12-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد دوازدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد  دوازدهم – قسمت دوم

 

درس اول چهارشنبه 26 جمادي الاخري سنه 1301

 

28بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات و كثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد حامد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاه الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترن و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

ديگر اين جور بيانات با آنهائي كه من اصرار دارم و راههاش را عرض كرده‏ام خيلي بايد آسان باشد و رفع وحشت را مي‏كند ان‏شاءالله فكركنيد هر چيزي كه خصوصيتي به انبياء ندارد و باقي مردم هم آن جور چيزها را دارند اين جور چيزها را كه باقي دارند در آن جور چيزها انبياء سبقتي ندارند بر ساير مردم و ملتفت باشيد ان‏شاءالله و دقت كنيد و ببينيد اينها را وقتي پوست كنده‏اش كنيد محل اتفاق جميع كساني كه خود را به پيغمبري و وليي مي‏بندند خواهد شد و تمام اقوالشان دليل عقلشان است با عقل تمام موحدين و تمام كساني كه به پيغمبري قائلند مطابق مي‏آيد ببينيد چه قدر ضرورت است ديگر اگر يك  جائي ضرورتي مقابل اين افتاد بايد از پي‏اش رفت راهش را به دست آورد زود هم راهش به دست مي‏آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله انبياء آمده‏اند از جائي كه ساير مردم نيامده‏اند از آن جا و ببينيد اين محل اتفاق كل است و جائي كه بعضي از آن جا آمده‏اند بعضي از آن جا نيامده‏اند جائي كه بعضي چيزها آن جا است و بعضي چيزها آن جا نيست معلوم است آن جا غير از آن جا است ببينيد آيا اين داخل بديهيات نمي‏شود؟ بديهيات تمام مردم نيست؟ پس آن جائي كه محجوجين هستند با آن جائي كه حجج از آن جا آمده‏اند دو جا است اگر دو جا نبود و همه از آن جا آمده بودند آنها به هيچ وجه مطاع خلق نمي‏توانستند بشوند.

ديگر ملتفت باشيد و جميع شئون و شعبش را فكر كنيد حتي اگر كسي به نبوتشان قائل نباشد و بگويد مردمان زرنگي بودند، مي‏خواهم عرض كنم اگر آنها از جنس اين مردم بودند زرنگي درست هم نمي‏توانستند به كار ببرند. پس انبياء آمده‏اند از جائي كه ساير مردم از آن جا نيامده‏اند از آن جا بي خبرند و هيچ حظي و بهره‏اي از آن جا ندارند و محتاجند كسي از آن ولايت بيايد به اين ولايت و نقل كند كه در آن ولايت هم‏چو چيزها هست. و اين مقامات مقامي نيست كه مي‏توان رفت نزديكش و اگر لج كردي و رفتي آدم را دورتر مي‏كنند و مي‏توان رفت و رسيد و مطلق و مقيد اين جور نيست معقول نيست مطلق بيايد مقيد شود آهن همه‏اش خود شمشير است اما اين جور كه عرض مي‏كنم مي‏شود نزديكش شد مي‏شود دعوت كرد، و خوانده مردم را به سوي خود و مي‏توانند برسند و اصلش ازآن جا نيستند و او كفايت نكرده@ كه نباشند گفته بايد سفر كنند سير كنند سلوك كنند ياايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا. هيچ خيال نكنيد ولتان مي‏كنم اشتباه عظيمي است خودسر بايد بروي حالا مي‏روي از خوبي خودت كه گفتند بيا و اطاعت كردي و رفتي و رسيدي و نجات يافتي، لج مي‏كني و نمي‏روي هر جور لج كني غالب بر صانع نمي‏تواني بشوي او مي‏كشد مي‏برد به زور و زور به معني ظلم و جبر نيست.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم دقت كنيد تمام شرايع همه‏اش زور است كدام مردم هستند كه از روي ميل بخواهند نماز كنند شايد آحادي از مردم پيدا شوند كه نفعشان را بگوئي جلدي باورشان شود و از روي ميل بروند و اينها خيلي كم پيدا مي‏شوند از كبريت احمر كمترند اغلب را به زور مي‏كشند مي‏برند نمي‏بيني جنگ مي‏كنند خودشان را مي‏كشند زنشان را مي‏كشند مي‏برند كه اينها بترسند حدود قرار مي‏دهند كه اينها بترسند پس نمي‏روند آنها به زور مي‏كشند مي‏برند كه اينها بترسند بروند آن جاهم كه بردند به حبسش مي‏اندازند محبس بزرگ همان جهنم است اين جاها جاهايي است كه سير مي‏توان كرد سلوك مي‏توان كرد بايد عقايد درست باشد بايد عمل درست باشد آن جوري كه گفته‏اند بايد عمل كرد و اعتقاد كرد به جهتي كه ما خودمان نيامده‏ايم از آن جائي كه آنها آمده‏اند و خبر نداريم صانع از ما چه خواسته و آنها خبر دارند.

باري پس دقت كنيد ان‏شاءالله پس يك خصوصيتي تمام حجج دارند به مبدأ كه ما آن خصوصيت را نداريم و در ميان خودشان هم تفاوتي هست تلك الرسل فضلنا بعضهم علي بعض بعضي نزديكترند بعضي از آنها هم نزديكتر تا اين كه خاتم پيغمبران معلوم است كه از همه نزديكتر است به خدا اقرب خلق است به خدا اكرم خلق است به خدا اشرف خلق است لايسبقه سابق است لايفوقه فائق است پس يك نسبتي دارد به خدا كه هيچ كس آن نسبت را ندارد و ببينيد اينها داخل ضروريات افتاده پس پيغمبري كه اول ما خلق الله است يك نسبتي دارد به خدا كه ديگران ندارند و لانسبة آن مغزش آن خلاصه‏اش اين است كه او صادر است از صانع و ديگران از مملكت برداشته شده‏اند آبي برداشته‏اند خاكي برداشته‏اند گلي ساخته‏اند از آن گل كاسه و كوزه‏ها ساخته‏اند خلق الانسان من صلصال كالفخار از ذات نيامده‏اند پائين لكن مشيت خدا از خدا ساخته شده.

پس آن فعل صادر است از فاعل از خالق و چون فعل غير نفس ذات است مي‏گوئيمش غير الله حالا چون غير الله است مي‏گوئيمش خلق اما اگر مثل خلق باشد نمي‏تواند مطاع شما باشد پس فعل خدا همين طوري كه فعل خود را مي‏يابيد و اينها نمونه آن است نمونه‏اي است كه مي‏فرمايد لايكلف الله نفسا الا ما آتاها هيچ نفسي را تكليف نمي‏كنم به چيزي كه به او نداده‏ام اگر هم تكليف بكند بي‏فايده است لغو است بي حاصل است كسي كه چيزي را ندارد سلاطين ظاهري هم از او مطالبه نمي‏كنند هر چه ظالم باشند جائي كه چيزي دارد و سراغ مي‏كنند كه دارد مي‏فرستند به ظلم مي‏گيرند همين كه مي‏داند چيزي ندارد اگر مرد احمق لجبازي نباشد ظلم نمي‏كند. پس صانع اولا كه محتاج نيست حالا كه محتاج نيست نمي‏خواهد چيزي را به زور در آرد از كسي بعد خودش مي‏داند كه هر كسي چه دارد چگونه نمي‏داند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير بعد ظالم هم نيست كه بخواهد به ظلم از كسي چيزي بگيرد به جهتي كه محتاج نيست بلكه كريم است بلكه خلق را خلق كرده تا كرم خود را معلوم كند اصل علت غائي خلقت خلق اين است كه جود كند كرم كند نفع به خلق برساند.

پس نمونه‏اي كه در شما گذارده و آن وقت تكليف مي‏كند آن راهم باز نه هر چه را داده مي‏گويد يسرش را خواسته‏ام مي‏گويد عسر و حرج رااز شما برداشتم همان يسر را خواسته‏ام يريد الله بكم اليسر و يسر آن است كه انسان با شوق و شعف آن كار را بكند و ميسور است چه عرض كنم از بس خير درمردم نيست آن ميسورات را هم ول كرده‏اند ميسور واقعي كانه موافق طبع است لكن اين مردم از بس بي خيرند همان ميسور را گم كرده‏اند و افتاده‏اند در عسرها شما ببينيد ديدن ميسور است براي چشم و انسان اگر تعمد كند در روشنائي و چشم را هم بگذارد دلش تنگ مي‏شود و حظ نفس حظ چشم نشاط چشم و نشاط نفس در آن است كه بي اختيار چشمش را وا كند و ببيند نشاط گوش در اين است كه صدا بشنود قلبش خفه مي‏شود تا اين ميسور را به عمل آورد حواسش جمع مي‏شود و به هوش مي‏آيد اغلب كورها حواسشان متفرق مي‏شود مثل آدمهاي مبهوت مثل آدمهاي مجنون راه مي‏روند همين طور شامه باشد و هيچ بوئي را نشنوي خورده خورده شامه خراب مي‏شود ميسورش اين است كه بوئي بشنود و ذائقه باشد و چيزي نخوري نمي‏شود بايد بخوري و حظ كني شاهيه انسان باشد و چيزي نخوري كم كم اشتها تمام مي‏شود نمي‏شود نخوري خلق كرده بخوري پس بخور اما كم بخور مثل آدم بخور اقلا مثل حيوان بخور آهوهاي دنيا توي سبزه راه مي‏روند علف هم زياد است هرگز آن قدر نمي‏خورند ثقل كنند اماله ضرور ندارند طبيب ضرور ندارند تو هم به قدر آنها بخور زيادتر مخور پس كلوا و اشربوا ديگر نمي‏خورم خلاف شرع مي‏كني نمي‏خوري كلوا واشربوا اما به قدر آدم نه اين قدر بخور كه خواب نتواني بكني حركت نتواني بكني زياد خوردي سنگين شدي كسل شدي ديگر آن قدر و نخوري كه خواب از سرت برود ضعف غالب شود.

خلاصه پس ملتفت باشيد آن صانع والله ميسور را خواسته و هر چه ميسور نيست والله از جانب خدا نيست و هر چه مشكل است از جانب خدا نيست يريد الله بكم اليسر يسرها همه والله حظها است نعمتها است هيچ كلفتي درآن نيست و اين كه تكليف اسمش شده براي اين است كه ماها نمي‏خواهيم راه برويم براي ما كلفت شده و الا همه نعمت است و عطا است چنان كه در حديثي مي‏فرمايد در حديث قدسي من خلق را خلق نكردم كه منتفع شوم از آنها خلق كردم آنها را كه سود بدهم به آنها و مي‏فهميد كه معقول نيست خدا ربح از خلق خود ببرد منفعتي از آنها حاصل كند پس اين خدائي كه غير از اين خلق است به بداهت تمام عقول اينها خدا نيستند دليلش هم واضح است هر ملحدي كه بخواهد الحادي كند كه اين خدا است مي‏گوئيم آخر اين خدا خلق مي‏كند و خدا كسي است كه خلق كند هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خدا كسي است كه خلق مي‏كند اگر تو خدائي بسم الله اينها را من خلق كرده‏ام خدا كه اين كارها را كرده تو خدائي تو هم بكن ديگر يك كسي كسي را مي‏كشد كه من هم مي‏ميرانم اگر تو مي‏راننده‏اي زنده‏اش هم بكن، ابراهيم گفت من از جانب كسي آمده‏ام كه او مي‏گويد من خلق مي‏كنم و مي‏ميرانم و زنده مي‏كنم او هم گفت من هم مي‏ميرانم و زنده مي‏كنم مي‏كشم كسي را آن وقت مي‏گويم مي‏ميرانم بچه‏اش را درست مي‏كنم مي‏گويم خلقش كردم اگر راست مي‏گوئي تو كشتي بسم الله زنده‏اش كن. باري ابراهيم گفت خدا آفتاب را از اين راه مي‏آرد و اگرتو راست مي‏گوئي كاري كن غير پستاي اين خدا باشد از آن راه بيار فبهت الذي كفر.

باري ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس اينها هيچ يكشان خدا نيستند سهل است خودشان را هم خدا ساخته اينها گليم خودشان را هم نمي‏توانند از آب بكشند اينها نمي‏توانند خود خود را بسازند چه جاي اين كه غير را بسازند ملتفت باشيد با وجودي كه اسباب و اوضاع اين خدا چنان فراوان در دست مردم است كه هيچ نمي‏توانند بهانه كنند آبش هست خاكش هست هواش هست آتشش هست زياد مي‏تواني روي هم بريزي كم مي‏تواني روي هم بريزي نمونه همه‏اش را هم همه وقت در دست داده يك بار بساز دوبار بساز ده باز بساز آخرش اگر توانستي يك موشي بسازي نمي‏تواني سهل است يك دم موشي نمي‏تواني بسازي يك موي موشي نمي‏تواني بسازي تمام اسباب را داده به دست مردم و مع‏ذلك نمي‏توانند مقابل اين خدا بايستند يك چيزي خلق كنند.

در آيات قرآن همين جور فرمايش ميفرمايند كلماتي كه مبذول است در ميان همه مردم همين بيست و هشت حرف است اينها هم همه توي چنگ مردم است و اين جور حرف زدن را همه مردم هم راه مي‏برند كلمات را هم مي‏توانند به هم بچسبانند هر حرفي را به هر حرفي مي‏توانند بچسبانند چرا همه شاعر نيستند و يك كسي پيدا مي‏شود و همين طور بي كلفت شعر مي‏گويند و به چه آساني و به چه سهولت شعر مي‏گويد شعر نگويد دماغش مي‏سوزد چه طور است اين كلمات را كه همه ماها راه مي‏بريم اين كلمات را كه من راه مي‏برم چه طور مي‏شود كه هر چه مي‏خواهم شعر بگويم معر مي‏شود.

منظور اين است كه چيزي كه ميسور نيست نبايد از پيش رفت تكليف هم نشده همان ميسورات تكليف شده پس اين حروف را به دست مردم داده‏اند و مبذول است مع ذلك عاميي پيدا مي‏شود كه پيش هيچ كس درس نخوانده پيش هيچ معلمي نرفته و عمدا هم خدا اين را معروف و مشهور كرده بود از بچگي تا چهل سالگي پيش كسي نرفته بود بگويد بيا فلان قصه را براي من بگو دائم مشغول به كار خود بود يا به كوه حرا مي‏رفت مشغول عبادت بود دائما در آبادي هم كه بود كاري به كار كسي نداشت با كسي آشنائي نداشت مشغول كار خود بود كسي كه هرگز به مكتب نرود پيش كسي درس نخواند مشق نكند و همه كلماتي را كه همه عرب راه مي‏برند يك دفعه بنا كرد حرف زدن به طوري كه مردم تعجب كردند بعينه مثل اين است كه اين آب و اين خاك واين هوا و اين آتش و اين كم و زياد كردنها اينها را خدا در تحت تصرف تو قرار داده حالا بردار يك پاي مورچه بساز مي‏بيني نمي‏شود، پس اين خلق غير آن خدا هستند و آن خدا غير اينها است و اينها از اعاظمشان تا اصاغرشان تمامشان مخلوقند تمامشان مصنوعند پس خدا نمي‏توانند باشند و اين صانعي كه خدا است اين خالقي كه خدا است اين عالمي كه خدا است اين قادري كه خدا است اين خدا جوري است كه بعضي مردم اختصاص به او دارند بعضي ندارند.

پس آن جائي كه همه از آن جا آمده‏اند چه مصرفي دارد؟ مطلق چنين است تمام مقيدات از پيش او آمده‏اند، اين چه مصرفي دارد اين علمي است كه نفعي ندارد. وقتي پيغمبر خدا وارد شدند به جائي ديدند جمعي جمع شده‏اند پرسيدند چه خبر است عرض كردند عربي است به انساب عرب خيلي مطلع است خبر مي‏دهد از فلان تاريخ كه فلان پادشاه در آن تاريخ چه كرد در آن تاريخ فلان شاعر چه گفت اينها را خوب راه مي‏برد و حكايت مي‏كند فرمودند آن چه حاصلش اين است كه حالا گفت فلان پادشاه فلان جور سلوك مي‏كرد فلان كس چه مي‏گفت اين علمي است كه اگر نباشد هيچ به تو ضرر نمي‏رسد و اگر بداني هيچ نفع نمي‏بخشد به تو پس اين لهو است لعب است مثل بازيهاي توي بازار است آن بازيها را چرا منع مي‏كنند كه مردم پيش سازنده‏ها ننشينند. پس اين لهو است گوش بدهي به قصه خواني يا راست يا دروغ حاصلش چه شد.

حالا به همين طور مطلق چنين است مقيد چنين است اين علمي است كه نبودنش براي تو هيچ ضرر ندارد بودنش نفع ندارد بلكه اگر نبود خيلي نفع داشت براي تو و حالائي كه هست ضرر دارد به جهتي كه نفس اماره خبيثي است كه دو كلمه‏اي ياد گرفت مي‏بيني عجبي تكبري انانيتي پيدا مي‏كند كه ساير مردم ندارند بله من مي‏دانم ضرَب الضرب بود عين الفعلش را فتحه دانيم ضرَب شد من اين را راه مي‏برم تو راه نمي‏بري اين صيغه را من ساختم تو نساختي حالا من چه ضرري كردم كه ياد نگرفتم اين را و تو چه نفعي كردي كه ياد گرفتي اين كه بادي نداشت بادها چون مقبول همه افتاده همه قبول دارند، همين كه كسي چهار كلمه حرفي ياد گرفت قال اصلش قوَل بود ياد گرفت و گفت مردكه عامي كه مي‏بيند نمي‏فهمد اين چه گفت مي‏گويد اين مرد عالمي است كم كم اين را بزرگ مي‏كنند بالا مي‏نشانند و چائي مي‏دهند تعارف مي‏كنند، پيش خدا آن كسي كه مي‏داند اصل قال قوَل بوده با آن كسي كه نمي‏داند فرق ندارد آيا او مقرب الخاقان خدا شده كه دانسته و آن مطرود خدا شده كه ندانسته.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله خدا غير خلق است و خدا خوب است خودش خودش را تعريف كند و خودش اين طور تعريف كرده كه الله ليس كمثله شي‏ء مثل او چيزي نيست اما من مثل آن مواد هستم زمين مثلش آسمان است آسمان مثلش زمين است اينها همه امثالند همه اشباهند همه اضدادند اندادند ضد دارند ته دارند خدا اين جور نيست خدا چه جور است همان جوري است كه خودش گفته، پس خدا غير خلق است خلق غير از خدا است و انبياء از پيش او آمده‏اند ديگر هيچ كس از پيش او نيامده. خوب آمده‏اند چه كار؟ آمده‏اند دست مردم را بگيرند ببرند، ببرندشان چه كنند آيا ببرندشان خداشان كنند.

ملتفت باشيد اگر خود او است «ليلي و مجنون و وامق و عذرا به راه خويش نشسته در انتظار خود است» اگر خود او است آب و خود او است بخار و خود او است ابر و خود او است سيل و خود او است دريا و غير از او چيزي نيست، كه ديگر آقاي مرشد هيچ براش باقي نمي‏ماند من هم خدا او هم خدا تو هم خدا همه خدا و ببينيد آنهائي كه از پيش خدا آمده‏اند هيچ پستاشان اين نبوده. لكن ملتفت باشيد و بدانيد انبياء از پيش او آمده‏اند و هيچ يك نگفته‏اند بيائيد ببريم شما را كاري كنيم كه خدا بشويد اما گفتند بيائيد ببريمتان به جائي علمتان بدهيم علم نفعتان است و نفع شما در علم است قدرتتان مي‏دهم كه بتوانيد بعضي امورات را بكنيد و تا نكنيد نمي‏توانيد دارا بشويد و تا هر كاري از خودت صادر نشود تمليك تو نشده مالكش تو نيستي هر كه ببيند تو نديده‏اي هر كه بشنود تو نشنيده‏اي هر كه بخورد تو نخورده‏اي پس بايد عمل كرد بايد ديد كه ديده باشي بايد خورد تا طعم را بفهمي اينها را همه خدا مي‏دهد هيچ جا ذات خود را نمي‏دهد حتي اول ما خلق الله هم هميشه فعل الله است هيچ ذات خدا نمي‏شود به دليل اين كه فعل صادر از تو كه قيام تو است محال است تو بشود و آن وقت همين قيام توي قعود هم باشد داخل محالات هم هست كه پيغمبر آخرالزمان خدا بشود ديگر چه جاي ساير مردم لكن فرق پيغمبر با غير پيغمبر همين است كه او آمده از آن جا ديگران نيامده‏اند از آن جا و بي خبرند، آن چه را خبر مي‏دهد مردم خبر مي‏شوند چه عقايد را چه اعمال را همه را بايد از او ياد گرفت.

پس ديگر ان‏شاءالله اگر اين را داشته باشيد خيلي جاها به كار مي‏آيد در فقه در اصول و قال قالهاي بسياري كه كرده‏اند به كارتان مي‏آيد عقل حجت است كجا حجت است اين قدر حجت است كه بداند عاجز است عقل مريض آن قدر حجت است كه بداند ناخوش است پس رجوع كند به طبيبي كه بداند ناخوشي او را دوا را بداند معالجه بداند عقلش همين قدر حجت است كه برود پيش طبيب طبيبي كه خودش بگويد من طبيبم بداند دواش چه چيز است بداند گرم است خوب است سرد است خوب است و بايد طبيب بداند چه چيز گرم است چه چيز سرد است حالا ناخوش نداند بنفشه سرد است ضرر براش ندارد اما طبيب حكما بايد بداند اين است و كسي كه تسليم داشته باشد همين جور مشق را بايد بكند چنان كه مريض بي مصرف است اين فكر كند كه طبيب كه گفته دارچيني بخور من اسطوخودوس مي‏خورم علاج ناخوشيش نمي‏شود مرخص نيست دخل و تصرف كند مگر وقتي بخواهد طبيب بشود.

پس نبايد بحث كرد كه چرا گفته‏اند هم‏چو نماز كن اگر اثر نمي‏داشت و فرقي نمي‏كرد نمي‏گفتند هم‏چو بايد نماز كني اگر فلان مرض را چاق نمي‏كرد نمي‏گفتند بكن همين طور چرا گفته‏اند روزه بگير بلكه مصلحت اين باشد ضعيف شوي يك جائي مي‏گويند مرخص نيستي بدن را بخاراني بدن را ريش كني و اگر كردي بايد چه در راه خدا بدهي يك دفعه هم مي‏گويند نيزه است و شمشير است و تير است و تفنگ و مي‏آيد و برو رو به آنها و جنگ كن اگر پشت كردي به اينها به جهنمت مي‏برم بايد رو به تير بروي آن جور مي‏گويد بايد تسليم كني اين جور مي‏گويد بايد تسليم كني تو طبيب نيستي اگر خير و شر خودت را مي‏دانستي ارسال رسل ديگر نمي‏خواستي.

پس ملتفت باشيد عقل با چشيدن نمي‏تواند بفهمد چيزها سرد است گرم است دست مي‏گذارد مي‏فهمد عقل خودش نمي‏فهمد طعمها را زبان مي‏زند مي‏فهمد شيرين است يا ترش حالا بخواهي يك چيزي را بچشي به چشيدن بفهمي حرام است و خدا نخواسته بخوري يا حلال است و خواسته نمي‏تواني بفهمي بگوئي من مي‏بينم يك چيز است يك عسل است چه فرق مي‏كند اگر عسل مال كسي است كه بي اذن مي‏تواني بخوري مال پدرت است بي اذن برو بخور مال مادرت است برو بخور مال عموت است برو بخور مال خالوت است مال خالاتت است برو بخور مال دوستت و صديق تو است برو بخور حلال است، مال غير است همين عسل را گفته مخور حرام است مثل شراب حرام است پس مي‏چشم و به چشيدن مي‏فهمم حلال است نمي‏شود فهميد همين جور كارها كرده‏اند و دين را خراب كرده‏اند مي‏گويد مردكه وقتي شارع ميگويد لباست را از نجاست بشو من يقين بايد بكنم رنگ اين طعم اين بوي اين برداشته شده بايد از روي اين بردارم دليلش اين كه اگر روي چوبي آلوده به نجاست شد من با چاقو بردارم نجاست را پاك مي‏شود خوب حالا كه چنين است كه نجاست را بايد زايل كرد از رخت كه نچسبيده باشد به او من زايل مي‏كنم به آب رفع مي‏شود با شير هم رفع مي‏شود با سركه هم رفع مي‏شود با تيزاب هم بهتر رفع مي‏شود حالا ديگر با آب جايز است و با شير جايز نيست عقل من حكم نمي‏كند اين را، بدانيد اينها در كله كسي كه تسليم بايد داشته باشد فرو نمي‏رود تو چه مي‏داني چه اثري است در اين كه آن اثر با آب رفع مي‏شود با شير رفع نمي‏شود بلكه خاصيتي در اين مانده كه نماز درست نباشد تو چه مي‏داني.

پس فكر كن ان‏شاءالله اگر تو به عقل خودت مي‏خواهي بفهمي كه نجاست سبب عدم قبول است در نماز، چه دخلي دارد به من به رخت من نجاست ماليده چه دخلي به من دارد تو خودت كه داري نماز مي‏كني توي شكمت پر از گه است چگونه تو مي‏تواني بفهمي و چه حكمت اين را كه لباس كه نجس شد با لباس نجس نماز نمي‏توان كرد حكمتش را خودت بخواهي بفهمي نمي‏تواني بفهمي و اين نفهميها است كه دين را خراب مي‏كند كه مثلا با شير هم مي‏شود نجاست را شست و زايل كرد گفتند و مردم هم قبول كردند با هر چيز سردي تري مي‏توان وضو گرفت با شير مي‏توان وضو گرفت توي شير فرو بروي غسل و وضو نشده طبيب مي‏داند چرا حكم مي‏كند مريض اگر جان هم بكند و بخواهد بفهمد جان كندن بي مصرف است و چون بعضي جان كندنها است كه جري مي‏كند انسان را ضرر هم دارد وقتي ياد نگرفته بود خاكشيري هم مي‏خورد ضرر نداشت اگر ياد نگرفته بود نمي‏خورد و سالم بود.

پس قياسات در دين خدا نبايد كرد اين است كه تمام حلالها را خدا مي‏داند حرامها را خدا مي‏داند هر چيزي را مي‏داند چه قدرش نفع دارد براي كه نفع دارد تا كي تغييرش مي‏دهد شريعت را به جهت اين است كه مي‏داند نفعش تا آن وقت است چه بسيار چيزي كه يك وقتي نافع است طبيب مي‏گويد برو حالا بخور و آن وقت نفع دارد بسا يك ساعت ديگر بخورد ضرر دارد مي‏گويد مخور همين كه او گفت صبح بخور فلان دوا را تو عصر خوردي بسا ضرر كرد گفت برو اماله كن تو نكردي يا توي بحران و توي عرق اماله كردي حالا ضرر مي‏كند يا گفت حالا استفراغ بايد كرد مسهل نبايد خورد توي بحران فصد نبايد كرد فصد وقتي دارد بخصوص و هكذا.

پس حالات مردم چون مختلف است پس شرايع هم اختلاف كنند و در يك جائي بگويند حلال است يك جائي همان چيز را بگويند حرام است اين چيزها هم هست. منظور اين است كه نقطه علم را فراموش نكنيد و نقطه‏اش اين است كه صانع است صنعت خودش پيش خود او است و انبياء مي‏روند از آن جا مي‏گيرند مي‏آيند پائين ديگران نمي‏توانند آن جا بروند راهش را راه نمي‏برند هر چه مي‏گردند پيدا نمي‏كنند چيزي كه گم مي‏شود انسان چه قدر مي‏گردد و بسا غافل است مي‏بيني جائي انداخته كه گمانش نمي‏كرد آن جا است حالا راه را كه نمي‏داند از كدام سمت بايد رفت چه مي‏داند كجا بگردد،

ديگر باز ملتفت باشيد مزخرفات جماعتي را كه مي‏گويند انبياء از براي عوام الناس آمده‏اند عقلاي عالم چه احتياج به انبياء دارند مثل بوعلي سينا چه احتياج به پيغمبر دارد ملتفت باشيد خود اين نبي متشخص به خودي خود عقلش به كار خودش هم نمي‏رسد تمامشان اين حرف را كه ما ادري ما يفعل بي و لا بكم ان اتبع الا ما يوحي الي من نمي‏دانم چه بر سرم مي‏آيد هر چه را خدا گفته من مي‏كنم گفته بايست چشم، گفته فلان چيز را بخور چشم. فلان را مخور چشم فلان حرف را بگو چشم مگو چشم جنگ كن چشم صلح كن چشم من بايد ببينم مقصودش چه چيز است مگر من فضولم فضول را خدا پيغمبر خود نمي‏كند انتخاب نمي‏كند.

باري پس انبياء به ضرورت تمام اديان نه همين مخصوص ضرورت شيعه، آمده‏اند از جائي كه ساير مردم از آن جا نيامده‏اند و خبر ندارند و جائي كه مخصوص بعض است البته آن جا غير جائي است كه مخصوص نيست اينها را از هم جدا كنيد ديگر تا جدا شد احديت به هم مي‏خورد نه، به هم نمي‏خورد بلكه تو احديت را جاش را فكر نكرده باشي جاش قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد بله حديد احديت دارد با مايصنع من الحديد، تمام شمشير و كارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل همه آهنند آهن يكي است آن آخرش مي‏بيني شكار خوك بود هيچ نداشت.

ان‏شاءالله دقت كن احديت مي‏خواهي آني كه قل هو الله احد را نازل كرده برو احديت او را ببين چه جور است اگر حكيمي اين را هم گفت خواسته تمرينت كند كه اينهائي كه چشمت مي‏بيند كه خوب مي‏فهمي آن جا را هم همين طور بفهم افرأيتم النشأة الاولي فلو لاتذكرون مي‏بيني آهني است و يك آهن هم بيش نيست اين يك آهن به صورت شمشير و كارد و سيخ و ميخ و بيل و ميل الي غيرالنهايه در مي‏آيد و اينها كثرات دارند او احديت دارد و نسبت به اينها اين را خوب مي‏فهمي مي‏گويد همين جور هم پيش صانع بايد رفت پس او خودش يكي است اسمهاي بسيار دارد اسمهاش را بگوئي يكي است كافر مي‏شوي بگوئي قادر است عالم نيست بگوئي حكيم نيست كافر مي‏شوي بگوئي قادر و عالم و حكيم هست اما رؤف و رحيم نيست كافر مي‏شوي همه را بايد گفت پس اسمها غير از يكديگرند و يكي نيستند و واجب است يكي هم نباشند شرط الوهيت اله اين است كه اسمهاش متعدد باشد بايد اسمهاش متعدد باشد تا اله الله باشد اسمهاش متعدد است خودش هم يكي است مثل اين كه تو خودت يكي بودي اسمهات متعدد بود اسمها همه جا صادر از فاعل است و حالا كه صادر از فاعل است پس فاعل توش است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و ظهور خدا نيست و ظاهر خدا است.

پس علي خدا نيست اما خدا پيش علي است پيش هيچ كس ديگر نيست پيش علي نمي‏روي خدا هيچ جاي ديگر نيست هم چنين پيغمبر آخرالزمان خدا نيست اما خدا والله پيش هيچ كس ديگر نيست مگر پيش پيغمبر9 حتي علي هم اگر بخواهد برود پيش خدا بايد برود پيش پيغمبر خودش فرمود لم اعبد ربا لم اره و پيغمبر را ديده بود يعني واقعش اين است كه وقتي من پيغمبر را مي‏بينم خدا را ديده‏ام چرا كه رؤيت پيغمبر رؤيه‏الله است معرفتش معرفه‏الله است چنان كه قولش قول خدا است فعلش فعل خدا است حركتش حركت خدا است سكونش سكون خدا است رميش رمي خدا است ما رميت اذ رميت و لكن الله رمي حالا كه چنين است خدمتش عبادت خدا است زيارتش زيارت خدا است ديدنش ديدن خدا است آني هم كه مي‏گويد لم اعبد ربا لم اره با چشمش هم ديده و همين طور بايد ديد و غير اين طور نمي‏توان ديد اما آيا پيغمبر خدا است؟ فكر كنيد در اين ظهور هر كس آن ظاهر را مي‏بيند پس خدا را مي‏بيند اگر چه احتياج به كشف سبحه نيست و آن قدر ظاهر در ظهورش ظاهر است كه ظهوري غير از ظاهر هيچ نيست حالا كه هيچ نيست پس لم اعبد ربا لم اره حالا ديگر قباش سفيد است يا سياه بايد من كاري به قباش نداشته باشم قدش چه طور است خدا قد ندارد كاري به قدش نبايد داشته باشم اينها است كه بايد كشف سبحه كرد از آن.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله نسبت به تمام انبياء در اخبار هم هست نسبت به تمام انبياء داده شده، وجه الله يعني انبياء، رو كنيد به سوي خدا يعني رو كنيد به سوي انبياء خدا رضائي دارد غضبي دارد يعني بايد ديد انبياش چه رضائي دارند چه غضبي دارند دل اينها محل مشيت خدا است همين كه ميل كردند به چيزي خدا ميل كرده اگر از چيزي بدشان آمد از آن چيز خدا بدش آمده. مي‏فرمايد صاحب الامر تشريف مي‏آرد و شمشير است كه مي‏كشد و هي مردم را مي‏كشد و مي‏افتد به جان اين منافقين كه والله به جز همان شمشير امام چاره شان را هيچ نمي‏كند به جز آن شمشير والله هيچ نصيحتي هيچ پولي هيچ تملقي هيچ چيز چاره اين مردم را نمي‏كند هيچ مدارائي چاره‏شان را نمي‏كند مداراي امام حسن هم چاره اينها را نمي‏تواند بكند باز بايد نفاقهاشان را بكنند لكن چاره را او مي‏كند عقده را او از دل مي‏گشايد او ديگر نمي‏پرسد كجائي هستي به هر كه مي‏رسد خودش و اصحابش را هم امر مي‏كند كه مپرسيد به هر كه رسيديد بكشيد به هر كه مي‏رسند مي‏كشند خودش مي‏داند كي چكاره است هي مي‏كشد به اصحابش هم مي‏گويد مپرسيد و بكشيد و مي‏كشند و آن قدر مي‏كشند كه مردم مي‏گويند اين اصلش سيادت ندارد اگر از طايفه سادات بود اقلا رحمي مروتي داشت اين قدر قسي القلب است از همه سلاطين قسي‏تر است و مي‏فرمايد جنگ مي‏كند تا آن كه يك وقتي دست مي‏كشد ديگر نمي‏كشد راوي عرض مي‏كند كه چه طور مي‏شود كه دست مي‏كشد مي‏فرمايند تا دلش مي‏خواهد بكشد مي‏فهمد خدا خواسته وقتي دلش خواست دست بكشد مي‏فهمد كه خدا ديگر نخواسته بكشد دلش وكر خدا است همه انبياء اين‏طورند همه ائمه اين طورند خودشان هم پيش از وقوعش نمي‏دانند يك دفعه مي‏بيند ميل كرد به چيزي ميل كه مي‏كند مشيت خدا تعلق مي‏گيرد برمي‏گردد. و معني بدا هم همين جور چيزها است پس قلوبشان محل مشيت خدا است و حقيقتشان نفس مشيت خدا است. و قلبي كه از عالم پائين و عالم شماها گرفته‏اند اين قلب محل آن مشيت است و آن مشيت ظهور الله و نور الله است و معرفت ايشان به نورانيت معرفه‏الله است و آن نور هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم رئوف است هم رحيم است همه اسمها برايش هست و همان خدائي كه مي‏گوئي هست در اينها ظاهر است و باز او يكي است اينها متعددند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

 

درس دوم شنبه 29 جمادي الاخري سنه 1301

 

29بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

الفاظ چون كه از جاهاي خودش تغيير كرده و در آن جاهائي كه اول استعمالش كرده رفته به جاي ديگر از اين جهت امر مشكل شده از اين جهت قال قال در دنيا پيدا شده لكن شما فكر كنيد دقت كنيد بلكه حفظش كنيد خيلي جاها به كارتان مي‏آيد به لفظ تنها بناتان نباشد استدلال كنيد چرا كه الفاظ بر حالت خود باقي نمانده لفظي در چند جا استعمال شده زيد هزار جا اسم زيد هست حالا اگر من تعريف زيد را بكنم زيد بدي در دنيا پيدا مي‏شود كه مذمت او را بايد كرد اين تعريف بي حاصل است، پس اصل مطلب رابه دست بياريد اصل مطالب كه به دست آمد آن وقت به هر لفظي كه مي‏خواهيد تعبير بياريد مي‏آريد لفظها را ديديد كه جاي ديگر هم رفته بدانيد عاريه رفته پابندتان نشود لفظها، ملتفت معني باشيد تمام علم را در يك كلمه مي‏گذارند و مي‏گويند آنها مقصر نيستند در گفتن مردم مقصرند در شنيدن و گرفتن مي‏فرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة تمام علم است گفته‏اند تمام علوم است گفته‏اند حالا ببين وقتي فارسيش مي‏كني اين مطلب را وقتي سفيد گفتند موقع صفت سفيدي كجا است؟ آن كرباسي كه سفيد است موقع صفت سياهي كجا است؟ آن كرباسي كه سياه است. مردم قاعده شان است غلام سياه بدبو را هم كافور اسم مي‏گذارند به لفظ بخواهي استدلال كني كه هر كه بگويد كافور بدبو است اين كافور را نشناخته اين راست است لكن ايني كه اسمش را كافور گذارده‏اي كافور نيست. ديگر حالا قال قال كه آيا كافور چه جور چيزي است واجب است بگوئي كافور سفيد است و خوشبو است پس اين چرا سياه است و بدبو؟ بابا اين سياه كافور نيست و اين حرف را نمي‏شود گفت براي مردم اين كه عرض كردم نصيحتي بود براي شما كه چشمتان را در اخبار واكنم. فلان كسي را كه پدرش اسمش را سلطان گذاشته امام بخواهد بگويد فلان شخص را بياريد او هم مي‏گويد سلطان را بياريد، پيغمبر آخرالزمان هم مي‏گويد سلطان را بياريد لفظش را سلطان مي‏گويند حالا در اخبار واقع شده كه فلان كس را پيغمبر سلطان گفته و سلطان ما به الدوله است ما به الرعيه است و اينها همه اشتباه است. دقت كنيد ان‏شاءالله پس سلطان يك اسم اصلي دارد كه وصفش است سلطان يعني مملكت داشته باشد دولت داشته باشد زور داشته باشد غالب باشد مردم مغلوب او باشند سلطان اسم او است و لايق او است به هر كس اين اسم را بگذاري الحادي است كرده‏اي غلو است تقصير است مجاز است لكن حالا اين دروغ چون شايع شده اين دروغ را مي‏پذيريم همين قدر بدان دروغ است و بگو.

پس دقت كنيد و اين باب را از دست ندهيد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة كسي كه مي‏خواهد علم و حكمت تحصيل كند موقع صفات را اول بايد به دست بيارد و هر كسي طالب اين است كه لفظي ياد بگيرد برود مجلسي بگويد نانش بدهند عزتش بكنند و بالاش بنشانند اگر گفتند سلطان را بياريد حضرت امير هم گفته سلطان را بياريد لكن آخرش فعله‏اي بوده اسمش را سلطان گذارده بوده‏اند، من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة و هر جائي كه صفتي پيدا شد آن صفت بايد روي يك موصوفي باشد اينها را فراموش نكنيد هر جا سفيديي هست چيزي بايد باشد كه اين سفيدي روش بنشيند و عارض او بشود و تركيب بشود باز همين مطلب در همين حديث هم پيدا مي‏شود لكن واضحترش آن كه حضرت امير فرمايش كرده سفيدي را مي‏بيني روي سفيد اين دو تركيب شده‏اند لشهادة كل صفة أنها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران، مي‏بيني درازي روي چوب است و درازي چيزي است غير از چوب چوب چيزي است غير از درازي حالا تركيب شده‏اند چوب و درازي پس هر جائي صفتي هست البته موصوف دارد و موصوف داد مي‏زند كه من غير از صفتم و صفت داد مي‏زند كه من غير از موصوفم جاي صفت و موصوف هم چو جاها است و جائي كه جاي صفت و موصوف هست يا نيست زيد اگر ايستاده ايستاده اگر نايستاده نيست و تو بگوئي ايستاده دروغ است حالا ببينيد كه اينهائي كه عرض مي‏كنم حاق حكمت است و حكمت والله بالاتر از اين نمي‏شود مي‏فرمايند حضرت صادق به هشام الثوب اسم للملبوس لباس يعني آن چيزي كه مي‏پوشند و اينها را مردم خيال مي‏كنند مثالي است زده‏اند عبا آني است كه دوش مي‏گيرند اين چه علمي شد؟ شما بدانيد والله تمام علم است الخبز اسم للمأكول و الماء اسم للمشروب حالا اگر كسي را خبز اسم گذاردند مردكه‏اي را اسمش را نان گذاردند حالا به اين لفظ نمي‏توان گرفت استدلال كرد كه هر كس گرسنه است برود اين را بگيرد بخورد اين نان نيست اين نان دروغي است پس الخبز اسم للمأكول حتي مأكول اسم است براي چيزي كه بخورند كسي اسم غلامش را مأكول بگذارد خورده نمي‏شود دروغ است.

پس ملتفت باشيد چه علم آساني است و آن قدر آسان است كه والله لرها مي‏فهمند البته گرم گرم است سرد سرد است پنهان پنهان است آشكار آشكار است آسمان آسمان است زمين زمين است بالا بالا است پائين پائين است مشرق مشرق است مغرب مغرب است روح لايدرك است روح لايري است روح لايحس است لايجس است ايني كه ديده مي‏شود بدن است بدن يري است يحس است بدن صفت بدني دارد آن صفت روح دخلي به صفت بدني ندارد او نديدني است اين ديدني است پس نه هر ناديدني را چون ما نمي‏بينيم پس نيست تمام جنبنده‏ها به همان روح نديدني مي‏جنبند تمام تصرفات با آن نديدنيها است.

خلاصه فكر كنيد از روي بصيرت موقع را پيدا كنيد صانع يعني صَنَع، خدا يعني خلق كند، خلق يعني بسازند اينها را، اگر نسازندشان نيستند نابودند بعينه همين‏جوري كه الخبز اسم للمأكول نان آن چيزي است كه خورده شود پس صانع آن كسي است كه صنعت مي‏كند صانع كيست قل هو الله احد تو حالا جلدي مي‏بريش آن بسيط را مي‏گوئي كي گفته ببري آن جا؟ بله مردم بردندش، حالا كه مردم بردند پس من هم مي‏خواهم اسم ببرم اين اسم معني ندارد همان اسمي است كه پدرش سلطان گذارده سلطنتي ندارد ملتفت باشيد ان‏شاءالله فكر كنيد كي گفته خدا يعني “هست” خدا يعني “هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم و شماها هيچ كدامتان از بزرگتان تا كوچكتان نيستيد كه بتوانيد تمام ماسواي خود را خلق كنيد، بلكه عرض مي‏كنم هيچ كدام شماها نيستيد خودتان به خودي خودتان باشيد حتي پيغمبران خيلي بزرگ حالا در عالم خلق ابتداي خلق تا انتهاش خلق اول اول تا خلق آخر آخر همه مخلوقند بايد غيري بسازد اينها را آن غير مي‏گويند مرا كسي نساخته اگر كسي اين را قبول ندارد بسم‏الله توي اينها كسي پيدا شود كه بگويد ما را كسي نساخته نمي‏تواند كسي چنين ادعائي بكند حتي ملحديني كه ادعاها كردند نتوانستند بگويند ما را كسي نساخته، پس خدا لم يلد و لم يولد خدا نه مي‏زايد نه زائيده شده اما اين پيغمبر آخرالزمان هم يلد پيغمبر آخرالزمان هم يولد همه جاش تا آن ابتداش هم كه ببري همين طور است مگر تا جائي ببري كه مقام نورانيت او است مقام نورانيت كه ديگر مقام نور خدا است و خدا عرض كردم لم يلد و لم يولد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله خدا است و همين خداي احد كه همين سوره را براي توصيف خود نازل كرده و همين سوره براي توصيف خودش نازل شده و خواستند جماعتي از پيغمبر كه آن خدائي كه تو تعريفش را مي‏كني نسبتش را بگو خداهاي ما همه اسم دارند لقب دارند خداي تو كدام است تعريفش چه چيز است براي ما تعريف كن اين بود كه سوره نسبت نازل شد كه حالا كه سؤال مي‏كنند از تو كه تعريف خداي خود را بكني قل بگو او هو است الله است احد است صمد است لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد آني كه يلد و يولد ساخته‏اندش هم پدر را هم پسر را آن اولي را او ساخته آن اولاد را او ساخته آن اولاد اولاد را او ساخته آن يكي را و آن كثرات را او ساخته جنس را او ساخته نوع را او ساخته اصل را او ساخته متولد از آن اصل را او ساخته خدا هرگز نبوده نباشد و كسي ديگر او را بسازد چيزي را بسازندش هم‏چو چيزي را خدا اسم بگذاري نمي‏شود و مردم ساختند و اسم هم گذاردند اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان خدائي چيزي در آنها نيست ما نديديم خدائي از اينها خداشان گفتند اسم گذاردند بسا من هم اسمشان را بخواهم ببرم بگويم خداتان را بياريد هبل يعني خدا به لفظ آنها يغوث يعوق اينها را خدا اسم گذاردند، پس اگر من هم خدا مي‏گويم به آنها اسمش را گذاشته‏اند من هم مي‏گويم سلطان اسم گذارده‏اند من هم مي‏گويم سلطان، لكن اين سلطان گفتن و اين خدا گفتن لفظي بي معني است لكن ملتفت باشيد خدا است و هيچ معقول نيست كه نباشد چرا كه مي‏فهمي اگر نبود ماها هم نبوديم كه اين حرفها را بزنيم اگر نبود كسي نبود كه ما را بسازد حالا هم كه ما را ساخته ما حفظ خودمان را نمي‏توانيم بكنيم و خيلي واضح است از بديهيات است كه ما خودمان خود را نساخته‏ايم پس او صانعي است كه بوده اگر يك وقتي نبود اينها هم كه نبودند چرا كه او نبود كوزه گر نيست كوزه‏ها از كجا پيدا شد وقتي سيافي در دنيا هست شمشيرها در دنيا پيدا مي‏شود اگر سياف نبود شمشيري در دنيا نبود حالا مي‏بيني شمشيرها در دنيا موجود هست بدان كسي ساخته اينها را پس بدان سيافي هست و اين جور بيانها جور تعليمات بزرگان است كه به همين جور بيان مردكه زنديق در يك مجلس ايمان آورد فرمودند اگر تو ببيني يك عروسكي را كه ساخته‏اند و چوبهاي چند به هم متصل كرده‏اند دور آنها كهنه پيچيده‏اند سريش دورش ماليده‏اند يك جائيش را گرد درست كرده‏اند مثل سر يك جائيش را دراز كرده‏اند مثل دست و پا هر جائيش را جوري اگر ببيني لعبه‏اي در جائي افتاده باشد آيا تو هيچ شك مي‏كني كه شايد اين خودش هم چو شده باشد مردكه زنديق يك پاره فكر كرد گفت نه من هيچ شكي در اين ندارم حالا كه تو مي‏گوئي مي‏فهمم اين را كه مگر مي‏شود هم چو خيالي كرد كه اين خودش هم چو شده باشد شكي شبهه‏اي كرد كه يك كسي ساخته اين را مي‏بينم من كه نساختم يقينا يك كسي زني بچه‏اي دختري اينها را اين جور به هم وصل كرده چوبش دخلي به نخهاش ندارد نخهاش دخلي به كهنه‏هاش ندارد ديگر اتصالش هم دخلي به هيچ يك آنها ندارد يك كسي برداشته اينها را اين طور كرده شك نيست شبهه نيست يقين است فرمودند اگر در اين شكي نداري پس چرا به خودت نگاه نمي‏كني اين سر اين دست اين پا اين گوش اين چشم اين استخوانها رگها پيها گوشتها پوستها، پس يك كسي اينها را ساخته آني كه اينها را ساخته من مي‏گويم خدا، مردكه في الفور گفت اشهد ان لااله الا الله و اسلام اختيار كرد وقتي دليل و برهان آمد بايد اذعان كرد كسي كه نخواهد گمراه بشود اما كسي هم بخواهد گمراه بشود الوف اندر الوف آدم كمر هم را بگيرند و دليل و برهان بيارند آنها باز همان حرفهاي خودشان را مي‏زنند مي‏خندند و بت مي‏پرستند، در روي زمين الان چهار اقليم بت پرستند و سه اقليم ديگر يهود و نصاري و ساير ملتهايند حالا اين جا كه بروي مي‏بيني چرمي مي‏دوزند مثلا به شكل انساني حيواني و آن را مي‏پرستندش نه يكي نه دو تا تمامشان حالا اين همه جمعيت دين نمي‏خواهند مذهب نمي‏خواهند ياد هم نمي‏گيرند اين همه نصاري كه هستند دولت نصاري از همه دول زيادتر است لكن حق نمي‏خواهند به دستتان نمي‏آيد توي مسلمين هم هستند مسلمانها را هم كه مي‏بينند خودش نمي‏خواهد بداند نمي‏خواهد بشنود جائي هم كه اتفاق دليل و برهاني به گوشش خورد زير سبيل مي‏گذارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس اين مردم دين نمي‏خواهند راست است خيلي‏اند راست است تو هم جفت آنهائي بسم الله برو پيش آنها جفت آنها نيستي ببين حرف راست كجا است دروغ كجا است و هميشه هم راستها پيش اهل حق بوده هميشه دروغها پيش اهل باطل بوده هميشه دليلها پيش اهل حق است هيچ بار در هيچ مسئله‏اي والله اهل باطل دليل ندارند برهان ندارند والله خدا سلب كرده دليل را از اهل باطل علامت صدق را برهان قرار داده فرموده قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين هر كه هر حرفي مي‏زند دليل دارد برهان دارد مصدق است و راست گفته است و هر كه دليل ندارد هر چه بگويد دروغ مي‏گويد و اهل حق آن چه مي‏گويند دليل دارند اگر اهل حق هم دليل نداشته باشند مثل اهل باطل كه حجت خدا تمام نيست اهل باطل هم دليل داشته باشند اين بيچاره كه هنوز حق رااز باطل نمي‏داند چه كند مي‏بيند اين تقوي دارد آن تقوي دارد اين دليل دارد آن دليل دارد چه خاك سرش كند متحير مي‏ماند. پس اين است كه والله اين كار خدا است كه دليل و برهان را از تمام اهل باطل مي‏گيرد و تمام دليل و برهان را مي‏دهد به دست اهل حق، مي‏گويد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين مي‏گويد برويد ببينيد كي حق مي‏گويد كي باطل مي‏گويد حق برهان دارد باطل برهان ندارد ابتدائي كه انسان حرفي را مي‏شنود بسا آن كه خيال كند شايد برهان داشته باشد همين كه ديد برهان همراهش نيست ولش مي‏كند مي‏رود.

باري اصل مطلب را اگر از دست نمي‏دهي اينها توش ريخته و اصل مطلب اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و آن جائي كه هستيم و بيان آن جائي را كه مي‏خواهيم ببينيم آن هست صرف را كه گفته احد بايد باشد و خوب دقت كنيد با بصيرت من هيچ زور نمي‏زنم نمي‏خواهم حرف را به زور ثابت كنم تو گوش بده ببين چه مي‏گويم آن وقت ببين راست است يا دروغ راست است بگير دروغ است ولش كن چيزي كه بخواهم بچسبانم با سريش نيست، ببينيد هست صدق مي‏كند بر متعددات چنان كه صدق مي‏كند بر واحد متعددات هستند به همان جوري كه واحد هست خودتان فكر كنيد ببينيد همين جور هست يا نيست و همين حالا بگو پس عرض مي‏كنم در عالم هست نيست چيزي غير از او و غير از هست نيست است و نيست كه چيزي نيست امتناع صرف است چون چيزي نيست داخل سفيداب وجود نمي‏تواند بشود جائيش را سياه كند نيلي كند يا هر جائيش را به يك رنگي كند تا يك خورده سفيداب را داخل نيل كني خاكستري رنگ مي‏شود ديگر جائي كه همه‏اش برف است زغال نداريم رنگ فيلي پيدا نمي‏شود همه‏اش زغال باشد فيلي پيدا نمي‏شود پس آن نيست صرف صرف صرفي كه نه خدا خلق كرده است او را نه قابل ايجاد است آن هيچ چيز نيست حالا كه هيچ نيست پس داخل هست نمي‏تواند بشود كه يك جائيش را مطلق كند يك جائيش را مقيد كند يك جائيش را غيب كند يك جائيش را شهود.

ان‏شاءالله فراموش نكنيد كه خيلي لازم است فراموش نكردن اينها، هست نسبتش به متعددات و واحد يكسان است كي گفته هست يعني احد اين را بله گفتند لكن معني نداشت بله فلان كس اسم پسرش را سلطان گذارده مردم به او مي‏گويند سلطان من هم مي‏گويم سلطان، سلطان را بگو بيايد اسمي است گذارده‏اند بي معني مي‏دانيم اين حرف دروغ است لابدم بگويم به جهتي كه مردم اين اسم را گذارده‏اند. ملتفت باشيد كي گفته هست احديت دارد خير هست كثرت دارد مگر چيزي از غير عالم هست هست كه داخل هست بشود و چون آن نيستي داخل اين هست بشود اين كثرات پيدا بشود و يك جائيش داخل آن نشده باشد و آن جا احد باقي مانده باشد هر كه بگويد اين كثرات نيستند احمقي است كه حرفي زده بي معني متكثرات هستند و هست صرف صرف همينها است ديگر جنس(ظ) ديگر نيست.

ان‏شاءالله فكر كنيد باهوش با تدبر ببينيد هست صدق مي‏كند بر هر كسي هر جور صدق كرد بر غيب همان جور صدق مي‏كند بر شهاده، نقطه علمش همين كلمه بود كه چيزي نيست كه داخل آن هست شود كه مقامات تشكيكيه پيدا شود و جائيش صرف بماند چون چنين است پس اگر المتعددات وجود ندارند الواحد هم وجود ندارد اگر واحد وجود دارد متعددات وجود دارد پس اثر و مؤثر هر دو هستند آفتاب هست نور آفتاب هم هست و هستي آفتاب محض هستيش را عرض مي‏كنم آفتاب هست نورش هم هست نه اين را كه آفتاب اصل است نورش فرع است حالا آن را نمي‏خواهم بگويم البته قيام زيد اگر نباشد فعل هر فاعلي بايد از دست خود فاعلش جاري شود مسلما اگر تو نبودي ديدنت نبود شنيدنت نبود برخواستنت نبود نشستنت نبود تمام اينها بسته به وجود تو است بايد تو باشي تا اينها باشند تو وقتي هستي پدر كسي هستي پسر كسي هستي وقتي نباشي اين كثرات نيست و مع ذلك در هستي هيچ از عالم نيستي نيست چيزي كه بيايد چيزي داخل هستي بشود آن وقت فعل تو را از خودت ممتاز كند نيست حالا كه نيست آن هست صرف چنان كه بر تو صدق مي‏كند بر فعل تو هم صدق مي‏كند فعل تو وقتي نيست نيست چنان كه خود تو هم كه نبودي آن وقت هستي بر تو صدق نمي‏كرد پس هستي بر كثرات و وحدت و همه جا صدق مي‏كند.

فراموش نكنيد هي فكر كنيد هي توي اين حرفها مطالعه كنيد پس آن جائي كه يكي است و دو نيست و چنان يكي است كه نساخته‏اندش بعد يكي‏هاي ديگر را همه را او ساخته و كسي نساخته او را كسي درسش هم نداده به تجربه و تحصيل علمش را به دست نياورده و كارهاش از روي تجربه نيست پس آن خدا مشق نكرده درس نخوانده خودش را نساخته‏اند اما ماسواي او را همه را ساخته‏اند حتي خلق اول را او ساخته كه خلق اول شده خلق آخر را او ساخته صانع اسم چنين كسي است ديگر اگر چنين كسي باشد بايد بگوئيم او غير اينها است باشد مگر من مي‏خواهم بگويم او غير اينها نيست مگر عاجز غير قادر نيست كه در دعاهاتان هست مگر خطاب نمي‏كني به او كه انت الغني و انا الفقير انت القادر و انا العاجز انت العالم و انا الجاهل جميع دين و مذهب همه اينها است كه همه ديندارها كه ادعا مي‏كنند ديني را مي‏گويند حتي بت پرستها به بتشان مي‏گويند تو خالقي ما مخلوق ما هيچ نداريم تو دارائي.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله صانع لم‏يُخلَق است لم‏يُفهَم است صانع مخلوق نيست مفهوم نيست و حالا كه مفهوم نيست پس از كجا بدانيم هست از همين‏هائي كه ساخته است اين عروسكها را ببين بدان يك كسي ساخته اين اوضاع را مي‏بيني مي‏گردد باز شك در وجود صانع داري دليل وجود صانع همين كه مي‏بيني اين آسمان هست مي‏بيني اين زمين هست اين آفتاب هست اين ماه هست اين ستارگان اين اوضاع مي‏گردد چه طور است اگر چرخ چاهي ببيني آن چرخ مي‏چرخد مي‏گوئي لامحاله يك كسي ساخته اين چرخ را و يك كسي يك چيزي آن را مي‏چرخاند و شك نمي‏كني حالا اين چرخ و اين ملك و اوضاع خودش هم چو شده و خودش مي‏گردد، پس صانعي اينها را ساخته حالا من چه مي‏دانم آن صانع اينها را مي‏گرداند من از كجا بروم آن طرف چرخ ببينم كي چرخ را مي‏گرداند نمونه را آورده پيش خودت از پيش خودت هيچ جا مرو و نگاه كن ببين چشمت را خودت ساخته‏اي گوشت را خودت ساخته‏اي وقتي سيري ببين خودت به اختيار مي‏تواني گرسنه شوي يا بايد رفت اماله كرد شاف برداشت راه رفت كاري كرد غذا تحليل برود آن وقت گرسنه شوي اراده كني سير شوي نمي‏تواني سير شوي مگر چيزي بخوري.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس اينها محتاجينند شكي نيست شبهه‏اي نيست ريبي نيست باز ديگر دقت كنيد هر مسئله با اينها نسازد آن باطل است نه خيال كنيد فلان مسئله فلان جا هست با اينها مقابلي مي‏كند بدانيد هر چه با اينها مقابلي مي‏كند آنها باطل است حقيقت مخلوق اين است كه ساخته باشند او را حقيقت خالق اين است كه نساخته باشند او را او است خالق حقيقتا و مائيم مخلوق حقيقتا اما حالا كه خالق بايد خالق باشد بايد قادر باشد يا نه البته بايد قادر باشد اين قدرت عين علم است يا چيزي است قدرت غير از علم اين خالق بايد عالم باشد يا نه البته بايد عالم بداني او را علمي كه تو مي‏فهمي بايد اعتقاد كني غير از اين جور علم نه او تكليفت كرده نه تو مي‏تواني بفهمي اين قدرتي كه مي‏بيني كه همين قدرت است كه اثبات مي‏كني كه او توانسته زمين و آسمان را خلق كند ديگر يك قدرتي دارد ما نمي‏فهميم آن را ما قدرت اسم نمي‏گذاريم بله اگر بترسم از آن كساني كه حرف بي معني بچه شان را سلطان اسم مي‏گذارند مي‏گويم قدرت تنها هم خيال كني كه علم نداشته باشد سلطان نيست پس قدرت همين قدرت است و صانع دارد كسي كه قدرت دارد و علم ندارد نمي‏تواند خلق كند كسي كه علم داشته باشد و حكمت نداشته نمي‏تواند خلق كند سر، اين جا جاش است پا اين جا چشم اين جا گوش اين جا اين اعضا و اين جوارح به اين نظم پس حكمت هم بايد داشته باشد همين حكمتي كه من مي‏فهمم و اغلب مردم از روي علم و از روي قدرت كار مي‏كنند و حكمت ندارند و اختيار مي‏كنند براي خود شرك را كفر را زندقه را از روي حكمت نمي‏آيد اين است كه من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا حالا خدا نداند هر چيزي را كجا قرار بدهد و آن وقت شيطان بتواند بحث كند بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين چنين خدائي خدا نيست شيطان كه بحث مي‏كند بر خدا همين شيطان والله مقر به توحيد نيست. باز ملتفت باشيد كه همين محض قسم نباشد اين شيطان اگر مي‏دانست صانع حكيم است و ترك اولي نمي‏كند و خودش را هم مي‏سازد و شيطان را از آتش مي‏سازد و آدم را از خاك مي‏دانست خاك اگر اطاعت آتش بكند بهتر است نه بر عكس و حالا به شيطان گفت به آدم سجده كن اگر اين را مي‏دانست بحث نمي‏كرد بر خدا كه خلقتني من نار و خلقته من طين معنيش اين نيست كه تو غافل شده‏اي كه مرا از كجا خلق كرده‏اي و او را از كجا و من اولي هستم به اين كه مطاع باشم و آقا باشم و او از خاك خلق شده بايد مطيع باشد و نوكر پس تو خيال كردي درس به خدا بدهي شيطان، كه به صانع اعتراض مي‏كني صانع و اعتراض اين نمي‏شود صانع هر چه را كرده درست كرده و مي‏دانسته چه كرده نه كه چون زور دارد به زور خود هر چه خواسته كرده صانع زور خيلي دارد اما هيچ بي حكمت كار نمي‏كند علم و قدرت خيلي دارد صانع اما هيچ بي عدالتي ندارد خدا است و عادل است اما هيچ بي رحمي ندارد در جاي خودش.

باري پس اين خدائي است كه قدرتش غير علمش علمش غير قدرتش اينها غير عدالتش است مي‏شود كسي قدرت داشته باشد علم داشته باشد و عادل نباشد پس عدل غير از حكمت است فضل غير از همه است ترحم چيزي است غير از اينها مردكه هزار تقصير كرده مي‏آيد اقرار مي‏كند من نعمت تو را خوردم و هيچ كار براي تو نكردم حالا اگر مي‏بخشي ببخش نمي‏بخشي هم مستحق هستم هر عذابي و عقابي را، يك دفعه مي‏بيني رحم مي‏كند پس اين رحم غير از قدرت است و عرض مي‏كنم تمام اسماء را باز از روي همان قاعده كه عرض كردم به دست بياريد حضرت صادق مي‏فرمايد: من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اگر صفات عديده نداشت صانع اسماء عديده گفتن معني نداشت مترادف گفتن كه رحمان يعني همان رحيم مي‏خواهم عرض كنم ترادف در يك لغت كلام بي معني است مگر از لغتي به لغتي ترجمه كني به اين قاعده مي‏خواهم عرض كنم مترادف در واقع به هم نمي‏رسد نهايت چيزي به چيزي شبيه است از چيزي اغماض كرده‏اي چيزي را گرفته‏اي و الا در يك لغت دو لفظ مترادف پيش خدا و پير و پيغمبر به هم نمي‏رسد پس تمام اسماءالله جوشن كبير را بردار بخوان مجملش نود و نه تا ديگر كمترش آن صفات ثبوتيه و صفات سلبيه كه هشت تا يا هفت تا شمرده‏اند اگر چه آن جوري كه آنها شمرده‏اند و صفات ثبوتيه و سلبيه گفته‏اند نامربوط است لكن صفات ثبوتيه خدا را كليش را بخواهي بشماري معدودي است تفصيلش را بشماري بيشترش را مي‏خواهي بگوئي اسماءالله را مگر مي‏شود شمرد پس به عدد ذرات موجودات اسم براي خدا هست هر چيزي را به اسم مخصوصي خلق كرده همين جوري كه نجار سوراخ را با مته مي‏كند نه با اره با اره نمي‏شود سوراخ كرد وضعش نيست براي اين و از حكمت نيست با تيشه مي‏تراشند با اره بخواهي بتراشي مي‏شود و از حكمت نيست پس هر چيزي را با چيزي مي‏سازند با آلتي مناسب خودش و همين‏ها منصوصات است كه عرض مي‏كنم در دعاها هست كه فلان اسم را كجا گذاردي روز پيدا شد فلان اسم را كجا گذاردي شب پيدا شد فلان اسم را بر عرش گذاردي فارتفع بر كرسي گذاردي چه طور شد فلان اسم رابر روي جهنم نوشتي جهنم پيدا شد فلان اسم را بر روي دركاتش نوشتي دركاتش پيدا شد هر چيزي رابه اسمي درست كرده است.

حالا ملتفت باشيد و اسباب در دستش است و اسبابي كه با آن اسباب خلق كرده جنت و نار را و ساكنين در جنت و نار را آن اسباب مخلوقاتند و آن اسباب اسمهاي او هستند به عدد ذرات موجودات اسم دارد و اسمها تمامش مال او است يعني صادر از او است از جاي ديگر نيامده است پس اسباب صادرند از او از آن جائي كه به خود برپا نيستند و با وجود اين اسمش را خلق بگذاري اذن داده‏اند و از آن باب كه آن اسمها اسبابند باقي مسببات آنها آلتند ايشان را بخواهي به مردم قياس كني يا مردم را قياس به ايشان كني كفر است و شرك است آن چه مردم دارند مال شيطان است اين است كه فرمودند به خصوص كه ما را قياس به كسي نكنيد كسي را قياس به ما نكنيد. پس البته قدرت خدا نبود نداشته و قدرت او غير حكمت او است هر دو غير از علمش است و تمام اسماء نبود نداشته‏اند به هيچ وجه من الوجوه اكتساب نكرده صانع، صانع مكتسب كوسه ريش پهن است مثل يغوث و يعوق و نسر است پس اكتساب نمي‏كند به تجربه چيزي به دست نمي‏آرد همان طوري كه بوده هست هميشه و هميشه گفتن هم غلط است او هميشه را ساخته و گذارده هيچ بار زياد نمي‏شود قدرتش هيچ بار زياد نمي‏شود حكمتش علمش تا آخر.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس سوم يكشنبه غره شهر رجب سنه 1301

 

 

 

30بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

طور استدلال به صانع، اين روزها مكرر عرض كرده‏ام كه طور استدلال صانع را از خودش بايد ياد گرفت هر طور حرف زده با مردم همان جور درست است و تمام پيغمبران و اوصياي پيغمبران ببينيد چه طور تعليم كرده‏اند و آمده‏اند و اصل كارشان اين بود كه يعلمهم الكتاب و الحكمة و اگر خيال كني اين آيه مال پيغمبر خودمان است دخلي به آنهاي ديگر ندارد فكر كنيد مي‏فرمايد ما كنت بدعا من الرسل پس هر كاري اين مي‏كرده بدانيد آنها هم مي‏كرده‏اند اين هم مي‏كرده، دقت كنيد مي‏خواهم بگويم طور و پستائي كه اين حكما دارند هيچ پستاي خداشناسي نيست هر جا متعدداتي است جمعي دارد كه آن جمعش يك است اين چه دخلي به خداشناسي دارد ده ده شاهي داريم ده ما بر يك يعني يك صدشاهي ده هزار دينار ما بر يك يعني يك تومان حالا يعني يك تومان خدا است يا نگوئي خدا آيا اين آية الله است نه دخلي به آيه‏الله ندارد البته هر جا متعدداتي را دسته مي‏كني جمع مي‏كني يك بر آن صدق ميكند يك مجلس هزار تا باشند يك مجلس است در آن كثرات آن يك را مي‏توان ديد وحدت در كثرت ديده مي‏شود چشم وحدت بين در كثرت بايد پيدا كرد اين هيچ پستاي خدا و پير و پيغمبر نيست پس طور توحيد را به دست بياريد نمونه را به دست مي‏دهند و همين كه به دست گرفتي از راهش كه برآمدي بسا مي‏روي پي كاري چون در راهي در راه خيلي چيزها مي‏نمايد به آدم و خيلي چيزها نموده مي‏شود.

پس ملتفت باشيد راهش اين است و همه عقلاي عالم مي‏فهمند كه ما اگر چيزي را يافتيم كه از خودش چيزي را ندارد مثل سنگي را مثلا كه سنگ خودش نمي‏جنبد تجربه هم كرده‏ايم ديديم سنگي را كسي كاريش نداشته باشد هزار سال هم افتاده باشد خودش نمي‏جنبد و همه جا پستاي اهل حق اين است كه آن جائي را كه مقدمه قرار مي‏دهند بايد محل شك و شبهه نباشد و اين قدم اول است سنگي را فرضا فرض كني كسي نجنباند خودش نمي‏جنبد حالا اگر جنبيد تو يقين مي‏كني ماري زيرش بود جنبيد اين را جنبانيد موشي زيرش بود حركت كرد اين را حركت داد بادي آمد اين را حركت داد آبي زيرش افتاده اين را جنبانيده ملائكه جنبانيدند يك چيزي جنبانيده اين را جني ملكي بادي آبي جنبانيد كه اين جنبيد سنگ خودش بنا نيست بجنبد پستاي خدا و رسول اين است كه توحيد به دست مي‏آيد اين است كه خوف مي‏آرد كه انسان ملتفت اين باشد كه كسي است كه اينها را زير و رو مي‏كند و همه كارها به دست او است اما ده قران ما بر يك تومان نه كسي از قرانش مي‏ترسد نه از يك تومانش تشويش دارد جميع كثرات را كه جمع مي‏كني خدا است آن هم همين طور است چنان كه نمي‏ترسي از اينها از او هم نمي‏ترسي و از همين جهت است كه نمي‏ترسند و آن آخر سيرشان تجري بر خدا و رسول است خوف از دلشان مي‏رود واقعا وقتي آن جورها نباشد كي از كي بترسد خودش از خودش بترسد كه معني ندارد مي‏گويند اينهائي كه مي‏ترسند حقيقت را نفهميده‏اند مي‏گويند هر كه از هر چه مي‏ترسد نيافته چه چيز است كه مي‏ترسد خدا خودش از خودش مي‏ترسد معني ندارد جاهلي غافلي مي‏ترسد مثل بچه‏اي كه ديگ سياهي كسي بر سرش مي‏گذارد و در زير ديگ صدا مي‏دهد اين بچه نمي‏داند آدمي زير اين است مي‏ترسد اگر بداند آدمي است زير اين نمي‏ترسد حالا مي‏گويد هر چه ترس هست و اين يكي از اسرار صوفيها است در خلوات اين سر را به اهل سرشان بروز مي‏دهند پس مي‏گويند انسان از هر چيزي كه مي‏ترسد، بعينه مثل كسي است كه به سايه خودش نگاه كند و بترسد و بگريزد و هر چه مي‏رود سايه همراهش مي‏آيد و اين بيشتر مي‏ترسد پس اين ترسها بيجا است و مردم غافلند كه مي‏ترسند اين جورها خيال ميكنند پس ترس از سرشان بيرون مي‏رود پس پير و پيغمبري ندارند خدا والله ندارند يك امر عام شاملي را اسمش را خدا گذارده‏اند نمي‏ترسند از آن راست است نبايد هم ترسيد من از جنس خودم چرا بايد بترسم از فعل خودم چرا بايد بترسم تمام افعال و اعمال مثل سايه شخص است چرا انسان بترسد از عمل خودش. پس اين را گفتند و از اين راه رفتند سبب هم اين است كه راه خدا را كه انبياء بود از دست دادند به خيال واهي خودشان كه آنها اكل مي‏كنند شرب مي‏كنند ما خودمان عقل داريم شعور داريم ما چرا سر به قدم آنها بگذاريم گوساله بشويم هر جا افسارمان را بكشند ببرند برويم ما خودمان عقل داريم حكيم هستيم ما خودمان بوعلي سينا هستيم محيي الدين هستيم ما چه احتياج به نبي داريم خودمان فكر مي‏كنيم مي‏فهميم بله كسي كه خودش فكر مي‏كند هم چو چيزها مي‏گويد هذياني مي‏گويد كه هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه هذياني هذيان‏تر از آن نيست و دقت كنيد راه خدا و پير و پيغمبر همان مثالي است كه عرض مي‏كنم همين كه دانستي چيزي از خودش حركت ندارد حالا اگر ديدي حركت كرد پس عصائي را اگر مي‏داني خودش نمي‏جنبد ديگر اين را هر طور بوده فهميده‏اي كه خودش نمي‏جنبد حالا يك دفعه مي‏بيني عصا برداشته شد توي سر كسي خورد توي سر كسي ديگر نخورد و اين پهلوي آن نشسته و به آن نمي‏خورد عصا خودش شعور ندارد كجا فرو بيايد كجا فرو نيايد يك كسي آن را فرو مي‏آرد حالا اگر مي‏بيني شخصي را كه عصا دستش است مي‏داني آني را كه مي‏زند تعمد كرده آن پهلوئيش را نزده نخواسته بزند حالا شخصش را نمي‏بيني و عصا را مي‏بيني پائين مي‏رود بالا مي‏آيد مگو خودش بالا مي‏رود و پائين مي‏آيد لامحاله ملكي جبرئيلي يا بگو شيطاني جني انسي چيزي اين عصا را جنبانيده عصا از خودش جنبش ندارد.

ان‏شاءالله دقت كنيد اين را محكم بگيريد و هيچ مشكل هم نيست مشكلش همين است كه اعتنا نمي‏كنيد و به همين جهت كارتان را پس انداخته‏ايد اگر اعتنا كنيد مي‏دانيد چيزي كه جزء چيزي است نمي‏شود تخلف كنند از آن چيز صفات ذاتيه نمي‏شود تخلف كنند از آن ذات پس مثل جسم، جسم اين سمت را دارد و بايد داشته باشد اين سمت را بايد داشته باشد اين سمت را بايد داشته باشد طول را نمي‏شود از جسم گرفت عرض را نمي‏شود از جسم گرفت عمق را نمي‏شود از جسم گرفت صفت ذاتي جسم طول است عرض است و عمق است اينها هم راستي راستي صفات است راستي راستي صفت ذات هم هست يكيشان نباشد جسم جسم نيست صفت هم هست ماده هست كه اين طول روي آنها نشسته عرض روي آن نشسته عمق روي آن نشسته ماده اقوي است از صورتش ماده او ذاتيت جسم است صورت او صفات ذاتيه جسم است اينها همه كسور جسمند جسمي اگر بايد باشد همين جور بايد باشد پس ذاتيه هر چيزي آن چيزي است كه از او نمي‏شود كند كه اگر مسامحه كني بگوئي چيزي داشته و كنده‏ايم او خودش به هم مي‏خورد عصا به اندازه خاصي كه دراز است زيادتر باشد عصا نيست آن تير است تيرش مي‏گويند عصا اسمش نيست حمال مي‏گويند اگر بزرگتر باشد باريكش كني موي باريكي مي‏شود عصا اسمش نيست اندازه كلفتي عصا همين اندازه‏ها است از اندازه‏اش كه بيرون رفت نخ چوبي مي‏شود عصا اسمش نيست.

خلاصه فكر كنيد ان‏شاءالله ذاتي هر شي آن چيزي است كه همراه آن شي است و اين مطلب در جسمي كه مي‏بيني خيلي واضح است و اين جسم در نشأه اولي واقع شده كه با چشم رنگش را مي‏بيني دستش مي‏مالي مي‏بيني از اين راه دارد از اين راه دارد از اين راه دارد صداش از اين راه مي‏آيد از آن راه مي‏آيد از آن راه مي‏آيد.

پس دقت كنيد ذاتي جسم آن چيزي است كه هميشه همراه جسم است پس اين هم هست واقعا و اينها هم بدانيد تازگي ندارد آن حكما هم اين قدرهاش را گفته‏اند پس جسم جسم است و اعراضي دارد مقوله‏ي اعراض اعراضه نه‏تا هستند كيف است و كم است و جهت است و وضع است و مي‏شمارند تا نه تا پس اعراض دخلي به جواهر ندارند رنگي است مي‏آيد روي كرباس مي‏نشيند باز تيزابش مي‏زني رنگش مي‏پرد چوبي است خمش مي‏كني كمان مي‏شود راست مي‏كني عصا مي‏شود صورت كماني عارض اين شده صورت عصائي عارض اين شده و صورت كماني زايل شد و رفت صورتها كه رفت جوهر مي‏ماند پس اعراض غريبه‏ها هستند كه دخلي به جوهريت جوهر ندارند مي‏آيد و مي‏رود پس وقتي شما مي‏بينيد خود جسمانيت جسم آن چيزي است كه صاحب طول است و عرض است و عمق يك سر سوزن او همين جور است تمام آسمان و زمينش روي هم همين طور است نه اين است كوچك اينها را ندارد و بزرگ دارد خير هر كدام به اندازه خود دارند پس حقيقت جسم آن جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق و وقت و قضا است اين چيزها را دارا است لكن اين جسم لازم نيست كه ساكن باشد همه جا بعضي جاهاش مي‏جنبد بادش حركت مي‏كند زمينش حركت نمي‏كند آسمانش مي‏جنبد هر كدام هم صاحب طول و عرض و عمق هستند ديگر نمونه به دستتان مي‏آيد به طورهائي كه اين روزها عرض كرده‏ام براي مطالبي كه استخراج مي‏شود اصل مطلبش را اين روزها خيلي عرض كرده‏ام لكن نتايج دارد پس به قول كلي ملتفت باشيد هر چيزي كه هميشه در يك جاي آن عالم هست و جاهاي ديگر آن عالم نيست و هر چيزي كه در يك وقتي هست در يك وقتي نيست از عالمي ديگر آمده مصادره باشد باشد لكن بدانيد حقيقت دارد قاعده به هم نمي‏خورد جسم هست صاحب طول و عرض و عمق هست اما شب است روز نيست تاريكي از عالم جسم نيست و از عالم ديگر است روز روشن است و تاريك نيست روشني از عالم جسم نيست حركت در آسمانها هست در زمين نيست با وجودي كه طول و عرض و عمق هم در آسمان است هم در زمين پس اين حركتي كه در آسمان است همين حركت از اقتضاي جسم نيست و مما به الجسم جسم نيست جسم باشد و هيچ حركت نداشته باشد و همين طور هم بايستد نه از طولش كم مي‏شود نه از عرضش نه از عمقش و هم چنين زمين بنا كند به جنبش و سكون نداشته باشد باز هيچ از طول و عرض و عمق آن كم نمي‏شود باز جسم جسم است پس اين را داشته باشيد كه تمام چيزهائي كه گاهي وارد مي‏شوند و گاهي نيستند تمامش بدانيد از عالمي ديگر آمده و به عالمي تعلق گرفته و يك  جوري شده حالا آسمانش مي‏گردد زمينش ساكن شده هم اين سكونش از عالم غير است از عالم غيب است همه آن حركتش از عالم غير است از عالم غيب است و والله اين است دليل شناختن صانع باز اين حركت و اين سكون اگر از پيش خودش مي‏آمد همه جاي اين را بايد بگيرد يا سكونش اگر از پيش خودش مي‏آمد تا جسم زور مي‏زد مي‏رفت آن جا همه جاش مي‏رفت ديگر حالا يك جائيش مي‏جنبد يك جائيش نمي‏جنبد از همينها بايد پي برد به صانع به همين جور بدون تفاوت والله چون يافتي عصا از خودش حركتي ندارد و لكن مي‏بيني مي‏جنبد بدان كسي ديگر او را جنبانيده مي‏بيني مي‏جنبد لكن آن كسي كه جنبانيده او را نمي‏بيني باد را هم نمي‏بيني بلكه بادي حركتش داده جني گرفته او را بالا مي‏برد پائين مي‏آرد تو جنش را نمي‏بيني مي‏بيني بالا مي‏رود پائين مي‏آيد يكي را مي‏زند يكي را نمي‏زند مي‏داني تعمد هم مي‏كند در زدن پس اين است راه شناسائي صانع. پس ملتفت اين معني باشيد كه در همين نظر به دست مي‏آيد كه چه علاقه در ميان كومه‏ها هست و چه طور است كه عالم پائين را مي‏گويند بسته است به عالم بالا و عالم بالا را مي‏گويند تنزل كرده آمده به عالم پائين ولو تنزلش را مي‏گويند بذاته نيامده اگر عقل بذاته بيايد پائين بايد ديگر آن جا عقل نباشد كسي از سر نردبان بيايد پائين خودش سر نردبان نيست لكن اگر كسي سر نردبان باشد و پائين نيايد و كاري در پائين كند مثلا عصائي ريسماني پائين كند خطي بكشد كاري بكند اثر او هست اين خودش به زمين نيامده آفتاب در آسمان چهارم هست و آن بالا است و پائين نمي‏آيد از جاي خودش. اما تمام جاها را روشن مي‏كند تمام جاها راگرم مي‏كند اما به فعلش نه به ذاتش پس او تنزل كرده آمده پائين پس عالم عقل تنزل مي‏كند اما تنزّل فعل او است و اين حيث را تصريح هم نكني مطلب ناقص نيست ولو آنهائي كه ذهنشان پتو نيست تصريح مي‏كني نور علي نور مي‏شود تصريحات براي اين است كه مبادا كسي گول بخورد پس عقل تنزل مي‏كند و تنزل عقل روح مي‏شود و روح تنزل مي‏كند و تنزل روح نفس مي‏شود از تنزل او نفس ساخته مي‏شود نفس تنزل مي‏كند از تنزل او طبع ساخته مي‏شود از تنزل او ماده ساخته مي‏شود بعد مثال تنزل كرده از تنزل مثال جسم ساخته شده حالا به اين قاعده‏ها يافتيد ان‏شاءالله كه چيزي كه مال خود جسم است و از جاي ديگر نيامده اين طول جسم است يعني اين سمتش اين جسم تا بوده اين سمتش همراهش است عرضش همراهش است اما حالا اين يك گوشه‏ايش گرم است يك گوشه‏اش سرد است نه اين گرمي مال عالم جسم است نه سردي مال عالم جسم است همين جوري كه فلان كوكب با فلان كوكب قرين شده زحل طبعش سرد است و خشك از آن طرف عطارد هم گرم و تر اينها كه جفت شدند مي‏بيني عالم سرد شد هم چنين قمر سرد است و تر از آن طرف زحل سرد است و خشك اينها كه قرين شدند مي‏بيني يخ مي‏بندد برف مي‏بارد مريخ و شمس كه قران مي‏كنند نزديك هم بيايند نورشان روي هم بيفتد مثل دو شعله آتش كه روي هم بيفتند مي‏بيني عالم گرم شد.

