوان ندارد. حيوان مي‏خواهد بخورد بياشامد بخوابد برخيزد. به همين پستا بدانيد ائمه هيچ حدّ مشتركي ندارند با شما مگر عباشان، قباشان. همين‏طوري كه فرمودند انّما انا بشر مثلكم فرقي كه با شما داريم همين كه يوحي الي و اگر آن وحي نشده بود، ائمّه ائمّه نبودند، اختصاصي به خدا نداشتند مثل شما، آن وقت ديگر كاري به شما نداشتند. آن اختصاص كه آمد آنها را انتخاب كرد. حالا آن روحي كه از جانب خدا آمده است، يا بگو آن نوري كه از مشيت خدا سرزده، حالا ديگر هركه مي‏خواهد خدا را ببيند، خدا را زيارت كند برود زيارت امام حسين. هركه مي‏خواهد خدا را دوست بدارد دوست بدارد اين بزرگواران را، هركه مي‏خواهد با خدا بجنگد با ايشان بجنگد. اين است كه تمام نسبتها مي‏آيد پيش ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم. اين است كه مي‏خواني در زيارتشان من اراد اللّه بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم اين است كه گاهي محض نصيحت عرض كرده‏ام كه گاهي در نمازي، در دعايي كه مي‏خواهي پيش خدا بروي، ببين اگر پيش روت ائمه طاهرين هستند، يك كدامشان پيش روت هستند، رفته‏اي پيش خدا و دعا كرده‏اي و نماز كرده‏اي و اگر حضرت امير يا هيچ يك از ائمه يادت نيست پيش خدا نرفته‏اي، پيش شيطاني رفته‏اي شيطان هم كاري نمي‏تواند بكند. اين است كه دعاتان را مستجاب نمي‏كند. بعينه بدون تفاوت، هر وقت بدون تفاوت مي‏خواهي بيايي پيش روح من، كجا مي‏روي؟ مي‏آيي پيش بدن من. بخواهي از من دور شوي، مي‏روي از بدن من دور مي‏شوي، بخواهي مرا دوست داري چه مي‏كني؟ بدن مرا دوست مي‏داري. بخواهي با من دشمني كني، با كه مي‏كني؟ با بدن من دشمني مي‏كني. اين است كه ايشانند حجت خدا، محل جلوه خدا، ظهور خدا. اين است كه حكمشان شده حكم خدا، قولشان شده قول خدا، فعلشان شده فعل خدا، امرشان شده امر خدا، نهيشان شده نهي خدا. معصومند، مطهرند، هركاري مي‏كنند خدا كرده. وقتي مي‏روي مصافحه با پيغمبر مي‏كني، با خدا مصافحه كرده‏اي. خودش گفته كه انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه كساني كه با تو بيعت كردند، يعني دست به دست تو مي‏دهند، دست به دست خدا داده‏اند، با خدا بيعت كرده‏اند. دست خدا بالاي دستهاي ايشان است، يداللّه فوق ايديهم دست پيغمبر بود روي دستها و همين دست خدا است. قول خدايي كه به گوششان مي‏خورد از كجا شنيده‏اند؟ از زبان پيغمبر9. كار خدايي كه شنيده‏اند كه خدا كارها مي‏كند، از كجا مي‏كند؟ همين كارهايي است كه پيغمبر مي‏كند. پس جميع منسوبات به خدا منسوب به ائمه هدي است و جميع منسوبات به ائمه هدي، جميعش منسوبات به خدا است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 16 صفرالمظفّر 1304)

8بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتهاو حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

اصل اين‏جور مطالب را از آن راههايي كه عرض كرده‏ام خيلي آسان شده است و غير از اين راهها ديگر اصلش راه نيست. بدانيد چه بسيار مردمي كه همين‏كه ضَرَبَ ضَرَبُوا خواندند، خيال مي‏كنند هر عبارتي را كه برمي‏دارند مطالعه مي‏كنند، چيزي مي‏فهمند. و خدا مي‏داند ممتنع است از عبارات مشايخ هيچ‏كس چيزي بفهمد مگر از راهش برآيد. قاعده جدايي دارد، تا آن قاعده به دست نباشد، محال است كسي بتواند چيزي بفهمد. ان‏شاءاللّه شما ملتفت باشيد، باوجودي كه به همان الفاظي كه مردم تكلم كرده‏اند فرمايش كرده‏اند. هميشه اهل حق قرارشان اين است كه لفظ ظاهرشان با لفظ مردم مثل هم است. مردم خيال مي‏كنند همين كه مي‏بينند، مي‏فهمند، جرح مي‏كنند و تصديق مي‏كنند. و عرض مي‏كنم از روي مطالعه هركه تصديق كرده، نفهميده تصديق كرده و هركه هم انكار كرده نفهميده انكار كرده. اين است كه ثباتي براي مردم نيست، لاعن شعور داخل مي‏شوند، لاعن شعور خارج مي‏شوند، هيچ پاشان جايي بند نيست. لكن حالا راهش را كه عرض مي‏كنم، شما ملتفت مي‏شويد.

راه اين‏جور مطالب اين است كه هر چيزي در عالمي يك وقتي در آن عالم نيست، يك خورده فكر كني مي‏فهمي آنچه از آن عالم نبوده كه تازه پيدا شده، اگر مال آن عالم بود هميشه بود. فكر كنيد كه آسان است، خدا هرگز راه مشكل براي خود قرار نداده، مع‏ذلك هيچ‏كس دربند نيست. غافل مي‏كند خدا مردم را به جهتي كه نمي‏خواهند حق را، خدا هم نمي‏دهد. خوب دقت كنيد اين‏جور مطالب را و بدانيد ان‏شاءاللّه تمام مطالبي را كه انبيا آورده‏اند، از اين‏جور مطالب است. از جايي آورده‏اند كه مردم آنجا نبوده‏اند. هرچه نمي‏دانسته‏اند آمده‏اند حالي مردم كنند و اگر دقت كنيد از همين راه، مقام واسطه بودن و بابيّت به دستتان مي‏آيد.

پس هر چيزي كه در عالمي هميشه نيست، معلوم است مال آن عالم نيست كه هميشه نيست، و يكي در مكان ملاحظه كنيد يكي در زمان. باز از اين آسانتر، هرچيزي كه در هر عالمي، هرچيزي كه همه جاي آن عالم نيست، آن چيز مال آن عالم نيست. حالا با اين قاعده ببينيد چقدر راه نزديك مي‏شود و آسان. پس در اين عالم جسم چون جسماني است و با جميع مشاعر مي‏تواني بفهمي آسان است. بعد هر عالمي ديگر هم خيال كني به اين قاعده مي‏فهمي. پس در اين دنيا مي‏بيني يك جايي گرم است، يك جايي سرد است. نه گرمي مال اين دنيا است نه سردي مال اين دنيا است. يك جايي يك وقتي روشن است يك وقتي تاريك، يك جايي روشن است يك جايي تاريك. الان اينجا روشن است، زيرزمين تاريك، بدانيد نه روشنايي مال اين دنيا است نه تاريكي.

پس از اين قاعده ببينيد چقدر آسان است، واللّه عذرها منقطع است و اين حرفها را كردها و لُرها و زنها مي‏فهمند و امر خدا هميشه همين‏طور واضح بوده كه به همه‏كس مي‏شده بگويي. و باز عرض مي‏كنم امر به اين آساني باز حرفهاي ديگر هم گفته مي‏شود سركلاف كه دستتان آمد، آن وقت ايني كه اهل حق هميشه سِرها داشته‏اند و حرفشان را پوست‏كنده نمي‏گفته‏اند، معنيش را شما ملتفت باشيد. مردم خيال مي‏كنند اهل حق علمي دارند حيفشان مي‏آيد براي همه‏كس بگويند، مي‏گويند اين سِر است نبايد گفت و بسا مي‏آيند التماس مي‏كنند كه اين سِر را به ما بگوييد. ان‏شاءاللّه شما غافل نباشيد، اصلش اين پستا پستاي انبيا و اوليا و خوبان نبوده. پستاي حيله‏بازها و دروغگوها و فالگيرها است. فالگير مي‏خواهد مداخل كند، مي‏خواهد مردم ديگر ندانند چه حيله‏اي كرده. هر حيله‏بازي مي‏خواهد حيله او را ندانند، براي صلاح كار خودش. شما ان‏شاءاللّه غافل نباشيد و هي بايد گفت غافل نباشيد، به جهتي كه مردم كرور اندر كرور غافلند از اين حرفها. بيرون از اين اطاق مي‏روي، ديگر تمام روي زمين غافلند. جمعيتشان هم زياد است، همه هم فهم دارند، شعور دارند، پول دارند. همه دولت دارند، ثروت دارند، هيچ احتياجي هم به اين حرفها ندارند، به جهتي كه دين نمي‏خواهند.

پس ان‏شاءاللّه خوب كه دقيق شديد، مي‏دانيد انبيا آمدند و سبقت كردند و خود را به مردم شناسانيدند و الاّ مردم نمي‏شناختند. دين نمي‏خواستند، در خانه‏هاي خود خوابيده بودند. انبيا مي‏آيند سبقت مي‏كنند در حالي كه مردم مشغول كار خود هستند. چه بسياري كه نمي‏خواهند نبي ببينند، بيزارند از آنها. لكن آنها دست از جان مردم نمي‏كشند كه حرفهاشان را بزنند. نمونه‏هاش همين‏ها است كه شنيده‏ايد از روضه‏خوانها. همين روضه‏هايي كه براتان خوانده‏اند، فكر كنيد براي چه كشته شدند؟ آيا براي دنيا بود كه كشته شدند و اين‏همه بلا به خود خريدند؟ اگر براي دنيا بود، پس احمق‏ترين مردم بايد انبيا و اوليا باشند نعوذ بالله. مي‏بيني مي‏آيند پاي جان مردم و جان خود ايستاده‏اند تا آن امر را به گردن مردم بگذارند. وقتي گذاشتند مي‏خواهي قبول كن، مي‏خواهي به جهنم بروي نعوذ باللّه كسي راهت را نگرفته.

پس شما بدانيد آن اسراري كه دارند، سرِّ پنهاني ندارند لكن مطلبشان را جوري بيان مي‏كنند كه به گوش مردم كه مي‏آيد، بسا اصطلاحات خودشان خيال مي‏كنند. لكن اگر بخواهند كه بفهمند و گوش بدهند، آن وقت مي‏فهمند علمشان از روي حقيقت است و حقيقت غير از هذيان است. پس از اين‏جور دقتها كه كردند، ملتفت باشيد عرض مي‏كنم هر چيزي در هر عالمي كه همه جاي آن عالم آن چيز نيست، آن چيز مال آن عالم نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس در اين عالم جسم، خيلي روشن است. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون در اين عالم جسم ببين يك چيزي هست مثل خود جسم كه صاحب سمتهاي ثلث است، يا بگو صاحب طرف است. اين جسم صاحب طول و عرض و عمق، ببينيد هرجايي كه رفته باشد و هرجايي هم كه نرفته باشد. باز عرضهايي كه مي‏كنم به جهت اين است كه يكپاره چيزها يادم مي‏آيد و عمداً برمي‏گردانم سخن را. مرادم اين است كه شما را استاد كنم. چه بسيار مطلبي كه آن را من اينجا در اطاق خود مي‏گويم و حكم مي‏كنم كه جاي ديگر هم همين‏جور است كه اينجا مي‏گويم، و چه بسيار چيزها كه من نوشته‏ام از اين قبيل. آنهايي كه غرض و مرض دارند ردّم كرده‏اند كه خوب، تو چه خبر داري از مشرق و مغرب عالم؟ از زمانهاي پيش، از زمانهاي بعد؟ تو زمان خودت را بگو، اطاق خودت را بگو. مگر تو علم غيب داري كه حكم مي‏كني كه همه‏جا و همه وقت همين‏جور است؟ شما غافل نباشيد، هميشه اهل حق اين احكام را مي‏كرده‏اند، از روي علم هم مي‏كرده‏اند. فكر كنيد، ببينيد شما هيچ احتياج نيست كه تمام روي زمين را بگرديد تا بفهميد تمام جسم صاحب طول و عرض و عمق است. نبايد تمام دورهاي عرش را بگرديد، آن وقت بفهميد عرش صاحب طول و عرض و عمق است، يا جسم صاحب طول و عرض و عمق است. راهش همه همين است كه خداوند عالم قرار داده از هر جنسي نمونه‏اش را بيارد بنمايد. و سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم معنيش همين‏جور حرفها است. جسم را مي‏خواهي ببيني چه جور است، يك تكه جسم را ببين و حكم كن كه جسم چه جور است. گندم را مي‏خواهي ببيني چه جور چيزي است، يك مشت آن را ببين و حكم كن. و هكذا برنج را مي‏خواهي بداني چه جور است، يك دانه برنج را كه مي‏بيني مي‏داني، يك مشت ارزن را ببيني، مي‏داني ارزن چه جور است. حالا به همين جور عرض مي‏كنم يك مشت از جسم را ببين چه جور است، چطور است. اين راه را دارد، آن راه را دارد، آن راه را دارد. جسم همچو چيزي است، پس ديگر نبايد رفت به مشرق و مغرب بگرديم ببينيم تمام اجسام محدودند. اين نمونه كه به دست آمد، تمام اجسام را مي‏فهميم نمونه جسم مثل ساير نمونه‏ها. بناي عقلاي عالم، عرفاي عالم، بناي اهل باطن، اهل ظاهر، همه بر اين است كه نمونه هرچيزي را كه ديدند، حكم مي‏كنند بر تمام آن جنس. مي‏گويند اين اسم بر آن صادق است، آن تعريف بر آن صادق است.

پس ديگر دقت كنيد، ببينيد جسم آن چيزي است كه صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت باشد. اين را وقتي درست بخواهي لُب كني، بگو جسم صاحب طرف است. هيچ ديگر احتياج نيست بگويي صاحب طول و عرض و عمق. تمام جسم را بخواهي يك كره فرض كني، يك اناري، يك نارنجي فرض كني، كدام راهش درازي است؟ هيچ راهش. كدام راهش پهنا است؟ هيچ راهش. كدام راهش گودي است؟ هيچ راهش. لكن همين نارنج آيا طرف ندارد؟ جسم يعني صاحب طرف.

ملتفت باشيد مكرر عرض كرده‏ام اگر درست اينها را ياد بگيريد، ديگر به دليل سلّم احتياج نيست كه از آن دليل بفهميم كه عرش محدّب دارد، از همين مي‏فهميم. انسان اگر صاحب شعور است به دليل نارنج مي‏فهمد. نمونه‏ايست از جسم، اين، طرف دارد، مي‏دانيم جسم طرف دارد. نارنج توي اين صورت واقع است، آن طرفش نارنج نيست، جاي ديگر نارنج نيست. به همين دليل مي‏توانيد پي ببريد آن طرف كره هيچ نيست. دليل حكيمانه مي‏خواهيد، اين‏جور است. دليل غيرحكيمانه مي‏خواهيد، دليل سلّم آخرش هم يقين نمي‏كنند، رأي‏العيني نيست. و ان‏شاءاللّه غافل نباشيد، توي همين حرفهاي فارسي فارسي كه عرض مي‏كنم فكر كنيد. همينها عين حكمت است، عرض مي‏كنم هيچ مجادله توش نيست. شيخ مرحوم يك جايي مي‏نويسند اگر مي‏خواهي چيزي بفهمي، «عليك بدليل الحكمة» به دليل موعظه و مجادله حالا چيزي ياد مي‏گيري، ساعتي ديگر چيزي ديگر مي‏شنوي، خودت مي‏گويي آن اوّلي درست نبود. در اين مجلس غلبه كردي، در مجلسي ديگر كسي ديگر غلبه مي‏كند. شما غافل نباشيد، به دليل حكمت، هم خلق شناخته مي‏شود هم خدا شناخته مي‏شود. دليلي كه از حكمت نيست، نه خلق از آن شناخته مي‏شود نه خدا. و چون از اين دليل حكمت نداشتند حكما، لكن اسمش را حكمت گذاشته بودند و حكمت نبود دليلشان، دليل مجادله و مستحسنات بود، چون حكمت نبود، از اين‏جهت افتادند در اين غلطات و گفتند اينها همه خدا است. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. همه مخلوقات را گفتند خدا است، ديگر خدا چيزي نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و اگر فكر مي‏كنيد به طوري كه مشايخ و بزرگان و اهل هدايت واضح كرده‏اند، به هرچه مي‏خواهي برسي و راستي راستي هم رسيده باشي، اثر آن را به دست بيار. چرا كه اثر، مشابه صفت مؤثر است. اگر كه به دست آمد، آن وقت به حاقّ همان مؤثر مي‏رسي. مي‏خواهي زيد را بشناسي، اين زيد يا ايستاده است يا نشسته، برو پيش ايستاده يا برو پيش نشسته. نه اين ايستاده ذات زيد است نه آن نشسته ذات زيد است. اين را مي‏پاشي از هم، آن يكي را مي‏سازي. لكن وقتي نشسته، به غير از زيد هيچ‏كس ننشسته است، وقتي ايستاده، به غير از زيد هيچ كس نايستاده است. حالا اين ايستاده نمونه است، همان‏جوري كه يك مشت برنج نمونه است، واجب نيست تمام انبارهاي روي زمين را بگردي؛ نمونه را كه ديدي، بدان تمام انبارها همين‏جور است. به همين‏جور همين ايستاده يك مشت زيد است. ديگر اين مشت، عمرو نيست، بكر نيست، غير زيدي نيست. ايستاده را كه مي‏بيني، زيد را مي‏شناسي. نشسته را كه مي‏بيني، زيد را مي‏شناسي. اين است كه فرمايش مي‏فرمايند حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه فرقي ميانه نمونه و آن چيزي كه اين نمونه، نمونه او است نيست. و نمونه را من فارسي مي‏گويم، تو چيز ديگر مي‏خواهي اسمش بگذاري، بگذار. فرقي كه ميانه نمونه هست با صاحبش همين كه اين، نمونه است و آن، صاحبش است. و آن نمونه، همان آيات است كه باياتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان و عرض مي‏كنم اينها حالا عجالةً لفظي است به گوشتان مي‏خورد، نمي‏دانيد چه گفته‏اند. اقلاً بدانيد كه نمي‏دانيد تا درصدد برآييد.

عرض مي‏كنم فرق ميانه نمونه با صاحب نمونه همين است كه اين مشت است، آن خروار. ديگر هيچ فرقي نيست. هيچ غافل نباشيد، كارتان در دنيا همه همين است كه از نمونه چيزها را مي‏شناسيد. برنجي گندمي چيتي ماهوتي، هرچه مي‏خواهيد بشناسيد، نمونه را مي‏آرند پيش شما كه اين نمونه آن است. شما هم از روي همين، بيع و شري مي‏كنيد و تمام معاملاتتان بر همين است. پس ببينيد هيچ فرق نيست و هيچ نبايد استثنا كرد. هيچ فرق ميانه اين مشت برنج با ساير برنجها، با تمام انبارهاي برنج، هيچ فرق نيست الاّ اينكه اين كم است آنها خيلي. اين است كه مي‏فرمايد لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك در خصوص حضرت امير فرمايش مي‏كنند حضرت صادق كه هيچ فرقي نيست ميانه آنهايي كه حرف مي‏زنند ميانتان فرقي نيست ميانه اين صورت انزعيه كه با مردم حرف مي‏زند با آن كسي كه اين را فرستاده كه حرف بزند. اين اوست او اين است، الاّ اينكه اين كوچك است او بزرگ است، اين روي منبر است او همه جا هست. هي هو، اين صورت انزعيه، همان خدايي است كه اين را فرستاده، كسي ديگر نيست. ليس هو هي اين صورت انزعيّه، آني كه اين را فرستاده نيست كلاً و لاجمعاً و لا احاطةً اين او نيست. و هي هو ظهوراً و عياناً و شهوداً اين همان او است. ملتفت باشيد، او را مي‏خواهي صداش را بشنوي، صداي اين صداي او است. مي‏خواهي صورت او را ببيني، صورت اين صورت او است. مي‏خواهي امرش را ببيني، امر اين امر او است. هر كاري دستش داري، بيا پيش اين. مي‏خواهي دوستش بداري، برو پيش اين، برو دورش بگرد. همچنين مي‏خواهد كسي عداوت كند با او نعوذ باللّه، با اين عداوت مي‏كند. تيري كه به اين مي‏زند به او زده. جميع نسبتهاي به اين نسبت به او است و جميع نسبتهاي او نسبت به اين است الاّ اينكه اين مشت است و تمام پيش او است، او يك مشتش را آورده پيش تو. به جهتي كه تو يك مشت بيشتر نمي‏خواستي.

ديگر حالا ان‏شاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد ببينيد چه عرض مي‏كنم. متعارف جميع علما و حكما است، محل انكار هيچ‏كدام نيست و الحمد للّه خبر ندارند، از قول خودشان خبر ندارند. همه اكتفا به نمونه كرده‏اند، خدا هم همين‏جور حرف زده لكن مؤمن دانسته كه خدا چه گفته، مردم نمي‏دانند. فرموده بقيّة اللّه خير لكم ان كنتم مؤمنين ،قل بفضل اللّه و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير مما يجمعون اگر تو داري نمونه خدا را، خدا داري. خدا كه داري، همه چيز داري. و اگر خدا نداري و چنانكه سلطاني مثل سلاطين كفّار، مثل ضحّاك هزار سال هم عمر كرد و اين ضحّاك كافر هم بود، هزار سال هم عمر كرد و هيچ خدا هم نداشت. حالا كه سلطنت داشت آيا به جهنم نرفت، مخلّد در جهنم نشد؟ اگر اين سلطنت را نداشته بود، آيا بهتر نبود، آيا حسرتش كمتر نبود؟ البته كمتر بود.

دقت كنيد، كسي كه دين دارد همه چيز دارد، كسي كه دين ندارد هيچ چيز ندارد. فلان مزرعه را داريم، فلان دولت را داريم، فلان سلطنت را داريم، هيچ به كارش نمي‏خورد. سلطنت بيش از ضحّاك نمي‏شود كه هزار سال سلطنت كرد و خدا مي‏داند كه هنوز خيلي مرد ملايمي بود كه هزار سال سلطنت كرد و با وجود اين ادّعاي خدايي نكرد. به خلاف فرعون، با وجودي كه عمر زيادي نداشت، ادعاي خدايي كرد. و شما مي‏دانيد، ان‏شاءاللّه مي‏فهميد هرچه انسان اگر عاقبت كارش شرّ است، كاش پيشترهاش هم شرّ بود. ابتداش خير باشد و آخرش شرّ آدم غصه مي‏خورد. نمونه‏اش شخص گداي فقيري كه از مادر كه تولد كرده، گرسنگي و تشنگي و سرماخوردن است، از طفوليت توي گرسنگي و تشنگي و سرما و گرما زيست كرده، بزرگ شده و سر هم گدايي كرده. همه‏اش هم سرما خورده، گرما خورده، گرسنگي خورده، ذلّت كشيده، آيا يك لقمه نانش بدهي باكيش مي‏شود؟ نه، باكيش نيست. دعات هم مي‏كند. توي تون حمامي هم به سر مي‏برد و چندان باكي ندارد. لكن كسي تاجر باشد و همه عمرش پلو خورده باشد، توي رختخواب پر خوابيده باشد، به ناز و نعمت هم بزرگ شده باشد، دولت و عزّت هم داشته باشد. اين هرچه مي‏خواهد پاش را توي تون بگذارد، پاش پيش نمي‏رود. نمي‏تواند برود. هر چه گرسنه باشد، يك لقمه نانش بدهي از گلوش پايين نمي‏رود. راضي است كه بميرد و يك لقمه نانش كسي ندهد.

پس بدانيد واللّه همين‏طورها خيلي از عذابها را خدا تعمد مي‏كند بر سر مردم مي‏آورد. انسان روز اول دين نداشته و بي‏دين و گدا باشد و هيچ نداشته باشد همين‏طور گدا باشد تا به درك واصل شود، عذابش كمتر است. لكن ديني و مذهبي و دولتي و ترقي و آن حظي كه تاجر دارد يكدفعه گرفتند، اين ديگر نمي‏تواند برود تون‏تاب حمام بشود. لقمه نان هم بدهي به او، نمي‏گيرد. بگذار پيشش، دست نمي‏رد بردارد، دهان نمي‏جنبد. همه‏اش غصه و عذاب مي‏شود، نمي‏شود تحمل كرد.

پس عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه فكر كنيد و بدانيد هيچ علمي نيست مگر پيش اهل حق و هميشه اهل حق حرفهاشان را زده‏اند. پيش همه طوايف هم هست و آنها هيچ پي نبرده‏اند. نه كه مشكل است، آنهايي كه خيال مي‏كنند مشكل است، دلشان نخواسته بفهمند. اگر اشكال داشت معذور بودند.

پس اگر فراموش نمي‏كني بدان همه‏جا نمونه را قرار داده. اين دليل حكمت است. تمام علومي كه هست به حصر عقل سه قسم است. قسم چهارمي نمي‏تواني پيدا كني، و حالا كه مي‏گويم خودتان ملتفت مي‏شويد كه شيخ مرحوم چقدر استاد بوده. هرچه تفحص كنيد مي‏بينيد همين است. تمام علوم را گفته سه علم است، چرا اين را ديگران نگفته‏اند؟ هر معامله‏اي كه تو داري يا معامله‏اي با خودت داري، يا معامله‏اي با غيري، يا معامله‏اي با خداوند. معامله چهارمي نمي‏تواني پيدا كني. تمام معاملات منحصر است به سه معلامله. معامله با خدا، معامله با خلق، معامله با خودت. آن وقت آن معامله‏اي كه با خدا است دليلش حكمت است، آن معامله‏اي كه با خود است دليلش دليل موعظه است، آن معامله‏اي كه با خلق است دليلش مجادله است. ملتفتش باشيد، بدانيد اين سخن درنسخه‏نبود شيخ هم از خودش نيست، از پيغمبر نيست، از قرآن يادگرفته. ادع الي سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. بدانيد اين دليلها از پيش خدا آمده پايين.

پس دليل حكمت را فراموش نكنيد، مي‏خواهي بشناسي، خودش را بايد شناخت. اما اين حرف يعني چه؟ يعني تمام خودش را بشناسد؟ مي‏خواهي تمام سنگهاي دنيا را بداني، نمي‏شود. مي‏خواهي تمام خاكهاي دنيا را بداني، نمي‏شود. تمام آبها را بداني، نمي‏شود. اما در شناختن آب، يك غرفه بس است. در شناختن خاك، يك مشت بس است. هر چيزي همين‏طور است. برنج چه‏جور چيزي است؟ يك مشت بس است. يك مشت از آن، نمونه همه‏اش است. اين خود برنج است، فرقش همين كه آنها خيلي هستند، اين مشت كم است. اين توي چنگ تو آمده، باقي در چنگ تو نيست.

ملتفت باشيد، پس غافل نباشيد، فرق ميانه مُرْسَل با مُرْسِل همين مُرْسَل ارسله المُرْسِل. پس آني كه خدا است فرستاده رسول را، اين قاصد او است، از جانب او آمده. قولش قول او، فعلش فعل او، امرش امر او. آنچه نسبت به اين مي‏دهي، نسبت به او بده. اين مشت او است، بقيّه او است، ديگر هيچ فرق ديگري ندارد. غافل نباشيد نمونه بدانيد همه‏جا در كار است. حالا از جمله نمونه‏ها همين، و ملتفت باشيد پس نمونه جسم اين است كه طرف داشته باشد. پس اگر جسم كوچك است، به اين كوچكي است، بايد طرف داشته باشد. اگر از اين بزرگتر است، طرف دارد. طرفهاي اطاق از اين بزرگتر باشد باشد، طرفهاي خانه باشد بزرگتر است، طرفهاي شهر است باشد بزرگتر از شهر باشد. زمين باشد، طرفهاي زمين را دارد. بزرگتر از زمين باشد، آسمان باشد، طرفهاي آسمان را دارد. يا تمام جسم باشد، طرفهاي جسم را دارد، نمي‏شود بي‏طرف باشد.

پس حالا فراموش نكنيد، حرفهاي زياد در كلوختان نيندازد. ملتفت باشيد يادتان نرود اول حرف چه بود. آنچه در اين عالم هست، جسم توش هست. پس صاحب طول و عرض و عمق در زمين هست، در آسمان هست، در مشرق هست، در مغرب هست، در فوق عرش هست، در تخوم ارضين هست و حال آنكه ما نه به آسمان رفته‏ايم نه به تخوم ارضين، نه به عرشش رفته‏ايم نه به مشرقش نه به مغربش، و مي‏دانيم هم همين‏طور است. حالا كه چنين است پس هر چيزي كه جايي هست و جاي ديگري نيست، اين دخلي به عالم جسم ندارد، از غير عالم جسم آمده. ملتفت باشيد چيزي در ذهنتان بيايد نه كه لفظش را حفظ كنيد. خوب فكر كنيد تا بفهميد ان‏شاءاللّه . هركس هم نفهميد خجالت نكشد، باز بپرسد.

پس همين‏جوري كه جسم يعني صاحب طول و عرض و عمق، حالا اين جسم غليظ است مثل سنگ، طرف دارد، مثل هوا لطيف است طرف دارد، مثل آتش است طرف دارد، مثل آسمان است، ستاره است طرف دارد. لكن چيزي كه از عالم جسم نيست، آن چيزهايي است كه بعضي جاها هست بعضي جاها نيست، يا در زماني هست در زمانهاي ديگر نيست. همه‏جا جسم هست اما همه‏جاش سرد نيست، همه‏جاش گرم نيست، همه‏جا روشن نيست، همه‏جا تاريك نيست. چيزي كه مردم از آن غافلند و مردم خيلي غافل مي‏شوند به جهتي كه تا چشمشان واشده هي شب ديده‏اند، هي روز ديده‏اند، و اول و آخرش را نديده‏اند خيال مي‏كنند اينها از عالم دنيا است و اينها همه از عالم آخرت آمده‏اند. اين است كه انّ جهنّم لمحيطة بالكافرين و كفّار همين حالا دارند توي جهنم راه مي‏روند، و واللّه اهل جنت همين حالا دارند توي جنّت راه مي‏روند. اين است كه فرمودند شما در جنّتيد دعا كنيد خدا از بهشت بيرونتان نكند، شما الان توي بهشتيد. نمونه‏ها همه همين‏طور است، هرچيزي را از روي نمونه بايد به دست آورد. ملتفت باشيد، به نمونه خيلي از باطلها از ميان مي‏رود و تمام حق به نمونه به دست مي‏آيد. ديگر آن حرفهايي كه برو، اي! بنده‏شناس خدا است. تو چه مي‏داني يك كسي شايد يهودي باشد خوب آدمي هم باشد. شايد يك كسي نصاري باشد و آدم خوبي باشد. نه، اين‏طور نيست. تو بايد حق‏شناس باشي، هركس را خدا خوب دانسته، تو هم خوب بداني. هركه را خدا بد دانسته، تو هم بد بداني. ديگر اين پدرش يهودي بوده، باشد. خودش هم يهودي است، باشد. شايد خوب آدمي باشد، من چه مي‏دانم؟ اين را از آدم نمي‏شنوند. اگر نمي‏داني يهودي بد آدمي است، خودت بد آدمي هستي، يا فلان در لباس نصاري است، باشد. شايد آدم خوبي باشد، من چه مي‏دانم؟ نه، تو هم بايد بداني، خدا به تو حالي كرده كه نصاري بد است و اگر خدا حالي نكرده بود حجتش تمام نبود. يا خير، من چه مي‏دانم؟ من كه از دل كسي خبر ندارم، بلكه ايني كه در لباس مسلماني است در دلش مسلمان نباشد. همين حرفها را بالاسريها براي ما مي‏زنند كه شما در دلتان چيزي ديگر غير از اينها هست كه به زبانتان اظهار مي‏كنيد. تو چه‏كار به دل من داري؟ تو خدشه‏اي در اعمال من آيا توانسته‏اي بگيري؟ نمي‏تواني. چشمت را واكن ببين، تو نماز مي‏كني من هم نماز مي‏كنم، تو وضو مي‏گيري من هم مي‏گيرم، هر ديني تو داري من هم دارم. ديگر شايد توي دل من چيزي باشد غير از اينها كه مي‏گويم، اين حكم بغير ماانزل اللّه است كه مي‏كني و كافر مي‏شوي.

باري، مطلب از دستتان نرود. نمونه‏ها همه‏جا خدا قرار داده، خلاصه، همه‏جا خدا مثل اينكه مشت برنجي كه مي‏آرد صاحبش و مي‏نمايد و تو باقي برنجها را از آن نمونه مي‏شناسي همين‏طور همه‏جا آيات خود را مي‏آرد و به خلق مي‏نمايد. اين آيه همان نمونه است، نمونه را عربيش مي‏كني، عربها آيه مي‏گويند، بقيّه مي‏گويند، بقيّه‏ها و آيتهايي كه خدا دارد تمامشان لافرق بينك و بينها ميانه آنها و خدا فرقي نيست، الاّ انّهم عبادك و خلقك مگر اينكه نمونه او هستند و او خداي اينها است. از اين است كه اينها اويند، هيچ فرق ندارند. الاّ اينكه اينها متعددند، او واحد است. مثل اينكه زيد خودش ايستاده، خودش نشسته، خودش راكع است، خودش ساجد است. هيچ فرق ميانه اينها و زيد نيست الاّ اينكه زيد خودش يكي است و اينها متعددند. ساكنش غير متحرك است، متحركش غير ساكنش است، نشسته غير از ايستاده است، ايستاده غير از نشسته است، متكلم غير از ساكت است، ساكت غير از متكلم است. چند صفت دارد زيد؟ بسا بشماري هزار صفت بشود. حالا هزار صفت خوب دارد زيد، ايستاده نشسته متحرك ساكن، اينها همه صفت زيد است. مي‏دهد، مي‏گيرد، راه مي‏رود، مي‏خوابد، برمي‏خيزد، نجاري مي‏كند، حدادي مي‏كند، خبازي، خياطي مي‏كند. خيلي صفت دارد، متعددند اين صفات. آيا زيد چند تا است؟ زيد يكي است. كارش چند تا است؟ خيلي است. پس فرق ميانه اينها كه به كار مشغولند با آن زيدي كه توي اينها كار مي‏كند همين كه او يكي است اينها متعددند. حالا همين‏طور خدا اسم بسيار دارد، للّه الاسماء الحسني فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون في اسمائه درنسخه‏آياتنااست‏ بخواهي پيش خدا بروي، بايد پيش يكي از ائمه بروي. نمي‏شود رفت پيش خدا مگر پيش اسمهاي خدا بروي و اسمهاي خدا، ائمه طاهرينند صلوات اللّه عليهم و ايشان اسم خدا هستند و خدا نيستند. مثل اينكه مي‏خواهي بروي به خدمت زيد برسي، مي‏روي مي‏بيني آنجا نشسته. حالا اين نشسته ذات زيد است؟ نه. چرا؟ به جهت اينكه مي‏بينيم برمي‏خيزد و نشسته خراب مي‏شود و زيد زيد است. ايستاده هم بعينه مثل نشسته، اسم زيد است. هيچ فرقي ميان اين ايستاده و زيد نيست. خود زيد است ايستاده الاّ اينكه مي‏نشيند و ايستاده خراب مي‏شود و باز زيد زيد است. پس اسم زياد دارد زيد و تو هم هر وقت بخواهي پيش زيد بروي، خيال زيد را بكني، لابد بايد پيش يكي از اسمهاي او بروي. و عرض مي‏كنم اين را كار دستش داريد، همين‏هايي كه عرض مي‏كنم شب و روز توش هستيد. حتي هر نيّتي كه مي‏خواهيد بكنيد، هر وضويي كه مي‏خواهيد بگيريد بايد اينها را بدانيد. عرض مي‏كنم هر وقت خيال زيد را مي‏خواهي بكني، يا ايستاده خيالش مي‏كني يا نشسته. زيد كه نه نشسته است نه ايستاده، تبارك اللّه احسن الخالقين.

خلاصه همين‏طور واللّه خدايي كه انبيا را فرستاده، ائمه را اسم خود قرار داده و ايشانند اسماي حسناي خدا. پس هر وقت خيال مي‏كني رفته‏اي پيش خدا و نرفته‏اي پيش ائمه هدي:، بدان پيش خدا نرفته‏اي، خيالي كرده‏اي و پيش خيال خود و هواي خود رفته‏اي. او را اسمش را خدا مگذار كه اگر اسم او را خدا گذاشتي، خداي بر حق عذابت هم مي‏كند كه چرا اسمش را خدا گذاردي. و خدا آن كسي است كه اسماء حسني دارد كه هر كه آنها را شناخت او را شناخته. السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه، بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف الله. بله، فرقشان با خدا همين است كه اينها متعددند، او واحد است. اسم زياد دارد، اما حكم مي‏كني كه او واحد است. پس هر وقت بخواهي بخواني او را، همين ائمه را بخوان. و فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه مي‏فرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن، مي‏خواهي اللّه را بخوان، مي‏خواهي رحمان را بخوان، ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني منظور اين است كه بايد بخصوص به اسم خواند او را، بي‏اسم نمي‏شود او را خواند و هيچ چيز را بي‏اسم نمي‏شود خواند. مگر شما را بي‏اسم مي‏شود خواند؟ مي‏بينيد نمي‏شود. ديگر اسمهاي لفظيش هست، اسمهاي خياليش هست، هرجايي اسمي دارد. مثل اينكه پيش زيد مي‏روي، اگر زيد نشسته است نشسته اسم او است، اگر ايستاده است ايستاده اسم او است، خوابيده است خوابيده اسم او است، راه مي‏رود رونده اسم او است، ساكن است ساكن اسم او است. ممكن نيست پيش زيد بروي، نه ايستاده باشد نه نشسته، نه حركت كند نه ساكن باشد، همچو زيدي خدا خلق نكرده. همين‏طور واللّه همچو خدايي نداريم كه اسم ندارد، همچو خدايي نداريم كه خليفه ندارد، دين ندارد دينش واضح نيست. ما همچو خدايي داريم كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، زبانش پيغمبران اويند، ما از زبان پيغمبران او كه مي‏شنويم، از زبان او شنيده‏ايم. اطاعت پيغمبران او را كه مي‏كنيم، اطاعت او كرده‏ايم. من يطع الرسول فقد اطاع الله.

و صلي‏اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(يكشنبه 17 صفرالمظفّر 1304)

9بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

به همان قاعده كه ان‏شاءاللّه فكر كنيد و به دست بگيريد، بابي است از علم. راه فهمش بسيار آسان است اما هيچ توش فكر نكرده هيچ‏كس. اينها كه هي كتاب نوشته‏اند و خبرهاشان به ما رسيده بالمرّه از اين منصرفند و هيچ فكر نكرده‏اند. شما ملتفت باشيد، قابليت اشياء را خدا پيش از اشياء خلق كرده و اين قابليت جوهري است و اين جوهر را اگر دست نزنند، به هيچ صورتي بيرون نمي‏آيد. و مي‏خواهم عرض كنم ملتفت باشيد ان‏شاءالله. قابليت بعينه مثل چوب است بي‏اغراق. چوب هم در عالم نجاري، قابليت اسمش است. اين را تا نجاري برندارد و در و پنجره نسازد، چوب خودش به اين صورتها بيرون نمي‏آيد. هر عاقلي همينكه صنعتي را مي‏بيند جاي، پي مي‏برد كه اين را كسي ساخته. قابليت بعينه مثل خشت و گِل است. همه‏كس اين را مي‏فهمد اگر بنّايي برندارد اين خشت و گِل را روي هم نگذارد، عمارت ساخته نمي‏شود. ببينيد چقدر آسان است، و همين‏طور بدانيد كه هم مطابق حكمت است هم آسان است. پس قابليت را خدا سابقاً خلق مي‏كند و نجار را بعد خلق مي‏كند.

و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، به شرط اينكه همين اصرارهايي كه من مي‏كنم، شما اقلاً همراه همين اصرارهاي ظاهري من بياييد و ملتفت باشيد و بدانيد هيچ‏جا گير نخواهيد كرد، هرجا برويد به همين آساني خواهيد فهميد.

قابليتِ جميع مايصنع من الخشب، چوب است. خدا پيش خلق كرده اين چوب را. چوب اصلش سرش نمي‏شود كه در يعني چه، پنجره يعني چه. لكن خدا كه چوب را اين‏جور آفريده، شخص نجاري مي‏آفريند مثل همين نجارهاي ظاهري و به آن نجار شعور مي‏دهد كه بايد دري ساخت. اين بايد پر سنگين نباشد، پس بايد از آهن نباشد. آن نجار مي‏داند چوب، براي در و پنجره خوب است، هر چوبي براي چه كار خوب است. حالا اگر نجاري نبود، در و پنجره نبود؛ اگرچه چوب بود. به همين‏جور مايصنع من الحديد. ديگر اگر همين آهن است كه خودش به صورت اينها درآمده، اين وجود،

 

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

اين مزخرفات چه چيز است؟ آهن خودش به اين صورتها در نيامده. هستي خودش نه ليلي است نه مجنون است، آهن خودش نه سيخ است نه ميخ است نه بيل است. بله اينها را آيا نمي‏فهمي؟ همان خر صوفي آيا نمي‏فهمد؟ اين آهن را صاحب‏شعوري فكر مي‏كند آلتي بايد ساخت براي جنگ، اين آلت از مس نمي‏شود باشد، از طلا نمي‏شود، از نقره نمي‏شود. پس از آهن بايد باشد. فكر مي‏كند ارّه مي‏خواهيم، تيشه مي‏خواهيم، مي‏بيند تيشه از طلا درست بكني نمي‏شود، از مس نمي‏شود، از برنج نمي‏شود، بايد از آهن باشد. حالا اينها را كه مي‏فهمد؟ حدّاد مي‏فهمد، انسان مي‏فهمد. پس انساني خدا خلق مي‏كند مثل همين حدادهاي ظاهري، آهني خلق مي‏كند، معنيش را به آنها مي‏فهماند كه ببينيد من چه جور ماده‏اي ساخته‏ام شمشير مي‏شود ساخت، كارد مي‏شود ساخت، بيل مي‏شود ساخت، ميل مي‏شود ساخت. حداد برمي‏دارد مي‏سازد. او خودش هيچ نمي‏شود به اين صورتها بشود. پس انزلنا الحديد فيه بأس شديد خيلي چيزها اين حديد درش هست و منّت گذاشته بر بندگان خود كه حديد را نازل كرده. حالا حديد خودش است اينها. خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. خود آهن است ارّه و تيشه و سيخ و ميخ، چطور خودش است؟ حداد ساخته اينها را، پس تعريف او را بكن كه او گرفته اين آهن را به همچو صورتي درآورده. پس هيچ تعريف اينها برنمي‏گردد به آهن، كه آهن عجب چيزي است كه به شكل اينها درآمده. محال است خود آهن به شكل اينها درآيد. لكن ماده‏اي هست كه وقتي حداد بگيرد به هر يك از اين صورتها بيرونش بيارد ممكن است، اين قابليت را دارد. طلا هم اين جور قابليت را ندارد. پس همين‏جور ان‏شاءاللّه فكر كنيد، به همين پستاي ظاهر و واللّه هيچ مشكل نيست. عرض مي‏كنم نه اين است كه مردم فهم ندارند، حجت را خدا تمام كرده. فهم داده، شعور داده، مردم دربند نيستند، نمي‏خواهند ياد بگيرند، البته ياد نمي‏گيرند.

پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد، قابليت خودش به صورت اشياء نمي‏تواند بيرون آيد، محال است بتواند بيرون آيد. به اندك فكري مي‏فهميد. چنانچه چوب خودش به صورت در و پنجره نمي‏شود محال است. آهن خودش محال است همين‏طور شمشير بشود، خنجر شود، كارد شود، به جان خودش بيفتد. و همين‏طورها مي‏گويند بله، خودش است همه اينها و اينها همه را جزء عرفانشان مي‏دانند. آهها مي‏كشند و خيالات به هم مي‏بافند. چطور آهن خودش توي كلّه خودش مي‏زند. بله، كي بود چكش زد، كي چكش خورد؟ هر دو آهن بودند. اي احمق! آدمي برداشت چكش را توي كلّه اين زد، آهن عقلش نمي‏رسد توي كلّه كسي بخورد. همين حالايي كه ساخته‏اندش نمي‏فهمد چكش يعني چه، شمشير يعني چه، براي چه اين‏جور كرده‏اند. عقلش نمي‏رسد، عقل ندارد. لكن انسان عقلش را به كار برده يكيش را چكش كرده، آن چكش را توي كلّه اين مي‏زند. تعريفها همه مي‏رود پيش آن آهنگر. فكر كنيد ببينيد چقدر واضح است و آسان. بله اين آهن صدق مي‏كند، بله صدق هم مي‏كند. اين لفظهاشان را هم وانمي‏زنيم. خطاب كني به آهن خود او است سندان، خود او است چكش. لكن كسي نبود بزند چكش را، اين چكش خودش مي‏خورد به سندان؟ و كسي نيست بردارد بزند، ببينيد هيچ معقول نيست. انساني تا نباشد، برندارد آهن را به صورت اينها بيرون نيارد، اينها خودشان به صورت اينها بيرون نمي‏آيند.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد جميع ملك خدا را مي‏توانيد به دست بياريد به همين‏جور. به همين‏طور است آب و خاك و گل. آنچه ما مي‏بينيم خاك است به صورت اطاق بيرون آمده. باشد؛ مگر خاك خودش هرگز به صورت گِل شد؟ گِلها مگر خودشان به صورت خشت شد؟ تا خشتمال نيايد، تا عمله نيايد، تا بنّا نيايد گِل درست نمي‏شود. خشتمال خشت را نمالد، تا بنّا روي هم نگذارد محال است عمارت ساخته شود.

خوب فكر كنيد، و ما تري في خلق الرحمن من تفاوت همه‏جا پستاي خدا اين است كه استادي درست كند و قابليتي هم دستش مي‏دهد، از آن چيزها درست مي‏كند. كاتبي برندارد مداد را به صورت حروف درش نيارد، مداد عقلش نمي‏رسد به صورت حروف درآيد. حالا هم كه درآمده شعور ندارد و چيزي سرش نمي‏شود. و ملتفت باشيد، تمام نكاتش را برخوريد. باز فرق مداد با حروف اين است كه به حروف كه نگاه مي‏كني، معاني مي‏فهمي و به مداد كه نگاه مي‏كني نمي‏فهمي. و بسا كساني كه كمرهاي حكمت را ديده‏اند. ملتفت باشيد اين مداد همان‏جوري كه در دوات بي‏شعور است، توي حروف هم بي‏شعور است. همان‏جوري كه در دوات معني ندارد، در كلمات و حروف هم معني ندارد. آن نقشي است كشيده‏اند براي صاحبان شعور. همچو چيزي را الف مگو، همچو چيزي را با بگو، اين‏جور چيز با است. بچه‏ها را مي‏شود اين‏طور تعليم كرد. از چوب مي‏تراشند چيز درازي، اين چه چيز است؟ الف. چيز درازي كه دو سرش را بالا مي‏آرند، اين چه چيز است؟ اين با. آن وقت مي‏گويند الف را بيار، مي‏رود مي‏آرد. آن وقت به او مي‏گويند با را بچسبان به الف، مي‏چسباند. حالا چوب نمي‏فهمد الف يعني چه، چوب ديگر نمي‏فهمد با يعني چه. اما آن بچه انسان چهار دفعه كه نشانش دادند، حاليش مي‏شود اين را الف اسم گذارده‏اند، آن را با اسم گذارده‏اند. هر وقت هر كدام را مي‏گويند بيار، مي‏آرد. هركدام را بگويند به هم بچسبان، مي‏چسباند. معلوم است وقتي تعليم بچه‏ها كردي كه بچه بگويد اَب، ياد مي‏گيرد. جيم و دال را هم يادش بدهي به هم بچسباند، مي‏چسباند، مي‏گويد ابجد. همچنين است ديگر چون يكپاره علوم هست اشاره بايد كرد. باز ديگر الف گرم است يا سرد است؟ طبيعت هريك از اين حرفها چه چيز است؟ اينها كه راه نمي‏برند مغرور مي‏شوند. با مزاجش مزاج همان مركب است، هرچه آن مداد دارد، زاج دارد، توي آن هم هست. مازو دارد، توي آن هم هست. دوده دارد، توي آن هم هست. همه اجزاش توي همه حروف هست، ديگر يكيش گرم است، يكيش سرد، يعني چه؟ پس بدانيد اين گرمي و اين سردي براي انسان است كه مي‏خواهد بنويسد. الفي را به نيّت گرمي كه نوشت، گرم مي‏شود. به نيّت سردي مي‏نويسد، سرد مي‏شود. پس بدانيد نيّتها دخيل است در اعمال. باز نه اعمال حروف، اعمال انساني. اين است كه مختلف هستند، بعضي گفته‏اند الف را يا فلان حرف را گرم است، بعضي گفته‏اند سرد است، بعضي گفته‏اند خشك است، بعضي گفته‏اند تر است. هركس به هر اعتقادي بنويسد، همان اثر را مي‏كند. باز اثر مدادي منظور نيست؛ از هر ماده‏اي بسازند. الف گرم است، به معني اينكه مركب گرم است يا سرد، نيست.

خلاصه بياييم سر مطلب. مطلب اين است كه اگر صانعي نباشد، قابليت خودش به هيچ‏وجه من‏الوجوه، ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و غافل نباشيد، اگر صانعي نباشد قابليت خودش به صورتهاي مختلفه بيرون نمي‏آيد. حتي اينكه خيلي به اصرار عرض مي‏كنم، خود آب و خاك درنسخه‏گل‏است‏ عقلش نمي‏رسد به صورت خشت و گِل شود و اگر كسي زور بزند خود را خر كند، چنانكه خود را خر كرده‏اند اين صوفيها كه بله تو چه مي‏داني اين سنگ شعور ندارد. چنانكه عملشان بر اين است؛ آن فضيلتي كه براي شيخ بزرگشان مي‏گويند شمس تبريزي كه مي‏گويند ملاّي روم سر به قدم او گذارده، مي‏گويند اين شمس عاشق بتّه كان‏دول شده بود. بتّه كان‏دول گياهي است كه بعضي جاها بادچرخان مي‏گويند. گياهي است سبز مي‏شود و برگ مي‏كند و از ميانش تيري بلند مي‏شود و كم‏كم مي‏خشكد و باد آن را مي‏كَند و مي‏گرداند. در بيابان اين را يكپاره جاها بادچرخان مي‏گويند، يكپاره جاها چرخك مي‏گويند. شمس تبريزي عاشق اين بتّه شد، رفت در بيابان پيش اين كان‏دول نشست و مدتها آن را پرستيد و با آن عشق ورزيد تا آنكه مدتها گذشت زمستان رسيد، باد آمد آن را كنَد بُرد جاي ديگر. او هم همراهش رفت، هرجا آن را باد مي‏برد شمس هم همراهش مي‏رفت تا آنكه آن را باد برد انداخت در دريا، آن هم خود را انداخت در دريا به جهت آنكه توي آن بتّه خدا هست. حالا خدا بود كه مي‏چرخيد، وقتي در دريا افتاد فرو نرفت در دريا، اين هم كرامت بته كان‏دول، اينطور مي‏گويند. و حال آنكه بته علف و گياه شعور ندارد. ببينيد اينها تمامش برخلاف گفته خدا و پير و پيغمبر است. آن خدا حجت مي‏كند، شما اين بت را كه مي‏پرستيد چه فرق مي‏كند ايني كه ساخته‏اند مي‏بيني اين چشم ندارد، تو را نمي‏بيند، هي كرنش مي‏كني پيش اين. اين گوش ندارد، تو هرچه تملق كني، چه تملق كني چه فحش بدهي اين نمي‏فهمد. پس چه ضرورت كرده پيش اين تملق كني؟ چه فرياد بزني چه آهسته بگويي، چه التماس كني چه فحشش بدهي. چرا پيش اين مي‏روي؟ تو خدايي را بپرست صدات را كه مي‏دهي و با او حرف مي‏زني، مي‏شنود. تو را مي‏بيند كه سجده مي‏كني پيشش به خاك مي‏افتي. ببينيد اينها همه‏اش برخلاف صوفيه است. بله اين زمين را تو چه مي‏داني شعور ندارد؟ من مي‏دانم شعور ندارد. اين است كه باز از روي دليل حكمتي كه انبيا دارند و حرف مي‏زنند، بايد چيزها بفهميد؛ و از روي آن دليل كه دليل حكمت است. و انبيا تمامشان آمده‏اند ليعلّمهم الكتاب و الحكمة اين حكمت نيست مگر آنكه هركه هرچه دارد به بازار بيارد، و همين كه نمي‏تواند بيارد كه دارم، در خانه‏ام است، اين حكمت نيست. بله تو چه مي‏داني اين سنگ شعور ندارد؟ نه، ندارد. اگر داشت با من حرف مي‏زد. چه مي‏داني اين عالم است يا جاهل؟ اگر عالم بود تعليم مي‏كرد. تو چه مي‏داني يهودي دين ندارد؟ كسي از قلب كسي خبر ندارد، بنده‏شناس خدا است، شايد دين داشته باشد تو از دلش چه خبر داري؟ از زبانش كه خبر دارم. يهودي چطور تميز مي‏دهد نصاري را، نصاري چطور تميز مي‏دهد مسلمان را.

