13-01 مکارم الابرار جلد سيزدهم ـ صرف و نحو زبان فارسي ـ مقابله

 

رساله

در

صرف و نحو زبان فارسي

 

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 2 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداوندي را سزاست كه پرورنده جهانيانست و درود پيغامبري را رواست كه راهنماي گمراهان و زادگان او كه پيشوايان آدميانند.

و بعد ـ چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون فرزند ارجمند خود محمد اطال الله بقاه را در پي تحصيل علم گذاردم و تحصيل علم نمود تا به صرف رسيد و از آن تجاوز نموده مشغول نحو گرديد وقتي بعضي مسائل از او پرسيدم ديدم كه اسمائي چند آموخته و بسا آن‌كه در صرف، تصاريف كلمات را مي‌گويد و در نحو، تركيب الفاظ را مي‌سرايد و لكن تعقل نمي‌نمايد كه چه مي‌گويد و روح آنها را كماينبغي به دست نياورده زيرا كه لغات عرب طبيعي عجم نيست الفاظ مسموعة آ‌نها را مي‌شنود و لكن معاني مقولة آنها را چنان‌كه بايد تعقل نمي‌نمايد. خواستم كه صرفي و نحوي به طور امكان براي او بنويسم در فارسي كه چون آن اسماء را در زبان خود بفهمد و به كنه آنها برسد فهم معاني آن اسماء در زبان عربي براي او آسان شود. و چون از سابقين كتابي در اين باب نديده‌ام احتمال مي‌رود كه بسياري از مسائل صرف و نحو زبان فارسي از من فوت شود و همه آنها به خاطرم نرسد. و بديهي است كه اين علوم كه مبسوط شده از فكر يك نفر و ده‌نفر و صدنفر نيست و افكار عديده بر آنها توارد كرده هركسي كلماتي معدوده بر آنها افزوده تا حال به اين بسط شده. پس اگر كسي ببيند كه بعضي مسائل از من فوت شده و به خاطر او مي‌رسد بر من نكته نگيرد. چراكه الفاظ در هر زبان غيرمتناهي است و فهم‌هاي ماها متناهي، از اين جهت احاطه به همه آنها بسيار براي امثال ما صعوبت دارد. پس اگر كسي خواهد بعد از من بنويسد بر او آسان‌تر است، قدري هم كه او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 3 *»

اضافه كند مبسوط‌تر و منقح‌تر مي‌شود البته. پس آن را مرتب كردم بر دو مقصد: مقصد اول در صرف و مقصد دويم در نحو. و اينك شروع مي‌كنيم در مقصد اول.

مقصد اول

در علم صرف فارسي و در آن مقدمه و دو باب است

مقدمه

در اموري چند كه تقديم آنها لازم است قبل از شروع در مقصود از كتاب

بدان ‌كه در جميع لغات بني‌آدم الفاظ از سه‌قسم بيرون نيستند: اسم و فعل و حرف و اين تقسيم هيچ اختصاصي به زبان عربي ندارد. زيرا كه آن‌چه در عالم هست يا ذات چيزي است يا كار چيزي يا رابطه و نسبت ميان دو چيز.

پس اسم آن كلمه‌اي را گويند كه نام چيزي باشد و از آن چيزي موجود در خارج را قصد كنند به صراحت مثل: رستم كه نام ذات شخصي است و اسب كه نام ذات نوعي از حيوان است و سيب كه نام ذات ميوه‌اي است و سنگ كه نام ذات جمادي است و علم كه نام صفتي است و زرد نام رنگي است. و اقسام اسم بسيار است كه موضع آن علم نحو است و ان‌شاءالله در آنجا خواهد آمد.

و فعل آن است كه از آن كاري قصد كرده شود كه كسي آن را كرده يا مي‌كند يا بكند مثل: نشست و خورد و مي‌نشيند و مي‌خورد و بنشين و بخور

و حرف آن است كه معني آن نه ذات باشد نه كار ذات بلكه معني آن رابطه ميان دو چيز باشد مثل: بر و در كه گويي بر درخت رفت كه رفتن را به درخت ربط داده و در خانه شد كه شدن را به خانه ربط داده.

باب اول

بدان‌كه اسم بر دو قسم است: مفرد مانند: رستم و مركب مانند: خداداد و مي‌شود كه يك حرفي باشد مثل: ش و ت و م در اسپش و اسپت و اسپم و دو حرفي باشد مانند: سگ و سه‌حرفي باشد مانند: مرد و چهارحرفي باشد مانند: رستم و پنج‌حرفي باشد مانند‌: سهراب و شش‌حرفي باشد مانند: لهراسب و گشتاسب و طهماسب و هفت‌حرفي باشد مثل: مشتاسنگ و هشت‌حرفي باشد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 4 *»

مثل: افراسياب و نه‌حرفي باشد مثل: هزارداستان و ده‌حرفي باشد مانند: شترگاوپلنگ كه اسم حيواني است كه آن را به عربي زرافه گويند. و زبان عجم را بناي درستي نيست كه منتهائي براي اسم قرار دهند و حروف زائده و اصليه فرض كنند و اقسام اسم ان‌شاءالله در نحو بيايد.

باب دوم

در افعال و در آن چند فصل است

فصل

بدان‌كه اصل فعل بر سه‌قسم است:

ماضي و آن آن است كه دلالت بر كاري در زمان گذشته كند و علامت آن آن است كه در آخر آن دال يا تاء باشد مانند: زد و گفت.

و مستقبل و آن آن است كه دلالت بر زمان آينده كند و علامت آن آن است كه در آخر آن دال باشد چون: مي‌گويد و مي‌رود.

و امر آن است كه دلالت بر طلب كاري از كسي بكند كه حاضر باشد يا غايب. اما حاضر مانند: بگو و برو و بزن و بخور و اما غايب مانند آن‌كه ياقوت برود و جوهر بيايد و نهار بياورد.

و اين سه، اصل در افعالند و جميع افعال از اين‌ها بيرون مي‌آيند به زيادكردن و كم‌كردن حرفي يا حروفي.

و بدان‌كه فعلي ديگر در فارسي هست كه در عربي نيست و آن فعلي است كه دال بر حدث است و مفعول هم دارد ولكن فاعل ندارد و مقصود صرف حدث مقرون به وقت است بدون ملاحظة فاعل و تصريف ندارد مانند: مي‌توان و مي‌شايد هرگاه گويي: اين كار را مي‌توان كرد و اين سخن را مي‌شايد گفت چنان‌كه در نحو بيايد.

فصل

از فعل ماضي دو فعل بيرون آيد يكي استفهام مانند آن‌كه: آيا رفت؟ و آيا خورد؟ و آيا گفت؟

يكي نفي مانند: آن‌كه بگويي: نرفت و نخورد و نگفت

و ماضي بر دوقسم است:

معلوم چون: رفت و گفت

و مجهول مانند: زده شد و كشته شد

و از فعل مستقبل نيز چند فعل بيرون آيد:

يكي استفهام چنان‌كه مي‌گويي: آيا

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 5 *»

مي‌رود؟ و آيا مي‌گويد؟

و يكي نفي مانند آن‌كه بگويي: نمي‌رود و نمي‌خورد و نمي‌دهد

و يكي نهي مانند آن‌كه گويي: نرود و نزند و نخورد

و مستقبل نيز بر دو قسم است:

معلوم مانند: مي‌رود و مي‌خورد

و مجهول مانند: برده مي‌شود و خورده مي‌شود

و اما امر آن را حاضر و غايب باشد كه حاضر مثل:

برو و بزن و بخور باشد.

و غايب مثل برود و بخورد و بكند

و از فعل امر نهي مطلق بيرون آيد كه دلالت كند بر طلب ترك مثل: مرو و مگو و علامت آن ميم است كه بر سر امر درآيد. و در اين زمان گاه نون را بدل از ميم كنند مانند: نزن و نخور و هريك از اين‌ها تصاريفي است كه بعد بيايد ان‌شاءالله.

فصل

بدان‌كه از افعال حاصلي به عمل مي‌آيد كه آن را مصدر گويند و علامت آن آن است كه در آخر كلمه آن دال و نون يا تاء و نون باشد مثل: زدن كه حاصل مي‌شود از فعل زننده وقتي كه رستم زد، زدن حاصل شد. و مثل: كشتن كه وقتي كه اسفنديار كشت، كشتن حاصل شد.

و گاه باشد كه نون را حذف كنند مثل: مي‌توان بود و مي‌شايد گفت كه در اصل «مي‌توان بودن» و «مي‌شايد گفتن» بوده است.

و گاه در آخر مصدر ياء بيرون آورند مانند: گلريزي و خوشه‌چيني و سخن‌چيني.

و از مصدر حاصلي ديگر بيرون آورند و آن را حاصل مصدر گويند مثل: روش كه حاصل از «رفتن» است و كنش كه حاصل از «كردن» است و كشش كه حاصل از «كشتن» است و مثل رفتار كه حاصل از «رفتن» است و گفتار و كردار كه حاصل «گفتن» و «كردن» است.

و باز از مصدر كلمه ديگر بيرون آورند و آن را اسم فاعل گويند و آن بر دو قسم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 6 *»

است:

يكي اسم فاعل در زمان حال و استقبال، و گاه بر حقيقت فاعل مطلقاً گفته شود مانند: گوينده و گيرنده و زننده و علامت آن همان نده باشد كه از پي آن درآوردند[آورندظ] و نون آن را ساكن كنند.

و گاه بر وزن فعل امر باشد ولي بعد از لفظ جامدي درآيد و دلالت بر فاعل كند مثل: سخنگو و راهرو و جان‌فرسا و مانند اين‌ها و اين قسم اسم فاعل مركب باشد.

و ديگري اسم فاعل در زمان گذشته و علامت آن همان هاء است كه در آخر آن درآيد. چنان‌كه گويي: زيد رفته است و جماعت رفته‌اند.

و كلمه ديگر بيرون آوردند [آورندظ] و آن را اسم مفعول نامند. چون: گفته شده و رفته شده و علامت آن ها و شده باشد.

و گاه به جهت تخفيف به همان ها اكتفا كنند مثل: راه رفته و نان خورده و سخن گفته.

و گاه كلمه [كلمه‌اي ظ] بيرون آورند كه دلالت بر صفت كند ولي بر وزن اسم فاعل و مفعول نباشد و آن را صفت مشبهه خوانند مثل: گريه‌كنان رفت و سخن گويان آمد و ناله‌زنان نشست و قياسي باشد.

و گاه صفت مشبهه غيرمشتق باشد مانند: زشت و زيبا و نيكو.

و از اين قبيل است گويا و پيرا به معني «گوينده» و «پيرايش دهنده» مانند: شخص سخن‌گويا و باد جهان‌پيرا و اين سماعي است و از اين باب است كارگر و خريدار.

و كلمه ديگر اسم زمان و مكان است مانند: خوابگه و خوابگاه و علامت آن همان گه و گاه است كه از آخر آن درآيد و گه مخفف گاه است.

و كلمه ديگر اسم تفضيل است كه در آخر فاعل يا مفعول لفظ تر بيرون آوردند [آورند ظ] مثل: رونده‌تر و خورنده‌تر و رفته‌تر. (توجه: برخي از اين گونه مثالها امروز بكار نمي رود اگر مناسب باشد مثالي ديگر جايگزين شود@)

و گاه اسم تفضيل را در زبان فارسي از لفظ غيرمشتقِ صفت مشبهه نيز بنا كنند چون: زشت‌تر و نيكوتر و بزرگ‌تر و كوچك‌تر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 7 *»

و براي تعجب در زبان عجم الفاظ متعدده است ولي عمده آن است كه لفظ چه بر سر كلمه بيرون آورند خواه كلمه جامد باشد يا مشتق مثل: زد چه زدني! و رفت چه رفتني! اسپ چه اسپي! كتاب‌ چه كتابي! و امثال اين‌ها.

فصل

بدان‌كه از هر ماده از ماده‌هاي فعل‌هاي مذكوره فارسيان شش صيغه بنا كنند: دو براي غايب و دو براي حاضر و دو براي متكلم. اما آن دو كه براي غايب و حاضر است يكي براي مفرد است و يكي براي جمع. و تثنيه در فارسي نباشد.

و آن دو كه براي متكلم است يكي براي متكلم وحده است و يكي براي متكلم مع‌الغير.

پس فعل ماضي معلوم را چنين صرف كنند:

آمد، آمدند، آمدي، آمديد، آمدم، آمديم

كه مفرد غايب را علامتي ننهند و جمع غايب را نون و دال علامت دهند و مفرد حاضر را ياء خطاب و جمع حاضر را ياء و دال خطاب، و متكلم‌وحده را ميم و مع‌الغير را ياء و ميم.

و صرف ماضي مجهول چنين است:

زده شد، زده شدند، زده شدي، زده شديد، زده شدم، زده شديم.

