(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد سیزدهم – قسمت اول
دروس اين مجموعه دروس سال 1302 هجري قمري ميباشد
بسم اللّه الرحمن الرحيم
قال العبد المسكين احمد بن زينالدين الاحسائي في بيان مايمكن العبارة عنه من صفة تعلق علم اللّه بالمعلومات من حيث هي معلومات اذ بدون تلك الحيثية لا سبيل للممكن اليه و تلك الصفة صفة رسم لا صفة قدم فان القديم يتعالي عن الحدوث بكل اعتبار و العبارات تعبير و تفهيم و ان كان ذلك النظر بعين منه فان ذلك النظر و تلك العين من المعاني و هي فينا من المعاني السفلي و هي من المعاني العليا كالشعاع من المنير و تلك العليا هي التعين الاول و هو اول مظاهر الذات فافهم.
فاقول اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بمايمكن في ذواتها و مايمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلّها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظلّ الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان
و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء يعني انها شيء بذلك الحكم و هو ظل الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ما سالته من الوجود و امكن فيها ما اقتضته من الامكان و ان لمتقتضه في الوجود فما لمتقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان و هاتان الرتبتان[1] [2] اقتضاء[3] مايمكن لها[4] من تلك الصفة المذكورة لانه اذا شاء[5] اقتضت ما في الوجود في الامكان و ما في الامكان في الوجود[6] لان ذلك[7] هو ما لها من تلك الصفة التي هي المشية التي بها الاقتضاء و ذلك حكم الاختيار الربوبي فلمتقتض الاّ ما شاء لان مشيته هي الربوبية اذ مربوب و هي صفة الربوبية اذ لامربوب كما مر و لميشأ الاّ مااقتضته من مشيته و تلازمهما في التحقق الظهوري و تقدم المشية علي الاقتضاء ذاتاً كمثل تلازم الفعل و الانفعال في التحقق الظهوري كالكسر و الانكسار و تقدم الكسر علي الانكسار ذاتاً و ان تساوقا في التحقق الظهوري
و تلك الربوبية اذ لامربوب التي هي الكينونة كما مرّ علمه بمخلوقاته اولاً و صفتها التي هي ظل الكينونة و ظل الربوبية اذ لامربوب علمه بمخلوقاته ثانياً قال تعالي اشارة الي الرتبتين و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء فماشاء من علمه يحيطون بشيء منه كما شاء فافهم و هذا العلم الذي لايحيطون بشيء منه اي الكينونة هو من علمه بذاته الذي هو ذاته كيدك منك كما في رواية حمران بن اعين عن ابيجعفر7 و كما في رواية هشام بن الحكم عن ابيعبداللّه7 و له المثل الاعلي في السموات و الارض و هو العزيز الحكيم سبحان ربك رب العزة عمايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه رب العالمين.و صلّي اللّه علي محمد و اله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس اول ــ شنبه 24 صفرالمظفر 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
فعلي كه صادر است از فاعل يعني فعل عام ــ ديگر ميخواهيد قدرت اسمش بگذاريد ميخواهيد علم اسمش بگذاريد ــ ملتفت باشيد كه همه جا جاري ميشود كه فعلي كه صادر از فاعل است تكثر معني ندارد داشته باشد و اينها را بدانيد كه از پياش نرفتهاند و خيلي اغلب اغلب ملاّها و حكما اصلش پيرامونش نگشتهاند كه چطور ميشود. پس شما ملتفت باشيد كه فعل صادر از فاعل نميشود متعدد باشد نميشود متكثر باشد يعني داخل محالات است. انشاءاللّه فكر كنيد تا به دست بياريد مردم را كه ميبينيد فكرهاشان همه از روي فكر مخلوق است و كاش در مخلوق درست فكر ميكردند، اگر درست فكر ميكردند نمونهاش بود. انسان ميبيند به حسب ظاهر زيد يك شخص است گاهي ميايستد گاهي مينشيند گاهي حرف ميزند گاهي ساكت ميشود، اينها هر يكيشان هم غير زيدند همه فعل زيد است و صفت[8] زيد است. پس انسان ميبيند شخص واحد افعال متعدده از آن سر ميزند ديگر فكر كنند كه چطور شده همچه شده، يا فكر كنند كه نميشود از شخص واحد افعال عديده سر بزند، فكر نميكنند راه حكمت مردم اين است كه هر علمي و مطلبي كه دارند منتهي ميكنند به بديهيات منتهي به بديهيات كه شد ديگر تعمق نميكنند ميگويند ديگر فكر نميخواهد پس آتش گرم است فكر نميخواهد ميبينيم كه آب سرد است همينطور شخص واحد ميتواند ظهورات داشته باشد بديهي است زيد گاهي مينشيند گاهي حرف ميزند گاهي ساكت ميشود گاهي حركت ميكند گاهي ساكن ميشود و هكذا پس يك شخص بسا صد جور ظاهر ميشود و اينها بديهي است ديگر آرام گرفتهاند فكر نكردهاند.
انشاءاللّه شما بناتان باشد قدري فكر كنيد فعل صادر از فاعل نميشود متعدد باشد متكثر باشد ملتفت باشيد و آنهايي كه در بادي نظر به نظر ميآيد كه خيال كردهاند منتهي به بديهيات كردهاند علمشان را، اينها بديهي ظاهري هم شده است راهش اين است كه نفسي است در عالم غيب بدني است در عالم شهاده اين بدن مثل چوبي است گاهي راستش ميكنيد گاهي ميخوابانيدش، مثل سنگي است گاهي حركتش ميدهيد گاهي ساكنش ميكنيد پس اين افعال همه صادر است از اين جسم ملتفت باشيد اين افعال صادره از اين جسم را اين را كسي ديگر از روي عمد گاهي راستش ميكند اسمش ميشود قائم گاهي ميخواباندش اسمش ميشود نائم.
و فكر كنيد كه مطلب مطلب خيلي عمدهاي است ه رقدر بگويم عمده است اغراق نكردهام و ملتفت باشيد هر چيزي كائناً ماكان بالغاً مابلغ و انشاءاللّه فراموش نكنيد هر چيزي كه به دو صورت مختلف ظاهر شد كسي ديگر اين را به دو صورت مختلف درآورده اين خودش نميتواند به دو صورت مختلف درآيد و وقتي عرض ميكنم داخل بديهياتتان ميشود و باز ميگويم داخل بديهياتتان ميشود نه بديهيات مردم كه ميگويند ميبينيم چنين است بلكه ميفهمي و عقلت حكم ميكند كه چنين است. پس اگر سنگي را ديدي كه حركت كرد و تو عاقلي ميداني اين خودش حركتكننده نيست حكم ميكني اگرچه نديدي كه كسي اين را پرانده اگر ميبيني ميگويي فلان بوده اگر نميبيني ميگويي كسي پشت ديوار بوده اين سنگ را انداخته يا جنها انداختهاند يا ملائكه انداختهاند، باد آمده پرانده سنگ را؛ اگر خود سنگ حركتكن بود هرگز ساكن نميشد يا اگر ساكن بود هميشه نميشد حركتش بدهي ملتفت باشيد خيليها هم گفتهاند حكما هم نوشتهاند لكن نتيجهاش را آنهايي كه راه بردهاند به دست ندادهاند به جهت مصالحي چند، آنهايي هم كه راه نميبردهاند راه نميبردهاند.
ملتفت باشيد كه اين قاعده اصل محكمي است و محكمبودنش را بايد بفهمي و آن اصل اين است كه هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد اين خودش نميتواند به دو صورت مختلف درآيد لامحاله كسي اين را از خارج به اين دو صورت درآورده و اين امكانِ دو طرف را داشته كه به اين دو صورت درآمده و اين قاعده است اگر فراموش نكني خيلي از چيزها گيرتان ميآيد و اينكه اين همه اصرار ميكنم اصرارهاي مرا اگر مطلبش را هم ندانيد اصرارها يادتان نرود و بدانيد حرفي اگر بيمغز بود بدانيد من اين همه اصرار نميكردم. پس ميبيني هر ماده كه مصور باشد به صورتي اين صورت فعليتي است كه بر روي او پوشيده شده اين را هر جا ببري آن صورت هم فرع اوست صورتش همراه ميرود مادهاش هم كه توي اوست همراهش ميرود پس حركت اگر ذاتيت داشت براي آن جسم يا براي آن سنگ فرق نميكند يا سكون اگر ذاتيت داشت هميشه ساكن بود نميشد هيچ وقت بجنبد هرجا خيال ميكردي اين جسم ميرفت اگر سكون ذاتيش بود همهجا ساكن بود اگر حركت ذاتيش بود همه جا هرجا كه ميرفت متحرك بود. حالا ميبيني اين جسم بعضي جاهاش چرخ است و حركت ميكند بعضي جاهاش افتاده است حركت نميكند ميفهمي كه اگر حركت ذاتي جسم بود همه جاش بايد بجنبد مثل آن چرخ و اگر سكون ذاتيش بود همه جاش بايد ساكن باشد و اينها هيچ اغراق نيست اگر خيال كنيد اغراق است فكر كنيد قاعده به دستتان بيايد.
پس هر چيزي را كه گاهي به صورتي است و صورتي را از خود خلع كرد ظهوري را از خود پنهان كرد به ظهوري ديگر درآمد كسي ديگر اين كار را بر او وارد آورده خودش به صورتي ديگر نشده پس نتيجه را ملتفت باشيد و نتيجه را هم هنوز نميدانيد چيست، از اصرارها نوعش به دستتان باشد حالا جسم زيد قابل است براي اينكه كسي بجنباند اين جسم را مثل تمام جسم كه قابل است و قابل است كه ساكن باشد يعني كسي آن را نگاه دارد مثل تمام جسم حالا اين گاهي ميجنبد روح زيد است كه اين را ميجنباند گاهي ساكن ميشود روح زيد است كه اين را ساكن ميكند. پس اين حركت و سكون فعل جسم نيست ظاهر از اين جسم شده ديگر ملتفت باشيد كه اين قاعده در كون و شرع همه جا جاري است فاعل اگر بگيرد شمشير را و گردن كسي را بزند هيچ احمقي نميآيد شمشير را بشكند كه چرا فلان را كشتي آن مردكه را ميآيند ميگيرند عذاب ميكنند كه چرا مردكه را كشتي. پس شمشير فعل آن شخص نيست آلتي است در دست او.
خلاصه فراموش نكنيد ان شاءاللّه و محكم بگيريد و اينهايي كه اصرار ميكنم محكم بگيريد براي اين است كه مسأله كه ثابت شد و آن را فهميديد زير پاتان ميافتد خودتان صعود ميكنيد ميرويد بالاي آن و آن وقت نتيجه يقيني به دست ميآوريد باز در آنهايي كه فهميدهايد فكر ميكنيد نتيجه ديگر از آن ميگيريد و هكذا الي غيرالنهايه ميرود تا هرجا خيال كنيد. پس دقت كنيد هر چيزي مثل جسمي ديگر ملتفت باشيد من هم سعي ميكنم كه مثالهاش را جايي عرض كنم كه واضح باشد شما ببريدش هرجا هم واضح نيست همينطور جاريش كنيد. پس اگر آهني را گذاردي جايي و گرم شد همه عقلاي عالم حكم ميكنند و ميدانند و يقين دارند كه اين گرمي از خود اين آهن نبود به دليل اينكه آهن پيشتر بود و گرم نبود پس حكم ميكنند كه يا آفتابي اين را گرم كرده يا آتشي اين را گرم كرده يا دوايي گرمش كرده خودش گرمي اگر داشت هميشه گرم بود بسياري از اوقات اين را يافتيم كه سرد بود و اگر گرمي در اندرونش بود بايد بيرون بيايد خودش، به كسي از خارج احتياج نداشت و همچنين اگر برعكس ديديم اين سرد شد ديگر اين سردي در مغز خودش بوده؟ نه هيچ جاش نبود آن وقت كه داغ بود اگر آن را ميشكستي مغزش هم آتش بود حالا كه سرد شد استدلال ميكني كه هوا سردش كرده يا در آبش زدهاند يا دوايي يا علاجي كردهاند سرد شده.
ملتفت باشيد و انشاءاللّه وقتي دقت ميكني به مطلب ميرسي تو در يكجا دقت كن باقي جاهاش پاي خود من كه بفهمي و هرجا هم كه خيال كني كه دقت كردهاي و ميبيني نفهميدهاي برگرد همان جاي اولي را دقت كن. پس عقلاي عالم ميفهمند كه گرمي مال آتش است از خارج ميآيد به اين آهن ميرسد يا به هر جسمي و همچنين سردي مال غير آن جسم است از خارج ميآيد به جسم ميرسد. پس هر چيزي كه گاهي سرد است گاهي گرم نه گرمي فعل اوست نه سردي، گرمي و سردي فعل غير اين ماده است اگر گرمي رويش آمد گرم ميشود اگر سردي رويش آمد سرد ميشود اين مسخّر است مثل خري كه هر طرف كه افسارش را بكشند ميرود و اين را داشته باشيد كه مواد مسخّرند در توي فعليات و فعليات مؤثرند در مواد و مواد از خود هيچ ندارند گدايند آنچه دارايي است پيش فعليات است. پس گرم است هوا، جسم گرم ميشود، سرد است هوا، جسم سرد ميشود و هنوز واللّه نتايجش را نميدانيد چقدر است از اين جهت بسا باشد دماغتان بسوزد از اصرارهاي من. حتي همينجوري كه ميبيني نشستهاي اگر يكدفعه گرم ميشوي يا سرد ميشوي حكمش همينجور است كه در آهن عرض كردم از خارج گرمي و سردي بر تو وارد شده. هر چيزي كه به دو صورت متضاد بيرون آمده نه آن يكي ذاتيت دارد نه آن يكي. الحديد بما هو حديد كه تميز ميدهيد نه دخلي به گرمي دارد و نه به سردي، گرم باشد بر آهنيت افزوده نميشود سرد باشد از آهنيت كاسته نميشود. از اين بالاتر چيزي كه قدري خفا دارد اين است كه بسا جماعتي نشستهاند و تو گرمت ميشود و آنها گرمشان نميشود طبيب حكم ميكند كه فلان ماده در بدن بوده ريخته در اعضا حالا گرمش كرده، صفرا ريخته گرمش كرده بلغم ريخته سردش كرده. اينها را عرض ميكنم كه از اينجور چيزها كه ببينيد مبادا فريب بخوريد و اعتنا به قاعده نكنيد زيرا كه قاعده قاعدهاي است كه تخصيصبردار نيست در همه عوالم جاري است و عقل حكم ميكند كه چنين است. پس چيزي به خودي خود گرم نميشود به خودي خود سرد نميشود داخل محالات است و مسامحه مكن كه مطلب را بايد بداني كه چنين است و احتمال غير از اين نميرود و اگر همچو ديدي به مطلب ميرسي و واللّه همين قاعده نمونه است از آنچه انبيا و اوليا به دست دادهاند آنچه در قرآن ميبيني همهاش از اين قرار است و از اين قبيل است نميبيني تو را ساختهاند از نطفه، آن يكي ديگر را هم ساختهاند پس صانعي اينها را ساخته ديگر من چه ميدانم! اين نطفه بلكه خودش يكدفعه جاييش گوش شده يكجاييش چشم شده چه ميدانم خودش نشده! الاغ هم باشي اين را ميفهمي كه اين نطفه بود چشم نداشت گوش نداشت دست نداشت پا نداشت سر نداشت هيچ اعضا و جوارح نداشت در ظاهر و باطن هيچ نبود حالا اين خودش اينطور ميشود؟ چطور خودش اينجور ميشود؟ نمونهاش همين سنگ است اگر ديدي جنبيد كسي آن را جنبانيده آدمي جني بادي آن را جنبانيده نميبيني در مغزش در اندرونش ــ هي پردهپرده بردار ــ حركتي نيست پس لامحاله چيزي اين را حركت داده است اينهاش نزديك به تصديق است و خيلي حكما هم تصديق دارند لكن در سكون درست تصديق نميكنند ميگويند سنگ بالطبع ساكن است، شما دقت كنيد فكر كنيد اين سنگ آنچه را دارا است حجريت است كه آن را سنگ ساختهاند حالا آنچه از خوديت خودش است آن است كه هم توي حركتش است هم توي سكونش، توي حركتش تمام خودش هست توي سكونش هم تمام خودش هست لكن چنانچه حركتش بالقسر است و كسي ديگر بايد حركتش بدهد سكونش را هم همينطور بدان پس ميگيرند و چارميخش ميكشند و نگاهش ميدارند ساكن ميشود. ديگر حالا اسبابش را مردم نميدانند به جهت اين است كه فكر نميكنند اين است كه خيلي از حكما ميگويند اين هم از باب عدم و ملكه است. اين لفظ عدم و ملكه را اصطلاح كردهاند اصلش حرف بيمعني است شما ملتفت باشيد كه چه ميخواهند بگويند. عدم و ملكه كه ميگويند منظورشان اين است كه مثلاً سكون نبايد سر بزند از كسي چرا كه سكون عدمالحركه است. حركت چيز موجودي است بايد از كسي سر بزند اما سكون يعني حركت نكند. شما فكر كنيد راهش دستتان باشد ايشان عقلشان توي چشمشان است و با چشم ميبينند كه سنگ را مثلاً شخصي حركت داد پس تصديق ميكنند كه اين فعل وجودي دارد لكن ميگويند وقتي كه حركت تمام شد ديگر خودش ساكن است، سكون عدمالحركه است ديگر اگر كسي بخواهد تحقيق كند و بگويد سكون راست است ضد حركت است و يك جسم در يك آن محال است هم متحرك باشد هم ساكن چرا كه حركت و سكون نقاضت با يكديگر دارند با هم جمع نميشوند در ماده واحده در حال واحد حالا كه چنين است همينطوري كه سكون عدمالحركه است حركت هم عدمالسكون است. چطور شد كه تو يكيش را قبول داري آن يكي ديگر را قبول نداري؟ و از اين باب است واللّه بدون تفاوت و ميخواهم عرض كنم كه چون عقلشان به چشمشان بوده و كأنّه عقل در ايشان درست نيامده بوده آنقدري كه خيال كردهاند عقل است آن را تابع چشم خود كردهاند نگاه كردند ديدند آفتاب طالع شد و عالم روشن شد گفتند نور امر وجودي است و مبدئي دارد چرا كه به چشمشان ديدند اما ظلمت امر عدمي است ديگر ظلمت را نبايد خلقش كرد ديگر جعل الظلمات و النور چطور ميشود؟ سرش معطل ميمانند.
شما انشاءاللّه آن قاعده را كه عرض كردم دست بگيريد و از دست ندهيد آنها چون عقلشان به چشمشان بود ديدند اين قرص را اين چراغ را كه نوري از آن سر زد و گفتند نور امري وجودي است اما تاريكي ديگر تاريكي را نبايد ساخت و توي اطاق آورد. بله روشنايي را بايد ساخت و گذارد و چراغي آتشي چيزي كه روشنكننده باشد ميآرند روشن ميشود ولكن ظلمات خودش است ظلمات است ظلمت عدم نور است آن ديگر فعلي نميخواهد، جعلي نميخواهد. ملتفت باشيد اينها عقلشان به چشمشان بوده واللّه عقل نداشتهاند حكيم نبودهاند كه اينها را گفتهاند و اين قاعده را فرنگيها هم گفتهاند در كتاب فرنگيها هم ديدهام همينجورها نوشتهاند حكيم نبودهاند كه اينجور و اينطور نوشتهاند حتي آمدهاند اين امر را جاري كردهاند در حرّ و برد گفتهاند برودت چيزي نيست كه وجودي داشته باشد اصل برودت يعني عدمالحراره بله اين حرارت درجات دارد خيلي سخت و شديد شد ميشود مثل آتش، از آن سختيش كمتر شد ميشود مثل هوا، از آن كمتر شد ميشود مثل آب، از آن كمتر شد ميشود مثل خاك ديگر برودتي داخل شده و سرد شده ميگويند خير برودت وجود ندارد. شما ملتفت باشيد عرض كردم اينهايي كه عقلشان به چشمشان است مبدأ نور را به چشمشان ميبينند ميگويند نور امر وجودي است و جعلي ميخواهد ظلمت عدمالنور است. شما همچو نباشيد چشمتان تابع عقلتان باشد.
پس دقت كنيد و فكر كنيد هر مادهاي كه قابل است براي روشنشدن همان ماده قابل است براي تاريكشدن. چراغ را ميآري روشن ميشود ميبري تاريك ميشود، تاريكي هم مبدئي دارد ظلمت هم فعل غير است. سنگي اگر گاهي متحرك است تحريكش محرّك ميخواهد پس به تحريك غير اين متحرك شده وقتي ساكن است مسكّني ميخواهد پس به تسكين غير اين ساكن شده. بله شايد مسكّنش را نبيني ميشود گاهي هم شده محرّكش را نميبيني تو عقلت را تابع چشمت مكن پس فكر كن هر مادهاي كه به دو صورت مختلف درآمد اين دو صورت مختلف اقل مايقنع است سه صورت هم ميشود صد صورت هم ميشود هزار صورت هم ميشود خلاصه هر مادهاي كه به دو صورت درآمد خودش درنيامده غير اين را به اين دو صورت درآورده پس اگر آهن گرم شد هوا گرم بوده گرمي از خارج اين داخل اين شده اين را گرم كرده اگر آهن سرد شد باز سردي از خارج آمده اين را سرد كرده؛ و اينجور است حركت و سكونِ اين. سكوني از جايي ديگر بايد بيايد اين را ساكن كند حركتي از جاي ديگر بايد بيايد اين را بجنباند و سعي كنيد محض لفظ نباشد سعي كنيد درست بفهميدش انشاءاللّه، كه بناي توحيد بر اين بسته است حالا كه چنين است پس فكر كنيد ميفرمايند بمضادّته بين الاشياء علم ان لا ضدّ له و اينها واللّه همه قاعدههاي كلّي است در اخبار ريخته شده اما آني كه به دست بگيرد كم پيدا ميشود. فكر كنيد انشاءاللّه پس چون ديدم گاهي گرم ميكند هوا را گاهي سرد ميكند هوا را گفتم خدا نه گرم است نه سرد است، گاهي آتش ميسازد گاهي آب، خودش نه آتش است و نه آب پس بمضادّته بين الاشياء علم ان لا ضدّ له پس بتحريكه المتحركات و تسكينه السواكن علم ان لا حركة له و لا سكون له.
ديگر از اين قاعده كه عرض ميكنم ببينيد چقدرها مطالب به دستتان ميآيد پس بدانيد به همين قاعده است كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه آنچه در عالم خلق است هيچ چيزش پيش خدا نيست و آنچه در پيش خداست هيچش در عالم خلق نيست و اگر اينطور اعتقاد كردي آن وقت موحد ميشوي. گاهي گرم ميكند هوا را گاهي سرد ميكند نه سرد است خودش نه گرم است خودش، او اگر كارش گرمي بود هميشه گرم ميكرد ديگر هيچ وقت سرد نميتوانست بكند اگر كارش سردي بود هميشه سرد ميكرد ديگر هيچ وقت گرم نميتوانست بكند. گاهي سنگين ميكند گاهي سبك ميكند او نه سنگين است و نه سبك است، گاهي تحريك ميكند گاهي تسكين ميكند او نه متحرك است نه ساكن.
و ببينيد قاعده كليه را كه به دست گرفتيد چطور آسان ميبردتان هرجا پس هر چيزي كه به دو صورت مختلف درآمد خودش به آن دو صورت بيرون نيامده بيرونش آوردهاند. حالا كه چنين شد پس ميدانيم آنچه به صور مختلفه بيرون آمده غيري به آن صور درش آورده ديگر حالا تدبيرش را ندانيم سهل است و باز از اين قاعده ميتوانيد نتيجه ديگري بگيريد ملتفت باشيد پس آن كسي كه غيري در او تأثير نكند و غيري او را نسازد و غيري در او تصرف نداشته باشد نميشود به دو صورت مختلف بيرون آيد پس هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد و به دو صفت مختلف متصف شد و به دو حد مختلف محدود شد او خودش نكرده اين كار را غيري اين كار را بر سر او وارد آورده. پس اگر رفتي جايي كه كسي تصرفي در آن ندارد و كسي نميتواند او را بر صفتي بيرون آورد او خودش هميشه بر يك صفت است و يكطور است پس فعل صانع يك فعل است و ببينيد از روي حكمت و حقيقت مقدمات را كه يقين كرديد يقين ميتوانيد بكنيد كه خدا گاهي غضب نميكند گاهي ترحم نميكند؟ اگر خدا چنين بود كه خدا نبود بله تو گاهي غضب ميكني گاهي ترحم ميكني اگر غضب كني به غضب آورده است تو را حرارتي صفرايي به يك سببي از اسباب غضب ميكني گاهي حلم به كار ميبري كسي ديگر اين حلم را پيش تو آورده ديگر يا خدا آورده يا آب سردي خوردهاي يا رفيق موافقي ديدهاي به كاري مشغول شدهاي فرح آمده. حالا آيا خدا هم همينطور است؟ پس انشاءاللّه درست دقت كنيد هيچ فراموش نكنيد بابش باب آساني بود دست دادم.
پس بدانيد صانع به دو صفت متضاد بيرون بيايد چطور خواهد بود؟ فكر كنيد كه اينها جزء ايمانتان است از روي تحقيق باشد تقليد نباشد اينها اصول دين است و تحقيقي است تقليدي نيست ولي تا درس نخواني و ياد نگيري تحقيق نميتواني بكني. اينهايي كه مجتهد ميشوند ميروند درس ميخوانند وقتي از شكم مادرش بيرون آمد آخوند، آخوند نبود رفت درس خواند تا مجتهد شد و همين حرف را خيلي از مردم غافلند. اصول دين را ميگويند اجتهادي است تقليدي نيست پس هر كسي هر طوري خودش دانست دانست. هيچكس خودش نميتواند بداند هيچكس نحوي نيست درس ميخواند ميشود نحوي، هيچكس فقيه نيست ميرود درس ميخواند فقيه ميشود همچنين اصول دين اجتهادي است بايد درس خواند ياد گرفت تا مجتهد شد نه اين است كه خودش بنشيند فكر كند. خودش مجتهد نميتواند بشود، نميشود مجتهد بشود بلكه از راه بيرون ميرود از پيش خود فكر كردن به غير از گمراهي هيچ توش نيست.
پس ديگر فراموش نكنيد قاعده كليه را فكر كنيد و تصديق كنيد از روي دل. هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد كه آن دو صورت متضاد باشد و مختلف باشد مثل تكلم و سكوت، مثل حركت و سكون، باز تكلّمش را كسي ديگر آورده پيش اين، سكوتش را كسي ديگر آورده پيش اين. اين جسم خودش نميتواند خود را بجنباند پس هر چيزي به دو صورت مختلف بيرون آمد خودش بيرون نيامده بيرونش آوردهاند پس چوب را ديدي به دو صورت مختلف درآمد يقيناً نجار ساخته خودش نميشود همچنين بشود. خشت و گل را ديدي به صورتهاي مختلف درآمد يقين بنّاي صاحب شعوري برداشته اطاق ساخته خودش شايد همچو شده باشد؟ نه، مگر آدم خر شده باشد و خر شدهاند واللّه اگرچه كتاب هم داشته باشند كمثل الحمار يحمل اسفاراً فرض كن حفظ هم داشته باشد خر است حفظ هم دارد طوطي هم خيلي چيزها ميتواند حفظ كند.
پس دقت كنيد ماده حديد به صورتهاي مختلفه بيرون آمده حدّاد بيرونش آورده، نقره و طلا است به صورتهاي مختلفه بيرون آمده زرگر به اين صورتها بيرونش آورده خودش جماد است به صورتهاي مختلفه درآمده نميشود. اين راه توحيد است ميبيني اين جسم جاييش سرد است سردش كردهاند جاييش گرم است گرمش كردهاند خودش همچنين شده، نه نميشود خودش همچو بشود به تدبيري به علاجي سختش ميكنند زمينش ميكنند به علاجي ديگر آبش ميكنند به علاجي هواش ميكنند به علاجي ديگر آتشش ميكنند به علاجي ديگر فلكش ميكنند اين چرخ خودش نميگردد مگر اينكه فنري آويزي در خارج داشته باشد آن وقت دستي از خارج بيايد و آن دست اين چرخ را بگرداند آن وقت ميگردد. بعينه واللّه بدون تفاوت مثل همين چرخهاي ظاهري كه تا صاحبش نگرداند نميگردد اين چرخ هم واللّه خودش نميتواند بگردد، صاحبش را هم نميشناسي؛ فنر دارد آويزي دارد خودش محال است بگردد.
به همين قاعده انشاءاللّه فراموش نكنيد اصرارهاي مرا بيجا خيال نكنيد پس بدانيد صانع فعل او صادر از او است نه اين است كه خيال كني يكدفعه قدرت را صادر ميكند و يكدفعه علم را صادر ميكند يكدفعه حكمت را صادر ميكند همچو نيست تمام آنچه صادر شده از فاعل تمامش علم است تمامش قدرت است تمامش حكمت است آنچه صادر از صانع است يكچيز است. پس فعل صادر از صانع مختلف و متكثر نيست. و ملتفت باشيد كه احتياج نداري بعد از اين بيان كه بفهمي صفات زايد بر ذات هست يا نيست؛ اين حرفها خودش ميرود پي كارش. فعل همهجا صادر از فاعل است نميشود نباشد صادرش نكند نيست قاعده كلي است هيچجا مخصوص نيست فعل من حيث انّه فعلٌ، فعل خودش مِن غير اينكه صادرش كنند هيچ نيست. حركت من مادامي كه من اين دست را نجنباندهام و حركت نكردهام خودش چه چيز است؟ خودش هيچ نيست وقتي من همچو كردم اين حركت پيدا ميشود. پس فعل از خودي خود از غير نظر به سوي فاعلش هيچ صرف و امتناع محض محض است هيچ نيست فاعل كه صادرش ميكند آن وقت صادر شده پس فعل صادر از فاعل است حالا اين فعل صادر از فاعل آيا ذات فاعل است، پس چرا فعلش ميگويي؟ اين فعل زائد بر فاعل است، پس چرا فعل آن فاعل ميگويي. مردم علمشان و عقلشان تابع چشمشان است ميبينند خودشان مدتها جاهلند درس ميخوانند و علمي زياد ميكنند و اين علم زايد بر ذات اوست ميبينند اين صفت زايد بر آن ذات است آن وقت ميرود پيش صانع ميگويد خدا هست عالم هم هست قادر هم هست اين علم و اين قدرت را بگويم عين ذات است از اين نقصها لازم ميآيد، بگويم غير ذات است زايد بر ذات ميشود هزار خدشهها و حرفها آخرش پيدا ميشود آنچه ميگويند آخرش هذيان است.
مثلي عرض كنم ملتفت باشيد بعينه مثل كسي كه در علمي از باب آن علم داخل نشود فرض كن كسي اصلش چشم نداشته باشد كور مادرزاد باشد حالا ميگويي رنگ سياه، او هيچ نميفهمد صداي بلند خيال ميكند. رنگ سرخ ميگويي چون چشم ندارد رنگ سرخ را يكجور صدايي خيال ميكند. حالا اين بناي تحقيق ميگذارد از الوان مختلفه به جز اصوات هيچ نميفهمد آن وقت ميگويد لون قرمز فلانجور است لون اسود فلانجور است كتاب هم مينويسد و كتابش هم بزرگ ميشود. انسان صاحب شعور و صاحب چشم نگاه ميكند ميبيند همهاش هذيان است. رنگ چه دخلي دارد به صدا؟ اين ميگويد! اينها همهاش هذيان است. يا كسي كر مادرزاد باشد اين اصلش صوت نميفهمد چه چيز است اما چشم دارد رنگ ميفهمد. صوت كه ميگويي رنگ سفيدي سياهي، خيال ميكند سياهي بلند است و دراز، سفيدي چيز پهني است يك صاحب گوش كه اينها را ميشنود ميبيند اينها هذيان بوده كه گفته هيچ معني نداشته واللّه همانطور است حالت آن كساني كه بودهاند، وقتي كه كتابهاي مردم را برداشتهاند و ديدهاند متحير شدهاند. شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه همينطور بود كتابهاي مردم را برميداشت نگاه ميكرد ميگفت ماادري، نميدانم من ديوانهام يا مردم ديوانهاند كتابهاشان را پر كردهاند از هذيان برداشته كتاب نوشته تحقيق كرده چطور ميشود چشم ميبيند. بله نور بيرون ميآيد از چشم ميخورد به آن چيزي كه ديده ميشود سرش برميگردد ميآيد توي چشم. ديگر آن وقت تحقيقات براي اين حرف و متفرعات بر اين دارند احكامي و كتابي و ردّي و بحثي. يك مردكهاي كه درست فهميده ميگويد اينكه ميگويي بيرون ميآيد چيزي، اين چه چيز است بيرون ميآيد؟ عرض است بيرون ميآيد؟ عرَض چطور كنده ميشود از روي جوهر؟ جوهر است؟ چشم بايد قدري كوچك شود هرچه ببيند چشم كم بشود تا تمام شود پس جوهرش كه بيرون نيامده عرَض هم كه معقول نيست بيرون آيد پس خط شعاعي بيرون آمده از چشم؛ اين نامربوط است. حالا كه نامربوط شد ديگر تمام كتابي كه نوشتهاي در اين مطلب و تمام احكامي كه مرتب كردهاي ميرود پي كارش. جدول طلا هم دارد كتابش را هم تصحيف(تذهيب ظ) كرده و تمامش نامربوط است. كيفيت ديدن چشم نيست مگر مثل عكسي كه در آينه ميافتد. چه چيز از رنگ رفت توي آينه؟ كدام كرباس رفت توي آينه؟ هيچ نه از رنگ كرباس و نه از شكل كرباس نرفته در آينه، عكسي است افتاده در آينه مطلبي ديگر است آن مطلب را تحقيقش را بايد كرد.
خلاصه مطلب؛ قاعده كلي را توش فكر كنيد و عقيدهتان باشد كه اگر كلّي شد ديگر مخصَّص نميشود. حالا يكي از قاعدههاي كلي اين است كه هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون آمد خودش نه به اين صورت است نه به آن صورت گاهي به رحمت بيرون آمد گاهي به غضب اين را كسي ديگر به ترحمش درآورده كسي ديگر به غضبش درآورده. حالا كه امر چنين شد پس خدا ذاتش نه رحمت است نه غضب هر چيزي كه به دو صورت مختلف بيرون ميآيد خودش نه به اين صورت است نه به آن صورت. عصا جابجا ميشود نه اينجا عصا است نه آنجا، اگر گياهي روييد روز اول رنگش طوري است روز دويم رنگش طوري ديگر، معلوم ميشود آفتاب زده تابيده بر آنكه رنگش را تغيير داده اول كه سر بيرون آورد نازك بود آفتاب چنداني نديده بود حالا كه آفتاب تابيد بر آن سختتر شد روز اول رنگش به زردي ميزد حالا سبز شده به جهت اين است كه رنگ آفتاب زرد است اين هم به رنگ آفتاب بوده آبش دادند سبز شد باز آفتاب تابيد زردي زيادتر شد باز آبش دادند سبزتر شد. مكرر ضرير ريختند مكرّر نيل زدند سبز تيره شد همچنين مدتي بود ترش بود مدتي گذشت شيرين شد اين خودش شيرين نميشود حرارت آفتاب يا هوا شيرينش ميكند. ديگر حركت جوهري ميكند، مزخرفِ مزخرفبافها است همينجوري كه خربزه بزرگ ميشود بوتهاي دارد و ريشهاي دارد و از ريشه بايد آب بكشد و خاك نرم به خود بكشد همينجور خودش حركت جوهري نميكند شيرين كه ميشود بايد حرّ بيايد برد بيايد به ميزان مخصوصي بر آن وارد آيد شيرين بشود و تلخ بشود. هر جوري كه بر سرش بيايد همينجوري كه خودش را كسي ديگر ساخته همينجور كسي ديگر تلخش كرده شيرينش كرده شورش كرده.
حالا ديگر انشاءاللّه از اينها نتيجه بگيريد ملتفت باشيد و بدانيد كه يك غيري هست همه اين كثرات را به هر طوري و هر صورتي كه خواسته درآورده اما او خودش هم به صور مختلفه درآمده چرا كه:
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستيبخش
و معطي شيء نميشود فاقد شيء باشد! خير اگر خداست معطي خلق بايد فاقد خلق باشد چنانچه در هر صنعتي كه هر صاحب صنعتي دارد آنچه ميسازد از خودش بيرون نميآرد. مثلاً شما كرسي ميسازيد هيچ شكل خودتان شكل كرسي نيست اهل هر صنعتي كه صنعتي ميكنند به شكل آن كارگر نيست. ببينيد كه چه بسيار نقاشهاي بدگل شكل خوب ميكشند در نهايت خوبي، چون شكل خوب كشيده و بايد معطي شيء فاقد شيء نباشد پس خودش هم بايد خوشگل باشد؟ هذيان است اين حرف. همينطور صانع خلق خلق ميكند و چيزها را ميسازد بعضي را خوشگل و بعضي را بدگل، نه اينجور صورت است نه آنجور صورت است بلكه مواد امكانيه را گرفته هر تكهايش را به صورتي ساخته خودش نه به آن صورت است نه به اين صورت و از جمله نتايج اين حرف اين است كه فعل او نميشود متكثر باشد به جهت آنكه غيري او را حركت نميدهد كه گاهي متحرك باشد گاهي ساكن، غيري او را قدرت نميدهد كه گاهي قادر باشد گاهي عاجز، غيري علم به او نميدهد كه گاهي عالم باشد گاهي جاهل، غيري او را به سخن درنميآورد كه گاهي متكلم باشد گاهي ساكت.
پس فعل صادر از اوست ديگر ميخواهي فعل تعبير بياوري ميخواهي علم تعبير بيار و ميخواهي تجلّي تعبير بيار. نميشود وقتي صانع فعل نداشته باشد. بگويي فعل نداشت پس اينها از كجا آمدهاند؟ از روي بصيرت انشاءاللّه فكر كن دليل اينكه كاري كرده اين اوضاعي كه ميبيني يك كسي اينها را ساخته پس بنّايي بوده كه ساخته اين اطاق را خودش اطاق نشده بسا در ساختن اين اطاق دستهاي عديده در كار بوده و صنعت كرده يكي سقفش را ساخته يكي ديوارش را و هكذا پس كسي اينها را ساخته. پس دليل اينكه او فعلي دارد همين وجود مخلوقات است حالا فعلش به شكل كدام يك از مخلوقات است؟ به شكل هيچكدام، هيچكدام شكل نيستند مگر شكل خودشان. روي اين صفحه، حروف و كلمات ميبيني نوشته شده همين دليل اين است كه كاتبي نوشته حالا فعلي كه در بدن زيد است آيا به صورت الف است؟ نه، اگرچه اين دست همچو شد و به شكل الف شد و نوشت الف را، لكن دست هم آلتي بود مثل قلم و اين دست با قلم هيچ فرق نميكند با انگشت هم خط را ميشود نوشت و خط به شكل كاتب نيست. پس باز اين دست جسمي است حركت دادهايد از اَمام به وراء. پس شخص كاتب صورتش صورت الف نيست صورتش صورت باء نيست، هيچكدام نيست بعينه نجاري كه در و پنجره ميسازد حالا كه ساخت صورتش هيچ دخلي به صورت در و پنجره ندارد. ميفهمي نقاشي اين صورت را كشيده اما نقاش ديگر خوشگل است يا بدگل است، نميشود از نقشي كه كشيده فهميد اينها دلالت بر صورت نقاش ندارند.
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم پس انشاءاللّه فكر كنيد تا فراموش نكنيد سعي كنيد سر كلافها را از دست ندهيد سر كلاف كه به دست آمد آنچه از شاخ و برگش فراموش بشود سهل است. پس هر چيزي به صور مختلفه، به صفات مختلفه بيرون آمد كسي ديگر به آن صور بيرون آورده او را. پس صانع، ديگر كسي نميتواند در او تصرف كند و امكان نيست و ماده نيست كه كسي ديگر او را بگيرد به صورت غضب درآورد يا به صورت رحمت درآورد. مادّيت ندارد، امكانيت ندارد، ممكن نيست كه به صورتهاي مختلفه درآيد لكن به هر صورتي تجلي كرد آن تجلي او فعل صانع است و يك فعل است لكن آن يك فعل جهات عديده ميشود تعبير آورد براي او.
ديگر حالا خستهام تفصيل نميتوانم بدهم براي تقريب ذهن همينقدر عرض ميكنم چشم خودش درّاك الوان است ديگر توي آنجا سفيدي جدايي سياهي جدايي نيست اگر آنچه از پيش خود اوست سياه باشد سفيدي را نميتواند ببيند. پس اِبصار، سياه نيست سفيد نيست هيأت نيست لكن درّاك هيأت است درّاك الوان است نه هيئات توش هستند نه الوان مگر به طور عكس. ديگر اينكه عكس را چهجور بايد فهميد كه چهجور است پس دامنه وسيعي دارد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس دوم ــ يكشنبه 25 صفرالمظفر 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه دقت كنيد تا به حاقّ آنچه عرض ميكنم برسيد انشاءاللّه. پس به اين قاعده كه ظاهرش خيلي واضح است و همينطور ميرود تا به مبدء فكر كنيد و از روي فكر بفهميد. لفظهاش همهجا هست و هيچكس هم ياد نگرفته.
هر چيزي كه در جايي به حالتي است و در جايي ديگر طوري ديگر ميشود، نه آن حالت اوليش مال خودش است و نه حالت دويمي مال خودش است. اين اصل فتوي است. پس اين قاعده كليه را كه داشته باشيد حالا ميتوانيد بفهميد جاي مخلوقات كجا است، جاي خالق كجا است اين است كه عرض ميكنم آهني را ميبيني گرم نيست و گرم ميشود حالت گرمي عارض ميشود به آن بعد ميگذاري سرد ميشود باز سردي حالتي است عارض به اين شده و اين ماده معروض اين دو حالت شده شخص عاقل استدلال ميكند كه آن گرمي اولي اگر مال خودش بود نميشد اين گرمي را از او بگيري و سردش كني. سردي را هم عاقل ميفهمد كه اگر از خودش بود نميشد بكني دوباره گرمش كني. مطلبش ببينيد چقدر واضح است و نتيجههايش را هنوز درست نتوانستهام بروز بدهم كه چطور است. پس حرارتي در خارج هست و شخص عاقل استدلال ميكند كه اين آهن از گرمي خودش گرم نشده از خارج گرم شده يا اگر سرد شد سردي از خارج آمده اين را سرد كرده خودش سرد نشده. پس نه گرمي از خود اوست نه سردي آهن. چيزي كه از خودش هست همان آهنيت است ببينيد هرجا ميرود آهنيتش همراهش است. دقت كنيد همينجور كه آهن را ميبينيد همهجا همينجور است شخص جاهل است عالم ميشود علم از جاي ديگر آمده به او چسبيده عالم شده خودش نميتواند عالم شود. همچنين يادش ميرود، از خودش نبوده كه يادش رفته.
ملتفت باشيد و اين قاعدهاي كه عرض ميكنم بابصيرت باشيد باشعور باشيد خالق را اگر خيال كني اين حالت را داشته باشد يك وقتي ساكن باشد بعد بنا كند جنبشي كند دستي بالا كند بنا كند بنّاييكردن و ساختن نعوذباللّه وقتي جاهل باشد تحصيل علم كند اگر همچو خيالي ميكنيد بدانيد عجالتاً پيش خدا نرفتهايد مخلوقي از مخلوقات را اسمش را خدا گذاردهايد. حالا خوب ملتفت باشيد خدا نميشود حالتي پس از حالتي بر او وارد آيد و اين لفظ بسيار متداول است ميان تمام طوايف كه خدا متغير نيست حالا راهش را به دست بياريد كه چرا متغير نيست.
پس سعي كنيد انشاءاللّه كه بفهميد و هي اصرار من اين است كه سعي كنيد فهم بيايد فهم كه آمد آن وقت آيات را همه را سر جاي خود معني ميكنيد ميدانيد كه جاش كجاست، احاديث را سر جاي خود ميگذاريد بسا احاديث به طور ظاهر مختلف به نظر بيايد و اگر فهميديد ميبينيد اختلاف ندارد و خيلي از آيات ظاهراً مختلف به نظر ميآيد چون معنيش را نميدانيد وقتي معنيش را دانستي ميبيني مختلف نبوده. مثلش اين است فرضاً در اسماءاللّه و صفات خدا اخبار به طور ظاهر مختلف است و كسي كه دانست معنيش را ميداند. خودش هم اگر بايد تعبير بياورد همينطور تعبير ميآورد. پس بعضي از آيات و اخبار چنان دلالت ميكند كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه آن وحدت صرف صرف كه بايد هيچ تركيب در آن نباشد بايد هيچ چيز به آن نچسبيده باشد يكپاره احاديث در همچو جايي بيان شده يكپاره خطبهها در همچو جايي وارد شده و همچنين يكپاره آيات در همچو جايي است مثل سبحان ربك رب العزة عمايصفون. و در بعضي آيات و بعضي احاديث هم اثبات صفات كماليه براي خدا ميكنند يكمرتبه ميخواهد تعريف كند خدا خودش را و اين گفتن ميخواهد پس ميگويد كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال اينكه خوب موحد شوي و هيچ شرك نداشته باشي اين است كه بايد بداني هيچ چيز همراه خدا نيست، هيچكس را همراه خدا نداني و بداني خدا خودش تنها است آن وقت دليل ميآورد حضرت امير ميفرمايد لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران اين را همهكس ميفهمد كه چوبي است و طولي روش آمده كه عصا شده آن طول دخلي به حقيقت چوب ندارد و چوب دخلي به حقيقت طول ندارد. اين طول را ميشود روي هر جسمي گذارد آن چوب را هم ميشود به شكل ديگري درآورد پس نه اين دخلي به آن دارد و نه آن دخلي به اين، اين دو با هم مركب ميشوند چوب طويل ميشود. پس طويل ذات ثبت لها الطول است مثل اينكه قائم ذات ثبت لها القيام است، قاعد ذات ثبت لها القعود است، حارّ يعني چه؟ يعني جسمٌ او شيءٌ ثبت له الحرارة اين شيء دخلي به حرارت ندارد حرارت دخلي به اين شيء ندارد به همين پستا عالِم يعني چه؟ يعني ذات ثبت لها العلم، قادر يعني ذات ثبت لها القدرة قدرت را از او برداري ذات ثبت لها العجز ميشود، علم را از او برداري ذات ثبت لها الجهل ميشود. پس ميفرمايد لشهادة كلّ صفة صفت جسماني باشد مثل طول كه عارض چوب ميشود يا مثل علم كه عارض عالم ميشود مثل قدرت كه عارض قادر ميشود لشهادة كلّ صفة انها غير الموصوف و همچنين هر موصوفي داد ميزند من صفت خودم نيستم صفت من روي من نشسته و هر صفتي داد ميزند كه من ماده نيستم من فرع اويم و هردو با هم داد ميزنند ما را بهم چسبانيدهاند تركيب كردهاند.
ملتفت باشيد پس يك مقام همچو مقامي است. ميخواهم بگويم ذات مركب نيست ديگر ذاتي هست و مركب نيست و عالم است معني ندارد اما منظور از اينكه عرض كردم «عالم است معني ندارد» ملتفت باشيد نه منظور اين است كه يعني جاهل است حالا ديگر معما ميشود مگر گوش بدهيد و ملتفت باشيد انشاءاللّه. مقام ذات، هيچ فعلي جزء حقيقت آن ذات نيست خود شما هم تا كاري نكنيد[9] كاركن و فاعل و صاحبفعل اسمتان نيست. پس آن كسي كه فاعل است بايد فعل لامحاله زير پاش باشد كه فاعل فاعل باشد حالا كه فاعل به فعلش فاعل است و بعد از آنيكه پوستش كنده شد داخل بديهيات همهكس ميشود. پس فاعل به فعلش فاعل است و صانع به صنعش صانع است، خدا به خدايي خود خدا است حالا كه چنين است اين فعل صادر از آن فاعل كه از آنجا ناشي شده آيا اين فعل صادر از او عين اوست يا غير اوست؟ اگر عين اوست كه پس ديگر فعل اسمش نيست همان زيدي است كه ميگفتي پس ضارب وقتي ميزند اسمش ضارب ميشود پيشتر اسمش ضارب نيست، ناصر وقتي نصرت ميكند اسمش ناصر است. به همينطور از افعال جوارح برويد به افعال قلوب عالم وقتي داناست عالم است اگر اينطور نباشد همچو نباشد هرج و مرج ميشود.
قاعدهاي است بسيار محكم بسيار متين به اين لفظ تعبير آورده حضرت صادق تعليم ميكند به مثل جابري به مثل مفضّلي، به مثل همچو كساني كه حكيم بودهاند همه اهل رياضت بودهاند پس ميفرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة قرار معرفت آن منتهياليه معرفت است كه نميشود از آن بالاتر برود به عمق آن و حقيقت آنكه شخص رسيد ميگويند به قرار معرفت رسيد. قعر هر چاهي كه منتهياليه آن گودال است آنجا را در لغت عرب قرار چاه ميگويند آن منتهياليه كه كنده شده آنجا قرار چاه است آن جايي كه ديگر آن زيرش چاه نيست آنجا قرار چاه است. حالا من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة آن منتهياليه معرفت را تحصيل كرده دارد ديگر بيشتر نميشود جاش نيست.
پس حالا فكر كنيد و واللّه ببينيد همينطور وقتي حرفش را ميزني هر جايي به لغت خودشان كه بگويي، هيچكس نميتواند وا زند اين حرفها را. حالا قيام جاش كجاست؟ جاش روي قائم است. قعود جاش كجاست؟ جاش روي قاعد است، گرمي جاش كجاست؟ روي گرم، سردي جاش كجاست؟ روي سرد، چربي جاش كجاست؟ روي روغن، روغن جاش كجاست؟ توي چربي. به همينطور عالم جاش كجاست؟ توي علم، علم جاش كجاست؟ روي عالم. جاهل جاش كجاست؟ توي جهل، جهل جاش كجاست؟ روي جاهل. پس خوب بابصيرت شويد فاعل جاش كجاست؟ توي فعل، فعل جاش كجاست؟ توي دست فاعل جاي ديگر محال است باشد. قيام من جاش كجاست؟ پيش قائم من، جاي ديگر محال است وجود داشته باشد. خودت فكر كن آيا قيام من پيش زيد است، پيش عمرو است، پيش بكر است، پيش جن است، پيش ملائكه است؟ هيچ جاي ديگر نيست فعل من است من بايد صادرش كنم پيش من است پيش هيچكس ديگر نيست. بعد از آنكه پيش من است حالا آيا اين قيام من توي قعود من است، توي تكلم من است؟ ميفهمي اين را، ميگويي چه دخلي به آنها دارد قيام جاش روي قائم است قائم جاش كجاست؟ توي قيام، قيام روي قائم است اين دو با هم داد ميزنند كه ما تركيب شدهايم لشهادة كلّ صفة انها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران و جايي كه ميخواهي بگويي مركب نيست اين حرفها را نبايد زد. پس ذات شما هم قائم نيست ذات شما هم قاعد نيست، قائم ماده دارد و آن چيزي است كه توي صورت قيام است پس شما اگر ذاتتان قائم بود بايد وقتي اين قائم را بهم بزنيد ذاتتان خراب بشود و شما قائم را بهم ميزنيد و از خودي خودتان ارزني بر شما نيفزوده و كم نشده پس قائم فاني شده و شما باقي هستيد و قائم متغير است كه خراب ميشود و آباد ميشود شما ذاتتان قائم نيست قاعد هم نيست متكلم هم نيست ساكت هم نيست و اين مطلب را من خيلي پاپي شدهام و خيلي گفتهام و شما هم كم ضبط كردهايد.
عرض كردم و عرض ميكنم هر چيزي جايي ذاتيت پيدا كرد تخلف از آن ذات نميكند. مثَل ظاهرش كه با چشم ببيني مكرّر عرض كردهام ذاتيت اين مدادهاي ظاهري متعارفي ما، سياهي است هر جاش ميبري سياهي همراهش است. حالا قيام اگر جزء ذات زيد بود زيد وقتي مينشست باز ايستاده بود و حال آنكه ميبيني مينشيند و ايستاده خراب ميشود پس ذات زيد قائم نيست و قاعد هم نيست به همينجور و به همينپستا اگر فكر كردي خواهي دانست كه ذات زيد عالم هم نيست جاهل هم نيست. بله چه مضايقه وقتي مسامحه ميكني و در حكمت داخل نشدهاي ميگويي زيد جاهل بود وقتي تازه متولد شد، بعد بزرگ شد و عالم شد اگر اينطورها ميفهمي بدان هنوز ذات زيد را نشناختهاي ندانستهاي كدام است و تو حالتي از حالات زيد را كه سابق بوده ذات اسم گذاردهاي حالا خيال ميكني ذات زيد جاهل بود حالا علم آمد عارض ذات زيد شد و عالم شد و چنين نيست. ملتفت باش انشاءاللّه پس آنيكه سابق است حالتي از حالات زيد است آنيكه لاحق است حالتي از حالات زيد است و زيد در آن حالات متحول است و چون چنين است حادث است و متغير، اما همين زيد با اينكه مخلوق است يك ذات لايتغيري هم دارد اگرچه زيد را اگر خدا نخواسته بود نبود با وجود اين ذات زيد حالتي دارد كه آن حالت ذاتيش دخلي به اين پيش و پس كردن ندارد و فكر كنيد و بشناسيدش انشاءاللّه. فكر كه بكنيد هم حديثفهم ميشويد هم انسان ميشويد. مباشيد مثل كسي كه ميآيد چهار كلمه لفظ ياد ميگيرد كه برود به خرج مردم بدهد كه نان گير بياورد نان ميخواهي چرا لفظ ياد ميگيري؟ برو كاسبي كن نوكر پادشاه باش بزن ببند ظلم كن، هي ظلم و ستم بكني بهتر از آن است كه اين كار را بكني. هر ظالم ستمكاري اگرچه مثل ضحاك باشد واللّه حالت ضحّاك بهتر است از حالت آناني كه اسم دين و مذهب ميبرند براي اينكه نان گير بياورند. ضحّاك نميگفت من از جانب خدا آمدهام سرتان را ميبرم، ميگفت من پادشاهم و زور دارم ظلم ميكنم. منظور اين است كه اين ظالمان خودشان ميگويند ظالميم ديگر اسم دين و مذهب نميبرند ميخواهي اسم دين و مذهب روش بگذاري اسم دين و مذهب همهاش خداست همهاش آخرت است همهاش اينكه للّه كار بكني و في اللّه كار بكني، ريا نكني سمعه نكني، كسبت علمت نباشد. آنچه دين و مذهب است اينها است ديگر ياد ميگيرم كه بروم به خرج مردم بدهم اين دين و مذهب نيست اسمش را بگذار دكان نانوايي. واللّه چون اكتفا ميكنند به چهار تا لفظ و ميخواهند دكان نانوايي براي خود درست كنند اين است كه لفظهاش هم همهاش را ياد نميگيرند چه جاي معنيهاش و واللّه خدا به قلبشان قفل ميزند در گوششان پنبه ميگذارد و بر چشمشان پرده ميكشد اطرافشان را ميگيرد كه از هيچ راه به حق نرسند هركس غرض ندارد مرض ندارد براي او واللّه آسان است چرا كه همه ارسال رسل براي همين است آمدن علما براي همين است آمدن علما براي اين است كه جهال را علما كنند و هركس غرض دارد مرض دارد واللّه توي دلش خدا قفل ميزند چنان قفلي كه هيچكس نميتواند آن را بگشايد. چشمشان را غشاوه ميكند چشمش باز است سرخ و زرد را ميبيند لكن حق را نميبيند همينطور ميفرمايد لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها همين شبها به اين احمق ميگفتم واللّه انسان دزد ميبيند معاينه انسان و خيلي خجالت ميكشد و واقعاً دزد است آدم كه نگاهش ميكند بعينه مثل انسان ميماند همه چيزش و اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم وقتي فكر ميكنيد در حرفهاش و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة ميبينيد چشم دارد گوش دارد قلب دارد پس لهم اذان لايسمعون بها و لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها چرا چنين شده؟ براي اين است كه خدا عمداً نميگذارد اين خوب بفهمد. چرا چنين شده؟ به جهت اينكه غرض كه آمد، مرض كه آمد صمّ بكم عمي فهم لايعقلون اگرچه صمّ ظاهري نيستند بكم ظاهري نيستند عقل ظاهري دارند.
باري، پس دقت كنيد و فكر كنيد و بخواهيد آدم شويد و الاّ ملاّشدن واللّه همينطور است كه گفتهاند «ملاّشدن چه آسان» ميبيني از هر كسبي از هر كاري آسانتر است، ضرب ضربوا را زود ياد ميگيرند ملاّ ميشوند اما از همهكس خرترند از همهكس گول بيشتر ميخورند اما آدمشدن چه مشكل است واللّه خيلي مشكل است.
و لقد عجبت لهالك و نجاته
موجودة و لقد عجبت لمن نجي
واقعاً امام تعجب ميكند و هركس شعور داشته باشد تعجب ميكند كه چرا مردم هلاك ميشوند با وجودي كه خدا واضح كرده دينش را و اسباب نجاتشان موجود است بعد ميبيند ميان اين همه مردم كه هلاك شدهاند يك كسي نجات يافت تعجب ميكند كه اين همه كه رفتهاند چرا اين يكي نرفت؟ اين دو تا چرا نرفتهاند؟
پس انشاءاللّه فكر كنيد ذات خودتان هم همينطور است كه عرض كردم اين سبقتهاي زماني را يك چيزش را ذات اسم بگذاري حالت بعد را صفت اسم بگذاري ميماني معطل. ذات هر چيزي يك حالتي دارد و حالت سابقه و حالت لاحقه هر دو برادرند، هر دوشان فعلند. از براي سنگ هم ذاتي است از براي زيد هم ذاتي است براي هر شيئي ذاتي است براي خدا هم ذاتي است. تو يك جايي ذاتي را بشناس ذات خدا را هم ميشناسي به اين معني كه آن وقت ميداني نميشود شناخت. سنگي را خيال كن خدا تازه موجودش كرده يا كوزهاي را خيال كن كه تازه موجود ميشود، خشتي را خيال كن كه الان زدي و الان موجود شد، اين خشت يا ساكن است يا متحرك اگر ساكن است سكون فعل اين است اگر متحرك است حركت فعل اين است ذات اين خشت نه متحرك است نه ساكن الان خدا طفلي را موجود ميكند يا ميجنبد يا نميجنبد ديگر نه نجنبد نه بجنبد داخل محالات است و هيچ موجودي از موجودات نيست كه ابتداي خلقتش فعلي همراهش نباشد. پس طفل اول وهله كه خلق شد اگر ساكن است سكون فعل اين است اگر متحرك است حركت فعل اوست و اين سكون و حركت هردو فعلند و هردو ناشي شدهاند از زيد پس اگر اول ساكن بود مگو ذات زيد ساكن است بگو ساكن فعل اوست چرا كه متحرك شد و ساكن رفت و اگر متحرك شد مگو ذات زيد متحرك است بگو حركت فعل اوست چرا كه متحرك نبود و شد پس ذات اين طفل كدام است؟ ذات اين طفل اين است كه توي سكون ساكن است توي متحرك متحرك است توي متحرك كي متحرك است؟ آيا به غير از متحرك متحرك است؟ نه. و توي ساكن كي ساكن است؟ آيا به غير از ساكن كسي ساكن است؟ نه. اما ذات زيد كدام است؟ اين است يا آن؟ نه اين است نه آن، يا نصفش اين است يا نصفش آن؟ نه نصفش اين است نه نصفش آن.
دقت كنيد انشاءاللّه پس چيزي كه گاهي متحرك است گاهي ساكن نه متحرك ذات آن است نه ساكن اين دو جلوه آنند. حالا ميگوييم ذات آن سنگ يا آن طفل متحرك نيست الاني كه ميجنبد ذاتش متحرك نيست الاني كه ساكن است ذاتش ساكن نيست اگر ساكن بود محال بود متحرك شود هميشه سكون همراهش بود و از او جدا نميشد اگر متحرك بود محال بود ساكن شود هميشه حركت همراهش بود مثل ذات مداد كه سياه است به زور نميشود كاريش كرد كه سياهي در حروف نرود پس ذات زيد يا آن سنگ يا هرچه ميخواهي فكر كني نه متحرك است نه ساكن حالا كه ميگويم نه متحرك است معنيش آن نيست كه نميتواند فعل حركت را به انجام رساند و وقتي كه ميگويم ساكن نيست نه معنيش اين است كه منفي است از او سكون.
ملتفت باشيد كه آدم زود ميلغزد و وقتي بپرسيد فلان راه ميرود يا راه نميرود اگر راه ميرود ميگويند ميرود و اگر راه نميرود ميگويند راه نميرود آدم اگر نفي كردند نفي ميفهمد اثبات كردند اثبات ميفهمد. دقت كنيد كه اينجا اينجور نيست پس صفت حركت را در حين سكون از ساكن نفي ميكني و راستي راستي ندارد حركت را، همچنين صفت سكون را در حين حركت از متحرك نفي ميكني و راستي راستي ندارد سكون را حالا به اين لغت نميگويم ذات زيد متحرك نيست و ساكن نيست بلكه وقتي ميگويم ذات زيد متحرك نيست و ساكن نيست نه اين است كه اين متحرك و ساكن كسي ديگر است غير زيد پس ذات زيد نه متحرك است نه ساكن يعني صورت حركت روي ذاتيت او پوشيده نميشود روي فعل او پوشيده ميشود ذاتش متحرك نيست يعني حركت روي فعلش پوشيده شده ساكن نيست يعني صورت سكون روي ذاتيت او پوشيده نميشود روي فعل او پوشيده ميشود از اين جهت ميگويم ذات زيد نه متحرك است نه ساكن.
انشاءاللّه ملتفت باشيد حالا فكر كنيد پس اگر يك وقتي گفتم ذات زيد نه جاهل است نه عالم اصطلاح دستتان باشد معنيش نه اين است كه چون ابتداي خلقتش جاهل بود ذاتش يعني آنيكه در شكم مادر بود ملتفت باشيد باز ذات اين زيد آن وقتي كه در شكم مادر بود آن ذاتٌ ثبت لها الجهل است و وقتي بيرون آمد و اكتساب علم كرد شد عالم ذاتٌ ثبت لها العلم است بعد از اكتساب. و هم آن سابق و هم آن لاحق فعل زيد است نه ذات زيد پس ذات زيد نه عالم است نه جاهل مقدس است منزه است مبرّاست فارسيش ميكني ميگويي پاك است پاكيزه است عربيش كه ميكني ميگويي سبّوح است قدّوس است. پس اگر كسي وقتي خواست ذاتيت تو را بيان كند و گفت ذات تو دخلي به فعل تو ندارد راست گفته اگر تو فعل داري فعل دالّ است بر اينكه تو ذاتي داري سنگي اگر ساكن است يا متحرك داد ميزند كه سنگي موجود است در دنيا. پس فعل غير از ذات است ذات غير از فعل است حالا كه چنين است آيا فعل صفتي است كه ميچسبد به فاعل خودش و ديگر فاعل آن فعل ذات نيست فعل مال فاعل است و فاعل آن ذات نيست نه اين هم نيست اگر او نباشد اين نيست و ملتفت باشيد اينها لغتي است اصطلاح خدا و پير و پيغمبر همهاش همين است كه عرض ميكنم. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه حالا اين اگر همچو در ذهنت ميآيد كه خدا يعني ديگر هر جور خيالش ميكني ذات را جايي مينشاني نه علم دارد نه قدرت دارد نه خلق ميكند نه رزق ميدهد فكر كنيد اگر چنين باشد مسخّري است خدا نيست بله كمال التوحيد نفي الصفات عنه راست است اما نفي را كه مردم ميفهمند كفر است لكن به مشيّتش شاءَ به عَلِمَ عالم است به قَدَرَ قادر است به رَحِمَ ترحم كرده به انتَقَمَ انتقام كشيده.
پس جايي هست ذات را ميخواهند بيان كنند تمام افعال خواه افعال قلوب خواه افعال جوارح را نفي ميكنند و نسبت به خدا فرق نميكند افعال جوارح و افعال قلوب، او جارحه ندارد و او قَدَرَ و عَلِمَاش پهلوي هم شمرده ميشود پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني آن كسي كه ميخواهد ذات را تنزيه كند يعني بگويد مركب نيست صفات را در ذات نفي ميكند ميگويد عَلِمَ روي عالم نشسته قَدَرَ روي قادر نشسته و عالم و قادر باز همان ذات است لكن اصطلاح را بايد گم نكرد مثل اينكه اگر من نشستهام من البته خودم نشستهام و من ميتوانم به اين لفظ تعبير بياورم من به ذاتيت خودم نشستهام يعني هيچكس غير از من ننشسته است، من به تمام خودم نشستهام، من به ذاتيت خودم نشستهام، نصفم ننشسته كه نصفم قائم باشد و نصفم متكلم نيست كه نصفم ساكت باشد وقتي متكلّمم همه من متكلم است وقتي ساكت ميشوم همه من ساكت است پس من به ذات خودم نشستهام و اين ذات خودم است كه نشسته معذلك نشستن فعل من است و من احداثش كردهام و ذات من احداث من نيست.
پس دقت كنيد كه در اخباري كه در اينجاها وارد شده همهاش از دو سه جور بيشتر نيست بعضي در مقام تنزيه و تقديس كه ميخواهند بكنند ميگويند مركب نيست زايد بر او چيزي نيست محل چيزي نيست حالّ در چيزي نيست ميخواهند احديّت را برسانند اينجور ميگويند آنجا واجب است بگويند كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال توحيد اين است كه تمام صفات را از او نفي كني دليل هم ميآورند كه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران پس اگر علم روي ذات چسبيده باشد بعينه مثل اين است كه طول روي عصا چسبيده اگرچه همينجاها را هم اگر دقت كني مييابي كه همين طول روي خشب ننشسته بلكه روي همان حصه است از خشب كه عصا شده اگر اين صورت استقامت روي خشب مينشست ديگر نميشد خم بشود. بعضي اخبار بعضي جاها ميخواهد وحدت خدا را برساند جوري تعبير ميآورد بعضي جاها ميخواهد صفات براي او اثبات كند جوري ديگر تعبير ميآورد به جهتي كه صانع بايد به صفت شناخته شود دليله اياته و اين هم بر طبق قرآن است در قرآن هم خدا ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق همهجا ميفرمايد آيات خود را ظاهر ميكنم هيچجا هم جايز نيست در هيچجا خدا ديده شود و ذاتش را ظاهر كرده باشد پس دليل او آيات او است وجود او اثبات او است حالا اگر خدا قادر نباشد پس اينها را كه ساخته؟ عالم نباشد چطور پيشتر تدارك ميكند، نطفه و علقه را درست ميكند، سر و دست و پا و اعضا و جوارح درست ميكند و پيش از آنكه بسازد ميداند چطور بسازد و در شكم ساختهاند و هيچ به كار توي شكم نميآيد توي شكم نه دهن ميخواهد كه چيزي بخورد آنجا از دهن نميخورد و نه بيني ميخواهد كه نفس بكشد آنجا چشم نميخواهد چرا كه آنجا چيزي نميخواهد ببيند، گوش نميخواهد آنجا صدايي نيست كه بشنود. اينها اگر همه براي توي شكم باشد زايد است و چيز زايدي در ملك خدا نيست و لغو است بلكه هيچ دست و پا و اعضا و جوارح به كار توي شكم نميآيد پس تمامش براي بيرون است بيرون پا ميخواهد از جايي به جايي برود اينجا دست ميخواهد چيزي بردارد اينجا چشم ميخواهد ببيند اينجا دهن ميخواهد به آن بخورد حالا اين صانع اگر عالم نيست آن وقتي كه نطفه را گرفت هنوز مايأتي نيامده و ميداند پس يك جايي ميخواهد صفات خدا را بيان كند و بدون اغراق صفاتاللّه كأنّه يكجا اركان توحيدند يعني اگر يكي از اين ركنها نباشد و باقيش را خيال كني باشد خدا نميتواند باشد؛ جنّي است شيطاني است. و همچنين عالم باشد قادر نباشد شيطان است خدا آن است كه هم عالم باشد هم قادر باشد هم حكيم باشد هم رئوف باشد هم رحيم باشد به مؤمنين، هم انتقام از كفار بكشد، مؤمنان را عزيز بدارد اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم.
پس يكجايي ميخواهد صفات توحيد و اركان توحيد را بيان كند حدود خدايي را بيان كند حدود خدايي را بيان ميكند چرا كه چيزي را بيحدّ نميشود شناخت و حدود شيء افعال شيء است و افعال صادر از آن شيء. زيد چطور است، چه رنگي دارد؟ رنگ خودش را ميگويي. چه قدي دارد؟ قد خودش را ميگويي اينها را كه ميگويي به افعال خودش ممتاز ميشود از غيرش. پس در يك موقعي ميخواهد اركان توحيد را بيان كند بيان ميكند. يكي از اين اشخاصي كه ميدانيد نباشد توحيد توحيد نيست و خدا محتاج به اينها نيست اما ميخواهي خدا علم نداشته باشد، خداي بيعلم خدا نيست، قدرت نداشته باشد خدا نيست. تمام اسماءاللّه تمامشان حتي صفات ذاتيه و صفات فعليه همه آنها از اركان توحيدند الاّ آنكه خدا معنيش اين است كه تمام اسماء حسني را داشته باشد خواه صفات ذات خواه صفات اضافه خواه صفات فعل تا ممتاز از خلق باشد. يعني خلق عاجزند كاري نميتوانند بكنند تمام كارهايي كه ميكنند به زور او و به حول او و قوه اوست او نباشد نميتوانند بكنند. پس در يك جايي اركان توحيد را ميخواهند بيان كنند ميگويند صفت دارد علم دارد قدرت دارد و يك جايي توي همين اسمائي كه بيان ميكنند يكپاره اسمها دارد كه نفي نميتوان كرد يعني در مقام صفات ذات كه عرض كردم كمال التوحيد نفي الصفات عنه معنيش اين نيست كه عالم نيست يعني جاهل است يا قادر نيست يعني عاجز است و هكذا ديگر عدم و ملكه را و آنجور مزخرفات حكما را خوب است ببرند در حلق همان كساني كه ميگويند بتپانند.
باري، پس يكپاره آيات و اخبار در مقام ذات است ذات در جايي منزلش است كه كأنّه بيمنزلي است و لامكاني است آنجا مقامش مقام تركيب نيست و هيچ صفتي به ذات نچسبيده و زايد بر ذات نشده او حالّ در چيزي نيست او محلّ چيزي نيست پس صفات او جاش در مقام خودشان است من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة صفات چه چيز اوست؟ ظهورات اوست تجليات اوست افعال اوست صفات اوست. پس يكپاره افعال و ظهوراتش نبود توش نيست و هميشه خدا خدا بوده و هميشه آن صفات صفات خدا بوده. يكپاره افعال و ظهورات هست كه وقتي ميخواهد تغييرش ميدهد پس در عالم صفات كسي بخواهد بگويد يك وقتي خدا بود و علم نداشت نميشود همچو حرفي زد، يك وقتي بود خدا بود و براي خود قدرت نيافريده بود و قدرت براي خود آفريد، قدرت كه نباشد پس با كدام قدرت قدرت آفريد؟ معقول نيست چنين چيزي. يا بود و حكمت نداشت، با چه حكمت حكمت آفريد؟ آيا با قعود قيام درست ميكنند؟ ميشود كرد؟ نه نميشود. پس البته تا بوده حكيم بوده اين صفت را نميتوان نفي كرد. تا بوده حي بوده تا بوده قادر بوده و هكذا اينها صفاتي است كه همراه ذات اوست و از او كنده نميشود و اما باز نه ذات بالايي؛ اذ كمال التوحيد نفي الصفات عنه پس اين صفات هميشه براي خدا هست و معذلك خدا متعدد نيست اسمهاي او متعدد هستند و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها خدا نود و نه اسم دارد و خدا نود و نه نيست مثل اينكه تو هم ميشود نود و نه اسم داشته باشي نود و نه كار بتواني بكني و معذلك خودت يكي هستي. و بعضي از صفات هست كه هميشه همراه صانع نيست مثل صفت رحمت و انتقام خدا رحيم است، خدا واللّه از پدر از مادر از انبيا از پيغمبر آخرالزمان9 رحيمتر است ارحمالراحمين است؛ چون ارحمالراحمين است همچو پيغمبري درست ميكند كه بيطمع بيمزد بايستد زحمت بكشد مردم را نجات بدهد چه ضرورت كرده اين همه زحمت به خود ميدهي؟ مزد ميخواهي از خدا بگير، از مقام خودت كه هيچ كم نميشود بگذار به جهنم بروند چه ضرورت كرده اين همه زحمت بكشي؟ ميبيني خير نميشود ميخواهد نجات بدهد. مادر زحمت به خود ميدهد پدر زحمت به خود ميدهد انبيا و اوليا خود را به تعب مياندازند پيغمبر آخرالزمان واقعاً رحمة للعالمين است اما آن خدايي كه آن را خلق كرده براي اينكه رحمة للعالمين باشد اين بايد خودش را به مهلكه بيندازد كه شفاعت عاصيان امت را بكند او خيلي رحمتش بيشتر است. خدايي كه مثل سيدالشهدايي را خلق ميكند و به اين همه بلا مياندازد به اين همه مصيبت گرفتار ميكند اين همه بلا بر او وارد ميآورد او هم تمكين ميكند محض اينكه خلق را نجات بدهد؛ البته اين ارحمالراحمين است. حالا ارحمالراحمين است در كجا؟ در موضع عفو و رحمت. و همين ارحمالراحمين اگر نسبت به تمام ملك چنين باشد فكر كن ببين آن وقت آيا هيچ كافري باقي ميماند جهنّمي ميساخت؟ خوب اينچه ارحمالراحميني است كه بسازد جهنّمي را كه هركه پاش به آنجا رسيد ديگر بيرونآمدني نيست از آنجا و همينطور است جهنم اصلي الي ابدالابد شخص را عذاب ميكنند. دنيا جهنمي است كه آدم بيرون ميآيد از آن. و ان منكم الاّ واردها جهنم برزخ است كه نيست كسي كه وارد آن نشود داخل آن ميشوند اما بيرون ميآيند لكن جهنمي كه در دار خلود است ديگر از آنجا بيرونآمدني نيست كسي كه رفت هركسي را هم كه شنيدهايد بيرون ميآورند مثلاً مختار را شنيدهايد از جهنم بيرونش ميآورند، جهنمي كه از آن بيرون ميآورند جهنم اصلي و جهنم آخرت نيست در جهنم آخرتي مختار را اصلاً نميبرند. جهنم برزخ است كه همهكس را ميبرند و ان منكم الاّ واردها، ثم ننجي الذين اتقوا كان علي ربك حتماً مقضيّاً و نذر الظالمين فيها جثيّا متّقين را نجات ميدهد.