فكر كنيد، دليل حكمت اين است كه بداني هرچه خدا خلق كرده، فعل دارند لامحاله. ملتفت باشيد اين مطلب را به طور لُري عرض مي‏كنم و لُريش عين حكمت است و تمام حكمت انبيا همين‏جور بوده و هرچه غير از اين‏جور است هذيان است. هرچه هست، هر موجودي يك فعلي لامحاله دارد. بايد لامحاله داشته باشد و هرچيزي كه فعل ندارد بدانيد موجود نيست و معدوم است. پس ببينيد اگر يك سنگي هست در دنيا، يا مي‏جنبد يا ساكن است. مي‏جنبد جنبش كار او است، ساكن هم هست سكون كار او است. اصطلاح خودمان هم هست، مجاز هم نيست، حقيقت است. پس اين سنگ يا متحرك است يا ساكن. متحرك است، اين فعل از كه صادر شده؟ از اين سنگ. ساكن است، سكون فعل كيست؟ فعل اين سنگ. محال است سنگي را تو خيال كني نه متحرك باشد نه ساكن. توي عقلتان، توي ذهنتان، توي فرض محال، هرجوري، هرجا سنگ خيال مي‏كني يا مي‏جنبانندش يا ساكنش كرده‏اند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، به همين پستاي لُري خوب فكر كن، سنگي كه نه بجنبد نه ساكن باشد، به تصور هم درنمي‏آيد. جسم نمي‏شود نه متحرك باشد نه ساكن. الاّ اينكه حالايي كه اين سنگ ما گاهي مي‏جنبانيمش مي‏جنبد، گاهي مي‏گذاريمش ساكن مي‏شود. حالا مي‏گوييم ذاتش اگر اقتضا مي‏كرد بجنبد هميشه مي‏جنبيد، اگر اقتضا مي‏كرد ساكن باشد هميشه ساكن بود. پس ذاتش جنبش ندارد، سكون هم ندارد. اما ذاتش قابل است براي اينكه گاهي بجنبانندش گاهي ساكنش كنند. لكن اين قابليتِ سنگي كه قابل است براي اين‏كه حركت و سكون داشته باشد، يك وقتي كه نه مي‏جنبيده نه ساكن بوده، همچو وقتي نبوده. اگرچه تو نرفته‏اي در زمانهاي پيش. اما فكر كن، بگو. همين حالا من مي‏گويم اين سنگ را مي‏جنباني مي‏جنبد، ساكنش مي‏كني ساكن است. اين جنبش كار اين سنگ است اما بايد جنباندش، بايد تحريكش كرد و الاّ سنگ از اندرون خودش جنبش بيرون نمي‏آيد.

اين را هم بدانيد كه آنچه در ملك خدا هست، به هر جوري هست، خودش نمي‏شود همچو شود، تمام را خدا صورت مي‏دهد. پس سنگي كه محال است نه بجنبد نه ساكن شود و تا بوده يا مي‏جنبيده يا ساكن بوده، محال است سنگ موجود باشد و حركت يا سكون توارد بر اين نكنند. حالا كه چنين شد، پس بگو از ابتداي خلقتش با وجودي كه نديده‏اي ابتداش را تا هر وقت اين سنگ هست، يا مي‏جنبيده يا ساكن بوده.

به همين‏جوري كه سنگ را عرض مي‏كنم تو جسم را بفهم. عرض مي‏كنم تمام اين جسم، از محدب عرش تا تخوم ارضين، تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن. اما به شرطي غفلت نكنيد ان‏شاءاللّه كه خيال كني سنگ را ولش كني نجنباني، خودش ساكن مي‏شود. عرض كردم، سنگ خودش نه مي‏تواند متحرك شود نه مي‏تواند ساكن شود. سنگ قابليت است براي حركت و سكون. اگر جايي مي‏گذاري آن را و مي‏ايستد، يك كسي واش داشته نهايت نمي‏بيني كي واش داشته. جاهل مباش كه چون نمي‏بيني اين را كه واش داشته بگويي اقتضاي طبيعت سنگ اين است كه خودش ساكن شود. اين‏جور جهّال زيادند، حتي حكمايي كه اسم خود را حكما گذارده‏اند اينها را گفته‏اند و شما بدانيد جهال بوده‏اند.

پس هرچيزي كه گاهي چنين است گاهي چنان، كسي ديگر اين را چنين و چنان مي‏كند. بدن، گاهي نشسته است گاهي ايستاده، روح، اين را وامي‏دارد. روح، اين را مي‏نشاند. اگر نشسته است روح او را نشانيده، حالا كه او نشانده اين را اين هم نشسته. بعينه مثل سنگي كه تو مي‏گذاري او هم گذاشته مي‏شود. مردم احولند، يكيش را مي‏بينند، آن يكي ديگرش را مي‏گويند اقتضاش سكون است. نه، هيچ اقتضايي ندارد. مي‏جنبانندش مي‏جنبد، نگاهش مي‏دارند وامي‏ايستد. اين بدن جسم است و جسم فوق تمام عناصر است و تمام آسمان و زمينِ اين جسم قابل است براي حركت و سكون. حالا اگر نشست، روحي اين را نشانده. پس «سَكَنَه الرّوح»، اين هم «تَسَكَّن». و اگر روح اين بدن را جنباند و بدن برخاست راه افتاد، بدن راه رفته. حقيقةً هم راه رفتن مال بدن است، حركت از جايي به جايي مال جسم است، روح جابجا نمي‏شود.

پس خوب دقت كنيد و فكر كنيد، هرچيزي لامحاله به فعليتش بايد شناخته شود و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد اين است آن سرّي كه آن حكيم بزرگ مي‏گويد «اثر، مشابه صفت مؤثر است» اين است معني آن. دليل حكمت همچو چيزي است. چيزي را مي‏بيني متحرك، بگو متحرك، چيزي را مي‏بيني ساكن بگو ساكن. ديگر شايد، مگو اين هذيان را. پس اثر بر طبق صفت مؤثر است، معنيش همينها است. ملتفت باشيد،

باز يكپاره سؤالات كه كرده‏اند و جواب گفته‏اند از آن جمله نقل مي‏كنند كه آقاي مرحوم فرمودند من از سيّد مرحوم پرسيدم دليل حكمت يعني چه، جواب فرمودند اين بوقهاي حمامها را ديده‏اي، هر بوقي گشادتر است صداش بيشتر است، هر بوقي كوچكتر است صداش كوچكتر است. اين را مي‏فرمودند، خودشان هم مي‏خنديدند. منظور اين است كه دليل حكمت اين‏جور است و مردم خيالها مي‏كنند كه حكمت چه جور چيزي است. دليل حكمت، واضح ظاهر آسان است. جاهل چيز راه نمي‏برد عالم راه مي‏برد، مرده و زنده مثل هم نيستند. مرده را سيخش هم مي‏كنند حاليش نمي‏شود، آدم زنده را اگر چنگول بگيري دادش بلند مي‏شود. حالا هل يستوي الاحياء و الاموات آيا مشتبه شده بر شما و حال آنكه حيوانات تميز مي‏دهند. زنده انسان را نمي‏روند بخورند، تا مرد دورش جمع مي‏شوند و مي‏خورند مرده‏اش را. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اينهايي كه مي‏گويند من چه مي‏دانم شايد اين مرده، زنده باشد. چطور مشتبه مي‏ماند؟ مرده بو مي‏كند، گند مي‏كند، زنده اينطور نيست. اين را خرها هم مي‏فهمند، سگها هم مي‏فهمند. هل يستوي الاحياء و الاموات يا من چه مي‏دانم حالا تاريك است يا روشن؟ آيا نمي‏بيني مردم را؟ آيا اين تاريك با اين روشن مثل هم است؟ نه. آيا هيچ مشتبه مي‏شود، هل يستوي الظلمات و النور اين دليل حكمت است و اين‏جور بديهيات كه در قرآن هست مردم اعتنا نداشتند، اينها را مثلهاي ظاهري خيال كرده‏اند كه اينها براي عوام است و الاّ اينها حرف نيست. آيا حكيم مي‏نشيند بگويد تاريكي و روشني مساوي نيستند؟ آيا حكيم مي‏نشيند بگويد پشه اين‏جور است؟ بنشيند به پشه مثل بزند؟ آن كسي كه حكيم است بالا بالا مي‏نشيند، حرفهاي گنده گنده مي‏زند. اما، انّ اللّه لايستحيي ان‏يضرب مثلاً مابعوضة فمافوقها دليل حكمت است. گاهي حكمت اقتضا مي‏كند لطايف دقايق كارهاي خود را بنمايد به مردم. پشه خودش به اين ريزي است كه از هر دانه‏اي ريزتر است. اين پشه چشم دارد، گوش دارد، شامّه دارد، ذائقه دارد. هرچه آن فيل دارد به آن بزرگي، اين پشه به اين كوچكي دارد و اين خيلي صنعت است. چيزهاي كلفت كلفت پهلوي هم گذاشتن آسانتر است اما به اين ريزكي بسازند؛ چشم پشه، با ذرّه‏بين نگاه كني درست پيدا نيست گوش دارد با لطايف حيل مي‏توان فهميد گوش دارد و صدا را مي‏شنود، همين‏طور شامه‏اش را بفهم. اين مورچه كه بعينه مثل آن پشه است، ببين اين مورچه شامه‏اي دارد كه هيچ حيوان بزرگي، هيچ فيلي، هيچ آدمي آن‏جور شامه را ندارند نهايت تسلط است نهايت صنعت است به كار برده خدا و هزار حكمت به كار برده مورچه ساخته. تو مورچه‏ها را هم پامال مي‏كني. اين مورچه آن قندهاي توي مجري را كه چشمش نمي‏بيند، صدا هم نمي‏كند كه صداش را بشنود، از راه شامّه بو مي‏فهمد مي‏آيد قند را پيدا مي‏كند بنا مي‏كند خوردن. ببينيد چه شامّه‏اي دارد چقدر تند است!

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، صانع قرار داده هرچيزي فعلي داشته باشد و به فعلش شناخته شود. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد و به اينها اهل هذيان را خوب تميز مي‏دهيد. ديگر من چه مي‏دانم مورچه شامّه دارد يا نه، قند و نبات توي مجري را به لمس كه نفهميده، چشمش هم كه نديده، صدايي هم كه نشنيده. شامّه دارد لامحاله كه قند را پيدا مي‏كند، پس شامّه مورچه را مي‏فهميم دارد. پس اگر يك كسي باشد شمّ نداشته باشد، بوي خوب و بد را هرچه بپرسي حاليش نشود. حالا ديگر شايد شامّه داشته باشد، اين شايد پيش اهل حق به هم نمي‏رسد.

پس ملتفت باشيد همين‏جوري كه بي‏اغراق خدا فرمايش كرده در كتابش هل يستوي الظلمات و النور هيچ شب به روز مشتبه نمي‏شود، تاريكي و روشنايي، سردي و گرمي هيچ محل اشتباه نيست. به همين‏طور فكر كنيد حق و باطل هيچ محل اشتباه نيست. و تمام اين مثلها براي همين است كه مردم حق را بدانند و بگيرندش، باطل را بدانند و بيزار باشند از آن و از آن پناه به خدا ببرند كه مبادا يك وقتي بلغزند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، از اين است كه قرار داده‏اند هميشه پيش از قرآن بخواني اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم پس هميشه اين صنعتها را به كار برده و مساوي قرار نداده نور را با ظلمت، گرمي را با سردي، عالم را با جاهل و هكذا. آخر مي‏خواهد چه بگويد؟ مي‏خواهد بگويد حق حق است، باطل باطل است. همين‏جوري كه مي‏بينيم فلان زنده است حرف مي‏زند، راه مي‏رود، مي‏گويد، مي‏شنود، مي‏فهمد، اين يقيناً زنده است. وقتي مرد اين نه حرف مي‏زند، نه راه مي‏رود، نه مي‏گويد، نه مي‏شنود، اين يقيناً مرده است. ديگر شايد نمرده باشد، نه، نمي‏شود؛ يقيناً مرده است. همين‏جور واللّه حق روشن است، روشنتر از تمام روشنها است. چرا كه جميع خلق را خلق نكرده‏اند براي اينكه شب و روز را تميز بدهند، براي اينكه گرمي و سردي را تميز بدهند و حال آنكه مي‏بينيم اينها هيچ محل اشتباه نيست. اما تمام خلق را براي اين خلق كرده‏اند كه حق را بشناسند و باطل را بدانند و بخصوص بايد بدانند باطل را. ديگر ما باطل را بدانيم چه كنيم؟ بدانيم براي اينكه لعنش كنيم، بيزاري از آن بجوييم. حق را مي‏خواهيم پيروي كنيم، باطل را مي‏خواهيم بدانيم براي بيزاري جستن از آن.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس باطل اثرش بطلان است، حق اثرش چه چيز است؟ اثرش حق است. شمس اثرش چه چيز است؟ اثرش نور است. شب اثرش چه چيز است؟ ظلمت است. ديگر همين‏جوري كه آتش گرم است، و باز ملتفت باشيد كه گفته‏اند اين آتش گرم است داخل بديهيات است، فايده ندارد گفتن اين حرف كه آتش گرم است. ما براي كسي كه نمي‏داند مي‏گوييم تا فايده داشته باشد. خير، ما اين را به كساني كه مي‏دانند نمي‏گوييم تا كلاممان فايده داشته باشد آنها كه نمي‏دانند به آنها مي‏گوييم و الاّ آنچه در جوي مي‏رود آب است، اين بديهي است و تكلم به آن بي‏فايده است. ايني كه در جوي مي‏رود آب نباشد، چه چيز است؟ خاك است؟ سنگ است؟ بديهي است غير از آب چيزي نيست. حالا كه همين بديهيات را بايد گفت و مقدمه كرد و از اين مقدمات نظريات را بايد استخراج كرد و از همين بديهيات بايد پي به صانع برد. اگر سنگي خودش نمي‏تواند بجنبد و نمي‏تواند ساكن شود مگر ديگري بجنباندش يا ساكنش كند، بدني خودش اگر به اراده نمي‏تواند بايستد يا بنشيند يا حركت كند يا ساكن شود مگر ديگري بجنباندش يا ساكنش كند و روح اين را ساكن مي‏كند و حركت مي‏دهد. چرا نگاه نمي‏كني به اين ملك بزرگ كه بعضيش حركت مي‏كند بعضيش ساكن است؟ البته كسي هست كه متحركهاش را حركت مي‏دهد، ساكنهاش را ساكن مي‏كند. پس به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حكمت آن است كه هر چيزي را خودش را به خودش بايد شناخت، هر چيزي را كه تميز مي‏دهي اگر به واسطه چيزي ديگر تميز بدهي، اين دليل مجادله است و پستاش مي‏شود مجادله و انسان را به حق نمي‏رساند. لكن گرم، گرم است؛ سرد، سرد است؛ ظلمت، ظلمت است؛ نور، نور است؛ حق، حق است؛ باطل، باطل است اينها است كه خدا قرار داده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(دوشنبه 18 صفرالمظفّر 1304)

10بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

از روي قاعده‏اي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه اگر غافل نشويد، خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد، خيلي مشكلات حل مي‏شود. از آن راه هم داخل نشويد، هرچه فكر كنيد، هر جوري باشد، راهي مي‏روي مي‏بيني هزار خار و خاشاك در راه هست.

پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد، در هر عالمي از عوالم بعينه مثل عالم دنيا است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه‏جا خدايي كه خلق مي‏كند همه چيز را مثل هم خلق مي‏كند. و ما امرنا الاّ واحدة كلمح بالبصر ملتفت باشيد، حالا طور و طرز آسانتر جاهايي را كه اصلش نمي‏بيني نه تاريكيش را و نه روشناييش را، اين را در اين دنيايي كه همه‏جاش را مي‏بيني به دست بيار. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون اينجا را كه مي‏بيني آنجا را آسان مي‏تواني به دست بياري، اينجا را نمي‏بيني اصلاً آنجا نمي‏توان قدم زد. اين است كه عين حكمت است حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه فرمايش فرمودند كه آنهايي كه عقل دارند مي‏فهمند، قد علم اولواالالباب انّ الاستدلال علي ماهنالك لايُعلم الاّ بما هيهنا اگر اينجايي كه پيش چشمت است درست مي‏فهمي، آنجاها هم آسان مي‏تواني بفهمي و اگر مي‏بيني اينجا را نمي‏فهمي، ديگر طمع مكن كه آنجا را بفهمي، آنجا هم بروي نمي‏فهمي.

ان‏شاءاللّه خوب دقيق شويد. جسم، يك حقيقتي است كه صاحب طول و عرض و عمق است. حالا بزرگ است طول و عرض و عمق او خيلي است، كوچك هم هست طول و عرض و عمقش كم است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و از همينها هم به يكپاره مسائل حكميه هم كه در ميان حكما افتاده برمي‏خوريد. جسم چه چيز است؟ آن است كه صاحب طول و عرض و عمق است. به قدر سر سوزنش طول و عرض و عمق دارد، به قدر خرمن باشد طول و عرض و عمق دارد، تمام كومه‏اش طول و عرض و عمق دارد. پس اين جسم را طول و عرض و عمقش را نمي‏شود گرفت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و اين را يك خورده پابيفشاريد و هيچ واللّه مشكل نيست. عرض مي‏كنم طول را از جسم نمي‏شود گرفت، يعني محال است، ممكن نيست. اما مي‏شود كوتاهش كرد. اينها ترائي مي‏كند، آدم را گول مي‏زند. مي‏شود ميلي را بكوبي گرد شود، باز بكوبي دراز شود. پس مي‏شود طول را گرفت، عرض را گرفت و اينها ترائي مي‏كند و خيلي گولش را خورده‏اند. عرض مي‏كنم اين‏جور طول و عرض و عمق ظاهري، به حسب ظاهر، جسمي را مي‏كوبي، دراز مي‏شود، مي‏كوبي پهن مي‏شود. اينها را كه مي‏بينيم. لكن غافل نباشيد كه اينها گولتان مي‏زند و زود گول مي‏زند داخل بديهيات است و حكما هرچه داخل بديهيات است و محل لغزش است، شرحش مي‏كنند و پوستش را مي‏كَنند و همين بديهي محل لغزش است.

پس عرض مي‏كنم خودتان درست فكر كنيد ببينيد، جسم را مي‏شود به كوبيدن، مثل ورق طلا و نازكتر و نازكتر هي بكوبي بكوبي تا سطح صرف شود. ببينيد آيا مي‏شود؟ ملتفت باشيد و دقت كنيد، اين قدر توي همين نقطه لغزيده‏اند و عمداً لغرشهاشان را عرض مي‏كنم كه مبادا شما بلغزيد به جهتي كه قاعده است ميان حكما كه هرچه قابل زياده و نقصان است، مي‏شود تمامش كني. و اين مسلّميشان است، نمي‏شود هم وازد و به اين قاعده خيال كرده‏اند مي‏شود طول و عرض و عمق را گرفت. خودشان هم نفهميده‏اند، كج رفته‏اند. حالا كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد كه كجا قافيه را باخته‏اند.

قاعده‏اي است كه هر چيزي كه قابل باشد زيادش كني، يا قابل باشد كه كمش كني، اين را مي‏شود يكجا برش داشت.[1] حوضي است پر از آب، يك كاسه از آن برداري، يك كاسه كم شده. حالا يك كاسه كم مي‏شود، دو تا هم مي‏شود كم شود، سه تا هم مي‏شود. به همين‏طور كم مي‏شود و مي‏شود تا به جايي كه عقل حكم مي‏كند كه چنين است، يقين هم چنين است. حالا اين چنين است، راست هم هست، قاعده درست است. حالا از اين قاعده مي‏گيرند و مي‏گويند جسم را مي‏كوبي دراز مي‏شود، از اين راه پس مي‏كوبي گرد مي‏شود. خيال مي‏كنند مي‏شود هيچ دراز نشود و غافل از اينكه خيلي زود انسان مي‏لغزد و خيلي لغزيده‏اند و ملتفت باشيد ان‏شاءالله. پس جسم را بله مي‏توان دراز كرد، مي‏توان گرد كرد، اما فكر كنيد آيا مي‏شود جسم جسم باشد و سمت نداشته باشد؟ اين سمت را هم نداشته باشد، اين سمت را هم نداشته باشد؟ فكر كنيد كه يكي از قواعدي است كه از نظرها رفته و فهمش هم آسان است. فكر كنيد غافل نشويد، پس ببينيد جسم، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد، اين سمت را دارد. يك سمتش را از مجموع بگيري سطح مي‏شود. ديگر جسم نيست، سطح است. سطح عارض جسم است، روي جسم پوشيده مي‏شود. جسم را هرچه بكوبي سطح نمي‏شود، سطح را هرچه بكوبي خط نمي‏شود. به جهتي كه خط طرف سطح است. هرچه بكوبي، هرچه باريك كني؛ چنانكه كرده‏اند فرنگيها. يك مثقال طلا را، طلاي سفيد را از منتر كشيده‏اند، آنقدر باريك شده كه تمام دور زمين را مي‏گويند مي‏شود ببرند. اين يك مثقال طلا را آنقدر باريك مي‏كنند، اما كاريش كني كه خط بشود، نمي‏شود. خط، جسم نيست؛ خط، طرف سطح است. جسم، طرف نمي‏شود. اين مسأله را قدري پابيفشاريد تا خودتان درست بفهميدش، تا برود توي ذهنتان. اگر همان لفظ را حفظ كنيد باز مي‏لغزيد.

پس جسم را ببينيد جوهري است كه اين طرف و اين طرف و اين طرف روش نشسته. جسم را خالي كني، طرفهاش باقي نمي‏ماند. هميشه طرف، روي جسم نشسته. خط هم كنار اين واقع است. خط، كنار سطح است. فرض كني كتاب را بسوزاني يك‏جا، طولش هم نمي‏ماند، عرضش هم نمي‏ماند، عمقش هم نمي‏ماند. پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد، دقت كنيد اينجا نلغزيد كه تمام حكما لغزيده‏اند و غافل شده‏اند. پس ببينيد عَرَض يعني قائم به جوهر. عَرَض خودش بدون جوهري، اصلش وجود ندارد، نيستِ صرف است و عرَض به وجود جوهر برپا است. يعني سطحِ اين، اين است كه از اين طرف و از اين طرف داشته باشد. اين سطح به جسم برپا است. طرف شي‏ء فرع وجود شي‏ء است. پس شي‏ء را به كوبيدن و علاج كردن؛ و كوبيدن لفظ لُريش است عرض مي‏كنم شي‏ء را به تصرف كردن در او نمي‏شود فعل را فاعل فعل كرد. ممكن نيست جسم، طرف جسم بشود. اين است كه جوهر به تصرف، هرگز عرض نمي‏شود. عرَض، به تصرف هرگز جوهر نمي‏شود. حالا اگر قاعده را فكر مي‏كني كه نلغزي مي‏فهمي اين جسم هميشه صاحب طول و عرض و عمق است. جسم مي‏خواهد غليظ باشد اين سمت دارد اين سمت دارد اين سمت دارد، جسم لطيف شود، هوا شود، باز اين سمت دارد اين سمت دارد اين سمت دارد. پس جسم كوكب شود، باز اين سمت دارد و اين سمت دارد و اين سمت را دارد، آسمان بشود باز اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را دارد. پس جسم آن حقيقتي است كه صاحب اطراف ثلث است و اين اطراف را هيچ نمي‏توان از اين جسم گرفت. مخلوقات كه نمي‏توانند، جميع خلقي كه خدا خلق كرده، جميعاً قوّتشان بشود مثل قوت جبرئيل و بخواهند جسمي را خالي از اين اطراف كنند، زورشان نمي‏رسد. لكن ترائي مي‏كند و گول مي‏زند. بله، چوب را مي‏شود سوزاند خاكستر بشود، خاكستر را مي‏شود تدبيري كرد جوشاند نمك شود، نمك را مي‏شود كاري كرد آب شود، آبش را مي‏توان جوري كرد آتش كرد كه بخار شود. همين‏طور بخار را مي‏شود جوري تصرف كرد هوا شود، هوا را مي‏شود كاري كرد بخار شود، بخار را كاري كرد عرق شود و هكذا. اينها را مي‏شود كرد، لكن اينها همه ترائيات است دخلي به آن مطلبي كه من عرض مي‏كنم ندارد.

پس عرض مي‏كنم جسم آن صاحب اطراف ثلث است، ديگر غلظت لازمش نيست، لطافت لازمش نيست، جسم گرم بودن لازمش نيست، سرد بودن لازمش نيفتاده. پس آن چيزي كه حقيقت جسم است مي‏خواهد لطيف باشد مي‏خواهد كثيف باشد، فوق عرش باشد مي‏خواهد تخوم ارضين باشد، اين را فانيش نمي‏شود كرد. در عالم باقي خدا او را خلق كرده كأنّه اهل اين دنيا نيست.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و ببينيد يك مطلب است حالا عرض مي‏كنم لكن شئون و شعبش بسيار است. يكيش مسأله جبر و تفويض است، يكيش اين است كه انسان سرّ معاد را مي‏فهمد، يكيش اينكه سرّ شرايع به دست مي‏آيد. همه در توي همين بيان است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است و سمتها را محال است از جسم بگيرند و اگر كسي برفرضِ دروغي بخواهد سمتي را از جسمي بگيرد و جسمي را بكوبد؛ ورق طلا را هي بكوبي و آنقدر نازك شود كه خيال كني هيچ عمق ندارد، آنقدر نازك شود كه خيال كني كه اين سمت عمق را ندارد، باز عقل مي‏فهمد دارد. اين است كه باطل است قول آنهايي كه مي‏گويند جسم مركب از اجزاء لايتجزّي است. جسم هرچه كوچك باشد، اطراف را دارد. پس حقيقت جسم در عالم بقا آفريده شده نه در عالم فنا. حقيقتش در همان عالم قيامت است كه انتظارش را داريد. همينها است كه اينجا مي‏بينيد، دقت كنيد و از همينها باز بيابيد. ديگر چون مناسب شد اشاره به قول مشايخ بشود سرّش به دستتان باشد. پس يك دفعه مي‏گويند همين بدن را محشور مي‏كنند به طوري كه اگر در ترازو بگذاري اين بدن را، با آن بدن آخرتي سرسوزن كم نمي‏شود. يك دفعه همچو مي‏گويند، پس مي‏گويند همين بدن محسوس ملموس، سر سوزني از او كم نشده، محشور مي‏شود. يك دفعه برمي‏گردند مي‏گويند اعراض جزء انسان نيست، غذاي بيرون را كه نخورده‏اي جزء تو نشده. فكر كنيد ناني كه من هنوز نخورده‏ام، آيا مثاب به ثواب من است، يا معاقب به عقاب من است؟ هيچ‏كدام. خوب اين غذا را جويدي و خوردي، حالا آيا جزء تو شد؟ نه. اگر نخواستي بيرون مي‏آري؛ خير، بيرون نياوردي و خوردي و رفت توي شكمت، آيا اينجا جزء تو شد؟ نه. آنجا هم جزء تو نشده، نمي‏بيني بعد از سه ساعت مي‏ريزي در خلا؟ پس هيچ اين غذا جزء تو نمي‏شود. شما فكر كنيد من به زبانهاي آسان عرض مي‏كنم شما غافل نباشيد و ببينيد كه مردم هذيان گفته‏اند، عمامه هم سرشان بوده، بسا اسمشان هم خيلي بزرگ است و گفته‏اند انسان محشور مي‏شود با تمام آنچه اينجا داشته. هرچه ناخنهاشان بلند شده و چيده‏اند، اينها را جمع مي‏كنند و آن ناخنهاش را همراهش مي‏آرند. هرچه سرش را تراشيده، ازاله موها را كرده، هرچه از او دفع شده، هرچه عرق كرده، اينها همه را جمع مي‏كنند. بولها را جمع مي‏كنند، غايط‏ها را جمع مي‏كنند، مني‏ها را جمع مي‏كنند، موها و عرق‏ها و چرك‏ها همه را روي هم مي‏ريزند، آن وقت زيد را محشور مي‏كنند با همه اينها. بول و غايط و چرك و خون و مو و ناخن و جميع فضلات همراهش است و اينها را توي كتابش هم نوشته، براي چه؟ چرا؟ براي اينكه مي‏خواهد بگويد ما به معاد جسماني قائليم. اي احمق! تو مي‏خواهي جسم انساني را، فضله كه نمي‏خواهي.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و فراموش نكنيد، از روي همين قاعده‏اي كه عرض مي‏كنم قاعده را به دست بياريد، آن وقت تمام تعبيراتي كه آورده‏اند مي‏بينيد مطابق واقع است. پس مي‏شود گفت همين جسم متغيّر است، گاهي پايين مي‏رود گاهي بالا مي‏رود، گاهي مي‏پوسد خاك مي‏شود. و مي‏شود گفت همين جسم هيچ متغيّر نيست و سر مويي كم نمي‏شود. از اين قاعده هردوش راست است. از جسم هيچ كم نمي‏شود معنيش اين است كه طول و عرض و عمق را دارد. بالاش ببري طول و عرض و عمق دارد، پايينش بياري طول و عرض و عمق را دارد. كثيف است طول و عرض و عمق را دارد، لطيف است طول و عرض و عمق را دارد. آب است طول و عرض و عمق را دارد، هواست طول و عرض و عمق را دارد. پس اينها را نمي‏شود هيچ فاني كرد. پس واللّه همين بدن محسوس ملموس محشور است و ببينيد هيچ اغراق نگفته‏اند و همين بدن واللّه هيچ چيزش باقي نمي‏ماند، كرم مي‏زند، مي‏پوسد. تا جانش درآمد اين بدن بنا مي‏كند گند كردن. در وقت احتضار، شامّه مي‏فهمد اين مي‏ميرد. وقتي مرد، دو سه ساعت بعدش گند مي‏كند، نمي‏شود حفظ كرد او را. در قبرش گذاردي مي‏پوسد و كرم مي‏زند، حيواني ديگر تولد مي‏كند، اينها هم فاني مي‏شوند. پس همين تمامش فاني شده، هيچ چيزش هم فاني نشده، هردو درست است. كسي‏كه نمي‏آيد دل بدهد ياد بگيرد، نه اين طرفش را ياد مي‏گيرد نه آن طرفش را، مي‏گويد شما متضاد مي‏گوييد، حيله مي‏خواهيد بكنيد. ان‏شاءاللّه شما بياييد ياد بگيريد و بدانيد متضاد نيست.

پس عرض مي‏كنم جسم نه سر سوزنش نه زيادش، يك ذرّه بر جسم نمي‏شود افزود، نمي‏شود كم كرد. كجا ببريم كه كم شود؟ هيچ نمي‏شود افزود، هيچ نمي‏شود زيادش كرد. از كجا بياريم روش بريزيم كه زياد شود؟ عقل را مي‏آري جزء جسم مي‏كني؟ عقل زياد نمي‏كند جسم را. جسم بايد غذاي جسماني بخورد كه چاق بشود. عقل باشد يا نباشد، بدن براش فرق نمي‏كند. پس جسم را خوب دقت كنيد از آن روزي كه خدا خلق كرده و روز را توي اين جسم خلق كرده و روز هم نبود از آن وقتي كه خدا جسم را خلق كرده تا آن آخر ملك خدا، تا آخر قيامت، يك سر سوزن محال است بر جسم بيفزايد. چه بيارند روي جسم بريزند؟ عقل را بيارند جسم كنند؟ عقل جسم نمي‏شود. روح را بيارند جسم كنند؟ روح جسم نمي‏شود. مشيّت خدا را بيارند جسم كنند؟ نمي‏شود. جسم همين است كه اين را هرجاش ببري طول و عرض و عمق دارد، در عالم روح نمي‏رود. ان‏شاءاللّه فكر كنيد، فراموش نكنيد. رشته‏هايي كه به دست مي‏دهم همه اينها را هم مي‏فهمي ان‏شاءاللّه. حرف كه خيلي مي‏شود، آدم ذهنش پتو مي‏شود، هميشه سعي كنيد سركلافي كه دستتان مي‏آيد از دست نرود. سركلاف كه در دست هست، در رختخواب هم كه مي‏روي فكر مي‏كني و چيزها مي‏فهمي.

جسم آن است كه اينجا نشسته و بالاش سقف است، اين‏طرفش زمين است، اگر درش را ببندند نمي‏تواند بيرون برود، محبوس است. اما عقل بيرون مي‏رود از اينجا، برمي‏گردد به اينجا، سقف را سوراخ نمي‏كند. پس عقل هست، توي سرهامان هم هست و كارها هم همه با او است. او تصرف مي‏كند در بدن، او آمر است او ناهي است. ديگر نيست چيزي، مي‏بينيم هست. هل يستوي الاحياء و الاموات حكمت است خدا بيان كرده. پس ببينيد عقل اصلش بر جسم نمي‏افزايد و نمي‏شود عقل را جسم كرد. چرا كه از عالم جسم نيست. عقل هرجا برود طي مسافت نبايد بكند، به خلاف جسم كه اگر از اينجا بخواهد مكه برود، بايد طي مسافت بكند. عقل طي مسافت نمي‏كند، حالا بخواهد به عقل مكه را ببيند، راه نبايد بيفتد و برود. همين‏جا كه هست تعقل مي‏كند همچو چيزي هم داريم شكي شبهه‏اي نيست و تمام حركات اين بدنتان به واسطه خيال است. وامي‏دارد فلان كارت را بكن او واش مي‏دارد، او هم كه بيرون مي‏رود كسي نيست وادارد بكن اين هم كاري نمي‏كند و نمي‏تواند هم بكند. پس عقل دخلي به جسم ندارد، جسم را روي هم كه مي‏ريزي خرمن جسم زياد مي‏شود، از روي آن غرفه غرفه برمي‏داري كم مي‏شود. لكن عقل مي‏آيد توي بدن، بدن چاق نمي‏شود. بدن نان بايد بخورد تا چاق شود. عقل از بدن مي‏رود بيرون، بدن لاغر نمي‏شود. ديوانه هم باشد چاق است. پس عقل آن چيزي است كه دخلي به جسم ندارد، از عالم مجرّدات است. جسم باشد يا نباشد او سرجاي خود هست، او باشد يا نباشد او سر جاي خود هست و فرقي به حالش نمي‏كند. اين را نمي‏شود فانيش كرد. پس اين جسم نبود نداشته، نمي‏شود هم فانيش كرد. پس بدان هرگز هم فانيش نمي‏كنند، خرابش نمي‏كنند. اين كومه نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه اين خرمن را بردارند و فانيش كنند. اين است نمونه تمام جسم. حالا آيا اين را از كجا مي‏گويم؟ آيا همه جسم را رفته‏ام گرديده‏ام؟ آيا تمام مغرب و مشرق را گشته‏ام؟ ماضيها و مستقبلها را ديده‏ام؟ نه، همه را از نمونه انسان برمي‏دارد. انسان اگر عاقل است نمونه چيزي را كه ديد، باقي را هم مي‏شناسد. نمونه فلان جنس را كه ديدي، همه آن جنس را مي‏شناسي. نمونه گندم چه چيز است؟ يك مشت مي‏آورند كه همچو چيزي گندم است به باقي پي مي‏بري. حالا نمونه اين كه شما يك جسمي را برداريد چكش بزنيد، آبش كنيد، آتش كنيد، بكوبيد، هرجور تصرفات در آن بكنيد، ببينيد آيا مي‏توانيد فانيش كنيد؟ بله، سرب را بكوبي، بسوزاني خاكستر مي‏شود، راست است. سرب را بسوزاني، سفيداب مي‏شود. اما سفيدابش طول و عرض و عمق دارد؛ سربش طول و عرض و عمق دارد؛ آب بود، طول و عرض و عمق دارد، بيشتر آبش مي‏كني بخار مي‏شود. بخار طول و عرض و عمق دارد، نمي‏شود اين را فاني كرد. بله، مي‏شود رطوبت اين آب را گرفت. آتش كرد بخار شود، بخار كه شد پاش را برمي‏دارد مي‏آيد بالا. پس آبي كه در توي ظرف بود چند روزي گذارديم ظرفمان خشك ماند.

و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فراموش نكنيد نكته ديگر هست غافل نباشيد. پس «آتش خشك است» را مردم از اينجاها برداشته‏اند. شما نلغزيد، ديديد هرجا حرارت غلبه مي‏كند آنجا خشك مي‏شود. لباس در آفتاب، حرارت به آن مي‏تابيد خشك شد، پيش آتش خشك كرد. حالا استدلال كنيم كه اگر آتش خودش خشك نبود، خشكي را به جامه ما نمي‏داد.

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

و ببينيد اينها همه ترائي است، راهش اين است كه آتش آمده توي آبها رفته، آبها را از خلل و فرج پيراهن بيرون آورده. اما بخارات متصاعد شده توي هواها ايستاده، هواها گرمتر شود بالاتر مي‏رود. گرمتر شود مي‏رود تا آنجا كه ابر درست مي‏شود. و ابر مي‏شود سرد شود، سردي كه به آنها رسيد مي‏بندد، ابرها مي‏بارد. ان‏شاءاللّه خوب دقت كنيد فكر كنيد ببينيد اينها امر غيبي نيست عرض مي‏كنم و همه‏اش امر غيبي است عرض مي‏كنم. غيب نمي‏دانم و همه‏اش غيوب است. از همين قبضه جسماني برمي‏دارم تكه‏اي، اين تكه را نمي‏شود فانيش كرد. بخار كه شد پاش را از روي زمين برمي‏دارد، مي‏شود جسم پاش روي زمين نباشد. پس آتش وقتي غلبه كرد بر آب، مي‏رود توي جسمِ آب فرو مي‏رود. آتش مخلوط و ممزوج با آب مي‏شود مثل آبي كه در ماست بريزي. پس آتش رفت در جسمِ آب، حالا كه در خلل و فرجِ آب آتش پيدا شد آب را رطوبتش را زيادتر كرد و لطافت و رقّتش را زياد كرد از اين‏جهت پاش روي زمين بند نمي‏شود. چرا كه پاي آتش روي زمين بند نيست. باز آتش بيشتر غلبه مي‏كند يك تكه كه بيشتر آتش بر آن غلبه كرد دود مي‏شود، دودها رو به بالا مي‏روند. بخار گرم نباشد بالا نميرود پايين مي‏آيد. دود اگر سرد نباشد پايين نمي‏آيد، گرم نباشد بالا نمي‏رود.

خلاصه پس اين جسم را فكر كنيد و دقت كنيد آتش يبوست ندارد و پيراهن را هم مي‏خشكاند و ان‏شاءاللّه حالا ديگر آن ترائيات گولتان نمي‏زند و ترائيات آنقدر گول زده مردم را كه اگر بخواهم حاقش را بگويم مي‏ترسم. چرا كه به هركه بگويي آتش خشك نيست مي‏خندد به آدم. خشك است يعني آتش رفته توي آب و آب را برداشته به همراه خود برده از توي كاسه بيرون رفته، كاسه خشك مانده، همين‏طوري كه آب را بريزي بيرون. آتش البته رقتش از آب بيشتر است، رطوبت يعني رقّت. رقّت هوا بيشتر از آب است، پس رطوبت هوا از آب بيشتر است، اگر رقّت منظور است. رطوبت يعني رقيق باشد چيزي يا منجمد باشد؟ منجمد را كه نمي‏گويند رطوبت دارد. آتش از هوا لطيفتر است، پس رطوبتش از هوا بيشتر است. ديگر رطوبتي است داغ، رطوبتي است گرم. اين رطوبت كه در نهايت گرمي است اسمش آتش است. بعينه مثل اينكه صفراي در بدن، آتش بدن است لكن جاري است. همين‏جور آن حاقّش را و علمش را بخواهي؛ و حكمت آن است كه علم به حقايق اشيا و به حقيقت شي‏ء پيدا كنند. علم حكمت كه انبيا آمده‏اند بياموزانند، يعني حاقّ اشيا را مي‏آموزانند و آنها نگفته‏اند آتش خشك است، لكن حرارت دارد و رطوبت هم دارد، پس به هرجا تعلق گرفت آن را بالا مي‏برد. آن چيز حرارتش كه كم شد آتشش را كم مي‏كني برمي‏گردد بعينه بدون تفاوت. باز اينها نمونه است و بدانيد هر حكيمي كه هذيان نمي‏گويد از نمونه‏ها برداشته و از غير نمونه هم نمي‏شود تكلم كرد. سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم پس مي‏شود اين آب را اماته كرد، مي‏شود بميرانيم ما اين آب را و مدتي مرده باشد و بعد احيا كنيم و زنده كنيم آن را. چطور زنده كنيم آب را؟ در ديگ مي‏كني، آتش زيرش مي‏كني، مي‏جوشاني، بخارش مي‏كني. تو يك كاري كن كه بخار در هوا متفرق نشود، از چنگ تو بيرون نرود. سرپوش روي ديگ بگذار، سرپوش را سرد كن بخارات سرد كه شد همه بخارات مي‏چسبد به هم عرق مي‏شود، دوباره اين آب احيا مي‏شود. پس وقتي بخار شد مرد، وقتي آب شد زنده شد. از همين بيان مردن و زنده شدن را ياد مي‏گيري. پس اين آب را اگر فاني كنند نمي‏شود دوباره احياش كنند. راست است، اعاده معدوم محال است اما اگر معدوم نشده باشد چطور؟ اما عقل مردم در چشمشان است. پس اگر تو قندي را در آب انداختي و آب شد، كسي كه خيلي جاهل است مي‏گويد قند فاني شد، كسي كه دانا است مي‏گويد قند مُرد. مي‏خواهي احياش كني؟ مترس، جميعش در كاسه است، هيچ چيزش هم دستت نيست، به جهتي كه حالا مرده است. لكن آتش مي‏كني زيرش خورده خورده رطوبتهاش مي‏رود بالا، قند مي‏ماند؛ پس قند وقتي آب شده اماته شده وقتي دوباره منعقد شد، احيا مي‏شود. اول قند بود، آب روش ريختي مُرد و غرق شد در آب و دفن شد در آب و اجزاش از هم پاشيد. اما مرده جايي نرفته و فرق نمي‏كند در خاك هم براده شود و بريزد و باز هيچ‏جا نرفته، تدبيرات بايد كرد قند نرود و خاك برود. پس حالا ديگر از روي حقيقت واقعاً معني اماته و احيا را هم شما مي‏فهميد، مي‏بينيد اعاده معدوم نشده. زيد اجزاش در خاك از هم ريخت مثل اينكه هر فلزي را در تيزاب بزني گم مي‏شود. فلزي محكمتر از طلا نداريم، اين طلا را هرچه بيشتر آتش مي‏كني محكمتر مي‏شود، سرخ‏تر مي‏شود، طلائيتش زياد مي‏شود، وزنش هم كم نمي‏شود. لكن همين طلا را مي‏زني در تيزاب مي‏بيني يكجا گُم مي‏شود. عوام مي‏بينند مي‏گويند طلا از دست رفت، شخص تيزاب‏گر دستپاچه نمي‏شود مي‏داند از دست نرفته. تمام اعراض آن را در تيزاب مي‏گيرد آن وقت آن را دوباره احيا مي‏كند، مي‏دهد به دست تو، طلاي خالص.

اينها را داشته باشيد و نمونه باشد براي فهم بعضي عبارات. پس اگر بگويي تمام اين قند از نظر رفت، راست است. هيچ چيز قند هيچ جا نرفت، راست است. توي آب هيچ چيزش را نمي‏بيني، تمامش فاني شده. يا بگو خير، يك سر سوزنش را هم فاني نمي‏توان كرد، تو آبهاش را طوري بريز، قند مي‏ماند. طور ريختنش هم همين كه آتش زيرش كني بخار شود، خورده خورده چراغ آتش زيرش كني به تدريج آبهاش بخار مي‏شود، قندهاش مي‏ماند. اگر يكمرتبه آتش تند كني، قندها هم همراه بخار مي‏رود خورده خورده كه آتش كني بخار مي‏شود رطوباتش كه رفت جميع قندها توي ظرف مي‏ماند. باري سخن متفرق شد و خيلي طول كشيد.

و صلي‏اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

(سه‏شنبه 19 صفرالمظفّر 1304)

11بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء»

باز يك مطلبي است شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و در جاهاي ديگر نيست و مردم ملتفتش نيستند و آن اين است كه گاهي ماده گفته مي‏شود و صورت، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ماده‏اي گفته مي‏شود و صورتي و اين ماده و صورتي كه گفته مي‏شود و مردم و حكما گفته‏اند مثل اين است كه چوب ماده است برمي‏دارند و صورت در و پنجره روي آن پوشيده مي‏شود. پس چوب ماده است اين صورت عارض بر اين شده. خشت و گِل ماده است اين را مي‏گيرند و به صورت عمارات بيرون مي‏آرند. عمارات صورتي است روي خشت و گِل. اينها است كه حكما گفته‏اند و متداول است. و از اين قبيل زياد است. مداد ماده است، آن وقت اين مركب را مي‏گيرند به صورت اين حروف درمي‏آرند. پس حروف، صور اين است و هكذا هلمّ جرّا.

اين يك اصطلاح است در ماده و صورت و مي‏گويند كه اشيا در ماده شريكند، در صورت مختلف. پس همه عمارات در خشت و گِل شريكند لكن اطاقي بزرگ است اطاقي كوچك. همه حروف در مداد شريكند لكن يكي الف است يكي باء. اين است كه معروف است كه اشيا يك ماده دارند، به همين لحاظ رفته‏اند وحدت‏وجودي يا وحدت موجودي شده‏اند.

پس اين يك اصطلاحي است در ماده و صورت كه اشياء مابه‏الاشتراك دارند. مابه‏الاشتراك، محل امتياز نيست. محل امتياز اشياء در صور است، فرق در صورتها است. اين يك معني ماده و صورت است كه همه مي‏گويند.

و يك امر و حقيقتي در اينجا هست كه كأنّه مخصوص شيخ مرحوم است، شما ملتفت باشيد مخصوص عالم خودتان است، او بيان كرده كسي ديگر ملتفت نشده و شيخ مرحوم در مطالب، مقابل همه حكما ايستاده، كأنّه در اينجا پا مي‏افشارند تا پيش هم مي‏برند. مي‏فرمايند: «اشياء هم در ماده مختلفند هم در صورت» اين مطلبشان است و مطلبشان را هم به زبان حكمت گفته‏اند. اما يكپاره مثالهاي ظاهري كه مي‏زنند خيال مي‏كنند يكپاره‏اي كه مطلب درست نشد و آن مثالهاي ظاهريشان يكي اين است كه مي‏فرمايند ماده ياقوت بايد خيلي نرم باشد و ناعم باشد كه صورت ياقوتي قبول كند، و ماده آجر زبر است صورت آجري مي‏پوشد. اين‏جورها مثل مي‏زنند و در اين مثالها خيلي از مردم خيال مي‏كنند چنگي بند كرده‏اند و اين تحقيق نبوده كه خير ماده آجر را اگر كسي بردارد نرم بسايد، گرمش كند طبخش بدهد، مي‏شود ياقوتش كرد و حالا خيال مي‏كنند ردّش كرده‏اند. لكن شما دل بدهيد، ياد بگيريد اصل اصطلاحشان را عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه وقتي ياد گرفتيد ديگر هرجايي هم مثل زده‏اند آن مثل را مي‏فهميد منظور چه بوده.

پس عرض مي‏كنم اصطلاحي خودشان دارند ماده‏اي مي‏گويند و صورتي مي‏گويند و آن ماده و صورت مثل نوري مي‏ماند. فكر كنيد آفتاب ماده‏اي دارد و صورتي دارد. ملتفت باشيد يكپاره جاهاش هم شبيه است به آن حرف اوّلي، لكن دخلي ندارد. پس آفتاب ماده دارد و آفتاب كه مي‏گويم يعني اين پرتو آفتاب ماده‏اي دارد كه آن روشنايي باشد، صورتي دارد كه صورتش في‏الجمله زردي است كه در آن است. نور قمر هم روشن است الاّ اينكه او هم صورتي دارد، نوعاً صورت آن نور سفيد است؛ اين يكي زرد است.

پس ملتفت باشيد ماده و صورت به لفظ عالمانه متضايفانند. هيچ ماده‏اي بي‏صورت نمي‏شود، هيچ صورتي بي‏ماده نمي‏شود. پس اين ماده و صورت هرگز دست از هم نمي‏شود بردارند. ملتفت باشيد تحقيق اين را هم حالا عجالةً نمي‏دانيد تا آخرش كه تمام شود ان‏شاءاللّه به دستتان مي‏آيد. پس عرض مي‏كنم ماده بله ممكن نيست صورت نداشته باشد يعني اگر صورت را از او بگيري او خودش هم نمي‏ماند. و صورت باز چيزي است كه اگر ماده را از او بگيري خودش هم باقي نمي‏ماند. ملتفت باشيد و يك خورده دل بدهيد كه مسأله مشكل است و آنقدر مشكل است كه از نظر حكما رفته. پس ماده ماله‏الصورة است، صورت ماله‏المادة است. بعينه به لفظهاي ظاهري عرض مي‏كنم كه كم‏كم مرتاض شويد. مثل هرجا كه تضايف هست، شوهر يعني زن داشته باشد، زن يعني شوهر داشته باشد. همين‏طور مردي راه برود و زن نداشته باشد اسمش شوهر نيست، اسمش رجل است. پدر يعني پسر داشته باشد، پسر يعني پدر داشته باشد. پسري هست پدر ندارد، پسر اسمش نيست، عيسي است يا پسر مريم است، يا از روح‏القدس است.

باري، پس خوب ملتفت باشيد ماده يعني صورت داشته باشد. ماده صورت نداشته باشد ماده اسمش نيست. فرض كني صورت را بگيري از ماده، ماده هم فاني مي‏شود. پس اگر گرفتي صورت الف را و مدادي باقي ماند، ماده الف باقي نمانده. پس صورت عمارت را از خشت و گِل مي‏گيري، اما خشتهاش را برمي‏داريم جدا مي‏گذاريم، عمارت نيست، خشتها و گِلها هست، اما اطاق فاني شده. و بدانيد اين هم يك رشته‏اي است از علم معاد و رشته‏اي است از علم معراج. تا كسي اين اصطلاح را نداند، نه معاد را مي‏فهمد كه حقيقتش چه‏جور است و پي نمي‏برد، اقرار هم داشته باشد، ايمان دارد و خوب هم هست، لكن نفهميده است، فهمش براش نيامده. همچنين معراج را. پس ماده بي‏صورت اصلش خدا خلق نكرده و صورت بي‏ماده اصلش خدا خلق نكرده و اين دوتا هم حالتشان جوري است يكي را ببري و يكي را جاي ديگر بگذاري، آن هم همراهش مي‏رود. يكي را فاني كني آن يكي هم فاني مي‏شود. مثالش چه چيز است؟ ملتفت باشيد، بعينه همين جسمي كه ديروز عرض كردم. جسم يعني اين سمت داشته باشد، اين سمت را داشته باشد، اين سمت را داشته باشد. حالا هرگز نبوده ماده جسمانيه‏اي باشد و اطرافش نباشد و طرف نداشته باشد. و اگر فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد و مشعر فؤادتان گشوده مي‏شود و اين مطلب را عقل نمي‏تواند بفهمد، خيلي دقيق است. خيال نمي‏تواند خيالش كند، فكر نمي‏تواند بفهمد، مخصوص مشعري است كه فوق عقل است، او مي‏فهمد و همه هم اين مشعر را دارند اما خواب است بايد بيدارش كرد.