و استفهام ماضي چنين صرف شود:

آيا رفت، آيا رفتند، آيا رفتي، آيا رفتيد، آيا رفتم، آيا رفتيم

و در استفهام ماضي مجهول چنين صرف كنند:

آيا زده شد، آيا زده شدند تا آخر. و بر سر هريك كلمه آيا درآيد.

و اما نفي ماضي چنين صرف شود:

نرفت، نرفتند، نرفتي، نرفتيد، نرفتم، نرفتيم

و در مجهول حرف نفي را كه نون است بر سر شد درآورند كه حقيقت فعل او است. و كلمه اول در حقيقت اسم مفعول است پس گويند: زده نشد، زده نشدند و هكذا تا آخر

و اما صرف فعل مستقبل نيز شش صيغه است. چنان‌كه گويي:

مي‌آيد، مي‌آيند، مي‌آيي، مي‌آييد، مي‌آيم، مي‌آييم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 8 *»

و در استفهام، آيا بر سر صيغه‌ها بيرون آورند.

و در نفي، نون بر سر هر صيغه بيرون آورند.

و در نهي، نون ولي كلمه مي را حذف كنند چنان‌كه:

نرود، نروند، نروي، نرويد، نروم، نرويم

و هم‌چنين فعل مجهول مستقبل در هر صيغه حروف مذكوره را بر سر آن‌ها درآورند چنان‌كه گويي:

زده مي‌شود، زده مي‌شوند، زده مي‌شوي، زده مي‌شويد، زده مي‌شوم، زده مي‌شويم

و چون كلمه اول در حقيقت اسم مفعول است كلمه مي كه دالّ بر استقبال است بر سر شود درآورند.

و در استفهام، آيا زده مي‌شود؟ گويند و در نفي، زده نمي‌شود و در نهي، زده نشود.

و هم‌چنين ساير صيغه‌ها را بر آن‌چه گذشت قياس بايد كرد.

و اما امر حاضر صيغه‌هاي آن دو است: يكي مفرد و يكي جمع مانند: برو و برويد

و امر غايب نيز صيغه‌هاي آن دو است: مفرد و جمع مانند: برود و بروند

و اما نهي مطلق حاضر نيز صيغه‌هاي آن دو است: نرو و نرويد

و در مفرد آن ميم بدل نون آورند و گويند: مرو. و ميم در مفرد افصح است.

و نهي مطلق غايب نيز صيغه‌هاي آن دو است: نرود و نروند

و در فارسي فعلي ديگر بنا كنند به شكل امر و امر نباشد بلكه محض تحقق است و در محل آرزو گويند در مستقبل مثل: كاش برود و آن را نيز شش صيغه باشد. يا به شكل نهي بنا كنند و نهي نباشد، بلكه مراد محض نفي تحقق باشد و در محل آرزو باز گويند چون: كاش نرود و آن را نيز شش صيغه باشد چنان‌كه گذشت. و اين‌گونه فعل در عربي نباشد.

و گاه بر شكل ماضي آورند به جهت آرزوي در مستقبل مثل: كاش مي‌رفت و كاش نمي‌رفت و هريك را باز شش صيغه باشد.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 9 *»

و به جهت آرزويِ در ماضي: كاش كرده بود و كاش نكرده بود گويند. و هريك را باز شش‌ صيغه. و اين قسم در عربي نظير دارد.

فصل

بدان‌كه افعال دوگونه باشند يكي آن‌كه متصرف بالذات باشد يعني نفس آن كلمه به صيغه‌هاي مختلفه درآيد مانند: رفت و مي‌رود و برو كه همه از يك ماده‌اند با تصاريف آن‌ها و اين‌ها افعال مفرده باشند.

و يكي آن‌كه اصل كلمه جامد است و تصاريف ذاتي ندارد ولكن استعانت جويند به افعال مطلقه كه از پي آن درآورند و تصرف در آن افعال كنند، نه در آن كلمه جامد مانند: خوب شد و خوب مي‌شود و خوب‌شو و بد كرد و بد مي‌كند و بد بكن كه اصل خوب و بد جامدند و در آن‌ها تصريفي نيست. ولي شد و كرد كه از افعال مطلقه‌اند در آخر آن‌ها درآورده‌اند و آن‌ها را صرف كرده‌اند.

و بسا آن‌كه يكي از افعال خاصة مناسبه را پس از آن آورند مثل آن‌كه گويند: خواب رفت و خواب مي‌رود و خواب رو كه رفت فعل خاص است، نه مطلق.

و بيشتر اين تركيب را با الفاظ عربي كنند زيرا كه در اصل كلمه نمي‌توانند تصرفي كنند مانند: خلق كرد و اختيار نمود

و گاه باشد كه فعل مطلق را مقدم دارند پس گويند: كرد خلق و نمود اختيار. و در حقيقت كرد خلق فعل و مفعول باشند. ولي در ظاهر، فعل مركبند. و اين‌ها افعال مركبه باشند كه از دو كلمه تركيب شده‌اند.

و گاه فارسيان افعالي از اسماء جامده سازند و آن‌ها افعال جعليه باشند مانند: چربيد كه از كلمه چرب كه جامد است ساخته‌اند. پس گويند: چربيد و مي‌چربد و بچرب و چربيدن. و علامت اين‌گونه فعل آن باشد كه حروف كلمه جامد در جميع تصاريف محفوظ است. به خلاف آن فعل كه بالذات مشتق است كه حروف آن كم و زياد مي‌شود و همان حرف اصلي در همه تصاريف باقي است.

و در فعل مشتق در زبان فارسي بسا آن‌كه اصل كلمه، يك حرف باشد و در همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 10 *»

صيغه‌ها آن يك حرف محفوظ است مثل: زد و مي‌زند و بزن و زدن كه اصل در آن‌ها همان زا است. و كرد و مي‌كند و بكن و كردن كه اصل در كلمه همان كاف است كه همه‌جا محفوظ است.

و بسا آن‌كه دو حرف، اصلي باشد مانند: كشت و مي‌كشد و بكش و كشتن كه اصل كلمه كاف و شين است و همه‌جا محفوظ است.

و بسا آن‌كه سه‌حرف، اصلي باشد مثل: خورد و مي‌خورد و بخور و خوردن كه اصل كلمه خا و واو و را است.

و در لفظ عرب كم‌تر از سه‌حرف حروف اصلي نشود از اين جهت ميزان كلام عرب را فاء و عين و لام قرار داده‌اند و فارسي نه چنين باشد.

و بدان‌كه گاه باشد كه بعض از حروف اصليه در ماضي و مصدر، در مستقبل و امر و اسم فاعل بدل شود به حرف ديگر. چنان‌كه هرگاه در ماضي و مصدر حرف خا باشد، در مستقبل و امر و اسم فاعل به زا بدل شود مانند: فروخت و فروختن و مي‌فروزد و بفروز و فروزنده آيد. و سوخت و سوختن، مي‌سوزد و بسوز و سوزنده آيد. و آميخت و آميختن، مي‌آميزد و بياميز و آميزنده آيد و هكذا.

و اما در فروختِ معامله و فروختن، مي‌فروشد و بفروش و فروشنده گفته‌اند به جهت قرب مخرج زا و شين

و فرق مابين فروخت معامله و فروخت به معني افروخت و هم‌چنين دوخت و دوختن، مي‌دوشد و بدوش و دوشنده گفتند[گفته‌اندظ] به جهت فرق مابين اين دوختن و دوختن خياطه كه در اين به زاء بدل مي‌شود.

و هم‌چنين از لفظ شناخت و شناختن به سين مهمله بدل كنند و مي‌شناسد و بشناس و شناسنده گويند به جهت ثقل اجتماع شين با زا و حرف فا به با بدل شود مثل:

كوفت و كوفتن، مي‌كوبد و بكوب و كوبنده

و خفت و خفتن، مي‌خوابد و بخواب و خوابنده

و روفت و روفتن، مي‌روبد و بروب و روبنده و امثال اين‌ها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 11 *»

و اما در بافت و بافتن، مي‌بافد و بباف و بافنده گفته‌اند به جهت ثقل دو با.

و در گفت و گفتن، مي‌گويد و بگوي و گوينده گفته‌اند به جهت بعد@ شباهت با مي‌كوبد و بكوب و كوبنده

و در سفتن و سفت، مي‌سنبد و بسنبد و سنبنده آمده و نوني بر خلاف متعارف زياد شده و سماعي است.

و حرف شين به را بدل شود مثل:

انباشت و انباشتن، مي‌انبارد و بيانبار و انبارنده

و انگاشت و انگاشتن، مي‌انگارد و بيانگار و انگارنده

و كاشت و كاشتن، مي‌كارد و بكار و كارنده.

اما افراشت و افراشتن، مي‌افرازد و بيافراز و افرازنده آيد به جهت ثقل دو را و به جهت آن‌كه به معني افراخت و افراختن است و در آن‌جا خا به زا بدل مي‌شود.

و سين مهمله به ها بدل مي‌شود مانند:

جست و جستن، مي‌جهد و بجهد و جهنده

و رست و رستن، مي‌رهد و برهد و رهنده.

و هم‌چنين خواست و كاست و امثال اين‌ها.

و اما جست و رست به ضم اول به يا بدل شود به جهت رفع اشتباه با جست و رست به فتح اول.

و هم‌چنين در پيراست و پيراستن نيز به يا بدل شود سماعاً.

و در خواست به معني برخواستن به زا بدل شده به جهت رفع اشتباه با خواست به معني خواهش

فصل

بدانكه در زبان فارسي افعال بر دو قسمند مجرد و مزيدفيه

اما مجرد آن است كه بر حروف آن چيزي زياد نشده باشد چون: نوشت و رست

و مزيدفيه آن است كه بر حروف او زياده كنند به جهت افاده معني ديگر چون: نويسانيد و رهانيد

و اين باب سماعي است كه از هر مجردي مزيدفيه بنا نشود مثلاً بست كه بر وزن «رست» باشد رهانيد مي‌گويند و «بسانيد» گفته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 12 *»

نمي‌شود.

و فوايد مزيدفيه در نحو بيايد ان‌شاءالله. و چون توارد افكار در ضبط زبان فارسي و اطراف آن نشده معذور خواهم بود و چندان ضرورتي هم داعي نشده كه فكر زياد كنم. قليلي از اين‌ها را اگرچه ديگران گفته‌اند اما چيزي معتنابه ضبط نكرده‌اند.

فصل

در تصريفات اسم فاعل و آن دو قسم است مفرد و مركب

اما مفرد در دو صيغه است: مفرد و جمع زيرا كه تثنيه و مؤنث در زبان فارسي نباشد پس گويند: رونده و روندگان، زننده و زنندگان، و رفته و رفتگان، و خفته و خفتگان

و علامت جمع در عقلا همان الف و نون است ولي گاف را آورده‌اند به جهت حفظ كسره آخر اسم فاعل و بدل از ها

و در اسم فاعل مركب به جهت جمع همان الف و نون است كه در عقلاء آورند مثل: سخنگو و سخنگويان، و سخن‌سنج و سخن‌سنجان

و اما در جمع غير عقلا ها آورند مثل: رونده و روندها و زننده و زنندها و لفظ «ها» بر عقلاء نيز اطلاق شود.

فصل

در تصريفات اسم مفعول آن هم بر دو قسم است مفرد و مركب و تصريف هر دو بعينه اسم فاعل است. پس گويي: رفته و رفتها، و خورده و خوردها، و بسته و بستها، و زده شده و زده‌شدگان، و خورده شده و خورده‌شدگان و زده شده و زده‌شدها و خورده شده و خورده شدها.

فصل

صفت مشبهه و اسم تفضيل و اسم مكان و زمان نيز در مفرد و جمع مثل فاعل و مفعول غير عاقل باشند چنان‌كه گويي: نيكو و نيكوها، و بهتر و بهترها، و خوابگاه و خوابگاه‌ها.

اين است اي فرزند مختصري از تصريف زبان فارسي كه بايد اين را بخواني و تعقل كني و بداني كه چنان‌چه فارسيان محتاج به تصاريف شدند عربان هم محتاج به تصاريف شدند. آن‌ها به طوري ديگر تصريف كردند، فارسيان به طوري ديگر. و مطلب عربان از تصريف همين مطلب فارسيان است الا اين‌كه زبان عربي مضبوط‌تر و به عقل و به سليقه نزديك‌تر است. و به جهت اعراب و اعلال مبسوط‌تر است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 13 *»

و السلام.

مقصد دويم

در علم نحو فارسي است

بدان‌كه علم نحو فارسي بسيار آسان‌تر است از علم نحو عربان. زيرا كه عربان كلمات خود را غالباً اعراب مي‌دهند و در زبان فارسي اعراب نيست مگر در كلمه مضاف و موصوف كه كسره مي‌دهند و مي‌گويند: اسب زيد و خانه عمرو و زيد دانا و ديگر اعرابي نيست.

و هم‌چنين مذكر و مؤنثي نيست و در ميان كلمات براي زن و مرد تفاوتي نمي‌نهند مگر در دو كلمه كه آن هم ظاهراً فارسي نباشد و تركي باشد و آن خان و خانم و بيگ و بيگم باشد.

