13-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد سیزدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد سیزدهم – قسمت اول

 

 

دروس اين مجموعه دروس سال 1302 هجري قمري مي‏باشد

بسم اللّه الرحمن الرحيم

قال العبد المسكين احمد بن زين‏الدين الاحسائي في بيان مايمكن العبارة عنه من صفة تعلق علم اللّه بالمعلومات من حيث هي معلومات اذ بدون تلك الحيثية لا سبيل للممكن اليه و تلك الصفة صفة رسم لا صفة قدم فان القديم يتعالي عن الحدوث بكل اعتبار و العبارات تعبير و تفهيم و ان كان ذلك النظر بعين منه فان ذلك النظر و تلك العين من المعاني و هي فينا من المعاني السفلي و هي من المعاني العليا كالشعاع من المنير و تلك العليا هي التعين الاول و هو اول مظاهر الذات فافهم.

فاقول اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بمايمكن في ذواتها و مايمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلّها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظلّ الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان

و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء يعني انها شي‏ء بذلك الحكم و هو ظل الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ما سالته من الوجود و امكن فيها ما اقتضته من الامكان و ان لم‏تقتضه في الوجود فما لم‏تقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان و هاتان الرتبتان[1] [2] اقتضاء[3] مايمكن لها[4] من تلك الصفة المذكورة لانه اذا شاء[5] اقتضت ما في الوجود في الامكان و ما في الامكان في الوجود[6] لان ذلك[7] هو ما لها من تلك الصفة التي هي المشية التي بها الاقتضاء و ذلك حكم الاختيار الربوبي فلم‏تقتض الاّ ما شاء لان مشيته هي الربوبية اذ مربوب و هي صفة الربوبية اذ لامربوب كما مر و لم‏يشأ الاّ مااقتضته من مشيته و تلازمهما في التحقق الظهوري و تقدم المشية علي الاقتضاء ذاتاً كمثل تلازم الفعل و الانفعال في التحقق الظهوري كالكسر و الانكسار و تقدم الكسر علي الانكسار ذاتاً و ان تساوقا في التحقق الظهوري

و تلك الربوبية اذ لامربوب التي هي الكينونة كما مرّ علمه بمخلوقاته اولاً و صفتها التي هي ظل الكينونة و ظل الربوبية اذ لامربوب علمه بمخلوقاته ثانياً قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء فماشاء من علمه يحيطون بشي‏ء منه كما شاء فافهم و هذا العلم الذي لايحيطون بشي‏ء منه اي الكينونة هو من علمه بذاته الذي هو ذاته كيدك منك كما في رواية حمران بن اعين عن ابي‏جعفر7 و كما في رواية هشام بن الحكم عن ابي‏عبداللّه7 و له المثل الاعلي في السموات و الارض و هو العزيز الحكيم سبحان ربك رب العزة عمايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه رب العالمين.و صلّي اللّه علي محمد و اله الطاهرين.

 

 

 

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس اول ــ  شنبه 24 صفرالمظفر 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

فعلي كه صادر است از فاعل يعني فعل عام ــ  ديگر مي‏خواهيد قدرت اسمش بگذاريد مي‏خواهيد علم اسمش بگذاريد ــ  ملتفت باشيد كه همه جا جاري مي‏شود كه فعلي كه صادر از فاعل است تكثر معني ندارد داشته باشد و اينها را بدانيد كه از پي‏اش نرفته‏اند و خيلي اغلب اغلب ملاّها و حكما اصلش پيرامونش نگشته‏اند كه چطور مي‏شود. پس شما ملتفت باشيد كه فعل صادر از فاعل نمي‏شود متعدد باشد نمي‏شود متكثر باشد يعني داخل محالات است. ان‏شاءاللّه فكر كنيد تا به دست بياريد مردم را كه مي‏بينيد فكرهاشان همه از روي فكر مخلوق است و كاش در مخلوق درست فكر مي‏كردند، اگر درست فكر مي‏كردند نمونه‏اش بود. انسان مي‏بيند به حسب ظاهر زيد يك شخص است گاهي مي‏ايستد گاهي مي‏نشيند گاهي حرف مي‏زند گاهي ساكت مي‏شود، اينها هر يكيشان هم غير زيدند همه فعل زيد است و صفت[8] زيد است. پس انسان مي‏بيند شخص واحد افعال متعدده از آن سر مي‏زند ديگر فكر كنند كه چطور شده همچه شده، يا فكر كنند كه نمي‏شود از شخص واحد افعال عديده سر بزند، فكر نمي‏كنند راه حكمت مردم اين است كه هر علمي و مطلبي كه دارند منتهي مي‏كنند به بديهيات منتهي به بديهيات كه شد ديگر تعمق نمي‏كنند مي‏گويند ديگر فكر نمي‏خواهد پس آتش گرم است فكر نمي‏خواهد مي‏بينيم كه آب سرد است همين‏طور شخص واحد مي‏تواند ظهورات داشته باشد بديهي است زيد گاهي مي‏نشيند گاهي حرف مي‏زند گاهي ساكت مي‏شود گاهي حركت مي‏كند گاهي ساكن مي‏شود و هكذا پس يك شخص بسا صد جور ظاهر مي‏شود و اينها بديهي است ديگر آرام گرفته‏اند فكر نكرده‏اند.

ان‏شاءاللّه شما بناتان باشد قدري فكر كنيد فعل صادر از فاعل نمي‏شود متعدد باشد متكثر باشد ملتفت باشيد و آنهايي كه در بادي نظر به نظر مي‏آيد كه خيال كرده‏اند منتهي به بديهيات كرده‏اند علمشان را، اينها بديهي ظاهري هم شده است راهش اين است كه نفسي است در عالم غيب بدني است در عالم شهاده اين بدن مثل چوبي است گاهي راستش مي‏كنيد گاهي مي‏خوابانيدش، مثل سنگي است گاهي حركتش مي‏دهيد گاهي ساكنش مي‏كنيد پس اين افعال همه صادر است از اين جسم ملتفت باشيد اين افعال صادره از اين جسم را اين را كسي ديگر از روي عمد گاهي راستش مي‏كند اسمش مي‏شود قائم گاهي مي‏خواباندش اسمش مي‏شود نائم.

و فكر كنيد كه مطلب مطلب خيلي عمده‏اي است ه رقدر بگويم عمده است اغراق نكرده‏ام و ملتفت باشيد هر چيزي كائناً ماكان بالغاً مابلغ و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد هر چيزي كه به دو صورت مختلف ظاهر شد كسي ديگر اين را به دو صورت مختلف درآورده اين خودش نمي‏تواند به دو صورت مختلف درآيد و وقتي عرض مي‏كنم داخل بديهياتتان مي‏شود و باز مي‏گويم داخل بديهياتتان مي‏شود نه بديهيات مردم كه مي‏گويند مي‏بينيم چنين است بلكه مي‏فهمي و عقلت حكم مي‏كند كه چنين است. پس اگر سنگي را ديدي كه حركت كرد و تو عاقلي مي‏داني اين خودش حركت‏كننده نيست حكم مي‏كني اگرچه نديدي كه كسي اين را پرانده اگر مي‏بيني مي‏گويي فلان بوده اگر نمي‏بيني مي‏گويي كسي پشت ديوار بوده اين سنگ را انداخته يا جنها انداخته‏اند يا ملائكه انداخته‏اند، باد آمده پرانده سنگ را؛ اگر خود سنگ حركت‏كن بود هرگز ساكن نمي‏شد يا اگر ساكن بود هميشه نمي‏شد حركتش بدهي ملتفت باشيد خيلي‏ها هم گفته‏اند حكما هم نوشته‏اند لكن نتيجه‏اش را آنهايي كه راه برده‏اند به دست نداده‏اند به جهت مصالحي چند، آنهايي هم كه راه نمي‏برده‏اند راه نمي‏برده‏اند.

ملتفت باشيد كه اين قاعده اصل محكمي است و محكم‏بودنش را بايد بفهمي و آن اصل اين است كه هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد اين خودش نمي‏تواند به دو صورت مختلف درآيد لامحاله كسي اين را از خارج به اين دو صورت درآورده و اين امكانِ دو طرف را داشته كه به اين دو صورت درآمده و اين قاعده است اگر فراموش نكني خيلي از چيزها گيرتان مي‏آيد و اينكه اين همه اصرار مي‏كنم اصرارهاي مرا اگر مطلبش را هم ندانيد اصرارها يادتان نرود و بدانيد حرفي اگر بي‏مغز بود بدانيد من اين همه اصرار نمي‏كردم. پس مي‏بيني هر ماده كه مصور باشد به صورتي اين صورت فعليتي است كه بر روي او پوشيده شده اين را هر جا ببري آن صورت هم فرع اوست صورتش همراه مي‏رود ماده‏اش هم كه توي اوست همراهش مي‏رود پس حركت اگر ذاتيت داشت براي آن جسم يا براي آن سنگ فرق نمي‏كند يا سكون اگر ذاتيت داشت هميشه ساكن بود نمي‏شد هيچ وقت بجنبد هرجا خيال مي‏كردي اين جسم مي‏رفت اگر سكون ذاتيش بود همه‏جا ساكن بود اگر حركت ذاتيش بود همه جا هرجا كه مي‏رفت متحرك بود. حالا مي‏بيني اين جسم بعضي جاهاش چرخ است و حركت مي‏كند بعضي جاهاش افتاده است حركت نمي‏كند مي‏فهمي كه اگر حركت ذاتي جسم بود همه جاش بايد بجنبد مثل آن چرخ و اگر سكون ذاتيش بود همه جاش بايد ساكن باشد و اينها هيچ اغراق نيست اگر خيال كنيد اغراق است فكر كنيد قاعده به دستتان بيايد.

پس هر چيزي را كه گاهي به صورتي است و صورتي را از خود خلع كرد ظهوري را از خود پنهان كرد به ظهوري ديگر درآمد كسي ديگر اين كار را بر او وارد آورده خودش به صورتي ديگر نشده پس نتيجه را ملتفت باشيد و نتيجه را هم هنوز نمي‏دانيد چيست، از اصرارها نوعش به دستتان باشد حالا جسم زيد قابل است براي اينكه كسي بجنباند اين جسم را مثل تمام جسم كه قابل است و قابل است كه ساكن باشد يعني كسي آن را نگاه دارد مثل تمام جسم حالا اين گاهي مي‏جنبد روح زيد است كه اين را مي‏جنباند گاهي ساكن مي‏شود روح زيد است كه اين را ساكن مي‏كند. پس اين حركت و سكون فعل جسم نيست ظاهر از اين جسم شده ديگر ملتفت باشيد كه اين قاعده در كون و شرع همه جا جاري است فاعل اگر بگيرد شمشير را و گردن كسي را بزند هيچ احمقي نمي‏آيد شمشير را بشكند كه چرا فلان را كشتي آن مردكه را مي‏آيند مي‏گيرند عذاب مي‏كنند كه چرا مردكه را كشتي. پس شمشير فعل آن شخص نيست آلتي است در دست او.

خلاصه فراموش نكنيد ان شاءاللّه و محكم بگيريد و اينهايي كه اصرار مي‏كنم محكم بگيريد براي اين است كه مسأله كه ثابت شد و آن را فهميديد زير پاتان مي‏افتد خودتان صعود مي‏كنيد مي‏رويد بالاي آن و آن وقت نتيجه يقيني به دست مي‏آوريد باز در آنهايي كه فهميده‏ايد فكر مي‏كنيد نتيجه ديگر از آن مي‏گيريد و هكذا الي غيرالنهايه مي‏رود تا هرجا خيال كنيد. پس دقت كنيد هر چيزي مثل جسمي ديگر ملتفت باشيد من هم سعي مي‏كنم كه مثالهاش را جايي عرض كنم كه واضح باشد شما ببريدش هرجا هم واضح نيست همين‏طور جاريش كنيد. پس اگر آهني را گذاردي جايي و گرم شد همه عقلاي عالم حكم مي‏كنند و مي‏دانند و يقين دارند كه اين گرمي از خود اين آهن نبود به دليل اينكه آهن پيشتر بود و گرم نبود پس حكم مي‏كنند كه يا آفتابي اين را گرم كرده يا آتشي اين را گرم كرده يا دوايي گرمش كرده خودش گرمي اگر داشت هميشه گرم بود بسياري از اوقات اين را يافتيم كه سرد بود و اگر گرمي در اندرونش بود بايد بيرون بيايد خودش، به كسي از خارج احتياج نداشت و همچنين اگر برعكس ديديم اين سرد شد ديگر اين سردي در مغز خودش بوده؟ نه هيچ جاش نبود آن وقت كه داغ بود اگر آن را مي‏شكستي مغزش هم آتش بود حالا كه سرد شد استدلال مي‏كني كه هوا سردش كرده يا در آبش زده‏اند يا دوايي يا علاجي كرده‏اند سرد شده.

ملتفت باشيد و ان‏شاءاللّه وقتي دقت مي‏كني به مطلب مي‏رسي تو در يكجا دقت كن باقي جاهاش پاي خود من كه بفهمي و هرجا هم كه خيال كني كه دقت كرده‏اي و مي‏بيني نفهميده‏اي برگرد همان جاي اولي را دقت كن. پس عقلاي عالم مي‏فهمند كه گرمي مال آتش است از خارج مي‏آيد به اين آهن مي‏رسد يا به هر جسمي و همچنين سردي مال غير آن جسم است از خارج مي‏آيد به جسم مي‏رسد. پس هر چيزي كه گاهي سرد است گاهي گرم نه گرمي فعل اوست نه سردي، گرمي و سردي فعل غير اين ماده است اگر گرمي رويش آمد گرم مي‏شود اگر سردي رويش آمد سرد مي‏شود اين مسخّر است مثل خري كه هر طرف كه افسارش را بكشند مي‏رود و اين را داشته باشيد كه مواد مسخّرند در توي فعليات و فعليات مؤثرند در مواد و مواد از خود هيچ ندارند گدايند آنچه دارايي است پيش فعليات است. پس گرم است هوا، جسم گرم مي‏شود، سرد است هوا، جسم سرد مي‏شود و هنوز واللّه نتايجش را نمي‏دانيد چقدر است از اين جهت بسا باشد دماغتان بسوزد از اصرارهاي من. حتي همين‏جوري كه مي‏بيني نشسته‏اي اگر يكدفعه گرم مي‏شوي يا سرد مي‏شوي حكمش همين‏جور است كه در آهن عرض كردم از خارج گرمي و سردي بر تو وارد شده. هر چيزي كه به دو صورت متضاد بيرون آمده نه آن يكي ذاتيت دارد نه آن يكي. الحديد بما هو حديد كه تميز مي‏دهيد نه دخلي به گرمي دارد و نه به سردي، گرم باشد بر آهنيت افزوده نمي‏شود سرد باشد از آهنيت كاسته نمي‏شود. از اين بالاتر چيزي كه قدري خفا دارد اين است كه بسا جماعتي نشسته‏اند و تو گرمت مي‏شود و آنها گرمشان نمي‏شود طبيب حكم مي‏كند كه فلان ماده در بدن بوده ريخته در اعضا حالا گرمش كرده، صفرا ريخته گرمش كرده بلغم ريخته سردش كرده. اينها را عرض مي‏كنم كه از اين‏جور چيزها كه ببينيد مبادا فريب بخوريد و اعتنا به قاعده نكنيد زيرا كه قاعده قاعده‏اي است كه تخصيص‏بردار نيست در همه عوالم جاري است و عقل حكم مي‏كند كه چنين است. پس چيزي به خودي خود گرم نمي‏شود به خودي خود سرد نمي‏شود داخل محالات است و مسامحه مكن كه مطلب را بايد بداني كه چنين است و احتمال غير از اين نمي‏رود و اگر همچو ديدي به مطلب مي‏رسي و واللّه همين قاعده نمونه است از آنچه انبيا و اوليا به دست داده‏اند آنچه در قرآن مي‏بيني همه‏اش از اين قرار است و از اين قبيل است نمي‏بيني تو را ساخته‏اند از نطفه، آن يكي ديگر را هم ساخته‏اند پس صانعي اينها را ساخته ديگر من چه مي‏دانم! اين نطفه بلكه خودش يكدفعه جاييش گوش شده يك‏جاييش چشم شده چه مي‏دانم خودش نشده! الاغ هم باشي اين را مي‏فهمي كه اين نطفه بود چشم نداشت گوش نداشت دست نداشت پا نداشت سر نداشت هيچ اعضا و جوارح نداشت در ظاهر و باطن هيچ نبود حالا اين خودش اين‏طور مي‏شود؟ چطور خودش اين‏جور مي‏شود؟ نمونه‏اش همين سنگ است اگر ديدي جنبيد كسي آن را جنبانيده آدمي جني بادي آن را جنبانيده نمي‏بيني در مغزش در اندرونش ــ هي پرده‏پرده بردار ــ  حركتي نيست پس لامحاله چيزي اين را حركت داده است اينهاش نزديك به تصديق است و خيلي حكما هم تصديق دارند لكن در سكون درست تصديق نمي‏كنند مي‏گويند سنگ بالطبع ساكن است، شما دقت كنيد فكر كنيد اين سنگ آنچه را دارا است حجريت است كه آن را سنگ ساخته‏اند حالا آن‏چه از خوديت خودش است آن است كه هم توي حركتش است هم توي سكونش، توي حركتش تمام خودش هست توي سكونش هم تمام خودش هست لكن چنانچه حركتش بالقسر است و كسي ديگر بايد حركتش بدهد سكونش را هم همين‏طور بدان پس مي‏گيرند و چارميخش مي‏كشند و نگاهش مي‏دارند ساكن مي‏شود. ديگر حالا اسبابش را مردم نمي‏دانند به جهت اين است كه فكر نمي‏كنند اين است كه خيلي از حكما مي‏گويند اين هم از باب عدم و ملكه است. اين لفظ عدم و ملكه را اصطلاح كرده‏اند اصلش حرف بي‏معني است شما ملتفت باشيد كه چه مي‏خواهند بگويند. عدم و ملكه كه مي‏گويند منظورشان اين است كه مثلاً سكون نبايد سر بزند از كسي چرا كه سكون عدم‏الحركه است. حركت چيز موجودي است بايد از كسي سر بزند اما سكون يعني حركت نكند. شما فكر كنيد راهش دستتان باشد ايشان عقلشان توي چشمشان است و با چشم مي‏بينند كه سنگ را مثلاً شخصي حركت داد پس تصديق مي‏كنند كه اين فعل وجودي دارد لكن مي‏گويند وقتي كه حركت تمام شد ديگر خودش ساكن است، سكون عدم‏الحركه است ديگر اگر كسي بخواهد تحقيق كند و بگويد سكون راست است ضد حركت است و يك جسم در يك آن محال است هم متحرك باشد هم ساكن چرا كه حركت و سكون نقاضت با يكديگر دارند با هم جمع نمي‏شوند در ماده واحده در حال واحد حالا كه چنين است همين‏طوري كه سكون عدم‏الحركه است حركت هم عدم‏السكون است. چطور شد كه تو يكيش را قبول داري آن يكي ديگر را قبول نداري؟ و از اين باب است واللّه بدون تفاوت و مي‏خواهم عرض كنم كه چون عقلشان به چشمشان بوده و كأنّه عقل در ايشان درست نيامده بوده آن‏قدري كه خيال كرده‏اند عقل است آن را تابع چشم خود كرده‏اند نگاه كردند ديدند آفتاب طالع شد و عالم روشن شد گفتند نور امر وجودي است و مبدئي دارد چرا كه به چشمشان ديدند اما ظلمت امر عدمي است ديگر ظلمت را نبايد خلقش كرد ديگر جعل الظلمات و النور چطور مي‏شود؟ سرش معطل مي‏مانند.

شما ان‏شاءاللّه آن قاعده را كه عرض كردم دست بگيريد و از دست ندهيد آنها چون عقلشان به چشمشان بود ديدند اين قرص را اين چراغ را كه نوري از آن سر زد و گفتند نور امري وجودي است اما تاريكي ديگر تاريكي را نبايد ساخت و توي اطاق آورد. بله روشنايي را بايد ساخت و گذارد و چراغي آتشي چيزي كه روشن‏كننده باشد مي‏آرند روشن مي‏شود ولكن ظلمات خودش است ظلمات است ظلمت عدم نور است آن ديگر فعلي نمي‏خواهد، جعلي نمي‏خواهد. ملتفت باشيد اينها عقلشان به چشمشان بوده واللّه عقل نداشته‏اند حكيم نبوده‏اند كه اينها را گفته‏اند و اين قاعده را فرنگيها هم گفته‏اند در كتاب فرنگيها هم ديده‏ام همين‏جورها نوشته‏اند حكيم نبوده‏اند كه اين‏جور و اين‏طور نوشته‏اند حتي آمده‏اند اين امر را جاري كرده‏اند در حرّ و برد گفته‏اند برودت چيزي نيست كه وجودي داشته باشد اصل برودت يعني عدم‏الحراره بله اين حرارت درجات دارد خيلي سخت و شديد شد مي‏شود مثل آتش، از آن سختيش كمتر شد مي‏شود مثل هوا، از آن كمتر شد مي‏شود مثل آب، از آن كمتر شد مي‏شود مثل خاك ديگر برودتي داخل شده و سرد شده مي‏گويند خير برودت وجود ندارد. شما ملتفت باشيد عرض كردم اينهايي كه عقلشان به چشمشان است مبدأ نور را به چشمشان مي‏بينند مي‏گويند نور امر وجودي است و جعلي مي‏خواهد ظلمت عدم‏النور است. شما همچو نباشيد چشمتان تابع عقلتان باشد.

پس دقت كنيد و فكر كنيد هر ماده‏اي كه قابل است براي روشن‏شدن همان ماده قابل است براي تاريك‏شدن. چراغ را مي‏آري روشن مي‏شود مي‏بري تاريك مي‏شود، تاريكي هم مبدئي دارد ظلمت هم فعل غير است. سنگي اگر گاهي متحرك است تحريكش محرّك مي‏خواهد پس به تحريك غير اين متحرك شده وقتي ساكن است مسكّني مي‏خواهد پس به تسكين غير اين ساكن شده. بله شايد مسكّنش را نبيني مي‏شود گاهي هم شده محرّكش را نمي‏بيني تو عقلت را تابع چشمت مكن پس فكر كن هر ماده‏اي كه به دو صورت مختلف درآمد اين دو صورت مختلف اقل مايقنع است سه صورت هم مي‏شود صد صورت هم مي‏شود هزار صورت هم مي‏شود خلاصه هر ماده‏اي كه به دو صورت درآمد خودش درنيامده غير اين را به اين دو صورت درآورده پس اگر آهن گرم شد هوا گرم بوده گرمي از خارج اين داخل اين شده اين را گرم كرده اگر آهن سرد شد باز سردي از خارج آمده اين را سرد كرده؛ و اين‏جور است حركت و سكونِ اين. سكوني از جايي ديگر بايد بيايد اين را ساكن كند حركتي از جاي ديگر بايد بيايد اين را بجنباند و سعي كنيد محض لفظ نباشد سعي كنيد درست بفهميدش ان‏شاءاللّه، كه بناي توحيد بر اين بسته است حالا كه چنين است پس فكر كنيد مي‏فرمايند بمضادّته بين الاشياء علم ان لا ضدّ له و اينها واللّه همه قاعده‏هاي كلّي است در اخبار ريخته شده اما آني كه به دست بگيرد كم پيدا مي‏شود. فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس چون ديدم گاهي گرم مي‏كند هوا را گاهي سرد مي‏كند هوا را گفتم خدا نه گرم است نه سرد است، گاهي آتش مي‏سازد گاهي آب، خودش نه آتش است و نه آب پس بمضادّته بين الاشياء علم ان لا ضدّ له پس بتحريكه المتحركات و تسكينه السواكن علم ان لا حركة له و لا سكون له.

ديگر از اين قاعده كه عرض مي‏كنم ببينيد چقدرها مطالب به دستتان مي‏آيد پس بدانيد به همين قاعده است كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه آنچه در عالم خلق است هيچ چيزش پيش خدا نيست و آنچه در پيش خداست هيچش در عالم خلق نيست و اگر اين‏طور اعتقاد كردي آن وقت موحد مي‏شوي. گاهي گرم مي‏كند هوا را گاهي سرد مي‏كند نه سرد است خودش نه گرم است خودش، او اگر كارش گرمي بود هميشه گرم مي‏كرد ديگر هيچ وقت سرد نمي‏توانست بكند اگر كارش سردي بود هميشه سرد مي‏كرد ديگر هيچ وقت گرم نمي‏توانست بكند. گاهي سنگين مي‏كند گاهي سبك مي‏كند او نه سنگين است و نه سبك است، گاهي تحريك مي‏كند گاهي تسكين مي‏كند او نه متحرك است نه ساكن.

و ببينيد قاعده كليه را كه به دست گرفتيد چطور آسان مي‏بردتان هرجا پس هر چيزي كه به دو صورت مختلف درآمد خودش به آن دو صورت بيرون نيامده بيرونش آورده‏اند. حالا كه چنين شد پس مي‏دانيم آن‏چه به صور مختلفه بيرون آمده غيري به آن صور درش آورده ديگر حالا تدبيرش را ندانيم سهل است و باز از اين قاعده مي‏توانيد نتيجه ديگري بگيريد ملتفت باشيد پس آن كسي كه غيري در او تأثير نكند و غيري او را نسازد و غيري در او تصرف نداشته باشد نمي‏شود به دو صورت مختلف بيرون آيد پس هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد و به دو صفت مختلف متصف شد و به دو حد مختلف محدود شد او خودش نكرده اين كار را غيري اين كار را بر سر او وارد آورده. پس اگر رفتي جايي كه كسي تصرفي در آن ندارد و كسي نمي‏تواند او را بر صفتي بيرون آورد او خودش هميشه بر يك صفت است و يك‏طور است پس فعل صانع يك فعل است و ببينيد از روي حكمت و حقيقت مقدمات را كه يقين كرديد يقين مي‏توانيد بكنيد كه خدا گاهي غضب نمي‏كند گاهي ترحم نمي‏كند؟ اگر خدا چنين بود كه خدا نبود بله تو گاهي غضب مي‏كني گاهي ترحم مي‏كني اگر غضب كني به غضب آورده است تو را حرارتي صفرايي به يك سببي از اسباب غضب مي‏كني گاهي حلم به كار مي‏بري كسي ديگر اين حلم را پيش تو آورده ديگر يا خدا آورده يا آب سردي خورده‏اي يا رفيق موافقي ديده‏اي به كاري مشغول شده‏اي فرح آمده. حالا آيا خدا هم همين‏طور است؟ پس ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد هيچ فراموش نكنيد بابش باب آساني بود دست دادم.

پس بدانيد صانع به دو صفت متضاد بيرون بيايد چطور خواهد بود؟ فكر كنيد كه اينها جزء ايمانتان است از روي تحقيق باشد تقليد نباشد اينها اصول دين است و تحقيقي است تقليدي نيست ولي تا درس نخواني و ياد نگيري تحقيق نمي‏تواني بكني. اينهايي كه مجتهد مي‏شوند مي‏روند درس مي‏خوانند وقتي از شكم مادرش بيرون آمد آخوند، آخوند نبود رفت درس خواند تا مجتهد شد و همين حرف را خيلي از مردم غافلند. اصول دين را مي‏گويند اجتهادي است تقليدي نيست پس هر كسي هر طوري خودش دانست دانست. هيچ‏كس خودش نمي‏تواند بداند هيچ‏كس نحوي نيست درس مي‏خواند مي‏شود نحوي، هيچ‏كس فقيه نيست مي‏رود درس مي‏خواند فقيه مي‏شود همچنين اصول دين اجتهادي است بايد درس خواند ياد گرفت تا مجتهد شد نه اين است كه خودش بنشيند فكر كند. خودش مجتهد نمي‏تواند بشود، نمي‏شود مجتهد بشود بلكه از راه بيرون مي‏رود از پيش خود فكر كردن به غير از گمراهي هيچ توش نيست.

پس ديگر فراموش نكنيد قاعده كليه را فكر كنيد و تصديق كنيد از روي دل. هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد كه آن دو صورت متضاد باشد و مختلف باشد مثل تكلم و سكوت، مثل حركت و سكون، باز تكلّمش را كسي ديگر آورده پيش اين، سكوتش را كسي ديگر آورده پيش اين. اين جسم خودش نمي‏تواند خود را بجنباند پس هر چيزي به دو صورت مختلف بيرون آمد خودش بيرون نيامده بيرونش آورده‏اند پس چوب را ديدي به دو صورت مختلف درآمد يقيناً نجار ساخته خودش نمي‏شود همچنين بشود. خشت و گل را ديدي به صورتهاي مختلف درآمد يقين بنّاي صاحب شعوري برداشته اطاق ساخته خودش شايد همچو شده باشد؟ نه، مگر آدم خر شده باشد و خر شده‏اند واللّه اگرچه كتاب هم داشته باشند كمثل الحمار يحمل اسفاراً فرض كن حفظ هم داشته باشد خر است حفظ هم دارد طوطي هم خيلي چيزها مي‏تواند حفظ كند.

پس دقت كنيد ماده حديد به صورتهاي مختلفه بيرون آمده حدّاد بيرونش آورده، نقره و طلا است به صورتهاي مختلفه بيرون آمده زرگر به اين صورتها بيرونش آورده خودش جماد است به صورتهاي مختلفه درآمده نمي‏شود. اين راه توحيد است مي‏بيني اين جسم جاييش سرد است سردش كرده‏اند جاييش گرم است گرمش كرده‏اند خودش همچنين شده، نه نمي‏شود خودش همچو بشود به تدبيري به علاجي سختش مي‏كنند زمينش مي‏كنند به علاجي ديگر آبش مي‏كنند به علاجي هواش مي‏كنند به علاجي ديگر آتشش مي‏كنند به علاجي ديگر فلكش مي‏كنند اين چرخ خودش نمي‏گردد مگر اينكه فنري آويزي در خارج داشته باشد آن وقت دستي از خارج بيايد و آن دست اين چرخ را بگرداند آن وقت مي‏گردد. بعينه واللّه بدون تفاوت مثل همين چرخهاي ظاهري كه تا صاحبش نگرداند نمي‏گردد اين چرخ هم واللّه خودش نمي‏تواند بگردد، صاحبش را هم نمي‏شناسي؛ فنر دارد آويزي دارد خودش محال است بگردد.

به همين قاعده ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد اصرارهاي مرا بيجا خيال نكنيد پس بدانيد صانع فعل او صادر از او است نه اين است كه خيال كني يك‏دفعه قدرت را صادر مي‏كند و يك‏دفعه علم را صادر مي‏كند يك‏دفعه حكمت را صادر مي‏كند همچو نيست تمام آنچه صادر شده از فاعل تمامش علم است تمامش قدرت است تمامش حكمت است آنچه صادر از صانع است يك‏چيز است. پس فعل صادر از صانع مختلف و متكثر نيست. و ملتفت باشيد كه احتياج نداري بعد از اين بيان كه بفهمي صفات زايد بر ذات هست يا نيست؛ اين حرفها خودش مي‏رود پي كارش. فعل همه‏جا صادر از فاعل است نمي‏شود نباشد صادرش نكند نيست قاعده كلي است هيچ‏جا مخصوص نيست فعل من حيث انّه فعلٌ، فعل خودش مِن غير اينكه صادرش كنند هيچ نيست. حركت من مادامي كه من اين دست را نجنبانده‏ام و حركت نكرده‏ام خودش چه چيز است؟ خودش هيچ نيست وقتي من همچو كردم اين حركت پيدا مي‏شود. پس فعل از خودي خود از غير نظر به سوي فاعلش هيچ صرف و امتناع محض محض است هيچ نيست فاعل كه صادرش مي‏كند آن وقت صادر شده پس فعل صادر از فاعل است حالا اين فعل صادر از فاعل آيا ذات فاعل است، پس چرا فعلش مي‏گويي؟ اين فعل زائد بر فاعل است، پس چرا فعل آن فاعل مي‏گويي. مردم علمشان و عقلشان تابع چشمشان است مي‏بينند خودشان مدتها جاهلند درس مي‏خوانند و علمي زياد مي‏كنند و اين علم زايد بر ذات اوست مي‏بينند اين صفت زايد بر آن ذات است آن وقت مي‏رود پيش صانع مي‏گويد خدا هست عالم هم هست قادر هم هست اين علم و اين قدرت را بگويم عين ذات است از اين نقصها لازم مي‏آيد، بگويم غير ذات است زايد بر ذات مي‏شود هزار خدشه‏ها و حرفها آخرش پيدا مي‏شود آنچه مي‏گويند آخرش هذيان است.

مثلي عرض كنم ملتفت باشيد بعينه مثل كسي كه در علمي از باب آن علم داخل نشود فرض كن كسي اصلش چشم نداشته باشد كور مادرزاد باشد حالا مي‏گويي رنگ سياه، او هيچ نمي‏فهمد صداي بلند خيال مي‏كند. رنگ سرخ مي‏گويي چون چشم ندارد رنگ سرخ را يك‏جور صدايي خيال مي‏كند. حالا اين بناي تحقيق مي‏گذارد از الوان مختلفه به جز اصوات هيچ نمي‏فهمد آن وقت مي‏گويد لون قرمز فلان‏جور است لون اسود فلان‏جور است كتاب هم مي‏نويسد و كتابش هم بزرگ مي‏شود. انسان صاحب شعور و صاحب چشم نگاه مي‏كند مي‏بيند همه‏اش هذيان است. رنگ چه دخلي دارد به صدا؟ اين مي‏گويد! اينها همه‏اش هذيان است. يا كسي كر مادرزاد باشد اين اصلش صوت نمي‏فهمد چه چيز است اما چشم دارد رنگ مي‏فهمد. صوت كه مي‏گويي رنگ سفيدي سياهي، خيال مي‏كند سياهي بلند است و دراز، سفيدي چيز پهني است يك صاحب گوش كه اينها را مي‏شنود مي‏بيند اينها هذيان بوده كه گفته هيچ معني نداشته واللّه همان‏طور است حالت آن كساني كه بوده‏اند، وقتي كه كتابهاي مردم را برداشته‏اند و ديده‏اند متحير شده‏اند. شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه همين‏طور بود كتابهاي مردم را برمي‏داشت نگاه مي‏كرد مي‏گفت ماادري، نمي‏دانم من ديوانه‏ام يا مردم ديوانه‏اند كتابهاشان را پر كرده‏اند از هذيان برداشته كتاب نوشته تحقيق كرده چطور مي‏شود چشم مي‏بيند. بله نور بيرون مي‏آيد از چشم مي‏خورد به آن چيزي كه ديده مي‏شود سرش برمي‏گردد مي‏آيد توي چشم. ديگر آن وقت تحقيقات براي اين حرف و متفرعات بر اين دارند احكامي و كتابي و ردّي و بحثي. يك مردكه‏اي كه درست فهميده مي‏گويد اينكه مي‏گويي بيرون مي‏آيد چيزي، اين چه چيز است بيرون مي‏آيد؟ عرض است بيرون مي‏آيد؟ عرَض چطور كنده مي‏شود از روي جوهر؟ جوهر است؟ چشم بايد قدري كوچك شود هرچه ببيند چشم كم بشود تا تمام شود پس جوهرش كه بيرون نيامده عرَض هم كه معقول نيست بيرون آيد پس خط شعاعي بيرون آمده از چشم؛ اين نامربوط است. حالا كه نامربوط شد ديگر تمام كتابي كه نوشته‏اي در اين مطلب و تمام احكامي كه مرتب كرده‏اي مي‏رود پي كارش. جدول طلا هم دارد كتابش را هم تصحيف(تذهيب ظ) كرده و تمامش نامربوط است. كيفيت ديدن چشم نيست مگر مثل عكسي كه در آينه مي‏افتد. چه چيز از رنگ رفت توي آينه؟ كدام كرباس رفت توي آينه؟ هيچ نه از رنگ كرباس و نه از شكل كرباس نرفته در آينه، عكسي است افتاده در آينه مطلبي ديگر است آن مطلب را تحقيقش را بايد كرد.

خلاصه مطلب؛ قاعده كلي را توش فكر كنيد و عقيده‏تان باشد كه اگر كلّي شد ديگر مخصَّص نمي‏شود. حالا يكي از قاعده‏هاي كلي اين است كه هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد خودش نه به اين صورت است نه به آن صورت گاهي به رحمت بيرون آمد گاهي به غضب اين را كسي ديگر به ترحمش درآورده كسي ديگر به غضبش درآورده. حالا كه امر چنين شد پس خدا ذاتش نه رحمت است نه غضب هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون مي‏آيد خودش نه به اين صورت است نه به آن صورت. عصا جابجا مي‏شود نه اينجا عصا است نه آنجا، اگر گياهي روييد روز اول رنگش طوري است روز دويم رنگش طوري ديگر، معلوم مي‏شود آفتاب زده تابيده بر آنكه رنگش را تغيير داده اول كه سر بيرون آورد نازك بود آفتاب چنداني نديده بود حالا كه آفتاب تابيد بر آن سخت‏تر شد روز اول رنگش به زردي مي‏زد حالا سبز شده به جهت اين است كه رنگ آفتاب زرد است اين هم به رنگ آفتاب بوده آبش دادند سبز شد باز آفتاب تابيد زردي زيادتر شد باز آبش دادند سبزتر شد. مكرر ضرير ريختند مكرّر نيل زدند سبز تيره شد همچنين مدتي بود ترش بود مدتي گذشت شيرين شد اين خودش شيرين نمي‏شود حرارت آفتاب يا هوا شيرينش مي‏كند. ديگر حركت جوهري مي‏كند، مزخرفِ مزخرف‏بافها است همين‏جوري كه خربزه بزرگ مي‏شود بوته‏اي دارد و ريشه‏اي دارد و از ريشه بايد آب بكشد و خاك نرم به خود بكشد همين‏جور خودش حركت جوهري نمي‏كند شيرين كه مي‏شود بايد حرّ بيايد برد بيايد به ميزان مخصوصي بر آن وارد آيد شيرين بشود و تلخ بشود. هر جوري كه بر سرش بيايد همين‏جوري كه خودش را كسي ديگر ساخته همين‏جور كسي ديگر تلخش كرده شيرينش كرده شورش كرده.

حالا ديگر ان‏شاءاللّه از اينها نتيجه بگيريد ملتفت باشيد و بدانيد كه يك غيري هست همه اين كثرات را به هر طوري و هر صورتي كه خواسته درآورده اما او خودش هم به صور مختلفه درآمده چرا كه:

 

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي‏بخش

و معطي شي‏ء نمي‏شود فاقد شي‏ء باشد! خير اگر خداست معطي خلق بايد فاقد خلق باشد چنانچه در هر صنعتي كه هر صاحب صنعتي دارد آنچه مي‏سازد از خودش بيرون نمي‏آرد. مثلاً شما كرسي مي‏سازيد هيچ شكل خودتان شكل كرسي نيست اهل هر صنعتي كه صنعتي مي‏كنند به شكل آن كارگر نيست. ببينيد كه چه بسيار نقاشهاي بدگل شكل خوب مي‏كشند در نهايت خوبي، چون شكل خوب كشيده و بايد معطي شي‏ء فاقد شي‏ء نباشد پس خودش هم بايد خوشگل باشد؟ هذيان است اين حرف. همين‏طور صانع خلق خلق مي‏كند و چيزها را مي‏سازد بعضي را خوشگل و بعضي را بدگل، نه اين‏جور صورت است نه آن‏جور صورت است بلكه مواد امكانيه را گرفته هر تكه‏ايش را به صورتي ساخته خودش نه به آن صورت است نه به اين صورت و از جمله نتايج اين حرف اين است كه فعل او نمي‏شود متكثر باشد به جهت آنكه غيري او را حركت نمي‏دهد كه گاهي متحرك باشد گاهي ساكن، غيري او را قدرت نمي‏دهد كه گاهي قادر باشد گاهي عاجز، غيري علم به او نمي‏دهد كه گاهي عالم باشد گاهي جاهل، غيري او را به سخن درنمي‏آورد كه گاهي متكلم باشد گاهي ساكت.

پس فعل صادر از اوست ديگر مي‏خواهي فعل تعبير بياوري مي‏خواهي علم تعبير بيار و مي‏خواهي تجلّي تعبير بيار. نمي‏شود وقتي صانع فعل نداشته باشد. بگويي فعل نداشت پس اينها از كجا آمده‏اند؟ از روي بصيرت ان‏شاءاللّه فكر كن دليل اينكه كاري كرده اين اوضاعي كه مي‏بيني يك كسي اينها را ساخته پس بنّايي بوده كه ساخته اين اطاق را خودش اطاق نشده بسا در ساختن اين اطاق دستهاي عديده در كار بوده و صنعت كرده يكي سقفش را ساخته يكي ديوارش را و هكذا پس كسي اينها را ساخته. پس دليل اينكه او فعلي دارد همين وجود مخلوقات است حالا فعلش به شكل كدام يك از مخلوقات است؟ به شكل هيچ‏كدام، هيچ‏كدام شكل نيستند مگر شكل خودشان. روي اين صفحه، حروف و كلمات مي‏بيني نوشته شده همين دليل اين است كه كاتبي نوشته حالا فعلي كه در بدن زيد است آيا به صورت الف است؟ نه، اگرچه اين دست همچو شد و به شكل الف شد و نوشت الف را، لكن دست هم آلتي بود مثل قلم و اين دست با قلم هيچ فرق نمي‏كند با انگشت هم خط را مي‏شود نوشت و خط به شكل كاتب نيست. پس باز اين دست جسمي است حركت داده‏ايد از اَمام به وراء. پس شخص كاتب صورتش صورت الف نيست صورتش صورت باء نيست، هيچ‏كدام نيست بعينه نجاري كه در و پنجره مي‏سازد حالا كه ساخت صورتش هيچ دخلي به صورت در و پنجره ندارد. مي‏فهمي نقاشي اين صورت را كشيده اما نقاش ديگر خوشگل است يا بدگل است، نمي‏شود از نقشي كه كشيده فهميد اينها دلالت بر صورت نقاش ندارند.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد تا فراموش نكنيد سعي كنيد سر كلافها را از دست ندهيد سر كلاف كه به دست آمد آنچه از شاخ و برگش فراموش بشود سهل است. پس هر چيزي به صور مختلفه، به صفات مختلفه بيرون آمد كسي ديگر به آن صور بيرون آورده او را. پس صانع، ديگر كسي نمي‏تواند در او تصرف كند و امكان نيست و ماده نيست كه كسي ديگر او را بگيرد به صورت غضب درآورد يا به صورت رحمت درآورد. مادّيت ندارد، امكانيت ندارد، ممكن نيست كه به صورتهاي مختلفه درآيد لكن به هر صورتي تجلي كرد آن تجلي او فعل صانع است و يك فعل است لكن آن يك فعل جهات عديده مي‏شود تعبير آورد براي او.

ديگر حالا خسته‏ام تفصيل نمي‏توانم بدهم براي تقريب ذهن همين‏قدر عرض مي‏كنم چشم خودش درّاك الوان است ديگر توي آنجا سفيدي جدايي سياهي جدايي نيست اگر آنچه از پيش خود اوست سياه باشد سفيدي را نمي‏تواند ببيند. پس اِبصار، سياه نيست سفيد نيست هيأت نيست لكن درّاك هيأت است درّاك الوان است نه هيئات توش هستند نه الوان مگر به طور عكس. ديگر اينكه عكس را چه‏جور بايد فهميد كه چه‏جور است پس دامنه وسيعي دارد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس دوم ــ  يكشنبه 25 صفرالمظفر 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه دقت كنيد تا به حاقّ آنچه عرض مي‏كنم برسيد ان‏شاءاللّه. پس به اين قاعده كه ظاهرش خيلي واضح است و همين‏طور مي‏رود تا به مبدء فكر كنيد و از روي فكر بفهميد. لفظهاش همه‏جا هست و هيچ‏كس هم ياد نگرفته.

هر چيزي كه در جايي به حالتي است و در جايي ديگر طوري ديگر مي‏شود، نه آن حالت اوليش مال خودش است و نه حالت دويمي مال خودش است. اين اصل فتوي است. پس اين قاعده كليه را كه داشته باشيد حالا مي‏توانيد بفهميد جاي مخلوقات كجا است، جاي خالق كجا است اين است كه عرض مي‏كنم آهني را مي‏بيني گرم نيست و گرم مي‏شود حالت گرمي عارض مي‏شود به آن بعد مي‏گذاري سرد مي‏شود باز سردي حالتي است عارض به اين شده و اين ماده معروض اين دو حالت شده شخص عاقل استدلال مي‏كند كه آن گرمي اولي اگر مال خودش بود نمي‏شد اين گرمي را از او بگيري و سردش كني. سردي را هم عاقل مي‏فهمد كه اگر از خودش بود نمي‏شد بكني دوباره گرمش كني. مطلبش ببينيد چقدر واضح است و نتيجه‏هايش را هنوز درست نتوانسته‏ام بروز بدهم كه چطور است. پس حرارتي در خارج هست و شخص عاقل استدلال مي‏كند كه اين آهن از گرمي خودش گرم نشده از خارج گرم شده يا اگر سرد شد سردي از خارج آمده اين را سرد كرده خودش سرد نشده. پس نه گرمي از خود اوست نه سردي آهن. چيزي كه از خودش هست همان آهنيت است ببينيد هرجا مي‏رود آهنيتش همراهش است. دقت كنيد همين‏جور كه آهن را مي‏بينيد همه‏جا همين‏جور است شخص جاهل است عالم مي‏شود علم از جاي ديگر آمده به او چسبيده عالم شده خودش نمي‏تواند عالم شود. همچنين يادش مي‏رود، از خودش نبوده كه يادش رفته.

ملتفت باشيد و اين قاعده‏اي كه عرض مي‏كنم بابصيرت باشيد باشعور باشيد خالق را اگر خيال كني اين حالت را داشته باشد يك وقتي ساكن باشد بعد بنا كند جنبشي كند دستي بالا كند بنا كند بنّايي‏كردن و ساختن نعوذباللّه وقتي جاهل باشد تحصيل علم كند اگر همچو خيالي مي‏كنيد بدانيد عجالتاً پيش خدا نرفته‏ايد مخلوقي از مخلوقات را اسمش را خدا گذارده‏ايد. حالا خوب ملتفت باشيد خدا نمي‏شود حالتي پس از حالتي بر او وارد آيد و اين لفظ بسيار متداول است ميان تمام طوايف كه خدا متغير نيست حالا راهش را به دست بياريد كه چرا متغير نيست.

پس سعي كنيد ان‏شاءاللّه كه بفهميد و هي اصرار من اين است كه سعي كنيد فهم بيايد فهم كه آمد آن وقت آيات را همه را سر جاي خود معني مي‏كنيد مي‏دانيد كه جاش كجاست، احاديث را سر جاي خود مي‏گذاريد بسا احاديث به طور ظاهر مختلف به نظر بيايد و اگر فهميديد مي‏بينيد اختلاف ندارد و خيلي از آيات ظاهراً مختلف به نظر مي‏آيد چون معنيش را نمي‏دانيد وقتي معنيش را دانستي مي‏بيني مختلف نبوده. مثلش اين است فرضاً در اسماءاللّه و صفات خدا اخبار به طور ظاهر مختلف است و كسي كه دانست معنيش را مي‏داند. خودش هم اگر بايد تعبير بياورد همين‏طور تعبير مي‏آورد. پس بعضي از آيات و اخبار چنان دلالت مي‏كند كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه آن وحدت صرف صرف كه بايد هيچ تركيب در آن نباشد بايد هيچ چيز به آن نچسبيده باشد يكپاره احاديث در همچو جايي بيان شده يكپاره خطبه‏ها در همچو جايي وارد شده و همچنين يكپاره آيات در همچو جايي است مثل سبحان ربك رب العزة عمايصفون. و در بعضي آيات و بعضي احاديث هم اثبات صفات كماليه براي خدا مي‏كنند يك‏مرتبه مي‏خواهد تعريف كند خدا خودش را و اين گفتن مي‏خواهد پس مي‏گويد كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال اينكه خوب موحد شوي و هيچ شرك نداشته باشي اين است كه بايد بداني هيچ چيز همراه خدا نيست، هيچ‏كس را همراه خدا نداني و بداني خدا خودش تنها است آن وقت دليل مي‏آورد حضرت امير مي‏فرمايد لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران اين را همه‏كس مي‏فهمد كه چوبي است و طولي روش آمده كه عصا شده آن طول دخلي به حقيقت چوب ندارد و چوب دخلي به حقيقت طول ندارد. اين طول را مي‏شود روي هر جسمي گذارد آن چوب را هم مي‏شود به شكل ديگري درآورد پس نه اين دخلي به آن دارد و نه آن دخلي به اين، اين دو با هم مركب مي‏شوند چوب طويل مي‏شود. پس طويل ذات ثبت لها الطول است مثل اينكه قائم ذات ثبت لها القيام است، قاعد ذات ثبت لها القعود است، حارّ يعني چه؟ يعني جسمٌ او شي‏ءٌ ثبت له الحرارة اين شي‏ء دخلي به حرارت ندارد حرارت دخلي به اين شي‏ء ندارد به همين پستا عالِم يعني چه؟ يعني ذات ثبت لها العلم، قادر يعني ذات ثبت لها القدرة قدرت را از او برداري ذات ثبت لها العجز مي‏شود، علم را از او برداري ذات ثبت لها الجهل مي‏شود. پس مي‏فرمايد لشهادة كلّ صفة صفت جسماني باشد مثل طول كه عارض چوب مي‏شود يا مثل علم كه عارض عالم مي‏شود مثل قدرت كه عارض قادر مي‏شود لشهادة كلّ صفة انها غير الموصوف و همچنين هر موصوفي داد مي‏زند من صفت خودم نيستم صفت من روي من نشسته و هر صفتي داد مي‏زند كه من ماده نيستم من فرع اويم و هردو با هم داد مي‏زنند ما را بهم چسبانيده‏اند تركيب كرده‏اند.

ملتفت باشيد پس يك مقام همچو مقامي است. مي‏خواهم بگويم ذات مركب نيست ديگر ذاتي هست و مركب نيست و عالم است معني ندارد اما منظور از اينكه عرض كردم «عالم است معني ندارد» ملتفت باشيد نه منظور اين است كه يعني جاهل است حالا ديگر معما مي‏شود مگر گوش بدهيد و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. مقام ذات، هيچ فعلي جزء حقيقت آن ذات نيست خود شما هم تا كاري نكنيد[9] كاركن و فاعل و صاحب‏فعل اسمتان نيست. پس آن كسي كه فاعل است بايد فعل لامحاله زير پاش باشد كه فاعل فاعل باشد حالا كه فاعل به فعلش فاعل است و بعد از آني‏كه پوستش كنده شد داخل بديهيات همه‏كس مي‏شود. پس فاعل به فعلش فاعل است و صانع به صنعش صانع است، خدا به خدايي خود خدا است حالا كه چنين است اين فعل صادر از آن فاعل كه از آنجا ناشي شده آيا اين فعل صادر از او عين اوست يا غير اوست؟ اگر عين اوست كه پس ديگر فعل اسمش نيست همان زيدي است كه مي‏گفتي پس ضارب وقتي مي‏زند اسمش ضارب مي‏شود پيشتر اسمش ضارب نيست، ناصر وقتي نصرت مي‏كند اسمش ناصر است. به همين‏طور از افعال جوارح برويد به افعال قلوب عالم وقتي داناست عالم است اگر اين‏طور نباشد همچو نباشد هرج و مرج مي‏شود.

قاعده‏اي است بسيار محكم بسيار متين به اين لفظ تعبير آورده حضرت صادق تعليم مي‏كند به مثل جابري به مثل مفضّلي، به مثل همچو كساني كه حكيم بوده‏اند همه اهل رياضت بوده‏اند پس مي‏فرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة قرار معرفت آن منتهي‏اليه معرفت است كه نمي‏شود از آن بالاتر برود به عمق آن و حقيقت آنكه شخص رسيد مي‏گويند به قرار معرفت رسيد. قعر هر چاهي كه منتهي‏اليه آن گودال است آنجا را در لغت عرب قرار چاه مي‏گويند آن منتهي‏اليه كه كنده شده آنجا قرار چاه است آن جايي كه ديگر آن زيرش چاه نيست آنجا قرار چاه است. حالا من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة آن منتهي‏اليه معرفت را تحصيل كرده دارد ديگر بيشتر نمي‏شود جاش نيست.

پس حالا فكر كنيد و واللّه ببينيد همين‏طور وقتي حرفش را مي‏زني هر جايي به لغت خودشان كه بگويي، هيچ‏كس نمي‏تواند وا زند اين حرفها را. حالا قيام جاش كجاست؟ جاش روي قائم است. قعود جاش كجاست؟ جاش روي قاعد است، گرمي جاش كجاست؟ روي گرم، سردي جاش كجاست؟ روي سرد، چربي جاش كجاست؟ روي روغن، روغن جاش كجاست؟ توي چربي. به همين‏طور عالم جاش كجاست؟ توي علم، علم جاش كجاست؟ روي عالم. جاهل جاش كجاست؟ توي جهل، جهل جاش كجاست؟ روي جاهل. پس خوب بابصيرت شويد فاعل جاش كجاست؟ توي فعل، فعل جاش كجاست؟ توي دست فاعل جاي ديگر محال است باشد. قيام من جاش كجاست؟ پيش قائم من، جاي ديگر محال است وجود داشته باشد. خودت فكر كن آيا قيام من پيش زيد است، پيش عمرو است، پيش بكر است، پيش جن است، پيش ملائكه است؟ هيچ جاي ديگر نيست فعل من است من بايد صادرش كنم پيش من است پيش هيچ‏كس ديگر نيست. بعد از آنكه پيش من است حالا آيا اين قيام من توي قعود من است، توي تكلم من است؟ مي‏فهمي اين را، مي‏گويي چه دخلي به آنها دارد قيام جاش روي قائم است قائم جاش كجاست؟ توي قيام، قيام روي قائم است اين دو با هم داد مي‏زنند كه ما تركيب شده‏ايم لشهادة كلّ صفة انها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و جايي كه مي‏خواهي بگويي مركب نيست اين حرفها را نبايد زد. پس ذات شما هم قائم نيست ذات شما هم قاعد نيست، قائم ماده دارد و آن چيزي است كه توي صورت قيام است پس شما اگر ذاتتان قائم بود بايد وقتي اين قائم را بهم بزنيد ذاتتان خراب بشود و شما قائم را بهم مي‏زنيد و از خودي خودتان ارزني بر شما نيفزوده و كم نشده پس قائم فاني شده و شما باقي هستيد و قائم متغير است كه خراب مي‏شود و آباد مي‏شود شما ذاتتان قائم نيست قاعد هم نيست متكلم هم نيست ساكت هم نيست و اين مطلب را من خيلي پاپي شده‏ام و خيلي گفته‏ام و شما هم كم ضبط كرده‏ايد.

عرض كردم و عرض مي‏كنم هر چيزي جايي ذاتيت پيدا كرد تخلف از آن ذات نمي‏كند. مثَل ظاهرش كه با چشم ببيني مكرّر عرض كرده‏ام ذاتيت اين مدادهاي ظاهري متعارفي ما، سياهي است هر جاش مي‏بري سياهي همراهش است. حالا قيام اگر جزء ذات زيد بود زيد وقتي مي‏نشست باز ايستاده بود و حال آنكه مي‏بيني مي‏نشيند و ايستاده خراب مي‏شود پس ذات زيد قائم نيست و قاعد هم نيست به همين‏جور و به همين‏پستا اگر فكر كردي خواهي دانست كه ذات زيد عالم هم نيست جاهل هم نيست. بله چه مضايقه وقتي مسامحه مي‏كني و در حكمت داخل نشده‏اي مي‏گويي زيد جاهل بود وقتي تازه متولد شد، بعد بزرگ شد و عالم شد اگر اين‏طورها مي‏فهمي بدان هنوز ذات زيد را نشناخته‏اي ندانسته‏اي كدام است و تو حالتي از حالات زيد را كه سابق بوده ذات اسم گذارده‏اي حالا خيال مي‏كني ذات زيد جاهل بود حالا علم آمد عارض ذات زيد شد و عالم شد و چنين نيست. ملتفت باش ان‏شاءاللّه پس آني‏كه سابق است حالتي از حالات زيد است آني‏كه لاحق است حالتي از حالات زيد است و زيد در آن حالات متحول است و چون چنين است حادث است و متغير، اما همين زيد با اينكه مخلوق است يك ذات لايتغيري هم دارد اگرچه زيد را اگر خدا نخواسته بود نبود با وجود اين ذات زيد حالتي دارد كه آن حالت ذاتيش دخلي به اين پيش و پس كردن ندارد و فكر كنيد و بشناسيدش ان‏شاءاللّه. فكر كه بكنيد هم حديث‏فهم مي‏شويد هم انسان مي‏شويد. مباشيد مثل كسي كه مي‏آيد چهار كلمه لفظ ياد مي‏گيرد كه برود به خرج مردم بدهد كه نان گير بياورد نان مي‏خواهي چرا لفظ ياد مي‏گيري؟ برو كاسبي كن نوكر پادشاه باش بزن ببند ظلم كن، هي ظلم و ستم بكني بهتر از آن است كه اين كار را بكني. هر ظالم ستمكاري اگرچه مثل ضحاك باشد واللّه حالت ضحّاك بهتر است از حالت آناني كه اسم دين و مذهب مي‏برند براي اينكه نان گير بياورند. ضحّاك نمي‏گفت من از جانب خدا آمده‏ام سرتان را مي‏برم، مي‏گفت من پادشاهم و زور دارم ظلم مي‏كنم. منظور اين است كه اين ظالمان خودشان مي‏گويند ظالميم ديگر اسم دين و مذهب نمي‏برند مي‏خواهي اسم دين و مذهب روش بگذاري اسم دين و مذهب همه‏اش خداست همه‏اش آخرت است همه‏اش اينكه للّه كار بكني و في اللّه كار بكني، ريا نكني سمعه نكني، كسبت علمت نباشد. آنچه دين و مذهب است اينها است ديگر ياد مي‏گيرم كه بروم به خرج مردم بدهم اين دين و مذهب نيست اسمش را بگذار دكان نانوايي. واللّه چون اكتفا مي‏كنند به چهار تا لفظ و مي‏خواهند دكان نانوايي براي خود درست كنند اين است كه لفظهاش هم همه‏اش را ياد نمي‏گيرند چه جاي معنيهاش و واللّه خدا به قلبشان قفل مي‏زند در گوششان پنبه مي‏گذارد و بر چشمشان پرده مي‏كشد اطرافشان را مي‏گيرد كه از هيچ راه به حق نرسند هركس غرض ندارد مرض ندارد براي او واللّه آسان است چرا كه همه ارسال رسل براي همين است آمدن علما براي همين است آمدن علما براي اين است كه جهال را علما كنند و هركس غرض دارد مرض دارد واللّه توي دلش خدا قفل مي‏زند چنان قفلي كه هيچ‏كس نمي‏تواند آن را بگشايد. چشمشان را غشاوه مي‏كند چشمش باز است سرخ و زرد را مي‏بيند لكن حق را نمي‏بيند همين‏طور مي‏فرمايد لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها همين شبها به اين احمق مي‏گفتم واللّه انسان دزد مي‏بيند معاينه انسان و خيلي خجالت مي‏كشد و واقعاً دزد است آدم كه نگاهش مي‏كند بعينه مثل انسان مي‏ماند همه چيزش و اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم وقتي فكر مي‏كنيد در حرفهاش و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة مي‏بينيد چشم دارد گوش دارد قلب دارد پس لهم اذان لايسمعون بها و لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها چرا چنين شده؟ براي اين است كه خدا عمداً نمي‏گذارد اين خوب بفهمد. چرا چنين شده؟ به جهت اينكه غرض كه آمد، مرض كه آمد صمّ بكم عمي فهم لايعقلون اگرچه صمّ ظاهري نيستند بكم ظاهري نيستند عقل ظاهري دارند.

باري، پس دقت كنيد و فكر كنيد و بخواهيد آدم شويد و الاّ ملاّشدن واللّه همين‏طور است كه گفته‏اند «ملاّشدن چه آسان» مي‏بيني از هر كسبي از هر كاري آسان‏تر است، ضرب ضربوا را زود ياد مي‏گيرند ملاّ مي‏شوند اما از همه‏كس خرترند از همه‏كس گول بيشتر مي‏خورند اما آدم‏شدن چه مشكل است واللّه خيلي مشكل است.

 

و لقد عجبت لهالك و نجاته

موجودة و لقد عجبت لمن نجي

واقعاً امام تعجب مي‏كند و هركس شعور داشته باشد تعجب مي‏كند كه چرا مردم هلاك مي‏شوند با وجودي كه خدا واضح كرده دينش را و اسباب نجاتشان موجود است بعد مي‏بيند ميان اين همه مردم كه هلاك شده‏اند يك كسي نجات يافت تعجب مي‏كند كه اين همه كه رفته‏اند چرا اين يكي نرفت؟ اين دو تا چرا نرفته‏اند؟

پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد ذات خودتان هم همين‏طور است كه عرض كردم اين سبقتهاي زماني را يك چيزش را ذات اسم بگذاري حالت بعد را صفت اسم بگذاري مي‏ماني معطل. ذات هر چيزي يك حالتي دارد و حالت سابقه و حالت لاحقه هر دو برادرند، هر دوشان فعلند. از براي سنگ هم ذاتي است از براي زيد هم ذاتي است براي هر شيئي ذاتي است براي خدا هم ذاتي است. تو يك جايي ذاتي را بشناس ذات خدا را هم مي‏شناسي به اين معني كه آن وقت مي‏داني نمي‏شود شناخت. سنگي را خيال كن خدا تازه موجودش كرده يا كوزه‏اي را خيال كن كه تازه موجود مي‏شود، خشتي را خيال كن كه الان زدي و الان موجود شد، اين خشت يا ساكن است يا متحرك اگر ساكن است سكون فعل اين است اگر متحرك است حركت فعل اين است ذات اين خشت نه متحرك است نه ساكن الان خدا طفلي را موجود مي‏كند يا مي‏جنبد يا نمي‏جنبد ديگر نه نجنبد نه بجنبد داخل محالات است و هيچ موجودي از موجودات نيست كه ابتداي خلقتش فعلي همراهش نباشد. پس طفل اول وهله كه خلق شد اگر ساكن است سكون فعل اين است اگر متحرك است حركت فعل اوست و اين سكون و حركت هردو فعلند و هردو ناشي شده‏اند از زيد پس اگر اول ساكن بود مگو ذات زيد ساكن است بگو ساكن فعل اوست چرا كه متحرك شد و ساكن رفت و اگر متحرك شد مگو ذات زيد متحرك است بگو حركت فعل اوست چرا كه متحرك نبود و شد پس ذات اين طفل كدام است؟ ذات اين طفل اين است كه توي سكون ساكن است توي متحرك متحرك است توي متحرك كي متحرك است؟ آيا به غير از متحرك متحرك است؟ نه. و توي ساكن كي ساكن است؟ آيا به غير از ساكن كسي ساكن است؟ نه. اما ذات زيد كدام است؟ اين است يا آن؟ نه اين است نه آن، يا نصفش اين است يا نصفش آن؟ نه نصفش اين است نه نصفش آن.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس چيزي كه گاهي متحرك است گاهي ساكن نه متحرك ذات آن است نه ساكن اين دو جلوه آنند. حالا مي‏گوييم ذات آن سنگ يا آن طفل متحرك نيست الاني كه مي‏جنبد ذاتش متحرك نيست الاني كه ساكن است ذاتش ساكن نيست اگر ساكن بود محال بود متحرك شود هميشه سكون همراهش بود و از او جدا نمي‏شد اگر متحرك بود محال بود ساكن شود هميشه حركت همراهش بود مثل ذات مداد كه سياه است به زور نمي‏شود كاريش كرد كه سياهي در حروف نرود پس ذات زيد يا آن سنگ يا هرچه مي‏خواهي فكر كني نه متحرك است نه ساكن حالا كه مي‏گويم نه متحرك است معنيش آن نيست كه نمي‏تواند فعل حركت را به انجام رساند و وقتي كه مي‏گويم ساكن نيست نه معنيش اين است كه منفي است از او سكون.

ملتفت باشيد كه آدم زود مي‏لغزد و وقتي بپرسيد فلان راه مي‏رود يا راه نمي‏رود اگر راه مي‏رود مي‏گويند مي‏رود و اگر راه نمي‏رود مي‏گويند راه نمي‏رود آدم اگر نفي كردند نفي مي‏فهمد اثبات كردند اثبات مي‏فهمد. دقت كنيد كه اينجا اين‏جور نيست پس صفت حركت را در حين سكون از ساكن نفي مي‏كني و راستي راستي ندارد حركت را، همچنين صفت سكون را در حين حركت از متحرك نفي مي‏كني و راستي راستي ندارد سكون را حالا به اين لغت نمي‏گويم ذات زيد متحرك نيست و ساكن نيست بلكه وقتي مي‏گويم ذات زيد متحرك نيست و ساكن نيست نه اين است كه اين متحرك و ساكن كسي ديگر است غير زيد پس ذات زيد نه متحرك است نه ساكن يعني صورت حركت روي ذاتيت او پوشيده نمي‏شود روي فعل او پوشيده مي‏شود ذاتش متحرك نيست يعني حركت روي فعلش پوشيده شده ساكن نيست يعني صورت سكون روي ذاتيت او پوشيده نمي‏شود روي فعل او پوشيده مي‏شود از اين جهت مي‏گويم ذات زيد نه متحرك است نه ساكن.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد حالا فكر كنيد پس اگر يك وقتي گفتم ذات زيد نه جاهل است نه عالم اصطلاح دستتان باشد معنيش نه اين است كه چون ابتداي خلقتش جاهل بود ذاتش يعني آني‏كه در شكم مادر بود ملتفت باشيد باز ذات اين زيد آن وقتي كه در شكم مادر بود آن ذاتٌ ثبت لها الجهل است و وقتي بيرون آمد و اكتساب علم كرد شد عالم ذاتٌ ثبت لها العلم است بعد از اكتساب. و هم آن سابق و هم آن لاحق فعل زيد است نه ذات زيد پس ذات زيد نه عالم است نه جاهل مقدس است منزه است مبرّاست فارسيش مي‏كني مي‏گويي پاك است پاكيزه است عربيش كه مي‏كني مي‏گويي سبّوح است قدّوس است. پس اگر كسي وقتي خواست ذاتيت تو را بيان كند و گفت ذات تو دخلي به فعل تو ندارد راست گفته اگر تو فعل داري فعل دالّ است بر اينكه تو ذاتي داري سنگي اگر ساكن است يا متحرك داد مي‏زند كه سنگي موجود است در دنيا. پس فعل غير از ذات است ذات غير از فعل است حالا كه چنين است آيا فعل صفتي است كه مي‏چسبد به فاعل خودش و ديگر فاعل آن فعل ذات نيست فعل مال فاعل است و فاعل آن ذات نيست نه اين هم نيست اگر او نباشد اين نيست و ملتفت باشيد اينها لغتي است اصطلاح خدا و پير و پيغمبر همه‏اش همين است كه عرض مي‏كنم. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه حالا اين اگر همچو در ذهنت مي‏آيد كه خدا يعني ديگر هر جور خيالش مي‏كني ذات را جايي مي‏نشاني نه علم دارد نه قدرت دارد نه خلق مي‏كند نه رزق مي‏دهد فكر كنيد اگر چنين باشد مسخّري است خدا نيست بله كمال التوحيد نفي الصفات عنه راست است اما نفي را كه مردم مي‏فهمند كفر است لكن به مشيّتش شاءَ به عَلِمَ عالم است به قَدَرَ قادر است به رَحِمَ ترحم كرده به انتَقَمَ انتقام كشيده.

پس جايي هست ذات را مي‏خواهند بيان كنند تمام افعال خواه افعال قلوب خواه افعال جوارح را نفي مي‏كنند و نسبت به خدا فرق نمي‏كند افعال جوارح و افعال قلوب، او جارحه ندارد و او قَدَرَ و عَلِمَ‏اش پهلوي هم شمرده مي‏شود پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني آن كسي كه مي‏خواهد ذات را تنزيه كند يعني بگويد مركب نيست صفات را در ذات نفي مي‏كند مي‏گويد عَلِمَ روي عالم نشسته قَدَرَ روي قادر نشسته و عالم و قادر باز همان ذات است لكن اصطلاح را بايد گم نكرد مثل اينكه اگر من نشسته‏ام من البته خودم نشسته‏ام و من مي‏توانم به اين لفظ تعبير بياورم من به ذاتيت خودم نشسته‏ام يعني هيچ‏كس غير از من ننشسته است، من به تمام خودم نشسته‏ام، من به ذاتيت خودم نشسته‏ام، نصفم ننشسته كه نصفم قائم باشد و نصفم متكلم نيست كه نصفم ساكت باشد وقتي متكلّمم همه من متكلم است وقتي ساكت مي‏شوم همه من ساكت است پس من به ذات خودم نشسته‏ام و اين ذات خودم است كه نشسته معذلك نشستن فعل من است و من احداثش كرده‏ام و ذات من احداث من نيست.

پس دقت كنيد كه در اخباري كه در اينجاها وارد شده همه‏اش از دو سه جور بيشتر نيست بعضي در مقام تنزيه و تقديس كه مي‏خواهند بكنند مي‏گويند مركب نيست زايد بر او چيزي نيست محل چيزي نيست حالّ در چيزي نيست مي‏خواهند احديّت را برسانند اين‏جور مي‏گويند آنجا واجب است بگويند كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال توحيد اين است كه تمام صفات را از او نفي كني دليل هم مي‏آورند كه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران پس اگر علم روي ذات چسبيده باشد بعينه مثل اين است كه طول روي عصا چسبيده اگرچه همين‏جاها را هم اگر دقت كني مي‏يابي كه همين طول روي خشب ننشسته بلكه روي همان حصه است از خشب كه عصا شده اگر اين صورت استقامت روي خشب مي‏نشست ديگر نمي‏شد خم بشود. بعضي اخبار بعضي جاها مي‏خواهد وحدت خدا را برساند جوري تعبير مي‏آورد بعضي جاها مي‏خواهد صفات براي او اثبات كند جوري ديگر تعبير مي‏آورد به جهتي كه صانع بايد به صفت شناخته شود دليله اياته و اين هم بر طبق قرآن است در قرآن هم خدا مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق همه‏جا مي‏فرمايد آيات خود را ظاهر مي‏كنم هيچ‏جا هم جايز نيست در هيچ‏جا خدا ديده شود و ذاتش را ظاهر كرده باشد پس دليل او آيات او است وجود او اثبات او است حالا اگر خدا قادر نباشد پس اينها را كه ساخته؟ عالم نباشد چطور پيشتر تدارك مي‏كند، نطفه و علقه را درست مي‏كند، سر و دست و پا و اعضا و جوارح درست مي‏كند و پيش از آنكه بسازد مي‏داند چطور بسازد و در شكم ساخته‏اند و هيچ به كار توي شكم نمي‏آيد توي شكم نه دهن مي‏خواهد كه چيزي بخورد آنجا از دهن نمي‏خورد و نه بيني مي‏خواهد كه نفس بكشد آنجا چشم نمي‏خواهد چرا كه آنجا چيزي نمي‏خواهد ببيند، گوش نمي‏خواهد آنجا صدايي نيست كه بشنود. اينها اگر همه براي توي شكم باشد زايد است و چيز زايدي در ملك خدا نيست و لغو است بلكه هيچ دست و پا و اعضا و جوارح به كار توي شكم نمي‏آيد پس تمامش براي بيرون است بيرون پا مي‏خواهد از جايي به جايي برود اينجا دست مي‏خواهد چيزي بردارد اينجا چشم مي‏خواهد ببيند اينجا دهن مي‏خواهد به آن بخورد حالا اين صانع اگر عالم نيست آن وقتي كه نطفه را گرفت هنوز مايأتي نيامده و مي‏داند پس يك جايي مي‏خواهد صفات خدا را بيان كند و بدون اغراق صفات‏اللّه كأنّه يكجا اركان توحيدند يعني اگر يكي از اين ركنها نباشد و باقيش را خيال كني باشد خدا نمي‏تواند باشد؛ جنّي است شيطاني است. و همچنين عالم باشد قادر نباشد شيطان است خدا آن است كه هم عالم باشد هم قادر باشد هم حكيم باشد هم رئوف باشد هم رحيم باشد به مؤمنين، هم انتقام از كفار بكشد، مؤمنان را عزيز بدارد اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم.

پس يك‏جايي مي‏خواهد صفات توحيد و اركان توحيد را بيان كند حدود خدايي را بيان كند حدود خدايي را بيان مي‏كند چرا كه چيزي را بي‏حدّ نمي‏شود شناخت و حدود شي‏ء افعال شي‏ء است و افعال صادر از آن شي‏ء. زيد چطور است، چه رنگي دارد؟ رنگ خودش را مي‏گويي. چه قدي دارد؟ قد خودش را مي‏گويي اينها را كه مي‏گويي به افعال خودش ممتاز مي‏شود از غيرش. پس در يك موقعي مي‏خواهد اركان توحيد را بيان كند بيان مي‏كند. يكي از اين اشخاصي كه مي‏دانيد نباشد توحيد توحيد نيست و خدا محتاج به اينها نيست اما مي‏خواهي خدا علم نداشته باشد، خداي بي‏علم خدا نيست، قدرت نداشته باشد خدا نيست. تمام اسماءاللّه تمامشان حتي صفات ذاتيه و صفات فعليه همه آنها از اركان توحيدند الاّ آنكه خدا معنيش اين است كه تمام اسماء حسني را داشته باشد خواه صفات ذات خواه صفات اضافه خواه صفات فعل تا ممتاز از خلق باشد. يعني خلق عاجزند كاري نمي‏توانند بكنند تمام كارهايي كه مي‏كنند به زور او و به حول او و قوه اوست او نباشد نمي‏توانند بكنند. پس در يك جايي اركان توحيد را مي‏خواهند بيان كنند مي‏گويند صفت دارد علم دارد قدرت دارد و يك جايي توي همين اسمائي كه بيان مي‏كنند يكپاره اسمها دارد كه نفي نمي‏توان كرد يعني در مقام صفات ذات كه عرض كردم كمال التوحيد نفي الصفات عنه معنيش اين نيست كه عالم نيست يعني جاهل است يا قادر نيست يعني عاجز است و هكذا ديگر عدم و ملكه را و آن‏جور مزخرفات حكما را خوب است ببرند در حلق همان كساني كه مي‏گويند بتپانند.

باري، پس يكپاره آيات و اخبار در مقام ذات است ذات در جايي منزلش است كه كأنّه بي‏منزلي است و لامكاني است آنجا مقامش مقام تركيب نيست و هيچ صفتي به ذات نچسبيده و زايد بر ذات نشده او حالّ در چيزي نيست او محلّ چيزي نيست پس صفات او جاش در مقام خودشان است من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة صفات چه چيز اوست؟ ظهورات اوست تجليات اوست افعال اوست صفات اوست. پس يك‏پاره افعال و ظهوراتش نبود توش نيست و هميشه خدا خدا بوده و هميشه آن صفات صفات خدا بوده. يك‏پاره افعال و ظهورات هست كه وقتي مي‏خواهد تغييرش مي‏دهد پس در عالم صفات كسي بخواهد بگويد يك وقتي خدا بود و علم نداشت نمي‏شود همچو حرفي زد، يك وقتي بود خدا بود و براي خود قدرت نيافريده بود و قدرت براي خود آفريد، قدرت كه نباشد پس با كدام قدرت قدرت آفريد؟ معقول نيست چنين چيزي. يا بود و حكمت نداشت، با چه حكمت حكمت آفريد؟ آيا با قعود قيام درست مي‏كنند؟ مي‏شود كرد؟ نه نمي‏شود. پس البته تا بوده حكيم بوده اين صفت را نمي‏توان نفي كرد. تا بوده حي بوده تا بوده قادر بوده و هكذا اينها صفاتي است كه همراه ذات اوست و از او كنده نمي‏شود و اما باز نه ذات بالايي؛ اذ كمال التوحيد نفي الصفات عنه پس اين صفات هميشه براي خدا هست و مع‏ذلك خدا متعدد نيست اسمهاي او متعدد هستند و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها خدا نود و نه اسم دارد و خدا نود و نه نيست مثل اينكه تو هم مي‏شود نود و نه اسم داشته باشي نود و نه كار بتواني بكني و مع‏ذلك خودت يكي هستي. و بعضي از صفات هست كه هميشه همراه صانع نيست مثل صفت رحمت و انتقام خدا رحيم است، خدا واللّه از پدر از مادر از انبيا از پيغمبر آخرالزمان9 رحيم‏تر است ارحم‏الراحمين است؛ چون ارحم‏الراحمين است همچو پيغمبري درست مي‏كند كه بي‏طمع بي‏مزد بايستد زحمت بكشد مردم را نجات بدهد چه ضرورت كرده اين همه زحمت به خود مي‏دهي؟ مزد مي‏خواهي از خدا بگير، از مقام خودت كه هيچ كم نمي‏شود بگذار به جهنم بروند چه ضرورت كرده اين همه زحمت بكشي؟ مي‏بيني خير نمي‏شود مي‏خواهد نجات بدهد. مادر زحمت به خود مي‏دهد پدر زحمت به خود مي‏دهد انبيا و اوليا خود را به تعب مي‏اندازند پيغمبر آخرالزمان واقعاً رحمة للعالمين است اما آن خدايي كه آن را خلق كرده براي اينكه رحمة للعالمين باشد اين بايد خودش را به مهلكه بيندازد كه شفاعت عاصيان امت را بكند او خيلي رحمتش بيشتر است. خدايي كه مثل سيدالشهدايي را خلق مي‏كند و به اين همه بلا مي‏اندازد به اين همه مصيبت گرفتار مي‏كند اين همه بلا بر او وارد مي‏آورد او هم تمكين مي‏كند محض اينكه خلق را نجات بدهد؛ البته اين ارحم‏الراحمين است. حالا ارحم‏الراحمين است در كجا؟ در موضع عفو و رحمت. و همين ارحم‏الراحمين اگر نسبت به تمام ملك چنين باشد فكر كن ببين آن وقت آيا هيچ كافري باقي مي‏ماند جهنّمي مي‏ساخت؟ خوب اين‏چه ارحم‏الراحميني است كه بسازد جهنّمي را كه هركه پاش به آنجا رسيد ديگر بيرون‏آمدني نيست از آنجا و همين‏طور است جهنم اصلي الي ابدالابد شخص را عذاب مي‏كنند. دنيا جهنمي است كه آدم بيرون مي‏آيد از آن. و ان منكم الاّ واردها جهنم برزخ است كه نيست كسي كه وارد آن نشود داخل آن مي‏شوند اما بيرون مي‏آيند لكن جهنمي كه در دار خلود است ديگر از آنجا بيرون‏آمدني نيست كسي كه رفت هركسي را هم كه شنيده‏ايد بيرون مي‏آورند مثلاً مختار را شنيده‏ايد از جهنم بيرونش مي‏آورند، جهنمي كه از آن بيرون مي‏آورند جهنم اصلي و جهنم آخرت نيست در جهنم آخرتي مختار را اصلاً نمي‏برند. جهنم برزخ است كه همه‏كس را مي‏برند و ان منكم الاّ واردها، ثم ننجي الذين اتقوا كان علي ربك حتماً مقضيّاً و نذر الظالمين فيها جثيّا متّقين را نجات مي‏دهد.