ملتفت باشيد، پس خدا طرفي بي‏صاحب‏طرف هيچ نيافريده و صاحب‏طرفي بي‏طرف نيافريده و محال است بعد از اين هم بيافريند. خدا امر محال نمي‏كند و اگر فكر كنيد فضاي فارغي كه هيچ جسم توش نباشد و فرض كني خالي باشد، محال است. بله گاهي بود كه نه آسماني بود نه زميني؛ اما هيچ جسمي در آن فضا نباشد، محال است. خلأ محال است، مسأله‏اش خيلي دقيق است و هرچه اغراق كنم در دقتش، باز دقيقتر است و مشكلتر است. مي‏خواهم عرض كنم خلأ را خدا خلق نكرده و محال است بعد از اين هم خلق كند. بله، هرجا فراغي هست، بر روي جسمي است. هرجا جوهري هست رويش صورتي است. جسم را مي‏توانيد تصور كنيد اين ماده جسمانيه، اطراف ثلاثه را كه طول و عرض و عمق باشد دارد؛ اين سمت را لامحاله دارد. هرچه بكوبي و نازكش كني اين سمتش جايي نمي‏رود، از آن راه بكوبي و نازكش كني اين سمتش جايي نمي‏رود، از آن راه بكوبي اين سمتش جايي نمي‏رود؛ و محال است جسم به كوبيدن سطح شود و محال است جسم، اين سطح روش ننشيند. پس اين سطح حتم است روي يك ماده‏اي بنشيند، اين ماده هم حتم است طرف داشته باشد، سطح روش بنشيند؛ لكن اين سطح اينجا هست و هيچ ماده‏اي توش نيست، همچو چيزي خدا خلق نكرده، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. سطح، طرف جسم است مثل اينكه خط، طرف سطح است. اينها وجود ندارند اصلاً، مگر روي اين كتاب. اين كتاب كه هست، اين سمت را دارد اين سمت را دارد اين سمت را هم دارد. نقطه هم دارد. نقطه طرف خط است، عمق هم دارد. هيچ اينها نباشند، نمي‏شود جسم باشد. و مي‏فهميد ان‏شاءاللّه كتاب غير از طرفها است و طرفها غير از كتاب است، آسان هم هست مشكل شده به جهتي كه تا حالا بيانش نكرده‏اند، طوري ديگر بيانش كرده‏اند اصل مطلب مشكل نيست.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه اين است كه عرض مي‏كنم. اين كومه جسم طرف بي‏نهايت در آن ريخته شده از اين جهت است هرگز نمي‏شود اين را فاني كرد. مثال عرض كنم آن مومي كه دست مي‏گيري قابل است چند صورت روي اين موم بپوشاني؟ قابل است صد صورت، قابل است هزار صورت، صدهزار صورت، صد هزار هزار صورت روي آن بپوشاني. هي خرابش مي‏كني، صورتي ديگر مي‏پوشاني غير از صورت اول، مثل هم هم درآيد باز صورت اوّلي غير از صورت دويمي است. اين موم يك چيزي است كه بي‏نهايت صورت پوشيده مي‏شود روي آن و كم نمي‏شود ده تا كه بيرون آوردي، نمي‏شود ده‏تا كم شده باشد. بي‏نهايت را همچو بفهميد نه آن بي‏نهايتهايي كه مردم خيال مي‏كنند. چيزي را فكر مي‏كنند كه بي‏نهايت است، خيالي مي‏كنند آن آخرش مي‏بيني نهايت دارد. حالا ديگر تعجب كنيد از علم مردم، خدا مي‏داند پيرامون علم شيخ مرحوم كسي گشته باشد مي‏داند شيخ چقدر دلش خون بود از دست مردم. برمي‏داشت كتابهاي مردم را و نگاه مي‏كرد آن وقت مي‏گفت ماادري، من ديوانه‏ام يا اين مردم ديوانه‏اند؟ يعني كتابهاي حكما را برمي‏داشت و اين‏طور مي‏گفت. و الاّ كتابهاي حديث و فرمايشات ائمه طاهرين را حرمت مي‏داشت و علمش را از آنجا ياد گرفته بود.

پس عرض مي‏كنم بخواهي بي‏نهايت را بفهمي، بي‏نهايت مثل اين تكه موم. اين موم را چند دفعه مي‏شود خرابش كرد و سه‏گوشش كرد اين را؟ هزار دفعه، هزار هزار دفعه و هكذا الي غيرالنهاية تا ملك خدا هست خرابش كنند و باز مثلثي ديگر بسازند. و اينها بدانيد بي‏نهايت مي‏شود. مي‏شود اين صورت را بگيري دفعه ديگر اين را مثلثش كني. باز اين صورت را بگيري خراب كني مثلث ديگر و هكذا الي غيرالنهاية. دفعه ديگر چهارگوشش كني الي غيرالنهاية. پس اين موم بي‏نهايت طرف دارد، قابل است براي طرف درآوردن. حالا كه بي‏نهايت است، هرچه بيرون آوردي اينها شمرده مي‏شوند. يكي بيرون آوردي يك، دو تا بيرون آوردي دو، و هكذا. پس هرچه به عرصه فعليت مي‏آيد. مي‏فرمايند كل معدود متنقص اين كلام حضرت امير است. حالا ببينيد و حكيمي بوده آن بزرگوار، مي‏فرمايد هرچيزي را كه مي‏شود شمرد، زيادش مي‏شود كرد، كمش مي‏شود كرد، بخواهي ببيني چند مثلث در موم است، صد هزار مثلث توي موم است، هزار نيست يك هم نيست، هزار هزار هم نيست. حاقّش را كه به دست آورديد مي‏دانيد خدا چه قدرتي دارد و چقدر قادر است. چقدر ملك مي‏تواند خلق كند؟ بي‏نهايت مي‏تواند خلق كند، قدر ندارد كه بگويي چقدر قادر است. هرچه بيرون آورد از اين امكان، هزار هزار عالم بيرون آورد. حالا آيا يك‏خورده قدرتش كم شده؟ موم را هي مثلث كن و خراب كن باز مثلث كن، هيچ كم نمي‏شود. اگر صد هزار مثلث هم بيرون بياوري تغيير هم نمي‏كند. پس موم بي‏نهايت قابل است براي صورت و اين تكه موم را خدا در چنگ تو گذارده كه ببيني و اين موم لامحاله هميشه يك صورتي روش بايد باشد تا پا به عرصه فعليت نگذارد نمي‏شود.

باري آن مطلبي كه مي‏خواهم عرض كنم ملتفت آن مطلب باشيد. حالا اين صورتهايي كه مي‏بيني هي مي‏پوشاني روي اين موم و مثلث را مي‏گيري از موم و موم را مي‏بري مربعش مي‏كني. پس اين صورت عارض است و عاريه. اين را مي‏بري فانيش مي‏كني و مومش فاني نشده. و مردم ديگر صورت را غير از اين هيچ نمي‏فهمند كه هي فاني شود و ماده باقي باشد. ما اين‏جور صورت مي‏گوييم عارض شده بر روي موم و اين مثلث، صورت موم نيست اصلاً. اين محلش است، كرسيش است كه روي اين نشسته. نمي‏بيني خرابش مي‏كني و موم خراب نمي‏شود. يك خورده دقت كه مي‏كني مي‏فهمي اين‏جور صورت كه مي‏خواهم عرض كنم همراه ماده است و ماده همراه صورت است و از هم جدا نمي‏شوند. اين خود جسم است، ببينيد خود جسم هيچ اين سمت را نمي‏شود از آن گرفت. اين سمت را هم نمي‏شود گرفت، اين سمت را هم از آن نمي‏شود گرفت. اين است كه مي‏گوييم جسم آن است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد. يا قابل طول و عرض و عمق است. پس اين جسم هميشه توي اين طرف بوده و طرف هميشه روي اين جسم بوده. هميشه جسم توي اين جوال بوده، توي اين فراغ بوده و هميشه اين فراغ دور جسم را داشته. پس خلأ محال است و خدا خلق نكرده خلأ را، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، فضاي فارغي كأنّه ندارند. بله فضا غير صاحب فضا است مثل اينكه شما غير از مكانيد و روي مكان نشسته‏ايد. ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه مطلبي است كه هرچه اغراق كنم مشكل است بدانيد مشكلتر است مگر كسي خودش بفهمد و بيان كند براي آدم، آن وقت آدم تصديق كند كه تو فهميده‏اي و الاّ به اين آسانيها فهميده نمي‏شود.

خلاصه براي اينكه خورده خورده نزديك مطلب شويد عرض مي‏كنم و آن اين است كه دو متضايف، هميشه به هم برپا هستند. دو خشت سر به هم، اين يكي به زور او برپا است. هر كدام را بكشي آن ديگري هم مي‏افتد. پدر يعني ولد داشته باشد و الاّ اگر ولد ندارد اسمش زيد است، اسمش والد نيست. پسر يعني پدر داشته باشد. اين پسري كه پدر ندارد، پسرِ پدري نيست، عيسي است، اين پسرِ پدري نيست. پسر هم كه بگويند، عيسي بن مريمش مي‏گويند. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس متضايفان هر دو به هم برپا هستند، اين بي‏او برپا نيست، او بي‏اين برپا نيست. مثل دو خشت سر به هم گذارده، آن به اين برپا است اين هم به او برپا است، هيچ‏كدام مستغني از يكديگر نيستند، هركدام به ديگري ايستاده‏اند. و مراد من از ايستاده، يعني وجود خارجي آن ماده را اگر صورتش را بگيري معدوم مي‏شود، اگر صورت را گرفتي ماده معدوم مي‏شود. چون چنين است ممتنع است كندنش. پس جسم را نمي‏شود فاني كرد و اگر درست تعقل كنيد جسم ظاهري را، جسم آخرتي را خوب مي‏توانيد بفهميد. آنجا هم به حسب خودش ماده و صورتي دارد. پس صورت ماله‏المادة است، ماده ماله‏الصورة است. آتش يعني گرم، گرم يعني كسي باشد او را گرم كند. چراغ يعني نور داشته باشد، نور يعني جايي را روشن كند و اين مطلبي است ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه مي‏خواهم ذهنتان نزديك شود. چراغ بي‏نور، اصلش خدا خلق نكرده. نور بي‏چراغ خدا خلق نكرده. نور بي‏چراغ يعني چه؟ نور، فعل چراغ است. اگر اطاق روشن است چراغ هست. همچنين منير بي‏نور خدا خلق نكرده اصلاً، بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، محال است خلق كند. اين خدا پستاش اين است كه هرچه ممكن است خلق كند. به همين نسق بدانيد فاعل بي‏فعل، كوسه ريش‏پهن است و كوسه ريش‏پهن خدا خلق نمي‏كند. اگر كوسه است ريش ندارد، اگر ريش دارد ديگر كوسه نيست. پس فاعل بي‏فعل معني ندارد. فاعل، يعني فعل داشته باشد. موصوف، يعني صفت داشته باشد. كلّي، يعني جزئي داشته باشد. جزئي، يعني كلي داشته باشد و هلمّ جرّا.

وقتي آن حاقّ مطلب را بفهمي، همين‏جوري كه آن مطلب اوّلي را مي‏ديدي كه موم صورتها روش عارض مي‏شود و برمي‏خيزد و باز صورتي ديگر عارض مي‏شود، و مي‏ديدي آن مطلب را؛ توي گُلها مي‏فهمي، توي خارها مي‏فهمي، توي چوبها مي‏فهمي، توي آهنها مي‏فهمي، در جميع عالم مي‏فهمي. همين‏جور اين مطلب را هم اگر حاقش را بفهمي مي‏بيني تمام ملك غرق است در اين مطلب. پس منير بي‏نور خدا خلق نكرده و نمي‏كند، نور بي‏منير خدا خلق نمي‏كند و نكرده. به همين‏جور لفظ بخصوص در تعليمات كه فرموده‏اند، تعليم كرده‏اند. گاهي حكيمي كه سؤال مي‏كرد از ائمه همين‏جور جوابش مي‏دادند. عمران صابي مرد حكيمي بود، خيلي ادّعاش مي‏شده، واقعاً هم ملاّ بوده، حكيم بوده. به عمران صابي فرمايش مي‏فرمايند اين چراغ را مي‏بيني، آيا مي‏شود اين چراغ باشد و نور نداشته باشد؟ عرض مي‏كند نه. مي‏فرمايند آيا مي‏شود نور باشد و چراغ نباشد؟ عرض مي‏كند نه. مي‏فرمايند آيا اين چراغ هرگز ساكن بود كه نور نداشته باشد، يكدفعه بجنبد و نور پيدا كند؟ عرض مي‏كند نه. ملتفت باشيد همين‏طور خداي بي‏خلق، خدا اسمش نيست، خلق بي‏خدا، خلق كه باشد؟ خلق يعني خدا داشته باشد. نجار بي‏نجارت نجار اسمش نيست، كرسي بي‏نجار كرسي نيست، چوب است. كرسي اگر نجار نباشد البته كرسي نيست، ممتنع است. او هم اگر نجارت نكند نجار نيست، زيد است.

پس خوب فكر كنيد، ماده آن چيزي است كه صورت داشته باشد، صورت آن چيزي است كه ماده داشته باشد و ماده و صورت اصلي همچو چيزي هستند و ان‏شاءاللّه جسم اصلي و علم معاد توي همين‏ها به دست مي‏آيد. و عرض مي‏كنم كه علم معاد داخل علومي است كه اين مردمي كه مي‏بينيد در شرق و غرب عالم هستند، واللّه بوش را نبرده‏اند و هميشه اين علم مكنون و مخزون پيش اهل حق بوده. اگر يك و دويي، تك‏تكي مي‏دانسته‏اند آن را هم جرأت نمي‏كردند بروز بدهند. پس يك ماده عرَضي هست يك صورت عرَضي. و عرض كردم اين خلق، اين مردم اين ماده و اين صورت عرضي را مي‏شناسند. ماده عرَضي مثل كرباس، صورت عرَضي مثل نيل. اين كرباس را مي‏بري توي نيل، كرباس آبي مي‏شود. اين نيل را هم به تدبير مي‏شود پس گرفت از كرباس. توي تيزاب مي‏زني كرباس را، رنگش را مي‏برد. ديگر عرض مي‏خواهم بكنم علم طريقت، شريعت، حقيقت همه بسته است به ايني كه عرض مي‏كنم. پس ايمان عارضي اين‏جور ايمان است كه تقليداً گفته اين كلمات ايماني را. اين اعتباري ندارد، يكدفعه ديدي يك جايي به تيزابي زدند و پس گرفتند. اما صورت اصلي را هزار تيزاب بزنند، نمي‏شود از هم جدا شود. و اين مطلبي كه عرض مي‏كنم چيزي است كه اگر واللّه به شرق و غرب عالم بگرديد، كسي را نخواهيد يافت خبر داشته باشد. عرض مي‏كنم پيرامونش نگشته‏اند كه بوش را ببرند، خيالش را نكرده‏اند و دقت كنيد، فكر كنيد، صورت اصلي را هزار تيزاب بزني، گرفته نمي‏شود. اما هرچه گرفته مي‏شود از جايي مآلش نبوده كه پس گرفته‏اند. اين است كه مي‏فرمايند ايماني به دست بياريد كه شيطان نتواند پس بگيرد. انبيا براي همين آمده‏اند كه ايماني به مردم بدهند كه عديله نتواند آن را ببرد، عديله نخواهد برد، مأيوس باشد از بردن آن. پس آني كه بايد تمنّا كنيد از خدا اين است كه عرض مي‏كنم. عرض كنيد اللهم لاتجعلني من المُعارين خدايا مرا از آنها قرار مده كه ايمانشان عاريه است، عرَضي است. ملتفت باشيد كه چه خواسته‏اند از شما، حتم كرده‏اند، واجب كرده‏اند. ان‏شاءاللّه غافل نباشيد كه خيال كنيد كه ما اين كلمات را گفتيم، اين شهادات را داديم، گفتيم مسلمانيم. اسلامي است عاريه، اگر گرفتند چه خاك برسرت مي‏كني؟ ديگر آن وقت مي‏خواهي داخل يهوديها باش مي‏خواهي داخل نصاري باش، مي‏خواهي مسلمان باش مي‏خواهي مسلمان نباش، هرگُهي مي‏خواهي بخور. اما ايماني كه كتب في قلوبهم الايمان همين كه نوشت خدا در دل كسي، شيطان هزار بازي درآورد كه پس بگيرد، چشمش را كور مي‏كنند و نمي‏گذارند و نمي‏تواند پس بگيرد.

پس خوب فكر كنيد، هزار تيزاب به جسم بزن، صورت جسمي را از جسم نمي‏تواني بگيري. تيزاب مي‏زني به طلا يا فلزي ديگر، اين آب مي‏شود، معدوم نمي‏شود. باز دوباره جمعش مي‏كني، همان طلاي اوّلي است بلكه صافتر، شفاف‏تر، لطيفتر. ملتفت باشيد يك تيزابي است مي‏زني به كرباس رنگ شده، به كاغذ رنگ شده رنگش را مي‏برد. اين كرباس را، اين كاغذ را آفتاب هم رنگش را مي‏گيرد، اينها عرَضي است. اما خود رنگ سفيدي را از كرباس زورش نمي‏رسد پس بگيرد، نمي‏شود پس گرفت. بلكه باز همين سفيدي هم عرَضي است. اما اين فلز را توي تيزاب مي‏زني، گم نمي‏شود نهايت آب مي‏شود. آبش را هم فاني كني و بخار كني، باز جايي نمي‏رود. نمي‏بيني اگر سرپوش روي ديگ بگذاري تقطير مي‏كند، سرپوش هم نداشته باشد، فكر كن ببين آيا گم مي‏شود از ملك خدا؟ نه، مي‏رود بالا ابر مي‏شود، باران مي‏شود پس مي‏چكد.

پس عرض مي‏كنم فراموش نكنيد صورت اصلي را از ماده اصلي ممكن نيست بگيرند. انّ اللّه لايضيع ايمانكم اين خدا هرچه را نوشت در قلب، ديگر بدا نمي‏شود. بداوات در ملكي است كه زوال دارد، در ملك دنيا است. يك وقتيش روز است، يك وقتيش شب است اما ما عنداللّه باق اينهايي كه اينجا مي‏بينيد نه دولتش اعتبار دارد نه فقرش، نه روزش اعتبار دارد نه شبش، دايم روز مي‏آيد مغرور مباش پشت سرش شب مي‏آيد، شب مي‏آيد مأيوس مباش پشت سرش روز مي‏آيد مغرور مباش تنگي مي‏آيد مأيوس مشو پشت سرش وسعت مي‏آيد، وسعت مي‏آيد هيچ مغرور مشو، پشت سرش تنگي مي‏آيد. صحت مي‏آيد مغرور مشو پشت سرش تبي مي‏آيد. باز اگر تب آمد و مرض آمد مأيوس مشو، پشت سرش صحت مي‏آيد. حاقّ دنيا اين است، پس دنيا دار فنا است، دار زوال است، دار اعراض است. هي مجلسي آراسته مي‏شود مجلسي متفرق مي‏شود. لكن آنچه نزد خدا است و نزد صانع است، آن مالي است كه لايزال است، لايزول است، هميشه هست.

باز حالا نمي‏فهميد چه مي‏گويم، الحمد للّه لفظش در همه اديان هست، تو زور بزن معنيش را بفهم و آن را داشته باش. پس هر صورتي را كه روي ماده‏اي مي‏گذاري و برمي‏داري، عارضي است. هر مالي را دزد ببرد اعتبار ندارد، تو سعي كن مالي پيدا كن كه دزد نتواند ببرد و محال باشد كه بتواند ببرد و آن است صورت ذاتي، فعل ذاتي، ايمان ذاتي. و همين كه چيزي ذاتي چيزي شد ديگر همراه هم هستند. هر ماده‏اي و هر صورتي ذاتيت پيدا كردند، اين از آن جدا نمي‏شود، آن از اين جدا نمي‏شود.

باز به طور مسامحه و مدارا عرض مي‏كنم، اگر اين سمت را از جسم گرفتي، اين سمت هم فاني مي‏شود، اين سمت هم فاني مي‏شود، اين سمت هم فاني مي‏شود، جسم هم فاني مي‏شود. و اين مدارا است، عرض كردم تو زورت نمي‏رسد اين سمت را بگيري. تو كه سهل است جبرئيل هم زورش نمي‏رسد، اگر جميع خلق جمع شوند زورشان نمي‏رسد. اين سمت هرگز گرفته نمي‏شود نخواهد شد، آن سمت هم هرگز گرفته نخواهد شد، جسمش هم فاني نخواهد شد، پس هميشه خواهد بود. و اين هميشه هم كه مي‏گويم منظورم اين است آن ماده و صورت اصلي را توي تيزابش بزني مثل همين جسم، جسم را تيزاب مي‏زني آب مي‏شود اما جسم متغير نشده، باز صاحب طول و عرض و عمق است. آب را بخارش كني، باز جسم، جسم است، طول و عرض و عمق دارد. ابرش كن، باز جسم است طول و عرض و عمق دارد. باز بارانش كن، طول و عرض و عمق دارد. به دريا برگردد، باز طول و عرض و عمق دارد. پس صورت جسمانيه را از جسم نمي‏توان گرفت. ملتفت باشيد و هر صورتي كه مي‏توان گرفتش، اعتباري درش نيست. خدا مي‏خواهد، هست. نمي‏خواهد باشد، سگي را مسلط مي‏كند، شيطاني را مسلط مي‏كند، تيزابي را مي‏آرد مي‏زند و آن را پس مي‏گيرد.

و صلي‏اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه 23 صفرالمظفّر 1304)

12بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «فالسّراج هو الّذي من توجّه اليه فقد توجّه الي النّار و من ادبر عنه فقد ادبر عنها و من اطاعه اطاعها و من عصاه عصاها و من احبّه احبّها و من ابغضه ابغضها. بالجملة هو الحبل الممدود بين النّار و بين الدّيار و الباب المفتوح منها اليها فمن اراد الدّخول عليها فليدخله و كلّما ارادت اخراجه عنها اخرجته عنه فهو باب النّار الاعظم و سبيلها الاقوم و وجهها الاكرم و هذه الشعلة هي بمنزلة العقل و نور محمّد9 السّراج المنير و الشّمس المضيئة كما بيّنا و اوّل شجرة نبتت في عرصة الظّهور و القلم الّذي كتب به اسطر النّور علي لوح حيطان الدّور و الماء الّذي به حيوة الانوار و النّذير البشير و السّفير الخبير عن النّار للانوار و روح‏القدس و مبدأ الانوار و فوّارتها فانّ جميعها تفور منه و تنتشر في الفضاء».

از براي ماده و صورت دو لحاظ است و اينها را بايد از هم جدا كرد و آنچه از حكما است و در كتابهاشان نوشته‏اند و گفتگو شده، هيچ كأنّه به خيالشان خطور نكرده كه دو قسمند چه جاي اينكه جداش بتوانند بكنند. شما ملتفت باشيد.

پس يك جور ماده و صورتي است كه همه مي‏گويند لكن نه ماده واجب است توي آن صورت باشد، نه صورت واجب است روي آن ماده باشد. اين‏جور ماده و صورت را اهل تحقيق يعني اهل حق مي‏دانند ديگر هيچ‏كس نمي‏داند. اينها كه اهل تحقيقند و حقند اين‏جور ماده و صورت را مي‏گويند عرَضي است. و اين‏جور ماده و صورت ملتفت باشيد و لو يك‏پاره احكام به طور كلي گفته مي‏شود هرجا بگوييم اينجا هم جاري باشد و حكم بر صورت است. اين‏جور ماده و صورت را داشته باشيد به اصطلاح اهل حق عرضي اسمشان است. مثل اينكه مي‏بينيد چوبي را به صورت ضريح مي‏سازند. وقتي به صورت ضريح ساخته شد، اين پيش خدا و انبيا و ملائكه و جميع خوبان، اين مكرّم است، ظاهرش باطنش؛ به هيچ‏جاش بي‏ادبي نمي‏توان كرد. طيّب است طاهر است، مردم بركات از آن مي‏جويند، پناه به آن مي‏برند ايمن از عذاب خدا مي‏شوند به بركات آن. مع‏ذلك چوب است.

ملتفت باشيد و همين‏جور است از مدادي برمي‏داري بعينه بدون تفاوت، چوبي را ضريح بسازي يا مدادي را برداري اللّه بنويسي، محمّد بنويسي، علي بنويسي. پس اين مدادي را كه برداشتي به صورت اللّه نوشتي، حالا اين ظاهرش باطنش همه‏جاش طيّب است طاهر است، بي‏وضو دست نمي‏توان به آن گذاشت و واقعاً عنوان كرده‏اند فقها اين را كسي اگر به نظر خفّت نگاه كند به اين كلمه اللّه كه نوشته‏اند، آدم كافر مي‏شود. به نيّت خفّت پا روش بگذارد آدم كافر مي‏شود. و نه كاغذش محترم است نه مدادش. لكن همين صورت اللّه كه آمده روي او نشسته معزّز شده، محترم شده، دست بي‏وضو نبايد بر آن گذاشت. همين صورت اللّه را پاك كنيم و مدادش را جمع كنيم و از آن بنويسي شيطان، حالا ديگر بايد اهانتش كرد، پا روش گذارد، لعنش كرد. خبيث مي‏شود، نجس مي‏شود. ديگر فراموش نكنيد همه‏جا همين‏طور است. مثل آن ضريحي كه خيلي معزّز بود، مكرّم بود همه‏جاش ظاهرش باطنش، حتي بُراده‏اش مي‏كردي شفا بود. اما نعوذباللّه اگر كسي آن ضريح را بردارد صنم بسازد، حالا ديگر اين ملعون است، خبيث است، لعنش بايد كرد، روش تغوط بايد كرد. پس اين‏جور صور همه‏جا هست و پيشتر هم همين‏جور ماده و صورت مي‏گفتند، مردم هم غير از اين ماده و صورت نمي‏فهمند. ناني است معظّم مكرّم نبايد پا روش گذارد، مي‏دهي به سگ مي‏خورد خبيث مي‏شود، ملعون مي‏شود، نجس مي‏شود. در هر خانه‏اي باشد نماز مقبول نمي‏شود. لكن تا صورت ناني روش بود، در هر خانه‏اي بود بركت در آن خانه بود. پس باز ببينيد، ملتفت باشيد، همين سگ شد و ملعون شد و خبيث شد و نجس شد. باز ظاهرش باطنش همه‏جاش خبيث است. و ببينيد صورت محض هم نيست و ملتفت باشيد ببينيد اين غير از اين است آدم مثال بزند به مثلث و مربع. پس وقتي اين ماده به صورت نان بود، صورت محض نبود. ماده‏اش هم طيّب است، صورتش هم طيّب است و وقتي مي‏رود در بدن سگ، همه او خبيث مي‏شود نجس مي‏شود. باز همين سگ را مي‏اندازند در ملاّحه، خورده خورده اين تمامش مي‏شود نمك. آن وقت كه نمك شد، حالا ديگر هفتاد شفا در آن هست، خوراك انبيا و اوليا است. ديگر آنها نمي‏آيند وسواس كنند كه اين سگ بوده و نجس بوده، حالا از اين نمك نخوريم. خير؛ مي‏خورند. پس نمك طيّب است و طاهر، سگ هم خبيث است و نجس. وقتي ماده به صورت نمك بيرون آمد، طيّب و طاهر است. خودش چه چيز است؟ جميع اين نمك با آن سگ هردو وارد شده‏اند بر يك ماده. باز دقت كنيد، مسامحه نكنيد كه اگر مسامحه كرديد زود از نظر مي‏رود. نمك ماده‏اي دارد و صورتي. ماده نمك و صورت نمك هر دوش طيّب است و طاهر. اين است كه مشايخ بي‏پرده گفته‏اند و در كتابهاشان نوشته‏اند لكن آني كه به او رسيده باشد، باز در هر طبقه‏اي اهل حقش پي‏برده‏اند، اهل باطلش ندانسته‏اند چه جور است. پس دقت كنيد، صورت ملحي با ماده ملحي هردوشان آمدند روي جسم نشستند و نبودند اينها پيشتر. مثل اينكه ماده كلبي و صورت كلبي هردو همراهند، همراه آمده‏اند روي جسمي نشسته‏اند. حالا آن جسمي كه توي هردوي اينها است مسخّر است و تابع اين صورتها شده، اين صورتها هم تابع مواد خودند. ملتفت باشيد، اينها صورت محض نيست. ملتفت باشيد، اينها را از هم جدا كنيد، اگر صورت ملحي همين صورت بود، پس بايستي بشود صورت را خورد، نمي‏شود. اگر صورت كلبي صورت خودش است، نقش سگ هم بايد نجس باشد و حال آنكه چنين نيست. باز درست تعمّق كنيد، عرض مي‏كنم مشكل نيست اما از دست ندادنش مشكل است، مردم همه از دست داده‏اند.

ان‏شاءاللّه شما ملتفت باشيد و بيابيد كه آن شيخ بزرگ چه گفته. مي‏فرمايد «اشياء نه همين در صورت مختلفند و در ماده مثل همند، بلكه در ماده هم مختلفند». و اين قاعده شيخ مرحوم، وحدت وجود و وحدت موجود را، همه را به هم زده. پس دقت كنيد، ماده لطيفه، لطافت، صفت آن ماده است و هرجا شما مبتدا و خبري مي‏گوييد يا حكمي مي‏كنند ماده لطيفه يجب ان‏يكون لطيفاً و يمتنع ان يكون كثيفاً. و همين‏جور لُري كه عرض مي‏كنم شما بگيريد و عرض مي‏كنم خيلي چيزها به اين حل مي‏شود. جبر و تفويض يك رشته‏اش به اينجا بسته، ياد مي‏گيري مي‏بيني جبر نيست تفويض نيست. همچنين اسرار شريعت رشته او به اينجا بسته است، ياد مي‏گيري مي‏داني اسرار شريعت را. حالا ملتفت باش ان‏شاءاللّه، ماده كثيفه هم واجب است كثيف باشد و ممتنع است لطيف باشد. خودت فكر كن ببين همچو مي‏فهمي؟ اگر نمي‏فهمي و من همچو مي‏گويم، تو بگو نفهميدم. ماده لطيفه واجب است لطيف باشد ممتنع است كثيف باشد. چرا كه ماده لطيفه صفتش لطافت است، ماده كثيفه صفتش كثافت است. حالا ماده لطيفه صفتش كثيف باشد، اما ماده لطيفه اسمش است، ممتنع است كثيف باشد. ديگر هي لفظهاش را تغيير مي‏دهم تا بلكه آنچه در ذهن است به دست بياوريد. ماده طويله آيا نه اين است كه بايد دراز باشد؟ حالا آيا اين ماده طويله صفتش قصير است؟ يا اينكه ماده طويله البته صورتش طول است؟ و اگر صورتش را صورت كوتاهي بكني ديگر طويل نيست. پس ببينيد در عالم امكان اينها را در ذهن خودتان كه مسجّل كنيد، انسان خيلي عالم مي‏شود. يكپاره جاهاش خيلي واضح است و من آنها را مي‏گويم توي ذهنت مي‏رود، آن وقت هرجا مي‏روي وارد مي‏شوي مي‏فهمي. كرباس سفيد، سفيدي صفت اين كرباس است. ممتنع است كرباس سفيد، سياه باشد. و كرباس سياه، سياهي صفت اين كرباس است. واجب است كرباس سياه، سياه باشد. ممتنع است كرباس سياه سفيد باشد. بله كرباسي كه هيچ رنگ به آن نچسباني، مي‏شود سفيد باشد مي‏شود سياه باشد. تو كرباسي به دست بيار كه هيچ رنگ نداشته باشد، نمي‏تواني به دست بياري. پس كرباس سرخ، سرخي لازمش است. كرباس سفيد، سفيدي لازمش افتاده. ديگر مطلب از اين پوست‏كنده‏تر نمي‏شود. ملتفت باشيد در طعم‏ها همين‏طور، در صداها، كسي كه صداش كلفت است، كلفتي همراه صداش هست. صوت ضعيف ضعف همراهش هست، صوت قوي قوّت همراهش است. صوتي كه نه قوّت داشته باشد نه ضعف، قوّت عارضش شد قوي مي‏شود ضعف عارضش شد ضعيف مي‏شود. اينها را سعي كنيد از هم بزنيد مي‏بينيد مطلبي است كه از تمام حواس داخل مي‏شود بايد بفهميد.

پس خوب دقت كنيد، صفت طويل واجب است طويل باشد و ممتنع است قصير باشد. امتناعش جوري است كه تو اگر فرض كني سازنده اين جسم طويل، ظالم باشد، جابر باشد و او بخواهد به جبر و ظلم و ستم، طويل را با حفظ طولش قصير كند، ممتنع است. اصلش ظلم قبول نمي‏كند. پس طويل يجب ان‏يكون طويلاً و القصير يجب ان‏يكون قصيراً. آب، يجب ان‏يكون رطباً. نار، يجب ان‏تكون حارّة. پس حارّ يعني صاحب حرارت، بارد يعني صاحب برودت. بارد را نمي‏توان حار كرد. بله، براي نار ماده‏اي هست و صورتي. اين ماده و صورت را هر دو را پوشيده‏اند روي ذغال، اين را مي‏فهمي. مثل جسم، جسم را مي‏توان گرم كرد، چرا كه گرم نيست. اما سردي را نمي‏توان گرمي كرد. ايني كه سرد را مي‏توان گرم كرد، از مشكلات مردم است. اين است كه اغماض مي‏كنند حرف مي‏زنند، اغماضات هم متعارف شده است ميان همه مردم. اين است كه قبحي ندارد. مردم چون مسامحه مي‏كنند مي‏گويند سرد را مي‏توان گرم كرد، گرم را مي‏توان سرد كرد. اين مسامحه را خودمان هم داريم، وقتي با اهل مسامحه حرف مي‏زنيم. البته آهن سرد را توي كوره مي‏گذاريم گرم مي‏شود، از كوره بيرون مي‏آريم جاي سرد مي‏گذاريم سرد مي‏شود. شما ان‏شاءاللّه از عالم تسامح بيرون بياييد به طور حقيقت ملتفت باشيد، از روي بصيرت ببينيد ماده و صورت حرارت آن حارّ است و آن حرارت اين ماده و صورت هردو كه آمدند روي آهن، آهن گرم مي‏شود و فكر كنيد كه توي ذهنتان بنشيند. همه‏اش اين نباشد كه گفته‏اند و نوشته‏اند. روايتها، هيچ توش نيست. اين است كه مي‏فرمايد يك حديث را تو بداني، بهتر است از اينكه هزار حديث را روايت كني. مي‏فرمايد حديث تدريه خير من الف حديث ترويه ملتفتش باشيد، دقت كنيد، روايت بسيار خوب خيلي هست در دنيا، اما خود راويها هم نمي‏دانند چه گفته‏اند. ربّ حامل فقه الي من هو افقه اينها را قطار كرده‏اند به زبان اينها داده‏اند تا بيايد به اهلش برسد. به اهلش كه رسيد مي‏فهمد.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، ماده و صورتي كه گفته مي‏شود توي هم نريزيد. يك دفعه صورت گفته مي‏شود يعني فعليت، و ماده يعني آن چيزي كه اين فعليت روي او است و ظهور او است و جلوه او است و اسم او است، يك دفعه اين‏جور ماده و صورت گفته مي‏شود. يك دفعه صورت گفته مي‏شود براي چيزي كه روي ماده است و پوشيده شده باشد روي ماده‏اي. اينها جاش دو جا است. پس آتش يك چيزي است كه هم ماده دارد هم صورت. يعني ذاتٌ ثبتت لها الحرارة اسمش نار است، ذاتٌ ثبتت لها البرودة اسمش خاك است. هركس را بخواهي تعريف كني مي‏گويي ذاتٌ ثبت لها الفلان. ذاتٌ مي‏آيد ماده مي‏آيد ذاتٌ ثبت لها الطول، طويل است. ذاتٌ ثبت لها القصر، قصير است. همه‏جاي عالم مطلب را مي‏شود فهميد، غير از اين هم دروغ است. ذاتٌ ليست لها الحرارة ليس بحارٍّ. ذاتٌ ليست لها البرودة ليس بباردٍ. ذات ليس لها الطول ليس بطويلٍ، ذات ليس لها القصر ليس بقصيرٍ. كسي كه هيچ ريش ندارد، اين آيا دبّه‏ريش است؟ آيا كسي‏كه كوسه است اين ريشش دراز است؟ اين دروغ است. دروغ يعني حقيقت نداشته باشد. ماده‏اي كه حرارت ندارد دروغ است كه بگويي حارّ. آن راستش كه هيچ دروغ توش نباشد كدام است؟ اين است كه ندارد حرارت را و حارّ نيست. اگر بناي دروغ گفتن شد، ما علممان را برمي‏داريم مي‏رويم كنار. پس راستي كه دروغ توش نيست اين است كه بگويي گرم، گرم است؛ سرد، سرد است. اما گرم حالا گرمي است يا گرمي كار او است، سرد سردي است يا سردي كار او است، قائم قيام است يا قيام كار قائم است، چنانكه نشستن كار نشسته است و آن نشسته صاحب اين نشستن است، خيلي واضح است، خيلي آسان است. و حالا مي‏گويم ببينيد خودتان ان‏شاءاللّه عبرت بگيريد. ببينيد چقدر واضح است كه از اصرارش آدم خجالت مي‏كشد. عاقلي بيايد و هي اين لفظها را بشنود كه مي‏گويند، مي‏خندد به آدم مي‏گويد حرف بديهي را چرا اين‏قدر چنه مي‏زني. آنچه در جوب مي‏رود آب است، اينكه گفتن ندارد. سفيد سفيد است، سياه سياه است، داخل بديهيات اوليه است، اينها ديگر گفتن ندارد. بديهي است يعني فكر هم نمي‏خواهد و تعجب كنيد چون فكر نمي‏خواهد همه دست به دست داده‏اند غفلت را پيشه خود كرده‏اند. كسي باشد نداند مطلب را، مي‏خندد به اين حرفها كه روشن، روشن است، آيا اين حرف است كه كسي بزند؟ مگر كسي گفته روشن روشن نيست؟

و شما اگر غافل نمي‏شويد و ملتفت مي‏شويد عرض مي‏كنم اينها مطالبي نيست بديهي، اينها مطالبي است نظري. دقت خيلي مي‏خواهد، اگر كسي گيرش آمد حكمت به دست آورده. اين است كه توي قرآن همين‏جور مطالب ريخته شده. هل يستوي الظلمات و النور هل يستوي الاحياء و الاموات هل يستوي الظلّ و الحرور آيا مشتبه مي‏شود به هم؟ آيا آفتاب با سايه مثل هم است؟ ملتفت باشيد، نهايت دقت است كه به دست بياريد و حاقّ اينها را به دست بياريد حكيم مي‏شويد و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً و كسي‏كه به دست نيارد، هزار تاش، دوهزار تاش را هم بگويد، روايت است و روايت هيچ نيست، هباء منثور است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس هرچيزي صاحب فعلي است و فعل صادر از او است. پس حرارت صادر از حارّ است، برودت صادر از بارد است، سياهي صادر از ذغال است، نور صادر از آتش است. هرچيزي هم ماده‏اي دارد هم صورتي دارد و اين ماده و صورت هردو به فعليّت آمده‏اند و روي ماده ديگر نشسته‏اند. حالا اين دو را بخواهي صورت اسم بگذاري، حكيم مي‏گذارد آن وقت مي‏گويد و جميع احكام با صورت است، يعني هم در ماده است هم در صورت. اين ماده و صورت را ديگر فكر كنيد هيچ ماده‏اي بي‏صورت خدا خلق نكرده. حالا بسا خيال كني اين خبري است كه من مي‏دهم، خبر محتمل صدق و كذب هر دو هست. خودت فكر كن ببين صورتي كه نداشته باشد ماده‏اي كه روش بنشيند، كجا خلق كرده؟ اين كتاب را فكر كن، طرف اين كتاب، رنگ اين كتاب، وزن اين كتاب مال اين است، هيچ جاي ديگر نيست. حالا وقتي اين كتاب نبود، آيا طرفش بود، آيا وزنش بود، آيا رنگش بود؟ مي‏بيني معقول نيست. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه، امر به اين آساني داخل بديهيات است كه مردم فكر در آن نمي‏كنند. توش غلط مي‏زنند و از آن بي‏خبرند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس يك ماده اصليه حرارت است و حرارت صادر از آن حارّ است. نور ماده‏اي دارد، ماده‏اش منير است و اين نور صادر از آن منير. آيا اين منير با آن نور هردو يكدفعه مي‏نشينند روي ذغال؟ حالا اين منيري كه اسمش آتش است ماده‏اي دارد اسمش الحارّ است، صورتي دارد اسمش الحارّ است. هر دوي اينها مي‏نشينند روي ذغال، اينجا عاريه نشسته‏اند، همين عاريه را حكما عرَض اسمش گذارده‏اند. پس وقتي نشست روي اين ذغال و غالب شد، رنگ ذغالش گم مي‏شود و وقتي گم شد، نه اين است كه ذغال سياه نيست. الآن هم كه آتش توش است، فكر كنيد، الآن هم آتش توي ذغال است، الآن سياه نيست. اين را من ذغال اسم نمي‏گذارم، من آتش اسم مي‏گذارم و اگر اين را به دست بياريد مطلبي است خيلي بلند. نمي‏توانم بگويم چقدر بلند است، نهايت ندارد بلنديش. پس مي‏بينيد ذغال رنگش كه پيدا نيست، قلوه‏اش را مي‏شكنم مغزش هم سرخ است، گرم است. ريز ريزش هم كه مي‏كنم باز چنين است. پس آتش مي‏بينم من اسم آتش مي‏برم، اين آتش است واقعاً حقيقةً، آتشي كه كار مي‏كند اينجا مي‏آيد اين است. اما آتشي كه جايي را نمي‏سوزاند، روشن نمي‏كند، به او آتش نمي‏گويند. راست اين است كه گرمْ گرم است، سردْ سرد است؛ آتشْ گرم است، ذغالْ سرد است. راست اين است كه ذغال هرجا ريخته باشد سياه مي‏كند اگر سياه نكند ذغال نيست. ذغال ذغالدان را روشن نمي‏كند. پس ذغال اين ذغال سياه است اما حالا هم كه آتش در آن درگرفته، سياه است؟ نه. الآن ذغال نيست، الآن سياهي ندارد. هرچه من بگردم سياهي پيدا نمي‏كنم، برودت پيدا نمي‏كنم. اما اين ذغال الآن خودش قطع نظر از آتش در عقلت، در ذهنت، ذغالي كه آتش نگرفته چه جور است؟ سياه است.

يكپاره جاها هست در مثلها يكوقتي به موسي خطاب شد كه برود بدتر از خودي پيدا كند. بناكرد به گشتن. امر است و از جانب خدا آمده. موسي هم معصوم است، مخالفت نمي‏شود بكند. رفت و هي گشت، هرجا گشت بدتر از خود را نتوانست پيدا كند. انصافي مي‏داد، معلوم است به خدا هم نمي‏شود چاپ زد كه ظاهراً چيزي بگويد و در واقع آن‏طور نباشد. نتوانست پيدا كند تا آخر ديد يك سگ گنديده متعفّني در جايي افتاده. باز غافل بود با خود گفت اين را مي‏برم. ريسماني آورد، بست به پاي اين سگ و هفت قدم اين را كشيد برد. يكدفعه ملتفت شد و با خود گفت خوب از كجا كه تو بدتر از اين سگ نباشي؟ سگ را انداخت و گريخت. در آن بين‏ها وحي شد كه اگر سگ را يك قدم ديگر كشيده بودي، پوست از سرت مي‏كندم، از اين درجه مي‏انداختمت. و مطلب موسي اين بود كه آنچه من دارم توفيق تو است و حفظ تو است. من كارها مي‏توانم بكنم، عصا مي‏اندازم اژدها مي‏شود، فرعون را غرق دريا مي‏كنم، يد بيضا مي‏آرم، آنچه خير است كه از دست من جاري مي‏شود، تمام خيرات از تو است، دخلي به من ندارد. و لو كسي از سگ بدتر باشد، اگر تو حفظم نكني. حفظم كني، آن وقت من تعريف تو را مي‏كنم، تويي خداي من، تويي حافظ من. من چه كاره‏ام؟ كسي را كه تو حفظش كرده‏اي، معصومش كرده‏اي، گفته مي‏شود عصمت دارد فلان، يعني خدا حفظش كرده، محفوظش داشته از معاصي.

پس ديگر دقت كنيد و فكر كنيد، در همين مثالها كه عرض مي‏كنم فكر كنيد هركدامش آسانتر است به ذهن هركسي، در آن فكر كنيد. پس اين‏جور ماده‏ها و صورتها عرَضي هستند. پس آتش خودش ماده‏اي دارد و صورتي دارد، هردو ذاتي و تخلف از يكديگر نمي‏كنند. آتش سرد، كوسه ريش‏پهن است. آتش تاريك، كوسه ريش‏پهن است. پس آن آتشي كه ماده دارد و صورت دارد و واجب است كه داشته باشد، اين ماده و صورت روي هم رفته مي‏آيد در مكاني كه ذغال باشد مي‏نشيند. اينجا مسكنشان است، محلّشان است، او در اين حالّ شده. پس اين محلّ من حيث المحلّية هيچ آتش نيست. قطع نظر از آن آتش، خودش سياه است، خودش نادار است، خودش سياه‏كننده است. در تمام چيزها آتش ضد او است. او روشن مي‏كند اين تاريك مي‏كند، او رو به بالا مي‏رود اين رو به پايين مي‏آيد. اگر دقت كنيد و فكر كنيد عرض مي‏كنم. مي‏بينيد كه در اغلب دعاها و مناجاتها و هر قصّه‏اي كه از هر پيغمبري نقل مي‏شود، همه‏اش همين‏جورها است كه خدايا تو قادري من عاجز، خدايا تو درستكاري من غلطكار. انت الرّب انا العبد پس او است قادر وحده لاشريك له و هيچ شريك ندارد. او است قادر لاشريك له في قدرته، او است دانا و لاشريك له في علمه، او است حكيم و لاشريك له في حكمته. و هر حكيمي از حكمت او حكمت دارد، هر قادري از قدرت او قدرت دارد، هر عالمي لايحيطون بشي‏ءٍ من علمه الاّ بما شاء هرچه خواسته به هركه داده آن را دارد.

ان‏شاءاللّه توي مطلب گم نشويد و بدانيد چه مي‏گفتم. وقتي او است ذاتٌ ثبت لها القدرة، وقتي او است ذاتٌ ثبت لها العلم، ذاتٌ ثبت لها الحكمة، به همين‏طور تمام اسماءاللّه را ببريد پيش خدا. اين اگر يك جايي نشست، آن جايي كه نشسته مغلوب اين مي‏شود و اگر زبان پيغمبري جنبيد و بناكرد حرف زدن، زبان پيغمبري، ديگر درميان نمي‏ماند كه كسي بگويد اين زبان من حيث البشريّة اين پيغمبر نيست كه زبانش زبان پيغمبر باشد. ذغال من حيث الذغالية، آتش نيست. وقتي آتش روش نشست هرچه دارد از او مي‏گيرد، هرچه خودش دارد به اين مي‏دهد، اين موجود مي‏شود به وجود آتش و فعلش مي‏شود فعل آتش. حالا ديگر لافرق بين اين قلوه و اين ذغال و بين اين آتش الاّ اينكه اين كوچك است آن بزرگ است. پس آن جايي كه نشست عالي، داني مسخّر او مي‏شود. داني كه مسخّر شد به طوري كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً خودش چكاره است؟ هيچ‏كاره، انّا للّه و انّا اليه راجعون همه‏اش تسليم هرچه بر سرش بيارند ماادري مايفعل بي و لا بكم ان اتّبع الاّ ما يوحي الي اين‏طور كه شد اسمش مي‏شود خليفه. وقتي ذغال درگرفت به آتش، جانشين آتش است و خليفه آتش است. خليفه با آن مُخلف فرقشان چه چيز است؟ فرقشان اينكه اين تابع او است بدون تفاوت مثل اينكه روحي كه نشست در بدن، حالا حركت بدن مال كيست؟ مال روح است. سكونش مال كيست؟ مال روح است. همچنين ديدنش، همچنين چشيدنش، بوييدنش، شنيدنش و هكذا هيچ نمي‏ماند. اين شخص زنده كاري را نمي‏كند مگر اينكه روح كرده. پس جميع مايُنسَب الي الخليفة يُنسب الي المخلّف و خدا خليفه كه مي‏فرستد، همچو مي‏فرستد. خودشان را از خودشان مي‏گيرد و به خودش موجود مي‏كند. وقتي چنين شدند، زبانشان مي‏شود زبان خدا. اين است كه مي‏فرمايند انّه لقول رسول كريم ذي قوّة عند ذي‏العرش مكين مطاعٍ ثمّ امين و ماصاحبكم بمجنون اين قرآن قول رسول كريم است. رسول به اين تشخص كه اين قولش است، آيا قولش قول خودش است؟ قول ذغال است؟ ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس حالا قرآن كلام خدا است. حكمشان حكم كيست؟ حكم خدا است. اطاعتشان اطاعت خدا است. بشناسيد حجج خود را اگر اين‏جور نباشند اصلش گفتن اينكه حجت است كوسه ريش‏پهن است. امامي كه از هوي حكم مي‏كند، چه جور امامي است؟! اين امامهاي ما كه از جانب سلطان مأمورند امام باشند. ابن‏زياد است كه از جانب يزيد مأمور است امامت كند. امام به حق آن است كه از خود رأي و هوي نداشته باشد، حكم بغير ماانزل اللّه نكند، سهو نكند، يادش نرود، تكاهل نكند و مسامحه نداشته باشد، هرچه خدا گفته يك سر مو پيش نرود، يك سر مو كمتر نرود. معصوم است، يعني سر مويي مخالفت نكند، يك خورده دروغ هم نگويد. و لو آني كه مي‏گويد صورتش جوري باشد كه به نظر دروغ بيايد. همين‏ها را عمداً عرض مي‏كنم، ابراهيم وقتي در بتخانه بتها را شكست، آن تبر را انداخت به گردن بت بزرگشان. آمدند پرسيدند كه با خدايان ما كه اين‏جور كرده؟ اينها را كه شكسته؟ گفت آني كه تبر دستش است، از آنها بپرسيد اگر حرف مي‏زنند. بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون بپرسيد از ايشان اگر حرف مي‏زنند. حرف اگر نمي‏زنند كه خدا نيستند. چه خدايي است كه حرف نتواند بزند؟ خدايي كه حرف نزند چه خدايي است اما اگر حرف زده او كرده، حالا كه حرف نمي‏زند پس خدا نيست.

ملتفت باشيد كه تنبيهات شرعيه اين‏جور است. كاري كه خدا گفته بكن اين مي‏كند و هر جوري هست، به هر تدبيري خود را از دست كفار خلاص مي‏كند و تقيّه دين خدا است.

معروف است يك كسي آمدند پيشش سؤال كردند و همه اهل حق اينجورها است بناشان گدايي آمد پيشش چيزي خواست اصراري هم مي‏كرد. آن شخص گفت ندارم، آن گدا رفت، مريدها هم حاضر بودند. براي كاري ديگر پولي لازم شد، داد. مريدها متحيّر شدند كه آقا اگر تو پول داشتي، چرا دروغ گفتي و گفتي ندارم؟ گفت پول نداشتم به گدا بدهم، اين پول مال فلان خرج است، بخصوصه براي او ندارم، براي آن خرج دارم. دروغ هم نيست. مي‏خواهم بگويم فقيه هيچ محتاج نيست دروغ بگويد، راست مي‏گويد و كار خود را هم كرده. مؤمن تزوير نمي‏كند. مؤمن كيّس است، مؤمن زيرك است، هيچ‏كس نمي‏تواند مؤمن را گول بزند. از همين باب است كه هيچ‏كس نمي‏تواند مؤمن را بلغزاند، هيچ زورشان نمي‏رسد به مؤمن. اين حيله‏هاي شيطاني را همان شيطان بزرگ واللّه شيطان به آن حيله و آنقدر تصرف كه از زمان آدم تا حالا و تا ظهور، تصرف مي‏كند. با اين قدرت و با اين حيله، واللّه پيش مؤمن كه مي‏آيد خودش هم استثنا مي‏كند مي‏گويد لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين من زورم به آنها نمي‏رسد، آنجا دست و پا هم نمي‏كند. اين عباد مخلصين كار خود را هم مي‏دانند، زيركند، دانايند به تمام حيله‏هاي شيطان واللّه توي چنگ آنها است واللّه مي‏فهمند كه هركسي به چه خيال آن دور دور راه مي‏رود يا گرم مي‏گيرد، همه را مي‏فهمد اين است كه نمي‏تواند گولشان بزند. اين نيست مگر به واسطه آن علمي كه خدا به ايشان داده. اين حالا ديگر مي‏بيند كه نمي‏شود گولش زد. ذائقه دارد مي‏فهمد طعم را، فكر اشتباه‏كاري نمي‏شود كرد.

خلاصه سر كلاف از دست نرود، سر كلاف اين است كه ماده و صورت عرَضيّه‏اي داريم، ماده و صورت ذاتيه‏اي. ماده و صورت عرَضيّه مثل ذغال كه ماده جسماني دارد، صورتش سياهي است. اين جميعش ماده مي‏شود براي آتش. آتش هم ماده‏اي دارد ذاتي، صورتي دارد ذاتي. اينجا هم بالعرض نشسته خود او هلاك هم نمي‏شود اگرچه اينجا از روي اين ذغال برخيزد. باز به همين‏جور اصحاب اخدود را چون مناسب است عرض مي‏كنم. اصحاب اخدود را گرفتند از آن بالا در گودال آتش انداختند. در بين راه خدا جانشان را گرفت كه به آتش نسوزند. بعينه مثل اينكه آتش را مي‏اندازي توي آب، آتشش مي‏رود بالا غرق نمي‏شود. مؤمن آل فرعون را، بدنش را با شانه آهني گوشتهاش را از هم جدا كردند و خدا مي‏فرمايد خدا او را از مكر آنها نگاه داشت و هيچ صدمه‏اي به او نرسيد. صدمه‏اي به او نرسيد يعني ايمانش عيب نكرد.

و صلي‏اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

از اينجا با نسخه خطي(فتوكپي) به شماره (ص 116) مقابله شده است.

