(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد سیزدهم – قسمت دوم
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس هجدهم (سي و هفتم چاپ قبل) ــ شنبه 23 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كما شاء يعني انّها شيء بذلك الحكم و هو ظل الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ماسألته من الوجود و امكن فيها مااقتضته من الامكان و ان لمتقتضه في الوجوب فما لمتقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان الخ.
بعد از آني كه خداوند عالم دانست جميع چيزها را و هيچ جهل از براي صانع معقول نيست و هرچه ترائي بكند كه يك چيزي را نداند بدان آن صانع اسمش نيست. پس صانع قبل از مصنوعات ميداند همه مصنوعات را و شرط نيست وجود مصنوعات در دانستن او و شرط است او بداند تا مصنوعات مصنوعات باشند اين است كه علم ذاتي متعلق نميخواهد به هيچ وجه من الوجوه پس متعلق ندارد معذلك علمي است سابق احتياج ندارد به متعلق چرا كه صانع احتياج ندارد و ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر اين قاعده را ياد گرفتيد در تمام اسماءاللّه ــ نه در همين علم تنها و قدرت تنها ــ ميتوانيد جاريش كنيد و جاري هست صانع هيچ احتياج به مصنوع خود ندارد مصنوع است كه احتياج دارد مصنوع رزق ميخواهد احتياج دارد صانع هيچ احتياج ندارد و اين لفظهاش مبذول است در ميان همه اديان و شما همين لفظها را به طور حكمت بگيريد كه تعقل كنيد فرق شما با مردم در لفظ بسا يكي بشود و بايد يكي باشد لكن فرقش همان بايد باشد كه مثل ميزدند بر روي كاغذ مينويسي كه «نميتوانم بخوانم» اين را ميدهي به دست عامي ميگويد نميتوانم بخوانم و درست هم گفته دروغ هم نگفته و ميدهي همين را به دست كسي كه سواد دارد ميخواند كه نميتوانم بخوانم، اين فرقش چقدر است؟ به قدر فرق ميان عالم و جاهل. عالم گفت نميتوانم بخوانم اما نونش را خواند ميمش را خواند، ياش را خواند، توانمش را بخوانمش را همه را خواند. جاهل گفت نميتوانم بخوانم نه نونش را فهميد نه ميمش را فهميد نه كلماتش را نه حروفش را و اين پستا را داشته باشيد كلمات مبذوله كه ميبينيد كه در تمام اديان هست بدانيد حق است به جهتي كه اين كلمات را به زور معجز به زور شمشير به زور نظمها به زور ترسها هر جوري بوده به گردن مردم گذاردهاند تا مبذول شده اما حالا كه مبذول شده خودشان نميدانند چه ميگويند و شما انشاءاللّه بايد بفهميد و نباشيد از آنهايي كه لمّايدخل الايمان في قلوبكم چرا كه آنكه لمّايدخل الايمان في قلوبكم فرق نميكند يهودي باشد يا مسلمان باشد وقتي آن طرف زمين فرق نگذارند مسلم را با يهود همچو جايي چه مصرف اسم اسلام سر كسي باشد و به جهنم برود، لكن كسي كه ايمان در قلبش رفته بدانيد سلبش نميكنند وعده كرده و ثابت ميدارد محكم ميكند اين را روز به روز. پس دقت كنيد صانع و ببينيد همه كس ميفهمد و شما دقت كنيد الفاظ مبذوله را كه ميگوييد ميفهميد و ميبينيد همه كس ميفهمد اين را كه كسي كه چيزي در او نيست اين خودش نميتواند احداث كند چيزي را كه در او نيست. فلان آهن گرم نيست آهن خودش را بكُشد گرم شود نميتواند گرم شود، احداث گرمي كند مگر آتش خارجي بيايد او را گرم كند. سرد شد حالا ديگر گرم نيست باز آهن خودش را بكُشد سرد شوم زورش نميرسد ندارد سردي را، چيزي را كه ندارد نميتواند احداث كند. دقت كنيد كه باب محكم وسيعي و آساني است پس آهن را بايد گذارد هواي سردي آب سردي چيز سردي به او برسد تا سرد شود اگر نميرسيد سرد نميشد. ملتفت باشيد و واللّه همين پستا است كه ميرسد به توحيد و غير از اين راه واللّه راه به توحيد نيست راه مسدود است و غير از اين راه راهي است كه حكما رفتهاند صوفيها رفتهاند گبرها رفتهاند يهوديها رفتهاند نصاري رفتهاند، باز اهل حق اين طايفهها را عرض نميكنم اهل باطلشان را ميگويم و حالا همهشان باطلند. پس دقت كنيد انشاءاللّه راهي كه راه وسيعي است به سوي توحيد هرچه در يك احوال يك چيزي را ندارد اين محال است خودش را دارا كند آن چيز را مگر از خارج به او بدهند. ديگر اينها حكمت است در همين لفظهاي لُري كه من عرض ميكنم دقت كنيد خصوص از راه چشم انسان جوري خلق شده كه انسان بيشتر اطمينان پيدا ميكند و همين كه انسان چيزي را مطمئن شد پيشش ميايستد همين كه ايستاد ميفهمد همين كه مطمئن نيست مثل آبي است كه موج ميزند صورت شاخص گم ميشود در آب متموج و اين مشقي باشد براي همهتان، گوش به هر سخني كه ميخواهي بدهي مادامي كه قلب مضطرب است كه آيا اين چه ميخواهد بگويد حق است يا باطل، مادامي كه مضطرب هستي حاق مطلب گيرتان نميآيد. آبي كه متموج است عكس در آب درست نميافتد و اين حاصل نخواهد شد مگر به دليل و دليلي و برهاني بايد باشد كه اين بايستد همين كه ايستاد نگاه ميكند درست اين است كه از راه چشم خدا قرار داده، چيزي را بشنوند از راه گوش بسا صد نفر عادل بگويند فلان امر واقع شد يقين هم داري دروغ نميگويند اما باز «شنيدن كي بود مانند ديدن» اينجور نفس خاطرجمع است صد نفر هزار نفر بسا گفتهاند عادل و ثقه و امين هم بودند باز آنجور اطميناني كه شخص از راه چشم دارد از راه گوش نميتواند پيدا كند. پس ببينيد مطالب را من از راه چشم عرض ميكنم كه عذر نماند. آهني كه گرم نيست ميبيني سرد است، مغزش هم گرمي نيست همه جاش سرد است حالا گرمي از كجاش بيرون بيايد؟ در كورهاش ميگذاري گرم ميشود باز گرم شد حالا ديگر همه جاش ظاهرش باطنش همه جاش گرم است. پس اين قاعده را داشته باشيد و آسان است و خاطرجمع ميشود انسان به اين قاعده. حالا از اين گرده داشته باشيد و آسان است هرچه در هر جاي ملك به شرطي به اطمينان اينكه عرض ميكنم پاي عقل را نگاه داريد كه بايستد جاي ديگر جولان نزند چرا اين آهن خودش خودش را نميتوانست گرم كند؟ چرا خودش خودش را نميتوانست سرد كند، نادار بود گرمي را اين نادار محتاج است آتشي در خارج باشد از تفضل او، از اشراق او، از فعل او، از فيض او گرم شود او حرارت را دارا است اين نادار است اين بايد برود پيش او گدايي كند همچنين اين آهن چرا خودش به خودي خود سرد نميشود مگر توي آبش بزني، روي يخش بگذاري؟ حالا كه سردي را ندارد اصلش فعل سردي ميخواهد ناشي شود فاعلش نيست چطور بيرون آيد؟ داخل محالات است بيرون آيد و اين قاعده محكم است مخصوص نيست به اصطلاح اهل اصول مقيد نيست به اصطلاح آنها هركه هرچه را يك وقتي به او ميدهند اين از خودش نيست كسي ديگر به او داده. پس دقت كنيد ببينيد چطور آدم ميفهمد و بابصيرت ميشود. طفلي نبود يك وقتي اين خودش خودش را نميتواند بسازد، نطفهاش هم نبود، خودش نطفه نشد آبي را خاكي را گرفتند تركيب كردند آبش هم نبود خاكش هم نبود به يك صنعتي آب ساختند به يك صنعتي خاك ساختند. پس ميبينيد آن كسي است كه معطي است و عطا ميكند به مخلوقات چيزي را ملتفت باشيد اينها خودشان همهشان در هر درجه و مقامي كه هستند عقل باشد در عالم عقل جسم باشد در عالم جسم عقل يقيني را ندارد بعد به او ميدهند كسي ديگر به او داده اين روز اول اگر داشت شك نداشت. پس عقل يك وقتي چيزي را نميداند يك وقتي چيزي ياد ميگيرد اين از خودتان نيست و هيچ معقول نيست كسي نتواند كاري را بكند و با وجودي كه نميتواند بكند پس اين خلق تمامشان حالتهاشان ناداري است و داراشان ميكند در جايي جوري است مسأله در جايي ديگر جوري ديگر است اين را كسي ديگر ميكند مال خودشان نيست و انشاءاللّه همين كه بابش و سر كلافش دستتان باشد ميفهمي حاق حكمت را بيان كردهاند ائمه طاهرين عرفت اللّه بفسخ العزائم ميفرمايد من همچو شناختهام خداي خود را تو هم اگر همچو شناختهاي درست شناختهاي خدا را، ديگر به مطلق و مقيد نشناختند عرفت اللّه بفسخ العزائم ميبينيد شخصي در همه حالات و آنات از اول تا آخر عمر در هر آني به خيالي است و ميخواهد آن خيال را صورت بدهد. جزم داشتيم بتّ داشتيم عزم داشتيم آن كار را بكنيم ممكن نشد ممكن نيست يكدفعه ميبيني آني ديگر عزم ثاني ديگر پيدا شد آن هم از خودمان نيست. ملتفت باشيد اين است كه باز نصيحت ميكنند و بابش همين سر ريسماني است كه عرض ميكنم و سررشته به دست ميدهم. در اخبار و در مقامات همه جا هست باز يك مطلب است مختلف ميگويند ميفرمايند به راوي هرگز حالتي ديدهاي در خودت كه هيچ ياد خدايي پيري پيغمبري دنيايي آخرتي نباشي، بخواهي مشغول كاري بشوي؟ عرض كرد مكرر اتفاق افتاده همچو حالتها. ميفرمايند خوب در چنين حالي كه به ياد خدا نيستي ياد آخرت نيستي ياد دين و مذهبي و حقي و باطلي نيستي طلبي داري از خدا كه در وقت ثاني به يادت بيارد؟ عرض ميكند نه. ميفرمايند بعدش كه خدا انعام ميكند به تو اين نعمت تازهاي است كه تو نداشتي و داده و حالا كه نداري انعامش بايد بكند و الاّ نداري. ملتفت باشيد در حال غفلت انسان خودش را نميتواند متذكر كند مگر مذكّري باشد از خارج متذكرش كند در حال خطا خود شخص نميتواند به خطاي خود برخورد حتم است كه متذكرش كنند براي اينكه دليل باشد كه پي ببرد به صانع. يك وقتي عمداً به خطاتان مياندازد كه عرفت اللّه بفسخ العزائم عمداً به غفلتتان مياندازد آن وقت به علم ميفهمي علم يعني چه به جهتي كه نميفهمي علم يعني به تذكر ميفهمي، غفلت يعني چه؟ به غفلت نميفهمي غفلت يعني چه وقتي از خطا برميگردانند ميفهمي خطا يعني چه لكن در حال خطا نميفهمي خطا كردهاي اينها همه همان باب اصلش و نقطهاش كه العلم نقطة كثّرها الجهال راهش همان يك راه است خدا حتم كرده است در عالم ملك تغيير را چرا كه حتم كرده او را بشناسند و اگر نميخواست دست هم نميزد براي خودشان هر زهرماري بودند بودند و هيچ زهرماري هم نبودند پس حتم است تغيير يكدفعه به جهل مياندازد يكدفعه به خطا مياندازد يكدفعه از ياد ميبرد كه او را بشناسند و اينها را عرض ميكنم و واللّه حكمتش است عرض ميكنم و الاّ لفظهاش مبذول است. ميفرمايند خدا ميبيند خير مؤمن را و حفظ ميكند مؤمن را از شرور لكن آنچه را خودش خير ديده جاري ميكند اگرچه او راضي نباشد گاهي هست ميبيند براي مؤمن خيري را در اينكه فقير باشد اين هي داد ميزند هي گريه ميكند هي التماس ميكند ممكن نيست غنيّش كند به جهتي كه خيرش را در اين ديده ايمانش حفظ به همين ميشود يك جاي ديگر خير مؤمن را در مرض ميبيند مؤمن است اگر صحيح باشد ايمانش محفوظ نميماند بايد هميشه بنالد هميشه گريه كند ناخوشش ميكند مينالد و تضرع و زاري ميكند و اين درد دست از او برنميدارد و يا بايد علاجش را بكند از ايمانش بكاهد يا ايمانش محفوظ بماند و اين درد باشد و همچنين به عكس ديگر عرض نميكنم همهكس اينجور است ميفرمايند بعضي را ميبينيد اگر مريضشان بكند ايمانشان بهجا نميماند اينها را لامحاله صحيح ميكند بعضي را ميبينيد غنيشان بكند ايمانشان محفوظ ميماند غنيشان ميكند و واللّه همين جورها آنچه را خدا ميخواهد حفظ كند از مؤمن حفظ ميكند اين است كه در دعاي تعقيب همه نمازها بايد سؤال كرد خدايا خير مرا پيش من بيار، آني كه تو ميداني خير من است اگرچه من به عكس خيال كرده باشم اگرچه آني كه به عكس آن چيزي كه تو ميداني خير من است من ميل دارم و من چيز ديگر را خيال كردهام خير من است آن حالا اگر به من عرضه شود بسا غش كنم ضعف كنم جانم در برود باز آنچه خير من است آن را بايد بخواهم و بدانيد باز دقت كنيد به طور حكمت كه او نفعها را خواسته باز نه اينكه آني كه حالا خيال كردهايم بخل كرده حالا ميل نداريم درست است ميل طبيعي را نداريم كدام طبيعت است كه وقتي پيغمبر به او ميگويد بايد بروي جهاد كني كشته شوي ميل طبيعي داشته باشد كشته بشود و بايد از روي جان بروي و كشته بشوي و عسي انتحبّوا شيئاً و هو شرٌ لكم هرچه خير ما را ميداند همان را به ما بدهد مباشيد مثل اهل دنيا كه بگوييد ما منفعت ميخواهيم نميآييم واگذاريم به خدا كه هرچه خير ما است به ما بدهد و همينجورها كه عرض ميكنم هستند و بخصوصه نوشتهاند براي من به همين مضمون به جهت آنكه من گاهي نصيحت ميكنم كه تو كه ميبيني اين دنيا هيچ چيزش دست تو نيست مالك نفع و ضرر خود نيستي ميبيني هيچ خير خود را نميداني هيچ شر خود را نميداني پس بخواه آنچه خير تو است به تو بدهد اينطور جوابشان مينويسم باز جواب ميآيد كه تو ميگويي تسليم صرف باشيم هر كار بر سرمان بيايد هيچ نگوييم؟ پس دعا براي چه بايد كرد؟ شما ملتفت باشيد دعا را هم براي همين بايد كرد كه آنچه خير است پيش بيارد تو اگر احمق نيستي به او واگذار او بهتر از تو نفع تو را خواسته او اگر دربند نبود كه منفعت به تو برسد و تو هلاك نشوي از اول ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد عقلي نميداد و هركه ناخوش ميشد دوايي نميخواست طبيبي ضرور نبود اعواني انصاري لازم نبود پس بدانيد واللّه آن قدري كه خيال ميكني كه اگر ميداد بهتر بود طالب هرچه هستي بدان خدا واللّه بهتر ميخواهد تو طالب باشي لكن تو طالب ايني كه مار خوش نقش و نگاري و خوش خط و خالي به تو بدهند نرم هم هست اما خدا ميداند تا گرفتي او را سم قاتل خود را ميزند و هلاكت ميكند لكن اصلش نوع خوبي تو را بيشتر از تو ميخواهد به تو بدهد خيلي هم اصرار دارد حريص است كه خيرت تو را به تو برساند مثل اينكه فرموده منهومان لايشبعان واقعاً سير نميشوند ببين اين همه حرصي كه ميزنند انبيا در عمل . . . نيست مگر به جهت حرصي كه دارند در آخرت و اهل دنيا را هم كه ميبيني چطور حرص در طلب دنيا دارند و اين حرص در آخرت مطلوب است اين حرص را آنجا بزن در توي دنيا براي عمل دنيايي كرايه نميكند كه پيغمبر آنقدر بايستد كه ساق پايش باد كند اين همه زحمت براي دنيا باشد اين رزقش مقدر شده از هر جا باشد رزق را ميرساند به كافر به مؤمن به سفيه به عاقل روزي هركس را ميرساند چه كار داري خود را به زحمت مياندازي لكن امر آخرت را جوري قرار داده كه تا نكني نداشته باشي وضع آخرت غير وضع دنيا است باز همين سر كلاف است به دست ميدهم براي مشق اگر گمش نكني ميفهمي كلام حضرت امير را كه فرمايش ميفرمايند الدنيا بالاتفاق و الاخرة بالاستحقاق و اگر چشمت را واكني باز حكمتش را ميبيني كه دنيا بالاتفاق است فلان طفلي كه متولد شده پدر و مادرش فقيرند معلوم است قنداقهاش يك پارچه كرباس بيشتر نيست كسي هم دربندش نيست و طفلي كه پدر و مادرش دولت دارند متولد شده قنداقهاش چيزهاي ديگر است لَله و دَده دارد، عملي نكرده بچه گدا و بچه غني، متولد كه شدند لوط و عورند هيچ ندارند هيچكدام مربياي هم نداشته باشند اتفاق افتاده بچه فقير همينطور فقير ميشود آن بچه پادشاه شاهزاده ميشود كوس و كرنا هزار معركه سرپا ميشود محض تولد آن بچه آن روز را عيد ميگيرند تمام ايران به حركت ميآيد كه يك حرامزادهاي متولد شده بعد هم هزار فسق و فجور ميكند بچه گدا هم كه متولد شد كسي نفهميد كي متولد شد چه خورد چه پوشيد چطور بزرگ شد اين اتفاقش اين آن اتفاقش آن پس الدنيا بالاتفاق اما آخرت بالاستحقاق است آنجا دار دار عدل است آنجا آدم فقير را هم ميبرند بالا بالا مينشانند و لو در دنيا از گرسنگي بميرد مثل اباذر كه از گرسنگي مرد، آدم نافهم را در مجلس راه نميدهند واللّه در طويله راهش نميدهند به قدر سگي عظم ندارد و در جهنم جاش است پس آخرت را خدا دار استحقاق قرار داده دنيا را دار استحقاق قرار نداده هيچ تا آسوده شوند و راحت شوند در آخرت هركه عقلش بيشتر است هركه علمش بيشتر است عملش بيشتر است او است مقربالخاقان خدا اما اينجا مقربالخاقان كيست؟ هرچه بادشان زيادتر مقربالخاقانتر البلاء موكّل للانبياء ثم للاولياء ثم الامثل فالامثل ملتفت باشيد واللّه اينها دلداري نيست كه به كسي بدهم بلكه حاق حكمت است بيان ميكنم دلداري را به شخص جاهل ميدهند حكمت را براي صاحب شعور ميگويند بيان ميكنند خدا ميخواهي به اين دنيا دل مبند دل ببندي ديگر غلط ميكني اسم خدا ميبري باز خيرت را ميبيند همين كه نفاق در دل نميبيند كفر در دل نميبيند اگر فقيرت كرد بدان ميخواهدت، تربيتت ميكند تو بسا از تربيت وحشت ميكني بسا بچه وقتي بفهمد پدر ميخواهد تربيت كند او را همين كه ميبيند ميزندش فرار هم ميكند. ملتفت باشيد خيلي از تربيتها هست ملتفت باشيد بچههايي كه يك خورده به حد تميز رسيدهاند بخواهي بزنيشان فرار ميكنند تا كتك نخورند و ميداند پدرش عداوت با او ندارد خيرش را ميخواهد معذلك چوب درد ميآيد ميگريزد انسان دوا تلخ است طبيعت نميتواند بخورد عيسي ناخوش شد در حال طفوليت ناخوش كه شدند به مريم فرمودند فلان دوا فلان دوا را درست كن براي من بيار درست كرد آورد داد به دستش بنا كرد به گريه كردن و نميخورد. گفت خودت گفتي دوا درست كنم حالا خودت گريه ميكني و نميخوري؟ گفت بله خودم گفتم درست كن اما نميشود بخوري چه كنم تلخ است، زبان طاقت نميآورد دهن طاقت نميآورد چشم اشكش ميآيد خودش ميگويد خودش گريه ميكند همهاش بدانيد از يك باب است هركس را كه ميخواهند بگذارند ميگذارند مصلحتش را در جهل ميدانند مدتي در جهل بايد بماند خودش نميداند تا يكدفعه متذكر بشود تا كي تا چند برميخيزد و ميرود پي كار خود يكدفعه به خود ميآيد كه اي داد عمرمان را به غفلت گذرانديم، معصيتها كرديم حالا ديگر بس است متذكر ميشود به خود ميآيد. اي بيدين! اي بيمذهب! حالا ديگر بس است به هيجان ميآيد متذكر ميشود استغفار ميكند. يك كسي هست اين حالتش نيست از اول تا آخر بايد تذكر داشته باشد طبايع مختلفند.
باري، متذكر باشيد هركسي را كه خدا ميخواهد ميشناسد اشياء را ميداند پيش از وجودشان و معني الوهيت آن است كه دانا باشد به جميع آنچه ميخواهد بعدها بكند و لو مطلب ديگر هم باشد و اين پيش چشمتان را نگيرد كه خدا لامكان است در ماضي و مستقبل هم نيست باشد كارهاش را خودش ميكند بله خدا عمر هم نبايد داشته باشد راست است عمر براي ماست ماضي مال ما است مستقبل مال ما است، حال مال ما است او نه ماضي دارد نه مستقبل اما ما را توي اينها دارد درست ميكند در ملك انتظارات هست در ملك نميشود نباشد خودش نه احتياج دارد نه انتظار دارد خودش همه صفات خودش را دارد هيچيك از صفات خودش را از خلق عاريه نكرده است و همه صادر از اويند پس او داراي كل صفات است باز چون اسماء متعدد است وحدت او سر جاي خود باقي است وحدت او شيء خارج از صفات نيست صفات ذاتيه زايد بر ذاتش نيست باز ذات خدا غير از فعل او است فعل او صادر از اوست پس چطور زايد بر ذات او است؟ و همين حرفها را قال قال زياد كردهاند آخرش هم نفهميدهاند چه گفتهاند حالا دقت كنيد انشاءاللّه او همچو قادري است كه قدرت فعل او است و جاري شده از او است چطور ميشود به ذات او بچسبد؟ مثل اينكه قيام فعل شما است و شما صادر ميكنيد آن را حالا آيا اين صفات زايد بر ذات شما است و حالا آيا بعد از احداث روي ذات شما پوشيده شده و بعد از آني كه شما صادرش كرديد حالا ديگر نميتوانيد بنشينيد ميبينيد كه آنطور نيست ميتوانيد بنشينيد پس شما هم همينطور صفات . . . شما زايد بر ذات شما نيست و خدا خودش را آيه و نمونه قرار داده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم ميآرد توي دستت ميگذارد، پيش دهي[1] نيست ميآرد كه نگويي اينجا نبود توي چشمت ميگذارد توي دست شما ميگذارد از تمام حواس حجت تمام ميكند كه نتواني از هيچ راه عذر بياوري قيام روي قائم پوشيده شده و ذات ثبت لها القيام را پوشيده و به ذات زيد هم نپوشيده اگر به ذات زيد پوشيده بود زيد هميشه حالتش حالت قائم بود و اگر اين صورت را ميانداخت زيد خراب ميشد پس فعل را شما صادر ميكنيد فعل هيچ فاعلي معقول نيست روي ذات فاعل را بگيرد پس خدا قدرتش را صادر ميكند و صادر از او است البته زايد بر ذاتش نيست ذاتي كه ترائي ميكند آيا اين قدرت زايد بر ذات زيد است يا نيست يا عين ذات است واللّه اينها همه مداراي با جهال است حتي در اخبار هم فرمايش ميفرمايند ذات عليمة قديرة سميعة بصيرة اما او متعدد نيست مركب نيست فرد است واحد است تركيب در او نيست لكن علم بكله ذاته و لا معلوم و القدرة ذاته و لا مقدور حتي و البصر ذاته و لا مبصر و السمع ذاته و لا مسموع اينها را در اخبار هم فرمايش فرمودهاند لكن راهش كه به دستت آمد جاي اين حديثها را ميتوانيد پيدا كنيد ظاهرش حديث است مغزش حكمت است ظاهرش دهن مردم را بسته است و امام فرمود علم ذاتش است و قدرت ذاتش است تو همچو نيستي، تو قدرت از جاي ديگر بايد اكتساب كني، علمت را بايد از جاي ديگر اكتساب كني آن حاق حكمتش را اگر به دست آوردي جاي اينجور اخبار به دستت ميآيد دقت كنيد انشاءاللّه العلم علمه و العلم فعله الاعلي فوق مشيته و المشية فعله لكن فعلي است كه تعلق ميدهد به اشياء آن علم را تعلق نميدهد به اشياء پس ملتفت باشيد مشيت يا قدرت ذات او است يعني نبود وقتي كه او را دارا نباشد اما ذات او است به طور حكمت بخواهي الذات غيّبت الصفات اما حكمتش و حكمتش پيش پا افتاده نيست و مكرر حكمتش را عرض كردهام چيزي كه از جايي ناشي شده نميشود آنجا نباشد و قدرتي كه از ذات ناشي شد و لو صنعت زايد بر ذات نيست مثل فعل تو به نظري ديگر فارجع البصر هل تري من فطور ثم ارجع البصر هي بايد نگاه كرد هرچه نگاه كردي چيز ديگر فهميده ميشود هي نگاه ميكني چيز ديگر ميفهمي و اين فهميدهها هم بايد منافات با هم نداشته باشند بفهمي كه اشتباه كرده بودي علم نبود آني كه علم باشد علمي بالاي علمي ايماني بالاي ايماني ميشود. پس فعل صادر از زيد قيام زيد است اين صفت هم روي ذات زيد نچسبيده اما فارجع البصر ببين آيا غير از زيد قائم است اينجا؟ نه آيا اين عمرو است، بكر است، خالد است، انس است، جن است، ملك است؟ تمام آنچه غير زيد است اينجا نيست پس الظاهر اظهر في ظهوره من نفس الظهور پس خود زيد است ايستاده حالا ديگر بگو ذات زيد است ايستاده اما اهل اصطلاح باش و بگو پس ذات زيد ايستاده است و مرادم اين است كه يعني خود زيد ايستاده است به اين معني كه وقتي زيد ايستاده هيچكس را وكيل نكرده كه تو بايست من ايستاده باشم و اگر زيد بنشيند ايستاده ديگر در دنيا نيست پس اين ايستاده وكيل زيد نيست وزير زيد نيست كمك زيد نيست. فكر كنيد ببينيد اين ايستاده كيست؟ انس است جن است عمرو است بكر است آسمان است زمين است؟ خوب كه تفحص كردي آخرش خود زيد است . . . ايستاده پس ذات زيد ايستاده هيچ كس ديگر غير زيد نايستاده پس زيد بذاته ايستاده بذاته ميبيند بذاته ميشنود خودش معامله ميكند خودش معاشرت ميكند خودش راه ميرود خودش ميآيد اما دانسته باش اين را كه حرفها را سر جاي خودش اگر نگويي انتقام ميكشند از تو در غير جاي خودش بگويي ميگويند چرا گفتي؟ يك دفعه ميگويي ذات زيد يعني آن كسي كه اينها همه اسمهاي او هستند، يك دفعه ذات زيد يعني عمرو نيست بكر نيست آسمان نيست زمين نيست اين است ذات زيد خودش ميبيند خودش ميشنود خودش ميايستد خودش مينشيند تمام كارهايش را خودش ميكند وكيل ندارد خود او وحده لاشريك له تمام اين كارها را ميكند و غيري كاركن نيست يك دفعه ذات همچو كسي اين يك جور ذات است و يك جور ذات يعني او فاعل باشد و اينها افعال او آن ذات تكثر در آن نيست اينها كه راه ميافتند تكثر دارند و همه اين صحبتها در همه كتابها هم هست و اگر داشته باشي در كتابي اگر ديديد غافل مشويد در قرآن هم هست بعضي چيزها علما چنگ بند كردهاند رد ميكنند بر يهود بر نصاري و به همينطور اگر آنها هم دستي داشته باشند در قرآن همينطور رد ميكنند پس اصلش راه را بايد به دست آورد كافرماجرايي نبايد كرد. پس دقت كنيد ميفرمايند و جاء ربك و الملك صفّاً صفّاً، ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه آن جايي كه خدا دست به دست خلق ميدهد چطور ميدهد؟ هرجا دست به دست خلق ميدهد يا از آسمان دستي ميآيد يا از كوهي يا از درختي يا از زميني، از يك جايي دستي ميآيد يا دست پيغمبر ميآيد ميخواهي بگو خدا ارسال رسل ميكند اللّه اعلم حيث يجعل رسالته هر پيغمبري ميآيد از غيب آمده و دست دراز كرده آن جايي كه خدا حرف ميزند واللّه زبان پيغمبر است و بس ديگر هر جا بروي اينجور سخنها نيست. آن جايي كه خدا قرآن نازل كرده توي سينه پيغمبر است قرآن را كجا نقش كنند غير از سينه پيغمبر؟ لامحاله بايد جايي نقش كنند كه هيچ نجاستي خباثتي نقصي در آن نباشد هرچه خلاف است آن را خدا نخواسته اگر بناشد جايي باشد كه كلام خدا آنجا نقش شود كجا بهتر از سينه پيغمبر است؟ لوحش آنجا است بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم كلام خدا جاش آنجاست متكلم به آن كلام كيست؟ پيغمبر9 انّه يعني القران انه لقول رسول كريم رسول كريم كيست؟ هماني را كه ميديديد ذي قوة عند ذيالعرش مكين مطاع ثم امين و ما صاحبكم بمجنون معلوم است مجنون همچو قرآني نميتواند بگويد اگر مجنون ميتوانست بگويد مجنوني ديگر پيدا بشود بگويد زوركي خود را به جنون بدارند همينهايي كه دشمني دارند مثل قرآن را بياورند يا خير ملاّ هم باشند همينهايي كه هستند ضرب ضربوا هم خواندهاند عداوت هم دارند بيارند مثلش را هرچه ملاّباشي هر جور حيله بكن به زرنگي به جلددستي يك كلامي مثل قرآن بيار، نميتوانند بياورند زرنگي كرده گفته تو هم زرنگي كن بگو و اگر زرنگي زرنگي است كه شما ميشده[2] باز زرنگيهايي داريد چرا نميتوانيد مثل آن را بياوريد پس بدان مال خداست.
باري، پس ديگر دقت كنيد آن خدايي را كه ميتوان ديد واللّه انبياي او هستند اينها ديدار خدا هستند رخساره خدا هستند آني كه ميشود پيشش رفت اين است واللّه آنهايي را كه ميشود دوستشان داشت اينهايند آنهايي كه ميشود با آنها عداوت كرد همينها هستند با آن خدايي كه ميشود جنگيد همين خداست آن خدايي كه خون داشت و خون او را ريختند همين خدا بود كه خونش خون خدا بود و ريختند و ثاراللّه و ابن ثاره است و اينجور چيزها در همه اديان هم هست وضع عالم بر همين شده آن صانع همچو نميخواست اصلش ارسال رسل نميكرد مردم بودند مثل آهوها و خرگورها براي خود به طبيعت خود چرا ميكردند لكن نظم عالم نظمي است كه بيمعلم كار نميكند و خلقشان لغو و بيحاصل ميشود عقل را بياريد از عالم از عالم جبروت در همچو بدني بگذارند آن وقت مبتلاش كنند به هزار درد و مرض آخرش چه شد؟ آخرش مثل همان آهو كه آمد در دنيا و چرايي كرد و زيست كرد چندي و زنده بود غصه هم نخورد و مرد لكن آن آهو را عقلش نميدهند غصه هم نميخورد تا آخر عمرش رزقش را ميخورد. پس اين آهو خيلي مكرّمتر بود از انسان كه بيهمّ و غم و بيغصه مرده لكن عرض ميكنم و ملتفت باشيد آهو مطلوب خدا محبوب خدا نبوده هيچ مقربالخاقان خدا نيست خلق شده گوشتش را بخورند پوستش را بپوشند لباس كنند فمنها ركوبهم و منها يأكلون خدا تمام اشياء تمام ماسواي انسان را براي انسان خلق كرده حتي آسمان و زمين حتي جماد حتي نبات حتي حيوان همه براي اين است كه انسان انسان باشد عمداً عقل در سر انسان گذارده مبتلاش كرده به غصهاش انداخته عقل آمده آمده اينجا تماشا كند ببيند خدا دارد نيامده بود نميدانست خدا دارد خلقتش لغو بود بيحاصل بود روح حيات ميبيند اما توي چشم، چشم نداشته باشد كأنّه نميبيند. روح حيات ميشنود اما توي گوش گوش نداشته باشد روح حيات كه در آن بدن است كأنّه نميشنود، اگر شامّه نداشته باشد همين بيني را نداشته باشد كأنّه بو نميفهمد يعني چه، ذائقه نداشته باشد بو (طعم ظ) نميفهمد و نميفهمد واقعاً بو (طعم ظ) را، لامسه نداشته باشد كأنّه نميفهمد گرمي و سردي يعني چه اينطور كه شد آن وقت اين چه ميداند خدايي هست. انشاءاللّه ملتفت باشيد كه همان كلاف اولي است كه دست دادم وقتي لامسه ميآيد يكدفعه گرمش ميشود يكدفعه سردش ميشود ميگويي از من نيست، من كه نميتوانم بفهمم مگر كسي لامسه بدهد فكر كن ببين كيست كه گرم و سرد ميفهمد آن جفت من هم مثل من است پس هر چيزي كه بر سر من ميآيد يك كسي ديگر ميآرد همينطور قهقري كه برميگرداني ميرسد به خدا الا الي اللّه تصير الامور به تحركت المتحركات به سكنت السواكن تعمد ميكند ساكن ميكند تعمد ميكند تحريك ميكند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانعي است كه متصرف است در ملك خودش از روي علم و طور تكلمش از زبان انبيا آن جايي كه حرف زده است كه از روي علم حرف زده است به اصطلاح خودمان حرف زده است حالا آيا اين علم ندارد؟ اگر علم ندارد پس انبيا علم از كجا آوردهاند؟ و عرض ميكنم عقل اين انبيا منسوب به او است نفس انبيا منسوب به او است نفس اللّه است، روح اينها روحاللّه است، ارادهشان ارادهاللّه است، امرشان امراللّه است، نهيشان نهي اللّه است جاش هم همه در اين دنيا است. پس دقت كنيد پس خداوند عالم صفت او زايد بر ذات او نيست صفت اصلش نامعقول است زايد بر ذات باشد آنها حكيم بودهاند اصلش كه (سؤالش ظ) را هم كردهاند صفت زايد بر ذات كجا زايد بر ذات است؟ كجا زايد بر ذات شده كه صفت خدا شده؟ پس علم صادر از اوست اما هميشه عالم بوده، نبوده وقتي كه جاهل باشد يكدفعه علمي پيدا كند و چيزي تازه پيدا كند و ياد بگيرد تو هم وقتي عالم شدي ديگر عالمي ديگر علم را تازه صادر نميكني. چشم وقتي ساخته شد نگاه كه ميكند ميبيند ديگر نبايد كور شود و دوباره بينا شود كه بينايي را صادر كند پس علم صادر است از خدا و فعل است اما بالاي قدرت جاش است بالعلم خلقت المشية پس ملتفت باشيد كه مخلوق هم هست اما دقت كنيد ببينيد چه مخلوقي است! ميفرمايد خلقت المشية بنفسها دقت كنيد حالا كه مشيت مخلوق است آيا يعني خدا قادر نبود و خلقت كرد مشيت را؟ عاجز چطور ميتواند خلقت كند؟ پس قادر بوده اگر بوده پس چه خلق كرده؟ پس قدرت داشته ديگر چطور خلق كرده؟ خلق القدرة بنفسها لكن مخلوق است مخلوق است يعني چه؟ يعني قدرت غير از علم است علم غير از قدرت است حكمت غير از هر دوي اينهاست و هكذا تمام اسماءاللّه همه غير همند همه بايد باشند و همه صفاتاللّهاند همه بخصوص بايد باشند كه اگر يكيشان نباشد جايي را خيال كني همه باشند يكي نباشد او خدا نيست ناقص است.
پس دقت كنيد از روي حكمت صفات خدا اركان توحيد خدايند و هر جا اشخاص را هم اركان توحيد گفتهاند از همين ملاحظه است همه آنها ممابهالالوهية الوهية است پس نبود وقتي كه خدا علم را اكتساب كند يا قدرت را خلق كند براي خود كسي كه قدرت ندارد چطور براي خود قدرت خلق ميكند؟ مثل اينكه آهن گرم نيست نميتواند خود را گرم كند پس خدا هم اگر يك وقتي دارا نبود دارايي را از كجا بياورد خلق هم كه نبودند پس خدا صفتش زايد بر ذاتش نيست تمامي صفات صادر از اويند صادرات وارد بر او نميشود بشوند خودت هم نمونه آن هستي لفظي كه در اخبار هست اين است لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه نبايد اينها برود به ذات خدا بچسبد نميچسبد. پس بعد از آني كه دانا بود به آنچه هست و آنچه خيال ميكني و نميكني و خودش ميداند دانا است به تمام اشياء و اشياء خيليشان را ميبيني هنوز نيستند و همچنين قادر است بر تمام و هنوز خيلي جاها را هم خلق نكرد و نيستند و همچنين حكيم است آنهايي كه خلق نكرده هنوز رزق به آنها نداده معطي آنها نشده با وجود اين خودش نقصي در آن نيست پس بعد از آني كه داناست به علم ازلي خودش تمام اشياء را از روي علم فعل خودش را جاري كرده و فعل خودش را هم ميداند پس او جاري كرد فعل را به آن طوري كه اقتضا ميكرد عالم مخلوق ديگر اقتضا ميكرده يعني چه؟ حالا ديگر خستهام اقتضا را هم او بايد بگذارد احتياج را او بايد بگذارد رفع احتياج را او بايد بكند احتياج را او تعمد ميكند ميگذارد، رفع احتياج را او تعمد ميكند رفع ميكند تا تو هيچ بهانه نداشته باشي وقتي محتاجي بداني كه كسي ديگر هست وقتي كه محتاج شدي رفع احتياج تو را ميكند آن وقتي كه از نظر مياندازد بداني بدي كردهاي آن وقت كه عنايت ميكند بداني توبهات را قبول كرده و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس نوزد هم ــ يكشنبه 24 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
خداوند عالم دانا بود پيش از آنكه خلق كند كه چه خلق ميكند و هركس كه نداند بعد چه كاري ميكند اقلش اين است كه آن كار منظم نخواهد شد و ملتفت باشيد و باز دقت كنيد انشاءاللّه كه هميني را كه عرض ميكنم منظم نيست كار جاهل، باز شما درست تحقيقش كنيد و بدانيد مدارا است اين لفظ جاهل. جاهل هيچ كار نميتواند بكند. و حالا ميبينيد عجالتاً جهال يكپاره كارها ميكنند و ميشود آن كار، باز غافل نباشيد كه اينهايي كه جاهلند و كاري ميكنند يك چيزي هم ميشود و لو پستا نداشته باشد باز اينها مصنوعي از مصنوعات هستند و صانع ساخته اينها را و خواسته يكپاره كارها بكند و لو نظم هم نداشته باشد لكن صانعي كه جاري ميكند كار را او درست ميكند. حكمتش را دانسته. ميخواهم عرض كنم صانع جاهل خداي ملك نيست و اين جهله كه حال يكپاره كارها ميكنند انسان عاقل اگر فكر كند ميداند كارهاشان نظم دارد و لو خودش نظم نفهمد مثل اينكه زنبور خانه درست ميكند و عسل انبار ميكند اين عسل را اگر يك جايي بريزند و يك سال بماند سم ميشود لكن اينها خورده خورده در آن طبقهاي موم كه باشد تا ده سال هم كه باشد عيب نميكند خانهها همه ششگوشه است و گوشههاش هم مساوي خانههاش كه همه ششگوشه است پهلوهاي اين خانهها هم كه به يكديگر متصل شد عمارت درست ميشود چراكه اگر جوري باشد كه خلل و فرج داشته باشد هوا داخل ميشود عسلها را ضايع ميكند مومها كه متصل به يكديگر شد عسلها محفوظ ميماند. حالا اين زنبور وقتي انسان بنشيند خورده خورده فكر كند ميفهمد اين صنعت از[3] زنبور نيست انسانها هم درست حكمتش را برنميخورند واللّه حكما بايد بنشينند و فكر كنند كه اين عجب صنعتي و نظمي است از اين زنبور بيشعور جاري شده و درست كرده غير از اين بكنند نه زنبوري و نه عسلي ميماند در دنيا. حالا وقتي فكر بكنيد در كارهاي كساني كه جاهلند و كار ميكنند و كارشان كرده ميشود وقتي فكر كني نظمي هم در آن ميبينيد اين به جهت اين است كه اين كاركن و آن كارش در دست صانع است. پس تبارك آن خدايي كه اين زنبور را اينجور ساخته و آن طبيعت را به او داده. همچنين آن بچه بازي ميكند لكن در بين بازيش نمو ميكند بزرگ ميشود بچه اگر از اول تولد بنشيند مثل آدمهاي بزرگ فكر كند غصهها بخورد كه بزرگ نميشود اين بايد به لهو و لعب بزرگ شود پس بازيش بازي نبود حكمت بود تبارك آن صانعي كه اين را بازي ميدهد لكن اينها در نزد صانع بازي نيست حكمت است ديگر اين هم يكجور بابي است از علم اگر داشته باشيد پستاي عجيب غريبي است سر كلافش همانهايي است كه عرض ميكنم آن سر كلاف اگر به دستتان بيايد آن وقت ميفهميد كه چه بسيار ظلمهاست كه آن ظالمي كه كرده ظلم كرده مظلوم هم مظلوم واقع شده و خدا هم انتقام از ظالم ميكشد لكن جمله اينها وقتي ميرود پيش خدا هر چيزي به جاي خودش واقع شده. و اينجور فكرها اصلش دست مردم نيست كأنّه اصلش مشعرش را نداشتهاند و اين سر كلاف را كه گم ميكنند ميافتند در علمش پس چه بسيار ظلمها كه عدل است نمونهاش همينهايي را كه خضر كرد ظاهراً كارهاي خضري همهاش ظلم بود و باطنش همه عدل بود به جهتي كه خضر بايد به شرع موسي7 عمل كند و در شرع موسي اين بود كه تصرف در مال غير بدون اذن صاحبش جايز نيست پس رفتند و به كشتي نشستند و بدون اذن صاحب كشتي خضر كشتي را سوراخ كرد موسي گفت چرا خلاف شرع ميكني؟ حالا موسي به عدل رفتار ميكند ميگويد خلاف شرع كردي، چرا ضرر به مردم ميزني؟ ميگويد اين پيش تو ظلم است به جهتي كه خبر از واقع نداري. حالا آيا موسي دروغ گفت؟ نه، راست گفته او بعد از آني كه جواب ميدهد به موسي كه آيا در شرع تو نيست كه اگر ظالمي به طور غصب بخواهد مال مظلومي را ببرد تو به هر تدبيري بتواني مال مظلوم را حفظ كني بايد حفظ كني؟ ميگويد بله جايز است. خضر ميگويد اين كشتي پشت سر ما سلطاني است كه اگر ميديد اين كشتي عيب ندارد غصب ميكرد اين بيچارهها بينان ميماندند وقتي سلطان به اين كشتي ميرسيد غصب ميكرد فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك يأخذ كلّ سفينة غصباً. حالا ببينيد ظاهراً خضر ظلم كرده كشتي مردم را سوراخ كرده باطناً عدل است باطناً تمام رأفت و رحمت نسبت به فقرا به عمل آمده بلكه از عدل ميگذرد به فضل ميرسد. همچنين جاي ديگر بچه را ميگيرد خفه ميكند موسي ميگويد چرا خفه كردي؟ تو بايد موافق شرع عمل كني ما هم كه همراه بوديم اين پسر را نه تو ديده بودي نه من ديده بودم اين هم به حد تكليف نرسيده بود او را گرفتي كُشتي، بيجا كردي. و راست گفته. خضر در جواب موسي گفت وحي شد به من اين كافر است وقتي كسي كافر باشد و معلوم شد توبه نميكند البته ميشود حد بر آن جاري كرد چنانچه اگر بزرگ شده بود و مسلّم بود كه توبه نميكند ميكشتيش من هم او را كشتم. حالا بخصوص كشتن اين طفل ظاهرش ظلم است و قصاص قبل از جنايت جايز نيست و اينها را فقها نميفهمند. عرض ميكنم قصاص پيش از جنايت را آيا خدا هم نميتواند بكند؟ خدا كه ميكند عدل است اينها حكم ياد گرفتهاند شرع ياد گرفتهاند آيا خدا هم بايد تابع اينها باشد؟ ببينيد در قصاص قبل از جنايت آيا رفع موذي لازم است يا نه؟ اگر ميداني مار ميزند لامحاله صبر نبايد كرد كه بزند و جنايت كند كه بعد من كلهاش را بكوبم و اگر نداني ميزند يا نميزند آن وقت حكمي ديگر دارد اما در صورتي كه ميداني مار است و ميداني ميزند پيش از اينكه بزند كلهاش را بكوب. به دزدي كه ميرسي ميداني دزد است و هنوز نچاپيده تو را، بگير و دست و پاش را ببند پيش از آني كه دزدي كند حالا صبر كني كه مالها را ببرد آن وقت بگيري اگر برد كه برد آن وقت ديگر دست و پاش را نميتوان بست. ملتفت باشيد اينها در شرع هم هست پس همين كه يقين كنيد دزد است دزدي نكرده دست و پاش را ببند و بايد بست همينكه يقين ميكني كه كافر است و به كفرش هم عمل نكرده است دست و پاش را بايد بست. پس دقت كنيد پس گاهي عمل بسا ظلمنما است باطنش عدل است و اينها را خدا مطلع است وحي ميكند به خضر، خضر هم اعوان دارد انصار دارد و خضر الان مشغول است به همين كارها. ميبيني الان خضر خفه ميكند بچهها را چه بسيار عمارتها را خراب ميكند چه بسيار عمارتها را كه مفت مفت ميسازد مثل همان عمارتي كه ساخت همراه موسي.
باري پس خداوند عالم ميداند تمام چيزها را و اين خدايي كه ميداند تمام چيزها را اين احتياج به ظلم ندارد و اين را كه «احتياج ندارد» همان جبريها هم ميگويند پس خداوند عالم در اينكه اخذ منفعتي از خلق نبايد بكند و معقول نيست چه منفعتي از كسي تحصيل بكند؟ پول ميخواهد چه كند؟ ميخواهد غذا بخرد بخورد؟ لباس بخرد؟ خانه بخرد؟ علم ميخواهد تحصيل كند؟ احتياجي دارد؟ به زور به كلّه كسي ميزند؟ ملتفت باشيد صانع نميشود جاهل باشد به كاري اگر فرض كني جاهل باشد به كاري در صورتي هم كه خيال كني ميتواند بجنبد نميداند چهجور بايد جنبيد وقتي كه نميداند و بتواند انكارش كند عليالاتفاق هم به عمل نميآيد اگر پستاش را به دست بياريد داخل مسائل بسيار عظيمه است مشكل است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانعي كه ميخواهد طفل را بسازد پيش از آنكه بسازد او را ميداند براي چه كجا بسازد ميداند براي توي دنياست يا براي جاي ديگر ميداند دست و پا ميخواهد اعضا و جوارح ميخواهد ميداند غذا بايد بخورد دهن ميخواهد ميداند دندان ميخواهد چقدر هم دقيق است و لطيف. در كارهاي توي شكم هيچ دهن ضرور نيست دهن درست ميكند آنجا دندان درست نميكند آنجا و اين دندان هم مثل دهن است چرا در شكم درست نميكند؟ به جهت آنكه بعد از بيرونآمدن بايد شير بمكد و دندان مانع است اينها كه دندان دارند نميتوانند بمكند، پيرها بهتر ميتوانند بمكند. علاوه طبع مكيدن هم در او گذارده است هرچه در دهن بچه بگذاري بالطبع ميمكد دست را كأنّه ميخواهد فرو ببرد، در دهان آدم بزرگ بگذاري آنجور نميمكد. بعد از آن بايد اين چنهها بهم متصل باشد دندان داشته باشد و به اين زور بمكد پستان مادر را مجروح ميكند پس دندان را در شكم درست نميكند به جهتي كه دندان مانع از مكيدن است و وقتي بيرون ميآيد حالا آيا اين نميداند چه ميكند؟ اگر ندانسته باشد دندان براي چه است دندان نميتواند خلق كند كسي كه ميداند اين غذا بايد بخورد دندان ميخواهد و چيز صلبي ميخواهد كه بتواند غذا را آسيا كند پس دندان بايد چيزي باشد مثل سنگ آسيا صلب باشد حتي دندان را اره اره ميكنند كه گير كند غذا در خلل و فرجش گير كند خورد شود سنگهاي آسيا را هم آجيده نكنند و زبر نباشد و نرم باشد گندم را خورد نميكند بايد زبر باشد كه در خلل و فرجش برود و بعضي جاها گير كند تا آنجا نرم شود اين دندان را مثل سنگ آسيا درست كردهاند دندانه دندانه درست كردهاند اينها را آيا نميداند و ميسازد؟ كسي كه نميداند نميتواند بسازد. آسيابان تا نداند سنگ اگر زبر نباشد خورد نميكند نميتواند گندم خورد كند عقلش نميرسد كه اين سنگ را بردارد آجيده كند كه اگر آجيده نكرد اين سنگها را روي هم كه انداخت خورد نميشود گندم. پس ببينيد آن شخص آسيابان بايد بداند گندم را چطور بايد آرد كرد سنگ را بايد چطور نصب كند بايد بداند چطور بايد يكيش ساكن باشد يكيش بايد متحرك باشد هردو بجنبند و ساكن نباشند درست آرد نميكند. خلاصه جزئيات عمل را تا شخص آسيابان مطلع نباشد نداند چرخش چهجور بايد باشد حتي ميداند از چه چوبي بايد باشد دندانه آسيا، دندانه آسيا چوبي ميخواهد كه نپوسد پس تا دانا نباشد آن صنعت از او بروز نميكند. اينها را عمداً عرض ميكنم كه با بصيرت باشيد باز آنهايي كه غافلند از سرّ خلقت ميگويند ما ميبينيم جهال به حسب اتفاق يك خطي ميكشند روي زمين يك نقشي هم پيدا ميشود عرض ميكنم اينها در توي ملك ريخته شده شما سر كلاف را از دست ندهيد ملك را بايد بدهيد به دست صاحبش منظور اين است كه او اگر علم نداشته باشد هيچ دست نميتواند به اين ملك بزند. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس امورات اتفاقيه را كه صاحبهاش هم كه ميكنند نميدانند چطور شده كه كردهاند و غالب هم اين است كه نميدانند چطور ميشود كه حركت ميدهد خيلي كم، چطور ميشود اين دست خم ميشود حالا چون متداول است و مبذول است تا ميپرسي چطور شده ميگويند خدا كرده، اينكه فهم نشد، گيرم آن را فهميدي كه چيزي را از اين راه بكشي سر اين را برنميگرداند تا سست نكني اينجور نميشود چوبي سرش پيش نميآيد بايد سرش را گرفت پس نيايد بايد پسش برد. حالا اين را هم فهميدي آدم متحير ميشود كه اين صانع چه جور صنعت كرده كه به محض اراده اين دست همچو ميشود اين اعصاب جمع ميشود چطور ميشود كه هم كشيده ميشود خدا ميداند واللّه اطبا عاجزند كه سرّ حكمتش را به دست بيارند با وجودي كه علمشان همين چيزهاست. اين چه جور صنعتي است كه به محضي كه من اراده ميكنم ماهيچه خودش را شل ميكند چرا وقتي كه يكخورده خلطي سدّه شده و سدّه در رگها پيدا ميشود چرا من هرچه اراده ميكنم كه خود را جمع كند هيچ زورم نميرسد بسا همچو بماند چرا پس نميرود؟
و فكر كنيد پس انشاءاللّه سر كلاف را از دست ندهيد و مثَلش را مكرر عرض ميكنم كه مبادا شما هم مثل مردم توي تاتوره بيفتيد. ببينيد امورات اتفاقيه هست كه يك نقاشي از روي بيشعوري هي خط ميكشد بعد وقتي عقلا نگاه ميكنند نقشي شده اين پيش چشمتان را نگيرد و فكر كنيد اگر ساعتساز قدرت داشته باشد دستش را بجنباند ولكن نداند ساعت يعني چه و چه جور بايد حركت كند و چند تا چرخ ميخواهد و هر چرخش چند تا دندانه ميخواهد از كدام سمت بايد چرخها بگردد اگر ندانسته باشد و بتواند چكش را بردارد و ساعت بسازد آيا اين ميتواند ساعت بسازد؟ ميبيني كه نميتواند. سر كلافش كه آسان است همينهاست ولش نكنيد پس بر فرضي كه صانعي فاعلي بتواند چكش را بردارد ملايم هم بزند چرخهاي نازك نازك را بتواند بسازد اما اصلش وقتي نميداند ساعت يعني چه و براي چه خوب است و اين ساعت از روي اين ساعت بزرگ بايد ساخته بشود و از روي همين ساختهاند و اين ساعت بزرگ يك دور را در بيست و چهار ساعت طي ميكند ساعت را جوري بايد ساخت كه يك دور را در بيست و چهار ساعت طي كند پس ما هم چرخهاي چند ترتيب ميكنيم كه در بيست و چهار ساعت يك دور بگردد عقربه بيايد اينجا يا در دوازده ساعت عقربه بيايد اينجا، سر دسته به اصطلاح. پس شخص ساعتساز علم دور افلاك را بايد داشته باشد كه در شبانهروزي يك دور ميگردد و ميزان حركت را داشته باشد و اين را خورده خورده بايد به دست بياورد به تجربه كه ميزاني به دستش آيد كه درجات آن حركت ساعت با درجات عرش به يك درجه باشد و اگر اين علم را نداشته باشد اين ساعت را نميتواند بسازد و بايد بداند كه اين به يك چرخ نميشود راه بيفتد پس چرخهاي متعدد بايد داشته باشد بعضيش بايد تند باشد بعضيش بايد كند باشد اگر همه چرخها به يك نسق باشند و حركت همه را به يك نسق كنند ساعت درست نميشود و همچنين بايد بداند اين ساعت فنري ميخواهد كه زور بزند آن چرخها را حركت بدهد چراكه چرخها خودشان نميشود حركت كنند چرا كه حركت ندارند معلوم است،
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
فكر كه ميكنيد همان حرفهاي لُري ميشود چرخها كه خودشان حركت ندارند پس يك كسي بايد حركت در آنها احداث كند مثل اينكه آهني كه گرمي ندارد خودش خودش را گرم نميتواند بكند سردي نداشت خودش خودش را نميتواند سرد كند. پس همينجور چرخها حركت از خودشان ندارند خود را نميتوانند حركت بدهند پس محرك خارجي ميخواهند از اين جهت چيزي را آنجا ميگذارند بالطبع زور ميزند كه باز شود به دندانه چرخي گير ميكند چرخ حركت ميكند آن وقت آن چرخ چرخي ديگر را حركت ميدهد به همينطور پس به زور خود به يك سمت ميگرداند چرخي را از زور زدن خودش و منع كردن دندانه چرخ حركتي در چرخ پيدا ميشود اين فنر هم به يك ميزاني زور ميزند و اين چرخها به يك ميزاني ميگردند. حالا آن ساعتساز ندانسته باشد كه اين كار را فنر ميكند آيا ميتواند ساعت بسازد؟ پس بايد بداند كه ساعت فنري بايد داشته باشد يا آويزي داشته باشد بايد بداند آويز به چه وزن بايد باشد اين آويز يك مثقال سنگينتر باشد ساعت تندتر كار ميكند يك مثقال سبكتر باشد ساعت كندتر كار ميكند پس آويزي اين ميخواهد كه بالقسر بگرداند چرخ را اگر نداند اين را آيا ميتواند ساعت بسازد؟ اگر نداند چند مثقال بايد باشد آيا ميتواند ساعت بسازد؟ البته نميتواند. پس اگر آن شخص ساعتساز اسباب ساعت را از آويز گرفته از فنر از چرخها از ميخها همه را بايد بداند حتي حالت اينها كه هريكي بايد جايي نصب باشد حافظه ميخواهد قالب بايد داشته باشد يكي از اينها را نداند نميتواند ساعت را بسازد و خدا ميداند همينجور صنايع است نمونه صنع خدا آنهايي كه در عالم ملك هستند ميخواهند كار بكنند از كارهاي صانع ياد گرفتهاند همينطور قلب را قرار داده در جايي و ببينيد تمام حيات بسته است به يك بخاري بعينه مثل اين بخار دهن و اين بخاري كه توي دهن است يك خورده بادي حركت كند از هم ميپاشد حالا همچو بخاري بخواهند احداث كنند كه حيات در آن بدمند بايد در اندرون جايي داشته باشد كه در آنجا مكث كند اگر بخار در خارج باشد مكث نميكند كه حيات در آن دميده شود تا بادي به آن بخورد سردش ميكند سرد كه شد حيات از آن بيرون ميرود اين بخار را حبس ميكنند در اندرون كه از هيچ راهي هوا داخلش نشود اين را به يكجور حرارت در يك فضايي كه در اندرون باشد گرمش ميكند قلب اگر در خارج باشد متموج خواهد شد چرا كه شمس كه بالا ميآيد هوا هي گرم ميشود هي حركت ميدهد هوا را شمس كه فرو ميرود درجه به درجه هوا سرد و درهم كوبيده ميشود وقتي سرد ميشود از اين راه زور ميزند از آن راه گرمي زور ميزند هوا به حركت ميآيد هواهاي خارجي سر هم در تموج است اگرچه بادهاي ظاهري هم نباشد لكن ميبرند بخاري را در قلب دورش را كهنه ميگيرند از گوشتها به همان ميزاني كه ميخواهند گرم بماند هيچ سرد نشود گرمتر نشود كه قراري داشته باشد حيات در آنجا مكث كند و بايد سر هم توليد كند اين بخار هي به تحليل برود هي بدل مايتحلل بيايد سر هم اين بخار چه از دهن چه از بدن چه از عرق بيرون آيد از اين جهت است كه بدن به حركت زياد خسته ميشود به حركت زياد بدن گرم ميشود بدن كه گرم شد سوراخها باز ميشود و هي اين بخارات از اين سوراخها بيرون ميرود آدم لامحاله خسته ميشود در هواي سرد سوراخها به هم ميآيد بخارات آنجا حبس ميشود اين است كه انسان در هواي سرد قوتش بيش از وقتي است كه در هواي گرم است حتي براي پهلوانها اين تجربه شده. پس حيات را تعلق ميدهند به چنين بخاري و چنين بخاري را همچو جايي حبس ميكنند اطرافش را هم ميپوشانند سوراخهاش را ميگيرند كه از هيچ راهي حرّ زيادي برد زيادي ذوبان زيادي بر آن بخار وارد نيايد و به يك اندازه بماند چرا كه اين بخار يك خورده ذائبتر شد روح فرار ميكند يك خورده منجمدتر شد روح فرار ميكند يك خورده سرد شد قلب ضعيف ميشود يك خورده گرم شد طپش قلب ميآورد پشت سرش مرگ است.
باري، ملتفت باشيد حالا آيا ميشود صانع عليالعميا دستي بزند به ملكش و هيچ قلبي براي اين ملك درست نكند و به حسب اتفاق هرچه واقع ميشود بشود؟! اگر همچو جاهل باشد نميتواند اين اوضاع را درست كند انشاءاللّه دقت كنيد و سر كلاف را از دست ندهيد كه زود از دست ميرود تا غافل ميشوي ميبيني از دست رفته شما سعي كنيد عادت بدهيد خود را كه سررشته را از دست ندهيد در هر علمي اين مشقتان باشد سر كلاف را به دست بياوريد سر كلاف به دست نياورده اصلش در آن علم وارد نشويد كه اگر وارد شويد هرچه سعي كنيد سعيتان ميشود بيثمر حالا فكر كنيد همين ساعت را ساعتساز حركت ميدهد ميداند حركت يعني چه ميزان حركت را ميداند يعني چه دور فلك را ميداند بيست و چهار ساعت بايد يك دور بزند و لو به تجربه اين را به دست آورده باشد ميبيند كند شده تندش ميكند ميبيند تند شده كندش ميكند حالا بتواند اينجور كارها را بكند اما عقلش نرسد علمش را نداشته باشد آيا ميتواند ساعت بسازد؟ پس اگر به جميع جزئيات اين ساعت ساعتساز عالم است پيش از ساختن ساعت بعد ميآيد بناميكند به ساختن ساعت ساخته ميشود و نه به ذاتش تنها ساعت ساخته ميشود نه به قدرت تنها نه بي اينها حالا هر جور ميخواهيد تصور كنيد فكر كنيد ببينيد بدن انسان اقلاً عظمش به قدر ساعت ساعتسازهاي فرنگي نيست حالا آيا اين صانع نميداند اين چرخ را به چه ميزان حركت بدهد چند تا چرخ ميخواهد نُه تا چرخ ميخواهد، هفت تا چرخ ميخواهد آيا ندانسته و اينها خودش نُه تا يا هفت تا شده نميشود داخل معقولات نيست فكر كه نميكند انسان در حرفها چيزي گير آدم نميآيد و واللّه فكر نكردهاند كه دهري شدهاند فكر نميكنند كه بيدين شدهاند اگر فكر كنند ميدانند صانعي هست و ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده دين آورده مذهب آورده تخلف از آن جايز نيست اگر اين فكرها را ميكردند همه ديندار ميشدند و اختلافها رفع ميشد. پس صانع نه بيعلم ميتواند كاري بكند و نه بيقدرت ميتواند كاري بكند پس هم علم ميخواهد هم قدرت و همينجور بدون تفاوت علم شما پيش از كار شماست هر كاري بخواهي بكني ساعت بخواهي بسازي بي علم ساخته نميشود چكش را همينجور عليالعميا بزني ساعت نميشود بيل هم نميشود بايد بداني چه جور چكش بايد زد چكش به چكش علم ميخواهد به اندازه بايد بزنم كجا بزنم به چه زور بزنم بسا زياد زور بزنم تكهاي از آن بپرد بسا كم زور بزنم بسا پوسته بشود آهن از دست برود. پس علم بايد سابق بر عمل باشد و عمل از روي علم بايد جاري شود يك خورده غفلت شود و از روي علم جاري نشود ميبيني بيمصرف شد مياندازي دورش يا تدارك ميكني يك چكش اگر اتفاق زياد خورد و زياد پهن شد باز از روي علم برميداري آن پهلوش را چكش ميزني تا جمع شود پس دقت كنيد ببينيد پس كارهاي بي علم هيچ به انجام نميرسد و كار از روي علم كه هست به انجام ميرسد حتي كارهاي كساني كه سهو و نسيان در ايشان هست باز به تداركات برميگردد و صنعتها را درست ميكند اگر اتفاق دستش لغزيد و چكش پرزوري زد چكش ديگر ميزند تلافي مافات را ميكند پس حتم است علم سابق بر عمل باشد و علم بايد محيط به عمل باشد و بر اجزاء عمل احاطه داشته باشد بدون تفاوت. فكر كنيد پس علم خدا سابق است بر مشيت و بر قدرت خودش و بيعلم نميشود اين اوضاع برپا باشد مثل شما كه بايد علم داشته باشيد ساعت را چه جور بايد ساخت خط را چه جور بايد نوشت دستت را چه جور ميكني خط خوب نوشته ميشود و علم همه جا سابق است بر قدرت قدرت كه از روي علم جاري شد صنعت جاري شده است پس خداوند عالم پيش از آنكه تمام موجودات را بيافريند به جميع جزئيات و كليات و مبادي و منتهيات و ثمرات به تمام اينها عالم بود به طوري كه علمش هيچ معقول نيست قابل زياده باشد چرا كه هر علمي كه قابل است زياد شود لامحاله يك خورده مسامحه شده جهلي غفلتي خطايي اشتباهي داخل دارد و خداوند عالم هيچ جهل ندارد پس علمش سابق بوده و اصلش قابل زياده نيست اصلش قابل نيست مقبول اشياء است پس علمش سابق بود و هرگز نبوده كه داراي اين علم مفصل كه از تفصيل تفصيلش بيشتر است نباشد بعد فعل را جاري ميكند از روي علم و اين علم مقترن است و اين علم مقترن غير آن علم نيست بلكه مطابق با آن علم است از همه جهت باز همين جوري كه سر كلاف را به دست دادم شخص ميداند ساعت را با چه بايد ساخت با چه چكش با چه سنداني به چه اندازه قوت وقتي چكش و سنداني به همان ميزان كه ميداند آن ماده را ميگيرد به آن اندازه قوت به كار ميبرد و ميسازد حالا اين علمي كه مقترن به عمل است غير از دانايي اول نيست همان دانايي اول است الاّ اينكه دانايي اول بود و هنوز عمل نيامده بود و دانايي ديگري است كه همان مقترن به عمل شده پس آن علمي كه مقترن به عمل است اصطلاح شده علمي است كه در وقت مصنوع به كار رفته و علمي كه همراه عمل نيست علم است و تمام و نقص هم ندارد لكن در وقت مصنوع و صنعت به كار نرفته پس آن علم اذ لامعلوم است و اين علم اذ معلوم. اذ يعني وقت، يعني وقت معلوم و همينجور فكر كنيد باز قدرت همين حالت برايش هست قدرتي است اذ لامقدور و قدرتي است همراه مقدور است باز قدرت هم هيچ نباشد و چكش بردارد و بزند معقول نيست قدرت نباشد نميشود چكش را برداشت و زد بايد باشد قدرت تا مقدورات به عمل آيد پس قدرت اذ لامقدوري هست و شما هم داريد و از روي اين گرده كه عرض ميكنم فكر كنيد صفات اللّه را از روي حقيقت به طور فهم كه نقش دلتان بشود به دستتان ميآيد. پس الان چشمي داريد كه آنچه را نديده ميتوانيد ببينيد و لو اينها را حالا نديدهايد پس يك چشمي است اذ لامبصَر و خود چشم است و فعل خود چشم و كور نيست و او بصير است اذ لامبصَر لكن حالا كه رو به مبصرش ميدارد ميگويد سفيد است سياه است روشن است تاريك است و همچنين گوش شما كر نيست و فعل شما هم فعل شماست سميع است اگرچه صوتي نباشد اذ لا صوت لكن وقتي اين سميع است اگر صوتي پيشش آوردي چه ميكند؟ ادراك ميكند. پس يك ادراكي مال خود شماست يك ادراكي هم هست همراه مدرك ديگر صفات اضافه چه جور است؟ صفات ذات چه جور است، صفات مقترنه به اشياء همه اسماءاللّه همينجور است همه ذاتيت و حالت اضافيت و حالت اقتران را دارند براي همه هست پس علمي است اذ لامعلوم و علمي اذ معلوم و مقترن، قدرتي است اذ لامقدور و قدرتي است مقترن و در تحتش مقدوري است و مضاف است و همچنين سمعي دارد اذ لامسموع و سمعي دارد مضاف به مسموعات و اذ مسموع همچنين بصر. ديگر خدا عضويش گوش است چشم نيست، نه، به كلّه سميع است به كلّه بصير است پس اگر فراموش نكنيد علم ممايجب است از براي صانع و همچنين قدرت و علم واللّه يك ركن است از اركان توحيد يعني ركن خدايي، خدايي كه علم ندارد خدا نيست و هيچ كار نميتواند بكند و همچنين خدايي كه قدرت ندارد خدا نيست خدا واجب است قدرت داشته باشد ديگر كمال التوحيد نفي الصفات عنه باشد اين فعلش است آن هم فعلش است و صادر از او و ذاتش فعل نيست ذاتش ذاتش است فعلش هم فعلش است آن ذات اگر آن فعل را نداشت خالق خلق نبود. پس تمام اسماء همه اركان توحيدند و تمام صاحبان آن اسماء آن مواد مصورند[4] اركان آن توحيدند ذات خدا منزه است و مبراست بله البته چنين است ذات تو، تو هم مبرا و منزهي از قيام از قعود از تكلم از سكوت از حركت از سكون از مشي و قعودي لكن همه اينها فعل اوست او بايد جاري كند او نباشد اينها نيستند نيست صرفند همينطور اگر صانع نباشد اينها همه هيچ صرفند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم .اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
و بعــد چون سركار بندگان آقايي و مولايي آقاي حاج ميرزا محمدباقر روحي فداه رساله جليله شريفه علميه حضرت شيخ امجد اوحد صاحب منزلتين و حاوي مرتبتين حجهاللّه علي عباده و كلمته علي عباده شيخ احمد بن زين الدين الاحسائي اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه را شرح ميفرمودند و اين بنده روسياه جعفر بن كريم غفر اللّه له و لوالديه و لاخوانه المؤمنين ضبط فرمايشات ميكردم تا مطلب رساله رسيده بود به سرّ اختيار كه بزرگترين مسائل حكميه است و از اسرار غامضه و حقايق خفيه است كه احدي از سابقين و محققين به كنه او نرسيده بلكه پيرامون آن نگشته هميشه مخصوص اوحدي زمان بوده و ائمه طاهرين: كه حكماي حقيقي الهي بودهاند آنقدر تعظيم اين مسأله را نمودهاند كه گمان نميكنم هيچ مسألهاي را اينقدر تعظيم فرموده باشند حتي اينكه نهي ميفرمايند از ولوج و دخول در بحر اين مسأله و سلوك در طريق آن و ميفرمايند ان القدر سرّ من سرّ اللّه و ستر من ستر اللّه و حجاب من حجاب اللّه مختوم بخاتم اللّه تا آنكه ميفرمايند بحر كثير الحيات و الحيتان و العقارب يعلو مرّة و يسفل اخري في قعره شمس تضيء لميطلع عليها الاّ الواحد الفرد فمن تطّلع عليها فقد باء بغضب من اللّه و مأويه جهنم و بئس المصير الي آخر. لهذا مجلدي تازه از درسهاي شرح آن رساله مباركه شروع شد اميد كه ناظران در اين رساله اين ناچيز را به دعاي خير ياد فرمايند و اگر سهوي در قلم شده باشد به طوري كه يقيني باشد در اصلاح آن بكوشند پس بحول اللّه و قوته و ياري ائمه هدي و اولياي ايشان: شروع ميكنم در نوشتن آن و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و منكري فضائلم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس بيستم ــ دوشنبه 25 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
آنچه در ميان تمام عقول و تمام اهل اديان هست و مبذول است ولكن ديگر معنيش پيش عقلا و شعراست اين است كه تا خداوند عالم نخواهد چيزي را آن چيز پيدا نخواهد شد. اين همه جا پيش همه عقول و تمام اهل اديان هست هر چيزي را ميخواهد خلق كند خلق ميكند نخواهد خلق نميكند اين هم خلق نميشود و عرض ميكنم اين خيلي الفاظش مبذول است مأنوس است از اين جهت تقيه هم ضرور ندارد لكن حالا فهمش هم همه كس كرده باشد، نه واللّه. ملتفت باشيد چرا چنين شده؟ به جهت اينكه اين معني كه تا صانع نخواهد كاري را بكند البته نميكند و تا چيزي را نخواهد خلق كند خلق نميكند اينها مبذول است و درست است حالا از همينها است كه كسي كه پا به عرصه عقلا گذارده باشد و خود را داخل حكما پنداشته همين جا لغزيده ملتفت باشيد ببينيد حرفهاش هم راست است و دروغ نيست اين است كه ميبينيد آنهايي كه خيلي دقيق بودهاند و موشكاف بودهاند جبري شدهاند و آنهايي كه جبري نيستند بدانيد اصلش هيچ نفهميدهاند واميزنند جبر را محض تسليم انبيا و اوليا اگر واميزنند جبر را تعريف دارند و الاّ بدانيد حكيم نيستند و حال آنكه ببينيد چطور بيان كردهاند كه واللّه منحصر است به شيخ و من نديدهام هيچ جا حكما همچو بياني داشته باشند، ندارند مگر جبر و تحقيق ندارند و اينجور بياني كه اينجا فرمودهاند ببينيد كلمه به كلمهاش را حكمت توش گذاردهاند تعمد كردهاند و گفتهاند، نه اين است كه آنچه سر قلمش آمده نوشته باشد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اولاً فتواشان را عرض ميكنم بعد برويم سر دليلشان. فتواشان آن جوري كه فرمايش فرمودهاند اين است كه تا خدا نخواهد چيزي را آن چيز نخواهد شد اين است كه ميفرمايد يفعل اللّه مايشاء و يحكم مايريد ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن اينها در همه جا مبذول است لكن اين نصف مطلب است از آن راه بيايي تا اينها اقتضاء نكنند نخواهد شد مشيت بر طبق اقتضاء اشياء است كأنّه از آن راه كه ميآيي مشيت ميخواهد تابع اشياء بشود همچو ترائي ميكند. پس اشياء تا اقتضاء نكنند مشيت جاري نميشود ملتفت باشيد اينكه حالا عرض ميكنم فتوي است دليل نيست. فتوي اين است كه تا خدا نخواهد چيزي موجود نشود و تا چيزي اقتضاء نكند مشيت بر طبق اقتضاء جاري نشود پس مشيت كه ميخواهد آن چيز ميشود و آن چيز كه اقتضا ميكند مشيت هم تابع او ميشود، جاري بر طبق آن ميشود. اين است كه جبر نيست اين فتواش است و حاقش را كه شما نميفهميد فتواش را گم نكنيد. پس هم مشيت بر طبق اقتضاءات جاري است هم اقتضاءات بر طبق مشيت جاري است اين است كه نه جبر است و نه تفويض اگر اينها اقتضايي داشتند كه او نخواسته بود تفويض بود پس اينها هيچ ندارند الاّ اينكه خدا بخواهد پس هيچ تفويض به اينها نيست و عرض ميكنم مسألهاش را بخواهيد بدانيد كه چقدر مشكل است اينقدر مشكل بوده كه تكليف فهميدنش را نكردهاند اصل مطلب اينقدر مشكل است كه اصلش مردم مكلف نيستند كه بفهمند مكلفند تسليم كنند و تك تك حكمتي خواندند به فكر افتادند در آن حرف زدند و اهلش نبودند و نميتوانستند بفهمند نهيشان كردند كه بحر عميق فلاتلجه و طريق مظلم فلاتسلكه دريايي است كه اگر افتادي چنان غرق ميشوي كه نجات در آن نيست از بس عمق دارد خيلي عميق است و طريق مظلمي است كه هيچ جاش روشن نيست هرجاش ميروي تاريكتر و تاريكتر و تاريكتر است دست و پا مكن كه هرچه دست و پا بيشتر ميكني بيشتر گم ميشوي فلاتسلكه هي نهي ميكنند كه داخلش مشو علمش بخصوص علمي است كه مخصوص ائمه است. فرمودند ما ميدانيم ديگر هيچكس نميداند مگر آنكه بخصوصه خواسته باشيم تعليم كسي بكنيم آن وقت او بداند. پس بدانيد انشاءاللّه و داشته باشيد و يادتان نرود و لو فتواش را تمام كساني كه غير معصومند بدانند اولاً بدانيد بالذات اين علم مخصوص خدا است، مخصوص پيغمبران است، مخصوص اوصياء و اولياي آنها است كه معصومند از خطا و غفلت و سهو و نسيان همانها ميدانند ديگر هيچ كس نميداند و چنين مسألهاي كه مخصوص خودشان است مثل اينكه عصمت مخصوص خودشان است، از خصائص خودشان است يعني جاي ديگر يافت نميشود مثل اينكه امامت از خصائص خودشان است، نبوت از خصائص خودشان است از خصائص نبي است اين مسأله از خصائص آنهاست هيچكس نميداند ديگر ميخواهد بلعم باعور باشد نميداند ميخواهد محييالدين عربي باشد نميداند، خيلي حكيم باشد نميداند ملاي روم خيلي حكيم بوده در حكمتش هم خيلي استاد بود اين مسأله را هيچ نميداند. هيچ حكيمي هيچ طبيبي هيچ زيركي هيچ عاقلي دانايي واللّه پي نبرده و علمش بدانيد مخصوص ائمه طاهرين است و چون از خصائص ايشان است تكليف هم نكردهاند كه مردم ياد بگيرند درسش را هم نميدهند گاهي هم كه ديدهاند مردم فضولي كردهاند نهيشان كردهاند كه بحر عميق فلاتلجه و طريق مظلم فلاتسلكه چه كار داري اينجاها راه ميروي؟ ديني داري خود را گمراه مكنيد. در مشهد مقدس آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه موعظه ميكردند در بين موعظه حكيمي از حكما از همين مسأله سؤال كرد از ايشان در جواب فرمودند حضرت امير ميفرمايد بحر عميق فلاتلجه از گوشه ديگر از همين پرسيدند فرمودند ميفرمايند طريق مظلم فلاتسلكه بدانيد خداي شما غني است احتياج به ظلم ندارد فرمودند مگر بخصوص به هركس خواسته باشيم تعليم ميكنيم ميكنيم ديگر بخصوص تعليمشان در زمان خودشان لازم نيست، خير در زمان خودشان مردم را نهي ميكردند بحر عميق فلاتلجه و طريق مظلم فلاتسلكه چه در زمان حضور ظاهريشان باشد چه در زمان حضور باطني كه غياب ايشان باشد به هركه ميخواهند تعليم ميكنند و بيان اين مطلب اگر بخواهيد بفهميد سرسري خيال نكنيد اولاً تسليم و انقياد داشته باشيد از براي صاحبانش كه آنها ميدانند و علمش پيش آنهاست و با زرنگي نميشود به دست آورد واللّه با فكر نميشود به دست آورد، واللّه طريقش فكر نيست ميخواهي يادت بدهند التماس كن تضرع كن تقوي پيشه كن بي تقوي، بي پرهيزكاري با لااباليگري مفت مفت به كسي نميدهند در دست كسي هم نيست و بيانش اين است كه عرض ميكنم، بيانش اين است كه شيخ مرحوم كردهاند، بيانش اين است كه خداست به اختيار جاري ميكند فعلش را. پس قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم باز اينها همه بياناتش است و فتاويش است دليلش نيست. حالا همينقدر ميخواهم توي راهش بياييد همينقدر كه بدانيد كه در كتاب و سنت و احاديث الفاظش هست. پس ان اللّه لايغيّر مابقوم حتي يغيّروا مابانفسهم پس اينها تا تغيير ندهند او تغيير نميدهد و تعجب اين است باوجودي كه ان اللّه لايغيّر مابقوم حتي يغيّروا مابانفسهم پس اينها اول تغيير ميدهند تعجب اين است كه تا خدا نخواسته باشد اينها تغيير نميتوانند بدهند كه كوچكتر از آنند كه بيخواست او بتوانند تغيير بدهند. پس تعجب است كه تا او نخواهد اينها تغيير بدهند نميدهند پس تا آن طرفش را ميگيري جبر ميشود اين طرفش را ميگيري تفويض ميشود و نه جبر است و نه تفويض است. پس ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم اين آيه را از طور ظاهرش كسي بخواهد استدلال كند تفويض است همچنين از اين قبيل است قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم خدا هيچ اعتنا نميكند به شما اگر دعاي شما نباشد همچنين ادعوني استجب لكم همچنين اوفوا بعهدي اوف بعهدكم شما دعا بكنيد تا من مستجاب بكنم و عرض كردم تعجب اين است كه تا خدا نخواهد كسي دعا نميتواند بكند اگر او نخواهد آيا اين ميتواند دعا كند؟ خدا موفق نكند كسي را در دعا كردن دعا نميشود كرد.