باري، پس ملتفت باشيد. پس بعضي از صفات هست عموم ندارد مثل صفت رحم و صفت انتقام پس خداست اشدّالمعاقبين في موضع النكال و النقمة كه همچو جهنمي مي‏سازد، كسي كه افتاد افتاده ديگر تا ملك خدا هست و انتها ندارد و صدهزار سال مي‏گذرد كأنّه يك لمحه گذشته و هيچ انقطاع ندارد اين اگر ارحم‏الراحمين است نسبت به همه چرا ارحم‏الراحمين نيست؟ ديگر احمقي ملحدي بگويد عذاب عذب مي‏شود چرا كه خدا ارحم‏الراحمين است آخر رحم مي‏كند، خب توي دنيا خداي ارحم‏الراحمين چرا در دنيا مردم را ناخوش مي‏كند، درد مي‏دهد، فقيري مي‏دهد، بلا مي‏دهد؟ اين‏كه ارحم‏الراحمين است مردم گرسنه نشوند برهنه نشوند لباسشان بدهد فقر و فاقه و پريشانيشان را رفع كند ديگر اينها را نمي‏توانند تأويل كنند كه چون ارحم‏الراحمين در دنيا ارحم‏الراحمين است در آخرت هم ارحم‏الراحمين نسبت به همه رحم كند، چرا نمي‏كند؟ پس بلاها به همه مؤمنين و كافرين مي‏رسد.

پس صفت انتقام و صفت رحمت دو صفت است نسبت به بعض خلق اشدالمعاقبين است واللّه شديدترين تمام شدّادها است سخت‏ترين تمام سختي‏هايي كه نتواني خيال كني نسبت به كفار و منافقين خيلي سخت است، نسبت به مؤمن از پدر و از مادر و از امام و از پيغمبر آخرالزمان خيلي مهربان‏تر است بگويي ارحم‏الراحمين نيست پس اين مهربانيها كه به چشم مي‏بيني محض اين است كه يك‏كسي به يك‏كسي رحم مي‏كند اين دليل اين است كه خدا ارحم‏الراحمين است مي‏بيني يك كسي يك وقتي يك جايي در رفاهيت هست معلوم است خدا نخواسته هميشه مردم در عذاب باشند مي‏بيني يك كسي يك وقتي يك جايي ناخوش مي‏شود به بلايي مبتلا مي‏شود معلوم است خدا خواسته هميشه همه مردم در راحت نباشند اين‏جور صفتها صفت فعلند يعني چون اينها شباهتي دارند به تغيير و ذات خدا هم متغير نيست ذات خدا فعل نمي‏شود گاهي رحم كند گاهي انتقام كشد رحم و انتقام در مشيت اوست بلكه زير پاي مشيت او افتاده هرجا مي‏خواهد رحم كند همان‏جا رحم مي‏كند همان‏جا كه رحم كرد اگر بد كرد برمي‏گردد و انتقام مي‏كشد باز اگر مستحق رحم شد رحم مي‏كند كسي را ناخوش كرده مي‏بيني دعا كرد شفاش مي‏دهد اگر شكر نكرد برش مي‏گرداند پس چون اينجاها تغييرات درش هست نسبتش را به فعل خدا مي‏دهند فعل خدا متغير باشد نقلي نيست از اين است كه مأيوس نباشيد از رحمت خدا هرقدر مقصّر باشيد چون ارحم‏الراحمين است حالتش مثل حالت كساني كه تا بروي پيشش بگويد حالا بگيريدش حبسش كنيد، نيست. اين حكّام و سلاطين چون تشفّي غيظ خود را مي‏خواهند بكنند جلدي مي‏گيرند حبسش مي‏كنند كه مبادا سركشي كند. خدا نمي‏ترسد كسي كار از دستش بگيرد از اين جهت هرچه مقصر باشي تا رو كني به آن سمت تمام تقصيراتت را مي‏بخشد ارحم‏الراحمين است تو هم رو كرده‏اي البته رحم مي‏كند.

پس نوعاً ان‏شاءاللّه فكر كنيد و فراموش نكنيد كه صفات الهي از اين سه قسم بيرون نيست به اين سه لحاظ كه عرض مي‏كنم ديگر اگر لحاظهاي ديگري باشد اقسام ديگري هم در اخبار باشد از توي اين سه قسم بيرون نيست:

پس يك جايي هست اصلش نفي صفات بايد كرد، باز نه اينكه داراي صفات نيست يعني ذات زيد نيامده قائم بشود، نيامده قاعد بشود.

يك جايي هست بايد اثبات صفات كرد اين قائم اين قاعد اين راكع اين ساجد كيست؟ البته زيد است غير زيد كسي نيست به همين‏طور قادر عالم حكيم رئوف رحيم اينها همه اركان توحيدند اينها مال كيست؟ مال خداست حالا اينها بعضي سلب نمي‏شود هميشه ثابتند.

بعضي هم گاهي نفي مي‏شوند سلب هم مي‏شوند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس سوّم ــ  دوشنبه 26 صفرالمظفر 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

تا آنجاهايي كه مي‏خواهم، بايد خيلي نزديك شده باشيد تا برويم سر مطلبي ديگر. به مطلب دويم هنوز نرسيده‏ام. مطلب اول اين است: نمونه خدا به دست داده است كه ما همه‏مان در كسبهاي خودمان، نجّار در نجّاري حدّاد در حدّادي هر عالمي در علم خودش عالم هست به جميع دانستنيهاي خودش. ملتفت باشيد و مي‏داند اهل هر صنعتي صنعتش را از چه بگيرد و چه‏جور بايد بكند، جزئياتش را تمام عالم است و هيچ معلومي پيشش نيست هنوز كرسي را نساخته بگذارد كه معلومش باشد. پس اين يكي از نمونه‏ها است فراموشش نكنيد. و آنچه باز نمونه است اين است كه علم انطباعي علمي است كه چيزي كه در خارج هست عكسش مي‏افتد در آينه مقابل يا در چشم ولكن كرسي كه هنوز ساخته نشده و نمي‏دانيم هنوز چوبش كجا است، نه چوبهايش عكس انداخته و نه صورت كرسي هنوز ساخته شده ولكن مي‏دانم بايد از چوب ساخت و چه جور و به چه كيفيت ساخت همه اينها را مي‏داند به انطباع نرفته پيشش ديگر يك وقتي به انطباع تحصيل كرده تمام عالم خلق علومشان علوم انطباعي است. فرق ميان خدا و خلق همين است. پس مي‏شود كه تعقل كنيم ما معلومات چندي را و به جميع جزئيات و كيفياتش مطلع باشيم و هنوز كرسي يا مثلاً در ساخته نشده باشد و بدانيم صورت كرسي چه جور است و كرسي ساخته نشده باشد. پس ما عالميم به مصنوعاتي كه بعد بنا داريم بسازيم به جميع جزئياتش، و هنوز نساخته‏ايم؛ بسا هيچ هم نسازيم و علم ما كذب در نمي‏آيد. كذب در جايي لازم مي‏آيد كه اگر ما چنين بدانيم كه فردا لامحاله چنين كرسيي را مي‏سازيم و مي‏گذاريم و نساختيم اين كذب است لكن اگر بدانيم كيفيت كرسي ساختن را و نگوييم فردا مي‏سازيم، بگوييم ان‏شاءاللّه مي‏سازيم ان لم‏يشأ نمي‏سازيم اين كذب نيست. پس ممكن شد علم به معلومات چندي باشد و معلومات نباشند بلكه تا آن جايي هم كه به طور انطباع علم مي‏آيد پيش شما و نگاه مي‏كنيد و كرسي مي‏سازيد فعلتان را جزء فجزء از روي علم و شعور و ادراك و استادي جاري مي‏كنيد فعلتان را تابع علمتان مي‏كنيد و علم شما متبوع فعل شما است و فعل شما متبوع ارّه و تيشه و متّه و رنده و چوب و ساير اسباب است.

حالا فرض كنيد از روي علم ساختيد و گذارديد ثانياً علم ديگري حاصل شد از اين راه عكس مي‏اندازد در چشم شما و علم دويمي تحصيل مي‏كنيد حالا در اين علم انطباعي هم عرض مي‏كنم نهايت انطباعش پيش خدا نمي‏رود، اينش را ملتفت باشيد كه الان هم كه كرسي را مي‏بينيد كرسي نرفته پيش آن كسي كه فهميده است. آني كه مي‏فهمد كه كرسي چه جور چيزي است مفهوم خودش را مي‏داند آن مفهوم نهايت مطابق است با آنچه در خارج است اين امتناع دارد برود و نفس انساني بشود. پس بعد از اينكه از عمل فارغ هم شديد و حالا اين كرسي تمام شد و گذارده شد و حالا ديگر به عكس يك علم متجددي هم تحصيل كرده‏ايد «و وقع العلم علي المعلوم» شده است اين علم دويمي است و آن معلوم اول «وقع العلم» نبود علم شما متبوع بود بعد فعل شما تابع علم شما بود بعد آن مصنوع شما تابع فعل شما بود وقتي ساختيد و گذارديد حالا وقع العلم منكم علي المصنوع. حالا همين علمتان به طور انطباع آمده پيش شما ديگر كرسي نه چوبهايش رفته توي كلّه شما نه هيئت كرسي، پس به هيچ وجه من الوجوه خصوص شماها اين‏قدرها مرتاض به حكمت شده‏ايد ادراك‏كننده همه آنها آن نفس شما و روح ملكوتي شما است و محال است اين اجسامي را كه حالا حكم مي‏كني كه ساخته‏امش و گذارده‏امش بشود آن جايي كه علمت پيش بوده. آن سر جاي خودش است آن جايي كه علمت فعلت متعارف بوده او را تو ساختي او ساخته شده او را گذاردي گذارده شده و آنها مساوقند مع‏ذلك باز كرسي نه چوبش نه شكلش نه هيأتش رفته در نفس محال است پا بگذارد به عالم نفس چرا كه عالم نفس عالم مجرد است و عالم كرسي عالم ماده، و اصل ماده معنيش اين است كه هميشه توي حال منزلش باشد حال حالتش اين است كه از آتش ديروز كرسي امروز گرم نمي‏شود كرسي را گذارده‏ايم و هنوز آتش نكرده‏ايم فردا آتش مي‏ريزيم حالا گرم نمي‏شود. حالت اين كرسي اين است كه هميشه در وقت معيني محبوس است در ماضي خودش نيست در مستقبل خودش گذاشته نشده و اين جاش در عالم ماده است و هر چيزي كه همچو حالتي دارد در عالم ماده منزلش است به خلاف نفس شما كه نه ماضيش مثل اين‏جور ماضيها است و نه مستقبل دارد اين‏جور و الان به اين بدن تعلق گرفته و الان اين بدن زنده است به حيات او و الان توي اين وقت نشسته است محال است چيزي كه در عالم ماده جاش است پا بگذارد به عالم مجرد.

همچنين برعكس علي‏العميا بگويي خدا قادر است ماده را ببرد به عالم مجرد، جواب ابلهان خاموشي است. لكن اگر حكيمي ان‏شاءاللّه فكر كن و دقت كن مجرد هم محال است اين جسمهاي متعارفي بشود مجرد محال است مادي بشود مادي محال است مجرد بشود چنانكه مجرد محال است در اوقات مادي اين اجسام متعارفه درآيد نه ماضيش نه حالش نه مستقبلش درآيد و اينكه اجسام متعارفه مي‏گويم كار دارم به جهت آنكه در عالم نفس جسمش انسان است نفسش هم انسان است و همه چيزش انسان است و جسمانيتش را خودش دارد و عقلش جدا است روحش جدا است لكن عالم انسان واللّه آسمانش انسان است زمينش انسان است درختش هم انسان است ريگهايش حرف مي‏زنند اين است كه شيخ مرحوم در مكاشفاتشان مي‏فرمايند در خوابي ديدم ــ و عمداً اسمش را طيف مي‏گذارند ــ  در طيف ديدم در بهشت هستم و برگهاي درختهاي بهشت با من حرف مي‏زدند، ريگهاي ته نهر با من حرف مي‏زدند، طيورش با من حرف مي‏زدند بعينه مثل انسان. من مطلبهاي خود را براي آنها مي‏گفتم آنها مطلبهاي خود را براي من مي‏گفتند. همين‏طور است واللّه بهشت زمينش حرف مي‏زند درش حرف مي‏زند ديوارش حرف مي‏زند هرچه هست آنجا همه حرف مي‏زنند ناطقند انسانند جسمي دارند آن جسمش خراب‏شدني نيست اين جسم دنيايي خراب مي‏شود حالا اين جسمي كه وقتي مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود دخلي به آن جسم ندارد و همين را مي‏اندازند در آتش خاكستر مي‏شود و خاكسترش را هم به باد مي‏دهند و هيچ آتش به آن جسم نريخته و آن را نسوزانيده.

خلاصه، سر كلاف را از دست ندهيد، پس حالا كه كرسي را در حال دنيايي ساخته و اينجا گذارده الان نه صورتش نه ماده‏اش نه نسبتش نه مكانش نه زمانش نه هيچش نرفته در عالم انسان و ممتنع است برود آنجا مع‏ذلك تعجب اين است كه شما مي‏دانيد كه ماده‏اش چه چيز است صورتش چه چيز است تكه‏تكه‏اش را مي‏دانيد كجا گذارده مكانش را مي‏دانيد زمانش را مي‏دانيد جميع ماينبغي كرسي را مي‏دانيد هيچش هم دروغ نيست و آن ممتنع است برود پيش نفس شما. لكن فرقي كه هست پيش شما تا پيش صانع اين است كه صانع همه جا كارش اين‏جور است و علم دوباره برنمي‏گردد پيشش و علم انطباعي صانع هيچ ندارد و تمام علمي كه دارد علمي است سابق؛ علمش را با فعل جاري مي‏كند في اي صورة ماشاء ركّبك. پس به همين نسق بدانيد كه علومي كه الان پيش شما هست نمونه همان علم است و به همين احتجاج كرده كه شما هم مي‏دانستيد خيلي از اوضاع دنيا را و مي‏دانستيد محال است كه اينها در سر شما و عقل شما برود با وجودي كه نرفته علمتان هيچ نقصان ندارد به همين‏طور علم صانع عين معلومات و مخلوقات نيست و مخلوقات نرفته در آنجا.

باز اگر شنيدي علم عين معلوم است بدان باز هيچ منافات ندارد. علم عين معلوم است حتي اينكه علم چشم من به رنگ كرباس همان رنگي است كه مي‏بيند اما حالا آيا علم چشم من كرباس شده؟ رنگ كرباس شده؟ بسا من علم دارم كه مالك كرباس ديگري است پس علم عين معلوم است البته من علم به كرباس و به رنگش و به هرچه متعلق به آن است دارم كه آن كرباس و آن رنگ مال مالك است هيچ هم نيامده لكن علم من هيچ خطا توش نيست. درست دقت كنيد ان‏شاءاللّه علم من عين معلوم من است معلوم من عين مفهوم من است اگر از مفهوم تجاوز كند من چه مي‏گويم؟ مجهول من خواهد بود. پس علم عين معلوم است بلكه جهل هم عين مجهول است همه سر جاش درست است. پس علم علم خدا باشد عين معلوم است، علم علم شما باشد عين معلوم است، علم علم انطباعي باشد عين معلوم است، غير انطباعي باشد عين معلوم است لكن معلوم من حيث المعلومية دخلي به آن چوبي كه آنجا گذارده‏اند ندارد. پس دقت كنيد ذات كرسي معلوم اسمش نيست مگر نزد اقتران به عالم و وقتي اقتران به عالم پيدا كرد يعني مفهوم آن شخص عالم شد كه اين كرسي اينجاست و آن مفهوم همان لفظي است كه تعبير مي‏آوري از آن به اين‏طور كه مي‏گويي عَلِمَ علماً فَهِمَ فهماً. از اين مفهوم كه تجاوز كردي كرسي مِن حيث انّه كرسي موجودي است معلومش نبايد گفت اين است كه در همين رساله در كتاب اصل نوشته‏اند: اين قيد معلوميت را عمداً ذكر كرده‏ام و به غير از اين‏جور معقول نيست بيان كنند.

باري، پس ديگر فراموش نكنيد حتي قواعد حكميه را مكرّرها عرض كرده‏ام سعي كنيد حكمت را درست ياد بگيريد آن وقت فقه هم ياد مي‏گيريد كسب هم ياد مي‏گيريد. حكمت اختصاص به علمي دون علمي ندارد اختصاص به كاري دون كاري ندارد خيري است كه خدا بايد بدهد و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً هرچه از اين حكمت به هركه ندادند به جهت آن است كه دانستند حكمت هيچ توش نيست به او ندادند. پس كرسي مِن حيث انّه كرسي نه مجهول اسمش است نه معلوم، چوبي است آنجا گذارده. بله نسبتش به شخصي كه مي‏داند آنجا گذارده معلوم اوست همين كرسي نسبت به آن شخصي كه نمي‏داند آنجا گذارده مجهول اوست؛ پس مي‏شود چيزي تمامش مجهول باشد و همان چيز به تمامش معلوم باشد، مجهول كسي ديگر است معلوم كسي ديگر. وضع تمام ملك بر اين است يك چيزي خدا خلق كرده باشد اسم او نجس باشد خدا خلق نكرده لكن فلان چيز نجس است براي فلان همان پاك است براي فلان ديگر آن جوهر هرچه هست نجس و پاك اسمش نيست، خبيث و طيّب اسمش نيست. به قول كلّي هر طيّبي خودش طيّب است از كجا طيب بهم رسانده؟ يا خودش خبيث است از كجا خبث بهم رسانده؟ بله نافع است براي كسي كه نافع است، مضر است براي كسي كه مضر است. يك كسي مضرش را خبيث اسم مي‏گذارد براي او خبيث است طيبش را نافع اسم مي‏گذارد براي او طيب است اين است كه گفته هر طيّبي را من حلال كردم هر خبيثي را من حرام كردم. يك آبي است در جايي يك حيواني مي‏بيني لقي به اين آب مي‏زند يك كسي نگاه مي‏كند مي‏بيند گرگ است يك كسي نگاه مي‏كند مي‏بيند سگ است، براي آن يكي پاك است براي آن يكي نجس. همين يك آب است تمامش نجس است براي آن‏كه سگ ديد تمامش پاك است براي آن‏كه گرگ ديد ديگر خودش پاك است يا نجس؟ نه پاك است نه نجس. و اين خيلي كم توي كلّه مردم رفته و يك گرده از آن رفته پيش اخباريها، پيش شيخ حرّ و من خيلي تعجب كردم واللّه پيشم خيلي عظيم آمد معلوم مي‏شود كه اين شيخ حرّ خيلي آدم خوبي بوده و بخصوص تأييدش كرده‏اند در آخر وسائل آنجاهايي كه ردّ مظنه مي‏كند اين مطلب را نوشته و خيلي خوب نوشته است.

باري، ملتفت باشيد حضرت امير7 مي‏فرمايد اگر در لباس من يا در بدن من رطوبتي پيدا شود ندانم بول است يا آب، لاابالي من بولش نمي‏دانم و از آن اجتناب نمي‏كنم پس بول همين كه مي‏داني بول است بول است و اگر نمي‏داني بول است اين بول نيست و اين خيلي راه وسيعي است در اسلام گشوده شده و نبوده در اديان يهود و نصاري و ساير دينها. دين پيغمبر9 دين سمحه سهله است براي اين‏جور قاعده‏هاش است. در آن دينهاي ديگر اگر شك مي‏كردند كه آيا بول است يا آب مي‏گويند چه ضرورت كرده دلت چركين باشد! كاري كن دلت پاك باشد تو تكليف يقيني داري بايد يقيناً بدنت پاك باشد خواه آب باشد خواه بول برو خود را بشوي تا از دغدغه بيرون آيي اين دين آنهاست و از همين‏ها بدانيد وسواسيها طبيعتشان طبيعت يهود است طبيعت گبر است. خوابيده‏اي برمي‏خيزي مي‏بيني زيرجامه‏ات تر است يقين داري مني است برو غسل كن، يقين نداري شك داري نمي‏تواني بگويي مي‏روم غسل مي‏كنم دلم پاك بشود، اين بدعت است وسوسه است بي‏ديني است. پس دين پيغمبر دين سمحه سهله است و همين‏جور قرار داده. ان‏شاءاللّه حكمتش را كه عرض مي‏كنم شما از روي حكمت مي‏فهميد كه وضع وضع اسلام است و همين‏طور بوده روز اول. به جهت مصلحتي در شريعت موسي تنگ گرفته‏اند در شريعت گبرها به اين تنگي است لكن وضع همين است حتي چيزي كه مِن كلّ جهة شفا باشد خدا خلق نكرده چيزي من كلّ جهة سم باشد خلق نكرده سم‏الفار مقدار معينش شفا است زيادش سم است، عسل هم ــ  مطلق عسل هم ــ  شفا از هفتاد درد نيست تا ميزان معينش شفاست در موضعش شفا است، در محرقه، مطبقه، سرسام، سم قاتل است به قول مطلق ضارّ من جميع الجهات خدا خلق نكرده خدا خلقي انجس از كلب خلق نكرده اين من جميع الجهات خبيث نيست براي اين خوب است كه وق وقي بزند دزدها پس روند، از براي گله گوسفند خوب است، براي اكل بد است، براي ملاقات بد است.

باري، پس شي‏ء من حيث نفسه معلوم اسمش نيست مجهول اسمش نيست همين به تمامش معلوم شخص عالم است اين خودش نرفته پيش عالم و محال است برود. از روي بصيرت هرچه تمام‏تر فكر كنيد راهش چقدر وسيع است و چقدر آسان است. مي‏بينيد فعلي كه مي‏آيد پيش شما ــ  و معقول است كه بيايد پيش شما ــ فعل صادر از شما است كه تحويل شما مي‏شود و چيزي كه صادر از شما نيست و آن كرسي صادر از شما نيست رنگ كرباس صادر از شما نيست حتي از رنگرز هم نيست پس چيزي كه صادر از فاعلي نيست راجع به آن فاعل محال است بشود و فعلي كه صادر از من نشده فعل من محال است باشد. اين سرّ را داشته باشيد. مي‏دانيد جبر محال است و تفويض محال است سرّش همين كلمه است هرچه باشد آن كرسي كه صادر از من نيست محال است كه صادر از من بشود صادر از هركه هست مال آن كس است نه رنگش نه شكلش نه هيأتش نه هيچ چيزش دخلي به من ندارد پس ممتنع است بيايد فعل من بشود فعل من هم ممتنع است بيايد كرسي بشود.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه به يك علم و به يك پستاست پس فعل هر فاعلي آن صادر از اوست و مال اوست اين را نه به زور و نه به التماس مي‏توان پس گرفت نه خودش به زور مي‏تواند به كسي بدهد نه به التماس پس جبر محال است و تفويض محال است. چنين است فعلي كه صادر از عالم نيست آيا آني‏كه صادر نيست معلوم اوست؟ حاشا و كلاّ فعل صادر از او علمش است آن «معلوماً» اثر اوست. حالا مي‏داند آنچه در خارج است كرباس چند ذرع است چطور است خوب است يا بد است اينها همه را مي‏داند و همه بيرون مي‏ماند ممتنع است برود «العالم» باشد.

ديگر حالا ببينيد اين‏جور عبارات به چه آساني محلول است پيش اهلش پس انّ اللّه سبحانه علم المعلومات آن حيث معلوميتش را داشته باشيد بعلمه الذي هو ذاته واللّه همين‏طور است و خدا البته به ذاتش داناست ديگر فكر كنيد به ذاتش داناست يعني خودش نه ذات مقابل صفت مثل اينكه من به نفس نفيس خودم اينجا نشسته‏ام، فلان به نفس نفيس خودش فلان‏كار را كرد، علم من به كرسي عين كرسي نمي‏شود حالا كرسي آنجا گذارده آيا اين علم من است يا جهل من؟ هيچ‏كدام. بله من اگر ندانم او را آن جهت فقدان من او را آن مجهول من اسمش مي‏شود و اگر بدانم او را آن دانستن من آن را آن معلوم من اسمش مي‏شود. خود او چه چيز است؟ نه معلوم است نه مجهول. آني‏كه در خارج است دخلي به دانستن من ندارد من مي‏دانم اين يك ذرع قدش است اما حالا كه دانستم آيا نفس من ذرع شده؟ نفس من سياه شده؟ نه، اينها ممتنع است برود در نفس من. راهش همه همين است كه هرچه صادر از فاعلي نيست نه به زور مي‏توان به او داد نه به التماس. تو بايد ببيني كه ديده باشي مردم ديگر ديدند وكالتاً خودشان ديده‏اند. اين است كه در عبادات ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و محال است چيزي ديگر به شما بدهند. خدا كريم است به اين‏طور كه ذائقه‏ات داده حالا كه ذائقه داري حلوا را بردار بخور ديگر دهنت را بهم بگذاري در ديگ حلوات هم بيندازند در حلوا غرقت كنند و تو ذائقه نداشته باشي، يا دهنت را هم بگذاري حلوا به تو نداده‏اند. خدا چشم داده حالا تو چشم را هم مي‏گذاري مبصرات را خدا به تو نداده محال است بدهد كسان ديگر مي‏بينند ديدن آنها به تو نمي‏رسد. بوييدنش همين‏طور شنيدنش همين‏طور خيالات تعقلات علم همه‏اش هرچه صادر از فاعل نيست راجع به آن فاعل نيست محال است بشود. حتي اگر ديدي در شرع نيابت جايز است نيابت بعينه مثل اين است كه من بخواهم برخيزم از جا و ضعف داشته باشم يك كسي زير بغل مرا بگيرد اما من هم بلند شده باشم او شفاعت مرا كرده كمك مرا كرده آيا من ممنون او نيستم؟ همين‏جور است نيابات شفاعات استجابات دعاها در حق يكديگر راهش همين‏جورها است. تو اگر زير بازوت را بگيرند مي‏ايستي ايستاده تو پيدا شده باز خودت ايستاده‏اي اگر او در خارج ايستاده باشد هيچ تو نايستاده‏اي هر كس ايستاده خودش ايستاده دخلي به تو ندارد. دعا هم كه مي‏كنند اگر تو حجابي داري كه مانع از استجابت دعا است نمي‏گذارد مستجاب شود تا رفع آن مانع بشود.

اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه نكنيد كاري را كه دعاهاي مستجاب‏الدعوه‏ها درباره شما مستجاب نشود. فكر كنيد ببينيد پيغمبر آخرالزمان بخصوصه از جانب خدا مأمور است طلب مغفرت كند براي شما استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات به او فرموده و واللّه مسامحه نمي‏كند در آنچه مأمور است، و معصوم است. از اين بود كه پيغمبر در هر مجلسي مي‏نشست اقلاً بيست و پنج مرتبه استغفار مي‏كرد و مي‏فرمود اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات سر هم اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات را مي‏گويد پيغمبر، همه ملائكه مي‏گويند همه مؤمنين اين را مي‏گويند از اين جهت مي‏فرمايند كاري نكنيد كه دعاي مثل پيغمبر درباره شما مستجاب نشود و آن چيزي كه از خدا مي‏خواهد براي شما، نياورند پيش شما اللّهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعاء بايد بخواني اللّهم اغفر لي الذنوب التي تردّ الدعاء معنيش همه‏اش اين‏جور نيست كه خداوندا اين‏جور گناهم را ببخشد كه دعاهاي خودم را مستجاب بكند بلكه معنيش اين است كه آن گناهاني را كه دعاي پيغمبر آخرالزمان را نمي‏گذارد در حقّ من مستجاب شود آنها را بيامرز. اين دعا را بكن باز اگر معصيت جلوش را بگيرد همين را نمي‏گذارد مستجاب بشود.

پس ملتفت باشيد ان شاءاللّه آن قاعده را ان شاءاللّه از دست ندهيد كه ليس للانسان الاّ ما سعي و حكمتش را هم برخوريد ببينيد غير از اين محال است غير از عمل شخص را به شخص بدهند محال است. چطور بدهند؟ بر فرض بياورند توي دستش بگذارند اگر لامسه دارد اثر دارد اگر لامسه ندارد بر فرضي كه روي آن دست گذارده شده باشد ندارد و اين را عوام يعني عاميهايي كه از اين علم عاري هستند نمي‏دانند. مكرر عرض كرده‏ام شخصي را در صندوق كنند و در صندوق را ببندند و آن صندوق را بردارند ببرند توي باغ بگذارند حالا آن شخص توي صندوق به باغ نرفته پاش به باغ نرسيده، چشمش باغ را نديده، شامه‏اش بوي باغ را نفهميده، ذائقه‏اش نچشيده طعم ميوه‏هاي آن باغ را، هيچ هواي باغ به بدن آن نخورده پس اين شخص كه در صندوق است اصلاً به باغ نرفته اما عامي مي‏گويد آن را بردندش به باغ و در واقع به باغش نبرده‏اند. پس عرض مي‏كنم تمام عالم حلوا باشد و تو نخوري نخورده‏اي اگر تمام عالم ضياء و الوان باشد و تو نبيني تو به آن الوان علم نداري و عطا نكرده‏اند به تو الوان را. تو بايد خودت بخوري كه خورده باشي بايد خودت بداني كه دانسته باشي علم غير را بياورند روي كلّه‏ات هم بگذارند خفه هم مي‏شوي و نداري. پس دقت كنيد ان شاءاللّه از اين راه بدانيد معلوم شخص عالم خود علم است، دانستن كرباس معلوم اوست همه چيزش را مي‏داند ذرعش و پهناش و قدش را و تمام اينها معلوم اوست باز اين كرباس اينجاست نرفته صادر از او بشود همين نمونه را داشته باشيد خواهيد يافت معني ان اللّه سبحانه علم المعلومات بكثراتها و جزئياتها علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته و هنوز نساخته و نگذارده بله مي‏داند مي‏سازد و مي‏گذارد و هر وقت خواست بسازد فعلش را تعلق مي‏دهد و مي‏كند، نه اين علم مخالف او مي‏شود نه او مخالف اين علم مي‏شود. پس همه جا فعلش تابع علمش است و علمش سابق است بر تمام ملك و اين ملك خدا هيچ‏جا نيست كه برود خدا بشود ازل بشود ملك را براي همين مي‏خواهد كه اهل مملكت توش باشند ملك مي‏خواهد كه اهل مملكتش توش زراعت كنند مع‏ذلك ملكش را درست نكرده كه به خودش بچسبد نفعش به او برسد يا متضرر از او بشود پس او نه نفعي مي‏برد از مخلوقات خود نه ضرري مي‏بيند از آنها.

باز راهش را ملتفت باشيد كه فعل اينها به او نمي‏چسبد پس او مي‏داند تمام معلومات را حتي رؤوس آن علم كه مي‏داند كل ملك را و مي‏داند اين جزئي را علم به اين بخصوص يا علم به جميع ملك معلوم است اين كم است نسبت به او و فردي است از افراد او حتي علم كلّي و رؤوس آن، همه صادر از صانع است اگر صادر از او است آنجاها كه تعلق مي‏گيرد و حكم ثاني است بايد بيايد. پس تمام آن علم كه علم كينونت باشد با شئون و شعبش تمامش پيش خدا است و هيچ از عالم امكان پيش خدا نيست. امكان در عالم امكان و در عالم مخلوقات است ممتنع است او بيايد اينجا، دانسته، نكرده مگر همان كار بهتر را؛ اينها تابع او و او متبوع است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس چهارم ــ  سه‏شنبه 27 صفرالمظفر 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه كسي كه چرت نزد و خواب نبود خيلي بايد نزديك شده باشد به اين مطالب و آن اين است ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه علم صانع و ببينيد كه حتماً بايد همين‏طور باشد و آن‏طورهايي كه از بعضي از عبارات مي‏فهمند مردم بدانيد هيچ فهمشان حجت نيست و هيچ مطلب حكماي حق را نفهميده‏اند كه گفته‏اند معلوم خودش علم عالم است. اين مردم اين حرفها را كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند اين اشياء خودشان علم‏اللّه هستند. پس شما دقت كنيد و اكتفا نكنيد به ظواهر الفاظ و مرادشان را به دست بياوريد ببينيد صانع خلق مي‏كند و نمونه‏اش را داده به شما كه بفهميد واقعاً حقيقتاً نه از روي ريشخند و تعارف. شما مي‏بينيد خدا همين‏جور مشغول است الان همين‏جور صنعت مي‏كند الان نطفه را خلق مي‏كند و هيچ سر و دست و پا ندارد و چون خواسته توحيد را از خلق خود، حاليشان مي‏كند اگر بروند رو به او حاليشان مي‏كند. و مطلب مشكل است اگر خدا نخواسته بفهمندش. و هرچه كائناً ماكان بالغاً مابلغ تكليف كرده آسان است و راهش هم آسان است اشكالات همه اينكه چيزي را لاعن شعور خيال كرده‏اي درست است و ولش نمي‏كني پس مي‏بينيم و نمونه است به ما داده و حجت را تمام كرده مي‏بينيم نطفه هر مولودي از حيوان از انسان از نبات از جماد همه‏اش بر يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اول نطفه مي‏گيرد و ديگر هر چيزي هم نطفه مخصوص دارد نه هر نطفه‏اي براي هر زرعي براي هر مولودي خوب است. پس انسان نطفه‏اش را بريزند در رحم زن انسان مي‏شود نطفه حيوان را بريزند انسان نمي‏شود پس هر چيزي نطفه‏اي دارد اين را اگر از پي‏اش رفتي بصير مي‏شوي در حكمت. صانع وقتي ماده‏اي درست كرد كه طبعش طبع گندم است ميزان حرارت و برودتش به اندازه‏اي كه شد گندم است، بخاري دخاني كه اين طبع را داشته باشد وقتي مي‏رويد گندم مي‏رويد اين را بخواهيد برنج برويد نمي‏شود مگر نطفه را از هم بپاشند و حرارتش را لطيف كنند آن وقت برنج مي‏شود به همين‏جور تخم ارزن ارزن مي‏شود تخم نخود نخود مي‏شود همين‏طور نطفه حيوان حيوان مي‏شود. باز هر نوعيش همان نوع مي‏شود و چه مضايقه بعضي از انواع نزديك نوعي باشند حمل بردارند باز برزخ مي‏شوند قاطر مي‏شوند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه شخص مكلف به زودي هرچه تمام‏تر مي‏فهمد كه اين صانع براي هر مولودي كه هنوز نساخته مي‏داند چطور نطفه بايد بگيرد عالم است چه جور نطفه بايد باشد كه نبي شود نه هر نطفه‏اي نبي مي‏شود اينها را مردم فكر نمي‏كنند و چون فكر نمي‏كنند گمراه مي‏شوند. بله چون پيغمبر9 خيلي روي پاش ايستاده و خيلي نماز كرد ساق پاش ورم كرد پيغمبر آخرالزمان شد. يك احمقي مناجات هم مي‏كند و گريه و زاري هم مي‏كند اين آخرش ديوانه مي‏شود پيغمبر نمي‏شود؛ واللّه همين‏طور است. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه تا نطفه را نگيرند براي آن كار بخصوص همه آن‏جور كارها را تقليداً بكنند مي‏فرمايد كسي كه عمل كند از روي غير علم‏ف حديث است كه مي‏فرمايد جُنّ او مات كافراً و واللّه حكمت است بيان كرده‏اند پس از رياضت واللّه نمي‏توان اللّه شد چنانكه واللّه نمي‏شود موسي كليم‏اللّه شد تخم ارزن ارزن مي‏شود تخمه انبيا دخلي به تخمه رعيت ندارد. پس دقت كنيد پس تخمه را صانع مي‏داند چه‏جور تخمه بگيرد و عواقب امور اين تخمه چه خواهد شد همه را پيشتر مي‏داند و هكذا اين تخمه هم نبود و ساختند باز پيشترش مي‏داند چطور تخمه بسازد چقدر حرارت چقدر برودت چقدر لطافت چقدر كثافت بگيرد مي‏داند، مي‏داند در چه بقعه‏اي به چه ميزاني بگيرد قهقرا برش گرداني چه به استقبال فكر كنيد اين تخمه كه حالا ساخت مي‏گيرد مي‏سازد نبي مي‏شود نبي براي چه خوب است، چه كار بايد بكند پس صانع در آن علوم انتظاريه كه بخصوص مي‏خواسته حالي شما كند كه پي به علم او ببريد نمونه‏اي در شما قرار داده. صانع اگر نداند نطفه هر چيزي را از چه بايد كرد و تعمد مي‏خواهد علم مي‏خواهد قدرت مي‏خواهد و همه اينها كه به كار رفت تخمه انسان تخمه حيوان و هكذا تخمه نبي تخمه جن تخمه ملك كه ساخته شد پس صانعي كه مي‏بينيد به رأي‏العين مي‏سازد همه اينها را كه روي هم ريخته، به آسمانش نگاه مي‏كني مي‏بيني ساخته به زمينش نگاه مي‏كني مي‏بيني ساخته خودت را مي‏بيني ساخته نمي‏داني چطور ساخته چقدر علم داشته كه ساخته چقدر قدرت داشته كه ساخته پس صانع دانا بوده دانايي را از اينها كه ساخته معقول نيست اكتساب كند او خودش وقتي كه مي‏خواهد بسازد ديگر نبايد نگاه به اينها كند و از اينها اكتساب كند پس علم او سابق است.

و خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين علم سابق دخلي به معلومات ندارد مخلوقات هنوز نيستند و او علم سابق دارد حتي آنكه اين امر چنان واضح است كه علوم انطباعيه هم حكمش اين است با وجودي كه خدا به علوم انطباعيه احتياج ندارد كه عكس چيزي برود پيش او و او عالم بشود مثل اينكه شما احتياج نداريد شما علومتان هست و آنچه بايد شبح بيندازد و عكس آن در چشم شما بيفتد هنوز نساخته‏ايد. پس صانع احتياج به شبح معلومات ندارد كه از روي شبحش تميز بدهد و لو حديثي ببينيد كه فرموده لمّا خلق الاشياء وقع العلم منه علي المعلوم اگر همچو حديثي ببيني فكر كن معنيش را به دست بياور.

باري، پس خوب ان‏شاءاللّه دقت كنيد حديثهاي مختلف اگر به نظرتان بيايد اين‏قدرش را بدانيد كه در واقع مختلف نيست خدا مختلف نمي‏گويد و پستاي اين خدا اين است كه اختلاف را دليل بطلان قرار داده و لو حالا در همين كتابش اختلاف ببيني حمل كن كه نمي‏فهمي خودش داد مي‏كند كه اين كلام اگر از نزد خدا نبود لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً پس حالا اختلاف مي‏بيني بگو اصلش راه نمي‏برم به چه لغتي حرف زده. اخبار بعينه مثل قرآن است ظواهرش مختلف است باشد بگو باشد من نمي‏فهمم طوري هم حجتش را تمام كرده كه تو را من عالم به ماكان و مايكون خلق نكرده‏ام جانت فارغ خواسته‏ام خورده خورده چيزي ياد بگيري از جمله اين آيه را با آن آيه نتوانستم مطابق كنم تكليف نبوده حتي در اخبار فرمايش مي‏فرمايند وقتي مي‏پرسند آيا معرفت تكليف هست مي‏فرمايند خير، يعني آن جوهري را كه تكليف به آن مي‏كنند معرفت در تكليف خلق نيست وقتي چشمي خدا ساخت حالا مي‏گويد ببين ديگر چشم كه ندارم نمي‏توانم چشم براي خودم درست كنم وقتي عقلي ساخت حالا مي‏گويد چيز بفهم برو درس بخوان چيزها ياد بگير ديگر عقلي كه ندارم نمي‏توانم براي خود عقلي درست كنم اين است معني اينكه معرفت مكلفٌ‏به خلق نيست يعني خلق‏كردنِ مشعر تكليف خلق نيست پس تحصيل معرفت بايد كرد و بايد رفت درس خواند و بايد معرفت ياد گرفت حالا كه بايد ياد گرفت آيا انبيا بايد بيايند پهلوي هر پيرزالي بنشينند تمام تكليفات او را جزءاً فجزءاً بگويند؟ اگر همچو بود كه خدا ابلاغ نكرده بود. ببينيد آيا هيچ‏بار هيچ نبيي را مبعوث كرده كه خود آن نبي بوحدته پيش هر پيرزالي برود در همه حالتها شب و روز هي براي آنها بگويد؟ هيچ همچو كاري نكرده. پس نبي را مبعوث مي‏كند صداش را مي‏رساند مي‏روي معجزش را مي‏بيني به تو رسيده بعد تو مي‏روي نقل مي‏كني براي كسي ديگر به او هم مي‏رسد به همين نسق مي‏گويد من نبي هستم و تو احكام داري واجبات داري مضرّات داري منافع داري خودت هم نمي‏فهمي مضرّات خودت را دواهات را نمي‏داني چه چيز است و من مي‏دانم و به تو مي‏گويم هر روز بيا تا به تو بگويم حالا اين بايد تحصيل كند برود ببيند چه مي‏گويند. پس معرفت تكليف خلق نيست يعني خلقِ مشعر تكليف خلق نيست خلق‏كردنِ مشعر با خدا است اما بعد از اينكه چشم داده حالا ديگر تكليف من نيست فلان رنگ را بدانم چراكه به من نرسيده، اين نامربوط است حرفهايي است كه ابوجهل مي‏زد به او مي‏گفتند بيا ببين معجز را، مي‏گفت مادامي كه من معجز را نديده‏ام از تو كه اطاعت تو بر من واجب نيست حالا هم نمي‏خواهم بيايم من نمي‏آيم و نه مي‏بينم و اقرار به پيغمبري تو هم نمي‏كنم. ببينيد ملعون حكيم هم بود و چطور استدلال مي‏كرد خيلي نادرستي مي‏خواهد.

پس دقت كنيد هر نبيي كه مبعوث شد اول وقتي كه نبي است خدا مي‏داند و جبرئيل و خودش، ديگر هيچ‏كس نمي‏داند اول بايد بگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمده‏ام آن وقت مردم مي‏گويند تو ادعا مي‏كني ادعا اثبات مي‏خواهد يا اثبات نمي‏خواهد؟ مي‏گويد اثبات مي‏خواهد خود نبي هم مي‏گويد كه هركس هر ادعايي بكند و دليل و برهانش را نياورد ادعاي پيغمبري بكند و معجز نياورد همين دليل بطلانش است. پس مردم بايد بروند از پي برهان البته تكليف دارند و معرفتي كه بايد اكتساب كرد البته مكلفٌ‏به هست پس آنجايي كه گفته‏اند معرفت مكلفٌ‏به نيست و آنجاهايي كه گفته‏اند فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون يعني تو ذكري را اگر شناختي اهل ذكر را هم دانستي منافع و مضار هم كه هست و نمي‏داني آنها را حالا لابد بايد بروي سؤال كني ديگر حالا مطابق هم مي‏شود اختلافي هم نيست.

خلاصه پس اگر جايي ديديد كه مي‏فرمايند فلمّا احدث الاشياء وقع العلم منه علي المعلوم و القدرة علي المقدور بعينه ظاهرش مثل اين است كه فلان چيز كه آنجا واقع شد و من نگاهش كردم وقع البصر علي المبصر آنجا هم اگر اين منظور باشد كه كفر است واللّه كسي كه خودش بايد چيزي را آنجا بگذارد آيا اين احتياج دارد كه بعد از گذاردن بداند؟ پس اگر معلوم معلوم شد وقع العلم ثاني را اگر مي‏خواهيد معني كنيد جاش همچو جايي نيست صانعي كه از روي علم قدرتش را جاري كرده و ماننزّله الاّ بقدر معلوم و فعل خودش در چنگ خودش است چنانكه فعل تو در چنگ تو است فعل هر فاعلي در چنگ فاعل خودش است نه شدت مي‏تواند داشته باشد نه ضعف چنانچه قدرت در دست هر قادري نه شديدتر مي‏شود نه ضعيف‏تر مي‏خواهد شخص قادر شديد كند مي‏كند مي‏خواهد سست كند مي‏كند سستي فعل هم از فاعل است شدّتش هم از فاعل است. ديگر محال است فعل مِن حيث انّه فعل و صادر از فاعل يك سر مو پيش بيفتد يك سر مو پس بيفتد نمي‏شود همچو چيزي داخل محالات است و لو اينكه اين فعل به يك چيز ديگري كه تعلّق بگيرد مدادي را بردارد نقشه بكشد اگر مركبش آبكي و بي‏رنگ است پهن مي‏شود اگر مركبش غليظ باشد مطاوعه نكند آن حرفي ديگر است.

پس خوب فكر كنيد و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در توي خلق كه فهميديد عرض مي‏كنم در نزد صانع حتي همين‏قدرش هم اگر مركبي زياد رقيق باشد نشر مي‏كند اگر غليظ باشد مطاوعه نمي‏كند اين ديگر جاش پيش صانع نيست، چرا؟ به جهت اينكه اين مداد رقيقي كه نشر مي‏كند به دست انسان جاهلي واقع مي‏شود اول نمي‏داند حالت مداد را وقتي اينجا نشر مي‏كند آن وقت مي‏بيند نشر كرده لكن صانع كه مي‏داند از براي هر چيزي به چه اندازه بايد رقّت و غلظت گرفت و همه را او بايد درست كند ديگر مدادي كه دست مي‏گيرد مي‏خواهد نشر كند مي‏كند مي‏خواهد نكند نمي‏كند ديگر جلو قدرتش را نه شدتش را نه ضعفش را سر مويي كسي نمي‏تواند بگيرد لامانع لحكمه و لارادّ لقضائه پس اين صانع اولاً دانا است و دانايي خود را نموده به شما از گرفتنش نطفه را و ساختنش مضغه و علقه را و استخوان و گوشت و پوست را و سر و دست و پا و اعضا و جوارح را توي شكم درست كرده و جميع آنچه توي شكم درست كرده و آفريده براي بيرون آفريده براي توي شكم هيچ مصرف ندارد. چشم آنجا هيچ مصرف ندارد آنجا از دهن چيزي نمي‏خورد از راه ناف هي خون مي‏رود، احتياج ندارد كه مزه بچشد بعينه مثل نبات است ريشه او فرو رفته در زمين هر آبي مناسب طبع اوست هي جذب مي‏كند نه به چشيدن، نبات هيچ چشيدن نمي‏فهمد و هر خاكي نرم و ميده است و مخلوط با آب شده مي‏رود در آن ديگر نبايد بچشدش دندان روش بگذارد تا ببيند اگر نرم است بخورد زبر است نخورد پس در شكم اصلاً ذائقه ضرور نيست و خلق كرده، در شكم دنداني ضرور نيست آنجا نمي‏خواهد چيزي بخورد وقتي هم كه بيايد به دنيا بايد پستان بمكد و براي مكيدن بي‏دندان بهتر مي‏تواند بمكد از اين جهت دندان اصلاً در آنجا درست نمي‏كند تا اينكه قدري سخت بشود پس وقتي كه صلاحش غذاي بي‏دندان باشد آن وقت دندان نمي‏دهد. آيا اينها تعمّد نيست از صانع؟ فكر كني خوب مي‏فهمي. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه در اين شكّي ريبي براي كسي كه تفكر كند باقي نمي‏ماند اين صانع طفلي كه مي‏سازد براي هر كارش كه ساخته براي خبّازي براي نجّاري براي علم براي حكمت براي هرچه مي‏سازد تمامش را نطفه‏اش را توي شكم درست مي‏كند براي بيرون تمام عمرش را آنجا تقدير مي‏كند واللّه همين‏جور است آجالتان و اعمارتان خدا كند كسي را درست گرفته باشند و در راهها عيب نكرده باشد خدا مي‏داند به همين‏جور معني‏هاست السعيد من سعد في بطن امّه و الشقي من شقي في بطن امّه يعني يكي از معنيهاش است.

خلاصه ملتفت باشيد به همين‏جور ماده‏اي را مي‏گيرند براي سلطنت كه اين چقدر بايد سلطنت كند، ماده‏اي مي‏گيرند هزار سال كش بياورد، مي‏خواهند چهل سال باشد چهل‏ساله درستش مي‏كنند، مي‏خواهند رعيت باشد رعيت درستش مي‏كنند اين ديگر ممكن نيست سلطان بشود همچنين غناش فقرش سيادتش ايمانش شقاوتش كفرش هرچه مي‏خواهد ماده براي آن مي‏گيرد و درست مي‏كند و حالا اين هم تمامِ بيان نباشد نمونه‏اش هست فكر كنيد كم‏كم مطلب به دست مي‏آيد. اول نطفه‏اي را كه براي كاري مي‏سازند آن كار ميسور براي او خواهد بود و تمكين خواهد كرد از اين جهت نطفه‏اي كه براي ايمان مي‏خواهند بسازند سفارش مي‏كنند براي كساني كه پيش هستند و ظروف سابقه هستند به حرام اين نطفه را مينداز، در شب فلان مينداز، ساعت فلان مينداز، شب چهارشنبه نباشد غالباً اين است نطفه‏اي كه شب چهارشنبه بسته مي‏شود قدري مجنون مي‏شود، نطفه شب يكشنبه يك‏جور ديگر مي‏شود و اين مردم اينها را دربندش نيستند اين است كه خراب مي‏شود و همچنين شب جمعه باشد فلان وقت و فلان ساعت نباشد در مكانها زير درخت نباشد، زير آسمان نباشد، جايي كه زيرش خالي است نباشد، سردابي زيرش نباشد. پناه بر خدا در همدان كم اطاقي يافت مي‏شود كه زيرش خالي نباشد آنجاها اين كار را مي‏كنند همين‏ها مي‏شود كه مي‏بينيد پس اينها همه دخيل است. حالا ببين آيا نمي‏داند چرا مكروه است زير درخت؟ آيا نمي‏داند زير آسمان چرا مكروه است؟ ندانسته منع كرده؟ براي چه؟ آيا نمي‏داند و منع مي‏كند؟ الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير آيا نمي‏دانست و بعد از اينكه ساخته شد علم تحصيل مي‏كند؟ اينكه كار جهّال است پس صانع علم دارد و از روي علم قدرتش را جاري مي‏كند و علم به معلوماتي كه دارد يعني به مخلوقاتي كه دارد كه آن مخلوقات دخلي به آن معلومات ندارد و هنوز خلق نشده پس مخلوقات نيستند و او همه را مي‏داند.

و از جمله لوازمي كه بايد خيلي پافشرد كه يادت نرود اين است كه صانع اگر در وقتي منزلش باشد ساير اوقات را نمي‏تواند بسازد نمي‏تواند بداند پس بايد در وقت منزلش نباشد. و صانعي كه وقت خلق مي‏كند خودش در وقت نشسته باشد معني ندارد و همچنين صانعي كه مكان را خلق مي‏كند و خلق را در امكنه قرار مي‏دهد خودش مكان داشته باشد روي زمين نشسته باشد يا در آسمان معني ندارد. صانع به لفظ حكمتي هيچ مزاحم هيچ خلقي نيست و اين يكي از ابواب حكمت است به اين لفظ عرض مي‏كنم ديگر هركس يافت يافت. هر متعددي در عالم خودشان مزاحم يكديگرند جسمي با جسمي مزاحمت دارد لكن صانع به هيچ‏وجه مزاحم چيزي نيست به جهتي كه جسم نيست كه وقتي بيايد جايي بنشيند جايي را پر كند و اين را سعي كنيد باز به لسان حكمي بفهميد نه به زبان عاميانه. همه‏كس مي‏گويد صانع مكان ضرور ندارد لكن حالا آيا فهميده كه چه گفته؟ پس صانع مزاحم خلق نيست اين را لفظ ديگرش مي‏گويند همجنس خلق نيست خلق را بايد ساخت حالا آيا خدا را هم بايد ساخت؟ پس صانعي كه مزاحم نيست نمونه‏اش را به دست بياوريد ببينيد علمي كه شما داريد به آن موادي كه در خارج است يا به آن ماده يا به آن صورت خواه علم به آن چيز خارجي تعلق بگيرد يا نگيرد جا بر او تنگ نمي‏شود نه اين است كه علم مزاحم با آن چيز است و آن را پس كرد از مكانش و خودش آمد جاش نشست نه. كليتاً بدانيد علم هيچ مزاحم معلومي كه به معني مخلوق باشد نيست چيزي كه هست خواه كسي بداند آن را يا نداند همان‏جوري كه هست هست لكن اگر كسي دانست آن را او عالم به آن شده نه اين است كه مزاحم شده. علم به او نداشت نه اين است كه چيزي از آن كنده شده خودش محروم شده.

پس ملتفت باشيد صانع هيچ همجنس مصنوع نيست نه مثل ماده‏شان است نه مثل صورتشان است نه مثل مكانشان است نه مثل زمانشان است. صانع در آنجايي كه هست و آدم لابد مي‏شود جا بگويد والاّ جا ندارد، جا را صانع بايد بسازد وقتي مي‏خواهي مطلب را بگويي لابد است انسان لفظي بگويد بعد مي‏بيند ناقص بود بايد تدارك كند. پس گفته مي‏شود كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء اين را كه مي‏فرمايد آدم در ذهنش مي‏رود كه در زمان ماضي بوده، اين را بايد تدارك كرد گفت او ازلي است هميشه بوده است و هميشه خواهد بود اين را كه گفتي در ذهن همچو فهميده مي‏شود كه خدا عمر درازي دارد هميشه خواهد بود راست است همين‏طور هم هست همين‏طور هم بايد گفت و تداركش كرد. پس صانعي كه مزاحمت ندارد با مصنوعات كه يكي از مصنوعات اوقات است از تمام مراتب، يكي امكنه است از تمام مراتب؛ معقول نيست در يكي از ازمنه يا يكي از امكنه منزل داشته باشد. پس او بود ماده نبود صورت نبود امكنه نبود ازمنه نبود نمونه آن اينكه تو در صنعت خودت جميع اجزاء صنعت خود را مي‏داني و بسا رأيت قرار نگرفته و نكردي و بسا عمرت هم تمام شد و نكردي پس الآني كه صانع مشغول خلقت فلان شي‏ء بخصوص است الان علمش سابق است و فعلش از روي علمش جاري مي‏شود و شدت و ضعف آن فعل در چنگ صانع است مي‏خواهد شديدش كند مي‏كند مي‏خواهد بطي‏ء كند مي‏كند هر جور مي‏خواهد مي‏كند موادّ خلقيّه را مي‏خواهد گرمش كند مي‏كند مي‏خواهد سردش كند مي‏كند مي‏خواهد غليظش كند مي‏كند خودشان واللّه رقيق نمي‏توانند بشوند خودشان واللّه غليظ نمي‏توانند باشند هيچ سريع نمي‏توانند باشند هيچ بطي‏ء نمي‏توانند باشند و ماتشاؤن الاّ ان‏يشاء اللّه و لاحول و لاقوة الاّ باللّه حالا كه چنين شد احتياج نيست كه نظرت را بيندازي پيش از خلق و بگويي كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء الان هم خدا عالم است و لامعلوم، الاني كه نطفه ساخت تا آن نُه ماه بعد مثل هم مي‏داند حالا كه چنين است پيش تو الان مي‏داند خدا كه نُه ماه ديگر اين مولود تمام مي‏شود پس الان مي‏داند نُه ماه ديگر را به طوري كه نُه ماه ديگر كه شد هيچ بر علم او نمي‏افزايد وقع العلم منه علي المعلوم كه شد قهقري برنمي‏گردد و لو در ملكش باشند جماعتي كه نه ماه ديگر كه مي‏آيد علمشان قهقري برگردد كه آن وقت صانع شود. اهل هر صنعتي تا در صنعت خودشان نگاه مي‏كنند اكتساب علم مي‏كنند.

ملتفت باشيد ديگر حالا به عبارت ثاني مي‏خواهم نزديك شوم اولاً بدانيد قدرت تابع علم است و قدرت از روي علم جاري مي‏شود و علم سابق است بر قدرت و اين علم چنان علمي است كه قدرتش را هم مي‏داند قدرتش هم داخل معلوماتش است ديگر اينها را هم كه ياد بگيريد آن عبارت را كه مي‏فرمايد من الازل الي الحدث الي الابد را ملتفت مي‏شويد. پس ملتفت باشيد فعل صانع موادّ امكانيه نيست چنانچه اسمائش را عرض كردم صانع به يك لحاظي اركان توحيدي دارد صفات كماليه دارد به لحاظي ديگر كه صفات كماليه ندارد صانع بي‏قدرت كوسه ريش‏پهن است صانع بي‏علم صانع بي‏فعل صانع نيست پس صانع قادر بوده تا بوده و ندارد وقتي كه عاجز باشد و بعد قدرت براي خود خلق كرده باشد، علم را براي خود خلق كرده باشد همچنين صانع عالم بوده تا بوده و ندارد وقتي كه جهل داشته باشد و خلق كرده باشد علم را براي خود و لو همين لفظ در دعايي باشد كه كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلة نمي‏بيني در همين دعا مي‏گويد كان عليماً پس عليم بوده پس او چنانكه علت را ايجاد مي‏كند علم را هم ايجاد مي‏كند مي‏دهد به علما، علما علمي دارند خلقتش با خداست مردم فعلي دارند قدرت بر يك كاري دارند البته قادرشان كرده‏اند هو القادر علي مااقدرهم عليه پس مي‏داند با اين علم قدرت خودش را و اندازه قدرت خودش را مي‏داند به چه اندازه وارد آورد مي‏داند بر چه ماده‏اي وارد آورد و آن قدرت در عالم ازل واقع است و چنانكه خداي بي‏علم خدا نيست خداي بي‏قدرت خدا نيست اگر خدا يك لمحه‏اي بي‏قدرت باشد عاجز است، يك لمحه عاجز باشد محال است كه قدرت براي خود درست كند. پس اين هميشه قادر بوده پس كان اللّه عالماً قادراً سميعاً بصيراً خالقاً رازقاً هيچ مرزوقي نبود مخلوقي نبود معلومي نبود مقدوري نبود پس به يك لحاظ تمام اسماءاللّه مي‏روند پيش صانع و عرض مي‏كنم هرچه از فعل صانع است فَعَل او باشد خَلَق او باشد قَدَر باشد آن فعلي كه از او صادر است در عالم ازل جاش است در عالم امكان جاش نيست و تبارك آن علمي كه تمام افعالش را مي‏داند و درجات افعالي كه بايد تعلق بگيرد جزء جزء ملك را مي‏داند نبايد سر سوزني تجربه كند به دستش بيايد از مخلوق افاده علم نمي‏كند پس به اين علم مي‏داند ازليّات را كه يكي حكمت او است تمام صادرات از خود او را فكر كنيد و همچنين حدثها را مي‏داند به چه اندازه قدرت به كار ببرد به چه ماده‏اي تعلق بدهد و آن ماده را براي چه بگيرد و مي‏گيرد و اين سرّي است در ميان اهل صنعت اكسير مردم ديگر كار دستش نداشته باشند نداشته باشند اهل صنعت مي‏دانند مي‏گويند حجر بايد مصنوع باشد مي‏گويند حجر را بايد ساخت و اين اصطلاح از انبيا آمده ميان مردم. پس در ملكش هم بلاانتظار مي‏داند فلان ماده را به چه اندازه بايد گرفت براي نبي است براي انسان است براي جن است براي ملك است براي نبات است براي جماد است جميعش را مي‏داند و از روي دانش مي‏كند و مي‏داند بلاانتظار چون مي‏داني در ماضي نيست همين الان كه مشغول ساختن فلان ماده است الان علمش بالاست در عالم ازل الان مشيتش ازلي است حتي رؤوس مشيت مثل قدرتي كه در دست كاتب است و آن قدرت را مي‏آورد به اراده آن حرفي كه مي‏خواهد بنويسد اول حركت دستش را به آن شكل مي‏كند اينها رؤوس فعل اسمشان است خود فعل پيش كاتب است آن رؤوس هم پيش كاتب است نهايت به مطابقه رأس خاصي الف مي‏شود پس رؤوس آن معلومات ازلي است و آن مخلوقات كه آن رؤوس تعلق مي‏گيرد به آنها حادث است آنچه صادر از او است پيش اوست به او چسبيده و چيزي به او نمي‏چسبد پس تمام چيزي كه صادر از اوست خواه فعل جزئي يا فعل كلّي خواه صفات فعليه و خواه صفات ذاتيه و خَلَق و رَزَق و اَماتَ و اَحيي همه صفات او هستند و هريك زير پاي القدرة افتاده‏اند مع‏ذلك از صانع صادرند هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم پس تمام رؤوس مشيت تمام آنچه از صانع صادر است همه به او ملحق است و اين علم تمام مراتب فعل را تمام رؤوس فعل را مي‏داند. پس مشيت هم داخل معلومات او است رؤوس مشيت داخل معلومات او است اين است كه تعبير آورده‏اند كه جميع اين مخلوقات در عالم ازل هيچ نيستند اما در عالم امكان هستند. هيچ نيستند به دو معني هيچ نيست معلومات يكي نفس مخلوقات را ديدي و علم به آنها پيدا كردي اين نفس مخلوقات معلومات تو مي‏شود به علم انطباعي اين علوم انطباعيه هيچ دخلي به تو ندارد در پيش خود تو پس معلومات يعني مخلوقات هميشه ممتنع است در ازل حتي اينكه الاني كه صانع مشغول ساختن فلان شي‏ء است همان شي‏ء معلوم او است و او پيش از ساختن آن شي‏ء آن شي‏ء را مي‏داند و علم او روي كلّه قدرت او گذاشته است و فعل تابع علم است فعلش را تمام مي‏داند و معلوم اوست تعلّقش را به جواز هم مي‏داند و معلوم اوست پس علمش از ازل گرفته تا حدث تا برگردي به ابد همه را مي‏داند و اين به جهت اين است كه كسي كه جاش در بي وقتي است اولش غير از آخرش نيست و اگر تعبير آوردي ازلش عين ابدش مي‏شود پس بيرون از اوقات است وقتي اوقات زير پاش افتاد اوقات را مي‏سازد و مي‏گذارد امكنه را مي‏سازد و مي‏گذارد ملتفت باشيد اوقات نيستند مگر دوام آن شيئي را كه مي‏سازد پس بعضي وقتشان كم است بعضي عمرشان زياد است. همچنين مكان هر چيزي زمين براي خودش مكان نيست من كه روش مي‏نشينم مكان مي‏شود براي من پوستين كه من دوش گرفتم حالا من مكان پوستين شده‏ام رنگ روي كرباس كه نشست كرباس مكان رنگ است امكنه هم مثل مواد است.

پس خوب دقت كنيد قدرت اصلش در عالم مخلوقات منزلش نيست حالا كه نيست تمام مخلوقات به اين قدرت ساخته شده‏اند پس مكان ذره و تمام درجات غيب و شهود را او بايد بسازد از روي تعمد ديگر قدرت او كي بود؟ قدرت او كي ساز است. قدرت چه جور بود؟ قدرت جور ساز است كيّف الكيف ايّن الاين اين‏جور چيزها را به او نمي‏شود گفت فكر كن مشيت او نه گرم است و نه سرد است، نه لطيف است نه كثيف است اينها مال مخلوقات است. پس بدانيد حكمت الهي در ازل نشسته جاش آنجا است صادر از صانع است قدرتش جاش در عالم ازل است و كان اللّه و هميشه قادر بوده هيچ‏بار هم عجز نداشته و قدرتش فعل او است قدرت را جاري مي‏كند از روي علم و همه اينها را مي‏داند و اين فعل را كه تعلق مي‏دهد مانند روح مي‏شود و آن بدن در هر درجه‏اي از درجات تعلّقات اينها را هم مي‏داند اندازه‏اش را هم مي‏داند فعل را هم جاري مي‏كند به طوري كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس تمام معلومات جاشان در عالم ازل است حيث معلوميتي كه بايد داشته باشد آنجاست حيث معلوميتي كه مخلوقات را بايد ديد مخلوقات آنجا نمي‏روند او علمش انطباع نيست انطباع همه‏جا انفعال است هر علمي را كه تو از خارج ياد مي‏گيري فلان چيز سياه است فلان چيز سرخ است هرچه را از خارج ياد مي‏گيري نفس يك‏جور انفعالي برايش پيدا مي‏شود كه آن علم را پيدا مي‏كند اول حالتي ديگر داشت حالا حالتي ديگر. وقتي حالت علمي آمد آن حالت غير از حالت جهل است جهل رفته و علم آمده پس متغير مي‏شود و اين تغيّر براي صانع نيست براي فعلش نيست براي قدرتش نيست چراكه صانع متأثر نيست از مخلوقات خود پس تمام صفات او در عالم ازلند هيچ در عالم امكان نيستند و عالم امكان محال است آنجا برود و معلوماتي كه رؤوس آن علمند و مفعول مطلق خود آن علمند آثار صانع مي‏شوند. اينها را مي‏گويي ازلي و مي‏خواهي بداني در ازل نيستند فكر كه مي‏كني نظرش بطور مطلق و مقيد است پس اين رؤوس اين شئون اين شعب اين اختلافات از نزد علم صادر من حيث الصدور هيچ نيست و نمونه‏اش را بخواهيد اينكه هيچ‏بار كثرات در پيش وحدت جا ندارد وحدت كه آمد كثرات نيستند بلكه نفعي هم ندارد به غير از وحدت هيچ نيست پس صفات زيد، زيد كه آمد صفاتش نيستند نه كه قيامش معدوم شد بايد قيام باشد اما قائم كيست به غير از زيد؟ قاعد كيست به غير از زيد؟ هيچ غير از زيد نيست همين كثرات در عالم امكان است به جهتي كه آنجا جاشان است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس پنجم ــ  شنبه 2 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

بياناتي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه اگر غافل نباشيد در مشاعر خودتان هم بيانش را مي‏شود كرد كه هر مشعري هرچه را ادراك مي‏كند فعل خود آن مشعر است كه ادراك كرده آن چيز را پس هر ادراك‏كننده‏اي خواه خدا باشد خواه خلق به فعلش ادراك مي‏كند، اَدْرَكَ فعل اوست و از فعل ناشي خودش ادراك مي‏كند به شرطي كه همه‏جا جاريش كنيد. من مثلش را يك‏جا دو جا مي‏زنم شما همه‏جا ببريد.

هر چيزي كه به فعل فاعلي احداث نشده باشد آن چيز پيش آن فاعل به هيچ‏جور پا نمي‏تواند بگذارد برود آنجا. دقت كنيد كه خيلي نتيجه‏هاي بزرگ بزرگ دارد اين مطلب. هر چيزي ملك و مايملك خودش آن كاري است كه خودش كرده و هرچه در هر عالمي خيال كنيد كه موجود هم باشد و كسي فعلش به آن تعلق نگرفته باشد آن چيز نمي‏تواند پيش آن بيايد. پس ببينيد چقدر مطلب واضح مي‏شود و مخفي مانده و بايد هي حلاّجي كرد. واللّه اين زحمتها همه از خيالات مردم است اگر نه اين‏قدر چنه زدن نمي‏خواست. پس اَبْصَرَ فعل چشم است و اين فعل از خودش ناشي است راجع به سوي خودش است رنگ و شكل و ضياء را اين چشم ادارك مي‏كند نه ضيايي كه در خارج است رفته آنجا كه ادراكش كند نه الوان از روي صاحبان لون كنده شده‏اند رفته‏اند در چشم نه خود مواد در چشم رفته‏اند چشم فعلي از خودش ناشي شده و مطابق شده در خارج آن را درك كرده.

پس ان‏شاءاللّه فكر كنيد كائناً ماكان بالغاً مابلغ هرچه فعل فاعلي نباشد نمي‏شود به زور به او داد، نمي‏شود به التماس پيش خود آورد داخل ممتنعات است. و اينها را تا حاقّش را همين‏جاهايي كه عرض مي‏كنم ياد نگيريد بدانيد وقتي اين عبارت را مي‏خوانيد مي‏رويد پيش صانع نمي‏دانيد چطور برويد. پس فعل صادر از فاعل مال اوست اين فعل را به غير نمي‏توان چسباند داخل محالات است پس بايد شما چشمي داشته باشيد در خارج هم ضيايي باشد و ضيا را بدانيد ضيا است و ضيا نرفته توي چشم شما و همچنين در خارج بايد لوني باشد و لون را بدانيد لون است و لون نرفته توي چشم شما و همچنين. پس خوب دقت كنيد كه اين مطلب بسيار بزرگ به دست بيايد ليس للانسان الاّ ماسعي و «ليس لكل فاعل الاّ ما فعل» پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه اين را از يك مشعري در يك عالمي خوب زير و روش كنيد كه جاييش مجهول نماند برايتان آن وقت بدانيد همه‏جا جاري است پس به همين نسق ان‏شاءاللّه وقتي كه فكر مي‏كنيد محال است چيزي در ملك كسي در آيد و او واجدش باشد مگر آنكه او خودش بكند كاري را كه اين تمليكش شود. چيزي كه در خارج هست خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و هيچ مسامحه نكنيد مسامحه را جايز ندانيد كه يك‏خورده مسامحه همه را ضايع مي‏كند. تا شما لامسه نداشته باشيد در خارج مي‏خواهد گرم باشد مي‏خواهد سرد باشد مي‏خواهد تر باشد مي‏خواهد خشك باشد شما خبري نداريد از خارج و شما وقتي مالك مي‏شويد يعني واجد مي‏شويد سردي خارج را كه لامسه شما لمس كند آن وقت لمس فعل شما است نه آن چيزي كه در خارج است آنچه در خارج است نه به زور مي‏تواند بيايد پيش شما نه به التماس شما مي‏توانيد بياوريد. هرچه در خارج است خودش خودش است نمي‏شود به جايي چسباندش ظاهراً هم بچسبانند پهلوي هم بنشينند و لامسه نداشته باشد خبر از آن ندارد و اينها گول مي‏زند جاهلان را آنها را كه داخل در علم نشدند. مكرّر اين مثال را عرض كرده‏ام كسي را توي صندوق كنند و در آن صندوق را محكم كنند به طوري كه از خارج هيچ چيز داخل آن نشود نه بويي نه طعمي نه هواي گرمي نه هواي سردي هيچ داخل آن نشود و رخنه‏هايش محكم باشد و اين صندوق را بار كنند ببرند در باغي در عالمي، عوام مي‏گويند اين شخص را بردند به باغ معلوم است صندوق به باغ رفته لكن دخلي به آن كسي كه در صندوق است ندارد در پيش انسان حكيم. عاقلي كه مجنون نباشد نمي‏گويد اين را كه اين شخص به باغ رفته. پس ببينيد آن كسي كه به باغ رفته است چشمش بايد ببيند رنگهاي باغ را گوشش بايد بشنود صداي بلبلهاي باغ را، شامه‏اش بايد بوي سيبها و گلهاي باغ را بفهمد، ذائقه‏اش بايد طعم ميوه‏هاي باغ را بفهمد، لامسه‏اش بايد بفهمد چه هوايي داشت. وقتي كه اين شخص در صندوق است و هيچ از باغ به هيچ مشعري به اين نرسيده اين در باغ نرفته پس باغ تمليك اين نشده و از باغ هيچ خبر ندارد پس اگر از او بپرسند رفتي در باغ هيچ نمونه‏اي از باغ پيش تو آمد؟ جواب مي‏گويد من اصلاً خبر ندارم هيچ از باغ پيش من نيست. اينها را همه‏كس مي‏فهمد. واللّه همين‏جور گرم شده‏اند مردم و اُمنيه‏هايي كه دارند از اين‏جور اُمنيه‏ها است و محال است كه به عمل آيد ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به ملتفت باشيد اين نه معنيش اين است كه تو چيزي مي‏خواهي و ما هم چيزي داريم حيفمان مي‏آيد به تو بدهيم، خير مي‏خواهد بگويد محال است كه كاري را كه نكرده‏اي دارا باشي پس خدا اگر بخواهد عطا كند شما را وامي‏دارد كاري كني آن وقت آن كاري كه كرده‏اي او عطا كرده كاري نكرده‏اي نمي‏شود داد. ملتفت باشيد خدا كريم است خدا معطي است خدا جواد است لكن تا تو كاري نكني چيزي به تو داده نشده اين است كه هي عرض مي‏كنم و هيچ خيال نكن اين اساطير اولين است كه عرض مي‏كنم، افسانه نيست واللّه عين حكمت است. تا چشم تو نديده چيزي را ــ  و ديدن كار چشم تو است ــ  هيچ نمي‏داند در خارج چيزي هست، گوش تو تا نشنود چيزي را ــ و شنيدن كار گوش تو است ــ هيچ نمي‏داند در خارج صدايي هست اگر گوش تو نشنيده گوش تو واجد صدا نيست. وقتي شامه تو بويي نفهميده در خارج هزار بوي خوش باشد اين نمي‏داند هست يا نيست.

پس دقت كنيد به همين نسق تمام عالم معلومات باشد و شخص جاهل باشد معلومات هستند براي خودشان لكن شخص جاهل نمي‏داند هستند يا نيستند. ملتفت باشيد سرّ اين امر را ياد بگيريد كه اگر ياد گرفتي از هر راهي نتيجه مي‏دهد از يك راه به دستتان مي‏آيد كه خدايي كه هيچ محتاج به عمل نيك مردم نيست و از عمل بد مردم ضرري به او نمي‏رسد چرا امر كرده بعضي كارها را بكنند و بعضي كارها را نكنند و همين كه بي‏سبب و جهت شد لغو مي‏شود. باز سلطاني محتاج باشد و بگويد چنين كنيد چنان نكنيد راهي دارد و لو ظلم كند چيزي ضرر به مملكت او مي‏رساند ظلم مي‏كند و حكمي مي‏كند باز يك راهي دارد؛ لكن صانعي كه هيچ از عبادت انبيا منتفع نمي‏شود چه جاي ساير مردم و از اعمال منافق‏ترين منافقان متضرّر نمي‏شود مع‏ذلك مي‏گويد مؤمن باشيد منافق نباشيد، حلالها را به كار ببريد حرامها را به كار نبريد اينها همه سرّش اين است كه كريم بود و چون كريم است مي‏خواهد عطا كند اصرار مي‏كند. خدا مي‏داند مردم غافلند مي‏خواهم عرض كنم همين‏طور كه تو ميل داري داشته باشي واللّه خدا بيشتر ميل دارد بدهد هر قدر تو حريص باشي براي خودت چيز بخواهي و سير نشوي خدا بيشتر ميل دارد، هر قدر تو خيال كني كه اگر همچو مي‏داد خوب بود او بيشتر مي‏خواهد بدهد چيزها مي‏دهد كه تو خوابش را نديده‏اي لكن محال است چيزي به تو بدهد تا فعلي از تو ناشي نشود، نمي‏دهد. غرقت كنند توي حلوا و ذائقه به تو ندهد تا تو خودت نچشي و ذائقه فعلي باشد از خودت حلوا به تو نداده‏اند. پس اگر ذائقه خدا خلق نكرده بود و تمام ملكش حلوا بود طعمي به آن عطا نكرده بود و محال است طعم به اين عطا كند مگر براي اين ذائقه درست كند اين بفهمد چيزي به او برسد حالا طعم فهميده همين‏طور رزقتان حياتتان هي مي‏خواست چيز بدهد چشم برات درست كرد تمام عالم روشنايي باشد و تو چشم نداشته باشي مثل اين است كه توي ظلمت باشي طفلي كه متولد شود در اطاق تاريك مثل اين است كه چشم نداشته باشد تمام عالم روشن باشد و چشمي نباشد كه فعل او اَبْصَرَ باشد خودش نبيند مبصَري به اين نداده‏اند و خدا مي‏خواست بدهد چشم برات درست كرد.

پس يكي از راههاي اين مطلب كه عرض مي‏كنم يكي از فروع و شاخ و برگ آن اين است. سرّ ارسال رسل و انزال كتب به دست مي‏آيد كه با وجودي كه خدا منتفع نمي‏شود از اعمال مردم و متضرر نمي‏شود از آنها مع‏ذلك اصرار دارد كه نفعها را پيدا كنيد و از ضررها دوري كنيد. يكي از راههاش است كه سرّ ارسال رسل و انزال كتب به دست مي‏آيد. يكي ديگر از راههاش اين است كه اين سرّ به دست مي‏آيد كه اصلش خدا چرا روح را آورد مبتلا كرد به بدني كه هزار پيسي به سرش بيارند؟ روح در عالم خودش بود بدن هم در عالم خودش، بيارندش اينجا كه گاهي ناخوشش كنند گاهي گداش كنند. يكي ديگر اينكه مي‏فهميد سرّ نزول را سرّ صعود را، سرّ قيامت را، سرّ اين را كه نزول چرا دادند خوب در عالم ذر كه بودند مردم ناتمامي هم كه نداشتند انبيا آمدند دعوت كردند بعضي ايمان آوردند بعضي كافر شدند هركس آنجا ايمان آورد كافر نخواهد شد هركس آنجا كافر شد ايمان نخواهد آورد، چرا كشيدندش آوردندش در دنيا؟ حالا كه آوردندش باز مؤمنين مؤمنند كافرين هم كافرند ثمري ندارد.

پس دقت كنيد تا اين مطلب را ندانيد حقايق معاد و هرچه شنيده‏ايد اگرچه تسليماً هم قبول داشته باشيد عذابتان هم نكنند همين كه نفهميديد جاهليد. بدان تا نداني سرّ اين مطلب را، چيزي به حسب ظاهر به چيزي چسبيده باشد و در باطن نچسبيده باشد عوام‏الناس به همين ظاهر اكتفا مي‏كنند مي‏بينند منافقي رفته پهلوي پيغمبر نشسته به همين اكتفا مي‏كنند مي‏گويند اين خيلي مقرّب‏الخاقان است پيش پيغمبر و واللّه منافق مي‏نشيند پيش كسي كه اهل حق است و دورترين آنها است از اهل حق به قدر دوري مابين مشرق و مغرب به قدر دوري مابين زمين و آسمان، به قدر دوري مابين حق و باطل ظاهراً هم پهلوش نشسته. پس خوب دقت كنيد مطلبي را كه هي اصرار مي‏كنم ولش نكنيد حكمتي دارد اصرارهاي من. نگرفتيدش هرچه زحمت بكشيد همان لفظ ياد مي‏گيريد و بدانيد عالم به آن علم نيستيد اقلاً بدانيد كه نمي‏دانيد تا درصدد برآييد كه به دست بياوريد اگر خيال مي‏كني دانايي هيچ نمي‏جنبي كه تحصيل كني جهل اگر جهل بسيط است آخرش شايد درصدد برآيد رفع كند. جهل بسيط آن است كه شخص بداند كه جاهل است وقتي مي‏داند جاهل است مي‏پرسد از اين و از آن خورده خورده عالم مي‏شود لكن وقتي خيال مي‏كند كه مي‏داند و نمي‏داند و نمي‏داند هم كه نمي‏داند سر جاي خود برقرار نشسته هيچ از هيچ‏كس نمي‏پرسد و در جهل مركب ابدالابد مي‏ماند.