بلي در اشاره فرق گذارند و او به غير عاقل نگويند و آن گويند.

و در جمع مثلاً براي عقلا: روندگان و غير عقلا: روندها گويند.

مجملاً كه به جهت نبودن اعراف و مذكر و مؤنث بسيار [بسياري] از مسائل نحو عربي در فارسي مفقود است. پس كلام در اصل جوهر كلمات خواهد بود و ما بقدر ميسور مسائل نحو فارسي را بيان كنيم و اين مقصد را ما بر مقدمه و سه باب قرار مي‌دهيم. بابي در اسماء و بابي در افعال و بابي در حروف.

مقدمه

در كلياتي كه پيش از ابواب لازم است و در آن چند فصل است

فصل

بدان‌كه علم نحو علم است به قوانين اداي الفاظ در هر لغت كه باشد و فائده آن حفظ زبان است از خطاء در سخن گفتن اگر مراعات آن كرده شود. و موضوع آن كلمه و كلام است.

و كلمه لفظي است كه موضوع بر معني مفردي باشد. و آن بر سه قسم است: اسم و فعل و حرف.

و كلام لفظي است كه افاده نسبت كند كه ميان دو اسم، يا اسم و فعل.

فصل

بدان‌كه مبناي جميع زبان‌ها بر سه كلمه است: اسم و فعل و حرف. به جهت آن‌كه اين موجودات كه در دنيا موجودند از جماد و نبات و حيوان و انسان و زمين و آسمان و صفات، اين‌ها همه نامي ضرور دارند.

پس آن كلمه كه براي معرفت اين‌ها وضع كرده‌اند آن را اسم گويند مثل: رستم و اسپ و سيب و سنگ و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 14 *»

زمين و آسمان و دانش و بخشش و امثال اين‌ها.

و باز چون فكر كرديم ديديم كه از اين موجودات حركاتي سرمي‌زند و كارها مي‌كنند، پس آن كلمه را كه براي آن كارها وضع كردند فعل مي‌گويند مثل: گفت و دويد و روييد و افتاد و آرام گرفت و گرديد و امثال اين‌ها.

و بعضي چيزها هست كه رابط ميان اسم و فعل است، يا نسبتي است، يا اقتراني است كه نه ذات است و نه كار ذات. پس كلماتي براي آن‌ها وضع شده است و آن‌ها را حروف مي‌گويند مانند: در و از و بر و امثال اين‌ها كه بعد ان‌شاءالله بيايد. پس از جهت آن‌كه آن‌چه در عالم است از اين سه‌قسم بيرون نيست، كلمات هم از اين سه‌قسم بيرون نيست. پس بودن كلمات حصر عقلي است، نه استقرائي بفهم و بدان.

فصل

پس اسم كلمه‌اي است كه معني آن ذاتي يا صفتي مستقل باشد و مقترن به احد ازمنه نباشد و مخصوص است به ندا و جمع و نسبت و تصغير و مسنداليه‌شدن و اضافه مثل: خسروا و رستم‌ها و كرماني و احمدك و رستم آمد و اسب زيد.

و فعل كلمه‌اي است كه معني آن كاري است مقترن به احد ازمنه ثلثه، و مخصوص است به نفي و نهي و تصاريف معروفه.

و حرف كلمه‌اي است كه معني آن مستقل به نفس خود نيست و اقتران به زماني هم در آن ملحوظ نيست و از خواص او است كه خواص اسم و فعل بر آن طاري([1]) نشود.

فصل

اسم اولاً بر دو قسم است: يا اسم ذات است مثل: رستم يا اسم صفت است مثل: دانش

و ثانياً يا صريح است مثل: رستم و دانش يا كنايه است مثل: ش و ت و م در اسپش و اسپت و اسپم يا اشاره است مثل: آن و اين

و ثالثاً يا جامد است مثل: رستم. يا مشتق است مثل: دانا و آن‌چه بدان ماند و در صرف گذشت.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 15 *»

و رابعاً يا معرفه است مثل: رستم يا نكره است مثل: مردي آمد.

و خامساً يا علم شخص است مثل: رستم. يا اسم‌جنس است مانند: اسپ. و يا علم‌جنس است مثل: فلان و بهمان

و سادساً يا مفرد است مثل: رستم. يا مركب است مانند: خداداد

و سابعاً يا مفرد است مانند: رستم. يا جمع است مانند: رستم‌ها

و ثامناً يا مذكر است يا مؤنث و اين در اين زمان‌ها معروف است و اصلش از فارسي نيست و همه در دو لفظ است مانند: خان و خانم و بيگ و بيگم

فصل

فعل يا دالّ بر ماضي است و علامت آن آن است كه در آخر آن دال يا تا باشد مانند: زد و كشت. و گاه باشد كه مي بر سر آن درآورند به جهت افاده استمرار در زمان ماضي يا افاده اشتغال به آن كار مثل: من مي‌رفتم و او را مي‌ديدم و او مي‌گفت. و گاه با بر سر آن درآورند به جهت تأكيد مثل: بزد و بخورد و برفت.

و يا دالّ بر مستقبل است و علامت آن آن است كه آخر آن دال است مانند: رود.

و گاه به جهت تأكيد كلمه مي بر سر آن درآورند مانند: مي‌رود.

و گاه به جهت زيادتي تأكيد يا زينت با بعد از مي آورند مانند: مي‌بزند و مي‌بخورد.

و گاه باشد كه مي را حذف كنند و با را آورند پس دلالت كند بر استقبال در زمان ماضي مثل: من رفتم او را ببينم و بگيرم و بكشم.

و گاه با را حذف كنند و نون آورند تا دلالت بر نفي در مستقبل زمان ماضي@ نمايد مثل: من رفتم كه او را نبينم و با او سخن نكنم و نزاع ننمايم.

و يا دالّ بر طلب فعل باشد از حاضر و علامت آن عرياني از ساير حروف زائده در ماضي و مستقبل است مثل: گو و رو.

و گاه به جهت زيادتي تأكيد و استمرار مي بر سر آن درآورند مثل: ميگو و ميرو.

و گاه به جهت تأكيد با بر سر آن درآورند مانند: بگو و برو.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 16 *»

و يا غايب است و در آخر آن دال درآورند مثل: برود و بگويد.

و يا دالّ بر طلب ترك باشد مثل: مرو و مكن و علامت آن ميم باشد در حاضر و نون در غايب مانند: نرود و نكند.

و حرف را اقسام بسيار است و در آخر كتاب بيايد.

باب اول

در افعال است و آن را مقدم داشتيم زيرا كه فعل اشرف از اسم است و خداوند ابتدا به فعل كرده است. پس ما هم ابتدا به فعل نموديم و در اين باب چند فصل است:

فصل

بدان‌كه فعل بر دو قسم مي‌شود: لازم و متعدي.

فعل لازم آن است كه حاجت به غير فاعل ندارد و مفعولي نمي‌خواهد. مانند: نشست و خوابيد كه همان فاعلي دارد كه مستتر است در آن. يا مثل: نشستي كه همان ياء خطاب فاعل آن است.

و متعدي آن است كه حاجت به غير فاعل دارد و بدون مفعول كلام تمام نمي‌شود. مثل: كشت رستم اسفنديار را پس رستم فاعل و اسفنديار مفعول است.

و متعدي گاه يك مفعولي باشد. مثل: زد و كشت. و گاه دو مفعولي باشد. مثل: نمود به رستم ماه را كه رستم مفعول اول است و ماه مفعول ثاني. و در فارسي مفعول اول را با با ذكر كنند از جهت كراهت دو را كه علامت مفعول است و به جهت مشتبه‌نشدن مفعول اول به مفعول ثاني كه اگر مي‌گفتند: نمود رستم را اسفنديار را معلوم نمي‌شد كه بيننده كيست و ديده شده كي. پس اگر گفتند: نمود به رستم اسفنديار را ديده شده اسفنديار است. و اگر گفتند: نمود رستم را به اسفنديار ديده شده رستم است.

و جايز است در فارسي تقديم مفعول ثاني بر مفعول اول به جهت عدم التباس.

فصل

و گاه باشد كه فارسيان مجرد را به مزيدفيه نقل كنند. پس اگر مجرد لازم باشد فعل متعدي به يك مفعول شود و اگر متعدي باشد به يك مفعول دو مفعولي شود مثل: آن‌كه نشست فعلي است لازم. و چون او را به مزيدفيه نقل كني گويي:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 17 *»

نشانيد رستم را و در اين‌وقت حاجت به يك مفعول پيدا كرد.

و هرگاه اصل فعل متعدي باشد دو مفعولي شود مثل: خورد طعام را كه متعدي است. و چون گويي: خورانيد به رستم طعام را دو مفعولي شود. و علامت مفعول اول با است و علام مفعول دوم را است. و دليل آن‌كه مفعول اول آن است كه با دارد آن است كه مفعول اول آن است كه در باطن فاعل فعل باشد و خورنده رستم است كه مفعول اول است و خورده شده طعام است. پس مفعول دوم است چنان‌كه بيايد در محل خود.

و در فارسي فعل نيز سه‌مفعولي بشود و دو مفعول آخر را به طور مبتدا و خبر بيان كنند مثل: نمودم به تو كه رستم رفته است. پس رستم مبتدا و رفته خبر است و اين جمله در محل دو مفعول ديگر است. و هر فعلي كه معني آن تمام نشود مگر به مفعولي و جمله‌اي سه‌مفعولي باشد.

فصل

و گاه باشد كه فارسيان در آخر فعل ماضي يا بيرون آورند تا دلالت كند بر استقبال حال ماضي مثل: كاش رستم آمدي و نان خوردي و جماعت آمدندي و نان خوردندي

و چون اين اثر بر آن مترتب شد لايق شد كه پس از حرف شرط بيرون آيد كه استقبالي در آن ملحوظ است. مثل آن‌كه گويي: اگر آمدي مرا ديدي. و پس از حرف تمنّي درآيد مثل آن‌كه: كاش آمدي و او را ديدمي.

و پس از حرف تكرار و دوام بيرون آيد مثل: رستم هر روز به جنگ رفتي و فتح نمودي

و گاه يا را با مي كه دال بر استمرار است جمع كنند و مي‌آمدي، مي‌آمدندي گويند. و افاده تأكيد و استمرار كند. زيرا كه مي از حروف تأكيد و استمرار استقبال است.

فصل

بدان‌كه فارسيان مخصوصند به لفظي كه در زبان عربي نباشد، و آن آن است كه لفظي بنا كنند كه دلالت بر صرف فعل كند و ديگر به هيچ‌وجه اراده فاعل از آن نكنند و قصد كسي خاص از او ننمايند و محض حدوث حدث را از آن قصد كنند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 18 *»

ولي او را مفعول باشد. مانند آن‌كه گويند: اين كار را نمي‌توان كرد. و اين راه را نمي‌شايد رفت. و غرض محض عدم امكان وقوع است و ديگر فاعل معيني از آن مقصود نيست. و از اين جهت تصريف هم ندارد. و ساير صيغ از آن مشتق نشود. و صورت فعل، صورت ماضي و مستقبل نباشد. ولي مي بر سر آن درآورند.

و گاه بدون مي هم گويند مانند: چگونه توان اين كار را كرد. و نون نفي هم بر سر هر دو درآيد. مثل: نمي‌توان كرد و نتوان كرد. و اين فعل مخصوص فارسيان باشد.

فصل

بعضي افعال هستند كه آن‌ها را افعال قلوب گويند و خاصيت ايشان آن باشد كه بر جمله اسميه داخل شوند مانند: گمان كردم و پنداشتم و دانستم و ديدم و يافتم و برخوردم و امثال اين‌ها كه اين‌ها افعال جوارح نيستند و كليتي هم دارند. و اين‌ها بر سر كلماتي كه صالح براي جمله‌اند درآيند. چنان‌كه گويي: گمان كردم تو را دانا و پنداشتم او را احمق

و در فارسي بيشتر آن است كه يك مفعول مقدم شود. مثل: تو را پنداشتم دانا. و بيشتر آن باشد كه هر دو مفعول مقدم شود مثل: تو را دانا پنداشتم و رستم را نادان دانستم.

و گاه بر سر جمله درآيند و آن جمله را به جاي دو مفعول خود قرار دهند و محتاج به حرف تفسير شوند مانند آن‌كه گويي: گمان كردم كه تو دانايي. پس تو دانايي جمله اسميه، مبتدا و خبر است و گمان كردم كه از افعال قلوب است بر سر آن درآمد و لفظ تفسير بر جمله نشست. و جمله به جاي دو مفعول فعل شد.

و اين افعال در اثبات و نفي همين اثر را دارند. مثل: گمان نكردم كه تو دانايي و دانستم كه تو جاهلي.