باري، پس ملتفت باشيد. پس بعضي از صفات هست عموم ندارد مثل صفت رحم و صفت انتقام پس خداست اشدّالمعاقبين في موضع النكال و النقمة كه همچو جهنمي ميسازد، كسي كه افتاد افتاده ديگر تا ملك خدا هست و انتها ندارد و صدهزار سال ميگذرد كأنّه يك لمحه گذشته و هيچ انقطاع ندارد اين اگر ارحمالراحمين است نسبت به همه چرا ارحمالراحمين نيست؟ ديگر احمقي ملحدي بگويد عذاب عذب ميشود چرا كه خدا ارحمالراحمين است آخر رحم ميكند، خب توي دنيا خداي ارحمالراحمين چرا در دنيا مردم را ناخوش ميكند، درد ميدهد، فقيري ميدهد، بلا ميدهد؟ اينكه ارحمالراحمين است مردم گرسنه نشوند برهنه نشوند لباسشان بدهد فقر و فاقه و پريشانيشان را رفع كند ديگر اينها را نميتوانند تأويل كنند كه چون ارحمالراحمين در دنيا ارحمالراحمين است در آخرت هم ارحمالراحمين نسبت به همه رحم كند، چرا نميكند؟ پس بلاها به همه مؤمنين و كافرين ميرسد.
پس صفت انتقام و صفت رحمت دو صفت است نسبت به بعض خلق اشدالمعاقبين است واللّه شديدترين تمام شدّادها است سختترين تمام سختيهايي كه نتواني خيال كني نسبت به كفار و منافقين خيلي سخت است، نسبت به مؤمن از پدر و از مادر و از امام و از پيغمبر آخرالزمان خيلي مهربانتر است بگويي ارحمالراحمين نيست پس اين مهربانيها كه به چشم ميبيني محض اين است كه يككسي به يككسي رحم ميكند اين دليل اين است كه خدا ارحمالراحمين است ميبيني يك كسي يك وقتي يك جايي در رفاهيت هست معلوم است خدا نخواسته هميشه مردم در عذاب باشند ميبيني يك كسي يك وقتي يك جايي ناخوش ميشود به بلايي مبتلا ميشود معلوم است خدا خواسته هميشه همه مردم در راحت نباشند اينجور صفتها صفت فعلند يعني چون اينها شباهتي دارند به تغيير و ذات خدا هم متغير نيست ذات خدا فعل نميشود گاهي رحم كند گاهي انتقام كشد رحم و انتقام در مشيت اوست بلكه زير پاي مشيت او افتاده هرجا ميخواهد رحم كند همانجا رحم ميكند همانجا كه رحم كرد اگر بد كرد برميگردد و انتقام ميكشد باز اگر مستحق رحم شد رحم ميكند كسي را ناخوش كرده ميبيني دعا كرد شفاش ميدهد اگر شكر نكرد برش ميگرداند پس چون اينجاها تغييرات درش هست نسبتش را به فعل خدا ميدهند فعل خدا متغير باشد نقلي نيست از اين است كه مأيوس نباشيد از رحمت خدا هرقدر مقصّر باشيد چون ارحمالراحمين است حالتش مثل حالت كساني كه تا بروي پيشش بگويد حالا بگيريدش حبسش كنيد، نيست. اين حكّام و سلاطين چون تشفّي غيظ خود را ميخواهند بكنند جلدي ميگيرند حبسش ميكنند كه مبادا سركشي كند. خدا نميترسد كسي كار از دستش بگيرد از اين جهت هرچه مقصر باشي تا رو كني به آن سمت تمام تقصيراتت را ميبخشد ارحمالراحمين است تو هم رو كردهاي البته رحم ميكند.
پس نوعاً انشاءاللّه فكر كنيد و فراموش نكنيد كه صفات الهي از اين سه قسم بيرون نيست به اين سه لحاظ كه عرض ميكنم ديگر اگر لحاظهاي ديگري باشد اقسام ديگري هم در اخبار باشد از توي اين سه قسم بيرون نيست:
پس يك جايي هست اصلش نفي صفات بايد كرد، باز نه اينكه داراي صفات نيست يعني ذات زيد نيامده قائم بشود، نيامده قاعد بشود.
يك جايي هست بايد اثبات صفات كرد اين قائم اين قاعد اين راكع اين ساجد كيست؟ البته زيد است غير زيد كسي نيست به همينطور قادر عالم حكيم رئوف رحيم اينها همه اركان توحيدند اينها مال كيست؟ مال خداست حالا اينها بعضي سلب نميشود هميشه ثابتند.
بعضي هم گاهي نفي ميشوند سلب هم ميشوند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس سوّم ــ دوشنبه 26 صفرالمظفر 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
تا آنجاهايي كه ميخواهم، بايد خيلي نزديك شده باشيد تا برويم سر مطلبي ديگر. به مطلب دويم هنوز نرسيدهام. مطلب اول اين است: نمونه خدا به دست داده است كه ما همهمان در كسبهاي خودمان، نجّار در نجّاري حدّاد در حدّادي هر عالمي در علم خودش عالم هست به جميع دانستنيهاي خودش. ملتفت باشيد و ميداند اهل هر صنعتي صنعتش را از چه بگيرد و چهجور بايد بكند، جزئياتش را تمام عالم است و هيچ معلومي پيشش نيست هنوز كرسي را نساخته بگذارد كه معلومش باشد. پس اين يكي از نمونهها است فراموشش نكنيد. و آنچه باز نمونه است اين است كه علم انطباعي علمي است كه چيزي كه در خارج هست عكسش ميافتد در آينه مقابل يا در چشم ولكن كرسي كه هنوز ساخته نشده و نميدانيم هنوز چوبش كجا است، نه چوبهايش عكس انداخته و نه صورت كرسي هنوز ساخته شده ولكن ميدانم بايد از چوب ساخت و چه جور و به چه كيفيت ساخت همه اينها را ميداند به انطباع نرفته پيشش ديگر يك وقتي به انطباع تحصيل كرده تمام عالم خلق علومشان علوم انطباعي است. فرق ميان خدا و خلق همين است. پس ميشود كه تعقل كنيم ما معلومات چندي را و به جميع جزئيات و كيفياتش مطلع باشيم و هنوز كرسي يا مثلاً در ساخته نشده باشد و بدانيم صورت كرسي چه جور است و كرسي ساخته نشده باشد. پس ما عالميم به مصنوعاتي كه بعد بنا داريم بسازيم به جميع جزئياتش، و هنوز نساختهايم؛ بسا هيچ هم نسازيم و علم ما كذب در نميآيد. كذب در جايي لازم ميآيد كه اگر ما چنين بدانيم كه فردا لامحاله چنين كرسيي را ميسازيم و ميگذاريم و نساختيم اين كذب است لكن اگر بدانيم كيفيت كرسي ساختن را و نگوييم فردا ميسازيم، بگوييم انشاءاللّه ميسازيم ان لميشأ نميسازيم اين كذب نيست. پس ممكن شد علم به معلومات چندي باشد و معلومات نباشند بلكه تا آن جايي هم كه به طور انطباع علم ميآيد پيش شما و نگاه ميكنيد و كرسي ميسازيد فعلتان را جزء فجزء از روي علم و شعور و ادراك و استادي جاري ميكنيد فعلتان را تابع علمتان ميكنيد و علم شما متبوع فعل شما است و فعل شما متبوع ارّه و تيشه و متّه و رنده و چوب و ساير اسباب است.
حالا فرض كنيد از روي علم ساختيد و گذارديد ثانياً علم ديگري حاصل شد از اين راه عكس مياندازد در چشم شما و علم دويمي تحصيل ميكنيد حالا در اين علم انطباعي هم عرض ميكنم نهايت انطباعش پيش خدا نميرود، اينش را ملتفت باشيد كه الان هم كه كرسي را ميبينيد كرسي نرفته پيش آن كسي كه فهميده است. آني كه ميفهمد كه كرسي چه جور چيزي است مفهوم خودش را ميداند آن مفهوم نهايت مطابق است با آنچه در خارج است اين امتناع دارد برود و نفس انساني بشود. پس بعد از اينكه از عمل فارغ هم شديد و حالا اين كرسي تمام شد و گذارده شد و حالا ديگر به عكس يك علم متجددي هم تحصيل كردهايد «و وقع العلم علي المعلوم» شده است اين علم دويمي است و آن معلوم اول «وقع العلم» نبود علم شما متبوع بود بعد فعل شما تابع علم شما بود بعد آن مصنوع شما تابع فعل شما بود وقتي ساختيد و گذارديد حالا وقع العلم منكم علي المصنوع. حالا همين علمتان به طور انطباع آمده پيش شما ديگر كرسي نه چوبهايش رفته توي كلّه شما نه هيئت كرسي، پس به هيچ وجه من الوجوه خصوص شماها اينقدرها مرتاض به حكمت شدهايد ادراككننده همه آنها آن نفس شما و روح ملكوتي شما است و محال است اين اجسامي را كه حالا حكم ميكني كه ساختهامش و گذاردهامش بشود آن جايي كه علمت پيش بوده. آن سر جاي خودش است آن جايي كه علمت فعلت متعارف بوده او را تو ساختي او ساخته شده او را گذاردي گذارده شده و آنها مساوقند معذلك باز كرسي نه چوبش نه شكلش نه هيأتش رفته در نفس محال است پا بگذارد به عالم نفس چرا كه عالم نفس عالم مجرد است و عالم كرسي عالم ماده، و اصل ماده معنيش اين است كه هميشه توي حال منزلش باشد حال حالتش اين است كه از آتش ديروز كرسي امروز گرم نميشود كرسي را گذاردهايم و هنوز آتش نكردهايم فردا آتش ميريزيم حالا گرم نميشود. حالت اين كرسي اين است كه هميشه در وقت معيني محبوس است در ماضي خودش نيست در مستقبل خودش گذاشته نشده و اين جاش در عالم ماده است و هر چيزي كه همچو حالتي دارد در عالم ماده منزلش است به خلاف نفس شما كه نه ماضيش مثل اينجور ماضيها است و نه مستقبل دارد اينجور و الان به اين بدن تعلق گرفته و الان اين بدن زنده است به حيات او و الان توي اين وقت نشسته است محال است چيزي كه در عالم ماده جاش است پا بگذارد به عالم مجرد.
همچنين برعكس عليالعميا بگويي خدا قادر است ماده را ببرد به عالم مجرد، جواب ابلهان خاموشي است. لكن اگر حكيمي انشاءاللّه فكر كن و دقت كن مجرد هم محال است اين جسمهاي متعارفي بشود مجرد محال است مادي بشود مادي محال است مجرد بشود چنانكه مجرد محال است در اوقات مادي اين اجسام متعارفه درآيد نه ماضيش نه حالش نه مستقبلش درآيد و اينكه اجسام متعارفه ميگويم كار دارم به جهت آنكه در عالم نفس جسمش انسان است نفسش هم انسان است و همه چيزش انسان است و جسمانيتش را خودش دارد و عقلش جدا است روحش جدا است لكن عالم انسان واللّه آسمانش انسان است زمينش انسان است درختش هم انسان است ريگهايش حرف ميزنند اين است كه شيخ مرحوم در مكاشفاتشان ميفرمايند در خوابي ديدم ــ و عمداً اسمش را طيف ميگذارند ــ در طيف ديدم در بهشت هستم و برگهاي درختهاي بهشت با من حرف ميزدند، ريگهاي ته نهر با من حرف ميزدند، طيورش با من حرف ميزدند بعينه مثل انسان. من مطلبهاي خود را براي آنها ميگفتم آنها مطلبهاي خود را براي من ميگفتند. همينطور است واللّه بهشت زمينش حرف ميزند درش حرف ميزند ديوارش حرف ميزند هرچه هست آنجا همه حرف ميزنند ناطقند انسانند جسمي دارند آن جسمش خرابشدني نيست اين جسم دنيايي خراب ميشود حالا اين جسمي كه وقتي ميسوزاني خاكستر ميشود دخلي به آن جسم ندارد و همين را مياندازند در آتش خاكستر ميشود و خاكسترش را هم به باد ميدهند و هيچ آتش به آن جسم نريخته و آن را نسوزانيده.
خلاصه، سر كلاف را از دست ندهيد، پس حالا كه كرسي را در حال دنيايي ساخته و اينجا گذارده الان نه صورتش نه مادهاش نه نسبتش نه مكانش نه زمانش نه هيچش نرفته در عالم انسان و ممتنع است برود آنجا معذلك تعجب اين است كه شما ميدانيد كه مادهاش چه چيز است صورتش چه چيز است تكهتكهاش را ميدانيد كجا گذارده مكانش را ميدانيد زمانش را ميدانيد جميع ماينبغي كرسي را ميدانيد هيچش هم دروغ نيست و آن ممتنع است برود پيش نفس شما. لكن فرقي كه هست پيش شما تا پيش صانع اين است كه صانع همه جا كارش اينجور است و علم دوباره برنميگردد پيشش و علم انطباعي صانع هيچ ندارد و تمام علمي كه دارد علمي است سابق؛ علمش را با فعل جاري ميكند في اي صورة ماشاء ركّبك. پس به همين نسق بدانيد كه علومي كه الان پيش شما هست نمونه همان علم است و به همين احتجاج كرده كه شما هم ميدانستيد خيلي از اوضاع دنيا را و ميدانستيد محال است كه اينها در سر شما و عقل شما برود با وجودي كه نرفته علمتان هيچ نقصان ندارد به همينطور علم صانع عين معلومات و مخلوقات نيست و مخلوقات نرفته در آنجا.
باز اگر شنيدي علم عين معلوم است بدان باز هيچ منافات ندارد. علم عين معلوم است حتي اينكه علم چشم من به رنگ كرباس همان رنگي است كه ميبيند اما حالا آيا علم چشم من كرباس شده؟ رنگ كرباس شده؟ بسا من علم دارم كه مالك كرباس ديگري است پس علم عين معلوم است البته من علم به كرباس و به رنگش و به هرچه متعلق به آن است دارم كه آن كرباس و آن رنگ مال مالك است هيچ هم نيامده لكن علم من هيچ خطا توش نيست. درست دقت كنيد انشاءاللّه علم من عين معلوم من است معلوم من عين مفهوم من است اگر از مفهوم تجاوز كند من چه ميگويم؟ مجهول من خواهد بود. پس علم عين معلوم است بلكه جهل هم عين مجهول است همه سر جاش درست است. پس علم علم خدا باشد عين معلوم است، علم علم شما باشد عين معلوم است، علم علم انطباعي باشد عين معلوم است، غير انطباعي باشد عين معلوم است لكن معلوم من حيث المعلومية دخلي به آن چوبي كه آنجا گذاردهاند ندارد. پس دقت كنيد ذات كرسي معلوم اسمش نيست مگر نزد اقتران به عالم و وقتي اقتران به عالم پيدا كرد يعني مفهوم آن شخص عالم شد كه اين كرسي اينجاست و آن مفهوم همان لفظي است كه تعبير ميآوري از آن به اينطور كه ميگويي عَلِمَ علماً فَهِمَ فهماً. از اين مفهوم كه تجاوز كردي كرسي مِن حيث انّه كرسي موجودي است معلومش نبايد گفت اين است كه در همين رساله در كتاب اصل نوشتهاند: اين قيد معلوميت را عمداً ذكر كردهام و به غير از اينجور معقول نيست بيان كنند.
باري، پس ديگر فراموش نكنيد حتي قواعد حكميه را مكرّرها عرض كردهام سعي كنيد حكمت را درست ياد بگيريد آن وقت فقه هم ياد ميگيريد كسب هم ياد ميگيريد. حكمت اختصاص به علمي دون علمي ندارد اختصاص به كاري دون كاري ندارد خيري است كه خدا بايد بدهد و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً هرچه از اين حكمت به هركه ندادند به جهت آن است كه دانستند حكمت هيچ توش نيست به او ندادند. پس كرسي مِن حيث انّه كرسي نه مجهول اسمش است نه معلوم، چوبي است آنجا گذارده. بله نسبتش به شخصي كه ميداند آنجا گذارده معلوم اوست همين كرسي نسبت به آن شخصي كه نميداند آنجا گذارده مجهول اوست؛ پس ميشود چيزي تمامش مجهول باشد و همان چيز به تمامش معلوم باشد، مجهول كسي ديگر است معلوم كسي ديگر. وضع تمام ملك بر اين است يك چيزي خدا خلق كرده باشد اسم او نجس باشد خدا خلق نكرده لكن فلان چيز نجس است براي فلان همان پاك است براي فلان ديگر آن جوهر هرچه هست نجس و پاك اسمش نيست، خبيث و طيّب اسمش نيست. به قول كلّي هر طيّبي خودش طيّب است از كجا طيب بهم رسانده؟ يا خودش خبيث است از كجا خبث بهم رسانده؟ بله نافع است براي كسي كه نافع است، مضر است براي كسي كه مضر است. يك كسي مضرش را خبيث اسم ميگذارد براي او خبيث است طيبش را نافع اسم ميگذارد براي او طيب است اين است كه گفته هر طيّبي را من حلال كردم هر خبيثي را من حرام كردم. يك آبي است در جايي يك حيواني ميبيني لقي به اين آب ميزند يك كسي نگاه ميكند ميبيند گرگ است يك كسي نگاه ميكند ميبيند سگ است، براي آن يكي پاك است براي آن يكي نجس. همين يك آب است تمامش نجس است براي آنكه سگ ديد تمامش پاك است براي آنكه گرگ ديد ديگر خودش پاك است يا نجس؟ نه پاك است نه نجس. و اين خيلي كم توي كلّه مردم رفته و يك گرده از آن رفته پيش اخباريها، پيش شيخ حرّ و من خيلي تعجب كردم واللّه پيشم خيلي عظيم آمد معلوم ميشود كه اين شيخ حرّ خيلي آدم خوبي بوده و بخصوص تأييدش كردهاند در آخر وسائل آنجاهايي كه ردّ مظنه ميكند اين مطلب را نوشته و خيلي خوب نوشته است.
باري، ملتفت باشيد حضرت امير7 ميفرمايد اگر در لباس من يا در بدن من رطوبتي پيدا شود ندانم بول است يا آب، لاابالي من بولش نميدانم و از آن اجتناب نميكنم پس بول همين كه ميداني بول است بول است و اگر نميداني بول است اين بول نيست و اين خيلي راه وسيعي است در اسلام گشوده شده و نبوده در اديان يهود و نصاري و ساير دينها. دين پيغمبر9 دين سمحه سهله است براي اينجور قاعدههاش است. در آن دينهاي ديگر اگر شك ميكردند كه آيا بول است يا آب ميگويند چه ضرورت كرده دلت چركين باشد! كاري كن دلت پاك باشد تو تكليف يقيني داري بايد يقيناً بدنت پاك باشد خواه آب باشد خواه بول برو خود را بشوي تا از دغدغه بيرون آيي اين دين آنهاست و از همينها بدانيد وسواسيها طبيعتشان طبيعت يهود است طبيعت گبر است. خوابيدهاي برميخيزي ميبيني زيرجامهات تر است يقين داري مني است برو غسل كن، يقين نداري شك داري نميتواني بگويي ميروم غسل ميكنم دلم پاك بشود، اين بدعت است وسوسه است بيديني است. پس دين پيغمبر دين سمحه سهله است و همينجور قرار داده. انشاءاللّه حكمتش را كه عرض ميكنم شما از روي حكمت ميفهميد كه وضع وضع اسلام است و همينطور بوده روز اول. به جهت مصلحتي در شريعت موسي تنگ گرفتهاند در شريعت گبرها به اين تنگي است لكن وضع همين است حتي چيزي كه مِن كلّ جهة شفا باشد خدا خلق نكرده چيزي من كلّ جهة سم باشد خلق نكرده سمالفار مقدار معينش شفا است زيادش سم است، عسل هم ــ مطلق عسل هم ــ شفا از هفتاد درد نيست تا ميزان معينش شفاست در موضعش شفا است، در محرقه، مطبقه، سرسام، سم قاتل است به قول مطلق ضارّ من جميع الجهات خدا خلق نكرده خدا خلقي انجس از كلب خلق نكرده اين من جميع الجهات خبيث نيست براي اين خوب است كه وق وقي بزند دزدها پس روند، از براي گله گوسفند خوب است، براي اكل بد است، براي ملاقات بد است.
باري، پس شيء من حيث نفسه معلوم اسمش نيست مجهول اسمش نيست همين به تمامش معلوم شخص عالم است اين خودش نرفته پيش عالم و محال است برود. از روي بصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد راهش چقدر وسيع است و چقدر آسان است. ميبينيد فعلي كه ميآيد پيش شما ــ و معقول است كه بيايد پيش شما ــ فعل صادر از شما است كه تحويل شما ميشود و چيزي كه صادر از شما نيست و آن كرسي صادر از شما نيست رنگ كرباس صادر از شما نيست حتي از رنگرز هم نيست پس چيزي كه صادر از فاعلي نيست راجع به آن فاعل محال است بشود و فعلي كه صادر از من نشده فعل من محال است باشد. اين سرّ را داشته باشيد. ميدانيد جبر محال است و تفويض محال است سرّش همين كلمه است هرچه باشد آن كرسي كه صادر از من نيست محال است كه صادر از من بشود صادر از هركه هست مال آن كس است نه رنگش نه شكلش نه هيأتش نه هيچ چيزش دخلي به من ندارد پس ممتنع است بيايد فعل من بشود فعل من هم ممتنع است بيايد كرسي بشود.
انشاءاللّه ملتفت باشيد كه به يك علم و به يك پستاست پس فعل هر فاعلي آن صادر از اوست و مال اوست اين را نه به زور و نه به التماس ميتوان پس گرفت نه خودش به زور ميتواند به كسي بدهد نه به التماس پس جبر محال است و تفويض محال است. چنين است فعلي كه صادر از عالم نيست آيا آنيكه صادر نيست معلوم اوست؟ حاشا و كلاّ فعل صادر از او علمش است آن «معلوماً» اثر اوست. حالا ميداند آنچه در خارج است كرباس چند ذرع است چطور است خوب است يا بد است اينها همه را ميداند و همه بيرون ميماند ممتنع است برود «العالم» باشد.
ديگر حالا ببينيد اينجور عبارات به چه آساني محلول است پيش اهلش پس انّ اللّه سبحانه علم المعلومات آن حيث معلوميتش را داشته باشيد بعلمه الذي هو ذاته واللّه همينطور است و خدا البته به ذاتش داناست ديگر فكر كنيد به ذاتش داناست يعني خودش نه ذات مقابل صفت مثل اينكه من به نفس نفيس خودم اينجا نشستهام، فلان به نفس نفيس خودش فلانكار را كرد، علم من به كرسي عين كرسي نميشود حالا كرسي آنجا گذارده آيا اين علم من است يا جهل من؟ هيچكدام. بله من اگر ندانم او را آن جهت فقدان من او را آن مجهول من اسمش ميشود و اگر بدانم او را آن دانستن من آن را آن معلوم من اسمش ميشود. خود او چه چيز است؟ نه معلوم است نه مجهول. آنيكه در خارج است دخلي به دانستن من ندارد من ميدانم اين يك ذرع قدش است اما حالا كه دانستم آيا نفس من ذرع شده؟ نفس من سياه شده؟ نه، اينها ممتنع است برود در نفس من. راهش همه همين است كه هرچه صادر از فاعلي نيست نه به زور ميتوان به او داد نه به التماس. تو بايد ببيني كه ديده باشي مردم ديگر ديدند وكالتاً خودشان ديدهاند. اين است كه در عبادات ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و محال است چيزي ديگر به شما بدهند. خدا كريم است به اينطور كه ذائقهات داده حالا كه ذائقه داري حلوا را بردار بخور ديگر دهنت را بهم بگذاري در ديگ حلوات هم بيندازند در حلوا غرقت كنند و تو ذائقه نداشته باشي، يا دهنت را هم بگذاري حلوا به تو ندادهاند. خدا چشم داده حالا تو چشم را هم ميگذاري مبصرات را خدا به تو نداده محال است بدهد كسان ديگر ميبينند ديدن آنها به تو نميرسد. بوييدنش همينطور شنيدنش همينطور خيالات تعقلات علم همهاش هرچه صادر از فاعل نيست راجع به آن فاعل نيست محال است بشود. حتي اگر ديدي در شرع نيابت جايز است نيابت بعينه مثل اين است كه من بخواهم برخيزم از جا و ضعف داشته باشم يك كسي زير بغل مرا بگيرد اما من هم بلند شده باشم او شفاعت مرا كرده كمك مرا كرده آيا من ممنون او نيستم؟ همينجور است نيابات شفاعات استجابات دعاها در حق يكديگر راهش همينجورها است. تو اگر زير بازوت را بگيرند ميايستي ايستاده تو پيدا شده باز خودت ايستادهاي اگر او در خارج ايستاده باشد هيچ تو نايستادهاي هر كس ايستاده خودش ايستاده دخلي به تو ندارد. دعا هم كه ميكنند اگر تو حجابي داري كه مانع از استجابت دعا است نميگذارد مستجاب شود تا رفع آن مانع بشود.
اينها را عمداً عرض ميكنم كه نكنيد كاري را كه دعاهاي مستجابالدعوهها درباره شما مستجاب نشود. فكر كنيد ببينيد پيغمبر آخرالزمان بخصوصه از جانب خدا مأمور است طلب مغفرت كند براي شما استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات به او فرموده و واللّه مسامحه نميكند در آنچه مأمور است، و معصوم است. از اين بود كه پيغمبر در هر مجلسي مينشست اقلاً بيست و پنج مرتبه استغفار ميكرد و ميفرمود اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات سر هم اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات را ميگويد پيغمبر، همه ملائكه ميگويند همه مؤمنين اين را ميگويند از اين جهت ميفرمايند كاري نكنيد كه دعاي مثل پيغمبر درباره شما مستجاب نشود و آن چيزي كه از خدا ميخواهد براي شما، نياورند پيش شما اللّهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعاء بايد بخواني اللّهم اغفر لي الذنوب التي تردّ الدعاء معنيش همهاش اينجور نيست كه خداوندا اينجور گناهم را ببخشد كه دعاهاي خودم را مستجاب بكند بلكه معنيش اين است كه آن گناهاني را كه دعاي پيغمبر آخرالزمان را نميگذارد در حقّ من مستجاب شود آنها را بيامرز. اين دعا را بكن باز اگر معصيت جلوش را بگيرد همين را نميگذارد مستجاب بشود.
پس ملتفت باشيد ان شاءاللّه آن قاعده را ان شاءاللّه از دست ندهيد كه ليس للانسان الاّ ما سعي و حكمتش را هم برخوريد ببينيد غير از اين محال است غير از عمل شخص را به شخص بدهند محال است. چطور بدهند؟ بر فرض بياورند توي دستش بگذارند اگر لامسه دارد اثر دارد اگر لامسه ندارد بر فرضي كه روي آن دست گذارده شده باشد ندارد و اين را عوام يعني عاميهايي كه از اين علم عاري هستند نميدانند. مكرر عرض كردهام شخصي را در صندوق كنند و در صندوق را ببندند و آن صندوق را بردارند ببرند توي باغ بگذارند حالا آن شخص توي صندوق به باغ نرفته پاش به باغ نرسيده، چشمش باغ را نديده، شامهاش بوي باغ را نفهميده، ذائقهاش نچشيده طعم ميوههاي آن باغ را، هيچ هواي باغ به بدن آن نخورده پس اين شخص كه در صندوق است اصلاً به باغ نرفته اما عامي ميگويد آن را بردندش به باغ و در واقع به باغش نبردهاند. پس عرض ميكنم تمام عالم حلوا باشد و تو نخوري نخوردهاي اگر تمام عالم ضياء و الوان باشد و تو نبيني تو به آن الوان علم نداري و عطا نكردهاند به تو الوان را. تو بايد خودت بخوري كه خورده باشي بايد خودت بداني كه دانسته باشي علم غير را بياورند روي كلّهات هم بگذارند خفه هم ميشوي و نداري. پس دقت كنيد ان شاءاللّه از اين راه بدانيد معلوم شخص عالم خود علم است، دانستن كرباس معلوم اوست همه چيزش را ميداند ذرعش و پهناش و قدش را و تمام اينها معلوم اوست باز اين كرباس اينجاست نرفته صادر از او بشود همين نمونه را داشته باشيد خواهيد يافت معني ان اللّه سبحانه علم المعلومات بكثراتها و جزئياتها علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته و هنوز نساخته و نگذارده بله ميداند ميسازد و ميگذارد و هر وقت خواست بسازد فعلش را تعلق ميدهد و ميكند، نه اين علم مخالف او ميشود نه او مخالف اين علم ميشود. پس همه جا فعلش تابع علمش است و علمش سابق است بر تمام ملك و اين ملك خدا هيچجا نيست كه برود خدا بشود ازل بشود ملك را براي همين ميخواهد كه اهل مملكت توش باشند ملك ميخواهد كه اهل مملكتش توش زراعت كنند معذلك ملكش را درست نكرده كه به خودش بچسبد نفعش به او برسد يا متضرر از او بشود پس او نه نفعي ميبرد از مخلوقات خود نه ضرري ميبيند از آنها.
باز راهش را ملتفت باشيد كه فعل اينها به او نميچسبد پس او ميداند تمام معلومات را حتي رؤوس آن علم كه ميداند كل ملك را و ميداند اين جزئي را علم به اين بخصوص يا علم به جميع ملك معلوم است اين كم است نسبت به او و فردي است از افراد او حتي علم كلّي و رؤوس آن، همه صادر از صانع است اگر صادر از او است آنجاها كه تعلق ميگيرد و حكم ثاني است بايد بيايد. پس تمام آن علم كه علم كينونت باشد با شئون و شعبش تمامش پيش خدا است و هيچ از عالم امكان پيش خدا نيست. امكان در عالم امكان و در عالم مخلوقات است ممتنع است او بيايد اينجا، دانسته، نكرده مگر همان كار بهتر را؛ اينها تابع او و او متبوع است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس چهارم ــ سهشنبه 27 صفرالمظفر 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
از طورهايي كه عرض شد انشاءاللّه كسي كه چرت نزد و خواب نبود خيلي بايد نزديك شده باشد به اين مطالب و آن اين است انشاءاللّه ملتفت باشيد كه علم صانع و ببينيد كه حتماً بايد همينطور باشد و آنطورهايي كه از بعضي از عبارات ميفهمند مردم بدانيد هيچ فهمشان حجت نيست و هيچ مطلب حكماي حق را نفهميدهاند كه گفتهاند معلوم خودش علم عالم است. اين مردم اين حرفها را كه ميشنوند خيال ميكنند اين اشياء خودشان علماللّه هستند. پس شما دقت كنيد و اكتفا نكنيد به ظواهر الفاظ و مرادشان را به دست بياوريد ببينيد صانع خلق ميكند و نمونهاش را داده به شما كه بفهميد واقعاً حقيقتاً نه از روي ريشخند و تعارف. شما ميبينيد خدا همينجور مشغول است الان همينجور صنعت ميكند الان نطفه را خلق ميكند و هيچ سر و دست و پا ندارد و چون خواسته توحيد را از خلق خود، حاليشان ميكند اگر بروند رو به او حاليشان ميكند. و مطلب مشكل است اگر خدا نخواسته بفهمندش. و هرچه كائناً ماكان بالغاً مابلغ تكليف كرده آسان است و راهش هم آسان است اشكالات همه اينكه چيزي را لاعن شعور خيال كردهاي درست است و ولش نميكني پس ميبينيم و نمونه است به ما داده و حجت را تمام كرده ميبينيم نطفه هر مولودي از حيوان از انسان از نبات از جماد همهاش بر يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اول نطفه ميگيرد و ديگر هر چيزي هم نطفه مخصوص دارد نه هر نطفهاي براي هر زرعي براي هر مولودي خوب است. پس انسان نطفهاش را بريزند در رحم زن انسان ميشود نطفه حيوان را بريزند انسان نميشود پس هر چيزي نطفهاي دارد اين را اگر از پياش رفتي بصير ميشوي در حكمت. صانع وقتي مادهاي درست كرد كه طبعش طبع گندم است ميزان حرارت و برودتش به اندازهاي كه شد گندم است، بخاري دخاني كه اين طبع را داشته باشد وقتي ميرويد گندم ميرويد اين را بخواهيد برنج برويد نميشود مگر نطفه را از هم بپاشند و حرارتش را لطيف كنند آن وقت برنج ميشود به همينجور تخم ارزن ارزن ميشود تخم نخود نخود ميشود همينطور نطفه حيوان حيوان ميشود. باز هر نوعيش همان نوع ميشود و چه مضايقه بعضي از انواع نزديك نوعي باشند حمل بردارند باز برزخ ميشوند قاطر ميشوند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه شخص مكلف به زودي هرچه تمامتر ميفهمد كه اين صانع براي هر مولودي كه هنوز نساخته ميداند چطور نطفه بايد بگيرد عالم است چه جور نطفه بايد باشد كه نبي شود نه هر نطفهاي نبي ميشود اينها را مردم فكر نميكنند و چون فكر نميكنند گمراه ميشوند. بله چون پيغمبر9 خيلي روي پاش ايستاده و خيلي نماز كرد ساق پاش ورم كرد پيغمبر آخرالزمان شد. يك احمقي مناجات هم ميكند و گريه و زاري هم ميكند اين آخرش ديوانه ميشود پيغمبر نميشود؛ واللّه همينطور است. پس فكر كنيد انشاءاللّه تا نطفه را نگيرند براي آن كار بخصوص همه آنجور كارها را تقليداً بكنند ميفرمايد كسي كه عمل كند از روي غير علمف حديث است كه ميفرمايد جُنّ او مات كافراً و واللّه حكمت است بيان كردهاند پس از رياضت واللّه نميتوان اللّه شد چنانكه واللّه نميشود موسي كليماللّه شد تخم ارزن ارزن ميشود تخمه انبيا دخلي به تخمه رعيت ندارد. پس دقت كنيد پس تخمه را صانع ميداند چهجور تخمه بگيرد و عواقب امور اين تخمه چه خواهد شد همه را پيشتر ميداند و هكذا اين تخمه هم نبود و ساختند باز پيشترش ميداند چطور تخمه بسازد چقدر حرارت چقدر برودت چقدر لطافت چقدر كثافت بگيرد ميداند، ميداند در چه بقعهاي به چه ميزاني بگيرد قهقرا برش گرداني چه به استقبال فكر كنيد اين تخمه كه حالا ساخت ميگيرد ميسازد نبي ميشود نبي براي چه خوب است، چه كار بايد بكند پس صانع در آن علوم انتظاريه كه بخصوص ميخواسته حالي شما كند كه پي به علم او ببريد نمونهاي در شما قرار داده. صانع اگر نداند نطفه هر چيزي را از چه بايد كرد و تعمد ميخواهد علم ميخواهد قدرت ميخواهد و همه اينها كه به كار رفت تخمه انسان تخمه حيوان و هكذا تخمه نبي تخمه جن تخمه ملك كه ساخته شد پس صانعي كه ميبينيد به رأيالعين ميسازد همه اينها را كه روي هم ريخته، به آسمانش نگاه ميكني ميبيني ساخته به زمينش نگاه ميكني ميبيني ساخته خودت را ميبيني ساخته نميداني چطور ساخته چقدر علم داشته كه ساخته چقدر قدرت داشته كه ساخته پس صانع دانا بوده دانايي را از اينها كه ساخته معقول نيست اكتساب كند او خودش وقتي كه ميخواهد بسازد ديگر نبايد نگاه به اينها كند و از اينها اكتساب كند پس علم او سابق است.
و خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه اين علم سابق دخلي به معلومات ندارد مخلوقات هنوز نيستند و او علم سابق دارد حتي آنكه اين امر چنان واضح است كه علوم انطباعيه هم حكمش اين است با وجودي كه خدا به علوم انطباعيه احتياج ندارد كه عكس چيزي برود پيش او و او عالم بشود مثل اينكه شما احتياج نداريد شما علومتان هست و آنچه بايد شبح بيندازد و عكس آن در چشم شما بيفتد هنوز نساختهايد. پس صانع احتياج به شبح معلومات ندارد كه از روي شبحش تميز بدهد و لو حديثي ببينيد كه فرموده لمّا خلق الاشياء وقع العلم منه علي المعلوم اگر همچو حديثي ببيني فكر كن معنيش را به دست بياور.
باري، پس خوب انشاءاللّه دقت كنيد حديثهاي مختلف اگر به نظرتان بيايد اينقدرش را بدانيد كه در واقع مختلف نيست خدا مختلف نميگويد و پستاي اين خدا اين است كه اختلاف را دليل بطلان قرار داده و لو حالا در همين كتابش اختلاف ببيني حمل كن كه نميفهمي خودش داد ميكند كه اين كلام اگر از نزد خدا نبود لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً پس حالا اختلاف ميبيني بگو اصلش راه نميبرم به چه لغتي حرف زده. اخبار بعينه مثل قرآن است ظواهرش مختلف است باشد بگو باشد من نميفهمم طوري هم حجتش را تمام كرده كه تو را من عالم به ماكان و مايكون خلق نكردهام جانت فارغ خواستهام خورده خورده چيزي ياد بگيري از جمله اين آيه را با آن آيه نتوانستم مطابق كنم تكليف نبوده حتي در اخبار فرمايش ميفرمايند وقتي ميپرسند آيا معرفت تكليف هست ميفرمايند خير، يعني آن جوهري را كه تكليف به آن ميكنند معرفت در تكليف خلق نيست وقتي چشمي خدا ساخت حالا ميگويد ببين ديگر چشم كه ندارم نميتوانم چشم براي خودم درست كنم وقتي عقلي ساخت حالا ميگويد چيز بفهم برو درس بخوان چيزها ياد بگير ديگر عقلي كه ندارم نميتوانم براي خود عقلي درست كنم اين است معني اينكه معرفت مكلفٌبه خلق نيست يعني خلقكردنِ مشعر تكليف خلق نيست پس تحصيل معرفت بايد كرد و بايد رفت درس خواند و بايد معرفت ياد گرفت حالا كه بايد ياد گرفت آيا انبيا بايد بيايند پهلوي هر پيرزالي بنشينند تمام تكليفات او را جزءاً فجزءاً بگويند؟ اگر همچو بود كه خدا ابلاغ نكرده بود. ببينيد آيا هيچبار هيچ نبيي را مبعوث كرده كه خود آن نبي بوحدته پيش هر پيرزالي برود در همه حالتها شب و روز هي براي آنها بگويد؟ هيچ همچو كاري نكرده. پس نبي را مبعوث ميكند صداش را ميرساند ميروي معجزش را ميبيني به تو رسيده بعد تو ميروي نقل ميكني براي كسي ديگر به او هم ميرسد به همين نسق ميگويد من نبي هستم و تو احكام داري واجبات داري مضرّات داري منافع داري خودت هم نميفهمي مضرّات خودت را دواهات را نميداني چه چيز است و من ميدانم و به تو ميگويم هر روز بيا تا به تو بگويم حالا اين بايد تحصيل كند برود ببيند چه ميگويند. پس معرفت تكليف خلق نيست يعني خلقِ مشعر تكليف خلق نيست خلقكردنِ مشعر با خدا است اما بعد از اينكه چشم داده حالا ديگر تكليف من نيست فلان رنگ را بدانم چراكه به من نرسيده، اين نامربوط است حرفهايي است كه ابوجهل ميزد به او ميگفتند بيا ببين معجز را، ميگفت مادامي كه من معجز را نديدهام از تو كه اطاعت تو بر من واجب نيست حالا هم نميخواهم بيايم من نميآيم و نه ميبينم و اقرار به پيغمبري تو هم نميكنم. ببينيد ملعون حكيم هم بود و چطور استدلال ميكرد خيلي نادرستي ميخواهد.
پس دقت كنيد هر نبيي كه مبعوث شد اول وقتي كه نبي است خدا ميداند و جبرئيل و خودش، ديگر هيچكس نميداند اول بايد بگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمدهام آن وقت مردم ميگويند تو ادعا ميكني ادعا اثبات ميخواهد يا اثبات نميخواهد؟ ميگويد اثبات ميخواهد خود نبي هم ميگويد كه هركس هر ادعايي بكند و دليل و برهانش را نياورد ادعاي پيغمبري بكند و معجز نياورد همين دليل بطلانش است. پس مردم بايد بروند از پي برهان البته تكليف دارند و معرفتي كه بايد اكتساب كرد البته مكلفٌبه هست پس آنجايي كه گفتهاند معرفت مكلفٌبه نيست و آنجاهايي كه گفتهاند فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون يعني تو ذكري را اگر شناختي اهل ذكر را هم دانستي منافع و مضار هم كه هست و نميداني آنها را حالا لابد بايد بروي سؤال كني ديگر حالا مطابق هم ميشود اختلافي هم نيست.
خلاصه پس اگر جايي ديديد كه ميفرمايند فلمّا احدث الاشياء وقع العلم منه علي المعلوم و القدرة علي المقدور بعينه ظاهرش مثل اين است كه فلان چيز كه آنجا واقع شد و من نگاهش كردم وقع البصر علي المبصر آنجا هم اگر اين منظور باشد كه كفر است واللّه كسي كه خودش بايد چيزي را آنجا بگذارد آيا اين احتياج دارد كه بعد از گذاردن بداند؟ پس اگر معلوم معلوم شد وقع العلم ثاني را اگر ميخواهيد معني كنيد جاش همچو جايي نيست صانعي كه از روي علم قدرتش را جاري كرده و ماننزّله الاّ بقدر معلوم و فعل خودش در چنگ خودش است چنانكه فعل تو در چنگ تو است فعل هر فاعلي در چنگ فاعل خودش است نه شدت ميتواند داشته باشد نه ضعف چنانچه قدرت در دست هر قادري نه شديدتر ميشود نه ضعيفتر ميخواهد شخص قادر شديد كند ميكند ميخواهد سست كند ميكند سستي فعل هم از فاعل است شدّتش هم از فاعل است. ديگر محال است فعل مِن حيث انّه فعل و صادر از فاعل يك سر مو پيش بيفتد يك سر مو پس بيفتد نميشود همچو چيزي داخل محالات است و لو اينكه اين فعل به يك چيز ديگري كه تعلّق بگيرد مدادي را بردارد نقشه بكشد اگر مركبش آبكي و بيرنگ است پهن ميشود اگر مركبش غليظ باشد مطاوعه نكند آن حرفي ديگر است.
پس خوب فكر كنيد و ملتفت باشيد انشاءاللّه در توي خلق كه فهميديد عرض ميكنم در نزد صانع حتي همينقدرش هم اگر مركبي زياد رقيق باشد نشر ميكند اگر غليظ باشد مطاوعه نميكند اين ديگر جاش پيش صانع نيست، چرا؟ به جهت اينكه اين مداد رقيقي كه نشر ميكند به دست انسان جاهلي واقع ميشود اول نميداند حالت مداد را وقتي اينجا نشر ميكند آن وقت ميبيند نشر كرده لكن صانع كه ميداند از براي هر چيزي به چه اندازه بايد رقّت و غلظت گرفت و همه را او بايد درست كند ديگر مدادي كه دست ميگيرد ميخواهد نشر كند ميكند ميخواهد نكند نميكند ديگر جلو قدرتش را نه شدتش را نه ضعفش را سر مويي كسي نميتواند بگيرد لامانع لحكمه و لارادّ لقضائه پس اين صانع اولاً دانا است و دانايي خود را نموده به شما از گرفتنش نطفه را و ساختنش مضغه و علقه را و استخوان و گوشت و پوست را و سر و دست و پا و اعضا و جوارح را توي شكم درست كرده و جميع آنچه توي شكم درست كرده و آفريده براي بيرون آفريده براي توي شكم هيچ مصرف ندارد. چشم آنجا هيچ مصرف ندارد آنجا از دهن چيزي نميخورد از راه ناف هي خون ميرود، احتياج ندارد كه مزه بچشد بعينه مثل نبات است ريشه او فرو رفته در زمين هر آبي مناسب طبع اوست هي جذب ميكند نه به چشيدن، نبات هيچ چشيدن نميفهمد و هر خاكي نرم و ميده است و مخلوط با آب شده ميرود در آن ديگر نبايد بچشدش دندان روش بگذارد تا ببيند اگر نرم است بخورد زبر است نخورد پس در شكم اصلاً ذائقه ضرور نيست و خلق كرده، در شكم دنداني ضرور نيست آنجا نميخواهد چيزي بخورد وقتي هم كه بيايد به دنيا بايد پستان بمكد و براي مكيدن بيدندان بهتر ميتواند بمكد از اين جهت دندان اصلاً در آنجا درست نميكند تا اينكه قدري سخت بشود پس وقتي كه صلاحش غذاي بيدندان باشد آن وقت دندان نميدهد. آيا اينها تعمّد نيست از صانع؟ فكر كني خوب ميفهمي. پس دقت كنيد انشاءاللّه در اين شكّي ريبي براي كسي كه تفكر كند باقي نميماند اين صانع طفلي كه ميسازد براي هر كارش كه ساخته براي خبّازي براي نجّاري براي علم براي حكمت براي هرچه ميسازد تمامش را نطفهاش را توي شكم درست ميكند براي بيرون تمام عمرش را آنجا تقدير ميكند واللّه همينجور است آجالتان و اعمارتان خدا كند كسي را درست گرفته باشند و در راهها عيب نكرده باشد خدا ميداند به همينجور معنيهاست السعيد من سعد في بطن امّه و الشقي من شقي في بطن امّه يعني يكي از معنيهاش است.
خلاصه ملتفت باشيد به همينجور مادهاي را ميگيرند براي سلطنت كه اين چقدر بايد سلطنت كند، مادهاي ميگيرند هزار سال كش بياورد، ميخواهند چهل سال باشد چهلساله درستش ميكنند، ميخواهند رعيت باشد رعيت درستش ميكنند اين ديگر ممكن نيست سلطان بشود همچنين غناش فقرش سيادتش ايمانش شقاوتش كفرش هرچه ميخواهد ماده براي آن ميگيرد و درست ميكند و حالا اين هم تمامِ بيان نباشد نمونهاش هست فكر كنيد كمكم مطلب به دست ميآيد. اول نطفهاي را كه براي كاري ميسازند آن كار ميسور براي او خواهد بود و تمكين خواهد كرد از اين جهت نطفهاي كه براي ايمان ميخواهند بسازند سفارش ميكنند براي كساني كه پيش هستند و ظروف سابقه هستند به حرام اين نطفه را مينداز، در شب فلان مينداز، ساعت فلان مينداز، شب چهارشنبه نباشد غالباً اين است نطفهاي كه شب چهارشنبه بسته ميشود قدري مجنون ميشود، نطفه شب يكشنبه يكجور ديگر ميشود و اين مردم اينها را دربندش نيستند اين است كه خراب ميشود و همچنين شب جمعه باشد فلان وقت و فلان ساعت نباشد در مكانها زير درخت نباشد، زير آسمان نباشد، جايي كه زيرش خالي است نباشد، سردابي زيرش نباشد. پناه بر خدا در همدان كم اطاقي يافت ميشود كه زيرش خالي نباشد آنجاها اين كار را ميكنند همينها ميشود كه ميبينيد پس اينها همه دخيل است. حالا ببين آيا نميداند چرا مكروه است زير درخت؟ آيا نميداند زير آسمان چرا مكروه است؟ ندانسته منع كرده؟ براي چه؟ آيا نميداند و منع ميكند؟ الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير آيا نميدانست و بعد از اينكه ساخته شد علم تحصيل ميكند؟ اينكه كار جهّال است پس صانع علم دارد و از روي علم قدرتش را جاري ميكند و علم به معلوماتي كه دارد يعني به مخلوقاتي كه دارد كه آن مخلوقات دخلي به آن معلومات ندارد و هنوز خلق نشده پس مخلوقات نيستند و او همه را ميداند.
و از جمله لوازمي كه بايد خيلي پافشرد كه يادت نرود اين است كه صانع اگر در وقتي منزلش باشد ساير اوقات را نميتواند بسازد نميتواند بداند پس بايد در وقت منزلش نباشد. و صانعي كه وقت خلق ميكند خودش در وقت نشسته باشد معني ندارد و همچنين صانعي كه مكان را خلق ميكند و خلق را در امكنه قرار ميدهد خودش مكان داشته باشد روي زمين نشسته باشد يا در آسمان معني ندارد. صانع به لفظ حكمتي هيچ مزاحم هيچ خلقي نيست و اين يكي از ابواب حكمت است به اين لفظ عرض ميكنم ديگر هركس يافت يافت. هر متعددي در عالم خودشان مزاحم يكديگرند جسمي با جسمي مزاحمت دارد لكن صانع به هيچوجه مزاحم چيزي نيست به جهتي كه جسم نيست كه وقتي بيايد جايي بنشيند جايي را پر كند و اين را سعي كنيد باز به لسان حكمي بفهميد نه به زبان عاميانه. همهكس ميگويد صانع مكان ضرور ندارد لكن حالا آيا فهميده كه چه گفته؟ پس صانع مزاحم خلق نيست اين را لفظ ديگرش ميگويند همجنس خلق نيست خلق را بايد ساخت حالا آيا خدا را هم بايد ساخت؟ پس صانعي كه مزاحم نيست نمونهاش را به دست بياوريد ببينيد علمي كه شما داريد به آن موادي كه در خارج است يا به آن ماده يا به آن صورت خواه علم به آن چيز خارجي تعلق بگيرد يا نگيرد جا بر او تنگ نميشود نه اين است كه علم مزاحم با آن چيز است و آن را پس كرد از مكانش و خودش آمد جاش نشست نه. كليتاً بدانيد علم هيچ مزاحم معلومي كه به معني مخلوق باشد نيست چيزي كه هست خواه كسي بداند آن را يا نداند همانجوري كه هست هست لكن اگر كسي دانست آن را او عالم به آن شده نه اين است كه مزاحم شده. علم به او نداشت نه اين است كه چيزي از آن كنده شده خودش محروم شده.
پس ملتفت باشيد صانع هيچ همجنس مصنوع نيست نه مثل مادهشان است نه مثل صورتشان است نه مثل مكانشان است نه مثل زمانشان است. صانع در آنجايي كه هست و آدم لابد ميشود جا بگويد والاّ جا ندارد، جا را صانع بايد بسازد وقتي ميخواهي مطلب را بگويي لابد است انسان لفظي بگويد بعد ميبيند ناقص بود بايد تدارك كند. پس گفته ميشود كان اللّه و لميكن معه شيء اين را كه ميفرمايد آدم در ذهنش ميرود كه در زمان ماضي بوده، اين را بايد تدارك كرد گفت او ازلي است هميشه بوده است و هميشه خواهد بود اين را كه گفتي در ذهن همچو فهميده ميشود كه خدا عمر درازي دارد هميشه خواهد بود راست است همينطور هم هست همينطور هم بايد گفت و تداركش كرد. پس صانعي كه مزاحمت ندارد با مصنوعات كه يكي از مصنوعات اوقات است از تمام مراتب، يكي امكنه است از تمام مراتب؛ معقول نيست در يكي از ازمنه يا يكي از امكنه منزل داشته باشد. پس او بود ماده نبود صورت نبود امكنه نبود ازمنه نبود نمونه آن اينكه تو در صنعت خودت جميع اجزاء صنعت خود را ميداني و بسا رأيت قرار نگرفته و نكردي و بسا عمرت هم تمام شد و نكردي پس الآني كه صانع مشغول خلقت فلان شيء بخصوص است الان علمش سابق است و فعلش از روي علمش جاري ميشود و شدت و ضعف آن فعل در چنگ صانع است ميخواهد شديدش كند ميكند ميخواهد بطيء كند ميكند هر جور ميخواهد ميكند موادّ خلقيّه را ميخواهد گرمش كند ميكند ميخواهد سردش كند ميكند ميخواهد غليظش كند ميكند خودشان واللّه رقيق نميتوانند بشوند خودشان واللّه غليظ نميتوانند باشند هيچ سريع نميتوانند باشند هيچ بطيء نميتوانند باشند و ماتشاؤن الاّ انيشاء اللّه و لاحول و لاقوة الاّ باللّه حالا كه چنين شد احتياج نيست كه نظرت را بيندازي پيش از خلق و بگويي كان اللّه و لميكن معه شيء الان هم خدا عالم است و لامعلوم، الاني كه نطفه ساخت تا آن نُه ماه بعد مثل هم ميداند حالا كه چنين است پيش تو الان ميداند خدا كه نُه ماه ديگر اين مولود تمام ميشود پس الان ميداند نُه ماه ديگر را به طوري كه نُه ماه ديگر كه شد هيچ بر علم او نميافزايد وقع العلم منه علي المعلوم كه شد قهقري برنميگردد و لو در ملكش باشند جماعتي كه نه ماه ديگر كه ميآيد علمشان قهقري برگردد كه آن وقت صانع شود. اهل هر صنعتي تا در صنعت خودشان نگاه ميكنند اكتساب علم ميكنند.
ملتفت باشيد ديگر حالا به عبارت ثاني ميخواهم نزديك شوم اولاً بدانيد قدرت تابع علم است و قدرت از روي علم جاري ميشود و علم سابق است بر قدرت و اين علم چنان علمي است كه قدرتش را هم ميداند قدرتش هم داخل معلوماتش است ديگر اينها را هم كه ياد بگيريد آن عبارت را كه ميفرمايد من الازل الي الحدث الي الابد را ملتفت ميشويد. پس ملتفت باشيد فعل صانع موادّ امكانيه نيست چنانچه اسمائش را عرض كردم صانع به يك لحاظي اركان توحيدي دارد صفات كماليه دارد به لحاظي ديگر كه صفات كماليه ندارد صانع بيقدرت كوسه ريشپهن است صانع بيعلم صانع بيفعل صانع نيست پس صانع قادر بوده تا بوده و ندارد وقتي كه عاجز باشد و بعد قدرت براي خود خلق كرده باشد، علم را براي خود خلق كرده باشد همچنين صانع عالم بوده تا بوده و ندارد وقتي كه جهل داشته باشد و خلق كرده باشد علم را براي خود و لو همين لفظ در دعايي باشد كه كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلة نميبيني در همين دعا ميگويد كان عليماً پس عليم بوده پس او چنانكه علت را ايجاد ميكند علم را هم ايجاد ميكند ميدهد به علما، علما علمي دارند خلقتش با خداست مردم فعلي دارند قدرت بر يك كاري دارند البته قادرشان كردهاند هو القادر علي مااقدرهم عليه پس ميداند با اين علم قدرت خودش را و اندازه قدرت خودش را ميداند به چه اندازه وارد آورد ميداند بر چه مادهاي وارد آورد و آن قدرت در عالم ازل واقع است و چنانكه خداي بيعلم خدا نيست خداي بيقدرت خدا نيست اگر خدا يك لمحهاي بيقدرت باشد عاجز است، يك لمحه عاجز باشد محال است كه قدرت براي خود درست كند. پس اين هميشه قادر بوده پس كان اللّه عالماً قادراً سميعاً بصيراً خالقاً رازقاً هيچ مرزوقي نبود مخلوقي نبود معلومي نبود مقدوري نبود پس به يك لحاظ تمام اسماءاللّه ميروند پيش صانع و عرض ميكنم هرچه از فعل صانع است فَعَل او باشد خَلَق او باشد قَدَر باشد آن فعلي كه از او صادر است در عالم ازل جاش است در عالم امكان جاش نيست و تبارك آن علمي كه تمام افعالش را ميداند و درجات افعالي كه بايد تعلق بگيرد جزء جزء ملك را ميداند نبايد سر سوزني تجربه كند به دستش بيايد از مخلوق افاده علم نميكند پس به اين علم ميداند ازليّات را كه يكي حكمت او است تمام صادرات از خود او را فكر كنيد و همچنين حدثها را ميداند به چه اندازه قدرت به كار ببرد به چه مادهاي تعلق بدهد و آن ماده را براي چه بگيرد و ميگيرد و اين سرّي است در ميان اهل صنعت اكسير مردم ديگر كار دستش نداشته باشند نداشته باشند اهل صنعت ميدانند ميگويند حجر بايد مصنوع باشد ميگويند حجر را بايد ساخت و اين اصطلاح از انبيا آمده ميان مردم. پس در ملكش هم بلاانتظار ميداند فلان ماده را به چه اندازه بايد گرفت براي نبي است براي انسان است براي جن است براي ملك است براي نبات است براي جماد است جميعش را ميداند و از روي دانش ميكند و ميداند بلاانتظار چون ميداني در ماضي نيست همين الان كه مشغول ساختن فلان ماده است الان علمش بالاست در عالم ازل الان مشيتش ازلي است حتي رؤوس مشيت مثل قدرتي كه در دست كاتب است و آن قدرت را ميآورد به اراده آن حرفي كه ميخواهد بنويسد اول حركت دستش را به آن شكل ميكند اينها رؤوس فعل اسمشان است خود فعل پيش كاتب است آن رؤوس هم پيش كاتب است نهايت به مطابقه رأس خاصي الف ميشود پس رؤوس آن معلومات ازلي است و آن مخلوقات كه آن رؤوس تعلق ميگيرد به آنها حادث است آنچه صادر از او است پيش اوست به او چسبيده و چيزي به او نميچسبد پس تمام چيزي كه صادر از اوست خواه فعل جزئي يا فعل كلّي خواه صفات فعليه و خواه صفات ذاتيه و خَلَق و رَزَق و اَماتَ و اَحيي همه صفات او هستند و هريك زير پاي القدرة افتادهاند معذلك از صانع صادرند هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم پس تمام رؤوس مشيت تمام آنچه از صانع صادر است همه به او ملحق است و اين علم تمام مراتب فعل را تمام رؤوس فعل را ميداند. پس مشيت هم داخل معلومات او است رؤوس مشيت داخل معلومات او است اين است كه تعبير آوردهاند كه جميع اين مخلوقات در عالم ازل هيچ نيستند اما در عالم امكان هستند. هيچ نيستند به دو معني هيچ نيست معلومات يكي نفس مخلوقات را ديدي و علم به آنها پيدا كردي اين نفس مخلوقات معلومات تو ميشود به علم انطباعي اين علوم انطباعيه هيچ دخلي به تو ندارد در پيش خود تو پس معلومات يعني مخلوقات هميشه ممتنع است در ازل حتي اينكه الاني كه صانع مشغول ساختن فلان شيء است همان شيء معلوم او است و او پيش از ساختن آن شيء آن شيء را ميداند و علم او روي كلّه قدرت او گذاشته است و فعل تابع علم است فعلش را تمام ميداند و معلوم اوست تعلّقش را به جواز هم ميداند و معلوم اوست پس علمش از ازل گرفته تا حدث تا برگردي به ابد همه را ميداند و اين به جهت اين است كه كسي كه جاش در بي وقتي است اولش غير از آخرش نيست و اگر تعبير آوردي ازلش عين ابدش ميشود پس بيرون از اوقات است وقتي اوقات زير پاش افتاد اوقات را ميسازد و ميگذارد امكنه را ميسازد و ميگذارد ملتفت باشيد اوقات نيستند مگر دوام آن شيئي را كه ميسازد پس بعضي وقتشان كم است بعضي عمرشان زياد است. همچنين مكان هر چيزي زمين براي خودش مكان نيست من كه روش مينشينم مكان ميشود براي من پوستين كه من دوش گرفتم حالا من مكان پوستين شدهام رنگ روي كرباس كه نشست كرباس مكان رنگ است امكنه هم مثل مواد است.
پس خوب دقت كنيد قدرت اصلش در عالم مخلوقات منزلش نيست حالا كه نيست تمام مخلوقات به اين قدرت ساخته شدهاند پس مكان ذره و تمام درجات غيب و شهود را او بايد بسازد از روي تعمد ديگر قدرت او كي بود؟ قدرت او كي ساز است. قدرت چه جور بود؟ قدرت جور ساز است كيّف الكيف ايّن الاين اينجور چيزها را به او نميشود گفت فكر كن مشيت او نه گرم است و نه سرد است، نه لطيف است نه كثيف است اينها مال مخلوقات است. پس بدانيد حكمت الهي در ازل نشسته جاش آنجا است صادر از صانع است قدرتش جاش در عالم ازل است و كان اللّه و هميشه قادر بوده هيچبار هم عجز نداشته و قدرتش فعل او است قدرت را جاري ميكند از روي علم و همه اينها را ميداند و اين فعل را كه تعلق ميدهد مانند روح ميشود و آن بدن در هر درجهاي از درجات تعلّقات اينها را هم ميداند اندازهاش را هم ميداند فعل را هم جاري ميكند به طوري كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس تمام معلومات جاشان در عالم ازل است حيث معلوميتي كه بايد داشته باشد آنجاست حيث معلوميتي كه مخلوقات را بايد ديد مخلوقات آنجا نميروند او علمش انطباع نيست انطباع همهجا انفعال است هر علمي را كه تو از خارج ياد ميگيري فلان چيز سياه است فلان چيز سرخ است هرچه را از خارج ياد ميگيري نفس يكجور انفعالي برايش پيدا ميشود كه آن علم را پيدا ميكند اول حالتي ديگر داشت حالا حالتي ديگر. وقتي حالت علمي آمد آن حالت غير از حالت جهل است جهل رفته و علم آمده پس متغير ميشود و اين تغيّر براي صانع نيست براي فعلش نيست براي قدرتش نيست چراكه صانع متأثر نيست از مخلوقات خود پس تمام صفات او در عالم ازلند هيچ در عالم امكان نيستند و عالم امكان محال است آنجا برود و معلوماتي كه رؤوس آن علمند و مفعول مطلق خود آن علمند آثار صانع ميشوند. اينها را ميگويي ازلي و ميخواهي بداني در ازل نيستند فكر كه ميكني نظرش بطور مطلق و مقيد است پس اين رؤوس اين شئون اين شعب اين اختلافات از نزد علم صادر من حيث الصدور هيچ نيست و نمونهاش را بخواهيد اينكه هيچبار كثرات در پيش وحدت جا ندارد وحدت كه آمد كثرات نيستند بلكه نفعي هم ندارد به غير از وحدت هيچ نيست پس صفات زيد، زيد كه آمد صفاتش نيستند نه كه قيامش معدوم شد بايد قيام باشد اما قائم كيست به غير از زيد؟ قاعد كيست به غير از زيد؟ هيچ غير از زيد نيست همين كثرات در عالم امكان است به جهتي كه آنجا جاشان است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس پنجم ــ شنبه 2 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
بياناتي كه عرض كردم انشاءاللّه اگر غافل نباشيد در مشاعر خودتان هم بيانش را ميشود كرد كه هر مشعري هرچه را ادراك ميكند فعل خود آن مشعر است كه ادراك كرده آن چيز را پس هر ادراككنندهاي خواه خدا باشد خواه خلق به فعلش ادراك ميكند، اَدْرَكَ فعل اوست و از فعل ناشي خودش ادراك ميكند به شرطي كه همهجا جاريش كنيد. من مثلش را يكجا دو جا ميزنم شما همهجا ببريد.
هر چيزي كه به فعل فاعلي احداث نشده باشد آن چيز پيش آن فاعل به هيچجور پا نميتواند بگذارد برود آنجا. دقت كنيد كه خيلي نتيجههاي بزرگ بزرگ دارد اين مطلب. هر چيزي ملك و مايملك خودش آن كاري است كه خودش كرده و هرچه در هر عالمي خيال كنيد كه موجود هم باشد و كسي فعلش به آن تعلق نگرفته باشد آن چيز نميتواند پيش آن بيايد. پس ببينيد چقدر مطلب واضح ميشود و مخفي مانده و بايد هي حلاّجي كرد. واللّه اين زحمتها همه از خيالات مردم است اگر نه اينقدر چنه زدن نميخواست. پس اَبْصَرَ فعل چشم است و اين فعل از خودش ناشي است راجع به سوي خودش است رنگ و شكل و ضياء را اين چشم ادارك ميكند نه ضيايي كه در خارج است رفته آنجا كه ادراكش كند نه الوان از روي صاحبان لون كنده شدهاند رفتهاند در چشم نه خود مواد در چشم رفتهاند چشم فعلي از خودش ناشي شده و مطابق شده در خارج آن را درك كرده.
پس انشاءاللّه فكر كنيد كائناً ماكان بالغاً مابلغ هرچه فعل فاعلي نباشد نميشود به زور به او داد، نميشود به التماس پيش خود آورد داخل ممتنعات است. و اينها را تا حاقّش را همينجاهايي كه عرض ميكنم ياد نگيريد بدانيد وقتي اين عبارت را ميخوانيد ميرويد پيش صانع نميدانيد چطور برويد. پس فعل صادر از فاعل مال اوست اين فعل را به غير نميتوان چسباند داخل محالات است پس بايد شما چشمي داشته باشيد در خارج هم ضيايي باشد و ضيا را بدانيد ضيا است و ضيا نرفته توي چشم شما و همچنين در خارج بايد لوني باشد و لون را بدانيد لون است و لون نرفته توي چشم شما و همچنين. پس خوب دقت كنيد كه اين مطلب بسيار بزرگ به دست بيايد ليس للانسان الاّ ماسعي و «ليس لكل فاعل الاّ ما فعل» پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه اين را از يك مشعري در يك عالمي خوب زير و روش كنيد كه جاييش مجهول نماند برايتان آن وقت بدانيد همهجا جاري است پس به همين نسق انشاءاللّه وقتي كه فكر ميكنيد محال است چيزي در ملك كسي در آيد و او واجدش باشد مگر آنكه او خودش بكند كاري را كه اين تمليكش شود. چيزي كه در خارج هست خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه و هيچ مسامحه نكنيد مسامحه را جايز ندانيد كه يكخورده مسامحه همه را ضايع ميكند. تا شما لامسه نداشته باشيد در خارج ميخواهد گرم باشد ميخواهد سرد باشد ميخواهد تر باشد ميخواهد خشك باشد شما خبري نداريد از خارج و شما وقتي مالك ميشويد يعني واجد ميشويد سردي خارج را كه لامسه شما لمس كند آن وقت لمس فعل شما است نه آن چيزي كه در خارج است آنچه در خارج است نه به زور ميتواند بيايد پيش شما نه به التماس شما ميتوانيد بياوريد. هرچه در خارج است خودش خودش است نميشود به جايي چسباندش ظاهراً هم بچسبانند پهلوي هم بنشينند و لامسه نداشته باشد خبر از آن ندارد و اينها گول ميزند جاهلان را آنها را كه داخل در علم نشدند. مكرّر اين مثال را عرض كردهام كسي را توي صندوق كنند و در آن صندوق را محكم كنند به طوري كه از خارج هيچ چيز داخل آن نشود نه بويي نه طعمي نه هواي گرمي نه هواي سردي هيچ داخل آن نشود و رخنههايش محكم باشد و اين صندوق را بار كنند ببرند در باغي در عالمي، عوام ميگويند اين شخص را بردند به باغ معلوم است صندوق به باغ رفته لكن دخلي به آن كسي كه در صندوق است ندارد در پيش انسان حكيم. عاقلي كه مجنون نباشد نميگويد اين را كه اين شخص به باغ رفته. پس ببينيد آن كسي كه به باغ رفته است چشمش بايد ببيند رنگهاي باغ را گوشش بايد بشنود صداي بلبلهاي باغ را، شامهاش بايد بوي سيبها و گلهاي باغ را بفهمد، ذائقهاش بايد طعم ميوههاي باغ را بفهمد، لامسهاش بايد بفهمد چه هوايي داشت. وقتي كه اين شخص در صندوق است و هيچ از باغ به هيچ مشعري به اين نرسيده اين در باغ نرفته پس باغ تمليك اين نشده و از باغ هيچ خبر ندارد پس اگر از او بپرسند رفتي در باغ هيچ نمونهاي از باغ پيش تو آمد؟ جواب ميگويد من اصلاً خبر ندارم هيچ از باغ پيش من نيست. اينها را همهكس ميفهمد. واللّه همينجور گرم شدهاند مردم و اُمنيههايي كه دارند از اينجور اُمنيهها است و محال است كه به عمل آيد ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به ملتفت باشيد اين نه معنيش اين است كه تو چيزي ميخواهي و ما هم چيزي داريم حيفمان ميآيد به تو بدهيم، خير ميخواهد بگويد محال است كه كاري را كه نكردهاي دارا باشي پس خدا اگر بخواهد عطا كند شما را واميدارد كاري كني آن وقت آن كاري كه كردهاي او عطا كرده كاري نكردهاي نميشود داد. ملتفت باشيد خدا كريم است خدا معطي است خدا جواد است لكن تا تو كاري نكني چيزي به تو داده نشده اين است كه هي عرض ميكنم و هيچ خيال نكن اين اساطير اولين است كه عرض ميكنم، افسانه نيست واللّه عين حكمت است. تا چشم تو نديده چيزي را ــ و ديدن كار چشم تو است ــ هيچ نميداند در خارج چيزي هست، گوش تو تا نشنود چيزي را ــ و شنيدن كار گوش تو است ــ هيچ نميداند در خارج صدايي هست اگر گوش تو نشنيده گوش تو واجد صدا نيست. وقتي شامه تو بويي نفهميده در خارج هزار بوي خوش باشد اين نميداند هست يا نيست.
پس دقت كنيد به همين نسق تمام عالم معلومات باشد و شخص جاهل باشد معلومات هستند براي خودشان لكن شخص جاهل نميداند هستند يا نيستند. ملتفت باشيد سرّ اين امر را ياد بگيريد كه اگر ياد گرفتي از هر راهي نتيجه ميدهد از يك راه به دستتان ميآيد كه خدايي كه هيچ محتاج به عمل نيك مردم نيست و از عمل بد مردم ضرري به او نميرسد چرا امر كرده بعضي كارها را بكنند و بعضي كارها را نكنند و همين كه بيسبب و جهت شد لغو ميشود. باز سلطاني محتاج باشد و بگويد چنين كنيد چنان نكنيد راهي دارد و لو ظلم كند چيزي ضرر به مملكت او ميرساند ظلم ميكند و حكمي ميكند باز يك راهي دارد؛ لكن صانعي كه هيچ از عبادت انبيا منتفع نميشود چه جاي ساير مردم و از اعمال منافقترين منافقان متضرّر نميشود معذلك ميگويد مؤمن باشيد منافق نباشيد، حلالها را به كار ببريد حرامها را به كار نبريد اينها همه سرّش اين است كه كريم بود و چون كريم است ميخواهد عطا كند اصرار ميكند. خدا ميداند مردم غافلند ميخواهم عرض كنم همينطور كه تو ميل داري داشته باشي واللّه خدا بيشتر ميل دارد بدهد هر قدر تو حريص باشي براي خودت چيز بخواهي و سير نشوي خدا بيشتر ميل دارد، هر قدر تو خيال كني كه اگر همچو ميداد خوب بود او بيشتر ميخواهد بدهد چيزها ميدهد كه تو خوابش را نديدهاي لكن محال است چيزي به تو بدهد تا فعلي از تو ناشي نشود، نميدهد. غرقت كنند توي حلوا و ذائقه به تو ندهد تا تو خودت نچشي و ذائقه فعلي باشد از خودت حلوا به تو ندادهاند. پس اگر ذائقه خدا خلق نكرده بود و تمام ملكش حلوا بود طعمي به آن عطا نكرده بود و محال است طعم به اين عطا كند مگر براي اين ذائقه درست كند اين بفهمد چيزي به او برسد حالا طعم فهميده همينطور رزقتان حياتتان هي ميخواست چيز بدهد چشم برات درست كرد تمام عالم روشنايي باشد و تو چشم نداشته باشي مثل اين است كه توي ظلمت باشي طفلي كه متولد شود در اطاق تاريك مثل اين است كه چشم نداشته باشد تمام عالم روشن باشد و چشمي نباشد كه فعل او اَبْصَرَ باشد خودش نبيند مبصَري به اين ندادهاند و خدا ميخواست بدهد چشم برات درست كرد.
پس يكي از راههاي اين مطلب كه عرض ميكنم يكي از فروع و شاخ و برگ آن اين است. سرّ ارسال رسل و انزال كتب به دست ميآيد كه با وجودي كه خدا منتفع نميشود از اعمال مردم و متضرر نميشود از آنها معذلك اصرار دارد كه نفعها را پيدا كنيد و از ضررها دوري كنيد. يكي از راههاش است كه سرّ ارسال رسل و انزال كتب به دست ميآيد. يكي ديگر از راههاش اين است كه اين سرّ به دست ميآيد كه اصلش خدا چرا روح را آورد مبتلا كرد به بدني كه هزار پيسي به سرش بيارند؟ روح در عالم خودش بود بدن هم در عالم خودش، بيارندش اينجا كه گاهي ناخوشش كنند گاهي گداش كنند. يكي ديگر اينكه ميفهميد سرّ نزول را سرّ صعود را، سرّ قيامت را، سرّ اين را كه نزول چرا دادند خوب در عالم ذر كه بودند مردم ناتمامي هم كه نداشتند انبيا آمدند دعوت كردند بعضي ايمان آوردند بعضي كافر شدند هركس آنجا ايمان آورد كافر نخواهد شد هركس آنجا كافر شد ايمان نخواهد آورد، چرا كشيدندش آوردندش در دنيا؟ حالا كه آوردندش باز مؤمنين مؤمنند كافرين هم كافرند ثمري ندارد.
پس دقت كنيد تا اين مطلب را ندانيد حقايق معاد و هرچه شنيدهايد اگرچه تسليماً هم قبول داشته باشيد عذابتان هم نكنند همين كه نفهميديد جاهليد. بدان تا نداني سرّ اين مطلب را، چيزي به حسب ظاهر به چيزي چسبيده باشد و در باطن نچسبيده باشد عوامالناس به همين ظاهر اكتفا ميكنند ميبينند منافقي رفته پهلوي پيغمبر نشسته به همين اكتفا ميكنند ميگويند اين خيلي مقرّبالخاقان است پيش پيغمبر و واللّه منافق مينشيند پيش كسي كه اهل حق است و دورترين آنها است از اهل حق به قدر دوري مابين مشرق و مغرب به قدر دوري مابين زمين و آسمان، به قدر دوري مابين حق و باطل ظاهراً هم پهلوش نشسته. پس خوب دقت كنيد مطلبي را كه هي اصرار ميكنم ولش نكنيد حكمتي دارد اصرارهاي من. نگرفتيدش هرچه زحمت بكشيد همان لفظ ياد ميگيريد و بدانيد عالم به آن علم نيستيد اقلاً بدانيد كه نميدانيد تا درصدد برآييد كه به دست بياوريد اگر خيال ميكني دانايي هيچ نميجنبي كه تحصيل كني جهل اگر جهل بسيط است آخرش شايد درصدد برآيد رفع كند. جهل بسيط آن است كه شخص بداند كه جاهل است وقتي ميداند جاهل است ميپرسد از اين و از آن خورده خورده عالم ميشود لكن وقتي خيال ميكند كه ميداند و نميداند و نميداند هم كه نميداند سر جاي خود برقرار نشسته هيچ از هيچكس نميپرسد و در جهل مركب ابدالابد ميماند.