خلاصه مسأله مسألهاي است كه از دو سمت بايد معلوم شود و فكر كنيد پس ادعوني استجب لكم مرا بخوانيد تا من اجابت كنم نخوانده نميشود اجابت كنم از اين راه تو التماس ميكني كه خدايا تو مرا موفق بكن تا من دعا كنم اگر تو ايمان ندهي من نميتوانم ايمان داشته باشم و هر دوأش درست است. پس از بعضي آيات مثل ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا مابانفسهم يك خورده تفويض فهميده ميشود از قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم يك خورده تفويض فهميده ميشود و همچنين ادعوني استجب لكم همچنين اوفوا بعهدي اوف بعهدكم شما اول وفا كنيد به عهد من تا من هم وفا كنم، يك خورده تفويض فهميده ميشود از اينجور آيات جورهايي است كه اگرچه ملتفت نباشند تفويض از آن فهميده ميشود شما انشاءاللّه بابصيرت باشيد فكر كنيد خود تفويضيها هم واللّه عقلشان نرسيده كه اين آيات را ميتوان دليل قرار داد از آن راه آيات هم بر ضد هست. شما ملتفت باشيد استاد باشيد اگر بناست تعمق بكنيم و آيه پيدا كنيم همين آيات را ميتوان دليل قرار داد از آن راه آيات بر ضد هم هست شما ملتفت باشيد متضاد از خدا صادر نميشود آيات مختلفه كه منافي باشد با يكديگر هيچ صادر نميشود از خدا، خدا قرار داده هرچه از جانب اوست حق باشد منافات نداشته باشد اختلاف نداشته باشد لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً پس از آن سمت آيات ديگر هست ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن، قل اللّه خالق كل شيء هرچه خدا خواسته خلق كرده اينها هم باز در همه آيات و اخبار هست حالا از اينجور آيات جبر فهميده ميشود از آنجور آيات كه ان اللّه لايغيّر اه يهديهم ربهم بايمانهم، لعنّاهم بكفرهم از اينها هم تفويض فهميده ميشود از آن طرف مقابلش جبر فهميده ميشود و نه جبر است و نه تفويض. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه و دقت كنيد و بدانيد هنوز نيفتادهام توي بيانش ميخواهم بيان كنم الفاظي كه اهل فنّش گفتهاند بايد مخلوط شود ممزوج شود با اين بيانات. پس عرض ميكنم خداوند عالم تا اقتضايي نباشد اقتضاء از جانب او نيست اقتضا را فارسيش كه ميكني يعني احتياج و احتياج از او نيست. پس خدا اصلش اگر فرض كني هيچ خلق نكند آيا هيچ احتياجي دارد كه خلق را خلق كند؟ و خلق اگر خلقشان نكنند آيا ميشود خودشان خلق بشوند؟ پس خلق محتاجند خلقشان كنند و خدا هيچ محتاج نيست كه خلق را خلق كند ميخواهد خلق ميكند ميخواهد نميكند و انشاءاللّه درست تعمق كنيد پس اصلش مسأله سرِّ اختيار مابين فاعل و قابل بايد درست معلوم شود و داشته باشيد اين را خواه اختيار و خواه جبر و خواه تفويض كسي قائل شود و غير از اين سه قسم نداريد بعضي از طوايف خود را ميبندند به اينكه ما اختيار قائليم بعضي از طوايف جبري شدهاند بعضي ديگر كه خيلي خرند تفويضي شدهاند و اينها داد ميزنند كه ما اگر چيزي نداشته باشيم و همه را خدا بايد خلق كند پس دعا چه چيز است، عبادت براي چه.
خلاصه در ميان فاعل و قابل جاش را بخصوص پيدا كنيد و اين ابتدايي است كه ميخواهم پا بگذاريد در اين مسأله ابتدايي است كه پاميگذاريد در دايرهاي كه درسش را بخوانيد ميان خود شخص با فعل خود شخص ملتفت باشيد من كه ميخواهم بايستم آيا آن ايستاده را جبر كردهام كه ايستاده باش؟ ديگر در اين شبههاي نيست آنهايي كه جبري هم هستند نميتوانند چنين چيزي بگويند. پس من ميايستم و ايستادن فعل من است من خودم ايستادهام حالا آيا خودم را جبر كردهام كه ايستادم؟ پس باختيار ميايستي و اين ايستاده را جبر نميكني كه اين ايستاده شود ولكن اين ايستاده بايد ايستاده باشد، بايد ننشسته باشد واجب است چنين باشد حكم است و حتم است چنين باشد. حالا اين لفظها را كه انسان ميخواهد بيان كند به جبر ميافتد و اصلش جاي جبر اينجا نيست پس جاي خوش معامله بودن بد معامله بودن و جاي جبر و جاي ظلم جاي عدل جاي اختيار همچو جاها نيست. ميانه شخص فاعل با فعل صادر از خودش اصلش اين معامله اينجا نيست و فعل صادر از فاعل مجبور است فعل باشد هيچكس نگفته نبايد فعل باشد هيچكس هم نميخواهد اثبات كند كه فعل البته اين فعل از خود هيچ ندارد مگر اينكه فاعل صادر كند اين را، اين را همه كس قبول ميكند. پس هيچ امري مفوض به اين نيست كه اي ايستاده تو خودت خودت باش ما نميايستيم اين نميتواند خودش بايستد، معقول نيست يا اينكه نايست ما خودمان ميايستيم كه جبر باشد. اصلش ببينيد كه جاي جبر و تفويض اصلش همچو جاها جاش نيست و اگر اتفاقاً حكيمي هم همچو جايي حرف بزند باز بدانيد يا يك كسي آنجور سؤال كرده جوابش را به جور خودش دادهاند يا به مناسبتي كه خواسته به يك نسق حرف زده باشد خواسته علمش جامع باشد همه جا بر يك نسق جاري شده باشد. دقت كنيد اصلش مسأله جبر و تفويض يا اختيار اصلش جاش ميانه فعل و فاعل نيست جاش ميانه فاعل است و مصنوع فاعل حالا ديگر آنجا يافتيم كسي جبر كرده ميگوييم جبر كرده جايي را ميبينيم مفوض است ميگوييم تفويض است و اگر نه جبر است نه تفويض بل امر بين الامرين است و معني اختيار هم امر بين الامرين است كه هيچ تفويضي توش نباشد هيچ جبري توش نباشد آنهم جايي دارد بايد بيانش كرد. حالا ملتفت باشيد كمكم داخل مسأله ميخواهيم بشويم. پس دقت كنيد انشاءاللّه ملتفت باشيد در اينكه اين موجودات خودشان بنفسها خودشان موجود نميتوانند بشوند همه كس ميتواند اين را بفهمد انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت خودت را ميبيني كه نساختهاي پدرت هم جفت تو است جدت هم جفت تو است شكي شبههاي ريبي وسوسه شيطاني نميتواند شبهه بيندازد كه اينها را شاهبابا ساخته يا شاهماما يا ما شاهماما را ساختهايم اگر راست ميگويد ماما، درد سر ما را بردارد اين سوزهاي كه به بدن درآمده بردارد نميتواند زورش نميرسد رفع كند. پس در اينكه ما خودمان خودمان را نساختهايم شكي نيست و در اينكه شيء ديگر كه ما را ساخته قادر بوده عالم بوده ما را ساخته شكي نيست پس خلقت ما به دست خود ما است يعني چه پس كأنّه ميخواهد برود به جبر ملتفت باشيد و جبر نيست اين نصف سخن است اين تكه سخن است پس اولاً ملتفت باشيد موجود بنفس هيچ چيز نيست و ملتفت باشيد كه هيچ غافل نيستم كلمات حكما را هم ديدهام كلمات مشايخ را هم ديدهام مشايخ خيلي جاها فرمايش كردهاند اشياء موجود بنفسند فرمودهاند رؤوس مشيت به عدد موجودات است و شرح ميكنند همه را هم ديدهام خبر دارم بهتر از ديگران آن مطلب مطلب ديگري است و گفته است شيخ مرحوم اشياء موجود به نفسند و هر اثري در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است. باز اين را به طور ظاهر بخواهي بگيري تفويض صرف است و تفويض صرف از جبر صرف هزار مرتبه بدتر است و آن جوري كه مردم ميفهمند اگر شيخ بخواهد همچو بگويد فكر كنيد چرا حرفهاي مقابلش را زده است پس اينجور بيانات كه هر اثري در نزد مؤثر قريب به خودش مخلوق بنفس است تجلي لها بها و بها امتنع منها دليلش همه در آيات و اخبار هست باز اينجور بيانات يك طرف مسأله است مثل اينكه اگر گفتيم تا خدا خلق نكند هيچ چيز خلق نميشود بايد با هم جفت شود تا در ميان اين دو جور بيان مسأله بيرون بيايد. پس انشاءاللّه خوب فكر كنيد بابصيرت باشيد همّتان اين باشد تا آن مغز مسأله بيرون بيايد دقت كنيد پس اولاً جاي مسأله را پيدا كنيد اين مسأله جاش ميانه صانع است و مصنوع آن مصنوعي كه صانع نيست مثل تو كه خدا نيستي و خدا همانطور تحدي كرده و ميكند كه هذا خلق اللّه خلق من اين آسمان و اين زمين اين دنيا اين آخرت اينها همه خلق من، حالا آيا اين بت همچو كارها ميكند؟ آيا اين بت خودش خود را ميسازد، خود او را هم كه تو ميسازي. حالا آيا اين خالق آسمان و زمين است اينكه هيچ كار نميتواند بكند آيا اين مرشد خداست؟ اين مرشد را كه من ساختمش خداست نطفه بود من او را ساختم به همان جوري كه تو را ساختم كه مريدي همانجور آن مرشد را ساختم ديگر مرشد گُه ميخورد كه ميگويد من خدايم آيا اين خدا خودش را ميتواند نگه دارد كه نميرد؟ و اين خدا چرا ناخوش ميشود؟ چرا اين همه حيله ميكند كه مداخل از مردم بكند؟ اگر اين خداست پس به اراده خودش پول خلق كند براي خودش اقلاً اين چرا يك لقمه ناني براي خودش خلق نميكند چيزي كه ندارد آيا جلدي خدا شد؟ لفظش هذيان است لفظ هذيان را به اينها هم ميشود گفت صوفيها هم ميگويند اهل باطل هم ميگويند انسان عاقل اگر فكر كند كه هذيان است دست برميدارد پس خداست خالق كل شيء لا خالق سواه وحده لاشريك له اين خدا محتاج نبود نه اينكه ميخواهم تملقش كنم و راه فهمش اين است. ببينيد فلان صانع فلان نجار در بودن خودش خودش و در اينكه خودش هر طور هست هست چشم دارد گوش دارد در بودن خودش خودش هيچ موقوف به اين نيست كه كرسي بسازد اگر كرسي هم نسازد خودش خودش است بسازد هم باز خودش خودش است در بودن خودش اگر خودش خودش باشد و ماينبغي له آنچه را ميخواهد دارد هيچ احتياج ندارد كرسي باشد يا چشمش چشمش باشد گوشش گوشش باشد اما همين كرسي اگر بايد كرسي باشد البته محتاج است كه او بداند كرسي را چوبي بردارد كرسي بسازد پس اين سرتاپاش احتياج است و او هيچ احتياج به اين ندارد. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه باز مباشيد مثل مردم به طور حكمت ميگويم كه نلغزيد به طور ظاهر كه معلوم است در ميانه هر بسيط و مركبي ميانه هر مطلق و مقيدي تضايف افتاده و بدانيد اين حرفهاي صوفيه را كه گفتهاند هيچ راه فهم مطلب نيست واللّه اگر غير از اين راهي كه ميگويم داخل بشويد صوفي ميشويد. هر بسيطي لامحاله مركبي زيرپاش افتاده است انسان هست لامحاله زيد عمرو بكر هستند اينها نباشد باباآدم و ماماحوا فرض كن هيچ خدا خلقشان نكرده باشد اصلش انسان نيست انسان كه خلق شد يك پدر و مادر كه خلق شد حالا ديگر نوع هست لكن اگر مطلق نباشد مقيد نيست البته نوع نباشد شخص نيست واللّه مقيد تا نباشد واللّه مطلق نيست لكن بعضي گول خوردهاند از اين ميبينند يك نفر آدم كه مُرد نوع انسان فاني نشد به جهت آنكه باقي هستند نوع انسان فاني نميشود مگر تمام اناسي روي زمين همه بميرند البته روي زمين ديگر نوع انسان نيست اما همين كه يك فرد انسان هست نوع هم باقي هست دقت كنيد انشاءاللّه پس ميان هر مطلقي با مقيد خودش تضايف است يعني مطلق به مقيد برپاست مطلق اگر مقيد نداشته باشد نيست چرا كه ميگويي الذات غيّبت الصفات كدام ذات صفات را پنهان كرده؟ چرا ميگويي ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است؟ اگر ظهور نباشد كدام ظاهر در او اظهر از ظهور است. پس دقت كنيد و فكر كنيد كه گفتند «لولاه و لولانا لمان كان الذي كانا» اين را آنها شعر كردهاند و گفتند و عرفان بافتند و خيال كردند به حاق مطلب رسيدهاند و اينها همهاش هذيان است. بله اگر خدا نبود و ما نبوديم هيچ هست نبود، خير خدا بود و ما نبوديم خدا بود و هيچ نبود فكر كنيد بابصيرت باشيد بله مطلق هرجا هست هر جا انساني روي زمين هست زيدي عمروي بكري لامحاله هست اگر تمام افراد انسان از روي زمين رفتند نوع انسان از روي زمين رفته همه جا حكم مطلق و مقيد اين است. پس بلي مطلق و مقيد كه با هم هستند مطلق مطلق و مقيد مقيد است و مطلق عام است و مقيد خاص است آن بسيط است اينها مركب همه اينها راست است اما همه اينها بايد باشد تا او بسيط باشد اين مركب او اصل اين فرع لكن دقت كنيد صانع اگر باشد و همچو فرض كني هيچ نباشد و ميخواهم عرض كنم الان همينجور است خدا هست و خلق هم هستند و او هيچ احتياجي به خلق ندارد و همچنين به آنهايي هم كه نيستند احتياج ندارد. پس خدا غني است و اگر هيچ خلقي را هم خلق نكند خدا خداست و ميتواند خلق هم نكند به طوري كه همينجور قدرتي كه حالا ميفهمي همراه اوست و همچنين ميداند تمام چيزها را به همين دانستني كه حالا ميفهمي و هكذا حكيم است رئوف است رحيم است هرچه از خودش است همه همراه خودش است پيش خودش است ميخواهند اينها باشند ميخواهند نباشند و اينها را ساخته است و اينها ساخته شدهاند. پس اينها غير از اويند اينها اسمشان همين است كه تا نسازي ساخته نشوند پس اينها خلقتشان به خودشان بسته نيست و اختيارشان دست خودشان نيست يعني مفوض نيست امرشان به خودشان نه در خلقتشان نه در افعالشان همين جوري كه تا خودشان را نسازند نباشند فعلشان را هم تا نسازند نميباشد اما فعل جورش طوري است كه فعل من را من بايد بسازم تا او ساخته باشد نه كه به من مفوض شده باشد اللّه خلقكم و ماتعملون ميفرمايد قل اللّه خالق كل شيء و افعال عباد اشياء هستند عباد خالقش نيستند و لو فاعلش باشند. تو ميكني نماز را آيا ميداني چه جور ميشود خم ميشوي؟ كدام عصب خود را جمع ميكني؟ كدام عصب خود را رخو كردهاي تا توانستهاي دست روش بگذاري؟ كدام عصب خود را جمع كردهاي از طرف ديگر كه وقتي برميخيزي راست بايستد و در هر خم شدني اعصاب پشت خود را رخو ميكند اعصاب اين طرف خود را جمع ميكند وقتي ميخواهي پابشوي آن اعصاب خود را جمع ميكند و تو هنوز نميداني كدام عصب را جمع كني كدام را رخو كني توش درميماني درماندهاي يعني حكما يعني آنهايي كه علم تشريح دارند طبيب شدهاند و خيلي هم طبيب حاذقياند ولي در اين چيزها درماندهاند هرچه فكر كني نميفهمي چه شد از خارج كه كسي نميگيرد اين اعصاب را جمع كند، چه شده به محض اراده تو از پشت جمع كند از اين طرف رخو كند. حالا آيا تويي خالقش؟ تو كه نميداني چطور شده كاري كه كردهاي نميداني چه كار كردي آيا تويي خالق آن كار؟ پس او اگر موفق نكند تو را به نماز آيا تو ميتواني نماز كني؟ اگر او توفيق ندهد تو را به ايمان آيا ميتواني ايمان بياوري؟ و حال آنكه او چنان حايل ميشود ميان مرء و قلب او ــ و قلب او ميگويم يعني خود او مرادم قلب صنوبري نيست ــ پس خدا حايل ميشود ميانه ذات شخص و فعل شخص آيا نميبيني يكدفعه گم ميشوي كه هيچ واجد خود نيستي و حال آنكه فاني نشدهاي و اينها را عمداً ميكند ميخواهد بلكه متذكرشان كند و آنهايي كه بايد متذكر شوند ميشوند و آنهايي كه نبايد بشوند نميشوند به جهنم هم ميروند بروند. ببين ميان خواب و بيداري انسان احساس نميكند كه چطور شد رفت به آن عالم وقتي هم ميخواهد بيدار شود از آن عالم بيايد به اين عالم اينجا گم ميشود و در همه برازخ انسان گم ميشود و اين حالتها را بخصوص بر سر آدم ميآورد كه تعليم كند كه من كسي هستم كه ميتوانم خودت را از خودت بگيرم و فاني هم نشده باشي و تعجب اينجاست كه انسان ميداند فاني نشده و ميداند وقتي بيدار ميشود هماني است كه خواب ميديد خودش خودش است و ميداند در اين ميانها گم شد كه هيچ نميديد و نميفهميد گويا غش كرد بدن غش ميكند روح كه غش نميكند چطور شد كه خود را گم كرد؟ پس آن صانع حائل شده ميان او و قلب او پس اينها خودشان واللّه ماسك خود نيستند مالك خود نيستند ماسك كارهاي خود نيستند وقتي ميخواهد خودت را به خودت بدهد بيدارت ميكند نميخواهد تو را به خودت بدهد همينطور كه بيهوش افتادهاي به هوشت نميآورد افتاده است و هيچ احساس نميكند معذلك فاني هم نيست پس ميتواند خواب كند و به خواب بيندازد مثل اصحاب كهف كه سيصد سال خواب بودند وقتي بيدار شدند خيال كردند نصف روز خوابيدهاند وقتي خوابيدند ديدند آفتاب يك خورده پهن است خيال كردند يك ساعتي دو ساعتي خوابيدند تا بعدها بخصوص وحي شد الهامات براي آنها شد آن وقت دانستند او ميتواند اين كارها را بكند و همينجور است حالتهايي كه رخ ميدهد در نفخ صور سالهاي دراز طول ميكشد كه هيچ احساس نميكنند وقتي به هوش ميآيند آن وقت يوماً او بعض يوم همچو چيزي احساس ميكنند. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اينها همه سرّش هست انشاءاللّه داشته باشيد و فراموش نكنيد كه خلق هيچ چيز را مالك نيستند و خودشان واجد خودشان نيستند مالك خودشان نيستند مگر هر قدر او تمليكشان كند واجدشان كند آن وقت خبر بشوند چيزي دارند. پس چنين خلقي ببينيد چقدر عاجز هستند كه وقتي تعبير ميآوري از حالتشان هيچ چيز را خودش را از خودش سلب نميكند خدا تا آن چيز آن چيز باشد هر چيزي خودش خودش است معذلك حايل ميشود ميان او و خودش ميان هيچ چيز هيچ كس نميتواند حايل بشود ميانه شخص و خود شخص مگر خدا، كسي ديگر نميتواند حايل شود پس اين خداست كه خالق كل شيء است و وقتي خلق ميكند فكر كن ببين آيا بايد خودش به صورت خلق درآيد كه خلق خلق شده باشد؟ اگر به پستاي بيفهمي تصور نكرده بخواهي حرفي بزني بگويي چه عيب دارد، فكر كن اگر بايد خودش به صورت خلق درآيد و درآمده چرا عاجز است چرا جاهل است؟ مگر خدا جايي كه آمده و ميرود جاهل و عاجز ميشود خودش از خودش قدرت را سلب ميكند علمش را سلب ميكند چرا اينها را كه خلق كرده جاهلند چرا عاجزند چرا محتاج و فقيرند؟ پس اوست خدا وحده لاشريك له و خلق را خلق ميكند جبر هم نميكند بلكه هرچه اقتضا ميكنند آن فعلش را همانجور جاري ميكند اين اقتضا را آيا اينها خودشان دارند يا اقتضا را او به اينها داده؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه اقتضا را بگويي خودشان دارند باز نوع تفويض است از خودشان كه چيزي ندارند نساختهاند آنها را كه چيزي داشته باشند لكن احتياج را خدا به ايشان داده عمداً محتاجشان كرده محال بود خدا اينها را محتاج نكرده باشد در عالم امكان خلقشان كرده محال را بر اينها جاري نكرده پس احتياج را خدا به اينها داده و رفع احتياجشان را باز خدا ميكند ديگر اين پستاي بيانش است و حالا ديگر خستهام فرصت بيانش را ندارم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم الله الرحمن الرحيم
(درس 21 ــ سهشنبه 26 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
معلومات بايد خدا آنها را خلق كند تا باشند. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس معلومات بايد مشاءات باشند و اشياء باشند و شيء را شيء ميگويند به جهتي كه مشاء است. پس معلومات مشاءات هستند و هر چيزي در حد خودش در مقام خودش از آن مادهاي كه بايد ساخته شود و از آن صورتي كه بايد ساخت همه بايد در حد خودشان باشند. ملتفت باشيد پس اين است كه تمام معلومات را خداوند عالم جلشأنه قبل از آني كه مشاء كند آنها را قبل از آني كه خلق كند آنها را آن معلومات را ميدانست و ميدانست هر چيزي را كجا بايد درست كند، از چه ماده بايد درست كرد، چه صورتي بايد پوشانيد برآن ماده پس علم سابق علمي است قبل المشية و به آن علم مشيت را هم ميداند چه جاي مشاءات را و تمام مشاءات را باز از روي علم و دانايي خلق كرده و هر چيزي را سر جاي خودش گذارده پس علم اولي علم اذ لامعلوم است به طوري كه مثلهاش را بهتر از اين ديگر خيال نكنيد ميشود بيانش كرد و بهتر از اين بياني ندارد. هر صاحب صنعتي در صنعت خودش به جميع جزئيات صنعتش داناست و هيچ اين علمش متعلق نميخواهد بلكه متعلق از روي اين علم ساخته ميشود اگر هيچ متعلق را هم نسازد آن علم هيچ كم نميشود و كمي ندارد و اين علمي است سابق بر معلومات و هنوز معلوماتي نيستند و معلومات بعد از آنكه هست شدند همه سر جاي خود بايد هست باشند هيچكدام پا به آن عرصه نميگذارند. پس اين معلومات خواه وقتي كه باشند خواه وقتي كه نباشند خواه بعد از بودنشان ديگر هر چيزي قبلي و حيني و بعدي دارد پس اين اشياء قبل از خودشان معلوم بودند حين خودشان معلوم هستند و از روي علم ميسازدشان وقتي هم فاني شوند يعني آن جايي كه فاني ميشوند باز معلوم هستند و اين علم لايتحول است و لايتغير و لايزيد است و لاينقص و اين علم علمي است اذ لامعلوم ربوبيتي است اذ لامربوب باز خوب دقت كنيد معنيش را بفهميد. معنيش اين نيست كه حتماً بايد معلومات ساخته نشده باشند و او پيش بداند، اين حتم نيست وقتي هم ميسازد معلومات آنجا نيستند. پس علمي است كه رتبه او دخلي به رتبه عالم امكان ندارد چه قبل از وجودشان كه نيستند و چه بعد از وجودشان به جميع اعتبارات آنجا نيستند و اين علمي است اذ لامعلوم اگرچه معلومات هم باشند و اينها را عمداً عرض ميكنم كه ملتفت باشيد نبود وقتي در هيچ عالمي وقتي به حسب آن عالم نبوده وقتي كه يك موجودي يك مخلوقي يك معلومي را خدا خلق نكرده باشد و هميشه خدا خلق داشته و هميشه خلق ميكند ميبيني يك چيزي حالا نيست بعد پيدا ميشود قهقري برگرداني اشياء را تا جايي كه هيچ شيء نباشد در ملك خدا نميشود همچو جايي پيدا شود هميشه مخلوق بوده لكن مخلوق مخلوق است به مشيت و تا مشيت تعلق نگرفته آن مخلوق آن مخلوق نيست هر چيزي در سر جاي خودش حالا فكر كنيد پس مشيت معلومات را سر جاي خودشان ميگذارد پس معلومات اگر معلوماتي هستند كه داخل عالم امكانند مشيت بايد بسازد ديگر يكپاره معلومات مثل اينكه خدا صفات خودش را هم ميداند ديگر مشيت كاري به اينها ندارد لكن آنچه بايد از عالم امكان ساخت مشيت بايد بسازد و اين مشيت بعد از آن علم افتاده و اين مشيت از روي آن علم جاري است و علمي است فقره به فقره تعلق ميگيرد به مشيتي و آن مشيت تعلق ميگيرد به شيء و آن شيء را ميسازد اين است كه حديث دارد خدا هرچه را بخواهد در زمين جاري كند به روحالقدس ميگويد روحالقدس در نجوم جاري ميكند و نجوم جاري ميشوند به امر خدا و اگر بخواهيد بدانيد اصل اين حرف را براي كجا زدهاند و تفصيل نميشود داد اينها را بناي تفصيل باشد يك دنيا بايد حرف زد اينها نمونه است نوع علم را دارند بيان ميكنند اگر كسي فهميد تفصيلش پيشش آمده كسي هم نفهميد نفهميد.
خلاصه ملتفت باشيد پس دو علم است براي خدا: يك علم است كه متبوع است و اگر آن علم نباشد هيچ معلومي معقول نيست باشد همين جوري كه مثل عرض كردهام و للّه المثل الاعلي اگر صانع نداند اگر ساعتساز نداند ساعت را چطور ميسازد و از چه ماده ميسازد حتي شما همين ساعت بزرگ را نسبت بدهيد به خدا، اگر[5] خدا ساخته و خدا خلق كرده آيا خداوند عالم اين ساعت را كه عالم عقلي خلق كرده عالم نفسي خلق كرده عالم حياتي خلق كرده عالم جسمي خلق كرده آن وقت يكي از آن قبضات جسمانيه را محل خيالي كرد محل خيالي شد يكي را محل نفس كرد جاي نفس شد يكي را محل عقلي كرد جاي عقل شد آن وقت اينها را ربطي به اين جسم داد اين اسمش شد فلان شخص آن وقت آن شخص دانست كه ساعت را از برنج بايد ساخت از آهن بايد ساخت از چوب نميشود ساخت از سرب نميشود ساخت پس ساعت از دست ساعتساز بيرون ميآيد جاش همين جاست همه جا نميشود ساعت ساخت مگر همين جا كه ساعتساز بردارد و بسازد ساعت را ساعت را نميشود ساخت مگر از آهن و آهن هم بايد پيش از او ساخته شده باشد بيآهن نميشود ساخت. انشاءاللّه فكر كنيد فعل هر صانعي را از دست آن صانع بايد جاري كرد والاّ او او نيست قيام زيد يعني زيد توش باشد و زيد آن كار را كرده باشد اين را محال است كسي ديگر هم نميكند نه جني نه ملكي نه انسي ديگر نه مراتب عاليه هيچكس آن كار را نميكند كار زيد را همان زيد بايد بكند نه كسي ديگر محال است كسي ديگر كار زيد را بكند. اگر انشاءاللّه مطلب را يادش بگيريد آن وقت پيرامون مسأله جبر و تفويض ميتوانيد بگرديد، ميتوانيد جاش را پيدا كنيد. پس فعل زيد جاش پيش زيد است خدا نبايد نماز كند كه زيد نماز كرده باشد زيد كه نماز ميكند خدا نماز را خلق كرده است ديگر نماز زيد را در عالم لاهوت و ماهوت و جاهاي ديگر خلق نميكند يعني محال است خلق كند زيد را نسازد خدا نماز زيد را نميسازد اين زيد خودش خودش را نساخته چون زيد را خدا ساخته بود از اين جهت كه او را ساخت و اقدره علي الصلوة فصار قادراً علي اتيان الصلوة و در همين جا فكر كنيد چرا كه اينجا را ميدانيد و ميفهميد جاهاش (جاهاييش ظ) را كه انسان نميداند فكرش را هم نميتواند بكند. ميفرمايند ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد حالا اين لفظ حكميش است و تمام بيان مطلب هم هست و بيانش هم كردهاند اما براي همه كس نه براي فقيه اين را نگفتهاند فقيه نميفهمد اگر انصاف دارد بايد بگويد نميفهمم واقعاً ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد بدون حول خدا بدون خلق خدا بدون تقدير خدا بدون خواست خدا بدون علم خدا بدون قدرت خدا بدون مشيت خدا هيچ پر كاهي از جاش نميتواند بجنبد هيچ چيز نميشود موجود شود لكن وقتي خدا خواست ملتفت باشيد وقتي خدا خواست نماز زيد را خلق كند زيد قادر بر نمازي آفريد تا زيد نماز كند پس نماز مخلوق بشود موجود بشود و آن نماز زيد را هر جوري كه خيالش كنيد بيزيد نميشود موجود شود هر جور ميخواهيد خيال كنيد نماز زيد را بيزيد اگر خدا ميساخت و جايي ميگذاشت نماز زيد بيني و بين اللّه اسمش نيست شكل شكل نماز زيد باشد باشد لكن نماز زيد نيست، نماز زيد را زيد بايد بكند پس نماز زيد مثل زيد مخلوق است بدون تفاوت و اللّه خالق كل شيء و از جمله اشياء نماز زيد است او خلق ميكند اما بيزيد خلقش نميكند با زيد خلقش ميكند پس زيد را خلق ميكند و زيد خودش خود را نتوانسته بسازد حالا هم كه ساختهاندش خود را نتوانسته حفظ كند و خود را نگاه دارد حالا كه ساختهاند و حفظش هم كردهاند باز بخواهند نماز كند تا او نخواهد نميتواند نماز كند تعجب است لاحول و لاقوة الاّ باللّه واللّه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن هيچ چيز از سر جاش نميتواند بجنبد مگر بجنبانندش اما جنباندنشان همينطور است ميخواهند نمازي بدهند به كسي به خيالش مياندازند كه نماز را پيغمبر آورده و تعليم كرده اگر نماز نكني عذابت ميكنند قوهاش ميدهند برميخيزد نماز ميكند آنجا هم اول عالمش ميكنند بعد قوهاش ميدهند نظم يك نظم است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اول ميآموزانند به او نماز را تا عذري نداشته باشد بعد آن وقت تحذيرش ميكنند تحبيبش ميكنند قادرش ميكنند بر نماز آن وقت اين برميخيزد نماز ميكند. پس خدا خواست نماز پيدا شود و كرده شود زيد برخاست و نماز كرد حالا آيا اين زيد بيحول و قوه خدا اين نماز را كرد؟ بيمشيت خدا اين نماز پيدا شد؟ آيا بدون اينكه خدا خواست نماز پيدا شود پيدا شد؟ ميبيني آنها همه پيش است نماز بعد بايد پيدا شود اينها همه تابعند و مشيت خدا متبوع است. پس اول نماز را خدا تعليم ميكند به واسطه معلمين به زيد بعد زيد را قادر بر نماز ميكند حتي اگر تعليم كند نماز را به زيد بعد زيد را قادر بر نماز نكند نميگويد به او نماز كن، ميداند در بين ناخوشي نميتواني ايستاده نماز ميكني ميگويد بنشين، نميتواني نشسته نماز كني بخواب، نميتواني طوري ديگر بكن هيچكدام را نميتواني لايكلف اللّه نفساً الاّ مااتيها، الاّ وسعها پس اين نماز خالقش خداست وحده لاشريك له ببينيد هيچكس كمك خدا نكرده در خلقت نماز. انشاءاللّه دقت كنيد كه اهل اصطلاح شويد آن وقت زود حكمت را از پيش برميداريد و خودتان از روي حكمت حرف ميزنيد. پس زيد وكيل خدا نيست در نماز خلق كردن وزير خدا نيست در نماز خلق كردن خدا شور نميكند از زيد كه نماز را چه جور بايد ساخت و نماز را خداوند عالم وحده لاشريك له خلق كرده است و معني ندارد و محال است كه نماز زيد را زيد نكرده خدا خلق كند. يك خورده فكر كنيد تا بيابيدش انشاءاللّه پس زيد كننده نماز است و اين محض مثل است زنا هم بكند همينطور است پس كار زيد واجب است از دست زيد جاري بشود و فاعل كار زيد زيد است و فاعل حقيقتش بدون همه مجازات فاعل حقيقي كار زيد زيد است خوب است مال صاحبش است بد است مال صاحبش است هيچكس ديگر نيست هيچكس ديگر را نبايد مدح كرد مگر زيد را كه خوب نماز كردي، هيچكس ديگر را نبايد ملامت كرد كه بد كردي لكن به يك طوري مدحش برميگردد به صانع. ملتفت باشيد به اينطور كه اي تبارك خالقي كه زيدي خلق كردي به طوري كه خلقش كردي و دانا كردي او را به نماز به طوري كه حالا ميداند چطور نماز كند، قادرش كردي به طوري كه ميتواند نماز كند، فلك الحمد لكن اين معنيش اين نيست كه تو نماز كردي او نماز براي كي كند؟ پس دقت كنيد انشاءاللّه پس نماز زيد محض مثل است و اين تعبيرات از كار تمام فواعل است تمام فواعلي كه در ملك خدا هستند افعال دارند تمام ملك اقتضا ميكنند كه فاعلي باشد كه افعال از دست آنها صادر شود تمام كارهاي اين فواعل سؤال ميكنند يعني حاجت دارند ببينيد چه حاجتي كه حقيقتشان حاجت الي الفاعل است نماز زيد اگر فرضاً زيد نباشد آيا محال نيست نماز زيد به وجود بيايد؟ و اگر بايد به وجود بيايد نماز زيد آيا حقيقتش احتياح الي زيد نيست؟ پس اين سؤال ميكند كه زيد باشد تا من موجود باشم و مرا صادر كند تا من من باشم، اگر زيد نباشد نميشود من من باشم. حالا ببينيد چه عرض ميكنم الفاظش را عرض ميكنم شما ديگر به معنيش پي ببريد. نماز مبدأش مصلّي است منتهاش مصلّي است مثل آنكه نور آفتاب مبدأش آفتاب است منتهايش آفتاب است متحرك به حركت اوست ساكن به سكون اوست، مثل روح است آفتاب كه آفتاب است و اين فعل راجع به فاعل است و فاعل خالق نيست، چرا خالق نيست؟ به جهت اينكه ما اصطلاح داريم خالق به معني اينكه كاري ميكند در لغت عرب وارد شده است يا در ساير لغات هم مسامحه ميكنند و ميگويند و خدا شما را هم به اين اصطلاح خالق گفته اينكه مدحي توش نيست. زيد راه ميرود ميبيند ميشنود پس خلق كرده ديدن و شنيدن را، اين نقلي نيست اين است كه ميگويي تبارك اللّه احسن الخالقين هرجا افعل تفضيل آمده همين ملاحظات است و يك دفعه خالق ميگويي يعني بسازد چيزي را و اين نماز را صانع ساخته چطور؟ همان طوري كه زيد را ساخته و زيد را از چه ساخته؟ از آب از خاك از آتش از باد، اينها را از چه ساخته؟ حرّي از غيب بردي از غيب آورده رطوبتي يبوستي از غيب آورده به تكهتكههاي جسم چسبانده اينها را ساخته حالا آيا به همينها زيد ساخته شده؟ نه، حياتي بايد تعلق بگيرد به اينها، حياتي از جايي ديگر بيايد تعلق بگيرد به اينها ديدن و شنيدن و چشيدن و بوييدن و لمس كردن در اينها پيدا شود. باز آيا به همينها زيد ساخته ميشود؟ نه، بلكه خيالي بايد از جايي آورد و چسباند. باز آيا زيد به همينها ساخته ميشود؟ نه، نفسي از عالم ديگر بايد آورد و به او چسباند تا اينكه زيد زيد بشود تا نماز او از او صادر بشود. حالا نماز را كه خلق كرده؟ خدا خلق كرده اين زيد به حول و قوه خود نميداند چه جور حركت هم بايد كرد و اين جوري كه ميكند حالا ميسورش است و حركت ميكند جاهل به آنچه ميكند نيست. پس خالق نماز نيست و لو فاعل نماز هست حالا ديگر جداش كنيد از هم و تا جداش نكنيد بدانيد و خوب فكر كنيد تا بدانيد چقدر خطا كردهاند بعضي از مردم و همين را واللّه ندانستهاند كساني كه اسمش را اگر بگويي مردم پيششان خيلي بزرگ است حالا هم اگر اسمش را ببرم بسا بگويي بيوضو نميشود اسمش را برد خيلي متشخص است، خيلي عالم است، خيلي فاضل است ميگويد اگر گفتي آفتاب روشن ميكند عالم را كافر ميشوي به جهت اينكه شريك براي خدا قرار دادهاي، اگر گفتي آتش ميسوزاند كافر ميشوي ديگر اگر كسي بگويد اي آخوند نفهم! ديگر چون اسمش را نميبرم نفهم هم بگويم نقلي نيست همه جا اگر تو بد بكني ميگويند بد كردهاي، آيا حالا شريك خدايي كه بد كردي؟ جلدي شريك خدا نشدي و راهش همين است كه عرض ميكنم كه هنوز اين مردم فرق ميان فاعل با خالق نگذاردهاند از اين جهت همين كه كسي چيزي نسبت به كسي داد، دادشان بلند ميشود كه هي اين كفر است، اين غلو است! واعمراشان بلند ميشود. بابا چه خبر است؟! فعل واجب است از دست فاعل صادر شود حتي حركت مرا من بايد احداث كنم حتي حركت آن انگشت را اين انگشت نميتواند بكند اين فاعل فعل خودش است آن فاعل فعل خود حالا كه اين فاعل است جلدي خدا نميشود خدا آن است كه خالق آسمان و زمين است و خالق حركت اين آسمان و سكون اين زمين است و آن است كه قادرش كرده و هو القادر علي مااقدرهم عليه. پس فاعل كه فعل كرد خالق نيست مگر خالق مجازي بله كسي كه دروغ خيلي ميگويد گفته و تخلقون افكا از بس خواسته مبالغه كند كه اينها خوب دروغ ميگويند از خودشان بيرون ميآورند دروغ را. پس فاعل فعل فاعل باشد و حقيقة فاعل باشد و بدء فعل از فاعل باشد عودش به سوي آن اگر خوب است ممدوح باشد فاعل اگر بد است مذموم باشد فاعل و واجب باشد فعل فلان فاعل از خودش باشد و محال باشد غيري هم صادر كند هيچ منافات ندارد كه خداست خالق كل شيء. و خداست خالق كل شيء معنيش اين نيست كه فعل زيد را آفريده يك جايي و هنوز زيد خلق نشده. ببينيد آيا ميشود همچو كاري بكند يا داخل ممتنعات است؟ زيد خلق نشده ببيند، كي ببيند؟ هنوز خلق نشده بشنود، اينكه نميشود زيد بايد بشنود زيد را بسازندش آن وقت بشنود. زيد راه ميرود آنجا و هنوز خلق نشده ببينيد، آيا اين ميشود؟ آيا اين محال نيست؟ اينها را ميفهميد و لو در كلمات حكمت الفاظي چند هست اگر به دست فقيه افتد درست نميفهمد كساني كه از لفظ ميخواهند پي به معني ببرند نميفهمند اين الفاظي را كه ميگويم انشاءاللّه مشق كنيد كه اين رساله را به همين پستاها بفهميد و همين شيخ خودش ميگويد اگر از لفظ بخواهي كلمات مرا بفهمي از معاني ظاهرهاش بخواهي بفهمي باز نفهميدهاي و اگر از لفظ بيلفظ فهميدهاي «فانت انت» ملتفت باشيد انشاءاللّه حديث عجيب غريبي است در اصول كافي حديث آب و تاب داري است حكمتهاي خيلي بزرگ در آن حديث گذارده شده ميفرمايد انا اللّه لا اله الاّ انا خلقت الخير و الشر من خلق كردم خير را و شر را، و خير را جاري كردم بر دست هركه خواستم و بعد بناكردم تعريفش كردن كه طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و شر را خلق كردم و جاري كردم از دست هركه خواستم به او گفتم بدا به حال تو. حالا ظواهر اينها را كه ميخواني اين را به دست فقيه بدهي چه ميگويد؟ اگر فقيه بايد معني كند همهاش كفر و زندقه ميشود، جبري بالاتر از اين نميشود، لغوي بالاتر از اين نميشود و حال آنكه داخل حديثهاي غريب است كه حاق اشياء را بيان كردهاند در اين حديث براي كسي كه حكيم است. حالا اين حديث را فقيه تا بخواهد معني كند كفر معني ميكند يا بخواهد معني نكند واميزند. ميفرمايد من همين كار را كردهام خير را به دست هركس خواستهام جاري كردم و گفتم طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و شر را به دست هركه خواستهام جاري كردم و گفتم ويل لمن اجريت علي يديه الشر و اگر نفس بكشد و بگويد چرا همچو كردهاي فقد كفر حالا ظاهر اين حديث كه آنطور است و اين ديگر بالاتر از آنهاست اولاً اين كار را كردي آيا خود اين ظلم نيست؟ اگر خير است به دست همه جاري كن، اگر شر است چرا شر جاري ميكني تو كه عدلي تو كه اقتضايي از خود نداري چرا خيري را به دست كسي جاري ميكني شر را به دست كسي ديگر آن وقت اگر كسي توي دلش خيال كند كه چرا؟ آن وقت بگو كافر شدي! پس فكر كنيد ببينيد لفظ گفتهاند و اگر نميخواستند بگويند نميگفتند پس حالا كه گفتهاند پس كسي بوده كه بتواند معني كند و اين متبادرات را هر جور معني كنند كفري ميشود و حال آنكه حاق مطلب است فرموده و عرض ميكنم كار زيد را خود زيد بايد بكند خوب است خوب براي خودش است بد است بد براي خودش است ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها ديگر شر جايي باشد بياورند آن را در دست من بگذارند، خدا هرگز همچو كاري نميكند خدا اجلّ و اعظم و ارحم از اين است، خدا ظالمين را به ظلمشان گرفتار ميكند عذابها ميكند حالا خودش بيايد ظلم كند و مردم ديگر را بزند كه چرا ظلم ميكنيد؟ خدا نيست مثل سلاطين سلاطين هم مردم را ظلم ميكنند و بعضي را كه ظلم ميكنند و ميزنند آنها را اگر ريششان را بگيري و با ايشان حرف بزني زود سلطنتشان را ميتوان از دستشان گرفت اگر به دزدي بگويد تو چرا دزدي، دزد ميگويد تو دزد بزرگي لكن حالا نميشود گفت از بس ظالم است گردن مردكه را ميزند. حالا آيا خدا همچنين است كه قوت دارد زور دارد اگر بپرسي من هم ميخواهم بفهمم ميگويد شما چه كار به من داريد لايسئل عما يفعل خودتان غلط ميكنيد ميخواهيد بفهميد نه بلكه خودتان درست بايد رفتار كنيد و خدا درسترفتار است، خدا عدل است ظلم در او نيست، صاحب كرم است منقصت در او نيست. پس ميخواهم عرض كنم اگر آيه و حديث قدسي و غير قدسي ديديد غير از اين جوري كه من ميگويم ظاهرش غير از اين طورهاست اين را بر خود هموار كن و بگو من اصلش نميفهمم داخل متشابهات است من نميفهمم تكليف هم نكردهاند ميخواهي بفهمي غرض نداري مرض نداري ميفهماند خلجان ميكند وسوسهاي اضطرابي برات ميآيد[6] غرضت را دور بينداز نيّتت را لله كن واللّه همين حديث مشكل برايت آسان ميشود.
پس ملتفت باشيد در اينكه فعل بايد از فاعل جاري شود شكي نيست لكن حالا بخواهيد معني اينجور چيزها را ياد بگيريد كه خدا فعل را جاري ميكند از دست فواعل و او جاري ميكند كه القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد اگر او مقدر نكند آيا من ميتوانم نماز بكنم؟ اگر او مقدر نكند من داخل آدم هستم كه معصيتش را بتوانم بكنم؟ حاشا، لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس او جاري ميكند فعل خود را و باز بيانش را زياد كردهام لكن چون خود مسأله را نگفتهام عرض كردهام هر چيزي كه دائما بر يك حال نيست و هي حالاتش عوض ميشود آن حالات از جاي ديگر ميآيد به اين ميچسبد ميبيني دائم نماز نميكني و حالا كردي پس بدان از جاي ديگر آوردهاند اين نماز را چسباندهاند به تو باز اين معنيش اين نيست كه من نماز نكردهام. و وقتي آهن سرد شد ميگويي آهن سرد است گرم شد ميگويي گرم است و نسبت سردي و گرمي را به خود آهن ميدهي اما حالا كه گرم شد معلوم است كسي اين را داغ ميكند نه اين است كه اين فعل از غير آهن جاري شده و اگر اين آهن داغ نبود و بعد داغ شد اين داغي را از خارج آوردهاند روش گذاردهاند همين آهن را گذاشتي سرد شد سردي از خارج بايد بيايد اما حالا كه سرد شده حالا كه سرد است هر جا بگذاري فعلش سردي است سردي منسوب به آهن است راجع به آهن است. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس بدانيد افعال خلق جملگي همين حالات را دارند حديث قدسي واللّه حاق مطلب است بيان شده اما حاق حكمت نه حاق فقه فقيه را بگو كه تو اصلش داخل حكمت مشو همچو حديثي ميبيني بگو متشابه است مگر لغتش كان يكونش را ميداني ترجمهاش هم ميكني بلكه عرض ميكنم باز از براي اينكه ملتفت باشيد عرض ميكنم آن كسي كه در كار نيست خدا ميداند ترجمه لغتي را از لغتي درست نميتواند بكند چيزي كه علمش پيش كسي نيست نميداند كه چرا اينجور تعبير خاص آوردهاند و اين تعبير را در لغتي ديگر هم به همانجور بايد تعبير آورد و باز ملتفت باشيد محض مثل است عرض ميكنم مثل اينكه كسي كه اهل كلام نيست قاعده علم تخاطب دستش نيست بپرسي قال يعني چه ميگويد يعني گفت، درست هم ترجمه كرده حالا اين گفت معني قال هم هست لكن يك وقتي پارسي سخن ميگويد وقتي ميخواهد به زبان فارسي حرف بزند وقتي بخواهي تعبير بياوري فلان كس توي كتابش چه گفته يا بگويي فلان كس سخني گفته به كسي ديگر تو خودت آنجا نبودهاي و او گفته در لغت فارسي بگويي گفت دروغ است كذب است بايد بگويي گفته بگويي فلان كس گفته كلامت را گفته اينجا نميگويي گفت در لغت فرس اگر بگويي حاكم گفت چنين كنيد اين معنيش اين است من آنجا بودم شنيدم گفت همين كه گفتي گفته يعني من خودم نبودم كه گفت كه گفته حالا اين را بخواهي ترجمه عربي بكني ميگويي قال مطلبت از دست ميرود مگر تداركات بسيار بگيري پس اگر گفت بگويي آن نكته از دستت درميرود پس گفت با گفته خيلي فرق دارد همين كه تو ميگويي گفته هزار واسطه داشته گفته زياده يا كم گفته درست است اما گفت يعني خودم آنجا حاضر بودم كه گفت خيلي فرق ميكند حالا اينها را به هر لغتي بخواهي ببري شخص عالم قراين و الفاظ ديگر ضم ميكند همينطور كه من ميكنم آن وقت مطلب به دست ميآيد كسي كه اهل اصطلاح نيست گفت را تعبير ميآورد به قال، قال تعبير ميآورد به گفت و مطلب از دست درميرود پس خدا ميداند مطلب را حكيم خوب ميتواند تعبير بياورد خلاصه اينها هم منظور اصلي نبود حالا خوب ملتفت باشيد پس خداست خالق نماز زيد و واجب است نماز زيد را زيد بكند خداست خالق ديدن زيد اما واجب است ديدن زيد را زيد ببيند. حالا ببينيد اما آن خالقيت خدا آيا نيست مثل روح در جسد و خيلي محكمتر از روح در جسد. روح در اينجا به محض اينكه اينجاست بسا نبيند او از روح روحتر است پس خداست خالق زيد و منافات ندارد زيد ببيند بلكه واجب است زيد ببيند كه خدا خالق ديدن زيد باشد لكن حالا توي راه كه افتاديد ميفهميد آن آخوند گنده كه آن حرف را زده فهم نداشته. پس آفتاب بايد بسوزاند آتش بايد بسوزاند مردم اعمال خير بايد بكنند اعمال شر نبايد بكنند معذلك كله اگر خلق نكرده بود زيد را اعمال زيدي خلق نشده بود پس واجب است كه زيدي را خلق كند و اعمال زيدي را از دست او جاري كند آن وقت خدا خالق زيد و خالق اعمال زيد باشد و القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد باشد بيشتر از روح در جسد هم باشد و همچنين زيد از حيث آن پدر دارد مادر دارد جد دارد بالاتر دارد تا برسد به باباآدم اين زيدي كه حالا خلق شده اگر خدا ميخواهد خلقش كند اول اين باباآدم را خلقش ميكند آن اولادي كه داشت خلقش ميكند تا بيايد به همين جد به همينطور و اين هم همهاش مقدمات وجود اين زيد است ديگر آيا نميتواند بسازد حالا چرا پس كار نكرده خدا لا عن شعور و به هوي و هوس تو نميآيد كار كند كارش كار خدا نيست[7] از تو علم نميخواهد ياد بگيرد قدرت از تو نميخواهد تحصيل كند غير از اينجور نميشود كرد ديگر فعل زيد را از دست غير زيد آيا خدا قادر نيست جاري كند بلكه مثل فعل زيد را جاري ميكند الاغها هم چشم دارند ميبينند زيد هم ميبيند آنها ميجنبند اين هم ميجنبد اما كار زيد را يجب كه خودش بكند ممتنع است ديگري بكند و خدا ميداند كار زيد را زيد بايد بكند و زيد اقتضا ميكند او بداند زيد را تا كار زيد را از دست زيد جاري كند يعني اين محتاج است نه اينكه او محتاج است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه تمام مقدمات وجود زيد را زيد اين عوالمي كه دارد مداركي كه دارد مشاعري كه دارد اينها را بايد گرفت و به هم چسباند به يك مادهاي چسباند و زيد را درست كرد آن وقت عقلش چيزي بفهمد خيالش چيزي خيال كند هر مشعري چيزي ادراك كند پس خلقت با خداست پس من كه كاري ميكنم خالق كارم نيستم اما فاعل كارم هستم فاعل اين فعل خودم خدا نيست اما خالق اين فعل خداست. پس زناي زناكار كار خدا نيست اما خلق خداست و شر صاحبان شر معدنش خدا نيست خدا شرور نيست شر[8] از صاحبانش صادر شده اينهاست راه و رشته فهميدن مسأله جبر و تفويض اينها راههايش است دقت كنيد به غير از اين جورها بدانيد مردم ديگر اصلش خبر ندارند به غير از سلسله حق و كساني كه از ائمه طاهرين تعليم گرفتهاند بدانيد غير از اين هركس تعليم كند دور شده از مطلب از پياش مرو لكن خداست خالق حقيقتاً و منم فاعلِ كار خودم حقيقتاً و من وكيل او نيستم شريك او نيستم وزير او نيستم كمك او نكردهام در نمازي كه كردهام و اين نماز را هيچ خدا نكرده من كردهام و اين كار زيد را هيچ خدا نكرده هيچ شريك نيست هيچ كمك نكرده اگر وسوسه هم بيايد كه پس خدا راضي است عرض ميكنم راضي هم نيست و لايرضي لعباده الكفر لكن همه شرور را خداست خالق شيطان خودش خودش را نميتوانست خلق كند داخل آدم نبود كه بتواند خلق كند لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم ديگر شرح و بيان مسأله جبر و تفويض شد با شرح و بيان كه خلق چطور موجود ميشوند پس خلق هنوز نيستند اقتضا ميكنند كرسي هنوز ساخته نشده لكن همان كرسي اگر از چوب است محتاج به چوب است كه باشد كه بردارند بسازند از آهن است آهنگر بايد باشد يا نجار كه آن را نجار بردارد بسازد و نجار بايد فهم و شعور داشته باشد بداند پس كرسي محتاج به همه اينهاست اينها در وجودات خود محتاج به كرسي نيستند هيچ اين كرسي درست نشود باز چوب چوب است نجار نجار است آهن هم آهن است آهنگر هم آهنگر است احتياجي به كرسي ندارند. پس اشياء اقتضا ميكنند يعني حاجت دارند يعني سؤال ميكنند از چه كه اي خدا بايد تو خداي ما باشي تا ما موجود شويم نباشي تو ما چطور پيدا ميشويم و تو عالم باشي كه بداني ما را چه جور موجود كني تا ما موجود شويم قادر باشي كه بتواني ما را موجود كني پس اينها حاجت دارند اقتضا ميكنند كه صانع عالم باشد سميع باشد قادر باشد و هكذا و از آن طرف اگر اينها نباشند خدا به همينطور هست ابداً حاجت به اينها ندارد. پس آنچه پا به عالم وجود بايد بگذارد اين اقتضا ميكند يعني سؤال ميكند كه عالم امكاني باشد كه من از آنجا بيرون آيم كرسي سؤال ميكند اقتضا ميكند كه چوبي باشد كه من از آن ساخته بشوم انسان سؤال ميكند پيش از خلقتش اناسي همهشان سؤال ميكنند همهشان پيش از خلقتشان سؤال ميكنند كه بارالهي خداوندا يك صلصالي بساز آن وقت ما را از آن صلصال كالفخار بساز صلصال يعني گِل سؤال ميكنند كه يك گلي باشد كه ما را از آن گل بسازند و ميبينيم سرتاپاشان از نفسشان و ذاتشان و جسدشان گرفته همه احتياج الي الطينند و آن طين ذاتش محتاج الي الماء و التراب است و همينطور همه جا همهشان هرجا بروند اين مواد كه درست شده همه داد ميزنند كه ما را يك كسي بايد خلق كند و داخل هم كند از روي علمي كه دارد از روي قدرتي كه دارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس22ــ چهارشنبه 27 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
از آن بابتي كه انشاءاللّه فكر كنيد خواهيد يافت نسبت به قدرت خداوند عالم جميع اشياء علي السواء است پس نه اين است كه مشيت خدا يا خدا در غيب يك جور كار ميكند و در شهاده جوري ديگر و انشاءاللّه شما بابصيرت باشيد قدرت قدرتي است بينهايت و نسبتش به جميع اشياء عليالسواء است چون چنين است در عالم ظاهر هم شما چيزي درست بفهميد درست فهميدهايد و باطن را بر طبق ظاهر خواهيد فهميد و باطن را درست فهميديد ظاهر را بر طبق آن خواهيد فهميد. پس درست دقت كنيد نسبت يك فاعلي را و يك قابلي را درست بفهميد درست بدانيد همه جا حكم فاعل و قابل يك جور است. خيال نكنيد خدا در اين دنيا جوري ديگر كار كرده و در آخرت جوري ديگر ميكند، خودش خبر داده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هرجا فاعلي باشد قابلي باشد تو فكر كني مسائلي را بفهمي يك فاعلي و قابلي ديگر را بخواهي بفهمي آن هم همينطور است و اين حرف قياس هم نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه چون اين چنين است پس جاي ديگر هم چنين است نه قياس نيست ملتفت باشيد سرّ مسأله دينتان را ما استدلال ميكنيم از روي اتفاق تمام عقول و تمام منقولات خداست و قدرت او بينهايت اين قدرت بينهايت او هيچ چيز نزديكتر به او نيست كه چيزي دورتر باشد اگر چه چيزها بعضي بالا واقع شدهاند بعضي زير او و بعضي جاي ديگر او كه دست ميكند از همه جا دست ميتواند بكند پس اختلافات در اشياء است در اين قدرت هيچ اختلافي نيست حتي آنكه باز در رؤوس آن قدرت گاهي ميشنوي رؤوس هست براي مشيت تمام اينهايي كه شنيدهاي اگر نعوذ باللّه خيال بكني كه فهميدهايد عجالتاً اين سوغات را داشته باشيد كه نفهميدهايد بدانيد كه نصف سخن است هيچ زور نزنيد كه خيال كنيد فهميدهايد نخواهيد كه جهلتان مركب باشد اغلب اين است كه جهالاتي كه مركب شد علاجش نميكند صانع و نكرده اغلب اغلب ديگر اتفاقاً كسي چيزي در آن پستوها جايي قائم باشد خدا او را ببيند و در او ببيند آن وقت به او بدهد لكن آنچه نظم ملك بر آن است اين است كه جهل مركب را كم علاج ميكند نميداني و نميداني كه نميداني اين دو جهل كه با هم تركيب شد ديگر انسان به هيجان نميآيد طالب نميشود فكر نميكند خيال نميكند تحصيل كند طالب نيست از پي فهم مسأله برآيد هركس غير از آنچه او ميگويد بگويد خيال ميكند خلاف او گفته است اين است كه چارهاش نميشود الاّ اينكه سلب قدرت از خدا نميشود كرد يكدفعه رأيش قرار بگيرد طالبش[9] كند در صدد برآيد به او بفهماند. پس دقت كنيد انشاءاللّه نميخواهم عرض كنم علم خدا متكثر بشود ميخواهم عرض كنم قدرت او نميشود متكثر بشود چرا كه معني تكثر اين است كه اشياء مختلفه چندي باشند اقلش اين است كه ديگر از آن كمتر نميشود كه دو شيء اقلاً باشند آن وقت آن سركه را برداريد در انگبين بريزيد قدري اين كمتر و آن بيشتر قدري آن بيشتر و اين كمتر و هكذا حالا ديگر اينها اختلاف پيدا ميكنند در درجات ترشي و شيريني از آن طرف با اين بخواهيد صد هزار سكنجبين درست ميشود كرد هريكي طعمش جدا طبعش جدا رنگش جدا ديگر هرچه زيادتر شد ماده اختلاف زيادتر ميشود كثرت زيادتر ميشود سه جزء اگر شد زيادتر ميشود چهار جزء كه شد ديگر زيادتر ميشود و لو زياد گفتهام و لو نتيجهاش را نزديك نياورده باشم عرض كردهام هيچ جنسي تا جنس ديگري مخلوطش نشود نميشود تكه تكه بشود و تكه تكه ظاهري ميشود بشود تكه تكه ظاهري تكه تكه نيست. يك هوا يك خاصيت دارد يك جور است مگر يك جايي هوا سردتر باشد يك جاييش گرمتر باشد باز سردي و گرمي از خارج آمده پس يك جنس گندم و يك جنس نان ميخواهي از آن طرفش بخور ميخواهي از اين طرفش، حتي يك ناني كه مثل ميآورم در صورتي است كه يك نان و يك جنس باشد ناني نباشد كه لبش درست پخته نشده باشد وسطش زيادتر پخته باشد اين يك نان نيست البته نان برشته اثر ديگر دارد ناني كه خمير است اثري ديگر دارد. پس چيزي كه از يك جنس شد از يك شكر هرچه برداري هرچه بخوري يك مثقالش شيرين است باقيش هم همانقدر شيرين است، از خيك شيره كه يك قطره برداري هر قدر شيرين است باقي ديگر همانقدر شيرين است پس خيك شيره قطرات عديده نيست اگرچه عوام بگويند پس اين يك شيره است و يك جنس و هيچ جزئيش خلاف با جزء ديگر ندارد، هر كاري از اين قطره ميآيد از آن قطره ديگر هم ميآيد فكر كنيد اينها در ذهنتان بنشيند كه اقلاً پيرامون حكمت بگرديد اينها را به دست نياوريد هرچه خيال كنيد حكمت فهميدهايد واللّه تمامش سراب است جهل محض است جهلها را روي هم گذاردهاند جهل اندر جهل شده و جهل مركب شده اين است كه ميگويند نميگذارند بيايند بفهمند. عرض ميكنم چيزي كه مخلوط و ممزوج با چيزي نشده اين متعدد نميشود ببين آيا اين را نميفهمي؟ يك خورده چشمت را واكن ببين چيزي كه يك جنس است و چيزي غير از آن جنس داخلش نشده اين قطره او بعينه مثل آن قطره است آن قطرهاش بعينه مثل اين قطره است بعضش مثل كل است كلش بعينه مثل بعض است اما جاهايي كه تفاوت ميكند قطرات جاش اينست كه يك خورده از جنس ديگر داخل قطره بكني جايي كمتر بكني جايي بيشتر آن وقت اينها تفاوت ميكند بعضي كاري ميكنند بعضي كاري نميكنند به همين پستا كه فكر ميكنيد خواهيد فهميد فكر كنيد كه بيابيدش. جلو اين قدرت صانع را اين اشياء نميتوانند بگيرند لفظهاش هم در ميان همه دينها مبذول است لكن فهميده باشند خدا بهتر ميداند كه بهتر فهميده. پس جلو قدرت را هيچيك از خلق نميتوانند بگيرند اين حرف معنيش اين است كه هيچ چيز در اين قدرت اثر نميكند و اين قدرت در تمام اشياء اثر ميكند پس او مؤثر است و اشياء متأثر، او فعل است اينها منفعلات ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اين فعل غير منفعل بخواهي يكي از قطراتش يكي از تكههاش يك جاييش زورش بيشتر باشد يك تكهاش يك جاييش زورش كمتر باشد همچو چيزي پيدا نميشود عالمش عالم قدرت هم هست غير ذات خدا هم هست فعلي است و صادر از خداست لكن اين فعل صادر از خدا بدئش از صانع است عودش به سوي صانع است به او برپا است و بسته است به آنجا كه بايد بسته باشد ديگر اينكه گاهي گير ميكنم در حرف زدن براي اين است كه مبادا كسي خيال كند اينها به ذات چسبيده باشند، خير، تجلّي لها بها و بها امتنع منها پس اين قدرت مؤثر است در تمام اشياء و اين اشياء تماماً در تحت تصرف اين قدرت واقع است. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه تعالي پس بنابراين اگر بخواهي نوعا پيرامون اين فعل بگردي بخواهي بفهمي چطور ميكند اين كارها را، نگاه كن يك فاعلي را ببين چطور عمل ميكند، يك منفعلي را ببين چطور منفعل ميشود آن وقت همه جا بدان بر يك نسق است پس اوست فاعل و او هيچ منفعل نيست اوست مقبول و هيچ قابل اسمش نيست قابل به معني منفعل پس اوست مؤثر و تمام اشياء آثار او هستند و او هيچ متأثر از اشياء نميشود اين است كه رأسي از رؤوسش را بخواهي كه زورش از رأسي ديگر كمتر باشد نيست هر رأسش هرچه دارد رأسي ديگر هم دارد و اين قدرتي كه عرض ميكنم هيچ جاش نيست علم توش نباشد همين قدرت به كلش عليم است و همين علم به كلش قدرت است و همين دو تا به كلشان حكيمند و اينهاست وقتي ميگويي اسم ميشوند براي صاحبشان. خداست حكيم به آن حكمتش، خداست قادر به آن قدرتش، خداست عالم به آن علمش و هكذا. حالا ميخواهيد نوع كارش را به دست بياوريد فكر كنيد بفهميد همين فعل را همين جا فكر كنيد حالا آدم برود آن مبدأ كاينات را فكر كند نميداند از كدام راه برود و بدانيد نسبت اين فعل به تمام اشياء مساوي است او بالا نيست كه از اين راه بروي به او برسي، از اين راه نيست كه چاه بكني بروي برسي به او و باز يكي از معنيهايش آن حديث كه ميفرمايد ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل مكنون مخزون فيكم همه جا[10] هم هست ملتفت باشيد هر جا دست زده و ساخته اين علم هست اين قدرت هست. پس اين مكنون است مخزون است در خودت آن جوري كه دستورالعمل داده راه برو براي تو ظاهر ميشود علم را كي گفته، كجا گفته، از زبان كي گفته؟ از زبان پيغمبر گفته از جاي ديگر نگفته از كسي ديگر نگفته هرجا غير از زبان انبيا خيال كني گفته زبان خدا نيست زبان شيطان است تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم راستي راستي ميخواهي آنچه او دارد به تو بدهد از آن راهي كه گفته تو برو او ميدهد. ميخواهي فضولي كني كه تو از اين راه هم كه ميتواني بدهي ميگويد بلي ميتوانم لكن چشمت را كور ميكنم و نميدهم. پس ملتفت باشيد قدرت خدا بخصوص از سمتي نبايد بيايد اشياء سمتي دارند او روي هم چون ريخته اينها را حالا سمت پيدا شده او خودش سمتش كجا بود و او بينهايت و غير مزاحم است و مگوييد چنين چيزي كجاست كه نه بالاست و نه پايين، نه در مشرق است و نه در مغرب پس چه ميدانيم كه چنين چيزي هست و چون اين حرفها را زدهاند با ما از اول عمر تا حالا اينجور مباحثات شده اينجور حرفها را ميزنند لكن شما ملتفت باشيد اگر ما همه دليلمان چشم بود و گوش كه تا گفتند چيزي را بگوييم پس كو؟ چرا نميبينيمش؟ جواب نداشتيم بدهيم. همهاش همين گوش بوديم اگر اين صدايي كه تو ميگويي پس ما در اينكه داريم يكپاره چيزها خدا در وجود ما گذاشته كه مرئي نيست مثل صدا نيست ميبينيم هم هست و اگر اين نبود در ما تميز نميتوانستيم بدهيم آن كسي كه دارد ميبيند رنگ نيست شكل نيست ظلمت نيست نور نيست حالا كسي نميتواند بگويد اينكه تو ميگويي گرم است كو؟ سرد است كو؟ تاريك است كو؟ روشن است كو؟ اين حرفها پيش شما بدانيد معني نداشته باشد نميفهميد حيات نه گرم است نه سرد است نه تر است نه خشك و همچو چيزي هم هست جعلقي ريش آدم را بيايد بگيرد كه اينكه ميگويي يا سبك است يا سنگين بله اين جسمي كه اينجا گذارده است يا سبك است يا سنگين يك چيز ديگر هم هست كه نه سبك است و نه سنگين خيلي چيزها هست غافل ميشوند مردم از اينها خدا ميداند در بين مباحثات با آدمهاي بسيار بسيار بزرگ كه صورت ظاهرشان گنده هم بودند و انكار از خدا ميكردند انكار شديدي با دليل و برهان هم ميكردند كه اين خدايي كه ميگويي كجاست؟ چه چيز است؟ هواست؟ نه. خاك است؟ نه. آب است؟ نه. آسمان است؟ نه. آتش است؟ نه. جسم است؟ نه. روح است؟ نه. عقل است؟ نه حالا آخوند هم هست تحقيق هم ميكرد شما بابصيرت باشيد اشياء هم همه كه مثل هم نبايد باشند بله اين جسم يا بالاست يا پايين يا سبك است يا سنگين، يا گرم است يا سرد اينها را كه ما انكار نداريم همينطور است آيا يك چيزي هست كه اصلش دخلي به عالم گرمي و سردي ندارد و تحويلت ميكند آن چيز را بله اين جسمي كه اينجا است اين هوا يا تاريك است يا روشن يا بين بين حالا ما اگر چيزي آورديم تحويل تو كرديم كه نه روشنايي دارد و نه تاريكي نه حالت بين بين مثل بين نوم و يقظه پس ببينيد چيزها كه همه نبايد يك جور باشند اگر همه يك جور بودند كه ديگر خلق مختلف نبودند زيد طوري است عمرو طوري ديگر است پس حياتي هست و ما نگفتيم حيات مثل جسم است ميبيني آن حيات به اين جسم تعلق ميگيرد از توي چشمش ميبيند، از توي گوشش ميشنود، از بينياش بو ميفهمد، اگر اين از خودش بود چرا وقتي روح بيرون ميرود چشمش نميبيند؟ چرا نميشنود؟ آيا اينها محض خيال است؟ آيا اينها دليل و برهان نيست، پس چه چيز است دليل و برهان؟ پس ملتفت باشيد انشاءاللّه حياتي هست حيات را تحقيق بخواهيد بكنيد اصلش منزلش اينجا نيست بالا نيست پايين نيست مشرق نيست مغرب نيست اصلش آنجا كه صانع خواسته پيدا شود پيدا ميشود هرجا بخاري پيدا شد بنا ميكند جنبيدن آن بخار در زمين پيدا شد بناميكند جنبيدن گرمي درست ميشود در هوا پيدا شد چيزي درست ميشود بنا ميكند جنبيدن حتي در آتش پيدا شد بنا ميكند جنبيدن آنجا سمندر خلق ميكند در آتش زنده هم هست و حيات هم دارد ميجنبد مزاجش هم مزاج آتش است در آسمان هم پيدا شد واللّه همينطور زنده ميشود خلق آسمان مثل خلق زمين است لكن آنها آسمانياند ماها زميني هستيم. پس تمام اشياء نسبتشان ملتفت باشيد هر شيء كه يك حالتي ميبينيد دارد و حالت ديگري را ندارد و آن حالت ميآيد عارض اين ميشود اين خودش اگر اين حالت را در اندرونش داشت پيشتر هم بود كه همراهش بود پس انشاءاللّه اين سر كلاف را از دست ندهيد بگيريد قاعده كليه است همه جا جاريش كنيد در هر عالمي كه مادهاي ديديد، نميگويم ماده جسماني ماده ميگويم، تمام جسم تمام خيال نفس عقل و هكذا ماده همه جا هست ديگر شما هنوز بالاتر از عقل نداريد رتبهاي و اين عقل را ميبينيد كه چيزها را به تدريج تعقل كرده و يقين كرده از اول يقين نداشت خورده خورده يقين پيدا كرد پس اين يقينيات نبود از براي اين بچه بعد پيدا شد اين مال خودش نيست اگر مال خودش بود توي شكم مادرش هم بود همراهش از پشت پدرش هم داشت پس اينها از عالم ديگر آمده چسباندهاند به او عقل را به او دادهاند. ملتفت باشيد فراموش نكنيد هر چيزي كه يك حالتي ندارد بعد دارا ميشود از جاي ديگر آن را آوردهاند به او دادهاند از مبدأ ميخواهيد فكر كنيد بياييد تا منتهي باز از منتهي برويد به مبدأ همه جا حكمش يك جور است. جسمي را ميبيني گرم نيست و گرم ميشود يك گرمي جاي ديگر بوده اين را گرم كرده يا جسمي ميبيني سرد نيست و سرد ميشود سردي از جاي ديگر آمده ديگر ما چون سردي را نميبينيم پس نيست، عدم وجدان دليل عدم وجود نميشود تو نميبيني چه دخلي دارد تو غافل شدي تو اگر عاقلي چشمت را و حسّت را تابع عقلت كن هنگامي كه دست ميزني ميبيني گرم است بدان از جاي ديگر آمده خواه ببيني خواه نبيني در همه جا همينطور است از آن راه ميخواهي بگيري بيايي پايين از اول طفوليت خيلي يقينيات را نداشتي به تدريج آمده پيش تو ماده عقلي كه از طفوليت داشته بودي بود و اين يقينيات را نداشت علوم و عاديات را كه اخذ كرده آنها را از شكم مادر در نياورده بچه چه سرش ميشود اينها را خورده خورده بزرگ ميشود ميشنود چيني هست مكهاي هست خورده خورده بزرگ ميشود خورده خورده يقين عادي پيدا ميكند پس اينها را اكتساب ميكند مادهاي نباشد اين اكتسابات را نميكند زيرا كه صور بند به جايي نميشود پس آنجا هم مادهاي هست صورتي هست بعينه مثل مدادي كه مادهاي دارد و صورتي دارد و خود ماده هيچ معني توش نبود وقتي ميگيري متشكل به اشكال ميكني علم پيدا ميشود همينجور عقل را بيارند پايين و تكه تكه نكنند هيچ يقين نميتواند داشته باشد نفس را نيارند از عالم ذر در اين عالم مثل كلوخ افتاده مثل چشم تو كه همين آني كه ميبيني تا چشمش را هم گذارد چيزي تازه نميتواند ببيند مگر چيزهايي كه پيشتر ديده همين گوش را الان بگيرد ديگر تازه نميتواند بشنود بعينه همينجور اگر توي سر خيال عيب كرده باشد هرچه زور بزند خيال نميآيد در بطون دماغ و اينها را طبيبها خوب ميفهمند جاييش هست كه يك خورده عيب كند هرچه زور بزني فكر نميآيد براي آدم مثل اينكه چشم يك خورده عدسي بيش نيست بلكه آني كه ميبيند به قدر سوراخ سوزن تنگي بيش نيست سياهي دور آن براي حفظ نورش است اگر اين سر سوزن عيب كند ديگر نميشود ديد و همچنين است جاي فكر و خيال.