پس ملتفت باشيد بدانيد تا اين مطلب را نيافته‏اي آنچه يافته‏اي كائناً ماكان سراب است ديگر خداست اگر كسي را هلاك نكرد ديد تسليم كسي را داشته نگاهش مي‏دارد سر جاي خودش هست لكن جاهل جاهل است تا تحصيل علم نكند علم پيدا نمي‏كند مثل اينكه چشم تا نگاه نكند رنگ را نمي‏بيند ديگر خدا كريم است من چشمم را هم بگذارم او رنگها را بدهد، نه خدا كريم است راست است يعني چشم را داد وا كن رنگها را ببين. ديگر سرّ جبر و تفويض، سرّ معاد، سرّ اينكه عالمي ديگر هست، سرّ اينكه عوالم بالا آمده‏اند پايين؛ اينها همه توي اين كلمه و حرف افتاده كه فعل بايد از خود فاعل ناشي باشد. باز تمام نتايج را نگفته‏ام تو سعي كن خودش را ياد بگير خودش را كه ياد گرفتي عالم به حكمت آل‏محمد: مي‏شوي. پس فعل تا ناشي و صادر نشود از فاعل، چيزي در خارج باشد خواه بداند او، خواه نداند، او در سر جاي خود هست و زياده و نقصاني براي او نيست پس حالا به دست مي‏آيد حكمت آن فرمايشات. ببينيد كلمات قرآنيه همه‏اش حكمت است در نهايت دقّت و همين بس است كه مي‏فرمايد انما انزل بعلم اللّه ديگر كسي مسلمان باشد نمي‏تواند بگويد قرآن از پيش خدا نيامده ديگر خدا چقدر دقيق است! نمي‏توانم توصيف خدا را بكنم وقتي انزل بعلم اللّه است حكمتي را كه او بيان مي‏كند ببينيد چقدر دقت بايد داشته باشد! نهايت ندارد دقّتش. علم به حقايق اشياء كدام است؟ حقايق اشياء را او سر جاي خود گذارده و تعمد كرده و گذارده و كسي كه تعمد كرده و حقايق اشياء را سر جاي خود گذارده آيا او نمي‏داند و ملاّصدرا مي‏داند؟ پس بدانيد ان‏شاءاللّه قواعدي كه در قرآن است قواعد عقليه است؛ دليل عقل، آن صرف عقل كه آن آخرش بسا عقل حيران بماند در حكمتهاش ماتري في خلق الرحمن من تفاوت تو فكر كن هل تري من فتور ثم ارجع البصر كرّتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير و يك وقتي هست هي مي‏بيني هي حظّ مي‏كني هي حكمت مي‏فهمي تا كار به جايي مي‏رسد كه از شدت حكمت‏فهميدن كه مي‏بيني حكمتهاي بي‏نهايت به كار رفته برمي‏گرداني بصر را عقل وا مي‏ماند از فهميدن وا مي‏گذارد مي‏گويد من نمي‏دانم چه كرده‏ام.

پس خوب دقت كنيد فعل تا از فاعل صادر نشود مال او نيست. پس خدا فعلش بايد تعلق بگيرد فعلش بايد از خودش باشد. عرض كردم يكي از شئون و شعب اين قاعده اين است كه تو جبر و تفويض را مي‏فهمي باز دقت كنيد در بزرگي مسأله جبر و تفويض همين بس كه كسي كه يك‏خورده شعور داشته باشد توي كتب حكما و علما و اهل رياضت نگاه كرده باشد مي‏بيند واللّه هيچ نداشته‏اند يا مي‏افتند در جبر يا در تفويض يا قَدَري مي‏شوند و تفويضي، يا مي‏روند جبري مي‏شوند. در بزرگيش همين بس كه مي‏فرمايد هيچ‏كس نمي‏داند اين را مگر امام و مگر كسي كه بخصوص امام مي‏خواهد تعليمش كند. باز در بزرگيش همين بس است كه حضرت امير نهي فرموده‏اند از فرو رفتن در آن بحر عميق فلاتلجه طريق مظلم فلاتسلكه هي زير و رو مي‏شود هي تاريكي مي‏آيد هي روشنايي مي‏آيد هي مار مي‏آيد هي عقرب مي‏آيد بحر كثير الحيّات و الحيتان يعلو مرّة و يسفل اخري اگر دست به دامان كساني كه از پيش خدا و رسول آمده‏اند نزني صرفه در اين است كه پيرامون اين مسأله نگردي مي‏خواهي بفهمي دست به دامان آنها بزن آنها مي‏توانند حاليت كنند.

و بدانيد سر كلافش همين‏هاست كه عرض مي‏كنم و آن اين است كه فعل بايد صادر از فاعل باشد شخص خودش ذائقه نداشته باشد تمام عالم حلوا باشد و توي حلوا غرقش كنند همين‏كه ذائقه نداشته باشد توي شكمش هم بكنند باز خدا حلوا به اين نداده. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس وقتي تو ذائقه داري و حلوا هم در خارج هست شما كه مي‏چشيد خدا چشانيده چراكه چشنده خلق كرده چراكه چشيده‏شده خلق كرده، ذائقه او درست كرده. اما من نمي‏خورم او بدهد اماني است و ليس بامانيّكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به پس لامسه تا لمس نكند و فعل از خودش صادر نشود گرمي نداند سردي نداند خفّت نداند ثقل نداند نرمي نداند زبري نداند اينها را نمي‏داند يعني چه، هرچه مي‏خواهد باشد تا ذائقه خودش نچشد هيچ طعمي را نمي‏داند يعني چه، تا چشم خودش نبيند هيچ لوني و ضيايي را نمي‏داند يعني چه. به همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كه مي‏كنيد مي‏دانيد خيال خودش، خيالي از خودش ناشي نشود و چيزي خيال نكند در عالم هي صورتها باشد آن هيچ خبر ندارد و به همين‏طور معقولات در عالم باشند و خودش فعلي صادر از او نشود و عَقَلَ اشتقاق نكني عقل خودش نفهمد، تمام اشياء براي او بي‏حاصل است. هيچ نمي‏داند نه اثباتشان مي‏تواند بكند نه نفيشان.

پس خوب دقت كنيد هر صانعي هر فاعلي تمام خلق اهل ظاهرشان اهل باطنشان چراكه مسأله كلي است تخصيص‏بردار نيست همه‏جا جاري است فعل اگر از فاعل صادر باشد فاعل داراي آن شده و آن چيزي است كه دزد بر نمي‏دارد. اين است كه مي‏فرمايد علم تحصيل كنيد كه آن شما را نگاه مي‏دارد مي‏فرمايد دنيا را طلب مي‏كني تو بايد آن را نگاهداري كني چه ضرورت كرده تو هم برو علم تحصيل كن كه او تو را نگاه دارد تو زور مي‏زني اينها را تحصيل كني اينها در تمليك تو نيست يك‏مرتبه مي‏بيني دزد برداشت برد يا مي‏ميري وارث مي‏برد. لكن علم صادر از شما است وقتي هم مي‏ميري همراه تو است زنده مي‏شوي همراه تو است خوابي همراه تو است بيداري همراه تو است. علم فعل خود تو است نمي‏شود كندش و دزديدش.

ملتفت باشيد اينها همه سر كلاف است و بابي از علم است كه تمام ابواب از اين باب گشوده مي‏شود. شما داشته باشيدش فعل صادر از هر صانعي از خود او صادر است از غير او معقول نيست صادر شده باشد و تعلق به جايي گرفته باشد. پس فعل صادر از شما، از شما صادر مي‏شود و تعلق مي‏گيرد به چوب و كرسي. كرسي هيچ نمي‏رود توي بدن شما توي خيال شما توي عقل شما. كرسي جاش در اين دنياست كرسي سر جاي خودش است و تو هم مي‏داني و فقره به فقره و درجه به درجه همچو خيال كن كه جميعش را مي‏داني پس خيال كن چوبش را خودت كشتي و تربيت كردي و ساختي مثل مقوا ساز كه خودش مقوا را مي‏سازد و بعد از آن چيزي مي‏سازد. باز آن چوب نمي‏رود توي ذهن تو نمي‏رود توي عقل تو. پس خوب دقت كن ان‏شاءاللّه فعل صادر از فاعل آن فعل مال آن فاعل است. حالا اين فعل تعلق مي‏گيرد به يك‏جايي آنجا نمي‏رود. فعل پيش فاعل است و محال است برود. فعل اگر از فاعل نيست و فواعل عديده باشند فعل آنها نمي‏چسبد به او داخل محالات است. ملتفت كه باشيد اين مسأله را، خواهيد دانست معني اين عبارت را كه ان اللّه سبحانه علم المعلومات جميع جزئيات و كلّيات دنيا و آخرت تمام را مي‏داند و به ذاتش هم مي‏داند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و هيچ‏كدام از اينها بسا ساخته نشده، وقتي اينها را بسازند اين علم به فعلي تعلق مي‏گيرد و فعل جاري مي‏شود سر جاش مي‏نشيند و پيش از آنكه؛ ديگر اين پيش را هم محض نزديك‏شدن به ذهن عرض مي‏كنم كه شما بدانيد خدا در ماضيها هم مستقبلها را مي‏داند لكن اگر كسي اين‏قدر شنيده باشد خدا در ماضي نيست در مستقبلها نيست مستولي است بر ماضيها و مستقبلها الرحمن علي العرش استوي اي علي الملك استولي و ماضي يكي از اوقات است و او همان جوري كه حوادث در ماضي را ساخته و گذارده و مي‏داند ماضيها را حال هم بعينه مثل اينهايي است كه در حال واقع هستند اينها خودشان خود را نساخته‏اند پس اينها را يك كسي ساخته و سر جاش گذارده يعني در حال گذارده البته جاش را هم مي‏سازد اوقات را هم مي‏سازد لكن براي نزديك‏شدن ذهن عيب ندارد بگويي پيش مي‏دانست. پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات پس هرچه صادر از او نيست مگو علم او است. هرچه صادر از او است علم او است؛ خواه جزئي باشد خواه كلّي. ديگر حالا حكيم مي‏شوي مي‏گويي خدا علم به كليات دارد و جزئيات را نمي‏داند، مردكه اسمش حكيم است و از آدمهاي بسيار بزرگ است و آن‏قدر بزرگ است كه مي‏ترسم اسمش را ببرم حتي آنكه اخلاص هم به او دارم آدم خوبي هم بوده لكن هذيان هم گفته مي‏گويد خدا علم به جزئيات ندارد دعاش مي‏كنم كه خدا از سر تقصيرش بگذرد و گذشته ان‏شاءاللّه.

باري، شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فعل صادر از فاعل خواه از دست من خواه از دست غير من خواه از علم كه افعال قلوب است خواه از افعال جوارح، من حركت داده‏ام ديگر فعل صادرِ از شخص، مال شخص نيست داخل محالات است. و اگر از همان حكيم بپرسي كه مگر تو سراغ داري چيزي را در ملك كه او خالقش نباشد؟ مي‏گويد نه. باري، ملتفت باشيد كه او ملتفتش نبوده و اين حرف را گفته اين پشه را پاي پشه را چشم پشه را حركاتش را همه را صانع خلق مي‏كند حالا آيا ندانسته خلق مي‏كند؟ پس حالا ديگر ان‏شاءاللّه از روي حكمت بدانيد كه تمام علم خواه علم كلّي خواه علم جزئي همه را خدا مي‏داند و علوم جزئيه را پي ببريد كه هست. علوم جزئيه را در هر مشعري مي‏توانيد بفهميد. دانستن چيزي است كه كلّي و جزئي پيشش يكسان است دانستن چيزي است كه زورش نمي‏آورد آن چيزي كه سنگين است كه خيال مي‏كني آن چيز سبك را زودتر مي‏داند و چيز سنگين را دورتر مي‏داند. مگر دانستن جسم است كه چيز بزرگتر كه روش گذاردي سنگين باشد چيز كوچكتر كه باشد روش بگذاري سبكتر باشد؟ دقت كنيد ان‏شاءاللّه دانستن، جزئي را مي‏فهمد مثل دانستن كلّي و واللّه كلي را مي‏فهمد و هيچ زورش نمي‏آيد و زور بيشتر نمي‏زند در فهميدن كلّي از جزئي و جزئي را مي‏فهمد و هيچ زور بيشتر نمي‏زند. دانستن در عالم تجرد جاش است در عالم عقل جاش است دانستن از خدا كه مي‏شود از عقل هم بالاتر مي‏رود پس دانستن نه اين است كه چيز بزرگ دانستن مشكل‏تر باشد از دانستن اثر اثر اثر كه خيلي جزئي باشد. مع‏ذلك باز نه اين است كه كلّي عين جزئي است يا علم همچو جوري است كه كلّي را كه دارد جزئي را ندارد يا جزئي را كه دارد كلّي را ندارد. از تمام مشاعر مي‏توانيد بفهميد و به دست بياوريد مثلاً چشم مي‏بيند. اين براي ديدن الوان خلق شده هر رنگي پيشش مي‏آوري مي‏بيند حالا كه چنين است اين جزئي را كه ديده همان‏جوري كه اين جزء غير آن جزء است ادراك اين جزء غير ادراك آن جزء است پس ابصر السواد غير ابصر البياض است پس اين ترتيب را دارند و لو غيريت چشم مثل غيريت كرباس نباشد. پس ملتفت باشيد ادرك السواد غير ادرك البياض است نمي‏بيني كسي بياض را ديده باشد و سواد را هيچ نديده باشد خبر ندارد از سواد اگر كسي گرمي فهميده باشد از راه لامسه كه پست‏ترين مشاعر حيوانيه است. حيوان بايد مثل كرم باشد كه همين‏كه دستش بزني خودش را جمع كند لامسه ادني درجات حيوان است و همين لامسه اگر گرمي را احساس كرده باشد و هيچ سردي پيشش نيايد از او بپرسي كه سردي چه‏جور چيزي است مي‏گويد نمي‏دانم تا وقتي كه سردي را لمس كند. سردي را كه لمس كرد آن‏وقت مي‏داند سردي چه‏جور چيزي است پس ادرك البرودة با ادرك الحرارة دوتاست و حال آنكه لامسه يك لمس است جهاتش مختلف است. پس يك لمس در بدن تو افعالش مختلف است يكي بايد خفّت بفهمد يكي بايد ثقل بفهمد يكي نرمي بفهمد يكي زبري، يكي سردي بفهمد يكي گرمي بفهمد اينها همه كار لامسه است تا همچو كارها نكند لامسه اسمش نيست.

همين‏جورها است در آن حديث و كأنّه وقتي اعرابي سؤال مي‏كند از حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه و بنا مي‏كند جواب‏دادنش تمام حكمت را براي او فرمايش مي‏كند و كسي كه پيرامون حكمت گشته مي‏داند كه حكيم چطور كسي است. فرمودند كدام نفس را مي‏پرسي كه اين سؤال را مي‏كني؟ و مي‏دانست حضرت عمداً پرسيد كه فرمايش كند. اعرابي عرض كرد عرّفني نفسي خود من را به من بشناسان. فرمودند اي نفس تريد كدام حقيقت را بشناسانم؟ نفس نباتي را مي‏گويي او جاذب است او ماسك است او هاضم است او دافع است او مربي است، او بايد اينها را داشته باشد ديگر نباتي باشد كه جذب نداشته باشد او سنگ است نبات نيست، دفع نداشته باشد نمي‏شود نباتش گفت ماسكه نداشته باشد مربيه نداشته باشد نبات نيست اگر نبات است اين پنج چيز را بايد داشته باشد اينها را نداشته باشد نبات نيست. بعد از اين نفس، تو يك چيز ديگر هم داري و آن حيات است كه داري. آن حيات كارش ديدن است شنيدن است بوييدن است لمس‏كردن است. باز حيوان اين پنج چيز را دارد حيوان علامتش اين است كه ببيند اگر چشم نيست گوش بايد داشته باشد اينها همه ضرور است چشم نداشته باشد محال است ببيند پس چشم بايد داشته باشد حالا در صورتي كه خدا چشم براي او درست نكرده باشد گوش بايد داشته باشد اينها نباشد شامّه يا ذائقه بايد داشته باشد اينها نباشد لامسه بايد داشته باشد بي اينها نمي‏تواند حيوان حيوان باشد.

به همين‏جور عرض مي‏كنم كه خدا خلق را همين‏جورها خلق كرده كه همه‏شان با آلت كاري بكنند و خودش بي‏چشم مي‏بيند خودش بي‏گوش مي‏شنود او ديگر اين سوراخ را نمي‏خواهد كه بشنود بدن ندارد كه گوش داشته باشد. ديگر دقت كنيد عقل هم همين‏طور است حالا ديگر حكما بگويند بله عقل مدرك كليات است و احتياج به بدن ندارد، اينها هذيان است. عقل اگر در عالم خود مي‏دانست معقولات را و احساس مي‏كرد آنها را پايينش نمي‏آوردند مبتلاش نمي‏كردند. عقل خداپرست است همانجا كه هست راست است ولي تا نيايد اينجا خداپرست نمي‏شود، تا نيايد اينجا مدرك كليات نمي‏شود با وجودي كه نمي‏شود آورد اينجا حبسش كرد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانع كاري كرده كه يك‏جوري تعلق گرفته به اين بدن، پس عقل بايد ادراك خود را بكند. نفس بايد خودش باشد آن وقت عادّيات را به او بنمايانند تا آنها را بداند، بدن باشد آن وقت چشمش ببيند گوشش بشنود حواسش آن‏چه را بايد درك بكند بكند تا زنده باشد. همه اينها بايد چيزي در خارج باشد كه اينها علمشان به آن خارجيها تعلق بگيرد معقولات نباشد، عقل فعل معقولات از خودش سرنمي‏زند و معقولاتي تعقل نمي‏كند. چشم باشد و چيزي نباشد كه ببيند چيزي نديده يك‏چيزي در خارج باشد و عينكي هم باشد بفهمد آن‏وقت فهميده. جميع خلق مكرّر آن نمونه‏هايي كه براي نزديك‏كردن ذهن گاهي عرض مي‏كنم كه آنها دخلي به مطلب ندارد تمام خلق علم صدقشان آن است كه آنچه در خارج هست همان را ببينند و يقين كنند يقينشان تعلق گرفته به جايي. همين‏طور حواس ظاهرشان همان‏كه در خارج هست ادراك مي‏كند هرچه را يك‏خورده پيش كنند يك‏خورده پس كنند همان خورده را همان‏جوري كه كرده‏اند ادراك مي‏كند. و تبارك آن خدايي، آن صانعي كه هنوز عقل خلق نكرده چشم خلق مي‏كند و مي‏داند كه عقل خلق مي‏كند و در اكتساباتِ آن چشم ضرور است. هيچ از ملكش را خلق نكرده بود و مي‏دانست چه خلق مي‏كند و هر خلقي چه ضرور دارند همين‏طور آن صانع تا بوده پيش از خلقت خلق مي‏دانست چه مي‏آفريند چنانكه الان مي‏داند همه چيزها را و خيلي چيزها را تا روز قيامت خلق نكرده و تمام آنها را مي‏داند. اين صانع جزئي فجزئي را حتي بال پشه را پاي پشه را سهل است از آن پاي پشه بندش و پي‏اش و رگش را و جزئيات آن را مي‏دانست. همان روزي كه نمي‏شود روزش هم گفت و هنوز هيچ خلق نكرده بود بعد از خلق‏كردن هيچ خدا علم كلّيش زياد نمي‏شود چنانچه علم جزئيش به هيچ‏وجه زياد نمي‏شود علمي كه زيد زيد است غير علمي است كه عمرو عمرو است. زيد را بايد زيد دانست عمرو را بايد عمرو دانست. دنيا را بايد دنيا دانست آخرت را بايد آخرت دانست. پس علم او شئون و شعب دارد مفصل است تمام تفصيلات را مي‏داند. اما بخصوص بايد تكه‏تكه باشد؟ نه. و از اين خيال يك‏پاره گول خورده‏اند خيال كرده‏اند معلومات صور علميه‏اش در ذات خدا بود و خدا زاييد و بيرون آمدند از ذات خداوند.

ان شاءاللّه باز به طور حكمت فكر كنيد هرچه را به طور حكمت ياد نگرفتي و همان لفظش را ياد گرفتي جايي ديگر لفظي ديگر خواهي شنيد و حيران خواهي شد و برخواهي گشت به جهل اوّل مگر حاقّش را كه به دست آوردي آن وقت تمام عالم غير آن‏چه فهميده‏اي بگويند مي‏داني كه نفهميده‏اند. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه آنچه از خدا صادر است لفظش الحمدللّه مبذول است در ميان اديان همه را خدا مي‏داند، تمام ملكش را، هم پشه را، هم انسان را، هم غيريتش را، هم نسبتش را، تمام آن‏چه هست همه را مي‏داند و همه را او خلق كرده. پس آن فعلي كه صادر از اوست كه به پشه تعلق گرفته يا فعلي كه به فيل تعلق گرفته يا فعلي كه به عالم تعلق گرفته همه صادر از اوست پيش اوست و او داراي همه هست و اين مخلوقات ــ  ملتفت باشيد ــ  مي‏فرمايد بكلّ اعتبار بكلّ جهة ممتنع است در آنجا باشند، با وجودي كه خودشان مي‏فرمايند به طوري كه اقتضا كرد معلومات ذواتشان به طوري كه اقتضاي ذواتشان بود آن‏جور سؤال كرده‏اند و خدا هم آن‏جور دانست. ملتفت باشيد كه توي همين عبارات بسا آدم بلغزد و از اين عبارات بسا كسي صور كاينات را برمي‏گرداند مي‏برد آنجا مي‏گويد زيد آنجا بود زيدالهي عمرو آنجا بود عمروالهي آسمان‏الهي زمين‏الهي خرالهي سگ‏الهي همه آنجا بودند و قطار شدند و آمدند بيرون. و مي‏بينيد كه اين چه مزخرفي است.

ان شاءاللّه يك‏خورده دقت كنيد ببينيد مي‏فرمايد بكل اعتبار اينها ممتنع است آنجا باشند بعينه مثل اينكه ممتنع است رنگ از روي كرباس بلند شود بيايد توي چشم من، از روي كرباس بلندش هم بكني بياري در چشم توي باصره نمي‏رود چراكه باصره فعل ابصَرَ از خودش صادر است ابصار از خود اوست و او وقتي نگاه مي‏كند سياه را سياه مي‏بيند سفيد را سفيد مي‏بيند پس اين سياهي و اين سفيدي خواه من ببينم او را خواه نبينم او را سر جاي خودش هست. بودنش سر جاي خودش بسته به اين نيست كه من او را ببينم پس آن‏چه در خارج هست دخلي به اين مسأله ندارد كه من مي‏گويم آن را. خير، علي ما هي عليه هم مي‏دانم لون عَرَض جسم است حقيقتش را هم به دست آورده‏ام باز لوني كه روي جسم است نيامده توي چشم من نرفته در خيال من در نفس من در عقل من نه به زور نه به التماس و معقول نيست برود.

پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته و معلومات هم كلّي و جزئي و هرچه هست او مي‏سازد و مي‏گذارد. خلق چون علمشان مطابق خارج شد صدق است و علم صانع پيش از تمام معلومات بوده و هست. و عرض مي‏كنم او علمش مطابقه ضرور ندارد به اين معني كه وقتي كه او دانست به مطابق‏دانستن او آنها سر جاي خود چيده شده. پس او در علم خودش شرطش تطابق نيست به جهتي كه از پيش اينها نيامده لكن وقتي خارج را خارج كرد آنها سر جاي خود گذارده شد، حالا ملتفت باشيد كجا متبوع است و كجا تابع، آن فعلي كه تعلق گرفته به اين خط كجاست؟ روي اين خط تا نوشته نشده، تعلق نگرفته. حالا كه نوشته شد كجاست؟ جاي آن فعل روي همين خط است. و علم سابق باز علم سابق است فعل سابق فعل سابق است فرق نمي‏كند باز علمش جاي ديگر ننشسته كه قدرتش جاي ديگر نشسته باشد ذاتي است كه مي‏داند جميع مبصرات را و اگر نمي‏دانست بصر و مبصر را نمي‏توانست بسازد. و مي‏داند جميع اصوات را اگر نمي‏دانست گوش و صداها را نمي‏توانست بسازد. پس ديگر داشته باشيد او يك ذات است به كلّش عليم است به كلّش خبير است به كلّش قدير است به كلّش سميع است به كلّش بصير است و هكذا تا آخر و هيچ حاسه ضرور ندارد. راهش هم همين كه تمام حاسه‏ها را اين بايد درست كند و بگذارد تمام محسوسات و مدركات را و معلومات را و معقولات را اين بايد قرار بدهد. اگر پيشترها نداند نمي‏تواند جاري كند بايد هرج و مرج باشد پس اوست كه مي‏داند به شرطي كه اصطلاح را توي هم نكنيد.

ملتفت باشيد ذاتش مي‏داند؛ به يك‏جور غلط است به يك‏جور صحيح است، آن‏جوري كه صحيح است اين است كه من خودم اينجا نشسته‏ام ذات من است نشسته است به غير از من كسي اينجا ننشسته، پس خودم هستم كه نشسته‏ام اما ذات من نمي‏نشيند. البته ذات من كه فعل من نيست پس ذات من ننشسته. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اصطلاح را كه ياد گرفتيد هر چيزي را سر جاي خودش مي‏گذاريد. آيا ذات فعل است؟ آيا ذات هيچ‏كس فعل او شده؟ مگر شده همچو چيزي كه ذات كسي فعل كسي بشود؟ داخل محالات است كه ذات بيايد فعل خودش بشود، نمي‏شود. ذات مستقل به نفس است، فعل مستقل به غير، مستقل به غير نمي‏شود مستحيل شود به مستقل به نفس. پس عَلِمَ ذات نيست، ذات او نيست، ذات و عَلِمَ كوسه ريش‏پهن است، ذات و فعل كوسه ريش‏پهن است. پس يك‏دفعه مي‏گويي او خودش كرده غير او نكرده، راست است او ذاتش هم خالق است راست است ذاتش هم رازق است تمام اسماء حسنايي كه هست همه را او داراست و به ذاتش هم دارا است و هيچ‏كس ديگر غير از او دارا نيست همه صادر از اوست راجع به اوست، ذاتش هم نيست. به اين معني كه ذاتش فعل نيست ذات هيچ‏كس فعل او نيست ذات شما هم فعل شما نيست فعل شما بايد صادر شود از شما.

حالا ملتفت باشيد مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اين اصطلاح دويم است يك‏جايي حضرت امير مي‏فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه هم اين را فرموده‏اند لكن فكر كنيد اگر علم نداشت آيا خدا بود؟ اگر جاهل بود خدا بود؟ اگر قدرت نداشت خدا بود؟ نه. خدايي كه جاهل باشد عاجز باشد خدا نيست اينها همه اركان توحيدند نمي‏شود كه نباشند متعدد هم نيستند راست است زائد بر ذات هم نيستند راست است فعل خودت هم به تو نچسبيده قائم خودش قائم است به قاعد نچسبيده قاعد خودش قاعد است به قائم نچسبيده هيچ‏كدام هم به ذات تو نچسبيده همه صادر به نفس است، تو خودت هم همين‏طوري نسبت به صفات خودت. پس صفات هم زائد بر ذات نيستند. بله، صفات چيزي را كه ضرور دارند اين است كه مادّه مي‏خواهند صورت مي‏خواهند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة دو تا با هم شهادت مي‏دهند كه تركيب شده‏اند ديگر كسي هست كه اين مادّه و اين صورت هردو فعل اوست باشد، هر دو اسم ذات باشند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس ششم ــ  يكشنبه 3 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

اصل علم را ان‏شاءاللّه درست درش تعمق كنيد كه خيال گولتان نزند. انسان وقتي كه مي‏بيند چيزي را غير چيزي همچو خيال مي‏كند كه اين مخصّص شده و ممتازند از يكديگر و متكثرند و اين خيال است همچو گول مي‏زند. و ملتفت باشيد پس اصل علم را دقت كنيد ان‏شاءاللّه اصل علم قابل از براي تخصص هيچ نيست پس ببينيد چيزي را كه شما مي‏دانيد دانستن شما مزاحم آن چيز نيست يكجايي درست پا بيفشريد و درست دقت كنيد كه شي‏ء معلوم، علم به آن چيز تعلق گرفته و هيچ مزاحمت با آن شي‏ء معلوم ندارد و آن شي‏ء به همان حال اوّلي خود باقي است چه علم به او تعلق بگيرد يا نگيرد و لو اينكه اسم معلوم‏بودن آن وقتي است كه شما علم به آن پيدا مي‏كنيد و لو اگر شما علم به آن پيدا نكنيد اسمش مجهول باشد و اين دو تا هم دخلي به آن ندارد. پس شي‏ء مادّه‏اي دارد صورتي دارد جايي دارد وقتي دارد جميع آنچه را كه محتاج است هر شي‏ء هر جا خيالش كني همه را دارا است خواه معلوم باشد آن چيز خواه مجهول. مجهول خودتان باشد بس است مطلب به دست مي‏آيد معلوم خودتان باشد بس است مطلب به دست مي‏آيد. علم اصلش در عالم ديگر نشسته و معلوم كائناً ماكان در عالمي ديگر و اين دو عالم با هم هيچ مزاحمت ندارند علم مي‏آيد در اقطار شي‏ء فرو مي‏رود و مي‏داند وزنش چقدر است از چه ماده است كجاش گذاشته‏اند ماده‏اش جداست صورتش جداست در صور فرو مي‏رود توي سنگ فرو مي‏رود توي ماده فرو مي‏رود توي صورت فرو مي‏رود توي نسبتِ ميان رنگ و كرباس فرو مي‏رود، توي اقترانشان و نسبتشان و تمام چيزها اين علم فرو مي‏رود. پس علم نافذ است در معلومات و وقتي نافذ مي‏شود در معلوم، هيچ مزاحم معلوم نمي‏شود و تغيير هم نمي‏دهد آن را. و همچنين كسي جاهل به آن باشد و آن مجهول كسي باشد هيچ كم ندارد. ديگر دقت كنيد شايد وقتي معلوم شد برش دارند ببرندش، مجهول باشد بگذارند. اين دخلي به خود معلوم ندارد اين است كه در اين رساله اصرار مي‏كنم اشياء را مي‏خواهم من حيث المعلومية بيان كنم.

پس ببينيد معلوم كائناً ماكان بالغاً مابلغ دخلي به علم ندارد علم تو در اين نافذ شده تو اين را دانسته‏اي تمام جاها حالتش اين است علم صادر از عالم است و معلوم از آن عالَم نبايد آمده باشد جايي ديگر منزلش است و اين علم نفوذ كرده در چيزي كه مي‏خواهد عالم بداند و نفوذش از نفوذ مادّه در صورت بيشتر است از نفوذ صورت به ماده بيشتر است به جهتي كه همه اينها را مي‏داند و مي‏فهمد نفوذ هم مي‏كند لكن لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، لا كدخول روح في بدن. او بدن را مي‏فهمد روح را مي‏فهمد ديگر به غيب و شهاده تعلق مي‏گيرد غيب را مي‏داند شهاده را مي‏داند دخلي به اثر و مؤثر اصلش ندارد اين را از ذهن بيرون كنيد. خلق، مقيدات باشند و علم خدا مطلق آنها باشد، اينها وحدت‏وجود است و حكمتي نيست پيرامونش نگشته‏اند سنّي‏ها اينها را خوب راه مي‏برند و كفّار پيرامونش نگشته‏اند. علم اوسع اشياء است علم خودتان هم اوسع افعال شماست علم خدا هم وسع كل شي‏ء علماً لكن وسعت جسماني نيست توي جسم فرو مي‏رود جاي جسم را تنگ نمي‏كند توي عقل هم فرو مي‏رود آنچه هست مي‏داند و جاي هيچ‏يك را تنگ نمي‏كند و اگر اين علم علم صانع شد سابق بر اشياء هم هست.

و اين در ذهنتان باشد. مي‏خواهم عرض كنم صانع علمش متعلق نمي‏خواهد و اين حرفي است كه به گوش هيچ‏كس نمي‏رود مگر كسي كه فهميده باشد علم خدا هيچ معلوم ضرور ندارد بعد از آنكه تعلق گرفت به معلومات حالت او تغيير پيدا نمي‏كند به هيچ وجه من الوجوه و همان علم اوّلي است كه بوده نه آنكه مدّتي تعلق نگرفته بود و حالا تعلق گرفت به متعلق. حالا هم كه تعلق گرفت هيچ محتاج نيست. و علم خلق اين‏جور نيست علم خلق همين‏كه متعلق ندارد جهل است كذب است از همين راه ملتفت باشيد كه چرا علم خلق انطباعي است بايد از بيرون اكتساب بشود و علم صانع انطباعي نيست به جهتي كه او از روي علم بايد بسازد. پس خوب دقت كنيد مي‏خواهم عرض كنم علم اصلش ممتنع است متخصّص بشود و لو يكپاره جاها را بايد گفت كه كسي خيال نكند كه علم خدا علم اجمالي است. پس علم يك جوهري است كه متخصّص نيست نمونه‏اش پيش خودتان هم هست ببينيد وقتي شما چيزي را دانستيد در اعماق آن چيز علم شما فرو رفته اما نه مثل فرو رفتن چيزي در چيزي، مجردي است در مادي‏اي فرو رفته آن علم علمي است كه در مجرد هم فرو رفته ببينيد تميز مي‏دهيد به علم خود چيزي را و مي‏فهميد. ديگر هر جورش را فهميديد خوب است ديگر اگر ندانسته بود مجهول بود آن‏قدرش را كه دانسته رفته آنجا اما رفتنش رفتن جسماني نيست همچنين از عالم غيب به عالم شهود نيامده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه روح، جوهري است مثل اينكه جسم، جوهري است عرض مي‏كنم اينها را مردم اصلش پيرامونش نگشته‏اند و خبر از اينها ندارند جوهري داخل جوهري ممكن است بشود لكن علم را نمي‏شود كه داخل چيزي كرد و محال است و اگر تعبير آورده‏اند كه علم داخل معلوم مي‏شود هي بايد تدارك كرد آن مثل رنگ نيست مثل كرباس نيست مثل بدن نيست مثل روح نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تعالي اگر چنين است پس دخولش لا كدخول شي‏ء في شي‏ء است. يعني چه؟ دقت كنيد هر چيزي را كه صانع مي‏سازد بدانيد جوهري را مي‏گيرد بعينه مثل سركه و جوهر ديگري را مي‏گيرد بعينه مثل شيره و اينها را داخل هم مي‏كند و تركيب مي‏كند آن وقت مركب مي‏كند و خلق را همه‏جا همين‏جورها ساخته جوهري گرفته‏اند غيبي اسمش را حيات گذارده‏اند جوهري گرفته‏اند شهادي اسمش را بدن گذارده‏اند آن جوهر را با اين جوهر داخل هم كرده‏اند اين بدن را ساخته‏اند گذارده‏اند. روح توش است روح وقتي جدا مي‏شود هيچ از بدن برنمي‏دارد برود وقتي تركيب شده است هيچ زياد نمي‏كند بر بدن لكن وقتي تركيب شده مي‏بيند مي‏شنود بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد گرمي و سردي مي‏فهمد و تركيب مي‏شود جوهري و ممكن است تركيب شود چنانكه تركيب شده. اينها فراموشتان نشود كه سر كلاف است دست مي‏دهم. جوهري كه داخل جوهري شد شيره شيرين بالفعل سركه ترش بالفعل اينها كه داخل هم شد چيز بين بيني پيدا مي‏شود كه نه ترش است به آن ترشي و نه شيرين است به آن شيريني. حالا به اين نسق بخواهند روح غيبي را با بدن شهادي تركيب كنند و جوهري بشود كه كأنّه ديده نشود اينجا ديگر نبايد اين حرف را زد. روح هميشه در غيب نشسته حالا هم كه در بدن است رنگ ندارد شكل ندارد لكن اكتساب مي‏كند وقتي مي‏نشيند و مخلوط و ممزوج مي‏شود حالت بين بينش اين است كه جميع افعالش را از دست اين بدن جاري مي‏كند. نمي‏بيني روح خودش نمي‏ديد اگر نيامده بود در اين بدن محال بود ببيند مثل اينكه خود بدن هم محال است ببيند حالا كه تركيب شده پس بدن هم دخيل بوده پس دو جوهري كه داخل هم مي‏شوند ولد حاصل مي‏شود.

حالا خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس از اين گرده كه عرض كردم ولش نكنيد كه سر كلاف است. و سر كلاف است يعني قاعده كلّي است و همه‏جا جاري است. پس بنابراين يك‏خورده فكر كنيد. فعل صادر از فاعلي را مخلوط و ممزوج با چيزي نمي‏توان كرد و اين را كم ملتفت مي‏شوند و كم را آن‏قدر بايد بگويم تا برسد به طايفه‏اي كه اهل حقّند و ميان آنها آن‏قدر بايد بگويم كم را تا برسد به آن عالمي كه ميانشان است. پس هر فعلي مركب با غير نمي‏تواند بشود. مثَل تقريب عرض كنم چراغي را اگر بگذاري در اطاق مي‏بيني تمام اطاق روشن شد چراغ ديگر را روشن كني بياوري باز تمام اطاق روشن مي‏شود و بسا به حسب ظاهر بگويي دو نور روي هم افتاده از اين جهت اطاق روشن‏تر شده و ظاهراً چنين به نظر مي‏آيد كه انوار اين چراغها روي هم افتاده از اين جهت هم اطاق روشن‏تر شده پس از تركيب انوار عديده اين نور خيلي روشن شده و اين حرفها متداول است و مسلّم مي‏دارند و محل تأملشان هم نيست و از بس پيرامونش نگشته‏اند واللّه محل تأملشان نيست و شبهه‏اش را نكرده‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تعالي عرض كردم فعلي تركيب با فعلي ديگر محال است بشود چراغي كه آمده فعل او همراه اوست نمي‏بيني اين چراغ را اگر بجنباني تمام انوارش مي‏جنبد اگر تركيب شده بود نمي‏جنبيد چرا كه ساكني را با متحركي داخل هم كني البته از حركت متحرك مي‏كاهد متحرك مي‏خواهد حركت كند ساكن نمي‏گذارد حركت كند ساكن مي‏خواهد ساكن باشد متحرك نمي‏گذارد ساكن باشد پس چيز بين بيني پيدا مي‏شود به طور بطؤ مي‏جنبد حالا اگر انوار چراغها داخل هم شده بودند مي‏بايست وقتي چراغ را بجنباني نورش كه حركت بكند آنها نگذارند كه حركت بكند و نور اين چراغ نگذارد آنها ساكن باشند پس ببينيد انوار هر چراغي به او برپاست هيچ مخلوط به انوار ديگر محال است بشود از آن جهت آن چراغ را ببري تمام انوارش مي‏رود اگر داخل هم شده بودند باز اينها جنبشي مي‏كردند. و همچنين فكر كنيد فعل من همراه من است فعل من كاري به شما ندارد كه شما را بجنباند من مي‏بينم چيزي را هيچ اين ديدن من نمي‏شود به شما تعلق بگيرد محال است تعلق بگيرد ديدن شما بشود به ديدن من تعلق بگيرد اين محال است و محال است به من تعلق بگيرد اين را به لفظهاي ديگر عرض كرده‏ام. و عرض كردم يكي از فروع اين مطلب مسأله جبر و تفويض است فعل نمي‏شود مخلوط شود با فعل ديگري. ديدن من مال خود من است ديدن شما مال خود شما است نمي‏شود هيچ مخلوط بشود ديدن شما با ديدن من. هيچ ديدن شما مزاحم ديدن من نيست پس فعل من محال است به شما بچسبد فعل شما محال است به من بچسبد. همين‏جور فعل عرض مي‏كنم شما علم اسمش را بگذاريد من آنچه را مي‏دانم نه به زور مي‏توانم دانش خودم را به شما بدهم نه شما به التماس مي‏توانيد دانش مرا از من بگيريد نه به جبر نه به تفويض. و اين حتم است و حكم است كه دانش شما مال خود شما باشد نه من از دانش شما خبر دارم نه شما از دانش من. و لو يكپاره قواعد حالا خدا قرار داده كه خلق از يكديگر خبردار شوند يكي حرفي بزند يكي بشنود. وقتي معلّم تعليم مي‏كند متعلم ياد بگيرد نيست اين‏طور كه علم خودش را بدهد علم خودش را اگر داده بود ديگر خودش علم نداشت وقتي منعم نان خودش را مي‏دهد خودش بي‏نان مي‏ماند بعضي چيزها گول مي‏زند وقتي من نان خودم را بدهم به شما باز خودم نان داشته باشم بدانيد چنين نيست لكن اين نان فعل من نبود.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه خوب ملتفت باشيد. فعل را ممكن نيست گرفتن از فاعل و دادن به غير آن فاعلي كه از آن صادر شده است. و اين يك كلمه‏اي است كه در آن درمانده‏اند هيچ به فكرش نيفتاده‏اند كه به دستش بياورند و پيرامونش عبور نكرده‏اند كه بفهمند. و واللّه علمي است مخصوص خدا و پير و پيغمبر و كساني كه تابع اين جماعت هستند و همه مردم محروم مانده‏اند. پس ببينيد فعل هر فاعلي مستغني است به آن فاعل اولاً اين فعل صادر از فاعل خودش مادّه مي‏خواهد صورت مي‏خواهد شدّت مي‏خواهد ضعف مي‏خواهد هرچه مي‏خواهد فاعل بايد به او بدهد. بعد فعل اين فاعل را نه به التماس مي‏توان به كسي داد، نه به زور مي‏توان از كسي گرفت. پس نه جبري در ملك است نه تفويضي. پس ملتفت باشيد كه ديدن شما مال شما است هيچ‏كس هيچ جنّي هيچ انسي هيچ ملكي هيچ‏كس از چشم شما نمي‏تواند ببيند مگر خودتان. باز اين لفظ را عرض كردم ديگر بسا جنّي آمد تعلق گرفت چيزي را ديد اينها مشتبه نشود. علم هي شئون و شعب دارد كسي كه حاقّش به دستش نيامده چيزي پيش پاش خواهد آمد. شما چيزي به دست بياريد كه جميع ماسوي نتوانند جلوش را بگيرند. باز ممكن است توي همين چشم من جن بيايد نگاه كند اما باز عرض مي‏كنم از چشم من هيچ جنّي نمي‏تواند نگاه كند هيچ جنّي هيچ ملكي نمي‏تواند ببيند به جهتي كه آنجاهايي كه ترائي مي‏كند مردم گول خورده‏اند نفهميده‏اند. اين چشم ظاهري بعينه مثل عينكي است خارجي، اين چشم از من صادر نشده فعل من نيست اين را صانع ساخته و هنوز روح من تعلق نگرفته بود. پس اين چشم ظاهري عينكي است پشت اين مي‏شود كسي نگاه كند ملكي جنّي ارواح غيبيه غير از روح خودم همه مي‏شود نگاه كنند لكن از چشم من نگاه نكرده‏اند يعني از فعل صادر از من كه من خبر از آن دارم ديگر هيچ‏كس خبر ندارد مگر من بگويم.

پس فعل صادر از هر فاعلي بدء آن فعل مال آن فاعل است عودش بسوي آن فاعل است ماده‏اش از آن فاعل است صورتش از آن فاعل است كيفيتش شدّتش ضعفش تمامش از فاعل است بخواهي اين فعل را از اين فاعل بگيري بچسباني به جاي ديگر تا گرفتي معدوم مي‏شود معدوم را نمي‏شود به جايي بچسباني نيست چيزي كه بچسباني اين است كه فعل هيچ‏كس از دست هيچ‏كس نمي‏شود جاري بشود اينها اُمنيّه‏ها است براي جهّال و اگر دقت كنيد خواهيد يافت كه نخواهند مفت به من بدهند تا نكني نداري ليس للانسان الاّ ما سعي واللّه اين اعلي درجات حكمت است فرمايش كرده‏اند و مي‏دانيد اعلي درجات كلام است چرا كه انما انزل بعلم اللّه ديگر قرآن دليل عقلي نيست اينها را بگذاريد براي آن حكمايي كه در واقع سفها بوده‏اند. تا از زبان ملاّصدرا بيرون آمد دليل عقلي مي‏شود و كلام تا از زبان خدا بيرون آمد دليل نقلي مي‏شود. اين دَيدَن شما نباشد. خداست چيزها را ساخته و گذارده اين خودش خوب خبر دارد به چه كيفيت ساخته و گذارده او كه خبر مي‏دهد چه كرده‏ام عين حكمت است پس فرموده ليس للانسان الاّ ما سعي الاّ ما فعل هرچه فعل خودش است مال خودش است يك انبار گندم باشد گيرم گفتند مال تو است دزد مي‏آيد مي‏برد، مي‏ميري و مي‏ماند يك دانه‏اش را نمي‏خوري بسا دشمن مي‏آيد مي‏برد و هيچ چيزش براي تو نمي‏ماند لكن فعل صادر از شما را غيري واللّه نه به زور و نه به التماس از دست شما نمي‏تواند بگيرد اين است جان اينكه نه جبر است در ملك خدا نه تفويض. خدا جبر نمي‏كند خلق هم نمي‏توانند جبر بكنند و اين غير از ظلم است ظلم ممكن است. جبر معنيش اين است كه فعل كسي را ببري فعل خودت بكني يا خدا فعل خودش را بياورد جبراً بدهد به بنده. جبريها همچو خيال كرده‏اند كه هرچه خودش خواسته كرده نهايت از دست و آستين عباد خودش فعل خودش را از ايشان بيرون آورده اظلم ظالمين مي‏دانند خدا را. عجب ظالم بي‏مروت و بي‏رحمي است كه هرچه خواسته كرده اما از دست اينها كرده و اينها هم مظلوم شده‏اند پس محال است فعل خدا از دست عباد جاري شود سر كلافش دو كلمه است همه همين است كه هر فاعلي فعل خودش را خودش بايد احداث كند و خودش جاري كند و هرچه را خودش جاري نكرده تو به دروغ اسمش را فعل او بگذاري فعل آن فاعل نيست فعل فاعل حتم است از خودش جاري شود وقتي جاري شد محال است از او بكنند جايي ديگر بچسبانند. هر فعلي كه از فاعلش كنده شد معدوم مي‏شود باز براي تقريب ذهنها عرض مي‏كنم و تقريب هم عرض مي‏كنم به جهت اينكه اصل مطلب خيلي روشن‏تر است از مثالها لكن حالا شايد براي انساني كه داخل مطلب نيست خيال كند شايد بشود. اگر كماني كج باشد كجي اين را بكني به چوب ديگر بچسباني اين داخل محالات است به جهت اينكه خمي را كه از اين كمان گرفتي معدوم مي‏شود چيزي نمي‏ماند كه به جايي بچسبد دوباره هم مي‏خواهي آن را كمان كني خودش را بگير و كمان كن اين را مي‏خواهي عصا كني خودش را بگير و راست كن استقامت عصا را بخواهي از او بگيري به كمان بچسباني داخل محالات است تا خمش كردي استقامت فاني مي‏شود فاني شده را نمي‏توان آورد به جايي چسباند و اين تقريب ذهن مي‏كند و بدانيد اصل مطلب واللّه از اين روشن‏تر است.

پس فعل صادر از فاعل به فاعل برپاست و به او موجود است من اگر نباشم قيام من محال است موجود باشد دقت كنيد كه خيلي واضح مي‏شود قيام من يعني خدا من را ساخته باشد و قادرم كرده باشد و من بايستم آن وقت كه ايستادم ايستادن من موجود شده حالا طفلي كه به دنيا نيامده قيام او هم البته نيامده حالا قيامي كه قائمش نيست اصلش نمي‏شود موجود باشد حالا هم كه فلان طفل موجود است و مي‏تواند بايستد و ايستاد اين ايستادنش را بخواهي بگيري به ديگري بچسباني مثل قيامي است كه زيد توش نيست همين‏طور ديدن زيد رفتن زيد علم زيد اينها همه فرع زيد است.

پس خوب دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه اين مطلب بنشيند در ذهنتان و اين قاعده از قواعد حكميه است كه در تمام ملك خدا جاري است تا پيش خود خدا پس فعل هر كسي قائم است به آن‏كس و آن‏كس اين را اختراع كرده و اينجا گذارده و اين فعل را نمي‏شود به غير چسباند به ظلم نمي‏توان كند و به غير داد به زور هم نمي‏شود برد آنجاها كه ظلم جايز است فعل كسي ديگر نيست فلان انبار را ظالم بار مي‏كند مي‏برد انبار فعل آن كسي نيست كه مي‏گويد گندمها مال من است. لكن ديدن مرا هيچ‏كس نمي‏تواند بدزدد و قيام مرا هيچ‏كس نمي‏تواند بدزدد و خودم هم بخواهم ببخشم به كسي نمي‏توانم ببخشم و ممكن نيست و محال است ديگر اينها را كه دانستيد ان‏شاءاللّه اين مثالها يك‏پاره‏اش عين مطلب است يكپاره‏اش تقريب ذهن مي‏كند ايني‏كه زيد فعلش را خودش بايد جاري كند اگر زيد نباشد فعلش نيست البته اين عين مطلب است مثال تقريبي نيست شما ان‏شاءاللّه همين‏طور بيابيد كه فعل زيد را از زيد نمي‏توان كند محال است كنده شود فعل زيد واجب است از دست خودش جاري شود حتم است از دست خودش جاري شود. حالا به اين قاعده آيا مي‏شود فعل خدا از خودش كنده شود بچسبد به حضرت امير؟ نمي‏شود بچسبد محال و ممتنع است بچسبد. هر فاعلي اين است حكمش كه فعل صادر از او صادر از اوست و محال است از غير او صادر شود. يكي از نتيجه‏هاش همين كلمه مي‏شود كه فعل خدا محال است از خلق صادر شود فعل خلق هم محال است از خدا صادر شود البته آنچه در عالم امكان جايز است در خدا ممتنع است آنچه در خدا واجب است در خلق ممتنع است معلوم است خدا ممتنع است خلق باشد و محتاج.

پس به همين نسق كه فكر مي‏كنيم حالا بياييم سر مطلب. پس فعل كسي هيچ نمي‏شود مخلوط و ممزوج با فعل كسي ديگر بشود مگر اينكه خود فاعل را مخلوط كني با فاعل ديگر آن وقت فعلها به صاحبش چسبيده. فاعل حموضت سركه است و داراي حموضت است فاعل حلاوت انگبين است اين دو جوهر را كه داخل هم كردند فاعلها كه مخلوط شدند فعلهاشان همراهشان است لكن سركه جدا گذارده شده ترشي سركه را بگيريم بچسبانيم به شيره داخل محالات است شيريني شيره را بگيريم بچسبانيم به سركه داخل محالات است پس ممكن نيست نه فعلي را با فعلي مي‏شود ممزوج كرد و نه با فاعل فعلي ديگر و همين‏كه ممزوج نشد يكي از نتايج آن حرف همان مطلبي است كه عرض مي‏كردم كه علم شما صادر از شما است اين فرو مي‏رود در معلوم شما مي‏داند آن سياه است آن سفيد است آن شيرين است پس علم شما ممزوج مي‏شود با معلوم شما اما نه مثل آبي به آبي نه مثل مزج شيره به سركه لكن معنيش اين است كه وقتي كه داخل شد در معلوم آن را معلوم خود كرده لكن حقيقت آن شي‏ء به حالت خود باقي است اگر سنگين بود حالا هم سنگين است اگر سبك بود حالا هم سبك است هرچه بود حالا هم هست. پس آن شي‏ء خارجي خواه شما علم به آن داشته باشيد يا مجهول شما باشد سر جاي خودش است نهايت وقتي شما مي‏دانيد آن را آن‏وقت معلوم شما اسمش است. پس معلوميت و مجهوليت آن شي‏ء خارجي غير از شي‏ء خارجي است و اگر اينها را داشته باشيد خيلي جاها حتي در فقه به كارتان مي‏آيد حاقّ مطلب به دستتان مي‏آيد. سخني مي‏گويي تمام مزخرفات جاروب مي‏شود.

پس آن شي‏ء حقيقتش معلوم اسمش نيست مجهول اسمش نيست. اما معلومِ عالم است و مجهولِ جاهل است. هم معلوم است هم مجهول. پس شي‏ء واحد در حال واحد نسبت به شخصي معلوم است، نسبت به شخصي مجهول. ببينيد در فقهتان هم همين‏جور است زني است اين زن نسبت به شخصي حلال است نسبت به شخصي حرام. نسبت به شوهرش حلال است نسبت به پدرش حرام. پس آن معلوميت اشياء يك حالت ديگر است غير از حقيقتشان و لو حقيقتشان را هم بداني باز آن حقيقتشان معلوم شماست آن حاقّ خودش چيزي است كه نه آن است و نه اين است. يك وقتي شوخي كرده بود كسي پرسيده بود حلوا اصلش چه بوده؟ يك كسي گفته بود الفش الف مقصوره است واو متحرك ماقبل مفتوح را قلب به الف كردند حلوا شد. يك كسي شوخي كرد و گفت. حلوا اصلش شيره و روغن است برمي‏دارند درست مي‏كنند حلوا مي‏شود و واقعاً اينها كه عرض مي‏كنم شوخي نيست كه نصفش جدّي باشد بلكه تمامش جدّي است واقعاً علم به حلوا كه حلوا نيست حلوا آن روغن است و شيره كه داخل هم شده و حلوا شده من علم به حلوا دارم علم من حلوا نيست حلوا را كه من مي‏دانم علم من شيرين نشده پس علم من به حلوا شيرين نيست علم من به سركه ترش نيست. همين‏جوري كه بوش علم من نيست رنگش هم علم من نيست. رنگ علم من آيا رنگ سركه است يا رنگ شيره؟ رنگ آنها چه دخلي به علم من دارد. و رنگ سركه را من مي‏دانم بوش را هم مي‏دانم وزنش را هم مي‏دانم اينها چه دخلي به علم من دارد؟ مگر علم من وزن دارد؟ بله مي‏دانم وزن را. پس ببينيد كه تحقيقات تماماً وارد مي‏آيد بر جواهر.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه حرفي اگر جايي نوشتيد يا زديد پيش خودتان اقلاً معني داشته باشد. علم تخصيص‏پذير نيست. واللّه علم صورت ندارد به جهتي كه علم صورت مي‏فهمد ماده مي‏فهمد غيب‏فهم است شهودفهم است. بي‏اغراق هم به قول مطلق اوسع اشياء است. علم خلق هم اوسع اشياء است. علم خدا وَسِعَ آنچه را خلق كرده پس علم اوسع اشياء است لكن وسعتش وسعت جسمي نيست وسعت عقلي نيست پس چطور است؟ اوسع اشياء است. ديگر لفظي غير از اين ندارد. هي بايد گفت و تدارك كرد و نفي كرد و اثبات كرد پس علم به سياهي سياه نيست علم به طول طويل نيست و هكذا علم به وزن وزين نيست. اما گفته مي‏شود در اين شي‏ء فرو رفت و دانست وزن او را و مي‏گويي در اعماق چيزي فرو رفت علم فرو رفت اگر فرو نرفته بود چه مي‏دانست؟ اما هيچ مثل فرو رفتن رنگ در كرباس نيست مثل فرو رفتن روح در بدن نيست فعل كسي را نمي‏شود مخلوط با فعل كسي ديگر كرد مخلوط كه نشد فعل به صرافت خود باقي خواهد بود چنين كه شد اصلش علم متكثر نيست نمي‏شود متكثر بشود با وجودي كه علم به سياهي غير از علم به سفيدي است. چراكه اگر سياه را نديده باشي نمي‏داني وقتي ديدي مي‏گويي حالا فهميدم غير اوست و مع‏ذلك تكه تكه نيست منقطع نيست حصه حصه نيست. علم چيزي است كه حصص را مي‏فهمد تركيب را مي‏فهمد خودش متحصّص نمي‏شود. نمي‏بيني با همان مشعري كه سفيدي مي‏فهمي با همان مشعر سياهي مي‏فهمي باز اين تقريب ذهن است نفس از چشم مي‏فهمد چيزي را و از گوش هم مي‏فهمد از ذائقه هم مي‏فهمد از لامسه هم مي‏فهمد چيزي را. فهم او در گوش شكلش جور ديگر نيست كه در چشم جور ديگر باشد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس نفسي خدا خلق كرده كه فهمش متشكّل به اشكال مختلفه نيست و بگو هست، اگر مي‏گويي هست مثل مردم مگو هست. پس يك نفس است و از الوان مي‏فهمد چيزي را و از اصوات مي‏فهمد چيزي را از لامسه مي‏فهمد چيزي را و آن فهم نفس متحصّص نيست همان جاييش كه مي‏بيند نفس، همان جاش هم مي‏شنود. چرا كه او بكلّها سميع است و اينها را هم تعبير آورده‏اند. پس نفس بكلّها سميع است بكلّها بصير است بكلّها شامّ است بكلّها ذائق است بكلّها لامس است اگر كلّش است تكه تكه نيست دقت كنيد. پس وقتي اينجا فهميدي ان‏شاءاللّه آن وقت باز خيلي از مطالب هست كه حالا دربند بيانش نيستم از همين پستا مي‏رود تا پيش صانع بدون تفاوت فرقش هم همين‏قدر است و بس كه نفس شما بدون چشم نمي‏توانست ببيند اما حالا كه ديد ديگر محتاج به چشم نيست اگر بيندازد چشم را حالا ديگر نوع لون را مي‏داند حالا كه با گوش شنيد چيزي را حالا ديگر اگر كر هم بشود نوع صوت را مي‏داند لكن خدا احتياج ندارد كه با چشم ببيند. ملتفت باشيد فكر هم بكنيد هيچ چشمي هنوز خلق نكرده براي صاحب چشمي مي‏داند چطور بايد خلق كرد تبارك آن خدايي كه هنوز گوش براي شنونده خلق نكرده مي‏داند چطور خلقش بايد بكند و چطور ربطش بايد داد به نفس.

پس همين‏طور خيلي نزديك مي‏شويد به مطلب كه خدا سمعش غير از بصرش نيست اين دو غير از علمش نيست اين سه غير از قدرت او نيست اينها همه‏اش غير از حكمتش نيست. و شما مي‏دانيد كه علمتان در سينه‏تان است فعل جارحه‏تان در دستتان است خدا همچو نيست. پس خدا سميع است كسي حرف زد مي‏داند چه گفت. فرق ما و آن همين است كه ما بي‏گوش نمي‏توانيم بشنويم و او بي‏گوش مي‏شنود و آن صانع چنان صانعي است كه اسباب را بسا موجود مي‏كند و ان‏شاءاللّه بيابيد اينها را خيليهاش به كارتان مي‏آيد بسا اسباب موجود شد مقتضي موجود باشد مانع مفقود باشد مع‏ذلك اگر او اذن ندهد نمي‏شود ادراك كرد. گوش هيچ نقصي ندارد در شنيدن صدا صوت هم در خارج نقصي ندارد مع‏ذلك او اگر بخواهد من نشنوم نمي‏شنوم او اذن بدهد من بشنوم مي‏شنوم نخواهد، نمي‏توانم بشنوم. مانع مفقود مقتضي كه شامّه است موجود، تا او نخواهد من بو نمي‏فهمم. مراتب فعل از مشيت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و كتاب، يكيش اذن است نه هر چيزي كه مقتضيش موجود شد و مانع مفقود آن امر لامحاله خواهد شد مگر اذن باشد. مي‏خواهم عرض كنم سوزانيدن آتش موجود باشد لباسي هم باشد خشك، مانع مفقود، او اگر اذن داد مي‏سوزاند. واللّه اگر او نخواهد نمي‏سوزاند. اين است كه تمام افعال عباد بسته به مشيت او است و به اذن او بخصوص بايد اينها تأثير كنند پس او تا اذن ندهد چيزي از جاي خود منتقل نمي‏شود نمي‏تواند بشود.

باري، سخن رفت و پريد. باز ملتفت علم باشيد علم مي‏آيد فرو مي‏رود در اشياء و فرو رفته. اگر فرو نرفته بود پس چه مي‏داند؟ حالا كه فرو رفت مثل رنگ فرو مي‏رود؟ نه. مثل جوهر و عرض؟ نه. مثل غيب و شهاده؟ نه. جوري است كه مزاحمت با مجرّدات ندارد چنانچه مزاحمت با مادّيات ندارد. اين است كه اوسع اشياء است و اين هم تعبيري است. پس علم نافذ مي‏شود در اشياء و متكيّف نمي‏شود به كيفيت اشياء. باز برمي‏گردم و مي‏گويم خوب، اگر متكيف نمي‏شود پس چطور مي‏دانم؟ پس متناقض مي‏شود. كلام ظاهرش متناقض به نظر مي‏آيد و باطنش را فكر كنيد با همه‏جا درست مي‏آيد. بعينه مثل آن آخوندي كه مخرج «ر» نداشت. «ر» را مي‏گفت «ل» مخرج «ر» نداشت و «ر» را مي‏گفت «ل». شاگردي داشت به شاگردش مي‏گفت من مي‏گويم لِ تو مگو لِ تو بگو لِ. شاگردش مي‏گفت چه بگويم؟ مي‏گفت بگو لِ. شاگرد متحير شد كه چه بگويد.

شما ديگر ان‏شاءاللّه اين‏قدرها ملتفت هستيد. حالا لفظ ندارد چه كنم؟ لفظ كه ندارد هي بايد اثباتش كرد هي بايد نفيش كرد آنچه مناسب نيست بايد نفي كرد آنچه مناسب است بايد اثبات كرد. بايد در مابين نفي و اثبات منزله‏اي به دست آورد. صغري و كبري مي‏چيني از اين ميانه نتيجه‏اي به دست مي‏آيد. پس علم نافذ است در اشياء ولكن لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج است از اشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس من در علوم خودم نافذم كه مي‏دانم آن را. هر عالمي در علوم خودش نافد شده متعمّق شده، فرو رفته كه آن را يافته. اما فرو رفتنش لا كدخول شي‏ء في شي‏ء است حالا كه داخل نيست پس خارج است لكن لا كخروج شخص عن مكان. مثل خروج روح از بدن نيست. پس علم داخل در اشياء مي‏شود خارج از اشياء هم مي‏شود، داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء و همين‏طور است علم خدا در معلومات. داخل در معلومات است و چطور داخل در معلومات نباشد و حال آنكه تمام معلومات را خودش چيده و گذارده و خودش اول علم داشت و چيد و اگر نچيده بود نبود و از روي علم گذاشت و قدرت را از روي علم جاري كرد. پس علم صانع متبوع است. ديگر در اين بينها به شرطي كه همين لفظها را فراموش نكنيد. علم متبوع است اما علت اشياء نيست كه كسي بگويد چون خدا دانسته لابد مي‏كند. علت اشياء صنع اوست. من كه مي‏دانم خط چه‏جور است، جلدي خط نمي‏شوم. علت خط، دانستن من نيست. علت خط، آن سر قلم است و مركب است و آن‏جور چيزها. آن دخلي به علم من ندارد. قدرت مطلقه هم همين‏طور است قدرتي متعلق به اشياء شده. به همين پستا است كه مي‏گويم ذات خدا علت اشياء نيست. پس خدا بود و علم او بود و قدرت او بود و هيچ معلومي نبود و هيچ مخلوقي نبود. و نمونه‏اش اينكه مي‏بيني مايأتي‏ها را هنوز نساخته بعد از اين مي‏سازد و مي‏گذارد سر جاش و مي‏داند چه مي‏كند. وقتي مي‏سازد آن قدرتش هم همراهش هست.

پس به همين نسق ببريدش شما تا اول مخلوقات، اول مخلوقات هم خلق نشده بود و او دانا بود و قادر بود هرگز نبود كه او دانا نباشد هرگز نبود كه قادر نباشد هرگز نبود كه سميع نباشد هرگز نبود كه بصير نباشد، لكن سمع او موقوف به اين نيست كه صوتي باشد كه سمع او به آن تعلق بگيرد، بصر او متعلق نمي‏خواهد موقوف نيست به اينكه الوان باشد. مي‏داند رنگ چه چيزي است و هنوز خلق نكرده. نمونه‏اش اينكه هر صاحب‏كسبي بعد الاكتساب ــ كه اين از شرط مخلوق‏بودن مخلوق است ــ هركس بعد الاكتساب ديگر صنعت خودش را مي‏داند با چه بايد صنعت كرد. نجّار مي‏داند ارّه مي‏خواهد تيشه و متّه و رنده مي‏خواهد و بايد به كجاها به كار ببرد و چطور به كار ببرد علمش هم هيچ نقص ندارد و معلومش هم هنوز نيست. پس ممكن است علم باشد علم به جزئيات صنعت هم دارد هر صانعي هر صاحب كسبي و هيچ فروگذار نكرده و هنوز دست هم نگرفته و علم هيچ كمي ندارد. پس خدا بود و عالم بود و هيچ نقص نداشت و الان هم هست و عالم است و هيچ نقص براش نيست و هيچ علمش زياد نشده بعد از اين هم خواهد بود و هيچ علمش زياد نخواهد شد. همين‏جور كه پيشتر قادر بود بي‏نهايت الان هم قادر است بي‏نهايت، هيچ زياد نمي‏شود قدرتش و همچنين حكمتش و هكذا. ديگر اينها لفظش متعدد است گاهي قدرت مي‏گويم گاهي علم، اينها پيش خدا كه مي‏رود يك چيز مي‏شود واللّه همين‏جور دستورالعمل داده‏اند مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسم و هكذا مي‏فرمايد آن را چهار ركن قرار داده يك ركنش علم مكنون مخزون است سه قسمش را بر چهار قسمت كرد دوازده قسمت شد هريك از آنها سي قسمت شد كه تمامش سيصد و شصت اسم شد. اينها وقتي كه برمي‏گردد به اسم مكنون مخزون آن يكي است آن فعل صادر يكي است نمي‏شود متعدد باشد به جهتي كه چيزي مخلوط به او نمي‏شود او به كلّش سميع است به كلّش بصير است به كلّش عليم است ديگر آنها مزاحمت با يكديگر ندارند. بلكه اگر دقت كنيد همين‏جوري كه مثالش را عرض كرده‏ام مثالش جوهرِ فهم خودت نمونه است چيزي نيست سبز بفهم سرخ بفهم. آن فهم را اگر داد خدا مي‏فهمي همه را آن فهم ترش است يا شيرين يا سرخ يا سبز يا زرد؟ هيچ‏كدام. پس جوهر فهم متحصّص نيست متكثر نيست مع‏ذلك متكثر است، همه چيز مي‏فهمد نافذ در همه‏جا شده و خدا تمام مشيتش را تمام اراده‏اش را و قدرش را و قضاش را، اذن را، اجل را، كتاب را، تمامش را از روي علم مي‏كند و جاري مي‏كند سر مويي هم پيش و پس نمي‏كند هيچ‏كس نمي‏تواند جلو او را بگيرد لا رادّ لقضائه لا مانع لحكمه هر طوري هم دانسته كرده مع‏ذلك علمش هيچ متكثر نمي‏شود علمش واحد است لفظش اين شده كه انّ اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته آن‏وقت مي‏گويد بلاتكثر و لااختلاف. نمونه‏اش را پيش عقل خودتان فكر كنيد، عقل شما سرخ را مي‏داند يعني چه و هيچ سرخ نيست، عقل شما وزن را مي‏فهمد يعني چه، ثقل را مي‏فهمد اما عقل خودش خفّت ندارد خودش ثقل ندارد. اگر خفت هم دارد خفّت خودش است ثقل دارد ثقل خودش است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس هفتم ــ  دوشنبه 4 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

اولاً ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد حالت معلوميّت اشياء را با ذواتشان توي هم نكنيد و خيلي فرق دارد. پس شي‏ء از براي خودش در ذات خودش آنچه را كه ضرور دارد هست و معلومِ كسي نيست. و مي‏بينيد اين را كه مي‏فهميد. پس هر چيزي محتاج است به اجزاي خودش به مبادي خودش به مكان خودش به زمان خودش هر چيزي در جاي خود قرار گرفته حالا اين حالتش واجب نكرده معلوم باشد مجهول هم باشد باز هست واجب نكرده مجهول باشد. پس شما اين اصل را مسامحه نكنيد كه كم كسي است كه اين اصل را اعتنا كرده باشد من كه هنوز ميان فقها نديدم مگر يك نفر شيخ حرّ ديگر نمي‏دانم او از كجا برداشته. شي‏ء، خودش عللش مايحتاج آن است. كوزه محتاج است آبي باشد خاكي باشد گلي باشد استادي باشد مكاني مي‏خواهد زماني مي‏خواهد. حالا اين كوزه معلوم كسي است يا مجهول كسي است، باشد. در حال واحد هم معلوم است هم مجهول. در حال واحد هم مملوك است هم نيست. تناقض هم لازم نمي‏آيد. پس ذوات اشياء محل توارد اين وارداتند. و اين حالتي كه علم بر اشياء تعلق بگيرد دخلي به آنها ندارد حالا كه چنين شد مي‏شود تخلف كند معلومِ يك مخلوقي نباشد و كسي بداند چطور مي‏شود اين را بسازندش. و تا ملتفت اين نباشيد كه حالت معلوميت دخلي به حالت موجوديت اشياء ندارد، تا فرق نگذاريد پيرامون اين مطلب به طوري كه خدا وضع كرده نمي‏توانيد بگرديد. دقت كنيد پس شي‏ء محتاج است به ماده و صورت و اجزاي خودش، كرسي محتاج است به چوب و ارّه و تيشه اينها هم كه باشد مي‏شود كه مجهول كسي باشد. همه جا هم همين‏طور است لامحاله يك كرسي هم معلوم جمعي است هم مجهول جمعي است حالا اين ذاتش معلوم است؟ نه، اگر ذاتش معلوم بود جميع ماسواي كرسي مي‏بايست بدانند اين كرسي هست و اگر ذاتش مجهول بود بايد هيچ‏كس نداند حتي نجّار. پس اين كرسي محل عروض معلوميت و مجهوليت است. پس اشياء يك حالت وجودي دارند آن نظر ديگري است و حرفهاي ديگر بايد زد و يك حالت معلوميت دارند حرفهاي ديگر بايد زد. اينها را توي هم بريزيد همه‏اش خراب مي‏شود. پس اشياء حالت شيئيتي دارند و حالت ساخته‏شدني دارند و صانع آنها را ساخته و گذارده بله هر چيزي را هرجا ساخت و گذارد آنجا واقع شد و تا نسازد هم نمي‏شود. اين حالت مخلوقيت و موجوديت اشياء هست لكن علمش پيش از اين حالت است.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه هيچ مسامحه نكنيد و هرجا ديدي اين بيانات در ذهنت نمي‏رود سكوت نكن بپرس تا ياد بگيري و بدانيد كسي ديگر نيست حل كند اين مشكلات را و مي‏ماني تا قيامت، گيري و حل نمي‏شود. دقّت كنيد كه حالت معلوميت لازم نكرده موجوديت باشد تا معلوم باشد و پيش اغلب مردم اين حرف را هم نمي‏توان گفت. حرف علمي همه‏اش بايد دليل آورد و برهان آورد صغري و كبري بايد چيد تا نتيجه بدهد آدم جايي كه نه گوش به صغراش بدهند نه گوش به كبراش، نه دلشان بخواهد بفهمند آدم سكوت مي‏كند. لكن آنجايي كه مي‏شود صغري و كبرايي چيد و گوش مي‏دهند و دل مي‏دهند آدم شرح مي‏كند و مي‏گويد. پس شي‏ء نباشد مي‏شود آن را بدانند. از اين سخن آدم زود مي‏لغزد و اغلب حكما كه خيلي دقيقند گفته‏اند اين حرف حرفي است بي‏مغز. اگر ظاهراً در حديثي هم هست ملتفت باشيد شما كه ايشان بالمرّه معني احاديث را وا زده‏اند و آنها را رد كرده‏اند. شما ملتفت باشيد مي‏گويند شي‏ء باشد و من بدانم، (مي‏شود. ظ) و شي‏ء نباشد و من بدانم اين داخل معقولات نيست هذيان است و اگر يكجايي در آيه يا حديثي هست كه خدا پيش از آنكه خلق كند مي‏دانست خواسته‏اند سر عوام را ببندند كه مبادا عوام‏الناس خيال كنند كه خدا جاهل است. و اصل مسأله اين است كه علم تابع معلوم است معلومي بايد باشد و علم به اين تعلق بگيرد و مطابق اين هم باشد تا كذب لازم نيايد معلومات هم انتم و احوالكم فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك. پس آن حديث چه چيز است؟ براي عامي است. و حال آنكه شما اگر دقت كنيد برعكس آنها خواهيد فهميد و مي‏دانيد حديث حِكمي را براي حكما گفته‏اند و آيه‏اي كه در حكمت گفته‏اند براي حكما گفته‏اند براي عوام نيست اصلاً. حالا عوام هم تقليد حكما را كرده‏اند درست گفته‏اند. و صانع بايد دانا باشد كه اگر دانا نباشد برفرضي كه قادر باشد نمي‏تواند اين وضع را بنا كند.

فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس صانع مي‏داند و نمونه‏اش همين است كه عرض مي‏كنم و فراموش نكنيد و هر جايي عقده دلتان گشوده نشد حرف بزنيد كه نماند در دل. عرض مي‏كنم ببينيد اهل هر صنعتي در صنعت خودش، ــ  و اينها آياتي است كه نموده براي اينكه احتجاج كند كه آيا من ننموده‏ام؟ ــ  پس ببينيد اهل هر صنعتي، جميع را فكر كنيد. اهل هر صنعتي يعني كساني كه علم دارند ديگر يك نقشه‏اي يك كس بي‏شعوري كشيد حالا ما كاري عجالتاً به او نداريم حيواني روي پاش مانده ما كاري به طبيعيات و حيوانات بي‏شعور نداريم مي‏دانيم الاغ عالم نيست كار به آن نداريم لكن انساني كه امتياز يافته از ساير حيوانات به اين معني كه اين از روي قصد كار مي‏كند مي‏داند نماز چه جور مي‏كند آن وقت از روي قصد نماز مي‏كند پس پيش از آنكه نماز كني اگر نداني نماز چه‏جور است آيا مي‏تواني نماز درست به عمل بياوري؟ نهايت يك‏جور حركتي مي‏كني نمي‏داني نماز است يا نماز نيست.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه اين هم اگرچه جزء حرفمان نيست لكن داشته باشيد در بدن خود مشقش كنيد. ببينيد در بدن شما جمادي هست كارهاش كارهاي جمادي است مثل چيزهايي كه در خارج هست يا گرم است يا سرد است يا سرخ است يا سفيد است يا سياه و اينها دخلي به انسان ندارد و همچنين توي بدن جذبي هست هضمي دفعي امساكي هست انسان خبر هم نمي‏شود كي جذب شد كي دفع شد كي هضم شد. باز كار نداريم به اينكه انسان لقمه برمي‏دارد در دهان مي‏گذارد لكن چطور جذب كرد، غذا كجا رفت؟ نمي‏دانم. كدام عِرْق اين را كشيد و برد؟ چقدر برد؟ كدام جزئش را برد؟ همين‏كه تو نمي‏داني اين هيچ كار تو نيست. هرجا غذايي جذب كرد يا هرچه آنجا بود برد بيرون چرا كه تداخل محال است در سوراخي چيزي پر است چيزي آنجا رفت مي‏زند بيرون مي‏كند. پس هر جذبي دفعي پشت سرش است و تو نمي‏داني چه جذب شد چه دفع شد! و اينها هيچ كار شما نيست كار شما همين است كه لقمه نان حلالي برداري بخوري و لقمه حرام نخوري اين كار خود تو است و مي‏داني حرام كدام است حلال كدام است. و همچنين ان‏شاءاللّه دقت كنيد حيوان يك درجه از اينجا جاش بالاتر است توي همين بدن هم هست باز او انسان نيست او كارش ديدن است شنيدن است بوييدن است لمس‏كردن است چشيدن است اين روح توي بدن همه حيوانات هست لكن انسان را مي‏خواهي به دست بياوري كدام است فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه اگرچه ظاهراً خيال كنيد از مطلب بيرون رفتم لكن بدانيد عين مطلب است مي‏گويم به هر زباني بگويم بدانيد عين مطلب را مي‏گويم هر وقتي به زباني داشتم مي‏گفتم حالا زبانش گشت.