و اما در مثل جمله استفهاميه است كه پس از اين افعال درآيد، بايد آن را تأويل و تقدير به مبتدا و خبر كرد. مانند: دانستم كه كي دزد است و كي استفهام است. و مراد از آن استفهام نيست ﺣﻘيقةً و چون در ظاهر استفهام است مبتدا نشود. ولكن تقدير آن آن است كه فلان‌كس كه در دل من هست دزد است. ولكن اين‌طور به جهت ابهام و اخفاء مي‌گويد. و در حقيقت معني آن است كه جواب استفهام دانسته‌ام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 19 *»

كه گويا سائلي مي‌گويد كه: دزد كيست؟ تو مي‌گويي: دانستم كه دزد كيست. پس جمله كي دزد است؟ كه در معني مبتدا و خبر است، به جاي دو مفعول است.

فصل

بدان‌كه بعضي افعال هستند كه بر سر صالح براي جمله درآيند و مسنداليه را فاعل خود و مسند را حال خود كنند. و اين افعال را ناقصه خوانند. زيرا كه به فاعل تنها معني آن‌ها تمام نشود و محتاج به حال باشند، به خلاف افعال تامه كه محتاج به حال نباشند و آن افعال مانند: بود و شد و گرديد و باز وهم@ و هست و نيست و نمود و هميشه.

و فاعل و حال اين‌ها لازم نيست كه به ترتيب جمله واقع شود، بلكه هريك بر ديگري سبقت گيرند. مثل آن‌كه گويي: بود زيد دانا يا بود دانا زيد كه در هر حال بود از افعال ناقصه است. و زيد فاعل و دانا حال. بدون كلمه بود زيد دانا است صالح براي مبتدا و خبر است.

پس چون بود در آمد و گفتي: بود زيد دانا، زيد فاعل شد و دانا حال. و هم‌چنين شد زيد غني و گرديد زيد فقير و باز زيد بخشيد و هست زيد نجيب و نيست زيد لئيم.

و هرگاه صالح براي مبتدا مقدم بر افعال ناقصه شود باز فاعل آن فعل شود، و صالح براي خبر، حال گردد. مثل: رستم بود شجاع

و گاه باشد كه حال بر فعل مقدم شود مثل: رستم دانا بود

و گاه باشد كه فاعل حذف شود. مثل: باز رفتي، يعني باز تو رفتي. و به جهت دلالت ياء خطاب مستغني از تو شدند.

و گاه اين افعال، تامه استعمال شوند. چنان‌كه گويي: شام شد و جمعه بود و رستم هست و صبح گرديد و اسفنديار نيست كه اين افعال احتياج به حال ندارند و به همان فاعل اكتفا مي‌كنند.

فصل

و ديگر افعال مقاربه است مانند: نزديك بود و نزديك است و سزاست و سزاوار است و رواست و سزا بود و سزاوار بود و روا بود.

و بر سر صالح براي جمله درآيند و مسنداليه را فاعل خود كنند و مسند را مرتبط به خود. و بايد كه حرف رابطه داشته باشد. مثل: سزاوار است رستم براي جنگ و رواست اسفنديار براي پادشاهي.

و گاه فاعل مقدم شود چنان‌كه گويي: رستم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 20 *»

سزاست براي جنگ.

يا هر دو مقدم شوند مثل: رستم براي جنگ سزاست.

و گاه بر سر جمله درآيد و حرف تفسير بر سر جمله داخل شود و به همان جمله كفايت شود از فاعل و مرتبط. چنان‌كه گويي: نزديك بود كه زيد كشته شود و نزديك است كه زيد دانا شود.

و گاه اسم باشند. پس اين عمل نكنند. چنان‌كه اگر كسي بپرسد: مكه دور است يا نزديك؟ گويي: نزديك است، يا دور است.

و گاه بر اين افعال فاعل مقدم شود و به جاي مرتبط مفعولي نشيند. مانند: حمد خدايرا سزاست و امثال اين‌ها.

فصل

و ديگر افعال مدح و ذم است و آن خوب و بد است و زشت و زيبا و نيكو و نكوهيده و امثال اين‌ها.

و شرط در آن‌ها آن است كه فاعل آن‌ها نكره باشد بعد اسم معرفه ذكر شود كه مدح يا ذم بر آن واقع شود. مثل آن‌كه گويي: خوب مرديست رستم و بد شجاعي است اسفنديار. پس خوب از افعال مدح و ذم است و دانستيم كه فعل است به جهت احتياج آن به فاعل. و مردي يا شجاعي فاعل آن است و در معني خبر است از براي اسم بعد. و اسم بعد مبتدا است و مخصوص به مدح يا ذم است.

و گاه اسم معرفه مقدم بر فعل شود چنان‌كه گويي: زيد خوب مرديست و عمرو بد كسي است. و در اين هنگام آن اسم مبتدا شود و خوب مرديست خبر شود. و باز مردي فاعل باشد براي خوب و ضمير در است كه راجع به زيد است، مخصوص به مدح باشد.

و گاه نكره مقدم شود و خبر موصوف گردد و خوب صفت شود و معرفه مبتدا گردد مثل: مرد خوبي است زيد و شخص بديست عمرو.

و گاه هر دو مقدم شوند مثل: زيد مرد خوبي است. پس زيد مبتدا و مرد خبر و موصوف خوبي است صفت مرد باشد و مخصوص به مدح ضمير مستتر باشد. و اين افعال متصرف نباشند.

و گاه اين افعال صفت آيند و صفت مشبهه باشند و آن وقتي است كه شروط مذكوره

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 21 *»

در آن نباشد. مثل آن‌كه كسي گويد: رستم چون است؟ گويي: خوب است يا بد است يا زشت يا زيبا يا نيكو يا نكوهيده و امثال اين‌ها.

فصل

و ديگر افعال تعجب است و آن فعلي است كه بر سر آن حرف تعجب بيرون آيد مثل: چه نوشتم و چه گفتم.

و گاه باشد كه صفت مفعول مطلق@ بر فعل مقدم شود مثل: چه خوب نوشتم و چه بد گفتي.

و گاه باشد كه به جاي فعل، صفت واقع شود مانند: چه نيكوست رستم و چه بد است گستاسب.

فصل

بدان‌كه بسا باشد كه فعل استعمال شود و براي آن علتي ذكر كنند تا قلب مطلوب ساكن شود و در اين هنگام حرف تا كه دليل بر غايب است بر سر علت درآورند. چنان‌كه گويي: آب بياشام تا رفع عطش تو شود و زياد مياشام تا ناخوش شوي [نشوي‌ظ] و رفت تا رستم را ببيند و مي‌رود تا بهمين را بگيرد و هم‌چنين ساير افعال.

باب دويم

در اسماء است و در آن مقدمه و چند فصل است

مقدمه

در اقسام اسم است

بدان‌كه اسم آن است كه دلالت بر معني مستقلي بكند و مقترن به احد ازمنه ثلثه نباشد و اقسام آن بسيار است و از جهات عديده بر آن تقسيمات وارد مي‌آيد. و تفصيل آن‌ها در اول كتاب گذشت. و در اين‌جا بعضي از احكام آن را ذكر كنيم.

و چون در زبان فارسي اعراب نيست اغلب احكام نحو عربي ضرور نمي‌شود ولكن احكام راجع به جوهر كلمه ضرور است كه بيان شود.

فصل

يكي از مواقع استعمال اسم موقع فاعليت است كه مسماي آن فاعلِ فعلي باشد. پس آن اسم بايد هميشه بعد از فعل يا پيش از فعل درآيد. مثل آن‌كه: كشت رستم و رستم كشت اسفنديار را. پس چنين اسمي كه بعد از فعل يا پيش از فعل باشد آن را فاعل آن فعل گويند. پس كشت فعل است و رستم فاعل است.

و فاعل گاه ظاهر باشد مثل: كشت رستم.

و گاه پنهان باشد مثل: رستم آمد و كشت كه در كشت ضميري پنهان است كه ضمير غايب باشد و راجع است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 22 *»

به سوي رستم.

و گاه باشد كه فاعل از پي اسم‌ فاعل درآيد. مثل آن‌كه گويي: برنده است شمشير و كشنده است مار كه شمشير و مار فاعلند براي برنده و كشنده به جهت آن‌كه اسم فاعل معني فعل را دربردارد. يا شمشير برنده است كه در برنده ضميري پنهان است كه راجع است به شمشير.

و گاه از پي صفت مشبهه درآيد مثل آن‌كه: نيك است رستم كه رستم فاعل است و رستم نيكوست كه ضميري در نيكوست پنهان است كه راجع به سوي رستم است. و اين به جهت آن است كه صفت مشبهه هم معني فعل را دربردارد.

و بايد فاعل مقدم بر مفعول باشد اگر قرينه نباشد. چنان‌كه: كشت رستم اسفنديار و رفت سفر. پس بايد رستم فاعل باشد چرا كه از علامت، هر دو خاليند.

و حق در فاعل، تقدم بر مفعول است مگر آن‌كه علامت مفعول موجود باشد، آن‌وقت تقدم و تأخر جايز است مانند: كشت رستم اسفنديار را و كشت اسفنديار را رستم.

و گاه باشد كه فعل را حذف كنند. مانند كسي بپرسد: كه آمد؟ گويي: زيد يعني زيد آمد.

و در زبان فارسي تقديم فاعل بيش از تأخير فاعل استعمال شود. مثل آن‌كه: آمد زيد كمتر گفته شود و زيد آمد بيشتر بلكه به ضرورت آمد زيد گويند.

فصل

گاه باشد كه فاعل فاعل فعل مفعول باشد چنان‌كه گويي: كشته شد رستم. و معلوم است كه كشنده ديگري است و مذكور نيست. و رستم فاعلي است كه فعل را قبول كرده. و اگر فعل فاعل دو مفعولي باشد در فعل مفعول، مفعول اول فاعل شود مثل: نموده شد ماه به زيد. پس ماه كه مفعول اول بود، فاعل شد.

فصل

يكي ديگر از جمله مواقع استعمال اسم، مفعول است و بايد بعد از فعلِ فاعلي باشد. و آن دو قسم است: يا مفعول مطلق است و آن مصدري است يا حاصل مصدري كه پس از فعلي درآيد كه از همان ماده باشد مثل: پيراست پيراستني يا پيرايشي. و رفت رفتني و روشي.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 23 *»

و آن براي بيان نوع باشد مثل: نشست نشستن شاه. و گفت گفتن خطيب يعني مانند آن‌ها

و براي تأكيد باشد مثل: زد زدني. و غالباً اين نوع مفعول مطلق چون ياء تنكير دارد محتاج به توصيف است مثل: زد زدني نيكو. و خورد خوردني كامل.

و براي عدد با ذكر عدد آيد مثل: داد يك دادن و گفت دو گفتن و رفت سه رفتن.

و يكي ديگر مفعول‌به است و آن اسمي است كه فعل فاعل به او تعلق گرفته مثل: كشت رستم اسفنديار را. گرفت مال او را.

و گاه مقدم بر فاعل و گاه مقدم بر اصل فعل شود مثل: اسفنديار را رستم كشت. و كشت اسفنديار را رستم.

و گاه باشد كه را كه علامت مفعول است حذف شود، خواه مقدم بر فعل شد@[باشد ظ] يا مؤخر مثل:

پول بگير و اسب بدوان و بدوان اسب و برو.

و گاه فعل حذف شود مثل آن‌كه كسي پرسد: كه را كشت رستم؟ تو گويي: اسفنديار را.

و هرگاه مفعول مضاف باشد كلمه را را پس از مضاف‌اليه آورند. و اگر دو مفعولي باشد بر سر مفعول اول با درآورند مثل: گرفت مال رستم را و نمود به رستم ماه آسمان را.

فصل

و يكي ديگر از مواقع استعمال اسم مبتدا و خبر است.

و مبتدا كلمه‌اي است كه مسنداليه واقع شود و سكوت بر آن نتوان كرد مثل: رستم شجاع است و رستم آمد كه اسناد مي‌دهي شجاع است و آمد را به رستم. و اگر رستم را بگويي سكوت بر آن نتوان كرد و كلام ناتمام است، مگر آن‌كه كسي سؤال كند كه كي داناست؟ تو گويي: رستم، يعني رستم داناست. و حذف خبر كرده‌اي به قرينه سؤال سائل.

و اما خبر آن اسمي است كه آن را اسناد به مبتدا دهند و كلام به آن تمام شود. و هريك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 24 *»

را شروطي است. و چون خبر را حرف نسبت علامت است، مبتدا مقدم و مؤخر مي‌تواند بشود و اشتباه واقع نشود مثل: شجاع است رستم. و رستم شجاع است. در خانه است اسفنديار و اسفنديار در خانه است.

و بايد مبتدا معرفه باشد مگر آن‌كه فايده‌اي بر نكره‌بودن آن مترتب شود، يا حاجتي باشد. مثل آن‌كه: مردي در خانه است يا زني؟ و مردي مبتدا است و در خانه است خبر و امثال اين‌ها.

و خبر لازم است كه عين مبتدا باشد. پس واجب @ [است ظ] كه اسم باشد و اگر فعلي باشد، مسنداليه آن، فاعل باشد نه مبتدا.