باري، پس موادي چند هستند و عوالمي چند هستند روي هم و همه محسوس و مرئي نيستند ديگر چون محسوس و مرئي نيستند از كجا كه باشند هذيان است ما استدلال ميكنيم حيات داريم به دليلي كه ميشنويم ميبينيم اين بدن وقتي مرد نميبيند نميشنود خودمان چشم هم داريم گوش هم داريم وقتي چشم را هم ميگذاريم نميبينيم، گوش را سوراخش را بگيري نميشنود و آنكه حيات است در توي پستو نيست و خيلي مردم همين جورها خيالش ميكنند خيال ميكنند اين حيات توي اين سر نشسته و اين درش از اينجا باز شده پس آن حيات در آن تاريكها نشسته پس اين چشم تا در اين اطاق نشسته از پشت اينجا ميبيند و اين حقيقت ندارد بدانيد فكر نكردهاند و گفتهاند. پس عرض ميكنم اصلش عالم حيات اينجا و آنجا ندارد هرجا ظرف براش درست كني او آنجا آمده است ديگر از بالا هم لازم نيست بيايد پايين هر جا عينك براش درست شد از آنجا ميبيند كف پاي كسي را آنجور عينك درست كردند مثل اينكه براق در سمش چشم داشت ميديد همهاش را هم چشم كنند ميبيند هيچ جاش چشم نداشته باشد نميبيند آن روح به كلش هم بصير است معذلك تا بدن نداشته باشد نميبيند پس بايد آن روح از اينجا اكتساب كند در اين حكمتها گذاردهاند حالا او چطور ميشود بيايد اينجا؟ اين چطور ميرود آنجا؟ چرا روح وقتي ميرود اين خودش نميتواند زنده باشد؟ حالا يك كسي ميتواند كار ندارم، تا روح نيايد اين زنده نميشود لكن روح خودش اينجا نميآيد سهل است واللّه خودش از اينجا نميتواند برود چه بسيار مردم در صدمات راضيند به مرگ خودشان و نميتوانند بميرند حتي اگر شمشير بگيري سر خود را ببري باز تا او نخواهد نميتواني به اين خيال بيفتي وقتي او خواست سم ميخوري يا كسي ديگر ميكشدت. پس در اينكه يك كسي هست نميشود شك كرد هيچ هم واجب نيست كه ببينيمش كه بگوييم هست هرچه را ميبيني خدا نيست خدا معنيش اين است كه ديده نشود، لاتدركه الابصار باشد و ديگر هذيانات اهل هذيان را شما نميخواهيد جايي برويم زيارت خدا بكنيم زيارت خدا را همان جوري كه خودش قرار داده بايد كرد همين خانه مكه همين سنگها را ميگويد دورش بگردي دور من گشتهاي او همچو قرار داده ديگر چرا واجب نيست تو حكم بر او بكني او گفته دور اينها بگرد اگر تو نوكري هركار به تو ميگويند بكن. ميگويند دور اينها بگرد تو هم بگرد ميگويند آب بيار برو آب بيار ميگويند اتفاق يك وقتي سبو را بشكن تو هم بشكن آن جايي كه قرار داده كه اينجا منظر من است آن جايي كه گفته انبيا قائم مقام من هستند هر وقت تو راست ميگويي و غرض نداري و مرض نداري برخيز برو ديدن پيغمبر برو زيارت قبرش پات حساب ميكنند واللّه من زار الحسين بكربلا لكن غير از اين جور كه گفته من زار الحسين مراد نيست حالا ديگر اين قبر خاك است قبر پهلوش هم خاك است من آن را زيارت ميكنم، اينها ديگر قياس است ميگويد من آن شخص را خواستم زيارت كني كه حسين اسمش است حالا بسا منافقي را برده باشند پهلوي او دفن كرده باشند همينطور هم كه شده قبر مأمون يا هارون پهلوي قبر حضرت رضا دفن شده امام رضا را كه هركه زيارت كند ميفرمايد مرا زيارت كرده اما هارون را هركه زيارت كند شيطان را زيارت كرده پس خدا چطور است؟ طور ندارد. از كجا هست، بابي طوري هست از آن جايي كه او همه را با طور كرده من ميبينم خودم را نساختهام آني هم كه مثل من است مرا نساخته آنها هم خودشان را نساختهاند و اينها را همه را ميبينيد كه هستند پس يك كسي هست كه اينها را ساخته باز چه ميدانم يك است يا دو تاست، وقتي راه پيدا شد و از راهش آمدي راه وسيع ميشود و دليل و برهانش هم ميآيد. باز من چه ميدانم بلكه آلهه عديده باشند پس عرض ميكنم همين جوري كه نديدهاي او را يقيناً هست ميفهمي كه اينها را ساختهاند چرا كه اينها خودشان خود را نساختهاند بلكه حالا كه ساختهاند هرچه بخواهند نميشود. پس عرفت اللّه بفسخ العزائم پس او هست حال به همين جوري كه او را نديده يقين داريد و محال است نباشد اگر نبود نه من بودم نه كسي ديگر پس يقين هست حالا اينها را هم كه درست كرده پس يقيناً قادر هم بوده كه درست كرده ميبينيم به طور حكمت هم كرده پس يقيناً حكيم هم بوده و به همين طورها اگر فكر كني ميتواني خيلي از صفات را اثبات كني. حالا اين خودش را ستوده از زبان انبيا كه من يكي هستم و راستگو هم كه هست پس او يكي است باز اين حرفها به نظر حكما و نيمچه ملاّها و اينهايي كه علمشان همه سراب است و از انبيا نيست اينجور حرفها را خيال ميكنند حرفهاي عوام است، حكمت توش نيست و حال اينكه اينها را مثل حضرت اميري به مثل حضرت امام حسن8 درس ميدهد كه اگر خداي ديگري بود غير از اين خدا لاتتك رسله خداي ديگري هم هست او هم سرفهاي بكند قاصدهاش را بفرستد اين خدا كه رسولهاش آمدند همه ميگويند ما از جانب يكي آمديم آخر اين آخري كه تو خيال ميكني خداست نفَسي بكَشد كه من هم هستم معلوم است كه خداي ديگري كه نفس بكشد يا هست و دربند ملكش نيست خدايي كه دربند ملكش نيست پس چه را اينها را ساخته در واقع هم نميتواند بسازد و نساخته و كسي هم نيست كه بتواند بسازد يا نتواند خيال خيال كننده را ميگويم اگر هست و كسي را نفرستاده پس دربند ملكش نيست پس دليل اعتناي خدا به خلق همين كه خلق را ساخته اگر خلقش را نميخواست بسازد هيچكس هست او را به زور بدارد كه بساز؟ نه كسي نيست، كسي نميتواند، دستش به او نميرسد چرا كه اوست مؤثر هيچكس در او تأثير نميتواند بكند باز داشته باشيد در ضمن سخنها يكپاره حرفها يادم ميآيد ميگويم كه داشته باشيدش باز يكپاره چيزها را به طور حتم از خدا ميخواهي چرا كه نهايت بيادبي و جهل و حماقت است بلكه به من گفته سؤال كن من هم ميكنم ميروم پيش او ميگويم من همچو چيزي از تو ميخواهم ميدهي ممنون تو هستم نميدهي هم التماس ميكنم ديگر من غيظ كنم كه خدايا چرا بچه مرا كشتي؟ بسا كافر هم ميشوي و دعات را هم مستجاب نميكند. پس اوست دانا و او است قادر و هيچ ديدني هم نيست لاتدركه الابصار خودش خبر داده ابصار را هم همانها معني كردهاند كه عموم دارد ابصار يعني لاتدركه الاحلام يعني هركس صاحب شعوري هر جايي كه شعوري دارد گوش شعورش شنيدن است چشم شعورش ديدن است ذائقه شعورش چشيدن است شامه شعورش بوييدن است لامسه شعورش درك كيفيات است خيال شعورش آنجورهاست كه خيال ميكند فكر شعورش آن فكرهايي است كه ميكنند و هكذا علم و عقل و هرچه مشاعر هست اينها احلام اسمشان است نميتوانند اين را ببينند اما همه ميتوانند استدلال كنند بر وجود او چرا كه از راه همه براي همه ظاهر شده اما بخواهند ببينندش نميتوانند اين را ببينند اما همان عقل ميبيند كارها بر سرش ميآيد كه آن طور نبود ميفهمد خدايي هست كه اين كارها را بر سرش ميآرد، جسم هم ميبيند كارها بر سرش ميآيد جسم هم ميبيند يك كاريش كردند و ساختندش اقرار ميكند كه خدايي مرا ساخته. پس فكر كنيد انشاءاللّه اين قدرتي دارد بينهايت و قدرت بينهايتش متأثر نميشود از اشياء چون متأثر نميشود آن تكههايي كه خيالت خيال ميكند اين تكهاش بعينه مثل اين تكه هست يك جنس است و آن جنسي كه هيچ چيز داخل او نشده آن جنسي است كه از خدا صادر شده و هيچ داخل او نشده همان فعل اللّه است و هيچ چيز نميتواند داخل او بشود يعني اثر در او بكند. ملتفت باشيد كه چرا اين جورها هي ميگويم و اصرار ميكنم براي اينكه بداني او ميشود بيايد يكدفعه بناكند حرف زدن از هر جا دلت بخواهد از توي سنگ حرف بخواهد بزند، از توي كوه بخواهد حرف بزند، از توي درخت بخواهد حرف بزند، از توي آتش بخواهد حرف بزند، همينطور فرضاً از زبان آن ملكي كه ميفرستد حرف ميزند جبرئيل است ميفرستد پيش پيغمبر ميگويد من جبرئيلم پيغام خدا را آوردهام حالا يكدفعه رأيش قرار ميگيرد توي زبان جبرئيل ميگويد منم كه حرف ميزنم و ديگر جبرئيل گم نميشود ملتفت باشيد و جبرئيل گم نميشود و خدا حرف ميزند همينجور كه نخل طور حرف ميزند هباء منثور نميشود و خدا حرف ميزد و درخت بنا نيست حرف بزند آتش بنا نيست حرف بزند يك كسي حرف ميزند توي اين آتش همينطور واللّه توي زبان پيغمبر حرف زده با شماها زبان پيغمبر كه حرف ميزند توي اين زبان خداست كه حرف ميزند آنجور صدايي كه به گوش شما ميخورد همينجور صدا هست نميتوانند حاشا كنند كي به ما گفت كه ما نشنيديم؟ ميگويد به نفس نفيس خودم آمدم به تو گفتم هيچ شاهد نميخواهم حاشا هم مكن من مطلعترم به تو از تو كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم پس از هرجا بخواهد داخل شود يعني تصرف كند و مطلع شود ميتواند جايي نيست كه دستش و قدرتش نرسيده باشد به آنجا اما بدانيد باز داخل چيزي نشده باز داخل نشده حكم[11] است يعني او با چيزي ممزوج نميشود چيزي ممزوج به او نميشود بشود يعني متأثر نميشود لكن داخل در همه جا شده به اينطور كه ميبيني حرف زده همه جا تصرف كرده اگر او نبود اين خودش نميتوانست كاري كند پس داخل في الاشياء لا كدخول العقل في البدن عقل مقيد ميشود در بدن خودش بخواهد برود از بدن نميتواند برود او داخل كه شد ميخواهد برود بالا ميرود ميخواهد نرود نميرود هر جور تصرف بخواهد ميكند. ميخواهم عرض كنم تمام خلق سررشتهاش به دست او بند است و ديگر بعضي از تعبيرات است در اخبار كه از اين بيانات ميتوانيد پي ببريد به آنها در خصوص زلزله فرمايش ميكنند شما آن فرمايش را همه جا جاريش كنيد. ميفرمايد اين زمين رگها دارد بندها و عرقها دارد ميفرمايد سر همه رگها تمامش جمع ميشود ميآيد در مشت امام7 و اين هرجا را بخواهد بجنباند سررشتهاش دستش است ريسمانش را كه ميخواهد بجنباند ميداند كدام را حركت بدهد ميداند يكي سرخ است يكي زرد است هر كدام هر رنگ هست هرجا را بخواهد بجنباند حتي آنكه اگر بخصوص يك گوشهاش را كه ميخواهد بجنباند همان نخ را برميدارد به اراده حركت ميدهد اگر كسي بخواهد بفهمد او تصوير ميكند حركت را توي دست شما همينطور كه شما ميخواهيد همين كه بجنبيد چطور ميجنبيد بمحض اراده ميجنبيد اما تا رگ متصل نباشد و سرش به قلب بند نباشد نميشود بجنبد وقتي سرش به قلب بند است و تمام اين رگها پيش او جمع است او بخصوصه ميخواهد اين بند انگشت حركت كند به محضي كه اراده كرد اين بجنبد جلدي اين را ميجنباند اين هم ميجنبد و ميخواهم عرض كنم همينطور واللّه تمام زمين تمام آسمان توي چنگ امام زمان است و هريكي از ائمه را كه بخواهيد خيال كنيد هرجاش را بخواهند خراب كنند خراب ميكنند هرجاش را بخواهند ساكن كنند ساكن ميكنند هرچه را بخواهند بجنبانند حركتش ميدهند پس ملتفت باشيد انشاءاللّه آن قدرت لايتأثر من شيء پس نسبتش به جميع مؤثرات علي السواست. حالا ديگر خستهام و طول هم كشيده حالا ميخواهيد نمونه به دست بياريد يك فاعلي را فكر كنيد با يك قابلي نمونهها را خودش گفته به دست دادهام فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم نمونهاش همه جا هست تو از همه جا ميتواني استدلال به خدا بكني ميخواهي اين را نگاه كن ميخواهي آن را نگاه كن همه جا آيت هست نوع قوابل را با نوع فواعل همه را يكجا جمع كن سرّ مطلب به دست ميآيد اين است كه عرض كردهام محكمات حكما كلي است و كلماتي است بعد از فكرهاي بسيار كه فكرها كردهاند و درست كردهاند مطلب را و سر و دست و پاهايش را همه جايش را ساختهاند ميآيند براي تو ميگويند آن وقت حكم كردهاند بگير و بدان تا نساخته باشند حكم نميكنند كه بگير شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه ميفرمايند من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره اما اين را براي حكما گفتهاند پس يك جايي يك فاعلي به دست بياريد يك قابلي به دست بياريد ديگر حال تفصيلش را نميخواهم عرض كنم چرا كه وقت گذشته لكن فكر كن و ببين يك فاعل و قابل را هر فاعلي و هر قابلي را كه ميخواهي فكر كن فلان چيز را تو حركت ميدهي او هم حركت ميكند نه تو پيشتر حركت ميدهي و او ساكن است و نه او پيشتر حركت ميكند هر سنگي هر چوبي هر عصايي تو حركت ميدهي آن هم حركت ميكند اگر بگويي حركت نكرده اينها همه مال من است دروغ است بگويي قلم حركت نكرده دروغ است بگويي با انگشت اينجور خط نميشود نوشت لكن قلم را حركت ميدهي قلم حركت ميكند قلم كي حركت كرد؟ آن وقتي كه تو حركت دادي. كي ساكن شد؟ آن وقتي كه تو ساكن كردي آن را نه آن قلم خودش متحرك است انشاءاللّه ملتفت باشيد كاتب فاعل است نه قلم اين است كه اگر بد مينويسد كسي قلم مرا نميشكند كه تو چرا بد نوشتي اگر بشكند بيجا و لا عن شعور است. خوب مينويسد شخص كاتب خوب نوشته مدحي مذمتي اگر براي خط باشد به قلم كسي نميكند همه با كاتب است لكن آيا قلم هيچكاره است؟ اگر هيچ كاره است چرا با انگشت نمينويسني با قلم مينويسي؟ پس قلم كاره است لكن قلم حركتش هيچ از خودش نيست سكونش هيچ از خودش نيست يعني سكوني كه نقشه ميخواهد بكشد پس اين قلم هيچ حركتي از خودش نيست هيچ سكوني از خودش نيست مگر حركت و سكوني كه به او دادهاند. حالا اين حركت و سكون مفوض به اوست؟ آيا اين خودش يك نقطه ميتواند بگذارد؟ يك خط ميتواند بكشد؟ نه سكونش سكون نقشي را ميگويم ملتفت باشيد پس قلم حركت دارد و سكون هم دارد اما حركتي كه به او دادهاند سكوني كه به او دادهاند اينكه به او دادهاند مال كيست؟ مال قلم است اگر بد سر شده باشد قلم بد مينويسد خوب سر شده باشد خوب مينويسد و اين حركتي كه توي قلم است و تو به قلم دادهاي و لو جاي دست تو است آيا اين حركت دست تو نيست؟ حركت دست تو فاعل نيست اين قابل حركت است كه تو حركتش بدهي اين كي حركت كرد؟ وقتي كه تو حركتش دادي كي ساكن شد؟ وقتي كه تو ساكنش كردي نه يك سر مويي حركت دادن تو پيش از حركت كردن اوست نه يك سر مويي حركت كردن اين پيش از حركت دادن تو است پس دو فعل است در هر فعلي از براي هر فاعلي آنچه ميشود دو رو دارد دو كار است اگرچه فاعل يك كار ميكند جاهل كه نگاه ميكند ميبيند قلم چيزي نوشت دو شخص است و دو حركت يكي حركت دست است يكي حركت قلم دست هم مثل قلم است آن هم آلتي است در دست كسي آن يكي هم آلتي است براي ديگري تا آخر ميرود پيش حيات. حالا فاعل چه كند به غير از اينكه فعل كند؟ آيا فاعل قلم بشود؟ نه قلم فاعل نميشود قابل و آلت ميخواهي چه بشود؟ واجب است آلت باشد ميخواهي قلم چه باشد مگر اينكه بگردانيش بگردد نگاهش داري بايستد غير از اين معقول نيست باشد و قوابل بايد قوابل باشند فاعل چه باشد؟ فاعل يجب انيكون فاعلاً بخصوص فاعل را ببري پيش صانع ميخواهي صانع چه باشد؟ صانع بايد باشد آيا ميخواهي كه خدا خدا نباشد كه تو آرام بگيري پس آنچه او كرده اگر راضي هستي مفت خودت راضي نيستي گردن خودت را ميشكني و تيشه به ريشه خود ميزني.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 23 ــ سلخ شهر ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
بعضي از مطالب هست كه چون الفاظش را شنيدهايد ذهنتان جايي ديگر رفته اگر الفاظ آن مطالب هيچ گفته نشده بود مطلب آسانتر بيان ميشد و آسانتر هم ميفهميديد لكن مطلب را شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه خيلي جاها فرمايش ميكنند به جهت حكمتي حكمت بسيار عظيمي كه در نزد خودشان هست و مردم ديگر نميفهمند كه چه فرمايش فرمودهاند حالا مردم الفاظش را ياد گرفتهاند معنيش را هيچ نميفهمند اين است كه آدم بخواهد بيان كند پيش آنهايي كه اين الفاظ را شنيدهاند مشكل است حاليشان بشود. حالا از جمله الفاظي كه فرمايش ميكنند اين است كه هر اثري و هر مخلوقي در نزد مؤثر قريب به خودش مخلوق بنفس و موجود بنفس است خودش به خودش درست شده و اين را خدا ميداند هيچ مردم پي نبردهاند كه چه ميخواهد بگويد. هر چيزي موجود بنفس است او را با خود او ساختهاند به خود او ساختهاند، از خود او ساختهاند، بر صورت او ساختهاند. پس علت فاعليش خودش است علت غاييش خودش است علت ماديش خودش است علت صوريش خودش است و چون در خيلي از كتابهاشان فرمايش كردهاند ديگر سخنها مسلم شده فكر هم توش نميكنند تا بخواهي بيان كني ميگويند همه جا گفتهاند. راست است همه جا گفتهاند مطللب فهميده نشده مثل اينكه بيان بسم اللّه را هم خدا گفته و اگر شما بناتان نباشد كه بفهميد معنيش را نميدانيد بعضيتان بودهايد خدمت آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه ديدهايد كه گاهي طعن ميزدند به حكما كه مردكه ميگويد فلان مطلب ثابت است، به چه دليل ثابت است؟ به اين دليل كه آخوند ملاّصدرا توي كتابش نوشته است. نوشته باشد، چه دخلي به تو دارد؟ اينكه آخوند نوشته كه دليل و برهان نيست. شما پستاتان اينجور نباشد كه شيخ اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه همچو نوشته، همچو نوشته باشد آيا تو فهميدي كه شيخ اعلي اللّه مقامه چه فرموده؟ و باز از جمله الفاظي كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه نوشتهاند اين است كه علم خدا عين معلوم است. حالا نوشتهاند راست است اما حالا آيا فهميدي مراد شيخ را آن حرفشان را كه هر اثري در نزد مؤثر قريبش مخلوق بنفس است و هر دو مطلبشان به هم نزديك است شما انشاءاللّه ملتفت باشيد ببينيد آيا معني اينكه خدا زيد را خودش را به خودش آفريده اين است منظور شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه زيد خودش خالق خودش است؟ اين مطلب منظور شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه نبوده يقيناً حالا كه عرض ميكنم كمكم توش ميافتيد آن وقت ميفهميد كه هرچه خيال كرده بوديد سراب محض بود هيچ واقعيت نداشت و هر چيزي كه خودش موجود بنفس است و خودش به خودش خلق شده و تصريح هم كردهاند كه علت فاعليش هم خودش است چنانچه علت ماديش هم خودش است علت صوريش هم خودش است علت غاييش هم خودش است حالا كه چنين است پس آيا هر چيزي خودش خالق خودش است؟ آيا اين است منظور مشايخ؟ البته اين نيست و همچنين علم عين معلوم است آيا مرادش اين است كه چيزي كه جايي نيست پس خدا آن را آنجا نميداند و وقتي ميداند چيزي را كه آن چيز باشد اگر نه نميداند، آيا اين است مراد؟ ملتفت باشيد اينها الفاظي است گفته لكن شما ببينيد يكي از اين الفاظ را ميتوان در ميان مسلمانان گفت؟ در همين شهر ملاّحسيني كه يكي از علماي خيلي متشخص در اين شهر بود يك گوشهاي از اين حرف را تا گفت تكفيرش كردند و خانهنشينش كردند به طوري كه ديگر حكم نميتوانست بكند تا مدتها بعد از آني كه شيخ مرحوم به اين ولايت آمدند عقايدش را عرضه كرد خدمت شيخ، شيخ مرحوم فرمودند انشاءاللّه . . . او هم لفظهاش را شنيده بود همان لفظها را نفهميده و گفت آنها هم تكفير كردند و اگر معني صحيح براي آن لفظها نباشد حق هم داشتهاند كه تكفير كردهاند. پس فكر كن انشاءاللّه الفاظ را اگر هر چيزي را سر جاي خودش توانستي بگذاري بگذار اگر نتوانستي نفس مكش اصلاً، ديگر مگو شيخ گفته هركه گفته براي خودش گفته براي خودش هم خوب گفته تو دست مزن كه اگر خراب است خرابتر ميشود چرا كه نميداني چه گفته.
حالا فكر كنيد انشاءاللّه هر چيزي موجود بنفس است اين يعني چه؟ خدا خالق كرسي است اين يعني چه؟ حالا آيا كرسي هيچ كاري نميخواهد؟ و هيچ چوبي ضرور ندارد؟ محتاج به هيچ صورتي نيست كه به او بپوشانند؟ هيچ اره و تيشه و اسباب و آلاتي ضرور ندارد؟ و فكر كنيد ببنيد آيا شيخ مرحوم اين را ميخواهد بگويد؟ اينكه هذيان است هركه بگويد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه خدا ميداند آنچه را در دل خودشان است مردم نميدانند كه چرا همچنين فرمايش ميفرمايند ازبس خيالات مردم در چنگشان بوده فرمايش را خواستهاند يك جوري كنند كه تمام باطلها جاش اينجا نباشد و شرح شود و آن حاق واقع را خواستهاند بگويند به لفظ بخصوصي گفتهاند كه اين الفاظ رد ميكند آن اقوال را. ملتفت باشيد و راه سخنشان را به دست بياوريد اين است كه تمام علمايي كه اهل ظاهرند و فقيهند كه اصلاً در اين مقام كه علم خدا چه جور است كاري ندارند همان فنشان اين است كه حلال چه چيز است حرام چه چيز است پس اهل ظاهر كه هيچ كاري ندارند دست اين سخنها اهلش هم نيستند حرف هم نزدند بعد آنهايي كه حرف زدهاند حكما بودهاند كه گفتگو كردند كه علم خدا چه جور است نوعاً نظر ميكني به حكما ميبيني بعضي تمام صور خلقيه را ميبرند به خدا ميچسبانند ميگويند:
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبكهاي مرآت وجوديم
غير از خدا هيچ نيست هر چه هست اوست غير او هيچ نيست. اينها يك طايفهاند كه مادهالمواد را ذات خدا ميدانند اين صور را مقامات تنزليه و كمالات الهيه ميدانند پس آنهايي كه مقدس و بيآزارند تجلي جمال خدايند آنهايي كه ظالم و ستمكارند و ميكشند مردم را مظهر جلال خدايند از اين هذيانها بافتهاند. از اين طايفه كه گذشتي در ميان آنها طايفه ديگر هستند و از اين طايفه نوعاً بيرون نيستند (يك صفحه افتادگي دارد)···
پس خداوند عالم تمام كارهاش از روي عمد است دقت كنيد انشاءاللّه و اين الفاظ را بدانيد معني دارد معنيهاي بسيار سخت و دقيق و اين حكمت و اين هذيانها كه اغلب مردم خيال ميكنند منظور مشايخ نيست اعلي اللّه مقامهم. حالا جايي گفتهاند علم خدا به فلان مولود عين خود آن مولود است معني اين حرف پيش اين مردم نيست پس پيش از تولد اين آيا خدا نميدانست اين را؟ خوب حالا كه متولد شد حالا خدا دانست، حالا كه دانست و پيشتر نميدانست كي اين بچه را ساخت؟ كي بيرون آورد؟ آيا خداي ديگري اين را ساخت يا شيطان اين را ساخت؟ پس آن رشته سخن كه در دست داشتيم هيچ فراموش نكنيد و لو اين فرمايش كه علم عين معلوم است ياد نگيريد سهل است آن عرضهايي كه كردم فراموش نكنيد اگر آنها با اين يكي شد مطلب را فهميدهايد و اگر آنها فهميده نشد اينها متشابه است سهل است مطلب را نفهميدهايد زورتان نياورد اگر همچو بود تو همه چيز را فهميده بودي يكي دويي را كه فهميدي باقي را نفهميدي زورت نياورد به جهت اينكه مجهولاتتان لاتعد و لاتحصي است خيلي بيش از معلوماتتان است آن چيزي كه بايد بدانيد و بايد دينتان باشد و مذهبتان باشد و عقيدهتان باشد و به اين عقيده زنده باشيد و به اين عقيده بميريد اين است كه خدا دانا است به اشياء پيش از وجود اشياء، خداوند داناست به مخلوقات خودش پيش از مخلوقات و تمام علمي كه دارد به مخلوقات پيش از خلقتشان دارد ميخواهي مسلمان باشي اين علم را بايد اعتقاد كني. خدايي كه نداند چه ميكند مثل خيلي از بازيگرها مثل خيلي از حيوانات است و اگر اينجور باشد نميتواند خالق آسمان و زمين باشد. پس خدا ميداند تمام چيزها را پيش از تمام چيزها و به طوري ميداند كه نزديكي و دوريشان مساوي است پيش او دور و نزديك را يكدفعه ميبيند حالا را خدا ميداند و صد هزار سال بعد از اين را هم ميداند الان و صد هزار سال پيش از اين را الان ميداند و هيچ علمش زياد نميشود. پس علم عين معلوم است يعني چه؟ حالا از اينها كه عرض شد ميبيني ميخواهد قاعده خراب شود لكن شما بدانيد آني كه شيخ گفته خراب نميشود آني كه در ذهن بعضي هست خراب ميشود. پس معلومات مشاءات هستند اينها بعد از مشيت خلق شدهاند و خود مشيت هم داخل معلومات بوده تعبير آوردهاند كه مشيت مخلوق است معلوم كأنّه بايد مخلوق باشد با وجودي كه نبوده وقتي كه صانع قادر نباشد و بعد از مدتي قدرت پيدا كند خدايي كه قدرت ندارد و بعد قدرت پيدا ميكند متغير است و خدا نيست و معذلك قدرت را ميگويند مخلوق است مشيت را ميگويند مخلوق است نهايت مخلوق است كه خودش را به خودش خلق كردهاند آن وقت اشياء را به واسطه او خلق كردهاند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اصلش خود معلوم يعني مخلوق يعني ساخته شده و كسي كه دانا نيست محال است چيزي را بتواند بسازد اما به شرطي كه چشم هم بگذاري و فكر كني و خيلي جاها آدم گول ميخورد و بسا كسي خيال كند ميشود كسي كه علم ندارد نقشه بكشد ما بسيار ميبينيم نقشه را طفل بيشعوري عليالعميا ميكشد قلم و دواتي برميدارد بازي ميكند نقشه كشيده شده و آن بچه به اراده هم نكرده اين كار را، شعور نقشه را آن بچه ندارد تعمد هم نميكند كه نقشه بريزد بعد از بازي آن بچه ما كه عاقل هستيم نگاه ميكنيم ميبينيم فلان بته شده ما معني در آن مياندازيم هيچ بچه ندانسته بته يعني چه، شكل گُل يعني چه و همچو اتفاق افتاده كه به شكل بته شده به شكل گلي شده اينجور چيزها را كه مردم ميبينند ميگويند چه عيب دارد صانع بازي كند! شما ملتفت باشيد از راهش بدانيد و برآييد و هيچ مسامحه نكنيد تا بعدها بفهميد كه همين بازي طفل هم از حكمت حكيم است و همين جوري كه خودش خط ميكشد و نميفهمد از صانع به طور تعمد است اين بچه نميفهمد حكمتش را زنبور خانه شش گوش ميسازد كه هيچ گوشهاش با گوشه ديگرش سرسوزني تفاوت ندارد به اين دقت خانه ميسازد تو اگر عاقلي تعريف زنبور را مكن مگو كه عجب عقلي داشته چنانچه بعضي گفتهاند و نقل ميكنند ملاّ محمدباقر مجلسي در بحار از قول حكما گفتهاند عقل زنبور بيش از عقل انسان است كه بيآلت و بيستّاره بيخطكش خانهها ميسازد كه همه اطرافش مساوي است كه انسان نميتواند با اسباب و آلات همچو خانهها بسازد. انشاءاللّه شما قهقري مثل حكما برنگرديد مگر اين تعريف زنبور است كه همچو خانهها ساخته؟! زنبور تعريفي ندارد لكن تبارك خالق زنبور كه خالقي است حكيم دانا كه زنبور را گردنش را به اندازه بخصوص خلق كرده كه وقتي ميخواهد خانه بسازد گردنش تا جايي كش ميآرد مثل ساير حيوانات نيست كه تا هرجا بخواهند از هر طرف بخواهند گردنشان را ببرند اندازه مخصوصي دارد اين گل اين موم را برميدارد خانه بسازد سرش را به اندازهاي بالا ميآورد هي آنجا ميگذارد تا يك تركش تمام شود باز آن ترك ديگرش را همينطور به همين اندازه كه گردنش ميآيد و موم را ميآرد ميگذارد تا ساخته ميشود اين است كه ميزانهاي اين همه جا مطابق ميآيد اين دخلي به آن ندارد كه زنبور شعور داشته باشد بلكه صانع اينجور خلق كرده حالا اين عقلش برسد كه موم حفظ ميكند عسل را و عسل سالها بايد بماند و اگر سالها بماند و هوا در آن تصرف كند سميت پيدا ميكند تبارك آن صانعي كه ميداند موم حفظ ميكند عسل را طبع زنبور را جوري كرده كه خورده خورده عسل را ميآرد پيش خورده خورده موم پنهان ميكند يك نخود عسل يك نخود موم دورش را دارد، هوا هيچ تصرفي در آن نميكند عسل محفوظ ميماند ترش نميشود تلخ نميشود سم نميشود. پس شما درست دقت كنيد كه انشاءاللّه سر كلاف از دستتان نرود حالا ديديم طفل بازي كرد نقشهاي شد فلان بته شد يا خوشگل شد يا بدگل شد بله امور اتفاقيه در دنيا اتفاق ميافتد بسا امري[12] كه هيچ تعمد نكردهاند بسا تعمد براي جاي ديگر است كه تعمد كردهاند به جاي ديگر متاع ميخواستند ببرند جاي ديگر رفت اينها همه در ملك واقع ميشود به حسب جهل خلق به حسب عجز خلق اتفاق ميافتد در پيش خلق اتفاق افتاده اما در پيش صانع به طور عمد واقع شده صانع بخواهد آن بچه آن بازي را نكند نميتواند بكند آن نقشه را نميتواند بكشد پس براي سر كلاف همين بس است كه يادتان نرود فكر كنيد معقول نيست كسي بخواهد ساعتي بسازد و نداند چطور بسازد فكر كنيد كه بنشيند در دلتان ساعتساز اولاً بايد بداند دوره فلك چند درجه است بعد بداند هر درجهاي را به چه مدتي طي ميكند فلك بعد از روي اين حركت فلك آن وقت يك حركتي را پيش چشم ماها اختراع كند كه آن حركت به اندازه دور فلك باشد بردارد دوري بسازد كه يك دور كه ميگردد تمام اين درجات فلك گشته باشد حالا اگر شخص ساعتساز آن دور را نداند و به حسب اتفاق بازي كند و به حسب اتفاق دورش با دور ميزان فلكي يكي شود چنين كسي ساعتساز نيست. همچنين نداند همچو آلتي ميخواهد كه اين چرخهاي مختلف را بسازد كه يك چرخ از اين راه بگردد و يك چرخ از آن راه، فنري ميخواهد كه چرخها را بگرداند چرخ خودش نميگردد نميتواند حركت كند داخل محالات است حالا اگر ساعتساز نداند فنر چه جور چيزي است و اينها را جمعش كردي خودش زور ميزند اگر اينها را نداند ساعت نميتواند بسازد نداند اين چرخ چند دندانه بايد داشته باشد چند پايه داشته باشد اين چرخ كجا بايد نصب باشد هيچ سررشته از ساعتسازي ندارد يكپاره چكش و اسباب و آلات برداشته پيش خود يك طوري كرده اين دخلي به ساعتسازي ندارد بخواهي ساعت خودش درست شود نميشود اول بايد بداند چند چرخ لازم است بعد بايد بداند كجا چرخها را نصب كرد كه به چه اندازه حركت كند فنر ميخواهد يا آويز ميخواهد، آويز يك مثقال زياد باشد ساعت درست كار نميكند يك مثقال كم باشد درست كار نميكند به آن ميزان حركت نميكند. پس هر ساعتي ميزان مخصوصي ميخواهد لنگر كند مخصوصي ميخواهد نه هر فنري به هر ساعتي ميافتد انشاءاللّه فكر كنيد و ميخواهم عرض كنم از اين راهها هركس داخل شد ديگر شبهه براش نميماند حالا اگر اين دهر است اين كارها را كرده كه ميتواند و ميداند و ميسازد تو چرا دهر اسمش ميگذاري، خودش كه اسم خودش را گفته تو چرا فضولي ميكني اسم ديگري سرش ميگذاري؟ خودش گفته اسم من خداست همين جوري كه اگر خدا را شيطان اسم بگذاري مؤاخذه ميكند اگر بگويي ظالم است مؤاخذه ميكند همينطور اگر اسمش را دهر گذاردي مؤاخذه ميكند دقت كنيد پابيفشاريد شما اين مردم اين قدرها احتياج ندارند به اين چيزها چرا كه اعتنايي به اينجور سخنها كه شيخ فرموده نميكنند بلكه ردّ ميكنند شما كه رد نميتوانيد بكنيد مگر از دين برگرديد لفظهاش هم كه به گوشتان خورده كه گفتهاند علم عين معلوم است شما فكر كنيد خدا ميداند طفل ساخته شده را آيا حالا علمي عين معلوم است يعني عين طفل است و طفل ساخته نشده معلوم نيست پس علم هم نيست آيا اينطور است؟ اينكه كفر است شما اگر اينجور ميفهميد بدانيد هذيان است بلكه كفر خواهد شد اگر هم تعمد نباشد يا اشتباه كرديد عفو بايد بكنند و اگر مسجّل كردند كه باطل است و باز دست برنداشتيد عفو هم نميكنند و ميگيرند. پس علم عين معلوم است اگر اين لفظ به گوشت خورد و معنيش را نفهميدي اين را هم عطف كن به الفاظي ديگر كه شنيدهاي و نفهميدهاي بخواهي بفهمي فكر كن خورده خورده تا بفهمي اين ميزانتان باشد و فراموش نكنيد هر مسألهاي به هر دقيقي كه باشد اگر بخواهيد ببينيد درست فهميدهايد يا نه، بخواهي بداني اشتباه كردهاي يا نه آن را بسنج با محكماتي چند كه خدا و پيغمبر9 به دست دادهاند و آنها را باز با شمشير به گردن مردم گذاشتهاند يا به زور پول يا به طمع يا خوف يا هرچه بوده. حالا از جمله آنها يكي اين است كه خداست و ميداند كه اين طفل را بايد خلق كند ميداند نطفهاش را از كجا بگيرد اگر ميخواهد نر باشد پيشتر ميداند آن مادهاي كه ميگيرد كه نر درست كند ميخواهد ماده درست كند جوريش ميكند كه ماده باشد خوشگل باشد جوريش ميكند كه خوشگل باشد، سعيد باشد جوريش ميكند كه كارهاي سعادت از او سربزند شقي باشد جوريش ميكند كه كارهاي شقاوت از او سربزند، پيشتر ميداند ميخواهد امسال بچه درست كند ميخواهد صد هزار سال ديگر درست كند ميداند حالا او سعيد است او شقي است او نر است او ماده است او حسن است او قبيح است او غني است او فقير است. هرچه همچو نيست خدا اسمش نيست، پس خداست دانا و خدا احتياجي ندارد كه معلومي باشد تا او بداند معلومش را هم خودش ميسازد و هنوز نساخته و ميداند كه ميسازد پس حالا يكپاره چيزها اگر ترائي كند جلدي دست پاچه نشويد و مترسيد اگر شنيديد كه معلوم كه معلوم نيست پس عالم به او هم عالم به او نيست پس پيش از معلوم علم نيست پس اينها گولتان نزند حالا مردكه آخوند است چند ذرع كرباس دور سرش بسته و مباحثه با آدم هم ميكند و خودش هم نميفهمد چه ميگويد. پس ملتفت باشيد تمام معلومات مخلوقاتند و مخلوق را در سر جاي خود بايد ساخت و گذارد تا باشد و اين مخلوق معلوم هم هست و عين او هم نيست. حالا ميبيني ميخواهد امر برگردد و اگر برگشت امر بعد در كلام شيخ فكر كن بلكه كلام شيخ با اينها مطابق باشد و منافات نداشته باشد. پس معلوم يعني مخلوق پس ملتفت باشيد كلام شيخ را كه ميفرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته فكر كن آيا ميخواهد بگويد كه خودش خودش را ميداند ديگر هرچه خلق كرده پيش از خلق كردن جاهل بوده به آنها آيا اين را ميخواهد بگويد؟ نه بلكه او آنچه خلق كرده است دانسته خلق كرده و آنچه تا قيامت خلق ميكند همه را ميداند هيچ احتياجي نيست كه آن شيء باشد تا او را بداند و عرض ميكنم كه اين لفظ پيش طلبهاي كه ضرب ضربا ضربوا خوانده يك بادي در سرش هست كه در هيچ صنعتي از صنايع اينجور باد نيست، يك جور بادي است كه عبث عبث بيرون نميرود و توي كلهاش هست تا جانش در برود همان باد هم آتش ميشود به جانش ميافتد ميسوزاندش.
پس عرض ميكنم خدا بايست دانا باشد به جميع آنچه را خلق ميكند بله معلوم و عالم سرشان پيش هم است بله اين راست است لكن اين مغالطهاي است كه تو كردهاي ما رفع اين مغالطه را ميكنيم ميگويي وقتي او در خارج سفيد است و من هم سفيد ميبينم او اگر سفيد نباشد و موجود نباشد و من سفيد بدانم دروغ است پس بايد او موجود باشد و سفيد باشد در خارج تا علم من درست باشد پس اگر اين در خارج موجود نباشد چيزي باشد و رنگش سفيد نباشد و من بگويم سفيد است دروغ گفتهام راه مغالطهاش را بخواهيد به دست بياوريد از اين راه است.
پس عرض ميكنم علم كساني كه علم انطباعي است و ندارند مگر انطباع حالتشان اين است كه علم به حقايق اشياء كه ميخواهند پيدا كنند در خارج بايد نگاه كنند يعني وضع الهي را ببينند اينها حالتشان اين است باشد لكن صانع پيش از صنعت واجب است بداند نداند نميشود، نميتواند خلق كند عليالعميا نميشود خلق كرد پس ساعتساز بايد بداند ساعت چه جور چيزي است بايد بداند چند چرخ ميخواهد چند تا ميخ ميخواهد چطور ميخش چطور پيچش بايد باشد تمام اينها را بايد دانا باشد آن وقت بداند از سرب نميشود ساخت از قلع نميشود ساعت[13] از برنج ميسازند از آهن ميسازند بايد بداند برنج چه جور چيزي است بايد بداند سرب چه جور چيزي است قابل ساعت ساختن نيست بايد بداند اينها را دقت كنيد فكر كنيد رنگ از الوان را بايد بداند تركيباتش را بايد بداند نجار بايد بداند هر چوبي براي چه كاري خوب است پنجرهساز بايد بداند پنجره يعني چه، از چه چوبي بايد پنجره ساخت علي العميا پنجره ساخته نميشود باز به شرطي كه ملتفت باشيد عرضهاي پيش را در توي ملك كسي اتفاقاً بازي ميكند و چيزي درميآيد اين را هم تو بازي مپندار دست صانع گرفته و ساخته و ميبينيم به حكمت واقع شده اگر خودش جاهل بوده باشد نميتواند بسازد آيا صانع بازيگر ميتواند خلق كند؟ نميتواند. صانع ظالم ميتواند خلق كند؟ نميتواند. صانع حكيم نباشد نميتواند خلق كند عالم نباشد نميتواند خلق كند و هكذا دقت كنيد انشاءاللّه فراموش نكنيد علم عين معلوم آن جوري كه فهميدهاند باطل است يعني آن معلومي كه خدا خلق نكرده بگويي نميداند آن را، خير ميداند من ميگويم ميداند عالم است به جميع جزئياتش به جميع كيفياتش همهاش را مطلع است همهاش را ميداند علم به يك شيء به جميع جهات او بسا هزار علم به يك شيء دارد ماها بسا يك چيزي را كه نگاه ميكنيم يك چيزي ميبينيم و يك علم به او پيدا ميكنيم او خداست و نگاه كرده از او صد هزار علم به اين بسا تعلق گرفته پس معلومات خدا يعني نباشند و علم خدا يعني از روي علم معلومات را بسازد و اينها عين قدرت او نيستند تماماً مقدورات اويند و آن صانع قدرت خودش را به اندازهاي كه ميخواهد نه يك سر مو بيشتر نه يك سر مو كمتر به كار ميبرد. پس اين خدا اينجور ميداند چيزها را و آن علم كلي با علم مقترن به فعل را باز فراموش نكنيد علم كلي با علم مقترن به فعل دو علم است كأنّه و يك علم است كأنّه. لكن دو علم است به جهت اينكه ميبينيم صنعتهايي كه ميكند هي ماده ميگيرد نطفه ميسازد نطفه بچه نيست به تدريج ماه به ماه چيزيش درست ميشود تا نه ماه بچه تمام ميشود همه اينها حالت انتظار است همچو صنعتي به چشم ما نموده و ما ميبينيم خدا ميداند همچو نطفه گرفته پادشاه ميسازد گدا ميسازد غني ميسازد فقير ميسازد شقي ميسازد سعيد ميسازد تمامش را حالا ميبينيم كرده بسا حالا نطفه سعيد است لكن اينجا غلام سياه است نطفه بسا شقي است لكن اينجا خوشگل است بسا حالا نطفه مهوع است لكن اينجا مؤمن ميشود حالا اينجور است در عوالم انتظار منتظر است و مبادي را جميع اينها را ميداند و هيچ چيزش ساخته نشده ميداند يك وقتي نطفه ميسازد پس علم عين معلوم است نشد معلوم نيست حالا و علم هست حالا پس چطور شد و اگر معلوم يعني مخلوق و علم عين معلوم باشد خدا خيلي چيزها را هنوز نساخته و ميداند پس از حالا تا قيامت را بايد نداند و حال آنكه خدا همه را ميداند به طوري كه يك سر سوزن علمش زياد نميشود پس اينهاست محكمات دينتان و مذهبتان محكمات عقلتان محكمات عقيدهتان. حالا شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه فرمايش كردهاند علم عين معلوم است نميدانيم يعني چه درسش را بايد تازه بخوانيم ياد بگيريم و همچنين به اين پستا داشته باشيد تفصيل اين حرفها را در يك مجلس نميتوان گفت به اين معني كه ميفرمايند كان اللّه عالماً اذ لا معلوم اين علم متعلق نميخواهد بلكه متعلقات كه اين عالم باشد تا اينها موجود شوند و همچنين بدون تفاوت كان اللّه قادراً اذ لا مقدور قدرتي كه هيچ سر سورزني زياد نميشود اين قدرت را داشت و مقدوري نبود آيندهها را ميسازد و هنوز نساخته آنها را ديگر همه موجود به نفسند آن نساختهها را الان اراده كند نسازد چنان تخته ميشوند كه هيچ ساخته نميشود شما در دينتان مذهبتان عقيدهتان اين است لابديد ناچاريد كه سر هم تمنا كنيد از خدا هي تغييرات از خدا چرا كه همه امورات به دست اوست نميشود همه امور دستش نباشد؟ آيا اين شرع بازي است؟ پيغمبران پيش مردم آمدهاند براي تغيير دادن هي ارسال رسل كرده انزال كتب كرده اينها را براي چه؟ براي اينكه تغييرات ندهد، نميشود كل يوم هو في شأن تمامش را تعمد ميكند ميخواهد فردا را ميسازد ميخواهد نميسازد نهايت عجالتاً نگفته اينها[14] را به اين زودي منقرض ميكنم. پس خداست قادر بر چيزها اذ لا مقدور و اين قدرت از روي علم به مقدور تعلق گرفته و اين علمي كه دارد هيچ تغييرپذير نيست هرچه را هر طور دانسته هيچ تغييرپذير نيست همچنين فعل را از روي علم جاري ميكند و تمام معلومات را كه بعد ميسازد ميداند و اين جورها كه خيال ميكنيد علم عين معلوم است به آنجور اگر نيست بدانيد باطل است مخلوق بنفس يعني خودش خودش را ساخته نه اين باطل است كرسي بخواهد بسازد ساخته شود نجار ميخواهد چوب ميخواهد اره ميخواهد تيشه ميخواهد مته ميخواهد حالا كرسي مخلوق بنفس است چه ميداند ساختن يعني چه؟ و شما بايد در تمام ملك اين را جاري كنيد اين مواد از كمون خود صور را نميتوانند بيرون آورند پس حالا ميبيني هي صور بيرون ميآيد بدان كسي ديگر است اينها را زير و زبر ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 24 ــ غره شهر ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
بعد از آنكه اين را بدانيد كه هر قابلي تا فاعلي در آن تصرف نكند آن قابل خودش ممكن نيست و داخل محالات است كه خودش خودش را به يك صورتي درآورد حالا درست دقت كنيد انشاءاللّه هرجا قابلي هست لامحاله فاعل بايد تصرف كند او را به يك صورتي درآورد و هرجا فاعل است بايد در قابلي تصرف كند و صورتي بيرون آورد و اين سّر قابل و فاعل هميشه بوده ديگر حالا به طور حكمت داخل مسأله باشيد و نگوييد مشكل است، در نهايت آساني است به شرطي كه سر كلاف را از دست ندهيد انسان در وسط حكمت كه واقع شد سر به گم و متحير ميشود همين كه سر كلاف دستش هست ديگر متحير نميشود. حالا ملتفت باشيد هر مادهاي هرقابلي، مداد خودش محال است به صورت حروف درآيد اگر بايد درآيد بايد درش بيارند تا درآيد. پس چيزي كه در حكمت عقل بفهمد و كتابهاي آسماني همه بر طبق اين عقل باشد آن وقت ديگر انسان هيچ شك و شبهه براش نميماند پس قابل خودش ممتنع است به يك صورتي بتواند بيرون آيد. سنگي را اگر كسي حركت ندهد آيا ممكن است خودش حركت كند؟ نه ممكن نيست، سنگ خودش حركت را دارا نيست اينكه نيست و اين سنگ هم اين حركات كه دارد نميشود خودش دارا بشود پس كسي ديگر بايد اين سنگ را حركت بدهد آن وقت اين سنگ هم حركت بكند واجب است كه اگر بايد حركت كند سنگ حتم است و لفظ حكميش است كه حتم است ديگر حكمت اگر مناسب شرع باشد بهتر، اگر سنگي بايد حركت كند واجب است غيري او را حركت بدهد خودش نميتواند حركت كند ممتنع است حركت كند. پس حركت سنگ كه ممتنع باشد خودش به عالم وجود آيد و ممكن باشد اگر چيزي آن را بجنباند به وجود آيد تمام ملك خدا اين حكمش است كه عرض ميكنم و اين سر كلافش است كه حاق مسأله جبر و تفويض و حقيقت مسأله شائبه و ريبه وسوسهاي از جبر نميآيد و شائبه وسوسه از تفويض نميآيد ملتفت باشيد اين سر كلاف از دست نرود. پس سنگ متحرك است يعني قبول حركت كرده از غير و ممكن بود كه اين فعل را قبول كند از غير از اين جهت قبول كرده است و محال است خودش بتواند حركت كند پس حركت كردن خودش به دست خودش نيست مفوض به خودش نيست و وقتي غير اين را حركت داد ممكن بود آن غير اين حجر را حركت بدهد اين هم حركت بكند پس اين حركت كرد آن هم حركت داد و محال است اين حركت بكند و آن حركت ندهد و محال است او حركت بدهد و اين حركت نكند و اگر دقت كنيد انشاءاللّه مييابيد كه مطلب خيلي آسان است و مردم خيلي پرتند. اين مسأله جبر و تفويض مسألهاي است كه بابش براي تمام اهل باطل مسدود است و نميدانند و بفهميد كه حاقش اين است كه عرض ميكنم، تقليد مرا نكنيد كه گفتهام حاقش را ملتفت باشيد ببينيد سنگ قابل است غيري او را حركت بدهد غيري او را ساكن كند، اين سنگ خودش ممتنع است حركت كند و ممكن است كه حركتش بدهند و حركت انفعالي را بكند پس وقتي حركت ندادهايد اين را اين هيچ نميتواند حركت كند و محال است حركت كند از هيچ راه اقتضاي حركت ندارد و وقتي حركت ميدهند اين را در وقت حركت دادن اقتضاش حالا پيدا شده و اين اقتضا از جانب فاعل آمده پيش او. خوب ملتفت باشيد كه حاق حكمت است عرض ميكنم آنچه مشيت ميخواهد خلق ميكند آنچه هم نخواهد خلق نميكند خدا هم خلق نميكند تا اينها اقتضا نكنند و اين حرف را پوستش را نكني دست مردم بدهي مردم به جز حيرت هيچ ندارند. پس ببينيد حركت كردن سنگ به دست خودش هيچ مفوض نيست و اين هيچ نميتواند حركت كند و محال هم هست حركت كند به جهتي كه حركت نيست در او و،
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
نيست را هست كند؟ چطور هست كند؟ اين بايد از غير و فعل غير متحرك شود و وقتي از فعل غير متحرك شد تحرك مال كيست؟ مال متحرك است ملتفت باشيد كه در اينها چقدر انسان بابصيرت ميشود در دين و مذهب. پس وقتي كه سنگ حركت كرد حركت دادهاند آن را كه حركت كرده، اگر حركت نداده بودند ممتنع بود حركت كند و وقتي كه حركتش دادند ممكن بود حركت كند از اين جهت حركت كرد حالا كه حركت كرد آيا اينكه حركتش دادند حالا حركت اين مال كيست؟ مال آنكه حركت داد يا مال سنگ است؟ البته مال سنگ است پس اين حركتي كه حالا به سنگ دادهاند و قبول حركت كرده اين مال سنگ است نه مال محرك اگرچه به او هست و اگر نينداخته بود اين را اين حركت نميكرد. عرض ميكنم كه حاق مسأله جبر و تفويض است كسي كه در كارش نيست اينها پيشش عظمي ندارد ولكن واللّه به شتر سوار شوي و چنانچه فرمودهاند در شرق و غرب عالم بگردي اينجور بيان نخواهي يافت. معلوم است صلوة مصلي مال مصلي است، حالا وقتي مصلي را واداشتهاند به نماز و نماز كرد اين نماز را آن كسي كه واداشته كرد يا اين كسي كه نماز كرده و اگر واش نميداشتند نماز كند اين آيا نماز ميكرد؟ دهنش ميچاييد پس مصلي آن كسي است كه نماز كرده آمرش كيست؟ خدا. صانع، مصلي نيست لكن اگر وانداشته بود اين را به نماز اصلاً براي اين نمازي خلق نشده بود. حالا همينجور خوبهاش را كه ميبينيد پس زنا را بيتقدير خدا آيا ميشود كرد؟ حاشا لكن وقتي كسي خواست زنا كند آن وقت القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد حالا زنا مال كيست؟ مال زاني است. پس خوب دقت كنيد كه سر كلاف است و آسان به دست ميآيد از دست ندهيد و به استراحت هرچه تمامتر اينجور مطالب را ديگر خواهي دانست و ببينيد اين مطلب را ميفهميد يا نه كه سنگ محال است خودش حركت كند پس اگر بناست حركت كند و ممكن است غيري حركتش بدهد و ممكن نيست خودش حركت كند همينجور ممكن است مخلوقات را خدا خلقشان كند و محال است خودشان خلق شوند. پس سنگ خودش همين حركت خودش به حول غير است به تحريك غير است، غير اين را حركت داده پس به حول غير ممكن شد اين سنگ حركت كند و بي حول غير و بي تحريك غير محال است حركت كند. پس همين اقتضاي حركت كردنش از غير است اما[15] نه اين است كه حركت را آوردهاند در بدن اين گذاردهاند نه اين است كه فعل غير را غير آورده به اين چسبانده و سنگ را حركت داده و حركت را در سنگ احداث كرده و حركت در اين سنگ پيدا شده. حالا اين سنگ ممكن است كه اگر غيري آن را حركت بدهد حركت كند؟ اگر غيري آن را حركت ندهد ممتنع است محال است نشدني است كه خودش حركت كند. پس فعل خودش الاني كه حركت ميكند مفوض به سنگ نيست چرا كه اگر اين فعل را به سنگ نداده بودند حركت نميكرد حالا كه مفوض نيست به حول و قوه غيري حركت كرده پس حالا كي حركت كرده؟ سنگ. حركت مال كيست؟ مال سنگ است، تا جايي كه ميرود سنگ رفته است. پس فعل مال آن كسي است كه ممتثل شده و مطاوعه كرده و شده فعل مال اوست مفوض به او هم نيست اگر مفوض به او بود خودش حركت ميكرد اگر خودش حركت ميكرد چرا نميتوانست بدون اينكه حركتش بدهند حركت كند حالا كه حركتش دادند و حركت كرد حالا فعل مال كيست؟ مال سنگ است حالا اگر تعريف بايد كرد بايد تعريف سنگ را كرد اگر مذمت بايد كرد مذمت سنگ را بايد كرد اگر زناست نسبتش را به آن كسي كه زنا كرده ميدهند دقت كنيد و ملتفت باشيد و خيالش نكنيد كه تقريب ذهني ميكنم از اينجور بيان بلكه بدانيد حاق مطلب است كه بيان ميكنم و همه جا پستاش اين است و مباحثات هميشه در اينجور حرفها ميشده در همه زمانها با انبياي سلف ميشده با ائمه طاهرين ميشده مردم خيال ميكردند كه چيزي ميتوانستند اثبات كنند و واللّه همه ايشان در سراب غرق بودند يا به اين طرف ميافتادند يا به آن طرف. در زمان ائمه طاهرين همينجور مباحثات در ميان حكما بوده ميان حضرت صادق7 و ضرار و اصحابش همينجور مباحثات را ميكردند و اين ضرار غير از آن زراره معروف است اين ضرار به ضاد است و آن زراره به زاء است. ضرار و اصحابش ميگفتند «المشية يأكل و يشرب و يسرق و يزني و ينكح و يلد و يفعل الفواحش» اينها خودشان نميجنبند، نميتوانند بجنبند، بايد مشيت آنها را بجنباند، پس مشيت حركت داد اين را و اين را به زنا واداشت، پس الميشة يزني و ينكح. اين لقمه را كه برداشته در دهن اين گذارده مشيت تا نباشد نميشود نهايت كارهاي خوب هم ميكند خوبها مال او بدها مال او و شما بدانيد اين مطلب نيست ملتفت باشيد نه اينكه هيچ هيچ مشيت نبوده اگر مشيت نبود نه نماز ميشد كسي بكند نه زنا لكن مردم پرتند از مطلب حالا اگر مردم بالمرة پرت باشند از مطلب و پيرامونش نگرديده بودند نفس هم نكشيده بودند مردم ديگر گمراه نميشدند، يك خورده ياد ميگرفتند اقلاً باقيش را ياد نميگرفتند يك خورده ياد ميگرفتند. پس خوب دقت كنيد و فكر كنيد اينها را كه ميگويم ببينيد اگر نميفهميد و مناقشه بردار هست بگوييد در بين درس هم نميخواهيد بگوييد نگوييد، من هم نميخواهم در بين درس حرف زده شود بعد از درس، پيش از درس هرچه ميخواهيد بگوييد، بپرسيد تا خوب رفع مناقشات بشود. ببينيد سنگي كه حركت ندارد كسي حركت به اين ندهد از خارج جني انسي حيواني نباتي جمادي آبي بادي خاكي آتشي يك كسي يك چيزي از خارج اين را نجنباند، سنگ خودش حركت به خودش مفوض نيست پس تفويض نيست. حالا پس چطور است؟ بايد غيري اين را بجنباند غيري بايد اين را حركت بدهد او ميآيد حركتش ميدهد حالا وقتي حركتش ميدهد آيا اين حركتش نداده و حركت كرده؟ نه حركتش دادهاند او هم حركت كرده اما حالا كه حركت كرده حركت سنگ مال كيست؟ خوب است مال سنگ است بد است مال سنگ است. پس اگر محركي نبود سنگ حركت نميكرد سنگ مختار نبود، مفوض نبود حركت به خود سنگ اگر حركت را به سنگ نداده بودند سنگ هيچ حركت نداشت و لايملك لنفسه واللّه لاحركة و لاسكوناً و اگر مطلب را در عقلا بياريد و لانفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً خودت مثل سنگي در چنگ خدا، تو خودت را بگير بعينه مثل سنگ، ساكنش ميكنند به اسبابي، متحركش ميكنند به اسبابي. وقتي ساكن ميكنند وقتي ساكن شد سكون مال سنگ است اما آيا مفوض است سكون به خودش؟ اگر غيري از خارج آن را چهارميخ نكشد آيا ميتواند ساكن بشود و حركت نكند؟ و اين مطلب از عالم ظاهر تا هرجا برويد ميرود هركدام هرجا خدشه داريد بگوييد تا رفعش را بكنم. پس هر چيزي كه يك وقتي فعليتي درش نيست آني كه نيست محال است اين را بتواند احداث كند. پس فاعلي غير از قابل بايد بيايد اين را حركت بدهد پس اقتضاي حركت كردن سنگ كجا پيدا ميشود؟ اقتضاي حركت او آنجا پيدا ميشود كه دست ميكنند و آن را حركت ميدهند پيش از آني كه دست كنند آيا اين اقتضاي حركت داشت؟ نه. آيا ممكن بود حركت كند اگر غيري حركتش ندهد؟ و ممتنع بود حركت كند اگر غيري حركتش ندهد و حركت دادن غير فعل غير است شما فعل غير را قَدَر اسمش بگذاريد آن كسي كه دست ميزند به اين او قدر اسمش است، اگر قدر نبود اين سنگ حركت نميكرد حالا آيا فعل سنگانداز از سنگانداز كنده شده و به سنگ چسبيده تا اين هم حركت كرده؟ پس آن قدر اگر نبود در عمل اين سنگ كه حركت سنگ باشد اين حركت مفوض به خودش نبود نميتوانست خودش حركت كند و آن قَدَر كه فعل فاعل باشد مانند قدري شد در بدن اين سنگ و اين سنگ حالا اقتضا ميكند قابل باشد و قبول حركت را بكند و اين اقتضا حالا از اين سنگ است پس آن فاعل اگر اين اقتضا را به اين سنگ نداده بود اين اقتضا را اين سنگ نميكرد و قابل انداختن نبود. ديگر خوب دقت كنيد كه شرح هم بشود كلمات شيخ ببينيد به چه دقت نظر است و آسان هم هست. سنگ خودش في نفسه اقتضاي حركت هم نداشت سنگ بود سنگ اقتضاش كجا آمد؟ احتياج به حركت ندارد اقتضاي حركت ندارد لكن امكاني بود و ممكن بود حركت كند در نزد حركت دادن و ممكن نبود خودش حركت كند اين امكان را نداشت امكان براي اين داشت كه در نزد حركت دادن غير حركت كند نه اينكه امكان داشت خودش في نفسه حركت كند پس اقتضا هم از فعل فاعل پيدا شده و اين اقتضا در اين پيدا شد اگر اين احتياج نبود و اين اقتضا نبود در اين سنگ البته سنگي كه انداخته نميشود سنگانداز چه را بيندازد؟ سنگانداز سنگي را برميدارد كه بتواند بيندازد پس سنگانداز اقتضاي حركت را در اين سنگ گذاشت و اقتضاي قبول را هم در اين گذاشت و امكان حركت يعني به تحريك غير بتواند حركت كند پس امكان داشت نه امكان نداشت امكان حركت را محرك داد پس محرك امكان حركت را به سنگ ميدهد امكانيتش بسته به فعل محرك است خودش في نفسه هم ندارد امكان هم دارد امكان و وقتي اين را حركت داد و اين حركت كرد اين قبولش در نزد فعل فاعل است اقتضاي او هم از آن سنگانداز است پس خودش مفوض نيست كارش به خودش حتي امكانش حتي آنكه پا به عرصه وجود ميخواهد بگذارد هيچكدام مفوض به سنگ نيست و هر دو به واسطه محرك است و به او بست و به او باز است غير از اين است كه صادر از او باشد. اين مال كيست؟ مال اين است. فرمايش ميفرمايند ظل ديوار به واسطه شمس است به شمس است، ظل هر ذيظلي به واسطه ذيظل است پس اگر منيري نباشد ظل هم نيست پس ظل به حول و قوه منير پيدا شده حق است و جميع شرور را شما ظلمات و تاريكي بگيريد و ظل بگيريد، همه آنها به خداست، به خلقت اوست بلاشك و لا ريب و در ملك او اهل مملكت خيلي كوچكتر از آنند كه او نخواهد و كاري بشود و جلو آن كار را بگيرند نه ضرر به خود ميتوانند بزنند نه نفع، پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاحركةً و لاسكوناً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً هيچ ندارند اما امكانند در نزد فعل فاعل، امكانند كه اگر غيري اينها را زير و رو كند اينها هم بشوند آن وقت هر جاش را زير و رو بكند زير و رو بشود هرجاش را هم بخواهد نشوند نشوند. پس هركجا كه نگاه كني يك فعل به نظر ميآيد پس ميبيني خطي كشيده شد اين دو كار است: يكي مركب از جايي به جايي آمده يكي قلم خطي كشيده. فعل قلم مانند قدر است و اين قدر در بدن اين الف مانند روح است در بدن اين الف، اين روح نبود اين بدن خودش مستقيم نميشد حالا كه آن روح دميده شد در بدن الف و الف كشيده شد حالا كي مستقيم است؟ حركت مستقيم است يا الف؟ حركت مال قلم بود و كار قلم، اگر قلم نبود اگر قلم حركت نميكرد و اين مداد را حركت نميداد اين مداد مستقيم نميشد حالا كه مستقيم شد، كه مستقيم شده؟ مداد است مستقيم. به همينطور بدون تفاوت عرض ميكنم بدانيد جميع نقوش را خداوند با قلم قدرت كشيده و با قلم قدرت تمام ماكان و مايكون را نقش كرده هيچ جبر هم نكرده تفويض هم نكرده. اگر قلم قدرت نمينوشت ممكن نبود محال بود كه خلق خودشان را بتوانند بسازند و اين قلم مانند قدر است و اين قدر بايد بيايد در بدن ماده مدادي تو ماده مگو مداد بگو هر ماده حكمش همين است پس او ميآيد يك نقطه حركت ميدهد اين هم يك نقطه حركت ميكند، دو نقطه حركت ميدهد اين هم دو نقطه حركت ميكند و هكذا اين يك خورده پيش از قلم نميتواند بيايد ممكن نيست بتواند كاتب مدادي كه كش نميآورد اصلش قلم را در آن مداد نميزند، قلم را به خاك نميزند ميداند نميشود نوشت. پس اين مداد همراه اين قلم حركت ميكند پس به اندازهاي كه تو بخواهي ببيني كه قلم چقدر حركت كرده احتياج نيست قلمبين باشي تو خطشناس باش به اندازهاي كه اين خط را ميشناسي استدلال كن قلم ابتداي حركت از سر الف تا انتهاش فقره به فقره نقطه به نقطه قلم تمامش را گذارده هر نقطه همراه آن قلم آمده هر حركت قلمي همراه اين نقطه آمده به هر دو مساوقند در وجود هيچ كدام پيش نيستند هيچ كدام پس نيستند اما رتبه قلم آن است كه مينويسد رتبه اين آنجاست كه مطاوعه كرده او صانع است و صنعت كرده اين مسخر بوده حالا خوب دقت كنيد و امرهاي الهي را همه را از روي اين گرده فكر كنيد و سر كلاف را از دست ندهيد چه در اين مثال كه عرض كردم چه مثالي ديگر. مثالي هم خلاف اين بخواهيد پيدا كنيد نميتوانيد زور بزنيد پيدا كنيد زورتان نميرسد در ملك پيدا كنيد خودم خاطرجمعم همه جا درست ميآيد. اينكه ميگويم برو جايي ماده نقصي[16] ميتواني پيدا كني بگرد پيدا كن، مثالي ديگر ميتواني پيدا كني خلاف اين يافت نميشود. پس اين حرفي كه نوشته شد اين نوشته شده اما نوشتند اين را كه نوشته شد پس افعال لازمه لزوم خودشان مفوض به خودشان نيست بايد غيري اينها را لازم كند مثل فعل مجهول ميگويد ضُرِبَ زده شد تا اين زده شود اُكِلَ، شُرِبَ غير بايد كرده باشد كه اين بشود. پس افعال لازمه مثل افعال مجهوله ميشود لامحاله فعل مجهول نايب فاعل و فاعل ميخواهد حالا ضُرِبَ زيد، زيد نايب فاعل است قائم مقام فاعل شده لكن بي اينكه بزنيدش هم آيا فاعل اين فعل مجهول است؟ حاشا نميتواند باشد. پس افعال لازمه افعال متعديه توشان هست. پس فعل دو فعل است: يكي نقش كردهاند يكي نقش شده. نقش كردن كار نقاش است، نقش شده كار اين است. كار اين مال كيست؟ مال اين كار اين مفوض به اين است نه جبرش كردهاند نه خودشان نقش شدهاند نه اين نقش شده اين نقش شدن به اين تفويض شده نه نقشش كردهاند. آيا ممكن بود اين الف نوشته شود مگر بنويسند آن را؟ ممكن بود امكانيتش كه از بالا بيايد تا پايين اما در نزد فعل فاعل ممكن بود يا خودش ممكن بود خودش اگر ممكن بود بسماللّه بشود داخل محالات است كه بشود پس خود مداد بيكاتب محال است وضع شود، امكان هم ندارد به صورت حروف درآيد. امكان دارد اما امكانش در نزد فعل فاعل است. پس اين امكان از فاعل به او چسبيده باز نه فعل او به اين ميچسبد فعل غيري به غيري بچسبد جبر است، كسي خودش بتواند بجنبد تفويض است نه تفويض هست در ملك خدا نه جبر هست در ملك خدا. حالا خوب ملتفت باشيد كه انشاءاللّه اين عبارات براتان حلاّجي بشود. ببينيد امكان اشياء در نزد آن حكمي كه ظل آن علم است بايد به اينها تعلق بگيرد اما به اوست. اين باء را جلدي مسامحه كني، به معني مِن بگيري كه از آنجا آمده باشد زيد البته خودش راه ميرود البته لباسش هم به همراهش راه ميرود حالا آيا مردم لباس را بگيرند مدح يا مذمت كنند يا آن كسي كه فعل از او سرزده؟ حالا فعل از گريبان كسي ديگر سر بيرون آورد نه اين جبر است پس دقت كنيد انشاءاللّه فعل از فاعل كنده نميشود به قابل بچسبد لكن آن فعلي كه از فاعل[17] است امكان حركتش در نزد فعل فاعل است يعني يمكن انيتحرك اذا حركته و الاّ متحرك خودش في نفسه متحرك نيست امكان ندارد و بعد از آني كه او شرع في التحريك اين هم شرع في التحرك او هرچه خواست به اندازهاي كه خواست حركت داد اين هم به همان اندازه حركت كرد. پس حركت كردن اين به اندازه حركت دادن او بود و حركت دادن او به اندازه حركت كردن اين بود و اين حركت دادن و حركت كردن مساوق هم هستند دعاهاي مستجابي كه انبيا و اوليا و بزرگان و سعدا دارند همين جورهاست انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون عرض ميكنم اينجور آيات را به هيچ وجه مفسرين پيرامون هيچ جاش نميتوانند بگردند. انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون حالا به كه ميگويد؟ خطاب به كه ميكند؟ به آني كه ميگويد او هم يكون ميشود. اگر چيزي هست كه شده است ديگر بشو نميخواهد و اگر او بگويد بشو و هيچ نشود زحمتي كشيد و گفت و كسي هم اطاعت نكرد، يك جايي هم كه اطاعت نكرد جاي ديگر و جاي ديگر هم هر كار بخواهد بكند نميتواند بكند لكن صانع جوري است كه هرچه را ميخواهد و مشيتش قرار ميگيرد تا خواست او اين هم ميشود مشاء و تا اين حركتش داد اين هم ميشود متحرك و پيش از شاء آن اين مشاء نيست پيش از اين مشاء شاء او نيست اما وقتي خواست حركت كرد كي حركت كرده؟ اين حركت كرده او هم حركت كرده هر دو حركت كردهاند اما حركت او مال خودش است و حركت اين مال خود اين است خوب دقت كنيد انشاءاللّه پس مشيت به اقتضاي اشياء ميخواهد لكن اقتضاء مفوض به خودشان نيست بايد به ايشان داد اقتضا رابايد به ايشان داد احتياج را سؤال را، اذن سؤال را واقعاً حقيقتاً بايد به ايشان داد. سنگ خودش امكان حركت هم از خود ندارد اگر چيزي آن را حركت داد حركت ميكند لكن اگر چيزي حركتش ندهد امكان ندارد بله امكان دارد در نزد اين اقتران اين ملاحظه اين اعتبار اگر او مسخر باشد اين مسخر ميشود خودش مسخر باشد نميشود وقتي حركتش ميدهند همان وقت هم اين حركت ميكند يك سر مو پيش نميافتد يك سر مو پس نميافتد صانع هرچه پس افتاده معلوم است كاري كه نميشود از آن ماده نميگيرد چيزي بسازد كه از آن آن كار نشود كرد به جهتي كه كارهاي صانع همهاش از علم سابق است و علم كه سابق شد هر چيزي را از هرچه بايد ساخت ميسازد. كرسي را از چوب بايد ساخت ميسازد انسان را از نطفه انساني بايد ساخت ميسازد حيوان را از نطفه حيواني ميسازد هر چيزي كمّي ميخواهد، گرمي و سردي ميخواهد اينها هيچ از مشيت نبايد بيايد و نيامده هيچ از ذات صانع نبايد بيايد و نيامده ذات صانع جزء هيچ خلقي نشده لكن خلق بله گرمي ميخواهند توي ملك هست سردي ميخواهند در ملك خدا هست، جايي بايد تر باشد آب هست در ملك خدا جايي بايد خشك باشد خاك هست در ملك خدا آبش را هم به تدبيري ساختهاند خاكش را هم به تدبيري ساختهاند هي بسائط ميسازند هي مواليد از آنها بيرون ميآورند هي پدر ميسازند هي مادر ميسازند هي بچه از آنها بيرون ميآرند باز آن پسر پدر ميشود براي پسري ديگر آن هم پدر ميشود براي پسري ديگر پس اقتضا هم از جانب آن حكيم آمده اما نه «منه» بلكه «به» و افعال خلقي تمام آنها مشاء است و هيچ دخلي به خدا ندارد اما بي خدا محال است بتوانند بكنند لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس به خدا ميكنند خوبيها را و به خذلان اللّه ميكنند بديها را نهايت در خوبيها توفيق اللّه اسمش است در بديها خذلان اللّه اسمش ميشود حول است در جايي كه آن حول نفع داشته براي ما ميگويند اين نافع بود آن جايي كه ضرر داشت براي ما خذلان اسمش ميشود ضار را ميگويند خذلان كرد واگذارد نه كه خودت بتواني معصيتي كني اگرچه حول و قوه او نباشد حاشا كجا ميتواني! پس دقت كنيد فعل كاتب از كاتب كنده نميشود برود توي مداد، توي مداد كه كاتب رفت الف براي خودش بنا كند جنبيدن اين نميشود لكن اگر كاتب الف نمينوشت محال بود نوشته شود پس اين امكان داشت در نزد فعل فاعل امكان در عرصه وجود آمد كي؟ همان وقتي كه كاتب نوشت خودش في نفسه نه امكان داشت نه به وجود آمده بود. حالا كه چنين شد پس كاتب شد موجد محدث كاتب حالا كه چنين است ببينيد از ذات كاتب هيچ توي كلمات نرفت از فعل او هم هيچ توي كلمات نرفت اما فعل اگر تعلق نگرفته بود به اين كلمات هيچ از اين كتابتها نميشد به همينجور تمام مملكت آنچه هست نه ذات خدا جزء ذاتشان است نه فعل خدا، امكان هم ندارد به عالم وجود بيايند اقتضا هم ندارند همه را بايد بدهند كل نعمك ابتداء اقتضاشان كجا آمد؟ سؤالشان كجا آمد؟ اينها نيستند چيزي كه نيست اقتضاش كجا آمد مگر در نزد فعلِ همان فاعلي كه به او تعلق ميگيرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 25 ــ دوشنبه 2 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه اميد است خيلي واضح شده باشد مطلب كه ماده خودش ممكن نيست به صورتي درآيد و ممتنع است به صورتي در بيايد و امكاني كه نسبت به ماده داده ميشود امكاني است كه فرضش در نزد فعل فاعل است و الاّ خودش في نفسه در نزد نفس خودش ممكن نيست حركت كند ديگر اين را ميخواهيد در امكان جاريش كنيد ميخواهيد در فعليات. پس سنگ قبل از اينكه حركت كند امكان حركت كردن را ندارد مگر در نزد فعل فاعل و وقتي هم حركت ميكند حركت نميكند مگر فاعل حركتش بدهد پس حالا امكان در نزد فعل فاعل پيدا شود پس فاعل امكان را امكان ميكند و اين يك نكتهاي است در حكمت گذاردهاند يك چيزي همينطور خودش قطع نظر از فعل فاعل هيچ امكان هم ندارد ببينيد اين را ميفهميد پس سنگ دو حالت دارد: يك حالتي كه ممكن است حركتش بدهند و حركت كند و يك وقتي است كه اين امكان به فعليت بيايد پس اين سنگ در حالت اولي ممكن نيست حركت كند مگر در نزد فعل فاعل اگر فعل فاعل تعلق گرفت به اين آن وقت يمكن حالا اگر تعلق نگرفت آيا ممكن است حركت كند؟ نه، پس اين است كه اين امكان را فاعل داده به او و گاهي در همين رساله به اذن تعبير ميآورند گاهي ميگويند اعطاها بحكمه و مشيته گاهي ميگويند اذن لها ديگر گاهي اذن فرمايش ميفرمايند گاهي اعطا فرمايش ميفرمايند در اينجور بيانات مسأله گم نشود ملتفت باشيد فاعل عطا ميكند به منفعل انفعال را و معذلك انفعال فعل منفعل است و انفعال فعل فاعل نيست و تعجب اين است كه اگر فاعل فعلش را نكرده بود اين منفعل نبود و فعل خودش را هم نداشت. پس اين را فاعل به او داده اما فاعل فعل خود را داده نه اگر اين را همه جا بگوييد اعطاها آن مزخرفات ميشود كه خودش فعلش را جايي ميگذارد آن وقت تقصير را گردن او ميگذارد اين قبول را هم فاعل به او داده و اذن داده قبول كن و اگر فاعل نبود چه قبول كند؟ معقول نبود قبول كند پس اين خودش قبول را ندارد انفعالي را هم ندارد فاعل بايد بدهد حالا در جاهاي روشن فكر كن كه خوب زيرچاقت بشود سنگ خودش حركت نميكند محال هم هست كه حركت كند خودش امكان حركت را هم ندارد بلكه امتناع حركت را دارد انشاءاللّه ديگر مسامحه در اينها نبايد كرد پس در ملك كه نگاه ميكنيد نمييابيد چيزي را مگر فاعلي و قابلي ديگر فواعل و قوابل عديده هستند كار ندارم حرفهايي ميخواهيم بزنيم يقيني باشد محل شبهه نباشد محل ايراد نباشد. پس فاعل چنانكه شما فعلي ميكنيد و چيزي را حركت ميدهيد باقي فاعلها هم همينجور فعلي دارند و چيزها را حركت ميدهند حالا فاعل حركت داد سنگي را و اين سنگ خودش من حيث نفسه خودش بدون ملاحظه فاعل كه هيچ ملاحظه نكنيم فاعل را اين قابل نيست براي حركت اين امكان هم ندارد چرا كه محال هم هست حركت كند مگر اينكه امكان الفي حركت كند همين امكان را اگر فرض كني فاعلي آن را نجنباند و فاعلي آن را حركت ندهد آيا ميتواند حركت كند و ميتواند حركت بالفعل كند آن وقتي كه قابل است پس اقتضاي حركت را يعني احتياج به حركتي اگر تعبير بياوري از براي سنگ اگر سنگ بايد حركت كند حركت اقتضا ميكند يعني احتياج دارد فاعلي بيايد دست كند اين را بجنباند اگر فاعل دست نكند اين اقتضا را هم ندارد ديگر حالا چون مطلب نزديك شده پوست كنده شد. پس حالا كه فاعل سنگ را برميدارد سنگ هم برداشته ميشود يك وقتي است كسي ميخواهد بداند آن كسي كه سنگ را برميدارد آن كيست، يك وقتي ميخواهيم بدانيم سنگ كه برداشته ميشود فعل سنگ را بفهميم گاهي مردم فعل او را ذكر ميكنند گاهي فعل آن كسي كه سنگ را برداشته پس سنگ كه حركت كرد قبول حركت كرده، كي قبول حركت كرد؟ آن وقتي كه محرك او را حركت داد. كي حركت داد؟ آن وقتي كه او حركت كرد. كي حركت كرد؟ آن وقتي كه او حركت داد پس حركت كردن سنگ با حركت دادن فاعل در يك آن درست ميشود مساوق است اين دو حركت لكن همين تساوق را ملتفت باشيد باز زبان كينونت آن سنگ اين است كه اگر مرا حركت ندهند من حركت نكنم و ممتنع است حركت كنم اما مرا اگر حركت بدهند من هم حركت ميكنم حركتش كه ميدهند اين هم حركت ميكند پس كأنّه فاعل است حركت دهنده پس حركت انفعالي هم به ملاحظه كه دقت كنيد كه مال خود سنگ است به خودي خودش ممكن نيست حركت كند و اين حركت را غيري در آن احداث كرده و غيري به اين داده حالا كه غيري حركت را به اين داده اين هم حركت كرده راستي راستي يا حركت مال غير است راستي راستي اين هم حركت كرده و اينجاها هست كه زود ميبازند و در جهل ميافتند. يك خورده مسامحه بكني بگويي اين حركت نكرده جبري ميشوي، يك خورده بخواهي از آن طرف مسامحه كني و بگويي حركت مال اين است و فاعل كاري نكرده تفويضي ميشوي. انشاءاللّه دقت كنيد پس سنگ و من لفظ سنگ ميگويم تو خيال نكن كه مسأله بيقابليتي و سستي است تو جوهر بگو تو جسم بگو عقل بگو فؤاد بگو مشيت بگو فرق نميكند. پس مراد از سنگ محض ضربالمثل است پس چيزي كه حركت در آن نيست ظاهرش حركت ندارد باطنش حركت ندارد حركت هيچ جاش نيست اين چيزي كه ندارد در خود و خود را رنگ نميتواند بكند و اين كلامي است بسيار مربوط:
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
چگونه ميتواند هستي به كسي بدهد آتش سردي را ندارد و نميتواند جايي را سرد كند، آب گرمي را ندارد و نميتواند جايي را گرم كند آبي كه تر است ميريزي جايي آنجا را تر ميكند خاكي كه خشك است ميريزي جايي آنجا را خشك ميكند، گدايي كه پول ندارد نميتواند پول به كسي بدهد حالا بر همين نسق انشاءاللّه ملتفت باشيد سنگ خودش حركت ندارد اين خودش جنبيد، حركت جوهري كرد، اين در ذهن آدم عاقل نميرود. ملتفت باشيد تو ميداني سنگ حركت ندارد سنگ اسمش مگذار هر چيزي كه صفتي را ندارد نميتواند پيدا كند. سفيدي سياهي ندارد و سياه نميتواند بشود، چيز سرد گرمي ندارد نميتواند گرم كند چيزي كه فعليتي ندارد و در او نيست بعد آن فعليت ميآيد روي او اين را خودش احداث نكرده پس اگر آهني گرم شد و ما آتشش را نديديم اگر عقلمان به چشممان نيست عقل حكم ميكند كه لامحاله يا هوا گرم شده يا زمين گرم شده يا دوايي به اين زدهاند خودش گرمي براي خودش نميتواند پيدا كند و محال است احداث كند و اين باب توحيد است اگر به دست گرفتيد و همراهش رفتيد ميرويد تا آن جايي كه مييابيد كه تمام صورتها را اين صانع درست كرده و خودشان اين طورها نشدهاند همين جوري كه نطفه در رحم خودش طفل نميشود چرا اين نطفهها همه طفل نميشوند طفل خودش نميتواند سر و دست و پا براي خود درست كند اينها را بايد ساخت براش چوب خودش نميتواند به صورت در و پنجره و كرسي درآيد ديگر چه ميداني كه خودش نميتواند فكر كه ميكني ميبيني نميشود درآيند خود ماده من حيث المادية محال است به هيچ صورتي درآيد لكن انه مسخر في يد الفاعل و الصانع پس فاعل اگر دست زده به او او هم دست زده شده يعني اگر حركت داد او را او هم متحرك شده و اين لفظ لفظ صحيحي است كه متحرك شد باب انفعال براي قبول است قبول را هم دادهاند نداده بودند قبول نميكرد سنگ قطع نظر از اينكه فاعلي آن را حركت بدهد ممتنع است متحرك بشود كرباس در نيل ميخورد رنگ ميشود باز نيل ميگويم نوع رنگ را ميخواهم بگويم نيل را هم از جاي ديگر نياورند رنگ نميشود و اين را در رنگ نزني و خودش رنگ بشود ممكن نيست، امتناع است، امتناع دارد پا به عرصه وجود بگذارد پس اين است انشاءاللّه لفظش و سر كلافش آن است سر كلاف را از دست ندهيد. پس فاعل ميخواهد انسان باشد ميخواهد حيوان باشد ميخواهد جن باشد ميخواهد ملك باشد آب باشد باد باشد خاك باشد همين كه ميداني سنگ خودش حركت نميكند و ديدي جنبيد بدان يك كسي يك چيزي بادي آبي جني ملكي انساني حيواني اين را جنبانيده. دقت كنيد انشاءاللّه ملتفت باشيد پس ديگر خوب حالا دقت كنيد انشاءاللّه اقتضا يعني احتياج به حركت را هم اگر فاعل نباشد نيست اين احتياج را ندارد وقتي فاعل فاعل هست و تو تعبير ميآري كه اين سنگ اگر بايد حركت كند محتاج به فعل فاعل است كه حركتش بدهد اين احتياج را اقتضا اسم گذاردهاند اين اقتضا در ميانه فاعل و اين پيدا شده و ميگويم اين اقتضا را فاعل ميدهد به دليلي كه وقتي كه سنگ جنبيد آن وقت ميفهميم كه جنبش خود همين سنگ هم به حول و قوه خود فاعل است اما در اينجا اين نكته را از دست ندهيد كه چون كه سنگ حركت كرد و آن شخص هم حركت داد به سنگ فعل آن فاعل حركت دادن است نه حركت كردن و فعل اين سنگ حركت كردن است حالا كه چنين شد و لو اينكه اين افعال به حول و قوه فاعل است و اگر او دست نزده بود او اين قوه را هم نداشت حالا به حول او هست اما مال فاعل نيست از اين جهت هم هست كه خيلي جاها بسا فاعل دست نزده و به حول و قوه فاعل كرده شود و اين كار را به ريش فاعل نبنديم به ريش منفعل ببنديم. خدا زيدي خلق ميكند كاري هم ميكند نماز ميكند زنا هم ميكند حالا اگر حول و قوه خدا نبود و اين را خلقش نميكرد اينجور خلقش نميكرد كه بتواند عمل كند اگر اين نبود نه زيدي بود نه كار خودش و نه كار صانع حالا معذلك كله كه به حول و قوه خدا زيد موجود شده و باز به حول و قوه خدا زيد فعل كرده نماز كرده به توفيق او بوده، زنا كرده به خذلان او بوده يعني به حول و قوه او بوده بي خواست او اگر ميتوانست زنا كند مفوض بود امر به خود او و تفويض هزار مرتبه از جبر قبحش زيادتر است لكن حالا پيش مردم قبحي ندارد شما بدانيد بدتر است. شما ميخواهيد مطلب بفهميد عرض ميكنم كه جبر آن است كه صانع خودش كاري بكند و كار خودش را از دست مردم ديگر جاري كند آن وقت توپ و تشر بزند كه چرا چنين كردي؟ جبريها فعل را از دست خدا نميگيرند اين هم نكرده تقصير ندارد حالا كه خدا كرده ظلم شده جبري اينطور ميگويد. تفويضي ميگويد مفوض است امر به اين، پس تفويض واگذاردن فعل است به خود تو مختاري ميتواني بكني و ميتواني نكني خواه خدا بخواهد خواه نخواهد فكر كنيد اگر همچو باشد به عدد ذرات موجودات شريك براي خدا قائل شدهاي، به عدد ذرات مخلوقات و موجودات حول و قوه براي اشياء قرار دادهاي و تو ميخواني لاحول و لاقوة الاّ باللّه و مفوضه به عدد ذرات موجودات شركاء براي خدا قرار ميدهند شما بناتان فهم باشد نه جبري ميشويم و نه تفويضي وقتي كه درست فهميديم و با كتاب و سنت و ضرورت درست آمد درست فهميدهايم نه جبري شدهايم و نه تفويضي پس فعل از فاعل است فعل واجب است از فاعل باشد چرا كه فاعل بي فعل كوسه ريشپهن است چرا كه فعل بايد ناشي از فاعل باشد انفعال هم بايد ناشي از منفعل باشد اين حتم است و حكم، ممكن نيست غير از اين. پس فعل ناشي از فاعل است و انفعال ناشي از منفعل اما انفعال منفعل هم اگر فعل روش نيايد آيا انفعال را خودش دارد چنانكه فاعل اگر دست نكند و سنگ را نجنباند آيا ميتواند سنگ بجنبد؟ لكن هنوز دست نكرده اما سنگ فعل او اين است كه اگر دست كنند بجنبد خودش آيا ميتواند بجنبد؟ نه، پس ببينيد انفعال از جانب منفعل است پس انفعال از عطاي فاعل است اما از عطايي است كه نه از فعل خودش كه فعل متعدي است درآورده از فعل خودش است درآورده اگر همين يك كلمه را در يك جا همه اطرافش را ديديد تمام آسمان و زمين و دنيا و آخرت همه طورش يك طور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس فعل را فاعل جاري ميكند بر منفعل و آن وقتي كه جاري شد بر منفعل آن وقت انفعال پيدا ميشود. پس سنگ آن وقت حركت كرد كه حركت دادند آن را پس خودش بنفسه هيچ حركت از خودش نيست خودش بنفسه ممتنعالحركة است بلكه عرض ميكنم سنگ ممتنعالسكون هم هست به جهتي كه اين سنگ را اگر چهارميخش نكشند و دافعه افلاك را به كلّه اين سنگ نزنند ساكنش نكنند ساكن نميشود اما سكون فعل سنگ است اين فعل سنگ مال سنگ است مثل حركت. سكون اگر مابهالحجر حجر بود اگر برش ميداشتي حجر باطل ميشد مثل اينكه طول اين حجر و عرضش و عمقش و سمتش و نوع سمتش را عرض ميكنم كه اين سمت و اين سمت و اين سمت باشد اينها ممابهالجسم جسمند اگر به فرض دروغ بگيري اين سمت را يا اين سمت را يا اين سمت را يا مجموع را از اين سنگ فرضاً بگيري ديگر سنگ سنگ نيست سطح ميشود خط ميشود نقطه ميشود طول و عرض و عمق را از اين سنگ بگيري مكانش را زمانش را از اين سنگ بگيري حجر خراب ميشود اينها جزء ذاتش هستند نميشود گرفت تا هست سنگ بايد داشته باشد اينها را حالا حركت ممابهالحجر حجر نيست به جهتي كه حجر بتمامه در سكون هم هست پس حركت و سكون دو فعل است و عارض حجر شده باشند يا نباشند حجر از حجريت هيچ نميافتد پس حجر همين جوري كه در حركت عرض كردم يكدفعه ميبيني كسي برداشت انداخت آن را يكدفعه نميبيني كسي انداخت مگو خودش افتاده، بادي انداخته، جني انداخته، آبي جنبانده خاكها نرم شده زيرش خالي شده جنبيده. پس چنانكه اگر وقتي محرك سنگ را نميديدي تابع چشم نميشدي همينجور حالا اين حكم را جاريش كن در سكون سنگ، نهايت نميداني كه كي ساكنش كرده نميبيني فاعلش را خيلي چيزها را تو نميبيني و بايد اقرار كني شما روح را در بدن خودتان نميبينيد و معذلك نميتوانيد نفيش كنيد ميدانيد خيال در سرت هست اما رنگش چطور است نميدانيد اين خيال گرم است نميدانم سرد است نميدانم خيال سنگين است يا سبك بالاست يا پايين هيچ جا ننشسته معذلك خيال هست اگر اين خيال نبود اين حرفها را كي ميزند؟ نفس تعلق به اين بدن دارد اما كجا نشسته نميدانم در سر نشسته نميدانم كجا نشسته حالا كه نميدانم پس نيست؟ نه خير، هست. همچنين عقل هست اگر عقل نيست پس كيست كه يقين ميكند و كليات را ميفهمد؟ پس هست اما ديده نميشود. پس اين قاعده را كه اين روزها مكرر عرض كردهام نتيجه را نخواستهام به دست بدهم حالا همين قدرش را عرض ميكنم هر چيزي قاعده كلي باشد در دنيا و آخرت در مادي و مجردي هرچه باشد حكمش اين است و آن قاعده كليه اين است كه هر چيزي كه يك حالتي براش نيست در يك وقتي از اوقات و يك وقتي آن حالت ميآيد، سفيد است سرخ ميشود سرد است گرم ميشود روشن است تاريك ميشود جاهل است عالم ميشود، هر چيزي كه يك وقتي يك حالتي ندارد و بعد حالتي براي او پيدا ميشود يا حالتي دارد آن حالت ميرود حالتي ديگر پيدا ميكند اين را خودش نميتواند براي خودش بياورد يا از خود بردارد اين را غير آورده اين را غير براي او احداث كرده لكن حالايي كه احداث در اين كرده و او قبول كرده حالا فعل را ببينيد واقعاً راستي راستي مال كيست، مال صانع است يا مال اين است؟ اينجاهاش بود كه ميخواستم قدري از نتايجش را عرض كنم. حالا سنگ حركت را ندارد ميبيني كه حركت ندارد بعد هم ميبيني كه حركت پيدا ميشود در آن لامحاله يك كسي اين را حركت داده ديگر كسش يا انسان است يا حيوان است يا جن است يا ملك است، يك كسي اين را حركت داده حالا كه حركتش دادند و فعل فاعلي به آن تعلق گرفت آن فاعل كارش فعل متعدي است اين هم كارش انفعال است حالا واقعاً اين فعل فعل سنگ است به اصطلاح خدا و پيغمبر اين كار كار سنگ است خيلي واضح است قابل وقتي قبول كرد، قبول كار قابل است. كرباس را كه رنگ كردند رنگ روي كرباس است آبي است كرباس آبي است وقتي جسم گرم شد آثارش همراهش است حاري كه اين را گرم كرده حالا قابل منفعل شده اين كيفيت را هم قبول كرده عجالتاً راستي راستي فعل مال اين است و لو اين فعل به حول و قوه فاعل است باشد و اين است كه مأموريد بدانيد جميع خيرات را تا خدا نخواهد موجود بشود موجود نميشود واللّه بدون تفاوت جميع فسقها فجورها فسادها فتنهها شركها كفرها نفاقها را تا او نخواهد واللّه موجود نميشود خلق نميشود كار ايشان مفوض به خود ايشان باشد و به خودي خود كارهاشان را بكنند لكن حالا كه شرّي جاري شد يا خيري جاري شد فرق نميكند نماز كرد كسي به توفيق اللّه نماز كرده و خدا خواسته نماز كرده اگر خدا مشيتش قرار نگرفته بود كه توفيق بدهد كه نماز كند نميتوانست نماز كند و همچنين اگر نماز نكرد ــ ديگر يا يادش رفت يا عمداً تارك الصلوة شد ــ باز اگر مشيت او تعلق نگرفته بود خدا نميخواست نميتوانست سر وازند از مشيت خدا لكن مطالب خيلي دقيق است و مردم خيلي كم همت هستند ميخواهند به يك مجلس دو مجلس تمام مطالب را بفهمند هر چيزي يك وقتي به ذهنشان خطور ميكند ميخواهند درست بشود بروند پي كارشان.