 

(يكشنبه 24 صفرالمظفّر 1304)

13بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

مسأله‏اي است كه بيانش و عنوانش همين از آقاي مرحوم است و كساني ديگر اصلش عنوان هم نكرده‏اند. حتي مشايخ خودمان، شيخ مرحوم و سيّد مرحوم هيچ عنوان نكرده‏اند. مطلبي است كه آقاي مرحوم شرح كرده‏اند. ديگر آن جاهايي را هم كه شرح كرده‏اند و بيان كرده‏اند در جاهايي است كه وحشت ندارد چنانكه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه مي‏بينيد و مي‏فهميد و وحشتي هم ندارد و بيانش كه كردم و يادش گرفتيد بدانيد امر كه بالا مي‏رود، چيزهاي خوب خوب هم به دست آدم مي‏آيد كسي كه مي‏فهمد. كسي كه نمي‏فهمد، همين حرفهاي ظاهر را هم نمي‏فهمد و آن مطلب اين است كه نور منبث در هوا را انسان كه نگاه مي‏كند يك تكه مي‏بيند، تكه‏تكه‏ها است پهلوي هم، چشم يك چيز مي‏بيند. مثل خرمن گندم كه دانه‏دانه است روي هم ريخته. از دور كه انسان نگاه مي‏كند، يك خرمن گندمگوني مي‏بيند، ديگر دانه‏ها را تميز نمي‏دهد. اين نور منبث در فضا همين‏طور تكه‏تكه روي هم است، چشم تكه‏تكه نمي‏بيند.

پس ملتفت باشيد، اين نورها با آن قرصي كه مي‏بينيم يك جور است در واقع، و اين نورها همه قرص قرصهاي آفتابند، اسمشان همه آفتاب است و ميانه اينها كأنّه اثر و مؤثر هم نيست. لكن مي‏گويم اين حرفها را براي همه‏كس نمي‏شود گفت، حتي براي شيخيها هم نمي‏شود گفت. بلكه اگر بشنوند استهزاء مي‏كنند، خنده مي‏كنند. شما فكر كنيد، خنده‏شان را حمل بر نفهمي خودشان بكنيد. پس مي‏فرمايد اينها اثر و مؤثر هم نيستند. اينها چراغهاي متعددند روشن شده. پس اين قرص آفتاب با اين آفتابي كه پرتو آفتاب است و منتشر است، همه قرصهايي هستند. مثل اينكه آيينه‏هاي عديده اگر به دور شمس بچيني، در همه اينها قرص آفتاب پيدا است. مثل اينكه يك مردنگي بگذاري روي چراغي، از هر سمتي چراغ پيدا است. آن وقت اين شعله‏ها جميعاً پَر به پَر هم گذارده‏اند و روي هم افتاده‏اند. از اين‏جهت يك مردنگي مشتعل روشن مي‏بيني و در واقع وقتي مي‏شكافي عكوس عديده است پَر به پَر هم گذارده، يك تكه به نظر مي‏آيد.

حالا ملتفت باشيد، خوب فكر كنيد، درست دقت كنيد، حالا اينها را اثر مي‏گويند مردم و مؤثر اينها هم افعال چراغند. پرتو آفتاب، نور آفتاب است. ما خودمان هم همينها را مي‏گوييم غلط هم نيست. لكن شما فكر كنيد ببينيد، اثر و مؤثر مابه‏الاشتراك هيچ ندارند و مؤثر اثر را به نفس خود اثر احداث مي‏كند. و ان‏شاءاللّه اگر در اثر و مؤثر بيشتر فكر كرده باشي، مي‏فهمي نه اين است مؤثر وجودش قويتر است و وجود اين ضعيفتر كه اگر فرض كنيد ضعف را از نور بگيري و قوت را از آن منيرش بگيري مثلاً چيزي بماند هر جايي اين‏جور كار را بتوان كرد، قوي و ضعيف گفته مي‏شود. و شما غافل نشويد و زود آدم غافل مي‏شود. و فكر كنيد هر قويّي و هر ضعيفي را آن جاهاييش را كه به طور حقيقت واضح است. خوب درست فكر كنيد كه اصل مطلب قوت و ضعف، همان لفظش نباشد و معنيش را بدانيد. عادت مردم اين شده زبانشان بجنبد و نفهمند چه مي‏گويند، شما همچو نباشيد.

ملتفت باشيد، پس قوي آن چيزي است كه اگر قوت را از آن بگيري، و ضعيف آن چيزي است كه اگر ضعف را از آن بگيري يك چيز باقي بماند كه نه قوت داشته باشد نه ضعف. اينها مابه‏الاشتراك دارند كه ماده واحده باشد، مابه‏الامتيازشان قوّتِ قوي و ضعفِ ضعيف. ضعف را بگيري از ضعيف، قوت را از قوي، همان قوي را مي‏شود ضعيف كرد، همان ضعيف را مي‏شود قوي كرد. هرجايي هم مسأله تشكيك آمد لامحاله مابه‏الاشتراكي هست و مابه‏الامتيازي كه از خارج آمده داخل اين شده و درجات پيدا شده. مثل اينكه رنگ سفيدي، رنگي است ممتاز از ساير رنگها ولكن خود سفيد، درجات دارد. درجات اعلاش مثلاً رفته پيش برف، ادناش آمده پيش شكر. همه سفيد است، اما شكر يك خورده زرد رنگ است، برف خيلي سفيد است. پس شي‏ء به صرافت خودش باشد درجات قوت و ضعف توش پيدا نمي‏شود.

و ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد به چه آساني عرض مي‏كنم. با مشعر چشم ديده مي‏شود، با مشعر گوش شنيده مي‏شود، با مشعر لمس، با تمام مشاعر مي‏شود فهميد. پس شي‏ء به صرافت خودش اگر باشد يك جاييش روشنتر نيست جاييش كمتر روشن باشد. همه‏اش يك جور است، يك جنس است، يك طور است. و اين مطلب را هي به زبانهاي مختلف عرض كرده‏ام تا حاقّش به ذهنتان بنشيند.

پس شي‏ء واحد كه همه چيزش از عالم خودش ناشي مي‏شود، يك جاييش قوت ندارد يك جاييش ضعف. پس ايني كه گاهي گفته مي‏شود نور هرچه اقرب است به منير انور است، هرچه دور مي‏شود تاريك مي‏شود، شما فكر كنيد ببينيد، نور از پيش منير بر يك نسق مي‏رود. هيچ جاش روشنتر نيست از جايي ديگرش. اما يك تاريكي از آن راه مي‏آيد رو به روشنايي، روشنايي از اين طرف مي‏رود رو به تاريكي. آن وقت اينها مخلوط و ممزوج مي‏شوند. البته هرچه دورتر است تاريكيش زيادتر است، هرچه نزديكتر به منير است روشنتر است. به همين‏طور درجات تشكيكيّه پيدا مي‏شود.

عرض مي‏كنم آدمي كه فكر نمي‏كند خيلي جاها مي‏لغزد و نمي‏داند لغزيده. مثلاً اضداد را خيليش را مردم وازده‏اند كه يك طرفش خلق كردن نمي‏خواهد. مي‏گويند نور را خدا خلق كرده، ظلمت ديگر خلق كردني نمي‏خواهد. همين نور را كه برمي‏داري ظلمت مي‏آيد. تاريكي را ديگر كاريش نبايد كرد تاريكي بشود. و خيليها از اين راه رفته‏اند و عدم و ملكه اسم مي‏گذارند همين چيزها را. پس مي‏گويند ظلمت، امر وجودي نيست. مثل اينكه ترك عملي، يك كاري نيست. نماز نكردن، ترك نماز است. گفته‏اند ايمان بيار، حالا كسي ايمان نياورد، همان نياوردن ايمان، كفر است؛ خودش كفر چيزي نيست كه بسازند آن را. وجود را خدا خلقت كرده، ماهيت ديگر خلق كردن مي‏خواهد چه كند؟ همين‏طور ماهيت، عدم وجود است و هكذا هلمّ جرّاً.

ببينيد چه هذيانها بافته‏اند! اين‏قدر هذيان بافته شده كه نهايت ندارد. خدا خلق كرده دو تا را، دو كه شد لامحاله جفت هست. ديگر لوازم را خدا نبايد خلق كند. آتش را خلق مي‏كند، گرمي لازمش است. گرمي را نبايد خلق كند. و وقتي دقت مي‏كنيد مي‏بينيد اين هذيانها خيلي هست در ميان مردم، در كتابهاي حكما اين‏جورها نوشته‏اند. پس مي‏گويند چيزي نيست مگر گرمي، اما اين گرمي درجات دارد. آن چيزهايي كه سرد اسم آنها است، آن كمتر درجه گرمي است. اين هذيان را نمي‏دانم از كجا آورده‏اند و بافته‏اند. و دقت كنيد، يك جنس، چيزي كه هيچ از خارج چيزي داخلش نشود ولكن يك تكه او ترش بشود يك تكه‏اش شيرين، داخل محالات است. يك شكر يك‏جور، يك مثقالش ترش باشد يك مثقالش شيرين، نمي‏شود. اگر يك جنس است همه‏اش شيرين است. اما يك مثقال شكر برمي‏داري، يك مثقال سركه برمي‏داري داخل هم مي‏كني، سكنجبين مي‏كني، سكنجبين مي‏شود. همچنين رنگ سفيدي يك رنگ است، كدورتي كه عارضش مي‏شود، از خارج؛ گردي، غباري، دودي از خارج كه داخلش شد، كدر شد. زيادتر داخلش شد رنگش تيره‏تر شد تا به اندازه‏اي كه اگر اين مغلوب شد، رنگ سفيد گم مي‏شود و ديگر پيدا نيست. و اين خيلي در توحيد به كارتان مي‏آيد و پيش پاتان است و پيش چشمتان است و از جميع مشاعر مي‏توانيد پي ببريد.

حركت و سكون دو شيئند داخل هم مي‏شوند. حركت؛ سريع است، سكونش كم است. بطي‏ء، سكونش زياد است. مباشيد مثل آن جماعتي كه مي‏گويند سكوني در دنيا نيست، هرچه هست حركت است. سكون، عدم حركت است. ملتفت باشيد، ببينيد، جنبش، غير از سكون است. اين را همه‏كس مي‏بيند. اما سكون، ضد حركت است، چرا كه سكون چيزي نيست ساكنش كني. لكن همين حركت را كه مي‏گيري، ساكن مي‏شود. ما هم برمي‏گرديم به توي احمق مي‏گوييم حركت چيزي نيست، همين سكون را كه گرفتي حركت مي‏آيد. فكر كنيد اگر پستا اين شد، پس وقتي هم چراغ را برمي‏داري، اطاق تاريك مي‏شود؛ اگر ماه رفت، ماهتاب مي‏رود. پس اين ماهتاب و اين نور چراغ از اين قرار مجعول نيستند. فكر كنيد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اضداد جميعاً حالتشان اين است. آبي هست، آتشي هست، ديگر آب يعني عدم آتش؛ آتش يعني عدم آب، معني ندارد. حالا آب غير از آتش است، راست است. البته تباين دارند. زيد غير از عمرو است، عمرو غير از زيد است؛ اين عدم اوست، او عدم اين است، راست است. اما حالا زيدش وجود دارد، عمروش وجود ندارد، هذيان است.

پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد با بصيرت هرچه تمامتر و آن وقت عبرت بگيريد. ببينيد اين جماعتي كه شقّ شعر كرده‏اند خود را حكيم دانسته‏اند اين حرفها را زده‏اند. ديگر واقعاً از بس چرس و بنگ استعمال كرده‏اند، از بس شراب خورده‏اند و مست شده‏اند دماغشان ماليخوليا گرفته و اين هذيانها را بافته‏اند. يا از شدت فكر و خيال زياد ناخوش شده‏اند و اينها را گفته‏اند. هرچه هست آدم صحيح اين حرفها را نمي‏زند. پس شي‏ء واحد يك‏دست، اختلاف اجزاش از كجا آمد؟ يك گوني شكر همه‏جاش شيرين است، يك خم سركه همه‏جاش ترش است. اگر يك شكري پيدا كردي كه خورده‏ايش ترش است، توش لامحاله ترشي شده است كه ترش شده. ببينيد اين را مي‏فهميد نبايد تقليد مرا بكنيد. پس نور يك جاييش نوراني‏تر است، يك جاييش نورش كمتر است و آن طرف روشنتر است. بدانيد اين سايه هم آفتاب است. اينجا ظلمت بيشتر داخلش شده، اسمش شده سايه. آنجا ظلمت كمتر داخلش شده، اسمش شده آفتاب. و الاّ اين سايه با آن آفتاب يك‏جنس و يك‏چيزند. مي‏بيني همه ظاهرند بنفسه و مُظهرند لغيره و نور آن است كه خودش پيدا باشد. پس هم سايه نور است هم آفتاب و هر دوي اينها يك جنسند. لكن اين يك جنس آنجاش كمتر مخلوط به ظلمت شده، آنجاش بيشتر مخلوط به ظلمت شده از اين جهت آنجا سايه شده.

پس آنچه از پيش شمس آمده يك چيز است، همه‏اش قرص قرص شمس است، پرَ به پَر هم گذارده‏اند. پس تمام اينها انوار است الاّ اينكه آن جايي كه مقابل آفتاب است آيينه را مقابل آفتاب بگيري، قرص توش پيدا مي‏شود، مقابل پرتو بگيري، پرتو توش پيدا مي‏شود؛ اين نور هم آفتاب است. و ملتفتش باشيد اين‏جور عرض مي‏كنم اصل علمش پستاش پستاي مخصوصي است. اصل علم مناظر و مرايا، پستاش پستاي خاصي است و خيلي‏ها در همين مسأله نور و عكس، گيرند. كه مثلاً اين چشم چطور مي‏بيند، يكپاره‏شان مي‏گويند نوري از چشم بيرون مي‏آيد، مي‏رود مي‏خورد به مرائي. آنجا بايد سخت هم باشد مثل جسمي كه بخورد به جايي مي‏رود مي‏خورد برمي‏گردد. پس كه آمد آن وقت چشم مي‏بيند. خوب فكر كنيد، عكس است مي‏رود اما راه نمي‏رود. از اين باب است فرنگيها گفته‏اند ما حساب كرده‏ايم نور كه از منير جدا مي‏شود، از آفتاب نور كه جدا مي‏شود نور تا برود به ديوار برسد، ما حساب كرده‏ايم اين اگر بايد راه برود تا به زمين برسد طول بايد بكشد. اگر نبايد راه برود كه راه نمي‏رود، اگر بايد راه برود ما حساب كرده‏ايم وقتي قرص آفتاب طالع مي‏شود تا نورش به ما برسد، مثلاً چند ثانيه طول مي‏كشد تا مي‏رسد، همچو حساب كرده‏ايم، پس اين راه مي‏رود تا مي‏رسد به زمين.

پس عرض مي‏كنم اگر بايد راه برود، بايد جسم باشد. جسمي راه مي‏رود، ماده جسماني راه مي‏رود. عرَض، راه رفتن ندارد. عرَض همين‏طور ثابت است، لايتغير و لايتبدل است، احتياج ندارد راه برود. نمونه‏اش را فكر كنيد، فكري كه بخواهيد تجربه هم بكنيد، به آساني مي‏توانيد به دست بياريد. اگر عكس بايد راه برود تا برود به آخر اطاق برسد. ملتفت باشيد ببينيد يك شاخصي را مقابل يك آيينه‏اي بگيريد، مي‏افتد توي آيينه. اگر بنا است طول بكشد اين، آيينه ديگر مقابل آن آيينه بگيرند، آيينه ديگر مقابل آيينه دويمي بگيرند، آيينه ديگر مقابل آيينه سيومي بگيرند و هكذا آيينه‏اي پس از آيينه‏اي. هيچ‏كدامش رو به خود شاخص نباشد مگر يك آيينه. مثلاً اگر هزار آيينه را هركدام را روش را به يك آيينه بگيرند و يكيش روش به شاخص باشد، اينها اگر بايد راه بروند تا به آن آيينه آخري برسد، آيينه هزارمي، هزار درجه بعد بايد نور توش بيفتد، عكس توش پيدا مي‏شود و حال آنكه مي‏بينيد كه تا عكس افتاد در آيينه اولي، توي آيينه هزارمي همان آن مي‏افتد نه بعد.

پس خوب فكر كنيد عكس نبايد راه برود و هرچه راه بايد برود، بله جسمي است از اينجا بايد راه برود تا برود به كربلا، يك ماه، بيست روز طول مي‏كشد لكن خيالي بخواهد بكند كه برود به كربلا، برود به مكّه نبايد طول بكشد تا برود مكه. خيال، همين‏جوري كه اينجا را خيال مي‏كند، به همين آساني مكه را خيال مي‏كند، كربلا را خيال مي‏كند. ديگر راه نبايد برود كه طول بكشد تا برود. پس به همين نسق داشته باشيد و اگر فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. مجرّد و مادّي را از همين راهها بايد تميز بدهيد، و الاّ لفظ مجرّدي به گوشتان مي‏خورد نمي‏فهميد يعني چه. عقل از عالم مجرّد است، نمي‏فهميد يعني چه. لفظ مادي به گوشتان مي‏خورد نمي‏فهميد يعني چه، عقل از عالم مجرّد است نمي‏دانيد يعني چه. اينجا عالم ماده است يعني چه.

پس عقل مجرّد است، يعني انتظارات عالم تدريج در آنجا نيست، پس او متغيّر نيست. به خلاف اين مواد كه يك وقتي گرمند يك وقتي سردند، يك وقتي روشنند يك وقتي تاريكند. اصل عالم بقا و فنا توي اينها پيدا مي‏شود، مسأله معاد را كسي بخواهد بفهمد همه مقدمات را بايد ياد بگيرد. پس هر عالمي را كه خودش را مي‏خواهي بشناسي، خودش از خودش مخفي نيست و در جميع آن عالم آن متاع پيدا است اما گاهي گرم است گاهي سرد است. گرمي از آنجا نيست، سردي از آنجا نيست. حيات اگر از اين بدن ناشي بود، تا بدن بود بايد حيات باشد. چطور است بدن مرده حيات ندارد و افتاده و هيچ حركتي ندارد؟ و ترائي مي‏كند به نظر خيلي از مردم كه اينجا است و همين‏طورها هم گرفته‏اند و بالا رفته‏اند. اين است كه گفته‏اند:

 

از جمادي مُردم و نامي شدم

از نما مُردم ز حيوان سر زدم

از اينجا گرفته‏اند و رفته‏اند برده‏اند. از اين قرار خدا بايد تولد كند و بيرون بيايد از اين خلق.

خوب فكر كنيد، مبدأ چيزي باشد و اثرش نباشد، داخل محالات است. پس بدان اگر مبدأ حيات بود، تا بدن تركيب دارد بايد زنده باشد. چرا يكدفعه فرار مي‏كند مي‏رود؟ پس حيات واقعاً چيزي است كه از جاي ديگر مي‏آورند توي اين بدن مي‏گذارند اين بدن زنده مي‏شود، برش مي‏دارند، بيرونش مي‏برند مي‏ميرد بدن. بعينه مثل باد در خيك، وقتي بيرون رفت، خيك براي خودش آنجا افتاده.

پس خوب دقت كنيد، عالم انوار را مي‏شنوند يك چيزي، فكر كه نمي‏كنند هيچ نمي‏دانند و هي مردم هي گفته‏اند هيچ هم نفهميده‏اند. عالم انوار يا عالم اظلال، گاهي عالم مثال را اينها مي‏گويند ما در ظل بوديم و هيچ نبود عالم انوار. ببينيد اگر اين نور نبود يك جايي، پيش آفتاب چه مي‏كند؟ اينجا چه مي‏كند؟ اگر از مقتضاي خود عالم جسم است، ضد چرا مي‏آيد داخلش مي‏شود؟ اگر درجات نور است، پس چرا سايه پيدا مي‏شود؟ چرا روشنتر پيدا مي‏شود؟ اينها را خوب دقت كنيد از همين حسهاي ظاهري كه هيچ شكي شبهه‏اي نماند. فكر كنيد كه شبهه خودش نيايد پيشتان. پس ما امر عدمي كه هيچ نباشد نداريم. هيچ، آن چيزي است كه خدا خلقش نكرده و نيست و آن نيست، اثر هم ندارد. نه تاريكي اثرش است نه نور، لكن تاريكي ظلّي است از شي‏ء تاريك و اين شي‏ء تاريك است مثل اينكه نور، اثر شي‏ء موجود است. هم زمين موجود است هم سايه هم آفتاب موجود است هم نور؛ سايه اثر زمين است، نور اثر آفتاب است. سايه از زمين مي‏رود تا پيش آفتاب، نور از پيش آفتاب مي‏آيد تا پيش زمين، مخلوط و ممزوج به يكديگر مي‏شوند يك جاييش نوراني‏تر مي‏شود يك جاييش ظلماني‏تر مي‏شود. ببينيد همين‏طور هست كه عرض مي‏كنم يا نه؟ هرقدرش واضح نيست بياييد بپرسيد تا عرض كنم تا خوب مغزش درآيد و معلوم شود. پس ببينيد گرمي هست، سردي هم هست. گرمي عدم سردي است، سردي عدم گرمي است. البته ضد همند، دو شي‏ءاند مباين با يكديگر اما يكخورده گرم با يكخورده سرد داخل هم مي‏شود چيز بين‏بيني پيدا مي‏شود. آب گرم با آب سرد معلوم است ديگر هيچ آب سردي نيست درجات گرمي است تا آنجا آمده، هذيان است. محال است گرمي از پيش خود درجات داشته باشد. حقيقت گرمي چيزي است غير از حقيقت سردي، حقيقت سردي چيزي است غير از حقيقت گرمي. اينها دو شي‏ء موجود ممتاز متباين از يكديگر هستند، تباينشان به حدّ ضديت رسيده. اين دو ضد را خدا داخل هم كرده و گذارده و به درجه معيني داخل شده. يك جايي يك مثقال گرمي صد مثقال سردي داخل شده‏اند، يك جايي برعكس، يك جايي به قدر هم داخل شده‏اند چيز بين‏بيني پيدا شده.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس در اينها كه فكر مي‏كنيد خواهيد يافت كه جميع اين اضداد از غير عالم آن چيزي هستند كه اين اضداد وارد مي‏شوند بر آنجا و ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و هنوز هم نمي‏دانيد چه مي‏خواهم بگويم، نتيجه را نگفته‏ام و نمي‏دانيد نتيجه چه‏چيز است.

پس جسم خودش نقيض خودش نيست، جسم خودش ضد خودش نيست اما آتش ضد آب است. آن چيزي كه توي آتش طول و عرض و عمق دارد و آن چيزي كه توي آب طول و عرض و عمق دارد، اين ضد نيست اينها خودشانند، هردو جسمند اما ضديت آتش گرمي او است به خود او چسبيده و اين از عالم جسم نيست. سردي آب يا خاك به خودش چسبيده از عالم جسم نيست. از غير عالم جسم آمده روي جسم نشسته ممتاز كرده آب را از آتش. پس جسم خودش مباين با خودش نيست اين است كه وقتي خيلي لُري و فارسيش مي‏كني هرچيزي خودش خودش است، هر چيزي غير غيرش است. ملتفت باشيد اين است كه به اين ترتيب كه پيش مي‏آييد آن وقت اين مطلب به دستتان مي‏آيد كه نور يك حقيقت است و اين يك حقيقت در قوابل مختلفي كه مي‏افتد كه دخلي به عالم نور ندارد و مي‏بيني تفاوت مي‏كند. يك آتش روشن مي‏كني چيزهاي مختلف دور و برش مي‏گذاري، يك چيزي زياد داغ مي‏شود مثل فلزات كه خيلي داغ مي‏شوند. چوبي هم باشد آن هم داغ مي‏شود اما مثل مس و آهن داغ نمي‏شود. پارچه را هم بگذاري داغ مي‏شود اما مي‏شود قبا را پوشيد، گرم هم هست اما نه به قدر چوب. با وجودي كه پهلوي چوب بود و چوب را نمي‏شود دست روش گذارد. ديگر آهن را دست نزديكش نمي‏شود برد. پس فكر كنيد ببينيد آتش تكه‏تكه نشد كه بيشتر را به آهن بدهد كمتر به چوب، كمتر به لباس و پنبه. پس فراموش نكنيد اختلاف قوابل دليل اين است كه آتش يكجور ايستاده و يكجور نسبت به اينها دارد و به طور عدل با اينها معامله مي‏كند.

و ببينيد اينها همه‏اش حكمت است كه عرض مي‏كنم. واللّه تمامش سركلاف است، مردم اختلاف كه مي‏بينند تقصيرها را مي‏برند پيش خدا كه اي خدا چرا همچو بعضي را گدا كردي بعضي را دولت دادي، بعضي صاحب فهمند بعضي هيچ نمي‏فهمند؟ پس اختلاف كه مي‏بينند بحث را آنجا مي‏كنند. وقتي اهل حق نگاه مي‏كنند و اختلافات را مي‏بينند، مي‏بينند نه زيد از پيش خدا آمده نه عمرو نه بكر و ديگر زيد الهي عمرو الهي بكر الهي نبوده. اينها هيچ‏كدام از پيش خدا نيامده‏اند. زيد از خاك است، عمرو از خاك است، بكر از خاك است، جميعاً از خاكند لكن يكي بلند شده صفراش زياد بوده، يكي كوتاه شده سوداش زياد بوده. پس اختلاف متعدده دليل عدل فاعل است و اين عدلش فعل او است و فعلش فاضل وجود خودش است. نمي‏بيني شعله يك گوشه نشسته نورش مي‏رود به در و ديوار مي‏رسد؟ آتش يكجا در منقل و يك گوشه اطاق گذاشته لكن تمام اطاق را گرم مي‏كند. پس اينها فيض او است فضل او است، زيادتي وجود او است كه اطاق را گرم كرده و من فضله معنيش همين‏ها است. پس او با فضل معامله كرده. ابتداءً اگر اين فضل را نداشت با عدل نمي‏توانست معامله كند، حالا كه با فضل معامله كرده عدل هم دارد و يك چيزي گرم شده، يك چيزي كمتر گرم شده، يك چيزي سرد مانده. اينها تقصير خود اينها است؛ به جهتي كه او خويشي با اينها ندارد، بيگانگي با اينها ندارد. هركس بيشتر حفظش كرد او بيشتر دارد، هركس نگرفت چيزي خودش نگرفته و ندارد. و منظور اين است كه اين فضل با آن صاحب فضل را كه نظر مي‏كني حقيقتشان يك چيز است، از عالم غيبي آمده در جايي مسكن كرده. از آن مسكنش نشر كرده به جايي ديگر. حالا كه چنين است پس شعله با نورش از يك جنس هستند و قرص آفتاب با اين آفتابها از يك جنسند الاّ اينكه آن آفتاب منبع نور است اين نورها منتشر مي‏شود از آنجا و اين نورها ديگر در قوابل كه مي‏افتند يك جايي سايه مي‏شود يك جايي آفتاب مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.

 

(دوشنبه 25 صفرالمظفّر 1304)

14بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

عرض كردم كه از براي وجود و ماهيت، يا ماده و صورت هر دوتاش به لحاظي در يكجا گفته مي‏شود براي ماده و صورت دو اصطلاح است. پس يك ماده و صورتي كه از همديگر هرگز مفارقت نمي‏كنند. ماده حقيقي چنين چيزي است و صورت حقيقي چنين چيزي است كه هيچ‏يك دست از هم برنمي‏دارند. و يك ماده و صورتي است كه آنچه مردم حرف زده‏اند در آن زده‏اند و آن ماده و صورتي است كه دست از هم برمي‏دارند.

حالا در قسم دويم به اصطلاح اهل حق، ماده را ماده عرضيه مي‏گويند، صورت را صورت عرضيه مي‏گويند. ماده است اما بالعرض ماده است، صورت است اما بالعرض صورت است. مي‏شود ماده را كشيد بيرون يا صورت را گرفت از آن.

حالا اين دو اصطلاح را كسي بخواهد داخل هم كند، مطالب مشايخ معلوم نمي‏شود. اين را هم ملتفت باشيد مردم دارند قال قال مي‏كنند يك چيزي مي‏فهمند، همه‏اش لاعن شعور نيست. نمي‏دانند اصطلاح مشايخ كدام است و ولكي بحث مي‏كنند. اگر گوش بدهند و بدانند به چه اصطلاح تكلم كرده‏اند، ديگر بحث هم ندارند.

پس مي‏فرمايند نوري كه در چراغ است با نور در فضا يك ماده است و يك صورت دارند اما آنچه در چراغ است روشنتر است به جهت محلّش است. قابليت دود با قابليت هوا مختلف است از اين جهت هوا آن‏قدر روشن نمي‏شود. پس ديگر فراموش نكنيد اصطلاح خودشان را اگر داخل اصطلاح مردم نمي‏كنيد آن وقت مي‏دانيد چه مي‏گويند. مي‏فرمايند ماده عرش با زمين يكي است، لكن اختلاف در قوابل است. حالا قوابل كجا است؟ كسي نمي‏داند.

عرض مي‏كنم كسي اصطلاح نداند هيچ نمي‏داند. پس عرض مي‏كنم آتش خودش يك ماده‏اي دارد و يك صورتي دارد و طور تعقلش را ان‏شاءاللّه فكر كنيد در همين آتشهاي ظاهري هم فكر كنيد به دست مي‏آيد. پس آتش هرقدر گرم است و حالا نمي‏خواهم بگويم چقدر گرم است، هرقدر گرم است باشد همان‏قدر گرمي را دارد، هرقدر روشن است همان‏قدر روشني را دارد اما اين آتش شمع گچي روشن مي‏كني نورش يك جوري ديگر است يا از موم است شمعش روشن شده باشد نورش جوري ديگر است يا روغن منداب است روشن شده نورش جوري ديگر است. پس آتش نورش مختلف نيست لكن وقتي آتش تركيب شد با قوابل عديده، در هر قابليتي نورش طوري مي‏شود. حالا همچو كه عرض مي‏كنم همراه من بياييد و بدانيد كه تمام ملك حالتش اين است كه عرض مي‏كنم، به يك نسق. پس آتش حقيقتي دارد، خودش كه هيچ جاش روشنتر نيست كه جايي ديگر روشنيش كمتر باشد، هيچ جاش داغتر نيست كه جايي ديگرش كمتر داغ باشد. لكن اين آتش در روغن بخصوص به اندازه قابليت آن روغن، روشناييش ظاهر مي‏شود و گرميش ظاهر مي‏شود و در روغني ديگر دودش كثيف‏تر است روشناييش جوري ديگر، گرميش جوري ديگر، به همان اندازه نورش كم مي‏شود. پس ديگر قابليت به اصطلاح اهل حق كه مي‏گويند بدانيد چه مي‏گويند و چطور تعليم مي‏كنند. ديگر وقتي به اصطلاح اهل حق مي‏شنويد قابليات مختلفه، قابليت را جهت انّيت فرض نكني. و مردم در همين حرفها گم شده‏اند شما چرت نزنيد، قابليت يعني روغنها و چون روغنها مختلف است پس قابليتها مختلف است. به اين اصطلاح ديگر نمي‏گويند جهت انّيّت شي‏ء، قابلتيش است. بلكه اگر گفتند جهت انّيّت است همچو چيزي را مي‏خواهند و باز جهت انّيّتش را عرض كنم كه توي كار باشيد و غافل نباشيد.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، قائم يك جهت انيتي دارد و يك جهت وجودي. جهت وجود اين قائم كه يعني زيد ايستاده است، ملتفت باشيد مي‏گويي زيدٌ قائمٌ هر مبتدا و خبري، و غافل نباشيد كه همچو مي‏رود تا ابتداي وجود زيدٌ قائمٌ اين قائم اگر به زيد بسته نيست پس آيا عمرو است كه ايستاده، بكر است ايستاده، كيست ايستاده؟ و حال آنكه زيد است ايستاده. حالا اين زيدٌ كه مبتداست وجود اين قائمٌ است، وجود قائمٌ است و آن به هيئت انيّت قائم، هيئت قائم است. حالا اين اصطلاحي است كه آنها هم دارند پس جهت انيت و هيأتش، خودي او است و جهت خودش و حهت من ربّه‏اش اين زيدٌ است. حالا آن زيد در اين قيام ظاهر است به طوري كه كسي كه مطلب را بداند بخواهي در قائم تعمد هم بكني لج كني زور بزني غير زيد ببيني، زورتان نمي‏رسد.

ملتفتش باشيد حالا و اين اصطلاح مي‏خواستم عرض كنم چون مقابل او است، نمونه آن را خواستم بگويم خودش مطلب عظيم شريفي است. پس ببينيد در زيدٌ قائمٌ كسي بخواهد تعمد كند كه زيدش را من نمي‏خواهم ببينم، من كار دست قائم دارم، نمي‏تواند قائم را ببيند زيد را نبيند اين قائم كيست، كجاش غير زيد است؟ هيچ جاش. با وجودي كه غير از زيد است و زيد غير قائم است. زيد دو اسم دارد يكي قائم يكي قاعد، اما تمامش در ايستاده است، تمامش در نشسته است. ديگر اينها را كسي كه ياد گرفت مي‏بيند كه نمي‏شود زيد در قائم ديده نشود، نمي‏شود ظاهر در ظهور ديده نشود و اين راهي است كه اگر كسي يادش بگيرد مي‏داند كه واللّه كسي ائمه را بشناسد و تعمد كند خدا نبيند، زورش نمي‏رسد، نمي‏تواند خدا نبيند و آنهايي كه ائمه مي‏بينند و خدا نمي‏بينند، ندانسته‏اند امام يعني چه. عبايي قبايي مي‏بينند. امام يعني از جانب خدا آمده باشد، خوب حالا كسي است كه چنين نيست، چرا امام من باشد؟ من خودم هم مثل او. نبي يعني از جانب خدا آمده، اگر چنين نيست و از جانب خدا نيامده چه طلبي از من دارد؟ من چرا سر به قدم او بگذارم؟ حالا از جانب او آمده پس مبتدايي دارد و خبري است از آن مبتدا. مبتداش مرسِل است، خبرش رسول آن مرسِل است.

و اين مطلب را كه ان‏شاءاللّه يافتيد آن وقت مي‏يابيد كه هركه نبي شناخت لامحاله خدا شناخته، هركه خدا شناخت لامحاله نبي شناخته. اينها دست از هم برنمي‏دارند. هركه زيد را شناخت قائمش را مي‏شناسد، هركه قائمش را شناخت زيدش را مي‏شناسد. قائم را كه ديد هرچه لج كند تعمد كند كه غير زيدي در قائم ببيند زورش نمي‏رسد، نيست كه ببيند و مي‏بينيد كه زيد توي ايستاده از ايستاده پيداتر است، ظاهرتر است، اوجد است در مكان اين از خود اين. حالا اين قائم جهت من‏نفسه‏اي دارد و حالا ديگر نمي‏خواهم پي خود اين مطلب بروم، دامنه‏اش خيلي وسيع است. پس هر جايي اين‏جور وجود و ماهيت كه حالا گفتم پيدا مي‏شود، وجود بي‏ماهيت نمي‏شود باشد، ماهيت بي‏وجود نمي‏شود باشد. ماده و صورت اصلي هستند از هم مفارقت نمي‏كنند. تعمد هم كسي بكند نمي‏تواند وجودش را ببيند و ماهيتش را نبيند، ماهيتش را ببيند وجودش را نبيند. اما وقتي كه زيد مي‏بيني ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، غير قائم را نديده‏اي، وقتي قائم را مي‏بيني غير زيد كسي را نديده‏اي و هر معامله‏اي را كه با زيد ايستاده مي‏كني با زيد كرده‏اي. همه معاملات خودتان همين‏جور است. زيد مي‏خواهد ايستاده باشد مي‏خواهد نشسته باشد، اينما تولّوا فثمّ وجه زيد. زيد ايستاده است ايستاده باشد، شما معامله‏اي كه با زيد داريد مي‏كنيد، نشسته است نشسته باشد، خوابيده است خوابيده باشد، به هر صورتي كه هست تمام زيد در تمام اسمائش است. اسمي باشد كه يك خورده زيد كمتر توش باشد، نيست. پس اين است ماده و صورت اصليه و وجود و ماهيت اصليه. و همه‏جا جاريش كنيد، حتي ببريدش تا پيش خدا و آنجا هم گفته‏اند. يعني همچو اسم دارد.

پس پيش زيد بخواهي بروي لامحاله پيش يكي از اسمهاش بايد رفت. حتم است به جهتي كه نمي‏شود پيش زيد رفت مگر يا ايستاده باشد يا نشسته باشد يا متحرك باشد يا ساكن، يا حرف بزند يا ساكت باشد. ممكن نيست كسي زيدي ببيند و در يكي از اسمهاش نبيند. همين‏جور اگر مطلب را يافتيد ان‏شاءاللّه خواهيد يافت كه پيش خدا نمي‏شود رفت مگر پيش ائمه برود آدم. همچنين پيش ائمه نمي‏شود رفت مگر پيش خدا برود. ان‏شاءاللّه فكر كنيد و اينها همه را از پيش پاتان برداريد. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون. معاملات خودتان كه همين‏طورها است، خودت با هركه معامله مي‏كني، آخر يا نشسته است يا ايستاده است. اينها دو اسمند براي زيد. او هم كه با تو معامله مي‏كند همين‏جور تو يا نشسته‏اي يا ايستاده‏اي. چرا پيش خداي خود كه مي‏روي معطّل مي‏ماني او كه حجّتش را تمام كرده هرقدري كه تو مي‏توانستي بفهمي همان را تكليفت كرده. چيزي كه نمي‏توانستي بفهمي او هم تكليف نكرده اما اين فهم را به شما دادند كه تو مي‏بيني هر مبتدا و خبري را، مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، هيچ فرقي نيست ميانشان الاّ اينكه مبتدا خبرهاي عديده دارد و خبر همان مبتدا را دارد. پس زيد مبتدا است يكي از خبرهاش قائمٌ است، يكيش قاعدٌ است، يكيش قادرٌ است، يكيش عالمٌ است. اين چند تا اسمي كه من دارم براي خودم، يكيش اين است بصيرم، يكيش اين است كه سميع هستم، يكيش اين است كه شامّم، يكيش اينكه ذائقم، يكيش لامسم. پس خبرهاي مختلف هست و هركه پيش من آمد يا بايد مسموع من باشد يا مبصر من باشد يا مشموم من باشد يا مذوق من باشد يا ملموس من باشد و الاّ پيش من نيامده.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و اينها را سست نينگاريد كه اگر سست انگاشتيد، سخت مي‏گيرند. اين‏قدر را بدانيد و دربندش باشيد كه مردم ديگر را به اين سختي كه شما را مي‏گيرند نمي‏گيرند. اگر بنا باشد شما را بگيرند نعوذ باللّه خيلي سخت مي‏گيرند. شما را بگيرند يا سايرين، سايرين اصلش جانشان را فارغ كرده‏اند پيرامون اين نگشته‏اند. آنها را به اين سختي كه شما را مي‏گيرند بدانيد نمي‏گيرند. به جهت اينكه همين كه مي‏داني و مسامحه مي‏كني اگر يك وقتي بناي گرفتن شد نعوذباللّه، خيلي سخت مي‏گيرند لكن اميدواري‏ها هست و اغماض‏ها دارند، عفوها دارند، توفيقات دارند، دستگيريش را مي‏كنند.

پس عرض مي‏كنم تمام حجج اصل اين حالت را دارند كه عرض مي‏كنم به جهتي كه از جانب خدا آمده‏اند پيش ما. اگر هيچ از خدا پيششان نيست مگر آنچه پيش ما هست آن عمومش را كه همه دارند. ملتفت باشيد مسأله را هي عنوان مي‏كنم، هي عنوان كرده‏ام و گفته‏ام و مي‏ترسم غافل شويد. پس از خدا چيزي كه پيش من هست آن قدرتي است كه به آن قدرت مرا ساخته. ديگر قدرتي كه همه چيز را به آن ساخته عمومي است. هيچ به اين مغرور نشويد چرا كه خوب و بد و فاسق و فاجر و مؤمن و عالم و جاهل و سياه و سفيد همه اين را دارند و در اين مطلب اگر حيله‏اي در كار نباشد، كسي نمي‏تواند ادعا كند. لكن صوفيها ادعا كرده‏اند اهل حيله ادعا كرده‏اند كه در همه‏جا هست، پيش من هم آمده پس بيا پيش من براي اينكه من مخلوق خدايم، آن بيچاره هم مي‏گويد من هم مخلوق خدايم. مخلوق چرا بايد پيش مخلوق بيايد و آنها كه از پيش خدا آمده‏اند مي‏گويند مخلوق پيش مخلوق نرود، اميد هم نداشته باشيد به مخلوق. آن خدايي كه اين حجج را فرستاده كه براي مردم بيان كنند، همين‏ها بيان كرده‏اند كه او گفته هركس اميد به هركس داشته باشد غير از من. من، آليت علي نفسي من قسم خورده‏ام به خودم.

باز اين را هم ملتفت باشيد كه قسم را براي شما خورده، تأكيد كرده كه شما بلكه يكخورده به هيجان بياييد به فكر خود بيفتيد. پس اينها كه آمده‏اند خبر داده‏اند كه او قسم خورده كه هركه اميد به هركه و هرچه داشته باشد به غير از من، من قطع اميدش را بكنم. هركس هم بخواهد كاري كند من نمي‏گذارم الاّ اينكه بيايد پيش من. پس مي‏گويد دنيا هم بخواهي بيا پيش من، آخرت هم بخواهي بيا پيش من. تو اگر عاقلي بايد بداني قادري غير از خدا نيست. مطلعي غير از خدا نيست، دارايي به غير از خدا كسي نيست، پس همه را بايد از او خواست. فرضاً شكم‏بزرگيم، حلوا دلمان مي‏خواهد هرچه مي‏خواهي از او بخواه و صرفه‏مان در اين است. بخصوص كه حتم كرده باشد هركه اميد به غير من داشته باشد، حتماً او را خائب و خاسر مي‏كنم و اين‏جور مي‏گويد به جهتي كه مي‏خواهد شما را آدم كند. و الاّ او غني است احتياج ندارد شما بياييد پيش او. غني است از عبادت جميع مردم.

ملتفت باشيد فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه لكن اميد به حجج او اميد به او است. ديگر اين اميد به خلق نيست كه ديگر لامحاله خائب و خاسر برگردند اين آمده به شفاعت محمّد وآل‏محمّد اميدوار باشد تا دست به دامن ائمه مي‏زني، دست به دامن خدا زده‏اي. من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه هركس پناه به شما برد پناه به خدا برده. خود اينها مي‏گويند اميد به هرچه داري غير خدا، خدا قطع اميدت را مي‏كند اما هركه اعتصام به اينها پيدا كرد، آيا اين را هم مي‏برد هلاكشان كند؟ نه. حالتشان اين نيست، حالتشان اين است كه جميع ماينسب اليهم ينسب اليه است. پس دست به دامنشان مي‏زني دست به دامن خدا زده‏اي، پناه به ايشان مي‏بري پناه به خدا برده‏اي، توي خانه‏شان قايم مي‏شوي توي خانه خدا قايم مي‏شوي، اطاعتشان مي‏كني اطاعت خدا كرده‏اي، مخالفتشان مي‏كني مخالفت خدا كرده‏اي، مسامحه در فرمايشات ايشان، ريشخندشان مي‏كني با خدا كرده‏اي. و ريشخند واللّه از فحش بدتر است. دشمن شأنش فحش دادن است اما ريشخند، آن كسي كه مي‏فهمد خيلي بدتر است از فحش. و انبيا و اوليا در نهايت دقت هستند و خوب چيزها را مي‏فهمند. كسي ريشخندشان كند خيلي سخت مي‏گيرند. پس اِعراض از ايشان، اِعراض از خدا است. اعتناي به ايشان اعتناي به خداست، اطاعت ايشان اطاعت خدا است، مخالفتشان نعوذ باللّه مخالفت با خدا است و امر چنان كلي شده كه شناختنشان شناختن خدا شده، جهل به ايشان جهل به خدا شده. ببينيد تا كجا آمده. و اگر اين مطلب را داشته باشيد مي‏دانيد ايشان تمامشان از پيش خدا آمده‏اند و ندارند يك قابليتي يك انّيتي كه به جهت انّيتش كه شريك خيال كني بگويي ما اعتنا نمي‏كنيم به ايشان از آن جهت و از آن جهتي كه از جانب خدا آمده‏اند اعتنا مي‏كنم. اين است كه گاهي بزرگان مثل مي‏زدند فرمايش مي‏كردند كه بعضي از كلمات هست به نيّت حالتش تغيير مي‏كند و بعضي كلمات هست كه نيّت‏بردار نيست. «الّذين» مي‏نويسي، اگر به نيّت «الّذين» توي قرآن مي‏نويسي بي‏وضو نمي‏شود دست بر آن گذارد، بي‏احترامي نمي‏شود كرد به جهت آنكه به نيّت قرآن نوشته شده، قرآن است. اما اگر به نيّت قرآن نيست و لفظ عربي نوشته‏اي، حالا ديگر بي‏احترامي هم بكني نقلي نيست، توي خلاش هم بيندازي طوري نمي‏شود. همچنين «كفروا» نوشتي، اگر به نيّت قرآن است نمي‏شود بي‏وضو دست بر آن گذارد و بايد بوسيد. چرا كه اين لفظ صادر از صانع است، بايد لامحاله محترم باشد و لو «كفروا» باشد، و لو «فرعون» باشد. لفظ صادر از صانع كلام خدا است و حرمت دارد محترم است و لو فرعون را به جهنم ببرند. خدا كافر را به جهنم ببرد خدا مي‏برد ولكن نيّت‏بردار است و اين «كفروا» را خودت نوشته‏اي، يك دفعه «كفروا»ي قرآن را نوشتي. اگر به اين نيّت نوشتي محترم است، به آن نيّت نوشتي محترم نيست. توي خلاش هم مي‏اندازي بسته به نيّت است. لكن يكپاره چيزها هست كه نيّت‏بردار نيست. نيّتش را خدا كرده مثل بسم اللّه الرحمن الرحيم كه نيت‏بردار نيست ديگر اين را من به نيّت خودم نوشتم، نه نيّت قرآن؛ نمي‏شنوند از آدم كه اين آيه قرآن است. قل هو اللّه احد را بگويي من به نيّت قرآن ننوشتم، نمي‏شود. نه، اين آيه قرآن است.

ملتفت باشيد اينها را محض نزديك شدن ذهنتان عرض مي‏كنم. آقاي مرحوم مي‏فرمودند زمين كربلا پنج فرسخ در پنج فرسخ راه يا چهار فرسخ در چهار فرسخ همه‏اش تربت است، اما همه اينها نيّت‏بردار است. به نيّت تربت، خاك كربلا را از هرجا برداري، تربت است. حالا محترم است، شفا است، بي‏احترامي نمي‏شود به آن كرد. اما همان‏جا خلا كنده‏اند و مي‏نشيني تغوّط مي‏كني. آن به نيّت خلا است. چون به نيّت تربت نيست اهل كربلا هم محتاجند به قضاء حاجت و مي‏كنند و چون نيت تربت ندارند عيب ندارد. پس به نيّت تربت اين خاك را از هر ديواري برداشتي تربت است و محترم است و حرمتش واجب است، نمي‏شود آن را در خلا انداخت، كسي بيندازد كافر مي‏شود. يعني كسي تعمد كند به جهت استخفاف بيندازد، كافر مي‏شود. لكن يكجاييش هست كه ديگر نيّت‏بردار نيست مثل آن جايي كه ضريح مطهّر است. آن جايي كه قبر است ديگر نمي‏شود گفت اينجا را من به فلان جهت احترام نمي‏كنم، جهتي ديگر ندارد بعينه آنجا كه اصل قبر مطهر است، آنجاها كه ضريح است، مثل بسم اللّه الرحمن الرحيم است. ديگر نيّت نمي‏خواهد. آنجاها را خودشان نيّتش را كرده‏اند. اما جاهاي ديگر به جهتي كه مردم آنجا هستند و كار دارند و عسر و حرج نباشد، اذن مي‏دهند كه اگر به نيّت تربت برداشتي مثل همان «الذين كفروا» كه عرض كردم.

حالا به همين نسق ديگر ملتفت باشيد و بدانيد اميرالمؤمنين را به نيّتي كه عرب است و عربها موش‏خوارند، به آن نيّت من بي‏احترامي مي‏كنم، از آدم نمي‏شنوند. اميرالمؤمنين موش‏خوار نيست، اميرالمؤمنين از پيش خدا آمده، هيچ جاش نيست كه از پيش خدا نيامده باشد. همان انّيتش هم از پيش خدا آمده. مثال تقريبيش همان مثالهاي فصلي بود كه عرض كردم. اما به طور تحقيقش هماني كه زيد ايستاده، اين ايستاده ديگر نيّت نمي‏خواهد. كسي ديگر نمي‏تواند بگويد من نيّت زيد نداشتم، با خود ايستاده بي‏احترامي كردم. زيد را برداري، قائم هم نمي‏ماند كه تو نظر را به جايي بيندازي و آن را نبيني و زيد را ببيني. و اين است اسم حقيقي خدا و ماهيت و انيّت حقيقي خدا و صورت حقيقي. نهايت خدا صورت ندارد، صفت دارد. پس ايشانند صفات خدا و ايشان هرگز بي‏خدا نبوده‏اند. و عرض كردم هرگز خدا بي‏ايشان نبوده. اما خدا بود و اين ملك نبود، بعينه مثل اينكه الآن خدا هست و فردا را هنوز نساخته. الآن خدا هست و بچه‏هايي كه سال ديگر بايد تولد كنند، هنوز پدرهاشان جماع نكرده و نطفه‏شان منعقد نشده و هنوز خلقشان نكرده. لكن ائمه شما اين‏جور نيستند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه گول نخوريد. مثل قُنّيها نشويد، مثل مُنّيها نشويد كه بگوييد ايشان هم پدرهاشان با مادرهاشان جماع كردند و آنها درست شدند. آنها پدرهاشان كه امام بودند، بودند. و همه يكي بودند. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض ديگر حالا اينجا كه آمده‏اند جوري كرده‏اند كه ما وحشت نكنيم، پدرشان غير از پسرشان. و للبسنا عليهم مايلبسون عبايي دوش مي‏گيرند مي‏آيند، بعد مي‏اندازند. بسا آنكه در مجالس بسيار حرف مي‏زدند، مردم نمي‏ديدندشان. خضر همراه يكي از ائمه بود، حضرت سجاد بود گويا، نمي‏دانم چه سخني با خضر داشتند خود را نمودند كه من اگر بخواهم هرجا حاضر باشم مي‏توانم. من همچو كسي هستم بخواهم از تو پنهان كنم، تو هر كاري بكني نمي‏تواني مرا پيدا كني. خضر حضرت را گم كرد، هي دويد با آن زور خضري كه داشت اين‏طرف و آن‏طرف دويد پيدا نكرد تا آخر ديدند خيلي خسته شد، صداش زدند و خود را نمودند. پس از نظر خضر هم مي‏روند.

پس ملتفت باشيد اصل مطلب را ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، خدا هرگز بي‏ايشان نبوده و نبود وقتي خدا قدرت نداشته باشد، خداي بي‏قدرت خدا نيست. از كجا مي‏گويم خلق نمي‏توانند قدرت داشته باشند، همين‏كه مي‏بيني نمي‏توانند زور خدا را زياد كنند. اين خدا تا بود علم داشت و علم خدا ايشانند، تا بود قدرت داشت و قدرت خدا ايشانند و هكذا تمام اسماء. پس ايشان هميشه تا خدا خدا بوده و خدا هميشه خدا بوده ايشان بوده‏اند. هرگز اينها بي‏خدا نبوده‏اند، خدا هرگز بي‏ايشان نبوده. حاقّش را مي‏خواهي ياد بگيري همان مثل زيد است و قائم. مي‏بيني زيد است قائم، غير زيد قائم نيست. قاعد هم زيد است، غير زيد قاعد نيست. تمام زيد قائم است، تمام زيد هم قاعد است اين است كه عرض مي‏كنم كه تمام ماينسب الي اللّه ينسب اليهم تا رسيد به آنجا كه معرفت خدا معرفت ايشان است، جهل به ايشان جهل به خدا است، حتي غني، حتي فقر. مردم طعن زدند به پيغمبر كه اين بچه‏ايست يتيم، بي‏پدر بي‏مادر، بي‏پول، آمده رياست كند ميان ما. اين را كه گفتند خدا وحي كرد به پيغمبر كه انّ اللّه فقير و نحن اغنياء و اين لفظ را نگفته بودند، خداي خالق آسمان و زمين را نگفته بودند فقير است. نمي‏دانستند پيش كه مي‏نشينند، خدا را نگفته بودند فقير است. پس گفتند پيغمبر فقير است و بي‏چيز و مي‏خواهد رياست كند و ما خبر داريم. اين بود كه وحي كرد كه اينها عجب مردماني‏اند كه مي‏گويند خدا بي‏چيز است. پس هركه شناخت ايشان را خدا را مي‏شناسد. نمي‏تواند خدا را نشناسد مگر ايشان را بشناسد، آن وقت خدا را شناخته. زيد را وقتي مي‏شناسي ايستاده است، مي‏شناسي؛ نشسته است، مي‏شناسي. و تو هر وقت خيال زيد را هم مي‏خواهي بكني، به ياد زيد بيايي، آخر يا ايستاده به يادش مي‏آري يا نشسته يا خوابيده و يكي از ظهورات او را ياد مي‏كني. پس نمي‏شود پيش زيد رفت مگر پيش اسمش و توي اين اسم، همان زيد است كسي ديگر غير از زيد نيست. ديگر خيال كني كه اطاعت زيد اطاعت عمرو است، اطاعت سلطان اطاعت حاكم است، همچو نيست. به جهت اينكه اطاعت اين را كه كردي او خبر نشده لكن اطاعت پيغمبر را كه مي‏كني خدا همانجا است. اطاعت پيغمبر شده اطاعت خدا شده، مخالفت پيغمبر را كه مي‏كني خدا همانجا است و مخالفت خدا شده و خدا در كمين نشسته. انّ ربّك لبالمرصاد خدا در كمينگاه است. ديگر حالا يك جايي مصلحت ندانسته از كمين بيرون بيايد بگويد من چكاره‏ام، از ترس مردم، يك جايي ديگر بيرون خواهد آمد. معلوم است منافق كه زياد دور آدم جمع مي‏شود امر را يك جوري مي‏گويند كه مردم متحمل شوند، چنگ نتوانند بند كنند. اين است كه حرفها را كه مي‏زنند مي‏پيچانند و مي‏گويند.