ملتفت باشيد پس انسان آن است كه با قصد كار مي‏كند. هميشه اين بوده كه تمام اديان نيّت را در عبادت شرط دانسته‏اند يك‏كسي رفت سرش را زير آب كرد نيت غسل نكرد غسل نكرده اگرچه آني هم كه غسل كرده همين كار را كرده و يك صورت است احمق مي‏گويد چه فرق مي‏كند؟ دانا مي‏داند غسل را انسان كرده نه كسي را كه خواسته‏اند زير آبش كنند و اگر با قصد بدنش را زير آب كرده غسل كرده اگر همين‏طور سرش زير آب رفته و نيت غسل نداشته غسل نكرده مثل سنگي است كه در آب فروش ببرند. كسي تو را رو به قبله وا دارد و تو را خم و راست كند و تو نماز را راه نبري و نيّت نماز نداشته باشي لكن تمام آن كارها را بكني بسا خرهاي دنيا بگويند نماز كرده لكن شخص عاقل مي‏داند انسان را گفته‏اند نماز كند نهايت چنانچه گفته‏اند چه لباسي بپوش چه بخور همان‏طور به آن انسان گفته‏اند اين كارها را بكن اگر اين كارها شد و انسان نيت نداشت يا نيت ريا كرد اين نماز نكرده است تقليدي درآورده است. همين‏جور چيزها است محل بحث بسياري از جهال. از همين گرده بود پيغمبر وقتي گفت بيع و شري كن ربا حرام است و پيشترها هم حرام بوده انبيا حرام كرده بودند اين را كه فرمود آنها گفتند چه فرق مي‏كند؟ انما البيع مثل الربا و احلّ اللّه البيع و حرّم الربا چه فرق دارد؟ اين هم مثل آن، خدا فرمود خيلي فرق دارد احلّ اللّه البيع و حرّم الربا اين را حلال كرده آن را حرام كرده اما مثل هم است صورتش مثل هم است. دقت كنيد صورت جماع حرام باشد يا حلال مثل هم است خيلي آدم خري مي‏خواهد بگويد چه فرق مي‏كند آدم با زن خودش جماع كند يا با زن غير، خير خيلي فرق دارد او زن مردم است اين زن خود آدم، فرق خيلي است. خيال كنيد صورتش يك‏جور شد، يك‏جور نيست. دقت كنيد در همه شرايع همين‏طور جاري است. پس دقت كنيد انسان با قصد كار مي‏كند هر كاري كه بي‏قصد مي‏كني در خوابي نفس خودش مي‏آيد و مي‏رود نفس‏كشيدن كار تو نيست كار حيوان است حيوان قصد ندارد آني‏كه قصد مي‏كند آن انسان است اين است كه انّما الاعمال بالنيّات هر عملي كه نيت توش نيست عمل يا عمل جمادي است يا نباتي يا حيواني دخلي به انسان ندارد و از انسان سرنزده و انسان با قصد كار مي‏كند با نيت كار مي‏كند حالا مي‏خواهد نماز كند قصد نماز را نمي‏تواند بكند تا نماز را نداند چه‏چيز است. و نماز را هنوز نكرده بوجود نيامده در ملك خدا از لاهوت و ناسوت و جبروت و ملكوت تا تو نماز نكني اين نماز تو را خدا خلق نكرده و اين نماز را تا تو نداني چه‏جور بايد ايستاد رو به كجا كرد چه‏جور ذكر بايد كرد، تا نداني اين را نمي‏تواني نماز به عمل بياري. پس پيش از آنكه نماز كني علم به نماز داري پس شما علم داريد به معلومي كه معلوميّتش هنوز موجود نيست اگر نماز كردي از روي قصد، حالا نماز تو تابع نيّت تو است و او اصل است اين فرع. آن متبوع است اين تابع. خدا كه گفته اگر اين نماز تابع آن قصد نباشد من اصلش اسم اين را نماز نمي‏گذارم روزه را با قصد بايد گرفت روزه معنيش اين نيست كه هيچ نخوري و نياشامي و نكاح نكني. بسيار مي‏شود انسان از روي سهو چيزي مي‏خورد و روزه است و روزه‏اش باطل نشده. و بسيار شده انسان هيچ اين كارها را نمي‏كند لكن قصد روزه نداشته روزه نيست روزه هم نگرفته. پس اصل روزه قصد است كه ان‏شاءاللّه فردا روزه مي‏گيرم بر طبق آن قصد بايد اين صورت را به عمل آورد حالا اين صورت اگر به عمل آمد و قصد توش نيست اين روزه نيست.

پس به همين نسق كه فكر مي‏كني اين در جميع شرايعتان جاري است و خيال نكنيد كه مخصوص اسلام است كه بايد انسان قصد ريا و سمعه نداشته باشد يعني للّه انسان بايد كار كند اين را يهوديها وا نمي‏زنند نصاري وا نمي‏زنند گبرها هم وا نمي‏زنند و خيلي هم در اين خصوص اهتمام دارند. اينها ديگر كلياتي است كه مخصوص به ديني دون ديني نيست پس انما الاعمال بالنيّات تمام اعمال حلال و حرام واجب و مستحب آنچه خدا گفته تمامش را به نيت بايد كرد اين است كه يكي از تفاسير اين حديث كه نية المؤمن خير من عمله حاقّ تفسيرش اين است به جهتي كه عمل بي‏نيت بي‏مصرف صرف است اما نيت عمل بي‏عمل بي‏مصرف نيست تو نيت خير داشته باش كاري اگر نمي‏تواني بكني وقتي نتوانستي تكليف نداري كاريت ندارند اما نيتش را هم نتوانستم خيلي بي‏انصافي است مي‏گويند نيت كار خودت بود اختراعش را خودت بايد بكني هيچ‏كس نمي‏تواند جلوش را بگيرد و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولّوا و اين آيه هم يكي از آيه‏هايي است كه بشارت است كساني را كه خير در ايشان هست و مأيوس كرده كساني را كه خير در ايشان نيست. واللّه كسي كه خير در او هست خدا به او مي‏شنواند و نمي‏ترسم از اين قسم، خدا بر من چيزي بنويسد. كسي يك آني شهادت بدهد خدا خداست رسول خدا رسول خداست، كسي كافر بود تا مؤمن شد همان ساعت برود از دنيا نه وضو ساخته نه نماز كرده نه حج رفته هيچ عمل خيري از او صادر نشده مي‏رود سرراست به بهشت به جهت همان نيتش. لكن كسي هفتاد سال جنگها كند مالها خرج كند دين نداشته باشد بي‏مصرف است پس نيت مؤمن البته خير من عمله همچنين نيت كافر البته شرٌ من عمله. پس ببينيد انسان تمام كارهاش كه مكلّف است اول خدا او را عالم مي‏كند به مكلّفٌ‏به، بعد تكليفش مي‏كند. پس اول كه عالمش كرده به نماز هنوز نيت نكرده. نيت را پس از اين علم مي‏كند در علم ديگر احتياج به نيت ندارد همين كه كسي چيزي را دانست نمي‏شود نداند نيت نمي‏خواهد كه بداند.

باري، خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه اين مسأله علم محل لغزش است پس بدانيد كه علم شما هم تابع معلوم شما نيست و متعلق نمي‏خواهد. پس شما علم داريد به نماز و تمام است اين علم شما و هنوز متعلّقش به عمل نيامده بله اگر آن متعلق به عمل بيايد جزء فجزء بايد مطابقه داشته باشد همچنين روزه را اوّل تعليم مي‏كنند و تو علم به آن پيدا مي‏كني تو اول قصد مي‏كني بعد مشغول مي‏شوي پس ديگر نمي‏دانم اين روزه چه‏جور چيزي است نمي‏شود روزه را گرفتش اين دهن‏بستن ظاهري را خدا روزه قرار نداده اين گرسنه و جائع و عطشان اسمش است اسمش صائم نيست. و اگر دقت كنيد مي‏بينيد بسا صائم را اذن مي‏دهند كه آب بخورد و روزه‏اش هم درست است پس روزه همين نخوردن و نياشاميدن نيست همين‏كه نيت كردي كه روزه مي‏گيرم اگر در اين بينها چنان عطش غلبه كند كه خوف ضرر داشته باشد اذنش مي‏دهند كه يك‏خورده آب بخورد.

پس خوب دقت كنيد و داشته باشيد اين را كه تمام كارهاي انساني تمامش اول آن قصد است از روي علم بعد جاري‏كردن آن كار است جزء فجزء به مطابقه آن علم پس آن علم سابق است و اعمال پشت سر افتاده. پس حالا نمي‏شود صانعِ ما ما را همچو خلق كند پيش از آنكه زمين و آسمان را درست كند نمي‏داند زمين و آسمان را چطور درست كند نمي‏تواند پس مي‏داند و اين دانستن البته خداي آسمان‏ساز و زمين‏ساز صدهزار سال پيش از آنكه آسمان را خلق كند مي‏داند آسمان چه‏چيز است متعلق نمي‏خواهد مثل اينكه تو مي‏خواهي ده سال ديگر نماز كني الان مي‏داني نماز چه‏چيز است و چه‏جور است. پس خوب دقت كنيد كه علم صادر از صانع پيش صانع است وجودش بسته به اوست پيش خودش است. ملتفت باشيد علم يكي از مسائل بزرگ توحيد است و اعظم اركان توحيد است و توحيد اركان دارد هر يكيش نباشد خدا خدا نيست خدايي كه قائلي قادر نيست خدا اسمش مگذار اين مخلوقي است مثل تو ظالم هم هست ظالم خدا نيست خداي من رئوف است رحيم است كريم است جواد است هريك از اين اسماء را نداشته باشد خدا نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس خدا توحيدي دارد و توحيدش اركان دارد واللّه كه هريك از اركان و لو خيلي صغير باشد يا يكي از اين اسمها همراه خدا نباشد آن خدا خدا نيست ملتفت باشيد كه اين اسمها همه صادر از صانع است همين‏كه اركانش درست نمي‏شود توحيد نمي‏شود و لو اسم خدا را ببرد يهوديها هم اسم خدا را مي‏برند نصاري هم اسم خدا را مي‏برند اما خدايي كه دستهايش بسته روز شنبه بيكار شده؛ ركن توحيد كه بهم خورد توحيد بهم مي‏خورد.

پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه خدا دانا بود پيش از آنكه خلقي باشند پس ببينيد كثرات مال خلق است نه مال خدا كثرات پيش خدا نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه گير نكنيد بعد از اين. پس كثرات مال خلق است بله زيد غير عمرو است غير بكر است غير خالد است اين كثرات ريخته شده در عالم خلق اين عالم عالم كثرات است اما عالم علم خدا عالم كثرات نيست. حالا از اين عرضي كه مي‏كنم جلدي خيال نكنيد كه خدا علم مجملي دارد چراكه علم مجمل مال ملك است مفصّل مال ملك است خدا هم مجملات دارد و مي‏داند مجملات را، مفصلات را هم مي‏داند كثرات را هم مي‏داند مع‏ذلك علم خدا تكه تكه نمي‏شود. و لفظ حكمتش اين است دقت كنيد ان‏شاءاللّه وقتي چيزي را فرض كنيد مُدرِك مثل نفس خودتان مثل حيات خودتان مثل حواس ظاهره خودتان چيزي را فرض كني خدا خلق كرده باشد مدرك، حالا نزد اين مدرك الوان را بياري مي‏داند اصوات را بياري مي‏داند طعوم را بياري مي‏داند گرمي سردي نرمي زبري مي‏بري پيشش مي‏داند سنگيني سبكي غيب و شهاده هرچه پيشش ببري مي‏داند به جهت اينكه مدرك است. مي‏خواهم بگويم نفس شما واللّه همين‏جور خلق شده واللّه اين آيت توحيد است لكن چون مي‏شناخت صانع خلق خود را و هنوز خودتان مي‏بينيد خودتان را نمي‏شناسيد آن‏كسي كه خالقش بوده مي‏دانسته چه ساخته اين را ول بكنند به هيچ‏وجه به جايي بند نمي‏شود. چيز عجيب غريبي است انسان! همان صانع از او خبر دارد كه چه ساخته خودش هم خبر از خودش ندارد همين‏كه ولش مي‏كني به هيچ‏جا بند نمي‏شود گوساله ملاّنصرالدين است. معروف است ملاّنصرالدين دو گوساله داشت يكي از آنها گريخت آن گوساله ديگر كه بسته بود بناكرد آن را زدن به او گفتند چرا اين را مي‏زني؟ گفت شما خبر از اين نداريد اگر اين را ولش كني بدتر از آن مي‏دود. همين‏طور اگر انسان را ول كنند پناه بر خدا لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم اما ثمّ رددناه اسفل سافلين انسان را واللّه ولش كنند از سگ سگ‏تر مي‏شود و از خنزير خنزيرتر مي‏شود از هر خري خرتر مي‏شود از گاو گاوتر مي‏شود از حماري كه يحمل اسفاراً خرتر مي‏شود نه به خدايي وامي‏ايستد نه به رسالت و نه به امامت، ادعاي خدايي مي‏كند بلكه مي‏خواهد پدر خدا باشد. بابيها خدا مي‏داند ادعاهاي بالاتر از خدايي كردند ديديد ادعا كردند، شمس ازل و صبح ازل آن طرف شمس ازل چه بود؟ اينها همه را ادعا كردند.

باري، چون انسان اين‏طور است اين است كه تعمد كرده اين را گيرش مي‏گذارد ناخوشش مي‏كند عاجزش مي‏كند تا اين از جا درنرود و مؤمن از جا درنمي‏رود و شياطين درمي‏روند از جا و جهنم را ساخته براي همينها و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس پس فكر كنيد انسان را عمداً مبتلا مي‏كنند. حالا ملتفت باشيد تا برويم سر مطلب. انسان همين‏طور بنشيند و نداند رنگ چطور است؟ جوري مي‏كند با عينك ببيند و به نفس برسد. رنگ را حاضر مي‏كند ممرّي براش قرار مي‏دهد لون از راه عينك مي‏رود به چشم مي‏رسد جوري مي‏كنند كه برود قهقري تا پيش نفس و او جاي بخصوصيش چشم نيست خودت هم مي‏فهمي نفس انساني يك‏جاييش چشم نيست لكن رنگ كه به او رسيد مي‏داند رنگ يعني چه و نه اين است كه يك‏گوشه‏اش رنگ افتاده يك گوشه‏اش طعم. طعم را پيشش حاضر مي‏كني مي‏داند حاضر نكني نمي‏داند حاضر كردن را حالا اين‏جور قرار داده كه حلوا را روي ذائقه بگذاري ذائقه ببرد پيش نفس باز سردي و گرمي را توي لامسه قرار داده از راه آن نفس علم پيدا مي‏كند به آنها پس او به كلّش مي‏داند رنگ را به كلّش مي‏داند صوت را به كلّش مي‏داند بو را پس او هم سميع است هم بصير است هم شامّ است هم ذائق است هم لامس است. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس او همچو جور سمعي هيچ نمي‏خواهد اگر شنيدن او همچو بود هميشه معطل بود پس مي‏توان به او گفت ذائق سميع بصير شام لامس. حالا چه‏جور شده؟ خدا هم كه همين‏طورها است بدون اينكه اينجا چشمي درست كند مي‏داند الوان را اگر نمي‏دانست نمي‏توانست درست كند تو اگر نداني نماز چه‏جور چيزي است نمي‏تواني نماز كني بايد بداني نماز يعني چه و الاّ تكليف مالايطاق مي‏شود حالا خدا نداند الوان يعني چه پس چطور ساخت الوان را؟ همچنين خدا اگر بوها را نمي‏داند چطور ساخته؟ چرا خدا را سميع مي‏گويي كه همه صداها را بي‏گوش مي‏شنود تو هم صدا مي‏شنيدي نهايت به واسطه گوش مي‏شنيدي چه شده خدا را شامّ نمي‏گويي، ذائق نمي‏گويي؟ و حكماء، گفته اينها را باز ملتفت باشيد خدا سميع است بصير است اما آكل نيست با وجودي كه مي‏داند معني اكل را، خدا شارب نيست خدا ذائق نيست لامس نيست. ملتفت باشيد پس بعضي از چيزها هست اگر همان‏طورهايي كه مي‏فهمي تعبير بياري خيلي از مردم گمراه مي‏شوند مثلاً در ذوق حالا همچو قرار داده كه حلوا را برداري روي زبان بگذاري آن وقت معني طعم را بفهمي و ادراك كني. حالا خدا هم اگر آكل بود يا ذائق مي‏بايست زبان داشته باشد يا چيزي نعوذ باللّه روي زبان خودش بگذارد معني شيريني را بفهمد و خدا نمي‏خورد و نمي‏آشامد. خيلي از خرهاي دنيا مي‏گويند خدا هم مي‏خورد شارب است نه خدا مي‏داند معني اكل و شرب را لكن خودش نه مي‏خورد و نه مي‏آشامد خدا مي‏داند معني جماع را چه حظي دارد لكن خودش جماع نمي‏كند نفس تو هم مي‏داند معني جماع را و خودش جماع نمي‏كند. پس يكپاره چيزها هست كه خدا مي‏داند مثل اينكه خدا مي‏داند خواب يعني چه، خواب چه‏جور چيزي است اما خدا خواب نمي‏كند خدا مي‏داند بيداري چه‏جور چيزي است اما بيداريش جور بيداري ما نيست. پس يكپاره لفظها واقعاً قبيح است براي خدا. در اكل اقتران به مأكولات شرط است اما در سمع و بصر اقتران شرطش نيست انسان سر جاي خودش نشسته از دور مي‏بيند مرئيات را اصوات را از دور مي‏شنود. در سمع و بصر اقتران شرطش نيست چنانچه مي‏بينيد از اينجا آسمان را هيچ هم نرفته‏ايم به آسمان حالا هم خدا سميع است و بصير چون در اينها اقتران شرطش نيست پس عيب ندارد گفته مي‏شود براي خدا. اما شامه تا بو نرود توي بيني تو و مقترن نشود ادراك نمي‏شود لامسه تا اقتران نباشد ادراك نمي‏كند خدا كه مي‏داند لمس يعني چه حالا گفته شود خدا لامس است خدا شامّ است نه اينها قبيح است. خدا اينها را مي‏فهمد معنيش اين نيست كه به هم بچسبند همچنين خدا فكور نيست خدا عالم است خدا فكر نمي‏كند هميشه كسي كه جاهل است عقلش جولان مي‏زند فكر مي‏كند چيزي بفهمد و اين معني فكر است خدا راستي راستي همچو نيست به جهتي كه او مي‏داند تا ملكش تمام شود يك‏خورده علمش زياد نمي‏شود پس جولان نمي‏زند.

باري، پس بدانيد كه علم صانع محتاج به معلوم نيست. خدا مي‏داند تمام معلومات را پيش از آنكه خلقشان كند بي‏شيله و پيله معلوم او هستند و هنوز موجود نيستند. عرض مي‏كنم حالت موجوديت دخلي به حالت معلوميّت ندارد نماز شما بعد از نيّت شماست و اين معلوم شما هست و هنوز نمازي نكرده‏ايد و شما مكلّفيد كه بر طبق علم خود آن را به عمل آوريد. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه علم‏اللّه و آن علم ذاتي متعلق نمي‏خواهد خدا به جايي نبايد بچسبد وقتي خلقي باشند آيا آن وقت اقتراني دارند يا ندارند؟ حرف سر آن است. اما خلقي كه درست نكرده اقتران به چه داشته باشد واللّه حالا هم همين‏طور است پس ذات خدا مقترن به خلق نيست چراكه خلق نبودند و او بود اما اين لفظ را ملتفت باش و در همه‏جا جاري كن و مترس. در ماضيها اگر صدهزار سال پيشتر گفتي اين باز خلقي است از خلقها صانع اصلش مزاحم با خلق نيست همجنس خلق نيست اين صانع الان هم مقترن با چيزي نيست علمش اصلش متعلق نمي‏خواهد لكن اشياء بايد به او بچسبند يعني اشياء از روي علم او ساخته شود و هنوز نساخته و نگذارده و هيچ علمش ناقص نيست پس او مي‏دانست پيش از آنكه تمام مخلوقات را خلق كند الان هم مي‏داند و علمش هم هيچ زياد نشد قرون آتيه را مي‏داند و هيچ علمش بعد از اين زياد نمي‏شود هيچ‏بار هم مقترن نيست و هميشه پيش از خلق مي‏داند چه مي‏كند هميشه صنعتش همين‏طور است. بلاتشبيه مثل همين‏كه تو تا نداني نماز چه‏جور كاري است نمي‏تواني نماز كني كاري هم بكني اسمش نماز نمي‏شود. پس دقت كنيد خدا دانا بود به جميع اشياء و هيچ شيئي پيش خدا نيست هيچ‏چيز خدا نمي‏شود علم خودت هم الحمدللّه همين‏طور است ديگر نمونه‏اش از تمام مشاعر تمام خلق پيداست اينها حجت است براي كساني كه مي‏گويند اينها خداست به اين صورتها درآمده. فكر كن ببين تو اگر مي‏فهمي رنگ را رنگ نيامده پيش تو همچنين كرباس هم نيامده پيش تو مع‏ذلك كرباس را مي‏داني رنگ را هم مي‏داني كرباس هميشه كرباس است و تو شخص فهمنده با او مقترن شده‏اي اقترانش را ذرعش را وزنش را هم مي‏داني همه معلوم شماست و شما مي‏گوييد آن است معلوم من. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد چراكه در مسامحه خيلي كارها خراب مي‏شود. پس شما در وجدان مي‏گوييد كرباس معلوم من است معلومت را مي‏فروشي و مي‏خري و تصرف مي‏كني در علم گفته مي‏شود تا فعلي از خودت نباشد به تصرف تو درنيامده لكن اين در علم است و علم و وجدان دو تاست اين دو را بايد جدا كرد از يكديگر. در علم گفته مي‏شود تا شبح از ستاره آسمان نيايد توي چشم و چشم خودت به آن شكل درنيايد مثل عكس در آيينه تا آن شبح نيايد تو نمي‏داني آنچا چيزي هست يا نه. پس در علم گفته مي‏شود اين عكسي كه پيش خودت است تو ادراك مي‏كني، تو از مفهوم خودت و معلوم خودت خبر داري و حال آنكه در وجدان به آسمان نرفتي.

ملتفت باشيد و همين‏هايي كه عرض مي‏كنم بابصيرت باشيد كه خيلي از اهل حيله همين‏جور ادعاها مي‏كنند و حيله مي‏كنند از اين قبيل رمزها دارند به شاگردهاي خودشان مي‏گويند. پس تا آسمان نيايد پيش تو تا فلان ستاده نيايد پيش تو تو خبر از آن نداري فلان ستاره كه پيشش آمد ايني كه پيش تو آمده ستاره پيش تو آمده پس مي‏خواهي تعبير بياوري بگو من رفتم به آسمان و فلان ستاره را ديدم يا بگو آسمانها درهم نورديده شدند و از مقام خود نزول كردند آمدند پيش من تنزّلت الكواكب. پس علم را با وجدان توي هم كه مي‏كني اسمش مي‏شود الحاد و بي‏ديني. راست است عكس است آمده لكن شاخص نرفته توي آينه نه رنگش نه شكلش شاخص برود توي آينه آينه مي‏شكند رنگ برود توي چشم من، چشم من كور مي‏شود پس من نرفته‏ام در عالم رنگ رنگ هم نيامده در چشم من من نرفته‏ام در آسمان آسمان هم نيامده در چشم من اشباح را ادراك كرده. حالا اهل الحاد مي‏گويند آسمان نزول كرده آمده پيش من يا من رفتم به آسمان با جميع منازل قمر قرين شدم. ديگر فكر كنيد كسي كه اسمش محيي‏الدين است و اسمش پيش حكما خيلي بزرگ است خيال مي‏كنند اين حالا علمي است و حكايتي است نه اين مردكه اهل الحاد است مردكه مي‏گويد من رفتم به آسمان در جميع منازل قمر كه بيست و هشت منزل براي قمر است سير كردم اينها را دختر باكره يافتم بكارت همه را بردم. اين مردكه حيله خواسته بكند و خيلي حيله بي‏مزه‏اي است مرادش همين است كه مي‏خواهد بگويد كه من منازل قمر را مي‏دانم كه بيست و هشت منزل دارد اين بيست و هشت منزل را دختر باكره يافتم و بكارتشان را بردم يعني فهميدم يعني فهم من به عمق آنها رسيد همه منجمين اين را فهميده‏اند تو كه مي‏گويي بكارت اين بيست و هشت منزل را بردم آيا رفته‏اي به آسمان و اينها را گاييده‏اي آمده‏اي؟ نه، دروغ مي‏گويي الحادي است مي‏كني، حيله‏اي است مي‏كني. پس تو به آسمان نرفته‏اي و هيچ‏كس به آسمان نمي‏رود اگر عكسي رفت طوري ديگر رفت. اگر پيغمبر مي‏فرمايد رفتم به معراج معنيش اين نيست كه همين‏جا كه نشسته بودم فكر كردم تا فهميدم عرش محدّب دارد هر آسماني محدّب دارد. فكر كنيد ببينيد اگر همچو باشد ديگر هيچ پيغمبري نمي‏خواهد به معراج برود. پس ان‏شاءاللّه با دقت با شعور فكر كنيد آني‏كه مي‏رود به عرش از فقره فقره عرش كه مي‏پرسي از هرجا بپرسي جواب مي‏دهد به طوري كه وقتي تفتيش مي‏كني مي‏بيني همين‏جوري كه از جايي به جايي مي‏روند رفت و برگشت وقتي كه برگشت از هرجا نمونه‏اي گفت هر خبري داد همان‏طور شد مثلاً خبر داد سر فلان قافله رفتم تنگ ايشان ريخت آن قافله چند تا شتر داشتند شترها چه بارشان بود اينها را شب ديده بود آمد گفت از نشانيها يكي همين كه تنگ ايشان هم ريخت برويد بپرسيد همان ساعت هم وارد شدند رفتند پرسيدند ديدند همان‏طور است. پس كسي كه رفت به عرش، رفت به مشرق، رفت به مغرب، از تمام آنجاها خبر دارد و بايد خبر بدهد حالا يك كسي مي‏بيني مي‏گويد خيال مكه را كه كردم مي‏روم به مكه پس من به طرفه‏العين مي‏روم به مكه اين حيله است مي‏كند براي تو. تو خودت هم مي‏تواني خيال مكه را بكني خيال مي‏كني و هيچ فخر هم نمي‏كني كه به طرفه‏العين به مكه رفتم اما يك‏كسي هست راستي راستي مي‏رود به مكه و برمي‏گردد و همين‏طور كه توي مجلس نشسته است مي‏رود و برمي‏گردد اما علامتش اين است كه اگر بپرسي اسدآباد چطور جايي است مي‏گويد چطور جايي است از هرجا بپرسي مي‏گويد اگر دروغگو بود نمي‏توانست بگويد دروغگو مشهور است كه حافظه ندارد مرشدي بود مي‏گفت بابا ما رفتيم به عرش تماشاها كرديم چيزها ديديم پس آنهايي كه ديدي چه بود؟ بله چشم ما را بستند. مرشدي بود در كرمان بعضي از شما مي‏شناختيدش مرشد عجيب غريبي بود سيد محمدعلي اسمش بود هرچه مي‏پرسيدند نمي‏دانست و جواب نمي‏داد مريدها مثل حالت كسي كه چشمش را بسته باشند مي‏گفتند مرشد رفته پيش خدا. خوب خدا را كه ديدي آيا خدا عالم است علمش چطور است؟ قدرتش چطور است؟ اگر تو پيش خدا رفته‏اي خدا شده‏اي از خدا خبر بده. از هرچه مي‏پرسيدند نمي‏توانست خبر بدهد. به همين‏طورها زود مي‏شود ريش مردم را گرفت هذيانشان را مشخص كرد.

پس دقت كنيد در وجدان شما خدا نمي‏شويد اما در علم ببينيد اگر معرفت به چنين صانعي نداشته باشيد كه عالم به كلّ اشياء است و قادر بر كلّ اشياء است اگر چنين خدايي نداشته باشيد كه خدا نداريد. حالا آيا شما عالم به ماكان و مايكون شديد؟ نه باز همان جاهلي كه بوديد هستيد. حالا نگاه به آسمان كرديد آيا شما به آسمان رفتيد؟ آن كسي رفته به آسمان كه نشان بدهد از اوضاع آسمان و خبر داشته باشد. پس من آنچه از سلطان مي‏دانم مفهوم من است راست است مفهوم تو و معلوم تو سلطان هست اما حالا چون چنين است و من دانسته‏ام اين را و سلطان را فهميده‏ام پس سلطان اثر من است و نوكر من است؟ سلطاني كه اثر تو است هيچ سلطنت نمي‏تواند بكند پس راست است در علم اگر تو سلطان را نشناسي بسا بگويد چرا مرا نشناختي؟ بسا انتقام بكشد كه چرا اسم مرا بر سر غير من گذاردي؟ آيا تا تو او را شناختي جلدي ادّعاي سلطنت مي‏تواني بكني؟ بله سلطان مفهوم من است و معلوم من است اينها مسأله علمي است وجدان را پيش بيار. پس در علم تو سلطان شدي در وجدان مي‏يابي خود را كه داخل آدم نيستي در حضور سلطان حاضر شوي هيچ اعتنا به تو نخواهد كرد.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس مي‏تواني خدا را بشناسي اما خدا نمي‏شوي مي‏تواني پيغمبر را بشناسي اما پيغمبر نمي‏شوي پيغمبر را مي‏شناسي معنيش اين است كه پيغمبر پيغمبر باشد و تو همين سگ روسياهي كه هستي باش. ديگر با پيغمبر پيغمبر را بايد شناخت با خدا خدا را بايد شناخت. اعرفوا اللّه باللّه را اهل حيله همين‏طور معني مي‏كنند خدا را شناختيم قادر علي كلّ شي‏ء خود را شناختيم هيچ‏كار از من برنمي‏آيد لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم او را شناختيم كه او عالم است بكل شي‏ء و خود را هم شناختيم كه هيچ نمي‏دانيم و اگر او نخواسته بود اين‏قدرها هم كه خيال مي‏كنم مي‏دانم نمي‏دانستم او خداست و من بنده من محال است او بشوم و او محال است تنزل كند بيايد خلق بشود ديگر اگر كسي بگويد بله او تنزل كرده آمده مفهوم من و معلوم من شده، نه نمي‏شود خدا لايتغيّر است لايتحوّل است لايتبدّل است پيغمبري دارد معصوم و مطهر و عالم به حلال و حرام و اوضاع و نسب تمام خلق خداوند. حلالهايي و حرامهايي كه او دانسته به او سپرده كه او به مردم برساند و من مي‏دانم كه تمام حرامها را و حلالها را به او سپرده كه به مردم برساند مي‏دانم علم به تمام كتب و اوضاع را به او سپرده و او عالم به ماكان و مايكون است حالا من اين پيغمبر را مي‏توانم بشناسم و اعتقاد كنم و خودم هيچ ماكاني و مايكوني نمي‏دانم پس پيغمبر را مي‏شناسم. اين پيغمبر باز وصيّي دارد آن صفاتي كه دارد دارد من آنها را ندارم نه اين است كه من خيال كردم مرتضي علي را خيال من مرتضي علي را فهميد حالا خيالش كه بودم شدم مرتضي علي؟ اگر چنين باشد كه او بشود پس گداها هي خيال كنند غنا را تا غني بشوند همه ناخوشها خيال كنند صحّت را و صحيح شوند خيال صحت كه صحت نمي‏شود، خيال كي سيري مي‏آرد؟ اينها هذياني است كه در ميان اهل الحاد باب است و در ميانشان مسلّم است كه رفتيم مثلاً به آسمان به علم هيئت و نجوم عالم شديم مي‏نويسد چيزهايي كه همه مردم قباحتش را مي‏فهمند به جوزهر قمر رسيدم چه گفتم يعني مي‏دانم جوزهر قمر را يا رفتم با اهل جهنم قرين شدم چه گفتم چه شد همه‏اش را هم خيالي كرده آن هم به خيال خود. پس درست ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه علم به معلومات من مي‏توانم فكر كنم كه صانعي هست چون اين معلومات خودشان خودشان را نساخته‏اند خودم خودم را نساخته‏ام آنهايي كه مثل منند خود را نساخته‏اند پس يك كسي ساخته اين اگر نمي‏توانست بسازد نمي‏ساخت پس يقيناً قادر بوده كه مرا ساخته آن يكي را هم ساخته آن يكي ديگر را هم ساخته زمين و آسمان و هرچه در آنها هست او ساخته همه اينها را ساخته‏اند پس آن كسي كه ساخته قادر به ماكان و مايكون است او هم هرجاش را بپرسي مي‏داند چه‏جور مي‏كند و چه‏جور بايد بكند و چه‏جور كرده ديگر حالا من چون او را مي‏شناسم مي‏توانم بروم پيش او، نه نشد نمي‏توانم پيش او بروم مگر بروم پيش رسول خدا9 خدمت او برسم.

خلاصه، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس علم او سابق است بر معلومات مي‏داند تمام معلومات را و واللّه همين‏جوري كه قدرتش تعلّق نمي‏خواهد كه قدرت باشد نمونه‏اش همين كه اگر من قادر باشم بر هر چيزي، تعلّق شرطش نيست من قادر باشم هيچ چيزي را برندارم نمي‏گويند قادر نيست پس قادر هستم وقتي من مي‏توانم ببينم عينك مي‏خواهد باشد در دنيا مي‏خواهد نباشد مي‏خواهم برمي‏دارم عينك را مي‏خواهم مي‏گذارم. پس خدا قادر است اذ لامقدور البته همين الان هم قدرت خدا محتاج به مقدور نيست خدا عالم است اذ لامعلوم پس او عالم است و هيچ علمش متعلق نمي‏خواهد چه متعلقش باشد چه نباشد او عالم است متعلقات از روي علم ساخته شده. به همين‏طور تمام اركان توحيد است سميع است اذ لامسموع بصير است اذ لامبصر ديگر شامّش نمي‏گويند به جهت آن عيبي كه عرض كردم ذائقش نمي‏گويند به همان جهت لكن مي‏داند تمام طعوم و تمام روايح را. ذات او ذاتي است درّاك اگر درّاك نبود نمي‏توانست ادراكها را خلق كند پس اين ذات ذات درّاكه‏اي است كه همه‏چيز را مي‏داند هيچ‏چيز نيست كه از نظر او مخفي باشد و چيزها را مي‏داند اولاً بعد بر طبق اين علم مشيّتش را (جاري مي‏كند ظ) كه همان مشيت هم داخل معلومات است و مي‏داند به چه كيفيت اين را جاري كند در تمام درجات اين مشيت مي‏داند چه مي‏كند و مشيت را از روي اين علم جاري مي‏كند پس او عالم بوده و لايتغيّر و لايتكثّر و تكه تكه نمي‏شود مع‏ذلك هيچ چيزي نيست كه از نظر او مخفي باشد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس هشتم ــ  سه‏شنبه 5 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

طور بيان اين مسأله را هي خيال مي‏كردم لفظش را بگويم و يك چيزي مي‏گويم باز مي‏بينم تمام نمي‏شود. فعل صادر از صانع را مي‏خواهم نسبت بدهم به مصنوع و مصنوع مراتب دارد و آن فعل مراتب ندارد و مصنوعات متعددند و او متعدد نيست به هيچ لحاظي از لحاظها نمي‏شود تعدّد در آن باشد. و سرّ اين را ان‏شاءاللّه به دست خواهيد آورد اگر غافل نباشيد از آن مسأله‏اي كه گاه‏گاهي عرض كرده‏ام و خيلي ضرور است در حكمت كه انسان بداند نسبت مجرّد و مادّي را. همين كه عالم مجرد را نسبت به عالم مادّي درست تعقل كنيد نسبت غيب را به شهود تعقل كنيد آن وقت انسان نزديك اين مسأله خواهد شد. پس نسبت غيب به شهود يا مجرّد به مادي را ملتفت باشيد پس مادّي با مادّي مزاحمت دارند در يكجا نمي‏توانند بنشينند يكجا نمي‏توانند جمع شوند. دو جسم در حيّز واحد نمي‏شود قرار بگيرند. ديگر ملتفت باشيد حكما گفته‏اند تداخل محال است از همين‏جاها گفته‏اند ولكن مجرّد با مادي هم آيا حالتشان اين‏جور است؟ نه اين‏جور نيست. و ان‏شاءاللّه يك مجرد و مادي را درست درش كه فكر مي‏كني آن وقت توي راه مي‏افتي آن وقت اگر مطلبي باشد كه از تجرّد هم تجرّدش بيشتر باشد و مجرّدتان هم بشود مادي، آن وقت نسبت دستتان است.

پس نسبت مجرّد آن است كه امكانيّت نداشته باشد و نسبت مادي آن است كه هي ممكن باشد. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه نفس صورت، ديگر آن صورت را مي‏خواهي رنگ خيالش كن مي‏خواهي شكل خيال كن مي‏خواهي رنگهاي ظاهري خيال كن مي‏خواهي خيالات باطني خيال كن. پس ببينيد سفيدي من حيث سفيدي ــ ديگر حيث هم نمي‏خواهد سفيدي سفيدي است ــ  لايمكن ان‏يكون اسود لايمكن ان‏يكون احمر. پس اصل سفيدي موجود است به دليل اينكه اين كرباس موجود است اگر نبود اين كرباس از كجا سفيد شد و اين سفيدي لايمكن ان‏يكون اسود. ديگر به عربي و تركي و فارسي هرچه تعبير بياوري فرق ندارد. سواد ممكن نيست بياض شود بياض ممكن نيست سواد شود حرارت ممكن نيست برودت شود برودت ممكن نيست حرارت شود و هكذا هلمّ جرّا. ديگر همين چند مثال را كه عرض مي‏كنم شما خيلي مثال مي‏توانيد پيدا كنيد كرباس مي‏شود سفيد باشد مي‏شود سرخ بشود مي‏شود سياه بشود مي‏شود زرد بشود اما قرمزي زردي نيست زردي قرمزي نيست و هكذا طعوم را فكر كني مي‏شود نمك جسماني شور شود اما شوري ديگر دخلي به تلخي ندارد تلخي دخلي به شيريني ندارد تلخي شيريني باشد محال است حلاوت حموضت نمي‏شود و محال است بشود. و فكر كنيد ان‏شاءاللّه درست بفهميدش و اين به جهت اين است كه آنها فعلياتند در عرصه قوه منزلشان نيست تا از اندرونشان كه قوه ايشان باشد چيزي استخراج بشود از اندرون بياض سواد بيرون آيد يا از اندرون حلاوت حموضت بيرون آيد. اما اين‏جور چيزها وجود دارد به دليل اينكه ما مي‏بينيم يك‏پاره امكاناتي هست در تحت اين فعليات. پس در اينكه هستند شكّي انسان ندارد پس جسم مي‏تواند هم سفيد شود هم سياه، نصفش سفيد باشد نصفش سياه باشد. جسم مي‏شود شيرين بشود به حلاوت، ترش بشود به حموضت، لكن حلاوت نمي‏شود حموضت بشود حموضت نمي‏شود حلاوت بشود يعني ممكن نيست پس اينها اسمش مي‏شود مجردات. مجرّد صرف صرف آن است كه هيچ قابل تغيير نباشد و اينها همه نمونه‏هايي است كه خدا به دست داده ان‏شاءاللّه فكر كنيد.

پس فعليت هيچ پا به عرصه قوه نمي‏گذارد مگر وقتي كه قوه در او تغييري پيدا شود آن وقت مي‏گويند سفيدي آمد نه اينكه سفيدي راه بيفتد بيايد، سفيدي راه نمي‏افتد بيايد و وقتي آمد اين سفيدي و چنين چيزي موجود است و بالفعل به دليلي كه اينها همه سفيدند. ملتفت باشيد كه اينها از عالم فعليت آمده‏اند نه از عالم قوّه و عالم قوّه مسخر شده متغير شده سفيدي تغيير پيدا نكرده. اينها به دست آوردنش خيلي لازم است و مسامحه نبايد كرد تا يك‏خورده بخواهي مسامحه كني انسان گم مي‏شود شما سعي كنيد كه گم نشويد. پس اصلش فعليّت يا قوّه، قوه در تمام جاها همه امكانات است امكان معنيش اين است كه قابل تغيير باشد پس اينها همه متغيرات هستند يعني امكانات يعني جواهر. ان‏شاءاللّه فكر كنيد ولكن فعليات محال است متغير بشوند اين قاعده را ان‏شاءاللّه اگر فراموش نكني كم‏كم مي‏بردت تا به مطلب برسي. پس فعليات هميشه مسخِّرند تسخير مي‏كنند قوّه را و تغيير هم نمي‏كنند و اين مسخَّر تغيير مي‏كند ان اللّه لايغيّر مابقوم حتّي يغيّروا ما بانفسهم همين مطلب است.

پس ملتفت باشيد اينها را كه عرض مي‏كنم بدانيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه در هيچ كتابي عنوانش نيست هيچ اين حكمايي كه اسمشان را شنيده‏ايد نمي‏دانستند و راه نمي‏بردند مگر فتواش را و پيش غير اهل حقّ يافت نمي‏شود. پس ممكن است دو شي‏ء به يكديگر تعلق بگيرد يكيش تغيير بكند يكيش تغيير نكند و اين حرف را پيش اين مردم كه نظرتان است نبايد زد بعينه نبات پيش الاغ ريختن است. الاغ كاه مي‏خواهد و جو، ديگر تو هرچه توصيف كني نبات را راست است و چقدر توصيف دارد، خر هيچ اعتنا نمي‏كند بسا آنكه سرگين هم روش مي‏اندازد. اين هم نصيحتي است عرض مي‏كنم داشته باشيدش بدانيد قند و نبات را مريزيد پيش دست و پاي الاغها كه اعتنا نمي‏كنند ديگر حالا عنايتي است تعلق گرفته به شما نبايد گفت براي مردم. باز نبايد گفت نه از اين است كه سرّ است بلكه از اين باب است كه اينها حكمت است و تكه‏تكه‏هاش را ياد مي‏گيري و حكمت ناقص بسا آنكه خرابي آن بيشتر است اين است كه اگر كسي خواب ببيند عقد جواهري را بست به گردن خنزيري معبّرين تعبير مي‏كنند كه حكمتي را به نااهلش خواهد گفت معلوم است قند و نبات پيش خنزير بريزي خيلي بدكاري است هيچ نفهميده بي‏حرمتي به نعمت خدا شده نعمت خدا را زير دست و پاي الاغ بريزي تكليف نداشته باشد نداشته باشد او را هم معذب نكنند نكنند اما تو را عذاب مي‏كنند كه چرا زير دست و پاي الاغ ريختي.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس وقتي فكر مي‏كنيد ان‏شاءاللّه اين را مي‏فهميد كه فعليت هيچ قوه در او نيست و فعليت به قوه تعلق مي‏گيرد و قوه را تغيير مي‏دهد و خودش تغيير نمي‏كند. و راه فهمش همين است كه عرض مي‏كنم حرارت محال است برودت بشود فكر كه مي‏كنيد ان‏شاءاللّه مي‏فهميد بياض محال است سواد بشود علم محال است جهل بشود جهل محال است علم بشود. لكن شخص مي‏شود عالم بشود اگر تحصيل علم كند و مي‏شود جاهل بشود اگر تحصيل علم نكند. حرارت محال است برودت بشود برودت محال است حرارت بشود اما آهن مي‏شود سرد بشود مي‏شود گرم بشود. و اين قاعده را همه‏جا داشته باشيد كه سر كلاف بسيار محكمي است بسيار عظيمي است كه تمام خلق در آن غرقند. پس امكانات در تحت فعليات افتاده‏اند به اين معني كه آنها بالايند آنها زير؛ يعني فعليات تأثير مي‏كنند در قوه و قوه را تغيير مي‏دهند و خودشان هيچ تغيير نمي‏كنند. راه اين را به دست بياوريد كه اين رفت (برود ظ) بالا و او بيايد پايين نمي‏رود در ذهن مردم كسي بخواهد بفهمد و دل بدهد اعتنا آن‏قدر به استادش داشته باشد كه هذيان‏گو نيست دل بدهد گوش بدهد غرض نداشته باشد مرض نداشته باشد خدا حاليش مي‏كند البته.

پس دقت كنيد در اينكه فعليتي كه قابل نيست براي تغيير مي‏توانيد بفهميد شكي نيست اين را مي‏فهميد بياض محال است سواد بشود سواد محال است بياض بشود حرارت محال است برودت بشود برودت محال است حرارت بشود و هكذا قدرت محال است عجز بشود عجز محال است قدرت بشود اما يك قابليتي يك جوهري يك ماده‏اي مي‏فهميد كه ممكن است يك چيزي بخورد قوت بگيرد يك چيزي بخورد ضعف پيدا كند يك چيزي قوه داشته باشد و اطاعت داشته باشد مي‏شود گرم باشد مي‏شود سرد باشد مي‏شود شور باشد مي‏شود شيرين باشد مي‏شود تلخ باشد. حالا فعليات حتي آنكه مي‏خواهم عرض كنم ملتفت باشيد اگر يك جايي خيال توانست دست و پايي بكند يك جايي فعليتي مي‏توانيم به دست بياوريم كه تغييري در آن راهبر باشد فعليت هيچ تغيير نمي‏كند اگر چيزي تغيير پيدا كرد فعليت را درست فعليت نگاه نكرده‏اي قوه بوده فعليت اسمش را گذارده‏اي فعل محض هيچ قوه در او نيست و اين فعل محض تعلق مي‏گيرد به قوه يا بگو قوه تعلق مي‏گيرد به او و اين قوه تغييرپذير است آن فعليت هيچ براش تغيير بهم نمي‏رسد. و از اين باب و همين حرفها لريش است عرض مي‏كنم و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون به جهتي كه حكمت را آورده همه‏جا در عالم جسم همه‏جا آورده و كأيّن من اية في السموات و الارض يمرّون عليها علي‏العميا روش راه مي‏روي و هم عنها معرضون.

پس فعليت تغيير را قابل نيست يجب ان‏يكون البياض بياضاً و السواد سواداً و الحلاوة حلاوةً و الحموضة حموضةً و العلم علماً و الجهل جهلاً و العجز عجزاً. اما قوه‏ها يعني امكانات عالم مادي مقابل مجردات افتاده عالم مجرد يعني عالم لايتغير ماده آن چيزي است كه در تحت تصرف اين فعليات است هي مستحيل مي‏شود. حرارت وقتي آمد به جسمي تعلق گرفت هي آن جسم را تغيير مي‏دهد وقتي برودت تعلق گرفت اين جسم را درهم مي‏كوبد خودش كوبيده نمي‏شود قابل براي تغيير نيست حلاوتي آمد روي آب نشست آب تغيير كرد شيرين شد شيريني تغيير نكرد پس همه‏جا امكانات مسخّراتند يعني تصرف در ايشان مي‏كنند فعليات. و حالا مي‏بيني متعدد هم هستند فعليات هيچ تغيير نمي‏كنند ولكن تغيير مي‏دهند. پس فكر كنيد و ببينيد كه شد كه فعل تعلق بگيرد مسخّر هم بكند تغيير هم بدهد تصرف هم بكند اين چيز را كه تصرف در او كرده مراتب هم پيدا كند بعضي جاهاش لطيف‏تر شود بعضي جاهاش كثيف‏تر بشود و اين فعل هيچ تغيير پيدا نمي‏كند آن هم تمامش تغيير پيدا كند و مسخّر باشد براي آن فعليت اين است كه مي‏گويم عالم فعليت هيچ مزاحمت ندارد با قوه و داخل مي‏شود در عالم قوه. نه اين است كه خيال كني وقتي حرارتي به جسمي تعلق گرفت رو به بالا مي‏رود همچو خيال كني ماده را خيال كرده‏اي ماده بالا رفته فعليت هيچ صعود نمي‏كند نمي‏خواهد هم بكند به جهتي كه قوه در آن نيست پاش را برمي‏دارد از جايي به جاي ديگر مي‏گذارد در قوه‏اش هم هست لكن نفس قابل براي انتقال نيست مثل اينكه نفس سكون قابل براي انتقال نيست لكن جسمي كه توي سكون بيرون مي‏آيد مي‏نشيند توي حركت كه بيرون مي‏آيد بنا مي‏كند جولان‏زدن. پس اين قاعده را كه از پي‏اش برويد خيلي بايد برويد تا به مطلب برسيد.

پس ممكن شد فعليتي كه تعلق بگيرد به قوه باز نه قوه به قوه تعلق بگيرد براي اينكه ملتفت شويد لابدم مثل بزنم و مثل لابد يك جاييش را تقريب مي‏كند يك جاييش را دور مي‏كند و مثَل تام نبوده يكپاره چيزها مخفي مانده است پس مي‏گويم مداد قابل است براي تسويد و حركت كه توي دست شما است آن هم قابل است براي تسويد پس حركت دست شما اسمش فعل است و آنچه در مداد است اسمش انفعال است علامتش هم اين است كه اين مداد منفعل تا او را به صورت الف درش نياوري خودش نمي‏تواند درآيد و علامت اينكه آنچه در دست تو است فعل است اين است كه مي‏گيرد مداد را به هر صورتي كه مي‏خواهد به همان صورت درمي‏آورد.

حالا مي‏بينيد فعل حركت كرد از اَمام به وراء آمد كه الف بنويسد پس مي‏بيني هم فاعل متحرك بود هم اين‏كه متصور شده هم مداد حركت كرد هم فاعل و اين مثالها خيلي گفته شده و بيشتر امثله را اين‏جور گفته‏اند و اين‏جور امثله را آنهايي كه استاد بوده‏اند و گفته‏اند براي همين گفته‏اند كه حالي شما كنند كه مداد خودش به صورت حروف و كلمات محال است بشود مگر شخص كاتبي باشد و بردارد مداد را و به اين صورتها بيرون بياورد اين را براي اين گفته‏اند ولكن از آن بابتي كه من مي‏خواهم عرض كنم ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد هيچ فرق نمي‏كند اين فعل را با اين انفعالي كه مداد است اين دست هم بعينه مثل همان مداد قابل است اينجا باشد ساكن باشد يا بكشي از اَمام به وراء اين هم مثل مداد است و مطاوعه حركت روح را كرده است. پس اين‏جور مثل كه فعليت آمده مسخر كرده قوه مدادي را و آن را به صورت حروف درآورده و خودش به هر سمتي حركت كرده مداد مطاوعه كرده، اين باز حاقّ بيان نيست. پس تغييرات را در حركت مي‏بينيد در مداد هم حركت مي‏بينيد پس اين را حركت اسم گذاردي و آن را مداد اين فرق نكرد اين همان جاي فهمش همين است كه اگر او حركت نكرده بود مداد خودش نمي‏توانست خودش به اين شكل درآيد لكن اين دست حركت كرد بعينه مثل اينكه قلم حركت كرد. پس حالا اراده به چه شكل است؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا ببينيد آيا آن كسي كه اين دست را مثل قلم حركت مي‏دهد آيا او هم از اَمام به وراء مي‏آيد؟ دقت كنيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد ببينيد يك‏جوري است و تبارك آن صانعي كه همچو صنعتي كرده كه خودت هم شب و روز همچو صنعتي مي‏كني و نمي‏داني چه‏جور مي‏شود كه مي‏كني و تبارك آن صانعي كه به دستت داده و جاري كرده و خودت هم نمي‏داني. پس نفس انساني و نفس آن كسي كه داناست و اراده مي‏كند فكر كن ببين خود آن نيت آيا صورتش ركوع است آيا صورتش سجود است آيا صورتش قيام است يا قعود؟ هيچ‏كدام از اينها نيست اما نيت مي‏كند اين بدن را گاهي خم مي‏كند مثل كمان گاهي راست مي‏كند مثل عصا نه اين صورت صورت اوست نه آن صورت صورت اوست اين‏جور حركات وقتي صادر شد روي اين مواد نشسته و مي‏نشيند صورت استقامت روي ماده جسمانيه مي‏نشيند صورت اعوجاج روي ماده جسمانيه مي‏نشيند صورت ركوع و سجود صورت قيام و قعود و هكذا روي آن مي‏نشيند اما قيام محال است به صورت ركوع درآيد ركوع محال است به صورت سجود درآيد. و اين پستا را اگر داشته باشي مي‏شناسي ملائكه را يعني يك جوري از ملائكه را مي‏تواني بشناسي يك جوري از ملك هستند كه خودشان هميشه خودشانند آن ذكري را كه از ابتداي خلقت به ايشان گفته‏اند مي‏گويند و هميشه بر همان حال هستند و به حالتي ديگر نمي‏شوند فمنهم ركوع لايقومون و منهم قيام لايسجدون و منهم ركوع لايسجدون و منهم سجود لايركعون و هكذا وقتي پيغمبر9مي‏رفت به معراج ديد سارباني كه قطار شتري دارد مي‏رود و به آخر نمي‏رسد هي ايستاد كه آن قطار شتر بگذرد ديد تمام نمي‏شود سر هم دارد مي‏رود تا اينكه پرسيدند اين قطار كجا مي‏رود؟ سرش كجاست، دمش كجاست؟ وحي شد كه از خود آن ساربان بپرس پرسيدند از آن ساربان كجا مي‏روي؟ جواب همچو عرض كرد كه من نمي‏دانم به كجا مي‏روم همين‏قدر مي‏دانم كه تا خودم را ديده‏ام همين‏جور مي‏روم غير از اين ديگر چيزي نمي‏دانم. فرمودند يكي از اين شترها را بخوابان ببينم بار اينها چه چيز است؟ ديدم بار همه اينها فضائل اميرالمؤمنين است. منظور اين است كه اين‏طورها است و اين‏جور ملك را خدا دارد اين‏جور ملك محال است عصيان كند لكن يكپاره ملائكه هستند كه جوري ديگرند از همين باب خداوند عالم جل‏شأنه از جبرئيل سؤال كرد تو كيستي؟ عرض كرد من منم خدا خداست خوشش نيامد پرش را سوزانيد تا اينكه حضرت امير7 تعليمش نمود كه بگو تو ربي تو خالقي تو رازقي تو آقايي من بنده‏ام تعليمش نمودند و گفت. آن وقت مقرب شد.

باري، برويم سر مطلب مطلب اين بود كه ان‏شاءاللّه فكر كنيد فعليت صرف صرف آن است كه قابل از براي تغيير نباشد حالا متكثر هم هستند باشند معلوم است بياض دخلي به سواد ندارد اين غير اوست و آن غير اين، لكن بياض ممتنع است سواد باشد سواد ممتنع است بياض باشد، برودت ممتنع است حرارت باشد حرارت ممتنع است برودت باشد ولكن جسم همچنين نيست جسم ممتنع نيست كه سفيد باشد يا سياه كوتاه باشد يا بلند. حالا وقتي اين تغييرات را مي‏بينيد در مواد البته حكم مي‏تواني بكني كه هستند فعلياتي چند كه اين مواد در دست آنها مسخرند. پس شد كه فعليتي به قوه تعلق بگيرد و قوه متعدد و متغير شود و هي صعود كند برود بالا و به‏طور تدريج هم برود بالا و تدريج براي آن فعليت نباشد تغييرپذير نباشد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ديگر اين امروز تمام نشد سهل است تو هم تمامش را نفهميدي سهل است حالا همين‏قدر سر كلاف باشد در دستت و در آن هي فكر كن تا هر وقتي خدا خواسته باشد تمامش را به تو برساند.

باري، پس ممكن شد و چيزي به دستتان آمد كه دو شي‏ء به يكديگر تعلق بگيرد و يكيش متغير شود و يكيش نشود پس كرباس را ضرير مي‏زني به تدريج رنگ مي‏شود از اول كرباس را تا زدي در ضرير جلدي نيلي صرف نمي‏شود رنگ كمي برمي‏دارد مي‏گذاري يك‏دفعه ديگر در آن مي‏ماند باز مي‏زني در نيل قدري رنگين‏تر مي‏شود دفعه سيوم بيشتر رنگ مي‏شود به همين‏طور تا آن منتهي‏اليه يك‏روز اقلاً بايد طول بكشد تا سرمه‏اي بشود باز آن نيل به حالت خودش است باز نيل ماده است خود زُرقت محال است كه درجات داشته باشد همان رنگي كه هست هست و زُرقت يك رنگ مخصوصي است مثل بياض كه رنگ مخصوصي است مثل حُمرت كه رنگ مخصوصي است ديگر آن شدت و ضعف ندارد ديگر يكجاييش ازرق نيست و افعل تفضيل براش نيست نمي‏شود براي لون افعل تفضيل آورد در علم نحو و صرف عيب مي‏گويند براشان بنا نمي‏كنند. زُرقت يك كيفيت است يك لون است لكن اين كرباس چون امكانيت دارد و اين ممكن است در درجه اول يك‏خورده رنگ بشود در درجه دوم بيشتر رنگ مي‏شود به همين‏طور درجه به درجه تا سرمه‏اي بشود حالا اين رنگهاي مختلف قطار ننشسته‏اند. و خيلي به كارتان مي‏آيد اينها را ملتفت باشيد يك كسي است وقتي مي‏بيند كرباس به تدريج رنگ شد بسا خيال كند روي خم كم‏رنگ است طبقه زيرش رنگش بيشتر است طبقه زيرتري رنگش بيشتر، كرباس را كه به تدريج مي‏بري در خم آن وقت رنگ مي‏شود.

ملتفت باشيد من مي‏خواهم عرض كنم و فكر كنيد ان‏شاءاللّه مي‏يابيد مسأله را. اصل زُرقت يك جاييش بيشتر باشد يك جاييش كمتر، نمي‏شود. زرقت يك حقيقت است و يك لون همه جاش همان لون است اما اين كرباس مسخر اين لون است او مسخِّر. اين به تدريج مسخر مي‏شود او به تدريج مسخر نمي‏كند او به تدريج نمي‏آيد اما اين درجه به درجه تحصيل مي‏كند. درجه اول رنگي مي‏گيرد درجه دويم هم كه رنگ شد درجه سيوم هم كه رنگ شد پس اين كجاش است هي متغير شده و ملون شده؟ لون درجات ندارد و همان زرقت است ملوّن درجات دارد پس درجات از براي زرقت نيست. به لفظهاي ديگر پوست‏كنده‏تر از اينها هم گفته شده لكن چون توي مطلب ديگر بوده‏ايم براي اين مطلب نبوده بسا نتيجه اين بدهد كه سواد من حيث انه سواد مقامات تشكيكيّه در آن هيچ نيست لكن در خارج ذغالي هست و برفي، غبار اين ذغال جايي كمتر نشسته جايي بيشتر نشسته جاييش فيلي شده جاييش سياه‏تر شده و الاّ تا دو شي‏ء نباشند كه مخلوط و ممزوج با يكديگر نشوند مقامات تشكيكيه و افعل تفضيل پيدا نمي‏شود يك سواد و يك بياض يك حرارت يك برودت، حرارت يك حرارت است ديگر كمتر و زيادتري ندارد در نفس حرارت معقول نيست. بله آهن سرش كه در آتش است خيلي داغ‏تر مي‏شود از آن طرفش كه قدري دورتر است تا اين سرش كه هيچ داغ نيست اين گرمي كه در آهن درجات پيدا مي‏كند آهن است اين مسخّر است اين حالتها را دارد لكن حرارت در كوره بيشتر است در كوره هم ذغال است مشتعل شده. پس حرارت شدت و ضعف ندارد برودت شدت و ضعف ندارد لكن يك جسمي كه يك سرش در حرارت است يك سرش در برودت است از اين راه حرارت مي‏آيد در شكمش از اين راه برودت هيچ كدامش مزاحم هم نيستند برودت مي‏شود برود تا دمش حرارت هم مي‏شود برود تا دمش هيچ‏كدام مزاحمت با آهن ندارند حالا هي از اين راه سردي مي‏رود از آن راه گرمي مي‏آيد پس البته مايَلي كوره گرم‏تر است از اين وسطها مايَلي مبدءِ سردي اينجا سردتر است در اين بينها برزخ بسيار دارد پس درجات تشكيكيه روي اين پيدا مي‏شود نه توي برودت و حرارت و اينها را مردم خيلي كم مي‏فهمند و اين مردم اين‏قدر جامد بوده‏اند كه اين حرفها را برده‏اند پيش صانع گفته‏اند وجود قوي پيش خداست و هرچه رو به خلق مي‏آيد ضعف پيدا مي‏كند درجات تشكيكيه براي صانع قائل شده‏اند و گفته‏اند صانع تنزل مي‏كند و خلق مي‏شود «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» ملتفت باشيد و ببينيد كه نمي‏شود فكر كنيد اين سواد و بياض داخل مملكتهاي صانع است فعليات داخل مملكت صانع است و اينها لايتغيرند قبول قابل است كه اختلاف در آن پيدا شده.

باز محض توضيح عرض مي‏كنم كه محض تقليد نباشد و هرچه را محض تقليد ياد گرفتي يك كسي ديگر يك چيز ديگر مي‏گويد آن اولي مي‏رود. فكر كن ببين يك آتشي روشن مي‏كني در موضعي اين هر طبعي دارد هر قدر حرارت دارد همان‏قدر نه كمتر است نه بيشتر لكن در اطراف آن يك جايي آهن مي‏گذاري يك جايي چوب مي‏گذاري يك جايي پنبه مي‏گذاري، آهن خيلي داغ مي‏شود چوب كمتر و پنبه به قدر چوب هم داغ نمي‏شود يا پنبه زودتر آتش مي‏گيرد چوب دورتر آتش مي‏گيرد آهن دورتر سرخ مي‏شود يا به عكس آهن وقتي گرم شد آن‏قدر داغ مي‏شود كه نمي‏شود دست نزديكش برد اما چوب آن‏قدر گرم نمي‏شود شعله هم باشد باز مي‏شود گرفتش دورش انداخت اما پنبه آن‏قدر هم گرم نمي‏شود. خلاصه به طور اختلاف حرارت ظاهر مي‏شود پس قوابلي كه در اطراف نارند مختلفند البته پنبه وقتي آتش هم گرفت مي‏شود گرفت و بهم ماليدش اما چوب وقتي گرفت نمي‏شود گرفت بهم ماليد اما مي‏شود برداشت و دورش انداخت اما آهن را نمي‏شود دست نزديكش برد و حال آنكه حرارت آتش فعل اوست همان‏قدري كه دارد دارد بر يك نسق است نه بيشترش آمده پيش اينكه داغ‏ترش كند نه كمترش آمده پيش چوب كه كمتر داغش كند همه‏اش يك نسق بوده اما ماده آهني هم چسباند به خودش حرارت را كه به اين زوديها كنده نمي‏شود ماده چوبي هوا داخلش بود چيزي ديگر داخل او بود كمتر گرم شد پنبه ديگر كمتر گرم شد.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و اين مطلب را اقلاً لفظ آن را فراموش نكنيد و لو حالا هم مصادره باشد بدانيد بايد فعل از جانب فاعل درجات نداشته باشد و منفعل هي درجات داشته باشد آتش يك آتش است ما آهن را مي‏بينيم در آنِ اول يك‏خورده گرم است آنِ ديگر كه گذاردي آن حرارتي كه در آنِ اول اكتساب كرده بود درش هست يك درجه ديگر هم روش آمده اين تغيير مي‏كند آتش تغيير نكرده آتش را فرض كن بر يك نسق بدمي چوب روش بگذاري يا آهن چقدر تفاوت دارند در جهت فاعل تغيير نيست و يك حالت است و منفعل هي حالات پيدا مي‏كند اين را فراموش نكني نزديك مي‏شوي به مطلب.

مطلب اين است كه علم خدا جاييش بيشتر است و جاييش كمتر، مگر علم خدا چيزي داخلش مي‏شود كه كم و زياد بردارد؟ خوب ملتفت باشيد كه ان‏شاءاللّه به حاقّ مطلب برخوريد حتي مي‏خواهم عرض كنم كه اگر در بعضي دعاها در بعضي اخبار و احاديث ديده باشيد كه خدا علم انفذي دارد علم نافذي دارد بدانيد كه چيز ديگري خواسته‏اند بگويند. علم به كليات علم انفذ است علم به جزئيات علم نافذش است حالا علم نافذ نفوذش كم است يعني آيا جهل داخلش است؟ حاشا. پس خدا علمي دارد كه هيچ جهل داخل آن نيست مثل اينكه قدرتي دارد كه هيچ عجز داخلش نيست حالا وقتي كه هيچ عجز داخلش نيست آن بالاش زورش بيشتر نيست از پايين و اينجايي كه سرش به تو تعلق گرفته زورش كمتر نيست مع‏ذلك اگر تو بايد به آن قدرت بچسبي ابتدا كه مي‏چسبي يك‏خورده قوه پيدا مي‏كني دفعه ديگر بيشتر قوه پيدا مي‏كني دفعه ديگر بيشتر و بيشتر هي مداومت مي‏كني قدرتت زيادتر مي‏شود قدرتت كه زياد شد تو تغيير مي‏كني قدرت خدا زياد نشده. همچنين است معلومات جاي جزئيات پس از كليات است افعال پس از فواعل واقعند واقع باشند خدا انتظار ندارد همه را يكسان مي‏داند قوابل انتظار دارند باشد صانع هيچ انتطار ندارد علمش به جزئيات مثل علمش به كليات است نه اين‏طور كه حيث صدور علم علمي باشد انفذ آن جايي كه تعلق گرفته است علم علمي باشد و به آن‏طور انفذ نباشد معنيش آن وقت اين مي‏شود كه يك‏خورده جهل داخلش شده باشد كه نگذاشته آن‏طور انفذ باشد. فكر كنيد صانع در پيش خودش ندارد علم انفذي كه نافذي زير آن افتاده باشد هيچ معقول نيست و وقتي فكر كني نقلهاش هم به دستتان مي‏آيد نهايت اخباري ديگر هم هست كه جوري ديگر است آنها را هم سر جاش مي‏گذاري و حكيم مي‏شوي.

پس دقت كنيد علم اللّه، صانع علمش به پشه با علمش به فيل با علمش به تمام اجسام با علم به تمام ملكش فرق نمي‏كند همه‏جا بر يك نسق است جهل داخل علمش نمي‏شود ديگر صانع علم كوچكي ندارد و علم بزرگي علم همه‏اش يك حقيقت است علم خدا مثل خود خدا وحدت دارد هيچ كثرتي در آن نيست كثرت همه‏جا از ضد مي‏آيد پس اين علم كينوني است و مي‏گويي علم ذاتي است و تخلف نمي‏كند از صانع پس علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته و ذاته ذات واحده است ذات متكثره نيست ذات منفعله نيست ذاتي است فعال و تأثير مي‏كند وقتي تعلق گرفت كسر سورت آن نمي‏شود. پس قدرت‏اللّه به هيچ وجه من الوجوه تغيير نمي‏كند.

و ان‏شاءاللّه فكر اگر كرديد در اينهايي كه عرض مي‏كنم مسائل بسيار مشكله و مسائل بسيار دقيق را به همين قواعد مي‏توانيد پي ببريد از آن جمله خداي بلاانتظار چرا هسته را كه مي‏كاري يك‏دفعه به ثمر نمي‏رسد اول سبز مي‏شود بعد ساق مي‏كند بعد بلند مي‏شود بعد شكوفه مي‏كند بعد ميوه مي‏دهد، خدا كه قادر است همان ساعت ميوه‏اش بدهد ملتفت باشيد او فعلش هيچ ناقص نيست در درجات قدرت بلكه اين درخت دارد سبز مي‏شود تغيير مي‏كند لكن آن قدرت يك قدرت است تغييري نكرده آن قدرتي كه اول تعلق گرفت به اين درخت زورش كم نبود همان قدرتي است كه به ميوه‏اش تعلق مي‏گيرد و ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد در اينها خيلي مسأله‏هاي بزرگ بزرگ به دستتان مي‏آيد. مي‏يابيد كه چطور شده خداوند بلاانتظار ملكش انتظار دارند چرا حالها حال است مستقبلها نيامده‏اند با وجودي كه خدا خدايي است كه هيچ مرور اوقات بر او نمي‏شود چطور شده اينجا مي‏شود.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه از محل اشكال همين سر كلاف بايد به دست بيايد پس ملتفت باشيد هرجا بحر بحر امكان است و عالم عالم جواهر است البته هر جوهري را پيش هر فعليتي كه برديد در دفعه اول يك خورده تغيير مي‏كند در دفعه ثاني با اين تغييري كه دارد همان فعليت كه آمد اين تغيير ديگري مي‏كند دفعه ثالثش زيادتر مي‏شود تغيير و هلمّ جرّا. حالا وقتي دقت كنيد پس علم اللّه من حيث الصدور من الفاعل حتي آن علم به جزئيات حتي ربوبيتهاي اذ مربوبش را مي‏خواهم عرض كنم حتي آن علمي كه تعلق گرفته پشه بسازد و مي‏بينيم پشه از روي علم ساخته شده پاش را جوري كرده‏اند پا شده بالش را جوري كرده‏اند بال شده آن سرش دستش جميع اعضاش را جوري كرده‏اند كه اين‏طور شده پاهاش بند دارد رگ دارد پي دارد. بدن مورچه همه آنها را دارد همين كه وا مي‏ايستد معلوم است پي دارد استخوان دارد بند دارد راه مي‏رود خم آورده معلوم است يك جاييش را صلب كرده‏اند تعمد كرده‏اند يك جاييش را رخو كرده‏اند تعمد كرده‏اند. سمت راه‏رفتن از سمت به خصوصي بايد باشد مورچه همچو راه مي‏رود قفل بند دست و پاش را از اين سمت قرار داده كه بتواند پس پس راه برود قفل بندش از پيش است پاهاي حيوانات ديگر از عقب رفته، ديگر دست انسان برخلاف اينها همه است اينها همه تعمدات است كه صانع از روي عمد كرده پس اينها تابع علمند و اين قدرت از روي علم جاري شده. پس اين‏جور علوم علم اذ معلوم است و ربوبيت اذ مربوب و تعلق گرفته. حالا مع‏ذلك فكر كن ببين آيا قدري جهل داخل اين علم شده؟ نه يك‏قدري نمي‏شود داخلش شده باشد نه خيلي نه كم با آن قدرتي كه به اين پشه تعلق گرفته و اين پشه را ساخته حالا كه پشه ساخته ببينيد آيا زورش كم است؟ نه زورش را از روي علم به قدري كه در ساختن پشه ضرور بوده به كار برده مثل اينكه تو وقتي چكش را به كلّه آهن سخت مي‏زني خيلي زور مي‏زني وقتي مي‏خواهي به نقره بزني مثل آن زور نمي‏زني چكش را هموار بايد زد به تعمد آن جايي كه بايد زد همانجا مي‏زنند آن جايي كه نبايد زد نمي‏زنند باز نه آنكه زورش خيلي است يك‏خورده‏اش را اينجا به كار مي‏برد بيشترش را جاهاي ديگر كم و زياد ندارد وقتي زور مي‏زند معنيش اين است چكش سنگيني برمي‏دارد مي‏زند وقتي كمتر زور مي‏زند معنيش اين است چكش سبكي برمي‏دارد مي‏زند نه اين است كه قدرت جاييش سبك‏تر است جاييش سنگين‏تر است قدرت همه‏جاش يك‏جور است. پس ان‏شاءاللّه دقت كنيد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته چه اعلاي علم چه علم اذ معلوم اين تمامش صادر از صانع است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس نهـم ــ  چهارشنبه 6 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء.

مي‏فرمايند كه جميع معلومات اقتضا كرده يعني حاجت داشته كه بداند خداوند آنها را ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پيش از آنكه خداوند موجودشان كند اين‏جور عبارت از چند راه يعني مي‏خواهم عرض كنم كه از هر راهي كه مطلب را ندانيد چيست در اين‏جور عبارت آدم به راه كج مي‏افتد مي‏فرمايد اقتضت ذواتها بمايمكن لها و يمتنع في رتبة الامكان همين عبارت را داشته باشيد و دقت كنيد يكي از راههايي كه شما بايد همچو ندانيد اينكه نبايد خيال كنيد كه ذات معلومات در ازل هستند و عبارت هست و نيمچه حكيمها همچو خيال مي‏كنند و مطلب كفر است و زندقه. پس مي‏فرمايد اقتضت ذواتها اقتضا كرده ذوات اين معلومات به طوري كه در ازل بايد باشد پس صور علميه در ذوات بايد باشد و اعيان ثابته در ذات را مي‏خواهند ثابت كنند و آن حرفها كه پا مي‏افشرند كه اعيان ثابته يعني چه و عنوان دارند و حرف در آن مي‏زنند و حال آنكه اين مطلب نيست و افتاده‏اند بعينه همان‏جوري كه صوفيها افتاده‏اند و همچنين است هر جور خيالي كه غير از صرف مطلب است و غير حق است هر جور خيالش كنيد باطل است. باز اقتضت ذواتها اگر در عالم امكان است ديگر در ازل جاشان است يعني چه؟ و مطلب را مكرّر عرض كرده‏ام اصل مطلب آن‏قدرها كه خيال مي‏كنند مشكل نيست و هرچه از جانب خدا و پيغمبر است آسان است و آنچه متبادر به اذهان شده از آنها دست برنمي‏دارند توي كلوخشان مي‏اندازد. پس خاطرجمع باشيد كه آسان است تا وحشت نكنيد پري ذهنتان پتو نشود ان‏شاءاللّه. عرض مي‏كنم در همان مثالهاي تقريب و خيلي نزديك مي‏كند به مطلب و در آن مثالها به غير از انتظارش را كه شما مي‏خواهيد كاري بكنيد و هنوز نكرده‏ايد و انتظار داريد حالا اين انتظارش را نبريد پيش خدا ديگر مثالها مطابق است از هر جهتي دقت كنيد ان‏شاءاللّه هر صاحب صنعتي در صنعت خودش نجار مي‏داند كرسي را از چوب بايد ساخت هيچ نقصي در اين علم نيست خواه بسازد يا نسازد كه علم دارد كرسي چه‏جور چيزي است مي‏داند از چه چوبي بايد ساخت با چه اره‏اي با چه تيشه‏اي با چه مته‏اي فقره به فقره جزء فجزء را مي‏داند چه بايد كرد و مشغول به كار هم نشده همين علمش را به كار مي‏برد چوبش را پيدا مي‏كند ارّه و تيشه را پيدا مي‏كند مي‏بُرد مي‏تراشد مشغول به عمل مي‏شود و جزء فجرء عمل خود را از روي علم جاري مي‏كند تا كرسي را مي‏سازد و شما در جميع صنايع انساني پي ببريد همه يك‏جور است. پس ببينيد اقتضا مي‏كند همين وجود كرسي و اين اقتضا مي‏كند يعني حاجت دارد و ملتفت باشيد نساختندش حالا كه حاجت داشته باشد ملتفت باشيد اقتضا مي‏كند يعني كرسي را اگر بايد ساخت و از روي حكمت بايد ساخت كرسي محتاج است به حكمت نجار و كرسي را اگر بايد ساخت چوب خودش كرسي نمي‏شود نجار مي‏خواهد كرسي محتاج است به نجار هنوز هم نساختندش و مي‏بينيد كه محتاج است به نجار و همين شرح است كه مي‏كنم پس كرسي كه ساخته نشده و نجار به فقره فقره اين كرسي عالم است علمش را هم فرض كنيد هيچ نقص نداشته باشد و كرسي را هم نساخته و آنجا نگذارده اگر بنا شد كرسي بسازيم كرسي محتاج است به نجار چنانكه محتاج است به چوب چنانكه چوب اگر نباشد كرسي چوبي نمي‏شود ساخت و متداول است همه‏جا گفته مي‏شود و مي‏توان گفت كرسي در وجود خودش محتاج است به صورت خودش كرسي صورتش نباشد نمي‏شود كرسي كرسي باشد محتاج است به چوب اگر چوب نباشد نمي‏شود كرسي كرسي باشد محتاج است به ارّه كه ببرند محتاج است به تيشه كه بتراشند محتاج است به رنده كه صافش كنند، محتاج است به مته كه سوراخش كنند و به همه اينها محتاج است و هنوز هم ساخته نشده اما اگر بايد ساخت اينها بايد باشد. پس كرسي در وجود خودش محتاج است به اينها اينها لفظ معما نيست. چراغ اگر بايد روشن شود محتاج است به روغن ديگر حالا كسي نمي‏تواند بگويد چراغي كه روشن نشده چطور محتاج است؟ به اين‏طور كه اگر روغن نباشد چراغ چراغ نيست. پس كرسي را كه هنوز نساخته‏ايم و نگذارده‏ايم آن كرسي نگذارده محتاج است به ماده، محتاج است به صورت، ديگر آن چوب هم خودش به صورت كرسي نمي‏شود كسي ديگر بايد به آن صورتش كند پس اين چوب و اين كرسي محتاج است به نجار پس اقتضي الكرسي وجود تيشه و اره و نجار و علم نجار و همه اينها را ضرور دارد پس اين كرسي محتاج است به فعل نجار كه نجاري بگيرد چوب را و تكه‏تكه كند و به صورت كرسي بسازد همين‏طور كوزه محتاج است به آبي به گِلي به فاخوري كه آن فاخور آن آب و گل را بردارد توي هم كند و به چرخش بگذارد و پاش را بزند بداند چطور بزند به چه اندازه بزند جميع جزئياتي را كه فاخور بايد بكند كوزه همه را محتاج است چرخش نباشد نمي‏شود دستش نباشد نمي‏شود پاش نباشد نمي‏شود و هكذا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بگوييد ذات همين كرسي كه در عالم امكان گذارده شده محتاج است به فعل نجار و علم نجار و حكمت او و آنچه را كه نجار به كار برده و ساخته شده اين كرسي محتاج است به اراده نجار و مع‏ذلك اين كرسي در اراده نجار نيست اين چوبها در آنجا نيست صورتش آنجا نيست كرسي كه گذارده شده در روي زمين گذارده شده نه توي ذهن نجار.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه اولاً علم المعلومات چيزي نيست موجود هرچه باشد اولاً كه چيزي نيست كه معلوم صانع نباشد و فكر كنيد اين معلوميتش براي صانع متبوع وجودش است در خارج تمام اشياء را چنانكه مي‏توانيد بگوييد محتاجند به مشيت خدا و فعل خدا و اگر مشيت خدا نبود اشياء نبودند همين‏جور اگر خدايي نبود و علمي نداشت اشياء نبودند وجوداتشان هم نبود پس وجودات اشياء پس از فعل صانع است و فعل صانع پس از علم صانع است پس علم صانع متبوع است و معلوم‏بودن اينها پيش از موجود بودن اينهاست مثل معلوم‏بودن كرسي در نزد نجار پيش از آنكه آن را نجار بسازد. و عرض مي‏كنم به غير از همانجا تمامش كه مبادا گول بخوريد و آن اين است كه صانع انتطار ندارد اينها را مي‏دانيد كه انتظار دارند اينها صانع نيستند همين صانع همين‏طور چيزهايي كه در عالم انتظار ساخته شده ساخته شد آيا نه اين است كه فعلش را متدرجاً بر اين وارد مي‏آورد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مثل اينكه فعل نجار اول تعلق گرفت به چوب و از آن چوب تخته‏ها ساخت بعد تعلق گرفت به آن تخته‏ها تخته‏ها را گرفت تكه‏تكه كرد پايه‏ها ساخت بعضيش را باريك كرد بعضيش را كلفت كرد بعضيش را ميخ كرد به تدريج نجار فعل خود را وارد بر چوب آورد تا كرسي ساخته شد. نه اين بود كه يكدفعه فعلش را وارد آورد چوب متحمل نيست يكدفعه فعل را بر او وارد آورند اول بايد بريدش بعد تكه‏تكه‏اش كرد بعد تخته‏اش كرد بعد پايه ساخت بعد ميخ ساخت و هكذا ان‏شاءاللّه فكر كنيد خداوند عالم هم بعد از اينكه عالم انتظار را خلق كرد حالا بلاانتظار فعلها را در اين عالم همين‏طور وارد مي‏آورد وقتي صورت نطفه صورت نطفه است بعد فعلي ديگر تعلق مي‏گيرد اين را علقه‏اش مي‏كند بعد فعل ديگري تعلق مي‏گيرد مضغه‏اش مي‏كند بعد فعل ديگري تعلق مي‏گيرد عظام درست مي‏كند بعد از آن فعل ديگري مي‏آيد لحم روي آن مي‏پوشاند تا اينكه روح در آن بدمد مي‏بينيد به همين‏طورها كه اينجا هست همه‏جا فعل خدا همراه مخلوقات خدا است همين‏جور كه تو داري راه مي‏روي فعل خدا همراه راه‏رفتن تو است اگر فعل خدا نباشد تو نمي‏تواني راه بروي ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد بلكه واللّه كالروح في الروح. پس كسي كه جايي مي‏رود صانع او را مي‏برد صانع نبردش خودش نمي‏تواند برود و سنگي را جايي مي‏گذاريد اولاً مي‏گذارند بعد گذارده مي‏شود و لو فاعلش را نبيني مي‏بيني گذارده شده بدان گذارده‏اندش ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خوب دقت كنيد كه پوستش كنده شود همان‏جوري كه حاجي[10] روز اول تمنا مي‏كرد كه كان يكون عبارت شرح شود حالا دارد شرح مي‏شود. پس بدانيد معلومات حالت ازليتي ندارند و نيست كه اعيان ثابته باشند آنجا و با وجودي كه اعيان ثابته در ذات نيستند مع‏ذلك ببينيد كه بيانش چطور است اشياء تماماً در عالم امكان جاشان است هيچ‏بار خدا نبودند هيچ‏بار توي ذات خدا نبودند هيچ صور علميه نبودند در ذات خدا. لكن چطور است واللّه همين‏طور است كه بيان مي‏شود از اين بهتر نمي‏توان بيان كرد لكن لفظ است برمي‏دارند معني مي‏كنند خراب مي‏شود ببينيد كرسي جاش نيست در نفس نجار نه صورتش آنجا است نه ماده‏اش آنجاست نه اره‏اش نه تيشه‏اش جميع آنچه كرسي محتاج است به آنها هيچ توي نفس شخص نجار نيست مع‏ذلك در همين عالمي كه هست محتاج است به چنين نجاري كه مثل چوب نباشد پس اقتضي الكرسي بوجود (وجودَ ظ) الخشب و بوجود (وجودَ ظ) الصورة و احتاج الصورة بوجود المخرج‏به نجاري كه اينها را به اندازه بهم بچسباند پس اقتضا مي‏كند لغت اقتضا هم احتياج است پس كرسي در عالم خودش محتاج است به نجاري كه در عالم كرسي ننشسته در عالم كرسي مايصنع من الخشب نشسته آنجا جاشان است همه اينها محتاجند به نجاري كه اولاً علم نجارت داشته باشد بعد بداند و عمل كند دستش رعشه نداشته باشد مخلي به طبع باشد پس اين كرسي اقتضا دارد يعني احتياج دارد همين‏جوري كه به چوب احتياج دارد همين‏جور به نجار احتياج دارد و اين صورت كرسي در خيال آن نجار نيست ديگر يكپاره چيزها گول مي‏زند ملتفتش باشيد اين تربيع كرسي كه تابع اراده نجار است نه اين است كه صورت تربيع شكل همين چوبهاست اين شكل توي دست نجار بوده؟ نه نيست، توي خيال نجار هم نيست آنجا هم نه چوبي است نه عكسي همچنين توي حيات نجار آيا صورت چوبي هست؟ حالا خيال كه مي‏كني خيال گولت مي‏زند بله ما حالا كه تصور كرسي مي‏كنيم ببينيد چوبي را تصور مي‏كنيم ببينيد تصور چوبي كه تو مي‏فهمي و حكم هم مي‏كني كه او چوب است يا تصور چوب است و اين علم را بايد داشته باشند مردم صانع هم بايد داشته باشد چوبش را هم خيال كن بايد بسازي صورت چوبي روش بپوشاني باز اين صورت از آنجا نيامده پيش كرسي خيال كن چوبش را هم مي‏سازي مثل مقوا كه از خارج آبي برداشته‏اي خاكي برداشته‏اي تركيب كرده‏اي روح نباتي توش آمده چوب شده با وجود همين هم چوبش را اگر تو ساخته باشي خيال تو چوب نشده و لو چوب را توانسته‏اي خيال كني اين چوب محتاج بود به اينكه صورت چوبي روي آن بپوشاني و هيچ فرق نمي‏كند با صورت كرسي پس صورت تربيع از ذهن نجار بيرون نيامده كه روي چوب بچسبد و قهقرا برنمي‏گردد توي كلّه نجار ممتنع است برود توي كلّه نجار اگر توي كلّه نجار برود كلّه نجار را خورد مي‏كند پس نمي‏رود توي كلّه نجار. پس اين كرسي را اقتضاء باشد اقتضاءات باشد احتياجات باشد محتاج است اين كرسي به چوب و به ارّه و به تيشه و به نجار و به فعل نجار و به علم نجار و به حكمت نجار و وقتي ساخته شد اينجا گذارديش و اگر نجار هم بسازد اين را بايد علم داشته باشد كه اگر بخواهد بسازد بتواند و اگر علم نداشته باشد نجار و نوع نجار را عرض مي‏كنم نجاري نباشد مايصنع من الخشب محال است پيدا شود چرا كه چوب خودش محال است نه به صورت در بشود نه به صورت پنجره بشود توحيد هم از همين راه به دست مي‏آيد. آيا نمي‏بينيد زمين پهن شده يك كسي آن را پهن كرده، كوه بلند شده يك كسي بلندش كرده، آسمان رفيع شده است يك كسي رفيعش كرده، جسم خودش به اين صورتها اگر مي‏توانست درآيد چرا خودش نمي‏آمد به صورت در و پنجره بشود؟ چرا نمي‏شود زمين چرا آسمان نمي‏شود پس جسم در عالم اجسام همه‏جا هست و از جسمانيت هم هيچ كم ندارد هيچ نمي‏تواند به هيچ صورتي درآيد حالا درآمده معلوم است بنّايي ساخته و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون اين صورت از خدا بيرون نيامده روي جسم بچسبد بعينه همين‏طوري كه صورت كرسي از شكم نجار بيرون نيامده.