ان‏شاءالله غافل مشويد و همين غفلتها است كه اين جا را انسان مسامحه مي‏كند آخر كار معلوم مي‏شود كه همه جاش خراب مي‏شود همين جوري كه اگر ديدي چيزي گرم بود يك دفعه مي‏بيني سرد شد استدلال مي‏كني هوا سرد بوده كه سرد شده يا سرد بود يك دفعه ديدي گرم شد استدلال مي‏كني گرمي از خارج آمده به اين تعلق گرفته اين را گرم كرده آب اين جا بود يك دفعه ديديم آب منجمد شد استدلال مي‏كنيم هوا سرد شده و همين يخ توي ظرف پيش چشمت گذارده مي‏بيني آب شد استدلال مي‏كني كه هوا گرم شده كه اين يخ آب شده و الا نمي‏شد پس يخ وقتي يخ است هوا سرد شده و آب منجمد شده به همين جور و همين پستا وقتي مسامحه نمي‏كنيد وقتي تمام هوا سرد مي‏شود سردي از جاي ديگر آمده نه از خودش است مثل اين كه آب وقتي يخ كرد سردي از خودش نيست از جاي ديگر آمده همين يخ آب شد گرمي از خارج آمد داخل يخ شد مثل آب رواني كه داخل ماست سفت بشود گرمي آمد داخل يخ شد آن را مذاب كرد يا سردي آمد داخل آب شد يخ شد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله حالا ديگر تمام اين عالم را مي‏توانيد مطالعه كنيد يك جائيش در عالم فلان كوكب است اين كوكب از جاي ديگر است چوب بسيار هست در دنيا مي‏بيني يك جاي چوب مي‏سوزد يك جاي ديگرش نمي‏سوزد بدان آتش لازمه چوبيت چوب نيست آتش از جاي ديگر آمده مال عالم چوب نيست پس هر چه در اين عالم در يك جائي است و جاي ديگر نيست مال اين عالم نيست و تمام عالم اين جور است زمين زمين است آب نيست آب آب است زمين نيست هوا هوا است آتش نيست آتش آتش است آب نيست هوا نيست كواكب هر يكي خودشان خودشانند آن ديگري نيستند پس اينها مما به الجسم جسم نيستند لكن از عالم غيب آمده‏اند از عالم غير آمده‏اند حالا تمام اين كثرات را عرض مي‏كنم ملتفت باشيد حالا جسم را اگر بايد جسم باشد ملتفت باشيد مثل اين كه يك تكه‏اش را فكر كن بزرگتر و بزرگتر كن تا تمام كومه همين حكم را جاري كن سنگي مي‏بيني گاهي متحرك است گاهي ساكن است و اين سنگ محال است كه نه متحرك باشد نه ساكن، اينها را هم مكرر عرض كرده‏ام پس سنگ حركت از خودش نيست سكون هم از خودش نيست و ايني كه ديدي اگر دست نمي‏زدي ساكن بود مثل اين بود كه ميخي به جائي بكوبند و والله كوبيده‏اند والله دافعه فلك مي‏زند تا جائي كه زورش مي‏رسد دفعش مي‏كند تا جائي كه زيرش سختتر است آن جا مي‏ماند كه اگر آن جا نباشد فرو مي‏رود مثل اين كه در آب فرو مي‏رود پس سكون سنگ هم در نزد تحقيق مثل حركت او است ديگر اينهاش را ساير حكما ندانند ندانند شما بدانيد ان‏شاءالله كه همين جوري كه حركت از خود جسم نيست به دليلي كه عصاش را مي‏جنباني مي‏جنبد زمينش هم همين جور آسمانش هم همين جور حركت مال خود جسم نيست هر جا حركت پيدا شد همين جور سكون هم از اقتضاءات جسم نيست هيچ اقتضاي جسم سكون نيست جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد اينها همه از اقتضاءات خودش است لكن سكون از اقتضاي خودش نيست سكون اگر از جائي آمد به جسم چسبيد ساكن است نيامد ساكن نيست پس سكون هم از غير عالم جسم است از غيب عالم جسم است مي‏آيد به جسم مي‏چسبد حالا نتيجه را بگيريد مي‏خواستم سر كلافي به دست شما داده باشم اين است كه عرض مي‏كنم آيا شما سراغ داريد جسمي آيا مي‏شود جسمي باشد و نه بجنبد و نه نجنبد و نه ساكن باشد نه متحرك يا اگر سنگي هست چوبي هست همين ماده‏اي كه طول و عرض و عمق كسور او است و حركت و سكون دو عرضند پس چون عرضند ذاتي او نيستند پس غريبه هم هستند اينها را عاريه به ايشان داده‏اند حالا چون چنين است آيا مي‏تواني تعقل كني جسمي را كه نه ساكن باشد نه متحرك محال است جسم يك ريزش را فكر كن يا زيادتر و زيادتر تا تمام كومه جسم را فكر كن جسم اگر هست فعليتي بايد داشته باشد يا بايد ساكن باشد يا متحرك و اين حركت از خودش نيست و اين سكون از خودش نيست پس نه اين است كه اين به طور بدليت يا فاعل حركت است يا فاعل سكون خير چنين نيست حركت را مي‏آرند سكون را مي‏برند و اين حركت و اين سكون علي سبيل البدليه شرط بودن اين اين است اگر باشد هست برش دارند نيست مثل اين است كه سمت را بگيري از جسم. سمت را بگيري از جسم، ديگر جسمي نمي‏ماند لكن نمي‏تواني سمت را بگيري هيچ ملك مقربي هيچ صاحب قوتي هر چه زور داشته باشد و زور بزنند سمت را از جسم بگيرند زورشان نمي‏رسد و محال است سمت را از جسم گرفتن اگر چه طول عصا را مي‏توان گرفت و كوتاهش كرد اين طول دخلي به آن طول ندارد پس جسم، طول ذاتي او است عرض، ذاتي او است فضائي كه در آن واقع است بايد باشد اما حركت از جمله مابه الاين اين نيست سكون همين طور حركت مي‏كند خوب است ساكن است خوب است اما اين قبضه جسم آيا مي‏شود و آيا معقول است كه نه متحرك باشد نه ساكن باشد پس اين جسم تا بوده يا متحرك بوده يا ساكن بوده هر چه قهقري برگرديد كه برسيد به جائي كه يك وقتي بوده كه نه متحرك بوده نه ساكن آن وقت دروغي را كه تو فرضش مي‏كني خيالش مي‏كني خودش هم نيست مي‏شود و نابود مي‏شود خوب كه دقت مي‏كنيد ان‏شاءالله آن لفظ مختصرش خواه نقيضين خواه ضدين و ضدين و نقيضين نزديك يكديگرند يكي مانعة الجمع است و يكي مانعة الخلو همين كه نقيضين ديديد نقيضين از يك عالم نيستند هيچ چيز عالم خودش با خودش نقاضت ندارد پس از جاي ديگر آمده‏اند نقيضين از غير اين عالم وارد اين عالم شده‏اند و اين عالم يا توي اين صورت نقيض بايد باشد يا توي آن صورت نقيض يا در حركت بايد باشد يا در سكون نمي‏شود در يكي از اين دو نقيض نباشد پس هر جا نقيضين آمدند ديگر اين نقيضين مي‏خواهد دو عقل باشد مي‏خواهد دو نفس باشد مي‏خواهد دو خيال باشد مي‏خواهد دو حيات باشد مي‏خواهد حركت و سكون باشد مي‏خواهيد نقيضين را بگيريد مي‏خواهيد ضدين را بگيريد كه واضحتر است و آن جوري كه عرض كردم از نقيضين هم مي‏گذرد هر چيزي كه يك گوشه دنيا هست گوشه ديگر نيست اين از جاي ديگر آمده فلان كوكب اقتضاش اين بود طالع كه شد گرم كند طلوع كرد و گرم شد اين گرمي از پيش آن پس نقيضين لابد است اين كومه‏ها در يكي آن صورت نقاضت واقع شوند ذاتيت آن نيست و فعلش است و صادر از فاعل خودش است و صانع است كه افعال را بر دست فواعل جاري مي‏كند نه اين است كه فواعل خودشان بتوانند فعل داشته باشند خودشان فعل كجا مي‏توانند براي خود درست كنند اين نقيض است آن نقيض است آن نقيض اين است اين نقيضها را كسي كه فوق آن فاعل است و چيزي دارد در جاي ديگر غير از اين عالم مثل اين كه برودتي دارد جائي ديگر يا حرارتي دارد جائي ديگر غير از عالم آهن برودت را مستولي مي‏كند بر آهن آهن سرد مي‏شود حرارت را غالب مي‏كند بر آهن گرم مي‏شود و اين شي كه آهن ما باشد لامحاله اگر گرم باشد البته سرد نيست اگر سرد است البته گرم نيست نه سرد باشد نه گرم باشد نيست هم چو چيزي ملتفت باشيد حالت بين بين را نمي‏خواهم عرض كنم.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله مي‏خواهم عرض كنم تمام كومه‏ها در بين نقيضين واقع شده‏اند يا اين نقيض بايد داراي او باشد يا آن نقيض بايد نگاهش دارد وقتي درست دقت كنيد و به چشمي كه بايد نگاه كرد نگاه مي‏كنيد مي‏يابيد كه ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده واقعا دارندش كه باقي است تا ولش كني خراب مي‏شود و نمي‏شود ولش كرد و حال آن كه محال است ول كردنش چون نمي‏شود نمي‏كنند نمي‏آيند هم محال را بكنند كه احمقي سؤال احمقانه‏اي كرده بايد بدارندش پس يا ساكنش مي‏كنند يا حركتش مي‏دهند نه حركتش بدهند نه سكون داخل محالات است پس در تمام عالم نوع نقيضين هستند و اينها باعث قوام ذاتيت همين كومه‏ها است فرض كني هيچ يك از اين نقيضين نباشند كومه به هم مي‏خورد سنگي اگر نه ساكن باشد نه متحرك سنگ نيست لكن اين قبضه كه توي صورت سنگي هست آن نه متحرك است نه ساكن است چرا كه حركت و سكون ذاتيت آن قبضه نيست بر خلاف طول و عرض و عمق مثلا كه ذاتيت جسم است اين قبضه‏اي كه در دست داري اين را در كوره بگذاري و بگدازي تا آهك بشود باز آهك طول دارد عرض دارد عمق دارد بگذاري خاكستر شود خاكستر باز طول دارد عرض دارد عمق دارد نمك شود نمك باز طول و عرض و عمق دارد نمك را بگذاري جائي آب شود باز طول و عرض و عمق دارد به همين طور حرارت مستولي كني بر اين آب آبش بخار شود باز بخار طول دارد عرض دارد عمق دارد بخار هوا شود هوا آتش شود فلك شود بالا رود پائين بيايد هر جور بشود باز ذاتيتش را از دست نداده آن جسمانيت او اگر نه متحرك باشد نه ساكن لازم مي‏آيد فنايش و اگر حركت كرد غيري حركتش داده اگر ساكن است غير اين را سكون داده ان‏شاءالله ملتفت باشيد و آن حاق معني لاحول و لاقوة الا بالله را توي همين بيانات به دست بياريد. پس عرض مي‏كنم تمام افعال مخلوقات هستند و فعل تمام مخلوقات ساخته شده است از دست صانع توي چنگشان گذارده شده مثل اين كه چشم شما كه نگاه مي‏كنيد شما مي‏بينيد ديدن كار شما است و شما ديده‏ايد اما چشمش را خدا ساخته شما مي‏شنويد اما گوشش را خدا ساخته و هكذا جميع كارهاي ديگر ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها بدي و خوبيش راجع به خود شما است مع ذلك گوش ساختن راجع به خدا است ببين مي‏تواني بجنبي خودت به حول و قوه خودت نمي‏تواني بجنبي بخواهي ساكن شوي به حول خودت و قوه خودت نمي‏تواني ساكن شوي به همين طور قهقري برگرد تا آن جا كه هيچ مخلوقي هيچ جور فعلي از خودش نمي‏تواند داشته باشد بي خدا و محال است و او بايد لامحاله يا توي اين سر ترازو باشد يا توي آن سر ترازو در يكي از اين نقيضين بايد باشد لامحاله يكي از اينها را بايد ماسك او باشد نباشد خودش نمي‏تواند باشد پس بدانيد آن فعل هميشه بايد همراه او باشد و داشته باشد فعل را.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس چهارم دوشنبه 2 رجب المرجب سنه 1301

 

 

31بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

در ملك خداوند عالم دو چيز مي‏يابيد ان‏شاءالله فكر كنيد همين كه فكر آمد انسان همين طور مي‏بيند مي‏فهمد يكي اين كه فاعلي هست كه فعلش را خودش اختراع كرده به خودش متصل است و يكي ديگر دست مي‏كند ماده‏اي را مي‏گيرد و آن را به صورتها در مي‏آرد ببينيد محال است نجار اگر خودش قدرتي نداشته باشد سليقه و اسباب و آلات نداشته باشد نمي‏تواند نجاري بكند و همين كه ديدي كرسيي ساخت خودش را هم نديده باشي سهل است دليل اين كه او نجار است ادعاش را كرد و ثابت كرد ادعاش را به اين كه اين كرسي را ساخت دقت كنيد خدا چه قدر رفع عذر مي‏كند همين جوري كه ميانه خلق قرار داده كه محض ادعا را كسي قبول نكند شاهد بيارند بينه بيارند قسم بخورند پس كسي بگويد من نجارم نجاريش را نديده باشي به محض اينكه بگويد من نجارم واجب نيست اعتقاد كني شايد دروغ بگويد تا كسي ادعا كند كه خوب مي‏نويسم واجب نيست اعتقاد كني عرض مي‏كنم خدا هم همين جور معاملات را خودش كرده با مردم كه رفع عذر آنها را بكند ان‏شاءالله ديگر يك پاره آيات را از اين بيان حاقش را بر مي‏خوريد شهد الله انه لااله الا هو خدا خودش پيش خودش شهادت مي‏دهد يا براي مردم شاهد اقامه مي‏كند و طوري مي‏كند كه مردم بدانند براي مردم مي‏كند و اثبات هم مي‏كند.

پس خوب دقت كنيد و عرض مي‏كنم همه اينها از يك باب است يك پستا است يك مطلب است اما يك گوشه‏ايش مي‏بيني حل كرد آيه را يك گوشه‏ايش حل كرد حديث را و هي مطالب عديده از توش بيرون مي‏آيد پس هر ادعائي كه دليل ندارد خدا قرار داده بگوئيد دروغ است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين هر كه ادعاش اين است كه من نجارم و واجب است بر شما كه اعتقاد كنيد كه من نجارم بايد كرسي بسازد و آن جا بگذارد تا مردم بدانند و اعتقاد كنند كه نجار است اگر كرسي نساخت و نگذارد و همين طور گفت من نجارم اعتقاد نمي‏توانيم بكنيم يا انصاف هم بدهم مي‏گويم شايد راست بگويد شايد هم دروغ بگويد اما علامت راست بودنش همين كه كرسي بسازد آن جا بگذارد همين كه ادعا كرد و كرسي را نساخت خدا مي‏گويد بگو تو دروغ مي‏گوئي خدا مي‏گويد دروغ گو است اگر تو مي‏خواهي من اعتقاد كنم دليل بيار برهان بيار قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله يك وقتي كسي مي‏گويد من نجاري مي‏توانم بكنم اما اعتقادش را از شما مي‏خواهم بر شما لازم نيست تصديق مرا بكنيد مي‏خواهيد تصديق كنيد مي‏خواهيد تصديق نكنيد اين را كارش نداريم، ملتفت باشيد لكن يك كسي مي‏خواهد دعوت كند مردم را به امر مخصوصي اين ديگر اگر دليل ندارد برهان ندارد همان نداشتن دليل و برهان دليل ردعش است. ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس هر جائي دليل آمد برهان آمد آن از جانب خدا است خدا قرار داده هر كه مي‏خواهد نجاري خودش را مردم اعتقاد كنند كرسي بسازد هر ادعائي كه دارد خط راه مي‏برد بنويسد اگر علم دارد بگويد، ديگر راه مي‏برم اما حالا مصلحت نيست بگويم اگر مصلحت نيست پس ادعاش را هم مكن.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله همه جا صنعت صانع يك جور است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هيچ جا نيست كه بي دليل و برهان مطلبي ثابت شود خدا خودش بگويد من خدا هستم من چه مي‏دانم من قادر بر كل شي‏ء هستم من از كجا بفهمم تو قادري بخواهي بداني من قادرم آسمان بسازم نگاه كن ببين ساخته‏ام قادرم زمين بسازم نگاه كن ببين ساخته‏ام تو را ساخته‏ام امثال تو را ساخته‏ام اين معامله بعينه مثل معاملات خودتان است با يكديگر عذر ديگر براي هيچ كس باقي نيست كه بگويد مسائل علميه را ما عامي هستيم چه مي‏دانيم سر راست است مسئله مي‏گوئي من خط مي‏نويسم خيلي خوب مي‏خواهي اعتقاد كنم كه تو خط مي‏نويسي راست مي‏گوئي بنويس تا ببينم خوب نوشتي مي‏گويم خوب نوشتي بد نوشتي مي‏گويم بد نوشتي فكر كن باز ببين مقصودم چيست مقصودم اين است كه تمام افعال نسبت به تمام فواعل حتي فعل خدا نسبت به خدا و دلم مي‏خواهد كه بفهميدش نه مصادره باشد كه من گفته باشم و فكر نكنيد، فكر كنيد ببينيد من خودم هيچ پيش شما نيامده‏ام جدا نشسته‏ام از شما هم چنين شما هم جدا نشسته‏ايد هيچ خبر از من نداريد و از فعل من من جدا نشسته‏ام هيچ خبر از فعل شما ندارم تا وقتي من بردارم چوبي را كرسيي بسازم آن وقت بگويم من نجارم آن وقت شما مي‏توانيد اعتقاد كنيد، ملتفت باشيد و ببينيد كه من ماده خارجيه را مي‏گيرم و صورتي بر او مي‏پوشانم هيچ جا نيست كه بدون اين كه رجوع كني به ماده خارجي، علم او آن وقت معلوم شود حكمتش معلوم شود همين طور خدا اگر مي‏خواهد خلق اعتقاد كنند حكمت او را حكمت خدا را مي‏خواهي ببيني ببين سر را اين جا گذارده پا را اين جا گذارده چشم اين جا است ابرو اين جا است گوش اين جا است ديگر اگر هم چو سري نساخته بود خودش هم حكيم بود من از كجا بدانم حكيم است هم چنين او قادر است بر فرضي كه او را خيال كني قادر اذ لامقدور چنان كه همين طور معني القدرة اذ لامقدور خودش قادر بود اين كارها را نكرده بود من چه مي‏دانستم او قادر است كنت كنزا مخفيا آن جا عالم هم بود قادر هم بود حكيم هم بود همه صفات را داشت من چه مي‏دانستم دارد بعينه مثل اين كه شخصي را ببينيد بعينه معامله مثل معامله خلقي است با خلق چرا كه معقول نيست غير از اين لايكلف الله نفسا الا وسعها در وسع خلق نيست رمل بيندازند ببينند خدا قادر است يا قادر نيست از پيش پاي خودتان بگيريد فكر كنيد شخصي را مي‏بيني بنائي مي‏كند تو هم بگو بنا است نگاه به قد و قامتش بخواهي بكني بفهمي كه بنا است هر چه نگاه كني چه مي‏داني بنا هست يا نيست پس توانستن بنائي معلوم مي‏شود توي بنا و اين بنا اثر بنا نيست توانائيش را من توي اين عمارت فهميدم سليقه‏اش را توي اين عمارت فهميدم كجي او راستي او بدي او خوبي او هيچ چيزش معلوم نمي‏شود مگر در مواد اظهار كند پس همين جوري كه پيش خودتان مي‏بينيد خدا هم همين جور خواسته و پيش خودتان مي‏فهميد چيزي را كه خوب مي‏توانيد بفهميد اين است كه هر كس اهل هر صنعتي است حتي صنعت علم معلوم است خودش قدرتي دارد بر آن صنعت بعد ماده را مي‏گيرد قدرت خود را در آن ماده به كار مي‏برد نجاري است قدرت دارد بر نجاري آن وقت چوبي را بر مي‏دارد كرسي مي‏سازد نشان مي‏دهد آن وقت مي‏گويد به اين دليل من نجارم كسي ادعاي حدادي دارد اگر آهني برنداشت منقلي انبري بسازد مردم مي‏گويند به اين دليل تو حداد نيستي اگر حدادي بردار يك چيزي درست كن مي‏بيني نمي‏شود. ملتفت باشيد فكر كنيد ان‏شاءالله اين است كه خدا دليل قرار داده هم براي خودش هم از شما دليل خواسته و خودش برهان اقامه كرده حجتش را تمام كرده بالغ كرده بلكه واضح كرده بي شك بي شبهه بي ريب رسانيده باز نمونه‏اش را از پيش پاتان برداريد فكر كنيد همين كه چوبي را ديدي به صورت در و پنجره نيست و كسي برداشت آن را به صورتي در آورد و داد به دست تو و مي‏بيني چيد دور هم و چيزي شد و مي‏بيني ديگران نمي‏كنند و مي‏بيني چه كار مي‏كند و اسباب و آلاتش را هم مي‏بيني و وقتي مي‏روي خودت دست بزني مي‏بيني نمي‏شود ساخت حالا وقتي مي‏بيني او ساخت اين در و پنجره را شما ببينيد شكي ريبي براتان مي‏آيد كه يحتمل اين چوب خودش در شده باشد يحتمل خودش پنجره شده باشد اگر خودش مي‏شد چرا چوبهاي ديگر نشده اگر از اقتضاي چوب اين بود كه در و پنجره شود همه چوبها مي‏شدند ملتفت باشيد اينها محض تمثيل است عرض مي‏كنم تمثيلي كه عين مطلب است اگر اقتضاي چوب اين است كه به صورت كرسي باشد بر فرض مسامحه چرا همه به صورت كرسي نيست همين كه من مي‏بينم يك تكه‏اش به صورت در است يك تكه‏اش به صورت پنجره يك تكه‏اش به صورت كرسي معلوم است اقتضاي اين چوب اين نيست كه به صورت در باشد تكه‏اي را گرفتند در ساختند نجاري نجار به همين معلوم شد و همين عين مطلب است كه عرض مي‏كنم اگر اقتضاي عالم جسم اين بود كه ساكن باشد چرا همه‏اش ساكن نيست اگر اقتضاي او اين بود كه متحرك باشد چرا همه جاش نمي‏جنبد اقتضاي او اين بود جماد باشد چرا همه جماد نيستند اقتضاش اين است نبات باشد چرا همه نبات نيستند. ان‏شاءالله خوب دقت كنيد از روي حكمت كه شك و شبهه نمي‏ماند براتان از راهش كه بر مي‏آئيد، پس دقت كنيد اقتضاي آب و خاك اين گل و اين گل و آن برگ و آن ميوه و اين درخت و آن درخت نيست پس مقتضي چه بود جوابش اين است كه خالق خدا است هر چه خواست ساخت اگر اقتضاي آب و خاك اين بود درخت بسازد بايد شما نبينيد چيزي غير از درخت اگر اقتضاي جسم اين بود نبات بشود بايد همه عالم نبات شود و اگر اينها را ياد بگيريد به حاق مطلب توحيد مي‏رسيد و مي‏فهميد كه آنهائي كه دهري هستند چه مزخرفات مي‏بافند و آسان مي‏توانيد خرافتشان را بفهميد بلكه اگر بخواهيد توي راهشان هم بياريد اين راهش است اقتضاي جسم و طبيعت جسم اگر گرمي است همه عالم بايد گرم باشد اگر اقتضاش حركت است همه بايد بجنبند آن وقت ديگر ساكني محال است باشد اگر اقتضاش سكون است چه طور شده كه ما مي‏بينيم بعضي چيزها مي‏جنبند لكن خود اين جسم را ببينيد هيچ اقتضا ندارد هيچ فعليت ندارد لكن همين جوري كه چوب نه اقتضاي در شدن دارد نه اقتضاي پنجره شدن دارد آن وقت بر مي‏دارد نجاري آن چوب را فكر مي‏كند كرسي بسازم به كار فلان جا مي‏خورد در بسازم به كار كجا مي‏خورد پنجره به كار فلان جا و هكذا به خيالات خودش مي‏سازد پس علامت نجاري نجار اين است كه در و پنجره بسازد و بگذارد علامت حدادي حداد اين است كه بيلي شمشيري هست كاردي هست همين كه اين نيست آهن باشد اين صانع همين جور كه دليل مي‏آرد برهان مي‏آرد همين جور تبليغ مي‏كند توضيح مي‏كند معامله كرده با شما مثل اين كه خودتان با خودتان معامله مي‏كند هر كه ساخت چيزي را پيش شما گذاشت مي‏گوئيد او ساخته اين را، دليلش برهانش اين نيست كه تو ذات او را ديده باشي يا فعل او را ديده باشي فعل شخص را نمي‏شود ديد خود شخص انساني ديدني نيست در اين دنيا، لايدرك است لايحس است لايجس است لكن آمده اين جا بدني گرفته توي اين بدن نشسته ديدن اين بدن ديدن او شده و اينها را اين جا كه ياد گرفتي آن وقت مي‏فهمي كه خدا هيچ ديدني نيست در هيچ جاي ملك اما ديدنش همان ديدن رسول الله است خدا نيست صداش مگر در دهان و زبان انبياش اين صوت خدا، هم چنين هيچ جا امري نيست مگر آن جا كه انبياء امري كردند اولياء امري كردند هيچ جا معامله ندارد از اين باب بود انبيا مي‏آمدند بيعت مي‏گرفتند و وقتي بيعت مي‏كردند قرار اين بود دست پيغمبر بايد بالا باشد دست آنها زير يدالله فوق ايديهم دست پيغمبر دست خدا است همين جوري كه اين كلامي كه از زبان پيغمبر بيرون آمد قرآن است و كلام خدا است و اگر اين پيغمبر سكوت مي‏كرد تو خبري از كلام الله نداشتي و وقتي پيغمبر گفت آن وقت معلوم شد خدا چه گفته پس قرآن كلام رسول است والله كلام خدا است كلام خدا از دهن پيغمبر بيرون آمده كلامش كلام الله است كلام او كلام رسول الله است9 اين است كه در قرآن مي‏بيني قال الله و هي خيلي جاها گفته من گفته‏ام من گفته‏ام بعضي جاها مي‏بيني تأكيد زياد كرده و اصرار دارد كه انه رسول لقول كريم ذي قوة عند ذي العرش مكين مطاع ثم امين و ما صاحبكم بمجنون تا آن جا كه مي‏فرمايد انه لقول فصل و ما هو بالهزل فكر كنيد ببينيد اينها هزل است اينها بازي است اينها حكمت نيست هزل نيست حكمت است.

باري همين جوري كه كلام رسول شد كلام الله همين جور دستش هم شد يدالله پس هر كس مصافحه با رسول خدا كند مصافحه با خدا كرده است و الله همين جوري كه كسي مي‏رود مدينه زيارت رسول مي‏كند زيارت خدا رفته كسي مي‏رود كربلا و زيارت امام حسين را مي‏كند زيارت خدا را كرده زيارت شما را هم هر كه بخواهد بكند مي‏آيد خانه تان و شما را زيارت مي‏كند زيارت بدنتان را مي‏كند هر كس هر زيارت خدا مي‏خواهد برود مي‏رود خانه خدا و پيغمبر را زيارت مي‏كند امام حسين را زيارت مي‏كند اين است كل ما يضاف الي الله يضاف الي رسول الله بلكه رسول الله آن جائيش كه وحي به او مي‏شود تو نمي‏بيني اين جاش را مي‏بيني مثل اين كه نجار وقتي نجاري مي‏كند مي‏دانيد نجار است اين هم وقتي قرآن را مي‏نويسد وقتي قرآن مي‏خواند آن وقت مي‏فهمي خدا حرف زده است اين است كه كل ما يضاف الي الله يضاف الي الرسول است آخر خدا مي‏خواهد اظهار كند چه جور اظهار كند ببين تو هر وقت مي‏خواهي اثبات كني من شاعرم جلدي شعر مي‏گوئي هر وقت مي‏خواهي اثبات كني عالمي بنا مي‏كني علم گفتن ديگر خودم مي‏دانم تو عالمي اين بي دليل است باري سعي كن ان‏شاءالله مراد را از دست مده تو نقطه‏اش را به دست بيار اينها توش ريخته اين است كه عرض كردم هر فاعلي تا فعلش را در يك ماده غير صادر از خودش به عمل نياورد و جلوه ندهد در آن جا ظاهر نشود تو نمي‏داني او چه كاره است و فعلش چه جور است به جهت آن كه جميع اينهائي كه هستند هر يكي خودشان خودشانند صورت اين، دور اين را دارد صورت او دور او را دارد يك جائي بگو صفت اين دور اين را گرفته صفت او دور او را گرفته حدود او مال خودش است حدود اين مال خودش است حدود آن در اين حدود داخل نمي‏شود حدود اين در آن حدود داخل نمي‏شود هر فعلي به فاعلي ديگر نمي‏چسبد محال است فعل غير به غيري بچسبد محال است نجاري كه من راه مي‏برم تو بفهمي من نجارم مگر چوب بتراشم من دلم بخواهد كه تو بفهمي من كاتبم محال است بتوانم حالي تو كنم مگر بنويسم خطي را نشان تو بدهم و آن مركب صادر از من نيست كاغذش صادر از من نيست قلمش صادر از من نيست منفصل مي‏شود از من مي‏آيد پيش تو و اگر از من منفصل نشود دخلي به تو ندارد اينها كار من است در ماده خارجي بروز مي‏دهم آن وقت تو خبر مي‏شوي و شكر خدا را كه هم چو كرده براي اين كه چيزها به دست ما بيايد اگر همه‏اش به خودش چسبيده بود هيچ چيز نمي‏شد به دست ما بيايد.

پس دقت كنيد فعلي است صادر از صانع آن فعل والله مكنون است والله مخزون است والله هيچ كس از او مطلع نيست خودش فرموده كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف لكن اين را وقتي منفصل مي‏كند از خود و با اين فعل چيزي را مي‏سازد پيشت مي‏گذارد آن وقت تو مي‏فهمي قادر است وقتي حكمتش را بيان مي‏كند مي‏فهمي حكيم است دقتش را به كار مي‏برد مي‏فهمي لطيف است و هكذا پس آن فعل صادر از فاعل را چنان كه در خودتان مي‏بينيد هر كاري را اول خودتان قادريد بعد ماده را مي‏گيريد صورتها بر آن مي‏پوشانيد قدرت خود را مي‏نمايانيد به غير غير آن وقت مي‏داند شما قادريد همين جور فاعل فعلي دارد و آن فعل متصل است به خدا و آن فعل متصل به خدا را چنان كه خدا مرئي نيست محسوس نيست ملموس نيست معاشر نيست مباشر نيست آن فعل هم مرئي نيست محسوس و ملموس نيست مكنون است مخزون است عنده لاتكثر له ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين عبارات هست در اين مطلب كه او يك است و از يك يك بايد صادر شود از تو هم يك بيشتر صادر نمي‏شود يك قدرتي داري كه به آن قدرت هر چه مي‏كني مي‏كني از اين راه بروي با آن قدرت رفته‏اي از آن راه بروي با آن قدرت رفته‏اي تو هم اول يك جلوه بيشتر نداري پس صادر از شما يكي است پس آن اول صادر خواهد بود و آن يكي مخزون است مكنون است عنده هيچ خلقي بدون تعارف از نفس اين اسم خبر ندارد آن جا تكثري تعددي نيست يك اسم هم هست اسم مكنون مخزون يكي است آن جا قادر علي فلان شي مخصوص نيست اگر چه به كلش قادر است لكن وقتي قدرتش را به كار برد نمود به تو تو مي‏فهمي قادر است اگر اين نبود نمي‏توانستي بفهمي او قادر است آن جا قادر اذ لامقدور فلما وقع القدرة منه علي المقدور ديگر حالا فهميدي آن را كه كان الله سبحانه ولم يكن معه شي و العلم ذاته و لامعلوم فلما خلق الاشياء وقع العلم منه علي المعلوم او خودش من حيث انه هو هو لاتكثر فيه و لاتعدد فيه ديگر مرتبه بالائي دارد و مرتبه پائيني دارد مانمي دانيم بالاش كجا است پائينش كجا است بايد او يك چيزي به ما بنماياند آن وقت بفهميم مرتبه بالائي كجا است مرتبه پائيني كجا.

پس آن اسم مكنون مخزون بگو يك مشيت است يك فعل است يك قدرت است يك علم است يك حكمت است مثل قدرت خودتان هر چه هست يك چيز است و اينها است ما آتاي شما به اينها خدا حجت تمام مي‏كند ديگر قياس هم نيست كه بگوئي چون خودم را چنين مي‏يابم پس خدا هم چنين است چنين نگفته‏اند بلكه مي‏گويند چون خدا را بايد بشناسي و به غير از آن چيزهائي كه به دستت داده‏اند نمي‏تواني برسي لايكلف الله نفسا الا ما آتاها و باز بدانيد چون قياس نيست واقعا شما خودتان مي‏فهميد اين قدرت را خودتان نساخته‏ايد آني كه اين قدرت شما را ساخته او قدرتش مال خودش است غير به او نداده آن فعل را، آن كمال را آن صفت را پس فرق ميان خدا و خلق همان فرق ميان خدا و خلق است خلق سرتاپاي آنها هر چه هست احتياج است و كسي ديگر بايد به ايشان بدهد و او هر چه دارد از هيچ كس عاريه نكرده است لكن حالائي كه چنين كرده خلقت مي‏كند چشمت مي‏دهد پس بدانيد خدا علم به مبصرات دارد خلقت مي‏كند گوشت مي‏دهد تا تو بفهمي كه خدا صداها را مي‏فهمد ديگر به هم چو گوشي هم احتياج ندارد راست است تو را بايد نشاند علم تعليم كرد او ليس كمثله شي است او معلَّم نيست خلاصه فعل صادر اول او اول است بخواهي خلق به اين معني بگوئي ذلك هو الكفر الصراح و مخلوق نمي‏توان گفت لكن او سبب است و سبب كل اسباب است و مسبب كل اسباب است و آن سبب ديگر، مخلوق نيست سبب اول است بله غير الله است افعال شما هم غير از شما است شما هم خودتان خودتانيد افعال شما صادر از شما است فعل كليتان صادر از شما است فعل جزئيتان جزئي فعل كليتان كه همان قدرت است و اگر نمي‏توانستيد بكنيد نكرده بوديد پس فعل كلي داريد همين بدن مثل همان چوب است گاهي بلندش مي‏كنيد گاهي مي‏خوابانيد او را گاهي حركتش مي‏دهيد گاهي ساكنش مي‏كنيد مثل اين كه چوب خارجي را گاهي مي‏خوابانيد گاهي بلندش مي‏كنيد.

پس صانع را ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن صنعت خودش كه پيش خودش هست اگر فرضا فعلش را تعلق نداده بود به اشياء يك جائي آسمان نساخته بود يك جائي زمين نساخته بود اين كارهائي كه كرده نكرده بود تو نمي‏دانستي كه او هست بلكه تو نبودي كه بداني هست يا نيست و هيچ چيز ديگر هم نبود پس او بود با فعلش با تمام صفاتش با قدرتش با حكمتش اينها هم دو تا و سه تا نبودند (تعين ظ) نداشتند آن جا ممتاز نيست چنان كه مي‏بيني يك حركتي در خودت هست صورتش اين جوري نيست صورتش اين جوري نيست اما حركت حركتي است كه تو مي‏خواهي از اين راهش ببر مي‏خواهي از اين راهش ببر.

باري فكر كنيد ان‏شاءالله مثل نقطه علم خود دانستن ملتفت باشيد كه خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد از اين بيانات عين دانستن خود دانستن علم نحو نيست علم صرف نيست علم حكمت نيست علم فقه نيست اما وقتي مي‏خواهيد نحو بخوانيد اين دانش را مي‏بريد آن جا وقتي مي‏خواهيد صرف بخوانيد اين دانش را مي‏بريد آن جا آن قواعد را مي‏گيريد و درس مي‏خوانيد مي‏خواهيد فقه بخوانيد همين طور بخواهيد حكمت بخوانيد همين طور خود دانش و دانستن صورتش صورت فقه نيست صورتش صورت حكمت نيست صورتش صورت ساير علوم نيست العلم نقطة دانستن يك چيز است يك نقطه است يك حقيقت است علم، حكمت نيست علم، فقه نيست علم، نحو نيست علم، صرف نيست و حكمتش نبايد گفت مگر وقتي حكمت را مي‏خواند و ياد مي‏گيرد و دانستنش مقيد به حكمت شد حالا مي‏شود الحكيم، دانستن را فقه نمي‏توان گفت اگر چه فقه را غير دانستن نمي‏شود گفت هر علمي را غير دانش بگوئي علم نيست لكن دانش كلي علم فقه است، نيست علم حكمت است، نيست علم نحو است، نيست صرف است نيست به كلش حكمت است به كلش فقه است به كلش نحو است به كلش صرف است اين را هر جا به كارش مي‏بري آن اسم اشتقاق مي‏شود باز كتاب نحو يك چيزي است قواعد نحوي مثلا كل فاعل مرفوع و كل مفعول منصوب و كل مضاف اليه مجرور است در همه جا بايد جاريش كرد. باري پس ملتفت باشيد آن اسم اول اول را بخواهي بگوئي به خصوص فلان است و فلان است حكيم اين را نمي‏گويد بله انسان اگر به دست كسي كه حكيم نيست گير كرد و او از اتفاق عمامه هم دارد پول هم دارد تشخص هم دارد بالا دست هم نشسته تا بخواهي بگوئي نفهميده‏اي لكن بخواهي حكيم باشي فكر كن علم صورتش كجا بود اين علم را بر صورت حكمت در آوردي بكله حكمت مي‏شود بر صورت فقه در آوردي بكله فقه است به صورت نحو در آوردي بكله نحو است به صورت صرف درآوردي بكله صرف است اينها غير ذاتش نيستند اگر غير ذاتش بودند علم نبودند او تعين هيچ يك از آنها درش نيست او محيط است نقطه است در تمام دايره سير مي‏كند همين جور ظهور اول را مي‏خواهي علم بگو مي‏خواهي قدرت بگو مي‏خواهي ظهور اول بگو پس يك ظهور است مثل اين كه ظهور خودتان يك ظهور است بدون تفاوت چيزي كه هست فعل تو مملوك تو نيست تمليك تو كرده‏اند فعل تو شده او فعلش مال خودش است صفات خودش است صادر از خودش است اين فرق را دارد لكن همه جا فعل بايد صادر از فاعل باشد و آن فعل اول اول اول ديگر مي‏خواهي مشيتش بگو مي‏خواهي اراده‏اش بگو مي‏خواهي قدرتش بگو مي‏خواهي قضاش بگو او بكله مشيت است بكله اراده است بكله قدرت است بكله قضا است از هر كدام مي‏شود تعبير آورد حقيقتش هيچ يك از اينها نيست مثل اين كه وقتي چوبها را گرفت كاري كرد آن وقت معلوم است كه نجاري هم راه مي‏برد وقتي خشت و گلي برداشت روي هم گذارد معلوم است بنائي هم راه مي‏برد و واقعا خدا بنائي كرده بعينه مثل اين كه رفع تشنگيها را به آب كه كرده دانستي رافع عطش است وقتي آفتاب روشن كرد مي‏فهمي منير است همين طور وقتي ديدي اين آسمان و زمين را ساخته مي‏فهمي بناي عجيب غريبي بوده كه آسمان ساخته چه قدر قدرت داشته اينها را آيا بي قدرت مي‏شود ساخت نمي‏شود ساخت بي قدرت پس بگوئي اين آسمان را قدرت خدا هم چو كرده حق است راست است وحده لاشريك له بگوئي خودش وحده لاشريك له ساخته راست و والله وحده لاشريك له كه اميرالمؤمنين كرده و اميرالمؤمنين قدرة الله است خدا كرده لكن محال است خدا بي اين بكند چرا كه خداي بي قدرت كوسه ريش پهن است اي احمق مگر مي‏شود خدا باشد و قدرت نداشته باشد قدرت خدا فعل خدا است و فعل خدا چون صادر از خدا است البته خلق خدا است و محتاج به خدا است حالا با اين قدرت آسمان ساخته زمين ساخته دنيا ساخته آخرت ساخته آنهائي كه گفته‏اند ما ساختيم صاحبش بودند گفتند ما ساختيم همه مطيع آنها و منقاد آنهايند خاضع و خاشعند در نزد آنها هيچ كس نمي‏تواند از زير چنگ ايشان بيرون برود طأطأ كل شريف لشرفكم حتي شيطان ملعون تسليم صرف است براي ايشان مطيع و منقاد ايشان است مگر مي‏تواند جائي برود كه از تصرف ايشان بيرون باشد والله آن جائي كه دارند تصرف مي‏كنند آن جا باقي نمي‏ماند نه شيطان مريدي نه سلطان عنيدي نه عمر حرامزاده‏اي نه ابابكر خرف شده‏اي هيچ تخلف نمي‏توانند بكنند از فرمان ايشان تمام كار دست ايشان است ايشان والله قدره‏اللهند علم اللهند همه هم يكي هستند تكثر هم ندارند آن جا اشهد أن ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض، اين جا است كه بعض هم دارد آن جا بعض هم ندارد آن نورانيتي كه أن معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل آن جا متعدد نيستند چهارده تا نيستند آن جا يكي هستند آن جا بايد شهادت بدهي كه اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة كلكم عين الله كلكم اذن الله كلكم قائم مقام الله كلكم حجج الله كلكم خليفة الله و هكذا كلامكم نور و امركم رشد يك زيارت است براي اين مي‏خواني براي آن يكي هم مي‏خواني اين زيارت جامعه را براي هر يك هر يك از ائمه مي‏توان خواند براي پيغمبر هم مي‏شود خواند براي حضرت امير هم مي‏شود خواند براي فاطمه مي‏شود بخواني وضع عالم بر اين است كه هر كسي هر كاري را مي‏كند با قدرتش مي‏كند اگر نمي‏توانست بكند نمي‏كرد پس با قدرتش كرده قدرتش هم خلق او است صادر از او است او را سبب قرار داده نحن سبب خلق الخلق را خودشان فرموده‏اند نفرموده بودند هم، آخر يك سببي داشت اين خلق يا نه؟ ايشانند سبب.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن فعل صادر يك فعل است و قبل از تعلقش به اشياء و قبل هم ندارد قبل از ملاحظه اشياء و الا نبوده وقتي كه صانع بيكار باشد وقتي ديگر مشغول كاري شود صانع هميشه صانع است و هميشه فاعل است آن كه نجار است نجاري را كه به يك كسي نشان مي‏دهد معلوم مي‏شود نجار است كسي نباشد كسي نمي‏داند چه كاره است اولادهاي او هم نمي‏دانند، اين قبل كه عرض مي‏كنم يعني قطع نظر از تعينات اشياء و قطع نظر از مواد اشياء بكني و ديروز هم عرض كردم مواد كه كومه هستند اگر او امساكشان نكند نيستند اگر چه محال است كه امساك نكند و نبوده وقتي كه امساك نكند و نخواهد آمد وقتي كه امساك نكند يعني جمله را بايد امساك كند و مي‏كند بعض را كه حالا هم مشغول است از هم مي‏پاشاند يكي را مي‏ميراند يكي را زنده مي‏كند پس بعض را خراب مي‏كند يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب، اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و هكذا اين بعض را خراب مي‏كند لكن ديگر ملكش را خراب نمي‏كند و اينها را تمامش را به قدرت مي‏كند و اين قدرت عين ذات او نيست فعل صادر از او است به فعلش نسبت مي‏دهي هيچ غلوي نيست هيچ تقصيري نيست به خودش نسبت مي‏دهي هيچ تشبيهي نيست به فعلش نسبت بدهي تعطيلي نيست بگوئي خدا بي قدرت كارها را كرده نمي‏شود بگوئي، خدا علمش دانسته و خودش ندانسته كفر است پس بگو خودش دانسته و هر كه مي‏داند به علمش مي‏داند هر چه را مي‏داند و خدا خودش مي‏داند به علمش هم مي‏داند مگر علمش چه چيز است مگر صادر از او نيست مگر ظاهر در او از خود او ظاهرتر نيست پس به علمش مي‏داند به قدرتش مي‏كند ديگر خدا را مي‏شود گفت كارها را به قدرت هم نمي‏كند خودش مي‏كند و ملتفت باشيد حالا مي‏گفتم به قدرت خود خلق مي‏كند لكن خدا بي قدرت خلق مي‏كند چرا كه در قدرت خودش ظاهرتر است از قدرت و او خدا است پس خودش مي‏كند پس بي قدرت مي‏كند بي حكمت مي‏كند و نه اين است كه قدرت نيست براي او اگر نباشد نمي‏شود عجز مي‏آيد نه اين است كه حكمت نيست براي او حكمت نداشته باشد سفاهت مي‏آيد و هكذا بي اسم آن چه مي‏كند مي‏كند لكن چون خودش ظاهرتر است از اسم مكنون مخزون به طوري كه كأنه اسمي در ميان نيست خودش ظاهرتر است از آن اسم مكنون مخزون و براي آن اسم مكنون مخزون اُحدق بظهورالله به مي‏شود خواند مبتداء عين خبر است خبر عين مبتدا است فعل عين فاعل است فاعل عين فعل است او چون چنين است حالا كه بيابي مطلب را آن وقت بخواهي بگوئي خدا دانا است بي علم نمي‏تواني مگر آن كه علم را شي زايد بر ذات خود بداني علم تو شي زايد بر ذات تو هست او علمي كه زايد بر ذاتش باشد براي او نيست و مكرر عرض كرده‏ام فعل هيچ جا نمي‏شود زايد بر ذات باشد مگر جائي كه خلقي بسازند و چيزي زايد بر او به او بدهند اين هم نمونه‏اي باشد حالا هم خيلي خسته‏ام شما هم بناي چرت را گذارده‏ايد عرض مي‏كنم جائي كه كرباسي باشد و رنگ از جائي بيايد روي آن بنشيند تمام اين كرباس غير از تمام اين رنگ است و آن رنگ نافذ در آن شده است آن محل است براي رنگ، رنگ حال است در اين حلول كرده و علم شما نسبت به شما اين جور است ملتفت باشيد از اين جهت هم هست كه نفس هر كسي رنگ مي‏شود به علم نفس توي علم كه در آمد تمام اطرافش را علم مي‏گيرد علم را بردارند مي‏بيني نسيان عارضش مي‏شود وقتي مي‏گيرند به كلي علم را مي‏بيني جهل عارضش شد مثل كرباس كه گاهي به نيل رنگش مي‏كني گاهي به روناس و تمام علوم مردم همه علومي است زايد بر موادشان همين طور قدرتشان زايد بر موادشان است آن قدرت را روي آن ماده بايد گذارد و آن ماده را قادر بايد كرد چشم را بايد ساخت و بايد بينائي را روي آن گذارد تا بصير شود و بدانيد همه جا آن چه به خلق داده‏اند حالي را برداشته‏اند روي محلي گذارده‏اند و او داراي آن شده لكن صفت الوهيت زايد بر آن نيست.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و خيلي فضايل توش هست اگر ياد گرفتيد پس آن جا انيتي از خود ندارد انيتش كجا بود اين جا كرباسي هست غير از رنگ رنگرا برمي‏دارند روي كرباس مي‏گذارند وقتي شما رنگ مي‏بينيد غافل از كرباسيد كشف سبحه از كرباس مي‏كنيد رنگ مي‏بينيد اما خود نيل را چه طور اگر غافل از نيل شوم ديگر نيل نمي‏بينم.

پس ملتفت باشيد فعل صادر از صانع انيتش و خوديتش كجا بود انيتش انيت او است خوديتش خوديت او است انيتش انيت اني انا الله است ديگر ندارد انيتي آن جا فاعل در فعل خودش ظاهر در ظهور اوجد است امكن است از ظهور بكل جهات بكل اعتبارات حتي حيثش اعتبارش تمامش از ظاهر است اين حيث كه از او هست و اثر او است او توش است هر حيثي كه از او نيست كاري دست او ندارم و فعل خودمان هم همين طور است فعل شما، شما توش هستيد چه مي‏خواهي بگو من با فعلم راه رفتم مي‏خواهي بگو راه رفتم، با فعل راه رفتي با قدرت راه رفتي و قدرت عارض تو شد آن جا صفات خدا بي حال و محلي مال خدا است محلي باقي نمي‏ماند در آن جا مگر جائي ديگر وقتي بيايد در عالم خلق حال هست محل هست روح الله هست و نفخت فيه من روحي هست آن جا پيش خودش صفات الله عين ذات خدا است و صفات خدا زايد بر ذاتش نيست پس بگو صفات نيست كه متحد با ذات باشد هيچ حيثي اعتباري غيري تعددي نيست يك چيز است زايد نمي‏شود گفت و جائي كه زايد گفتي يك چيزي از خارج بايد بيايد آب وقتي زيادتي دارد كه خاكي آورده‏اند از جائي در آن ريخته‏اند خاك و خاك ديگر زياد نمي‏شوند بر يكديگر.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس پنجم سه شنبه سوم رجب المرجب سنه 1301

 

 

32بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

در اين عبارتها اگر كسي اهل حق باشد يا اگر هم نباشد ديگر بعد از اين همه اصرارهاي من باز غافل شود محل تعجب است ملتفت باشيد هر كلمه‏ايش اشاره به جائي است يك دليلي است يك برهاني است ملتفت باشيد چيزي كه عموم دارد و ببينيد اين مطلبي است كه همه كس مي‏فهمد هر چيزي كه عمومي دارد اين را جاي بخصوصي نبايد رفت و پيداش كرد مثل انسانيت نسبت به جميع اين دو پاها عموم دارد اگر كسي بگويد انساني پيدا كن فلان حرف را به او بزن تو هر يك از اينها را پيدا كني با او حرف بزني مي‏خواهي پيش زيد برو مي‏خواهي پيش عمرو برو كه درست شده كار، دقت كنيد ان‏شاءالله اينها خيلي واضح است و مردم نرفته‏اند از پي‏اش و عبرت بگيريد ان‏شاءالله در دين و مذهب خود همين طوري است كه خدا خودش بيان كرده مي‏فرمايد و كاين من آية في السموات والارض يمرون عليها روش راه مي‏روند توش مي‏خوابند شب و روز غوطه‏ورند و غافل صرفند حق ظاهر است بين است بي‏شك است بي شبهه است و مي‏بيني اهل حق خيلي كم است همين طورها كه خودهاشان گفته‏اند:

و لقد عجبت لهالك و نجاته

موجودة و لقد عجبت لمن نجي

كسي كه نجات يافت محل تعجب است امري كه محل شك نيست محل شبهه نيست واضح است چرا نمي‏تواند كاري كند آيا چشم نداريد گوش نداريد گرمي نمي‏فهميد سردي نمي‏فهميد نور نمي‏فهميد ظلمت نمي‏فهميد آيا نمي‏دانيد تاريكي غير از روشنائي است روشنائي غير تاريكي است گرمي غير سردي است آيا مي‏توانيد عذر بياوريد كه نمي‏فهميم اينها را و حال آن كه امر خدا از روشنائي روشنتر است طرف مقابل از شب تار تاريكتر است از برودت تعبير مي‏آري از حرارت تعبير مي‏آري هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور آيا سايه با آفتاب تفاوت ندارد آيا گرمي با سردي تفاوت ندارد و حال آن كه مردم براي اين كه گرمي و سردي بفهمند خلق نشده‏اند اين علت غائي وجود انسان نيست براي اين كه شب را از روز روز را از شب تميز بدهند خلق نشده‏اند با وجود اين كه علت غائي نيست چنان واضح است كه هر صاحب چشمي مي‏بيند هر صاحب گوشي مي‏شنود هر صاحب ذوقي طعم مي‏فهمد و علت غائي اينها نيست، پس آن امري كه علت غائي است همان است كه فرموده ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون اي ليعرفون، يعني دين داشته باشيد مذهب داشته باشيد دين و مذهب والله از آفتاب هميشه روشنتر است و والله اهل باطل همان طوري كه خدا تعبير آورده او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض هي تاريكي بالاي تاريكي والله باز آن جوري كه هست نمي‏شود تعبير آورد هر جاش را دست مي‏زني مثل گه گند مي‏كند هر روش بالا بيايد مثل خارخسك خاري بالا مي‏آيد هيچ جاش درست نمي‏شود.

پس دقت كنيد و عبرت بگيريد و اگر توي راه حق افتاديد خيلي ممنون خدا خواهيد شد اين همه مردم كه مي‏بينيد خيال مي‏كنند دين دارند مذهب دارند و هيچ كدام ندارند ديني، تمام دينشان مثل سرابي است كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتي اذا جاءه لم يجده شيئا باري ملتفت باشيد خلاصه اصل مطلب اين است كه هر امري كائنا ما كان بالغا ما بلغ كه عموم دارد آن امر را از جاي بخصوصي طلب كردن و ايجاب كردن كه به خصوص در خانه فلان برويد در خانه فلان مرويد امري است، بازي خدا آن را قرار نمي‏دهد پس اگر انسان خواست با انساني حرف بزند با زني با بچه‏اي با حكيمي حرف بزند. پس اين امر عامي كه انسانيت است از همه افراد اناسي بر مي‏آيد تو مي‏خواهي انسان طلب كني پيش هر فردي بروي پيش انسان رفته‏اي اگر نذر كرده باشي از روي شعور و فكر كسي دقت كند در اين مطلب به حاق توحيد مي‏رسد.

ان‏شاءالله دقت كنيد شما اگر به طور ظاهر نذر كرده باشيد به يك گياهي به يك روئيده‏اي آب بدهي آب را مي‏خواهي به درخت خاري بده مي‏خواهي به پيچو@ بده به گياه داده‏اي درخت يا نجوم فرق نمي‏كند اگر نذر كني ببوسي جمادي را مي‏خواهي حجرالاسود را ببوس مي‏خواهي سنگ خلا را ببوس مي‏خواهي سنگ مسجد را ببوس هر يك اينها را ببوسي سنگ را بوسيده‏اي كاري كه از سنگ برمي‏آيد مزاجي كه دارد از هر يك اينها مي‏آيد مي‏خواهي اين سنگ را بردار مي‏خواهي آن سنگ را بردار حاجت تو از همه سنگها بر مي‏آيد.

پس امري كه عموم دارد از شي‏ء بخصوصي ايجاب كرده كه از اين جا مي‏خواهم از جاي ديگر نمي‏خواهم معقول نيست و امري كه عموم دارد جوري است كه من رو به هر سمتي كه بكنم رو به آن امر عام رفته‏ام حالا ديگر چرت نزنيد اينهائي كه عرض مي‏كنم چيزهائي است كه والله توي چرت هم مي‏شود فهميد.

پس امري كه عموم دارد كه به هر جا دست بزني به آن جا دست زده‏اي به هر جا بروي رو به آن جا رفته‏اي نمي‏گويد خدا چرا از آن راه رفتي و ملتفت باشيد ببينيد خدا نازل مي‏كند كتاب را كه الم اعهد اليكم يا بني آدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم اين منع مي‏كند از جاهاي ديگر مي‏گويد رو به من بيائيد، امر عام كه همه جا هست امري و نهيي نمي‏خواهد صوفي مي‏شوي مي‏خواهي ميكده برو مي‏خواهي مسجد برو مي‏خواهي افشره بخور مي‏خواهي شراب بخور رو به امر عام بخواهي بروي رو به بالا مي‏روي رو به جسم رفته‏اي رو به مشرق مي‏روي رو به جسم رفته‏اي رو به مغرب رفته‏اي رو به جسم رفته‏اي.

ان‏شاءالله فراموش نكنيد مسامحه نكنيد تا مسامحه كرديد يك دفعه مي‏بيني شپش كشي ديگر پيدا شد كه چرا آن امر عام را فلان چيز اسم گذاردند چه كنند با مردم حرف مي‏زنند اينها پيش پات را نگيرد رو به امر عام مي‏روي رو به جماد مي‏خواهي برو رو به هر سنگي كه در هر شهري هست بروي رو به جماد رفته‏اي رو به نبات رفته‏اي، ببينيد توجه به خدا چه جور است ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءالله اول دينتان است اول مذهبتان است اول كارتان است مي‏خواهيد عبادت كنيد مي‏گويد نماز مي‏كني اگر يادت نيست رو به خدا ايستاده‏اي توجه نداري به خدا همين كه ياد جائي هستي فكر جائي هستي يادت زنت است قبله‏ات زنت شده يادت بچه ات است ياد خدا نيستي توجه به خدا نداري مگر زن تو خداي تو است مگر بچه تو خداي تو است و اگر آن امر عام خدا باشد پيش آن زن هست پيش آن بچه هست مثل اين كه پيش خودت هست اگر خدا امر عامي است و پيش زن هست و پيش بچه هست كه اينما تولوا فثم وجه الله به هر جا توجه مي‏كني به او توجه شده ديگر چرا منع مي‏كنند از اين كه به هر چه بخواهي توجه كن به زن و بچه ات كه توجه داشته باشي مي‏گويند چرا توجه نداشتي چرا به خيال زنت بودي چرا به خيال بچه ات بودي چرا توجه نداشتي چرا قبول نمي‏كنند چرا در تمام اعمال شرعيه نيت را شرط كرده‏اند نيت را ركن اعظم اعمال قرار داده نيت نباشد در عمل فتواي تمام فقهاء اين است كه نماز نماز نيست صورت نماز به عمل آمده باشد همان جوري كه خدا گفته و نيت نداشته باشد نماز نماز نيست صورت نماز به عمل آمده وضو نداشته باشد تمام، فتواشان اين است كه نماز نماز نيست باطل است اين نماز نيست نقش نماز است شكل آتش بكشي شكل آتش است گرم نمي‏كند حالا بايد نيت كرد نيت را هم چه جور بايد كرد قربة الي الله بايد نيت كرد چون قربة الي الله هم لفظ شايعي است مي‏گويم امتثالا لامرالله بايد كرد، فراموش نكنيد هر امر عامي آسان به آن مي‏توان رسيد و هر چه عموم زيادتر شد تو ديگر وصول به آن امر آسانتر مي‏رسي @و عرض مي‏كنم جماد را طالبي اين جماد بسم الله و اين جمادات را نهي كرده بپرستند امر عام كه در جماد هست در اينها مسامحه نكنيد كه مي‏لغزيد اگر مسامحه كرديد. پس آن خدا منع كرده تو را كه بپرستي جماد را حاليت كرده كه اين جماد را ببين آيا چشم دارد تو را ببيند كه تو او را مي‏پرستي آيا گوش دارد صداي تو را و گريه و زاري تو را بشنود تعريفش را بكني يا مذمت او نمي‏فهمد بعد مي‏روي پيش حيوان مي‏روي پيش انسان كه خير اين سنگ جان ندارد،

كافران از بت بي جان چه تمنا داريد

باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد

انساني مي‏پرستي اين انسان كه پيش خودت هست چرا پيش كسي ديگر طلب مي‏كني طلب امر عام چرا مي‏كني حالا اين چشم دارد كه مرده شو چشمش را ببرد اين گوش هم دارد جان هم دارد تو را مي‏بيند صدات را مي‏شنود تو هم مي‏شنوي و مي‏بيني مرشد هم مي‏بيند و مي‏شنود حالا اي مرشد تو كه مي‏بيني جميع نفعهاي مرا مي‏بيني آيا مي‏تواني نفعهاي مرا به من برساني و مي‏بيني نمي‏تواند، وقتي بخواهد هم بدهد كسي كه پول ندارد چه طور بدهد طبيب هم هست و حاذق هم هست لكن وقتي مرگ آمد چاره ندارد چه كند، پس مي‏بيني اين گليم خودش را از آب نمي‏تواند بكشد تو را چگونه مي‏تواند نجات بدهد حالا اين كه پيش تو آمده آيا اين چشم دارد اين گوش دارد حالا ترحم هم دارد مي‏خواهد بدهد حالا ندارد چه خاكي به سرش كند.

پس امورات عامه كاري از آنها نمي‏آيد والله هيچ ملك مقربي كاري از او نمي‏آيد مگر بخصوص عهدي آورده باشند كه بخصوص كاري كنند والله لايشفعون الا لمن ارتضي انبيا خودشان بخواهند كاري كنند زورشان نمي‏رسد و واقعا زورشان نمي‏رسيد مگر يك جائي بخصوص كه گفته باشند برو دست فلان را بگير بيار مي‏روند مي‏گيرند مي‏آرند شفاعتش مي‏كنند پس ببينيد كه قسم خورده آليت علي نفسي فرموده قسم خورده كه هركس اميد به غير من داشته باشد من اميد او را قطع كنم.

ملتفت باشيد كه چه قدر امر عظيم است كه حتي گاهي ائمه اگر كسي پيششان تضرع و زاري مي‏كرد اگر با خودشان مي‏كرد بدشان مي‏آمد مي‏فرمودند چرا چنين مي‏كني و چنين مي‏گوئي خداي ما از ما رحيمتر است كريمتر است چرا پيش او التماس نمي‏كني، كسي آمد خدمت حضرت صادق سلام الله عليه و هي سؤال كرد و هي حضرت دادند و هر چه مي‏دادند هي مي‏گفت الحمدلله و باز حضرت مي‏دادند تا يك دفعه ديد هي مي‏دهند آن شخص پيش خودش خجالت كشيد شرمنده شد با خود حضرت خواست تعارفي كرده باشد چيزي گفت مثل اين كه مثلا سايه شما كم نشود خدا شما را نگاه دارد تعارفي با خود حضرت كرده باشد حضرت بعد از آن تعارف ديگر ندادند به او چيزي، كسي عرض كرد چه طور شد كه تا همان الحمدلله مي‏گفت شما باز هم به او التفات مي‏كرديد وقتي تعارف را زيادتر كرد با خود شما تعارف كرد ديگر التفات نفرموديد؟ فرمودند از آن وقت تا آن وقت تعريف خدا را مي‏كرد من هم به اين جهت هي مي‏دادم وقتي تعريف خودم را كرد من هم ديگر ندادم.

پس خدا والله قسم خورده كه هركه اميد به غير از من داشته باشد مأيوسش كند و قسمها يعني حتميات امور است حتميه را كه مي‏خواهند بگويند كه بعد از اين هم تغيير نمي‏دهم قسم مي‏خورد، يك پاره چيزها هست معلق به چيزي نيست كه بدا بردار باشد چيزهائي كه بدا بردار است قسم براي آن نمي‏خورد آن چه را مي‏گويد حتم است و قسم مي‏خورد كه مي‏كنم آنها بدا بردار نيست و حتم كرده و قسم خورده كه هر كس به هر كه اميد داشته باشد به غير من من اميدش را قطع مي‏كنم هر كس اميد به من دارد از هر جا دلم مي‏خواهد او را به اميدش مي‏رسانم.

پس كارش اين است صانع كه هر كه رو به غيري كند از غيري تمنا كند اين خدا عمدا اميدش را قطع مي‏كند تا بداند او كاره نيست و كسي ديگر هست كه او صاحب كار است پس چنين خدائي اين امر عام نيست ما امور عامه را مي‏خواهيم چه كنيم خدائي كه ماسواي او تمامشان مركبند و تمامشان خودشان خودشان را نمي‏توانند نگاه دارند او است حافظ و دارنده كلشان، تمامشان عاجزينند نادارند و گدا در عين دارائي فقيرند در عين غناشان هيچ مالك نيستند در حيني كه مالك مي‏دانند خود را مغرور مي‏شود كه چيزي را مالك است والله مالك نيست تا عجب مي‏كني يك دفعه مي‏بيني معلق انداختندت مگر با كسي اين صانع نعوذبالله عداوت داشته باشد اگر بسا انما نملي لهم ليزدادوا اثما بسا با كسي مدارا مي‏كند يك عمري مهلتش مي‏دهد عزتش مي‏دهد دولتش مي‏دهد آن آخر كه نفسش در مي‏رود مي‏رود به جهنم، و بدانيد هر چه زودتر متنبه تان مي‏كنند هنوز در بندتان هستند مي‏بيني متذكرت مي‏كند ملتفت مي‏شوي فلان خطا را كردي كه پات به فلان سنگ خورد و همين طور بود ديدنشان آنهائي كه خدا شناس بودند آنها هر جا صدمه‏اي به ايشان مي‏رسيد في الفور متذكر مي‏شدند، آدم پاش به سنگ گرفت در زمين كربلا مجروح شد گفت خدايا آيا از من گناه تازه‏اي سر زده ابراهيم سواره مي‏گذشت از آن جا افتاد و سرش شكست و خون جاري شد ببينيد گله نمي‏كند از اين كه پاش مجروح شده يا سرش شكسته في الفور مي‏گويد خدايا گناهي كرده بودم تقصيري كرده بودم كدام تقصير بود از من سر زد كه از آن استعاذه و استغفار كنم مي‏دانم بي سبب و بي جهت اين جور نشده، حالا ببينيد خودش پا گذارد. لكن مي‏داند تعمد كرده خدا مثل اين كه چيزي را دستي بردارند به جائي گذارند خدا برداشته به جائي گذارده مي‏گويد من مي‏دانم تو بي مروت نيستي تو ظالم نيستي تو مهمل نگذارده‏اي مرا، تو مهمل نيستي تو مجمل نيستي مي‏دانم تو مطلعي بر حال من مي‏دانم تقصير كرده‏ام اما نمي‏دانم كدام تقصير از من سرزده تو بگو تا توبه كنم آن وقت وحي مي‏شود به او كه تقصيري نكرده‏اي لكن اين جا زمين كربلا است خواستيم خون تو هم در اين زمين ريخته شود.

خلاصه ديگر دقت كنيد اينها ديگر متفرعات سخن است شما اصل مطلب را فراموش نكنيد مخ مطلب و نقطه علم اين است كه در هر خاصي آن عام را مي‏توان ديد اختصاصي به خاص مخصوصي ندارد وقتي تو گرسنه‏اي هر نان را بخوري سير مي‏شوي پلو بخوري از هر دوري بخوري سير مي‏شوي حاجت تو بر آورده شده است ديگر به خصوص از اين دوري بخور از اين دوري مخور معني ندارد ديگر لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم نمي‏خواهد بلكه اين كار عقلا نيست كار آدم حكيم نيست كار خداي حكيم نيست در تمام اديان و اگر كسي نگاه كرده باشد در تواريخ و دينها را ديده باشد مي‏داند همه چيزها يك جور نيست حكمش، بعضي چيزها بد است بعضي چيزها خوب است در همه جا ريا كفر است در همه جا عجب شرك است عبادت با عجب اصلش نكردنش خيلي بهتر است نمازي كه بكنم كه مردم ببينند من مقدسم اين نماز نيست ببينيد فاسقي خيلي بهتر از آن نماز است اين تقدس كفر است در همه دينها والله والله گبرها بدشان مي‏آيد يهوديها هم بدشان مي‏آيد اصل دينشان اين است كه بدشان بيايد پس نيت اگر نباشد در عمل عمل صحيح نيست اول نيت بايد امتثالا لامرالله باشد قربة الي الله باشد و خداي نشناخته امتثال امر كه را بكند تقرب به كه بجويد بايد شناخت اول خدا را و بعد توجه به او كرد توجه نداشته باشي و نماز كني زبانت حمد را بخواند توي دلت بازي كني كه بازار مي‏رويم چه چيز مي‏خريم چه كار مي‏كنيم با كي دعوا مي‏كنيم با كي صلح مي‏كنيم اين طور كني توجه نداري به خدا.

ملتفت باشيد شرط تمام اعمال شرعيه را نيت قرار داده‏اند توي غسل است نيت مي‏خواهد توي وضو است نيت مي‏خواهد حتي اگر در بعضيش نيت نداشته باشد مي‏گويند ضايع شده توي نماز است نيت مي‏خواهد توي روزه است نيت مي‏خواهد توي وضو است نيت مي‏خواهد توي غسل است نيت مي‏خواهد و اين مخصوص من نيست مي‏گويم منيها هم همين طور مي‏گويند قنيها هم همين طور مي‏گويند گبرها هم همين طور مي‏گويند يهوديها هم همين طور مي‏گويند نصاري هم همين طور مي‏گويند.

پس دقت كنيد به جاي مخصوصي امر كرده‏اند به جاي مخصوصي توجه كن از ساير جاها اعراض كن طفره برو اگر اتفاق از دستت كند و برد جلدي اعراض كن روت را برگردان بگو من نخواستم آن جا بروم اگر نشد مي‏گويد من رؤفم رحيمم مي‏گذرم حالا كند و برد جلدي برگرد به فلان خيال خود را مشغول كاري ديگر كن خلاصه در امر عام رو به هر جمادي بروي رو به آن كسي كه مقصود است نرفته‏اي رو به همان جماد رفته‏اي. و هكذا ملتفت باشيد رو به آن چيزي كه شما بادش كرده‏ايد و من خبر دارم و اين همه من اصرار كرده‏ام و هنوز هم در قلبتان باد دارد و اين هيچ باد ندارد و عرض كرده‏ام آن احديت صرف صرفي كه هيچ ماسوي ندارد امري است اعم از من و تو و غير و هر چيزي به طوري كه اعميت هم برداشته مي‏شود لاشي‏ء سواه اين را رو به جماد بروي رو به او رفته‏اي رو به نبات بروي رو به او رفته‏اي رو به آسمان بروي رو به او رفته‏اي رو به زمين بروي رو به او رفته‏اي رو به شيطان بروي رو به او رفته‏اي بي دين باشي رو به او رفته‏اي.

ملتفت باشيد اين نيست آن كسي كه ارسال رسل كرده اين نيست آن كسي كه انزال كتب كرده اگر چه غير اين كسي نكرده هيچ كاري را، ملتفت باشيد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه رو خدائي@ رو به خدا رفته‏اي رو به غير از هستي نكرده‏اي رو به غير خدا هم بروي رو به غير هستي نكرده‏اي خدا اگر امر عام بود بايد بت پرستي هم جايز باشد فكر كنيد ببينيد همين طور هست يا نه و اين حرف را نه من تنها وا مي‏زنم مخصوص من نيست لكن مي‏گويم در تمام اديان وازده‏اند اين مطلب را ديگر تمام اديان را وازنيم برويم صوفي شويم صوفي به هيچ ديني متدين نيست اگر مسلمان است به قاعده مسلماني حرف بزند اگر يهود است به قاعده يهود، گبر است به قاعده گبرها نصاري است به قاعده نصاري هيچ دين ندارد من چرا اطاعت مرشد را بكنم مرشد كه معصوم نيست پيغمبر من نيست هيچ جبرئيل بر او نازل نشده ادعاش را هم نمي‏كند نمي‏تواند بكند نخواهد هم كرد بله جائي در خلوت سر به گوش مريد بگذارد و بگويد شهادت بده من رسول خدايم شايد پستاي اين پيغمبر ما و ساير حجج الهي هميشه اين بوده كه علانيه برابر مردم مي‏ايستادند ادعا مي‏كردند كه ما رسول خدائيم از جانب خدا آمده‏ايم دليل ما آفتابي است كه برگردانيم اين كوهي كه از جاش حركتش مي‏دهيم اين سوسماري كه حرف مي‏زند اين سنگ ريزه‏اي كه حرف مي‏زند ديگر پوشيده و پنهان نيست هميشه امر اين جور كساني كه از جانب خدا مي‏آيند واضح است و آشكار خلوت و زير زمين ندارد هميشه حرفهاشان را بالاي منبر مي‏گويند علانيه است و داد مي‏زنند و بدانيد هر امري را كه بايد رفت زير زمين ياد گرفت امر خدا نيست شيطان است حيله مي‏كند كه گولت بزند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله فراموش نكنيد ببينيد مي‏فرمايد قل هو الله احد و بدانيد از جانب اين احد نيامده پيش ما و الله مگر محمد9 در زمان موسي نيامده بود مگر موسي و هكذا در زمان هر پيغمبري نيامده مگر آن پيغمبر ديگر باقي امورات عامه هم شمسش هم قمرش پيش هر كدام بروي مي‏گويد من نيامده‏ام از آن جا، آفتاب مخلوق خدا هست رو به آفتاب مي‏كني چرا رو به كلوخ نمي‏كني چنان كه كلوخ مخلوق خدا است آفتاب هم مخلوق خدا است مي‏گويد رو به مخلوق مرو پس چه شمسش باشد چه قمرش باشد هر چه را بپرستي چه خاك بپرستي خدا نپرستيده‏اي چه آتش بپرستي خدا نپرستيده‏اي همه‏اش مثل هم است چه تملق جبرئيل را بگوئي چه تملق مردكه احمقي را بگوئي مثل هم است به جهتي كه اينها همه عاجزند رو به خدا كه مي‏روي ماسواي او تمامشان مخلوقند مربوبند همه اسباب در دست اويند او بخواهد پيش مي‏آرد نخواهد پس مي‏برد او وعده كرده رو به من بيا من هر چه مصلحت تو است پيش تو مي‏آرم باز نه آن چيزهائي كه كراهت داري از آنها همانها مصلحت تو است لازم نكرده، تو رو به او برو و آن چيزهائي هم كه دلت مي‏خواهد بسا مصلحت تو باشد و به تو برساند ديگر گاهي هست صبح به صبح هر روزه دواي تلخت مي‏دهد مثل زهر بسا شب كه شد غذاي خوبيت مي‏دهد.

پس ملتفت باشيد و ملتفت تعقيبات نمازتان باشيد از خدا بخواهيد كه خدايا من نفع خودم را مي‏خواهم و نمي‏دانم چه چيزها نفع من است تو پيش من بيار من نمي‏دانم ضررم در چه چيزها است تو مي‏داني آنها را از من دور كن در هر نمازي كه مي‏كني تعقيبش را بايد بگوئي اللهم اني اسألك من كل خير هر خيري هم به من برسد نه خيري كه به ملك تو برسد من كاري به ملك تو ندارم تو خودت مي‏داني و ملكت من وقتي گرسنه مي‏شوم داد مي‏زنم جائيم درد مي‏گيرد داد مي‏زنم. پس سؤال مي‏كنم من از كل خير احاط به علمك يعني خيراتي كه به من بايد برسد من آنها را مي‏خواهم و خودش فرستاده كه اين دعا را بكن انبياء را فرستاده كه به امت بگويند اين دعا را بخوان و هم چنين و اعوذ بك من كل سوء احاط به علمك پناه مي‏برم به تو از هر سردردي از هر چشم دردي از هر فقري هر بلائي كه نمي‏خواهم، مي‏خواهم پيش من نيايد، رفع آنها را و نجات آنها را در دنيا و در آخرت از تو طلب مي‏كنم پس بايد خيرات را از اين صانع خواست كه پيش بيارد و شرور را دفعش را بايد از اين صانع خواست لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم ماشاءالله كان و ما لم يشأ لم يكن، پس هر چه را او خواسته خواهد شد هر چه را او نخواسته اگر جميع عالم دشمنت باشند كاري به تو نمي‏توانند بكنند نمي‏توانند خلق بر خلاف اراده او حركت كنند اين است كه جرأت مي‏كنند انبياء كه تحدي كنند خاطر جمعند كه كسي نمي‏تواند كارهائي كه مي‏كنند بكند پيغمبر مي‏آيد تحدي مي‏كند كه من مي‏گويم اين كلام را جن و انس جمع شوند نمي‏توانند مثلش را بياورند. فكر كنيد پيغمبر چه مي‏داند نمي‏توانند بياورند علم غيب دارد كه نمي‏توانند آن روز مردم را مي‏شناسد كه نمي‏توانند شايد بعد از اين بيايند كساني كه بتوانند به جهت اين است كه خاطر جمع است كه از پيش آن خدا آمده است مي‏گويد كه من از زبان احدي غير از تو جاري نمي‏كنم اين جور كلام را واين تحدي مي‏كند به همين و غالب هم مي‏شود و مي‏بينيد حالا هزار سال است گذشته كسي نتوانسته مثل آن را بياورد و اگر معجز نبود و از جانب خدا نبود خدا رسواش مي‏كرد واضح مي‏كرد ظاهر مي‏كرد مثل ساير معجزات ديگر و فرق نمي‏كند معجز بزرگ را با معجز كوچكي كه باطل نكند سوسماري را كسي نمي‏تواند به سخن در آورد حالا كسي آن را به سخن در آرد اگر سحر باشد ان الله سيبطله ان الله لايصلح عمل المفسدين مثل اين كه شاعري كه شعر خوب مي‏گويد به محضي كه بخواهد ادعائي كند اين خدا كاريش مي‏كند كه همه مردم هر كسي بفهمد هذيان مي‏گويد احقاق حق با او است ابطال باطل با او است موسي كه عصاش را مي‏اندازد خودش خاطر جمع است كه از جانب خدا آمده سحر سحره را مي‏بلعد اگر اين حيله است خدا يك اژدهائي ديگر بفرستد اين را هم ببلعد اگر سحر بود آنها كه بيشتر بودند بايد آنها غالب شوند البته جمعيت وقتي زياد شد غلبه مي‏كند اگر چه كوچكتر باشند، پشه‏ها خيلي ريزند اما وقتي غلبه مي‏كنند بر يك فيلي فيل را از پا در مي‏آورند ملخ كاري از او نمي‏آيد وقتي غلبه كردند يك دفعه آدم را مي‏خورند. شپش وقتي غلبه كرد آدم را مي‏خورند كيك همين طور هر حيواني هر چه ضعيف باشد وقتي غلبه كردند از پا در مي‏آرند چيز بزرگي را، لكن از جانب او پشه‏اي آمده باشد كسي او را مغلوب نمي‏تواند بكند از جانب او فيل آمد باز كسي نمي‏تواند او را مغلوب كند او است غالب علي امره يعني احدي غالب براي خودش نيست الا بحوله و قوته و او است براي خود، رو به او مي‏روي ممضي است رو به هر كه مي‏روي ممضي نيست مگر او تعيين كرده باشد كه مثلا روت را به قبله كن.

ديگر دقت كنيد كه تمام اينها شئون و شعب مطلب است عرض مي‏كنم امر عامي را اگر بخواهيد اينما تولوا فثم وجه الله هر جا بروي به آن جا رفته‏اي فرق نمي‏كند حتي اين كه ريا بكني يا نماز بكني براي ريا براي اين كه مردم بفهمند من مقدس شده‏ام زكات به من بدهند كوفت كنم هر سمعه بكنم براي آن جا شده فلان كار را بكنم بشنوند مردم كه من فلان علم را دارم و به اين واسطه عزتم زياد شود پيش مردم پولم بيشتر بدهند در پيش آن امر عام سمعه هم مي‏شود ايمان چرا كه امر عام آن جا هم هست توي جسم است جسم آنجا هم هست آنها هم جسمند خودت هم جسمي هر كه پسنديد او پسنديده لكن مي‏بينيد شما كه تمام اديان وازده‏اند اين را و تمام اديان مي‏گويند الا لله الدين الخالص.

پس ملتفت باشيد احد آن كسي است كه قرآن نازل كرده نه امر عام كه پيش زيد و عمرو و بكر همه رفته قل هو الله جزء قرآن است و احد كسي است كه قران نازل كرده احد كسي است كه اين سوره سوره نسبت او است يك جائيش هو است يك جائيش الله است يعني يك جائي اسمش است يك جائي ضمير است و راجع است به غير و حقيقتش ضمير بودن است يك جائي كه مي‏خواهد اين حرف بزند ذات مستجمع جميع صفات كمال حرف مي‏زند الله يعني قادر است عالم است حكيم است رؤف است رحيم است غفور است به همين طور تا هزار و يك اسم بشمار يكي از صفات او اين است كه احد است احد صفتي است از صفات اين باز ذاتش هم مخصوص جاي بخصوصي است آن ما  لااسم له و ما لارسم له و لاصفة له يعني آن امر عامي كه ماسوي ندارد كه گفته صفات صفات او است؟ آن هم جاي بخصوصي دارد كه مي‏گويد انا الذي لايقع علي اسم و لاصفة و آن كسي است كه مي‏گويد ظاهري امامة و وصيه و باطني غيب ممتنع لايدرك و والله آن باطنشان خداوندگار ملك است و باز ملتفت باشيد نه اين كه باطن حضرت امير خدا باشد يعني خدا او را ولي خود قرار داده اين به امر او مي‏كند آن چه مي‏كند و آن چه مي‏گويد لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون هيچ زير و بالا نكرده همان طوري كه او خواسته آمده، پس باطنش از پيش خداي صانع ملك آمده است پس انبياء آمدند از پيش كسي كه باقي خلق از آن جا نيامدند حالا توي امر عام مي‏افتي و مي‏خواهي بگوئي خدا آن امر عام است اينما تولوا فثم وجه الله آيه متشابهش را هم بخواهي بخواني مي‏تواني بخواني به ميكده ميروي رو به هست رفته‏اي شراب مي‏خوري رو به هست رفته‏اي زهرمار مي‏خوري رو به هست رفته‏اي توي جهنم مي‏روي رو به هست رفته‏اي آن صديدي كه از فرج زنان زانيه جاري مي‏شود مي‏خوري هست به حلقت ريخته همه اينها هست مي‏گوئي اين تركيب دارد او تركيب ندارد مي‏گويم تركيب و غير تركيب پيش او مساوي است بسيط هم نيست مركب هم نيست خيلي نتزيهش كن خيلي بالاش ببر بگو او نه كثرت دارد نه وحدت دارد رو به هر چه بروي رو به او رفته‏اي.

خلاصه ملتفت باشيد پس بدانيد احد آن كسي است كه انبياء فرستاده و انبياء از آن خبر داده‏اند و انبياء وقتي آمدند اين جا در ملك و در عرصه مخلوقات ميمي اين جا زياد مي‏شود انيتي پيدا مي‏كنند اين انيتشان هم به خواهش او است به امر او است مال كسي ديگر نيست پس كسي كه در عالم بتواند توجه كند به خودش و واسطه نخواهد همان نبي است همه جا هم پستاش يك جور است كسي خودش خدمت پادشاه بتواند برسد ديگر واسطه ضرور ندارد وزير ديگر يك كسي ديگر را واسطه نمي‏كند، اما يك كسي ديگر پشت سر وزير مي‏افتد مي‏رود خدمت پادشاه يعني اين شفيع من است، وزير مي‏گويد من اين را آورده‏ام يعني اين بسته به من است اگر به خودي خودش بود نمي‏توانست بيايد اگر ميآمد چماقش مي‏زدند نمي‏گذاشتند بيايد چون همراه من است اگر چه چوب مي‏خواهد تو همه مي‏خواهي چوبش بزني به جهت حرمت من چوبش مزن اگر مرا دوست مي‏داري چوبش مزن راهش بده. پس رو به آن خدا به غير از نبي نمي‏تواند رفت نوعا همه انبياء اين است حالتشان ديگر انبياء يك جائي يكي پائين‏تر است يكي بالاتر است حالا نمي‏خواهم تحقيقش كنم.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس آن احد را پيغمبر مي‏شناسد و ديگر غير از پيغمبر نمي‏شناسد حتي اميرالمؤمنين همه نوكر پيغمبرند او پيغمبر است بر حضرت امير با وجودي كه درباره حضرت امير مي‏گويند ممسوس في ذات الله اين است كه خود احمد از احد مي‏گيرد و او است كه بي واسطه مي‏گيرد و وحي به او و در قلب او نازل مي‏شود كسي ديگر از آن خبر نمي‏شود اما خودش چه طور خبر مي‏شود طوري است كه مردم نتوانند ياد بگيرند مردم اگر مي‏توانستند خودشان ياد بگيرند همه خودشان احمد احمد احمد بودند همه پيش او رفته بودند همه از پيش او آمده بودند لكن او رفته پيش او و خود را صافي كرده آن نور در مرآت قابليت او افتاده به زبان اين حرفهاي خودش را مي‏زند با اهل آسمانها، احمد در سماء اسم او است چنان كه حديث خاص دارد كه در آسمان اسم پيغمبر را احمد مي‏گويند و در زمين محمد مي‏گويند پس در آسمان چون آنها شعورشان بيشتر است كثرتشان زيادتر است آن جاها به احديت ظاهر است به جهتي كه غيبيت دارد آن جا چون اينها بناشان بر تسبيح و تمجيد است او حمد كننده‏تر است از تمام ملائكه بلكه او تعليم مي‏كند به ملائكه تحميد و تهليل و تسبيح خدا را احمد افعل تفضيل است پس او حمد كننده‏تر است حالا در زمين كه مي‏آيد محمد مي‏شود يعني اين جا كاري مي‏كند كه مردم هي تعريفش مي‏كنند او را ثنا مي‏گويند حمد مي‏كنند اين جا در زمين مردم ثناي او را بايد بكنند آن جا ثناش اين است كه خود را چسبانده به جائي و حمد جاي ديگر را مي‏كند و احمد است پس آن جا حمد كننده‏تر است اين جا حمد كرده شده‏تر است فكر كنيد ان‏شاءالله و باطن محمد از ظاهر احمد متشخصتر است ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم محمد يعني خيلي ستوده شده حامد يعني حمد كننده محمود يعني حمد كرده شده محمد يعني ثناش كرده‏اند محمد محمدي است كه خلق كه سهل است خدا هم ثنا مي‏كند او را اين است كه مشدد شده بخصوص تفكيكش نمي‏كنند از آن راه مي‏آيد و از اين راه هر دو او را ثنا مي‏گويند ادعاش هم شده از اين راه خلق او را ثنا مي‏گويند از آن راه هم صانع او را ثنا مي‏گويد، مي‏گويد انت الحبيب و انت المحبوب انت المريد و انت المراد، در شب معراج هم چو چيزها را به او خودش گفت انت المريد انت المراد هر كس مريد شود و اراده كند بايد اراده تو كند و رو به تو كند و انت المريد هم مخصوص تو است اراده كردن و رو به خدا رفتن به طور حقيقت انت الحبيب و انت المحبوب خدا را تو دوست مي‏داري به طور حقيقت خدا هم تو را دوست مي‏دارد به اين جهت مشدد شده آن وقت در واقع اگر بشكافي مي‏داني باطن محمد بلندتر است از احمد و اهل آسمانها نه همين كه بالايند و جاشان بالا است بلكه ملائكه تركيبشان از انسان كمتر است و چون تركيبشان كمتر است فهمشان و شعورشان كمتر است به سهل امري ممتثل مي‏شوند داراي تمام مراتب نبايد آن جا جلوه كند به خلاف زمينيها كه اگر درست راه بروند والله از آسمانيها متشخصتر مي‏شوند تام الخلقه هستند خلقتشان ناقص نيست اهل آسمانها چون ناقص بودند به احمد اكتفا كردند زميني‏ها نمي‏توانند اكتفا كنند به احمد بايد محمد در ميان آنها بيايد زميني‏ها مواليدند و مواليد اشرفند از بسايط همين خدا صريح فرموده خلقنا الانسان في احسن تقويم انسان را در بهتر صورتي آفريده‏ام آنها را از ملائكه بهتر ساخته‏ام از روح القدس بهتر ساخته‏ام اگر درست راه رفتند پيغمبرند و وصي پيغمبرند هر حقي همين طور است انسان اگر درست راه رفت بهتر از ملائكه خواهد شد درست راه نرود ثم رددناه اسفل سافلين والله از تمام حشرات بدتر مي‏شود از تمام حيوانات والله بدتر مي‏شود از تمام حيوانات از اين خر والله خرتر مي‏شود از اين گاو گه خور و الله بدتر مي‏شود ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار آن پائين‏ترين جاهاي جهنم است هيچ حيواني آن جا جاش نيست هيچ گاوي هيچ خري آن جا جاش نيست آن زير همه است تمام فضلات تمام اهل جهنم چركها خونها صديدها آن زيرتر همه بر سر آنها مي‏ريزد گند آبي است در آن در آخري جهنم كه از آن جا ديگر جائي بدتر ندارد جهنم در آن طبقه زيري هستند منافقين و همه را مي‏ريزند به حلقشان، لكن درست اگر راه رفتند جبرئيل به او نمي‏رسد و هميني كه عرض مي‏كنم نص خاص دارد سلمان اشرف است از جبرئيل و جبرئيل ملكي است بسيار عظيم واقعا تمام حمل شرع و دين با جبرئيل است اين جبرئيل قوتش از خيلي از ملائكه بيشتر است به جهت همين كارش بود كه مأمور شد شهر لوط را بردارد وبرداشت مدتها بر روي بالش نگاه داشته بود هي اذن مي‏گرفت كه به زمين بزنم و خطاب مي‏شد صبر كن، پانزده شهر بود تا مدتها بر روي بالش بود و سنگيني نمي‏كرد. منظور اين است كه جبرئيل زورش خيلي است و مي‏فرمايند سلمان خيلي بهتر است از اين جبرئيل حالا سلمان را نمي‏شناسي اين را كه خوب مي‏شناسي او را هم بشناس اين آن كسي است كه اگر بخواهد بكند شهري را و بلند كند مي‏تواند چگونه نه و حال آن كه در خصوص اباذر كه عهد سلمان را از او گرفتند كه خلاف سلمان را نكني وقتي مواخات كرد پيغمبر ميانشان عهد از اباذر گرفتند خلاف سلمان را نكند و در خصوص همين اباذر مي‏فرمايد اگر از خدا بخواهد زمين را آسمان كند آسمان را زمين كند مي‏كند و بدانيد اين اباذر از گرسنگي مرد علف گيرش نيامد بخورد و عمدا صبر كرد و دعا نكرد و به دعا مي‏توانست رفع گرسنگي خود را بكند آسمان را بخواهد از خدا زمين كند مي‏تواند آفتاب را بيارد سنگ خارا كند مي‏تواند هر كار بخواهد مي‏كند و مع ذلك ملتفت باشيد مقام بشريت مقام خطيري است مقام بزرگي است مقام جامعي است از جميع هستيها نمونه در اين انسانيت هست انموزج است از كل، أتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر، پس هر چه هر جا هست پيش خودت هست و چون پيش خودت هست از تو خواسته‏اند از اين جهت است كه لايكلف الله نفسا الا ما آتاها همه چيز را در خودت گذارده‏اند از اين جهت تكليفت كرده‏اند.