پس ملتفت باشيد بدانيد تا اين مطلب را نيافتهاي آنچه يافتهاي كائناً ماكان سراب است ديگر خداست اگر كسي را هلاك نكرد ديد تسليم كسي را داشته نگاهش ميدارد سر جاي خودش هست لكن جاهل جاهل است تا تحصيل علم نكند علم پيدا نميكند مثل اينكه چشم تا نگاه نكند رنگ را نميبيند ديگر خدا كريم است من چشمم را هم بگذارم او رنگها را بدهد، نه خدا كريم است راست است يعني چشم را داد وا كن رنگها را ببين. ديگر سرّ جبر و تفويض، سرّ معاد، سرّ اينكه عالمي ديگر هست، سرّ اينكه عوالم بالا آمدهاند پايين؛ اينها همه توي اين كلمه و حرف افتاده كه فعل بايد از خود فاعل ناشي باشد. باز تمام نتايج را نگفتهام تو سعي كن خودش را ياد بگير خودش را كه ياد گرفتي عالم به حكمت آلمحمد: ميشوي. پس فعل تا ناشي و صادر نشود از فاعل، چيزي در خارج باشد خواه بداند او، خواه نداند، او در سر جاي خود هست و زياده و نقصاني براي او نيست پس حالا به دست ميآيد حكمت آن فرمايشات. ببينيد كلمات قرآنيه همهاش حكمت است در نهايت دقّت و همين بس است كه ميفرمايد انما انزل بعلم اللّه ديگر كسي مسلمان باشد نميتواند بگويد قرآن از پيش خدا نيامده ديگر خدا چقدر دقيق است! نميتوانم توصيف خدا را بكنم وقتي انزل بعلم اللّه است حكمتي را كه او بيان ميكند ببينيد چقدر دقت بايد داشته باشد! نهايت ندارد دقّتش. علم به حقايق اشياء كدام است؟ حقايق اشياء را او سر جاي خود گذارده و تعمد كرده و گذارده و كسي كه تعمد كرده و حقايق اشياء را سر جاي خود گذارده آيا او نميداند و ملاّصدرا ميداند؟ پس بدانيد انشاءاللّه قواعدي كه در قرآن است قواعد عقليه است؛ دليل عقل، آن صرف عقل كه آن آخرش بسا عقل حيران بماند در حكمتهاش ماتري في خلق الرحمن من تفاوت تو فكر كن هل تري من فتور ثم ارجع البصر كرّتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير و يك وقتي هست هي ميبيني هي حظّ ميكني هي حكمت ميفهمي تا كار به جايي ميرسد كه از شدت حكمتفهميدن كه ميبيني حكمتهاي بينهايت به كار رفته برميگرداني بصر را عقل وا ميماند از فهميدن وا ميگذارد ميگويد من نميدانم چه كردهام.
پس خوب دقت كنيد فعل تا از فاعل صادر نشود مال او نيست. پس خدا فعلش بايد تعلق بگيرد فعلش بايد از خودش باشد. عرض كردم يكي از شئون و شعب اين قاعده اين است كه تو جبر و تفويض را ميفهمي باز دقت كنيد در بزرگي مسأله جبر و تفويض همين بس كه كسي كه يكخورده شعور داشته باشد توي كتب حكما و علما و اهل رياضت نگاه كرده باشد ميبيند واللّه هيچ نداشتهاند يا ميافتند در جبر يا در تفويض يا قَدَري ميشوند و تفويضي، يا ميروند جبري ميشوند. در بزرگيش همين بس كه ميفرمايد هيچكس نميداند اين را مگر امام و مگر كسي كه بخصوص امام ميخواهد تعليمش كند. باز در بزرگيش همين بس است كه حضرت امير نهي فرمودهاند از فرو رفتن در آن بحر عميق فلاتلجه طريق مظلم فلاتسلكه هي زير و رو ميشود هي تاريكي ميآيد هي روشنايي ميآيد هي مار ميآيد هي عقرب ميآيد بحر كثير الحيّات و الحيتان يعلو مرّة و يسفل اخري اگر دست به دامان كساني كه از پيش خدا و رسول آمدهاند نزني صرفه در اين است كه پيرامون اين مسأله نگردي ميخواهي بفهمي دست به دامان آنها بزن آنها ميتوانند حاليت كنند.
و بدانيد سر كلافش همينهاست كه عرض ميكنم و آن اين است كه فعل بايد صادر از فاعل باشد شخص خودش ذائقه نداشته باشد تمام عالم حلوا باشد و توي حلوا غرقش كنند همينكه ذائقه نداشته باشد توي شكمش هم بكنند باز خدا حلوا به اين نداده. دقت كنيد انشاءاللّه پس وقتي تو ذائقه داري و حلوا هم در خارج هست شما كه ميچشيد خدا چشانيده چراكه چشنده خلق كرده چراكه چشيدهشده خلق كرده، ذائقه او درست كرده. اما من نميخورم او بدهد اماني است و ليس بامانيّكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به پس لامسه تا لمس نكند و فعل از خودش صادر نشود گرمي نداند سردي نداند خفّت نداند ثقل نداند نرمي نداند زبري نداند اينها را نميداند يعني چه، هرچه ميخواهد باشد تا ذائقه خودش نچشد هيچ طعمي را نميداند يعني چه، تا چشم خودش نبيند هيچ لوني و ضيايي را نميداند يعني چه. به همين نسق انشاءاللّه فكر كه ميكنيد ميدانيد خيال خودش، خيالي از خودش ناشي نشود و چيزي خيال نكند در عالم هي صورتها باشد آن هيچ خبر ندارد و به همينطور معقولات در عالم باشند و خودش فعلي صادر از او نشود و عَقَلَ اشتقاق نكني عقل خودش نفهمد، تمام اشياء براي او بيحاصل است. هيچ نميداند نه اثباتشان ميتواند بكند نه نفيشان.
پس خوب دقت كنيد هر صانعي هر فاعلي تمام خلق اهل ظاهرشان اهل باطنشان چراكه مسأله كلي است تخصيصبردار نيست همهجا جاري است فعل اگر از فاعل صادر باشد فاعل داراي آن شده و آن چيزي است كه دزد بر نميدارد. اين است كه ميفرمايد علم تحصيل كنيد كه آن شما را نگاه ميدارد ميفرمايد دنيا را طلب ميكني تو بايد آن را نگاهداري كني چه ضرورت كرده تو هم برو علم تحصيل كن كه او تو را نگاه دارد تو زور ميزني اينها را تحصيل كني اينها در تمليك تو نيست يكمرتبه ميبيني دزد برداشت برد يا ميميري وارث ميبرد. لكن علم صادر از شما است وقتي هم ميميري همراه تو است زنده ميشوي همراه تو است خوابي همراه تو است بيداري همراه تو است. علم فعل خود تو است نميشود كندش و دزديدش.
ملتفت باشيد اينها همه سر كلاف است و بابي از علم است كه تمام ابواب از اين باب گشوده ميشود. شما داشته باشيدش فعل صادر از هر صانعي از خود او صادر است از غير او معقول نيست صادر شده باشد و تعلق به جايي گرفته باشد. پس فعل صادر از شما، از شما صادر ميشود و تعلق ميگيرد به چوب و كرسي. كرسي هيچ نميرود توي بدن شما توي خيال شما توي عقل شما. كرسي جاش در اين دنياست كرسي سر جاي خودش است و تو هم ميداني و فقره به فقره و درجه به درجه همچو خيال كن كه جميعش را ميداني پس خيال كن چوبش را خودت كشتي و تربيت كردي و ساختي مثل مقوا ساز كه خودش مقوا را ميسازد و بعد از آن چيزي ميسازد. باز آن چوب نميرود توي ذهن تو نميرود توي عقل تو. پس خوب دقت كن انشاءاللّه فعل صادر از فاعل آن فعل مال آن فاعل است. حالا اين فعل تعلق ميگيرد به يكجايي آنجا نميرود. فعل پيش فاعل است و محال است برود. فعل اگر از فاعل نيست و فواعل عديده باشند فعل آنها نميچسبد به او داخل محالات است. ملتفت كه باشيد اين مسأله را، خواهيد دانست معني اين عبارت را كه ان اللّه سبحانه علم المعلومات جميع جزئيات و كلّيات دنيا و آخرت تمام را ميداند و به ذاتش هم ميداند. ملتفت باشيد انشاءاللّه و هيچكدام از اينها بسا ساخته نشده، وقتي اينها را بسازند اين علم به فعلي تعلق ميگيرد و فعل جاري ميشود سر جاش مينشيند و پيش از آنكه؛ ديگر اين پيش را هم محض نزديكشدن به ذهن عرض ميكنم كه شما بدانيد خدا در ماضيها هم مستقبلها را ميداند لكن اگر كسي اينقدر شنيده باشد خدا در ماضي نيست در مستقبلها نيست مستولي است بر ماضيها و مستقبلها الرحمن علي العرش استوي اي علي الملك استولي و ماضي يكي از اوقات است و او همان جوري كه حوادث در ماضي را ساخته و گذارده و ميداند ماضيها را حال هم بعينه مثل اينهايي است كه در حال واقع هستند اينها خودشان خود را نساختهاند پس اينها را يك كسي ساخته و سر جاش گذارده يعني در حال گذارده البته جاش را هم ميسازد اوقات را هم ميسازد لكن براي نزديكشدن ذهن عيب ندارد بگويي پيش ميدانست. پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات پس هرچه صادر از او نيست مگو علم او است. هرچه صادر از او است علم او است؛ خواه جزئي باشد خواه كلّي. ديگر حالا حكيم ميشوي ميگويي خدا علم به كليات دارد و جزئيات را نميداند، مردكه اسمش حكيم است و از آدمهاي بسيار بزرگ است و آنقدر بزرگ است كه ميترسم اسمش را ببرم حتي آنكه اخلاص هم به او دارم آدم خوبي هم بوده لكن هذيان هم گفته ميگويد خدا علم به جزئيات ندارد دعاش ميكنم كه خدا از سر تقصيرش بگذرد و گذشته انشاءاللّه.
باري، شما ملتفت باشيد انشاءاللّه فعل صادر از فاعل خواه از دست من خواه از دست غير من خواه از علم كه افعال قلوب است خواه از افعال جوارح، من حركت دادهام ديگر فعل صادرِ از شخص، مال شخص نيست داخل محالات است. و اگر از همان حكيم بپرسي كه مگر تو سراغ داري چيزي را در ملك كه او خالقش نباشد؟ ميگويد نه. باري، ملتفت باشيد كه او ملتفتش نبوده و اين حرف را گفته اين پشه را پاي پشه را چشم پشه را حركاتش را همه را صانع خلق ميكند حالا آيا ندانسته خلق ميكند؟ پس حالا ديگر انشاءاللّه از روي حكمت بدانيد كه تمام علم خواه علم كلّي خواه علم جزئي همه را خدا ميداند و علوم جزئيه را پي ببريد كه هست. علوم جزئيه را در هر مشعري ميتوانيد بفهميد. دانستن چيزي است كه كلّي و جزئي پيشش يكسان است دانستن چيزي است كه زورش نميآورد آن چيزي كه سنگين است كه خيال ميكني آن چيز سبك را زودتر ميداند و چيز سنگين را دورتر ميداند. مگر دانستن جسم است كه چيز بزرگتر كه روش گذاردي سنگين باشد چيز كوچكتر كه باشد روش بگذاري سبكتر باشد؟ دقت كنيد انشاءاللّه دانستن، جزئي را ميفهمد مثل دانستن كلّي و واللّه كلي را ميفهمد و هيچ زورش نميآيد و زور بيشتر نميزند در فهميدن كلّي از جزئي و جزئي را ميفهمد و هيچ زور بيشتر نميزند. دانستن در عالم تجرد جاش است در عالم عقل جاش است دانستن از خدا كه ميشود از عقل هم بالاتر ميرود پس دانستن نه اين است كه چيز بزرگ دانستن مشكلتر باشد از دانستن اثر اثر اثر كه خيلي جزئي باشد. معذلك باز نه اين است كه كلّي عين جزئي است يا علم همچو جوري است كه كلّي را كه دارد جزئي را ندارد يا جزئي را كه دارد كلّي را ندارد. از تمام مشاعر ميتوانيد بفهميد و به دست بياوريد مثلاً چشم ميبيند. اين براي ديدن الوان خلق شده هر رنگي پيشش ميآوري ميبيند حالا كه چنين است اين جزئي را كه ديده همانجوري كه اين جزء غير آن جزء است ادراك اين جزء غير ادراك آن جزء است پس ابصر السواد غير ابصر البياض است پس اين ترتيب را دارند و لو غيريت چشم مثل غيريت كرباس نباشد. پس ملتفت باشيد ادرك السواد غير ادرك البياض است نميبيني كسي بياض را ديده باشد و سواد را هيچ نديده باشد خبر ندارد از سواد اگر كسي گرمي فهميده باشد از راه لامسه كه پستترين مشاعر حيوانيه است. حيوان بايد مثل كرم باشد كه همينكه دستش بزني خودش را جمع كند لامسه ادني درجات حيوان است و همين لامسه اگر گرمي را احساس كرده باشد و هيچ سردي پيشش نيايد از او بپرسي كه سردي چهجور چيزي است ميگويد نميدانم تا وقتي كه سردي را لمس كند. سردي را كه لمس كرد آنوقت ميداند سردي چهجور چيزي است پس ادرك البرودة با ادرك الحرارة دوتاست و حال آنكه لامسه يك لمس است جهاتش مختلف است. پس يك لمس در بدن تو افعالش مختلف است يكي بايد خفّت بفهمد يكي بايد ثقل بفهمد يكي نرمي بفهمد يكي زبري، يكي سردي بفهمد يكي گرمي بفهمد اينها همه كار لامسه است تا همچو كارها نكند لامسه اسمش نيست.
همينجورها است در آن حديث و كأنّه وقتي اعرابي سؤال ميكند از حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه و بنا ميكند جوابدادنش تمام حكمت را براي او فرمايش ميكند و كسي كه پيرامون حكمت گشته ميداند كه حكيم چطور كسي است. فرمودند كدام نفس را ميپرسي كه اين سؤال را ميكني؟ و ميدانست حضرت عمداً پرسيد كه فرمايش كند. اعرابي عرض كرد عرّفني نفسي خود من را به من بشناسان. فرمودند اي نفس تريد كدام حقيقت را بشناسانم؟ نفس نباتي را ميگويي او جاذب است او ماسك است او هاضم است او دافع است او مربي است، او بايد اينها را داشته باشد ديگر نباتي باشد كه جذب نداشته باشد او سنگ است نبات نيست، دفع نداشته باشد نميشود نباتش گفت ماسكه نداشته باشد مربيه نداشته باشد نبات نيست اگر نبات است اين پنج چيز را بايد داشته باشد اينها را نداشته باشد نبات نيست. بعد از اين نفس، تو يك چيز ديگر هم داري و آن حيات است كه داري. آن حيات كارش ديدن است شنيدن است بوييدن است لمسكردن است. باز حيوان اين پنج چيز را دارد حيوان علامتش اين است كه ببيند اگر چشم نيست گوش بايد داشته باشد اينها همه ضرور است چشم نداشته باشد محال است ببيند پس چشم بايد داشته باشد حالا در صورتي كه خدا چشم براي او درست نكرده باشد گوش بايد داشته باشد اينها نباشد شامّه يا ذائقه بايد داشته باشد اينها نباشد لامسه بايد داشته باشد بي اينها نميتواند حيوان حيوان باشد.
به همينجور عرض ميكنم كه خدا خلق را همينجورها خلق كرده كه همهشان با آلت كاري بكنند و خودش بيچشم ميبيند خودش بيگوش ميشنود او ديگر اين سوراخ را نميخواهد كه بشنود بدن ندارد كه گوش داشته باشد. ديگر دقت كنيد عقل هم همينطور است حالا ديگر حكما بگويند بله عقل مدرك كليات است و احتياج به بدن ندارد، اينها هذيان است. عقل اگر در عالم خود ميدانست معقولات را و احساس ميكرد آنها را پايينش نميآوردند مبتلاش نميكردند. عقل خداپرست است همانجا كه هست راست است ولي تا نيايد اينجا خداپرست نميشود، تا نيايد اينجا مدرك كليات نميشود با وجودي كه نميشود آورد اينجا حبسش كرد. ملتفت باشيد انشاءاللّه صانع كاري كرده كه يكجوري تعلق گرفته به اين بدن، پس عقل بايد ادراك خود را بكند. نفس بايد خودش باشد آن وقت عادّيات را به او بنمايانند تا آنها را بداند، بدن باشد آن وقت چشمش ببيند گوشش بشنود حواسش آنچه را بايد درك بكند بكند تا زنده باشد. همه اينها بايد چيزي در خارج باشد كه اينها علمشان به آن خارجيها تعلق بگيرد معقولات نباشد، عقل فعل معقولات از خودش سرنميزند و معقولاتي تعقل نميكند. چشم باشد و چيزي نباشد كه ببيند چيزي نديده يكچيزي در خارج باشد و عينكي هم باشد بفهمد آنوقت فهميده. جميع خلق مكرّر آن نمونههايي كه براي نزديككردن ذهن گاهي عرض ميكنم كه آنها دخلي به مطلب ندارد تمام خلق علم صدقشان آن است كه آنچه در خارج هست همان را ببينند و يقين كنند يقينشان تعلق گرفته به جايي. همينطور حواس ظاهرشان همانكه در خارج هست ادراك ميكند هرچه را يكخورده پيش كنند يكخورده پس كنند همان خورده را همانجوري كه كردهاند ادراك ميكند. و تبارك آن خدايي، آن صانعي كه هنوز عقل خلق نكرده چشم خلق ميكند و ميداند كه عقل خلق ميكند و در اكتساباتِ آن چشم ضرور است. هيچ از ملكش را خلق نكرده بود و ميدانست چه خلق ميكند و هر خلقي چه ضرور دارند همينطور آن صانع تا بوده پيش از خلقت خلق ميدانست چه ميآفريند چنانكه الان ميداند همه چيزها را و خيلي چيزها را تا روز قيامت خلق نكرده و تمام آنها را ميداند. اين صانع جزئي فجزئي را حتي بال پشه را پاي پشه را سهل است از آن پاي پشه بندش و پياش و رگش را و جزئيات آن را ميدانست. همان روزي كه نميشود روزش هم گفت و هنوز هيچ خلق نكرده بود بعد از خلقكردن هيچ خدا علم كلّيش زياد نميشود چنانچه علم جزئيش به هيچوجه زياد نميشود علمي كه زيد زيد است غير علمي است كه عمرو عمرو است. زيد را بايد زيد دانست عمرو را بايد عمرو دانست. دنيا را بايد دنيا دانست آخرت را بايد آخرت دانست. پس علم او شئون و شعب دارد مفصل است تمام تفصيلات را ميداند. اما بخصوص بايد تكهتكه باشد؟ نه. و از اين خيال يكپاره گول خوردهاند خيال كردهاند معلومات صور علميهاش در ذات خدا بود و خدا زاييد و بيرون آمدند از ذات خداوند.
ان شاءاللّه باز به طور حكمت فكر كنيد هرچه را به طور حكمت ياد نگرفتي و همان لفظش را ياد گرفتي جايي ديگر لفظي ديگر خواهي شنيد و حيران خواهي شد و برخواهي گشت به جهل اوّل مگر حاقّش را كه به دست آوردي آن وقت تمام عالم غير آنچه فهميدهاي بگويند ميداني كه نفهميدهاند. پس دقت كنيد انشاءاللّه آنچه از خدا صادر است لفظش الحمدللّه مبذول است در ميان اديان همه را خدا ميداند، تمام ملكش را، هم پشه را، هم انسان را، هم غيريتش را، هم نسبتش را، تمام آنچه هست همه را ميداند و همه را او خلق كرده. پس آن فعلي كه صادر از اوست كه به پشه تعلق گرفته يا فعلي كه به فيل تعلق گرفته يا فعلي كه به عالم تعلق گرفته همه صادر از اوست پيش اوست و او داراي همه هست و اين مخلوقات ــ ملتفت باشيد ــ ميفرمايد بكلّ اعتبار بكلّ جهة ممتنع است در آنجا باشند، با وجودي كه خودشان ميفرمايند به طوري كه اقتضا كرد معلومات ذواتشان به طوري كه اقتضاي ذواتشان بود آنجور سؤال كردهاند و خدا هم آنجور دانست. ملتفت باشيد كه توي همين عبارات بسا آدم بلغزد و از اين عبارات بسا كسي صور كاينات را برميگرداند ميبرد آنجا ميگويد زيد آنجا بود زيدالهي عمرو آنجا بود عمروالهي آسمانالهي زمينالهي خرالهي سگالهي همه آنجا بودند و قطار شدند و آمدند بيرون. و ميبينيد كه اين چه مزخرفي است.
ان شاءاللّه يكخورده دقت كنيد ببينيد ميفرمايد بكل اعتبار اينها ممتنع است آنجا باشند بعينه مثل اينكه ممتنع است رنگ از روي كرباس بلند شود بيايد توي چشم من، از روي كرباس بلندش هم بكني بياري در چشم توي باصره نميرود چراكه باصره فعل ابصَرَ از خودش صادر است ابصار از خود اوست و او وقتي نگاه ميكند سياه را سياه ميبيند سفيد را سفيد ميبيند پس اين سياهي و اين سفيدي خواه من ببينم او را خواه نبينم او را سر جاي خودش هست. بودنش سر جاي خودش بسته به اين نيست كه من او را ببينم پس آنچه در خارج هست دخلي به اين مسأله ندارد كه من ميگويم آن را. خير، علي ما هي عليه هم ميدانم لون عَرَض جسم است حقيقتش را هم به دست آوردهام باز لوني كه روي جسم است نيامده توي چشم من نرفته در خيال من در نفس من در عقل من نه به زور نه به التماس و معقول نيست برود.
پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته و معلومات هم كلّي و جزئي و هرچه هست او ميسازد و ميگذارد. خلق چون علمشان مطابق خارج شد صدق است و علم صانع پيش از تمام معلومات بوده و هست. و عرض ميكنم او علمش مطابقه ضرور ندارد به اين معني كه وقتي كه او دانست به مطابقدانستن او آنها سر جاي خود چيده شده. پس او در علم خودش شرطش تطابق نيست به جهتي كه از پيش اينها نيامده لكن وقتي خارج را خارج كرد آنها سر جاي خود گذارده شد، حالا ملتفت باشيد كجا متبوع است و كجا تابع، آن فعلي كه تعلق گرفته به اين خط كجاست؟ روي اين خط تا نوشته نشده، تعلق نگرفته. حالا كه نوشته شد كجاست؟ جاي آن فعل روي همين خط است. و علم سابق باز علم سابق است فعل سابق فعل سابق است فرق نميكند باز علمش جاي ديگر ننشسته كه قدرتش جاي ديگر نشسته باشد ذاتي است كه ميداند جميع مبصرات را و اگر نميدانست بصر و مبصر را نميتوانست بسازد. و ميداند جميع اصوات را اگر نميدانست گوش و صداها را نميتوانست بسازد. پس ديگر داشته باشيد او يك ذات است به كلّش عليم است به كلّش خبير است به كلّش قدير است به كلّش سميع است به كلّش بصير است و هكذا تا آخر و هيچ حاسه ضرور ندارد. راهش هم همين كه تمام حاسهها را اين بايد درست كند و بگذارد تمام محسوسات و مدركات را و معلومات را و معقولات را اين بايد قرار بدهد. اگر پيشترها نداند نميتواند جاري كند بايد هرج و مرج باشد پس اوست كه ميداند به شرطي كه اصطلاح را توي هم نكنيد.
ملتفت باشيد ذاتش ميداند؛ به يكجور غلط است به يكجور صحيح است، آنجوري كه صحيح است اين است كه من خودم اينجا نشستهام ذات من است نشسته است به غير از من كسي اينجا ننشسته، پس خودم هستم كه نشستهام اما ذات من نمينشيند. البته ذات من كه فعل من نيست پس ذات من ننشسته. ملتفت باشيد انشاءاللّه اصطلاح را كه ياد گرفتيد هر چيزي را سر جاي خودش ميگذاريد. آيا ذات فعل است؟ آيا ذات هيچكس فعل او شده؟ مگر شده همچو چيزي كه ذات كسي فعل كسي بشود؟ داخل محالات است كه ذات بيايد فعل خودش بشود، نميشود. ذات مستقل به نفس است، فعل مستقل به غير، مستقل به غير نميشود مستحيل شود به مستقل به نفس. پس عَلِمَ ذات نيست، ذات او نيست، ذات و عَلِمَ كوسه ريشپهن است، ذات و فعل كوسه ريشپهن است. پس يكدفعه ميگويي او خودش كرده غير او نكرده، راست است او ذاتش هم خالق است راست است ذاتش هم رازق است تمام اسماء حسنايي كه هست همه را او داراست و به ذاتش هم دارا است و هيچكس ديگر غير از او دارا نيست همه صادر از اوست راجع به اوست، ذاتش هم نيست. به اين معني كه ذاتش فعل نيست ذات هيچكس فعل او نيست ذات شما هم فعل شما نيست فعل شما بايد صادر شود از شما.
حالا ملتفت باشيد ميفرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اين اصطلاح دويم است يكجايي حضرت امير ميفرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه هم اين را فرمودهاند لكن فكر كنيد اگر علم نداشت آيا خدا بود؟ اگر جاهل بود خدا بود؟ اگر قدرت نداشت خدا بود؟ نه. خدايي كه جاهل باشد عاجز باشد خدا نيست اينها همه اركان توحيدند نميشود كه نباشند متعدد هم نيستند راست است زائد بر ذات هم نيستند راست است فعل خودت هم به تو نچسبيده قائم خودش قائم است به قاعد نچسبيده قاعد خودش قاعد است به قائم نچسبيده هيچكدام هم به ذات تو نچسبيده همه صادر به نفس است، تو خودت هم همينطوري نسبت به صفات خودت. پس صفات هم زائد بر ذات نيستند. بله، صفات چيزي را كه ضرور دارند اين است كه مادّه ميخواهند صورت ميخواهند لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة دو تا با هم شهادت ميدهند كه تركيب شدهاند ديگر كسي هست كه اين مادّه و اين صورت هردو فعل اوست باشد، هر دو اسم ذات باشند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس ششم ــ يكشنبه 3 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
اصل علم را انشاءاللّه درست درش تعمق كنيد كه خيال گولتان نزند. انسان وقتي كه ميبيند چيزي را غير چيزي همچو خيال ميكند كه اين مخصّص شده و ممتازند از يكديگر و متكثرند و اين خيال است همچو گول ميزند. و ملتفت باشيد پس اصل علم را دقت كنيد انشاءاللّه اصل علم قابل از براي تخصص هيچ نيست پس ببينيد چيزي را كه شما ميدانيد دانستن شما مزاحم آن چيز نيست يكجايي درست پا بيفشريد و درست دقت كنيد كه شيء معلوم، علم به آن چيز تعلق گرفته و هيچ مزاحمت با آن شيء معلوم ندارد و آن شيء به همان حال اوّلي خود باقي است چه علم به او تعلق بگيرد يا نگيرد و لو اينكه اسم معلومبودن آن وقتي است كه شما علم به آن پيدا ميكنيد و لو اگر شما علم به آن پيدا نكنيد اسمش مجهول باشد و اين دو تا هم دخلي به آن ندارد. پس شيء مادّهاي دارد صورتي دارد جايي دارد وقتي دارد جميع آنچه را كه محتاج است هر شيء هر جا خيالش كني همه را دارا است خواه معلوم باشد آن چيز خواه مجهول. مجهول خودتان باشد بس است مطلب به دست ميآيد معلوم خودتان باشد بس است مطلب به دست ميآيد. علم اصلش در عالم ديگر نشسته و معلوم كائناً ماكان در عالمي ديگر و اين دو عالم با هم هيچ مزاحمت ندارند علم ميآيد در اقطار شيء فرو ميرود و ميداند وزنش چقدر است از چه ماده است كجاش گذاشتهاند مادهاش جداست صورتش جداست در صور فرو ميرود توي سنگ فرو ميرود توي ماده فرو ميرود توي صورت فرو ميرود توي نسبتِ ميان رنگ و كرباس فرو ميرود، توي اقترانشان و نسبتشان و تمام چيزها اين علم فرو ميرود. پس علم نافذ است در معلومات و وقتي نافذ ميشود در معلوم، هيچ مزاحم معلوم نميشود و تغيير هم نميدهد آن را. و همچنين كسي جاهل به آن باشد و آن مجهول كسي باشد هيچ كم ندارد. ديگر دقت كنيد شايد وقتي معلوم شد برش دارند ببرندش، مجهول باشد بگذارند. اين دخلي به خود معلوم ندارد اين است كه در اين رساله اصرار ميكنم اشياء را ميخواهم من حيث المعلومية بيان كنم.
پس ببينيد معلوم كائناً ماكان بالغاً مابلغ دخلي به علم ندارد علم تو در اين نافذ شده تو اين را دانستهاي تمام جاها حالتش اين است علم صادر از عالم است و معلوم از آن عالَم نبايد آمده باشد جايي ديگر منزلش است و اين علم نفوذ كرده در چيزي كه ميخواهد عالم بداند و نفوذش از نفوذ مادّه در صورت بيشتر است از نفوذ صورت به ماده بيشتر است به جهتي كه همه اينها را ميداند و ميفهمد نفوذ هم ميكند لكن لا كدخول شيء في شيء، لا كدخول روح في بدن. او بدن را ميفهمد روح را ميفهمد ديگر به غيب و شهاده تعلق ميگيرد غيب را ميداند شهاده را ميداند دخلي به اثر و مؤثر اصلش ندارد اين را از ذهن بيرون كنيد. خلق، مقيدات باشند و علم خدا مطلق آنها باشد، اينها وحدتوجود است و حكمتي نيست پيرامونش نگشتهاند سنّيها اينها را خوب راه ميبرند و كفّار پيرامونش نگشتهاند. علم اوسع اشياء است علم خودتان هم اوسع افعال شماست علم خدا هم وسع كل شيء علماً لكن وسعت جسماني نيست توي جسم فرو ميرود جاي جسم را تنگ نميكند توي عقل هم فرو ميرود آنچه هست ميداند و جاي هيچيك را تنگ نميكند و اگر اين علم علم صانع شد سابق بر اشياء هم هست.
و اين در ذهنتان باشد. ميخواهم عرض كنم صانع علمش متعلق نميخواهد و اين حرفي است كه به گوش هيچكس نميرود مگر كسي كه فهميده باشد علم خدا هيچ معلوم ضرور ندارد بعد از آنكه تعلق گرفت به معلومات حالت او تغيير پيدا نميكند به هيچ وجه من الوجوه و همان علم اوّلي است كه بوده نه آنكه مدّتي تعلق نگرفته بود و حالا تعلق گرفت به متعلق. حالا هم كه تعلق گرفت هيچ محتاج نيست. و علم خلق اينجور نيست علم خلق همينكه متعلق ندارد جهل است كذب است از همين راه ملتفت باشيد كه چرا علم خلق انطباعي است بايد از بيرون اكتساب بشود و علم صانع انطباعي نيست به جهتي كه او از روي علم بايد بسازد. پس خوب دقت كنيد ميخواهم عرض كنم علم اصلش ممتنع است متخصّص بشود و لو يكپاره جاها را بايد گفت كه كسي خيال نكند كه علم خدا علم اجمالي است. پس علم يك جوهري است كه متخصّص نيست نمونهاش پيش خودتان هم هست ببينيد وقتي شما چيزي را دانستيد در اعماق آن چيز علم شما فرو رفته اما نه مثل فرو رفتن چيزي در چيزي، مجردي است در مادياي فرو رفته آن علم علمي است كه در مجرد هم فرو رفته ببينيد تميز ميدهيد به علم خود چيزي را و ميفهميد. ديگر هر جورش را فهميديد خوب است ديگر اگر ندانسته بود مجهول بود آنقدرش را كه دانسته رفته آنجا اما رفتنش رفتن جسماني نيست همچنين از عالم غيب به عالم شهود نيامده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه روح، جوهري است مثل اينكه جسم، جوهري است عرض ميكنم اينها را مردم اصلش پيرامونش نگشتهاند و خبر از اينها ندارند جوهري داخل جوهري ممكن است بشود لكن علم را نميشود كه داخل چيزي كرد و محال است و اگر تعبير آوردهاند كه علم داخل معلوم ميشود هي بايد تدارك كرد آن مثل رنگ نيست مثل كرباس نيست مثل بدن نيست مثل روح نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه تعالي اگر چنين است پس دخولش لا كدخول شيء في شيء است. يعني چه؟ دقت كنيد هر چيزي را كه صانع ميسازد بدانيد جوهري را ميگيرد بعينه مثل سركه و جوهر ديگري را ميگيرد بعينه مثل شيره و اينها را داخل هم ميكند و تركيب ميكند آن وقت مركب ميكند و خلق را همهجا همينجورها ساخته جوهري گرفتهاند غيبي اسمش را حيات گذاردهاند جوهري گرفتهاند شهادي اسمش را بدن گذاردهاند آن جوهر را با اين جوهر داخل هم كردهاند اين بدن را ساختهاند گذاردهاند. روح توش است روح وقتي جدا ميشود هيچ از بدن برنميدارد برود وقتي تركيب شده است هيچ زياد نميكند بر بدن لكن وقتي تركيب شده ميبيند ميشنود بو ميفهمد طعم ميفهمد گرمي و سردي ميفهمد و تركيب ميشود جوهري و ممكن است تركيب شود چنانكه تركيب شده. اينها فراموشتان نشود كه سر كلاف است دست ميدهم. جوهري كه داخل جوهري شد شيره شيرين بالفعل سركه ترش بالفعل اينها كه داخل هم شد چيز بين بيني پيدا ميشود كه نه ترش است به آن ترشي و نه شيرين است به آن شيريني. حالا به اين نسق بخواهند روح غيبي را با بدن شهادي تركيب كنند و جوهري بشود كه كأنّه ديده نشود اينجا ديگر نبايد اين حرف را زد. روح هميشه در غيب نشسته حالا هم كه در بدن است رنگ ندارد شكل ندارد لكن اكتساب ميكند وقتي مينشيند و مخلوط و ممزوج ميشود حالت بين بينش اين است كه جميع افعالش را از دست اين بدن جاري ميكند. نميبيني روح خودش نميديد اگر نيامده بود در اين بدن محال بود ببيند مثل اينكه خود بدن هم محال است ببيند حالا كه تركيب شده پس بدن هم دخيل بوده پس دو جوهري كه داخل هم ميشوند ولد حاصل ميشود.
حالا خوب دقت كنيد انشاءاللّه پس از اين گرده كه عرض كردم ولش نكنيد كه سر كلاف است. و سر كلاف است يعني قاعده كلّي است و همهجا جاري است. پس بنابراين يكخورده فكر كنيد. فعل صادر از فاعلي را مخلوط و ممزوج با چيزي نميتوان كرد و اين را كم ملتفت ميشوند و كم را آنقدر بايد بگويم تا برسد به طايفهاي كه اهل حقّند و ميان آنها آنقدر بايد بگويم كم را تا برسد به آن عالمي كه ميانشان است. پس هر فعلي مركب با غير نميتواند بشود. مثَل تقريب عرض كنم چراغي را اگر بگذاري در اطاق ميبيني تمام اطاق روشن شد چراغ ديگر را روشن كني بياوري باز تمام اطاق روشن ميشود و بسا به حسب ظاهر بگويي دو نور روي هم افتاده از اين جهت اطاق روشنتر شده و ظاهراً چنين به نظر ميآيد كه انوار اين چراغها روي هم افتاده از اين جهت هم اطاق روشنتر شده پس از تركيب انوار عديده اين نور خيلي روشن شده و اين حرفها متداول است و مسلّم ميدارند و محل تأملشان هم نيست و از بس پيرامونش نگشتهاند واللّه محل تأملشان نيست و شبههاش را نكردهاند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه تعالي عرض كردم فعلي تركيب با فعلي ديگر محال است بشود چراغي كه آمده فعل او همراه اوست نميبيني اين چراغ را اگر بجنباني تمام انوارش ميجنبد اگر تركيب شده بود نميجنبيد چرا كه ساكني را با متحركي داخل هم كني البته از حركت متحرك ميكاهد متحرك ميخواهد حركت كند ساكن نميگذارد حركت كند ساكن ميخواهد ساكن باشد متحرك نميگذارد ساكن باشد پس چيز بين بيني پيدا ميشود به طور بطؤ ميجنبد حالا اگر انوار چراغها داخل هم شده بودند ميبايست وقتي چراغ را بجنباني نورش كه حركت بكند آنها نگذارند كه حركت بكند و نور اين چراغ نگذارد آنها ساكن باشند پس ببينيد انوار هر چراغي به او برپاست هيچ مخلوط به انوار ديگر محال است بشود از آن جهت آن چراغ را ببري تمام انوارش ميرود اگر داخل هم شده بودند باز اينها جنبشي ميكردند. و همچنين فكر كنيد فعل من همراه من است فعل من كاري به شما ندارد كه شما را بجنباند من ميبينم چيزي را هيچ اين ديدن من نميشود به شما تعلق بگيرد محال است تعلق بگيرد ديدن شما بشود به ديدن من تعلق بگيرد اين محال است و محال است به من تعلق بگيرد اين را به لفظهاي ديگر عرض كردهام. و عرض كردم يكي از فروع اين مطلب مسأله جبر و تفويض است فعل نميشود مخلوط شود با فعل ديگري. ديدن من مال خود من است ديدن شما مال خود شما است نميشود هيچ مخلوط بشود ديدن شما با ديدن من. هيچ ديدن شما مزاحم ديدن من نيست پس فعل من محال است به شما بچسبد فعل شما محال است به من بچسبد. همينجور فعل عرض ميكنم شما علم اسمش را بگذاريد من آنچه را ميدانم نه به زور ميتوانم دانش خودم را به شما بدهم نه شما به التماس ميتوانيد دانش مرا از من بگيريد نه به جبر نه به تفويض. و اين حتم است و حكم است كه دانش شما مال خود شما باشد نه من از دانش شما خبر دارم نه شما از دانش من. و لو يكپاره قواعد حالا خدا قرار داده كه خلق از يكديگر خبردار شوند يكي حرفي بزند يكي بشنود. وقتي معلّم تعليم ميكند متعلم ياد بگيرد نيست اينطور كه علم خودش را بدهد علم خودش را اگر داده بود ديگر خودش علم نداشت وقتي منعم نان خودش را ميدهد خودش بينان ميماند بعضي چيزها گول ميزند وقتي من نان خودم را بدهم به شما باز خودم نان داشته باشم بدانيد چنين نيست لكن اين نان فعل من نبود.
دقت كنيد انشاءاللّه خوب ملتفت باشيد. فعل را ممكن نيست گرفتن از فاعل و دادن به غير آن فاعلي كه از آن صادر شده است. و اين يك كلمهاي است كه در آن درماندهاند هيچ به فكرش نيفتادهاند كه به دستش بياورند و پيرامونش عبور نكردهاند كه بفهمند. و واللّه علمي است مخصوص خدا و پير و پيغمبر و كساني كه تابع اين جماعت هستند و همه مردم محروم ماندهاند. پس ببينيد فعل هر فاعلي مستغني است به آن فاعل اولاً اين فعل صادر از فاعل خودش مادّه ميخواهد صورت ميخواهد شدّت ميخواهد ضعف ميخواهد هرچه ميخواهد فاعل بايد به او بدهد. بعد فعل اين فاعل را نه به التماس ميتوان به كسي داد، نه به زور ميتوان از كسي گرفت. پس نه جبري در ملك است نه تفويضي. پس ملتفت باشيد كه ديدن شما مال شما است هيچكس هيچ جنّي هيچ انسي هيچ ملكي هيچكس از چشم شما نميتواند ببيند مگر خودتان. باز اين لفظ را عرض كردم ديگر بسا جنّي آمد تعلق گرفت چيزي را ديد اينها مشتبه نشود. علم هي شئون و شعب دارد كسي كه حاقّش به دستش نيامده چيزي پيش پاش خواهد آمد. شما چيزي به دست بياريد كه جميع ماسوي نتوانند جلوش را بگيرند. باز ممكن است توي همين چشم من جن بيايد نگاه كند اما باز عرض ميكنم از چشم من هيچ جنّي نميتواند نگاه كند هيچ جنّي هيچ ملكي نميتواند ببيند به جهتي كه آنجاهايي كه ترائي ميكند مردم گول خوردهاند نفهميدهاند. اين چشم ظاهري بعينه مثل عينكي است خارجي، اين چشم از من صادر نشده فعل من نيست اين را صانع ساخته و هنوز روح من تعلق نگرفته بود. پس اين چشم ظاهري عينكي است پشت اين ميشود كسي نگاه كند ملكي جنّي ارواح غيبيه غير از روح خودم همه ميشود نگاه كنند لكن از چشم من نگاه نكردهاند يعني از فعل صادر از من كه من خبر از آن دارم ديگر هيچكس خبر ندارد مگر من بگويم.
پس فعل صادر از هر فاعلي بدء آن فعل مال آن فاعل است عودش بسوي آن فاعل است مادهاش از آن فاعل است صورتش از آن فاعل است كيفيتش شدّتش ضعفش تمامش از فاعل است بخواهي اين فعل را از اين فاعل بگيري بچسباني به جاي ديگر تا گرفتي معدوم ميشود معدوم را نميشود به جايي بچسباني نيست چيزي كه بچسباني اين است كه فعل هيچكس از دست هيچكس نميشود جاري بشود اينها اُمنيّهها است براي جهّال و اگر دقت كنيد خواهيد يافت كه نخواهند مفت به من بدهند تا نكني نداري ليس للانسان الاّ ما سعي واللّه اين اعلي درجات حكمت است فرمايش كردهاند و ميدانيد اعلي درجات كلام است چرا كه انما انزل بعلم اللّه ديگر قرآن دليل عقلي نيست اينها را بگذاريد براي آن حكمايي كه در واقع سفها بودهاند. تا از زبان ملاّصدرا بيرون آمد دليل عقلي ميشود و كلام تا از زبان خدا بيرون آمد دليل نقلي ميشود. اين دَيدَن شما نباشد. خداست چيزها را ساخته و گذارده اين خودش خوب خبر دارد به چه كيفيت ساخته و گذارده او كه خبر ميدهد چه كردهام عين حكمت است پس فرموده ليس للانسان الاّ ما سعي الاّ ما فعل هرچه فعل خودش است مال خودش است يك انبار گندم باشد گيرم گفتند مال تو است دزد ميآيد ميبرد، ميميري و ميماند يك دانهاش را نميخوري بسا دشمن ميآيد ميبرد و هيچ چيزش براي تو نميماند لكن فعل صادر از شما را غيري واللّه نه به زور و نه به التماس از دست شما نميتواند بگيرد اين است جان اينكه نه جبر است در ملك خدا نه تفويض. خدا جبر نميكند خلق هم نميتوانند جبر بكنند و اين غير از ظلم است ظلم ممكن است. جبر معنيش اين است كه فعل كسي را ببري فعل خودت بكني يا خدا فعل خودش را بياورد جبراً بدهد به بنده. جبريها همچو خيال كردهاند كه هرچه خودش خواسته كرده نهايت از دست و آستين عباد خودش فعل خودش را از ايشان بيرون آورده اظلم ظالمين ميدانند خدا را. عجب ظالم بيمروت و بيرحمي است كه هرچه خواسته كرده اما از دست اينها كرده و اينها هم مظلوم شدهاند پس محال است فعل خدا از دست عباد جاري شود سر كلافش دو كلمه است همه همين است كه هر فاعلي فعل خودش را خودش بايد احداث كند و خودش جاري كند و هرچه را خودش جاري نكرده تو به دروغ اسمش را فعل او بگذاري فعل آن فاعل نيست فعل فاعل حتم است از خودش جاري شود وقتي جاري شد محال است از او بكنند جايي ديگر بچسبانند. هر فعلي كه از فاعلش كنده شد معدوم ميشود باز براي تقريب ذهنها عرض ميكنم و تقريب هم عرض ميكنم به جهت اينكه اصل مطلب خيلي روشنتر است از مثالها لكن حالا شايد براي انساني كه داخل مطلب نيست خيال كند شايد بشود. اگر كماني كج باشد كجي اين را بكني به چوب ديگر بچسباني اين داخل محالات است به جهت اينكه خمي را كه از اين كمان گرفتي معدوم ميشود چيزي نميماند كه به جايي بچسبد دوباره هم ميخواهي آن را كمان كني خودش را بگير و كمان كن اين را ميخواهي عصا كني خودش را بگير و راست كن استقامت عصا را بخواهي از او بگيري به كمان بچسباني داخل محالات است تا خمش كردي استقامت فاني ميشود فاني شده را نميتوان آورد به جايي چسباند و اين تقريب ذهن ميكند و بدانيد اصل مطلب واللّه از اين روشنتر است.
پس فعل صادر از فاعل به فاعل برپاست و به او موجود است من اگر نباشم قيام من محال است موجود باشد دقت كنيد كه خيلي واضح ميشود قيام من يعني خدا من را ساخته باشد و قادرم كرده باشد و من بايستم آن وقت كه ايستادم ايستادن من موجود شده حالا طفلي كه به دنيا نيامده قيام او هم البته نيامده حالا قيامي كه قائمش نيست اصلش نميشود موجود باشد حالا هم كه فلان طفل موجود است و ميتواند بايستد و ايستاد اين ايستادنش را بخواهي بگيري به ديگري بچسباني مثل قيامي است كه زيد توش نيست همينطور ديدن زيد رفتن زيد علم زيد اينها همه فرع زيد است.
پس خوب دقت كنيد كه انشاءاللّه اين مطلب بنشيند در ذهنتان و اين قاعده از قواعد حكميه است كه در تمام ملك خدا جاري است تا پيش خود خدا پس فعل هر كسي قائم است به آنكس و آنكس اين را اختراع كرده و اينجا گذارده و اين فعل را نميشود به غير چسباند به ظلم نميتوان كند و به غير داد به زور هم نميشود برد آنجاها كه ظلم جايز است فعل كسي ديگر نيست فلان انبار را ظالم بار ميكند ميبرد انبار فعل آن كسي نيست كه ميگويد گندمها مال من است. لكن ديدن مرا هيچكس نميتواند بدزدد و قيام مرا هيچكس نميتواند بدزدد و خودم هم بخواهم ببخشم به كسي نميتوانم ببخشم و ممكن نيست و محال است ديگر اينها را كه دانستيد انشاءاللّه اين مثالها يكپارهاش عين مطلب است يكپارهاش تقريب ذهن ميكند اينيكه زيد فعلش را خودش بايد جاري كند اگر زيد نباشد فعلش نيست البته اين عين مطلب است مثال تقريبي نيست شما انشاءاللّه همينطور بيابيد كه فعل زيد را از زيد نميتوان كند محال است كنده شود فعل زيد واجب است از دست خودش جاري شود حتم است از دست خودش جاري شود. حالا به اين قاعده آيا ميشود فعل خدا از خودش كنده شود بچسبد به حضرت امير؟ نميشود بچسبد محال و ممتنع است بچسبد. هر فاعلي اين است حكمش كه فعل صادر از او صادر از اوست و محال است از غير او صادر شود. يكي از نتيجههاش همين كلمه ميشود كه فعل خدا محال است از خلق صادر شود فعل خلق هم محال است از خدا صادر شود البته آنچه در عالم امكان جايز است در خدا ممتنع است آنچه در خدا واجب است در خلق ممتنع است معلوم است خدا ممتنع است خلق باشد و محتاج.
پس به همين نسق كه فكر ميكنيم حالا بياييم سر مطلب. پس فعل كسي هيچ نميشود مخلوط و ممزوج با فعل كسي ديگر بشود مگر اينكه خود فاعل را مخلوط كني با فاعل ديگر آن وقت فعلها به صاحبش چسبيده. فاعل حموضت سركه است و داراي حموضت است فاعل حلاوت انگبين است اين دو جوهر را كه داخل هم كردند فاعلها كه مخلوط شدند فعلهاشان همراهشان است لكن سركه جدا گذارده شده ترشي سركه را بگيريم بچسبانيم به شيره داخل محالات است شيريني شيره را بگيريم بچسبانيم به سركه داخل محالات است پس ممكن نيست نه فعلي را با فعلي ميشود ممزوج كرد و نه با فاعل فعلي ديگر و همينكه ممزوج نشد يكي از نتايج آن حرف همان مطلبي است كه عرض ميكردم كه علم شما صادر از شما است اين فرو ميرود در معلوم شما ميداند آن سياه است آن سفيد است آن شيرين است پس علم شما ممزوج ميشود با معلوم شما اما نه مثل آبي به آبي نه مثل مزج شيره به سركه لكن معنيش اين است كه وقتي كه داخل شد در معلوم آن را معلوم خود كرده لكن حقيقت آن شيء به حالت خود باقي است اگر سنگين بود حالا هم سنگين است اگر سبك بود حالا هم سبك است هرچه بود حالا هم هست. پس آن شيء خارجي خواه شما علم به آن داشته باشيد يا مجهول شما باشد سر جاي خودش است نهايت وقتي شما ميدانيد آن را آنوقت معلوم شما اسمش است. پس معلوميت و مجهوليت آن شيء خارجي غير از شيء خارجي است و اگر اينها را داشته باشيد خيلي جاها حتي در فقه به كارتان ميآيد حاقّ مطلب به دستتان ميآيد. سخني ميگويي تمام مزخرفات جاروب ميشود.
پس آن شيء حقيقتش معلوم اسمش نيست مجهول اسمش نيست. اما معلومِ عالم است و مجهولِ جاهل است. هم معلوم است هم مجهول. پس شيء واحد در حال واحد نسبت به شخصي معلوم است، نسبت به شخصي مجهول. ببينيد در فقهتان هم همينجور است زني است اين زن نسبت به شخصي حلال است نسبت به شخصي حرام. نسبت به شوهرش حلال است نسبت به پدرش حرام. پس آن معلوميت اشياء يك حالت ديگر است غير از حقيقتشان و لو حقيقتشان را هم بداني باز آن حقيقتشان معلوم شماست آن حاقّ خودش چيزي است كه نه آن است و نه اين است. يك وقتي شوخي كرده بود كسي پرسيده بود حلوا اصلش چه بوده؟ يك كسي گفته بود الفش الف مقصوره است واو متحرك ماقبل مفتوح را قلب به الف كردند حلوا شد. يك كسي شوخي كرد و گفت. حلوا اصلش شيره و روغن است برميدارند درست ميكنند حلوا ميشود و واقعاً اينها كه عرض ميكنم شوخي نيست كه نصفش جدّي باشد بلكه تمامش جدّي است واقعاً علم به حلوا كه حلوا نيست حلوا آن روغن است و شيره كه داخل هم شده و حلوا شده من علم به حلوا دارم علم من حلوا نيست حلوا را كه من ميدانم علم من شيرين نشده پس علم من به حلوا شيرين نيست علم من به سركه ترش نيست. همينجوري كه بوش علم من نيست رنگش هم علم من نيست. رنگ علم من آيا رنگ سركه است يا رنگ شيره؟ رنگ آنها چه دخلي به علم من دارد. و رنگ سركه را من ميدانم بوش را هم ميدانم وزنش را هم ميدانم اينها چه دخلي به علم من دارد؟ مگر علم من وزن دارد؟ بله ميدانم وزن را. پس ببينيد كه تحقيقات تماماً وارد ميآيد بر جواهر.
دقت كنيد انشاءاللّه حرفي اگر جايي نوشتيد يا زديد پيش خودتان اقلاً معني داشته باشد. علم تخصيصپذير نيست. واللّه علم صورت ندارد به جهتي كه علم صورت ميفهمد ماده ميفهمد غيبفهم است شهودفهم است. بياغراق هم به قول مطلق اوسع اشياء است. علم خلق هم اوسع اشياء است. علم خدا وَسِعَ آنچه را خلق كرده پس علم اوسع اشياء است لكن وسعتش وسعت جسمي نيست وسعت عقلي نيست پس چطور است؟ اوسع اشياء است. ديگر لفظي غير از اين ندارد. هي بايد گفت و تدارك كرد و نفي كرد و اثبات كرد پس علم به سياهي سياه نيست علم به طول طويل نيست و هكذا علم به وزن وزين نيست. اما گفته ميشود در اين شيء فرو رفت و دانست وزن او را و ميگويي در اعماق چيزي فرو رفت علم فرو رفت اگر فرو نرفته بود چه ميدانست؟ اما هيچ مثل فرو رفتن رنگ در كرباس نيست مثل فرو رفتن روح در بدن نيست فعل كسي را نميشود مخلوط با فعل كسي ديگر كرد مخلوط كه نشد فعل به صرافت خود باقي خواهد بود چنين كه شد اصلش علم متكثر نيست نميشود متكثر بشود با وجودي كه علم به سياهي غير از علم به سفيدي است. چراكه اگر سياه را نديده باشي نميداني وقتي ديدي ميگويي حالا فهميدم غير اوست و معذلك تكه تكه نيست منقطع نيست حصه حصه نيست. علم چيزي است كه حصص را ميفهمد تركيب را ميفهمد خودش متحصّص نميشود. نميبيني با همان مشعري كه سفيدي ميفهمي با همان مشعر سياهي ميفهمي باز اين تقريب ذهن است نفس از چشم ميفهمد چيزي را و از گوش هم ميفهمد از ذائقه هم ميفهمد از لامسه هم ميفهمد چيزي را. فهم او در گوش شكلش جور ديگر نيست كه در چشم جور ديگر باشد ملتفت باشيد انشاءاللّه پس نفسي خدا خلق كرده كه فهمش متشكّل به اشكال مختلفه نيست و بگو هست، اگر ميگويي هست مثل مردم مگو هست. پس يك نفس است و از الوان ميفهمد چيزي را و از اصوات ميفهمد چيزي را از لامسه ميفهمد چيزي را و آن فهم نفس متحصّص نيست همان جاييش كه ميبيند نفس، همان جاش هم ميشنود. چرا كه او بكلّها سميع است و اينها را هم تعبير آوردهاند. پس نفس بكلّها سميع است بكلّها بصير است بكلّها شامّ است بكلّها ذائق است بكلّها لامس است اگر كلّش است تكه تكه نيست دقت كنيد. پس وقتي اينجا فهميدي انشاءاللّه آن وقت باز خيلي از مطالب هست كه حالا دربند بيانش نيستم از همين پستا ميرود تا پيش صانع بدون تفاوت فرقش هم همينقدر است و بس كه نفس شما بدون چشم نميتوانست ببيند اما حالا كه ديد ديگر محتاج به چشم نيست اگر بيندازد چشم را حالا ديگر نوع لون را ميداند حالا كه با گوش شنيد چيزي را حالا ديگر اگر كر هم بشود نوع صوت را ميداند لكن خدا احتياج ندارد كه با چشم ببيند. ملتفت باشيد فكر هم بكنيد هيچ چشمي هنوز خلق نكرده براي صاحب چشمي ميداند چطور بايد خلق كرد تبارك آن خدايي كه هنوز گوش براي شنونده خلق نكرده ميداند چطور خلقش بايد بكند و چطور ربطش بايد داد به نفس.
پس همينطور خيلي نزديك ميشويد به مطلب كه خدا سمعش غير از بصرش نيست اين دو غير از علمش نيست اين سه غير از قدرت او نيست اينها همهاش غير از حكمتش نيست. و شما ميدانيد كه علمتان در سينهتان است فعل جارحهتان در دستتان است خدا همچو نيست. پس خدا سميع است كسي حرف زد ميداند چه گفت. فرق ما و آن همين است كه ما بيگوش نميتوانيم بشنويم و او بيگوش ميشنود و آن صانع چنان صانعي است كه اسباب را بسا موجود ميكند و انشاءاللّه بيابيد اينها را خيليهاش به كارتان ميآيد بسا اسباب موجود شد مقتضي موجود باشد مانع مفقود باشد معذلك اگر او اذن ندهد نميشود ادراك كرد. گوش هيچ نقصي ندارد در شنيدن صدا صوت هم در خارج نقصي ندارد معذلك او اگر بخواهد من نشنوم نميشنوم او اذن بدهد من بشنوم ميشنوم نخواهد، نميتوانم بشنوم. مانع مفقود مقتضي كه شامّه است موجود، تا او نخواهد من بو نميفهمم. مراتب فعل از مشيت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و كتاب، يكيش اذن است نه هر چيزي كه مقتضيش موجود شد و مانع مفقود آن امر لامحاله خواهد شد مگر اذن باشد. ميخواهم عرض كنم سوزانيدن آتش موجود باشد لباسي هم باشد خشك، مانع مفقود، او اگر اذن داد ميسوزاند. واللّه اگر او نخواهد نميسوزاند. اين است كه تمام افعال عباد بسته به مشيت او است و به اذن او بخصوص بايد اينها تأثير كنند پس او تا اذن ندهد چيزي از جاي خود منتقل نميشود نميتواند بشود.
باري، سخن رفت و پريد. باز ملتفت علم باشيد علم ميآيد فرو ميرود در اشياء و فرو رفته. اگر فرو نرفته بود پس چه ميداند؟ حالا كه فرو رفت مثل رنگ فرو ميرود؟ نه. مثل جوهر و عرض؟ نه. مثل غيب و شهاده؟ نه. جوري است كه مزاحمت با مجرّدات ندارد چنانچه مزاحمت با مادّيات ندارد. اين است كه اوسع اشياء است و اين هم تعبيري است. پس علم نافذ ميشود در اشياء و متكيّف نميشود به كيفيت اشياء. باز برميگردم و ميگويم خوب، اگر متكيف نميشود پس چطور ميدانم؟ پس متناقض ميشود. كلام ظاهرش متناقض به نظر ميآيد و باطنش را فكر كنيد با همهجا درست ميآيد. بعينه مثل آن آخوندي كه مخرج «ر» نداشت. «ر» را ميگفت «ل» مخرج «ر» نداشت و «ر» را ميگفت «ل». شاگردي داشت به شاگردش ميگفت من ميگويم لِ تو مگو لِ تو بگو لِ. شاگردش ميگفت چه بگويم؟ ميگفت بگو لِ. شاگرد متحير شد كه چه بگويد.
شما ديگر انشاءاللّه اينقدرها ملتفت هستيد. حالا لفظ ندارد چه كنم؟ لفظ كه ندارد هي بايد اثباتش كرد هي بايد نفيش كرد آنچه مناسب نيست بايد نفي كرد آنچه مناسب است بايد اثبات كرد. بايد در مابين نفي و اثبات منزلهاي به دست آورد. صغري و كبري ميچيني از اين ميانه نتيجهاي به دست ميآيد. پس علم نافذ است در اشياء ولكن لا كدخول شيء في شيء خارج است از اشياء لا كخروج شيء عن شيء. پس من در علوم خودم نافذم كه ميدانم آن را. هر عالمي در علوم خودش نافد شده متعمّق شده، فرو رفته كه آن را يافته. اما فرو رفتنش لا كدخول شيء في شيء است حالا كه داخل نيست پس خارج است لكن لا كخروج شخص عن مكان. مثل خروج روح از بدن نيست. پس علم داخل در اشياء ميشود خارج از اشياء هم ميشود، داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء و همينطور است علم خدا در معلومات. داخل در معلومات است و چطور داخل در معلومات نباشد و حال آنكه تمام معلومات را خودش چيده و گذارده و خودش اول علم داشت و چيد و اگر نچيده بود نبود و از روي علم گذاشت و قدرت را از روي علم جاري كرد. پس علم صانع متبوع است. ديگر در اين بينها به شرطي كه همين لفظها را فراموش نكنيد. علم متبوع است اما علت اشياء نيست كه كسي بگويد چون خدا دانسته لابد ميكند. علت اشياء صنع اوست. من كه ميدانم خط چهجور است، جلدي خط نميشوم. علت خط، دانستن من نيست. علت خط، آن سر قلم است و مركب است و آنجور چيزها. آن دخلي به علم من ندارد. قدرت مطلقه هم همينطور است قدرتي متعلق به اشياء شده. به همين پستا است كه ميگويم ذات خدا علت اشياء نيست. پس خدا بود و علم او بود و قدرت او بود و هيچ معلومي نبود و هيچ مخلوقي نبود. و نمونهاش اينكه ميبيني مايأتيها را هنوز نساخته بعد از اين ميسازد و ميگذارد سر جاش و ميداند چه ميكند. وقتي ميسازد آن قدرتش هم همراهش هست.
پس به همين نسق ببريدش شما تا اول مخلوقات، اول مخلوقات هم خلق نشده بود و او دانا بود و قادر بود هرگز نبود كه او دانا نباشد هرگز نبود كه قادر نباشد هرگز نبود كه سميع نباشد هرگز نبود كه بصير نباشد، لكن سمع او موقوف به اين نيست كه صوتي باشد كه سمع او به آن تعلق بگيرد، بصر او متعلق نميخواهد موقوف نيست به اينكه الوان باشد. ميداند رنگ چه چيزي است و هنوز خلق نكرده. نمونهاش اينكه هر صاحبكسبي بعد الاكتساب ــ كه اين از شرط مخلوقبودن مخلوق است ــ هركس بعد الاكتساب ديگر صنعت خودش را ميداند با چه بايد صنعت كرد. نجّار ميداند ارّه ميخواهد تيشه و متّه و رنده ميخواهد و بايد به كجاها به كار ببرد و چطور به كار ببرد علمش هم هيچ نقص ندارد و معلومش هم هنوز نيست. پس ممكن است علم باشد علم به جزئيات صنعت هم دارد هر صانعي هر صاحب كسبي و هيچ فروگذار نكرده و هنوز دست هم نگرفته و علم هيچ كمي ندارد. پس خدا بود و عالم بود و هيچ نقص نداشت و الان هم هست و عالم است و هيچ نقص براش نيست و هيچ علمش زياد نشده بعد از اين هم خواهد بود و هيچ علمش زياد نخواهد شد. همينجور كه پيشتر قادر بود بينهايت الان هم قادر است بينهايت، هيچ زياد نميشود قدرتش و همچنين حكمتش و هكذا. ديگر اينها لفظش متعدد است گاهي قدرت ميگويم گاهي علم، اينها پيش خدا كه ميرود يك چيز ميشود واللّه همينجور دستورالعمل دادهاند ميفرمايد ان اللّه سبحانه خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسم و هكذا ميفرمايد آن را چهار ركن قرار داده يك ركنش علم مكنون مخزون است سه قسمش را بر چهار قسمت كرد دوازده قسمت شد هريك از آنها سي قسمت شد كه تمامش سيصد و شصت اسم شد. اينها وقتي كه برميگردد به اسم مكنون مخزون آن يكي است آن فعل صادر يكي است نميشود متعدد باشد به جهتي كه چيزي مخلوط به او نميشود او به كلّش سميع است به كلّش بصير است به كلّش عليم است ديگر آنها مزاحمت با يكديگر ندارند. بلكه اگر دقت كنيد همينجوري كه مثالش را عرض كردهام مثالش جوهرِ فهم خودت نمونه است چيزي نيست سبز بفهم سرخ بفهم. آن فهم را اگر داد خدا ميفهمي همه را آن فهم ترش است يا شيرين يا سرخ يا سبز يا زرد؟ هيچكدام. پس جوهر فهم متحصّص نيست متكثر نيست معذلك متكثر است، همه چيز ميفهمد نافذ در همهجا شده و خدا تمام مشيتش را تمام ارادهاش را و قدرش را و قضاش را، اذن را، اجل را، كتاب را، تمامش را از روي علم ميكند و جاري ميكند سر مويي هم پيش و پس نميكند هيچكس نميتواند جلو او را بگيرد لا رادّ لقضائه لا مانع لحكمه هر طوري هم دانسته كرده معذلك علمش هيچ متكثر نميشود علمش واحد است لفظش اين شده كه انّ اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته آنوقت ميگويد بلاتكثر و لااختلاف. نمونهاش را پيش عقل خودتان فكر كنيد، عقل شما سرخ را ميداند يعني چه و هيچ سرخ نيست، عقل شما وزن را ميفهمد يعني چه، ثقل را ميفهمد اما عقل خودش خفّت ندارد خودش ثقل ندارد. اگر خفت هم دارد خفّت خودش است ثقل دارد ثقل خودش است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس هفتم ــ دوشنبه 4 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
اولاً انشاءاللّه ملتفت باشيد حالت معلوميّت اشياء را با ذواتشان توي هم نكنيد و خيلي فرق دارد. پس شيء از براي خودش در ذات خودش آنچه را كه ضرور دارد هست و معلومِ كسي نيست. و ميبينيد اين را كه ميفهميد. پس هر چيزي محتاج است به اجزاي خودش به مبادي خودش به مكان خودش به زمان خودش هر چيزي در جاي خود قرار گرفته حالا اين حالتش واجب نكرده معلوم باشد مجهول هم باشد باز هست واجب نكرده مجهول باشد. پس شما اين اصل را مسامحه نكنيد كه كم كسي است كه اين اصل را اعتنا كرده باشد من كه هنوز ميان فقها نديدم مگر يك نفر شيخ حرّ ديگر نميدانم او از كجا برداشته. شيء، خودش عللش مايحتاج آن است. كوزه محتاج است آبي باشد خاكي باشد گلي باشد استادي باشد مكاني ميخواهد زماني ميخواهد. حالا اين كوزه معلوم كسي است يا مجهول كسي است، باشد. در حال واحد هم معلوم است هم مجهول. در حال واحد هم مملوك است هم نيست. تناقض هم لازم نميآيد. پس ذوات اشياء محل توارد اين وارداتند. و اين حالتي كه علم بر اشياء تعلق بگيرد دخلي به آنها ندارد حالا كه چنين شد ميشود تخلف كند معلومِ يك مخلوقي نباشد و كسي بداند چطور ميشود اين را بسازندش. و تا ملتفت اين نباشيد كه حالت معلوميت دخلي به حالت موجوديت اشياء ندارد، تا فرق نگذاريد پيرامون اين مطلب به طوري كه خدا وضع كرده نميتوانيد بگرديد. دقت كنيد پس شيء محتاج است به ماده و صورت و اجزاي خودش، كرسي محتاج است به چوب و ارّه و تيشه اينها هم كه باشد ميشود كه مجهول كسي باشد. همه جا هم همينطور است لامحاله يك كرسي هم معلوم جمعي است هم مجهول جمعي است حالا اين ذاتش معلوم است؟ نه، اگر ذاتش معلوم بود جميع ماسواي كرسي ميبايست بدانند اين كرسي هست و اگر ذاتش مجهول بود بايد هيچكس نداند حتي نجّار. پس اين كرسي محل عروض معلوميت و مجهوليت است. پس اشياء يك حالت وجودي دارند آن نظر ديگري است و حرفهاي ديگر بايد زد و يك حالت معلوميت دارند حرفهاي ديگر بايد زد. اينها را توي هم بريزيد همهاش خراب ميشود. پس اشياء حالت شيئيتي دارند و حالت ساختهشدني دارند و صانع آنها را ساخته و گذارده بله هر چيزي را هرجا ساخت و گذارد آنجا واقع شد و تا نسازد هم نميشود. اين حالت مخلوقيت و موجوديت اشياء هست لكن علمش پيش از اين حالت است.
دقت كنيد انشاءاللّه هيچ مسامحه نكنيد و هرجا ديدي اين بيانات در ذهنت نميرود سكوت نكن بپرس تا ياد بگيري و بدانيد كسي ديگر نيست حل كند اين مشكلات را و ميماني تا قيامت، گيري و حل نميشود. دقّت كنيد كه حالت معلوميت لازم نكرده موجوديت باشد تا معلوم باشد و پيش اغلب مردم اين حرف را هم نميتوان گفت. حرف علمي همهاش بايد دليل آورد و برهان آورد صغري و كبري بايد چيد تا نتيجه بدهد آدم جايي كه نه گوش به صغراش بدهند نه گوش به كبراش، نه دلشان بخواهد بفهمند آدم سكوت ميكند. لكن آنجايي كه ميشود صغري و كبرايي چيد و گوش ميدهند و دل ميدهند آدم شرح ميكند و ميگويد. پس شيء نباشد ميشود آن را بدانند. از اين سخن آدم زود ميلغزد و اغلب حكما كه خيلي دقيقند گفتهاند اين حرف حرفي است بيمغز. اگر ظاهراً در حديثي هم هست ملتفت باشيد شما كه ايشان بالمرّه معني احاديث را وا زدهاند و آنها را رد كردهاند. شما ملتفت باشيد ميگويند شيء باشد و من بدانم، (ميشود. ظ) و شيء نباشد و من بدانم اين داخل معقولات نيست هذيان است و اگر يكجايي در آيه يا حديثي هست كه خدا پيش از آنكه خلق كند ميدانست خواستهاند سر عوام را ببندند كه مبادا عوامالناس خيال كنند كه خدا جاهل است. و اصل مسأله اين است كه علم تابع معلوم است معلومي بايد باشد و علم به اين تعلق بگيرد و مطابق اين هم باشد تا كذب لازم نيايد معلومات هم انتم و احوالكم فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك. پس آن حديث چه چيز است؟ براي عامي است. و حال آنكه شما اگر دقت كنيد برعكس آنها خواهيد فهميد و ميدانيد حديث حِكمي را براي حكما گفتهاند و آيهاي كه در حكمت گفتهاند براي حكما گفتهاند براي عوام نيست اصلاً. حالا عوام هم تقليد حكما را كردهاند درست گفتهاند. و صانع بايد دانا باشد كه اگر دانا نباشد برفرضي كه قادر باشد نميتواند اين وضع را بنا كند.
فكر كنيد دقت كنيد انشاءاللّه پس صانع ميداند و نمونهاش همين است كه عرض ميكنم و فراموش نكنيد و هر جايي عقده دلتان گشوده نشد حرف بزنيد كه نماند در دل. عرض ميكنم ببينيد اهل هر صنعتي در صنعت خودش، ــ و اينها آياتي است كه نموده براي اينكه احتجاج كند كه آيا من ننمودهام؟ ــ پس ببينيد اهل هر صنعتي، جميع را فكر كنيد. اهل هر صنعتي يعني كساني كه علم دارند ديگر يك نقشهاي يك كس بيشعوري كشيد حالا ما كاري عجالتاً به او نداريم حيواني روي پاش مانده ما كاري به طبيعيات و حيوانات بيشعور نداريم ميدانيم الاغ عالم نيست كار به آن نداريم لكن انساني كه امتياز يافته از ساير حيوانات به اين معني كه اين از روي قصد كار ميكند ميداند نماز چه جور ميكند آن وقت از روي قصد نماز ميكند پس پيش از آنكه نماز كني اگر نداني نماز چهجور است آيا ميتواني نماز درست به عمل بياوري؟ نهايت يكجور حركتي ميكني نميداني نماز است يا نماز نيست.
دقت كنيد انشاءاللّه اين هم اگرچه جزء حرفمان نيست لكن داشته باشيد در بدن خود مشقش كنيد. ببينيد در بدن شما جمادي هست كارهاش كارهاي جمادي است مثل چيزهايي كه در خارج هست يا گرم است يا سرد است يا سرخ است يا سفيد است يا سياه و اينها دخلي به انسان ندارد و همچنين توي بدن جذبي هست هضمي دفعي امساكي هست انسان خبر هم نميشود كي جذب شد كي دفع شد كي هضم شد. باز كار نداريم به اينكه انسان لقمه برميدارد در دهان ميگذارد لكن چطور جذب كرد، غذا كجا رفت؟ نميدانم. كدام عِرْق اين را كشيد و برد؟ چقدر برد؟ كدام جزئش را برد؟ همينكه تو نميداني اين هيچ كار تو نيست. هرجا غذايي جذب كرد يا هرچه آنجا بود برد بيرون چرا كه تداخل محال است در سوراخي چيزي پر است چيزي آنجا رفت ميزند بيرون ميكند. پس هر جذبي دفعي پشت سرش است و تو نميداني چه جذب شد چه دفع شد! و اينها هيچ كار شما نيست كار شما همين است كه لقمه نان حلالي برداري بخوري و لقمه حرام نخوري اين كار خود تو است و ميداني حرام كدام است حلال كدام است. و همچنين انشاءاللّه دقت كنيد حيوان يك درجه از اينجا جاش بالاتر است توي همين بدن هم هست باز او انسان نيست او كارش ديدن است شنيدن است بوييدن است لمسكردن است چشيدن است اين روح توي بدن همه حيوانات هست لكن انسان را ميخواهي به دست بياوري كدام است فراموش نكنيد انشاءاللّه اگرچه ظاهراً خيال كنيد از مطلب بيرون رفتم لكن بدانيد عين مطلب است ميگويم به هر زباني بگويم بدانيد عين مطلب را ميگويم هر وقتي به زباني داشتم ميگفتم حالا زبانش گشت.
ملتفت باشيد پس انسان آن است كه با قصد كار ميكند. هميشه اين بوده كه تمام اديان نيّت را در عبادت شرط دانستهاند يككسي رفت سرش را زير آب كرد نيت غسل نكرد غسل نكرده اگرچه آني هم كه غسل كرده همين كار را كرده و يك صورت است احمق ميگويد چه فرق ميكند؟ دانا ميداند غسل را انسان كرده نه كسي را كه خواستهاند زير آبش كنند و اگر با قصد بدنش را زير آب كرده غسل كرده اگر همينطور سرش زير آب رفته و نيت غسل نداشته غسل نكرده مثل سنگي است كه در آب فروش ببرند. كسي تو را رو به قبله وا دارد و تو را خم و راست كند و تو نماز را راه نبري و نيّت نماز نداشته باشي لكن تمام آن كارها را بكني بسا خرهاي دنيا بگويند نماز كرده لكن شخص عاقل ميداند انسان را گفتهاند نماز كند نهايت چنانچه گفتهاند چه لباسي بپوش چه بخور همانطور به آن انسان گفتهاند اين كارها را بكن اگر اين كارها شد و انسان نيت نداشت يا نيت ريا كرد اين نماز نكرده است تقليدي درآورده است. همينجور چيزها است محل بحث بسياري از جهال. از همين گرده بود پيغمبر وقتي گفت بيع و شري كن ربا حرام است و پيشترها هم حرام بوده انبيا حرام كرده بودند اين را كه فرمود آنها گفتند چه فرق ميكند؟ انما البيع مثل الربا و احلّ اللّه البيع و حرّم الربا چه فرق دارد؟ اين هم مثل آن، خدا فرمود خيلي فرق دارد احلّ اللّه البيع و حرّم الربا اين را حلال كرده آن را حرام كرده اما مثل هم است صورتش مثل هم است. دقت كنيد صورت جماع حرام باشد يا حلال مثل هم است خيلي آدم خري ميخواهد بگويد چه فرق ميكند آدم با زن خودش جماع كند يا با زن غير، خير خيلي فرق دارد او زن مردم است اين زن خود آدم، فرق خيلي است. خيال كنيد صورتش يكجور شد، يكجور نيست. دقت كنيد در همه شرايع همينطور جاري است. پس دقت كنيد انسان با قصد كار ميكند هر كاري كه بيقصد ميكني در خوابي نفس خودش ميآيد و ميرود نفسكشيدن كار تو نيست كار حيوان است حيوان قصد ندارد آنيكه قصد ميكند آن انسان است اين است كه انّما الاعمال بالنيّات هر عملي كه نيت توش نيست عمل يا عمل جمادي است يا نباتي يا حيواني دخلي به انسان ندارد و از انسان سرنزده و انسان با قصد كار ميكند با نيت كار ميكند حالا ميخواهد نماز كند قصد نماز را نميتواند بكند تا نماز را نداند چهچيز است. و نماز را هنوز نكرده بوجود نيامده در ملك خدا از لاهوت و ناسوت و جبروت و ملكوت تا تو نماز نكني اين نماز تو را خدا خلق نكرده و اين نماز را تا تو نداني چهجور بايد ايستاد رو به كجا كرد چهجور ذكر بايد كرد، تا نداني اين را نميتواني نماز به عمل بياري. پس پيش از آنكه نماز كني علم به نماز داري پس شما علم داريد به معلومي كه معلوميّتش هنوز موجود نيست اگر نماز كردي از روي قصد، حالا نماز تو تابع نيّت تو است و او اصل است اين فرع. آن متبوع است اين تابع. خدا كه گفته اگر اين نماز تابع آن قصد نباشد من اصلش اسم اين را نماز نميگذارم روزه را با قصد بايد گرفت روزه معنيش اين نيست كه هيچ نخوري و نياشامي و نكاح نكني. بسيار ميشود انسان از روي سهو چيزي ميخورد و روزه است و روزهاش باطل نشده. و بسيار شده انسان هيچ اين كارها را نميكند لكن قصد روزه نداشته روزه نيست روزه هم نگرفته. پس اصل روزه قصد است كه انشاءاللّه فردا روزه ميگيرم بر طبق آن قصد بايد اين صورت را به عمل آورد حالا اين صورت اگر به عمل آمد و قصد توش نيست اين روزه نيست.