پس خوب دقت كنيد معلومات مي‏خواهد معلومات عالم ازلي باشد معلومات عالم امكان باشد معلومات عالم ابدي باشد كه عين آن ازل است ملتفت باشيد اصل مطلب يك مطلب است بياني بهتر از اين ندارد هيچ هم نخواسته‏اند جُل‏مالي كنند همچو بود هيچ‏كس نمي‏فهميد چيزي لكن اين بيان مطلب است و بهتر از اين بياني ندارد نهايت لفظ اقتضاء را برمي‏داري احتياج را جاش مي‏گذاري. پس وجود كرسي اقتضا مي‏كند احتياج دارد به چوبي به اره‏اي تيشه‏اي به نجاري به خيال نجاري به نفس نجاري به عقل نجاري و عقل نجار نمي‏چسبد بر روي كرسي و اين در همان جايي كه بايد واقع باشد اين بايد معلوم نجار باشد و هنوز ساخته نشده پس اين كرسي هنوز ساخته نشده بايد معلوم نجار باشد اما هنوز مصنوع نجار نشده و مصنوعيتش تابع معلوميتش است پس اول معلوم نجار شد بعد مصنوع شد همين كرسي خارجي معلوم نجار است ملتفت باشيد ديگر بيان بهتر از اين نمي‏شود كرد و گاهي عرض مي‏كنم حالت معلوميت غير از حالت موجوديت است و خود شيخ مرحوم فرمايش مي‏كنند از اين حيث نيايي مطلب معلوم نمي‏شود باز خيلي از اين نيمچه‏ها خيال مي‏كنند معلوميت بايد از جاي ديگر بيايد زيد يك ذاتيتي دارد زيد اللّهي عمرو اللّهي بكر اللّهي آسمان اللّهي زمين اللّهي بدانيد هيچ اينها منظور نيست دقت كنيد ان‏شاءاللّه يا خيال كني به دهريت اينها بايد نظر كرد كه حالت علميه‏شان را ببيني، نه اين منظور نيست يا يك‏چيز يكپارچه بايد ببيني كه آن حالت علمشان باشد نه اين منظور نيست. ملتفت باشيد مي‏خواهم بگويم نه اين است كه خيال كني خدا علمش دهري است و علم خدا ذاتي نيست ملتفت باشيد صانع علمش به دهر و زمان يك‏جور است علمش به فواعل و افعال فواعل يكسان است، خودش زيد را ساخته خودش قادر كرده، زيد نمي‏تواند چيزي را بداند مگر او تعليمش كند پس اقتضت المعلومات همين جايي كه هستند نه اينكه اين معلومات را ببري در دهر يا ببري در سرمد، آنجا ببري نمي‏شود. اين مطلب اگر باشد دقت كنيد اين مطلب را صوفيها آن‏قدر گفتند كه كهنه شد و به جميع مردم رسيد و مردم را خراب كرد.

پس دقت كنيد تمام تدريجات تمام خصوصيات تمام نكات را صانع مي‏سازد و مي‏گذارد پس اشياء همين‏جوري كه در عالم امكان هستند محتاجند كه معلوم صانع باشند نه اينكه اينها نبودند معلوم صانع نبودند. مثلش آن كرسي ساخته نشده يا ساخته شده محتاج است تصور كرسي محتاج است به كسي كه تصور كند اراده كرسي محتاج است به كسي كه اراده كند پس اراده كرسي محتاج است به فاعلي كه نجار است بعد آن نجار چوبي را مي‏گيرد و اين چوب محتاج است كه بگيرند آن را ارّه و تيشه را نجار به كار مي‏برد اگر نكرده بودند كرسي كرسي نبود كرسي محتاج است به جميع ماسبق خودش اين اگر معلوم نباشد مراد هم نمي‏تواند باشد اين محتاج است به قوت نجار و وقتي ساختش نجار روحي نمي‏شود دميده در بدن كرسي پس اين محتاج به روح نجار است اما وقتي محتاج شد معنيش اين نيست كه روح نجار رفته در بدن اين كرسي. محتاج به علم نجار هست اما معنيش اين نيست كه كرسي در توي علم نجار پيدا شده پس اشياء در همان جاهايي كه منزلشان هست به تمام درجات در هرجا منزل دارند هستند زمانيات در زمان دهريات در دهر نفسانيات در نفس عقلانيات در عقل حتي مشيت زير علم خدا افتاده تمام درجات خلق در درجات خود واقعند و مشيت در عالم ازل جاش است نبوده وقتي كه خدا قادر نباشد، نبوده وقتي كه خدا حكيم نبوده اينها همه در عالم ازل جاشان است و اينها معلوم خدايند پس اشياء معلومه ــ  و نيست چيزي كه معلوم خدا نباشد ــ  اين حالت موجوديتشان بعد از معلوميتشان است اگر معلوم نبودند محال بود موجود شوند پس موجوديتشان تابع معلوميتشان است همين جايي هم كه هستند همين‏طورند نه اين است كه بايد برود در ازل كه زيد ذاتي و عمرو ذاتي و بكر ذاتي بشوند.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه اين‏جور عبارات را. پس اشيايي هستند و در هر جايي كه هستند جاشان هميشه همانجاست كرسي هيچ‏بار جاي ديگر نبوده هيچ‏بار در آسمان نبوده و لو مي‏فرمايد انزلنا الحديد فيه بأس شديد، و في السماء رزقكم و ماتوعدون اينها هست اما باز ببينيد چطور از آسمان آمده فعلش از آسمان آمده و الاّ خود آهن نيامده آهن را نازل كرده انزلنا الحديد از آسمان به غير از ذوالفقار اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ديگر هيچ آهني از آنجا نيامده اما همه از آسمان آمده به اين‏طور كه حرّ شمس از آسمان است برد و رطبش از آسمان است نورش را چطور اشراق كرده پس مبادي اينها در آسمان است و از آسمان آمده. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه اشياء و تمام مخلوقات واللّه مباديشان مخلوقاتند متولداتشان مخلوقاتند و تمامشان همين‏طور سر جاي خود كه هستند معلوم‏اللّه هستند و اگر معلوم‏اللّه نبودند نمي‏شد ساخته شوند عيبش اين است نقصان خيالات هميشه پيش پاي خودشان است. دقت كنيد و فكر كنيد ان‏شاءاللّه چون مي‏بينند كه چيز بي‏شعوري كاري مي‏كند خري را عري مي‏زند و بي‏شعوريش را هم مي‏بينند اينها همه راه گم‏شدن مردم است. ديگر حالا ملتفت باشيد خيالات مردم كجا جاش است؟ شما وقتي خيالهاشان را در چنگ بياريد آن وقت جوابشان را مي‏توانيد بدهيد. مي‏بينند سنگ را ول مي‏كني خودش مي‏آيد مي‏بينند عقل هم ندارد شعور هم ندارد و خودش به خط مستقيم هم پايين مي‏آيد به طوري هم مستقيم پايين مي‏آيد كه آنهايي كه صاحبان عقل و شعورند ميزان مي‏گيرند وقتي بخواهند ميزان بي‏خلافي به دست بياورند ريگي سنگي را از بالا مي‏اندازد ميزان مي‏گيرند ريسمان آن‏جور ميزان پايين نمي‏آيد لكن ريگ به خط مستقيم مي‏آيد پايين و ميزان مي‏شود حالا خط مستقيم را كه مي‏بينند سنگي درست توانست پايين بيايد مي‏بينند افعالي چند از اين بي‏شعوران صادر مي‏شود مسأله را نمي‏فهمند گم مي‏شوند. حالا بسا خيال كنند چه عيب دارد صانع علم نداشته باشد و يك‏كاري بكند اينها هم همين‏طور بشود مثل اينكه طفلي كه با دستش مي‏تواند خط بكشد لكن مشق نقاشي نكرده و شعورش را ندارد كه چه نقشي بكشد بسا نقشي شده حالا از اين بچه بپرسي كه اين چه نقش است، چه نوشته‏اند؟ اصلش حرف سرش نمي‏شود. يا بپرسي چطور كشيدي، يا از كدام راه كشيدي؟ نمي‏داند دوباره هم بخواهد بكشد نمي‏تواند اين‏جور چيزها را مي‏بينند علم نمي‏خواهد مي‏بينند كه خط مي‏كشد و علم هم ندارد. نهايت قدرت را چاره ندارند كه بگويند بايد داشته باشد لكن تبارك آن صانعي كه صنعتي كرده تمام و فكر كن و ببين كرده يا نكرده تعصب نمي‏خواهد خدا كمك نمي‏خواهد خدا كمكش همين‏كه عقلي به تو داده پا روش مگذار غرض نداشته باش مرض نداشته باش كج مرو كسي تو را كج نمي‏كند تو دستي نخواه گمراه شوي كسي گمراهت نمي‏كند او نمي‏خواهد كسي گمراه بشود اگرچه غالب گمراه شده‏اند و او خواسته گمراه هم كرده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر نبود اين آتش اين آب اين خاك كارها همه زمين بود. آتش را آب را خاك را هوا را ببينيد در چه كارها به كار مي‏برد اگر نباشد يكي از اينها خيلي از كارها زمين مي‏ماند ديگر همچو قرار داده روح نداشته باشند فكر كن ببين اگر بنا بود زمين روح انساني داشته باشد اين همه سرماها گرماها اين همه بيل‏خوردنها وارد بيايد بر آن تلف مي‏شود زمين ضرور است در ملك اگر زمين نباشد هيچ گياهي نيست گياه نباشد هيچ حيواني نمي‏شود موجود باشد اگر حيواني نباشد هيچ موجود نمي‏شود انسان انسان بايد يا حيوان بخورد يا گياهها انسان محتاج است به همين زمين مثل حيوان مثل نبات و اين زمين اگر نبود نه انساني بود نه نبيي نه هيچ‏كس وقتي كه نبود ديگر مصرف زمين چه بود؟ خلقتش لغو بود و بي‏حاصل. پس تبارك آن صانعي كه اين را به همين‏جور قرار داده كه روح نداشته باشد تا سرما و گرما اذيتش نكند، تفريق و اتصال اذيتش نكند، نباتات از شكم آن بيرون بيايد دردش نگيرد، پس اين‏جور ساختند زمين را نهايت علم به كار رفته و دانسته كه چه كار كرده پس او عليم است به صنعت خودش نهايت اين علم ندارد مثل اينكه كرسي را كه نجار ساخت مي‏داند كه چه‏جور بايد ساخت كه آتش بشود زيرش بگذاري جوري ساخت كه مجموعه روش بشود بگذاري و همان‏جور مي‏سازد حالا كرسي عقلش نرسيده چه‏جور شود اما نجار عقلش را به كار برد و از روي حكمت ساخت. پس افعال طبيعيه بر وفق طبيعت جاري مي‏شود لكن تو برو پيش آن خدا كه تبارك آن صانعي كه همچو زميني ساخته كه هر كار بر سرش بياوري دردش نيايد و ضايع نشود و باقي بماند براي اينكه جماد پيدا شود نبات پيدا شود حيوان پيدا شود انسان پيدا شود نبي پيدا شود توحيد كرده شود. پس آن‏كسي كه قرار مي‏دهد سنگ به خط مستقيم پايين بيايد آن صانع است. واللّه از تدبير صانع است نقشي كه طفل مي‏كشد خودش هم نمي‏داند چه نقشي شده قابل اين نيست كه سؤال هم بكني كه اين چه نقشي است؟ تبارك همچو صانعي كه قرار مي‏دهد بچّه را كه همچو بازيها كند بي‏رويه و فكر تا بزرگ شود بخصوص بايد فكر نداشته باشد شعور نداشته باشد انسان عاقلي كه در سن چهل‏سالگي است در حالت تولد همان‏جور حالت را داشته باشد با آن وقار و عقل و سكينه او را بياورند قنداقش كنند دستش را ببندند اين نمي‏تواند بشاشد در قنداق آيا اين مي‏شود بزرگ شود؟ حاشا. يك كسي از خارج پيدا شود حضرت اميري از خارج پيدا شود كه دستش را از قنداق بيرون مي‏آورد قنداق را پاره مي‏كند اما همچو كسي در قنداق نمي‏كند آن كارها را، هرگز نديدند آن‏جور چيزها در قنداقشان، آنها مثل اين مردم نيستند بچه‏هاي اين مردم كه واشان مي‏گذاري يكدفعه مي‏بيني سرتاپاشان را خراب كردند.

باري، حالا ديگر اينها يك بدني دارند يا يك روحي كه بدنشان را نگاه مي‏دارد و بزرگ مي‏كند آن تدبير ديگري است در ساير مردم بچه بخصوص بايد عقل نداشته باشد شعور نداشته باشد كه بفهمد يكپاره چيزها را بچه‏ها بايد شعور نداشته باشند تا غصه نخورند اگر شعور داشته باشند كه كي‏ها مردند، چه شده، ديگر بزرگ نمي‏شود بلكه فساد مي‏كنند. اطفالي كه در طفوليت زود به شعور مي‏آيند آخر كار مي‏بيني فساد مي‏كنند زود خراب مي‏شوند پس همين بازي اطفال واللّه صدهزار حكمت توش است صانع طبع بازي‏كن براشان ساخته.

پس ملتفت باشيد صانع علم نداشته باشد كه اين نطفه را چه‏جورش كه مي‏كني علقه مي‏شود خودش نمي‏تواند علقه بشود صانع هميشه مي‏داند نطفه هر جور حيواني را چه‏جور بايد بسازد بخصوص از آن‏جور مي‏گيرد و مي‏سازد و همه نطفه‏ها مبدأش از آب است و از اين خاك پس از اين آب و خاك يك جوري مي‏كند نطفه نطفه انساني مي‏شود و در رحم ظاهري هم نباشد آب و خاك را در جوف زمين بخواهند درست كنند همان‏جور چيزهايي كه در رحم ضرور داشت آن نشري كه در رحم داشت در بقعه‏اي از بقعات زمين تربيت مي‏كنند كم‏كم نطفه مي‏شود باز همان‏جا تربيتش مي‏كنند علقه مي‏شود آدم را همين‏طورها ساخت خدا همان‏جور چيزها ساخته است خدا تمام حيواناتي كه ساخته مي‏شود همين‏طور كرمها و حيواناتي كه پدر و مادر ندارند همين‏جورها ساخته مي‏شوند آن صانع اگر نداند اين آب و خاك را كه چه‏جورش كه مي‏كنند نطفه انسان مي‏شود به حسب اتفاق نمي‏شود اتفاق بيفتد ببين تو عقل داري شعور داري تدبير داري تمام اين خلقي كه هستند حكما هستند دقتها دارند شيطنتها دارند نكراها دارند زرنگيها دارند يك‏جوري كنند خلاص كنند خود را كه ناخوش نشوند حتي آن طبيب كامل آن جالينوس از آن جالينوس بالاتر عيسي بخواهند خود را خلاص كنند نمي‏توانند. صانع واللّه تصرف خودش را به عيسي هم نداده وقتي رأيش قرار بگيرد عيسي را هم مي‏كشد و كلّ نفس ذائقة الموت همه بايد بميرند ديگر عيسي هرچه دعا كند كه نميرد نمي‏شود آن سليمان كه آن‏قدر متشخص بود كه جن و انس همه تابعش بودند يكدفعه عزرائيل آمد گفت آمده‏ام جانت را بگيرم گفت بگذار از پله به زير بيايم گفت نمي‏شود همان‏جا روي پله جانش را گرفت. پس بدانيد كارهاي طبيعي را هم صانع مي‏كند آب را هم خدا خواسته كارهاي آبي كند و خدا مي‏داند كه اين آب بايد روح نداشته باشد هر كاريش كنند دردش نگيرد و لو روحي هم داشته باشد كه با اينها منافات نداشته باشد دارد.

پس ملتفت باشيد صانع اولاً بايد علم داشته باشد همين‏جور علمي كه نجار دارد به ساختن كرسي. نجار اگر علم كرسي را نداشته باشد و همين‏طور چوبها را تكه‏تكه كند و نداند چه كارش كند براي سوزانيدن خوب است كرسي ساخته نمي‏شود. پس نطفه را مي‏گيرد نطفه انساني مي‏سازد گوشت و استخوان مي‏سازد استخوان انساني مي‏سازد كه پاش از اين راه باشد و دستش از اين راه باشد اينها بندش هريك از راهي باشد براي حيوان مي‏بيني جوري ديگر مي‏سازد دستش را طوري ديگر مي‏سازد پاش را جوري ديگر بندهاش را جوري ديگر آيا اينها از روي علم نيست؟ اگر از روي علم نيست پس علم چه‏جور چيزي است! پس خوب داشته باشيد كه اشياء در مواقع خودشان كه هستند قبل از ايجادشان معلوم صانعند و تمام اشياء هر شي‏ء در جاي خودش موجود است حالا زيد الان است و موجود است در قرن پيش موجود نبود بابا آدم قبل از اينكه بسازندش نبود به همين‏طور يك‏وقتي زمين نبود يك‏وقتي آسمان نبود يك‏وقتي كواكب نبودند اين ماه و اين آفتاب نبود پس هر چيزي يك‏وقتي نبوده يك‏وقتي بود شده يك‏كسي بودش كرده و اين تدريجات در ملك هست و تدريج خودش جزء ملك است ملك بي‏تدريج نبايد ساخت و همه اين معلومات را خداوند عالم پيش از اينكه موجودشان كند مي‏داند و آن وقت در نزد خلقتشان فعلي كه جاري كرد از روي علم جاري كرد از روي اراده جاري كرد و با حكمت ساخت پس از روي دانش آدم را آدم ساخت فيل را فيل ساخت پشه را پشه ساخت خدايي است خبير خدايي است لطيف خدايي است عليم، دليل علم او همين معلومات، دليل حكمت او همين محكمات. و هي فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس علم خدا بود و اشياء معلوم خدا بودند و اشياء مي‏گويم ملتفت باشيد در سر جاهاي خودشان معلوم خدا بودند خودشان هم انتظارات داشتند راست است يعني مستقبلشان بعد از ماضي واقع شده بود ماضيشان پيش از استقبال واقع شده بود حالشان ماضي و استقبال نبود فكر كنيد اشياء همين‏طور با انتظارات كه داشته‏اند و افعالي كه در حالات انتظاريه به اينها تعلّق مي‏گيرد كه نطفه حالت انتظاري دارد آن را مي‏گيرد علقه مي‏سازد علقه حالت انتظاري دارد مي‏گيرد مضغه مي‏سازد بعد استخوان بعد لحم مي‏روياند بعد زنده مي‏كند بعد مي‏ميرد پس به تدريجات همه فعلش را وارد مي‏آورد در روي هر تدريجي و فعلي علمي است مي‏داند هريك را به اين اندازه بايد كرد يك سر مو زيادتر نمي‏كند يك سر مو كمتر نمي‏كند مانعي ندارد. پس علم او سابق است بر تمام موجودات و فعل او تابع علم اوست و جاري مي‏شود از روي علم و موجودات جميعشان تابع ايجاد اويند. بله اينها منوجد مي‏شوند به ايجاد او اگر اينها منوجد نشوند نقص برمي‏گردد به صانع خدا اگر ايجاد كرد و اينها منوجد مي‏شوند موجودات موجودات مي‏شوند. پس از عالم ازل گرفته و فراموش نكن كه صفات خدا همه‏شان در عالم ازل نشسته‏اند و خيلي صفات زير پاي علم واقع شده و علم او به جميع صفات خودش است و قدرت در عالم ازل نشسته آن را مي‏داند از آن عالم مي‏آيد در حدوث از آسمانش از زمينش غيبش شهاده‏اش مي‏داند هر چيزي را كجا گذاشته جميع اينها حالت معلوميتشان اقتضا مي‏كند معلوم باشند پيش از آني‏كه موجود باشند. پس حالت معلوميتشان توي ذات خدا هم نيست صور اشياء هم هيچ آنجا كامن نيست اگر كامن بودند نمي‏توانست بيرون بياورد و هرچه هرجا كامن شد آن شي‏ء كه حكمش حكم اينهاست زور نمي‏تواند بزند از خود چيزي بيرون بياورد پس هيچ صور علميه هم آنجا نيست و عرض كردم صورت كرسي روي چوب پوشيده مي‏شود و كرسي را شما به مطابقه آنچه مي‏دانيد درست مي‏كنيد راست است لكن آيا چهارگوش كرسي آنجا است و مي‏آوري از آنجا روي كرسي مي‏پوشاني؟ نه، بلكه تو مي‏داني چهارگوش كرسي را يعني چه، و مي‏داني اين چهارگوش روي چوب بايد پوشيده شود مي‏داني اين توي كلّه تو نبايد برود هر ماده توي صورت خودش بايد باشد هر صورتي را روي ماده خودش بايد بگذارند و بسازند و حالت معلوميت ازل يا ابد يا حدوث همه معلومند و همه حالت معلوميتشان سابق است و همان جايي كه معلومند ذوات خودشان اقتضا كرده كه معلوميتشان پيش باشد. باز معلوميتشان صورتي نيست كه از آنجا آمده باشد معلوميتشان نه خيال كنيد ذاتيتي دارد آنجا و تولد كرده آمده اينجا عرض مي‏كنم صورت كرسي را نجار روي چوب مي‏پوشاند صورت الف را كاتب روي مداد مي‏پوشاند صورت باء را روي مداد مي‏پوشاند ببينيد هيچ شخص كاتب خودش به صورت حروف در نمي‏آيد چه بسيار كاتبهاي بد خوب مي‏نويسند چيزهاي خوب مي‏نويسند سنّي‏ها قرآن مي‏نويسند چه بسيار آدمهاي خوب بد مي‏نويسند. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه هرگز نبوده معلومات معلوم نباشند اما بوده وقتي كه موجود نباشند از آدم گرفته تا اين زمان تا قيامت و بعد از قيامت همه معلوم خداست يك‏دفعه، لكن از زمان آدم تا حال هشت‏هزار سال بايد طول بكشد كه من اينجا پيدا بشوم پس من معلوم بودم هشت‏هزار سال پيش از اين همراه آدم من معلوم بودم هر وقت آدم معلوم خدا بود همان وقت من هم معلوم او بودم آن وقتي كه خدا مي‏دانست مشيت خودش را آن قدرت كامله خود را آن وقت مي‏داند تمام مصنوعات را كه با آن مشيت مي‏سازد و با آن قدرت خلق مي‏كند و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس معلوميت حالت فقدانيت براي صانع نيست اما موجوديت فقدان دارد هر يكيشان پيش از زمان خود نيستند در زمان خود هستند بعد از زمان خود نيستند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس دهـم ــ  يكشنبه 10 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلا اختلاف و لا تكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بماهي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل مايمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانيا حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء يعني انها شي‏ء بذلك الحكم و هو ظل الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ماسالته من الوجود و امكن فيها ما اقتضته من الامكان و ان لم‏تقتضه في الوجود فما لم‏تقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان.

درست ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مسأله چنان عمده است كه در هيچ كتابي شرحش نيست و اين كتابهايي كه ديده‏ايم از صاحبان كتابي كه اسمهاشان را شنيده‏ايد هرچه نوشته شده انسان كه داخلش مي‏شود همه‏اش سراب است بعينه و اگر انسان صاحب سررشته باشد مي‏بيند كه هيچ نداشته‏اند، تمام علمشان سراب بوده اين است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه مي‏فرمايند علمشان به اين مطلب مثل جهل جهال است و من عرض مي‏كنم باز جهال مي‏دانند كه نمي‏دانند و به واسطه جهلي كه در خود مي‏بينند مي‏گويند ما را چه كار به اين كارها و اينهايي كه خيال مي‏كنند مي‏دانند و نمي‏دانند گمراه مي‏شوند. پس ملتفت باشيد كه ان‏شاءاللّه حاقّش را برخوريد اقلاً سر كلافها را از دست ندهيد پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عنواني است در خصوص علم ميان علما و حكماي خيلي گنده معروف و متداول است كه علم اگر مطابق واقع است علم است و اگر مطابق نيست جهل است و كذب است و شما ملتفت باشيد پس اين يكي از قواعد تمام حكما و تمام صوفيه و مرتاضين است و در كتابهاشان هم هست پس علم اگر مطابق خارج است علم است و اگر مطابق خارج نيست مي‏گويند جهل است و كذب است بلكه مي‏گويند غيرمعقول است و همين قاعده‏شان آن ابتدايي است كه انسان گول مي‏خورد و اين را يقين پنداشته‏اند و خلافش را محال خيال كرده‏اند و همين قاعده از وضعهاي خودشان و عقلهاي خودشان است و ابتداي لغزيدن خودشان و مردم ديگر است و قاعده‏شان ترائي هم مي‏كند كه راست است و آن اين است كه اگر در خارج چيزي سفيد است و مي‏گويند سفيد است اين راست است اگر سفيد نباشد و بگويند سفيد است دروغ است. حالا مي‏بينيد اين حرف درست است در خارج گرم باشد و تو بگويي گرم است تصديقت مي‏كنند اگر در خارج هوا سرد است و تو هم بگويي سرد است راست گفته‏اي و اگر مردم ديگر بگويند سرد نيست مي‏گويي خلطي ديگر در بدن خودت به هيجان آمده كه خيال كرده‏اي سرد نيست، دروغ است. پس اگر در خارج سرد است و تو هم مي‏داني سرد است راست است كه بگويي سرد است اگر در خارج شب است و تو هم مي‏گويي شب است راست گفته‏اي ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس از اين گرده كه مي‏بينيد مثلهاش درست هم هست و در عالم خلق هم همين‏طور است و شكي نيست. پس در علوم يقينيه خلقيه كه صدق و كذبش را بخواهيد ببينيد اين قاعده درست است ولي همه‏جا جاري نيست. پس ملتفت باشيد در اين علوم علم تابع معلوم است نه معلوم تابع علم است پس اگر در خارج گرم است و تو هم مي‏داني كه گرم است علم تو درست است پس آنچه در خارج است گرمي است و دانستن تو اين گرمي را فرع آني است كه گرم باشد پس علم تو تابع خارج است و همين‏جور برده‏اندش تا پيش خدا. و ملتفت باشيد كه چقدر لغزيده‏اند و خيلي هم لغزيده‏اند پس در اين‏جور علوم خلقيّه كه علم انطباعي و اكتسابي و تحصيلي است اين حرف راست است و صدق است اما اين را برداري ببري پيش صانع، همه‏تان از كوچك و بزرگ فكر كنيد ببينيد آيا معقول هست صانع جاهل باشد و نداند كه چه مي‏كند؟ آيا دستي مي‏زند به ملكش همين‏طور ندانسته يك‏دفعه نگاه مي‏كند و مي‏بيند اينها ساخته شد؟ فكر كنيد ببينيد آيا مي‏شود اين‏جور صانع باشد صانع و نداند چه مي‏كند؟ حرف غريبي است! آن وقت علم تابع معلوم باشد چنين چيزي معقول نيست آيا علم خدا تابع معلومات باشد و معلومات مصنوعاتند پس مصنوعيتشان پيشتر است و معلوم‏بودنشان پشت سر اين مصنوع‏بودنشان واقع شده پس مصنوعيتشان لازم مي‏آيد پيش از علم خدا باشد و واقعاً لازم مي‏آيد به علم مجادلي هم لازم مي‏آيد. فكر كنيد پس اگر علم خدا تابع معلوم باشد اگر اشياء نسبت به صانع مخلوقيتشان پيش باشد و معلوميتشان تابع مخلوقيتشان باشد و بعد خدا بفهمد چه‏كار كرده پس بايد تمام موجودات كائناً ماكان بالغاً مابلغ از دنيا تا آخرت تا همه‏جا بايد تمام موجودات مِن غير علم خلق شده باشند پس بنابراين طوري كه تو مي‏گويي واجب است خالقشان جاهل باشد و دست بزند به خلقت آن وقت بعد بفهمد چه خلق كرده و اين هذياني خواهد شد كه هيچ‏كس اين‏جور هذيان نگفته و تعجب اينكه خودشان هم نمي‏دانند هذيان گفته‏اند، سرابي است كه از همه سرابها بي‏مغزتر است و تعجب آنكه خيال مي‏كنند آب است، علم است. اگر مي‏خواهيد تابع خدا باشيد گوش بدهيد ببينيد خودشان چه گفته‏اند انسان واللّه اگر بناي فهم هم نداشته باشد تسليم خدا بكند صرفه‏اش است به جهتي كه او يقيناً همه چيز مي‏داند بناي فهم نداشته باشد تسليم كسي را كه يقين داريم راستي راستي از جانب خدا آمده بايد كرد چراكه آنهايي كه مدّعي علم به حقايق اشياء هستند اگر سر به قدم اين گذارند مسلمانها و اهل اسلام مسلمانشان مي‏دانند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه علم خدا متعلق نمي‏خواهد عرض مي‏كنم و اينكه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه گفته‏اند اغراق نيست علم شما متعلق مي‏خواهد كه صدق باشد يعني اگر در خارج گرم باشد و بداني گرم است و بگويي گرم است علم راست است اگر در خارج گرم نيست و تو بگويي گرم است دروغ است لكن علم‏اللّه متعلق نمي‏خواهد و اين حرف در گوش اين مردم فرو نمي‏رود ببينيد خودتان مطلب را مي‏خواهيد بفهميد گوش هم مي‏دهيد و چيزي هم مي‏فهميد باز بعد از سه روز چهار روز مي‏بينيد رفت ملتفت باشيد كه خيلي مشكل است انسان زود مي‏لغزد ملتفت باشيد خدا نمونه‏اش را به دست داده تا تكليف مالايطاق نباشد و واللّه اصل خلقت و صنعت را به طور يُسر قرار داده‏اند نه به طور عُسر لكن شيطان افتاد در اين ميانه و تغيير خلقت داد مردم را به اين‏طرف و آن‏طرف انداخت كه در راه راست نيفتند همين‏كه از راه بيرونشان كرد ولشان كرد هر خرغلطي مي‏خواهند بزنند پس نمونه در دست است قطع نظر از اينكه خلق چون مخلوقند و محتاج چنانچه خلقتشان در دست خودشان نيست علمشان هم در دست خودشان نيست كارهاشان هيچ مفوّض به خودشان نيست نه خودشان بي خدا مي‏توانند كاري بكنند نه مي‏توانند چيزي بفهمند پس چنانچه خلقتشان به دست صانع است حول و قوه‏شان در دست صانع است، جميعشان را بايد درست كنند و درس بدهند انبياء و اولياء مدرسين‏اند پس اينها لامحاله بايد اكتساب كنند حالا بعد از اين حرف كه شرط مخلوقيتشان است و حقيقت مخلوق‏بودنشان اين است كه مكتسِب باشند حالا اين را سر جاي خود بگذاريد و خدا اين را ندارد و همين فرق است مابين خلق و خدا، خدا از خلق خود قرض نمي‏كند.

حالا از اين‏كه گذشتي كه خلق محتاجند دقت كنيد ان‏شاءاللّه ما مي‏بينيم هر صاحب صنعتي در صنعت خودش علم دارد به آن صنعت و لو هيچ ابراز ندهد كسي را ببري ساعت‏سازي ياد بگيرد باهوش باشد و جميع چرخها و ميخها و اسباب و اوضاع را نشانش بدهي همه را ياد مي‏گيرد و حركت هر چرخي را به هر سمتي و به سرعت و بطؤ رفتن آنها به هر سمتي همه آنها را ساعت‏ساز مي‏داند و همه اينها را با هم جمع كرده‏اند و ساخته‏اند حساب كرده‏اند كه در بيست و چهار ساعت فلك يك دور مي‏زند به اين جهت چرخهاي متعدد قرار داده يكي تند برود يكي كند برود، همه را با هم مي‏داند ساعت‏ساز، ساعت مي‏خواهد در خارج باشد مي‏خواهد نباشد. بله روز اول بايد ساخت نشانش داد اين شرط مخلوقيتش است اما حالا كه استاد شده آيا بايد ساعت را بسازد و آنجا بگذارد تا آن وقت دانا شود به علم ساعت‏سازي؟ آيا مي‏شود خودش سررشته نداشته باشد و بسازد؟ خيلي دقت كنيد و مسامحه نكنيد، پا بيفشريد، ملتفت باشيد اين ساعت‏ساز اگر مثل سايرين ساعت‏سازي نداند يعني چه، حركاتش را نداند يعني چه، اندازه سرعت و بطؤ و حركاتش را نداند يعني چه، آيا مي‏شود علي‏العميا ساعت بسازد و بگذارد و بعد خودش نگاه كند به ساعت و علمش تابع معلومش شود؟ معقول نيست. پس ببينيد در دست خودتان داده راه را و حالا ديگر آن قاعده اوليه كه حكما داشتند دارد حالا به هم مي‏خورد. پس شخص ساعت‏ساز اولاً مي‏داند اين چند تا چرخ مي‏خواهد هر چرخي رو به چه سمت بايد بگردد، هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد، پايه‏هاش هركدام چندتا ترك بايد داشته باشد، اين چيزها را اگر نداند پيشتر از ساختن، نمي‏تواند بسازد. آيا ممكن است شخص جاهلي كه هيچ سررشته ندارد علي‏العميا ساعتي بسازد و اينجا بگذارد ميزان هم باشد و بعد خودش مطالعه كند در آن و بگويد به‏به آن چرخ چه خوب واقع شده! آن ميخ چقدر خوب واقع شده! اين چرخي كه اگر يك مو پيش و پس شود ديگر ساعت نمي‏گردد آيا مي‏شود اين بي‏علم ساخته شود و علم تابع معلوم باشد؟ خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس جاهاي چرخ را اين پيشتر بايد بداند چرخها بايد چند دندانه داشته باشد بداند و بعد از روي علم دندانه‏ها را بسازد و تركهاي پايه‏ها را بايد بداند و درست كند. پس بعد از اينكه همه را به مطابقه علم خود ساخت ساعت ساعت شد و فرق نمي‏كند همه اين آسمان و اين زمين اوضاع ساعت‏سازي است. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه شخص جاهل محال است ساعت بسازد پس حالا ديگر ببينيد علمي به دست آمد كه شرط صحت آن علم و شرط علم‏بودن آن علم ساعت خارجي نيست به جهتي كه همه ساعت‏سازها شب و روز كارشان همه ساعت‏سازها اين است اول علمش را دارند و بعد مي‏سازند بلكه از اين راه ان‏شاءاللّه برعكس آنها خواهيد شد. تمام نجارها تمام دقائق نجاري را مي‏دانند اگرچه به كار نبرند پس صنعتشان از روي علم است نه علمشان از روي صنعتشان است. حالا وقتي هم غفلتي جهلي سهوي داشته باشند و مال خودشان باشد دخلي به علمشان ندارد.

پس خوب دقت كنيد مي‏خواهم عرض كنم خالق قادري كه جاهل باشد نمي‏تواند اين چرخ و اين اوضاع را بسازد و علم دارد و از روي علم فعلش را جاري مي‏كند. حالا كه چنين است بدانيد هميشه عرصه علم دخلي به عرصه صنعت ندارد اين هم قاعده كليه است داشته باشيد عرصه صنعت اين است كه چيزي كه صادر از خود فاعل نيست در خارج باشد و فاعل فعلي از خود صادر كند تعلق به آن بگيرد چرخها را درست كند و ساعت را درست كند آنجا بگذارد حالا كه ساخت و گذارد آن ساعت نه شكلش شكل ساعت‏ساز است نه رنگش رنگ اوست پس عرصه علم همه‏جا و هرجا مشتبه است هي فكر كنيد و پابيفشاريد عرصه علم همه‏جا چه پيش خدا چه پيش خلق جاش بالاتر است از فعل و فعل زير پاي علم افتاده. فعل از روي علم بايد جاري شود افعال صاحبان كسب و صاحبان علم همه همين‏طور است. شخص فقيه فقاهت را مي‏داند مثل اينكه كاتب كتابت را مي‏داند آن وقت دست و قلمش از روي علم جاري مي‏شود باز شخص فقيه فقاهت را مي‏داند و او قلم و زبانش را از روي علمش حركت مي‏دهد و بيان مي‏كند، بيان هم نكند باز فقيه است خودش. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه درست حاقّش به دستتان بيايد. آيا معقول هست كسي هيچ فقيه نباشد و بنا كند به هذيان‏گفتن آن‏وقت كه هذيانش را همه را گفت آن وقت نگاه كند به آنچه گفته و نوشته ببيند فقه گفته؟ و مردم همين‏طورها خيال كرده‏اند شما فكر كنيد و ببينيد آيا مي‏شود همچو چيزي؟ و خدا مي‏داند كه نمي‏دانند چه گفته‏اند و چقدر قبيح تكلم كرده‏اند كتابها نوشته‏اند روي كاغذ ترمه به خط خوشنويس با جدول طلا و تذهيب وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني همه‏اش هذيان است.

شما دقت كنيد ملتفت باشيد صانع بي‏علم معني ندارد صنعت كند كه نداند چه كرده حالا بعد از اينكه صنعتش را كرد و اينها را ساخت روي هم ريخت آيا درست واقع شده يا نه، چنين چيزي معني ندارد پس شخص اول بايد پيش خودش فقيه باشد آن وقت اگر بخواهد تعليم كند يا به زبان يا به قلم و كاغذ فعلش را از روي علم جاري مي‏كند زبانش را از روي قلب جاري مي‏كند. فكر كنيد ببينيد آيا داخل ممكنات است كسي فقيه نباشد و همان حرف‏زدن بداند و هي بنا كند حرف‏زدن، وق‏وق كردن و يك چيزي گفتن بعد از آني‏كه حرفهاش را زد حرفهاش فقه بشود آيا چنين چيزي معقول است؟ اگر چنين چيزي باشد بايد تمام خلق بتوانند تمام علوم را بگويند. پس اول شخص بايد فقيه باشد آن وقت زبان را از روي علم حركت بدهد و تعليم كند يا قلم را از روي علم حركت بدهد و جاري كند و بنويسد. حكيم هم همين‏طور بعينه ممكن نيست كسي حكيم نباشد و تكلّم به حكمت كند. ملتفت باشيد و قايم نگاه داريد كه قايمش بگيريد پيش صانع، چراكه مي‏خواهم بگويم اصدار حكمت از حكيم است، او صادر كننده حكمت است چه به زبان چه به قلم حكمت نداشته باشد قلم را چطور به حكمت نگاه دارد و بنويسد نمي‏شود اتفاق بيفتد كه حكمت نوشته شود علم سابق همه‏جا شرط است و اين است وضع تمام فواعل و از ملك هم بگذريد و به صانع برسيد حكمش همين است شخص عاجز قدرت نمي‏تواند احداث كند شخص جاهل نمي‏تواند علم احداث كند شخص بي‏پول نمي‏تواند اعطا كند شخص مريض صحت نمي‏تواند احداث كند پس همين كه شما مي‏بينيد و تمام ملك را هم بر همين نسق مي‏بينيد پي مي‏بريد بر اين وضع. وقتي ديديد ساعتي ساخته شده و گذارده شده و ميزان حركت اين ساعت به ميزان حركت افلاك است و مطابق آمد مي‏گويي ساعت‏ساز سررشته از دور بيست و چهار ساعت داشته و اين را به آن ميزان ساخته و ممكن نيست شخص ميزان شبانه‏روز را جاهل باشد و به حسب اتفاق ميزانش درست بيايد نمي‏شود همچو ميزاني ميزان شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس ببينيد تمام علوم از براي صاحبان آن علوم هست و فعل را از روي آن علم جاري مي‏كنند و اگر رأيشان قرار نگيرد علمشان در جاي خود تمام و كمال است پس خواه بر طبق آن علم عمل بشود در خارج خواه مانع پيدا شود و عمل نشود در علم نقصي لازم نمي‏آيد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس فكر كه مي‏كنيد ان‏شاءاللّه مي‏بينيد علم ساعت‏ساز از روي ساعتي كه بعد مي‏سازد نيست اقلاً از روي ساعتي كه پيش ساخته شده اكتساب كرده نه اينكه علم را اكتساب كند از فعل خودش پس عرصه علم بالاست و فعل از روي علم جاري مي‏شود و اگر شما هم فعل را ببينيد درست جاري شده از فعل اين پي مي‏بريد كه آن شخص جاري‏كننده اين فعل عالم بوده. پس اگر ديدي كسي را كه فقه نوشت مي‏گويي عجب استادي بوده! فقيه بوده فقها هم غير از اين‏جور نمي‏توانند اجازه بدهند به شاگردهاشان هر صاحب فني تصديق صاحب فني ديگر را مي‏كند به همان قاعده است فعل را مي‏بينند از آن فعل پي مي‏برند به فاعل. هر حكيمي تصديق حكيمي را كه مي‏كند حكمتهايي را كه به كار برده نگاه مي‏كند و مي‏گويد حكيم بوده و همين‏جور است دليل توحيد وقتي نگاه مي‏كنند حكما به اين ملك مي‏بينند هر چيزي را سر جاي خود گذارده اين سر را جايي گذارده كه اگر اين را غير از اينجا هر جاش مي‏گذاشتند به اين خوبي نبود، زير پاش مي‏گذاشتند ضايع مي‏شد، اگر جايي قايمش مي‏كردند مصرفش چه بود؟ مي‏بينند اين سر را يك جايي گذارده كه بهتر از آنجا جايي نبود هر گوشه‏اي خيال كني بود خودت مي‏فهمي نقصي لازم مي‏آيد. چشم را در جايي گذارده كه بهتر از اينجا هيچ‏جا نيست اگر فرق سر گذارده بود زير پا را نمي‏ديد، زير چنه گذارده بود بالاها را نمي‏ديد، جايي گذارده است كه هم بالا را مي‏تواند ببيند هم پايين را. چون اينها را ديدي پي بردي كه او حكيم بوده به همين‏طور چون اينها را ديدي ساخته و گذارده گفتي پس البته مي‏تواند بسازد پس قادر بوده تواناييش و قدرتش واضح‏تر است از علمش. يعني مردم تواناييش را بهتر مي‏توانند بفهمند نمي‏بينندش هم البته ديده نمي‏شود ديگر خودش هم خبر داده كه مرا نمي‏تواني ببيني كسي كه همچو باشد البته نمي‏شود ديدش پس بدان نمي‏شود ديدش لكن آثار صنعتش همه اينها آثار اينكه اين صانع صنعتش از روي علم جاري شده همين‏كه سر اينجاست پا اينجا چشم اينجا گوش اينجا هر عضوي سر جاي خود پس عالم است اين صانع به جميع معلومات خودش و آنچه كه هست خداست خالق و اللّه خالق كلّ شي‏ء هيچ مخلوقي خودش خودش را نساخته خودش كجا بود خودش را بسازد؟ و اين حرف كه خودش خودش را ساخته حرفي است نامعقول هيچ‏چيز خودش خودش را نساخته نمي‏شود ساخت.

باز به حكمت ملتفت باشيد كسي كه خودش را بسازد فكر كنيد ببينيد آيا آن شخص مي‏بايست قادر باشد خودش را بسازد يا قادر نباشد؟ و اگر هست و قادر هست ديگر چه چيز را بسازد و اگر نيست و قادر نيست چطور بسازد؟ پس يك كسي هست اينها را ساخته و صانع كسي است كه نساخته باشندش مصنوعات آن كساني هستند كه ساخته‏اند آنها را و غير از صانع هرچه جوهر باشد يا هرچه عرض باشد خدا نيست خالق آن ديگري است اين حرف كه خداي سبحانه خالق جوهر او نيست بدانيد هذيان است هذيانها را بگذاريد باشد براي صاحبانش اعراض را ساخته نسب را ساخته لوازم را ساخته ملزومات را ساخته ديگر خدا چهار تا را خلق مي‏كند ديگر زوجيت لازمه اربعه افتاده زوجيت جعل نمي‏خواهد! شما فكر كنيد اين زوجيت آيا چيزي هست يا چيزي نيست؟ اگر چيزي هست اين چيز خداست يا خلق؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه لوازم خودشان لازم ملزومات شدند يا كسي آنها را لوازم قرار داده؟ بله بعد از آني‏كه خدا مي‏سازد لوازم را و مي‏سازد ملزومات را آن وقت آن را تابع اين مي‏كند اين را متبوع او، آن وقت بله اين اوضاع هست لكن او صانع است و كلّ آنچه اسم شي‏ء بر آن صادق است بايد اين ساخته باشد آن را خودش خود را نمي‏تواند بسازد به دليل اينكه باقي ديگر هم خودشان خودشان را نمي‏توانند بسازند بلكه آن چيزهايي كه خيال مي‏كني تمليكت كرده الان تمليك تو نشده خودت به خودت اينها را نمي‏تواني بدهي يا از خودت بگيري خودت بخواهي بدهي نمي‏تواني تو بخواهي متغير نشوي حالت تغيير نكند نمي‏تواني الان در چنگ اويي او ولت نكرده و تا ولت كند نيست و نابود مي‏شوي.

خلاصه، وقتي مطالعه مي‏كني ملك خدا را قدرتش از همه چيز بهتر پيداست دليل قدرت او تمام اشياء است كه ساخته شده آن وقت پشت سر اين مي‏فهمي كه اينها به هذيان جاري نشده تا از روي علم نباشد نمي‏تواند جاري كند. مي‏خواهي بفهمي آن را فكر كن ببين وقتي نطفه را درست مي‏كنند براي مولودي اين الآن اين نطفه را به اين ميزان مي‏گيرد كه انسان درست شود اگر نطفه براي انسان است غذا را به ميزاني به جوري مي‏گيرد كه انسان شود اگر براي حيوان است به ميزاني مي‏گيرد كه حيوان شود براي حشرات است به ميزاني ديگر هميشه كارهاش را از پيش تدارك مي‏بيند پس مي‏داند تمام معلوماتش را و هنوز فرض اين باشد كه دست نزده باشد بر ملكش ــ  و محض فرض است نمي‏شود دست نزده باشد ــ  منظور اين است كه عرصه علم عرصه‏اي است فوق عرصه فعل، اگر اراده نكرده بود خلق را خلق نكرده بود آن وقت هم مي‏دانست و هيچ علمش زياد نمي‏شود بعد از خلق‏كردن و عرصه علم بالاست و زير پاي آن تمام افعال را كه مي‏خواهد بكند افتاده اينها همه معلومات او هستند علم او شرطش نيست سياهي در خارج باشد و نگاه كند به سياهي آن وقت علم او تابع معلومات باشد هميشه معلومات تابع علم اويند مي‏داند سياهي را چطور بايد كرد كه سياهي بشود آن وقت مي‏سازد سياهي را پس او داناست به علمي كه لايقبل الزيادة و النقصان يعني از تجربه به دست نمي‏آرد علمش را هركه وقتي علمش كم شد (معلوم مي‏شود ظ) قدري اين ناقص بوده هركه وقتي علمش زياد شد معلوم مي‏شود اين قدري جهل داخل علمش بوده صانع جاهل معقول نيست از روي جهل نمي‏شود اينها را بسازد و بريزد روي هم خودشان پيدا شوند اينها بعد نگاه كند به اينها و از اينها علم پيدا كند اين‏جور باشد نمي‏شود ساخت. پس او مي‏داند تمام موجودات را و همه معلوم او هستند و اين معلومات در عالم مشيت معلوم خداست مشيّتي كه تعلق گرفته به عقل آن مشيت معلوم خداست مشيتي كه به جسم تعلق گرفته معلوم خداست فواعل را ساخته اينها معلوم خدا هستند افعال فواعل را هم ساخته معلوم خدا هستند سر هم بايد بسازد مصنوعات را تا دست بكشد اينها خودشان نمي‏توانند موجود باشند. پس خداوند عالم مي‏دانست معلومات را پيش از تمام معلومات به حيثيتي كه يك لمحه‏اي طرفه‏اي قابل نيست علم او زياد شود و يك طرفه‏اي لمحه‏اي نيست كه غفلتي براي او باشد علم او كم شود پس اين علم است كه هست براي صانع و هنوز معلومي نيست براي صانع و ممكن نيست اين معلومات توي آن علم واقع شوند. پس معلومات در عالم امكان جاشان است. ديگر نمونه‏اش را عرض كردم ان‏شاءاللّه مسامحه نكنيد معلومات جاشان كجاست؟ توي ملك خدا. خدا وقتي نخواهد ملكش را خلق كند باز علم سر جاش است و هيچ اخذ از معلوم نشده و معلوم از روي علم معلوم شده نه از جاي ديگر خارج از علم پس اين را داشته باشيد و اگر اتفاق حديثي را هم ديديد كه وقع العلم منه علي المعلوم و نفهميدي يقينت را دست برمدار اگر بگويي اين لفظ را من نمي‏فهمم طوري نمي‏شود. پس يقين است كه خداي جاهل خدا نيست، خدايي كه علمش را اكتساب از معلوم خودش كند مخلوق است، خدايي كه اكتساب كند چيزي را از كسي خدا نيست.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه شما ببينيد خط را آن‏جوري كه مي‏خواهيد جاري مي‏كنيد و علمتان زياد نمي‏شود به آن خط تمام صنايعي كه صانعين انجام رسانده‏اند آن مصنوعات نرفته به آنها بچسبد و محال است خط برود در ذات كاتب پس جاي مكتوب تو كجاست؟ روي كاغذ. هيچ‏جا جاش نيست در خيال تو هم جاش نيست در خيال هم حروف خياليه از مداد ساخته نشده و محال است اين چيزي كه از زاج و مازو و عناصر اين دنيا بايد رنگ شود برود در عالم خيال اين از توي خيال تو نيامده اينجا و اين محال است برود در خيال خيال تو از راه چشم نگاه مي‏كند چيزي مي‏فهمد بفهمد حالا كه از راه چشم فهميد چه چيزش رفت پيش خيال؟ هيچ چيزش. پس مكتوب شما برود در خيال شما محال است خيال شما هم روي اين كاغذ نقش نمي‏شود خيال را اصلش روي اين كاغذ نمي‏شود آورد روي اين‏جور كاغذ همين‏جور مداد بايد نقش شود پس اين مكتوب ممتنع است در خيال شما برود و خيال شما ممتنع است روي كاغذ بيايد مع‏ذلك خيال شما بوده كه اين را روي كاغذ نقش كرده و اگر نداشته باشيد شما خيال نمي‏توانيد نقش كنيد اينجا اگرچه هماني را كه در خيال داري اكتساب از اينجا كرده‏اي كرده باشي همچنين اين خط كه اينجا نوشته شد معلوم است در خيال بوده كه نوشته شده پس وجود اين خط روي كاغذ دليل اين است كه تو كاتبي و مي‏تواني همين خط را دليل علم به كتابت خود هم قرار بدهي پس اين مكتوب توي ذهن تو نيست و ذهن تو بر روي اين كاغذ نيست آنچه روي اين كاغذ است همجنسهاي اين است آنچه در خيال است افعال صادره از خيال است نه چيزي خارجي. و هرچه روي كاغذ است جاش همين‏جا است پس اينها در خيال تو ممتنعند خيال تو هم ممتنع است روي كاغذ بيايد خدا هم نمي‏كند اين كار را مگر كسي حكمت نداشته باشد محض لفظ چيزي بگويد كه آيا خدا قادر نيست بكند؟ خدا قادر هست و محال را نمي‏كند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم هيچ تعظيم خدا نيست هيچ تعظيم خدا نكرده كه گفته خدا كار بد مي‏كند يا كار محال مي‏كند. چشم با ايني كه به اين كوچكي است آسمان به آن بزرگي را مي‏بيند پس نه چشم بزرگ مي‏شود كه آن وقت آسمان بيايد در آن قرار بگيرد نه آسمان كوچك مي‏شود ديگر خدا قادر نيست چشم را بزرگ نكند و آسمان را كوچك نكند و آسمان را در آن قرار دهد؟ هذيان است اگر كار به خودت بود بسا جوابت را هم نمي‏دادند، جواب ابلهان خاموشي است هذيانت را بگو و برو و جواب هم نمي‏خواهي. از بس طبايع مردم طالب باطلند هي بايد شرح و بيان شود. پس مي‏شود خدا آسمان را بياورد در چشم تو و الان هم آورده لكن تا كوچك نشود و به اندازه چشم تو نشود داخل چشم تو نخواهد شد و محال است بشود يا چشم تو بزرگ شود به اندازه آسمان و همين‏جور كارها كرده نفس انساني كه به همين بدن تعلق گرفته مسلطش كند تمام جسم را مي‏تواند در تحت تصرف تو آورد.

پس ديگر ملتفت باشيد فراموش نكنيد رساله چون رساله عجيب و غريبي است و شيخ مرحوم اعلي‏اللّه‏مقامه مخصوص اين مسأله اين رساله را نوشته‏اند و در همه بياناتش هم نيست كاري كه كسي زياد پاپي شده در اين مطلب مي‏فرمايند من رساله نوشتم و حواله به اين رساله مي‏فرمايند و اين‏جور پستا را در كتابهاي ديگر خودشان هم ننوشته‏اند.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس خدا معلومات و مخلوقات خود را تمامشان را مي‏داند و اين را هم مي‏داند كه اين مخلوقات خدا نيستند مي‏داند مخلوقند. پس خدا جميع عالم امكان را در عالم امكان مي‏داند عالم ازل را در عالم ازل مي‏داند هر چيزي را سر جاي خودش مي‏داند فاعل را سر جاي فاعل مي‏داند مفعول را سر جاي مفعول آسمان را در آسمان مي‏داند زمين را در زمين مي‏داند غيب را در غيب شهاده را در شهاده تمام را در رتبه خودشان مي‏داند و مع‏ذلك به غير از اين‏جوري كه عرض كرده‏ام نمي‏شود عبارت معني شود و اگر هم معني كنند معني نيست واللّه تمام را سر جاي خود مي‏داند نه يك‏سر مو پيش نه يك‏سر مو پس مع‏ذلك معلوم‏بودنشان دخلي به موجودبودنشان ندارد اگر ساختشان هستند اگر نساختشان نيستند. وجود ساعت دليل است بر علم ساعت‏ساز پس علم به جميع عالم امكان عالم خلق من الازل الي الابد الي الحدث هو ذلك العلم. علم به همه اينها تعلق گرفته به طوري كه قابل نيست زياد شود به طوري كه صانع معقول نيست غفلت از براي او دست بدهد همه را مي‏داند و هيچ اينها توي ذهن خدا نيست و خدا ذهن ندارد. پس عالم امكان جاش در عالم امكان است جاي مداد روي كاغذ است نه توي كلّه كاتب است. كرسي جاش كجاست؟ روي زمين كرسي را توي كلّه نجار نبايد برد گذارد، مگر مي‏شود برد؟ اينها هيچ مسامحه و شوخي نيست عرض مي‏كنم. پس مصنوعات جاشان كجاست؟ در عالم مصنوع. جاي نمد كجا است؟ اينجا. جاي فرش كجا است؟ اينجا. و هكذا حالا اينها كدام بنّايند؟ نه بنّاش نه فرشش نه آن چيزهاي ديگر پس اگر بنّايي نبود بِنايي نبود اين را مي‏بيني اوّل چيزي كه مي‏بيني قدرت بنّا را مي‏بيني بعد مطالعه مي‏كني مي‏بيني در به جاي خودش است پنجره به جاي خودش بعد مي‏فهمي كه دانا بوده مي‏فهمي كه صاحب سليقه بوده اينها كدامشان به شكل بنّا است؟ هيچ‏كدام. پس ديگر «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» خدا نه ليلي است نه مجنون نه وامق است نه عذرا، نه جماع مي‏كند نه حظ مي‏كند، خدا نه اكل دارد نه شرب، نه حظ مي‏كند. ليلي آن است كه مُرد مجنون آن است كه مُرد آني‏كه مي‏ميرد خدا نيست، خدا باشد بايد خدايي بتواند بكند هيچ‏كار نتواند بكند اعجز من كلّ عاجز است. مواد حالتشان اين است كه هي زنده‏اش كنند هي بميرانندش اين خودش لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً است. اين خداي شما كه همچو عارف شده‏ايد آيا اين است جلالش و عظمتش؟ آيا اين است كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و همه خلق اين است حالتشان. هر چيزي به دو صورت بيرون آمد بيرونش آورده‏اند، هر چيزي زنده است و مي‏ميرد به دو صورت درآمده گاهي خواب مي‏رود گاهي بيدار است اين لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا حيوةً و لا موتاً است آيا اين است تعريف خدا كه هيچ‏كاره باشد، جاهل صرف باشد؟ بله خودش به صورت جهل درآمده مگر همين‏كه اين را گفتي درست شد كار! اين خدايي كه طعن مي‏زند به جهال به لايعقلها، به عاجزين طعن مي‏زند و مي‏گويد ان الذين تدعون من دون اللّه لن‏يخلقوا ذباباً و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه اين خدايي كه ارسال رسل كرده مي‏گويد بت‏پرستي را چرا اي احمق مي‏كني؟! اين بتي را كه خودت ساخته‏اي يا مثل خودت ديگران ساخته‏اند و گذارده‏اند اين‏كه چشمش تو را نمي‏بيند كه ترحم كند بر تو، گوشش هم نمي‏شنود گوش ندارد كه صدات را بشنود چه مصرف پيش اين داد بزني يك جايي داد بزن اقلاً يك كسي بفهمد تو داد مي‏زني اين‏كه چشم ندارد گوش ندارد شعور ندارد اين مالك صحت و مرض تو و موت و حيات تو نمي‏تواند باشد چرا داد مي‏كني پيشش؟ پس اگر حماقت ريشت را گرفت و رفتي پيش انساني و گفتي اين چشم دارد مرا مي‏بيند، گوش دارد صداي مرا مي‏شنود، ترحم دارد به من رحم مي‏كند، اين ننه است، اين بابا است، رفتي پيشش گريه و زاري كردي و او هم خواست ترحم كند حالا نمي‏تواند چه خاك بر سر كند و محال است بتواند صدهزار هزار طبيب هم مي‏آورد طبيب درمي‏ماند نمي‏داند چطور معالجه كند بعد از آني‏كه رفتي پيش كسي كه مي‏فهمد رفتي پيش او چشم هم دارد گوش هم دارد دولت هم دارد، ضرر و نفع تو را هم مي‏داند طبيبها را هم او مي‏فرستد او مي‏تواند علاج درد تو را بكند طبيب نمي‏داند چه كند يا خير مي‏داند و دوا مي‏دهد تو هم دوا خوردي و علاج نشد چه خاك بر سرش بكند. پس برو پيش آن كسي كه مي‏خواهد دوات بدهد و با دوا چاقت كند و مي‏خواهد بي‏دوا چاقت مي‏كند پيش او مثل هم است برو پيشش تا نجاتت بدهد و علاج دردت را بكند و مي‏خواهد نجاتت بدهد و مي‏دهد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مردم كارشان قياس است مي‏بينند خيلي كسها دولت مي‏خواهند از خدا گريه و زاري هم مي‏كنند نمي‏دهد، صحت مي‏خواهند گريه و زاري هم مي‏كنند نمي‏دهد قياس مي‏كنند مي‏گويند بسا ايمان مي‏خواهيم خدا به ما نمي‏دهد دقت كنيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد ببينيد آيا هيچ ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده كه به من هركه ايمان آورد من ناخوشش نمي‏كنم؟ آيا هيچ ارسال رسل كرده كه هركه ايمان به من آورد ديگر نمي‏ميرد؟ هيچ چنين كاري نكرده دنيا را براي خراب‏كردن ساخته براي فاني‏شدن ساخته همه انبيا آمده‏اند دعوت به نجات مي‏كنند و لو تلف بدن توش باشد و لو تلف مال باشد اما مترسيد كسي اين روزها اين دعوت را نمي‏كند آنهايي كه يك وقتي كرده‏اند مي‏گويم انبيا دعوت به نجات مي‏كنند و لو تلف مال و جان توش باشد. پس بايد رفت هرجا او گفته. كسي كه تو را خلق كرده آيا نمي‏داند چه خلق كرده؟ تو نگاه كني بفهمي اين سفيد است آيا خودش نمي‏فهمد سفيد است؟ كسي كه تو را خلق مي‏كند آيا نمي‏داند تو حالا گرسنه‏اي؟ البته مي‏داند الاّ يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس او مي‏داند تمام چيزها را و هيچ از اين چيزها به او نمي‏چسبد نه به طور انطباع نه به طور ديگر، نه او رنگ مي‏شود از اينها به قول حِكمي هيچ انفعال براي خالق فعّال معقول نيست انفعال براي مخلوق معقول است خالق فعال است در ملك خودش خودش هيچ منفعل نمي‏شود لكن نجاتتان را خواسته اگر نخواسته بود نجاتتان را اصلش نمي‏ساختت هر چيزي را براي كاري آفريده خر را آفريده براي اينكه بارش كنند، اسب را آفريده براي اينكه سوارش بشوند و بتازند، سگ را آفريده براي پاسباني براي شكار كردن، انسان را آفريده و خبرت هم كرده كه تو را ساخته‏ام نه براي اينكه بار بكشي نه براي اينكه رزق تحصيل كني، تو خر نيستي بار بكشي، تو اسب نيستي سوارت شوند تو را ساخته‏ام براي بندگي ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون يعني خلق نكرده‏ام جن و انس را مگر براي عبادت و اينكه مرا بشناسند و مرا بخوانند.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات لايشذ من المعلومات شي‏ء كه خدا نداند در هر مرتبه‏اي از مراتب امكانيه افعال آنها اعراض آنها همه را مي‏داند لكن اينها نه جواهرشان خدايند نه اعراضشان مثل اينكه كرسي را نجار مي‏سازد و مي‏گذارد نه كرسي نجار است نه چوبش نجار است نه صورتش نجار است خودش را روي كرسي نمي‏چسباند هيچ صانعي جزء مصنوعش نيست اين كرسي قدرت نجار نيست قدرت نجار آن است كه در دست نجار است اگر مُرد تمام مي‏شود. پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته معلومات جاشان كجاست؟ در عالم امكان. حالا آيا اين خدا آمده در عالم امكان و دانسته عالم امكان را؟ نه هيچ نمي‏آيد مگر خيال كني بايد بيايد تا بداند، هيچ نمي‏آيد. پس او مي‏داند جميع مخلوقات را و در عالم مخلوقات خودش داخل نمي‏شود چراكه مزاحم خلقش نيست وقتي دانستشان معلومات مخلوط و ممزوج با او نمي‏شوند پس معلومات را مي‏داند و معلومات در عالم امكان جاشان است و علم خدا در عالم امكان جاش نيست كه بگويي يمكن ان‏يعلم و يمكن ان لايعلم ممكنات جاشان در امكان است يمكن ان‏يكونوا يمكن ان لايكونوا پس آنچه در عالم امكان است حيث معلوميتشان دخلي به حيث مخلوقيتشان ندارد حيث مخلوقيتشان تابع حيث معلوميتشان است هركه را هرچه ضرور داشت به فعل بخصوصي ساخت و آنجا گذارد و وقتي هم گذارد استزاده علم نمي‏كند و قهقري برنمي‏گردد از مصنوع خودش علمي براي خود اكتساب كند. پس جميع معلومات خودش را به مشيت خودش مي‏سازد و مي‏گذارد و از روي علم خودش مي‏سازد و اينها نه قبل از وجود خودشان نه بعد از وجود خودشان نه حين وجود خودشان هيچ‏بار خدا نمي‏شوند هيچ‏بار علم خدا نمي‏شوند ممكن نيست معلوم نباشند و محال است معلوم نباشند و معني اين حرف را غير حكيم نمي‏فهمد محال است شي‏ء باشد و معلوم‏اللّه نباشد چراكه معلوم‏بودنش پيش از بودنش است و اين حالت معلوميت است و ان‏شاءاللّه حالا ديگر اقلاً پيرامونش بگرديد هل اتي علي الانسان حين من الدهر لم‏يكن شيئاً مذكوراً در تفسير اين مي‏فرمايد كان مذكوراً في العلم در تفسير اين مفسرين درمانده‏اند بعضي معني مي‏كنند كه «هل» به معني «قد» است لكن هيچ احتياج نيست به اين تكلّفات تفسيرهاي خودشان سر راست و درست است واقعاً به طور استفهام انكاري مي‏فرمايد هل اتي آيا وقتي بود خدا دانا نباشد؟ اگر يك وقتي نمي‏داند چطور موجودشان مي‏كند؟ پس هل اتي علي الانسان و علي جميع اهل الامكان كه لم‏يكن شيئاً مذكوراً في العلم؟ همچو وقتي نيامده و همين‏طور شرح مي‏فرمايند خودشان به جهتي كه تمام مخلوقات همه معلوم خدا هستند و آينده‏ها هنوز به وجود نيامده‏اند. ديگر ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد تا يك‏طبقه كه محكم شد آن‏وقت برويم سر طبقه ديگر.

پس خدا در اينكه تمام مملكتش را از جواهر و اعراض خلق كرده شكي نيست همه را از روي علم خلق كرده پس همه معلوم خدايند و معلوم‏بودنشان منافات با موجودبودنشان ندارد. پس تمام آنچه هست خدا همه را مي‏داند و دانش او دخلي به عالم امكان ندارد و امكان نيست و او مي‏داند امكان را پس امكان و اهل عالم امكان را مي‏داند و هنوز هيچ‏چيز خلق نكرده هيچ استزاده هم نمي‏كند و هيچ جهلي براي صانع معقول نيست.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس يازدهـم ــ  دوشنبه 11 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان هذه المسألة من المسائل التي العالم فيها في الحقيقة كالجاهل بها و اعلم ان لي كلاماً اوردته في رسالتي «لوامع‏الوسائل في اجوبة جوامع‏المسائل» للشيخ عبدالعلي التوبلي في المسألة الخامسة في قوله ايده اللّه في قوله صلي اللّه علي محمد و آله اللّهم زدني فيك تحيراً و كان ذلك الكلام في تحقيق هذه المسألة لايوجد نظيره في كتاب بل كل قول دونه سقط و كل معني سواه غلط و لقد جاوزت فيه ممتد الدهر و سبحت في استخراجه برهة من السرمد فاحببت ان‏انقله في هذه العجالة ليسبق اليه من جرت نطفته في الذر الاول و اوصيك قبل ان‏تسمع ان لاتقصر علي الفاظه او علي معانيه فتفوتك مقاصده و مباديه و هو:

اعلم ان اللّه سبحانه و تعالي علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء بمايمكن في ذواتها و مايمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم اذ لامعلوم تمام شد مطلب حالا ديگر شرح اين حرفهاست و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه، هي به ذات برمي‏گردد و به كينونت عليه به ما برمي‏گردد بما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به يعني ذوات معلومات فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به به آن‏جوري كه بايد باشند في كلّ رتبة من المراتب هرچه هست همه معلومند من مراتب الوجوب الي الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل همچو مي‏شود كه فاقتضت ذواتها مايمكن لها و يمتنع في الامكان في كلّ رتبة بحسبها الفاظ ظاهرش را بگيريد درست نمي‏آيد مردم ديگر اينها را برنخورده‏اند هيچ نفهميده‏اند يك‏خورده پيرامونش گشته بودند هزار بحث مي‏كردند في كلّ رتبة بحسبها رتبه دارد مراتب دارد جواز نيست علي ذلك تكثر هم نيست ممكنات هم خلق نشده في كل رتبه به حسب همان رتبه غيب غيب و شهاده شهاده همه در رتبه‏هاي خود هستند همه را هم خدا مي‏داند همه هم سؤال كرده‏اند خدا بداند اقتضا كرده‏اند محتاجند بداند في كلّ رتبه بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات ببينيد كه اقتضاءات جمع دارد پس بدانيد به عدد ذرّات اشياء اقتضاء هست باز جمع دارد من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلّها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات مالها من تلك الصفة سؤال از او مي‏كنند فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بماسألته في كلّ رتبة بمالها فيها و مرجع لها به آن بمايمكن لها و يمتنع فيها بر مي‏گردد و هذا الحكم هي تلك الصفة التي هي ظلّ الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كلّ مربوب في كلّ رتبة بحسبها و تلك المعلومات با همه تكثراتش و به هر لحاظي هم كه مي‏خواهيد بگيريد بكلّ اعتبار لا شي‏ء هيچ‏چيز نيستند اما لا شي‏ء في الازل آنجا نيستند اما شيئند در جاهاي خودشان و تلك المعلومات بكلّ اعتبار دو اعتبارش يكيش همين است كه مي‏فرمايد ربوبية اذ لامربوب يكي ربوبيت اذ مربوب و ديگر هر طور تو اعتبار كني اينها در ازل نيستند همين‏طوري كه كرسي در ذهن شما نيست و بيانش همين است كه فرموده‏اند آدم مأيوس نيست از فهمش بكلّ اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ انها شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان در امكان معلوم است همه سر جاي خود هستند چطور مشيت تعلق بگيرد اما في الامكان چطور هستند فهي شي‏ء بماشاء كما شاء يعني انها شي‏ء بذلك الحكم و هو ظلّ الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ماسألته من الوجود هر طوري خودشان سؤال كردند و امكن فيها مااقتضته من الامكان پس عطا مي‏كند به واسطه آن حكم و آن مشيت كه به ايشان تعلق داده چه را؟ هرچه را سؤال كردند اقتضا كردند هيچ حاجت از آن راه نيست. اين لريهاش را مسامحه نكنيد كه تمام حكمت است نهايت من به اصطلاح مردم ديگر نمي‏گويم، اصطلاحات آنها علم نبوده سراب بوده بعد كه مشيت تعلق مي‏گيرد سؤال مي‏كنند هرطور سؤال مي‏كنند آن‏طور مي‏سازند. حالا اگر اقتضا مي‏كند در وجود باشند به وجودشان مي‏آرد اقتضا مي‏كند در امكان باشند مي‏ماند در امكان فاعطاها بحكمه و مشيته ماسألته من الوجود يعني آن معلومات سؤال كنند اگر وجود خواستند وجودشان بدهد و امكن فيها مااقتضته من الامكان آن را هم سؤال كردند و ان لم‏تقتضه في الوجود فما لم‏تقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان كلمه به كلمه‏اش شرح همان مطلب خودشان است درست دل بدهيد اول درس است.

فاعلي كه از روي تعمد كاري كند نمونه‏اش انسان است ملتفت باشيد انسان اول اراده مي‏كند بيايد مي‏آيد مي‏روم فلان‏جا بعد مي‏رود، فلان‏كار را مي‏كنم بعد مي‏كند. پس اول اراده مي‏كند نيت مي‏كند بعد مي‏كند نهايت پيش خدا نيت اسم نمي‏گذاري مي‏گويي اراده مي‏كند چون انسان احسن تقويم است و اعجوبه عجيب غريبي است كه مثلش را خدا خلق نكرده و جامع جميع مراتب است به اين‏طور ملك نمي‏تواند علم پيدا كند جن به اين‏طور و به اين‏جور نمي‏تواند علم پيدا كند خلقنا الانسان في احسن تقويم اعجوبه غريبي است كه عرض مي‏كنم نيست چيزي كه انسان نتواند آن را بفهمد همه چيز را مي‏فهمد حتي آنهايي كه لفظش جوري است كه نمي‏توان فهميد آنها را هم مي‏فهمد و مي‏فهمد كه لفظش اين است كه نمي‏توان فهميد. آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه مي‏فرمودند هر جايي را همان‏جوري كه هست بايد فهميد شخصي در بيابان منزلش است مي‏تواند يك‏دفعه بگويد منزل من عمارت ندارد، خانه ندارد، خانه‏هاش ديوار ندارد، ديوارهاش طاقچه ندارد و هكذا لابد مي‏شود به اصطلاح مردم حرف بزند مي‏گويد ديوار دارد اما ديوارهاش طاقچه ندارد آن آخر آخرش مي‏خواهد بيابان را شرح كند آن كسي كه بيابان را ديده مي‏داند اين مي‏خواهد منزل خود را شرح كند. پس ملتفت باشيد دقت كنيد جايي كه موجودي هنوز خلق نشده و او مي‏داند موجودي را كه بعد مي‏سازد او مي‏داند آن موجود را و آن موجود موجود نشده اين نمي‏تواند آن را بداند. و ببينيد اين را مي‏فهميد. پس تمام موجودات بعينه مثل خودتان و كارهاي خودتان فاخوري كه هي كاسه و كوزه مي‏سازد فرض كنيد نسازد و نگذارد، كدام كاسه بشناسد فاخور را؟ پس اينها نمي‏شناسند او را اما فاخور خودش مي‏داند يك وقتي خواهد شد كه شروع كند به كاسه و كوزه ساختن و خواهد ساخت فرضش هم اين است كه تخلف نخواهد كرد پس او علمش تامّ است به صنعت خودش و اگر باشعور هست مي‏داند كاسه يعني چه براي چه مي‏سازد، چند سبو مي‏سازد هريك را مي‏سازد براي كاري مي‏داند براي چه كار است. باز مردكه احمقي است كه نمي‏داند به جهت اين است كه اينها از عواقب امور مطلع نيستند لكن آني‏كه همه كارهاش را از روي قصد مي‏كند پس مي‏داند چند كاسه خواهند خريد پس مي‏داند و به همان عدد مي‏سازد، چند سبو محتاجٌ‏اليه است به همان عدد مي‏سازد نيست چيزي كه صانع براي كاري بخصوص تعمد نكرده باشد بسازد اين است كه گاهي لري مثل مي‏زنم كه برزگر مشتي از گندم مي‏پاشد ديگر بداند هر دانه كجا افتاد نمي‏داند اما صانع مي‏داند كجا افتاد و او هم دست اين را حركت داده و هم به خيالش انداخته كه اين دانه‏ها را بپاش كه بدروي و بخوري و خود او بسا نمي‏خورد از آن گندم، مقصود خدا به عمل آمده اين به عمل نيامده رزق اين را دست او نداده بودند صانع مي‏داند هر دانه كجا افتاده خودش انداخته يكي را براي مار انداخته و يكي را براي مور يكي را براي مرغ يكي را براي آدم يكي براي اينكه بپوسد يكي براي اينكه سبز بشود و هكذا.