پس ملتفت باشيد اين است كه بخصوص فرمايش شده ميفرمايد خدا به آدم گفت گندم مخور و ميخواست گندم بخورد و اگر نميخواست گندم بخورد مشيت آدم بر مشيت خدا نميتوانست غلبه كند خلق نميتوانند بدون مشيت خدا كاري كنند و همچنين ميفرمايد به شيطان گفت سجده كن آدم را و نميخواست شيطان سجده كند از همين جهت سجده نكرد و اگر او ميخواست سجده كند مشيت شيطان بر مشيت خدا غلبه نميكرد حالا معذلك اينها همه هست در كار لكن حالا ميخواهيم جبر را برداريم و عدل بيايد و ظلم نيايد مطلب تمام است اما چيزي بگويي كه جبر لازم بيايد مطلب تمام نميشود ظواهر اينجور اخبار جبر است خب اي خدا تو كه ميخواهي ما گندم را بخوريم ديگر ما را چرا نهي كردي؟ نهي كردي كه بهانه به دستت بيايد ما را از بهشت بيرون كني؟ اگر ميخواستي بيرون كني ميبايستي از اول راه ندهي. راستي راستي عرض ميكنم كسي را از همان اول نعمتش ندهند اين پري گران نيست بر آن لكن دولت بدهند عزت بدهند نعمت بدهند بعد پس بگيرند خيلي سخت است. سلطان را از سلطنت معزول كنند خيلي صدمه ميخورد لكن گدا سلطنت ندارد و باكش نيست. پس دقت كنيد در همين حديث ميفرمايد از براي خداوند عالم دو مشيت است: شرعيه و كونيه. مشيت كونيه او اين است كه زيد خلق ميكند زيد بايد نر باشد اسباب و آلات رجوليت داشته باشد سر داشته باشد دست داشته باشد پا داشته باشد جميع اعضا و جوارحش درست باشد اين كون كه خلق شده اين زيد اسمش است قدش بلند است بلند اسمش است، قدش كوتاه است كوتاه اسمش است، خوشخلق است خوشخلق اسمش است بدخلق است بدخلق اسمش است، چشمش خوب ميبيند اسمش چشم خوببين ميشود بد ميبيند اسمش ميشود چشم بدبين، دستش كوتاه است بلند است هرچه هست همان است اما اين اسمش رعيت نيست اسمش سلطان نيست ميبيني يكدفعه سلطان شد حالا اگر سلطان شد اين سلطنت چيز ديگري است كه روي آن كون آمده يا رعيت شد اين صفتي است روي آن صفت اول آمده دخلي به آن صفت اولي ندارد. ميفرمايد مشيت كونيه خلق ميكند چيزها را وقتي كان الناس امة واحدة بودند اسمشان ناس است مردم بودند چشم دارند گوش دارند دست دارند پا دارند نر دارند ماده دارند سياه دارند سفيد دارند لكن كدام مؤمنند كدام كافر؟ هيچكدام، همه ناس هستند بافهمشان بيفهمشان صفرائيشان سودائيشان[18] بلغميشان. حالا كدام مؤمنند كدامشان كافرند؟ هيچكدامشان اينها همه اكواني هستند بعد فبعث اللّه النبيين مبشّرين و منذرين چون خداوند عالم اينها را مختلفالطبايع خلقشان كرده بود پس هر كسي به طبع خودش به ميل خودش ميخواست راه برود نزاع و جدال واقع ميشد حالا شما سلطان و حاكم ميخواستيد حاكمي ميخواهي كه تو از او بترسي پس كاري ميخواهي تنبلي كني و نكني و او هم رأيش قرار گرفته تو را به تكليف واميدارد كه بكن ديگر حالا غيرت ندارم نماز كنم، ميگويد نه حتم است كه بكني. ميگويي تنبلم ميگويد تنبلي را بينداز كنار. پس ناس امت واحده بودند نرشان نر است مادهشان ماده است، همدانيشان همداني تهرانيشان تهراني، حالا آيا اينها بدند؟ نه، هيچكدامشان بد نيستند. حالا اينها خوبند؟ نه، هيچكدامشان خوب نيستند. باز اگر گفتني رنگ سياه بد است بدِ كوني است، رنگ سفيد رنگ خوبي هست خوبِ كوني است. كسي سياه باشد و ايمان بياورد سرزنش نميكنند. لقمان حكيم شخصي بود آبلهرو و سياه و بدشكل و لبهاي درشت و تعريفش پيش همه مردم هست. پس در كون هم اگر گفته شد فلان صدا بد است فلان رنگ بد است فلان صدا خوب است فلان رنگ خوب است باز همه اينها كونند دخلي به خبث و طيب ندارد دخلي به مقرب بودن به خدا ندارد دخلي به بعيد بودن از خدا ندارد آن وقتي كه پيغمبر ميآيد در ميانشان فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين انبيا ميآيند ميگويند ما از جانب خدا آمدهايم كه بر شما حاكم باشيم شما مأموريد رعيت ما باشيد ما بايد مطاع شما باشيم شما بايد مطيع ما باشيد حالا كه اين شخص ادعاي سلطنت و مطاعيت كرد اينجا اسم اطاعتكن پيدا شد اسم مطيع پيدا شد در كون پيش اين اسم نبود حالا تو اسم مؤمن را جاي مطيع بگذار نميخواهي اسم مؤمن را بردار به جاش اسم طيب بگذار. پس مؤمن كسي است كه ايمان بياورد به پيغمبر9 مثل سلمان و اباذر رحمهما اللّه حالا بيادبي نميشود كرد به اين كون اين حالا مؤمن است ابوجهل ايمان نميآورد مؤمن نيست عرب هم هست از طايفه قريش هم هست اسمش كافر ميشود ايمان ميآورد به پيغمبر اسمش مطيع ميشود ايمان نميآورد اسمش مخالف ميشود لفظ ديگرش را كه ميگويي ملعون مطرود مردود ميشود، دور از رحمت خدا ميشود رحمت خدا كه بود؟ پيغمبر آخرالزمان يك كسي حرامزاده شد اين در كون اسمش كافر نيست در كون عمر به اين نجسي نيست در كون پدرش زنا كرد مادرش زنا كرد نطفه اين منعقد شد دخلي به اين ندارد به اين ميگويند ايمان بيار وقتي ايمان نياورد حالا ديگر ملعون است كافر است حالا ديگر فحش به او بايد بدهي. پس در كون هيچ نزاع شرعي نيست اگر هم باشد نزاعهاي كوني است. پس شرعي در ميان زمين و آسمان و دنيا و آخرت به واسطه سلاطين الهي برپا شد و اين سلاطين الهي اسمشان انبياءاللّه است اين سلاطين كه برخاستند متمردين اسمشان چه باشد؟ تو به هر اصطلاحي به هر لغتي معني بكني بكن اين تمرد كجا پيدا شد؟ در نزد حكم پيغمبر پيش از دعوت پيغمبر ابوجهل كافر بود؟ نه. پيش از دعوت پيغمبر سلمان مؤمن بود، مطيع بود؟ نه، پس همه اينها بعد از دعوت است. وقتي پيغمبر برخاست و مبشّر شد و منذر شد و آن ايمان آورد ميگويند آمن به كسي تمرد كرد و ايمان نياورد مخالف و متمرد اسمش ميشود لانّه خالَفَ و تَمَرَّدَ، حالا اين بد شد و آن خوب. حالا ملتفت باشيد اگر سلمان ايمان آورد خدا هم خواست ايمان بياورد اگر ابوجهل ايمان نياورد خدا هم خواست ايمان نياورد اما نه اين است كه خدا پيشتر خواسته بود كه ايمان نياورد. دقت كنيد كه اينجاها آدم زود ميلغزد بله چون پيشتر خدا ميخواست سلمان ايمان بياورد ايمان آورد پس ميخواست اين را اما نه به اينطور كه پيشتر بخواهد، يا ابوجهل هم كافر شد پيش ميخواست كافر بشود و كافر شد. پس ميخواست اما نه پيشتر يهديهم ربهم بايمانهم سنگ را برميداري برداشته ميشود ميگذاري گذارده ميشود فعل آن در نزد اقتران به دعوت داعي است پس يهدي اللّه سلمان حين اهتدي چون ايمان آورد خدا هدايتش كرد ابوجهل چون ايمان نياورد خدا هدايتش نكرد خدا گمراهش كرد و چون گمراه شد خدا گمراهش كرد وقتي تو حركت ميكني خدا حركت داده به تو وقتي حركت داده به تو تو حركت ميكني، وقتي ساكن ميشوي خدا ساكنت كرده وقتي ساكنت كرد ساكن ميشوي. ائمه از اينجور فرمايشات ميفرمودند و استدلال ميكردند يك وقتي يك كسي ــ گويا سعد وقاص لعنه اللّه و عذّبه يا ديگري بود ــ لقمه ناني برداشت دستش بود به حضرت امير7 عرض كرد تو ميگويي جميع چيزها به تقدير خداست؟ فرمودند بلي جميع آنچه واقع ميشود به تقدير خداست. اين مردكه ميخواست بهانه به دست بگيرد گفت بگو اين لقمه نان مقدّر شده من بخورم او را يا نه؟ و اين ميخواست حجت حضرت راباطل كند فرمودند اگر ميخوري مقدر شده اگر نميخوري مقدر نشده بخوري. اينجور جواب فرمودند واقعاً جوابش همينطور است ميخواستند جوابي بدهند مطابق سؤال و مطابق واقع و الاّ به علم غيبي كه داشتند ميتوانستند كه حكم كنند كه ميخوري يا نميخوري آن احمق هم از همين جهت سؤال كرد كه اگر بفرمايند مقدر شده بيندازد و اگر بفرمايند مقدر نشده بخورد چون همچو خيال كرده بود حضرت هم از همان پستا اصلش جوابش ندادند و در جوابش همچو فرمودند كه اگر گذاردي در دهانت و خوردي مقدر شده، نگذاردي نخوردي مقدر نشده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 26 ــ سهشنبه 3 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
جميع اقسام جبر و تفويض را در خيالش نيستم حالا بيان كنم به جهتي كه جاش جاي علم است و فعل خدا چطور به اشياء تعلق گرفته خوب ملتفت باشيد محض اشاره است كه بكنم و بگذرم عرض ميكنم به جهتي كه تفصيلش به اين آسانيها بيان نميشود لكن اشاره و سر كلاف دست دادن را عرض ميكنم. پس ملتفت باشيد كه اولاً چيزي كه امكان دارد براي اينكه غيري او را بگيرد و كاري بر سرش بياورد اين خودش اگر آن غير نباشد خودش به هيچ صورتي بيرون نميآيد نه متحرك ميشود نه ساكن و اين داخل حتميات است ملتفت باشيد كه حكمتش را بفهميد نه محض تقليد من باشد و حتم است و حكمي است محكم از جانب صانع كه شيء كه امكان حركت و سكون دارد حتماً خودش نتواند حركت كند و حتماً خودش نتواند ساكن شود مگر كسي ديگر به حركتش بياورد يا ساكنش كند. پس خود ماده را حالا هر جا ميخواهيد نظر بيندازيد آيا خود خشب به صورت كرسي ميشود يا به صورت در و پنجره هيچكدام نميتواند بشود، نجار ميخواهد. خود آهن يا گرم باشد يا سرد نميشود نه گرمي ميتواند بكند نه سردي گرمش بايد كرد سردش بايد كرد ديگر خودش چون امكان گرمي دارد ميتواند گرم شود؟ نه نميتواند و ممتنع است. انشاءاللّه بابصيرت كه شديد آن وقت موحد ميشويد مادامي كه خيال كنيد فعلي از افعال مفوض است به موجودي از موجودات بدانيد مشرك هستيد ديگر حالا حكم به شرك نميكنند در دين و مذهب، يكپاره چيزها هست نبايد روي آورد خود كرد آن حكم ديگر است.
پس دقت كنيد انشاءاللّه خداوند عالم حتم قرار داده است كه خلق خودشان نتوانند خلق شوند اين حكم را اگر نكرده بود خالق از مخلوق جدا نميشد حتم است و حكم است هركه هرچه را ندارد نداشته باشد اين را عقل خودت هم ميفهمد ميخواهد داراش بكند آن چيزهاي خارج ميآيند يكدفعه گرمي ميدهند يكدفعه سردي ميدهند، غنا ميدهند فقر ميدهند، قوت ميدهند عجز ميدهند و هكذا و اين ضدين را خدا وارد ميآورد بر اينها اينها خودشان نميتوانند آنجور بشوند. حالا دقت كنيد انشاءاللّه و اينهاش را ميفهميد اينهاش پر مشكل نيست و اينها را انسان زود اذعان ميكند همين كه دل داد و ديد سنگ خودش نميشد حركت كند و كسي هم كه حركتش نميداد حركت نميكرد حالا كه نميكند پس جنبش از غير بايد بيايد ديگر غيرش هم ميخواهد انس باشد ميخواهد جن باشد، خواه او را ببينيم يا نبينيم اينها را ميفهميم كه غير حركتش ميدهد حالا كه سخن اينجا آمد و اميد است كه انشاءاللّه خيليش را اذعان بتوانيد بكنيد عرض ميكنم اين است كه هيچ امري مفوض به خلق نيست و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم. پس او اگر ميخواهد چيزي را گرم ميكند ميخواهد سرد ميكند ميخواهد از امكان بيرون ميآورد ميخواهد ميگذارد در امكان گل ميسازد گل را ميخواهد به صورت كاسه و كوزه بيرون ميآورد ميخواهد ميگذارد به حال خود ميماند يفعل اللّه مايشاء بقدرته و يحكم مايريد بعزته تا اينجاها بن سخن را اميد هست تعقل كرده باشي معلوم است تا صانع دست نزند مصنوع نادار محال است به وجود بيايد پس تا اينجاها سخن از آن سخنها كه بعد ميخواهم عرض كنم آسانتر است و لو همين آسانتر پيش مردم ديگر هم يافت نميشود نشود حالا ملتفت باشيد اينها آسان بوده اينكه ميخواهم عرض كنم ملتفت باشيد مشكل اين است كه حالايي كه تا سنگ را حركت ندهي سنگ حركت نكند و همچنين اگر دقت كردي سنگ را تا نصب نكنند ساكن هم نشود حالا كه چنين شد و راست است و حق است و صدق است و غير از اين هم محال است و حتم است كه غير از اين محال باشد حالا ميخواهيم ببينيم و داخل مسأله دقيقتري بشويم و آن اين است حالا آن فاعلي كه دست ميكند و سنگ را برميدارد و سنگ هم برداشته ميشود، آن را مياندازد و آن هم انداخته ميشود و آن يك فعلي كه به حسب ظاهر يكي بود دو فعل است يك فعل از فاعل يك فعل از قابل كه سنگ باشد و فعل سنگي هم باز به حول و قوه فاعل به وجود آمده فعل خودش مفوض به خودش نيست با وجود همه اينها حالا فكر كنيد آيا معقول است كه صانع خودش سنگ را بردارد و اين هم برداشته شود و آن وقت بحث كند بر او كه من كه تو را برداشتم چرا برداشته شدي؟ هيچ معقول نيست. پس برداشته شدن فعلي است از سنگ لكن در چنگ صانع است پس حالا كه فاعل بايد تصرف كند برميدارد سنگ را و سنگ هم برداشته شد حالا آيا اين اطاعت كرده يا مخالفت كرده؟ معلوم است مخالفت نكرده مگر ميتواند مخالفت كند؟ مگر حتم قرار نداده صانع كه آنچه هست خودش بايد درست كند دقت كنيد پس اين سنگ حالا مطاوعه كرده متابعت كرده اين را كه ميفهميد پس اگر شخصي عاقل باشد ديگر صانع كه عاقل را هم خلق ميكند دست كرد و سنگ را برداشت و سنگ برداشته شد اين مخالفت صانع را نكرده و معقول نيست كه صانع به اين بگويد كه تو چرا برداشته شدي و اگر فرض كني كسي همچو حرفي زد ميگويم او ديوانه است خودش دست كند عصا را بردارد آن وقت بشكندش كه تو چرا برداشته شدي آن وقت بسوزاندش كه تو چرا شكسته شدي جواب ميگويد مرا شكستي من هم شكسته شدم فعل را خودش ميكند و خودش ايراد وارد ميآورد كه چرا فعل را من بر تو وارد آوردم ميگويد من كه سؤالي نكرده بودم خواهشي از تو نكرده بودم پس هر جايي كه صانع اينجور از ماده ميگيرد و به صورتي بيرون ميآورد پيش از اينكه اين صورت بيرون بيايد ماده عقلش هم نميرسيد كه اين صورت چه چيز است. ببينيد موم پيش از آنكه مثلثش كنند آيا ميفهمد مثلث يعني چه؟ داراي اين نيست علمش هم پيشش نيست پس صانع هرجا دست كرد و چيزي ساخت به او نميگويد تو چرا ساخته شدي بلكه اگر تعبير آورده شد ميگويد دست كرد اين را ساخت اين هم مطاوعه كرد ساخته شد و نتوانست مخالفت كند لارادّ لحكمه و لامانع لقضائه عقلاي عالم اينجور تعبير ميآورند. پس صانع به اين نميگويد چرا همچو شدي ملتفت باشيد اين را درست از پيش ببريد الفاظش خيلي مبذول است ميانه همه اديان لكن شما همين مبذولات را فكر در آن بكنيد اين صانع اگر بناست بازيگر باشد بازيگرها را نميگيرد پس از حكما خوشش ميآيد كه آنها را ساخته و تعريف كرده و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً پس هرچه را صانع به هر صورتي درآورد بر او بحث نميكند چرا به اين صورت درآمدهاي بايد درآيد و او هم درآورده انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون هرچه را اراده كند همين كه اراده ميكند چيزي را آيا ممكن هست اين نشود؟ نه خير اين ممكن نيست به محض اراده موجود ميشود پس خدا به اختيار مردم همراه مردم راه نميرود پس لا رادّ لحكمه و لا مانع لقضائه مخلوقات وقتي كه او گفت بشويد آنها نميتوانند سرپيچي كنند و نشوند به دليلي كه حالا كه ميخواهيم اختيار ثابت كنيم هيچ اختيار به اين ثابت نميشود او اگر گفت اين لامحاله ميشود اين هم جبر اسمش نيست چرا كه يكي از صفاتي كه از اركان توحيد است اين است كه خدا عادل است تمام صفاتاللّه را گاهي اشاره كرده و ميكنم پس عرض ميكنم خلق يعني عاجز نادار ناتوان حتي بدي را هم خودشان نميتوانند بكنند مگر ب هحول و قوه خدا همچنين در طرف مقابل خدا يعني قادر يعني قدرت داشته باشد قدرتش را از كسي ديگر نگرفته باشد، خدا يعني عالم و كسي ديگر درسش نداده باشد. پس علم يكي از اركان توحيد است علم تنهاش نباشد خداش و قدرتش هم خراب ميشود پس همه صفات كسور توحيدند بلاتشبيه مثل اينكه يك نصف دو است همين يك بتمامه ثلث سه است همين يك بتمامه خمس خمسه است، همين بتمامه ربع اربعه است حالا اين كسور همهاش غير ديگري است اين كسور احكامش هم شرعاً عرفاً لغةً اصطلاحاً همه غير همند غير يكديگرند كسور متعدده است لكن اين كسور متعدده حالتشان اين است كه تو يكيش را ميخواهي برداري همه برداشته ميشود يكيش را خراب كني همه خراب ميشود واحد را برداري همه برداشته ميشود نصف الاثنين و ثلث الثلثة و ربع الاربعة و خمس الخمسة و هكذا تمام كسور برداشته ميشود همچنين نصف الاثنين را بخواهي خراب كني واحد هم تمامش خراب ميشود همچنين ثلث ثلثة را برداري واحد و نصف الاثنين و باقي كسور تمامش فاني ميشود به يك كسري كه برداري همه فاني ميشوند پس اركان توحيد را يك ركنش را برداري باقي بجا نميماند نيست اركان توحيد مثل اجزاء معجوني مركب از دارچين[19] و زنجبيل و فلفل كه يكيش را برداشتي آنچه بماند يك معجوني ديگر باشد. انشاءاللّه داشته باشيد اين مطلب را هرچه كه اينجور است اشياء عديده است معجون ساختهاند اين اشياء عديده برداشته فلفلش در عالم فلفلها ميرود دارچين[20] در عالم دارچين[21] ميرود الان هم بوي دارچين[22] مال دارچين[23] است تندي فلفل الان هم مال فلفل است اين اجزاء مجلس واحدي است دور هم جمع شدهاند وقتي برخاستند مجلس ازهم ميپاشد لكن آنجايي كه خدا خلق ميكند و احداث ميكند تركيبات ملاطي درست نكرده آنجا هرچه خلق ميكند اجزائش را و كسورش را همراهش خلق ميكند يك جاييش كه خراب شد باقيش خراب ميشود اينها را قايم بگيريد بابصيرت ميشويد. پس ائمه طاهرين: را سيزده بگيري اينها چهاردهتايند همه سر جاي خود بزرگشان بزرگ كوچكشان كوچك تمام اين چهارده وجهاللّهند اين چهارده ظهوراللّهند اين چهارده مهابط وحيند اين چهارده حقند پس بايد چهارده دانست اينها را اگر سيزده تا شدند و لو محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين و همهشان را بشماري و يكيشان را قبول نكني اينها دخلي به خدا ندارند بگويي دوازدهاند همينطور وقتي همه جمع شدند اركان توحيدند اگر يكيشان را برداشتي باقي ديگر اركان توحيد نيستند و بدانيد اينها را آن مردماني كه غير اهل حقند خبر ندارند نميفهمند و نميدانند اين است كه همان مابهالاشتراك شيعه و سني را حق ميدانند اما آنهايي كه بابصيرت هستند دانستهاند كه ميان شيعه و سني مابهالاشتراكي نيست ميان اهل حق و باطل هيچ اشتراكي نيست ديگر به حسب ظاهر كه يهود خدا ميگويند مسلمان هم خدا ميگويد اين به حسب ظاهر اشتراك است آن خدايي كه آنها ميگويند نبايد پرستيد ملتفت باشيد اين دو لحاظ است و اين را شما بايد داشته باشيد اگرچه از مسأله كه در دست بود دور شديم لكن حال آمد و عرض ميكنم مابهالاشتراك در آنجاها كه ما با آنها حرف ميزنيم آنها هم ادعاشان اين است كه ما مابهالاشتراك داريم ما هم ميگوييم مابهالاشتراك داريم در آنجا ميگوييم الهنا و الهكم واحد ما ميگوييم خدا واحد است اين را يهوديها هم ميگويند نصاري هم ميگويند پس در اينجا كه نزاعي نداريم خب اين اله ما و اين اله شما آيا قادر نيست؟ چرا قادر است اين مابهالاشتراك است اين خدا در اين زمان حق را ظاهر نميكند؟ چرا در همه زمانها حق را ظاهر ميكند ميآرد حق را پيش چشم تو حال كه اين حق را آورد پيش چشم تو قبول نميكني جهنم اين حكم مابهالاشتراك است و يك حكمي است در واقع ميگويند مابهالاشتراكمان كجا آمد اگر همان خدايي كه يهودي ميگويد اهل حق ميگفتند و شيعه هم همان را خدا ميگفتند آيا آن خدا موسي را فرستاده و محمد را فرستاده و اگر چنين است در مقام عقيده و عمل و در مقام عبادت قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون و غير اهل حق تمام كافرند تمام خدا ندارند تمام پيغمبر ندارند دين ندارند مذهب ندارند حالا آن ظاهرها را سر جاش گذاشتيم پس ماذا بعد الحق الاّ الضلال و ضلال و گمراهي مال اهل حق نيست اهل حقند كه حقند پس باقي همه بر باطل و كافرند نهايت كافرها يكي خيلي كافر است يكي كفرش كمتر است. پس قل يا ايها الكافرون لااعبد ماتعبدون هرچه را شما ميپرستيد من نميپرستم و لا انتم عابدون ما اعبد شما هم آنچه را من ميپرستم نميپرستيد او شما را نميخواهد شما را طرد كرده لعن كرده چرا كه مقدمات كه چيد كه خود را به شما بشناساند قبول نكرديد و نرفتيد و رفتيد جاي ديگر او هم اوضاعش را برداشت بيرون برد رفت براي خودش پس قل يا ايها الكافرون و اين سوره واللّه ثاني سوره توحيد است دقت كنيد انشاءاللّه اينها اسراري است كه فرمايش شده كه بخصوص عقلا بدانند جهال نميدانند ندانند به كار عقلا ميآيد ميفرمايند سوره توحيد ثلث قرآن است اگر يك دفعه بخواني ثلث قرآن را خواندهاي، حمد دو ثلث قرآن است اگر يك دفعه بخواني دو ثلث قرآن را خواندهاي همينجور واللّه تالي اين سوره توحيد سوره جحد است سوره قل يا ايها الكافرون ربع قرآن است، چهار دفعه قل يا ايها الكافرون را بخواني تمام قرآن را خواندهاي و اينها را كساني كه تعمد كنند ميخوانند همين را و عمل ميكنند عقيدهشان كه درست شد ثواب را ميدهند يك دفعه حضرت پيغمبر9فرمودند كيست كه در عرض همه سال روزه بگيرد؟ كيست كه در عرض همه سال همه شبها را عبادت كند تا صبح؟ سلمان7 حاضر بود عرض كرد من يا رسولاللّه9 تمام شب را عبادت ميكنم تمام سال را روزه ميگيرم كساني كه با سلمان خوب نبودند و ميديدند سلمان هميشه مقرب الخاقان پيغمبر است گردني كشيدند رو به سلمان كردند كه عجب مرد بيحياي دروغگويي هستي و جمع بسياري بودند عرض كردند يا رسولاللّه مكرر ما ديدهايم سلمان را كه در شبها خواب است اين چطور ميگويد من تا صبح عبادت ميكنم و ما بيشتر ايام ميبينيم روزه نيست مثل همين امروز كه روزه نيست چطور ميگويد تمام سال را روزه ميگيرم؟ پيغمبر فرمودند سلمان دروغ نميگويد سلمان راست ميگويد وقتي گفته شد آن وقت ميدانيد معني حرف او را. از او بپرسيد خودشان هم ميدانستند كه از او نميپرسيدند پس خودشان فرمودند كه معني حرف سلمان اين است كه من گفتهام هركس كه در اول شب وضو بسازد و بخوابد اين تمام شب را عبادت كرده بعد از سلمان پرسيدند كه همچو نيست؟ عرض كرد بلي من اول شب را وضو ميگيرم و ميخوابم تا صبح عبادت كردهام و هر ماهي را سه روز روزه بگيرم تمام سال را روزه گرفتهام و هر ماه اين سه روز را روزه ميگيرم فرمودند درست است راست است حق است. پس دقت كنيد انشاءاللّه اينها رسمشان بود عادتشان بود عملشان بود وقتي عقيده اين شد و درست شد سخت نميگيرند بر كسي كه هميشه بيا روزه بگير ميگويند ثواب روزه ميخواهي به تو بدهند بهانه دستش بدهند روزه هم گرفته به او ميگويند ميروي ديدن كسي غذايي ميآورند ميگويند بخور تو هم بخور و حظ هم بكن مگو هم روزه هستم. اگر طالب ثواب هستي اگر ميخواهي خودت فضولي كني و يك قدري تقدس خرج بخواهي بدهي مشركي كافري.
باري، برويم سر مطلب مطلب اين است داشته باشيد مطلبي كه در دست بود اين بود كه آن كسي كه دست ميكند و حركت ميدهد چيزي را و او هم حركت ميكند اين اسمش مطاوعه است اين اسمش مخالفت نيست و اين است كه دست كرده آسمان و زمين و هرچه در آن است حركت داده هيچيك مخالفت نكردند او هم انتقام نميكشد از اينها كه چرا حركت كرديد پس سبّح للّه ما في السموات و ما في الارض نه اينكه اهل زمين پستند و اهل آسمان مقرب الخاقان اويند، خدا زمين را ميخواهد چنانچه آسمان را ميخواهد همچنين نه خيال كنيد اهل آسمانها مقربترند در پيش خدا و اهل زمين پستترند، پستايي ندارد بسا كسي كه روي زمين است و تمام اهل آسمان و ملائكه بايد خادم او باشند و خادم اويند آدم را روي زمين خدا خلق ميكند و ملائكه را ميفرمايد تماماً بايد منقاد و مطيع او باشند همه براي او سجده كنند و خضوع و خشوع براي او كنند تسليم كنند كه تو مولاي مايي و واقعاً آدم مولاي آنها بوده هرچه حكم ميكرد حضرت آدم به ملائكه ميبايست اطاعت كنند پس روي زمين ميخواهد باشد ميخواهد در آسمان باشد عيسي رفت در آسمان پيغمبران ديگر در زمين بودند همه را خدا خلق كرده بود. باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه يسبّح له ما في السموات و الارض سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرّت له بالوحدانية و شهدت له بالربوبية پس كافري نيست در اين مقام. پس اين در مقامي است و ديگر فراموش نكنيد و درهم مريزيد هرجا فاعلي دست كرد و چيزي را برداشت به او نميگويد چرا برداشته شدي تعريفش هم نميكند كه من برداشتمت برداشته شدي پس تماماً اقرّت له بالوحدانية پس آسمان را ساخته آسمان هم اطاعت كرده زمين را ساخته زمين اطاعت كرده واللّه به همينجور ملاحظات است گاهگاهي حكما ميگويند به آسمان بيادبي نكنيد آنها معصومند سرپيچي از حكم خدا ندارند مگر اينها ميتوانند تخلف كنند؟ ميبيني خطاب به آفتاب ميكنند به آسمان ميكنند كه اي فلك خراب شوي كه ما را گدا كردي، تو گدا كردي ما را يا فلان كار را كردي اين خوب نيست مثل اين است كه به ساير معصومين كسي بيادبي بكند همچنين به زمين نبايد بيادبي كرد تو به باد فحش ميدهي نص دارد بخصوص كه به باد فحش ندهيد ميخواهي باد نيايد راستي راستي برو پيش خدا ان اللّه يمسك السموات و الارض انتزولا و لان زالتا ان امسكهما من احد من بعده اين دعا را بخوان و پيش او التماس كن خدا رفعش را ميكند تو به باد فحش مده به آب فحش مده در آب ايستاده بول مكن چرا كه اين آب بيخود جاري نميشود اهلي دارد. به خاك همينطور نبايد فحش داد به خلق خدا فحش نبايد داد. پس دقت كنيد انشاءاللّه بسائط را ساخته و گذارده و به ايشان گفته ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين خير اطاعت هم ميكنيم و ميآييم گفت دست كه من ميكنم بردارم تو نميتواني برداشته نشوي سنگين هم كه باشي من زورم خيلي از تو زيادتر است. پس بدانيد هر جايي كه چنين جايي است و چنين كاري كرده اين صانع تعريف هم ميكند و مذمتش هم نميكند جايي نيست كه مذمتش هم بشود كرد اين است نمونه كه ميفرمايد در ضمن آيه ان انكر الاصوات لصوت الحمير امام ميپرسد از شخصي كه آيا شده هرگز صانع دست كند و يك چيزي را آن جوري كه بخواهد بسازد با حكمتها به هر طور ميخواهد وقتي كه ساخت و گذارد حالا بگويد بد ساختم؟ آيا اين خر را خدا ساخته و عرعر را خدا بخصوص در اين خر گذارده كه عرعر بزند و بخصوص آن بايد باشد حالا آيا ميآيد مذمت كند كه ان انكر الاصوات لصوت الحمير عرض ميكند آيه هست ايني هم كه شما فرمايش ميكنيد حق است حالا خودتان بفرمائيد جواب ميفرمايند ان انكر الاصوات كه خدا ميفرمايد صوت اهل باطل است اينها خرند و صداي خر ميدهند اين است كه خدا مذمتشان ميكند پس ملتفت باشيد فراموش نكنيد انشاءاللّه جايي را كائناً ماكان بالغاً مابلغ و خوب دقت كنيد كه هيچ محل شبهه نيست هر جايي كه صانع دست كرده سنگي را حركت داده خواسته حركت كند نميگويد چرا حركت كردي اگر دست روش گذاشت و ساكنش كرد هيچ نميگويد به او چرا ساكن شدي اگر ميجنبد تعريف ميكند كسي را كه آن را جنبانده اگر نجنبيد نميگويد چرا نميجنبي لاحول و لاقوه الاّ باللّه العلي العظيم پس حالا ديگر از اين نمره ملتفت باشيد مسألهاي است كه در همه طبايع هست و وسوسه ميكند و آرام را ميگيرد از انسان هي خيال ميكند و راهش گم است بسا هم مضطرب است عرض ميكنم حالا در نزد اين مطلب آرام باشيد فكر كه بكنيد جاي ترس است پس خداست پيش از آنكه سنگ را حركت بدهد بدون اينكه سنگ بفهمد كه حركت بايد كرد يا نه صلاح چيست سنگ هيچ اينها را نميداند حركت هم ميدهد او ميداند صلاح چيست همچنين اگر خواست برميدارد سنگ را نصب ميكند و حالا كه ساكن شده هيچ بحث نميكند بر او كه چرا اين گذاشته شد وقتي برش داشت اين چرا برداشته شد از نمره وسوسه كه جبر است هيچ در ذهن نيايد اينجا هيچ محل سؤال نيست محل ايراد نيست محل خلاف توقع صانع هم نيست پس جاي وسوسه اينجا نباشد حالا ديگر بگرديد جاي مسألهتان را پيدا كنيد پس هر جايي صانعي از ماده چيزي استخراج كند بيرون آورد بدانيد اين ماده پيش از استخراج خبر نداشت صانع درباره او چه اراده دارد اين هيچ خلاف طبعِ بيرون آورنده نشده هيچ مخالف نيست بلكه مؤمن است مطاوعه كرده اگر تعريف ندارد اقلاً مذمت هم ندارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 27ــ چهارشنبه 4 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
به طورهايي كه ديروز عرض شد انشاءاللّه يافتيد كه هر چيزي كائناً ماكان بالغاً مابلغ در هر عالمي از عوالم هر چيزي كه از خود هيچ ندارد، هيچ حركتي ندارد، هيچ فعليتي ندارد اعم از حركت و سكون، اعم از همه اضداد هر چيزي كه از خود ندارد فعليتي و فعليت را صانع ميآورد به اين ميدهد و او از خودش بيرون آورد اين معقول نيست صانع مؤاخذه كند از آن قابليت كه من تو را چرا فعليت دادم. همين كه عوالم را درهم نميريزي و همان جوري كه صانع وضع كرده است همان علم به حقايق اشياء است توي هم مريزيد شرع و كون را صفت و موصوف و غيب و شهاده را كه از اينجا تكهاي از آنجا تكهاي هر جايي جوري دارد وضعش را بايد ملاحظه كرد اگر آن جوري كه وضع صانع است ملاحظه كرديد به حقايق اشياء برخوردهايد و غير از آن جوري كه وضع صانع است اگر ملاحظه كرديد ديگر انسان هرچه حكيم باشد اگرچه محييالدين باشد همين كه از راه بيراهه شد ديگر در راه نيست. پس چنانكه ميبينيد شما گل را برميداريد خشت ميسازيد دلتان ميخواهد خشت ميزنيد نميخواهيد نميزنيد اگر خشت ماليديد به خشت بحث نداري كه چرا خشت شدي، اگر نماليدي بحث نداري كه چرا من خشت را نماليدم. پس فاخور با گل بحث ندارد كه تو چرا كوزه نشدي و وقتي كوزه ساخت بحثي با كوزه ندارد كه چرا كوزه شدي و اين كوزه احتياج دارد به فاخور مثل اينكه گل احتياج دارد به گلساز. پس در اين مقام بحثي نيست جبري هم نيست به جهتي كه فعل خودش را از دست اين جاري نكرده. دقت كنيد و خيلي بايد دقت كرد نكاتش را فراموش نكنيد. فاخور كه ساخت خودش كه نرفته توي كوزه پوستيني دوش بگيرد و دستش را حركت بدهد فعل هم از او جدا نشده برود به كوزه بچسبد لكن اگر دست نكرده بود و كوزه نساخته بود كوزه كوزه نشده بود. حالا كه ساخته شد اين شكل آيا روي گل پوشيده شده يا روي فعل صانع؟ پس فاخور نه فعلش آمده روي اين چسبيده نه ذاتش، كوزه محتاج هم بود به صانع و به فعل صانع پس بر همين نسق داشته باشيد كه اين كوزه ديگر نبايد يك چيزي را هم به خودش واگذار نمود تا صدق كند كه مختار است. ملتفت باشيد به جهتي كه اين چيزهايي كه ملاحظه ميشود و ميخواهيد واگذاريد چيزي را كه مختار باشد اينها اختيار اسمش نيست، اينها اسمش تفويض است و تفويض در ملك خدا نيست و كوزه هيچ نميتواند خود را بسازد چنانكه گل نميتوانست خود را بسازد مثل آب و خاك پس وانگذاشته خلقت اشياء را به خود اشياء و لو جايي گفته باشد خلقه به. پس هر چيزي را خدا از مادهاي خلق كرده و آن ماده خودش در عالم خودش در عالم كون ايجاد كرده اكوان اشياء را و هيچ نه صانع بحثي به اينها دارد نه اينها بحثي به صانع اينها پيش از وجودشان بحث نميتوانند بكنند و صانع و معني صانع و حقيقت الوهيت آن است كه بحث نتوان كرد با او و اين را مردم كم ملاحظه ميكنند چرا كه اوست دانا به مصالح ملك خود و اوست كه آنچه حكمت اقتضا ميكند بيرونش بيارد ميآرد و آنچه را اقتضا نميكند در امكان ميماند و بايد بماند و اين حكمت از خصائص آن حكيم است و هيچ مخلوقي از مخلوقات جميع اطراف و نكات صنعت را نميداند پس بسا چيزي به نظرش بيايد كه اين درست نيست لكن جاهل است به سمتي و دانا شده به سمتي «علمت شيئاً و غابت عنك اشياء» لكن صانع معقول نيست براي او «علِم شيئاً و غاب عنه اشياء» پس صانع هرچه اقتضا ميكند ساختنش آن را ميسازد و هرچه اقتضا نميكند ساختن آن و قدرتش هست اما نميسازد و از امكانات اشياء بيرونشان نميآرد اين است به طور حكمت بيابيد كه لايسئل عما يفعل نه به زور و جبر و تشخص ظاهري بلكه به دليل و برهان بيابيد اين است كه فكر كن تو آيا صانعي قائلي كه همه چيز ميداند يا اينكه قائلي كه بعضي چيزها را ميداند مثل خودت فكر كن اگر همچو صانعي قائلي كه دانا است و حكيم است و قادر است و هيچ مانعي در ملك براي او نيست و معقول نيست مانعي باشد كه منع كند او را از آنچه اراده كند به جهتي كه هرچه هست در ملك همه را او ساخته و آنچه ميشود همه را او ميكند به جهتي كه مانع ندارد قابل هم كه قابل است پس هركدام را هر طور ميخواهد بيرون ميآورد هر طور نخواهد بيرون نميآرد. باز فكر كن اگر چنين صانعي هست كه خودش محتاج به چيزي است كه معقول نيست نه منتفع ميشود از مخلوقات خودش نه متضرر ميشود از مخلوقات خودش پس هرچه ميسازد و ميگذارد به جهت نفع خودش نيست و هرچه نساخت و نگذارد از ترس ضرر خودش نيست لكن آنچه ملكش اقتضا ميكند آن چيزهايي كه در ملكش ضرور است ميسازد آن چيزهايي كه در ملكش ضرور نيست و مانع نظم مملكت است نميسازد پس رفع احتياج آنها را ميكند مانع نقصهاي اينها ميشود پس صانع دست ميكند و آنچه مصلحت هست و حكمت ملكي اقتضا ميكند و ملك احتياج دارد همان چيز را در ملك خلق ميكند خودش هم بحث نميكند كه چرا خلق كردم اينها هم نميتوانند بحث كنند كه چرا ما را خلق كردي مگر همان تخمهاي شيطان كه آنها كارشان اعتراض است يك چيز ببينند و چيزهاي ديگر نبينند يا تعمد كنند نبينند يا خير جاهل باشند و بگويند ما عالميم و هكذا پس حكيم علي الاطلاق داناي به كل چيزها غير محتاج به چيزها غير منتفع از مخلوقات غير متضرر از مخلوقات البته چيزي را وقتي ساخت مصلحت ملكش اقتضا ميكند كه آن را بسازد و آنچه را نساخت در ملكش زيادتي بود اگر آفتاب را دو تا ميساخت ضرر داشت يا حرارت زياد ميشد و ضرر دارد يا هميشه روز ميشد ضرر دارد و چيزي كه زيادي ميكند و مخلّ صنعت اوست نميسازد. باز دقت كنيد انسان عاقلي كه بخواهد آسيايي بسازد براي خورد كردن گندم جميع اسبابي كه اين آسيا ضرور دارد از چرخ و سنگ و غيرهما هر اوضاعي ضرور دارد جوري ميكند كه همه با هم وفق بدهد همه اين كارها را ميكند كه آخر كار گندم را خورد كند و اين تا نداند اين چرخها را چه جور بايد ساخت چه جور بايد نصب كرد هريك چند چرخ ميخواهد هر چرخي چند دندانه ميخواهد چطور به سنگ متصل كند تا اينها را نداند نميتواند بسازد پس همه اينها را پيشتر ميداند و همه را از روي دانايي درست ميكند و سر جاي خود ميگذارد و هرچه هم مخلّ اين خورد كردن گندم است رفع ميكند و آنها را ميداند تا نداند نميتواند بسازد تا موانع را نداند نميتواند موانع را رفع كند پس موانع را عمداً رفع ميكند تا گندم خورد بشود و معقول نيست شخص آسياساز حكيم و دانا باشد و بخواهد گندم خورد كند و مشغول به آسيا ساختن بشود در اين بينها امري[24] براي او رخ دهد و رفع نكند ديگر اگر امر را بردي پيش صانع خيلي آسان ميشود اينهايي كه در ملك هستند بسا مانعي هم رو بدهد و نتوانند رفع آن مانع كنند وقتي آن را ميدهي دست صانع كه مانع را هم بايد پيش بيارد و پيشتر ميداند چه جور بايد رفعش كرد ديگر او خودش دستي نميآيد مانعي براي كار خود قرار دهد حتي آنكه اگر فكر كني همان صانعي كه آسيابان است اگر ميخواهد كه گندم خورد بشود لامحاله مانع را رفع ميكند و اين خودش به دست خودش به اختيار خودش به اراده خودش مانع را ميآرد در چرخها ميگذارد نه اگر اتفاق افتاد خودش نگذارده غيري آورده گذارده لكن اين حرفها را درباره صانع هيچكس نميتواند بزند به جهتي كه هرچه در ملكش هست او ميآرد پس او كاري كه مخلّ آرد كردن گندم است نميآرد در اينها بگذارد پس مانع را خودش بايد بيارد نميآرد پس هرچه مانع است نميسازد يقيناً پس اين است كه خيلي اشياء را كه موانع گشتن چرخ آسيا هست از اول نميسازد و موانعش بسيار است يك دفعه يك دندانه زياد باشد آسيا نميگردد يك دندانه آسيا كم باشد آسيا نميگردد سنگش زياد نرم باشد خورد نميكند زياد زبر باشد نميسازد موانع زياد است كه ممكن است اين موانع بيايد اگر كسي رفعش نكند پس آن موانع در عالم امكان ميماند و آن موانع را در عالم وجود نميآرند چرا كه اگر نميخواستند گندم خورد كنند و آرد حاصل كنند اصلش آسيا نميساختند دست نميزدند به ساختن آسيا پس اگر ميخواهند گندم خورد كنند آرد نرم شود نان پخته شود و رزق بشود و عباد بخورند گندمش را درست ميكند گندم درست نشود در انبار نبرند از انبار به آسيا نبرند خورد نكنند آرد نكنند خمير نكنند نان نكنند در اين بينها در هر درجه موانع را رفع نكنند رزق درست نميشود براي بندگان. پس ملتفت باشيد موانع را همه جا رفع ميكنند آن چرخهاي آسيا را كه ميسازند هرجاش مانعي دارد رفع مانع را ميكنند همچنين اسباب خمير كردن را موجود ميكنند اسباب پختن را موجود ميكنند نانوا ميخواهد ميآورد آتش ميخواهد ميآورد تا نان پخته شود براي آن كسي كه ميخواهد رزق بدهد به همينطور دست به دست ميدهد تا به او برسد از رشت به همدان ميآورند از چين خيلي متاعها به ايران ميآورند و دست به دست ميدهند فاعل همه جا موانع را خودش رفع ميكند همه جا هم موانع عددش لاتعد و لاتحصي است بيش از وجود مقتضيات موانع تمامش حتم است در امكان بماند واجب است بيرون نيايد اگر خواست آرد درست شود واجب است چرخهاي آسيا سر جاي خودش باشد و واجب است كه هيچيك نقص نداشته باشد تا آرد درست بشود پس موانع واجب است در عالم امكان بماند بيرون نيايد ابداً پس اين است كه آنچه در عالم امكان مانده اقتضا كرده كه بماند آنچه ماندهاند اقتضا كردهاند دعا كردهاند كه ما را نساز آنچه نمانده اقتضا كرده دعا كرده كه ما را براي آنچه ساختي هرچه غير ما است و موانع ماست آنها را مساز اگر آنها را ميخواستي بسازي پس چرا ما را ساختي اگر ما را ميساختي ما مانع آنهاييم اين است كه بسياري از موانع لاتعد و لاتحصي در عالم امكان خواهد ماند و خلق نميكند به هوي و هوس شيطاني مردم هم خدا آنها را خلق نميكند تا انسان فضول جعلنق آرام بگيرد و آرام نميشود و لو اتبع الحق اهوائهم صانع تابع خلق خود نميشود بشود لفسدت السموات و الارض صانع عالم به جميع علتها و مخلوقي ساخته باشد جهلش لاتعد و لاتحصي و خودش علمش لاتعد و لاتحصي باشد او به علمش عمل نكند و شور نكند از اينكه ضرب ضربوا خوانده است و حال حرف ميخواهد بزند حرفهاش را هم ميزند و هيچ جاش هم درست نميآيد و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض معلوم است يك كسي ميخواهد حالا سرد باشد يكي ميخواهد گرم باشد، آيا صانع تابع آن باشد يا تابع اين؟ يكي ميخواهد گراني باشد يكي ميخواهد ارزاني، يكي ميخواهد جمعيت بيشتر باشد يكي ميخواهد كمتر، خدا تابع كدام بود؟ نميشود تابع همه شد. پس خداوند عالم در عالم كون شور از مخلوقي نميكند وزير ندارد مشورت نميكند مشورت را كسي ميكند كه عقلش تمام نباشد مصلحت كسي ميكند كه اهل خبره كاري نباشد و گمان دارد كسي ديگر اهل خبره است لكن صانع را فكر كنيد نميماند در ملك اهل خبره كه خدا از او مصلحت كند اين است كه خدا لايسأل يعني يجب اينكه لايسأل باشد لايسئل عمايفعل و هم يسألون و واجب است كه آنها سؤال كرده شوند چرا كه اينها علم به جميع چيزها ندارند غفلت دارند سهو دارند فراموشي دارند واجب است كه چنين باشند خيرشان را نميدانند شرشان را نميدانند منافعشان را نميدانند مضارشان را نميدانند خود را هلاك ميكنند صانع نبايد به ايشان برساند منافعشان را به اينها نرساند مضارشان را خود را هلاك ميكنند حالا كه چنين است صانع به اينها ميگويد آني كه من گفته بودم كردي يا نكردي اگر كردي منافع به تو ميرسد نكردي ضررها به تو ميرسد پس خداوند عالم در عالمي كه خلق ميكند اشياء را يعني فواعل را و جواهر را خلق ميكند بدون شوري و مصلحتي بدون احتياج خودش از جهت ملك خود آن نهجي كه ضرور بوده ساخته آنچه اسباب وجودش ضرور بوده ساخته ماه ضرور بوده ساخت آفتاب ضرور بوده ساخت روز لازم بود ساخت شب لازم بود ساخت، آب ضرور بود ساخت خاك ضرور بود ساخت آتش ضرور بود ساخت هوا ضرور بود ساخت و اينها را اينها ضرور داشتهاند خودشان هريك محتاج به ديگري هستند نه خيال كني آتش و آب و خاك و هوا را كه خلق كرده همان محتاجند مواليد به آنها خير خود آتش هم محتاج به آب است نميبيني هيچ رطوبتي نباشد محال است آتش موجود باشد آيا نميبيني مايه آتش آب است اگر خاكستري هيچ رطوبتي در آن باقي نمانده باشد چرا آتش نميگيرد؟ چرا سرخ نميشود؟ چرا وقتي ترش كنند آتش در آن مستولي ميشود و سرخ ميشود بسا هم باشد جايي را گرم كند پس آن چيزي كه يبوست صرف صرف باشد و هيچ رطوبتي نداشته باشد آتش از آنجا بيرون نميآيد داخل ممتنعات است لكن همين كه رطوبت هست حرارت بر آن مستولي ميشود بخار ميشود دود ميشود آن وقت آتش در آن درميگيرد پس مبدء آتش دود است مبدء دود بخار است مبدء بخار رطوبت است پس اگر آب نباشد نميشود آتش موجود بشود از آن طرف هم قهقري برگرد آتش هم محتاجٌاليه آب است آب وقتي آب است كه مقدار معيني حرارت باشد تعلق بگيرد اگر آن مقدار معين حرارت نباشد آب آب نيست يخ است يخ هم علي ماينبغي منجمد نشده است خيلي يخ سرد بشود مثل خاك ميشود و اين در زمستانها اينجا خوب واضح ميشود همين كه خيلي سرد شد ميبيني زمين خشك است و خاك پس دقت كنيد آتش اگر نبود آب آب نبود و اگر رطوبت نبود آتش آتش نبود همين كه فكر كنيد اينها كسور يكديگرند اين كسر آن كسر است آن كسر اين كسر است آن به اين برپاست اين به آن برپاست خلق درهم با هم برهم كه شدند اشياء موجود شدند يك چيز كه نباشد باقي نميشود باشند از روي حكمت فكر كنيد ببينيد چگونه ضرور است در خود چيزهايي كه خلق كرده هيچ حرارت نباشد اين هوا همچو نيست اين آب همچنين نيست ميرود تا به آن خاكش برسد خاك مادامي كه اجزائش مرتبط است رطوبتي دارد كه اگر بنا بود مرتبط نباشد مثل خاكستر بود و باز آن بايد از يبوست نار به هم برسد پس اينها همه به يكديگر محتاجند نه اينكه صانع محتاج به اينهاست و اينها بايد هر يك سر جاي خود باشند اقتضا ميكند حكمت يعني ملك او و اقتضا يعني احتياج، پس خداوند عالم هرچه مانع از مراد اوست كه علت غايي باشد برميدارد و ميبينيد همينجور صنعت ميكند از او بپرسيد نطفه را چرا ساختي؟ ميگويد براي اينكه علقه بشود، علقه را براي چه ساختي؟ براي اينكه مضغه بشود مضغه براي چه؟ براي اينكه عظام بشود عظام براي چه؟ براي اينكه لحم روش برويد اينها همه براي چه؟ براي اينكه جان بگيرد و انشاء خلق آخر بشود جان براي چه؟ براي اينكه بشنود ببيند بچشد ببويد كيفيات بفهمد اينها براي چه؟ براي اينكه اينها را دارا شود و هكذا هر چيزي كه ثاني هر چيزي شود و هر مقدمهاي و ذيالمقدمهاي آن ذيالمقدمه علت غايي است و آن مقدمه را پيش انداختهاند. پس صانع آنچه مخلّ علت غايي ملك اوست كه مراد اوست هرچه مضر آن علت غايي است كه مثل آرد كردن گندم مثلاً باشد آنچه مانع است در اين چرخ اين خودش نميآيد آن را بسازد آنجا بگذارد هيچ انسان عاقلي اين كار را نميكند مگر كسي مجنون باشد كسي اگر عاقل باشد ميخواهد آردي درست كند چرخي ميسازد كه گندم را خورد كند و آرد گندم خودش به دست نميآيد اگر مانعي درست كند كه آرد آرد نشود آسيا اصلش نميساخت و اگر احمقي پيدا شد دست كرد مانعي براش درست كرد اتفاقاً چرخش شكست ديگر آن آسيا نميگردد آرد نميدهد. پس صانع لغوكار نيست همه را از روي حكمت ميكند از روي تدبير ميكند پس تمام موانع واجب است خلق نشوند و در عالم امكان بمانند پس واجب است عالم امكاني باشد و عالم اكواني و بعضي به كون بيايد بعضي نيايد آنچه به كون ميآيد مصلحت بوده كه بيايد و آنچه در امكان بوده مصلحت ماندنش بوده پس در عالم كون خلق ميكند اكوان را و هيچ نه خودش بحث ميكند به اينها و نه اينها بحثي بر او دارند اگر كسي فضولي كرد و از جانب اشياء بحث كرد محض فضولي است صانع ميگويد به او فضولي مكن محض احتياج تو اينها را خلق كردم بگويي چيزي در دلم خطوري ميكند من خلق كردم اينها را كه آن احتياج تو را رفع كنم و دليلش را ميآورد تا حالي تو بشود پس صانع آنچه را خلق كرده مثل سنگي است كه كسي دست ميزند آن را برميدارد و آن هم برداشته ميشود و لو فعل سنگ مال خود سنگ است و لو حسن و قبحش به خودش برميگردد ولكن خود صانع نميگويد چرا من سنگ را برداشتم و نميگويد به آن چرا برداشته شدي بلكه تعريفش را هم ميكند كه برداشته شدي حالا كه چنين شد قبحي نميماند پس ديگر قبح هم ندارد كه بگويي چيزي به خودش ميرسد پس كل قد علم صلوته و تسبيحه، سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية، يسبح له ما في السموات و ما في الارض، لا رادّ لقضائه و لا مانع لحكمه پس درست دقت كنيد اين عالم آراسته شده و بحثها هم در ميان نيست جبري هم نكرده نقصاني در فعل او نيست حالا فكر كنيد اگر آن را خلق كرده علت غايي براي آن قرار داده پس جماد را خلق كرده كه نباتي روش بروياند، گياه را خلق كرده كه رزقاً للعباد باشد تمام مرزوقين كاه نميخورند انسان حبوب ميخورد حيوان گياه و علف ميخورد كرمها ريشه گياه ميخورند تمام نباتات رزقاً للعباد است و يك خورده فكر كنيد كه مغز اين حرفها را بدانيد اگر نباتي نباشد در عالم جاذب و دافع و هاضم و ماسك خود نباتي كه در بدن انسان است اگر نباشد چطور ميشود حياتي بيايد اينجا؟ و اگر حيات نيايد اينجا انسان در عالم خودش ميماند و حيات در عالم خودش بماند و نيايد اينجا مثل كلوخي است افتاده هيچ نميداند و اگر چنان شد آن وقت خلقتش بيحاصل است. پس نباتي بايد باشد كه مثل همان روح بخاري است كه تا چنين روح بخاري حاصل نشود و در بدن هر حيواني هر انساني پيدا نشود حيات به اين عالم تعلق نميگيرد و حيات در عالم خودش ميماند و پانميگذارد اينجا، اينجا كه نميآيد نميبيند نميشنود بو و طعم نميفهمد گرمي نميفهمد سردي نميفهمد پس ميشود مثل كلوخ بعينه چشم اگر روح توش نباشد نميبيند گوش اگر روح توش نباشد نميشنود ذائقه روح نداشته باشد طعم نميفهمد لامسه روح نداشته باشد نميفهمد عالم روشن بشود هيچكس نميفهمد روشن شده و همچنين تاريكي باشد و كسي نباشد آن وقت خلقت اين تاريكي اين روشني لغو ميشود اين مشاعر اگر نبود اين گرمي و سردي براي چه خوب بود و اينها را ميفهميد كه خود صانع سردي نميخواهد گرمي نميخواهد و اينها نبود بعد شد او از اصلش نميخواهد تاريكي مانع از ديدن او نيست صانع منتفع از روشني نميشود صانع متضرر از تاريكي نميشود و همچنين باقي چيزها صانع نه منتفع از خلقش ميشود نه متضرر از آنها حالا همينطور اينجا را گرم كند يا سرد كند يا روشن يا تاريك هيچ نفعش به هيچ جا نرسد اين را ميفهميد اين لغو است اين زياد است براي چه درستش كند همينجور عالم حيات كه نيامده در اين دنيا همان جا كومه حيات روي هم ريخته كه چشم ندارد گوش ندارد شامه و ذائقه و لامسه ندارد بعينه ميشود مثل همين جسم مثل كلوخي كه هيچ نداند غيري هست خدايي دارد پيغمبري دارد نفعي به جايي ميرسد ضرري به جايي ميرسد هيچ ملك نجنبد از سر جاي خودش ملك لغو ميشود و لغو كارِ بازيگر است كار حكيم نيست. به همين پستا فكر كنيد تا حيات نيايد روي نبات ننشيند فكر تعلق نميگيرد باز ماده فكر آيا نه اين است كه فكر هم صورتهاش صورتهاي اكتسابي است كه گاهي نفع كند گاهي نفع برساند گاهي ضرر كند گاهي ضرر برساند آن صورتهاش نباشد ماده فكر سر جاي خودش بماند مثل كلوخي است بيمصرف براي چه خوب است؟ نه نفعي ميرساند نه ضرري وقتي كسي خبري نداشته باشد از او براي چه خوب است نفعش براي صانع هست كه صانع از چيزي منتفع نميشود.
خلاصه منظور اين است اينها فعل نداشته باشند خلقت اينها بيحاصل ميشود و حالا ديگر خستهام و آن كساني هم كه شبهه دارند و ميپرسند حالا نيستند به همين پستا باز فكر كنيد اگر دست نميزد به اين ملك عالم نفس مثل كلوخ افتاده بود همچنين اگر دست نميزد به اين ملك عالم عقل مثل كلوخ افتاده بود شعور نداشت چرا كه اگر عقل خودش هيچ سير نكند صعود نكند نزول نداشته باشد از عالم خودش به عالمي ديگر پانگذارد خبر ندارد كه عالمي ديگر هست يا نيست ديگر شما به همينطور امر را ببريد تا پيش مشيت پس واجب شد در ملك اهل مملكت را برهم بزند صانع عالي را بياورد در داني تا بداند عالي كه اينجا هست داني را ببرد در عالي تا داني بداند آنجا هست تا خلقت عالي و داني حاصل داشته باشد اگر بايد نفع به خودشان برسد بايد از غير خودشان برسد صانع قرار داده فلان چيز نافع است يعني به كار غير بيايد قرار داده از مضار اجتناب كن يعني از چيزهايي كه غير تو است و براي تو ضرر دارد اجتناب كن اين است كه واجب شد در حكمت دست زدن به مملكت و واجب شد تصرف در مملكت و صعود دادن و نزول دادن اشياء و واجب شد همه اشياء صاحب افعال باشند و بتوانند بفهمند ضار يعني چه بتوانند بفهمند نافع يعني چه همچنين نافع را بتوانند پيدا كنند بايد قادرشان كنند كه بتوانند پيدا كنند ضار را بتوانند اجتناب كنند تا اينكه هركس ميخواهد به اختيارش ضار را به كار ببرد هركس ميخواهد به اختيارش نافع را به كار ببرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 28 ــ شنبه 7 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
اصل مطلب بيان شده است نوعاً ديگر تفاصيلش بسته است به اينكه خودتان بنشينيد فكر كنيد و نوع اين است كه معقول نيست پيش هيچ عاقلي و منقول نيست در نزد هيچ نقلي كه از مجنوني سرنزده باشد كه كسي دست كند سنگي را بردارد و سنگ هم برداشته شود آن وقت سنگ را بزند كه چرا برداشته شدي و اين را هم جبر اسمش بگذارند. ملتفت باشيد و خوب چشمتان را باز كنيد در ملك خدا تقليد هيچكس را نكنيد سنگ را برداري و برداشته شود و نتواند هم تخلف كند اين جبر اسمش نيست چرا؟ آيا شما ميخواهيد سنگ خودش برداشته شود؟ داخل محالات است و وقتي كه شمايي كه عالميد برش داشتيد بخواهيد اختياري ثابت كنيد براي اين سنگ كه ميتواند برداشته شود همچو اختياري بخواهيد ثابت كنيد اين تفويض اسمش ميشود و تفويض بدتر از جبر است. پس سنگ و اين نسبت هر فاعلي و قابلي است پس سنگ برداشته شدنِ خودش به خودش مفوض نيست بسته است به اينكه يك كسي برش دارد اين برداشته شود داخل محالات است داخل ممتنعات است و واجب است كسي برش دارد اين هم برداشته شود پس كار خودش هم مفوض به خودش نيست حالا اين را اسمش را جبر ميگذارند خود جبريها و مفوضه هم جبر اسمش ميگذارند و اين هذيان است، جبر اسمش نيست. ملتفت باشيد جبر به طور حكمت آن است كه فعل غيري را غيري بكند و واش دارند بكند اين داخل محالات است نميشود كرد. شما خودتان ميجنبيد خودتان جنبيدهايد ديگر يك كسي ديگر بجنبد كه شما جنبيده باشيد، كسي ديگر بجنبد خودش جنبيده داخل محالات است شما جنبيده باشيد. پس جبر آن است كه فعل كسي را كسي ديگر بكند و آن فعل از آنِ اولي باشد و اين فعل را كسي ديگر كرده باشد آن وقت آن اولي برگردد توي كله اين بزند يا تعريف اين را بكند كه چرا فعل مرا بد كردي يا خوب كردي.
همچنين تفويض محال است كه او فعل خودش را تفويض كند به ديگري داخل محالات است فعل خود قابل هم به خودش مفوض باشد داخل محالات است و اين سر كلافش است كه به دست ميدهم ملتفت باشيد انشاءاللّه پس برداشته شدن سنگ به دست خود سنگ نيست و مفوض به خودش نيست و خودش محال است بتواند حركت كند صانع همينجور قرار داده و همچنين اين را جبر كنند يعني قابل برداشته شدن نباشد و آن وقت با وجودي كه قابل نيست برش دارند اين را نكردهاند صانع هم نكرده و نميشود كرد پس سنگ حركت خودش به خودش مفوض نيست و به حول و قوه محرك بايد باشد و وقتي حركت كرد اين فعل از خود سنگ حالا بروز كرده و حالا برداشته شدن مال سنگ است نه اينكه برداشته شدن مال بردارنده است و سر از گريبان سنگ بيرون آورده كار آن كسي كه برداشت سنگ را برداشتن بود و برداشته شدن هم مال خود سنگ است و فعل صادر از سنگ است و در چنين موضعي به اين نظري كه عرض ميكنم و بدانيد غير از اين جوري كه عرض ميكنم راه مسدود است به غير از اينجور هركس هر جور فكر كند يا جبري ميشود يا تفويضي پس از اين نظر كسي سنگ را برميدارد حول و قوه از آن بردارنده است اين سنگ هم مسخر است نميتواند برداشته نشود اين نتوانستنش را جبر مگو اين اگر بتواند برداشته بشود معنيش ميشود تفويض و تفويض نيست پس اين نميتواند و همه خلق واجب است خودشان مالك خودشان و مالك كارشان نباشند و اين اشتباه است كه اسمش را جبر بگذارند پس خلق تمامشان به خودي خودشان خودشان هم خودشان نيستند چه جاي كارشان و در اين نظر مثل كسر و انكسار و هر جور فاعلي را بر يك نسق ميكنند شما ميشكنيد چوبي را چوب هم شكسته ميشود وقتي شكستي آن را تو شكسته نشدي شكستن بر او وارد آمده و اگر شما نميشكستيد محال بود او شكسته شود و اگر او شكسته نميشد محال بود شما بشكنيد و او اقتضاش اين است يعني حاجتش اين است كه او اگر بايد شكسته شود بايد كسي ديگر بشكندش و واجب است چنين باشد ممتنع است اين حالت را نداشته باشد پس وقتي شما ميشكنيد چيزي را او شكسته ميشود فاعل شكسته نشده و وقتي شكسته شد همراه شكستن شماست شكسته شدن او يك خورده پيشتر از شكستن شما شكسته نشده شما هم پيشتر نميشكنيد اينها مساوقند ابتداي فعل شما با ابتداي شكسته شدن او همراه است وضع ملك خدا اين است كه عرض ميكنم حالا ديگر اين را كسي تعبير ميآورد به جبر كه اين چوب بيچاره چه كرده بود كه شكسته شد، اين هذيان است چرا؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه در صورتي كه شكسته شدن اين چوب عذاب نباشد براش چه بشكنيدش چه بگذاريدش مثل هم است حالا شكستندش براي بخاري و واجب است بشكنندش صانع يك جور كار ميكند به جهتي كه اصل چوب و اصل خلقت چوب مراد بالذات نيست اگر كسي نبود كه محتاج باشد به اين چوب كه در و پنجره بشود و اگر نبود كسي كه محتاج به اين باشد يا محتاج باشد آن را بسوزاند اگر نبود اصلش اين چوب را خلق نميكرد نميساخت اين را از اصل پس اين چوب اصلش براي شكسته شدن خلق شده روز اول براي تكهتكه شدن ساختندش صدمه هم نيست براش چرا كه جاني ندارد كه براش صدمه باشد حتي آنهايي هم كه جان دارند عرض ميكنم هر چيزي را خدا براي چيزي آفريده خودت هم كاري را براي كاري ميكني. خانه ميسازي توش مينشيني نجار كرسي ميسازد براي فايدهاي يا روش بنشيند يا آتش زيرش بريزند و بنشينند و گرم شوند يا بفروشد پولش را خرج كند، معقول نيست كسي كاري بكند و علت غايي نداشته باشد به همينطور خدا هم آنچه خلق ميكند براي كاري خلق ميكند آب خلق ميكند اما نه اين است كه وجود آب بيمصرف باشد بيفايده باشد و صانع نميآيد كار بيفايده و بيمصرف بكند بازيگر و لغوكار نيست بازيگرها را منع كرده است خودش بازيگر نيست پس اين آب فايدهاش خيلي است بايد جميع گياهها از اين آب روييده بشود پس رزق جميع گياهها همين آب است و خدا اگر ميخواهد گياه بيافريند اول اين آب را خلق ميكند كه رزق گياهها بشود گياهها رزقشان آب است اين رزق براي مرزوقين خلق شده آن مرزوقين اگر نبودند آب را خلق نميكرد و همچنين هوا براي تربيت آن گياهها خلق شده هوا رزق گياه مرزوق شد و خلق شد حالا خلق شد گياه اما حالا هيچ حيواني نباشد اين گياه را بخورد خلق كردن گياه لغو است و بيحاصل و صانع هيچ خودش محتاج به اين نيست كه خلق كند گياه را و گياهي سبز شود و بخشكد عمل لغوي است و صانع لغوكار نيست پس اين نباتات و گياهها به كار حيوانها ميآيد كه خلقش كرده رزق آنهاست بعضي ريشهاش را ميخورند بعضي برگش را ميخورند بعضي حبهاش را ميخورند در هر حال رزق حيوانات است پس تمام گياهها براي حيوانات خلق شده اما حالايي كه حيوانات خلق شدهاند براي چه خلق شدهاند؟ آيا براي اينكه هي بخورند كه چه؟ براي اينكه ببينند، ببينند براي چه؟ يا اينكه بخورند براي اينكه چاق بشوند بزرگ بشوند تا آخر چاق بشوند و بزرگ بشوند تا آخر هم بميرند و بپوسند بگندند و خاك شوند! آيا خلقت حيوان براي همين است؟ اينكه لغو است و بيحاصل است و از صانع عالم سرنميزند پس فايدهاي دارد باز بايد اين حيوان بزرگ شود كه در هر سنّيش به كار انساني بيايد يك دفعه جوجهاش بايد به كار انساني بيايد يك دفعه خروس شش ماهه بايد به كارش بيايد يك دفعه خروس پير به كار ميآيد براي چلو و نقصي در مملكت اين حكيم نبايد باشد اينها همه در دنيا بايد باشند پس منها ركوبهم و منها يأكلون فكر كنيد ببينيد همينطور واقع هم هست اگر فكر كني ميفهمي و شبههها رفع ميشود وقتي كه فكر نميكني تو هم مثل همينها ميشوي كه هزار جبر و هزار تفويض قائل ميشوي ملكي خيال ميكني بينظم و بيپستا توي هم ريخته ديگر صانع هست يا نيست اينها خودشان همچو شدند صانع دارند يا ندارند ملتفت نميشوي مثل اينها ميشوي وقتي بنا ميكني فكر كردن ميفهمي نوع صنعت همه جا فايده دارد اين چشم براي چه خلق شده؟ براي ديدن چقدر خوب چيزي است براي اين كار اين گوش براي چه خلق شده؟ براي شنيدن ببين چقدر خوب چيزي است براي شنيدن! دست براي چه؟ براي چيز برداشتن و گذاشتن و همينطور پا براي آمدن و رفتن هر جايي را كه نمونه دستت هست فكر ميكني و ميبيني واقعاً عقل حيران ميشود كه عجب نظمي است بيش از اين نظم من كه خيال نميتوانم بكنم هرچه فكر ميكني ميبيني نظم بهتر از اين نميشود پس حيوانات براي همين خوردن و بزرگ شدن نيستند منها ركوبهم و منها يأكلون از اين حيوانات بعضي را انسان سوار ميشود از آنها بعضي را ميخورد و روزي او ميشود و براي همين حيوان را خلق كردهاند ديگر حالا ما نبايد گبر بشويم بگوييم اين گوسفند چه تقصيري دارد كه ما سرش را ببريم؟ براي همين ساختندش روز ازل اگر نميخواستند سرش را ببرند روز اول نميساختندش روز اول اگر نميخواستند تخممرغ را بخوريد اصلش مرغ نميساختند چون صانع ميدانست تخممرغ ضرور است و مرغ هر روز تخم ميكند مرغ آفريد اگر براي خوردن نبود سالي دو دفعه تخم ميگذاشت بس بود و اصل توالد از براي بقاي نوع نسل است اگر محض همين بود اين مرغ سالي دو دانه تخم كه ميگذاشت كفايت ميكرد يك كبوتر در سالي كه دو دفعه تخم ميگذارد و كبوتر از آنها بيرون ميآيد حالا ديگر خليفه براي پدر و مادر پيدا شده نسل كبوتر باقي مانده كفايت ميكند حالا ديگر كبوتر هميشه هست لكن تخم كبوتر چندان ضرور نيست كه هر روز تخم كبوتر براي خوردن ضرور باشد اينها همه براي همين خوب است كه تك تكي كبوترها مست شوند و جوجه بگذارند.
خلاصه ملتفت باشيد ديگر اين حرف كه تقصير تخممرغ چه بود كه شكستند تخم را! براي همين شكستن آفريده بودند كه زرده آن به كار بيايد براي چيزي و سفيده آن به كار بيايد براي چيزي آن را رزق عباد قرار دادهاند. پس خوب دقت كنيد تمام خلقت تمام حيوانات براي انسان است حالا ديگر خلقت انسان براي چه چيز است؟ آيا براي اين است كه همين نعمتها را بخورد و حظ كند و سوار شود و بار كند آن وقت خودش بشود مثل همينها و اگر انسان مثل همينها بود او را درست نميكردند از اول انسان بايد عاقل باشد و انسان كه به قدر حيواني هم كار از او نميآيد حيوان است و بدتر از حيوان و ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل سبيلا خلقت اينجور انسان واللّه مقصود بالذات نيست براي فعلگي ملك خلقش كردهاند يكي حداد است اسباب حدادي دستش دادند سيخ و ميخ و بيل ضرور بود آن حداد بايد فعله ملك باشد اينها را بسازد آن فرنگي ساعت ميسازد چاقو ميسازد رزقش ميدهند خودش را حفظ ميكنند كه فعلگي كند ساعت بسازد براي اينكه به كار مؤمنين بيايد ديگر حالا از پي اين خورده خوردهها بخواهيم برويم تفصيل پيدا ميكند اصل مطلب را از دست نبايد داد. پس وضع اين صانع اين است كه بعضي را براي بعضي بسازد ديگر عليالعميا كسي فكر نكرده بحث كند كه تقصير آن بعض چيست كه مأكول بعض شده چه كند خدا خدا رزق خلق ميكند مرزوق خلق ميكند رزق بايد رزق باشد مرزوق بايد مرزوق باشد آن اصل اول اول روز اول كه دست به صنعت خود زد علت غاييش براي غير بود حالا تو ميآيي بحث ميكني بر او اينهايي كه غافلند اينها را حكمت و علم اسم ميگذارند جهل و جبر اسم ميگذارند شما ملتفت باشيد خدايي كه ميداند انسان بايد سفر كند و در سفر روزي ميخواهد گاهي گوشت مرغ ضرور دارد گاهي گوشت گوسفند ضرور دارد همه را در منزلها آماده ميكند كه حاضر باشد همين جوري كه صانع ميداند وقتي كه بچه ميآيد به دنيا بايد شير بخورد پيش از آمدن او در دنيا شير در پستان مادرش درست ميكند اينها دليل علم صانع است و حكمت او نه دليل جبر است ديگر شير تقصيرش چه بود كه او را بخورند اين چه بحث شد اين شير وضع ساختنش براي خوردن است براي خوردن خلقش كردهاند پس همينطور فكر كنيد بر اين وضع كه نظر ميكنيد انشاءاللّه به دست ميآيد.
باري، برويم سر مطلب كه سر كلاف است از دست نرود اينها تفاصيل است وقتي گفته ميشود بسا نتوانيد ضبطش كنيد بلكه بسا ذهنتان پرت بشود و توي هم برود اين هم نصيحتي هست داشته باشيد نتايج زياد در مجلس واحد گفتن و اين را بخصوص من تجربه كردهام در درس عنوان كردهام و گفتهام در مجلسي و آنچه اول عنوان كردهام آخرش پس گرفتهام و نتيجه از ميان رفته و نبايد گفت نتيجه را مگر گاهي براي امتحاني حكيمي چيزي بگويد منظور اين است نتايج زياد در مجلس واحد گفتن انسان هي حواسش متفرق ميشود از زياد شدن و ذهنش پرت ميشود آنچه اولش شنيده يادش ميرود اين است كه نبايد گفت لكن سر كلاف را اگر دادي به دست برو در رختخواب بخواب و هي فكر كن و مطلب را بفهم سر كلاف كه در دست هست مثل چراغي است كه ميگيري و پيش پات را ميبيني و ميروي انسان كه خودش چراغ دارد ميرود قدم به قدم و هي ميبيند و آنچه را ميفهمد مال خودش ميشود و ديگر گم نميشود در مسأله.