و اگر جمله اسميه باشد مسنداليه جمله‌ / است زايد ظاهراً بدل باشد. مثل: رستم پدرش پير است. پس رستم مبتدا و پدرش بدل و پير است خبر.

و اگر جمله فعليه باشد باز مسنداليه بدل است خواه مقدم باشد و خواه مؤخر مثل: رستم پدرش نشست يا رستم نشست پدرش كه نشست فعل است و رستم فاعل و پدرش بدل.

و گاه خبر مصدّر به حروف ظرفيه باشد مثل: زيد در خانه است و ظرف تعلق به صفت محذوف دارد يعني، زيد باشنده در خانه است. پس باشنده خبر باشد.

و اگر فعل اضمار كني، زيد، فاعل مقدم است. مثل: زيد در خانه است، يعني زيد مي‌باشد در خانه.

و لازم نيست كه مبتدا اسم صريح باشد و رواست كه از كنايات و اشارات باشد. مثل: كي كوبنده در است؟ كسي كه رفت دانا بود. او كشنده رستم است. و آن‌جا آباد است.

و گاه مبتدا حذف شود يا خبر، مثل كسي كه ماه را ديده مي‌گويد: ماه ماه يعني اين ماه است. يا ماه اين است. و هر دو احتمال مي‌رود.

فصل

بدان‌كه از جمله مواقع استعمال اسم آن است كه اسم يا خبر واقع شود از براي بعضي حروف مثل: حروف مشبهه به فعل كه بعد بيايد مثل: گويا رستم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 25 *»

بيناست. و هرآينه رستم داناست.

يا فاعل و حالِ افعال ناقصه واقع شود. چنان‌كه گويي: زيد دانا بود. يا زيد دانا شد. و بود زيد مردي دانا.

فصل

و يكي ديگر از مواضع استعمال اسم، منادي است چنان‌كه: شاها و رستما و الا شاه عادل

و در فارسي الف و الا حرف نداست. و آن‌كه حال مي‌گويند: اي شاه! اي عربي باشد نه فارسي.

و گاه حرف ندا حذف شود. مانند آن‌كه گويي: فرزند تو گفتي و تو رفتي!

فصل

و يكي ديگر از جمله مواقع استعمال اسم، تحذير است. مثل آن‌كه هرگاه شيري از دوربيني و رفيق تو نبيند گويي: شير شير يا آن‌كه ماري از پشت سر رفيق تو آيد گويي: مار مار. و اين اسم در حقيقت متعلق است به فعل محذوفي كه بپرهيز باشد، يعني بپرهيز از مار يا شير. و به جهت آن‌كه گويا فرصت تطويل كلام نيست، فعل را حذف مي‌كنند و اكتفا به محض اسم مي‌كنند.

فصل

يكي ديگر از مواضع استعمال اسم، مفعول‌فيه است و آن ظرفي باشد زماني كه را كه علامت مفعول است در آخر آن درآورند و در حقيقت مفعول نيست ولي مفعول در آن واقع شده. مثل: شبي را رفتم نزد شاه و روزي را در نزد وزير بسر بردم.

و در مكان با علامت را چيزي به خاطرم نمي‌رسد ولي با حروف رابطه بسيار است. مثل آن‌كه: در مسجد نشستم و در خانه خوابيدم و به كعبه اندر شدم.

فصل

يكي ديگر از مواضع استعمال اسم، حال است و آن لفظي است كه هيئت فاعل را در هنگام فعل، يا هيئت مفعول را در هنگام وقوع فعل بر آن بيان كند. مثل: نشستم خاموش. و رستم را ايستاده زدم.

و هرگاه مشتبه شود كه حال، از فاعل است يا مفعول، ظاهر در آن است كه حال از ملاصق خود باشد. مثل: رستم را ايستاده زدم. حال از رستم است. و رستم را زدم ايستاده. حال از فاعل [است ظ] مگر آن‌كه قرينه باشد.

و گاه باشد كه حال جمله باشد ولي محتاج به واو حاليه باشد. مثل آن‌كه: رستم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 26 *»

آمد و خود را آراسته بود. يا بهمن رفت و نوميد از زندگي خود بود. پس آن جمله كه بعد از واو است حال است از فاعل در اين دو مثال.

و گاه باشد كه از جمله حاليه فعل يا صفت را حذف كنند مثل: دست بر سر رفت. و چشم به راه نشست،

يعني: دست بر سر زننده رفت. و چشم به راه انداخته نشست. و زننده و انداخته متعلق حرف رابطه است و محذوف است.

فصل

يكي ديگر از مواضع استعمال اسم، تمييز است كه براي رفع ابهام سابق آورند، خواه عددي باشد. مثل: بيست اشرفي كه اشرفي تمييز است براي بيست.

يا در وزن باشد مثل: ده‌من روغن

و مي‌شود كه بعد از كمّ مبهم درآيد مثل: چندكس را ديدم. و چند مردم را كشتي؟

يا حقيقت‌ها باشد مثل: انگشتر نقره و كارد فولاد. و اين قسم را به اضافه بيان كنند. و تمييز مقدم بر مميِّز نشود.

فصل

يكي ديگر از مقامات استعمال اسم، استثناست و آن كلمه‌اي است كه بعد از مگر و جز درآيد. و ماقبل حرف استثنا مستني‌منه است مثل: همه آمدند مگر رستم و جز بهمن.

و اگر مستثني متعدد باشد به عطف، بيان شود مانند: همه خواب كردند مگر رستم و بهمن و اسفنديار.

و گاه مستثني‌منه در لفظ نباشد. مثل: نزد مرا مگر رستم. و نسوخت مرا مگر غم.

و گاه مستثني‌ از غير جنس مستثني‌منه باشد. و اين را به جهت نكته استعمال كنند. مثل آن‌كه: از قافله كسي را نديدم مگر يابوي ايشان را كه مي‌گريخت.

فصل

و يكي ديگر مضاف و مضاف‌اليه است. اما مضاف آن اسمي است كه آن را نسبت به اسمي ديگر دهند. و مضاف‌اليه آن اسمي است كه به سوي او نسبت دهند. و آخر مضاف را در اين زمان‌ها كسره دهند. و مضاف را مقدم دارند مانند: غلام رستم، و اسپ بهمن

و اين در لغت اين زمان شايع است. و اما در لغات منحرفه اين زمان و فصيح سابق، مضاف‌اليه را مقدم مي‌دارند و مي‌داشتند. چنان‌كه مي‌گويند و مي‌گفتند: كيهان خدا و جهان دارا. و اين زمان در القاب شايع است

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 27 *»

كه مضاف‌اليه را مقدم مي‌دانند به جهت تخفيف و ثقل كسره پس ديگر كسره ندهند. مانند: كدخدا و ملك‌آرا و سراي‌ملك

فصل

يكي ديگر از جمله مواقع اسم، صفت است. و آن لفظي است كه پس از اسمي درآيد و آن اسم را كسره دهند. مانند آن‌كه گويند: رستم دانا را ديدم. و بهمن احمق را زدم.

و گاه صفت را بر موصوف مقدم آورند. مثل: نيك‌مرد و تاريك‌شب

و از همين باب است نسبت مثل: رستم طهراني و بهمن اصفهاني

و اگر صفت جمله باشد، حرف تفسير مي‌خواهد. مثل: ديدم مردي را كه بلندبالا بود. و ديدم رستم را كه مي‌گريست.

و گاه صفت را براي متعلق موصوف آورند و باز حرف تفسير مي‌خواهد. مانند: ديدم مردي را كه جام‌هايش @ نيكو بود. و غلامش خوش‌خدمت بود.

فصل

و ديگر از مواقع استعمال اسم، عطف است. و آن اسمي باشد كه بعد از واو عطف درآيد. مثل: ديدم رستم و بهمن را.

و اگر عطف [را ظ]، به ضمير متصل كنند، ضمير منفصلي به جهت تأكيد آورند. مانند: زدم من و بهرام.

و گاه اكتفا به ضمه كنند لفظاً و واو را خطاً بنويسند كه دلالت بر ضمه كند. مثل: زيد و عمرو هر دو آمدند.[2]

و از جمله حروف عطف، الف است [كه ظ] بعد از معطوف‌عليه آيد. مثل: تكاپوكنان آمد و تكادوكنان رفت و مردازن جمع شدند.

فصل

و يكي ديگر از مواقع استعمال اسم، تأكيد است و آن لفظي باشد. مثل: ديدم زيد را زيد را.

و معنوي باشد و آن را مقدم دارند و كسره دهند به رسم اضافه. مثل: ديدم همه افشار@ را. و گرديدم همه ايران را.

يا مؤخر دارند مثل: كشتم رستم و بهمن هر دو را. و بستم گشتاسب و لهراسب هر دو را به يك ريسمان. و هرگاه تأكيد به خود آورند از ضمير متصل، در آن دو وجه است: اعادة منفصل و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 28 *»

ترك اعاده مثل: رفتم خودم به خانه او. رفتم من خودم به ده او.

و گاه از ضمير متصل به ضمير منفصل تأكيد آورند. مثل: زدم من. و كشت او.

فصل

در فارسي بدل متعارف مثل آنكه كسي نامي را غلط گفته باشد و تدارك كند مثل: آن‌كه مي‌خواستي زيد بگويي گفتي: كشتم عمرو را، زيد را كه عمرو را به غلط گفته و زيد را تدارك آورده‌اي.

يا بدل از كل آورند مثل: رستم پدرش@ شجاع است. يا بدل از بعض كل مثل: زيد چشمش خوب است. يا بدل متعلق آورند مثل: رستم جامه‌اش بلند است.

فصل

يكي ديگر از مواقع استعمال اسم، عطف بيان است و اگر بخواهي اين را هم نوع بدلي حساب كني و بگويي بدل ظاهر از خفي جايز است مثل: ديدم امين الدوله فرخ‌خان را. و شاه كشت رئيس‌الملك رستم‌خان را.

فصل

بدان‌كه بعضي از اقسام اسم بود كه غيرصريح بودند و آن‌ها اقسامي چندند كه در اين‌جا ذكر آن‌ها لازم است.

اول: ضمير است. و آن بر دو قسم باشد: متصل و منفصل. اما ضمير متصل شش باشد: ش و شان و ت و تان و ممان ظ] مانند: غلامش و غلامشان و غلامت و غلامتان و غلامم @ و اين ضماير هرگاه از پي اسم درآيند مضاف‌اليه شوند و اين دليل آن است كه اين‌ها اسماء باشند. مثل: اسپش و غلامت.

و هرگاه از عقب فعل درآيند مفعول گردند مثل: زدش، زدشان، زدت، زدتان، و مثل: دل از شيريني زدم يعني زد مرا. يا شاه اسپم داد يعني اسب داد مرا.

و اين ميم غير ميمي است كه مي‌گويي: رفتم. زيرا كه ميم رفتم علامت كلمه متكلم است، نه ضمير. و هم‌چنين ند در جمع غايب، و ي در مفرد مخاطب، و يد در جمع حاضر، و يم در متكلم مع‌الغير كه اين‌ها حروفند و براي اثبات نسبت وضع شده‌اند. و هم‌چنين علامت جمع و مفرد و متكلمند نه ضمير. و از اين جهت با مظهر جمع شوند. مثل: زدند جماعت و اين همه بعينه مثل: كشت رستم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 29 *»

است. به خلاف ضماير كه نمي‌توان گفت: زدش زيد را. زدشان جماعت را.

و ميم در متكلم وحده دو وجه دارد: يكي علامت فعل متكلم وحده و يكي ضمير بودن.

و اين علامات خمسه در عقب اسم نيز درآيند زيرا كه داله بر غايب و حاضر و جمع و مفردند. مثل: انسانند و انساني و انسانيد و انسانم و انسانيم.

و براي مفرد غايب است علامت باشد و حرف نسبت باشد مثل: زين مال اسپ است. و در آخر فعل درنيايد.

و اما منفصل نيز شش باشد: او و ايشان، تو و شما، من و ما.

و اين‌ها اگر از عقب اسم درآيند مضاف‌اليه باشند مثل: اسپ او و اسپ ايشان، اسپ تو و اسپ شما، اسپ من و اسپ ما.

و هرگاه بعد از فعل درآيند مفعول شوند مثل: زد او را و ايشان را و زد تو را و شما را و زد مرا و ما را.

و اگر در مقام فاعل آيند تأكيد باشند چرا كه افعال به هيئت خود دلالت بر فاعل مي‌كنند به سبب وضع، و مستغنيند از اشاره.

پس اگر اسمي مقدم شود و مسنداليه باشد و فعل مؤخر گردد، ضمير به سوي آن اسم در افعال مستور باشد. مثل: رستم زد يعني او، و رستم و بهمن و اسفنديار زدند يعني آن‌ها. و نون و دال ضمير نيست، ولي علامت فعل جمع غايب است.

و ضمير اگر بعد از اسم و فعل افتد گاه متصل آيد مثل: غلامت و زدت.