پس بدانيد جميع امور اتفاقيه در ملك خدا نسبت به خدا بدهي اتفاقي پيدا نمي‏شود و همه را تعمد مي‏كند. اگر دانا نباشد نمي‏تواند بگذارد. ساعت را اگر ساعت‏ساز نداند چه چرخي مي‏خواهد و چه‏جور بايد درست كرد آن‏جور چرخ البته نمي‏تواند درست كند كجا بايد گذارد البته نمي‏تواند آنجا بگذارد. پس جميع اهل صنايع در آن قدري كه صنعت دارند بايد دانا باشند پيش از كردن آن صنعت و آن‏وقت عمل را از روي علم بكنند و هم علمشان و هم عملشان در دست خودشان است الاّ اينكه علم سابق است بر عمل و عمل جزء فجزء از روي علم جاري مي‏شود. پس علم يك علمي است كه مي‏داند تمام صنعتش را و مي‏داند امروز مشغول نخواهد شد آن علم نبود ندارد و معلومش هم نبود ندارد. ان‏شاءاللّه دقت كنيد به غير از اين‏جورها جاهاي ديگر نمي‏شود پوستش را كَند به اين‏طوري كه من پوستش را مي‏كَنم. مي‏داند امروز كه فردا كرسي مي‏سازد به جميع جزئياتش هم داناست فرض كنيد صادقي به او خبر داده كه بعد موفق خواهي شد فردا كرسي مي‏سازيم از صبح تا شام مي‏نشينيم به تدريج كرسي مي‏سازيم و فردا هنوز نيامده و تدريجاتش هنوز نيامده و تمام تدريجات را مي‏داند با كدام ارّه با كدام تيشه بايد ساخت تمام اين معلومات پيش آن نجار هست و هنوز نه دست به كاري زده و نه ساخته. اين يك علمي است پيش نجار و اين علمش هيچ محتاج به فردا نيست كه فردا بيايد تا بداند فردا نيايد هم اين علم را دارد فردا چوب باشد يا نباشد اين علمش بسته به آن چوب نيست تمام علم پيش عالم هست و آن صنعت هنوز نيامده. پس اين علم محتاج به متعلق نيست پس علم هست و آن معلوم كرسي با چوب با ارّه با تيشه و اسباب اينها همه داخل معلوماتي هستند كه در روز پيش مي‏داند كه فردا اينها را به كار خواهد برد و او در علم خودش محتاج به آن ارّه نيست محتاج به آن تيشه نيست بلكه بسا صانعي هم كه بگويد فردا تيشه‏اش را هم مي‏سازم ارّه‏اش را هم فردا مي‏سازم و صانع همين‏طور كار كرده. پس دقت كنيد علم خودتان هم بي‏متعلق موجود است و هيچ نقصي در آن نيست پس اين علمي است تمام اگر علمتان ثابت است فردا همان‏جور چيزها كه روز پيش خيال مي‏كرديد بر طبق آن عمل مي‏كنيد و آن علم پيشتر متعلق هم نداشت و درست بود حالا روز بعد جزء فجزء همراه هر فعلي علمي هست و اين علمتان كأنّه غير از آن علمتان است و لو كأنّه يك علم است و «كأنّه» عرض مي‏كنم تعمد مي‏كنم در لفظ كه كأنّه اگر صريح بود كأنّه نمي‏گفتم كأنّه غير اوست و كأنّه خود او است و همين‏جور است به همين پستايي كه مي‏گويم و مي‏آيد بعدش كه لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء آن علم دويمي هم كأنّه علم اولي است پس علم ثاني هم از عرصه شما است نه از عرصه آن چنانچه قدرتش هم از شماست نه از او پس قدرتش هم به شما برپاست و شما روز پيش هم قادر بوديد و هنوز دست نزده بوديد پس قادر بوديد اذ لامقدور بله نهايت مي‏گفتي فردا مي‏سازم كي قدرت شما به مقدور تعلق گرفت؟ فردا امروز قادريد اذ لامقدور اما فردا قادر اذ مقدور. پس كأنّه دو قدرت است اما از يك شخص آمده هماني كه ديروز قادر بوده امروز هم قادر است با همان قدرت امروز كار مي‏كند نه كه قدرتي تازه به چنگ آورده باشد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه اگر يك قادري روز بعد قدرتي اكتساب كند شما اين را بيندازيد از مطلبي كه در دست هست چه مضايقه فواعل خلقيه خسته بشوند روح است و بيرون آمده و خسته مي‏شود شايد غذايي بخورد مجدداً و بخار كند قوت دوباره تعلق بگيرد و اين قدرت غير از آن قدرت است اما فكر كنيد قدرت خدا نمي‏شود اين‏جور باشد به جهتي كه او به حركت و زحمت و آن‏طوري كه كاري مي‏كند چيزي از او تحليل نمي‏رود كه بدل مايتحلل بخواهد. خوب دقت كنيد كه لفظ «كأنّه» آنجا بهتر جاري مي‏شود علم اذ مربوب علم اذ لامربوب قدرت اذ مقدور قدرت اذ لامقدور همه صفات اين دو را دارد و واقعيت هم دارد صانع تمام صنعش را همين‏جور مي‏كند خدا آبها خلق مي‏كند ما نمي‏دانيم كه براي چه مي‏كند يك وقتي خبر مي‏شويم براي چه بود غذا هم خلق مي‏كند ما نمي‏دانيم براي چه بود يك وقتي خبر مي‏شويم برد به چين از چين آورد اينجا پس هي اوزار او پيش پيش ساخته شده براي خلقِ بعد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه واللّه شخص عالم دستپاچه نمي‏شود در ملك خدا اقلاً راهش به دستتان بيايد به جهتي كه هيچ‏چيز در چنگ آدم نيست حالا كه نيست به هيچ‏چيز خاطرجمع مشو همه‏اش را در دست او ببين آن وقت آسوده برو بخواب اينها را ديگر زور نبايد زد فطري تمام مردم است كه تكليفشان كرده پس آنچه را خيال مي‏كني مالكي، كلّه خيال را بكوب كه براي چه دلم خوش باشد؟ بلكه آمدند بردند آنچه را خيال مي‏كني نداري چه خبر داري؟ يكبار ديدي آوردند براي تو. پس هرگز مأيوس مشو مغرور هم مشو توكل بر صانع كن برو آسوده پشت بخواب هرچه گفته‏اند همان را بكن.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه علمي كه مقترن به فعل است و سرش بسته به فعل است و علمي كه سابق است هر دو براي صانع است و صانع هم علم امروزي مال اوست هم علم فردا كه در ميان ما علم انتظاري اسمش است نه اينكه ذات او انتظار دارد. پس نطفه را كه مي‏سازد از براي مولود هنوز نساخته در عرصه مشيت است در عرصه قدر است در عرصه قضاء است هنوز به امضا نرسيده حالا اين را كه هنوز فلان بچه نكرده پس انتظار دارد اما دخلي به ذاتش ندارد. بله ذاتش مي‏داند فردا مي‏سازد اين را و فردا را هم مي‏سازد. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس علمي كه تعلق مي‏گيرد به معلوم و علم انساني خيلي شبيه است به آن بلكه اين علم انساني ظلّ همان علم است و اين علم را عمداً به انسان داده به جهت آنكه از او خواسته‏اند اين را واللّه اگر انسان از راهش برآيد علومي مي‏دهند به انسان كه «لايتطرق فيه الخطاء» گاهي شيخ مرحوم از اين حرفها زده‏اند و مردم وحشت كرده‏اند بعضي ديگر كه بي‏اعتنا بوده‏اند خيال كرده قورتي زده و عُجبي كرده اين حرف را زده، بعضي ديگر كه تسليمش را داشته‏اند غلو كرده‏اند كه چون اين حرف را گفته پس معصوم است و واللّه نه ادعاي عصمت كرده نه اين حرفش دروغ است سعي كنيد در همه كارهاتان زبانتان را همراه فهمتان بياريد هرچه مي‏نويسيد نوشته‏تان عقيده‏تان باشد از روي دلتان باشد. پس آن كسي كه گفت «لايتطرق في كلماتي الخطاء» بسياري از احمقهاي خودماني همين شيخي‏هاي نادان از اين فرمايش خيال كرده‏اند شيخ معصوم بوده. چطور معصوم بوده و حال آنكه مي‏بينيم در كتابهايي كه به خط خودشان نوشته‏اند سهو كرده‏اند و نوشته‏اند و خطا بوده چيزي ديگر نوشته‏اند. ديگر نبايد ما احمق شويم مثل آن احمقي كه بوده آن خري كه شنيده‏ايد اسمش را كه گفته عمداً خط مي‏زده شما هم همان‏جور بنويسيد و خط بزنيد. شما دقت كنيد باشعور باشيد اگر غلط نبود كه خط نمي‏زد و عمداً لفظ غلط نمي‏نويسد سهو كرده غلط نوشته پس معصوم بوده يعني چه؟ پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد علم بي‏خطايي از براي طبقه اهل حق هست و حتم است براي خدا كه اين علم باشد و به آنها مي‏دهد و به همين علم است كه تو ادعا مي‏كني كه تشيع بر حق است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و وقتي عرض مي‏كنم مي‏يابيدش كه همه اهل حق و همه اهل اديان اگر همچو نگويند اهل آن دين نيستند دين شيعه يقيناً دين خداست از آسمان آمده و از جانب خداست و احتمال نمي‏رود دين يهوديها از جانب خدا باشد دين نصاري از جانب خدا باشد حالا وقتي مي‏روي پيش سنّي‏ها به همان سنّي اگر بگويي آيا تو احتمال مي‏دهي كه دين تسنّن باطل باشد؟ اگر احتمال بدهد محاجّه نمي‏تواند بكند، يهوديها همين‏طور اگر احتمال بدهند دين يهوديها باطل است نمي‏توانند اثبات دين خود را بكنند نصاري هم همين‏طور است. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه يكپاره عقايد هست كه بايد بتّ بر آن كرد كه اين‏چنين است و غير اين نيست ديگر اين‏جور عقايد «لايتطرق فيه الخطاء» و انسان در آن عقايد به حدّ عصمت مي‏شود ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه اين را مي‏فرمايند مي‏فرمايد من حيث التابعية يعني ايني‏كه مي‏گويم از روي آني است كه خدا گفته حالا كه خدا گفته خطا نمي‏شود توش باشد اگر خطا توش باشد بايد ديگر هيچ اهل حقي نباشد مگر خود معصومين پس متبوعين اصلند تابعين كه دست به دامان آنها مي‏زنند معلوم است خطا نكرده‏اند من حيث التابعية. پس همه عقايد بايد «لايتطرق فيه الخطاء» باشد پس خدا خداست يقيناً خطا در اين راه ندارد، خدا يكي است يقيناً شكي در اين راه ندارد. ديگر حالا يك‏پاره الفاظش مبذول شده محل وحشت نيست و اگر تازه آمده بود در دنيا مورد بحث مي‏شد حالا شما خيال كنيد تازه آمده با دليل و برهان بفهميدش اينهايي كه به لفظ قناعت مي‏كنند لفظ حق مبذول است در همه‏جا لكن فهمش معناش «المعني في بطن الشاعر» باقي ديگر نمي‏دانند حالا ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه انسان چيزي باشد كه نفهمد نمي‏شود ببينيد چيزي بزرگتر از خدا نيست و مي‏فهمد خدا قادر است يقيناً اين عقيده بايد پيدا شود اين‏جور چيزها خطا درش راهبر نيست.

باري، برويم سر مطلب پس مطلب را از دست ندهيد علم شخص عالم امروز به اينكه فردا فلان‏كار را مي‏كنم اين علم بسته به اين فاعل است نه به فردا و اين علم صادر از اين فاعل است نه از فردا مكرر اين را گفته‏ام و كم ضبطش مي‏كنيد مي‏خواهم عرض كنم هر فعل صادر از هر فاعلي اين فعل در وجود خودش احتياج به متعلق ندارد مثل اينكه چراغي كه روشن شد نور آن چراغ همراه آن هست مي‏خواهد اطاق باشد يا نباشد فعل صادر از هر صانعي به او بسته است ديگر آن اذ مربوبش هيچ لازم نيست باشد اين است كه تمام صفات الوهيت همه‏شان همين‏جورند. ملتفت باشيد پس خدا حكيم است پيش از آنكه حكمتش را به كار برد و وقتي به كار برد هيچ زياد نشده حكمتش قابل زياده نيست و قادر است اذ لامقدور به جهتي كه قدرت صادر از صانع است نه از آب و خاك كه اين اطاق از آن ساخته شده اين اطاق باشد يا نباشد كه قدرت او كمي ندارد. علم صادر از عالم است و به او بسته است باز بستگيش را شما بيابيد كه نچسبيده. لفظ چسبيده و بسته گفتم چاره ندارم بگويم بسته به او نيست دخلي به او ندارد عيب مي‏كند و خيلي از احمقها همين‏جور تنزيهات مي‏كنند و شرك است. فكر كنيد اگر فعل به فاعل نچسبيده باشد بلكه به كسي ديگر چسبيده باشد چرا فعل مال من باشد، مال ديگري نباشد؟ پس حرارت البته متصل است به حارّ و برودت متصل است به بارد و قدرت البته متصل است به قادر علم البته متصل است به عالم جهل البته متصل است به جاهل، عجز هم به عاجز بسته لكن اگر شنيده‏ايد صفات خدايي صفات زايد بر ذاتش نيست ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد صفات شما هم زايد بر ذات خودتان نيست اما چه فايده مردم خودشان را هم نشناخته‏اند كه بتوانند خداي خود را بشناسند خود را گم مي‏كنند خود را خيال مي‏كنند همين جثه آن‏وقت مي‏بينند اين هيئت قعود روي اين بدن چسبيده و اين صفت زائد است بر اين بدن و همچنين قيام روي اين بدن چسبيده و اين صفت زائد است بر اين بدن مقترن به اين بدن شده چنانكه مي‏فرمايند لشهادة كلّ صفة انها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران حالا اگر خدا هم اين‏جور باشد خدا صفت زايد بر ذات ندارد شما چرت نزنيد اقلاً خودتان را بشناسيد تا خداي خود را بشناسيد.

عرض مي‏كنم اين بدني كه تو داري حركتش مي‏دهي با اين پوستيني كه دوش مي‏گيري يك‏جور مي‏ايستد يك‏جور مي‏نشيند نهايت اين نزديكتر است به تو آن دورتر و فعل صادر از فاعل زايد از فاعل نمي‏شود فعل صادر اگر زايد شود او هرچه هست تغيير پيدا مي‏كند پس مردم در ملك يكپاره جاها مي‏بينند و تحقيقش را نكرده‏اند گولتان زده‏اند. پس فكر كنيد ذات زيد آيا به فعلش فاعل است يا بي اين فعل؟ ببينيد زننده به زدن زننده است يا به نزدن زننده است؟ نصرت‏كننده به ياري‏كردن نصرت‏كننده است يا به نصرت‏نكردن؟ فكر كنيد. پس فكر كنيد هر فاعلي كائناً ماكان به فعلش فاعل است يك كاري مي‏كند آن وقت مي‏گويند كاري كرده و فعل صادر از فاعل است فعل صادر زايد بر ذات نمي‏شود باشد هيچ‏جا فعل شما زايد بر ذات شما نيست وقتي حركت مي‏دهي دست را از اين دست حركت ناشي شده البته حركت خود دست نيست يا روي دست نچسبيده پس هر فاعلي فعلش را انشاء مي‏كند به فاعلي فعلش را احداث مي‏كند اين فعل را روي ذات او نمي‏شود چسباندش و هي مكرر بايد گفت اين مطالب را تا سر كلافش به دست بيايد باز مي‏بيني گاهي زيد مي‏ايستد گاهي مي‏نشيند گاهي زايل مي‏شود اين صورتها باز خيالات مي‏آيد كه اينها چسبيده روي ذات. خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه چيزي كه روي ذات چسبيده خوب دقت كنيد مسامحه نكنيد مثل سواد روي مداد چسبيده اين فعل مداد است آخر اين علامتي دارد ما شعور داريم مي‏بينيم اين مداد را هر جا مي‏بريم سواد همراهش مي‏آيد پس سواد چسبيده است روي مداد از اين جهت مدادي كه جاري شده در همه حروف سوادش همراهش است اين است كه مي‏فرمايند صفت ذاتيه مؤثر محفوظ است در ضمن تمام آثارش و اين حكمي است كه كرده‏اند اگر صفت ذاتيه مؤثر محفوظ نباشد در ضمن آثار ما هيچ آتش را از آب نمي‏توانيم تميز بدهيم آتش يك حقيقتي است گرم جميع افرادش گرم است كار همه خلق اين است هركس اهل خبره چيزي شد از آن نمره[11] كه چيزي دستش دادند مي‏شناسد آهنگر هر فردي از آهن به دستش بدهي تميز مي‏دهد كه اين آهن است، صرّاف طلا و نقره را تميز مي‏دهد يك فردش را كه ديد باقي را مي‏شناسد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس صورت ذاتيه ذهب توي اين اشرفي است توي آن بازوبند هم هست توي آن انگشتر هم هست طلاشناس همه اينها را مي‏بيند طلا است و اگر صفت ذاتيه ذهب توي اشرفي نبود بايد به صرّاف مشتبه شود كه اين طلاست يا نه. پس صفات ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در ضمن تمام آثارش. باز اين يكي ديگر را داشته باشيد آثار و لو اين ريال غير از آن ريال است متبعض است لكن اين به تمامش نقره است آن هم به تمامش نقره است طلا هم همين‏طور اما وزن اين دخلي به وزن آن ندارد وزن آن دخلي به وزن اين ندارد سكه‏اش هم همين‏طور سكه‏هاي تهران و كاشان و اصفهان نقره را از نقره‏بودن نمي‏اندازد كه منافات داشته باشد با نقره‏بودن سكه‏ها هيچ‏كدام غير نقره نيست بلي اين ريال غير آن است به جهتي كه تهراني است مگر تهراني منافات با نقره‏بودن دارد آن يكي سكه‏اش خراساني است مگر منافات دارد خراساني‏بودن با نقره‏بودن؟ همين‏جور عرض مي‏كنم خدا به تمامش ــ  و خدا تمام ندارد و منزه و مبرّاست از كلّ و بعض لكن چون همين الفاظ در اخبار است من هم مي‏گويم ــ  خدا به كلّش در اسم العالم است و خدا كلّ ندارد در اخبار هم لفظ كلّ مي‏گويند و تدارك مي‏كنند همين‏طور خدا به كلّش قادر است و كلّ ندارد بعينه همان‏طوري كه عرض كردم نقره به كلّش در اين ريال است و به كلّش در آن ريال است اين نصف نقره نيست آن نصف نقره. آنهايي كه نصفش نقره است آنها ريال اسمش نيست آنها رواج بازار نيست مغشوش است ريالهاي رواج اين به كلّش نقره است آن به كلّش نقره است نقره به كلّش اين ريال است به كلّش آن ريال است لكن اين‏جور كلّي‏ها را كه ريالها دارند نقره ندارد كلّ نقره اگر اين ريال بود بايد جاي ديگر نباشد پس كلّش در ريال است و كلّ ندارد تمامش در ريال است تماميت ريال نيست.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس ذات خدا خودش به كلّش عالم است و لا كلّ، ذات خدا به كلّش قادر است و لا كلّ، به كلّش حكيم است و لا كلّ، به همين‏طور بيابيد اسمهاي خيلي كوچك را اسمهاي فعليش مثل اسمهاي ذاتيش مي‏ماند پس به كلّش اوست خالق هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء هيچ‏كس هم واللّه گول نخورده هركه يقيناً راستي راستي گول خورده باشد خدا از او مؤاخذه نمي‏كند مؤاخذه از آن كسي هست كه گول زده كه چرا گول زدي هر جايي را كه راه گول در آن گذارده باشد از فريفته‏شده مؤاخذه معقول نيست ستمش همين بس كه گول خورده اين را بايد خلعت داد آدم كه گول خورد مستحق خلعت شد به اين جهت بود اين‏قدر خدا كرامات به آدم كرد در عوض اينكه شيطان به او گول زد و اجتباء كرد و برگزيد او را عوض اينكه شيطان گولش زد او هم گول خورد اما مقدّر كرده بود گول بخورد گول كه خورد او را نمي‏زنند كه چرا گول خورده‏اي. آن‏كه ناخوش است همان ناخوشي بس است او را ديگر حالا لگدي هم به او بزنند كه چرا ناخوشي! مي‏گويد مگر من دست خودم است؟ هر فريفته‏اي نمي‏داند گولش مي‏زنند اگر حاكم عدل باشد خلعت مي‏دهد و دلداري مي‏دهد كه دشمنت را مي‏گيرم و انتقام مي‏كشم غلط كرده كه فريب داده. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عصيان آدم محض اين بود كه واللّه مي‏خواستند به او ترحم كنند به همين جهت سست انداختند كه گول بخورد براي اينكه خلعتش بدهند اما شيطان گول زد از او مؤاخذه مي‏كند معصيت يك‏جور معصيت است معصيت او معصيتي است از روي مكابري و معصيت اين معصيتي است كه خواسته‏اند ترحمش بكنند به جهتي كه مظلوم واقع شده بود.

خلاصه برويم سر مطلب مي‏خواهم نتيجه ديگري بگيرم و آن اين است كه دين را خدا اگر محل فريب قرار داده بود از هيچ‏كس مؤاخذه نمي‏كرد كه تو چرا گبري، تو چرا يهودي شدي، چرا نصارايي؟ محل گول‏خوردن را ملتفت باشيد در معاملاتتان گول مي‏زنيم مي‏خوريم و رسم شده اين گول‏زدن نيست و گول‏خوردن نقلي نيست محل گول‏خوردن قرار بدهد ديگر مؤاخذه نه از يهود بايد بكند نه از نصاري نه از سنّي نه از هيچ بي‏ديني معقول نيست بكند و اگر چنين شد پس همه خوبند و همه اهل بهشت و هيچ همچو ديني پيدا نمي‏شود كه بگويد همه خوبند همه حقّند مگر صوفيها كه از همه ضايع‏ترند و نجس‏ترند كه با همه صلح كلّند، از حيّز انسانيت همه اديان بيرون رفته‏اند. پس ملتفت باشيد كه با بصيرت بيابيد كه اصل وضع دين جوري است كه محل اغتشاش و گول‏زدن نيست و اگر ديديد كسي رفت و نشنيد و نگرفت مي‏داند و نمي‏آيد خدا هم مؤاخذه مي‏كند بله كارشان زور نيست كه خدا حتم كند كه بگيريد اين كارشان نيست خدا از آدم تا خاتم هميشه اين را خواسته كه اگر حالا روز است تو چشمت را باز كن و ببين و بگو روز است و اگر شب است بگو شب است اگر فلان راست مي‏گويد و تو هم فهميدي راست مي‏گويد بگو راست است اگر فلان دروغ مي‏گويد و تو هم فهميدي دروغ مي‏گويد بگو دروغ مي‏گويد. پس دين را خدا محل اغتشاش قرار نداده قرار داده بود از جميع شـٔن و شعب كه مدعي دينند بايد از آنها مؤاخذه كنند چراكه كسي به اين عقيده باشد البته داخل اين طايفه ضالّه مضلّه است پس انسان كه فكر مي‏كند تمام مسائل مباديش بايد از اين باب باشد خدا جوري مي‏كند كه اهل حق مي‏دانند حقّند به طور بتّ و جزم و مي‏دانند ماسواي اينها باطلند و لو مخالفت هم بكنند و منافات ندارد و لو احتجاجش را هم ندانند از همين است اعتقاد به او اعتقاد به قدرت او اعتقاد به صفات او كه از جمله صفات او و صفات عمده عمده او اين است كه ارسال رسل مي‏كند و اين عمده صفات است و مردم كم اعتنا مي‏كنند. فكر كنيد خدا اگر باكش نبود خلق گمراه بشوند و اعتنا نداشت نمي‏ساختشان و كسي نبود وا دارد كه بساز حالا كه ساخته پس اعتنا دارد پس مي‏خواهدشان اين است كه لايرضي لعباده الكفر يعني هلاكت يعني خرابي هر جايي خرابيش به حسب خودش. حالا كه مي‏خواهدشان جاهل خلقشان كرده معلّم براشان خلق كرده منافع و مضار نمي‏دانند پس بايد طوري منافع را بياورد پيششان كه اينها بفهمند. حالا ببينيد از آدم تا خاتم چه كرده؟ مي‏بينيد گاهي منفعت مي‏آيد گاهي مضارّ مي‏آيد حالا وقتي چنين قرار داده پس منفعتها را به قدري كه مي‏توانسته‏اي كه ضبط كني گفته و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها آنچه را تحويل تو كرده از تو خواسته آنهايي را كه جلب مي‏توانستي بكني چه در علم چه در عمل آنها را گفتند تو بكن و به تو رسانيده‏اند ديگر خيلي چيزهاش را تو نمي‏تواني بداني مي‏گويد هرچه را تو نمي‏تواني فضولي مكن آنها پاي من است آنها را من خودم به تو مي‏رسانم آنچه را خدا بايد بكند نبايد واش داشت كه بكند خودش خيلي خوب راه مي‏برد كه تو راست مي‏گويي يا دروغ. تو در بندگي تعليم مي‏خواهي او در خدايي تعليم نمي‏خواهد تو هيچ فضولي نبايد بكني او هي بايد دستورالعمل بدهد.

باري سخن متفرق شد و متفرقاتش همه دين و مذهب است پس ملتفت باش ان‏شاءاللّه علم دارد صانع و علم صادر از اوست فرض كني چيزي هم خلق نكند باز عالم است و نمونه‏اش را حالا دست داده نمونه اين است كه جميع آينده‏ها را خلق نكرده و مي‏داند و متعلق نمي‏خواهد علمش نمونه‏اش در كار خودت اينكه مي‏داني فردا سفر مي‏رويم و كجا هم مي‏رويم اين علمش هست پيش تو و مي‏بيني فردا هم بر طبق اين عمل مي‏كني پس علمش سابق است و معلومش هنوز نيست پس تمام صفات خدايي همين‏طور است عالم است اذ لامعلوم قادر است اذ لامقدور غفور است اذ لامغفور تمام صفات صادر از اوست همراه اوست. بله وقتي كسي پيدا شد رزق مي‏طلبد وقتي مرزوق پيدا شد و رزق داد آن وقت رازق است و او مرزوق و همچنين خالق بود اذ لامخلوق و هنوز بچه خلق نكرده بود حالا بچه ساخته شد خَلَقَه اگر نيامده بود ساخته نمي‏شد پس همه را داشته باشيد نوع علم توحيد است كه عرض مي‏كنم گوش بدهيد در همه صفات استاد مي‏شويد پس يك قدرت اذ لامقدوري است كه تعلق نگرفته به مقدورات همه اين صادر از خداست جاش كجاست؟ عنداللّه ديگر اين صفت زايد بر ذات نيست كارهاي تو هم زايد بر ذات تو نيست لكن خدا بايد قدرت داشته باشد خدا قدرت نداشته باشد خدا نيست يكي از اركان توحيد قدرت است علم يكي از اركان توحيد است خداي جاهل خدا نيست، خاء و دال و الف است. خاء و دال و الف را هركس اسمش را خدا گذاشت خداي به حقّ پدرش را درمي‏آورد اسماءٌ سمّيتموها انتم و اباؤكم مؤاخذه مي‏كند چرا اسم بت را خدا گذاردي؟ بت اسمش بگذار، بت خدا نيست بگو طلاست خوب است بگو نقره است خوب است ديگر آن خالق آسمان و زمين نيست، اين را تو ساختي. بتها را مي‏سازند و مي‏گذارند اينها چطور مي‏شود خدا باشند؟

پس علمي كه صادر است يك علم سابقي است همه‏جا خودت هم داري همچو علمي در كارهاي خودت كه سابق است بر كارهاي خودت و يك علمي است مقترن است به آن فعلي كه حالا مي‏كني يك علم مقترن به معلومي است و يك علم و يك قدرتي است كه معلوم و مقدور را هنوز نساخته‏اند و هيچ نقصي در آن علم و آن قدرت نيست. پس آن قدرت تمامش هست آن علم تمامش هست و هنوز مقدور و معلومش نيست و يك قدرت و يك علمي است كه هنوز تمام نشده و آن جزئيتي دارد پس قدرتي است كه تعلق مي‏گيرد به مقدورات آن قدرت اذ مقدور است علمي است تعلق مي‏گيرد به معلوم آن علم اذ معلوم است يعني در آن هنگام در آن وقت آن علم تمام مي‏شود پس يك علمي است يك وقتي به كار مي‏برد و بچه را مي‏سازد و واقعاً هزار علم به كار برده شده است و هزار قدرت به كار برده است و هميشه آن علم و آن قدرت اقتران به آن بچه پيدا كرده تا آن را ساخته. حالا آن علم و آن قدرت صادر از كي هستند؟ صادر از عالم و قادر دخلي به بچه ندارد اين است كه عرض مي‏كنم خواه علم اذ لامعلوم باشد خواه علم اذ معلوم باشد خواه قدرت اذ لامقدور باشد خواه قدرت اذ مقدور همه صادر از صانع هستند و همه عالمشان عالم ديگر است عالمشان عالم اين مخلوقات نيست. پس به جميع حيوث به جميع اعتبارات جميع معلومات محتاج به آن علم هستند فلان ساعت همه‏جاش واقعاً محتاج است به آن استاد ساعت‏ساز محتاج است به اينكه ساعت‏ساز بداند آنها را و اگر آنها را نداند محال است ساعت ساخته بشود و جميع اين ساعت به جميع جهاتش محتاج است به فعل آن ساعت‏ساز. پس اين ساعتي كه اسمش مصنوع است و معلوم است محتاج است به صنعت و علم آن كسي كه بسازد آن را اما او محتاج به اين ساعت نيست پس فراموش نكنيد اين است كه معلومات را مي‏فرمايد فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به اقتضا كردند يعني احتياج داشتند هرچه در هر جايي هر عرضي هر شبحي در آنجا اگر بايد باشد محتاج است به خدا محتاج است به علم خدا محتاج است به قدرت خدا پس اين اقتضا دارد كه در مكان خودش و عالم خودش بسازند آن را پس احتياج دارد به قدرتي كه جاي آن پيش خدا است، به علمي كه جاش پيش خداست پس احتياج دارند معلومات كه فاعل باشد و سر جاي خودش علم داشته باشد علم او محتاج به اينها نيست اقتضا از جانب عالي نيست و هرجا لفظ اقتضا در عبارات ديديد معنيش پيشتان باشد كه از جانب خدا بدانيد نيست معنيش اين است كه پيش خدا حاجت نيست نه به اين معني كه علم نيست نه به اين معني كه قدرت نيست صانع اگر علم نداشته باشد خدا اسمش نيست اينها صادر است از صانع صادر كه شد اينها محتاجند به او هر فاعلي فعلش محتاج است به آن فاعل نه او محتاج است به فعلش و لو فعل محلّ اشتقاق باشد پس وقتي مي‏زند اسمش ضارب است وقتي ياري مي‏كند اسمش ناصر است وقتي راه مي‏رود ماشي اسمش مي‏شود خدا هم همين‏طور خدا وقتي مي‏آمرزد غفور اسمش است وقتي خيلي مي‏آمرزد ارحم‏الراحمين اسمش است وقتي قدرت به كار مي‏برد قادر اسمش است تمام قدرت در چنگ اوست ديگران هم اگر قدرتي دارند همه در جنب قدرت او هيچ نيست و هركس قدرتي دارد او داده است پس هو القادر ديگر اقدر هم هست اگر صنايع شما اسمش صنعت است او احسن‏الخالقين است و اگر اينها هم مال شما نيست و هرچه هست همه را او ساخته اگر چنين است اوست خالق وحده لا شريك له و به غير از او خالقي نيست هردو اش هم درست است پس هرجا فعلي را به خلق نسبت دادي و خدا هم نسبت به خلق داده خوبهاش را خدا بهتر مي‏داند بدهاش را هم خدا منزّه و مبرّا است پس ظلم را هيچ نمي‏كند دروغ را هيچ نمي‏گويد صادق است او اصدق‏الصادقين است قائل است و من اصدق من اللّه حديثاً و هكذا.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس دوازدهـم ــ  سه‏شنبه 12 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان هذه المسألة من المسائل التي جهلها الكلّ و العالم فيها في الحقيقة جاهل بها كالجاهل بها و اعلم ان لي كلاماً اوردته في رسالتي لوامع‏المسائل (الوسائل ظ) في اجوبة جوامع المسائل للشيخ عبدعلي بن الشيخ‏علي التوبلي في المسألة الخامسة في قوله ايده اللّه في قول النبي9 اللّهم زدني فيك تحيراً و كان ذلك الكلام في تحقيق هذه المسألة لايوجد نظيره في كتاب بل كلّ قول دونه سقط و كلّ معني سواه غلط و لقد جاوزت فيه ممتد الدهر و سبحت في استخراجه برهة من السرمد فاحببت ان‏انقله في هذه العجالة ليسبق اليه من جرت نطفته في الذر الاول و اوصيك قبل ان‏تسمع ان لاتقصر علي الفاظه او علي معانيه فتفوتك مقاصده و مباديه و هو اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء بمايمكن في ذواتها و مايمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم اذ لامعلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه بما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل مايمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلّها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة فحكم لها ثانياً حين سألها فحكم يعني حكم اللّه لها يعني معلومات حين سألها يعني خدا سؤال كرد از معلومات بسؤالها سؤال خود معلومات بما سألته «ما» را راجع كرده‏اند به خود آن حكم كه حكم لها به آن حكم سؤال كردند بما سألته يعني به آن حكمي كه سألته و اينها را خودشان راده‏ گذارده‏اند و نشان كرده‏اند به جهتي كه مشكل بوده بما سألته في كلّ رتبة بما لها فيها و هنوز به عالم امكان پا نگذاشته و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و اين حكم است و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كلّ مربوب في كلّ رتبة بحسبها و تلك المعلومات خواه آن اوّليش خواه آن دويميش و تلك المعلومات بكلّ اعتبار لا شي‏ء الاّ انها لا شي‏ء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شي‏ء بماشاء كماشاء يعني انها شي‏ء بذلك الحكم و هو ظلّ الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ما سألته من الوجود و امكن فيها ما اقتضته من الامكان و ان لم‏تقتضه في الوجود فما لم‏تقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان الي آخر العبارة.

از براي خداوند عالم دو علم است: يكي علم اذ لامعلوم و يكي علم اذ معلوم يعني در وقت معلوم. نمونه اين حكايت پيش خودتان است شما در صنعت خودتان و اين نمونه‏اي است كه از يك جهت عين مطلب است و از جهات ديگري كه به اختيار تو نيست شايد خدا نخواست و نشد آن دست ما نيست از آن جهتش كه عرض مي‏كنم عين مطلب است. پس از براي اهل هر صنعتي علمي است كه بايد آن عالم، عالم باشد به جميع جزئيات آن علم. پس مي‏داند صانع كه فردا مثلاً شروع مي‏كند به عمل همين امروز مي‏داند فردا چه ماده‏اي را بايد بگيرد چطور بايد تقطيع كند با چه اسباب هنوز فردا هم نيامده نجاريش را هنوز نكرده انتظار مي‏كشد كه بعد بكند و اين حالت هيچ فاقد نيست هيچ جزئي از جزئيات كه فردا به عمل مي‏آورد؛ همه‏اش را داناست. و بعد وقتي كه فردا شد آن وقت مي‏نشيند به عمل. آن وقت هر جزئي را كه عمل مي‏كند باز از روي علم عمل مي‏كند فعل را از روي شعور جاري مي‏كند. حالا اين علم غير از آن علم است كه ديروز داشت اين علم حكم لها ثانياً است و حالا ان‏شاءاللّه خيلي واضح است مگر كسي چرت زده باشد.

پس حالا امروز مي‏نشيند آني‏كه مي‏خواست ديروز بسازد بنا مي‏كند ساختن. حالا امروز بي‏علم هم بخواهد بسازد ساخته نخواهد شد. اراده كرده ساعت بسازد مي‏نشيند بسازد پيش‏تر مي‏دانست چطور بسازد حالا هم مي‏داند چطور بسازد همه را از روي علم مي‏سازد. پس علم ديروز علمي بود كه بود و هيچ‏چيز را فاقد نبود و نبود معلومي كه پيش آن علم ديروزي نباشد به جهتي كه استاد بود. پس امروزي كه مي‏نشيند به كار، علمش تازه نمي‏آيد كه جهل داشته باشد به يك چيزي و تازه تحصيل كند علمي را در ضمن كار و آن وقت علم دويمي را به كار ببرد. پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس علم ديروز علم ناقصي نبود كه علم امروزي آن علم را تمام كند بلكه اگر آن علم ديروزي نبود امروز به كار نمي‏توانست ببرد همان علم ديروز است كه چون تمام بود و دارا بود امروز به مطابقه همان علم است دارد كار مي‏كند. لكن اين علمي را كه امروز به كار مي‏برد فقرات است فقره فقره به كار مي‏برد. فعل را از روي دانايي جاري مي‏كند. پس علم امروز كه مشغول به كاري است علمي است در نزد معلوم و معلوم در نزد او واقع شده اگرچه علم باز متبوع است و مصنوع تابع به جهتي كه اين از روي آن ساخته شده. پس اين علم مقترن است و اذ معلوم است يعني در وقت معلوم به كار برده و اين علم غير از آن علم است چراكه علم ديروز علمي بود كه اذ لامعلوم بود و هنوز مصنوعي نبود و علم امروز در وقتي است كه صنعت مي‏كند و مشغول است به ساختن مصنوع.

حالا خوب دقت كنيد پستاي صانع همين جور است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس مي‏داند كه نطفه را مي‏گيرد براي چه و عرض مي‏كنم به غير از آن جهتي را كه عرض كردم ديگر مثل بعينه همان مطلب است و همانش را كه خودم استثنا كردم ديگر باقيش عين مطلب است. نطفه‏اي را كه مي‏گيرد صانع، مي‏داند صانع كه نطفه را چه نطفه‏اي بسازد از براي خلقت انساني باشد، حكيم باشد جاهل باشد نر باشد ماده باشد، مي‏داند اين را بايد نُه ماه پرورش داد آن نُه ماه را خودش اندازه قرار داده پس اين نطفه را اندازه مي‏گيرد كه تا نُه ماه كش بيارد و مطاوعه دست فاعل را بكند. و مي‏داند كه در عرض اين نه ماه هر روزي چه كار بر سر اين مي‏آرد گرمش مي‏كند سردش مي‏كند. همين حالا كه نطفه گرفته براي عرض اين مدت بلكه آن وقتي كه اين نطفه را گرفته مي‏داند در عرض نُه ماه در شكم بايد بماند بعد مي‏داند كه اين چقدر عمر بايد بكند، عمرش را هم خودش مي‏دهد مي‏داند اين چند سال بايد عمر كند و در ضمنِ اين چند سال كجا بايد برود اينها همه را خودش بر سر اين مي‏آرد. پس وقتي نطفه را گرفت داناست كه چه خواهد كرد نقصي هم در علمش نيست بسته به مشيت غير خودش هم نيست كه شايد مانعي براش پيدا شود و او لارادّ لقضائه و لامانع لحكمه است. همچو نباشد ديگر اين خدا اسمش نيست. پس حالايي كه اين نطفه را گرفته عواقبش را كائناً ماكان فقره به فقره مي‏داند. يك عاقبتش اين است كه چند وقت در شكم مادر بايد بماند، چند وقت شير بايد بخورد، چند وقت بايد بماند تا به حُلُم برسد. همين‏جور مي‏داند كي مي‏ميرد مي‏داند كجا دفنش مي‏كنند، قبرش كجاست. خودش در قبرش مي‏گذارد چنانچه خودش مي‏ميراند ثم اماته فاقبره بعد در عرض برزخ خودش برده است ثم اماته فاقبره ثم اذا شاء انشره دوباره زنده‏اش مي‏كند يا به جهنمش مي‏برد يا به بهشت و الي غيرالنهايه مي‏داند همه را لكن فقره به فقره كه احداث مي‏كند آن را از روي علمي احداث كرده. پس وقتي در شكم قرار دادش مي‏دانست تا چند وقت بايد نطفه باشد تا چند وقت علقه شود، چند وقت سخت‏تر شود مثل گوشت جويده و مضغه شود مدتي همين‏جور است و اجزاش متصل نيست بعد همين را تمامش را استخوان مي‏كند وقتي استخوان نكرده استخوان نشده. دائماً تمام خلق را همين‏جور مي‏سازد پس كلّ يوم هو في شأن.

و يكپاره چيزها هست ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه بسا ترائي كند تغيّري را. بسا ترائي كند حركت بعد از سكوني را. اينهاش را هم خوب حلاّجي كنيد تا ديگر نماند محل شبهه برايتان. پس خدا آن وقت كه نطفه را مي‏گيرد براي مولودي آن مولود را مي‏داند كه چه‏جور چيزي براش درست كند آن نطفه را حالا به اين اندازه مي‏گيرد مي‏خواهد نبي بسازد و حالا مي‏داند چه جور نطفه بگيرد همان جور نطفه را مي‏گيرد و نطفه نبوت قرار مي‏دهد اللّه اعلم حيث يجعل رسالته اگر آن‏طور نباشد نطفه نبوت هزار درسش بدهي نبي نمي‏شود. نه اين است كه هركس خودش را به صورت موسي كند موسي مي‏شود.

 

گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار

كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست

نه همين‏كه كسي تقليد كسي را كرد جلدي مثل او مي‏شود مقلدين تقليد مي‏كنند اما نه هر كسي به تقليد به جايي مي‏رسد. واللّه به همين‏طور همين جوري كه مي‏داند گندم كه مي‏خواهد بسازد آب و خاكي اول مي‏گيرد، مقدار معيني از خاك مي‏گيرد با مقدار معيني از آب با مقدار معيني از گرمي مقدار معيني از سردي داخل هم مي‏كند تا نطفه گندم ساخته مي‏شود اين‏كه درست شد از اين نطفه گندم مي‏رويد ديگر برنج و ارزن سبز نمي‏شود از اين نطفه، مگر بخواهد برنج بسازد آبش را زيادتر مي‏كند حرارتش را لطيف‏تر مي‏كند نطفه برنج مي‏شود. ديگر حالا برنج گندم بشود، گندم برنج بشود حرف است. و بعضي چيزها هم گولتان نزند اشجار مناسب يكديگر كه به هم پيوند مي‏شوند پيش چشمتان را نگيرد معلوم است فصلشان فصل درستي نيست جفت كه شدند چيزي پيدا مي‏شود و اين ميانه قدري شباهت به اين دارد قدري شباهت به آن دارد بعينه مثل حالت نر و ماده است هردو يك جنسند بچه پيدا مي‏شود. حالا فلان درخت به فلان درخت پيوند شد اگر جنس صريح بود كه جنس ديگر است از جنس ديگر نمي‏توانست سر بيرون بياورد. قاطر اسب صريح نيست الاغ صريح هم نيست چون اينها امتياز درستي ندارند قاطر پيدا مي‏شود. انسان با حيوان جمع شود هيچ‏چيز درست نمي‏شود ضايع مي‏شود نطفه، و هر نوعي كه امتياز گرفت امتياز درستي از نوع ديگر گرفت. آن را هرچه مي‏كاري همان‏جور سبز مي‏شود مگر نوع درست نوع نشده باشد آن وقت بله في‏الجمله شباهتي به اين دارد في‏الجمله به آن آن وقت مي‏شود جو بكاري گندم سبز شود چنانكه در اين محال در جزين ديده شد.

باري، پس صانع وقتي مي‏خواهد نبي بسازد نطفه‏اش را تدبيري مي‏كند همان حَبّي كه آخر كار مي‏خواهد بسازد همين حالا كه نطفه مي‏گيرد آن نطفه را به آن اندازه مي‏گيرد. باز دقت كنيد ان‏شاءاللّه معروف است و بد اصطلاحي نيست «علت غايي آن چيزي است كه مقدم باشد در وجود و مؤخر باشد در ظهور» اصطلاح كرده‏اند و بد اصطلاحي نيست. پس علت غايي كرسي اين است كه كرسي را مي‏سازند تا بشود روش نشست يا زيرش آتش بتوان كرد اين را اول نجار به نظر مي‏گيرد آن وقت هي كارش را از روي آنچه مرادش است به عمل مي‏آورد آنها مقدمات وجود آن علت غايي است. همين‏جور آن علت غايي در نزد صانع مقدم است واقعاً مي‏خواهد نبي خلق كند نبي مي‏بايد معصوم باشد بايد كاري كرد اين لاابالي نباشد، بلغم زياد نداشته باشد، سودا زياد نداشته باشد، كج‏فهم نباشد، هوي‏دوست نباشد اين‏جور بايد ساخت اين‏جور نسازد خودش نمي‏شود نبي باشد. پس خدا همان وقتي كه تدبير مي‏كند و نطفه را مي‏سازد براي آن علت غايي كه نبي مي‏خواهد مي‏سازد. ديگر هر نبيي به اندازه خودش. يكي را مي‏خواهد جرجيس پيغمبر كند يكي را مي‏خواهد عيسي كند يكي را مي‏خواهد پيغمبر آخرالزمان بكند اين ديگر خيلي اوضاع بايد داشته باشد. پس خداوند آن علت غايي كه تمام مقدمات وجود آنها جلو افتاده اين جلويها را براي او به كار مي‏برد پس آينده‏ها را مي‏داند البته ملتفت باشيد جلوها همه مقدمات وجود اويند طوري به كار مي‏برد آن مقدمات را كه او به عمل بيايد پس هيچ نقصي در علم صانع نيست و هنوز بسا دست نزده به نطفه مولود و مي‏داند وقتي نبي يا چيز ديگري مي‏خواهد خلق كند مي‏داند چه مي‏خواهد بسازد و هنوز شروع به مقدمات آن كار نكرده و هيچ نطفه هم نساخته. اين علمي است براي صانع و علم به غايات هست براي او و مقدم است اين علم وجوداً و لو اگر صورت بخواهي بدهي آن علم را ظهوراً مؤخر خواهد شد و حتم است و حكم كه مؤخر شود. پس آن علم اولي علمي است كه هيچ نقص ندارد لكن هنوز هيچ معلومي نيست مقدمات وجود معلوم هم نيست علمي است اذ لامعلوم وقتي كه معلومي نبود آن علم بود بعد شروع مي‏كند نطفه او را مي‏سازد اين را ملاحظه مي‏كند كه نطفه‏اي بسازد كه آن علت غايي به عمل آيد بعد آن نطفه را تربيت مي‏كند علقه مي‏كند مي‏داند شدت حرّي شدت بردي اگر بر آن وارد آورد ضايع مي‏شود مخلّقة و غير مخلّقة بعد علقه مي‏كند باز ملاحظه علت غايي را مي‏كند كه اين را جوري كنم كه آن علت غايي درست شود پس مضغه‏اش مي‏كند همين را مي‏شود ضايعش كرد و غير مخلّقه‏اش كرد، بعد عظامش كرد جوري مي‏كند كه او به عمل آيد و اكساء لحم مي‏كند كه او به عمل آيد. پس در نزد شروع به عمل علمي است كه به تدريج عمل مي‏كند هر عملي را از روي آن علم مي‏كند صانع، چنانچه شما وقتي شروع مي‏كنيد به كاري مي‏دانيد چه كاري مي‏كنيد و از روي علم كار خود را مي‏كنيد پس اين علم ثاني و لو اينكه متبوع است مثل علم اولي با اينكه اين علم چيزي هم بر علم اولي نيفزوده. باز صاحب هر صنعتي را فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد كه اين علم ثاني هم صادر از آن داناست.

مبادا كه خطور كند در قلب شما به جهتي كه شنيده‏ايد كه خدا علم حادث دارد و علم قديم؛ كه اين علم ثاني علم خدا نيست. لفظ است شنيده‏ايد و معنيش را نمي‏دانيد هنوز. دقت كنيد علم حادث اگر علم خدا نيست چرا علم خداش مي‏گويي؟ علم اللّه علم است و صادر از خداست. باز نمونه‏اش همين است كه عرض مي‏كنم از اين راه كه عرض مي‏كنم ملتفت مي‏شويد. شما علمي داريد امروز كه فردا بايد چه كرد مي‏خواهيد برويد سفر چه رفيقي چه حيواني چه توشه‏اي برمي‏داريد امروز علم داريد و از روي آن علم اسبابش را فراهم مي‏آوريد و فردا بنا مي‏كنيد سفر كردن و مي‏رويد به سفر و هيچ علم متجددي براتان حاصل نشده علم ديروزي بعضي چيزها ضرور دارد كه از جمله چيزهايي كه ضرور دارد علم ديروزي كه فردا چه مي‏كنم اين است كه فردا بكني آن كار را. باز ملتفت باشيد كه چه مي‏خواهم بگويم ملتفت باشيد كه آن پوست‏كنده‏اش را به دست بياوريد اقلاً عجالتاً فتواش را بگيريد. باز علمي باشد براي صانع علم ازلي و علمي كه حكم لها ثانياً نباشد براش، درست نمي‏آيد يعني نمي‏شود همچو كاري. بايد خداوند عالم علمي داشته باشد اولاً به جميع مخلوقات، بايد حتي در نزد هر مخلوقي كه مي‏خواهد موجود كند بايد علم داشته باشد كه چه مي‏كند. اين علم ثاني كه ظل آن علم اولي است بايد داشته باشد نمي‏شود نداشته باشد. هيچ علم كلي بي علم جزئي نمي‏شود موجود باشد و هيچ‏جا معقول نيست وجود پيدا كند. هيچ جزئي بي‏كلي معقول نيست وجود پيدا كند. پس خداوند عالم مي‏داند فلان شخص را مي‏خواهد خلق كند بعد از اين و هنوز دست به تركيبش نزده پدرش را هم خلق نكرده مي‏داند كه بعد خلق مي‏كند به همه اينها علم دارد اين علم اذ لامعلوم است اما علم اذ لامعلوم اگر معلوماتي نباشند نمي‏شود علم باشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين رمزي است بسيار دقيق و اگر دل بدهيد خوب توي راهتان مي‏اندازم. علم اذ لامعلومي باشد يعني من بدانم فردا مي‏روم سفر و هنوز نرفته‏ام فردا اگر سفر نكنم و اسبابش را مهيا نكنم آيا نه اين است كه علم من علم نبود، دروغ است. با وجودي كه علم اذ لامعلوم را عرض كرده‏ام كه متعلق نمي‏خواهد. ملتفت باشيد و اينها را تا درست ياد نگيريد محل لغزش خواهد شد. فكر كنيد علمي كه متعلق ضرور ندارد ملتفت باشيد چه‏جور است. علم خودت هم همين‏طور است متعلق نمي‏خواهد كرسي را نساخته‏اي و علم را پيش داشتي پس علم هست و متعلقش كه كرسي باشد نيست اين علم اذ لامعلوم و اصرار هم كردم كه اين علم وجودش بسته به كرسي نيست بلكه وجود كرسي بسته به اين علم است. لكن آن رمز ديگر كه مي‏خواستم عرض كنم اين است كه آيا اگر اين متعلق فردا به عمل نيايد و يك علم اذ معلومي روي كلّه اين معلوم قرار نگيرد آن علم اولي چه خواهد شد؟ البته جهل خواهد شد. و اگر اين مطلب دستتان باشد در اين عبارات استاد خواهيد شد. پس علم اذ لامعلوم از جمله اشيايي كه «ينبغي له» يا «يجب له» اين است كه علم اذ معلومي زير پاش باشد علم اذ معلومي كه زير پاش هست آن وقت علم اذ لامعلوم علم است. و علمي كه متعلق نمي‏خواهد مي‏خواهد علمي ديگر كه ظل آن علم است كه آن علم متعلق مي‏خواهد و بسا مساوق هم باشند.

پس خوب دقت كنيد پس اين حكم لها ثانياً محض مصادرات نيست و همه كلمات حكما اين‏جور است هركس را ديدي كه حكيم است و خاطرجمع شدي، آنچه مي‏گويد بدان محض ادعا نيست حرفهاش دليل دارد برهان دارد حالا ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته بله شيخ فرموده، هو ذاته را شيخ فرموده دليلش چه چيز است؟ نفس همين حرفها دليل است. بعد مي‏فرمايد حكم لها ثانياً اين را فرموده حالا فرمود از كجا؟ دليلش چه‏چيز است؟ باز فكر كنيد پس ملتفت باشيد نفس همين مصادرات واللّه ادله است مصادره نيست. اما اهل فن مي‏خواهد كه ببيند چه گفته‏اند كسي كه اهل فن نيست اسمش را مصادرات مي‏گذارد و تمام آيات قرآني به نظر مردم مصادرات مي‏آيد لكن چون خدا فرموده است نمي‏توانند بي‏ادبي به خدا كنند و مي‏خواهم عرض كنم خدا مي‏داند همين الفاظي كه خدا گفته همه‏اش دليل و برهانش همراهش هست اما راهش و سر كلافش را بايد به دست آورد. همچنين كلمات شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه اينها را مي‏گويند گفته است نمي‏گويند هم كه هذيان گفته بلكه چيزي خيال مي‏كنند اما مي‏گويند ما نمي‏فهميم مصادرات است.

خلاصه حالا شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اين حرف كه صانع عالم است دليل دارد برهان دارد شيخ هم دليل و برهانش را مي‏دانست و دليل و برهانهاش را هم اگر مي‏خواست بنويسد خيلي مي‏شد و مي‏خواست مختصر كند. شما فكر كنيد اگر ساعت‏ساز هيچ نداند ساعت يعني چه لكن چكشي بردارد همين‏طور روي آهني بزند ميخي بسازد ميخي درست كند سيخي درست كند چرخي درست كند اين ساعت نمي‏شود. هر يكي را نداند كجا بايد نصب كرد چرخها را بايد ساخت هر كدام را جوري يكي را بزرگ يكي را كوچك و هريك را بايد سر جاي خود گذارد به حكمت نصبش كرد يك مويي پس و پيش شود پايه‏هاش ديگر ساعت ساعت نيست. پس صانع نداند ساعت يعني چه و به حسب اتفاق اين اسبابها را كه روي هم ريختند ساعت خودش ساعت بشود آن وقت كسي بگويد تو چه مي‏داني بلكه خودش اين‏طور شده باشد تو تعمد كن فكر كن ببين مي‏تواني بسازي ساعتي را تا استاد نباشي عالم نباشي به جزء جزء ساعت، به هر دندانه‏اش كه فراخي اين دندانه چقدر بايد باشد و يك‏مو فراخ‏تر باشد ساعت كار نمي‏كند يك‏مو تنگ‏تر باشد ساعت گير مي‏كند پس همه اسباب را به اندازه بايد داشته باشد. صانعي كه به آنها علم ندارد نمي‏تواند صنعت كند. حالا آيا صنعت نكرده و نساخته؟ پس اينها چيست؟ همه اينها كه مي‏بيني ساخته شده پس اين‏كه ساخته علم داشته كه ساخته پس صانع بايد علم داشته باشد و علم هم تا سابق بر معلوم نباشد نمي‏شود چيزي را ساخت و حالا مي‏بيني اينها ساخته شده پس علم سابق دارد ديگر اين را از كجا ما بدانيم اين‏طور است؟ ما از پيش خدا كه نيامده‏ايم شايد علمش را وقتي مي‏خواهد دست به صنعت بزند به تجربه به دست مي‏آورد چه مي‏داني تو كه از پيش او نيامده‏اي؟ خير من مي‏دانم به تجربه به دست نياورده. پس مي‏داند نطفه انساني را هنوز انساني نساخته به چه ميزاني بگيرد نطفه انساني را كه انسان درست كند يا آن نطفه‏اي كه مي‏خواهد حيوان درست كند نطفه‏اش را به اندازه‏اي مي‏گيرد كه حيوان درست شود نبات مي‏خواهد بسازد نطفه آن را به اندازه‏اي مي‏گيرد كه نبات درست شود و زنده نشود به جهت آنكه كارها در ملكش همه‏اش به حيوان نمي‏گذرد حبوب هم بايد باشد پس واجب است نطفه نباتات حيات به آن تعلق نگيرد يك جمودي مي‏خواهد كه جلو حيات را بگيرد تا حيات نيايد در آن. تا اينها ارزاق حيوانات شوند ارزاق انسانها شوند. پس مي‏بينيد آن كسي كه خالق است علم سابق دارد و تمام صنعتش را اين‏جور حالي تو كرده كه من براي علل غاييه هميشه علل ديگرشان را پيش مي‏اندازم ماده‏اش را مي‏سازم صورتش را مي‏سازم مقدمات وجودشان را مي‏سازم و تربيت مي‏دهم تا علت غايي را بعد به عمل بياورم من اگر در اين ضمن‏ها علم نداشته باشم اين اوضاع نمي‏شود برپا باشد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس عالم است خداوند عالم قبل از جميع موجودات به علمي كه لايزيد و لاينقص و هيچ قابل زياده و نقصان نيست چراكه جهل داخلش نشده و بدانيد اين را كه هر علمي كه قابل زياده و نقصان است آن علم لامحاله جهل توش است جهل را كم مي‏كني علمش زياد مي‏شود جهل را زياد مي‏كني علمش كم مي‏شود. و مباشيد مثل مردم كه يك طرفش را بگيريد يك طرف ديگرش را عدم آن بگيريد بگويي روز جاعل مي‏خواهد خالق مي‏خواهد اما شب امر عدمي است جعل نمي‏خواهد عدم روز است شما همچو هذيانها نگوييد. پس بدانيد اين صانع يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل شب را خلق مي‏كند روز را خلق مي‏كند گاهي روز و شب را مخلوط و ممزوج مي‏كند بين‏الطلوعين و بين‏الغروبين مي‏شود و گاهي صرفش مي‏كند روز مي‏شود صرفش مي‏كند شب مي‏شود همين جوري كه سفيداب را داخل آب مي‏كني سفيديش كم مي‏شود شي‏ء معدوم چيزي نيست كه چيزي باشد معدوم معدوم است دو شي‏ء موجود را كه اين عدم اوست او عدم اين داخل هم مي‏كني شي‏ء ثالثي پيدا مي‏شود. پس علمي كه جهل براش نيست ديگر قابل زياده نيست اگر علمي بود و جهل قدري داخلش بود آن وقت اگر جهلش را كم مي‏كرديم علمش زياد مي‏شد لكن علمي كه لاجهل فيه قابل نيست كه زياد شود به همين‏جوري كه قدرتي كه لاعجز فيه قابل نيست ديگر زيادتر بشود خدا زورش زيادتر نمي‏شود بنده بلي غذا مي‏خورم قوت مي‏گيرم زورم زياد مي‏شود اينها محتاجين‏اند كه اين‏جورند. پس علم سابق خدا هيچ قابل زياده و نقصان نيست و اين علم سابق مي‏داند فلان موجود را در فلان وقت خلق خواهد كرد و مي‏بيني الان هم مشغول است. پس مي‏گيرد نطفه را از روي علم و ببينيد اين علم تازه احداث نشده مثل خودت كه خواستي صنعتي بكني پيش از آنكه دست به آن كار بزني همان علم سابق خود را به كار بردي حالا كه به كار رفت نزد اقتران صنعت تو به كار رفت. پس هر علم صدقي و لو متعلق نخواهد از جمله لوازمش اين است كه يك وقتي شأني از شئون او به متعلقي بچسبد و اگر نچسبد آن وقت آن علم آن علم نخواهد بود. پس هر علم سابقي كه متعلق نخواهد نمونه‏اش پيش خودتان كارهايي كه هنوز نكرده‏ايد و هنوز نشده و علم شما هست و متعلق علم شما نيست و مي‏فرمايند متعلقات نمي‏خواهد حالا اگر آن متعلقات هيچ به عمل نيامده باشد باز علم شما علم شماست حالا فكر كنيد آيا نه اين است كه آن علم اولي بي‏تعلق علم نبود جهل بود؟

باري، پس از جمله لوازم علمِ بلامتعلق علمِ متعلق به اشياء است اما آيا آن علم وجودش بسته به اشياء است؟ نه، بسته به اشياء نيست. ببينيد آن شعوري را كه شما به كار مي‏بريد چوب را بگيرم چطور ببُرم، چطور بتراشم؟ ببينيد آيا اين چوب و تراشيدن اين چوب احتياج به علم شما دارد يا علم شما محدَث اين چوب است؟ پس در اين بينها كه نگاه مي‏كنيد همين علم متعلق به اشياء كه متعلق مي‏خواهد متعلقات محتاج به آن علم است نه بر عكس و لو اينكه بايد چنين باشد تا علم علم باشد تا كذب نباشد و همچنين آن متعلقات محتاجند در متعلق‏بودن خودشان به اينكه علمي تعلق بگيرد فعلي تعلق بگيرد. پس كرسي محتاج است به اره و تيشه محتاج است به حركت دست فاعل به تمام اينها كرسي محتاج است و آنها هريك سر جاي خود هستند اگرچه تيشه براي تراشيدن است لكن او هيچ وجودش بسته به اينها نيست اما كرسي وجودش بسته به آن اره و تيشه و حركت دست نجار است تا آن آخر جميع معلومات محتاجند به علمي كه تعلق به آنها بگيرد و آنها محتاج نيستند به كرسي همه اينها محتاجند به علمي كه سابق باشد بر اينها و همه اينها محتاجند به عالمي كه خداست و صاحب علم باشد او محتاج به علم نيست و اينها محتاج به اويند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس سيزدهـم ــ  چهارشنبه 13 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره الي آخر العبارة.

خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگرچه به حسب ظاهر چنين مي‏نمايد كه يك مسأله را بيان كرده‏اند لكن درست ملتفت باشيد ملتفت فرمايش باشيد همان‏طوري كه خودش اصرار مي‏كند كه اقتصار مكنيد كه هي لفظهاش را بشنويد و همچنين اقتصار مكنيد به اينكه تا چيزي متبادر شد جلدي آن را بگيريد، صبر كن حوصله كن ببين چه مي‏خواهند بگويند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه حالت معلوميت اشياء غير از خود اشياء است، وجود اشياء هنوز نيستند و خودشان معلوم هستند. اين را به حسب ظاهر كه مي‏خواهي بيان كني كسي هم نخواهد بفهمد و بخواهد ايراد كند هزار ايراد هم مي‏كند. چيزي كه نيست، چه معلوم باشد؟ پس معلوميت اشياء فرع وجودشان است. همچنين ان‏شاءاللّه خوب دقت كنيد كلمه به كلمه‏اش مبتداش و خبرش كلمه به كلمه‏اش عين مطلب است بيان كرده‏اند اما خاطرتان جمع باشد در هيچ كتابي نيست حتي در اخبار و آيات در صدد شرح و بيان آن نبوده‏اند. در قرآن هست در احاديث هست در هر زماني اهل حقي بوده‏اند لكن شرحش نبوده در دنيا. خوب دقت كنيد خداوند عالم عالِم است به اشياء پيش از آنكه اشياء را خلق كند و اشياء را از روي علم خلق مي‏كند و فعلش را از روي علم جاري مي‏كند. و خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مي‏فرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته آن وقت مي‏فرمايند به طوري كه ذوات آنها بايد باشند باز خيال نكنيد كه آنها يك جوري يك نحو وجودي در ذوات آنها هست كه يك نحو وجودي ذوات اينها پيش خدا دارند و يك‏خورده بخواهيد مسامحه كنيد مي‏لغزيد چنانكه لغزيدند جمع بسياري. ملتفت باشيد اشياء به هيچ وجه من الوجوه به هيچ لحاظي خدا نيستند. لفظهاش مبذول است شما فكر كنيد اشياء به هيچ وجه من الوجوه به هيچ لحاظي اينها از ذات خدا بيرون نيامده‏اند، به هيچ لحاظي اينها آنجا نبوده‏اند و اين است شرح قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس اشياء به هيچ طور عمل نيامده‏اند از خدا، اين را كه لُريش مي‏كني لم‏يلد و لم‏يولد مي‏شود خدا طوري گفت كه عربهاي باديه هم بفهمند يك چيزي به يك نحوي از جايي استخراج شود واقعش اين است كه از شكم آن بيرون آمده طفلهاي ظاهري تولد شده‏اند از مادر و خود همين طفل تولد شد از نطفه، اول نطفه بود نطفه بسته شد سر و دست و پا و اعضا و جوارح درست شد پس كأنّه نطفه هم پدري است براي ولد، نطفه پدر، پدر است نطفه مادر، مادر است. پنيري كه از شير بيرون مي‏آيد تولد مي‏شود از شير، شيري كه از گوسفند بيرون مي‏آيد تولد شده از گوسفند. به همين طور مواليد از عناصر به عمل مي‏آيد عناصر اصول مواليد است مواليد را متولدات مي‏گويند به جهتي كه از عناصر به عمل مي‏آيند پس آنها اصولند پدرند مادرند اسطقسند، عنصرند، اينها تولد شده‏اند از آنها خود عناصر از جسم بيرون آمده، خود جسم از ماده و صورت به عمل آمده ديگر اصرار زياد نمي‏خواهد. پس هر چيزي كه مبدئش اگرچه صد هزار درجه هم ببريدش بالا يك نحو ذكري آنجا داشته باشد يك امكاني يك امكان امكاني يك امكان امكان امكاني هرچه ببريد بالا مثلاً انبري از آهن يا كلّ ما يصنع من كلّ شي‏ء اين انبر تولد شده از آن آهن اسباب توليدش حدّاد بوده و چكش و سندان و هكذا همين انبر يك ذكري دارد در معادن منطرق و آن معدن منطرق آمده نازل شده آهن شده پس ذكري در معدن منطرق هم دارد و هكذا يك ذكري دارد در معدن مطلق. ملتفت باشيد اگر معدن منطرقي نبود در دنيا البته آن وقت آهن هم نبود اين هم نبود همچنين انبر باز ذكري دارد در خود معدن خواه منطرق باشد خواه غير منطرق اگر معدن مطلق نبود معدن منطرق نبود، معدن منطرق نبود آهن نبود انبر نبود. همچنين ذكري دارد انبر در عناصر كه اگر عناصري نبود كه از آن تولد شود معادن كه از آن‏جمله يكي آهن است، نه معدني بود نه آهني نه انبري. همچنين اين انبر ذكري دارد در جسم اگر جسم نبود البته نه معدن بود نه آهن و همچنين يك ذكري دارد در ماده يك ذكري دارد در صورت كه اگر فرض كني خدا ماده‏اي خلق نكرده بود اصلاً يا خدا صورتي خلق نكرده بود اصلاً آن‏وقت جسمي نبود و فلكيات هم نبودند و عنصريات هم نبودند و معدن مطلق هم نبود معدن منطرق هم نبود آهن هم نبود انبر هم نبود پس اين انبر را قهقري ببري مي‏رود تا وجود. پس از وجود گرفته كه اعم اشياء است فكر كنيد بابصيرت شعورتان را از دست ندهيد مسامحه نكنيد و هي بايد گفت مردم مسامحه كرده‏اند و هرچه اغراق كني باز كم اغراق شده. پس ببينيد ماده خواه غيبي باشد خواه شهادي باشد، ماده شي‏ء است ماده هست است هستي است، صورت شي‏ء است صورت هست است، ديگر از هست‏بودن ماده هيچ كم ندارد، ماده هست صورت هم هست هيچ از هستي هم كم ندارد. پس اين انبر را ببينيد كه در هست و در وجود صرف ذكر دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و همچنين مي‏بريدش بالا ديگر ندارد اين انبر جايي بالاتر از وجود و هست كه اعم اشياء است. اين هست ماده‏اش هست صورتش هست اين انبر هم هست در هستي هم هيچ كم ندارد در جميع درجات غوطه‏ور است در عالم هستي، نهايت درجه‏اي از او نيست درجه‏اي هست. پس يك‏دفعه نگاه به ماده‏اش مي‏كني صورتش نيست يك‏دفعه نگاه به صورتش مي‏كني ماده‏اش نيست يك‏دفعه هم نگاه مي‏كني جسمش را مي‏بيني به عناصر نگاه مي‏كني عناصر هست هنوز معدن نيست به معدن نگاه مي‏كني هنوز معدن منطرق نيست به معدن منطرق نگاه مي‏كني هنوز آهن نيست هنوز آهن ساخته نشده. و آهن هست و انبري نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مبادي و خزاين را كه براي هر چيزي هست ملتفت باشيد مي‏فرمايد و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه خزائن براي اشياء هست اما معلوم است خدا خزينه هيچ‏كس نيست پدر هيچ‏كس و هيچ‏چيز نيست پس خدا خزينه نيست لكن آنچه را خلق مي‏كند از خزينه‏ها خلق مي‏كند. پس خزائن اين انبر اول از عالم هستي آمده از آنجا به عالم ماده آمد به عالم صورت آمد به عالم جسم آمد به عالم عناصر آمد به عالم معدن آمد به عالم معدن منطرق آمد به عالم آهن آمد آن وقت كه به عالم آهن آمد آن وقت حدادي بود و چكش و سنداني برداشت و انبر ساخت يا بيل درست كرد يا ميخ. اينها همه را خدا تنزيل مي‏كند مي‏آرد اينجا همه‏جا هم حدادي هست همه‏جا هم آتشي هست همه‏جا واجب نيست كه حدادش همداني باشد مثلاً. همه‏جا اسباب را گرفته‏اند ساخته‏اند آورده‏اند پايين. پس هيچ مخلوقي به هيچ لحاظي از خدا تولد نكرده پس «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» چه شد؟ خدا كه داد مي‏زند لم‏يلد و لم‏يولد فكر كنيد اگر همچو باشد كه خدا همه چيز هست و همه را زائيده پس اين از چه كسي زائيده شده؟ كدام زني است كه بتواند خدا را بزايد؟ بسيار حرف بسيار غريبي است، بسيار قبيح است و عمداً خدا به اين لفظ قبيح ادا كرده تا بدانند كه اين حرف كه مبادي اشياء پيش خداست همان حرف است كه خدا زائيده و عمداً به اين لفظ گفته لفظش قبيح است كه خدا توليد كند به جهت آنكه كسي كه توليد مي‏كند يك كسي مي‏خواهد كه او را بزاياند، فاعلي مي‏خواهد شكمي مي‏خواهد كه بچه در آن شكم باشد هرچه توليد كند خودش نمي‏تواند توليد كند. و عرض مي‏كنم واللّه مثل پدرها و مادرهاي ظاهري مي‏بينيد چه بسيار آباء كه خواستند بچه داشته باشند و به اختيار آنها نبود و خدا بچه به ايشان نداد و چه‏بسيار ننه‏ها كه مي‏خواهند بچه داشته باشند و خدا نمي‏دهد پس ننه نمي‏تواند بچه درست كند، بابا نمي‏تواند بچه درست كند آن صانع است كه بچه درست مي‏كند و نعوذباللّه اگر خدا بنا شد كه بزايد بايد خداي ديگر باشد كه او را بزاياند ديگر مي‏خواهيد آن خداي ديگر را پدرش بگيريد كه واللّه پدري نيست براي خدا مي‏خواهيد مادرش بگيريد خدا مادر ندارد و خدا نه مريم است نه عيسي و نصاري اين هذيانها را گفتند كه خدا توليد مي‏كند و عيسي را توليد كرده و نه همين پيش نصاري است نصاري پايشان لغزيد در همين سه‏جا خدا پدر و عيسي پسر و مريم را گاهي مادر گرفتند گاهي خدا، همين سه‏جا گفتند. و واللّه حكما خيلي بدتر و كرتر و كورتر شدند بيشتر لغزيدند همه را مي‏گويند از آنجا آمده و مي‏گويند «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» اگر چنين بود كه خدا زور زد همه را از خودش بيرون آورد اگر صورتها در ذات خدا كامن بود خودش نمي‏توانست زور بزند صورتها را بيرون بياورد آن وقت محتاج بود به خدايي كه او هرچه بخواهد بيرون بياورد. حالا مي‏رويم پيش آن خدا.

پس خوب دقت كنيد مسامحه نكنيد مطالبي است بسيار عمده به لفظ علم بيان مي‏كنم به جهتي كه از علم سؤال شده لكن واللّه آن‏چه بوده است در همين رساله كوچك بيان فرموده‏اند. پس ملتفت باشيد واللّه هيچ اغراق نگفته‏اند مطلب مطلبي است كه لايوجد في كتاب و مطلب مطلبي است كه آنهايي كه حرف در آن زده‏اند و لفظ علم خدا را گفته‏اند با آنهايي كه هيچ نگفته‏اند با كساني كه مدعي علمش‏اند تفاوت ندارند. اين كساني كه مدعي علمش‏اند بعينه حالتشان مثل كساني است كه مي‏گويند ما چه مي‏دانيم علم خدا چه‏جور است؟ و علم آنها مثل جهل است. تا اينجا را شيخ فرمايش كرده‏اند كه من عرض مي‏كنم قدري بالاتر كه رفتي آنهايي كه گفته‏اند نمي‏دانيم جهلشان بسيط است و علاج دارد لكن كسي كه خيال مي‏كند كه مي‏داند، خيال مي‏كند يقين دارد، اين جهلش مركب است، اين را ديگر نمي‏شود درسش داد همين‏طور خر مي‏ماند ممكن نيست پاش را بيرون بگذارد جهل مركب ناخوشي ضايعي است كه كأنّه علاج ندارد. خيال مي‏كند مي‏داند، خيال مي‏كند يقين دارد، چنين كسي را پيرامونش نرويد كه اگر برويد هزار رقاصي مي‏كند طلب نمي‏كند حق را باطل مي‏خواهد البته حق گيرش نمي‏آيد.

ان‏شاءاللّه بدانيد هيچ اغراق نگفته‏اند هيچ‏جا يافت نمي‏شود مطلب مگر در اين رساله حالا الفاظش را كان يكونش را مي‏خواهي معني كني مراد شيخ مرحوم اينها نيست آنچه ظاهراً جلدي به ذهنت مي‏رسد آنها هم معني نيست و هي بايد فكر كرد تا ببيني چه مي‏خواهند بگويند پس گاهي مي‏گويند اقتضا كردند ذوات اين اشياء به طوري كه ذوات اشياء اقتضا كردند به آن‏جور مذكور بودند در نزد خدا و آنجا جورش جوري بود كه محال بود در عالم امكان آن‏جور باشند. و همين عبارت گول مي‏زند دقت كنيد پس ببينيد اگر طور دانستن خدا طور دانستن خلق باشد لازم مي‏آيد كه علم تابع معلوم باشد و خيلي از مردم لغزيده‏اند در همين‏جا. مي‏گويند چيزي آنجا سفيد نباشد و ما بگوييم سفيد است اين دروغ است پس دانستن شي‏ء فرع شي‏ء است شي‏ء تا نيست ما چه را بدانيم؟ يكپاره[12] از حكما و طايفه بزرگشان همين‏جا لغزيدند. پس آن‏چه هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ جوهر باشد عرض باشد عقل باشد جسم باشد مجرد باشد مادي باشد همه داخل مخلوقات است و هرچه خدا خلق كرده در عالم امكان افتاده اگر چنين است پس عالم امكان را پيش بايد خلق كند و لو خود پيش هم از عالم امكان است و خلقش مي‏كند بعد هم كه خلقش كردند بعد هم از عالم امكان بيرون نرفته هرچه هست اينها عالم امكان اسمش است اينها مباديشان امكان است مبدأ اول اولشان امكان است اولِ اول امكانات، وسط، درجاتِ وسط، همين‏جور كه مثل در انبر زدم. آن امكان اول امكاني است كه يمكن ان‏يخرج منه الانبر و چوب و آهن و خوب و بد و شيطان و نبي هر دو ممكن است از آن سر بيرون آورد امكان صرف صرف آن است كه صلاحيت براي همه‏چيز داشته باشد حروف كه در مداد هستند مداد امكانشان است مي‏شود به صورت الف باشد مي‏شود به صورت جيم باشد به صورت بيست و هشت حروف ممكن است درآيد به صورت هر كلمه باشد پيش و پس كني حروف و كلمات را چيزها درآيد علي بنويس عمر بنويس شيطان بنويس نبي بنويس مي‏شود همه‏چيز نوشت. حالا امكان صرف صرف مخلوقات باز مخلوق است مثل اكوانشان واللّه وقتي علم پوستش كنده شد مي‏بينيد چقدر بر خطا رفته‏اند مردم و شما سعي كنيد كه هميشه همه چيزتان بر خلاف اهل باطل باشد. فكر كنيد ببينيد امكان صرف صرف از همه چيزها عاجزتر است باز اينها اثري دارند يكپاره از آنها گرم است يكپاره سرد است يكپاره لطيف يكپاره كثيف است امكان صرف صرف مصرفش چه‏چيز است؟ اگر نمي‏خواستند اينها را از او بسازند واللّه اصلش نمي‏ساختندش اگر مداد براي اينكه از آن حروف بنويسند نبود اصلاً نمي‏ساختند. پس آن چيزي كه نه گرم است نه سرد، نه غيب است نه شهاده، نه روح است نه بدن بلكه يمكن ان‏يكون حارّاً و بارداً غيباً و شهادةً[13] يمكن كه خدا بگيرد بسازد از آن چيزها. پس امكانات را شما خدا اسم مگذاريد ان‏شاءاللّه و اسم گذاردند و گفتند «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» مثل اينكه جسم خود اوست زمين خود اوست هوا خود اوست آب خود اوست آتش خود اوست آسمان خود اوست زمين خود اوست. اين بيچاره جسم را خدا گرفته هزار تدبيرش كرده زمين كرده جسم را گرفته صد هزار تدبير كرده به صورت آبش درآورده خودش نمي‏تواند به صورت آب درآيد آتشش همين‏طور خودش نمي‏تواند به صورت آتش درآيد، آسمانش همين‏طور. پس امكان كأنّه هيچ نيست گداي صرف صرف صرف آن است كه هيچ نداشته باشد و آن امكان هيچ ندارد. حكما نظرشان را به آن ماده‏المواد و آن امكان و آن وجود انداخته‏اند گفته‏اند اين خداست به جهتي كه اين وجود مركب نيست، مركب نباشد حالا كه مركب نشد جلدي خدا نمي‏شود مركباتشان كه خيلي متشخص‏ترند از اين مثل اينكه آتش ما جسمي است مركب و اين جسم مركب عالم را مي‏سوزاند، آب جسمي است مركب عالم را مي‏تواند تر كند سرد كند. ببينيد اين آب چقدر كار از آن برمي‏آيد و از «هست» اين‏قدر كار برنمي‏آيد.