پس به همين نسق كه فكر ميكني اين در جميع شرايعتان جاري است و خيال نكنيد كه مخصوص اسلام است كه بايد انسان قصد ريا و سمعه نداشته باشد يعني للّه انسان بايد كار كند اين را يهوديها وا نميزنند نصاري وا نميزنند گبرها هم وا نميزنند و خيلي هم در اين خصوص اهتمام دارند. اينها ديگر كلياتي است كه مخصوص به ديني دون ديني نيست پس انما الاعمال بالنيّات تمام اعمال حلال و حرام واجب و مستحب آنچه خدا گفته تمامش را به نيت بايد كرد اين است كه يكي از تفاسير اين حديث كه نية المؤمن خير من عمله حاقّ تفسيرش اين است به جهتي كه عمل بينيت بيمصرف صرف است اما نيت عمل بيعمل بيمصرف نيست تو نيت خير داشته باش كاري اگر نميتواني بكني وقتي نتوانستي تكليف نداري كاريت ندارند اما نيتش را هم نتوانستم خيلي بيانصافي است ميگويند نيت كار خودت بود اختراعش را خودت بايد بكني هيچكس نميتواند جلوش را بگيرد و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولّوا و اين آيه هم يكي از آيههايي است كه بشارت است كساني را كه خير در ايشان هست و مأيوس كرده كساني را كه خير در ايشان نيست. واللّه كسي كه خير در او هست خدا به او ميشنواند و نميترسم از اين قسم، خدا بر من چيزي بنويسد. كسي يك آني شهادت بدهد خدا خداست رسول خدا رسول خداست، كسي كافر بود تا مؤمن شد همان ساعت برود از دنيا نه وضو ساخته نه نماز كرده نه حج رفته هيچ عمل خيري از او صادر نشده ميرود سرراست به بهشت به جهت همان نيتش. لكن كسي هفتاد سال جنگها كند مالها خرج كند دين نداشته باشد بيمصرف است پس نيت مؤمن البته خير من عمله همچنين نيت كافر البته شرٌ من عمله. پس ببينيد انسان تمام كارهاش كه مكلّف است اول خدا او را عالم ميكند به مكلّفٌبه، بعد تكليفش ميكند. پس اول كه عالمش كرده به نماز هنوز نيت نكرده. نيت را پس از اين علم ميكند در علم ديگر احتياج به نيت ندارد همين كه كسي چيزي را دانست نميشود نداند نيت نميخواهد كه بداند.
باري، خوب دقت كنيد انشاءاللّه كه اين مسأله علم محل لغزش است پس بدانيد كه علم شما هم تابع معلوم شما نيست و متعلق نميخواهد. پس شما علم داريد به نماز و تمام است اين علم شما و هنوز متعلّقش به عمل نيامده بله اگر آن متعلق به عمل بيايد جزء فجزء بايد مطابقه داشته باشد همچنين روزه را اوّل تعليم ميكنند و تو علم به آن پيدا ميكني تو اول قصد ميكني بعد مشغول ميشوي پس ديگر نميدانم اين روزه چهجور چيزي است نميشود روزه را گرفتش اين دهنبستن ظاهري را خدا روزه قرار نداده اين گرسنه و جائع و عطشان اسمش است اسمش صائم نيست. و اگر دقت كنيد ميبينيد بسا صائم را اذن ميدهند كه آب بخورد و روزهاش هم درست است پس روزه همين نخوردن و نياشاميدن نيست همينكه نيت كردي كه روزه ميگيرم اگر در اين بينها چنان عطش غلبه كند كه خوف ضرر داشته باشد اذنش ميدهند كه يكخورده آب بخورد.
پس خوب دقت كنيد و داشته باشيد اين را كه تمام كارهاي انساني تمامش اول آن قصد است از روي علم بعد جاريكردن آن كار است جزء فجزء به مطابقه آن علم پس آن علم سابق است و اعمال پشت سر افتاده. پس حالا نميشود صانعِ ما ما را همچو خلق كند پيش از آنكه زمين و آسمان را درست كند نميداند زمين و آسمان را چطور درست كند نميتواند پس ميداند و اين دانستن البته خداي آسمانساز و زمينساز صدهزار سال پيش از آنكه آسمان را خلق كند ميداند آسمان چهچيز است متعلق نميخواهد مثل اينكه تو ميخواهي ده سال ديگر نماز كني الان ميداني نماز چهچيز است و چهجور است. پس خوب دقت كنيد كه علم صادر از صانع پيش صانع است وجودش بسته به اوست پيش خودش است. ملتفت باشيد علم يكي از مسائل بزرگ توحيد است و اعظم اركان توحيد است و توحيد اركان دارد هر يكيش نباشد خدا خدا نيست خدايي كه قائلي قادر نيست خدا اسمش مگذار اين مخلوقي است مثل تو ظالم هم هست ظالم خدا نيست خداي من رئوف است رحيم است كريم است جواد است هريك از اين اسماء را نداشته باشد خدا نيست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس خدا توحيدي دارد و توحيدش اركان دارد واللّه كه هريك از اركان و لو خيلي صغير باشد يا يكي از اين اسمها همراه خدا نباشد آن خدا خدا نيست ملتفت باشيد كه اين اسمها همه صادر از صانع است همينكه اركانش درست نميشود توحيد نميشود و لو اسم خدا را ببرد يهوديها هم اسم خدا را ميبرند نصاري هم اسم خدا را ميبرند اما خدايي كه دستهايش بسته روز شنبه بيكار شده؛ ركن توحيد كه بهم خورد توحيد بهم ميخورد.
پس فكر كنيد انشاءاللّه خدا دانا بود پيش از آنكه خلقي باشند پس ببينيد كثرات مال خلق است نه مال خدا كثرات پيش خدا نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كه گير نكنيد بعد از اين. پس كثرات مال خلق است بله زيد غير عمرو است غير بكر است غير خالد است اين كثرات ريخته شده در عالم خلق اين عالم عالم كثرات است اما عالم علم خدا عالم كثرات نيست. حالا از اين عرضي كه ميكنم جلدي خيال نكنيد كه خدا علم مجملي دارد چراكه علم مجمل مال ملك است مفصّل مال ملك است خدا هم مجملات دارد و ميداند مجملات را، مفصلات را هم ميداند كثرات را هم ميداند معذلك علم خدا تكه تكه نميشود. و لفظ حكمتش اين است دقت كنيد انشاءاللّه وقتي چيزي را فرض كنيد مُدرِك مثل نفس خودتان مثل حيات خودتان مثل حواس ظاهره خودتان چيزي را فرض كني خدا خلق كرده باشد مدرك، حالا نزد اين مدرك الوان را بياري ميداند اصوات را بياري ميداند طعوم را بياري ميداند گرمي سردي نرمي زبري ميبري پيشش ميداند سنگيني سبكي غيب و شهاده هرچه پيشش ببري ميداند به جهت اينكه مدرك است. ميخواهم بگويم نفس شما واللّه همينجور خلق شده واللّه اين آيت توحيد است لكن چون ميشناخت صانع خلق خود را و هنوز خودتان ميبينيد خودتان را نميشناسيد آنكسي كه خالقش بوده ميدانسته چه ساخته اين را ول بكنند به هيچوجه به جايي بند نميشود. چيز عجيب غريبي است انسان! همان صانع از او خبر دارد كه چه ساخته خودش هم خبر از خودش ندارد همينكه ولش ميكني به هيچجا بند نميشود گوساله ملاّنصرالدين است. معروف است ملاّنصرالدين دو گوساله داشت يكي از آنها گريخت آن گوساله ديگر كه بسته بود بناكرد آن را زدن به او گفتند چرا اين را ميزني؟ گفت شما خبر از اين نداريد اگر اين را ولش كني بدتر از آن ميدود. همينطور اگر انسان را ول كنند پناه بر خدا لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم اما ثمّ رددناه اسفل سافلين انسان را واللّه ولش كنند از سگ سگتر ميشود و از خنزير خنزيرتر ميشود از هر خري خرتر ميشود از گاو گاوتر ميشود از حماري كه يحمل اسفاراً خرتر ميشود نه به خدايي واميايستد نه به رسالت و نه به امامت، ادعاي خدايي ميكند بلكه ميخواهد پدر خدا باشد. بابيها خدا ميداند ادعاهاي بالاتر از خدايي كردند ديديد ادعا كردند، شمس ازل و صبح ازل آن طرف شمس ازل چه بود؟ اينها همه را ادعا كردند.
باري، چون انسان اينطور است اين است كه تعمد كرده اين را گيرش ميگذارد ناخوشش ميكند عاجزش ميكند تا اين از جا درنرود و مؤمن از جا درنميرود و شياطين درميروند از جا و جهنم را ساخته براي همينها و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس پس فكر كنيد انسان را عمداً مبتلا ميكنند. حالا ملتفت باشيد تا برويم سر مطلب. انسان همينطور بنشيند و نداند رنگ چطور است؟ جوري ميكند با عينك ببيند و به نفس برسد. رنگ را حاضر ميكند ممرّي براش قرار ميدهد لون از راه عينك ميرود به چشم ميرسد جوري ميكنند كه برود قهقري تا پيش نفس و او جاي بخصوصيش چشم نيست خودت هم ميفهمي نفس انساني يكجاييش چشم نيست لكن رنگ كه به او رسيد ميداند رنگ يعني چه و نه اين است كه يكگوشهاش رنگ افتاده يك گوشهاش طعم. طعم را پيشش حاضر ميكني ميداند حاضر نكني نميداند حاضر كردن را حالا اينجور قرار داده كه حلوا را روي ذائقه بگذاري ذائقه ببرد پيش نفس باز سردي و گرمي را توي لامسه قرار داده از راه آن نفس علم پيدا ميكند به آنها پس او به كلّش ميداند رنگ را به كلّش ميداند صوت را به كلّش ميداند بو را پس او هم سميع است هم بصير است هم شامّ است هم ذائق است هم لامس است. دقت كنيد انشاءاللّه پس او همچو جور سمعي هيچ نميخواهد اگر شنيدن او همچو بود هميشه معطل بود پس ميتوان به او گفت ذائق سميع بصير شام لامس. حالا چهجور شده؟ خدا هم كه همينطورها است بدون اينكه اينجا چشمي درست كند ميداند الوان را اگر نميدانست نميتوانست درست كند تو اگر نداني نماز چهجور چيزي است نميتواني نماز كني بايد بداني نماز يعني چه و الاّ تكليف مالايطاق ميشود حالا خدا نداند الوان يعني چه پس چطور ساخت الوان را؟ همچنين خدا اگر بوها را نميداند چطور ساخته؟ چرا خدا را سميع ميگويي كه همه صداها را بيگوش ميشنود تو هم صدا ميشنيدي نهايت به واسطه گوش ميشنيدي چه شده خدا را شامّ نميگويي، ذائق نميگويي؟ و حكماء، گفته اينها را باز ملتفت باشيد خدا سميع است بصير است اما آكل نيست با وجودي كه ميداند معني اكل را، خدا شارب نيست خدا ذائق نيست لامس نيست. ملتفت باشيد پس بعضي از چيزها هست اگر همانطورهايي كه ميفهمي تعبير بياري خيلي از مردم گمراه ميشوند مثلاً در ذوق حالا همچو قرار داده كه حلوا را برداري روي زبان بگذاري آن وقت معني طعم را بفهمي و ادراك كني. حالا خدا هم اگر آكل بود يا ذائق ميبايست زبان داشته باشد يا چيزي نعوذ باللّه روي زبان خودش بگذارد معني شيريني را بفهمد و خدا نميخورد و نميآشامد. خيلي از خرهاي دنيا ميگويند خدا هم ميخورد شارب است نه خدا ميداند معني اكل و شرب را لكن خودش نه ميخورد و نه ميآشامد خدا ميداند معني جماع را چه حظي دارد لكن خودش جماع نميكند نفس تو هم ميداند معني جماع را و خودش جماع نميكند. پس يكپاره چيزها هست كه خدا ميداند مثل اينكه خدا ميداند خواب يعني چه، خواب چهجور چيزي است اما خدا خواب نميكند خدا ميداند بيداري چهجور چيزي است اما بيداريش جور بيداري ما نيست. پس يكپاره لفظها واقعاً قبيح است براي خدا. در اكل اقتران به مأكولات شرط است اما در سمع و بصر اقتران شرطش نيست انسان سر جاي خودش نشسته از دور ميبيند مرئيات را اصوات را از دور ميشنود. در سمع و بصر اقتران شرطش نيست چنانچه ميبينيد از اينجا آسمان را هيچ هم نرفتهايم به آسمان حالا هم خدا سميع است و بصير چون در اينها اقتران شرطش نيست پس عيب ندارد گفته ميشود براي خدا. اما شامه تا بو نرود توي بيني تو و مقترن نشود ادراك نميشود لامسه تا اقتران نباشد ادراك نميكند خدا كه ميداند لمس يعني چه حالا گفته شود خدا لامس است خدا شامّ است نه اينها قبيح است. خدا اينها را ميفهمد معنيش اين نيست كه به هم بچسبند همچنين خدا فكور نيست خدا عالم است خدا فكر نميكند هميشه كسي كه جاهل است عقلش جولان ميزند فكر ميكند چيزي بفهمد و اين معني فكر است خدا راستي راستي همچو نيست به جهتي كه او ميداند تا ملكش تمام شود يكخورده علمش زياد نميشود پس جولان نميزند.
باري، پس بدانيد كه علم صانع محتاج به معلوم نيست. خدا ميداند تمام معلومات را پيش از آنكه خلقشان كند بيشيله و پيله معلوم او هستند و هنوز موجود نيستند. عرض ميكنم حالت موجوديت دخلي به حالت معلوميّت ندارد نماز شما بعد از نيّت شماست و اين معلوم شما هست و هنوز نمازي نكردهايد و شما مكلّفيد كه بر طبق علم خود آن را به عمل آوريد. پس فكر كنيد انشاءاللّه علماللّه و آن علم ذاتي متعلق نميخواهد خدا به جايي نبايد بچسبد وقتي خلقي باشند آيا آن وقت اقتراني دارند يا ندارند؟ حرف سر آن است. اما خلقي كه درست نكرده اقتران به چه داشته باشد واللّه حالا هم همينطور است پس ذات خدا مقترن به خلق نيست چراكه خلق نبودند و او بود اما اين لفظ را ملتفت باش و در همهجا جاري كن و مترس. در ماضيها اگر صدهزار سال پيشتر گفتي اين باز خلقي است از خلقها صانع اصلش مزاحم با خلق نيست همجنس خلق نيست اين صانع الان هم مقترن با چيزي نيست علمش اصلش متعلق نميخواهد لكن اشياء بايد به او بچسبند يعني اشياء از روي علم او ساخته شود و هنوز نساخته و نگذارده و هيچ علمش ناقص نيست پس او ميدانست پيش از آنكه تمام مخلوقات را خلق كند الان هم ميداند و علمش هم هيچ زياد نشد قرون آتيه را ميداند و هيچ علمش بعد از اين زياد نميشود هيچبار هم مقترن نيست و هميشه پيش از خلق ميداند چه ميكند هميشه صنعتش همينطور است. بلاتشبيه مثل همينكه تو تا نداني نماز چهجور كاري است نميتواني نماز كني كاري هم بكني اسمش نماز نميشود. پس دقت كنيد خدا دانا بود به جميع اشياء و هيچ شيئي پيش خدا نيست هيچچيز خدا نميشود علم خودت هم الحمدللّه همينطور است ديگر نمونهاش از تمام مشاعر تمام خلق پيداست اينها حجت است براي كساني كه ميگويند اينها خداست به اين صورتها درآمده. فكر كن ببين تو اگر ميفهمي رنگ را رنگ نيامده پيش تو همچنين كرباس هم نيامده پيش تو معذلك كرباس را ميداني رنگ را هم ميداني كرباس هميشه كرباس است و تو شخص فهمنده با او مقترن شدهاي اقترانش را ذرعش را وزنش را هم ميداني همه معلوم شماست و شما ميگوييد آن است معلوم من. ملتفت باشيد انشاءاللّه مسامحه نكنيد چراكه در مسامحه خيلي كارها خراب ميشود. پس شما در وجدان ميگوييد كرباس معلوم من است معلومت را ميفروشي و ميخري و تصرف ميكني در علم گفته ميشود تا فعلي از خودت نباشد به تصرف تو درنيامده لكن اين در علم است و علم و وجدان دو تاست اين دو را بايد جدا كرد از يكديگر. در علم گفته ميشود تا شبح از ستاره آسمان نيايد توي چشم و چشم خودت به آن شكل درنيايد مثل عكس در آيينه تا آن شبح نيايد تو نميداني آنچا چيزي هست يا نه. پس در علم گفته ميشود اين عكسي كه پيش خودت است تو ادراك ميكني، تو از مفهوم خودت و معلوم خودت خبر داري و حال آنكه در وجدان به آسمان نرفتي.
ملتفت باشيد و همينهايي كه عرض ميكنم بابصيرت باشيد كه خيلي از اهل حيله همينجور ادعاها ميكنند و حيله ميكنند از اين قبيل رمزها دارند به شاگردهاي خودشان ميگويند. پس تا آسمان نيايد پيش تو تا فلان ستاده نيايد پيش تو تو خبر از آن نداري فلان ستاره كه پيشش آمد ايني كه پيش تو آمده ستاره پيش تو آمده پس ميخواهي تعبير بياوري بگو من رفتم به آسمان و فلان ستاره را ديدم يا بگو آسمانها درهم نورديده شدند و از مقام خود نزول كردند آمدند پيش من تنزّلت الكواكب. پس علم را با وجدان توي هم كه ميكني اسمش ميشود الحاد و بيديني. راست است عكس است آمده لكن شاخص نرفته توي آينه نه رنگش نه شكلش شاخص برود توي آينه آينه ميشكند رنگ برود توي چشم من، چشم من كور ميشود پس من نرفتهام در عالم رنگ رنگ هم نيامده در چشم من من نرفتهام در آسمان آسمان هم نيامده در چشم من اشباح را ادراك كرده. حالا اهل الحاد ميگويند آسمان نزول كرده آمده پيش من يا من رفتم به آسمان با جميع منازل قمر قرين شدم. ديگر فكر كنيد كسي كه اسمش محييالدين است و اسمش پيش حكما خيلي بزرگ است خيال ميكنند اين حالا علمي است و حكايتي است نه اين مردكه اهل الحاد است مردكه ميگويد من رفتم به آسمان در جميع منازل قمر كه بيست و هشت منزل براي قمر است سير كردم اينها را دختر باكره يافتم بكارت همه را بردم. اين مردكه حيله خواسته بكند و خيلي حيله بيمزهاي است مرادش همين است كه ميخواهد بگويد كه من منازل قمر را ميدانم كه بيست و هشت منزل دارد اين بيست و هشت منزل را دختر باكره يافتم و بكارتشان را بردم يعني فهميدم يعني فهم من به عمق آنها رسيد همه منجمين اين را فهميدهاند تو كه ميگويي بكارت اين بيست و هشت منزل را بردم آيا رفتهاي به آسمان و اينها را گاييدهاي آمدهاي؟ نه، دروغ ميگويي الحادي است ميكني، حيلهاي است ميكني. پس تو به آسمان نرفتهاي و هيچكس به آسمان نميرود اگر عكسي رفت طوري ديگر رفت. اگر پيغمبر ميفرمايد رفتم به معراج معنيش اين نيست كه همينجا كه نشسته بودم فكر كردم تا فهميدم عرش محدّب دارد هر آسماني محدّب دارد. فكر كنيد ببينيد اگر همچو باشد ديگر هيچ پيغمبري نميخواهد به معراج برود. پس انشاءاللّه با دقت با شعور فكر كنيد آنيكه ميرود به عرش از فقره فقره عرش كه ميپرسي از هرجا بپرسي جواب ميدهد به طوري كه وقتي تفتيش ميكني ميبيني همينجوري كه از جايي به جايي ميروند رفت و برگشت وقتي كه برگشت از هرجا نمونهاي گفت هر خبري داد همانطور شد مثلاً خبر داد سر فلان قافله رفتم تنگ ايشان ريخت آن قافله چند تا شتر داشتند شترها چه بارشان بود اينها را شب ديده بود آمد گفت از نشانيها يكي همين كه تنگ ايشان هم ريخت برويد بپرسيد همان ساعت هم وارد شدند رفتند پرسيدند ديدند همانطور است. پس كسي كه رفت به عرش، رفت به مشرق، رفت به مغرب، از تمام آنجاها خبر دارد و بايد خبر بدهد حالا يك كسي ميبيني ميگويد خيال مكه را كه كردم ميروم به مكه پس من به طرفهالعين ميروم به مكه اين حيله است ميكند براي تو. تو خودت هم ميتواني خيال مكه را بكني خيال ميكني و هيچ فخر هم نميكني كه به طرفهالعين به مكه رفتم اما يككسي هست راستي راستي ميرود به مكه و برميگردد و همينطور كه توي مجلس نشسته است ميرود و برميگردد اما علامتش اين است كه اگر بپرسي اسدآباد چطور جايي است ميگويد چطور جايي است از هرجا بپرسي ميگويد اگر دروغگو بود نميتوانست بگويد دروغگو مشهور است كه حافظه ندارد مرشدي بود ميگفت بابا ما رفتيم به عرش تماشاها كرديم چيزها ديديم پس آنهايي كه ديدي چه بود؟ بله چشم ما را بستند. مرشدي بود در كرمان بعضي از شما ميشناختيدش مرشد عجيب غريبي بود سيد محمدعلي اسمش بود هرچه ميپرسيدند نميدانست و جواب نميداد مريدها مثل حالت كسي كه چشمش را بسته باشند ميگفتند مرشد رفته پيش خدا. خوب خدا را كه ديدي آيا خدا عالم است علمش چطور است؟ قدرتش چطور است؟ اگر تو پيش خدا رفتهاي خدا شدهاي از خدا خبر بده. از هرچه ميپرسيدند نميتوانست خبر بدهد. به همينطورها زود ميشود ريش مردم را گرفت هذيانشان را مشخص كرد.
پس دقت كنيد در وجدان شما خدا نميشويد اما در علم ببينيد اگر معرفت به چنين صانعي نداشته باشيد كه عالم به كلّ اشياء است و قادر بر كلّ اشياء است اگر چنين خدايي نداشته باشيد كه خدا نداريد. حالا آيا شما عالم به ماكان و مايكون شديد؟ نه باز همان جاهلي كه بوديد هستيد. حالا نگاه به آسمان كرديد آيا شما به آسمان رفتيد؟ آن كسي رفته به آسمان كه نشان بدهد از اوضاع آسمان و خبر داشته باشد. پس من آنچه از سلطان ميدانم مفهوم من است راست است مفهوم تو و معلوم تو سلطان هست اما حالا چون چنين است و من دانستهام اين را و سلطان را فهميدهام پس سلطان اثر من است و نوكر من است؟ سلطاني كه اثر تو است هيچ سلطنت نميتواند بكند پس راست است در علم اگر تو سلطان را نشناسي بسا بگويد چرا مرا نشناختي؟ بسا انتقام بكشد كه چرا اسم مرا بر سر غير من گذاردي؟ آيا تا تو او را شناختي جلدي ادّعاي سلطنت ميتواني بكني؟ بله سلطان مفهوم من است و معلوم من است اينها مسأله علمي است وجدان را پيش بيار. پس در علم تو سلطان شدي در وجدان مييابي خود را كه داخل آدم نيستي در حضور سلطان حاضر شوي هيچ اعتنا به تو نخواهد كرد.
پس دقت كنيد انشاءاللّه پس ميتواني خدا را بشناسي اما خدا نميشوي ميتواني پيغمبر را بشناسي اما پيغمبر نميشوي پيغمبر را ميشناسي معنيش اين است كه پيغمبر پيغمبر باشد و تو همين سگ روسياهي كه هستي باش. ديگر با پيغمبر پيغمبر را بايد شناخت با خدا خدا را بايد شناخت. اعرفوا اللّه باللّه را اهل حيله همينطور معني ميكنند خدا را شناختيم قادر علي كلّ شيء خود را شناختيم هيچكار از من برنميآيد لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم او را شناختيم كه او عالم است بكل شيء و خود را هم شناختيم كه هيچ نميدانيم و اگر او نخواسته بود اينقدرها هم كه خيال ميكنم ميدانم نميدانستم او خداست و من بنده من محال است او بشوم و او محال است تنزل كند بيايد خلق بشود ديگر اگر كسي بگويد بله او تنزل كرده آمده مفهوم من و معلوم من شده، نه نميشود خدا لايتغيّر است لايتحوّل است لايتبدّل است پيغمبري دارد معصوم و مطهر و عالم به حلال و حرام و اوضاع و نسب تمام خلق خداوند. حلالهايي و حرامهايي كه او دانسته به او سپرده كه او به مردم برساند و من ميدانم كه تمام حرامها را و حلالها را به او سپرده كه به مردم برساند ميدانم علم به تمام كتب و اوضاع را به او سپرده و او عالم به ماكان و مايكون است حالا من اين پيغمبر را ميتوانم بشناسم و اعتقاد كنم و خودم هيچ ماكاني و مايكوني نميدانم پس پيغمبر را ميشناسم. اين پيغمبر باز وصيّي دارد آن صفاتي كه دارد دارد من آنها را ندارم نه اين است كه من خيال كردم مرتضي علي را خيال من مرتضي علي را فهميد حالا خيالش كه بودم شدم مرتضي علي؟ اگر چنين باشد كه او بشود پس گداها هي خيال كنند غنا را تا غني بشوند همه ناخوشها خيال كنند صحّت را و صحيح شوند خيال صحت كه صحت نميشود، خيال كي سيري ميآرد؟ اينها هذياني است كه در ميان اهل الحاد باب است و در ميانشان مسلّم است كه رفتيم مثلاً به آسمان به علم هيئت و نجوم عالم شديم مينويسد چيزهايي كه همه مردم قباحتش را ميفهمند به جوزهر قمر رسيدم چه گفتم يعني ميدانم جوزهر قمر را يا رفتم با اهل جهنم قرين شدم چه گفتم چه شد همهاش را هم خيالي كرده آن هم به خيال خود. پس درست ملتفت باشيد انشاءاللّه علم به معلومات من ميتوانم فكر كنم كه صانعي هست چون اين معلومات خودشان خودشان را نساختهاند خودم خودم را نساختهام آنهايي كه مثل منند خود را نساختهاند پس يك كسي ساخته اين اگر نميتوانست بسازد نميساخت پس يقيناً قادر بوده كه مرا ساخته آن يكي را هم ساخته آن يكي ديگر را هم ساخته زمين و آسمان و هرچه در آنها هست او ساخته همه اينها را ساختهاند پس آن كسي كه ساخته قادر به ماكان و مايكون است او هم هرجاش را بپرسي ميداند چهجور ميكند و چهجور بايد بكند و چهجور كرده ديگر حالا من چون او را ميشناسم ميتوانم بروم پيش او، نه نشد نميتوانم پيش او بروم مگر بروم پيش رسول خدا9 خدمت او برسم.
خلاصه، ملتفت باشيد انشاءاللّه پس علم او سابق است بر معلومات ميداند تمام معلومات را و واللّه همينجوري كه قدرتش تعلّق نميخواهد كه قدرت باشد نمونهاش همين كه اگر من قادر باشم بر هر چيزي، تعلّق شرطش نيست من قادر باشم هيچ چيزي را برندارم نميگويند قادر نيست پس قادر هستم وقتي من ميتوانم ببينم عينك ميخواهد باشد در دنيا ميخواهد نباشد ميخواهم برميدارم عينك را ميخواهم ميگذارم. پس خدا قادر است اذ لامقدور البته همين الان هم قدرت خدا محتاج به مقدور نيست خدا عالم است اذ لامعلوم پس او عالم است و هيچ علمش متعلق نميخواهد چه متعلقش باشد چه نباشد او عالم است متعلقات از روي علم ساخته شده. به همينطور تمام اركان توحيد است سميع است اذ لامسموع بصير است اذ لامبصر ديگر شامّش نميگويند به جهت آن عيبي كه عرض كردم ذائقش نميگويند به همان جهت لكن ميداند تمام طعوم و تمام روايح را. ذات او ذاتي است درّاك اگر درّاك نبود نميتوانست ادراكها را خلق كند پس اين ذات ذات درّاكهاي است كه همهچيز را ميداند هيچچيز نيست كه از نظر او مخفي باشد و چيزها را ميداند اولاً بعد بر طبق اين علم مشيّتش را (جاري ميكند ظ) كه همان مشيت هم داخل معلومات است و ميداند به چه كيفيت اين را جاري كند در تمام درجات اين مشيت ميداند چه ميكند و مشيت را از روي اين علم جاري ميكند پس او عالم بوده و لايتغيّر و لايتكثّر و تكه تكه نميشود معذلك هيچ چيزي نيست كه از نظر او مخفي باشد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس هشتم ــ سهشنبه 5 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
طور بيان اين مسأله را هي خيال ميكردم لفظش را بگويم و يك چيزي ميگويم باز ميبينم تمام نميشود. فعل صادر از صانع را ميخواهم نسبت بدهم به مصنوع و مصنوع مراتب دارد و آن فعل مراتب ندارد و مصنوعات متعددند و او متعدد نيست به هيچ لحاظي از لحاظها نميشود تعدّد در آن باشد. و سرّ اين را انشاءاللّه به دست خواهيد آورد اگر غافل نباشيد از آن مسألهاي كه گاهگاهي عرض كردهام و خيلي ضرور است در حكمت كه انسان بداند نسبت مجرّد و مادّي را. همين كه عالم مجرد را نسبت به عالم مادّي درست تعقل كنيد نسبت غيب را به شهود تعقل كنيد آن وقت انسان نزديك اين مسأله خواهد شد. پس نسبت غيب به شهود يا مجرّد به مادي را ملتفت باشيد پس مادّي با مادّي مزاحمت دارند در يكجا نميتوانند بنشينند يكجا نميتوانند جمع شوند. دو جسم در حيّز واحد نميشود قرار بگيرند. ديگر ملتفت باشيد حكما گفتهاند تداخل محال است از همينجاها گفتهاند ولكن مجرّد با مادي هم آيا حالتشان اينجور است؟ نه اينجور نيست. و انشاءاللّه يك مجرد و مادي را درست درش كه فكر ميكني آن وقت توي راه ميافتي آن وقت اگر مطلبي باشد كه از تجرّد هم تجرّدش بيشتر باشد و مجرّدتان هم بشود مادي، آن وقت نسبت دستتان است.
پس نسبت مجرّد آن است كه امكانيّت نداشته باشد و نسبت مادي آن است كه هي ممكن باشد. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه كه نفس صورت، ديگر آن صورت را ميخواهي رنگ خيالش كن ميخواهي شكل خيال كن ميخواهي رنگهاي ظاهري خيال كن ميخواهي خيالات باطني خيال كن. پس ببينيد سفيدي من حيث سفيدي ــ ديگر حيث هم نميخواهد سفيدي سفيدي است ــ لايمكن انيكون اسود لايمكن انيكون احمر. پس اصل سفيدي موجود است به دليل اينكه اين كرباس موجود است اگر نبود اين كرباس از كجا سفيد شد و اين سفيدي لايمكن انيكون اسود. ديگر به عربي و تركي و فارسي هرچه تعبير بياوري فرق ندارد. سواد ممكن نيست بياض شود بياض ممكن نيست سواد شود حرارت ممكن نيست برودت شود برودت ممكن نيست حرارت شود و هكذا هلمّ جرّا. ديگر همين چند مثال را كه عرض ميكنم شما خيلي مثال ميتوانيد پيدا كنيد كرباس ميشود سفيد باشد ميشود سرخ بشود ميشود سياه بشود ميشود زرد بشود اما قرمزي زردي نيست زردي قرمزي نيست و هكذا طعوم را فكر كني ميشود نمك جسماني شور شود اما شوري ديگر دخلي به تلخي ندارد تلخي دخلي به شيريني ندارد تلخي شيريني باشد محال است حلاوت حموضت نميشود و محال است بشود. و فكر كنيد انشاءاللّه درست بفهميدش و اين به جهت اين است كه آنها فعلياتند در عرصه قوه منزلشان نيست تا از اندرونشان كه قوه ايشان باشد چيزي استخراج بشود از اندرون بياض سواد بيرون آيد يا از اندرون حلاوت حموضت بيرون آيد. اما اينجور چيزها وجود دارد به دليل اينكه ما ميبينيم يكپاره امكاناتي هست در تحت اين فعليات. پس در اينكه هستند شكّي انسان ندارد پس جسم ميتواند هم سفيد شود هم سياه، نصفش سفيد باشد نصفش سياه باشد. جسم ميشود شيرين بشود به حلاوت، ترش بشود به حموضت، لكن حلاوت نميشود حموضت بشود حموضت نميشود حلاوت بشود يعني ممكن نيست پس اينها اسمش ميشود مجردات. مجرّد صرف صرف آن است كه هيچ قابل تغيير نباشد و اينها همه نمونههايي است كه خدا به دست داده انشاءاللّه فكر كنيد.
پس فعليت هيچ پا به عرصه قوه نميگذارد مگر وقتي كه قوه در او تغييري پيدا شود آن وقت ميگويند سفيدي آمد نه اينكه سفيدي راه بيفتد بيايد، سفيدي راه نميافتد بيايد و وقتي آمد اين سفيدي و چنين چيزي موجود است و بالفعل به دليلي كه اينها همه سفيدند. ملتفت باشيد كه اينها از عالم فعليت آمدهاند نه از عالم قوّه و عالم قوّه مسخر شده متغير شده سفيدي تغيير پيدا نكرده. اينها به دست آوردنش خيلي لازم است و مسامحه نبايد كرد تا يكخورده بخواهي مسامحه كني انسان گم ميشود شما سعي كنيد كه گم نشويد. پس اصلش فعليّت يا قوّه، قوه در تمام جاها همه امكانات است امكان معنيش اين است كه قابل تغيير باشد پس اينها همه متغيرات هستند يعني امكانات يعني جواهر. انشاءاللّه فكر كنيد ولكن فعليات محال است متغير بشوند اين قاعده را انشاءاللّه اگر فراموش نكني كمكم ميبردت تا به مطلب برسي. پس فعليات هميشه مسخِّرند تسخير ميكنند قوّه را و تغيير هم نميكنند و اين مسخَّر تغيير ميكند ان اللّه لايغيّر مابقوم حتّي يغيّروا ما بانفسهم همين مطلب است.
پس ملتفت باشيد اينها را كه عرض ميكنم بدانيد ملتفت باشيد انشاءاللّه كه در هيچ كتابي عنوانش نيست هيچ اين حكمايي كه اسمشان را شنيدهايد نميدانستند و راه نميبردند مگر فتواش را و پيش غير اهل حقّ يافت نميشود. پس ممكن است دو شيء به يكديگر تعلق بگيرد يكيش تغيير بكند يكيش تغيير نكند و اين حرف را پيش اين مردم كه نظرتان است نبايد زد بعينه نبات پيش الاغ ريختن است. الاغ كاه ميخواهد و جو، ديگر تو هرچه توصيف كني نبات را راست است و چقدر توصيف دارد، خر هيچ اعتنا نميكند بسا آنكه سرگين هم روش مياندازد. اين هم نصيحتي است عرض ميكنم داشته باشيدش بدانيد قند و نبات را مريزيد پيش دست و پاي الاغها كه اعتنا نميكنند ديگر حالا عنايتي است تعلق گرفته به شما نبايد گفت براي مردم. باز نبايد گفت نه از اين است كه سرّ است بلكه از اين باب است كه اينها حكمت است و تكهتكههاش را ياد ميگيري و حكمت ناقص بسا آنكه خرابي آن بيشتر است اين است كه اگر كسي خواب ببيند عقد جواهري را بست به گردن خنزيري معبّرين تعبير ميكنند كه حكمتي را به نااهلش خواهد گفت معلوم است قند و نبات پيش خنزير بريزي خيلي بدكاري است هيچ نفهميده بيحرمتي به نعمت خدا شده نعمت خدا را زير دست و پاي الاغ بريزي تكليف نداشته باشد نداشته باشد او را هم معذب نكنند نكنند اما تو را عذاب ميكنند كه چرا زير دست و پاي الاغ ريختي.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه پس وقتي فكر ميكنيد انشاءاللّه اين را ميفهميد كه فعليت هيچ قوه در او نيست و فعليت به قوه تعلق ميگيرد و قوه را تغيير ميدهد و خودش تغيير نميكند. و راه فهمش همين است كه عرض ميكنم حرارت محال است برودت بشود فكر كه ميكنيد انشاءاللّه ميفهميد بياض محال است سواد بشود علم محال است جهل بشود جهل محال است علم بشود. لكن شخص ميشود عالم بشود اگر تحصيل علم كند و ميشود جاهل بشود اگر تحصيل علم نكند. حرارت محال است برودت بشود برودت محال است حرارت بشود اما آهن ميشود سرد بشود ميشود گرم بشود. و اين قاعده را همهجا داشته باشيد كه سر كلاف بسيار محكمي است بسيار عظيمي است كه تمام خلق در آن غرقند. پس امكانات در تحت فعليات افتادهاند به اين معني كه آنها بالايند آنها زير؛ يعني فعليات تأثير ميكنند در قوه و قوه را تغيير ميدهند و خودشان هيچ تغيير نميكنند. راه اين را به دست بياوريد كه اين رفت (برود ظ) بالا و او بيايد پايين نميرود در ذهن مردم كسي بخواهد بفهمد و دل بدهد اعتنا آنقدر به استادش داشته باشد كه هذيانگو نيست دل بدهد گوش بدهد غرض نداشته باشد مرض نداشته باشد خدا حاليش ميكند البته.
پس دقت كنيد در اينكه فعليتي كه قابل نيست براي تغيير ميتوانيد بفهميد شكي نيست اين را ميفهميد بياض محال است سواد بشود سواد محال است بياض بشود حرارت محال است برودت بشود برودت محال است حرارت بشود و هكذا قدرت محال است عجز بشود عجز محال است قدرت بشود اما يك قابليتي يك جوهري يك مادهاي ميفهميد كه ممكن است يك چيزي بخورد قوت بگيرد يك چيزي بخورد ضعف پيدا كند يك چيزي قوه داشته باشد و اطاعت داشته باشد ميشود گرم باشد ميشود سرد باشد ميشود شور باشد ميشود شيرين باشد ميشود تلخ باشد. حالا فعليات حتي آنكه ميخواهم عرض كنم ملتفت باشيد اگر يك جايي خيال توانست دست و پايي بكند يك جايي فعليتي ميتوانيم به دست بياوريم كه تغييري در آن راهبر باشد فعليت هيچ تغيير نميكند اگر چيزي تغيير پيدا كرد فعليت را درست فعليت نگاه نكردهاي قوه بوده فعليت اسمش را گذاردهاي فعل محض هيچ قوه در او نيست و اين فعل محض تعلق ميگيرد به قوه يا بگو قوه تعلق ميگيرد به او و اين قوه تغييرپذير است آن فعليت هيچ براش تغيير بهم نميرسد. و از اين باب و همين حرفها لريش است عرض ميكنم و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون به جهتي كه حكمت را آورده همهجا در عالم جسم همهجا آورده و كأيّن من اية في السموات و الارض يمرّون عليها عليالعميا روش راه ميروي و هم عنها معرضون.
پس فعليت تغيير را قابل نيست يجب انيكون البياض بياضاً و السواد سواداً و الحلاوة حلاوةً و الحموضة حموضةً و العلم علماً و الجهل جهلاً و العجز عجزاً. اما قوهها يعني امكانات عالم مادي مقابل مجردات افتاده عالم مجرد يعني عالم لايتغير ماده آن چيزي است كه در تحت تصرف اين فعليات است هي مستحيل ميشود. حرارت وقتي آمد به جسمي تعلق گرفت هي آن جسم را تغيير ميدهد وقتي برودت تعلق گرفت اين جسم را درهم ميكوبد خودش كوبيده نميشود قابل براي تغيير نيست حلاوتي آمد روي آب نشست آب تغيير كرد شيرين شد شيريني تغيير نكرد پس همهجا امكانات مسخّراتند يعني تصرف در ايشان ميكنند فعليات. و حالا ميبيني متعدد هم هستند فعليات هيچ تغيير نميكنند ولكن تغيير ميدهند. پس فكر كنيد و ببينيد كه شد كه فعل تعلق بگيرد مسخّر هم بكند تغيير هم بدهد تصرف هم بكند اين چيز را كه تصرف در او كرده مراتب هم پيدا كند بعضي جاهاش لطيفتر شود بعضي جاهاش كثيفتر بشود و اين فعل هيچ تغيير پيدا نميكند آن هم تمامش تغيير پيدا كند و مسخّر باشد براي آن فعليت اين است كه ميگويم عالم فعليت هيچ مزاحمت ندارد با قوه و داخل ميشود در عالم قوه. نه اين است كه خيال كني وقتي حرارتي به جسمي تعلق گرفت رو به بالا ميرود همچو خيال كني ماده را خيال كردهاي ماده بالا رفته فعليت هيچ صعود نميكند نميخواهد هم بكند به جهتي كه قوه در آن نيست پاش را برميدارد از جايي به جاي ديگر ميگذارد در قوهاش هم هست لكن نفس قابل براي انتقال نيست مثل اينكه نفس سكون قابل براي انتقال نيست لكن جسمي كه توي سكون بيرون ميآيد مينشيند توي حركت كه بيرون ميآيد بنا ميكند جولانزدن. پس اين قاعده را كه از پياش برويد خيلي بايد برويد تا به مطلب برسيد.
پس ممكن شد فعليتي كه تعلق بگيرد به قوه باز نه قوه به قوه تعلق بگيرد براي اينكه ملتفت شويد لابدم مثل بزنم و مثل لابد يك جاييش را تقريب ميكند يك جاييش را دور ميكند و مثَل تام نبوده يكپاره چيزها مخفي مانده است پس ميگويم مداد قابل است براي تسويد و حركت كه توي دست شما است آن هم قابل است براي تسويد پس حركت دست شما اسمش فعل است و آنچه در مداد است اسمش انفعال است علامتش هم اين است كه اين مداد منفعل تا او را به صورت الف درش نياوري خودش نميتواند درآيد و علامت اينكه آنچه در دست تو است فعل است اين است كه ميگيرد مداد را به هر صورتي كه ميخواهد به همان صورت درميآورد.
حالا ميبينيد فعل حركت كرد از اَمام به وراء آمد كه الف بنويسد پس ميبيني هم فاعل متحرك بود هم اينكه متصور شده هم مداد حركت كرد هم فاعل و اين مثالها خيلي گفته شده و بيشتر امثله را اينجور گفتهاند و اينجور امثله را آنهايي كه استاد بودهاند و گفتهاند براي همين گفتهاند كه حالي شما كنند كه مداد خودش به صورت حروف و كلمات محال است بشود مگر شخص كاتبي باشد و بردارد مداد را و به اين صورتها بيرون بياورد اين را براي اين گفتهاند ولكن از آن بابتي كه من ميخواهم عرض كنم انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد هيچ فرق نميكند اين فعل را با اين انفعالي كه مداد است اين دست هم بعينه مثل همان مداد قابل است اينجا باشد ساكن باشد يا بكشي از اَمام به وراء اين هم مثل مداد است و مطاوعه حركت روح را كرده است. پس اينجور مثل كه فعليت آمده مسخر كرده قوه مدادي را و آن را به صورت حروف درآورده و خودش به هر سمتي حركت كرده مداد مطاوعه كرده، اين باز حاقّ بيان نيست. پس تغييرات را در حركت ميبينيد در مداد هم حركت ميبينيد پس اين را حركت اسم گذاردي و آن را مداد اين فرق نكرد اين همان جاي فهمش همين است كه اگر او حركت نكرده بود مداد خودش نميتوانست خودش به اين شكل درآيد لكن اين دست حركت كرد بعينه مثل اينكه قلم حركت كرد. پس حالا اراده به چه شكل است؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه حالا ببينيد آيا آن كسي كه اين دست را مثل قلم حركت ميدهد آيا او هم از اَمام به وراء ميآيد؟ دقت كنيد انشاءاللّه و فكر كنيد ببينيد يكجوري است و تبارك آن صانعي كه همچو صنعتي كرده كه خودت هم شب و روز همچو صنعتي ميكني و نميداني چهجور ميشود كه ميكني و تبارك آن صانعي كه به دستت داده و جاري كرده و خودت هم نميداني. پس نفس انساني و نفس آن كسي كه داناست و اراده ميكند فكر كن ببين خود آن نيت آيا صورتش ركوع است آيا صورتش سجود است آيا صورتش قيام است يا قعود؟ هيچكدام از اينها نيست اما نيت ميكند اين بدن را گاهي خم ميكند مثل كمان گاهي راست ميكند مثل عصا نه اين صورت صورت اوست نه آن صورت صورت اوست اينجور حركات وقتي صادر شد روي اين مواد نشسته و مينشيند صورت استقامت روي ماده جسمانيه مينشيند صورت اعوجاج روي ماده جسمانيه مينشيند صورت ركوع و سجود صورت قيام و قعود و هكذا روي آن مينشيند اما قيام محال است به صورت ركوع درآيد ركوع محال است به صورت سجود درآيد. و اين پستا را اگر داشته باشي ميشناسي ملائكه را يعني يك جوري از ملائكه را ميتواني بشناسي يك جوري از ملك هستند كه خودشان هميشه خودشانند آن ذكري را كه از ابتداي خلقت به ايشان گفتهاند ميگويند و هميشه بر همان حال هستند و به حالتي ديگر نميشوند فمنهم ركوع لايقومون و منهم قيام لايسجدون و منهم ركوع لايسجدون و منهم سجود لايركعون و هكذا وقتي پيغمبر9ميرفت به معراج ديد سارباني كه قطار شتري دارد ميرود و به آخر نميرسد هي ايستاد كه آن قطار شتر بگذرد ديد تمام نميشود سر هم دارد ميرود تا اينكه پرسيدند اين قطار كجا ميرود؟ سرش كجاست، دمش كجاست؟ وحي شد كه از خود آن ساربان بپرس پرسيدند از آن ساربان كجا ميروي؟ جواب همچو عرض كرد كه من نميدانم به كجا ميروم همينقدر ميدانم كه تا خودم را ديدهام همينجور ميروم غير از اين ديگر چيزي نميدانم. فرمودند يكي از اين شترها را بخوابان ببينم بار اينها چه چيز است؟ ديدم بار همه اينها فضائل اميرالمؤمنين است. منظور اين است كه اينطورها است و اينجور ملك را خدا دارد اينجور ملك محال است عصيان كند لكن يكپاره ملائكه هستند كه جوري ديگرند از همين باب خداوند عالم جلشأنه از جبرئيل سؤال كرد تو كيستي؟ عرض كرد من منم خدا خداست خوشش نيامد پرش را سوزانيد تا اينكه حضرت امير7 تعليمش نمود كه بگو تو ربي تو خالقي تو رازقي تو آقايي من بندهام تعليمش نمودند و گفت. آن وقت مقرب شد.
باري، برويم سر مطلب مطلب اين بود كه انشاءاللّه فكر كنيد فعليت صرف صرف آن است كه قابل از براي تغيير نباشد حالا متكثر هم هستند باشند معلوم است بياض دخلي به سواد ندارد اين غير اوست و آن غير اين، لكن بياض ممتنع است سواد باشد سواد ممتنع است بياض باشد، برودت ممتنع است حرارت باشد حرارت ممتنع است برودت باشد ولكن جسم همچنين نيست جسم ممتنع نيست كه سفيد باشد يا سياه كوتاه باشد يا بلند. حالا وقتي اين تغييرات را ميبينيد در مواد البته حكم ميتواني بكني كه هستند فعلياتي چند كه اين مواد در دست آنها مسخرند. پس شد كه فعليتي به قوه تعلق بگيرد و قوه متعدد و متغير شود و هي صعود كند برود بالا و بهطور تدريج هم برود بالا و تدريج براي آن فعليت نباشد تغييرپذير نباشد. ملتفت باشيد انشاءاللّه ديگر اين امروز تمام نشد سهل است تو هم تمامش را نفهميدي سهل است حالا همينقدر سر كلاف باشد در دستت و در آن هي فكر كن تا هر وقتي خدا خواسته باشد تمامش را به تو برساند.
باري، پس ممكن شد و چيزي به دستتان آمد كه دو شيء به يكديگر تعلق بگيرد و يكيش متغير شود و يكيش نشود پس كرباس را ضرير ميزني به تدريج رنگ ميشود از اول كرباس را تا زدي در ضرير جلدي نيلي صرف نميشود رنگ كمي برميدارد ميگذاري يكدفعه ديگر در آن ميماند باز ميزني در نيل قدري رنگينتر ميشود دفعه سيوم بيشتر رنگ ميشود به همينطور تا آن منتهياليه يكروز اقلاً بايد طول بكشد تا سرمهاي بشود باز آن نيل به حالت خودش است باز نيل ماده است خود زُرقت محال است كه درجات داشته باشد همان رنگي كه هست هست و زُرقت يك رنگ مخصوصي است مثل بياض كه رنگ مخصوصي است مثل حُمرت كه رنگ مخصوصي است ديگر آن شدت و ضعف ندارد ديگر يكجاييش ازرق نيست و افعل تفضيل براش نيست نميشود براي لون افعل تفضيل آورد در علم نحو و صرف عيب ميگويند براشان بنا نميكنند. زُرقت يك كيفيت است يك لون است لكن اين كرباس چون امكانيت دارد و اين ممكن است در درجه اول يكخورده رنگ بشود در درجه دوم بيشتر رنگ ميشود به همينطور درجه به درجه تا سرمهاي بشود حالا اين رنگهاي مختلف قطار ننشستهاند. و خيلي به كارتان ميآيد اينها را ملتفت باشيد يك كسي است وقتي ميبيند كرباس به تدريج رنگ شد بسا خيال كند روي خم كمرنگ است طبقه زيرش رنگش بيشتر است طبقه زيرتري رنگش بيشتر، كرباس را كه به تدريج ميبري در خم آن وقت رنگ ميشود.
ملتفت باشيد من ميخواهم عرض كنم و فكر كنيد انشاءاللّه مييابيد مسأله را. اصل زُرقت يك جاييش بيشتر باشد يك جاييش كمتر، نميشود. زرقت يك حقيقت است و يك لون همه جاش همان لون است اما اين كرباس مسخر اين لون است او مسخِّر. اين به تدريج مسخر ميشود او به تدريج مسخر نميكند او به تدريج نميآيد اما اين درجه به درجه تحصيل ميكند. درجه اول رنگي ميگيرد درجه دويم هم كه رنگ شد درجه سيوم هم كه رنگ شد پس اين كجاش است هي متغير شده و ملون شده؟ لون درجات ندارد و همان زرقت است ملوّن درجات دارد پس درجات از براي زرقت نيست. به لفظهاي ديگر پوستكندهتر از اينها هم گفته شده لكن چون توي مطلب ديگر بودهايم براي اين مطلب نبوده بسا نتيجه اين بدهد كه سواد من حيث انه سواد مقامات تشكيكيّه در آن هيچ نيست لكن در خارج ذغالي هست و برفي، غبار اين ذغال جايي كمتر نشسته جايي بيشتر نشسته جاييش فيلي شده جاييش سياهتر شده و الاّ تا دو شيء نباشند كه مخلوط و ممزوج با يكديگر نشوند مقامات تشكيكيه و افعل تفضيل پيدا نميشود يك سواد و يك بياض يك حرارت يك برودت، حرارت يك حرارت است ديگر كمتر و زيادتري ندارد در نفس حرارت معقول نيست. بله آهن سرش كه در آتش است خيلي داغتر ميشود از آن طرفش كه قدري دورتر است تا اين سرش كه هيچ داغ نيست اين گرمي كه در آهن درجات پيدا ميكند آهن است اين مسخّر است اين حالتها را دارد لكن حرارت در كوره بيشتر است در كوره هم ذغال است مشتعل شده. پس حرارت شدت و ضعف ندارد برودت شدت و ضعف ندارد لكن يك جسمي كه يك سرش در حرارت است يك سرش در برودت است از اين راه حرارت ميآيد در شكمش از اين راه برودت هيچ كدامش مزاحم هم نيستند برودت ميشود برود تا دمش حرارت هم ميشود برود تا دمش هيچكدام مزاحمت با آهن ندارند حالا هي از اين راه سردي ميرود از آن راه گرمي ميآيد پس البته مايَلي كوره گرمتر است از اين وسطها مايَلي مبدءِ سردي اينجا سردتر است در اين بينها برزخ بسيار دارد پس درجات تشكيكيه روي اين پيدا ميشود نه توي برودت و حرارت و اينها را مردم خيلي كم ميفهمند و اين مردم اينقدر جامد بودهاند كه اين حرفها را بردهاند پيش صانع گفتهاند وجود قوي پيش خداست و هرچه رو به خلق ميآيد ضعف پيدا ميكند درجات تشكيكيه براي صانع قائل شدهاند و گفتهاند صانع تنزل ميكند و خلق ميشود «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» ملتفت باشيد و ببينيد كه نميشود فكر كنيد اين سواد و بياض داخل مملكتهاي صانع است فعليات داخل مملكت صانع است و اينها لايتغيرند قبول قابل است كه اختلاف در آن پيدا شده.
باز محض توضيح عرض ميكنم كه محض تقليد نباشد و هرچه را محض تقليد ياد گرفتي يك كسي ديگر يك چيز ديگر ميگويد آن اولي ميرود. فكر كن ببين يك آتشي روشن ميكني در موضعي اين هر طبعي دارد هر قدر حرارت دارد همانقدر نه كمتر است نه بيشتر لكن در اطراف آن يك جايي آهن ميگذاري يك جايي چوب ميگذاري يك جايي پنبه ميگذاري، آهن خيلي داغ ميشود چوب كمتر و پنبه به قدر چوب هم داغ نميشود يا پنبه زودتر آتش ميگيرد چوب دورتر آتش ميگيرد آهن دورتر سرخ ميشود يا به عكس آهن وقتي گرم شد آنقدر داغ ميشود كه نميشود دست نزديكش برد اما چوب آنقدر گرم نميشود شعله هم باشد باز ميشود گرفتش دورش انداخت اما پنبه آنقدر هم گرم نميشود. خلاصه به طور اختلاف حرارت ظاهر ميشود پس قوابلي كه در اطراف نارند مختلفند البته پنبه وقتي آتش هم گرفت ميشود گرفت و بهم ماليدش اما چوب وقتي گرفت نميشود گرفت بهم ماليد اما ميشود برداشت و دورش انداخت اما آهن را نميشود دست نزديكش برد و حال آنكه حرارت آتش فعل اوست همانقدري كه دارد دارد بر يك نسق است نه بيشترش آمده پيش اينكه داغترش كند نه كمترش آمده پيش چوب كه كمتر داغش كند همهاش يك نسق بوده اما ماده آهني هم چسباند به خودش حرارت را كه به اين زوديها كنده نميشود ماده چوبي هوا داخلش بود چيزي ديگر داخل او بود كمتر گرم شد پنبه ديگر كمتر گرم شد.
پس دقت كنيد انشاءاللّه و اين مطلب را اقلاً لفظ آن را فراموش نكنيد و لو حالا هم مصادره باشد بدانيد بايد فعل از جانب فاعل درجات نداشته باشد و منفعل هي درجات داشته باشد آتش يك آتش است ما آهن را ميبينيم در آنِ اول يكخورده گرم است آنِ ديگر كه گذاردي آن حرارتي كه در آنِ اول اكتساب كرده بود درش هست يك درجه ديگر هم روش آمده اين تغيير ميكند آتش تغيير نكرده آتش را فرض كن بر يك نسق بدمي چوب روش بگذاري يا آهن چقدر تفاوت دارند در جهت فاعل تغيير نيست و يك حالت است و منفعل هي حالات پيدا ميكند اين را فراموش نكني نزديك ميشوي به مطلب.
مطلب اين است كه علم خدا جاييش بيشتر است و جاييش كمتر، مگر علم خدا چيزي داخلش ميشود كه كم و زياد بردارد؟ خوب ملتفت باشيد كه انشاءاللّه به حاقّ مطلب برخوريد حتي ميخواهم عرض كنم كه اگر در بعضي دعاها در بعضي اخبار و احاديث ديده باشيد كه خدا علم انفذي دارد علم نافذي دارد بدانيد كه چيز ديگري خواستهاند بگويند. علم به كليات علم انفذ است علم به جزئيات علم نافذش است حالا علم نافذ نفوذش كم است يعني آيا جهل داخلش است؟ حاشا. پس خدا علمي دارد كه هيچ جهل داخل آن نيست مثل اينكه قدرتي دارد كه هيچ عجز داخلش نيست حالا وقتي كه هيچ عجز داخلش نيست آن بالاش زورش بيشتر نيست از پايين و اينجايي كه سرش به تو تعلق گرفته زورش كمتر نيست معذلك اگر تو بايد به آن قدرت بچسبي ابتدا كه ميچسبي يكخورده قوه پيدا ميكني دفعه ديگر بيشتر قوه پيدا ميكني دفعه ديگر بيشتر و بيشتر هي مداومت ميكني قدرتت زيادتر ميشود قدرتت كه زياد شد تو تغيير ميكني قدرت خدا زياد نشده. همچنين است معلومات جاي جزئيات پس از كليات است افعال پس از فواعل واقعند واقع باشند خدا انتظار ندارد همه را يكسان ميداند قوابل انتظار دارند باشد صانع هيچ انتطار ندارد علمش به جزئيات مثل علمش به كليات است نه اينطور كه حيث صدور علم علمي باشد انفذ آن جايي كه تعلق گرفته است علم علمي باشد و به آنطور انفذ نباشد معنيش آن وقت اين ميشود كه يكخورده جهل داخلش شده باشد كه نگذاشته آنطور انفذ باشد. فكر كنيد صانع در پيش خودش ندارد علم انفذي كه نافذي زير آن افتاده باشد هيچ معقول نيست و وقتي فكر كني نقلهاش هم به دستتان ميآيد نهايت اخباري ديگر هم هست كه جوري ديگر است آنها را هم سر جاش ميگذاري و حكيم ميشوي.
پس دقت كنيد علم اللّه، صانع علمش به پشه با علمش به فيل با علمش به تمام اجسام با علم به تمام ملكش فرق نميكند همهجا بر يك نسق است جهل داخل علمش نميشود ديگر صانع علم كوچكي ندارد و علم بزرگي علم همهاش يك حقيقت است علم خدا مثل خود خدا وحدت دارد هيچ كثرتي در آن نيست كثرت همهجا از ضد ميآيد پس اين علم كينوني است و ميگويي علم ذاتي است و تخلف نميكند از صانع پس علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته و ذاته ذات واحده است ذات متكثره نيست ذات منفعله نيست ذاتي است فعال و تأثير ميكند وقتي تعلق گرفت كسر سورت آن نميشود. پس قدرتاللّه به هيچ وجه من الوجوه تغيير نميكند.
و انشاءاللّه فكر اگر كرديد در اينهايي كه عرض ميكنم مسائل بسيار مشكله و مسائل بسيار دقيق را به همين قواعد ميتوانيد پي ببريد از آن جمله خداي بلاانتظار چرا هسته را كه ميكاري يكدفعه به ثمر نميرسد اول سبز ميشود بعد ساق ميكند بعد بلند ميشود بعد شكوفه ميكند بعد ميوه ميدهد، خدا كه قادر است همان ساعت ميوهاش بدهد ملتفت باشيد او فعلش هيچ ناقص نيست در درجات قدرت بلكه اين درخت دارد سبز ميشود تغيير ميكند لكن آن قدرت يك قدرت است تغييري نكرده آن قدرتي كه اول تعلق گرفت به اين درخت زورش كم نبود همان قدرتي است كه به ميوهاش تعلق ميگيرد و انشاءاللّه اگر فكر كنيد در اينها خيلي مسألههاي بزرگ بزرگ به دستتان ميآيد. مييابيد كه چطور شده خداوند بلاانتظار ملكش انتظار دارند چرا حالها حال است مستقبلها نيامدهاند با وجودي كه خدا خدايي است كه هيچ مرور اوقات بر او نميشود چطور شده اينجا ميشود.
پس دقت كنيد انشاءاللّه از محل اشكال همين سر كلاف بايد به دست بيايد پس ملتفت باشيد هرجا بحر بحر امكان است و عالم عالم جواهر است البته هر جوهري را پيش هر فعليتي كه برديد در دفعه اول يك خورده تغيير ميكند در دفعه ثاني با اين تغييري كه دارد همان فعليت كه آمد اين تغيير ديگري ميكند دفعه ثالثش زيادتر ميشود تغيير و هلمّ جرّا. حالا وقتي دقت كنيد پس علم اللّه من حيث الصدور من الفاعل حتي آن علم به جزئيات حتي ربوبيتهاي اذ مربوبش را ميخواهم عرض كنم حتي آن علمي كه تعلق گرفته پشه بسازد و ميبينيم پشه از روي علم ساخته شده پاش را جوري كردهاند پا شده بالش را جوري كردهاند بال شده آن سرش دستش جميع اعضاش را جوري كردهاند كه اينطور شده پاهاش بند دارد رگ دارد پي دارد. بدن مورچه همه آنها را دارد همين كه وا ميايستد معلوم است پي دارد استخوان دارد بند دارد راه ميرود خم آورده معلوم است يك جاييش را صلب كردهاند تعمد كردهاند يك جاييش را رخو كردهاند تعمد كردهاند. سمت راهرفتن از سمت به خصوصي بايد باشد مورچه همچو راه ميرود قفل بند دست و پاش را از اين سمت قرار داده كه بتواند پس پس راه برود قفل بندش از پيش است پاهاي حيوانات ديگر از عقب رفته، ديگر دست انسان برخلاف اينها همه است اينها همه تعمدات است كه صانع از روي عمد كرده پس اينها تابع علمند و اين قدرت از روي علم جاري شده. پس اينجور علوم علم اذ معلوم است و ربوبيت اذ مربوب و تعلق گرفته. حالا معذلك فكر كن ببين آيا قدري جهل داخل اين علم شده؟ نه يكقدري نميشود داخلش شده باشد نه خيلي نه كم با آن قدرتي كه به اين پشه تعلق گرفته و اين پشه را ساخته حالا كه پشه ساخته ببينيد آيا زورش كم است؟ نه زورش را از روي علم به قدري كه در ساختن پشه ضرور بوده به كار برده مثل اينكه تو وقتي چكش را به كلّه آهن سخت ميزني خيلي زور ميزني وقتي ميخواهي به نقره بزني مثل آن زور نميزني چكش را هموار بايد زد به تعمد آن جايي كه بايد زد همانجا ميزنند آن جايي كه نبايد زد نميزنند باز نه آنكه زورش خيلي است يكخوردهاش را اينجا به كار ميبرد بيشترش را جاهاي ديگر كم و زياد ندارد وقتي زور ميزند معنيش اين است چكش سنگيني برميدارد ميزند وقتي كمتر زور ميزند معنيش اين است چكش سبكي برميدارد ميزند نه اين است كه قدرت جاييش سبكتر است جاييش سنگينتر است قدرت همهجاش يكجور است. پس انشاءاللّه دقت كنيد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته چه اعلاي علم چه علم اذ معلوم اين تمامش صادر از صانع است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس نهـم ــ چهارشنبه 6 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل ما يمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء.
ميفرمايند كه جميع معلومات اقتضا كرده يعني حاجت داشته كه بداند خداوند آنها را ملتفت باشيد انشاءاللّه پيش از آنكه خداوند موجودشان كند اينجور عبارت از چند راه يعني ميخواهم عرض كنم كه از هر راهي كه مطلب را ندانيد چيست در اينجور عبارت آدم به راه كج ميافتد ميفرمايد اقتضت ذواتها بمايمكن لها و يمتنع في رتبة الامكان همين عبارت را داشته باشيد و دقت كنيد يكي از راههايي كه شما بايد همچو ندانيد اينكه نبايد خيال كنيد كه ذات معلومات در ازل هستند و عبارت هست و نيمچه حكيمها همچو خيال ميكنند و مطلب كفر است و زندقه. پس ميفرمايد اقتضت ذواتها اقتضا كرده ذوات اين معلومات به طوري كه در ازل بايد باشد پس صور علميه در ذوات بايد باشد و اعيان ثابته در ذات را ميخواهند ثابت كنند و آن حرفها كه پا ميافشرند كه اعيان ثابته يعني چه و عنوان دارند و حرف در آن ميزنند و حال آنكه اين مطلب نيست و افتادهاند بعينه همانجوري كه صوفيها افتادهاند و همچنين است هر جور خيالي كه غير از صرف مطلب است و غير حق است هر جور خيالش كنيد باطل است. باز اقتضت ذواتها اگر در عالم امكان است ديگر در ازل جاشان است يعني چه؟ و مطلب را مكرّر عرض كردهام اصل مطلب آنقدرها كه خيال ميكنند مشكل نيست و هرچه از جانب خدا و پيغمبر است آسان است و آنچه متبادر به اذهان شده از آنها دست برنميدارند توي كلوخشان مياندازد. پس خاطرجمع باشيد كه آسان است تا وحشت نكنيد پري ذهنتان پتو نشود انشاءاللّه. عرض ميكنم در همان مثالهاي تقريب و خيلي نزديك ميكند به مطلب و در آن مثالها به غير از انتظارش را كه شما ميخواهيد كاري بكنيد و هنوز نكردهايد و انتظار داريد حالا اين انتظارش را نبريد پيش خدا ديگر مثالها مطابق است از هر جهتي دقت كنيد انشاءاللّه هر صاحب صنعتي در صنعت خودش نجار ميداند كرسي را از چوب بايد ساخت هيچ نقصي در اين علم نيست خواه بسازد يا نسازد كه علم دارد كرسي چهجور چيزي است ميداند از چه چوبي بايد ساخت با چه ارهاي با چه تيشهاي با چه متهاي فقره به فقره جزء فجزء را ميداند چه بايد كرد و مشغول به كار هم نشده همين علمش را به كار ميبرد چوبش را پيدا ميكند ارّه و تيشه را پيدا ميكند ميبُرد ميتراشد مشغول به عمل ميشود و جزء فجرء عمل خود را از روي علم جاري ميكند تا كرسي را ميسازد و شما در جميع صنايع انساني پي ببريد همه يكجور است. پس ببينيد اقتضا ميكند همين وجود كرسي و اين اقتضا ميكند يعني حاجت دارد و ملتفت باشيد نساختندش حالا كه حاجت داشته باشد ملتفت باشيد اقتضا ميكند يعني كرسي را اگر بايد ساخت و از روي حكمت بايد ساخت كرسي محتاج است به حكمت نجار و كرسي را اگر بايد ساخت چوب خودش كرسي نميشود نجار ميخواهد كرسي محتاج است به نجار هنوز هم نساختندش و ميبينيد كه محتاج است به نجار و همين شرح است كه ميكنم پس كرسي كه ساخته نشده و نجار به فقره فقره اين كرسي عالم است علمش را هم فرض كنيد هيچ نقص نداشته باشد و كرسي را هم نساخته و آنجا نگذارده اگر بنا شد كرسي بسازيم كرسي محتاج است به نجار چنانكه محتاج است به چوب چنانكه چوب اگر نباشد كرسي چوبي نميشود ساخت و متداول است همهجا گفته ميشود و ميتوان گفت كرسي در وجود خودش محتاج است به صورت خودش كرسي صورتش نباشد نميشود كرسي كرسي باشد محتاج است به چوب اگر چوب نباشد نميشود كرسي كرسي باشد محتاج است به ارّه كه ببرند محتاج است به تيشه كه بتراشند محتاج است به رنده كه صافش كنند، محتاج است به مته كه سوراخش كنند و به همه اينها محتاج است و هنوز هم ساخته نشده اما اگر بايد ساخت اينها بايد باشد. پس كرسي در وجود خودش محتاج است به اينها اينها لفظ معما نيست. چراغ اگر بايد روشن شود محتاج است به روغن ديگر حالا كسي نميتواند بگويد چراغي كه روشن نشده چطور محتاج است؟ به اينطور كه اگر روغن نباشد چراغ چراغ نيست. پس كرسي را كه هنوز نساختهايم و نگذاردهايم آن كرسي نگذارده محتاج است به ماده، محتاج است به صورت، ديگر آن چوب هم خودش به صورت كرسي نميشود كسي ديگر بايد به آن صورتش كند پس اين چوب و اين كرسي محتاج است به نجار پس اقتضي الكرسي وجود تيشه و اره و نجار و علم نجار و همه اينها را ضرور دارد پس اين كرسي محتاج است به فعل نجار كه نجاري بگيرد چوب را و تكهتكه كند و به صورت كرسي بسازد همينطور كوزه محتاج است به آبي به گِلي به فاخوري كه آن فاخور آن آب و گل را بردارد توي هم كند و به چرخش بگذارد و پاش را بزند بداند چطور بزند به چه اندازه بزند جميع جزئياتي را كه فاخور بايد بكند كوزه همه را محتاج است چرخش نباشد نميشود دستش نباشد نميشود پاش نباشد نميشود و هكذا ملتفت باشيد انشاءاللّه بگوييد ذات همين كرسي كه در عالم امكان گذارده شده محتاج است به فعل نجار و علم نجار و حكمت او و آنچه را كه نجار به كار برده و ساخته شده اين كرسي محتاج است به اراده نجار و معذلك اين كرسي در اراده نجار نيست اين چوبها در آنجا نيست صورتش آنجا نيست كرسي كه گذارده شده در روي زمين گذارده شده نه توي ذهن نجار.