باري پس فكر كنيد انشاءاللّه هر جايي كه صانع دست ميكند و چيزي را حركت ميدهد كه او حركت ندارد البته او نميتواند خودش خودش بشود صانع حركتش ميدهد او نميتواند بجنبد وقتي ميخواهد انسان خلق كند نطفه ميگيرد و در رحم او را تربيت ميكند علقه ميكند مضغه ميكند تا بچه درست ميكند اين بچه را فكر كن كه آيا ميتوانست خودش ساخته نشود وقتي صانع ميخواست بسازدش سرش سر نشود پاش پا نشود دستش دست نشود آيا ميتوانست قبول نكند؟ نميتوانست قبول نكند و اين جبر هم اسمش نيست اين حكمت است كه هرچه را بخواهند بسازند ساخته شود پس سر كلاف از دست نرود ملتفت باشيد هر جايي كه صانع دست ميزند بعينه مثل آن شخصي كه حركت ميدهد سنگ را و سنگ هم به حول و قوه او حركت ميكند و وقتي حركت كرد آن وقت نه محرك بحث ميكند كه چرا حركت كردي چرا برداشته شدي فكر كنيد ببينيد كي صانع همچو حرفي زده پس هرچه را دست زده و صنعت كرده مؤاخذه از مصنوع خودش نميكند كه تو چرا مصنوع شدي چرا كه اين مشاء اوست به مشيت خودش او را ساخته اين مراد او بود اين را خواسته و درستش كرده حالا اين يك سر كلاف است و اين را همه جا جاريش كنيد يادتان نرود اين يك سر كلاف است اما سر كلاف ديگري كه خيلي نازكتر است و بايد فكر كرد و دقت كرد و اگر فكر كرديد آسان ميتوانيد بفهميد و آن اين است كه ملتفت باشيد اين صانع حتم كرده و حكم كرده كه افعال از دست صاحبان خودش جاري شود از دست غير جاري نشود لازم است حرارت از حار باشد لازم است برودت از بارد باشد رطوبت از رطب باشد لازم است يبوست از يابس باشد لازم است كه كار انساني مال انسان باشد كار حيواني مال حيوان باشد كار آسمان مال آسمان باشد كار زمين مال زمين باشد حتم كرده كه افعال جاري باشند از فواعل و ميبيني همه ملك خدا همينجور است و اين حتم است و لازم است چرا كه محال است كار كسي ديگر از كسي ديگر سر بزند نميشود تا از او كنده شود فاني ميشود نيست كه به ديگري بچسبد اينها را هم دقت كنيد بعد از اين بعضي از موجودات تا موجودند نميشود كه فعل مخصوصي را نداشته باشند مثل اينكه حيوان تا زنده است نفس ميكشد نميشود نفس نكشد و وقتي نفس كشيد ديگر آنجا خدا نميگويد چرا نفس كشيديد چشم تا باز است ميبيند گوش اگر صدايي هست و گوش صحيح است صدا را ميشنود صانع نميگويد چرا شنيدي اگر فرضاً گوش باز بود و صداي تنبك هم ميآمد و به گوشَت خورد نميگويد چرا شنيدي به حسب اتفاق خورد به گوش پيغمبري از پيغمبران همينطور هم ميكردند با انبيا با اوليا با حجتهاي خدا وقتي حضرت كاظم7 را حبس كرده بودند جمعي را فرستاد آن ملعون كه ميرفتند نزديك آن حضرت سرنا ميزدند كه صدمه به حضرت بزنند و آن صدمه بزرگي بود براي آن جناب كه واللّه بدتر بود از آن عذاب به زنجير و گرسنگي و ماندن در حبس از همه سختتر بود براي آن حضرت و آنها ميدانستند آن را و ميشناختند امام را ميدانستند كه از چه چيز بيشتر معذب ميشود همان كار را ميكردند ميدانستند كه اگر بزنند بكشند زخم بزنند حبس و زنجير كنند اينقدر اذيت نميكشد كه ساز و سرنا پيش او بزنند و راهش را ببندند كه نتواند منع كند و اين ساز و سرناها را ميشنيد و متحمل ميشد ديگر چرا اين عذاب را حضرت كاظم ميكشيد؟ چرا نميخواهد ميشنيد دستش هم بسته بود پايش بسته بود اوقاتش هم تلخ بود كاري هم به طور ظاهر نميتوانست بكند.
باري، در نوع افعال فكر كنيد باز وضعي كه ميخواهيد داخل اين آدمهاي ظاهر پستايي باشيد و كارهاتان از روي فكر باشد ميخواهي كارت از روي فكر باشد نگاه بكن به وضع اين ملك و مطالعه كن كتاب ملك را، هر جايي ببين چه مطلبي نوشتهاند همان را بخوان. تمام انبيا كارشان اين است تمام كساني كه فكر دارند شعور دارند همين آسمان و زمين كتاب ايشان است اين آسمان و زمين را مطالعه ميكنند و حكمتها از روي آن ميخوانند. حالا دقت كنيد و فكر كنيد ببينيد بعضي كارها هست كه نميتوانند فواعل آن كارها را نكنند يا نميتوانند تركش كنند اما جمادش نباتش حيوانش اينها كه خيلي واضح است كه نميتوانند كارهاي خود را نكنند تكليف ظاهري را هم كه ندارند ديگر آنها به حسب خودشان تكليف دارند تكليف آنها كاري به ما ندارد. حالا پس يكپاره كارهاست خودت هم نميتواني نكني و از آنها لابدي كه بكني مثل نفس كشيدن مثل نبض، ببين تا زندهاي اين نبض ميزند نميتواني كاري كني نزند، كار من نيست كار صانع است حركت نبض يا سريع است يا بطيء حالا ديگر از من مؤاخذه نميكند كه چرا نبض تو سريع است يا بطيء است. چشم تا باز است ميبيند نميتواند نبيند نهايت مرا قادر ميكند ميگويد پرده جلوش را بگير آن وقت نبين، هم بگذار آن وقت نبين. پس به چشم نميگويد تو چرا ميبيني به جهت اينكه چشم را براي ديدن آفريده اما ميگويد به صاحب سر و دست و پا و گوش و چشم كه آيا تو نميتوانستي دستت را همچو كني؟ چرا نكردي؟ چرا همچو كردي؟ نميتوانستي پرده پيش چشمت بگيري و نبيني، چرا نگرفتي؟ حالا آيا اين نميتواند دستش را بياورد پيش چشم خودش يا هم بگذارد چشم را، ميتواند بله از اين مؤاخذه ميكند و اين سر كلافي است كه خيلي واضح است و آسان است. پس تو ميتواني اين چشم را جلدي هم بگذاري ميتواني هم بگشايي چون ميتواني باز ميكني ميگويد ببين چون ميتواني پرده هم آويزان كني جلو چشمت ميگويد نبين ميتواني دست بگيري و نبيني ولكن نميتواني چشمت هم باز باشد و هيچ دست جلو چشم نياري پرده هم نياويزي و چشمت هم صحيح باشد و تو نبيني، همچو چيزي نميشود هرچه هم اصرار كند كه تو نگاه مكن تو چشمت را هم نگذاري نميتواني چشمت باز باشد و تو نبيني حالا حكماً ميبيني ديگر حالا هرچه تو فضولي كني كه خدا اگر نميخواست من نميديدم خدا گوش به حرف تو نميدهد و قول بسياري از كفار يعني مرادشان اين بود ديگر نتوانستند خودشان تعبير بياورند از آنچه در دلشان بود خدا از حالاتشان تعبير ميآرد و اين هم باز سر كلافي است داشته باشيد عرض ميكنم و باز سر كلافها زياد ميشود و ميگويم و ميترسم ذهنها پتو شود و باز تعبيرات خدايي از حالات مردم كه فلان طايفه چنين كردند فلان طايفه چنين گفتند تعبير است ميآرد خدا بسا نگفتند آن را بسا نكردند آن كار را لكن خدا از حالات خلق خبر ميدهد يعني عقيده او هر طور هست از حالات او خبر ميدهد و ميگويد چنين گفتند و چنين كردند. پس چه بسياري از كفار ميگويند اگر خدا نميخواست معصيت او را نميكرديم، اگر ميخواهد ما معصيت او را نكنيم نگذارد، اين را خيلي گفتهاند و عرض كردهام آيه قرآن صريح است كه خبر ميدهد از حالات خيلي مردم ميگويند اگر خدا نميخواست ما فلان حلال را حرام نميكرديم اگر خدا نميخواست ما فلان حرام را حلال نميكرديم حالا كه گذاشت و كرديم دليل اين است كه خواسته و اين حرف راست هم هست يك تكه سخن راست است و دروغ هم نيست ديگر ملتفت باشيد و چرت نزنيد محض عصبيت هم همينطور عليالعميا نگو نه خير خدا نميخواست شما حلال را حرام كنيد يا حرام را حلال كنيد البته اگر خدا نخواسته بود اينها نميتوانستند اين كار را بكنند. حالا ملتفت باشيد اين نصف سخن راست است دروغ هم نيست و باز از همين قبيل است خدا تعبير ميآورد و چقدر خوب تعبير ميآورد كه گفتند فلان فقير است خدا اگر ميخواست نان داشته باشد به او ميداد چرا بايد من پول به او بدهم رحم من كه بيش از رحم خدا نيست دولت من هم كه بيش از دولت خدا نيست خداي ارحمالراحمين پول دارد نان دارد ميبيند اين گرسنه است خودش بايد به او بدهد چرا نميدهد؟ من هم به همان دليل نميدهم ملتفت باشيد كه اين حالت حالت خيلي از اغنيا است كه خدا تعبير ميآرد از جانب آنها باز نصف سخن است و راست است البته خدا ارحمالراحمين است خدا اقدرالقادرين است و ميدانست اين گرسنه است و ميتوانست نانش بدهد و ميدانست اگر نانش ندهد از گرسنگي ميميرد و نميدهد تا از گرسنگي بميرد اينها را يقيناً كرده خدا و راست است اين سخن اما فكر كن آيا به تو نگفته اگر ديدي گرسنهاي را سير كن؟ آيا به تو نگفته كه اگر تشنهاي را ديدي سيراب كن كه اگر ديدي مؤمني تشنه است و ميتواني آبش بدهي و ندادي تا مرد از تشنگي تو باعث قتل او شدهاي و فلان گرسنه را ديدي و ميتوانستي سيرش كني و نكردي خونش به گردن تو است و گفته است غذاش بده حتي آنكه وقتي بخصوص محتاج مسألت شدي حكم ميكنند يك وقتي من لنگر بودم آنجاها ناخوش شده بود كسي نبود طبابت كند ميفرمودند آيا نه اين است كه اگر جايي ناخوشي باشد و تو دواش را داشته باشي و بتواني به او بدهي و ندهي و او بميرد خونش گردن تو است واقعاً حكم اين است كه طبيب اگر بداند ديگر حالا نميكنند مثل ساير كسبها كه نميكنند لكن بدانيد مكلف است طبيب اگر ببيند ناخوشي را كه علاج نميشود بايد او علاج كند اگرچه بايد زحمت كشيد حرف سخت شنيد حرفش را متحمل شد علاجش را بايد بكند اگرچه او هم مكلف است كه ممنون طبيب باشد چيزي سوغات براش بفرستد اما حالا نه اين ميكند نه آن حالا دقت كنيد ملتفت مطلب باشيد در اينكه يكپاره كارها هست كه ما مختاريم مثل اينكه اين حركت دست را من ميتوانم بيارم اينجا مختارم حالا اگر اتفاق شارع گفت اگر وقتي زني هم پيش تو آمد و زن تو شد به صيغه حلال دستش را بگير و زنت باشد حالا اگر گرفتم آيا مجبورم در گرفتن يا اگر نگرفتم مجبورم در نگرفتن؟ و ميبينم مجبور نيستم و ميفهمم مجبور نيستم يقيناً اگر من گرفتم به توفيق خدا و به حول و قوه خدا گرفتم اگر هم نگرفتم باز به حول و قوه خدا نگرفتم معذلك آيا تو مختار هستي يا مضطري؟ آيا اگر گرفتي مضطراً گرفتي يعني طوري بود كه نميتوانستي نگيري اينطور كه نبود پس اين را جلدي مچسبان به صانع براي صرفه كار خودت و صرفهات نيست خودت كافر ميشوي خيال كن شخصي پهلوت نشسته باشد تو از او توقع ميكني كه اي فلان فلان چيز را حركت بده يا مده اين چوب را بردار، يا كسي از تو توقع كرد كه بردار تو هم ميتواني برداري و بر هم ميداري حالا كه برداشتي مجبوراً برنداشتي به طور خواهش و تمناي ديگري برداشتي و خدا به طور تمنا با شما حرف زده ماارسلنا من رسول و لا نبي الاّ اذا تمنّي ملتفت باشيد و بدانيد تعمد كرده به اين لفظ گفته و لو تمنا به معني دعوت هم هست ملتفت باشيد چرا به لفظ دَعا نگفته ديگر اينها رمزي است در علم قرآن خيلي به كار ميآيد. تمني به معني دعاست لكن دعا نگفته كه برساند كه به طور خواهش و تمنا دعوت ميكند پس خدا كه ميخواهد چيزي را از امنيه ميخواهد و اصل اين لفظ را عمداً ميگويد و حتم نميكند به طوري كه نتواند تخلف كند چنانكه در ذر گفت الست بربكم پس ببينيد به طور امنيه ميگويد آيا من خداي شما نيستم؟ به جهت اينكه نميخواهد جبر كند دقت كنيد انشاءاللّه پس به طور امنيه به طور مدارا به طور تخيير ميگويد ايمان بياري مفت خودت ايمان نميآري ضرر خودت ميگويد تو نميداني فلان غذا سم است من ميدانم سم است اگرچه ميبيني تا در دهنت هم گذاشتن نميري و نكشتت بسا يك روز هم مهلتت بدهد پس اين غذا را مخور اگر اين غذا را خوردي و اطاعت نكردي خودت كشته ميشوي جبر هم نميكند و ميتوانست هم جبر كند و نكرد و ميگويد اگر ميخواستم مردم حتماً به من ايمان بيارند آيتي رعدي برقي صيحه آسماني صورت مهيبي برايشان نازل ميكردم كه ببينند و لابد و ناچار اقرار كنند لكن نكرده اين كار را ملتفت باشيد عمداً اين كار را نميكند خدا چنانكه گاهگاهي براي بنياسرائيل آن آيات ظاهر ميشد كوه بسيار عظيمي مثلاً مثل كوه بيستون را بالاي سر آنها بلند ميكردند و به ايشان ميگفتند اگر ايمان نميآريد اين كوه را بر سرتان فرود ميآوريم تا وقتي زياد التماس ميكردند از ايشان ميگشت. خلاصه خدا اگر ميخواست تمام خلق خوب شوند اولاً ميتوانست به آيتي به يك سنگي به يك رعدي برقي صدايي كاري كند كه ايمان بياورند اگر فكر كنيد ميبينيد احتياج به نازل كردن اين آيات هم نيست اگر او بخواهد ايمان بيارند به محض اراده او همه ايمان ميآرند اگر اراده كند كه هدايت بيابند همه هدايت مييافتند آنها تخلف نميتوانند بكنند و اين سرش است پس ياد بگيريد و اصرار مكنيد به منافقين كه ايمان بياورند اگر اين منافقين ايمانآور بودند تا حالا به اين اصراري كه خدا و پيغمبر و انبيا و اوليا دارند ايمان آورده بودند ببينيد دلداري ميدهد به پيغمبر9 كه خيلي دلتنگي كه حرفت را نميشنوند؟ ميخواهي صدمه به خودت بزني كه مردم ديگر به جهنم ميروند او خودش به خودش رحم نميكند تو رحم ميكني به او؟ ولش كن برود به جهنم. پس خيلي فكر كنيد ببينيد پستاي اين خدا اگر اين بود كه اين مردم حتماً ايمان بياورند واللّه احتياج به ارسال رسل نبود همان اول جوريشان ميكرد كه آن جوري كه خودش ميخواهد بكنند و ميبيني نكرده اين كار را فكر كنيد دقت كنيد در اين كتاب بزرگ خدا مطالعه كنيد ببين خواسته همينجور معامله كه در ميان خودتان است كه به يك كسي ميگويي فلان كس بيا و ميآيد ميگويي گوش به حرف من بده و ميدهد و اين حرفهاش تمام در عالم اختيار است پس نبي ميآيد ميگويد بياييد ببينيد من چه ميگويم ببين آيا نميتواني بروي؟ ميبيني ميتواني اگر رفتي آيا مجبوراً رفتي؟ نه مجبور آن است كه فراش بيايد و به زور ببرد. گاهي عرض كردهام اصلش تمام دين و وضع تمام دين و مذهب تمام احكام اوليه دين هيچ اكراه توش نيست اين صانع هيچ به زور نميخواهد ايمان بياري ايمان بيار ممنون هم باش ديگر ميخواهي منّت سر من بگذاري كه من ايمان به تو آوردهام، نه ديگر منّت سر من نگذار قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان هداكم للايمان ان كنتم صادقين پس خدا خواسته مردم به اختيار ايمان بيارند نه از روي اكراه كه اگر اظهار اكراه را به جهت مصلحت خود نكنند و به زبان به دروغ بگويند ما در دل ايمان آوردهايم و ايمان نداشته باشند خدا قبول نميكند قالت الاعراب آمنّا قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا بگوييد همچو راه رفتيم همچو حرف زديم و هيچ دروغ نگوييد پس از اين جهت آن اولي كه گفتند ايمان بياوريد در آن هيچ اكراه نيست راست اين است ديگر زور و جبر نميخواهد لكن آن زورهاي انبيا و جنگهاي آنها بر وضع ثانوي است اين است كه نبي آمد و حرف راستي زد اگر يك و دويي باورشان شد آن باقي ديگر كه باورشان نشده غلبه دارند حالا اگر جنگ نكنند و زور نيارند سر اين دو نفر را ميبرند سر خودش را هم ميبرند لابد ميشود ناچار ميشود اين است كه تا بتواند رفع اذيت ميكند و در حقيقت كأنّه دفاع ميكند پس اين جنگها در حكمت احكام ثانويه است اينجور حدودي كه قرار دادهاند و اين تازيانه و اين حدود اينها همه از احكام ثانويه است. ملتفت باشيد انشاءاللّه لكن خدا ميگويد زنا مكن همينطور كه تو زن خودت را ميخواهي و او را دوست ميداري او هم زن خودش را دوست ميدارد و همين جوري كه اگر گسي با زن تو جفت شود بدت ميآيد و اوقاتت تلخ ميشود پس تو هم با زن او جفت مشو چرا كه او هم ميآيد با زن تو جفت ميشود. پس اگر انصاف بدهي ميبيني خوب حكمي است همين جوري كه اگر كسي مال تو را خورد بدت ميآيد تو هم مال كسي را اگر گرفتي و خوردي بدش ميآيد انصاف ده مال مردم را مگير همچو كه شده آيا نه اين است كه اگر همچو شد هر دو در رفاه ميافتيد پس آن از او خاطرجمع است او هم از اين خاطرجمع است، او اگر تمام دولتش پيش اين باشد ميداند تصرف در مال او بدون اذن او نميكند اين زنش پهلوي او خوابيده باشد او دست نميزند پس همه رفيق همه صديق هم همه دلسوز يكديگرند و اين حكمت اوليه است اما مردم قناعت نكردند به حكمت اوليه ميروند با زن مردم جفت ميشوند حالا كه شد ديگر حالا آن حدّ است و آن تازيانه است و آن آتش است و آن حدودي كه هست پس دقت كنيد يكپاره حدود را ميبيني به زور هست اينها از حكمت اوليه نيست حكمت اوليه اين است كه انبيا آمدند مردم منافع و مضار خود را نميدانستند خدا ميدانست خدا به انبيا گفته كه به اينها بگو نافع كدام است ضار كدام است آنها هم ميگويند و ما علي الرسول الاّ البلاغ المبين حالا خودت به اختيار خود ضار را به كار ميبري او گفته اين ضرر ميكند مخور حالا خوردي خودت ضرر ميبري نافع را گفته بخور خوردي خودت نفع ميبري. سم را خوردي اقلاً پشت سرش آن جدوار را بخور، گناهي كردي كاري بكن كفاره آن بشود آن جدوار را بخور به كار ببر، به كار نميبري و لج ميكني ضرر خودت است واقعاً ببينيد مردم اختياراً اكل و شرب ميكنند راه ميروند و بدانيد تمام امرها و نهيها در چنين موضعي است حكمت اوليش را فراموش مكنيد اول اولش اين است كه هيچ به جبر نيست در حضورشان زهر را برداري بخوري دستت را نميگيرند مگر بچه باشد بله بچه نميفهمد ضار يعني چه دستش را ميگيرند كه نخورد يا بزرگ باشد ريشش هم سفيد باشد عقلش مثل عقل بچه باشد دست او را ميگيرند پس ميكشند كُندش ميكنند زنجيرش ميكنند كه نخورد. پس سر كلاف اين است كه آن حدودي كه قرار داده شارع از حدود سلاطين واللّه دقيقتر و محكمتر و شديدتر است و اين سلاطين اين نظم و نسقهاشان را از آنجاها دزديدهاند. در اين نظم و نسق ببينيد جايي است بايد گرفت و بست و انداخت جايي است حبس ميكنند ديگر فلان طايفه كه فساد در ميان مردم ميكنند بايد حبس ابدي شوند و اغلب مردم مفسدند اگر دست داشته باشند اهل حق آنها را ميگيرند و حبس ابدي ميكنند نهايت زهرماريشان هم ميدهند و ميگويند ايشان مفسدند بايد حبس ابديشان كرد يك كاري هست بايد هشتاد تازيانهشان بزنند ديگر كسي بحث نميتواند بكند كه ما يك حرفي بيشتر نزدهايم چرا بايد اينقدر تازيانهمان بزنند يا كسي بگويد فلان به فلان نگاه كرده ديگر كه كاري نكرده بسا راستش هم هست اگر مردي را ببيني تنها با زني حرف ميزند يا نگاه ميكند حد دارد حالا اين را بيايي بگويي تو هم حد داري بايد حد بخوري تو را حد ميزنند حتي اينكه حضرت اميرالمؤمنين عليه صلوات المصلين خيلي سخت ميگرفتند اين امر را در شهادت به زنا از جميع شهادتها مشكلتر است و شهادت به زنا چهار نفر در مجلس واحد بايد شهادت بدهند كه ما ديديم به چشم خود كالميل في المكحله اينها اگر سه نفرشان گفتند حكمش اين است كه مهلت ندهند اين سه نفر را تازيانه بزنند حالا اينها اينجور ميكنند به جهت اين است كه اينها وضع اولي نيست چرا كه اين مردمي كه ميبينيد ميگويي مكرر و ميشنوند و ميفهمد و باز دست برنميدارند معلوم است چارهشان غير از اين نيست كه بگيرند و بزنند و ببندند بلكه ديگران بتوانند زندگي كنند اين چهار نفر مؤمني كه روي زمين هستند بتوانند نفسي بكشند و كارهاي خود را بكنند.
باري، پس اينجور حدودي كه ميبينيد از حدود سلاطين شديدتر است اين مردم چارهشان به غير از اينجور نميشود بلكه اينها كمشان است و بيش از اين بايد سخت گرفت از اين است كه واللّه دست كشيدند از رياست و سلطنت ميان مردم براي چه خوب است بيايند ميان مردم و اين حدود را به اين زحمت قرار بدهند و بعد از اين زحمتها رئيس اين مردم باشند نميخواهند اصل ملك را واميگذارند به دست اين سلاطين و اينها خودشان نظم و نسق ميدهند و از زمان آدم علي نبينا و آله و عليه السلام تا حالا هميشه رئيسان مردم همين سلاطين بودند و نظم و نسق را اينها ميدادند و انبيا و اوليا جميعشان تابع سلاطين بودهاند و فقير و گدا و رعيت بودهاند الاّ تك تكي ميانه آنها پيدا شد مثل سليمان مثل داودي سلطان شدند براي اينكه ما بدانيم حكومت مال اينهاست حق آنهاست و اينها غصب كردند.
باري، خلاصه سر كلاف از دستتان بيرون نرود و آن اين است كه بعد از آني كه خداوند عالم خلق ميكند زيد و عمرو و بكر را آن وقت رسلي ميفرستد ميانه آنها به لغت خودشان حرف ميزند با آنها و همينجور معلاملات كه با يكديگر ميكنند همينجور توقع ميكنند از آنها ميگويد ببينيد من چه ميگويم مال مردم را مخور آيا نميبيني اگر خودت هم نخوردي در رفاهي پس مردم را جمع ميكني كه اين خيرخواه كلّمان است هيچ رعايت خويش و بيگانه نميكند ميخواهد همه در رفاه باشند حالا نميگويند تقصير خودشان است پس ميگويد كه منافع را به كار بر از مضار اجتناب كن و ميبيني كه خيليهاش را ميفهمي آنقدرش را كه ميفهمي آخر اين معجزات براي اين است كه شما به فكر بيفتيد ميگويد هرچه را نهي ميكنم ضررهاي خودتان است كه نهي ميكنم هرچه را امر ميكنم نفع خود شماست كه به آن امر ميكنم همان جوري كه شما حريصيد در جلب نفع خودتان من حريصترم كه نفع به شما برسد همان جوري كه شما از ضررها ميگريزيد من بيشتر ميخواهم شماها را بگريزانم اما خيلي چيزها است كه شما خيال ميكنيد نفع شماست و در باطن ضرر است مثلاً خربوزه و عسل هر دو شيرين است شما خيال ميكنيد با هم خوردنش چه عيب دارد من ميدانم ضرر شماست از خوردن آن نهي ميكنم و ملتفت باشيد كه دار تكليف داري است بعد از خلقت و خلقت را نه خدا بحث دارد كه چرا چنين خلق كردم نه كسي بحث بر كسي دارد كه تو چرا فرزند فلان پدري يا از فلان طايفهاي، فرزند هركه هستي آن امري كه به تو كردهاند ميتواني بكني ميتواني نكني، اگر كردي خير خودت را امر كردهاند اگر نكردي ضرر خودت در همه كارهاتان در همه صنايعتان كه فكر ميكنيد واقعاً ميبينيد هر صنعتي كه داريم در آن مختاريم هم فعلش مختاراً صادر ميشود هم تركش مختاراً صادر ميشود اگرچه وقتي اين حركت مختاراً صادر شد خدا نميخواست صادر نميشد و به حول و قوه او صادر شده و لاحول و لاقوه الاّ باللّه حالايي كه من اين دستم را اينجا گذاردم و خدا هم خواسته بود كه گذاشتم و اگر برداشتم خدا خواسته و من برداشتم و حالايي كه برداشتم آيا به زور بوده كه من دستم را گذاردهام يا برداشتهام يا به اختيار بوده؟ خودت ميفهمي كه زوري نبوده و به اختيار گذاردي و برداشتي پس توي هم مريزيد حرفها را تا احكام زوري را با احكام اختياري توي هم مكنيد اصل تكليف و وضع اوليه اين است كه ميآيند ميگويند اين حركت نافع است براي تو يا اين حركت ضار است براي تو اين نافع و ضار را براي تو گفتهاند كه نافع را بگير و از ضار اجتناب كن و هر جايي هم كه نميتوانستي بكني يا ترك كني اصلش تكليف نكردهاند و بهتر ميدانستهاند كه كجا ميتواني و كجا نميتواني.
پس بدانيد انشاءاللّه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و ميفرمايند وسع دون طاقت است خيلي كارها را طاقت داشته و اما تكليف نكردهاند همين ميسورها را تكليف كردهاند و گفتهاند در شبانه روز پنج مرتبه نماز كن و همهاش را ميشد بگويند روزه بگير گفتهاند در عرض سال يك ماهش را روزه بگير عادت ميشد آسان هم ميشد و ميشد قرار بدهند و ميبيني كه ميسور قرار دادهاند در دوازده ماه يك ماهش را قرار دادهاند روزه بگيري تمام شرع را در ميسورات قرار داده و به سهل و آساني ميتوان به انجام رساند و وقتي به انجام رسيد خدا خواسته و اگر به انجام نرسيد خدا نخواسته حالا همه اينها هم سر جاش است و جبري هم نيست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 29 ــ يكشنبه 8 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
مراتب خلق را خداوند عالم هريك را به هر جوري كه اقتضا كردند ساخته و اقتضا نكردند مگر آن جوري را كه او خواسته و اين را بايد انشاءاللّه درست تعقلش كنيد كه تا او نخواهد چيزي اقتضا نكند و تا چيزي اقتضا نكند او فعلش را بر اين وارد نميآورد حالا آدم حيران ميشود كه اين چطور چيزي است، اين ظاهرش درست نميآيد. ببينيد چيزي كه نيست چه اقتضايي كند؟ كرسي كه نيست و هنوز نجار نساخته آن را چه اقتضائي، چه احتياجي دارد؟ بله وقتي ساختندش مكاني ميخواهد كه بگذارندش كرسي نساخته مكانش كجاست؟ زمانش كجاست؟ هيچ جا و اين قدري مشكل شده شما با بصيرت باشيد و فكر كنيد و بفهميد انشاءاللّه از روي تحقيق كه اشياء قبل از وجودشان احتياجات و اقتضاءات دارند. ببينيد كرسي اگر بايد ساخت چوب احتياج دارد اگر بايد ساخته شود نجار هم احتياج دارد، نجار نباشد ساخته نميشود. حالا ساخته نشده راست است لكن اگر بايد ساخته شود اقتضاءات دارد و اين اقتضاءات به خواست صانع است اگر اقتضا را نميآوردند به اينها نميدادند اقتضا هم نداشتند احتياج هم نداشتند. پس درست دقت كنيد حكمتش به چنگتان بيايد و سر كلافها آسان است و مشكل نيست و اشكال در نگاه داشتن است و شيطان همه كارش همين است كه چيزي را كه ميبيند كه كار خودش خراب ميشود به آن كلاه مياندازد و مغشوش ميكند كه سر كلاف از دست برود اين است كه مشكل شده است. پس خوب فكر كنيد انشاءاللّه مراتب خلق بعينه بدون تفاوت مثل مراتب عدد است چنانچه عدد هم خودش داخل مخلوقات است همهاش يك پستاست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئاً خدا همينطور كه معدودات را خلق ميكند چيزهاي ديگر را هم خلق كرده چيزي يافت بشود در ملك كه معدود نباشد نميشود. پس دقت كنيد در عدد و عدد با معدود فرق نميكند هر كدام را شما ميخواهيد بگيريد. پس در عدد، يك بايد هميشه پيش از دو باشد ديگر يكي را نساخته دو تا را بساند داخل محالات است. ببين اين را آيا نميفهمي؟ يك را بسازند بعد يك ديگر بسازند پهلوش بگذارند آن وقت دو ساخته ميشود اول بايد طاق ساخته شود بعد جفت، طاق را نساخته نميشود جفت ساخت اول آدم را بايد بسازند بعد حوا را بعد از او بسازند و بعضي الفاظ را عمداً عرض ميكنم كه انشاءاللّه توي كار باشيد. عدد مثل آدم و حوا دو تايي نيستند پهلوي هم لكن آدم و حوا معدودند. پس دقت كنيد مراتب عدد و بسيار خوب مثلي است چرا كه چنانكه معدودات را و مراتب عدد را كسي نميتواند بگويد چند مرتبه دارد مگر كسي مثل فرنگيها بشود و بايد خنديد به آنها بعضي از فرنگيها گفتهاند ما حساب كردهايم عدد فلان فلان چقدر چقدر كرور كرور بيشتر نميشود كرور هم لفظشان نيست فلان قدر بيشتر نيست ديگر بيشتر هم نميشود از اين شما ملتفت باشيد بدانيد عدد را نميشود گفت چند تاست از يك ميشماري ميشود ده از ده ميشماري ميرود تا صد از صد ميشماري ميرود تا هزار از هزار ميشماري ميرود تا صد هزار تا هزار هزار و هكذا هرچه ميخواهي زيادش كن ديگر آيا ميشود روش گذارد يا نه؟ ميبيني ميشود چرا كه خلق قابل زياده و نقصان است همين جوري كه هزار را ميشود يكي روش گذارد صد هزار كرور را ميشود همينطور مراتب عدد را ميبينيد نهايت ندارد و محال است نهايت داشته باشد خلق را هرچه زياد خلق كني باز خدا قادر است يكي ديگر خلق كند هرچه فاني كند باز قادر است يكي را فاني كند، خلق قابل زياده و نقصان هستند و از اين گرده و نمونه داشته باشيد يادگاري باشد پيشتان كه عوالم هشت تا نيست بلكه هزار تا هم نيست بلكه نميشود شمرد بلي كلياتش را كه بخواهي بشمري همين هشت تاست حالا عالم چند تاست؟ نميشود شمرد خدا ميداند چند تاست. نه اين است حالا كه شمردي يكي روش گذارده ميشود دو تا هم ميشود و هكذا نهايت ندارد هرچه روش بگذاري ميشود. پس عالم خلق را نميشود به جايي برساني كه ديگر زياد نشود و ممكن نيست كه اين عالم را برساني به جايي كه يكيش را نتوان فاني كرد. فرض كن درياي بيپاياني هست از اين دريا هرچه آب برداري به چشم نميبيني كم شده باشد اما عقل ميفهمد يك غرفه كم شده عقل ميفهمد و حكم ميكند خير غرفه نه سر سوزني زدي به اين دريا چشم نديد كم شد اما عقل حكم ميكند كم شده يك قطره روش بريزي زياد ميشود يك قطره برداري كم ميشود. پس دقت كنيد و فكر كنيد كه بسيار مثلي است حكيمانه و هيچ حكيمي هم نميتواند اين را وازند و حكما وانميزنند اما جهال كه اعتنايي به ايشان نيست حرفي ميزنند. پس ببينيد تا يك نباشد محال است دو موجود باشد ديگر جاهلي بپرسد از انسان آيا خدا قادر نيست دو را پيش از يك خلق كند؟ اين حرف حرفي نيست كه انسان جواب بگويد اگر خودش تنها است جوابش بگويد برو خفه شو، يعني اعتنايي به حرف تو نيست اگر عاقلي ديگر آنجاها باشد و از اين حرف چيزي به ذهن او برسد و واقعاً مشتبه شود بر او آن وقت براي او بايد بيان كرد كه نميشود همچو چيزي و داخل محالات است و مشيت خدا به محال اصلش تعلق نميگيرد و خدا محال را خلق نكرده و بعد از اين هم خلق نميكند و اين محال است و نميكند چنين كاري را محال هم هست كه بعد از اين بكند ديگر آن جاهل باز بگويد محال است يعني نميتواند؟ نه خير او همه كار ميتواند بكند محال اصلش محل كردن نيست محل گفتگو نيست. پس خوب فكر كنيد پس يك را بايد آفريد و آن را مكرر كرد آن وقت دو تا را آفريد بعد يك ديگر روي آن گذارد آن دو و آن يك سه بشود ديگر نه دو باشد و نه يك خدا خلق كند سه را محال است تا خلق كرد سه را آن يك و آن دو بايد پيشتر خلق شده باشند به همينطور تمام ملك را فكر كنيد و بيابيد حتي اگر فرض كني چهار درخت يكدفعه سر بيرون بياورد اين چهار درخت يكي توش است دو تا توش است سه تا توش است چهار تا هم توش است، نميشود نباشند همراه هم كه هستند آن يك مكرر شده دو شده باز يكي مكرر شده سه شده باز مكرر شده چهار شده. خوب فكر كنيد هر عقدي بلكه سر هر عددي بلكه سر هر كسري پا بند كنيد مثلاً چهار را آفريد و يك ربع باز تا آن چهار جلو ربع نباشد نميشود چهار و ربع بيايد حتي هزار يك هم اگر زيادتر باشد باز تا چهار نباشد آن نميآيد كسور هم بينهايت است. پس ديگر آيا خدا قادر است بيست را خلق كند پيش از ده؟ اين حرف آدم عاقل نيست بله ميتواند بيست درخت خلق كند يكدفعه ميتواند بيست آدم خلق كند يكدفعه و ده را خلق نكند و پنج را خلق نكند نميشود. «چون كه صد آمد نود هم پيش ماست» هزار هزار آمد صد و هزار همه پيش ماست هر چه عدد آمد زيرش پيش ماست. پس خدا تا مرتبه اول را به انجام نرساند معقول نيست مرتبه دويم را دست بزند پس اقتضا ميكند حكمت او كه اشياء را بر نظم حكمت بيافريند و اقتضا ميكند اقتضا را به اينها بدهد و اينها همهشان اقتضا ميكنند عدد هزار احتياج دارد كه نهصد جلوش باشد صدي ديگر روش بگذارند هزار شود تمام اعدادِ جلو هزار را ميخواهد احتياج دارد به تمام تمام اينها هم احتياج دارند اين ده تا و صد تا باشند اگر يكيش نباشد هزار تا نيست هزار يكي كم است ديگر دو هزار احتياج دارد به تمام آن عددها كه پيش از او واقعند. ديگر سر كلافش به دستتان آمد انشاءاللّه تفصيل نميخواهد پس ببينيد مراتب خلق لاتعد و لاتحصي است ميفرمايد در حديث ليس لمحبّتي غاية و لا نهاية انتها ندارد هي سير ميكني هي علم تحصيل ميكني هر علمي كه تازه پيدا شد باز خيال ميكني به آخر رسيده باز ميبيني علمي است كه تو از آن خبر نداري عملي ميكني به درجهاي ميرسي باز عمل ديگر ميكني بالا ميروي ميبيني آن درجه زير پات افتاد. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس مراتب ملك خدا همچو نيست كه به جايي منتهي شود و آن آخر مراتبي كه آخر ندارد اقتضا ميكند جميع مراتب جلوش باشند شما كه اينجا هستيد احتياج داريد پدرتان پيش از اينجا باشد مادرتان پيش از اينجا باشد همچنين آن پدر و مادر شما احتياج دارند كه پدرشان و مادرشان پيش از خودشان باشند آنها هم احتياج به پدر و مادر پيش از خودشان دارند و همينطور تا آدم و حوا. پس الان سؤال ميكنم از شما كه اگر آدم آنجا نبود اين طبقات بعد نبودند شما هم اينجا نبوديد اينها همه بايد باشند كه شما اينجا باشيد يكي از آنها نباشد نميشود شما اينجا باشيد ديگر خدا قادر است كه كسي را از خاك خلق كند؟ اگر سلسله سلسلهاي است مترتب بايد اينجور بيايد تا اينجا آني را كه از خاك خلق ميكند آن ديگر اين اسمش نيست آن از خاك بيرون آمده است باز خاكي بايد باشد كه سر از آن خاك بيرون آورد يا پيش از آن خاك خلق نكند زيدي خلق كند داخل محالات است آب بايد باشد خاك بايد باشد آن را بردارند گل بسازند نطفه بسازند جزء غذاها كنند در پشت پدر قرار بگيرد ديگر يا پدر آسماني و رحم زميني باشد يا همين پدر و مادرها و انشاءاللّه فكر كنيد مسامحه نكنيد به جهتي كه من خيلي تجربه كردهام خيالات اين مردم به چنگ آمده از بس چكش زدهاند به سر آدم و نامربوط گفتهاند و همه از اين مسامحات است عرض كردم اين خلق بينهايتند و نميتوان شمرد و هركس بگويد من شمردم بگويش تا حالا شمردهاي بعد از اين آيا نميشود كه يكي ديگر خدا خلق كند؟ يا بگو همينهايي كه شمردهاي آيا نميشود خدا فاني كند و تمام اين بينهايات در عرصه خلقند و يادتان نرود كه سر كلاف است دست ميدهم و اينها دخلي به قدرت اللّه ندارد قدرت تعلق ميگيرد و اينها را سر جاشان ميسازد و ميگذارد پس واحد را اول ميسازد اثنين را پشت سرش ميسازد ثلثه را پشت سرش اربعه را پشت سرش همينطور تا عشره و مأة و الف و زيادتر و كرور و هكذا هي ميسازد و ميگذارد. ابتداي اينها مخلوقات است كه اگر او دست نميزد به اينها يكيشان هم نبودند ديگر آيا خدا قادر است كه يكي را خلق نكند و بعد از آن را خلق كند؟ بله قادر هست اما بر غير قاعده حكمت جاري نشده و بعد از اين هم جاري نميشود مثل اينكه خدا ميتواند نعوذ باللّه دروغ بگويد؟ از همه كس هم بيشتر ميتواند بگويد اما نميگويد، خدا ميتواند خلف وعده كند اما نميكند اگر بناي خلف وعده باشد ديگر ديني باقي نميماند مذهبي باقي نميماند، ديگر آدمي كه خاطرجمع باشد نميماند پس وعدهاي كه ميكند ان اللّه لايخلف الميعاد راست ميگويد من اصدق من اللّه حديثا بله خدا ظلم ميتواند بكند بيش از همه سلاطين بيش از همه مردم اين ظالمين را او خلق كرده و گفته ظلم نكنيد پس بيش از همه ميتواند ظلم كند لكن خودش گفته به آنها ظلم نكنيد و خودش هم ظلم نميكند اين خدا كارش عمدي است طبيعي نيست عمداً ظلم نميكند عمداً به عدل رفتار ميكند.
باري، پس فكر كنيد مشيت خدايي كه معدود نيست با اشياء و نه اول معدودات است و نه آخرشان كه نه اول دارند اينها نه آخر و او غير اينهاست او اينها را ساخته او اول را ساخته پشت سرش دويم را ساخته پدر را اول ساخت فرزند را پشت سر پدر ساخت پس مشيت خدا عين مشاءات نيست ملتفت باشيد و اين مشاءات را همه را هم نبيني سهل است به جهتي كه خودت تكهاي از آنها هستي همه را بخواهي ببيني محال است اما پيش چشمت است زراعتها كه در تابستان ميبيني سبز ميشود حالا نيست پارسال سبز شد چه شد؟ ميبيني كه فاني شد الان نيست پس گياههاي امسال امسال سبز ميشود گياههاي سال ديگر سال ديگر باز گياههاي سال بعد سال بعد سبز ميشود پس واجب است و حتم است كه خداوند عالم سبز امسال را امسال بروياند سبز گذشته و پارسال را رويانيده سال ديگر را سال ديگر خلق ميكند بخواهي پيش و پس كني محال است نميشود اينها بايد مترتب واقع شوند حالا آيا اينها محتاج به صانعي نيستند؟ خودتان فكر كنيد آدمي بايد باشد و حوايي كه بعد قابيل و هابيل پيدا شوند بعد از آنها شيث پيدا شود بعد نوح پيدا شود بعد ابراهيم بعد موسي بعد عيسي اگر كسي امروز بايد باشد واجب است آدم و حوا پيش باشند واجب است هابيل باشد در زمان خودش قابيل در زمان خودش باشد تا اولاد بعد باشد واجب است نوح در زمان خودش باشد آنها در زمان خودشان باشند آنها تا نيايند در زمان خودشان اهل اين زمان نميشود باشند حتم است واجب است آنها در زمان خود باشند تغيير نميدهد خدا لكن حالا كه چنين است آيا اينها سر جاي خودشان مرسومند كه اگر خدا دست نزده بود به ملك باز آدم آدم بود هابيل و قابيل بودند نوح نوح بود ابراهيم ابراهيم همه سر جاي خودشان درست نميآمد حكمت آن است كه درست بيايد با همه جا اينهايي كه پيش نظرتان است هر قدر حكمت بيشتر خواندند هذيان واللّه بيشتر گفتند ميبيني كتابهاشان قشنگ خط خوشنويس كاغذ ترمه جدول طلا مصنفش كه بوده؟ از طايفه قاجار بوده مثلاً، حالا همچو كتابي را آدم خجالت ميكشد كه بگويد نامربوط است. پس دقت كنيد انشاءاللّه چنانچه ميفهمي اگر خدا تو را نساخته بود اين نطفه كه خودت ميداني چه جور است اين نطفه آيا خودش سر پيدا كرد؟ خودش دست پيدا كرد؟ خودش عقل پيدا كرد؟ هوش پيدا كرد؟ آيا اين نطفه گنديده خودش همچو شد؟ اگر اين خودش همچو شد پس اين چرا جاي ديگر ريخته ميشود همچو نميشود توي رحم چرا هميشه همچو نميشود؟ نه اين پدر ميتواند كاري بكند كه اولاد درست بشود نه آن مادر، پس اينها چطور ميشود موجود بنفس باشند؟ يعني موجود بنفس اين جوري كه مردم خيال ميكنند ديگر چطور ميشود معني تجلّي لها بها و بها امتنع منها آن درست است حديث هم هست تو اول درست بخوان معنيش را ياد بگير ديگر بخواهي اين كلمات را بياري توي هذيانها نميرود توي هذيانها پس همين جوري كه تو خودت را ميبيني كه سازنده خودت نيستي ديگران هم تو را نساختهاند و امثال و اقران تو هم كه مثل تواند تو را نساختهاند انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك و اين واللّه دليل عقل است آوردهاند اين حديث است فرمايش كردهاند اما عاقل بودهاند حرف زدهاند از روي شعور حرف زدهاند آمدهاند حجت تمام كنند بخصوص آمدهاند به حكمت تمام حرف بزنند و حكمت بياموزند هو الذي بعث في الاميين رسولاً منهم يتلو عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة كتاب آمدهاند بياموزانند حكمت بياموزانند پس آمدهاند كه حكمت تعليم كنند حكمت بايد از روي عقل باشد و آن عقلي كه خطا ندارد عقل معصوم است هيچ ملاّصدرا ادعا نكرده كه عقل من معصوم از خطاست لكن ببينيد كه همين ملاّصدرا به عصمت انبيا قائل است و ميگويد انبيا عقلشان خطا نميكند. ملتفت باشيد كه ميخواهم بگويم عقل بيخطايي همينجور حرفها را ميزند كه خودت ميفهمي كه از روي عقل است انت ماكوّنت نفسك و ماكوّنك من هو مثلك تو خودت را كه نساختهاي همچنين هركه مثل تو است تو را نميتواند بسازد به همان دليلي كه تو خودت را نميتواني بسازي دقت كنيد انشاءاللّه پس همين جوري كه خودت خودت را نميتواني بسازي پدرت را همينطور خيال كن او هم خودش را نميتواند بسازد به همينطور برود تا به آدم، آدم هم اقرار دارد پيش خدا كه اگر مرا خلق نكرده بودي من نبودم خاك بودم آب بودم آن آب و خاك را هم خلق كرده پس اينها مراتب ملك است بعينه مثل مراتب عدد است و هر مرتبه بالايي واجب است آنجا باشد مرتبه زيري واجب است زير باشد ديگر چه تقصيري كرده بود زير واقع شده؟ حرف آدم عاقل نيست و ميگويند مردم اين حرف را و همه ميگويند و همه نامربوط ميگويند بله من چه تقصيري دارم كه بايد رعيت باشم و ناصرالدين شاه چه خدمتي به خدا كرده كه بايد شاه باشد؟ فلان چه كرده كه بايد دولت داشته باشد؟ من چه كردهام كه بايد گدا باشم؟ همينجور استدلالات است و سؤالات است كه مردم ميكنند، عقلشان ميرسد[25] جاهل نيستند مجنونند. پس دقت كنيد فكر كنيد انشاءاللّه تو يك طوري تعقل كن ببين ممكن است دو تا را بسازد خدا و يكي پيش نباشد؟ اين نميشود ملتفت باشيد از همين گرده فكر كنيد تا همين جاها هم ميآيد چه كرده بود آن نبي كه نبي شده؟ خود آن نبي ميگويد اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ميدانست از كجا بگيرد بيارد ميدانست تو را نبايد نبي كند ميدانست تو نبايد نبي شوي به تو تكليف هم نكرده تمناش را هم بكني نبي نميكنند تو را بسا عذابت هم بكند جهنمت هم ببرد كه چرا تمناش را كردي پس مراتب خلق همين جوري كه چيده نگاه كن ببين چطور چيده به خدا درست چيده احمق مباش كه خيال كني كه اگر اينجور چيده بود بهتر بود، اي احمق خدايي كه هيچ جهل در او نيست خدايي كه هيچ غفلت در او نيست سهو و نسيان در او نيست ديگر اينجور چيده بود بهتر بود؟ چقدر احمقي تو كه چنين حرفي ميزني! تو هم مثل شيطاني شيطان گفت اگر آدم را گفته بود سجده كند به من بهتر از اين بود كه بگويد من به او سجده كنم چرا كه مرا از آتش خلق كرده او را از خاك، من بهتر از او هستم. اي خر! تو چقدر خري كه به خدا بحث ميكني خودت قائلي كه خلق كرده تو را و او را، خودت ميگويي خلقتني من نار مرا از آتش خلق كردي اقرار ميكني كه تو را خلق كرده ميگويي خلقته من طين او را از طين خلق كردي اقرار ميكني حالا آيا اين ندانسته چطور خلق كرده و تو خر دانستي! تو عجب احمقي هستي! اين است كه طردش ميكنند لعنش ميكنند ديگر نجاتش هم نميدهند و به همين كلمه طرد شد كه اعتراض كرد بر صانع و معني اعتراض اين است كه تو نميداني و من بهتر ميدانم از تو و بحث ميكند نهايت حمق است بحث با صانع و مشق كنيد و واللّه خدا خودش ميشناخت شما چطور هستيد و وحشت دارد حالت اين مردم او خودش وحشت نميكند اما آدمهاي عاقل وحشت ميكنند و اگر وحشت نميكنيد تا زندهايد غنيمت بشماريد تا مهلت ميدهند غنيمت بشماريد به فكر بيفتيد برويد پيش خدا بگوييد بد كردم توبه ميكنم. پس اعتراض بر اين صانع مكن اگرچه از گرسنگي بميري تو راهش را نميفهمي حالا تو نميداني چرا اينقدر فقيري بدان راهي دارد ديگر من چرا فقيرم اينقدر اعتراض مكن گرسنهات هم هست راست است اما حالا كه تو گرسنه شدي آيا لج ميكني با خدا كه اي خدا تو خدا نيستي اگر خدا خدا نيست پس تو بر كه اعتراض داري؟ تو از گرسنگي هم بميري باز خدا خداست باز اقدرالقادرين است باز حكيم است باز ظالم نيست تو هم از گرسنگي ميميري هيچ چيزي از او كم نشده. بسيار اتفاق افتاده از مؤمنين از گرسنگي مردهاند انبيا از گرسنگي مردهاند آنقدر گرسنه ميشدند كه ضعف ميكردند از گرسنگي ميمردند. پس انبيا مردند و نگفتند تو خدا نيستي هر طور بشود هركه بميرد باز خدا خداست و از خدايي نيفتاده ديگر ظلم بر من شده جبر بر من شده كه فقير شدهام خدا ظلم نميكند ميبينم اگر يك مخلوقي ظلم بر من ميكند اين خدا اين جورها پاي خودش گذاشته كه از او انتقام ميكشد او عوض به تو ميدهد از او انتقام ميكشد كه تو خوشحال بشوي اما خودش ظلم نميكند خودش خلاف حكمت نميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اين است كه واجب است و حتم است كه فعل فواعل و گاهي اين را به اين لفظ گفتهام لكن همه اينها عين مطلب است عرض كردهام مثل قياسي نيست كه زيد را فكر كنيد اگر خدا بخواهد ولد زيد را خلق كند اول زيد را خلق ميكند به او ميگويد جماع بكن آن وقت ولد زيد را خلق ميكند و اگر ميخواهد عمل زيد را خلق كند نماز زيد را زناي زيد را خلق كند اول زيد را خلق ميكند بعد عمل زيد را آيا خدا پيش از زيد نماز زيد را ميتواند خلق كند يا نه؟ بله ميتواند و نميكند خلاف حكمت نميكند لكن زيد را خلق ميكند به زيد ميگويد نماز كن زيد نماز ميكند خدا نماز را خلق كرده وقتي زيد خلق ميشود زنا ميكند خدا هم زنا را خلق كرده باز زيد مخلوق است زناش هم مخلوق است باز اينجا خالق زنا خداست لكن كي زناكار است؟ زاني نه كسي ديگر. كي نماز كرده؟ همان زيد خودش نماز كرده ديگر توي اين نماز تعقيبات دارد تعقيب بينماز معني ندارد تعقيب آن است كه پيش از آن نماز باشد نمازي نباشد تعقيب معني ندارد و نماز آن است كه ركعتش درست باشد يك ركعت زياد كني نماز نيست يك ركعت كمتر كني نماز نيست، نماز بيوضو نماز نيست نمازي كه براي ريا باشد نماز نيست نمازي كه براي سمعه باشد نماز نيست از روي عجب باشد نماز نيست تا آن جوري كه او ميگويد بكن نكني نماز اسمش نيست آن جوري كه او ميگويد بكني آن وقت نماز اسمش ميشود ديگر آيا خدا قادر نيست كه تعقيب مرا پيش از نماز من خلق كند؟ خدا قادر است بر همه چيز خدا قادر هست لكن چيزي كه محال است نميكند تعقيب يعني پيش از نماز نباشد بعد از نماز باشد خالق تعقيب خداست خالق نماز خداست خالق تو هم خداست و تو و نمازت و تعقيبت همه مخلوق خداست و خداست خالق همه، همه مترتباً[26] سر جاي خود واقعند. پس هر چيزي را اراده كند اگر اراده كرده حالا موجود شود حالا موجود ميشود بسا حالا اراده كرده كه هزار سال بعد موجود شود اگر تو نبودي نه نمازت بود نه تعقيبت چنانكه اگر نماز تو نبود تعقيبت نبود چنانكه تو نبودي نه پسرت بود نه پسر پسرت بود پدرت نبود تو نبودي جدت نبود او هم نبود همينطور آدم را خلق نميكرد اينها نبودند لكن اول خدا اراده كرده آدم هزار سال پيشتر از نوح خلق شود خلق كرده اراده كرده هزار دويم نوح باشد هزار سيوم ابراهيم باشد تا وقتي كه اراده كرده موسي را خلق كند خلق كرد موسي را عيسي را خلق كند خلق كرده همينجور اراده كرده و ببينيد هر هزاره روي هزاره خودش گذارده يك مو پيش و پس نميشود تا خدا اراده نكند چيزي پيدا نميشود پس اراده خدا با پيدا شدن چيزي همراه است اگر ملتفت شديد از دست ندهيد حالا چيده شده ملك اما خدا چيده است نه كه خودش چيده شده ملتفت باشيد بعينه بدون تفاوت كالكسر و الانكسار و الفعل و الانفعال تو ميشكني چوبي را كاسهاي را او هم شكسته ميشود كي كاسه شكسته شد؟ آن وقتي كه تو شكستي كي تو شكستي؟ آن وقتي كه شكسته شد اما اگر نميشكستي آيا شكسته ميشد؟ نه، چنانچه اگر شكسته نميشد آيا تو ميشكستي؟ نه. كي فاخور كاسه را تمام ساخت؟ آن وقتي كه تمامش ساخته شد. كي تمام شد كاسه؟ آن وقتي كه تمامش را ساخت گِلش را كي ساخت؟ آن وقتي كه ساخت گل كي ساخته شد؟ آن وقتي كه ساخت همراه هم است وقتي كه گل ساخت ساخته شد و هكذا هر چيزي و مراتب عدد را بگيريد كه خوب مثالي است و مثالي است كه واقعيت دارد و نيست مخلوقي كه معدود نباشد مراتب عدد سابقش بايد سابق باشد لاحقش بايد لاحق باشد واجب است چنين باشد محال است چنين نباشد دقت كنيد انشاءاللّه و همه جا بايد فعل روي مصنوع گذاشته باشد مصنوع زير دست فاعل واقع شده باشد پس همه جا همينجور مثالي كه عرض ميكنم تو سنگي را برميداري سنگ هم برداشته ميشود اينجا دو فعل پيدا ميشود يكي از تو كه سنگ را برداشتي و اين فعل تو است يكي از سنگ است كه برداشته شده برداشتن كار تو است برداشته شدن كار سنگ است اگر تو برش نميداشتي او كار خودش را هم خودش نميتوانست بكند و گليم خود را از آب نميتوانست بكشد واللّه همينطور خلقت تمام خلق بعينه مثل سنگ برداشتن است همه جا جاري است شما يك جاش را درست دقت كنيد باقيش را من ضامنم كه خودت بفهمي. عرض ميكنم به همينطور بيابيد كه خلق گليم خودشان را نميتوانند از آب بكشند عمل خلقي هم نميتوانند بكنند تو سنگ را برنداري و سنگ برداشته شود داخل محالات است پس فعل خودش به واسطه تو است اما اين ناش ناي سنگيت است فعل تو نيست برداشته شدن كار تو نيست كار سنگ است ملتفت باش انشاءاللّه و تو كار خود را وانگذاردي به سنگ سنگ برداشته شد تو برداشته نشدي چرا كه كار تو برداشتن است و اگر كار خود را واميگذاردي به سنگ او برميداشت و سنگ نميتواند كار تو را بكند و محال است بكند تو كار خودت به خودت چسبيده محال است تفويض به سنگ بشود همچنين سنگ كار خودش را به تو وانگذارده ميبيني تو برداشته نميشوي كارش را سنگ به تو تفويض نكرده است اما اين كار سنگ اگر كار تو توش نبود برداشته نميشد اما كار خودش كار تو نيست پس مخلوق هيچ صانع نيستند و تمام خلق واللّه عاجزند واللّه نه حركتي ميتوانند بكنند نه سكوني ميتوانند داشته باشند نه خيالي نه فكري هيچ ندارند مگر هر قدري كه تمليكشان كند آن وقت دارند و آن قدري كه تمليكشان كرده نميتوانند داشته باشند مگر او براشان نگاه دارد آن وقتي كه سنگ را برميداري تو و او هم برداشته ميشود سنگ همان وقت نگاهش نداري اين برداشته شده اسمش نيست فيالفور ميافتد حتي افتادن هم تا نيندازي نميافتد پس هو المالك لما ملّكهمم و القادر علي مااقدرهم عليه و تبارك همچو صانعي همه اينها را او كرده همه هم كار اوست تقصير هم ندارد و همهاش موافق حكمت است آن طوري كه بايد كرده واللّه خلاف بايد نكرد چرا كه او هيچ خلاف حكمت ندارد كارها بسته به فاعلهاست توي دستشان ساخته شده كار زيد بايد از دست زيد جاري شود كار كار او است و انشاءاللّه مراتب عدد را فراموش نكنيد حركت كار زيد است و بايد از دست زيد جاري شود بعد دويدن پشت سر حركت زيد است و هكذا هر كدام در سر جاي خود پس مراتب خلق هر يكي يَجِب كه سر جاي خود باشند و صانع بايد آنها را آنجا بسازد و بگذارد و اينها اقتضا ميكنند و اين اقتضا را از حكمت خدا دارند و اين حكم خدايي است هر يكي سر جاي خود هر يكي بايد درجه خود را طلب كنند و غير از آن درجه را نميتوانند طلب كنند غير از اين نميشود ساخت پس ده نميتواند تمنا كند من نُه باشم چرا كه اگر نُه شد ديگر ده نميماند كه تمنا كند ده بايد ده باشد و نه بايد نه باشد هشت بايد هشت باشد پس سؤال ده اين است هميشه كه من پشت سر نه باشم يك قدم دور نباشم يك كسري از ده دور نباشم يك كسر دور باشد ديگر ده ده نيست و ما منّا الاّ له مقام معلوم و انّا لنحن الصافّون و انا لنحن المسبّحون همه سر جاي خود گذارده اما صانع گذارده پس تبارك صانعي كه ميگذارد هر چيزي را سر جاي خود و همه را سر جاي خود چيده نه اينكه اينها چيده شدهاند اينها نميدانند چطور چيده شوند اينها را اينطور چيدهاند پس اگر رفتي در خانه ديدي اطاقي را چيدهاند عاقل باش بگو خوب چيدهاند مگو خوب چيده شده تو اين يادت نرود كه چيدهاند اگر چيده شده هم بگويي به آن ملاحظه عيب ندارد ولكن خودش درست شده خودش چيده شده واللّه نميشود خودش چيده شود. پس واجب است صانع اول را اول درست كند ثاني را ثاني ثالث را ثالث و همينطور تا هزارم را هزارم درست كند زمانهاي پيش پيش بايد درست شود حالاها حالا بعد بعد و هكذا پس اقتضا ميكند آنچه پا به عالم وجود گذارده عالم وجود اينكه امكاني پيشش باشد همه چيز آنچه پا به عالم وجود گذارده و ملتفت باشيد ميخواهم عبارتها هم حلاجي شود به قول حاج محمدرضا كه خودش هم نميآيد آنچه اقتضا ميكند پا به عالم وجود بگذارد اقتضا كند يعني ممكن باشد موجود شود يعني مادهاش و امكانش بايد پيش باشد پس آن ولدي كه يمكن انيولد منّي او احتياج دارد اقتضاش اين است من پيش باشم بعد ممكن باشد اين فرزند به واسطه من به عمل آيد پس او اقتضا ميكند كه من سابق باشم اگر من نباشم نميشود تولد كند ولدي از من پس هرچه پا به عالم وجود گذارده همه دعا كردهاند خدا هم اذنشان داده دعا كنند و بخواهند از خدا كه موادشان پيش باشد امكانشان پيش باشد و آنچه بايد پا به عالم وجود گذارد اقتضا ميكنند در امكان باشند پس هرچه در وجود آمد[27] اقتضا كرد در امكان باشد و آنچه در امكان است اقتضا ميكند به وجود بيايد و اين لفظ را اينجور بيان ميكنم باز شرح مطلبي است بعينه عبارت آن شرح حديث عجيب غريب مفضّل است حديثي است و جوري شرح شده كه هنوز آدم ميبيند آنجور شرح نشده مال مفضّل است ايشان[28] سؤال كرده بودند كه شرح كنم دو سه سال طول كشيد جواب عرض نكردم اول جرأت نميكردم شرح كنم بعد ديدم پستاي اين مردم جوري نيست كه بتوانند چنگ بند كنند من هم توكل بر خدا كردم و شرح كردم و اين حديث حديثي است مشكل از بس مشكل است عباراتش مختل مانده و در اين حديث عجيب غريب فرمايش ميكنند هر چه اقتضا كرده در وجود بيايد اقتضا كرد در امكان باشد و آنچه اقتضا كرد در امكان باشد اقتضا كرد پا به عالم وجود گذارد. مقصود از اين عبارت اين نيست كه آنچه در عالم امكان هست بايد به عالم كون بيايد نه اين مقصود نيست فرمودند آيا ممكن نيست ممكن نيست اين اطاق يكجا طلا بشود؟ امكان دارد پس بايد بشود؟ مراد اين است آنچه خدا دانسته بود ساختنش خوب است و آبادي ملكش در آن است آنها اقتضا كردند امكان داشت و اقتضا كردند ساخته شوند و اقتضا كردند خودشان ساخته نشوند و خودشان نتوانند بيرون آيند پس صانع بايد درست كند آنها را چنانكه امكانشان اقتضا كرد اگر بايد اينها بيرون بيايند كه بايد صانعي باشد تا دست كند اينها را بيرون آورد پس اين چيزهايي كه به عالم وجود آمدهاند اقتضا كردند امكانات داشته باشند و صانعي داشته باشند كه آنها را از امكان به وجود بياورد و اين عبارت نيست اين مطلب كه هرچه به امكان آمده به كون بيايد اگر اين عبارت ترائي كند عبارت دويمش هم هست كه محال است آنچه در امكان است به كون بيايد و خدا محال را نميكند و ممتنع است بكند ممكن است اين اطاق يك جاش طلا باشد يا يك جاش نقره باشد يا يك جاش نبات باشد يا حيوان باشد يا انسان باشد يا نبي باشد؟ ممكن هست لكن نميكند خدا پس امكانات صد هزار هزار نميشود به عالم ملك بيايد واجب هم نيست بيايد اگر بيايد مخلّ[29] ميشود و صانع هي اضداد در امكانات گذارده و شيء موجود فعليتي است به عرصه كون آمده اين عدمش هم آنجا هست وجودش هم آنجا هست ديگر شيء واحد هم موجود باشد هم معدوم داخل محالات است هم كم باشد هم زياد داخل محالات است آيا ممكن هست باشد ميبيني نميشود ممكن نيست پس آنچه اقتضا كرده به عالم وجود بيايد همان اقتضا كرد در امكان باشد كه وجود نيايد امكان هم اقتضا كرد اينها را اما بيرون بيايند يا بيرونشان بياورند و اينها اقتضا كردند خودشان بيرون آيند يا بيرونشان بياورند ديگر معلوم است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 30 ــ دوشنبه 9 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و تلك الربوبية اذ لا مربوب التي هي الكينونة كما مرّ هي علمه بمخلوقاته قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء فماشاء من علمه يحيطون بشيء منه الخ .
اينكه در اينجا ميفرمايند و له المثل الاعلي فرمايش خودشان است نه كه حديث باشد از براي خداوند عالم علم حادثي است و علم خودش و علم حادث اينهايي است كه در الواح و كتابها نوشته شده است اينها علم نوشته است اينها مخلوق است اينها دخلي به علم خودش ندارد. ملتفت باشيد و خداوند عالم علم را از براي خودش خلق نميكند و انشاءاللّه درست دقت كنيد شخص جاهل نميتواند علم را احداث كند و علم خدا اگر احداثي باشد لازم ميآيد خدا جاهل باشد و آن وقت لفظي گفتهايم خيلي بيمعني. جاهل چه ميداند علم چه چيزي است كه براي خودش بسازد پس نميتوانيم احداث كنيم علم را از براي خود پس ملتفت باشيد سرّ اين مطلب را داشته باشيد كه فعل را لفظ احداث براش گفتهاند و علم را لفظ احداث براش نگفتهاند و ببينيد چه چيزها ملاحظه ميكنند در فرمايشات خود ميفرمايند خلقت المشية بنفسها آن وقت ثم خلق اللّه الاشياء بالمشية پس مشيت مخلوق بنفس است و مخلوق اول است و به نفس خودش مخلوق است اشياء هم مخلوقند به مشيت لكن علم را كسي مخلوق بگويد هذيان است پس علم هميشه با ذات هست و علم را خلق نميكند براي خودش آن وقت عالم بشود و اين حرفي است بسيار نامعقول كه علم را خلق كرده براي خود آن وقت عالم بشود پس آن علمي كه داشت داخل مخلوقات نيست و آن علم داخل يكي از اركان توحيد است و بايد اين علم همراه صانع باشد و با وجود اين ملتفت باشيد انشاءاللّه علم داخل افعال عامه افتاده است چون داخل افعال عامه افتاده است هر فعلي را نسبت به هر فاعلي كه ميخواهيد بسنجيد اينجور ملاحظات را ميتوان توش كرد و يكپاره ملاحظات از حكمت است كه و لو بشود تعبير بياري و نياريم به جهت آنكه ميافتد دست جهال خرابش ميكنند و يكپاره تعبيرات كه ميشود بياوري و آوردهاند نقلي نيست به جهتي كه اگر بيفتد دست جهال كاريش نميتوانند بكنند. پس دقت كنيد انشاءاللّه و مشق كنيد كه روشتان روش اين خدا و اين پير و پيغمبر باشد و مباشيد مثل خودسرهاي دنيا كه همينطور به قياس كارشان را ميگذرانند و كار همه اهل باطل را اين قياس ضايع كرده ملتفت باشيد انشاءاللّه ميگويي خدا بصير است و ميگويي همچو چشمي هم ندارد احتياج ندارد با چشم ببيند تو احتياج داري با چشم ببيني خدا بصير است بي همچو مقله و احتياج به همچو مقله ندارد و همچنين خدا سميع است بيآلت به جهتي كه احتياج به آلت ندارد و بصير است بيآلت حالا اصحاب قياس ميگويند راست است ما ميفهميم صانع احتياج به آلت ندارد ما ميفهميم مبصرات را ميبيند يعني ميداند مراد از ديدنيهاي ما هم يعني بدانيم او احتياج به اين عينكها ندارد و خدا همينجور هم طعمها را ميداند پس خدا ذائق هم باشد بيزبان همينطور كه ميگويي متكلم است و به زبان بي زباني فرموده يك خورده فكر كنيد ذائق است و طعمها را ميچشد لكن ذائق است بلازبان همينطور خدا بو ميفهمد بلاشامه همينطور خدا گرمي و سردي را بيلامسه و دست ماليدن ميفهمد پس خدا لامس هم هست بيآلت خدا شام هم هست بلاآلت خدا ذائق هم هست بلاآلت حالا ببينيد محض اينكه خدا داناست ما تعبيري بياريم براي خدا قياسي است كردهايم قياس بسيار خنك بيجايي است اين خنكي را خودش نميكند و انبياش هم نميكنند مردم ديگر بيدين شدهاند و قياس ميكنند و نميدانند چقدر مفسدهها بر اين قياس مترتب است شما فكر كنيد خدا محض همين كه ميداند چيزي را نميشود گفت فاعل آن كار هم هست و لو يكپاره جاها استعمالش هم بكنند پس خداوند عالم ذائق نيست خدا عاقل نيست قبيح است بگويي خدا عاقل است به جهتي كه عقل جولان ميزند و بين چيزها را ادراك ميكند و جولان كار خدا نيست ديگر معقولات را خدا ميداند پس عاقل است اين هذيان است خدا فكر كرد در كتاب يهوديها و فرنگيها فكر جولان ميزند خيال جولان ميزند خدا متخيل نيست با وجودي كه خيالات را ميداند متفكر نيست با وجودي كه فكرها را ميداند حالا چون فكرها را ميداند او را متفكر ميگويي و بناي خودسري ميگذاري كه بنده هم عالم شدهام و ميگويند خدا متفكر است بدون آلت، خدا عاقل است بدون عقل، ميگويم اين پستا اگر رو بيفتد پس ميتوان گفت خدا آكل است بدون آلت، خدا زاني است بدون آلت و اگر اينطور شد پستا بهم ميخورد. اما اگر نميگفتي خدا داناست اغلبي خيال ميكردند خدا جاهل است پس يكپاره الفاظ كه احسن الفاظ بود و سعي كردهاند مثل الفاظ ديگر نباشد بعضيش را گفتهاند بگوييد بعضي را گفتهاند نگويي و لو اينكه آنچه را تو به خلق ميگويي آنها را به خدا هيچ نميشود گفت پس خدا از تمام اين الفاظ مبرا و منزه است از معنيهاي اينها هم منزه و مبرا است انشاءاللّه قواعد كليه را ملاحظه كنيد آنچه در عالم خلق است خدا آن را ندارد و آنچه خدا دارد خلق آن را ندارند پس چشم خلق را خدا ندارد اصلاً خدا چشم خلق را ميخواهد چه كند؟ پس اينجور بصير شما را اينجور سميع شما را بلكه اينجور علم شما را بايد از خدا برداشت پس هرچه در خلق ممكن است در خدا ممتنع است و ببينيد عقلتان حكم ميكند همينطور بايد باشد آنچه در خلق ممكن است يعني خلقه اللّه و آنچه در خداست يعني هيچكس خلقش نكرده باشد پس البته هرچه در خلق است نبايد در خدا باشد پس ليس كمثله شيء و كل مايمكن في الامكان يمتنع في الخالق و كل مايجب في الخالق يمتنع في المخلوق مخلوق آنچه دارند مال غير است و او آنچه دارد مال غير نيست پس ديگر دقت كنيد حالا علمي كه دارد علمي نيست كه درس خوانده باشد و تمام خلق علمشان اكتسابي است پس علم ما با علم خدا از يك مقوله نيست همچنين قدرت ما با قدرت خدا از يك جنس نيست قدرت ما را او داده است و قدرت او را كسي به او نداده است پس خوب دقت كنيد ببينيد فعل او آنچه غير ذات اوست و لو ذاتي او بگوييدش آن را براي اين ميگويي كه هرگز نبوده كه نداشته باشد آن را لكن ذات او نيست و علم ذاتي او هست ولكن ذات او نيست و لو يك جايي گفته باشند العلم ذاته و گفته باشند القدرة ذاته و قدرت ذاتي اوست و اركان توحيد است و ذات او نيست و همچنين باز بصر ذات او نيست اما هرگز نبوده نگاه كند چيزي را بداند پيش از دست كردنش ميداند پس البصر ذاته هم هست و ذات او نيست ملتفت باشيد ذات او يك است من جميع الجهات و سمع با بصر او يك جنس هستند نه اين است كه چون مسموعات را ميداند سميعش ميگوييم و نه اين است چون مبصرات را ميداند بصيرش ميگوييم و چون همه را ميداند عليمش ميگوييم و چون همه كار ميتواند بكند قديرش ميگوييم و اسماءاللّه و صفاتاللّه عين يكديگر نيستند عين ذات هم نيستند و گفته شده عين ذاتند و مسامحه نكنيد بله حديث هست كه العلم ذاته حديث را بايد فهميد درسش را خواند ياد گرفت اصطلاحش را فهميد قناعت نكنيد در حكمت به طور فقه كه حديث دارد حديث حكمي را براي حكما گفتهاند مدرسش حكما هستند فقها نميتوانند بفهمند اگر بخواهند ياد بگيرند بايد بروند درس بخوانند پيش حكيم[30] بلكه بهتر آن است كه فقيه اصلاً پا نگذارد در حكمت وقتي هم از او مسأله حكمي را ميپرسند اگر عادل است و ايمان دارد بايد بگويد نميدانم مثل آنكه اگر مسأله نجومي را ميپرسند از صرفي ميگويد نميدانم، مسأله طبي بپرسند بگويد نميدانم نه اينكه طبابت كند و كسي را بكشد مثل اينكه ميبيني مجتهد جامعالشرايط نجاري نميداند پس حكمت مال حكماست اين الفاط كه العلم ذاته و لا معلوم و السمع ذاته و لا مسموع و القدرة ذاته و لا مقدور معني اينها را از حكيم بايد آموخت نه از فقيه. پس اينها سر كلاف است اين كليات را اگر ياد بگيري از مجتهدين داناتر ميشوي موحدتر ميشوي بسا روز قيامت شما را بگويند علما و ايشان را بگويند عوام آن وقت بسا مقام تو بالاتر از ايشان باشد نسبت تو به ايشان نسبت رسول خداست به ادناي امت. فرمودند نسبت عالم به عابد مثل نسبت رسول خداست به ادناي امت.