باري، پس وقتي كه مي‏شنوند همين عبارات را كه براي بيان مطلب فرمايش مي‏كنند آنهايي كه هيچ حكمت نخوانده‏اند بدانيد آسان‏تر اين حرفها را ياد مي‏گيرند آنهايي كه حكمت خوانده‏اند متبادر مي‏شود به ذهنشان كه شيخ اينجا ذوات اشياء گفته پس اينها ذكري پيش خدا داشته‏اند يك وقتي آنجا بوده‏اند و آن حالت حالت معلوميتشان است. وقتي اين را فارسي كني همان حرفهاي حكما مي‏شود كه گفتند زيدالهي عمروالهي زمين‏الهي آسمان‏الهي جسم‏الهي عقل‏الهي اعيان ثابته در ذات خدا قائل شدند. پس اولاً بدانيد كه ذوات معلومات هم مخلوقاتند و مخلوقات به هيچ لحاظي به هيچ جهتي نمي‏شود خدا شوند و خدا نبوده‏اند. حقيقت خلق يعني محتاج و حقيقت صانع يعني غني، حقيقت اينها يعني عاجز و همه‏جا عاجز عاجز عاجز حقيقت خدا يعني قادر به قدرت بي‏نهايت. آيا اينها با هم جمع مي‏شوند؟ ببينيد آيا اينها قادر بوده‏اند حالا عجز پيدا كرده‏اند؟ و خيلي از احمقهاي دنيا اين‏جور مزخرف را هم گفته‏اند كه خود را به صورت عجز هم بيرون مي‏آورد كه كمالي از خود اظهار كند. آيا معقول است كه صانع قدرت خود را به صورت عجز هم درآورد؟ آيا اين حرف شد؟ گاهي فقير مي‏شود مي‏نشيند سر راه گريه مي‏كند گدايي مي‏كند گاهي خود را آتش مي‏زند خود را به جهنم مي‏برد عذاب مي‏كند كه كمالات خود را اظهار كند! آيا اين كمال است؟ اينها خرافت است واللّه هذيان است. ان‏شاءاللّه شما عبرت بگيريد تا بدانيد كجا بايد رفت و چسبيد و گرفت واللّه كسي كه اعراض از خدا مي‏كند اعراض از ائمه طاهرين مي‏كند اعراض از رسل خدا مي‏كند از خر خرترش مي‏كنند و خر همچو تكلم نمي‏كند در توحيد و خر توحيد مي‏كند خدا را و به اين‏طور تكلم نمي‏كند و عقيده‏اش بهتر از اينهاست. حديث است مابهمت البهائم لم‏تبهم من اربع[14] هرچه را بهائم ندانند يكپاره چيزها مي‏دانند و از جمله چيزها كه مي‏دانند خداي خود را مي‏شناسند يك اعتقادي به خداوند دارند. واللّه عقيده الاغها بهتر از عقيده اينهاست كه خود را به صورت الاغ كرده‏اند و خر شده‏اند و نمي‏دانند خر شده‏اند. پس بهائم هرچه را خيال كني كه ندانند و ضرب‏المثل باشد در حماقت، خدا را مي‏داند خداست ماده‏اش را مي‏شناسد علف را هم مي‏شناسد وقتي هم كه بناست بميرد ملهم مي‏شود در سوراخي مي‏رود در گودالي مي‏رود بخصوص پُر ديده شده در وقت مردن مي‏رود به سوراخي كه كسي آن را نبيند هيچ‏بار هيچ‏كس نديده آهوي مرده‏اي، جانور مرده‏اي، وقتي اجلش رسيد مي‏رود در سوراخي در گودالي آنجاها مي‏ميرد گرگي مي‏آيد او را مي‏خورد اينها را ملهم مي‏شود از جانب خدا و اين را هم صد هزار حكمت خدا توش گذارده به جهتي كه اين همه حيوان اگر روي زمين مي‏مردند گندشان عالم را مي‏گرفت و موجب وبا مي‏شد.

باري، پس خدا نيست كه به اين اشكال درآمده خدا اصلش به شكل درنمي‏آيد به شكل خوبها هم در نمي‏آيد سبحان ربك رب العزة عمايصفون از چيزهاي خوب منزه است از صورت بد كه پناه بر خدا. خدا امكان اشياء نيست كه بزايد و صورت اشياء از او تولد كند اگر امكان بود بايد زايانيدش خودش نمي‏توانست بزايد. پس مبادي و ذوات معلومات را اگر خيال كنيد الوهيت دارند و پيش خدا حاضرند؛ خير، خدا نيستند. لكن راهش دستتان باشد ذوات اشياء هم از مخلوقات است لكن اينها پيش از آني‏كه خودشان خودشان باشند خدا مي‏دانست آنها را چطور بسازد همين‏طوري كه خودت در مصنوع خودت كه مي‏سازي مي‏داني، فرداش كاري مي‏كني. مي‏داني نجاري را از چوب بايد كرد بسا اره و تيشه‏اش را نخريده‏اي بسا پولش را هم به دست نياورده‏اي و بنات اين است فردا بنشيني كرسي بسازي و علم داري به اره به تيشه به اسباب به اوضاع به حركت دست خود، مي‏داني چه‏جور زور مي‏برد، دست چطور زور مي‏برد، تيشه چقدر زور مي‏برد، مته را چه جور بايد به كار برد، اره را چه جور بايد كشيد، علم داريد به تمام اسباب آن صنعت خودتان و هنوز نمي‏داني اسبابش كجا هم هست نهايت پيش صانع كه مي‏روي او اره‏اش را هم مي‏داند تيشه‏اش را هم مي‏داند. خوب دقت كنيد كلّ صاحبان صنايع و افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون باز واللّه حكمت است خدا بيان كرده بگيريد راه را و برويد. مي‏بيني خودت در صنايع خودت اول چيزي كه تحصيل مي‏كني علم آن صنعت است بعد آن صنعت را جزء فجزء مي‏داني به هر اوضاعي به هر اسبابي به هر مكاني جزء فجزء امر را عالمي و از روي علم مي‏كني پس آن مقصود خودت پيش تو است و هنوز نساخته‏اي و به عمل نياورده‏اي وقتي كه ساختي او را هم مي‏داني وقتي نساختي كرسي را و مي‏خواهي بسازي اين كرسي را هيچ اين كرسي ذكري پيش تو ندارد. و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چه عرض مي‏كنم ذكر علمي دارد و ذكر علمي پيش تو و خدا هم هست لكن اين كرسي آيا چوبش توي سر تو است؟ آيا اره‏اش توي سر تو است؟ آيا تيشه‏اش توي سر تو است؟ هيچ‏كدام از اينها توي سر تو نيست. كرسي كه مي‏سازي از خارج مي‏گيري اينها را، هيچ در عقل تو نمي‏رود در ذهن تو نمي‏رود. تو هم كرسي را زور نمي‏زني از شكم خود بيرون بياوري خودت را به هيئتي نمي‏كني كه بشوي به هيئت كرسي كه جلوه تو باشد نعوذ باللّه. جلوه چوب است پس كرسي جلوه نجار نيست افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون باز اين نشأه اولي كه عرض مي‏كنم علم كلّي است آيا نمي‏بيني با چشم خودت كه نطفه مي‏سازد خدا، نطفه را به تدبيراتي علقه مي‏كند و هنوز مضغه نشده و هنوز انتظار حالت دومي را دارد و الآني كه علقه هست و مضغه نشده فعل مضغه مي‏بيني از آن جاري نشده و تا مدتي مضغه است و هنوز عظام نشده هنوز آن حرّ و آن برد و اين چكشها و اسبابها كه بايد ساخت هنوز وارد نيامده كه استخوان بشود ساخت. پس خدا نطفه مي‏سازد انتظار مي‏كشد كه نطفه شود ديگر صانع انتظار مي‏كشد، بله ذات خدا هيچ‏جا انتظار نمي‏كشد اما ديگر اين دستي كه آمده روي نطفه و نطفه را ساخته منتقل نشده بشود علقه بسازد. پس تا نساخته ساخته نشده. اين را تعبير مي‏آورند كه انتظار مي‏كشد. به همين‏طور وقتي عظامش مي‏كنند لامحاله تدبير را تغيير مي‏دهند كه مي‏سازند و الاّ به همان حالت باشد نمي‏شود و اينها چيزهايي است كه اگر به دستتان آمد علم است و عين علم است احتمال نمي‏رود لغزشي توش باشد مي‏فهميد توش نيست. آب انگور را تا تغييرش ندهي شراب نمي‏شود چنانكه تا تغييرش ندهي سركه نمي‏شود لامحاله بايد يك تغييريش داد. پس اينها همه تعليمات صانع است كه تعليم بندگانش كرده بعضيش را بندگان ياد گرفته‏اند سركه مي‏توانند بسازند همين‏طور كه نطفه را مي‏ريزند در رحم اگر حالت حالت اولي باشد همين‏طور سفيد مي‏ماند لكن لامحاله يك كاريش مي‏كنند كه رنگش سرخ بشود و يك كاريش مي‏كنند كه خون مي‏شود يك كاريش مي‏كنند مضغه مي‏شود يك كاريش مي‏كنند يك خورده سختش مي‏كنند رطوبتش را مي‏گيرند سخت مي‏شود يك كاريش مي‏كنند سخت‏ترش مي‏كنند مي‏شود استخوان. منظور اين است تا تغيير ندهند فعل را محال است خودش تغيير كند پس افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون و نشأه اولي را كه پيش چشمتان آورده‏اند و مي‏توانيم بكنيم كه مي‏فهميم و چيزهايي را هم كه نتوانيم بكنيم و مي‏بينيم صانع كرده مي‏فهميم. پس اينها را تا نسازند خودشان نمي‏شود خودشان باشند با تجربه اينها را فهميده‏ايم حالا ساخته‏اندمان و عقل داده‏اندمان به ما خيلي چيزها داده‏اند تصرفها داده‏اند آب داده‏اند خاك داده‏اند مي‏توانيم گرمش بكنيم مي‏توانيم سردش بكنيم چيزي ديگر داخلش مي‏توانيم بكنيم هرچه زور بزنيم مي‏بينيم پشه‏اي نمي‏شود ساخت. ما خودمان خودمان را نساخته‏ايم آيا محل شك و شبهه است؟ پس ما را ساخته‏اند كه ساخته شده‏ايم. حالا كه ساخته‏اند ما را پس معلوم است توانسته كه ساخته و دانسته كه ساخته اگر نمي‏دانست از شكم خودش زور بزند زيدالهي بيرون بياورد زيدالهي كجا بوده زيد اصلش الوهيت ندارد بالكل.

خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه هرچه از عالم قدرت فرو مي‏آيد قدرت همراهش هست نمي‏شود از چيزي و كاري عاجز باشد هرچه از شكر مي‏سازي نمي‏شود ترش باشد بخواهي ترش باشد بايد چيزي داخلش بكني بايد سركه‏اي داخلش بكني يا جاي گرمش بگذاري تا به واسطه آن گرمي ترش شود و اگر خودش هم ترشيد باز هواي خارجي به آن زده ترشيده و الاّ آب‏انگور يا شكر خودش بترشد، نمي‏شود. ملتفت باشيد كه هرچه از شكر بيرون مي‏آيد همه شيرين است هرچه از سركه بيرون آيد همه ترش است. و واللّه اين باب را كه به دست آوردي اگر ولش نكني مي‏داني از عاجز هرچه بيرون آيد همه‏اش عاجز است مباديش عاجز است هي عاجز و عاجزتري. حالا عجزش به قدر نطفه نيست ديگر آب و خاكش كه به قدر نطفه هم اثر ندارد. دقت كنيد و بابي است از علوم فضائل و چيزهايي كه جزء اعتقاد است. حالا از خدا هرچه صادر مي‏شود چه مي‏خواهي باشد؟ آنچه از آنجا صادر است آن عجز ندارد آن نمي‏شود به صورت عجز دربيايد، نمي‏شود به صورت فقر درآيد، به صورت اكل درآيد، به صورت مرض درآيد اگر بگويي چه عيب دارد خدا بخورد كدام غذا به خدا قوت بدهد و بدل مايتحلل بشود. تو بدل مايتحلل مي‏خواهي مگر خدا مثل تو است؟ پس آن خدا لايأكل لايشرب لاينام است و هكذا لايموت لايحيي لايتحرك لايسكن اما به تحرّكت المتحركات و سكنت السواكن. نمي‏شود چيزي از او ناشي شود در تمام معاملات در هرجا تكلم كرده‏اند حكما شما اگر آنچه را عرض مي‏كنم ملتفت باشيد با حكما هم آسان مي‏توانيد حرف بزنيد. شما در هر علمي داخل مي‏شويد در هر كسبي در هر كاري در هر خريدي در هر فروشي نمونه به دست مي‏آيد. مثل اينكه مي‏گويند علم نحو بيان احوال حروف و كلمات است از جهت اعراب و بناء. علم صرف ماده كلمات و اشتقاق را بيان مي‏كند. همان نمونه را مي‏گويند. پس بر همين نسق مشت برنج نمونه است باقي برنجها بايد اين‏جور باشند نمونه‏اي از گندم را كه نشان داديم باقي گندمها همين‏طور است متاعها را همه را به نمونه مي‏شناسيم حالا فكر كنيد آيا نمونه قدرت اين است كه خودش خودش را مالك نيست؟ مي‏خواهد ناخوش نشود نمي‏تواند، ناخوش شد دست خودش نيست كه خود را چاق كند نميرد. پس چنين كسي نمونه قدرت نيست. پس آن‏كسي كه مي‏خواهد احيا كند مي‏كند مي‏خواهد بميراند مي‏ميراند او است نمونه قادر و ببينيد كه اين حكما واللّه به عكس رفته‏اند و صريح نوشته‏اند كه «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» نمي‏دانم اين مزخرفات از كجا درمي‏آيد! چيزهايي است كه واللّه انسان خجالت مي‏كشد كه نسبت به آنها بدهد خدا را. ببينيد كه آدم به اين علم و به اين فضل را همچو خرش مي‏كند كه مي‏گويد «العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» فكر كنيد اگر اين‏طور است پس چه‏چيز است كه يحيي، چه چيز است كه يميت؟ پس اين زنده‏ها را كه مي‏ميراند؟ مرده‏ها را كه زنده مي‏كند؟ پس همچو نيست كه «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» و واللّه كسي كه كلّ مايشاء يفعل و كلّ مالم‏يشأ لم‏يفعل اين خداست و بس. من خيلي چيزها دلم مي‏خواهد بكنم نمي‏توانم. خيلي چيزها مي‏خواهم به چنگ بياورم نمي‏توانم. حتي خطاب مي‏شود به پيغمبر آخرالزمان كه انك لاتهدي من احببت طبيعت بشري اين است كه همين‏طور بالطبع مي‏خواهد كه اطرافش را تربيت كند خصوص قوم و خويش و برادر و عمو و عموزاده را، پيغمبر هم مي‏خواست آنها را هدايت كند خدا وحي مي‏كند به پيغمبر كه تو دلت خيلي مي‏خواهد ابوجهل، ابولهب هدايت شوند مؤمن شوند انك لاتهدي من احببت مي‏نشست غصه مي‏خورد كه او به درك و فلان به جهنم رفت. تو چرا دلت تنگ شده است؟ دلت تنگ است به خودشان وا بگذار برو به آسمان بالا.

پس آنچه عرض مي‏كنم بدانيد اغراق نيست تمامشان برخلاف انبيا و اوليا رفته‏اند پس آني‏كه مختار صرف حقيقي است واللّه خداست و اين صفت صفت اوست كه ان شاء فعل و ان شاء ترك، مايريد يفعل ماشاء اللّه كان و مالم‏يشأ لم‏يكن و اين مي‏داند پيش از خواستنش هر كاري كه بخواهد مي‏كند لكن مي‏داند كه چه مي‏كند ديگر درس به او نبايد داد كه خورده خورده ياد بگيرد و فسخ عزيمت كند. خلق فسخ عزيمت مي‏كنند، عرفت اللّه بفسخ العزائم خدا هم اگر بنا باشد مانند خلق خود خورده خورده چيزي پيشش بيارند و ياد بگيرد اگر چنين باشد متغير است مثل خلق و اگر چنين بود نعوذ باللّه خداي ديگري بايد باشد كه او را تغيير دهد پس عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم تو البته خورده خورده بايد ياد بگيري از همين‏جا پي ببري كه خدا همچو نيست اين هم قاعده كليه است و قاعده‏اي است كه خيلي آسان است و خودش به دست داده از روي نافهي هم باشد فهمي تحصيل مي‏كني مي‏گويد ليس كمثله شي‏ء تو خودت مي‏بيني خورده خورده ياد مي‏گيري بدان خدا همچو نيست، مي‏بيني عاجزي بدان خدا همچو نيست و هكذا. پس خداوند مي‏داند معلومات را و عين معلومات نيست و علمش تابع معلومات نبايد باشد به جهتي كه او مي‏داند چيزي را كه هنوز نساخته، مي‏داند چيزي كه هنوز موجود نيست هزار سال بعد موجودش مي‏كند پس خداوند عالم مي‏داند اشياء را قبل از اشياء پس علم المعلومات اذ لا شي‏ء هيچ از اهل مملكت آنجا نبودند. اين لاشي‏ء از ابتدا هرچه خيال كني تا انتها هرچه خيال كني هيچ چيزش پيش خدا نبوده و خدا تولد نمي‏كند علم دخلي به مصنوعات ندارد و هيچ مصنوعات در علم نبوده‏اند. ملتفت باشيد و عبارتها را حلاّجي كنيد اشياء در ذوات خودشان اقتضا كردند اين را ملتفت باشيد هرچه را ذاتش را بخواهي فكر كني فكر كن ذات كرسي چه چيز است؟ چوب است چوبها را جوري بايد تراشيد و بريد و به هم وصل كرد تا بشود كرسي. ذات چوب چه چيز است؟ ذات چوب آب است و خاك. ذات آنها چه چيز است؟ عنصر. حالا ذات اشياء هيچ‏جا ذات اشياء به هيچ اعتباري خدا نيست علم خدا نيست فعل خدا نيست اشياء اشياءاند اينها را وقتي مي‏سازند مي‏گذارندشان كرسي كرسي مي‏شود پس ذوات اشياء هيچ خدا نيستند و خدا ذوات اشياء را مي‏داند و اينها اقتضا مي‏كنند ملتفت باشيد ذوات اشياء نيستند و اقتضا مي‏كنند ببينيد آيا نه اين است كرسي كه نيست اقتضا مي‏كند يعني محتاج است چوبي باشد اگر چوبي نباشد كرسي چوبي محال است. محتاج است به نجار، نجار نباشد محال است كرسي پيدا شود. محتاج است به اره و تيشه اره و تيشه همين‏طور نباشد محال است كرسي باشد يعني اسباب را مي‏خواهم بگويم نباشد كرسي پيدا نمي‏شود پس اسبابش هريك كه نباشد اين شي‏ء مشروح‏العلل مبيّن‏الاسباب تا نشود پيدا نمي‏شود پس اسبابش هريك كه نباشد نمي‏شود اره‏اش تيشه‏اش مته‏اش مكانش وقتش حركتش جور حركتش تمام كه جمع شدند اين كرسي درست مي‏شود يكي از آن سببها نباشد كرسي ناقص است پس كرسي نيست و تو كه نجاري مي‏داني كرسي نشده و فردا هم علمت را جاري مي‏كني از روي علم ديروزي كه ديروز مي‏دانستي كه فردا چه مي‏كني علم ديروزي روي كلّه كرسي ننشسته بود.

دقت كنيد فحكم لها ثانياً فكر كنيد فقره فقره عبارت را به دست بياوريد پس علم النجار انه يصنع الكرسي فردا و هيچ اين علمش ناقص نبوده همه جزئياتش را مي‏دانست و فردا كه شد چوب و اره و تيشه كه دست گرفت حكم لها ثانياً حكم كرد كه دست در تيشه اين‏جور حركت كند در اره اين‏جور حركت كند شدتش ضعفش همه را مي‏داند پس همه را علمي روي كلّه فعلي گذارده و اين علم غير آن علم ديروزي است باز غيرش است عرض مي‏كنم نه غيرش كه تازه پيدا شده و تازه براي من حاصل شده باشد معاذاللّه ديروز هم من مي‏دانستم پس اين علم ثاني حكم ثاني است و در هر صنعتي اين وضعش است. پس شما اولاً مي‏دانيد به علمي كه جهل در آن نيست آن‏چه مي‏خواهيد بكنيد حتي كيفيتهاش كه تعلق به علم ثاني مي‏گيرد روي فعل مي‏داند و فعل روي اره و تيشه را مي‏داند كيفيتهاش را هم پيشتر مي‏داند و وقتي مي‏گيري تيشه را مي‏داني چطور بگيري چطور بزني علمي اينجا پيدا شد حكم لها ثانياً و اين باز علم تازه نيست همان علم است اما اين علم آنجا روي كلّه فعل نبود به جهتي كه هنوز شروع نكرده بود اينجا علم روي سر فعلي آمده پس اين علم حكم لها ثانياً است چرا گفت حكم لها ثانياً؟ ملتفت باشيد به جهت اينكه او احتياج دارد كه من اين علم را به كار ببرم اگر علم را به كار نبرم آن چوب چطور تراشيده مي‏شود؟ او احتياج دارد پس سؤال مي‏كند سألها بسؤالها يعني به سبب سؤال او و احتياج او من اين علم را دارم، اين علم نبود چطور اين كارها را مي‏كردم؟ پس حين سألها بسؤالها همين‏ها منظور است. پس دانست كرسي يعني همين كرسي عالم جسماني.

حالا مي‏فرمايند يمتنع في الامكان و از اين بسا آدم گول مي‏خورد شما ملتفت باشيد اين كرسيها را نمي‏خواهد بگويد اگر مراد اينها باشد مي‏رود در ازل، كرسي و چوب‏الهي و زيدالهي همه‏اش خرافت است. پس دقت كنيد از پيش خودتان ببينيد خيال كرسي كرسي نيست، خيال پول پول نيست اگر پول باشد همه گداها خيال پول مي‏كنند اما پول نمي‏شود براشان خيال است خيال اشرفي طلا نيست طلا يعني آن چيز خارجي خيالش را همه‏كس مي‏تواند بكند و خيالش را كه كرد طلا ندارد خيال سلطنت همه‏كس مي‏تواند بكند اما سلطان نمي‏شود و خيال انبيا را همه‏كس مي‏تواند بكند ولي نبي نمي‏شود. پس خدا مي‏داند معلومات را پيش از خلقت آنها حالا آيا بايد باشند كه بداند؟ نه. مي‏داند كه نيستند و ذوات اينها سؤال مي‏كنند از خدا كه من اگر بايد باشم تو بايد باشي، علمت بايد باشد، فعلت بايد باشد، چوب بايد باشد و بايد اسباب داشته باشي تا مرا بسازي اين سؤال را مي‏كند پس ذوات اينها يعني ذوات مخلوقات اين سؤال را مي‏كنند و ذوات اينها هم مخلوقات است و از عالم مخلوقات است كه آمده‏اند اينجا و هيچ چيز از ازل نمي‏آيد پايين حادث بشود و عبرت بگيريد و ببينيد بعد از اين چه فرموده‏اند. اگر مي‏روي توي مطالعه‏اش عبرت مي‏گيري مي‏بيني بعد از اين مي‏فرمايد مي‏دانست اشياء را در مراتب آنها من الازل الي الحدث يعني تمام اشياء در مواضعشان در مراتبشان به حسب آن مرتبه كه اقتضا مي‏كنند هركدام هرجا هستند آن‏جا مي‏داند آنها را پس اينها همه معلوم‏بودنشان در مراتب خلقيه است مي‏داند اينها امكانند اينها معلوم خدايند اگر معلوم نباشند نمي‏شود موجود باشند به جهتي كه او علم دارد چطور بايد باشد فلان‏چيز تا ما دست كنيم و او را بسازيم. پس ذاتشان محتاج است كه معلوم باشد پس ذاتشان محتاج به علم خداست و ذاتشان محتاج به فعل خداست پس فعل هم بعد از علم بايد تعلق بگيرد اين است كه مي‏فرمايد اشياء بعد كه حكم لها ثانياً يعني در عالم امكان كه مي‏خواهد خلقشان كند آن وقت فعل را تعلق مي‏دهد فعل را كه تعلق داد آن وقت هرچه را و هركه را هر طوري كه خواست هر جوري كه خواست ساخت و گذارد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بعد از درس فرمودند: خيلي مشكل است و مشكل نيست مي‏فرمايد طوري كه ذوات اينها خواسته‏اند در عالم امكان آن‏طور خلقشان كرده، ذوات اينها ممتنع است آنجا. و آن گول مي‏زند كسي را كه نداند.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس چهاردهم ــ  شنبه 16 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره الي آخر العبارة.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد همان طورهايي كه خيال مي‏كرديد مثل مطلب مطلق و مقيد كه ذات مطلق و صفات مقيد. اين مطلبها را حالا عجالتاً بيندازيد كنار بگذاريد باشد. ببينيد صانعي كه مي‏خواهد صنعت كند اولاً بايد بداند چه مي‏كند تا فعلش را از روي علم جاري كند و بعد بايد بتواند تا كارش را به انجام برساند اگر بداند و نتواند نمي‏تواند بكند بتواند و نداند علي‏العميا كاري بكند كاري به انجام نرسيده. دقت كنيد كه خيلي آسان است و مشكل نيست لكن همين متبادرات كه انسان نمي‏فهمد يك‏خورده درس مي‏خواند نيمچه ملاّ مي‏شود يكپاره اصطلاحات را از غير اهل ياد مي‏گيرد آنها در ذهنش است معطل مي‏ماند. پس ببينيد معلومات همه‏كس مصنوعات همه‏كس همين جوري است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه فرمايش مي‏كند نسبت به معلومات و مصنوعات خدا هركس صنعتي مي‏كند اول عالم است به آن صنعتي كه مي‏كند و مصنوع او در دنيا هنوز نيامده ديگر مسامحه نكنيد. پس به اين ملاحظه علم اصلش متعلق نمي‏خواهد و علم خودتان هم همين‏طور است و آنهايي كه گفته‏اند تا چيزي نباشد معقول نيست علم به آن داشتن از يكپاره چيزها گول خورده‏اند و اصل اين حرف كه بايد چيزي باشد تا بدانيم ما آن هست و آن چيزي كه هست اصل است و علمي كه از ما تعلق مي‏گيرد فرع اوست كه اگر چيزي در خارج نباشد و ما بدانيم آن علم دروغ است اصل اين خطاست. ملتفت باشيد كه چه‏جور لغزيده‏اند و چقدر بد لغزيده‏اند عامي صرف صرف زود منتقل مي‏شود كه اينها لغزيده‏اند و كسي كه ضرب ضربوا خوانده توي حكمت رفته از ذهنش دور است. پس بدانيد در هر جايي يعني آنجايي كه گول خورده‏اند و گفته‏اند اشياء اصلند و علم خدا تعلق به اشياء گرفته و علم شده از اين نظر گول خورده‏اند كه ديدند اگر چيزي در خارج نباشد در علم انطباعي كه ما اكتساب از خارج مي‏كنيم چيزي نباشد و ما خيال كنيم هست علم ما دروغ است چيزي پنداشته‏ايم و حقيقت نداشته و اينجايي كه نگاه كردند درست هم هست لكن راه لغزيدنشان را شما مي‏توانيد به دست بياوريد در اينكه جايي كه از ملك خدا نسبت به بعض ملك البته معلوم آن چيزي است كه در خارج هست مي‏خواهد كسي بداند يا نداند در خارج هست و اين تأصل و تحققي دارد در خارج و همين‏جور هم هست در ملك خدا و وضع ملك بر همين است و همين راه گول‏خوردنشان است چيزي كه هست سنگ جايي افتاده شما يا مي‏دانيد آنجا افتاده آن سنگ مي‏شود معلوم شما يا نمي‏دانيد و آن سنگ مي‏شود مجهول شما پس مجهوليّت آن سنگ براي جهال و معلوميت آن سنگ براي علما دو صفت است براي آن سنگ خواه معلوم باشد خواه مجهول، خودش خودش است نه مجهول است نه معلوم است خودش خودش است تأصل و تحققي در خارج دارد هيچ‏كس نداند آن سنگ را از سنگ‏بودن كمش نمي‏آيد همه‏كس هم بداند بر سنگ‏بودنش نمي‏افزايد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن سنگ اصل است تحققي دارد در خارج است و علومي كه به آن تعلق مي‏گيرد و يا جهلهايي كه به آن تعلق بگيرد هيچ‏كدام نه چيزي بر او مي‏افزايند نه چيزي از او مي‏كاهند ملتفت باشيد حالا اين نظر هست كه حكما گول خورده‏اند اصل ماييم كه هستيم و علم تابع معلوم است چنانچه جهل تابع مجهول است و اين راه نظري كه حالا دارم عرض مي‏كنم مي‏گفتيد درست هم هست پس هر چيزي معلوم‏بودنش و مجهول‏بودنش تابع خودش است و خودش تحققي دارد نسبت به كسي مي‏تواند مجهول باشد نسبت به كسي ديگر معلوم باشد و اين مجهول‏بودنش با آن معلوم‏بودنش متناقض هم نيست به جهتي كه مجهول است براي كسي معلوم است براي كسي ديگر پس تناقض هم براش نيست و آن تناقضي كه محال است آن است كه آن شي‏ء كه موجود است در حيني كه موجود است بايد در آن حين معدوم نباشد.

خلاصه پس خوب ملتفت شويد ان‏شاءاللّه از آن گرده كه مي‏آيي امر را مي‏بري پيش صانع امر درست نمي‏آيد و غافل نشويد به جهت اينكه آن سنگي را كه مثل مي‏زنيد كه علم به او كه تعلق گرفت معلوم مي‏شود تعلق نگرفت مجهول مي‏شود پس معلوميت و مجهوليت اصل نيست و اصل آن سنگ است ملتفت باشيد كه اينها پيش صانع هيچ معني ندارد زيرا كه يا بايد صانع را صانع نگفت و اگر بايد صانع گفت ديگر معني ندارد كه اينها همه براي خودشان هستند نهايت بعضي مجهول بعضي معلوم بعضي مجهول بعض ديگر بعضي معلوم بعض ديگر نه احتياج به صانع دارند نه به چيزي ديگر مكوّناتي هستند براي خودشان و همين‏ها را هم حكما مضايقه ندارند بگويند و باك ندارند بلكه گفته‏اند اينها اعيان ثابته هستند در ازل زيدالهي عمروالهي بكرالهي زمين‏الهي آسمان‏الهي آن حقيقت وجود و اصل اشياء گفته‏اند كه آن ديگر مخلوقيت ندارد و اين خرافات را ديگر پشت سر آن خرافات بافته‏اند لكن مي‏خواهم عرض كنم خوب فكر كنيد شخص عاقلي كه مجنون نباشد ماليخوليا نگرفته باشد سليقه‏اش كج نشده باشد مي‏بيند خودش خودش را نساخته مي‏بيند حالا هم كه ساخته شده در اينكه حالا ساخته شده شك نمي‏شود كرد كه حالا موجودم شك نيست در اينكه صد سال پيش از اين نبودم شك نيست همين‏طوري كه آباء بودند و اجداد و اجداد اجداد بودند آباء به عمل آمدند آباء مردند ما به عمل آمديم ما هم مي‏ميريم اولاد به عمل مي‏آيد حالا ما كه هستيم خودمان نبوديم و بود شديم پس يك‏كسي ما را ساخته و بود كرده خودمان خودمان را بود نكرده‏ايم حالا كه ما را ساخته‏اند و صد هزار حكمت و علم به كار برده‏اند يك طرفه‏العين اگر ما را به خودمان واگذارند خودمان نمي‏توانيم باشيم. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه در اينكه ما را ساخته‏اند و امثال ما را ساخته‏اند آباء ما را بعينه مثل ما ساخته‏اند مثل اينكه اولاد و اولاد اولادمان بعينه مثل ما هستند هرچه قهقري برگردي باز آنجا را همين‏جور خواهيد فهميد پس اينها نبودند و بود شدند و ساخته‏اند اينها را خودمان هم يقيناً نساخته‏ايم اينها را پس يك‏كسي ديگر لامحاله غير ماها ما را ساخته و اينكه ما را ساخته‏اند و خودمان نمي‏توانيم خود را بسازيم شكي و شبهه‏اي نداريم. و ملتفت باشيد كه مسأله نه همين است كه ما نمي‏توانيم خود را بسازيم شايد كسي ديگر بتواند، نه خير هرچه در عالم خلق هست خودش خودش را نساخته به همان دليلي كه من نمي‏توانم خودم خودم را بسازم تو هم نمي‏تواني خودت خودت را بسازي پس همه اينها ناتوانند عاجزند پس آن‏كسي كه ساخته است توانسته است كه ساخته است ببينيد در اين براي كسي شكي و ريبي هست كه توانسته كه ساخته اگر نمي‏توانست بسازد نمي‏ساخت پس آن‏كسي كه ساخته اينها را قادر اسمش است پس مي‏گوييم اينها محتاجند به آن سازنده.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چقدر مسأله واضح مي‏شود! پس ما در وقتي كه نبوديم يا همين جايي كه هستيم فرق نمي‏كند در احتياجمان به صانع هيچ فرق نمي‏كند پس كرسي را نجار بايد بسازد چوب خودش كرسي نشده چنانچه همان چوبها خودشان چوب نشده‏اند چنانچه عناصر خودشان عنصر نشده‏اند پس كرسي محتاج است به نجاري چنانچه چوب محتاج است به آن كسي كه بسازد آن را پس مي‏شود چيزي كه هنوز موجود نشده باشد و شما بدانيد يك‏كسي يك‏وقتي آن را موجود مي‏كند پس مي‏دانيد شما كه نجار بعد از اين يك كرسي خواهد ساخت و مي‏دانيد تخلف نمي‏كند همچو فرضي مي‏شود كرد پس آن كرسي را كه هنوز نجار نساخته تو مي‏داني كرسي يعني چه نجار هم مي‏داند نجار جميع فقرات كرسي را از تخته و پايه و قيد و ابرو و آنچه لازم دارد همه را مي‏داند از چه بايد باشد اسبابش وضعش همه‏چيزش را آن نجار مي‏داند پس تو الان مي‏خواهي حكم كني كه آن كرسي را كه هنوز آن نجار نساخته آن كرسي محتاج است مر نجاري را كه آن را بسازد. حالا ببينيد آيا اين حرف دروغ است كه اين كرسي محتاج است به فاعلي كه بسازد آن را و اينكه آن كرسي محتاج است به قدرت آن نجار و آن فاعل ــ  ديگر فاعل بي‏قدرت پيش ما كه الحمدللّه معني ندارد و فاعل يعني فعل داشته باشد قادر يعني قدرت داشته باشد صانع يعني صنع داشته باشد ــ  ملتفت باشيد پس كرسي هنوز ساخته نشده. همچنين محتاج است به قدرت آن قادر پس آن قادر بايد قدرت داشته باشد و آن قدرت بايد باشد تا كرسي كرسي بشود پس اقتضا مي‏كند ذات اين كرسي كه هنوز ساخته نشده.

ديگر حالا يك‏پاره چيزها كه به خيالتان خطور مي‏كند كه كرسي را كه هنوز نساخته‏اند اقتضا يعني چه؟ احتياج يعني چه؟ پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين‏جوري كه من مي‏گويم فكر كنيد در اينكه تا چيزي موجود نشود اقتضايي و فعلي ندارد حرفي نيست اين را من هم مي‏گويم. ديگر اينها مغالطاتي است كه اگر يك وقتي خودتان يادتان آمد يا كسي شبهه كرد معطل نمانيد. پس شي‏ء البته تا نباشد هيچ فعلي ندارد، نه فعل تركي نه فعل وجودي. كرسي را كه نساخته‏ايم فعلي هم براي كرسي نيست پس اين‏جور فريب نخوريد بدانيد ان‏شاءاللّه اينها كه حرف ندارد كسي هم ردّش نمي‏تواند كرد. كرسي يا هر چيزي بايد باشد بعد فعل داشته باشد يا فعل وجودي يا فعل تركي فرق نمي‏كند لكن عرض مي‏كنم يك راه نظر ديگري هم هست و پيش تمام اهل هر صنعتي و پيش تمام عقلاي عالم متداول است آن كرسي كه ساخته نشده مي‏گوييم محتاج است كرسي به چوب كه اگر نباشد اين چوب كرسي چوبي نمي‏شود ساخت پس محتاج است به چوب بعد از آن محتاج است به اره به تيشه هنوز كرسي ساخته نشده همچنين محتاج است به نجار هيچ چيزش هم ساخته نشده و اينها هم محتاجند. پس كرسي ــ  ذات آن كرسي ــ  و ملتفت باشيد ذات كرسي مي‏گويم ديگر نمي‏خواهم ذات كرسي را ببرم ذات‏اللّهيش كنم كرسي‏اللّهيش كنم همين كرسي كه اينجا گذاشته جاش در عالم ملك است و امكان، نبريش در ذات خدا. همين كرسي كه بايد در امكان باشد وقتي بايد گذارده شود محتاج است به علمي كه نجار آن علم را داشته باشد و محتاج است به قدرتي پيش از ساختن كرسي آن وقت علم آن نجار تعلق بگيرد به فعلي تا كرسي ساخته شود و چون مي‏داند چطور بايد بسازد مي‏داند كه اول پايه‏هاش را بسازد تا آخر آنها را ميخ كند پس اقتضا مي‏كند يعني احتياج دارد اين كرسي كه نجار بداند آن را. ملتفت باشيد كه دخلي هم به هم ندارند حالا نجارش موجود است كرسي هم هنوز موجود نيست پس احتياج دارد كرسي در هر عالمي كه مي‏رود. و تمام مخلوقات مثل اين كرسي است اين كرسي را هرجا مي‏برند بايد بردش هرجا مي‏گذارند بايد گذاردش، كرسي را بايد برداشت فلان‏جا گذاشت خودش نمي‏تواند برود و اين حالاتي چند بايد بر او بگذرد تمام اينها را كسي خارج از اين كرسي بايد بكند. پس اين كرسي در عالم كرسي؛ و شما اين لفظ كرسي را برداريد لفظ مخلوق جاش بگذاريد. حالا جاي مخلوق كجاست؟ در عالم امكان. جاش عالم خلق است. عالم خلق اقتضا مي‏كند كه خدايي باشد كه آن خدا آن را بسازد آيا اقتضا نمي‏كند؟ آيا احتياج ندارد كه خدا بسازد آنها را؟ آيا اقتضا نمي‏كند كه سازنده‏اي باشد اينها را بسازد؟ پس هنوز ساخته نشده‏اند. و فرق نمي‏كند در اين «ساخته نشده‏اند» يك لمحه ديگر كرسي بسازم يا صد سال ديگر. او در اقتضاش كه محتاج است به مني كه دانا هستم و مي‏دانم چه‏جور بايد ساخت و هنوز كرسي نيست خواه لمحه‏اي باشد خواه صدهزار سال ديگر باشد باز فرق نمي‏كند الآني كه من مي‏دانم كرسي را چه‏جوري بايد ساخت الآن دست گرفته‏ام و مي‏دانم يا هزار سال بعد، باز كرسي محتاج است به اينكه من بدانم اجزاش را و بدانم چه‏جور بايد ساخت خواه حالا كرسي‏ساز باشم خواه هزار سال بعد بسازم. ببينيد آيا نمي‏فهميد اين را؟ پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه حال و ماضي و استقبال هيچ پيش صانع تفاوت نمي‏كند پس تمام مخلوقات منزلشان و جايشان در عالم خودشان است هرگز اينها زيدالهي و عمروالهي معقول نيست باشند. اگر نخواهيم هذيان بگوييم اين را مي‏فهميم كه هرچه الهي است اله است هرچه فعل الهي است مال اله است آنها سازنده هم نمي‏خواهد مثل اينكه خدا خداست و خدا را نبايد ساخت. ديگر همچو هذيان‏گويي نيست كه بگويد خدا را كسي ساخته مگر گاه‏گاهي توي نصاري پيدا مي‏شود هذيان‏گويي كه بگويد عيسي پسر خداست و هذيان‏گويي كه پيدا شود بگويد عيسي خداست. چگونه عيسي خداست؟ عيسي را مريم زاييده، خدا را كسي نزاييده اين‏جور هذيانها كار آنهاست توي ايشان اين هذيانها هست.

پس خدا معنيش اين است كه كسي نساخته باشد او را مخلوق نباشد. معني خدا اين است كه كسي او را خلق نكرده باشد حكما كه همه اين را گفته‏اند كه مخلوق يعني چه يعني ساخته باشندش خودش خودش را نساخته باشد غيري او را ساخته باشد. فكر كنيد ببينيد در اينها شكي ريبي مي‏رود؟ مي‏توانيد چنگي بند كنيد بكنيد. حرف نداريم در اينكه مخلوقات عاجزند. مي‏بينيد اينها هيچ‏كدام به طور اشتباه نمي‏آيد پيش انسان گول نمي‏شود زد خود را كه مي‏توانيم كاري بكنيم اين است كه هيچ بتي، براي هيچ بت‏پرستي نمي‏شود محل شك و شبهه باشد كه آن بت بگويد من خدايم بتها را خودشان مي‏سازند نصبش مي‏كنند بعد آنها را مي‏پرستند. اين را خودت تراشيدي و ساختي چطور او را مي‏پرستي؟ تو كه متشخص‏تر از او هستي بت‏تراشيهاي ذهني هم همين‏طور است عيسي خداست؟ چطور خداست؟ حالا نهايت عيسي را اينها نساخته‏اند آيا خودش ساخته شده؟ آيا ساخته نشده؟ حالا آيا اين خداست. محض اينكه در تصور ذهن تو درآمده آني را كه تصور كرده‏اي آيا نمي‏تواند به آن تصور تو عيسي بگويد تو خودت خدايي و حالا كه گفت آيا تو خدا مي‏شوي؟ عيسي مخلوق است تو مخلوقي مخلوق يعني او را بسازند تا ساخته بشود. حالا وقتي كه مي‏سازند و ساخته مي‏شود آن كسي كه ساخت اين او نيست مي‏خواهد عيسي باشد مي‏خواهد علي باشد. ديگر چون اينها معروفند علي‏اللّهي و نصاري ضرب‏المثل شده است. پس به همان دليل كه فلان مورچه خدا نيست چرا؟ به جهت اينكه نمي‏تواند دست و پاي خود را درست كند مالك منافع و مضار خود نيست پس به دليلي كه عاجز است خدا نيست به همان دليل كه هركس را بايد ساخت خدا نيست او هم دست و پا براي خودش نمي‏تواند درست كند عقل نمي‏تواند براي خودش درست كند حول و قوه براي خود درست كند. پس بتها ــ  خواه بتهاي ظاهري باشند يا رجال و اشخاص باشند فرق نمي‏كند ــ  آنها را هم ساخته‏اند به همان دليل كه اين را ساخته‏اند او را ساخته‏اند به همان دليل او عاجز است.

پس خدا آن كسي است كه پيش از آنكه بسازد مي‏داند چه‏جور بايد ساخت و وقتي مشغول مي‏شود به ساختن فعلش را از روي علم و دانش جاري مي‏كند پس علم آن كسي كه مي‏سازد و قدرت آن كسي كه مي‏سازد خواه علمي باشد كه مقرون باشد به چيزي كه مي‏سازد و خواه علمي باشد كه بداند هزار سال بعد مي‏سازد فرق نمي‏كند علم است و صادر از عالم است فعلي است و قدرت است صادر از قادر. پس اين علم مال خداست و خدا خلق نيست احتياج به ساختن ندارد كه مثل خلق باشد ليس كمثله شي‏ء هيچ چيز مثل او نيست آنچه هست او ساخته او را هيچ‏كس نساخته. يك‏خورده مسامحه كني بگويي او را هم ساخته‏اند فكر كن آن كسي كه او را ساخته مي‏رويم پيش او، او را كه ساخته؟ و هكذا هركه او را ساخته‏اند او خدا نيست خدا يعني آن كسي كه نساخته باشند او را يعني آن كسي كه سازنده باشد خالق باشد رازق باشد محيي باشد مميت باشد متصرف در ملك باشد. پس علم او سابق است كي محتاج است؟ محتاج به كيست؟ باز ملتفت باشيد دقت كنيد به جهتي كه آن‏جوري كه ساير مردم امر را پيش آورده‏اند گاهي احتياج را براي او هم مي‏دانند در حكمتشان اين خنكيها را كرده‏اند كه آدم گاهي كه مي‏خواهد حكمتش را به كار ببرد علم تابع معلوم است و معلوم انت و احوالك و تو و احوال تو اينها محقّقند در خارج علم شما. پس به اين قاعده امر برمي‏گردد. احتياج از صانع مي‏آيد پيش خلق. شما ملتفت مزخرف‏بودنش باشيد. بله اگر سنگي موجود و مخلوق هست خدا خلق كرده آن را آنجا گذارده من بدانم او را و كسي ديگر نداند او اصل است و آنجا گذارده نه احتياج دارد به دانستن من و نه ندانستن او اما من اگر بايد بدانم او را محتاجم كه او در خارج باشد و همچنين جهل جاهل يك چيزي را بايد نداند پس جهل او محتاج است به خارج پس او وجودش مستغني است خواه كسي علم داشته باشد خواه نداشته باشد. اين‏جور نظر برمي‏گردد همه دين و مذهب خراب مي‏شود شما به آن نظري كه من عرض مي‏كنم نظر كنيد و فكر كنيد. كرسي آيا محتاج است به چوب يا چوب محتاج است به كرسي؟ چوب در دنيا هست خواه كرسي باشد يا نباشد كرسي چوبي اگر در دنيا بايد باشد بايد چوب باشد پس كرسي محتاج است به چوب نه چوب به كرسي همچنين چوبش هم هست اين چوب محتاج است به نجار كه بگيرد اين را تكه‏تكه كند و كرسي بسازد كرسي هم محتاج است به نجاري كه بگيرد چوب را و آن را بسازد. ببينيد اگر نجاري نباشد در دنيا آيا ممكن است كرسي خودش خودش باشد؟ و اگر كرسي باشد در دنيا آيا نه اين است كه نجاري هست و لو نجارش آدم نباشد جن باشد، آفتاب باشد، چيزي ديگر باشد. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه بدانيد احتياج از صانع نمي‏آيد پيش مصنوع همه‏جا مخلوقات محتاج بودند بسازند آنها را و اين مخلوق‏بودنشان محتاج بود كه معلوم باشند پيش كي؟ پيش خدا. خدا كجاست؟ آيا جاش در عالم امكان است؟ جاي خودش هرجا هست. پس جميع مخلوقات در هر جايي هستند به همين‏طوري كه مراتب دارند كلٌ بحسبها هر مرتبه هم به حسب خودش دقت كنيد ان‏شاءاللّه مرتبه بسائط قبل از مرتبه مواليد است و مرتبه مواليد قبل از مرتبه افعال و آثار مواليد است. پس معقول نيست فعل فاعلي نماز نمازكني در دنيا باشد مگر اينكه نمازكني در دنيا باشد مگر اينكه نمازكني باشد كه نماز كند پس وجود آن نماز را بايد ساخت و آنجا گذارد وجود آن نمازكن را هم بايد ساخت بسائط و آب و خاك را هم بايد ساخت مواليد را هم بايد ساخت. پس بسائط در رتبه بسائط بايد باشد مواليد پس از بسائط بايد باشد افعال مواليد پس از مواليد بايد باشد و همه اينها معلوم خدا بايد باشند و همه اينها مخلوق خدا بايد باشند. پس اين مخلوقات پيش از آني كه مخلوق شوند مخلوقيت اقتضا كرد كه معلوم باشند پس خدا قادر بود و خدا قدرتي دارد كه قابل زياده و نقصان نيست نه كه وقتي نداشت و بعد دارا شد يا كم بود و زياد شد، همچنين خدا علم را اكتساب نمي‏كند به تجربه، خدا نبود وقتي كه جاهل باشد بعد عالم شود يا عالم باشد بعد اعلم شود. و هركه احتمال برود علمش يا قدرتش زياد شود مخلوقي است از مخلوقات. پس تمام موجودات ــ  و حالا موجودات كه مي‏گوييم كأنّه تعبير است ــ  پس تمام موجودات در آن جايي كه بايد موجود شوند احتياج دارند كه در آنجا موجودشان بكنند پس پيش از آنكه موجود شوند احتياج داشتند به موجدي و اقتضا داشتند موجدي داشته باشند و همچنين پيش از آني‏كه موجود شوند و فعل فاعل به آنها تعلق بگيرد پيش از تعلق فعل فاعل به آنها احتياج داشتند كه معلوم باشند آن فعلش هم معلوم آن صانعش باشد اينها همه معلوم آن صانع باشند تا اينكه به ميزان معيني آن فعل را تعلق بدهد به آن. پس اين است كه ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته كه نبود وقتي كه اين علم را نداشته باشد پس اين ذاتيت دارد و اين علم را يكي از جلوه‏هاي آن ذات بگيريد مي‏شود. پس نبود وقتي كه خدا جاهل باشد نبود وقتي كه دانا نباشد و داناست پس چيزي را بايد بداند. دقت كنيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تعالي بله چيزي را بايد بداند نه خودتان برايتان خيالي بيايد معطل بشويد، نه اينكه ملحدي حرفي بزند كه باز معطل شويد. بله خدا بايد چيزي را بداند اما چيزي را كه بايد بداند لازم نكرده موجود باشد كه بداند. مي‏داند بعد موجود مي‏كند هزار سال بعد. و حالا كه مي‏داند نه اين است كه آن چيزها اعيان ثابته هستند و علوم خدا به آنها تعلق گرفته كه كسي بگويد اگر اينها سر جاي خود نباشند علم خدا جهل مي‏شود. نه خير، علم خدا بالفعل متعلق نمي‏خواهد علم خدا بالفعل است چنانچه قابل زياده و نقصان نيست مثل قدرتش و سمعش و بصرش و ساير صفاتش. پس او مي‏داند و متعلق را به اين‏جوري مي‏داند كه بعد از آن خلق مي‏كند و آن خلق خلق نشده و آن خلق نمي‏داند خلقش مي‏كنند پدرش هم نمي‏داند جدش هم نمي‏داند كه بعد خلقش مي‏كنند تا وقتي كه خلق كنند او را. آدمي هنوز خلق نكرده بود خدا، آدمي نبود كه بداند خدايي هست و بداند محتاج است. آدم كه نداند بعد اولاد او معلوم است پيش پا افتاده كه نمي‏داند. و آن خدا مي‏داند آدمي خلق مي‏كند و آن وقت كه خلق كرد او را مي‏داند اين آدم محتاج به علم اوست به عقل اوست. حالا هم به آن آدم بگويند كه آيا محتاج نيستي به اينكه بسازند تو را؟ مي‏گويد چرا من محتاجم به اينكه مرا بسازند.

پس خداوند عالم مي‏داند معلومات خودش را. و معلوماتش كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد و دقت كنيد كه نه اين است كه كليات را بداند جزئيات را نداند نه اين است كه جواهر را بداند اعراض را نداند پس مي‏داند تمام جزئيات و كليات را و قابل زياده نيست علم او چنانچه قابل نقصان نيست، يك علم است. پس او تمام متعلقات را آنچه اسم چيزي بر آن صادق است مي‏داند تمام نِسَبشان اضافاتشان همه را مي‏داند و اينها هيچ موجود نشده‏اند و جميع دانستن خدا در پيش خودش است جاي دانسته‏شده اينها كه معلوم باشد در عالم خودشان است. اما او مي‏داند هيچ‏بار اينها نمي‏روند آنجا. پس هميشه جاي دانستن جاي فاعل است. پس دانستن در آن عالم خودشان، دانسته‏شدن كه فرع آنها باشد توي عالم خودشان است. اينها به جميع حيوث و اعتباراتشان از آنجا نيامده‏اند و به جميع حيوث و اعتباراتشان همه را او مي‏دانست اگر او نمي‏دانست نمي‏شد اينها موجود شوند اگر اينها مقدور او نبودند نمي‏شد اينها موجود شوند پس او قدرت را دارد و تمام اشياء مقدورات اويند به مراتب. چنانچه تمام اين مقدورات معلومات اويند و همه محتاجند معلوم او باشند. نبوده وقتي كه معلوم نباشند اما بوده وقتي كه موجود نباشند.

ملتفت باشيد توي هم نكنيد مطالب را پس وقتي دارند كه موجود نشده‏اند اما وقتي ندارند كه محتاج نباشند وقتي ندارند كه معلوم نباشند وقتي ندارند كه مقدور نباشند ديگر بس است در بزرگي اين مطلب همين‏قدر كسي كه يك‏خورده اعتنا به شيخ مرحوم داشته باشد بداند مرد حكيمي بوده بداند حرفهاش مثل حرفهاي مردم نيست و اين شيخ مي‏گويد لقد جاوزت ممتد الدهور برهة من السرمد چقدر زور زدم تا اين مسأله را فهميدم نمي‏دانم رفتم به عالم سرمد. معلوم مي‏شود اين مسأله فوق سرمد است. و تعجب اين است كه مكلفي همچو عقيده داشته باشي كه اگر كسي باشد غافل و متذكرش كنند و متذكر نشود و برخلاف واقع اعتقاد كند اهل هيچ ديني او را راه نمي‏دهند به خود بايد بداني خدا مي‏داند همه چيز را، بايد بداني خلق كرده همه چيز را، بايد بداني كه خدا قادر بوده همه چيزها را بسازد، بايد بداني همه‏چيز محتاج است به قدرت او، بايد بداني همه چيز محتاجند معلوم او باشند و معلوم بودند و ذوات اينها اقتضا مي‏كرد كه معلوم باشند علم او كه بود علم او متعلق نمي‏خواهد.

باز به زباني ديگر اگر دل بدهيد عرض مي‏كنم به زباني ديگر متعلق مي‏خواهد علم و خيلي مي‏ترسم اين حرف را بزنم ملتفت باشيد به جهت اينكه هر چيزي را در سر جاي خودش مي‏داند خدا و همچنين بسائط را در مرتبه خودش مي‏داند مواليد را در مرتبه خودش پيش از آن‏كه بسائط رابسازد و مواليد را بسازد مي‏داند و مي‏داند كي مي‏سازد و علمش دروغ نيست پس متعلق هم پيدا مي‏كند باز منافات ندارد همه را بايد سر جاي خود بداند. پس اينها خدا نيستند اينها قادر نيستند اينها خودشان هم مي‏دانند قادر نيستند خودشان هم مي‏دانند بايد مقدور باشند خودشان مي‏دانند بايد معلوم باشند، خودشان مي‏دانند پيش از آنكه خلقشان كنند صانع بايد بداند آنها را پس آنچه هست تماماً معلوم خداست و معلوم ذات فاعل است نه كسي ديگر و خدا خودش مي‏داند نه وكيلي ديگر عوض او مي‏داند. كسي كه وكيل تعيين مي‏كند خيلي محروم است خيلي عاجز است شخص تا عاجز نباشد وكيل تعيين نمي‏كند پس خدا خودش مي‏داند و به ذاتش مي‏شناسد اشياء را و هيچ وكيل تعيين نكرده كه بداند هيچ به حضرت امير نگفته كه تو بدان. حضرت امير بنده‏اي است از بندگان او و آن خدا مي‏داند تمام آنچه هست كه از جمله آنها صفات خودش است هركسي هم خودش را بهتر مي‏شناسد از ديگران پس خودش را مي‏شناسد خدا. و خودش را مي‏شناسد اين است كه علمش تعلق گرفته به عالم ازل و ازل را مي‏داند و حدوث را مي‏داند پس همه چيز را مي‏داند و آنچه را مي‏سازد احتياج ندارد بسازد آنها احتياج دارند كه او بسازد آنها را و مي‏داند درجات فعلي را كه بر اينها وارد مي‏آورد و مي‏داند چطور بايد دانست اينها را، كيفيت علمش را هم مي‏داند اين است كه علم او متبوع جميع توابع است و آنچه در ازل است و آنچه در حدوث است همه معلوم اوست و لو بعضيشان پيش باشد بعضي بعد بعضي سبب بعضي باشند بعضي مسبب. البته قلم سبب است و خط از قلم بايد صادر شود و او سابق است. همين‏طور عرض مي‏كنم كه اسماء خدا تمامشان اسبابند براي مخلوقات اسمي تعلق گرفته عرش درست شده اسمي تعلق گرفته فلك درست شده اسمي تعلق گرفته زمين درست شده اسمي تعلق مي‏گيرد نور درست مي‏شود اسمي تعلق مي‏گيرد ظلمت درست مي‏شود. پس للّه الاسماء الحسني خدا اسمهاي خودش را هم مي‏داند اگر نداند نمي‏تواند وارد آورد بر جاي ديگر پس معلومات بعضيشان ازلي هستند بعضيشان ملكي هستند و امكاني هستند. مگو چطور همه معلومند ببين از معلومات تويي كه مخلوقي يكيش اين است كه بايد بداني كه خدايي دارم كه جاش در عالم امكان نيست و خدايي دارم كه هرگز نمي‏شود چيزي را نداند هميشه مي‏داند همه چيز را و علمش ازلي است تو هم مي‏داني كه خدايي داري ازلي اين خدا علمي را داشت هميشه قدرتي داشت هميشه و تو نبودي همراه آن علم در ازل. تو را ساختند پدرت را هم ساختند مادرت را هم ساختند به همين‏جور مي‏رود تا منتهي.

پس ديگر ملتفت باشيد و فكر كنيد و اين‏جور عبارتها به نظر خودم خيلي حلاّجي شده ديگر شماها هرجا گيري داشته باشيد سؤال[15] كنيد كه عرض كنم. پس ذوات همين معلومات ذواتشان يعني ذوات مملكتي بله از جمله ذوات معلومات يكي علم خودش است، باشد، آن داخل مخلوقات نيست آن داخل اسباب است يكي قدرت اوست خدا مي‏داند قدرت خودش را عفو خودش را خدا اگر نداند عفو چه چيز است چطور عفو مي‏كند؟ تو چطور العفو العفو مي‏گويي؟ مي‏داند پس تمام اسماء خودش را صفات خودش را متعدد مي‏داند و اينها در عالم امكان هم جاشان نيست جاشان در عالم وجوب است پس بگو يجب ان‏يكون قادراً يجب ان‏يكون عفوّاً يجب ان‏يكون بصيراً تا آخر اسماء. پس اسماء او در عالم امكان جاشان نيست و آنها را هم مي‏داند و اينها را هم در عالم امكان مي‏داند و تمام اينها در مراتب خودشان معلومند چنانكه تمام اسماء در رتبه ازل معلومند و همه اينها را بدون اينكه مرور كند يا جولاني بزند فكر كند و بگردد و معلوم كند مي‏داند. آني‏كه مي‏گردد و معلوم مي‏كند باز علمش به اكتساب است پس تمام معلومات را در سر جاي خود پيش از خودشان و پيش از جاشان مي‏داند الاّ ما استثني كه جاشان در عالم امكان نباشد آنها را مي‏داند در عالم امكان نيستند آنهايي كه در امكان هستند مي‏داند جاي آنها را كه در امكان است وقتي ساخت بعينه جاي اينها را مي‏داند در اكوان. آنها را هم بايد شخص ملتفت باشد پس اينها را مي‏داند و هنوز مكانشان ساخته نشده مي‏داند بعينه در كدام مكان آنها را مي‏سازد و مي‏گذارد مي‏داند و هنوز زمانشان ساخته نشده مي‏داند در چه وقت آنها را مي‏سازد مي‏داند موادشان را مي‏داند صورشان را و هنوز موجود نشده‏اند هر ذره در جايي هست همه را مي‏داند هرگز نشده صانع ما چيزي را نداند همه چيز را مي‏داند آن وقت از روي همان دانايي علم خود را به كار مي‏برد و مي‏سازد آن فعلي كه مال خودش است و صادر از خودش به اندازه به كار مي‏برد و تعمد مي‏كند به اندازه‏اي كه مي‏خواهد آن موجود را مي‏سازد و مي‏گذارد مي‏داند چقدر قوت به كار ببرد و بگذارد. و اين فحكم لها ثانياً حين سألها اينها جاشان آنجاست. ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس يك علمي است كه هيچ متعلق نمي‏خواهد و آن علم پيش از جميع موجودات است و آن ذات خداست كه همه چيز را مي‏داند و يك علمي است كه روي كلّه هر معلومي است كه هر چيزي از روي آن ساخته شده اين است كه حكم لها ثانياً اين حكم ثاني است كه ما را از روي علم بسازد و هنوز ساخته نشده‏اند علمي است كه به اين علم مي‏داند كه ما را بسازد و اين علم اذ مربوب است پس كأنّه مي‏خواهد مقترن باشد لكن از اين جهت كه از او صادر شده دخلي به امكان ندارد و لو اگر تعلق نگرفته بود امكان ساخته نمي‏شد و اين حكم لها ثانياً است. پس اين علم ظل آن علم است و نسبت به آن علم بالايي مثل نسبت اثر به مؤثر است پس اين علم بالايي وسعتي دارد كه تو اگر مي‏فهميدي پاييني را فهميده‏اي لكن هيچ كدامشان در عالم امكان جاشان نيست چراكه ممكن نيست اين امكانات هرگز الهي بشوند و ممكن نيست آن اله هرگز بيايد مخلوق بشود ممكن نيست.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس پانزدهم ــ  دوشنبه 18 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شي‏ء غيره الي آخر العبارة.

مطلب اين است ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه فعلي كه صادر شد از فاعل فعل صادر از فاعل مستغني است به آن فاعل. اين را كه مي‏فهميد اين فعل خودش هيچ اقتضا ندارد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حكمتش را هم برخوريد. فعلي است صادر از فاعل اين مستغني است به فاعل خودش او هرطور خواسته اين فعل را جاري كرده و اين فعل وجود يافته اين فعل مستغني است به آن فاعل پس اگر يك وقتي اين فعل را گفتيم محتاج است يعني محتاج به فاعل اين محتاج به ماسواي فاعل خود نيست و اين سر كلاف عجيب غريبي است خيلي چيزها توش هست. پس وقتي قادري خيال كني باشد و هيچ مقدوري نباشد، نجار بتواند كرسي بسازد و هيچ كرسي نسازد او در كرسي‏سازي محتاج به كرسي نيست. اينها را بخصوص ملتفت باشيد كه چرا لفظ «اقتضا» فرمايش مي‏كند. ديگر اقتضا از ذات خدا نيست سؤال از او نيست اقتضاءات، سؤالات، سؤال خلق است احتياجات خلق است پس او سؤال نبايد بكند. پس خداوند عالم سائل نيست از چيزي يعني سائلي كه گدا باشد و تمام خلق سائلند از او يعني محتاجند به او، سائل ظاهري و باطني واقعاً نيست او هيچ اينها نيست. حالا دقت كنيد فعل فاعل بسته به فاعل است پس اين فعل اقتضاء ماسواي خود آن فعل و آن فاعل را ندارد ديگر احتياجي و اقتضايي و سؤالي ندارد ديگر دنيا و آخرت همه مثل كرسي است احتياج دارد نجاري باشد چوب باشد اره باشد تيشه باشد وقتي فكر كنيد مي‏بينيد اين كرسي در دنيا باشد محتاج است به اينكه افلاك افلاك باشد عناصر عناصر باشد تا چوبي ساخته شود و همچنين اين محتاج است به چوبي محتاج است به نجاري او محتاج است به خيالي او محتاج است به نفسي محتاج است به عقلي، جميع مراتبش را بايد داشته باشد تا بتواند نجاري كند لكن فاعل و صانع هيچ فؤاد را خلق نكرده بود پيش از آنكه عقل را خلق كند جسم را خلق كند مكوّنات را خلق كند همان قدرتي كه داشت پيشتر همان را دارد هيچ زياد نمي‏شود كم نمي‏شود هيچ اينها مغيّر او نيستند. پس همين‏طور فكر كنيد مخلوقات اقتضاءات دارند يعني احتياج و آن اقتضايي كه آن اول اقتضاءاتشان است يعني آن احتياج يا بگوييد آن سؤالي كه اول سؤالاتشان است اين است كه ما معلوم تو باشيم چراكه اگر معلوم نباشند نمي‏شود موجود باشند. ملتفت باشيد كه مغز حكمت است عرض مي‏كنم پس اينها سؤال مي‏كنند از دو رتبه و هرچه را خيال كنيد باز به طور حكمت ملتفتش باشيد آنچه كه هست اين يك حالت نوعيت لامحاله دارد يك حالت شخصيت لامحاله دارد نمي‏شود نوعي را خيال كني بي شخص و اينها را پيشتر هم گفته‏ام ببينيد اگر هيچ مقيدي از مقيدات مثلاً آب نباشد مي‏گويم آب نيست نه اينكه آب مطلق سر جاي خود هست و آبهاي مقيد نيستند مقيد كه ساخته شد مطلق هم ساخته مي‏شود پيش از آنكه خدا آدمي بيافريند آدمي نبود نه نوعش بود نه شخصش پس فكر كنيد هر مطلقي بسته است به مقيد خودش و هر مقيدي بسته است به مطلق خودش و از اين نمونه است كه چون خدا را مطلق اشياء دانسته‏اند گفته‏اند «فلولاه و لولانا لماكان الذي كانا» پس دقت كنيد اينها در عالم مخلوقات حالتش چنين است و مخلوقي را اسمش خالق مي‏گذارند ديگر خدايي كه خداست خبر از او هيچ ندارند پس هرچه كه هست و آنچه كه هست صانع اينها را هست كرده نه اينكه هستيشان صنعتي نمي‏خواهد. آنچه هست لامحاله حالت اطلاقي دارد و حالت تقيدي حالت نوعيتي دارد و حالت شخصيتي دارد پس اين معلومات يك حالت نوعيتي دارند آنجا سؤالات مي‏كنند و يك حالت شخصيتي دارند در جاي خود سؤال مي‏كنند. و اگر دقيق مي‏شديد كأنّه مي‏دانيد عبارت مكرر شده و مكرر نيست. اول مي‏فرمايند معلومات اقتضاءات دارند سؤالات مي‏كنند فاقتضت ذواتها حين سألها بسؤالها بعد مي‏فرمايند حكم لها ثانياً باز سؤالات دارند پس سؤالات آنها در دو مقام است: پس در مقام نوعيت يك سؤالي دارند و از آن بابي كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت از آن بابي كه نظم صنعت همه‏جا بر يك نسق است پس نظمش و بيانش يك‏جور خواهد بود ديگر اينها در فلسفه مشهور است عمل را كه دست مي‏گيري آن ماده را كه دست مي‏گيري هر كاري بر سرش مي‏آوري يا نصف همان كار را با نصف ديگر آن پس در مقام نوعيت و اطلاق خلق اطلاق داشتند و سؤالات نوعيه را، اشخاص زير پاش افتاده‏اند نه كه ندارند لكن حالت نوعيت غير از حالت شخصيت است. پس در حالت اول مي‏دانست خدا آنها را و اينها سؤال داشتند اقتضاءات داشتند اول حاجت و اول اقتضاءاتشان اين بود كه ما معلوم تو باشيم و هنوز نيستند حتي در مقام شخصيت هم باز سؤال مي‏كنند ما معلوم تو باشيم و هنوز شخص ساخته نشده بود. ديگر شما براتان مشتبه نشود كه ما اين خيالاتي كه مي‏كنيم لامحاله اينها وجودي دارند در خارج و آنها را ماهيات اسم مي‏گذارند اوعيه اسم مي‏گذارند شما اين خيالات را نكنيد و اينها را مي‏گويم شما را مي‏اندازم در راههاي آنها و بدانيد كه آنها راه ندارند و مي‏گويند پس نه اين است كه معلومات وقتي نبودند صورت و ماهيتي داشتند و ماهيت آنها سؤال كردند از حق تعالي وجود را و آن وقت وجود به آنها داد، همين كه انسان يك خورده مسامحه مي‏كند در خيال خودش انسان قياس مي‏كند حالت خدا را با حالت خودش وقتي تصور كرسي مي‏خواهد بكند يك چيز چهارگوش خيال مي‏كند آن وقت از روي آن تصور خودش مي‏سازد كرسي را اسمش را مي‏گذارد ماهيت. آن وقتي كه ساخت اسمش را مي‏گذارد وجود. پس مي‏گويد آنچه تصور كردم ماهيت بود پس مي‏گويد ماهيت اقتضا كرد وجود را و سؤال كرد وجود را و خدا هم وجود به آنها داد و اينها ابتداش از قياس لغزيده‏اند و اينها هم چون اعراض از انبيا كردند خدا هم ولشان كرد به خودشان واگذارد آن وقت اين هذيانات را بافتند. پس آن تصوري كه شما مي‏كنيد كرسي را اين ماهيتي نيست كه اقتضا كند وجود را و به همين‏طور مثال هم زده‏اند كه اشياء وقتي به وجود نيامده‏اند تصور مي‏كني آنها ماهيات است و اين ماهيات اقتضا مي‏كند وجود را. دقت كنيد ان‏شاءاللّه اينها سخن بيهوده بسيار بي‏مغزي است پس تصور كرسي هيچ اقتضاي كرسي هم نمي‏كند و تصورات خلقيه را كه مي‏بينيد اغلبش اين است كه به عمل نمي‏آيد و وقتي از صدهزار يكيش را هم درست كنند باز افاضه وجود به آن صورت خيالي كه نشده آن صورت خيالي است او را بگوييد ماهيت اينها است دروغ است صورت خيالي كه در نزد همان تصور خودش دارد وجود جسماني خارجي كه هرگز نمي‏شود پيدا كند پس تصور خيالي در سر شما همان وجودش است اين وجود را نداشت و بر آن ماهيت پوشيده شد بر طبق آن ماهيت و بر طبق آن صورت خياليه خواه مانعي پيدا شود و منع كنند خواه بر طبق آن ماهيت بسازند هرچه هست كه اين خارج معقول نيست بر صورت خيالي پوشيده بشود پس او سر جاي خودش است اينها سر جاي خودش است «ماهيات اعدام بودند و اقتضاي وجود كردند» اينها حرفي است مي‏زنند صوتي است از آنجا بيرون مي‏آيد هذيان است مي‏گويند.