باري پس ماده و صورت مي‏خواهي بگو، اسم و مسمي مي‏خواهي بگو، جهت مِن ربّه و جهت مِن نفسه مي‏خواهي بگو. در اينجا هيچ نمي‏شود پيدا كرد به هيچ‏وجه، به غير از آن عالي كه در اين است. پس لافرق بينه و بينه الاّ اينكه اينها متعددند او واحد است، ديگر هيچ فرق نيست. اين است كه اطاعتشان اطاعت او مي‏شود، پناه‏بردن به ايشان پناه‏بردن به خدا مي‏شود. مي‏شناسي ايشان را خدا شناخته‏اي، هركه مخالفت ايشان كرد مخالفت خدا كرده. حالا اين يك مطلب بود فراموش نكنيد و داشته باشيد.

مطلب ديگري هم هست و آن اين است كه اينهايي كه هم جهت انّيت دارند و هم از پيش خدا آمده‏اند، مثل اينكه جهت وحدت قائم را با زيد كه ملاحظه مي‏كني، با جهت كثرت آن قائم را؛ يا جهت وحدت قاعد را با زيد، يا جهت كثرت قاعد را با زيد كه ملاحظه مي‏كني؛ زيد غير قاعد است غير قائم است، يا عين قاعد است عين قائم است. اين كثرات ظهورات از پيش زيد آمده، زيد خواسته وقتي بنشيند نشسته، وقتي خواسته بايستد ايستاده. با وجودي كه نشسته غير از ايستاده است. پس تمام كثرات همه از پيش زيد آمده، وحدات هم از پيش زيد آمده. به غير زيد كسي نيست. حالا كه چنين شد بعد از اينها اين زيد با اين ظهوراتش يك وقتي يك عبايي دوش مي‏گيرد اين عباش هم محترم مي‏شود به واسطه زيد. حالا اين عبايي كه دوش گرفته است اسم اين قابليت است و اين اصطلاح دويمي است. وقتي در مكاني نماز كرده، آن مكان محترم است، مكان شريفي است. در مسجد كوفه پيغمبران خدا نماز كرده‏اند محترم شده، اينجاها است كه نيّت برمي‏دارد. اين قابليت‏ها بالعرض قابليت شده‏اند يعني قابلند كه نوح اينجا بايستد نماز كند، ابراهيم بايستد نماز كند، قابل است كه منافقي هم آنجا نماز كند. سنّيها مي‏روند آنجا نماز مي‏كنند. حالا از آن جهتي كه فلان منافق آنجا نماز كرده است ما حرمتش را نمي‏داريم، اما از جهتي كه مصلاّي رسولان خدا است حرمتش را مي‏داريم. پس در اين قابليتها تفاوت مي‏كند احكام و اينجاها جاي نيّت است. بايد بخصوص تعمّد كرد كه فلان‏جا چون محراب ائمه است از اين جهت من دو ركعت نماز اينجا مي‏كنم. و همين‏طور همين دو ركعت را به نيّتي كه فلان سني اينجا نماز كرده كسي بكند به جهنم مي‏رود آدم، صورتش هم مثل هم است. پس قابليتي كه اهل حق مي‏گويند دوجا استعمال مي‏كنند قابليت را؛ يك جاييش محل نيّت هست، يك جاييش محل نيّت نيست.

خلاصه حالا بياييم سر مطلب درس. پس بدانيد آنچه هست در اين عالم همه از عرش آمده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و همه از نور واحدند و همه عرشند. زمين هم عرش است به جهت آنكه تمام اينها از يك ماده است. يك عرشي است در اين مملكتِ خلق و ماسوي ندارد. آخر اين زمين زميني است ساخته شده. يبوستي آمده اينجا نشسته، يبوست مال عالم جسم نبود. برودتي آمده اين خاك همچو شده. اگر اين برودت و يبوست را الآن هم از اين خاك بگيري، اين خاك ديگر خاك نيست، يكدفعه مي‏بيني جاري شد. همچنين اين آب از عرش آمده. ديگر حالا يكپاره چيزها را كه نمي‏فهميديد بعد از اين بيانات خيلي ظاهر مي‏شود و ظاهر مي‏بينيد. مي‏فرمايد و في السماء رزقكم و ماتوعدون تمام آنچه به شما مي‏رسد از خوب و بد، همه از آسمان آمده. دست به آسمان نداري هيچ‏كارش نمي‏تواني بكني، باران نمي‏آيد هيچ‏كار نمي‏تواني بكني كه باران بيايد. وقتي باران مي‏آيد نمي‏تواني كاري كني كه نيايد. اينها را آدم با دقت فكر كه كرد و فطري شد، عمل هم همراهش مي‏آيد. پس رزقها همه از آسمان مي‏آيد، رزقهاي باطني هم، ماتوعدون همه از آسمان مي‏آيد، همه از عرش مي‏آيد. پس جميعاً از عرش آمده. چطور مي‏آيد؟ آيا ريسمان از آنجا آويزان مي‏كنند و با آن نازل مي‏كنند؟ نه، به اين جورهاي ظاهري نيست. باز پستاش را به دست بياريد. پس برودتي مي‏آيد از آنجا، حرارتي مي‏آيد از آنجا، به هم مي‏زند اشيا را تركيب مي‏كند. برودت و يبوست زياد تعلق مي‏گيرد به جسمي، خاك درست مي‏شود. محرّك كل افلاك و عناصر عرش است و اگر عرش حركت نمي‏كرد ديگر هيچ حركتي اينجا نبود. بعينه، ديگر اينها محض تمثيل است كه خيلي نزديك مي‏كند مطلب را. در اين مثل كه فكر مي‏كنيد مي‏فهميدش ان‏شاءاللّه مي‏بينيد اين ساعت كه مي‏گردد فنر مي‏گرداند اين را. اگر فنر نبود چرخها نمي‏گشت مثل اينكه اين چرخ ابريشم‏تابي را آدم نگرداند نمي‏گردد. همين‏طور بايد در ساعت فنري را نصب كنند كه بگردد، آن را هم فنري است. پس آن فنر كل افلاك و عناصر كه همه را مي‏گرداند، فنرش توي عرش است و اينها همه كه آمده‏اند اينجا، همه آثار عرشند.

ديگر حالا وقت تفصيلش نيست، خسته شدم. همان‏طوري كه عرض كردم همين نور منبث در فضا، قرص قرص قرص شمس است كه پر به پر هم گذارده‏اند. اما در اين نور منبث كه نگاه مي‏كني قرص آفتاب نمي‏بيني، راست است نمي‏بيني. اما آيينه كه گذاردي، جلدي آفتاب توش پيدا مي‏شود. عرض مي‏كنم همين‏جور اگر كسي بداند عرش چطور آمده اينجا مي‏داند كه هيچ منافات ندارد كه همين‏طورها باشد.

باز براي يك مطلبي ديگر كه بايد بدانيد ملتفت باشيد، فرضاً كسي قرص آفتاب را نديده باشد، آيينه مقابلش بگيرند در برابر آفتاب مي‏بيند چيز نوراني در اين آيينه پيدا است. اين آنچه در اين آيينه ديده همان قرص را ديده، بعد هم كه مي‏بيند آفتاب را، باز قرص را ديده چرا كه اثر با صفت مؤثر بعينه مثل همند. حالا كه چنين است عرش را نمي‏دانيد چطور است و مي‏خواهيد ببينيد عرش چطور است، اين اوضاع را كه مي‏بينيد مي‏فهميد كه عرش چطور است و ملتفت باشيد كه اين نمونه‏اي بود عرض كردم و نمي‏خواهم هم تفصيلش بدهم به جهتي كه اصل مسأله‏اش در نهايت دقت است.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

(سه‏شنبه 26 شهر صفرالمظفّر 1304)

15بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

عرض كردم به يك لحاظ به نظري و به طوري كه مصطلح مردم است يك جور ماده و صورتي گفته مي‏شود، و يك جورش هم هست اصطلاح خدا و رسول و پير و پيغمبر است و آن نظري ديگر است، كاري به پستاي اين مردم ندارد. اگر هر دو را ياد گرفتيد و هريك را سرجاي خود گذارديد، هيچ‏جا شبهه نمي‏ماند و همين كه لفظي مي‏شنويد نه اصطلاح آنها را مي‏دانيد نه اصطلاح اينها را، آدم همه‏جا گيرمي‏كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، يك دفعه گفته مي‏شود از عرش فمادون جميعش يك ماده است. مثل اينكه توي همين عبارات است، جميع عرش تا اين زمين از يك ماده است و اختلافات در قوابل ظاهري است و شما مي‏دانيد كه ماده زميني، اگر اين ماده ظاهري منظور است، اين ماده چقدر غليظ است، چطور در ماده مثل همند؟ همين كه اصطلاح را نمي‏داني، آدم گير مي‏كند. پس خوب فكر كنيد كه مواد، از عرشي هم كه مي‏گويند هنوز همين لفظ عرشش را هم مي‏شنويد، هنوز به اصطلاح خودشان مردم نمي‏دانند چه چيز است مراد از عرشي كه اهل حق مي‏گويند، عرش آن جايي است كه از غيب چيزي پيشش آمده. در بدن خودتان فكر كنيد عرشي كه در بدن است جايي است كه از غيب چيزي پيشش آمده و ماسواي عرش آن جاهايي است كه از غيب نيامده چيزي پيشش، يا اگر آمده به واسطه اوّلي آمده. در بدن انسان، قلب، عرش است. حالا ديگر عرش رفته آن ميان قايم شده؟ بله شده بايد يادش گرفت. در توي ساعت، يعني آن چيزي كه بگردد به طوري كه حركات شبانه‏روزي را به دست بيارم، كيست محرّك كل؟ آن فنر كوچك هم باشد، باشد. پس قلب، عرش است. همين قلب صنوبري واقعاً عرش بدن است. آن قلب اول زنده مي‏شود و زندگي از آن قلب سير مي‏كند به باقي اعضا مي‏رسد. اگر در بياري قلب را از بدن مي‏افتد مي‏ميرد. پس مقام قلب، مقام عرش است. در اصطلاح خدا و پيغمبر همچو چيزي عرش است، ديگر عرش چيز بزرگي باشد، اصطلاحشان نيست. همين عرش ظاهري را هم عرش گفتند به جهتي كه حركت از غيب به آنجا تعلق مي‏گيرد. پس در عالم جسم من حيث الجسمانية هيچ تفاضلي ميانه اجسام نيست. اگر از غيب نيايد چيزي جايي، هيچ اينها امتياز هم ندارند.

به طورهايي كه هي مكرر هم گفته‏ام و به طورهايي كه مكرر كرده‏ام كه از بس اصرار كرده‏ام خجل مي‏شوم، نمي‏خواهم بگويم. باز مي‏بينم ياد نگرفته‏ايد، لابد مي‏شوم اعاده مي‏كنم.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم جسم من حيث الجسمانية، غافل نشويد جسم من حيث الجسمانية، جميع جسم تا آن سر سوزنش جميعش صاحب طول و عرض و عمق است و هيچ امتياز نيست در مابين اجسام كه جسمي چيزي داشته باشد كه آن ديگري نداشته باشد. همه اجسام طول دارند، عرض دارند، عمق دارند. ان‏شاءاللّه فكر كه بكنيد خيلي چيزها مي‏توانيد بفهميد. در جايي كه امتياز نيست آنچه هست همه بر يك نسق است، يك چيز است و ملتفت باشيد اين لغتي است دارم عرض مي‏كنم. رمزي است مي‏گويم اينجا امتياز نيست، معمّاش را شما ياد بگيريد. امتياز نيست، نه اينكه اين خرمن روي هم ريخته نشده و اين قبضه غير از آن قبضه نيست، اين منظور نيست. منظور اين است كه اين يك جنس است، هر تأثيري در جزييش هست آن تأثير در باقي هم هست.

ملتفت باشيد بعينه و خيلي آسان است يادگرفتنش. بعينه مانند يك قرص ناني كه مي‏گويم امتياز مابين اجزاش نيست، معنيش اين است هر تأثيري اين طرفش دارد آن طرفش دارد، هر مزاجي را اين لقمه دارد آن لقمه دارد، هر خاصيتي اين لقمه دارد همانجور خاصيت را آن لقمه ديگر دارد. همه‏اش به يك طبع است، يك طبيعت دارد يك خاصيت دارد، پس امتيازي در لقمه‏هاي نان نيست. حالا اين معنيش اين نيست كه لقمه لقمه نيست. پس مابين اجزاش امتياز نيست يعني هر طعمي اين لقمه مي‏دهد، بعينه لقمه ديگر مي‏دهد. اين است كه اين مثال را خيلي پاپي شده‏ام براي اينكه خيلي نتايج دارد و غافليد از نتايجش.

عرض مي‏كنم از يك خيك شيره مي‏توان غرفه غرفه كرد، ده كاسه، صد كاسه كرد لكن هر قدر اين كاسه شيرين است، كاسه‏هاي ديگر هم شيرين است به همان قدر. يك مشك آب را جرعه جرعه كني، همه يك جور ترند، يك جور خنكند. هرقدر يك قطره تر است باقي همانقدر تر است. ديگر آن باقي چون خيلي هستند پس رطوبتشان زياد است و قطره چون كم است رطوبتش كم است، نه، اينطور نيست. دقت كنيد خيلي آسان است. پس يك قطره آب با تمام حوض‏ها با تمام آب انبارها، تري آنها مثل هم است. يك قطره به قدر باقي تر است. باقي اگرچه آب انبار بزرگي است، كمّيت ظاهرش را بسنجي صدهزار مقابل بيشتر است، ده‏هزار، بيست هزار، صدهزار برابر هم بيشتر است اما تري‏اش چقدر بيشتر است؟ هيچ بيشتر نيست. همان قدري كه اين قطره تر است، باقي دريا هم به همين‏قدر تر است. باقي، ترتر نيست. اين امر را هرجا مي‏بري، متداول ميان جميع عقلاي عالم اين است كه از هر چيزي نمونه مي‏آرند، از هر چيتي، از هر ماهوتي، از هر برنجي، از هر گندمي نمونه مي‏آرند نشان مي‏دهند كه باقي همان‏جور است. شكر فلان است، نمونه‏اش اين. قند فلان است، نمونه‏اش اين. به نمونه اكتفا مي‏كنند و تمام عالم غرق است در اين مطلب. ديگر اين نفهميدم ندارد، اصطلاح همه مردم است عرض مي‏كنم. پس نه اين است از يك جنس چيز، بشود چيزهاي مختلف ساخت.

ملتفت باشيد ببينيد به چه آساني است و واللّه عرض مي‏كنم نتيجه‏هاي بزرگ بزرگ دارد، هنوز نمي‏دانيد آن نتيجه‏اش چه خواهد شد. دستتان نيست، به جهتي كه پستاي علمش دست اين مردم نبوده و چون نبوده اصلش پيرامون او نگشته‏اند. مي‏گويند خيلي خوب يك جايي اينجور باشد، باشد. حالا چطور شد؟ چنانكه وقتي همين‏جور درس مي‏دادم در كرمان و به جهتي كه بفهمند هي مكرر مي‏كردم كه آن آخر مي‏پرسيدند از من كه ايني كه تو مي‏گويي ما كه فهميده‏ايم و تصديق هم كه مي‏كنيم، ديگر اين همه اصرار مي‏كني براي چه؟ همه از اين بود كه نتيجه‏اش به دستشان نيامده بود. گفتم شما نگاه داريد هميني را كه فهميده‏ايد تا يك وقتي به كارتان مي‏آيد.

باري حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس از يك جنس چيز نمي‏شود شي‏ء مركب ساخت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، و واللّه اين مي‏رود تا پيش خدا. از خداي غير مركب نمي‏شود اينها را ساخت و حالا من اينها را پيش مي‏اندازم براي اينكه بدانيد اينها هست و خودتان مي‏بينيد هست. از همه مشاهدات مشاهدتر، از همه بديهيات بديهي‏تر است. همه را هم مي‏بينيد مركب. حالا خداي متشاكل كه تشكّل به حدّ وحدت رسيده كه متشاكل‏الاجزاء نمي‏شود گفت و اجزا ندارد و جزء جزء ندارد، از او نمي‏شود خلق مركب ساخت. بله آب و خاك را برمي‏داري گِل مي‏سازي. گِل را برمي‏داري كوزه مي‏سازي. خدا آن است كه همه در چنگ او باشد، هرچه هست همه در چنگش است. اينها همه عاجزينند. خيال كني كه خدا خودش بخواهد به صورت انسان درآيد، نمي‏شود. داخل محالات است كه خدا مركب شود. اينها را مثل مي‏زنم كه نزديك مطلب شويد. حتي اگر ديدي از يك جنس چيز، چيزهاي متعدد ساخته شد، غافل مباش راهش را به دست بيار. پس جميع حلويّات از آن آب نِي به دست مي‏آيد، از ني‏شكر است. آن آب را به اندازه‏اي مي‏جوشانند، شكر مي‏شود. به اندازه‏اي مي‏جوشانند، قند مي‏شود، به اندازه‏اي مي‏جوشانند، نبات مي‏شود. چيزي داخلش مي‏كنند، قرص آب‏ليمو مي‏شود. چيزي ديگر داخلش مي‏كنند، روح‏افزا مي‏شود. خود آن آب نِي را تصرف در او نكني، گرمش نكني؛ و ببين آتش از خارج بايد بيايد تا گرم شود. اگر هيچ آتشي نبود، گرمي از خارج به اين نمي‏خورد، سردي اگر از خارج تصرف در اين نمي‏كرد، آن آب همين‏طور خودش به صورت قند و نبات شود، به اين صورتها درآيد، داخل محالات است.

ان‏شاءاللّه يك خورده فكر كنيد، بابصيرت باشيد. حالا فكر كنيد اينها نمونه است ياد بگيريد. حالا خدايي كه هيچ آتشي او را گرم نمي‏كند؛ و ببينيد اين داخل بديهيات تمام مذاهب است، اما لفظهاش متداول شده شما معنيش را بگيريد. خدا مثل چوب نيست كه از آتش بسوزد، خدا مثل آب نيست كه از سرما يخ كند. خدا سرماش نمي‏شود، گرماش نمي‏شود. خدا جميع ملكش را مي‏تواند آتش خلق كند، ملك همه‏اش آتش مي‏شود و خدا هيچ نمي‏سوزد، اما خلق در آن بيفتند مي‏سوزند. تمامش آب باشد، خدا غرق نمي‏شود. برودت اين خدا را سرد نمي‏كند. جسمي از جسمي گرم مي‏شود يا سرد مي‏شود. نه اين است كه خدا گرم مي‏شود يا سرد مي‏شود. اينها نمونه باشد براتان، توي همين الفاظ لُري مشق كه مي‏كني آنجا كه مي‏روي از روي حقيقت به الوهيت قائل مي‏شوي. باز نمونه‏هاي اين حرفها را ملتفت باشيد. ببينيد اين بدن را داغ مي‏كنند، كباب مي‏شود، مي‏سوزد اما عقل نمي‏سوزد. داخل ملك هم هست، لكن چون از جنس اين جسم نيست، وقتي اين بدن گرسنه شد، او گرسنه‏اش نيست. عقل وامي‏دارد اين بدن را كه برود غذايي تحصيل كند بخورد. لكن خود آن عقل شكم ندارد. او هرگز سير نمي‏شود، او گرسنه نمي‏شود، او تشنه نمي‏شود و هرگز سيراب نمي‏شود. اما اين بدن گرسنه مي‏شود، تشنه مي‏شود. هرچه هوا سرد باشد، عقل سرجاي خودش هست، هيچ سرماش نمي‏شود مگر در اين بدن نشسته باشد، آن وقت مي‏داند كه هوا وقتي سرد شد اين بدن چه حالتي برسرش مي‏آيد. اينها نمونه است. پس عقل نه گرسنه مي‏شود، نه تشنه مي‏شود، نه مي‏سوزد، نه غرق مي‏شود لكن مي‏داند آنهايي كه تشنه مي‏شوند چه جور حالتي دارند، آنها كه گرسنه مي‏شوند چه جور حالتي دارند. خودش منزّه و مبرّا است از گرسنگي و تشنگي.

حالا خوب فكر كنيد و ببينيد آيا ممكن است عقل، سنگ بشود؟ اگر مي‏دانيد چه عرض مي‏كنم و سر كلافي كه دستتان مي‏دهم ولش نمي‏كنيد، مي‏دانيد عقل، محال است مثل سنگ شود. سنگ محال است مثل عقل بشود. يك جزئي از اجزاي اين جسم محال است عقل بشود، يك جزئي از اجزاي عقل محال است جسم بشود. اين سرجاي خودش.

اينها همه نتيجه اين حرف است كه هرچيزي كه مركب شد، اجزاي مختلف بايد داخل آن شده باشد. بعينه مثل اين مركباتي كه تركيب شده. زاجي، مازويي، دوده‏اي داخل هم شده و تركيب شده. دوده صرف، مركب نمي‏شود. زاج صرف، مركب نمي‏شود. مازوي صرف، مركب نمي‏شود. مثل اينكه سكنجبين يعني سركه داشته باشد و شيره داشته باشد، اينها را داخل هم كنند سكنجبين درست كنند. از شيره صرف سكنجبين درست كنند، نمي‏شود. سركه صرف، سكنجبين نمي‏شود. حتي اينكه از براي اينكه مبادا بلغزيد هي قهقري برمي‏گردم؛ عرض مي‏كنم حتي اگر ببيني ميوه‏اي را همين‏طور ترش و شيرين است. ظاهراً هم چيزي از خارج داخلش نشده، مثل انار ميخوش كه هم ترش است و هم شيرين. تا يك ترشي را با يك شيريني از جايي نيارند توش نگذارند، داخل هم نكنند، انار ميخوش پيدا نمي‏شود. پس تا ترشي نباشد، تا شيريني نباشد، سكنجبين محال است پيدا شود.

و خوب فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس در هرجايي هم كه ترائي كند كه از ماده واحده اشياء عديده ساخته، از ماده واحده خدا برداشته چيزهاي عديده ساخته، حكيم باشيد و فكر كنيد. بسا در اخبارتان و آياتتان همين‏جور چيزها را دليل توحيد مي‏كنند و براي شما مي‏گويند و بدانيد كه كمر حكمت است براي شما بيان كرده‏اند و حاقّش را نخواسته‏اند بيان كنند. اهلش نبوده‏اند آن وقتها، به اين جهت حاقّ مطلب را اگر مي‏گفتند، حاليشان نمي‏شد. از اين است كه دليل توحيد همه‏جا يعني بيشتر جاها اين‏جور است كه از يك آب يكدست متشاكل‏الاجزاء، خدا چيزهاي مختلف خلق كرده. خدا آب يكدست را برداشته درختها ساخته، و نخيل صنوان و غير صنوان يسقي بماء واحد ميوه‏هاي مخلتف كه يكيش تلخ است، يكيش شيرين است، هركدامش خاصيتي دارد. تبارك صانعي كه چنين كرده. بله تبارك صانعي كه چنين كرده، راست است لكن يك جوريش بايد كرد؛ بايد جوري بفهميد كه تلخ تلخ است، شيرين شيرين است. از يك آب يكدست كه نه گرمش كنند نه سردش كنند، درختها و ميوه‏هاي مختلف و نخيل صنوان و غير صنوان كه يسقي بماء واحد نفضّل بعضها علي بعض في الاكل پيدا نمي‏شود.

همچنين از يك تخم از يك زرده يا از يك سفيده، يا از هردو، يا از همان سفيده تنها يا از همان زرده تنها، يك آب يك رنگ يك طعم يك طبع، چطور مي‏شود؟ هر چه طبيبهاي ظاهري ــ يعني همه اطبا ــ فكر كنند، طبيبهاي باطني ــ يعني انبياء ــ هر چه فكر كنند كه چطور مي‏شود از يك آب متشاكل‏الاجزاي يكدست، طاووسي بيرون مي‏آيد چه رنگهاي مختلف دارد. هر مرغي را مي‏بيني خال خال، خالهاي مختلف دارد. رنگ آبش يك جور است يك جاييش سياه مي‏شود، يك جاييش زرد مي‏شود، سرخ مي‏شود، رنگ ديگري مي‏شود. اينها هست، درست هم هست. شما ان‏شاءاللّه مي‏خواهيد به حاقّ حكمت برسيد، بدانيد بعضي از مردمي كه در وسط واقع بودند، ديگر نمي‏شد به آنها حالي كني حاقّ حكمت را. از وسط گرفتند، اين حرفها را براي آنها زدند. شما غافل نباشيد، همينجور بيان مي‏كنند كه شما مي‏بينيد تخم مرغي را از اندرون كه چيزي داخلش نمي‏شود كرد، از بيرون چيزي داخلش نمي‏شود مع‏ذلك از يك آب يكدست متشاكل‏الاجزاء جوجه درست مي‏شود. پوست روش را دارد، وقتي از پوست بيرون آمد مي‏بيني مرغ است و سر و دست و پا و الوان مختلف و اشكال مختلفه براش پيدا مي‏شود. تبارك آن خدايي كه همچو خلقي خلق كرده. راست است اين قدرهاش عجيب و غريب هم هست، لكن تصرفات مختلفه در اين شده تا الوان مختلفه براي اين پيدا شده.

از آن راهي كه عرض مي‏كنم اگر غافل نمي‏شويد، همين‏جوري كه آب يكدست و خاك يكدست است و از آن هي گياههاي مختلف مي‏روياند، وقتي حاقّش به دستت آمد و فكر كردي مي‏داني تا تصرف را خاص نكنند، بخصوص تدبيري نكنند چيزي تازه پيدا نمي‏شود. از همين راه است كه انبيا از هرجاي ملك درس مي‏خوانند و همين ملك خدا را مطالعه مي‏كنند، بدانيد از همين باب است. شما هم مشقش را بكنيد مي‏بينيد برگ درخت يك جور ديگر است، گُلش يك جور ديگر است. از يك آب و يك خاك، بي‏تصرف نمي‏شود اين اختلافات پيدا شود. برگش سبز رنگ، گُلش سفيد، ميوه‏اش رنگ ديگر. يك ميوه مغزش شيرين است پوستش تلخ است يا برعكس. مغزش يك جاييش صلب است مثل استخوان يك جاييش نرم است مثل گوشت. يك جور تصرف كنند همچو نمي‏شود. پس يك جور تصرف در مغزش كرده‏اند يكجور در پوستش تصرف كرده‏اند، يك جور تصرف ديگر كرده شيرين شده. به همين جور انسان عاقل كه فكر مي‏كند در يك قبضه ملك خدا مي‏داند پيش شخص عاقل دانا كه چرت نزند خدا يك چيزي خلق كند يك تخم‏مرغ از آن الوان مختلفه پيدا شود، يك زردآلو خلق كند پوستش جوري، مغزش جوري، مغزش پوستي ديگر دارد جوري ديگر، در هريك اينها تصرفي بخصوص شده. انسان عاقل فكر كه مي‏كند مي‏فهمد اين بي‏نهايت قادر بوده كه چنين كرده بي‏نهايت دانا بوده كه چنين كرده، و واللّه هيچ فرقي نمي‏كند پيش او جميع ملك را آفريده باشد يا دانه گندمي را آفريده باشد ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة پيش او مساوي است. حالا أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون آيا چنين خدايي با اين خلقي كه هيچ نمي‏دانند مثل همند؟ و واللّه اين خلق هيچ نمي‏دانند و واللّه جميعشان جمع شوند كه يك مگسي درست كنند، با اين اوضاعي كه به دستشان داده، با اين تصرفي كه به دستشان داده. آتشي زير آبي كنند، آبي در خاكي بريزند، نوعش را هم به دستشان داده مي‏داني تا آن آب را با آن خاك داخل هم نكني گِل نمي‏شود. اينها را مي‏فهمند حالا پس به ميزان معيني داخل هم كنند به فلان درجه آب زياد داشته باشد روان مي‏شود، خاكش زياد شود سفت مي‏شود. حالا به چه ميزاني اينها را داخل هم كرده‏اند كه نطفه شده؟ نمي‏دانند و نمي‏توانند. ديگر بخواهند خودشان نطفه بسازند در قوه‏شان نيست، نطفه حيواني درست كنند، واللّه تمام خلق جمع شوند تخم شپشي را درست كنند، رشكي درست كنند؛ همين شپشي كه خدا توي بغلشان از چرك بدن خودشان درست كرده و اينها هنوز نمي‏دانند خدا چطور اين را درست كرده. مي‏بينيد وقتي مي‏رود حمام كيسه مي‏كشد، چركها جمع مي‏شود، لوله مي‏شود و دورش مي‏ريزد. حالا اين چرك را چطور كرده كه شپش شده؟ هيچ نمي‏دانند. باز اين شپش شامّه دارد، ذائقه دارد لامسه دارد سامعه دارد چشم دارد مي‏بيني به چشم نمي‏آيد و خودش چشم دارد، گوش دارد، شامه دارد، ذائقه دارد. پس آيا اين خدا عين شپش است؟! عجب واللّه هذيان گرفته عالم را! غافلين غافل خوابيده‏اند و علما مي‏شوند، عرفا مي‏شوند. محيي‏الدين به آن گندگي مي‏شود كتابها مي‏نويسد، ملاصدرا به آن گندگي مي‏شود كه كتابهاش عالم را پركرده. آن وقت مي‏گويد خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا. مي‏گويد «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء». حالا اين چون لفظش عربي است عوام نمي‏دانند چه گفت، تو فارسيش كن. فارسيش اين مي‏شود كه خدا عين تمام موجودات است. اگر خودش عين تمام موجودات است اين چرا گرسنه‏اش شده؟ چرا تشنه‏اش شده؟ چرا گدايي مي‏كند؟ پس اين عاجز است. ايني كه ناخوش خوابيده اگر خدا است همين، چرا نمي‏تواند رفع ناخوشيش بكند؟ هيچ‏كس هم نمي‏تواند. مي‏بينيد كه داخل بديهيات است و عقل حاكم است كه شخص عاجزي كه راضي مي‏شود كه نميرد و تمام مايملكش را بدهد اگرچه تمام روي زمين مالش باشد. اگر سلطاني را بخواهند جانش را بگيرند، راضي مي‏شود تمام سلطنتش را بدهد كه نميرد و زورشان نمي‏رسد؛ نه خودش زورش مي‏رسد نه ديگران و لامحاله مي‏ميرد. و طبع انسان همين است حالتش اينجور است كه خدا تعبير آورده كه راضي است در قيامت او را نجات بدهند، پدرش را مادرش را خدا هلاك كند جهنم بروند. فرموده يوم يفرّ المرء من اخيه و امّه و ابيه، و صاحبته و اخيه و فصيلته التي تؤويه راضي است همه را هلاك كند و ثم ينجيه همه هم هلاك شوند. اوّلي كه در رفاه هستند پدر مي‏خواهند، مادر مي‏خواهند، برادر مي‏خواهند، اولاد مي‏خواهند، رفيق مي‏خواهند. همه با هم بنشينيم، حرف بزنيم و راضي نيستند به هيچ‏كدام صدمه‏اي برسد. وقتي مُردي در بلا واقع شدي، ديگر آن سَرْ آتش است. حالا ديگر مي‏گويد هركه مي‏خواهد برود در آتش و معذّب باشد برود، من نروم در آتش. مرا غرق نكن هركه غرق مي‏شود بشود. اين حالت همه مردم است در روز قيامت حتي انبياء. نيست كسي كه دربند كسي باشد مگر پيغمبر آخرالزمان. پيغمبران همه «وانفساه»[2] مي‏گويند، پيغمبر آخرالزمان «واامّتاه»[3] مي‏گويد.

باري پس ملتفت باشيد ديگر فراموش نكنيد، هر خلقي آنچه مي‏خواهد نكند نمي‏تواند، هرچه مي‏خواهد بكند نمي‏تواند. خيلي آرزوها به قبر مي‏رود، خاك مي‏شود؛ خيلي اُمنيّه‏ها به عمل نمي‏آيد. حالا آيا اينها خدايند؟ خدا آن است كه انّما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون كار خدا كه اين‏جور است. قادري است كه هرچه اراده كند هيچ طول نكشد في‏الفور موجود مي‏شود. حالا آيا اينهايي كه هيچ‏كار نمي‏توانند بكنند و هرچه زور مي‏زنند نمي‏شود؛ آيا خدايند؟ و اينها از همين قاعده درست مي‏شود. پس ملتفت باشيد، خدا هرجا بنا است خدا باشد، اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثّم يحييكم شما را و تمام خلق را. اما خلق هيچ كاري از آنها نمي‏آيد. لاحول و لاقوّة الاّ باللّه او هرقدر زورشان مي‏دهد دارند، او هرقدر مرضشان مي‏دهد دارند، او هر قدر صحتشان مي‏دهد، هرچه مي‏دهد دارند. اين خلق هيج مفوّض نشده به ايشان كارهاي خودشان واللّه به خودشان مفوض نشده. پس اين خلق نه به طور جبر مي‏توانند خدايي كنند، نه خدا كار خود را به ايشان واگذار مي‏كند؛ نه مي‏شود واگذار كند. به زور ممكن نيست اين خلق خدا شوند و نه خدا خلق مي‏شود. ديگر آيا خدا نمي‏تواند خدايي كند؟ اين حرف هذيان است. حالا خلق كرد گاوي را كه صدا هم مي‏دهد، آيا حالا اين گاو خدا شد؟ نه، خدا نيست. خلق كرده خدا او را؛ يا فيلي خلق كرده كه خيلي كارها از او مي‏آيد. حالا اين خدا شد؟ نه. اين مخلوق است. خدا معنيش اين است كه هيچ‏كس نسازد او را، صانع آن است كه ساخته نشده باشد، مصنوع آن است كه كسي او را بسازد. كرسي آن است كه نجّار تراشيده باشد و بريده باشد و اندازه گرفته باشد و جفت كرده باشد او را. نجّار آن است كه اين كارها را كرده باشد. حالا اين كرسي را اگر نجار نسازد آيا هست؟ آيا ممكن است موجود شود خودش؟ نه، ممكن نيست مگر باز به دست خدا بدهي. بله خدا مي‏تواند همچو چيزي بروياند و خدا نجاري هم مي‏كند، فاخوري هم مي‏كند. خلق الانسان من صلصال كالفخّار آن صانع هيچ گرمي او را گرم نمي‏كند، هيچ سردي او را سرد نمي‏كند، هيچ تري او را تر نمي‏كند، هيچ خشكي او را خشك نمي‏كند. همين‏جور تمام ملكش از عقل فمادون، خدا از هيچ‏چيز هيچ تغيّر برايش پيدا نمي‏شود و اين است كه لايتغيّر است و لايتبدّل است. لفظهاش متداول است الحمدللّه، معنيش پيش شما باشد. حالا آيا اين خدايي كه هيچ متغيّر نمي‏شود، آيا عين اين چيزهايي است كه دائم‏التغيّر است؟ و اينها را سرهم دارد خدا زير و روشان مي‏كند. اين بدن را آن فآن، تازه به تازه خلقش مي‏كند. اين آن نه آنِ پيشي است. اين آنِ امروزي غير آن آني است كه ديروز بود. اگر غير آن ديروزي نبود، ديروز غذا خورد چرا امروز گرسنه شد؟ آنچه ديروز خورد دفع شد، امروز غذاي تازه بايد بخورد. بعينه مثل چراغي كه هي سرهم روغنش آب مي‏شود و سرهم بخار تازه پيدا مي‏شود، سرهم دود تازه پيدا مي‏شود و اين چراغي كه سرشب روشن مي‏شود تا آخر شب نمي‏سوزد. اگر مي‏سوخت، همان روغن اوّلي باقي بود و يك شمع بايد مايه بگذاريم اقلاً يك شب بسوزد. بل هم في لبسٍ من خلق جديد پس سرهم بايد شكر خدا را بكنيم كه الحمد للّه زنده مانديم. از خواب كه بيدار مي‏شويم بايد بگوييم الحمد للّه الذي احياني بعد ما اماتني الآن هم هي اماته مي‏كند هي احيا مي‏كند. سرهم هي روغن در قلب مي‏ريزد، روح بخاري درست مي‏شود و به حيات درمي‏گيرد. يك آن تعمد نكند اين چراغ ديگر روشن نيست. ديگر تعمّد آتش را ملتفت باشيد، از تعمّد آتش يكي اينكه بايد حفظ كند باد خارجي نزند به اين تا خاموش نشود. اين نكته را داشته باشيد؛ در يكپاره دعاها و مناجاتها به كارتان مي‏آيد. ملتفت باشيد خدا يك وقتي يك كسي را خذلان مي‏كند مي‏گويد لاابالي من كاري به كارت ندارم، اين يك جور عذاب است.

يك جور عذاب ديگر هم اين است كه بخصوص پُف مي‏كند اين چراغ را خاموش مي‏كند و اين عذاب، عذاب بدي است. پس يكدفعه اعراض مي‏كند خودت را به خودت وامي‏گذارد. اين يك اعراضي است كه خذلان مي‏كند. يك خورده بخواهي با او بحث كني، با او مقابله كني او هم مقابلي مي‏كند؛ سخت هم مي‏گيرد. صدمه‏ات هم مي‏زند اين است كه در دعا پناه مي‏بري به خدا من غضب اللّه و سخط اللّه و نكال اللّه و عقاب اللّه تا اينكه و تنكيله و توكيله و خذلانه و دمدمته فكر كنيد ببينيد اينها حالاتي است كه برسرتان وارد مي‏آيد. اما وقتي مي‏خواهد حفظ كند نظر عنايت مي‏كند، نگاهت مي‏دارد. بعد آن باد را نمي‏گذارد اين را خاموش كند، آن آب را نمي‏گذارد بيايد اين را خاموش كند، آن خاك را نمي‏گذارد بيايد اين را خاموش كند، آن مار را نمي‏گذارد اين را بزند، آن عقرب را نمي‏گذارد اين را بگزد. پس بدان همين‏طور كه نشسته‏اي صدهزارهزار نعمت آمده پيشت و او همه اينها را از روي عمد آورده و نگاه داشته و حفظ كرده. يكيش را مسامحه كند، يكدفعه مي‏بيني عقرب مي‏آيد مي‏گزد، يكدفعه مي‏بيني مار مي‏آيد مي‏زند، يكدفعه مي‏بيني عمارت خراب مي‏شود و هكذا.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 27 صفرالمظفّر 1304)

16بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

به طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه ماده و صورت در دو جا استعمال مي‏شود، در دو لحاظ. يكيش هميني است كه پيش مردم است، گاهي مشايخ خودمان هم به آن اصطلاح حرف مي‏زنند. و قسمي ديگرش اين است كه مخصوص خود مشايخ است و آن قسم اين است كه در اين عبارات فرمايش مي‏كنند. پس مي‏فرمايند عرش با زمين از يك ماده است و حال آنكه به حسب ظاهر مي‏بينيد از يك ماده نيستند. پس خوب دقت كنيد و غفلت نكنيد اين خاك و اين آب مي‏بينيد از يك ماده نيستند، اين داخل آن مي‏شود آن را رقيق مي‏كند، آن را داخل اين مي‏كني غليظ مي‏شود. لكن فرمايش مي‏كنند عرش با زمين با آنچه در وسطها است تمامش از جنس واحد است و اختلاف از قوابل است و اين را پابيفشاريد به دست بياريد.

هرجايي به قاعده كليه هرجايي كه چيزهاي عديده از يكجا بيرون بيايد، از يك سرچشمه بيرون آيد، از يك منبع فايض شود، همه‏جا هرجا كه مبدأ يكي است ظهوراتش همه يك چيزند، هيچ اختلاف در آن نيست. پس فعلي كه فرض بفرماييد از زيد جاري است زيد توش است. زيد بايد چيزي داشته باشد، زيد توي فعلش است. ايستاده است زيد، ايستاده راه مي‏رود، زيد راه رفته؛ تند مي‏رود، زيد تند رفته. ترتّب هم دارند، داشته باشند. لكن به غير از زيد در اين ظهورات نيست. هيچ جاش نيست كه بتواني سلب كني از زيد آني كه راه مي‏رود بگويي زيد نيست دروغ است. آني كه ايستاده بگويي زيد نيست دروغ است. راستش اين است كه زيد است ايستاده، زيد است راه مي‏رود، زيد است مي‏دود.

اينها را كه عرض مي‏كنم به طور عضّ نواجذ بگيريد خيلي استاد مي‏شويد در حكمت. حالا ماسواي زيدي كه در ظهورات نيست هرچه بخواهي ماسوي بچسباني، دروغ است. پس زيد است در ظهورات خودش وحده لاشريك له و هيچ غيري در اين ظهورات نيست. ظهور زيد واجب است از زيد صادر شود، محال است از غير صادر شود. زيد ظاهر است، زيد واضحتر از همه ظهوراتش است و همين‏جور جاري است هرجا اشخاص عديده‏اي از يكجا بيايند. زيد چشم دارد، گوش دارد، هوش دارد، شامّه دارد، ذائقه دارد، لامسه دارد، مي‏ايستد همه اينها هست. راه مي‏رود همه اينها راه مي‏رود، مي‏دود همه اينها مي‏دود. ديگر چشمش را پيش قائم بگذارد وقتي راه مي‏رود كور باشد، نه. اگر كور است همه اينها كور است؛ اگر بينا است همه اينها بينا است. ممكن نيست در ظهورات زيد يك چيزي را زيد منع كند از ظهوري از ظهورات خودش داخل محالات است. زيد چيزي را كه مي‏خواهد ندهد به شي‏ء مباين نمي‏دهد. اما در قيامش در قعودش در سكوتش در تكلمش خودش است حرف مي‏زند. و اگر اين قاعده را سخت بگيريد آن وقت مي‏دانيد ظهورات خدا در همه اسمهاي او همين‏طور است و مي‏فهميد حقيقةً اينهايي كه اينجا مي‏بينيد ظهور خدا نيست. اينها اعجزالعاجزينند، اينها محتاجينند، اينها جهّالند، اينها نادارند و هرقدر به آنها ندهد، ندارند. خطاب مي‏كند مي‏گويد مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً واللّه قدرت او بي‏نهايت است و در عالم خلق به هر مخلوقي هرقدر قوّت بدهد، به هر ملكي هرقدر قوت بدهد، به قدر قوت روح‏القدس قوت به اينها بدهد كه باز مااوتيتم من القدرة الاّ قليلاً هيچ قياس نمي‏توان كرد كارهاي خلق را به كارهاي الهي. لكن در چيزهايي كه ظاهر شده خودش در آن ظهور از خود او ظاهرتر است. اين است كه نمي‏شود اسمهاش يك اسمي چيزي داشته باشد و يك اسمش آن چيز را نداشته باشد. پس خدا آن جايي كه دانا است، همان دانا قادر است، همان قادر دانا است. همان قادر دانا حكيم است به كلّش، همان حكيم دانا به كلّش قادر است. همان كه به كلّش قادر است به كلّش هيچ جهل ندارد، به كلّش هيچ عجز ندارد. درست فكر كنيد اين اسمها را نمي‏شود گفت حادثند. اين‏جوري كه مردم مي‏فهمند حادث نيستند. اگر اينها نباشد وقتي و وقتي خدا براي خود درست كند آنها را نمي‏شود و اين‏جور اسمها است كه حضرت صادق فرمايش مي‏فرمايد كه اگر كسي گمان كند چنين است ذلك هو الكفر الصراح پس خدا هميشه قادر بوده، همين قادر به كلّش دانا است، هميشه به كلش حكيم است. حالا هركس بيايد بگويد من علم‏اللّه هستم، قدره‏اللّه هستم؛ بدانيد چه‏جور آدمي است كسي بگويد من قدره‏اللّه هستم، قدره‏اللّه هيچ كار نيست از او نيايد. اينها نيستند مثل ساير خلق؛ چيزي داشته باشند چيزي نداشته باشند. اين است كه خدا بي‏نهايت قادر است، خدا بي‏نهايت دانا است، هيچ عجز ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين حرفها هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد. چقدر قادر است؟ عرض مي‏كنم خوب دقت كنيد سركلاف را از دست ندهيد. تا ابتداي درس است و بناي چرت نشده فكر كنيد.

عرض مي‏كنم در ظهورات زيد غير زيدي هيچ نيست، همه‏اش زيد است. خود او است قائم، خود او است قاعد، خود او است بيننده شنونده چشنده، خود او است گوينده ساكت، همه‏اش خودش است اينها همه خودش است اما غير زيدي به هيچ‏جاش نچسبيده. حالا كه غير زيدي نچسبيده نمي‏دانم ملتفت باشي يا نه؛ اگر خدا هم غيري به او چسبيده، از كجا عجز مي‏آيد پيش خدا؟ و خدا اگر غيري به او چسبيده باشد نعوذباللّه، گردي غباري مخلوقي، واللّه جلو او را نمي‏تواند بگيرد يا تأثير او را كم كند تا مانع قدرت او باشد يا مانع علم او شود به جهت اينكه چيزي به او نمي‏چسبد. اگر چيزي به او چسبيده پس غير دارد، اگر غيري دارد آن چيزي كه غير دارد، پس خودش آن غير نيست. و عرض مي‏كنم مترسيد غير دارد، خدا غيرش خلقش است. نجار غير دارد، كرسي غيرش است. خدا آن است كه غير خلقش باشد و كسي او را نساخته باشد. شما آني هستيد كه تا خلقتان نكنند نيستيد. پس بدانيد ان‏شاءاللّه، خدا در اسمهاي خودش همين‏جورهايي است كه زيد در اسمهاي خودش است. زيد به كلش ايستاده، وقتي هم راه مي‏رود به كلش راه مي‏رود، وقتي هم مي‏دود به كلش مي‏دود، وقتي هم مي‏بيند به كلش مي‏بيند. در هر شأني كه هست او به كلش در جميع شئون هست همه هم حكمش يك حكم است و براي اين مثال عرض كرده‏ام ملتفت باشيد عرض كرده‏ام اسم با مسمي غير از فرد و انواع است و اينها چيزهايي است كه آدم زود مي‏لغزد. زيد وقتي ايستاده پدر پسرش است، پسر پدرش است، شوهر زن خودش است. هرچه هست تمامش هميني است كه ايستاده با همه محرم است، با هركه نامحرم است همين ايستاده با همه زنها نامحرم است و افراد همچو نيستند. و ان‏شاءاللّه فكر كنيد افراد فردي محرم است با فردي، هركسي زن خودش محرم او است، هركسي پدر پسر خودش است، پسر پدر خودش است. لكن زيد پسر پدرش است؛ مي‏ايستد اين ايستاده‏اش هم پدر همان پسرش است، وقتي اين ايستاده راه مي‏رود اين راه‏رونده هم پدر همان پسر است. همين‏طور همه اينها شوهر زنش هستند و هكذا همه اسمهاش. پس زيد به كلش نجار است، به كلش خباز است، به كلش بينا است، به كلش شنوا است. جميع احوالي كه به او تعلق مي‏گيرد از حلال از حرام، از مدح از مذمّت؛ به هرجاش مذمّت كني به خودش مذمّت كرده‏اي. بد راه مي‏رود خودش بد راه رفته، خوب راه مي‏رود خودش خوب راه رفته. ديگر زيد منزه است و مبرّا است از ايستادن و از راه‏رفتن و از دويدن. آني كه منزّه و مبرّا است، اينها همه اسمهاي اويند. زيد خوب ايستاده، زيد خوب راه رفته، زيد بد راه رفته، زيد تند راه رفته، زيد كُند راه رفته. و ان‏شاءاللّه فكر كنيد به همين‏طور است آن ظهور خدا كه مي‏آيد پيش خلق كه حجت تمام كند مي‏گويد قول من قول خدا است، فعل من فعل خدا است، جميع ماينسب اليهش ينسب الي اللّه است. اين است كه اگر كسي مي‏شناسدش يا ايستاده، يا راه مي‏رفت، يا مي‏دويد، مي‏گويد زيد را شناختم و زيد اين اسمها را نمي‏شود نداشته باشد و تا راه نرود يا نايستد، زيد را نمي‏شود شناخت. لابد بايد اسم داشته باشد، محال است زيدي خدا خلق كرده باشد يا خيال كني كه خلق مي‏كند كه نه متحرك باشد نه ساكن. بله، وقتي يادش گرفتي گاهي متحرك است گاهي ساكن است آن وقت پي مي‏بري كه چيزي كه قابل است براي حركت و سكون، حتم نشده هميشه متحرك باشد، حتم نشده هميشه ساكن باشد. گاهي اين لباس را پوشيده گاهي آن لباس را پوشيده.

باز فكر كنيد ان‏شاءاللّه هرچه اين حالت را دارد كه قابل است براي حركت و سكون، نه متحرك است نه ساكن. اين را فراموش نكنيد چرا كه تمام خلق فراموش كرده‏اند يا جاهلند. هرچه اين‏جور حالت دارد كه گاهي متحرك است گاهي ساكن، خودش نتوانسته متحرك باشد خودش نتوانسته ساكن باشد بلكه به حركتش درآورده‏اند و واللّه تسكينش كرده‏اند. و آن كسي كه خدا اسمش مي‏گذاري يا فعل خدا، لامحاله متحركات و سواكني هستند. يك محركي هست. ديگر گاهي مي‏گوييم مشيت خدا است، گاهي مي‏گوييم خدا. يك مُسكّني هست، گاهي آن را مي‏گوييم مشيت خدا است گاهي مي‏گوييم خدا است. و اين بابي است بسيار وسيع از روي يقين انسان تصديق مي‏كند خدايي هست نه به محض همين باشد كه پدرم گفت ياد مي‏گيرد حقيقةً و اين مطلب را مكرر عنوان كرده‏ام آن‏قدر كه خسته شده‏ام. باز مي‏ترسم نگيريد، باز تكرار مي‏كنم. ان‏شاءاللّه ببينيد مي‏فهمد عقلتان به طور بت و جزم و يقين. سنگي را اگر كسي حركت ندهد، خودش حركتي ندارد. حركت كامن است، يعني قابل است براي حركت كردن. حالا حركتي كه حالا ندارد عجالةً چيزي كه ندارد خودش براي خودش چطور درست مي‏كند و اين مغز حكمت است كه عرض مي‏كنم. مي‏فرمايند انت ماكوّنت نفسك و لاكوّنك من هو مثلك خودت كه مي‏بيني خودت را خلق نكرده‏اي. مي‏فهمي نطفه بودي و اين نطفه را مي‏فهمي غذا بوده، مي‏رود در شكم و كم‏كم كاريش مي‏كنند نطفه مي‏شود. مي‏فهمي اگر آن غذا را پدرت نخورده بود، اين نطفه نبود؛ آن وقت تو نبودي. حالا كه تو نبودي و عقلت و فكرت هم نبود و نمي‏توانستي كاري بكني و نبودي كه بتواني كاري بكني. حالا آيا خودت خودت را ساختي؟ معلوم است كه نمي‏تواني خودت خودت را بسازي. اين است كه انت ماكوّنت نفسك و لاكوّنك من هو مثلك پس حالا اگر ديدي سنگي را كه حركت كرد، بدان يك كسي او را حركت داده، يك كسي او را برداشته انداخته. جنها انداخته‏اند، ملائكه انداخته‏اند، بادي حركتش داده، آبي زيرش را خالي كرده او حركت كرده. اين خودش حركتي كه ندارد، چطور براي خودش احداث كند؟

 

ذات نايافته از هستي بخش

چون تواند كه شود هستي‏بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش؟ اين است ان‏شاءاللّه درست فكر كنيد ببينيد اين سنگ گاهي ساكن است خودش نتوانسته ساكن باشد، چارميخش كشيده‏اند، اگر ديدي حركت مي‏كند بدان محركي دارد لامحاله. و ان‏شاءاللّه وقتي فكر مي‏كنيد حقيقت و حاق مخلوقات را مي‏فهميد به علمي كه فوق ندارد، به مشعري كه اعلاي تمام مشاعر است كه فؤاد اسمش است. خلق، يعني يمكن ان‏يكون يمكن ان لايكون. حالا كائن شد، دليل اين است كه مكوّني اين را احداث كرده. مكوَّن دليل مكوِّن است. بِنا دليل بَنّا است، كتابت دليل كاتب است. پس سنگي اگر حركت مي‏كند دالّ بر اين است كه محرّكي آن را حركت داده. سكونش را هم همين‏جور بفهميد.