خلاصه دقت كنيد و مطلب را به طور حكمت بيابيد كه داخل علما شويد خدا گفته كه حكيم شويد آيا خدا دعوت نكرده كه حكمت بياموزيد؟ آيا رسول را نفرستاده كه ليعلّمهم الكتاب و الحكمة؟ و حكمت فهم مطلب است دخلي به ضرب ضربا ضربوا ندارد، دخلي به فارسي ندارد دخلي به عربي دانستن ندارد دخلي به تركي ندارد به فارسي ميشود بيانش كرد به عربي ميشود لفظ دخلي به اين حرفها ندارد. پس دقت كنيد پس هر فعلي را فاعل صادر ميكند حالا آيا اين فعل عين ذات فاعل است؟ اين هذيان است در حكمت فعل را اين حركت را من احداث ميكنم آيا اين عين من است؟ نه، من آنم كه هم حركت احداث ميكنم هم سكون من عين حركت بشوم نميتوانم سكون احداث كنم، عين سكون بشوم نميتوانم حركت احداث كنم پس فعل را به خودي خودش نظر كن بيآنكه فاعل آن را احداث كند اين هيچ نيست در عرصه امتناع واقع است پس من حيث انه هو هويي كه به خيال ميرسد او را بخواهي من حيثي كه نسبتش را بدهي به صانع صانع جنبيد جنبش پيدا شد فاعل ساكن شد سكون پيدا شد اما ببين كه ميگويي فاعل متحرك شد حركت پيدا شد فاعل ساكن شد سكون پيدا شد ملتفتش باشيد انشاءاللّه پس سكون و حركت را احداث بايد بكند فاعل اين عين آن حركت و سكون بشود داخل محالات است پس صفت ذاتي را بخواهي به اين معني معني كني كه عين ذات است هذيان است اما ذاتي است يعني قيام صفت ذاتي قائم است راست است تا قائم هست قيام همراهش است نور صفت ذاتي منير است راست است منير باشد و نور نداشته باشد ذات منير نيست روشنايي چراغ همراه چراغ است و بخصوص همينطورها تعبير آوردهاند حضرت امام رضا صلواتاللّه عليه فرمايش ميكنند به عمران صابي چون قدري از حكمت سررشته داشته ميفرمايد نور چراغ نه اين است كه مدتي چراغ بود و نور نداشت و روشن نبود يكدفعه جنبيد و نور از شكمش بيرون آمد بلكه همان آني كه چراغ روشن شد همان آن اطاق روشن شد لكن تو ميفهمي كه اين نور منبث بسته به چراغ است تا آن را پف كني اينها تمام ميشوند اما اينها را هزار پف كني چراغ باكش نميشود پس اينها بسته به اويند او بسته به اينها نيست و اينها فعل صادر از چراغند اينها را نچسباني به آن شعله امتناع صرفند لكن اين نور همراه اين چراغ بايد باشد و ممابه السراج سراج است و مسلوب از سراج نيست به جهتي كه سراج كه نور از آن مسلوب است ذغال است دود است چراغ به آن گفتن دروغ است پس هرگز نور از منير مسلوب نيست نبايد باشد و چون سلبش نميكني هميشه همراه منير است مساوقند در وجود با يكديگر حالا كه مساوقند در وجود كدام محتاج در وجود به ديگري هستند؟ ميفهمي نور چراغ محتاج به چراغ است اين را هزار بدمي هزار رياح عاصفه حركت كنند بر اين نور بخواهند آن نور را متفرق كنند زورشان نميرسد اينها قيامشان بسته به آن چراغ است و خود چراغ را تا پف كني همه انوار معدوم ميشوند پس ميفهمي اينها محتاج به اويند و او محتاج به اينها نيست لكن معذلك كه آن محتاج به اينها نيست نه اين است كه يك وقتي نداشته اين انوار را يا وقتي باشد كه او محدث اينها نباشد اينها فعل او نباشند هميشه محتاج به اويند هميشه فعل اويند مسلوب از او هم نيستند هميشه هم با او هستند و از او جدا نميشوند پس صفت ذاتي هستند و واللّه ملتفت باشيد كه چنانكه علم صفت ذاتي است و ميگويي كان اللّه عالماً و لا معلوم همينطور كان اللّه قادراً را هم ميگويي پس چرا ميگويي خلق اللّه المشية همينطور بگو كان اللّه سميعاً و هيچ مسموعي نبود كان اللّه بصيراً و هيچ مبصري نبود اينها همه افعال صانعند و تمام اين صفاتي كه خدا دارد ــ و اسمايي كه دارد هزار و يكي يا نود و نه هر چه باشد ــ تمام اين اسمها يك سرش بند است به صانع آن سرش كه به صانع بند است نبوده وقتي كه بند نباشد و تازه خدا آن را براي خود احداث كند و متغير شود پس هميشه كان اللّه قديراً و لا مقدور و هميشه كان اللّه سميعاً و لا مسموع و هميشه كان اللّه بصيراً و لا مبصر هميشه كان اللّه عليماً و لا معلوم از اين راه برميگردي علم معنيش اين است كه بداند چيزي را پس علم همراه معلوم است راست است علمي كه متعلق به معلوم است علم است قدرت يعني كاري را بتواند بكند پس مقدور بايد همراه قدرت باشد پس همه اينها را ميتوان فعلي كرد همه را ميتوان ذاتي كرد يا به اين لحاظي كه كليني روايت كرده است از يكي از نواب از امام زمان صلوات اللّه عليه كه فرمودند آن صفاتي را كه گاهي اثبات ميكني و گاهي نفي ميكني صفات فعلند مثلاً رحيم است به مؤمنين و دوست ميدارد دوستان خود را و دشمن ميدارد دشمنان خود را و رضايي دارد و غضبي دارد رضاش به بعضي چيزهاست و از بعضي چيزها رضاش از همه چيز نيست و نه غضبش از همه چيزهاست و اينها هم چيزهايي است كه در همه اديان ميتوان گفت حالا آن صفت رضا صفت فعل خداست صفت سخط صفت فعل خداست صفت ذاتي نيست حالا كه صفت فعل شد ميشود جايي از او سلبش كرد و در جايي ديگر اثباتش كرد وقتي نفي كرد وقتي اثبات كرد مثلاً كرم صفت فعل خداست خالق صفت فعل خداست رازق صفت فعل خداست يعني رزق را خدا ميدهد آيا نميشود اين صفت را از خدا سلب كرد؟ نه خداست راستي راستي رازق چه بخواهي اين صفت را بكني از او و كسي ديگر را بگويي رازق است علي يا عيسي يا پيغمبري ديگر يا ملكي و بخواهي بكني و سلب كني اين صفت را از خدا و به كسي ديگر بچسباني غلو ميشود و كفر ميشود شرك ميشود مثل نصاري ميشوي مثل مجوس ميشوي مثل بتپرستان ميشوي صفت ميخواهد صفت فعل باشد ميخواهد صفت اضافه باشد ميخواهد صفت ذات باشد ميخواهد صفت قدس باشد به هر جوري تعبير آوردهاند حكما بخواهي صفتي را از خدا منفصل كني و بچسباني به غير چسبيده نميشود پس چه صفات فعلي چه صفات ذاتي چه صفات اضافه همه اينها صادر از صانع است صادر از صانع كه شد خدا متغير نيست نميآيد تازه صفتي به خود بگيرد پس هميشه صفات الهي و همه اسماء حالتشان اين است پس هميشه صانع بلاتغير ذاتش مستحيل به فعلش نميشود مگر ممكن است بشود؟ فكر كنيد از روي حكمت مگر ممكن است يك فاعلي يك وقتي فعل كند خودش بشود فعل و فاعل فاعل نباشد معقول نيست ممكن نيست پس هر فاعلي فعلش بسته به او است و وقتي فعل را صادر كرد خودش نفس فعل نميشود نفس فعل كه نشد فعل صادر از فاعل است اما حالايي كه فعل صادر از او شد آيا عليالعميا چيزي خيال ميكني و ميگويي يا از روي حكمت ميفهمي و ميگويي؟ و اينهايي كه مد نظرتان هستند و ميداني كتابي نوشتهاند چيزي گفتهاند هنوز ملتفت نيستند و هنوز نميدانند چه ميگويند دو كلمه لفظ ياد گرفتهاند و ديدند كارشان ميگذرد و زيادي را ديدند كاري به محراب و منبرشان چندان ندارد چندان به كارشان نميآيد چرا كه منظور نان بود كه حاصل شد ديگر كاري به دست تحقيق مسائل نداشند. پس صفت به طور مطلق يعني فعلي كه صادر است از فاعل از صانع دقت كنيد اين سريش كه بسته به فاعل است آيا اين ظهور فاعل است و فاعل ظاهر در اين است يا يك حركت عرضي خيال ميكني كه حركت ميكند و دست و پايي است و اغلب خيالات همينجور است خدا همچو كرد اينها را ساخت و سر جاي خود گذارد اينها هم سر جاي خودشان ماندند و او هم سر جاي خود ثابت است و ساكن ملتفت باشيد فعل فاعلند و فعل صادر از فاعل را خوب دقت كنيد فعلي كه صادر از آن عرصه است ظاهر در او اظهر از اوست و همه فعلها همينطور است نه همان صفات ذاتي تنها صفت فعلي هم همينطور است در خالق ذات خدا پيداست در رازق هم ذات خدا پيداست و اينها صفت فعل است در صفت فعل ذات خدا پيداست چنانكه در صفت قدس ذات خدا پيداست شما به قائم كه نگاه ميكنيد زيد ميبينيد و اگر زيد نبينيد قائم نميتوانيد ببينيد اصلاً پس به اين ملاحظه كه تو زيد ميبيني ذات ميبيني و اينطور است اگر يدك منك را هم اينجور ميفهمي مثل مثل است و الاّ هي مثل ميزني و مطلب هم درست نميشود. پس علم غير از ذات است اما يدك منك به لحاظي اين را فرمودهاند يكي اينكه اين لفظ را فرمودهاند به جهت اينكه چون يد اختيارش خيلي دست آدم است تشبيه به دست كردهاند و يكي اين است كه بخصوص در خيلي جاها در همه لغات قدرت را دست ميگويند ميگويند فلان دستي در فلان كار ندارد يعني نميتواند آن كار را بكند يا دستي دارد يعني ميتواند آن كار را بكند يداللّه يعني قدرت اللّه پس قدرت خدا يد خداست قدرت تو هم يد تو است حالا علم خدا چطور است نسبت به خدا مثل آن اين قدرت تو كه ميبيني ميتواني بكني ميتواني نكني كيدك منك مثل قدرت تو است از تو ملتفت باشيد ميخواهند مثلاً محض فقاهت نباشد مثال حكمي باشد و بدانيد مثال حكمي را خدا زده ليس كمثله شيء همين لفظ فقاهتش يعني خدا هيچ مثل ندارد و حكمتش يعني مثل دارد لكن ذاتش نه خدا امثال دارد اسماء دارد صفات دارد له الامثال العليا و الاسماء الحسني اگر امثال عليا نداشته باشد خدا را خدا نميتوان گفت پس ملتفت باشيد اينجور يد اثر صادر از شما نيست ملتفت باشيد فرمايش امام را و اين را هم امام نخواسته براي فقها بگويد بسا به آن كسي كه فرموده او نفميده[31] يا ميگويند كه به واسطه به حكيمي ديگر برسد و اين كارها ميكردند بخصوص ميفرمايند رب حامل فقه الي من هو افقه منه، رب حامل فقه و ليس بفقيه بسا براي حُمران ميفرمايند او هم نفهمد او ميگويد براي مفضل مفضل ميفهمد چه فرمودند پس يد صادر از شخص نيست كه آنجا تمثيل بزنند اما قَدَرَ صادر از شماست و يدي كه به معني قدرت است و قدَر كه صادر از شماست تمثيل ميشود بزنند پس چنانكه قدرت شما به شما بسته و شما قدرت خود را احداث ميكنيد و بعد از احداث شما نفس قدرت نشديد و مستحيل به قدرت نشديد و هيچ فاعلي مستحيل به فعل خود نميشود حالا كه چنين است علم خدا مثل قدرت خداست علم خدا و قدرت خدا مثل علم تو است نسبت به تو الاّ اينكه خدا تو را خلق كرده و علم داده به قدرت خود و اگر خدا علم به تو نداده بود نداشتي و خدا را كسي علم به او نداده لكن حالايي كه خلق كرده و حالايي كه علم به تو داده و قدرت به تو داده حالا قدرت تو نسبت به تو قدرت خدا هم نسبت به خدا علم تو نسبت به تو چطور است علم خدا هم نسبت به خدا همانطور است پس سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق ما اگر در خود چيزي را نفهميم تصديق غير را چطور ميتوانيم بكنيم آن علم را كه ما ميفهميم يعني دانايي جهل يعني ناداني و خداي ما نادان نيست جاهل نيست خداي ما داناست مثل اينكه خودمان داناييمان غير نادانيمان است علم خدا هم غير از جهل است. پس فكر كنيد انشاءاللّه پس از براي خدا صفاتي است تمام صفاتي كه صادر از اوست و سرش بسته است به او تازه صادر نشده و تازه صادر نميشود تا خدا بود اين اركان توحيد بايد باشند براي خدا و تازه احداثش نكنند و اين صفات هميشه بايد براي خدا باشند و هرگز ذات عين اينها نيست و هرگز غير اينها نيست پس آن صانع داخلٌ في ظهوراته به طوري كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس همه اين اسماء و صفات همه دارند حالت ذاتيت را حالا به اين لحاظ داشته باشيد هست تو در قيام زيد قائم را ميبيني و در قائم زيد زيد را ميبيني پس تو اشاره كني اين زيد است ايستاده و غير زيد كسي نايستاده و زيد بذاته ايستاده و غير زيد به هيچ اصطلاح نايستاده درست است پس اين صفات ذاتيت دارند در حالتي كه ذاتيت ندارند و صفات صفتيت دارند غيرند به غيريت صفتي ملتفت باشيد پس در وقتي كه صفاتاللّه هستند صفتند نه ذات و صفت غير ذات است ذات غير صفات است و صفت كه هستند مباين نيستند ولكن اينها محتاج به اويند او غني از اينها يا مغني اينها پس اينها محتاج به او و او مغني اينها و غني از اينها و حالتي دارند كه به غير از او كسي نميداند و غير از زيد كسي نميتواند غير از زيد كسي نميگويد هرچه هم تفحص كني كه يك قائمي قائم باشد جايي به غير از او كه ايستاده ميبيني غير از او كسي نايستاده غير از او كه راه ميرود كسي ديگر راه نميرود به غير از او كه ميبيند؟ هيچكس نميبيند تمام فاعل توي چشمش از خود چشم پيداتر است توي گوشش از خود گوش پيداتر است توي حركتش از خود حركت پيداتر است توي سكونش از خود سكون پيداتر است پس اينها ذات او هستند ذاتيت دارد ديگر اينها را جاشان را بدانيد هرچه صفت وسيعتر است ذاتيتش بيشتر است هرچه پايين بيايي تكثرش بيشتر ميشود پس صفات فعل را بگويي صفات ذاتي نيستند لايق نيستند ذاتي باشند اما صفات فعل زير قدرت افتاهاند پس قدرت را صفت ذاتي بگويند لايقتر است پس علمي كه بالاي قدرت است و اين قدرت را از روي علم جاري ميكند خودت هم قدرتت را از روي علم جاري ميكني پس آن صفت اعلي را و لله المثل الاعلي ذات است و ذاتيت دارد و ذات اظهر است از خود او پس چيزي به غير از او نيست چرا كه غيري را به خود نگرفته درستش كند و از عرصه اوست كه آمده پس علم ذات اوست و لا معلوم و اين علم متجدد نيست اين علم علم متكثر نيست كه متعلق بخواهد به هيچ وجه من الوجوه پس علم عين اين معلومات نيست هيچ دخلي به معلومات ندارد و ميدانست همين معلومات را در سر جاي خودشان در مراتبشان و نه خودشان بودند و نه جاشان نه مراتبشان و آفريد سبب را پيش، مسبب را بعد، علل را پيش، معلولات را بعد، هر چيزي را سر جاي خودش از روي علم و دانايي گذارد.
و صلي اللّه علي محمد و اله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 31 ــ سهشنبه 10 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و تلك الربوبية اذ لا مربوب التي هي الكينونة كما مرّ هي علمه بمخلوقاته قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء فماشاء من علمه يحيطون بشيء منه الخ.
از براي خداوند عالم دو علم است و اين را خيلي از مردمهايي كه خواستهاند ايرادي به مشايخ بگيرند گرفتهاند و خيلي پاپي هم شدهاند كه چرا گفته خدا دو علم دارد و حال آنكه خدا خودش گفته اين را و در روايت هم هست از براي خدا دو علم است: يك علمي است كه آن علم را تعليم كرده به ملائكه و انبيا و رسلش و علمي است مكنون و مخزون در نزد او و آن يكيش را در حديث ميفرمايند حادث است، لفظش هم حادث است چنانچه در دعاي عديله است كه كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلة و عليم بود و هنوز علمي براي مردم خلق نكرده بود علمي كه مردم را تعليم كرده حادث است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه آن علمي را كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه فرمايش ميكنند عين معلوم است آن عين مخلوقات است و آن علمي است مشاء و همين آيه شريفه را شاهد ميآورند كه لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و بعضي جاهاي ديگر تصريح بيشتر از اينجا كردهاند و ميفرمايند استثناء، استثناء منقطع است استثناء متصل نيست لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و فرمودهاند اين استثناء متصل نيست منقطع است. ملتفت باشيد انشاءاللّه در لفظ خود آيه خيلي واضح است مطلب شيخ محض ادعا نيست ميفرمايد خلق احاطه به علم او نميكنند بشيء من علمه به هيچ چيزش مگر به آن علمي را كه شاء كه خواسته و شاء فعل او است و اين بماشاء يعني بماخلق چيزي را كه خلق كرده به آنها داده ملتفت باشيد مخلوق هرچه را به او ميدهند تمام آنها مخلوق است علمش دادهاند علمش هم مخلوق است چنانچه عقلش هم مخلوق است روحش مخلوق است بدنش مخلوق است اعضا و جوارحش همه مخلوق است پس علمي كه مخلوق است به مخلوق داده آن هم نه تمام علم مخلوق را به هر مخلوقي دادهاند آن علمي كه كينونت ذات خودش است آن علم را هيچ چيزش را به خلق ندادهاند همهاش مخصوص ذات خودش است و راهش را حالا ديگر اگر فكر كنيد انشاءاللّه به دست ميآريدش و اين علم را نميتوان به كسي داد معقول نيست سعي كنيد حكمتش را شما برخوريد هر فعلي و هر علمي كه صادر است از عالم به او برپاست آن را فرض كني بكني و به كسي بدهي فاني ميشود نميشود داد هر فاعلي را انشاءاللّه داشته باشيد دقت كنيد فعل هيچ فاعلي را هيچ نميشود از او جدا كرد و به جاي ديگر چسباند مگر اينكه اگر كسي بخواهد فعل فاعلي را ببرد به جاي ديگر بايد خود فاعل را بردارد ببرد شما انشاءاللّه مباشيد مثل مردم ديگر كه همين كه زبانشان ميجنبد چيزي ميگويند كاري كنيم حكمت را از روي قلب بگوييم و هرچه از روي قلب نيست بدانيد حكمت نيست ديگر اگر حرف راستي است صاحبش راست گفته دخلي به تو ندارد و دروغ است و حكمت آن است كه آدم توي دلش واقعاً بداند و زبانش را از روي قلبش حركت بدهد ببينيد اگر شما بخواهيد فعل چيزي را بدهيد به چيز ديگر ممكن نيست مگر خود آن چيز را مخلوط به آن كنند آن وقت فعل او هم مخلوط ميشود پس سركه را كه ترشي فعل اوست ترشي اين را نميشود گرفت داد به شيره و شيره كه شيريني فعل اوست نميشود گرفت داد به سركه و ميخواهي سكنجبين درست كني خود سركه را با خودش شيره ممزوج كه ميكني ترشيهاي آن همراه خودش است شيرينيهاي اين همراه خودش است هر جزئي از سركه پهلوي جزئي از شيره نشسته او ترشيش را دارد اين شيرينيش را دارد سكنجبين پيدا شده ديگر فعل از آنجا كنده شود به آنجا بچسبد داخل محالات است فكر كنيد دقت كنيد كه عقيدههاتان از روي حكمت درست شود عقيده يعني عقد قلبتان به آن شده باشد يعني فهميده باشيد بگويي هم اعتقاد دارم همان زبانت ميجنبد مردم اعتقاد ندارند اصلش اعتقاد ندارند و لو بگويند داريم و لو در شرع هم مأمور باشي وقتي بگويند اعتقاد داريم بگوييم راست ميگويي تا اينكه خورده خورده بيايد با مسلمانان معاشرت كند درس بخواند خورده خورده مسلمان بشود اگر واش بزني اين ميرود كافر ميشود شما سعي كنيد بدانيد آنچه را نفهميدهايد اعتقاد به آن نداريد كائناً ماكان بالغاً مابلغ هرچه را فهميدهاي اعتقاد به آن داري و آن را خدا هم سلب نميكند پس نميگيرد ضايع نميكند ماكان اللّه ليضيع ايمانكم پس اين است كه تعريف ميكند كساني را كه كارشان از روي فهم است اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان مؤمن شدهاند و مسلمين بسيارند قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا كوه تا كوه مسلمان بودند پس مسلمين چقدر زياد بودند كه همه سلاطين از دولت اسلام چشم ميزدند لكن همينها از آنهايي كه كافر بودند بدتر بودند هيچ مسلمان واقعي هم نبودند و همه نماز ميكردند روزه ميگرفتند خمس ميدادند ميگرفتند زكوة ميدادند ميگرفتند جهاد ميكردند از همين جهادي كه حالا شما ميترسيد آنها شوق هم داشتند و جهاد ميرفتند به جهت آنكه يكدفعه يك شهري را ميگرفتند آدمهاش را ميگرفتند ميفروختند خر و گاو و گوسفند اسباب و اوضاعشان را همه را صاحب ميشدند اينها مسلمانان اسمشان بود مساجد ساختند منابر ساختند مواعظ و درسها داشتند خيرات از آنها صادر ميشد همين خيراتي كه حالا هست از بناهاي آن زمان است لكن آيا اينها ايمان داشتند؟ حاشا تمامشان منافق بودند و اين همه منافقين كه شما در قرآن ميبينيد خدا مذمت كرده گفته آنها در درك اسفل جهنم جاشان است دورترين خلقند از خدا از پيغمبر از دين از آئين سببش همه همين بود كه كارشان جوري بود كه به طور ظاهر هركه خبر نداشت ميگفت مسلمانند خدايي كه خبر داشت از حالت ايشان خبر داد كه قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم كي شما فهميديد حق حق است اگر فهميده بوديد نميرفتيد باطل را اختيار كنيد.
خلاصه فراموش نكنيد هرچه را نفهميدهاي نه پيش خودت و نه پيش خدا اعتقاد به آن بدان نداري منت بخواهي بر خدا بگذاري كه اعتقاد به تو دارم خدايي را كه نفهميدهاي اعتقاد به آن نداري همين كه نميداني ميداند يا نميداند بدان اعتقاد به آن نداري همين كه نميداني قدرت دارد يا ندارد اعتقاد به آن نداري همين كه شك داري كه ارسال رسل و انزال كتب كرده يا نكرده بدان اعتقاد به آن نداري آن خدايي كه وقتي ديني ميآورد وقتي ديگر دينش معلوم نيست همين كه متحير ميشوي اعتقاد نه به خداش داري نه به پيغمبرش نه به دينش عقيده نداري. پس دقت كن انشاءاللّه هرچه را كه نميفهمي معقول نيست عقيده داشته باشي ميخواهي اعتقاد پيدا كني سعي كن بفهم همين كه چيزي را فهميدي اعتقادت شد هيچكس نميتواند پس بگيرد. پس دقت كنيد فعل فاعل نميشود و ممكن نيست فعل از فاعل كنده شود و به يك ماده ديگر بچسبد داخل محالات است از اين جهت است از روي بصيرت ميفهمي راستي راستي هيچ مخلوقي ممكن نيست خدا بشود به جهت چه؟ ملتفت باشيد تمام غلو برداشته ميشود تمام تقصير برداشته ميشود و اين مردمي كه مدّ نظرتان است واللّه يا غاليند يا مقصر، نيست در راه حق مگر همان جاهايي كه و همانهايي كه همه چيز راه ميبرند پس ببينيد فعل اگر از فاعل خودش كنده بشود نيست ميشود و نميشود برود به جايي ديگر دقت كنيد سر كلاف را سعي كنيد ولش نكنيد پس فعل مثل حركت اين دست وقتي توي اين دست است موجود است وقتي اين دست ساكن شد مثلاً يا از آنجا جدا شد فاني ميشود معدوم ميشود خوب دقت كنيد در ذهنتان مركوز شود فعل نميشود از فاعل خودش از صانع خودش كنده شود و به جاي ديگر بچسبد حقيقت هر فعلي هر كاري به طور عموم ميخواهد علم باشد ميخواهد قدرت باشد افعال قلوب باشد افعال جوارح باشد خواه عقايد باشد خواه اعمال، فعل، هستي آن به فاعل است و به او برپاست و هر فاعلي فعل خودش را احداث ميكند و به احداث فاعل اين فعل فعل شده او احداثش نكند اين ممتنع است نيست در هيچ جاي عالم و به احداث فاعل اين فعل شده آن احداثش نكند اين نميشود وجود داشته باشد و اين مطلب را به اين زبانها خوب ميتوانيد بفهميد چرت نزنيد انشاءاللّه هيچ مطلب مشكل نيست ميسور است فكر كن ولش مكن عرض ميكنم فعل بايد به فاعل خودش چسبيده باشد يعني فاعل بايد احداثش كند فاعل احداثش نكند هيچ جاي ديگر نيست ببين تو اگر حرف نزني اين حرف تو كجا هست؟ هيچ جا آيا ممكن هست حرف تو را كسي ديگر بزند؟ او هم ميگويد فعل خودش را كرده اين جنبشي كه تو ميكني اين حركت را تو بايد احداث كني تا باشد اين حركت تو را تو نكني ممتنع است كسي ديگر بكند نه جن نه ملك حتي نه خدا نه اينهايي كه زير پاي تواند نه آنهايي كه بالاي تواند هر كه هر كاري بكند خودش كرده اين حركت را تو بايد احداثش كني تا باشد تو احداثش نكني ممتنع الوجود است من حيث انه هو هويي ندارد اصلاً امتناع محض است مگر به احداث تو و تا تو احداثش ميكني و مشغول به احداثش هستي او هست تا احداثش نكردي نيست ميشود نابود ميشود حالا دقت كنيد از اين جهت است انشاءاللّه بابصيرت باشيد و اين سر كلافش است و آسان به دست بياريد و ياد بگيريد و نتايج خيلي است بيشمار چه در علم فقه چه در علم اصول چه در علم كيميا سيميا همه جا در همه جا نتيجه ميبخشد فعل نميشود كنده شود از فاعل برود به جاي ديگر بچسبد مگر اينكه فاعل خودش مخلوط بشود ممزوج بشود به ماده ديگر آن وقت چون فاعل خودش مخلوط و ممزوج شده اين سكنجبين را كه برميداري بخوري هم ترشي ميفهمي هم شيريني پس از اين جهت و فكر كنيد انشاءاللّه ملتفت باشيد ببينيد اگر معقول است خدا با خلقش ممزوج بشود آن وقت ميشود فعلش را با اشياء ممزوج كند و ميبينيد كه در هيچ ديني نيست كه بگويند خدا ممزوج با خلق خود ميشود حتي حلوليها هم جور ديگر اثبات ميكنند اينجور كسي نگفته كه مثل سركه و شيره داخل خلق ميشود اينجور هيچكس نگفته. پس ملتفت باشيد آب با آبي مخلوط ميشود جسمي با جسمي مخلوط ميشود باز هنوز نگفتهام آن دو كلمه چه نتيجهها دارد و ملتفت نيستيد شما همينش را ياد بگيريد نتيجهاش را اگر ذهنتان دقيق شد بايد خودش بيايد ميآيد تو حرفش را ياد بگير شايد يك وقتي اشاره شد پس آبي با آبي مخلوط ميشود بله جسمي با جسمي مخلوط ميشود ممزوج ميشود سركه با شيره ممزوج ميشود اما عقل با جسم مخلوط نميشود ملتفت باشيد هر كاري بخواهي بكني عقل مخلوط با جسم بشود داخل محالات است بشود عقل سر جاي خودش است الان كه اينجا حرف ميزند توي اين بدن نيست و الان توي اين بدن است اما نه مخلوط است نه ممزوج با اين بدن نه مثل آب در كوزه و روح فرورفته در بدن ميبيني روح مخلوط و ممزوج است در بدن به طوري كه بدن را تكه تكه كني جلدي تكه تكهها ميجنبد روح مار در بدن مار مخلوط و ممزوج است و تكه تكههاش ميجنبد روح شما هم همينطور است الاّ اينكه روح حيواناتي كه قوي هستند در قلبشان ميرود در تمام اعضا و جوارح درِ اين قلب را طوري بگيري ديگر خون نميآيد جاري بشود قلب را بيرون بيارند از اين بدن، بدن ميميرد زود ميميرد لكن قلب مار و مور و ساير حيوانات ضعيفه و ساير حشرات اين حياتشان بخاري است در بدنشان از هر گوشهاي از گوشههاي بدنشان بخاري بالا ميرود حياتي تعلق ميگيرد به آن و از قلب بخصوص حيات نرفته در بدنشان از اين جهت است وقتي ريزريزشان كردي هر ريزهشان تا مدتي ميجنبد و تجربه شده چنانكه نقل ميكردند كه وقتي آقاي مرحوم خواستند ترياق فاروق بسازند افعي آورده بودند كشته بودند و كشته افعي را ريز ريز كرده بودند مثل خشخاش آن را با آبها شسته بودند در دوري كردند دوري را گوشهاي گذاردند بردند توي اطاق آن اطاق قدري هواش گرمتر از بيرون بود همين كه فيالجمله گرم شد آن ريزريزها همه بنا كردند به جنبيدن همه از توي دوري بيرون ريختند بسا دو روز سه روز هم بگذرد باز هم ميجنبد و راهش را باز مردمي كه علم ندارند خيال ميكنند اين چون قوت دارد اينطور ميجنبد افعي چون زور دارد و حياتش قوي است ريزريزهايش ميجنبد، خير حياتش قوي نيست راهش همين كه حياتش از قلبش نرفته در بدنش چون قلب ندارد هر جزئي از بدنش همان جزء مثل قلب شده بخاري از خودش ساطع شده به آن بخار حيات تعلق گرفته زنده شده همه اعضايش همينطور است مادامي كه اين بخار هست آن حيات توش هست تا وقتي سرد شود و اين بخار نباشد حيات ميرود بيرون يك گوشه از مار را توي يخ نگاه داري زود ميميرد هر گوشهايش گرم باشد مدتها زنده است و ميجنبد.
حالا برويم سر مطلب مطلب اين است كه روح در توي بدن همينجور منتشر است نهايت روح انسان و ساير حيوانات قويه چون از قلبشان منتشر است در اعضا تا راه قلب را سد كني يا باد رفت در قلب و بخار يخ كرد و خاموش شد اين بدنشان هم زود ميميرد راهش همه همين است كه روح واقعاً حلول ميكند در بدن و همجنس بدن است و اين روحي كه حالّ در بدن است و همجنس بدن اسمش روح بخاري است نيست مگر جسمي لطيف مثل همين اجسام الاّ اينكه رقيقتر است و لطيفتر است بخار جسم است هوا جسم است سنگ هم جسم است اين سنگ كثيف را مثل سنگ خيال كن ميشود كاريش كرد آب شود آبش بخار شود تجربه كردهاي به هوا سرما كه غلبه كرد بخار ميشود همان بخار مرات بيشتر درهم كوفته ميشود آب ميشود همين آب را بيشتر سرما بزند يخ ميكند به همين يخ بيشتر سرما بزند مثل خاك ميشود خيال ميكني رطوبت ندارد همينجور هم شده همين سنگها يخ كردهاند كه سنگ شدهاند اين است وقتي گرمش كنند آب ميشود سنگ سرب سنگ طلا آب ميشود مطلب اين است كه هرچه به هرچه ممزوج ميشود همجنس اوست جورش جور اوست و نميشود خدا جورش جور خلق باشد ملتفت باشيد كه بفهميدش نميخواهم همين لفظهاي مبذوليش را بگويي ياد بگيريد و راه ببريد سعي كنيد بفهميدش صانع آن كسي است كه ميسازد غير خودش را غير آن كسي است كه نميتواند بسازد غير خودش را مثل تو كه نميتواني بسازي همين جورها احتجاج ميكند خدا كه من آن كسي هستم كه اينها را ساختهام من آسمان را ساختهام زمين را همچو كردهام من آب را خاك را هوا را آتش همه را ساختهام من همه اين كارها را كردهام حالا كسي ديگر هم ميخواهد بگويد من هم ميكنم اين كارها را بگو بسماللّه هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه تو هم ميكني بكن يكي يا دو يا سه تو خلق كن اما من آفريدهام همه اينها را و اينها خود را نيافريدهاند بلكه حالا كه خلقش كردهاند نميتواند حفظ خود را بكند ناخوش ميشود نميتواند خود را چاق كند عمرش را نميتواند دراز كند يا كوتاه كند حالا اين جنس از اشياء را خدا هم اسم نگذار حالا اين جنس از اشياء كه همچو كاري از دستشان نميآيد مگر كاري كه تمليكشان كردهاند آيا اينها همجنسند با آن كسي كه همه اينها را درست كرده سر جاشان گذارده؟ ببينيد همجنس قادر كار اوست همجنس شيريني شيريني اوست گندمي با گندمي همجنسند يعني اين مثل اوست او هم مثل اين است هر كاري اين ميكند آن ميكند اقلاً شبيه به هم هستند حبوب همه همجنسند همه مأكول هستند همجنس آن است كه اين جنس اقلاً شباهت به آن جنس داشته باشد و آن طوري كه واقع هست اين است كه همجنس با همجنس يك جنسند اگر يك جنسند اين قبضه گندم هر كاري از اين برميآيد آن قبضهاش هم همان كار از آن برميآيد اين قبضه هر خاصيتي دارد هر طبعي دارد آن قبضه هم همان طبع را دارد آيا خدا و صانع كسي است كه نتواند كاري را بكند يا همه كار را بتواند بكند؟ البته صانع آن كسي است كه همه كار بتواند بكند و عاجز از هيچ كار نباشد اگر نه صانع اسمش نيست صانع آن كسي است كه بداند همه چيز را اگر نه صانع اسمش نيست صانع آن است كه حكيم باشد اگر نه اسمش صانع نيست و هكذا مصنوعين شرطشان نيست قدرت داشته باشند اما صانع شرطش است كه داشته باشد پس صانع با مصنوع را هم بفهم كه راستي راستي نميشود يك جنس باشند و ميبيني و ميفهمي و تبارك صانعي كه همچو عقلي خلق كرده كه اينها را ميفهمد و از عرصه صانع هم نيست جوهر عجيبي است جوهر غريبي است كأنّه از خود بيخود ميشود ميرود خدا را ميفهمد و ميبينيد كه عقل از عرصه خلقي بالا نميتواند برود جاش بالاست لكن همين از خود بيخود ميشود و خدا ميفهمد ميفرمايد حضرت امير7 لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان اگر نميتوانستند كه بدانند خدايي دارند و خداشان قادر است و همجنس خلق نيست و تمام خلق عاجزند و ساختن ميخواهند و او ساختن نميخواهد و نميشود ساختن بخواهد پس او غير اينهاست و اينها غير اويند اينها را عقل ميفهمد اگر نميتوانست بفهمد تكليفش نميكردند پس او همجنس خلق نيست و چيزي كه همجنس خلق نيست حلول در خلق نميكند مخلوط و ممزوج با خلق نميشود وقتي مخلوط و ممزوج نشد سركه را كه ممزوج با شيره نكردهايم ديگر ترشيش نيامده اينجا مگر مخلوط كنيم ممزوج كنيم شيره را با آن سركه آن وقت ترشي بيايد عقل ممزوج با بدن نميشود پس هيچ چيزش نميآيد در بدن اين است كه بدن را مياندازد ميرود به عالم خودش و هيچ چيزش را اينجا نميگذارد بيايد پيش بدن هيچ چيزش را نميدهد به بدن بدن آلتي است دخلي به او ندارد زبانش را ميداند.
خلاصه، پس عقل چون همجنس جسم نيست نميشود توي صندوقش كرد درش را قفل كرد عقل زير اين آسمان الان نيست به جهتي كه بالاي اين آسمان را هم ميفهمد و ميرود بالاي آسمان همچو به محدب عرش ميرود الان در روي اين زمين نيست به آسمان هم ميرود چنانكه الان در اينجا نشسته به آسمان ميرود نه همچو ميرود كه همچو رفته باشد كه بگويي به چه سرعت رفت، خير رفتن نميخواهد برگشتن نميخواهد اينجا نيست كه برود باز گردد منزلش در عالم جسم نيست كه همچو رفتن و همچو برگشتن را داشته باشد پس هر چيزي كه همجنس چيزي نيست اصلاً مخلوط و ممزوج با آن چيز نميشود پس اجسام با يكديگر مخلوط و ممزوج ميشوند عقل با اجسام نميشود مخلوط و ممزوج شوند حالا كه چنين است بدانيد صانع مخلوط و ممزوج با چيزي با خلقي نميشود بشود داخل محالات است و خلق مخلوط و ممزوج با صانع نميتوانند بشوند سركه و شيره نيستند كه مخلوط و ممزوج بشوند آنها هر دو يك جنسند هر دو آب انگور بودهاند آن ترش بود آن شيرين بود حالا خدا و خلق مركب باشند دو جنس باشند كه مركب بشوند بالاتر از خدا و خلق نميشود چيزي باشد داخل بشود و دقت كنيد انشاءاللّه هر جايي تركيب ميآيد مولود از ابوين اشرف ميشود و هر جامعي از افراد كمالش بيشتر است واقعاً حقيقتاً پس يك چيزي هم سركه داشته باشد هم شيره معجوني كه مركب از ده جزء است خاصيت ده جزء دارد معجوني مركب از بيست جزء خاصيت بيست جزء دارد هرچه اجزاش كمتر است اثرش كمتر است حالا نعوذباللّه خدا با خلق مخلوط و ممزوج بشوند آن وقتي يك ابني پيدا شود عيسايي پيدا شود اين عيسي بايد متشخصتر باشد از آن خدا و از اين خلق لكن خدا همجنس خلق نيست معقول نيست مخلوط و ممزوج با خلق بشود اگر مخلوط نشد قدرت او نميآيد مخلوط با قدرت كسي ديگر شود اينجور قدرتهايي كه ميبينيد مال شما است دخلي به قدرت او ندارد جور قدرتش را بخواهيد بفهميد كار مشكلي است جور قدرتهاي ما نيست پس قدرت او چه جور است؟ عجالتاً بدانيد قدرت خدا قياس به قدرت خلق نميشود قدرت خلق را او داده كه دارند باز ملتفت باشيد او داده آيا يعني خودش را داده؟ و خيلي اين هذيانها را ميگويند كه بله اينها همه ظهورات خداست اين مراتب مراتب تنزلات او است سلاطين مظهر جلالند خوبان مظهر جمالند و گفتهاند اين حرفها را تو هم نگاه كن ببين اينطور هست تو هم همينطور بگو اينطور نيست مگو بگو اينطور نيست مثل انبيا بگو مثل اوليا بگو مثل آن طوري كه خودش گفته بگو كسي كه كسي او را نميسازد و هيچ احتياج به ساختن ندارد فرق دارد با كسي كه احتياج دارد به ساختن روحش را به بدنش آورد عقلش را در كلهاش گذارد وقتي بخواهد مجنونش كند اين هرچه زور بزند نميتواند مجنون نشود بخواهد زنده باشد دست خودش نيست يكدفعه ميميرد بخواهد بميرد دست خودش نيست تمام خلق لايملكون لانفسهم ــ حتي در فعلهاي خودشان ــ لايملكون لانفسهم نه نفعاً نه ضراً و لا حيوةً و لا نشوراً و لا هيچ چيز همانهايي را كه دارند ندارند مثل همان جوريهايي كه عرض كردم مكرر سنگ كه حركت ميدهي حركت ميكند حركتي را كه كرده مال خودش است ولكن به حول و قوه تو است راهش ميبري راه ميرود راهش نبري نميتواند راه برود همينطور اين خلق را هم راهشان ميبرند راه ميروند راهشان نبري نميتوانند راه بروند هيچ ندارند مسخرند گداي محضند اگر اينها را راهشان نبري فعل خودشان را هم ندارند و واللّه نميتوانند نه ساكن باشند نه متحرك اين است مغز آن سخن كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه اين است مغز آن سخني كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن شما بخواهيد زمين را حركت بدهيد ميدهيد زلزله بايد بشود زلزله ميكنيد آيا اين آسمان را خيال ميكنيد خودش ميجنبد؟ آيا طبع جسم اين است كه بگردد؟ مگر جسم طبيعتش جنبش است كه مثل چرخ بگردد؟ كسي هست اين چرخ را ميگرداند تو آن شخص را نبيني سهل است نبيني تو اگر اين چرخهاي روي زمين را ببيني ميگردد آيا شك ميكني كه اين طبعش است؟ آخر يك چيزي آبي بادي اين چرخ را ميگرداند كاري كردند كه ميگردد اين آسمان را ميبيني بغير عَمَد ترونها بلند شده امام ميفرمايد عمَدي كه تو ببينيش ندارد آن كسي كه ميگرداندش كسي كه ترونها باشد نيست نميبينيد. عقلت را به كار ببري ميداني خدا ميگرداندش پس دقت كنيد انشاءاللّه عقلتان آيا تجويز ميكند كه تكهايش با تكهاي ممزوج شده باشد آن وقت قدرتش با علمش . . . . بله شيره فاني در سركه ميشود سركه در شيره مدفون ميشود لكن غير از جسم چيزي داخل جسم نميشود نميتواند بشود به همينطور به جز خلق چيزي داخل عالم خلق نميتواند بشود.
حالا كه ياد گرفتيد خدا چون همجنس خلق نيست مخلوط با خلق نميشود چون همجنس او نيستند مخلوط نميشود اين است كه نميشود يكي جهت ربوبيتش غلبه داشته باشد يكي جهت عبوديتش بگويي من حيث من ربّهاش را ميگويم پس وجودش خداست و ماهيتش خلق است خدا وجود و ماهيتش از كجا آمده؟ بله آن وجود و آن ماهيت با هم تركيب شده حالا چيزي كه همجنس خلق نيست چطور تركيب ميشود؟ پس خدايي كه مخلوط و ممزوج با خلق نميشود با هيچ خلقي معقول نيست مخلوط بشود اگر بشود خدا نيست ديگر «مااوجد الاّ نفسه مااظهر الاّ ذاته» و من نميدانم چقدر هذيان است كه هرچه آدم بخواهد اغراق كند و بگويد هذيان است باز عقده دلش گشوده نميشود خوب اين صانعي است كه اين قدر عاجز است يكي گرسنه يكي تشنه يكي برهنه يكي شَل يكي كور يكي نادار تمام داد ميزنند تمام خلق از سلطانش گرفته تا رعيتش از سليمانش گرفته كه جن و انس در تحتش بودند تا خود آن جن و انس و وحش و طيور همه گريه و زاري ميكنند داد ميزنند در پيش اين صانع جنها هم داد ميزنند و آن شيطان هم داد ميزند خوبان دارند گريه ميكنند بدها داد ميزنند همه با تضرع و زاري پيش اين خدا ميروند حالا آيا اين خدا خودش را محتاج ميكند به ناخوشي كوفت و خوره و پيسي و فقر و فاقه و عجز و ذلت اين چه كاري است بكند؟ يا ميشود گفت زن است اينها را زاييده؟ پس صانع درد نميگيرد درد ميآرد درد برميدارد صانع نميخورد نميآشامد، او را نبايد ساخت اينها را بايد ساخت مركب را بايد ساخت خشت را بايد ساخت تو كه ميگويي اينها همه خدا هستند ديگر نبايد اطاق بسازد براي چه بسازد؟ آيا خدا خدا ميسازد؟ دقت كنيد اهل هذيان را بگذاريد در هذيان خودشان تعجب است از كار صانع كه اين همه هذياني كه ميبافند كه وقتي پوستش را ميكني و آنها را به خودشان بگويي تعجب ميكنند آدم تعجب ميكند اين همه هذيان هم ميشود بگويي! وقتي اعراض ميكني از او واللّه ميبيني كه كاري بر سر آدم ميآرد و آدم چيزي ميگويد كه هيچ الاغي نميگويد ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ گمراهتر از حيواناتند خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين از خر از گاو از همه حيوانات نجستر و بدتر ميشوند همين كلمات هم هست واقعاً در حديثي ميفرمايد روز قيامت و از آن حديث برميآيد كه روز قيامت ريش بعضي مردم را ميگيرند كه شما چرا فلان شخص را خنزير گفتيد اينجا به يك كسي ميگويي خنزير به يك كسي ميگويي سگ، به ناصبي گفتي سگ آن روز خنزير ميآيد گريبان آدم را ميگيرد چرا اسم مرا به فلان گفتي؟ آنجا سگ ميآيد كه چرا اسم مرا روي عمر گذاشتي؟ من كه پاسباني خانه مؤمنين را ميكردم آنجا سؤالات ميكنند كه چرا اسم فلان را به من گفتي؟ اسم مرا به فلان گفتي؟ ملتفت باشيد خدا و پيغمبر اگر سگ ميگويند مرادشان عمر است سگ حقيقي اوست اين سگ ضرري به كسي ندارد اين پاسبان خانه مؤمنين است. اسم اين خنزير را بر سر آن مگذار اين خنزير ميگويد چرا اسم مرا بر سر اين گذاردي؟ اين خدا هم انتقام ميكشد و واللّه اينها از سگ نجسترند از خنزير پليدترند اينها از هر خلقي هرچه خيال كني از آن بدتر نيست، اينها از آن بدترند از هرچه هنوز تو خيالش را نميتواني بكني بدترند و اينها سببش همين اعراض از حق است اعراض از حق كه ميكني تبارك آن صانعي كه همچو كارها بر سر آدم ميآورد اعراض نميكني از حق لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها هر طوري كه صانع وضع كرده و ميفهمي ميگويي معلوم است كسي كاريت ندارد. حالا ملتفت باشيد صانع مخلوط نميشود بشود با خلق خود ممزوج نميشود هيچ مرشدي خدا نميشود هيچ خلقي نميشود خدا بشود حالا ديگر بعضي از فضائل را ما راهش را راه نبريم آنها را هم همانطور بيانش ميكنم كه تو بتواني بفهمي كه خلق خدا نشده باشد و همچنين خدا هم خلق نشده باشد راهش را بايد به دست آورد پس خداوند عالم مخلوط و ممزوج با خلق نيست واللّه اگر مخلوط بود مثل سركه و شيره كه مخلوط با هم ميشوند خداي با آن قدرت با خلق به اين ضعف با هم مخلوط نميشوند مخلوط شده بود ضعفي باقي نميماند ديگر ضعف نبود ديگر عجز نبود ديگر جهل نبود ديگر سفاهت نبود لكن خداست و ممزوج نميشود با خلق خود به جهت آنكه همجنس خلق نيست و اينها همجنس يكديگرند چون چنين است پس آن علمي را كه او دارد نميآيد پيش احدي از مخلوقات اين خود علم را خلق ميكند و از آن علمي كه خلق ميكند ميدهد به مخلوقات پس از آن علم هيچ ندارند و آن علم مكنون مخزون است نزد خود او او ميداند جميع ملكش را پيش از ملكش چنانكه الان ميداند كه تا روز قيامت و بعد از قيامت و ندارد منتهي ملك خدا كه تا كجا ميرود الان همه را ميداند نيست چيزي كه مخفي از صانع باشد و اين علم از حوصله بشر و حكمت حكما بيرون است تعقلش را نتوانستند بكنند به جز عجز و قصور هيچ ندارند ميدانيم همه را از روي علم ساخته لكن هنوز اشياء ساخته نشده بودند نمونهاش اينكه كل صانعين پيش از صنعت خودشان عالمند به صنعت خودشان و مصنوع را از روي علم ساخته و گذاردهاند پس اين صانع آنچه غير از اوست كائناً ماكان غير اوست و خلق اوست حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما ميخواهي حكمت ياد بگيري از همينها كه از جانب او آمدهاند ياد بگير آنها كه ميگويند خدا است و خلق ديگر ثالثي نيست ديگر چيزي باشد كه نصفش خدا باشد نصفش خلق باشد جهت من ربّه داشته باشد جهت من نفسه داشته باشد همچو چيزي پيدا نميشود اگرچه همين لفظ هم كه گفته شد حكماي خودمان هم گفتهاند و اگر ياد بگيري آنچه را كه ميگويم ميداني كه خلق جهتي ندارند كه خلق نباشند همهشان خلق است. پس دقت كنيد حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما هرچه كه هست يا خداست يا خلق ديگر چيزي باشد نه خدا نه خلق يا مخلوط و ممزوج باشد از خدا و خلق نميشود پيدا كرد اللّه خالق كل شيء هرچه هست هر حياتي هست هر خيالي هست اينها همه مخلوق او هستند مخلوق خالق نيست خالق هم مخلوق نيست. دقت كنيد كه اين خالق علم خودش علم مخصوص به او استثناء برنداشته كه لايحيطون بشيء من علمه انشاءاللّه سعي كنيد آيه فهم باشيد حديث فهم باشيد دقت كنيد خدا اگر ميخواست بگويد «لايحيطون بعلمه» ميشد، ميگويد لايحيطون بشيء من علمه يعني به هيچ چيز از اين علم احاطه نميتوانند بكنند پس خداوند عالم همان طوري كه اول خلق را ميداند همانطور آخر خلق را ميداند زياد نميشود علمش آن علمش را خورده خورده به هيچكس نميشود داد بسته است به خود صانع اگر يك خوردهاش را ميشود داد همهاش را ميشود داد پس لايحيطون بشيء من علمه و فاعل لايحيطون تمام خلق است بشيء من علمه به چيزي از علم او هيچ چيزش را خبر ندارند الاّ بماشاء و اين الاّ به معني لكن است و خيلي جاها الاّ به معني لكن است نه اين است كه استثناي متصل باشد اگر متصل باشد بايد خيلي از علم را داشته باشد نه هيچ از علم را ندارند لكن چيزي را دارند كه علم اسمش است آن علمش مشاء است يعني مخلوق است خلقشان كرده و اين علم را هم به ايشان داده پس اينها علم مشاء را دارند علم غير مشاء را ندارند و ببينيد در هيچ دين و مذهبي نيست و هيچ كس نگفته كه خدا علم براي خودش خلق ميكند آن وقت دانا ميشود علم خدا همراه خداست و قديم و ازلي و ابدي بلكه عين ذات است و خيلي جاها تعبير آوردهاند در همه اديان هم هست همين طوري كه صفات خدا زايد بر ذاتش نيست و عين ذاتش است اين در دين گبرها هم هست در دين نصاري هم هست در دين يهود هست صفاتش زايد بر ذاتش نيست پس اين علم هم زايد بر ذاتش نيست حتي اين علم را چنان تنزيه ميكنند كه ميگويند زايد بر ذاتش نيست و عين ذات او است حالا آيا ذات او حادث است آيا ذاتش را خلق ميكند؟ اگر ذاتش را خلق ميكند علمش را هم خلق ميكند پس علمش هم حادث نيست اما مشيتش مخلوق است و اشياء را به آن خلق ميكند و اينها همه علوم خداست يعني ملك خداست مال خداست هر چيزي آن جوري كه هست بايد گفت مسجد خانه خداست مسجد چه چيز خدا باشد خانه است و بناست و خانه عبادت است و مال خداست حالا علومي كه در عالم هست همين كه داده به انس داده به جن حالا اين علوم چه چيز خدا باشد؟ ميخواهي سنگ خدا باشند؟ علوم خدا هستند پس اين علوم علوم حادثهاند عين حوادث هستند عين مخلوقاتند و آن علمي كه شيخ گفته علم حادث همينهاست علم خودش حادث نيست پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اين استثناء استثناء منقطع است استثناء متصل نيست و شيئي از آن علم پيش خلق نيست لكن شيئي از علم مخلوق پيش هر خلقي به اندازه حوصلهاش هست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 32 ــ چهارشنبه 11 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و تلك الربوبية اذ لا مربوب التي هي الكينونة كما مرّ هي علمه بمخلوقاته قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء فماشاء من علمه يحيطون بشيء منه الخ .
اولاً در مسأله علم چيزهايي كه خودمان ميفهميم قدري فكر كنيد تا انشاءاللّه آنجا را هم انشاءاللّه نزديكش بشويم. آدم بتواند توش فكر كند انسان آنچه را از هرچه ميداند آيا نه اين است آن دانايي خودش فعل صادر از خودش است؟ و اينها را بايد يك خورده دقت كرد و مردم هيچ پستاشان فكر نبود و نيست سر كلاف هم كم به دستشان بوده شما حالا فكر كنيد مردم همينطور عليالعميا دارند راه ميروند، حلوا ميخورند ميگويند شيرين است، بابا اين شيريني كه تو فهميدي كار تو است يا كار حلوا؟ اينها را ديگر نميفهمند. پس ببينيد ذائق شماييد و فعل از شما صادر است و شما تميز ميدهيد حلوا است يا ترياك و اگر اين شيريني از حلوا بود و شما نبايد بفهميد شيريني را توي دستشان هم كه ميگذاشتند بايد بفهمند پس چرا توي دستشان ميگذارند نميفهمند؟ روي زبان ميگذاري حظ ميكند پس ذوق كردن كار ذائق است اين فعل صادر از اين شخص است بله اين فعل صادر از اين شخص كه ذوق كرد حلوا را حكم ميكند كه حلوا شيرين است و درست هم حكم ميكند و حكم ميكند ترياك تلخ است و درست هم حكم ميكند باز فهم خودش صادر از خودش است حالا اين تلخي ترياك يا شيريني حلوا روي خودشان چسبيده خواه چشندهاي باشد در دنيا يا نباشد چشندهاي كه هست تميز ميدهد حلوا شيرين است ترياك تلخ است. پس فعل صادر از شيئي را نبايد به شيء ديگر چسباند بله شيريني را به حلوا بچسبان زبان هم شيريني بفهمد همچنين روشنايي را بايد به خورشيد بچسباني اما شما هم ببينيد نور خورشيد را و روشنايي را پس آنچه از حلوا پيش شماست درست دقت كنيد سر كلاف است آسان هم هست اگرچه مردم دقت نكردهاند پيرامونش هم نگشتهاند با ايشان حرف را نميشود زد و نميزنيم هم يك طوري ميخواهم عرض كنم كه خودتان هم تصديق كنيد. پس آن حلوايي كه در خارج هست طعمي دارد شيرين رنگي هم دارد با چشم ميبينيم وزني دارد با لامسه ميفهميدش، بويي دارد با بيني ميفهميم باز در حين جوشش صداش را هم با گوش ميشنويم. حالا اين يك چيز است هم سامعه بايد از شما به اين تعلق بگيرد كه صدا را بدانيد هم شامه بايد از شما به آن تعلق بگيرد كه بوش را بفهميد هم باصره تعلق بگيرد كه ببيني چه رنگ است هم ذائقه بايد تعلق بگيرد هم لامسه بايد تعلق بگيرد كه بفهمد سرد است يا گرم يا نرم است يا زبر است. حالا دقت كنيد انشاءاللّه پس شما نسبت به يك حلوا پنج چيز يافتيد، پنج مشعر داشتيد پنج چيز يافتيد اين پنج چيزي كه يافتيد آيا اينها فعل شماست يا فعل اينكه آنجا گذاشته؟ فكر كنيد انشاءاللّه فكر كه نميكنيد مسأله معلوم نميشود. پس ببينيد بصير شماييد، سميع شماييد، ذائق شماييد، شام شماييد، لامس شماييد، سبكيش و سنگينيش را شما ميفهميد، طولش عرضش عمقش رنگش شكلش وزنش بوش صدايش، آنچه ميفهمي آيا به آنچه در خارج است فهميدي يا فعلي از شما صادر شده و شما فهميدهايد؟ آنچه كه در خارج است فعل شما نيست شما خواه بدانيد حلوايي در دنيا هست يا نيست اينكه موجود است بسته به اين نيست كه شما بدانيد يا ندانيد طعمش را رنگش را شكلش را سنگينيش را سبكيش را، هرچه را دارد دارد دخلي به شما ندارد آنجا گذاشته. پس شما وقتي ميدانيد آن را به حواس خمسه خود بلكه به خيال خود بلكه به عقل خود ميدانيد دخلي به شما ندارد حقيقتاً آن حلوا دخلي ندارد به اينكه شما اقرار كنيد هست يا نيست، هست هست نيست نيست، پس شما آن را نيافتهايد و خود حقيقت آن حلوا نسبت به كسي كه جاهل است در تمام مشاعر به آن و نسبت به كسي كه عالم است به آن دو اسم پيدا ميكند نسبت به كسي مجهولالحال است نسبت به كسي معلومالحال است. اين معلوميت و اين مجهوليت ذات او نيست، حالت مجهولش آن است كه عكس نينداخته باشد در مشاعر، حالت معلومش آن است كه عكس انداخته در مشاعر. خوب دقت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد الفاظش را هي بايد گفت و هي بايد تدارك كرد تا بلكه چيزي به دست بيايد. پس ميشود گفت تو از حلوا هيچ خبر نداري، تو زبانت چشيده شيريني را، حتي مفعولش را ميخواهم عرض كنم ملتفت باشيد ذاقَ ذوقاً ديگر بيش از اين پيش شما نيست، ابصر ابصاراً از اين بيشتر پيش شما نيست، سمع سمعاً ديگر بيش از اين پيش شما نيست، لمس لمساً بيش از اين پيش شما نيست، وزن وزناً بيش از اين پيش شما نيست آنچه در نزد شما است همين فعل شماست كه صادر از شما است. ذاق ابصر سمع شمّ وزن، مفعول اينها چه چيز است؟ مفعول مطلق اينها چيزي ديگر نيست. پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه به غير از اين فعل مطلق و به غير از اين مفعول مطلق ديگر حلوا مفعول شما نيست آن مفعولٌبه است من ميخواهم شما انشاءاللّه درست دقيق شويد كه شبههاي نيايد باز اينكه ميداني آن مفعولٌبه شماست اين هم مفعول مطلق شماست. شما زيدي را كه ميزنيد يا حلوايي را كه ميچشيد آن مأكولٌبه شماست ــ اكل اكلاً ــ مفعولٌبه شماست زد زدني، زدن اثر شماست زيد را شما خواه بزنيد او موجود است خواه نزنيد او موجود است لكن اگر او موجود نبود آيا همين زدن شما موجود است و خيلي اينها به كار ميآيد اگر دل بدهيد. پس اگر زيدي كه مفعولٌبه است نبود شما به كي ميزديد؟ نگوييد به عمرو ميزدم عمرو هم همينطور مفعولٌبه است به يك جايي بايد زد پس اگر او نبود زدن شما پيدا نميشد در دنيا و او بايد باشد كه ضربتان موجود بشود و آن ضرباً شماست اين فعل ضَرَبَ شماست شما زديد و زدن پيدا شد. حالا آنچه را كه شما ساختهايد چه چيز است؟ آن زدن خودتان و اين زدن مفعول مطلق خودتان را ساختهايد اما آن زيد را كه شما نساختهايد اصلش مخلوق شما نيست مصنوع شما نيست دخلي به شما ندارد پس شما آن زيد را كه ميزنيد لمس شما ملمس او قرار گرفته ديگر نشده حتي خيلي وفق ميدهد آنچه را بر سر زيد بياوري بر سر زيد نيامده بر سر آثار خودتان آمده دقت كنيد ديگر بر سر زيد نيامده كه ميگويم كسي بخواهد ايراد كند هزار مناقشه ميشود كرد انشاءاللّه دقت كنيد كه يكي از كليات بزرگ حكمت است و لفظش مبذول است و همه جا هست لكن معنيش پيش شاعر است كسي شعري گفته بود از او پرسيدند معني آن شعر چه چيز است؟ گفت معنيش پيش شاعر است كه شعر را گفته. واللّه همينطور است كلمات حكما حكيم شعرهاش را گفته و مردم ميخوانند آن شعرها را اما معنيش پيش شاعر است ميفرمايد كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه هيچكس از خودش نميتواند نزول كند صعود هم نميتواند بكند تو ميداني آسمان آنجاست حالا آيا اگر چشمت را وانكرده بودي آيا ميدانستي؟ نه نميدانستي. پس اين را لمس خودت و چشم خودت ادراك كرده اَبصَرَ فعل شماست پاگذارده از اين لمس كرده فعل شما را پس شما از هرچه خبر داريد از معلومات خودت خبر داري حتي همين ترديد است كه عرض ميكنم زيد مفعولٌبه شماست يعني به واسطه زيد زدن شما پيدا شده اگر او نبود شما نميزديد كسي نبود كه شما او را بزنيد. اين رنگ مبصرٌبه شماست ديگر حالا كار زيد را در لغت عرب مبصرٌبه نميگويند تعبيري ميآرند بايد حالي كنم. رنگ كار شما نيست كار رنگرز است لكن اگر رنگ در خارج نبود آيا شما سياهي ميديديد؟ حالا كه ديدهايد رنگ را اين ادراك السواد آيا فعل شماست يا فعل كرباس؟ دخلي به كرباس ندارد آن مبصرٌبه شماست، او ميزان شماست، او ميزانٌبه شماست، وزن فهم لامسه همين دست شماست وقتي دست شما سنگين ميشود ميگويي آن چيز سنگين است پس اصل مفعول يعني آن چيزي كه صادر از صانع است و مفعول حقيقي هر فاعلي آن مفعول مطلق است به اصطلاحي كه هركه نحو و صرف خوانده است ميداند پس كاري كه شما ميكنيد مثلاً ميبينيد ديدي آن ديدن كار شماست چنانچه آن ميبينيد هم كار شماست دو كار است يكي بالا يكي پايين مساوق هم هستند راه ميروي رفتن پيدا ميشود و رفتن كار شماست ديگر رفتني كه راه باشد كار شما نيست كسي ديگر خلقش كرده اما اگر راه نبود نميتوانستي راه بروي. ملتفت باشيد پس اين زمين مفعولٌفيه شماست يعني در روي زمين راه ميروي امروز راه ميروي اما امروز كار شما و خلق شما نيست، امروز چه چيز شماست؟ مفعولٌفيه شماست مفعولٌفيه زماني است اين را چرا مفعول شما ميگويند؟ به جهت اينكه مفعول ظهر فيه، يا زمان يا مكان و اگر نسبت به آنها پيدا شده مفعولٌله است اگر از آن ماده برداشتي كاري كردي مفعولٌ منه است، همه قيد ميخواهد قرينه ميخواهد اگر اين قرائن حرفيه يا لفظيه را روش نگذاري كه به آن في بايد چسباند يا باء يا لام يا مِن مفعول گفته نميشود. حالا مفعول كدام است كه اين با و في و لام به او چسبيده ميشود؟ آن است كه از شما صادر ميشود. اينكه ميگويي ضرَب ضرباً كار شما است كه از شما صادر شده و اين اثر فعل شماست فعل شما هم مال شما است آيا كه را زدي؟ زيد را زدي، زيد مفعولٌبه است ديگر باقي مفعولهابواسطه است. براي چه زدي؟ ميگويي لاجل تأديب اين تأديباً مفعولٌلهاش ميشود. كجا زدي؟ در مسجد، در خانه. چه روز زدي؟ در فلان روز، فلان ماه، در فلان وقت، اينها مفعولٌفيهاش هستند و هكذا بيش از اينها هم هستند و ضبط كردهاند، دوازده مفعول هستند اينها همه قيد ميخواهند كه مفعول باشند. حالا ملتفت باشيد ميخواهم شما انشاءاللّه بابصيرت باشيد اگرچه خود آن مفعول شما هماني است كه صادر شده اما همان اقتران در همان مكان هم كه مفعولٌفيه شماست آيا نه اين است كه ميفهمي و احساس ميكني مفعولٌفيه است؟ باز آنش هم آن زمين نيست آن روز نيست باز آن مفعولٌبهاش، مفعولٌلهاش، مفعولٌمنهاش اين قيود هم باز تا فعلي ملاحظه نكني مفعول نيست روي زمين راه رفتي ميخواهم عرض كنم خوب دقت كنيد آن چيزي كه ادراك ميكني از خود او هيچ خبر نداري خبر داري از آنچه ديدهاي ديدن فعل تو است از آنچه شنيدهاي شنيدن فعل تو است. آيا نميبيني گوش اگر نداشت هيچ صدايي نميفهميد تو نميدانستي صدا يعني چه؟ پس آنچه را خبر از آن ميدهي كائناً ماكان بالغاً مابلغ تا نيايد از شما صادر نشود شما از آن خبر نداريد اين است كه مكرر عرض ميكنم باز آن حاقش را سعي كنيد به دست بياريد. تو از خدا هيچ خبر نداري مگر به قدري كه خودت بفهمي ديگر بيشتر نميداني و خبر هم نداري خدا هم تكليف نكرده لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها، الاّ مااتيها و ميداني خدا نيستي و خدا كسي ديگر است و هيچ خبر نداري از آن پيغمبر هيچ نميداني مگر به قدري كه ميشناسي مكرر ميشد بعضي ادعا ميكردند خدمت ائمه: كه ما شما را دوست ميداريم، اول صبر ميكردند ديگر بعد ميفرمودند يا راست ميگويي يا دروغ ميگويي. عرض ميكردند چرا صبر ميكرديد و بعد جواب فرموديد؟ ميفرمودند رجوع كردم به قلب خودم ببينم پيش من هستي، دوست من هستي يا نيستي، پيش مني يا پيش دشمن مني. حضرت امير بسيار ميشد كه واميزدند كه من نميبينم كه تو دوست من باشي، قسم هم ميخورد كه من تو را دوست ميدارم ميفرمودند حضرت كه من تو را دوست نميدارم . بعضي ديگر بودند كه قسم هم بسا نميخوردند و ميفرمودند راست ميگويي و همچنين دقت كنيد كه در اينها چيزهاي غريب خيلي نتايج عجيب غريب است توي اينها و شما هنوز خبر از آنها نداريد. ميفرمايد ميخواهي ببيني قدر تو پيش خدا چقدر است ببين قدر خدا پيش تو چقدر است. خدا را ميداني عظيم است بايد عبادت او را كرد خضوع كرد خشوع كرد هر نعمتي به تو ميرسد از اوست، هر بلايي رفع ميشود او رفع كرده بايد ممنون او شد خاضع شد و خاشع شد پيش او هرچه عبادت كني براي او كم است هرچه چنين هستي و خدا عظيم است پيش تو راضي هم از او هستي همانقدر تو هم پيش او قرب داري و اعتنا به تو دارد و از تو راضي است وقتي تو اعتنا نداري اعتنا نميكني به خدا، خدا هم اعتنا نميكند به تو. بازي ميكني با خدا، خدا هم با تو بازي ميكند و مكروا و مكر اللّه واللّه خير الماكرين خدا بازي بيش از اين سرش درميآورد پدرش را درميآرد اما بازي كه ميكنند اينها بعينه مثلشان مثل اين است منافقاني كه مكر ميكنند و بازي درميآورند مثل آن كبكي است كه قوشي را ببيند سرشان را زير برف ميكنند جلدي قوش ميرود ميگيردشان اين كبك بيچاره به خيال خود حيلهاي كرده لكن به حيله خود گرفتار شده بعينه همه حيلههايي كه در كار خدا ميكني همان حيله برميگردد به خودت حالا تو سرت را زير برف ميكني گوشَت را ميگيري كه نشنوي جلدي ميچسبند تو را ميگيرند منظور اين است كه با اين خدا هيچ حيله نميشود كرد با اين خدا هرچه صاف و راست راست راه بروي و بگويي لااملك لنفسي نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً هرچه پيش اين خدا همچو كردي عظيم ميشوي پيشش هر قدر او عظيم است پيش تو تو هم همانقدر عظيم ميشوي پيش او، تو ماسك اين نيستي آن عظمت خدا را پيش خودت هميشه حفظ كني لكن اگر عظيم داشتي او را او قادر است حفظ كند همين را او هم حفظ ميكند اين را يك بر ده ميكند و زياد ميكند يك بر صد ميكند، يك بر هفتصد ميكند، يك بر هزار ميكند و جزا ميدهد بغير حساب ميدهد اين است كه طاعت را ده مقابل عوض ميدهند ديگر كمتر از ده نگفتهاند اقل تضعيف يك بر ده است يك طاعت ميكني ده برابر ميدهند يك را ده ميدهد يك را صد ميدهد يك را هفتصد ميدهد يك را هزار ميدهد تا اينكه ميفرمايد انما يوفي الصابرون اجرهم بغير حساب صابرون كه للّه و في اللّه صبر ميكنند خدا بغير حساب اجر به آنها ميدهد تو نميتواني بغير حساب صبر كني تو نميتواني به انجام برساني صبرت را او ميتواند بيحساب بدهد او ميتواند حفظ كند تو را كه صبر كني حالا اين جزاش را نه همين هزار مقابل ميدهد بلكه طوري جزا ميدهد كه بغير حساب است و خودش گفته اجر بيحساب ميدهم و دقت كنيد انشاءاللّه لكن به شرط اين است كه هر طوري تو خدا را ميشناسي خدا آن جور با تو معامله ميكند اين است كه ميفرمايند حسن ظن داشته باشيد به خدا كسي كه سوء ظن داشته باشد به خدا خدا رحم نميكند به او معلوم است وقتي تو ميگويي اين ترحم نميكند مروّت ندارد هي روز به روز بحثت زياد ميشود با اين خدا كه اين خدا پولمان نداده اين خدا ناخوشمان ميكند و هي به او فحش ميدهي او هم ده مقابل فحشها به تو پس ميگويد و رحم نميكند. وقتي برميگردي توبه ميكني انابه ميكني او ترحم ميكند هرچه كائناً ماكان درباره خدا اعتقادت جوري است او ده مقابل ميكند ده مقابل ميدهد يك جوري است صد مقابل ميدهد بيحساب ميدهد، مأيوس ميشوي هيچ نميدهد تعجب است خدا ميداند از اينها واللّه ترسها ميآيد براي انسان اميدها ميآيد براي انسان يكدفعه بيحساب ميدهد به كسي كه اين صبر كرده مثلاً كسي فحشش داده جوابش را نداده يك كسي ديگر را كوفت ميدهد آتشك ميگيرد سرما هست باد هست تاريكي هست ميگويند چرا صبر نكردهاي به جهت اينكه اين مأيوس است اين عذابها را ميكنند كه چرا مأيوس شدي؟ اينها را مردم باور نميكنند ميگويند اين صانع كارش گزاف است.
باري، شما بنا نگذاريد بازي كنيد با خدا ملتفت باشيد كار صانع است هر طوري قرار داده حتم است و حكم حسن ظن داري او هم ترحم ميكند به طور رحم و رأفت ميآيد پيش تو، سوء ظن داري به او او هم به سختي ميآيد پيش تو ميداني ميدهد و اميدواري او هم ميدهد مأيوسي كه نميدهد او هم نميدهد، هرچه تو بيشتر لج ميكني او باكيش نيست او هم بيشتر نميدهد و هي بايد برگشت پيش خود او بايست ممنون خدا شد هي بايد شكر كرد هي توبه بايد كرد توبه را هم كه ميكني هرچه بشكني صد هزار هزار هزار مرتبه باز مهلت ميدهد مأيوس مباش اگر مأيوس شدي كار خراب است و باز نه اين است كه تا مأيوس شدي جلدي تو را ميگيرد يا جلدي زبانت را ميبرد، خير مهلت ميدهد تا آن شهوتت برود پي كار خودش آن غيظت فرو بنشيند چرا كه كسي ضرر به او نميتواند برساند كسي نفع به او نميتواند برساند او غضبي ندارد غرضي ندارد با كسي مهلت ميدهد تا به هوش بيايي رو به او بروي توبه كني انابه كني به او رجوع كني رجوع كه كردي او هم برگردد و رجوع كند باز تو رجوع كن تا او هم رجوع كند اگر هزار مرتبه هم رجوع كردي ميبيني باز ميشكني توبه را باز رجوع كن اين است كه حالا هزار مرتبه توبه كرديم و شكستيم حالا ديگر رومان نميآيد توبه كنيم، خير روت بيايد برو توبه كن اين خدا نيست مثل اين سلاطين كه لج كند يك پهلو بايستد هرچه بگويي توبه كردم قبول نكند اينطور نيست اين است كه عرض ميكنم هر جوري كه خدا را ميبيني پيشت آن جور است بدان تو پيش خدا آن جوري تو او را بهتر ميخواني او به تو بهتر اعتنا ميكند و هر قدر كمتر به او اعتنا داري او كمتر به تو اعتنا دارد اين است كه ليس للانسان الاّ ماسعي و انّ سعيه سوف يري و اين است كه كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه انشاءاللّه فكر كنيد پس ببينيد علم به آن پستايي كه داريم و ملتفت باشيد كه برويم سر مطلب و اينها شئون و شعبش بود هي ميگويم و سر نميرود تو كاري كن سر كلافش را از دست نده، انسان سر كلاف كه همراهش هست در رختخواب هم هست فكر كند مطلب را دست ميآرد سر كلافش اين است كه آنچه تو احساس كني فعل تو است و صادر از تو است دخلي به آن چيز ندارد كه آنجاست اين است كه چيزي را تا وزنش ندادهاي نميداني چند من است نميداني چه وزني دارد، بوش را تا نفس نكشي و نبويي نميداني چه بويي دارد آن وقت اين فعل از تو صادر شده پس از اينها بيابيد شما از چيز خارجي كه خبر نداريد هيچ معلوم شما نيست شما رنگي كه در چشم خود شما احداث شده ديدهايد، صدايي كه توي گوش شما آمده شنيدهايد، فهمي كه فهم خودتان به آن رسيده از آن خبر داريد، چيزي را كه نفهميدهاي از آنچه خبر داري؟ هيچ نميفهمي همين حكم را ميفهمي كه آن دخلي به شما ندارد و آنچه تو دانستهاي آني است كه پيش تو آمده همين را هم ميداني. اينها سر كلاف است سعي كنيد ياد بگيريد و از دست ندهيد حالا حلوايي كه ميل كردي و خوردي ذوق تو و چشيدن تو حلوا را آن است فعل صادر از تو، رنگش و آنچه به چشم ديدي از او، وزنش آنچه را تو به لامسه فهميدي، بوش آنچه را به شامه خودت ادراك كردي، صداش را هر جوري كه شنيدي و هكذا پس كجاش را نفهميدي؟ هيچ جاش را جميع آنچه در خارج است همهاش را دانستي جميع جهاتش را طولش را عرضش را عمقش را فهميدي فضاش را زمانش را آثار خودش را مفعولٌبههاي خودش را، مفعولٌفيههاي خودش را، مفعولٌلاجلههاي خودش را و هكذا تمام اينها را دانستي خودش را هم دانستي هيچ چيزش نشد كه ندانستي پس او هيچ چيزش نماند كه معلوم تو نباشد و حالا همچو فرض كن كه جميع جهاتش را بداني طولش را ديدي عرضش را عمقش را فضاش را زمانش را مكانش را رنگ بو طعم وزن صدا همه را كه تو دانستي پس جميع جهاتش معلوم تو است. اين مداد چه دارد؟ زاج است مازو و دوده و صمغ مثلاً ديگر چه دارد؟ هيچ به همينطور شب و روز حلوا را داري ميسازي پس معلوم تو است حالا حلوا چه ميخواهد؟ آب ميخواهد آتش ميخواهد روغن ميخواهد آرد ميخواهد شيره ميخواهد همه اينها را هم كه تو ميداني پس يك جايي از آن غير معلوم تو باشد نيست، پس تو همه چيزش را ميداني به همينطور كه فكر كني يك امر غير معلومي نميماند براي خدا اما دقت كنيد انشاءاللّه دقت كه كرديد آن حرفها را برميدارد كه آيا آن خود آن را تو ميداني؟ خير، خود آن نبود و تو خبر هم نداشتي اما آن را هم ميداني پس تمام آنچه از هرچه ميداني فعل صادر از خود تو است هيچ جاش نيست كه نداني پس همه جاش معلوم تو است. پس حالا ديگر دقت كنيد و راه خيلي نزديك ميشود انشاءاللّه حالا وقتي اين امر را ميخواهي ببري پيش خدا و صانع و حلواها را او ميسازد و ميگويد بايد چنين ساخت تو هم ياد گرفتي تو هم ساختي لكن تو روغنش را نساختي، شيرهاش را نساختي، او روغنش را هم ميسازد او بزش را هم ميسازد كه روغن بدهد آبش را هم ميسازد كه آن بز بخورد. حالا آيا ميشود اين صانعي كه همه را ميسازد نداند چه ميسازد؟ آيا اينجاها جهلي ميشود تعبير آورد؟ چون ماها خالق حلوا نيستيم پس اگرچه ميسازيم حلوا را لكن صانع آن نيستيم و مبادي وجود اين هيچ دست ما نيست بسا آنكه اجزائش را صد هزار سال پيش از اين ساخته اين معجون بسا هر دواييش از صد هزار فرسخ راه آمده ما نميدانيم از كجا آمده است پس وقتي كه تمام اينها را صانع بايد بسازد و آنجا بگذارد آيا ميشود جاييش غير معلوم باشد براي او پس اين فرق را ميكند پس از براي خودمان ميتوانيم تعبير بياوريم كه تو از حاق آن شيء كه در خارج است خبر نداري آنچه فعل تو به آن تعلق گرفته است از فعل خود خبر داري بيش از آن نميداني اصل حقيقت آن مجهول تو است مجهول را هم ميداني مجهول تو است پس مجهول صرف صرف نيست و آن چيزي كه هست كار تو نيست كار غير تو است فعل تو و علم تو به آن تعلق گرفته لكن وقتي دانستيد اينها خودشان خود را نساختهاند حلوا را هم خدا ساخته نهايت به تو حالي كرده چه بكن. قدرت داده به تو آتش داده به تو گفته چنين بكن حالا كه تو كردي كار را از دست صانع نگرفتي باز خداست خالق حلوا و آن را ساخته اين است كه چيزي از اين مملكت نيست كه آن چيز معلوم او نباشد و حالت معلوميت تمام اين اشياء قبل از مخلوقيتشان است و خدا ميداند سال ديگر رزق به كه ميدهد خدا الان ميداند سال ديگر چقدر زراعت ميشود اوست زارع وحده لاشريك له تمام حبوب را كه زارعين ميپاشند دانه دانهاش را ميداند و هر دانهاي مال كيست و بايد كجا بيفتد ميداند و هنوز سال ديگر هم نيامده و علفهاش هم هنوز سبز نشده و ميداند سال ديگر چه خواهد شد و بعد از اين علم تازهاي براي او نخواهد شد علمش قابل زياده و نقصان نيست. پس تمام اشياء معلوم او هستند قبل از وجودشان پس پيدا شد همچو راستي راستي به طور حاق واقع اين حلوا اگر نبود من بوي چه بشنوم؟ اگر اين حلوا نبود من طعم چه بچشم؟ هيچ چيزي نبود من وزن چه را بسنجم؟ و هكذا گرميش سرديش پس بايد او باشد و اصل او پيش است و فعل من بايد به او تعلق بگيرد تا من آن را بدانم آن وقت آن مفعول من ميشود مفاعيل بعضي مفعولٌلاجله است بعضي مفعولٌبه است بعضي مفعولٌفيه است بعضي مفعولٌمنه است همه بايد باشند تا فعل من تعلق بگيرد اينها نباشند فعل من از من صادر است و هيچ اينها نيست به چه تعلق بگيرد لكن صانعي كه حلواساز است و پيش از وجود حلوا حلوا را ميداند آرد ميداند روغن ميداند شيره ميداند او ديگر علمش متعلق نميخواهد دقت كنيد و نمونهاش را هم به دست بياريد هر صاحب كسبي در كسبهاي خودش حالتش اين است نجار ميداند چه چوبي بايد براي كرسي بگيرد اره تيشه را چه جور بايد گرفت چطور بايد ساخت، شب فكرش را ميكند كه فردا چنين ميكنم و چنان ميكنم و فردا هم بر طبقش ميكند و آن كاري را هم كه ميكند دخلي به كرسي ساخته شده ندارد. هر بنّايي شب در خيال خودش فكر ميكند كه فردا چه جور عمارت را بسازم و روز بر طبق آنچه خيال كرده ميسازد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه علمي هست كه معلوم نميخواهد و اين علم خدا هيچ احتياج به معلومات ندارد و انشاءاللّه فكر كنيد تمامشان در جايشان محتاجند به اينكه خدا بداند اينها را و او هيچ احتياج به اين معلومات ندارد اين است كه او عالم است به جميع اشياء قبل از وجود كل شيء و هيچ اينها هم نبودهاند و تعجب اين است كه هيچ نكتهاي نيست كه از او فوت شده باشد پس او قبل از خلق، عالِم است چنانچه حينالخلق عالِم است چنانچه بعد از خلق عالِم است و خلق را ميسازد سر جاي خود ميگذارد و چنين علمي از حوصله خلق بيرون است و لايحيطون بشيء من علمه پس تمام خلق به هيچ مشعري پيرامون اين علم نگشتهاند و نميتوانند به چنگش بيارند اما ميتوانند اعتقاد كنند اين را ميفهمند كه اين صانع اگر نميدانست نطفه چطور بايد باشد و چه جور بسازد نميتوانست بسازد. كسي نداند ساعت را از چه بايد ساخت چه جور حركتش بايد داد، چند چرخ ميخواهد، هر چرخي چند پره بايد داشته باشد، هر چرخي كجا نصب بايد بشود چطور بايد هر چيزي سر جاش گذارده شود اگر اينها را نداند آيا اين ميتواند ساعت بسازد؟ حاشا و كلاّ، داخل محالات است. ملتفت باشيد پس فكر كنيد كه آن صانعي كه اين ساعت به اين بزرگي را ساخته آيا نميدانسته چطور بايد بسازد؟ انسان به اين بزرگي آيا خودش اينطور شده؟ حالا هذياني شخص دهري گفت هر هذياني بافتند حكمت نميشود ميبيني انسان است زيرك است داناست عاقل است تدبيرات دارد تصرفات ميكند اين خاكش اين آبش اين گرميش اين سرديش همه در دستش است هي تجربه ميكند شب و روز يك دفعه نشد يك چيزي بتواند بسازد، يك دفعه نشد يك مورچه بسازد، بال پشهاي بسازد، پاي مورچهاي بسازد، پاي پشهاي بسازد ميداند كه نميشود ساخت چون عقل دارد هرگز هم درصدد اين برنميآيد. پس اين صانع همه چيز را ميداند لايعزب عن علمه مثقال ذرّة في السموات و لا في الارض پس همه را ميداند و چنانچه به خودش ميتواني ايمان بياري به علمش هم ميتواني ايمان بياري هرجا علم نداشته باشد نميتواند بسازد و به اين علم نميتواني احاطه پيدا كني به هيچ چيزش به دليلي كه خودت نميتواني خدا شوي. خدا خداست و نميشود خدا شد و ميشود به او ايمان آورد رأته القلوب بحقايق الايمان پس لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان تبارك آن صانعي كه اين جور صنعت كرده ميبيند چه جور كرده عقل ميتواند بفهمد كه من چه ميكنم اين را من ميكنم ديگر چطور ميكنم، نميتواند بفهمد حكما عاجزند بفهمند انبياء به غير از وحي نميتوانند بفهمند مگر به وحي تعليمشان كنند و تفهيمشان كنند به عنايت خاصه اگر وحي به آنها نكنند واللّه انبيا هم عاجزند بفهمند. پس تبارك صانعي كه عقل خلق كرده و ميفهمد عاجز است ميفهمد خودش خدا نيست و ميفهمد خدا عالم است پس لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء به همينطور واللّه لايحيطون بشيء من قدرته، واللّه همينطور لايحيطون بشيء من سمعه، لايحيطون بشيء من بصره الاّ يعني ولكن الاّ بماشاء همين طوري كه ميبيني ميفهمي روح بخاري است و حركت ميكند و بدن را ميجنباند اين ميجنبد و ميجنبي و نميداني و ميداني به علم كه چه جور ميشود ميجنبد همينجور چشم نگاه ميكند و رنگ ميبيند و شكل ميبيند اينها را ميداني اينها چه چيز است كه ميداني؟ مخلوقات است چشمش مخلوق است گوشش مخلوق است رنگش مخلوق است صداش مخلوق است هرچه ميداند مخلوق است آنچه را خلق كرده يحيطون بشيء منه آن آخرش هم اين ميشود مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً باز شيءاش را بخواهد احاطه بكند به آن و حقيقتش را بخواهد بفهمد نميتواند مگر وحي كند به پيغمبري و تعليم او كند. پس ملتفت باشيد اينها همه نقشه است او كشيده حالا اين نقشه را بگذار با قلم قدرت خودش نوشته پس جميع امكان مكتوب خداست كتبه اللّه في لوح الامكان آن امكانش را هم نوشته كتابي است نوشته و اين مخلوقات كتاب علم اللّه است اينها معلومات خدا هستند و اينها دخلي به آن علم ندارند از روي آن علم اينها را نوشته و گذارده اينها چه دخلي به او دارند؟ هيچ، اينها معلوم اويند، مخلوق اويند، او اينها را ساخته اينجاها گذارده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 33 ــ شنبه 14 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد سائل اينجور سؤال كرده است: ما هو الحق من الاقوال في مسألة علمه تعالي المتبوع لوجود الاشياء و علمه بها مع الايجاد او بعد الايجاد، اين سؤالش است. و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعدها فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا الخ.