خلاصه ديگر نمي‏خواستم تعريف انسان را هم بكنم حالا منظور اين است كه اينها چون كمالاتشان از همه مخلوقات بيشتر است و تركيبشان زيادتر است چون تركيبشان زيادتر است احتياجشان زيادتر است به اين جهت محمد بر ايشان فرستاده كه او را ثنا كنند ثناي جميع اينها بايد براي او باشد خدا هم از آن راه بايد او را ثنا كند پس صلوات الله و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمد و آل محمد يعني از دو طرف او را ثنا گويند از آن راه ثنا بايد بيايد از اين راه ثنا بايد برود اين است كه محمد مي‏شود.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

درس ششم چهارشنبه چهارم رجب سنه 1301

 

 

33بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

هر اثري از هر مؤثري كه صادر شد فرقي ميان آن اثر و اين مؤثر هيچ نيست مگر اين كه اثر را مؤثر صادر كرده فرقش همين است ديگر در تأثير و شكل و طور طرزشان همه‏اش مثل همه‏اند و مكرر عرض كرده‏ام بعضي چيزها را كه مردم اثرش مي‏گويند آنها شما را دور مي‏كند از مطلب مثل اين كه كلام من اثر من است و بسا كسي مرا نمي‏بيند و كلام مرا مي‏شنود اين كلام شكلش شكل من نيست رنگش رنگ من نيست اين جور چيزها گول مي‏زند شما را ببينيد اين جور صدا بله صداي من بر شكل من هست وقتي صوتي از توي هوا بيرون آمده آن صوت از دهن من هم بيرون آمده اينها را مردم فكر نمي‏كنند و اينها را صوت مي‏گويند و بر شكل من هم نباشد نباشد پس اين صوتي كه شما مي‏شنويد هوائي است از توي هوا بيرون مي‏آيد بعينه مثل اين كه خيال كنيد زنگهاي عديده را نزديك نزديك هم آويزان كرده‏اند دست به يكي مي‏زنند اين مي‏خورد به آن آن هم به ديگري حالا اين صداي زنگ آخري صداي زنگ اولي نيست صداي خودش است اثر خودش است حالا صدائي كه به گوش شما مي‏خورد صداي زنگ آخري است صداي من نيست.

ملتفت باشيد واغلب اغلب اغلب مردم الا قليل الا اهل حقي كه هستند مي‏شنوند اثر بر طبق صفت مؤثر است بر شكل مؤثر است اما نفهميده‏اند اثر بر شكل مؤثر است يعني چه حركت دست من بر شكل من است يعني چه حركت دست من چه دخلي به من دارد حركت عصا چه دخلي به شكل عصا دارد. ان‏شاءالله ملتفت باشيد اينها كه ترائي مي‏كند مي‏كند من هم همين جور حرفها را مي‏زنم با مردم مع ذلك عرض مي‏كنم اين ترائي سراب است آب نيست حقيقة مباشيد مثل احمقي كه از دور مي‏بيند سرابي را و خيال مي‏كند آب است اين آب نيست برو پيشش بردار بخور اگر رفع عطش كرد آب است اگر رفع تشنگيت را نكرد سراب است آب نيست اگر چه مكشوف هم ديده‏اي، خوب با بصيرت باشيد اغلب كشفها و خوابها همين طور است همه سراب است كه ديگر بالاتر از كشف صوفيه و حكما ندارند چيزي مي‏گويند اين مطلب به طور كشف ثابت شده و چيزي كه كشف شد بالاتر از سياهي رنگي ديگر نيست و اين كشفها والله مثل كشفهاي دنياشان است اين كشفها سراب است اينها كشف نيست وقتي پيشش مي‏روي مي‏بيني هيچ نبود بلكه عرض مي‏كنم كار سراب به آن جا مي‏رسد و ان‏شاءالله ملتفت باشيد و اگر بايست تسليم داشته باشيد تسليم خدا را داشته باشيد تسليم پيغمبر را داشته باشيد پيغمبر آمده حكمت بياموزد اگر تقليد مي‏كنيد تقليد او را بكنيد عرض مي‏كنم كار سراب به اين جا مي‏انجامد كه پيشش هم كه بروي و ببيني موج هم مي‏زند و سرابهاي ظاهري هم چو نيست سرابهاي باطني طوري مي‏شود كه آدم مي‏بيند موج هم مي‏زند بلكه آدم دست مي‏برد به خيال خودش آب بر مي‏دارد مي‏آورد نزديك دهنش ليبلغ فاه و ما هو ببالغه مي‏بيند نيامد چيزي در دهانش رفع تشنگيش نشد مگر آبي پيدا كند، مي‏خواهم بگويم كار سراب به اين جاها مي‏رسد كه ماليخوليا مي‏گيرند غرقند در سراب مقصودشان والله همين سرابها است دينشان و مذهبشان همين سرابها است آن جائي كه بادي دارد خدا مي‏داند مثل خاكستري است كه باد سخت بر آن مستولي شود وقتي رفتند از اين جا آن وقت مي‏فهمند كه هيچ دستشان نبود كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف و الله الناس نيام نمي‏دانند چه مي‏كنند چه مي‏خورند چه مي‏آشامند يك دفعه بيدار مي‏شوند مي‏بينند تمام آن چه داشتند مطلوبشان معبودشان تمام آن چه زحمت كشيده‏اند همه‏اش خواب بوده.

باز ملتفت باشيد نمي‏خواهم اينها را تفصيل بدهم مجلس موعظه نيست حكمت مي‏خواهم عرض كنم و بدانيد مغز تمام مواعظ هم حكمت است حكمت اين است كه فعلي كه از فاعلي سر زد نمي‏شود بر شكل آن فاعل نباشد اثري كه از مؤثري سر زد محال است بر آن طور نباشد چرا كه هر فاعلي هر فعلي را به عمل مي‏آورد به اندازه‏اي كه مي‏خواهد به عمل مي‏آورد به هر اندازه‏اي به هر شدتي به هر ضعفي به هر اندازه قوتي كه مي‏خواهد به عملش مي‏آورد به هر قدر كه خواسته به هر طور كه خواسته آن فعل از آن فاعل سر مي‏زند به هر جور مي‏خواهد فكر كنيد حكمت بياموزيد نه سراب، سراب را مردم طالب باشند، در آن غرقند جمعي بسيار حكمت اين است كه اثري كه صادر مي‏شود از فاعل اگر تعمد كني و زور بزني كه چيزي در آن پيدا كني كه از پيش فاعل نيامده باشد اين فعل چيزي را دارا باشد انيتي در آن ملاحظه بخواهي بكني كه از پيش فاعل نيامده باشد نمي‏تواني پيدا كني اگر چيزي دارد كه از اين فاعل نيست از فاعلي ديگر آمده آن وقت مطلب مي‏رود پيش آن فاعل و فعلي كه ناشي از فاعل بخصوصي است و فاعلي ديگر نيامده آن فعل را بكند هر قدر نور چراغ روشنائي دارد از اين چراغ است اگر كدورت دارد نور چراغ مثلا روغن بيد انجير است شعله‏اش هم كدر است شمع كافوري است شعله‏اش هم روشن است شمعي گچي است شعله‏اش مثلا جوري ديگر است.

باز دقت كنيد ان‏شاءالله يك پاره چيزها ترائي مي‏كند ملتفتش باشيد بسا شيشه‏اي كه روي چراغ گذاردي يك دفعه چراغ روشنتر به نظر مي‏آيد ملتفت باشيد آن چه از چراغ صادر شده عرض مي‏كنم آن شيشه برق زياد دارد كه روشنتر مي‏نمايد دخلي به چراغ ندارد آن نوري كه صادر است از چراغ چراغش اگر كدر است نورش هم كدر است چراغش اگر شفاف و روشن است نورش هم روشن است ديگر اين نور چيزي داشته باشد كه از چراغ نيامده باشد نه ندارد هيچ مالك نيست اما آن نوري كه روشنتر است از پيش مردنگي آمده و حالا ما حرفمان سر فعل و فاعل است اين جا دو روشنائي به هم رسيده‏اند اين اثر مردنگي است لكن شما در فعل و فاعل درست دقت كنيد آنجا اگر درست دقت نكنيد مي‏افتيد در اين سرابها و اين سرابها صاحبانش قسم هم مي‏خورند كه مشاهده مي‏كنيم قسمهاشان هم راست است همين طور مي‏بينند لكن وقتي مي‏ميرند آن وقت مي‏بينند دروغ بوده من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي پس آن جا از فاعل من قيام خودم را خودم احداث مي‏كنم و اين قيام را كه من احداث كرده‏ام هيچ اثر غير من نيست اثر زيد نيست اثر عمرو نيست اثر بكر نيست حتي اثر انسان نيست مگر انسان مقيد اين فعل از دست من جاري شده از مراتب عاليه جاري نشده از مراتب دانيه جاري نشده از شخص متباين جاري نشده پس فعل هر جا از فاعل صادر شد فاعل توي آن فعل است و هيچ فرقي ميان فعل و فاعل آن نيست الا اين كه او اصل است و اين را ساخته و اين فرع او است اين فرق ديگر شكلش و طرزش و طورش و صفتش كل ما يقال للفاعل يقال للاثر و همين جور است كه مي‏خواني در همين دعاي رجب كه هر روز مي‏خواندند يعرفك بها من عرفك لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك آياتي داري كه هيچ جا نيست كه آن جا نباشد و كسي كه تو را بشناسد مي‏داند آن آيات همه جا هست و اگر احيانا جائي نگاه كردي و چيزي نمي‏بيني بدان صاحبش را نشناخته‏اي كسي بگويد بله من به آسمان نگاه مي‏كنم و الله نمي‏بينم اين الله نشناخته فكر كنيد از روي بصيرت دقت كنيد ببينيد همين طور هست كه عرض مي‏كنم يا سرابي است به گوشتان مي‏خورد زيد را اگر شما بشناسيد اگر مي‏ايستد مي‏بينيد زيد است مي‏ايستد مي‏نشيند زيد است مي‏نشيند راه مي‏رود زيد است راه مي‏رود، حرف مي‏زند زيد است متكلم حرف نمي‏زند زيد است ساكت، زيد را بشناسي و اينها را نشناسي نمي‏شود معقول نيست والله كسي خدا را بشناسد والله ائمه طاهرين را مي‏شناسد ايشان را بشناسد والله خدا را مي‏شناسد و هيچ معرفتي از خدا نيست هيچ فعلي از او نيست مگر اين كه در وجود ايشان ظاهر است و بيّن و هيچ فعلي از ايشان نيست مگر اين كه فعل الله است و هيچ از خود ندارند مگر آن كه خدا به ايشان داده و مردم ديگر هم چو نيستند و اگر آن‏جا مي‏روي كه پيشتر مي‏گفتي و بادش مي‏كردي مي‏گويم بادش از كله تان بيرون برود، نفس را رياضت بدهي علم را حاليش كني بعد از آن داخل مطلب شويد و انسان مطلب را كه فهميد مي‏اندازد سراب را تا نفهميده باد در كله هست بايد بفهمانيش با دليل و برهان.

فكر كنيد آن امر شايع آن امر عام كه عمومش از عموم هم بيشتر است آن مطلق كه اطلاقش از اطلاق هم بيشتر است توي مطلق رفته توي مقيد رفته اگر نسبت مي‏دهي چيزي را به او،@ هم مي‏تواني نسبت به او بدهي چيزي را هم مي‏تواني بگويي نمي‏شود نسبت داد پس اين هستي و وجود را چيزي به او نسبت مي‏دهي تمام چيزها منسوب به اويند همه جلوه‏هاي او و ظهورهاي اويند و اگر نسبت نمي‏دهي به او چيزي را پس غير ندارد لكن والله جائي هست بخصوص كه ائمه از آن جا آمده‏اند باقي خلق تمامشان از آن جا نيامده‏اند حجتند والله براي نوح ابراهيم موسي عيسي تمام پيغمبران گدائي مي‏كنند از ايشان و فخرشان است، از آن جا آمده‏اند آنها و ديگر هيچ كس از آن جا نيامده و آن جا جائي است كه باز شرح مي‏دهند تفصيل مي‏دهند مفضل سؤال مي‏كند از حضرت صادق صلوات الله عليه كه اين صورتي را كه مي‏ديديم روي منبر اين كه بود چه بود چه ميخواست چه مي‏گفت آيا اين خودش بود اين خدا بود خدا نبود اين چه كاره بود اين چه طلبي از مردم داشت كه مردم را دعوت مي‏كرد اين صورت انزعيتي كه روي منبر بود اين چه صورت است و حضرت بنا مي‏كنند به شرح كردن كه اگر بگوئي اين همه او است كفر است و زندقه و اگر بگوئي اين از آن جا نيامده كفر است و زندقه، اين همان است ظهورا و وجودا و عيانا آن جائي كه بايد نشست و حرف زد نشسته و حرف مي‏زند هي هو وجودا و عيانا و شهودا و اثباتا و مي‏فرمايند اين او نيست كلا و جمعا و احاطة آن جائي كه بايد امر كرد دارد امر مي‏كند آن جائي كه بايد شمشير كشيد آن جا شمشير مي‏كشد آن جائي كه بايد صلح كرد صلح مي‏كند آن جائي كه بايد ظهور كرد اين است كه ظهور مي‏كند اما اين ظاهر ظاهر او است عيانا شهودا ظهورا و ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور ملتفت باشيد و خدا در اميرالمؤمنين ظاهرتر است از اميرالمؤمنين حالا ما عاديمان شده اسم اميرالمؤمنين را ببريم همه ائمه اين طورند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة همه شان نورالله‏اند همه شان حجاب الله‏اند خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر است اگر شناختيشان غير از خدا در ايشان نمي‏تواني پيدا كني هر چه زور بزني كه من يك حيث انيتي پيدا كنم در ايشان كه از جانب خدا نيامده باشد پيش اينها نمي‏تواني پيدا كني به خلاف خودت كه داري يك پاره چيزها كه از پيش خدا نيامده از پيش شيطان آمده، مردم نمي‏توانند همه‏شان بحول الله و قوته اقوم و اقعد را به طور حقيقت بگويند مي‏خوانند قرآن را و نمي‏دانند چه مي‏خوانند چه بسيار قرآن خواني كه قرآن مي‏خواند و قرآن يلعنه قرآن لعنش مي‏كند چه بسيار لاحول و لا قوة الا بالله گوئي كه اين كلمات را مي‏گويد و همين كلمات لعن مي‏كند او را آني كه تلاوت مي‏كند قرآن را حق تلاوت قرآن و نماز مي‏كند كه همين نماز است كه ملتفت باشد كه مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است فاعل عين فعل است فعل عين فاعل است ندارد فعل چيزي كه از پيش فاعل نيامده باشد.

پس عرض مي‏كنم ايشان از آن جائي آمده‏اند كه هيچ خلقي از آن جا نيامده ايشانند اول خلق و تمام خلق را ايشان سبب شده‏اند و واسطه، ايشان آمده‏اند از پيش خدا و هيچ كس ديگر از پيش خدا نيامده و خبر از خدا ندارد و هر چه مردم خبر شده‏اند از خدا ايشان گفته‏اند كه مردم خبر شده‏اند حتي نوح پيغمبر حتي ملائكه مقرب حتي روح القدس اين بود كه از جبرئيل پرسيدند تو كيستي من كيم گفت تو توئي من منم و از او قبول نكردند تا وقتي خدا ترحمش كرد و شناساند حضرت امير را به او فرمودند چرا اين طور شده‏اي عرض كرد هم چو گفتند و من هم چو جواب گفتم هم چو شدم حضرت فرمودند بد جواب دادي مي‏خواهي جواب بدهي كه تو كيستي من كيم اين طور جواب بده كه توئي خالق كل شي قادر بر هر چيزي داراي هر چيزي من لااملك لنفسي نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا من فقيرم من عاجزم من جاهلم من نادارم اينها را كه گفت رفت سرجاي خودش و بالاتر هم چنين والله اگر تعليم نمي‏كردند به روح القدس توحيد نمي‏دانست و تمام انبياء و تمام اولياء و تمام موجودات در زير مقام روح القدس جاشان است روح القدس قلمي است كه خدا آن را بدست گرفته و صور ماكان و مايكون را به او گفته بنويس و او مي‏نويسد و نقش مي‏كند و اين روح القدس است كه تمام قدرتها تمام قوتها در دنيا در آخرت از اين روح القدس است اين روح القدس همراه هم پيغمبري كه هست او را حفظش مي‏كند همراه هر مؤمني هست حفظش مي‏كند هر ملكي هست حفظش مي‏كند چرا كه رئيس ملائكه است و اين روح القدس اگر تعليمش نمي‏كردند والله هيچ خدا نمي‏شناخت و ان روح القدس في جنان الصاقوره ذاق من حدائقنا الباكورة، از باغهاي ايشان نوباوه‏اي چشيد اگر نچشانده بودندش نچشيده بود ايشانند كه صادرند از خدا و والله اين روح القدس صادر از صانع نيست چه جاي ساير خلق، صادر اول ايشانند ديگر از ايشان چيزي بسازند و اسباب و آلت باشند در دست صانع باز كار صانع است ايشان كاري بكنند از دست صانع بيرون نرفته به طوري كه ايشان را تعمد هم بكني در ايشان چيزي غير از صانع پيدا كني نمي‏تواني اگر شناختيشان و به خودشان نظر انداختي و ان معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل و معرفة الله عزوجل معرفتي، خدا را شناخته‏اي به شرطي كه عباش را نگاه نكني به شرطي قباش را نگاه نكني به رنگش نگاه مكن شايد چائي خورده رنگش سرخ شده شايد ماست خورده رنگش سفيد شده اگر محض رنگ باشد اين را كه همه كس مي‏ديد و مع ذلك خدا نمي‏شناخت والا اين بدن را كدام منافق بود كدام كافر بود كه نمي‏ديد كدام منافق است كه مي‏گفت اين علي نبود پسر ابوطالب نبود كيست كه گفته باشد اين زوج بتول نبود اين ابوالحسنين نبود كدام سني اينها را وازده مگر هيچ يهودي اينها را وازده هيچ نصراني مگر وازده يا گفته حضرت امير شجاع نبود سخي نبود زاهد نبود مگر اينها را سنيها خيال مي‏كنيد كه منكرند مگر منيها قنيها اينها را منكرند اينها در نزد همه معروف و مشهور بود مثل اين كه حاتم سخي بود معروف بود حضرت امير شجاع بودند البته همه مي‏گويند عالمي بود كه به قاعده علمي با گبرها و با يهوديها و نصاري حرف مي‏زد و بر همه غالب مي‏شد هر كس از يهوديها گبرها نصاري تاريخ بنويسد انكار علمش را نمي‏كنند هم چنين زهدش و ورعش و تقواش معروف و مشهور بود نماز را كه مي‏كرد گرسنگي را كه مي‏خورد مردم را آب مي‏داد لباسش از پشم بود شمشيرش بندش از ليف خرما بود اينها را همه كس مي‏ديد اينها معرفت خدا نيست ملتفت باشيد اينها را همه كس مي‏شناخت هيچ كس منكرش نيست كه منكر فضايل باشد لكن والله منكر فضايل اميرالمؤمنين آنها هستند كه به نورانيت نشناختند او را و كساني كه نشناختند او را خدا را نشناختند و ان معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل و معرفة الله عزوجل معرفتي و آن مقام مقامي است كه هر چه براي خدا مي‏گوئي براي او گفته‏اي و هر چه براي او مي‏گوئي براي خدا مي‏گوئي مي‏روي ديدنش دين خدا رفته‏اي اگر تعمد كني كه من از فلان حيث ديدن او رفتم عرض مي‏كنم اگر شناختيش نمي‏شود حيثي پيدا كني كه از خدا نباشد يك جائي درست فكر كن. زيدي مي‏ايستد ايني كه ايستاده تمامش زيد است و زيد تمامش ايستاده حالا اين زيدي كه تمامش ايستاده اين ايستاده صفت زيد است زيد محتجب است اين ايستاده حجاب زيد است چه جور حجابي است حجابي است كه زيد را پوشانيده يا حجابي است كه زيد را نموده؟ ملتفت باشيد باز مردم حجاب را مثل پرده و ديوار خيال مي‏كنند لكن شما اين جور خيال نكنيد اينها حجاب الله هستند باب الله هستند نورالله هستند ظهورالله هستند خدا در ايشان از ايشان ظاهرتر است قولشان قول خدا است قول خدا باشد بهتر است تا قول خودشان باشد حتي كلام خودشان باشد بگوئي خودشان ندارند خودشان مال غيرند مملوك غيرند از براي خود وجودي ندارند بعينه مثل قائم كه بخواهيد خودش را بشناسيد و زيد را توش نبينيد از حيثي از جهتي به اعتباري بخواهيد زيد توش نباشد نمي‏شود بلكه به هر حيثي به هر اعتباري كه خيال كني غير زيدي نيست بگوئي از حيث قباش مي‏گويم قبا دخلي به قائم ندارد دخلي به ظهور زيد ندارد پس قيام زيد و ظهور زيد زيد توش است و ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور و اوجد است در مكان ظهور از خود ظهور پس اين ظهور خود ظاهر است عيانا و وجودا و شهودا و اين او نيست كلا و لاجمعا و لااحاطة چنان كه در حديث مفضل فرمايش فرموده‏اند.

پس تو به هر كسي كه مي‏خواستي دست به دامنش بزني او دامنش را آورده تا پيش دست تو اين دامن خدا است اين دست خدا است با او مصافحه مي‏كني ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم اين زبان خدا است ميان شما گشوده شده كه مي‏خواند اني انا الله لااله الا انا فاعبدني صداي خدا صدائي كه تو بايد بشنوي همين جور صداها است كه از اين جور دهن بيرون مي‏آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله ساير مردم ساير خلق نيامده‏اند از آن جائي كه ائمه طاهرين از آن جا آمده‏اند از هر جا هست و از آن جائي كه آمده‏اند ظهور آن جا هستند هر كه از هر جا مي‏آيد ظهور آن جا است قيام زيد از پيش زيد آمده قيام عمرو از پيش عمرو آمده اثر اين چراغ از پيش اين چراغ آمده نور آن چراغ از پيش آن چراغ آمده نور آن ستاره از آن ستاره است نور آن يكي ديگر از آن يكي ديگر است اثر هر چيزي همراه مؤثر خودش است ملتفت باش اگر ساير مردم از آن جائي آمده‏اند كه لاينسب الي شي و لاينسب اليه شي، يا از جائي آمده‏اند كه الرحمن علي العرش استوي كه جاش همان جاي اولي است كه به طور عاريه بخوانم اين را براي آن جا كه آنجا نسبتش به جميع مساوي است و ليس شي اقرب اليه من شي آخر من هم يك كسي هستم مثل پيغمبر من هم از آن جا آمده‏ام بله يك هستي اين جور هست راست است اما كه گفته پيش هست بايد رفت، ملتفت باشيد ان‏شاءالله ائمه طاهرين ببينيد ظهور خدايند و ظاهر است خدا در ايشان و نسبت ايشان را به خدا بدهي خوشترشان است تا به خودشان و به خوديت خودشان نسبت بدهي. باز مي‏گويم خوشترشان مي‏آيد تا به خدا مردم تا خوديت مي‏شنوند خوديت را يك چيزي از خارج اثر خيال مي‏كنند والا اگر خوديت را چيزي خارج ندانند فرق نمي‏كند بله در لباسهائي كه ظاهر شدند و در عباهائي كه به دوش گرفتند و چشم كسي به عبا است يك كسي مي‏گويد اين عبا چه عباي خوشرنگي است چه عباي خوبي است اين جا مي‏گويند چرا تعريف عبا را مي‏كني تعريف خودشان را بكن و اگر بشناسيشان مي‏داني كه خوششان نمي‏آيد تعريف عباشان را بكني و اگر شناختيشان و دانستي كجا خلق شده‏اند و ملتفت لباس و عبا و قبا نشدي كور شو اطاعت كن اطاعت خدا همان است من يطع الرسول فقد اطاع الله اطاعه‏الله همان اطاعه‏الرسول است والله خدمت رسول خدا رفتن خدمت خدا رفتن است خدمت او را كردن خدمت خدا كردن است والله زيارتش همان زيارت خدا است جميع معاملاتش معاملات با خدا است وقتي عباش را نبيني قباش را نبيني هر چه تعريفش بكني البته وا نمي‏زند وقتي تو نواللهي او را ببيني و خضوع وخشوع پيش او بكني نمي‏گويند كه خضوع مكن چرا كه او مي‏داند دروغ نمي‏گوئي اين خضوع و خشوعهاي ظاهر والله همه‏اش نفاق است و سراب است و دروغ است وقتي اين جور دروغها را مي‏خواهي آنجا به خرج بدهي مي‏زنند توي كله‏ات جوابت هم نمي‏دهند وقتي كه راست مي‏خواهي بگوئي و مي‏گوئي توئي عين الله حالا مگر خضوع بايد بكنند بگويد بنده عين الله نيستم پس من كجا بروم عين الله پيدا كنم، پس ايشانند يدالله عين الله جنب الله حركتشان حركت خدا است كارشان كار خدا است رميشان رمي خدا است منعشان منع خدا است عطاشان عطاي خدا است قدرتشان رابخواهي نسبت به خودشان بدهي خودشان را بگوئي كاري را نمي‏توانند بكنند عرض مي‏كنم والله بدون تفاوت بي اغراق به خدا گفته‏اي نمي‏تواني كاري بكني بدان هنوز نشناخته‏اي بدان كه اميرالمؤمنين را خيال كرده‏اي لباسي كه سنيها هم مي‏شناسند او را همين طورها يك وقتي حضرت امير ناني دستشان بود نان را مي‏خواستند بشكنند روي زانوشان گذارده بودند و زور مي‏زدند و مي‏شكستند مردم تعجب كردند و عرض كردند كه اين چه جور است كه يك دفعه شما در خيبر به آن بزرگي را مي‏كنيد و دور مي‏اندازيد و حالا نان را مي‏خواهيد بشكنيد روي زانو مي‏گذاريد و مي‏شكنيد فرمودند آن زور خدا بود كه در خيبر را كندم اين جائي كه حيث خودي و حيث غيري هست معلوم است توي لباس كه آمد لباس دخلي به خودش ندارد معرفت لباس معرفت نورانيت نيست بلكه در آن معرفت اگر به او بگوئي تو نورالله نيستي عذابت مي‏كند خفض جناح نمي‏كند نفاق نمي‏كند بدش مي‏آيد از نفاق و از حرفهاي پوست كنده خوشش مي‏آيد بلكه تمام معجزات را كرد كه همان را ثابت كند و هر كس منكر شود بگويد كافر است و به جهنمش مي‏برند، و والله او به جهنم مي‏برد هر كه را مي‏برد، و والله او به بهشت مي‏برد هر كه را به بهشت مي‏برد اميرالمؤمنين قسيم الجنه و النار است پس اولا مي‏آيد دوپارچه مي‏كند مردم را هر كه دست راستش واقع شده مي‏برد به بهشت و دست چپي‏ها را مي‏برد به جهنم اهل بهشت را هر يك را در درجه خودش در غرفه خودش منزل مي‏دهد اهل جهنم را هم هر كدام را كه در هر دركي بايد منزل داد منزل مي‏دهد و اين صريح قرآن است كه خدا به همين پيغمبر فرموده به طوري كه سنيها هم اين تفسير را نتوانسته‏اند براي احدي بكنند مگر براي حضرت امير مي‏فرمايد القيا في جهنم كل كفار عنيد و اين القيا تثنيه است يعني خطاب به دو نفر است مي‏فرمايد شما دو نفر بيندازيد در جهنم كل كفار عنيد را پس كل اهل جهنم را ايشان به جهنم مي‏برند و اين دو تا را هيچ سنيي نگفته يكيش پيغمبر است يكيش ابابكر است يا يكيش عمر است يا يكيش عثمان است هيچ سنيي نگفته و شرم كرده‏اند از ترس رسوائي خودشان و تمام سنيها تفسير كرده‏اند كه اين القيا خطاب به محمد و علي است كه شما دو نفر بيندازيد در جهنم هر كفار عنيدي را يعني شما دو نفر ببريد اهل جهنم را به جهنم و ببريد اهل بهشت را به بهشت از اين است كه قسيم جنت و نار اسم حضرت امير شده است، ساقي حوض كوثر حضرت امير است خودش اين جور كارها را كرده هم چنين هر صفت نقصي به او نسبت بدهي آن نقص واقع مي‏شود به خدا به او مگو تو نمي‏تواني كاري كني كه به خدا واقع نشود و خدا آن كار را نكرده باشد، نمي‏بيني مگر خدا ديده باشد به جهتي كه اين چشم خدا است چه طور چشم خدا است كه نمي‏بيند، به او بگوئي خبر نداري از جائي به خدا گفته‏اي پس گفته‏اي خدا جاهل است و اگر جاهل است پس چه طور خلقش كرده ألا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اين است كه خودش قدره‏الله است خودش علم الله است خودش حكمه‏الله است و همه ائمه اين طورند كسي كه خودشان را شناخت بخواهد تعمد كند حيث انيتي در ايشان پيدا كند نمي‏شود پيدا كرد مثل اين كه نمونه‏اي از شكر بيارند به تو بنمايانند كه ما شكري كه داريم اين جور است تو مي‏داني كه شيريني‏اش مثل شيريني باقي شكرها است چرا كه اين نمونه او است و نمونه به زبان عربي آيه اسمش است علامت اسمش مي‏شود حالا اين نمونه تمام او نيست اين است كه اين شكر است و از شكري هيچ باقي ندارد به همان شيريني كه باقي شكرها شيرين است اين شيرين است به همان اثري كه باقي شكرها اثر دارد همين نمونه اثر دارد به طوري كه لافرق بين اين اثر و بين مؤثرش، اگر نمونه با انبار فرق داشته باشد آن شخص را مي‏گيرندش كه تو خيانت كرده‏اي نمونه‏اي آورده‏اي كه مطابق نيست و خدا خائن نيست كه نمونه‏اي نشان بدهد كه مطابق نباشد و با بندگان خود خيانت نمي‏كند مي‏خواهد خيانتها را بردارد از ميان بندگان خود لكن با وجودي كه هر اثري آنها اين نمونه تمام آن نيست اين نمونه است اين كل نيست اين تمام نيست اما از شكريت هيچ چيز باقي ندارد و از خاصيت شكري هيچ باقي ندارد آن باقي را تو رنگش را مي‏خواهي ببيني رنگ اين را ببين ضرور نيست باقي را ببيني رنگ او همين جور است طعمش را مي‏خواهي ببيني چه طعم دارد طعم اين را بچش باقي را ضرور نيست بخوري و بچشي اگر همه را بخوري نمي‏ماند باقي چيزي كه بخري فرق اين با باقي همين است كه او كل است و جمع است و احاطه دارد اين منطوي است و نمونه است و ظهور است لكن آن كل در اين هست اين از همان جنس است خرمن است حالا كه چنين شد پس بدانيد و فراموش نكنيد بادهاي هستي را از كله تان بيرون كنيد، اين هست هست هست همه چيز هست عجز هم هست كفر هم هست صديد هم هست چرك هست خون هست يك هستي هست كه همه چيز جنت و نار پيش او مساوي است هر دو هم ظهور او است مصرفش چه چيز است لكن و الله عرض مي‏كنم جنت خانه‏اي است كه و الله مهمانخانه شان است و و الله جهنم محبسي است از خودشان، خودشان هم هر جوري خواسته‏اند والله ساخته‏اند و طوري نمي‏شود ايشان ساخته باشند. چرا بناها بنائي كه مي‏كنند نه كفر است نه شرك منتش را هم مي‏كشي كه براي تو بنائي كرده كفري هم نيست شركي هم نيست طوري نشده، پس و السماء بنيناها بأيد و انا لموسعون آسمانها را آنها ساخته‏اند بنا ساخته بناش ايشانند. پس جهنم را والله ساخته‏اند خودشان، بهشت را والله ساخته‏اند خودشان، مي‏دانستند كه كي ها را مي‏خواستند به بهشت ببرند مي‏دانستند پيش از مردنشان جاي كي كجا است جهنم را ايشان ساخته‏اند و مي‏دانستند هر كدام جاشان كجا است براي هر كدام هر جائي داشته‏اند براشان آماده كرده‏اند مي‏دانستند براي هر يك چه قدر مار چه قدر عقرب چه قدر آتش مهيا كنند و كرده‏اند و هكذا.

پس بهشت والله مهمانخانه والله دار راحت مهمان هاي ايشان است جهنم والله زندانخانه و محبس اعداي ايشان است خودشان والله نه آن جا منزل مي‏كنند نه آن جا منزل مي‏كنند جاشان فوق جنت و نار است و علي الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم جاشان جائي است كه تا نگاه مي‏كنند به كافر كافر را مي‏شناسند. پس آنها در اعراف منزلشان است و اعراف از مقام محمودي است كه فوق جنت و نار است و آن جا ايستاده‏اند باطن امرشان هر چه دارند همه آمده در توي جنت توي بهشت، ظاهرشان كه كفار مي‏ديدند و عصيان ايشان را مي‏كردند ظاهرشان همه رفته در جهنم، پس باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب هم چنين نعمة الله علي الابرار و نقمته علي الفجار به همين طور تا آخر.

و صلي الله علي محمد و آله

 

 

 

 

درس هفتم شنبه هفتم رجب المرجب سنه 1301

 

 

34بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

ان‏شاءالله اگر بنا شد كه از روي فكر فكر كنيم و عقايدمان را درست كنيم از روي بصيرت بايد باشد يك سر مو مسامحه توش جايز نيست و يك سر مو مسامحه يك عالم گمراهي توش افتاده بي اغراق، اما روي اين مو بايست يك عالم وسعت براي آدم پيدا مي‏شود بعينه صراط از مو باريكتر است لكن تا روش ايستاده‏اي هيچ باريك نيست وسعتش به قدر وسعت مابين مشرق و مغرب و آسمان و زمين است يك خورده مي‏خواهي روي آن مو نايستي از شمشير برنده‏تر است از مو هم باريكتر است.

پس ببينيد آن چه باد داشت از كله تان بيرون كنيد كه با وجودي كه فهميده‏ايم اين وجود را، گبرها هم فهميده‏اند صوفيها و چرسيها و بنگيها هم فهميده‏اند وجود نسبت به همه چيزها يكسان است. ملتفت باشيد وجود نسبت به جميع آن چه هست از جميع اطرافش احاطه كرده به آن مي‏خواهد آن چيز خوب باشد مثل انسان مي‏خواهد بد باشد مثل چيزهاي بد، پس وجود نسبت به هر چيزي هستي بسيط آن بسيطي كه هيچ تركيب در آن نيست من جميع الجهات بسيط است واحد است و شما بدانيد احد گفتن به اين دروغ است لكن حالا دروغ متداول شده است و حالا مي‏گوئي نقلي هم نيست كل شي احدق بظهوره آن وجود در تركيبش در فرعش در اصلش در مكانش در زمانش آن وجود احاطه به اين دارد، فكر كنيد ببينيد مگر غير از اين است كه تمام اشياء محدقند محاطند و آن وجود محيط است حالا اين را مخصوص كسي قرار دادن معقول نيست پس مسامحه نكنيد يك پاره چيزها ياد گرفته بودي مغرور بودي خيال كردي احديت فهميده‏ام آن آخر كار مي‏بيني شكار خوك بود ايني كه خيال مي‏كردي فهميدي واحديت است كه فهميده‏اي چيزي بود كه همه كس فهميده همه كس چيزي فهميده چيز هم غير او نيست بادي هم نداشت اگر مي‏خواهي نجاتت بدهند راه نجات انبياء است كه فرستاده و انبياء آمدند براي تعليم خلق ليعلمهم الكتاب و الحكمة معني نبوت و حقيقت رسالت همه كارشان اين است كه مجهولاتي كه مردم دارند آنها را رفع كنند آن چه نمي‏دانند يادشان بدهند، آن چه دارند كه دارند آنها را بيايند بدهند تحصيل حاصل است لغو است پس بدانيد كه هيچ كس محدق بصفات الله نيست كه خدا احاطه كرده باشد از جميع جهات به او مگر انبياء و اولياء ديگر به حسب درجات تلك الرسل فضلنا بعضهم علي بعض منهم من كلم الله همه نمي‏توانند تكلم كنند با خدا هيچ كس نيست موسي بود كه جرأت مي‏كرد با خدا حرف بزند باقي ديگر جرأت نمي‏كردند ظاهرش را هم مردم مي‏ديدند وقتي بر مي‏گشت زنده بود و طوري نشده بود يك پاره از مردم هوس كردند كه تو كه مي‏روي پيش خدا با خدا حرف مي‏زني ما خودمان هم مي‏خواهيم بشنويم صداي خدا را ما خودمان مي‏خواهيم خدا را روبرو ببينيم هر چه موسي گفت طاقت نمي‏آريد گفتند خير مي‏خواهيم بيائيم او را ببينيم و صداش را بشنويم وقتي رفتند و آن نور را ديدند و آن رعد و برق و آتش را كه ديدند اول غش و ضعف كردند آخر همه مردند.

ملتفت باشيد اين مردم نمي‏توانند نبي باشند دلشان مي‏خواهد نبي باشند حالا هم هر كدامشان بخواهند كل امرء منهم ان يؤتي صحفا منشرة اين است كه بايد ملتفت شد اينها را جلدي مخواه كتاب نويس باشي همه كس نمي‏تواند كتاب بنويسد بلكه اگر آدمي دلت هم مي‏خواهد كتاب بنويسي تو چه كاره‏اي سبقت بايد هميشه از پيش خدا بشود او بايد ابتداء كند هر وقت او بفرستد پيش تو و بگويد برو فلان جا آن وقت تو برخيز فلان جا برو، باز فكر كنيد ببينيد آن وقت هم همان كساني كه به آنها مي‏گويند باز مشكلشان است كساني را كه مسلم داريد كه آدمهاي خوبي بوده‏اند وقتي آنها را ميان مردم مي‏فرستادند عذر خواهي مي‏كردند كه ما نمي‏توانيم برويم عذر مي‏آوردند.

فكر كنيد ملتفت باشيد مي‏گويم آدمي قويتر از پيغمبر آخرالزمان9 شما نداريد مع ذلك وقتي به او مي‏گفتند اين امر را برسان مي‏گفت خدايا من مي‏ترسم از اين مردم من خبر از كار خودم دارم چه كرده‏ام تو مي‏داني و مي‏شناسي اين مردم را من هم مي‏دانم اينها سياهي لشگرند اينها محض طمع آمده‏اند دور مرا گرفته‏اند چه طور جرأت مي‏توانم بكنم من چيزي بگويم خلاف مقصود اينها باشد بخواهم رئيسي بر اينها بگمارم كه ميل آنها نباشد زورم نمي‏رسد مي‏ترسم، هي رفت جبرئيل و هي آمد و باز گفت مي‏ترسم سه دفعه طفره زد دفعه آخر توي راه جبرئيل آمد كه خدا مي‏فرمايد كه آن امري را كه گفتم همين جا بايد برساني كه اگر نرساني پيغمبري نكرده‏اي اگر مي‏ترسي از مردم مترس با خودم كه تو را نگاه دارم حفظت مي‏كنم والله يعصمك من الناس منظور اين است كه خيلي مشكل است ميان مردم آمدن و مردم را دعوت كردن، ديگر شيختان را ببينيد وقتي به او گفتند فلان امر را برو به مردم برسان هي استغاثه كرد و تضرع و زاري كرد كه مرا معاف داريد شما خيلي اسباب داريد يك كسي ديگر باشد نوكر خيلي داريد گفتند خير بايد تو بروي برساني رفت پيش حضرت امير التماس كرد كه شما پيش پيغمبر شفاعت كنيد كه معاف دارند فرمودند امري را كه پيغمبر فرموده من نمي‏توانم دخل و تصرف در آن بكنم به همين طور پيش هر يك از ائمه تا تمام دوازده امام گريه و زاري و تضرع و التماس كرد و همه گفتند خير نمي‏شود بايد تو بروي.

منظور اين است كه بدانيد امر خيلي مشكل صعبي است ميان مردم رفتن همه كس را هم نمي‏فرستند مردكه‏اي كه دلش مي‏خواهد چائي بخورد و پلو بخورد اين امر را دستش نمي‏دهند مردكه شكم پرست است چه طور اين امر را دستش مي‏دهد مي‏فرمايد در حديثي قيمت كسي كه همش خوردن است و مي‏خواهد هي چيزي توي شكمش كند شكمش را پر كند قيمتش همان مايخرج من بطنه است همان است كه از شكمش بيرون مي‏آيد اينهائي كه چائي مي‏خورند هي پلو مي‏خورند و همشان خوردن است اين را ديگر نبوت و رسالت و هدايت دست اينها نمي‏دهند. اينها را ملتفت باشيد توي ذهنتان داشته باشيد مشقش را بكنيد مادام كه مي‏بيني حظ مي‏كني از اين چيزها بدان تو را هادي نمي‏كنند آن وقتي كه گريزان بشوي از اين جور چيزها نه كه تعمد كني و خود را بداري كه گريزان باشي تعمد هم بكني باز نمي‏دهند تعمد كرده‏اي كمين كرده مثل گربه‏اي كه مي‏خواهد موش بگيرد براي مطلوب خودت، آنها خيلي خوب تو را مي‏شناسند و مقصود تو را مي‏دانند باري اينها ديگر همين طور فروعات حرف است مي‏آيد.

پس عرض مي‏كنم همه مردم احدق بظهور الله نيستند كه بگوئي خدا در ايشان اوجد است در نفس آنها از خود آنها چرا كه او بسيط است اينها مركب، بسيط حاوي است مركبات را مركبات محوي، او طاوي است اين منطوي است در تحت او. ملتفت باشيد ببينيد اگر مطلب اين است و مطلب بلندي است اين مطلب اگر چنين است كه جميع مقيدات منطوي هستند و محدق بظهور مطلق به خودشان هستند پس هر چه بگويند او گفته نه كسي ديگر هر چه بكنند او كرده نه كسي ديگر و اگر چنين شد همه خدا همه كارهاشان كارهاي خدا و اگر اين طور است پس ديگر خلق كجايند رعيت كجا است رعيتش هم خدا است

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

براه خويش نشسته در انتظار خود است

خود او است حالا اين بازيها را راه انداخته و خودش بازي در آورده به اين صورتها در آمده واين بازيها را در آورده و والله خودش به اين صورتها بيرون نيامده صانع درش آورده خودش نمي‏تواند به اين صورتها در آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله دقت كنيد آن كسي كه احدق بظهور الله به آنها كسانيند كه قولشان قول خدا است كردارشان كردار خدا است و اين نوعش نيست مگر انبياء و اولياء آنها هستند كه محدق بظهور الله به خودشان هستند ديگر آنها هم هر كدام در درجات خود بزرگ و كوچك دارند يكي موسي است و خدا حرف مي‏زند با او و رعد و برق مي‏آيد و صداها مي‏آيد قوم او مي‏بينند و مي‏شنوند يكي عيسي است او هيچ از آن وعدها و برقها براش نبود يكي خواب مي‏بيند ملك را يكي در بيداري ملك را مي‏بيند يكي يكي نمي‏برند منظور اين است كه درجات دارند.

پس ملتفت باشيد از روي فهم و شعور فكر كنيد اصل مطلب دستتان باشد مكرر قاعده او را عرض كرده‏ام من دلم مي‏خواهد شما نباشيد مثل ساير مردم تاتوره باف و اين مردم خوبشان و بدشان آن چه مي‏گويند و مي‏كنند از روي تاتوره است اين مردم والله حقشان مثل باطلشان است باطلشان مثل حقشان است فرق ندارد اگر چه در حقشان ماها آسوده تريم و در باطلشان ما به زحمت باشيم لكن نسبت به خودشان همه كارهاشان بد است وقتي در قمارخانه رفتي استاد قمارخانه معلوم است مرد متين و معتبري است و حاكم شرع آنها است لكن او فسق و فجورش بيش از باقي قماربازها است اگر چه رذالتي كه آن باقي قماربازها دارند آن رئيس آن قدر رذالت ندارد معقول‏تر است لكن اصلش قمارخانه را بايد خراب كرد رئيسشان را بايد كشت و مرؤسشان را هم بايد كشت.

پس دقت كنيد و فكر كنيد از روي بصيرت و ببينيد هر صانعي در صنعت خودش آن فعلي كه از خودش صادر است به خودش چسبيده و به غير خودش نچسبيده و هر صانعي اين طور است ديگر ما خدا را چه مي‏دانيم چنين باشد خودت را فكر كن ببين وقتي مي‏خواهي كاري كني قلمي برمي‏داري كاغذي بر مي‏داري خطي مي‏كشي هر فاعلي كه بايد دست بزند به صنعت چيزي محال است بتواند آن صنعت را بكند مگر فعلي از خودش صادر كند فاعل كاتب اگر هيچ نجنبد قلم سرجاش افتاده كاغذ سرجاش افتاده و خط هيچ نوشته نمي‏شود، بنّا اگر از خودش قدرتي نداشته باشد علمي و سليقه‏اي نداشته باشد جنبش نداشته باشد فالج باشد خشت سرجاي خودش افتاده آب سرجاي خود خاك سرجاي خود گل سرجاي خود اطاق ساخته نمي‏شود هر صانعي محال است اگر قدرت از خودش ناشي نشود كاري كرده باشد و از خودش بايد ظاهر بشود نه از خارج بگيرد به خود بچسباند و فكر كنيد و ببينيد محال است قدرت از خارج خود بگيري و به خود بچسباني آن چه از خارج است غباري است به دامن او آمده نشسته غبار چه بنشيند چه ننشيند كه فعل تو نيست پس انسان تا خودش نتواند ببيند هزار عينك بيار به بينيش بزن نمي‏بيند وقتي چشم داري حالا عينك مي‏زني بهتر مي‏بيني وقتي كه چشم اصلا نيست عينك را چه مي‏كني وقتي هيچ گوشي نيست و هي تو شكل گوش درست كن و اين جا بچسبان چيزي نمي‏شنوي وقتي ذائقه نيست و چيزي به شكل زبان درست مي‏كني و حلوا روش مي‏گذاري طعم نمي‏فهمد ان‏شاءالله خودتان فكر كنيد اين است كه مي‏فرمايد به طور صريح لايكلف الله نفسا الا ما آتاها چرا كه تكليف به غير ما آتي محال بود و محال است و تكليف محال صادر نمي‏شود از خداوند عالم جل شأنه تكليف مالايطاق و محال را وقتي كسي مي‏كند كه مجنوني باشد سفيهي باشد آن وقت بگويد بيا بپر برو به آسمان و فايده هم ندارد آخرش هم پريده نمي‏شود به آسمان بالا رفته نمي‏شود و بي حاصل مي‏شود آن تكليف، اين است سر شرايع كه با وجودي كه خدا است و بي نياز و هيچ محتاج نيست به كرنش شما هيچ محتاج نيست به نماز شما صانعي كه تو را ساخته محتاج نيست به اين كه تو اقرار كني كه من عاجزم و تو قادري او جمله خلق را مي‏تواند تمامشان را كفار كند باز از قدرتي كه دارد يك سر مو كم نمي‏شود هم چنين برعكس خيال كن فرض كن تمام خلقي را كه خلق كرده همه را بخواهد جوريشان كند كه همه پيغمبر معصوم مطهر باشند سر موئي باز بر علم او بر كمال او بر قدرت او نمي‏افزايد با وجودي كه هيچ محتاج به ايمان مردم نيست و هي اصرار مي‏كند كه بيائيد ايمان بياريد بيائيد عمل كنيد مي‏خواهد عطا كند پس خلق كرده مي‏خواهد بدهد مي‏خواهد عطا كند هي مي‏گويد حلوا بخور مي‏خواهد به تو بخوراند حالا يك وقتي هم مي‏گويد مخور مي‏داند ناخوش مي‏شوي اگر بخوري مي‏گويد مخور، ديگر اگر اعتقادت اين باشد كه اين قدر بخيل است اين خدا كه حيفش مي‏آيد كه اين چيزهائي كه براي همين خلق كرده كه تو بخوري حالا بخوري يا اين قدر امين نيست كه وقتي مي‏گويد صلاحت نيست بخوري خاطر جمع نيستي بدان هنوز خدا نداري برو خدا پيدا كن پس مي‏گويد بكن تا داشته باشي من يعمل مثقال ذرة خيرا يره بدون استثنا من يعمل مثقال ذرة خيرا يره عملش است مال خودش است حتي كافر و منافق آن چيزي كه ظاهرا از او سر زده اگر چه براي دنيا بوده همان دنيا را به او مي‏دهند اگر چه براي ريا كرده كه مريد پيدا مي‏كند همان خيرش است كه مي‏بيند براي سمعه كرده كه به گوش مردم برسد به گوش آن مردكه خر كه خورد همان خيرش است مي‏بيند پس من يعمل مثقال ذرة خيرا يره من يعمل مثقال ذرة شرا يره هر چه كرده كه شر است همان را مي‏بيند حتي انبياء و اولياء مردمان خوب كارهائي كه مي‏كنند كه خلاف توقع مردم است صدمه‏اش را مي‏بينند خدا به فرياد دل انبياء و اولياء برسد كه از دست مردم چه مي‏كشند و تمام كارهائي كه دارند برخلاف طبيعت مردم است مي‏آيند مي‏ايستند و مي‏گويند آن چه خلاف طبيعت مردم است از ايشان مي‏رنجند و همه صدمه شان مي‏زنند و ايشان متحمل مي‏شوند چرا كه مي‏دانند از جانب كه آمده‏اند لهذا بنا بر خلاف طبع تمام اين مردم تمام اين مردم را دعوت مي‏كنند با يكي تعارف مي‏كنند آن يكي مي‏رنجد كه چرا با من تعارف نمي‏كند منزل يكي مي‏روند آن يكي مي‏رنجد كه چرا منزل من نيامد بلكه دشمن هم مي‏شود و هكذا به جورهاي مختلف.

خلاصه مطلب اين بود كه خدا قرار چنين داده كه هر كس عملي بكند همان را داشته باشد عمل‏هاي خوب بكند خوب داشته باشد و خوب آن است كه خدا آن را خوب دانسته باشد نه خودت آن را خوب بداني، فكر كنيد راست است يا محض موعظه‏هاي متعارفي است انصاف بدهيد ببينيد اينهائي كه عرض مي‏كنم اگر همان محض موعظه‏هاي متعارفي است كه بي مصرف است اصلش ميا و گوش هم مده.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم خدائي كه خلق مي‏كند تمام خلق را آيا او است كه به عواقب امور تمام خلق مطلع است يا من حالا اين مي‏گويد الان كه من به عواقب امور مطلعم و خير تو را خواسته‏ام چرا كه پيغمبران به اين تشخص را فرستاده‏ام كه مربي تو باشند با اين گردن شكسته‏اي كه داري ببين چه قدر اعتنا به تو كرده‏ام كه براي تو ارسال رسل كرده‏ام انزال كتب كرده‏ام پيغمبران را با اين همه معجزات و خارق عادات پيش تو فرستاده گفته من خير تو را خواسته‏ام خلقت كرده‏ام كه نفعت را به تو برسانم حالا تو ديگر اين قدر خر مباش كه اگر يك وقتي يك جائي گفتم فلان چيز را مخور بگوئي پس چرا منعم مي‏كند ايني كه گفته مصلحت تو توش هست تو نمي‏داني فضولي مكن حتي اگر بگوئي من مي‏خواهم بفهمم چه مصلحتي بود كه گفته‏اي مخور مي‏گويند تو غلط مي‏كني تمام مصلحتها را نمي‏شود گفت تمام مشاعر نمي‏تواند تمام مصلحتها را بفهمد بر فرضي هم كه بگويد تو به چرت مي‏گذراني و نمي‏شنوي بر فرضي كه شنيدي ياد نمي‏گيري ياد هم گرفتي يادت نمي‏ماند پس تو تسليم صرف باش براي او حالا فلان دوا را مخور حالا صبر كن حالا صبر مكن صلاح تو هماني است كه گفته يك جائي است به اندك صبري كه انسان بكند هزار عذاب به انسان مي‏كنند يك جائي هست اگر صبر نكند عذابش مي‏كنند، پس عواقب امور را چون نمي‏داني اين بحثها را مي‏كني حالا خدائي كه مي‏داني عواقب امور را مي‏داند و مي‏داند خير تو در ناخوش بودن تو است اگر او را مي‏شناسي ديگر وحشت مكن از آن چه بر تو وارد مي‏آيد اگر او مصلحت ديده تو فقير باشي فقيرت مي‏كند باز گريه مي‏كني تضرع ميكني زاري مي‏كني واقعا اين بد طوري است كه جائي درد كند و چاره نداشته باشد نتواند رفع كند و عرض مي‏كنم والله اين فقر و فاقه از تمام خواريها خواريش بيشتر است حالا نمي‏خواهي اين فقر را باز برو پيش خودش تضرع و زاري كن ديگر مگو بردارم براي فلان جا كاغذ بنويسم شايد فرجي بشود بروم فلان جا التماسي بكنم شايد حاصلي ببخشد التماس دعائي از فلان جا بكنم نه هيچ اين جا و آن جا كاغذ ننويس هيچ پيش خلق التماس مكن برو پيش خودش تضرع كن، زاري كن گريه كن بگو خدايا من ديگر طاقتم طاق شد رب اني مسني الضر و انت ارحم الراحمين خدايا تو كه مي‏داني من طاقت ندارم خودت چاره‏اي بكن پيش خودش التماس كن بلكه از سر تقصيرت بگذرد خودش چاره كارت را بكند كسي غير از او نمي‏تواند چاره بكند.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله اين خدا به عواقب امور مطلع است و اين خدا خودش گفته من نه براي نفع خودم خلقت كرده‏ام اين خدماتي را كه گفته‏ام بكنيد نفعهاش به خودتان مي‏رسد نفعها را هيچ من نمي‏خواهم براي خودم اين همه اصرار مي‏كنم براي اين كه شما منتفع شويد اين همه اصرار مي‏كنم براي اين كه متضرر مكن خودت را مرخص نيستي ضرر به خودت بزني چرا كه تو مملوكي تو غلامي مال غير هستي او مي‏گويد بدنت را زخم مكن به من ضرر مي‏رسد چشمت را كور مكن من هزار كار دارم با اين چشم، كورش مي‏كني ضرر به من مي‏رسد مملكت من مملكت من است بي اذن من مرخص نيستي در آن تصرف كني.

ملتفت باشيد ان شاءالله پس اين است كه واقعا اول دين اين است كه اقرار كني خدا خدا است من چه كاره‏ام من مملوك خدايم خودم مال او هستم من نه اختيار مالم را دارم نه اختيار جانم را دارم نه اختيار چشمم را نه اختيار گوشم را نه اختيار زبانم را اختيار هيچ چيزم را ندارم و ما كان لهم الخيرة من امرهم در هيچ چيز اختيار ندارم بكلي مسلوب الاختيار هستم باز نه آن اختيار ندارمي را كه جبريها مي‏گويند آن مراد نيست آن دخلي به اين جا ندارد پس اين خدائي كه دعوت مي‏كند كه بكنيد معنيش اين است كه يعني بچش بخور نفع تو را خواسته يك گوشه ديگر مي‏گويد فلان كار را مكن فلان چيز را مخور ضرري توش بوده كه منعت كرده تو نمي‏داني بسا طعمش شيرين است مي‏خوري و براي تو ضرر دارد مي‏بيني خربزه است شيرين است عسل هم شيرين است مي‏چشي هر دو را مي‏بيني خوشمزه هم هست مي‏خوري مي‏كشدت و عرض مي‏كنم والله تمام حرامها همين سمومات است والله تمام حلالها همين جدوارها است و تو نمي‏داني هيچ قياس نمي‏تواني بكني كه چون خوردم و ضرر نكرد پس آن يكي را هم اگر بخورم ضرر نمي‏كند تو نفع و ضررش را حلال و حرامش را نمي‏تواني بفهمي تو عاقبت آن ديگر را نمي‏تواني به دست بياري بگوئي ما حلوا كه خورديم ديديم شيرين بود جائيمان هم كه درد نگرفت پس حالا برويم حلواهاي مردكه قناد را برداريم بخوريم تو چه مي‏داني عاقبتش بسا اگر بخوري بسا دلت درد بگيرد بسا آتشك بشود تو چه مي‏داني خير فرضا دلت هم درد نگرفت طوري هم نشد گفتند شراب حرام است مخور بگوئي خير ما تجربه كرده‏ايم فساق و فجار دلشان درد كند شراب مي‏خورند چاق مي‏شوند نه نشد تو چه مي‏داني عاقبت امر چه جور است چه مي‏داني صلاحت در چه چيز است از كجا فهميدي صلاحت اين است كه چاق بشوي اگر هم صلاحت باشد خدا منحصر نكرده دوا را به اين، خدا اجل و اكرم از اين است كه دردي خلق كند و دواش را منحصر كند به چيز مضري و حرامي اين نمي‏شود خيال كني آدم را خدا لابد مي‏كند و ناچار به ارتكاب حرام، خدائي كه مي‏گويد برو دوا بخور آن دوا را منحصر نمي‏كند به چيزي كه حرام كرده و گفته مخور ديگر حالا دلش چاق شد همين بس است كه عقلش زايل شد عقل كه زايل شد جرأت پيدا مي‏كند ميل به عبادت نمي‏كند شراب تا چهل روز تأثيرش باقي مي‏ماند در بدن پس در اين چهل روز كي توجه مي‏كند به خدا كي اعتنا به خدا و پير و پيغمبر دارد مست است و لاعن شعور و ملتفت باشيد وقتي هم كه مست نيست باز مست است و مست‏تر است از آن وقتي كه مستي مي‏كند همين كه نشاطي در خود مي‏بيند فسق و فجور است كه در آن وقت به عمل مي‏آورد.

پس دقت كنيد سر اين امر دستتان باشد ان‏شاءالله كه فعل بايد لامحاله صادر از فاعل باشد و فعل صادر از غير فاعل باشد حرف بي معني محالي است هيچ كس بي‏قدرت هيچ كار نمي‏تواند بكند كاتب قدرت به كتابت بايد داشته باشد متكلم قدرت حرف زدن بايد داشته باشد بنا بايد بتواند بنائي كند و هكذا حالا فكر كنيد و فراموش نكنيد قدرت باشد از پيش فاعل بيايد از خود فاعل بايد جاري شود و اين قدرتي كه از شخص جاري مي‏شود و قدرتي كه از خود صانع جاري مي‏شود متصل است به صانع و چون چنين است اقرب تمام چيزهائي است كه در خارج ريخته به صانع، اين است واسطه كه به اين واسطه تحريك مي‏كند چيزهاي ديگر را پس اين واسطه است و واسطه كبري است. حالا ديگر معني پيغمبري ان‏شاءالله به دستتان مي‏آيد اين پيغمبراني كه از جانب خدا آمده‏اند اينها ريسماني هستند يك سرش در دست خدا است يك سرش آمده پيش تمام مردم پيش هر فاسقي هر فاجري آن ريسمان آمده، نمي‏شود ندهند اگر ندهند ابلاغ امر نشده و اهمال شده و بدانيد امر را خدا مهمل نمي‏گذارد و ابلاغ مي‏كند پس پيش هر فاسقي هر فاجري مي‏فرستندش پس او است واسطه اول بعد ديگر اين واسطه اول چيزي را بر مي‏دارد به چيزي ديگر مي‏زند چيزي ديگر پيدا مي‏شود قلم بر مي‏دارد در دوات مي‏زند روي كاغذ مي‏كشد حرف پيدا مي‏شود قلم متصل به دستش است بعد ديگر از قلم روي كاغذ مي‏آيد مركب مي‏خواهد كاغذ مي‏خواهد اينها همه اسبابند و همه به كار مي‏آيند اما آن فعل صادر متصل است به دست فاعل اينها همه سرجاي خود هستند پس فعل سابق لم يسبقه سابق و لم يلحقه لاحق خوب فكر كنيد از روي بصيرت نه محض همين كه چون ما فلان دسته هستيم مي‏روي كربلا مي‏خوانيم براي آقاي خودمان بلكه براي رفيقمان كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع اين جور وصفها به خرج آنها نمي‏رود اينها را هر طايفه‏اي براي رئيسهاشان مي‏خوانند و مي‏گويند ديگر بعضي اينها را به خرج بر مي‏دارند بعضي به خرج بر نمي‏دارند پس فعل از هر فاعلي كه جاري شد آن فعل اول صادر از فاعل آن فعل ديگر به فعلي ديگر صادر نشده بعد از آن فعل اول اين افعال متعاقبه بعضي مترتب بر بعض هستند آنها ديگر صادر از شما نيست نهايت قلمش را بر مي‏داري اين قلم متصل به تو است در دست تو است و متصل به دست تو است ديگر مركب و كاغذ و اينهاي ديگر اينها متعاقب واقع مي‏شوند اينها صادر از تو نيستند متعاقب هم، هم واقع شده‏اند لكن فعل صادر از تو اقرب اشياء است به تو و متصل است به تو و تو به كلت توي فعلت هستي و اين فعل بر طبع تو و بر هيئت تو است و متصل است به تو و از تو جدا نيست به طوري كه هركه تو را بشناسد و ببيند فعل را فعل را بر صورت تو مي‏بيند فاعل را بر صورت فعل مي‏بيند به طوري كه هيچ فرقي ميانه فعل و فاعل نيست مع ذلك اين اصل نيست اين واسطه است وفعل صادر اول نسبت به هر كس كه فكر كني نسبت به فاعلش لايسبقه سابق است و لايلحقه لاحق است هر چه از خارج بيايد نمي‏تواند به فاعل برسد مگر به فعل او برسد بلكه به صادر اول هم محال است برسد هر چه از خارج عالم او است خارج عالم او است مباين است با او و جدا است از او مي‏فرمايد كنهه تفريق بينه و بين خلقه فكر كنيد درست دقت كنيد به شرطي مسامحه توش نباشد مگو يك جائي گفته‏اند داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء اگر اين را مي‏داني آن هم مطلبي است فهميده‏اي دخلي به ايني كه من مي‏گويم ندارد. دخلي به خدا ندارد خدا كيست هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون كدام از اين احمقها هستند كه بتوانند يكي از اين كارها را بكنند هركدام ادعا دارند كه مي‏توانند بكنند بسم الله بكنند، هذا خلق الله فاروني ماذا خلق الذين من دونه او هست اينها هم هستند از هستي هم هيچ كمي ندارند تمام هم محدق به وجود هستند و ظهور وجود او آنها را گرفته و خودشان را و مضافاتشان را گرفته و جميع ماينسب و يتعلق ايشان را هست پر كرده در تمام جاهاشان او است وحده وحده وحده لكن اين دخلي به خدا ندارد ديگر يك پاره شعرها و مضمون آنها را ملتفت باشيد كه چه قدر مزخرف است كه رفتم كجا و چه كردم و چه خوردم افتادم از جميع سر تا پام شنيدم اين صدا را

كه يكي هست و هيچ نيست جز او

وحده لااله الا هو

اين هست لا اله الا هو نيست دقت كنيد اين كفر است و زندقه است تو سر تا پات عجز است العاجز المطلق آمده پيش تو و از همه جات العاجز المطلق پيدا است و عرض مي‏كنم والله كه تمام مملكت اين است حالتشان كه لايقدرون علي شي مما كسبوا و هم چنين حالت تمام اهل مملكت اين است كه لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

پس خدا آن است كه هستيي دارد و مال خودش است و فعلي دارد صادر از خودش و او را متعلق مي‏كند به مخلوقات و خواهش او پسند به خواهش احدي نيست و احدي غير از او هيچ خواهش نمي‏تواند بكند كه بسته به خواهش كسي ديگر نباشد حتي اگر اذن مي‏دهد به تو دعا كن خواسته كه دعا كني چرا كه اگر نخواسته بود اصلا نمي‏گفت دعا كن گفته ما يعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم اول از پيش مي‏فرستد انبياء را كه تعليمت كنند كه هم چو گريه كن هم چو التماس كن هم چو دعا كن معلوم مي‏شود خواسته وقتي نمي‏خواهد دعا كني يادت مي‏رود بسا خواب مي‏روي بسا خيالت متفرق مي‏شود دلت جاي ديگر مي‏رود از اين است كه طبع شفعاء را جوري قرار داده كه حريصند در شفاعت حرص مي‏زنند كه شفاعت كنند اصرار دارند هدايت كنند اگر صانع نمي‏خواست اينها را نجات بدهد اينها اين قدر حريص نمي‏شدند و لايشفعون الا لمن ارتضي و هم من خشيته مشفقون به خصوص شفيع خلق مي‏كنند به او مي‏گويند برو شفيع فلان گناهكار شو پيش او بايست و او را بيار و به خصوص تعليمش مي‏كند كه بگو اگر مي‏خواهي او را عذاب كني مرا عذاب كن پس خواهش او بسته به خواهش غير او نيست حتي انبياء حتي انبياء راكه فرستاده براي همين فرستاده كه به تو بگويند مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم، پس اول اين را پيش انداخته و گفته دعا كنيد بعد به آن انبياء گفته با مؤمنين روف و مهربان باشيد در تعريف آنها است اشداء علي الكفار رحصاء بينهم خلقشان مي‏كند و جوري خلقشان مي‏كند طبعشان را جوري خلق مي‏كند كه بر كفار شديد باشند از همه سختها سخت‏تر باشند و بر مؤمنين رؤف و رحيم باشند آن قدر رؤف و رحيم باشند از پدر مهربانتر از مادر مهربانتر دل به دل آدم مي‏دهند مداراها مي‏كنند از تمام مدارا كنندگان مدارايشان بيشتر است و وقتي بناي شدت شد از تمام شدت‏كاران سخت‏تر است و سخت‏تر مي‏گيرد به ظلم هم نيست همان سخت گرفتنش اما صورت عمل يك صورت است وقتي بناي كشتن شد صورت كشتن يك صورت است كشتن به حق باشد يا ناحق صورتش يك صورت است.

باري دقت كنيد ان‏شاءالله آن نقطه‏اش را به دست بياريد توي حرف زياد آن مطلب كه عنوان مي‏شود فراموشش نكنيد و اغلب اين است و اين هم تدبيري است از صانع كه همچو قرار داده كه حرف زياد را تا نزني مطلب فهميده نمي‏شود و آني كه عنوان شده توي حرف زياد گم مي‏شود مي‏بيني وقتي در مجلس نشست و چيزي شنيد چيزي گيرش آمد وقتي برخواست همانها را گذاشت و رفت لكن كسي كه آن نقطه را از دست نمي‏دهد كلام هي متفرق شد لكن متفرق مي‏بيند نه نشده، به كسي كه مي‏خواهند بدهند مي‏دهند يك عمري پس فعل صادر از شخص از عرصه خودش صادر است و هيچ فرقي ميان هيچ فاعلي با فعل خودش نيست و افعالي كه با فواعل خود هستند و هم شكل نيستند هم رنگ نيستند بدانيد اين جور فعل اصلش به اصطلاح خدا و رسول فعل آن فاعل نيست صوتي كه از اين اتاق بيرون است و شباهتي به من ندارد اصلش مال من نيست مال هوا است بلكه همين صدائي كه شما مي‏شنويد در حقيقت مال من نيست صوت من هوا را تكميل مي‏كند و مي‏آيد و مي‏آيد تا پيش گوش شما اين صدا دخلي به من ندارد والا تمام آثار بر شكل فواعل خود هستند اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايد: كلام هر كسي بر شكل او است، كلامكم نور كه خطاب به ائمه مي‏كني به جهت اين است كه خودشان نورند تمام صوتها اثر صادر از صاحب صوت است صوت مال هوا اثر هوا است مي‏آيد توي گوش خودت تو صداي گوش خودت را مي‏شنوي از اين جهت است بسا من حرفي ديگر مي‏زنم و تو چيزي ديگر مي‏شنوي معلوم مي‏شود صوت از من نيست اگر از من بود برخلاف من نبود، پس اينها هم پيش چشمتان را نگيرد و مي‏فرمايند كلام هر شخصي مثل صاحب كلام است بعينه مثل اين كه عكس در آينه كه مي‏افتد بر شكل شاخص مي‏افتد آفتاب در عينك كه افتاد خود عينك سرد است زميني است نوري از خود ندارد گرمي از خود ندارد اما قرصي كه توش عكس مي‏اندازد تو را مي‏سوزاند وقتي مستمر شد بسا چوب را آتش مي‏زند بسا آهن را مي‏گدازد و خودش يخ كرده پس اثر بر طبق صفت مؤثر است صفت بر شكل موصوف است به طوري كه والله لافرق بينه و بينه به هيچ وجه الا اين كه اين صادر شده است از او او فاعل است اين فعل فاعل ميانه اينها چه قدر فاصله است اين قدر كه او هست و نخواهد نيست شد و اين نيست مگر فعل او و ظهور او و فرع او پس اين محتاج است به او او محتاج به اين نيست لكن حالا فعل كه صادر شد از فاعل از عرصه كه آمده اگر عرصه عرصه قدرت است در اين فعل قدرتش را ظاهر كرده اگر عرصه عرصه علم است علمش را ظاهر كرده در اين اگر عرصه عرصه حكمت است حكمتش را ظاهر كرده وآن كسي كه قدرت ندارد چه طور مي‏تواند اين كارها را بكند آن كسي كه علم ندارد چه مي‏داند چه طور بكند نمي‏داند چه كار كند آن كسي كه حكمت ندارد چه طور مي‏تواند اينها را بسازد و هر چيزي را سرجاي خودش بگذارد.

پس هر فعلي فعل صادر از فاعل متصل است به فاعل بلكه مي‏خواهم عرض كنم فعل درجات ندارد فعل صادر يك چيز است لايسبقه سابق و سابقي كه نيست چگونه سبقت بگيرد نيت را فكر كنيد شما ببينيد هر كاري مي‏كنيد به نيت مي‏كنيد به نيت به قصد، شما بازار مي‏رويد به نيت مي‏آئيد به نيت چيز مي‏خريد به نيت حرف مي‏زنيد كار خوب كار بد همه را به قصد مي‏كنيد خود قصد را كه درست مي‏كنيد همه را به قدرت مي‏كنيد قدرت را به خود قدرت مي‏سازيد قدرت ديگر سابقي ندارد سابقش را بخواهي تعبير بياري سابقش خود تو سابقتر از قدرت خودت هستي سابقش هم سبقتي نيست كه مدتي باشد فاعل فعلي و قدرتي نداشته باشد بعد براي خود قدرتي درست كند هر قدرتي فعل مما به هو هوي او است قدرت از اركان وجود اواست و نمي‏شود تخلف از او بكند و نمي‏كند پس فعل ناشي از فاعل لايسبقه سابق و هم چنين لايلحقه لاحق باقي چيزها هر چيزي هر چه برود در دايره خود جولاني مي‏زنند آنجا نمي‏توانند بروند فعل الله نمي‏توانند بشوند او به خودش برپا است و مستغني به صانع خود و او هر چه به زير دست خواسته بدهد گفته به او كه بدهد و هر چه زير پا بخواهند واسطه‏اي مي‏خواهند اين هم واسطه‏ي او است به پايين هم واسطه‏ي پايين است به بالا و نه اين است كه او واسطه نمي‏خواهد او هم كارهاش را بي قدرت نمي‏كند بي علم نمي‏كند علمش بي قدرت نيست قدرتش بي علم نيست بي اراده نيست بي قصد نيست اين است كه عرض مي‏كنم و فكر كنيد كه در خود بيابيد فعل صادر از شخص يك فعل است و اين فعل مي‏خواهم بگويم درجات هم ندارد بله آن فعل كه تعلق مي‏گيرد به اين بدن درجات پيدا مي‏كند او به مغز سر تعلق مي‏گيرد از آن جا تعلق به نخاع مي‏گيرد و از نخاع تعلق به اعصاب مي‏گيرد از آن جا به عضلات، او عضلات را حركت مي‏دهد عضلات لحوم را به همين طور مي‏آيد به تدريج تا اين جا اين اين را مي‏جنباند تو ببين به محض اراده اين اين جا اين طور ميشود تعجب است كه چه طور زود هم اين همه راه را مي‏آيد به محض آن كه اراده مي‏كني چشم به هم بخورد به هم مي‏خورد راهها رفته آمده اين چشم به هم خورده اول آن اراده روح را حركت داده او روح بخاري را حركت داده روح بخاري رفته مغز سر را مغز سر نخاع را نخاع اعصاب را اعصاب عضلات را عضلات لحوم را راههائي كه آمده بخواهي حساب كني هزار فرسخ مي‏شود حالا مي‏بيني به محض اراده كه كردي چشم به هم مي‏خورد و تبارك آن كسي كه هم چو صنعتي مي‏كند پس فعل صادر از فاعل مال خود فاعل است فعل صادر از او مال غير او نيست حالا كه چنين است پس منسوب به فعلش منسوب به او است منسوب به او منسوب به فعلش است من اطاع الرسول اطاع الله من اذعن للرسول اذعن لله و هكذا تمام ماينسب الي الله ينسب الي فعله و تمام ما ينسب الي فعله ينسب الي الله.

ديگر حالا ملتفت باشيد اين سر آن دعاها كه براي هدايت خواص خود فرموده كه بخوانند در زمان غيبت اين دعا را اللهم عرفني نفسك خدايا خودت را به من بشناسان كه من رسولت را بشناسم اگر نشناساني چه طور مي‏توانم بشناسم وقتي من ندانم قدرت خدا را چه طور خدا را مي‏شناسم هم چنين اللهم عرفني رسولك فانك ان لم تعرفني رسولك لم اعرف حجتك به همين طور اللهم عرفني حجتك كه اگر حجت خدا را به من نشناساني ضللت عن ديني از دينم گمراه مي‏شوم اين حجت با آن رسول با آن خدا همراه بايد ديده شوند هر كدام آنها را شناختي آن ديگري شناخته شده يكيشان را نشناختي باقي را خيال كني شناخته‏اي نه نشناخته‏اي بدان سراب است و اين شناختنها بدان تمامش ميسور است تمامش آسان است مشكل نيست رياضت نمي‏خواهد زحمت نمي‏خواهد آسان است اما ديگر آن موازيني كه خودت براي خودت قرار داده‏اي با آن موازين درست نمي‏آيد بدان موازين تو تمامش هذيانات است و سرابها است البته راست نمي‏آيد با آن ترازو اگر تو راه او را بخواهي باز فكر كن ببين اگر خدا مرا خلق كند واصرار هم داشته باشد كه تو هدايت بيابي بگويد هدايتت كرده‏ام به راه، راه را نموده‏ام واضح كرده‏ام آشكار كرده‏ام ومع ذلك بگوئي نمي‏دانم راهش كجا است آيا او دروغ مي‏گويد وتو راست آيا تكذيب تو بي ادبي است به جهتي كه عمامه سرت گذارده‏اي و سبيلت را چيده‏اي و آخوند شده‏اي و تكذيب او بي ادبي نيست.

فكر كن ان‏شاءالله تو بخواهي هدايت بيابي و او اين همه اصرار دارد كه تو هدايت بيابي ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند حبلش را مي‏آرد پيش تو مي‏گويد دست بزن بگير هر قدر معصيت كرده مأيوس مشو كه اگر مأيوس بشوي مي‏گويد چماقت مي‏زنم حالا كسي بخواهد هدايت بيابد او منع كند بخل كند و هدايتش نكند محال است پس اگر اتفاق ديدي خواستي و نشد بدان خواستنت خواستن نبوده ميزانت ميزان نبوده ميزان را برو از خودش ياد گير ببين كه با همه جا درست است.

و صلي الله علي محمد و آله

 

 

درس هشتم  يكشنبه هشتم رجب المرجب سنه 1301

 

 

35بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: بالجمله هو في كل مقام لاتحقق له الا بما هو له اذ لايسبقه علة يؤل اليها و لامضاف اليه يضاف اليه و لاتكثرات بتعدد الجهات فيها و هو نفس جهة الرب التي تقع للاشياء جهة اليها فتصير صاحب جهتين و هو نفس المثال الملقي في هوية جميع ما سوي الله سبحانه و هونفس ما يضاف اليه الكل فلايعقل لذلك المثال جهات وكثرات و تعددات و اعتبارات فهو نفس لله كما افصح عنه في كتابه فقال ” الحمد لله” اي مخصوص به لاينسب الي غيره و لايليق بغيرة كما قال علي 7 لم يحمد الاربه فلواء الحمد له تعالي اعطاء الله محمدا 9 و هو المحمد اي من حمده الخلق كثيرا و هو صاحب المقام المحمود فهو ذاته احد و صفته من حيث الاعلي احمد و من حيث الاسفل محمد 9 و من حيث نفسه حمد و هذا الحيث بكله لله لم يتعلق و لم يقترت و لم يضف الي غيره حتي لم يبق له ما ليس لله و احدق بظهور الله به من كل جهة قال هو المحتجب و نحن حجبه فصار جميع ما لله ايضا له و قولي لله تعبير عما في نفسي و البيان الذي اوضح منه ان ذات الاحد مضروب دونها الحجب و ليس لاحد من الخلق ان ينالها او يعرفها هذا و المنال و المعروف من كل ما ينال او يعرف وصف له و ذلك الخلق هو الوصف فهو المنال المعروف لله سبحانه…. الي آخر العبارة.

اين عبارات اگر كسي به محض انس وحشت نكند داخل بديهيات همه كس خواهد شد كه امر به همين طور است اگر چه حرفي است كه هيچ جا نمي‏شود گفت و نمي‏توان گفت به جهتي كه مأنوسند به يك پاره چيزها كه در ذهنشان و عقيده‏شان هست خيال مي‏كنند عقايدي است دارند دين خدا است دارند مضبوط بوده و شكي در آن نبوده بخواهي بگوئي اين طورها نيست البته وحشت مي‏كنند و الا داخل بديهيات است آن چه را كه مي‏بيني همه شان عاجزند و آن چه را كه مي‏بينيد والله استثناء ندارد در آخرت ببينيد يا در دنيا آن چه را كه مي‏بينيد چه در آخرت چه در دنيا، آن چه را مي‏فهميد چه در مقامات آخرت چه جاهاي ديگر تمامشان مخلوقند و مخلوق معلوم است قادر بر خلق خود نيست عاجز است حالا عاجز آيا غير آن كسي هست كه اينها را ساخته فكر كه مي‏كني داخل بديهيات و ضروريات همه دينها مي‏شود مايه‏اش هم همين است كه گوش بدهي ديگر مايه‏اي نمي‏خواهد ديگر ما وحدت وجودي فهميديم وجودي ساري در كلي فهميديم در هر چيزي از خود او ظاهرتر است و در مكان هر چيزي اوجد است از خود آن چيز و و الله مال آن جور خيالات تمامش به جهنم است و آن هست در جهنم هم با ايشان هست توي خونها و چركها و عذابها و آنها را به حلقشان مي‏ريزند داد هم مي‏زنند فرياد مي‏كنند همه اينها هست و كسي به فريادشان نمي‏رسد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله الله ولي الذين آمنوا و الذين كفروا آنها اولياؤهم الطاغوت آنهائي كه وحدت وجوديند طاغوت را هم مي‏خواهند بردارند صلح دارند با هر طايفه‏اي با هر كافري و فاسقي با هر سگ و خوكي مگر با اهل حق كه صلح ندارند با حق دعوا دارند با هر طايفه مي‏سازند مگر با حق كه سازگاري ندارند دقت كنيد اين خدائي كه ارسال رسل كرده هميشه اولياش بعض مردمند باقي مردم دشمنند و اين نه در اسلام تنها است اين را گبرها هم مي‏گويند مهاباديها هم مي‏گويند يهوديها هم مي‏گويند نصاري هم مي‏گويند پس الله ولي الذين آمنوا و ان الكافرين لامولي لهم كافران مولاشان كجا آمد ألم اعهد اليكم يا بني آدم ان لاتعبدوا الشيطان شيطان را لعن كن او را عبادت مكن شيطاني هست در دنيا هست شيطنتش هم هست باشد خوب دقت كنيد ان‏شاءالله آن جائي كه موقع صفت است به دست بياريد اگر درس مي‏خوانيد پيش استاد بخوانيد و استاد مدرس والله حجج الهي هستند كه آمده‏اند تعليم كنند مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة هيچ كس تجاوز نمي‏تواند بكند از موقع صفت هر سفيدي سفيد است هر سياهي سياه است هر چيزي خودش خودش است حالا عجز كجا است پيش تمام مخلوقات تمام مخلوقات مخلوقند عاجزند اگر فرض كني نبود قادري اينها هم نبودند چه بود ماده‏اي روي هم ريخته بود و آن طوري كه عرض كردم باز ملتفت باشيد و فراموش نكنيد تمام مواد لابدند در عوالم خودشان كه به يكي از صور متضاده مصور باشند مثل جسم اگر هست هر قبضه‏ايش از عرشش تا تخوم ارضينش يا بايد ساكن باشد يا متحرك ديگر نه ساكن باشد نه متحرك محال است كه اگر فرض كني چيزي نه متحرك است نه ساكن چيزي كه نه متحرك باشد نه ساكن فاني مي‏شود پس وجود اضداد كه توارد مي‏كنند بر مواد نگاه مي‏دارند ماده را كه موجود باشد توارد نكنند معدوم مي‏شود حالا يك چيزي را خدا معدوم نمي‏كند نمي‏كند.