پس دقت كنيد انشاءاللّه ميفرمايد ان اللّه سبحانه اولاً علم المعلومات چيزي نيست موجود هرچه باشد اولاً كه چيزي نيست كه معلوم صانع نباشد و فكر كنيد اين معلوميتش براي صانع متبوع وجودش است در خارج تمام اشياء را چنانكه ميتوانيد بگوييد محتاجند به مشيت خدا و فعل خدا و اگر مشيت خدا نبود اشياء نبودند همينجور اگر خدايي نبود و علمي نداشت اشياء نبودند وجوداتشان هم نبود پس وجودات اشياء پس از فعل صانع است و فعل صانع پس از علم صانع است پس علم صانع متبوع است و معلومبودن اينها پيش از موجود بودن اينهاست مثل معلومبودن كرسي در نزد نجار پيش از آنكه آن را نجار بسازد. و عرض ميكنم به غير از همانجا تمامش كه مبادا گول بخوريد و آن اين است كه صانع انتطار ندارد اينها را ميدانيد كه انتظار دارند اينها صانع نيستند همين صانع همينطور چيزهايي كه در عالم انتظار ساخته شده ساخته شد آيا نه اين است كه فعلش را متدرجاً بر اين وارد ميآورد؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه مثل اينكه فعل نجار اول تعلق گرفت به چوب و از آن چوب تختهها ساخت بعد تعلق گرفت به آن تختهها تختهها را گرفت تكهتكه كرد پايهها ساخت بعضيش را باريك كرد بعضيش را كلفت كرد بعضيش را ميخ كرد به تدريج نجار فعل خود را وارد بر چوب آورد تا كرسي ساخته شد. نه اين بود كه يكدفعه فعلش را وارد آورد چوب متحمل نيست يكدفعه فعل را بر او وارد آورند اول بايد بريدش بعد تكهتكهاش كرد بعد تختهاش كرد بعد پايه ساخت بعد ميخ ساخت و هكذا انشاءاللّه فكر كنيد خداوند عالم هم بعد از اينكه عالم انتظار را خلق كرد حالا بلاانتظار فعلها را در اين عالم همينطور وارد ميآورد وقتي صورت نطفه صورت نطفه است بعد فعلي ديگر تعلق ميگيرد اين را علقهاش ميكند بعد فعل ديگري تعلق ميگيرد مضغهاش ميكند بعد فعل ديگري تعلق ميگيرد عظام درست ميكند بعد از آن فعل ديگري ميآيد لحم روي آن ميپوشاند تا اينكه روح در آن بدمد ميبينيد به همينطورها كه اينجا هست همهجا فعل خدا همراه مخلوقات خدا است همينجور كه تو داري راه ميروي فعل خدا همراه راهرفتن تو است اگر فعل خدا نباشد تو نميتواني راه بروي ان القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد بلكه واللّه كالروح في الروح. پس كسي كه جايي ميرود صانع او را ميبرد صانع نبردش خودش نميتواند برود و سنگي را جايي ميگذاريد اولاً ميگذارند بعد گذارده ميشود و لو فاعلش را نبيني ميبيني گذارده شده بدان گذاردهاندش ديگر ملتفت باشيد انشاءاللّه خوب دقت كنيد كه پوستش كنده شود همانجوري كه حاجي[10] روز اول تمنا ميكرد كه كان يكون عبارت شرح شود حالا دارد شرح ميشود. پس بدانيد معلومات حالت ازليتي ندارند و نيست كه اعيان ثابته باشند آنجا و با وجودي كه اعيان ثابته در ذات نيستند معذلك ببينيد كه بيانش چطور است اشياء تماماً در عالم امكان جاشان است هيچبار خدا نبودند هيچبار توي ذات خدا نبودند هيچ صور علميه نبودند در ذات خدا. لكن چطور است واللّه همينطور است كه بيان ميشود از اين بهتر نميتوان بيان كرد لكن لفظ است برميدارند معني ميكنند خراب ميشود ببينيد كرسي جاش نيست در نفس نجار نه صورتش آنجا است نه مادهاش آنجاست نه ارهاش نه تيشهاش جميع آنچه كرسي محتاج است به آنها هيچ توي نفس شخص نجار نيست معذلك در همين عالمي كه هست محتاج است به چنين نجاري كه مثل چوب نباشد پس اقتضي الكرسي بوجود (وجودَ ظ) الخشب و بوجود (وجودَ ظ) الصورة و احتاج الصورة بوجود المخرجبه نجاري كه اينها را به اندازه بهم بچسباند پس اقتضا ميكند لغت اقتضا هم احتياج است پس كرسي در عالم خودش محتاج است به نجاري كه در عالم كرسي ننشسته در عالم كرسي مايصنع من الخشب نشسته آنجا جاشان است همه اينها محتاجند به نجاري كه اولاً علم نجارت داشته باشد بعد بداند و عمل كند دستش رعشه نداشته باشد مخلي به طبع باشد پس اين كرسي اقتضا دارد يعني احتياج دارد همينجوري كه به چوب احتياج دارد همينجور به نجار احتياج دارد و اين صورت كرسي در خيال آن نجار نيست ديگر يكپاره چيزها گول ميزند ملتفتش باشيد اين تربيع كرسي كه تابع اراده نجار است نه اين است كه صورت تربيع شكل همين چوبهاست اين شكل توي دست نجار بوده؟ نه نيست، توي خيال نجار هم نيست آنجا هم نه چوبي است نه عكسي همچنين توي حيات نجار آيا صورت چوبي هست؟ حالا خيال كه ميكني خيال گولت ميزند بله ما حالا كه تصور كرسي ميكنيم ببينيد چوبي را تصور ميكنيم ببينيد تصور چوبي كه تو ميفهمي و حكم هم ميكني كه او چوب است يا تصور چوب است و اين علم را بايد داشته باشند مردم صانع هم بايد داشته باشد چوبش را هم خيال كن بايد بسازي صورت چوبي روش بپوشاني باز اين صورت از آنجا نيامده پيش كرسي خيال كن چوبش را هم ميسازي مثل مقوا كه از خارج آبي برداشتهاي خاكي برداشتهاي تركيب كردهاي روح نباتي توش آمده چوب شده با وجود همين هم چوبش را اگر تو ساخته باشي خيال تو چوب نشده و لو چوب را توانستهاي خيال كني اين چوب محتاج بود به اينكه صورت چوبي روي آن بپوشاني و هيچ فرق نميكند با صورت كرسي پس صورت تربيع از ذهن نجار بيرون نيامده كه روي چوب بچسبد و قهقرا برنميگردد توي كلّه نجار ممتنع است برود توي كلّه نجار اگر توي كلّه نجار برود كلّه نجار را خورد ميكند پس نميرود توي كلّه نجار. پس اين كرسي را اقتضاء باشد اقتضاءات باشد احتياجات باشد محتاج است اين كرسي به چوب و به ارّه و به تيشه و به نجار و به فعل نجار و به علم نجار و به حكمت نجار و وقتي ساخته شد اينجا گذارديش و اگر نجار هم بسازد اين را بايد علم داشته باشد كه اگر بخواهد بسازد بتواند و اگر علم نداشته باشد نجار و نوع نجار را عرض ميكنم نجاري نباشد مايصنع من الخشب محال است پيدا شود چرا كه چوب خودش محال است نه به صورت در بشود نه به صورت پنجره بشود توحيد هم از همين راه به دست ميآيد. آيا نميبينيد زمين پهن شده يك كسي آن را پهن كرده، كوه بلند شده يك كسي بلندش كرده، آسمان رفيع شده است يك كسي رفيعش كرده، جسم خودش به اين صورتها اگر ميتوانست درآيد چرا خودش نميآمد به صورت در و پنجره بشود؟ چرا نميشود زمين چرا آسمان نميشود پس جسم در عالم اجسام همهجا هست و از جسمانيت هم هيچ كم ندارد هيچ نميتواند به هيچ صورتي درآيد حالا درآمده معلوم است بنّايي ساخته و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون اين صورت از خدا بيرون نيامده روي جسم بچسبد بعينه همينطوري كه صورت كرسي از شكم نجار بيرون نيامده.
پس خوب دقت كنيد معلومات ميخواهد معلومات عالم ازلي باشد معلومات عالم امكان باشد معلومات عالم ابدي باشد كه عين آن ازل است ملتفت باشيد اصل مطلب يك مطلب است بياني بهتر از اين ندارد هيچ هم نخواستهاند جُلمالي كنند همچو بود هيچكس نميفهميد چيزي لكن اين بيان مطلب است و بهتر از اين بياني ندارد نهايت لفظ اقتضاء را برميداري احتياج را جاش ميگذاري. پس وجود كرسي اقتضا ميكند احتياج دارد به چوبي به ارهاي تيشهاي به نجاري به خيال نجاري به نفس نجاري به عقل نجاري و عقل نجار نميچسبد بر روي كرسي و اين در همان جايي كه بايد واقع باشد اين بايد معلوم نجار باشد و هنوز ساخته نشده پس اين كرسي هنوز ساخته نشده بايد معلوم نجار باشد اما هنوز مصنوع نجار نشده و مصنوعيتش تابع معلوميتش است پس اول معلوم نجار شد بعد مصنوع شد همين كرسي خارجي معلوم نجار است ملتفت باشيد ديگر بيان بهتر از اين نميشود كرد و گاهي عرض ميكنم حالت معلوميت غير از حالت موجوديت است و خود شيخ مرحوم فرمايش ميكنند از اين حيث نيايي مطلب معلوم نميشود باز خيلي از اين نيمچهها خيال ميكنند معلوميت بايد از جاي ديگر بيايد زيد يك ذاتيتي دارد زيد اللّهي عمرو اللّهي بكر اللّهي آسمان اللّهي زمين اللّهي بدانيد هيچ اينها منظور نيست دقت كنيد انشاءاللّه يا خيال كني به دهريت اينها بايد نظر كرد كه حالت علميهشان را ببيني، نه اين منظور نيست يا يكچيز يكپارچه بايد ببيني كه آن حالت علمشان باشد نه اين منظور نيست. ملتفت باشيد ميخواهم بگويم نه اين است كه خيال كني خدا علمش دهري است و علم خدا ذاتي نيست ملتفت باشيد صانع علمش به دهر و زمان يكجور است علمش به فواعل و افعال فواعل يكسان است، خودش زيد را ساخته خودش قادر كرده، زيد نميتواند چيزي را بداند مگر او تعليمش كند پس اقتضت المعلومات همين جايي كه هستند نه اينكه اين معلومات را ببري در دهر يا ببري در سرمد، آنجا ببري نميشود. اين مطلب اگر باشد دقت كنيد اين مطلب را صوفيها آنقدر گفتند كه كهنه شد و به جميع مردم رسيد و مردم را خراب كرد.
پس دقت كنيد تمام تدريجات تمام خصوصيات تمام نكات را صانع ميسازد و ميگذارد پس اشياء همينجوري كه در عالم امكان هستند محتاجند كه معلوم صانع باشند نه اينكه اينها نبودند معلوم صانع نبودند. مثلش آن كرسي ساخته نشده يا ساخته شده محتاج است تصور كرسي محتاج است به كسي كه تصور كند اراده كرسي محتاج است به كسي كه اراده كند پس اراده كرسي محتاج است به فاعلي كه نجار است بعد آن نجار چوبي را ميگيرد و اين چوب محتاج است كه بگيرند آن را ارّه و تيشه را نجار به كار ميبرد اگر نكرده بودند كرسي كرسي نبود كرسي محتاج است به جميع ماسبق خودش اين اگر معلوم نباشد مراد هم نميتواند باشد اين محتاج است به قوت نجار و وقتي ساختش نجار روحي نميشود دميده در بدن كرسي پس اين محتاج به روح نجار است اما وقتي محتاج شد معنيش اين نيست كه روح نجار رفته در بدن اين كرسي. محتاج به علم نجار هست اما معنيش اين نيست كه كرسي در توي علم نجار پيدا شده پس اشياء در همان جاهايي كه منزلشان هست به تمام درجات در هرجا منزل دارند هستند زمانيات در زمان دهريات در دهر نفسانيات در نفس عقلانيات در عقل حتي مشيت زير علم خدا افتاده تمام درجات خلق در درجات خود واقعند و مشيت در عالم ازل جاش است نبوده وقتي كه خدا قادر نباشد، نبوده وقتي كه خدا حكيم نبوده اينها همه در عالم ازل جاشان است و اينها معلوم خدايند پس اشياء معلومه ــ و نيست چيزي كه معلوم خدا نباشد ــ اين حالت موجوديتشان بعد از معلوميتشان است اگر معلوم نبودند محال بود موجود شوند پس موجوديتشان تابع معلوميتشان است همين جايي هم كه هستند همينطورند نه اين است كه بايد برود در ازل كه زيد ذاتي و عمرو ذاتي و بكر ذاتي بشوند.
پس دقت كنيد انشاءاللّه اينجور عبارات را. پس اشيايي هستند و در هر جايي كه هستند جاشان هميشه همانجاست كرسي هيچبار جاي ديگر نبوده هيچبار در آسمان نبوده و لو ميفرمايد انزلنا الحديد فيه بأس شديد، و في السماء رزقكم و ماتوعدون اينها هست اما باز ببينيد چطور از آسمان آمده فعلش از آسمان آمده و الاّ خود آهن نيامده آهن را نازل كرده انزلنا الحديد از آسمان به غير از ذوالفقار اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ديگر هيچ آهني از آنجا نيامده اما همه از آسمان آمده به اينطور كه حرّ شمس از آسمان است برد و رطبش از آسمان است نورش را چطور اشراق كرده پس مبادي اينها در آسمان است و از آسمان آمده. پس دقت كنيد انشاءاللّه اشياء و تمام مخلوقات واللّه مباديشان مخلوقاتند متولداتشان مخلوقاتند و تمامشان همينطور سر جاي خود كه هستند معلوماللّه هستند و اگر معلوماللّه نبودند نميشد ساخته شوند عيبش اين است نقصان خيالات هميشه پيش پاي خودشان است. دقت كنيد و فكر كنيد انشاءاللّه چون ميبينند كه چيز بيشعوري كاري ميكند خري را عري ميزند و بيشعوريش را هم ميبينند اينها همه راه گمشدن مردم است. ديگر حالا ملتفت باشيد خيالات مردم كجا جاش است؟ شما وقتي خيالهاشان را در چنگ بياريد آن وقت جوابشان را ميتوانيد بدهيد. ميبينند سنگ را ول ميكني خودش ميآيد ميبينند عقل هم ندارد شعور هم ندارد و خودش به خط مستقيم هم پايين ميآيد به طوري هم مستقيم پايين ميآيد كه آنهايي كه صاحبان عقل و شعورند ميزان ميگيرند وقتي بخواهند ميزان بيخلافي به دست بياورند ريگي سنگي را از بالا مياندازد ميزان ميگيرند ريسمان آنجور ميزان پايين نميآيد لكن ريگ به خط مستقيم ميآيد پايين و ميزان ميشود حالا خط مستقيم را كه ميبينند سنگي درست توانست پايين بيايد ميبينند افعالي چند از اين بيشعوران صادر ميشود مسأله را نميفهمند گم ميشوند. حالا بسا خيال كنند چه عيب دارد صانع علم نداشته باشد و يككاري بكند اينها هم همينطور بشود مثل اينكه طفلي كه با دستش ميتواند خط بكشد لكن مشق نقاشي نكرده و شعورش را ندارد كه چه نقشي بكشد بسا نقشي شده حالا از اين بچه بپرسي كه اين چه نقش است، چه نوشتهاند؟ اصلش حرف سرش نميشود. يا بپرسي چطور كشيدي، يا از كدام راه كشيدي؟ نميداند دوباره هم بخواهد بكشد نميتواند اينجور چيزها را ميبينند علم نميخواهد ميبينند كه خط ميكشد و علم هم ندارد. نهايت قدرت را چاره ندارند كه بگويند بايد داشته باشد لكن تبارك آن صانعي كه صنعتي كرده تمام و فكر كن و ببين كرده يا نكرده تعصب نميخواهد خدا كمك نميخواهد خدا كمكش همينكه عقلي به تو داده پا روش مگذار غرض نداشته باش مرض نداشته باش كج مرو كسي تو را كج نميكند تو دستي نخواه گمراه شوي كسي گمراهت نميكند او نميخواهد كسي گمراه بشود اگرچه غالب گمراه شدهاند و او خواسته گمراه هم كرده.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر نبود اين آتش اين آب اين خاك كارها همه زمين بود. آتش را آب را خاك را هوا را ببينيد در چه كارها به كار ميبرد اگر نباشد يكي از اينها خيلي از كارها زمين ميماند ديگر همچو قرار داده روح نداشته باشند فكر كن ببين اگر بنا بود زمين روح انساني داشته باشد اين همه سرماها گرماها اين همه بيلخوردنها وارد بيايد بر آن تلف ميشود زمين ضرور است در ملك اگر زمين نباشد هيچ گياهي نيست گياه نباشد هيچ حيواني نميشود موجود باشد اگر حيواني نباشد هيچ موجود نميشود انسان انسان بايد يا حيوان بخورد يا گياهها انسان محتاج است به همين زمين مثل حيوان مثل نبات و اين زمين اگر نبود نه انساني بود نه نبيي نه هيچكس وقتي كه نبود ديگر مصرف زمين چه بود؟ خلقتش لغو بود و بيحاصل. پس تبارك آن صانعي كه اين را به همينجور قرار داده كه روح نداشته باشد تا سرما و گرما اذيتش نكند، تفريق و اتصال اذيتش نكند، نباتات از شكم آن بيرون بيايد دردش نگيرد، پس اينجور ساختند زمين را نهايت علم به كار رفته و دانسته كه چه كار كرده پس او عليم است به صنعت خودش نهايت اين علم ندارد مثل اينكه كرسي را كه نجار ساخت ميداند كه چهجور بايد ساخت كه آتش بشود زيرش بگذاري جوري ساخت كه مجموعه روش بشود بگذاري و همانجور ميسازد حالا كرسي عقلش نرسيده چهجور شود اما نجار عقلش را به كار برد و از روي حكمت ساخت. پس افعال طبيعيه بر وفق طبيعت جاري ميشود لكن تو برو پيش آن خدا كه تبارك آن صانعي كه همچو زميني ساخته كه هر كار بر سرش بياوري دردش نيايد و ضايع نشود و باقي بماند براي اينكه جماد پيدا شود نبات پيدا شود حيوان پيدا شود انسان پيدا شود نبي پيدا شود توحيد كرده شود. پس آنكسي كه قرار ميدهد سنگ به خط مستقيم پايين بيايد آن صانع است. واللّه از تدبير صانع است نقشي كه طفل ميكشد خودش هم نميداند چه نقشي شده قابل اين نيست كه سؤال هم بكني كه اين چه نقشي است؟ تبارك همچو صانعي كه قرار ميدهد بچّه را كه همچو بازيها كند بيرويه و فكر تا بزرگ شود بخصوص بايد فكر نداشته باشد شعور نداشته باشد انسان عاقلي كه در سن چهلسالگي است در حالت تولد همانجور حالت را داشته باشد با آن وقار و عقل و سكينه او را بياورند قنداقش كنند دستش را ببندند اين نميتواند بشاشد در قنداق آيا اين ميشود بزرگ شود؟ حاشا. يك كسي از خارج پيدا شود حضرت اميري از خارج پيدا شود كه دستش را از قنداق بيرون ميآورد قنداق را پاره ميكند اما همچو كسي در قنداق نميكند آن كارها را، هرگز نديدند آنجور چيزها در قنداقشان، آنها مثل اين مردم نيستند بچههاي اين مردم كه واشان ميگذاري يكدفعه ميبيني سرتاپاشان را خراب كردند.
باري، حالا ديگر اينها يك بدني دارند يا يك روحي كه بدنشان را نگاه ميدارد و بزرگ ميكند آن تدبير ديگري است در ساير مردم بچه بخصوص بايد عقل نداشته باشد شعور نداشته باشد كه بفهمد يكپاره چيزها را بچهها بايد شعور نداشته باشند تا غصه نخورند اگر شعور داشته باشند كه كيها مردند، چه شده، ديگر بزرگ نميشود بلكه فساد ميكنند. اطفالي كه در طفوليت زود به شعور ميآيند آخر كار ميبيني فساد ميكنند زود خراب ميشوند پس همين بازي اطفال واللّه صدهزار حكمت توش است صانع طبع بازيكن براشان ساخته.
پس ملتفت باشيد صانع علم نداشته باشد كه اين نطفه را چهجورش كه ميكني علقه ميشود خودش نميتواند علقه بشود صانع هميشه ميداند نطفه هر جور حيواني را چهجور بايد بسازد بخصوص از آنجور ميگيرد و ميسازد و همه نطفهها مبدأش از آب است و از اين خاك پس از اين آب و خاك يك جوري ميكند نطفه نطفه انساني ميشود و در رحم ظاهري هم نباشد آب و خاك را در جوف زمين بخواهند درست كنند همانجور چيزهايي كه در رحم ضرور داشت آن نشري كه در رحم داشت در بقعهاي از بقعات زمين تربيت ميكنند كمكم نطفه ميشود باز همانجا تربيتش ميكنند علقه ميشود آدم را همينطورها ساخت خدا همانجور چيزها ساخته است خدا تمام حيواناتي كه ساخته ميشود همينطور كرمها و حيواناتي كه پدر و مادر ندارند همينجورها ساخته ميشوند آن صانع اگر نداند اين آب و خاك را كه چهجورش كه ميكنند نطفه انسان ميشود به حسب اتفاق نميشود اتفاق بيفتد ببين تو عقل داري شعور داري تدبير داري تمام اين خلقي كه هستند حكما هستند دقتها دارند شيطنتها دارند نكراها دارند زرنگيها دارند يكجوري كنند خلاص كنند خود را كه ناخوش نشوند حتي آن طبيب كامل آن جالينوس از آن جالينوس بالاتر عيسي بخواهند خود را خلاص كنند نميتوانند. صانع واللّه تصرف خودش را به عيسي هم نداده وقتي رأيش قرار بگيرد عيسي را هم ميكشد و كلّ نفس ذائقة الموت همه بايد بميرند ديگر عيسي هرچه دعا كند كه نميرد نميشود آن سليمان كه آنقدر متشخص بود كه جن و انس همه تابعش بودند يكدفعه عزرائيل آمد گفت آمدهام جانت را بگيرم گفت بگذار از پله به زير بيايم گفت نميشود همانجا روي پله جانش را گرفت. پس بدانيد كارهاي طبيعي را هم صانع ميكند آب را هم خدا خواسته كارهاي آبي كند و خدا ميداند كه اين آب بايد روح نداشته باشد هر كاريش كنند دردش نگيرد و لو روحي هم داشته باشد كه با اينها منافات نداشته باشد دارد.
پس ملتفت باشيد صانع اولاً بايد علم داشته باشد همينجور علمي كه نجار دارد به ساختن كرسي. نجار اگر علم كرسي را نداشته باشد و همينطور چوبها را تكهتكه كند و نداند چه كارش كند براي سوزانيدن خوب است كرسي ساخته نميشود. پس نطفه را ميگيرد نطفه انساني ميسازد گوشت و استخوان ميسازد استخوان انساني ميسازد كه پاش از اين راه باشد و دستش از اين راه باشد اينها بندش هريك از راهي باشد براي حيوان ميبيني جوري ديگر ميسازد دستش را طوري ديگر ميسازد پاش را جوري ديگر بندهاش را جوري ديگر آيا اينها از روي علم نيست؟ اگر از روي علم نيست پس علم چهجور چيزي است! پس خوب داشته باشيد كه اشياء در مواقع خودشان كه هستند قبل از ايجادشان معلوم صانعند و تمام اشياء هر شيء در جاي خودش موجود است حالا زيد الان است و موجود است در قرن پيش موجود نبود بابا آدم قبل از اينكه بسازندش نبود به همينطور يكوقتي زمين نبود يكوقتي آسمان نبود يكوقتي كواكب نبودند اين ماه و اين آفتاب نبود پس هر چيزي يكوقتي نبوده يكوقتي بود شده يككسي بودش كرده و اين تدريجات در ملك هست و تدريج خودش جزء ملك است ملك بيتدريج نبايد ساخت و همه اين معلومات را خداوند عالم پيش از اينكه موجودشان كند ميداند و آن وقت در نزد خلقتشان فعلي كه جاري كرد از روي علم جاري كرد از روي اراده جاري كرد و با حكمت ساخت پس از روي دانش آدم را آدم ساخت فيل را فيل ساخت پشه را پشه ساخت خدايي است خبير خدايي است لطيف خدايي است عليم، دليل علم او همين معلومات، دليل حكمت او همين محكمات. و هي فكر كنيد انشاءاللّه پس علم خدا بود و اشياء معلوم خدا بودند و اشياء ميگويم ملتفت باشيد در سر جاهاي خودشان معلوم خدا بودند خودشان هم انتظارات داشتند راست است يعني مستقبلشان بعد از ماضي واقع شده بود ماضيشان پيش از استقبال واقع شده بود حالشان ماضي و استقبال نبود فكر كنيد اشياء همينطور با انتظارات كه داشتهاند و افعالي كه در حالات انتظاريه به اينها تعلّق ميگيرد كه نطفه حالت انتظاري دارد آن را ميگيرد علقه ميسازد علقه حالت انتظاري دارد ميگيرد مضغه ميسازد بعد استخوان بعد لحم ميروياند بعد زنده ميكند بعد ميميرد پس به تدريجات همه فعلش را وارد ميآورد در روي هر تدريجي و فعلي علمي است ميداند هريك را به اين اندازه بايد كرد يك سر مو زيادتر نميكند يك سر مو كمتر نميكند مانعي ندارد. پس علم او سابق است بر تمام موجودات و فعل او تابع علم اوست و جاري ميشود از روي علم و موجودات جميعشان تابع ايجاد اويند. بله اينها منوجد ميشوند به ايجاد او اگر اينها منوجد نشوند نقص برميگردد به صانع خدا اگر ايجاد كرد و اينها منوجد ميشوند موجودات موجودات ميشوند. پس از عالم ازل گرفته و فراموش نكن كه صفات خدا همهشان در عالم ازل نشستهاند و خيلي صفات زير پاي علم واقع شده و علم او به جميع صفات خودش است و قدرت در عالم ازل نشسته آن را ميداند از آن عالم ميآيد در حدوث از آسمانش از زمينش غيبش شهادهاش ميداند هر چيزي را كجا گذاشته جميع اينها حالت معلوميتشان اقتضا ميكند معلوم باشند پيش از آنيكه موجود باشند. پس حالت معلوميتشان توي ذات خدا هم نيست صور اشياء هم هيچ آنجا كامن نيست اگر كامن بودند نميتوانست بيرون بياورد و هرچه هرجا كامن شد آن شيء كه حكمش حكم اينهاست زور نميتواند بزند از خود چيزي بيرون بياورد پس هيچ صور علميه هم آنجا نيست و عرض كردم صورت كرسي روي چوب پوشيده ميشود و كرسي را شما به مطابقه آنچه ميدانيد درست ميكنيد راست است لكن آيا چهارگوش كرسي آنجا است و ميآوري از آنجا روي كرسي ميپوشاني؟ نه، بلكه تو ميداني چهارگوش كرسي را يعني چه، و ميداني اين چهارگوش روي چوب بايد پوشيده شود ميداني اين توي كلّه تو نبايد برود هر ماده توي صورت خودش بايد باشد هر صورتي را روي ماده خودش بايد بگذارند و بسازند و حالت معلوميت ازل يا ابد يا حدوث همه معلومند و همه حالت معلوميتشان سابق است و همان جايي كه معلومند ذوات خودشان اقتضا كرده كه معلوميتشان پيش باشد. باز معلوميتشان صورتي نيست كه از آنجا آمده باشد معلوميتشان نه خيال كنيد ذاتيتي دارد آنجا و تولد كرده آمده اينجا عرض ميكنم صورت كرسي را نجار روي چوب ميپوشاند صورت الف را كاتب روي مداد ميپوشاند صورت باء را روي مداد ميپوشاند ببينيد هيچ شخص كاتب خودش به صورت حروف در نميآيد چه بسيار كاتبهاي بد خوب مينويسند چيزهاي خوب مينويسند سنّيها قرآن مينويسند چه بسيار آدمهاي خوب بد مينويسند. پس دقت كنيد انشاءاللّه هرگز نبوده معلومات معلوم نباشند اما بوده وقتي كه موجود نباشند از آدم گرفته تا اين زمان تا قيامت و بعد از قيامت همه معلوم خداست يكدفعه، لكن از زمان آدم تا حال هشتهزار سال بايد طول بكشد كه من اينجا پيدا بشوم پس من معلوم بودم هشتهزار سال پيش از اين همراه آدم من معلوم بودم هر وقت آدم معلوم خدا بود همان وقت من هم معلوم او بودم آن وقتي كه خدا ميدانست مشيت خودش را آن قدرت كامله خود را آن وقت ميداند تمام مصنوعات را كه با آن مشيت ميسازد و با آن قدرت خلق ميكند و ملتفت باشيد انشاءاللّه پس معلوميت حالت فقدانيت براي صانع نيست اما موجوديت فقدان دارد هر يكيشان پيش از زمان خود نيستند در زمان خود هستند بعد از زمان خود نيستند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس دهـم ــ يكشنبه 10 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره بما يمكن في ذواتها و ما يمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم و لا معلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه مما له لذاته بلا اختلاف و لا تكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بماهي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل مايمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة التي هي نور الكينونة فحكم لها ثانيا حين سألها بسؤالها بما سألته في كل رتبة بما لها فيها و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كل مربوب في كل رتبة بحسبها و تلك المعلومات بكل اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء يعني انها شيء بذلك الحكم و هو ظل الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ماسالته من الوجود و امكن فيها ما اقتضته من الامكان و ان لمتقتضه في الوجود فما لمتقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان.
درست ملتفت باشيد انشاءاللّه مسأله چنان عمده است كه در هيچ كتابي شرحش نيست و اين كتابهايي كه ديدهايم از صاحبان كتابي كه اسمهاشان را شنيدهايد هرچه نوشته شده انسان كه داخلش ميشود همهاش سراب است بعينه و اگر انسان صاحب سررشته باشد ميبيند كه هيچ نداشتهاند، تمام علمشان سراب بوده اين است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه ميفرمايند علمشان به اين مطلب مثل جهل جهال است و من عرض ميكنم باز جهال ميدانند كه نميدانند و به واسطه جهلي كه در خود ميبينند ميگويند ما را چه كار به اين كارها و اينهايي كه خيال ميكنند ميدانند و نميدانند گمراه ميشوند. پس ملتفت باشيد كه انشاءاللّه حاقّش را برخوريد اقلاً سر كلافها را از دست ندهيد پس ملتفت باشيد انشاءاللّه عنواني است در خصوص علم ميان علما و حكماي خيلي گنده معروف و متداول است كه علم اگر مطابق واقع است علم است و اگر مطابق نيست جهل است و كذب است و شما ملتفت باشيد پس اين يكي از قواعد تمام حكما و تمام صوفيه و مرتاضين است و در كتابهاشان هم هست پس علم اگر مطابق خارج است علم است و اگر مطابق خارج نيست ميگويند جهل است و كذب است بلكه ميگويند غيرمعقول است و همين قاعدهشان آن ابتدايي است كه انسان گول ميخورد و اين را يقين پنداشتهاند و خلافش را محال خيال كردهاند و همين قاعده از وضعهاي خودشان و عقلهاي خودشان است و ابتداي لغزيدن خودشان و مردم ديگر است و قاعدهشان ترائي هم ميكند كه راست است و آن اين است كه اگر در خارج چيزي سفيد است و ميگويند سفيد است اين راست است اگر سفيد نباشد و بگويند سفيد است دروغ است. حالا ميبينيد اين حرف درست است در خارج گرم باشد و تو بگويي گرم است تصديقت ميكنند اگر در خارج هوا سرد است و تو هم بگويي سرد است راست گفتهاي و اگر مردم ديگر بگويند سرد نيست ميگويي خلطي ديگر در بدن خودت به هيجان آمده كه خيال كردهاي سرد نيست، دروغ است. پس اگر در خارج سرد است و تو هم ميداني سرد است راست است كه بگويي سرد است اگر در خارج شب است و تو هم ميگويي شب است راست گفتهاي ملتفت باشيد انشاءاللّه پس از اين گرده كه ميبينيد مثلهاش درست هم هست و در عالم خلق هم همينطور است و شكي نيست. پس در علوم يقينيه خلقيه كه صدق و كذبش را بخواهيد ببينيد اين قاعده درست است ولي همهجا جاري نيست. پس ملتفت باشيد در اين علوم علم تابع معلوم است نه معلوم تابع علم است پس اگر در خارج گرم است و تو هم ميداني كه گرم است علم تو درست است پس آنچه در خارج است گرمي است و دانستن تو اين گرمي را فرع آني است كه گرم باشد پس علم تو تابع خارج است و همينجور بردهاندش تا پيش خدا. و ملتفت باشيد كه چقدر لغزيدهاند و خيلي هم لغزيدهاند پس در اينجور علوم خلقيّه كه علم انطباعي و اكتسابي و تحصيلي است اين حرف راست است و صدق است اما اين را برداري ببري پيش صانع، همهتان از كوچك و بزرگ فكر كنيد ببينيد آيا معقول هست صانع جاهل باشد و نداند كه چه ميكند؟ آيا دستي ميزند به ملكش همينطور ندانسته يكدفعه نگاه ميكند و ميبيند اينها ساخته شد؟ فكر كنيد ببينيد آيا ميشود اينجور صانع باشد صانع و نداند چه ميكند؟ حرف غريبي است! آن وقت علم تابع معلوم باشد چنين چيزي معقول نيست آيا علم خدا تابع معلومات باشد و معلومات مصنوعاتند پس مصنوعيتشان پيشتر است و معلومبودنشان پشت سر اين مصنوعبودنشان واقع شده پس مصنوعيتشان لازم ميآيد پيش از علم خدا باشد و واقعاً لازم ميآيد به علم مجادلي هم لازم ميآيد. فكر كنيد پس اگر علم خدا تابع معلوم باشد اگر اشياء نسبت به صانع مخلوقيتشان پيش باشد و معلوميتشان تابع مخلوقيتشان باشد و بعد خدا بفهمد چهكار كرده پس بايد تمام موجودات كائناً ماكان بالغاً مابلغ از دنيا تا آخرت تا همهجا بايد تمام موجودات مِن غير علم خلق شده باشند پس بنابراين طوري كه تو ميگويي واجب است خالقشان جاهل باشد و دست بزند به خلقت آن وقت بعد بفهمد چه خلق كرده و اين هذياني خواهد شد كه هيچكس اينجور هذيان نگفته و تعجب اينكه خودشان هم نميدانند هذيان گفتهاند، سرابي است كه از همه سرابها بيمغزتر است و تعجب آنكه خيال ميكنند آب است، علم است. اگر ميخواهيد تابع خدا باشيد گوش بدهيد ببينيد خودشان چه گفتهاند انسان واللّه اگر بناي فهم هم نداشته باشد تسليم خدا بكند صرفهاش است به جهتي كه او يقيناً همه چيز ميداند بناي فهم نداشته باشد تسليم كسي را كه يقين داريم راستي راستي از جانب خدا آمده بايد كرد چراكه آنهايي كه مدّعي علم به حقايق اشياء هستند اگر سر به قدم اين گذارند مسلمانها و اهل اسلام مسلمانشان ميدانند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه علم خدا متعلق نميخواهد عرض ميكنم و اينكه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه گفتهاند اغراق نيست علم شما متعلق ميخواهد كه صدق باشد يعني اگر در خارج گرم باشد و بداني گرم است و بگويي گرم است علم راست است اگر در خارج گرم نيست و تو بگويي گرم است دروغ است لكن علماللّه متعلق نميخواهد و اين حرف در گوش اين مردم فرو نميرود ببينيد خودتان مطلب را ميخواهيد بفهميد گوش هم ميدهيد و چيزي هم ميفهميد باز بعد از سه روز چهار روز ميبينيد رفت ملتفت باشيد كه خيلي مشكل است انسان زود ميلغزد ملتفت باشيد خدا نمونهاش را به دست داده تا تكليف مالايطاق نباشد و واللّه اصل خلقت و صنعت را به طور يُسر قرار دادهاند نه به طور عُسر لكن شيطان افتاد در اين ميانه و تغيير خلقت داد مردم را به اينطرف و آنطرف انداخت كه در راه راست نيفتند همينكه از راه بيرونشان كرد ولشان كرد هر خرغلطي ميخواهند بزنند پس نمونه در دست است قطع نظر از اينكه خلق چون مخلوقند و محتاج چنانچه خلقتشان در دست خودشان نيست علمشان هم در دست خودشان نيست كارهاشان هيچ مفوّض به خودشان نيست نه خودشان بي خدا ميتوانند كاري بكنند نه ميتوانند چيزي بفهمند پس چنانچه خلقتشان به دست صانع است حول و قوهشان در دست صانع است، جميعشان را بايد درست كنند و درس بدهند انبياء و اولياء مدرسيناند پس اينها لامحاله بايد اكتساب كنند حالا بعد از اين حرف كه شرط مخلوقيتشان است و حقيقت مخلوقبودنشان اين است كه مكتسِب باشند حالا اين را سر جاي خود بگذاريد و خدا اين را ندارد و همين فرق است مابين خلق و خدا، خدا از خلق خود قرض نميكند.
حالا از اينكه گذشتي كه خلق محتاجند دقت كنيد انشاءاللّه ما ميبينيم هر صاحب صنعتي در صنعت خودش علم دارد به آن صنعت و لو هيچ ابراز ندهد كسي را ببري ساعتسازي ياد بگيرد باهوش باشد و جميع چرخها و ميخها و اسباب و اوضاع را نشانش بدهي همه را ياد ميگيرد و حركت هر چرخي را به هر سمتي و به سرعت و بطؤ رفتن آنها به هر سمتي همه آنها را ساعتساز ميداند و همه اينها را با هم جمع كردهاند و ساختهاند حساب كردهاند كه در بيست و چهار ساعت فلك يك دور ميزند به اين جهت چرخهاي متعدد قرار داده يكي تند برود يكي كند برود، همه را با هم ميداند ساعتساز، ساعت ميخواهد در خارج باشد ميخواهد نباشد. بله روز اول بايد ساخت نشانش داد اين شرط مخلوقيتش است اما حالا كه استاد شده آيا بايد ساعت را بسازد و آنجا بگذارد تا آن وقت دانا شود به علم ساعتسازي؟ آيا ميشود خودش سررشته نداشته باشد و بسازد؟ خيلي دقت كنيد و مسامحه نكنيد، پا بيفشريد، ملتفت باشيد اين ساعتساز اگر مثل سايرين ساعتسازي نداند يعني چه، حركاتش را نداند يعني چه، اندازه سرعت و بطؤ و حركاتش را نداند يعني چه، آيا ميشود عليالعميا ساعت بسازد و بگذارد و بعد خودش نگاه كند به ساعت و علمش تابع معلومش شود؟ معقول نيست. پس ببينيد در دست خودتان داده راه را و حالا ديگر آن قاعده اوليه كه حكما داشتند دارد حالا به هم ميخورد. پس شخص ساعتساز اولاً ميداند اين چند تا چرخ ميخواهد هر چرخي رو به چه سمت بايد بگردد، هر چرخي چند دندانه بايد داشته باشد، پايههاش هركدام چندتا ترك بايد داشته باشد، اين چيزها را اگر نداند پيشتر از ساختن، نميتواند بسازد. آيا ممكن است شخص جاهلي كه هيچ سررشته ندارد عليالعميا ساعتي بسازد و اينجا بگذارد ميزان هم باشد و بعد خودش مطالعه كند در آن و بگويد بهبه آن چرخ چه خوب واقع شده! آن ميخ چقدر خوب واقع شده! اين چرخي كه اگر يك مو پيش و پس شود ديگر ساعت نميگردد آيا ميشود اين بيعلم ساخته شود و علم تابع معلوم باشد؟ خوب دقت كنيد انشاءاللّه پس جاهاي چرخ را اين پيشتر بايد بداند چرخها بايد چند دندانه داشته باشد بداند و بعد از روي علم دندانهها را بسازد و تركهاي پايهها را بايد بداند و درست كند. پس بعد از اينكه همه را به مطابقه علم خود ساخت ساعت ساعت شد و فرق نميكند همه اين آسمان و اين زمين اوضاع ساعتسازي است. پس دقت كنيد انشاءاللّه شخص جاهل محال است ساعت بسازد پس حالا ديگر ببينيد علمي به دست آمد كه شرط صحت آن علم و شرط علمبودن آن علم ساعت خارجي نيست به جهتي كه همه ساعتسازها شب و روز كارشان همه ساعتسازها اين است اول علمش را دارند و بعد ميسازند بلكه از اين راه انشاءاللّه برعكس آنها خواهيد شد. تمام نجارها تمام دقائق نجاري را ميدانند اگرچه به كار نبرند پس صنعتشان از روي علم است نه علمشان از روي صنعتشان است. حالا وقتي هم غفلتي جهلي سهوي داشته باشند و مال خودشان باشد دخلي به علمشان ندارد.
پس خوب دقت كنيد ميخواهم عرض كنم خالق قادري كه جاهل باشد نميتواند اين چرخ و اين اوضاع را بسازد و علم دارد و از روي علم فعلش را جاري ميكند. حالا كه چنين است بدانيد هميشه عرصه علم دخلي به عرصه صنعت ندارد اين هم قاعده كليه است داشته باشيد عرصه صنعت اين است كه چيزي كه صادر از خود فاعل نيست در خارج باشد و فاعل فعلي از خود صادر كند تعلق به آن بگيرد چرخها را درست كند و ساعت را درست كند آنجا بگذارد حالا كه ساخت و گذارد آن ساعت نه شكلش شكل ساعتساز است نه رنگش رنگ اوست پس عرصه علم همهجا و هرجا مشتبه است هي فكر كنيد و پابيفشاريد عرصه علم همهجا چه پيش خدا چه پيش خلق جاش بالاتر است از فعل و فعل زير پاي علم افتاده. فعل از روي علم بايد جاري شود افعال صاحبان كسب و صاحبان علم همه همينطور است. شخص فقيه فقاهت را ميداند مثل اينكه كاتب كتابت را ميداند آن وقت دست و قلمش از روي علم جاري ميشود باز شخص فقيه فقاهت را ميداند و او قلم و زبانش را از روي علمش حركت ميدهد و بيان ميكند، بيان هم نكند باز فقيه است خودش. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه درست حاقّش به دستتان بيايد. آيا معقول هست كسي هيچ فقيه نباشد و بنا كند به هذيانگفتن آنوقت كه هذيانش را همه را گفت آن وقت نگاه كند به آنچه گفته و نوشته ببيند فقه گفته؟ و مردم همينطورها خيال كردهاند شما فكر كنيد و ببينيد آيا ميشود همچو چيزي؟ و خدا ميداند كه نميدانند چه گفتهاند و چقدر قبيح تكلم كردهاند كتابها نوشتهاند روي كاغذ ترمه به خط خوشنويس با جدول طلا و تذهيب وقتي نگاه ميكني ميبيني همهاش هذيان است.
شما دقت كنيد ملتفت باشيد صانع بيعلم معني ندارد صنعت كند كه نداند چه كرده حالا بعد از اينكه صنعتش را كرد و اينها را ساخت روي هم ريخت آيا درست واقع شده يا نه، چنين چيزي معني ندارد پس شخص اول بايد پيش خودش فقيه باشد آن وقت اگر بخواهد تعليم كند يا به زبان يا به قلم و كاغذ فعلش را از روي علم جاري ميكند زبانش را از روي قلب جاري ميكند. فكر كنيد ببينيد آيا داخل ممكنات است كسي فقيه نباشد و همان حرفزدن بداند و هي بنا كند حرفزدن، وقوق كردن و يك چيزي گفتن بعد از آنيكه حرفهاش را زد حرفهاش فقه بشود آيا چنين چيزي معقول است؟ اگر چنين چيزي باشد بايد تمام خلق بتوانند تمام علوم را بگويند. پس اول شخص بايد فقيه باشد آن وقت زبان را از روي علم حركت بدهد و تعليم كند يا قلم را از روي علم حركت بدهد و جاري كند و بنويسد. حكيم هم همينطور بعينه ممكن نيست كسي حكيم نباشد و تكلّم به حكمت كند. ملتفت باشيد و قايم نگاه داريد كه قايمش بگيريد پيش صانع، چراكه ميخواهم بگويم اصدار حكمت از حكيم است، او صادر كننده حكمت است چه به زبان چه به قلم حكمت نداشته باشد قلم را چطور به حكمت نگاه دارد و بنويسد نميشود اتفاق بيفتد كه حكمت نوشته شود علم سابق همهجا شرط است و اين است وضع تمام فواعل و از ملك هم بگذريد و به صانع برسيد حكمش همين است شخص عاجز قدرت نميتواند احداث كند شخص جاهل نميتواند علم احداث كند شخص بيپول نميتواند اعطا كند شخص مريض صحت نميتواند احداث كند پس همين كه شما ميبينيد و تمام ملك را هم بر همين نسق ميبينيد پي ميبريد بر اين وضع. وقتي ديديد ساعتي ساخته شده و گذارده شده و ميزان حركت اين ساعت به ميزان حركت افلاك است و مطابق آمد ميگويي ساعتساز سررشته از دور بيست و چهار ساعت داشته و اين را به آن ميزان ساخته و ممكن نيست شخص ميزان شبانهروز را جاهل باشد و به حسب اتفاق ميزانش درست بيايد نميشود همچو ميزاني ميزان شود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس ببينيد تمام علوم از براي صاحبان آن علوم هست و فعل را از روي آن علم جاري ميكنند و اگر رأيشان قرار نگيرد علمشان در جاي خود تمام و كمال است پس خواه بر طبق آن علم عمل بشود در خارج خواه مانع پيدا شود و عمل نشود در علم نقصي لازم نميآيد. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس فكر كه ميكنيد انشاءاللّه ميبينيد علم ساعتساز از روي ساعتي كه بعد ميسازد نيست اقلاً از روي ساعتي كه پيش ساخته شده اكتساب كرده نه اينكه علم را اكتساب كند از فعل خودش پس عرصه علم بالاست و فعل از روي علم جاري ميشود و اگر شما هم فعل را ببينيد درست جاري شده از فعل اين پي ميبريد كه آن شخص جاريكننده اين فعل عالم بوده. پس اگر ديدي كسي را كه فقه نوشت ميگويي عجب استادي بوده! فقيه بوده فقها هم غير از اينجور نميتوانند اجازه بدهند به شاگردهاشان هر صاحب فني تصديق صاحب فني ديگر را ميكند به همان قاعده است فعل را ميبينند از آن فعل پي ميبرند به فاعل. هر حكيمي تصديق حكيمي را كه ميكند حكمتهايي را كه به كار برده نگاه ميكند و ميگويد حكيم بوده و همينجور است دليل توحيد وقتي نگاه ميكنند حكما به اين ملك ميبينند هر چيزي را سر جاي خود گذارده اين سر را جايي گذارده كه اگر اين را غير از اينجا هر جاش ميگذاشتند به اين خوبي نبود، زير پاش ميگذاشتند ضايع ميشد، اگر جايي قايمش ميكردند مصرفش چه بود؟ ميبينند اين سر را يك جايي گذارده كه بهتر از آنجا جايي نبود هر گوشهاي خيال كني بود خودت ميفهمي نقصي لازم ميآيد. چشم را در جايي گذارده كه بهتر از اينجا هيچجا نيست اگر فرق سر گذارده بود زير پا را نميديد، زير چنه گذارده بود بالاها را نميديد، جايي گذارده است كه هم بالا را ميتواند ببيند هم پايين را. چون اينها را ديدي پي بردي كه او حكيم بوده به همينطور چون اينها را ديدي ساخته و گذارده گفتي پس البته ميتواند بسازد پس قادر بوده تواناييش و قدرتش واضحتر است از علمش. يعني مردم تواناييش را بهتر ميتوانند بفهمند نميبينندش هم البته ديده نميشود ديگر خودش هم خبر داده كه مرا نميتواني ببيني كسي كه همچو باشد البته نميشود ديدش پس بدان نميشود ديدش لكن آثار صنعتش همه اينها آثار اينكه اين صانع صنعتش از روي علم جاري شده همينكه سر اينجاست پا اينجا چشم اينجا گوش اينجا هر عضوي سر جاي خود پس عالم است اين صانع به جميع معلومات خودش و آنچه كه هست خداست خالق و اللّه خالق كلّ شيء هيچ مخلوقي خودش خودش را نساخته خودش كجا بود خودش را بسازد؟ و اين حرف كه خودش خودش را ساخته حرفي است نامعقول هيچچيز خودش خودش را نساخته نميشود ساخت.
باز به حكمت ملتفت باشيد كسي كه خودش را بسازد فكر كنيد ببينيد آيا آن شخص ميبايست قادر باشد خودش را بسازد يا قادر نباشد؟ و اگر هست و قادر هست ديگر چه چيز را بسازد و اگر نيست و قادر نيست چطور بسازد؟ پس يك كسي هست اينها را ساخته و صانع كسي است كه نساخته باشندش مصنوعات آن كساني هستند كه ساختهاند آنها را و غير از صانع هرچه جوهر باشد يا هرچه عرض باشد خدا نيست خالق آن ديگري است اين حرف كه خداي سبحانه خالق جوهر او نيست بدانيد هذيان است هذيانها را بگذاريد باشد براي صاحبانش اعراض را ساخته نسب را ساخته لوازم را ساخته ملزومات را ساخته ديگر خدا چهار تا را خلق ميكند ديگر زوجيت لازمه اربعه افتاده زوجيت جعل نميخواهد! شما فكر كنيد اين زوجيت آيا چيزي هست يا چيزي نيست؟ اگر چيزي هست اين چيز خداست يا خلق؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه لوازم خودشان لازم ملزومات شدند يا كسي آنها را لوازم قرار داده؟ بله بعد از آنيكه خدا ميسازد لوازم را و ميسازد ملزومات را آن وقت آن را تابع اين ميكند اين را متبوع او، آن وقت بله اين اوضاع هست لكن او صانع است و كلّ آنچه اسم شيء بر آن صادق است بايد اين ساخته باشد آن را خودش خود را نميتواند بسازد به دليل اينكه باقي ديگر هم خودشان خودشان را نميتوانند بسازند بلكه آن چيزهايي كه خيال ميكني تمليكت كرده الان تمليك تو نشده خودت به خودت اينها را نميتواني بدهي يا از خودت بگيري خودت بخواهي بدهي نميتواني تو بخواهي متغير نشوي حالت تغيير نكند نميتواني الان در چنگ اويي او ولت نكرده و تا ولت كند نيست و نابود ميشوي.
خلاصه، وقتي مطالعه ميكني ملك خدا را قدرتش از همه چيز بهتر پيداست دليل قدرت او تمام اشياء است كه ساخته شده آن وقت پشت سر اين ميفهمي كه اينها به هذيان جاري نشده تا از روي علم نباشد نميتواند جاري كند. ميخواهي بفهمي آن را فكر كن ببين وقتي نطفه را درست ميكنند براي مولودي اين الآن اين نطفه را به اين ميزان ميگيرد كه انسان درست شود اگر نطفه براي انسان است غذا را به ميزاني به جوري ميگيرد كه انسان شود اگر براي حيوان است به ميزاني ميگيرد كه حيوان شود براي حشرات است به ميزاني ديگر هميشه كارهاش را از پيش تدارك ميبيند پس ميداند تمام معلوماتش را و هنوز فرض اين باشد كه دست نزده باشد بر ملكش ــ و محض فرض است نميشود دست نزده باشد ــ منظور اين است كه عرصه علم عرصهاي است فوق عرصه فعل، اگر اراده نكرده بود خلق را خلق نكرده بود آن وقت هم ميدانست و هيچ علمش زياد نميشود بعد از خلقكردن و عرصه علم بالاست و زير پاي آن تمام افعال را كه ميخواهد بكند افتاده اينها همه معلومات او هستند علم او شرطش نيست سياهي در خارج باشد و نگاه كند به سياهي آن وقت علم او تابع معلومات باشد هميشه معلومات تابع علم اويند ميداند سياهي را چطور بايد كرد كه سياهي بشود آن وقت ميسازد سياهي را پس او داناست به علمي كه لايقبل الزيادة و النقصان يعني از تجربه به دست نميآرد علمش را هركه وقتي علمش كم شد (معلوم ميشود ظ) قدري اين ناقص بوده هركه وقتي علمش زياد شد معلوم ميشود اين قدري جهل داخل علمش بوده صانع جاهل معقول نيست از روي جهل نميشود اينها را بسازد و بريزد روي هم خودشان پيدا شوند اينها بعد نگاه كند به اينها و از اينها علم پيدا كند اينجور باشد نميشود ساخت. پس او ميداند تمام موجودات را و همه معلوم او هستند و اين معلومات در عالم مشيت معلوم خداست مشيّتي كه تعلق گرفته به عقل آن مشيت معلوم خداست مشيتي كه به جسم تعلق گرفته معلوم خداست فواعل را ساخته اينها معلوم خدا هستند افعال فواعل را هم ساخته معلوم خدا هستند سر هم بايد بسازد مصنوعات را تا دست بكشد اينها خودشان نميتوانند موجود باشند. پس خداوند عالم ميدانست معلومات را پيش از تمام معلومات به حيثيتي كه يك لمحهاي طرفهاي قابل نيست علم او زياد شود و يك طرفهاي لمحهاي نيست كه غفلتي براي او باشد علم او كم شود پس اين علم است كه هست براي صانع و هنوز معلومي نيست براي صانع و ممكن نيست اين معلومات توي آن علم واقع شوند. پس معلومات در عالم امكان جاشان است. ديگر نمونهاش را عرض كردم انشاءاللّه مسامحه نكنيد معلومات جاشان كجاست؟ توي ملك خدا. خدا وقتي نخواهد ملكش را خلق كند باز علم سر جاش است و هيچ اخذ از معلوم نشده و معلوم از روي علم معلوم شده نه از جاي ديگر خارج از علم پس اين را داشته باشيد و اگر اتفاق حديثي را هم ديديد كه وقع العلم منه علي المعلوم و نفهميدي يقينت را دست برمدار اگر بگويي اين لفظ را من نميفهمم طوري نميشود. پس يقين است كه خداي جاهل خدا نيست، خدايي كه علمش را اكتساب از معلوم خودش كند مخلوق است، خدايي كه اكتساب كند چيزي را از كسي خدا نيست.
فكر كنيد انشاءاللّه شما ببينيد خط را آنجوري كه ميخواهيد جاري ميكنيد و علمتان زياد نميشود به آن خط تمام صنايعي كه صانعين انجام رساندهاند آن مصنوعات نرفته به آنها بچسبد و محال است خط برود در ذات كاتب پس جاي مكتوب تو كجاست؟ روي كاغذ. هيچجا جاش نيست در خيال تو هم جاش نيست در خيال هم حروف خياليه از مداد ساخته نشده و محال است اين چيزي كه از زاج و مازو و عناصر اين دنيا بايد رنگ شود برود در عالم خيال اين از توي خيال تو نيامده اينجا و اين محال است برود در خيال خيال تو از راه چشم نگاه ميكند چيزي ميفهمد بفهمد حالا كه از راه چشم فهميد چه چيزش رفت پيش خيال؟ هيچ چيزش. پس مكتوب شما برود در خيال شما محال است خيال شما هم روي اين كاغذ نقش نميشود خيال را اصلش روي اين كاغذ نميشود آورد روي اينجور كاغذ همينجور مداد بايد نقش شود پس اين مكتوب ممتنع است در خيال شما برود و خيال شما ممتنع است روي كاغذ بيايد معذلك خيال شما بوده كه اين را روي كاغذ نقش كرده و اگر نداشته باشيد شما خيال نميتوانيد نقش كنيد اينجا اگرچه هماني را كه در خيال داري اكتساب از اينجا كردهاي كرده باشي همچنين اين خط كه اينجا نوشته شد معلوم است در خيال بوده كه نوشته شده پس وجود اين خط روي كاغذ دليل اين است كه تو كاتبي و ميتواني همين خط را دليل علم به كتابت خود هم قرار بدهي پس اين مكتوب توي ذهن تو نيست و ذهن تو بر روي اين كاغذ نيست آنچه روي اين كاغذ است همجنسهاي اين است آنچه در خيال است افعال صادره از خيال است نه چيزي خارجي. و هرچه روي كاغذ است جاش همينجا است پس اينها در خيال تو ممتنعند خيال تو هم ممتنع است روي كاغذ بيايد خدا هم نميكند اين كار را مگر كسي حكمت نداشته باشد محض لفظ چيزي بگويد كه آيا خدا قادر نيست بكند؟ خدا قادر هست و محال را نميكند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم هيچ تعظيم خدا نيست هيچ تعظيم خدا نكرده كه گفته خدا كار بد ميكند يا كار محال ميكند. چشم با ايني كه به اين كوچكي است آسمان به آن بزرگي را ميبيند پس نه چشم بزرگ ميشود كه آن وقت آسمان بيايد در آن قرار بگيرد نه آسمان كوچك ميشود ديگر خدا قادر نيست چشم را بزرگ نكند و آسمان را كوچك نكند و آسمان را در آن قرار دهد؟ هذيان است اگر كار به خودت بود بسا جوابت را هم نميدادند، جواب ابلهان خاموشي است هذيانت را بگو و برو و جواب هم نميخواهي. از بس طبايع مردم طالب باطلند هي بايد شرح و بيان شود. پس ميشود خدا آسمان را بياورد در چشم تو و الان هم آورده لكن تا كوچك نشود و به اندازه چشم تو نشود داخل چشم تو نخواهد شد و محال است بشود يا چشم تو بزرگ شود به اندازه آسمان و همينجور كارها كرده نفس انساني كه به همين بدن تعلق گرفته مسلطش كند تمام جسم را ميتواند در تحت تصرف تو آورد.
پس ديگر ملتفت باشيد فراموش نكنيد رساله چون رساله عجيب و غريبي است و شيخ مرحوم اعلياللّهمقامه مخصوص اين مسأله اين رساله را نوشتهاند و در همه بياناتش هم نيست كاري كه كسي زياد پاپي شده در اين مطلب ميفرمايند من رساله نوشتم و حواله به اين رساله ميفرمايند و اينجور پستا را در كتابهاي ديگر خودشان هم ننوشتهاند.
دقت كنيد انشاءاللّه پس خدا معلومات و مخلوقات خود را تمامشان را ميداند و اين را هم ميداند كه اين مخلوقات خدا نيستند ميداند مخلوقند. پس خدا جميع عالم امكان را در عالم امكان ميداند عالم ازل را در عالم ازل ميداند هر چيزي را سر جاي خودش ميداند فاعل را سر جاي فاعل ميداند مفعول را سر جاي مفعول آسمان را در آسمان ميداند زمين را در زمين ميداند غيب را در غيب شهاده را در شهاده تمام را در رتبه خودشان ميداند و معذلك به غير از اينجوري كه عرض كردهام نميشود عبارت معني شود و اگر هم معني كنند معني نيست واللّه تمام را سر جاي خود ميداند نه يكسر مو پيش نه يكسر مو پس معذلك معلومبودنشان دخلي به موجودبودنشان ندارد اگر ساختشان هستند اگر نساختشان نيستند. وجود ساعت دليل است بر علم ساعتساز پس علم به جميع عالم امكان عالم خلق من الازل الي الابد الي الحدث هو ذلك العلم. علم به همه اينها تعلق گرفته به طوري كه قابل نيست زياد شود به طوري كه صانع معقول نيست غفلت از براي او دست بدهد همه را ميداند و هيچ اينها توي ذهن خدا نيست و خدا ذهن ندارد. پس عالم امكان جاش در عالم امكان است جاي مداد روي كاغذ است نه توي كلّه كاتب است. كرسي جاش كجاست؟ روي زمين كرسي را توي كلّه نجار نبايد برد گذارد، مگر ميشود برد؟ اينها هيچ مسامحه و شوخي نيست عرض ميكنم. پس مصنوعات جاشان كجاست؟ در عالم مصنوع. جاي نمد كجا است؟ اينجا. جاي فرش كجا است؟ اينجا. و هكذا حالا اينها كدام بنّايند؟ نه بنّاش نه فرشش نه آن چيزهاي ديگر پس اگر بنّايي نبود بِنايي نبود اين را ميبيني اوّل چيزي كه ميبيني قدرت بنّا را ميبيني بعد مطالعه ميكني ميبيني در به جاي خودش است پنجره به جاي خودش بعد ميفهمي كه دانا بوده ميفهمي كه صاحب سليقه بوده اينها كدامشان به شكل بنّا است؟ هيچكدام. پس ديگر «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» خدا نه ليلي است نه مجنون نه وامق است نه عذرا، نه جماع ميكند نه حظ ميكند، خدا نه اكل دارد نه شرب، نه حظ ميكند. ليلي آن است كه مُرد مجنون آن است كه مُرد آنيكه ميميرد خدا نيست، خدا باشد بايد خدايي بتواند بكند هيچكار نتواند بكند اعجز من كلّ عاجز است. مواد حالتشان اين است كه هي زندهاش كنند هي بميرانندش اين خودش لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً است. اين خداي شما كه همچو عارف شدهايد آيا اين است جلالش و عظمتش؟ آيا اين است كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و همه خلق اين است حالتشان. هر چيزي به دو صورت بيرون آمد بيرونش آوردهاند، هر چيزي زنده است و ميميرد به دو صورت درآمده گاهي خواب ميرود گاهي بيدار است اين لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا حيوةً و لا موتاً است آيا اين است تعريف خدا كه هيچكاره باشد، جاهل صرف باشد؟ بله خودش به صورت جهل درآمده مگر همينكه اين را گفتي درست شد كار! اين خدايي كه طعن ميزند به جهال به لايعقلها، به عاجزين طعن ميزند و ميگويد ان الذين تدعون من دون اللّه لنيخلقوا ذباباً و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه اين خدايي كه ارسال رسل كرده ميگويد بتپرستي را چرا اي احمق ميكني؟! اين بتي را كه خودت ساختهاي يا مثل خودت ديگران ساختهاند و گذاردهاند اينكه چشمش تو را نميبيند كه ترحم كند بر تو، گوشش هم نميشنود گوش ندارد كه صدات را بشنود چه مصرف پيش اين داد بزني يك جايي داد بزن اقلاً يك كسي بفهمد تو داد ميزني اينكه چشم ندارد گوش ندارد شعور ندارد اين مالك صحت و مرض تو و موت و حيات تو نميتواند باشد چرا داد ميكني پيشش؟ پس اگر حماقت ريشت را گرفت و رفتي پيش انساني و گفتي اين چشم دارد مرا ميبيند، گوش دارد صداي مرا ميشنود، ترحم دارد به من رحم ميكند، اين ننه است، اين بابا است، رفتي پيشش گريه و زاري كردي و او هم خواست ترحم كند حالا نميتواند چه خاك بر سر كند و محال است بتواند صدهزار هزار طبيب هم ميآورد طبيب درميماند نميداند چطور معالجه كند بعد از آنيكه رفتي پيش كسي كه ميفهمد رفتي پيش او چشم هم دارد گوش هم دارد دولت هم دارد، ضرر و نفع تو را هم ميداند طبيبها را هم او ميفرستد او ميتواند علاج درد تو را بكند طبيب نميداند چه كند يا خير ميداند و دوا ميدهد تو هم دوا خوردي و علاج نشد چه خاك بر سرش بكند. پس برو پيش آن كسي كه ميخواهد دوات بدهد و با دوا چاقت كند و ميخواهد بيدوا چاقت ميكند پيش او مثل هم است برو پيشش تا نجاتت بدهد و علاج دردت را بكند و ميخواهد نجاتت بدهد و ميدهد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه مردم كارشان قياس است ميبينند خيلي كسها دولت ميخواهند از خدا گريه و زاري هم ميكنند نميدهد، صحت ميخواهند گريه و زاري هم ميكنند نميدهد قياس ميكنند ميگويند بسا ايمان ميخواهيم خدا به ما نميدهد دقت كنيد انشاءاللّه و فكر كنيد ببينيد آيا هيچ ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده كه به من هركه ايمان آورد من ناخوشش نميكنم؟ آيا هيچ ارسال رسل كرده كه هركه ايمان به من آورد ديگر نميميرد؟ هيچ چنين كاري نكرده دنيا را براي خرابكردن ساخته براي فانيشدن ساخته همه انبيا آمدهاند دعوت به نجات ميكنند و لو تلف بدن توش باشد و لو تلف مال باشد اما مترسيد كسي اين روزها اين دعوت را نميكند آنهايي كه يك وقتي كردهاند ميگويم انبيا دعوت به نجات ميكنند و لو تلف مال و جان توش باشد. پس بايد رفت هرجا او گفته. كسي كه تو را خلق كرده آيا نميداند چه خلق كرده؟ تو نگاه كني بفهمي اين سفيد است آيا خودش نميفهمد سفيد است؟ كسي كه تو را خلق ميكند آيا نميداند تو حالا گرسنهاي؟ البته ميداند الاّ يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس دقت كنيد انشاءاللّه پس او ميداند تمام چيزها را و هيچ از اين چيزها به او نميچسبد نه به طور انطباع نه به طور ديگر، نه او رنگ ميشود از اينها به قول حِكمي هيچ انفعال براي خالق فعّال معقول نيست انفعال براي مخلوق معقول است خالق فعال است در ملك خودش خودش هيچ منفعل نميشود لكن نجاتتان را خواسته اگر نخواسته بود نجاتتان را اصلش نميساختت هر چيزي را براي كاري آفريده خر را آفريده براي اينكه بارش كنند، اسب را آفريده براي اينكه سوارش بشوند و بتازند، سگ را آفريده براي پاسباني براي شكار كردن، انسان را آفريده و خبرت هم كرده كه تو را ساختهام نه براي اينكه بار بكشي نه براي اينكه رزق تحصيل كني، تو خر نيستي بار بكشي، تو اسب نيستي سوارت شوند تو را ساختهام براي بندگي ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون يعني خلق نكردهام جن و انس را مگر براي عبادت و اينكه مرا بشناسند و مرا بخوانند.
پس دقت كنيد انشاءاللّه پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات لايشذ من المعلومات شيء كه خدا نداند در هر مرتبهاي از مراتب امكانيه افعال آنها اعراض آنها همه را ميداند لكن اينها نه جواهرشان خدايند نه اعراضشان مثل اينكه كرسي را نجار ميسازد و ميگذارد نه كرسي نجار است نه چوبش نجار است نه صورتش نجار است خودش را روي كرسي نميچسباند هيچ صانعي جزء مصنوعش نيست اين كرسي قدرت نجار نيست قدرت نجار آن است كه در دست نجار است اگر مُرد تمام ميشود. پس ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته معلومات جاشان كجاست؟ در عالم امكان. حالا آيا اين خدا آمده در عالم امكان و دانسته عالم امكان را؟ نه هيچ نميآيد مگر خيال كني بايد بيايد تا بداند، هيچ نميآيد. پس او ميداند جميع مخلوقات را و در عالم مخلوقات خودش داخل نميشود چراكه مزاحم خلقش نيست وقتي دانستشان معلومات مخلوط و ممزوج با او نميشوند پس معلومات را ميداند و معلومات در عالم امكان جاشان است و علم خدا در عالم امكان جاش نيست كه بگويي يمكن انيعلم و يمكن ان لايعلم ممكنات جاشان در امكان است يمكن انيكونوا يمكن ان لايكونوا پس آنچه در عالم امكان است حيث معلوميتشان دخلي به حيث مخلوقيتشان ندارد حيث مخلوقيتشان تابع حيث معلوميتشان است هركه را هرچه ضرور داشت به فعل بخصوصي ساخت و آنجا گذارد و وقتي هم گذارد استزاده علم نميكند و قهقري برنميگردد از مصنوع خودش علمي براي خود اكتساب كند. پس جميع معلومات خودش را به مشيت خودش ميسازد و ميگذارد و از روي علم خودش ميسازد و اينها نه قبل از وجود خودشان نه بعد از وجود خودشان نه حين وجود خودشان هيچبار خدا نميشوند هيچبار علم خدا نميشوند ممكن نيست معلوم نباشند و محال است معلوم نباشند و معني اين حرف را غير حكيم نميفهمد محال است شيء باشد و معلوماللّه نباشد چراكه معلومبودنش پيش از بودنش است و اين حالت معلوميت است و انشاءاللّه حالا ديگر اقلاً پيرامونش بگرديد هل اتي علي الانسان حين من الدهر لميكن شيئاً مذكوراً در تفسير اين ميفرمايد كان مذكوراً في العلم در تفسير اين مفسرين درماندهاند بعضي معني ميكنند كه «هل» به معني «قد» است لكن هيچ احتياج نيست به اين تكلّفات تفسيرهاي خودشان سر راست و درست است واقعاً به طور استفهام انكاري ميفرمايد هل اتي آيا وقتي بود خدا دانا نباشد؟ اگر يك وقتي نميداند چطور موجودشان ميكند؟ پس هل اتي علي الانسان و علي جميع اهل الامكان كه لميكن شيئاً مذكوراً في العلم؟ همچو وقتي نيامده و همينطور شرح ميفرمايند خودشان به جهتي كه تمام مخلوقات همه معلوم خدا هستند و آيندهها هنوز به وجود نيامدهاند. ديگر انشاءاللّه فراموش نكنيد تا يكطبقه كه محكم شد آنوقت برويم سر طبقه ديگر.
پس خدا در اينكه تمام مملكتش را از جواهر و اعراض خلق كرده شكي نيست همه را از روي علم خلق كرده پس همه معلوم خدايند و معلومبودنشان منافات با موجودبودنشان ندارد. پس تمام آنچه هست خدا همه را ميداند و دانش او دخلي به عالم امكان ندارد و امكان نيست و او ميداند امكان را پس امكان و اهل عالم امكان را ميداند و هنوز هيچچيز خلق نكرده هيچ استزاده هم نميكند و هيچ جهلي براي صانع معقول نيست.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس يازدهـم ــ دوشنبه 11 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان هذه المسألة من المسائل التي العالم فيها في الحقيقة كالجاهل بها و اعلم ان لي كلاماً اوردته في رسالتي «لوامعالوسائل في اجوبة جوامعالمسائل» للشيخ عبدالعلي التوبلي في المسألة الخامسة في قوله ايده اللّه في قوله صلي اللّه علي محمد و آله اللّهم زدني فيك تحيراً و كان ذلك الكلام في تحقيق هذه المسألة لايوجد نظيره في كتاب بل كل قول دونه سقط و كل معني سواه غلط و لقد جاوزت فيه ممتد الدهر و سبحت في استخراجه برهة من السرمد فاحببت انانقله في هذه العجالة ليسبق اليه من جرت نطفته في الذر الاول و اوصيك قبل انتسمع ان لاتقصر علي الفاظه او علي معانيه فتفوتك مقاصده و مباديه و هو:
اعلم ان اللّه سبحانه و تعالي علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء بمايمكن في ذواتها و مايمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم اذ لامعلوم تمام شد مطلب حالا ديگر شرح اين حرفهاست و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه، هي به ذات برميگردد و به كينونت عليه به ما برميگردد بما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به يعني ذوات معلومات فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به به آنجوري كه بايد باشند في كلّ رتبة من المراتب هرچه هست همه معلومند من مراتب الوجوب الي الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل همچو ميشود كه فاقتضت ذواتها مايمكن لها و يمتنع في الامكان في كلّ رتبة بحسبها الفاظ ظاهرش را بگيريد درست نميآيد مردم ديگر اينها را برنخوردهاند هيچ نفهميدهاند يكخورده پيرامونش گشته بودند هزار بحث ميكردند في كلّ رتبة بحسبها رتبه دارد مراتب دارد جواز نيست علي ذلك تكثر هم نيست ممكنات هم خلق نشده في كل رتبه به حسب همان رتبه غيب غيب و شهاده شهاده همه در رتبههاي خود هستند همه را هم خدا ميداند همه هم سؤال كردهاند خدا بداند اقتضا كردهاند محتاجند بداند في كلّ رتبه بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات ببينيد كه اقتضاءات جمع دارد پس بدانيد به عدد ذرّات اشياء اقتضاء هست باز جمع دارد من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلّها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات مالها من تلك الصفة سؤال از او ميكنند فحكم لها ثانياً حين سألها بسؤالها بماسألته في كلّ رتبة بمالها فيها و مرجع لها به آن بمايمكن لها و يمتنع فيها بر ميگردد و هذا الحكم هي تلك الصفة التي هي ظلّ الكينونة و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كلّ مربوب في كلّ رتبة بحسبها و تلك المعلومات با همه تكثراتش و به هر لحاظي هم كه ميخواهيد بگيريد بكلّ اعتبار لا شيء هيچچيز نيستند اما لا شيء في الازل آنجا نيستند اما شيئند در جاهاي خودشان و تلك المعلومات بكلّ اعتبار دو اعتبارش يكيش همين است كه ميفرمايد ربوبية اذ لامربوب يكي ربوبيت اذ مربوب و ديگر هر طور تو اعتبار كني اينها در ازل نيستند همينطوري كه كرسي در ذهن شما نيست و بيانش همين است كه فرمودهاند آدم مأيوس نيست از فهمش بكلّ اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ انها شيء في الحدوث بمعني الامكان در امكان معلوم است همه سر جاي خود هستند چطور مشيت تعلق بگيرد اما في الامكان چطور هستند فهي شيء بماشاء كما شاء يعني انها شيء بذلك الحكم و هو ظلّ الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ماسألته من الوجود هر طوري خودشان سؤال كردند و امكن فيها مااقتضته من الامكان پس عطا ميكند به واسطه آن حكم و آن مشيت كه به ايشان تعلق داده چه را؟ هرچه را سؤال كردند اقتضا كردند هيچ حاجت از آن راه نيست. اين لريهاش را مسامحه نكنيد كه تمام حكمت است نهايت من به اصطلاح مردم ديگر نميگويم، اصطلاحات آنها علم نبوده سراب بوده بعد كه مشيت تعلق ميگيرد سؤال ميكنند هرطور سؤال ميكنند آنطور ميسازند. حالا اگر اقتضا ميكند در وجود باشند به وجودشان ميآرد اقتضا ميكند در امكان باشند ميماند در امكان فاعطاها بحكمه و مشيته ماسألته من الوجود يعني آن معلومات سؤال كنند اگر وجود خواستند وجودشان بدهد و امكن فيها مااقتضته من الامكان آن را هم سؤال كردند و ان لمتقتضه في الوجود فما لمتقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان كلمه به كلمهاش شرح همان مطلب خودشان است درست دل بدهيد اول درس است.
فاعلي كه از روي تعمد كاري كند نمونهاش انسان است ملتفت باشيد انسان اول اراده ميكند بيايد ميآيد ميروم فلانجا بعد ميرود، فلانكار را ميكنم بعد ميكند. پس اول اراده ميكند نيت ميكند بعد ميكند نهايت پيش خدا نيت اسم نميگذاري ميگويي اراده ميكند چون انسان احسن تقويم است و اعجوبه عجيب غريبي است كه مثلش را خدا خلق نكرده و جامع جميع مراتب است به اينطور ملك نميتواند علم پيدا كند جن به اينطور و به اينجور نميتواند علم پيدا كند خلقنا الانسان في احسن تقويم اعجوبه غريبي است كه عرض ميكنم نيست چيزي كه انسان نتواند آن را بفهمد همه چيز را ميفهمد حتي آنهايي كه لفظش جوري است كه نميتوان فهميد آنها را هم ميفهمد و ميفهمد كه لفظش اين است كه نميتوان فهميد. آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه ميفرمودند هر جايي را همانجوري كه هست بايد فهميد شخصي در بيابان منزلش است ميتواند يكدفعه بگويد منزل من عمارت ندارد، خانه ندارد، خانههاش ديوار ندارد، ديوارهاش طاقچه ندارد و هكذا لابد ميشود به اصطلاح مردم حرف بزند ميگويد ديوار دارد اما ديوارهاش طاقچه ندارد آن آخر آخرش ميخواهد بيابان را شرح كند آن كسي كه بيابان را ديده ميداند اين ميخواهد منزل خود را شرح كند. پس ملتفت باشيد دقت كنيد جايي كه موجودي هنوز خلق نشده و او ميداند موجودي را كه بعد ميسازد او ميداند آن موجود را و آن موجود موجود نشده اين نميتواند آن را بداند. و ببينيد اين را ميفهميد. پس تمام موجودات بعينه مثل خودتان و كارهاي خودتان فاخوري كه هي كاسه و كوزه ميسازد فرض كنيد نسازد و نگذارد، كدام كاسه بشناسد فاخور را؟ پس اينها نميشناسند او را اما فاخور خودش ميداند يك وقتي خواهد شد كه شروع كند به كاسه و كوزه ساختن و خواهد ساخت فرضش هم اين است كه تخلف نخواهد كرد پس او علمش تامّ است به صنعت خودش و اگر باشعور هست ميداند كاسه يعني چه براي چه ميسازد، چند سبو ميسازد هريك را ميسازد براي كاري ميداند براي چه كار است. باز مردكه احمقي است كه نميداند به جهت اين است كه اينها از عواقب امور مطلع نيستند لكن آنيكه همه كارهاش را از روي قصد ميكند پس ميداند چند كاسه خواهند خريد پس ميداند و به همان عدد ميسازد، چند سبو محتاجٌاليه است به همان عدد ميسازد نيست چيزي كه صانع براي كاري بخصوص تعمد نكرده باشد بسازد اين است كه گاهي لري مثل ميزنم كه برزگر مشتي از گندم ميپاشد ديگر بداند هر دانه كجا افتاد نميداند اما صانع ميداند كجا افتاد و او هم دست اين را حركت داده و هم به خيالش انداخته كه اين دانهها را بپاش كه بدروي و بخوري و خود او بسا نميخورد از آن گندم، مقصود خدا به عمل آمده اين به عمل نيامده رزق اين را دست او نداده بودند صانع ميداند هر دانه كجا افتاده خودش انداخته يكي را براي مار انداخته و يكي را براي مور يكي را براي مرغ يكي را براي آدم يكي براي اينكه بپوسد يكي براي اينكه سبز بشود و هكذا.