خداوند عالم همجنس مخلوقات نيست چنانچه ميبيني مبذول است لفظش همينجور آنچه از او صادر است همجنس مخلوقات نيست علمي است كه صادر از اوست هيچ همجنس مخلوقات نيست، همجنس مصنوعات نيست. دقت كنيد انشاءاللّه اينها سر كلاف است و چون سر كلاف است آسان ميشود به دست آورد و حفظش هم با خداست ديگر اگر كسي را بخواهد حفظش هم ميكند اين است كه يكپارهاي حرفها را با يكپاره اشخاص نبايد زد. انسان به خاطرجمعي ميگويد چيزي كه اين ميفهمد بعد معلوم ميشود كه نميفهمد كسي كه اهلش نيست من هزار حاليش هم بخواهم بكنم نميفهمد و وقتي كسي اهلش هست تا بگويم ميفهمد. ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم خداوند ــ خداي خالق اشياء را ميگويم، خداي صانع اشياء را ميگويم و هيچ مطلق را دلم نميخواهد خدا بگويم ــ كِي ارسال رسل شده، كِي انزال كتب شده كه مطلق خدا است؟ كي گفته كه كسي كه منطوي در تحت جايي باشد آن خلق آنجا است؟ مطلق و مقيد و هرچه از اين قبيل است هرچه باشد خدا نيست مطلق بلكه قيد اطلاق را هم كه از او برداري باز خدا نميشود. پس قطع نظر از آن كه بكني مطلق يا مقيد و لو قيد اطلاقش را هم به دقتهاي حكمي براي مطلب بخصوصي برداريم و بگوييم مطلق به صورت شمولش اطلاق دارد و مقيد به صورت شمول هم مقيد است و آن صورت شمول قيدش بايد باشد تا نافذ در اينها باشد، هرچه از اينجور چيزها باشد بدانيد اينها پستاي خداشناسي نيست، پستاي خلقشناسي است و اين را ما ميبينيم كه هر جايي مطلقي هست ما آن را ميشناسيم به وجود مقيدش و ميبينيم هرچه بخواهيم آن مطلق را يا مذمت كنيم يا تعريف كنيم كه حقيقتش چه چيز است، از مقيدش ميفهميم. نيست مطلقي كه مقيد نداشته باشد و اينهاست حالتي كه شعر ساختهاند و ميخوانند كه:
«فلولاه و لولانا
لماكان الذي كانا»
راست است و حق است اگر مقيد نباشد و اگر مطلق نباشد نه مطلق هست نه مقيد، لكن كي گفته كه مطلق بايد خدا باشد؟ و حال آنكه عرض ميكنم جميع صفات ذاتيه هر مطلقي چون محبوس نيست در عالم ديگري تمامش در وجود مقيد پيداست. حالا كه چنين است پس از وجود مقيدات پي ميبريم ما به وجود مطلقات. حالا كه چنين است پس اگر مقيد را يافتي عاجز، اين دليل عجز مطلق آن مقيد است، اگر او عالم بود اين نميشد جاهل باشد. اگر يك جايي مقيدي را ديدي عاجز همين دليل اين است كه مطلقش عاجز است اگر مطلقش عاجز نبود اين نميشد عاجر باشد. انشاءاللّه ملتفت باشيد اين سر كلافها را از دست ندهيد تمام صفات ذاتيه مطلق محفوظ است در ضمن هريك از آثارش و آثار آثارش و جايي نيست يافت نشود. اين پستا را داشته باشيد پس عاجزين آثار قادرين نيستند مطلقشان قادر نيست كه مقيدشان قادر باشد به همين جورها فكر كنيد زيد نسبت به قيامش قعودش هر جور زيد هست قيام و قعودش همان را دارا است بعينه مثل انسان نسبت به زيد، عمرو بكر، بعينه مثل جسم ميشود نسبت به آسمان، به زمين. مثل وجود مقيد نسبت به قيامت به دنيا و مراتب برزخيه. پس زيد اگر داناست تا ميايستد آيا نادان ميشود؟ داناييش در ايستاده است؟ زيد مؤمن است ايستاده جلدي كافر ميشود؟ پس زيد صفات ذاتيه دارد و هرچه داشته باشد در ظهوراتش محفوظ است. زيد مؤمن تمام ظهوراتش مؤمن است، زيد كافر تمام ظهوراتش كافر است ديگر زيدش مؤمن است ظهوراتش كافر، معقول نيست يا او قادر است ظهوراتش عاجز معقول نيست و هكذا سعي كنيد اينها را ول نكنيد تا به حاق مطلب برسيد از همين گرده فكر كنيد كه اينها اگر ظهورات صانعند چرا عاجزند، چرا محتاجند، چرا گرسنهاند؟ پس دقت كنيد ببينيد ظهورات زيد مخالف با زيد نيستند هر جور ظهوري باشد ميخواهد قيام باشد ميخواهد تكلم باشد ميخواهد شمّ باشد ميخواهد ذوق باشد لمس باشد. پس به اين نظم كه ميآييد انشاءاللّه فكر كنيد اين نقشه نقشهاي است كه اين نقشه را نقاش كشيده صانع كشيده لكن اينها از آنجا بيرون نيامده او مبدء اينها نيست مثل دريا كه موجها از آن بيرون آمده باشند، مثل مدادي كه حروف از آن بيرون آمده باشد اگر مداد قادر بود حرف عاجزي ما نميتوانستيم پيدا كنيم مثل اينكه ما اگر از مداد اسود حروف را نوشتيم نميتوانيم حرف غيرسياهي پيدا كنيم. حالا مداد قادر باشد يا مدادش دانا و عالم باشد اگر از مداد دانا نوشتي همه كلماتش و حروفش دانا و عالم ميشوند جهل نميشود پيدا شود در ميانه آن حروف چرا كه مداد جهل ندارد پس تمام جهلها از پيش مطلق ميآيد همه علمها از پيش مطلق ميآيد همه قدرتها عجزها همينطور تمام آنچه ميخواهيد بشناسيد آتش چه جور چيزي است در منقل نگاه كنيد پيداست، آب چه جور چيزي است آن قطره را نگاه كن ببين. جميع خلق حالتشان اين است كه از نمونه پي ميبرند جميع خريدشان فروششان تمناشان جميع آنچه غير از آن پسند ندارند همينها را داخل معاملات قرار ميدهند از اين نمونه گندمي كه ميبيني به جز از اين نمونه جو به جز از اين نمونه برنج از اين نمونه چيت دارم از اين نمونه ماهوت دارم. نمونه را كه نمود اگر باقي را كه ميخواهد تحويل كند به اينجور است آن معامله درست است و الاّ صحيح نيست. پس همه جا جنس با آن آيتي كه نشان ميدهند بايد يك جنس باشد پس جنس و قيد جنسيت را هم از روش بردارند يعني قيد شمولش را كه برميداري آن گندم را من حيث الحقيقة نگاه كرديم لا من حيث انه شامل لجميع الافراد پس قيد اطلاق و شمولش را كه برداري باز نميشود جايي باشد و توي دانهها يافت نشود، باز دانهها نشانه او هستند باز آن جنس بلاقيد عالم باشد و دانهها عالم نباشند نمونه او نيستند، نشان نبايد داد. ملتفت باشيد پس دقت كنيد اين پستا اصلش هرچه لطيفش ميكني و ميبريش بالا اصلش خرابتر و ضايعتر ميشود خدا و پير و پيغمبر هيچ ندارند اين اصطلاح را. پس مبادي وجود شيء هرچه هستند در شيء پيدا هستند اين جاهل است تمام مقيداتش جاهلند پس تمام از مقيدات پي ميبرند به مطلقات و اين الفاظ را خيلي جاها فتواءً فرمايش كردهاند كه مابهالاشتراك در تمام افراد هست و مابهالاشتراك صفت ذاتيه مؤثر است در تمام آثار هست. حالا مؤثرات را ميشنود انسان خدا را ميشنود مؤثر آن وقت اينها را هم خيال ميكند مثل خدا اما پيدا كنيد راهش را عجز حيوان را شما در حيوانات همه جا ميبينيد ديگر آيهاللّه هم نيستند هيچ نميدانند انسان يعني چه اگر مؤثر معنيش اين است كه خالق خلق باشد چرا يك انساني نميتواند حيوان درست كند؟ ديگر عليالعميا شيخ گفته من هم ميدانم شيخ گفته اينها را من هم راه ميبرم لكن فكر كنيد در اينكه يقين است انساني كه يك شپشي هم نميتواند درست كند چه جاي انساني، خير همينها كه عرفا هستند علما هستند هر خري كه ميگويد من مرشدم ريش آن مريد را بگير بگو بپرس از اين مرشد شپش در زير بغل آقات كه درست ميشود چطور درست ميشود؟ چشمش چطور درست ميشود، پاش چطور درست ميشود؟ خدا شپش را توي ريش او خلق ميكند و راه نميبرد چطور خلق شده اين را چه جورش ميكني كه ساخته ميشود. شپش به اين ريزگي كه خودش درست به چشم نميآيد چشم هم دارد پا دارد دست دارد اعصاب دارد عروق دارد شامه دارد ذائقه دارد لامسه دارد بو ميكشد در رخت چرك منزل ميكند ذائقه دارد خون ميمكد. پس دقت كنيد فكر كنيد يكپاره مراتب را مؤثر هم اسم مگذاريد ملتفت باشيد هيچ نميخواهند بگويند اينها خلقت ميكنند خلقت همان جوري است كه صانع كرده هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم ــ كه اين آقايان باشند ــ من يفعل من ذلكم من شيء؟ هيچكدام ميتوانند شيئي درست كنند، هيچكدام خبر دارند كه صانع چطور درست كرده؟ دهانشان ميچايد كه بدانند. پس اينها مطلقند و مقيد و مطلق يعني مؤثر و مقيدات يعني آثار بدانيد اين مطلبي ديگر است ميخواهند بگويند دخلي به خلقت ندارد ملتفت باشيد و همين اصطلاح را داشته باشيد كه به كارتان ميآيد ميفرمايند «هر چيزي در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است» حالا كه چنين شد كه هر چيزي در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است آيا يعني خودش خودش را ساخته؟ اين را يك جايي پيدا كنيد يك قيامي به دست بياريد قيام را زيد بايد درست كند خودش خودش را نميتواند درست كند انشاءاللّه دقت كنيد اصل رشته را به دست بگيريد همه جا يك نسق است. زيدي پيدا كنيد كه خدا نساخته باشدش و خودش خودش را ساخته باشد، نيست همچو چيزي. پس دقت كنيد انشاءاللّه فكر كنيد الفاظي چند از براي بيان حكمت گفته شده شالودهاي چند ريخته شده و خدا ميداند كه شالوده را ريختند از براي آن كسي كه ميآيد و او ميداند كه چه شالودهاي ريختند مردم ديگر نميدانند براي او هم اين پستا هست كه شالوده ميريزد براي آن كس كه بعد ميآيد و ميفهمد در تمام دنيا هي پيشينيان ارث ميدادند به كساني كه بعد ميآيند از براي اينكه آنهايي كه بعد ميآيند بروند پي كار ديگر آنها كار خودشان را كردهاند اينها هم كار خود را بكنند. خانه ساختند او ميآيد منزل ميكند اينها هم بايد بسازند براي طبقه ديگر كه بعد ميآيند آنها هم بسازند براي طبقه بعد از خود. پستاي اين ملك هميشه اين است كه هي شالودهها ريخته ميشود تا آماده باشد براي آنهايي كه بعد ميآيند كه آنها آسوده باشند باز آن بعدي شالوده ديگر بريزد براي بعد و اين شالوهها را هركه آمده روي كرسي نشست بنا كرد گفتن جلدي ياد نميگيرد. و كأيّن من آية في السموات و الارض يمرّون عليها غوطه ميخورند درش لكن آنكه بداند كيست؟ آن حكيم است.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءاللّه حالا عرض ميكنم فلان چيز مؤثر است فلان چيز اثر است بعينه مثل اينجور الفاظ است دقت كنيد كه وقتي ميخواهد علت فاعلي را بيان كند هي ميگويد آن چيزي است كه ماده را ميگيرد و در ماده اثر ميكند پس علت مادي شيء چه چيز است؟ خورده خورده بيان ميكند ملتفت باشيد چه عرض ميكنم باز اين پستايي كه آمديم اصل درس را ميخواهم ملتفت باشيد علت فاعلي آن چيز است كه تأثير در علت مادي ميكند، علت مادي بايد كش بياورد پس البته بايد رطوبت داشته باشد پس علت مادي مخلوقات آب است پس معلوم است از چيز خشك، از خاك، نميتوان چيزي ساخت گِل بايد برداشت ساخت طينت بايد برداشت ساخت. پس علت مادي آنها آب است حالا علت فاعلي كدام است؟ آن حرارتي كه آمده آن برودتي كه آمده هيچ نيامده جزء اين آب بشود آيا نميبيني يك دفعه برودت ميآيد آب سفت ميشود يك دفعه حرارت ميآيد شل ميشود؟ حالا علت فاعلي چه چيز است؟ حرارت و برودت علت مادي چه چيز است؟ رطوبت و يبوست آن فاعل در اين ماده اثر ميكند اين است معني علت فاعلي و علت مادي راهي كه انبيا و اوليا رفتهاند اين است ملتفت باشيد انشاءاللّه ديگر انكار فضل ميخواهيم بكنيم بگوييم نه علت فاعلي غير از خدا كسي نيست، آيا ميخواهيم عليالعميا چيزي بگوييم؟ ميخواهيم غلو كنيم؟ نه بايد دقت كرد از روي شعور. پس علت فاعلي در ملك حرّ است و برد اين معنيش اين نيست كه حرّ و برد خالقند. حرّ چه ميداند بايد مذاب كرد برد چه ميداند بايد منجمد كرد لكن حرّ و برد علت فاعلياند. حالا علت مادي چه چيز است؟ آب تنها يكدست از آن رطوبت سيال يكدست كه نطفه بسازند نميشود شيء ساخت از هواي صاف[32] نميشود چيزي ساخت تا اين را غليظش نكنند هواي صاف را چه كنند؟ بايد غباري گردي چيزي داخلش كنند تا اين يك خورده غليظ بشود تا اين رطوبتها با يبوست جفت نشود و مخلوط نشود خميره و طينت ساخته نميشود. پس تمام اشياء از طينتها ساخته شدهاند يعني از نطفهها ساخته شدهاند ملتفت باشيد باز تخمه را هم مثل خودشان ميسازند تخمه كه ساخته شد بايد بكاري، تخمه را كه كاشتي بايد تسقيه كني آن حرّ و آن برد را بر اين وارد آوري. پس ديگر دقت كنيد حرّ و برد علت فاعلي هستند اين دخلي به صانع ندارد صانع حرّ و برد را ميآرد هي وارد ميآورد همچنين رطوبت و يبوست علت مادي اشياء هستند وقتي فاعل آمد دست زد و گرمش كرد و سردش كرد فاعلي و مادي قرين شدند آن وقت بگيري روي اين ماده صورتي قرار ميدهي بسا برودت رفت گرما جاش آمد لكن اين آب ما در شيشه باقي ماند همه جا پستاش همينجور است كه عرض ميكنم. پس علتهاي فاعلي ميآيند علتهاي مادي ميآيند و اينها وجودشان شرط است اگر آب نباشد نميشود موجودي ساخت خاك نباشد موجودي نميشود ساخت حرّ و برد نباشد موجودي نميشود ساخت اما نه آتشش خالق است نه آبش خالق است نه خاكش خالق است نه هواش، پس اينها موادي هستند صانع به دست ميگيرد و صنعت ميكند. باز ملتفت باشيد علت فاعليها تفاوت ميكند علت ماديها تفاوت ميكند پس يك دفعه هست علت فاعلي را ميگويي حرّ است و برد علت مادي را ميگويي آب است و خاك اينها كه قرين شدند موجودي در اين ميانه پيدا ميشود يك دفعه ميگوييم آن شخصي كه صانع اين كارها را با او كرده آن را علت فاعلي ميگوييم آتش آورده زير ديگ كرده به جوش آورده يك دفعه علت فاعلي ميگوييم و اسباب را ميخواهيم آتش يكي از اسباب است در دست اوست، آب هم يكي از اسباب است در دست اوست آن وقت همين آتش هم علت مادي ميشود آب هم علت مادي ميشود اينها را توي هم نريزيد توي هم كه ريختيد عيب ميكند هر قدرش توي هم ريخته شد به لفظ مجملي كه جايي شنيديد گفتند فلان مرتبه مؤثر فلان مرتبه است ببينيد آني كه گفته آيا همه جا را گفته يا بعضي جاها را گفته؟ حالا گفتهاند نبات مؤثر تمام جمادات است اما شما فكر كنيد كدام درخت توانسته سنگ بسازد؟ بله حكيم هم گفته و مشايخ در همه كتابها داد زدهاند كه نباتات مؤثر جماداتند اما ببينيد كدام نبات كدام نبات قوي كدام نبات ضعيف كدام جماد را ساخته؟ مؤثر هست تأثير هم ميكند و آثارش كه نيست اينكه معقول نيست. كدام حيوان ــ ميخواهد فيل باشد يا پشه ــآمدند برگي درست كنند؟ نميتواند برگ درست كند عقلش هم نميرسد، عقل ندارد. ملتفت باشيد حالا حيوانات مؤثر نباتات هستند حيوان كه در عالم نباتات نيست حالا گفتهاند شما پي ببريد كه چه گفتهاند اگر ميدانيد براي من هم بگوييد نميدانيد هم بگوييد نميدانم. ميخواهي ياد بگيري از هركس ميداند بپرس تا براي تو بگويد. پس انشاءاللّه خوب دقت كنيد اگر خدا علهالعلل است و مادهالمواد است و آن مادهالمواد اقدرالقادرين است و اينها ظهورات او هستند ما يك جايي جهل نبايد پيدا كنيم، يك جايي عجز نبايد پيدا كنيم. آن صانعي كه دست كرده و اين ملك را ساخته و همه اين نقشه داد ميزنند كه ما نقاش داريم و اين نقشه از روي تدبيري كشيده شده پس او علم داشته و از روي علم اين نقشه را كشيده اينها همه دالّ بر حكمت او بر قدرت او بر علم او بر رأفتش بر رحمش بر انتقامش و هكذا از همينها پي ببريد اين كتابي است نوشته و از روي اين كتاب مردم درس ميخوانند واقعش اين است راه درس خواندنش اگر به دست آمد انشاءاللّه درس خواندنهاي شما آسانتر است حروفش درشت درشت است واضحتر است جوري نوشته شده كه حروفش را همه كس ميخواند اين درس خواندنهاي ظاهري مشكلتر است از اين چرا كه درسهاي ظاهري اصطلاح خاصي دارد كتاب خاصي دارد عربي بايد ياد گرفت عربها بايد بدانند لغت ديگر بايد ياد گرفت اهل آن لغت بايد بدانند كه اين لغت فصيح است «آتش گرم است» اين را همه كس ميفهمد عرب عجم حيوان انسان بيشعور باشعور همه كس ميفهمد، آب تر است همينطور خاك خشك است همينطور چنان واضح نوشته شده است كه انسان آسان ميفهمد و سر كلاف است سر كلاف كه به دست آمد انسان زود بلد ميشود يعني زود حكيم ميشود. پس دقت كنيد انشاءاللّه آن صانع عالم بوده است به جميع آنچه در اين ملكش دارد ميكند همه را از روي علم ميكند ديگر بخصوص از پي اين علمش بالا برويم نه به جهت امتحان او بلكه به جهت اينكه خودمان آدم بشويم خودمان اعتقاد كنيم وقتي از پياش رفتي ميبيني تمام صنعتش را هي پيش ميكند براي بعد، اگر بعد را عالم نيست چطور بعد را خلق ميكند؟ تمام اين برفها براي اين است كه تابستان آب باشد، آب باشد براي چه؟ آب باشد براي زراعت. هي زمستان براي تابستان خوب است هي تابستان براي زمستان خوب است آن پدر براي پسر خوب است اگر آن پدر نبود نميشد اين پسر باشد من نبودم اين اولادم نبود او علت وجود اين باشد اين علت وجود اين باشد اعمال نيك ولد را مينويسند به پاي والد، هر عصياني هست كاري به پدر ندارد به پاي خودش مينويسند پس صانع وقتي كه فكر كنيد تمام مصنوعاتش را كه ميخواهم عرض كنم اگر فكر كنيد مصنوعي كه حال خودش را براي خودش خواسته بسا نتوانيد پيدا كنيد اين روشنايي را براي ما خواسته كه ما چشم داشته باشيم چيزها را ببينيم چيزها را تميز بدهيم قرص را براي روشنايي ساخته اگر ما احتياجي به قرص آفتاب داريم حالا آفتاب را ميگرداندش براي ماست، گاهي بالا ميبردش گاهي پايينش ميآرد همه براي ماست. پس نميشود از آتيها خبر نداشته باشد و آنچه را در آني بايد ساخت نيست و ميسازد هيچ از برايش موجود نيست مثلاً خيال كن تقدير كرده از براي فلان درخت كه ميخواهد بروياند در فلان سنه و ميوه بدهد براي فلان اشخاص و ببرند بخورند همچو تقديري كرده حالا مادامي كه هنوز آبش را نبرده به آنجا خاكش را نبرده به آنجا بسا درختي كه اينجا بايد به عمل آيد خاكش را از هند بايد بيارند همين بادها كه ميوزد براي همينهاست آن وقت آبهايي كه از آسمان ميآيد با اين خاكها داخل ميشود اينجا غليظ ميشود كمكم تخمه درست ميشود يكپاره گياهها هم نمونه است در هر سرچيني ميبيني هي گياههاي تازه تازه پيدا ميشود كه پيشتر نبوده از اول عمر تا حالا نديدهايد اين غبارها را نميدانيم از كجا آمده بسا از هند ميآيد، بسا از چين ميآيد صانع برميدارد اين را درخت درست ميكند مايهاش بايد از هند بيايد آبش از كدام بخارات بايد باشد از كدام دريا بايد برخيزد به اينطور تخمش را ميسازد. حالا اگر اين نداند آب كجا را ميآرند كجا ميريزند، خاك كجا را ميآرند ميريزند تخمه نميتواند درست كند. اگر بخواهي مسامحه كني كه همين آب و همين زمين بود ساخته شد، نه خير بايد بداند باز اگر نداند كه اين خميره كه بايد ساخت براي چه درختي است ميداند بايد انار بشود بايد چنار بشود ميداند كه طورش بايد كرد كه زردآلو بشود نميشود عليالاتفاق اتفاق افتاده باشد عليالعميا فلان نطفه اسب شده عليالعميا نطفه خر شده آن يكي نطفه گاو شده نطفه بخصوص براي هر جنسي ميگيرد و آن جنس را ميسازد. يك خورده مادر و پدرش تغيير دارد قاطر ميشود باز آن هم تدبير ميخواهد. پس صانع نميشود علم نداشته باشد به اينها حالا علم دارد به اينها و آنچه در آتي ميسازد آن را ميداند حالا ملتفت باشيد ميخواهم مطلب را بگويم از بس شاخ و برگش زياد است و وسيع است علمش شاخ به شاخ ميپرم. درختي كه ميخواهد خلق كند خلقش ميكند رزق و مدد به آن ميدهد ذات صانع هيچ از مراتب اين درخت نيست ذات تو هم هيچ از مراتب اين درخت مصنوع تو نيست ذات فعل تو هم كه برش داري آن تخم را بپاشي هيچ فعل تو همراه آن تخم نميرود زير زمين آب ديگر و خاك ديگر و هواي ديگر است نه دخلي به شما دارد نه دخلي به فعل شما دارد پس نه علم شما جزء آن ميشود نه فعل صادر از شما به قول مطلق داشته باشيد از علمتان تا فعلتان تا غرستان آن درخت را تا تو غرس نكني نميشود وقتي تو غرس ميكني ميرويد و درخت ميشود لكن فعل تو ذات تو خيال تو عقل تو نفس تو جسم تو فعل جسم تو جزء آن درخت هيچ نميشود و آبها از خارج ميآيد ميرود توي درخت و هي سرهم جاذبه جذب ميكند آبها را. باز نه اين است كه اين آبها كفايتش كرد هي آبها بخار ميشود از سر درخت درميرود باز آب تازه ميخواهد و غبارهاي تازه بايد بيايد جزء بدن اين درخت بشود آن خاكها بعضيش پوست ميشود بعضيش گوشت ميشود پس دائماً اين درخت مدد ميخواهد مددش از ذات صانع نيست از ذات زارع نيست پس از مراتب وجود اين درخت كه آن مايه كلي كليش يكي آب است و يك خاك اينها كه مخلوط و ممزوج شد با حرّي و بردي معين اين تخمهاش درست ميشود و باز حرّي و بردي ديگر به حد معيني ميآيد باقي درختش هم همانجور مدد ميخواهد تغييرش ميدهي ميخشكد گرما همانجور گرما ميخواهد سرما همانجور سرما ميخواهد اينها دخلي به آن زارع هم ندارد. پس خداست زارع و زراعت ميكند اما خدا گياه نيست علمش را اينجا به كار برده اما علمش گياه نشده اگر علمش به آنجا چسبيده بود آن بناميكرد به علم گفتن و ميبينيد علمي ندارد اين است كه مراتب وجود مطلق محفوظ است در ضمن آثار مطلق و مقيد نسبتشان چه جوري است؟ هر جوري هست، هر زهرماري هست باشد هر جور دقت كنيد چه دخلي به صانع دارد او مطلق خلق ميكند مقيد خلق ميكند اسباب خلق ميكند علت فاعلي را فاعلي ميكند علت مادي را مادي ميكند خالق يعني سبب بسازد مسبب بسازد تركيب كند او اسمش خالق است آن خالق مطلق اسمش نيست مقيد اسمش نيست حالا بسا يكپاره نيمچه حكما ميشنوند كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم و از اينجور آيهها وحدت وجوديها خيلي حظ ميكنند لكن اگر ريششان را بگيري ميبيني درميمانند اگر خدا اينجا است حرف ميزند بابا بسماللّه يك شپشي درست كند معقول نيست بتواند. انشاءاللّه دقت كنيد پس ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم راست است هر جايي هر موجودي هست صانع تعمد كرده آن را ساخته و گذارده اين را يك طوري ساخته، چطور ساخته؟ مثل انسان ساخته؟ نه. مثل حيوان ساخته؟ نه پس چه جور ساخته؟ به طور خودش ساخته، طور خودش را توانستي بفهمي نورٌ علي نور پس اوست حق و حق يعني خدا و خدا يعني خالق، خالق ماسوي سازنده و اين همه ماسوي است اگر همه ماسوي صادر از او بودند همه بايد مساوي باشند همه بايد نمونه او باشند. زيد كه عالم است آيا وقتي ميايستد جاهل ميشود؟ وقتي مينشيند عاجز ميشود؟ كسي قادر است ميايستد به اختيار ميايستد اگر هم مينشيند به اختيار مينشيند عاجز نميشود و همچنين خود زيد خودش شخص هرچه باشد خودش گوشت بدن خودش را ولكي نميكند، خودش ولكي در دنيا ميآيد خودش خودش را گرسنه ميكند، تشنه ميكند، كوفت ميدهد، آتشك ميگيرد، خودش هم پول ميدهد به طبيب التماس ميكند اين را رفع كن!! هيچكس نميتواند رفع كند نه هيچ طبيبي نه هيچ پدري نه هيچ مادري هيچكس به كار انسان نميآيد. پس ما من نجوي ثلثة وحدتوجود نيست واللّه البته اين است هر تخمهاي را هر جا وضع كردند به حسب اتفاق واقع نشده دست كرده آنجا گذارده و عرض كردم دستش را برنميدارد و اگر دستش را بردارد اين آنجا نميماند بايد چارميخش كشيد تا آنجا بماند بايد دستي روي كلّهاش نگاه دارد تا آنجا بماند. ميخواهم عرض كنم نه اين است كه اشياء همين كه از حركت افتادند ديگر خودشان روي هم ريختهاند واللّه اشياء سكونشان را كسي ميخواهد نگاه دارد چنانچه حركتشان را كسي ديگر بايد بدهد و اين صانع است كه به تحركت المتحركات و به سكنت السواكن پس هرجا ساكن است او دستش آمده نگاهش داشته اگر دستش را بردارد پراكنده ميشود پس ملتفت باشيد كه صانع تعمد ميكند بر تحريك تعمد ميكند بر تسكين، جميع تسكينات كار اوست جميع تحريكات مال اوست اما ساكن كيست؟ اينها هيچ از مراتب وجودشان فعل او نيست متحرك كيست و قبول حركت را كه كرده؟ همينها هيچ از مراتب وجودشان صانع نيست اگرچه از شرط وجود بودن اينها اين است كه صانع باشد و فعلي داشته باشد دست ميكند اينها را مراتب ميدهد. پس يك جور عليّتي دارد كه اگر او نباشد اينها نيستند اگر او باشد اينها هستند اما به علم خود فعل خود را جاري ميكند. آيا اين از مراتب وجود آنهاست؟ چگونه از مراتب وجود آنهاست آنها كه پيشتر نبودند وقتي ساخت اينها را هيچ اينها را عالم بكل شيء نكرد هيچ قادر علي كل شيء نكرد علم او قدرت او جزء اشياء نميشود و در تمام اخبار اين مطلب هست در احتجاجاتي كه با اهل باطل ميفرمايند پس المشية لايأكل و لايشرب و لايزني و لايسرق و لاينكح و لايلد مشيت خدا هيچ اكل نميكند شرب نميكند فعل صادر از خدا خوراك نميخواهد ميخواهد چه كند مشيت كه فعل صادر است جماع ميخواهد چه كند و هكذا پس المشية لايأكل و لايشرب و لايزني و لايفعل الفواحش و لايفعل الحسنات چرا كه مشيهاللّه است و فعل خداست. مصلّي خلق ميكند زاني خلق ميكند خودش مشيت هيچ از مراتب وجود اينها نيست خداوند عالم قدرت او آمده توي اين دست كه اين دزدي ميكند و لو خودش قدرت نيست لكن اگر او نبود اين نميتوانست دزدي كند پس اين مشيت از مراتب اين مخلوقات نيست علم او هم از مراتب اين مخلوقات نيست و هرچه صادر از اوست ديگر شما ميخواهيد كلي فرضش كنيد ميخواهيد جزئي، ميخواهيد علم متعلق به فلان درخت را كه بروياند ميخواهيد جزئي فرضش كنيد علم اگر از آنجا صادر است مراتب هيچ چيز نيست بله اين مراتب ميخواهد پس علت فاعلي ميخواهد حرّ ميخواهد برد ميخواهد مكان ميخواهد زمان ميخواهد همه اينها را ميسازد براش درست ميكند. پس خداوند عالم قبل از خلق علم داشت به تمام موجودات الان زياد نشده تغيير نكرده بعد از اين هم زياد نخواهد شد قابل زياد شدن نيست چنانكه خود خدا قابل زياد شدن نيست هيچ تجربهاش زياد نميشود همچنين قدرتش بود پيش از خلق حالا هم زياد نشده بعد از اين هم زياد نميشود پس او عالم است قبل الخلق و بعد الخلق و حين الخلق و قبل الخلق و حين الخلق و بعد الخلق از مراتب خلقي نميشود چرا كه او پيشتر بود و اين نبود و اين خلقي هم كه حالا پيدا شده جميع مايحتاجش را به او دادهاند از مبادي تا منتهيات باز آن علم هيچ چيزش نميآيد به آن بچسبد از مراتب اين بشود چرا كه آن علم بود پيش از خلق و حين الخلق و بعد الخلق قابل زياده و نقصان نيست اگرچه اين خودش زياده شده و پيشتر نبود در ملك و همچنين بعد از آن اين را ميسوزاند درختي را ساخت بعد سوزانيد بعد از اين هم از اين علم هيچ كم نميشود پس عليتي است او دارد و هرچه عليت دارد پيش از خلق حين الخلق و بعد الخلق هست و او محتاج به خلق نيست و خلق محتاجند كه او باشد و بخواهد و هر چيزي را بسازد سر جاي خود گذارد تا آنها گذارده شوند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 34 ــ يكشنبه 15 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا . . . الخ
قبل از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه بايد حقيقت اين به دستتان آمده باشد اولاً بايد پيرامونش گشته باشيد كه فكر كنيد در آن فكر كنيد انشاءاللّه علم خداوند عالم صادر از او است و هر صادري از هر جايي كه صادر شد وجودش بسته به آن فاعل خودش است ديگر احتياجي به ماسواي خود ندارد و نمونهاش پيش خودتان هم هست، هر علمي كه صادر از شما است و هر فعلي كه صادر از شما است و لو شما به كارش نبريد، شخص پهلوان و لو كشتي نگيرد، فعل صادر از فاعل است مستغني به فاعل است احتياج به غير فاعل خود ندارد پس به فاعل خودش موجود است به آن فاعل كه موجود است ميخواهد تعلق بدهد به غير ميدهد نخواهد هم نميدهد. انشاءاللّه دقت كنيد خوب ملتفت باشيد يكپاره اسمها هست كه فعل است و صادر از فاعل و هيچ ديگر نبايد بين الاثنين پيدا شود و اينها را هم داشته باشيد كه خيلي اينجاها به كارتان ميآيد. پس ملتفت باشيد علم ميشود صادر از عالم باشد و معلومي نداشته باشد، بصر ميشود بصر باشد و هيچ نقص نداشته باشد و هيچ چيز هم نديده باشد توي تاريكي بچه متولد بشود چشمش عيب نداشته باشد كور اسمش نيست هيچ هم نديده و همچنين فعل صاحبان افعال به صاحبانش بسته اينها در وجود خود احتياج به غير ندارند اگرچه يكپاره افعال محتاج به غير هم هست مثل ضارب، اگر بايد كسي را زد بايد كسي ديگر باشد تا ضارب ضارب باشد اما قادر همچو نيست قادر قادر است و نميزند و قدرتش هم هيچ نقص ندارد اما خالقِ ضارب اين نيست ضارب يعني مضروب هم باشد اين بزند تا ضارب شود پس قادر را ميگويند قادر است بر زدن و همچنين ناصرش و اين را داشته باشيد در اسماءاللّه خدا قادر است بر رزق، رزق نداده نداده و آن رازقي كه بايد مرزوقي باشد و به او بدهد معطي معطي ميخواهد بر بصيرت باشيد معطي يعني عطاكننده تا غيري نباشد به كه عطا كند؟ لكن پول دارد ميتواند بدهد قادر علي الاعطاء هم هست و اين هم نمونهاي است و اين را داشته باشيد صفات اضافه جاش را بدانيد كجا است اضافه يعني يك سرش به غير بسته باشد رزق اللّه عمراً عمروي بايد باشد اما خدا قادر است رزق بدهد عمرو را و عمرو را هنوز خلق نكرده بله له معني الخالقية اذ لا مخلوق، له معني الرازقية اذ لا مرزوق در نفس قدرت خداست و قدرت همراهش هست و شرط بودن او غير نيست اما رزَق فلاناً شرطش بودن غير است.
خلاصه پي اينها نميخواستم بروم مطلب را داشته باشيد كه اينجور عبارات را كه از شيخ مرحوم ببينيد اقلاً يك طوري نزديكش بشويد كه اقلاً بتوانيد مطالعهاش بكنيد فكر كنيد ببينيد صريح است در قرآن كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم اين صريح آيه است و اين را ملتفت باشيد كه همينجور آيه را باز آنهايي كه وحدت وجودي هستند اگر عقلشان برسد يكي از ادله مطالب خود قرار ميدهند كه او با همه هست معنيش اين است كه هست مطلق او است همه خود او هستند و حال آنكه هيچ منظور اين چيزها نيست. ملتفت باشيد هيچ پستاي توحيد به پستاي خلق نميشود در عالم خلق مطلق هست مقيد هست مطلق با همه مقيدات هست اينها همه در عالم خلق است خالق آن كسي است كه همه را ميسازد و ميگذارد و اسم خالق هيچ صدق نميكند بر مخلوق، مخلوق تمام حقيقتش مخلوق است و ندارد حالت غير مخلوقيت استاد باشيد و فكر كنيد كه كسي بگويد به يك لحاظي به آن لحاظ هستي به لحاظ وجود بگويي اينها مخلوق نيستند ندارد همچو لحاظي ملتفت باشيد اگر اينها داشتند لحاظ غير مخلوقي او بود ديگر مخلوقيتي نميخواست عارضش بشود همه مخلوقات بودند سر جاي خودشان باز باهوش باشيد ببينيد اينجور حرفها را سراغ داريد هيچ جا گفته شود؟ پس ملتفت باشيد و بدانيد كه خدا آيه نازل كرده اينجور اگرچه براي اهل حكمت گفته اما ببينيد چه رمزي است گذاشته، ميفرمايد ما من نجوي ثلثة آيا فكر نميكنيد كه اين نجوي را چرا گفته؟ ميشد بگويد هيچ دو تايي نيست مگر اينكه آن سيومي او است، نجواي دو تا را گفته مگر آنكه او سيومي آنهاست، نجواي سه تا را گفته مگر آنكه او چهارم اينها است بدانيد اينها همه رمز است گذاشته بخصوص كه آنهايي كه بايد پي نبرند نبرند، وحدت وجودي هم باشند و خدا همه آنها را به جهنمشان ببرد. شما انشاءاللّه دقت كنيد يكجا ميفرمايد ان اللّه مع الذين اتقوا خدا با متقيان است و الذين هم محسنون خدا با محسنان است هيچ جا نگفته ان اللّه مع الذين كفروا گفته مع المؤمنين، مع المنافقين نگفته يكجا ميبينيد اين طورها ميگويد يكجا ميگويد ما من نجوي ثلثة هرچه باشد ميخواهد مؤمن باشد ميخواهد كافر باشد هر نجوي كه بكنند، هرچه آهسته نجوي كنند خيال كنند هموار حرف زدهاند خدا فهميد، خدا همراه آن نجوي هست و با آنها هست و خبر دارد نجوي هم نكند شخص توي دل خودش نجوي كند از آنچه در دل هست ان اللّه عليم بما في الصدور انشاءاللّه فراموش نكنيد علم او علمي است سابق بر نجوي يعني پيش از آنكه دو نفر بخواهند نجوي كنند خدا الان ميداند هزار سال ديگر هم نجوي كنند ميداند هزار سال ديگر دو نفر خلق ميكند اينها از احوالاتشان يكي اين است نجوي ميكند در فلان وقت حالا ميداند و پيشتر پيشتر را هم ميداند، آن ابتدايي كه دست نزده بود به ملكش آن نجوي را ميداند و هكذا سه نفر و چهار نفر بيشتر پس اين علمي است صادر از صانع از روي اين علم صانع چيزها را ميسازد و ميگذارد و ملتفت باشيد كه براي خدا علمي است اذ لا معلوم يعني علمي است كه شرط بودنش معلوم نيست مثل براي اين همين جورها كه مثل عرض ميكنم شما علم كتابت هم كه داريد شرط علم شما وجود آن كتابت نيست اما شرط كتابت شما علم شماست كه همه جا كتابت را شما از روي علم ميكنيد اگر علم اين جوره است كه كتابت خواهم كرد. ملتفت باشيد تا مطلب ديگر به دست بدهم. يك دفعه علم است كه علم به كتابت دارد لكن آيا كتابت ميكنم يا نميكنم توش نيست، يك دفعه علم به كتابت دارم و علم دارم كه فلان وقت هم مينويسم اينقدر هم سابق است بسا وقتش هم نيامده و مشغول نشده حالا ميبيند وقتش ميآيد ميكند. پس يك علمي است همراه عمل است عمل فقره به فقرهاش از روي علم است و يك علم است سابق كه داراي همين علم هم هست اين علم علمي است كه نسبت به آن علم كأنّه جزئيت دارد و اينجور علم چه علم واقع به اين دو معني كه عرض كردم يادتان نرود اين همان علم است به غير از آن علم نيست و تازه مجدد نشده تازه حادث نشده تازه علمتان زياد نشده، پيشتر نه اين بود كه غافل بوديم از اين، اين بعينه همان علم است الاّ اينكه اين علم شما منزلش جايي است كه گاهي پيش را ميفهمد گاهي پس را ميفهمد به جهت آنكه در حال منزلش نيست و انشاءاللّه باز فراموش نكنيد غافل مباش پس جاي علم انساني و خودت داري چنين علمي را جايش جاي بدنت نيست اين بدن تو متأثر ميشود از سرماهاي حالا ديگر اگر هوا گرم شد از گرماش متأثر ميشود سرماهاي ديروز گذشت ديگر به اين بدن نميرسد سرماهايي هم كه هنوز نيامده هنوز به اين بدن نرسيده لكن علم چنين جايي منزلش نيست هماني كه ميفهميد كه چنين جايي منزلش نيست گاهي ميرود خيال گذشته را ميكند خيال در بدن اثر ميكند بدنش ميلرزد و همين گاهي خيال ميكند فردا سرد ميشود در بدن اثر ميكند باز نمونه داشته باشيد اين بدن از آن غذاي مأكول كه حال ميخورد متلذذ است از آن غذاي گذشته الان هيچ در اين دهن نيست و غذاي آينده كه مثلاً شب قرمه چلو ميپزيم ميخوريم اين دهن را خوشمزه نميكند لكن يك كسي است كه به همين وعدهها دلش خوش ميشود از اينكه امشب چه ميخورم حظ ميكند يا حالا يادش ميآيد كه ما ديروز مهمان بوديم و از ياد آن حالا حظ ميكند. ستمها هم همينطور تأثيرات دارد بسا چيزها آنقدر اثر ميكند در بدن كه بدن متأثر ميشود. زن خوشگلي پيشتر ديده باشي و گذشته باشد حالا فرورود در آن خيال آن بسا انزال ميكند يا خيال كني بعد از اين زن خوشگلي ميگيرم خيلي فربه و سفيد، يكدفعه ميبيني بدن انزال ميكند لكن اين مشاعر در بدن هيچ ننشستهاند در حال اينها نمونه است كه به ماضي ميرود و متأثر ميشود از ماضي آدم كه عدو خود را تفكر ميكند و لو بيست سال گذشته باشد الان بدنش كج خلق ميشود و بدن ميكاهد فكر كند دشمني را كه يكسال بعد از اين ميآيد چه ميكند الان خائف ميشود و حال اينكه اين بدن هميشه در حال نشسته هيچ متأثر از ماضي و استقبال نيست.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءاللّه آن علمي كه شما داريد به كتابت خودتان و هنوز دست نزديد به نوشتن و حال قلم را برميداريد و از روي آن علم دست ميزنيد به نوشتن اين علم غير از آن علمي كه پيشتر داشتهايد نيست آن علم جايش ماضي نيست كه حالا در حال شما آن علم را نداشته باشيد و نه اين است كه آن وقت غافل بوديد حالا تحصيل كرديد يعني آن جاهايي كه مسلماً تازه تحصيل نكردهاي علمش را الان داري الان سليقهاي زياد نشده ديروز علم داشتي به كتابت و هيچ دست نزده بودي و امروز دست زدي به كتابت و از روي علم دست زدي و اين علم همان علم است آن علم در ديروز منزلش نبود در امروز هم منزلش نيست لكن اين خط كه از روي آن علم نوشته شده در امروز منزلش است اين خط منزلش در حال است در ماضي نبود در استقبال هم پارهاش بكني نيست لكن علم شما به كتابت نه در حال است و نه در ماضي است و نه در استقبال پس اينجور علوم كه همراه عمل است بدانيد كه از جنس علم اولي است و همان علم است و اينجور علوم كأنّه شرط تحقق آن علم اول است و شما بدانيد كاري ميكني اگر آن كار كرده نشده علم شما مطابق با خارج نيست و آن كس مطابق است علمش كه با خارج مطابق واقع بشود و الاّ مطابق نيست اين است كه صانع وقتي علم دارد و علمش صادر از اوست و علم دارد به جميع جزئيات ملكش هر يكي جايي نشسته درهم ريخته نشدهاند اينها مراتب دارند و مقامات دارند همه در مراتب خود بايد باشند. پس علم واقع با علم صادر يك علم است و اگر علم صادر واقع نشود بر روي همين خاكي كه ميخواهد دست بزند كوزه نميشود و اگر ساخته بشود پس نميشود صانع صنعتي بكند و علم نداشته باشد به آن صنعت. كسي كه از حركات افلاك و ساعات سررشته نداشته باشد ولكن يكدفعه ساعتي خودش ساخته شود، نه نميشود همچو چيزي. پس علم واقع بر اشياء همان علم اولي است و شئون و شعب اوست در عبارت سابق ميفرمايند جميع انواع اينها ممتنع است در امكان باشد تمام معلومات ممتنع است در ازل باشد لكن اين معلومات در عالم امكان هريكي سر جاي خود هستند و علم واقع و علم صادر را كه بيان كردند و اينها هم نه آن علم ازلي و نه آن علم ثانوي علم خدا ممتنع است كه مخلوق باشد خدا علم براي خودش خلق نميكند كه بعد عالم بشود اين علم ماست كه خودمان هم نميتوانيم خلق كنيم براي خود كسي ديگر ميآيد خلق ميكند براي ما و صانع اگر علم نداشت من كه نميتوانم علم براي خدا خلق كنم و تمام خلق نميتوانند خودش هم اگر نداشت يعني بر فرضي كه نداشته باشد و بخواهد خلق كند علم براي خود كه عالم بشود زورش نميرسد كسي كه علم ندارد عقلش نميرسد كه چطور خلق كند پس او علم خلق نميكند كه بعد به آن علم مخلوق عالم باشد به آن علمي كه نداشته و خلق كرده دانا شود به اشياء و علم خلق نميكند براي خود كه به آن علمش بسازد چيزي را اگر چنين باشد و منفصل باشد اشياء از علم كه از روي علم ساخته پس ديگر هم آن علمي كه صادر از صانع است همه اين مخلوقات را صانع ساخته و قدرت از اوست نه همين قدرت كليه از اوست و جزئيات را كسي ديگر ساخته پشهها را كي ميسازد؟ كسي غير از خدا ميسازد؟ نه، خدا قادر است بر كليات و بر جزئيات يعني فعل او همان جوري كه فيل ميسازد پشه ميسازد ديگر قدرت چون پشه قابل نيست خلقت او را ما كه خدا هستيم به اين عظمت و جلال خلقت پشه به اين كوچكي را ما نكردهايم اعتنا نداريم، خير پشه را او ميسازد به همان طوري كه فيل را ميسازد. منظورم اين است كه كلي و جزئي را او ميداند جزئيات تمامش از پيش او آمده آنچه انبيا آوردهاند اين است سر به قدم انبيا ميگذاريم سر به قدم هيچكس نميگذاريم هيچكس پيغمبر ما نيست، هيچكس امام ما نيست، بوعلي سينا پيغمبر ما نيست پيغمبر ما محمد بن عبداللّه است9 او هرچه ميگويد به سر و چشم ما، امام ما اين دوازده امام معروف است هرچه بفرمايند به سر و چشم ما سر به قدمشان ميگذاريم و ما هم همان را ميگوييم ديگر فلان آقا چنين گُهي خورده، او براي خودش خورده من كاري به آن آقا ندارم آقا اگر موافق قول امام من گفته مطاع است من اطاعتش ميكنم اگر چيزي براي خودش گفته من اطاعتش نميكنم. پس آنچه را تمام انبيا آوردهاند از پي آن بايد رفت آنها اين را آوردهاند كه آن كسي كه آسمان و زمين را ميسازد همان آدم را ميسازد و همان حيوان را ميسازد همان نبات را ميسازد همان جماد را ميسازد همان افعال اينها را ميسازد پس لاحول و لاقوه الاّ باللّه اگر حول و قوهاش را بگيرد از اينها اينها نه خوب ميتوانند بكنند نه بد، نه چشمي ميتوانند به هم بگذارند نه چشمي ميتوانند واكنند همه در دست اوست. پس دقت كنيد انشاءاللّه علم واقع كه ميفرمايد وقع العلم علي المعلوم اگر اين علم واقع غير آن علم ازلي است و ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم و اين راهي كه عرض ميكنم راهي است آسان عرض ميكنم علم ازلي در ماضي نمينشيند علم خودت هم در ماضي نمينشيند، خدا در ماضي و مستقبل ننشسته خدا مستقبل را هي ميسازد و ميگذارد ماضيها را هم ساخته و گذارده پس خدا در ماضي نيست چنانكه در حال نيست چنانكه در مستقبل نيست از اين جهت است كه همه اينها را هم سر جاي خود گذارده حالا اگر بنا شد آن علم ازلي تعلق نگيرد به خلق آن پشه پس آن پشه چطور ساخته شده؟ پس خلق آن پشه بيعلم نشده پس خلقت اشياء از روي همان علم است و صانع از روي دانايي جزئيات را ميآفريند و كليات را مقدمه قرار ميدهد براي جزئيات اصل آنچه ميكند صانع همان علت غايي منظور خداست و بس پس خلق ميكند نبات را براي اينكه رزقاً للعباد باشد اين نبات را انسان و حيوان روزي خود ميكنند بعضي برگش را ميخورند بعضي حبّش را ميخورند. پس دست زدن به خلقت نبات از براي سير كردن حيوانات است نبات رزقاً للعباد است و اگر آن مرزوقين نبودند اين نبات را نميآفريد نبات مقدمه وجود حيوان است باز در حيوان فكر كنيد حيوان چشم داشته باشد آن وقت چه بكند؟ هيچ! همان توليد مثل كند و آخرش هم بميرند و بپوسند؟! پس باز حيوان منظور خدا نيست خلقت حيوان براي اين است كه انساني باشد سوارش بشود و انسان باشد آن را بكشد و بخورد. اصل منظور انسان است باز انسانها همه منظور نيستند كفار و منافقين هيچ منظور نيستند. آيا كافر خدا خلق كند براي چه؟ براي همين كه فحشش بدهد كفر بگويد باز الاغها كه كفر نميگويند پس اينها منظور صانع نيستند حالا منظور صانع را از خلقت همه اينها بايد به دست آورد و از پياش بگرديد پيداش كنيد ربنا ماخلقت هذا باطلاً براي چه چيز است؟ ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون حالا اگر روي اين زمين بايد بگردي نماز كني عبادت كني اينجور اشخاص بايد باشند تمام روي زمين به كار مؤمن ميآيد مؤمن نان ميخواهد بخورد اين نان را خودش نبايد بپزد، زراعت كند حدادي كند نجاري كند و هكذا يك نفر به همه اين كارها بخواهد برسد نميتواند، بايد اين همه مردم باشند بعضي خباز بعضي نجار بعضي حداد بعضي طحان و هكذا تا يك لقمه نان اين يك نفر بتواند بخورد ديگر غذاهاي خوبش را هم خودشان بخورند بخورند به جهنم لكن اين لقمه نان جو به اميرالمؤمنين7 بايد برسد اينها بايد باشند تا آن يك لقمه نان جو برسد به اميرالمؤمنين اينها نباشند نميرسد. پس دقت كنيد انشاءاللّه علت غايي همه جا هي نتايج كليات است و نتايج همين جزئيات است پس اين جزئيات علت غاييند كه اگر اين جزئيات و اين مواليد را نميخواست خلق كند اين آسمان و زمين را خلق نميكرد پس اين آسمان و زمين ضرور است كه باشند كه گياهها بروياند كه حيوانات به عمل آيند كه انسانها بخورند و بمانند كه انبيا ميانشان بيايند تا آن آخرش براي چه اينها همه را آفريده لولاك لماخلقت الافلاك اگر نبودي آسمان ميخواستم چه كنم؟
پس خداوند عالم عالِم است در ازل به جزئيات ملك خودش و اين جزئيات است كه اصلش اراده را به آن تعلق ميدهند اين از جزئيات خبر نداشته باشد اراده را نميتواند تعلق بدهد پس اين علمهاي واقعه شرط تماميت آن علم ازلي هستند اما نه اين است كه اينها ازلي نيستند آيا نه اين است كه علمهاي واقعه پشت سر فعل افتادهاند و فعل را از روي علم جاري ميكند از روي حكمت جاري ميكند به واسطه آن چيزي ميسازد گرما ميسازند سرما ميسازند بچه ميسازند پس از عالم ازل آمده و خدا در ازل عالِم بوده به جميع جزئيات ملكش و همه از روي علم ساخته شده. عجالتاً ملتفت باشيد علم واقع را چون علم عادي گاهي اسمش ميگذارند بسا علم واقع را به آن علم بگويند كه مقترن است با معلوم كه معلوم بايد از روي آن علم ساخته بشود اين محتاج است به اينكه او مقترن باشد تا اين ساخته بشود و با وجود اينها همه ميخواهم عرض كنم اين غير از علم ازلي نيست و اين همه تعينات علم ازلي است تعينات هم تعبيري است لابد ميشوم تعبيري ميآورم پس اين هم حادث نيست تازه پيدا نشده نبود ندارد بله بعد از آنكه دانستيد امر چنين است كه علمي است ازلي صانع جميع چيزها را ميداند بعد تعلق ميدهد دانش خود را به خلقت خلق بعد از همه اينها نقشه ميريزد در ملكش اين نقشه موادش دست اوست صورش دست اوست كتابي است خودش كتابت كرده مثل آنكه فلان شخص عالم كه ميخواهد علم خود را بروز بدهد مطابق علمش برميدارد كتابي مينويسد آن وقت اين كتاب كتاب علم اسمش ميشود علمها في كتاب اسمش ميشود علم صانع در اين كتاب بزرگ نوشته ميشود. پس اين علمي كه عين معلوم است علم مكتوب است انشاءاللّه ملتفتش باشيد گمش نكنيد و علم مشاء است و مشاء همان مكتوب است و مكتوب همان مشاء است كه نفس مخلوقات است بله اين خطوط و اين نقوش كتابي است كه هركه درسخوان باشد اينها را بخواند در اينها علم او پيدا ميشود حكمت او پيداست اما آني كه پيداست اين نوشته نيست اين نوشته پيش نوشته شده بود اما حالا كه مطالعه ميكني اين نوشته خبر از علم ازلي ميدهد خبر از حكمت ازلي ميدهد از اينجا مطالعه ميكني آنجا را ميفهمي. پس اين قرآن مكتوب است و اين كتاب مكتوب همان لوح محفوظ است لوحي است كه خدا تمام علومي كه ميخواسته در عالم امكان موجود كند نقشهاش را كشيده و نوشته مكتوب كرده و اين علوم عين معلومات است پس معلومات مشاءاند و مخلوق اين علوم همه عين معلوم پس همه مشاءاند و مخلوق، ديگر اين كاتب مدادش را هم خودش صنعت كرده اين هم جزء كتابت است از آن پيشترش زاج و مازوش را هم خودش خلق كرده پيشتر از اين آبش و خاكش را هم خودش خلق كرده و هكذا به همينطور اينها همه صنعتش دست خودش است اين كتاب را هر جاش را مطالعه كني صانع را مينمايد و علم خدا را مينمايد اين علمها تمامشان موادشان و صورشان تمامشان تابعند تابع آن علم ازلي و آن علم ازلي متبوع است حتي آن رؤوس متعلق به جزئياتش هم ازلي است و آنها متبوع اويند و اينها محتاجند به آن علم او هميشه حالتش اين است كه پيش از آنكه اينها را درست كند ميداند اينها را پس متعلق نميخواهد آن علم و اينها هم در ذهنتان باشد و فراموش نكنيد و بدانيد اين كتابت را تا ننوشتهاي نوشته نشده پس تو حركت دستت هيچ نبوده آورده در دست تو گذارده ببينيد قدرت شما بر كتابت اگر هيچ كتابت هم نكنيد آن قدرت هست هيچ كمي ندارد علم شما به كتابت پيش از آني كه بنويسي علمت نقص ندارد و ميداني تمام حروف را لكن اين حروف اگر بايد روي كاغذ باشد محتاجند كه تو بنويسي آنها را تا باشند پس اينها محتاج به علم هستند و علم تو محتاج نيست به اينها و ملتفت باشيد و بدانيد كه اين قول قولي است فصل كه عرض ميكنم هيچ شيله پيله توش نيست. بدانيد هرچه صادر از صانع است به او برپاست هيچ محتاج به غير خودش نيست بلي آنچه ميانه او و غير واقع است دو تايي بايد جفت شوند تا آن پيدا شود مثل مرزوق بودن مرزوقين بايد رازق باشد و مرزوق هم باشد تا رزق دادن پيدا شود. پس متبوع چه شئون و شعبش چه كليش ممتنع است از او كنده شود بيايد به خلق بچسبد پس او نميآيد در عالم امكان هميشه در ازل جاش است همچنين اين حروف و كلمات نوشته شده هيچ نميروند در سينه عالم اينها آنجا نميروند او هم اينجا نميآيد معذلك شپشي بخواهي پيدا كني يك چيز بسيار جزئي بخواهي پيدا كني و لو حيثي و لو اعتباري بخواهي پيدا كني كه غير معلوم باشد شيء غير معلومي نميشود پيدا كرد هرچه هرجا هست معلوم است اين معلوميت كأنه پيش از مخلوقيت است پس هرچه هرجا هست آيا نه اين است كه مخلوق است؟ اين مخلوق پيش از ساخته شدنش معلوم بوده و از روي معلوم بودن مخلوق شده پس تمام عالم امكان معلوماتند عين علم ازلي نيستند از روي علم همه اينها را ساخته و اينجاها گذارده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 35 ــ دوشنبه 16 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا . . . الخ
بعضي جاها خداوند عالم نسبت داده كه من آنجا هستم همراه آن جماعت هستم. ملتفت باشيد انشاءاللّه و اين حرف متداول هم هست در همه دينها اگرچه هيچ پوستش كنده نشده ميگويند خدا با او بود، خدا حافظت باشد، خدا همراهت باشد، ملتفت باشيد مگر ميشود خدا همراه نباشد كه بايد دعا كرد؟ و متداول است اين حرف در همه دينها و همچنين در قرآن هست كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم ديگر اين ثلثه ميخواهند خوب باشند يا بد، كافر باشند يا مؤمن، هر سه تايي كه نجوي ميكنند خدا همراهشان هست ما من نجوي ثلثة الاّ اينكه خدا با ايشان است و لا خمسة الاّ هو سادسهم ششمي خداست و با ايشان است و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم خدا نميشود چيزي از او مخفي باشد يكپاره جاها همچو جاهايي است كه همه جا ميفرمايد من خبر دارم از همه جا و همينجور است كه متشابه واقع شده مردم خيال ميكنند حق واقع همين است كه ميفهمند از ظاهر لفظ و به وحدت وجود افتادهاند. ملتفت باشيد انشاءاللّه شما سعي كنيد در دنيا علوم بسيار است كسبها بسيار است هر كسي هم هوشي كسبي اختيار ميكند بدانيد اينها به حاق حق هيچ نرسيدهاند همينطور دارند راه ميروند هيچكدام حقيّت خودشان را نميتوانند بيان كنند ملتفت باشيد كه حق پيششان نيست و شما چنين نباشيد آخر هر كسي يك كاري كرده يك كاره ملك شده شما هم سعي كنيد ديندار ملك باشيد چنانچه آن نانواش است آن كفشدوزش است آن سلطانش است آن آقاش است آن نوكرش است و اين امر دينداري ميانه اينها كم است امام فرمايش ميفرمايد خدا اخلال به هيچ امري نكرده شما چرا در حق ما شبهه داريد؟ طباع مردم اين است كه هر كسي كاري را پسند و ميل دارد و لو يكي را ميبيني چارواداري ميخواهد بكند يكي را ميبيني نانوايي ميخواهد بكند يكي را ميبيني نجاري ميخواهد بكند يكي زراعت دوست ميدارد يكي گربه دوست ميدارد يكي سگ دوست ميدارد يكي كبوتر دوست ميدارد يكي باز نگاه ميدارد مختلف است حالات مردم، ميفرمايد هركسي براي آن كاري كه هست ميبيني از روي طبع ميكند آن كار را خوشش هم ميآيد از آن كار اگر شد خوشحال است اگر نشد دماغش ميسوزد و حتي كبوترباز اگر كبوتربازي نكند دماغش ميسوزد پس در اين ملك يك كسي هست هواش هوسش همّش غمش دينداري باشد كبوترباز هست در دنيا ديندار هم بايد باشد در دنيا و حال آنكه وقتي انسان عاقل فكر ميكند در اين اوضاع ميگويد ربنا ماخلقت هذا باطلا ميبيند اين زمين اين آسمان و اين اوضاع براي كبوتربازي و خرسبازي نيست، خرس ميرقصاند كه چيزي پيدا كند بخورد زهرمار بخورد. پس دقت كنيد انشاءاللّه پس گاهي خدا ميگويد من همه جا هستم داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء خودش گفته در باره خود حضرت سيدالشهدا7 فرموده در آن دعايي كه آخوند ترسيده و از ميان دعاها انداخته أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك همچنين ميفرمايد تعرفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء تمام شيء را فرموده شيء هم جماد است نبات است حيوان است انسان است اعراض جواهر مواد صور تعرفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء و همينجور چيزهاست عرض ميكنم همينها را ديدهاند وحدت وجوديها و خيال ميكنند مطلبشان و حاق مطلبشان است دعاها داريم آيات داريم احاديث داريم پس دينشان اين بوده حالا مردم ديگر خبر نداشتهاند اهلش نبودهاند به جهتي كه سرّ پيش علما بايد باشد و همچنين بر همين نسق در بعضي آيات و اخبار خبر ميدهند و نسبت ميدهند كه ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون ديگر خير، پيش شيطان شيطان است خدا پيش شيطان نيست الماعهد اليكم يا بنيآدم كه ان لاتعبدوا الشيطان پيشش نرويد گوش به حرفهاش ندهيد، او را لعنش كنيد تبري از او بجوييد آن وقت گفته پيش انبيا برويد گوش به حرفشان بدهيد قولشان را بشنويد اين انبيا ميلشان ميل خداست بيميليشان بيميلي خداست مبايعه با ايشان مبايعه با خداست زيارتشان ميروي به زيارت خدا رفتهاي، زيارتشان نميروي زيارت خدا نرفتهاي يكپاره آيات و اخبار اينجور است ملتفت باشيد انشاءاللّه حالا آن حاقش را كه بخواهيد به دست بياوريد اين است كه اصل نوعِ بودن خدا را با خلق بايد به دست آورد كه چه جور با خلق است اين معيت چه جور معيت است و من همه جورش را ديدهام مردم تعبير آوردهاند حتي آنكه خيلي جاها شيخ مرحوم تفسير كردهاند كه اين معيت معيت غيرمتناهيه است يكپاره جاها ميفرمايد اين معيت معيت حقيه است و اينها را كه مردم ميبينند وحدت وجودي ميشوند پس عرض ميكنم به طورهايي كه هي مكرر عرض كردهام و خيال ميكنيد بازي است و بدانيد مغز سخن همينهاست كه عرض كردهام آنچه از پيش پيغمبران آمده و دستورالعمل دادهاند و مبذول داشتهاند و آوردهاند چرا كه مبلّغند وضعشان براي رسانيدن است نه خدا مقصر است در رساندن آنها نه انبياي معصوم كوتاهي ميكنند در تبليغ پس رسانيدهاند از اين است كه مكرر عرض كردهام كه آنچه در ضروريات است هرگز از دست ندهيد اينها را كه از دست نداديد آن وقت حديثي ديديد آيهاي ديديد اگر مطابق ضروريات فهميديد بر حق است و داخل محكمات است آيه و حديثي ديدي برخلاف اين ضروريات احمق مشو كه بگويي سرّ است هيچ سرّي چيزي نيست اگر ميخواستند سرّ بگويند اصلش دم نميزدند سخنشان توي دلشان مانده بود اگر ميخواستند توحيد را سرّ كنند تكليف به توحيد نميكردند اصلش شمشير نميكشيدند براي توحيد گردن مردم را نميزدند اگر اهل سرّي را جايي ميديدند چيزي ميپرسيد جواب ميدادند همان جبرئيل بايد توحيد خدا را ياد بگيرد باقي مردم ديگر خبر از توحيد نداشته باشند پس ببينيد خداوند عالم هرچه را از هر مكلفي به قول مطلق خواسته به او رسانده و همين كه شخص با تميز و شعور باشد اين تكليف همراهش ميآيد دقت كنيد ببينيد تكليف همراه شعور ميآيد باز اين مطلبي است عرض ميكنم شما داشته باشيدش عرض ميكنم تكليف همراه شعور ميآيد اگر در شرع قرار هم بدهند كه پسرها در سن پانزده سالگي به حد تكليف ميرسند يا دختر به حد نُه سالگي به تكليف ميرسد شما گمش نكنيد ديگر حكم را خواستهاند به طور عموم مشخص باشد كه در چه وقت اينها مكلفند و ميزاني در دست باشد اگر همينطور بگويند در شرع كه همين كه شعور آمد نماز كنيد آن وقت مردم متحير ميمانند كه اين شعور آيا آمده است يا نيامده محل خلاف ميشد از اين جهت اين علامت سنه را كه يكي از علامات اين است ميزاني عامي قرار دادهاند كه آسان باشد شما انشاءاللّه بدانيد اصل مطلب پانزده سال نيست بسياري از مردم سي ساله شدهاند و مستضعفند و به حد تكليف نرسيدهاند بسا صد ساله هم بشوند و مستضعف باشند و به حد تكليف نرسيده باشند و از اين طرف هم طفل همين كه به حد شعور آمد مكلف است از اين جهت است كه حضرت امير7پيش از پانزده سالگي اسلام اختيار نمود از اول بچگي مسلمان بود ديگر اسلام غير مكلف را كه گفته پذيرفته است؟ خدا گفته پيغمبر گفته عيسي در حال صبي هنوز به حد تكليف نرسيده چطور ميگويد انّي عبداللّه آتاني الكتاب و جعلني نبيّا خبر ميتواند بدهد از ماتأكلون و ماتدّخرون. عيسي در گهواره حرف ميزند و همانجا هم اطاعتش واجب است.
خلاصه منظور اين است كه همين كه شعور آمد تكليف همراهش ميآيد ديگر حالا گاهي پانزده ساله ميآيد گاهي هم زودتر بسا چهارده ساله آمد راههاش را داشته باشيد پس اينهايي كه شعور دارند خدا مكلفشان كرده و تكليف معنيش اين است كه آنچه را او اراده كرده از اينها بسا او بيارد به اينها برساند او عاجز نيست از رساندن او قادر است عالم است حكيم است و رسانده و او قرار داده كه همينها به حد شعور كه رسيدند مكلف باشند و همين كه صاحبان شعور جمعي شدند و امر به اين جمع ميرسد اين اسمش ميشود ضروريات، اگر جمع خاصي باشند و به ايشان برسد و اتفاق پيدا كنند اسمش ميشود اتفاق علما، اجماع علما. پس اين كليه را انشاءاللّه فراموش نكنيد كه غير از اين ديگر اگر راه بخواهيد بدانيد نيست يك آيه محكم دستتان نيست كدام آيه محكم است، نميتواني پيدا كني كدام آيه متشابه است، نميتواني بداني چرا كه آيه محكم را شما به ضرورت تميز ميدهيد كه محكم است. اقيموا الصلوة آيه محكم است يعني همچو كاري بايد بكنيد ديگر از كجا اين معنيش باشد بلكه معنيش اين باشد كه بنشين و دعا بخوان، صلوة كه در لغت به معني دعاست چنانكه خيلي از صوفيه تأويل ميكنند به اين ضرورت دانستيم اين جور كارها كردن معني اقيموا الصلوة است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه ضرورياتي كه در ميان مردم از كثرت تكرار و اصرار با آن حدود شاقه و آن جدهاي بيمسامحه به گردن مردم گذاشته شده اينها اگر حجهاللّه است و واللّه اين ضروريات از تمام آيات قرآن برتر است و محكمتر است از قرآن و محكمتر است در نزد اهل حق و اهل يك ضرورت در نزد اهل دين از تمام قرآن قايمتر نگاهش ميدارند چرا كه به او تميز ميدهي كه كدام آيه محكم است و آن را ميگيري، كدام متشابه است و ميبايد ردّ به محكمات كرد. پس دقت كنيد آيات صريحه كه به حسب لغت صريح باشد در مطلبي و شبههاي به حسب لغت در آن نباشد مثل عصي آدم ربه فغوي كه گناه كرد آدم صريح است در عصيان آدم آيه از اين صريحتر پيدا نميشود و شما اگر در دين خودتان اگر چنين اعتقاد كنيد كه آدم معصوم نبود از آن ضرورتي كه تعريفش را ميكنم خارج ميشويد و شما به همين ضرورت تميز ميدهيد كه اين آيه از متشابهات است. ضرورت نوعاً جوري است كه توي سنّيها هم هست آنها هم ضرورت دارند ضرورت اسلام را ميدانند نماز ظهر را كه در حضر بدون عذر بايد چهار ركعت كرد اين را سنّيها هم ميدانند كسي اين را انكار كند آنها هم كافرش ميدانند حتي ميخواهم عرض كنم امر مسلّمي كه يهود مسلّم بدانند كه از موسي رسيده و از دين موسي است اگر كسي از آن تخلف كند آنها هم كافرش ميدانند حالا به همين ترتيب فكر كنيد ضرورت شيعه بر اين قائم است كه انبيا معصومند و مطهرند از جميع معاصي حتي صغيره نميكنند ديگران صغيره ميكنند و توبه ميكنند لكن نبي اگر بنا باشد يك صغيره از او صادر شود و جايزالخطا باشد اين خطا ميآيد تا پيش خدا. مثلاً گفت نماز كنيد شايد اشتباه كرده باشد شايد خطا كرده باشد اشتباه لُپي كرد ميخواست بگويد بيا گفت برو. ملتفت باشيد اين مطلبي را كه عرض ميكنم خوب فكر كنيد انبيا در وقت اداي تكليف در وقت بيان من عنداللّه بايد معصوم باشند اين را يهود و نصاري، گبرها، سنّيها، شيعهها تمام كساني كه خود را ميخواهند به خدا ببندند شرط دانستهاند عصمت را همه ميگويند در آن حين نه سهو بايد بكند نه خطا نه نسيان نه عصيان، بايد ما يقين كنيم اين قولش قول خداست و الاّ اطاعتش لازم نيست. حالا از همين راه كه همه قبول دارند شيعه استدلال ميكند كه در غير وقت اداء هم بايد معصوم باشد ميگويد اين اگر در وقت غير اداء گاهي معصيتي بكند و گاهي نكند در وقت ابلاغ هم اگر امري كرد و گفت حالا ديگر خطا نيست ديگر خطا نميكنم آن وقتي كه خطا كردم حالا ديگر آنجور نيست، ايشان ميگويند چنانچه جايز است آنجا خطا كردن از كجا بفهميم حالا خطا نيست؟ بلكه اين هم يكي از آن خطاها باشد. يك وقتي معلمي تعليم بچهها ميكرد مكتبدار بود در اين حيثها سادهلوحي و سندلايي ريشش را گرفت ــ غالب آخوندهايي كه مكتب دارند حماقت دارند ــ به اين بچهها گفت من گاهي اشتباه ميكنم سهو ميكنم اينجور حالت را گاهي دارم. شاگردهاي رند لوطي از خدا خواستند همه همتوطئه شدند كه آخوند ما اشتباه ميكند روزي ديگر به شاگردي گفت غلط كردي، شاگرد هم گفت خودت غلط كردي، خودت ميگفتي اشتباه ميكنم. آخوند گفت اين آن نيست، گفتند همين حرفت هم از آن اشتباههايت است شوخي نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر پستا اين است كه من در حين ابلاغ اشتباه نميكنم اما در خانه اشتباه ميكنم براي من چه فرق ميكند من چه ميدانم كدامش كدام وقت است بلكه در خانهات هوايي هوسي كردهاي خيالي كردهاي خيال برات آمده كه بيايي براي كار خودت همچو بگويي خدا هم نگفته بگو تو ميگويي پس شيعه از اين راه ميآيد كه معصومين از ابتدا بايد معصوم خلق شده باشند تا حتم باشد كه به هيچ وجه خلافي از آنها سرنزند. اين عصمت بعينه تخمهاي است مثل ساير تخمها هر تخمهاي ميكارند همان سبز ميشود گندم ميكاري گندم سبز ميشود برنج ميكاري برنج سبز ميشود و تخمه معصوم در رحم ننهاش معصوم است بيرون ميآيد معصوم است تخمه را به طور عصمت بكارند محال است معصوم نشود تخمه رعيت را از عصمت نكشتهاند ادعاي عصمت هم بكند خارج ميشود از ضرورت و خدا هم زود رسواشان ميكند ديگر درباره ائمه خودمان كه از اصلاب عصمت آمدهآند ــ و اين مخصصوص ائمه خودمان است ــ در پشت آدم معصوم بودند در رحم حوا معصوم بودند در پشت شيث معصوم بودند و همچنين در اصلاب شامخه پشت به پشت آمدهاند اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة لمتنجّسك الجاهلية بانجاسها و لمتلبسك من مدلهمّات ثيابها پس تخمهاي است و خدا ميسازد و ميكارد معصوم سبز ميشوند.