پس ملتفت باشيد به قول مطلق عرض مي‏كنم هر جا دو ضدي پيدا شد و وارد مي‏شود بر ماده‏اي كه آن ماده اين صورت را مي‏اندازد آن صورت را مي‏گيرد يقيني مي‏رود شكي مي‏آيد علمي مي‏آيد جهلي مي‏رود خيالي مي‏رود خيال ضدش مي‏آيد حركتي سكوني و در هر عالمي اين اضداد است كه وارد مي‏شود با وجودي كه غريبه است مال اين جا هم نيست از خودش هم نيست هر چه از خودش باشد تا هست آن چيز همراهش است سنگي گرم شد اين گرمي از خودش نيست به دليل آن كه سرد مي‏شود سرد شد سردي از خودش نيست به دليل آن كه گرم مي‏شود لكن در تمام اين حالات طولش همراهش هست عرضش همراهش هست عمقش همراهش است فضاش همراهش است وقتش همراهش است.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله آن آخرش تمام به دست صانع مي‏آيد كومه‏ها را هم كه دارد كه از هم نپاشند كه اگر فرض محالي كردي كه تصوري بي معني كردي كه تصرف نكند وقتي صانع در اينها اينها هم معدوم مي‏شوند به فرض دروغ نبوده وقتي تصرف نداشته باشد و تصرف نكند پس بدانيد آن صانع است كه قادر است دليل قدرتش همين صنايعي كه كرده اگر چه نمي‏بينيم او را ملتفت باشيد مي‏فرمايد لم تره العيون نه در دنيا نه در آخرت بمشاهدة العيان لكن رأته القلوب اگر عقلمان را هم مثل چشممان آفريده بود تكليف كرده بود كه ببينيد و اگر تكليف كرده بود تكليف مالايطاق نبود عقل همه جا بر يك نسق است هرجا صنعتي ببيني مي‏داني صانعي داشته ولو صانعش مرده باشد بناها باقي مانده بناها مرده‏اند و تو نديده‏اي آنها را حالا چون ما نمي‏توانيم ببينيم بنا را پس آيا بنا نساخته نه تمام عقول اتفاق دارند كه بنا ساخته شكي در وجود آنها نبوده اگر چه جهل به طرح و طور و طرز و بلندي و كوتاهي و سياهي و سفيدي و خوش خلقي و بد خلقي آنها داشته باشيم اينها همه مجهول ما است لكن وجود بنا معلوم مي‏شود سهل است ايني كه خوش سليقه بوده يا بد سليقه بوده سست كار بوده يا قايم كار اينهاش هم معلوم مي‏شود سهل است عرض مي‏كنم از اين باب كه داخل مي‏شوي آن وقت در صنعت صانع فكر مي‏كني مي‏فهمي حكمتش را توي همينها به كار برده قدرتش را توي همين‏ها به كار برده علمش را توي همينها به كار برده انتقامش را توي همينها به كار برده او ارحم الراحمين است در همينها ملتفت باشيد اسماء متضاده‏اي كه دارد كه اسم فعل است تمام آن اسماء همه در اينها به كار رفته فكركن ببين او اگر هيچ رحم نداشت هيچ رحم كننده‏اي نمي‏توانست بيافريند مثل اين كه آتش هيچ برودت ندارد نمي‏تواند تبريد كند آب هيچ حرارت ندارد نمي‏تواند گرم كند به همين طور فكر كنيد او اگر هيچ رحم نداشت اين همه رحماء خلق نمي‏كرد حالا مي‏بيني خلق كرده در دنيا كه راستي راستي جانشان را مي‏دهند از رحمشان است و تمام والدين مجبولند كه جانشان را فداي اولادشان كنند شما ببينيد كه كم جرأت‏تر از مرغ خانگي ديگر حيواني نمي‏شود به يك كيشي به يك اشاره‏اي مي‏رود كم فهمتر از آن بي جرأت‏تر از آن كم حيواني پيدا مي‏شود اما همين مرغ به اين طور وقتي جوجه مي‏گذارد چنان شجاع مي‏شود كه خود را به دهان شير مي‏دهد به دهان سگ مي‏اندازد پيشتر تا گربه را مي‏ديد مي‏گريخت قايم مي‏شد حالا مي‏بيني توي دهان شير مي‏رود از آن رحمي است كه به بچه‏اش دارد پس رحيمي خلق مي‏كند اين خدا و در حيوانات اين بسيار ديده مي‏شود كه چه قدر مادرها راضي هستند به صدمه خودشان كه بچه شان محفوظ بماند در حيوانات در انسانها اغلب پدرها خود را به زحمت مي‏اندازند به صدمه خود راضي مي‏شوند خود را به صدمه مي‏اندازند براي بچه هاشان اغلب مردم خود را به صدمه و زحمت مي‏اندازند براي اين كه مي‏خواهم بعد از مردن من اولادم چيزي داشته باشند به تو چه آنها هم خدائي دارند تو چه كاره‏اي بسا حرامها به چنگ مي‏آرند بسا تقلبات به كار مي‏برند وزر و وبال به گردن خود مي‏گيرند مي‏داند هم كه عذابش مي‏كنند براي اين كارهاش مي‏داند كه در آخرت عذابش مي‏كنند مع ذلك قباله مي‏نويسد تدبير مي‏كند كه اين ملك به طور غصب برود پيش پسرش به تو چه بگذار براي خودش باشد اين دزديها بگذار پسرت خودش برود غصب كند به تو چه همه اينها از طبيعت رحمت است حالا خدائي كه هم چو رحيمها خلق مي‏كند البته بدانيد خودش رحيمتر است كه اين جور رحيمها خلق مي‏كند بدانيد غضوب صرف و منتقم صرف نيست كار اين مردم اين است كه كسي كه با كسي لج دارد همين طور لج مي‏كند و عمدا توي كله او مي‏زند او لج با كسي ندارد رفيقي داشتم يادم آمد اين حكايت عرض مي‏كنم رفيقي داشتم يك وقتي مهمانش كردم هر چه تعارفش بيشتر مي‏كردم اين باز بدگلي مي‏كرد مي‏گفتم چرا اين جور مي‏كني؟ مي‏گفت بخصوص مرا مهماني مي‏كنيد كه به من صدمه بزنيد با من لج داريد مي‏خواهيد صدمه‏ام بزنيد.

باري، منظور اين است كه خيلي از مردم خيال مي‏كنند خدا لج دارد با مردم خلقشان مي‏كند گرسنه شان مي‏كند ناخوششان كند به بلاشان مبتلا كند شما فكر كنيد ببينيد اين خدا اگر طبعش اين بود كه لج داشته باشد با مردم اگر لج داشت همه مردم را عذاب مي‏كرد پس ببينيد ارحم الراحمين است به طوري كه طبيعت تمام كساني كه كسي را دوست مي‏دارند جوري خلق كرده كه براي محبوب خود از همه چيز مي‏گذرند براي محبوب خود از خيلي چيزها چشم مي‏پوشند خيلي چيزها را نديده مي‏گيرند والله به روي خود نمي‏آورند تو معصيت كرده‏اي لكن جوري رفتار مي‏كنند با تو مبادا آن جا مي‏روي خجالت بكشي حتي آن كه نمي‏گذارد ملائكه ببينند معصيت تو را از آنها مي‏پوشاند تو خودت متجاهر به فسق مباش كارهاي بد خودت را روي دايره مريز او است ستار العيوب از ملائكه مي‏پوشاند از انبياء مي‏پوشاند و او است ارحم الراحمين في موضع العفو والرحمة و والله تعبيري است آورده‏اند كه فرموده‏اند هفتاد جزء رحمت براي خدا هست كه يك جزئش قسمت شده به جميع رحمائي كه هستند و همه رحيم شده‏اند و مع‏ذلك ذاتش چنين نيست اگر ذاتش چنين بود هيچ ناخوشيي هيچ صدمه‏اي گرسنگي المي غصه‏اي همي غمي در دنيا نبود مي‏بيني آنها هم هست پس بدان اشد المعاقبين هم هست في موضع النكال و النقمة دليلش همين كه قسي‏القلبها را خلق مي‏كند.

ملتفت باشيد و بدانيد اين صفتها را پيش اولياي خودش آورده چرا كه اينها مثال الله هستند اينها محل مشيت الله هستند اينها هم اشداء علي الكفارند لكن رحماء بينهم جوري هستند كه پيش رفقاي خودشان از هر خاكساري خاكسارترند پيش دشمنهاشان آن قدر تند و تيزند كه از هر سختي سختترند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله دقت كنيد تمام صفاتش تمام اسماء حسني و تمام اسماء ناشايستي كه از او سلب مي‏كني تمامش را توي ملك نموده به تو كه اگر چنين نبود تو نمي‏توانستي اعتقاد كني مثل اين كه جسم را چون مي‏بينيم ماسك خودش نيست لامحاله يك كسي بايد اين را بجنباند يا نگاهش دارد ديگر نه بجنبد نه نجنبد معدوم مي‏شود و محال است چنين چيزي پس چون اين عاجز است و هر چه عاجز است خدا نيست پس خدا جسم نيست تمام موادي كه مي‏بينيد اشياء متضاده توارد مي‏كنند بر آنها خدا نيستند پس خدا عقل هم نيست خدا روح هم نيست خدا نفس هم نيست همين طور كه جسم نيست تمام اينها را مي‏بينيم و مي‏فهميم پس او هيچ يك از اين مخلوقات نيست اين مخلوقات هيچ يكشان مثل او نيستند خودش يك كلمه گفته و خدا خودش خوب راه مي‏برد تعريف خود را بكند خودش مي‏گويد ليس كمثله شي پس مسلوب است از او تمام صفات مخلوقات و تمام خلق آن جا ممتنع است او جسم نيست او روح نيست او عقل نيست و هي سلب بايد كرد صفات سلبيه خدا هشت تا است كدام است؟ هشت هزار است كدام است صفات ثبوتيه هشت تا كجا آمد او عالم است قادر است حكيم است رؤف است رحيم است متكلم است و هكذا جوشن كبير را پيش بگذار و بخوان تمام اسمهاش را توي همين بناها ظاهر كرده هر يكيش را يكي يكي كه پيش بكشي دستت مي‏آيد پس او است قادر به دليلي كه عاجزين موجودند و هستند عجز اينها دليل قدرت او جهل اينها دليل علم او سفاهت اينها دليل حكمت او، يا حكمتي كه به حكيمي داده دليل حكمت او مي‏بيني يك كسي يك جائي يك كاري درستي كرده اين كار درست كه از روي حكمت واقع شده حكمتش را او داده به آن شخص همين دليل اين است كه او حكيم است و هكذا رأفت او رحمت او تمام اسماء حسني صفات ثبوتيه است به همين طور فكر كنيد آن چه صفات نقص است از خلق است و بايد سلب كرد از او جهل ناداري صرف است از خود اينها است او جهل ندارد مگو اگر جهل نداشت چه طور جاهل را خلق مي‏كرد از همين جور شپش كشي‏ها را حكما و صوفيه دارند گفته‏اند كه معطي شي فاقد شي نمي‏شود باشد ظاهرش هم سر و پستائي دارد خيال مي‏كند آدم راست گفته‏اند كسي كه پول ندارد نمي‏تواند پول به كسي بدهد ذات نايافته از هستي بخش چون تواند كه شود هستي بخش، راست است حالا راست است پس حالا نتيجه مي‏گيريم او سگ ساخته خوك ساخته نجاست ساخته زمين ساخته آسمان ساخته همه را داشته كه ساخته حالا كه اين طور است پس كلب الهي خنزير الهي نجاسة الهي زمين الهي آسمان الهي و هكذا از اين قبيل مزخرفات يافتند و نوشتند شما ملتفت باشيد ان شاءالله شما مجنون نشويد و باورتان بشود كلام بزرگتان كه مي‏فرمايد مردم گمان دارند علم دارند و لايتعمقون الا في الالفاظ والله نيست استدلالشان مگر در الفاظ والله بوي حكمت را نشنيده‏اند سفاهت را حكمت اسم گذارده‏اند علم به حقايق اشياء ندارند علم سراب دارند سراب آب نيست آب ديده‏اي به چشمت هم آب آمده راست مي‏گوئي اما اگر عقل هم داري بدان چشمت خطا كرده همين طور هم هست واقعا خلق عجز دارند ديگر اين عجزشان را كي به ايشان داده آن كسي كه داده داشته كه داده خلق احتياج دارند احتياج را داشته كه به ايشان داده خلق مركبند تركيب را داشته كه به ايشان داده اينها خرافت است و نامربوط ملتفت باشيد اينها خود خود را نمي‏توانند بسازند عجزشان از خودشان است و هكذا تمام صفات نقصشان از خودشان است آن چه در خلق جايز است نمي‏شود در خدا باشد آن چه او دارد نمي‏شود به كسي بدهد آن چه او دارد ممتنع است به خلق بدهد آن چه اينها دارند در او ممتنع است او از اينها مسلوب است اينها از او مسلوب است.

پس دقت كنيد چنين خداي قادري چنين خداي عالمي چنين خداي حكيمي چنين خدائي كه هزار و يك اسم دارد اسمهاش را هرگز نبوده وقتي كه نداشته باشد و تازه پيدا شده باشد پس تمام اسماء هميشه با او بود و تمام اسماء هميشه صفت او و فعل او است صفت او اين فعل صادر از او است تمام اينها محض ربط يا محض اضافه برپايند قطع نظر كني از او نيست صرف و معدوم صرف مي‏شود حالا كه چنين است پس او هميشه داراي اين اسماء بوده لكن حالا اسماء را متعدد مي‏بيني و اسماء حسني مي‏گوئي و جمع مي‏بندي ديگر بسا اين تكثرات به واسطه البسه باشد و حالا به جهتي كه مسأله ثابت نيست بسا مي‏گويم و بدانيد حالا مصادره است كه مي‏گويم بسا جاهاي ديگر مختلف شده در آن جاها لباسي جائي پوشيده‏اند جائي ديگر به لباسي ديگر در آمده‏اند لباسهاي سرخ و زرد در بر كرده‏اند اسماء متعدد نشده والا آن صادر اول غيري داخل آن نشده چه طور دو تكه بشود و اين دو تكه‏اي كه من عرض مي‏كنم ملتفت باشيد دو تكه حكمي معنيش اين است كه در عالم اجسام كه نظر مي‏كني تكه‏اي گرم باشد تكه‏اي سرد باشد شي ممتاز از شي يعني يكي عالي باشد يكي داني يكي سرد باشد يكي گرم باشد اما دو قبضه از جسم ممتاز نيست چرا كه حد مشترك را هر دو دارند پس بدانيد هر جا امتياز و تعددي پيدا شد گرمي و سردي پيش هم آمده اين است فعل صادر از صانع آن مشيت هيچ كثرت در آن نيست هيچ تعددي و تكثري در آن جا والله نيست و اين است مغز سخن شيخ مرحوم كه مي‏فرمايد در آن جا هيچ چيز غير از او نيست نه حيثي نه اعتباري هيچ در آن جا غير او نيست بله به تمييز فؤادي و تشقيقات عقلي يك پاره چيزها اثبات مي‏كند و ملتفت باشيد كه حيوث و اعتبارات عقلي هم نگفته‏اند و از اين معلوم مي‏شود كه خيلي دقيق بوده‏اند به تزييل و تمييز فؤادي گفته‏اند چرا كه كانه فؤاد از عرصه امر است كانه تمام حيوث و اعتبارات در تحت آن مقام مستهلك است و دودي نيست كه بگوئي آتش توش است اصلا خودش پيدا نيست رنگ رنگ آتش است كار كار آتش است آتش اين جا اين است پس فؤاد كانه از خود بي خود است حالا كه از خود بي خود است آن جا را مي‏تواند بفهمد پس به تمييزات يك پاره چيزها را مي‏توان آن جا اثبات كرد آن حقيقت واقعش چه جور است اگر چيزي مخلوط با او مي‏تواند بشود آن وقت بگو متعدد است و وقتي چيزي با او مخلوط نتواند بشود تعددي نيست اين است كه فعل يكي است لافرق بين الصانع و صنعش صانع خودش يكي است فعلش هم يكي است فرقي نيست ميانه او و صانع والله آن صانع به واسطه اين صنع، صانع اسمش شده اين صنع هم به واسطه صانع صنع شده و مصنوع صانع شد سرتاپاش محتاج به او است او سرتاپاش غني از اين است و او يك حقيقت است و يك نور است حالا ديگر فكر كن ان شاءالله و اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحده ديگر آن بعضها من بعض را در تكه تكه‏هاي آن يكي مي‏خواهي خيال كني خيال كن مي‏خواهي اين جور خيال كن كه يعني آن بعضش مثل بعض ديگر است هر بعضش تمام كارهاي بعض ديگر را مي‏كنند اگر نكند بعض نيست والله اولنا محمد اوسطنا محمد آخرنا محمد كلنا محمد اولنا اول ما خلق الله آخرنا اول ما خلق الله اولنا آخر ما خلق الله آخرنا آخر ما خلق الله ديگر آن جا يك چيز است يك حقيقت است همه شان عليند همه شان حسنند همه شان حسينند همه شان فاطمه‏اند همه شان يك اسم دارند و يك حقيقت هستند لكن آن جائي كه پدر از پسر جدا شده پسر از پدر جدا شده آن جائي كه تولد كرده پسر از پدر هر جا پدر پدر بوده جدا شده از جائي كه پسر پسر است ديگر پيشترها آبها بوده‏اند خاكها بوده‏اند آن جاهائي كه پيشتر آب و خاك بوده والله اين صادر اول نبود حقيقة والله نه مطلق اينها بودند نه مقيدشان نه موادشان نه صورتشان اين است آن ماده‏اي كه گاهي عرض مي‏كنم اصل ماده حقيقي هيچ نبود نداشته و نبود ممكن نيست كه پيدا كنند هر يك از مواد در عالم امكان منزل دارند مع ذلك اگر او امساك نمي‏كرد اينها را و نگاه نمي‏داشت اينها را اينها نبودند پس ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا ولئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده سماوات و ارض يعني مخلوقات آن جا.

پس ملتفت باشيد و بدانيد كه بودند ايشان و هيچ خلقي نبود و تسبيح مي‏كردند خدا را تهليل مي‏كردند خدا را خودشان تسبيح خدايند خودشان تهليل خدايند خودشان مدح خدايند ثناي خدايند مداح خدايند حمد خدايند حامد خدايند خودشان محمودند خودشان محبوب خدايند ممدوح خدايند مي‏فرمايد لنا مع الله حالات نحن فيها هو و هو فيها نحن و اين را ايشان مي‏توانند بگويند همه كس نمي‏تواند بگويد ديگر چه فرق مي‏كند حضرت صادق اين را گفته فلان مرشد هم هم چو گفته گفته ليس في جبتي سوي الله هم چو حرفي را كه گفت مرشد از خودش را خورد كه گفت هر كه مي‏خواهد باشد بايزيد بسطامي باشد معلوم است هذيان را اهل هذيان مي‏گويد البته اهل باطل اگر به طور اهل حق دعوت نمي‏كردند مردم را مردم پيزر به پالانشان نمي‏كردند بايد لباسي جور لباس اهل حق بپوشند و بعضي حرفهاي اهل حق را بدزدند و بگويند تا مردم اعتنا به ايشان بكنند ائمه طاهرين مي‏توانند اين ادعا را بكنند ديگر غير ايشان كسي نمي‏تواند لنا مع الله حالات فيها نحن هو و هو نحن بگويند، نوح كذائي به اين صرافت جرأت نكرده بگويد اين حرف را.

باري ملتفت باشيد منظور اين است كه فعل صادر از او است كه مي‏تواند بگويد من ظاهر اويم او ظاهر من است من اويم او من است لكن او هرگز من نيست من هرگز او نيستم هميشه او من هست هميشه من او هستم فعل صادر مي‏تواند هم چو حرفي بزند حالا ديگران هم اين الفاظ را ياد گرفتند و حيله كردند و گفتند غصب كرده‏اند چنان كه خلافت را غصب كردند در ظاهر در باطن ادعاش را كردند كسي نمي‏گويد لفظش را نمي‏توانند بگويند خير همه شان لفظ قرآن را مي‏گويند و مي‏خوانند گبرها هم مي‏توانند بخوانند قرآن را اما آن مغزش را كه قرآن حقيقي است والله نمي‏توانند بخوانند فكر كنيد ببينيد اگر اين ظاهر و اين لباس قرآن باشد كه همه كس دست مي‏تواند بمالد، آن باطن قرآن و حقيقت قرآن را الاالمطهرون آنها كه معصومين هستند مي‏توانند قرآن را مس كند از همين باب است كه والله يك حرف از قرآن را والله سنيها راه نمي‏برند اگر چه تفسير نوشته باشند شرح كشاف نوشته باشند و فرق نمي‏كند براي نصاب هم اگر شرح مي‏نوشت همين جور مي‏نوشت، شما بدانيد اين تفسير قرآن نيست مغز تفسير قرآن نيست اينها، قرآن مغزي دارد روحي دارد بدني دارد حقيقتي دارد اينها همه كه با هم جمع شد قرآن مي‏شود و بدانيد اگر آن روح نيامده بود در اين بدن قرآن اسمش نبود چيزي ديگر اسمش مي‏شد نور الله مثلا اسمش مي‏شد اين ظاهر قرآن را كه همه مردم مي‏خوانند و دست مي‏گذارند پس ظواهرش را مردم مس مي‏كنند مي‏خوانند شيطان بسم الله مي‏گوئي مي‏گريزد و مي‏بيني يك دفعه ملعوني خود بسم الله مي‏گويد و تعجب مكن كه شيطان چه طور بسم الله مي‏گويد اينها همه شياطينند كه بسم الله مي‏گويند نمي‏بيني ريا بيشتر مي‏كنند سمعه بيشتر مي‏كنند رياها و سمعه‏ها همه كار شيطان است دائما بسم الله مي‏خواند و اسم اعظم را مي‏خواند لكن بسم الله اصل را نمي‏تواند بخواند آن بسم الله را بگوئي شيطان فرار مي‏كند ايني كه مي‏فرمايند طعامي كه جائي مي‏گذارند بسم الله بگوئيد جن ملاقات نكند آن را آن بسم الله اصل است و الا جنها قرآن مي‏خوانند و نمي‏گريزند از قرآن يك پاره‏اي هست كه از قرآن مي‏گريزند آن قرآن اصل است.

باري، ملتفت باشيد و اصل مطلب را از دست ندهيد اصل مطلب اين است كه آن حقيقت ايشان نورانيت ايشان است و آن نورانيتشان از خودشان نيست نورانيت خدا است و آن نورانيت ظهور الله است اين است كه مي‏فرمايد معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزوجل و معرفة الله عزوجل معرفتي همين را توي قرآن صريح گفته فرموده الله نور السموات والارض همين نور است كه حضرت امير مي‏فرمايد معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است آن مشكاتش تفسير شده حضرت فاطمه صلوات الله عليها مشكوة فيها مصباح مصباحش حضرت پيغمبر است زجاجه‏اش حضرت امير است پس آن نورانيت فعل الله ظهور الله است كه از خارج نياورده به خود بچسباند و آن ظهور الله در عالم بالا تمامش وحدت است و تمام حيوث و اعتبارات او را اگر كسي بگويد به تزييلات فؤادي است آن فؤاد را هم لفظش را فاء و واو و دال را همه كس مي‏گويد هر كس دارد آن فؤاد را حقيقة مي‏تواند آن جا تكثرات اثبات كند گاهي شيخ مرحوم زور مي‏زنند چهار مقام اثبات مي‏كند گاهي هشت مقام اثبات مي‏كند بعضي ديگر از بزرگان آقاي مرحوم مي‏فرمودند اگر بنا است به يك نحوي تكثري در آن جا پيدا شود كه گفته شود به فلان حيث فلان چيز آن جا هست اگر يك كثرتي آن جا پيدا شد تمام كثرات را مي‏توان اثبات كرد مع ذلك او يك جوهر است و يك حقيقت است و سرش همه همين است كه چيزي مخلوط و ممزوج با آن جا نيست باز در مخلوقات فكر كنيد تا اين سر را خودتان بفهميد و به دستتان بيايد در همين عالم ظاهر اگر يك هواي منبثي نباشد به هيچ وجه تفاوت در اين نور چراغ پيدا نمي‏شود هوائي هست و ظلمتي از آن سمت مي‏آيد رو به چراغ و نور از اين راه مي‏رود رو به آن ظلمت نور هر چه از راه مي‏رود ظلمت كم مي‏شود همين طور كه ظلمت در هوا آمده نور هم در هوا آمده خود نور چراغ كه به خودش چسبيده نور من حيث انه نور تعين ندارد تكثر ندارد جائيش اقرب به چراغ نيست جائيش ابعد از چراغ نيست اقرب و ابعد جائي است كه چيزي باشد غير چراغ كه آن غير جزء متصلي داشته باشد به چراغ جزء منفصلي داشته باشد جزء متصل اسمش اقرب است ملتفت باشيد همه جا نزد همه فواعل كه فكر مي‏كني فعل از حيث نفس خودش تكثري و تعددي ندارد حالا ديگر راه خيال را ببنديد و نمي‏خواهم راه خيال تنها را بگويم سهل است راه عقل را نمي‏خواهم بگويم آنجا به تزييلات فؤادي حيث خوديتي دارد كه او واحد است هيچ تكثري تعددي در آن به هيچ وجه من الوجوه نيست يك چيز است آن يك چيز ظهور الله است نورالله است متصل است به خدا مباين نيست از خدا و باز مي‏گويم متصل است به خدا نچسبيده به خدا هيچ چيز به خدا نمي‏چسبد هيچ فعلي به فاعلش نمي‏چسبد به دليلي كه فعل تو به تو نمي‏چسبد مگر فعل تو به تو چسبيده فعل را به خودش احداث مي‏كني و تو خودت منزهي مبرائي سبوحي قدوسي از اين كه فعل تو به تو بچسبد آن جا هم البته فعل خدا به ذات خدا نچسبيده او سبوح است قدوس است منزه است مبرا است پس صفات او زايد بر ذاتش نيست كه چسبيده باشد به ذات او وقتي عقول مردم اين طور شد كه وقتي صفت مي‏شنوند صفت را خيال مي‏كنند مثل رنگ روي كرباس و مي‏بينند رنگ زايد بر كرباس چيزي است آن وقت صفات خدا را هم همين طور خيال مي‏كنند پس صفات الله آيا زايد بر ذات هست يا نيست قال قال زياد كرده‏اند خير صفات الله زايد بر ذاتش نيست هيچ فعلي زايد بر ذات هيچ فاعلي نيست ولو اين كه فاعل توي فعلش است باز فاعل توي فعلش است فكر كنيد اين گرداگرد او را نگرفته او احاطه به اين دارد پس ذات اين صفت واقعا ذاتيت دارد و ذات بودن آن ذات به صفت بودن اين است به صفت بودن اين صفت آن ذات ذات شده و اين صفت خودش تمام مراتبش در خودش است هيچ به ذات نمي‏چسبد و اگر ذات به صورت اين صفت در مي‏آمد هميشه بايد يك جور قادر باشد يك جور كار بتواند بكند يك كار بكند كار ديگر نتواند بكند پس ذاتي دارد كه مقدس است و منزه است و مبرا است كه احد اسمش است يك درجه پائين‏تر از آن و درجه نيست براي او من مي‏گويم درجه لكن تو ملتفت باش درجه براي او نيست درجه پائينترش تعين في الجمله پيدا مي‏كند و تمام سرش را يك روز نمي‏شود گفت و هر موجودي از موجودات مراتب ازليتي بايد براش باشد هر چيزي به حسب خودش مثلا انسان سر چهار ماه اعضاء و جوارحش در شكم تمام مي‏شود مرتاضين چهل روز رياضت مي‏كشند اربعين آنها به سر مي‏رود آن منتري كه براي مار و عقرب مي‏خواهند اقلا بايد چهل روز بخواند كه عقرب نگزد و اين چهل همه جا هست هر جائي به حسب خودش بسا جاهائي آناتش نزديك هم است چهل رتبه‏اش در يك هفته تمام مي‏شود بسا چهل روز بايد طول بكشد تا چهل مرتبه تمام شود بعضي جاها چهل سال بايد طول بكشد تا چهل مرتبه تمام شود پيغمبر آخرالزمان بايد چهل سال طول بكشد تا مبعوث شود بسا يك جائي چهل قرن بايد طول بكشد اين چهل سري است در همه جا جاري تا تمام نشود مراتب سه گانه قابل و مراتب مقبول نيايد در هر رتبه‏اي يك قبضه عنصري و نه قبضه فلكي نباشد تمام نمي‏شود در هر درجه تنزل مي‏كند ميمي توش پيدا مي‏شود احمدي پيدا مي‏شود ميم ساكن مي‏آيد در وسطش قرار مي‏گيرد و به خصوص بايد در وسط باشد چرا كه اگر به دمش واقع شود سرش بي ميم مي‏ماند به سرش واقع شود دمش بي ميم مي‏ماند به وسط كه واقع شد به اين طرف تعين مي‏دهد به آن طرف تعين مي‏دهد پس مي‏شود صفت آن ذاتش اين صفتش اما صفتش سبوح است قدوس است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

درس نهم دوشنبه 9 رجب المرجب سنه 1301

 

 

36بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: قال7 ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك وقال انا المعني الذي لايقع عليه اسم و لاشبه و كل معروف بنفسه مصنوع من عرف مواقع الصفه بلغ قرار المعرفه انتهي المخلوق الي مثله وألجأه الطلب الي شكله انما تحد الا دوات انفسها وتشير الالات الي نظائرها فافهم ماذكرته لك فانه فوق معرفة الخواص وانما هو حظ الخصيص الغواص و لااشكال في معرفه ذلك اذ ليس لمسلم عنه مناص و انماالاشكال في العمل بمقتضاه والدوام عليه بالا خلاص و في ذلك تفاضل الخصيصون [1] و بلغوا مبلغ الخلاص نسأل الله العون و الحفظ عن المعاصي ولاقوة الا بالله.

هر فاعلي فعل خودش را خودش احداث مي‏كند لامن شي و اين معني را غير اهل حق بدانيد كه نمي‏دانند وقتي كه مي‏شنوند خدا لامن شي احداث مي‏كند يا مي‏گويند فلان مرشد به همت موجود مي‏كند در ذهن مردم اين جور است معني اين حرف كه يك كسي يك جائي يك مرتبه‏اي دارد هيچ چيز هم دور و برش نيست يك دفعه مي‏گويد كن و اينها دور و برش پيدا مي‏شوند خيال مي‏كنند معني خلقت اين است شما اين جور نباشيد و اين جور خيالات را ملتفت باشيد كه سراب است حالا عقيده هم بر اين شده همه هم مي‏گويند شما ملتفت باشيد از هيچ صرف هيچ كس هيچ چيز نميسازد نه همين تو نمي‏تواني نمي‏شود ساخت دقت كنيد و اينها را عرض مي‏كنم در نزد غير اهل حق در هر جا بگردي در شرق و غرب عالم هيچ جا پيدا نمي‏شود خيال مي‏كنند خدائي بود و هيچ نبود يك دفعه رأيش قرار گرفت جسم خلق كند گفت كن جسما اگر فرض كنيد خدائي بود و هيچ نبود حالا هم همان طور خدا بود و هيچ نبود و نمي‏شد چيزي موجود باشد دقت كنيد از نيست صرف صرف هيچ چيز نمي‏توان ساخت آن نيست صرف صرف نيست آن چيزي نيست كه بگيريمش به شكلي درش بياريم نيست نيست و نيست صرف امتناع محض است لفظ هم ندارد تعبير ندارد نمي‏شود گرفتش و چيزي ساخت و مي‏گويم نمي‏شود گرفتش براي امتناع اشاره نمي‏شود به او كرد به جهتي كه نيست پس هر چه هر كاري مي‏كند هر چه ساخته مي‏شود از هستي ساخته مي‏شود و اين يكي از مقدمات بزرگ حكمت است و مردم مسامحه كرده‏اند و برنخورده‏اند پس خلق لامن شي در ذهن مردم معنيش اين است كه چيزي نيست يك دفعه مي‏گويد كن و چيزها پيدا مي‏شود و شما بدانيد اين محال است پس خلق همه جا من شي بايد باشد پس لامن شي يعني چه حالا اين لفظ در احاديث هست معنيش را دقت كنيد با شعور هر چه تمامتر در آن فكر كنيد يعني اگر مي‏خواهيد ايمانتان از روي اذعان و فهم باشد و ايمانتان يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم نباشد و اين ايمان يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم را گبرها دارند يهوديها دارند نصرانيها دارند سنيها دارند منيها دارند بابيها دارند همه چيزي مي‏گويند و معني هم هيچ ندارد سراب است والله خودشان را بنشاني گوش بدهد خودش مي‏بيند سراب است هيچ ندارد، فكر كنيد پس از نيست صرف آن چه هست هست و از نيست صرف صرف هيچ نمي‏توان ساخت ماسواي هست غير از اين هست چه چيز است فكر كنيد غير از هست تعبيري كه براي تفهيم مي‏آرند غير زيد چه چيز است غير زيد هيچ نيست حالا آن نيست صرف را خدا هم هستش نمي‏كند باز نيست صرف است امتناع است و آن نيست صرف را همين جوري كه معقول نيست هست شود و منقولات بر طبق اين معقولات است پس از نيست صرف ساخته نمي‏شود چيزي از امتناع صرف هيچ ساخته نمي‏شود پس كل اشيائي كه ساخته مي‏شوند البته از هست ساخته مي‏شوند حالا يك حديثي در يك جائي هست كه خدا لامن شي خلق كرده مقابلش را هم ببين كه مي‏گويند همه اشياء را از آب خلق كرده از تخم آفريده از گل آفريده خلق الانسان من صلصال كالفخار كمثل آدم خلقه من تراب اين يك طرفش يك طرفش هم هست كه خدا لامن شي آفريده پس لامن شي به معني نيست صرف را خدا آن لامن شي را خلق نمي‏كند پس اين لامن شي را كه خدا خلق مي‏كند منافات ندارد با اين كه و جعلنا من الماء كل شي حي ديگر مگو دو آيه يا دو حديث مختلف وارد شده ما بايد يكيش را طرح كنيم بخواهي اين را بگيري مي‏شوي از آنها كه تؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد تمام افعال بايد لامن شي ساخته شود يعني فعلي را تو به فعلي ديگر نبايد احداث كني و فعل را خودش را به خودش احداث مي‏كني پس خلق لامن شي يعني يك ماده بيشتر نيست كه آن ماده را بگيري و بعد به صورت درش آري و اين فعل از آن ماده ساخته شده باشد هر چه را مي‏خواهي بسازي همراه ماده‏اش همراه صورتش تمام آن چه لازم دارد همه همراه هم ساخته مي‏شود خودتان همين جور كار مي‏كنيد سببش اين است كه شما را اين جور ساخته‏اند كه لامن شي كارهاي خود را احداث مي‏كنيد خواه بفهميد خواه نفهميد شما اگر كسي بوديد كه كارهاتان كارهاي ارادي بود و از روي علم كار مي‏كرديد مي‏دانستيد چه بكنيد فعلي است كسي ديگر جاري كرده از دستتان درست هم واقع مي‏شود مثل اين كه مي‏بينيد افعال حيوانات جاري مي‏شود بر طبق حكمت يك سر مو نقص در آن نيست همان قدري كه مي‏خورند بايد بخورند يك سر مو نقص ندارد همان قدري كه نر به آن ماده ميل مي‏كند ماده به آن نر ميل مي‏كند نقص در آن نيست تمام حكمت به كار رفته، فكر كنيد در نطف انبياء و اولياء وقتي در شكم مادر قرار مي‏گرفت ديگر بعدش جماع نمي‏كردند تا وقتي كه به دنيا مي‏آمدند و اين نقص است كه بچه تا آن جا هست جماع كنند حالا ضايع نمي‏شوند بچه‏ها به جهت اين كار اگر چه حرامش هم نكرده‏اند لكن سست انداخته‏اند و اعتنا نكرده‏اند آن جاها كه عمده است مي‏گيرند.

باري، اينها را نمي‏خواهم تفصيل بدهم، پس ملتفت باشيد دقت كنيد تمام افعال لامن شي صادر است اما لامن شي است يعني فعل كه از فاعل بايد صادر باشد فعل صادر از فاعل خود آن فعل است حالا ديگر ماده‏اش را از خارج نگيرد نگيرد ماده خارج فعل فاعل نمي‏شود پس كرسي فعل فاعل نيست كرسي صادر از فاعل نيست چوبها را برداشته به هم چسبانده اين دخلي ندارد به فعلي كه صادر باشد از فاعل لكن آن فعل صادر از خودش دستش را بالا برد پائين آورد حركاتي كه صادر شد هر حركتي خودش خودش است بالا رفتن به بالا رفتن احداث شده پائين آمدن به پائين آمدن احداث شده تمام افعال لامن شي است ساخته مي‏شود حتم است و حكم است و غير از اين محال است پس فعل از فاعل خودش صادر شده و اين فعل را از جائي ديگر نمي‏كند و فعل را بسازد ماده خارج اين فعل را هر چه بگيرد فاعل و چيزي بسازد او جزء اين نمي‏شود اين جزء او نمي‏شود بنا مي‏سازد عمارتي را و بسا بنا مي‏ميرد و بنا باقي است يا عمارت خراب مي‏شود و بنا زنده است و تخلف مي‏كنند از هم تخلف علت از معلول كه نمي‏شود و اينجاها مي‏بيني تخلف دارد پس اينها علت و معلول نيستند پس فاعل فعل خودش را احداث مي‏كند از ماده خارجي كه نمي‏توان گرفت فعل را ساخت ملتفت باشيد كه والله هيچ مشكل نيست ولو حظ خصيصين است باشد شما كه عيب ندارد خصيصين باشيد دقت كنيد ملتفت باشيد فعل صادر است از خود فاعل از خارج هر چه بگوئي به خود بچسباند عاريه است مال خودش نشده مالكش نشده مردم خود را مالك مي‏دانند عبا دوش گرفته‏اند مغرور شده‏اند كه مالك عبا هستند و غافلند كه سراب است عبا فخر كسي نيست آني كه توي عبا است به خوبي عبا خوب نمي‏شود به بدي عبا بد نمي‏شود عرض است و زايل خواهد شد اما فعل صادر از شخص مال شخص است خودت بايد ببيني كه ديده باشي، روشنائي خارجي را هر چه بياري روي اين جا بچسباني نمي‏شود و خودت ببيني كه ديده باشي هم چنين خودت بايد بشنوي تا شنيده باشي شنيدن را خودت بايد احداث كني تا داشته باشي اين فعل تو است صادر از تو است هر روشنائي هر صداهاي خارج باشد و تو نبيني و نشنوي چيزي را مالك نيستي، پس فعل لازم است از خارج نيايد به كسي بچسبد و هر چه از خارج آمد سريش است سراب است نچسبيده چسبيدنش دروغ است سراب است دقت كنيد سراب بودنش را بدانيد و آن وقت بدانيد قدر و منزلت حكما را كه حكما را اقلا تمييز بدهيد از غير حكما اين است كه مي‏فرمايد شيخ مرحوم كه ديدم حكما را كه خود را حكيم مي‏دانستند كه تعمقشان نبود مگر در الفاظ و اين حرف را كه مردم مي‏شنوند خيال مي‏كنند كه شيخ قورتي زده توپي زده خواسته برود بسا آنهائي كه همان جور حكما هستند مي‏خندند به اين حرف كه ما عقلا هستيم حكيم هستيم و والله ندارند مگر لفظ و بدانيد والله پيش اهل باطل حق هيچ نيست سراب صرف است پس عرض مي‏كنم تمام علومي كه هست در روي زمين معنيهاش پيش شاعر است پيش اهلش است والله معني اين كلمات پيش اهل حق است آن كساني كه گفته‏اند قرآن را همه كس مي‏تواند معني كند همان محض لفظهاش است كه مي‏توانند تفسير كنند و به طور كلي عرض مي‏كنم كه تمام اين كلماتي كه همه اين پير و پيغمبر از مهاباد از موسي از عيسي از پيغمبرآخرالزمان از تمام ائمه از تمام حجج سر مي‏زند الفاظي است كه به گوششان مي‏خورد و هيچ بوئي از معني آنها به مشامشان نرسيده مگر اهل حق.

باري پس فعل لازم است كه از خارج نيايد بچسبد اگر لامسه در دست شما نباشد كه احساس كند خودش گرمي را گرمي خارج كه مي‏آيد روي اين دست اين دست نمي‏فهمد گرمي آمد يا نيامد اينها را كه مي‏فهميد فالج گرمي و سردي نمي‏فهمد پس لامسه فعل حيوان است و صادر از حيوان است مثل همين چشم كه اگر نباشد چشم هزار روشنائي يا تاريكي در خارج باشد انسان نمي‏فهمد پس لامسه اگر هست لمس مي‏كند گرمي را سردي را نرمي را زبري را و مي‏فهمد اينها را و آن لمسي كه مي‏كند فعل خودش است حالا اگر نبود حرارت خارجي كه لمس كند لامسه آن را و احساس كند آن حرارت را خلقت اين لامسه لغو و بي حاصل بود اگر لامسه نبود كه گرمي و سردي خارجي كه هست اين لمس او را بفهمد خلقت گرمي و سردي بي حاصل بود مثل اين كه ضياء و هوا اگر نبود چشم روشنائي نمي‏فهميد حق است صدق است.

پس ببينيد چسبيدنهاي ظاهري نچسبيده ملتفت باشيد چسبيدني كه معني دارد اين است لامسه‏اي باشد آن وقت گرمي بيايد عارض اين بشود و اين احساس كند گرمي را آن وقت چسبيده ولكن لامسه نباشد در آتشش هم بگذاري و خاكستر هم بشود باز آتش به اين اقتران نكرده و اين به نظر عوام و آخوندها خيلي غريب مي‏آيد پس لامسه‏اي اگر هست به محضي كه سر سوزني به دستش زد مي‏فهمد لامسه نباشد توي هاون بگذاري بكوبيش نمي‏فهمد نمي‏فهمد هاون يعني چه درد يعني چه لامسه اگر هست سردي مي‏فهمد گرمي مي‏فهمد همين جور است تمام افعال ماتري في خلق الرحمن من تفاوت دليل عقل دليل در همه جا مطابق است با اجماع و ضروريات پس ذائقه اگر هست كه تو ذوق كني آن وقت تلخي مي‏فهمي تو فهميده‏اي شيريني مي‏فهمي تو شيريني فهميده‏اي اگر نيست ذائقه حلوا را در دست بگذار ترياك و حلوا را نمي‏فهمي كدام تلخ است كدام شيرين و به همين طور ديدن شنيدن خيال كردن تعقل كردن همين پستا است پس شي خارجي هيچ نمي‏چسبد و شي خارجي را خيال كني كه مالك شده‏اي دروغ است مالك نيستي اين مالهائي كه روي هم گذارده‏ايم و خيال مي‏كنيم خدا دولت داده نه دولت نداده چه طور شد تا مردي ديگري متصرف مي‏شود شوهر زنت مي‏برد مال آنها است آنها هم هر قدرش را مي‏خورند مال آنها است هر قدرش را نخورند مالشان نيست والله امر كرده‏اند بكنيد يعني كه مي‏خواهم بدهم عطا كنم داراتان كنم اين همه اصرار مي‏كنند كه عمل كنيد كه غني‏تان كنند كه محتاج نباشيد پس چون مي‏خواهد بدهد مي‏گويد بكنيد تا داشته باشيد ديگر نمي‏كنم و مي‏خواهم داشته باشم نه نشد ليس بامانيكم تو كلامي بي‏معنا مي‏گويي خدا هم تابع كلام بي‏معني نمي‏شود تو حرف بي‏معني زدي ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب من يعمل سوءا يجز به من يعمل والله مثقال ذرة خيرا يره هر كه كرده مال خودش است باز من يعمل مثقال ذرة شرا يره ديگر اگر بالعرض آن را كرده‏اي اين جا بالعرض چسبيده اين جا صدمه‏اش را مي‏خوري بالذات بوده هميشه همراهت هست آن جا كه رفتي مي‏خوري، اين است كه مؤمنان اگر عمل بدي مي‏كنند صدمه‏اش را مي‏خورند مي‏گويند خدايا تو عفو كن ديگر اين همه اصرار مي‏كند كه مخور باز لج مي‏كنم و مي‏خورم و مي‏دانم سم است لج مي‏كنم و مي‏خورم حالا كه خوردي ديگر هر چه مي‏خواهي التماس كن كه مرا عفو كن اين عفو كاري به تو نمي‏كند و اينها را به خصوص عرض مي‏كنم كه ياد بگيريد مثل مردم ديگر نباشيد طلب عفوهاي بي معني زياد از يك پاره‏اي نكنيد هزار العفو العفو بگويند براي تو و هر چه اصرار هم بكنند كه براي تو بي فايده است بدان كاري كه كرده‏اي اقتضاءات دارد از بام افتادي پات شكست بلي حالا تخته بند كرده‏اند شكسته بند آمده بسته دردهاش هم هست ذلتهاش هم هست پس بخواب و ذلتهاش را هم بكش دردهاش را هم متحمل شو باري دقت كنيد ان‏شاءالله فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد از خارج معني ندارد بيايد، بچسبد پس چسبيدنهاي ظاهري را بدانيد سراب است پس كساني كه مغرورند كه مالكيم دنيا را شيطان گولشان زده هيچ مالكش نيستند و انبياء كه اينها به خود نچسباندند و واقعا ديدند نمي‏چسبد اين است كه لم‏يورثوا درهما و دينارا و انما اورثوا در بسياري از احاديث هست كه آنها مي‏چسبد و مي‏ماند خواستند كاري كنند كه مردم مالك شوند چيزها را چون مردمان كيس زيرك دانائي بودند خواستند كارهاي سراب بي مصرف كه سراب است و هيچ رفع عطش نمي‏كند و هيچ جا را آب نمي‏دهد از دستت بگيرند چه مصرف دارد سراب و مثل همين سراب است آبهاي توي قناتت.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله آنها چون زيرك و دانا بودند هي مشغول كاري شدند كه بچسبد به خودشان و كار هركسي است كه مي‏چسبد به صاحبش آن مال او است نمي‏شود گرفت از او، خوب دقت كنيد ديگر فراموش نكنيد فعل بايد صادر از خود فاعل باشد از خارج نمي‏تواند فاعل مالك شود حالا كه چنين است پس ارسال رسل شده انزال كتب شده تخويفات قرار داده‏اند تطميعات قرار داده‏اند قبضها بسطها كشتنها بستنها سختيها مداراها همه براي همين است، باز وقتي دقت مي‏كني كار تو مال خودت است هيچ كس نمي‏خواهد كار تو را از تو بگيرد آنها عاقلند مي‏دانند كار تو به آنها نمي‏چسبد مي‏گويند تو كاري بكن تو نماز بكن نمازت مال خودت است سعي كن نمازي بكن كه درست باشد مال خودت است نمازي كه وضوش درست نيست نمازي كه نيت ندارد نماز نيست چماقي هم توي كله ات مي‏زنند چرا اسم اين را نماز گذارده‏اي.

پس ملتفت باشيد فعل صادر از فاعل است فراموش نكنيد فعل بايد صادر از خود شخص باشد وقتي صادر از خود شخص شد ماده اين فعل ماده فعلي است ماده فعل ذات فاعل نمي‏شود باشد در خودتان فكر كنيد ذات شما اگر وقتي مي‏ايستادي به شكل ايستادن در آمده بود ديگر نمي‏توانستي بنشيني به دليلي كه ايستاده نمي‏تواند بنشيند وايستاده بايد معدوم شود كه نشسته موجود شود نه اين كه ايستاده مي‏نشيند بله مسامحات دارند مردم، متعارف هم شده دروغها چون دروغ متعارف است پس ما هم مي‏گوئيم نه ما نمي‏گوئيم حالا مشهور است باشد علم آن است كه دروغ توش نباشد حكمت آن است كه علم به حقايق اشياء شخص پيدا كند همان طوري كه واقع است و واقع راست است اينها قضاياي كاذبه است بگوئي ايستاده نشست ايستاده نمي‏تواند بنشيند بله ايستاده معدوم شد و نشسته موجود شد حركت رفت سكون آمد حركت معدوم شد اما به حركت سكون نمي‏شود ساخت چنان كه به سكون حركت نمي‏شود ساخت ان‏شاءالله دقت كنيد حكمت يك كليه است و يك كليه را گفته‏اند والله شالوده را حكما ريخته‏اند كليات حكمت را والله گفته‏اند و آنها نه مسامحه دارند نه بخلي دارند مي‏گويند كلي را.

پس ملتفت باشيد يكي از كليات همين است كه مبتدا همه جا عين خبر است خبر همه جا عين مبتدا است مسمي عين اسم اسم عين مسمي ظاهر عين ظهور ظهور عين ظاهر و شيخ مرحوم از اين شالوده‏ها خيلي ريخته پس فعل بايد صادر باشد از فاعل اولا كه از غير نيست و ان‏شاءالله ملتفت باشيد دقت كنيد خدا مي‏داند از اين خوردنها و خوابيدنها چيزي حاصل نمي‏شود براي كسي و عرض مي‏كنم اگر ملتفت باشيد طعم غذاها را ملتفت نمي‏شويد حتي شيره كه مي‏خوري آنهائي كه يك خورده شعور دارند مي‏گذرند از سرش چيزي كه لذتش همين است كه تا روي زبان است مزه‏اي دارد تا فرو رفت مخلوط به گه‏ها مي‏شود هر چه هم لطيفتر شد بيشتر متعفن مي‏شود چه قدر حرص مي‏زني براي اين اين است كه انبياء و اولياء نمي‏خورند چيزي مگر به قدر ضرورت پس فكر كنيد شعور به كار ببريد پس فعل از خارج نمي‏آيد بچسبد ولو اگر از خارج نيايد بچسبد به اين احساس نمي‏كند راست است اين ملك رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك پس ساخته شده حلواها اما ذوقش با تو است حلواي خارجي را ساخته و گذارده ذائقه نداشته باشي بي مصرف است اين حلوا هم چنين اگر حلوا را مي‏ساختند ذائقه را نمي‏ساختند ساختن اين حلوا بي مصرف بود تدبير اين است كه ذائقه را بسازي خوردني را هم بسازي خوردني را اين بخورد آن وقت اين سد فاقه او را كرده حاصل براي آن پيدا شده او سد فاقه اين را كرده حاصل براي اين پيدا شده اينها ديگر اشارات است مي‏گويم و مي‏گذرم يك پاره‏اش مأيوسيها را رفع مي‏كند پس تا ذائقه داري مترس از رزق اگر نمي‏خواست به تو بدهد ذائقه‏ات نمي‏داد و اين همه طلب رزق كردن براي چه تا دهن باز است آن كسي كه رازق است روزي مي‏دهد به عينه مثل اين كه تا اين چشم باز است مترس و بدان كه روشنائي مي‏آيد يا اگر حالا شب است تاريكي مي‏آيد أ ليس الصبح بقريب تا گوش باز است بدان صدا مي‏آيد تا جاهلي بدان عالمي هست در دنيا دين مي‏خواهي بدان دينداري در دنيا هست تا نري هست در دنيا نمي‏شود ماده‏اي نباشد و نري باشد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و ألجأه الطلب الي شكله وضع مملكت همين طور است و غير از اين والله محال است ممتنع است پس اين است احسن طورها ايني كه واجب است چنين باشد همين وضعي است كه قرار داده و غير از اين محال است بكند صانع ديگر هر كه هر چه بكند او دست از كار خودش نمي‏كشد باري پس دقت كنيد فعل صادر از فاعل است من لاشي كه نيست درست فكر كنيد از خارج هم كه نمي‏شود گرفت من لاشي نمي‏شود چيزي ساخت در اخبار هم هست كه من لاشي مگو لامن شي بگو پس من لاشي معقول نيست لا من شي‏ء نمي‏شود (من لاشي‏ء ظ) نمي‏شود خلق كرد يعني چيزي از خارج بگير و نمي‏شود لامن شي@ بايد لامن شي باشد از شيئي بگيرند كه من شي است پس اين فعل لامن شي خارج كن لاشي هم نيست به جهتي كه خودت شيئي و اين فعل از تو سر زده ذات تو هم ماده اين فعل نيست كه به اين صورت شده باشد و هر ماده وقتي به صورتي در آمد ترشي وقتي آمد روي آب انگور تمام جسم ما ظاهرش باطنش بالاش پائينش همه جاش ترش مي‏شود وقتي شيريني آمد روي آب انگور همه جاش شيرين مي‏شود صورت است آمده روي اين تمام مملكت اين را فرا مي‏گيرد.

اما فكر كنيد ان‏شاءالله حالا كه فعل صادر شد از فاعل فكر كن ببين آيا مي‏گيرد ذات فاعل را حاشااگر فعل پوشيده مي‏شد روي ذات فاعل همه او را فرا مي‏گرفت آن وقت فعل احاطه به فاعل پيدا مي‏كرد و حال آن كه فاعل هميشه احاطه به فعل خود دارد سعي كنيد ان‏شاءالله بلكه به مطلب اصل برسيد فكر كنيد ببينيد سياهي روي اين مركبهاي متعارفي پوشيده شده اين مركب را توي هر حرفي مي‏بري همه شان سياه مي‏شوند هر طعمي هر خاصيتي مركب دارد توي هر يك از كلمات آن طعم و آن خاصيت هست حالا اگر صورت قيام روي زيد پوشيده شده بود آن وقتي كه ايستاده بود كه ايستاده بود وقتي توي قعود هم مي‏رفت اين صورت ايستاده هم در قعود بود و مي‏بيني كه فاني مي‏شود و نشسته مي‏آيد پس همه فواعل كارشان اين است پس هر فاعلي هر فعلي كه از او صادر مي‏شود ذات خود آن فاعل ماده آن فعل نمي‏شود ماده‏اش هم فعلي است صورتش هم فعلي است و هر دو محدث است پس آن فعل خودش به خودش موجود است پس تجلي‏لها بها و بها امتنع منها حالا موقع صفات فلان فعل كجا است خود آن فعل موقع فعل ضارب كجا است آن جا كه مي‏زند موقع ناصر كجا است آن جا كه نصرت مي‏كند موقع ماشي كجا است آن جا كه راه مي‏رود ذات من ماشي نيست اما نه اين كه من ذاتم منفي است از مشي اگر ذات من ماشي نبود پس كي راه مي‏رود انا امشي وحدي لاشريك لي بله ذاتم من حيث ذاته حركت نبود سكون نبود و هكذا ماده افعال من هم صادر از من است ماده شان توي صورت است چنان كه صورتشان فعل صادر است و هيچ يكشان از من نيستند پس لامن شيئند از ذات من نيستند بدئشان از آن جا است عودشان به آن جا است زيد كجا ضارب است آن جا كه مي‏زند ببينيد يك آن پيش از زدن اگر بگوئي ضارب است دروغ است يك آن بعد از زدن بگوئي ضارب است دروغ است كي زيد ضارب است آن وقتي كه زده حالا ذاتش زده نه به فعلش زده به زدن زده به نصرت كردن نصرت كرده به راه رفتن راه رفته پستاش همه جا جاري است تمام ملك الهي وضعش اين است و غير از اين محال است.

دقت كنيد حالا كه چنين است پس فكر كنيد لامن شي يعني من لاشي من لاشي اصلش حرفي است بي معني من لاشي نمي‏شود چيزي ساخت لامن شي يعني لامن الاشياء الخارجيه از آن هم نمي‏شود ساخت اشياء خارجيه هر شي خارجي خودش براي خودش عبدي است از عباد و فاعلش آن را لامن شي احداث كرده ذات من ماده فعل من نيست صور فعل من نيست اگر صورت فعل من از خودش بود نمي‏توانست از خود خلع كند همين جوري كه خلقتان كردند خلق شديد حالا كه خلق شديد نه خيال كنيد مستغني هستيد نه مستغني نيستيد مي‏فرمايد بل هم في لبس من خلق جديد سر هم بايد خلقت كنند همين طوري كه شعله چراغ سر هم پيه است آب مي‏شود در همان آن يك قدرش دود مي‏شود در همان آن يك قدريش در مي‏گيرد و سر هم هي پيه آب مي‏شود و بخار و دود مي‏شود و در مي‏گيرد اين شعله از هر اسب دونده‏اي تندتر مي‏دود و از بس تند مي‏رود خيال مي‏كني يك شعله است اين بدن والله همين جور تند مي‏رود نفس را تا خدا بخواهد مي‏آيد وقتي خدا نخواهد به پفي والله خاموشش مي‏كند پف كنش تو نيستي پف كنش آن صانعش است.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله انسان زنده است به بخاري مثل بخار چراغ بعينه بدون تفاوت و اين بخار تا توي اين قلب هست چشم مي‏بيند گوش مي‏شنود بيني بو مي‏فهمد ذائقه طعم مي‏فهمد تا نخواهند باشد ديگر آن بخار را نمي‏گذارند منتشر شود در بدن پفي مي‏كنند به آن چراغ كه در قلب است مثل اين كه به اين چراغ‏ها پف مي‏كنند تا بادي به شعله‏اي خورد و جنبيد آتش از بدنش بيرون مي‏رود به محضي كه بادي بيايد بجنباند بخار را آتش مي‏پرد پس دائما بدل ما يتحلل بايد به بدن برسد چرا گفته‏اند اطبا كه واجب است بدل مايتحلل به بدن برسد همين مطلب است واقعا خوردن خوب است به قدري كه بخار در قلب از حد اعتدال بيرون نرود پس كلوا هم مثل صلوا است همان طوري كه صلوا واجب است كلوا هم واجب است به نيت وجوب غذابخوري ثواب هم خدا مي‏دهد به نيتي بخوري كه چون خدا حلال كرده مي‏خورم ثواب مي‏دهند پس كلوا واشربوا لكن و لاتسرفوا حيوانات اسراف نمي‏كنند پر نمي‏خورند طبيب نمي‏خواهند ثقل نمي‏كنند دوا نمي‏خواهند ضعف نمي‏كنند غش نمي‏كنند فالج نمي‏شوند تو هم هم چو كني خودت به راحت مي‏افتي، خلاصه فعل صادر است از فاعل به اين معني بخواهي بگوئي كه لامن شي يعني بايد خودشان موجود شوند به خدا اين سراب است فاعل اگر بايد باشد فعل صادر كند لامن شي به اين معني دروغ است بلكه اگر خدا مي‏خواهد اين خلق شود خلق مي‏كند اين خلق را خدا نمي‏خواهد نمي‏شود خدا اگر نبود نبودند كه اين مزخرفات را بگويند خدا مي‏خواهد اين فاعل باشد و اين فاعل البته فعل را صادر مي‏كند من لاشي هم نمي‏شود صادر كند لامن شي هم صادر مي‏كند او اين‏ها را به خود نمي‏چسباند و مي‏داند نمي‏چسبد خودش قرار داده نچسبند و فعلش صادر از خودش است و چون صادر از خودش است و از ذاتش هم هست پس ماده اين فعل فعلي خواهد بود پس خلق الله المشية بنفسها اين نفس يعني نفس مشيت و آن نفسش ماده او است كه باء بر سرش در آورده باء به جاي مِن است پس خلق بنفسها بنفسها من نفسها علت غائيش ماديش صوريش همه خودش است كارهاي خودت هم همين طور است علت غائيش ماديش صوريش همه خود آن كار است كار تو كار تو است اين را تمامش را به ماده خودش به صورت خودش به خودش براي خودش كردي به كار ديگري اين كار را نكردي اين است كه مشيت الله چون صادر از عرصه الوهيت است و صادر از اله است اله توش است و لافرق بينه و بين فعل الله الا انه فعل اين فعل است و اين فعل است اين خدا نيست اما مضاف الي الله است و به ذات خدا نچسبيده.

ديگر دقت كنيد ان‏شاءالله فرق نمي‏كند فعل كلي باشد مثل قدرتي كه تو داري يا جزئي باشد مثل نمازي راه رفتني همين راه رفتن خودش به خودش احداث شده پس نه ماده اين فعل كلي ذات تو است نه ماده فعل جزئي ذات تو است ماده و صورت متضايفانند ماده بي صورت هيچ خلق نكرده خدا ان الله سبحانه لم‏يخلق شيئا فردا قائما بذاته للذي اراد من الدلالة عليه پس فكر كنيد تمام اين اسماء اللهي كه هستند هر يك خودشان خودشانند هر يك غير غيرشانند خبرشان عين مبتداشان است تمام اينها راجع مي‏شوند به يك اسم بزرگ به يك قدرت مطلقي به يك علم مطلق به يك اسم بزرگ كه آن اسم مكنون است مخزون است فكر كنيد و مكنون و مخزونش را هم بفهميد خدا چه قدر قادر است نمي‏دانم خدا چه قدر مي‏تواند خلق كند معلوم است اينهائي كه موجود است همه را او با قدرت خود خلق كرد چه قدر علم دارد والله نمي‏توان دانست علم او چه قدر است چه قدر حكمت دارد من از صدهزار يكش را نمي‏توانم بشمارم مگر يكي دوئي را ما اوتيتم من العلم الا قليلاً و اين الا قليلا را براي انبياش مي‏گويد تو خيال مي‏كني براي تو مي‏گويد قليلي از علم به شما داده شده است و بيش از قليل داده نشده است باقي پيش خودم است هيچ كس نمي‏داند مگر خود آن فعل خود آن فعل خودش خودش است تبارك آن خلق اول كه به چه عظمت است والله تمام عظمت خدا همين است و هكذا آن چه از اين قبيل فكر كني و بگوئي غلو نيست والله فعل صادر از خدا مكنون است مخزون است عنده و اين فعل عنده است نه فعل متعلق به اشياء است لكن فعلي است كه اگر نبود اشياء ساخته نمي‏شدند و آن مكنون مخزون را هيچ كس احدي از خلق مطلع نيست اما خودش خودش نيست چرا خودش خودش هست مي‏داند مكنون است مخزون است خودش را خوب مي‏شناسد خدا هم او را خوب مي‏شناسد پس والله خودشان خودشان را مي‏شناسند و اينها هستند كه والله شاهد اين خلق هستند اين را فكر كنيد ان‏شاءالله هر چيزي واجد خود هست پس اسم مكنون مخزون خودش را مي‏شناسد چيزهائي كه در تحتش هستند آيا نمي‏شناسد البته مي‏شناسد در تحتش اسمهاي جزئي هستند لافرق بينهم و بين الله الا انهم فعل الله و الله فاعله لكن الله الله است فعلش فعلش است لنا مع الله حالات فيها نحن هو و هو نحن الا انه هو هو و نحن نحن.

فكر كنيد پس دقت كنيد قدرت خدا چه قدر است بي نهايت كاري از او بيايد نه اين كه خدا است فرقش با خدا همين است كه فعل خدا است و صادر از خداست فرقش همين بس كه خدا خدا باشد پس به اين معني كه فكر مي‏كني غير ذات است پس در منظر كه نگاه مي‏كني بسا يك چيز انسان مي‏بيند گاهي قائم اسمش مي‏گذارد گاهي قطع نظر از قيامش مي‏كند بگويد زيدش را مي‏بينم گاهي قطع نظر كند چيز ديگر ببيند گاهي پيغمبر را مي‏بيني رسول خدا را مي‏بيني گاهي قطع نظر از اين مي‏كني حق را مي‏بيني من رأني فقد رأي الحق زيارت خدا كه مي‏خواهي بروي مي‏روي زيارت او، زيارت خدا همين است خدا جاي ديگر زيارتي ندارد اين است محل زيارتش آن جائي كه نشسته به كرسي همين جا است وقتي مي‏روي به زيارت او گفته‏اند به زيارت خدا برو با خدا حرف بزن يك وقتي پيغمبر خدا نجوا مي‏كرد با حضرت امير چون گاه گاهي با حضرت امير نجوا مي‏كردند مردم ديگر هم طمع كردند كه پيغمبر با ايشان نجوا كند اين بنا را گذارده بودند و اذيت مي‏كردند آيه نازل شد كه هركه با پيغمبر نجوا مي‏كند صدقه بدهد اين قرار كه شد ديگر هيچ كس نيامد مگر حضرت امير كه صدقه مي‏دادند و مي‏آمدند نجوا مي‏كردند يك وقتي حضرت امير آمد و پيغمبر با او نجوي مي‏كردند و نجواشان طول كشيد منافقين گفتند محمد چه قدر با علي نجوا مي‏كند فرمودند من با علي حرف نمي‏زدم من با علي نجوا نمي‏كردم خدا با علي نجوا مي‏كرد يك وقتي حضرت امير در جنگ خيبر جائي ايستاده بودند تا مدتها مردم متحير بودند كه چرا ايستاده هيچ نمي‏جنبد پيغمبر فرمودند او با خدا دارد نجوا مي‏كند.

پس ملتفت باشيد يك منظر است اما يكي چيزي مي‏بيند يكي ديگر چيزي ديگر مي‏بيند منظر يكي است يكي لااسم له لاحد له مي‏بيند لم‏يلد و لم‏يولد مي‏بيند يكي ديگر مي‏بيند نكاح مي‏كند بچه دارد زن دارد منظر يك منظر است اما آكل و شارب نبات است كه جذب مي‏كند دفع مي‏كند اما يكي هم هست در همين منظر مي‏بيند مي‏شنود مي‏چشد مي‏بويد اين معلوم است غير آن است بعد آمد يكي ديگر چيزي ديگر مي‏بيند توي همين منظر نظر مي‏كند و فكر مي‏كند و چيزي مي‏بيند كه دخلي به اين ندارد پس مي‏بيند كسي ديگر را فوق اين و آن نفس است كه مي‏بيند علوم نفساني را و عاديات است كه مي‏بيند يكي ديگر كسي ديگر فوق اين مي‏بيند عقل مي‏بيند پس يكي مي‏آيد ديدن عقل عقل مي‏بيند يكي مي‏آيد ديدن نفس نفس را ديدن كرده يكي مي‏آيد ديدن خيال خيال مي‏بيند يكي مي‏آيد ديدن عبا عبا مي‏بيند همه هم در يك منظر است يك جا است و يك جا رفته منزلش يك جا است او هم كه رفته يك جا رفته و هر كدام جائي رفته‏اند بلكه همه يك جا نرفته‏اند هر كدام جائي رفته‏اند آني كه مي‏رود عقل مي‏بيند در عالم جبروت سير مي‏كند بدنش در بازار راه مي‏رود خودش در اعلي عليين سير مي‏كند و در اخبار اين جور چيزها هست قلوبهم معلقة بالملأ الاعلي تو هر وقت به ياد خدائي پيش خدائي خدا هر جا هست تو آن جا هستي تو هر وقت به ياد پيغمبري پهلوي پيغمبري انسان متذكر كند خود را به آنها فايده مي‏كند مردم مشق نمي‏كنند هيچ فكر نمي‏كنند دايم در فكر همينند كه هي بخوريم هر جوري كه متذكر مي‏شوي واجد هماني هر كس آن چه در خيالش و فكرش هست و طالب است همان را واجد است نمي‏شود تو پيش خدا بروي و نرفته باشي و توي همينها معني دعاي مستجاب را فكر كنيد بيابيد فكر كن ببين رفتي پيش خدا يا نرفتي بگو رفتم نانم ندادند جلدي دست پاچه مشو لئيم و كم‏ظرف مباش چون زمام مملكت به دست تو نيست دستپاچه مي‏شوي هيچ آبش هيچ خاكش هيچ روشنائيش هيچ تاريكيش دست تو نيست.

فكر كنيد اينها را جزء خودتان قرار بدهيد قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي قدير تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل تو مي‏تواني شب كني روز كني و هكذا كارها همه دست او است او كارها را مي‏كند تو هيچ كار خودت را نمي‏تواني بكني هيچ تو يك تخم مرغ را هم نمي‏تواني جوجه كني تو يك شپشي در بدن خودت نمي‏تواني احداث كني امر مملكت را واگذار به صاحبش فلان فلان مي‏كند هر كه هر كار مي‏خواهد بكند تو چرا دستپاچه مي‏شوي كاري كه گفته‏اند بكن بكن فضولي را موقوف كن پس مالك ملك او است به هر كه مي‏خواهد مي‏دهد يا از هر كه مي‏خواهد مي‏گيرد اين است كه اين آيه قل اللهم آيه بزرگي است بعضي از علما گمان كرده‏اند اسم اعظم را در شهد الله است و من به سليقه خودم كه نگاه مي‏كنم مي‏بينم در قل اللهم است چرا كه اين آيه را خيلي تعظيم كرده‏اند و در ميان آيات سه آيه است كه خيلي تعظيم كرده‏اند آية الكرسي و شهد الله و قل اللهم است و اسم اعظم در اين سه آيه است آن جاهائي كه به نظر من مي‏آيد هم در آيه‏الكرسي است چرا كه خيلي چيزهاي واضح واضح دارد آيه‏الكرسي هم در آيه‏الكرسي هست هم در قل اللهم و در قل اللهم هست اسم اعظم در شهدالله هم دارد اما به نظر من شهدالله از آنهاي ديگر پست‏تر مي‏آيد يعني به نظر من ديگر كسي ديگر نظري ديگر داشته باشد و به نظر او جوري ديگر باشد باشد.

باري، پس فكر كنيد ان‏شاءالله اين قدر را مي‏فهميم كه كاري از ما نمي‏آيد نمي‏توانيم شپشي بسازيم فكر و قدر ثم قتل كيف قدر تو چه طور مي‏تواني تو كاري بكني اي احمق هيچ كار نمي‏تواني بكني يك پشه مثال است عرض مي‏كنم چون مأيوسي از ساختنش هرگز به فكرش هم نيفتاده‏اي اگر فرضا حماقت ريشت را گرفت و به خيال افتادي بسازي آخرش ساخته نمي‏شود و خدا را ببين كه توي بغلت هر ساعتي هي شپش مي‏سازد پس والله هيچ نمي‏شود جنبيد تمام تصرف با خدا است توئي عبد مملوك مالك او است و توئي مملوك او عبد مملكوك لايقدر علي شي مگر به اذن مالك مالك هر چه گفت بايد بكني گفته نماز كن آن هم هر قدر مي‏تواني به قدر وسع يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر هر چه مي‏تواني بكني ميسور تو است به غير ميسور تكليف ندارند اين هواها و هوسها را بيندازيد كنار خاطر جمع باش نه خدا مي‏شوي نه پيغمبر مي‏شوي نه نقيب مي‏شوي نه نجيب مي‏شوي اگر طبع شعر نداري زور مزن شعر بگوئي كه شاعر نخواهي شد باورت نمي‏شود زور بزن نصف شعر بگو كه شاعر نخندد و تفضيح خودت را نكرده باشي مي‏بيني نمي‏تواني و اگر مي‏بيني خجالت مي‏كشي نصف شعر بگوئي كه استهزاء به تو نكنند و نخندند شاعر نمي‏شوي بدان همين طور است اگر مشعر حكمت نداري حكيم نمي‏شوي فقيه نمي‏شوي و هكذا مگر هماني كه ساخته‏اندت همان مي‏شوي.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس دهم سه شنبه 10 رجب المرجب سنه 1301

 

 

37بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: قال7 ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك وقال انا المعني الذي لايقع عليه اسم و لاشبه و كل معروف بنفسه مصنوع من عرف مواقع الصفه بلغ قرار المعرفه انتهي المخلوق الي مثله وألجأه الطلب الي شكله انما تحد الا دوات انفسها وتشير الالات الي نظائرها فافهم ماذكرته لك فانه فوق معرفة الخواص وانما هو حظ الخصيص الغواص و لااشكال في معرفه ذلك اذ ليس لمسلم عنه مناص و انماالاشكال في العمل بمقتضاه و الدوام عليه بالاخلاص و في ذلك تفاضل الخصيصون و بلغوا مبلغ الخلاص نسأل الله العون و الحفظ عن المعاصي ولاقوة الا بالله.

باز از براي تأكيد مطلب عرض مي‏كنم ان‏شاءالله درست فكر كنيد و هيچ مسامحه را جايز ندانيد چون كه اين مطلب مطلق و مقيد و بي قيد و با قيد خيلي توي كله مردم باد انداخته اينها بادي است و مثل بادهاي ظاهري هم نيست بادش هم سراب است باد هم ندارد و بناي همه عقايدشان را مردم بر آن گذارده‏اند حالا ببينيد و فكر كنيد با دقت هر چه تمامتر مطلق هر چه رو به بالا مي‏رود عمومش زيادتر مي‏شود هر چه رو به پائين مي‏آيد عمومش كمتر مي‏شود پس مي‏بينيد جوهري را كه از براي اعراض خودش عموم دارد مثل الماس كه صدق مي‏كند بر تمام دانه‏هاي الماس عموم دارد يك خورده از الماس بروي بالاتر پيش جوهري از جواهر عموم دارد كه عقيق هم يكي از آنها است ياقوت هم يكي از آنها است پس همين كه رفتي آن جا و گفتي جوهري انگشترش بود احتمال دارد الماس باشد احتمال دارد عقيق باشد احتمال دارد ياقوت باشد مطلق همين كه بالا مي‏رود عمومش زيادتر مي‏شود پائين مي‏آيد عمومش كمتر مي‏شود الماس كه گفتي هر جوهري غير از اين الماس نيست از جوهر بالاتر رفتي گفتي حجري است احتمال دارد سنگ ديگري هم باشد و ببينيد چه قدر آسان است ديگر از اين بالاتر رفت بروي به معدن حالا اين احجار معادن غير منطرقه هستند وقتي مي‏گوئي حجر اين معادن غير منطرقه است از اين بالاتر برود و بگوئي معدني نگين انگشترش بود ديگر حالا مي‏شود نقره باشد مي‏شود طلا باشد مي‏شود الماس باشد معدن عمومش زياد مي‏شود ديگر به همين پستا اگر گفتي جسمي را در دست كسي ديدم اين جسم عمومش عمومش از جميع معادن منطرقه و غيرمنطرقه و جمادات و نباتات زيادتر مي‏شود و هكذا امر را ببريد بالاتر امري نيست كه جائي درست بيايد و جائي ديگر نقصي اشكالي براش وارد آيد اين مطلب كلي شد به دليل كتاب و سنت به دليل عقل به دليل وجدان پس هر چه امر مطلق بالاتر رفت عمومش زيادتر مي‏شود ببينيد آيا اين راست نيست.

دقت كنيد ان‏شاءالله در تمام كومه‏هاي ثمانيه يا بيشتر يا كمتر هر چه بتوانيد خيال كنيد ماده‏اي هست و صورتي ماده ديگر عموم دارد مي‏شود در عالم عقل باشد مي‏شود در عالم نفس باشد مي‏شود در عالم مثال باشد مي‏شود در عالم جسم باشد پس صورت كه گفتي عموم دارد مي‏شود صورت جبروتي باشد مي‏شود صورت ملكوتي باشد مي‏شود صورت ملكي باشد به همين پستا فكر كنيد شي‏ء هم صورت شي‏ء است هم ماده شي‏ء است فارسيش چيز است به لفظي ديگر وجود حالا اين وجود عمومش از تمام اشياء بيشتر است به طوري كه عموم را هم فرا گرفته هستي چيزي است كه عموم دارد آن قدر عمومش زياد است كه عموم و خصوص را فرا گرفته خصوصي نمانده عمومي نمانده خودش نه عام است نه خاص است.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله حالا كه چنين است نسبت به اين شي‏ء عامي كه نسبتش به عموم و خصوص مساوي است ملتفت باشيد فكر كنيد كسي بيايد ميان شما بنشيند و بگويد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك اين را تو هم مي‏تواني بگوئي كه ظاهري فلان شخصم و باطن من روح دارم نفس دارم عقل دارم فؤاد دارم پس من مدرك كلياتم عرض مي‏كنم اين كه مقامي نيست كسي ادعا كند و هر كس اين جور ادعا مي‏كند بدانيد حيله باز است و تمام اهل الحاد همين جور الحاد به كار برده يك كسي در زمان شيخ مرحوم ادعا كرده بود در كاظمين كه من از جانب صاحب الامر آمده‏ام دعوت كنم مردم را ملا هم بود دعوت مي‏كرده مردم را و بعضي هم تصديقش مي‏كرده‏اند بعضي تكذيب مي‏كرده‏اند و داستاني داشته شيخ موسائي كه در كاظمين بوده از شيخ مرحوم سؤال مي‏كند كه شخصي است آمده مي‏گويد من خدمت امام مي‏رسم و در جزيره خضراء بودم و در آن جا امام چند اولاد داشتند شهري بود و اوضاعي و حاكمشان خضر بود و چه مي‏كردند شيخ مي‏نويسند در جواب او كه اينها تماما ملحديني هستند كه هميشه در دين و مذهب الحاد كرده‏اند و اينها را هم بي‏پستا نمي‏گويند نه خيال كنيد همه‏اش بي‏پستا است پستائي دارند پستاشان اين است وقتي مي‏گويند امام غايب امام غائب يعني عقل و امام را مي‏گويند غائب هست به جهتي كه عقل ديده نمي‏شود امام هم هست به جهتي كه اول ماخلق الله است عقل است اول ماخلق الله او است امام و او امام غايب است و اين امام غايب امام كل خلق است به جهتي كه هر چه زير پاي عقل است همه استمداد از او مي‏كنند او است رئيس كل و امام خلق پس او است اول ماخلق الله و العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان پس مراد عقل است پس ما وقتي رجوع به عقل خودمان كرديم رفته‏ايم پيش امام حالا اين امام كجا بود و كجا نشسته جاش كجا است. جاش در كنار بحر صاد است در زير عالم عقل است زير عقل عالم روح است پس جاي امام آن جا است و آن جا اولاد دارد چرا كه زير عالم روح عالم نفس است و تمام شئون و شعب نفساني تعينات عقلند پس اولاد صاحب الامر آن جا هستند در مقام نفس كه مقام جزيره خضراء است و عالم نفس خضرت دارد و خرم است شجر است شئون و شعب علم شاخه شاخه‏ها دارد كه شاخه شاخه هاش شئون و شعب علم است شجره علم تمامش مفصل مي‏شود در عالم نفس اصل مبدئش از عالم عقل است پس اينها همه اولاد صاحب الزمانند پس در جزيره خضراء اولاد صاحب‏الامرند رئيسشان حضرت خضر است شيخ مرحوم به همين پستا رساله مختصري است در جواب شيخ موسي مي‏نويسند خيلي خوب است براي فهميدن حيله‏هاي مردم حالا ما از پيش او آمده‏ايم راست هم مي‏گويند اما اگر اين راست است من هم از آنجا آمده‏ام او هم از آن جا آمده پس ديگر امامي كه پسر امام حسن عسگري باشد نمي‏خواهيم خوب اين امام دجالش كيست آن كسي است كه مقابل اين طايفه ايستاده سوار خر است يعني جولان مي‏زند و رد مي‏كنند شيخ مرحوم اينها را خوب اين كه ديگر ارسال رسل نمي‏خواهد انزال كتب نمي‏خواهد هر چيزي با متفاهم عوام الناس درست نمي‏آيد حيله حيله بازان در آن راه پيدا كرده.

ان‏شاءالله فكر كنيد امام است و هر جوري كه پدرانش بودند همان جور است هر جوري حضرت امير بود چنان كه حضرت امير اولاد داشت و اولادش امام حسن بود و امام حسين همين طور امام زمان مثل حضرت امير بود و اولاد داشت و غايب شد و كسي هم او را نمي‏شناسد حالا هم روي زمين است ظاهر هم خواهد شد دجال هم شخصي است ساحر و سحر مي‏كند همه كس هم مي‏بيند او را و خيلي‏ها هم همراهش مي‏روند چنان كه امام را هم همه كس هم مي‏بيند و علامات ظهوري براي امام هست يكي اين كه سفياني بايد بيايد يكي اين كه دجالش بايد بيايد در قرص شمس صورتي پيدا شود كه همه چشمي ببيند يا چيزي است كه بايد آن مرتاض بفهمد صدا بايد از آسمان بيايد همه گوشها بشنوند نه همين مخصوص فلان شخص مرتاض است، باري خدا مي‏داند تمام اينها حيله بازي حيله بازان است چون هيچ نداشتند خرها را خواستند گول بزنند كه بله تو بيا توجه به ما بكن برو خواب ببين كه من آدم بزرگي هستم، فكر كنيد ببينيد كدام نبي آمد كه بگويد بيا خواب ببين من نبي هستم كدام نبي آمد بگويد تو بيا مرد متقي پرهيزكاري باش رياضت بكش تا بفهمي من نبي هستم نبي كه مي‏آيد خودش بايد خود را بشناساند كدام پيغمبر است حتي پيغمبر آخرالزمان فكر كنيد كدام پيغمبر است شناختنش موقوف به اين است كه تو متقي باشي تا او را بشناسي بلكه اگر فاسقي كور بايد بشوي توبه كني و او را بشناسي نه كه چون فاسقم من نبايد پيغمبر را بشناسم و مي‏بيني كه چنين نيست ارسال رسل شده براي كفار براي منافقين براي فساق فجار براي علماء براي عوام و همه بايد بشناسند پيغمبر را پس چيزي است واضح ظاهر بين آشكار ديگر اين حيله بازي كه بيا برويم توي زيرزمين چيزي به تو بگويم سري به تو بگويم اينها كارهاي صوفيها است حيله بازي است امر خدا امري است علانيه واضح با دليل با برهان امري است كه احتمال خلافي خطائي توش نباشد چنين چيزي امر خدا است چيزهائي كه بايد خواب ديد يا فال گرفت يا استخاره كرد از قرآن يا از مثنوي ملاي روم فال گرفت يا نيت كرد كه ما فلان جا كه رفتيم اگر تعارف كرد با ما اين حق است تعارف نكرد باطل است و بسا مي‏رود آن جا و مي‏بيند تعارف نكرد يا بر عكس نيت كرد كه اگر رفتم تعارف نكرد حق است تعارف كرد باطل است و بسا مي‏رود و مي‏بيند تعارف كرد.

باري، ملتفت باشيد پستاي خدا و پير و و پيغمبر اين جورها نيست، پس دقت كنيد فكر كنيد از روي شعور در نهايت دقت و مؤمن كيس است والله كياست مخصوص مؤمن است مؤمن زيرك است مؤمن دانا است مؤمن كسي است كه گول نمي‏خورد مؤمن شعورش از همه كس بيشتر است، خلاصه پس در اين مطلبي كه هستيم فكر كنيد ببينيد اگر حجتي خود را مي‏بندد به اعم عمومات آن وقت ادعاي باطني او آن است كه هم در شرق است هم در غرب است هم پيشها بود هم بعدها خواهد بود چرا كه آن امر عام هم در آسمان است هم در زمين هم در شرق هم در غرب هم در پيشها هم در بعدها و آن امر عام در من است پس من آن كسي هستم كه پيشها بوده‏ام اين حيله را سگ هم مي‏تواند بكند همه چيزها اين را مي‏توانند بگويند آسمان هم هست زمين هم هست غيب هم هست شهاده هم هست پس به دليل اين كه آن هستي كه اعم عمومات است در من هست در آن هم كه هست در آن هم كه هست خوب تو چه كاره‏اي بله ليس في جبتي سوي اللهست به دليل اين كه توي جبه من هست هست در جبه سگ هم هست در خوك هم هست در خلا هم هست اين بادي ندارد پس اين جور حيله‏ها را اگر خودتان فهميديد بادش هيچ نيست كسي ادعا كند كه اينها چيزي هست نه هيچ نيست سراب محض است و الله مي‏آيند انبياء از جائي كه خلق هيچ يكشان از آن جا نيامده‏اند و خبر از آن جا ندارند اين حرفها را نبي مي‏تواند بزند كه من از جائي آمده‏ام كه شما از آن جا نيامده‏ايد و هر حجتي كه مي‏آيد از جانب خدا از جانب صانع مي‏گويد من آمده‏ام از پيش صانع و پيش او هستم و تو پيش او نيستي و آمده بگويد من آمده‏ام از آن‏جا كه اگر كسي بگويد من آمده‏ام از آن جا گردنش را بزنم من آمده‏ام از آن جا و حرف من اين است كه اگر كسي ديگر بگويد من از آن جا آمده‏ام گردنش را بزنم و مي‏ديديد همين كار را مي‏كردند پس اميرالمؤمنين كه اين كار را مي‏كند از جانب خدا آمده است ابوبكر از پيش خدا نيامده است اين است كه لعنش مي‏كني پس ديگر فكر كنيد با شعور و ادراك هر چه تمامتر و مي‏خواهم عرض كنم والله آن خدائي كه احد است و لم‏يلد و لم‏يولد است او پيغمبر را فرستاده ديگر هيچ كس از پيشش نيامده غير از پيغمبر او ديگر اسرارش را به حضرت امير تعليم فرموده ديگر هيچ كس نمي‏داند آن اسرار را غير از حضرت امير ديگر او اسرارش را به امام حسن تعليم كرده و به او گفت ديگر هيچ كس غير از امام حسن نمي‏داند آن اسرار را او ديگر به امام حسين مي‏گويد اسرارش را و هكذا اينها از پيش صانع آمده‏اند كسي ديگر از آن جا نيامده تا كسي گفت من از آن جا آمده‏ام اينها اگر دستشان باز باشد گردنش را مي‏زنند گردنش را هم نزنند اين جا و تقيه كنند در برزخ در قيامت همه جا ملك در چنگشان است پس اگر ديديد جائي هم مسامحه مي‏كنند باز فكر كنيد با شعور نمي‏خواهم كارهاي ايشان را با سريش به هم بچسبانيد سريشي ضرور ندارد كار آنها تو كار خودت را محكم كن خدا كارش را چنان محكم كرده كه نمي‏شود بگوئي چه قدر محكم كرده پس كسي كه نمي‏ترسد وقت از دستش بيرون برود البته مهلت مي‏دهد و اگر ديدي مسارعت مي‏كنند سلاطين ظاهري كه تا سركشي در مملكتشان پيدا شد مي‏خواهند زود سرش را بكوبند از ترس اين است كه مبادا از دستش در برود خدا نمي‏ترسد وقت از دستش در برود كجا مي‏رود كه از چنگ خدا بيرون رود به مشرق مي‏رود به مغرب مي‏رود هر جا برود بيرون نمي‏تواند برود چند سالي جولان مي‏خواهد بزند بزند پس عمدا مهلت مي‏دهد انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين والله مي‏سازد آهن ربا را شيطان را خودش ساخته و مي‏گرداند توي ذرات نقره كه هر چه آهن در ميانه آنها هست به اين بچسبد كسي كه از سر امر خبر ندارد دستپاچه مي‏شود كه فلان آمده دعوت مي‏كند مريدهاي ما را مي‏برد اينها را والله خودشان مي‏آرند او را مريدهاي منافق را بردارد ببرد والله آهن ربا مي‏آرند عمدا كه آهنهائي كه مخلوط و ممزوجند يا نقره بيرونشان بيارد آهن به كارشان نمي‏آيد مي‏خواهند بيرون بيارند پس آهن ربا را خودشان مي‏گردانند توي نقره و آهنها مي‏چسبد به همراه آهن ربا مي‏رود ليميز الله الخبيث من الطيب يجعل الخبيث بعضه علي بعض فيركمه جميعا فيجعله في جهنم ملتفت باشيد ان‏شاءالله و الا اگر خدا دستپاچه مي‏شد كه اي يك مسيلمه آمده چه كنيم از روز اول خلقش نمي‏كرد و اگر مضطرب مي‏شد كه حالا چه كنيم شيطان آمده اگر دستپاچه مي‏شد نمي‏ساختش يا حالا كه ساختش قدرتش نمي‏دهد اسم اعظم را نمي‏دهد و حال آن كه ببينيد كه مهلت مي‏دهد كار اين صانع اين است كه مهلت مي‏دهد پس همين جنسها را عمدا خلق مي‏كند و مي‏گرداندشان تا اين كه، بچسبند به هم‏جنسهاي خود اين هم لاعن شعور نباشد.

فكر كنيد، باز آنهائي كه اهل حقند با دليل و برهان مي‏آيند مي‏چسبند به جائي آنهائي كه اهل حق نيستند بي دليل و برهان مي‏چسبند بله چرا آقا ريشش را خوب شانه مي‏كند يكي ديگر هم مي‏گويد چرا بد شانه مي‏كند اينها كه دليل و برهان نيست وقتي احمقي بود در اصفهان تقليد حاج ابراهيم اولها نمي‏كرد يك وقتي بنا گذارد تقليد كردن پرسيدم از او كه چه طور شد تقليد او را كردي گفت به جهت اين كه امروز رفتم فلان مسأله را از حاجي پرسيدم فحشم داد گفتم خوب فحشت كه داد پس چرا تقليدش مي‏كني گفت معلوم است اين طالب دنيا نيست كه با آدم تعارف كند مريد براي خود درست كند فحش كه داد من فهميدم طالب دنيا نيست تقليدش راكردم گفتم من هم حالا ديگر تقليدش را نمي‏كنم به جهت آن كه فحش داد.