پس خوب ملتفت باشيد پس اشيايي كه هستند همين‏طوري كه حالا خلق شده‏اند و موجودند بالفعل نه اين است كه نبوده وقتي كه نوعشان باشد و شخصشان نباشد و نبوده وقتي كه شخصشان باشد نوعشان نباشد اينها متضايفند هردو با هم و مساوق در وجودند ديگر رشته اثر و مؤثر زياد گفته شده پر پا پي نمي‏شوم. هر موجودي لامحاله يك وجود عامي دارد يك وجود خاصي لامحاله ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه دارد ماده شخصيه دارد صورت شخصيه دارد عالم همه رجل واحدي است نوعيت دارد و ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه دارد و شخصيتي دارد و ماده شخصيه و صورت شخصيه دارد. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه محض تمثيلش در عالم كثرات آسان‏تر است بيانش و آسان‏تر است تصورش پس در عالم كثرات انسان مي‏بيند همه حيات دارند همه حرف مي‏زنند به لغات خود اين حيوان ناطق. پس مي‏گويد حيوان ناطق مابه‏الاشترااك است ميان اين افراد ولكن اين افراد مابه‏الاختصاص دارند بعضي عربند بعضي ترك و هكذا مابه‏الاشتراك آنها نوع است مابه‏الاختصاص نر و ماده است. شما فرض كنيد خدا آدم را آفريد و اولاد برايش نيافريد همان شخص آدم شخص است و تا نوع نباشد اين شخص نيست خوب دقت كنيد كرسي چوبي خواه ده‏هزار كرسي باشد مابه‏الاشتراكشان چوب است مابه‏الاختصاصشان كرسي است. فرض كنيد يك كرسي ساخته باشي باز چوب غير از كرسي است كرسي غير از چوب است. دقت كنيد يك فرد هم باشد لامحاله نوع توش هست نمي‏شود فرد باشد نوع نباشد. پس تمام ملك خدا را خيال كني يك رجل و اين يك رجل يك مقام نوعيتي دارد و يك مقام شخصيتي دارد نوعيتش خاصها دارد و عامها دارد و شخصيتش خاصها دارد و عامها دارد سؤال مي‏كند از خدا اينها را. پس در مقام نوعيت معلومات سؤال مي‏كنند از خداوند عالم كه من من باشم مثل اينكه چوب سؤال مي‏كند كه من من باشم تا كرسي را از من بسازند مثل اينكه كرسي اقتضا مي‏كند كه من من باشم. پس اشياء محتاج بودند به معلوم‏بودن و عرض كردم هر حرفي از حروف را كه خيال كنيد اگر كاتب نداند چطور مي‏نويسد، نمي‏شود صادر شود از كاتب. و اين حروفي كه جاري مي‏شود از قلم اول بايد معلوم كاتب باشند بعد مكتوب كاتب و معلوميتشان پيش است و مكتوبيتشان پشت سر او و تابع او و همه اين حروف محتاجند به فعل كاتب و همه محتاجند به علم كاتب هم در مقام شخصيتشان هم در مقام نوعيتشان و در شخص و نوع مساوق باشند در وجود. پس تمام معلومات اقتضاءات كردند يعني سؤالات كردند. چرا؟ به جهتي كه اقتضاي صانع اين بود كه اينها سؤال كنند. دقت كنيد يك خورده مسامحه كردي اينها مسائل حكمت است و به يك خورده مسامحه انسان خيلي مي‏لغزد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بسا آن‏كه فرض بفرماييد شخص كريم تا كرم نكند كريم اسمش نيست، شخص قادر تا قدرت خود را به كار نبرد مردم مي‏گويند قادر نيست قدرتش را كه به كار برد مردم ببينند آن وقت مي‏گويند اين قادر است، شخص معطي تا عطا نكند معطي اسمش نيست هنوز به كسي چيزي نداده مي‏گويند معطي نيست. پس خدايي كه غفور است اگر نيامرزد غفور نيست، خدا معطي است اگر عطا نكند معطي نيست، خدايي كه كرم نكند كريم نيست اينها هم خيلي گفته مي‏شود در السنه و افواه حكما هم بسيار است. حالا دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه مغزش به دستتان بيايد. فعل كه از فاعل جاري شد خودش در وجود خودش محتاج به غيري نيست و لو غيري نيست اينها را بگيرد جهنم، نباشد. شخص سخي سخاوت دارد حالا اتفاق گدايي نيست نباشد نقص او نيست. دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه خيلي از نتايج از روي تحقيق به دستتان مي‏آيد همين‏جور كسي پستاش كار خوب باشد و موفق بر كار خوب نشود مانع داشته باشد اين را نمي‏گويند خوب نيست همچنين كسي پستاش اين باشد كه بد بكند حالا چيزي گيرش نيامد بدزدد يا بسته‏اند او را به گوريش انداخته‏اند تعريف ندارد كه دزدي نكرده اين را تو ولش كن ببين چطور دزدي مي‏كند حالا بسته‏اندش. و اصل مطلبش در هر علمي اصول، حكمت، فقه در همه به كار مي‏خورد هر چيزي وجود مقتضي و رفع مانعي ضرور دارد كرسي اگر بايد كرسي باشد يك وجود مقتضي ضرور دارد و آن اين است كه يك كسي بخواهد كه آن را بخرد و بگذارد و آتش زيرش بكند گرم شود يا روش بنشيند نجار مي‏خواهد چوب مي‏خواهد اره و تيشه مي‏خواهد اينها همه وجود مقتضياتند لكن رفع مانع هم مي‏خواهد مثلاً كسي نيايد[16] مانع شود كه كرسي بسازند. حالا دقت كنيد پس مانع (منع ظ) فعل مانع است دخلي به وجود مقتضي ندارد كه فعل سائل است و لو كرسي تمام مقتضيات را داشته باشد. پس هرجا فعل از فاعل صادر شد آن فعل در فعل‏بودن نقص ندارد حاجت به غير هم ندارد. ان‏شاءاللّه اين قاعده را اگر يادش بگيريد خيلي بابصيرت مي‏شويد در حكمت. پس كرم خدا احتياج ندارد كه مكرمين باشند تا او كريم باشد او كريم هست اگرچه هيچ نباشد او معطي هست اگرچه هيچ‏كس نباشد كه به او عطايي بشود ديگر اقتضاي عطاي او اين است كه خلق كند تا عطا كند تا كرمش معلوم شود نه خير اين‏طور نيست. پس قادر بلانهاية علي كلّ شي‏ء، خلق مي‏كند قادر است خلق نمي‏كند هم قادر است چراكه قدرت فعل اوست و قدرت به او بسته به اينها نبسته و هيچ اين صورت اقتضا نمي‏كند بودن او را اما اينها اقتضا مي‏كنند كه باشد تا اينها باشند همچنين او رحم دارد اگرچه مرحومي نباشد و همه اسمهاي او همين‏جور است و اين نمونه‏اي است همه‏جا به كارتان مي‏آيد پس او ارحم‏الراحمين است و لو هيچ‏كس هم نباشد رحمش هم زياد نمي‏شود. دقت كنيد و سر كلاف همه اين صحبتها اين است كه فعل كه صادر شد از فاعل در وجود خودش بسته است به فاعل، مستغني است به آن فاعل از غير فاعل. اگر هم مي‏گوييم محتاج است بلي محتاج است به فاعل نه به غير فاعل ديگر اقتضاءاتي يعني احتياج به غير فاعل خود در وجود اين فعل معقول نيست. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانع ما اصلش مبدء احتياج و اقتضا نيست غني است و غني محتاج فقير معني ندارد پس صانع اصلش مبدء اشتقاق سؤال نيست براي چه سؤال كند؟ مگر محتاج است؟ و اينها را داشته باشيدش اين‏جور هست مع‏ذلك سؤال هم مي‏كند دقت كنيد ان‏شاءاللّه خيلي از رموز است كه يك مجلس كه يادش مي‏گيري يك عمر به كارتان مي‏آيد خصوص در كلمات شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه يك كلّي كه ياد گرفتي جزئيات خودش همراه آن هست همه‏اش را خواسته باشيد يكي يكي ياد بگيريد عمر وفا نمي‏كند. پس او نمي‏آيد سؤال كند از اينها لكن اينها چون سؤال مي‏كنند كه تو از ما سؤال كن او هم اجابت مي‏كند اينها را و سؤال مي‏كند از اينها. و محض تمثيل عرض مي‏كنم شما طوري حفظ كنيد كه همه‏جا جاري كنيد امر را. عرض مي‏كنم خدا در عالم ازل (اوّل ظ) در عالم ذر خلق كرد خلق را و او اول سؤال كرد و فرمود ألست بربكم و اينها بعد جواب دادند و معلوم است كه او هيچ احتياج ندارد كه سؤال كند حال كه سؤال مي‏كند يعني اينها محتاج به اين بودند كه سؤال كنند از رب اينها محتاج بودند به رب كه رب اينها را بسازد و به اين سؤال محتاج بودند كه خدا سؤال كند از ايشان كه آيا من رب شما نيستم؟ كأنّه سؤال خدا هم از احتياج اين خلق است چنانچه خدا ارسال رسل را هم ابتدا كرده و هيچ‏كس هم دعا نكرده پيش‏تر. پيش‏تر هم نمي‏خواهد. لكن كار اينها نمي‏گذرد بي آن رسل اينها احتياج داشتند كه رسل بيايند اينها سؤال مي‏كنند به كينونتشان به احتياجشان كه رسل را ارسال كند مثل اينكه مكونات اگر بايد باشند آب بايد باشد. ديگر پيش از اين مكونات هزار سال آب موجود بود تبارك صانعي كه هزار سال پيش آب آماده مي‏كند كه هزار سال بعد مولودي به عمل آيد. پس فعل او سبقت دارد و تمام سبقتهاش همين‏طور است فكر كنيد ببينيد طفل هنوز به دنيا نيامده شير را آماده مي‏كند در پستان مادر كه اينكه بيرون مي‏آيد همان ساعت شير موجود باشد و واللّه همين‏طور است بدانيد ارزاقتان و علومتان و يقينهايتان همه را پيش‏تر مهيا مي‏كند براي بعد و هرچه غير از اين راه است به هرجا راه مي‏رويد ضرر خود شماست. شيري كه بچه محتاج است و بچه نمي‏داند به شير محتاج است لكن صانع مي‏داند اين بچه به شير محتاج است اين پيش از آني‏كه به دنيا بيايد شير را مي‏گذارد در پستان مادرش و لو اگر بداند سقط مي‏شود و رزق با مرزوق رشته‏شان به هم بسته است پس آنچه بايد برسد پيش‏ترها آماده مي‏كند كه بعد به تو برسد نه اين است كه تو دستپاچه شوي كه حالا من مانده‏ام و هيچ ندارم تو چه مي‏داني نصيبت كجا هست؟ قسمتت كجا هست؟ اينها را ملتفت باشيد كه بايد جزء اعتقاداتتان باشد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اشياء سؤال مي‏كنند كه خدايا از ما سؤال كن آيا من رب شما نيستم؟ اينها محتاج بودند كه خدا بگويد آيا من خداي شما نيستم كه اينها متذكر شوند كه خدايي دارند هر وقت چيزي بخواهند بروند پيشش اگر نمي‏رفتند او هيچ نمي‏ترسيد از قدرتش از كرمش از علمش هيچ كم نمي‏شد اما كار اينها نمي‏گذشت اينها بايد بدانند و متذكر باشند خدايي دارند تا وقتي كه گرسنه مي‏شوند داد بزنند كه ما گرسنه‏ايم و اينها هست در عالم كثرات و لامحاله هست. پس مخلوقات اول چيزي كه سؤال مي‏كنند از صانع و احتياج دارند اين است كه تو ما را بداني و ما معلوم تو باشيم و اگر فرض بفرماييد معلوم نباشند ممتنع است وجودشان و هيچ به عمل نمي‏آيد پس بايد معلوم باشند اينها اما كي معلوم باشند؟ هنوز كه نيستند كه سؤال كنند وجودي و ماهيتي كه ندارند و شي‏ء تا نباشد نمي‏شود معلوم كسي باشد. باز ملتفت شويد و بدانيد اينها هذيان است و براي خودشان خوب است. پس مخلوقات هم در خلقت نوعيه‏شان هم در خلقت شخصيه‏شان هر دو جا سؤال مي‏كند و تعجب اينجاست كه در جاي نوع كه سؤال كردند شخص فراموش نشده لكن حالت نوعيت حالتي است كه چوب چيزي سؤال كند كه من باشم تا چيزي از من بسازند يا كرسي سؤال كند كه من باشم اين دو فرق مي‏كند و بسا درست تعمق كنيد (نكنيد ظ) خيال كنيد يك سؤال بس است. پس حالت نوعيت بسا سؤال كرد و اول سؤال مي‏كند كه ما معلوم باشيم يعني تو ما را بداني. چه بداني؟ حالا آيا يعني ما را ببري پيش خودت و ما از عرصه الوهيت بياييم؟ عرض كرده‏ام هرچه از آنجا بيايد كارهاي آنجا را بايد بتواند بكند پس اشياء هيچ نحو وجود ندارند به جميع انحاء و جهات وجود و ماهيتشان و مراتبشان و كلّ آنچه را محتاجند به جميع اينها محتاجند و اينها سؤال مي‏كنند كه معلوم باشند تا بعد فعلي از روي علم جاري شود و اينها را سر جاي خود بسازد و بگذارد و جاهاش هم سؤال مي‏كنند كه معلوم باشند تمام كيفياتش سؤال مي‏كنند كه معلوم باشند اگر معلوم نباشند ممتنع است موجود شوند اين است كه تمام معلومات چه در آن نوع كه بمايمكن لها و يمتنع في رتبة الامكان آنجا سؤال كرده‏اند چه در شخص كه اينجا هم حكم لها ثانياً كه در مقام شخصيت است. پس اين معلومات شخصيه با آن معلومات نوعيه به جميع مراتب موادشان و صورشان و امكنه‏شان در عالم ازل هيچ نيستند ممتنعند در آنجا بكل اعتبارٍ واجب است كه نباشند در ازل. يعني واجب است خلق خدا نباشند واجب است خدا خلق نباشد. پس خلق ممتنعند در آنجا در امكان و جاهاي خودشان واجب است باشند. ديگر ممكن هستند يك‏جايي يك‏جايي به كون مي‏آيند يك‏جايي مداد هستند يك‏جايي به صورت حروف درمي‏آيند اينها هم هست. پس اين معلومات بكل اعتبارٍ در توي علم ازل يا در توي ذات ازل آنجاها يك نحو وجودي و لو اعيان ثابته باشند ماهيات باشند اعدام باشند؛ به هيچ وجه نيستند. بعينه مثل اينكه تو مي‏داني فردا كرسي مي‏سازي چه از كرسي در ذهن تو هست؟ هيچ، همان تصورش در ذهن شماست و همان تصور هم افاضه وجود به آنچه در ذهن شماست نمي‏شود. پس اين معلومات بكل اعتبار در ازل نيستند خواه مقام اولي خواه مقام دويمي آنجا نيستند الاّ آنها در عالم امكان مي‏شود باشند. اما ببينيد لفظهاش را چه‏جور فرمايش كرده‏اند مي‏فرمايند الاّ بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان اين لفظ براي اين‏جور نظري است و تعمد كرده‏اند به اين لفظ فرمايش كرده‏اند و لفظ حدوث را ما ديده‏ايم جاي ديگر غير از عالم امكان استعمال كرده‏اند فرموده‏اند خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد و خلق كرده خدا اسمها براي خودش و مي‏شمارند چند اسم از آنها را پس خدا اسم براي خود خلق كرده و حديثش حديث حدوث اسماء است لفظ خبرش حدوث اسماء است و اينها را خدا احداث كرده فعل صادر از صانعند پس حادثند اما در عالم امكان خلق نشده‏اند پس اسماءاللّه في الامكان خلق نشده‏اند عند الرب خلق شده‏اند و عند اللّه ما في الامكان نيست پس الاّ انّها بما هي شي‏ء في الحدوث بمعني الامكان يعني حدوث اسمايي بگير[17] چراكه در آنجا يعني عالم اسماء خدا گلي را برنمي‏دارد چيزي بسازد آن وقت بگويد اين اسم من. چنانچه زيد نمي‏آيد وزيري وكيلي براي خود بگيرد و چوبي را بردارد بگويد اين علم من است يا اين قدرت من است معقول نيست چنين چيزي خدا هم واللّه ذاتش عالم است ذاتش قادر است ذاتش خالق است تمام اسمايي كه دارد خدا بذاته همانهاست اما بذاته غير اسماء خودش است. بذاته همانها است يعني غير او در اسماء او نمي‏شود جلوه‏گر باشد اما اسماء متعددند براي همين حدوث براي آنها گفته مي‏شود هريكي هم غير ديگري هستند پس متعددند به خلاف معلومات خلقيه كه خلق در عالم امكان جاشان است اينها در عالم ازل جاشان نيست اما اسماءاللّه در عالم ازل جاشان است و آنها را حدث هم گفته‏اند خود ازل گفته خود اين اسماء گفته‏اند. پس اين معلومات خلقيه به جميع اعتبارات در عالم ازل نيستند الاّ اينكه در عالم حدوثند كدام حدوث؟ حدوث امكاني و در امكان هستند. آن وقت در امكان بعضي محض امكان است و وجود عيني نداشته همان امكان است بعضي اقتضا مي‏كنند وجود عيني هم داشته باشند هر دو قسمش در عالم امكان هست.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس شانزدهم ــ  سه‏شنبه 19 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

از طورهايي كه عرض كردم اگر كسي چرت نزند و دل بدهد ان‏شاءاللّه خيلي رؤوس مطالب معلوم مي‏شود و آن يك كلمه است و مسامحه در آن نكنيد و آن كلمه اين است كه فعلي كه صادر است از فاعل در صدوري كه دارد احتياج دارد به فاعل، اين كينونتش اين است كه محتاج به صانع خودش باشد. ملتفتش باشيد ديگر شي‏ء خارجي خواه باشد يا نباشد آن فعل به فاعل خود بسته است و آن فعل موجود است و لو ظاهر نباشد و مخفي باشد. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس هر چيزي كه ببينيد و همچو قاعده كليه است عرض مي‏كنم و بدانيد مسائل تمام مملكت را به دست آوردن است از اين است كه كساني كه رؤوس را به دست آورده‏اند زود فارغ مي‏شوند و مستغني مي‏شوند از اينكه درس بخوانند بسا كسي كه شش ماه درس بخواند ياد بگيرد و بسا كسي يك مجلس همه را به آساني ياد بگيرد كسي كه سر كلافش را به دست آورد زود ياد مي‏گيرد اين است كه اهل حكمت زود حكيم مي‏شوند و ترقي مي‏كنند و آنهايي كه سر كلافه دستشان نيامده تا روز قيامت درس بخوانند تحقيق كنند مطالعه كنند آخرش هم يك سرابي مي‏گويند يك سرابي مي‏نويسند آن آخرش علم نيست. پس ببينيد كه العلم نقطة همان‏جوري كه خودشان فرمايش كرده‏اند كثّرها الجهال اگر كسي نقطه علمش را راهش را سر كلافش را به دست آورد يك مجلس هم كفايت مي‏كند به دست هم نياورد يك مجلس نشود دو مجلس نشود سه مجلس ده مجلس سر كلاف را كه به دست آورد باقي ديگر را دارد. بعينه مثل قاعده‏هاي كليه در هر علم مثل كل ماء طاهر در فقه كه مي‏فرمايند ديگر لازم نيست كه فرد فرد آبها را هم بگويند آب اين خانه و آن خانه و آب اين شهر و آن شهر و اين مملكت و آن مملكت هرجا آب هست طاهر است و كلّ فاعل مرفوع در نحو مي‏گويند هر فاعلي در نحو در علم عربي مرفوع است تو يك جايي فاعلي ياد بگير يك ضرَب زيدٌ ياد بگير ديگر نصَر عمرو و كسر بكرٌ هرجا فاعلي هست و فعلي و نسبت فعلي را به فاعلي مي‏دهند نسبت فعل را به جن بده به ملك بده به خدا بده به خلق بده فرق نمي‏كند تو همين يكيش را ياد بگير همه‏جا فاعل مرفوع است. اين است و از اين باب است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد هركس بداند نسبت ميان زيد و قائم را «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» همه را مي‏داند. حالا مردم خيال مي‏كنند از اين كلام كه شيخ اغراق گفته يا مي‏گويند نمي‏دانيم چه گفته فرق نمي‏كند زيدٌ قام يا زيدٌ قائمٌ، قائم به زيد چسبيده اين قائم را زيد احداث كرده اگر زيد نبود نمي‏شد اين قائم باشد اين قائم به هيچ وجه به هيچ نحو از انحاء وجود و ماهيت هيچ ندارد مگر زيد برخيزد بايستد. اين قائم عمل زيد است زيد بايد بايستد حالا فرق نمي‏كند زيدٌ قائمٌ فرق نمي‏كند يا الحيوان ماشٍ يا الجدار جمادٌ باز همين نسبت را آنجا مي‏دهي يا اللّه عالمٌ باز همين نسبت را آنجا هم بگوييد شما زور بزنيد همان زيدٌ قائمٌ را درست ياد بگيريد حالا فكر كنيد ان‏شاءاللّه از جمله قواعد كليه حكميه كه هم در حكمت كه اصل علوم است به كار مي‏آيد و هم در فقه در اصول در نحو در صرف در همه‏جا جاري است اين قاعده است كه هر فعلي محتاج است به فاعل خودش و اين خودش محال است به خودي خود قطع نظر از فاعلش يك نحو وجودي داشته باشد ديگر نه موجود باشد نه معدوم معني ندارد. ببينيد آيا آدم اين را نمي‏فهمد؟ مگر ماليخوليا داشته باشد. فعل صادر از فاعل تمام آنچه دارد حسن باشد يا قبح شدت باشد يا ضعف آنچه را فعل ضرور دارد كه اگر نباشد فعل فعل نيست اگر فرض كني فاعل احداث نكند اين را اين چه نحو از وجود دارد؟ هيچ نحو. معدوم صرف است. پس فعل به فاعل بسته است به فاعل خود برپا است خواه مردم ديگر بدانند يا ندانند پس فعل بسته است به فاعل خودش غيري هست و مي‏بيند آن فعل را آن فعل معلوم او مي‏شود نمي‏بيند آن فعل را آن فعل مجهول او مي‏شود خود زيد را باز كسي مي‏شناسد معلوم او مي‏شود او را نمي‏شناسد مجهول او مي‏شود.

كلمه‏اي است مي‏خواهم عرض كنم و مي‏ترسم بعضي وحشت از آن داشته باشند وضع صنعت و وضع اين خدا اين است هر چيزي را خودش را بايد شناخت و معرفت چيزي ديگر معرفت كسي ديگر نيست مگر به قياس و قياس علم نيست. تمام علومي كه از روي قياس است اصلش علم نيست اين است كه اين را تعبير مي‏آرند كه ردّ پاي علم است عين و لام و ميم علم نيست پس علم چه چيز است؟ علم آن است كه مي‏فرمايند العلم يهتف بالعمل آن است علم اگر اعتقاد و عمل همراهش نيست علم اسمش نيست ردّ پاي علم است مثل اينكه عين و لام و ميم علم نيست علم آن است كه در سينه تو است. از همين راه است عرض مي‏كنم قرآن را واقعش اين است كه مس نمي‏كند مگر مطهرون. كفار و منافقين، حتي در حال عصيان نمي‏شود دست به قرآن گذارد. حالا اين را كه مي‏بيني يهوديها نوشته‏اند سنّي‏ها شرح كرده‏اند قرآن آن است كه مي‏فرمايد بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم اينكه آنجا جاش است هيچ منّي هيچ سنّي هيچ يهودي هيچ ارمني نمي‏تواند دست بزند، بله مطهرون دست مي‏زنند سينه‏اي كه طيّب بود طاهر بود نجس نبود آنجا جاي قرآن است. بلي اينها الفاظ قرآن است اين قاف و راء و الف و نون را كه همه‏كس دست مي‏زند اينكه شنيده‏ايد قرآن را وقتي مي‏خواني شياطين مي‏گريزند از انسان و همين الفاظ مكتوبه را بسا جني برمي‏دارد مي‏گريزد.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم علم آن است كه صادر از عالم باشد وقتي صادر شد از عالم به او برپاست حالا كه به او برپاست كسي ديگر از او خبر دارد يا ندارد؟ كسي كه خبر دارد كه دارد كسي كه خبر ندارد ندارد وضع حكمت اين حكيم اين است كه هر چيزي را همان‏جوري كه هست تو هم بگويي، اگر آن‏جور گفتي درست است يك سر مو پيش و پس گفتي دروغ مي‏شود. سفيد همچو چيزي است سياه همچو چيزي است شيرين همچو چيزي است تلخ همچو چيزي است هر چيزي را خودش را بايد شناخت و به طور قياس كسي كه مي‏خواهد بفهمد علمش مثل علمهاي مردم مي‏شود عين و لام و ميم مي‏شود شخص عالم مي‏فهمد دروغ مي‏گويي. باز از همين جهت بود كه شيخ مرحوم كتابهاي مردم را برمي‏داشتند نگاه مي‏گردند و مي‏گذاردند و مي‏فرمودند ديوانه‏اند يعني اينها هذيان است هذيان كه آدم عاقل نمي‏نويسد.

پس ان‏شاءاللّه دقت كنيد فعل صادر از فاعل بدون ملاحظه آن فاعل كه تحقق خارجي داشته باشد نه شما در ذهنتان چيزي باشد؛ شما در ذهنتان مي‏توانيد گاهي متوجه بشويد به قيام زيد و گاهي متوجه بشويد به زيد و بسا قيام زيد را بي‏زيد بتوانيد تصور كنيد در بادي نظر. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. چون شخص مي‏بيند قيام را از اشخاص عديده و اشخاص عديده را هم مي‏بيند حالا گاهي خود اشخاص را ملاحظه مي‏كند گاهي خود قيام را ملاحظه مي‏كند مثلاً تو كاري دست خود قيام داشته باشي خواه از عمرو جاري شده باشد خواه از زيد مي‏روي قيام را پيدا مي‏كني.

 

احبّ ابامروان من اجل تمره

و لو لم‏يكن تمر له مااحبّه

مثلاً تو را كاري باشد كه از طاقچه بالا چيزي بخواهي بياري، با ايستاده اين كار صورت مي‏گيرد خواه زيد باشد خواه عمرو فرق نمي‏كند. حالا بسا تو به ياد زيد نيستي قائمي مي‏آيد برمي‏دارد مي‏دهد بسا نشناختي هم اين قائم كه بود آن وقت تو قائم را ديدي. اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه همه ترائيات را از ذهن پاك كني و به حقيقت بپردازي. پس يك وقتي كه شما محتاج به قائم باشيد و محل اعتناي شما قائم باشد كه از بالا چيزي بردارد به شما بدهد اتفاقاً قائمي پيدا شد دست كرد برداشت داد و كار تو گذشت تو كار نداري كه اين مرد بود يا زن بود بسا هيچ ملتفتش هم نشوي كه كي بود اما يقين داري قائمي بود كار به آن كسي كه قائم شده نداري. حالا از اين‏جور ترائيات هست بلي در وقتي كه ممكن است شما قائمي را بي‏صاحبش تصور كنيد قائمي بي‏زيد زيدي بي‏قائم. لكن اينها ترائي است. لكن ملتفت باشيد قيام بي‏قائم قائم بي‏زيد مي‏شود ملتفت شد؟ قائم اگر قائمِ زيد است كه زيد بايد توش باشد. و ملتفت باشيد كه خيلي پوست‏كنده عرض مي‏كنم و خيلي از مسائل هست كه بسا اگر هزار سال ديگر باشد اهلش جرأت نكنند به اين پوست‏كندگي بگويند. عرض مي‏كنم مبتدا در توي خبر اگر نباشد خبر خبر نيست، فاعل اگر توي فعل خودش نباشد فعل چه باشد؟ هيچ. فكر كنيد و دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس فعل را تو يكجا نظرت را بدوزي، همه‏جا مي‏فهمي. يك حركتي از زيد بفهمي يك سكون از ساكني بفهمي نظر را آنجا بدوز فكر كن ببين اين حركت بدون آن كسي كه حركت مي‏كند چه جور وجودي دارد؟ هيچ. بلكه اگر به صانع هم بخواهيد بچسبانيد بگوييد آيا خدا قادر هست قيام زيد را خلق كند پيش از آنكه زيد را خلق كند يا قادر نيست؟ اگر كسي هم سؤال كرد اگر حكيم باشد كه بداند سؤال نمي‏كند مي‏داند داخل محالات است چنين چيزي و خدا محال را نه پيشترها خلق كرده نه بعد از اين خلق مي‏كند لكن اگر كسي حكيم نيست و سؤال كرد در جواب او مي‏گوييم ظرف عالم امكان نمي‏گنجد فعل پيش از فاعل پا به عرصه وجود بگذارد همچو سربندي مي‏كنيم همان‏قدري كه او خفه شده باشد. بعينه مثل اينكه از اين‏جور سؤالات مي‏كردند از ائمه و ائمه يا سكوت محض مي‏كردند و جواب نمي‏دادند يا لابد مي‏شدند چيزي به حلق او مي‏ريختند كه خفه شود و چيزي نگويد. سؤال مي‏كرد مردكه كه آيا خدا قادر است كه آسمان را هيچ كوچك نكند و تخم‏مرغ به همين كوچكي كه هست هيچ بزرگش نكند و آسمان را در اين تخم‏مرغ بگنجاند؟ در جواب مي‏فرمايند بلي آيا نمي‏بيني خدا آسمان به اين بزرگي را توي اين تخم چشم تو جا داده و توي عدسه[18] چشم تو جا داده نصف آسمان را مي‏بيني در چشم تو مي‏افتد اين‏جور جواب مي‏دادند و مردكه خفه مي‏شد. حالا بيان مسأله هم شده بود نگفتند كه نمي‏تواند بكند اگر جاي ديگر بود كسي سؤال مي‏كرد در جواب مي‏گفتند محال است و خدا بناش نيست خلق محال كند. بلي او مي‏تواند كوچك كند آسمان را ملتفت باشيد در همان جوابي كه فرمودند آسمان كه آمد توي همين عدسه آسمان كه مي‏آيد تو عدسه چشم تو از خود اين عدسه كوچكتر مي‏شود و مي‏آيد مادامي كه بزرگتر باشد از آسمان و اطراف عدسه احاطه داشته باشد به آن، عدسه مي‏بيند او را. و اگر چيزي باشد كه اطرافش وسيع‏تر باشد از اين عدسه و فرا بگيرد عدسه را آن وقت نمي‏تواند ببيند عدسه آن را. اگر الفي پهناش كم باشد نگاه مي‏كني به آن و مي‏گويي الف ديدم لكن اگر الفي خيلي پهن باشد مثلاً با قلمي به اندازه اين اطاق درشت باشد و آن الف را به آن قلم نوشته باشند و تو در ميان آن واقع شده باشي و اطراف آن را نبيني از تو بپرسند چه مي‏بيني؟ مي‏گويي چيز سياهي من مي‏بينم. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه آن جوابهايي را هم كه مي‏دهند و لو سر آن سائل را مي‏بندند پس يك چيزي توش مي‏گذارند كه حكيم حاقش را هم مي‏فهمد. پس خداوند آسمان را كوچك نكرده آن عدسه را هم بزرگ نكرده لكن ايني كه آمده در اين عدسه جا كرده از عدسه كوچكتر است اين را مي‏فرمايند حالا جواب اين داده شده و ساكت شده بس است.

خلاصه ديگر اينها متفرعات سخن است منظور اين است كه هر چيزي را حاقش را كه مي‏بيني آن علم اسمش است و هر چيزي كه حاقش گفته نشده عين و لام و ميم را مي‏شود چسباند روي چيزي لكن علم اسمش نيست ردّ پاي علم است. پس علم آن است كه بگويي سياه سياه است سفيد سفيد است دنيا دنيا است آخرت آخرت است غيب غيب است شهاده شهاده است. تمام افعال نسبت به تمام فواعل اگر فواعل احداث نكنند آنها را هيچ نيستند و اگر احداث كردند آيا آن وقت مي‏گذارندشان در خارج وجودشان در جاي ديگر؟ وقتي زيدي قائمي را قيامي را احداث كرد آيا خودش مي‏رود پي كار خودش و قيامش را مي‏گذارد آنجا؟ يا زيد كه مي‏رود هرچه فعل خودش است همراه خودش است؟ نمي‏شود جدا بشود چراكه فعل بسته به فاعل است بدئش از اوست عودش بسوي اوست بخواهي بكَني از او معدوم صرف صرف مي‏شود. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس افعال تمامشان مِن حيث انّها هي هي قطع نظر از فواعل نيست صرفند هيچ صرفند نه وجود دارند نه ماهيت نه مكان نه زمان نه شدت نه ضعف معدومند اما وقتي فاعل احداث كرد آنها را نفس خودشان احداث فاعل است. و باز اينها را كم كسي ملتفت مي‏شود فعل نفس خودش اگر احداث فاعل نيست و به يك فعل ديگري فعل دويمي را احداث مي‏كند مي‏رويم سر فعل اولي باز او هم به فعلي ديگر احداث شده هي قطارش مي‏كني آخر لابد مي‏شوي فعلي دست بياوري كه خودش صادر از فاعل شده باشد به خودش احداث شده باشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه نمونه اين حكايت اينكه شما نماز را با نيت مي‏كنيد و بايد بكنيد اما نيت ديگر نيت ديگري نمي‏خواهد. نيت كنم كه نيت كنم معقول نيست همه قصدها و نيتها حالتش اين است كه يك‏دفعه خودش به خودش احداث مي‏شود و اين نيت فعل شما هم هست اعظم اعمال شما هم هست اگر اين نيت در كار باشد در بين نماز طوري شد كه نماز شكسته شد تو را نمي‏گويند كه نماز نكردي در بين نماز بيفتي بميري نمي‏گويند نماز نكردي مي‏گويند نمازگزار بود، مصلّي حسابش مي‏كنند لكن اين نيت نباشد و صورت نماز را به عمل بياوري نمي‏گويند نماز كرده‏اي كأنّه حقيقت نماز قصد درست است اين هيئت بي آن روح و بي آن عمل بازي است و تقليد اگر اين نيت توش هست روح درش هست و زنده است پس او بي اين به كار مي‏آيد اين بي او به كار نمي‏آيد.

خلاصه پس خوب ملتفت باشيد فكر كنيد دقت كنيد هر فعلي در آن جايي كه صادر مي‏شود لامحاله خودش به خودش احداث مي‏شود تجلّي له به خودت هم روز و شب همين كارت است نمي‏داني هم چطور مي‏شود. پس فعل خودش صادر به چه بشود؟ صادر به صادر است، غير از خودش كيست؟ صادر خودش به خودش صادر است. پس قدرت زيد به نفس خودش قدرت است از جاي ديگر هم نيامده است و زيد كه صادر مي‏كند اين صورت را نمي‏شود اين قدرت را اينجا بگذارد و خودش هم برود جاي ديگر خودش نمي‏ماند اينجا او برود همراه او راه مي‏افتد و مي‏رود. لفظ ظاهرش در مثلهاي ظاهرش چراغ كه روشن شد نور به چراغ برپاست حالا نور را در اطاق مي‏بيني چراغ را برداري نور بماند به حيله‏اي به تدبيري نمي‏تواني. بخواهي نور برود جلدي چراغ را ببر تو هرقدر تنددستي و سرعت داشته باشي نمي‏شود بيرون ببري چراغ را نورش را يك‏كاري بكني زود كه نرود بيرون نمي‏شود. نور در همه وقت همراه چراغ است هرجا چراغ مي‏رود نورش همراهش مي‏رود به جهت اينكه اين متحرك است به حركت او ساكن است به سكون او، او برود اين بماند داخل محالات است.

ديگر يكپاره اهل الحاد هستند يا خودشان نفهميده‏اند چه گفته‏اند يا هر جور است گفته‏اند نور از شمس مثلاً چقدر طول بايد بكشد تا به زمين برسد؟ فرنگيها هذياني بافته‏اند حرفي زده‏اند متنصّرين هم باورشان شده. شما ملتفت باشيد نور همراه منير است پس اگر منير ساكن است نورش ساكن است اگر متحرك است نورش هم متحرك است بخواهي پيش غير منير بروي نوري نمي‏بيني. همين حرفهايي كه من عرض مي‏كنم شما بايد عبرتتان باشد شما مي‏خواهي نور بجنبد چراغ را بردار بجنبان مي‏خواهي نور برود آن طرفتر چراغ را بردار برو آن طرف‏تر بي‏زحمت چراغ هم برداشته مي‏شود به آساني ديگر آن چراغ را هم نمي‏داني كجا گذارده و لو هي مي‏آيي گِل مي‏مالي روي اين نور، هرچه گِل مي‏مالي مي‏آيد روي گل، گل روي آفتاب نمي‏شود ماليد. اين را هر جور حالا بكني نمي‏جنبد مي‏خواهي بجنبد تا چراغ را نجنباني نور نمي‏جنبد چراغ بجنبد برود هرچه قلاب بيندازي نور را بكشي نگاه داري نور سر جاش نمي‏ماند مي‏رود همراه چراغ. همين كه او رفت نورش همراهش مي‏رود اين است كه واللّه تا نروي پيش خود خدا پيش هركس مي‏روي التماس مي‏كني التماست به هدر مي‏رود اين وضع ملكش است خودت هم همين كار را مي‏كني. لكن غافل است انسان و هي ريا مي‏كند هي سمعه مي‏كند. خطاب مي‏كند و مي‏فرمايد و مردم خيال مي‏كنند همان حديث و دليل نقلي است و عرض مي‏كنم نفس حكمت است فرمايش كرده‏اند همه‏جا خدا به عقل حرف مي‏زند مي‏فرمايد اليت علي نفسي مي‏گويد خودم قسم خورده‏ام به حق خودم كه هركس اميد به غير من داشته باشد من تعمد مي‏كنم كه مأيوسش كنم. حالا اين خدا قسم خورده كه مأيوست كند و حتم كرده و تو باز بازي مي‏كني و اميد به فلان سلطان داري، اميد به فلان رعيت داري، اميد به فلان آقا داري! او حتم كرده بسا تو اميد به سلطان داري و تو هم فرزندش هستي خويشش هستي او هم مي‏خواهد بدهد وقتي او حتم كرده نگذارد ديگر آيا حالا آن سلطان داخل آدم است؟ پس دقت كنيد سر كلاف دستتان باشد پيش رحمت خدا رفتي خدا توش است ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم هرچه آثار صانع باشد پيش آثار كه مي‏روي لامحاله پيش مؤثر مي‏روي هر جايي كه خيالت افتاده مي‏روم پيش آن ننه گريه مي‏كنم چاره مي‏كند اين ننه هم مي‏خواهد دلش هم مي‏سوزد و چاره‏اش را نمي‏تواند بكند واللّه پيش فلان طبيب بروم چاره نمي‏كند حتي هند اگر مي‏روي خدا كاري مي‏كند كه قطعاً آن طبيب اشتباه بكند پس اميدي نيست مگر به صانع و افعال صادره از صانع مثل افعال صادره از تو است ببين چطور است توي قيامت تو تويي، توي قعودت تو تويي، توي حركتت خودتي، توي سكونت خودتي، تو خودت يكي هستي اينها هم متعدند او هم للّه الاسماء الحسني اسمهاي متعدد دارد اما تو برو پيش يكي از اسمها پيش خدا رفته‏اي ديگر اين بتها را هم خدا بخواهي اسم بگذاري، نه نشد اينها بتند اينها هياكلند اينها انسانند اينها خدا نيستند پيش اينها بروي پيش خدا نرفته‏اي تو اگر پيش خدا بروي پيش خدا رفته‏اي و رفتنش بعينه جوري است كه پيش خلق مي‏روي. سعي كنيد كه علمش را به دست بياوريد ببين پيش مخلوقي از مخلوقات كه مي‏روي يا ايستاده است يا نشسته است يا راه مي‏رود يا ساكن است و اينها هيچ‏كدامش ذات آن شخص نيستند به جهتي كه اينها متعددند آن شخص يك شخص است و در همه اينها ظاهر است پس آن ماشي اسمي است از اسمهاي زيد آن متحرك اسمي است از اسمهاي زيد آن متكلم اسمي است از اسمهاي زيد آن ساكت اسمي است از اسمهاي زيد و هكذا آن ساكن است هرچه اسم دارد. پس تو به اسم زيد مي‏روي به زيد مي‏چسبي و به زيد مي‏رسي پس مي‏خواهي اسم متكلم را توجه كن مي‏خواهي اسم ساكت را توجه كن كه توجه به زيد شده بي اين متكلم بي اين ساكت بي اين متحرك بي اين ساكن نمي‏شود رفت پيش زيد راه مسدود است راه زيد همين اسمش است.

ان‏شاءاللّه اگر گرفتيد آن وقت برمي‏خوريد كه چرا بسم اللّه بايد گرفت چرا اللّه نبايد گفت حتي در كتاب گبرها هرجاش را نگاه مي‏كني دارد همه‏جا به نام خداي بخشايشگر مهربان همه‏جا به نام خداوند دادار، انبياء همه‏جا بسم اللّه مي‏گفتند اللّه نمي‏گفتند به جهتي كه نمي‏شود پيش اللّه رفت بايد پيش اسمش رفت اين است كه فرموده قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن اياًما تدعوا فله الاسماء الحسني اگر اين را مي‏خواني اللّه اسم اوست رحمان اسم اوست هر كدام را مي‏خواني پس للّه الاسماء الحسني رزق مي‏خواهي برو پيش اسمش بگو يا رزاق، مي‏خواهي ترحم به تو بكند بگو يا رحيم، مي‏خواهي انتقام از دشمن تو بكشد بگو يا منتقم خدا خودش يكي است اسمهاش متعدد است نود و نه اسم دارد خدا اما خودش يكي است خودش نود و نه تا نيست پس لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها ان‏شاءاللّه عبرت بگيريد لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها، الاّ مااتيها ماآتاي خودتان چه پيش زيد چه پيش عمرو و بكر كه مي‏روي يا پيش قائمش است كه مي‏روي يا پيش قاعدش است يا پيش متحركش است يا پيش ساكنش محال است پيش زيد بروي كه پيش هيچ‏يك از آنها نرفته باشي اينها راه زيدند اينها سبيل زيدند اينها خبر زيدند اينها اِنباء از زيد مي‏كنند پس محال است بي بسم اللّه بتوان به خدا رسيد بخصوص بايد اسم خدا را شناخت حتي اللّه هم كه مي‏گويي بايد متذكر باشي كه اين اسم خداست خودش را بخواهي بي‏اسم پيدا كني همچو چيزي را اگر خيال كردي بدان همچو چيزي خدا نيست، نيست جاي ديگر. اگر زيد هست توي قيامش است توي قعودش است توي حركتش است توي سكونش است اينها را نمي‏خواهي جاي ديگر جاش نيست. ديگر اينها نمونه است عرض مي‏كنم خيلي هم همين‏طوري كه عرض مي‏كنم مي‏ترسم ترس از همين خودتان هم دارم مي‏ترسم به وحشت بيفتيد. عرض مي‏كنم تا در عالم خلقي توجّهت به آسمان است و زمين و به عمرو است و به زيد توجه به خدا نكرده‏اي خدا هم كه حتم كرده پيش هركس كه مي‏روي پيش اسمش كه بروي پيش او رفتي پيش رحمتش مي‏روي خدا توش است پيش علمش مي‏روي خدا توش است پيش حكمتش مي‏روي خدا توش است همچنين همه اركان توحيد. خداي بي‏رحمت خدا نيست خداي بي‏علم خدا نيست خدايي كه حكمت نداشته باشد خدا نيست تمام اسماء حسني هريكيشان نباشند باقيشان را خيال كني خلقي است كه خيال كرده‏اي و اسمش را خدا گذارده‏اي آن خدا خدا نيست. و ان‏شاءاللّه دقت كنيد مشق كنيد عرض مي‏كنم بدانيد كه اگر تا حال به اين‏طور نبوده‏ايد خدا نداشته‏ايد باز چاره‏اي دارد و وحشت زياد هم نكنيد ملتفت باشيد مأيوس نشويد. انسان تا زنده است كافر هم كه باشد مؤمن مي‏تواند بشود و آنهايي كه عاقلند واقعاً در هر اذاني كه مي‏گويند يا مي‏شنوند تازه تازه شهادت مي‏دهند مي‏گويند اشهد ان لااله الاّ اللّه اشهد انّ محمداً رسول اللّه اشهد انّ علياً اميرالمؤمنين ولي اللّه اشهد ان علياً و آله اولياء اللّه و ملتفت باش هر وقت رفتي پيش خدا و مي‏خواني اين خدا را و توي دلت مي‏بيني رحم به تو نمي‏كند بدان نرفته‏اي پيش خدا رفته‏اي پيش مخلوقي از مخلوقات و دعات هم مستجاب نمي‏شود و اينها راه سخن است عرض مي‏كنم خدا از پدر مهربان‏تر است آن‏قدر مهربان است كه همچو پدري به اين مهرباني خلق كرده كه تمام دنيا و آخرتش را روي تو مي‏گذارد كه تو صحيح و سالم باشي و او از پدر مهربان هزار مرتبه مهربان‏تر است و همچو مهربان است كه مادري به اين مهرباني براي تو خلق كرده كه از كثافات و گندها و نجاستهاي تو متأذّي نمي‏شود. همه از مهرباني خداست. پس اوست ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة حالا مي‏روي پيشش و فلان چيز را مي‏خواهي مي‏بيني نمي‏دهد بسا آنكه توي دلت مي‏گويي اين بخيل است بدان خدا بخيل نيست خدايي كه رفتي پيشش و رحم نكرد بدان اين‏كه پيشش رفتي خدا نيست خدا ارحم‏الراحمين است واجب است اعتقاد كني كه ارحم‏الراحمين است و اگر وقتي رفتي و اين چيزها را در دل خود ديدي وحشت مكن بدان توي كفر غوطه‏وري مي‏خواهي بيرون بيايي بگو اشهد ان لااله الاّ اللّه و ان محمداً رسول اللّه و انّ علياً ولي اللّه استغفر اللّه تا زنده‏اي بيرون بيا.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فعل صادر است از فاعل و فاعل توي فعل است و آن فعل آن وقت فعل است. اگر خيالش كني رفته بيرون و تو با فاعل حرف مي‏زني با خود او حرف نزده‏اي آن فعل نيست خيال تو است حكماً خودش بايد توش باشد. خود فعل مِن حيث انه فعلٌ قطع نظر از فاعل فعل اسمش نيست اسم نيست. اين است كه فرمايش مي‏كنند مشايخ اگر مؤثر را در اثر ديدي اثر اثر است و مؤثر مؤثر است آن وقت كارت درست شده و به اين لفظ فرمايش مي‏كنند اگر منير را در نور ديدي نور نور است و منير منير و اگر منير را در نور نديدي نور نور نيست نور ظلمت است و شيخ مرحوم به اين لفظ خيلي جاها فرمايش كرده‏اند به جهتي كه آني‏كه تو نمي‏بيني مؤثر را توش و مي‏بندي به آن مؤثر، مال آن مؤثر نيست افتراست و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذباً مي‏گويي او را مي‏خواهم اما الان داري معصيت مي‏كني فحش مي‏دهي افترا مي‏بندي آيا مي‏خواهي خدا مستجاب كند؟ پس هرجا رحمت خدا است خدا توش است هرجا علم خداست خدا توش است كساني كه از پيش خدا آمده‏اند خدا اقرب از آنهاست به آنها ان اللّه مع المحسنين و همچنين صابرين ان اللّه مع الصابرين خدا با اينهاست اينها با خدايند الحق مع علي و علي مع الحق يدور معه حيثما دار و بدانيد اين همچو باطنِ باطن است همين لفظهايي كه عرض مي‏كنم پس علي ممسوس في ذات اللّه ذات اللّه مس كرده است او را ذات اللّه او را ربوده، جذب كرده علي را به سوي خود برده و بي‏خود كرده چيزيش نمانده مال كسي ديگر باشد علي همه‏اش ولي‏اللّه است پيغمبر همه‏اش نبي‏اللّه است.

پس فكر كنيد كه اين راه است و سر كلاف است و از دست ندهيد عرض كردم فعل صادر از فاعل فاعل در اندرون اوست و او به فاعل برپاست و هست. اگر منير است فاعل، نور دورش را دارد. پس يحوم حول ربه درست است نور دور چراغ دور مي‏زند دورش دور چراغ است هرجا بخواهي ببريش نمي‏آيد سعيت بي‏حاصل است نور را بخواهي دور كسي ديگر بگرداني نمي‏بيني دور مي‏زند دور مركز خود يا بخواهي بگويي او دور مي‏زند بر اين معلوم است جميع افاضات از او بايد بيايد پيش اين و او بايد به اين تعلق بگيرد.

خلاصه مطلبم اين است و سخن متفرق شد و از آنچه مي‏خواستم بگويم بيرون رفتم اگرچه خود اين حرفها از همان مطلب است. فعل صادر از فاعل بسته به فاعل است خواه غيري باشد خواه نباشد. حالا در اين مطلب كه داخل هستيم و اين عنوان براي آن شد، فرق نمي‏كند وقتي مطلب دستت باشد نجاري را با كرسي ببين چه حالت دارد يا صانعي را با ملكش و قاعده كليه است اختصاص به نجار ندارد نجار كسي است كه بداند فقرات و جزئيات نجارت را بعد نجار كسي است كه بعد از علم بتواند نجاري كند. نتواند اره و تيشه دست بگيرد نجاري نمي‏تواند بكند. نداند نجاري را، اره و تيشه و چوب را ضايع مي‏كند و بي‏مصرف مي‏شود لكن فعل نجارت و علم نجارت خواه كرسي بسازد خواه نسازد كه نجار نجار است پيش از ساختن كرسي. و نجار هيچ محتاج به كرسي نيست قدرتش هم محتاج به كرسي نيست اما كرسي محتاج به فعل نجار است محتاج به علم نجار است كه اگر آن نجار نداند كرسي را چه‏جور بايد ساخت كرسي ساخته نمي‏شود. پس كرسي هنوز نساخته اقتضايي دارد يعني حاجتي دارد يعني سؤال مي‏كند و اين اصطلاح اصطلاحي است كه همه عقلا به اين اصطلاح تكلم كرده‏اند و مي‏كنند. پس كرسي نساخته محتاج است به نجار به فعل نجار به تيشه نجار به چوب به اره به تمام اينها محتاج است اگرچه هنوز نيست. و چون نيست مطالعه مي‏توان كرد كه چيزي كه نيست احتياج معني ندارد و اگر كرسي هست كرسيي كه موجود باشد آن وقت الموجود موجودٌ كه احتياجي ندارد كه سؤال كند پس آن وقت هم احتياج نامربوط است. و اگر كرسي وجودش ممتنع است بي‏علم نجار بي‏قدرت نجار بي‏اره بي‏تيشه و لو با چيزي ديگر بتراشي آن وقت همان اسمش تيشه مي‏شود منظور اين است كه تراشنده كرسي كرسي نيست حالا اينها را كه به صانع مي‏خواهي نسبت بدهي همه اينها را ساخته خدا جميع آنچه را خلق كرده به قدرت خودش خلق كرده و اين لفظ مبذول و پيش پا افتاده همه‏كس است كه خدا به قدرت خودش خلق مي‏كند اشياء را پس تمام اشياء پيش از آني‏كه خلق بشوند محتاجند به قدرت‏اللّه و چقدر محتاجند به قدرت‏اللّه؟ اندازه ندارد. ديگر چيزي را كه حالا خلق نكرده اين حالا محتاج است به قدرت‏اللّه، حالا اين هزار سال پيشتر كه هنوز اين در هيچ‏جا نبود اصلش چگونه محتاج است؟ شما ملتفت باشيد كه چگونه محتاج است اين حالا محتاج است كه خدا هزار سال پيش قادر باشد صدهزار سال پيش‏تر قادر باشد خدايي كه آن وقت قادر نيست حالا هم نمي‏تواند خلق كند پس خداست كه قدرتش لايزيد و لاينقص همچنين لايزيد علمه و لاينقص و هكذا پس اين اشياء پيش از وجود خودشان محتاجند كه اگر بايد پا به عالم وجود بگذارند البته محتاجند پاشان را بردارند بگذارند به عالم وجود و اگر محتاجند كه بسازندشان معلوم است خودشان نمي‏شود ساخته شوند بعينه بدون تفاوت كاسه را تو مي‏شكني كاسه اگر بايد شكسته شود شكننده مي‏خواهد آدمي هم نشكند سرما هم بشكند سرما شكسته، آتش بشكند آتش شكسته. كاسه هيچ فعلي از خارج به او تعلق نگيرد نمي‏شود خودش بشكند شكننده مي‏خواهد. پس آنچه هست پيش از آني كه خدا خلقشان كند محتاجند به قدرت‏اللّه و الان هم محتاجند به قدرت‏اللّه بعد از اين هم محتاجند به قدرت‏اللّه و آن قدرت نه حالا پيدا شده براي خدا كه آن روز نبوده و نه ديروز پيدا شده كه امروز نباشد و نه امروز پيدا شده كه فردا نباشد هميشه قدرت خدا پيش از اشياء و حين اشياء و بعد از اشياء بود و اشياء محتاجند به قدرت خدا همين‏جور محتاجند به علم خدا تماماً محتاجند كه خدا بداند آنها را پس آنها محتاجند معلومات اللّه باشند به تفاصيلي كه دارند كه از حيّز علم ما بيرون است. و نكاتي كه باز خدا مي‏داند به تفصيل باز محتاجند كه خدا بداند آنها را تا بعد به فعل او موجود شوند و سر جاي خود آنها را بسازد و بگذارد و اين اختصاص به چيزي دون چيزي ندارد تمام ذرات دنيا و آخرت و هرچه هست همه محتاجند پيش از وجود خودشان خدا بداند آنها را محتاجند كه او قدرتي داشته باشد كه آنها را بسازد محتاجند كه او علمي داشته باشد كه به آن علم آنها را بسازد و محتاجند كه آن قدرت به آنها تعلق بگيرد.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و آن حرفهاي اولي يادتان نرود. پس علم صادر از صانع جوري است كه اينها باشند يا نباشند فرق نمي‏كند اشياء محتاجند كه معلوم باشند كه اگر معلوم نباشند مخلوق نمي‏شوند. اگر بايد چيزي ساخت بايد معلوم باشد. پس اشياء معلوماتند مثل اينكه مخلوقاتند پس اشياء بايد مخلوقات باشند مثل اينكه كرسي محتاج است مصنوع باشد محتاج است معلوم نجار باشد اگر نجاري راه نمي‏برد نمي‏تواند نجاري كند اما نجاري باشد علمي داشته باشد قدرتي داشته باشد هنوز اراده نكرده كرسي بسازد دلش نمي‏خواهد كرسي بسازد هيچ احتياجي به اين كرسي ندارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

(درس هفدهم ــ  چهارشنبه 20 ربيع‏المولود 1302 هـ ق)

 

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شي‏ء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.

بعد از آني كه ان‏شاءاللّه يافتيد كه علم به چيزي ــ  و همه‏جا همين‏طور است ــ اگر علم اسمش است و دانايي و دانستني كه ميان مردم متعارف است، علم بايد قبل از معلوم باشد. همه‏جا اين‏طور است. واللّه علم عرصه ديگر است و عرصه معلومات سر جاي خودشان است و عرصه علم يك عرصه است و عرصه معلومات عرصات بسيار مختلف و ببينيد كه اين معلومات اختلافي كه دارند وقتي كه دانسته شدند ملتفت باشيد اين دانسته شده و آن كسي كه مي‏داند سر جاي خود است ديگر او متكثر و متغير شود به اين تكثرات و تغيرات، نمي‏شود. دقت كنيد تا بخواهيد مسامحه كنيد مي‏لغزيد، مسامحه‏كنندگان زياد بوده‏اند و لغزيده‏اند. ببينيد علمِ به تغير متغير نيست و متغير متغير است. ان‏شاءاللّه فكر كنيد شما مي‏دانيد چوب را اگر در روي آتش بگذاري متغير مي‏شود و هر چيز متغيري را مي‏دانيد متغير مي‏شود لكن علم شما متغير نيست نمي‏سوزد و حالي به حالي نمي‏شود چرا كه عرصه علم دخلي به عرصه معلومات ندارد اگر چوب را معلوم بگوييم و علم شما علم شما است و چوب خاكستر مي‏شود و خاكستر نمك و نمك آب و آب بخار، همه اين تغييرات در چوب پيدا شد و علم شما هيچ متغير نشد. پس عرصه علم عرصه‏اي است كه كأنّه تكثر برنمي‏دارد عرصه‏اي است كه متغير نمي‏شود علم خودتان هم نمونه علم صانع است و اگر چنين علمي را به خودتان نداده بود خودش هر جوري بود شما تصديق او را نمي‏كرديد نمي‏توانستيد بكنيد نهايت تسليم مي‏كرديد تسليم دخلي به تحصيل فهم ندارد و خداوند عالم چنان‏كه تسليم را خواسته از بندگان تحقيق هم خواسته يعني ايمان خواسته تسليم صرف انقياد است صانع هرچه كرده كرده ما چه كار داريم تسليم كأنّه ابتداي چيز است كه خدا مي‏خواهد بدهد در عالم خلق كأنّه تسليم همان اسلام است و اسلام همان تسليم است لكن وقتي تسليم شد آن وقت خورده خورده بناي تحقيق مي‏شود بناي ايمان مي‏شود ديگر ايمان با اسلام چقدر فاصله دارد، نمي‏توانم عرض كنم چقدر فاصله دارد بعينه مثل عالم متبحري و جاهل بي‏خبري كه مثل الاغ هرجا ببرندش مي‏آيد، تسليم دارد.

ان‏شاءاللّه خودتان را خبر كنيد هم خودتان درباره خودتان خبر بشويد تا به هيجان بياييد ان‏شاءاللّه هم علم داشته باشيد كه حالت مردم چه جور حالت است پس اينكه تسليم داشته باشي كه هركه هرجات ببرد همراهش بروي اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح باد كه مي‏آيد پرها را به هر طرف كه مي‏خواهد مي‏برد اين پرها تسليم كرده‏اند آيا تعريف دارند؟ نه، نهايت مذمتشان است. لكن ايمان اين است كه مكتوب در قلب باشد يعني مفهوم در قلب باشد هرچه را فهميدي و مكتوب شد ديگر اين خدا خودش هم همين‏طور است وعده داده كه من آن مكتوب را ضايع نمي‏كنم. ملتفت باشيد پس ايمانها بعضي بايد دعاي عديله خواند و استعاذه برد و هميشه خائف بود نمي‏دانم مرا به بهشت مي‏برند، به جهنم مي‏برند. ملتفت باشيد تسليم ابتداي ايمان است تسليم نشود انسان، نمي‏نشيند دل بدهد گوش بدهد مطلب را ياد بگيرد ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد در دين و مذهبتان بيدار باشيد تسليم را به هر تدبيري باشد اينهايي كه از جانب خدا آمده‏اند به گردن مردم مي‏گذارند به زور باشد به پول باشد لابد شوند ناچار شوند به طمع باشد پولشان مي‏دهند، به تعارف باشد تعارف مي‏كنند، به هر تدبيري باشد، به ديد و بازديد باشد، به يكپاره تدبيرات عمليه كاري مي‏كنند توي راه بياورند براي اينكه به گوششان بخورد بعد از آني كه به گوششان خورد ديگر نخواهد ايمانش را، ولش مي‏كنند. لكن ايمان آن است كه در قلب نوشته شده در قلب كه نوشته شد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم نمي‏تواند شيطان ببرد لكن اسلام سراب است و همين‏جور است و خدا عمداً اين شيطان را مسلط كرده در ملك. بابصيرت باشيد در ملك و بابصيرت راه برويد بيدار باشيد خواب نباشيد كه در عالم ديگر بيدار شويم آن وقت تعجب مي‏كنيم از حالت خودمان كه يك عمر درس خوانده‏ايم تحصيل كرده‏ايم همه‏اش در خواب بوده‏ايم شما حالا بيدار شويد تعجب است بلكه به هيجان بياييد. ببينيد شيطان را اگر خدا نمي‏خواست اصلش خلق نمي‏كرد، يا خير كاري مي‏كرد ايمانشان محفوظ بماند، يا خير شيطان را تسلط نمي‏داد و بدانيد شيطان را خلق مي‏كند عمداً مسلطش مي‏كند عمداً صد هزار حكمت در خلقتش است. كسي كه ادعاي ايمان مي‏كند و ايمان ندارد، اين و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً خدا همين‏جور است كارش كه سراب را آب اسم نگذارد تو هم خيال مي‏كني بكن يك جايي سرابها را باطل مي‏كند او كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف مثل باد بسيار سختي كه بر تل خاكستر بسيار نرمي بنا كند به وزيدن، به جاي خود نمي‏ماند وقتي انسان نگاه مي‏كند تلال و جبالي از خاكستر پيداست اين همه مردم كه اين همه دولت دارند آخوندند و شرحها و بسطها دارند نمازها و روزه‏ها ديگر هركسي در دين خودش عبادتي دارد اينها همه خاكستر است خدا گفته من بادي مسلط مي‏كنم كه همه اينها را متفرق كند مگر آنچه داشته باشد خوب است. حالا مي‏نشينند حالتشان را مي‏كنند مثل حالت مردم كه همين‏كه چشم باز كرد در فكر اين است كه چه كسبي بكنم خوش بخورم خوش بپوشم غير از اين‏جورها كدام طايفه‏اند نمي‏بيني غير از اين‏جورها هركسي را مي‏بيني هر طايفه‏اي را مي‏بيني به همين حالت است و اينها كه همه‏جا باب است ميانه بت‏پرست‏ها هم باب است اين است سبكشان توقع زياد نكنيد اگر اين است سبك كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف و اسباب اثاره اين رياح همان شيطان است اسباب دارد اعوان دارد خدا اسم اعظمش داده شيطان اصحاب خود را برمي‏دارد مي‏برد در جهنم و اگر ايمان مي‏خواهيد ارسال رسل شده انزال كتب شده به جدّ گرفته در بيان، هيچ مسامحه نكرده در بيان، و اگر تسليم صرف خواسته بود اصلش اسمي از ايمان نمي‏برد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بيدار باشيد ان‏شاءاللّه اگر تسليم صرف مي‏خواست از مردم و ايمان دل را نمي‏خواست تدبير انبيا كمتر از تدبير سلاطين نبود پس سلطان مي‏شدند و علمشان كمتر از اين علما نبود ديگر اگر انبيا را بچسبانيد به خدا خدا يقيناً همه چيز مي‏داند همه پيغمبرهاش را سلطان مي‏كرد مردم هم از روي ترس اطاعت آنها را مي‏كردند و ظاهراً مي‏بينيد به عقل خيلي نزديك است اگر خداوند مبعوث مي‏كرد انبيا را و مسلطشان مي‏كرد مثل سلاطين بلكه چون از جانب او بودند موفق مي‏كرد آنها را كه اطاعت كنند ظاهراً هم نظم اين دنيا بهتر از حالا مي‏شد به جهتي كه قواعد راه مي‏بردند و قوانيني راه مي‏بردند سياست مي‏دانستند رياست مي‏دانستند تدبيرات داشتند خيلي دزديها نبود خيلي حاشاها نبود خيلي نظم و نسق دنيا هم بهتر بود از حالا و مي‏بينيد اغلب انبيا فقير و بي‏چيز بودند انبيا هميشه خائف و ترسان بودند. و هميشه غالب بر دنيا بودند همين‏جور سلاطين كه حالا هستند. ديگر اتفاق به طور شاذّ و نادر يك روزي فتحي كردند پشت سرش انبياي ديگر آمدند همه گدا و فقير بودند. پس ملتفت باشيد تسليم را تدبير مي‏كنند مردم را هم دعوت به سوي اسلام مي‏كنند و قبول هم مي‏كنند و مجزي[19] مي‏دارند و مع‏ذلك براي اين كار نيامده‏اند و اين تسليم مقدمه[20] است براي اينكه حالا كه تسليم مي‏كنند يا از ترس يا از طمع يا از عصبيت حالا كه صدا به گوششان مي‏رسد درست ايمان مي‏آورند مؤمنند، درست ايمان نمي‏آورند منافقند، هميشه هم منافق زياد بوده. پس بدانيد ان‏شاءاللّه اثرها همه براي ايمان است نه براي اسلام و اسلام مقدمه كارشان است اول وهله هنوز هيچ نشنيده هيچ به گوشش نخورده مي‏گويد تو مختاري مي‏خواهي بيايي بيا مي‏خواهي نيايي ميا، لابد زوري پيش مي‏آرند پولش مي‏دهند به طمع حركت مي‏دهند او را.

باري، ملتفت باشيد ارسال رسل از براي اسلام نيست و لو اسلام را مقدم مي‏دارند به جهتي كه اسلام مقدمه ايمان است اسلام را قبول مي‏كنند مجري مي‏دارند براي اينكه بعد ايمان بياورند و اگر كسي اكتفا كرد به همان اسلام چاره‏اش همان بادهاي شديد است و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و اين خدا كارهايي كه گفته مي‏كنم مي‏كند پس اين است قالت الاعراب امنّا راستشان هم بود نماز مي‏كنيم روزه مي‏گيريم خمس مي‏دهيم زكات مي‏دهيم جنگ مي‏كنيم اين كارها را كه گفته‏اي مي‏كنيم قالت الاعراب امنّا خطاب شد قل لم‏تؤمنوا ايمان چه؟ قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا راست است مسلمان هستيد خونتان محفوظ مالتان محفوظ بدنتان پاك نكاح مي‏كنيد با مردم، نكاح مي‏كنند با شما اينها را عمداً از شما قبول مي‏كنند انّ قوماً امنوا بالسنتهم ليحقنوا به دماءهم اينها همه مجري شده لكن اگر نفهميدي حق چه چيز است و باطل چه چيز است ايمان نداري و لمّايدخل الايمان في قلوبكم اگر نفهميدي حق كدام است باطل كدام، ايمان داخل دلهاي شما نشده و تسليم ظاهري فايده ندارد به حال شما اين است كه بسياري از نصاري و كساني كه خرصالح‏اند به اصطلاح خر ساده‏لوح شده‏اند اينها مي‏گويند معني ندارد به زور و دعوا دين به گردن مردم بگذاري انبياء و اوليا هيچ‏بار به زور كارشان را پيش نبردند و عقل هم كأنّه مي‏خواهد گول بزند مي‏گويد نبي است و از جانب خدا مي‏آيد و منع مي‏كند مردم را ظلم مكنيد جبر به مردم مكنيد خودش چرا ابتدايي كه مي‏آيد بناي زور را مي‏گذارد؟ آن وقت هي بناي شك و شبهه را مي‏گذارند.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس در اول امر در اول وهله اين مردمي كه مدّ نظرتان است جوري هستند كه تا زبان بيرون آوردند بگويند خودتان مي‏دانيد مي‏خواهيد بياييد به درس ما مي‏خواهيد نياييد، اگر ياد بگيريد خودتان منفعت مي‏كنيد ياد نگيريد خودتان ضرر مي‏كنيد. آيا به اين‏جور حرف اين مردم اطاعت مي‏كنند؟ اين است كه اول حتم مي‏كنند كه بيا و الاّ گردنت را مي‏زنيم تا از ترس بيايند اينها كه درست شد و آمدند و گوش دادند آن وقت ديدند قواعدي است قوانيني است بايد در قلب نوشته شود وقتي نوشته شد آن وقت خودشان مستقلاً طلب دليل و برهان مي‏كنند و با دليل دين مي‏آورند آن وقت اگر جميع اهل عالم شيطان شوند و وسوسه كنند زورشان نمي‏رسد و آن خاكسترها كه باد برد در قلب نوشته نشده بود كه باد برد. پس بدانيد كه اصل ايمان اصل ارسال رسل انزال كتب براي حكمت است براي فهميدن است اصل ايمان زور توش نيست. و از همين گرده‏اي كه عرض مي‏كنم معني خيلي از آيات حل مي‏شود. اصل ايمان لااكراه في الدين معنيش اين است كه مي‏خواهي بيا گوش بده ياد بگير مفت خودت نمي‏خواهي ياد بگيري ضرر خودت ديگر در ايمان زوري نيست. در اسلام زور بود كه تو بلكه بيايي چيزي به گوشَت بخورد و باورت بشود كه حرف راستي هست حالا كه آمدي و ديدي حالا ديگر زوري نيست اين است كه لااكراه في الدين في عرصة الايمان لااكراه في الدين اما في عرصة الاسلام اكراه داشته. ببينيد حدودي كه قرار داده‏اند اشدّ زورهاست. چه فايده ما در زماني واقع شده‏ايم كه دست اهل حق بسته است كه نتوانند بجنبند اگر يك وقتي دستشان وا شد آن وقت است كه اين مردم واعمراشان بلند مي‏شود آن وقت است كه مي‏گويند اگر اين از نسل فاطمه بود در دلش رحم بود. صاحب‏الامر كه مي‏آيد آن‏قدر مي‏كشد كه مي‏گويند اگر اين از نسل فاطمه بود يك‏خورده رحم مي‏كرد همه فريادشان بلند مي‏شود كه چه خبر است! افتاده‏اي ميان مردم هي بكش بكش! مي‏فرمايند وقتي مي‏آيد مثل آتش عدل را داخل خانه‏هاي مردم مي‏كند. ببينيد اگر عدل است چطور مثل آتش داخل مي‏شود و واللّه نيست در روي زمين مگر جور مگر بي‏ديني مگر بي‏ايماني و او نمي‏آورد در دنيا مگر قواعد خدايي مگر دين پيغمبر. حالا بر اينها كه مسلط شدند چه مي‏كنند مثل آتش داخل مي‏شوند دقت كنيد ان‏شاءاللّه و باز خيال مكنيد و ملتفت باشيد خيال مكن حالا مفت ما كه دست اهل حق بسته خوشحالي هم مكن كه حالا زور نمي‏آرند هرجا باشد زور مي‏آرند يك وقتي فقيرت مي‏كنند گدايت مي‏كنند اينجا هم نشد وقتي مي‏ميري آنجا بلايي بر سرت مي‏آرند آنجا هم نشد آن طرفترش آخر ولت نمي‏كنند.

پس دقت كنيد مادامي كه ايمان نداري اسلام است اسلام بله مسلمانان تو را مسلمان مي‏دانند وقتي مُردي در قبرستان مسلمانان دفنت مي‏كنند مسلمانان هم مسلمانت مي‏گويند از كفار هم بپرسي كه اينها چه طايفه‏اي هستند مي‏گويند مسلمان طايفه مسلمان اينهايند مثل طايفه قره‏گوزلو طايفه شاملو طايفه فلان كه دين و مذهب نيست لكن آنچه فهميده‏ايد بدانيد داريد آنچه از روي فهم نيست عصبيت هم از آن مكش تعصب هم بكشي از جيبت مي‏رود.

باري، ديگر باز سخنها پريشان شد و خدا مي‏خواست اينها هم گفته شود. باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرصه علم عرصه‏اي است كه دخلي به معلوم ندارد حالا اصطلاح ما و همه مردم اين است كه معلومات كه مي‏گويند يعني من آتش را مي‏دانم گرم است آن منقل آنجا گذارده اينها را معلومات مي‏گويند پس اين‏جور معلومات را كه همه مي‏گويند دخلي به علم ندارد تصريح هم مي‏كنند كه اگر اصطلاحي ديگر هم باشد عجالتاً اين را كه مي‏فهمي اين‏جور معلومات دخلي به علم ندارد و علم علّت معلومات نيست و لو اينكه اگر صانعي علم نجاري نداشته باشد آن چيز ساخته نخواهد شد لكن علتش باشد نه علتش نيست. ديگر در اينها خيلي از مسائل حل مي‏شود مثلاً تو مي‏داني منقل را چطور بايد ساخت به محض دانستن ساخته نمي‏شود بلكه مي‏داني چطور به فعل مي‏آرند از قوه، اين هم علت نيست. پس حالا بدانيد كه خود نفس مشيت هم علت نيست او قادر اذ لامقدور است خدا هيچ جزئي نيست كه نداند و همچنين امكانات اشياء نيست كه لو كان كذا لكان كذا همه اينها را مي‏داند تو هم مي‏داني كه موم را چه جور كنند مثلث مي‏شود مي‏داني سركه را شيره داخلش كنند سكنجبين مي‏شود اگرچه نكني مي‏داني. ضرير را داخل نيل مي‏كنند سبز مي‏شود. اين علم را داريم اگرچه داخل هم نكنيم. عرض مي‏كنم حتي اين علوم پيش خدا هست كه لو كان كذا لكان كذا و مي‏گويد از امكان هم بيرون نمي‏آرم حتماً و ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد. پس علم خدا در هر جاش ببري ببينيد علت نيست پس علت نيست چيزي كه لو كان كذا لكان كذا مثل فرضهايي كه مي‏كني كه اگر سركه را داخل شيره كني چطور طعمي پيدا مي‏كند خدا هم خيلي كارها را نكرده و لو نكرده لكن مي‏داند كه اگر بكند چطور مي‏شود چنانچه حالي تو كرده كه چه چيز را داخل چه چيز مي‏كني چه مي‏شود. پس علم خداوند عالم علمي است فوق مالايتناهي بمالايتناهي به جهت اينكه باز از روي بصيرت باز نه از روي لفظ ملتفت باشيد به جهت اينكه هر ماده‏اي نسبت به هر صورتي كه از توش بيرون مي‏آيد تكه مومي را فرض كن الي غيرالنهايه قابل است مثلث باشد الي غيرالنهايه مثلثش كن الي غيرالنهايه مربعش كن الي غيرالنهايه مخمسش كن و همچنين در همه مواد ان‏شاءاللّه فكر كن يك آب يك‏دست را مي‏شود توش چيزي كنند پس خود اين مواد لايتناهي هستند و اگر گرفتي اين موم را مثلث كردي مي‏گويي اين يك صورت دوباره آن را گرفتي مربع كردي مي‏گويي دو صورت مخمس كردي مي‏گويي سه صورت اينها شمرده مي‏شود اينها در عالم فعليت و متعدداتند شمرده مي‏شود اما خود موم چند مثلث توش است؟ صد هزار هزار هزار، هرچه بگويي سر ندارد يك آب چند جور طعم مي‏شود بشود؟ نهايت ندارد. يك كرباس به چند رنگ بيرون مي‏تواند بيايد؟ نهايت ندارد و هكذا حالا ان‏شاءاللّه اين نمونه باشد و فكر كنيد ان‏شاءاللّه و صانع مي‏داند كه اين كرباس را در هر رنگي كه تو خيال كني بزني چه رنگ خواهد شد و خيلي‏هاش را نمي‏زند و نمي‏خواهد هم بزند به جهتي كه به كار ملكش نمي‏خورد و هكذا مي‏داند اين موم را هي مثلث كني هي مربع كني هي صورتهاي مختلف از آن بيرون مي‏آيد لكن آنچه به كار ملك بيايد مي‏گذارد باشد آنچه را هم به كار نمي‏آيد بيرون نمي‏آورد لكن مي‏داني الي غيرالنهايه امكان دارد كه اگر مي‏خواستيم بيرون آوريم بيرون مي‏آورديم پس علم خدا فوق مالايتناهي است يعني فوق مواد است، چقدر؟ قدر ندارد. باز قدر ندارد نه اينكه زبان من عاجز است ملتفت باشيد به جهتي كه علم در جايي نشسته كه مواد را مي‏داند صور را هم مي‏داند تبارك آن كسي كه علم را هم به تو داده تو هم مي‏داني قوت چه‏جور كه به كار مي‏بري به چوب صورت كرسي بيرون مي‏آيد و صورت كرسي چه‏جور است.

پس عرصه معلومات نوعش از اين دو عرصه خارج نيست: عرصه فعليات است يا عرصه مواد. و فعليات را خودش بيرون مي‏آورد يكي يكي از مواد و مي‏چيند سر جاش حالا آيا نمي‏داند؟ الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير فكر كنيد آيا خودش تعمد كرده و گذارده و نمي‏داند اقلاً چيزي كه ميان همه اديان گفته مي‏شود اين است كه صانعي كه اينها را ساخته و گذارده يادش نمي‏رود حالا كه تعمد مي‏كند و مي‏گذارد آيا مي‏شود يادش برود؟ هيچ احمقي هنوز متكلم نشده كه بگويد فراموش مي‏كند لايضلّ ربي و لاينسي هيچ‏كس نمي‏گويد خدا ممكن است فراموش كند. حالا ببينيد باز آنچه در ميان تمام اهل اديان مرسوم و مبذول است اين است كه هرچه هست خدا ساخته و آنجا گذارده. حالا كه هرچه هست خدا ساخته و گذارده و از روي تعمد هم گذارده و يادش نمي‏رود آيا مي‏شود نداند چيزي را؟ معقول نيست و حال آنكه علمش علت اشياء هم نيست اين است كه پيشترها مي‏دانست كه حالا چه مي‏شود بعدها چه مي‏شود و بعدها هنوز نشده مي‏داند چه خواهد كرد. پس علم علت اشياء نيست اما علم متبوع اشياء هست جوري است كه كأنّه مي‏خواهد علت اشياء باشد و از اين جهت است كه بعضي گول خورده‏اند يك‏پاره مثل خيّام و يك‏پاره صوفيه شعرها ساخته‏اند كه كار بد را كه من مي‏كنم اين كار را آيا خدا مي‏دانست من مي‏كنم يا نه؟ حالا كه مي‏دانست چنانكه محال است نداند خدا، همين‏جور من هم محال است نكنم. پس من مِي مي‏خورم در شرب خمر شعرها ساخته‏اند.

 

من مي خورم و هركه چو من اهل بود

مي خوردن من به نزد او سهل بود

مي خوردن من حق ز ازل مي‏دانست

گر مي نخورم علم خدا جهل بود

 

اينها همه خرافت است. اما ببينيد كه چيزي ترائي مي‏كند ملاّ بوده‏اند حكمت خوانده بوده‏اند و اينها را گفته‏اند شما دقت كنيد ان‏شاءاللّه علم علت اشياء نيست لكن متبوع اشياء هست. هر صانعي كه نداند چه مي‏كند آن كار كرده او در حقيقت نيست. مشتي از گندم برداري بپاشي و نقشي ببندد اتفاقاً حالا اين نقش كار تو نيست. بلي، جهال مي‏گويند اين را تو نقش كرده‏اي، شخص عاقل مي‏داند كه اين نقش كار كسي است كه تعمد كند از روي عمد هر دانه‏اي را جايي بگذارد، خطي بكشد، چرا كه اين نقش خودش پيدا نمي‏شود اين دانه‏ها را صانع ريخته براي اينكه فلان دانه را فلان مورچه ببرد فلان دانه را فلان مرغ ببرد فلان دانه بماند بپوسد براي فلان كار. نمي‏شود اينها را نداند همه در نزد صانع محفوظ است و لو جهال ندانند ندانند.

پس دقت كنيد عرصه علم عرصه معلومات نيست و خداوند عالم مي‏داند تمام جزئيات و كليات را و مواد و صور را و ديگر نسب و اوضاع و جهات اشياء همه توي اين فعليت و قوه ريخته شده دو فعليت كه بيرون آمده‏اند يا پيش همند يا دورند، ديگر يا يك ذرع يا دو ذرع يا بيشتر يا كمتر اينها ميانشان چه نسبت هست خيلي علوم پيدا مي‏شود اين علم را تمامش را خدا مي‏داند همه مواد را مي‏داند امكانات را الي غير النهايه مي‏داند صور را مي‏داند و صور در عرصه فعليت پا گذارده و نمونه اين را به دست شما داده كه بتوانيد حسابش را بكنيد. پس دقت كنيد آن علم فوق مالانهايه است و مالانهايه ما هميشه بحر صور هستند آن بحر بي‏نهايت ما اسمش عالم امكان است بحر صور ما هميشه عالم وجود اسمش است. پس امكان دارد زيد پسري خدا به او بدهد لكن وقتي خدا داد آن وقت پسري براي او به وجود آمده از امكان به كون آمده به عمل آمده. پس جميع آنچه در امكان و وجود آمده خدا همه را مي‏داند و اين ممتنع است در ذات خدا نه ماده‏شان نه صورتشان هيچ‏كدام خدا نيستند اين موم خودش مثلث نمي‏تواند بشود اين چه خدايي است كه كسي ديگر بايد بردارد مثلثش كند! گِل را بايد كسي ديگر بردارد كاسه و كوزه بسازد حالا خودش به صورت كاسه و كوزه درآيد نهايت كارهاي ديگر بتواند بكند اين بيچاره خودش به صورتها درنمي‏آيد خودش لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. پس اين موم را كسي ديگر بايد مثلثش كند اين موم خدا نيست. ديگر اين مثلث را فكر كنيد ببينيد چقدر گدا است كه اگر اين موم نباشد كه مثلث را بچسباني روي موم محال است مثلث پا به عرصه وجود بگذارد و موم مثال است عرض مي‏كنم تو بگو محال است روي چوب بيايد. صور اين‏قدر گدا هستند كه اگر مواد نباشند محال است خدا خلقشان كند خودت هم فكر كن ببين مواد چنان محتاج و عاجزند كه هي بايد در تحت تصرف غيري درآيند گِل را فاخور بايد بردارد كاسه و كوزه از آن بيرون آورد آهنش را حداد بردارد سيخ و ميخ و تيشه و بيل از آن بيرون آورد، طلاش را بايد زرگر بردارد گوشواره و انگشتر از آن بيرون آورد هي قهقرايش برگرداني خود طلا را هم ساخته‏اند آهن را هم ساخته‏اند اول آب بوده خاك بوده بخار بوده دخان بوده اين را گرمش كرده‏اند سردش كرده‏اند جوري كرده‏اند كه آهن آهن شده سرب سرب شده آنها هم بعينه مثل زرگري و حدادي است آن امكان صرف صرف از همه امكانات گداتر و بي‏چيزتر از همه مسخرتر است. توصيفش اين است كه صانع بخواهد اين منجمد باشد منجمد مي‏شود بخواهد اين مذاب باشد مذاب مي‏شود و آن امكان صرف صرف مطاوعه صرف دارد توصيفش اين است كه اگر او مي‏خواهد گرم باشد اين گرم مي‏شود مي‏خواهد اين سرد باشد سرد مي‏شود مي‏خواهد به شهاده‏اش بياورد بيايد مي‏خواهد در غيب باشد در غيب باشد مي‏خواهد مجردش كند مجرد است ماديش كند مادي است پس اين امكانات هيچ صانع نيستند. مي‏بينيم اينها را مي‏فهميم اينها مشكل نيست. پس خدا مي‏داند اينها را؟ بله مي‏داند و همچنين مي‏تواند هر چيزي را به صورت هر چيزي درآورد؟ بله مي‏تواند و نه علمش علت اينهاست و لو متبوع اينها باشد و نه قدرتش علت اينهاست و لو قدرتش متبوع اينها است.

دل بدهيد چه عرض مي‏كنم پس قدرت خدا قدرتي است بي‏نهايت اگر اين قدرت بي‏نهايت علت اشياء بي‏نهايت بود بايد ديگر چيزي نماند كه نهايت داشته باشد. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم كه عين حكمت است قدرتي دارد صانع بي‏نهايت اين قبضه را مي‏تواند دست من قرار دهد مي‏تواند زمين كند مي‏تواند آسمان كند دنيا كند آخرت كند آن قدرت بي‏نهايت اگر علت اشياء بود و اشياء تخلف نكنند از علت بايد ديگر صور امكانيه در عالم امكان نماند و مي‏بينيد كه نكرده خيلي كارهاست نكرده خدا اين اطاق را الان طلا نكرده قدرت هم دارد پس قدرت او هم علت اشياء نيست. بلي اگر چيزي پيدا شد اين را به يك دستي مي‏سازد. اما قدرت كامله او قدرتي است اذ لامقدور مثل علم او كه علمي است اذ لامعلوم كه عالم است به جميع جزئيات و كليات و حيوث و اعتبارات و جهات آنها و هرچه را بخواهد بيرون مي‏آورد هرچه را نخواهد بيرون نمي‏آورد. پس علم خدا متبوع است قدرت و علم نباشد نمي‏شود هيچ چيز موجود باشد لكن اينها مقترن به اشياء نيستند اشياء خواه به وجود بيايند خواه نيايند اشقيا انبيا نمي‏شوند نبي نمي‏شود شقي بشود و هرگز اين به وجود نمي‏آيد.

پس ملتفت باشيد پس خدا مي‏داند تمام چيزها را و نمي‏كند بعضي كارها را او مي‏تواند بياورد و پيش‏ترها نياورده پس اين قدرت قدرت اذ لامقدور است و آن علم علم اذ لامعلوم است و ممتنع است كه اينها نه موادشان خدا باشند و نه صورشان نه موادشان نه امكانشان پس اينها ممتنعند در علم خدا و در قدرت خدا و در ازل لكن با اين علم و قدرتي كه دارد حالا وقتي مشغول شد به ساختن چيزي آيا آن وقت يادش مي‏رود علم خودش؟ نه. لايضلّ ربي و لاينسي و از روي تدبير و حكمت مي‏كند. پس اينجا هم علمي است اين علم غير آن علم هم هست لكن علم واقع است روي كلّه مصنوع و مصنوع را از روي آن علم مي‏سازد عمل را از روي آن علم مي‏كند اگر بايد شديد كرد شديد مي‏كند و اگر بايد سست كرد سست مي‏كند. پس يك فعلي هم هست اذ مخلوق است قدرتي است اذ مقدور. پس از عالم امكان دو چيز ما مي‏بينيم كه خدا چنان كرده و ساخته يكي جواهر را يكي صور را. اين جواهر را امكان اشياء مي‏گوييم و اين صور را هر كدامش را از امكان بيرون مي‏آورد به عرصه فعليت مي‏آورد مي‏گوييم اين را به عرصه وجود آورده هر كدامش را بيرون نياورده مي‏گوييم در عرصه امكان مانده، خدا مصلحت ندانسته بيرون بياورد و هرچه مي‏دانسته بيرون نبايد بياورد بيرون نمي‏آرد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

«قدس‏سرهم»

[1]  اي الوجود و الامكان.

[2]  اي هاتان الرتبتان حدثتا من اقتضاء المعلومات ما ينبغي لها و يجوز لها من صفة الكينونة في رتبتها بعد المشية لان اللّه اذا شاء ان‏يحكم لها بما سالته اقتضت المشية ان‏يكون ما في الوجود في الامكان و ما في الامكان في الوجود و في الرتبة الاولي اقتضت ما يمتنع في الامكان. منـه

[3]  المعلومات.

[4]  ماينبغي لها.

[5]  اللّه.

[6]  سواء كان كونيا ام امكانيا. منـه

[7]  اي الوجود. منـه

[8]  صنعت. خ‏ل

[9]  مخاطب آن بزرگوار مرحوم ميرزا علي‏محمد شهيد بوده‏اند.

[10]  مراد حاج محمدرضا است.

[11]  نمونه. خ‏ل

[12]  يك‏پارچه. خ‏ل

[13]  غيبياً و شهادياً. خ‏ل

[14]ــ اصل حديث: مابهمت البهائم فلم‏تبهم عن اربعة . . .

[15]  تضرع. خ‏ل

[16]  نبايد. خ‏ل

[17]  مگير. خ‏ل‏

[18]  گوشه. خ‏ل

[19]  مجري. خ‏ل

[20]  مقدم. خ‏ل