خلاصه آنقدرهاييش كه براي همه كس ميشود گفت اينكه از ابتداي عمر تا آخر عمر معصوم بايد باشند حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه آدم اگر معصوم خلق نشود نميتواند به زور معصوم باشد آدم به شرَقّ دست خودش به زور خودش نميتواند معصوم باشد شما در يك صنعتي فكر كنيد كسي كه طبع شعر نداشته باشد تخمهاش تخمه شعر نباشد هرچه درس عروض بخواند كه قافيه يعني چه، رَوي يعني چه، ضروب يعني چه هرچه درس بخواند كه عالم بشود و بنشيند و هي زور بزند شعري بگويد نميتواند آخرش معر ميگويد عوض شعر لكن اگر تخمه تخمه شعر است عروض هم نخوانده شعر ميگويد ميبيني عروض را از روي طبع برداشتهاند كتاب كردهاند. پس اگر خدا ميخواهد بصير خلق كند تخمه بصر ميكارد وقتي ميآيد در دنيا چشمش را باز ميكند ميبيند ديگر كور مادرزاد كه شنيده رنگي و شكلي هست هرچه رياضت بكشد كه ببيند محال است مگر خدا تخمه ديدن رابراش ساخته باشد ديگر رياضت هم مكش چشمت را واكن بيرياضت ببين. دقت كنيد انشاءاللّه و همچنين كر مادرزادي كه شنيده صدايي هست و صدا غير از اين رنگ و شكل است و غير چيزهاي ديگر است حالا اين بيايد رياضت بكشد كه بشنود نميشود ديگر از رياضت ميتوان سميع شد از رياضت ميتوان اللّه شد اينها گفته شده لكن نميشود اللّه شد نميتوان موسي كليم اللّه شد چطور ميشود كليم را تخمهاش را ميكارند كليم ميشود تخم كليم نكشته كليم نميشود هرچه خر را ميبندي رياضتش بدهي كاهش ندهي آخرش خر است اينهايي كه رياضت ميكشند تا واللّه شك و شبهه براشان نيايد و گمراه نشوند نميشوند كساني كه مرتاضند به حكمت و به غير علم تزهد ميكنند من تزهد بغير علم جنّ في آخر عمره او مات كافراً خوب مردي باشد ديوانه ميشود ديوانه نيست كافر است اهل رياضات همه ايشان اين است حالتشان. اگر خدا رحمشان كرد ديوانه شدهاند و مردهاند شايد خدا جايي از سر تقصيرشان بگذرد ديوانه نشوند كافر ميشوند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه انبيا تخمهشان نبي است همينجور است حالت فقيه تخمه فقاهت است آنهايي كه بايد فقيه بشوند درس زياد نميخوانند آنهايي كه بايد حكيم بشوند آنها هم درس زياد نبايد بخوانند تخمه كه تخمه حكمت نيست پير ميشود حكيم نميشود هركسي هر كاري همينطور است يك كسي حدادي خوب ميتواند ياد بگيرد و بكند يك كسي نجاري خوب ميتواند بكند و اينها تخمههايي است كشته شده. پس تخمه انبيا تخمه نبي است تخمه عصمت است چنانكه تخمه خر تخمه خر است تخمه آدم نيست هرجا بريزي انسان نميشود. پس انسان از تخمه حيوان به عمل نميآيد از تخمه گندم برنج سبز نميشود پس تخمه انبيا عصمت است و معذلك داريم درباره داود فاستغفر ربه و خرّ راكعاً و اناب داريم انا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّر پيغمبر آخرالزمان آمده است همينجور كه ادعاي نبوت ميكند و تو صادقش ميداني و گفته من اشرف از تمام پيغمبران هستم و اين آمده و آيه براي خودش نازل شده كه انا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّر گناهِ نداشته را آمرزيده؟! منّت مفت آيا خدا سر پيغمبر خود گذاشته؟ منّت مفت گذاشتن كار اين خدا نيست. پيغمبر گناه ندارد كه بيامرزند همچنين از اين آيه صريحتر باز اينجا ميشود دستي بندكرد كه گفته لك يعني به جهت خاطر تو آمرزيدم تابعين گذشته تو را كه پيشتر تابع تو بودند و تابعين آينده را هم آمرزيديم ، ذنب امّت تو را آمرزيديم صريحتر از اين هم ميفرمايد استغفر لذنبك و للمؤمنين براي گناه خودت استغفار كن و براي مؤمنين. حالا اين آيه است و صريح است و لغتش را دانستن لغتش دال است بر اينكه پيغمبر آخرالزمان با اينكه اشرف انبياست گناهكار است. حالا با وجودي كه همچو صريح است تو بايد از اعتقادت دست برنداري كه به ضرب شمشير گردنت گذارده كه شهادت بدهي كه رسول خدا9 هرچه آورده از جانب خدا آورده و خدا تو را مأمور كرده كه ماآتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا بايد اعتقادت اين باشد كه اين عصيان ندارد حالا اين آيه را ميفهمي مطابق آن ضرورت فهميدهاي خيلي خوب فهميدهاي اگر هم نميفهمي مجهولات ما خيلي است در دنيا اين را هم عطف بر آنها بكن. خيلي چيزها است كه نميفهميم اين هم يكي از آنها باشد. پس ببينيد به ضروريات شما آيات صريحه را از متشابهات ميدانيد و صريحاً ميدانيد كه از عصي آدم ربه منظور عصيان آدم نيست و لفظ عصي هست و ميگويي منظور عصيان نيست و لفظ غوي هست و ميگويي منظور غوايت نيست. پس بدانيد واللّه ضروريات از هزار هزار آيه محكم محكمتر است، از همه احاديث محكم محكمتر است و به اين ضروريات محكمات را از متشابهات جدا ميكني امري است جاري از دست خدا و از دست پيغمبر و از دست اميرالمؤمنين7 هي حدود جاري ميكنند هي سخت ميگيرند تا خوب محكمش كنند تا اين را نگويند چيزي است مال خودمان است دخلي به خدا و رسول ندارد نه آنها آوردهاند اين ضروريات را. پس هر مطلبي را ميخواهي بداني حق است يا باطل بايد ببيني مسلمين و مؤمنين چه ميگويند واللّه به همين ضروريات شما سحر را از معجز بايد تميز بدهيد كه اگر به اين ضروريات تميز ندهي هيچ نميداني فلان كاري كه كردهاند سحر است يا معجز اگر وقتي بكنند كاري لكن هنوز نكردهاند جاي شكر هست كه دجالي نيامده در ميان مردم اما اينجور مردم همانجور مردمند كه سامري گوساله طلايي از كوره بيرون آورد بناكرد بان بان كردن گفت اين خداي ما و خداي شماست و اين آيا داخل غرائب نيست و خارق عادت نيست كه طلا را در كوره بگذارند بيرون بيايد به صورت گوساله؟ آيا خرق عادت نيست كه بنا كند بان بان كردن؟ آيا خرق عادت نيست كسي سربي مسي را از كوره بيرون بيارد به يك صورتي و صدايي هم بكند؟ آيا خارق عادت نيست ناقه صالح حيوان است و از سنگ بيرون ميآيد اسمش ميشود ناقه صالح و خارق عادت است. دقت كنيد انشاءاللّه ديگر حالا كه گذشته بنياسرائيل بد كاري كردند گوساله پرستيدند اگر آن گوساله را امروز بيارند در بازار مسلمانان آن وقت ببين چقدر گوسالهپرست پيدا ميشود و ببينيد چقدر توي سر شما ميزنند كه معجزه به اين واضحي را سحر ميدانيد. عرض ميكنم اگر ضرورت را از دست ميدهيد واللّه انسان گوسالهپرست ميشود و واللّه سوسمار ميپرستند و واللّه تمكين سوسمار ميكنند كه تمكين حضرت امير را نكنند چنانكه خوارج كردند واللّه اين مردم بت ميپرستند سنگ ميپرستند كه حق را نپرستند و اطاعت نكنند. شما دست از ضروريات برمداريد معجزات به ضروريات معلوم ميشود كه معجز است و سحرها به ضروريات معلوم ميشود كه سحر است همين كه موسايي يك وقتي حقيّتش معلوم شد ديگر به هر جوري معلوم شد عصاش را انداخت و اژدها شد، دريا را شكافت، هر طوري بود حقيّتش معلوم شد حقيت خود را معلوم كرد باز موسي هم همين جور پيشترها گفته بودند ميآيد و همانطور آمد و آن جوري كه گفته بودند كرد به اين جهت موسي بر حق شد همين كه موسي برحق شد موسي تعيين كرد خليفهاي مثل هارون را معلوم شد هارون هم بر حق است و از جانب خداست حالا اگر ديدي گوسالهاي را سامري آورد و ادعايي كرد اگر هارون تمكين ميكند بايد حق باشد اگر تمكين نكرد باطل است پس هارون گوساله را گوساله ميدانست و گوساله را ميگفت سحري است سامري كرده تابعش مشويد موسي ميآيد انتقام ميكشد اگر بگويند آنها خبر دارند كه موسي بر حق است و آمد خارق عادت آورد و چون موسي خارق عادت كرد تمكين كرديم سامري هم اين خارق عادت را آورد ما تمكين كرديم و ميبينيد صورت ظاهرش هم شبيه است به حرف راست. شما فكر كنيد و بدانيد دجالي ميآيد و خارق عادات ميآرد كه واللّه از انبيا و اوليا از اول تا آخر آنقدر خارق عادت به آن شدت نياوردهاند ببينيد خري كه چقدر درازي و بلندي اوست كه جمع كثيري در سايه گوش او منزل ميكنند آنقدربزرگ است كه سه قدم برميدارد يك فرسخ ميشود طيالارض هم دارد خري به اين بزرگي كه ميان دو گوشش گاه باشد صدهزار نفر نشسته باشند بيابان وسيعي است نشستهاند سوار خري ميشود به اين بزرگي و تو ميداني سحر است به جهتي كه گفتهاند خبر دادهاند و ميداني او دجال است و اين خارق عاداتي كه ميآرد هرچه ميآرد و بيارد به هر آبي ميرسد فروميرود به طوري كه تا قيامت بيرون نميآيد. يك كوهي يك طرفش مينماياند كه باغ است و بستان و سبز و خرم بلبلها با آوازها و ميوههاي رنگارنگ و پلوي و چلوي و آجيلي حالا كيست نرود و نخورد؟ معلوم است ميروند. از آن طرف كوهي مينماياند كه همهاش مار است و عقرب و آتش و دود بعضي مردم را ميبرد آنجا عذاب ميكند ديگر اين سحر است اين را نميشود فهميد مگر به ضروريات و ميفرمايد نرويد و به چنگش نيفتيد ملعوني تا ميرسد به كسي ميفهمد مؤمن است قتلش را واجب ميداند به سحر نگاهش ميدارد و اينها همه را بايد سحر بداني و جزء عقيده است عقيدهتان بايد همينطور باشد الان لعنش كني نكني كافري. پس فراموش نكنيد بدانيد ضروريات همچو چيزهاي محكمي است و مأموريد كه ضروريات را بگيريد و آنجور كارها را و خارق عادات را سحر و شعبده بدانيد و صاحبش را لعن كنيد. پس اين ضروريات هر متشابهي را محكم ميكند هر باطلي را رسوا ميكند هر حقي را اثبات ميكند و نميشود وازد چنگ به آن بند كرد. حالا آيا از جمله ضروريات ميان مسلمين و شيعه اين است كه من خودم خدا باشم تو هم خدا باشي؟ اين از دين خدا نيست عقلمان هم حاكم است كه نميشود خدا باشيد. من گرسنهام آيا اين خدا گرسنه ميشود؟ آخرت را خبر نداري دنيا را كه ميبيني يك گرسنگي هست در دنيا ميبيني هست در دنيا كوفت هست آتشك هست حالا آيا اينها خودش است؟ آيا تا گفتي خودش هم شد؟ آخر اللّه آنست كه داناي علي الاطلاق باشد قادر علي الاطلاق باشد اگر اينها همه خدا باشند آيا اينها قادرند بر همه كار؟ خدا عالم است بر همه چيز آيا اينها دانا هستند به هر چيزي؟ خدا غني است آيا اينها محتاج به چيزي نيستند؟ يك روز كه نان نخورد به داد ميآيد. پس ديگر اينجور آيات هست كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم واللّه معنيش اين نيست كه من خدايم تو خدا، خداي هيچ نداني خداي عاجزي خدايي كه كوفت و خوره بگيرد خدايي كه نداند آخرت چه بر سر او ميآيد و هي گريه و زاري ميكند چه خدايي است! اينكه خدا نيست عقل و نقل روي هم ميآيد ميبيني با ضروريات منطبق ميشود پس و لو اينكه باشد در دعايي كه تعرفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء بگو نميدانم معنيش را ميخواهي معني كني دعا را بدان اينها معنيش نيست. خدا جاهل نيست خدا گرسنه نميشود خدا نميخورد خدا نميآشامد خدا متبدل نيست اينها متبدلند اينها متغيرند اينها ناخوش ميشوند اينها يأكلون و يشربون يمشون يناكحون آيا اينها كه متغيرند خدايند؟ آيا اينها متغير نيستند آيا خداي متغير معقول است فكر كنيد انشاءاللّه پس در اينكه عقلاً و نقلاً ميدانيم اينها خدا نيستند شك نداريم و به هر دليلي كه اينها خدا نيستند مباديشان هم خدا نميشود باشد مواليد از آب و خاك تولد كردهاند آن پدر و مادر هم خدا نيستند شعورشان به قدر ما هم نيست ميبينيم اينها مسخر مايند ما مسخر آنها نيستيم ديگر اين آب و خاك را قهقري برميگردانيم تا ميرسد به جسمي اين جسم نه سرد است نه گرم است، نه روشن است نه تاريك است پس كار از او نميآيد به هيچ وجه به همينطور قهقري كه برميگردي كارشان ميرسد به يك امكان صرف صرف بياثري كه هيچ اثري براي آن امكان نيست. پس مبادي اين خلق كه برگردي هرچه برگرديد نميرسيد به خدا پس اينها خدا نيستند حالا گيرم آيه صريحي بخواني كه اينها خدايند ــ و نيست همچو آيهاي ــ همچو آيهاي هم اگر داشتي نبايد به اينطور معني كني و حال آنكه نداري به اين صريحي ببين صريحتر از اين عصي آدم ربه فغوي نميشود و بايد بگويي متشابه است در اينكه خدا يك جوري و يك پستايي دست زده به ملكش شك نيست و اگر ما نداشتيم صانعي كه دست بزند به ملك انسان بسازد حيوان بسازد اگر نبود چنين صانعي اينها خودشان نميشد از شكم آب و خاك هي بيرون آيند اگرچه حكيمي گفته باشد «كل شيء عند مؤثره القريب مخلوق بنفسه» اين ماهي مخلوق بنفس خود نيست خالقي دارد خالقش كيست؟ اين را ميخواهي معني كني تو بدان ماهي خودش خودش را نساخته تو كه متشخصتر از ماهي هستي نميتواني خود را بسازي حالا كه ساختهاند نميتواني خود را حفظ كني يك جاييت دملي درميآرد نميتواني دردش را برداري زورت نميرسد. پس «انسان خودش در نزد مؤثر قريب خودش مخلوق بنفس است» معنيش اين نيست كه خودش خودش را ساخته يقيناً اينطور نيست پس خلق خود خود را نميتوانند بسازند ممتنع است محال است خود را بسازند ميفهمي محال است خداي صانع محال را محال قرار داده پا به عرصه وجود بگذارد. پس چوبي كه از خودش حركتي ندارد اگر جنبيد جنّي آن را جنبانيده انساني آن را جنبانده حيواني آن را جنبانده، آبي زيرش افتاده جنبيده، بادي آن را جنبانده، خودش حركت ندارد و ذات نايافته از هستي بخش نميتواند هستي به كسي بدهد، حركتي به كسي بدهد. پس «حركت به خودش موجود است» يعني چه؟ حركت را بايد موجود كرد پس آنجور لفظ را اينجور معني بايد كرد به همين معني گفتهاند حكما كه اين خلق صفحه علم است پس خدا دانا بود و اينها نبودند پس اين صفحات چيده شده و خدا داناست به همه اين صفحات از اين گرده كه برميداري مييابي خدا تا خلق هست خلق را ميداند ديگر اين را هم جرأت ميكنم و ميگويم خودش گفته است كه ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم آيا اين ثلثه كه هو رابعهم آيا مثل اين است كه من و تو و آن يكي اين سه تا چهارمي اينها آيا خداست؟ نه، اينجور چهارم نيست و لا عدمها. من و رفيقم با هميم آيا خدا همينجور با هم است، با ما اينجور نميآيد پهلوي ما بنشيند همچنين همه پهلوي هم بنشينيم اسمش است كه با هم است و اين با هم بودن هست اما خدا نه چنين است كه سركه را داخل شيره ميكني مخلوط و ممزوج ميشوند با هم هستند خدا همچو داخل خلق نميشود پس معني «با»هاي زماني جسماني خدا با خلق است يعني جسمي نيست كه روي جسمي بنشيند جسمي مخلوط با جسمي ميشود همه جا هست مثل جسم نيست كه همه جا هست بله اين جسم هم در آسمان هست هم در زمين هست اين ماده كه به اين صورتها درآمد خود اوست آسمان خود اوست زمين خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا با همه چيز است، بي همه چيز است. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه خدا با زمانيات است اما مثل جسم است؟ نه. مثل مطلق و مقيد هم نيست جسم مطلق مطلق جسمهاست، ماده مطلقه بوده به اين صورتها درآمده و واللّه در نيامده به اين صورتها درش آوردهاند ديگري درش آورده و همين طوري كه با چشم ميبيني اين آهن كه گرم ميشود آهن خودش گرم نميشود خودش سرد نميشود خود آب جاري نميشود اين را گرمش ميكنند آب ميشود سردش ميكنند يخ ميشود. پس خدا با خلق است نه مثل زماني با زماني و نه مثل جسمي با جسمي اينجور نيست پس اينجور مثل جسم با جسم نيست و همچنين خدا با خلق است مثل روح نيست كه با بدن است روح آمده فرورفته در اين بدن اين روح جاي ديگر نيست. پس مثل دهري و زماني هم نيست مثل عقل نيست خدا كه در سر اين عاقل آمده باشد او عقل خودش را دارد من عقل خودم را دارم اگر او هم اينجور منفصل باشد مثل خلق است به همين نسق خدا مثل مشيتي نيست كه تعلق گرفته و اين خلق را خلق كرده، مثل سرمديات هيچ نيست نسبت به دهريات به جهتي كه باز يك جوري فعل تعلق گرفته اما خود مشيت جزء اينها نشده المشية لايشرب و لايأكل و لايزني و لاينكح و لايسرق و لايفعل الفواحش اينها را هم ميدانم اما يك طوري هست تحريك ميكند و الاّ خدا اينجور هم نيست چرا كه باز اين فعل خداست خودش كه ميخواهد تعلق بدهد فعلش را او داخل است در فعل خودش مثل تو كه داخل فعل خودت هستي و اين فعل صفات رب است اين مشيت است او شائي است اين مشيت او قادر است قدرتش فعل صادر از آن است او توي قدرتش است پس معيت حقي غير معيت فعل حق هم هست و غير معيت غيب و شهود است غير معيت شهود با شهود است غير معيت غيب با غيب است ديگر انشاءاللّه تا بعد معلوم بشود كه اين معيتش چه جور است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 36 ــ سهشنبه 17 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا و هذه المعية معية حقية لا حقيقية و لا سرمدية و لا عدمها و لا دهرية و لا عدمها و لا زمانية و لا عدمها و العلم التابع نفس المعلوم ظاهره لظاهره و باطنه لباطنه فعلمه قبل الخلق و بعد الخلق و مع الخلق و بعد الخلق دو تا معني دارد، بعدِ اوّلي يعني بعد از اينكه خلقشان ميكند كه حين خلق بعدِ دويم يعني بعد از آنكه انواع و اقسامي كه در اين رساله فرمايش كرده بودند عرض شد نماند چيزي كه شرح نشده الاّ اينكه به يك اصطلاح ديگري هم هست كه آن را هم بايد ملتفت باشيد و به آنجور هم ميشود اين رساله را معني كرد و لو حاقش همين بود كه عرض كردم و نماند چيزي كه عرض نكرده باشم و آن اصطلاح اين است كه هر چيزي خودش خودش است اين داخل بديهيات است و خودش خودش را گم نكرده اين داخل بديهيات است و اين را تعبير ميآرند كه واجد خودش است ديگر اين وجدان دخلي به اين ندارد كه كسي ديگر چيزي را بردارد و كاري كند خود هر چيزي خودش واجد خودش است و اين وجدان را به علم تعبير ميآرند حكما و اين هم پستاي علمي است و لو آن طوري كه ميخواهيد روح توش نيست مگر پستايي است كه هر چيزي خودش خودش است و خود را گم نكرده و خود را فاقد نيست پس واجد خود است پس داراي خود است پس ميداند خود را و اين علم را علم اتحادي هم ميگويند و اين علم اتحادي را به اين جوري كه عرض ميكنم ديگر اين علم به فعلي ديگر نيست كه انسان از روي دانستن چيزي را بداند ملتفت باشيد انشاءاللّه و نبايد هركه و هر چيزي كه خودش خودش را گم نكرده به فعلي واجد خودش باشد به ذات خودش واجد خودش باشد و بدانيد تمام علومي كه روح درش است اين است كه انسان راستي راستي چيزي را بداند و فعلش باشد اين روح توش هست و اين علمي كه تعبير ميآرند حكما هر چيزي واجد خودش هست پس داراي خودش هست پس علم دارد جهل هم خودش خودش است عجز هم خودش خودش است پس اين علم علمي نيست كه به فعلي كسي چيزي را معلوم كند علم انطباعي نيست كه به صورتي از جايي در آن عكس بيندازد و علم تابع معلوم باشد از عالم نميرود چيزي پيش معلوم كه تغيير حالي پيدا كند پس ذوات اشياء خودشان واجد خود هستند خود را گم نكردهاند پس داراي خود هستند داناي به خود هستند و حاق اين را كه ياد گرفتيد آن وقت علم احاطي اين جوري و علم محاطي اين جوري را هم به دست ميآريد. پس به اين پستا هم ميشود اين رساله را معني كرد به همين پستا هر چيزي داناست به خودش بدون دانايي پس ذاتش علم است و ذاتش معلوم خودش است خودش خودش را واجد است نه به فعلي هر چيزي ذات خودش ذات خودش است و اين علم را نسبت به هر چيزي داريم و ميگوييم خود خود را واجد است معقول نيست خودش را گم كند اين علم را ميگوييم با ذوات علما عين يكديگرند اين علم ذاتي است فعلي نيست زايد بر ذات هم نيست عارض هم بر آن ذات نميشود ذات عين آن علم است علم عين آن ذات است هر چيزي به ذات خودش دانا به خودش است. حالا دقت كنيد انشاءاللّه هر چيزي كه خود را واجد است و خود را فاقد نيست پس مجهول خود نيست حتي آنكه مجهول مجهول خود نيست غافل غافل از خود نيست به اين نظر هر چيزي همان جوري كه هست هست پس مطلق به طور احاطه هست مقيد به طور زير پاي او هست و مطلق خود را ميداند واجد خود است خود را گم نكرده و خودش به طور عموم و شمول و احاطه هست محاطها به طور محاطيت هستند و منطوي در تحت محيط و به اين علم ديگر نميشود گفت جاهلي يافت ميشود در ملك خدا به جهتي كه خود جهل هم واجد خود است پس جاهلي نميماند. ملتفت باشيد چيزي باشد خودش خودش نباشد معقول نيست داخل محالات است واجب است هر چيزي خودش خودش باشد پس حيوانات هم واجد خود هستند پس علمايند و عرض ميكنم اين اصطلاح است لكن اصطلاحي است كه روح توش نيست و خيليها مغرور ميشوند به اين و اين آخرش شكار خوك است. به اين اصطلاح نباتات هم علمايند و همه واجد خودند فاقد غيرند، انسان هم فاقد غير است و واجد خود به اين اصطلاح جمادات همه علمايند چرا كه همه واجد خودند همه فاقد غير خودند پس جسم مطلق عالم است به اجسام مقيده و همان احاطه او به اينها علم اوست او واجد اينهاست داراي اينهاست از تحت تصرف او نميتوانند بيرون بروند همه مقيدات او هستند پس جمادات همه علما هستند سهل است جميع مواد علما هستند جميع اعراض علما هستند صورتهاي در آيينه همه علما هستند جميع كيفيات همه واجد خودند فاقد غير خود پس همه علما هستند و به اينجور تعبير هر چيزي واجد خود هستند به آن طوري كه هستند و طوري كه نيستند واجد نيستند پس مطلقات واجدند چطور؟ آن طوري كه هستند مقيدات چطورند؟ آن جوري كه هستند و مقيدند پس مقيدات واجدند كه از جاي ديگر پيدا شدهاند اصولشان از بسائط ساخته شده كوزهها از آب و خاك ساخته شده آب و خاك را گم نكردهاند پس اينها علمي به خود دارند چنانكه خودشان مقيدند همان جوري كه هستند و علمي كه از عالي به خود دارند كه محاطي باشد از آن آن قدري كه آمده در سبو خبر دارند و اين علم كأنّه باز علم اتحادي ميشود همچنين عالي خبر از خود دارد عالي به طور اطلاق خبر از خود دارد همان جوري كه هست و همين كه عالي هست نميشود داني نباشد و عالي و داني هر دو متضايفند او بالاست نسبت به اين اين پايين است نسبت به آن اين نسبت را برداري آن بالا اسمش نيست اين پايين اسمش نيست همه جا اين بالا اسمش بالا نيست نسبت به ما بالاست تا ما زير سقفيم اين بالاي سر ماست پس فوقيت تحتيت مطلقبودن مقيدبودن تمام اينجور نسبت هم علوم نسبي است اين حقيقت فوق نيست الاّ اينكه حقيقت است نسبت به آن تحت اين هم حقيقت تحت نيست الاّ اينكه حقيقت است نسبت به آن فوق و هكذا و همه همينطور است. پس اين علم نسب كه همه متضايفانند پس عالي به طور علوّ در علوّ واقع است كه داني زير پاش است پس عالي واجد است خود را كه اطلاق دارد و قيدي در آن نيست و داني واجد است خود را كه قيد دارد و اطلاقي در آن نيست پس زيد واجد است خود را كه زيد است و عمرو نيست جن هم نيست و انسان واجد است كه هم زيد است و هم عمرو حالا كه اينطور شد ملتفت باشيد پس آن علمي را كه هر مطلقي به وجود خود دارد قيد براي خود نميگيرد پس ميگويد من مقيد نيستم و مقيدات پيش من نيست و من مطلق هستم و مقيدات ظهور من هستند علم او به خود او ميشود اتحادي احتياجي به فعلي نيست ذرات آنها علمشان است به خودشان پس مطلق مطلق است و قيد در او نيست مقيد هم مقيد است و هيچ اطلاقي در آن نيست آيا اين مقيد است و اطلاق هيچ كدام در او نيست نه اين است كه اين مطلق توي آن مقيد يافت نشود اگر يافت نشود مقيد مقيد نيست اگر زيد در قيام نباشد قيام قيام نيست دقت كنيد پس مقيدات علما هستند به مطلقات خود به اندازهاي كه در ايشان گنجيده و ميتوانند كشف سبحه از خود كنند پس آن وقت تعبير ميآريم كه علم داني به عالي علم انطواست گاهي ميگوييم علم عالي به داني علم اتحادي است هرچه از عالي پيشش هست علم اوست و خودش است خودش را كه دانسته عالي علم دارد به داني نفس خود داني است غيري ديگر را واجد نيست پس علم عالي به داني نفس داني است اينجور ميشود تعبير آورد و ميشود كه علم عالي به داني نفس داني است شما ملتفت باشيد اين را يكپاره گفتند مشايخ هم ردشان كردند اگرچه خودشان گفتهاند لكن گفتم اصلش علمش علمي است كه روحانيت در آن نيست شما داشته باشيد ميتوان گفت عالي همين كه خود را واجد است به دانايي خود عالم به دانيهاست خودش چطور است؟ خودش آنجور است كه همه جا هست و هيچ جايي نيست نباشد حالا عالي اين را چون دانست خود را دانسته پس دانيها را دانسته پس وجدان خودش وجدان دانيهاست زيد همين كه خود را يافت قائم و قاعد و راكع و ساجد كيست اينها زيد پس اينها را هم يافته پس علم خودش عين دانيها خواهد شد پس ميشود تعبير و در اينجاها مشايخ ايستادهاند و ردّشان كردهاند به اينطور كه مطلق خود را به اطلاق ميداند و اطلاق آن است كه هيچ مقيد نباشد شما ملتفت باشيد خيال كردهاند آنها كه و لو مطلق خود را مطلق ميداند و خود را مقيد نميداند اما خود را ميداند از خود خبر دارد و واجد خود هست «لماكان الذي كانا» شما ملتفت باشيد شرط تحقق او اين مقيدات است آن وقت «و لولاه و لولانا» اگر چنين است كه تحقق او وجود او نفوذش است در كثرات ظهورش است به مقيدات شرط وحدت او كثرت اينهاست شرط كثرت اينها وحدت اوست حالا كه چنين شد آني كه رد ميكند و آني كه اثبات ميكند نزاع لفظي ميكنند مطلق خود را مطلق ميداند و قيدي به پاي خود نميبندد مگر آنهايي كه گفتهاند مطلق همين كه خود را دانست مقيدات خود را دانست و علم به وجود خودش علم به وجود اشياء است اين حرف را كه زدند مگر ميگويند كه قيد ندارند و هريك از مقيدات مطلقند حتي اينكه همين مطلب را بردهاند وحدتوجوديها وجودش كردهاند و به اين نظر گفتهاند همه اوست همه هستند پس همه وجودند اما نگفتهاند هيچ جا زيد عمرو است همه جا ديگر هيچ يافت نميشود در كلماتشان كه زيد عمرو است ديگر كسي بخواهد كافر ماجرايي كند كه گفتهاند خودش رسوا ميشود هيچ نگفتهاند زمين آسمان است آسمان زمين است زيد عمرو است عمرو زيد است نگفتهاند همچو چيزي هر چيزي خودش است لكن با وجودي كه خودشان خودشانند همه هستند همه به هستي هستند از فاضل هستي هستند پس همه خدايند اما آيا گفتهاند هستند آيا يعني زيد با وجود اينكه زيد است عمرو هم هست بكر هم هست چنين چيزي پس باز مثل همين كه شما ميگوييد زيد انسان است به همين اصطلاح او ميگويد زيد خداست شما كه ميگوييد زيد انسان است هيچ منظورتان نيست كه زيد عمرو است بكر است بلكه ميگويند انسان نوع است او فردي است اين فردي است قطع نظر از اين افراد حيوان ناطق اينجا نشسته آنجا نشسته آنجا نشسته.
خلاصه ميشود تعبيري آورد كه عالي علمش به ذات خودش نفس علمش است به ظهورات خودش و اين تعبير را آوردهاند و ميشود رد كرد و اين ردّ عين اثباتش است؟ خير او قيد براي خود هيچ نميبيند پس آن جوري كه ردّ كردهاند شما خيال نكنيد ردّشان به حسب ظاهر است پس عالي در داني نيست و عالي خود را عالي ميبيند و قيد را براي خود نميبيند پس اين مقيدات در نزد او چطورند؟ آني كه درست تعبير آورده برخاسته ردي كرده او ميگويد اينها در آنجا ممتنعاند و نيستند اما زيد در عالم انسان ممتنع است معنيش اين نيست كه زيد انسان نيست ملتفت باشيد و زيد در انسان ممتنع است معنيش اين نيست كه انسان عامي هست و زيد و عمرو و بكري نيستند چرا كه آنچه در خيال بيايد وجودي دارد و زيد و عمروش نيستند او هم نيست لكن زيد در پيش انسان ممتنع است انسان در پيش زيد ممتنع است اين سر كلاف است و علمش اين است زيد با قيدي كه دارد و انسان با احاطهاي كه به همه انسانها دارد عين يكديگر نيستند و اين را هيچكس نگفته كه عين يكديگرند و لو اينكه مسامحه در بيانش كردهاند گفتهاند اين كلمه را كه «البسيط من حيث البساطة عين الاشياء» و باز واقعش اين است كه مسامحه نيست باز اين قيد من حيث البساطة روش ميگذارند پس باز مسامحه نيست ملتفت باشيد مطلق البته من حيث الاطلاق همه افراد است اگر قيد داشته باشد زيد باشد پيش عمرو نرفته پس من حيث البساطة همه افراد هست پس چون بساطة دارد همه جا را فراگرفته پس انسان من حيث البساطة هم زيد هم عمرو و بكر خالد اول آخر ظاهر باطن است پس ميشود تعبير آورد وانگهي كه ردّش هم كرده ميشود انشاءاللّه ملتفت باشيد آخرش هم ميشود گفت روح ميشود گفت بدن ميشود و آن كسي كه ردش ميكند ميگويد البته بسيط به هيچ وجه تركيب در آن نيست پس درست است كه بسيط به هيچ وجه مركب نيست و تركيب زيد و عمرو و بكر و خالد به هيچ نحوي از انحاء در انسان نيست زيد عمرو نيست و انسان زيد هم هست عمرو هم هست پس مقيد به هيچ نحوي مطلق نيست مطلق به هيچ نحوي از انحاء مقيد نيست و باز آن مطلبي كه ذهن آن مردكه بوده كه بسيط من حيث البساطة عين اينهاست ردّ نشده آن لفظي است براي همين مطلب اين هم همان مطلب است زود ميشود صلح كرد نزاع لفظي ميشود كسي بخواهد مصالحه كند زود ميشود مصالحه كرد پس اينجور بيانات متحمل اينجور معاني هست و بدانيد آقاي مرحوم همين رساله را شرح كردهاند در فطرهالسليمة به همين نظري كه حالا عرض ميكنم و هيچ آن نظري كه روحاني است نزديكش نرفتهاند عمداً نخواستهاند فرمايش كنند حالا به اين اصطلاح انسان در زيد ممتنع است يعني انسان آن است كه در حال واحد هم در مشرق است هم در مغرب هم در جنوب هم در شمال انسان كلي هم در زيد است هم در عمرو پس اين ممتنع است زيد باشد عمرو باشد و حال آنكه زيد هميشه در حال واحد در يك حال است او البته اين نميشود باشد و اين هم ممتنع است انسان باشد انسان هم ممتنع است اين باشد پس در حال واحد هم در مشرق باشد هم در مغرب هم زيد باشد هم عمرو باشد ممتنع است پس در اين نظر ميگوييم كثرات ممتنع است وحدت داشته باشند واحد ممتنع است متكثر باشد و زيد يك نفر است و هيچ متعدد نيست ظهورات زيد متعددند ايستاده دخلي به نشسته ندارد متحرك نقيض ساكن است هيچ با هم جمع نميشوند ساكن نقيض متحرك است با هم جمع نميشوند و با وجود اين متحرك زيد است ساكن زيد است زيد هم دو تا نيست دو نصف نيست نصفش متحرك باشد نصفش ساكن زيد هميشه يكي است اينها هميشه متعددند اين متعددين هميشه متعددند اين متحرك توي ساكن نيست ساكن توي متحرك نيست و آن زيد هم توي متحرك هست هم توي ساكن پس اين متحرك ممتنع است زيد باشد زيد ممتنع است متحرك باشد زيد هميشه واحد است و اين ظهورات زيد هميشه متكثر و آن واحد هميشه در اين كثرات پيداست. خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، خود او است قائم و قاعد و راكع و ساجد حالا ردّش اثبات مطلب ميكند اثباتش را ميشود رد قرار داد و خيلي آسان و زود ميشود صلح كرد با كسي كه غرضي و مرضي دارد تو چيزي خيال كردهاي نظر تو درست نظري من هم نظري كردهام منافات با مطلب تو ندارد پس به اين نظر ميتوان نظر كرد به اطراف انسان و گفت من حيوان ناطق ميبينم كاري به زيد ندارم به عمرو ندارم و همين جوري كه زيد وقتي متحرك شد همهاش متحرك است نه نصفش، وقتي ساكن شد همهاش ساكن است نه نصفش، پس ميتوان به متحرك نگاه كرد و گفت من همه زيد را ميبينم، به ساكن نگاه كرد و گفت من همه زيد را ميبينم همينجور ميشود به زيد نگاه كرد و گفت من همه انسان را ميبينم هم زيد را هم عمرو را پس ميتوان وحدت را در كثرت ديد كثرت را در وحدت ديد پس زيدالهي عمروالهي بكرالهي آسمانالهي زمينالهي اگر آن مطلق اله اسمش است اينها همه بايد اله باشند اگر مطلقات بنا است اله باشند زيدالهي و عمروالهي هيچ عيب ندارد مطلق اگر بنا است خدا باشد پس من و تو عارض ذات وجوديم گفتن هيچ عيبي ندارد و آن به اين نظر است به اينجور بخواهي اينجور عبارات را معني كردن بگويي ان اللّه سبحانه بدان واللّه منظور نيست بچسباني به آن وجود ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته يعني آن مطلق ذات خود را مطلق ميبيند پس مقيد نيست پس معلومات را ديده لكن تكثري و قيدي و تعيني آنجا باشد نه آن اطلاق وحدتي دارد كه تكثرات همه زير پاش است و اين جورها در فطرهالسليمة شرح فرمودهاند پس ملتفت باشيد انشاءاللّه وجود همين كه خود را يافت نيست موجودي كه او را نيافته باشد و وقتي كه خود را يافت تمام موجودات را موجودات دانسته بدون تكثر و تكه تكه نشده علمش هم علم ذاتي بوده و اين علم دانايي توش نيست بلكه به اين نظر هر دانايي واجد خودش است هر ناداني واجد خودش است و آن هستي كه در همه اينها هست او هيچ چيز را فاقد نيست پس داناي به همه هست و هيچ چيز هم نيست دانا نباشد نه دنيا نه آخرت به جهتي كه قيد آنجا نيست پس به آن علم بسيطي كه عين ذات است هست دانسته تمام هست را و نيست هستي را كه ندانسته باشد و هست مقيدي آنجا نيست ممتنع است در نزد او همين جوري كه زيد در انسان ممتنع است ميشود برگشت و گفت و همه متكثرات آنجا هستند به جهتي كه او همه جا هست جايي نيست خالي از هست باشد پس ميشود زيدالهي و عمروالهي به آن لحاظها گفت ديگر مطلب را جوري تغيير نبايد داد و صانع و مصنوع اينجور نيستند مطلب ديگري است اگر بايد ايمان پيدا كرد و روح داشته باشد ايمان دخلي به اينجور ندارد پس در اين عبارات به آنجور نظر بخواهيد معني كنيد بكنيد اگر كسي بگويد وحشت نكنيد گفته باشد پس به همين نظر كه هر چيزي خودش خودش است و واجد خودش است و خودش عين وجود خودش است خود را گم نكرده از اين جهت تعبير ميآري كه مجهول مجهول خود نيست پس معلوم خود است پس علم و عالم و معلوم همه يك چيز است اتحد العلم و العالم و المعلوم پس اين نقشها همه علمند اين نقشها همه خودشان خودشانند همه واجد خود هستند پس همه علمند علم كيستند؟ علم آن كسي كه محيط به كل است علم هم عين معلوم است علم بسيط به خودش عين معلوم است علم مقيدات به خود مقيدات نسبت به مطلقشان عين مقيدات است پس همه علوم خدا يعني خدا را مطلق گرفتيد ديگر فراموش نكنيد به آن نظري كه داشتيد هرگز از دست ندهيد و اين نظر نظري است مخصوص اهل حق نظري است مال خدا و پير و پيغمبر نظري است كه ارسال رسل و انزال كتب بر اين شده معني توش هست و شكار خوك نيست و هيچكس هم شكارش نكرده و نميشود هم شكارش كرد و اهل باطل واللّه پي نبردهاند و پيرامونش نگرديدهاند و آن كسي كه طالب حق است خدا همچو خدايي است كه ميبردش و نازش را هم ميكشد تعريفش هم ميكند ناز و نعمت ميدهد ارحم از همه هست از آن ننه و از آن بابا هزار مرتبه رحمش بيشتر است كسي كه برود همينجور ميبردش با نازي كه خيالش را نكردهايد خدا ناز انسان را ميكشد و با رحمتي كه واللّه هنوز نميشود خيال آن را كرد رحم مادر كدام است! رحم پدر كدام است! رحم طبيب وفادار كدام است! من اوفي بعهده من اللّه وعده كه ميكند هيچكس جلوش را نميگيرد فقيري گدايي مورچهاي تمنا كند همين كه تمنا كرد او ميبردش در نهايت رحمت هميشه هم تعريفش را ميكند واللّه نگاه نميكند او سلطان است رعيت است او مورچه است او پشه است همين كه رو كرد ميبردش نازش را ميكشد و واللّه اين خدا آن خدايي است كه اگر يك خورده خواستي جلوش بايستي كه تو خواستي اينطور من نميخواهم تو با آن عظمت و كبريا آنطور خواستهاي من اينجور نميخواهم اطاعت تو را نميكنم تا خواستي اينجور كني ديگر هركه ميخواهد باشد ميخواهد فرعون باشد ميخواهد نمرود باشد ميخواهد دجال باشد كاريش ميكند كه هيچ نفهمد جعلنا علي قلوبهم اكنّة انيفقهوه قفل بر دلش ميزند ديگر قفلهايي كه خدا ميزند هيچ دزدي نميتواند باز كند بر دلش قفل ميزند بر گوشش پنبه ميگذارد بر چشمش پرده ميكشد و بسا صدا پيچيده در گوش نميداني چه گفتهاند مكرر تجربه شده در مجلسي خواب ميرود هي داد ميزني خوابش برده ميبيني هي خواب ميرود مكرر شده در مجلس نشسته و كور است و نميبيند واللّه هستند در مجلس كساني كه كورند چنانچه ديديد در مجلس بودند و كور بودند ديديم در مجلس بودند و كر بودند بودند در مجلس و قفل بر دلشان خورده بود جعلنا علي قلوبهم اكنّة انيفقهوه و في آذانهم وقراً، ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة پرده بر چشمشان كشيده بود صم بكم عمي فهم لايعقلون صم ظاهري نيستند بكم ظاهري نيستند عمي ظاهري نيستند لهم قلوب لايفقهون بها دل دارند اما نميفهمند لهم اعين لايبصرون بها چشم دارند لكن نميبينند آيا يعني روشني و تاريكي نميبينند؟ نه، معني اين حرف اين است كه حق نميبينند سراب ميبينند گوششان صدا ميشنود هرچه يس به گوش خر بخواني همان صداي هوهو به گوش خر ميآيد ديگر هيچ نميفهمد فرق نميكند براي او چه هون هون به گوشش بخورد چه يس. پس آدم غافل آنجا هم هون هون به گوشش ميخورد و عرض ميكنم امر واللّه اگر منحصر به منافقين باشد واللّه هيچ سخن نميگويند كه مبادا علمشان زياد بشود و بخل ميكنند و ميگويند سرّ است و نبايد گرفت.
باري، پس ملتفت باشيد آني كه روح دارد فراموشش نكنيد اين اصطلاحات را خيلي خوب به چنگ بياريد و اگر به چنگ آوردي از همه مردم آن وقت بهتر راه ميبري پوستش را هم ميتواني بكني اين اصطلاحي كه مطلق داناست مقيدات خود را، پس يعني واجد است آنها را، خر مطلق داناست مقيدات خود را يعني واجد است الاغهاي دنيا را حالا اين خر آيا چه ميفهمد؟ آيا داخل علماست؟ داخل حكماست؟ عالم به ماكان و مايكون است؟ بابا اين خر است به غير از خر چه چيز است؟ هيچ. ملتفت باشيد چيزي كه آن علم به حقايق اشياء است آن علم انساني است كه بسا خيلي آسان بداند چيزي را اين علم را تحصيل ميكند زياد ميشود پس ميفهمي كه الاغ نميفهمد چيزي را پس عاقل اگر هستي براي خر يس هم نميخواني پس به جهت اتمام حجت بنشينيم يس براي اين خر بخوانيم، نه هرچه بخواني نميفهمد، چه ضرورت كرده؟ براي خودت بخوان معنيهاش را خودت بفهم. پس بدانيد اينكه روح در آن هست اين است كه واجب است صانع علم داشته باشد به جميع معلومات و واجب است صانع در ماضي ننشسته باشد اگر آنجا نشسته باشد اينجا را كه ساخته اگر اينجا نشسته باشد فردا را كه خواهد ساخت و واللّه خدا تمام اين زمين و آسمان و اين اوضاع را هي ساعت به ساعت ميسازد و ميگذارد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل ميداند روز يعني چه و ميسازد و ميگذارد و ميداند شب يعني چه و ميسازد و ميگذارد به همينجور دانستن خودتان چيزها را انسان است كه خلقنا الانسان في احسن تقويم علم انساني نمونه علم پروردگار است قدرتش نمونه قدرت پروردگار است، ماضيها را ميبيند مستقبلها را ميبيند هميشه طبع انسان بر اين سرشته شده و لو عليالعميا اين هم نمونه باشد اگر راه را كج نكند خوب راه ميرود مگر اينكه شيطان مياندازد در دست و پا سر مياندازد سرگردانش ميكند. پس انسان همه همّتش براي آتي است حتي كساني كه سلطنت ميخواهند همه براي آينده حرص ميزنند كم پيدا ميشود انساني كه به همين هواي حالا قناعت كند كه بگويد شب اگر هست ميخوريم نيست نميخوريم، كم كسي است اينجور باشد مگر كسي مرتاض باشد و سعي كند و تعمد كند خود را بدارد كه غصه نخورد ديگر هي همّش بر اين است كه ماسيأتي را درست كند هرگز در حال اعتنا ندارد و حالش را كأنّه غنيمت نميشمارد و حال را اعتنا ندارد و خودش در حال نشسته و آني كه در اين بدن حالي نشسته اگر توي اين بدن منزلش بود نميرفت در ماضيها و در استقبالها بدانيد كه از حالها بيرون است و اين آيتي است براي اينكه بدانيد خدايش نه در ماضي است و نه در حال و نه در استقبال، خبر از همه جا دارد و انسان كاري ميكند از روي علم ميكند يك جوري است كه انسان بيقصد و نيّت نميتواند كاري بكند مگر خواب باشد و اين نمونهاي است از صنعت صانع حتي در خواب هم اگر حركت كرد دست و پاي انسان حركت نكرده اين حيوانش حركت كرده مثل اينكه در بدن انساني نبات هم هست انسان خبر ندارد كجا بزرگ شد كجا كوچك شد چه جذب شد چه دفع شد، كي هضم شد خبر ندارد اينها دخلي به انسان ندارد انسان خواب است يا بيدار اين نفس خودش ميآيد و ميرود انسان خودش نفس نميكشد ديوانه هم كه هست نفس خودش ميآيد و ميرود. پس اصلش اينجور حركاتي كه قصد توش نيست كار انسان نيست كار حيوان است كار نبات است كار جماد است خود انسان بيقصد نميتواند حركتي كند يا ساكن شود هر كاري كه ميخواهد بكند اول قصدش را ميكند بعد آن كار را ميكند و آن قصد علم است از روي علم راه ميرود مينشيند برميخيزد آن مقصودش را ميبيند چه چيز است راهش را ميرود كه به آن قصدش برسد زود ميخواهد برسد تندتند ميرود اگر دربند نباشد ميگويد چه ضرور تعجيل كنم بايد سوار شد سوار ميشود. پس دقت كنيد انشاءاللّه علم صانع نمونهاش علم انسان است و انسان است واللّه كه در احسن تقويم است، در احسن تقويم خلقش كردهاند علمش نمونه علم خداست افعالي كه از روي قصد و علم است نمونه كارهاي خداست و من عرف نفسه فقد عرف ربه يك جور معنيش اين است. پس انسان ميفهمد صانع واجب است در وقتي محبوس نباشد چرا كه اوقات را بايد بسازد و درست كند و بگذارد روز را بايد درست كند هركس اكتساب ميكند معلومش است اكتساب كه نكرده مجهولش است پس او واجب است كه دانا باشد به جميع ذرات ملك و تمام ذرات را او بايد بگذارد و بداند چه ميكند و اين هم لفظش در همه اديان افتاده لفظش مبذول است آنچه هست خلقت صانع است و صانع هرچه را هرجا ميگذارد از روي عمد ميگذارد نه به حسب اتفاق پس او كه ميخواهد باد بيايد باد ميآيد او كه ميخواهد نيايد نميآيد، نه كه اتفاق باد آمد و كشتي غرق شد وقتي ميخواهد غرقش كند جلو باد را سست ميكند ميخواهد غرق بكند باد را تند ميفرستد. پس صانع تعمد ميكند در خلقت و خلق ميكند و خلق كه ميكند ميداند و خلق ميكند و ميداند هر خلقي چند دست و پا برايش درست كند، هزار پا هزار پا برايش درست ميكند مار پا نميخواهد نميدهد ميداند چشمش كجا بايد باشد ديگر اگر دو چشم براي حيواني ضرور نيست يكي درست ميكند بيشتر ضرور است بيشتر درست ميكند. مگسگيرها شش چشم ضرور دارند شش تا درست ميكند. پس صانع اين نقوشي كه ميكشد از روي علم است و اين نقوش چون نقشه علم است حالا اسمش را چه بگذارند؟ اين علم اسمش ميشود اين ملك خدا كتاب علم خداست مثل اينكه قرآن كتاب علم خداست الاّ اينكه اين ملك كتاب بزرگ است و حروف و كلماتش بزرگ بزرگ نوشته شده و آسان است فكر در آنها كردن و كلمات قرآن ريز است بسا به چشم نميآيد و ملتفت باشيد بدانيد چه ميگويم، ميگويم ريز است يعني مجمل است مفصل نيست باز همه جا نه اين است كه اينجا آسانتر است آنجا مشكلتر است يكپاره چيزها هست ازبس بزرگ است مشكل است فهميدنش يكپاره چيزها هست از بس ريز است و كوچك است مشكل است خودت هم كتابي هستي همينطور اگر آسانتري را فهميدي ميتواني توي آن كتاب بزرگ مشكلها را هم بفهمي چرا كه همه بر طبق يكديگرند اين ملك و خودت و قرآن همه كتاب علوم است هي مطالعه كن آن آسان را بعد مشكل را هم همانطور بياب. پس قرآن كتاب علم خداست فاعلم انما انزل بعلم اللّه و عرض كردم شما خودتان هم كتاب علم خداييد مثل اينكه اين ملك هم كتاب علم خداست پس علم عين معلوم است اما اينها علم ازلي چه ميكند اين علم علم مكتوب است نقش شده و آن علم ازلي همراه اين نقوش اگر نبود اين نقشها بايد عليالعميا اتفاق افتاده باشد و صانع غافل نيست عما يعمل الظالمون از هيچ چيز غافل نيست پس او تعمد ميكند نقشهها را كشيده نقطه به نقطه هر نقطهاي را هر جايي بايد بگذارد گذارده درجه به درجه هر كدام را قرار داده اينها را كه مطالعه ميكني عمدهاي او را ميفهمي پس همين قرآن را كه نگاه ميكني رضاي او را غضب او را حلال و حرام او را ميفهمي در خلقت او نگاه ميكني حكمت او را به دست ميآري ميبيني سر اينجاست ميفهمي خيلي خوب واقع شده چشم را اينجا قرار داده خيلي خوب واقع شده موافق حكمت است ابرو را پناه كرده كه برق نزند چشم را، چشم را در پرده نشانده به دايره آن را سياه كرده كه خوب ببيند چشمهايي كه ازرق است و سياه چشم نيست كمديد ميشود اين را داشته باشيد و بدانيد چشمهاي سياه نوعاً نجيبترند نوعاً عزيزترند همينطوري كه پيش خلق ممدوح است و هر جايي كه به چشم سياه تعبير ميآرند آنجا ميخواهند استقامت آن ديده و درست ديدن آن را بگويند به چشم سياه تعبير ميآرند هر جايي كه گفته يوم نحشر المجرمين يومئذ زرقاً آنجا ميخواهد بگويد اينها درست نميبينند حق نميفهمند بصيرتي و بينشي در فهميدن حق ندارند و همين ازرقهاي ظاهري هم واقعاً ديدشان كم است اين است كه صانع حكيم چشم را سياه كرده است آن را عمداً سياه خلق كرده كه عكس سياهي بيفتد در چشم كه حفظ كند چشم را ميفهميم خيلي خوب واقع شده گوش اينجا واقع شده خيلي خوب واقع شده اين راههايش را كج واج كرده ميفهميم اگر كج واج نبود اگر يك صدايي ميآمد يكدفعه به گوش ميرسيد انسان وحشت ميكند باز كج واج است جانوران درست نميتوانند به آنجا بروند خيلي حكمتها به كار برده كه اين گوش را اينطور ساخته اينها را كه ميبينيم ميفهميم اينها دليل علم اوست به اينها دليل حكمت اوست پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و بدانيد كه اين نقشه نقشه حكمت خداست كسي ميخواهد درست بنشيند و مطالعه كند اما استاد ميخواهد كتاب علمي را كتاب نحوي را صرفي را بدهي به دست بچه كه بخوان بسا لفظ آن را ياد ميگيرد و ميخواند اما نحو چه چيز است نميداند پس كتاب نحو را ميدهي به دست نحوي ميگويد فاعل و مفعول و مضافاليه و مبتدا و خبر ميبيني در اين كتاب اوضاع و جنجالي و اول و آخري دارد همين كتاب را ميدهي به دست بچه ميخواند بسم اللّه الرحمن الرحيم قال محمد هو ابن مالك ديگر اين بچه نميداند چه گفته بسا عرب هم هست و نميداند بچه كه چه ميخواهد بگويد پس اين نقشه بدانيد كتاب علم خداست و ميتوان مطالعه كرد اما بايد سر كلاف را به دست آورد و مطالعه كرد در علم صرف و نحو همينجور حروف و كلمات است ميخوانند و مينويسند در حكمت در فقه در اصول همين حروف و كلمات است اما هر جايي چيزي ميخواهند بگويند كه دخلي به آن يكي ندارد. طب علمي است كه دخلي به نجوم ندارد آن علم جدايي است اين علم جدايي است نحو علم جدايي است صرف علم جدايي است درهم ريخته باشد منافات ندارد قال اللّه باشد در اين من ميخواهم فعل و فاعل را بيان كنم اين منافات ندارد با اينكه كسي ديگر بيان كند ماده قال را و اشتقاقش را. پس اين كتاب علمي است كه عين معلومات است آنجور علومي كه در كتاب است بله اين علم صانع هم معلوم خودش است كه علم علماً آيا آن علم همين علم است؟ نه آن علم دخلي به اين ندارد اينها عين علم خدا نيست اما مطالعه ميكنيم در اينها علم خدا را به دست ميآريم خدا را كسي نميبيند قدرتش را هم همه كس نميبيند اينجاها كه بناي مطالعه گذاردي همه پيدا ميشود هم ذات خدا را ميشناسي هم ميفهمي كه علم بايد داشته باشد هم ميفهمي كه قدرت بايد داشته باشد اينها اركان توحيدند يكيشان را نداشته باشي نميشود پس اينها را فراموش نكنيد پس آن راه نظر كه هر چيزي موجود بنفس است و همينها كتاب علم خداست باشد مطلقش در مقيدش مقيدش در نزد مطلقش منطوي است نافذ است و ظاهر است باشد او ممتنع است در اين اين ممتنع است در آن باشد اينها نقشه علمند باشد اينها كتابهاي علمي اسمشان است باشد باز قادر قادر است باز عاجز عاجز است، قادر بايد بردارد و گلي را كوزه بسازد كوزه كوزه است فاخور فاخور است اما كوزه بيفاخور محال است، ساعت بيساعتساز محال است اين ساعت بزرگ كه ميبيني ساعت به اين بزرگي در هيچ وقت پس و پيش نميشود آيا بيساعتساز ميشود موجود شود؟ اين ساعت فرنگي تا فرنگي نسازد نيست اگر اين صاحب ميخواهد آن هم صاحب ميخواهد. پس ببينيد هر چيزي موجود بنفس است معنيش را داشته باشيد ديگر حالا آخر درس است و ذهنها پتو شده و من هم خسته شدم هر چيزي موجود بنفس هست لكن باز حداد حداد است حديد حديد است حديد را بايد حداد بردارد سيخ و ميخ و بيل و ميل بسازد هريك از اينها خودش خودش است وحدت در كثرت به كار ما نميآيد بله آهن نافذ در مايصنع منه هست اما اين آهن شعور ندارد كه اين سيخ و ميخ و بيل و ميل را بايد ساخت ميبيني اينها را به حكمت آوردهاند اينجا و گذاردهاند و براي تو بيان كردهاند و تبارك آن كسي كه اينجور چيزها را بيان كرده به حكمت ملتفت باشيد انشاءاللّه همينجور تمام اين نقشه در عالم ظاهر و باطن همه نقشه است نقشه علم خداست كتاب علم خداست مطالعه هم ميتوان كرد لكن عين معلوم[33] است بله عين اين علم نحو است علمي است علم هست اما به نحوي دادهاند اين را باز علم صرف را نوشتهاند مير سيد شريف ميخواهد درس بدهد نحو نوشتهاند سيبويه ميخواهد درس بدهد علم نحو آن است كه در سينه سيبويه است اين كتاب نحو دال بر آن است كه در سينه سيبويه است لكن اين كتاب عين آن است؟ نه، ميبينيم سيبويه سقط شد و رفت به جهنم و اين كتاب هست پس هر چيزي هم سر جاي خودش است و درست است باز هر فاعلي بايد فاعل باشد و مفعول بايد مفعول باشد آن كسي كه علم دارد عالم است از روي علم خارجي اين علم را دارا شده صانع آنست كه خودش عالم باشد خودش قادر باشد حكيم باشد و همينها دليل اين است كه او هست ديگر حالا او سرخ است يا زرد ميفهميم او سرخ نيست زرد نيست، دراز نيست گرد نيست پهن نيست مثل جسم نيست ميفهميم او اين جورها نيست پس ذات او را هم ميشناسيم و ميفهميم واحد است فعل او را هم ميدانيم و ميفهميم افعال متعددند به اين چيزها و علمها و حكمتها پي ميبريم اما از روي اين كتاب ميخواني اين را اين كتاب عين آن معلوم است و اين كتاب تابع آن كاتب است و آن كاتب اين كتاب را نوشته است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس 37 ــ چهارشنبه 18 ربيعالثاني 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و قوله سلّمه اللّه مع الايجاد او بعد الايجاد فاعلم ان اللّه سبحانه قال في كتابه الاّ هو معهم اينما كانوا و هذه المعية معية حقية لا حقيقية و لا سرمدية و لا عدمها و لا دهرية و لا عدمها و لا زمانية و لا عدمها و العلم التابع نفس المعلوم ظاهره لظاهره و باطنه لباطنه فعلمه قبل الخلق و بعد الخلق و مع الخلق و بعد الخلق و لميسبق له حاله حالا فيكون اولاً قبل ان يكون آخرا و يكون باطناً قبل از يكون ظاهراً الخ.
اصل مطلب را هي بيان كردهام و عرض كردهام و به خيال خودم لاينحل نمانده عبارات، ديگر اگر كسي سؤالي دارد بپرسد و حرفي بزند، رساله تمام شد.
مطلب اصل اين است كه دست خورده نميشود و مكرر هم عرض كردهام و فراموش نكنيد اصل علم صورتش صورت معلوم چه ميكند دانستن طول طويل نيست، دانستن چه كار به طويل دارد؟ دانستن جسم جسم نيست، دانستن گرمي گرمي نيست پس صور اشياء هيچ صور علميه خدا به آنجور معني كه همه از آنجا تولد شده باشند نيست و اين را شما از پياش ببريد ديگر شما مثل اهل خرافت نميگوييد زيدالهي، عمروالهي يا بسا يك جور عبارتي ببينيد كه حكيمي ميفرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته بمايمكن في ذواتها دقت كنيد خوب اين معلومات اگر آنجا نيستند چطور ميداند خدا همچو چيزها به ذهن ميرسد و بدانيد خطا و غلط است و اشياء مايمكن في ذواتها و يمتنع في رتبة الامكان اگر ذواتشان از امكان نيست پس چه كار دارد آنجا امكان را ميداند و اشياء اگر از امكانند پس ذواتشان هم امكان است پس زيدالهي و عمروالهي اگر غلط است اينها از كجا آمدهاند؟ دقت كنيد انشاءاللّه اينجور عبارات عباراتي است اگرچه حكيم عين مطلب را گفته است ولكن دست مردم بيفتد داخل متشابهات است دست همين حكما بيفتد اينها هم اصرار ميكنند ميگويند ما هم همينجور گفتهايم روايت كردهاند شيخ هي رد كرده حكما را و ردهاش رسيد به حكما مثل ملاّعلي نوري و ملاّعلي نوري مردي بود كه داخل مردمان با انصاف شمرده ميشد و واقعاً با انصاف بود و برميداشت كتاب شيخ را و مطالعه ميكرد و ميگفت بعينه لفظش مثل همان الفاظ ماست، برداشت حواشي نوشت و نوشت ما هم همينجور ميگوييم مطلب يك مطلب است در ظاهر واقعاً خيال ميكني همان جورهاست واقعاً به همينجور عبارات كه ميرسند حكما ميگويند همان مطلب ماست شما گفتهايد نهايت ما حفظ زبان خود را نكردهايم گفتيم زيدالهي عمروالهي او گفت مايمكن في ذواتها و يمتنع في الامكان اين همان مطلب است و همچنين اعيان ثابته كه ما گفتيم در ذات هستند شيخ همين را گفته بمايمكن في ذواتها و اين همان اعيان ثابته است و حال آنكه ملتفت باشيد عرض ميكنم بيشيله و پيله و انشاءاللّه شما بايد باور كنيد از من كه هيچ شيله و پيله در ايني كه ميگويم نيست پس راه سخن را به دست بياريد راه سخن كه به دست آمد ميبينيد واقعاً شيخ نزاع دارد با آنها واقعاً آنها را باطل ميداند. پس دقت كنيد انشاءاللّه و نمونهاش همين است كه نفس شما عالم است به حروف صورت نفساني شما اصلش بر هيأت اين حروف نيست. آيا نميبيني همينطور است و اين حروف تنزلات نفس شما نيستند و لو يك وقتي به مناسبتي بگوييم كه اينها تنزلات عالم غيب است. شما ملتفت باشيد نفس نه خودش اينجور است كه اينها را اينجور ساخته و نه ممكن است بيايد اينجا ممتنع است نفس بيايد به عالم جسم چنانكه به عكس هم همينطور است. اين حروف ممتنع است بروند به عالم نفس مال عالم جسم طول است و عرض و عمق، مداد را كج و راست ميكنند اينها را نميتوان برد به عالم نفس و معذلك نفس اينها را ميداند و خودش به اين صورتها نيست پس اينها تنزلات نفس نيست الفاظش هم همينطور است الفاظ گفتني با نوشتني بعينه يكجور است اينها را بدانيد تميز ميدهيد اين از هواست آن از مداد است صوت مادهاي است جسماني كه هوا را ميگيرند اين صوت يكپارچه را ميآرند زير هر دنداني يكجور صدايي ميشود سر زبان با بيخ زبان صداهاش فرق نميكند هواي متشاكلالاجزاء اين بعينه مثل مداد است و اين دندانها بعينه مثل قلم است گاهي از اين راه ميآري گاهي از آن راه پس اينجور صداها كه اينجا ميشنوي هيچ جا نيست و تعجب اين است نه جنها در عالم خودشان صداها دارند بسا الان همين جا مباحثات ميكنند بسا الان در اين مجلس ميشنوند صداي ما را و ما نميشنويم صدايشان را اگر كسي ديوانه باشد ميشنود صداي آنها را.
باري، اين سر كلاف است دستتان باشد براي اينكه حاق مطلب دستتان بيايد تمام آنچه در عالم جسم است هيچ در عالم مثال نيست و تمام مواد و صور و كلمات و حروف تمام مواد و صوري كه در عالم مثال است هيچ چيزش اينجا نيست محال است اينجا باشد با وجودي كه همين حرفها كه حالا ميشنويد تنزلات آنجاست ملتفت باشيد آن عالم عالمي نيست رنگ داشته باشد پس ديدني نيست دو سنگ نيست به هم بخورد صدايي بدهد در عالم مثال اينجور صدا كه دو تا جسم به هم بخورد نيست ديگر سنگ باشد يا زبان فرقي نميكند پس اينجور صدا نيست آنجا اينجور طول و عرض و عمق نيست، سردي و گرمي و روشنايي و تاريكي آنجا نيست معذلك كي اينها را ميداند؟ او ميداند تاريكي را اما تاريكي نميرود آنجا، روشنايي را ميداند اما شمس نميرود آنجا به همين پستا فكر كنيد امر هرچه بالاتر ميرود هي تنزه عالي بيشتر ميشود از خصائص داني باز عالم مثال به اين عالم خيلي نزديك است فاصلهشان يك فصل بيش نيست كه حيات باشد باز ادناي حيات متصل است به اين جسم كأنّه جسماني است و اعلاي حيات كأنّه بسته به خيال است و مثالي است حيوانات قويه كأنّه گول ميزنند كه كأنّه خيال دارند مثل سباع و مسوخات و ميبينيد كارشان خيلي شبيه به كارهاي انساني است وقتي سرماش ميشود ميبيني ميرود جاي گرمي گرمش ميشود وقتي گرمش ميشود ميرود جاي سردي وقتي گوسفند را حبس كردي اين ديگر خيال ندارد كه ما جايي را سوراخ كنيم بيرون برويم اما گربه را حبس كني هر طور باشد سوراخ ميكند و بيرون ميرود و همچنين سگ كأنّه ميخواهند خيال داشته باشند و واقعاً يك چيزي يك بويي دارند از خيال. پس اعلاي حيات كأنّه شباهت دارد به خيال همچنين ادناي مثال حياتيتي دارد ادناي حيات جسمانيتي دارد شبيه به هم هستند حالا ديگر اينها ميرود در نفس شما و نفس شما ديگر خيلي روشن بيان ميكند از برايتان و همه هم اين قبضه را دارند كه به هيچ وجه من الوجوه اين حروف پيشش نيست چرا كه خيلي رفته بالا. پس خيالي كه ميكني اين نيتهايي كه مردم نيت خيال ميكنند و بدانيد مردم هنوز نيت را نميدانند يعني چه مگر يكپاره مثل شيخ بهايي و جمعي ديگر و خيلي از آخوندها نميدانند نيت يعني چه. پس نفس عالم است به آنچه ميداند به قول مطلق به هر لغتي كه دارد به هرچه ميداند و وقتي شروع ميكند كه از آن عالم خودش اخبار دهد به شما اخبار هم ميدهد و حرف كأنّه نميسازد و تعجب اين است كه هي حرف از بدن بيرون ميآيد اين حرف از عالم نفس نيامده و لو به لحاظي بگويي آمده و تنزل نفس است و انشاءاللّه ملتفت باشيد كه اين رمزي است خيلي به كارتان ميآيد و اين الفاظ كأنّه ابدانند براي آن معاني نفسانيه و آن معاني الف نيست باء نيست تا اينكه بيست و هشت حرف نيست آن وقت حروف و كلماتش آنجا نيست آن وقت كتابهاش هيچ آنجا نيست و همه را ميداند و وقتي ميخواهد از مرادات خود اخبار كند لفظي ميگويد يا نقشي ميكشد و كتابي مينويسد. پس فكر كنيد عالمها همين كه روي به بالا رفتند هي منفصل ميشوند از يكديگر آن وقت اين صورتها نميآيد برايشان و ندارند اين صورتها را از اين جهت عالم جن به بالا را عالم ماده نميگويند حكما هم نميگويند عالم مجردش ميگويند ماها هم مثل شيخ مرحوم و ساير مشايخ هم گفتهاند الاّ اينكه عالم جن را درست تحقيق نكردهاند بلكه بعضي انكارش هم كردهاند گفتهاند جني نيست از اين جهت از نفس فمافوق را عالم مجردات ميگويند و ماها چون جني اثبات ميكنيم كه هست پس از عالم جن فمافوق مجردات است و از عالم زير پاي جن تا اين عالم جسم عالم مادي ميشود. حالا ملتفت باشيد عرض ميكنم به قول مطلق داشته باشيد اصل فتوي اين است كه آنچه در عالم ادني يافت ميشود هيچ در عالم اعلي نيست اگرچه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم وقتي بياني ميآيد به پستاي ديگري ميگوييم اين آسمان تنزل آسمان عالم عقل است و حال آنكه هيچ چيزش از آنجا نيامده همين زمين تنزل زمين عالم عقل است و حال آنكه هيچ چيزش از آنجا نيامده. ملتفت باشيد بدانيد چه ميگويم راهش دستتان باشد مثل اينكه مني كه ميخواهم مراد خود را بيان كنم همين كلمات و حروف را ميگويم پس اينها تنزلات آنهايي است كه در نفس من است و اين هوا و اين مداد هيچ از آنجا نيامده و همين تنزل او جسمش است به جهتي كه گفتهام و تو مطلب را فهميدهاي اين جسد او اسمش ميشود او روح اين اسمش ميشود و اينها بدانيد اصطلاح شده و نه آسمان آنجا اينجا آمده نه زمين آنجا اينجا آمده و به همينطور بدانيد اين آفتاب جاي ديگر نيست جاش همينجاست آيا در عالم ديگر هست اين آفتاب؟ نه نيست آفتابي هم اگر در عالمي باشد جور اين آفتاب نيست. خدا غير از اين عالم چهل عالمي ديگر آفريده و غير از اين شمس چهل شمس ديگر آفريده حديث هم دارد كه آنها در عالم خود ميگردند و كار خود را ميكردند و كاري كه اين شمس ميكند جميع جماد جميع نبات جميع حيوان همه اينها به تأثير اين شمس آمده همينطور آن شمسها هم در عالم خودشان كارهاي آن عالم را ميكردند و ميكنند و ميفرمايند در تمام اين عوالم ما حجتش هستيم همه آنها رعيتند و محجوج و ما حجت آنها هستيم. خلاصه ميخواهم عرض كنم در عالم جسم به غير از جسم هيچ پيدا نميشود حالا افعال جسم ميرود پي كارش اين جسم پا برميدارد از اينجا آنجا ميرود اما خيال ديگر پا برنميدارد نميخواهد بردارد همين جا نشسته ميرود مكه و برميگردد و ميرود كربلا و برميگردد. پس هيچ جسمانيات در عالم حيات هم نيستند و هيچ حيات در عالم مثال نيست افعالش همينطور و مثال از عرشش تا تخوم ارضين جاشان در عالم مثال است تا بالا نميروند ديگر ربطي دارند و به هم چسبيدهاند عالم اعلايي ربطي دارد به عالم ادني اين مطلب ديگري است. حالا به همين نسق در عالم نفس خيلي واضح ميشود مرادات را بسا توي خيال هم اگر بخواهد مراداتش را به صورت حروف و كلمات درآورد بسا مراداتش يادش ميرود و تجربه شده من كه خيلي ملتفت ميشوم اين را سوره حمد حفظم است وقتي ميخواهم بنويسم كلمه به كلمه ميبيني يادم رفت توجه به اين حروف ميكني مقصود از نظر ميرود بخواهي ملتفت شوي حمد پيشتر است للّه بعد از آن است رب العالمين بعد از آن است اينها را ملتفت شوي نميتواني حمد را بخواني و حمد را توي خيال هم اگر ياد اينها باشي آدم يادش ميرود چه ميخواند پس او اگر پستاي كار خود را دارد و اين زبان تابع اوست جميع حروف و كلمات را گفته او هم كار خود را كرده به شرطي او ملتفت نباشد كه الف مخرجش كجاست ملتفت نباشد باء مخرجش كجاست اينها را تا ملتفت شد از حمد خواندن ميافتد. منظور اين است كه هيچ صورت اين جسم در عالم آخرت نيست اگرچه آخرت جسم دارد زمين دارد آفتاب دارد ماه دارد جماد دارد نبات دارد حيوان دارد انسان دارد اما آنچه اينجا ميبينيد آنجا نيست و حال آنكه همين انسان است كه جماد اينجايي را ميداند كه چه چيز است نبات اينجا را ميداند حيوان اينجا را ميداند و اين صورتهاش آنجا نيست نه كمش نه كيفش نه طولش نه عرضش نه عمقش هيچ آنجا نيست. باز به همين نسق عرض ميكنم كه تمام علوم عاديه كه داريد و از علوم عاديه اين است كه حالا روز است و روشن و قسم هم ميخوري كه روز است راست هم هست قَسَمت هم شك ندارد لكن اين در عالم عقل هيچ پا نميگذارد تا رفتي ميگويد شايد تو خواب ديده باشي پس اين روشنايي هيچ آنجا نرفته يعني اين عاديات مثل اين روشنيش آنجا نرفته نفس هم نميرود و تمام عاديات جاش در عالم نفس است اينكه ميداني كه مكه مكه است چين چين است چيزهايي كه داخل بديهياتتان است شرع بر اينجا وارد است شهادات همين جا وارد است، قَسَمها بر همين جا وارد است همه اينها جاش در عالم نفس است هريكيش را بردي در عالم عقل ميگويد شايد باشد شايد نباشد نه نفي ميكند نه اثباتش ميكند نه شب ميتواند عقل اينجا اثبات كند نه روز و شب ميآيد و روز ميآيد هركس هم ميبيند ميگويد شب است و ميگويد روز است همه هم نماز ميكنند به وقت خود تكليفات را به عمل ميآرند اينها هيچ عقل بر آنها حكم نميكند.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه تمام نفسانيات كائناً ماكان بالغاً مابلغ از عرشش تا تخوم ارضينش و افعال صادره از نفس هيچ به عالم عقل پا نميگذارد بله عالم عقل هم خودش عرش دارد كرسي دارد آسمان دارد زمين دارد هريك از اينها افعال دارد پس اين صور آنجا نيست مگر تعبير بياري او بخواهد يقينش را براي تو بيان كند به زبان نفساني ميگويد مگر وقتي نفس خواست بيان مرادات خود را اينجا بكند به زبان جسماني با هواي جسماني بنا ميكند تعبير آوردن به همين نسق داشته باشيد انشاءاللّه و بدانيد كه محال است كه صور جمله مخلوقات تمام صوري كه در عالم امكان است از عقل فمادون از فؤاد كه اعلاي عالم عقل است تا اين جسم تمامش از موادشان و صورشان و افعالشان هيچ نيست پيش صانع و همه را هم ميداند همين جوري كه نفس تو اين جسمانيات پيشش نبود و همه را هم دانست پس نه اين است كه زيدي را كه تو ميشناسي از عالم نفس تو راه افتاده آمده رفته آنجا تو ميشناسي همين كه ميشناسي آن را عالم به زيدي نميشناسي جاهل به اويي اين از آنجا راه نيفتاده بيايد اينجا حالا بر همين نسق فرض كن تو چيزي را بسازي و بگذاري كرسي ساختي و گذاردي كرسي چوبي از عالم نفس نيامده با وجودي كه اگر نميدانست نميتوانست كرسي بسازد و ساخته هم نميشد. پس كرسي را هم قبل از وجودش ميداند چه جور چيزي است از چه جور چيزي بسازد، با چه آلتي بسازد ميسازد و ميگذارد هيچ صورت كرسي آنجا نيست و جاهل هم نيست پس اين است نظم داشته باشيد و فراموش نكنيد واجب است معلوماتي كه جاشان تماماً در امكان است واجب است كه معلوم باشند كه اگر معلوم نباشند موجود نشوند و اگر صانع عالم نباشد چطور بسازد اينها را حالا كه ساخته و گذارده دانسته كه ساخته و يكپاره جاهاش خيلي واضح است. پس صانع در همان جاهايي كه خيلي واضح است كه هي تخمه ميگيرد براي مواليد براي گوسفند چه تخمه بگيرد براي اسب چه تخمه بگيرد و اينها همه تخمه داشتهاند و اگر اينها را ملتفت شويد و بگيريد ديگر مثل گبرها خر نميشويد آنها ميگويند كه اينها هميشه چنين بودهاند ميفهميد ابتدا دارند نهايت اين آب و خاك را برميدارد ميبرد در انباري در جايي نطفه درست ميكند باز تا آب نخورد نطفه درست نميشود غذا تا نخورد نطفه درست نميشود غذا از روي همين زمين است پس ميرسند به جايي كه اين پدرها هم نباشند اين مادرها هم نباشند پس صانع در صنعتهاي خود نمونه براي احتجاج گذارده تا اينكه حجتش تمام باشد اين صور را در عالم امكان ميسازم و ميگذارم اما از ذات خودم نياوردهام صورت كرسي مال چوب است نجار روي چوب ميگذارد ديگر تنزل نفس اره نيست تيشه نيست آيا روح نجار بيايد اره بشود؟ حيات اره شود؟ نميشود. آهني ميخواهد بردارند اره بسازند تيشه بسازند. پس بدانيد به همين قاعده فكر كه ميكنيد از روي حقيقت تصديق ميكنيد تمام آنچه در عالم امكان است از پيش صانع تولد نكرده نيامده لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد خيلي از اين نيمچهها از اين شيخيها كه انكار وحدت وجود ميكنند واللّه خودشان وحدت وجودي شدهاند و نميفهمند شما بدانيد اين صور به هيچ نحوي از ذات نيامده پايين نه اين است كه به تدريج صورتي آمده به عالم فؤاد كه از آنجا آمده به عالم عقل و هكذا از آنجا آمده به عالم روح. بدء اين صور از عالم جسم است عودشان به عالم جسم از هيچ جاي ديگر نيامده چه جاي اينكه از پيش خدا آمده باشد. تمام عالم امكان از عالم وجود تولد نكرده و معذلك جميع ذرات اين امكان را صانع ميسازد و ميداند چه را با چه تركيب ميكند چه ميشود. سركه را كه با شيره كه تركيب كرد فلان مقدار كيفيت گرمي با سردي با خشكي را كه ممزوج كردي چه ميشود زيادش ميكني چطور ميشود، كمش ميكني چطور ميشود، چه جورش ميكني شيره ميشود چه جورش ميكني عسل ميشود. تمام اينها را پيش از آنكه دست بزند به ملك ميداند از روي آن دانش دست ميكند و ميسازد و ميگذارد به طوري كه ميداند بعد از ساختن و گذاردن يك خورده علمش زياد نشده پس اين علم را به تجربه هم تحصيل نميكند بله علم اللّه البته از آنجا آمده علم البته از اركان توحيد بود و صانع بي علم كوسه ريشپهن است، صانع بي قدرت عاجز است. پس فراموش نكنيد تمام مواد و صور عالم امكانيه ممتنعند كه پا گذارند در علم ازل و واجب است كه سرِ جاي خود باشند و سر جاي خودشان را ميداند صانع و صور علميه نيستند اگرچه وقتي رأيش قرار گيرد و گرفته و انبيا آمدهاند ليعلّمهم الكتاب و الحكمة پس زبان انبيا زبان اوست كلام انبيا كلام اوست، مرادات انبيا مرادات اوست پس كأنّه خودش آمده و روي كرسي نشسته و با مردم حرف زده. حالا كه حرف زده اين كلام كلام كيست؟ كلام خودش همين جوري كه كلام شما كلام شما شده كلام او هم كلام او شده و در همين كلامش مقصود خودش را بيان كرده همان جوري كه شما مينويسيد و مقصود خود را در آن مينويسيد شما كه كاغذ به جايي مينويسيد شما نوشتهايد همين نوشته شما كلام شماست، او هم كه كتابي ميفرستد به جايي اينهايي كه نوشته نوشته حاقش ميشود كلاماللّه. پس به اين نسق اينها علماللّه هستند پس صورت حروف از عالم ازل نيامده و همچنين تمام عالم امكان از آنجا نشو نكرده از آنجا چيزي كه نشو كرده علم است قدرت است حكمت است تمام اسماء و صفات بايد آنجا باشد تا صانع صانع باشد پس آن علم صورتش اينجا نيست آن علم عين اينها هم نيست واقعاً اگر بايد گفت عين اينهاست هي بايد گفت عين ذات خدا اينهاست و اينطور نيست اما مخلوقات وجود خودشان عين علمند و معلوم علماللّه است چطور است همينجور كه مكتوب شما مكتوب شماست بله صورت معلومات را او ميدانست و ساخت و كرسيها را ساخت سر جاي خود چيد هر نقشه را هر جوري خواست كشيده چيده گذاشته اين نقشهها نه موادشان نه صورتشان از آنجا نشو نكرده بيايد پس نيامده با وجودي كه اگر نميدانست اينها را اينها اينها نميشدند پس اينها شدند الواح علم خدا اينها معلومات خدا شدند او نقش كرده پس اين علم حادث است و اگر نميخواست نميكرد پس مشاءات هستند مخلوقات هستند رتبهشان پس از مشيت است و مشيت خودش پا به عالم امكان نميگذارد و اگر ميگذاشت كه عالم امكان ساخته نميشد. او رنگ ندارد صدا ندارد پس اينها الوان مشيت نيستند اشكال مشيت نيستند و لو تعبيرات باشد كه هستند اين نقشه را كه كشيده به وجود اينها گفته من اين كارها را كردهام من توانستهام و كردهام، دانستهام كه كردهام. تمام اسماءاللّه را از روي همين گرده ميشود به دست آورد. او رؤوف است، به چه دليل؟ ميگويد نميبيني رؤوفين را من ساختهام. او منتقم است، آيا نميبيني منتقمين را ساختهام؟ پس او اسمايي دارد براي خودش و اعظم اعظم اسماء او علم اوست و علمي است مكنون و مخزون در نزد خود او هيچكس هم خبر ندارد از آن علم لايحيطون بشيء من علمه و آن علم مكنون است و مخزون است كه ميفرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوّت آن حديث است شرح اين مقامات حروف خلقيه هيچ پيش اين اسم نيست حروف خلقيه ميم است و حاء است و ميم است و دال، اينها مال اينجاست مال عالم امكان است آن اسم از عالم امكان ساخته نشده اگرچه خَلَقَ را گفتي و گفتي خلق اسماً لكن مِن غير عالم امكان خَلَقَه پس او بالحروف غير مصوت پس او بالجسم غير مجسد پس او باللفظ غير منطق بالتشبيه غير موصوف و هكذا و از ماده[34] خلقيه درست نشده پس او خَلَقَ لكن غير از اين خَلَقَها اگر اينجور خلق كه از مواد خلقيه خَلَقَ كه مواد مباين ميشود با او و اگر مباين شد با خلق شريك ميشود و معقول نيست پس آن اسم مباين با صانع نيست و آن اسم صادر از خود صانع است از عالم امكان نيست و از صانع صادر است پس ميشود به اين امكان نگفت و به اين اصطلاح هركس آن اسم را حادث گفت واللّه كافر است و اين قسَم مال حضرت صادق است صلواتاللّه عليه. ميفرمايد هركس گمان كند او مصنوع است ذلك هو الكفر الصراح او اگر نبود يك وقتي با صانع صانع كمالي نداشت پس آن پيشتر كه قادر نبود نميتوانست چيزي بيافريند پس نميشود به او گفت محدث پس خلق اسماً قادراً علي الخلق آن اسم را چهار قسم كرد اسم مكنون و مخزون درست كرد از آن چهار قسم يك قسمش مال خودش است و در نزد خودش است لايحيطون بشيء من علمه تمام عالم امكاني كه هستند نميتوانند به آن احاطه كنند چهار قسم كرد اين كلمه را يك قسمش را پيش خودش نگاه داشت لايحيطون بشيء من علمه اما سه قسم ديگر را لفاقة الخلق اليها ظاهر كرد خلق محتاج بودند به او كه دعوت كنند او را يا اللّه بگويند يا رحمن بگويند و هكذا سه قسمش را ظاهر كرد نوعش را سه قسم كرد به جهت آنكه نوع عالم امكان سه قسم بيشتر نيست تكهتكههاش از هزار هم بالا برود برود، رفته است نوعش عالم شهاده است و عالم غيب و وسط غيب و شهاده. شهاده را ملكش ميگويند آن وسط را ملكوت، آن غيب را جبروت و لاهوت ميگويند و اين سه را خدا ظاهر كرده پس آمده اما دقت كنيد چه جور آمده، آيا اينجور خيال ميكنيد يك چيز ساختند اين را چهار تكه كردند يك تكهاش را براي خود نگاه داشتند و سه تكهاش را اينجا آوردهاند؟ اينجور نيست. فكر كنيد انشاءاللّه همين نمونهها را دست دادهام و عرض كردهام كرسي محتاج است به فعل نجار كه نزول كند و بيايد تيشه را بردارد تا كرسي تراشيده شود. حالا وقتي نجار گرفت تيشه را و اره را و كاري كرد حالا آيا آن خم و راست روي كرسي واقع ميشود يا تولد كرده از عالم عقل زيد يا از بدن زيد يا تكهاي از دست زيد چسبيده شده به اين كرسي؟ بالبداهه ميبيني اينطور نيست. باز كرسي محتاج است به آلات خودش اما آلات عالم خودش نه آلات عالم نجار اما سه قسم اسمي كه اظهر لفاقة الخلق اليها يعني خلق ميكند چيزي را به اين سه كه همجنس خلق باشد و رفع حاجت آنها را به آن همجنسها ميكند. پس خداوند عالم آن علمي كه دارد اذ لا معلوم قدرت اذ لا مقدور اينها پيش خودش است و از خودش كنده نميشود پس آنچه را در عالم خلق كرده همه تنزلات مشيت است چرا كه ميداند خواسته كه كرده مراد او بوده كه كرده تنزل مشيت اوست. پس تمام عالم نقشه آن علمند رد پاي آن علمند همه آثار آن علمند به اين لحاظ اينها را رؤوس آن علم ميخواهي بگويي بگو، ميخواهي اينها را وجوه براي آن رؤوس بگويي بگو شئون آن مشيت ميخواهي بگويي بگو. آن علمي كه آن شئونش آمده تا اينجا همينهاست عين معلومات است و اين علوم مخلوقند پس از اين مشيت ساخته شدهاند سر جاي خود گذارده شدهاند ديگر اگر اينها را داشته باشيد و ديگر حالا خستهام اگر اينها را داشته باشيد هرجا ببينيد در كلمات شيخ مرحوم كه فرمايش كردهاند مشيت به عدد ذرات موجودات رؤوس دارد و هر رأسي كه مخصوص شيء خاصي است آن را نميشود گرفت چيزي ديگر ساخت، از رأس مخصوص به شيء خاص چيز ديگر نميسازند و ديگر در شرحش ميفرمايند هر رأسي وجوهي چند دارد شئوني چند دارد تا اينكه فرمايش ميكنند رأسي كه به خنصر تعلق ميگيرد قابل نيست كه از آن بنصر ساخت به همينطور ميآرند تا بند بندش، هر رأسي كه به بندي تعلق گرفته قابل نيست بندي ديگر بسازد و وقتي شرح ميكنند اين را ميفرمايند يك رأس به استخوانش تعلق گرفته يك رأس به رگش يك رأس به پياش و هكذا همينطور او را تكه تكه ميكنند و ميفرمايند رؤوس مخصوصه به مرؤوسين قابل نيست چيزي ديگر از آنها بسازند وقتي كه دقت ميكني ايني كه به خنصر تعلق گرفته به بنصر نميتواند تعلق بگيرد اين يقدر علي فعل و لايقدر علي فعل آخر و اين نيست صفت ربّ رأسي كه به زيد تعلق گرفته نميتواند عمرو را بسازد آني كه عمرو ميسازد نميتواند زيد بسازد و اينها هيچكدام صفت خالق نيستند به جهت آنكه اللّه ليس بعاجز من شيء، ليس بجاهل عن شيء. حالا آن شأني از شئون علم كه نحو است مثلاً دخلي به صرف ندارد شئون علوم شماست كه تعليم شما كردهاند نهايت انبيا تعليم كردهاند و قولشان قول خدا بوده و علمشان علم خدا بوده و اين علم علم ازلي نيست. پس شئونات علم، چه بشنوي وجوه، چه رؤوس، هيچ كدام از عالم ازل نيستند و صادر از او نيستند و اينها مكتوبات و بياناتي است كه در ملك نوشته شده همينطور هم هست .ارّه كه اول ميزني تيشه كه اول ميزني دخلي به دويم ندارد و دويمش تكرار اوست آن تعلقي كه گرفت به رأس اول سر جاش ماند و در آن اول در آن دويم شأني ديگر تعلق گرفت در آن سيوم شأني ديگر و هكذا هيچ قابل نيست اولي دويمي بشود دويمي سيومي بشود همه سر جاي خودشان مرسومند حالا قابل هم نيستند كاري ديگر كنند اما اينها وقتي بروز كرد فعل در عالم كرسي بروز كرد حالا آيا شما بعد از تيشه اول نميتوانيد تيشه ديگر بزنيد؟ بله آن فعلي كه به كرسي تعلق گرفت مثل آن اره است كه براي ساختن كرسي برميداري به كار ميبري تيشه كه برميداري ميزني آن تيشه اول را كه ميزني معلوم است آن تيشه اولي تيشه دويمي نيست تيشه دومي قدرت و قوت ديگري ميخواهد غير يكديگرند به همان نسق كرسي اولي كه ساختي غير از كرسي دويمي است دخلي به كرسي دويمي ندارد لكن شما خودتان هزار كرسي هم ميتوانيد بسازيد. پس آن فعل كه صادر از شما است مخصوص چيزي دون چيزي نيست همچنين مشيت صادر از صانع به جميع عالم امكان ميتواند تعلق بگيرد حالا به اين تعلق گرفته پس علم مخلوق كه عين معلومات و مخلوقات است اينهاست كه مشاء است و علم او اصلش مشاء نيست و علم براي خود خلق نكرده خَلَقَ هم نميخواهد هميشه تا خدا خدا بوده دانا بوده و هيچ وقتي نبود علم نداشته باشد و علم را كأنّه روا نداشته كه فعل هم به او بگويند. پس او بود و هيچ معلومي نبود علم حادث نيست قديم است زايد بر ذات نيست چرا كه نوع مطلب را مكرر عرض كردهام طور صنعت اين است كه هر چيزي را خودش را آن طوري كه هست بسازند پس علم خودش هميشه صادر است هيچ بار ذات آن عالم نيست تو هم كاري كه ميكني ذاتت نفس آن فعل نميشود ذات تو هم قائم نميشود قاعد نميشود پس هيچ فعلي عين فاعل نميشود داخل محالات است هيچ فاعلي هم عين فعل خودش نميشود پس فعل هميشه خوديتش موجود به خودش است پس اين علم هميشه موجود به خود بوده و نبوده وقتي كه نباشد و زائد بر ذات نيست صفتي است مخصوص خود اوست مكنون و مخزون عنده بسته به خودش است هيچ زيادتي هم نكرده فعل و انفعال هم نشده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
دروس اين مجموعه دروس سال 1302 هجري قمري ميباشد
[1] كذا.
[2] كذا.
[3] كار. خل
[4] مواد مصور به آن صورند. خل
[5] كه. خل
[6] ميماند. خل
[7] كارش كار خدايي است. خل
[8] شرور. خل
[9] حاليش. خل
[10] همين جا. خل
[11] حكمي. خل
[12] اموري. خل
[13] ساخت. خل
[14] دنيا. خل
[15] آيا. خل
[16] نقض. خل
[17] قابل. خل
[18] صفراويشان سوداويشان. خل
[19] دارچيني. خل
[20] دارچيني. خل
[21] دارچيني. خل
[22] دارچيني. خل
[23] دارچيني. خل
[24] مانعي. خل
[25] نميرسد. خل
[26] مرتبهها. خل
[27] بوده. خل
[28] اشاره به ميرزا بهايي رشتي كردهاند.
[29] مختل. خل
[30] حكماء. خل
[31] فهميده. خل
[32] صرف. خل
[33] علم. خل
[34] مواد. خل