باري، ملتفت باشيد اينها كه دليل نيست نه هر كه فحش داد آدم خوبي است يا خنديد آدم خوبي است تو ببين خدا چه گفته آني كه خدا گفته همان را بكن اهل حق كارشان اين است كه از پي دليل و برهان مي‏روند اهل باطل كارشان تمامشان اين است كه به هر طرفي ميلشان بكشد بروند هر جا صرفه‏شان است بروند تا طبيعتشان چه اقتضا كند طبايع مختلفه را هم كه نمي‏شود حصر كرد هر كسي هوائي دارد هوسي دارد هر جا هوي و هوسش به عمل آمد آن جا مي‏رود اين بازيها را عمدا در مي‏آرند و مدعي باطل پيدا مي‏شود و مردم را دعوت مي‏كند فكر كنيد داعي باطل اگر نباشد حالا اين كه غرض و مرض دارد خودش را به كجا بچسباند خودش را كه مي‏خواهد به يك جا بچسباند حاج ابوالقاسم خودش را برود به كجا بچسباند و هكذا آن پدر سوخته ديگر همين طور، باري ملتفت باشيد پس آهن ربا را مي‏سازند توي نقره‏ها مي‏گردانند تا هر كس غرضي دارد مرضي دارد خودش را به او بچسباند و برود، ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس ديگر دقت كنيد ايني كه مي‏گويد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك اولا فكر كنيد اين را نه همان اميرالمؤمنين مي‏گويد امام حسن هم مي‏گويد ظاهري حسن و پسر اميرالمؤمنين و اين امام حسن هماني بود كه باطني غيب ممتنع لايدرك پيغمبر هم مي‏گويد ظاهري فلان و باطني غيب ممتنع لايدرك تمام ائمه همه‏شان اين را مي‏گويند اگر چه اين لفظ بخصوص را نگفته باشند منظور اين است كه مرتبه امامت را همه داشتند و باطن همه شان غيب ممتنع لايدرك بود پس همه اول ما خلق الله بودند همه از آن جا آمده بودند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض حكمشان يكي است حكم بعضشان حكم كلشان است اولشان محمد است وسطشان محمد است آخرشان محمد است همه محمدند اولشان علي است آخرشان علي است وسطشان علي است همه شان علي است علي محمد است محمد علي است همه يكي هستند چرا؟ ملتفت باشيد به جهت اين كه نمي‏شود مبدئشان متعدد باشد، عرض كردم فعل خدا فعلي است واحد به دليلي كه خود او واحد است به دليلي كه تا يك چيزي از خارج جنس چيزي داخل آن نكني او را تكه تكه و ممتاز نمي‏كند از تكه ديگري و فعل فاعل كه صادر است از هر چه آن فاعل دارد توش تا از غير آن جنس ديگر چيزي داخل اين نكني اين را رنگين نمي‏كند والا همه اش اين جزئش مثل آن جزء است و جزء و جزء ندارد.

ان‏شاءالله خيلي دقت كنيد اصل سر كلاف را به دست بياريد و فكر كنيد خدا مي‏داند راه فكر آسان است كه تو بگيري و توش فكر كني ديگر آن كار خودت لكن سركلاف را مي‏دهند لكن تو مي‏روي در فكرهاي خودت و در جاهاي ديگر فكر مي‏كني اين است كه در همين عبارت فرمايشش مي‏كنند كه فوق مشاعر خواص است و مخصوص خصيصين است اين را مي‏فرمايند و پشت سرش مي‏فرمايند لااشكال فيه اشكال درش نيست يعني پشت سرش بايد رفت و عمل كرد بايد عمل را از روي اعتقاد كرد پس بايد سعي كرد اعتقاد را درست كرد هفتاد سال بازي كرديم بعد از مدتها فهميديم بازي است دست برداشتيم اين جور نبايد بود، پس دقت كنيد فكر كنيد آن جائي كه انبياء و اولياء بخصوص ائمه طاهرين از آن جا آمده‏اند ساير مردم از آن جا نيامده‏اند پس فعل صادر از خدا به جز چيزي كه از جانب خدا آمده توي آن فعل ديگر هيچ نيست و اگر فكر كنيد اين حرف وحشتي ندارد، ملتفت باشيد هر فعلي كه از تو هم صادر مي‏شود مادامي كه مخلوط با چيزي ديگر نشده هر چه بخواهي چيزي ديگر در آن پيدا كني آن چه در آن جا ظاهر است همان يك چيز است مثلش را خيلي لري كرده‏اند و مكرر عرض كرده‏ام تا سركه نريزي در شيره سكنجبين ساخته نمي‏شود و ممتاز نمي‏شود از باقي اجزاي شيره اين شيره يك دست متشاكل الاجزاء است يك قطره‏اش هر قدر شيرين است باقيش هم همان قدر شيرين است از آن طرف هم تمام خيك هر قدر شيرين است يك قطره هم همان قدر شيرين است او هر چه گرم است اين همان قدر گرم است بله بخواهي يك خورده او را امتياز بدهي از باقي ديگر يك خورده سركه بريز توي خورده ديگر يك خورده آبغوره بريز توي خورده ديگر يك خورده آب ليمو بريز توي خورده ديگر آن وقت اينها از هم ممتاز مي‏شوند.

باري، ملتفت باشيد اين است كه فعل الله من حيث الصدور واحد است و ايشان در مبدء خلقتشان واحد بودند پشت به پشت آمدند تا پشت فلان پدر آن جا حضرت امير و پيغمبر دو تا شدند همه جا يكي بودند اين جا آن نور واحد دو قسمت شد ائمه در آباء پشت بر پشت بايد يكي باشند و يكي بودند اينجا همين دوتايند و آن نور واحد بي وحشت مكنون است و مخزون است عندالله و قبل از ملاحظه تعلق به اشياء اشياء از او خبر ندارند هيچ خبر از او ندارند اين را تعليم به خلق نمي‏كنند آن كه من حيث الصدور باشد نمي‏شود تعليم كرد و اين بعض و بعض ندارد تكه و تكه ندارد اگر چه فعل بي نهايت است قدرت بي نهايت است، عرض مي‏كنم همين نور چراغ منبث در فضا را كه مي‏بينيد جزء جزء دارد بدانيد آنها هوائي است كه از اندرون خود آن هوا چراغها بيرون آمده اين نيست اثر چراغ اثر چراغ آن است كه متعدد نباشد حالا جائي را مي‏بينيد دور است جائي نزديك اين نزديكي چيزي است خارج از حقيقت نور چراغ دوري چيزي است خارج از حقيقت چراغ يك پاره جاهاش تاريكتر است يك پاره جاهاش روشنتر است اين درجات دخلي به حقيقت نور چراغ ندارد از اختلاط ظلمت پيدا شده والا فعل صادر از چراغ روشنتر و تاريكتر ندارد اقرب و ابعد ندارد.

خوب دقت كنيد ان‏شاءالله، پس فعل صادر از شما يك جائيش نزديك است به شما يك جائي دور ندارد هم چو جائي قائم آن قدر نزديك است به شما كه شما از خود او به خود او نزديكتر هستيد و شما اوجديد در مكان او از خود او ديگر اين سرش به زيد نزديك است پايش دور معني ندارد نه بلكه سرش سر زيد است پاش پاي زيد است اين همه‏اش خود او است نزديكي هم نيست دوري هم نيست لكن اين ذات زيد نيست راست است به جهتي كه اين را خرابش مي‏كند و مي‏نشيند مي‏فرمايد اگر ما مسيح و مادرش را بكشيم اينهائي كه عيسي را خدا مي‏دانند چه مي‏گويند پس عيسي را خدا دانستن و مادر عيسي را خدا دانستن اگر اينها را خدا خرابشان كند چه مي‏كنند معلوم است كاري نمي‏توانند بكنند پس قائم را خراب مي‏كند و مي‏نشيند پس اين قائم ذات زيد نبود اما كه بود عمرو بود بكر بود زمين بود آسمان بود تا بخواهي بگوئي اين قائم زيد نيست والله هيچ از زيد خبر نداري يا قائم را نشناخته يا زيد را پس خداي بي خليفه خدائي كه خلق را مهمل مي‏گذارد و خدائي كه عبث عبث خلق مي‏كند خدا نيست همين طور كه كارشان همين باشد كه بخورند و آب روش بخورند و اينها پخته شود و گه درست شود و آنها را بروند در خلا بريزند كه از گندش مردم متأذي شوند اين چه كاري شد كه خودت هم متأذي شوي متاعهاي خوب خوشبو را بياري در اين خيك كني و دو ساعت ديگر بگندد هر چه بهتر توش بريزي گندش زيادتر خواهد شد اگر نان جو تنها بخوري بسا گند نكند بلكه عرض مي‏كنم غذا را اگر كسي به اندازه بخورد گند ندارد و خدا مي‏داند هيچ اغراق عرض نمي‏كنم و البته شنيده‏اي آن حكايت را و محض معجز نيست بلكه اصلش اين است كه غذا را به اندازه كه مي‏خوري گند نمي‏كند چرا بايد گند كند در هم خوري كه نشد گندي ندارد ديگر بعضي حكايات كه فلان وقت فلان كس از حجج فلان كار را كرده بود و مي‏گويد رفتم ديدم بوي مشك ساطع است از آن جا فكر كنيد چرا چنين نباشد.

فكر كنيد كه مشك چه طور شده مشك شده آهو علفهاي بيابان را مي‏خورد و مشك از آن عمل مي‏آيد او هم مثل آهو فرض كنيد و اگر تجربه كرده باشيد پشكلهاي همه آهوها يك خورده بوي مشك مي‏دهد بولشان يك خورده بوي مشك مي‏دهد چون به اندازه مي‏خورند اين طور شده حالا او هم چون به اندازه مي‏خورد نان جوي كه مي‏خورد و آن قدر كم كه وقتي حساب مي‏كني روزي يك مثقال هم كمتر مي‏شود روزي يك مثقال عرق جو معلوم است آن چه بروز مي‏كند از ايشان بو ندارد بلكه بوي خوش دارد بلكه پاك است بلكه اگر كسي بخورد حلال است هر كس هم كه مي‏خورد از آتش جهنم خلاص مي‏شود باز اين را نه خيال كنيد كه مخصوص شيخيها است و همان شيخيها مي‏گويند يا مخصوص شيعه است والله فتواي شافعي سني اين است كه نوشته است و خودم ديدم كه نوشته بود كتابش را ديدم كه تمام ما برز من النبي بولش خونش تمام هر چه بروز كند از نبي همه‏اش طيب است طاهر است پاك است حلال است اين است كه در زيارت مي‏خواني لم تنجسك الجاهلية بانجاسها اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض اشهد انك كنت نورا في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة. فكر كنيد كه اين طهارت، اگر طهارتهاي ظاهري باشد كه باز حيله است فكر كنيد ببينيد كدام زن است وقتي خون حيض از آن بيرون نيامده نجس باشد وقتي بول بيرون نيامده نجس باشد وقتي بول بيرون نيامده نجس نيست خون حيض وقتي بيرون نيامده نجس نيست پس همه ارحام طاهرند اختصاصي به ارحام امهات آنها ندارد ايني كه اختصاص به آنها دارد مطلبي ديگر است اينها والله وقتي خونشان بيرون مي‏آيد طاهر است و مطهر است بولشان كه بيرون مي‏آيد طاهر است و مطهر است منيشان بعد از بيرون آمدن طاهر است و مطهر و هكذا جميع آنچه از ايشان سلام الله عليهم بروز مي‏كند همه طاهر است و مطهر.

دقت كنيد ان‏شاءالله، باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد نور الهي نمي‏آيد در جاي نجس قرار بگيرد امرالهي نمي‏آيد جائي بنشيند كه خلاف آن جوري كه مي‏خواهد سلوك كند الله اعلم حيث يجعل رسالته بايد جاي درستي درست كند و رسالتش را بگذارد آن جا . . . .

اگر چنين است انبيا يك سر مو پيش نمي‏افتند از خدا يك سر مو عقب نمي‏افتند از خدا والله همه آن خلاف اولاهائي كه پيش مردم متبادر است كه آن ترك اولاها را انبياء مي‏كنند و بدانيد كه ائمه ما خلاف اولي نمي‏كنند پيغمبر ما نكرده اولوالعزم‏ها نكرده‏اند، شما ملتفت باشيد و بدانيد هر كه نبي اسمش است و از جانب خدا است و وحي به او مي‏شود والله عباد مكرمون است لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و اگر روح وحي در كسي نيست و ادعاي نبوت كند كاذب است كافر است اگر نبي هستند روح وحي در ايشان دميده شده و نفخت فيه من روحي اگر روح دميده شد در بدن من چشم من كه حركت كرد چشم خودش نمي‏تواند حركت كند مگر روح حركتش بدهد و نبي روح نبوت كه در بدنش دميده شد اين با اين روح معصيت نمي‏كند پس روح نبوت روح عصمت است و روحي است عاصم بدن است و همراه بدن اين بدن با آن روح ساكن است اين است كه قلب انبياء مي‏شود محل مشيت خدا هر چه را ميل مي‏كند و ميل كرد ميلش داده‏اند كراهتي از جائي پيدا شد خودش مي‏فهمد و مي‏دهند هم چو حالتي باز نمونه هماني است كه مي‏فرمايند وقتي صاحب الامر مي‏آيند هي مي‏كشند و مي‏روند و دست نمي‏كشند تا وقتي دست بكشند راوي مي‏پرسد از امام كه آن وقت كه مي‏كشد كه به او مي‏گويد بكش و آن وقتي كه دست مي‏كشد كه به او مي‏گويد دست بكش ملكي خبري مي‏دهد به او چه طور مي‏فهمد بايد دست كشيد مي‏فرمايند تا رحم نمي‏كند خودش مي‏داند كه خدا ترحم نكرده همين كه دلش رحم آمد مي‏داند خدا ترحم كرده به جهتي كه مشيت اينها را حركت مي‏دهد همين طور كه در بدن خودت مي‏يابي همين كه ديدي يك جائي از بدن حركت كرد معلوم مي‏شود روح خواسته همين كه ديدي يك جائي از بدن ساكن شد معلوم مي‏شود روح خواسته همين كه بدن مي‏بيند روح خواسته نمي‏بيند روح خواسته نبيند فعلش تركش تمامش فعل و ترك روح است آن روح اگر روح الله است يعني روحي است كه خدا در بدنش دميده و اين سرش است كه عرض مي‏كنم باز يك روحي است ملتفت باشيد منسوب به خدا مثل مسجد كه منسوب به خداست و خانه خدا است يعني خانه منسوب به او اين خانه را نجس نمي‏توان كرد اگر نجاستي ديدي واجب است ازاله نجاست از آن با وجودي كه خدا توش نمي‏خوابد اين جور معنيها قشر است كه گفته مي‏شود فلان روح چون خوب روحي است اسمش روح الله شده اين قدري مجاز داخل دارد آن حقيقتش و مغزش اين است كه فعل صادر از صانع اگر نمي‏آيد پيش انبياء و اولياء پس چه كاره‏اند آنها آنها را خلقشان كرده ما را هم خلق كرده اگر مي‏گوئي چون تصرف كرده در وجود آنها اين تصرف را عرض مي‏كنم كه نمانده هيچ چيزي هيچ عالمي هيچ ماده‏اي هيچ صورتي نيست كه از چنگ اين صانع بيرون رفته باشد پس از اين قرار هر كسي و هر چيزي از اين نمونه و اين گروه ادعا مي‏تواند بكند كه من از پيش صانع آمده‏ام حاشا كه بتواند لكن والله مشيت خدا روحي است دميده شده در بدن انبياء وحي الله يعني كلام الله و كلام خدا غير ذات خدا است چنان كه كلام تو هم غير ذات تو است قيام تو هم غير تو است اما ببين قيام غير تو نيست و تو هميني كه اين جا ايستاده‏اي اين جا نشسته‏اي فعل خدا هم غير ذات خدا است به دليلي كه فعل تو قيام تو قعود تو غير تو بود والله همين طور قولشان قول خدا است قولشان را بگوئي غير قول خدا است كفر است و زندقه اختيارشان اختيار خدا است تركشان ترك خدا است بگوئي فعل و تركشان غير فعل و ترك خدا است كفر است و شرك است و زندقه و هكذا تمام آن چه با اين مي‏كني با خدا كرده‏اي براي اين يك جفتي درست مي‏كني و به اين مي‏گوئي سيدنا علي آن طرف هم مي‏گوئي سيدنا ابابكر سيدنا معاوية براي من شريك قرار مي‏دهي اگر آن طرفش را وا مي‏زني و اين سيدنا علي را مي‏گوئي و ايمان به اين علي داري ايمان به اين ايمان به خدا است كفر به اين كفر به خدا است شرك به اين شرك به خدا است آن چه خدا از تو خواسته همه پيش اين است كل امدادات كونيه و شرعيه پيش اين است روح اين مشيت خدا است و چون چنين است هر كار خدا مي‏تواند بكند پس اين همه كار مي‏تواند بكند.

و باز ملتفت باشيد دقت كنيد كه اين حرف هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد والله اين مشية الله توش هست و در ابابكر روح الله دميده نشده پس والله بگو علي ممسوس في ذات الله، فكر كنيد ان‏شاءالله باز ذاتش را هم كه مي‏شنويد بدانيد مبتدا عين خبر است پس اين است ممسوس بلاتشبيه مثل جني كه ممسوس به جن مي‏شود مثل كساني كه شيطان آنها را مس مي‏كند مسهم طائف من الشيطان جني را جن مس مي‏كند يعني دميده شده آن روح در اين همين كه آن روح مسش كرد مي‏بيني قوتش زياد مي‏شود بسا روي آب راه مي‏رود و غرق نمي‏شود بسا روي ديوارهاي بسيار باريك آن سر ديوار بلند راه مي‏رود و مي‏دود آن جن است كه مي‏دود اين است كه تا جن بيرون مي‏رود از اين بدن مي‏افتد حالا به همين طور روح الله در بدن كساني كه از جانب خدا آمده‏اند دميده شده اگر روح الله نيست در كسي كارهاي خدائي را نمي‏تواند بكند لكن اگر روح الله هست به آن روح تمام كارهاي خدائي را مي‏كند و آن روح باز روحي است مثل ساير ارواح اما چون مقدس است و خلاف نكرده منسوب به خدا شده مثل اين كه مسجد چون خانه خوبي است و در آن خدا عبادت كرده مي‏شود منسوب به خدا شده مكه چون جاي شريفي است منسوب به خدا شده و خانه خدا شده اين روح چون روح مقدسي است منسوب به خدا شده و روح الله گفته شده اينها قدري مجاز درش هست لكن آن فعل صادر از فاعل روحي شده در بدنشان از مقام فؤادشان تا مقام بدنشان همه كافي فيه@ همه حجبند هشت حجبي كه هست هشت بدن يا بگو هزار حجب هزار بدن براي خود گرفته‏اند و امتيازاتشان كه پدر شده‏اند و پسر شده‏اند اين جا است ديگر حضرت امير آن جا غير فاطمه و فاطمه غير حضرت امير نيست فاطمه غير پيغمبر و پيغمبر غير علي و فاطمه نيست پسري نيست پدري نيست آن جا همه نور واحدند وقتي نزول كردند در عالم كثرات و سر بيرون آوردند از عالم كثرات تعينات پيدا شد پس نباتات از يك درجه پائين آمدند تا به اين عالم جمادات و حيوانات از دو درجه پائين آمده‏اند در عالم نباتات و از جمادات سر بيرون آورده‏اند و هكذا جن چهار منزل طي كرده انسان از پنج منزلي آمده است تعيناتش را هم از آنجا آورده انبياء از شش منزلي آمده‏اند ائمه از هفت منزل آمده‏اند خاتم9 از آن منزل اول آمده كه تا اين جا هشت منزل است.

خلاصه تمام اين هشت منزل و اين هزار هزار عالم را طي كرده‏اند روحشان از عالم مشيت آمده عالم مشيت كجا است آن جائي كه تمام خلق را ساخته‏اند آن جا هم ذات خدا نيست هيچ كس هم نگفته مشيت خدا ذات خدا است فعل خدا است لكن چون فعل صادر است از صانع لافرق بينه و بين الصانع مگر اين كه اين فعل او است و هر چيزي كه از غير خدا باشد پيش او نيست و چون حالا چنين است پس معرفت او شده معرفت خدا ديگر آن جا نمي‏شود خواند پدر كي پسر كي، پدر و پسر آن جا نبودند باري آن جا كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين هر طوري خدا هست اينها هستند الا اين كه اينها بسته به خدا هستند خدا بسته به اينها نيست مثل اين كه قيام تو بسته به تو است و تو بسته به قيامت نيستي.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

 

درس يازدهم چهارشنبه 11 رجب المرجب سنه 1301

 

 

38بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: قال7 ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك وقال انا المعني الذي لايقع عليه اسم و لاشبه و كل معروف بنفسه مصنوع من عرف مواقع الصفه بلغ قرار المعرفه انتهي المخلوق الي مثله وألجأه الطلب الي شكله انما تحد الا دوات انفسها وتشير الالات الي نظائرها فافهم ماذكرته لك فانه فوق معرفة الخواص وانما هو حظ الخصيص الغواص و لااشكال في معرفه ذلك اذ ليس لمسلم عنه مناص[2] و انماالاشكال في العمل بمقتضاه والدوام عليه بالا خلاص و في ذلك تفاضل الخصيصون و بلغوا مبلغ الخلاص نسأل الله العون و الحفظ عن المعاصي ولاقوة الا بالله.

ديگر از طورهائي كه عرض كردم و فصل هم به آخر رسيد و انواع و اقسامش به آخر رسيد فراموش نكنيد ان‏شاءالله از اموري كه عموم دارد براي همه كس همه كس ادعاي اين را مي‏تواند بكند كه آن امر عام پيش من هست پس يك جائي كه كسي ادعا كند كه امري پيش من هست مثل اين كه من ادعا كنم من نفس ناطقه‏اي دارم همه دارند اين نفس ناطقه را ادعا كنم من حيات دارم همه دارند هر امري كه عموم دارد آن امر را يكي ادعا كند و ديگري عقلش نرسد ادعا كند اين است كه كارهاي صوفيه تمامش بازي و حيله است و خدعه آني كه همه جا و همه چيز است ديگر من چرا بيايم پيش تو همه او است خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا نه ليلي برود پيش مجنون نه مجنون ليلي را بخواهد ديگر خود او است دريا خود او است موج خود او است كوه خود او است صحرا همه خودش خودش است خودش با خودش هم ديگر جنگ و نزاعي نبايد داشته باشد اين جنگهاي ظاهري هم اگر نبود آنها به كام دل مطلب خود را ثابت مي‏كردند حالاها كه هست بگويند نيست رسوا مي‏شوند مي‏گويند جنگها زرگري است خوب اين جنگها زرگري شد دردها هم زرگري است قحطها بلاها گرسنگيها سختيها اينها هم زرگري است آدم عاقل توي اينها نبايد گول بخورد و ماليخوليا بگيرد و باورش بشود، هيچ نبايد مغرور شد به اين حرفها، پس هر امري بر فرضي كه عام شد ديگر هر كس اين امر عام را به يك حيله‏اي به خود ببندد كه من عقلم نرسد من اين قدر عقلم مي‏رسد كه خدعه كرده كه مردم را فريب بدهد لكن بدانيد احدي از خلق نمي‏توانند بگويند ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك مگر هماني كه گفت و مگر بچه هاش ديگر هيچ كس نمي‏تواند بگويد كه امام حسن و امام حسين اين رتبه را ندارند همه ائمه اين طورند ساير مردم اين جور نيستند باز ببينيد مردم ظاهرشان چه چيز است فكر كنيد و خوب دقت كنيد مردم ظاهر بدنشان آن اولش آب است و خاك اينها مخلوط مي‏شوند غليظ مي‏شوند نطفه مي‏شوند قدري اين نطفه مي‏ماند علقه مي‏شود خون بسته مي‏شود قدري مي‏ماند مضغه مي‏شود گوشت جويده مي‏شود قدري مي‏ماند استخوان مي‏شود اين وقتي مي‏خواهد ادعا كند اگر راست بخواهد بگويد مي‏گويد من ترابم اين التراب و رب الارباب فكر كن تو چه چيزي اگر فكر كني نعوذبالله كه چه چيز هستي خودت وحشت مي‏كني.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله بعضي لفظها هست ظاهرا قبيح است لكن براي تنبه و تذكر خوب است چه چيزي تو گه و شيره گه و بخار گه ببين غير از اين است اين گوشت و پوست و استخوان از همان گه‏ها درست شده اينها غليظهاش است روحش هم روح اين است و بخار اين حالا با اين حالت مي‏خواهي ادعا كني ظاهري فلان باطني فلان انا الذي لايقع علي اسم و لاشبه چه عرض كنم كه چه قدر بد مي‏شود از بس نمي‏شود اسمش را برد آدم حيا مي‏كند بگويد و تمام خلق اگر دعا بخواهند بكنند من كانت حقايقه دعاوي فكيف لاتكون دعاويه دعاوي همين طوري كه حضرت سجاد شرح اين مراتب است كه فرمايش مي‏فرمايند خودش هم اين دعا را مي‏خواند و اين را مي‏گفت پس بدانيد غير از مشيت خدا غير از آن فعلي كه صادر شده از صانع و اين فعل فعل عرضي نيست كه خيال كني حرف نمي‏تواند بزند فعل صادر از شخص مثل همين حرفي كه مي‏زنم قول هم فعل من است صادر از من است همه فعلها نبايد ساكت و صامت باشند پس يك پاره افعال حرف مي‏زنند اعمال حرف مي‏زنند ديگر خصوص كه شما مي‏دانيد كه هر اثري بر طبق صفت مؤثر است و كلام شخص در قيامت يعني در عالم حقايق بر شكل شخص است و عرض مي‏كنم والله بي اغراق همين قرآن بر شكل خدا است بر طور خدا است و بر طرز خدا است همين طور حديث خاص هم دارد در حديثي مي‏فرمايد خدا تجلي كرده به كتاب خودش براي بندگان خودش مردم نمي‏دانند چه مي‏كنند و چه مي‏گويند و چه مي‏خوانند غافلند از قرآن غفلت از قرآن غفلت از خدا است و اين قرآن والله حرف مي‏زند اين قرآن والله ناطق است والله قرآن راه مي‏رود والله اين قرآن شفاعت مي‏كند و قرآن بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم و قرآن مثل حضرت امير است مثل امام حسن است مثل امام حسين است اينها راه مي‏روند حرف مي‏زنند پس اينهايند كلام الله ناطق ديگر آن چيزهائيشان كه عرضي است دخلي به قرآن ندارد مثل اين كه اين كاغذ و مركب و جلد عرضي است دخلي به كلام خدا ندارد مردم چيزهائي كه دخلي به قرآن ندارد مس مي‏كنند اما قرآن را مس نمي‏كنند قرآن را مس نمي‏كند مگر معصومين معصومون مطهرون لايمسه الا المطهرون و غير آنها هر كدام خيال كنند رسيده‏اند به قرآن و مس كرده‏اند بدان مس نكرده‏اند و مس او را نمي‏كنند و به آن نمي‏رسند نه مي‏فهمند نه مي‏توانند مسش كنند مگر آنهائي كه معصومند و مطهرند آنها مس مي‏كنند قرآن را.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله ملتفت مطلب اصل باشيد آن چيزي كه عموم دارد مي‏تواند هر كسي ادعا كند من از جائي آمده‏ام كه همه جا هست آن اختصاص به كسي ندارد بله اگر باطني توش هست آن باطنش از آن جا آمده است ملتفت باشيد همه چيز هم باطني و ظاهري دارد لكن هيچ جاش از تكه از خدا نيست خدا تكه تكه نمي‏شود نمي‏شود تكه تكه كرد اگر تكه تكه مي‏شد مثل خلق مي‏شد و خدا ليس كمثله شي است خلق تكه تكه مي‏شوند خلق كهنه مي‏شوند گرم مي‏شوند سرد مي‏شوند اشخاص عديده پيدا مي‏شوند نو مي‏شوند خدا نمي‏شود هم چو باشد خدا هم چنين باشد چرا خدا مي‏گوئي پس تمام خلق والله عاجزند اينجور چيزها را بگويند كه ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك اما مي‏گويند نه كه نمي‏گويند به دروغ گفتند والله همين مرشدها براي مريدهاشان خود را مرتضي علي مي‏گويند ادعاي به دروغ مي‏كنند آنهاشان كه شيعه هستند مرتضي علي مي‏گويند صوفيها آنهائيشان كه ادعاي تشيع مي‏كنند مي‏گويند مقام مرتضي علي يكي از مقامات است مقام بلندي هر كه به آن مقام رسيد علي است او ديگر مرتضي علي است و هم چنين به همين طورها در مرشدهاي سني ديگر پر اصراري به مرتضي علي ندارند مي‏گويند حقيقت محمديه مقامي است كه مخصوص به يك فرد نيست چون شما اهل ظاهريد مخصوص محمد9دانسته‏ايد اين محمديت حقيقتي است مقامي است هر كسي در او آن حقيقت پيدا شد اسمش محمد است اين است كه مي‏گويند به مريد خود در خلوت كه اشهد بأني رسول الله و شهادت آن است كه مشاهده كنند پس مي‏گويند مشاهده كن كه من رسول خدايم و به همين طور والله الوهيت را يك حقيقتي مي‏دانند هم شيعه شان هم سنيشان كه كسي كه به آن حقيقت رسيد او را الله مي‏گويند وقتي خاطر جمع شدند كه مريد خيلي خر شده يا هم چو لوطي شده كه ديگر باك از هيچ ندارد همواري بگوش مريد مي‏گويند اناالله مي‏گويند خداي تو نبي تو است پير تو خداي تو پيغمبر تو امام تو است اينها همه مرشد تو است اينها را در خلوات با هم مي‏گويند پس فكر كنيد نبوت نبوت نوعيه نيست نبوت نوعيه محل امر و نهي نيست پس همه جا نبوت نبوت خاصه است همه جا قرار بر اين است كه محمد مي‏آيد به او ايمان بياريد ايمان نمي‏آريد گردن مي‏زند موسي هم همين طور آمد عيسي هم همين طور آمد و هكذا همه كه آمدند گفتند ما پيغمبريم و از جائي آمده‏ايم كه شما از آن جا نيامده‏ايد ديگر نصف لي نصف لك والله خير الرازقين نبود موسي مي‏آيد ادعاي پيغمبري مي‏كند بلعم باعورا انكار نبوت موسي را دارد مي‏كشد با وجودي كه بلعم از اول نفرينش نمي‏كرد بلكه حرمت مي‏كرد از موسي اما حرفش اين بود كه بني اسرائيل مال تو تو هم چهار نفر بگذار مال من باشد تا آخر جنگ كرد و كشتش و به درك واصل شد همين طور مسيلمه راضي بود و پيغام كرد براي پيغمبر مسلمانان كه تو سكوت كن درباره من حرف نزن فرمودند نمي‏شود جنگ كردند و كشتندش پس دقت كنيد و بدانيد اينها همه حيله بازي است.

ملتفت باشيد هر كه هر چه دارد ادعا كند من دارم راست است تو چه چيزي جواب اين است كه من اولم نطفه گنديده است آخرم جيفه گنديده است باطني غيب ممتنع نيست بدن من اولش نطفه گنديده است و آخرش جيفه روح من چنين نيست روحت هم بخار همين است گندش بيش از اين است خيلي تنزه بخواهي كني مي‏گوئي من نفسي دارم كه دخلي به اينها ندارد عقلي دارم كه دخلي به اينها ندارد به قول مرشدي كه به او گفتند پسرت رفت لواط داد فكر كرد گفت به نفس ناطقه‏اش ضرري ندارد اينها ديگر به گوش اهل حق فرو نمي‏رود اينهائي كه از جانب خدا آمده‏اند مي‏گويند نفس ناطقه عيب مي‏كند عقل زايل مي‏شود به شراب خوردن بخورد كسي يك شرابي را يك لقمه حرامي را اين لقمه چهل روز در بدن باقي مي‏ماند نمازت قبول نمي‏شود باز نه كه همين طور بيخود قبول نمي‏كنند يعني تا آن لقمه هست نمي‏گذارد توجه به خدا بكني نمي‏گذارد ريا نكني نمي‏گذارد سمعه نكني لامحاله ضايعت مي‏كند حالا تو نمي‏داني اين را آن نبي مي‏داند گز اصفهان مال خودت است مي‏خوري حلال است و برات نفع دارد از مال مردم است و مي‏خوري حرام است و برات ضرر دارد ديگر بگوئي اين فرق نكرد با او اين گز اصفهان است آن هم گز اصفهان است هر دو يك طعم دارد يك مزاج دارد يك خاصيت دارد طبيب اثر ظاهرش را مي‏داند مي‏گويد اثرش مثل هم است مع ذلك اگر دزديدي و خوردي تا چهل روز اگر پشت سرش چيز دزدي نخوري در اين چهل روز توجه درستي به خدا نمي‏تواند بكند شيطان هي بازيش مي‏دهد نمي‏گذارد توجه كند.

ان‏شاءالله از اينها پي به مطلب ببريد و ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين است كه اگر پشت سر اين چهل روز خلافي نكرد و چهل روز حلال خورد و توبه كرد آن وقت يا الله كه توبه‏اش قبول شود ديگر اگر فرداش هم خورد پس فرداش هم خورد به انتها نمي‏رسد تا آخر عمر تمام نمي‏شود اين است كه هيچ بار دعاها مستجاب نمي‏شود نمازها قبول نمي‏شود پس شارع كه مي‏گويد حرام مخور راه نظرش را ملتفت باشيد نه همين مي‏گويد مال حرام مخور كه دلت درد بگيرد اگر چه اين را هم مي‏گويد كه پر مخور دلت درد بيايد اين يك راهش است كه مي‏گويد حرام مخور و نه هر حرامي اين جور است كه تا خوردي سم است و جلدي مي‏كشدت لكن شارع ملاحظه مي‏كند كه اين اثرش تا چهل روز در بدن باقي مي‏ماند شتر جلال را مي‏گويند چهل روز ببند علفش بده آن وقت گوشتش را بخور گاو جلال را مي‏گويند چهل روز ببند علفش بده آن وقت شيرش و گوشتش حلال است گوسفند گه خور را ببنديد بعد گوشتش حلال است شراب مخوريد كه تا چهل روز نمازتان قبول نمي‏شود والله تمام حرامها همين طور است اثرش در بدن مي‏ماند دعا مستجاب نمي‏شود نماز قبول نمي‏شود، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد آنهائي كه آمده‏اند و امر و نهي مي‏كنند از جانب خدا از پيش خدا آمده‏اند و كسي تا از جائي نيايد ادعاي آن جا را نمي‏تواند بكند اگر كرد حيله است بازي است گولش را نبايد خورد، خلاصه ديگر اين تفصيلها را نمي‏خواستم عرض كنم اينها هم شاخ و برگ مطلب بود اصل مطلب را فراموش نكنيد اصل مطلب اين است كه چيزي كه راجع به خدا است بايد از جانب خدا آمده باشد انا لله و انا اليه راجعون را آنها كه مي‏گويند آيه را جوري ديگر معني مي‏كنند ان‏شاءالله شما معني آيه را درست ملتفت باشيد جماعت مخصوصي هستند كه مي‏توانند بگويند بدؤنا من الله و عودنا اليه همه كس بدئش از آن جا نيست عودش به آن جا نيست تو اگر بدئت از آن جا است اگر بدئت از آدم است كو آدميتت هركس مي‏گويد بدء من از آب است بايد رطوبتي بنمايد هر كس مي‏گويد بدء من از خاك است بايد يبوستي بنمايد هر كس از هر جا هست و آن جا متاعي دارد آن متاع بايد در دستش باشد اگر محض لفظ باشد لفظ بي معني را همه كس مي‏تواند بگويد و مي‏گويند، پس ان‏شاءالله فكر كنيد به طور كلي هر فعلي متاع فاعل خودش است و آن فاعل صاحب اين متاع است و تمام جاها متاع از هر دياري كه مي‏آيد از فواعل مي‏آيد تمام متاعها فعل فاعلين هستند مي‏آيند همه جا صاحب متاعها همراه متاعشان هستند و مي‏آيند و ول نمي‏كنند پس فعلي كه صادر است از فاعل دليل اين است كه فاعلي هست و فعلي داشته است دليل اين كه فاعلي هست همين كه هر چه چشمت ببيند گوشت بشنود هر چه را مي‏بيني هست در ايني كه آنها خودشان خودشان را نساخته‏اند شكي نيست هر كس بگويد من نمي‏فهمم باور مكن مگر زني باشد بچه‏اي باشد سرش نشود ديگر از اينها كه گذشت هر كس نگاه كند در اين اوضاع مي‏فهمد صانعي براي اينها هست همين بچه‏ها همين دخترها كه عروسك مي‏سازند اين صورت عروسك را كه مي‏بينند خودش درست نشده يك كسي بايد چوبي بردارد كهنه بردارد سريشي بردارد ريسماني بردارد اين‏ها را به هم بچسباند تا اين عروسك را بسازد اين خودش ساخته نمي‏شود مي‏فهمد از هر چيزي مي‏توان ساخت همين جور كه عقلش رسيد از موم مي‏توان گرفت و عروسك ساخت عقلش مي‏رسد كه خدا هم چو چيزي نمي‏شود به بچه مي‏گويد هم چو چيزي بساز بگويد من نمي‏توانم از او نمي‏شنوند. پس دقت كنيد دليل وجود صانع تمام اين مصنوعات و دليلي كه اينها او نيستند ملتفت باشيد ان‏شاءالله او كه توانسته كه همه را درست كند و درست كرده او قادر علي كل شي است حالا اين هم از آن جا آمده پس چرا عاجز است او دانسته هر چه را ساخته حالا اين هم از آن جا آمده است پس اين چرا نمي‏داند چيزي او حكيم است هر چيزي را سرجاي خود گذارده اگر من هم از آن جا آمده‏ام پس چرا من سفاهت دارم و هكذا پس اين خلق هر كه يك چيزي را مي‏داند بدان اين از پيش خدا نيامده ان‏شاءالله فراموش نكنيد پس اگر چه من مي‏توانم ببينم و من قادرم بر ديدن اما من قادر مطلق نيستم كه همه چيز را و همه كار را بتوانم بكنم او قادر مطلق است همه كار را مي‏تواند بكند همه چيز را مي‏تواند ببيند او چشمي دارد كه تاريكيها را هم مي‏تواند ببيند يا من الظلمة عنده ضياء ملتفت باشيد اگر چه مردم وحشت از اين حرف دارند لكن من مي‏گويم و خود را كنده زير ساطور مي‏كنم و همه جا من خود را كنده زير ساطور كرده‏ام پس هر كه يك چيزي را ندارد كه خدا دارد از پيش خدا نيامده خدا قادر علي كل شي است عالم است به جميع ذرات موجودات عالم است به جميع نسب و الاضافات كسي نمي‏تواند احصا كند علم اين جور كسان را وقتي در بياباني نزديك خانه مورچه بار انداخته بودند مورچه زيادي آن جاها پيدا شد يك كسي گفت تبارك آن كسي كه خلق كرده اينها را فرمودند بزرگ است آن كسي كه اينها را احصا مي‏كند گفت مگر كسي هست بداند عدد اينها را فرمودند نقلي نيست اين مي‏داند عدد اينها را بلكه مي‏داند اينها كدامشان نرند كدامشان ماده‏اند و اينها عظم نداشته باشد پيش شما اگر امام شناس باشيد و والله اين علمي كه به آن مي‏توانند تميز بدهند چند تاش نر است چند تاش ماده علم ضروب نيست مورچه‏ها مي‏شناسند عددشان را مي‏دانند نرو ماده شان را مي‏دانند مارها را مي‏شناسند چند تا نرند چند تا ماده‏اند انسانها را مي‏دانند چند تاش مردند چند تاش زنند چند تاش بچه‏اند چند تاش پير چند تاش جوان هر كدام از حيوانات هر كدامشان چه جورند عددشان چه قدر است عدد قطرات امطار چه قدر است چند دانه باران آمده امروز يا اين ماه يا اين سال يا اين قرن علم تمام اينها را دارند و اين علمي است از علوم آنها و خيليها دارند خيلي از ملائكه اين علم را دارند و همينها را آنهائي كه موعظه مي‏كنند مي‏گويند كه ملكي هست اينها را مي‏داند صلواتي هم مي‏فرستند مي‏شنوند ملكي خدا خلق كرده عدد جميع قطرات باران را مي‏داند يك مرتبه همه صلوات مي‏فرستند بگوئي ملك هست بگوئي ملك مي‏داند نقلي نيست هيچ كس حرفي ندارد لكن محمد و آل محمد را بگوئي مي‏دانند وحشت مي‏كنند و ايشان خيلي بهتر از ملك مي‏دانند.

دقت كنيد، خدا ملكي دارد جميع ريگهاي بيابان را مي‏داند چند تا است و اين خيلي علم بزرگي است ملكي هست وزن تمام آبهاي درياها را مي‏داند وزن جميع آسمان و زمين را مي‏داند حقيقت هم دارد لكن ملتفت باشيد ان‏شاءالله ائمه صلوات الله عليهم تمام اينها را مي‏دانند هر يك از ائمه و اين علم پيششان عظم ندارد چنداني و ملتفت باشيد كه آن چه جور علمي است كه پيش خودشان عظم دارد و اين علم كه جميع موجودات را بدانند عددشان چند تا است و هر كدام كجائيند كدام نرند كدام ماده هر كدام طبعش چه طبعي است خوشگل است بدگل است كسبش كارش چه چيز است و هكذا جميع جزئيات اينها را بدانند اينها علم ماكان و مايكون است و دارند اين علم را و صحيفه سجاديه كه در تواتر بعينه مثل قرآن است و سنيها هم شك ندارند كه از حضرت سيد ساجدين است صلوات الله عليه و در همين صحيفه سجاديه فرمايش فرموده‏اند كه علم ما كان و مايكون نزد ما است وقتي يكي از اصحاب خدمت يكي از ائمه بود فرمودند ما علمي داريم چنين و چنان و خيلي تعريف آن علم را كردند راوي عرض كرد علم ما كان و مايكون را داريد فرمودند علم ما كان و مايكون را داريم الا اين كه آن علمي كه من مي‏گويم وتعريفش را مي‏كنم اين نيست آن شخص تعجب كرد عرض كرد آن چه چيز است آن چه علمي است كه علم ما كان و مايكون پيش آن كوچك است فرمودند علم الشي بعد الشي اين است علم ما ديگر آيا آن شخص فهميد يا نفهميد خدا بهتر مي‏داند.

فكر كنيد دقت كنيد علم اين كه در اين اطاق چند نفر نشسته‏اند علمي است فضلي هم هست لكن هر يك نسبت به ديگري دارند و چه نسبت دارند اين علم را بخواهي به دست بياري كه نسبت اينها چه قدر است مي‏بيني چند لا بالا مي‏رود سه تا را خوب مي‏شود فهميد اما سه در سه نه مي‏شود تا اين كه علم هزار تا را مي‏شود به دست آورد اما هزار اندر هزار كه رفت كم كم از حوصله خلق بيرون مي‏رود ملتفت باشيد كه اشياء هر يك سرجاي خود هستند و عددي دارند صدهزار هزار هزار هم مي‏شود رفت و آسان است اما وقتي ضرب مي‏كني اين نسبت به او چند ذرع است او نسبت به آن يكي چند ذرع حسابش از حوصله بشر بيرون مي‏رود باز اينها تمثيل است عرض مي‏كنم آن حاق مطلب را نمي‏شود پي برد هر كسي در هر جائي چه قدر نفع دارد چه قدر ضرر چند جور نفع چند جور ضرر براي هر چيزي در هر مرتبه‏اي در هر حالي به هر چيزي به هر كسي چه قدر نفع بايد برساند تمام ضررها را بايد دور كند هم تصرف مي‏خواهد و هم علم به حالات اشياء پس علم نسبت اشياء علمي است كه خيلي عظيمتر است از علم ماكان و مايكون علم ماكان و مايكون را كه ضرب مي‏كني والله علمش از حوصله تمام خلق بيرون است از حوصله انبياء والله بيرون است به جهت اين كه خدا است خالق كل شي و اين منفعتها و اين مضرتها را كسي غير از او نمي‏داند اين عسل يك نخودش چه اثر دارد دو نخودش چه اثر دارد به همين طور تا يك مثقالش ودو مثقال و يك من و دو من يا بيشتر روي غذا چه نفع دارد چه ضرر دارد در يك گندمش چه اثر است دو گندمش چه اثر است در بيشترش يا كمترش چه اثر است هر يك از اينها چه نفع دارد چه ضرر دارد ديگر يك جائيش حرام است يك جائيش حلال است آن قدرش و آن جائيش كه حرام است سم است آن قدرش و آن جائيش كه حلال است جدوار است و هكذا ببينيد چه قدر علم است و علم تمام اين ضروب پيششان است و اين است علم شي بعد شي پس اين علم ضروب والله صدهزار هزار هزار و نمي‏شود شمرد كه صدهزار هزار هزار مرتبه بيشتر است از علم ماكان و مايكون و اين علم را ملتفتش بشويد كه چه علمي است كه علم ماكان و مايكون در پيش اين علم كوچك مي‏شود و اين علم علمي است مخصوص به ايشان اين همه ملكي كه خدا خلق كرده هيچ كدامشان علم ماكان و مايكون را ندارند چه جاي اين كه اين علم را داشته باشند و اين علم مخصوص است به ايشان مي‏دانند تمام ذرات موجودات را كه در تمام ملك هست هر ذره‏اي نسبت به ذره ديگر چه نسبت دارد چه قدر نسبت دارد قربي دارد بعدي دارد به هر اندازه‏اي خاصيتي دارد نفعي دارد ضرري دارد نسبت به هر كسي در هر وقتي به هر حالتي چه نفع دارد چه ضرر دارد ببينيد مي‏شود احصا كرد آيا در قوه خلق هست احصا كنند حالا ببينيد اين چه علمي مي‏شود ببينيد چند مقابل علم ماكان و مايكون مي‏شود ديگر اگر اينها را داشته باشيد يك پاره اشكالات در دعاها در صلواتها كه ببينيد حل مي‏شود مي‏خواني كه خداوندا صلوات بفرست بر محمد و آل محمد به عدد مافي علمك صلوات بفرست بر محمد و آل محمد باضعاف ما في علمك باضعاف اضعاف ما في علمك باضعاف اضعاف اضعاف ما في علمك راهش را مي‏فهميد كه يعني چه آن عددي كه هر چيزي موجود است سرجاي خود اين علم ماكان است اين علم را خدا دارد ايشان هم دارند اضعاف اين دو مقابل اين است اضعاف اين چهار مقابل اين است و هي اضعاف اضعاف و اينها همه علم ضروب است و علم ضروب ديگر ندارد منتهي ملتفت باشيد سه تا باشد ضربش مي‏كني سه در سه تا نه تا مي‏شود اما وقتي ذرات موجودات را بخواهي حساب كني چند تا است چه قدر مي‏شود.

ملتفت باشيد دقت كنيد ببينيد ذرات همين عصا را تو بخواهي حساب كني چند تا است نمي‏تواني هيچ كس زورش نمي‏رسد حساب كند كه چند ذره است نهايت تكه تكه هاش تا درست است مي‏بيني هر تكه از آن باز مي‏بيني دو تا شد سه تا شد صد تا شد حتي اين كه كوبيدي ريز ريز شد پس هر تكه‏اي از آن تكه‏ها صد ريز است اگر بگوئي صدهزار ريز است آن ريز را باز ميانش را بشكافي مي‏بيني مي‏شود باز در هر يك از آن ريزها باز نگاه مي‏كني مي‏بيني ريزها اين پهلوش غير آن پهلوش است نرم هم بشود پس يك عصا را نمي‏شود شمرد كه چند ذره است تو نمي‏داني چند ذره است و ذرات همين عصا را والله نمي‏شود احصا كرد حالا ديگر اين ذرات را نسبتشان را به يكديگر مي‏خواهي بسنجي و بداني چه قدر است تو خود ذراتشان را نمي‏توانستي عددش را بداني حالا اينها هر ذره‏اي نسبت به تمام ذرات دارد آن وقت هر يك از آنها را ضرب در هر يك هر يك آن ذرات بكني چه قدر ميشود اين است علم به اين عصا ديگر باز فكر كن تمام ملك خدا را ذره ذره خيال كن ببين ذراتش چه قدر مي‏شود و تمام اينها ضرب شده در يكديگر ذراتشان علم ماكان و مايكون است و علم ضروبشان علم شي بعد شي است، خلاصه نقطه علمش را شما ان‏شاءالله از دست ندهيد فراموش نكنيد هر كه يك چيزي از اينها را نداند و ادعا مي‏كند كه من از پيش خدا آمده‏ام بدانيد كه او از پيش خدا نيامده كسي كه درس خوانده و به تجربه علم به دست آورده خيلي چيز هم ياد گرفته باشد اما باز مجهولاتش بيش از معلوماتشان است اينهائي كه بايد درس بخوانند و معلَّمند هر قدر زياد ياد بگيرند باز مجهولاتشان نسبت به معلوماتشان لاتعد و لاتحصي زيادتر است پس اين قليل است و خيلي از مجهولات كمتر است پس مااوتيتم من العلم الا قليلا و هر كس كه اين جور شد كه بايد درسش داد تا ياد بگيرد همه‏شان از انبياء تا پيش ما تمام اينهائي كه مجهولاتشان بيش از معلوماتشان است نيامده‏اند از پيش صانع آن كسي كه آمده از پيش صانع والله علمي دارد كه لاجهل فيه او كسي است كه علمي دارد كه هيچ جهل در او نيست قدرتي دارد كه لاعجز فيه هر كار بخواهد بكند مي‏كند حالا نمي‏كند نمي‏خواهد بر خدا كسي نمي‏تواند بحث كند كه چون تو فلان كار را نكردي پس نمي‏تواني بكني تو هزار اين حرفها را بزن او مشغول كار خود هست كار خود را مي‏كند اعتنا به تو نمي‏كند كه تو هم چو حرفي زدي چماق هم توي سرت مي‏زند كه چرا هم چو حرفي زدي پس امام آن كسي است كه نيست چيزي كه نتواند در آن تصرف كند چرا كه قدرة الله است نيست چيزي كه نداند چرا كه علم الله است و هكذا تمام اسماء و صفات اين است كه تمام خلق عاجزند از اين كه خود را به خدا ببندند و متصل به خدا شوند مگر آن كه دست بزنند به دامن آن كساني كه ادعاشان اين باشد كه ما از پيش خدا آمده‏ايم و در ادعاي خود صادق هم باشند آني كه اصل بود هم چو دستورالعمل به من داده است پس ملتفت باشيد و فراموش نكنيد ان‏شاءالله نمونه را از دست ندهيد هر كه هر چه را فاقد است كائنا ما كان بالغا مابلغ هر كه فقداني دارد چيزي را خواه آن چيز علم باشد قدرت باشد حكمت باشد هر چه مي‏خواهد باشد يك چيزي را كه خدا دارا است او دارا نباشد اين از پيش خدا نيامده نهايت قاصدش كرده‏اند فرستاده‏اندش جائي رفته جائي پيغامي برده دقت كنيد والله مي‏فرمايد حضرت امير كه انا مرسل الرسل انا منزل الكتب.

و ملتفت باش كه اگر اينها را اعتقاد نداري درباره اميرالمؤمنين امام نداري اگر چه بگوئي امام است امام علي را سنيها هم مي‏گويند به محض گفتن امام علي كه امام نشد علي والله آن است كه مرسل الرسل است علي والله آن است كه منزل الكتب است انبياي مرسلين را او فرستاده به امر او و حكم او جاري هستند تمام ملائكه مقربيني كه هستند تمام ملائكه نمي‏توانند والله قدم از قدم بردارند مگر اين كه او ببردشان و او بياردشان و بايد بياردشان و ببردشان نه همان كه او اذن بدهد و آنها ديگر خودشان بروند و بيايند پس آنها را مي‏برد بالا مي‏آرد پائين بكم تحركت المتحركات آسمانها را مي‏گرداند و سكنت السواكن زمينها را نگاه مي‏دارد و همه را نگاه مي‏دارد و در مشت ايشان است مثل همين كه من مشت خود را نگاه مي‏دارم بلكه همين مشت را او نگاه مي‏دارد اگر من مشتم را وا كردم او وا كرده است. پس ايشانند آن مقامات و علامات كه در آسمان هست به دليلي كه آسمان مي‏گردد ايشانند آن مقامات و علاماتي كه در زمين هست به دليلي كه زمين ساكن است اين زمين را نگاهش داشته‏اند كه اين جا ايستاده است آسمان خودش نمي‏گردد بعينه مثل همين چرخها چرخ موتابي تا نگردانند نمي‏گردد ساعت خودش نمي‏گردد فنر مي‏خواهد كه بگرداندش حالا چرخ مي‏بيني مي‏گردد والله مي‏گردانندش مي‏بيني زمين ساكن است خودش والله نمي‏تواند ساكن باشد يا متحرك بله لابد هم هست از اين حركت و اين سكون لابد بايد زير چنگ او باشد يا ساكنش بكند يا متحركش كند آسمان هم لابد است بگردانندش كسي هست او را مي‏گرداند به طوري كه دلش مي‏خواهد زمين را نگاه مي‏دارد هر جاش را مي‏خواهد و همه حديثهاي خاص دارد بخصوص در احاديث خاصه مي‏فرمايد زمين رگها دارد در تمام اين زمين مثل بدن تو رگها هست پيها هست مي‏بيني اين دست پائين مي‏آيد و بالا مي‏رود پي هست در اين جا كه وقتي خود را جمع مي‏كند دست جمع مي‏شود مي‏خواهي سست كني سست مي‏شود دست مي‏جنبد باقي سر جاي خود باقي است همين طور زمين رگ رگ است مي‏فرمايد تمام رگهاي زمين در دست امام است هر جاش را بخواهد زلزله مي‏كند و اين زلزله كه مي‏شود امام زمين را حركت مي‏دهد.

فكر كنيد ببينيد زمين اگر بنا است بجنبد در وقت زلزله چرا همه‏اش نمي‏جنبد بسا اين اطاق مي‏جنبد اطاق پهلوش نمي‏جنبد بسا اين ده مي‏جنبد آن ده نمي‏جنبد يك جائي مي‏جنبد آن قدر كه خراب مي‏شود يك جائي كمتر مي‏جنبد و خراب نمي‏شود والله رگهاي آسمان والله رگهاي زمين در دست امام است آن كوه قافي را كه شنيده‏اي كه دور دنيا را گرفته امام آن جا نشسته است و رگهاي زمين و آسمان در دستش است گاهي نشان هم مي‏دادند مثل نخ زردي مي‏ديدند و آنها نخ نبود كه فرستادند جعبه‏اي را آوردند به دست حضرت باقر دادند و حضرت باقر سرش را به جابر دادند و حركت بسيار خفيفي به آن ريسمان دادند زلزله‏ها شد و خرابيها شد در مدينه اينها رگها است كه پيششان است ملتفت باشيد پس بدانيد ان‏شاءالله و ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم حرف زياد كه مي‏زنم و شئون و شعب مطلب را تفصيل مي‏دهم توي آن جاها حرف زياد كه زده شد گم مي‏شويد و يادتان مي‏رود حرف‏هاي اول.

اصل مطلب اين بود تا كسي از پيش خدا نيايد خبر از خدا ندارد و چيزي كه از پيش خدا آمده فعل خدا است نه چيزي ديگر چنان كه از تو چيزي كه پيش كسي رفته فعل تو است وقتي ايستادي قيام فعل تو است وقتي حرف زدي حرف زدن فعل تو است فلان چيز فلان طعم را دارد آن طعم فعل آن چيز است تلخي فعل ترياك است اثر او است هر چيزي كه گفته مي‏شود اثر فلان فلان است فعل او است پس تا از مؤثر اثر نيايد و مؤثر توي اثرش است بيرون اثر نيست و والله اين مردم هيچ كدامشان از پيش خدا نيامده‏اند اين است كه اين خلق اينهائي كه هست هيچ كدامشان از پيش خدا نيامده‏اند والله اگر آن مشيت اولي نبود هيچ نبود به آن مشيت ساخته اين آسمان و اين زمين را آن جائي كه مي‏فرمايد انا فلان انا فلان من آسمان ساختم من زمين ساختم اغراق ندارد واقعا بنا است مثل اين كه بنا بنائي مي‏كند چنان كه بنا خدا نيست و بنائي مي‏كند همين طور علي هم خدا نيست و بنا است بناي خدا است بنائي كرده اين آسمان و زمين را ساخته پس اگر او نبود اين بنا ساخته نمي‏شد و اگر اين بنا ساخته نمي‏شد محال بود اين مخلوقي كه در ميان اين زمين و آسمانند باشند بلكه واقعا اگر او نبود خدا هم نبود واقعا اگر خدا اين را نداشت خدا هم نبود ببينيد اگر خدا قدرت نداشت آيا خدا بود خدا اگر علم نداشت آيا خدا بود پس اينها اركان توحيدند كسور تفريدند اسماء خدا هستند اين اسمها را بايد تسبيح كرد سبح اسم ربك الاعلي تسبيح خدا را به اسم او بايد كرد يسبح الله باسمائه جميع خلقه ايشانند والله فعل الله مشيه‏الله قدره‏الله و هكذا تمام ماينسب الي الله ينسب اليهم تمام ماينسب اليهم ينسب الي الله ايشانند كه از پيش خدا آمده‏اند و ردا دوش گرفته‏اند نه خيال كني رداها از پيش خودش است از بازار ردا نمي‏گيرد از جاي ديگر نمي‏آرد ردا را دوشش بگيرد، پس ايشانند فعل الله آن چه را خدا دارد ايشان دارا هستند ايشانند جمال الله كمال الله همه چيز خدا لكن خدا نيستند بي اغراق بي ترس بي تقيه لكن غير خدا هم هستند مثل تواند لكن مثل تو در همه چيز نيستند اين است كه فرقشان با خدا همين است كه ايشان فعل صادر از خدايند و بندند به خدا به طوري كه فرضا به دروغ كسي نامربوطي بخواهد بگويد يا بگويد اگر فرضا ايشان نبودند اگر ايشان نبودند خدا هم نبود پس ايشان كانوا بكينونته كائنين غير مكونين موجودين ازليين ابديين و جميع ماينسب اليهم ينسب الي الله جميع ماينسب الي الله ينسب اليهم اينها حالا مي‏توانند بگويند باطن ما فلان است مي‏گويد ظاهر من اين است كه اكل مي‏كنم شرب مي‏كنم نكاح مي‏كنم خواب دارم بيداري دارم ناخوشي دارم مردن دارم انك ميت و انهم ميتون مي‏ميرم مبعوث مي‏شوم باطنم اين طورها نيست اگر همچو نبود من هم مثل شما بودم كاري به شما نداشتم پس اين ميتنا اذا مات لم يمت مردن ندارد هماني هم كه مرده بخواهد برخيزد بر مي‏خيزد راه مي‏رود نمي‏خواهد بدني ديگر براي خود مي‏گيرد تكه تكه‏اش كني باز تكه تكه هاش حرف مي‏زند بدنش حرف مي‏زند سرش حرف مي‏زند راستي راستي زنده است و حرف مي‏زند بدن امام همين طور كه در قبر افتاده اشهد انك تسمع كلامي و تشهد مقامي و ترد سلامي سلام كه مي‏كني اين جا او جواب مي‏دهد و نگاه مي‏كند و مي‏بيند و مي‏داند كي آمده زيارت و كي نيامده زيارت حد قبرش هم بخصوص آن قبر قرار شده باشد كه تو بروي به فيض برسي والا اگر او در تمام آن چه در ملك است نگاه نكند آن چيز فاني مي‏شود تمام ملك خدا بمراي او و مسمع او هستند در زياراتشان است كه صاحب المرئي و المسمع همين طوري كه شماها بمراي و مسمع منيد و شما را مي‏بينم حالا تمام خلق بمراي و مسمع ايشانند اگر ايشان نبودند الوهيت به هم مي‏خورد، پس ايشانند اركان توحيد كلمات توحيد هر يكيش نباشد باقي ضايع مي‏شوند همه كسور همند بلا تشبيه اگر طول نباشد اين سمت را مي‏خواهم عرض كنم اگر اين سمت نباشد جسم نيست اين سمت نباشد جسم نيست اين سمت نباشد جسم نيست اگر جسم هست هم اين سمت است هم اين سمت هم اين سمت است و اگر هست اين سمت به او برپا است آن سمت هم به او برپا است آن سمت هم به او برپا است پس اينها صور جسمانيند حق است صدق است به جسم هم برپا هستند حق است اينها افعال جسمند صادر شده‏اند از جسم اما چنان افعالي هستند كه نبوده وقتي جسم اين سمت را نداشته باشد اين سمت را نداشته باشد اين سمت را نداشته باشد حالا هم بگيري اين سمت و اين سمت و اين سمت را از جسم جسم به هم مي‏خورد و ديگر جسمي باقي نمي‏ماند مگر تعبيري بياري جسم تعليمي و والله بلاتشبيه اگر نبود حضرت امير والله خدا خدا بود اگر نبود حضرت رسول خدا خدا نبود به جهت آن كه خدا آن است كه جاعل في الارض خليفه باشد خدا آن است كه محمد داشته باشد خدا آن است كه علي داشته باشد اگر نبودند ايشان خدائي نبود اگر كسور توحيد نبود توحيدي نبود اركان توحيد نبود توحيدي نبود و حالا كه چنين است آيا خدا محتاج است به ايشان نه هيچ محتاج به ايشان نيست پس چه طور است اينها فعل اويند او فاعل اينها است او اصل است اينها فرع اصل محتاج به فرع نيست ايشانند اركان خدا پس هر كس اينها را مي‏شناسد البته خدا را مي‏شناسد هر كس ايشان را نمي‏شناسد خدا را نمي‏شناسد هر كس دوستشان مي‏دارد البته دوست داشته خدا را هر كس دشمن مي‏دارد ايشان را دشمن داشته خدا را هر كه اطاعت مي‏كند ايشان را اطاعت كرده خدا را حالا يك كسي خود را به زحمت مي‏اندازد محي الدين نه ماه چيزي نمي‏خورد نخورد كوفت بخورد كاش اصلش هيچ زهرمار نمي‏كرد كسي كه اطاعت نمي‏كند ايشان را اطاعت خدا نكرده ولو غذا نخورد رياضت بكشد ثمري ندارد فايده براش ندارد مثل شيطان عمرش هم خيلي است خود را به زحمت هم مي‏اندازد دائم هم زحمت مي‏كشد آخرش هم به جهنم مي‏رود خيلي علم هم دارد خيلي چيز مي‏داند چنان علمي دارد كه تمام اهل باطل و اهل ضلالتي كه هستند تمام كفرها و زندقه هائي كه دارند همه از القاهاي شيطان است و همه مي‏گويند خدا لعنت كند شيطان را تماما از وسوسه‏هاي شيطان است خيلي راه مي‏برد و ايشان را هم مي‏شناسد مي‏داند بايد اطاعت خدا را كرد و تعمد مي‏كند و نمي‏كند.

پس ملتفت باشيد اطاعت ايشان است اطاعت خدا نه كسي كه خود را به زحمت مي‏اندازد اطاعت خدا كرده است نمونه هاش در اخبار هست كه وقتي پيغمبر9شمشيري دادند به دست ابابكر فرمودند اين شمشير را مي‏گيري و مي‏روي در مسجد هر كس را مي‏بيني آن جا بكش مي‏كشي و مي‏آئي و مي‏خواستند واقعا علاجي كنند شمشير را گرفت و رفت در مسجد ديد شخصي در مسجد است نماز مي‏كند و او شيطان بود و با تضرع و زاري هر چه تمامتر نماز مي‏كرد در ركوع در سجود مشغول عبادت است برگشت پدر سوخته حضرت فرمودند رفتي كشتي او را عرض كرد خير فرمودند چرا عرض كرد من شرم كردم كسي را كه اين طور راكع است و ساجد است براي خدا بكشم فرمودند خب تو اهلش نبودي آن وقت عمر را خواستند شمشير را به او دادند فرمودند برو در مسجد آن جا هر كه هست بكش و بيا عمر هم وقتي آمد ديد شخصي است نماز مي‏كند با تضرع و زاري و ركوعي مي‏كند و سجود مي‏كند گفت واقعا هر كاري رفيقم كرد مي‏كنم من كسي كه هم چو عابد و زاهد باشد و اين طور عبادت كند نمي‏كشم برگشت آمد حضرت فرمودند كشتي او هم گفت شرم كردم هم چو كسي را بكشم نبايد اين را كشت حضرت غضب كردند شمشير را دادند دست حضرت امير فرمودند برو هر كه را در مسجد ديدي بكش حضرت امير وقتي تشريف آوردند گريخته بود ملعوني وقتي گريخت پيغمبر9فرمودند حالا ديگر شد آن چه شد آنها نكردند تا گريخت و شد آن چه شد و آن ملعون شيطان بود.

باري، منظور اين است كه شما مثل آنها نباشيد كيس باشد زيرك باشيد مؤمن زيرك است مغرور نشويد فلان كس نماز خيلي مي‏كند ببينيد اگر معرفت دارد خيلي خوب است معرفت ندارد دنگ مي‏كوبد فلان كس روزه مي‏گيرد چه فايده سگ هم دو روز سه روز چيزي نمي‏خورد فلان كس زحمت خيلي مي‏كشد مكه مي‏رود مگر سنيها مكه نمي‏روند آنها هم مكه مي‏روند ضجيج زياد است حجيج كم است ابوبصير مي‏گويد خدمت حضرت صادق صلوات الله عليه در حج غوغاي زيادي در مني بود من در تلي بودم خدمت حضرت صادق و مي‏شنيدم صداي آنها را عرض كردم خدمت حضرت كه امسال چه قدر حاج آمده‏اند چه قدر فرياد و غوغا بلند است همه لبيك لبيك مي‏گويند همه ذكر خدا مي‏كنند ذكر خدا اين قدر هست و ملتفت باشيد اين راحتي سنيها اين را ملتفت شده‏اند كه هم يا الله گفتن هم لبيك گفتن ذكر خدا است كسي كه صدا مي‏كند كسي را جوابش مي‏گويند جواب كسي را كه صدا كرده لبيك نمي‏گويند پس ذكر خدا يعني يا الله بايد گفت لكن همه‏اش ذكر الله است عرض كرد ضجيج بسيار است حجيج بسيار است حضرت فرمودند ما اكثر الضجيج راست است ضجيجش بسيار است اما ما اقل الحجيج ابوبصير متحير شد كه اين همه حاج چه طور مي‏فرمائيد كمند چه مي‏فرمائيد ببينيد چه قدر فرياد و غوغا است فرمودند اما مي‏خواهي ببيني چه قدر كمند عرض كرد بلي دستي كشيدند به چشمش مي‏گويد چشمم روشن شد ديدم سگ خوك گربه مار مور عقرب جانوران حيوانات تمام اينها ريخته‏اند در بيابان تمام آنها بر شكل حيوانات بودند مي‏گويد كسي را كه ديدم به صورت خودش حضرت صادق كه سرجاي خود بودند خودم و شترم رابه صورت خود باقي ديدم، حالا ملتفت باشيد حاج هي مي‏روند مكه فلان كس ده دفعه مكه رفته اينها چيزي نيست حج مي‏روند محض اعتبار حج مي‏روند پول پيدا كنند اينها هيچ دين و مذهب نيست وهكذا اين دنگ كوبيدنها نرم نرم راه رفتنها ملاطفتها و مهربانيها با مردم خوش خلقيها اينها بدانيد ميزان دين و مذهب نيست ببين علم دارد مذهب يعني چه ببين خدا مي‏شناسد امام مي‏شناسد علم دارد خيلي خوب ندارد ولش كن برود.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس دوازدهم شنبه 14 رجب المرجب سنه 1301

 

39بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام مادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا و هي المفعول ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر لتأكيد الفعل ثم مقام الفعل ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول ثم مقام العنوانية و الائية و هي الاسمية و الوصفية….

از براي توحيد مقاماتي است و مقامات توحيد متعدد است پس وحدت ندارد اگر چه مقامات توحيد است و اين جور الفاظ را كساني كه عقلشان به چشمشان و توي گوششان است نمي‏فهمند به اين جور مردم اصلش نمي‏شود اين حرفها را زد اينها خيال مي‏كنند آدم متناقض حرف زده مي‏گويند توحيد و كثرات يعني چه توحيد مقامي است كه يك چيز باشد و چيزها آن جا نباشد ديگر توحيد مقامات دارد يعني چه شما ملتفت باشيد درسش را بخوانيد ياد بگيريد و حال آن كه در همه دنيا خدا اسمها دارد توحيد مقامات دارد خدا مقامات دارد آيات و علامات دارد آياتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك اولا فراموش نكنيد آن فضيلت را اقلا اين لفظها يادتان نرود مراد از اين توحيدها را ملتفت باشيد و فراموش نكنيد مراد از اين توحيدها مراد از اين توحيدي كه ثمر دارد توحيدي است كه خود آن كسي كه واحد واحد است خودش گفته و فراموش نكنيد ان‏شاءالله كه اين صانع هيچ نفس نكشيده مگر توي نفس انبياء، ملتفت باشيد ان‏شاءالله هيچ با هيچ كس نگفته مگر با زبان انبياء پس ديگر هيچ مرويد جاي ديگر كه بگوئي محي الدين هم حكيم بوده فكر كن ببين محي الدين چه كاره بوده پيغمبر بوده نبي بوده موسي بوده عيسي بوده ادعاش را هم نداشته تو كاسه گرم‏تر از آش شده‏اي ان‏شاءالله دقت كن و حاق حكمت است كه عرض مي‏كنم بيان واقع است كه عرض مي‏كنم و از روي اين عالم مي‏خوانم و عرض مي‏كنم شما هم فكر كنيد ببينيد هم چو هست يا نيست تا به حاق حكمت برسيد پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله توحيد مقامات دارد از براي خدا اسمها هست و اسم‏ها متعدد هم هستند هر يكي هم غير ديگري است همه اينها هم مقامات توحيد اسمش است كسور توحيد است اركان توحيد است هر كس آنها را ببيند در هر درجه ظهور او در همان درجه است و هم چنين تدلج بين يدي المدلج من خلقك و ببينيد كه اينها لفظهاش مبذول است اين خدا تدلج بين يدي مدلج من خلقش هست و مدلج آن است كه در تاريكي راه مي‏رود پيش روي كسي ديگر اينها را خودشان اين جور تعبير آورده‏اند همان خدا خودش اين جور گفته پس اين خدا در توي تاريكي خلق پيشاپيش خلق يعني در پيشاپيش كساني كه مي‏شناسندش مي‏رود آن قدر هم پيش نمي‏رود و خيلي هم دور نمي‏رود كه نبينند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله و ببينيد كه غير از اين چاره‏اي نيست چرا كه اگر پر دور برود و تو توي تاريكي چشم واكني هيچ پيدا نباشد تو نمي‏داني كدام سمت بروي اين است كه چيزي مي‏نمايانند در تاريكي شبحي به چشم مي‏آيد و انسان در تاريكي اين را مي‏بيند پنج ذرع شش ذرع ده ذرع قريب الوصول مي‏بيند خود را به مقصود و قريب الوصول هم هست تو سعي كن برسي به آن مقصود باز پيشتر مي‏روي كه برسي يك پاره چيزهاي ديگر مي‏بيني و باز نمي‏رسي باز پيشتر مي‏روي و چيزهاي ديگر مي‏بيني اما نمي‏رسي ديگر مثل را به اين تدلج بين يدي المدلج من خلقك زده‏اند مدلج كسي است كه در شب در تاريكي راه مي‏رود در تاريكي شخص راه مي‏رود مي‏بيند پيشاپيش او سر پنج قدمي يك كسي راه مي‏رود و هر دو را عرب مدلج مي‏گويد ساير و مسير اليه هر دو مدلجند حالا وقتي ادلاجهاي ظاهري را فكر مي‏كني مدلج پنج قدم كه رفت مي‏بيند نرسيد به مطلوبش باز مي‏رود كه برسد باز نمي‏رسد باز مي‏رود باز نمي‏رسد و اينهائي كه نمي‏رسي به آن باز محط نظر خدا و پير و پيغمبر و حكماي الهي نيست و آن جا كه مي‏روي مي‏بيني اشتباه كرده بودي كه خيال كرده بودي مطلوب آن جاست و هكذا اين جور تمثيلات ظاهرش منظور نيست، فكر كنيد ان‏شاءالله ظاهرش بعينه سراب است و سراب را انسان از دور خيال مي‏كند نزديك است وقتي پيش مي‏رود مي‏بيند تا به جائي كه اول خيال مي‏كرد آن جا است مطلوب مي‏بيند آن جا نيست باز پيشتر مي‏روي باز مي‏بيني آن جا هم نيست اينها سرابها است و اينها را خدا گفته مرو از پيش همين كه فهميدي چيزي را چشم مي‏بيند و عقل تو هم مي‏فهمد حقيقت ندارد اصلا زحمت مكش مرو آن جا كه امتحان كني تو هم كه يقين داري اين برقي است از جائي تابيده و حالا به شكل آب به چشمت مي‏آيد و در عقل خود مي‏داني خاك است حالا زحمت مكش مرو آن جا ديگر بعد از آني كه مي‏داني به طمع مي‏روي كه شايد آب باشد اين ديوانگي است حتي اين كه انسان در جائي ببيند سراب را و احتمال بدهد آب است شايد مثل آن سرابها نيست و به جهت احتياط برود تا آن جا يا آب باشد يا سراب باز داخل مجانين نيست كسي پر ملامتش نمي‏كند مي‏خواهم عرض كنم ان‏شاءالله با بصيرت باشيد مثل اين مردم مباشيد مردم خيلي هستند غافلند شما متذكر باشيد همه خلق در همدان منزلشان نيست در اين مجلس تنها نيستند آن قدر هستند كه اگر ما برويم ميان آنها گم مي‏شويم از بس كميم مثل خال سفيدي در پيشاني گاو سياهي كمتر هم هستيم وحشت هم ندارد.

عرض مي‏كنم، تو زور بزن اهل حق باش همين كه اهل حق شدي آن وقت برو شكر خدا را بكن كه ميانه اين همه خلق مرا هدايت كرد وقتي به اين خلق نگاه مي‏كني چهار اقليم از اين هفت اقليم بت‏پرستند كه اصلش پيغمبري قبول ندارند بعد طبقه نصاري ببينيد چه قدر زياد هسستند زورشان چه قدر است پولشان چه قدر است تدبيرشان چه قدر است ساعت سازيشان تفنگ سازيشان و هكذا جميع مايحتاجي كه مي‏بيني در دست و پاي مردم ريخته غالبش را از آن جاها مي‏آورند بعد يهود آنها هم جمعيتي دارند پول دار خيلي دارند بعد سنيها چه قدر هستند اسلام دور سر سنيها مي‏گردد شيعه در ميان اسلام خيلي كم است غالب آنها هستند بعد مي‏آئي توي شيعه اين جاهائي كه شيعه‏اند مي‏بيني شهر اسلام است لكن وقتي مي‏روي توي بازار آن تاجر است آن بزاز است آن خباز است آن بقال است اينها كه دخلي به اسلام ندارد اينها كه اهل علم نيستند اگر چه هم شيعه‏اند اما آن چادرنشين است آن مشغول بزازيش است آن مشغول نجاريش است آن مشغول حداديش است ديگر فكر كنيد ببينيد اينها هم كه هستند تمام همتشان دنيا است هم چو كه بچه راه مي‏افتد مي‏گويند از همان اولي كه راه مي‏افتد مي‏گويند برو استاد مي‏فرستندش به كسب هم چو كه سر از تخم بيرون مي‏آرند اهل دنيا تا تولد كرد و چشمش واشد طالب دنيا است.

پس دقت كنيد از روي بصيرت نگاه كنيد خلق بسيارند اما حق خيلي كم است همين جور تابع بزرگان خود باشيد ضوضا و غوغا و ضجيج بسيار است ما اكثر الضجيج اما حجيج والله هميشه كم است هميشه يكي دوتائي بيشتر نبوده، پس فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاءالله و هميشه اين جور صحبتها را آن كساني كه ضبطش مي‏كردند مي‏شنيدند و براي ما بزرگان مي‏گفتند مي‏فرمودند يك وقتي صدر يزدي و اين علم و حكمت بود كه فرمايش مي‏كردند و در مجلس صحبت مي‏داشتند مردم خيال نمي‏كردند كه علم است و حكمت خيال مي‏كردند صحبت مجلسي مي‏دارند لكن صحبتهاي مجلسي شان همه‏اش علم بود حكمت بود نصيحت بود مي‏فرمودند يك وقتي صدر يزدي با حاكم جنگش شده بود جنگ داشت با حاكم صدر كمك رعيت بود و رعيت آن حاكم را نمي‏خواستند و اين هم كمك رعيت بود و با حاكم مي‏خواست جنگ كند تا اين كه اهل شهر جمعيت كردند و حاكم را محاصره كردند اين طور كه شد آن وقت صدر فرستاد پيش رؤسا و اهل يزد كه اين درستش نيست ما همين طور اين جا بنشينيم و با ما اين جور رفتار كنند فردا است كه يك مرتبه مي‏بيني سوار و سرباز مي‏ريزد بر سر ما شاه از ما مؤاخذه مي‏كند مي‏گويد چرا به من خبر نداديد بايد رفت پيش خود شاه متفق شويم برويم و عرض كنيم كه ما اين حاكم را نمي‏خواهيم اگر همين جا اطاعت حاكم را نكنيم ياغي قلم مي‏رويم اهل يزد همه تصديق كردند گفت اگر چنين است بيائيد برويم به تهران همه قبول كردند بروند به تهران وقتي بناي تهران رفتن شد بنابراين بود كه شهر تماما بيرون بروند كه بروند تهران اول صدر خودش اسبابش را برداشت و رفت بيرون شهر چادر زد با چند نفري چند روزي ماند كسي بيرون نيامد مدتي گذشت كسي نيامد رقعه نوشت كسي نيامد همان ده بيست چادر دور چادرش بيشتر نبود هر چه اصرار كرد كسي بيرون نيامد هي ماند هي ماند و صبر كرد حوصله كرد يك دفعه ملتفت شد چادرهاي دورش هم كم شد تا يك وقتي صدر ماند و خودش ملتفت شد من تنها كجا بروم مي‏روم آن جا چه بگويم حرفي هم بزنم اينها ديگر كمك من نخواهند كرد ديد اين طور است آمد و خودش ساخت با حاكم و پدر مردم را درآوردند.

باري، دقت كنيد فكر كنيد آدم وقتي فكر نمي‏كند كثرت چشمش را مي‏گيرد و چشم همه مردم را كثرت گرفته كه اين همه مردم آيا مي‏شود فلان باشد تو پيش بكش يكي يكي با يكي يكي حرف بزن ببين هيچ نمي‏فهمند اول نگاه كه مي‏كني مي‏گوئي اين يك گله گوسفند با اين جمعيت آيا همه شان هيچ نمي‏فهمند مي‏خواهي امتحان كني يك شاخ بز را بگير پيش بكش بنا كن با او حرف زدن ببين هيچ نمي‏فهمد يكي ديگر راپيش بكش حرف بزن ببين هيچ نمي‏فهمد يكي يكي را بگير شاخش را پيش بكش ببين هيچ كدام طهران نمي‏روند در شكي در شبهه‏اي كه اين شترها اين همه كه هستند با اين كه به اين زيادي هستند آيا هيچ نمي‏فهمند يكيشان را پيش بكش با او حرف بزن ببين هيچ نمي‏فهمد آن يكي ديگر را همين طور آن يكي ديگر را همين طور تمام گاوها اين همه گاو آيا مي‏شود چيزي نفهمند اين همه اسبها آيا مي‏شود نفهمند اين همه اسب آيا هيچ نمي‏فهمند يك اسب را بيار پيش با او حرف بزن ببين هيچ نمي‏داند اسب ديگر را همين طور آن آخر مي‏بيني هيچ نمي‏دانند همه اسبند همه خرند والله دين حق ظاهر است واضح است بين است آشكار است شكي درش نيست شبهه‏اي درش نيست و با وجود اين والله ميان اين مردم يافت نمي‏شود هر جا بروي ظلمت است و اگر اين حرف باورت نمي‏شود يكيشان را پيش بكش با او حرف بزن كه حق چه چيز است كه بايد داشت ببين نمي‏داند يكي ديگرش را هم بنشان با او حرف بزن ببين نمي‏داند يكي ديگر هم همين طور تا آخر ببين هيچ كدام نمي‏دانند.

فكر كنيد دقت كنيد اولا هر كس طالب هر چه هست مي‏داند آن چه چيز است و طالبش مي‏شود تو مي‏خواهي بداني اين مردم هيچ نمي‏دانند و طالب نيستند بپرس از ايشان كه ايني كه همه مي‏گويند حق با كيست باطل كيست اين حق چه طور چيزي است ما مي‏خواهيم بدانيم چه طور چيزي است كه هر جا ببينيم تصديقش كنيم باطل چه‏طور چيزي است كه ما از آن دور شويم شما كه حق مي‏خواهيد تمام اين طلاب و آخوندهائي كه هستند شمائي كه مرتاضين و بيابان‏گردها هستيد و هي آه سرد مي‏كشيد و نگاه به سقف مي‏كنيد و حق مي‏خواهيد كه دست به دامنش بزنيد اين حق چه جور چيزي است مي‏بيني هيچ كدام هيچ نمي‏دانند فكر كنيد هر كس طالب هر چه هست آن را مي‏داند چه چيز است آن وقت طلب مي‏كند در كارهاي دنياتان كه پستاتان همين است اما در دينتان اين جور نيستيد و مي‏خواهم عرض كنم اين مردم والله نمي‏دانند دين چه چيز است كه طلب كنند والله باطل نمي‏دانند چه چيز است كه اعراض كنند از آن، پس دقت كنيد ان‏شاءالله اگر طالب پولي مي‏داني پول چه چيز است و پول به چه كارها مي‏آيد آن وقت طلب مي‏كني اگر طالب رياستي مي‏داني رياست چه جور چيزي است آن وقت طلب مي‏كني طالب طبي مي‏داني چه جور كسي طبيب است آن وقت مي‏روي طلبش طالب آبي اول مي‏داني آب خوب است مي‏داني آب خوب چيزي است براي رفع تشنگي آن وقت طلبش مي‏كني و هكذا طلب هر چه را مي‏كني اول مي‏داني آن چه جور چيزي است بعد طلب مي‏كني والله اين مردمي كه اهل باطلند طالب مجهول مطلقند كل اهل شرق و غرب عالم اهل باطلند الا شيعه اثني عشري و شيعه اثني عشري هم مي‏فرمايند لاكل من يقول بولايتنا مؤمنا و انما جعلوا انسا للمؤمنين نه هر كه بگويد من ولايت اميرالمؤمنين را دارم به همين گفتن تنها مؤمن است حالا قبول مي‏كنند از هر كه بگويد براي اين كه خدا خواسته اينها انس مؤمنين باشند.

خلاصه، اين را فراموش نكنيد و اين را پنبه گوشتان كنيد دلتان را خبر كنيد دين خدا ديني است واضح آشكار يقيني دين خدا آن جور نيست كه هم چو باشد كه چيزي مي‏نمايد از دور كه ما هنوز پيشش نرفته‏ايم و نديده‏ايم احتمال مي‏رود آب باشد و احتمال مي‏رود سراب باشد و بعد از آني كه رياضت كشيديم زحمت كشيديم رفتيم پيشش سراب بود يا آن جوري باشد كه تدلج بين يدي المدلج به اين معني كه ديديم پنج قدم داريم به آن كسي كه پيش روي ما سير مي‏كند برسيم دويديم و زحمت كشيديم جان كنديم وقتي رسيديم ديديم هيچ نبود اين جورها نيست اين كه سراب است مگر خدا مي‏خواهد گول بزند كسي را بر فرضي كه بخواهد گول بزند خلق خود را چرا ارسال رسل مي‏كند همين طور واشان بگذارد سرشان به شكم هم بود بعض بعض را گول مي‏زدند ديگر ارسال رسل و انزال كتب هيچ نمي‏خواست پس نيست دين خدا به گماني كه من رفتم فلان جا كه شايد دين آن جا باشد نه والله اگر چه فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين، لكن ملتفت باشيد بله اگر در چين گذاشت حجت خود را طوري مي‏كند كه تو بداني يا كتابش يا خبرش هر طوري باشد به تو مي‏رسد حق بودنش معلوم شد آن وقت تو كور مي‏شوي مي‏روي به چين آن وقت اگر بايد با سينه بروي مي‏روي حجت بودنش بايد واضح باشد كه بروي به طلب او نه اين كه حقي كه نمي‏دانم آن حق در چين است در هند است مشرق است مغرب است حالا كشكولي بردارم آن حق را پيدا كنم و ببينيد هيچ وقت اين مردم كشكول برداشتند يا من تشا@ برداشتند رفتند بيابانها گشتند شهر را گشتند آن وقت پيدا كردند موسي را پيدا كردند عيسي را پيدا كردند محمد را پيدا كردند.