سنگ را اگر بخواهند خلق كنند يا در حركت خلقش مي‏كنند يا در سكون. پس سنگ قابل است براي حركت و براي سكون. حالا حركت آمد روش نشست، اين متحرك مي‏شود، مسخّر مي‏شود و آن محرك اين را حركت مي‏دهد. سكون آمد نشست، اين مسخّر مي‏شود، چارميخش كشيده‏اند، حبسش كرده‏اند او را كه نتواند از جاي خود بجنبد. ناصيه خلق در دست خدا است، جميع حركات و سكنات خلق در دست او است و او است محرِّك كل، او است مسكِّن كل. خدا مي‏كند اما با فعل مي‏كند. هر كننده‏اي به فعل خود مي‏كند، هرچيزي به فعل خودش تأثير مي‏كند اگر اين مطلب درست به دست آمد مي‏داني كه همه مخلوقات قوابلند. بله، مي‏توان هركاري به سرش بيارند قبول كند. بايد قادري باشد كه با قدرت بردارد بسازد. مي‏توان نطفه كرد؟ بله، مي‏توان نطفه كرد اما بايد قادري باشد كه نطفه‏اش كند. توانايي مي‏تواند آن را نطفه كند. آن توانا اگر عاجز باشد مثل نطفه، يا مثل پدر و مادرها كه ندانند چطور كنند كه نطفه درست شود. عاجزين معلوم است نمي‏توانند كاري كنند كه نطفه درست بشود. عاجزين هيچ‏كار نمي‏توانند بكنند، پس ماكوّنك من هو مثلك پس آني كه اين نطفه را بچه ساخته، قدرتش خيلي پيدا است كه قادر بوده و اول نطفه ساخت بعد بچه را از آن نطفه ساخت. اول در شكم مادر كه بچه را درست مي‏كند، مي‏داند بعد بايد بيرون آيد. آنجا براش سر درست مي‏كند، دست درست مي‏كند، پا مي‏سازد، چشم و گوش مي‏سازد و توي شكم، سر نمي‏خواهد، دست نمي‏خواهد، پا نمي‏خواهد، چشم و گوش نمي‏خواهد. هرچه در شكم درست كرده براي آنجا نبوده، آنجا دهان ضرور ندارد كه با آن غذا بخورد. نافي قرار داده كه از آن راه مثل ريشه درخت خون مي‏مكد، از آن راه ناف غذا را بخورد. ديگر آنجا دهن نمي‏خواهد، دندان نمي‏خواهد، سوراخ گلو نمي‏خواهد، سوراخهاي بالا و سوراخهاي پايين هيچ‏كدام را نمي‏خواهد. اينها همه براي بيرون است، بيرون كه مي‏آييم جابجا بايد بشويم، ما مي‏خواهيم در بيرون راه برويم پا مي‏خواهيم، بيرون كه مي‏آييم بايد چيزي برداريم بگذاريم بدهيم بگيريم، دست مي‏خواهيم. غذا مي‏خواهيم بخوريم، سوراخ دهن و راه گلو مي‏خواهيم. ما مي‏خواهيم نفس بكشيم، سوراخ بيني مي‏خواهيم. بايد چيزها را ديد و برداشت، كور باشي نمي‏تواني، چشم درست كرده. بيرون كه مي‏آيي از سمتي كه صدايي هست مي‏خواهي بروي يا نروي، گوش مي‏خواهي. مي‏خواهي بفهمي هرچيزي چقدر داغ است، لامسه مي‏خواهي. اينها را تعمد مي‏كند، ذائقه درست كرده، بوهاي خوب و بد را تميز بدهي. ديگر ان‏شاءاللّه علم خدا را خيلي از اين بيانات مي‏توانيد به دست بياريد و به آن حرفي كه علم خدا عين معلومات است مي‏گويند. لفظها را شنيده‏اند و معنيش را ندانسته‏اند. ببينيد اين خدايي كه چشم را براي بيرون مي‏سازد در حالي كه طفل در شكم است و چشمي ضرور ندارد، مي‏داند همين كه بيرون مي‏آيد چشم ضرور دارد. مي‏داند كه در بيرون شكم، اين چشم مي‏خواهد، پس آنجا چشم مي‏سازد براي بعد كه بيرون مي‏آيد. مي‏داند گوش را چطور بايد ساخت و در توي شكم مي‏سازد براي بيرون آمدن پيش از ساختن چشم مي‏داند چشم را چطور بايد ساخت.

باز ان‏شاءاللّه چرت نزنيد، فكر كنيد. فرض كنيد دانا نباشد كه چشم را چه جور بايد ساخت، قادر هم باشد، چكش بتواند بردارد بزند لكن نداند ساعت چند چرخ بايد داشته باشد، چكش هم مي‏تواند بزند، لكن نمي‏تواند چيزي بسازد. فيل قوت دارد لكن نمي‏تواند ساعت بسازد، نمي‏داند چطور بسازد. پس صانعي كه كار مي‏كند كارها را پيش مي‏داند، براي بعد بچه را در شكم درست مي‏كند براي بيرون. و واللّه همين بيرون را درست كرده براي جايي ديگر. ان‏شاءاللّه باورتان بشود، بچه را اگر براي توي شكم ساخته بودند اگر سر نمي‏خواست براي بيرون، آنجا سر برايش درست نمي‏كردند و همچنين اگر چشم و گوش و دست و پا و اعضا و جوارح در بيرون نمي‏خواست، در شكم نمي‏ساخت. لكن اين بچه را آنجا ساختند براي اينكه بيرون بيايد و اگر نمي‏خواستند كه بيرون بيايد اصلش هيچ نمي‏ساختندش. اصلش كسي جماعي نكند، نطفه‏اي هم نباشد، بچه‏اي هم نباشد، كار لغو نمي‏كند. چرا كه حكيم است.

واللّه باورتان شود، به همين‏جور اين دنيا جميعش مثل شكم مادر است و نساخته‏اند شما را براي اين دنيا. پس اينجا بايد ساخت كه سر از جاي ديگر درآورد. چرا بيرون نمي‏سازد؟ جاش جاي ديگر است. تمام اين خلقت براي جاي ديگر است. هرچه حكيم نگاه مي‏كند به اين ملك، اعتقاد به آخرت براش زيادتر مي‏شود، ديگر شك در آخرت نمي‏كند، نمي‏تواند بكند. احمقهاي دنيا خيال مي‏كنند كه براي همين دنيا خلق شده‏اند. آنهايي كه عاقلند مي‏فهمند اگر طفل را نمي‏خواستند بيرون بيارند از شكم، اصلش نطفه را نمي‏ساختند. به همين‏جور واللّه تمام اين دنيا را فكر كنيد، اگر آخرتي نبود نمي‏ساختند. آفتابي ماهي آسماني زميني اصلش خلق نمي‏كردند. خلق كند كه چه بشود؟ هي اينها سبز شوند هي خشك شوند، هي بگيرد كوزه‏گر هي كوزه بسازد. هزار حكمت به كار ببرد كوزه نقاشي كند به شكلهاي مختلف بسازد، علمها به كار ببرد، حكمتها به كار ببرد، قدرتها به كار ببرد، قدرتهايي كه همه‏كس عاجز است از آن‏جور قدرت، حكمتهايي كه هيچ‏كس ندارد با همه اينها بسازد كاسه‏اي به اين خوبي، به اين قشنگي آن وقت يك دفعه همه اينها را بردارد بشكند. اين چه بازي است؟ هرگز خدا همچو بازي نمي‏كند.

پس واللّه تمام اين دنيا تمام نقشه اين دنيا را براي آخرت كشيده‏اند. كسي بخواهد مسامحه كند كه براي اينجا بود ديگر اين ناخوشيها چه چيز است؟ اين ناداريها چه چيز است. آيا ندارد بدهد؟ چرا بايد مردم كسب كنند، كار كنند؟ مثل آهوها باشند، مثل خرگورها باشند، هرچه بخواهند بخورند، هرجا بخواهند بخوابند. زنده‏شان كند، بميراند، دهري باشند «مايهلكنا الاّ الدهر» بگويند. پس كار اين حكيم از روي قدرت است، از روي علم است، از روي حكمت است. حكمتهاش را به كار نمي‏برد كه خودش منفعت ببرد، بلكه به كار مي‏برد كه تو منفعت از او ببري. خدايي كه خيال كني براي منفعت خودش كه خوشش مي‏آيد پيش او كُرنش كنند، پيش او سجود كنند، بدان همچو خدايي خدا نيست. اين خدا چنان خدايي است كه اگر جميع خلق او كافر باشند هيچ از جلالش كم نمي‏شود، هيچ از قدرتش كم نمي‏شود، هيچ از حكمتش كم نمي‏شود. همه مؤمن باشند هيچ بر جلالش نمي‏افزايد، هيچ بر قدرتش نمي‏افزايد، هيچ بر حكمتش نمي‏افزايد به جهتي كه او متأثّر از خلق نيست و خلق را باز بگويم متأثّر از او نيستند، باورتان بشود. اما معني بايد بكنم يعني او جزء خلق نمي‏شود، خلق جزء او نمي‏شوند چرا كه او بايد خدا باشد خلق بايد خلق.

باري منظور اين است كه حقيقت خلق، همين امكان است و اين امكان نبود ندارد، چرا كه خدا نبود ندارد و نبود نداشته. هميشه امكان را به نفس خود امكان خلق كرده. خدا جميع كارهاي تو را به قدرت تو درست كرده، به امكاني درست كرده. جميع نباتات را به امكان آب درست كرده. پس امكان صرف صرف نبوده كه نباشد و نبوده وقتي كه خدا مشغول خلق كردن خلقي نباشد و نبوده وقتي كه بي‏كار باشد لايشغله شأن عن شأن و هميشه خلق مي‏كرده و هرچه كرده در اين عالم كرده و عالم محال را دست نزده و خلق نكرده. اين است كه وقتي حكيم نگاه مي‏كند از هر متحركي مي‏فهمد خدا هست، از هر ساكني مي‏فهمد خدا هست. اگر خدا نبود اين متحركات و اين سواكن نبودند. اينها قابلند براي حركت و سكون. او بايد برش دارد و بگذاردش. غافل مباشيد ان‏شاءاللّه، باز نه اين است كه بايد خودش حركت كند كه اين حركت بكند، خودش نبايد ساكن شود كه اين ساكن شود. مثل اينكه تو نبايد توي زمين فرو بروي كه ميخ ساكن شود. ملتفت باشيد، باز فيوضي كه به خلق مي‏رسد از خلق به خلق مي‏رسد. ديگر از خلق به خلق، خلق را خلق مي‏كند. معني همين عبارتها است كه عرض مي‏كنم علمشان مي‏دهد، علم در عالَم خلق است. قدرتشان مي‏دهد، قدرت در عالَم خلق است. رزقشان مي‏دهد، رزقشان در عالَم خلق است. زنده‏شان مي‏كند، زندگي در عالم خلق است مي‏ميراندشان، مردن در عالم خلق است. جميع چيزها در چنگ صانع است و صانعي است دانا.

ان‏شاءاللّه غافل نشويد، شخص جاهل نمي‏تواند بسازد چيزي را كه بخواهد، و خواست هم ندارد. همين‏طور كاري كند اينها علي‏العميا پيدا شوند. يك كسي چكشي بردارد روي چيزي بزند، اتفاقاً ساعتي پيدا شود، ببينيد آيا مي‏شود همچو چيزي؟ فكر كنيد دقت كنيد كار اين ساعت بزرگ اقلاً به قدر اين ساعت هست. ببينيد اگر كسي نخواهد خود را هلاك كند، فكر مي‏كند مي‏داند اين ساعتها را از روي اين ساعت بزرگ ساخته‏اند. اين ساعت روحي در آن نيست، نهايت چيزي بايد در ميان اين ساعت باشد و مي‏داند ساعت‏ساز كه ساعت بخصوص زوري ضرور دارد، فنري ريسماني زنجيري بايد در اين ساعت باشد كه زور بزند چرخها را بگرداند. و مي‏بيني تا فنر بيرون آمد چرخها ديگر نمي‏گردد. پس اقلاً اين انسان اين حيوان اين نبات اين جماد، اينهايي كه مي‏بيني، آيا به قدر ساعت، حكمت به كارش نرفته؟ قدرت به كارش نرفته؟ و آن دهر بي‏شعور جنبيده و اينها اتفاقاً پيدا شده؟ فكر اگر بكني مي‏بيني نمي‏شود با بي‏شعوري اين اوضاع را برپا كرد. اگر شعور دارد خدا است و اسم خدا يكيش دهر است. يا دهر، يا ديهور از اسمهاي خدا است. پس اين خدا دانا است، دانايي را از غير نياموخته چرا كه غيري نيست كه به او بياموزد. قدرت را از غير تحصيل نكرده پس قدرتش از خودش ناشي شده و اين سركلافش است كه عرض مي‏كنم. خدا هيچ غذا نمي‏خورد كه قوت بگيرد، ملائكه‏اش هم غذا نمي‏خورند. پس او قدرتش از خودش جاري شده، علمش از خودش ناشي شده. او به كلش دانا است، به كلش توانا است و كلّ ندارد. يعني اين كلّ‏هايي كه شما مي‏گوييد. او صورت ندارد لكن در تمام اسماء صادره از او كلّش در آن اسماء هست.

ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، به قائم هرچه اهانت كني، اهانت به زيد شده. اعانت كني، اعانت به زيد شده و همچنين به قاعد و به هر يك از اسمهاش هرجور كار كني به خود زيد واقع شده واقعاً حقيقةً بدون مجاز. آنجا هم اسمهاش همين‏جورها است. خودش واللّه گفته نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه ان‏تدعوه بها نمي‏شود هم خدا را بي‏اسم خواند، هيچ‏كس را نمي‏شود بي‏اسم خواند. هركه را مي‏خواني لامحاله به اسمش مي‏خواني. مي‏گويي اي ايستاده، اي نشسته، اي كه راه مي‏روي مرا بردار همراه خود ببر. و اسمهاي حقيقي زيد به هر حالتي هست توي آن حالت تمام زيد آنجا است و اسماء در پيش خدا همين‏جور است. اسماء در پيش خدا كه بودند آنجا يكي بودند، ديگر متعددش كردند چطور شد، تفصيل زياد دارد، همه‏اش را نمي‏شود در اين مجلس گفت. البته در پيش خدايي كه يك خدا است و هيچ اختلافي در او نيست، يك ظهور بيش نيست و يك فعل بيش نيست. حالا آن ظهور را گاهي فعل اسم مي‏گذاري گاهي مشيت اسم مي‏گذاري، گاهي قدرت اسم مي‏گذاري. يكي بيش نيست. ما امرنا الاّ واحدة همان اسم مكنون مخزون است عنداللّه هم هست. حالا ديگر ان‏شاءاللّه به اين لغتي كه عرض مي‏كنم اگر بگيريد آن اسم مكنون مخزون را مي‏فهميد معنيش را، مي‏فهمي كه او را به هيچ خلقي نداده است، مخصوص خودش است آن اسم. ديگر هيچ‏كس خبر از او ندارد اما همچو چيزي است كه لايجاوزه بَرٌّ و لا فاجر كسي نتوانسته از چنگ او بيرون برود اما او هيچ جزء خلق نمي‏شود، هيچ رزق خلق نمي‏شود. جاش توي خلق نيست. جاش كجا است؟ عنداللّه است، ما عنداللّه خير و ابقي، ما عنداللّه باق اسمي است مكنون مخزون عنداللّه و يك اسم هم بيشتر نيست. اين است كه حقيقت ائمه طاهرين حقيقت واحده‏اي است. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض از كجا آمده‏اند؟ من اللّه. به كجا مي‏روند؟ الي اللّه. مال كيستند؟ للّه. جاشان كجااست؟ عند اللّه. اين اسم مكنون مخزون جاش جايي است كه نه كسي پيششان بوده نه كسي توانسته به آنجا برسد. پس لايسبقهم سابق و لايفوقهم فائق و لايلحقهم لاحق ابتداي خلقت ايشان ابتداي ظهور خداست، ابتداي علم خدا است، از آنجا ساخته شده‏اند. لكن اين مخلوقات از امكان ساخته شده‏اند و ايشان از امكان ساخته نشده‏اند و مترسيد و بگوييد. بله، جايي عبايي به دوش گرفته‏اند، راست است عبا از عالم امكان است. اما خودشان از فوق امكان ساخته شده‏اند. مي‏فرمايند كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكوّنين موجودين ازليين همين‏جور ولكي نبود. مي‏خواهي بييني خلق را چه كار كرده‏اند، چشم را واكن ببين. آب را برمي‏دارند با خاك مخلوط مي‏كنند نطفه درست مي‏كنند. اين نطفه پيشتر نبود، بعد درست مي‏شود. اما آنها قبل خلق الخلق هستند. حتي اينكه اين‏جور تعبيرات كه عرض مي‏كنم در احاديث بسيار هست كه خدا بود و هيچ چيز نبود. مي‏فرمايد خَلَقَ اسماً بالحروف غير مصوّت خدايي كه بود و هيچ نبود، او اين خلق را توانست بسازد. پس اين است اسم مكنون مخزون و خَلَقَ اسماً لنفسه كه همان اسم باشد و نمي‏شود آن اسم را براي خود خلق نكرده باشد. پس ممكن نيست تصور يا تعقل يا تخيل كسي بتواند خيال كند خداي بي‏قدرت، خداي بي‏قدرت خدا نيست. اينهايي كه شما پيدا كرده‏ايد اينهايي كه هستند كه الهه اسمشان گذارده‏ايد، هركه هر مخلوقي را خدا اسم مي‏گذارد مثل اين است كه مخلوقي ديگر را خدا اسم گذارده. اين است كه كلّ ما يشغلك عن اللّه فهو صنمك پس اينها الهه نيستند، لكن اسماء سمّيتموها انتم و آباؤكم ماانزل اللّه بها من سلطان لكن خدا خدا است وحده لاشريك له له الاسماء الحسني اسمهاش هم هميشه ظهور خودش هستند.

خلاصه طول كشيده و مي‏خواستم تمام كنم درس را لكن اين كلمه را عرض مي‏كنم هرچه هست خدا آن را از امكاني خلق كرده، اما ديگر خدا يك امكاني باشد قدرت از او بيرون آيد، اين معني ندارد. عرض كردم هر امكاني از او چيزي بيرون مي‏آيد، آن چيز را بايد بيرون آورد، خودش نمي‏تواند بيرون آيد. پس هر كسي كه متحرك مي‏شود يك كسي حركت را از آن بيرون آورده، خودش نمي‏تواند متحرك باشد. هر متحركي كه ساكن مي‏شود يك كسي بايد بگيردش و نگاهش بدارد. اما پيش خدا آنجا اگر رفتيد همه اينها را بايد بيندازيد دور. خدا امكان قدرت است؟ نه، امكان قدرت نيست كه يك وقتي قدرتش را از خودش بيرون بياورد آن وقت به كار ببرد. نه، نمي‏شود. خدا امكان علم است؟ نه، امكان علم نيست. پس ذاتش قدرت است، پس ذاتش علم است. پس اين علم عين ذات او است، اين قدرت عين ذات او است. اما اين علم و اين قدرت آيا عرَضي است روي ذات او آمده چسبيده؟ مثل اينكه علم، عَرَض شما مي‏شود و مي‏آيد روي شما؟ نه، همچو نيست. عرض كردم هرجايي امكاني خيال كني كه عرَضي مي‏آيد از جايي روي جايي مي‏نشيند، كسي بايد آن عرَض را بردارد بياورد روي آنجا بگذارد. بايد ساخت و چيزي روش گذارد. خدا را كه نبايد ساخت.

پس ملتفت باشيد خدا علمش عين ذاتش است، قدرتش عين ذاتش است. اما ملتفت باشيد كه معمّا است كه عرض مي‏كنم با وجودي كه علمش غير قدرتش است، قدرتش غير علمش است، علمش غير سمعش است، سمعش غير بصرش، بصرش غير سمع همه اينها عين ذاتش است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(شنبه غرّه ربيع‏الاوّل 1304)

17بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

عرض كردم از براي ماده و صورت دو معني است؛ يكي متداول است و مردم خوب مي‏فهمند و يكيش آن امر حقيقي واقعي است كه مردم درست پي نبرده‏اند و اين را مشايخ ما عنوان كرده‏اند و ديگر هيچ‏جا عنوانش نيست و كأنّه مخصوص به آنها است. و مشايخ خودمان هم بيشتر جاها كه ماده و صورت مي‏گويند، به اصطلاح مردم مي‏گويند به جهتي كه شايع بوده و اصطلاح خودشان را مردم پي نمي‏توانند ببرند.

پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد به آن اصطلاحي كه مردم ماده و صورت مي‏گويند، ماده را هميشه آن چيزي كه مي‏گويند آن چيزي است كه مستمراً باقي است و صورت آن چيزي است كه عارض مي‏شود بر آن ماده و كنده مي‏شود، آن را صورت مي‏گويند. آني كه باقي است آن را ماده مي‏گويند. پس جسمي كه گرم نيست و گرم مي‏شود، مي‏گويند گرمي عارض اين شده و اين ماده قابل اين بوده كه گرم شود. آن عارض را صورت مي‏گويند، آن معروض را ماده مي‏گويند و محل اين مطلب واضح است و همه مردم مي‏گويند، مشايخ هم انكارش را ندارند، تصديقش را هم مي‏كنند.

لكن يك ماده و صورتي هست كه آن اصطلاح خودشان است و آن حقيقت امر را به دست مي‏دهد و آن اين است كه آن شي‏ء كه عارض مي‏شود، خودش ماده‏اي دارد و صورتي دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس نور خودش يك ماده‏اي دارد و يك صورتي و اين ماده و اين صورت با هم مي‏نشينند روي يك جسمي و برمي‏خيزند از روي آن، مثل نور آفتاب. پس نه اين است كه نور آفتاب صورت محض است و آمده است روي جسم را گرفته مثلاً بلكه خودش هم ماده دارد و هم صورتي دارد و آن مي‏آيد در بطن قوابل جسمانيه، در هر قابليتي جوري بروز مي‏كند. و اين مطلب چون مطلب چشمي است بهتر مي‏توان حالي كرد. پس نور آفتاب، ممتاز است از نور ساير كواكب. نور ماه روشني دارد، اما صورتي دارد كه ممتاز است از نور ساير كواكب و از نور آفتاب. و سفيدي كه با نور ماه است با نور آفتاب نيست. پس نور هر كوكبي خودش ماده ذاتيه‏اي و صورت ذاتيه‏اي دارد و صورت و ماده ذاتيه از هم جدا نمي‏شوند، و اين ماده و صورت با هم ماديت پيدا مي‏كنند هردوشان با هم و مي‏افتند روي اجسامي كه نور ندارند و از هر جايي هم چيزي اكتساب مي‏كنند.

ملتفت باشيد و خيلي واضح است چون از راه چشم است. اغلب نفوس انساني حالتشان اين است كه چيزي را كه از چشم مي‏بينند آرام مي‏گيرند. چيزي را كه با گوش مي‏شنوند، هزار دفعه هم بگويي باز اطمينان براشان پيدا نمي‏شود، يك چيزي را كه با چشم ببينند يكدفعه كه ديدند، آرام مي‏شوند، مطمئن مي‏شوند. غالب مردم طبعشان اين است و اينها كه عرض مي‏كنم گوش و پُوز حكمت است و نكات است، شما ملتفت باشيد. كساني كه از پي عادت مي‏روند، هميشه حالتشان اين است كه مي‏خواهند ببينند و كساني كه تحقيق مي‏خواهند بكنند، هميشه مي‏خواهند بشنوند. ملتفت باشيد كه چرا چنين است. به جهت اينكه آنچه مي‏شنوي معني مي‏شنوي و آنچه مي‏بيني صورت مي‏بيني، ديگر معني را نمي‏بيني. و ان‏شاءاللّه شما ملتفت باشيد كه اصل آن مطلب به دستتان بيايد. كساني كه اهل طبيعتند اين حالت را دارند و مجموع اينها كه بي‏دليل هستند، اهل طبيعتند. چيزي را كه مي‏بينند ساكنند و آرام، و هزار دفعه براشان حرف بزني و دليل و برهان بگويي، مي‏شنوند و باز در دل نِق نِق مي‏كنند. شما مشق كنيد كه از آن طايفه‏اي باشيد كه از راه گوش هميشه چيزي به دست مي‏آرند. از راه گوش هميشه دليل و برهان مي‏آيد پيش آدم، از راه چشم طبيعيات است. پس از راه چشم نگاه مي‏كني نوري مي‏بيني، آرام هم داري. لكن از راه گوش، دليل و برهان اقامه مي‏كنند و داخل قلب مي‏شود و خيلي فرق دارد. پس ملتفت باشيد و مخصوص شما باشد اين مطلب. كساني كه از راه چشم مطمئن شدند، چهار روز بود اطمينانشان و تمام شد. اين بود كه تمام امم چشمشان معجزات انبيا را مي‏ديد؛ ملاحظه نماييد كه من امر واقع در دنيا را عرض مي‏كنم. تمام امّتها از انبياي خود معجزات ديدند و الاّ بدانيد نبوت بي‏معجز براي كسي ثابت نمي‏شد و انبيا آمده‏اند يقيناً. دليل وجود انبيا و دليل اينكه انبيا بودند همين كه داري مي‏شنوي. چرا كه نبوت بعينه مثل اسم سلطنت است و چنانكه فلان سلطان، سلطان بوده، دليلش همين است كه خبرش به گوش تو رسيده. مثلاً دليل اينكه فريدوني بوده اين است كه الآن به گوشَت مي‏خورد. اگر فريدون سلطان نبود مثل ساير مردم كه در عصر او بودند و سلطان نبودند و اسمشان را نشنيده‏اي، اسم او هم به گوشَت نمي‏خورد. لكن سلطنت فريدون از خود فريدون ظاهرتر است. او معروف است به سلطنت، چون سلطنتش امر بديهي واضحي بوده از اين سلطنتش پي به فريدون مي‏بري كه فريدوني بوده كه اين سلطنت را داشته. به اين دليل كه ساير اشخاصي كه در عصر فريدون سلطان نبودند، خبر داريم بودند و اسمشان را هم نمي‏دانيم.

همين‏طور فكر كنيد دليل اينكه موسايي بوده، همان نبوتش. اگر نبي نبود اصلش تو خبر نداشتي كه موسايي بوده. دليل اينكه نوحي بوده همان نبوتش. و همين كه مي‏شنوي يك كسي بوده كه غرق كرده عالم را، پس نوح به نبوتش شناخته شده.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، توي دنيا اهل تاريخ هم كه بخواهيد باشيد بابصيرت مي‏شويد از اين راه پس نبوت انبيا از خودشان معروف‏تر است و نبوت تعريف كرده ايشان را براي غير. حالا از راه گوش دل مي‏دهي انبيا را مي‏شناسي و يقين مي‏كني. از راه چشم مي‏خواهي بفهمي، نه نوحي ديده‏اي، نه موسايي، نه عيسايي.

پس فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه اين است كه دقت كه بكنيد مي‏بينيد همه‏جا خدا، سمع را پيش مي‏اندازد در آيات. هو السميع البصير سمع را همه‏جا پيش از بصر فرموده. از راه سمع خدا اين‏جور قرار داده كه هم سماع ظاهري است كه صوت باشد و هم معني فهميده مي‏شود. و اصل سمع، يعني دليل بيارد، برهان بيارد براي انسان و انسانها دليل قبول مي‏كنند و كساني كه صدا به گوششان مي‏خورد و دليل پيششان نمي‏آيد اينهايند آن جماعتي كه خدا فرموده كَرَند، صُمٌّ بُكمٌ عُمي فهم لايعقلون پس حيوانات صدا را مي‏شنوند لكن معني را نمي‏فهمند، پس آنها كرند از معني، معني پيششان نرفته و هركه هم دوپا باشد و صدا به گوشش بخورد و معني آن را نفهمد، او هم كر است. و همچنين چشمش مي‏بيند و عبرت نمي‏گيرد، كور است. كسي حرف مي‏زند و خودش نمي‏داند چه مي‏گويد، اَبْكَم است، اين بُكْم است، صُمّ است. صُمٌّ بُكمٌ عُمي همين‏جورها است معني آن.

باري، پس چون راه چشم به عادت نزديكتر است، پس همان مطلب گوشي را از راه چشم بيان مي‏كند تا چون اغلب اهل طبيعت هستند و هستيم، از آن راه ساكن شويم. دليل و برهان كه توش آمد، معني هم به گوش مي‏خورد و فهميده مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم از براي شمس يك نوري است كه اين نور ماده‏اي دارد و صورتي دارد. ماده نور، روشني است. ديگر زردي نيست، سفيدي نيست، رنگ ديگر نيست. لكن صورتي دارد اين نور آفتاب كه نور آفتاب ممتاز است از نور ماه به صورت خود و نور ماه ممتاز است از نور آفتاب به صورت خود و هردو در روشني شريكند. نور آفتاب آن زردي كه دارد صورت او است، نور ماه سفيدي كه دارد صورت او است در روشنايي كه هردو دارند. حالا اين نور آفتاب مي‏آيد پايين مي‏افتد پشت شيشه‏ها. و عرض كردم از راه چشم است و طبايع هم سرشته شده كه هرچه با چشم ببيند در ذهنش بنشيند. پس نور آفتاب مي‏آيد و در بطن قوابل، در هر قابليتي جوري پيدا مي‏شود. پس شيشه‏هاي رنگارنگ كه مقابل نور آفتاب گرفته مي‏شود، نور آفتاب در آنها مي‏افتد. وقتي عكس پس مي‏آيد آن وقت هرجايي يك رنگي پيدا مي‏شود. حالا نور اين‏طرفي ماده‏اي دارد و صورتي. ملتفت باشيد و بدانيد امر واقعي هم هست. عرض مي‏كنم مشايخ هم كه گفته‏اند امر باطني نيست كه گفته باشند؛ امر ظاهري است. پس نوري كه از پيش آفتاب مي‏آيد ماده‏اي دارد و صورتي كه ممتاز است از نور ماه، از نور زحل، از نور مشتري، از نور ساير كواكب. و اين نور مي‏آيد پشت شيشه‏هاي رنگارنگ و ماهم اين‏طرف شيشه‏ها نشسته‏ايم. الآن هم اين‏طرف هوا واقع شده‏ايم. حالا نور آفتاب در بطن قابليت اين هواها، يك جايي گرميش كم شده يكجاييش گرميش زياد شده. نور همانقدري كه گرم است همان قدري است كه شمس گرم است و حقيقتش را هنوز نمي‏داني و آن قدري كه روشن است همان قدري است كه شمس روشن است.

ملتفت باشيد امرش را مي‏خواهي واضح ببيني در همين شيشه‏هاي ظاهر نگاه كن كه آفتاب به آنها تابيده باشد. پس نور شمس با ماده و صورت ذاتي خودش مي‏افتد روي شيشه سبز، ما سبزي را مي‏بينيم. سبزي از اين شيشه سبز است، اين از پيش آفتاب نيامده لكن اصل روشني از پيش آفتاب آمده. زرديش هم از پيش آفتاب آمده، زرديش چنان واضح است كه هر چشمي آن را مي‏بيند. ببينيد زردي كه با آبي تركيب شد، مثلاً ضرير زرد است، نيل آبي است. وقتي كرباس را زرد كردي و توي نيل زدي، سبز مي‏شود. همين‏جور بسا شيشه آبي جلو شمس گذاشته اين‏طرف نگاهش مي‏كني نورش سبز است. زرديش از پيش آفتاب است، آبيش از پيش شيشه. اين سبزي استنتاج شده، هم ارث از شمس دارد هم از شيشه. ببين چه اقتضا مي‏كند كه اين سبزي پيدا مي‏شود؟ تا زردي را با يك آبي داخل هم نكني، سبزي پيدا نمي‏شود. سبزي رنگ مستقلي نيست، از ميانه دو رنگ پيدا مي‏شود. پس آفتاب مي‏آيد و تركيب مي‏شود نور آفتاب با قابليت شيشه مخلوط مي‏شود، نتيجه‏اي مي‏دهد. نتيجه نه آبي است نه زرد، نتيجه‏اش سبز است.

حالا ديگر از اين پي ببريد و بدانيد كه مفردات هر تركيبي دخلي به حالت تركيبي ندارد، مزاج هر دوايي دخلي به مفردات آن دوا ندارد. فلفلش جوري است و طبعي دارد مزاجي دارد، دارچينيش جوري است و طبعي و مزاجي دارد، زنجبيلش جوري است و طبعي دارد. بخواهي از اينها بفهمي مزاج مركب را، كسي اهل تجربه نباشد نمي‏تواند بفهمد. با هم كه شدند اثري مي‏كنند كه دخلي به هيچ‏كدام ندارد، دخلي به همه هم دارد.

پس اين نور كه مي‏آيد سبز است. پس آنچه آبي است رفته تا پيش شيشه. آنچه نور است رفته تا پيش آفتاب، پس آفتاب اگر خطاب كند و بگويد من اگر نبودم شما اصلش نور نداشتيد، اطاقتان روشن نبود، پس نورها همه از من است؛ راست گفته. اما از پيش شيشه قرمز رنگ قرمز آمده اين طرف، از پيش شيشه آبي رنگ آبي آمده اين طرف، اين‏جور چيزهاش را مي‏گويد از من نيست. پس ما اصابكم من الالوان فمن القوابل. پس آن نور در بطن اين قوابل منصبغ مي‏شود و سر از گريبان اين قابليت كه بيرون آورد، نوري از بالا آمده و در اينجا عكس انداخته. پس اين ارثي از آن بالا دارد و رنگي از اينجا گرفته آن نور پس ارثي از قابليت دارد. اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة حالا كسي كه عقلش به چشمش است خيال مي‏كند كه سبز هم رنگي است بالاستقلال از جايي آمده اينجا و كسي كه عقلش به چشمش نيست مي‏نشيند معني اين سبز را فكر مي‏كند مي‏بيند معنيش اين است كه آبي باشد و زردي هم باشد، اين دو كه روي هم رفت سبز مي‏شود. ديگر اصول الوان چهار تا است حكما گفته‏اند اينها را و در احاديث هم همچو چيزها هست و ترائي كرده براي بعضي از حكما اين چهار را اصول الوان گرفته‏اند سبز و سرخ و زرد و سياه. اين چهار تا است اصول الوان و باقي ديگر همه درجات اينها است.

شما ان‏شاءاللّه اگر دقت مي‏كنيد خواهيد يافت كه اصول الوان نيست مگر دو چيز. ملتفت باشيد از روي بصيرت ان‏شاءاللّه، مي‏توانيد فكر كنيد و به دست بياريد كه اصول تمام رنگهايي كه مي‏بينيد همه‏اش بسته است به دو چيز. به يك اثري و يك قابليتي؛ و اين را به لفظ ظاهر عرض كنم كه ملتفت شوي، عرض مي‏كنم يك ضيايي ضرور است و يك ظلمتي. اين ضياء و اين ظلمت داخل هم كه مي‏شوند در هر درجه‏اي رنگي پيدا مي‏شود. نمونه اين حكايت قوس‏الرحماني است كه پيدا مي‏شود در هوا، در شيشه‏هاي مثلث كه پيش چراغ مي‏گيري يا در برابر روشنايي ديگر مي‏بيني رنگهاي مختلف در او پيدا است. خود شيشه اصلش رنگي ندارد، نه سبز است نه سرخ است نه زرد است نه آبي است نه سياه است. لكن يك ضيايي و يك ظلمتي بايد باشد چرا كه اگر همه‏اش تاريك باشد، خود شيشه هم پيدا نيست. همه‏اش نور باشد، هيچ رنگي ديگر ندارد. اما وقتي اين شيشه گوشه‏اي داشته باشد، اين هم شرطش است، اگر گرد باشد رنگي توش نمي‏آيد اما وقتي گوشه دارد يك سمتش را رو به چراغ بايد بگيري آن وقت سمت مقابلش كه گوشه دارد كأنّه از آن راه ظل دارد مي‏اندازد آن وقت از آن ظل و از آن روشنايي در هر درجه رنگي پيدا مي‏كند. مثل قوس‏الرحمان شمسي بايد باشد نزديك غروب، مقابلش ابري باشد تاريك، آن وقت آن نوري كه نزديك به غروب هست و ما نزديك طلوعش را هم ديده‏ايم آن نور با آن تاريكي در هر طرفي كه هست عكس مي‏اندازد به طرف مقابل، قوس‏الرحمان آن طرف پيدا مي‏شود و اغلب ديده‏ايد وقت غروب آفتاب اين طرف مشرق اگر ابر تاري است قوس‏الرحمان پيدا مي‏شود. راهش همين است كه عرض كردم.

ملتفت باشيد و شما مي‏دانيد در نور آفتاب هيچ رنگي نيست، هيچ سبز نيست، بادنجاني نيست، سرخ نيست، آبي نيست. در ابر هم غير از تاريكي هيچ نيست لكن وقتي تركيب مي‏شود روشنايي شمس با تاريكي ابر، در هر درجه‏اي، در هر طبقه‏اي رنگي ظاهر مي‏شود. پس آن زردي كه دارد از اين است كه نور خود شمس وقتي تركيب شد با ابتداي ظلمتي كه رنگش مثل رنگ آب است، زردي پيدا مي‏شود. به جهتي كه خيلي رقيق است آن رنگ وقتي خيلي متراكم باشد رنگ سرخ پيدا مي‏شود، بيشتر متراكم شد سبز مي‏شود، بيشتر متراكم شد بادنجاني و هكذا.

باز دقت كنيد ببينيد نور همين آفتاب بسا مي‏خورد به يك ابري، و ابر مثل آتش سرخ مي‏شود و اين سرخي با سرخي ابر اصلش علمش يك جور است. چرا كه همين جوري كه همين ذغالهايي كه پيشتان است رنگش سياه است، نور آتش كه مي‏افتد روي اين سياهي، زردي آتش با سياهي ذغال مخلوط مي‏شود سرخ مي‏شود. حالا نور آفتاب كه زرد است مي‏افتد روي اين ابر غليظ. سايه كه انداخت رنگش سرخ مي‏شود و ابرهاي قوس‏الرحمان جاييش سرخ مي‏شود، ابرش غليظ‏تر باشد سايه‏اش تاريكتر مي‏شود.

پس دقت كنيد همين الواني كه اينجا مي‏بينيد موجود است، به همين تدبيرها موجود است. شما ان‏شاءاللّه سر كلاف را از دست ندهيد كه حاقّش بنشيند در ذهنتان. صدايي به گوشتان نخورده باشد كه نفهميد، ببينيد مي‏فهميد؟ اين رنگهايي كه هست، بله، حالا نيلي كه خدا ساخته و ضريري كه خدا ساخته داخل هم مي‏كني سبز مي‏شود. همه سبزيها را خدا همين‏جور مي‏سازد. خود نيل را همين‏جور ساخته، خود ضرير را همين‏جور ساخته. پس مايه‏اش نور آفتاب است و وقتي فكر مي‏كنيد تمام روي زمين را مثل شيشه خواهيد ديد. پس يك نور يكدست متشاكل‏الاجزاء همه جاش نوراني است، همه‏جاش هم گرم است، همه‏جاش هم زرد است مي‏آيد روي زمين. مي‏بيني بتّه‏اي سبز شد رنگش سبز شد، بتّه‏اي ديگر سبز شد رنگ گلش سفيد شد. گياههاي مختلف، گُلهاي مختلف همه از قابليت زمين است و نور شمس. اگر نور شمس نباشد هيچ رنگي نيست بلكه هيچ طعمي نيست. پس رنگها همه از پيش آفتاب آمده، اين طعمها همه از پيش آفتاب آمده. اما تعجب اينكه هرچه دهان را وامي‏كني رو به آفتاب، هيچ دهانت شيرين نمي‏شود. نور اين آفتاب بايد بيايد تركيب شود با اين رنگهايي كه در اينجا هست، چيزي پيدا مي‏شود. فكر كنيد كه بابش بابي است كه زياد به كارتان مي‏آيد. ابتدايي كه نيل را ساختند به دست مي‏آري، ابتدايي كه ضرير را ساختند به دست مي‏آري و ضرير با نيل هردو گياهند و نيل همين آب‏رنگ است و آبي است. پس جميعاً از آسمان آمده.

پس ببينيد بي‏اغراق و عين حكمت است خدا مي‏گويد و هيچ نخواسته گولتان بزند، خواسته آدمتان كند. مي‏فرمايد: و في السماء رزقكم و ماتوعدون هرچه به شما وعده كرده‏اند يا وعيد كرده‏اند همه از آسمان آمده جميعش، حقيقةً از آسمان آمده. پس اين گندمها، اين برنجها، اين حبوب جميعاً از آسمان آمده. تخمه را همه را جبرئيل آورده به دست آدم داده. لكن گندم را يك خروار بار نكردند از پيش شمس بيارند براي حضرت آدم. الآن هم جبرئيل مي‏آرد گندمها را. پس فكر كنيد رزقها جميعاً از آسمان مي‏آيد هيچ اغراق ندارد، اما از آسمان كه مي‏آيد همه نطفه است و آن نطفه بايد در زمين قابليت زراعت شود. او مثل رجل است اينها مثل مرأه‏اند. او آباء علويه، اينها امّهات سفليه، متولدات فرزندانند بايد متولد شوند ميانه آن پدر و آن مادر. پس هرجا ولد هست دليل است بر والدين، هر معجوني دليل مفردات خودش است.

ملتفت باشيد، باري پس از اين گرده كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، پس ملتفت باشيد تمام الوان كه در اين شيشه مثلث پيدا مي‏شود، تمام اقسام الوان هي دايره دايره در اين شيشه مثلث پيدا مي‏شود و حال آنكه توي شيشه مي‏داني هيچ رنگ نيست، در چراغ هم يك رنگ بيشتر نيست لكن در هر درجه‏اي مي‏بيني نوري پيدا شده. و ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد آثارش را هم بدانيد همين‏جور است در آيينه هم كه مي‏افتد همين‏جور رنگها پيدا مي‏شود. مي‏خواهم عرض كنم عكوس هم مثل صاحبان عكس تأثير دارند و مردم عكوس را خيال مي‏كنند مثل نقشه كه هيچ تأثيري ندارد و مثل نقشه نيست. نقش آتش را بكشي، نقش آتش گرم نمي‏كند لكن عكس چراغ گرم مي‏كند، عكس آتش گرم مي‏كند. عينكي را بگيري رو به آفتاب يا آيينه را بگيري رو به آفتاب و عكسش را بيندازي در اطاق، آيا نمي‏بيني اين عكس اطاق را روشن مي‏كند. توي آن لوله روشنايي نگاه كني چشم را مي‏زند. خودت توي آن لحك بنشيني گرم مي‏شوي، نهايت به قدر گرمي آن نيست. اگر خيلي مكث كني گرم هم هست. پس عينكها را كه مي‏گيري مي‏داني چطور آتش مي‏زند، گرميش چقدر واضح است با وجودي كه مي‏داني كه خود شيشه گرم نيست، عكس شمس مي‏افتد در ميان اين شيشه آن وقت عكس اين شيشه مي‏افتد روي آن پنبه مي‏سوزاند. اگر خيلي شيشه‏اش بزرگ باشد و يك‏خورده عدسي باشد، نور آفتاب را جمع كند، بسا آهن را مي‏گدازد. چوب را كه خوب تجربه كرده‏اند كه سوزانيده. پس عكس است آمده در آيينه افتاده، و اين عينك هم بعينه مثل آن آيينه است و مي‏بيني مي‏سوزاند و خودش سرد است؛ پس سوزاندن از شمس است.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، بي‏اغراق است واللّه اين مطلب همين نور منبث در فضا قرص قرص آفتاب است كه آمده اينچا پَر به پَر هم گذارده‏اند. اين است كه يك خرمن نور مي‏بيني. حتي همين سايه هم باز قرص قرص آفتاب است آمده اينجا، همين‏طور ظلّ هم داخلش آمده به اين اندازه ايستاده. نمي‏بيني وقتي روشن شد قدري گرم مي‏شود؟ پس بدانيد آفتاب نه همين در آسمان است، بلكه آن آفتاب آسماني فوّاره نور است. بعينه مثل همين فوّاره‏هاي در ميان حوض؛ هي آب از فوّاره مي‏آيد مي‏ريزد در حوض. آن آبي كه از فوّاره مي‏آيد با آبي كه در حوض ريخته يك جور آبند، يك جور ترند و اينها واقعاً به طور تدريج زماني واقعاً پيدا شده‏اند و اگر فكر كنيد به دست مي‏آيد. حكماي ساير دينها اينها را به دست نياورده‏اند، از كمرهاي حكمت انبيا چيزي براشان گفته‏اند، آنها هم چيزي ناقص ياد گرفته‏اند.

پس فكر كنيد جميع آنچه مي‏بينيد مي‏شود تعبير آورد عرش است، همه عرشند چيزي ديگر نيست. لكن عكس عرشند، نور عرشند. مي‏توان گفت آنچه مي‏بيني قرص آفتاب است چيزي ديگر نيست غير از قرص آفتاب. فكر كنيد اين نوري كه از پيش آفتاب مي‏آيد توي شيشه سبز مي‏افتد، اين‏طرفش تو نور سبز مي‏بيني. حالا اين نور است كه رنگ سبزي را از شيشه گرفته. همين‏جور روي كرباس هم كه رنگ مي‏افتد، حالا كرباس را نمي‏بينيد شما آنچه مي‏بينيد نور مي‏بينيد، شما آن سياهي را نمي‏بينيد و ظلمت را نمي‏بينيد. ظلمت اصلش ديدني نيست، پس هرگز تاريكي ديده نمي‏شود، هميشه روشنايي را مي‏بينيد. لكن آن نور روي سبز سبز مي‏شود، روي زرد زرد مي‏شود، روي هر رنگي بيفتد همان رنگ مي‏شود. حالا كه شما نگاه مي‏كنيد همه‏اش را نور مي‏بينيد و نور منصبغ مي‏بينيد آن وقت چطور سبز خودش چطور شد سبز شد؟ باز زرديش از آفتاب آمده، رنگ آبش از پيش آب آمده. باز آب چطور شده آب شده؟ پيش چشمتان است، سرما به آن بخورد يخ مي‏كند. پس اين آب قدري نور شمس مخلوطش است، نور آسمان مخلوطش است. پس اين آب يعني اين رطوبت از پيش آفتاب آمده. آيا نمي‏بيني يخ را پيش آفتاب مي‏گذاري وا مي‏شود، ذائب مي‏شود. به همين‏طور قهقري كه برمي‏گردانيد و فكر مي‏كنيد روشن و بي‏اغراق مي‏فهميد تمام عناصر را.

ديگر حالا نزديك است خسته شوم، مي‏خواهم بگويم تمام عناصر تمامشان از آسمان آمده‏اند اما ببينيد چه چيزش از آسمان آمده. همين‏جور گندم از آسمان آمده پايين؛ اما نه به اينطور كه يك جوال گندم بار كرده‏اند از آنجا آورده‏اند پايين. نور آفتاب اگر نمي‏آمد در بطن قابليت زميني نمي‏ماند، در رطوبت زمين اثر نمي‏كرد. اگر آن نور در قابليت زمين اثر نمي‏كرد و مخلوط و ممزوج با رطوبتها نمي‏شد و آنها را طبخ نمي‏كرد، نمي‏پخت؛ ديگر بخواهد طبّاخي را كسي ياد بگيرد، يعني علمش را، توي همين‏ها مي‏شود ياد گرفت. اين دانه را مي‏ريزي آب را هم مي‏ريزي آتش مي‏كني، هي اين آب مي‏رود توي آن دانه و هي آتش اينها را مخلوط و ممزوج مي‏كند تا آن آخر كار يك حليم يكدست متشاكل‏الاجزايي مي‏شود. اگر اين دانه نيايد توي اين آب، آب خودش غليظ نمي‏شود. آن آب اگر توي دانه نرود، خود دانه حل نمي‏شود. پس دانه‏ها از پيش آسمان آمده‏اند. حالا اين دانه گندم حالا از زمين سبز شد و الدنيا يعني زمين، نسبت به آسمان، مزرعة الاخرة آخرتش آسمان است، اين متولدات بايد از شكم دنيا كه زمين باشد بيرون آيند و آخرت واقعي عالم ذر است. اين دنيا تمام آسمان و زمين همه‏اش دنيا است لكن اگر از عالم ذر نيايند اينجا بي‏مصرف است. پس مي‏آيد اينجا و در اينجا زراعت مي‏شود. وقتي سر بيرون مي‏آرند انبيا مي‏شوند، گوينده لا اله الاّ اللّه مي‏شوند. بايد از عالم ذر بيايند در دنيا سر بيرون مي‏آرند.

پس عالي است كأنّه آمده در داني. پس مي‏تواند، اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس مي‏تواند آفتاب بگويد منم تلخ، منم شور، منم شيرين، منم گرم، منم سرد و راست هم گفته. و مي‏تواند بگويد من شيرين نيستم، من شور نيستم. شيريني همانجا است كه شيرين است، تلخي همانجا است كه تلخ است. بله من نبودم اينها نبودند. اينها را بگويد راست گفته. اگر نور آفتاب از پشت شيشه‏ها بيفتد اين‏طرف به عدد رنگهايي كه در شيشه‏ها است، رنگهاي مختلف اين طرف پيدا مي‏شود. پس آفتاب آسماني مي‏تواند بگويد كه منم كه در جميع اين صور انا المتكلم بكل لسان آنكه حرف زد به كل زبانها منم واقعاً بي‏اغراق همين حالا كه ما داريم حرف مي‏زنيم، آفتاب دارد حرف مي‏زند. همين حالا كه مي‏بينيم، اگر او نبود نمي‏شد ما ببينيم و هكذا. لكن ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد تمام اينها را از آنجا بار كنند بيارند پايين، اين‏جور نيست. لكن اين كومه جسم روي هم ريخته هست، همه‏چيز سر جاي خود و آن آفتاب سرجاي خود نورش بر روي اينها مي‏افتد البته هر جاييش حكمي پيدا مي‏كند. يكجاييش نزديكتر است گرمتر مي‏شود، يكجاييش دورتر است سردتر مي‏شود.

باز ملتفت باشيد، باز منظور از نزديكي و دوري، ظاهري نيست. نزديك باشد يعني قرص توش پيدا باشد، دور معنيش اين است كه قرص توش پيدا نشود. فرض كن يك آجري را ببري بچسباني به شكم آفتاب. اين آجر دور است از آفتاب شيشه‏اي را بگذاري اينجا در روي زمين برابر آفتاب، اين نزديك است به آفتاب. به جهتي كه اين شيشه اينجا قرص توش پيدا مي‏شود و آن تكه فلك قرص توش پيدا نمي‏شود. اين عينكها را نگاه مي‏داري برابر آفتاب مي‏سوزاند و اين نزديكتر است به آفتاب از آنجاي از فلك كه اين قرص در آنجا كوبيده شده. بي‏اغراق عرض مي‏كنم واقعاً قرص آفتاب مثل گِل ميخي توش كوبيده است آنجا دور است از آفتاب. به دليل اينكه هيچ آفتاب توش پيدا نيست و اين عينك را كه اينجا مي‏گيري نزديك است آن‏قدر كه خود اين شمسي است روي زمين. اثرش همان‏جور اثر، سوزاندنش همان‏جور سوزاندن، تربيتش همان‏جور تربيت. پس بگو لافرق بين الشمس و الشموس التي في المرايا الاّ اينكه اينها زميني هستند او آسماني. الاّ اينكه او فوّاره است اينها آبهايي هستند كه در حوض ريخته شده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

(يكشنبه 2 ربيع‏الاوّل 1304)

18بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

اين مسأله را كه هرجايي كه اختلاف هست لامحاله قوابل مختلفه بايد باشد كه سبب اختلاف شده باشد و اين مسأله را بدانيد تمام ملك خدا و تمام جاها مثلش است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. الاّ اينكه آدم يكجا بايستد و درست تعمّق بكند، كم اتفاق مي‏افتد. مردم چيزي را كه مي‏بينند آسان است، اعتنا نمي‏كنند و مي‏گذرند، لكن انسان يك‏جا پابيفشارد و عضّ‏نواجذ كند آن وقت مي‏فهمد. پس هرجايي كه اختلافي ديد اين اختلافات از اختلافات قوابل است كه پيدا شده و قوابل تا متعدد نباشند محال است اختلافات پيدا بشود. و ان‏شاءاللّه شما مشق كنيد همه چيزتان برخلاف اهل باطل باشد، چنانكه آنها همه چيزشان برخلاف اهل حق است. مردم وقتي ديدند خدا خلق را آفريده و ديدند يكي گدا است يكي پادشاه، يكي چاق يكي ناخوش، يكي صاحب فهم يكي بي‏فهم؛ مردم وقتي نگاه به اين اوضاع كردند، اينها را بستند پاي خدا. مي‏گويند چه بر اينت داشته بود كه يكي را غني كني يكي را فقير، يكي را صحيح مي‏كني كه سرش هم درد نمي‏آيد يكي را كوفت و خوره و ناخوشيهاي بد به او مي‏دهي؟ اين چه اوضاعي است؟ مي‏بندند همه تقصيرات را به خدا، كه خدا خودش جبر كرده و ظلم كرده؛ و اهل تحقيقشان اين‏جورها مي‏گويند. شما ملتفت باشيد، اينها بازي نيست، واللّه اينها اصول دين است اگر كسي نداشته باشد، هرچه عبادت كند، هرچه عمل داشته باشد، براش فايده ندارد.