پس بدانيد جميع امور اتفاقيه در ملك خدا نسبت به خدا بدهي اتفاقي پيدا نميشود و همه را تعمد ميكند. اگر دانا نباشد نميتواند بگذارد. ساعت را اگر ساعتساز نداند چه چرخي ميخواهد و چهجور بايد درست كرد آنجور چرخ البته نميتواند درست كند كجا بايد گذارد البته نميتواند آنجا بگذارد. پس جميع اهل صنايع در آن قدري كه صنعت دارند بايد دانا باشند پيش از كردن آن صنعت و آنوقت عمل را از روي علم بكنند و هم علمشان و هم عملشان در دست خودشان است الاّ اينكه علم سابق است بر عمل و عمل جزء فجزء از روي علم جاري ميشود. پس علم يك علمي است كه ميداند تمام صنعتش را و ميداند امروز مشغول نخواهد شد آن علم نبود ندارد و معلومش هم نبود ندارد. انشاءاللّه دقت كنيد به غير از اينجورها جاهاي ديگر نميشود پوستش را كَند به اينطوري كه من پوستش را ميكَنم. ميداند امروز كه فردا كرسي ميسازد به جميع جزئياتش هم داناست فرض كنيد صادقي به او خبر داده كه بعد موفق خواهي شد فردا كرسي ميسازيم از صبح تا شام مينشينيم به تدريج كرسي ميسازيم و فردا هنوز نيامده و تدريجاتش هنوز نيامده و تمام تدريجات را ميداند با كدام ارّه با كدام تيشه بايد ساخت تمام اين معلومات پيش آن نجار هست و هنوز نه دست به كاري زده و نه ساخته. اين يك علمي است پيش نجار و اين علمش هيچ محتاج به فردا نيست كه فردا بيايد تا بداند فردا نيايد هم اين علم را دارد فردا چوب باشد يا نباشد اين علمش بسته به آن چوب نيست تمام علم پيش عالم هست و آن صنعت هنوز نيامده. پس اين علم محتاج به متعلق نيست پس علم هست و آن معلوم كرسي با چوب با ارّه با تيشه و اسباب اينها همه داخل معلوماتي هستند كه در روز پيش ميداند كه فردا اينها را به كار خواهد برد و او در علم خودش محتاج به آن ارّه نيست محتاج به آن تيشه نيست بلكه بسا صانعي هم كه بگويد فردا تيشهاش را هم ميسازم ارّهاش را هم فردا ميسازم و صانع همينطور كار كرده. پس دقت كنيد علم خودتان هم بيمتعلق موجود است و هيچ نقصي در آن نيست پس اين علمي است تمام اگر علمتان ثابت است فردا همانجور چيزها كه روز پيش خيال ميكرديد بر طبق آن عمل ميكنيد و آن علم پيشتر متعلق هم نداشت و درست بود حالا روز بعد جزء فجزء همراه هر فعلي علمي هست و اين علمتان كأنّه غير از آن علمتان است و لو كأنّه يك علم است و «كأنّه» عرض ميكنم تعمد ميكنم در لفظ كه كأنّه اگر صريح بود كأنّه نميگفتم كأنّه غير اوست و كأنّه خود او است و همينجور است به همين پستايي كه ميگويم و ميآيد بعدش كه لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء آن علم دويمي هم كأنّه علم اولي است پس علم ثاني هم از عرصه شما است نه از عرصه آن چنانچه قدرتش هم از شماست نه از او پس قدرتش هم به شما برپاست و شما روز پيش هم قادر بوديد و هنوز دست نزده بوديد پس قادر بوديد اذ لامقدور بله نهايت ميگفتي فردا ميسازم كي قدرت شما به مقدور تعلق گرفت؟ فردا امروز قادريد اذ لامقدور اما فردا قادر اذ مقدور. پس كأنّه دو قدرت است اما از يك شخص آمده هماني كه ديروز قادر بوده امروز هم قادر است با همان قدرت امروز كار ميكند نه كه قدرتي تازه به چنگ آورده باشد.
دقت كنيد انشاءاللّه اگر يك قادري روز بعد قدرتي اكتساب كند شما اين را بيندازيد از مطلبي كه در دست هست چه مضايقه فواعل خلقيه خسته بشوند روح است و بيرون آمده و خسته ميشود شايد غذايي بخورد مجدداً و بخار كند قوت دوباره تعلق بگيرد و اين قدرت غير از آن قدرت است اما فكر كنيد قدرت خدا نميشود اينجور باشد به جهتي كه او به حركت و زحمت و آنطوري كه كاري ميكند چيزي از او تحليل نميرود كه بدل مايتحلل بخواهد. خوب دقت كنيد كه لفظ «كأنّه» آنجا بهتر جاري ميشود علم اذ مربوب علم اذ لامربوب قدرت اذ مقدور قدرت اذ لامقدور همه صفات اين دو را دارد و واقعيت هم دارد صانع تمام صنعش را همينجور ميكند خدا آبها خلق ميكند ما نميدانيم كه براي چه ميكند يك وقتي خبر ميشويم براي چه بود غذا هم خلق ميكند ما نميدانيم براي چه بود يك وقتي خبر ميشويم برد به چين از چين آورد اينجا پس هي اوزار او پيش پيش ساخته شده براي خلقِ بعد ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه واللّه شخص عالم دستپاچه نميشود در ملك خدا اقلاً راهش به دستتان بيايد به جهتي كه هيچچيز در چنگ آدم نيست حالا كه نيست به هيچچيز خاطرجمع مشو همهاش را در دست او ببين آن وقت آسوده برو بخواب اينها را ديگر زور نبايد زد فطري تمام مردم است كه تكليفشان كرده پس آنچه را خيال ميكني مالكي، كلّه خيال را بكوب كه براي چه دلم خوش باشد؟ بلكه آمدند بردند آنچه را خيال ميكني نداري چه خبر داري؟ يكبار ديدي آوردند براي تو. پس هرگز مأيوس مشو مغرور هم مشو توكل بر صانع كن برو آسوده پشت بخواب هرچه گفتهاند همان را بكن.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه علمي كه مقترن به فعل است و سرش بسته به فعل است و علمي كه سابق است هر دو براي صانع است و صانع هم علم امروزي مال اوست هم علم فردا كه در ميان ما علم انتظاري اسمش است نه اينكه ذات او انتظار دارد. پس نطفه را كه ميسازد از براي مولود هنوز نساخته در عرصه مشيت است در عرصه قدر است در عرصه قضاء است هنوز به امضا نرسيده حالا اين را كه هنوز فلان بچه نكرده پس انتظار دارد اما دخلي به ذاتش ندارد. بله ذاتش ميداند فردا ميسازد اين را و فردا را هم ميسازد. دقت كنيد انشاءاللّه پس علمي كه تعلق ميگيرد به معلوم و علم انساني خيلي شبيه است به آن بلكه اين علم انساني ظلّ همان علم است و اين علم را عمداً به انسان داده به جهت آنكه از او خواستهاند اين را واللّه اگر انسان از راهش برآيد علومي ميدهند به انسان كه «لايتطرق فيه الخطاء» گاهي شيخ مرحوم از اين حرفها زدهاند و مردم وحشت كردهاند بعضي ديگر كه بياعتنا بودهاند خيال كرده قورتي زده و عُجبي كرده اين حرف را زده، بعضي ديگر كه تسليمش را داشتهاند غلو كردهاند كه چون اين حرف را گفته پس معصوم است و واللّه نه ادعاي عصمت كرده نه اين حرفش دروغ است سعي كنيد در همه كارهاتان زبانتان را همراه فهمتان بياريد هرچه مينويسيد نوشتهتان عقيدهتان باشد از روي دلتان باشد. پس آن كسي كه گفت «لايتطرق في كلماتي الخطاء» بسياري از احمقهاي خودماني همين شيخيهاي نادان از اين فرمايش خيال كردهاند شيخ معصوم بوده. چطور معصوم بوده و حال آنكه ميبينيم در كتابهايي كه به خط خودشان نوشتهاند سهو كردهاند و نوشتهاند و خطا بوده چيزي ديگر نوشتهاند. ديگر نبايد ما احمق شويم مثل آن احمقي كه بوده آن خري كه شنيدهايد اسمش را كه گفته عمداً خط ميزده شما هم همانجور بنويسيد و خط بزنيد. شما دقت كنيد باشعور باشيد اگر غلط نبود كه خط نميزد و عمداً لفظ غلط نمينويسد سهو كرده غلط نوشته پس معصوم بوده يعني چه؟ پس دقت كنيد انشاءاللّه و فكر كنيد علم بيخطايي از براي طبقه اهل حق هست و حتم است براي خدا كه اين علم باشد و به آنها ميدهد و به همين علم است كه تو ادعا ميكني كه تشيع بر حق است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و وقتي عرض ميكنم مييابيدش كه همه اهل حق و همه اهل اديان اگر همچو نگويند اهل آن دين نيستند دين شيعه يقيناً دين خداست از آسمان آمده و از جانب خداست و احتمال نميرود دين يهوديها از جانب خدا باشد دين نصاري از جانب خدا باشد حالا وقتي ميروي پيش سنّيها به همان سنّي اگر بگويي آيا تو احتمال ميدهي كه دين تسنّن باطل باشد؟ اگر احتمال بدهد محاجّه نميتواند بكند، يهوديها همينطور اگر احتمال بدهند دين يهوديها باطل است نميتوانند اثبات دين خود را بكنند نصاري هم همينطور است. پس دقت كنيد انشاءاللّه يكپاره عقايد هست كه بايد بتّ بر آن كرد كه اينچنين است و غير اين نيست ديگر اينجور عقايد «لايتطرق فيه الخطاء» و انسان در آن عقايد به حدّ عصمت ميشود ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه اين را ميفرمايند ميفرمايد من حيث التابعية يعني اينيكه ميگويم از روي آني است كه خدا گفته حالا كه خدا گفته خطا نميشود توش باشد اگر خطا توش باشد بايد ديگر هيچ اهل حقي نباشد مگر خود معصومين پس متبوعين اصلند تابعين كه دست به دامان آنها ميزنند معلوم است خطا نكردهاند من حيث التابعية. پس همه عقايد بايد «لايتطرق فيه الخطاء» باشد پس خدا خداست يقيناً خطا در اين راه ندارد، خدا يكي است يقيناً شكي در اين راه ندارد. ديگر حالا يكپاره الفاظش مبذول شده محل وحشت نيست و اگر تازه آمده بود در دنيا مورد بحث ميشد حالا شما خيال كنيد تازه آمده با دليل و برهان بفهميدش اينهايي كه به لفظ قناعت ميكنند لفظ حق مبذول است در همهجا لكن فهمش معناش «المعني في بطن الشاعر» باقي ديگر نميدانند حالا ديگر دقت كنيد انشاءاللّه انسان چيزي باشد كه نفهمد نميشود ببينيد چيزي بزرگتر از خدا نيست و ميفهمد خدا قادر است يقيناً اين عقيده بايد پيدا شود اينجور چيزها خطا درش راهبر نيست.
باري، برويم سر مطلب پس مطلب را از دست ندهيد علم شخص عالم امروز به اينكه فردا فلانكار را ميكنم اين علم بسته به اين فاعل است نه به فردا و اين علم صادر از اين فاعل است نه از فردا مكرر اين را گفتهام و كم ضبطش ميكنيد ميخواهم عرض كنم هر فعل صادر از هر فاعلي اين فعل در وجود خودش احتياج به متعلق ندارد مثل اينكه چراغي كه روشن شد نور آن چراغ همراه آن هست ميخواهد اطاق باشد يا نباشد فعل صادر از هر صانعي به او بسته است ديگر آن اذ مربوبش هيچ لازم نيست باشد اين است كه تمام صفات الوهيت همهشان همينجورند. ملتفت باشيد پس خدا حكيم است پيش از آنكه حكمتش را به كار برد و وقتي به كار برد هيچ زياد نشده حكمتش قابل زياده نيست و قادر است اذ لامقدور به جهتي كه قدرت صادر از صانع است نه از آب و خاك كه اين اطاق از آن ساخته شده اين اطاق باشد يا نباشد كه قدرت او كمي ندارد. علم صادر از عالم است و به او بسته است باز بستگيش را شما بيابيد كه نچسبيده. لفظ چسبيده و بسته گفتم چاره ندارم بگويم بسته به او نيست دخلي به او ندارد عيب ميكند و خيلي از احمقها همينجور تنزيهات ميكنند و شرك است. فكر كنيد اگر فعل به فاعل نچسبيده باشد بلكه به كسي ديگر چسبيده باشد چرا فعل مال من باشد، مال ديگري نباشد؟ پس حرارت البته متصل است به حارّ و برودت متصل است به بارد و قدرت البته متصل است به قادر علم البته متصل است به عالم جهل البته متصل است به جاهل، عجز هم به عاجز بسته لكن اگر شنيدهايد صفات خدايي صفات زايد بر ذاتش نيست ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد صفات شما هم زايد بر ذات خودتان نيست اما چه فايده مردم خودشان را هم نشناختهاند كه بتوانند خداي خود را بشناسند خود را گم ميكنند خود را خيال ميكنند همين جثه آنوقت ميبينند اين هيئت قعود روي اين بدن چسبيده و اين صفت زائد است بر اين بدن و همچنين قيام روي اين بدن چسبيده و اين صفت زائد است بر اين بدن مقترن به اين بدن شده چنانكه ميفرمايند لشهادة كلّ صفة انها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران حالا اگر خدا هم اينجور باشد خدا صفت زايد بر ذات ندارد شما چرت نزنيد اقلاً خودتان را بشناسيد تا خداي خود را بشناسيد.
عرض ميكنم اين بدني كه تو داري حركتش ميدهي با اين پوستيني كه دوش ميگيري يكجور ميايستد يكجور مينشيند نهايت اين نزديكتر است به تو آن دورتر و فعل صادر از فاعل زايد از فاعل نميشود فعل صادر اگر زايد شود او هرچه هست تغيير پيدا ميكند پس مردم در ملك يكپاره جاها ميبينند و تحقيقش را نكردهاند گولتان زدهاند. پس فكر كنيد ذات زيد آيا به فعلش فاعل است يا بي اين فعل؟ ببينيد زننده به زدن زننده است يا به نزدن زننده است؟ نصرتكننده به ياريكردن نصرتكننده است يا به نصرتنكردن؟ فكر كنيد. پس فكر كنيد هر فاعلي كائناً ماكان به فعلش فاعل است يك كاري ميكند آن وقت ميگويند كاري كرده و فعل صادر از فاعل است فعل صادر زايد بر ذات نميشود باشد هيچجا فعل شما زايد بر ذات شما نيست وقتي حركت ميدهي دست را از اين دست حركت ناشي شده البته حركت خود دست نيست يا روي دست نچسبيده پس هر فاعلي فعلش را انشاء ميكند به فاعلي فعلش را احداث ميكند اين فعل را روي ذات او نميشود چسباندش و هي مكرر بايد گفت اين مطالب را تا سر كلافش به دست بيايد باز ميبيني گاهي زيد ميايستد گاهي مينشيند گاهي زايل ميشود اين صورتها باز خيالات ميآيد كه اينها چسبيده روي ذات. خوب دقت كنيد انشاءاللّه چيزي كه روي ذات چسبيده خوب دقت كنيد مسامحه نكنيد مثل سواد روي مداد چسبيده اين فعل مداد است آخر اين علامتي دارد ما شعور داريم ميبينيم اين مداد را هر جا ميبريم سواد همراهش ميآيد پس سواد چسبيده است روي مداد از اين جهت مدادي كه جاري شده در همه حروف سوادش همراهش است اين است كه ميفرمايند صفت ذاتيه مؤثر محفوظ است در ضمن تمام آثارش و اين حكمي است كه كردهاند اگر صفت ذاتيه مؤثر محفوظ نباشد در ضمن آثار ما هيچ آتش را از آب نميتوانيم تميز بدهيم آتش يك حقيقتي است گرم جميع افرادش گرم است كار همه خلق اين است هركس اهل خبره چيزي شد از آن نمره[11] كه چيزي دستش دادند ميشناسد آهنگر هر فردي از آهن به دستش بدهي تميز ميدهد كه اين آهن است، صرّاف طلا و نقره را تميز ميدهد يك فردش را كه ديد باقي را ميشناسد ملتفت باشيد انشاءاللّه پس صورت ذاتيه ذهب توي اين اشرفي است توي آن بازوبند هم هست توي آن انگشتر هم هست طلاشناس همه اينها را ميبيند طلا است و اگر صفت ذاتيه ذهب توي اشرفي نبود بايد به صرّاف مشتبه شود كه اين طلاست يا نه. پس صفات ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در ضمن تمام آثارش. باز اين يكي ديگر را داشته باشيد آثار و لو اين ريال غير از آن ريال است متبعض است لكن اين به تمامش نقره است آن هم به تمامش نقره است طلا هم همينطور اما وزن اين دخلي به وزن آن ندارد وزن آن دخلي به وزن اين ندارد سكهاش هم همينطور سكههاي تهران و كاشان و اصفهان نقره را از نقرهبودن نمياندازد كه منافات داشته باشد با نقرهبودن سكهها هيچكدام غير نقره نيست بلي اين ريال غير آن است به جهتي كه تهراني است مگر تهراني منافات با نقرهبودن دارد آن يكي سكهاش خراساني است مگر منافات دارد خراسانيبودن با نقرهبودن؟ همينجور عرض ميكنم خدا به تمامش ــ و خدا تمام ندارد و منزه و مبرّاست از كلّ و بعض لكن چون همين الفاظ در اخبار است من هم ميگويم ــ خدا به كلّش در اسم العالم است و خدا كلّ ندارد در اخبار هم لفظ كلّ ميگويند و تدارك ميكنند همينطور خدا به كلّش قادر است و كلّ ندارد بعينه همانطوري كه عرض كردم نقره به كلّش در اين ريال است و به كلّش در آن ريال است اين نصف نقره نيست آن نصف نقره. آنهايي كه نصفش نقره است آنها ريال اسمش نيست آنها رواج بازار نيست مغشوش است ريالهاي رواج اين به كلّش نقره است آن به كلّش نقره است نقره به كلّش اين ريال است به كلّش آن ريال است لكن اينجور كلّيها را كه ريالها دارند نقره ندارد كلّ نقره اگر اين ريال بود بايد جاي ديگر نباشد پس كلّش در ريال است و كلّ ندارد تمامش در ريال است تماميت ريال نيست.
پس دقت كنيد انشاءاللّه پس ذات خدا خودش به كلّش عالم است و لا كلّ، ذات خدا به كلّش قادر است و لا كلّ، به كلّش حكيم است و لا كلّ، به همينطور بيابيد اسمهاي خيلي كوچك را اسمهاي فعليش مثل اسمهاي ذاتيش ميماند پس به كلّش اوست خالق هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء هيچكس هم واللّه گول نخورده هركه يقيناً راستي راستي گول خورده باشد خدا از او مؤاخذه نميكند مؤاخذه از آن كسي هست كه گول زده كه چرا گول زدي هر جايي را كه راه گول در آن گذارده باشد از فريفتهشده مؤاخذه معقول نيست ستمش همين بس كه گول خورده اين را بايد خلعت داد آدم كه گول خورد مستحق خلعت شد به اين جهت بود اينقدر خدا كرامات به آدم كرد در عوض اينكه شيطان به او گول زد و اجتباء كرد و برگزيد او را عوض اينكه شيطان گولش زد او هم گول خورد اما مقدّر كرده بود گول بخورد گول كه خورد او را نميزنند كه چرا گول خوردهاي. آنكه ناخوش است همان ناخوشي بس است او را ديگر حالا لگدي هم به او بزنند كه چرا ناخوشي! ميگويد مگر من دست خودم است؟ هر فريفتهاي نميداند گولش ميزنند اگر حاكم عدل باشد خلعت ميدهد و دلداري ميدهد كه دشمنت را ميگيرم و انتقام ميكشم غلط كرده كه فريب داده. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه عصيان آدم محض اين بود كه واللّه ميخواستند به او ترحم كنند به همين جهت سست انداختند كه گول بخورد براي اينكه خلعتش بدهند اما شيطان گول زد از او مؤاخذه ميكند معصيت يكجور معصيت است معصيت او معصيتي است از روي مكابري و معصيت اين معصيتي است كه خواستهاند ترحمش بكنند به جهتي كه مظلوم واقع شده بود.
خلاصه برويم سر مطلب ميخواهم نتيجه ديگري بگيرم و آن اين است كه دين را خدا اگر محل فريب قرار داده بود از هيچكس مؤاخذه نميكرد كه تو چرا گبري، تو چرا يهودي شدي، چرا نصارايي؟ محل گولخوردن را ملتفت باشيد در معاملاتتان گول ميزنيم ميخوريم و رسم شده اين گولزدن نيست و گولخوردن نقلي نيست محل گولخوردن قرار بدهد ديگر مؤاخذه نه از يهود بايد بكند نه از نصاري نه از سنّي نه از هيچ بيديني معقول نيست بكند و اگر چنين شد پس همه خوبند و همه اهل بهشت و هيچ همچو ديني پيدا نميشود كه بگويد همه خوبند همه حقّند مگر صوفيها كه از همه ضايعترند و نجسترند كه با همه صلح كلّند، از حيّز انسانيت همه اديان بيرون رفتهاند. پس ملتفت باشيد كه با بصيرت بيابيد كه اصل وضع دين جوري است كه محل اغتشاش و گولزدن نيست و اگر ديديد كسي رفت و نشنيد و نگرفت ميداند و نميآيد خدا هم مؤاخذه ميكند بله كارشان زور نيست كه خدا حتم كند كه بگيريد اين كارشان نيست خدا از آدم تا خاتم هميشه اين را خواسته كه اگر حالا روز است تو چشمت را باز كن و ببين و بگو روز است و اگر شب است بگو شب است اگر فلان راست ميگويد و تو هم فهميدي راست ميگويد بگو راست است اگر فلان دروغ ميگويد و تو هم فهميدي دروغ ميگويد بگو دروغ ميگويد. پس دين را خدا محل اغتشاش قرار نداده قرار داده بود از جميع شـٔن و شعب كه مدعي دينند بايد از آنها مؤاخذه كنند چراكه كسي به اين عقيده باشد البته داخل اين طايفه ضالّه مضلّه است پس انسان كه فكر ميكند تمام مسائل مباديش بايد از اين باب باشد خدا جوري ميكند كه اهل حق ميدانند حقّند به طور بتّ و جزم و ميدانند ماسواي اينها باطلند و لو مخالفت هم بكنند و منافات ندارد و لو احتجاجش را هم ندانند از همين است اعتقاد به او اعتقاد به قدرت او اعتقاد به صفات او كه از جمله صفات او و صفات عمده عمده او اين است كه ارسال رسل ميكند و اين عمده صفات است و مردم كم اعتنا ميكنند. فكر كنيد خدا اگر باكش نبود خلق گمراه بشوند و اعتنا نداشت نميساختشان و كسي نبود وا دارد كه بساز حالا كه ساخته پس اعتنا دارد پس ميخواهدشان اين است كه لايرضي لعباده الكفر يعني هلاكت يعني خرابي هر جايي خرابيش به حسب خودش. حالا كه ميخواهدشان جاهل خلقشان كرده معلّم براشان خلق كرده منافع و مضار نميدانند پس بايد طوري منافع را بياورد پيششان كه اينها بفهمند. حالا ببينيد از آدم تا خاتم چه كرده؟ ميبينيد گاهي منفعت ميآيد گاهي مضارّ ميآيد حالا وقتي چنين قرار داده پس منفعتها را به قدري كه ميتوانستهاي كه ضبط كني گفته و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها آنچه را تحويل تو كرده از تو خواسته آنهايي را كه جلب ميتوانستي بكني چه در علم چه در عمل آنها را گفتند تو بكن و به تو رسانيدهاند ديگر خيلي چيزهاش را تو نميتواني بداني ميگويد هرچه را تو نميتواني فضولي مكن آنها پاي من است آنها را من خودم به تو ميرسانم آنچه را خدا بايد بكند نبايد واش داشت كه بكند خودش خيلي خوب راه ميبرد كه تو راست ميگويي يا دروغ. تو در بندگي تعليم ميخواهي او در خدايي تعليم نميخواهد تو هيچ فضولي نبايد بكني او هي بايد دستورالعمل بدهد.
باري سخن متفرق شد و متفرقاتش همه دين و مذهب است پس ملتفت باش انشاءاللّه علم دارد صانع و علم صادر از اوست فرض كني چيزي هم خلق نكند باز عالم است و نمونهاش را حالا دست داده نمونه اين است كه جميع آيندهها را خلق نكرده و ميداند و متعلق نميخواهد علمش نمونهاش در كار خودت اينكه ميداني فردا سفر ميرويم و كجا هم ميرويم اين علمش هست پيش تو و ميبيني فردا هم بر طبق اين عمل ميكني پس علمش سابق است و معلومش هنوز نيست پس تمام صفات خدايي همينطور است عالم است اذ لامعلوم قادر است اذ لامقدور غفور است اذ لامغفور تمام صفات صادر از اوست همراه اوست. بله وقتي كسي پيدا شد رزق ميطلبد وقتي مرزوق پيدا شد و رزق داد آن وقت رازق است و او مرزوق و همچنين خالق بود اذ لامخلوق و هنوز بچه خلق نكرده بود حالا بچه ساخته شد خَلَقَه اگر نيامده بود ساخته نميشد پس همه را داشته باشيد نوع علم توحيد است كه عرض ميكنم گوش بدهيد در همه صفات استاد ميشويد پس يك قدرت اذ لامقدوري است كه تعلق نگرفته به مقدورات همه اين صادر از خداست جاش كجاست؟ عنداللّه ديگر اين صفت زايد بر ذات نيست كارهاي تو هم زايد بر ذات تو نيست لكن خدا بايد قدرت داشته باشد خدا قدرت نداشته باشد خدا نيست يكي از اركان توحيد قدرت است علم يكي از اركان توحيد است خداي جاهل خدا نيست، خاء و دال و الف است. خاء و دال و الف را هركس اسمش را خدا گذاشت خداي به حقّ پدرش را درميآورد اسماءٌ سمّيتموها انتم و اباؤكم مؤاخذه ميكند چرا اسم بت را خدا گذاردي؟ بت اسمش بگذار، بت خدا نيست بگو طلاست خوب است بگو نقره است خوب است ديگر آن خالق آسمان و زمين نيست، اين را تو ساختي. بتها را ميسازند و ميگذارند اينها چطور ميشود خدا باشند؟
پس علمي كه صادر است يك علم سابقي است همهجا خودت هم داري همچو علمي در كارهاي خودت كه سابق است بر كارهاي خودت و يك علمي است مقترن است به آن فعلي كه حالا ميكني يك علم مقترن به معلومي است و يك علم و يك قدرتي است كه معلوم و مقدور را هنوز نساختهاند و هيچ نقصي در آن علم و آن قدرت نيست. پس آن قدرت تمامش هست آن علم تمامش هست و هنوز مقدور و معلومش نيست و يك قدرت و يك علمي است كه هنوز تمام نشده و آن جزئيتي دارد پس قدرتي است كه تعلق ميگيرد به مقدورات آن قدرت اذ مقدور است علمي است تعلق ميگيرد به معلوم آن علم اذ معلوم است يعني در آن هنگام در آن وقت آن علم تمام ميشود پس يك علمي است يك وقتي به كار ميبرد و بچه را ميسازد و واقعاً هزار علم به كار برده شده است و هزار قدرت به كار برده است و هميشه آن علم و آن قدرت اقتران به آن بچه پيدا كرده تا آن را ساخته. حالا آن علم و آن قدرت صادر از كي هستند؟ صادر از عالم و قادر دخلي به بچه ندارد اين است كه عرض ميكنم خواه علم اذ لامعلوم باشد خواه علم اذ معلوم باشد خواه قدرت اذ لامقدور باشد خواه قدرت اذ مقدور همه صادر از صانع هستند و همه عالمشان عالم ديگر است عالمشان عالم اين مخلوقات نيست. پس به جميع حيوث به جميع اعتبارات جميع معلومات محتاج به آن علم هستند فلان ساعت همهجاش واقعاً محتاج است به آن استاد ساعتساز محتاج است به اينكه ساعتساز بداند آنها را و اگر آنها را نداند محال است ساعت ساخته بشود و جميع اين ساعت به جميع جهاتش محتاج است به فعل آن ساعتساز. پس اين ساعتي كه اسمش مصنوع است و معلوم است محتاج است به صنعت و علم آن كسي كه بسازد آن را اما او محتاج به اين ساعت نيست پس فراموش نكنيد اين است كه معلومات را ميفرمايد فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به اقتضا كردند يعني احتياج داشتند هرچه در هر جايي هر عرضي هر شبحي در آنجا اگر بايد باشد محتاج است به خدا محتاج است به علم خدا محتاج است به قدرت خدا پس اين اقتضا دارد كه در مكان خودش و عالم خودش بسازند آن را پس احتياج دارد به قدرتي كه جاي آن پيش خدا است، به علمي كه جاش پيش خداست پس احتياج دارند معلومات كه فاعل باشد و سر جاي خودش علم داشته باشد علم او محتاج به اينها نيست اقتضا از جانب عالي نيست و هرجا لفظ اقتضا در عبارات ديديد معنيش پيشتان باشد كه از جانب خدا بدانيد نيست معنيش اين است كه پيش خدا حاجت نيست نه به اين معني كه علم نيست نه به اين معني كه قدرت نيست صانع اگر علم نداشته باشد خدا اسمش نيست اينها صادر است از صانع صادر كه شد اينها محتاجند به او هر فاعلي فعلش محتاج است به آن فاعل نه او محتاج است به فعلش و لو فعل محلّ اشتقاق باشد پس وقتي ميزند اسمش ضارب است وقتي ياري ميكند اسمش ناصر است وقتي راه ميرود ماشي اسمش ميشود خدا هم همينطور خدا وقتي ميآمرزد غفور اسمش است وقتي خيلي ميآمرزد ارحمالراحمين اسمش است وقتي قدرت به كار ميبرد قادر اسمش است تمام قدرت در چنگ اوست ديگران هم اگر قدرتي دارند همه در جنب قدرت او هيچ نيست و هركس قدرتي دارد او داده است پس هو القادر ديگر اقدر هم هست اگر صنايع شما اسمش صنعت است او احسنالخالقين است و اگر اينها هم مال شما نيست و هرچه هست همه را او ساخته اگر چنين است اوست خالق وحده لا شريك له و به غير از او خالقي نيست هردو اش هم درست است پس هرجا فعلي را به خلق نسبت دادي و خدا هم نسبت به خلق داده خوبهاش را خدا بهتر ميداند بدهاش را هم خدا منزّه و مبرّا است پس ظلم را هيچ نميكند دروغ را هيچ نميگويد صادق است او اصدقالصادقين است قائل است و من اصدق من اللّه حديثاً و هكذا.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس دوازدهـم ــ سهشنبه 12 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ان هذه المسألة من المسائل التي جهلها الكلّ و العالم فيها في الحقيقة جاهل بها كالجاهل بها و اعلم ان لي كلاماً اوردته في رسالتي لوامعالمسائل (الوسائل ظ) في اجوبة جوامع المسائل للشيخ عبدعلي بن الشيخعلي التوبلي في المسألة الخامسة في قوله ايده اللّه في قول النبي9 اللّهم زدني فيك تحيراً و كان ذلك الكلام في تحقيق هذه المسألة لايوجد نظيره في كتاب بل كلّ قول دونه سقط و كلّ معني سواه غلط و لقد جاوزت فيه ممتد الدهر و سبحت في استخراجه برهة من السرمد فاحببت انانقله في هذه العجالة ليسبق اليه من جرت نطفته في الذر الاول و اوصيك قبل انتسمع ان لاتقصر علي الفاظه او علي معانيه فتفوتك مقاصده و مباديه و هو اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء بمايمكن في ذواتها و مايمتنع في رتبة الامكان و هو اذ ذاك عالم اذ لامعلوم و علمه بها هو كينونة الذات علي ما هي عليه بما له لذاته بلااختلاف و لاتكثر و هو الربوبية اذ لامربوب فاقتضت ذواتها بما هي مذكورة به في كل رتبة من مراتب الوجوب و الجواز من الازل الي الحدث الي الابد الذي هو ذلك الازل مايمكن لها و يمتنع في الامكان في كل رتبة بحسبها من صفة الكينونة التي هي ربوبية تلك الاقتضاءات و تلك الصفة هي نور الكينونة و ظلّها و تلك الاقتضاءات هي سؤال المعلومات ما لها من تلك الصفة فحكم لها ثانياً حين سألها فحكم يعني حكم اللّه لها يعني معلومات حين سألها يعني خدا سؤال كرد از معلومات بسؤالها سؤال خود معلومات بما سألته «ما» را راجع كردهاند به خود آن حكم كه حكم لها به آن حكم سؤال كردند بما سألته يعني به آن حكمي كه سألته و اينها را خودشان راده گذاردهاند و نشان كردهاند به جهتي كه مشكل بوده بما سألته في كلّ رتبة بما لها فيها و هنوز به عالم امكان پا نگذاشته و هذا الحكم هو تلك الصفة التي هي ظل الكينونة و اين حكم است و هو الربوبية اذ مربوب و بها قام كلّ مربوب في كلّ رتبة بحسبها و تلك المعلومات خواه آن اوّليش خواه آن دويميش و تلك المعلومات بكلّ اعتبار لا شيء الاّ انها لا شيء في الازل بمعني الامتناع الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان و اما في الامكان فهي شيء بماشاء كماشاء يعني انها شيء بذلك الحكم و هو ظلّ الكينونة فاعطاها بحكمه و مشيته ما سألته من الوجود و امكن فيها ما اقتضته من الامكان و ان لمتقتضه في الوجود فما لمتقتض وجوده في الوجود تقتضي وجوده في الامكان الي آخر العبارة.
از براي خداوند عالم دو علم است: يكي علم اذ لامعلوم و يكي علم اذ معلوم يعني در وقت معلوم. نمونه اين حكايت پيش خودتان است شما در صنعت خودتان و اين نمونهاي است كه از يك جهت عين مطلب است و از جهات ديگري كه به اختيار تو نيست شايد خدا نخواست و نشد آن دست ما نيست از آن جهتش كه عرض ميكنم عين مطلب است. پس از براي اهل هر صنعتي علمي است كه بايد آن عالم، عالم باشد به جميع جزئيات آن علم. پس ميداند صانع كه فردا مثلاً شروع ميكند به عمل همين امروز ميداند فردا چه مادهاي را بايد بگيرد چطور بايد تقطيع كند با چه اسباب هنوز فردا هم نيامده نجاريش را هنوز نكرده انتظار ميكشد كه بعد بكند و اين حالت هيچ فاقد نيست هيچ جزئي از جزئيات كه فردا به عمل ميآورد؛ همهاش را داناست. و بعد وقتي كه فردا شد آن وقت مينشيند به عمل. آن وقت هر جزئي را كه عمل ميكند باز از روي علم عمل ميكند فعل را از روي شعور جاري ميكند. حالا اين علم غير از آن علم است كه ديروز داشت اين علم حكم لها ثانياً است و حالا انشاءاللّه خيلي واضح است مگر كسي چرت زده باشد.
پس حالا امروز مينشيند آنيكه ميخواست ديروز بسازد بنا ميكند ساختن. حالا امروز بيعلم هم بخواهد بسازد ساخته نخواهد شد. اراده كرده ساعت بسازد مينشيند بسازد پيشتر ميدانست چطور بسازد حالا هم ميداند چطور بسازد همه را از روي علم ميسازد. پس علم ديروز علمي بود كه بود و هيچچيز را فاقد نبود و نبود معلومي كه پيش آن علم ديروزي نباشد به جهتي كه استاد بود. پس امروزي كه مينشيند به كار، علمش تازه نميآيد كه جهل داشته باشد به يك چيزي و تازه تحصيل كند علمي را در ضمن كار و آن وقت علم دويمي را به كار ببرد. پس فكر كنيد انشاءاللّه پس علم ديروز علم ناقصي نبود كه علم امروزي آن علم را تمام كند بلكه اگر آن علم ديروزي نبود امروز به كار نميتوانست ببرد همان علم ديروز است كه چون تمام بود و دارا بود امروز به مطابقه همان علم است دارد كار ميكند. لكن اين علمي را كه امروز به كار ميبرد فقرات است فقره فقره به كار ميبرد. فعل را از روي دانايي جاري ميكند. پس علم امروز كه مشغول به كاري است علمي است در نزد معلوم و معلوم در نزد او واقع شده اگرچه علم باز متبوع است و مصنوع تابع به جهتي كه اين از روي آن ساخته شده. پس اين علم مقترن است و اذ معلوم است يعني در وقت معلوم به كار برده و اين علم غير از آن علم است چراكه علم ديروز علمي بود كه اذ لامعلوم بود و هنوز مصنوعي نبود و علم امروز در وقتي است كه صنعت ميكند و مشغول است به ساختن مصنوع.
حالا خوب دقت كنيد پستاي صانع همين جور است ملتفت باشيد انشاءاللّه پس ميداند كه نطفه را ميگيرد براي چه و عرض ميكنم به غير از آن جهتي را كه عرض كردم ديگر مثل بعينه همان مطلب است و همانش را كه خودم استثنا كردم ديگر باقيش عين مطلب است. نطفهاي را كه ميگيرد صانع، ميداند صانع كه نطفه را چه نطفهاي بسازد از براي خلقت انساني باشد، حكيم باشد جاهل باشد نر باشد ماده باشد، ميداند اين را بايد نُه ماه پرورش داد آن نُه ماه را خودش اندازه قرار داده پس اين نطفه را اندازه ميگيرد كه تا نُه ماه كش بيارد و مطاوعه دست فاعل را بكند. و ميداند كه در عرض اين نه ماه هر روزي چه كار بر سر اين ميآرد گرمش ميكند سردش ميكند. همين حالا كه نطفه گرفته براي عرض اين مدت بلكه آن وقتي كه اين نطفه را گرفته ميداند در عرض نُه ماه در شكم بايد بماند بعد ميداند كه اين چقدر عمر بايد بكند، عمرش را هم خودش ميدهد ميداند اين چند سال بايد عمر كند و در ضمنِ اين چند سال كجا بايد برود اينها همه را خودش بر سر اين ميآرد. پس وقتي نطفه را گرفت داناست كه چه خواهد كرد نقصي هم در علمش نيست بسته به مشيت غير خودش هم نيست كه شايد مانعي براش پيدا شود و او لارادّ لقضائه و لامانع لحكمه است. همچو نباشد ديگر اين خدا اسمش نيست. پس حالايي كه اين نطفه را گرفته عواقبش را كائناً ماكان فقره به فقره ميداند. يك عاقبتش اين است كه چند وقت در شكم مادر بايد بماند، چند وقت شير بايد بخورد، چند وقت بايد بماند تا به حُلُم برسد. همينجور ميداند كي ميميرد ميداند كجا دفنش ميكنند، قبرش كجاست. خودش در قبرش ميگذارد چنانچه خودش ميميراند ثم اماته فاقبره بعد در عرض برزخ خودش برده است ثم اماته فاقبره ثم اذا شاء انشره دوباره زندهاش ميكند يا به جهنمش ميبرد يا به بهشت و الي غيرالنهايه ميداند همه را لكن فقره به فقره كه احداث ميكند آن را از روي علمي احداث كرده. پس وقتي در شكم قرار دادش ميدانست تا چند وقت بايد نطفه باشد تا چند وقت علقه شود، چند وقت سختتر شود مثل گوشت جويده و مضغه شود مدتي همينجور است و اجزاش متصل نيست بعد همين را تمامش را استخوان ميكند وقتي استخوان نكرده استخوان نشده. دائماً تمام خلق را همينجور ميسازد پس كلّ يوم هو في شأن.
و يكپاره چيزها هست انشاءاللّه ملتفت باشيد كه بسا ترائي كند تغيّري را. بسا ترائي كند حركت بعد از سكوني را. اينهاش را هم خوب حلاّجي كنيد تا ديگر نماند محل شبهه برايتان. پس خدا آن وقت كه نطفه را ميگيرد براي مولودي آن مولود را ميداند كه چهجور چيزي براش درست كند آن نطفه را حالا به اين اندازه ميگيرد ميخواهد نبي بسازد و حالا ميداند چه جور نطفه بگيرد همان جور نطفه را ميگيرد و نطفه نبوت قرار ميدهد اللّه اعلم حيث يجعل رسالته اگر آنطور نباشد نطفه نبوت هزار درسش بدهي نبي نميشود. نه اين است كه هركس خودش را به صورت موسي كند موسي ميشود.
گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
نه همينكه كسي تقليد كسي را كرد جلدي مثل او ميشود مقلدين تقليد ميكنند اما نه هر كسي به تقليد به جايي ميرسد. واللّه به همينطور همين جوري كه ميداند گندم كه ميخواهد بسازد آب و خاكي اول ميگيرد، مقدار معيني از خاك ميگيرد با مقدار معيني از آب با مقدار معيني از گرمي مقدار معيني از سردي داخل هم ميكند تا نطفه گندم ساخته ميشود اينكه درست شد از اين نطفه گندم ميرويد ديگر برنج و ارزن سبز نميشود از اين نطفه، مگر بخواهد برنج بسازد آبش را زيادتر ميكند حرارتش را لطيفتر ميكند نطفه برنج ميشود. ديگر حالا برنج گندم بشود، گندم برنج بشود حرف است. و بعضي چيزها هم گولتان نزند اشجار مناسب يكديگر كه به هم پيوند ميشوند پيش چشمتان را نگيرد معلوم است فصلشان فصل درستي نيست جفت كه شدند چيزي پيدا ميشود و اين ميانه قدري شباهت به اين دارد قدري شباهت به آن دارد بعينه مثل حالت نر و ماده است هردو يك جنسند بچه پيدا ميشود. حالا فلان درخت به فلان درخت پيوند شد اگر جنس صريح بود كه جنس ديگر است از جنس ديگر نميتوانست سر بيرون بياورد. قاطر اسب صريح نيست الاغ صريح هم نيست چون اينها امتياز درستي ندارند قاطر پيدا ميشود. انسان با حيوان جمع شود هيچچيز درست نميشود ضايع ميشود نطفه، و هر نوعي كه امتياز گرفت امتياز درستي از نوع ديگر گرفت. آن را هرچه ميكاري همانجور سبز ميشود مگر نوع درست نوع نشده باشد آن وقت بله فيالجمله شباهتي به اين دارد فيالجمله به آن آن وقت ميشود جو بكاري گندم سبز شود چنانكه در اين محال در جزين ديده شد.
باري، پس صانع وقتي ميخواهد نبي بسازد نطفهاش را تدبيري ميكند همان حَبّي كه آخر كار ميخواهد بسازد همين حالا كه نطفه ميگيرد آن نطفه را به آن اندازه ميگيرد. باز دقت كنيد انشاءاللّه معروف است و بد اصطلاحي نيست «علت غايي آن چيزي است كه مقدم باشد در وجود و مؤخر باشد در ظهور» اصطلاح كردهاند و بد اصطلاحي نيست. پس علت غايي كرسي اين است كه كرسي را ميسازند تا بشود روش نشست يا زيرش آتش بتوان كرد اين را اول نجار به نظر ميگيرد آن وقت هي كارش را از روي آنچه مرادش است به عمل ميآورد آنها مقدمات وجود آن علت غايي است. همينجور آن علت غايي در نزد صانع مقدم است واقعاً ميخواهد نبي خلق كند نبي ميبايد معصوم باشد بايد كاري كرد اين لاابالي نباشد، بلغم زياد نداشته باشد، سودا زياد نداشته باشد، كجفهم نباشد، هويدوست نباشد اينجور بايد ساخت اينجور نسازد خودش نميشود نبي باشد. پس خدا همان وقتي كه تدبير ميكند و نطفه را ميسازد براي آن علت غايي كه نبي ميخواهد ميسازد. ديگر هر نبيي به اندازه خودش. يكي را ميخواهد جرجيس پيغمبر كند يكي را ميخواهد عيسي كند يكي را ميخواهد پيغمبر آخرالزمان بكند اين ديگر خيلي اوضاع بايد داشته باشد. پس خداوند آن علت غايي كه تمام مقدمات وجود آنها جلو افتاده اين جلويها را براي او به كار ميبرد پس آيندهها را ميداند البته ملتفت باشيد جلوها همه مقدمات وجود اويند طوري به كار ميبرد آن مقدمات را كه او به عمل بيايد پس هيچ نقصي در علم صانع نيست و هنوز بسا دست نزده به نطفه مولود و ميداند وقتي نبي يا چيز ديگري ميخواهد خلق كند ميداند چه ميخواهد بسازد و هنوز شروع به مقدمات آن كار نكرده و هيچ نطفه هم نساخته. اين علمي است براي صانع و علم به غايات هست براي او و مقدم است اين علم وجوداً و لو اگر صورت بخواهي بدهي آن علم را ظهوراً مؤخر خواهد شد و حتم است و حكم كه مؤخر شود. پس آن علم اولي علمي است كه هيچ نقص ندارد لكن هنوز هيچ معلومي نيست مقدمات وجود معلوم هم نيست علمي است اذ لامعلوم وقتي كه معلومي نبود آن علم بود بعد شروع ميكند نطفه او را ميسازد اين را ملاحظه ميكند كه نطفهاي بسازد كه آن علت غايي به عمل آيد بعد آن نطفه را تربيت ميكند علقه ميكند ميداند شدت حرّي شدت بردي اگر بر آن وارد آورد ضايع ميشود مخلّقة و غير مخلّقة بعد علقه ميكند باز ملاحظه علت غايي را ميكند كه اين را جوري كنم كه آن علت غايي درست شود پس مضغهاش ميكند همين را ميشود ضايعش كرد و غير مخلّقهاش كرد، بعد عظامش كرد جوري ميكند كه او به عمل آيد و اكساء لحم ميكند كه او به عمل آيد. پس در نزد شروع به عمل علمي است كه به تدريج عمل ميكند هر عملي را از روي آن علم ميكند صانع، چنانچه شما وقتي شروع ميكنيد به كاري ميدانيد چه كاري ميكنيد و از روي علم كار خود را ميكنيد پس اين علم ثاني و لو اينكه متبوع است مثل علم اولي با اينكه اين علم چيزي هم بر علم اولي نيفزوده. باز صاحب هر صنعتي را فكر كه ميكنيد ميبينيد كه اين علم ثاني هم صادر از آن داناست.
مبادا كه خطور كند در قلب شما به جهتي كه شنيدهايد كه خدا علم حادث دارد و علم قديم؛ كه اين علم ثاني علم خدا نيست. لفظ است شنيدهايد و معنيش را نميدانيد هنوز. دقت كنيد علم حادث اگر علم خدا نيست چرا علم خداش ميگويي؟ علم اللّه علم است و صادر از خداست. باز نمونهاش همين است كه عرض ميكنم از اين راه كه عرض ميكنم ملتفت ميشويد. شما علمي داريد امروز كه فردا بايد چه كرد ميخواهيد برويد سفر چه رفيقي چه حيواني چه توشهاي برميداريد امروز علم داريد و از روي آن علم اسبابش را فراهم ميآوريد و فردا بنا ميكنيد سفر كردن و ميرويد به سفر و هيچ علم متجددي براتان حاصل نشده علم ديروزي بعضي چيزها ضرور دارد كه از جمله چيزهايي كه ضرور دارد علم ديروزي كه فردا چه ميكنم اين است كه فردا بكني آن كار را. باز ملتفت باشيد كه چه ميخواهم بگويم ملتفت باشيد كه آن پوستكندهاش را به دست بياوريد اقلاً عجالتاً فتواش را بگيريد. باز علمي باشد براي صانع علم ازلي و علمي كه حكم لها ثانياً نباشد براش، درست نميآيد يعني نميشود همچو كاري. بايد خداوند عالم علمي داشته باشد اولاً به جميع مخلوقات، بايد حتي در نزد هر مخلوقي كه ميخواهد موجود كند بايد علم داشته باشد كه چه ميكند. اين علم ثاني كه ظل آن علم اولي است بايد داشته باشد نميشود نداشته باشد. هيچ علم كلي بي علم جزئي نميشود موجود باشد و هيچجا معقول نيست وجود پيدا كند. هيچ جزئي بيكلي معقول نيست وجود پيدا كند. پس خداوند عالم ميداند فلان شخص را ميخواهد خلق كند بعد از اين و هنوز دست به تركيبش نزده پدرش را هم خلق نكرده ميداند كه بعد خلق ميكند به همه اينها علم دارد اين علم اذ لامعلوم است اما علم اذ لامعلوم اگر معلوماتي نباشند نميشود علم باشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه اين رمزي است بسيار دقيق و اگر دل بدهيد خوب توي راهتان مياندازم. علم اذ لامعلومي باشد يعني من بدانم فردا ميروم سفر و هنوز نرفتهام فردا اگر سفر نكنم و اسبابش را مهيا نكنم آيا نه اين است كه علم من علم نبود، دروغ است. با وجودي كه علم اذ لامعلوم را عرض كردهام كه متعلق نميخواهد. ملتفت باشيد و اينها را تا درست ياد نگيريد محل لغزش خواهد شد. فكر كنيد علمي كه متعلق ضرور ندارد ملتفت باشيد چهجور است. علم خودت هم همينطور است متعلق نميخواهد كرسي را نساختهاي و علم را پيش داشتي پس علم هست و متعلقش كه كرسي باشد نيست اين علم اذ لامعلوم و اصرار هم كردم كه اين علم وجودش بسته به كرسي نيست بلكه وجود كرسي بسته به اين علم است. لكن آن رمز ديگر كه ميخواستم عرض كنم اين است كه آيا اگر اين متعلق فردا به عمل نيايد و يك علم اذ معلومي روي كلّه اين معلوم قرار نگيرد آن علم اولي چه خواهد شد؟ البته جهل خواهد شد. و اگر اين مطلب دستتان باشد در اين عبارات استاد خواهيد شد. پس علم اذ لامعلوم از جمله اشيايي كه «ينبغي له» يا «يجب له» اين است كه علم اذ معلومي زير پاش باشد علم اذ معلومي كه زير پاش هست آن وقت علم اذ لامعلوم علم است. و علمي كه متعلق نميخواهد ميخواهد علمي ديگر كه ظل آن علم است كه آن علم متعلق ميخواهد و بسا مساوق هم باشند.
پس خوب دقت كنيد پس اين حكم لها ثانياً محض مصادرات نيست و همه كلمات حكما اينجور است هركس را ديدي كه حكيم است و خاطرجمع شدي، آنچه ميگويد بدان محض ادعا نيست حرفهاش دليل دارد برهان دارد حالا ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته بله شيخ فرموده، هو ذاته را شيخ فرموده دليلش چه چيز است؟ نفس همين حرفها دليل است. بعد ميفرمايد حكم لها ثانياً اين را فرموده حالا فرمود از كجا؟ دليلش چهچيز است؟ باز فكر كنيد پس ملتفت باشيد نفس همين مصادرات واللّه ادله است مصادره نيست. اما اهل فن ميخواهد كه ببيند چه گفتهاند كسي كه اهل فن نيست اسمش را مصادرات ميگذارد و تمام آيات قرآني به نظر مردم مصادرات ميآيد لكن چون خدا فرموده است نميتوانند بيادبي به خدا كنند و ميخواهم عرض كنم خدا ميداند همين الفاظي كه خدا گفته همهاش دليل و برهانش همراهش هست اما راهش و سر كلافش را بايد به دست آورد. همچنين كلمات شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه اينها را ميگويند گفته است نميگويند هم كه هذيان گفته بلكه چيزي خيال ميكنند اما ميگويند ما نميفهميم مصادرات است.
خلاصه حالا شما ملتفت باشيد عرض ميكنم اين حرف كه صانع عالم است دليل دارد برهان دارد شيخ هم دليل و برهانش را ميدانست و دليل و برهانهاش را هم اگر ميخواست بنويسد خيلي ميشد و ميخواست مختصر كند. شما فكر كنيد اگر ساعتساز هيچ نداند ساعت يعني چه لكن چكشي بردارد همينطور روي آهني بزند ميخي بسازد ميخي درست كند سيخي درست كند چرخي درست كند اين ساعت نميشود. هر يكي را نداند كجا بايد نصب كرد چرخها را بايد ساخت هر كدام را جوري يكي را بزرگ يكي را كوچك و هريك را بايد سر جاي خود گذارد به حكمت نصبش كرد يك مويي پس و پيش شود پايههاش ديگر ساعت ساعت نيست. پس صانع نداند ساعت يعني چه و به حسب اتفاق اين اسبابها را كه روي هم ريختند ساعت خودش ساعت بشود آن وقت كسي بگويد تو چه ميداني بلكه خودش اينطور شده باشد تو تعمد كن فكر كن ببين ميتواني بسازي ساعتي را تا استاد نباشي عالم نباشي به جزء جزء ساعت، به هر دندانهاش كه فراخي اين دندانه چقدر بايد باشد و يكمو فراختر باشد ساعت كار نميكند يكمو تنگتر باشد ساعت گير ميكند پس همه اسباب را به اندازه بايد داشته باشد. صانعي كه به آنها علم ندارد نميتواند صنعت كند. حالا آيا صنعت نكرده و نساخته؟ پس اينها چيست؟ همه اينها كه ميبيني ساخته شده پس اينكه ساخته علم داشته كه ساخته پس صانع بايد علم داشته باشد و علم هم تا سابق بر معلوم نباشد نميشود چيزي را ساخت و حالا ميبيني اينها ساخته شده پس علم سابق دارد ديگر اين را از كجا ما بدانيم اينطور است؟ ما از پيش خدا كه نيامدهايم شايد علمش را وقتي ميخواهد دست به صنعت بزند به تجربه به دست ميآورد چه ميداني تو كه از پيش او نيامدهاي؟ خير من ميدانم به تجربه به دست نياورده. پس ميداند نطفه انساني را هنوز انساني نساخته به چه ميزاني بگيرد نطفه انساني را كه انسان درست كند يا آن نطفهاي كه ميخواهد حيوان درست كند نطفهاش را به اندازهاي ميگيرد كه حيوان درست شود نبات ميخواهد بسازد نطفه آن را به اندازهاي ميگيرد كه نبات درست شود و زنده نشود به جهت آنكه كارها در ملكش همهاش به حيوان نميگذرد حبوب هم بايد باشد پس واجب است نطفه نباتات حيات به آن تعلق نگيرد يك جمودي ميخواهد كه جلو حيات را بگيرد تا حيات نيايد در آن. تا اينها ارزاق حيوانات شوند ارزاق انسانها شوند. پس ميبينيد آن كسي كه خالق است علم سابق دارد و تمام صنعتش را اينجور حالي تو كرده كه من براي علل غاييه هميشه علل ديگرشان را پيش مياندازم مادهاش را ميسازم صورتش را ميسازم مقدمات وجودشان را ميسازم و تربيت ميدهم تا علت غايي را بعد به عمل بياورم من اگر در اين ضمنها علم نداشته باشم اين اوضاع نميشود برپا باشد.
دقت كنيد انشاءاللّه پس عالم است خداوند عالم قبل از جميع موجودات به علمي كه لايزيد و لاينقص و هيچ قابل زياده و نقصان نيست چراكه جهل داخلش نشده و بدانيد اين را كه هر علمي كه قابل زياده و نقصان است آن علم لامحاله جهل توش است جهل را كم ميكني علمش زياد ميشود جهل را زياد ميكني علمش كم ميشود. و مباشيد مثل مردم كه يك طرفش را بگيريد يك طرف ديگرش را عدم آن بگيريد بگويي روز جاعل ميخواهد خالق ميخواهد اما شب امر عدمي است جعل نميخواهد عدم روز است شما همچو هذيانها نگوييد. پس بدانيد اين صانع يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل شب را خلق ميكند روز را خلق ميكند گاهي روز و شب را مخلوط و ممزوج ميكند بينالطلوعين و بينالغروبين ميشود و گاهي صرفش ميكند روز ميشود صرفش ميكند شب ميشود همين جوري كه سفيداب را داخل آب ميكني سفيديش كم ميشود شيء معدوم چيزي نيست كه چيزي باشد معدوم معدوم است دو شيء موجود را كه اين عدم اوست او عدم اين داخل هم ميكني شيء ثالثي پيدا ميشود. پس علمي كه جهل براش نيست ديگر قابل زياده نيست اگر علمي بود و جهل قدري داخلش بود آن وقت اگر جهلش را كم ميكرديم علمش زياد ميشد لكن علمي كه لاجهل فيه قابل نيست كه زياد شود به همينجوري كه قدرتي كه لاعجز فيه قابل نيست ديگر زيادتر بشود خدا زورش زيادتر نميشود بنده بلي غذا ميخورم قوت ميگيرم زورم زياد ميشود اينها محتاجيناند كه اينجورند. پس علم سابق خدا هيچ قابل زياده و نقصان نيست و اين علم سابق ميداند فلان موجود را در فلان وقت خلق خواهد كرد و ميبيني الان هم مشغول است. پس ميگيرد نطفه را از روي علم و ببينيد اين علم تازه احداث نشده مثل خودت كه خواستي صنعتي بكني پيش از آنكه دست به آن كار بزني همان علم سابق خود را به كار بردي حالا كه به كار رفت نزد اقتران صنعت تو به كار رفت. پس هر علم صدقي و لو متعلق نخواهد از جمله لوازمش اين است كه يك وقتي شأني از شئون او به متعلقي بچسبد و اگر نچسبد آن وقت آن علم آن علم نخواهد بود. پس هر علم سابقي كه متعلق نخواهد نمونهاش پيش خودتان كارهايي كه هنوز نكردهايد و هنوز نشده و علم شما هست و متعلق علم شما نيست و ميفرمايند متعلقات نميخواهد حالا اگر آن متعلقات هيچ به عمل نيامده باشد باز علم شما علم شماست حالا فكر كنيد آيا نه اين است كه آن علم اولي بيتعلق علم نبود جهل بود؟
باري، پس از جمله لوازم علمِ بلامتعلق علمِ متعلق به اشياء است اما آيا آن علم وجودش بسته به اشياء است؟ نه، بسته به اشياء نيست. ببينيد آن شعوري را كه شما به كار ميبريد چوب را بگيرم چطور ببُرم، چطور بتراشم؟ ببينيد آيا اين چوب و تراشيدن اين چوب احتياج به علم شما دارد يا علم شما محدَث اين چوب است؟ پس در اين بينها كه نگاه ميكنيد همين علم متعلق به اشياء كه متعلق ميخواهد متعلقات محتاج به آن علم است نه بر عكس و لو اينكه بايد چنين باشد تا علم علم باشد تا كذب نباشد و همچنين آن متعلقات محتاجند در متعلقبودن خودشان به اينكه علمي تعلق بگيرد فعلي تعلق بگيرد. پس كرسي محتاج است به اره و تيشه محتاج است به حركت دست فاعل به تمام اينها كرسي محتاج است و آنها هريك سر جاي خود هستند اگرچه تيشه براي تراشيدن است لكن او هيچ وجودش بسته به اينها نيست اما كرسي وجودش بسته به آن اره و تيشه و حركت دست نجار است تا آن آخر جميع معلومات محتاجند به علمي كه تعلق به آنها بگيرد و آنها محتاج نيستند به كرسي همه اينها محتاجند به علمي كه سابق باشد بر اينها و همه اينها محتاجند به عالمي كه خداست و صاحب علم باشد او محتاج به علم نيست و اينها محتاج به اويند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس سيزدهـم ــ چهارشنبه 13 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره الي آخر العبارة.
خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه اگرچه به حسب ظاهر چنين مينمايد كه يك مسأله را بيان كردهاند لكن درست ملتفت باشيد ملتفت فرمايش باشيد همانطوري كه خودش اصرار ميكند كه اقتصار مكنيد كه هي لفظهاش را بشنويد و همچنين اقتصار مكنيد به اينكه تا چيزي متبادر شد جلدي آن را بگيريد، صبر كن حوصله كن ببين چه ميخواهند بگويند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه حالت معلوميت اشياء غير از خود اشياء است، وجود اشياء هنوز نيستند و خودشان معلوم هستند. اين را به حسب ظاهر كه ميخواهي بيان كني كسي هم نخواهد بفهمد و بخواهد ايراد كند هزار ايراد هم ميكند. چيزي كه نيست، چه معلوم باشد؟ پس معلوميت اشياء فرع وجودشان است. همچنين انشاءاللّه خوب دقت كنيد كلمه به كلمهاش مبتداش و خبرش كلمه به كلمهاش عين مطلب است بيان كردهاند اما خاطرتان جمع باشد در هيچ كتابي نيست حتي در اخبار و آيات در صدد شرح و بيان آن نبودهاند. در قرآن هست در احاديث هست در هر زماني اهل حقي بودهاند لكن شرحش نبوده در دنيا. خوب دقت كنيد خداوند عالم عالِم است به اشياء پيش از آنكه اشياء را خلق كند و اشياء را از روي علم خلق ميكند و فعلش را از روي علم جاري ميكند. و خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه ميفرمايد ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته آن وقت ميفرمايند به طوري كه ذوات آنها بايد باشند باز خيال نكنيد كه آنها يك جوري يك نحو وجودي در ذوات آنها هست كه يك نحو وجودي ذوات اينها پيش خدا دارند و يكخورده بخواهيد مسامحه كنيد ميلغزيد چنانكه لغزيدند جمع بسياري. ملتفت باشيد اشياء به هيچ وجه من الوجوه به هيچ لحاظي خدا نيستند. لفظهاش مبذول است شما فكر كنيد اشياء به هيچ وجه من الوجوه به هيچ لحاظي اينها از ذات خدا بيرون نيامدهاند، به هيچ لحاظي اينها آنجا نبودهاند و اين است شرح قل هو اللّه احد اللّه الصمد لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد دقت كنيد انشاءاللّه پس اشياء به هيچ طور عمل نيامدهاند از خدا، اين را كه لُريش ميكني لميلد و لميولد ميشود خدا طوري گفت كه عربهاي باديه هم بفهمند يك چيزي به يك نحوي از جايي استخراج شود واقعش اين است كه از شكم آن بيرون آمده طفلهاي ظاهري تولد شدهاند از مادر و خود همين طفل تولد شد از نطفه، اول نطفه بود نطفه بسته شد سر و دست و پا و اعضا و جوارح درست شد پس كأنّه نطفه هم پدري است براي ولد، نطفه پدر، پدر است نطفه مادر، مادر است. پنيري كه از شير بيرون ميآيد تولد ميشود از شير، شيري كه از گوسفند بيرون ميآيد تولد شده از گوسفند. به همين طور مواليد از عناصر به عمل ميآيد عناصر اصول مواليد است مواليد را متولدات ميگويند به جهتي كه از عناصر به عمل ميآيند پس آنها اصولند پدرند مادرند اسطقسند، عنصرند، اينها تولد شدهاند از آنها خود عناصر از جسم بيرون آمده، خود جسم از ماده و صورت به عمل آمده ديگر اصرار زياد نميخواهد. پس هر چيزي كه مبدئش اگرچه صد هزار درجه هم ببريدش بالا يك نحو ذكري آنجا داشته باشد يك امكاني يك امكان امكاني يك امكان امكان امكاني هرچه ببريد بالا مثلاً انبري از آهن يا كلّ ما يصنع من كلّ شيء اين انبر تولد شده از آن آهن اسباب توليدش حدّاد بوده و چكش و سندان و هكذا همين انبر يك ذكري دارد در معادن منطرق و آن معدن منطرق آمده نازل شده آهن شده پس ذكري در معدن منطرق هم دارد و هكذا يك ذكري دارد در معدن مطلق. ملتفت باشيد اگر معدن منطرقي نبود در دنيا البته آن وقت آهن هم نبود اين هم نبود همچنين انبر باز ذكري دارد در خود معدن خواه منطرق باشد خواه غير منطرق اگر معدن مطلق نبود معدن منطرق نبود، معدن منطرق نبود آهن نبود انبر نبود. همچنين ذكري دارد انبر در عناصر كه اگر عناصري نبود كه از آن تولد شود معادن كه از آنجمله يكي آهن است، نه معدني بود نه آهني نه انبري. همچنين اين انبر ذكري دارد در جسم اگر جسم نبود البته نه معدن بود نه آهن و همچنين يك ذكري دارد در ماده يك ذكري دارد در صورت كه اگر فرض كني خدا مادهاي خلق نكرده بود اصلاً يا خدا صورتي خلق نكرده بود اصلاً آنوقت جسمي نبود و فلكيات هم نبودند و عنصريات هم نبودند و معدن مطلق هم نبود معدن منطرق هم نبود آهن هم نبود انبر هم نبود پس اين انبر را قهقري ببري ميرود تا وجود. پس از وجود گرفته كه اعم اشياء است فكر كنيد بابصيرت شعورتان را از دست ندهيد مسامحه نكنيد و هي بايد گفت مردم مسامحه كردهاند و هرچه اغراق كني باز كم اغراق شده. پس ببينيد ماده خواه غيبي باشد خواه شهادي باشد، ماده شيء است ماده هست است هستي است، صورت شيء است صورت هست است، ديگر از هستبودن ماده هيچ كم ندارد، ماده هست صورت هم هست هيچ از هستي هم كم ندارد. پس اين انبر را ببينيد كه در هست و در وجود صرف ذكر دارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه و همچنين ميبريدش بالا ديگر ندارد اين انبر جايي بالاتر از وجود و هست كه اعم اشياء است. اين هست مادهاش هست صورتش هست اين انبر هم هست در هستي هم هيچ كم ندارد در جميع درجات غوطهور است در عالم هستي، نهايت درجهاي از او نيست درجهاي هست. پس يكدفعه نگاه به مادهاش ميكني صورتش نيست يكدفعه نگاه به صورتش ميكني مادهاش نيست يكدفعه هم نگاه ميكني جسمش را ميبيني به عناصر نگاه ميكني عناصر هست هنوز معدن نيست به معدن نگاه ميكني هنوز معدن منطرق نيست به معدن منطرق نگاه ميكني هنوز آهن نيست هنوز آهن ساخته نشده. و آهن هست و انبري نيست.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه مبادي و خزاين را كه براي هر چيزي هست ملتفت باشيد ميفرمايد و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه خزائن براي اشياء هست اما معلوم است خدا خزينه هيچكس نيست پدر هيچكس و هيچچيز نيست پس خدا خزينه نيست لكن آنچه را خلق ميكند از خزينهها خلق ميكند. پس خزائن اين انبر اول از عالم هستي آمده از آنجا به عالم ماده آمد به عالم صورت آمد به عالم جسم آمد به عالم عناصر آمد به عالم معدن آمد به عالم معدن منطرق آمد به عالم آهن آمد آن وقت كه به عالم آهن آمد آن وقت حدادي بود و چكش و سنداني برداشت و انبر ساخت يا بيل درست كرد يا ميخ. اينها همه را خدا تنزيل ميكند ميآرد اينجا همهجا هم حدادي هست همهجا هم آتشي هست همهجا واجب نيست كه حدادش همداني باشد مثلاً. همهجا اسباب را گرفتهاند ساختهاند آوردهاند پايين. پس هيچ مخلوقي به هيچ لحاظي از خدا تولد نكرده پس «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» چه شد؟ خدا كه داد ميزند لميلد و لميولد فكر كنيد اگر همچو باشد كه خدا همه چيز هست و همه را زائيده پس اين از چه كسي زائيده شده؟ كدام زني است كه بتواند خدا را بزايد؟ بسيار حرف بسيار غريبي است، بسيار قبيح است و عمداً خدا به اين لفظ قبيح ادا كرده تا بدانند كه اين حرف كه مبادي اشياء پيش خداست همان حرف است كه خدا زائيده و عمداً به اين لفظ گفته لفظش قبيح است كه خدا توليد كند به جهت آنكه كسي كه توليد ميكند يك كسي ميخواهد كه او را بزاياند، فاعلي ميخواهد شكمي ميخواهد كه بچه در آن شكم باشد هرچه توليد كند خودش نميتواند توليد كند. و عرض ميكنم واللّه مثل پدرها و مادرهاي ظاهري ميبينيد چه بسيار آباء كه خواستند بچه داشته باشند و به اختيار آنها نبود و خدا بچه به ايشان نداد و چهبسيار ننهها كه ميخواهند بچه داشته باشند و خدا نميدهد پس ننه نميتواند بچه درست كند، بابا نميتواند بچه درست كند آن صانع است كه بچه درست ميكند و نعوذباللّه اگر خدا بنا شد كه بزايد بايد خداي ديگر باشد كه او را بزاياند ديگر ميخواهيد آن خداي ديگر را پدرش بگيريد كه واللّه پدري نيست براي خدا ميخواهيد مادرش بگيريد خدا مادر ندارد و خدا نه مريم است نه عيسي و نصاري اين هذيانها را گفتند كه خدا توليد ميكند و عيسي را توليد كرده و نه همين پيش نصاري است نصاري پايشان لغزيد در همين سهجا خدا پدر و عيسي پسر و مريم را گاهي مادر گرفتند گاهي خدا، همين سهجا گفتند. و واللّه حكما خيلي بدتر و كرتر و كورتر شدند بيشتر لغزيدند همه را ميگويند از آنجا آمده و ميگويند «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» اگر چنين بود كه خدا زور زد همه را از خودش بيرون آورد اگر صورتها در ذات خدا كامن بود خودش نميتوانست زور بزند صورتها را بيرون بياورد آن وقت محتاج بود به خدايي كه او هرچه بخواهد بيرون بياورد. حالا ميرويم پيش آن خدا.
پس خوب دقت كنيد مسامحه نكنيد مطالبي است بسيار عمده به لفظ علم بيان ميكنم به جهتي كه از علم سؤال شده لكن واللّه آنچه بوده است در همين رساله كوچك بيان فرمودهاند. پس ملتفت باشيد واللّه هيچ اغراق نگفتهاند مطلب مطلبي است كه لايوجد في كتاب و مطلب مطلبي است كه آنهايي كه حرف در آن زدهاند و لفظ علم خدا را گفتهاند با آنهايي كه هيچ نگفتهاند با كساني كه مدعي علمشاند تفاوت ندارند. اين كساني كه مدعي علمشاند بعينه حالتشان مثل كساني است كه ميگويند ما چه ميدانيم علم خدا چهجور است؟ و علم آنها مثل جهل است. تا اينجا را شيخ فرمايش كردهاند كه من عرض ميكنم قدري بالاتر كه رفتي آنهايي كه گفتهاند نميدانيم جهلشان بسيط است و علاج دارد لكن كسي كه خيال ميكند كه ميداند، خيال ميكند يقين دارد، اين جهلش مركب است، اين را ديگر نميشود درسش داد همينطور خر ميماند ممكن نيست پاش را بيرون بگذارد جهل مركب ناخوشي ضايعي است كه كأنّه علاج ندارد. خيال ميكند ميداند، خيال ميكند يقين دارد، چنين كسي را پيرامونش نرويد كه اگر برويد هزار رقاصي ميكند طلب نميكند حق را باطل ميخواهد البته حق گيرش نميآيد.
انشاءاللّه بدانيد هيچ اغراق نگفتهاند هيچجا يافت نميشود مطلب مگر در اين رساله حالا الفاظش را كان يكونش را ميخواهي معني كني مراد شيخ مرحوم اينها نيست آنچه ظاهراً جلدي به ذهنت ميرسد آنها هم معني نيست و هي بايد فكر كرد تا ببيني چه ميخواهند بگويند پس گاهي ميگويند اقتضا كردند ذوات اين اشياء به طوري كه ذوات اشياء اقتضا كردند به آنجور مذكور بودند در نزد خدا و آنجا جورش جوري بود كه محال بود در عالم امكان آنجور باشند. و همين عبارت گول ميزند دقت كنيد پس ببينيد اگر طور دانستن خدا طور دانستن خلق باشد لازم ميآيد كه علم تابع معلوم باشد و خيلي از مردم لغزيدهاند در همينجا. ميگويند چيزي آنجا سفيد نباشد و ما بگوييم سفيد است اين دروغ است پس دانستن شيء فرع شيء است شيء تا نيست ما چه را بدانيم؟ يكپاره[12] از حكما و طايفه بزرگشان همينجا لغزيدند. پس آنچه هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ جوهر باشد عرض باشد عقل باشد جسم باشد مجرد باشد مادي باشد همه داخل مخلوقات است و هرچه خدا خلق كرده در عالم امكان افتاده اگر چنين است پس عالم امكان را پيش بايد خلق كند و لو خود پيش هم از عالم امكان است و خلقش ميكند بعد هم كه خلقش كردند بعد هم از عالم امكان بيرون نرفته هرچه هست اينها عالم امكان اسمش است اينها مباديشان امكان است مبدأ اول اولشان امكان است اولِ اول امكانات، وسط، درجاتِ وسط، همينجور كه مثل در انبر زدم. آن امكان اول امكاني است كه يمكن انيخرج منه الانبر و چوب و آهن و خوب و بد و شيطان و نبي هر دو ممكن است از آن سر بيرون آورد امكان صرف صرف آن است كه صلاحيت براي همهچيز داشته باشد حروف كه در مداد هستند مداد امكانشان است ميشود به صورت الف باشد ميشود به صورت جيم باشد به صورت بيست و هشت حروف ممكن است درآيد به صورت هر كلمه باشد پيش و پس كني حروف و كلمات را چيزها درآيد علي بنويس عمر بنويس شيطان بنويس نبي بنويس ميشود همهچيز نوشت. حالا امكان صرف صرف مخلوقات باز مخلوق است مثل اكوانشان واللّه وقتي علم پوستش كنده شد ميبينيد چقدر بر خطا رفتهاند مردم و شما سعي كنيد كه هميشه همه چيزتان بر خلاف اهل باطل باشد. فكر كنيد ببينيد امكان صرف صرف از همه چيزها عاجزتر است باز اينها اثري دارند يكپاره از آنها گرم است يكپاره سرد است يكپاره لطيف يكپاره كثيف است امكان صرف صرف مصرفش چهچيز است؟ اگر نميخواستند اينها را از او بسازند واللّه اصلش نميساختندش اگر مداد براي اينكه از آن حروف بنويسند نبود اصلاً نميساختند. پس آن چيزي كه نه گرم است نه سرد، نه غيب است نه شهاده، نه روح است نه بدن بلكه يمكن انيكون حارّاً و بارداً غيباً و شهادةً[13] يمكن كه خدا بگيرد بسازد از آن چيزها. پس امكانات را شما خدا اسم مگذاريد انشاءاللّه و اسم گذاردند و گفتند «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» مثل اينكه جسم خود اوست زمين خود اوست هوا خود اوست آب خود اوست آتش خود اوست آسمان خود اوست زمين خود اوست. اين بيچاره جسم را خدا گرفته هزار تدبيرش كرده زمين كرده جسم را گرفته صد هزار تدبير كرده به صورت آبش درآورده خودش نميتواند به صورت آب درآيد آتشش همينطور خودش نميتواند به صورت آتش درآيد، آسمانش همينطور. پس امكان كأنّه هيچ نيست گداي صرف صرف صرف آن است كه هيچ نداشته باشد و آن امكان هيچ ندارد. حكما نظرشان را به آن مادهالمواد و آن امكان و آن وجود انداختهاند گفتهاند اين خداست به جهتي كه اين وجود مركب نيست، مركب نباشد حالا كه مركب نشد جلدي خدا نميشود مركباتشان كه خيلي متشخصترند از اين مثل اينكه آتش ما جسمي است مركب و اين جسم مركب عالم را ميسوزاند، آب جسمي است مركب عالم را ميتواند تر كند سرد كند. ببينيد اين آب چقدر كار از آن برميآيد و از «هست» اينقدر كار برنميآيد.