فكر كنيد از روي بصيرت باشد دينتان، انسان فكر كه كرد راحت مي‏شود ببينيد موسي آمد و مردم نمي‏دانستند چه كاره است مادرش هم نمي‏دانست چه كاره است ادعا كرد من از جانب خدا آمده‏ام دليل من اين عصاي خشك را مي‏اندازم مار مي‏شود كسي حريفش نمي‏شود شما مي‏گوئيد من دروغ مي‏گويم و از جانب خدا نيامده‏ام سرش را بكوبيد و نمي‏توانيد اين اگر مثل ساير مارها باشد نمي‏ترسيد شما و حالا مي‏بينيد مي‏ترسيد و چاره هم نمي‏توانيد بكنيد نهايت جمعيت زياد كردند با اوضاع سلطنت كله‏اش را مي‏كوبند و باز هم نمي‏توانيد بكوبيد علامت اين كه من راست مي‏گويم اين كه عصاي خشك ماري شده كه تمام شماها با عداوتي كه با من داريد و من با اين ذلتي كه دارم كه جامه كهنه كه پاره پاره و وصله وصله پوشيده‏ام مثل صورت گداها من با اين فقر و اين فاقه و تو كه فرعون هستي با آن تشخص خودت ببين آيا هيچ توانستي چاره كني و كله اين مار را بكوبي و حالا كه نمي‏تواني بدان تو دروغ مي‏گوئي و من راست مي‏گويم و مردم هي زور زدند در عصر هر نبي و وصي نبي كه چاره آن نبي يا آن وصي نبي را بكنند و زورشان نرسيد و آنها مي‏آمدند و مي‏گفتند ما از جانب خدا آمده‏ايم آمده‏ايم مردم هيچ نرفتند كشكول گدائي بردارند اين جا و آن جا التماس كنند كه مثلا اي موسي اگر تو پيغمبري بگو تا ما تو را اطاعت كنيم خير او خودش به زور مي‏آمد به گردن آنها بگذارد مردم سير نكردند سلوك نكردند رياضت نكشيدند من تشا برنداشتند كشكول برنداشتند براي اين كه حدسا يك كسي در مكه هست شايد او از جانب خدا آمده باشد با وجودي كه خبرهاي او در كتب سلف بود كه مي‏آيد و انتظارش را داشتند مع ذلك نمي‏رفتند بگردند او را پيدا كنند يا (ظ تا) او مي‏آمد پيش مردم و مي‏گفت حالا من مبعوث شده‏ام بيائيد اطاعت من كنيد.

پس دقت كنيد فراموش نكنيد توي حرف زياد گيج نشويد كه سركلاف از دستتان بيرون مي‏رود و من مي‏بينم اين مطلب را در همين مجلس خودمان هم مي‏بينم يك پاره‏اي را خدا نمي‏خواهد برسند و وقتي من مي‏بينم خدا نخواست ديگر من هم كاسه گرم‏تر از آش نمي‏شوم مي‏گويم نرسد پس چون خدا نمي‏خواهد برسند مي‏بيني همين حالا كه حرف مي‏زنم توي همين حرفها گيجشان مي‏كند خوابشان مي‏برد در همين صحبتهاي زياد كه مي‏دارم صحبت كه زياد شد گم مي‏شوند مي‏بيني آمدند و در اول مجلس هم گوش دادند و چيزي گيرشان آمد در مجلس از بس من حرف زياد زدم گم مي‏شوند يادشان مي‏رود كه اول چه گفتم رشته سخن از دستشان در مي‏رود و عبرت بگيريد كه چگونه امر در چنگ خدا است هيچ مترسيد كه پس ما چه كنيم بدانيد به هر كس حق نبايد برسد اگر توي چنگشان بگذاري توي دهانشان بگذاري مي‏بيني قي مي‏كنند حق را هر طوري باشد دور مي‏ريزد واذا قرأت القرآن جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالاخره حجابا مستورا چشمش را كور مي‏كنند خوابش مي‏اندازند گوشش را مي‏گيرند كه نشنود قلبش را مي‏گيرند خيالش مي‏رود فلان تجارت چه شد فلان زراعت چه شد فلان كسب چه شد مي‏بيني هيچ نمي‏فهمد، خلاصه منظور اين است كه فراموش نكنيد اين مطلب را هميشه امر خدا جوري است كه وقتي مي‏گويد برو از فلان جاي بخصوص آب بخور يقين آب آن جا هست نه كه از دور آبي به نظرت آمد و وقتي رفتي به حسب اتفاق يا طالعت گفت آب است و مي‏روي بر مي‏داري مي‏خوري يا نگفت و مي‏بيني آب نيست بدانيد كه دين خدا هرگز هم چو نبوده و هم چو نيست و نخواهد بود خدا اول آبي را كه در چين مي‏گذارد خبرش را اول به تو مي‏رساند انسان يقين مي‏كند كه آب است آن وقت واجب مي‏كند رفتن به چين را پيغمبر را مبعوث مي‏كند در مكه خبرش را مي‏رساند اگر چه بايد گرگ را بفرستد مي‏فرستد هدايت مي‏كند اينها مشقتان باشد فكر كنيد كه خبر بيهوده‏اي ابوذر شنيد و به حرف بيهوده رفت مكه لهو كار نبود يك موي بزش را نمي‏داد به كسي لكن وقتي گرگ مي‏زند به گله‏اش مي‏رود دفعش مي‏كند مي‏رود از آن راه مي‏آيد از آن راه مي‏زند از اين راه مي‏آيد از اين راه دفعش مي‏كند از آن راه مي‏آيد ببينيد به صورت دشمني حالا مي‏خواهند هدايتش كنند هر چه دورش كرد از راه ديگر آمد تا آخر جرش مي‏گيرد غيظش مي‏گيرد مي‏گويد عجب گرگ بي حيائي هستي مثل اين كه متعارف است به گربه مي‏گويند عجب گربه بي حيائي هستي عجب سگ بي حيائي هستي ابوذر مي‏گويد عجب گرگ بي حيائي هستي كه از هر طرف دورت مي‏كنم از طرفي ديگر مي‏آئي گرگ مي‏نشيند بدم و مي‏گويد من بي حياترم يا اهل مكه اول تعجب مي‏كند كه تو چكاره‏اي كه حرف مي‏زني تو جني حيواني چه طور شده كه حرف مي‏زني جواب مي‏گويد من آمده‏ام قوت خود را ببرم تو مي‏گوئي عجب گرگ بي حيائي هستي حالا من بي حيا هستم يا اهل مكه مي‏پرسد مگر اهل مكه چه كرده‏اند كه بي حياتر از تو شده‏اند؟ كسي آمده هيچ چيزشان را نمي‏خواهد بخورد و ببرد و نبي هم هست و مبعوث از جانب خدا است و آنها را دعوت مي‏كند و از او قبول نمي‏كنند و او را هم اذيت و آزار مي‏كنند ابوذر مي‏گويد من چه كنم گرگ مي‏گويد من اين جا گله‏ات را مي‏چرانم تا تو بروي و برگردي من گله ات را مي‏چرانم و وقتي اين حرفها را مي‏زند باورش هم مي‏شود گله‏اش را در دست گرگ مي‏دهد و مي‏رود و وقتي هم بر مي‏گردد يك موي يك گوسفندش عيب نمي‏كند و والله هيچ اغراق نمي‏گويم يا گرگ مي‏آيد يا آدم مي‏آيد يا جن مي‏آيد يا ملك مي‏آيد و خبر مي‏كند اما تو هيچ نداني و من تشا برداري دور عالم بيفتي حق پيدا كني اين كار آدم نيست كار مجانين است مردكه بوالهوس دلش تنگ مي‏شود كشكولش را بر مي‏دارد مي‏رود گدائي مي‏رود به يك شهري آن ج اهم دلش تنگ مي‏شود بر مي‏خيزد مي‏رود جائي ديگر.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله امري كه از جانب خدا است امر واضحي بيني با دليل و برهان بايد باشد و عرض كردم كه دليل و برهان مخصوص اهل حق است اگر خدا داده بود به اهل باطل دليل و برهان و هم اهل باطل و هم اهل حق دليل و برهان داشتند خلق بيچاره چه كنند از آن جا صداي حق مي‏شنود همان طور از آنجا هم صداي حق مي‏شنود يكيش هم در واقع حق است حالا اين بيچاره چه كند كدامش حق است كدامش باطل والله به جرأت قسم مي‏خورم هيچ دليلي يافت نمي‏شود در تمام خلق روزگار كه آن قدر بسيارند كه شما كميد در ميانه آنها هر طايفه‏اي را كه مي‏بينيد جمعيتشان زيادتر از اهل حق است اگر چه مردم چشمشان آنها را بيشتر مي‏بيند لكن هم چو ذليلند پيش مردم كه محل اعتناي هيچ پادشاهي محل اعتناي هيچ آخوندي محل اعتناي هيچ كس نيستند با وجودي كه از آن طرف كرور اندر كرورند كثرت اندر كثرت هستند روي هم همه جا ريخته‏اند و عرض مي‏كنم با اين جمعيت و كثرت و الله هيچ دليل و برهان پيششان نيست يافت نمي‏شود و خدا عمدا چنين كرده براي اين كه مردم نگويند ما چه مي‏دانيم حق كجا است ببينيد كي دليل دارد هر كس دليل دارد حق است بي دليل والله از ظلمت واضحتر است بطلانش دليل داشتن والله از روز روشن روشنتر است.

باز عرض مي‏كنم كه روز روشن را روز روشن دانستن مكلف به نيست مگر يك گوشه‏اش را كار دستش داري كه همان صبح و ظهرش را تشخيص بدهي همان نمازي مي‏خواهي بكني ديگر كاري به دست جاهاي ديگرش نداري باز همين صبح و ظهرش را قرار داده جوري كه مخفي نيست باز ظهر خيلي واضح است كه ظهر است هر چيزي را كه مي‏خواهند ضرب المثل بياورند كه داخل بديهيات اوليه باشد مي‏گويند مثل روز روشن است مثل شمس في رابعة النهار و و الله حق از روز روشنتر است نه يك مرتبه دو مرتبه بلكه بي نهايت روشنتر است پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله ببينيد نگفته خدا ما خلقت الجن و الانس الا لان يعرفوا الليل من النهار و يعرفوا النهار من الليل و اين يك جزئش را از تو خواسته‏اند صبحش را بداني ظهرش را بداني نماز كني باز علم به واقع را نخواسته‏اند اگر نگاه كردي و ديدي هم چو فهميدي كه صبح است برو نماز كن و هم چنين روز است و حدس مي‏زني ظهر شده يكي يقين مي‏كند ظهر شده يكي يقين مي‏كند صبح شده به صداي خروسي به يك آفتاب و سايه‏اي هر طوري كه تو يقين كرده‏اي مظنه هم پيدا كرده‏اي كه ظهر شده برو نماز كن مظنه پيدا كرده‏اي كه صبح شده برو نماز كن ديگر علم به واقع را نخواسته‏اند از تو غروب هم همين طور همين قدر كه به غروب يقين داري نماز كن خواه مطابق واقع باشد خواه نباشد و دين را چنين قرار نداده‏اند دين را چنين قرار داده‏اند كه تو علم به واقع پيدا كني نه علم به مكلف به مكلف به تو امر واقع است فكر كنيد و ببينيد در همه دينها اين طورها است حالا وقتي نرفته‏اي از پيش خيال مي‏كني راه نمي‏برند اينها را وقتي مي‏گوئي مي‏بيني دين و مذهب خودش هم همين طورها بوده ببينيد تميز دادن پيغمبري كه راست است نه اين است كه هر كس را تو پيغمبر دانستي پيغمبر تو باشد و مجري و ممضي باشد بلكه اگر واقعا تو خودت دانستي كه پيغمبر است براي تو مجري است و ممضي اگر واقعا راستي راستي يقين نكردي پيغمبر است و احتمال مي‏دهي كه شايد پيغمبر نباشد اين در هيچ ديني و مذهبي نيست ان‏شاءالله فكر كنيد پس پيغمبري كه خدا مبعوث مي‏كند همان پيغمبر مبعوث من عندالله است كه در خارج واقع خدا او را فرستاده بايد او را شناخت و نه اين است هر كس به نظر تو پيغمبر آمد پيغمبر باشد و مجري و ممضي باشد اتفاق كسي هم شخص محيل و دروغگوئي آمد و ادعا كرد و كسي كه اقرار كرد بايد آن هم مجري باشد اقرار هم نكرد مجري باشد.

فكر كنيد ببينيد اين جور نيست پس در آن جاهائي كه علم را بسته‏اند به گمان خود فراموش نكنيد مثل اين كه كسي كه مي‏بيند صبح است مي‏گويند نماز كن نماز مي‏كني و مجري است و هر كس نديد مي‏گويند تو مأمور نيستي نماز كني و اگر نماز بكني مي‏گويد قبول ندارم صبر كن تا يقين كني كه صبح شده است يكي نگاه كرد به صبح ديد صبح است و سحري نخورد و ابتداي روزه است اين جا قرار داده‏اند كه نماز كن و چيزي مخور يكي ديگر يقين نكرد كه صبح شده غذا بخورد و نماز نكند فكر كنيد ان‏شاءالله باز آن از براي او ممضي است اين از براي اين ممضي است يكي غذا را مي‏خورد مي‏گويد شب است از براي اين ممضي است يكي مي‏بيند صبح شده براي او روز است اين روز براي اين ممضي است آن شب براي آن ممضي است حالا يك خورده فكر كنيد و تمام شرع اين جور است يك آبي است تو ديدي سگ لق زد در آن تو البته بايد از آن كناره كني وضو نگيري نخوري از آن طرف يك كسي اين را نديده از آن آب وضو مي‏سازد از آن مي‏خورد و مي‏آشامد بر او حلال است و پاك و پاك خورده نجس هم نخورده با وجودي كه آبي كه در خارج است يا لق زده است يا لق نزده براي كسي كه ديد لق زده نجس است و استعمالش حرام براي كسي كه نديد طيب است و طاهر است آني كه نديده سگ لق زده به طور احتمال بگويد شايد يك سگي از آن راه رفته مثل وسواسيها و شايد سگ لق زده پس از اين است من وضو نمي‏گيرم تيمم مي‏كنم اگر كسي چنين بگويد مي‏گويند بدعت مي‏كني يا تشنه ات هست و نمي‏خوري كه شايد سگ لق زده باشد و تو بيجا مي‏كني بدعت مي‏گذاري بلكه اگر مغزش را بشكافي پوستش را بكني كفر است و زندقه پوستش را نكني فسق است و فجور و حال آن كه آب خارجي يا واقعا لق زده است يا واقعا لق نزده است و هيچ علم به واقع را مكلف نيستي لق زده باشد يا نباشد همين كه من نديده‏ام براي من پاك است تمام اديان هم بناشان بر همين‏ها است و به غير از اين طور نمي‏شود شرع قرار داد اين است كه حضرت امير مي‏فرمايند كه من اگر رطوبتي به لباسم رسيد همين قدر كه نمي‏دانم بول است باكم نيست بول باشد يا آب ديگر شايد بول باشد بشويم نه اين كار اميرالمؤمنين نيست اين كار وسواسيها است و خدا از وسواسيها خوشش نمي‏آيد اميرالمؤمنين را بر فرضي كه اميرالمؤمنين ندانيمش كه بداند هر چيزي را و نداند اين شاش است با شاش نماز مي‏كند و شاش نيست نمازش نماز است واقعا چنان كه اگر آبي را تو شاش دانسته تو نمي‏تواني نماز كني اگر بكني قبول نيست و تمام شرع در تمام اديان وضعش اين است و اينها را عمدا عرض كردم و تمام شرايع غير از اين طور محال است وضع كردن و همه را بر اين نسق وضع مي‏كند لكن هيچ نبيي بر اين مبعوث نشده كه خدا اين جور قرار داده باشد كه ما موسائي فرستاديم هر كس او را حق دانست اطاعت كند هر كس او را باطل دانست لعن كند يا اين كه ما عيسائي را فرستاديم هر كه روح الله او را دانست اطاعت كند او را هر كه نعوذبالله ولد الزناش دانست پسر يوسف نجارش دانست اطاعت نكند پوست از سر آدم مي‏كنند كه اين حرفها را بزند پيغمبري مي‏آمد محمد9آمد ادعا كرد كه من از جانب خدا آمده‏ام هر كس خوبش دانست اطاعتش كند هر كس بدش دانست نعوذبالله لعنش كند بدانيد كه نبيي به اين جور مبعوث نشده هيچ ولي به اين جور نيامده.

ان‏شاءالله دقت كنيد كه اين جاها محل لغزش است حتي اين قدر محل لغزش است كه حديث متشابه هم براي اين مي‏شود پيدا كرد حضرت سجاد فرمايش مي‏فرمايند تو اگر كسي را لله و في الله دوست داشتي و او في الواقع از اهل جهنم باشد تو را مي‏برند بهشت فكر كنيد و ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه جاهاش گم نشود و هم چنين مي‏فرمايند اگر با كسي لله و في الله عداوت كردي و اين در واقع از اهل جنت باشد تو را به جهت همين عداوت كه به او كرده‏اي به بهشت مي‏برند، فكر كنيد جاي اين جور احاديث را پيدا كنيد اين از همان قبيل او (ظ اول@) است حالا شخصي است كه تو فسق از او نديده‏اي مي‏روي پشت سرش نماز مي‏كني اين عادل تو است كسي ديگر فسق كرده براي او عادل نيست و اگر نماز كند نمازش باطل است هم چنين از همين فاسق و فاجر يك كسي فسق و فجوري ديده و تو نديده‏اي تو عادلش بايد بداني اگر چهار پنج دفعه بگذرد و نروي به جماعتش حاضر نشوي اگر دولت دولت حق باشد واقعا خانه ات را آتش مي‏زنند بر سرت خراب مي‏كنند حكم شرعيش اين است اگر چه در واقع فاسق و فاجر هم بوده لكن عادل تو بود به جهتي كه تو فسق از او نديده‏اي آني هم كه فسقش را ديد بايد فاسقش بداند، ملتفت باشيد و هيچ فراموش نكنيد امورات شرع هر چه از اين قبيل است كه موضوعاتي هست كه علم شما متعلق به آنها است مثل اين كه سگ لق زد به ظرفي يكي ديد سگ لق زده بايد نجس بداند و اجتناب كند آني كه احتمال مي‏دهد گرگ بوده و لق زده آبش پاك است براي او آني كه هم چو فهميده سگ بوده براي او سگ مي‏شود و براي او گرگ مي‏شود و اين جور احاديث هم پابند نباشد براي شما كه فلان كس را چون فسقش را نديدم دوستش داشتم در واقع شخص منافقي بوده محيلي بوده چون فسقش را نديده‏اي و دوستش داشته‏اي البته به جهت دوستي او خدا ثوابت ميدهد و او را به جهنمش هم مي‏برد اين راست است يك جائي دارد لكن پستاي دين و مذهب اين نيست ارسال رسل اين جور نشده كه حجتي نبيي كه از جانب خدا در ميان خلق مي‏آيد هر كه او را خوب دانست اطاعت آن نبي را كند هر كه بدش دانست مجري باشد و ممضي.

دقت كنيد اصول دين را فراموش نكنيد نبي مبعوث از جانب خدا همان نبي مبعوث اگر احتمال اين كه از جانب شيطان است در اين برود ابدا هم اگر كسي به او ايمان نياورد بايد معذور باشد و حال آن كه معذور نيست كسي كه بگويد من نبوت فلان نبي را نفهميدم و حالا بسا آن كه چون توي راهش نيستيد نتوانيد جوابش را بدهيد بسا در دل خود خيال كنيد راست مي‏گويد بسا آن كه به گمان خودش شخص انصاف مي‏دهد كه راست مي‏گويد يهودي كه مي‏گويد من از كجا بدانم پيغمبر آخرالزمان پيغمبر است و از جانب خدا است پيغمبري او را من نفهميدم شما فهميديد تصديقش كرديد همان يهودي را ريشش را بگير و با او بگو كه بگو ببينم كساني كه الان انكار موسي را دارند تو آنها را اهل نجات مي‏داني يا اهل جهنم مي‏داني لامحاله جواب خواهد گفت نه آنها را من اهل نجات نمي‏دانم ملتفت باشيد وضع دين خدا اين نيست از مه‏آباد گرفته تا مجوس تا يهود تا نصاري در همه اديان هر طايفه‏اي كه پيغمبر به حقي داشتند همه مي‏آمدند اقامه حجتش را مي‏كردند آنها خيلي انصافشان و رحم و مروتشان و مداراشان از تمام خلق بيشتر است حوصله مي‏كنند هي مكرر مي‏كنند از گفتن دماغشان نمي‏سوزد ترحم مي‏كنند لطف مي‏كنند اگر بايد چيز داد به چيز دادن توي راه مي‏آورند اگر بايد ترسانيد يك خورده تو را مي‏ترسانند طوري مي‏كنند تو را بيارند توي راه بعد از آني كه اقامه حجت خود را كردند والله خودشان اولايند به تصديق و حجت را اقامه كرده‏اند و تمام كرده‏اند و هيچ مسامحه نكرده‏اند و خدا مسامحه نكرده و مي‏داند اين مسامحه نكرده و خدا هيچ وقت در هيچ جا مسامحه‏كن را پيغمبر نكرده خدا كسي را كه جائي مي‏فرستد كسي را مي‏فرستد كه رسالتش را بكند كارش را به انجام برساند والله يك موئي زياد و كم نكند مباشيد جور سنيها و بعضي از علي اللهيها كه بعضي از آنها مي‏گويند جبرئيل را فرستاد برود پيش ابابكر آمد به زمين هر جا گشت ابابكر را نديد ندانست در كدام طويله است در كدام خلا هم افتاده است فكر كنيد و عبرت بگيريد آخر اين چه طور جبرئيلي است كه خدا جائيش كه مي‏فرستد نمي‏تواند پيدا كند آن كس را آخر روي زمين يك جائي كه بود مي‏خواستي بگوئي كجا است تا برود كجاش مي‏فرستي آيا خدا كه جبرئيل را مي‏فرستد آيا اين خدا نمي‏داند كجاش بفرستد اگر به او نگويد وقتي به زمين مي‏آيد بي حاصل مي‏شود، خلاصه مي‏گويند آمد از آسمان و در زمين هر چه گشت ابابكر را پيدا نكرد آخر خسته شد ملول شد وحي را داد به محمد، به محمد داد وحي را و بعد برگشت رفت پيش خدا خطاب شد به او كه رفتي بردي و به آن كسي كه گفتم رساندي گفت نه دادم به محمد گفت چرا دادي به محمد آخر ما گفته بوديم بده به ابابكر گفت رفتم و پيداش نكردم چون پيداش نكردم دادم به محمد گفت چرا به او دادي گفت نمي‏خواهي مي‏روم پس مي‏گيرم اين همه انتقام نمي‏خواهد اين همه پرخاش نمي‏خواهد گفت خير حالا كه به او داده‏اي پيش او باشد.

فكر كنيد ببينيد آيا هيچ بازيگري اين جور بازي مي‏كند آيا چنين خدائي خدا است آيا اين جبرئيلش جبرئيل است و بخنديد به اين دينها و اگر نخنديد مي‏آيد پاي خودتان را مي‏گيرد و هم چنين يك پاره‏اي از علي اللهيها هم مي‏گويند جبرئيل آمد حضرت امير را پيدا نكرد وحي را داد به محمد و به اين جهت با پيغمبر هم بدند و عداوت هم مي‏كنند با آن حضرت و تعجب است كه با پيغمبر بدند با جبرئيل بدند با حضرت امير خوبند، حالا آيا حضرت امير بيزار نيست از اين جور جماعت والله بيزار است آيا اين دين است و مذهب است فكر كنيد عبرت بگيريد و بدانيد پيغمبري كه امتش را نمي‏شناسد خدا پيغمبرش نمي‏كند خدائي كه پيغمبري مي‏فرستد كه امتش را نمي‏شناسد آن خدا خدا نيست تقصير مي‏رود پيش خدا پس خدا آن نبيي كه مي‏فرستد براي امتي براي ده هزار نفر براي هزار نفر براي يك نفر او را مي‏شناسد مي‏داند فلان جا منزلش است مي‏داند نامش و نشانش را تعليم او مي‏كند پس خوب ملتفت باشيد كه خدا امرش بالغ است واضح است بين است آشكار است والله از روز روشنتر است والله از هر واضحي واضحتر است اين است كه حجت كرده همين طورها مي‏فرمايد هل يستوي الظلمات والنور آيا روشنائي و تاريكي مثل هم است آيا مي‏گوئي من نور را نور نكرده‏ام آيا من ظلمت را ظلمت نكرده‏ام آيا من حق را حق نكرده‏ام آيا من بطلان باطل را واضح نكرده‏ام اينها كه مي‏گويم آيا اين طور نيست آيا حق را برده‏ام در مغاره‏اي در سرانديب هند پنهانش كرده‏ام بايد من تشا برداريم برويم پيداش كنيم پس ببينيد ارسال رسل كرده و رسل او بالغ است و واضح است كه از جانب خدايند به جهت آن كه نبي كه مي‏آيد اقامه حجت مي‏كند و خدا شاهد است اقامه كرده و شهد لنفسه و اين پيغمبر شاهد است كه اقامه حجت خدا را كرده و اين شاهدها را نمي‏شود رد كرد اگر چه خرهاي اين زمان وقتي مي‏شنوند شهد الله لنفسه مي‏گويند اين يك نفر شاهد بايد عدلين باشد اقلا، عبرت بگيريد ان‏شاءالله خوب اي مرد شهادت خدا كه يك نفر است كه قبول نمي‏كني شهادت رسول هم كه يك نفر است قبول نمي‏كني اگر شهادت رسول را قبول نكني گردنت را مي‏زنند چنان كه آن مرد كه پول ادعا كرد بر حضرت پيغمبر و حضرت امير گردنش را زد اقامه حجت كه شده بود مردكه بعد از آني كه ادعا كرد كه پيغمبر پول قاطر مرا نداده و حضرت مي‏فرمودند داده‏ام و پيغمبر يك نفر است و شهادت مي‏دهد و شاهد ديگر ندارد شهادت يك نفر پيغمبر را قبول نكرد حضرت امير هم گردنش را زدند و پيغمبر امضاء كردند اين كار حضرت امير را.

باري پس دقت كنيد امر نبوت امر امامت بايد بالغ باشد واضح باشد ديگر يك كسي چنين فهميد كه مسيلمه پيغمبر خدا است آيا اين است دين خدا نه اينها هيچ دين خدا نيست اگر مسيلمه پيغمبر خدا است بيايد ابطال كند اين را ديگر يك كسي چنين فهميد كه ابوبكر امام است همان تكليفش باشد ببين آيا اين دين خدا است ابابكر نيست منصوب و منصوص از جانب خدا و پيغمبر مردم جمع شدند گفتند تو رئيس ما باش اين است كه همه جا عرض كرده‏ام نوكر خداي بيناي داناي به حال مردم و عواقب امور باش آن چه از جانب خدا مي‏آيد والله مي‏آيد تا پيش پات آنهائي كه دين را حفظ مي‏كنند نيستند از آن جماعتي كه جلوه در محراب و منبر مي‏كنند در خلوت كار ديگر مي‏كنند، فكر كنيد اگر در خلوت لنگش را به ديوار بزند و رقاصي كند و بند دين و مذهب نباشد كه دين و مذهب از دست رفته يا نرفته و عدولي كه خلق كرده براي حفظ دين و از جانب خدا هست در خلوت هم دين را حفظ مي‏كنند بلكه مخلي بطبع باشند بهتر حواسشان جمع است و بهتر حفظ دين مي‏كنند آنها خلوتشان و جلوتشان يك جور است چرا كه اينها عدولي هستند والله عدالتشان مثل عصمت انبياء است نهايت معصوم نيستند سهو دارند فراموشي دارند اما تعمد كند به مسامحه اشتباه كند و خراب كند اگر اين طور بود براي آن كار نمي‏ساختندشان پس عدول معصوم نيستند به آن معني كه اصطلاح است پيغمبران معصومند از تمام جهلهائي كه مردم دارند از سهو از نسيان از خطا از عصيان عدول چنين نيستند خودشان سهو دارند نسيان دارند بسا مسأله‏اي را به طور اشتباه مي‏گويند به مردم و معلوم است در حيني كه اشتباه كرده ملتفت اشتباه خود نيست و نمي‏داند اشتباه كرده مردم همان را عمل مي‏كنند و مجري مي‏شود هم درباره خودشان هم درباره مقلدين، ملتفت باشيد چون كه امامي هست كه كيما ان زاد المؤمنون شيئا ردهم و ان نقصوا اتمه لهم حالا ديگر اين سهو كند سهل است به سهوش انداخته‏اند و اسهاء جاش همين جا است خطا كرده به خطائش انداخته‏اند اخطاش كرده‏اند بعضي جاها سهو را عمدا مي‏اندازند به خطا عمدا مي‏اندازند و در حين خطا هم نمي‏داند كه خطا كرده در حين سهو هم نمي‏داند سهو كرده و حكمش همان است كه فهميده حالا سهو كرده كرده باشد همان را مجري مي‏دارند ممضي مي‏دارند چرا كه حافظ اصل را ما داريم او كه سهو نمي‏كند خطا نمي‏كند ماداريم كسي را كه كيما ان زاد المؤمنون شيئا ردهم وان نقصوا اتمه لهم، حالا اين اشتباها چيزي را گفت و در واقع اشتباه كرده بود مادامي كه اشتباه خود را نفهميده بود و گفته اين براي او مجري است ممضي است هيچ معصيت نكرده چرا كه اشتباه كرده بود و نمي‏دانست اشتباه كرده آنهائي هم كه مقلدين او بودند اين حكمي را كرد و عمل كردند هيچ نمي‏دانستند كه اين اشتباه كرده براي آنها هم مجري بود و ممضي وقتي آن عالم فهميد اشتباه كرده بوده مي‏گويد به مقلدين كه تا حالا اشتباه كرده بودم فلان نماز را كه آن طور گفتم حالا اعاده كنيد آن وقت اعاده مي‏كنند حتي مي‏خواهم عرض كنم اگر بعد از حين اشتباه عمل را از سر گرفت آن امر امر ثاني است باز نه اين است كه در حين اشتباه تو معاقب بودي يا به مقلد بگويند كه چون مجتهد تو در آن وقت اشتباه كرد و ندانست مسأله را تو معاقبي نه ولو همان مجتهد بگويد برو نمازت را از سر بگير اين حكم دويمي است بعضي جاها هم نبايد اعاده كرد.

پس دقت كنيد ببينيد اين امرها امر واقعي است كه عرض مي‏كنم يا محض ادعا است خلاصه منظور اين است كه دين درستي راستي راستي كه از خدا مي‏خواهيم به چنگمان بيايد ديني كه يحتمل آنجا باشد يحتمل جائي ديگر هيچ گفته‏اند اين دين خدا است دين خدا هر جا هست همه‏اش دليل همه‏اش برهان آنجا كه نيست و دليل ندارد و برهان ندارد و محض ادعا است كه حرف مي‏زنند امر را خدا به طور كلي فرموده كه دليل صدق و راستي برهان است قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين كسي كه راست مي‏گويد دليل مي‏آرد برهان مي‏آرد ديگر كسي كه حرفي را مي‏زند و مي‏گويد دليلش را حالا ديگر نمي‏توانم عذري دارم اين مجلس اقتضاء نمي‏كند حالا دليل و برهان بگويم ديگر بعد مي‏گويم و طفره مي‏رود اينها نيست قاعده اهل حق پيش اهل حق اينهانيست مسأله‏اي كه ثابت نيست حقيقت آن و از دين حق نيست نمي‏آيند با دليل و برهان اثبات كنند آن را دليل هم كه بخواهي بگويند دليلش را بعد مي‏گوئيم و هر كه بگويد چيزي را دليل و برهان براش نگويد و ادعا كند كه دليل و برهان را بعد مي‏گويم همين دليل بطلان او است مگر حكايتي باشد كه حالا محتاج اليه نباشد دليل و برهانش جزء دين نباشد بله آن جا را درس مي‏خوانيم خورده خورده ياد مي‏گيريم.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

تا اينجا مقابله شد هاجر و سراجي از روي چاپي 12

 

 

 

از اينجا مقابله شد هاجري و سراجي با خطي س62 و در بعضي موارد س57.

درس اول يك شنبه 15 رجب 1301 قمري

40بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا و هي مقام المفعول ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل (اينها همه را مجمل گفتند و رفتند) ثم مقام نفس الفعل و هي العلم الاول ثم مقام العنوانية و الآئية و هي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسمي و الموصوف ثم مقام الذات المعراة عن الصفات ثم مقام العماء المطلق و ما لاعبارة عنه و الااشارة و الانسان لايتمحض في معرفة النفس مالم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه و من هتكها و محاها بالكية فقد فاز بمعرفة نفسه فقد فاز بمعرفة ربه و كان حقيقا بأن يلج عرصة الموحدين فمنهم من يعتريه هذا الكشف تارات فهي حالات و منهم من يتوطن في ذلك المقام قاطنا مهاجرا الي ربه فذلك الذي من عرفه فقد عرف الله و من جهله فقد جهل الله و لاتزعمن من مقالاتي هذه ان النفس احدي مراتب الذات القديمة و انها كانت قديمة ازلية ثم تنزلت الي هذه المقامات كما تقوله الصوفيه لعنهم الله بجميع لعائنه فان القديم لايتغير و لايتبدل و لايصعد و لاينزل لاوجدانا و لاوجودا و هذه النفس علي مانقول تصل الي ذلك المقام وجدانا و الا فهي وجودا حادثة متغيرة مقترنة بالحوادث …..

عباراتيست كه هر كلمه‏ايش را هي بايد شرحها كرد اين پستاهائي را كه من هي مكرر مقدمه قرار مي‏دهم اگر از آنها غافل نشوند ممكن هست كه پيرامونش بگرديم و الا اين عبارات مثل قرآن است مردم مي‏خوانند و نمي‏دانند چه گفته.

پس ملتفت باشيد اين معني را كه هيچ اين جور عبارات دخلي به آن وجود و هستي و آن چيزها ندارد و اين عبارات تعبير از آن كسي است كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده و جميع چيزها را مي‏گويد من ساخته‏ام، و اينها همه مال آن جاست و اين است كه كار دست مردم داشته و مردم را معاف نداشته مرخص نكرده كه هر چه دل خودتان مي‏خواهد و صرفه خودتان خيال كرده‏ايد بكنيد مي‏گويد: ما كان لهم الخيرة من امرهم و اين اول دائره‏اي است كه كسي بخواهد مسلمان راستي بشود، مسلمان دروغي كه از سني گرفته تا اين جا همه مسلمانند، اول درجه كه راستي راستي بخواهي مسلمان باشي بايد اقرار كني كه من خودم خودم را نساخته‏ام پس كسي ديگر مرا ساخته حالا كه من نساخته‏ام و كسي ديگر ساخته، ملتفت باشيد كه اين اولي است كه مي‏خواهي پا به دائره اسلام بگذاري.

خوب حالا كه اين صنعت غير است آن غير، مالك اين است كه مملوك او است مملوك خودش نيست كه بگويد دلم مي‏خواست ببينم چشمم نگاه كرد، دلم خواست دلت غلط كرد چشمت مال خودت نيست مال من است من هر جا را گفتم بايد نگاه كند هر جا من گفته‏ام نگاه مكن بايد نگاه نكند. گوشت مال خودت نيست مال من است هر چه را من گفته‏ام بايد بشنود هر چه را گفتم مشنو بايد نشنود.

دقت كنيد ان‏شاءالله در اين بيانها كه مغز سخنها به دستتان بيايد مالك مالك است مملوك خودش را، و اوست اولي به تصرف در ملك خودش مي‏خواهد خرابش مي‏كند مي‏خواهد آبادش مي‏كند و مالك كسي است كه بتواند در ملكش تصرف كند و اگر جائيش را خراب كرد كسي نتواند بحث كند جائيش را آباد كرد كسي نتواند بحث كند.

ملتفت باشيد يك وقتي آقاي مرحوم مي‏فرمودند و مقصودشان اشاره به باطنهاش بود، اگر كسي خانه‏اي را ملكي را به كسي واگذارد كه تو برو متوجه اين خانه باش، اين ممكن نيست آن طوري كه بايد و شايد بتواند متوجه بشود ملتفت باشيد كه اين فرمايش محض مثل است تو اگر خانه را عاريه به كسي بدهي و شرط كني كه آن جوري كه من مي‏خواهم توجه كني و در آبادي آن سعي كني محال است آن شخص آن جور بتواند متوجه شود هر چه توجه كند باز مثل آن توجه نمي‏كند كه مال خودش باشد باز مي‏فرمودند سر عصمت را به دست بياريد، تا آن خانه را نبخشند به كسي نگويند تمليك تو كرديم مال تو باشد، مي‏خواهي آبادش كن مأذوني مي‏خواهي خرابش كن مأذوني اگر اين طور شد ديگر اين حالا هر كاري بكند خلاف او نشده ملتفت باشيد اگر تمليك بكنند چيزي را براي كسي كه اين مال تو تيول تو حالا هر كاريش بكني خلاف آن كسي كه داده نشده لكن عاريه كه هست تو هر قدر بخواهي سعي كني در حفظ او يا در آبادي او يك دفعه مي‏بيني از دستت كند يك جائي مسامحه شد. حالا اين است كه بندگان مگر چيزي را تمليكشان كنند و الا بخواهند همان طوري كه خدا خواسته رفتار كنند نمي‏شود عصمت پيدا شود عصمت كه سهل است بلكه مغز عدالت نمي‏شود پيدا شود.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و حالا اين ديگر الفاظ ظاهرش است كه عرض مي‏كنم، هر صانعي چيزي را كه مي‏سازد آن چيز مملوك آن صانع است و جميع اعضاء و جوارح آن مال آن صانع است جميع ميخ و تخته و پايه كرسي مال نجار است هيچ جزئي از اجزاي كرسي نمي‏تواند بگويد من دلم مي‏خواست مثلا هم چو نگاه كردم اين است كه مردم اختيار خودشان را ندارند.

باز ملتفت باشيد مي‏گويم اختيار خودشان را ندارند جبر نمي‏خواهم اثبات كنم. اصلش اين مسأله هيچ دخلي به جبر و تفويض ندارد به زور واشان نداشته‏اند به كاري اما حاليشان مي‏كنند كه اين چشم را ما ساخته‏ايم فكر كن ببين ما چه طور ساخته‏ايم و هيچ حكيمي هيچ نبيي والله نمي‏تواند بداند مگر به وحي خاصي از خدا هر چه حكيم باشد هر چه تشريح كند تمام حكمتهاش را به دست نمي‏تواند بيارد كه چه طور ساخته‏اند حالا اين چشم مال خودم است دلم مي‏خواهد كورش كنم مي‏گويد تو غلط مي‏كني چشم مال تو نيست.

گوش را تمام انبياء جمع شوند حكمتهاش را به دست بيارند نمي‏توانند مگر آن كسي كه ساخته وحي كند به آنها چه كار كرده. استخواني است، آن زير استخوان در بدن بسيار است چرا آنها نمي‏شنوند؟ سوراخي است، چرا سوراخهاي ديگر نمي‏شنوند؟ چه طور مي‏شنود، آن را هم هنوز حكماء عاجزند بفهمند سامعه چه طور شده سامعه شده، هنوز حكيمي پي نبرده. خيلي واضح است خودمان نساخته‏ايم اين گوش را، پس مي‏گويد اين گوش مال من است تو مرخص نيستي ببري بيندازي دور مثل اين است كه گوش غير را ببري دور بيندازي به نظر حكمي و عرفان عرض مي‏كنم خلاف، همه‏اش يك جور است يك نمره است چه مال خودت را چه مال غير را در غير جايش صرف كني. نه مال غير مال تو است نه مال خودت مال تو است و اين معني والله ابتداي اسلام است و در ذهن مردم نرفته اسلام درست اين اول قدمش است كه جان و مال و عرض و ناموس و آن چه دارم هيچ كدامش مال من نيست مال آن كسي است كه ساخته قالت الاعراب آمنّا اعراب آمدند گفتند ما ايمان آورديم تو حاليشان كن قل لم‏تؤمنوا ايمان نداريد ولكن قولوا اسلمنا زور شمشير بود، طمع بود، آمدند مسلمان شدند اين مسلماني اسمش نيست اين نفاق اسمش است.

همين طور كه مالك نيستي چشم غير را بكني كه اگر مي‏كني چشم خودت را به عوض مي‏كنند همين جور چشم خودت را هم مرخص نيستي بكني مرخص نيستي صدمه به خودت بزني و يك پاره جاهاـ ملتفت باشيد، دقت كنيد ـ در يك پاره جاها صدمه به خود زدن بدتر از صدمه به غير زدن است نمونه‏اش را عرض كرده‏ام.

اول انسان بايد فكر كار خودش باشد خودش را اصلاح كند خودش را كه اصلاح كرد بعد بپردازد به ديگران. ناخوشي كه از ناخوشي زبانش را نمي‏تواند بجنباند نمي‏تواند بجنبد اگر عاقل است اول به خود مي‏پردازد بعد كسي ديگر كه مبتلا است او را هم معالجه مي‏كند اما خودم هنوز دلم درد مي‏كند آن دوا را خودم بايد بخورم در بند ديگري نباشم. حالا كسي ديگر نشسته دلش درد مي‏كند به من چه.

دقت كنيد باز مغز سخن را به دست بياريد. به نظر ظاهر هم چو مي‏آيد كه اگر آدم اوقاتش را صرف مردم كند بهتر است و اين نصيحتي است داشته باشيد اين كساني كه مي‏بينيد در بند تضييع خودشان هستند خودشان را ضايع مي‏كنند به اسم اين كه مي‏خواستم حفظ آبروي مردم را بكنم بدانيد اينها نه حفظ خودشان را مي‏توانند بكنند نه حفظ غير را اينها اهل غرضند اهل مرضند اينها فساقند و فجارند بلكه كفارند. اول سر خودت را نگاه دار اول خودت مسلمان بشو و بعد به مردم بپرداز اما هنوز مسلمان نشده‏اي مسلماني نفهميده‏اي بخواهي مردم مسلمان شوند اين كار آدم نيست و از همين باب است كه مي‏فرمايند كه كسي كه قتل نفس بكند اگر مأيوس باشد از اين كه توبه او قبول بشود اين يأسش بدتر از آن قتل نفسي است كه كرده انسان از هيچ چيزش نبايد مأيوس از خدا باشد.

كسي مأيوس باشد هر چه تضرع كند و گريه كند، اتفاق افتاد در زمان يكي از ائمه شخصي خدمت يكي از ائمه آمد ديدند رنگش پريده زرد است با حالت پريشان، فرمودند اين چه حالتي است كه اين همه پريشاني؟ او مي‏ترسيد بروز بدهد آن آخرش بعد از اصرارهاي آن حضرت عرض كرد واقعش اين است كه مي‏ترسم بروز بدهم فرمودند نه بگو چه كار داري چه مي‏شود تو را؟ عرض كرد واقعش اين است كه يك وقتي من يك كسي را كشته‏ام و به عمد هم كشته‏ام حالا پشيمانم از آن كار حالا از اين غصه نه خوابم را مي‏فهمم نه خوراكم را و از غصه كاهيده شده‏ام. فرمودند من از اين حالتي كه تو داري، از اين يأسي كه تو داري بيشتر مي‏ترسم بر تو از آن كاري كه كرده‏اي، مأيوس مشو از خدا برو توبه كن خدا مي‏بخشد.

منظور اين است كه غير را اگر كسي بكشد و توبه كند به اتفاق تمام اهل اسلام بلكه به اتفاق تمام اهل اديان اگر راستي راستي پشيمان است و نادم است خدا از سر تقصيرش مي‏گذرد و مي‏فرمايند مؤمن خودش خودش را نمي‏كشد لكن غير را مي‏كشد فاسق هم مي‏شود توبه هم بكند از او قبول هم مي‏كنند لكن مي‏فرمايند ممكن نيست مؤمن خودش خودش را بكشد و اگر به اين شدت شد كه خود را كشت يقين بدانيد مؤمن نيست.

منظور اين است كه اول خودت را اصلاح كن بعد برو غير را اصلاح كن اين در همه اديان كور عصاكش كوران نمي‏تواند بشود همه اديان مي‏گويند جاهل تعليم جاهل نمي‏تواند بكند هر چه جهد كند جهل تعليمش مي‏كند بي دين دين راه نمي‏برد كه دين تعليم كسي بكند ديگر حالا باب شده رسم شده كه كسي كه چهار كلمه لفظ ياد گرفت منبر مي‏رود حرف مي‏زند و از روي غرض و مرض هم هست، او مي‏داند او بي دين است او هم مي‏داند و مع ذلك مي‏روند و مي‏آيند و باكشان هم نيست.

دقت كنيد و فكر كنيد آن اول دائره كه پا مي‏خواهيد بگذاريد كه مسلمان اسمتان باشد آن مسلماني كه خدا مسلمانتان بگويد اسمتان پيش خدا مسلمان باشد نه پيش مردم و الا مسلماني كه مردم بگويندش مسلمان، همين قدري كه بچه ميان مسلمانان تولد كرد اسمش مسلمان است و بايد مسلمانش دانست اگر چه هنوز نماز نكند روزه نگيرد. اين كردها اين لرها اين زغاليها اين پنيريها همه مسلمانند پاك هم هستند و حال آن كه هيچ نماز هم راه نمي‏برند وضو گرفتن راه نمي‏برند چهار ركعت بودن نماز ظهر را راه نمي‏برند مسلمان هم هستند و پاك هم هستند اين مسلماني كه مردم مسلمان بدانند آدم را كه آن زغالي هم مسلمان است و آن پنيري هم مسلمان است و پاك است اين مسلماني نيست كه آدم حقيقة مسلمان باشد. اين پنيريها همه پاكند و مسلمان كسي هم پيدا شود بگويد اينهائي كه پنير مي‏آرند نجسند خودش نجس مي‏شود اگر چه او خودش آخوند باشد و عمامه‏اش هم بزرگ باشد لكن مسلماني كه پيش خدا مسلمان باشد مسلماني كه به بهشت برود به جهنم نرود اين جور مسلماني نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله مي‏خواهم عرض كنم آن اولي كه پا به دائره مسلماني مي‏خواهيد بگذاريد اين است كه اقرار كنيد كه ما نه خودمان مال خودمانيم نه آن چه داريم مال ما است، انا لله و انا اليه راجعون اگر مال خدا است چشممان مال او است گفته سرمه بكش، بكش جائي گفته نگاه مكن، مكن جائي گفته بكن، بكن. گوش مال او است گفته در جائي پنبه بگذار، بگذار جائي گفته بشنو، بشنو. اين پا مال خدا است گفته به سمتي برو بگو چشم گفته فلان جا مرو به چشم ديگر خودم دلم تنگ شده مي‏خواهم بروم مرخص نيستي.

يك خورده دقت كن كه در شالوده ريزي هيچ مسامحه نكرده‏اند و مبذول داشته‏اند احكام را قرار داده پنج حكم: واجب و حرام و مكروه و مستحب و هم چنين مباح، مباح را خدا بايد تعيين كرده باشد حالا اتفاق مرخصت كرده‏اند هر وقت مي‏خواهي بروي باغ برو، اين از احكامي است كه قرار داده‏اند. هر وقت گرسنه‏ات شد بخور، اين حكمي است قرار داده‏اند حالا چون مرخص كرده‏اند مي‏خوري، ثوابت مي‏دهند اين مباح بعينه مثل آن واجب است.

پس احكام خمسه است و هيچ فرو گذار در شالوده ريزي نكرده‏اند پس چون مباحي شارع قرار داده براي مردم براي توسعه شان و براي حكمتهائي كه مي‏دانست، نه از آن باب است كه ما خود سريم بلكه باز هم افسارمان دست اوست به اذن او بايد حركت كنيم حالا كه چنين است حكمها را او بايد قرار بدهد و بايد به حكم او راه برويم پس مباحاتمان داخل احكاممان است مثل واجباتمان مثل مستحباتمان و محرماتمان و مكروهاتمان خلاف هر يك را بخواهي بكني حلالي و حرامي را تغيير بدهي از دين بيرون مي‏روي حرامي را حلال كني از دين بيرون مي‏روي مستحبي را واجب كني واجبي را مستحب كني همين طور است، با وجودي كه اگر مباحات را به اين نيت كه چون خدا اباحه كرده من به كار مي‏برم، داخل مستحب است.

پس ملتفت باشيد اين مردم را خدا هيچ اختيار براشان باقي نگذارده مي‏فرمايد: فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم در آن چه اختلاف شود ميانشان ثم لايجدوا في انفسهم حرجا مما قضيت ايمان نمي‏آورند و ايمان ندارند تا اين كه اين حكمي كه تو مي‏كني كه هم چو نماز كن، هم چو روزه بگير، هم چو بگير هم چو بده آن را بكند و راضي هم باشد. معامله‏اي كه تراضي توش نيست باطل قرار داده كسي زوركي خود را راضي كند مي‏گويد: ان الله لايحب المتكلفين مي‏گويد اين تكلفها و اين زورها اين عجبها اين رياها اين سمعه‏ها به كار من نمي‏آيد بردار برو براي خودت باشد بايد براي من تسليم صرف داشته باشي كه از روي شوق و ذوق عمل كنيد.

و ملتفت اگر بشويد همين طور حالتي مي‏آيد براي انسان شما ببينيد اگر شخص بزرگي صدا بزند شخص فعله را كه بيا اين جا معلوم است اگر فعله مثل فعله‏هاي همدان نيست و شعوري دارد از فخريه سرش مي‏رود به آسمان كه بله شاه ما را صدا زد حاكم ما را صدا زد كه بيا برو فلان كار را از براي من بكن اين بايد از جان برود آن كار را بكند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله وقتي اين بزرگان را تو خيال كني، محض رياست و تكبر دنيائي بزرگ نيستند. بزرگ آن كسي است كه خدا بزرگش قرار داده حالا هم چو بزرگي باشد و اين بگويد برو فلان كار را براي من بكن ببين چه قدر بايد شكر كند كه به من هم چو فرماني داده ديگر بخصوص اگر امامش هم بداند معصومش هم بداند، بداند محتاج به ما نيست هيچ پول از ما نمي‏خواهد كه خدمت كند، لانريد منهم جزاء و لاشكورا مي‏گويد عوض نمي‏خواهم از شما نمي‏كند تا مردم تعريفش را بكنند كه بگويد رفتيم در خانه اميرالمؤمنين ما را نان داد براي اين نمي‏خواهند خدمت كنند نه عوضي مي‏خواهد نه شكري مي‏خواهد حالا هم چو غنيي مي‏آيد به تو مي‏گويد پول داري به ما قرض بدهي؟ ان تقرضوا الله قرضا حسنا يضاعفه لكم اگر كسي عاقل باشد هم چو بزرگي كه صدا بزند آدم البته سرش مي‏رود به آسمان ديگر آن صدا زننده اگر پيغمبر باشد مثلا يا اميرالمؤمنين بگويد عبدي اي بنده من فلان كار را براي من بكن، محمد بگويد فلان كار را از براي من بكن معلوم است خيلي منت گذارده است به ما، منفعتي براي ما نيست براي خودت است.

حالا فكر كنيد و همه را ببريد پيش خدا، آن خدائي كه خالق محمد و علي و آسمان و زمين و دنيا و آخرت است اين را صدا كند و اعتنا كند، با اين شخص حرف بزند حالا اين خدا اعتنا كرده به تو و هم چو پيغمبري هم چو امامي اعتنا به تو كرده از تو خواسته باشند نماز كني روزه بگيري بايد بگوئي من هيچ اختيار ندارم حالا ديگر انسان آيا از شوق و ذوق نماز نمي‏كند؟ از روي ذوق روزه نمي‏گيرد؟ وقتي متذكر نيست انسان مي‏بيند مشكل است وقتي متذكر اين مي‏شود هي اين كه سيدمان است آقامان است صدا مي‏زند ببينيد چه قدر آسان مي‏شود.

ديگر اگر متذكر باشيم در حضور خدا رفته‏ايم و خدا گفته به ما كه فلان كار را براي من بكن ببين چه قدر ممنون خدا و منت دار خدا مي‏شويم. هزار شكر مي‏كني كه امري را به من رجوع كردي فرماني به من دادي حرف با من زدي اعتنا به من كردي اين است كه آن كساني كه يك خورده مي‏خواهند منت بگذارند كه بله من دست از فلان جا برداشتم از فلان برداشتم آمدم خدمت شما مي‏فرمايد: قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان  هديكم للايمان ان كنتم صادقين اگر راست است كه ايمان آورده‏اي و شعور داري مي‏داني كه من منت دارم بر تو كه تو را هدايت به ايمان كرده‏ام ديگر اين حرف را نمي‏زني قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين آن هم كه هدايت مي‏كند ايمان را مي‏آرد ديگر اينها را ملتفت باشيد و بدانيد كه اينهائي كه منت مي‏گذارند كه ما آمده‏ايم ايمان آورده‏ايم قل لاتمنوا علي اسلامكم ببينيد چه قدر فصيح فرمايش كرده و اينها نكته هاش است نه آنهائي كه اهل معاني بيان تحقيق كرده‏اند اين جا كارهائي كه مردم مي‏كنند كارهاي مسلماني است. مي‏گويد اين‏هائي كه ظاهرا مي‏گويند ما مسلمانيم و گفتند آمنا و جوابشان قل لم تؤمنوا لكن هر كس كه راست گو است خدا منت مي‏گذارد بر او مسلمان تنهاش نمي‏گويد مؤمنش مي‏گويد و مسلماني تنها بي ايمان نفاق است و نفاق از كفر بدتر است و خدا منت نمي‏گذارد كسي را كه كافر كرده، منت مي‏گذارد كسي را كه مسلمان كرده باشد لكن اگر توي مسلماني ايمان هم هست كتب قلبهم هم شد چنين كسي هر آني هزار زبان داشته باشد و هي شكر كند و منت هم داشته باز هم شكر كند و هر چه شكر كند باز هزار مرتبه شكر كند كه توفيق شكر داده‏اي، هي دائم بايد شكر كند و منت خدا را بايد قبول داشته باشد.

اين است كه عرض مي‏كنم كه هر متشخصي هر چه متشخص باشد هر چه عمل داشته باشد ملتفت باشيد چشمتان را پر نكند هيچ چشمتان به عمل غير انبياء و اولياء نباشد هيچ اعتنا به غير انبياء و اولياء نكنيد غير آنها والله هيچ ندارند مگر حيله، مگر خدعه، مگر تزوير پيغمبر هزار هزار مرتبه از حضرت امير خضوع و خشوعش پيش خدا بيشتر بود و همين طور والله حضرت امير خضوعش و خشوعش پيش خدا هزار هزار مرتبه از امام حسن بيشتر بود امام حسن هم هزار هزار مرتبه از امام حسين خضوعش بيشتر بود و هكذا هر كدام مقرب‏تر بودند خضوعشان و خشوعشان زيادتر بود.

ملتفت باشيد، فكر كنيد، شوخي نيست پيغمبر تا مدتهاي مديد پاهايش از شدت عبادت ورم كرده بود روي شست پاش مي‏ايستاد و نماز مي‏كرد واقعا دو دقيقه نمي‏شود صبر كرد بر شست پا ايستاد و نماز كرد و دائما در خلوات اين جور مي‏كردند و اين ايستادنش بود به طوري شد كه ورم كرد ساقهاي پاي مباركش از بس تعب ديده بود و تمام اعضاء و جوارحش از بس مشقت ديد به خدا مي‏ناليد تا آيه نازل شد بخصوص طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقي قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به مشقت بيندازي نگفتيم هم چو به سر خود بياري آيه كه نازل شد آن وقت محض امتثال ديگر اين جور نكرد و حضرت امير هم چو كاري هرگز نكرد. ملتفت باشيد پس آنهائي كه اصلند خضوع وخشوعشان از همه كس بيشتر است و همين طورها بخصوص حديثهاي خاص دارد. وقتي بعد از آني كه سوره انا فتحنا نازل شده بود كه انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تأخر مردم از نزول اين آيه خوشحالي‏ها كردند به جهت آن كه معنيهاش را هم شنيده بودند كه خدا گناه امت را آمرزيد گناهان گذشته و گناهان آينده امت را آمرزيده عايشه مي‏گويد و روايت را هم شيعه مي‏كند هم سني، مي‏گويد ديدم پيغمبر را مثل كسي كه مار گزيده باشد، به خود مي‏پيچد و ناله مي‏كند عرض كرد چرا اين قدر بي اختياري و حال آن كه هم چو آيه برات آمده كه ما گناهان خودت را گذشته و آينده را با گناهان آن كساني كه امت تواند آمرزيديم، گناهان تو را و امت تو را كه بخشيده ديگر تو چرا اين قدر مي‏پيچي به خود؟ فرمودند حالا خدا بخشيد گناهان مرا آيا من هم آدمي باشم نمك نشناس يا بنده شكور نباشم آيا من تملق هم چو خدائي را نكنم كه مفت مفت گناهان مرا و هر كه مي‏خواهم آمرزيده آيا هم چو خدائي را شكرش را نكنم تضرع و زاري پيش او نكنم؟ يعني مي‏كنم.

حالا ببينيد اين سخنها كجا است با آن سخني كه صوفيه مي‏گويند مكلف غير مكلف است پيغمبر آمده تكليف مي‏كند كه نماز كنيد آيا خودش نماز نمي‏كرده؟ نماز آن است كه او مي‏كند، خضوع و خشوع آن است كه او مي‏كند تو هم نماز نكني گردنت را مي‏زند ديگر آن صوفي كه مي‏گويد واعبد ربك حتي يأتيك اليقين به يقين كه رسيدي ديگر عبادت نمي‏خواهي اين يقين را او آورده او مي‏گويد در همه حال متذكر خدا بايد بود هيچ جا ترك نماز نمي‏شود كرد ترك روزه در سفر مي‏شود اما ترك نماز نمي‏شود و سر موئي پيش نمي‏رفت پس نمي‏رفت.

باري ديگر حالا اينها نمونه‏ها باشد براتان، منظور اين است كه والله خاطر جمع باشيد و ملتفت باشيد كه اغلب كارهائي كه صاحب الامر مي‏آرد و مي‏شنوي كه: يأتي بشرع جديد و كتاب جديد شرع تازه و كتاب تازه مي‏آرد اغلب كارهاش همين حرفها است اين حكمي كه پيغمبر آورده بايد كور شوي اطاعت كني خود را مالك خود نداني مالك مال خود نداني و آن روز جوري است كه بسا كسي در دلش خود را مالك چيزي بداند گردنش را بزنند و بدانيد اين همان كتاب اولي است ملتفت باشيد اين همان شرع اول است يك وقتي اقتضا نمي‏كند يعني پيشرفت نمي‏كند زورشان آن قدر نيست كه پيشرفت كند پس مي‏نشينند.

يك وقتي كسي ادعا كرد بر پيغمبر كه قاطري به تو فروخته‏ام و تو پول مرا نداده‏اي حضرت فرمودند داده‏ام مرافعه را بردند پيش ابابكر، ابابكر گفت يا رسول الله تو خودت قرار داده‏اي كه البينة علي المدعي شاهدي، چيزي داريد فرمودند شاهد ندارم، گفت حالا كه شاهدي چيزي نيست شما بايد قسم بخوريد پيش عمر رفتند عمر هم همين طور نامربوط را گفت فرمودند مي‏رويم پيش كسي كه حكم خدا را جاري كند و عمدا اين كار را كردند مي‏خواستند حالي مردم كنند، رفتند پيش حضرت امير از او پرسيدند كه حضرت پيغمبر پول قاطر را داده يا نه؟ گفت نه حضرت امير في الفور گردنش را زدند پيغمبر فرمودند يا علي اين چه كاري بود كردي؟ عرض كرد من تصديق مي‏كنم تو را در خبرهائي كه از غيب مي‏دهي از جنت و نار و قيامت و باقي اخبار غيب چگونه در اين امر جزئي تصديق تو را نكنم؟ فرمودند حكم خدا همين بود كه تو كردي لكن ديگر هم چو مكن يعني تعجيل مكن كه به محضي كه كسي چيزي گفت تو بنا كني به كشتن همان علي مي‏ماند و حوضش ديگر كسي نمي‏ماند چون همه منافقين وامي‏زدند اين كار را وضع دنيا جوري است كه اگر بنا كني به كشتن، علي مي‏ماند و حوضش.

و والله عرض مي‏كنم كه اغلب كارهاي حضرت صاحب الامر تازه نيست بلكه همين جور همين احكامي است كه پيغمبر آورده مي‏آرد اما رواجش را مي‏دهد كه حكم خدا اين حكم است من آمده‏ام جاريش كنم، فلان چيز را آن طور بايد بكني كراهت هم نبايد داشته باشي اگر كراهت داري و در دلت راضي نيستي گردنت را مي‏زنم جديدهائي كه مي‏آرد همين‏ها است چون آن وقت مي‏بيند معين دارد ياور دارد پيشرفت مي‏كند، مي‏كند حالا چون پيش نمي‏رود نمي‏كند والله اميرالمؤمنين اگر مي‏ديد پيش مي‏رود و مي‏توانست مي‏كرد پيغمبر صلي الله عليه و آله كه از بس منافق دورش را گرفته بود كه هيچ مؤمنين پيدا نبودند جرأت نمي‏كرد كه بگويد شما منافقيد اگر اكتفا مي‏كرد به همان چهار نفر و دست سلمان و اباذر و مقداد و عمار را مي‏گرفت مي‏برد يك جائي به آنها مي‏گفت شما مؤمنيد باقي ديگر مؤمن نيستند كه ديگر اسلامي باقي نمي‏ماند كه حالا به تو برسد كه تو مسلمان شوي و حال آن كه ايشان مبعوثند كه از آن وقت تا روز قيامت مردم را دعوت كنند نمي‏شد همه را وازنند لابد بايد منافق را راه داد.

خلاصه مغرور نكند شما را نماز اين مردم، روزه اين مردم، عبادت اين مردم بله به طور ظاهر شكر كن خدا را كه راه وسيعي قرار داده همه طيب همه طاهر حمام، مسجد، دكان، بازار همه مسلمان همه پاك اما مي‏خواهي ببيني كه ايمان دارند يا نه، يكي يكي پيششان بكش ببين هيچ كدام نمي‏دانند مسلماني كدام است نمي‏دانند حدود مسلماني كدام است هر علمي هر كسبي حدودي دارد نجاري را چه طور مي‏كنند؟ تيشه را بر مي‏دارند هم چو مي‏زنند اره را چه طور مي‏كشند مته را چه طور مي‏گذارند اينها حدود نجاري است اما نانوائي حدودش اين است كه آرد را بر مي‏داريد نمك چه طور مي‏ريزد درش چه طور آب مي‏ريزد چه طور خمير مي‏كند نانوا راه مي‏برد حدود نانوائي را اما مسلمان، چه طور تو مسلماني كه مسلماني راه نمي‏بري مگر همين كه عمامه بزرگ‏تر شد مسلمان مسلمان‏تر مي‏شود حاشا لكن والله از اسلام يك اسمي بيشتر نمانده همان الف و سين و لام مانده.

پس ملتفت باشيد، عرض مي‏كنم شما هم مي‏خواهيد آن جور باشيد درسي نمي‏خواهد درس خواندن ضرور ندارد اين جور مسلماني كه به عصا و به عبا و عمامه پيدا مي‏شود بي اينها هم پيدا مي‏شود همين جور كه پدرت مسلمان بود مادرت مسلمان بود طايفه‏ات مسلمان بودند تو هم مسلماني، اگر به اين قناعت داري درس مخوان زحمت مكش برو كسبت را بكن برو تجارتت را بكن مسلماني مي‏خواهي راستي راستي اينها مسلماني نيست كه انا وجدنا آبائنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون پدرم مسلمان بود خودم هم مسلمانم اين چه مسلماني شد؟ يهودي هم بخصوص بگويد پدرم يهودي بود مادرم يهودي بود خودم هم يهوديم، نصراني هم بخصوص بگويد پدرم نصراني بود مادرم نصراني بود خودم نصرانيم، گبرها هم بگويند پدرمان گبر بود مادرمان گبر بود ما هم گبر شديم و عرض مي‏كنم آنها هم وا مي‏زنند تقليد آباء و اجداد را مي‏گويند دين نيست.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله ملتفت باشيد مسلماني اين نيست كه تو و من پدرم مسلمان بود من هم مسلمانم اگر نعوذ بالله توي يهوديها اتفاق افتاده بودم يهودي بودم مي‏پرسيدند به چه دليل مي‏گفتم دليل عمل من فعل پدرم چون او يهودي بود من هم يهوديم پدرت چه كاره بود؟ آيا رسولي بود از جانب خدا كه فعل او براي تو دليل شد قل ءالله اذن لكم همه كارها را مي‏پرسند از آدم يك جائي، اگر جائي مي‏روي مي‏پرسند خدا گفته بود كه رفتي؟ چيزي را كه خدا گفته است در كتابش هست در سنتش هست او را لامحاله آورده به تو رسانيده آن چه نرسانيده تكليف تو قرار نداده. پدرم هم چو مي‏گفت مي‏گويند پدرت پيغمبر بود؟ نه، پدرت امام بود؟ نه، پدرت از جانب من آمده بود؟ نه، چرا تابع پدرت شدي؟ جواب ندارد مي‏گويند بفرما به جهنم.

حتي شخص مي‏ميرد مي‏آيند نكيرين از او سؤال مي‏كنند من ربك مي‏گويد خداي من رب آسمان و زمين مي‏گويند به چه دليل به چه برهان؟ مي‏گويد همه مردم مي‏گفتند، اين است دين و مذهب كه مردم مي‏گفتند اگر اين مردم بنا باشد بگويند اين مردم مي‏گويند كه هيچ خدائي نيست تو هم مي‏گوئي خدائي نيست گرزيش مي‏زنند كه تا روز قيامت قبرش پر از آتش مي‏شود بعد مي‏برندش به جهنم، هم چنين بعد مي‏پرسند نبي تو كيست؟ مي‏گويد نبي من محمد بن عبدالله9 مي‏گويند به چه دليل؟ اهل شهر همه مي‏گفتند اگر چنين است كه همه مردم مي‏گفتند دين است مي‏گويند بلكه تو در نصاري واقع شده بودي آن جا هم همه مي‏گفتند دين نصاري حق است پس تو هم نصراني مي‏شدي پس ما اين اسلام تو را قبول نداريم اين اسلام اسمش نيست او را هم گرزيش مي‏زنند كه تا روز قيامت قبرش پر از آتش مي‏شود آن آخر هم به جهنمش مي‏برند. چه بسيار قبرستان مسلمان را كه وقتي بشكافي قبرستان كفار است چنان كه نه هر كس گفت من شيعه‏ام جلدي شيعه است لا كل من يقول بولايتنا مؤمنا و انما جعلوا أنسا للمؤمنين.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه اصل مطلب از دستتان نرود، مي‏دانم حديثهاش را راه مي‏برم خودم گفته‏ام و شرح كرده‏ام تمام دوائري كه هست اغلب اهل آن دائره جعلوا انسا للمؤمنين منافقين انسند براي سلمان و ابوذر و مقداد و عمار اين همه مسلمانان در روي زمين نباشند اين چهار نفر ناني نمي‏توانند بخورند سلمان و اباذر دو ركعت نماز نمي‏توانند بكنند پس آن همه منافقين جعلوا انسا للمؤمنين چه كنند بيچاره‏ها؟ چهار نفر چه مي‏توانند بكنند؟ اينها حمامي نمي‏خواهند اينها زني نمي‏خواهند غذائي نمي‏خواهند ناني نمي‏خواهند؟ جعلوا انسا للمؤمنين خودشان چه كاره‏اند كفارند منافقين اند. هم چنين هر كس بگويد من شيعه‏ام و شيعه اثني عشري هم هستم شيعه اثني عشري است ظاهرش، هر كه از مادر متولد شد پدرش شيعه است و مادرش شيعه است خودش هم شيعه است ظاهرا لكن اين هم اسمش مي‏شود شيعه لا كل من يقول بولايتنا مؤمنا لكن جعلوا أنسا للمؤمنين اگر منافقين دين نبودند مؤمنين نمي‏توانستند زيست كنند. كسي بخواهد شيعه باشد، در همدان هم فرضا شيعه نباشد اين چه طور مي‏تواند زندگي كند چه طور مي‏تواند نماز كند چه طور مي‏تواند روزه بگيرد؟ بخواهد دو ركعت نماز كند همه مردم مي‏خندند به او كه سرت را زمين مي‏گذاري دمت را هوا مي‏كني، وقتي همه نماز مي‏كنند تو هم نماز مي‏كني عمل بدي نيست نماز.

حالا فكر كنيد و قناعت نكنيد به اين كه پدرم مسلمان بود. اگر دليل داشته پدرت و مسلمان بوده خدا بيامرزدش جميع پيغمبران، جميع ملائكه، جميع مؤمنين جن، جميع مؤمنين انس همه استغفار مي‏كنند براي هم چو پدري اگر چه گناهكار بوده همه شفيعند و شفاعت او را مي‏كنند. اگر مسلمان نبوده و دليل و برهان نداشته او هم مثل تو بوده او هم به درك واصل مي‏شود تو هم به درك واصل مي‏شوي مي‏خواهي قناعت كني به اسلام صرف كه مسلمانم و درس نمي‏خواني، علم تحصيل نمي‏كني برو پي كسبت برو پي كارت برو جاهاي دور و دراز، از هر جا حظ مي‏كني برو آن جاها برويد حظ كنيد حالا دولتشان زياد است، خدا خذلان كرد دولتشان را زياد كرد لايحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما دولتها مي‏دهد كه خذلان كند مغرورش مي‏كند دولتش مي‏دهد صحتش مي‏دهد كه اين هيچ ياد خدا نيفتد.

اين را عرض كرده‏ام در حديثي مي‏فرمايد يك وقتي دو ملك يكي پائين مي‏آمد و يكي بالا مي‏رفت در بين راه به هم بر خوردند از يكديگر پرسيدند از كجا مي‏آئي يكي گفت يك پادشاهي كه هيچ خدا را نپرستيده و تمام عمرش معصيت خدا را مي‏كند و جبر و ظلم كار او است اين پادشاه در سر خوان طعامش مشغول به طعام خوردن بود ديد در خوان طعامش ماهي نيست گفت ماهي كو؟ آنهائي كه بودند دستپاچه شدند و ريختند سر دريا كه ماهي ببرند، مرا خدا مأمور كرد كه چون ماهي كه در فصلش نبود حاضر باشد بروم ماهي به دام آنها اندازم و انداختم ماهي را گرفتند كباب كردند بردند، آن وقت آن يكي پرسيد تو كجا بودي؟ گفت من هم مأمور شدم ضعيفه پيره زالي بعد از گرسنگيها زحمت‏ها كشيده با زحمت بسيار قدري جوي گندمي به دست آورده بود اين را زير سنگي نرم كرده بود آب روش ريخته بود توي ديگي كرده بود مي‏خواست اين را بپزد غذاي خودش كند بخورد قوتش بشود خدا مرا امر كرد كه خود را برسان ديگ او را معلق كن بريز توي خاكسترها هر دو ملك متحير شدند كه خداي ما كه ظالم نيست اين چه حكايت است برويم بپرسيم از خود خدا كه اين چه كاري بود. رفتند پرسيدند، جواب رسيد كه آن پادشاه از بس كافر بود و نمي‏خواستم كه او توجه به من كند تمنائي از من نكند صداش را نمي‏خواستم بشنوم اگر چه اسم دروغي از من مي‏برد نمي‏خواستم اسم مرا ببرد از بس كافر بود از اين جهت تا ميل كرد به ماهي گفتم حاضرش كنيد كه مبادا بگويد اي خدا من امروز ماهي مي‏خواهم، آن ديگري گفت آن ضعيفه چون مؤمنه بود و مي‏خواستم رو به من بيايد مي‏خواستم گرسنه باشد داد بزند و مرا بخواند. منظور اين است كه بدانيد اين جور كارها مي‏كند طاقت هم نداري جلدي مترس، حتم نيست، يك دفعه سلطان است و آن جور مملكت هم به او مي‏دهد كه پادشاهي است كه مثلش سلطنت كسي نكرده و به آن پيره زال نمي‏گذارد غذائي برسد خير او را مي‏خواهد باز هر كسي را به قدري كه طاقت دارد به او مي‏دهد. كسي را كه مي‏داند صلاحش در فقر است فقيرش مي‏كند همه كس را فقير نمي‏كند كسي صلاحش در ناخوشي است ناخوشش مي‏كند همه كس را ناخوش نمي‏كند كسي صلاحش در غريب بودن و بي معيني است در غربتش مياندازد بي معين مي‏كند او را همه كس را بي معين نمي‏كند يك كسي صلاحش در ذلت است ذليلش مي‏كند.

خدا اين زمين و اين آسمان را خلق كرده اين همه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده كه شماها ايمان داشته باشيد ربنا ما خلقت هذا باطلا و اين خدائي كه اين جور اعتنا مي‏كند به دين و مذهب، دين و مذهب را بي دليل و برهان قرار نداده اين چاپلوسي‏ها را دليل و برهان قرار نداده دين و مذهب قرار نداده. عرض كرده‏ام حق والله از روز بي شك‏تر و روشنتر است باطل و الله از شب تار ظلماني‏تر است كه ظلمتهاي گوناگون خيلي روي هم روي هم باشد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض هي ظلمتي بالاي ظلمتي هي مزخرفي بالاي مزخرفي هي باطل اندر باطل و عمدا خدا واشان مي‏گذارد كه بگويند تا به گوشت بخورد پوستش را مي‏كنند اهل حق و حاليت مي‏كنند كه خوب بفهمي و هيچ شبهه نماند.

پس بدانيد كه حق هميشه واضح است و ظاهر، هيچ بار نيست خدا خسته شده باشد از اين كه دين آورده در روي زمين مادامي كه اين آسمان هست و اين زمين هست و اين خلق روي اين زمين هستند همه را براي دين خلق كرده براي آن چهار نفر مؤمن خلق كرده باقي ديگر انسند براي مؤمنين آنها هم حفظ مي‏كنند آن چهار نفر را.

حالا گو ما هم يكي از آنها و خادمان آنها باشيم، ما از خوبان نيستيم اما دوست مي‏داريم خوبان را از ايشان نيستي مگو از ايشان اقلا بخواهي خوب باشي خوبان را دوست بدار، اقلا بدي را بدان بد است و مي‏كني. نصيحت آقاي مرحوم است مي‏فرمودند توقع نمي‏كنم كه معصيت نكنيد به جهت آن كه از ماده عصمت خلق نشده‏اي معصيت مي‏كني حالا كه مي‏كني معصيت، بگو معصيت است و مي‏كنم، مباش مثل آن طلبه كه گربه صدا مي‏داد گفت صدا مكن كه شرح لمعه را پيش مي‏كشم حلالت مي‏كنم و مي‏خورمت، شراب مي‏خوري مگو شراب حلال است اگر بگوئي حلال است مي‏خورم كفر است، اگر بگوئي حلال نمي‏دانم و حرام مي‏دانم و مي‏خورم فسق است كفر نيست. اگر كسي حلال بداند شراب را و هيچ هم نخورد در مدت عمرش باز هم كافر است و مخلد در جهنم و كسي كه حرام بداند شراب را اگر چه دايم السكر باشد كافر نيست آخر خدا مي‏آمرزدش.

مقصود اين است حلال را حرام كردن به يك كلمه كفر انسان مخلد در آتش جهنم مي‏شود اما هزار فسق و فجور بكند مخلد در جهنم نمي‏شود و اگر كسي بگويد فاسق مخلد در جهنم است خود اين حرف خلاف ضرورتي است كه كرده، جميع گناهان را خدا مي‏آمرزد ان الله يغفر الذنوب جميعا هر چه ذنوب اسمش است خدا مي‏آمرزد، يقينا مي‏آمرزد هر چه شرك اسمش است مثل حلال كردن حرام، حرام كردن حلال كه ما چنين فهميديم، شما چه كاره بوديد؟ پيغمبر بوديد؟ خدا بوديد؟ كه قول خدا را تغيير داديد؟ اگر قول ايشان است بسم الله بياريد كو كجاست؟

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

 

درس دوم دوشنبه 16 رجب 1301 ق

42بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله و علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد، فادناها مقام المادة السوعية….

باز از براي تأكيدي كه مي‏خواهيم وارد اين عبارات بشويم و هنوز واردش نشده‏ايم، مي‏خواهم دور و برش را جاروب كنم و آن وقت وارد شويم آنها را تا جاورب نكني خاشاك‏ها مي‏آيد و ضايع مي‏شود.

ان‏شاءالله اگر فكر كنيد از روي بصيرت به طوري كه ببينيد مطلب درست است واحتمال خطائي خلافي لغزشي در آن نيست و آن اين است كه هيچ كس خصوص جاهاي نازك ببري هيچ كس معقول نيست چنان كه منقول نيست كه خودش با كار خودش بحث داشته باشد. ببينيد معقول است كسي كه خودش يك كاري مي‏كند آن وقت به خود آن كار مي‏گويد تو چرا شدي؟ ببينيد اين را نمي‏فهميد، ملتفت باشيد ديگران به كسي بحث كنند كه چرا اين كار را كردي مي‏شود اما شخص خودش يك كاري كند به آن كار خودش خطاب كند كه تو چرا هم چو شدي اين جا كه محل بحث نيست او هم جلدي جواب مي‏دهد كه تو چرا كردي من شدم، ديگر اين جا مقام ردي بحثي نيست. خدا كاري كرده حالا بحث كند كه چرا شدي، اين جا محل سؤال و جواب نيست اصلش مقام معامله نيست و اين را اگر پوست كنده نمي‏كردي باز فردا گير مي‏كني.

ببينيد آيا اينها موافق ضرورياتتان نيست؟ آيا مخصوص اهل اسلام است اتفاق تمام عقول تمام معقولات تمام اهل اديان، پس امري كه به اين سر حد رسيد ديگر وسوسه نبايد بيايد شيطان نبايد بتواند بجنبد و اگر جنبيد خيلي تو را سست ديده تو مطالب را درست بفهم، محكم كن، قايم كن، او دمش را بر مي‏دارد مي‏رود والله برهان بعينه مثل چراغ است و شكوك و شبهات و وساوس بعينه مثل سايه است و ظلمتي است كه پيدا مي‏شود تو اگر ديدي كه سايه است و نمي‏بيني جائي را بدان چراغ، چراغ نبوده نقش چراغ بوده نقش چراغ را كشيده بودند دست تو داده بودند تو گول خورده بودي و الا چراغ يعني كه سايه‏ها بگريزند بند نشوند همه جا اين پستا را داشته باشيد دليل و برهان بعينه مثل چراغ است و شكوك و شبهات مثل ظلمات، چراغ كه آمد ظلمات نمي‏شود پا بند كنند و هر جا آمد گول خورده‏اي چراغ خيال كرده، چراغ نبوده ملتفت اين مطلب خوب باشيد ان‏شاءالله.

در مقامي كه انسان فعلي مي‏كند حيوان كاري مي‏كند، ملك كاري مي‏كند قاعده است در ميان فاعل و فعل در جماد، در نبات، در حيوان، در انسان، در خدا در خلق همه جا، فعلي كه صادر مي‏شود از فاعل اين فاعل معقول نيست به آن فعل بگويد تو چرا صادر شدي مي‏گويد من كه نمي‏توانستم صادر بشوم من حقيقتم اين است كه تو صادر بكني تا من صادر بشوم يك سرموئي خودم نمي‏توانم پيش بيفتم يا پس بيفتم من در نزد تو معصوم مطهرم و اينها را كه من عرض مي‏كنم تعبيري است كه من مي‏آرم والا آنها با هم حرف نمي‏زنند پس فعل صادر ــ هي من اصرار مي‏كنم و هي شما كم مي‏شنويد مشكل هم نيست ان‏شاءالله ملتفت باشيد ــ فعل صادر از هر فاعلي يك سر موئي مخالفت با آن فاعل ندارد، خواسته سست بيندازد انداخته، خواسته سخت بگيرد سخت گرفته سختيش مال فاعل است حقيقتش به احداث او صادر شده ميانه‏شان هيچ خلافي نيست پس اين معصوم است مطهر است بي اغراق، يك سر موئي پيش نمي‏تواند بيفتد مطابقه تامه دارد و صفت بر طبق موصوف است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است به طوري كه اين كانه خود اوست. ملتفت باشيد حالا عنوان مطلب را مي‏كنم براي شبهه بخصوصي لكن اگر يادش بگيري خدا مي‏داند الوف الوف شبهات و وساوس كه براي انسان بيايد به همين‏ها رفع مي‏شود.

پس فعل صادر از صانع اين حقيقتش ماده دارد ماده‏اش ذات صانع نيست ماده‏اش فعل صانع است صورتش هم فعل صانع است نهايت ماده‏اش اقوي است از آن صورت و صورتش اضعف است از آن ماده لكن هر دو مجبولند هر دو فعل فاعلند و ان الله لم يخلق شيئا فردا قائما بذاته للذي من الدلالة عليه خلاصه مطلب را از دست ندهيد كه خيلي نتايج عظيم عظيم در آن افتاده و حالا بسا متذكرش نباشي خورده خورده متذكر مي‏شوي نتايجش را، فعل صادر را ملتفت باشيد نه فاعل با فعلش بحثي دارد فعل هيچ گله از فاعل خود ندارد فاعل هيچ گله از فعل خود ندارد حالا جاي گله را پيدا كنيد جائي هست كه آن جا جاي گله هست كه كسي گله مي‏كند كه تو را خلق كردم براي فلان كار تو فلان كار را نكردي،

تو را تيشه دادم كه هيزم كني

ندادم كه ديوار مردم كني

ديگر خودش اره است و خودش تيشه است و خودش هيزم است، خودش هيزم‏شكن است خودش ديوار مردم را مي‏كند، ملتفت باشيد اين كه ديوار مردم را مي‏كند خدا نيست بنا است. بر فرضي كه مي‏خواست تو نكني اصلا ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد، چرا انسان بايد اين قدر احمق بشود كه نسبت به صانع ملك بگويد خود او است اره و تيشه و ديوار همه چيز او است. فكر كنيد اگر خدا خودش است نان و خودش است گرسنه، چرا بايد گرسنگي بخورد چرا بايد درد بكشد و دستي پول بدهد به طبيب تا آخرش جانش بالا بيايد آن وقت هم خودش مي‏ميرد و خودش خاك مي‏شود چرا بايد اين قدر صدمه بخورد؟ سهل شعوري مي‏خواهد كه بفهمد و يقين كند، مگر انسان ماليخوليا داشته باشد از خوردن بنگي استعمال چرسي مبتلا به ماليخوليا شده باشد، كسي اگر ناخوش نباشد اينها را خوب مي‏فهمد.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله فعل صادر از هر فاعلي بر طبع او است بر شكل او است مثل او است به طوري كه لافرق بينه و بينه هيچ، به جهتي كه او است توي فعلش اگر از فعل خود بيرون برود ديگر فعل فعل نيست پس فاعل خودش ايستاده و كاري مي‏كند، زيد ايستاده و كار ايستادن مي‏كند، زيد راه مي‏رود كار راه رفتن را مي‏كند حالا اين زيد آيا خودش به راه رفتن خودش بحث مي‏كند كه چرا سرعت كردي بر فرض احمقي هم پيدا شد بحث كرد جوابش اين است كه تو مي‏خواستي راه نروي تا راه رفتن پيدا نشود تو مي‏خواستي تند نروي تا سرعت پيدا نشود، من از خودم تندي ندارم من، خودم، نيستم تو نبايد درستم كني. خوب دقت كنيد كه اينها خيلي نتايج دارد كه هنوز نمي‏دانيد و نمي‏توانيد بشماريد نتايجش را.

اگر اينهائي كه مي‏بينيد همه صادر از صانع است مي‏خواهي معني مخلوق را صادر از صانع خيال كني و بگوئي همه در كمون او بودند و ظاهر كرده ما اوجد الا نفسه و ما اظهر الا ذاته زور زد اينها را بيرون انداخت، ملتفت باشيد حالا مسامحه مي‏كنيم مي‏گوئيم همه كامن بودند در ذات مدتي آن جا بود بيرون نيامده بود زوري زد بيرون انداخت هنوز هم آينده‏ها را بيرون نياورده بعد از اين بيرون مي‏آورد، ملتفت باشيد حالا اينها همه در اندرون خدا كامنند و خدا بيرونشان مي‏اندازد، حالا مدارا مي‏كنيم مي‏گوئيم كامن كامن باشد، چرا خودش توي كله خودش مي‏زند؟ كوفت چرا مي‏گيرد؟ اين خوب است آتشك چرا مي‏گيرد خيلي غريب است خدا خودش كوفت مي‏گيرد خودش آتشك مي‏گيرد خدا خودش به جهنم مي‏رود مخلد در جهنم مي‏شود خدا خودش به بهشت مي‏رود خودش حورالعين است خودش انار مي‏خورد، فكر كنيد خداي آكل خدا نيست خدا نه آكل است نه مأكول پس خدا چه چيز است؟ آن كسي است كه خلق كرده هم رزق را هم مرزوق را لفظ رزق و مرزوق همه فوايد را.

ملتفت باشيد خلق هم جنس خودشان را مي‏خواهند انسان معلوم است گرسنه كه شد غذا مي‏خواهد بخورد اما ذات خدا را كه نمي‏خواهد الخبز اسم للمأكول ديگر خود او است آكل خود او است مأكول، حالا اين را شعرش كردي روي كاغذ ترمه نوشتي و جدول طلا كشيدي آن كه عقلش به چشمش است مي‏بيند جدولش طلا است كاغذش ترمه است مي‏گويد آيا مي‏شود بد باشد؟ اگر عاقلي مي‏داني مي‏شود چيز باطل بي مغز مزخرف بي معني را هم روي كاغذ ترمه نوشت.