و گاه منفصل آرند مثل: غلام تو و زد تو را.

و اگر مقدم شود يا فاصله در ميان كلمه و ضمير باشد، منفصل آرند مثل: من شجاعم و تو را زد و نزد مگر تو را و نديدي مگر مرا.

و هرگاه دو ضمير باشد، در ثاني دو وجه جايز است: متصل و منفصل. مثل: زدم و زد مرا. و ميم زدم مخفف مرا است. و مرا مخفف من را. و ميم به جهت آن‌كه حرف واحد شده حكم متصل دارد. مثل: زدت و زد تو را.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 30 *»

دويم: از اقسام اسماء، اشاره است. مثل: آن و آنان و آن‌ها و اين و اينان و اين‌ها و همان و همين و ام. و آن‌كه بعضي كلمه او را نيز از اشاره شمرده‌اند اشتباه است. به دليل آن‌كه او موصوف نشود و آن موصوف شود چنان‌كه گويي: آن كه عالم است چنين گويد. و نگويي: او كه شاه است چنين است. بلكه بايد گفت آن‌كه شاه است چنين است.

اما مثال آن‌ها: آن زيد است و آنان علمايند و آن‌ها كاسبند و اين عمرو است و اينان فقيرند و اين‌ها مسكينند و همان روز و همين دم و امروز و امشب كه به معني اين روز و اين شب است.

سيوم: موصول است. و آن كلمه‌اي است كه سخن به آن مبهم ماند و تمام نشود مگر به صله و ضمير عايدي كه صفت آن مبهم شوند. و آن چند لفظ است: كسي و كساني و چيزهايي و آن‌كه و آن‌چه. پس اين الفاظ مبهمند و محتاجند به صله‌اي كه جمله باشد مصدّر به حرف تفسير مثل: كسي‌كه رفت، آمد. و چيزي كه خورد، تمام شد. و ضميري در فعل هست كه راجع به موصول است و ربط ميان جمله و موصوف مي‌دهد و هكذا بواقي.

و در آن‌كه و آن‌چه حرف اشاره را به معني موصول آورده‌اند.

و گاه باشد كه موصول افاده معني شرط كند. پس جزا طلبد. مثل: آن‌كه زدت بزنش. و آن‌چه از تو گرفت پس بگير.

و گاه جمله صله اسميه باشد. مثل: ديدم آن كسي را كه زننده است، و آن‌چه را كه تازه است.

چهارم: چه و كه استفهاميه است. مثل: چه مي‌خواهي؟ و كه را مي‌جويي؟

پنجم: چند و چون است كه چند براي عدد و كمّ مبهم است. و چون براي كيف مثل: چند مرد را ديدم. و زدم چند دشمن را. و ديدم كه فلان چون شد.

و گاه براي استفهام آيند. مثل: چند كس را ديدي؟ و امروز چوني؟ و كلمه بعد از چند تمييز است.

و كلمه چون گاه براي تشبيه باشد. مثل: رستم چون شير است.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 31 *»

فصل

و بعضي اسماء باشند كه اسماء اصواتند و آن‌ها بر چند قسمند: يا صدايي است كه انسان براي تنبيه بهائم زند. مثل: هخ براي خوابانيدن شتر. و چخ براي راندن سگ. اگرچه اين كلمه تركي است. و هر براي طلب گوسفند. و پيش براي طلب گربه. و پشت براي راندن آن.

و يا انسان به آن طور صدا كند طبعاً. مثل: اف و تف و پف و اخ و آه و امثال اين‌ها.

و يا حكايت صوت جمادات باشد. مثل: شار شار آب.

يا حكايت صوت حيوان باشد. مثل: غار غار كلاغ و عرعر خر و امثال اين‌ها.

فصل

بدان‌كه علم اسمي است كه براي تعيين معلومي قرار داده شده باشد و نام او باشد به جهت دعوت و اسناد. و آن علم يا مفرد است. مثل: رستم يا مركب است. مثل: خداداد و مسماي آن مي‌شود كه شخصي باشد انساني. مثل: زيد كه شخص معين معلوميست. و چنين نيست سنگ و چوب و شتر چرا كه اين‌ها نام شخص معين نيست، بلكه نام جنس است.

و مي‌شود كه جنسي باشد، يعني اين نام را براي آن جنس گذارده‌اند كه هريك از افراد را به آن نام بخوانند به طوري كه كأنه نام او است. مثل: فلان و بهمان.

و اين اصطلاح در عربي واضح است. ولي در فارسي چندان وضوحي ندارد مگر اين‌قدر كه علم جنس را توصيف كنند. چنان‌كه علم شخص را توصيف كنند. مثل آن‌كه فرق نگذاري ميان آن‌كه: زيد كه آدم خوبي بود. و فلان كه آدم خوبي بود. و اراده مي‌كني از فلان، شخص را و توصيف مي‌كني براي او مثل توصيف شخص.

و اما اسم جنس نه چنين است. و از خرما يك دانه واحد را قصد نمي‌كني و او را مثل علم توصيف شخصي نمي‌كني. اما وصف او را به طور جنس آوري كه افاده كند كه جنس خرما مثلاً بهتر از جنس انگور است.

و از اين قبيل اعلام بسيار باشد. مثل: آقا يغنعلي و ملاشمس‌علي مثلاً كه در هر بلدي اسمي را متعارف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 32 *»

كرده‌اند.

و بعضي اسماء، موضوعه بر ازمنه و امكنه باشند. مانند: پيش و پس و راست و چپ و نزد و گاه و ناگاه و كي و كجا و دم و هرگز و دي و دوش و روز و شب و سال و ماه و امثال اين‌ها.

و باز اسماء دو قسم شوند: معرفه و آن اسمي است كه براي شخصي يا چيزي معروف و معين باشد.

و نكره آن است كه موضوع براي شخصي يا چيزي لا علي‌التعيين باشد. مثل: مردي و زني و كسي و ناني و آبي و امثال اين‌ها. و علامت آن ياء تنكير باشد كه در آخر آن درآورند.

و گاه اسم جنس به اضافه [اضافه به ظ] شخص شود. مثل: غلام رستم و اسب@ بهمن.

و گاه نكره به صفت تعيين گيرد. مثل: غلامي كه سرش شكست. و اسبي كه لنگ شد.

فصل

و بعضي از اسماء، اسماء اعداد باشند. مثل: يك و دو و سه و چهار تا آخر.

و در همه لغات، مصطلح چنان است كه عقود عدد ده ده باشد. گويا ناشي از اين باشد كه خداوند ده‌انگشت براي دست انسان آفريده. پس تا ده، ده اسم وضع كرده‌اند. بعد براي هر عقدي اسمي اشتقاق از آن ده كرده‌اند. مگر بيست را در فارسي كه اشتقاق از دو نيست. و صد كه اشتقاق از ده نيست. و هزار كه اشتقاق از صد نيست. و باقي يا مفردند مثل: سي و چهل، يا مركبند مثل: دويست و سيصد و چهارصد و مابين عقود جميعاً مركبند.

و اعداد جميعاً محتاج به تمييزند. مثل: ده ‌من و صد نفر و هزار روز و امثال اين‌ها. و تمييزها مفرد بايد باشند.

فصل

بدان‌كه مذكر و مؤنث در زبان فارسي نباشد. و در اين زمان‌ها دو كلمه در فارسي شايع است و ظاهراً آن هم از تركي جغطائي([3]) باشد. مثل: خان و خانم و بيگ و بيگم.

فصل

بدان‌كه اسم در زبان فارسي يا مفرد باشد يا جمع و تثنيه در زبان ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 33 *»

نيايد. پس مفرد مثل: اسپ. و براي جمع الف و نون در آخر آن درآورند و گويند: اسپان.

و گاه ها در آخر آن درآرند مثل: اسپ‌ها و خرها و خان‌ها و شهرها

و الف و نون مخصوص حيوان است. و ها اعم از حيوان و غيرحيوان. و شبان و روزان شاذّند.

و هرگاه در آخر كلمه ها باشد ها را به كاف فارسي بدل كنند. مثل: رفتگان و بستگان و بندگان

و در غير ذي‌روح ها را حذف كنند و آخر كلمه را كسر دهند مثل: لالها و نامها و جامها و اشتباه در خط به قرينه زايل شود.@؟

فصل

بدان‌كه مصدر اسمي است براي حدث حاصل از فعل. و مانند فعل عمل مي‌نمايد ولكن به معمول خود اضافه شود. و علامت آن آن است كه در آخر آن يا دال و نون و يا تا و نون باشد. مثل: زدن و كشتن

و گاه باشد كه نون را حذف كنند. مانند آن‌كه گويي: رستم آمد و رفتي نداشت. و اين كار را نمي‌توان كرد. اين حرف را نمي‌توان گفت، يعني آمدن و رفتن و كردن و گفتن.

و گاه يا در آخر كلمه درآورند به جهت مصدر. مثل: گلريزي و سخن‌سنجي و سخن‌چيني و كارگري و امثال اين‌ها.

و اما مثال عمل او، مثل: گفتن رستم سخن را كه در حقيقت رستم فاعل او است و مضاف‌اليه واقع شده و سخن را مفعول او است. و مانند: كشتن رستم بهمن را.

و گاه اضافه به مفعول شود. مثل: گفتن سخن بهتر از خوردن طعام است. و سخن و طعام مفعولند.

و به همين‌طور حاصل مصدر نيز عمل كند. مثل: روش زيد و خواهش عمرو كه زيد و عمرو فاعلند.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 34 *»

و بخشش زيد به عمرو پول را كه زيد فاعل است و عمرو مفعول اول و پول مفعول دوم است.

و گاه باشد كه نون نفي بر سر مصدر درآورند و دلالت بر نفي حدث كند. مثل: نخوردن آب و سوار نشدن و كار نكردن بهتر است.

فصل

اسم فاعل لفظي است كه دالّ بر آن كسي باشد كه آن عمل از او سرزده باشد. مانند: زننده اسم است براي عامل زدن، يعني آن كسي كه زده است. و علامت آن كلمه نده باشد كه در آخر كلمه درآيد. مانند: زننده و گوينده

و اين وزن دلالت بر ذات فاعل كند در ماضي يا حال يا استقبال.

و گاه فاعلي بنا كنند كه دالّ بر زمان ماضي باشد بخصوصه. و اين از خواصّ فارسيان است. و آن‌چنان باشد كه هائي پس از وزن فعل ماضي بيرون آورند. چنان‌كه گويي: رستم رفته است. و بهمن را كشته است كه در حقيقت مراد اثبات صفت است براي فاعل در زمان گذشته.

پس رفته و رونده و خورده و خورنده، رفته و خورده براي گذشته باشد. و رونده و خورنده براي ماضي و حال و استقبال است.

و بسا آن‌كه مي بر سر رفته بيرون آورند كه دلالت بر استمرار صفت در زمان ماضي يا استقبال ماضي كند. مانند آن‌كه گويي: فلان قافله را ديده بود كه مي‌رفته‌اند. و پدرم امام را مي‌ديده بود.

باري، مجموع اين‌ها اسم فاعل در زمان ماضي است.

و گاه نده را حذف كنند. مثل: روزه‌دار و پرده‌در، يعني روزه دارنده و پرده درنده.

و اسم فاعل عمل فعل را كند و فاعل و مفعول طلبد. مثل: رستم كشنده است بهمن را و خورنده است طعام را. پس ضميري در صفت است كه فاعل است و بهمن و طعام مفعول.

و بسا آن‌كه اضافه به مفعول شود. چنان‌كه گويي: رستم كشنده بهمن است و خورنده طعام است.

و به فاعل اضافه نشود.

و گاه باشد كه در آخر اسم فاعل و اسم مفعول يا بيرون آورند. پس اثبات معني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 35 *»

مصدري آن ماده را براي فاعل يا مفعول كند. مثل: زنندگي و خورندگي و رفته‌گي@ و بستگي و زده‌شدگي و خورده‌شدگي. پس ها را از آن‌ها حذف كنند و كاف فارسي از عوض آن درآورند به جهت حفظ سكون ها كه در حال اول بود.

و اگر مبالغه خواهند لفظ بسيار بر سر اسم فاعل درآورند مثل: بسيار زننده و بسيار گوينده و بسيار خورنده

فصل

بدان‌كه اسم مفعول اسمي است كه دلالت بر آن كس كند كه حدث بر آن واقع شده و علامت آن شده است كه در عقب وزن فاعل ماضي بيرون آورند. چنان‌كه گويي: زده شده و خورده شده.

و گاه به جهت تخفيف شده را حذف كنند و به قرائن بفهمانند كه كلمه مفعول است. مثل: راه رفته و نان خورده و سخن گفته چاره ندارد كه معني آن‌ها رفته شده و خورده شده و گفته شده است و ماقبل ها مفتوح است.@

و اين صيغه نيز عمل فعل مفعول كند و فاعل طلبد. پس راه رفته شده ضميري در آن مستتر است كه فاعل است. بلي اگر از فعل دومفعولي باشد يكي فاعل شود و يك مفعول اقتضا كند. مثل: داده شده‌اي تو پول را و به طور شيوع، فارسيان اين‌طور استعمال نكنند. ولي غلط نيست. و دايم فارسيان طالب وضوح عبارتند و اغلاق را نمي‌پسندند.