پس آنهايي كه اهل تحقيق بوده‏اند گفته‏اند همه‏جا خدا جبر نمي‏كند، در كون مي‏كند، در شرع نمي‏كند. آن جاهايي كه مردم مي‏توانند بجنبند، جبر نمي‏كند اما در كون، البته مردم مجبورند. يكي را سياه كرده يكي را سفيد، او خودش مي‏خواست سياه باشد؟ نه. و هكذا فقير و غني، مريض و صحيح، و باقي چيزها. اهل تحقيقشان اين‏جور مي‏گويند و همه‏شان پَرتند. شما ملتفت باشيد، پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و از راههايي كه مي‏آرمتان بياييد و بدانيد محض مثل نيست. اينها را سخت بگيريد، آن وقت توش هم فكر كنيد ببينيد غير از اين نمي‏شود.

عرض مي‏كنم صانع، هر صانعي در صنعت خودش اگر چيزهاي مختلف درست كرده اجزاء آنها مختلف بوده‏اند، اين به هم چسبانده و درست كرده. اگر اشياء مختلف نباشند و آن اختلاف را از پيش خود بيارد؛ علي‏العميا آدم چشمش را هم بگذارد بگويد از پيش خود آورده. پس وقتي صانع اسبابي به دست مي‏گيرد كه صنعتي كند، اسبابش هم مثل صنعتش بيرون از وجود خودش است. دقت كنيد اينها همه را، وقتي فكر كنيد و درست بدانيد چه مي‏گويم و غافل نشويد و خيليها غافل مي‏شوند و سبب غفلت اين است كه يكدفعه آدم مي‏خواهد شرح كند مطلب را، حرف زياد بزند آدم كسل مي‏شود و جايي ديگر مي‏رود، چرتش مي‏گيرد، باز مي‏بيند نشد.

پس ببينيد صانعي ارّه به دست مي‏گيرد، تيشه به دست مي‏گيرد؛ آن علّتي كه مي‏تراشد تيشه است. اين علت فاعلي است. پس علت تراشنده يعني تيشه، علت برنده يعني ارّه. اينها ذات نجار نيست. پس تيشه درست مي‏كند، ديگر يا خودش آهنگري راه مي‏برد يا آهنگري درست مي‏كند. پس اول تيشه و ارّه مي‏سازد، بعد اينها را برمي‏دارد كارهاي ديگر با اينها مي‏كند. آن صانع بخواهد با دستش بتراشد، تراشيده نمي‏شود. بله اگر دست آهني داشت مي‏شد. پس ببينيد علت فاعلي تراش، تيشه است. علت بريدن، ارّه است. اينها علت هستند. علت سوراخ كردن، متّه است. بله اينها همه را يك صانع به كار مي‏برد، راست است. بله اين علل البته بايد پاشان در ميان باشد و اول هم بايد موجود باشند. پيش از ساختن كرسي، بايد اول اسباب را موجود كرد، بعد شروع كرد به ساختن كرسي؛ و محال است شروع شود و اسباب نباشد. پس ببينيد علت فاعلي براي تراشيدن، تيشه است. براي بريدن، ارّه است. براي صاف كردن، رنده است. و اين علل هيچ دخلي به ماده كرسي ندارد. ماده‏اش را بايد از چوب گرفت و علت صوري، تركيب چوبها است. تركيبش كه مي‏كني صورت چهارگوشي روي چوبها نشسته. ببينيد نجار نه به صورت ارّه و تيشه است نه به صورت چوب است، نه به صورت كرسي است. بلكه علت غاييش هم نيست. علت غائي اين است كه آن ابتدايي كه شخص خواست كرسي بسازد، ارّه پيدا كرد براي كرسي ساختن، تيشه پيدا كرد براي كرسي ساختن، مته پيدا كرد براي كرسي ساختن، لكن كرسي را براي چه ساخت؟ يك فايده‏اي منظور نظرش بود. ديگر يا خودش مي‏خواست روش يا زيرش بنشيند، يا مي‏خواست بفروشد پولش را خرج كند. پس علت غائي آن است كه در وجود مقدم باشد. حالا اگر منظورش اين است كه كرسي بسازد براي اينكه مداخلي كند، آن مقدم است در وجود. مي‏گويد كرسي را مي‏سازم كه بفروشم، پولش را بگيرم.

باز كوزه‏سازي اسبابي مي‏خواهد، چرخي، اوضاعي مي‏خواهد. بعد ماده نوعيه‏اي مي‏خواهد، گِل ماده نوعيه آن است. بعد صورت نوعيه روي آن مي‏پوشاند. اينها هيچ‏يك خود فاخور نيست. گِل به صورت فاخور نيست، كوزه به صورت فاخور نيست، آن اسباب هم هيچ‏يك به صورت فاخور نيستند. حتي آن علت غائي كه مي‏سازد بفروشد پول بگيرد، آن پول گرفتن، خودِ پول به صورت فاخور نيست.

پس به همين نسق فكر كنيد، كوزه را از گِل بايد ساخت نه اينكه كوزه‏گر بايد بدن خود را بردارد كوزه كند كه بله،

 

ذات نايافته از هستي بخش

چون تواند كه شود هستي‏بخش

اينها را مي‏خوانند و آب و تابش مي‏دهند، روي كاغذ ترمه هم مي‏نويسند، جدول طلا هم براش مي‏كشند. خودشان هم خيلي گنده بوده‏اند؛ كه حالا هم بي‏ادبي مي‏شود بگويي نجاست خود را خورده. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و اينها را بازي نگيريد. با هرچيزي مي‏شود بازي كرد مگر با خدا. ديگر اگر ذاتش اينها را نداشت، اينها را از كجا مي‏آورد؟ زيد و عمرو را از كجا مي‏آورد؟ زيد را ساخته از آب و خاك، تو هم هرچه مي‏سازي از يك چيزي مي‏سازي. چيزي را برمي‏داري مي‏سازي، خودت را نمي‏روي به آن صورتها كني.

پس فكر كنيد ببينيد داخل بديهيات تمام عقلاي عالم است و شما اينها را مسامحه نكنيد و سخت بگيريد تا پاتان ثابت باشد و همه حرفهاتان معني داشته باشد كه توي دلتان مضطرب نشويد. ببينيد همين‏جورها كه دستورالعمل داده‏اند فكر كنيد. أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون اينها دليل و برهان حكمي است، دليل نقلي به قول آنها كه براي خود هذيان بافته‏اند نيست. مي‏بيني دليل و برهان مي‏آرند، حاليت مي‏كنند. آيا آن كسي كه جميع زمين و آسمان را ساخته، شماها را ساخته، آيا اين مثل آن كسي است كه شپشي هم نمي‏تواند بسازد؟ او شپش را ساخته و ساير حيوانات را ساخته و همه چيز را ساخته است، آيا اين مثل آن كسي است كه شپش هم نمي‏تواند بسازد؟ اگر مي‏تواند بسم‏اللّه يك چشمش را بسازد، يك پاش را بسازد. باز شپش چشم به آن ريزي دارد، چشم به آن ريزي را ساخته و جوري ساخته كه او مي‏بيند آدم را. شپش به اين ريزي را خدا شامه‏اي داده به او كه بوي انسان را مي‏شنود و مي‏آيد در بدن آدم جا مي‏گيرد. شپش به اين ريزي را نيشي داده كه از نيشتر تندتر، تا مي‏گذارد فرو مي‏رود در بدن و مي‏مكد خون بدن را مثل شاخ حجامت.

پس ملتفت باشيد اينها را اگر ياد بگيريد واللّه وحدت وجود و وحدت موجود را كه مي‏شنويد عارتان مي‏شود، زير پاتان مي‏افتد آن حرفها. پس در ايني كه عاجز غير از قادر است هيچ‏كس شك نمي‏تواند بكند. لُرها مي‏فهمند، كُردها مي‏فهمند. كسي كه مي‏تواند با كسي كه نمي‏تواند آيا مثل هم هستند؟ همه‏كس مي‏فهمد كه مثل هم نيستند. پس آن خدايي كه قادر علي كل شي‏ء است با خلقي كه لم‏يقدر علي شي‏ء است، كه وقتي درست فكر مي‏كنيد مي‏فهميد واقعاً حقيقةً لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً اين را ببينيد مي‏فهمد آدم و الآن كاري را كه مي‏توانند بكنند و خدا قادرشان كرده كه بكنند كه حالا من قادرتان كرده‏ام كه بكنيد، كه درست راه‏رفتن باشد، همينها را مالك نيستند. همين‏ها مفوّض به ايشان نشده به اين‏طور كه الآن كه حركت مي‏كني، اگر خدا خواسته مي‏كني، نخواهد نمي‏تواني حركت بكني. الآني كه مي‏بيني، تا او نخواهد نمي‏تواني ببيني. و اينها را اگر ياد گرفتيد آن وقت مسأله تسديد را مي‏فهميد يعني چه. آن وقت مي‏فهميد كه انبيا چرا متمسك به آن‏جور دليل شده‏اند و خواهيد فهميد كه دليلي خدا خلق نكرده كه انسان را ثابت كند بر مطلبي مگر دليل حكمت و دليل حكمت اگر به اين دليل چسبيد، ثابت خواهد شد. اگر به اين دليل نچسبيد، خاطرجمع هم باشي، دليل نيست. خيال مي‏كني دليل است، خيالي است و اين خيال را يك‏وقتي از سرت بيرون خواهند كرد.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد سعي كنيد شما سبكتان برخلاف تمام اين مردم باشد، غير اين مردم باشد. به جهتي كه اين مردم تمامشان مصالحه دارند در بطلان و با باطلها شريكند و تمامشان با حق جنگ دارند، سرتاسرشان. ببينيد طبيعت در انسان مثل طبيعت در حيوان است و طبيعت انساني ملتفت باشيد، دقت كنيد ان‏شاءالله. طبيعت اگر آنچه مي‏پسنديد، همان پسندش ممضي بود براي خودش، اگر چنين بود كه من چنين آرام گرفته‏ام و من چنين پسنديده‏ام، ممضي باشد عندالله؛ خدا هيچ ارسال رسل نمي‏كرد، هيچ انزال كتب نمي‏كرد. هركه هرچه ميل دارد بخورد، هركه هرجا ميل دارد برود، هركه هر كاري مي‏خواهد بكند و اين طبيعت يك جوري خلقت شده و شما غافل نشويد ان‏شاءاللّه، و مردم خيلي غافلند. باز همين طبيعت است كه همين كه جفت خودش را خيلي مي‏بيند، آرام مي‏گيرد. شما برعكس باشيد، شما توي جمعيت هم دستپاچه باشيد و فكر كنيد. پس كار طبيعت اين است كه بي‏دليل و بي‏برهان ساكن است و هيچ اضطراب ندارد. اما وقتي برهان اقامه شد، آدمي كه مقهور طبيعت نيست، مضطرب مي‏شود و مضطرب هست. باز خوب بفهميد، اما اگر مقهور طبيعت باشد، دليل و برهان مثل ياسيني است كه به گوش خر بخوانند. اگر آرام است دليل ندارد، اگر مضطرب است دليل ندارد. طبيعت بعينه مثل طبع سودا كه غلبه بر شخص سوداوي مي‏كند مي‏ترسد، اين دليل ندارد. هرچه مي‏گويي مترس و دليل و برهان مي‏آري كه تاريكي كه آدم را نمي‏خورد، تو چرا مي‏ترسي؛ اينها را هم مي‏فهمد، تصديق هم مي‏كند اما باز مي‏ترسد. خودش هم بخواهد تشجع كند و برود در تاريكي، از ترس بسا غش كند، بسا بميرد. و وقتي توي روشنايي نشسته هرچه بگويي بترس، حالا ديگر نمي‏ترسد. به جهت آنكه دليل ندارد براي ترسيدنش.

پس ان‏شاءاللّه شما فراموش نكنيد برخلاف مردم كه تابع طبيعت خود هستند. پس سودا در توي تاريكي مضطرب است و هيچ دليل ندارد. حيوان هم در تاريكي نمي‏رود و وحشت مي‏كند مگر چند دفعه او را ببري انس بگيرد. و همين‏جور است واللّه اين طبيعت چنين است. فلان را چرا دوست مي‏داري؟ دليل ندارم. چرا شيريني را دوست مي‏داري؟ طبعم چنين است. چرا سكنجبين را دوست مي‏داري؟ چرا ندارم، طبعم اين است. چرا بچه خودت را دوست مي‏داري؟ ببين هيچ دليل داري؟ همه دليلش بي‏دليلي است. همه دليل همين است كه بچه‏ام است. بچه‏ات باشد، چه ضرورت كرده؟ تو سرش را ساخته‏اي؟ پاش را ساخته‏اي؟ تو زنده‏اش كرده‏اي؟ نه. پس چه دخلي به تو دارد؟ آخر بچه خودم است. هيچ اينها دليل و برهان نيست، اينها مصادرات است. مردم همه‏شان همين‏طور دارند راه مي‏روند. زنش را دوست مي‏دارد، چرا دوست مي‏داري؟ زنم است. هرچه مي‏گويي من هم از همين مي‏پرسم باز مي‏گويد زنم است. توي همين حرفها هم باز شما غافل نباشيد، حالا خدا گفته زنت را دوست بدار، و گفته غيرت داشته باش، داشته باش. گفته ذليل مباش، مباش. و الاّ زنها محفوظ نمي‏ماندند. صدهزار حكمت به كار برده كه اين محبّت را در تو گذارده، اين غيرت را گذارده. همچنين نمي‏گويم بچه‏ات را دوست مدار. اما دليل و برهان پيدا كن. خدا گفته دوست بدار بچه‏هات را كه بزرگ شوند، درسشان بدهي تا دينشان را ياد بگيرند، گوينده لااله الاّ اللّه بشوند.

ان‏شاءاللّه غافل مباشيد، ببينيد بچه است مثل خودت كه حالا هفتاد سالت شده و هيچ نمي‏داني اين را كه دوستش مي‏داري، برايش جانت درمي‏رود، اين بچه است و دوستش مي‏داري. لكن آخر مي‏ميري خودت و بچه‏ات هردو به جهنم مي‏رويد. اما دوستش مي‏داري براي اينكه آخر آدم خوبي بشود. البته هر كاري را، هر كسبي را براي هر زني هر بچه‏اي بكني، همان كسب و همان كار عبادت مي‏شود، بسا ثواب كسب را از ثواب نماز بيشتر بگويند و گفته‏اند اگر كسي بايد كسب كند و عيالش گرسنه باشد و اين سرهم نماز كند و نرود كسب كند، از او مؤاخذه مي‏كنند. چه مصرف از اين؟ هي نافله كنيم، مرد مقدسي باشيم براي چه؟ بچه‏هات گرسنگي مي‏خورند، برو نجاري كن، گِل‏كاري كن. پس نماز واجب است، همان نماز واجب را بكن، باقي اوقاتت را برو كسب كن. وقتي درست فكر مي‏كني جميع كسبها كارها كأنّه عبادت است و «كأنّه» مي‏گويم به جهت اين است كه مردم جدا كرده‏اند اينها را از هم. كتاب عبادات را جدا مي‏نويسند، كتاب معاملات جدا است. همه‏اش عبادت است. من فلان طعم را دوست مي‏دارم، من زنم را دوست مي‏دارم، من از تاريكي مي‏ترسم، من از جنگ مي‏ترسم؛ ديگر دليل و برهان ندارد. پس آن شخص سوداوي، اضطرابي ندارد در روشنايي، آرام است؛ در تاريكي بي‏دليل و برهان اضطراب دارد. تا آن جايي كه غش كند از ترس، تا آن جايي كه بميرد. و از همين گرده ملتفت انس‏هاي مردم باشيد و ملتفت باشيد كه خيلي از يقيني‏هاشان، خيلي خيلي و متداول هم هست كسي‏كه يقين به مطلبي پيدا كرد، ديگر بالاتر از سياهي رنگي نيست، بالاتر از يقين ديگر چه باشد؟ شما بدانيد واللّه تمام يقين‏هاشان شك است، تمام يقين‏هاشان ريب است و نمي‏داند كه نمي‏داند، و نمي‏داند كه شك دارد و اين مردم همچو غافلند، مردكه انس دارد به اسلام، مسلمان است، مي‏گويد ديگر يقين بيش از اين نمي‏شود. به چه دليل؟ به دليل اينكه اين پدرم، اين مادرم، اين ايل ما، اين قبيله ما، اينها آيا همه بدند؟ همه همين‏طور مي‏گويند. تو اي احمق! پا از اينجا بيرون بگذار ببين آنها هم سر و دست و پا دارند، ايل و قبيله‏اي دارند. آنها هم مي‏گويند، آيا اينها همه بر باطلند؟ خير، آنها هم برحقند. از اينجا برو توي يهوديها، ببين آنها هم دستگاهي و اوضاعي دارند. آنها هم دينشان را گرفته‏اند از آبائشان و از اجدادشان و نمي‏گويند ما باطليم. نمي‏تواني بگويي آنها هم همه بر باطلند. خير، همه آنها برحقند؛ بعينه مثل تو. توي گبرها هم بروي بعينه همين اوضاع است. خيال مكن تو يقين داري، آنها ندارند. يقين‏هايي كه تو خيال مي‏كني آنها هم دارند.

اينها را عرض مي‏كنم بلكه شما ان‏شاءاللّه يكجا از اين عرصه بيرون بياييد. اين‏جور طبيعت طبيعت حيواني است و پيش حيوانات بعينه اين‏جور طبايع است. آهوها جمع مي‏شوند پيش هم و با هم هستند، خرس و خوكها پيش هم جمع مي‏شوند. كبوتر با كبوتر باز با باز، هر همجنسي با همجنس خود جمع مي‏شود؛ اينها كه دليل و برهان نيست. پس دقت كنيد فكر كنيد دليل و برهان به چنگ بياريد، وقتي از پي دليل و برهان مي‏روي مي‏يابي ان‏شاءاللّه كه اول دين اين است كه آدم خدايي پيدا كند، خدايي اقرار داشته باشد و اين خدا خودش به صورت اين عاجزين نيست. پس هرجايي عجزي يافتي بدان خدا نيست. خدا هيچ ناخوش نمي‏شود هركس را ديدي ناخوش شد يك‏وقتي، اين خدا نيست. خدا هيچ نمي‏ميرد، حي لايموت است. خدا هيچ پايين نمي‏آيد، بالا نمي‏رود. وقتي عيسي رفت به آسمان آيا عيسي متغيّر شد يا نشد؟ آيا وقتي بود كه نبود و وقتي، ننه‏اش حامله شد و پيدا شد. نصاري هم نمي‏توانند بگويند عيسي ننه نداشت. پس عيسي يك وقتي بود كه نبود. خدا نبود، نمي‏شود. اين تولد كرد و بزرگ شد و به صلاّبه‏اش زدند يا كشتندش يا به آسمان بالاش بردند، هرچه هست اين متغيّر كه شد. همچو چيزي متغيّر است و اين متغيّر خدا نيست. از روي بصيرت فكر كنيد همين‏كه گرفتندش بستندش به صلاّبه‏اش زدند، عاجز شد. اين خدا نيست. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس به همين نسق فكر كنيد أفمن يخلق كمن لايخلق آيا نمي‏بينيد اينها همه محتاجند، اينها خودشان هم خود را نساخته‏اند، خود را هم نمي‏توانند نگاه بدارند. اينها را كسي بايد بسازدشان و نگاهشان بدارد تا باشند. پس آن صانعي كه غير از مصنوع است و مصنوعات تمامشان آنچه را هم دارند در همان حين دارايي نادارند، مگر غافل باشند كه بگويند از خودم است. چه چيز از خودت است؟ همين‏ها را كه داري تا خدا خواسته داري، خدا نخواهد پس مي‏گيرد. پس هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه. پس مالك او است، قادر او است به دليلي كه من عاجزم، به دليلي كه من ندارم، اينهايي را هم كه دارم به هيچ چيز نمي‏شود خاطرجمع شد مگر به او. پس تمام تصرفات با آن صانع است و هرچه را او مي‏خواهد مي‏شود، هرچه را بخواهد نشود، نمي‏شود. حالا هيچ واجب نكرده لازم نكرده تو بروي خدا ببيني آن وقت از او بشنوي كه بگويد من همچو كارها كرده‏ام. اينجا مي‏بيني اينها خودشان خود را نمي‏توانند بسازند، يك كسي اينها را ساخته. اينها خودشان خود را هم نمي‏توانند نگاه دارند. پس آن كسي‏كه اينها را ساخته او اسمش صانع است.

اين پستا را سعي كنيد به دست بياريد. به دست كه آمد بعد درست راه رويد و اگر به دست آورديد اين پستا را آن وقت مي‏دانيد حالا كه روز است، روز خودش نمي‏تواند روز باشد پس خدا خواسته كه حالا روز باشد و روزش كرده. حالا كه مي‏بينيم روز است و روز شده مي‏فهميم خدا خواسته. پس اين مُشاء خدا است، پس مرضي خدا است كه روز باشد، پس محبوب خدا است كه روز باشد چرا كه خدا خواسته كه روز شده. پس حالا ديگر نمي‏نشيني فكر كني كه ما از كجا بدانيم كه خدا خواسته حالا روز باشد و اين امروز و اين روشنايي خواست خدا است و كار خدا است. همين كه مي‏بيني روز است و خدا روز را روز كرده، آيا كسي ديگر مي‏تواند غير از خدا خلق كند؟ خدا يك چيزي خلق كرده، خلقش است. پشه‏اي درست كرده، فيلي درست كرده پس او است خالق. پس روز مي‏كند، خدا روز مي‏كند. پس شب مي‏كند، خدا شب مي‏كند. يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و ان‏شاءاللّه فكر كنيد تا قاعده به دستتان بيايد به شرط اين‏كه بعد از به دست آمدن باز بايد به قاعده ديگر بايد راه رفت و آن را هم بايد گم نكرد.

پس در ايني كه آنچه هست جميعش را صانع خواسته و ساخته شكي نيست، ريبي نيست اگرچه تو نديدي صانع را و نشنيدي از او كه من اينها را ساخته‏ام اما ببين به چه زباني گفته كه از عقل همه مردم حكم كرده كه اينها هيچ‏يك مالك خود نيستند در حياتشان، در موتشان، در رزقشان، در حركتشان، در سكونشان، در خوب بودنشان، در بد بودنشان، هيچ چيز را مالك نيستند. حالا كه چنين است پس آنچه مي‏بيني كار آن صانع است. حالا هوا سرد است كار او است. تو اگر خود را به حلق بياويزي آنچه او خواسته دست ماها كه خلق هستيم نيست. ديگر مقابل خدا مي‏ايستي جنگ مي‏كني با خدا كه چرا سرد شده، چرا زمستان شده؟ چشمت كور، دندت نرم شود هوا بايد سرد شود. تو مي‏خواهي گرم باشي، برو كرسي پيدا كن، بيست‏وپنج ذغال پيدا كن بريز زيرش، برو گرم شو؛ اگر زمستان نشود بهار نخواهد شد. پس تو استدلال كن به همين نسق هر وقت سرد شد مي‏گويي خدا خواسته هوا سرد باشد، هر وقت گرم شد مي‏گويي خدا خواسته گرم باشد، ارزاني شد مي‏گويي خدا خواسته ارزاني باشد، هر وقت گراني شد مي‏گويي خدا خواسته گراني باشد. هركه مُرد مي‏گويي خدا تقدير كرده بود از اين دنيا برود، هركه به دنيا آمد مي‏گويي خدا خواسته بود به دنيا بيايد. و فكر كنيد كه ان‏شاءاللّه اين دليل حاقّش بنشيند در ذهنتان. اين دليل است كه اينها تمامش مرضي صانع است و مراد صانع است و هيچ اينها برخلاف رضاي صانع خودشان نمي‏توانند به عمل بيايند، برخلاف رضاي او خودشان به وجود نمي‏توانند بيايند، برخلاف ساختن او نمي‏توانند ساخته شده باشند. پس همه به قدرت او ساخته شده‏اند به طوري كه هيچ‏كس نمونه‏اش را هم نمي‏تواند بسازد. نمونه انسان را كه نمي‏تواند بسازد، يك شپش كسي بردارد بسازد اگر مي‏تواني بسم‏اللّه بردار بساز. و نمي‏شود ساخت نمونه پشه را، نمونه فيل را؛ بسم‏اللّه پشه مي‏سازي بردار يك پشه بساز، نمي‏شود ساخت. بلكه وقتي مي‏آيي توش فكر مي‏كني اين پشه‏ساختن خيلي مشكل‏تر است از فيل ساختن. آنجا چيزهاي گنده گنده روي هم گذارده‏اند به نظر آسانتر مي‏آيد تا چيزهاي كوچك كوچك ريز ريز روي هم بگذارند. دست و پاي به آن نازكي مثل مو، ديگر آن وقت اين استخوانش جدا است، اعصابش جدا است، رگش جدا است، پي‏اش جدا است، همه بند بند است، همه چيز دارد بعينه مثل آن فيل. سر دارد مثل او، دست و پا دارد، استخوان دارد، رگ دارد، پي دارد، آنچه او دارد اين دارد. فكر كن ببين توي پاي اين پشه اگر استخوان نداشت، نمي‏توانست بايستد. اگر همه‏اش پي بود مي‏افتاد، همه‏اش پي بود نمي‏توانست بپرد. پس استخوان مي‏خواهد. چيز صلبي باشد و چيز نرمي بايد باشد تا بتواند بالهاش را بردارد و بپرد. مرغهاي گنده را كه مي‏فهمي اگر همه اعضاشان گوشت باشد استخوان نداشته باشند نمي‏توانند بپرند. پس بايد استخوان داشته باشد كه نگاه دارد او را. آن وقت ديگر بندهاش را همچو فاصله فاصله قرار داده كه بتواند بپرد و هكذا.

پس دقت كنيد ببينيد كار اين صانع اين‏جور است تو اگرچه از پيش صانع نيامده‏اي لكن حجتش را تمام كرده بر تو، مي‏بيني كه خود را نمي‏تواني بسازي. خود را نمي‏تواني بسازي سهل است، يك حيواني نمي‏تواني تو بسازي. يك شپشي كه شب و روز زير بغل خودت از چرك بدن خودت ساخته مي‏شود، هزار حكمت به كار برده در ساختن اين شپش كه بايد فكر كرد و آنها را به دست آورد و مي‏بيني تو خودت عاجزي يكيش را درست كني و مي‏فهمي تا كسي خلق نكند اين را اين نمي‏شود باشد. آن كسي‏كه خلق كرده اين را پس قادر بوده كه خلق كرد. پس دليل وجود صانع، خود اين مصنوعات. پس اينها را دليل اين قرار بدهيد بر اينكه صانعي هست. حالا ببينيد آيا شكي ريبي در اين مي‏شود كرد كه شايد اين شپش خودش خودش را ساخته باشد؟ تو هرچه فكر داري و عمل داري به كار ببر ببين نمي‏تواني خودت را بسازي، بلكه نمي‏تواني خودت را حفظ كني. اگر راست مي‏گويي كاري كن ناخوش نشوي، كاري كن كور و كر نشوي، كاري كن فالج و لغوه نشوي، كاري كن ضعيف نشوي، ناخوش نشوي، كاري كن نميري، مي‏بيني نمي‏تواني. ببينيد چاره اين مرگ را تمام اين خلق جمع شوند نمي‏توانند بكنند و نه چنين خيال كني كه نرفته‏اند از پي‏اش. خير، اين قدر طبيبها فكرها كرده‏اند مثل افلاطون و امثال او فكرها كرده‏اند كه كاري كنند بلكه نميرند، نتوانسته‏اند و نمي‏شود و نخواهد شد. به جهتي كه مفوض نيست حياتشان به خودشان.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس صانعي هست كه او است  مالك حيات، او است مالك موت، او است مالك رزق، او است مالك غني، او است مالك فقر، او است و هكذا او به هركه هرچه مي‏خواهد مي‏دهد تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انّك علي كل شي‏ء قدير حالا فكر كن آيا همچو كسي هست يا نيست؟ از همين‏ها ببين كه هست. پس از اين گرده كه فكر مي‏كني ان‏شاءاللّه نوع دليل تسديد به دستتان مي‏آيد. اما اين نوعش است كه عرض مي‏كنم غافل نباشيد. اگر نوع ديگرش را هم به دست نياريد همين‏جا آدم مي‏لغزد، هي زور مي‏زند خود را به تخته پاره‏اي بند كند، باز بايد رفت جاي ديگر. پس بعد از آني كه دليلش نوعش به دست مي‏آيد ان‏شاءاللّه آن نوع ديگرش را هم بايد عرض كنم.

پس هرچه هست مرضي خدا است، خدا اين سلطان را خلق كرده، اين حاكم را خلق كرده هرجا ببري اين حرف مي‏رود. تقدير خدا چنين بوده، او خواسته، او راضي بوده. رضاً بقضاء اللّه تسليماً لامر اللّه نوع اين دليل كه به دست آمد ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، اگر خدا ارسال رسلي نكرده بود و ما به اين پستا راه مي‏رفتيم درست بود اين نوع تنها. هيچ مانعي نبود در دنيا هيچ جوري نبود در دنيا هيچ جهلي نبود در دنيا هيچ منقصتي نبود در دنيا هركسي براي خود هر جوري راه مي‏رفت هركاري كه مي‏خواست مي‏كرد، همه مرضي خدا بود همه محبوب خدا بود. به همين دليل اثبات كن كه آمدند در ميان ما بعضي كه ما از پيش او آمده‏ايم ميان شما و شما از پيش او نيامده‏ايد. ما مي‏دانيم اين طعمهايي كه شما مي‏چشيد بعضيش نافع است براي شما بعضيش ضارّ است. اين بوهايي كه مي‏بوييد شما، بعضيش نافع است براي شما بعضيش ضارّ است. اين صداهايي كه به گوش شما مي‏آيد، بعضيش نافع است براي شما بعضيش ضارّ است و شما نمي‏فهميد. و ببينيد اين‏جور جماعت آمدند و در جميع آنچه داريم تصرف كردند. در حركات شما، در سكنات شما، در ديدنيهاي شما، در شنيدنيهاي شما، در لمس شما. مي‏گويند دست شما به اختيار خودتان نيست، روي بدن زنت مي‏گذاري مرخصّي، روي بدن نامحرم مي‏گذاري بسا مي‏بُرند دستت را. چشم را اگر به محرم واكردي مرخصي اگر به نامحرم نگاه كردي بسا مي‏كَنند چشم را. همسايه نگاه كند به خانه شخص و شخص تير دستش باشد بزند چشمش را در آرد، همين حكم خدا است.

باري، پس اين مطلب را كه دانستيد فكر كنيد غافل نباشيد، پس در ميان ماها برخاستند جمعي كه شما در كارهاي خودتان اختيار نداريد همچو ببينيد. اول ادعاشان اين است كه آنچه دلت مي‏خواهد ممضي نيست پيش خدا و آنچه خدا خواسته تو بايد بيايي از ما ياد بگيري آنها را. آن وقت دلت هم ضعف كند، غش كند كه به ميل خود راه بروي، مي‏گويند كور شو چشمت هشت تا شود بايد برخلاف آنچه دلت مي‏خواهد راه روي و اينها جبر اسمش نيست. مي‏گويد اين چشم را من ساخته‏ام، مال من است. حالا اگر صانع بگويد اين چشم مال من است، تو غلام مني، زرخريد مني، بنده مني پس حالا من مي‏گويم نگاه به فلان‏جا مكن، آيا اختيار ندارد؟ ديگر من مي‏خواهم نگاه كنم، چشم خودم است و اختيارش را دارم، نه. تو غلط مي‏كني مي‏خواهي، تو مملوكي، خودت هم مال ديگري هستي. پس اين چشم مال او است اين است كه اگر گفت چشمت را همچو حركت مده، بايد بگويي سمعاً طاعةً، اگر گفت همچو حركت بده بايد بگويي سمعاً طاعةً.

ملتفت باشيد اين است كه ابتداي دعوت انبيا اين است كه شما لاتملكون لانفسكم هيچ چيزتان را مالك نيستيد، مالتان كه سهل است جانتان هم مال خودتان نيست. گاهي مي‏گويد بخصوص برو رو به شمشير و نيزه و تير و هيچ روي خود را برمگردان. اگر پشت به دشمن كني به جهنمت مي‏برم. حكماً بايد بروي كشته شوي به جهتي كه بدنت مال خودت نيست، اختيارش با تو نيست. ديگر من مي‏ترسم، معلوم است هركه دردش مي‏آيد مي‏ترسد. آنها كه رفتند و جنگيدند، همه باترس رفتند و جنگيدند و نجات هم يافتند.

پس اين است كه واللّه جانتان را مالتان را ملكتان، زنتان بچه‏تان جميع آنچه داريد مال خودتان نيست، مال خدا است. اين ابتداي دعوت انبيا است و واللّه عرض مي‏كنم شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و غافل نباشيد. صاحب‏الامر مي‏آيد و اين احكام را كه عرض مي‏كنم مي‏آورد و با تازيانه و شمشير، و آبائش نتوانستند تازيانه و شمشيري به كار ببرند اين بود كه رفتند خانه نشستند. صاحب‏الامر عجّل‏اللّه‏تعالي‏فرجه براي همين كار مي‏آيد. صاحب‏الامر نمي‏آيد شرع جديدي بيارد كه خدا نگفته باشد. به قول آن حرامزاده‏ها، اين بابيهاي خبيث و خدا مي‏داند عرض مي‏كنم از همه بي‏دينها بي‏دين‏ترند اين بابيها. ملتفت باشيد پيغمبر حلالش حلال است تا روز قيامت، پيغمبر حرامش حرام است تا روز قيامت، ديگر چيز تازه از آسمان نمي‏آيد. امّا مي‏آيد همين‏ها را ممضي كند و مجري بدارد. مي‏آيد براي اجراي همين‏جور احكام. ديگر آن وقت كسي تا بگويد مالم مال خودم است، جلدي گردنش را بزند. و همين است حكم خدا و اين حالا جاري نيست. به اين‏جهت گفته مي‏شود تازگي دارد. خيلي‏هاش در زمان خود پيغمبر هم جاري نبود، حالا صاحب‏الامر مي‏آيد كار تازه‏اي مي‏آورد. البته همه اينها تازگي دارد، علي العرب و العجم، بر همه شديد است. تعجب است مي‏آيد عدل را داخل خانه‏ها مي‏كند مثل آتش. آتش چطور ضربي دارد، داخل هر خانه‏اي شد چه مي‏كند؟ به همان شدت به طور زور و ضرب مي‏آيد عدل را به گردن مردم مي‏گذارد. آنهايي كه تمكينش نمي‏كنند مي‏كُشدشان و مؤمن همين حالا هم بايد اعتقادش اين باشد كه من زرخريد امامم. چرا كه اين است خليفه خدا و اين خدا است مطاع به جهتي كه خالق كل است. پس ماكان لهم الخيرة من امرهم پس همه حكمها با او است. له الخلق و الامر خلق همه به دست خدا است. پس خدا كه خليفه كرده رسول خود را رسول مطاع خلق است، سيّد خلق است، مالك خلق است، مالك روي زمين است اين است كه چيزهايي كه از كفار مي‏گيرند «في‏ء» اسمش است يعني مال رفته‏اي كه برگردد به صاحبش. في‏ء اسم آن سايه‏ايست كه كوتاه مي‏شود تا اينكه دومرتبه بلند بشود. اينهايي كه مي‏آيند پيغمبران از مردم مي‏گيرند چون اينها مال خودشان است و دومرتبه پس مي‏گيرند، اسمش في‏ء است. به جهتي كه مال خودشان است پس مي‏گيرند. حتي اسير مي‏كنند زن مردم را، زن و بچه‏ها مال خودش است، كنيز خودش است، غلام خودش است. اين نافرماني كرده بود گريخته بود، حالا زنجيرش مي‏كند مي‏آردش، مالش است به دليل اينكه مي‏بيني مي‏فروشدش. پس مي‏آيند و مالكند و حكم را لامحاله جاري مي‏كنند.

و ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد و غافل نباشيد، اگر بناشد بيايند براي كاري و كار را به انجام نرسانند و بروند پي كار خود، چه ضرورشان كرده بيايند؟ خانه زنبور را به هم بزنند، زنبورها را به جان مردم بيندازند، بعد بگريزند بروند؟ وقتي ديدند بعثت پيغمبر ثمر نكرده و ديدند هرچه گفت نشنيديم، هرچه اصرار كرد، هرچه ابرام كرد اعتنا نكرديم او هم رفت پي كار خودش اين آمدن كه عبث مي‏شود و بي‏مصرف. اين است كه مي‏آرند سلطاني را كه مسلط باشد و به زور گردن مردم بگذارد آن چيزهايي را كه پيغمبر خواسته از مردم و همين‏هايي را كه عرض مي‏كنم خواسته مي‏آيد به زور گردن مردم مي‏گذارد. بازي نيست، اگرچه ما بازي مي‏كنيم اما صاحبش بازيگر نيست. بچه‏ها كه بازي مي‏كنند، بچه‏ها را مي‏گيرند مي‏بندند، پوست از سرشان مي‏كَنند.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

(دوشنبه 3 ربيع‏الاوّل 1304)

19بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

همين‏طورهايي كه به حسب ظاهر مي‏بينيد كه اگر از فوّاره آبي جاري شود، آن آبي كه از دهن فوّاره بيرون مي‏آيد با آب در حوض يك آب است، يك جنس است، تأثيراتش يك تأثير است، به همين‏طور اگر فكر كنيد به شرطي درست فكر كنيد؛ تمام ملك خدا اين‏جور چيزها است؛ به نظر مي‏آريد كسي فكر مي‏كند چيز مي‏فهمد، فكر نمي‏كند و كأيّن من آيةٍ في السموات و الارض يمرّون عليها روش راه مي‏روند، توش مي‏خوابند، و هم عنها معرضون.

و به همين نسق فكر كنيد، نور آفتاب با نور توي اطاق يك جنس است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ولكن مابه‏الاشتراكي دارند. آن نور بيرون با اين نور اندرون كه همان نور صرف است، مابه‏الامتيازشان اين تعيّناتي است كه از شيشه‏ها برداشته. حالا آنچه در بيرون است غايب شود، تمام اينها فاني مي‏شوند. وجود اينها دليل وجود او است، اگرچه بيرون هم نرفته باشي. به همين‏جورها اگر فكر كنيد و مسامحه نكنيد در فكر، همين‏جور است بعينه. همين نوري را كه در خود قرص خورشيد مي‏بينيد با اين نورهاي در هوا يك جنسند. ديگر اينها اثر و مؤثّر هم نيستند مگر اثر و مؤثّر ظاهري. پس اين نور در هوا با نور در قرص هردو ظاهرٌ لنفسه و مظهرٌ لغيره‏اند. هردو يك جنسند و يك پستا و از يك عالم آمده. رنگ هر دو زرد است، هر دو گرمند و هكذا.

و همين‏جور است ان‏شاءاللّه فكر كنيد نور چراغ با چراغ. اينها هم شعلاتي هستند، همه چيزشان مثل هم است. بعضي چيزهاشان ظاهر است، بعضي چيزهاش ظاهر نيست. آن چيزهاش كه ظاهر است اينكه مي‏بينيم قرص روشن است نورِ بر ديوار هم روشن است، هر رنگي او دارد اين دارد. و ببينيد اينها را براي همه‏كس مي‏توان گفت و وقتي دقت بيشتر باشد، بيش از اينها شبيهند. و مي‏خواهم عرض كنم يك چيزند و يك جنس. هي لفظها را مي‏گردانم كه بلكه كسي آن مطلبي را كه مي‏خواهم عرض كنم بيابد.

پس اين نور منبث در فضا واقعش اين است كه قرصهاي عديده هستند. آيا نمي‏بيني وقتي آينه جلوش مي‏گذاري قرصها پيدا مي‏شوند. آينه كه موجد قرص نيست، آينه اگر از اقتضاء و لوازم خودش بود كه عكس را خودش احداث كند ايجاد كند، آينه را هرجا مي‏گرفتي مي‏بايستي عكس قرص توش پيدا شود و مي‏بيني اين‏جور نيست. دور هر شاخصي آينه‏هاي عديده مي‏گذاري، در هر آينه عكس شاخصي پيدا است. دو چراغ بگذار برابر آينه عكس هر چراغي غير از عكس چراغ ديگر است. حالا به همين‏طور هوا مثل مردنگي است روي چراغ مي‏گذاري همه‏جاش روشن است، شعله شعله است. مردنگي را ترَك ترَك كني، شعله شعله‏هاي جدا جدا وامي‏ايستد. يكپاره جاهاي مردنگي اگر رو به شعله نباشد و يكپاره جاهاش رو به شعله باشد آن وقت شعله نمايان مي‏شود. پس اين نور منبث در فضا، قرصهاي شمس است روي هم ريخته واقعاً. ديگر حالا پيدا نيست، مي‏خواهي پيداش كني، آينه بگذار پيدا مي‏شود. صد هزار آينه بگذار صد هزار قرص توش پيدا مي‏شود، همه هم چشم را مي‏زند. يا عوض آينه عينك بگذار، همه مي‏سوزانند، همه شمسند و همه سوزاننده. و ان‏شاءاللّه از اين‏جور كه عرض مي‏كنم مطلب اصل مي‏خواهم به دستتان بيايد و تعجب اين است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، تعجب اين است كه ببينيد در توي اين عينك دست كه مي‏زني سرد است خود عينك. حالا چطور شده از اينجا نورش كه آن‏طرف مي‏رود قو را مي‏سوزاند، دوام پيدا مي‏كند آهن را مي‏گدازد. و خوب فكر كنيد خيلي چيزها در اينها هست و مردم غافلند.

اين نور اگر از خود عينك است، چرا عينك را رو به آفتاب بايد گرفت تا بسوزاند؟ پس معلوم است اين نور از خودش نيست. خوب حالا كه از خودش نيست، نور از آفتاب است، پس چرا آفتاب نمي‏سوزاند؟ ملتفت باشيد كه اينها آياتي است كه كسي‏كه ياد گرفت هم به حقيقت امر مي‏رسد و غلو نمي‏كند و هم تقصير نمي‏كند. و ياد نگرفت، يا غالي است يا منكر فضائل است.

حالا خوب فكر كنيد اين عينك اگر خودش روشن مي‏كند، چرا وقتي مقابل شمس نيست اين عينك جايي را نمي‏سوزاند؟ پس معلوم است از خودش نيست. حالا كه از خودش نيست؛ و باز فكر كنيد كه اگر از خودش است اين احراق، چرا خودش را دست مي‏گذاري سرد است؟ ديگر اگر درست تعمق كنيد و بناي فكر را بگذاريد مي‏بينيد اين قدر مشكل است كه نهايت ندارد. و ببينيد آني كه مي‏سوزاند شمس است كه مي‏سوزاند و توي اين عينك هم هست كه مي‏سوزاند و عينك را گرم نكرده. فكر اگر مي‏كنيد ديگر راه اينها به دستتان مي‏آيد. اگر درست فكر كني مي‏يابي كه حرارت غيبي هيچ دخلي به اين اوضاع ظاهر ندارد و اگر فكر آمد ان‏شاءاللّه از همين چيزهاي ظاهر پي مي‏بري به آن مطلب مشكل.

ببينيد گرمي اگر از توي عينك مي‏رود آن طرف و لو از نقطه وسط باشد، وسطش بايد داغ باشد. چرا آن وسطش هم داغ نيست؟ لكن آن منتهي‏اليهي كه بايد بسوزاند، آن ميزاني كه نور تا آنجا كه رفت مي‏سوزاند، چرا آنجا كه دست بگذاري مي‏سوزاند؟ پس چرا خود عينك گرم نيست؟

ديگر اينها نمونه‏هاش است عرض مي‏كنم، نمي‏خواهم تفصيل بدهم چرا كه مطلب اصل از دست مي‏رود. اگرچه خود اينها مطالب عجيب غريبي است، محض اشاره خواستم اينها را عرض كرده باشم.

حرارت فلكي حرارت غيبي است، همين حرارت شمس حرارت غيبي است و همين حرارتي كه در چايي است حرارت غيبي است. حرارتي كه در زنجبيل است حرارت غيبي است. پس مي‏تواني بگويي اينجا آتش است، هرچه هم مي‏شكافي مغزش را، آتشي چيزي نيست. و اينها خيلي مردم را گول مي‏زند. فرنگيها علمشان دقيق است به گمان خودشان، به اين حرف مي‏خندند كه زنجبيل گرم است يعني چه؟ اي خر، اي احمق، نمي‏بيني مي‏خوري گرم مي‏شوي؟ و اگر زياد بخوري نمي‏بيني تب مي‏كني؟ پس گرم است، اما گرميش مثل گرمي آتش نيست. همچنين بنفشه سرد است، حالا بسا كنار آتش بماند داغ بشود و دست را هم بسوزاند، لكن معني سرد است اين است كه مي‏خوري سرد مي‏شوي، پس سرد است. راهش را بايد به دست آورد، هر چيزي راهي دارد. ان‏شاءاللّه اگر بناتان اين باشد كه بفهميد، حرفي را كه مي‏شنويد سرسري نگيريد. بناي اين مردم نيست كه بفهمند، شما بناتان باشد كه بفهميد.

پس عرض مي‏كنم زنجبيل گرم است، دارچيني گرم است، بنفشه سرد است، لكن آن راهي كه گرمي زنجبيل و دارچيني برسد به دست تو از اين راه ظاهر نيست، اين راهش نيست اصلاً. اين است كه هرچه دست به آن مي‏مالي مثل چوبهاي ديگر است. راهش اين است كه اين حرارت فلكي است و اين حرارت در فلكي اثر مي‏كند و آن فلكي اگر متصل باشد به عنصري، آن فلكي قهقري برمي‏گردد عنصر را هم گرم مي‏كند. پس دارچيني حرارت دارد، گرم هم مي‏كند اما همين‏طور روي سرب بگذاري، سرب گرم نمي‏شود. بلكه اگر روي سرب هم گذاردي و گرم شد، باز تا راهش دست نيايد، نمي‏داني. همين ضمادات ظاهر را نمي‏بيني اثر مي‏كند؟ ضمادات ظاهري سرد مي‏كند، گرم مي‏كند. ضماد خطمي بكنند سرد مي‏كند، دارچيني را بسايي روي جايي ضماد كني داغ مي‏كند. باز راهش راه عنصري نيست. دقت كنيد كه اصل راهش به دستتان بيايد. هر جنسي در جنس خودش بايد اثر كند و جنس فلكي فلك است و آن فلك اگر به جسمي عنصري تعلق گرفت، آن وقت از آن فلك قهقري برگردد جسم عنصري را هم گرم مي‏كند. اين است كه وقتي دارچيني را آدم خورد و حل و عقد شد، به روح بخاري رسيد، يعني رفت و به فلك رسيد، يعني به حيات رسيد، حيات گرم مي‏شود. حيات توي بخار است، بخار را گرم مي‏كند. بخار، قلب را گرم مي‏كند. اولش هم از پيش قلب مي‏رود آنجا برمي‏گردد قلب را گرم مي‏كند. قلب كه گرم شد، عروق متصل به قلب گرم مي‏شود، ظاهر بدن گرم مي‏شود. اين است كه چايي مي‏خوري گرم مي‏شوي، بدنت گرم مي‏شود. فلفل مي‏خوري بدن گرم مي‏شود، بنفشه مي‏خوري بدن سرد مي‏شود.

باري، عرض كردم از پي اين‏جور چيزها بروم خيلي دور مي‏افتم از مطلبي كه مي‏خواهم عرض كنم. باز بابش همين باب است، اولش ابتداي فهمش هميني است كه عرض مي‏كنم. هر تكميلي هرجا واقع شود، تكميلات خيلي ظاهر مثل آبي كه از فوّاره بيايد در حوض بريزد. آب توي دهنِ فوّاره با آبهاي توي حوض از يك جنس است. ديگر فوّاره مؤثر است، مؤثّر كجا بود؟ فوّاره ممرّ آب است. ممرّ آب، آب نيست. همين نور توي شمس از خودش نيست، اين سوراخي است به آنجا شده، منفذ است. منفذهاي ظاهري نباشد تعجب مكن مي‏شود چيزي روغن تندي بزني از آن‏طرف بيرون رود، سوراخ ظاهري نداشته باشد. اگرچه سوراخ ريزي داشته باشد كه از آن سوراخ به طور ترشح نفوذ مي‏كند و منفذ لامحاله بايد داشته باشد.

باز ببينيد هرچيز هرجا محل اشكال باشد توي اين قاعده به دست مي‏آيد. علمي است بسيار منبسط. ملتفت باشيد مي‏فرمايد ففتحنا ابواب السماء بماءٍ منهمر درهاي آسمان را واكرديم، در زمان نوح، خوب اين آسمان كجاش سوراخ شد و واقعاً سوراخ شد، سوراخش به طور ترشح است. ملتفت باشيد فلان نظر با فلان نظر هم كه پيدا شد و به واسطه آن نظرات اين آبها زياد شد، عرض مي‏كنم حتي نظرات در همين مجرّه واقع شد، چنانكه حديث دارد كهكشان جايي است كه در زمان نوح كشيده شد آبها از آنجا نازل شد، قوم نوح را كه غرق كرد جاش باقي ماند. ان‏شاءاللّه شما ملتفت باشيد و بدانيد آسمان هيچ پاره هم نشده مع‏ذلك حرف درست است. پس اگر به حسب اتفاق نظرات باران همه در آن زمان در توي كهكشان واقع شده باشد، مي‏خواهي بگويي از اينجا آب ناشي مي‏شود، بشود. بگو، درست است. مي‏خواهي بگو تأثير كواكب است، نظرات تأپير مي‏كنند، بكنند. پس حرف صدق است و همين‏جور است بدون تفاوت اما فكر مي‏خواهد و خيلي فكر هم مي‏خواهد. باز فكر در آنچه داريد پيش خودتان بخواهيد فكر كنيد در متبادرات پيدا نمي‏شود. دأب عالم اين است كه سررشته به دست بدهد و سررشته به دست نيامده نمي‏شود فكر كرد. عرض مي‏كنم جاهل كجا فكر كند؟ سررشته را كه به دستش دادي و گرفت، آن وقت راه فكر به دستش آمده مي‏تواند فكر كند. به همين‏جوري كه عرض مي‏كنم مگر همان تداركاتي كه خودم مي‏كنم، به همين‏جوري كه آب از منبع آب مي‏آيد توي فواره و از دهان فواره بيرون مي‏آيد و حوض را پر مي‏كند، و اين را رأي‏العين مي‏بينيد يك جور آب است و فواره آب از خودش نيست مع‏ذلك اگر فواره نبود، يعني آن منفذ اگر نبود، آب بيرون نمي‏آمد. پس اين منفذ واسطه هم هست اما واسطه مال خودش نيست. خيلي فكر كنيد تا آن جاهايي كه نازك است غلو نكنيد و همچنين تقصير نكنيد. پس اين سوراخ آب مال خودش نيست بعينه مثل اينكه خود عينك آتش ندارد، حرارت از شمس است. حرارت شمس هم از خودش نيست، چنانكه همين چراغي كه مي‏بيني پيش خودت گذارده شده نورش از خودش نيست، خودش نور ندارد، ظاهرش با ظاهر اين عالم از يك جنسند. انّما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد لكن اين چراغ منفذي است به سوي آتش و فواره‏اي است از منبع آتش و آتش هي مي‏آيد توي اين شعله و از اين شعله مي‏آيد توي اطاق و آنچه در اطاق منتشر است با آنچه در شعله است از يك جنسند. اگرچه او واسطه است و آن دود خودش شعله ندارد، روغن خودش شعله ندارد.