پس فعل صادر از فاعل ــ ديگر مسامحه نكنيد كه باز وسوسه مي‏آيد چراغ را روشن كن تا تاريكي خودش برود پي كارش مطالب مطالبي نيست كه احتياج نيست بگوئي نظري است و فكر مي‏خواهد به اين جور و به اين پستا كه عرض مي‏كنم اگر گرفتيش همه‏اش داخل بديهيات اوليه مي‏شود نقل تمام اديان تماما متفق بر اين هستند تمام عقلاشان اتفاق دارند يك كلمه هم هست فاعل با فعل خودش خواه شديد باشد خواه سريع خواه به تأني كرده باشد خواه به جلدي بحث ندارد به آن كاري كه تأني كرده بحث ندارد به آن كاري كه سريع شده كه چرا جلدي شدي و هم چنين درجات فعل را به همين نسق بيابيد ان‏شاءالله.

ببينيد شدت عارض مي‏شود بر فعل، بطؤ عارض مي‏شود بر فعل و فعل چيزي است قابل براي شدت و ضعف و سرعت و بطؤ جاش بالاتر است مثل اين كه شخص هست خودش، و حركت و سكون عارض او است مي‏خواهد حركت را بيندازد از خودش و خودش هيچ كم نمي‏شود چنانكه سكون را از خود مي‏اندازد و هيچ كم نمي‏شود اگر چه بايد يا متحرك باشد يا ساكن باشد آن مطلب ديگري است نتيجه ديگري دارد، حالا خوب فكر كنيد درجات فعل هم همين طور است بخواهي جائي پيدا كني نقصي همين حرفهائي كه حالا مي‏زنم مرخصي هر جا توانستي پيدا كني پيدا كن، حركت فعل من است سرعت حركت هم فعل من است نه من با سرعتش حرفي دارم نه با خود حركتش با وجودي كه سرعت به حركت احداث شده چنان كه بطؤ هم به حركت احداث شده و زيرپاي حركت افتاده حالا كه سرعت فعل فاعل است مثل حركت كه فعل فاعل است همان جوري كه فاعل بحث به خود حركت ندارد كه چرا حركت شدي اگر بحث كند جواب مي‏گويد كه اگر نمي‏خواستي حركت كني مي‏خواستي نكني، تو به من بحث نداري ديگران بحث دارند تو به من بحث نمي‏تواني بكني، به همين طور بگويد اي حركت من تو چرا سريع شدي؟ در جواب مي‏گويد من لا املك لنفسي سرعة و لابطؤا اگر اين اثر را تو براي من احداث مي‏كني، دارم اگر نمي‏كني، ندارم و هكذا الي غير النهاية درجات فعل هر چه مترامي شود.

زيد مي‏ايستد و فعلي است احداث مي‏كند اين زيد حركت مي‏كند و حركت ديگر بسته به قائم است ديگر آن حركت سريع مي‏شود بطي‏ء نمي‏شود، پس سرعت اثر حركت است حركت اثر قائم است قائم اثر زيد است و اين درجات مترامي هم هستند هر يك هم واسطه وجود ديگري است بالائي نباشد پائيني محال است موجود شود، زيد نايستد و راه هم برود محال است نهايت مي‏غلتد اسم ديگري سرش مي‏گذارد و حركت نداشته باشد و بدود نمي‏شود دويد نمي‏شود بطي هم شد اينها واسطه‏اند طفره هم محال است سرجاي خود ايستاده‏اند انا لنحن الصافون همه صف كشيده‏اند هيچ يك از جاي خود يك قدم بالاتر نمي‏توانند بروند آني كه ساجد است هميشه ساجد است آني كه راكع است هميشه راكع است اينها را تعبير از ملك مي‏آرند اينها زيادتي بر نمي‏دارد كمي بر نمي‏دارد اينها معصومند مطهرند مقدسند لايستحسرون عن عبادته هيچ بار خستگي ندارند اما مي‏بيني خسته مي‏شوي خستگي را برو جاش را پيدا كن اين درجات متراميه خستگي ندارند اگر هستند هستند و راكعشان راكع است هميشه، مادام ملك الله بر همان حالت در سرجاي خود هستند در زمان خود در مكان خود آن آخر آخرش مثل اول اولش است پس قائم از قيام خستگي پيدا نمي‏كند آن كه خسته مي‏شود كسي ديگر است فكر كه مي‏كنيد مي‏فهميد كه خود حركت خستگي از حركت پيدا نمي‏كند بله متحرك خسته مي‏شود اما سبب خستگي اگر چه از مطلب بيرون مي‏رويم لكن بد نيست اشاره بكنم.

پس عرض مي‏كنم حركت بدني كه مي‏بيني خستگي توش هست، اگر ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم خواهيد فهميد و والله همين حرف به اين ظاهري را كه شما مي‏فهميد نفهميدند حكماي بزرگ مي‏گويند قاسر دائمي متصل محال است و از اين راه آمدند كه گفتند خدا دائما عذاب كند جهنم عذاب ابدي داشته باشد محال است يك وقتي بر مي‏دارند اين را محاليتش را ثابت مي‏كنند و عرض مي‏كنم والله همين مسأله به اين ظاهري را نفهميدند چون سر كلاف دستشان نبوده است پرت شده‏اند شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد، خستگي معنيش اين است، حيوان يا انسان دائما اين خون مي‏ريزد در قلبش مثل روغني كه در چراغ مي‏كنند دائما توي اين چراغ مي‏آيد بخار مي‏شود دائما هم حيات در اين بخار در مي‏گيرد و اين بخار زنده مي‏شود و بعد تمام بدن را فرا مي‏گيرد و قوتها تمام با آن روح است كه در اين روح بخاري در گرفته و انسان حرف زياد مي‏زند هي بخارات بيرون مي‏آيد از دهان و باقي مسامات بيرون كه مي‏آيد آن حياتي كه اين بخار مسكنش است با آن بخار بيرون مي‏آيد كم كم حيات كم مي‏شود حيات كه كم شد اين بدن به واسطه جمودي كه دارد در غلايظ بدن جمودي دارد نمي‏تواند پرواز كند پس غلايظ مي‏ماند سرجاي خود بخار كه مركب حيات است و حيات كه آن كسي است كه در آن بخار در گرفته وقتي هر دو بيرون رفتند از بدن، بدن سنگين سرجاي خودش مانده خودش هر چه زور مي‏زند برخيزد نمي‏تواند خسته مي‏شود. باز خستگي از اين است كه يك خورده حيات در بدن هست زورش نمي‏رسد برخيزد نمي‏تواند، پس قدري مي‏نشيند ديگر حرف زياد نمي‏زند راه زياد نمي‏رود، خستگي رفع مي‏شود وقتي راه مي‏رفت گرم مي‏شد سوراخهاي بدن باز مي‏شد عرقها و بخارها بيرون مي‏آمد حرارت بيرون مي‏آيد و حيات همراه آن بيرون مي‏آيد، وقتي ساكن مي‏شود شخص، آن غذاها به تحليل مي‏رود آنها هم بخار مي‏شود و مي‏رود در عروق خواب مي‏رود وقتي تمام بدن را مي‏گيرد آن كسي كه خواب است بيدار مي‏شود يا اگر خواب نرفته باشد دو ساعت كه مي‏نشيند انسان حال مي‏آيد، حيوان حال مي‏آيد اين راه خستگي است باري اينها را هم نمي‏خواستم شرح كنم محض اشاره بود.

عرض كردم هر كس خسته مي‏شود راه خستگي اين است جائي كه بدل مايتحلل مي‏خواهد از خارج بايد برسد حالا كه تو مشغولي به كاري بدل مايتحلل نرسيد غذا تحليل رفت و به جاش هم نيامد اگر فرض كني همين طوري كه راه مي‏روي و نفس مي‏كشي يك مثقالي يك نخودي از حيات رفت بيرون اگر همين طور به جاش مي‏آمد تو خسته نمي‏شدي لكن غذاها تحليل رفت بخارها بيرون آمد حيات همراهش بيرون آمد اين بود تو خسته شدي، اگر آب مستمر مي‏آمد اين حوض ما هميشه پر از آب بود فرضا اگر حوض ما دو سوراخ داشته باشد مساوي، از آن سوراخ به همان اندازه داخل شود تو كه نگاه مي‏كني خيال مي‏كني ساكن است سرجاي خود ايستاده است لكن اگر بيشتر بيرون رفت و كمتر داخل شد آب پائين مي‏رود اگر بيشتر داخل شد و كمتر بيرون رفت بالا مي‏آيد. اينها لريهائي است كه عرض مي‏كنم.

حالا برويم سر مطلب، مطلب اين است و فراموش نكنيد ان‏شاءالله يك ربع ساعت چرت مزن ياد بگير تا قيامت همراهت مي‏آيد تا ملك خدا هست همراهت مي‏آيد اينها علمي نيست كه حافظه بخواهد حافظه نداشته باشي هم همراهت هست جزء انسان مي‏شود آنهائي را كه به حفظ بايد نگاهش داشت جزء تو نيست و كتب في قلوبهم الايمان نشده و هر چه در قلب نوشته نشده عرض است. يك پاره علوم حافظه ضرور ندارد اصلش حافظش خود نفس است آن چه بر قلب نوشته شد حافظش هميشه هست و قلب نه اين قلب صنوبري است قلب انسان اصلي مراد است و علمي كه روي آن جا نوشته شد جزء انسان مي‏شود پس ان‏شاءالله خوب دقت كنيد.

فعل صادر از فاعل محل مؤاخذه فاعل نيست چرا كه بدئش از آن جا است عودش به سوي آن جا است شدتش از آن جا است ضعفش از آن جا است، صد هزار پله صد هزار درجه بيايد پائين حكمش همين است عصائي كسي از آسمان به دست بگيرد از آن جا به زمين دراز كند قلمي بسيار بلند بنويسد الف مي‏خواهي بنويسي مي‏نويسي، باء مي‏خواهي مي‏نويسي بر آن چه نوشته‏اي نمي‏تواني بحث كني كه اي الف من چرا تو را نوشتم در جواب مي‏گويد تو چرا نوشتي مگر من خودم مي‏توانم الف شوم من به قدرت تو الف شدم اگر تو خوب نوشتي، تو مرا خوب نوشتي بد نوشتي تو مرا بد نوشتي چه بحثي به من داري؟ پس خوب دقت كنيد ان‏شاءالله حالا عجالة كه مي‏بيني اين را و مي‏فهمي كه صانع و فاعل معقول نيست با صنعت خودش و فعل خودش بحثي و مكالمه داشته باشد و فعل صادر را فكر كنيد، باز دقت كنيد و ملتفت باشيد كه چه مي‏خواهم بگويم و اين مطلب مشكلتر است از آن مطلب اول، اين جا قدري آدم بايد بيدار باشد.

عرض كردم فعل صادر كسي بحثي به او ندارد كه چرا صادر شدي و فعل صادر از فاعل چون از عرصه او است هم جنس او است پس متأذي هم نيست از فاعل خود و اين كه گفتم اين مطلب قدري از مطلب اول مشكل‏تر است ملتفتش باشيد به جهت اين است كه خيلي جاها مي‏بينيم فعل صادر مي‏شود و فاعل متأذي مي‏شود از فعلش عصيان را مي‏بينيم كه عاصي از آن متأذي مي‏شود سم را تو مي‏خوري و اين خوردن سم تو را هلاك مي‏كند پس قدري مشكل است فهم اين مسأله. فعلهاي خوب را خودت احداث مي‏كني و خوبيها به خودت مي‏رسد بديها را خودت احداث مي‏كني انسان ملتذ و متألم مي‏شود از فعل خودش و اين مطلب را تميز دادن با آن مطلب بي اشكال نيست و رفع آن پيش غير اهل حق يافت نمي‏شود بخواهيد بدانيد مرخص، برويد بپرسيد و ببينيد كه يافت نمي‏شود پس ملتفت باشيد.

عرض مي‏كنم فعل صادر اگر بنا است از غير غباري بيايد به دامن فاعل بنشيند اسمش بشود فعل فاعل، فعل نيست فعل بر طبع فاعل است و محبوب فاعل است بر طبع او است و بر خاصيت او است او گرم است فعلش گرم است سرد است فعلش سرد است مي‏خواهد شديد باشد اين شدت دارد مي‏خواهد ضعيف باشد اين ضعف دارد هر چه دارد به خودي خودش برپا نيست اين به صانع برپا است به حول او و به قوه او برپا است پس اين فعل هيچ جور ضديت ندارد با فاعل خودش پس متأذي نمي‏شود از فاعل خودش بلكه اگر فكر كنيد و سركلافش را به دست بياريد خواهيد يافت كه اين حظ هم نمي‏كند از فعل خودش حظ يعني چه؟ حظ وقتي است چيزي از خارج برسد و ملايم طبعش باشد، تألم آن است كه از خارج چيزي به كسي برسد و مخالف طبع او باشد و فعل صادر از فاعل نه فاعل منتفع از فعلش مي‏شود نه متضرر از فعلش مي‏شود اين قاعده كه محكم شد پس ديگر آن ترائيات چه بود بايد آنها را فهميد.

پس دقت كنيد ديگر حالا بخواهيم بفهميم سبب تألم چيست و فعل صادر از فاعل چرا سبب تألم فاعل مي‏شود خود اين شبهه عجيب غريبي است در ميانه حكماء نصيحت مي‏كنند مريدين خود را، فعل تو اثر تو است تو چرا مثل بچه‏ها شده‏اي كه از سايه خود مي‏ترسي و مي‏دوي هر چه مي‏دوي سايه، به عقب مي‏آيد مترس بايست او هم مي‏ايستد ترست محض خيال است ملتفت باشيد اينها نيست والله مگر اين كه بر خودشان مشتبه شده و سركلاف گم شده مثالها هم درست است و حال آن كه انسان آن چه بر سرش مي‏آيد تمامش را خودش بر سر خود مي‏آرد آن چه نعمت انسان مي‏رسد تمامش را خودش بايد عمل كند ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري پس ان‏شاءالله مشق كنيد بسيار چيزها هست اگر رجوع نكردي به خدا و تسليم او نكردي و تسليم او يعني تسليم نبي او يعني نبي او را امين بداني خيانت كار و جلد دست و فريب دهنده نداني مسامحه كن در بيان نداني اگر اين جور شدي گوش به حرفش مي‏دهي پس دقت كنيد هر جا ناملايمات ببينيد از جنسهاي خارجي اثرها مي‏آيد و وارد مي‏شود، ملايمات هم از خارج مي‏آيد و وارد مي‏شود معلوم است اگر بدن به اندازه آب خزانه حمام گرمي داشته باشد انسان دست بگذارد توي آب هيچ احساس گرمي نمي‏كند به طوري كه كانه دست در آب نكرده مگر دستش سرد باشد آب خزانه گرمتر باشد از دست آن وقت احساس سردي بكند اگر آب دهان تو با آن غذائي كه مي‏خوري يك طعم داشته باشد تو هر چه غذا بخوري هيچ طعم نمي‏فهمي مگر آب دهان شيرين باشد او شور آن وقت مي‏فهمي بايد مختلف باشد لامحاله حظ هم مي‏كني تا يك خورده اختلاف نداشته باشد لذتي در آن نيست و لكل جديد لذة گفته‏اند در چيزي كه تازگي ندارد حظ نيست راست است و اين از حكمت بزرگ خدا است ديگر ما بنده شاكر قانعيم قناعت همه جا به كار نمي‏آيد مي‏گويند حرص مزن اين جا قناعت كن، خير خيلي حرص بزن مي‏گويند حرص بزن هي عمل كن مي‏گويند در يك جا ساكن مشو حتي حديثي مي‏فرمايند شخصي دو روزش مساوي باشد و امروزش با ديروزش مثل هم باشد هيچ ترقي حاصل نشده مغبون است و ملعون است به اين لفظ فرمايش فرموده‏اند كه ملعون است يعني رحمت خدا به او نرسيده است كسي كه غذاش را تنها مي‏خورد ملعون است ملعون من اكل زاده وحده ملعون من سافر وحده و ملتفت باشيد اين ملعون ملعون @ هر كس پر لئامت نداشته باشد مي‏فهمد كه هر غذائي كه يك نفر را سير مي‏كند دو نفر هم مي‏خورند يك ساعت كه گذشت كفايت هر دو را مي‏كند آبي كه رفع عطش يك نفر را مي‏كند نصفش را بخوري طوري نمي‏شود دو نفر هم بخورند كفايتشان مي‏كند پس كسي كه زادش را تنها بخورد ملعون است، اين جور ملعون است.

حالا دقت كنيد كسي كه جديدي ندارد روز روز جديدي است ما فهم جديدي مي‏خواهيم عمل جديدي مي‏كنيم وقتي از پي آن مي‏گردي پيدا نمي‏كني حالا كه پيدا نمي‏شود پس مغبون شده ملعون شده همين جورها كسي كه غذاي تنها مي‏خورد، پس هر جديدي كه لذت دارد هر چيزي هم جنس تو است اما در نوع شيريني كه بايد به زبان تو برسد و تو لذت ببري بايد آن شيريني از آب دهنت قدري بيشتر باشد تا تو بفهمي شيريني را و لذت ببري و هم چنين چيز گرمي كه مي‏خوري مثل چائي از آب دهنت قدري بايد گرمتر باشد تا حظ كني يا سردتر باشد كه حظ كني مثل اين كه تألم چيز منافري است اگر منافر خيلي زياد است المش زياد است و متأثر مي‏شوي پس آن جاهائي كه انسان از فعلش متنعم و متألم مي‏شود اشياي خارجي است مي‏رسد و هي بدل مايتحلل مي‏شود چون هم جنس نيست و جزء هم مي‏شود يك دفعه دمل مي‏شود از بدن مي‏آيد بيرون دمل هم خورده خورده پر مي‏شود و بناي درد را مي‏گذارد اين درد به واسطه حياتي است كه در آن است انسان زنده نباشد دمل درد هم نمي‏كند پس اينها از اعراض خارجي است مي‏آيد مي‏چسبد به انسان و منافع و مضار و تمام ملك خدا هر جا عالمي هست، يكي هست، يكي پهلوش واقع است هر جا عالمي هست اين تألم هست اين تنعم هست حتي دو نفر پيش هم كه مي‏نشينند صحبت مي‏دارند اگر موافق شد انسان حظ مي‏كند بهتر از حلوا خوردن هم چنين در صحبتها تألمهاي عجيب غريب براي انسان پيدا مي‏شود التماس من به رفقا اين است كه حرفهائي كه باعث تألم است نگويند به من، كه متألم مي‏شوم خرافات در دنيا بسيار است همه عالم پر از خرافات است حالا يك كسي يك حرفي زده يك كاري كرده اين را مي‏آئي به من مي‏گوئي اقلا من دو ساعت اوقاتم تلخ مي‏شود و متألم مي‏شوم در اين دو ساعت از كار خودم باز مي‏مانم. هر كه هر فحشي داد توي كوچه يك كسي چيزي گفت براي خودش گفت، چه كار داري به من مي‏گوئي. بله كسي مسأله دارد بيايد بپرسد جوابش را آن وقت مي‏گويم كارم همين است ديگر فلان كس هم چو گفت حالا تو مي‏آئي به من مي‏گوئي من اوقاتم تلخ مي‏شود همين كه مي‏آيي به من مي‏گويي يك روز دو روز من در جراحت زبان، تألمها مي‏بينم و والله جراحت زبان كمتر از جراحت شمشير نيست، جراحت زبان دل را مي‏برد و آن وقت آدم را از تمام كارها باز مي‏دارد شمشير به جائي كه خورد درد هم مي‏گيرد لكن يك گوشه درد مي‏گيرد.

پس در صحبتها تألمها هست نعمتها هست در مأكولات همين جور تألمها هست و نعمتها هست در مشمومات همين جور تألمها هست نعمتها هست هر جا تعدد هست اين احكام هست، مگرـ ملتفت باشيد ـ مگر يك جائي هست و مي‏تواني خيال كني كه تو باشي و غير تو نباشد او در در هست در ديوار هست در گربه هست در موش هست در زمين هست در آسمان هست او ديگر غير ندارد و الا عالم خلق نمي‏شود خالي از خلق باشد تو تنها باشي و مشغول كار خود باشي آنها هم هستند يا صدمه مي‏زنند يا نفع مي‏رسانند هر جا تعدد آمد نمي‏شود نفع و ضرر مترتب نباشد بر آن، خدا همين طور قرار داده محال است قرار ندهد پس نعمت همه جا هست ضررها همه جا هست ببين ببرند تو را در خانه‏اي كه همه رفقات نفعت برسانند حيوانش، مرغهاش بلبلهاش جوري بخوانند كه تو حظ كني جوري راه برود كه تو حظ كني آدمهائي كه توش هستند هر طوري تو بخواهي راه بروند هر طوري كه تو ميل داشته باشي حرف بزنند هيچ بار گله‏اي از هم ندارند همه رفيق همه دوست اخوانا علي سرر متقابلين همه هم دوش همه هم خلق هيچ خلافي در ميانشان جايز نباشد همه صلح با يكديگر باشند معلوم است اين خانه خوب خانه‏اي است اين اسمش مي‏شود بهشت، يك خانه ديگر مقابل اين خانه هست هر كس هر طوري حركت كند بر خلاف ميل انسان باشد هر كس هر جوري راه مي‏رود آدم بدش مي‏آيد، چرا فلان آن جور راه رفت چرا فلان آن جور حرف زد چرا فلان آن جور حركت كرد هر چه مي‏شود خلاف ميل انسان است جميعش جنگ است و نزاع است اعوذ بك من نار اكل بعضها من بعض بزرگش مي‏زند توي سر كوچكش كوچكش مي‏زند توي سر بزرگش جميعش شهيق و نهيق و صداي خر و گاو، نمي‏شود كه بنمايانيم چه قدر معركه است اوضاع جهنم را خدا نصيب نكند ببيني. حالا مي‏گويند هم چو جائي مرو ارسال رسل مي‏شود كه هم چو جائي مرو همه مي‏گويند برويد جائي كه راحت باشيد نعمت به شما برسد.

باري باز اينها هم متفرقه شد و اشاره‏اي بود براي رفع خدشه‏اي كه بيايد يك پاره عملها هست به انسان صدمه مي‏زند، هست اينها لكن اينها در جائي است كه از خارج چيزي آمده به انسان رسيده گرمائي يا سرمائي بايد باشد اما فعلي كه فعلش است، از خودش است، فعل صادر از فاعل قطع نظر از خارج، اين خلاف طبع فاعل نمي‏شود باشد ملتفت باشيد اين دو مقام توي هم نرود پس فعل صادر از شخص كه از خارج نيامده، ديگر شخص او بدن است خوب است روح است خوب است عقل است خوب است آن فعل فعلي بر طبع فاعل است موافق طبع او و رضاي او است يك سر مو از فاعل پيش نيست يك سر مو پس نيست هيچ گونه از فاعل گله ندارد به هيچ وجه من الوجوه اگر اين جور است ـ ان‏شاءالله فكر كنيد معقول نيست هيچ فاعلي از آن فعلي كه خودش صادر كرده قطع نظر از جاهاي خارج از فعل خودش منصدم شود.

پس اينهائي كه مي‏بينيد و اينها نتيجه است كه عرض مي‏كنم خسته هم هستم كه عرض كردم از همين حرف زدنها است آدم خسته مي‏شود همين حرف زدنها مثل راه رفتن آدم را خسته مي‏كند اگر اينها همه صادرند از ذات فاعل فاعل تولد كرده است و كار هم نداريم، با سوره قل هو الله درست هم هست. فكر كنيد اينها همه اگر از آن جا تولد كرده، قل هو الله احد معني ندارد پس او يلد است و يولد است حالا همه خودش هم هست. مسامحه نكنيد، خوب خودش چرا مخالف خودش است؟ مي‏گوئي نيست چرا؟ بچه @@ يك كسي هم هست، متألم هم هست هست مطلق هم كه همه جا هست چرا خودش به خودش صدمه مي‏زند؟ همه از آن جا بيرون آمده باشند نمي‏توانند صدمه به او زنند، از جاي ديگر آمده. حرف سر اين است، پس جاي ديگر هست و هكذا ملتفت باشيد، خدا صدمه نمي‏خورد از معصيت تمام مخلوقات چنان كه والله از عبادت تمام مخلوقات منتفع نمي‏شود حتي پيغمبر آخرالزمان از عبادت هيچ ملك مقربي، از عبادت هيچ نبي مرسلي هيچ منتفع نمي‏شود به جهتي كه خودش خلق مي‏كند ملك را و قوتش مي‏دهد آن وقت مي‏گويد عبادت كن. خلق مي‏كند اول ما خلق الله را آن وقت مي‏گويد برو از جانب من پيغمبر باش، شفيع باش. اگر منتفع مي‏شد از اين و چيز تازه‏اي به او مي‏رسيد نمي‏توانست اين را خلق كند. نادار بود، نادار نمي‏تواند خودش را دارا كند اگر عاجز بود، عاجز نمي‏تواند قدرت براي خود درست كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، صانع ملك نه حصه ذات خودش آمده خلق شده، نه حصه فعل خودش. بگوئي خودش است به اين صورتها در آمده، عاقل هم چو حرفي نمي‏زند مگر كسي چرس كشيده باشد. من كه شعور دارم مي‏بينم خودش بيايد توي كله خودش بزند معقول نيست. ديگر توي آخرت است، در دنيا نيامده، قولي است كه صاحبان قولش هم راضي نيستند به اين. آنها همه جا را مي‏گويند. شما ملتفت باشيد اگر خودش بود، هيچ كس متألم نبود، هيچ كس متنعم نبود، هيچ كس احساس هيچ چيز نمي‏توانست بكند. پس او خودش و الله به اين صورتها در نيامده. فكر كنيد ببينيد نمي‏شود يلد و يولد باشد. هم چنين خيال بكني حالا كه خودش نيست نقلي نيست فعلش باشد. المشية يأكل، يشرب، يزني يسرق كه همين طورها قول ضُرار و اصحاب ضرار بود و اين ضرار غير از زراره است كه شنيده‏اي. اين به “ضاد” است، زراره به “زاء” است. ضرار و اصحاب ضرار به اين قول قائل بودند كه همه اينها فعل خدا است آمده از گريبان اينها سر بيرون آورده يكي لواط مي‏كند، يكي لواط مي‏دهد، يكي زنا مي‏كند، يكي نماز مي‏كند. مصلي او است، زاني او است، لاطي او است، ملوط او است. بودند جماعتي كه قائل به اين قول بودند و حضرت امام رضا صلوات الله عليه ردش فرموده‏اند كسي به اين قول قائل شود، باز همان عيب‏ها كه بر فاعل وارد مي‏آيد، بر فعل فاعل هم وارد مي‏آيد. مشيت خودش مي‏خواهد خودش را عذاب مي‏كند، خودش احساس عذاب مي‏كند. مي‏خواهد صدمه به خودش بزند، تمام دنيا دار بلا و صدمه است اينها همه را درست بكند براي خودش چرا بايد دستي بسازد چيزي را كه صدمه به خودش بزند؟ و ملتفت باشيد كه به طور مسامحه است عرض مي‏كنم. مگر مي‏شود فعل صادر متألم شود از فاعل، يا موافق طبع فاعل باشد. اگر متألم است از خارج بايد بيايد، اگر موافق طبع است از خارج بايد بيايد. پس دندان آن وسواسها را بكنيد، با چراغ دليل و برهان. پس هر فعلي به طور كلي خواه افعال مترامي هر چه برود تا الف الف رتبه. هر چه برود هر چه مي‏رود هيچ كدام حكم با فاعل خود ندارند. فاعل هيچ حكمي بر آنها ندارد. حالا آيا اينها تراميات صانعند آمده‏اند؟ اگر تراميات صانعند اينها، چرا الم دارند؟ چرا صانع صدمه دارد؟ مگر قائلي به يك صانع صدمه خوري يا صانع عاجزي كه نمي‏تواند رفع صدمه از خود كند.

ملتفت باشيد كه اينها همه‏اش به حد ضرورت عقول است، در تمام اديان هم كه بروي معقولاتشان مطابق است با منقولاتشان. (حالا عالم امكان) بحر عدم اسمش است، باشد. بحر عدم باز ماسكش او است. اگر او نگاهش ندارد نيست مي‏شود. كومه جسم را اگر اين خدا نگاه ندارد يا حركت ندهد و مي‏بيني با چشمت كه حركت كرد و مي‏داني و مي‏فهمي كه حركت از لوازم جسم نيست مي‏شود ساكن باشد سكون از لوازم جسم نيست مي‏شود حركت كند. پس حركت و سكون از لوازم جسم و حقيقت جسم نيست اما اين جسم نه متحرك باشد نه ساكن داخل محالات است. اگر هست لامحاله يا بايد متحرك باشد يا ساكن. لامحاله يك جائيش متحرك است، يك جائيش ساكن. همه‏اش ساكن نيست، همه‏اش متحرك نيست. حالا كه چنين است، اگر فرض كني صانع اين را نگاه ندارد و بجنباند اين فاني مي‏شود. والله همين جور است كومه خيال همين جور است كومه نفس همين جور است والله كومه عقل. ان الله يمسك السموات والارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده كيست بتواند نگاه بدارد آنها را؟ خودشان ماسك خودشان نيستند تمام ملك و به طور قاعده كلي عرض مي‏كنم ملتفت باشيد ان‏شاءالله هيچ زنده ماسك حيات خودش نيست اگر او مي‏خواهد زنده‏اش مي‏گذارد، مي‏خواهد مي‏ميراندش. و مي‏خواهم عرض كنم هيچ مرده‏اي خودش نمي‏تواند مرده باشد. تا او مي‏خواهد زنده است، تا او مي‏خواهد مرده است. هيچ متحركي به حول و قوه خود نمي‏تواند حركت كند. مي‏خواهد اين حركت كند مي‏كند، مي‏خواهد ساكن كند مي‏كند. شما همين طور ببريدش پيش كومه‏ها كومه‏ها خودشان مالك بود خود نيستند صانع اگر مي‏خواهد نگاهشان مي‏دارد، مي‏خواهد حركتشان مي‏دهد اگر صانع فرضا نخواهد نگاهشان دارد اينها ماسك خود نيستند مالك خود نيستند او است ماسك، او است مالك. بسائط و مواليد مالك اصل الاصول و فرع آنها و مالك است و ماسك است و خدا است نگاه دارنده و او است خير حافظا. او است كه حافظ درست مي‏كند. اين اصل مطلب، باقي ترائي است گول مي‏خوريم اين است كه گاهي كه بخواهند تنبيه كنند حفظ را بر مي‏دارند تا بفهمي كه كسي ديگر است كه حفظ مي‏كند. گاهي خذلان مي‏كنند و بسا مي‏بينيد كه حفظ كردند.

باري پس او است ماسك. لايحرك شي‏ء شيئا في ملك الله الا باذن الله لايؤثر شي‏ء في ملك الله الا باذن الله، لايؤثر عين في ملك الله الا باذن الله اگر چه مي‏فرمايند كه قبور مردم را نگاه كني يعني كشف كنيد در حالت مردگان تجسس كني از حالت آنها مي‏بيني اغلبشان به چشم از دنيا رفته‏اند. مثلا كسي به طور خوبي نوشت، نظر خورده و مرده. كسي به طور خوبي راه رفت، كسي به طور خوبي فلان كار را كرد، نظر خورده. اغلب اهل قبور از نظر مرده‏اند. نظر از سم بيش والله اثرش بيشتر است. اين مردم چه قدر فقرها، چه قدر فاقه‏ها چه قدر ناخوشيها، چه قدر مرضها همه از اثر اين چشم پيدا مي‏شود و از اثر اين چشم بود كه يعقوب به پسرهاش وصيت كرد كه وقتي مي‏خواهيد داخل شهر مصر شويد از يك دروازه داخل نشويد مي‏ترسم شما را چشم بزنند و از دروازه‏هاي مختلف داخل شويد. همه اينها از اثر چشم است چشم خيلي اثر دارد لكن باز در همين قصه هست كه فرمود اگر خدا مي‏خواهد ضرري مي‏رساند، نخواهد نمي‏رساند. و ما اغني عنكم من الله من شي ملكي كه مي‏آمد در قصه هاروت و ماروت و سحر مي‏آموخت و مي‏گفت سحر نكنيد، سحر را تعليم مي‏كردند اما مي‏گفتند سحر نكنيد آن جا مي‏فرمايد ما هم بضارين به من احد الا باذن الله. ببينيد كه در همه جا و در همه حال باز امرها راجع مي‏شود به صانع.

فكر كنيد، با دليل و برهان ملتفت باشيد تا دليل و برهان در دست آدم نباشد جلدي گول مي‏خورد و بدان افسار اين شيطان بزرگ كه تمام اغتشاشهائي كه در دنيا مي‏شود او مي‏كند اين شيطان مرفسش در چنگ صانع است. ديگر تا شيطان يك خرابي كرد دستپاچه نمي‏شود خدا كه ملكم از دستم بيرون رفت و حال آن كه تمام خرابيها از آدم تا خاتم، همه را اين شيطان مي‏كند. هيچ خدا دستپاچه نمي‏شود، مرفسش دست او است و خودش شل كرده تا بخواهد خرابي نكند، جلدي مي‏كشد مرفسش را ديگر نمي‏تواند بجنبد. بندگان خدا هم تا ديدند شيطان زور آورده است منتري مي‏خوانند مي‏رود پي كار خودش. اين است والله استعاذه درست پناه به صانع است هر جائي كه گير افتادي اولا اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بگو بعد از اين و استعاذه بالاتر از اين اين كه اعوذ بك منك از خود تو پناه به خود تو مي‏برم. خدايا تو اگر ميل نداشته باشي، كي مي‏تواند حركت كند بي اذن تو شيطان كجا مي‏تواند حركت كند بي اذن تو بي حول و قوه تو و هر چه بر سر من مي‏آيد تو مي‏آري. پس اعوذ بك منك. استعاذه بزرگ اين است كه از خدا بترسي از خودش به خودش پناه ببر. لاملجأ منه الا اليه و اين صانع حتم كرده كه هر كه پناه به غير او ببرد مأيوسش كند مگر جائي كه بخواهد به غفلت بيندازد عمدا كه بعد خجالت بكشد انسان و با خود بگويد اين بد كاري بود كردم، بد رفته بودم. اين هم باز براي اين كه ترقيش بدهند و الا حتم كرده قسم خورده گفته آليت علي نفسي كه هركس اميد به هركس داشته باشد به غير از من من قطع مي‏كنم اميدش را و هر كس تمنا از كسي كند غير از خودش قسم خورده محرومش كند مگر يا نعوذ بالله كسي آن قدر خلاف كند كه واش گذارد خدا بگويد باكم نيست در هر وادي هلاك شود تا وقتي به جهنمش ببرند كاريش ندارند يا اگر براي مؤمن است گاهي عمدا به غفلتش مي‏اندازند كه كاري بكند خلاف باشد يك دفعه ملتفت شود كه اين خلاف بود كردم تا به هيجان بيايد، تا تضرع و زاري كند باز مي‏خواهند ترقيش بدهند.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس سوم سه شنبه 17 رجب 1301 ق

 

 

42بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركه لها مقامات فليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص الي آخر.

تتمه حرف ديروز را ان‏شاءالله تمام كنيم آن وقت به شرح عبارت بپردازيم، هنوز داخل شرح عبارت نشده‏ايم. پس عرض مي‏كنم فعل در اين كه بايد از فاعل خودش صادر بشود واجب است و حتم است و اين را خوب مي‏شود فهميد آسان است كه هر فعلي لامحاله فاعلي دارد هر فاعلي فعلي دارد. اين فعل را آن فاعل صادر كرده، مال او است مخصوص او است حالا حرفي كه قدري بايد ان‏شاءالله دقت كنيد كه فراموش نشود اين است كه آيا افعال عباد را خودشان مي‏توانند جاري كنند از دست خودشان، يا خدا بايد جاري كند و خودشان نمي‏توانند؟ باز آن چه معروف است و وحشتي ندارد و همه كس هم مي‏گويد ديگر حالا حاقش هم معلوم نيست آن حاقش را شما معلوم كنيد. پس لفظش مبذول در همه اديان هم هست وحشت هم ندارد جرأت هم مي‏شود كرد حرفش را زد و آن اين است كه خدا اگر خواسته، من مي‏توانم كاري بكنم. نخواسته، نمي‏توانم. چه افعال قلب، چه احوال[3] جوارح موقوف است به خواست خدا او اگر خلقش بكند هست، نكند نيست به خلاف صانع و افعال صانع كه آن صانع ديگر به خواست كسي كاري نمي‏كند و موقوف نيست كار كردن او به اين كه اگر فلان كس يا فلان چيز خواست، او مي‏كند، اگر او نخواست اين نمي‏تواند بكند صانع اين جور نيست و خلق اگر او نخواست نمي‏توانند كاري بكنند ممتنع هم هست ببينند بشنوند بكنند اين است و به همين ملاحظه است فكر كه بكنيد به دستتان مي‏آيد كه او ليس كمثله شي است. تمام اهل مملكت هر چه مي‏كنند او خلق كرده اينها مي‏كنند او خلق نكند اينها نمي‏توانند بكنند بعد از خلق كردن درست كردن و تمليك اينها كردن و عاريه به اينها دادن اينها دارند اگر پس بگيرد ندارند اما او خودش موقوف نيست كارش به اين كه كسي بخواهد. ان‏شاء الخلق نبايد بگويد. ديگر باز دقت كنيد گفته يك پاره جاها اگر تو دعا نكني نمي‏دهم. باز به تو گفته راه دعا را نموده گفته تا تو نگاه نكني، من ضياء را به تو نخواهم نمود. تو نگاه بكن تا من بنمايانم به تو نور را الوان را. اما اين بعد از آني است كه الوان را درست كرده، چشم براي تو درست كرده حالا مي‏گويد نگاه كن تا من به تو بنمايانم. او داده گفته بخور. دادن او و خوردن تو همراه است و دعاهاي مستجاب همه از اين باب است. يك لقمه كه مي‏خوري خدا همان قدر به تو داده، تا لقمه لقمه بخوري و سير شوي پيش از آن كه تو سير شوي، او تو را سير نكرده بود. تا تو نكني، خدا نداده. تا تو هدايت نشوي، خدا تو را هدايت نكرده. تا تو نفهمي خدا به تو نفهمانيده. تمام افعال مخلوقات، تمامش صدورش از خودشان نيست بالاستقلال بلكه صدورش شرط دارد. ان‏شاءالله صدر منهم، ان لم يشأ لم‏يصدر منهم و اگر اينها را ملتفت باشيد وقتي برخوريد چه عرض مي‏كنم به حاق ايمان بر مي‏خوريد، معني اختيار حقيقي را به دست مي‏آريد.

ببينيد امور بر عكس مي‏شود تمام اختيار حقيقي كه راستي راستي كه ان‏شاء فعل و ان‏شاء ترك، با خدا است. خلق، ان شاؤ فعلوا و ان شاؤا تركوا نمي‏توانند باشند. خلق ان‏شاءالله فعلوا و ان‏شاء الله تركوا. پس ليس للخلق ان شاؤا فعلوا و ان شاؤا تركوا. اين صفت صفت خلق است حالا مردكه اين را برداشته برده پيش خدا و گفته ليس لله ان شاء فعل و ان شاء ترك محي الدين اين تحقيق را كرده ديگر شرحش را ملاصدرا كرده، بسطش را ملامحسن داده.

بله، به دليلي كه علم تابع معلوم است، و ترائي هم مي‏كند يك پاره چيزها از اين مقدماتي كه مي‏چينند علم تابع معلوم است مثل ملامحسني كه گول بخورد، ملامحسن واقعا خيلي فضيلت داشته و اين جا لغزيده آدم حيران مي‏شود. نمي‏شود بگوئي تعمد كرده اين جور گفته آدم لج نمي‏كند كه خودش را رسوا كند پس مي‏گويد علم تابع معلوم است مي‏بيند يك پاره چيزها و اين طور مي‏گويد معلوم است اگر معلومي نباشد، عَلِمَه معني ندارد گفتن. پس معلومي بايد باشد كه علم باشد. اگر اين جا رنگي نباشد، من بدانم رنگي را، معني ندارد. وقتي رنگي نيست، من آن رنگ نبود را مي‏دانم، نه نمي‏دانم. پس رنگ بايد اين جا باشد اين چشم اينجا باشد تا من بدانم رنگ يعني چه. پس علم من تابع اين معلوم است درست هم هست اين حرف علم ماها تابع معلوم است راست اين حرف در خلق و همين گولشان زده اين را برده‏اند پيش خدا. علم مخلوقات تمام علومشان تابع خارج است يعني عكسي است از خارج از شاخص خارجي مي‏آيد در علم من مصداقش شاخص خارجي است به اسبابي كه خدا خواسته[4] راه افتاده آمده پيش من و من انتزاع كرده‏ام از خارج. صداها هست در خارج، گوش من انتزاع كرده صوت را از خارج ذهنش هم از گوشش انتزاع كرده. گرمي در خارج هست انتزاع كرده لامسه من از خارج و ذهن من از لامسه من انتزاع كرده. تمام علوم خلق از اين پستا است پس علم اشخاص جزئيه تمامشان بسته به خارج است و تا خارجي نباشد شاخصي عكسي در آئينه نيست و اين عكس در آئينه همان چيزهائي است كه مفهوم تو است. مفهومات تو بعينه مثل عكس در آئينه است فرقش اين است كه تو حيات داري، شعور داري اين آئينه‏ها و عكسها شعور ندارند.

دقت كنيد ان‏شاءالله و علم خدا اين پستا را ندارد، قدرتش اين پستا را ندارد. پس علم خدا انتزاع از معلومات نيست. حالا مردكه ديده يك پاره جاها اين درست مي‏آيد و مفهومات منتزع او اشياء خارجه هستند حالا كه چنين است پيش از وجود اين مخلوقات خدا چه مي‏دانست؟ هيچ نبود كه بداند پس علمي نداشت و نوع اين جور مزخرفات را شيخ شما هم گفته لكن معنيش را كه فهميد؟ معنيش پيش شاعر است. علم هم كه عين معلوم است پس پيش از معلومات چه بداند نيست چيزي كه بداند و علم حادث را همين طورها شيخ فرمايش كرده‏اند و خدا مي‏داند حاقش نيست همينهائي كه پيش نظرتان است نيست. اينها چيزهائي كه ياد گرفته‏اند همان چيزهائي است كه ملاصدرا گفته و ملامحسن گفته و از همين جهت خيال كرده‏اند شيخ با حضرات نزاع لفظي مي‏كنند.

پس دقت كنيد شما ان‏شاءالله بلكه به حاق مطلب برسيد. عرض مي‏كنم علم خدا موقوف نيست به اينكه معلوم داشته باشد. او عالمٌ اذ لامعلوم. قدرت خدا موقوف نيست به اين كه مقدوري داشته باشد. او قادرٌ اذ لامقدور و هكذا تمام صفاتيش كه مال او است و از آن سمت بايد بيايد و خالقٌ اذ لامخلوق و رازقٌ اذ لامرزوق و هكذا. ملتفت باشيد و اگر هم چو بود كه آنها گفته‏اند ديگر اين پستا را نمي‏شد رد كنند. اگر بايد علم اكتساب كند و به تجربه كارها را درست كند، نمي‏شد صانع باشد. پس علم خدا مكتسب نيست و از جائي برنداشته انتزاع از جائي نكرده و تمام مخلوقات علمشان انتزاع شده از جائي. قدرتشان از جائي آمده پيششان چون منتزع شده و از جائي آمده و خودشان هم نياورده‏اند بلكه آورده‏اند پيش آنها، آن كسي كه آورده مي‏تواند پس بگيرد. آن كه زنده كرده مي‏تواند بميراند خلق نمي‏توانند هم چو كاري بكنند.

باري، ملتفت باشيد حالا فعل صادر از فاعل و حالائي كه خدا قرار داده فعل صادر باشد از فاعل، تمام افعال از تمام فواعل خود بايد صادر باشد و تقديرش را چنين كرده كه اگر غير از اين كرده بود هيچ چيز، به هيچ كس نمي‏رسيد. فعل مرا يك كسي بردارد ببرد. نمي‏شود بردارد ببرد. فكر كنيد اگر چه ترائيها بيايد لكن فكر كنيد ترائي ظاهرش سراب است و والله همين سراب است كه تمام مردم به آن بندند. شما چشمتان را وا كنيد مثل مردم قناعت به سراب نكنيد و والله انبياء و اولياء ديدند سراب سيرابشان نمي‏كند از پي‏اش نرفتند. آب بايد بخورد انسان تا سيراب شود. بايد آب بخورم تا سيراب شوم نمي‏شود و آب كه مي‏گويم يعني يك رافع عطشي شما ديگر ذهنتان تنگ نباشد كه خيال كنيد مي‏شود آب نخورد كسي و سيراب هم بشود، خير، دعا بخوان نبات بگذار دهنت يك رافع عطشي بخور سيراب مي‏شوي. ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم اين را كه تا نكني نداري و اين لفظ كه تا نكني نداري فارسي ترش اين مي‏شود كه تا نكاري ندروي.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، كسي بگويد بله اينهائي كه كرده‏اند بيارند تحويل من كنند، مي‏خواهم عرض كنم بر فرضي كه امنيه تو به عمل آمد و گندمها را آوردند در انبار تو ريختند، باز به تو نرسيده دخلي به تو ندارد. فرق نمي‏كند در انبار تو ريخته باشد يا در انبار كسي ديگر اين كه مرافعه‏اي نمي‏خواهد و ان‏شاءالله ملتفت باشيد كه همين طور مرافعه‏ها برداشته مي‏شود ميان اهل حقيقت و عرض مي‏كنم والله تمام مرافعه‏ها مخصوص منافقين است. مؤمن مال مردم را حاشا نمي‏كند كه مرافعه بخواهد پيش حاكم شرع رفتني لازم داشته باشد و داود هم كه حاكم باشد احتياج نيست. آن كسي كه مال مرا مي‏خورد ايمان به خدا درست نداشت هوي داشته هوس داشته مال مرا خورده حالا ندارد بدهد حاشا مي‏كند. شاهد بايد آورد يا قسمش داد شايد از ترس مال مردم را پس بدهد. پس ميان اهل حقيقت هيچ مرافعه نيست هيچ اين جور حاكم شرع ضرور ندارند هيچ طعني به حكام شرع هم نمي‏زنيم كه كسي جلدي خبر ببرد براي كسي. حاكم شرعش داود هم باشد كه اهل حقيقت مرافعه براشان پيدا نمي‏شود. پس منافق كه حاشا مي‏كند اگر فرض كنيد چون در عالم مؤمن هست و منافق گاهي هم مؤمن محتاج به مرافعه مي‏شود راست است بله اگر منافق نبود، اين مؤمن را مالش را كسي نمي‏خورد و مرافعه پيدا نمي‏شد حالا كه منافق مال مؤمن را خورد، مؤمن را مالش را خورده‏اند، لابد مي‏شود كه مرافعه كند پس آدم هم لابد مي‏شود برود به مرافعه و الا پيش اهل حقيقت يعني كساني كه درست فهميده‏اند مطلب را حرص به هم نمي‏رسد. گندم مي‏خواهد در انبار نانوا ريخته باشد يا انبار من، تا من نخورده‏ام براي من فرق نمي‏كند آن چه مذوق من است روزي من است آن چه من نخورده‏ام نمي‏دانم مال من هست يا نه اگر خوردم مال من بود. به همين طور حضرت امير جواب آن منافق را فرمودند. لقمه‏اي در دست آن منافق بود مي‏خواست نقص پيدا كند بر فرمايش حضرت، گفت اين لقمه مقدر شده من بخورم يا مقدر نشده بخورم و عمدا منافق اين حرف را زد كه اگر فرمودند مقدر شده بخوري بيندازد دور، اگر فرمودند مقدر نشده بخوري، بخورد. حضرت هم جوابي را اين طور فرمودند كه اگر بخوري مقدر شده كه بخوري، اگر نخوري مقدر شده كه نخوري فبهت الذي كفر.

باري، پس دقت كنيد افعال صادر است از فواعل و اين افعال به تقديرات الهي بايد جاري شود و او مانند روح است در ابدان افعال مردم اين است كه القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد پس اعمال علوم عقايد و كل چيزهائي كه خلق دارند آن روح قدر بايد در آنها باشد يعني خدا مي‏خواهد بسازد ساخته نمي‏خواهد ندارند لاحول و لاقوة الا بالله. پس افعال مال عباد است و اين افعال را خدا جاري مي‏كند و جاري مي‏شود واگر خدا نخواهد و مشيتش را تعلق ندهد و اراده خود را تعلق ندهد آن كار نخواهد شد. حتي اين كه مي‏فرمايند ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء ديگر در هر عالمي يك بالائي است يك پائيني. بالاش سماء است پائينش ارض. ما من شي في الارض و لافي السماء در هيچ عالمي الا بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب بعد مي‏فرمايد كسي كه گمان كند چيزي واقع مي‏شود و يكي از اين هفت تا نبود و آن چيز واقع شد، مي‏فرمايد كسي كه هم چو گماني كند كافر است كافر است به خدا و مشرك است به خدا. حالا ببينيد كسي كه اين عقيده‏اش باشد آيا ديگر هي مي‏دود به اين طرف و آن طرف كه چيزي به دست بيارد؟ نه مي‏داند اگر خواسته‏اند به دست مي‏آيد اگر نخواسته‏اند نمي‏آيد؟ همه در چنگ او است وقتي مي‏خواهد بدهد مي‏آرد در دهانت مي‏گذارد والله اگر بخواهد بدهد نازت را مي‏كشد و مي‏دهد مي‏دهد به دست دزدها كه آنها برايت بيارند و به حلقت مي‏ريزند مي‏گويند منت هم بر سرت نداريم كه داده‏ايم. پس منت هم مي‏كشد و مي‏دهد و اگر نخواسته باشد بدهد هزار التماس بكني، هزار قسم بدهي، هزار توجه كني كه بده آن آخر مي‏بيني نمي‏دهد فرضا اگر هم بدهد يك پول سياه اگر بدهند جانت را مي‏گيرند و مي‏دهند آخر زهرمار مي‏شود و از ميان كم مي‏شود سم قاتل مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس چون خلق طالب سرابند و سراب حقيقت ندارد آرام مي‏گيرند مردم همين كه گندم در انبار است آرام دارند. مردكه همين كه پول در كيسه‏اش هست آرام دارد، خودم هم اين طورم خيال نكنيد طعن به شما مي‏زنم بلكه طور و طرز انسانيت است كه مي‏گويم و خودم ان‏شاءالله مي‏خواهم ياد بگيرم. ملتفت باشيد هيچ فرق نمي‏كند پول توي دست باشد يا توي مجري صراف باشد، به مصرف تو اگر رسيد مال تو مي‏شود تا به يك جائي صرفش كني يا رنگش را ببيني يا بوش را بشنوي عطري بخري يا به جائي صرف كني كه صداش را بشنوي يا به جائي صرف كني گرمي و سردي و نرمي و زبري آن را بفهمي يا بچشي چيزي را طعمش را بفهمي همين طور پول صرف باشد چيزي به تو نرسيده بود حالا يك چيزي هست، راست است اما سراب است قسم هم مي‏خوري كه چيزي مي‏بينم راست است مي‏بيني چيزي است و خيال مي‏كني اما اگر تو برداشتي و زود خود را به آن جا مي‏رساندي آيا آن رفع تشنگي تو را مي‏كرد؟ خيال مي‏كردي آب بود، حالا كه نكرد بدان سراب بوده و اين عرضي كه مي‏كنم فرق نمي‏كند در هيچ جا چه دنيا را چه آخرت را ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري من هر چه خورده‏ام خورده‏ام هر چه مي‏خورم مال من بوده ديگر آن باغش آن جا گذاشته و خدا به من نداده در انبار ريخته دخلي به من ندارد. پول در مجريست دخلي به من ندارد اينها مال من نيست اينها كه واضح است مال من نيست. نمي‏بيني آدم مي‏ميرد كسي ديگر در اين خانه مي‏خوابد، دزدها مي‏برند چيزهائي كه كسي ديگر مي‏برد مال آدم نيست اگر مال تو بود كسي ديگر نمي‏توانست ببرد مايملك كسي را كسي ديگر نمي‏تواند مالك شود مگر خود او را مالك شود آن وقت مايملك او را هم مالك مي‏شود. آقائي غلامي دارد خود غلام مايملك او است چشمش و گوشش و اعضا و جوارحش و بدنش و لباسش همه مال آقا است پس افعال فرق نمي‏كند در دنيا و در آخرت پس در دنيا هم خانه مال من نبود مگر آن جائيش را كه نشستم و هكذا الوان مال من نبود مگر آن چه را ديدم وقتي رفتم توي باغ، باغ مال من نبود. توي باغ يكپاره بلبل بود يك پاره گنجشك، يك پاره گل، يك پاره برگ، يك پاره ميوه، اينها چه چيزش مال من بود؟ هيچ، آبش را كه خوردم، آن گليش را كه بوئيدم، آن مال من شد ديگر آن باقيش اگر مال من بود هم چو نمي‏شد كه از دست من برود. اين است كه فرمايش مي‏كنند عمل كنيد. دقت كنيد اين است كه هي اصرار مي‏كنند كه عمل كنيد تو خيال مي‏كني اصرارها براي اين است كه مي‏خواهند خانه خود را آباد كنند؟ به كار كردن تو، آنها قوت نمي‏گيرند، خانه آنها آباد نمي‏شود. پس بدان طمع به تو ندارند انبياء اين را مي‏دانند كه تو هزار كار بكني خانه آنها آباد نمي‏شود سراب است عمل كسي را به كسي ديگر نمي‏دهند كسي ديگر نمي‏تواند مالك شود. فكر كنيد بر فرضي كه ابصار را از چشم بگيرند، ابصار فاني مي‏شود؟ نمي‏شود برد به جائي چسباند. فعل هميشه بايد به فاعل خودش چسبيده باشد و فاعل آن را جاري كند نمي‏شود به غير چسبيده باشد لكن اين افعال جاريه را باز فكر كنيد از روي دقت هر چه تمامتر و عرض كرده‏ام مكرر و عرض مي‏كنم مكرر و آسان هم هست. باز نه خيال كنيد هر مسأله كه گفته مي‏شود و اصل مطلب مشكل است لكن ذهنها متفرق است هر چه مي‏گوئي ذهن مي‏رود جاي ديگر بخواهي بياريش اين جا دل نمي‏دهد و دل از آن جا نمي‏كند. هر چه مي‏خواهي از اين راه بياريش باز از آن راه بر مي‏گردد اين است كه مشكل مي‏شود والا كل ما عند الله كل ما يريد الله آسان است او هم چو اراده كرده و لايريد بكم العسر لكن تو خودت مي‏گردي براي خودت مشقتها درست مي‏كني. بارهاي سنگين به دوش خود مي‏گيري يريد الله بكم اليسر خدا نخواسته تكلف را ان الله لايحب المتكلفين آنهائي كه تكلف مي‏كنند هيچ دوستشان نمي‏دارد ولشان هم ميكند اغلبشان تكلف مي‏كنند پس افعال پس افعال چه در دنيا چه در آخرت مال فواعل است صادر از فواعل است اما فرق فواعل خلقيه با خدا اين كه اينها را در خلق خدا جاري مي‏كنند اگر چه افعال خلق را كسي نمي‏تواند ببرد قدغن هم كرده كسي ديگر نبرد لكن صانع ديگر احتياج ندارد ملائكه بيايند علمش را حفظ كنند او ملائكه را حفظ مي‏كند و به كار مي‏دارد. پس چه در دنيا چه در آخرت فعل مال فاعل است صادر از فاعل است فاعل مالك او است فعل مملوك او است چيزي كه آن جا افتاده مملوك من نيست سراب است تا من نروم به چشم كاري نكنم چيزي را مالك نمي‏شوم. پس در دنيا هم مذوقات شما به شما رسيده و مملوك شما است خودتان علم داريد معتقدات شما به شما رسيده و مملوك شما است و شما اعتقاد داريد و اينها را خدا خواسته و رسانيده و مي‏رساند به اين اسبابي كه مي‏بينيد و خود اين خلق براي خود نمي‏توانند فاعل باشند. پس فاعل مستقل نيستند چگونه مي‏توانند باشند كه حالائي كه شب و روز بر فرض كه كسي فكر كند و اغلبي كه فكر نمي‏كنند و عرض مي‏كنم آني كه فكر مي‏كند و الله ما اوتي من العلم الا قليلا كسي همه حكمتهاي خدا را كه در سر موئي به كار برده بخواهد به دست بيارد ممكنش نيست حالا ديگر آيا مي‏تواند فعل صادر خودش صادر باشد ريش را خودم مي‏توانم بيرون بياورم يك مويش را نمي‏توانم بيرون بياورم و خدا تعمد مي‏كند يك پاره جاها بيرون بيايد، يك پاره جاها، بيرون نيايد اگر مي‏تواند چرا از توي چشم انسان بيرون نمي‏آيد؟ چرا از اين كف دست بيرون نمي‏آيد چرا از همه بدن بيرون نمي‏آيد؟ مي‏شد از همه بدن بيرون آيد خدا تعمد مي‏كند كه از همه جا بيرون نيايد چرا زنها بايد ريش نداشته باشند؟ تعمد مي‏كند خدا كه نداشته باشند اگر زن ريش داشته باشد بد مي‏شود مرد بايد ريش داشته باشد.

خلاصه ديگر دقت كنيد ان‏شاءالله افعال خلقي را خلق خودشان نمي‏توانند احداث كنند ديگر ان‏شاءالله داشته باشيد و كلمات حكماء را در همينها برخوريد كه علم سرابي بوده و علم به حقايق اشياء نداشته‏اند نهايت دقت را كه مثل ملاصدرا حكيمي به آن دقت مي‏كند مي‏گويد چه مي‏شود نفس مي‏بيند و تعجب است كه مورچه هم مي‏بيند، مار هم مي‏بيند. اين ديدن را پيش انسان كه مي‏بري، باد بر مي‏دارد شما ببريد پيش پشه، پشه هم مي‏بيند بله نفس فعال است. او مي‏گويد نفس فعال است تو يك قاعده‏اي بگو تا پيش پشه هم برود همه جا جاري شود مي‏گويد نفس فعال است و وقتي مي‏خواهد سرخي را ببيند آن وقت عادة الله چنين جاري شده كه اين چشم مقابل سرخي بيفتد آن وقت احداث كند سرخي را براي خودش. اي مرد اي حكيم اين فعالي كه مي‏تواند سرخي احداث كند چشمش را بيندازد آن جا و احداث كند از سر آن پشه گذشتيم فعل كداميك از مخلوقات اين جور است؟ تو خودت يك نفسي داري نفس هم فعال است چشمت را هم بگذار آن وقت احداث كني سرخي را براي نفس ببين مي‏تواني؟ پس دقت كنيد ان‏شاءالله ممكن نيست نفس خودش بتواند كاري كند نفس فعال هست اما با آلات با اسباب عقل فعال هست اما با آلات و عرض كرده‏ام مكرر يك چيزي در عالم خودش به صرافت خودش لوازم وجوديش همراه او است هرگز چيزي از او كنده نمي‏شود چيزي به او داده نمي‏شود. مثالش را مكرر عرض كرده‏ام لكن شما كم شنيده‏ايد لكن مي‏گويم كم شنيده‏ايد نه صداش را مي‏گويم، مطلبش را كم شنيده‏ايد. ملتفت باشيد عقل در سرجاي خودش كه از عقلانيت خود هيچ كم ندارد. هيچ يقيني، هيچ شكي، هيچ كمالي، نقصي كم ندارد عقل عقل است. جسم سرجاي خود جسم است هيچ از جسمانيت كم ندارد طول دارد، عرض دارد، عمق دارد در فضائي واقع شده در وقتي واقع شده هر جزءش با جزئي ديگر چه قدر فاصله دارد نسبتها هم هست پس جهت هست رتبه هست مكان هست زمان هست اما هيچ جسم، گرمي نمي‏داند چه چيز است مگر بيارند پيشش چنين است تمام كومه‏ها.

فكر كنيد ان‏شاءالله و اين نمونها پيشتان هست به شما داده شده حجت تمام شده، در بدن خودت مي‏بيني الان روح نباتي داري و اگر نباشد چيز عبيطي در خارج كه جذب كند، چه را جذب كند؟ جذب مجذوبي مي‏خواهد در خارج كه آن را جذب كند دافعه فضولي مي‏خواهد كه بزند دفع كند آنها را، دافعه هست و چيزي نيست كه آن را دفع كند چه طور مي‏شود؟ هاضمه هست و چيزي نيست كه هضم كند معني ندارد. هم چنين همه جا از نبات گرفته بلكه از جماد گرفته تا هر جا بروي تمام فواعل مخلوقي اين حكم در ايشان جاري است. حياتي هست در عالم خودش كه وقتي تعبير مي‏آري مي‏گوئي بكله سميع است بكله بصير است بكله شام است بكله ذائق است بكله لامس است همه‏اش هم راست است لكن اگر اين چشم نبود اصلا نمي‏دانست رنگ خلق شده يا نشده جهل بسيط صرف به رنگها داشت اگر اين گوش را نداشت و اين صداها را حيات به هيچ وجه از صدا خبري نداشت اصلا به اينها جهل بسيط داشت هر چه مي‏پرسيدي از او صوت يعني چه، هيچ نمي‏فهميد چنان كه گنگ‏ها و كرهاي مادرزاد صدا نمي‏فهمند يعني چه، خودت را فكر كن به تجربه مي‏تواني به دست بياري الاني كه چشم داري الاني كه گوش داري كر مادرزاد هم نبوده‏اي الان در گوشت را بگير قايم نگاه دار كه روزنه نداشته باشد مثل كر مادرزاد مي‏شوي هيچ صدا نمي‏فهمي هر چه صدا كنند نمي‏شنوي، چشم را الان قايم به هم بگذار همين حالا هيچ نمي‏داني نور هست يا نيست نور از خارج بايد بيايد هم چنين بيني را محكم بگيري و خلل و فرجش را سد كني هزار عطرهاي مختلف در خارج باشد هيچ نمي‏فهمد انسان عطري هست يا نيست، ايجاب و سلبش پيشش مساوي است جهل بسيط دارد نه ايجابش هست نه سلبش و هم چنين زبان را بار بگيرد يا چيزي روي زبان بچسباني هر چه حلوا بخوري نمي‏فهمي شيرين است هر چه ترياك بخوري نمي‏فهمي تلخ است و هكذا.

پس انتزاعات خلقي چه در دنيا چه در آخرت هست خيال مكن در آخرت چيزي مفت به آدم مي‏دهند حاشا، آن جا هم ليس للانسان الا ما سعي مثل اين جا آن چه را تحصيل كرده‏اي داري تحصيل نكرده‏اي نداري مثل اين كه اين جا هر چه خورده‏اي يا چشيده‏اي مي‏فهمي طعم آن را و داري و آن را به تو داده‏اند اين جا هم سعيهاي خودت به خودت رسيده و توي دنيا تا اشياء خارجي نباشند خيال تو نفس تو عقل تو حتي عقلهاي خيلي قوي، حكمت است حكمت تخصيص بردار نيست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت خيال كن فلان مرشد كاملي است بخواهد عقلش ببيند هر چه چشمش را هم، هم مي‏گذارد نمي‏شود عقل ببيند بدن چشم مي‏خواهد بي چشم نمي‏شود ديد بله عالم كشف جائي است كه اگر آدم چشمش را هم هم مي‏گذارد مي‏بيند معلوم است آدم مي‏خوابد يك چيزي هم در خواب مي‏بيند باز اشياء خارجه هست حواس خياليه هست رو به آنها مي‏كند و مي‏بيند كشفها هم چيزهاي خارجي مي‏خواهد انسان نگاه كند و ببيند نه اين كه احداث كند به همت خود رنگ را بله خدا مي‏تواند هر كار بكند آن هم به اسبابش كار مي‏كند.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله نفس انساني خودش احداث صورت براي خودش نمي‏تواند بكند و اين حرف كه عادة الله يا عادة النفس چنين جاري شده كه تا نگاه نكني به قرمزي اين قرمزي را در نفس احداث نمي‏كند، پس نفس محتاج است به اين قرمزي، حرفي است بي معني. پس چه طور است؟ بله محتاج نيست خودش فعال است و احداث مي‏كند قرمزي را خوب اگر فعال است پس چرا بايد نگاه كند چه طور فعالي است چه طور قادري است كه تا نگاه نكند هر چه جان بكند قرمزي را نمي‏تواند ببيند؟ اين سخن را ببينيد چه قدر سست است بعينه مانند سخن كسي است كه ابن‏هُبَنَّقه شده باشد مثلي است معروف ديگر يا خواسته‏اند حكماء مثلي كه محل تحير باشد اختراع كنند يا احمقي بوده راستي راستي كه اين حرف را زده است و آن سخن اين است كه يك كسي گفته يك ابن‏هبنقه‏اي گفته اگر توي آئينه نگاه مي‏كني عكوس توي آئينه هست اگر چشم در آئينه نگاه نكند عكسي در آئينه نيست خاصيت آئينه اين است كه نگاه مي‏كني در آن عكس مي‏افتد عكس زمين، آسمان، در، ديوار توش پيدا مي‏شود نگاه نكني عكسي توش نمي‏افتد اين شبهه را انداخته مي‏خواهي ردش كني مشكل هم هست اگر بگوئي يك كسي ديگر مي‏گويد من نگاه مي‏كنم و عكس توش مي‏بينم مي‏گويد همراه نگاه كردن تو عكسي مي‏افتد عاده‏الله چنين جاري شده كه تا نگاه نكني عكس در آئينه نمي‏افتد. حالا اين سخن بعينه مثل همين سخن است كه حكماء گفته‏اند. بله، عادت آن نفس فعال چنين جاري شده كه چشمش را مقابل اين قرمزي كه بكند قرمزي را احداث كند. خوب اگر نكند عاجز نيست. مي‏بيني كه عاجز است عادتش چنين شده كه حلوا را روي زبان بگذاري آن وقت شيريني را احداث كند پس اگر روي زبان حلوا نگذارد فعال نيست حالا كه فعال نيست پس عاجز است بايد شيريني بيايد از خارج ديگر حالا داشته باشيد ان‏شاءالله تمام افعال حتي معقولات بدانيد خارجيت دارد. تو هم عقلي داري مقابل آن خارج مي‏شود آن خارج عكس توش مي‏اندازد عالم نفس عالم بهشت همين طور اختراع نمي‏كند چنان كه مي‏گويد بايد اختراع كرد شما ملتفت باشيد اختراع بايد كرد يعني عمل بايد كرد اما آن جوري كه دستورالعمل داده‏اند اگر در خارج بهشتي نباشد تو همين طور بهشت نمي‏تواني داشته باشي بهشت را خدا در خارج خلق كرده تو هم چشم داري گوش داري شامه داري ذائقه داري لامسه داري مي‏برندت در آن بهشت چشمت مي‏بيند رنگهاش را گوشت مي‏شنود صداهاش را، بوها و طعمهاي ميوه هاش را مي‏فهمي كيفياتش را ادراك مي‏كني ديگر هر جوري هم مي‏خواهيد معنيش كنيد ميوه‏هاي بهشتي را ميوه‏هاي بهشتي جوري است كه داري هلو مي‏خوري ميل مي‏كني به انار همان ساعت انار مي‏شود مي‏گوئي كاش خربوزه بود، همان ساعت خربوزه مي‏شود به هر جوري تو بخواهي، به هر طعمي بخواهي همان ساعت مي‏شود اما نباشد چيز خارجي خودت نمي‏تواني احداث كني. پس تمام مخلوقات يك چيز خارجي مي‏خواهند كه به آنها برسد يك ضياء خارجي بايد باشد آن وقت چشم ببيند اين چشم در آن ضياء نگاه كند الوان را ببيند همه جا به حسب خودش ديگر چشم هر جائي با لون هر جائي گوش هر جائي با صوت هر جائي به حسب خودش ذوق هر جائي با طعم هر جائي شم هر جا با شامه هر جائي لمس هر جائي با كيفيات هر جائي با هم بايد باشند از يك سمت نمي‏شود اختراع بشود داخل محالات است. پس نفس اگر نزول نكند نيايد در توي اين بدن در عالم خودش والله بي اغراق و مي‏گويم والله قسمش با خودم كه خاطر جمعم و براي تأكيد است كه عرض مي‏كنم نه براي دليل قسم دليل نمي‏شود. عرض مي‏كنم اگر نمي‏آورندش اين جا هيچ والله نمي‏دانست خودش خودش است مثل اين سنگ كه هيچ نمي‏داند خودش خودش است. حتي مي‏خواهم عرض كنم اگر بشنوي و ان من شي‏ء الا يسبح بحمده مي‏فرمايد هيچ چيز نيست مگر آن‏كه تسبيح مي‏كند خدا را تهليل مي‏كند حتي سنگ هم تسبيح و تهليل خدا مي‏كند. باز بدانيد سنگ را ساخته‏اندش و تركيبش كرده‏اند از غيبي. به شهاده چيزي آورده‏اند هيچ از اقتضاي جسم سنگ بودن نيست اگر از اقتضاي جسم سنگ بودن بود همه زمين و همه آسمان سنگ بود لكن حرّي آورده‏اند از غير عالم جسم، بردي آورده‏اند يبوستي آورده‏اند، رطوبتي آورده‏اند جوري كرده‏اند اين قبضه را كاري كرده‏اند سنگش كرده‏اند. بله، اين سنگ حالا روح دارد روح جمادي دارد تو اگر اهل كشف باشي يا خواب ببيني مي‏داني مي‏شود يك دفعه صداي سنگي را مي‏شنوي مي‏گويد سبوح قدوس. باز اين را ساخته‏اند مولودي است مثل ساير مولودها نهايت تسبيح او تسبيح سنگي است ديگر هر كس لغتي دارد لغت فارسي فارسي است، عربي عربي، تركي تركي، هندي هندي و مي‏خواهم عرض كنم اگر عوالم هبوط نمي‏كردند صعود نمي‏كردند مخلوط و ممزوج نمي‏شدند و مركب نمي‏شدند آن عقلي كه اول ماخلق الله است و آن عقلي كه به او گفتند اكتب ما كان و مايكون الي يوم القيمه و كتب، اگر نگفته بودند به او بنويس ما كان و مايكون را و ننوشته بود نمي‏دانست ما كان و ما يكون را آنها را نمي‏دانست سهل است خودش را هم نمي‏دانست چه چيز است به همين طور نفس هيچ علم نداشت حتي خودش را نمي‏دانست چيز مبهمي است. بناي فكر را كه گذاردي صريحا مي‏آيد پيش آدم چنان كه حياتي كه در اين بدن هست كه مي‏بيند رنگي را و تميز مي‏دهد پس تعيني از براي اين حيات پيدا مي‏شود كه پيشتر براي او نبود بعد از آن ذائقه‏اش مي‏چشد طعمي را وقتي چشيد يك تعيني از اين جا براش پيدا مي‏شود بعد از آني كه از اين گوشش مي‏شنود صدائي را يك تعيني و كمالي از اين راه براش پيدا مي‏شود مي‏خواهم عرض كنم همين انسان دنيائي مركب است مركب از گوشت و استخوان نيست حتي حيوان حقيقت حيوان اجزاء حيوان پنج جزء است يك چشمي و يك گوشي و يك ذائقه‏اي و يك شامه‏اي و يك لامسه‏اي اينها با هم تركيب شده بدن حيوان درست مي‏شود بله اينها خيكي مي‏خواهند كه در آن جا قرارش بدهند كه باد نخورد ضايع شود چون مي‏خواهد كه اين اعضاء را جابه جاش كنند پا براش درست كرده‏اند. گوشتها را، پوستها را، اعصاب را و عروق را براي اين اعضا قرار داده‏اند اينها بدن حيوان نيست بدن حيوان سمع است، بصر است، شم است ذوق است لمس است آن وقت اين گذارده روي نباتي كه آن ريشه‏اش را در نافش گذارده گاهي از ناف مي‏مكد يك دفعه از جاي ديگرش مي‏مكد يك دفعه از جاي ديگرش نفس نباتي همين جور اگر نيامده بود در اين دنيا آن نفس نباتي خودش بكله جاذب است دافع است، هاضم است ماسك است مربي است همه چيز دارد اما بازاري هم مي‏خواهد كه بيايد در بازار عبيطه از بازار بگيرند جزء خودشان كنند. پس بازار عبايط بازار خوبي است خيلي كه از اهل حق نيستند وقتي مي‏نشينند طعن مي‏زنند حكماء را كه آنها اعتنائي به عبايط مي‏كنند عبايط را خيال مي‏كنند عبايط بي مصرف است شما بدانيد اگر عبايط نباشد نمي‏شود ماده حجر را بگيرند و عمل در آن كنند باز حكماء مي‏گويند ماده حجر با ماده عمل ما هر هر يعني فراوان و زياد مزبله ريخته توي همه خانه‏ها ريخته در هر جائي هست اينها همه عبايط است اگر عبايط نباشد نفس خيال خودش نمي‏تواند فعليت پيدا كند.

پس ملتفت باشيد چه در دنيا چه در آخرت بايد شي‏ء خارجي باشد حاسه تو هم باشد مع ذلك آن چه را تو كرده‏اي داري آن چه را نكرده‏اي نداري. پس ليس للانسان الا ما سعي توي دنيا هم همين طور توي آخرت هم همين طور نهايت آن جا اعراضش كمتر شده براي اهل بهشت اعراض نيست اين جا فلان بچه گريه مي‏كند فلان جا درد مي‏كند آن جا اين جور چيزها نيست آدم غصه نمي‏خورد آن جا مخلي بطبع است حواس جمع است ادراك قوت دارد زود آن جا مي‏فهمد و الا در نوع خلقت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين است كه فاعل خلقي را خودش را خيال كني ذاتي دارد زيد و اين مي‏تواند خودش قيام احداث كند يك دفعه احداث مي‏كند نه چنين است چه طور مي‏تواند احداث كند اگر اين بدن را نداشت بهمته نمي‏توانست سرخي احداث كند نمي‏توانست زردي احداث كند نمي‏شود احداث كند لكن خدا چنين نيست فكر كنيد آن جا ببينيد چه طور است اينها غير او هستند اينها را تمامش را بايد به او داد كه داشته باشد به قدري كه داد دارا شوند اما ديگر او نبايد چيزي كسي به او بدهد چرا كه معقول نيست صانع چيزي خورده خورده به دست بيارد پس او دارا است تمام آن چه را كه در ملك او هست و والله در ملك او هست باز ذات او تكه تكه نشده. ديگر فكر كنيد بسا در ميان اينها كسي خيال كند فلان ضرورت فلان نشده فلان ضرورت مخالف فلان ضرورت شد همه ضرورتها را ببين و همه را بسنج با هم مي‏بيني مخالف نيست يك ضرورت را مي‏گيري با همه ضرورتها نمي‏سنجي ضرورتي مخالف ضرورتي خيال مي‏كني شد مي‏خواهيد مسأله نظري را بفهميد مقدمات را با هم جمع كنيد از صغراي تنها نمي‏توان نتيجه گرفت، از كبراي تنها نمي‏توان نتيجه گرفت. صغري را بايد گرفت، كبري را گرفت آنها را با يكديگر ملاحظه كني آن وقت مي‏توان نتيجه گرفت هر كه ديني آسماني دارد و خود را به پيغمبري بسته داخل ضروريات همه آنها است و ببينيد داخل ضروريات همه اديان است كار نداريم به صوفيه كه مي‏گويند همه چيزها خدا است. اهل اديان ضرورتشان بر اين است كه هيچ كس خدا نيست به دليل اين كه همه كس عجزي دارد و خدا هيچ عجزي ندارد هيچ عاجز نيست هر كه باشد به يك چيزي محتاج هست خدا هيچ محتاج نيست.

ملتفت باشيد وقتي فكر كنيد اگر خدا بيايد هر جا برود حدوث همراهش است هيچ قائم نمي‏رود و قدرت همراهش نباشد پس اين خلق هيچ كدامشان تكه تكه‏هاي ذات خدا نيستند تجليات ذات خدا نيستند. حالا من تكه تكه مي‏گويم يا مي‏گويم جلوه جلوه فرق نمي‏كند با تكه يا حصه و اگر خدا حصه حصه شده بود پس خدا حالا ديگر خراب است و خلق ديگر خدا ندارند حالا كه خدا ندارند كي پيششان بيارد؟ كي پسشان ببرد؟ تصرفات را كي بكند؟ حالا كه تكه تكه شده خراب شده به جهتي كه گلمان را برداشتيم تكه تكه كرديم و خشت زديم. گلمان تمام شد خشتها هستند گل ديگر نداريم. پس دقت كنيد ان‏شاءالله هيچ مخلوقي از مخلوقات والله از فؤاد گرفته تا جسم و هر چه غير از فاعل است هر چه از خود او صادر است مال او است هر چه از خود او صادر نيست مال او نيست عجز از او صادر نيست عجز مال تو است، جهل از او صادر نيست خداي جاهل ما نداريم جهل مال تو است تمام صفات خلق از او صادر نيست آن چه تو داري خدا ندارد آن چه خدا دارد خلق ندارند آن چه در امكان است كل ما يمكن في الامكان يمتنع في الواجب، يكي از كليات علم شيخ مرحوم است. هر چه را تو با آلت مي‏كني او بي آلت مي‏كند هر چه را تو با عقل مي‏فهمي او با عقل نمي‏فهمد خدا عقلش كجا بود؟ عقل مال تو است مخلوق خدا است. خدا با نفسش مي‏فهمد؟ نه، خدا نفسش كجا بود؟ تو با نفست مي‏فهمي. خدا با خيال خودش صور خياليه را ادراك مي‏كند؟ خدا صور خياليه را با خيال خودش مي‏داند؟ خيال كلي يكي از اعضاي او است مثل اين كه خيال ما يكي از اعضاي ما است نهايت آن بزرگ است و خيلي اينها كوچكند و كم؟ نه والله نه او خيليش را مي‏خواهد نه كمش را. والله پدر و پسر پيش او مساوي است بسيط و مركب پيش او مساوي است. والله روح و بدن پيش او مساوي است. او با روح نمي‏داند تو با روح بايد بداني او با بدن راه نمي‏رود تو با بدن بايد راه بروي به همين پستا است و به اين جور معني‏هاي متداول پيش خودمان البته تو به علمت مي‏داني حالا كسي خدا را بگويد به اين جور مي‏داند كفر است چنان كه در بعضي از اخبار هست و اينها را عمدا عرض مي‏كنم تو به قوت كباب قوت گرفته‏اي و بعد به آن قوت كارهات را مي‏كني حالا كسي بگويد خدا قادر است به قدرت، حاشا خدا قدرت را خلق مي‏كند اما حالا معني اين حرف اين نيست كه خدا قادر به قدرت نيست يعني حالا قادر به عجز است، خير، قدرت ذات او است و اين جور چيزها هست در اخباري چند كه خدا احتياج ندارد كه به علم بداند چيزي را بلكه به ذاتش مي‏داند و همچنين احتياج ندارد به قدرت بكند كاري را بلكه به ذاتش مي‏كند و در اخبار هست يك پاره جاها هم هست غير از اين جورها هم آن طرفش اخبار هست هم اين طرفش اخبار دارد. پس خدا صفت ذاتي دارد كه از او مسلوب نمي‏شود علم قدرت حكمت و هكذا اينها همه اركان توحيدند بگويم كسور اويند نعوذ بالله كسور ندارد ولكن چه كنم چيزي بايد بگويم مي‏خواهم بگويم خداي بي علم خدا نيست خدائي كه علم ندارد شيطاني است خيال كرده‏اي اسمش را خدا گذارده‏اي خداي بي قدرت خدا نيست خدائي كه يك خورده عجز دارد به همين طور خدا نيست خدائي كه يك خورده جهل دارد خدا نيست. خدائي كه تجربه مي‏كند و به تجربه علم پيدا مي‏كند خدا نيست خدا آن خدائي است كه علمش زياد نمي‏شود و كم نمي‏شود خدائي است كه قدرتش زياد و كم نمي‏شود و هميشه هم اين قدرت را داشته هميشه هم اين علم را داشته آن خدا است تو آن جور نيستي پس تو غير اوئي. پس به ضروريات غير اوئي ديگر حالا تركيب لازم مي‏آيد ما غير او باشيم وقتي كه او بيايد خودش ارسال رسل كند انزال كتب كند براي همين كه تو غير مني براي اين كه تو مملوك مني بگويد آن جا برو آن جا مرو براي هر چيزي حدي قرار بدهد تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه ارسال رسل براي اينها شده، انزال كتب براي اينها شده است.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس چهارم چهارشنبه 18 رجب 1301 ق

 

 

43بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا في معرفة النفس ما لم‏يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.

تمام معاملات ما بين متعددات است به شرطي كه ان‏شاءالله يك كاري بكنيد كه حرفها جزء خودتان بشود و بفهميدش در هر جا كه غيري نيست آن جا معامله‏اي نيست. معامله كجا آمد؟ ملتفت باشيد ان‏شاءالله ببينيد ديگر در اين مطلب عقل را به كار ببريد نقل را ضروريات را اجماعات را به كار ببريد ببينيد غير اين مي‏شود باشد؟ هيچ كس خودش با خودش معامله‏اي نمي‏كند. ملتفت باشيد خودش مال خودش را مي‏خرد (نمي‏خرد خ‏ل) مال خودش را مي‏فروشد مي‏خرد از كسي مي‏فروشد به كسي خودش خودش را مي‏پرستد معني ندارد. خلق بايد بپرستند خداي خود را. خدا معبود خلق است هيچ كس را نمي‏پرستد خلق بايد تمامشان بپرستند خداي خود را ديگر جائي كه نه خدائي است و نه خلقي، پرستشي هم نيست.

دقت كنيد ان‏شاءالله و خدا مي‏داند اين همه اصراري كه عرض مي‏كنم بيش از اينها اصرار مي‏خواهد ديگر گاهي حيا مي‏كنم از بس خيلي پوست كنده است اين همه اصرار مي‏كنم به جهتي كه آدم‏هاي بسيار بزرگ لغزيده‏اند حكماء (حكماي) صوفيه بعد از رياضات آخر طريقه‏شان اين شده كه خودش خودش را مي‏پرستد خودش با خودش عشق بازي مي‏كند هيچ كس نمي‏كند چنين كاري را. باز اگر اين دست روي اين دست گذاردن باشد (گذارده شد خ‏ل)، باز اين شخص مبايني است اين هم شخص مبايني است. باز دو چيز است يك جائي كه غيري آن جا نيست ديگر آن جا عشق بازي نيست، عبادت نيست امر نيست، نهي نيست، ارسال رسل نيست، انزال كتب نيست. حالا تو هم چو جائي را فهميده‏اي بفهم، فهميده باش آن جا را خدا نمي‏توان گفت. آن جا را خلق هم نمي‏توان گفت و خيال نكنيد چون آن جا را خدا نمي‏توان گفت و خلق هم نمي‏توان گفت پس حالا مرتبه‏اي است بالاي خدا و خلق. خير، مرتبه‏اي نيست بالاي خدا و خلق. مرتبه‏اي است كه غير آن جا نيست. وجود و هستي اسمش است.

پس ملتفت باشيد آن جائي كه مردم آن را بسيط مي‏گويند و بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء مي‏گويند و خدا مي‏گويند شما ملتفت باشيد كه آن را خدا نبايد گفت. خدا كسي است كه خودش خودش را خوب مي‏شناسد و خوب تعريف خود را كرده. گفته: شهد الله انه لا اله الا هو خدا كيست؟ خدا كسي است كه تمام ماسواي خود را خلق كرده خدا هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم، الحمدلله رب العالمين اين عالمين را اگر نساخته بود، نبودند اينها را ساخته سرجاش گذارده رب اينها هم هست لكن يك جائي را مي‏فهمي كه يك هستي هست ماسوا ندارد اگر ماسوي ندارد ماسوي او انبياء هم نيستند فساق و فجار هم نيستند نه شيطاني آن جا هست نه پيغمبري آن جا هست نه خوبي هست نه بدي هست به غير از هست هيچ نيست حالا كه به غير از هست كسي نيست كي، كه را، فرستاده؟ نه كسي هست بفرستد نه كسي هست كه پيش او بفرستد نه رسول هست نه مرسل اليه. پس خوب فكر كنيد كه آن آخر كارتان، جاتان ته جهنم نباشد و شيطان همين كار را كرد عبادت كرد تا آخرش هم مردود شد اينها عبادت كردند و رياضت كشيدند زحمت كشيدند آخر كار جائيشان انداخت كه هيچ الاغي را آن‏جا جا نمي‏دهند، برد در اسفل سافلين منزلشان داد چرا كه منافقند و منافقين در درك اسفل جهنمند.