فصل

صفت مشبهه در فارسي دوگونه است: مشتق و جامد.

اما مشتق مثل: سخن‌گويان و روان و دوان و گويا و بينا و شنوا و امثال اين‌ها.

و جامد مانند: زشت و زيبا و نيكو و بد و امثال اين‌ها. و اين اسم هم عمل فعل لازم كند و فاعل طلبد. مثل: رستم سخن گويان است يعني او. و ضمير در گويان مستتر است. و هم‌چنين باقي.

فصل

اسم تفضيل نيز دوگونه است: مشتق و جامد. و علامت آن لفظ تر است كه در آخر كلمه درآيد و دلالت بر زيادتي كند در حدثي كه قابل زيادتي باشد.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 36 *»

مشتق مانند: زننده‌تر و ظلم كرده‌شده‌تر.

و اما جامد مثل: خوب‌تر و بدتر، سرخ‌تر و زردتر و امثال اين‌ها.

و مشتق اين هم عمل فعل كند. مثل: رستم زننده‌تر است يعني او. و اما رستم دليرتر است. ضمير ندارد. و كلمه است كافي براي ربط و نسبت است. و براي محض نسبت موضوع است.

اما در مشتق اگر مراد تفضيل فاعل يا مفعول باشد، ضمير فاعل طلبد.

و بدان كه اسم تفضيل دوقسم است: يا مفضل داخل در مفضل عليهم هست يا نيست.

اگر باشد بدون از مي‌بايد گفت. مثل: زيد بهتر اين گروه است و داناتر اين جماعت است.

و اگر از ايشان نيست از مي‌خواهد. مثل: رستم بهتر از ايرانيان است. و بهمن بهتر از شيرازيان است. و از اين باب است: رستم بهتر از بهمن است.

و اگر مفضل عليهم را به لفظي گويند كه شامل مفضل نشود، بايد از را آورد. مثل: زيد بهتر از برادران خود است. و اگر پدر ايشان بكر باشد مي‌توان گفت: زيد بهتر اولاد بكر است.

و ديگر براي اسم تفضيل تصاريف در فارسي نباشد. بلي جمع بسته شود. مثل: بهتران و بهترها مثل ساير اسماء.

فصل

و از جمله اسماء اسماء افعالند كه كلمه‌اي هستند كه به وضع دلالت بر معني فعلي كنند و فعل نباشند. مثل: هين يعني بشتاب و كخ يعني اجتناب كن و به اطفال گويند در نفرت‌دادن از چيزي.

و اين‌گونه الفاظ هم ضمير در آن مستتر است و عمل فعل كند. و اگر اين‌ها را هم افعال غيرمتصرفه شمري شايد.

باب سوم

در حروف است و در آن مقدمه و چند فصل است:

مقدمه

بدان‌كه حرف كلمه‌اي است كه نه معني مستقلي دارد مانند اسم و فعل، و نه خواص آن‌ها را دارد. و فايده آن چندگونه است:

يكي ربط كلمات يعني ربط اسمي به اسمي، يا اسمي به فعلي. و اين‌ها را روابط نامند. و كلمه بعد را مرتبط.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 37 *»

و يكي آن‌كه بر سر جمله درآيد.

و يكي آن‌كه به جهت تماميت كلمه آورند. و اين‌گونه در فارسي زياد است و بيش از حروف زبان عربي است. و هر دو را در اين‌جا بيان كنيم. پس آن سه‌نوع باشد:

نوع اول در حروف روابط: و از خواص روابط است كه متعلقي از فعل يا صفت ضرور دارند خواه در لفظ باشد و خواه محذوف. مثل: از خانه رفت كه از متعلق به رفت باشد.

يا آن‌كه كسي گويد: از كجا آمدي؟ گويي: از شهر يعني از شهر آمدم. و آمدم متعلق از است و محذوف است.

اما حروف روابط چند لفظ است از آن جمله از است.

و از براي ابتداي مسافت باشد. مثل: رفتم از طهران تا كاشان.

و براي جدايي آيد ظاهراً. مثل: گذشتم از طهران يا تقديراً مثل: رفتم از هوش.

و براي برتري. مثل: رستم بهتر از بهمن است.

و به جهت مبدء صدور فعل. مثل: ديدم هلال را از روي بام.

يا ممر فعل. مثل: ديدم آهو را از دوربين.

و به جهت مبدء صدور مفعول. مثل: بوي مشك از تو شنيدم.

و براي تمليك. مثل: اين مال از تو است.

و براي تبعيض. مثل: از اين پول‌ها برداشتم.

و به معني با آيد. مثل: سرش را از خنجر بريد.

و براي تبيين. مثل: بيست عدد از پول‌ها را برداشت.

و براي جنس. مثل: از مال دنيا چيزي ندارم.

و براي بدل. مثل: از دنيا به آخرت قناعت كرد. و از حالي به حالي شد.

و به جهت تعليل. مثل: از آن‌جا كه هر كسي عرضي كرد من هم عرضي كردم يعني چون.

و گاه الف آن حذف شود. مثل: زان جهت يعني از آن جهت.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 38 *»

و تاء از براي انتهاء غايت است. مثل: رفتم از طهران تا كاشان.

و به جهت تعليل آيد. مثل: مؤمن شدم تا خدا مرا بيامرزد.

و گاه براي ابتداء آيد. مثل: تا خود را شناخته نماز كرده‌ام يعني از اول وقتي كه خود را شناخته‌ام.

و در براي ظرفيت است ظاهراً. مثل: رستم در خانه است.

يا تقديراً، مثل: در مسأله نظر كردم. و در كار تو مشغولم.

و با براي الصاق است حقيقةً. مثل: حالتي به او ديدم.

و تقديراً، مثل: باو گفتم و باو گذشتم.

و براي قسم است. مثل: بخدا و بجان تو

و براي استعانت. مثل: بشمشير زد و بسوزن دوخت و بزور گرفت.

و به معني در آيد. مثل: به هنر كوش يعني در هنر.

و به معني با مثل: به ناداني آمدند و به ناداني رفتند.

و براي مقابله مثل: به پول خريدم.

و براي سببيت مثل: به گناهي كه كردند خدا عذاب كرد ايشان را.

و براي تبعيض مثل: روغن را به تن خود بمال.

و با از براي اجتماع است. مثل: زيد با عمرو آمدند.

و به معني ب آيد. مثل: غم دل با تو بگويم.

و به معني مصاحبت آيد. مثل: با حكمت كار بايد كرد.

و به معني آليّت آيد. مثل: با اره ببر.

و براي و اين حرف به جهت اختصاص آيد. مثل: شمشير براي زدن است.

و به جهت ملكيت مثل: اين مال براي زيد است. و در فارسي ملكيت را بيشتر به اضافه گويند. مثل: اين رخش رستم است.

و به جهت عاقبت آيد. مانند: ما براي مردن خلق شده‌ايم.

و به جهت تعليل آيد. مثل: اين حرف را براي اين زدم كه تو چنين گفتي.

و به جهت اقتران آيد. مثل: تربيت براي طفل نيك است. و نصيحت براي مؤمن نافع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 39 *»

است.

را به جهت اختصاص آيد. مثل: حمد خدايراست. و سپاس نبي راست.

و به معني اقتران آيد. مثل: نصيحت مؤمن را نيك باشد، يعني براي مؤمن. و تأديب طفل را نافع است، يعني براي طفل.

و بر براي استعلاست. چنان‌كه گويي: بر بام شد. و بر درخت رفت.

و به جهت تأكيد آيد. مثل: برجست. اما برخورد و برخورد از آن، بر مخفف بار درخت است.

و اما حروف غير روابط كه حاجت به متعلق ندارد، بسيار است. از آن جمله:

مانند كه براي تشبيه است. مثل: زيد مانند عمرو است.

و گاه اسم باشد. مثل: زيد مانند است.

و مگر براي استثناست. مثل: قوم آمدند مگر رستم.

و واو براي عطف است. مثل: آمد رستم و بهمن.

و گاه به ضمه تنها لفظاً اكتفا كنند و خطاً واو را بنويسند. مثل: رستم و بهمن هر دو آمدند.

و پس نيز براي عطف است. مثل: رستم آمد. پس از آن بهمن آمد.

و براي تفريع آيد. مثل آن‌كه كسي گويد: اين خوب است. گويي: پس آن بد است.

و يا براي براي تخيير است. مانند آن‌كه: اين را مي‌خواهي يا آن را؟

و گاه به جهت ترديد است. مثل آن‌كه: رستم را ديدي يا بهمن را؟

و نه از حروف عاطفه تواند بود. مثل: من ايستاده‌ام نه نشسته، و شجاعم نه ترسنده.

و از حروف نفي تواند بود. و جمله بعد از آن مقدّر باشد. مثل آن‌كه گويند: رستم آمد؟ گويي: نه يعني نيامد. و يا ظرف مقدّر است چون محتاج به متعلق است. مانند آن‌كه گويند: رستم در خانه است؟ گويي: نه يعني نه در خانه است، يعني در خانه نيست.

و هان و هلا و الا و هو از براي تنبيه است. چنان‌كه گويي: هان وقت نماز

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 40 *»

است. و هلا هنگام جدال است. و هلا تنبيه در طعنه‌زدن است. و هو به ضم اول است. و در اين زمان‌ها به فتح اول نيز گويند.

و آري حرف ايجاب است كه گويند: فلان آمد؟ تو گويي: آري يا فلان نيامد؟ گويي: آري.

و كه حرف تفسير است كه تفسير اجمال سابق به آن شود تحقيقاً. مثل: فلان گفت: كه بيا. لفظ كه بيا تفسير و بيان گفت است. و به اين جهت كه بر سر آن درآورند.

نوع دويم در حروفي است كه شرط است در آن‌ها كه بر سر جمله درآيند.

از آن جمله هرآيينه و هرآينه كه به معني بي‌شك و ظاهر و روشن است كه در عربي اِنّ و اَنّ گويند. و ملاها تفسير اِنّ و اَنّ را مي‌گويند به درستي‌كه و چنين لفظي در فارسي مصطلح نيست.

و هرآينه را معني لام در عربي قرار داده‌اند. و منافاتي ندارد كه معني هر دو باشد.

و گويا و كاش و كاشكي و اين‌ها بر سر صالح براي جمله درآيند و دو جزء آن را اسم و خبر خود كنند. مثل: هرآينه رستم رفت. هرآينه حرف تحقيق است. و رستم اسم است و رفت خبر. و گويا بهمن شيريست درنده كه گويا حرف تشبيه است. و بهمن اسم گويا و شيريست خبر و درنده صفت شيري. و كاش رستم آمدي. كاش حرف ترجّي و رستم اسم آن و آمدي خبر آن است.

و ممكن است تقدّم اسم اين حروف بر آن‌ها.

و اگر حرف شرط است و بر سر جمله اسميه و فعليه درآيد و اقتضاي جزا كند. مثل: اگر رستم آمد او را بگير كه اگر حرف شرط است. و رستم مبتدا و آمد خبر و جمله شرطيه است. و او را بگير مفعول و فعل و فاعل است و جمله جزا @جمله شرطيه است. و در جمله شرطيه فعل ماضي رواست. و اما در جزا ماضي نشايد.

و آيا حرف استفهام است. و گاه باشد كه بر سر مفرد داخل شود. مثل: در خانه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 41 *»

آيا زيد است يا عمرو؟ اين خانه آيا مال كيست؟

و گاه بر سر جمله درآيد، خواه اسميه باشد. مثل: آيا رستم آمد؟ يا فعليه باشد. مثل: آيا كشت بهمن را؟

و كه و چه نيز از حروف استفهامند. و كه از براي عقلاست و چه براي غير عقلا. چنان‌كه گويي: كه آمد؟ و چه گفت؟ و گاه براي تعليل باشند. مثل: زيد رفت كه شجاع بود. و عمرو نرفت چه مي‌ترسيد.

و كي استفهام در وقت است، يعني چه وقت و طالب جمله است. مانند: كي آمدي؟ و كي مي‌روي؟

و كجا استفهام در مكان است. و او نيز طالب جمله است. مانند: كجا بودي؟ و كجا مي‌روي؟

و گاه باشد كه بر سر مفرد درآيد (ظ درآيند). مثل: كجاست زيد؟ و كي وقت است؟

و بسا و بسي كه براي تكثيرند بر سر جمله درآيند. مثل: بسا روزگار بيايد كه بهتر از اين شود. كه بسا حرف تكثير باشد. و روزگار فاعل، و بيايد فعل، و كه حرف تفسير براي حاصل‌آمدن، و شود از افعال ناقصه، و ضمير مستتر فاعل آن، و بهتر حال آن و اسم تفضيل است. و از اين مفضل‌عليه است. و از حرف رابطه است. و اين اسم اشاره و مرتبط. و از اين متعلق به بهتر است.