باري، پس وقتي كه ميشنوند همين عبارات را كه براي بيان مطلب فرمايش ميكنند آنهايي كه هيچ حكمت نخواندهاند بدانيد آسانتر اين حرفها را ياد ميگيرند آنهايي كه حكمت خواندهاند متبادر ميشود به ذهنشان كه شيخ اينجا ذوات اشياء گفته پس اينها ذكري پيش خدا داشتهاند يك وقتي آنجا بودهاند و آن حالت حالت معلوميتشان است. وقتي اين را فارسي كني همان حرفهاي حكما ميشود كه گفتند زيدالهي عمروالهي زمينالهي آسمانالهي جسمالهي عقلالهي اعيان ثابته در ذات خدا قائل شدند. پس اولاً بدانيد كه ذوات معلومات هم مخلوقاتند و مخلوقات به هيچ لحاظي به هيچ جهتي نميشود خدا شوند و خدا نبودهاند. حقيقت خلق يعني محتاج و حقيقت صانع يعني غني، حقيقت اينها يعني عاجز و همهجا عاجز عاجز عاجز حقيقت خدا يعني قادر به قدرت بينهايت. آيا اينها با هم جمع ميشوند؟ ببينيد آيا اينها قادر بودهاند حالا عجز پيدا كردهاند؟ و خيلي از احمقهاي دنيا اينجور مزخرف را هم گفتهاند كه خود را به صورت عجز هم بيرون ميآورد كه كمالي از خود اظهار كند. آيا معقول است كه صانع قدرت خود را به صورت عجز هم درآورد؟ آيا اين حرف شد؟ گاهي فقير ميشود مينشيند سر راه گريه ميكند گدايي ميكند گاهي خود را آتش ميزند خود را به جهنم ميبرد عذاب ميكند كه كمالات خود را اظهار كند! آيا اين كمال است؟ اينها خرافت است واللّه هذيان است. انشاءاللّه شما عبرت بگيريد تا بدانيد كجا بايد رفت و چسبيد و گرفت واللّه كسي كه اعراض از خدا ميكند اعراض از ائمه طاهرين ميكند اعراض از رسل خدا ميكند از خر خرترش ميكنند و خر همچو تكلم نميكند در توحيد و خر توحيد ميكند خدا را و به اينطور تكلم نميكند و عقيدهاش بهتر از اينهاست. حديث است مابهمت البهائم لمتبهم من اربع[14] هرچه را بهائم ندانند يكپاره چيزها ميدانند و از جمله چيزها كه ميدانند خداي خود را ميشناسند يك اعتقادي به خداوند دارند. واللّه عقيده الاغها بهتر از عقيده اينهاست كه خود را به صورت الاغ كردهاند و خر شدهاند و نميدانند خر شدهاند. پس بهائم هرچه را خيال كني كه ندانند و ضربالمثل باشد در حماقت، خدا را ميداند خداست مادهاش را ميشناسد علف را هم ميشناسد وقتي هم كه بناست بميرد ملهم ميشود در سوراخي ميرود در گودالي ميرود بخصوص پُر ديده شده در وقت مردن ميرود به سوراخي كه كسي آن را نبيند هيچبار هيچكس نديده آهوي مردهاي، جانور مردهاي، وقتي اجلش رسيد ميرود در سوراخي در گودالي آنجاها ميميرد گرگي ميآيد او را ميخورد اينها را ملهم ميشود از جانب خدا و اين را هم صد هزار حكمت خدا توش گذارده به جهتي كه اين همه حيوان اگر روي زمين ميمردند گندشان عالم را ميگرفت و موجب وبا ميشد.
باري، پس خدا نيست كه به اين اشكال درآمده خدا اصلش به شكل درنميآيد به شكل خوبها هم در نميآيد سبحان ربك رب العزة عمايصفون از چيزهاي خوب منزه است از صورت بد كه پناه بر خدا. خدا امكان اشياء نيست كه بزايد و صورت اشياء از او تولد كند اگر امكان بود بايد زايانيدش خودش نميتوانست بزايد. پس مبادي و ذوات معلومات را اگر خيال كنيد الوهيت دارند و پيش خدا حاضرند؛ خير، خدا نيستند. لكن راهش دستتان باشد ذوات اشياء هم از مخلوقات است لكن اينها پيش از آنيكه خودشان خودشان باشند خدا ميدانست آنها را چطور بسازد همينطوري كه خودت در مصنوع خودت كه ميسازي ميداني، فرداش كاري ميكني. ميداني نجاري را از چوب بايد كرد بسا اره و تيشهاش را نخريدهاي بسا پولش را هم به دست نياوردهاي و بنات اين است فردا بنشيني كرسي بسازي و علم داري به اره به تيشه به اسباب به اوضاع به حركت دست خود، ميداني چهجور زور ميبرد، دست چطور زور ميبرد، تيشه چقدر زور ميبرد، مته را چه جور بايد به كار برد، اره را چه جور بايد كشيد، علم داريد به تمام اسباب آن صنعت خودتان و هنوز نميداني اسبابش كجا هم هست نهايت پيش صانع كه ميروي او ارهاش را هم ميداند تيشهاش را هم ميداند. خوب دقت كنيد كلّ صاحبان صنايع و افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون باز واللّه حكمت است خدا بيان كرده بگيريد راه را و برويد. ميبيني خودت در صنايع خودت اول چيزي كه تحصيل ميكني علم آن صنعت است بعد آن صنعت را جزء فجزء ميداني به هر اوضاعي به هر اسبابي به هر مكاني جزء فجزء امر را عالمي و از روي علم ميكني پس آن مقصود خودت پيش تو است و هنوز نساختهاي و به عمل نياوردهاي وقتي كه ساختي او را هم ميداني وقتي نساختي كرسي را و ميخواهي بسازي اين كرسي را هيچ اين كرسي ذكري پيش تو ندارد. و ملتفت باشيد انشاءاللّه چه عرض ميكنم ذكر علمي دارد و ذكر علمي پيش تو و خدا هم هست لكن اين كرسي آيا چوبش توي سر تو است؟ آيا ارهاش توي سر تو است؟ آيا تيشهاش توي سر تو است؟ هيچكدام از اينها توي سر تو نيست. كرسي كه ميسازي از خارج ميگيري اينها را، هيچ در عقل تو نميرود در ذهن تو نميرود. تو هم كرسي را زور نميزني از شكم خود بيرون بياوري خودت را به هيئتي نميكني كه بشوي به هيئت كرسي كه جلوه تو باشد نعوذ باللّه. جلوه چوب است پس كرسي جلوه نجار نيست افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون باز اين نشأه اولي كه عرض ميكنم علم كلّي است آيا نميبيني با چشم خودت كه نطفه ميسازد خدا، نطفه را به تدبيراتي علقه ميكند و هنوز مضغه نشده و هنوز انتظار حالت دومي را دارد و الآني كه علقه هست و مضغه نشده فعل مضغه ميبيني از آن جاري نشده و تا مدتي مضغه است و هنوز عظام نشده هنوز آن حرّ و آن برد و اين چكشها و اسبابها كه بايد ساخت هنوز وارد نيامده كه استخوان بشود ساخت. پس خدا نطفه ميسازد انتظار ميكشد كه نطفه شود ديگر صانع انتظار ميكشد، بله ذات خدا هيچجا انتظار نميكشد اما ديگر اين دستي كه آمده روي نطفه و نطفه را ساخته منتقل نشده بشود علقه بسازد. پس تا نساخته ساخته نشده. اين را تعبير ميآورند كه انتظار ميكشد. به همينطور وقتي عظامش ميكنند لامحاله تدبير را تغيير ميدهند كه ميسازند و الاّ به همان حالت باشد نميشود و اينها چيزهايي است كه اگر به دستتان آمد علم است و عين علم است احتمال نميرود لغزشي توش باشد ميفهميد توش نيست. آب انگور را تا تغييرش ندهي شراب نميشود چنانكه تا تغييرش ندهي سركه نميشود لامحاله بايد يك تغييريش داد. پس اينها همه تعليمات صانع است كه تعليم بندگانش كرده بعضيش را بندگان ياد گرفتهاند سركه ميتوانند بسازند همينطور كه نطفه را ميريزند در رحم اگر حالت حالت اولي باشد همينطور سفيد ميماند لكن لامحاله يك كاريش ميكنند كه رنگش سرخ بشود و يك كاريش ميكنند كه خون ميشود يك كاريش ميكنند مضغه ميشود يك كاريش ميكنند يك خورده سختش ميكنند رطوبتش را ميگيرند سخت ميشود يك كاريش ميكنند سختترش ميكنند ميشود استخوان. منظور اين است تا تغيير ندهند فعل را محال است خودش تغيير كند پس افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون و نشأه اولي را كه پيش چشمتان آوردهاند و ميتوانيم بكنيم كه ميفهميم و چيزهايي را هم كه نتوانيم بكنيم و ميبينيم صانع كرده ميفهميم. پس اينها را تا نسازند خودشان نميشود خودشان باشند با تجربه اينها را فهميدهايم حالا ساختهاندمان و عقل دادهاندمان به ما خيلي چيزها دادهاند تصرفها دادهاند آب دادهاند خاك دادهاند ميتوانيم گرمش بكنيم ميتوانيم سردش بكنيم چيزي ديگر داخلش ميتوانيم بكنيم هرچه زور بزنيم ميبينيم پشهاي نميشود ساخت. ما خودمان خودمان را نساختهايم آيا محل شك و شبهه است؟ پس ما را ساختهاند كه ساخته شدهايم. حالا كه ساختهاند ما را پس معلوم است توانسته كه ساخته و دانسته كه ساخته اگر نميدانست از شكم خودش زور بزند زيدالهي بيرون بياورد زيدالهي كجا بوده زيد اصلش الوهيت ندارد بالكل.
خوب دقت كنيد انشاءاللّه هرچه از عالم قدرت فرو ميآيد قدرت همراهش هست نميشود از چيزي و كاري عاجز باشد هرچه از شكر ميسازي نميشود ترش باشد بخواهي ترش باشد بايد چيزي داخلش بكني بايد سركهاي داخلش بكني يا جاي گرمش بگذاري تا به واسطه آن گرمي ترش شود و اگر خودش هم ترشيد باز هواي خارجي به آن زده ترشيده و الاّ آبانگور يا شكر خودش بترشد، نميشود. ملتفت باشيد كه هرچه از شكر بيرون ميآيد همه شيرين است هرچه از سركه بيرون آيد همه ترش است. و واللّه اين باب را كه به دست آوردي اگر ولش نكني ميداني از عاجز هرچه بيرون آيد همهاش عاجز است مباديش عاجز است هي عاجز و عاجزتري. حالا عجزش به قدر نطفه نيست ديگر آب و خاكش كه به قدر نطفه هم اثر ندارد. دقت كنيد و بابي است از علوم فضائل و چيزهايي كه جزء اعتقاد است. حالا از خدا هرچه صادر ميشود چه ميخواهي باشد؟ آنچه از آنجا صادر است آن عجز ندارد آن نميشود به صورت عجز دربيايد، نميشود به صورت فقر درآيد، به صورت اكل درآيد، به صورت مرض درآيد اگر بگويي چه عيب دارد خدا بخورد كدام غذا به خدا قوت بدهد و بدل مايتحلل بشود. تو بدل مايتحلل ميخواهي مگر خدا مثل تو است؟ پس آن خدا لايأكل لايشرب لاينام است و هكذا لايموت لايحيي لايتحرك لايسكن اما به تحرّكت المتحركات و سكنت السواكن. نميشود چيزي از او ناشي شود در تمام معاملات در هرجا تكلم كردهاند حكما شما اگر آنچه را عرض ميكنم ملتفت باشيد با حكما هم آسان ميتوانيد حرف بزنيد. شما در هر علمي داخل ميشويد در هر كسبي در هر كاري در هر خريدي در هر فروشي نمونه به دست ميآيد. مثل اينكه ميگويند علم نحو بيان احوال حروف و كلمات است از جهت اعراب و بناء. علم صرف ماده كلمات و اشتقاق را بيان ميكند. همان نمونه را ميگويند. پس بر همين نسق مشت برنج نمونه است باقي برنجها بايد اينجور باشند نمونهاي از گندم را كه نشان داديم باقي گندمها همينطور است متاعها را همه را به نمونه ميشناسيم حالا فكر كنيد آيا نمونه قدرت اين است كه خودش خودش را مالك نيست؟ ميخواهد ناخوش نشود نميتواند، ناخوش شد دست خودش نيست كه خود را چاق كند نميرد. پس چنين كسي نمونه قدرت نيست. پس آنكسي كه ميخواهد احيا كند ميكند ميخواهد بميراند ميميراند او است نمونه قادر و ببينيد كه اين حكما واللّه به عكس رفتهاند و صريح نوشتهاند كه «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» نميدانم اين مزخرفات از كجا درميآيد! چيزهايي است كه واللّه انسان خجالت ميكشد كه نسبت به آنها بدهد خدا را. ببينيد كه آدم به اين علم و به اين فضل را همچو خرش ميكند كه ميگويد «العلم تابع للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» فكر كنيد اگر اينطور است پس چهچيز است كه يحيي، چه چيز است كه يميت؟ پس اين زندهها را كه ميميراند؟ مردهها را كه زنده ميكند؟ پس همچو نيست كه «ليس للّه ان شاء فعل و ان شاء ترك» و واللّه كسي كه كلّ مايشاء يفعل و كلّ مالميشأ لميفعل اين خداست و بس. من خيلي چيزها دلم ميخواهد بكنم نميتوانم. خيلي چيزها ميخواهم به چنگ بياورم نميتوانم. حتي خطاب ميشود به پيغمبر آخرالزمان كه انك لاتهدي من احببت طبيعت بشري اين است كه همينطور بالطبع ميخواهد كه اطرافش را تربيت كند خصوص قوم و خويش و برادر و عمو و عموزاده را، پيغمبر هم ميخواست آنها را هدايت كند خدا وحي ميكند به پيغمبر كه تو دلت خيلي ميخواهد ابوجهل، ابولهب هدايت شوند مؤمن شوند انك لاتهدي من احببت مينشست غصه ميخورد كه او به درك و فلان به جهنم رفت. تو چرا دلت تنگ شده است؟ دلت تنگ است به خودشان وا بگذار برو به آسمان بالا.
پس آنچه عرض ميكنم بدانيد اغراق نيست تمامشان برخلاف انبيا و اوليا رفتهاند پس آنيكه مختار صرف حقيقي است واللّه خداست و اين صفت صفت اوست كه ان شاء فعل و ان شاء ترك، مايريد يفعل ماشاء اللّه كان و مالميشأ لميكن و اين ميداند پيش از خواستنش هر كاري كه بخواهد ميكند لكن ميداند كه چه ميكند ديگر درس به او نبايد داد كه خورده خورده ياد بگيرد و فسخ عزيمت كند. خلق فسخ عزيمت ميكنند، عرفت اللّه بفسخ العزائم خدا هم اگر بنا باشد مانند خلق خود خورده خورده چيزي پيشش بيارند و ياد بگيرد اگر چنين باشد متغير است مثل خلق و اگر چنين بود نعوذ باللّه خداي ديگري بايد باشد كه او را تغيير دهد پس عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم تو البته خورده خورده بايد ياد بگيري از همينجا پي ببري كه خدا همچو نيست اين هم قاعده كليه است و قاعدهاي است كه خيلي آسان است و خودش به دست داده از روي نافهي هم باشد فهمي تحصيل ميكني ميگويد ليس كمثله شيء تو خودت ميبيني خورده خورده ياد ميگيري بدان خدا همچو نيست، ميبيني عاجزي بدان خدا همچو نيست و هكذا. پس خداوند ميداند معلومات را و عين معلومات نيست و علمش تابع معلومات نبايد باشد به جهتي كه او ميداند چيزي را كه هنوز نساخته، ميداند چيزي كه هنوز موجود نيست هزار سال بعد موجودش ميكند پس خداوند عالم ميداند اشياء را قبل از اشياء پس علم المعلومات اذ لا شيء هيچ از اهل مملكت آنجا نبودند. اين لاشيء از ابتدا هرچه خيال كني تا انتها هرچه خيال كني هيچ چيزش پيش خدا نبوده و خدا تولد نميكند علم دخلي به مصنوعات ندارد و هيچ مصنوعات در علم نبودهاند. ملتفت باشيد و عبارتها را حلاّجي كنيد اشياء در ذوات خودشان اقتضا كردند اين را ملتفت باشيد هرچه را ذاتش را بخواهي فكر كني فكر كن ذات كرسي چه چيز است؟ چوب است چوبها را جوري بايد تراشيد و بريد و به هم وصل كرد تا بشود كرسي. ذات چوب چه چيز است؟ ذات چوب آب است و خاك. ذات آنها چه چيز است؟ عنصر. حالا ذات اشياء هيچجا ذات اشياء به هيچ اعتباري خدا نيست علم خدا نيست فعل خدا نيست اشياء اشياءاند اينها را وقتي ميسازند ميگذارندشان كرسي كرسي ميشود پس ذوات اشياء هيچ خدا نيستند و خدا ذوات اشياء را ميداند و اينها اقتضا ميكنند ملتفت باشيد ذوات اشياء نيستند و اقتضا ميكنند ببينيد آيا نه اين است كرسي كه نيست اقتضا ميكند يعني محتاج است چوبي باشد اگر چوبي نباشد كرسي چوبي محال است. محتاج است به نجار، نجار نباشد محال است كرسي پيدا شود. محتاج است به اره و تيشه اره و تيشه همينطور نباشد محال است كرسي باشد يعني اسباب را ميخواهم بگويم نباشد كرسي پيدا نميشود پس اسبابش هريك كه نباشد اين شيء مشروحالعلل مبيّنالاسباب تا نشود پيدا نميشود پس اسبابش هريك كه نباشد نميشود ارهاش تيشهاش متهاش مكانش وقتش حركتش جور حركتش تمام كه جمع شدند اين كرسي درست ميشود يكي از آن سببها نباشد كرسي ناقص است پس كرسي نيست و تو كه نجاري ميداني كرسي نشده و فردا هم علمت را جاري ميكني از روي علم ديروزي كه ديروز ميدانستي كه فردا چه ميكني علم ديروزي روي كلّه كرسي ننشسته بود.
دقت كنيد فحكم لها ثانياً فكر كنيد فقره فقره عبارت را به دست بياوريد پس علم النجار انه يصنع الكرسي فردا و هيچ اين علمش ناقص نبوده همه جزئياتش را ميدانست و فردا كه شد چوب و اره و تيشه كه دست گرفت حكم لها ثانياً حكم كرد كه دست در تيشه اينجور حركت كند در اره اينجور حركت كند شدتش ضعفش همه را ميداند پس همه را علمي روي كلّه فعلي گذارده و اين علم غير آن علم ديروزي است باز غيرش است عرض ميكنم نه غيرش كه تازه پيدا شده و تازه براي من حاصل شده باشد معاذاللّه ديروز هم من ميدانستم پس اين علم ثاني حكم ثاني است و در هر صنعتي اين وضعش است. پس شما اولاً ميدانيد به علمي كه جهل در آن نيست آنچه ميخواهيد بكنيد حتي كيفيتهاش كه تعلق به علم ثاني ميگيرد روي فعل ميداند و فعل روي اره و تيشه را ميداند كيفيتهاش را هم پيشتر ميداند و وقتي ميگيري تيشه را ميداني چطور بگيري چطور بزني علمي اينجا پيدا شد حكم لها ثانياً و اين باز علم تازه نيست همان علم است اما اين علم آنجا روي كلّه فعل نبود به جهتي كه هنوز شروع نكرده بود اينجا علم روي سر فعلي آمده پس اين علم حكم لها ثانياً است چرا گفت حكم لها ثانياً؟ ملتفت باشيد به جهت اينكه او احتياج دارد كه من اين علم را به كار ببرم اگر علم را به كار نبرم آن چوب چطور تراشيده ميشود؟ او احتياج دارد پس سؤال ميكند سألها بسؤالها يعني به سبب سؤال او و احتياج او من اين علم را دارم، اين علم نبود چطور اين كارها را ميكردم؟ پس حين سألها بسؤالها همينها منظور است. پس دانست كرسي يعني همين كرسي عالم جسماني.
حالا ميفرمايند يمتنع في الامكان و از اين بسا آدم گول ميخورد شما ملتفت باشيد اين كرسيها را نميخواهد بگويد اگر مراد اينها باشد ميرود در ازل، كرسي و چوبالهي و زيدالهي همهاش خرافت است. پس دقت كنيد از پيش خودتان ببينيد خيال كرسي كرسي نيست، خيال پول پول نيست اگر پول باشد همه گداها خيال پول ميكنند اما پول نميشود براشان خيال است خيال اشرفي طلا نيست طلا يعني آن چيز خارجي خيالش را همهكس ميتواند بكند و خيالش را كه كرد طلا ندارد خيال سلطنت همهكس ميتواند بكند اما سلطان نميشود و خيال انبيا را همهكس ميتواند بكند ولي نبي نميشود. پس خدا ميداند معلومات را پيش از خلقت آنها حالا آيا بايد باشند كه بداند؟ نه. ميداند كه نيستند و ذوات اينها سؤال ميكنند از خدا كه من اگر بايد باشم تو بايد باشي، علمت بايد باشد، فعلت بايد باشد، چوب بايد باشد و بايد اسباب داشته باشي تا مرا بسازي اين سؤال را ميكند پس ذوات اينها يعني ذوات مخلوقات اين سؤال را ميكنند و ذوات اينها هم مخلوقات است و از عالم مخلوقات است كه آمدهاند اينجا و هيچ چيز از ازل نميآيد پايين حادث بشود و عبرت بگيريد و ببينيد بعد از اين چه فرمودهاند. اگر ميروي توي مطالعهاش عبرت ميگيري ميبيني بعد از اين ميفرمايد ميدانست اشياء را در مراتب آنها من الازل الي الحدث يعني تمام اشياء در مواضعشان در مراتبشان به حسب آن مرتبه كه اقتضا ميكنند هركدام هرجا هستند آنجا ميداند آنها را پس اينها همه معلومبودنشان در مراتب خلقيه است ميداند اينها امكانند اينها معلوم خدايند اگر معلوم نباشند نميشود موجود باشند به جهتي كه او علم دارد چطور بايد باشد فلانچيز تا ما دست كنيم و او را بسازيم. پس ذاتشان محتاج است كه معلوم باشد پس ذاتشان محتاج به علم خداست و ذاتشان محتاج به فعل خداست پس فعل هم بعد از علم بايد تعلق بگيرد اين است كه ميفرمايد اشياء بعد كه حكم لها ثانياً يعني در عالم امكان كه ميخواهد خلقشان كند آن وقت فعل را تعلق ميدهد فعل را كه تعلق داد آن وقت هرچه را و هركه را هر طوري كه خواست هر جوري كه خواست ساخت و گذارد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بعد از درس فرمودند: خيلي مشكل است و مشكل نيست ميفرمايد طوري كه ذوات اينها خواستهاند در عالم امكان آنطور خلقشان كرده، ذوات اينها ممتنع است آنجا. و آن گول ميزند كسي را كه نداند.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس چهاردهم ــ شنبه 16 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره الي آخر العبارة.
انشاءاللّه ملتفت باشيد همان طورهايي كه خيال ميكرديد مثل مطلب مطلق و مقيد كه ذات مطلق و صفات مقيد. اين مطلبها را حالا عجالتاً بيندازيد كنار بگذاريد باشد. ببينيد صانعي كه ميخواهد صنعت كند اولاً بايد بداند چه ميكند تا فعلش را از روي علم جاري كند و بعد بايد بتواند تا كارش را به انجام برساند اگر بداند و نتواند نميتواند بكند بتواند و نداند عليالعميا كاري بكند كاري به انجام نرسيده. دقت كنيد كه خيلي آسان است و مشكل نيست لكن همين متبادرات كه انسان نميفهمد يكخورده درس ميخواند نيمچه ملاّ ميشود يكپاره اصطلاحات را از غير اهل ياد ميگيرد آنها در ذهنش است معطل ميماند. پس ببينيد معلومات همهكس مصنوعات همهكس همين جوري است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه فرمايش ميكند نسبت به معلومات و مصنوعات خدا هركس صنعتي ميكند اول عالم است به آن صنعتي كه ميكند و مصنوع او در دنيا هنوز نيامده ديگر مسامحه نكنيد. پس به اين ملاحظه علم اصلش متعلق نميخواهد و علم خودتان هم همينطور است و آنهايي كه گفتهاند تا چيزي نباشد معقول نيست علم به آن داشتن از يكپاره چيزها گول خوردهاند و اصل اين حرف كه بايد چيزي باشد تا بدانيم ما آن هست و آن چيزي كه هست اصل است و علمي كه از ما تعلق ميگيرد فرع اوست كه اگر چيزي در خارج نباشد و ما بدانيم آن علم دروغ است اصل اين خطاست. ملتفت باشيد كه چهجور لغزيدهاند و چقدر بد لغزيدهاند عامي صرف صرف زود منتقل ميشود كه اينها لغزيدهاند و كسي كه ضرب ضربوا خوانده توي حكمت رفته از ذهنش دور است. پس بدانيد در هر جايي يعني آنجايي كه گول خوردهاند و گفتهاند اشياء اصلند و علم خدا تعلق به اشياء گرفته و علم شده از اين نظر گول خوردهاند كه ديدند اگر چيزي در خارج نباشد در علم انطباعي كه ما اكتساب از خارج ميكنيم چيزي نباشد و ما خيال كنيم هست علم ما دروغ است چيزي پنداشتهايم و حقيقت نداشته و اينجايي كه نگاه كردند درست هم هست لكن راه لغزيدنشان را شما ميتوانيد به دست بياوريد در اينكه جايي كه از ملك خدا نسبت به بعض ملك البته معلوم آن چيزي است كه در خارج هست ميخواهد كسي بداند يا نداند در خارج هست و اين تأصل و تحققي دارد در خارج و همينجور هم هست در ملك خدا و وضع ملك بر همين است و همين راه گولخوردنشان است چيزي كه هست سنگ جايي افتاده شما يا ميدانيد آنجا افتاده آن سنگ ميشود معلوم شما يا نميدانيد و آن سنگ ميشود مجهول شما پس مجهوليّت آن سنگ براي جهال و معلوميت آن سنگ براي علما دو صفت است براي آن سنگ خواه معلوم باشد خواه مجهول، خودش خودش است نه مجهول است نه معلوم است خودش خودش است تأصل و تحققي در خارج دارد هيچكس نداند آن سنگ را از سنگبودن كمش نميآيد همهكس هم بداند بر سنگبودنش نميافزايد. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آن سنگ اصل است تحققي دارد در خارج است و علومي كه به آن تعلق ميگيرد و يا جهلهايي كه به آن تعلق بگيرد هيچكدام نه چيزي بر او ميافزايند نه چيزي از او ميكاهند ملتفت باشيد حالا اين نظر هست كه حكما گول خوردهاند اصل ماييم كه هستيم و علم تابع معلوم است چنانچه جهل تابع مجهول است و اين راه نظري كه حالا دارم عرض ميكنم ميگفتيد درست هم هست پس هر چيزي معلومبودنش و مجهولبودنش تابع خودش است و خودش تحققي دارد نسبت به كسي ميتواند مجهول باشد نسبت به كسي ديگر معلوم باشد و اين مجهولبودنش با آن معلومبودنش متناقض هم نيست به جهتي كه مجهول است براي كسي معلوم است براي كسي ديگر پس تناقض هم براش نيست و آن تناقضي كه محال است آن است كه آن شيء كه موجود است در حيني كه موجود است بايد در آن حين معدوم نباشد.
خلاصه پس خوب ملتفت شويد انشاءاللّه از آن گرده كه ميآيي امر را ميبري پيش صانع امر درست نميآيد و غافل نشويد به جهت اينكه آن سنگي را كه مثل ميزنيد كه علم به او كه تعلق گرفت معلوم ميشود تعلق نگرفت مجهول ميشود پس معلوميت و مجهوليت اصل نيست و اصل آن سنگ است ملتفت باشيد كه اينها پيش صانع هيچ معني ندارد زيرا كه يا بايد صانع را صانع نگفت و اگر بايد صانع گفت ديگر معني ندارد كه اينها همه براي خودشان هستند نهايت بعضي مجهول بعضي معلوم بعضي مجهول بعض ديگر بعضي معلوم بعض ديگر نه احتياج به صانع دارند نه به چيزي ديگر مكوّناتي هستند براي خودشان و همينها را هم حكما مضايقه ندارند بگويند و باك ندارند بلكه گفتهاند اينها اعيان ثابته هستند در ازل زيدالهي عمروالهي بكرالهي زمينالهي آسمانالهي آن حقيقت وجود و اصل اشياء گفتهاند كه آن ديگر مخلوقيت ندارد و اين خرافات را ديگر پشت سر آن خرافات بافتهاند لكن ميخواهم عرض كنم خوب فكر كنيد شخص عاقلي كه مجنون نباشد ماليخوليا نگرفته باشد سليقهاش كج نشده باشد ميبيند خودش خودش را نساخته ميبيند حالا هم كه ساخته شده در اينكه حالا ساخته شده شك نميشود كرد كه حالا موجودم شك نيست در اينكه صد سال پيش از اين نبودم شك نيست همينطوري كه آباء بودند و اجداد و اجداد اجداد بودند آباء به عمل آمدند آباء مردند ما به عمل آمديم ما هم ميميريم اولاد به عمل ميآيد حالا ما كه هستيم خودمان نبوديم و بود شديم پس يككسي ما را ساخته و بود كرده خودمان خودمان را بود نكردهايم حالا كه ما را ساختهاند و صد هزار حكمت و علم به كار بردهاند يك طرفهالعين اگر ما را به خودمان واگذارند خودمان نميتوانيم باشيم. پس دقت كنيد انشاءاللّه در اينكه ما را ساختهاند و امثال ما را ساختهاند آباء ما را بعينه مثل ما ساختهاند مثل اينكه اولاد و اولاد اولادمان بعينه مثل ما هستند هرچه قهقري برگردي باز آنجا را همينجور خواهيد فهميد پس اينها نبودند و بود شدند و ساختهاند اينها را خودمان هم يقيناً نساختهايم اينها را پس يككسي ديگر لامحاله غير ماها ما را ساخته و اينكه ما را ساختهاند و خودمان نميتوانيم خود را بسازيم شكي و شبههاي نداريم. و ملتفت باشيد كه مسأله نه همين است كه ما نميتوانيم خود را بسازيم شايد كسي ديگر بتواند، نه خير هرچه در عالم خلق هست خودش خودش را نساخته به همان دليلي كه من نميتوانم خودم خودم را بسازم تو هم نميتواني خودت خودت را بسازي پس همه اينها ناتوانند عاجزند پس آنكسي كه ساخته است توانسته است كه ساخته است ببينيد در اين براي كسي شكي و ريبي هست كه توانسته كه ساخته اگر نميتوانست بسازد نميساخت پس آنكسي كه ساخته اينها را قادر اسمش است پس ميگوييم اينها محتاجند به آن سازنده.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه چقدر مسأله واضح ميشود! پس ما در وقتي كه نبوديم يا همين جايي كه هستيم فرق نميكند در احتياجمان به صانع هيچ فرق نميكند پس كرسي را نجار بايد بسازد چوب خودش كرسي نشده چنانچه همان چوبها خودشان چوب نشدهاند چنانچه عناصر خودشان عنصر نشدهاند پس كرسي محتاج است به نجاري چنانچه چوب محتاج است به آن كسي كه بسازد آن را پس ميشود چيزي كه هنوز موجود نشده باشد و شما بدانيد يككسي يكوقتي آن را موجود ميكند پس ميدانيد شما كه نجار بعد از اين يك كرسي خواهد ساخت و ميدانيد تخلف نميكند همچو فرضي ميشود كرد پس آن كرسي را كه هنوز نجار نساخته تو ميداني كرسي يعني چه نجار هم ميداند نجار جميع فقرات كرسي را از تخته و پايه و قيد و ابرو و آنچه لازم دارد همه را ميداند از چه بايد باشد اسبابش وضعش همهچيزش را آن نجار ميداند پس تو الان ميخواهي حكم كني كه آن كرسي را كه هنوز آن نجار نساخته آن كرسي محتاج است مر نجاري را كه آن را بسازد. حالا ببينيد آيا اين حرف دروغ است كه اين كرسي محتاج است به فاعلي كه بسازد آن را و اينكه آن كرسي محتاج است به قدرت آن نجار و آن فاعل ــ ديگر فاعل بيقدرت پيش ما كه الحمدللّه معني ندارد و فاعل يعني فعل داشته باشد قادر يعني قدرت داشته باشد صانع يعني صنع داشته باشد ــ ملتفت باشيد پس كرسي هنوز ساخته نشده. همچنين محتاج است به قدرت آن قادر پس آن قادر بايد قدرت داشته باشد و آن قدرت بايد باشد تا كرسي كرسي بشود پس اقتضا ميكند ذات اين كرسي كه هنوز ساخته نشده.
ديگر حالا يكپاره چيزها كه به خيالتان خطور ميكند كه كرسي را كه هنوز نساختهاند اقتضا يعني چه؟ احتياج يعني چه؟ پس ملتفت باشيد انشاءاللّه همينجوري كه من ميگويم فكر كنيد در اينكه تا چيزي موجود نشود اقتضايي و فعلي ندارد حرفي نيست اين را من هم ميگويم. ديگر اينها مغالطاتي است كه اگر يك وقتي خودتان يادتان آمد يا كسي شبهه كرد معطل نمانيد. پس شيء البته تا نباشد هيچ فعلي ندارد، نه فعل تركي نه فعل وجودي. كرسي را كه نساختهايم فعلي هم براي كرسي نيست پس اينجور فريب نخوريد بدانيد انشاءاللّه اينها كه حرف ندارد كسي هم ردّش نميتواند كرد. كرسي يا هر چيزي بايد باشد بعد فعل داشته باشد يا فعل وجودي يا فعل تركي فرق نميكند لكن عرض ميكنم يك راه نظر ديگري هم هست و پيش تمام اهل هر صنعتي و پيش تمام عقلاي عالم متداول است آن كرسي كه ساخته نشده ميگوييم محتاج است كرسي به چوب كه اگر نباشد اين چوب كرسي چوبي نميشود ساخت پس محتاج است به چوب بعد از آن محتاج است به اره به تيشه هنوز كرسي ساخته نشده همچنين محتاج است به نجار هيچ چيزش هم ساخته نشده و اينها هم محتاجند. پس كرسي ــ ذات آن كرسي ــ و ملتفت باشيد ذات كرسي ميگويم ديگر نميخواهم ذات كرسي را ببرم ذاتاللّهيش كنم كرسياللّهيش كنم همين كرسي كه اينجا گذاشته جاش در عالم ملك است و امكان، نبريش در ذات خدا. همين كرسي كه بايد در امكان باشد وقتي بايد گذارده شود محتاج است به علمي كه نجار آن علم را داشته باشد و محتاج است به قدرتي پيش از ساختن كرسي آن وقت علم آن نجار تعلق بگيرد به فعلي تا كرسي ساخته شود و چون ميداند چطور بايد بسازد ميداند كه اول پايههاش را بسازد تا آخر آنها را ميخ كند پس اقتضا ميكند يعني احتياج دارد اين كرسي كه نجار بداند آن را. ملتفت باشيد كه دخلي هم به هم ندارند حالا نجارش موجود است كرسي هم هنوز موجود نيست پس احتياج دارد كرسي در هر عالمي كه ميرود. و تمام مخلوقات مثل اين كرسي است اين كرسي را هرجا ميبرند بايد بردش هرجا ميگذارند بايد گذاردش، كرسي را بايد برداشت فلانجا گذاشت خودش نميتواند برود و اين حالاتي چند بايد بر او بگذرد تمام اينها را كسي خارج از اين كرسي بايد بكند. پس اين كرسي در عالم كرسي؛ و شما اين لفظ كرسي را برداريد لفظ مخلوق جاش بگذاريد. حالا جاي مخلوق كجاست؟ در عالم امكان. جاش عالم خلق است. عالم خلق اقتضا ميكند كه خدايي باشد كه آن خدا آن را بسازد آيا اقتضا نميكند؟ آيا احتياج ندارد كه خدا بسازد آنها را؟ آيا اقتضا نميكند كه سازندهاي باشد اينها را بسازد؟ پس هنوز ساخته نشدهاند. و فرق نميكند در اين «ساخته نشدهاند» يك لمحه ديگر كرسي بسازم يا صد سال ديگر. او در اقتضاش كه محتاج است به مني كه دانا هستم و ميدانم چهجور بايد ساخت و هنوز كرسي نيست خواه لمحهاي باشد خواه صدهزار سال ديگر باشد باز فرق نميكند الآني كه من ميدانم كرسي را چهجوري بايد ساخت الآن دست گرفتهام و ميدانم يا هزار سال بعد، باز كرسي محتاج است به اينكه من بدانم اجزاش را و بدانم چهجور بايد ساخت خواه حالا كرسيساز باشم خواه هزار سال بعد بسازم. ببينيد آيا نميفهميد اين را؟ پس دقت كنيد انشاءاللّه حال و ماضي و استقبال هيچ پيش صانع تفاوت نميكند پس تمام مخلوقات منزلشان و جايشان در عالم خودشان است هرگز اينها زيدالهي و عمروالهي معقول نيست باشند. اگر نخواهيم هذيان بگوييم اين را ميفهميم كه هرچه الهي است اله است هرچه فعل الهي است مال اله است آنها سازنده هم نميخواهد مثل اينكه خدا خداست و خدا را نبايد ساخت. ديگر همچو هذيانگويي نيست كه بگويد خدا را كسي ساخته مگر گاهگاهي توي نصاري پيدا ميشود هذيانگويي كه بگويد عيسي پسر خداست و هذيانگويي كه پيدا شود بگويد عيسي خداست. چگونه عيسي خداست؟ عيسي را مريم زاييده، خدا را كسي نزاييده اينجور هذيانها كار آنهاست توي ايشان اين هذيانها هست.
پس خدا معنيش اين است كه كسي نساخته باشد او را مخلوق نباشد. معني خدا اين است كه كسي او را خلق نكرده باشد حكما كه همه اين را گفتهاند كه مخلوق يعني چه يعني ساخته باشندش خودش خودش را نساخته باشد غيري او را ساخته باشد. فكر كنيد ببينيد در اينها شكي ريبي ميرود؟ ميتوانيد چنگي بند كنيد بكنيد. حرف نداريم در اينكه مخلوقات عاجزند. ميبينيد اينها هيچكدام به طور اشتباه نميآيد پيش انسان گول نميشود زد خود را كه ميتوانيم كاري بكنيم اين است كه هيچ بتي، براي هيچ بتپرستي نميشود محل شك و شبهه باشد كه آن بت بگويد من خدايم بتها را خودشان ميسازند نصبش ميكنند بعد آنها را ميپرستند. اين را خودت تراشيدي و ساختي چطور او را ميپرستي؟ تو كه متشخصتر از او هستي بتتراشيهاي ذهني هم همينطور است عيسي خداست؟ چطور خداست؟ حالا نهايت عيسي را اينها نساختهاند آيا خودش ساخته شده؟ آيا ساخته نشده؟ حالا آيا اين خداست. محض اينكه در تصور ذهن تو درآمده آني را كه تصور كردهاي آيا نميتواند به آن تصور تو عيسي بگويد تو خودت خدايي و حالا كه گفت آيا تو خدا ميشوي؟ عيسي مخلوق است تو مخلوقي مخلوق يعني او را بسازند تا ساخته بشود. حالا وقتي كه ميسازند و ساخته ميشود آن كسي كه ساخت اين او نيست ميخواهد عيسي باشد ميخواهد علي باشد. ديگر چون اينها معروفند علياللّهي و نصاري ضربالمثل شده است. پس به همان دليل كه فلان مورچه خدا نيست چرا؟ به جهت اينكه نميتواند دست و پاي خود را درست كند مالك منافع و مضار خود نيست پس به دليلي كه عاجز است خدا نيست به همان دليل كه هركس را بايد ساخت خدا نيست او هم دست و پا براي خودش نميتواند درست كند عقل نميتواند براي خودش درست كند حول و قوه براي خود درست كند. پس بتها ــ خواه بتهاي ظاهري باشند يا رجال و اشخاص باشند فرق نميكند ــ آنها را هم ساختهاند به همان دليل كه اين را ساختهاند او را ساختهاند به همان دليل او عاجز است.
پس خدا آن كسي است كه پيش از آنكه بسازد ميداند چهجور بايد ساخت و وقتي مشغول ميشود به ساختن فعلش را از روي علم و دانش جاري ميكند پس علم آن كسي كه ميسازد و قدرت آن كسي كه ميسازد خواه علمي باشد كه مقرون باشد به چيزي كه ميسازد و خواه علمي باشد كه بداند هزار سال بعد ميسازد فرق نميكند علم است و صادر از عالم است فعلي است و قدرت است صادر از قادر. پس اين علم مال خداست و خدا خلق نيست احتياج به ساختن ندارد كه مثل خلق باشد ليس كمثله شيء هيچ چيز مثل او نيست آنچه هست او ساخته او را هيچكس نساخته. يكخورده مسامحه كني بگويي او را هم ساختهاند فكر كن آن كسي كه او را ساخته ميرويم پيش او، او را كه ساخته؟ و هكذا هركه او را ساختهاند او خدا نيست خدا يعني آن كسي كه نساخته باشند او را يعني آن كسي كه سازنده باشد خالق باشد رازق باشد محيي باشد مميت باشد متصرف در ملك باشد. پس علم او سابق است كي محتاج است؟ محتاج به كيست؟ باز ملتفت باشيد دقت كنيد به جهتي كه آنجوري كه ساير مردم امر را پيش آوردهاند گاهي احتياج را براي او هم ميدانند در حكمتشان اين خنكيها را كردهاند كه آدم گاهي كه ميخواهد حكمتش را به كار ببرد علم تابع معلوم است و معلوم انت و احوالك و تو و احوال تو اينها محقّقند در خارج علم شما. پس به اين قاعده امر برميگردد. احتياج از صانع ميآيد پيش خلق. شما ملتفت مزخرفبودنش باشيد. بله اگر سنگي موجود و مخلوق هست خدا خلق كرده آن را آنجا گذارده من بدانم او را و كسي ديگر نداند او اصل است و آنجا گذارده نه احتياج دارد به دانستن من و نه ندانستن او اما من اگر بايد بدانم او را محتاجم كه او در خارج باشد و همچنين جهل جاهل يك چيزي را بايد نداند پس جهل او محتاج است به خارج پس او وجودش مستغني است خواه كسي علم داشته باشد خواه نداشته باشد. اينجور نظر برميگردد همه دين و مذهب خراب ميشود شما به آن نظري كه من عرض ميكنم نظر كنيد و فكر كنيد. كرسي آيا محتاج است به چوب يا چوب محتاج است به كرسي؟ چوب در دنيا هست خواه كرسي باشد يا نباشد كرسي چوبي اگر در دنيا بايد باشد بايد چوب باشد پس كرسي محتاج است به چوب نه چوب به كرسي همچنين چوبش هم هست اين چوب محتاج است به نجار كه بگيرد اين را تكهتكه كند و كرسي بسازد كرسي هم محتاج است به نجاري كه بگيرد چوب را و آن را بسازد. ببينيد اگر نجاري نباشد در دنيا آيا ممكن است كرسي خودش خودش باشد؟ و اگر كرسي باشد در دنيا آيا نه اين است كه نجاري هست و لو نجارش آدم نباشد جن باشد، آفتاب باشد، چيزي ديگر باشد. پس دقت كنيد انشاءاللّه بدانيد احتياج از صانع نميآيد پيش مصنوع همهجا مخلوقات محتاج بودند بسازند آنها را و اين مخلوقبودنشان محتاج بود كه معلوم باشند پيش كي؟ پيش خدا. خدا كجاست؟ آيا جاش در عالم امكان است؟ جاي خودش هرجا هست. پس جميع مخلوقات در هر جايي هستند به همينطوري كه مراتب دارند كلٌ بحسبها هر مرتبه هم به حسب خودش دقت كنيد انشاءاللّه مرتبه بسائط قبل از مرتبه مواليد است و مرتبه مواليد قبل از مرتبه افعال و آثار مواليد است. پس معقول نيست فعل فاعلي نماز نمازكني در دنيا باشد مگر اينكه نمازكني در دنيا باشد مگر اينكه نمازكني باشد كه نماز كند پس وجود آن نماز را بايد ساخت و آنجا گذارد وجود آن نمازكن را هم بايد ساخت بسائط و آب و خاك را هم بايد ساخت مواليد را هم بايد ساخت. پس بسائط در رتبه بسائط بايد باشد مواليد پس از بسائط بايد باشد افعال مواليد پس از مواليد بايد باشد و همه اينها معلوم خدا بايد باشند و همه اينها مخلوق خدا بايد باشند. پس اين مخلوقات پيش از آني كه مخلوق شوند مخلوقيت اقتضا كرد كه معلوم باشند پس خدا قادر بود و خدا قدرتي دارد كه قابل زياده و نقصان نيست نه كه وقتي نداشت و بعد دارا شد يا كم بود و زياد شد، همچنين خدا علم را اكتساب نميكند به تجربه، خدا نبود وقتي كه جاهل باشد بعد عالم شود يا عالم باشد بعد اعلم شود. و هركه احتمال برود علمش يا قدرتش زياد شود مخلوقي است از مخلوقات. پس تمام موجودات ــ و حالا موجودات كه ميگوييم كأنّه تعبير است ــ پس تمام موجودات در آن جايي كه بايد موجود شوند احتياج دارند كه در آنجا موجودشان بكنند پس پيش از آنكه موجود شوند احتياج داشتند به موجدي و اقتضا داشتند موجدي داشته باشند و همچنين پيش از آنيكه موجود شوند و فعل فاعل به آنها تعلق بگيرد پيش از تعلق فعل فاعل به آنها احتياج داشتند كه معلوم باشند آن فعلش هم معلوم آن صانعش باشد اينها همه معلوم آن صانع باشند تا اينكه به ميزان معيني آن فعل را تعلق بدهد به آن. پس اين است كه ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته كه نبود وقتي كه اين علم را نداشته باشد پس اين ذاتيت دارد و اين علم را يكي از جلوههاي آن ذات بگيريد ميشود. پس نبود وقتي كه خدا جاهل باشد نبود وقتي كه دانا نباشد و داناست پس چيزي را بايد بداند. دقت كنيد ملتفت باشيد انشاءاللّه تعالي بله چيزي را بايد بداند نه خودتان برايتان خيالي بيايد معطل بشويد، نه اينكه ملحدي حرفي بزند كه باز معطل شويد. بله خدا بايد چيزي را بداند اما چيزي را كه بايد بداند لازم نكرده موجود باشد كه بداند. ميداند بعد موجود ميكند هزار سال بعد. و حالا كه ميداند نه اين است كه آن چيزها اعيان ثابته هستند و علوم خدا به آنها تعلق گرفته كه كسي بگويد اگر اينها سر جاي خود نباشند علم خدا جهل ميشود. نه خير، علم خدا بالفعل متعلق نميخواهد علم خدا بالفعل است چنانچه قابل زياده و نقصان نيست مثل قدرتش و سمعش و بصرش و ساير صفاتش. پس او ميداند و متعلق را به اينجوري ميداند كه بعد از آن خلق ميكند و آن خلق خلق نشده و آن خلق نميداند خلقش ميكنند پدرش هم نميداند جدش هم نميداند كه بعد خلقش ميكنند تا وقتي كه خلق كنند او را. آدمي هنوز خلق نكرده بود خدا، آدمي نبود كه بداند خدايي هست و بداند محتاج است. آدم كه نداند بعد اولاد او معلوم است پيش پا افتاده كه نميداند. و آن خدا ميداند آدمي خلق ميكند و آن وقت كه خلق كرد او را ميداند اين آدم محتاج به علم اوست به عقل اوست. حالا هم به آن آدم بگويند كه آيا محتاج نيستي به اينكه بسازند تو را؟ ميگويد چرا من محتاجم به اينكه مرا بسازند.
پس خداوند عالم ميداند معلومات خودش را. و معلوماتش كه عرض ميكنم ملتفت باشيد و دقت كنيد كه نه اين است كه كليات را بداند جزئيات را نداند نه اين است كه جواهر را بداند اعراض را نداند پس ميداند تمام جزئيات و كليات را و قابل زياده نيست علم او چنانچه قابل نقصان نيست، يك علم است. پس او تمام متعلقات را آنچه اسم چيزي بر آن صادق است ميداند تمام نِسَبشان اضافاتشان همه را ميداند و اينها هيچ موجود نشدهاند و جميع دانستن خدا در پيش خودش است جاي دانستهشده اينها كه معلوم باشد در عالم خودشان است. اما او ميداند هيچبار اينها نميروند آنجا. پس هميشه جاي دانستن جاي فاعل است. پس دانستن در آن عالم خودشان، دانستهشدن كه فرع آنها باشد توي عالم خودشان است. اينها به جميع حيوث و اعتباراتشان از آنجا نيامدهاند و به جميع حيوث و اعتباراتشان همه را او ميدانست اگر او نميدانست نميشد اينها موجود شوند اگر اينها مقدور او نبودند نميشد اينها موجود شوند پس او قدرت را دارد و تمام اشياء مقدورات اويند به مراتب. چنانچه تمام اين مقدورات معلومات اويند و همه محتاجند معلوم او باشند. نبوده وقتي كه معلوم نباشند اما بوده وقتي كه موجود نباشند.
ملتفت باشيد توي هم نكنيد مطالب را پس وقتي دارند كه موجود نشدهاند اما وقتي ندارند كه محتاج نباشند وقتي ندارند كه معلوم نباشند وقتي ندارند كه مقدور نباشند ديگر بس است در بزرگي اين مطلب همينقدر كسي كه يكخورده اعتنا به شيخ مرحوم داشته باشد بداند مرد حكيمي بوده بداند حرفهاش مثل حرفهاي مردم نيست و اين شيخ ميگويد لقد جاوزت ممتد الدهور برهة من السرمد چقدر زور زدم تا اين مسأله را فهميدم نميدانم رفتم به عالم سرمد. معلوم ميشود اين مسأله فوق سرمد است. و تعجب اين است كه مكلفي همچو عقيده داشته باشي كه اگر كسي باشد غافل و متذكرش كنند و متذكر نشود و برخلاف واقع اعتقاد كند اهل هيچ ديني او را راه نميدهند به خود بايد بداني خدا ميداند همه چيز را، بايد بداني خلق كرده همه چيز را، بايد بداني كه خدا قادر بوده همه چيزها را بسازد، بايد بداني همهچيز محتاج است به قدرت او، بايد بداني همه چيز محتاجند معلوم او باشند و معلوم بودند و ذوات اينها اقتضا ميكرد كه معلوم باشند علم او كه بود علم او متعلق نميخواهد.
باز به زباني ديگر اگر دل بدهيد عرض ميكنم به زباني ديگر متعلق ميخواهد علم و خيلي ميترسم اين حرف را بزنم ملتفت باشيد به جهت اينكه هر چيزي را در سر جاي خودش ميداند خدا و همچنين بسائط را در مرتبه خودش ميداند مواليد را در مرتبه خودش پيش از آنكه بسائط رابسازد و مواليد را بسازد ميداند و ميداند كي ميسازد و علمش دروغ نيست پس متعلق هم پيدا ميكند باز منافات ندارد همه را بايد سر جاي خود بداند. پس اينها خدا نيستند اينها قادر نيستند اينها خودشان هم ميدانند قادر نيستند خودشان هم ميدانند بايد مقدور باشند خودشان ميدانند بايد معلوم باشند، خودشان ميدانند پيش از آنكه خلقشان كنند صانع بايد بداند آنها را پس آنچه هست تماماً معلوم خداست و معلوم ذات فاعل است نه كسي ديگر و خدا خودش ميداند نه وكيلي ديگر عوض او ميداند. كسي كه وكيل تعيين ميكند خيلي محروم است خيلي عاجز است شخص تا عاجز نباشد وكيل تعيين نميكند پس خدا خودش ميداند و به ذاتش ميشناسد اشياء را و هيچ وكيل تعيين نكرده كه بداند هيچ به حضرت امير نگفته كه تو بدان. حضرت امير بندهاي است از بندگان او و آن خدا ميداند تمام آنچه هست كه از جمله آنها صفات خودش است هركسي هم خودش را بهتر ميشناسد از ديگران پس خودش را ميشناسد خدا. و خودش را ميشناسد اين است كه علمش تعلق گرفته به عالم ازل و ازل را ميداند و حدوث را ميداند پس همه چيز را ميداند و آنچه را ميسازد احتياج ندارد بسازد آنها احتياج دارند كه او بسازد آنها را و ميداند درجات فعلي را كه بر اينها وارد ميآورد و ميداند چطور بايد دانست اينها را، كيفيت علمش را هم ميداند اين است كه علم او متبوع جميع توابع است و آنچه در ازل است و آنچه در حدوث است همه معلوم اوست و لو بعضيشان پيش باشد بعضي بعد بعضي سبب بعضي باشند بعضي مسبب. البته قلم سبب است و خط از قلم بايد صادر شود و او سابق است. همينطور عرض ميكنم كه اسماء خدا تمامشان اسبابند براي مخلوقات اسمي تعلق گرفته عرش درست شده اسمي تعلق گرفته فلك درست شده اسمي تعلق گرفته زمين درست شده اسمي تعلق ميگيرد نور درست ميشود اسمي تعلق ميگيرد ظلمت درست ميشود. پس للّه الاسماء الحسني خدا اسمهاي خودش را هم ميداند اگر نداند نميتواند وارد آورد بر جاي ديگر پس معلومات بعضيشان ازلي هستند بعضيشان ملكي هستند و امكاني هستند. مگو چطور همه معلومند ببين از معلومات تويي كه مخلوقي يكيش اين است كه بايد بداني كه خدايي دارم كه جاش در عالم امكان نيست و خدايي دارم كه هرگز نميشود چيزي را نداند هميشه ميداند همه چيز را و علمش ازلي است تو هم ميداني كه خدايي داري ازلي اين خدا علمي را داشت هميشه قدرتي داشت هميشه و تو نبودي همراه آن علم در ازل. تو را ساختند پدرت را هم ساختند مادرت را هم ساختند به همينجور ميرود تا منتهي.
پس ديگر ملتفت باشيد و فكر كنيد و اينجور عبارتها به نظر خودم خيلي حلاّجي شده ديگر شماها هرجا گيري داشته باشيد سؤال[15] كنيد كه عرض كنم. پس ذوات همين معلومات ذواتشان يعني ذوات مملكتي بله از جمله ذوات معلومات يكي علم خودش است، باشد، آن داخل مخلوقات نيست آن داخل اسباب است يكي قدرت اوست خدا ميداند قدرت خودش را عفو خودش را خدا اگر نداند عفو چه چيز است چطور عفو ميكند؟ تو چطور العفو العفو ميگويي؟ ميداند پس تمام اسماء خودش را صفات خودش را متعدد ميداند و اينها در عالم امكان هم جاشان نيست جاشان در عالم وجوب است پس بگو يجب انيكون قادراً يجب انيكون عفوّاً يجب انيكون بصيراً تا آخر اسماء. پس اسماء او در عالم امكان جاشان نيست و آنها را هم ميداند و اينها را هم در عالم امكان ميداند و تمام اينها در مراتب خودشان معلومند چنانكه تمام اسماء در رتبه ازل معلومند و همه اينها را بدون اينكه مرور كند يا جولاني بزند فكر كند و بگردد و معلوم كند ميداند. آنيكه ميگردد و معلوم ميكند باز علمش به اكتساب است پس تمام معلومات را در سر جاي خود پيش از خودشان و پيش از جاشان ميداند الاّ ما استثني كه جاشان در عالم امكان نباشد آنها را ميداند در عالم امكان نيستند آنهايي كه در امكان هستند ميداند جاي آنها را كه در امكان است وقتي ساخت بعينه جاي اينها را ميداند در اكوان. آنها را هم بايد شخص ملتفت باشد پس اينها را ميداند و هنوز مكانشان ساخته نشده ميداند بعينه در كدام مكان آنها را ميسازد و ميگذارد ميداند و هنوز زمانشان ساخته نشده ميداند در چه وقت آنها را ميسازد ميداند موادشان را ميداند صورشان را و هنوز موجود نشدهاند هر ذره در جايي هست همه را ميداند هرگز نشده صانع ما چيزي را نداند همه چيز را ميداند آن وقت از روي همان دانايي علم خود را به كار ميبرد و ميسازد آن فعلي كه مال خودش است و صادر از خودش به اندازه به كار ميبرد و تعمد ميكند به اندازهاي كه ميخواهد آن موجود را ميسازد و ميگذارد ميداند چقدر قوت به كار ببرد و بگذارد. و اين فحكم لها ثانياً حين سألها اينها جاشان آنجاست. ديگر دقت كنيد انشاءاللّه پس يك علمي است كه هيچ متعلق نميخواهد و آن علم پيش از جميع موجودات است و آن ذات خداست كه همه چيز را ميداند و يك علمي است كه روي كلّه هر معلومي است كه هر چيزي از روي آن ساخته شده اين است كه حكم لها ثانياً اين حكم ثاني است كه ما را از روي علم بسازد و هنوز ساخته نشدهاند علمي است كه به اين علم ميداند كه ما را بسازد و اين علم اذ مربوب است پس كأنّه ميخواهد مقترن باشد لكن از اين جهت كه از او صادر شده دخلي به امكان ندارد و لو اگر تعلق نگرفته بود امكان ساخته نميشد و اين حكم لها ثانياً است. پس اين علم ظل آن علم است و نسبت به آن علم بالايي مثل نسبت اثر به مؤثر است پس اين علم بالايي وسعتي دارد كه تو اگر ميفهميدي پاييني را فهميدهاي لكن هيچ كدامشان در عالم امكان جاشان نيست چراكه ممكن نيست اين امكانات هرگز الهي بشوند و ممكن نيست آن اله هرگز بيايد مخلوق بشود ممكن نيست.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس پانزدهم ــ دوشنبه 18 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان اللّه سبحانه علم المعلومات بعلمه الذي هو ذاته اذ لا شيء غيره الي آخر العبارة.
مطلب اين است انشاءاللّه ملتفت باشيد كه فعلي كه صادر شد از فاعل فعل صادر از فاعل مستغني است به آن فاعل. اين را كه ميفهميد اين فعل خودش هيچ اقتضا ندارد ملتفت باشيد انشاءاللّه حكمتش را هم برخوريد. فعلي است صادر از فاعل اين مستغني است به فاعل خودش او هرطور خواسته اين فعل را جاري كرده و اين فعل وجود يافته اين فعل مستغني است به آن فاعل پس اگر يك وقتي اين فعل را گفتيم محتاج است يعني محتاج به فاعل اين محتاج به ماسواي فاعل خود نيست و اين سر كلاف عجيب غريبي است خيلي چيزها توش هست. پس وقتي قادري خيال كني باشد و هيچ مقدوري نباشد، نجار بتواند كرسي بسازد و هيچ كرسي نسازد او در كرسيسازي محتاج به كرسي نيست. اينها را بخصوص ملتفت باشيد كه چرا لفظ «اقتضا» فرمايش ميكند. ديگر اقتضا از ذات خدا نيست سؤال از او نيست اقتضاءات، سؤالات، سؤال خلق است احتياجات خلق است پس او سؤال نبايد بكند. پس خداوند عالم سائل نيست از چيزي يعني سائلي كه گدا باشد و تمام خلق سائلند از او يعني محتاجند به او، سائل ظاهري و باطني واقعاً نيست او هيچ اينها نيست. حالا دقت كنيد فعل فاعل بسته به فاعل است پس اين فعل اقتضاء ماسواي خود آن فعل و آن فاعل را ندارد ديگر احتياجي و اقتضايي و سؤالي ندارد ديگر دنيا و آخرت همه مثل كرسي است احتياج دارد نجاري باشد چوب باشد اره باشد تيشه باشد وقتي فكر كنيد ميبينيد اين كرسي در دنيا باشد محتاج است به اينكه افلاك افلاك باشد عناصر عناصر باشد تا چوبي ساخته شود و همچنين اين محتاج است به چوبي محتاج است به نجاري او محتاج است به خيالي او محتاج است به نفسي محتاج است به عقلي، جميع مراتبش را بايد داشته باشد تا بتواند نجاري كند لكن فاعل و صانع هيچ فؤاد را خلق نكرده بود پيش از آنكه عقل را خلق كند جسم را خلق كند مكوّنات را خلق كند همان قدرتي كه داشت پيشتر همان را دارد هيچ زياد نميشود كم نميشود هيچ اينها مغيّر او نيستند. پس همينطور فكر كنيد مخلوقات اقتضاءات دارند يعني احتياج و آن اقتضايي كه آن اول اقتضاءاتشان است يعني آن احتياج يا بگوييد آن سؤالي كه اول سؤالاتشان است اين است كه ما معلوم تو باشيم چراكه اگر معلوم نباشند نميشود موجود باشند. ملتفت باشيد كه مغز حكمت است عرض ميكنم پس اينها سؤال ميكنند از دو رتبه و هرچه را خيال كنيد باز به طور حكمت ملتفتش باشيد آنچه كه هست اين يك حالت نوعيت لامحاله دارد يك حالت شخصيت لامحاله دارد نميشود نوعي را خيال كني بي شخص و اينها را پيشتر هم گفتهام ببينيد اگر هيچ مقيدي از مقيدات مثلاً آب نباشد ميگويم آب نيست نه اينكه آب مطلق سر جاي خود هست و آبهاي مقيد نيستند مقيد كه ساخته شد مطلق هم ساخته ميشود پيش از آنكه خدا آدمي بيافريند آدمي نبود نه نوعش بود نه شخصش پس فكر كنيد هر مطلقي بسته است به مقيد خودش و هر مقيدي بسته است به مطلق خودش و از اين نمونه است كه چون خدا را مطلق اشياء دانستهاند گفتهاند «فلولاه و لولانا لماكان الذي كانا» پس دقت كنيد اينها در عالم مخلوقات حالتش چنين است و مخلوقي را اسمش خالق ميگذارند ديگر خدايي كه خداست خبر از او هيچ ندارند پس هرچه كه هست و آنچه كه هست صانع اينها را هست كرده نه اينكه هستيشان صنعتي نميخواهد. آنچه هست لامحاله حالت اطلاقي دارد و حالت تقيدي حالت نوعيتي دارد و حالت شخصيتي دارد پس اين معلومات يك حالت نوعيتي دارند آنجا سؤالات ميكنند و يك حالت شخصيتي دارند در جاي خود سؤال ميكنند. و اگر دقيق ميشديد كأنّه ميدانيد عبارت مكرر شده و مكرر نيست. اول ميفرمايند معلومات اقتضاءات دارند سؤالات ميكنند فاقتضت ذواتها حين سألها بسؤالها بعد ميفرمايند حكم لها ثانياً باز سؤالات دارند پس سؤالات آنها در دو مقام است: پس در مقام نوعيت يك سؤالي دارند و از آن بابي كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت از آن بابي كه نظم صنعت همهجا بر يك نسق است پس نظمش و بيانش يكجور خواهد بود ديگر اينها در فلسفه مشهور است عمل را كه دست ميگيري آن ماده را كه دست ميگيري هر كاري بر سرش ميآوري يا نصف همان كار را با نصف ديگر آن پس در مقام نوعيت و اطلاق خلق اطلاق داشتند و سؤالات نوعيه را، اشخاص زير پاش افتادهاند نه كه ندارند لكن حالت نوعيت غير از حالت شخصيت است. پس در حالت اول ميدانست خدا آنها را و اينها سؤال داشتند اقتضاءات داشتند اول حاجت و اول اقتضاءاتشان اين بود كه ما معلوم تو باشيم و هنوز نيستند حتي در مقام شخصيت هم باز سؤال ميكنند ما معلوم تو باشيم و هنوز شخص ساخته نشده بود. ديگر شما براتان مشتبه نشود كه ما اين خيالاتي كه ميكنيم لامحاله اينها وجودي دارند در خارج و آنها را ماهيات اسم ميگذارند اوعيه اسم ميگذارند شما اين خيالات را نكنيد و اينها را ميگويم شما را مياندازم در راههاي آنها و بدانيد كه آنها راه ندارند و ميگويند پس نه اين است كه معلومات وقتي نبودند صورت و ماهيتي داشتند و ماهيت آنها سؤال كردند از حق تعالي وجود را و آن وقت وجود به آنها داد، همين كه انسان يك خورده مسامحه ميكند در خيال خودش انسان قياس ميكند حالت خدا را با حالت خودش وقتي تصور كرسي ميخواهد بكند يك چيز چهارگوش خيال ميكند آن وقت از روي آن تصور خودش ميسازد كرسي را اسمش را ميگذارد ماهيت. آن وقتي كه ساخت اسمش را ميگذارد وجود. پس ميگويد آنچه تصور كردم ماهيت بود پس ميگويد ماهيت اقتضا كرد وجود را و سؤال كرد وجود را و خدا هم وجود به آنها داد و اينها ابتداش از قياس لغزيدهاند و اينها هم چون اعراض از انبيا كردند خدا هم ولشان كرد به خودشان واگذارد آن وقت اين هذيانات را بافتند. پس آن تصوري كه شما ميكنيد كرسي را اين ماهيتي نيست كه اقتضا كند وجود را و به همينطور مثال هم زدهاند كه اشياء وقتي به وجود نيامدهاند تصور ميكني آنها ماهيات است و اين ماهيات اقتضا ميكند وجود را. دقت كنيد انشاءاللّه اينها سخن بيهوده بسيار بيمغزي است پس تصور كرسي هيچ اقتضاي كرسي هم نميكند و تصورات خلقيه را كه ميبينيد اغلبش اين است كه به عمل نميآيد و وقتي از صدهزار يكيش را هم درست كنند باز افاضه وجود به آن صورت خيالي كه نشده آن صورت خيالي است او را بگوييد ماهيت اينها است دروغ است صورت خيالي كه در نزد همان تصور خودش دارد وجود جسماني خارجي كه هرگز نميشود پيدا كند پس تصور خيالي در سر شما همان وجودش است اين وجود را نداشت و بر آن ماهيت پوشيده شد بر طبق آن ماهيت و بر طبق آن صورت خياليه خواه مانعي پيدا شود و منع كنند خواه بر طبق آن ماهيت بسازند هرچه هست كه اين خارج معقول نيست بر صورت خيالي پوشيده بشود پس او سر جاي خودش است اينها سر جاي خودش است «ماهيات اعدام بودند و اقتضاي وجود كردند» اينها حرفي است ميزنند صوتي است از آنجا بيرون ميآيد هذيان است ميگويند.