ملتفت باشيد اين را عرض مي‏كنم كه آنهايي كه خيال مي‏كنند عالمند و مي‏خواهند چيزي بنويسند، ملتفت باشيد، پس سعي كنيد اين مشقتان باشد. مي‏خواهي ببيني شعله فواره‏اي است و شمس فواره نور است و نور از خودش نيست و اين چراغ فواره آتش است و خودش آتش نيست، بعينه اين فواره‏هاي ظاهري را نگاه كن. فواره خودش واسطه است و خود فواره آب نيست، اما ممرّ آب است. اينجا چون خيلي واضح است كه محل گول‏خوردن نيست بهتر مي‏توان فكر كرد خود چشمه خود اين منفذ، ممرّ آب است لكن اگر اين ممرّ نباشد، ما بي‏آب مي‏مانيم. پس اين ممرّ ظاهر را كه مي‏بيني، حالا تو هروقت آب مي‏خواهي البته بايد كور شوي و بيايي پيش فواره. لكن فواره آيا خودش آب است؟ نه، خودش آب نيست، خودش سنگ است، خاك است. و عرض مي‏كنم اين قاعده‏اي است كه اگر يادش بگيريد خيلي چيزها است كه بسا تا حالا خيال مي‏كرديد ايمان هم هست بسا اگر از پي‏اش برويد مي‏بينيد غلو بوده يا تقصير بوده. يا خيلي چيزها است بسا خيال مي‏كرديد كه حق بوده و حال آنكه باطل بوده. از همين قاعده كه عرض مي‏كنم اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه به دستتان مي‏آيد. چقدر واضح است كه خود فواره آب نيست، ممرّ آب است. همين‏جور قرص شمس خودش اين صاحب طول و عرض و عمق، روشنايي نيست، محل روشني است، منفذ روشني است. قرص، خود روشني نيست؛ روشنايي از آنجا بيرون مي‏آيد، فواره‏اي است كه روشنايي از اينجا سر بيرون آورده. همچنين است امر در همه جا و ما تري في خلق الرحمن من تفاوت يك جايي كه خيلي واضح است امر را از آنجاي واضح برداريد. اين است كه عرض مي‏كنم اين را داشته باشيد و ولش نكنيد. و واللّه محض نصيحت است كه عرض مي‏كنم و خير دنيا و آخرت شما در آن است و اگر بگيريد واللّه حكيم خواهيد شد و در دينتان در دنياتان در آخرتتان همه‏جا به كارتان مي‏آيد. نگيريد در همه‏جا مي‏لغزيد.

پس منه آيات محكمات هنّ امّ‏الكتاب و اخر متشابهات اگر از پي متشابهات، اگر از پي متشابهي مي‏خواهي بروي و محكمي دستت نيست، لامحاله گمراه مي‏شوي. خدا دينش را در متشابهات قرار نداده، راه محكم آن جايي است كه هيچ شك در آن نباشد.

فواره هيچ آب نيست لكن امر در شعله متشابه است اين‏جور نيست شعله و چنين ترائي مي‏كند كه نور از خود شعله است و او مؤثّر انوار است و اينها همه آثار آن شعله‏اند و فعلهاي اويند. در اين تشابه هيچ راه حق نيست مگر آنجا ياد بگيري. اگر اين را اينجا سرمشق كني بيايي اينجا فكر كني. فكر كن كه شعله چه چيز است؟ شعله به غير از روغن هيچ نيست. آن روغن هم روشن نبود، شك نيست. وقتي هم گرم شد، آب شد، نوري نداشت. وقتي هم بخار شد نور نداشت. وقتي هم دود شد روشني نداشت، بلكه سرد بود. حالا هم كه به آتش درگرفت گرمي از خودش نيست از جاي ديگري مي‏آيد تعلق به اين مي‏گيرد از گريبان اين سر بيرون مي‏آرد. بعينه هيچ فرق نمي‏كند ميل آهني را داغ كني روي جايي بگذاري بسوزاند يا شعله‏اي را بگذاري، هيچ فرق نمي‏كند. پس اين آهن ظاهرش آتش ندارد، باطنش آتش ندارد، براده‏اش هم كه بكني باز آتش ندارد به هيچ وجه من‏الوجوه لكن اگر اين را حركت زياد دادي، يك جوري، به طورهايي كه بايد و شايد، مي‏شود فواره آتش شود، محل آتش شود. اين آتش اسمش نيست، آهن اسمش است لكن وقتي داغ شد و كباب كرد و سوزاند، بگو ببينم آيا آهن سوزانده يا آتش سوزانده؟ حقيقت واقع و حرف بي‏دروغ اين است كه آتش سوزانده. آتش سوزشي داشت پيش از اينكه به آهن تعلق بگيرد. حالا هم كه تعلق گرفت بايد بسوزاند. و ملتفت باشيد همين‏جور سرد مي‏شود پس نه سرديش از خودش است نه گرميش. همه فواره مي‏شوند.

پس تمام اشيا اگر فكر كنيد اسبابند و تماماً آلاتند در دست صانع و به تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه پس اينجا اگر داغي آمد پشت دستت، تو پيش آهن داد مزن، برو پيش آني كه آهن دستش است آنجا داد بزن بگو تو را به فلان و فلان قسم مي‏دهم، به اسمائت قسم مي‏دهم كه اين آهن را بردار از پشت دست من. جاهل مي‏آيد پيش اين داد مي‏زند، يا اصلش داد نمي‏زند.

پس فكر كنيد با بصيرت باشيد، اشيا خودشان به خودي خود واللّه به جز قوابل هيچ نيستند، به جز اينكه واسطه بشوند. هر يكشان هم براي كاري بخصوص واسطه‏اند. آفتاب براي همين است كه نور گرم از توش بيرون آيد، ماه براي همين است كه نور سرد از توش بيرون آيد. اين آتش، جسم ذغالش براي همين است كه آتش از توش بيرون آيد و هكذا. اينها تماماً ابوابي هستند در دست صانع و آن صانع هر چيزي را از هر جايي مي‏خواهد بيرون مي‏آرد.

حالا به اين نسق ان‏شاءاللّه اگر گرفتيد ببينيد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه راستي حقيقةً همين‏طور است. فكر كنيد و پناه به او ببريد و بايد برد. همين مصلحت ما بوده، اما اگر نرفتي چه؟ پا به بخت خودت زده‏اي او ضرر نمي‏كند. اين است كه ملتفت باشيد كه مي‏گويم آنچه او مي‏آرد و مي‏ريزد در اين مملكت خودش، از جنس مملكت نيست اما توي مملكت ريخته شده.

اما فكر كنيد و عبرت بگيريد ان‏شاءالله. همين‏جور ممرّ ظاهري عرض مي‏كنم آيت محكمي است كه شكي شبهه‏اي در آن نمي‏رود. همين جويهاي آب و فواره‏هاي آب كه مي‏بينيد، اين فواره خودش آب نيست اگر در آن آبي نيايد تر هم نيست خشك است، لكن حالا كه ممرّ واقع شده، دايم تر است و دايم همان آبي كه خودش دارد به تو هم مي‏دهد. هي مي‏گيرد و تحويل تو مي‏كند و فضل وجودش را به تو انعام مي‏كند. رطوبت اول به او مي‏رسد، هرچه از خودش زياد شد مي‏ريزد توي حوض و اين دليلي است محكم. ديگر اين مطلب را كه عرض مي‏كنم واضح است درس خواندن نمي‏خواهد، اينها را مردم ديگر هم مي‏فهمند. اما چراغ، نور از خودش است، خودش از كجا آورده؟ شمس خودش نور از كجا آورده؟

مي‏خواهم عرض كنم كه تمام مملكت قوابلند، آينه‏هايي هستند در زير قدرت خدا گذارده شده‏اند واللّه يك سر مو نمي‏توانند پيش و پس شوند و اگر خيال كني كه مي‏توانند سرمويي بدون اينكه مشيتي تعلق بگيرد به ايشان كاري مي‏توانند بكنند، تفويض خيال كن و از تفويض وحشت كن بيش از جبر. پس جبر اگرچه در زبانها بيشتر افتاده كه بد است، بيشتر افتاده كه جبريها مردمان بدي هستند، بد هم هستند، لكن بدان فضيحت حال قدريه هزار مرتبه بيشتر از جبريه است. اينها خيلي از آنها بدترند، مردودتر و ملعون‏ترند. تو نماز نكرده‏اي، خدا نماز را از تو جاري كرده. تو ايمان نياورده‏اي، خدا ايمان را از تو بروز داده. هر توفيقي مي‏دهد او آورده. پس الحمد للّه ربّ العالمين حتي اين حمدي كه مي‏كنم به توفيق او است، اگر او توفيق نداده بود اين حمد را هم نمي‏توانستم بكنم. پس لاحول و لاقوّة الاّ باللّه پس ما چه چيزيم؟ ما قابليتيم، ما فواره‏ايم. هر يكي هم فواره‏اي است. پس فواره ظاهري ممرّ آب است، همين‏جور درست فكر كنيد شعله ممرّ آتش است، آتش را از غيب مي‏آرد به شهود. غيبش كجا است؟ از هرجا برمي‏دارد. تمام اين دود ظاهرش تا مغزش همه‏اش دود است، همه‏اش ظاهر است. باطنش آن جايي است كه آتش از آنجا مي‏آيد، آنجا باطنش است. ظاهر اين زنجبيل همه‏جاش آتش نيست، اين زنجبيل را هرچه براده كني هيچ آتشي چيزي از توش در نمي‏آيد. لكن اين است منبع حرارت، اين را ببر بجوشان و بخور، قهقري برمي‏گردد حيات را گرم مي‏كند. حيات، روح بخاري را گرم مي‏كند. روح بخاري، مغز سر را گرم مي‏كند. او مغز حرام را گرم مي‏كند، او اعصاب را گرم مي‏كند، او عضلات را، به همين‏طور مي‏آيد تا همه بدن را گرم مي‏كند.

پس به همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد مي‏يابيد آن وقت عرض مي‏كنم آن كلمه را كه مجملي گفتم و گذشتم. گفتم اگر ضمادي كني و اتفاقاً گرم كند غافل مباش راهش اين است كه نفوذ مي‏كند در سوراخهايي كه چرك و عرق از آنجا بيرون مي‏آيد، به روح مي‏رسد روح را گرم مي‏كند. روح كه گرم شد همان‏طور برمي‏گردد بدن را گرم مي‏كند از راهش، از راه اصلي است.

ملتفت باشيد خلاصه، پس منظور اين است كه بدانيد لاحول و لاقوّة الاّ باللّه اينها همه هم جميع اين حرفها هم اصلش براي آنجا است اينجا را چون آسان مي‏توانيد بفهميد، آسان را آدم بيان مي‏كند و آسانها را شما غنيمت بشماريد. ببينيد چه عرض مي‏كنم، آنهايي كه اهل علمند آسانها را ياد مي‏گيرند و مشكلها را از همان آسانها مي‏فهمند. اينها تفضّلي است از خدا كه مفت مفت مي‏دهد، اينها را قايم بگيريد و داشته باشيد يك وقتي بعد به كارتان مي‏آيد.

ايّوب مباحثاتش را كرد و خدا ترحم كرد بر او ملخ مي‏باريد، ملخ طلا مي‏باريد روي زمين مي‏نشست طلا مي‏باريد. گاهي كه ملخها را باد پريشان مي‏كرد دورتر از دست ايوب مي‏رفتند مي‏دويد و ملخ را برمي‏داشت. جبرئيل مي‏گفت چقدر حريصي در جمع اينها. گفت كدام احمق است كه خدا ملخ طلا براش ببارد و او اعتنا نكند؟ البته مي‏دوم دودستي هم برمي‏دارم. ملتفتش باشيد چيزي را وقتي خدا داد، بايد گرفت ديگر اينجا تفرعن هيچ به كار نمي‏آيد. جبرئيل هم همچو گفت كه او همچو جوابي بگويد تا به شماها برسد. مؤمن بايد همين‏جور باشد هرچيزي كه از پيش خدا آمد، آدم بايد همين‏طور حريص باشد و ممنون و منّت‏دار باشد و تعفير خَدّين كند كه الحمد للّه كه اين را داده. آنجا كه مي‏گويد مگير، يعني مال مردم را طمع نداشته باش. ملخ براي ديگري باريده باشد، طمع نداشته باش. مرغ مال مردم است طمع مكن. بله آن مرغي كه مال تو است حفظش هم بكن، دانه‏اش هم بده، آبش هم بده.

پس تمام مملكت خدا همين‏طور ابوابي است كه خدا گشوده براي فيوض و ديگر الحمد للّه جوري است كه جميع الفاظ آنها جوري مبذول است كه ديگر هيچ احتياج به تقيّه نيست، به طوري كه خلافش را كسي بگويد مي‏گويند تقيّه كرده‏اي. همه مي‏گويند لاحول و لاقوّة الاّ باللّه پس هرچه هست خدا خواسته كه هست، هرچه خدا نخواسته نيست لا رادّ لقضائه لا مانع من حكمه واللّه هيچ كاري مفوّض به هيچ مخلوقي از مخلوقات نشده.

باز از اينجا ملتفت باشيد مشق كنيد، ظالم است اگر ظلم مي‏كند بكند، تو اگر مستحق نباشي ظالم ظلم نمي‏كند. خدا دفعش را مي‏كند و اگر آمد باز تو اگر آدمي ملتفت باش من فلان معصيت را كرده‏ام، باز برو پيش اين دست، اين را ببوس. و اينكه براي رفع ظلم ظالمين دعاها وارد شده براي اين است كه بلكه استغفاري توش باشد، بلكه توجهي بكني و خدا رفع كند. مي‏بيني سرما شد، باغت را سرما زد. اگر چيزي لاش نگذارده بودي نمي‏زد؛ تقلّبي نكرده بودي نمي‏زد. نمي‏بيني كه آن باغ پهلويي را نمي‏زند؟ اينها تعمّدات است. زمستانها را عمداً گرم نمي‏كند، وقتي مي‏خواهد عذابشان كند مي‏كند. مي‏بيني وقت نوروز چنان سرد مي‏شود كه باغها را سرما مي‏زند. بدان اينها تعمّدات است. جاهايي كه ظاهر قرار داده اين محكم شما است. ان‏شاءاللّه شما مؤمن باشيد و همين‏جوري كه خدا پستا به دست داده، همان پستا را بگيريد، بخصوص همچو پستايي قرار داده منه آيات محكمات هنّ امّ‏الكتاب مؤمنين هميشه اينها را مي‏گرفته‏اند، هميشه در هر ديني اين‏جور بوده و حالا كه يافتي كه در كتاب اين‏جور بوده در عالم هم اين‏جور است.

حالا ديگر ملتفت مطلب باشيد ان‏شاءاللّه. پس محكم اين است كه ممرّ هر چيزي واسطه اسمش است. از خودش مطلب را مخواه. باشعور باشد منع مي‏كند و ديگر نمي‏دهد. حتي از ائمه سلام‏اللّه عليهم همين‏طورها رسيده كه تمام فيوضي كه خدا به تمام عالمين مي‏دهد، تمامش به واسطه ايشان است تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً همين‏طور واللّه اوصياش به همين‏طور قائم مقام اويند؛ باوجود اين اين است حالتش كه مي‏گويد از من مخواه، از خدا بخواه. سائل سؤال كرد، دادندش. گفت الحمدللّه. باز سؤال كرد دادندش، گفت الحمدللّه. دفعه سيوم تعارفي كرد با خود حضرت فرمودند از من سؤال نكرده بودي، از خدا سؤال كرده بودي بي‏منّت‏تر مي‏داد از باب اينكه مبادا كسي خيال كند از خودش است و خودش كاره‏اي است اين‏جور مي‏فرمودند بگويي وسيله نيست كافر مي‏شوي، بگويي از خودش است از خودش نيست واسطه است خدا را به حق همين واسطه قسم بده آن وقت از همين دست يا از هر دستي كه بخواهد او در وراء تجارت هر تاجري است. توي هر دستي حركت مي‏دهد آن دست را، هيچ دستي حركت نمي‏كند مگر به تحريك او. در هر دلي خيالي هست خيالي نيست مگر او بخواهد. او هرچه بخواهد به خيال مي‏اندازد، خيالها در دست او است، دستها در دست او است، تو رو به او بكن از او بخواه و لو وقتي كه مي‏خواهي بروي پيش آب، لابد پيش فواره بايد بروي چاره هم نيست. پيش چشمه آب نرفته‏اي، خود آب بيايد توي دهن من، نخواهد شد. اگر گرسنه‏اي ديگر منشين دعا كن كه خدايا من سير شوم. مي‏بيني پلو است، آجيل است بردار بخور خدا سيرت مي‏كند. ديگر نمي‏خورم و خدا سيرم كند، نمي‏شود. قدري فيني بكن آن قدري كه قادرت كرده آن قدري كه نكرده از تو نخواسته هرچه رشتي باشي فين مي‏تواني بكني اين قدرها را كه مي‏تواني نان را برداري در دهانت بگذاري بخوري. ديگر حالا من نمي‏خورم خدا خودش مرا سير كند اين توقع بيجا است، خدا هم نخواهد كرد چنين كاري را.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

(سه‏شنبه 4 ربيع‏الاوّل 1304)

20بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و امّا تطبيقها مع العرش و ساير الاجسام الجزئيّه فاعلم انّا قد حققنا في علم المناظر و المرايا و اوضحنا و شرحنا بما لامزيد عليه انّ السراج هو الشعلة و الانوار معاً و انّهما نور واحد و الاختلاف بواسطة المحل و لما كان الدخان اكثف من الهواء و اشدّ صقالة صار اضوء و لما كان ارقّ و اخفي صار اقلّ حكاية و ليس هيهنا موضع تفصيله. فالضوء الذي في الشعلة و في الهواء كلها من نوع واحد و مادتها واحدة و انما الاختلاف في الصور المكتسبة من القوابل. نعم الفرق بينها و بين الشعلة انّ الشعلة هي الفوارّة التي تفور من منبع النار الغيبية و تجري منها الانوار الي ساحة الدار و جميع الانوار فائضة منها ناشئة عنها دحيت ارضها من تحتها و حييت بما جري اليها منها الحيوة و هي دائمة الحاجة الي المدد و لا مدد الاّ ما يفيض منها»

هرجايي كه ماده و صورت ذاتيه‏اي گفته مي‏شود، ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد ماده و صورت هرچيزي از يك جنسند و از يك عالم آمده‏اند و اين ماده و اين صورت را اين‏جور كه شد، ماده و صورت ذاتي مي‏گويند و ماده و صورت ذاتي هرگز از يكديگر جدا نمي‏شوند. حالا هر جايي كه ديديد چيزي آمد و رفت، اين معلوم است غريبه است، جزء آن نيست. حالا درست دقت كنيد كه با بصيرت بيابيد. حالا هر غيبي نسبت به عالم شهود و هر شهودي نسبت به عالم غيب، يك كلّي را به دست بياريد باقي خودش به دست مي‏آيد، نبايد تازه برويد ياد بگيريد. هر عالم غيبي نسبت به هر عالم شهودي را فكر كنيد عالم غيب يعني شهاده نباشد؛ شهاده يعني غيب نباشد. هر غيبي نسبت به شهاده آن غيب، ماده‏اش غيبي است صورتش هم غيبي است. بسا ماده و صورتش هم دست از هم برندارند چنانكه ماده و صورت شهادي هردو شهادي‏اند هرگز از هم دست برنمي‏دارند.

ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد بابصيرت يادش بگيريد اين خيلي جاها جاري مي‏شود. باز آدم باورش نمي‏شود مگر قاعده‏اش را ياد بگيرد. جاهاي خيلي واضحش را فكر كنيد ان‏شاءاللّه تا جاهاي ديگر را هم بيابيد.

در ايني كه روحي در اين بدن هست و اين بدن به آن روح زنده است هيچ‏كس نمي‏تواند شك كند. حيوانات همه تميز مي‏دهند. پس آن روح غيبي ماده‏اي دارد و صورتي و اطرافي دارد؛ به دليل اينكه روح هر شخصي پيش بدن خودش است، روح شخص ديگر هم پيش بدن خودش است. به دليل اينكه بدن هركسي پيش خودش است. بدن كسي را تكه تكه كني، بدن ديگري نمي‏شود. روح هركسي هم پيش خودش است تكه تكه‏ها است، قطعه قطعه‏ها است. مقيدات در همه عوالم هم هست در عالم جسم تكه مي‏شود. جسم اين يك تكه‏اش است، آن يك تكه‏اش است. عالم حيات هم تكه تكه مي‏شود. ديگر چطور تكه تكه مي‏شود بايد فهميد. در اينكه پاره مي‏شوند از هم شك نيست در اين. اين تكه جسم اينجا است، هركاري بر سر اين بيارند آن جسم خبر نمي‏شود و همين‏جور حيات، تكه تكه و پاره پاره مي‏شود به دليل اينكه هر صاحب حياتي حياتش پيش خودش است، صاحب حيات ديگر خبر از آن ندارد. اگر تكه تكه نمي‏شد يكيش را مي‏زدي، بايد همه صاحبان حيات خبر شوند به دليل اينكه توي اين بدن يك روح نشسته، هرجاش بزني خبر مي‏شود. به جهتي كه يك روح در همه جاش هست، سرش را صدمه بزني پاش مي‏فهمد، پاش را صدمه بزني سرش خبر مي‏شود، يمينش را صدمه مي‏زني يسارش خبر مي‏شود. هر حيواني، مار را سرش را دست مي‏زني دمش هم خبر مي‏شود به جهتي كه امتياز در اجزاي روحش نيست و اين امتياز تا همه‏جا مي‏رود تا هرجا ملك خدا است اين امتياز رفته. همين‏جور ان‏شاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد تمام ملك خدا همه چيز از فؤاد گرفته تا عقل، نفس، خيال، حيات، نبات، تمام آنچه در غيب است همه‏شان پاره مي‏شوند و تكه تكه مي‏شوند مثل اينكه جسم تكه تكه مي‏شود. باز وقتي مي‏شنويد چيزي پاره مي‏شود، پاره شدن جسمي خيال نكنيد، بسا آنجاها اين‏جور نباشد. اينها است كه مشكل است فهميدنش و تميزدادنش.

پس همين‏جوري كه در عالم جسم تكه‏تكه‏ها هست و نبوده وقتي كه اين تكه تكه‏ها نباشد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، باز از روي حكمت از راه‏هايي كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، هيچ كمر حكمت نيست. و باز اين حرفها را كسي قدرش را مي‏داند كه اقلاً بويي از حكمت برده باشد و واللّه تمام آنچه شنيده‏ايد و گفته‏اند، از كمر حكمت برداشته‏اند و گفته‏اند به جهتي كه آنهايي كه استاد بوده‏اند چون مردم متحمّل نبوده‏اند اين‏جور چيزها را بروز نداده‏اند. همان از كمر حكمت چيزي گفته‏اند و از كمر حكمت حاقّ مطلب به دست نمي‏آيد. همه‏جا همين‏جورها است كه بله، چراغ كه روشن شد اطاق ما روشن مي‏شود. اما ديگر چراغ چطور روشن شده، آن ابتدا چطور بوده؟ نبوده. حتي در كتابهاي خيلي معروف معتبر مثل كتاب تكويني كه سفر تكوين تورات است كه كيفيت خلقت را مي‏خواهد بگويد، مي‏گويد بود يك وقتي كه آسمان مثل مس گداخته بود، زمين مثل مس گداخته بود، هيچ باراني نبود، هيچ گياهي نبود، هيچ حيواني نبود. بدانيد اين وسط حكمت است، آن حاقّ حكمت را بخواهي از اين به دست نمي‏آيد و حال آنكه راست هم هست. يك وقتي بود آب نبود، يك وقتي آتش نبود، اين عناصر نبودند. آسمان دورها زد آبي پيدا شد، دورها زد خاكي پيدا شد، دورها زد هوايي پيدا شد، دورها زد آتشي پيدا شد، دورها زد اينها مخلوط شدند به يكديگر. دورها زد باز به همين‏طور نباتي پيدا شد، به همين‏طور مدتها نبات بود حيواني نبود اصلاً. آسمان دورها زد صد هزار سال دور زد تا حيوان پيدا شد، گياهها هم بودند و حيواني نبود. گياهها براي حيوان هي سبز مي‏شدند و هي مي‏خشكيدند و حيوان نبود. لكن ملتفت باشيد كه كار صانع هميشه اين است كه پيشتر كار مي‏كند براي بعد. اين طفل را كه مي‏خواهند بيارند در دنيا، اول نطفه‏اش را مي‏سازند. همين كه نطفه منعقد شد مي‏بيني خورده خورده پستان مادر درد مي‏گيرد و به همين‏طور زنهايي كه شعور دارند مي‏فهمند كي حامله شده‏اند؛ تا نطفه گرفت پستان درد مي‏گيرد.

باري ملتفت باشيد، ملتفت بشويد ان‏شاءاللّه، پس همان ساعتي كه اين نطفه را مي‏ريزد در رحم، پستاي شيرساختن را اينجا درست مي‏كنند. اين شير را اينجا درست مي‏كنند در پستان براي اينكه نُه ماه بعد بچه شير داشته باشد بخورد. اينها را بازي خيال نكنيد كه واللّه خودتان را بازي داده‏ايد. ببينيد در دنيا براي دنياتان چقدر مضطربيد و واللّه از غفلت است كه مضطربيم. وقتي طفل را مي‏خواهند بسازند، روزيش را همراه خودش پيشتر درست مي‏كنند كه وقتي بيرون آمد شير ساخته موافق مزاجش اينجا هست، آن وقت خودش مي‏تواند بخورد. مثل بزغاله باشد، مي‏رود خودش مي‏خورد نمي‏تواند خودش برود بخورد مثل بچه آدم آن را ننه‏اش مي‏رود پستان دهانش مي‏گذارد تا كم‏كم ياد بگيرد. عرض مي‏كنم واللّه تمام ارزاقمان همين‏طور پيشاپيش ساخته مي‏شود.

ملتفت باشيد اينها هيچ بازي نيست، آن خيالات خودمان بازي است، خودمان خودمان را بازي مي‏دهيم از آن خيالات صدمه مي‏خوريم. هرچه را خدا مي‏خواهد بيافريند، اول رزقش را درست مي‏كند تا وقتي خودش را درست كرد رزق داشته باشد. بلكه بسا مادرها را خلق مي‏كند نه براي خودشان. اين را خلقش مي‏كند براي همين‏كه از اين خوبي به عمل آيد و خودش داخل آدم نيست. چقدر پدرهاي بي‏مصرف خدا خلق مي‏كند، براي چه خوب است اين مردمان بي‏مصرف؟ براي اينكه مي‏داند از پشت او ده پشت، صد پشت، هزار پشت از اين آدم زيرك دانايي خلق مي‏كند، بيرون مي‏آيد. پس اينها همه را مهلت مي‏دهد به جهت آنكه او به دنيا مي‏آيد. پس خدا اگر از پشت هزارم اين مثلاً او را درنمي‏آورد، اينها را خلق نمي‏كرد.

ملتفت باشيد حكمت اين است كه آدم عاقل باشد، ديوانه نباشد. فردا مي‏شود، چنين مي‏گوييم، چنين مي‏كنيم. تو چه مي‏داني؟ فردا كه به دست تو نيست، بلكه مُردي. فردا نه سرماش به دست تو است نه گرماش، نه آفتابش، نه ماهش، هيچ چيزش دست تو نيست. پس اينجا و آنجا چه دست و پا مي‏كني؟ بخواب به راحت هرچه تمامتر. اگر خدا جاني داد و رسيديم تماشا مي‏كنيم و واللّه مجانينند مردم، يك عمر ديوانه‏اند و نمي‏دانند ديوانه‏اند. و همين‏جور كه عرض مي‏كنم حديث دارد بخصوص حديثش اين است كه يك وقتي پيغمبر9 مي‏گذشتند از جايي. آنجاها ديوانه‏اي بود از اين ديوانه‏هاي متعارفي دورش مردم جمعيت زيادي كرده بودند كه تماشا كنند. حضرت پرسيدند چه خبر است اينجا؟ عرض كردند ديوانه‏اي اينجا است مردم آمده‏اند تماشاي او. فرمودند او ديوانه نيست، آن بيچاره ناخوش است. عرض كردند پس ديوانه كيست؟ فرمودند ديوانه اينهايي‏اند كه دور او جمع شده‏اند و واللّه همين‏طور است، مردم اين روزگار تمامشان بدانيد ديوانه‏اند، خودشان هم نمي‏دانند كه ديوانه‏اند. پس مشق بايد كرد از جنون بايد بيرون آمد داخل عرصه عقلا شد. نفس آدم را فريب مي‏دهد. فكر كنيد ببينيد كاري كه هيچ چيزش دست آدم نيست حتي خود آدم دست خودش نيست، حياتش، موتش هيچ دست خودش نيست. اين نفس را تا صانع مي‏خواهد بالا مي‏آيد اگر نخواهد يكدفعه مي‏بيني چراغ خاموش شد و همين‏طور واللّه اين حيات مثل اين چراغ است كه روشن مي‏شود و خاموش مي‏شود. همين‏جوري كه روغني مي‏رود در فتيله‏اي و آتشي روش مي‏آيد مي‏نشيند روشن است؛ تا پفي مي‏كني آن آتش مي‏رود و چراغ خاموش مي‏شود. همين‏جور خونِ‏چربي روغنِ‏بسيار رقيقي مي‏رود در قلب و حيات در آن درمي‏گيرد و زنده مي‏شود بدن به آن حيات پفش مي‏كني خاموش مي‏شود ولكن ببينيد كه چقدر صانع استاد است مي‏داند اين بايد مثلاً صدسال عمر بكند براي اين بدني قرار مي‏دهد پوستي روش مي‏كشد كه اين چراغ محفوظ بماند و خاموش نشود.

باري برويم سر مطلب اگرچه يك مطلب است. شما بابصيرت باشيد ببينيد زنده كيست. اين بدن هيچ اعتنايي به آن نيست. اين بدن صندوقي است كه آن زنده را در آن صندوق گذارده‏اند كه محفوظ بماند و خاموش نشود. خواستند چراغي روشن كنند بعينه مثل تو كه مي‏خواهي چراغي روشن كني اگر باد مي‏آيد چه مي‏كني فانوسي روش مي‏گذاري باد از همه سمت بيايد از همه سمت اطرافش را مي‏گيري و فانوس را محكم مي‏كني كه باد داخلش نشود. اما آني كه محل اعتنا است چراغ است چرا كه اگر چراغ نمي‏خواستيم روشن كنيم، اصلش مردنگي و فانوس هيچ به كار نداشتيم و درست نمي‏كرديم. همين‏طور واللّه تمام اين بدن مثل همان فانوس است. اين صندوقه سينه براي اين است كه در ميانه آن قلب آويزان شود. اين بندها براي اين است كه قلب آنجا محفوظ باشد. خود اين قلب را درست كرده‏اند براي اينكه روغن توش بريزند كه آن روغن بخار كند و حيات به آن تعلق بگيرد. اصل حيات كجا است؟ حيات آن چيزي است كه تعلق مي‏گيرد به آن روغني كه در اين قلب است، اينها را نمي‏شود در هوا بسازي. پس اينها را جميعاً در اين چراغ گذارده‏اند آن روغن توي اين چراغ است آن حيات در اين چراغ درگرفته اين صندوقه سينه براي حفظ اين چراغ است ديگر دست مي‏خواهد براي اينكه چيزي بردارد بخورد كه مدد به اين روغن برسد. مددها كجا است؟ جايي هست. پس پا مي‏خواهد برود آنجا و هكذا. اينها همه براي حفظ اين چراغ است و اين قالب. خودش واللّه بي‏مصرف صرف است و الاّ اينجا اين سوراخ باشد براي چه؟ براي اينكه مددي از اين سوراخ به آنجا برسد. آيا نمي‏بيني وقتي روح درمي‏رود اين بي‏مصرف مي‏شود. مصرفش چه چيز است؟ هيچ. پس مي‏پوسد و تمام مي‏شود. اگر كسي باشعور و ادراك بخواهد فكر كند، بخواهي اصل حقيقت حيوان را به دست بياري، حيات آن است كه توي قلب است. چراغ آن است كه توي مردنگي است. پس اصل حيات آن است كه در قلب است، روي آن بخاري هم كه نشسته، بخارش هم روغن است. روغن روشن نيست، بخار روشن نيست، دود روشن نيست. روشني آن است كه هرجا مي‏رود روشن مي‏كند. حيات آن است كه هرجا مي‏رود مي‏بيند، مي‏شنود، بو مي‏فهمد، طعم مي‏فهمد، كيفيات را درك مي‏كند. اين منزلش كجا است؟ توي قلب. از قلب منتشر شده به ساير اعضا هم آمده. باز خودش نمي‏تواند بيايد. آن خدا تا مي‏خواهد اينجا باشد هست، نمي‏خواهد يك پفي مي‏كند، عزرائيل مي‏آيد پفي مي‏كند اين چراغ خاموش مي‏شود.

پس ببينيد حقيقت انسان را ديگر مي‏خواهيد ببينيد كجا است. واللّه از اين حرفها خيلي بالاتر است و همين‏جور فكر كنيد روح نبات همچو غيب و شهود است. عنوان كردم و عرض كردم به شرطي سركلاف از دست نرود. اين آب هست، اين خاك هست، اين اوضاع عالم شهود هست، لكن جذب ندارد. سنگ، ريشه نمي‏گذارد، برگ نمي‏كند بالا بيايد. ملتفت باشيد ولكن وقتي بناگذارد ريشه كند پايين برود، برگ كند، بدانيد يك روحي از عالم غيب آمده به اينجا تعلق گرفته. به آب و خاك تعلق گرفته كه جذب مي‏كند، دفع مي‏كند.

پس ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد حقيقت نبات يعني جاذب، ماسك هاضم دافع. زياد بشود و كم بشود. اينها حقيقت نبات است. اين چوب خشكي كه مي‏سوزاني، نبات، سوخته نشده؛ چوب خشك سوخته شده كه هيچ روح نداشته و آن جاذب و ماسك و هاضم و دافع ديده نمي‏شود اما فهميده مي‏شود. خيلي چيزها است كه ديده نمي‏شود و آدم مي‏فهمد. اما اينها براي كسي است كه حواسش تابع عقلش باشد. نباشد مثل كسي‏كه هرچه را با چشم مي‏بيند مي‏گويد قبول دارم، هرچه را با چشم نمي‏بيند مي‏گويد من نمي‏بينم اين را پس قبول ندارم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حقيقت نبات يعني جذب داشته باشد، ريشه كند پايين برود، شاخه‏اش بالا بيايد، هاضمه و ماسكه و دافعه داشته باشد. اين حقيقت نبات. اين چوب خشك بعد از فرار نبات باقي ماند به اين حالت. كه[4] همين براي سوختن خوب است اگر فرضاً جاي نمناكي هم بگذاريش مي‏پوسد. چوب خشك را غرس كني در جاي نمناك دوباره سبز نخواهد شد و تا نباشد روحي سبز نمي‏شود. و ان‏شاءاللّه وقتي فكر مي‏كني مي‏يابي كه توي تمام حبوب روح نباتي موجود نشسته است چون آبش نمي‏دهي نمو نمي‏كند و سبز نمي‏شود و الاّ بالفعل در همين دانه گندم الآن جاذب و ماسك و هاضم و دافع و مربي و بلندشو و پايين‏بيا، موجود نشسته. همين چيزها حتم است كه در دانه باشد تا برويد و الاّ نمي‏رويد. همه اينها بالفعل در تمام اين دانه گندم هست، جاييش نيست كه نباشد. لكن آن روح، غير از اين صورت ظاهرش است. آيا نمي‏بيني بو مي‏دهي گندم را هرچه نگاهش مي‏كني به حال خود هست و هيچ چيزش فرار نكرده، اما آن روحش فرار كرده. اما گندمِ بوداده ديگر هيچ نموّ ندارد. پس اگر كسي گفت حقيقت گندم توي اين دانه است، راست گفته است و اگر كسي گفت حقيقت آن جاذب دافع هاضم ماسك اينجاها نيست، درست گفته. چرا كه آنچه مي‏بيني اين رنگ گندم و قد و پهنا و وزن اين است كه مي‏بيني بعد از بودادن هم كه اينها را دارد گندم بوداده در اين چيزها با اين تفاوت نمي‏كند. لكن اين گندم نيست به دليل اينكه مي‏كاريش سبز نمي‏شود.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد در اينهايي كه عرض مي‏كنم كه همين‏ها واللّه حاقّ علم معاد است كه عرض مي‏كنم، نمي‏خواستم هم اينها را بگويم لكن حالا ديگر آمد و في‏الجمله اشاره بايد كرد.

پس هيچ گندم به غير از ايني كه مي‏بيني نيست و هيچ ايني كه مي‏بيني نيست و خود گندم ديدني نيست و اين صندوقي شده براي گندمي كه در اين است لكن اگر گندم را برداريد از اينجا، به اين‏طوري كه آتشي گرم كرد اين را و گندم فرار كرد و رفت و اين قالب ماند و هيچ گندم توش نيست، اثرش هم طوري ديگر مي‏شود.

پس واللّه همين بدن محسوس ملموس است كه در آخرت مي‏آيد و واللّه هيچ پوستينش نمي‏آيد، هيچ چركهاش نمي‏آيد، هيچ آنچه در توي شكمش است نمي‏آيد. اين صفراها و سوداها و بلغمها و خونها دخلي به انسان ندارد. مي‏بيني طبيب مسهل مي‏دهد، اينها را بيرون مي‏كند آدم صحيح و سالم مي‏شود. پس مي‏شود گفت آنچه مي‏بيني او نيست و او ديده نمي‏شود و مي‏شود گفت واقعاً كه هذا البدن المحسوس الملموس هماني است كه به آخرت مي‏آيد و هيچ اين محسوسات دنيايي به آخرت نمي‏آيد. هردوش درست است.

باري، باز برويم سر مطلب و عرض مي‏كنم كه همين مطلبها توي آن گفته شده آن كلي است. يادش كه گرفتي يك شأني از شئونش اين است كه علم معاد يادمي‏گيري. يك شأن از شئونش اين است كه علم معراج يادمي‏گيري. از راه ديگرش مي‏آيي، علم شريعت يادمي‏گيري از راه ديگرش علم طريقت يادمي‏گيري از راه ديگر علم حقيقت به دست مي‏آيد و هكذا.

باري، پس غيب ماده‏اي دارد ذاتي، و صورتي دارد ذاتي. حالا ببين آيا اين را خودت نمي‏فهمي؟ پس صورت روح اين نيست كه مي‏بيني صورت روح آن است كه ديده نمي‏شود، ماده‏اش هم ديده نمي‏شود. آن روح ماده‏اي خودش دارد صورتي خودش دارد. آن ماده و صورت باهم آمده توي اين بدن و ماده شده و اين بدن صورت آن شده فرو رفته و اين بدن لباسي شده. حالا كه چنين است مي‏خواهي او را، بيا پيش اين. مي‏خواهي با او مصافحه كني، با دست اين مصافحه كن. مي‏خواهي زيارت كني او را، اين را زيارت كن. او اينجا است اما او ديدني نيست. او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار فكر كني همين‏طور امر مي‏رود بالا تا پيش خداتان واللّه مي‏رود.

پس خوب فكر كن غيب، ماده‏اي دارد و صورتي ذاتي در قابليت اين بدن مي‏نشيند و اين بدن مال عالم دنيا است و كلّ من عليها فان و يبقي وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام هرچه اينجا است خراب مي‏كند و خودت مي‏بيني كه خراب مي‏كند و دوباره زنده مي‏كند، او را زنده مي‏كنند. پس آن روح غيبي، ماده‏اش غيبي است، صورتش غيبي است. و فراموش نكنيد، مسامحه نكنيد، ماده او چيزي است كه آن اطراف به دورش كشيده شده و صورتش آن اطراف است و ببينيد روح هركسي پيش خودش است، اطراف خودش روي خودش است. ماده كسي ديگر هم همين‏طور است. پس روح، ماده ذاتيه‏اي دارد صورت ذاتيه‏اي دارد. هركسي روحش ماده و صورتي ذاتي دارد، اين مي‏آيد مي‏نشيند در قابليت چنين بدني. اين بدن جاي نشستن او است و مي‏خواهد يكپاره كارها بكند آورده‏اندش اينجا كه يكپاره چيزها ببيند، يكپاره چيزها بشنود، يكپاره بوها بفهمد، يكپاره طعمها بفهمد و هكذا. حالا ماده اين بدن، همين جسمي است كه مي‏بيني. طرفهاي اين بدن را مي‏بيني همين رنگها است كه مي‏بيني، همين شكلها است كه مي‏بيني، او به شكل اين نيست. حتي بادي را در خيكي كني، باد كه در خيك است مي‏داني باد به صورت خيك نيست، تا خيك را پاره كني متفرّق مي‏شود، باد به صورت خيك نمي‏شود.

پس خوب دقت كنيد سركلاف را هي سعي مي‏كنم به دست بياريد و آن را گم نكنيد. پس ماده و صورت ذاتيه حيات يا ماده و صورت ذاتيه نبات يا ماده و صورتِ انسان، هركدامش باشد، پستاش يك پستا است. يكجا را سعي كن ياد بگير ان‏شاءاللّه، باقيش من ضامن كه تو ياد گرفته باشي.

پس نبات ماده‏اي دارد كه فعلش جذب است و دفع است و هضم است و امساك، يا زياد مي‏شود، يا لاغر مي‏شود. اگر ماده‏اي نداشت، كي جذب كند؟ و اگر صورت نداشت، جذب نداشت. مثل سنگ كه جذب ندارد. پس آن نبات هم ماده دارد هم صورت، هم روح دارد هم بدن ذاتي به حسب خودش لكن اكتفا نكرده به بدن ذاتي و روح ذاتي خود؛ آمده بدن جمادي هم گرفته در چوبي ظاهر شده، اين چوب قالب آن است و روي آن را گرفته. اين چوب قالب صورت نبات نيست، براي در و پنجره خوب است. چوب را بخواهي بكاري كه سبز شود تا روح نباتي در آن هست سبز مي‏شود. اگر جاييش زخم شده چاق مي‏شود. اما وقتي فرار كرد و رفت، ديگر چاره از دست رفته.

پس ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه، آن ماده و صورتي كه از غيب مي‏آيد و روي اين ماده و صورت شهادي مي‏نشيند، اين ماده و صورت شهادي قابليتي مي‏شود زير آن گذارده‏شده و او در اين قابليت ظاهر مي‏شود و اين قابليت هم باز دقت كنيد و ملتفت باشيد، باز نه هر آب و خاكي همه روحها مي‏آيد توش. آب و خاك را جوريش مي‏كنند كه گرم مي‏شود، سرد مي‏شود. جوري ديگرش مي‏كنند ماري مي‏شود، كاري ديگرش مي‏كنند دست و پا در مي‏آرد، كار ديگرش مي‏كنند به صورت آدم مي‏شود. پس نه اين است كه كسي طمع خام داشته باشد؛ اين بدن بدني است و خدا مي‏تواند هر روحي در آن بگذارد، چرا من همچو نباشم؟ اين طمع خام است. بله، اگر به دست تو بود و تو مثل جن بودي، مي‏خواستي به صورت مار در مي‏آمدي، مي‏خواستي به صورت گربه در مي‏آمدي. لكن مار را ساخته‏اند پيشتر، نمي‏تواند مار نباشد. همين‏طور گربه را ساخته‏اند، تو را هم ساخته‏اند. تو نمي‏تواني تو نباشي و به صورت ديگر درآيي. در خودت فكر كن، خودشناسي خداشناسي است. ببين تو را خلق كرده‏اند براي تجارت، برو تجارتت را بكن. چكار داري به كار ديگران؟ تو را خلق كرده‏اند براي شعر، برو شعر بگو. يكي را گدا كرده‏اند، يكي را غني كرده‏اند، همه بايد مشغول كار خودشان باشند. تبارك آن صانعي كه همه را آورده؛ من مي‏خواهم ملك خدا را تغيير بدهم كه من متشخص باشم، نه. آنهاي ديگر هم بنده خدايند، آنها هم صلاح و فسادي دارند. خدا خواسته كه ساخته، كاري دستشان داشته كه ساخته. حالا عجالةً هم ببيني كسي بي‏مصرف است، فكر كن در اعقابش كسي باشد، بسا در پشت بعد بايد بيايد. چرا من خبر ندارم؟ نداشته باشم آن يكي ديگر هم خبر ندارد. همه اگر غني شوند آن وقت امور همين اغنيا نمي‏گذرد و ببينيد همين‏طور هست يا نه؟ ببينيد اگر همه دولتمند و صاحب ثروت باشند، ديگر حمامي نيست، تون‏تاب نيست. شخص غني نمي‏رود تون حمام بتابد. اگر همه اغنيا باشند، كي طبخ كند؟ ديگر طبّاخ ندارند. ديگر آن وقت بنّا نيست وقتي بنّايي نبود و غني محتاج به بنّا است لابد شدي ناچار شدي، خودت كور مي‏شوي بنّايي مي‏كني. پس حالا شكر خدا را بكن كه همه را اغنيا نكرده. اگر همه اغنيا بوديم، همه بايد حمامي باشيم، همه بايد كنّاس باشيم، همه همه‏كار بكنيم. پس تبارك صانعي كه اين فقرا را آفريده محتاج به اغنيا كرده. اغنيا را اين‏طور كرده كه محتاج به فقرا، و هرقدر فقرا محتاجند به اغنيا، همان‏قدر واللّه بيشتر محتاجند اغنيا. يك فقير به يك ده‏شاهي محتاج است، اما غني نانوا مي‏خواهد، نجار مي‏خواهد، حدّاد مي‏خواهد، بنّا مي‏خواهد، كنّاس مي‏خواهد. پس اين به صد فقير محتاج است و آن صد فقير به يك نفر محتاجند. پس اغنيا احتياجشان بيشتر است.

ملكي صنعت كرده صانع و اين صانع هركسي را به هركاري داشته خواسته نظم الوهيت و خدايي او برقرار باشد. توقع مكن خدا خدا نباشد، توقع بيجا است. بخواهي يا نخواهي خدا خدا است، كسي ممنون باشد يا كسي فحش بدهد، باز خدا خدا است. خلافش را كردي، پدر آدم را درمي‏آرد. قاهر است و غالب است. كسي شيطان باشد و تخم شيطان باشد اعتراض بر خدا مي‏كند كه چرا چنين كرده‏اي؟ چون خدا هرچه را مي‏كند از روي حكمت است، از روي علم است. خلق را بعضيش را به بعضيش محتاج كرده. آهنگر محتاج به نانوا است، نانوا محتاج به آهنگر است، هردو محتاج به حمامي، حمامي محتاج به هردو. اهل هر صنعتي، هر كسبي محتاجند به اهل ساير كسبها. لكن همه اينها دستورالعملي دارند آن‏جوري كه خدا گفته. آن فعله نان ندارد، برود گِل بكشد، او هم كارش به زمين است پول بدهد. ديگر مفت مفت آن فعله مي‏خواهد چيزي بگيرد بخورد، نمي‏شود. بايد عمل كنند. تو هم مفت مده، همچو جاها بدهي ضايع مي‏شود. واقعاً از حكمت نيست دادن مفت به هر فعله. اين گداييهاي ظاهري، همين‏طور ضايعشان كرده. هركسي را خدا به يك جوري نان مي‏دهد، هركسي را به يك كاري واداشته حتي آني كه كافر است او را واداشته است ساعت بسازد. ساعت به كار يك مؤمني مي‏آيد. واداشته چيت مي‏سازد، يك تكه‏اش گير مؤمني مي‏آيد خيلي خوب است. حالا يك كسي ديگر هم مي‏پوشد، بپوشد. اما اين گدا چه مي‏كند؟ دستش را روي هم گذارده هيچ كاري نمي‏كند. دستش را روي هم گذارده هي داد مي‏زند از دست خدا. بله خدا به من نداده، و حال آنكه دروغ هم مي‏گويد، خدا گرسنه‏اش هم نكرده. پس اين گداهاي ظاهر، بي‏مصرف صرفند كأنّه حشو عالمند كه اگر سلطان مقتدري باشد همين‏قدر كه خودش ديوانه نباشد در مملكتش گدا نمي‏گذارد، هر كدامي را به كاري وامي‏دارد. يكي را مي‏گويد جاروب كن، يكي را وامي‏دارد به كاري ديگر. هركدام را كه به كاري واداشت، مي‏بيني گدا تمام شد.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، باز برويم سر مطلب و اينها كه عرض مي‏كنم مي‏بينيد همه شاخ و برگ همان مطلب است، اصل مطلب به دستتان باشد. آن‏جور چيزي كه عرض مي‏كنم همه چيز توش هست، توش ريخته شده. عُرف و شرع همه توش است و اينها همه سركلافش است به دست مي‏دهم.

هر روحي مي‏آيد در بدني مي‏نشيند و از آن بدن بيرون مي‏رود. هرچه از بدني بيرون رفت آن بدن، بدن عرضي است آن روح هم غريب بود آمده بود و بيرون رفت. خودش هم نخواهد برود آن كسي كه ساخته و اين كار دستش است وقتي اينجا كاري دستش ندارد، مي‏بردش بيرون. اين است كه اين بدن حالا صورت عرضي روح است و بدن عرضي روح است و آن روح هم عارض اين شده، وقتي مي‏رود اين را باقي مي‏گذارد. حالا شما از اين نمونه بخواهيد فكر كنيد مي‏يابيد ان‏شاءاللّه كه تمام نباتات عاريه آمده‏اند اينجا از عالم غيب، اينجا جاشان نيست. پس آنچه مي‏بيني از غيب آمده و آورده‏اند اينجا و ان‏شاءاللّه غافل نباشيد و فكر كنيد. ببين اقلاً خودت اين قدر مي‏تواني چوبي را برداري حركت بدهي و آن چوب اين كار از او نمي‏آيد. به همين‏جور همين بدن به اين‏جور عقلها و قدرتهايي كه دارد يك روحي را بخواهد از آنجا به تدبيري بيارد در خود، زورش نمي‏رسد. بايد آب برداري، خاك برداري، برداري تركيب كني چيزي درست كني، اين را بكاري سبز شود هرچه مي‏كند نمي‏شود. لكن صانع آبها را روي خاكها جاري مي‏كند، يك جاييش گُل سبز مي‏شود، يك جاييش خار مي‏رويد، تلخ مي‏شود، شور مي‏شود، شيرين مي‏شود. سرهم هم مشغول است.

پس غيب را مي‏آرند در شهود به جهت بعد از اين و اگر نمي‏آورد خلقت لغو بود و اگر بعديها را نمي‏خواست بسازد آن پيش‏ها را نمي‏ساخت. و عرض مي‏كنم واللّه اگر نمي‏خواست اين اوضاع را برپا كنند جسم نمي‏ساخت. هيچ اين دنيا را نمي‏ساخت. ساخت براي آنجا، حالا مي‏خواهد اين اوضاع سرپا باشد، زمين مي‏خواهد، زمين را ساخت. آسمان مي‏خواهد، آسمان را ساخت. رزق مي‏خواهد، نباتات را ساخت. اين حيوان سواري مي‏خواهد، حيوانات را ساخت. براي آنكه رفع حاجات از آنها بكند. آنچه را صانع خواسته بسا بعدها بروز كند. لكن پيشي‏ها را مي‏آرد از غيب براي اينكه بعدي‏ها را بيارد. آن صانع هم غالب است بر كار خود، مي‏داند چه مي‏كند. پس هيچ نباتات از براي خودشان درست نشده‏اند. براي خودشان بود، هيچ برگي درست نمي‏شد درست بشود. درست شد و بي‏مصرف شد بپوسد براي چه؟ همچنين واللّه هيچ اين عناصر را براي خودشان درست نكرده‏اند. آب باشد و هيچ‏جا تر نشود، هيچ تشنه‏اي را سيراب نكند، همچو بود، مصرفش چه بود؟ پس بدانيد آبها را از غيب آورده‏اند. ديگر سرچشمه فلان رود از بهشت است، فكر كنيد كه معنيش دستتان باشد و آبها واللّه تمامش از آسمان آمده. آسمان هم از بالا آمده انزلنا السماء را مردم همچو مي‏فهمند كه يعني باران را از آسمان نازل كرديم و اين لفظ به طور مجاز است. شما بدانيد خود آسمان مراد است. خود آسمان از بالا آمده. باز نه از اين بالاي ظاهري، هرچه از اين بالاي ظاهري مي‏آيد، بايد از آسمان بيايد. آسمان را از غيب به شهود آورده‏اند، شمس و قمر را از غيب به شهود آورده‏اند. خود عناصر را از غيب آورده‏اند، اين آتشها را از غيب آورده‏اند، اين آبها را از چشمه غيب سوراخش كرده‏اند رو به شهود و از غيب آمده. حتي وقتي فكر مي‏كني جمادات از غيب آمده‏اند، آن را از آسمان نازل كرده‏اند و انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس و حال آنكه مي‏بينيد آهن روي زمين جاش است. هوا هي گرم مي‏شود و هي سرد مي‏شود و پيدا مي‏شود لكن واللّه انزالش كرده‏اند و از تأثير كواكب است كه از آسمان آن تأثيرات را آورده‏اند روي زمين و آهن را ساخته‏اند و خود آسمان هم از بالا آمده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

[1]  اين را مي‏شود يكجاش را برداشت. خ‏ل

[2]  وانفسي. خ‏ل

[3]  واامتي. خ‏ل

[4]  نه. خ‏ل