و چرا حرف سؤال از علت است. و بر سر جمله درآيد. مثل: چرا رستم آمد؟ و چرا بهمن رفت؟ پس چرا حرف سؤال علت است. و رستم فاعل او، آمد فعل. و چرا متعلق به آمد است.

و گاه جمله را به جهت قرينه جمله سابقه حذف كنند. مثل آن‌كه گويند: تو نمي‌روي؟ گويي: چرا، يعني چرا نمي‌روم. و گويند: تو نمي‌كني؟ گويي: چرا، يعني چرا نمي‌كنم. زيرا كه چرا استفهام انكار است.

و زيرا به جهت تعليل است. و بر سر جمله درآيد. گويي: آمدم زيرا كه تو طلبيدي، يعني از اين جهت و از براي آن، و كه حرف تفسير است كه بر سر جمله

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 42 *»

درآمده و تفسير علت را كرده.

و براي نيز بر سر جمله درآيد هرگاه به معني تعليل باشد. چنان‌كه گويند: چرا خوردي؟ گويي: براي آن‌كه گرسنه بودم.

و چون به جهت تعليل است و بر سر جمله درآيد. مثل: آن‌كه گويي: چونكه تو آمدي رفتم. و چونكه تو گفتي بده دادم.

و گاه به معني وقت باشد. مثل: مي‌خواستم چون بيايي تو را بزنم، يعني وقتي كه بيايي.

و گاهي نون را به جهت تخفيف حذف كنند. مثل: مي‌خواستم چو بيايي به تو بگويم.

و گاه به جهت تشبيه آيد. مثل: رستم چون شير است. و چو شير است.

و گاه به جهت استفهام آيد. مثل: چون آمدي؟ و حال تو چون است؟ و در اين وقت اسم باشد.

و نوع سيوم حروفي است كه ملحق به كلمه شود به جهت تماميت معناي آن.

برخي افاده معني خداوندي كند. مانند: مند و گار و ور. مثل: خردمند و خدمتگار و هنرور. و گاهي واو را ساكن كنند. مثل: رنجور و گنجور و دستور.

و برخي افاده انبوهي كند. مانند: بار و زار و سار و ستان و لاخ و لان و شن. مثل: دريابار و گلزار و شاخسار و گلستان و سنگلاخ و ديولاخ و رودلاخ و نمكلان و گلشن.

و برخي براي تشبيهند. مانند: آسا و سان و وار و پش و فش و وش و سار و ديس و دس و وان و ون. مثلا: شيرآسا و پلنگ‌سان و خواجه‌وار و شيرپش و شاه‌فش و ماه‌وش و خاكسار و خامه‌ديس و ترنجدس و پلوان و پلون، يعني مانند پَل و مراد مرز دور زراعت است.

و برخي دلالت بر فاعليت كنند. مثل: گر و دار و آن و ده. مثل: كارگر و خريدار و افتان و خيزان و زننده.

و بعضي حرف تصغيرند. مثل: ك و و و چه. مانند: دخترك و يارو و باغچه.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 43 *»

و بعضي حروف نسبتند. مثل: ي و هـ و ين. مثل: بغدادي و يكساله و پشمينه و زرين و آهنين

و بعضي حروف لياقت باشند. مثل: وار و نه چون: بزرگوار و مردانه

و وار به معني مقدار نيز آمده. مثل: جامه‌وار

و بعضي حروف محافظتند. مثل: بان و وان و دار. مثل: باغبان و شتروان و كفش‌دار

و بعضي حروف اتصاف است. مثل ناك و گين. چون: غمناك و غمگين

و بعضي حروف رنگ باشد. مثل: پام و فام و وام و گون و گونه و چرده و چرته. چون: مشك‌پام و عنبرفام و گل‌وام و گندم‌گون و گلگونه و سيه‌چرده و سياه‌چرته

و بعضي حروف حاصل مصدر است. مثل: ار و ش و گي. چون: گفتار و بخشش و بخشندگي، يعني چون گي در آخر فاعل يا مفعول درآيد اثبات مصدر براي فاعل يا مفعول كند و الا مصدر نيست.

و حرف ظرف دان است. مثل: نمكدان

و بعضي حروف زائده است كه به جهت قوت معني يا تأكيد درآورند. مثل با در: بگفت و مي‌بگويد و بگو و به كمر برزد و دستش به خضاب اندر است. و بر مانند: برخواند. و فرا مانند: فرا پيش آمد. و مر مانند: مر او را گفتم. و همي مانند: همي‌گفتم و همي‌شنيد. و مي و آن كلمه‌اي است دال بر استمرار اگر بر سر ماضي درآيد يا مستقبل يا امر. مثل: مي‌گفت و مي‌رود و مي‌گو. و فرو مثل: فروخواند.

خاتمه

در ذكر حروف مفرده است كه به كلمات ملحق شود و افاده معني‌ها كند.

الف بر دو قسم است: يكي آن‌كه در اول كلمات درآيد و دويم آن‌كه در غير اول واقع شود.

اما آن‌كه در اول درآيد بر دو قسم است: اصلي و وصلي

اصلي آن هم بر دو قسم است: جايزالحذف مثل: اشتر و شتر و اشكم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 44 *»

شكم. و غير جايزالحذف مثل: اندام و انجام.

و وصلي به جهت ضرورت شعر آورند. چون: ابيداد.

و اما آن‌كه در غير اول آيد. چند قسم است:

يكي آن‌كه در ماقبل آخر افعال درآيد به جهت دعا. مانند: خدا رحمت كناد.

دويم آن‌كه به جهت تأكيد صفت آيد. چون: ستمگار كه تأكيد ستمگر است.

و سيوم به جهت افاده تكرار آيد. مثل: خنداخند گفت و كشاكش برد و پيشاپيش رفت و سراسر دريد. و اما سراپا قياس به سراسر شده است.

و چهارم به معني عطف است. چون: تكاپو كنان آمد. و تكادو كنان رفت، يعني تك و پو و تك و دو

و اما آن‌كه در آخر درآيد چند معني دارد:

يكي ندا مثل شها.

و دويم الف اخبار به واقع. مثل: خوشا به حال تو. و بدا به روز دشمن. و بسا عمري كه تلف كرد.

سيوم دعا. مثل: دشمنت فاني بادا. و چشمت روشن شودا.

و چهارم در صفت مشبهه به معني فاعل آيد. مثل: دانا و گويا

و پنجم الف اطلاق است به اصطلاح شعرا. مثل:

خاقانيا تو سخن نيك دانيا        يك نكته گويمت بشنو را يگانيا

و ششم به معني جهت است. مثل: فراخاي حوض و پهناي باغچه، يعني جهت فراخي و جهت پهني

هفتم تعظيم. مثل: شفيعا و صدرا

باء ابجد مفتوحه به جاي باي مكسوره عربي است. مثل: گذشتم به مرغي. و بعضي فارسيان اين با را هم مكسوره خوانند.

و اما باي مكسور يكي باي امر است. مثل: بخور. و بگو.

و يكي تأكيد است. مثل: بگفت. و مي‌بگويد. خاصه بعد از در و بر مثل:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 45 *»

دامن به كمر بر زد. و به خانه اندر شد.

و يكي قسم است. مثل: به خدا و به جان تو.

تاء قرشت در آخر كلمه، ضمير مخاطب است. مثل: آمدنت و جمع آن به الف و نون است. مثل: آمدنتان و مثل: غلامت و غلامتان

دال ابجد اگر در آخر كلمه ساكن باشد، علامت مستقبل است. مثل: مي‌آيد. و علامت ماضي هم بشود. مثل: آمد. و در آخر امر غايب درآيد. مثل: برود و بكند.

و شين قرشت در آخر كلمه افاده حاصل مصدر كند. مثل: خورش و روش

و ضمير غايب باشد. مثل: آمدنش. و جمع آن به الف و نون است. مثل: آمدنشان

كاف ساكنه در آخر، براي تصغير است. مانند: دخترك

ميم ساكنه در آخر، ضمير متكلم باشد. مثل: رفتم. و مخفف مرا مثل: اسپم داد.

نون مفتوحه در اول فعل به معني نفي باشد. مثل: نگفت. و نمي‌گويد.

و گاه به معني نهي آيد. مثل: نرو.

واو چند قسم است:

يكي واوي كه به جهت دلالت بر ضمه سابقه آورند. مثل: دو و تو و چو و خود.

دويم واو اشباع ضمه است. مثل: خواب و خوار و خويش كه گويا قدما خا را مايل به ضمه مي‌گفته‌اند.

سيوم واو مشعر به ضمه عاطفه. مثل: زيد و عمرو زد و خورد كردند.

چهارم واو مجهول گويند كه به جهت اشباع ضمه سابق آورند. مثل: لوك و توشك و تون حمام كه گويا قدماء ضمه اين نوع را بسيار غليظ مي‌گفته‌اند.

و واو معروف مثل: روز و سوز و مور.

و در زمان ما فرقي ميان واو مجهول و معلوم نباشد.

و اما واو مفتوح، واو عطف است. مثل: آمد و رفت.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 46 *»

و زائده باشد. مثل: من گفتم و يا تو گفتي.

و واو ساكن براي تصغير است. مثل: دخترو.

هاء هوز چند قسم است:

يكي اصلي مثل: سيه و زره. و اين هاء در تصغير مفتوح و در اضافه مكسور شود. مثل: سياهك و زره‌ من.

و يكي هاء تشبيه است. مثل: دندانه و دهنه و زبانه.

و يكي براي نسبت است. مثل: يك‌ساله و دوماهه و يك‌شبه.

و يكي به جهت بيان فتحه ماقبل است. مثل: رفته و گفته. و در اسماء مثل: لاله و خانه.

و در حال جمع اين ها حذف شود. مثل: لالها و خانها. و در حال اضافه و توصيف، به همزه بدل شود. مثل: خانة من و خانة عالي.

و در تصغير به گاف بدل شود. مثل: خانگك و جامگك. مثل هاء فاعل و مفعول در حال الحاق ياء حاصل مصدر. مثل: افسردگي و پژمردگي.

ياء حطي چند قسم است:

يكي نسبت مثل: هندي و رومي.

و يكي ضمير مخاطب مثل: رفتي. و جمع آن به دال است. مثل: رفتيد.

و يكي ياء اتصاف است. مثل: رستم مرد خوبي است. و بهمن مرد بدي است.

و يكي ياء لياقت است. مثل: اين غذا خوردني و اين لباس پوشيدني است.

و اگر اضافه شود مكسور گردد. مثل: نان خوردني من و لباس پوشيدني تو.

و يكي ياء استعداد است. مثل: رستم را ديدم آمدني بود و بهمن رفتني بود.

و يكي ياء تنكير است. مثل: دزدي به قافله زد.

و يكي ياء مصدري است. مثل: گل‌ريزي و سخن‌چيني.

و يكي ياء حاصل مصدر است. مثل: آشفتگي و زنندگي.

و يكي ياء اشتغال در زمان ماضي است. مثل: هر روزه جمع شدندي و او را زدندي.

اين است آن‌چه عجالة در بادي نظر مرا به نظر آمده و بعض آن را در كتب لغت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 47 *»

ديده‌ام از علم صرف و نحو فارسي.

پس اي فرزند چون فارسي‌زبان هستي روح فارسي را درك مي‌كني. و چون صرف و نحو فارسي را درست تعليم گرفتي عربي را به حقيقت خواهي فهميد. پس بايد اول سعي كني كه اين صرف و نحو را درست بفهمي تا عربي بر تو آسان گردد.

و كتابي ديگر براي برادرت در املاي فارسي و رسم كتابت نوشته‌ام آن را بعد از صاحب خط‌شدن بايد بخواني كه علم املاء‌ از جمله لوازم است.

و اگر بعضي از صاحبان فهم، مسائل ديگر به نظر ايشان آيد عيبي بر من نگيرند. زيرا كه كتابي از سابقين در اين علم نديده‌ام. و علم روز‌به‌روز زياد مي‌شود. پس ايشان بر اين‌ها زياد كنند و علم را مبسوط نمايند ان‌شاءالله. و اگر خطائي در آن‌چه نوشته شده بينند باز عفو نمايند كه علوم به تدريج زمان محكم و مضبوط و بي‌عيب شده است. والله المستعان و رجائي منه الغفران. قدختم علي يد مؤلفه كريم بن ابراهيم في ثالث‌عشر شهر ذي‌القعدة من شهور ﺳنة خمس و سبعين من المائة الثاﻟثةعشرة حامداً مصلياً مستغفراً.

[1]ـ طاري يعني عارض.

[2] – يعني مانند قالب شعري واو را به صورت ضمه مي‌خوانند. /از مقابليست/.

[3] – جُغتاي: شعبه‌اي است از زبان‌هاي تركي مغولي كه بدان تركي جغتايي گويند. لغت‌نامه دهخدا