پس خوب ملتفت باشيد پس اشيايي كه هستند همينطوري كه حالا خلق شدهاند و موجودند بالفعل نه اين است كه نبوده وقتي كه نوعشان باشد و شخصشان نباشد و نبوده وقتي كه شخصشان باشد نوعشان نباشد اينها متضايفند هردو با هم و مساوق در وجودند ديگر رشته اثر و مؤثر زياد گفته شده پر پا پي نميشوم. هر موجودي لامحاله يك وجود عامي دارد يك وجود خاصي لامحاله ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه دارد ماده شخصيه دارد صورت شخصيه دارد عالم همه رجل واحدي است نوعيت دارد و ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه دارد و شخصيتي دارد و ماده شخصيه و صورت شخصيه دارد. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه محض تمثيلش در عالم كثرات آسانتر است بيانش و آسانتر است تصورش پس در عالم كثرات انسان ميبيند همه حيات دارند همه حرف ميزنند به لغات خود اين حيوان ناطق. پس ميگويد حيوان ناطق مابهالاشترااك است ميان اين افراد ولكن اين افراد مابهالاختصاص دارند بعضي عربند بعضي ترك و هكذا مابهالاشتراك آنها نوع است مابهالاختصاص نر و ماده است. شما فرض كنيد خدا آدم را آفريد و اولاد برايش نيافريد همان شخص آدم شخص است و تا نوع نباشد اين شخص نيست خوب دقت كنيد كرسي چوبي خواه دههزار كرسي باشد مابهالاشتراكشان چوب است مابهالاختصاصشان كرسي است. فرض كنيد يك كرسي ساخته باشي باز چوب غير از كرسي است كرسي غير از چوب است. دقت كنيد يك فرد هم باشد لامحاله نوع توش هست نميشود فرد باشد نوع نباشد. پس تمام ملك خدا را خيال كني يك رجل و اين يك رجل يك مقام نوعيتي دارد و يك مقام شخصيتي دارد نوعيتش خاصها دارد و عامها دارد و شخصيتش خاصها دارد و عامها دارد سؤال ميكند از خدا اينها را. پس در مقام نوعيت معلومات سؤال ميكنند از خداوند عالم كه من من باشم مثل اينكه چوب سؤال ميكند كه من من باشم تا كرسي را از من بسازند مثل اينكه كرسي اقتضا ميكند كه من من باشم. پس اشياء محتاج بودند به معلومبودن و عرض كردم هر حرفي از حروف را كه خيال كنيد اگر كاتب نداند چطور مينويسد، نميشود صادر شود از كاتب. و اين حروفي كه جاري ميشود از قلم اول بايد معلوم كاتب باشند بعد مكتوب كاتب و معلوميتشان پيش است و مكتوبيتشان پشت سر او و تابع او و همه اين حروف محتاجند به فعل كاتب و همه محتاجند به علم كاتب هم در مقام شخصيتشان هم در مقام نوعيتشان و در شخص و نوع مساوق باشند در وجود. پس تمام معلومات اقتضاءات كردند يعني سؤالات كردند. چرا؟ به جهتي كه اقتضاي صانع اين بود كه اينها سؤال كنند. دقت كنيد يك خورده مسامحه كردي اينها مسائل حكمت است و به يك خورده مسامحه انسان خيلي ميلغزد. ملتفت باشيد انشاءاللّه بسا آنكه فرض بفرماييد شخص كريم تا كرم نكند كريم اسمش نيست، شخص قادر تا قدرت خود را به كار نبرد مردم ميگويند قادر نيست قدرتش را كه به كار برد مردم ببينند آن وقت ميگويند اين قادر است، شخص معطي تا عطا نكند معطي اسمش نيست هنوز به كسي چيزي نداده ميگويند معطي نيست. پس خدايي كه غفور است اگر نيامرزد غفور نيست، خدا معطي است اگر عطا نكند معطي نيست، خدايي كه كرم نكند كريم نيست اينها هم خيلي گفته ميشود در السنه و افواه حكما هم بسيار است. حالا دقت كنيد كه انشاءاللّه مغزش به دستتان بيايد. فعل كه از فاعل جاري شد خودش در وجود خودش محتاج به غيري نيست و لو غيري نيست اينها را بگيرد جهنم، نباشد. شخص سخي سخاوت دارد حالا اتفاق گدايي نيست نباشد نقص او نيست. دقت كنيد انشاءاللّه كه خيلي از نتايج از روي تحقيق به دستتان ميآيد همينجور كسي پستاش كار خوب باشد و موفق بر كار خوب نشود مانع داشته باشد اين را نميگويند خوب نيست همچنين كسي پستاش اين باشد كه بد بكند حالا چيزي گيرش نيامد بدزدد يا بستهاند او را به گوريش انداختهاند تعريف ندارد كه دزدي نكرده اين را تو ولش كن ببين چطور دزدي ميكند حالا بستهاندش. و اصل مطلبش در هر علمي اصول، حكمت، فقه در همه به كار ميخورد هر چيزي وجود مقتضي و رفع مانعي ضرور دارد كرسي اگر بايد كرسي باشد يك وجود مقتضي ضرور دارد و آن اين است كه يك كسي بخواهد كه آن را بخرد و بگذارد و آتش زيرش بكند گرم شود يا روش بنشيند نجار ميخواهد چوب ميخواهد اره و تيشه ميخواهد اينها همه وجود مقتضياتند لكن رفع مانع هم ميخواهد مثلاً كسي نيايد[16] مانع شود كه كرسي بسازند. حالا دقت كنيد پس مانع (منع ظ) فعل مانع است دخلي به وجود مقتضي ندارد كه فعل سائل است و لو كرسي تمام مقتضيات را داشته باشد. پس هرجا فعل از فاعل صادر شد آن فعل در فعلبودن نقص ندارد حاجت به غير هم ندارد. انشاءاللّه اين قاعده را اگر يادش بگيريد خيلي بابصيرت ميشويد در حكمت. پس كرم خدا احتياج ندارد كه مكرمين باشند تا او كريم باشد او كريم هست اگرچه هيچ نباشد او معطي هست اگرچه هيچكس نباشد كه به او عطايي بشود ديگر اقتضاي عطاي او اين است كه خلق كند تا عطا كند تا كرمش معلوم شود نه خير اينطور نيست. پس قادر بلانهاية علي كلّ شيء، خلق ميكند قادر است خلق نميكند هم قادر است چراكه قدرت فعل اوست و قدرت به او بسته به اينها نبسته و هيچ اين صورت اقتضا نميكند بودن او را اما اينها اقتضا ميكنند كه باشد تا اينها باشند همچنين او رحم دارد اگرچه مرحومي نباشد و همه اسمهاي او همينجور است و اين نمونهاي است همهجا به كارتان ميآيد پس او ارحمالراحمين است و لو هيچكس هم نباشد رحمش هم زياد نميشود. دقت كنيد و سر كلاف همه اين صحبتها اين است كه فعل كه صادر شد از فاعل در وجود خودش بسته است به فاعل، مستغني است به آن فاعل از غير فاعل. اگر هم ميگوييم محتاج است بلي محتاج است به فاعل نه به غير فاعل ديگر اقتضاءاتي يعني احتياج به غير فاعل خود در وجود اين فعل معقول نيست. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانع ما اصلش مبدء احتياج و اقتضا نيست غني است و غني محتاج فقير معني ندارد پس صانع اصلش مبدء اشتقاق سؤال نيست براي چه سؤال كند؟ مگر محتاج است؟ و اينها را داشته باشيدش اينجور هست معذلك سؤال هم ميكند دقت كنيد انشاءاللّه خيلي از رموز است كه يك مجلس كه يادش ميگيري يك عمر به كارتان ميآيد خصوص در كلمات شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه يك كلّي كه ياد گرفتي جزئيات خودش همراه آن هست همهاش را خواسته باشيد يكي يكي ياد بگيريد عمر وفا نميكند. پس او نميآيد سؤال كند از اينها لكن اينها چون سؤال ميكنند كه تو از ما سؤال كن او هم اجابت ميكند اينها را و سؤال ميكند از اينها. و محض تمثيل عرض ميكنم شما طوري حفظ كنيد كه همهجا جاري كنيد امر را. عرض ميكنم خدا در عالم ازل (اوّل ظ) در عالم ذر خلق كرد خلق را و او اول سؤال كرد و فرمود ألست بربكم و اينها بعد جواب دادند و معلوم است كه او هيچ احتياج ندارد كه سؤال كند حال كه سؤال ميكند يعني اينها محتاج به اين بودند كه سؤال كنند از رب اينها محتاج بودند به رب كه رب اينها را بسازد و به اين سؤال محتاج بودند كه خدا سؤال كند از ايشان كه آيا من رب شما نيستم؟ كأنّه سؤال خدا هم از احتياج اين خلق است چنانچه خدا ارسال رسل را هم ابتدا كرده و هيچكس هم دعا نكرده پيشتر. پيشتر هم نميخواهد. لكن كار اينها نميگذرد بي آن رسل اينها احتياج داشتند كه رسل بيايند اينها سؤال ميكنند به كينونتشان به احتياجشان كه رسل را ارسال كند مثل اينكه مكونات اگر بايد باشند آب بايد باشد. ديگر پيش از اين مكونات هزار سال آب موجود بود تبارك صانعي كه هزار سال پيش آب آماده ميكند كه هزار سال بعد مولودي به عمل آيد. پس فعل او سبقت دارد و تمام سبقتهاش همينطور است فكر كنيد ببينيد طفل هنوز به دنيا نيامده شير را آماده ميكند در پستان مادر كه اينكه بيرون ميآيد همان ساعت شير موجود باشد و واللّه همينطور است بدانيد ارزاقتان و علومتان و يقينهايتان همه را پيشتر مهيا ميكند براي بعد و هرچه غير از اين راه است به هرجا راه ميرويد ضرر خود شماست. شيري كه بچه محتاج است و بچه نميداند به شير محتاج است لكن صانع ميداند اين بچه به شير محتاج است اين پيش از آنيكه به دنيا بيايد شير را ميگذارد در پستان مادرش و لو اگر بداند سقط ميشود و رزق با مرزوق رشتهشان به هم بسته است پس آنچه بايد برسد پيشترها آماده ميكند كه بعد به تو برسد نه اين است كه تو دستپاچه شوي كه حالا من ماندهام و هيچ ندارم تو چه ميداني نصيبت كجا هست؟ قسمتت كجا هست؟ اينها را ملتفت باشيد كه بايد جزء اعتقاداتتان باشد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اشياء سؤال ميكنند كه خدايا از ما سؤال كن آيا من رب شما نيستم؟ اينها محتاج بودند كه خدا بگويد آيا من خداي شما نيستم كه اينها متذكر شوند كه خدايي دارند هر وقت چيزي بخواهند بروند پيشش اگر نميرفتند او هيچ نميترسيد از قدرتش از كرمش از علمش هيچ كم نميشد اما كار اينها نميگذشت اينها بايد بدانند و متذكر باشند خدايي دارند تا وقتي كه گرسنه ميشوند داد بزنند كه ما گرسنهايم و اينها هست در عالم كثرات و لامحاله هست. پس مخلوقات اول چيزي كه سؤال ميكنند از صانع و احتياج دارند اين است كه تو ما را بداني و ما معلوم تو باشيم و اگر فرض بفرماييد معلوم نباشند ممتنع است وجودشان و هيچ به عمل نميآيد پس بايد معلوم باشند اينها اما كي معلوم باشند؟ هنوز كه نيستند كه سؤال كنند وجودي و ماهيتي كه ندارند و شيء تا نباشد نميشود معلوم كسي باشد. باز ملتفت شويد و بدانيد اينها هذيان است و براي خودشان خوب است. پس مخلوقات هم در خلقت نوعيهشان هم در خلقت شخصيهشان هر دو جا سؤال ميكند و تعجب اينجاست كه در جاي نوع كه سؤال كردند شخص فراموش نشده لكن حالت نوعيت حالتي است كه چوب چيزي سؤال كند كه من باشم تا چيزي از من بسازند يا كرسي سؤال كند كه من باشم اين دو فرق ميكند و بسا درست تعمق كنيد (نكنيد ظ) خيال كنيد يك سؤال بس است. پس حالت نوعيت بسا سؤال كرد و اول سؤال ميكند كه ما معلوم باشيم يعني تو ما را بداني. چه بداني؟ حالا آيا يعني ما را ببري پيش خودت و ما از عرصه الوهيت بياييم؟ عرض كردهام هرچه از آنجا بيايد كارهاي آنجا را بايد بتواند بكند پس اشياء هيچ نحو وجود ندارند به جميع انحاء و جهات وجود و ماهيتشان و مراتبشان و كلّ آنچه را محتاجند به جميع اينها محتاجند و اينها سؤال ميكنند كه معلوم باشند تا بعد فعلي از روي علم جاري شود و اينها را سر جاي خود بسازد و بگذارد و جاهاش هم سؤال ميكنند كه معلوم باشند تمام كيفياتش سؤال ميكنند كه معلوم باشند اگر معلوم نباشند ممتنع است موجود شوند اين است كه تمام معلومات چه در آن نوع كه بمايمكن لها و يمتنع في رتبة الامكان آنجا سؤال كردهاند چه در شخص كه اينجا هم حكم لها ثانياً كه در مقام شخصيت است. پس اين معلومات شخصيه با آن معلومات نوعيه به جميع مراتب موادشان و صورشان و امكنهشان در عالم ازل هيچ نيستند ممتنعند در آنجا بكل اعتبارٍ واجب است كه نباشند در ازل. يعني واجب است خلق خدا نباشند واجب است خدا خلق نباشد. پس خلق ممتنعند در آنجا در امكان و جاهاي خودشان واجب است باشند. ديگر ممكن هستند يكجايي يكجايي به كون ميآيند يكجايي مداد هستند يكجايي به صورت حروف درميآيند اينها هم هست. پس اين معلومات بكل اعتبارٍ در توي علم ازل يا در توي ذات ازل آنجاها يك نحو وجودي و لو اعيان ثابته باشند ماهيات باشند اعدام باشند؛ به هيچ وجه نيستند. بعينه مثل اينكه تو ميداني فردا كرسي ميسازي چه از كرسي در ذهن تو هست؟ هيچ، همان تصورش در ذهن شماست و همان تصور هم افاضه وجود به آنچه در ذهن شماست نميشود. پس اين معلومات بكل اعتبار در ازل نيستند خواه مقام اولي خواه مقام دويمي آنجا نيستند الاّ آنها در عالم امكان ميشود باشند. اما ببينيد لفظهاش را چهجور فرمايش كردهاند ميفرمايند الاّ بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان في الامكان اين لفظ براي اينجور نظري است و تعمد كردهاند به اين لفظ فرمايش كردهاند و لفظ حدوث را ما ديدهايم جاي ديگر غير از عالم امكان استعمال كردهاند فرمودهاند خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالجسم غير مجسد و خلق كرده خدا اسمها براي خودش و ميشمارند چند اسم از آنها را پس خدا اسم براي خود خلق كرده و حديثش حديث حدوث اسماء است لفظ خبرش حدوث اسماء است و اينها را خدا احداث كرده فعل صادر از صانعند پس حادثند اما در عالم امكان خلق نشدهاند پس اسماءاللّه في الامكان خلق نشدهاند عند الرب خلق شدهاند و عند اللّه ما في الامكان نيست پس الاّ انّها بما هي شيء في الحدوث بمعني الامكان يعني حدوث اسمايي بگير[17] چراكه در آنجا يعني عالم اسماء خدا گلي را برنميدارد چيزي بسازد آن وقت بگويد اين اسم من. چنانچه زيد نميآيد وزيري وكيلي براي خود بگيرد و چوبي را بردارد بگويد اين علم من است يا اين قدرت من است معقول نيست چنين چيزي خدا هم واللّه ذاتش عالم است ذاتش قادر است ذاتش خالق است تمام اسمايي كه دارد خدا بذاته همانهاست اما بذاته غير اسماء خودش است. بذاته همانها است يعني غير او در اسماء او نميشود جلوهگر باشد اما اسماء متعددند براي همين حدوث براي آنها گفته ميشود هريكي هم غير ديگري هستند پس متعددند به خلاف معلومات خلقيه كه خلق در عالم امكان جاشان است اينها در عالم ازل جاشان نيست اما اسماءاللّه در عالم ازل جاشان است و آنها را حدث هم گفتهاند خود ازل گفته خود اين اسماء گفتهاند. پس اين معلومات خلقيه به جميع اعتبارات در عالم ازل نيستند الاّ اينكه در عالم حدوثند كدام حدوث؟ حدوث امكاني و در امكان هستند. آن وقت در امكان بعضي محض امكان است و وجود عيني نداشته همان امكان است بعضي اقتضا ميكنند وجود عيني هم داشته باشند هر دو قسمش در عالم امكان هست.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس شانزدهم ــ سهشنبه 19 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
از طورهايي كه عرض كردم اگر كسي چرت نزند و دل بدهد انشاءاللّه خيلي رؤوس مطالب معلوم ميشود و آن يك كلمه است و مسامحه در آن نكنيد و آن كلمه اين است كه فعلي كه صادر است از فاعل در صدوري كه دارد احتياج دارد به فاعل، اين كينونتش اين است كه محتاج به صانع خودش باشد. ملتفتش باشيد ديگر شيء خارجي خواه باشد يا نباشد آن فعل به فاعل خود بسته است و آن فعل موجود است و لو ظاهر نباشد و مخفي باشد. دقت كنيد انشاءاللّه پس هر چيزي كه ببينيد و همچو قاعده كليه است عرض ميكنم و بدانيد مسائل تمام مملكت را به دست آوردن است از اين است كه كساني كه رؤوس را به دست آوردهاند زود فارغ ميشوند و مستغني ميشوند از اينكه درس بخوانند بسا كسي كه شش ماه درس بخواند ياد بگيرد و بسا كسي يك مجلس همه را به آساني ياد بگيرد كسي كه سر كلافش را به دست آورد زود ياد ميگيرد اين است كه اهل حكمت زود حكيم ميشوند و ترقي ميكنند و آنهايي كه سر كلافه دستشان نيامده تا روز قيامت درس بخوانند تحقيق كنند مطالعه كنند آخرش هم يك سرابي ميگويند يك سرابي مينويسند آن آخرش علم نيست. پس ببينيد كه العلم نقطة همانجوري كه خودشان فرمايش كردهاند كثّرها الجهال اگر كسي نقطه علمش را راهش را سر كلافش را به دست آورد يك مجلس هم كفايت ميكند به دست هم نياورد يك مجلس نشود دو مجلس نشود سه مجلس ده مجلس سر كلاف را كه به دست آورد باقي ديگر را دارد. بعينه مثل قاعدههاي كليه در هر علم مثل كل ماء طاهر در فقه كه ميفرمايند ديگر لازم نيست كه فرد فرد آبها را هم بگويند آب اين خانه و آن خانه و آب اين شهر و آن شهر و اين مملكت و آن مملكت هرجا آب هست طاهر است و كلّ فاعل مرفوع در نحو ميگويند هر فاعلي در نحو در علم عربي مرفوع است تو يك جايي فاعلي ياد بگير يك ضرَب زيدٌ ياد بگير ديگر نصَر عمرو و كسر بكرٌ هرجا فاعلي هست و فعلي و نسبت فعلي را به فاعلي ميدهند نسبت فعل را به جن بده به ملك بده به خدا بده به خلق بده فرق نميكند تو همين يكيش را ياد بگير همهجا فاعل مرفوع است. اين است و از اين باب است كه شيخ مرحوم ميفرمايد هركس بداند نسبت ميان زيد و قائم را «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره» همه را ميداند. حالا مردم خيال ميكنند از اين كلام كه شيخ اغراق گفته يا ميگويند نميدانيم چه گفته فرق نميكند زيدٌ قام يا زيدٌ قائمٌ، قائم به زيد چسبيده اين قائم را زيد احداث كرده اگر زيد نبود نميشد اين قائم باشد اين قائم به هيچ وجه به هيچ نحو از انحاء وجود و ماهيت هيچ ندارد مگر زيد برخيزد بايستد. اين قائم عمل زيد است زيد بايد بايستد حالا فرق نميكند زيدٌ قائمٌ فرق نميكند يا الحيوان ماشٍ يا الجدار جمادٌ باز همين نسبت را آنجا ميدهي يا اللّه عالمٌ باز همين نسبت را آنجا هم بگوييد شما زور بزنيد همان زيدٌ قائمٌ را درست ياد بگيريد حالا فكر كنيد انشاءاللّه از جمله قواعد كليه حكميه كه هم در حكمت كه اصل علوم است به كار ميآيد و هم در فقه در اصول در نحو در صرف در همهجا جاري است اين قاعده است كه هر فعلي محتاج است به فاعل خودش و اين خودش محال است به خودي خود قطع نظر از فاعلش يك نحو وجودي داشته باشد ديگر نه موجود باشد نه معدوم معني ندارد. ببينيد آيا آدم اين را نميفهمد؟ مگر ماليخوليا داشته باشد. فعل صادر از فاعل تمام آنچه دارد حسن باشد يا قبح شدت باشد يا ضعف آنچه را فعل ضرور دارد كه اگر نباشد فعل فعل نيست اگر فرض كني فاعل احداث نكند اين را اين چه نحو از وجود دارد؟ هيچ نحو. معدوم صرف است. پس فعل به فاعل بسته است به فاعل خود برپا است خواه مردم ديگر بدانند يا ندانند پس فعل بسته است به فاعل خودش غيري هست و ميبيند آن فعل را آن فعل معلوم او ميشود نميبيند آن فعل را آن فعل مجهول او ميشود خود زيد را باز كسي ميشناسد معلوم او ميشود او را نميشناسد مجهول او ميشود.
كلمهاي است ميخواهم عرض كنم و ميترسم بعضي وحشت از آن داشته باشند وضع صنعت و وضع اين خدا اين است هر چيزي را خودش را بايد شناخت و معرفت چيزي ديگر معرفت كسي ديگر نيست مگر به قياس و قياس علم نيست. تمام علومي كه از روي قياس است اصلش علم نيست اين است كه اين را تعبير ميآرند كه ردّ پاي علم است عين و لام و ميم علم نيست پس علم چه چيز است؟ علم آن است كه ميفرمايند العلم يهتف بالعمل آن است علم اگر اعتقاد و عمل همراهش نيست علم اسمش نيست ردّ پاي علم است مثل اينكه عين و لام و ميم علم نيست علم آن است كه در سينه تو است. از همين راه است عرض ميكنم قرآن را واقعش اين است كه مس نميكند مگر مطهرون. كفار و منافقين، حتي در حال عصيان نميشود دست به قرآن گذارد. حالا اين را كه ميبيني يهوديها نوشتهاند سنّيها شرح كردهاند قرآن آن است كه ميفرمايد بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم اينكه آنجا جاش است هيچ منّي هيچ سنّي هيچ يهودي هيچ ارمني نميتواند دست بزند، بله مطهرون دست ميزنند سينهاي كه طيّب بود طاهر بود نجس نبود آنجا جاي قرآن است. بلي اينها الفاظ قرآن است اين قاف و راء و الف و نون را كه همهكس دست ميزند اينكه شنيدهايد قرآن را وقتي ميخواني شياطين ميگريزند از انسان و همين الفاظ مكتوبه را بسا جني برميدارد ميگريزد.
پس دقت كنيد انشاءاللّه عرض ميكنم علم آن است كه صادر از عالم باشد وقتي صادر شد از عالم به او برپاست حالا كه به او برپاست كسي ديگر از او خبر دارد يا ندارد؟ كسي كه خبر دارد كه دارد كسي كه خبر ندارد ندارد وضع حكمت اين حكيم اين است كه هر چيزي را همانجوري كه هست تو هم بگويي، اگر آنجور گفتي درست است يك سر مو پيش و پس گفتي دروغ ميشود. سفيد همچو چيزي است سياه همچو چيزي است شيرين همچو چيزي است تلخ همچو چيزي است هر چيزي را خودش را بايد شناخت و به طور قياس كسي كه ميخواهد بفهمد علمش مثل علمهاي مردم ميشود عين و لام و ميم ميشود شخص عالم ميفهمد دروغ ميگويي. باز از همين جهت بود كه شيخ مرحوم كتابهاي مردم را برميداشتند نگاه ميگردند و ميگذاردند و ميفرمودند ديوانهاند يعني اينها هذيان است هذيان كه آدم عاقل نمينويسد.
پس انشاءاللّه دقت كنيد فعل صادر از فاعل بدون ملاحظه آن فاعل كه تحقق خارجي داشته باشد نه شما در ذهنتان چيزي باشد؛ شما در ذهنتان ميتوانيد گاهي متوجه بشويد به قيام زيد و گاهي متوجه بشويد به زيد و بسا قيام زيد را بيزيد بتوانيد تصور كنيد در بادي نظر. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. چون شخص ميبيند قيام را از اشخاص عديده و اشخاص عديده را هم ميبيند حالا گاهي خود اشخاص را ملاحظه ميكند گاهي خود قيام را ملاحظه ميكند مثلاً تو كاري دست خود قيام داشته باشي خواه از عمرو جاري شده باشد خواه از زيد ميروي قيام را پيدا ميكني.
احبّ ابامروان من اجل تمره
و لو لميكن تمر له مااحبّه
مثلاً تو را كاري باشد كه از طاقچه بالا چيزي بخواهي بياري، با ايستاده اين كار صورت ميگيرد خواه زيد باشد خواه عمرو فرق نميكند. حالا بسا تو به ياد زيد نيستي قائمي ميآيد برميدارد ميدهد بسا نشناختي هم اين قائم كه بود آن وقت تو قائم را ديدي. اينها را عمداً عرض ميكنم كه همه ترائيات را از ذهن پاك كني و به حقيقت بپردازي. پس يك وقتي كه شما محتاج به قائم باشيد و محل اعتناي شما قائم باشد كه از بالا چيزي بردارد به شما بدهد اتفاقاً قائمي پيدا شد دست كرد برداشت داد و كار تو گذشت تو كار نداري كه اين مرد بود يا زن بود بسا هيچ ملتفتش هم نشوي كه كي بود اما يقين داري قائمي بود كار به آن كسي كه قائم شده نداري. حالا از اينجور ترائيات هست بلي در وقتي كه ممكن است شما قائمي را بيصاحبش تصور كنيد قائمي بيزيد زيدي بيقائم. لكن اينها ترائي است. لكن ملتفت باشيد قيام بيقائم قائم بيزيد ميشود ملتفت شد؟ قائم اگر قائمِ زيد است كه زيد بايد توش باشد. و ملتفت باشيد كه خيلي پوستكنده عرض ميكنم و خيلي از مسائل هست كه بسا اگر هزار سال ديگر باشد اهلش جرأت نكنند به اين پوستكندگي بگويند. عرض ميكنم مبتدا در توي خبر اگر نباشد خبر خبر نيست، فاعل اگر توي فعل خودش نباشد فعل چه باشد؟ هيچ. فكر كنيد و دقت كنيد انشاءاللّه پس فعل را تو يكجا نظرت را بدوزي، همهجا ميفهمي. يك حركتي از زيد بفهمي يك سكون از ساكني بفهمي نظر را آنجا بدوز فكر كن ببين اين حركت بدون آن كسي كه حركت ميكند چه جور وجودي دارد؟ هيچ. بلكه اگر به صانع هم بخواهيد بچسبانيد بگوييد آيا خدا قادر هست قيام زيد را خلق كند پيش از آنكه زيد را خلق كند يا قادر نيست؟ اگر كسي هم سؤال كرد اگر حكيم باشد كه بداند سؤال نميكند ميداند داخل محالات است چنين چيزي و خدا محال را نه پيشترها خلق كرده نه بعد از اين خلق ميكند لكن اگر كسي حكيم نيست و سؤال كرد در جواب او ميگوييم ظرف عالم امكان نميگنجد فعل پيش از فاعل پا به عرصه وجود بگذارد همچو سربندي ميكنيم همانقدري كه او خفه شده باشد. بعينه مثل اينكه از اينجور سؤالات ميكردند از ائمه و ائمه يا سكوت محض ميكردند و جواب نميدادند يا لابد ميشدند چيزي به حلق او ميريختند كه خفه شود و چيزي نگويد. سؤال ميكرد مردكه كه آيا خدا قادر است كه آسمان را هيچ كوچك نكند و تخممرغ به همين كوچكي كه هست هيچ بزرگش نكند و آسمان را در اين تخممرغ بگنجاند؟ در جواب ميفرمايند بلي آيا نميبيني خدا آسمان به اين بزرگي را توي اين تخم چشم تو جا داده و توي عدسه[18] چشم تو جا داده نصف آسمان را ميبيني در چشم تو ميافتد اينجور جواب ميدادند و مردكه خفه ميشد. حالا بيان مسأله هم شده بود نگفتند كه نميتواند بكند اگر جاي ديگر بود كسي سؤال ميكرد در جواب ميگفتند محال است و خدا بناش نيست خلق محال كند. بلي او ميتواند كوچك كند آسمان را ملتفت باشيد در همان جوابي كه فرمودند آسمان كه آمد توي همين عدسه آسمان كه ميآيد تو عدسه چشم تو از خود اين عدسه كوچكتر ميشود و ميآيد مادامي كه بزرگتر باشد از آسمان و اطراف عدسه احاطه داشته باشد به آن، عدسه ميبيند او را. و اگر چيزي باشد كه اطرافش وسيعتر باشد از اين عدسه و فرا بگيرد عدسه را آن وقت نميتواند ببيند عدسه آن را. اگر الفي پهناش كم باشد نگاه ميكني به آن و ميگويي الف ديدم لكن اگر الفي خيلي پهن باشد مثلاً با قلمي به اندازه اين اطاق درشت باشد و آن الف را به آن قلم نوشته باشند و تو در ميان آن واقع شده باشي و اطراف آن را نبيني از تو بپرسند چه ميبيني؟ ميگويي چيز سياهي من ميبينم. پس دقت كنيد انشاءاللّه آن جوابهايي را هم كه ميدهند و لو سر آن سائل را ميبندند پس يك چيزي توش ميگذارند كه حكيم حاقش را هم ميفهمد. پس خداوند آسمان را كوچك نكرده آن عدسه را هم بزرگ نكرده لكن ايني كه آمده در اين عدسه جا كرده از عدسه كوچكتر است اين را ميفرمايند حالا جواب اين داده شده و ساكت شده بس است.
خلاصه ديگر اينها متفرعات سخن است منظور اين است كه هر چيزي را حاقش را كه ميبيني آن علم اسمش است و هر چيزي كه حاقش گفته نشده عين و لام و ميم را ميشود چسباند روي چيزي لكن علم اسمش نيست ردّ پاي علم است. پس علم آن است كه بگويي سياه سياه است سفيد سفيد است دنيا دنيا است آخرت آخرت است غيب غيب است شهاده شهاده است. تمام افعال نسبت به تمام فواعل اگر فواعل احداث نكنند آنها را هيچ نيستند و اگر احداث كردند آيا آن وقت ميگذارندشان در خارج وجودشان در جاي ديگر؟ وقتي زيدي قائمي را قيامي را احداث كرد آيا خودش ميرود پي كار خودش و قيامش را ميگذارد آنجا؟ يا زيد كه ميرود هرچه فعل خودش است همراه خودش است؟ نميشود جدا بشود چراكه فعل بسته به فاعل است بدئش از اوست عودش بسوي اوست بخواهي بكَني از او معدوم صرف صرف ميشود. دقت كنيد انشاءاللّه پس افعال تمامشان مِن حيث انّها هي هي قطع نظر از فواعل نيست صرفند هيچ صرفند نه وجود دارند نه ماهيت نه مكان نه زمان نه شدت نه ضعف معدومند اما وقتي فاعل احداث كرد آنها را نفس خودشان احداث فاعل است. و باز اينها را كم كسي ملتفت ميشود فعل نفس خودش اگر احداث فاعل نيست و به يك فعل ديگري فعل دويمي را احداث ميكند ميرويم سر فعل اولي باز او هم به فعلي ديگر احداث شده هي قطارش ميكني آخر لابد ميشوي فعلي دست بياوري كه خودش صادر از فاعل شده باشد به خودش احداث شده باشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه نمونه اين حكايت اينكه شما نماز را با نيت ميكنيد و بايد بكنيد اما نيت ديگر نيت ديگري نميخواهد. نيت كنم كه نيت كنم معقول نيست همه قصدها و نيتها حالتش اين است كه يكدفعه خودش به خودش احداث ميشود و اين نيت فعل شما هم هست اعظم اعمال شما هم هست اگر اين نيت در كار باشد در بين نماز طوري شد كه نماز شكسته شد تو را نميگويند كه نماز نكردي در بين نماز بيفتي بميري نميگويند نماز نكردي ميگويند نمازگزار بود، مصلّي حسابش ميكنند لكن اين نيت نباشد و صورت نماز را به عمل بياوري نميگويند نماز كردهاي كأنّه حقيقت نماز قصد درست است اين هيئت بي آن روح و بي آن عمل بازي است و تقليد اگر اين نيت توش هست روح درش هست و زنده است پس او بي اين به كار ميآيد اين بي او به كار نميآيد.
خلاصه پس خوب ملتفت باشيد فكر كنيد دقت كنيد هر فعلي در آن جايي كه صادر ميشود لامحاله خودش به خودش احداث ميشود تجلّي له به خودت هم روز و شب همين كارت است نميداني هم چطور ميشود. پس فعل خودش صادر به چه بشود؟ صادر به صادر است، غير از خودش كيست؟ صادر خودش به خودش صادر است. پس قدرت زيد به نفس خودش قدرت است از جاي ديگر هم نيامده است و زيد كه صادر ميكند اين صورت را نميشود اين قدرت را اينجا بگذارد و خودش هم برود جاي ديگر خودش نميماند اينجا او برود همراه او راه ميافتد و ميرود. لفظ ظاهرش در مثلهاي ظاهرش چراغ كه روشن شد نور به چراغ برپاست حالا نور را در اطاق ميبيني چراغ را برداري نور بماند به حيلهاي به تدبيري نميتواني. بخواهي نور برود جلدي چراغ را ببر تو هرقدر تنددستي و سرعت داشته باشي نميشود بيرون ببري چراغ را نورش را يككاري بكني زود كه نرود بيرون نميشود. نور در همه وقت همراه چراغ است هرجا چراغ ميرود نورش همراهش ميرود به جهت اينكه اين متحرك است به حركت او ساكن است به سكون او، او برود اين بماند داخل محالات است.
ديگر يكپاره اهل الحاد هستند يا خودشان نفهميدهاند چه گفتهاند يا هر جور است گفتهاند نور از شمس مثلاً چقدر طول بايد بكشد تا به زمين برسد؟ فرنگيها هذياني بافتهاند حرفي زدهاند متنصّرين هم باورشان شده. شما ملتفت باشيد نور همراه منير است پس اگر منير ساكن است نورش ساكن است اگر متحرك است نورش هم متحرك است بخواهي پيش غير منير بروي نوري نميبيني. همين حرفهايي كه من عرض ميكنم شما بايد عبرتتان باشد شما ميخواهي نور بجنبد چراغ را بردار بجنبان ميخواهي نور برود آن طرفتر چراغ را بردار برو آن طرفتر بيزحمت چراغ هم برداشته ميشود به آساني ديگر آن چراغ را هم نميداني كجا گذارده و لو هي ميآيي گِل ميمالي روي اين نور، هرچه گِل ميمالي ميآيد روي گل، گل روي آفتاب نميشود ماليد. اين را هر جور حالا بكني نميجنبد ميخواهي بجنبد تا چراغ را نجنباني نور نميجنبد چراغ بجنبد برود هرچه قلاب بيندازي نور را بكشي نگاه داري نور سر جاش نميماند ميرود همراه چراغ. همين كه او رفت نورش همراهش ميرود اين است كه واللّه تا نروي پيش خود خدا پيش هركس ميروي التماس ميكني التماست به هدر ميرود اين وضع ملكش است خودت هم همين كار را ميكني. لكن غافل است انسان و هي ريا ميكند هي سمعه ميكند. خطاب ميكند و ميفرمايد و مردم خيال ميكنند همان حديث و دليل نقلي است و عرض ميكنم نفس حكمت است فرمايش كردهاند همهجا خدا به عقل حرف ميزند ميفرمايد اليت علي نفسي ميگويد خودم قسم خوردهام به حق خودم كه هركس اميد به غير من داشته باشد من تعمد ميكنم كه مأيوسش كنم. حالا اين خدا قسم خورده كه مأيوست كند و حتم كرده و تو باز بازي ميكني و اميد به فلان سلطان داري، اميد به فلان رعيت داري، اميد به فلان آقا داري! او حتم كرده بسا تو اميد به سلطان داري و تو هم فرزندش هستي خويشش هستي او هم ميخواهد بدهد وقتي او حتم كرده نگذارد ديگر آيا حالا آن سلطان داخل آدم است؟ پس دقت كنيد سر كلاف دستتان باشد پيش رحمت خدا رفتي خدا توش است ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم هرچه آثار صانع باشد پيش آثار كه ميروي لامحاله پيش مؤثر ميروي هر جايي كه خيالت افتاده ميروم پيش آن ننه گريه ميكنم چاره ميكند اين ننه هم ميخواهد دلش هم ميسوزد و چارهاش را نميتواند بكند واللّه پيش فلان طبيب بروم چاره نميكند حتي هند اگر ميروي خدا كاري ميكند كه قطعاً آن طبيب اشتباه بكند پس اميدي نيست مگر به صانع و افعال صادره از صانع مثل افعال صادره از تو است ببين چطور است توي قيامت تو تويي، توي قعودت تو تويي، توي حركتت خودتي، توي سكونت خودتي، تو خودت يكي هستي اينها هم متعدند او هم للّه الاسماء الحسني اسمهاي متعدد دارد اما تو برو پيش يكي از اسمها پيش خدا رفتهاي ديگر اين بتها را هم خدا بخواهي اسم بگذاري، نه نشد اينها بتند اينها هياكلند اينها انسانند اينها خدا نيستند پيش اينها بروي پيش خدا نرفتهاي تو اگر پيش خدا بروي پيش خدا رفتهاي و رفتنش بعينه جوري است كه پيش خلق ميروي. سعي كنيد كه علمش را به دست بياوريد ببين پيش مخلوقي از مخلوقات كه ميروي يا ايستاده است يا نشسته است يا راه ميرود يا ساكن است و اينها هيچكدامش ذات آن شخص نيستند به جهتي كه اينها متعددند آن شخص يك شخص است و در همه اينها ظاهر است پس آن ماشي اسمي است از اسمهاي زيد آن متحرك اسمي است از اسمهاي زيد آن متكلم اسمي است از اسمهاي زيد آن ساكت اسمي است از اسمهاي زيد و هكذا آن ساكن است هرچه اسم دارد. پس تو به اسم زيد ميروي به زيد ميچسبي و به زيد ميرسي پس ميخواهي اسم متكلم را توجه كن ميخواهي اسم ساكت را توجه كن كه توجه به زيد شده بي اين متكلم بي اين ساكت بي اين متحرك بي اين ساكن نميشود رفت پيش زيد راه مسدود است راه زيد همين اسمش است.
انشاءاللّه اگر گرفتيد آن وقت برميخوريد كه چرا بسم اللّه بايد گرفت چرا اللّه نبايد گفت حتي در كتاب گبرها هرجاش را نگاه ميكني دارد همهجا به نام خداي بخشايشگر مهربان همهجا به نام خداوند دادار، انبياء همهجا بسم اللّه ميگفتند اللّه نميگفتند به جهتي كه نميشود پيش اللّه رفت بايد پيش اسمش رفت اين است كه فرموده قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن اياًما تدعوا فله الاسماء الحسني اگر اين را ميخواني اللّه اسم اوست رحمان اسم اوست هر كدام را ميخواني پس للّه الاسماء الحسني رزق ميخواهي برو پيش اسمش بگو يا رزاق، ميخواهي ترحم به تو بكند بگو يا رحيم، ميخواهي انتقام از دشمن تو بكشد بگو يا منتقم خدا خودش يكي است اسمهاش متعدد است نود و نه اسم دارد خدا اما خودش يكي است خودش نود و نه تا نيست پس لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها انشاءاللّه عبرت بگيريد لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها، الاّ مااتيها ماآتاي خودتان چه پيش زيد چه پيش عمرو و بكر كه ميروي يا پيش قائمش است كه ميروي يا پيش قاعدش است يا پيش متحركش است يا پيش ساكنش محال است پيش زيد بروي كه پيش هيچيك از آنها نرفته باشي اينها راه زيدند اينها سبيل زيدند اينها خبر زيدند اينها اِنباء از زيد ميكنند پس محال است بي بسم اللّه بتوان به خدا رسيد بخصوص بايد اسم خدا را شناخت حتي اللّه هم كه ميگويي بايد متذكر باشي كه اين اسم خداست خودش را بخواهي بياسم پيدا كني همچو چيزي را اگر خيال كردي بدان همچو چيزي خدا نيست، نيست جاي ديگر. اگر زيد هست توي قيامش است توي قعودش است توي حركتش است توي سكونش است اينها را نميخواهي جاي ديگر جاش نيست. ديگر اينها نمونه است عرض ميكنم خيلي هم همينطوري كه عرض ميكنم ميترسم ترس از همين خودتان هم دارم ميترسم به وحشت بيفتيد. عرض ميكنم تا در عالم خلقي توجّهت به آسمان است و زمين و به عمرو است و به زيد توجه به خدا نكردهاي خدا هم كه حتم كرده پيش هركس كه ميروي پيش اسمش كه بروي پيش او رفتي پيش رحمتش ميروي خدا توش است پيش علمش ميروي خدا توش است پيش حكمتش ميروي خدا توش است همچنين همه اركان توحيد. خداي بيرحمت خدا نيست خداي بيعلم خدا نيست خدايي كه حكمت نداشته باشد خدا نيست تمام اسماء حسني هريكيشان نباشند باقيشان را خيال كني خلقي است كه خيال كردهاي و اسمش را خدا گذاردهاي آن خدا خدا نيست. و انشاءاللّه دقت كنيد مشق كنيد عرض ميكنم بدانيد كه اگر تا حال به اينطور نبودهايد خدا نداشتهايد باز چارهاي دارد و وحشت زياد هم نكنيد ملتفت باشيد مأيوس نشويد. انسان تا زنده است كافر هم كه باشد مؤمن ميتواند بشود و آنهايي كه عاقلند واقعاً در هر اذاني كه ميگويند يا ميشنوند تازه تازه شهادت ميدهند ميگويند اشهد ان لااله الاّ اللّه اشهد انّ محمداً رسول اللّه اشهد انّ علياً اميرالمؤمنين ولي اللّه اشهد ان علياً و آله اولياء اللّه و ملتفت باش هر وقت رفتي پيش خدا و ميخواني اين خدا را و توي دلت ميبيني رحم به تو نميكند بدان نرفتهاي پيش خدا رفتهاي پيش مخلوقي از مخلوقات و دعات هم مستجاب نميشود و اينها راه سخن است عرض ميكنم خدا از پدر مهربانتر است آنقدر مهربان است كه همچو پدري به اين مهرباني خلق كرده كه تمام دنيا و آخرتش را روي تو ميگذارد كه تو صحيح و سالم باشي و او از پدر مهربان هزار مرتبه مهربانتر است و همچو مهربان است كه مادري به اين مهرباني براي تو خلق كرده كه از كثافات و گندها و نجاستهاي تو متأذّي نميشود. همه از مهرباني خداست. پس اوست ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة حالا ميروي پيشش و فلان چيز را ميخواهي ميبيني نميدهد بسا آنكه توي دلت ميگويي اين بخيل است بدان خدا بخيل نيست خدايي كه رفتي پيشش و رحم نكرد بدان اينكه پيشش رفتي خدا نيست خدا ارحمالراحمين است واجب است اعتقاد كني كه ارحمالراحمين است و اگر وقتي رفتي و اين چيزها را در دل خود ديدي وحشت مكن بدان توي كفر غوطهوري ميخواهي بيرون بيايي بگو اشهد ان لااله الاّ اللّه و ان محمداً رسول اللّه و انّ علياً ولي اللّه استغفر اللّه تا زندهاي بيرون بيا.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه فعل صادر است از فاعل و فاعل توي فعل است و آن فعل آن وقت فعل است. اگر خيالش كني رفته بيرون و تو با فاعل حرف ميزني با خود او حرف نزدهاي آن فعل نيست خيال تو است حكماً خودش بايد توش باشد. خود فعل مِن حيث انه فعلٌ قطع نظر از فاعل فعل اسمش نيست اسم نيست. اين است كه فرمايش ميكنند مشايخ اگر مؤثر را در اثر ديدي اثر اثر است و مؤثر مؤثر است آن وقت كارت درست شده و به اين لفظ فرمايش ميكنند اگر منير را در نور ديدي نور نور است و منير منير و اگر منير را در نور نديدي نور نور نيست نور ظلمت است و شيخ مرحوم به اين لفظ خيلي جاها فرمايش كردهاند به جهتي كه آنيكه تو نميبيني مؤثر را توش و ميبندي به آن مؤثر، مال آن مؤثر نيست افتراست و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذباً ميگويي او را ميخواهم اما الان داري معصيت ميكني فحش ميدهي افترا ميبندي آيا ميخواهي خدا مستجاب كند؟ پس هرجا رحمت خدا است خدا توش است هرجا علم خداست خدا توش است كساني كه از پيش خدا آمدهاند خدا اقرب از آنهاست به آنها ان اللّه مع المحسنين و همچنين صابرين ان اللّه مع الصابرين خدا با اينهاست اينها با خدايند الحق مع علي و علي مع الحق يدور معه حيثما دار و بدانيد اين همچو باطنِ باطن است همين لفظهايي كه عرض ميكنم پس علي ممسوس في ذات اللّه ذات اللّه مس كرده است او را ذات اللّه او را ربوده، جذب كرده علي را به سوي خود برده و بيخود كرده چيزيش نمانده مال كسي ديگر باشد علي همهاش ولياللّه است پيغمبر همهاش نبياللّه است.
پس فكر كنيد كه اين راه است و سر كلاف است و از دست ندهيد عرض كردم فعل صادر از فاعل فاعل در اندرون اوست و او به فاعل برپاست و هست. اگر منير است فاعل، نور دورش را دارد. پس يحوم حول ربه درست است نور دور چراغ دور ميزند دورش دور چراغ است هرجا بخواهي ببريش نميآيد سعيت بيحاصل است نور را بخواهي دور كسي ديگر بگرداني نميبيني دور ميزند دور مركز خود يا بخواهي بگويي او دور ميزند بر اين معلوم است جميع افاضات از او بايد بيايد پيش اين و او بايد به اين تعلق بگيرد.
خلاصه مطلبم اين است و سخن متفرق شد و از آنچه ميخواستم بگويم بيرون رفتم اگرچه خود اين حرفها از همان مطلب است. فعل صادر از فاعل بسته به فاعل است خواه غيري باشد خواه نباشد. حالا در اين مطلب كه داخل هستيم و اين عنوان براي آن شد، فرق نميكند وقتي مطلب دستت باشد نجاري را با كرسي ببين چه حالت دارد يا صانعي را با ملكش و قاعده كليه است اختصاص به نجار ندارد نجار كسي است كه بداند فقرات و جزئيات نجارت را بعد نجار كسي است كه بعد از علم بتواند نجاري كند. نتواند اره و تيشه دست بگيرد نجاري نميتواند بكند. نداند نجاري را، اره و تيشه و چوب را ضايع ميكند و بيمصرف ميشود لكن فعل نجارت و علم نجارت خواه كرسي بسازد خواه نسازد كه نجار نجار است پيش از ساختن كرسي. و نجار هيچ محتاج به كرسي نيست قدرتش هم محتاج به كرسي نيست اما كرسي محتاج به فعل نجار است محتاج به علم نجار است كه اگر آن نجار نداند كرسي را چهجور بايد ساخت كرسي ساخته نميشود. پس كرسي هنوز نساخته اقتضايي دارد يعني حاجتي دارد يعني سؤال ميكند و اين اصطلاح اصطلاحي است كه همه عقلا به اين اصطلاح تكلم كردهاند و ميكنند. پس كرسي نساخته محتاج است به نجار به فعل نجار به تيشه نجار به چوب به اره به تمام اينها محتاج است اگرچه هنوز نيست. و چون نيست مطالعه ميتوان كرد كه چيزي كه نيست احتياج معني ندارد و اگر كرسي هست كرسيي كه موجود باشد آن وقت الموجود موجودٌ كه احتياجي ندارد كه سؤال كند پس آن وقت هم احتياج نامربوط است. و اگر كرسي وجودش ممتنع است بيعلم نجار بيقدرت نجار بياره بيتيشه و لو با چيزي ديگر بتراشي آن وقت همان اسمش تيشه ميشود منظور اين است كه تراشنده كرسي كرسي نيست حالا اينها را كه به صانع ميخواهي نسبت بدهي همه اينها را ساخته خدا جميع آنچه را خلق كرده به قدرت خودش خلق كرده و اين لفظ مبذول و پيش پا افتاده همهكس است كه خدا به قدرت خودش خلق ميكند اشياء را پس تمام اشياء پيش از آنيكه خلق بشوند محتاجند به قدرتاللّه و چقدر محتاجند به قدرتاللّه؟ اندازه ندارد. ديگر چيزي را كه حالا خلق نكرده اين حالا محتاج است به قدرتاللّه، حالا اين هزار سال پيشتر كه هنوز اين در هيچجا نبود اصلش چگونه محتاج است؟ شما ملتفت باشيد كه چگونه محتاج است اين حالا محتاج است كه خدا هزار سال پيش قادر باشد صدهزار سال پيشتر قادر باشد خدايي كه آن وقت قادر نيست حالا هم نميتواند خلق كند پس خداست كه قدرتش لايزيد و لاينقص همچنين لايزيد علمه و لاينقص و هكذا پس اين اشياء پيش از وجود خودشان محتاجند كه اگر بايد پا به عالم وجود بگذارند البته محتاجند پاشان را بردارند بگذارند به عالم وجود و اگر محتاجند كه بسازندشان معلوم است خودشان نميشود ساخته شوند بعينه بدون تفاوت كاسه را تو ميشكني كاسه اگر بايد شكسته شود شكننده ميخواهد آدمي هم نشكند سرما هم بشكند سرما شكسته، آتش بشكند آتش شكسته. كاسه هيچ فعلي از خارج به او تعلق نگيرد نميشود خودش بشكند شكننده ميخواهد. پس آنچه هست پيش از آني كه خدا خلقشان كند محتاجند به قدرتاللّه و الان هم محتاجند به قدرتاللّه بعد از اين هم محتاجند به قدرتاللّه و آن قدرت نه حالا پيدا شده براي خدا كه آن روز نبوده و نه ديروز پيدا شده كه امروز نباشد و نه امروز پيدا شده كه فردا نباشد هميشه قدرت خدا پيش از اشياء و حين اشياء و بعد از اشياء بود و اشياء محتاجند به قدرت خدا همينجور محتاجند به علم خدا تماماً محتاجند كه خدا بداند آنها را پس آنها محتاجند معلومات اللّه باشند به تفاصيلي كه دارند كه از حيّز علم ما بيرون است. و نكاتي كه باز خدا ميداند به تفصيل باز محتاجند كه خدا بداند آنها را تا بعد به فعل او موجود شوند و سر جاي خود آنها را بسازد و بگذارد و اين اختصاص به چيزي دون چيزي ندارد تمام ذرات دنيا و آخرت و هرچه هست همه محتاجند پيش از وجود خودشان خدا بداند آنها را محتاجند كه او قدرتي داشته باشد كه آنها را بسازد محتاجند كه او علمي داشته باشد كه به آن علم آنها را بسازد و محتاجند كه آن قدرت به آنها تعلق بگيرد.
انشاءاللّه ملتفت باشيد و آن حرفهاي اولي يادتان نرود. پس علم صادر از صانع جوري است كه اينها باشند يا نباشند فرق نميكند اشياء محتاجند كه معلوم باشند كه اگر معلوم نباشند مخلوق نميشوند. اگر بايد چيزي ساخت بايد معلوم باشد. پس اشياء معلوماتند مثل اينكه مخلوقاتند پس اشياء بايد مخلوقات باشند مثل اينكه كرسي محتاج است مصنوع باشد محتاج است معلوم نجار باشد اگر نجاري راه نميبرد نميتواند نجاري كند اما نجاري باشد علمي داشته باشد قدرتي داشته باشد هنوز اراده نكرده كرسي بسازد دلش نميخواهد كرسي بسازد هيچ احتياجي به اين كرسي ندارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
(درس هفدهم ــ چهارشنبه 20 ربيعالمولود 1302 هـ ق)
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما في الامكان فهي شيء بما شاء كما شاء . . . الي آخر العبارة.
بعد از آني كه انشاءاللّه يافتيد كه علم به چيزي ــ و همهجا همينطور است ــ اگر علم اسمش است و دانايي و دانستني كه ميان مردم متعارف است، علم بايد قبل از معلوم باشد. همهجا اينطور است. واللّه علم عرصه ديگر است و عرصه معلومات سر جاي خودشان است و عرصه علم يك عرصه است و عرصه معلومات عرصات بسيار مختلف و ببينيد كه اين معلومات اختلافي كه دارند وقتي كه دانسته شدند ملتفت باشيد اين دانسته شده و آن كسي كه ميداند سر جاي خود است ديگر او متكثر و متغير شود به اين تكثرات و تغيرات، نميشود. دقت كنيد تا بخواهيد مسامحه كنيد ميلغزيد، مسامحهكنندگان زياد بودهاند و لغزيدهاند. ببينيد علمِ به تغير متغير نيست و متغير متغير است. انشاءاللّه فكر كنيد شما ميدانيد چوب را اگر در روي آتش بگذاري متغير ميشود و هر چيز متغيري را ميدانيد متغير ميشود لكن علم شما متغير نيست نميسوزد و حالي به حالي نميشود چرا كه عرصه علم دخلي به عرصه معلومات ندارد اگر چوب را معلوم بگوييم و علم شما علم شما است و چوب خاكستر ميشود و خاكستر نمك و نمك آب و آب بخار، همه اين تغييرات در چوب پيدا شد و علم شما هيچ متغير نشد. پس عرصه علم عرصهاي است كه كأنّه تكثر برنميدارد عرصهاي است كه متغير نميشود علم خودتان هم نمونه علم صانع است و اگر چنين علمي را به خودتان نداده بود خودش هر جوري بود شما تصديق او را نميكرديد نميتوانستيد بكنيد نهايت تسليم ميكرديد تسليم دخلي به تحصيل فهم ندارد و خداوند عالم چنانكه تسليم را خواسته از بندگان تحقيق هم خواسته يعني ايمان خواسته تسليم صرف انقياد است صانع هرچه كرده كرده ما چه كار داريم تسليم كأنّه ابتداي چيز است كه خدا ميخواهد بدهد در عالم خلق كأنّه تسليم همان اسلام است و اسلام همان تسليم است لكن وقتي تسليم شد آن وقت خورده خورده بناي تحقيق ميشود بناي ايمان ميشود ديگر ايمان با اسلام چقدر فاصله دارد، نميتوانم عرض كنم چقدر فاصله دارد بعينه مثل عالم متبحري و جاهل بيخبري كه مثل الاغ هرجا ببرندش ميآيد، تسليم دارد.
انشاءاللّه خودتان را خبر كنيد هم خودتان درباره خودتان خبر بشويد تا به هيجان بياييد انشاءاللّه هم علم داشته باشيد كه حالت مردم چه جور حالت است پس اينكه تسليم داشته باشي كه هركه هرجات ببرد همراهش بروي اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح باد كه ميآيد پرها را به هر طرف كه ميخواهد ميبرد اين پرها تسليم كردهاند آيا تعريف دارند؟ نه، نهايت مذمتشان است. لكن ايمان اين است كه مكتوب در قلب باشد يعني مفهوم در قلب باشد هرچه را فهميدي و مكتوب شد ديگر اين خدا خودش هم همينطور است وعده داده كه من آن مكتوب را ضايع نميكنم. ملتفت باشيد پس ايمانها بعضي بايد دعاي عديله خواند و استعاذه برد و هميشه خائف بود نميدانم مرا به بهشت ميبرند، به جهنم ميبرند. ملتفت باشيد تسليم ابتداي ايمان است تسليم نشود انسان، نمينشيند دل بدهد گوش بدهد مطلب را ياد بگيرد انشاءاللّه بابصيرت باشيد در دين و مذهبتان بيدار باشيد تسليم را به هر تدبيري باشد اينهايي كه از جانب خدا آمدهاند به گردن مردم ميگذارند به زور باشد به پول باشد لابد شوند ناچار شوند به طمع باشد پولشان ميدهند، به تعارف باشد تعارف ميكنند، به هر تدبيري باشد، به ديد و بازديد باشد، به يكپاره تدبيرات عمليه كاري ميكنند توي راه بياورند براي اينكه به گوششان بخورد بعد از آني كه به گوششان خورد ديگر نخواهد ايمانش را، ولش ميكنند. لكن ايمان آن است كه در قلب نوشته شده در قلب كه نوشته شد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم نميتواند شيطان ببرد لكن اسلام سراب است و همينجور است و خدا عمداً اين شيطان را مسلط كرده در ملك. بابصيرت باشيد در ملك و بابصيرت راه برويد بيدار باشيد خواب نباشيد كه در عالم ديگر بيدار شويم آن وقت تعجب ميكنيم از حالت خودمان كه يك عمر درس خواندهايم تحصيل كردهايم همهاش در خواب بودهايم شما حالا بيدار شويد تعجب است بلكه به هيجان بياييد. ببينيد شيطان را اگر خدا نميخواست اصلش خلق نميكرد، يا خير كاري ميكرد ايمانشان محفوظ بماند، يا خير شيطان را تسلط نميداد و بدانيد شيطان را خلق ميكند عمداً مسلطش ميكند عمداً صد هزار حكمت در خلقتش است. كسي كه ادعاي ايمان ميكند و ايمان ندارد، اين و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً خدا همينجور است كارش كه سراب را آب اسم نگذارد تو هم خيال ميكني بكن يك جايي سرابها را باطل ميكند او كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف مثل باد بسيار سختي كه بر تل خاكستر بسيار نرمي بنا كند به وزيدن، به جاي خود نميماند وقتي انسان نگاه ميكند تلال و جبالي از خاكستر پيداست اين همه مردم كه اين همه دولت دارند آخوندند و شرحها و بسطها دارند نمازها و روزهها ديگر هركسي در دين خودش عبادتي دارد اينها همه خاكستر است خدا گفته من بادي مسلط ميكنم كه همه اينها را متفرق كند مگر آنچه داشته باشد خوب است. حالا مينشينند حالتشان را ميكنند مثل حالت مردم كه همينكه چشم باز كرد در فكر اين است كه چه كسبي بكنم خوش بخورم خوش بپوشم غير از اينجورها كدام طايفهاند نميبيني غير از اينجورها هركسي را ميبيني هر طايفهاي را ميبيني به همين حالت است و اينها كه همهجا باب است ميانه بتپرستها هم باب است اين است سبكشان توقع زياد نكنيد اگر اين است سبك كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف و اسباب اثاره اين رياح همان شيطان است اسباب دارد اعوان دارد خدا اسم اعظمش داده شيطان اصحاب خود را برميدارد ميبرد در جهنم و اگر ايمان ميخواهيد ارسال رسل شده انزال كتب شده به جدّ گرفته در بيان، هيچ مسامحه نكرده در بيان، و اگر تسليم صرف خواسته بود اصلش اسمي از ايمان نميبرد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه بيدار باشيد انشاءاللّه اگر تسليم صرف ميخواست از مردم و ايمان دل را نميخواست تدبير انبيا كمتر از تدبير سلاطين نبود پس سلطان ميشدند و علمشان كمتر از اين علما نبود ديگر اگر انبيا را بچسبانيد به خدا خدا يقيناً همه چيز ميداند همه پيغمبرهاش را سلطان ميكرد مردم هم از روي ترس اطاعت آنها را ميكردند و ظاهراً ميبينيد به عقل خيلي نزديك است اگر خداوند مبعوث ميكرد انبيا را و مسلطشان ميكرد مثل سلاطين بلكه چون از جانب او بودند موفق ميكرد آنها را كه اطاعت كنند ظاهراً هم نظم اين دنيا بهتر از حالا ميشد به جهتي كه قواعد راه ميبردند و قوانيني راه ميبردند سياست ميدانستند رياست ميدانستند تدبيرات داشتند خيلي دزديها نبود خيلي حاشاها نبود خيلي نظم و نسق دنيا هم بهتر بود از حالا و ميبينيد اغلب انبيا فقير و بيچيز بودند انبيا هميشه خائف و ترسان بودند. و هميشه غالب بر دنيا بودند همينجور سلاطين كه حالا هستند. ديگر اتفاق به طور شاذّ و نادر يك روزي فتحي كردند پشت سرش انبياي ديگر آمدند همه گدا و فقير بودند. پس ملتفت باشيد تسليم را تدبير ميكنند مردم را هم دعوت به سوي اسلام ميكنند و قبول هم ميكنند و مجزي[19] ميدارند و معذلك براي اين كار نيامدهاند و اين تسليم مقدمه[20] است براي اينكه حالا كه تسليم ميكنند يا از ترس يا از طمع يا از عصبيت حالا كه صدا به گوششان ميرسد درست ايمان ميآورند مؤمنند، درست ايمان نميآورند منافقند، هميشه هم منافق زياد بوده. پس بدانيد انشاءاللّه اثرها همه براي ايمان است نه براي اسلام و اسلام مقدمه كارشان است اول وهله هنوز هيچ نشنيده هيچ به گوشش نخورده ميگويد تو مختاري ميخواهي بيايي بيا ميخواهي نيايي ميا، لابد زوري پيش ميآرند پولش ميدهند به طمع حركت ميدهند او را.
باري، ملتفت باشيد ارسال رسل از براي اسلام نيست و لو اسلام را مقدم ميدارند به جهتي كه اسلام مقدمه ايمان است اسلام را قبول ميكنند مجري ميدارند براي اينكه بعد ايمان بياورند و اگر كسي اكتفا كرد به همان اسلام چارهاش همان بادهاي شديد است و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و اين خدا كارهايي كه گفته ميكنم ميكند پس اين است قالت الاعراب امنّا راستشان هم بود نماز ميكنيم روزه ميگيريم خمس ميدهيم زكات ميدهيم جنگ ميكنيم اين كارها را كه گفتهاي ميكنيم قالت الاعراب امنّا خطاب شد قل لمتؤمنوا ايمان چه؟ قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا راست است مسلمان هستيد خونتان محفوظ مالتان محفوظ بدنتان پاك نكاح ميكنيد با مردم، نكاح ميكنند با شما اينها را عمداً از شما قبول ميكنند انّ قوماً امنوا بالسنتهم ليحقنوا به دماءهم اينها همه مجري شده لكن اگر نفهميدي حق چه چيز است و باطل چه چيز است ايمان نداري و لمّايدخل الايمان في قلوبكم اگر نفهميدي حق كدام است باطل كدام، ايمان داخل دلهاي شما نشده و تسليم ظاهري فايده ندارد به حال شما اين است كه بسياري از نصاري و كساني كه خرصالحاند به اصطلاح خر سادهلوح شدهاند اينها ميگويند معني ندارد به زور و دعوا دين به گردن مردم بگذاري انبياء و اوليا هيچبار به زور كارشان را پيش نبردند و عقل هم كأنّه ميخواهد گول بزند ميگويد نبي است و از جانب خدا ميآيد و منع ميكند مردم را ظلم مكنيد جبر به مردم مكنيد خودش چرا ابتدايي كه ميآيد بناي زور را ميگذارد؟ آن وقت هي بناي شك و شبهه را ميگذارند.
دقت كنيد انشاءاللّه پس در اول امر در اول وهله اين مردمي كه مدّ نظرتان است جوري هستند كه تا زبان بيرون آوردند بگويند خودتان ميدانيد ميخواهيد بياييد به درس ما ميخواهيد نياييد، اگر ياد بگيريد خودتان منفعت ميكنيد ياد نگيريد خودتان ضرر ميكنيد. آيا به اينجور حرف اين مردم اطاعت ميكنند؟ اين است كه اول حتم ميكنند كه بيا و الاّ گردنت را ميزنيم تا از ترس بيايند اينها كه درست شد و آمدند و گوش دادند آن وقت ديدند قواعدي است قوانيني است بايد در قلب نوشته شود وقتي نوشته شد آن وقت خودشان مستقلاً طلب دليل و برهان ميكنند و با دليل دين ميآورند آن وقت اگر جميع اهل عالم شيطان شوند و وسوسه كنند زورشان نميرسد و آن خاكسترها كه باد برد در قلب نوشته نشده بود كه باد برد. پس بدانيد كه اصل ايمان اصل ارسال رسل انزال كتب براي حكمت است براي فهميدن است اصل ايمان زور توش نيست. و از همين گردهاي كه عرض ميكنم معني خيلي از آيات حل ميشود. اصل ايمان لااكراه في الدين معنيش اين است كه ميخواهي بيا گوش بده ياد بگير مفت خودت نميخواهي ياد بگيري ضرر خودت ديگر در ايمان زوري نيست. در اسلام زور بود كه تو بلكه بيايي چيزي به گوشَت بخورد و باورت بشود كه حرف راستي هست حالا كه آمدي و ديدي حالا ديگر زوري نيست اين است كه لااكراه في الدين في عرصة الايمان لااكراه في الدين اما في عرصة الاسلام اكراه داشته. ببينيد حدودي كه قرار دادهاند اشدّ زورهاست. چه فايده ما در زماني واقع شدهايم كه دست اهل حق بسته است كه نتوانند بجنبند اگر يك وقتي دستشان وا شد آن وقت است كه اين مردم واعمراشان بلند ميشود آن وقت است كه ميگويند اگر اين از نسل فاطمه بود در دلش رحم بود. صاحبالامر كه ميآيد آنقدر ميكشد كه ميگويند اگر اين از نسل فاطمه بود يكخورده رحم ميكرد همه فريادشان بلند ميشود كه چه خبر است! افتادهاي ميان مردم هي بكش بكش! ميفرمايند وقتي ميآيد مثل آتش عدل را داخل خانههاي مردم ميكند. ببينيد اگر عدل است چطور مثل آتش داخل ميشود و واللّه نيست در روي زمين مگر جور مگر بيديني مگر بيايماني و او نميآورد در دنيا مگر قواعد خدايي مگر دين پيغمبر. حالا بر اينها كه مسلط شدند چه ميكنند مثل آتش داخل ميشوند دقت كنيد انشاءاللّه و باز خيال مكنيد و ملتفت باشيد خيال مكن حالا مفت ما كه دست اهل حق بسته خوشحالي هم مكن كه حالا زور نميآرند هرجا باشد زور ميآرند يك وقتي فقيرت ميكنند گدايت ميكنند اينجا هم نشد وقتي ميميري آنجا بلايي بر سرت ميآرند آنجا هم نشد آن طرفترش آخر ولت نميكنند.
پس دقت كنيد مادامي كه ايمان نداري اسلام است اسلام بله مسلمانان تو را مسلمان ميدانند وقتي مُردي در قبرستان مسلمانان دفنت ميكنند مسلمانان هم مسلمانت ميگويند از كفار هم بپرسي كه اينها چه طايفهاي هستند ميگويند مسلمان طايفه مسلمان اينهايند مثل طايفه قرهگوزلو طايفه شاملو طايفه فلان كه دين و مذهب نيست لكن آنچه فهميدهايد بدانيد داريد آنچه از روي فهم نيست عصبيت هم از آن مكش تعصب هم بكشي از جيبت ميرود.
باري، ديگر باز سخنها پريشان شد و خدا ميخواست اينها هم گفته شود. باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه عرصه علم عرصهاي است كه دخلي به معلوم ندارد حالا اصطلاح ما و همه مردم اين است كه معلومات كه ميگويند يعني من آتش را ميدانم گرم است آن منقل آنجا گذارده اينها را معلومات ميگويند پس اينجور معلومات را كه همه ميگويند دخلي به علم ندارد تصريح هم ميكنند كه اگر اصطلاحي ديگر هم باشد عجالتاً اين را كه ميفهمي اينجور معلومات دخلي به علم ندارد و علم علّت معلومات نيست و لو اينكه اگر صانعي علم نجاري نداشته باشد آن چيز ساخته نخواهد شد لكن علتش باشد نه علتش نيست. ديگر در اينها خيلي از مسائل حل ميشود مثلاً تو ميداني منقل را چطور بايد ساخت به محض دانستن ساخته نميشود بلكه ميداني چطور به فعل ميآرند از قوه، اين هم علت نيست. پس حالا بدانيد كه خود نفس مشيت هم علت نيست او قادر اذ لامقدور است خدا هيچ جزئي نيست كه نداند و همچنين امكانات اشياء نيست كه لو كان كذا لكان كذا همه اينها را ميداند تو هم ميداني كه موم را چه جور كنند مثلث ميشود ميداني سركه را شيره داخلش كنند سكنجبين ميشود اگرچه نكني ميداني. ضرير را داخل نيل ميكنند سبز ميشود. اين علم را داريم اگرچه داخل هم نكنيم. عرض ميكنم حتي اين علوم پيش خدا هست كه لو كان كذا لكان كذا و ميگويد از امكان هم بيرون نميآرم حتماً و انشاءاللّه بابصيرت باشيد. پس علم خدا در هر جاش ببري ببينيد علت نيست پس علت نيست چيزي كه لو كان كذا لكان كذا مثل فرضهايي كه ميكني كه اگر سركه را داخل شيره كني چطور طعمي پيدا ميكند خدا هم خيلي كارها را نكرده و لو نكرده لكن ميداند كه اگر بكند چطور ميشود چنانچه حالي تو كرده كه چه چيز را داخل چه چيز ميكني چه ميشود. پس علم خداوند عالم علمي است فوق مالايتناهي بمالايتناهي به جهت اينكه باز از روي بصيرت باز نه از روي لفظ ملتفت باشيد به جهت اينكه هر مادهاي نسبت به هر صورتي كه از توش بيرون ميآيد تكه مومي را فرض كن الي غيرالنهايه قابل است مثلث باشد الي غيرالنهايه مثلثش كن الي غيرالنهايه مربعش كن الي غيرالنهايه مخمسش كن و همچنين در همه مواد انشاءاللّه فكر كن يك آب يكدست را ميشود توش چيزي كنند پس خود اين مواد لايتناهي هستند و اگر گرفتي اين موم را مثلث كردي ميگويي اين يك صورت دوباره آن را گرفتي مربع كردي ميگويي دو صورت مخمس كردي ميگويي سه صورت اينها شمرده ميشود اينها در عالم فعليت و متعدداتند شمرده ميشود اما خود موم چند مثلث توش است؟ صد هزار هزار هزار، هرچه بگويي سر ندارد يك آب چند جور طعم ميشود بشود؟ نهايت ندارد. يك كرباس به چند رنگ بيرون ميتواند بيايد؟ نهايت ندارد و هكذا حالا انشاءاللّه اين نمونه باشد و فكر كنيد انشاءاللّه و صانع ميداند كه اين كرباس را در هر رنگي كه تو خيال كني بزني چه رنگ خواهد شد و خيليهاش را نميزند و نميخواهد هم بزند به جهتي كه به كار ملكش نميخورد و هكذا ميداند اين موم را هي مثلث كني هي مربع كني هي صورتهاي مختلف از آن بيرون ميآيد لكن آنچه به كار ملك بيايد ميگذارد باشد آنچه را هم به كار نميآيد بيرون نميآورد لكن ميداني الي غيرالنهايه امكان دارد كه اگر ميخواستيم بيرون آوريم بيرون ميآورديم پس علم خدا فوق مالايتناهي است يعني فوق مواد است، چقدر؟ قدر ندارد. باز قدر ندارد نه اينكه زبان من عاجز است ملتفت باشيد به جهتي كه علم در جايي نشسته كه مواد را ميداند صور را هم ميداند تبارك آن كسي كه علم را هم به تو داده تو هم ميداني قوت چهجور كه به كار ميبري به چوب صورت كرسي بيرون ميآيد و صورت كرسي چهجور است.
پس عرصه معلومات نوعش از اين دو عرصه خارج نيست: عرصه فعليات است يا عرصه مواد. و فعليات را خودش بيرون ميآورد يكي يكي از مواد و ميچيند سر جاش حالا آيا نميداند؟ الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير فكر كنيد آيا خودش تعمد كرده و گذارده و نميداند اقلاً چيزي كه ميان همه اديان گفته ميشود اين است كه صانعي كه اينها را ساخته و گذارده يادش نميرود حالا كه تعمد ميكند و ميگذارد آيا ميشود يادش برود؟ هيچ احمقي هنوز متكلم نشده كه بگويد فراموش ميكند لايضلّ ربي و لاينسي هيچكس نميگويد خدا ممكن است فراموش كند. حالا ببينيد باز آنچه در ميان تمام اهل اديان مرسوم و مبذول است اين است كه هرچه هست خدا ساخته و آنجا گذارده. حالا كه هرچه هست خدا ساخته و گذارده و از روي تعمد هم گذارده و يادش نميرود آيا ميشود نداند چيزي را؟ معقول نيست و حال آنكه علمش علت اشياء هم نيست اين است كه پيشترها ميدانست كه حالا چه ميشود بعدها چه ميشود و بعدها هنوز نشده ميداند چه خواهد كرد. پس علم علت اشياء نيست اما علم متبوع اشياء هست جوري است كه كأنّه ميخواهد علت اشياء باشد و از اين جهت است كه بعضي گول خوردهاند يكپاره مثل خيّام و يكپاره صوفيه شعرها ساختهاند كه كار بد را كه من ميكنم اين كار را آيا خدا ميدانست من ميكنم يا نه؟ حالا كه ميدانست چنانكه محال است نداند خدا، همينجور من هم محال است نكنم. پس من مِي ميخورم در شرب خمر شعرها ساختهاند.
من مي خورم و هركه چو من اهل بود
مي خوردن من به نزد او سهل بود
مي خوردن من حق ز ازل ميدانست
گر مي نخورم علم خدا جهل بود
اينها همه خرافت است. اما ببينيد كه چيزي ترائي ميكند ملاّ بودهاند حكمت خوانده بودهاند و اينها را گفتهاند شما دقت كنيد انشاءاللّه علم علت اشياء نيست لكن متبوع اشياء هست. هر صانعي كه نداند چه ميكند آن كار كرده او در حقيقت نيست. مشتي از گندم برداري بپاشي و نقشي ببندد اتفاقاً حالا اين نقش كار تو نيست. بلي، جهال ميگويند اين را تو نقش كردهاي، شخص عاقل ميداند كه اين نقش كار كسي است كه تعمد كند از روي عمد هر دانهاي را جايي بگذارد، خطي بكشد، چرا كه اين نقش خودش پيدا نميشود اين دانهها را صانع ريخته براي اينكه فلان دانه را فلان مورچه ببرد فلان دانه را فلان مرغ ببرد فلان دانه بماند بپوسد براي فلان كار. نميشود اينها را نداند همه در نزد صانع محفوظ است و لو جهال ندانند ندانند.
پس دقت كنيد عرصه علم عرصه معلومات نيست و خداوند عالم ميداند تمام جزئيات و كليات را و مواد و صور را و ديگر نسب و اوضاع و جهات اشياء همه توي اين فعليت و قوه ريخته شده دو فعليت كه بيرون آمدهاند يا پيش همند يا دورند، ديگر يا يك ذرع يا دو ذرع يا بيشتر يا كمتر اينها ميانشان چه نسبت هست خيلي علوم پيدا ميشود اين علم را تمامش را خدا ميداند همه مواد را ميداند امكانات را الي غير النهايه ميداند صور را ميداند و صور در عرصه فعليت پا گذارده و نمونه اين را به دست شما داده كه بتوانيد حسابش را بكنيد. پس دقت كنيد آن علم فوق مالانهايه است و مالانهايه ما هميشه بحر صور هستند آن بحر بينهايت ما اسمش عالم امكان است بحر صور ما هميشه عالم وجود اسمش است. پس امكان دارد زيد پسري خدا به او بدهد لكن وقتي خدا داد آن وقت پسري براي او به وجود آمده از امكان به كون آمده به عمل آمده. پس جميع آنچه در امكان و وجود آمده خدا همه را ميداند و اين ممتنع است در ذات خدا نه مادهشان نه صورتشان هيچكدام خدا نيستند اين موم خودش مثلث نميتواند بشود اين چه خدايي است كه كسي ديگر بايد بردارد مثلثش كند! گِل را بايد كسي ديگر بردارد كاسه و كوزه بسازد حالا خودش به صورت كاسه و كوزه درآيد نهايت كارهاي ديگر بتواند بكند اين بيچاره خودش به صورتها درنميآيد خودش لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. پس اين موم را كسي ديگر بايد مثلثش كند اين موم خدا نيست. ديگر اين مثلث را فكر كنيد ببينيد چقدر گدا است كه اگر اين موم نباشد كه مثلث را بچسباني روي موم محال است مثلث پا به عرصه وجود بگذارد و موم مثال است عرض ميكنم تو بگو محال است روي چوب بيايد. صور اينقدر گدا هستند كه اگر مواد نباشند محال است خدا خلقشان كند خودت هم فكر كن ببين مواد چنان محتاج و عاجزند كه هي بايد در تحت تصرف غيري درآيند گِل را فاخور بايد بردارد كاسه و كوزه از آن بيرون آورد آهنش را حداد بردارد سيخ و ميخ و تيشه و بيل از آن بيرون آورد، طلاش را بايد زرگر بردارد گوشواره و انگشتر از آن بيرون آورد هي قهقرايش برگرداني خود طلا را هم ساختهاند آهن را هم ساختهاند اول آب بوده خاك بوده بخار بوده دخان بوده اين را گرمش كردهاند سردش كردهاند جوري كردهاند كه آهن آهن شده سرب سرب شده آنها هم بعينه مثل زرگري و حدادي است آن امكان صرف صرف از همه امكانات گداتر و بيچيزتر از همه مسخرتر است. توصيفش اين است كه صانع بخواهد اين منجمد باشد منجمد ميشود بخواهد اين مذاب باشد مذاب ميشود و آن امكان صرف صرف مطاوعه صرف دارد توصيفش اين است كه اگر او ميخواهد گرم باشد اين گرم ميشود ميخواهد اين سرد باشد سرد ميشود ميخواهد به شهادهاش بياورد بيايد ميخواهد در غيب باشد در غيب باشد ميخواهد مجردش كند مجرد است ماديش كند مادي است پس اين امكانات هيچ صانع نيستند. ميبينيم اينها را ميفهميم اينها مشكل نيست. پس خدا ميداند اينها را؟ بله ميداند و همچنين ميتواند هر چيزي را به صورت هر چيزي درآورد؟ بله ميتواند و نه علمش علت اينهاست و لو متبوع اينها باشد و نه قدرتش علت اينهاست و لو قدرتش متبوع اينها است.
دل بدهيد چه عرض ميكنم پس قدرت خدا قدرتي است بينهايت اگر اين قدرت بينهايت علت اشياء بينهايت بود بايد ديگر چيزي نماند كه نهايت داشته باشد. ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم كه عين حكمت است قدرتي دارد صانع بينهايت اين قبضه را ميتواند دست من قرار دهد ميتواند زمين كند ميتواند آسمان كند دنيا كند آخرت كند آن قدرت بينهايت اگر علت اشياء بود و اشياء تخلف نكنند از علت بايد ديگر صور امكانيه در عالم امكان نماند و ميبينيد كه نكرده خيلي كارهاست نكرده خدا اين اطاق را الان طلا نكرده قدرت هم دارد پس قدرت او هم علت اشياء نيست. بلي اگر چيزي پيدا شد اين را به يك دستي ميسازد. اما قدرت كامله او قدرتي است اذ لامقدور مثل علم او كه علمي است اذ لامعلوم كه عالم است به جميع جزئيات و كليات و حيوث و اعتبارات و جهات آنها و هرچه را بخواهد بيرون ميآورد هرچه را نخواهد بيرون نميآورد. پس علم خدا متبوع است قدرت و علم نباشد نميشود هيچ چيز موجود باشد لكن اينها مقترن به اشياء نيستند اشياء خواه به وجود بيايند خواه نيايند اشقيا انبيا نميشوند نبي نميشود شقي بشود و هرگز اين به وجود نميآيد.
پس ملتفت باشيد پس خدا ميداند تمام چيزها را و نميكند بعضي كارها را او ميتواند بياورد و پيشترها نياورده پس اين قدرت قدرت اذ لامقدور است و آن علم علم اذ لامعلوم است و ممتنع است كه اينها نه موادشان خدا باشند و نه صورشان نه موادشان نه امكانشان پس اينها ممتنعند در علم خدا و در قدرت خدا و در ازل لكن با اين علم و قدرتي كه دارد حالا وقتي مشغول شد به ساختن چيزي آيا آن وقت يادش ميرود علم خودش؟ نه. لايضلّ ربي و لاينسي و از روي تدبير و حكمت ميكند. پس اينجا هم علمي است اين علم غير آن علم هم هست لكن علم واقع است روي كلّه مصنوع و مصنوع را از روي آن علم ميسازد عمل را از روي آن علم ميكند اگر بايد شديد كرد شديد ميكند و اگر بايد سست كرد سست ميكند. پس يك فعلي هم هست اذ مخلوق است قدرتي است اذ مقدور. پس از عالم امكان دو چيز ما ميبينيم كه خدا چنان كرده و ساخته يكي جواهر را يكي صور را. اين جواهر را امكان اشياء ميگوييم و اين صور را هر كدامش را از امكان بيرون ميآورد به عرصه فعليت ميآورد ميگوييم اين را به عرصه وجود آورده هر كدامش را بيرون نياورده ميگوييم در عرصه امكان مانده، خدا مصلحت ندانسته بيرون بياورد و هرچه ميدانسته بيرون نبايد بياورد بيرون نميآرد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
«قدسسرهم»
[1] اي الوجود و الامكان.
[2] اي هاتان الرتبتان حدثتا من اقتضاء المعلومات ما ينبغي لها و يجوز لها من صفة الكينونة في رتبتها بعد المشية لان اللّه اذا شاء انيحكم لها بما سالته اقتضت المشية انيكون ما في الوجود في الامكان و ما في الامكان في الوجود و في الرتبة الاولي اقتضت ما يمتنع في الامكان. منـه
[3] المعلومات.
[4] ماينبغي لها.
[5] اللّه.
[6] سواء كان كونيا ام امكانيا. منـه
[7] اي الوجود. منـه
[8] صنعت. خل
[9] مخاطب آن بزرگوار مرحوم ميرزا عليمحمد شهيد بودهاند.
[10] مراد حاج محمدرضا است.
[11] نمونه. خل
[12] يكپارچه. خل
[13] غيبياً و شهادياً. خل
[14]ــ اصل حديث: مابهمت البهائم فلمتبهم عن اربعة . . .
[15] تضرع. خل
[16] نبايد. خل
[17] مگير. خل
[18] گوشه. خل
[19] مجري. خل
[20] مقدم. خل