پس هستي هست، راست اما كه اين جا گذارده كه گفته هستي خدا است اگر چه خدا هست اما فكر كنيد كه كي گفته اين هست خدا است و به اين حيله گفتند ما خدائيم. اگر هست خدا است اين عصائي كه اين جا گذاشته اين هم هست حالا آيا اين خالق السموات والارض است؟ خدا هست، راست است اما هست مطلق است نه من هم هستم اما عاجزم لااقدر لنفسي نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا هيچ چيز را مالك نيستم پس دقت كنيد نه اين كه آن را معرفت بينگاريد خيال كنيد كه بالا بالا رفته‏ايم از مقام كثرت و چشم به عالم وحدت انداخته‏ايم و به غير از او كسي نيست حتي ما هم كه مي‏گوئيم اين حرف را ما نيستيم بلكه خود او است اين حرفها را مي‏زند اينها معرفت نيست اينها سراب است معرفت آن است كه بداني خودت مي‏بيني خودت، خودت را نساخته‏اي تو را ساخته‏اند و حالا كه ساخته‏اند و عرض مي‏كنم مثل خودت را نمي‏تواني بسازي بچه درست مي‏شود اما نمي‏داني چه طور ساخته‏اندش اگر چه تو پدري و سبب اولاد خود هستي و تو اگر نبودي اولاد تو هيچ كدام نبودند بلكه اولاد هر پدري جميع طبقاتشان محتاجند به جد اعلاشان آدم اول و آدم در وجود خودش هيچ احتياج به اولاد ندارد آدم بود و هيچ احتياج به اينها نداشت و تمام اينها محتاج به او بودند خدا قرار داده ولد از والد بيرون آيد او غني است نسبت به همه اينها، اينها همه محتاجند به آدم و خدا هم چنين قرار داده مبادي به منتهيات بسته باشند منتهيات محتاج به مبادي باشند با وجود اين، نه آن بابا آدم خودش را ساخته نه مي‏تواند ما را بسازد نه ماما حوا خودش را ساخته نه مي‏تواند ماها را بسازد با چشم خودت داري مي‏بيني چه قدر پدرها چه قدر اولاد مي‏خواهند و سعيها مي‏كنند و نمي‏شود چه قدر مادرها چه قدر دلشان اولاد مي‏خواهد و نمي‏شود بايد بسازند اولاد را و حالا كه ساخته‏اند نمي‏تواند نگاهشان دارند.

پس خدا آن كسي است كه تمام خلق را خلق كرده ديگر هر جايش را هم كه پا گذاردي در صنعت صانع واقعا انسان متحير مي‏شود و يك پاره جاها هم كه تحير نداري به جهت اين است كه غافلي براي اين است كه فكر نكرده‏اي. وقتي بناي فكر را گذاشتي فرق نمي‏كند فكر، در وجود انسان فكر كني يا در وجود نبات فكر كني پس اين انسان كه از يك آب يك دست متشاكل الاجزاء كه مثل شير غليظي آب غليظي است كه همه جاش مثل هم مي‏ماند از او چيزي ساخته‏اند استخوان به آن سختي چيزي ساخته‏اند از مثل آب مني به اين شلي و اين سفيدي مي‏بيني گوشتي ساخته‏اند به اين سرخي و به اين قايمي، مي‏بيني سر را ساخته‏اند به اين گردي دست را ساخته‏اند اين جورها حالا آيا اين اقتضاي طبيعت اين اين است كه چنين باشد؟ اقتضاش اگر گرم است كه همه‏اش گرم بايد باشد اگر سرد است همه‏اش سرد بايد باشد اگر خشك است همه‏اش بايد خشك باشد تر است همه‏اش تر بايد باشد مي‏بيني يك جائيش گرم است يك جائيش سرد است يك جائيش تر است يك جائيش خشك، ديگر يك جائيش را استخوان مي‏بيني مي‏شود، روي اين استخوان مي‏رويد گوشت، ديگر توي اين گوشت مي‏رويد اعصاب، نظم اين است كه خودش خبر داده اول نطفه است بعد چندي كه ماند رنگش مي‏گردد رنگش رنگ خون مي‏شود يك خورده سفت مي‏شود تا اين كه مثل گوشت جويده مي‏شود و مضغه يعني گوشت جويده بعد تمام اين استخوان مي‏شود و اگر كسي مي‏خواهد مشق كند مواظب باشد مي‏بيند حيواني كه مي‏آيد كه هنوز روح در آن دميده نشده تمامش استخوان است آن وقت از توي استخوانها گوشت مي‏رويد باز همين استخوانهاي نرم جذب مي‏كند آن خون حيض را به خودش و مي‏آرد توي بدن خودش و هي بيرون مي‏دهد هي لعاب پس مي‏دهد اطراف اين استخوان را مي‏گيرد خورده، خورده آن لعابها گوشت مي‏شود و بر روي آن استخوانها پوشيده مي‏شود بعد ديگر در توي اين گوشتها رگها پيدا مي‏شود ديگر پوستها بعد پيدا مي‏شود ماده‏اش هم يك ماده بوده اين يك ماده چه طور به اين شكلها شد خود اين نطفه به خودي خود به اين شكلها و به اين صورتها باشد خيلي واضح است كه نمي‏شود خودش بشود. انسان حكيمي مثل افلاطون هم باشد حكمت اينها را بخواهد به فكر بفهمد به فكر بتواند آبي را جائي بريزد بعد كاريش كند حيوان بشود آدم بشود نمي‏شود و نمي‏تواند ولو به تجربه حكيمي به دست بيارد گوشت را بگذارد متعفن شود كرم بشود آن وقت بگويد من كرم درست كردم چنان كه فرنگيها يك پاره شان گفته‏اند ما به تجربه به دست آورده‏ايم كاري مي‏كنيم مار درست مي‏شود تو اگر راست مي‏گوئي و كرم مي‏تواني بسازي بگو ببينم كرمش چند تا پا دارد چه طور كه مي‏كني بيرون مي‏آيد و پاها دارد براي چه پنج تا دارد براي چه همين كرم دو چشم دارد و مي‏بيند، بو مي‏فهمد و هكذا اينها را چه طور درست مي‏كنند نمي‏داني.

خلاصه دقت كنيد و معني اين خدا لطيف است را بفهميد ان‏شاءالله كسي كه لطف خدا را مي‏خواهد بفهمد توي همين چيزها مي‏فهمد ببيند اين صانع هيچ مسامحه نمي‏كند در خلقت ولو خلقت پشه‏اي باشد و پشه آن چه فيل ضرور دارد تمام آنها را به پشه داده علاوه هم دو بالش داده با اين صغر جثه هر چه فيل دارد دارد و علاوه دارد و گوشتش غير پوستش است پوستش غير استخوان او است و آن پشه استخوان هم دارد استخوان نداشته باشند نمي‏توانستند بايستند رگ دارند پي دارند عروق دارند اگر نداشت نمي‏توانست دستش را خم كند راست كند اگر پي نداشت اين بال را نمي‏توانست به هم بزند پس تمام آن چه را فيل به آن بزرگي ضرور دارد اين پشه به اين صغر جثه دارد از اين جهت خدا را لطيف مي‏گويند.

ان‏شاءالله خيلي دقت كنيد كه هر چه دقت كنيد مي‏دانيد عجب حكيمي است عجب قادري است عجب عالمي است كه پشه به اين كوچكي كه به چشم نمي‏آيد، چشمش جدا است گوشش جدا است سرش جدا است روحش جدا است بدنش جدا است و هكذا و همين جوري كه مثلش رابه فيل و پشه مي‏زنم تمام ماسواي خودش را خلق كرده، تمام ماسوي الله را او خلق كرده و توي به اين كوچكي را هم خلق كرده تو مثل پشه خودت را خيال كن و اين عالم را مثل فيل و تمام آن چه در عالم بزرگ گذارده در تو گذارده اين است كه خدا را لطيف مي‏گويند يعني دقيق است در كارها و لطيف است آن قدر دقيق شده آن قدر لطيف شده كه از عقول بيرون رفته هر چه عقول بخواهند جولان بزنند كه به دست بيارند حكمتهائي را كه به كار رفته آن آخر كار كه خيلي جولان بزني وقتي خيلي حكيم شديد آن آخر كار باز بايد بگوييد خدايا ما هيچ از حكمتهاي تو خبر نداريم خودش خبر داده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل‏تري من فطور ببين فيل را مثل پشه ساخته پشه را مثل فيل، زمين را مثل آسمان ساخته آسمان را مثل زمين ساخته، تو را ساخته نمونه كل عالم عالم را ساخته مثل اين كه تو را ساخته، تمام عالم را ساخته به همان محكمي كه پشه را ساخته لكن حالا كه همه جا بر يك نسق خلقت مي‏كند ثم ارجع البصر كرتين ينقلب باز فكر كن اليك البصر خاسئا وقتي بر مي‏گرداني نظر را مي‏گوئي من چه داخل آدمم كه بتوانم حكمت اين حكيم را بفهمم و نكته آنها را برخورم و به جز عجز و اقرار به عجز ديگر كاري نمي‏توانم بكنم اين است كه اولاد الكرام اذا تعلموا تواضعوا.

ملتفت باشيد علامت ايمان اين است كه هر چه زيادتر مي‏دانيد زيادتر مي‏دانيد كه نمي‏دانيد اولاد اللئام اذا تعلموا تكبروا همين كه دو كلمه ضرب ضربوا ياد گرفت عمامه گنده به سر مي‏گذارد و عصائي و عبائي و مي‏بيني بادي مي‏كند به خود و مي‏رود جائي مي‏نشيند و بزرگي مي‏فروشد لكن آني كه شعور دارد فكر مي‏كند انسان صاحب شعور در حضور چنين خدائي آيا مي‏تواند ادعائي كند كه من داخل آدمم؟ و آدم صاحب شعور هم‏چو از روي حقيقت مي‏گويد اين سخنها را، مي‏گويد: خداوندا من حقايقم همه آن چه را كه راست مي‏گويم، راستهايم همه دروغ است و دروغهايم چه خواهد بود. من آن كسي هستم كه نمازم مثل زنا مي‏ماند ديگر زنايم چه خواهد بود من كسي هستم كه وقتي شراب طهور بخورد كانه شرب خمر مي‏كند ديگر اگر شرب خمر كند چه خواهد بود و تمام انبياء اين است حالتشان تمام اولياء اين است حالتشان ملتفت باشيد، انبياء و اولياء در تضرع و زاري و توبه و انابه كه با خدا حرف مي‏زنند، مثل ماها حرف مي‏زنند. حضرت سجاد7 عرض مي‏كند در دعا كه: خداوندا من تو را معصيت كردم مي‏گويد معصيت كردم با چشم خودم تو را، معصيت كردم با گوش خودم تو را، معصيت كردم با پاي خودم، معصيت كردم با فرج خودم ملتفت باشيد و فكر كنيد و هيچ يهودي هيچ نصارائي هيچ گبري هيچ سني كه از احوال سيد سجاد خبر داشته باشد و همين قدر بداند كه هم چو كسي در دنيا بوده اهل تاريخ كه تاريخ نوشته‏اند احوالات او را مي‏دانند همين كه مي‏گويد عصيتك بفرجي همه مي‏دانند اين زنا نمي‏كرد اين به زن مردم نگاه نمي‏كرد اقلا در اسلام كه اين مسلّمي است كه او را سجاد مي‏گفتند از بس سجده كرده بود ذوالثفنات در ميان شيعه و سني مسلم بود يعني صاحب پينها از بس سجده كرده بود تمام مواضع سجده‏اش پينه كرده بود پيشاني مباركش را سالي دو دفعه قيچي مي‏كردند به جهت آن كه پينه مي‏كرد و مثل ثفنه شتر سخت مي‏شد و بالا مي‏آمد مي‏گشت روي صورت نمي‏شد سجده كنند لابد مي‏شدند مقراض مي‏كردند آنها را، حالا هم چو كسي مي‏گويد عصيتك بعيني يعني چه چه معني دارد؟ آيا به نامحرم نگاه كرده؟ عصيتك بلساني يعني چه آيا به زبان فحش داده معصيت تو را كردم به گوشم آيا به گوشش چه معصيت كرده؟ عصيتك بفرجي چه معني دارد؟ با وجودي كه معصوم است و اين حرفها را هم مي‏زند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس دقت كنيد و فكر كنيد و همين است كه باز مي‏گويد من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي خدايا كسي كه عبادتش همه شرك است همه گناه است پس گناهش چه خواهد بود؟ من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي اين حرفها را تو هم مي‏زني اما ببينيد فرق چه قدر است و همين طور هم هست فكر كنيد پس اين بندگاني كه هستند مگر توفيق خدا فضل خدا بخواهد شاملش بشود با آن لطف خودش آن لطيفه را بخواهد به كار ببرد ما خير خودمان را نمي‏دانيم او خير ما را مي‏خواهد و به ما مي‏رساند والا ما گليم خود را از آب نمي‏توانيم بكشيم اين است كه هر چه علم زياد شد و علم است راستي راستي، خضوع زياد مي‏شود خشوع زياد مي‏شود هي اقرار به جهل خود دارد واقعا علم كه زياد شد خضوع واقعا زياد مي‏شود واقعا پيش خلق هم انسان خاضع مي‏شود طبع كه خاضع شد همين طور هم كه تنها نشسته بي اختيار گردنش مي‏بيني يكمرتبه كج شد هيچ بادي ندارد آنهائي كه باد مي‏كنند هر چه باد زيادتر است بدانيد احمق‏تر است نفهميده‏تر است فكر كنيد كه مطلب نوعا به دستتان باشد.

بدانيد هر ضعيف النفسي تمام ضعيف النفسها تكبرشان زيادتر است خيال نكنيد كه اينهائي كه خيلي اظهار جلال مي‏كنند نفسشان قوي است. نوعا مي‏بينيد زنها از مردها متكبرترند مردكه فعله فعله است خودش هم تكبري ندارد زنش كه مي‏خواهد برود حمام مي‏بيني طاس حمامي مي‏برد ولنگ و قطيفه بر مي‏دارد همه براي اين است كه طبع زنها چون ضعيف است از بس ضعيف است حالا خيال مي‏كند طاس كه همراهش بود بزرگ مي‏شود اين از ضعف نفس است لكن مرد چون قوت نفس دارد مي‏گويد طاس نباشد همان كاسه كمبوله باشد و هكذا او نفسش قوي‏تر است به قباي كرباسي مي‏سازد اين نفسش چون ضعيفتر است به غير ابريشم نمي‏پوشد پدر شوهرش را مي‏سوزاند كه لباس بايد ابريشم باشد ترمه باشد لكن او هيچ به خيالش خطور نمي‏كند او مي‏خواهد رختهاش نقش نقش باشد اين همين كه رنگي دارد بس است او را ضعيفه چيتي مي‏خواهد نو ظهور كه كسي نداشته باشد.

پس دقت كنيد و بدانيد تمام بادها والله از جهل است تمام خضوع و خشوع از فهم است و شعور و ادراك است. در ملك چنين خدائي چنين عالمي چنين قادري چنين حكيمي كه هر جاش را كه تو ملتفت بشوي كه تو كدامش هستي، هيچ كدام نيستي، حالا تو در حضور اين خدا مي‏خواهي نمودي داشته باشي مي‏خواهي فعلت عملت نمودي داشته باشد؟ سعي كن هي خضوع كن و عاقل همين طور است هي نقص كار خودش را پيدا مي‏كند.

باري اصل مطلب را از دست ندهيد اينها همه فروع مطلب است اصل مطلب اين كه خدائي داريم قادر و ما عاجز صرف صرف، عاجزي كه هيچ دروغ توش نيست يعني هيچ خاكساري نمي‏خواهيم بكنيم كه اين را مي‏گوئيم و خاكساري اگر بكنيم هيچ مجاز توش نيست واقعا حقيقتا تو خودت راه هم نمي‏تواني بروي مگر او ببردت ساكن هم نمي‏تواني شوي مگر او ساكنت كند به خودي خود نمي‏تواني ببيني اگر او نخواهد تو ببيني چشم را از تو مي‏گيرد چشم هم داري او نخواهد ببيني نمي‏تواني ببيني، نخواهد بشنوي گوش را مي‏گيرد از تو يا گوش داري و كاريش مي‏كند كه نمي‏شنوي. حالا ديگر ملتفت باشيد كه تمام خلق مانند آن پشه از اول ماخلق الله تا آخر ماخلق الله اين حالتشان است تمامشان لايقدرون علي شيي و تمامشان لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لا موتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا و لااختيارا و لاتركا و لا و لا هي بايد شمرد لاحول و لاقوة الا بالله.

حالا اين كسي كه اين طور است آيا غير از ما نيست ما غير او نيستيم؟ حالا او هست ما هم هستيم در هستي هم شريكيم هستي ما موقوف به هست كردن آن است او نسازدمان ما نيستيم اگر در هستي شريك بوديم ما هم بايد بتوانيم كاري بكنيم چه طور شريكيم؟ ما يعني اين شيي از آب و خاك و اين عناصر و اين افلاك تركيب شده يعني مركب، مثل اين كه مجلس يعني تركيب شده از اشخاصي چند اين تركيب را نكرده بودند آيا اين مجلس بود؟ اين جمعيت نيامده بودند اين جا، اين مجلس نبود ما هم يعني مركب پس هست تمام خلق و بدون استثنا از اول خلق تا آخر خلق تماما مركباتند ديگر يك چيزي هست كه مركب نيست آن خلق اسمش نيست.

خدا علم براي خودش خلق نمي‏كند كه به آن بداند چيزي را و علم تو را خدا بايد خلق كند براي تو. پس خدا علم براي خودش خلق نمي‏كند اگر چه علم خدا غير خدا هست صفت خدا است آن را نبايد گفت خلق الله چرا كه خدا نبود وقتي كه علم نداشته باشد و براي خودش علم خلق كند آن وقت بگويند عالم هم چنين نبود وقتي كه خدا قدرت نداشته باشد و قدرتي براي خودش بسازد پس قدرت خدا را اگر گفتي مخلوق است به جهت اين است كه ذات او نيست حدي (چيزي خ‏ل) به او بچسبان كه معلوم شود بگو فعل الله است بگو كمال الله است پس حادث است اما آيا بوده وقتي كه نداشته باشد اگر وقتي باشد كه نداشته باشد كه بيايد از كمون او اينها را بيرون بيارد به او بدهد؟ خدا قوه نيست قوه‏ها در عالم خلق جاشان است ماده‏ها هستند كه قابلند بگيرند از آنها و به صورتها در آورند خدا ماده ندارد كه كسي بياردش بگيردش به صورت علم بيرونش بيارد يا به صورت قدرت. كي كجا بود؟ كي آورد همه‏اش هذيان است لكن لابدم من هم مقابل آن هذيانها حرفي بزنم اينها را مي‏گويم.

پس خدا قادري است كه قدرت را خلق كرده براي خودش و آن قدرت خلق، اگر نبودي خيال كني براي قدرت، كه خيال كني يك وقتي بوده كه خدا قدرت نداشته كفر است شرك است. پس او لايتحول و لايتقلب (لاينقلب خ‏ل) و لايزيد و لاينقص ليس له مادة و لاصورة چرا كه ماده اسم است براي امكان و قوه و صورت اسم است براي فعليت و اينها هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله آن چه اسمي است كه مال خودش است و به خودش مي‏گوئي اگر قديم مي‏گوئي اين است و تو حادثي كه ساخته‏اندت و تمام اول ماخلق الله و آخر ما خلق الله تمامشان را خدا ساخته و تمام اينها لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاتركيبا و لاتفريقا (و لاتفرقا خ‏ل) و لاحيوة و لانشورا هيچ خودشان نمي‏توانند زنده باشند، خودشان نمي‏توانند بميرند اگر چه سم هم بخورند اگر او خواسته زنده باشند نمي‏ميرند همين كه او نخواسته باشد سم اثر نمي‏كند يك بار مي‏بيني دفع شد چه بسيار مردم ترياك خوردند و حل نشده دفع شد چه بسياري سم الفار خوردند و حل نشده دفع شد يا قي شد اما او اگر خواست بكشد مي‏بيني يك عقربي آمد زد مردكه را، في الفور مرد اگر او نمي‏خواست افعي هم زده بود نمي‏مرد پس اين خلق مالك حيات خود مالك موت خود مالك حركت خود مالك سكون خود راستي راستي نيستند تا برسد به آن جائي كه مالك اصل بيايد باز اينها را مالك نبايد گفت مالك كسي ديگر است او مالك يوم الدين است مالك همه جاست تو خيلي آدم خوبي باشي انصاف داشته باشي بايد اقرار كني كه من مملوكم ديگر من خودم يك كاري مي‏توانم بكنم يا نه؟ ان‏شاءالله افعل و ان لم‏يشأ لم‏افعل ان‏شاءالله اعلم ان لم‏يشأ لم‏اعلم و هكذا پس هيچ اشتراك لفظي و هيچ اشتراك معنوي ميان خلق و خدا نيست نمي‏شود گفت اسم من الله است اسم او هم الله است در لفظ اشتراك داريم پس نه اشتراك لفظي است نه اشتراك معنوي، اگر در معني با او شريك بوديم ما هم عالم بوديم ما هم قادر بوديم ما را هم كسي نساخته بود و هم چنين اشتراك هيچ اشتراك لفظي هم نداريم كه ما عالم اسممان باشد قادر اسممان باشد پس هيچ شركتي نه در ذات، خدا با كسي دارد نه كسي با او و هم چنين نه در فعل اشتراك دارد با كسي، نه در فعل كسي اشتراك با او دارد و هم چنين در همه مقامات توحيد.

پس خدا واحد است در ذاتش و نيست كسي كه مانندي براي او باشد، واحد است در صفاتش يعني قدرتي دارد كه هيچ كس به او نداده هم چنين علمي دارد كه هيچ كس به او نداده پيش كسي درس نخوانده هيچ كس هم چو نيست هر كه هر چه دارد او داده پس نه در صفات مانند دارد نه در افعال، شب و روز تصرف مي‏كند در هر چه بخواهد كيست كه بتواند اين جور تصرف كند؟ پس در افعال هم شبيه ندارد و هم‏چنين در اين كه او بايد مطاع كل باشد و رب عالمين است در اين هم شريك ندارد هر كه هر چه را بپرستد او را نپرستيده پس صانع اسم چنين كسي است قديم اسم چنين كسي است خدا يعني اين احد صمد ذات ذات الذوات و هكذا هر چه بگوئي از اسماء انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب همه اسم اين است حالا اتفاقا اگر قديم را به يك شاخ خرمائي كه شش ماه عمر كرده باشد گفتند جلدي خدا نمي‏شود خوشه خرمائي كه شش ماهه باشد عربها قديمش مي‏گويند قاف و دال و ياء و ميم كه نوشتند روي كاغذ اين چه چيز است؟ اين قديم است حالا اين قديم خداست؟ حالا قديم را جائي ديگر هم بسا مي‏گويند، مي‏نويسند، مي‏گويند قديم راستي راستي قديم نيست حادث است شاخ خرما حالا قديم اسمش است اين آسمان اين زمين اين بسايط اين مراتب غيبيه همه را مي‏شود قديم گفت و هم چنين فلان قديم مراتب ندارد او هم مثل همين جور قديمهاست به جهت آن كه قديم مقابلش حادث افتاده قديم يعني، لايتغير لايتبدل لايزيد لاينقض حادث يعني تغيير و تبديل داشته باشد كم و زياد بشود ماده داشته باشد صورت داشته باشد اينها را كسي به او داده باشد حادث يعني هيچ چيزش را خودش مالك نباشد خودش را در حيني كه تمليك كرده‏اند مالك واقعي نيست او تا بخواهد اين خودش هست نخواهد، فاني مي‏شود اين معني حادث.

پس تمام اسماء مال خدا است حالا اين اسم خدا را جائي ديگر هم استعمال كرده‏اند تو گير مكن ديگر بعد از تعليمات غافل نبايد شد غافل مي‏شوي و چرت مي‏زني نمي‏فهمي حالا رحيم اسمي است از اسماء خدا فلان كس اسم او رحيم است بله رحيم به اين صدق مي‏كند به آن هم صدق مي‏كند اين راستي رحيم است او هم راستي راستي رحيم است حالا محض اين كه صدق بكند خدا نمي‏شود اين رحيمي است كه ساخته‏اند اين را آن رحيم را كسي نساخته او كريم است بنده هم اسم پسرم را كريم بگذارم اين كريم مثل آن قاف و دال و ياء و ميم است كه نوشته‏اند اين هيچ قديم نيست او هم هيچ كريم نيست به همين طور تمام اسماء خدا را فكر كن به غير از الله كه مرخص نكرده‏اند كسي اسم بگذارد ديگر باقي اسماء تمام اسمهاي خدا بر خلق استعمال مي‏شود خدا قديم است قادر است حكيم است حالا اين اسمها هر چه به هر لحاظي استعمال شود دخلي به خدا ندارد من قادرم، يعني آن قدري كه خدا مرا قادر كرده قادرم پس من قادر مستقل نيستم پس من مقدورم همين جور فلان جبرئيل چه قدر قدرت دارد كه چه كارها كرده خير هيچ قدرت ندارد مگر به همان قدري كه قدرت به او داده باشند، دارد آن پشه هم همان قدري كه قدرت به او داده‏اند دارد قدرت مال خدا است لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم پس اسمهاي راستي راستي كه مجاز توش نيست اسماء اضافه نيست مال او است فلان رحيم است، براي بچه‏اش و زنش ترحم كرده است اما رحيم مطلق نيست فلان قادر است، قادر مطلق نيست همين قدر قادر است كه راه برود به اندازه‏اي كه قدرت به او داده‏اند قادر است پس مقدور است نه قادر.

پس ملتفت باشيد ديگر حالا اگر يك جائي گفته شد بسيط راستش اين است كه خداي خودمان بسيط است دروغش اين است كه آب هم بسيط است خاك هم بسيط است، بسايط ده تايند نه تاش افلاكند يكي زمين اين يكي هم چهار تا است اين سيزده تا بسايط اينها همه امورات سببيه (نسبيه خ‏ل) و اضافيه است بسايط اسمشان هست اما بسايطند مثل آن كسي كه اسمش را كريم گذارده‏اند هيچ كريم نيست كريم كجا آمده اين است كه اينها اشتراك لفظي ندارند نه اشتراك لفظي است در هيچ اسمي از اسماء خدا، نه اشتراك معنويست، در هيچ مقامي از مقامات الوهيت اشتراك ندارند.

پس ملتفت باشيد از اين قبيل است كه گاهي اين قديم را عاريه براي جائي براي مطلبي حكيم تعبير مي‏آورد قل هو الله احد كه مي‏خواند احد را مي‏برد جاي ديگر مي‏خواند اين مال كسي است كه نازل كرده قرآن را رسولش همين محمد است9خودش خودش را تعريف مي‏كند مي‏گويد من احدم صمدم لم يلد و لم يولدم من هيچ بار توليد نكرده‏ام حالا ديگر مقام احديت بالا است و زير پاش صمد است، باشد مقامات دارد بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك مقامات هم متعددند راست است، خودش هم يك است راست است آن يكي خودش است اول خدا است و فوق اين احديت ظاهره هم هست و از اين جهت هم هست احديت ظاهره را پشت سر الله انداخته‏اند مي‏فرمايد قل هو الله احد و از پستائي كه دست شما هست ان‏شاءالله مي‏دانيد كه بايد احد بالاي الله باشد و آن هم باز از مقامات همين است كه قرآن نازل كرده پس اين مقاماتي دارد مقامات و علاماتي كه لاتعطيل لها في كل مكان كجا هست كه اين مقامات آن جا نيست؟ كجا است آن جا هر جائي را كه نساخته‏اند آن جا نيست، مي‏خواهم بگويم آن جائي را كه نساخته‏اند عرصه امتناع است پس جائي نيست اين مقامات نباشند آن جا اين علامات نباشند آن جا، آني كه در زمين است در آسمان نيست آني كه در آسمان است در زمين نيست آني كه در غيب است در شهود نيست آني كه در شهود است در غيب نيست هر يكي كاري بخصوص دارد كاري ديگر از او نمي‏آيد. پس قوه جاذبه همين رو به خود مي‏كشد قوه دافعه مي‏زند فضول را بيرون مي‏كند هاضمه هي طبخ مي‏كند كاري ديگر نمي‏آيد از او مربيه كاري ديگر مي‏كند بدل مايتحلل قرار مي‏دهد پس هر يكي هم مشغول به كاري هستند و اينها هيچ يكشان هم تنها كار كن نيستند، جاذبه كه دافعه همراهش نباشد نمي‏تواند جذب كند قدري بايد باشد والا چه را جذب كند دافعه باشد و چيزي را كه نبرده باشد آن جا نگاهش دارد چه طور دفعش كند؟ با هم بايد كار كن باشند.

ديگر در همينها اگر فكر كنيد خواهيد يافت مي‏بينيد جبرئيل بي ميكائيل نمي‏تواند كارهاي خودش را بكند ميكائيل بي جبرئيل نمي‏تواند كارهاي خودش را بكند با هم كه هستند اين كار خودش را مي‏كند او كار خودش را مي‏كند گاهي هم اين كمك او مي‏كند او كمك اين مي‏كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله آن كسي كه صاحب اين اسماء و علامات است احد است صمد است حي است قيوم است همه اسمها مالش است و اين اسمها بعضيش پيش بعضي از اينهائي كه مي‏بيني عاجزند يافت مي‏شود و اذن داده‏اند آن اسمها را به كسي ديگر بگويند پس اينها قادرند يعني خدا قادرشان كرده مقدورشان كرده اينها بصيرند يعني ابصره الله فبصر هم چنين خدا سميع است خلق هم سميعند فجعله سميعا بصيرا شاما ذائقا لامسا تا آخر صفات.

دقت كنيد ان‏شاءالله پس به اين كس مي‏توان نزديك شد به اين كس مي‏توان دور شد اگر ايمان نياوري به انبيائي كه فرستاده دور مي‏شوي ايمان بياوري نزديك مي‏شوي و نزديكي به او همان نزديكي به رسول او است ديگر نزديكي به او معني ندارد از راهي كه آمده پيشت تو هم از همان راه بگير و برو پيشش بدون تخلف ديگر خيال مكن الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق نه همين لفظ ظاهرش غلط است باطنش هم غلط است ظاهر و باطنش هم باطل است راه خدا يك راه است يك طريق است ديگر راه خدا بعدد انفاس خلايق است معني ندارد بله تو عقلي داري كه رسولي را شناخته‏اي و از آن راه خدا را شناخته‏اي ديگري هم عقلي دارد كه رسولي شناخته و از آن راه خدا را شناخته به اين معني الطرق الي الله عديدة راست است معلوم است راه هر كسي جدا است هر كسي عقلي دارد لكن آن جوري كه مردم معني مي‏كنند كه تو مي‏خواهي بميكده برو مي‏خواهي به كليسا برو مي‏خواهي به مسجد برو هر جا مي‏روي رو به خدا رفته‏اي اينما تولوا فثم وجه الله را كه آيه متشابه است مي‏خوانند باطل است.

پس قرار داده است همين جوري كه در اسلام خودتان است نسبت به همه انبياء نوع دستتان باشد در توي اسلام كلام خدا همين قرآن است اين قرآن از دهان پيغمبر بيرون آمده ديگر كلام هيچ كس نيست مگر كلام خدا و كلام همين پيغمبر كلام الله است ديگر خدا كلامي ندارد غير از كلام پيغمبر و والله خدا كلامي ندارد غير از كلام پيغمبر و خدا گفته كه كلام پيغمبر است و تعجب اين است كه اين مي‏گويد كلام خدا است او مي‏گويد كلام پيغمبر است انه لقول رسول كريم ذي قوة عند ذي العرش مكين مطاع ثم امين پس قول او است اما حالا كه اين را نطق داد مثل اين كه به قلم مي‏گويد بنويس و قلم هم مي‏نويسد همه هم كار خدا است پس قولش هم قول خدا است وقتي گفت قل هو الله احد. الله الصمد او گفت او معصوم بوده مطهر بوده آن چه خدا به او گفته بود بگو گفته يك سر مو زيادتر نگفته يك سر مو كمتر نگفته پس تمام فعلش شده فعل خدا تمام قولش شده قول خدا.

پس دقت كن ببين آن قولي كه به تو رسيده همين قول رسول است آني كه تو ديده‏اي همين است كه تو ديده‏اي مي‏خواهي به زيارت خدا بروي مدينه كه مي‏روي زيارت پيغمبر زيارت خدا رفته‏اي مكه مي‏روي به زيارت خدا رفته‏اي دوست مي‏داري اين را خدا را دوست داشته‏اي اين را دوست نمي‏داري خدا را دوست نداشته‏اي اطاعت مي‏كني اين را همين اطاعت اطاعة الله است مي‏خواهم بگويم اطاعت اين مثل اطاعة الله نيست بلكه همين اطاعة الله است هر جا بروي آيا نه اين است كسي ايستاده غير تو، كسي است غير تو، ايستاده با تو حرف مي‏زند امر مي‏كند نهي مي‏كند وقت احتضار رسول خدا مي‏آيد با تو حرف ميزند در قبر ان‏شاءالله رسول خدا مي‏آيد در برزخ رسول خدا مي‏آيد بسا آن جا به صورتي ديگر بيايد بسا آن جا خوشگلتر از اين صورتي كه اين جا است داشته باشد همه هم رسول الله‏اند در همه درجات هم رسول خدا است و تو بايد با اين درجات و اين پله‏ها رو به خدا بروي مثل نردبان اين حبل خدا است آويزان است اين حبل مي‏رود رو به خدا خودش مي‏رود بالا سرش تا پيش تو آمده تا تو دست مي‏زني به كمر او آن دست مي‏زند به كمر رسول خدا رسول خدا دست مي‏زند به حجزة الله حالا خدا رسول خود را كجا مي‏برد؟ مي‏برد پيش خودش رسول اوصياش را مي‏برد پيش خود، آنها تو را مي‏برند باز تو پيش رسول خدائي پيشتر نمي‏تواني بروي.

مختصر عرض كنم از هر راهي كه خدا پيش تو آمده تو هم مي‏تواني از آن راه بروي پيش خدا، از آن راه نروي كه من از اين راه بروم تو كه همه جا هستي يا من لايخلو منه مكان متشابهات هم كه هست اينما تولوا فثم وجه الله من مي‏خواهم پشت به آسمان كنم رو به زمين كنم چنان كه من در وقت سجده پشت مي‏كنم به آسمان هر كار خودت بخواهي بكني مختار نيستي وقتي به شيطان گفتند سجده كن آدم را و شيطان سجده نكرده شيطان خواست معذرتي خواسته باشد عرض كرد تو از اين بگذر من چنان تو را در ديارها و مكانها عبادت كنم كه هيچ كس به آن طور عبادت نكرده باشد. خطاب رسيداي ملعون مگر من محتاجم به عبادت تو مگر تو بي حول و قوه من داخل چيزي هستي كه بتواني كاري كني؟ منم محتاج به عبادت كسي نيستم من دوست مي‏دارم كه به هر كه هر حرفي مي‏زنم بشنود من گفتم سجده كن به آدم حالا كه سجده نكردي به هر دركي مي‏خواهي برو مأيوس كه شد گفت: رفيقهاي خودم را هم همراه مي‏بروم. اين است كه مهلتش دادند تا يوم وقت معلوم در رجعت پيغمبر آخرالزمان9مي‏آيد نيزه‏اي مي‏زند بر او و او و اتباعش همه به درك واصل مي‏شوند، مهلتش دادند تا آن روز، او مهلت را تا روز قيامت خواست گفت انظرني الي يوم يبعثون خطاب شد نه انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم تا آن وقتي كه پيغمبر آخرالزمان9 رجعت مي‏كند تو خر غلط خود را بزن جولان خود را بزن آن وقت آن جا ديگر ولت نمي‏كنم.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس پنجم شنبه 21 رجب 1301 ق

 

 

44بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا   في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.

يك دفعه قديم گفته مي‏شود، يك دفعه قديم مي‏گويند در مقابل حادث، يك دفعه قديم مي‏گويند يعني ماسوي ندارد. و اينها را انسان تفرقه نگذارد گاهي اين را به جاي آن استعمال كند گاهي آن را به جاي اين استعمال كند و حرفها مثل حرفهائي زده مي‏شود كه زده شده و ضايع مي‏شود قديمي كه مقابل حادث است، حادث يعني آن چه را دارد مال خودش نباشد مال غير خودش باشد. هيچ مسامحه نكنيد و عرض مي‏كنم اينها هيچ مشكل نيست فهمش در نهايت آساني است، همين قدر بايد گوش داد ياد گرفت و اگر چيزي پيشتر در ذهن بود بايد دور انداخت.

پس يك دفعه قديم گفته مي‏شود، يعني آن كسي كه تازه پيدا نشده و هميشه بوده. و حادثي در مقابل اين قديم گفته مي‏شود، يعني آن كسي كه تازه پيدا شده. تازگي زماني هم منظور نيست. يعني حادث آن چه را دارد و مالك شده، غير آنرا مالك كرده و آن غيري كه اسمش قديم است، هيچ كس، هيچ چيز نمي‏شد تمليكش كند، او غني است. حالا چنين قديمي و چنين حادثي، ملتفت باشيد و فراموش نكنيد كه اگر شناختي قديمش را خدا شناخته‏اي و اعتنا به حادثش نمي‏كني، به جهتي كه آن قديم هر كاري مي‏خواهد سر اينها مي‏آورد و اينها ولو به خيال خود كاري كنند به مقصود خود نمي‏رسند. ولو او مهلت بدهد كه فكري كنند، حيله‏اي كنند، باز اينها خودشان نمي‏دانند كه فكرشان به كارشان نيامد، باز آن چه او خواست به عمل آمد. هر چه بكنند اين مردم، باز آن جوري كه صانع خواسته شده و ببينيد اينها در تمام اديان هست. تمام عقول مي‏بينند غير از اين نمي‏شود. پس چنين كسي قديم است. بعد حادثات هم در مقابل اين قديم هستند، حادث اين هستند، خلق اين هستند. او مركب است، تركيب كرده و ساخته اينها را جاي اين حرفها راست راستش اين جا است. حالا گاهي لفظ قديم را براي جائي ديگر هم مي‏گويند، يعني ماسوي نداشته باشد آن جا اين اسم عاريه رفته.

دقت كنيد از روي شعور. پس در جائي كه ماسوي ندارد، مثل وجود و هستي كه ماسوي هم ندارد، چنان كه عرض كرده‏ام مكرر كه هر چه هست، هست. هر چه غير از اين هست است، كه بخواهي تعبيري از او بياوري، نيست است. نيست كه چيزي نيست كه جفت اين هست بشود، يا مخلوط به اين بشود. جائيش مخلوط بشود، اسمش غيب بشود يا شهاده بشود. حالا نيست امتناعي است كه مشايخ تعبير مي‏آرند. نيست نيست، هست هم هست. هست غير ندارد و اينها است مقاماتي كه لفظش خيلي مبذول، و طباع انس هم دارد به شنيدنش. لكن يك پاره نكات هست كه زود از نظر مي‏رود. حتي مي‏خواهم عرض كنم و اين نكاتش است و سركلافش است به دست مي‏دهم، زود به دست مي‏آيد. و آن اين است كه هر چيزي كه غير چيزي است، آن غير چيزي را دارد كه اين ندارد، اين غير هم چيزي را دارد كه آن ندارد. حتي اين را ببريد تا جائي كه گاهي اصرار مي‏كنم اين دانه گندم، آن دانه گندم نيست. وزن اين غير وزن آن است. ولو مساوي هم باشند، وزنهاشان روي هم مي‏ريزي، دو مساوي مي‏شود، دو برابر مي‏شود. پس چيزي كه غير چيزي شد يك چيزي را دارا است به يك لحاظي كه او آن را ندارد حتي دو دانه تخم مرغ مثل هم به اندازه هم باشد، باز اين تخم مرغ غير آن است باز آن طعمش همراه خودش است، او طعمش همراه خودش است. اين او را تغذيه مي‏كند، او اين را تغذيه مي‏كند. هست غير ندارد هست كه غير ندارد، حالا توي عالم هستي هم كه مي‏آئيد از نيست كه چشم پوشيده هست هر كس هم كه نپوشد از خرافت خودش است نيست كه آدم لابد در عالم هست مي‏آيد حالا در عالم هست هر چه هست به هست موجود است و هست خودش به خودش موجود است. اين حرفها را هم مي‏زنم حالا ببينيد باز هستيهاي مقيده كه به هست مطلقي برپا است اين هستيها را وقتي قيدشان (تقيدشان خ‏ل) را بخصوص ديدي و اين هستش چيزي دارد كه آن هست اين چيز را ندارد خوب است حالا مي‏تواني بگوئي آن هست مقيد به قيد آن مثقال خودش است. اين هست مقيد به قيد مثقال خودش است او در مكان خودش است، اين در مكان خودش است. اين سركلافش است كه عرض مي‏كنم. اين جور غيور هست در ميان اشياء تا برسد به حد ضديت. تا برسد به حد امتياز. راستي راستي حكمي و در اطلاق و تقييد هم اين غيريت هست. چيزي كه مقيد به قيد خاصي است و چيزي كه مقيد نيست به قيدي اين مركب است، آن هم مركب است چرا كه مطلق، مقيد است به قيد اطلاق و اسم مركبي كه زيد است مقيد است به قيد تركيب. اين اگر گرم نباشد، گرمش نمي‏گويم. پس اشتقاق دارد، يعني معني دارد. و عرض كرده‏ام تمام علم اهل حق. لريش اين است كه علم معني دار است پس گرم يعني گرم. سرد يعني سرد، روشني يعني روشن، تاريك يعني تاريك. حرفهاي راست يعني حق ملتفت باشيد و معني دارد كه به لفظ علم صرف و نحو كه تعبير مي‏آرند مي‏گويند علم اشتقاق است علم ارتجالي هيچ ندارند، يافت نمي‏شود پيششان. حالا كه چنين است سلطان يعني مسلط بر ديگران. رعيت يعني نتواند تاب مقاومت سلطان را داشته باشد. عالم يعني علم داشته باشد. جاهل يعني علم نداشته باشد. دنيا و آخرت بر يك نسق است.

پس مطلق كه قيدي ندارد همين اطلاق قيدش است. پس بگو مطلق هم مقيد است و ببين مثل كوسه ريش پهن گفته و معني پيدا كرد. پس مطلق مقيد به قيد اطلاق است، اين مقيدش هم كه زيد است مقيد است. اما اين زيد عمرو نيست بكر نيست، خالد نيست، مي‏فهميم اين را كه انسان هم زيد است، هم عمرو است، هم بكر است، هم خالد است. جماد مطلق هم در است، هم ديوار است، هم سقف است. اما سقف زمين نيست، مقيد به قيد است.

به همين طور در تمام عوالم جاريش كنيد. حالا كه چنين است، ملتفت باشيد آن هستي كه ديگر هيچ قيدي ندارد، آن را ديگر بالاش نمي‏توان گفت مثل آسمان، پائينش نمي‏توان گفت مثل زمين. و نه بالا مي‏رود خودش هم نه پائين مي‏آيد بالا هم هست، پائين هم هست. ديگر دقت كنيد و هم چنين او را نمي‏توان گفت قادر است كه اگر او را قادرش گفتي مثل اين است كه گفته باشي عاجز است. بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه اگر گفتيش مطلق است و تعارفش كردي، بعينه مثل اين است كه گفته باشي مقيد است.

دقت كنيد، اگر مرتبه‏اي است و شمولي دارد و غيوري دارد، كه شامل آن غيور هست و او من حيث البساطه مقيد من حيث التقييد نيست. مقيد هم من حيث القيد مطلق من حيث الاطلاق نيست. بالائيش مقيد مي‏شود، پائيني هم مقيد مي‏شود. پس آن هست را بگوئي عالم است كه تعارف با او كرده باشي، در واقع بي ادبي به او كرده‏اي و بي ادبي نمي‏توان كرد با او. چنان كه تعارف نمي‏تواني بكني با او و خودش است اين حرفها را مي‏زند همه اينها هست هر كه امري كند يا نهي كند هستي امر كرده، هستي نهي كرده. هر كس هم اطاعت مي‏كند يا مخالفت مي‏كند، هستي اطاعت كرده هستي مخالفت كرده. ديگر حالا اين را خدا اسمش مي‏گذاري و مي‏گوئي خود به خود با خود عشق مي‏بازد، ديگر اينها نامربوط مي‏شود. خودتان فكر كنيد ببينيد كه نامربوط مي‏شود يا نه. دلم مي‏خواهد خودتان نتيجه بگيريد. حسن كار كسي كه خودش نتيجه مي‏گيرد از سخن اين است كه پاش نمي‏لغزد و نقص كسي كه از سخن نتيجه را بايد گرفت و به حلقش ريخت اين است كه ساعت ديگر آن را قي مي‏كند. من دلم مي‏خواهد شما سعي كنيد مطالب را خودتان بفهميد. والله مطلبي كه فهميده شد و يقيني شد و تمام يقينياتي كه يقين خدائي است كه بايد بيايد پيش انسان اگر تمام ماسوي انسان را خدا شيطان خلق كند و هر يك هم به قدر همين شيطان معروف شيطنت داشته باشند و همه احاطه كنند به همين يك شخص كوچك كه يقيني دارد والله زورشان نمي‏رسد يقين او را از دست او بگيرند.

دقت كنيد ان‏شاءالله، يقين آن است كه احتمال خلاف در آن نرود. انسان حكم خارجي هم مي‏كند اما اگر نتيجه گرفتند و به دستت دادند و خودت درست نفهميده‏اي و نچشيده‏اي درست آن مطلب را زور مي‏آورد يك وقتي زيادتي مي‏كند لابد قي مي‏كند. بالعرض آمده است. ديگر توي اين جور بيانات باز قاعده به دستتان مي‏دهم. شما ببينيد اهل حق آن كسي كه اهل حق است اما بخل دارد چيزي را نمي‏گويد به كسي، سري به كسي نمي‏گويد، معقول نيست ديگر فلان سر را من ياد گرفته‏ام تمام انبياء آمده‏اند اسرار بگويند آني كه در خلوتي، جاي تاريكي كسي سر به گوش كسي مي‏گذارد و چيزي مي‏گويد، آن سر نيست. خدا مي‏داند آن هذيان است و وسواس شيطان است. والله تمام انبياء آمدند كه تو هر چه بتواني ضبط كني با اصرار و ابرام و تشويق حالي تو كنند. به جهت آن كه نيست نقصي در ايشان. آمده‏اند بگويند براي عوام. ديگر حالا خدا بخل كند براي بندگان خودش و نگويد به آنها پيغمبرش آمده باشد كه بگويد و حيفش بيايد بگويد، نه هم چو نيست حالا نمي‏گويد، صلاحشان نيست. اگر هم مي‏گفت، ثقل مي‏كردند. اين است كه انبياء و اولياء و حكماء و معلمين. نتيجه را مهما امكن نمي‏گويند. اهل حق كارشان اين است و اين كه نمي‏گويند باز دلسوزي براي تو مي‏كنند.

حالا فكر كنيد در آن مطلبي كه در دست بود. عرض مي‏كنم كه هست ماسوي ندارد كه آن ماسوي داخلش بشود و يك جائيش را نازك كند يك جائيش را كلفت كند يك‏جائيش را روح كند يك جائيش را بدن كند. بلكه اين هست غير هم ندارد. اينهائي كه ترائي مي‏كند كه به هستي او هست شده‏اند و مقيدات آن مطلق شده‏اند، اينها جاشان هم آن جا نيست كه عرض مي‏كردم اينها جاشان جائي است كه صورت احاطه و محاطي ببيني، انسان و اناسي ببيني. اين انسان اين انسان اين انسان را ببيني و انسان مطلقي ببيني. جمادي و جمادي و جمادي ببيني و  جماد مطلقي ببيني. اين در جائي است كه اين محيط است، آن محاط است. اين سائل است، آن مسئول است (اين شامل است آن مشمول خ‏ل). پس آن جائي كه هي آن را قديم مي‏گويند و عرض مي‏كنم قديم گفتن به چنين چيزي مثل اين است كه حادثش بگويند و اگر اهل حق هم جائي اين را قديم اسم گذاردند جائي هم حادثش گفته‏اند. با اين همه اصرار و ابرامي كه من دارم و مي‏فهمي هم نامربوط است اسمش را قديم بگذاري. حالا اگر گفتند، به جهت اين است كه كلمات متداوله نامربوط در ميان مردم شايع بوده مطلبي بخواهند بگويند به اين لفظ مي‏گويند. والا جاش نيست اين حرفها را وقتي مردم گفتند ما خدايان داريم گفتند اين آلهه اله نيستند، حالا خودش هم مي‏گويد آلهه، يعني به اصطلاح شما كه آلهه اسم گذاشته‏ايد اينها خالق نيستند يعني اله نيستند.

ديگر دقت كنيد، پس قديم را به هست گفتن كه هست مطلق را خدا بگويي خوب اگر مي‏گوئي اين هست مطلق قادر مطلق است، پس اين چه چيز است كه عاجز است و هيچ كار نمي‏تواند بكند. اين هم كه هست. فكر كنيد كه خيلي مسأله واضح است و روشن است. اين كه هست هست هر سر سوزني كه هست هست از هستي چيزي كم ندارد. نيست داخل او كه نيست. حالا حقيقت هست يعني قدرت و قدرت عين ذاتش هم باشد باشد ما اين را وا نمي‏زنيم لكن فكر كنيد آن هستي كه ذاتش القدره است حالا آن هست است و از هستي چيزي كم ندارد و هيچ كار نمي‏تواند بكند. لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا. و ملتفت باشيد كه اين كلمات را انبياء گفته‏اند و اولياء گفته‏اند. دقت كنيد هم چنين اين هستي كه فوق همه جا هست و فوق گفتن به اين غلط است مثل اين كه تحت گفتن به اين غلط است. حالا فوق گفتي و من روي خود نياوردم گفتي فوق او صفات هم هست، حالا كه فوقش گفتي و من هم مسامحه كردم، تو هم مسامحه كردي و گفتي، حالا آيا اين مخصوص (بخصوص خ‏ل) تمامش علم است كه من هست هستم و هيچ از هستي كم ندارم و علم ندارم اگر اين هستي عين حكمت است، پس اين سفهاء چه چيزند و حال آن كه از هستي هيچ كم ندارند. آيا اين هستي عين عدل است؟ پس اين ظلمها چه چيز است در دنيا اينها هم كه هست و فراموش نكنيد قيد قديم را نگيريد. قديم قيد ندارد، عدم قيد هم ندارد نسبت مطلق و مقيد و غيب و شهود و وحدت و كثرت، همه پيش او مساوي است. بگوئي بسيط حقيقي است، بسيط هيچ هيأت را نمي‏كشد به خود و نمي‏تواند بكشد. پس اگر بگوئي واحد است ،مثل اين است كه گفته باشي متكثر است. او نه صورت تكثر به خود مي‏گيرد به جهتي كه غير ندارد و نه صورت وحدت را به خود مي‏گيرد.

ان‏شاءالله فكر كنيد كه ان‏شاءالله (اين خ‏ل) باد از سرتان بيرون برود. بادي است هذياني است كه توش افتاده‏اند، ذكرشان را اين قرار داده‏اند كه يا موجود يا موجود بگويند. موجود چه كند؟ پس ببينيد آن جائي كه انبياء آمده‏اند كجا است و ما كاري دست جائي ديگر نداريم.

ملتفت باشيد، بله مي‏نشينند مي‏گويند آدم عاقل فكر كند كه من چرا بايد نوكر شخص مخصوصي باشم هر جا رفع احتياجم بشود آن جا مي‏روم چرا بايد زمام اختيار خودم را بدهم به دست شخص مخصوصي كه ادعا دارد من ديني آورده‏ام و مردم بايد به اين دين من درآيند. چرا من بايد دينم دين او باشد، چرا او دينش دين من نباشد؟ چرا من تابع او باشم و او تابع من نباشد؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين حرفها علي العميا است؟ اگر علي العميا است چرا من بايد كور شوم اطاعت انبياء كنم؟ لكن انبياء آمده‏اند و ادعاشان اين است كه ما آمده‏ايم از جائي كه شما خبر از آن جا نداريد. مي‏گويند ما آمده‏ايم از جائي و يك پاره چيزها مي‏دانيم كه شما نمي‏دانيد. آمده‏اند كه تا يعلمهم الكتاب و الحكمة. پس انبيا آمده‏اند از پيش قادري كه لاعجز فيه، آمده‏اند از پيش قديمي كه لايتغير و لايتبدل و لايتحول آمده‏اند از پيش قديمي كه ماسوي او در تصرف او و مسخر او است. پس اسم قديم را گم نكنيد در مواضع استعمالاتي كه گفته مي‏شود. گاهي هم قديم مي‏گويند و نفي تعدد قدما مي‏كنند يعني آلهه را بايد نفي كرد چرا كه لفظ آلهه را مي‏گويند و هيچ معني در دلهاشان نيست. يقولون بألسنتهم ما ليس في قلوبهم. فكر نمي‏كنند اله يعني چه. اگر اله يعني عاجز، كه خودت هم كه عاجز هستي، چرا تو اله نباشي؟ پس ديگر مسامحه در كار نبايد كرد ان‏شاءالله. قديم راستي راستي كه ارتجال نباشد و معني داشته باشد يعني تمام غير او هر چه هست در زير دست او باشد و هم چنين قادر مطلق يعني آن كسي كه تمام غير او هر چه هست او ساخته باشد. عالم مطلق يعني آن كسي كه تمام ذرات موجوداتي كه هست همه را او بداند. عرض مي‏كنم اگر ذات هست عالم است تو هم كه هستي، پس چرا تو نمي‏داني تمام ذرات را؟

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس دقت كنيد و فكر كنيد آن كسي را پيدا كن كه مقامات دارد، علامات دارد، اسماء دارد كه هر اسمي را به او نگوئي چماقها مي‏زنند به كله آدم. بگوئي عالم است، قادر نيست بعينه مثل اين است كه بگوئي نه قادر است نه عالم است. همه اسمهاش را بايد گفت. ملتفت باشيد، ايمان تمام حدودش بايد مضبوط باشد. باز فراموش نكنيد كه اين از قواعد كليه‏اي است كه ايمان آن است كه تمام حدود آن ضبط بشود و كفر به يك لغزش آدم كافر نمي‏شود. شما ملتفت باشيد اين را و مردم اين دو را مقابل همش مي‏اندازند. خيال مي‏كنند چنان كه مؤمن به صد خير مؤمن مي‏شود، به صد شر هم بايد كافر شود. صد كفر بايد بگويد تا كافر شود و شما ملتفت باشيد كه چنين نيست. پس خيلي ان‏شاءالله دقيق شويد. ايمان وقتي پيدا مي‏شود كه بگوئي خدا قادر هست، عالم هم هست بگوئي قادر هست، عالم نيست تعريف خدا نكرده‏اي. فيل تعريف كرده‏اي كه قوتش خيلي است اما علم ندارد. فيل خداي ما نيست. يا بگوئي عالم است عادل نيست، باز خدا نگفته‏اي، لفظ خاء و دال گفته‏اي. الهه گفته‏اي لكن خدا را تعريف نكرده‏اي. خدائي كه عادل نيست خدا نيست، سلطان ظالمي است كه از روي علم ظلم مي‏كند. خدا نيست، من لعنش هم مي‏كنم خدا هم ظالمين را لعن كرده. هم چنين بگوئي عالم هست، قادر هست، عادل هست اما حكيم نيست چنين كسي باز خدا نيست. هواي خودت است هواي تو خداي تو نيست. هر چه هم بخواني او را، هيچ كار نمي‏تواند بكند و اغلب حاجات كه درست نمي‏شود اغلب دعاها كه مستجاب نمي‏شود ـ و اين را مشق كنيد و داشته باشيد بدانيد ـ اغلب دعاها كه مستجاب نمي‏شود به جهت اين است كه نرفته‏ايم پيش صاحب كار و پيش خود خيالي كرده‏ايم و رفته‏ايم، اما سرابي بوده. ملتفت باشيد نمي‏گويم همه‏اش هم از اين بابت است. حرفها را باز هر جاش را نگاه مي‏كنم مي‏بينم باز تتمه دارد اشاره‏اي مي‏كنم و مي‏گذرم.

باز عرض مي‏كنم نه اين است كه تا پيش خودش هم رفتي و چيزي خواستي و حرامي مثلا از او خواستي، هر چه خواستي، جلدي مي‏دهد. خير، هر چه صلاحت است آن را مي‏دهد. هر چه داد مي‏زني گرسنه‏ام نانت نمي‏دهد. دلت باقلوا مي‏خواهد، محرقه مي‏خواهد، محرقه داري، گريه هم مي‏كني، التماس مي‏كني، پول هم مي‏دهي، لكن آن طبيب رؤف رحيم مهربان مي‏داند برات ضرر دارد مي‏كشدت نمي‏دهدت و نمي‏گذارد بدهند. آن ننه پيره كه مي‏گويد چرا به بچه‏ام نمي‏دهي او دشمن است براي تو كه ظاهرش ترحم مي‏كند و ترحمش عين غضب است. مثل اين است كه سم قاتل به حلق تو بريزد عمدا كشته. مثل اين است كه سرش را بريده شريك خون او شده و اين قدر خر است كه نمي‏فهمد خر است و خيال مي‏كند رؤف و رحيم است نسبت به او. رؤف و رحيم آن كسي است كه منع مي‏كند به شدت كه پيرامون اين نگردي و مي‏گويد باقلوا مثل سم الفار است براي اين. مي‏داند چه گردنش را بزند چه سم الفارش بدهد، چه باقلواش بدهد مثل هم است.

ديگر دقت كنيد و يك طرف سخن را نگيريد طرف ديگر را ول كنيد. اغلب اغلب دعاها كه مستجاب نيست از اين است كه پيش سرابها و هواها رفته‏اند. پيش خداي ظالم رفته‏اند و اينها را خودشان مي‏گويند به زبان حال كه‏اي خدا تو چه قدر ظالمي، تو چه قدر بخيلي كه مي‏بيني من گرسنه‏ام و نانم نمي‏دهي. نمي‏بيني در بحثهاشان پيدا است، در سؤالاتشان همين‏ها را تصريح مي‏كنند. چيزي كه دارد كه وقتي مي‏دهد كم نمي‏شود، مي‏داند كه تو دلت هم مي‏خواهد ديگر يا راستي راستي گرسنه‏اي يا هوسي داري ما مي‏بينيم كه كريمان آن كساني كه كريمند محض هوس هم باشد اگر داشته باشند مي‏دهند. تو چه خداي كريمي هستي هر چه مي‏گويند بده، نمي‏دهي. من مي‏بينم گرسنه‏ام، دروغ هم نمي‏گويم محض هوس هم نمي‏گويم. مي‏خواهم از تو، داد هم مي‏زنم، حالا با وجود همه اينها باز تو نمي‏دهي، اين چه بخلي است؟ پس تو ابخل بخيلاني. ساير بخيلها مي‏ترسند اگر بدهند كمش بيايد. اما تو هر چه بدهي مي‏دانم كمش هم نمي‏آيد. تو مي‏داني كمش نمي‏آيد، من هم مي‏دانم كه كمش نمي‏آيد. حالا كه چنين است و كم نمي‏آيد هر چه بدهي و باز نمي‏دهي، معلوم است بخيل‏تري از همه بخلاء. آيا هم چو خدائي مي‏خواهي مستجاب كند دعاي تو را؟ البته مستجاب نمي‏كند. و والله اغلب اغلب مقدسين سبيل چين (چيده‏ها) همين جورها در ذهنشان است و توي همان سؤالهائي كه مي‏كنند و جواب مي‏طلبند، همين‏ها را مي‏گويند. زبان بيانشان اين است كه اگر عادل است چرا نمي‏دهد؟ اگر كريم است كرمش كو؟ كريم بي‏كرم نمي‏شود.

يك وقتي كسي شوخي مي‏كرد و همه‏اش جدي بود و در واقع در بازار لنگر آن جاها كه بوديم اين از بس بر او تنگ شده بود، يك وقتي بي اختيار گفت: اي كريم بي كرم اين حرف را زد و خودش خنديد. ريشش را گرفتيم كه اين چه حرفي بود گفتي؟ گفت: نشنيده‏ايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه؟ و والله همين طورها در ذهنهاي مردم هست كه تو كرم نداري. به زبان مي‏گويم تو عادلي لكن در واقع مي‏دانم ظلم مي‏كني، مي‏ترسم بروزش را بدهم ولي از ترس نتوانم چَغيدن[5] آن قدر ظالم است كه از اين ظالمين ظاهري خيلي ظالمتر است. پيش اين ظالمين ظاهري مي‏گوئي شما فرمايش كرديد و صاحب اختيار بوديد حالا شده است و آن ظالم كاريت ندارد و ظلم را شديدتر نمي‏كند. لكن اين جور ظالم باشد كه اگر گفتي جلدي زبانت را ببرد كه وقتي ندارد و ظلم كرد و توي دلت گفتي ظلم كرد و ترسيدي بروز بدهي آن جا هم دست بر نمي‏دارد از سرت ولت نمي‏كند كه چرا خطور كرد در دلت كه من ظالمم؟ مخلد در آتش مي‏كند آدم را.

ملتفت باشيد، پس مستجاب نمي‏شود هواها و اين حالت اغلب مردم است كه عرض مي‏كنم. بيشتري كه دعاهاشان مستجاب نمي‏شود از اين باب است. بعد آنهائي كه انصاف داده‏اند و فهميده‏اند كه راستي راستي خدائي كه خالق همه چيزها است اگر بخل داشت نمي‏ساخت. نمي‏خواست خلق كند، نمي‏كرد كسي كاريش نداشت. تمام آن چه خلق كرده محض جود و كرم است. ديگر اينها هم همه شان خود او است، اينها را هم بينداز دور. راستي راستي همه را او ساخته حالا آيا اينها همه بروند در حضور او و هر هوي و هوسي دارند از او بخواهند معلوم است هواها و هوسهاي مردم همه‏شان به عمل نمي‏آيد البته. لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض. بلكه خودت فاسد مي‏شوي و ضايع مي‏شوي. آسمان و زمين سرجاش بماند. بعينه مثل همان مثلي كه عرض كردم، باقلوا چيز خوبي است در حال صحت براي محرقه دار، سم است. روز خيلي خوب است در سرجاي خودش، شب هم خوب است در سرجاي خودش. گرما خوب است در وقت خودش، سرما خوب است در وقت خودش. هر چيزي در سرجاي خودش اگر باشد خوب است. بدل شود، همه به هم مي‏خورد. چه بسيار سرماها كه خيال مي‏كني بي موقع است و خيلي اوقاتت تلخ است كه اين چه وقت سرما بود يك دفعه انسان خبر مي‏شود كه ملخهاي چند از آن سرما مرده‏اند، باعث رفاهيت تو و تمام خلق شده و تو حالا داد مي‏زني كه باغ تو را سرما زد. لكن اين سرما براي اين بود كه آن ملخها را بكشد كه گندمها را نخورند كه گندم وافر باشد. وقتي گندم وافر شد، تو هم در رفاه هستي.

خلاصه دقت كنيد، نمي‏خواهم شرح اينها را بكنم اشاره بود كه اگر يك وقتي دعائي كردي و ديدي في الفور مستجاب نشد در اعتقاداتت خللي پيدا نشود.

باري، برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه هست را قديم نمي‏توان گفت به آن دليلي كه حادثش نمي‏توان گفت. هست را ليلي نمي‏توان گفت به همان دليلي كه مجنون نمي‏توان گفت. پس اينها چه چيز است؟ ليلي ليلي است، مجنون مجنون است. آسمان آسمان است، زمين زمين است. گرم گرم است، سرد سرد. سفيد سفيد است، سياه سياه. پستاي عقلاي عالم اين است كه اين طور بگويند اما آنها را وقتي بفهمي اصل مذاقشان را كه وقتي كامل شدند، بعد از استعمال چرس و بنگ بر فرضي كه مردمان مقدسي هم باشند، آن قدر فكر مي‏كند كه دماغش خشك مي‏شود. مي‏گويد: خود به خود مي‏باخت عشق. پس،

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

اينها كه همه شان عاجزينند. خداي عاجز كه كوسه ريش پهن است. خلق عاجز شأنش همه عجز است. خودش ليلي است، ليلي جاهل است، خداي جاهل يعني چه؟ مرشدش هم جاهل است. پس اينها هست هستند اما هست عاجز است اينها خدا نيستند خدا يعني قادر، يعني عالم. پس خدا يعني مقامات داشته باشد، علامات داشته باشد. ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءالله. آنها را اصرار كردم لكن اين را عرض مي‏كنم كه قديم يعني علامات داشته باشد. قديم يعني اسماء داشته باشد. قديم يعني بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان. كجاست او كه تو گذاردي بماند كه تصرف در آن جا نكني؟ كجا است كه تصرف نكرده‏اي؟ هست چيزي كه تو آن را نساخته باشي؟ پس حالا آب ساخته‏اي براي سالي ديگر. حالا بچه ساخته‏اي در شكم براي اين كه بعد بيرون بيايد. مي‏داند بيرون كه آمد دست و پا مي‏خواهد، اين دست و پا را آن جا براي او ساخته. در توي شكم دست و پا به كار نمي‏آيد سهل است زياد هم هست زيادتي مي‏كند در شكم بلكه تمام اعضاء و جوارح در آن جا زياد است.

از آن راه ضرر دارد بي مصرف آن است كه ضرر نداشته باشد و زايد باشد اين دست و پا مي‏خواهم بگويم در شكم ضرر دارد براي آن مادر لكن اين بلاها را بر سر آن مادر آوردند كه با اين همه صدمات راضي هم هست به اين صدمه‏ها و جوريش كردند كه راضي باشد و غصه هم نخورد و خوشحال هم باشد. پس پا برايش درست كرده براي اين كه بيرون كه مي‏آيد براي جائي به جائي شدن پا مي‏خواهد. بيرون كه مي‏آيد مي‏خواهد چيزي بدهد و بگيرد، دست مي‏خواهد اينها را آن جا درست كردند. نه ماه پيشتر كه وقتي بيرون مي‏آيد به كارش بيايد. چون در بيرون روشنائي هست، چشم مي‏خواهد. چون در بيرون صداها هست، گوش مي‏خواهد. بيرون هواها هست، اين لامسه مي‏خواهد گرمي و سردي مي‏خواهد همه براي بيرون ساخته شده نه براي توي شكم. آن جا هيچ ضرور نداشت خلقت آنها لغو بود بلكه نه همين لغو بود و بي مصرف، خبر زايد هم بود و ضرر هم داشت.

باز ملتفت باشيد، والله عرض مي‏كنم بي اغراق به همين طور اين عقل توي اين دنيا همه‏اش ضرر است. اگر عقل نداشتي راحت بودي و فكر كنيد ان‏شاءالله و اينها نمونه است تفاصيل او بيش از اينها است. مثل اين كه آهوهاي دنيا عقل تو را ندارند و در دنيا آسوده‏اند. به آسودگي هر چه تمامتر، هر علفي دلش مي‏خواهد مي‏خورد. هر جوري كه تو از آن باقلوا حظ مي‏كني، او هم از آن علفي كه مي‏خواهد و مي‏خورد حظ مي‏كند. تو از كاهو حظ مي‏كني، او از علفي كه باب طبعش است مي‏خورد حظ مي‏كند. تو آب يخ مي‏خوري حظ مي‏كني، او هم آب مي‏خورد حظ مي‏كند. بلكه عرض مي‏كنم او علفي كه مي‏خورد هيچ بار دلش درد نمي‏گيرد تو كاهو مي‏خوري گاهي دلت درد مي‏گيرد. او ثقل هم نمي‏كند، تو ثقل هم مي‏كني. او جفتي دارد و به جفتي ديگر ميل نمي‏كند. نرش به ماده ديگر ميل نمي‏كند، ماده‏اش به نر ديگر ميل نمي‏كند و ببينيد چه عصمتي دارند در اين كار و همه سببش اين است كه عقل ندارند. چون عقل ندارند هيچ غصه ندارند كه فردا چه كنيم آيا علفها باقي خواهند ماند؟ بلكه در نهايت راحت عيش مي‏كنند. پس خلق اگر بايد راحت باشند، اين عقل زياد است و والله عقل در اين دنيا بيايد به كار نمي‏خورد الا دنيائي كه سر و تهش را به هم بچسبانند. عقل به كار آخرت مي‏خورد. يعني دست و پائي در شكم درست كرده براي اين كه وقتي بيرون مي‏آيد به كار بيرون بيايد به همين طور، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. همين جوري كه جميع اوضاع توي شكم مقدمه بود براي بيرون چنان كه آن شهوت پدر و مادر مقدمه بود براي توي شكم بعد آن مني را مي‏ريزند در رحم براي اين كه دست و پا براش درست كنند. خلقت شهوت براي خودش نيست. براي اين است كه بچه درست بشود. خلقت بچه هم براي خودش نيست، براي بيرون است. در شكم براي خودش زايد است در دنيا جاش نمي‏شود دلش تنگ مي‏شود و يك پاره از مؤمنين كه گاهي تمناي رفتن از دنيا را مي‏كنند به جهت اين است كه مي‏بينند اين جا جاشان نيست. اين جا براش تنگ است، تمنا مي‏كند كه برود به آخرت كه جاش وسيع باشد. تمام اين دنيا پيش عقل كه مي‏رود مثل اين است كه مرغي را گرفته باشند و حبس كرده باشند. مي‏داند بيرون جاها هست، هي مي‏خواهد بپرد برود آن جا نمي‏تواند برود، اين است كه خدا هم مي‏فرمايد: فتمنوا الموت ان كنتم صادقين اگر راست مي‏گوئيد و از راستگويان هستيد، تمناي مرگ بكنيد. پس آنهائي كه عقل دارند مي‏خواهند بروند به عالم خودشان. چه چيز است ماندن اين جا توي اين دنيا همه‏اش هم و غم و غصه چه فايده دارد بودن اين جا؟ هي مي‏خواهد برود از اين جا پرواز كند، اين جا تنگ است جاش اين جور تمناها مي‏كند آنها اگر ايمان دارند اين جور تمناها را دارند. مي‏گويد خدايا من لقاء تو را مي‏خواهم مي‏خواهم بيايم پيش تو. حالا نشد وجودا برود، وجدانا مي‏خواهد برود و تمام عبادات همين است آن مغز عبادات و روح عبادات، توجه است و توجه معنيش اين است حالا كه وجودا نمرده‏اي و حالا چنين تقدير شده كه باشي و معمور كني و استعمركم فيها در دنيا باشي و بچه بسازي بخصوصه اين اوضاع را فراهم آورده‏اند چيزها مي‏خواهند درست كنند و مختار به اختيار خودت نيستي كه من خانه نمي‏خواهم، من زن نمي‏گيرم. بايد زن بگيري. النكاح سنتي فمن رغب عن سنتي فليس مني. من بچه نمي‏خواهم، غلط مي‏كني. پيغمبر فرموده زن بگير براي اين كه بچه داشته باشي. تناكحوا تناسلوا تكثروا. پس تو بچه درست كني اما براي او. براي اين كه امت او زياد شود.

باري، پس ملتفت باشيد تمام اوضاع اين دنيا، هر چه به خرج آخرت رفت مفت تو. آن عابد خودت مي‏شود هر چه‏اش كه خرج خودت نكردي در اين دنيا از جيبت رفت به تو حاصلي نمي‏دهد. و مغز عبادات را فراموش نكنيد. به فتواي تمام اهل اديان ريا بد است، شرك بد است. يهوديها مذمت مي‏كنند، نصاري مذمت مي‏كنند، گبرها مذمت مي‏كنند از اين جهت مي‏روند در خلوات عبادت خود را به عمل مي‏آورند. واقعا در خلوات بهتر مي‏شود عبادت خدا را كرد. نفس است و رفتيم توي مردم عبادت كنيم خواستيم هم ريا نباشد، يك دفعه در بين خواندن قرائت نفس خوشش آمد كه مردم ببينند يا بشنوند، حالا ريا بد است بهتر اين است كه برويم در بيابان كسي آن جا نيست، آن جا گريه كنيم، آن جا عر بكشيم هم خجالت نكشيم وقتي جائي برويم كه كسي نباشد ريا هم نمي‏كنيم چرا كه ريا بد است. هم چنين توجه به غير خدا هم بد است همه‏اش بد است. الكفر ملة واحدة. مختصر اين كه همين كه رو به خدا نيستي، رو به غير خدائي. رو به غير خدا كه شد، غير خدا است مي‏خواهد ريا باشد، مي‏خواهد سمعه باشد هر چه بخواهد باشد در واقع شرك است. همين جور حديث هم دارد و اينها نوعش در ساير اديان هم هست. در حديث مي‏فرمايد در بين نماز توجه نمي‏كني به خدا و به ياد غير خدائي آيا نمي‏ترسي تو را به صورت الاغت كند خدا، و قد فعل و كرده الان. پس خجالت بكش كه من چرا خودم دستي خود را به صورت خر كنم مي‏خواهي نكني، آسان است. عرعر مكن تا صدات مثل صداي خر نباشد. تقليد هم مي‏كني، تقليد خر چرا مي‏كني، تقليد آدم بكن. مردكه مي‏لنگيد، به او گفتند چرا مي‏لنگي؟ گفت سگ همسايه مي‏لنگد من هم مي‏لنگم. چرا بايد تقليد سگ كرد؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس توجه به خدا، روح عمل است و نيت به فتواي شيعه و سني در دايره اسلام بلكه اگر پيشتر بروي همه مردم نيت را روح عمل مي‏دانند صورت صورت غسل باشد، بروي زير آب و در آئي كه به نيت غسل زير آب نرفتم بدان غسل نكرده‏اي. رفتم رو به قبله ايستادم، حمد خواندم، ركوع كردم، سجود كردم اما نيت نماز نكردم، اين نماز اسمش نيست. رفتم دستم را شستم و صورتم را شستم، آب را هم از اين جا ريختم، از مرفق ريختم .مسح هم كشيدم اما هيچ نخواستم وضو بگيرم، مي‏خواستم مشق وضو كنم، نيت وضو ساختن نداشتم، اين وضو اسمش نيست.

ديگر ملتفت باشيد كه آن حاقش مي‏رود تا آن جا كه تا توجه نباشد، تا نيت نباشد، عمل عمل نيست .نيت يعني لله، في الله عمل را بكني. اگر آن هست آن روح اعمال خواهد شد آن وقت اگر نقصي در عمل باشد و نيت خالص باشد نيت مي‏آيد مي‏پوشاند آن نقص را. نيت ناقص باشد، عمل صحيح باشد، عمل نمي‏تواند اصلاح نيت كند. حالا تو توجه داشته باشي در نماز اتفاق در و لاالضالين، ضاد استطاله‏اش كم شد، همان نيت اصلاحش مي‏كند. تو با خدا حرف مي‏زني حالا اگر زبانت درست نيست و درست نگشت، حرف را زده‏اي. آقاي مرحوم مي‏فرمودند كسي به غلامش مي‏گويد برو خرما بخر. و غالب اين سياه‏ها خرما را مي‏گويند هرما.مي‏رود در دكان خرما فروش مي‏گويد اين پول را بگير هرما بده حالا اگر پول بدهد و بگويد هرما بده، آيا آن دكاندار خرماش نمي‏دهد؟ البته مي‏دهد. پول كه مي‏دهد، اشاره هم كه ميكند، هرما هم كه مي‏گويد، البته خرماش مي‏دهد با وجودي كه نتوانسته خرما بگويد مقصود كه عيب ندارد پولش هم كه هست چرا خرما به او ندهد؟ از همين رو مي‏فرمودند كه لهجه عجم جور لهجه عرب نمي‏شود باشد مدتها بايد رفت قرائت درس خواند آخر كار هم مثل عرب صرف صرف نمي‏تواند بگويد. مثل عربها كه مي‏آيند در عجم هر چه عجمي را خوب ياد بگيرند، حرف كه مي‏زنند آن آخرش هم باز لفظ عربي توي حرفهاش هست. هم چنين ترك مي‏آيد فارسي ياد مي‏گيرد، طوري ديگر حرف مي‏زند معلوم مي‏شود ترك است فارسي حرف مي‏زند. در حديث مي‏فرمايند شما آن قدري كه زور مي‏تواني بزني بزن هر چه را نتوانستي، ملائكه درست مي‏كنند قرآن خوانده‏اي تو قرآن بخوان كه من سواد دارم و مي‏توانم بخوانم سوادش را هم نداري، نگاهش كني ثواب دارد بخواني ثواب ديگر دارد. نمي‏تواني درست بخواني و غلط مي‏شود غلطهاش را ملائكه درست مي‏كنند. پس اگر نيت درست است نقص اعمال پوشيده مي‏شود و نيت درست نيست هزار و لاالضالين را ضادش را استطاله بدهي، هزار مدش را بكشي، هر قدر عمل داشته باشي، نيت كه درست نيست، و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا. ما اكثر الضجيج ما اقل الحجيج. هميشه چنين بوده. پس اين همه حاج مي‏روند به مكه كه در ميان آنها چهار نفر حاج درست بشود. اين همه نماز مي‏كنند و خم و راست مي‏شوند كه توي اينها چهار تا مؤمن بتواند نماز كند اگر همه‏ي مردم نماز نمي‏كردند يك نفر ميانه اينها مي‏خواست نماز كند، بچه‏ها انگشتش مي‏رساندند. مضحكه‏اش مي‏كردند. حالا همه مي‏كنند، مؤمن هم مي‏كند. حالا ماه رمضان همه مردم هي روزه مي‏گيرند، مؤمن هم مي‏تواند روزه بگيرد يا الله را همه كس مي‏گويد، مؤمن هم مي‏تواند بگويد. اگر بنا نبود همه كس يا الله بگويد، مؤمن تا مي‏گفت، زبانش را مي‏بريدند.

خلاصه، پس منافقين وجودشان نعمت است براي مؤمنين. ربنا ما خلقت هذا باطلا. ديگر اين همه كفار را چرا مهلتشان دادي كه در دنيا باشند، اين همه فرنگي براي چه؟ اينها را بكش، توي دنيا اين همه يهودي براي چه خوب است؟ نمي‏تواني بگوئي اينها را، تو خيلي كارها داري، نمي‏داني، فرنگي بايد بكند. بايد ساعتها را فرنگي بسازد براي مؤمنين. تمام ملك سرش به هم بند است مثل زره و زنجير همه به هم بند است. زنجير، آن سر را مي‏خواهد آن سر را هم مي‏خواهد تا زنجير باشد روي هم رفته همه‏اش نفع مؤمنين است و نفع مؤمنين را خواسته. ربنا ما خلقت هذا باطلاً مؤمنين مي‏گويند الحمد لله، شكر مي‏كنند خدا را كه فلان منافق هست فلان عمل را مي‏كند ما هم مي‏توانيم بكنيم. الحمد لله فلان طبيب كافر هست كه مرده‏ها را تشريح مي‏كند بلكه فرنگيها زنده را هم مي‏كشند تجربه كنند الحمدلله كه هم چو كافري هست در دنيا كه كسي را مي‏كشد عمدا و تشريح مي‏كند و تجربه به دست مي‏آرد تجربه‏اش را مي‏گويد و مي‏نويسد حالا آن تجربه به دست من مي‏آيد الحمدلله نعمت است براي من.

باري، ديگر فكر كنيد و خيالات را مبريد جائي كه باد دارد و مي‏خواهم بگويم باد ندارد. قديم اسم خدا است و خدا قديم است و تمام ماسواش هر كه هست، هر چه هست حادث است اما هست مطلق صدق مي‏كند بر او و بر او و بر او و هست پيش او است او هستي است كه مي‏خواهد هستي را درست كند، مي‏كند نمي‏خواهم نمي‏كند. لكن من هستي هستم كه او درست كرده مرا. من نه اشتراك لفظي دارم با او، نه اشتراك معنوي. ماسوي را هر چه را او خواسته خلق كرده هيچ كس هم در اين كار كمكش نكرده، وزيرش نبوده، وكيلش نبوده. پس در عالم هستي يك قادري است و يك عاجزي است. عاجزها وجودشان از كي است؟ وجودشان را آن كسي كه قادر مطلق بوده به آنها داده. پس عالم هستي را دو قسم بكن. يك قسم هستيهاي عاجز، يك قسم هست قادر اين هستيهاي خلق تمامش هر چه بوده از هر جا خواسته به هر جا چسبانده باز آن قسم عاجز است همه را هم آن قسم قادر چسبانده هميشه هم چسبانده از ذاتش هم نمي‏چسباند. از همان هست عاجز به آنها چسبانده علامتش همين كه جهلها پيدا مي‏شود در ملك عجزها پيدا مي‏شود در ملك و او هيچ نقصي براش نيست و ظهور صادر از او اينها نيستند. خدا واجب است فعل داشته باشد، واجب است مشيت داشته باشد علم داشته باشد هر يك را كه نداشته باشد. خدا نيست. دستگاه الوهيت پيش اله نباشد اله اله نيست. دستگاه سلطنت پيش سلطان نباشد، سلطان سلطان نيست. پس او اينها را مي‏خواهد اما محتاج به اينها نيست. فعل محتاج است به فاعل اما فاعل محتاج به فعل خودش نيست. فاعل باشد، فعل نداشته باشد و خدا اسمش باشد، ديگر اين نشد.

پس ان‏شاءالله فكر كنيد، جاي تمام سخنهاي بي دروغ كه هيچ مجاز توش نيست به دست بياريد. فكر كنيد و مسامحه نكنيد سرجاي خودش است. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

 

درس ششم يك شنبه 22 رجب 1301 ق

 

 

45بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا   في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.

از براي هر چيزي مقام ذاتي است و مقام صفتي و اوصافي و اين حرفها را تا جائي كه خوب جرأت مي‏كنيد نگاه كنيد، زير و روش كنيد، رد و بحث كنيد، اثباتش كنيد، نفيش كنيد تا آن جائي كه مي‏فهميد و هر كه نفهمد توحيد حقيقي ندارد. سالم هم برود، آن مسأله ديگر است خدا است و كسي را خواست نجات بدهد مي‏دهد. به طور خاطر جمعي كسي بخواهد مؤمن باشد، و خاطر جمع باشد كه مؤمن است منافق نيست، تا اينها را نفهمد خاطر جمع نيست و در عرصه مشيت و بدا افتاده يا ختمش به خير خواهد شد يا نه.

پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه از براي هر چيزي يك مقام ذاتي است و اينها هم محض حرف نيست راستي راستي چنين است و انسان وقتي فكر مي‏كند مي‏يابد اگر چه عوام اعتنا نكنند و عوامي كه عرض مي‏كنم، عوام متعارفي منظور نيست آنهائي كه عاميند از علمش و سركلاف به دستشان نيست منظورم است و ملتفت باشيد در شي‏ء واحد فكر كنيد در شي‏ء واحد بسا چيزهاي بسيار هست و منظرش يك منظر است و اينهائي كه عامي هستند اين جور آدمهايند كه آن شي واحد را يك چيز مي‏بينند و هر چه دقت زياد شد انسان چيزهاي متعدد را يك جا مي‏بيند و ان‏شاءالله شما فكر كنيد ببينيد ديدنش به طور زوركي و چسباندن چيزي به چيزي و شپش كشي علمي نيست. آدم علانيه مي‏بيند. پس يك دفعه انسان نگاه مي‏كند به عصائي، مي‏بيند عصا است اين جا گذاشته و غير از ساير عصاها است. باز به همين نگاه مي‏كند مي‏بيند اين عصا از چوب ارجن است، از چوب بادام است. ببينيد آن نظر اول غير اين نظر است كه چوب ارجن مي‏بيند چرا كه وقتي عصا مي‏ديد، ياد چوب آن نبود و اگر عصا همين چوب بود، چوب عين عصا بود البته آن وقتي كه عصا مي‏ديدي چوب هم مي‏ديدي و دقت كنيد و جميع معاملات دنيائيتان همه‏اش همين جور است. ببينيد الماس بودن الماس يك چيزي است غير از سنگ بودن آن. همين دانه الماس را مي‏دهي به دست عامي كه جوهر نمي‏شناسد، مي‏داند سنگي است لكن بلور است يا در است يا الماس، تميز نمي‏دهد الماس بودنش را جوهر شناس مي‏فهمد. حالا اگر الماس بودن الماس عين سنگ بودن بود، مي‏بايست الماس كه مي‏بيني سنگ هم يادت باشد و مي‏بيني يادت نيست و مي‏بينيد حقيقت هم دارد مردم همه گيرند در اين امتحانات.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، بدون تفاوت مشاعر انسان بعينه و همه مشاعر مثل هم است، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. مشعر انسان مثل آئينه است و اين چيزهاي خارج شاخصهائي هستند و دور آئينه چيده شده‏اند. حالا در آئينه هر عكسي موجود است و آئينه هم شاعر است عكس موجود در خود را مي‏بيند پس وقتي شما ملتفتيد به عصا آن وقت هيچ ياد چوب نيستيد. مي‏خواهم عرض كنم تعمد هم كنيد زورتان نمي‏رسد به شرطي كه محض لفظ نباشد. دقت كنيد اگر ايرادي هم داريد بپرسيد، توي درس هم نمي‏گويم بپرسيد، بعد بپرسيد. وقتي مطلب را آدم بيان مي‏كند از نظرش يك پاره حرفها مي‏رود مي‏افتد اگر ايرادي هست بپرسيد، بعد از درس. پيش از درس روز ديگر، هر وقت هست سؤال كنيد تا خوب معلوم شود. خدا انسان را جوري خلق كرده كه در اين دنيا و در برزخ نمي‏تواند ملتفت دو چيز بشود. آن جاهائي كه انسان مي‏تواند، جاي ديگر است لكن در دنيا علومي كه دارند، در برزخ خيالاتي كه دارند چون عالم تدريج است وضعش هم چو شده، خدا هم چو قرار داده كه ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. هيچ تو ديدني را با شنيدني را در يك حال نمي‏تواني بفهمي. اگر چه حالا داريد مرا مي‏بينيد حرفها را هم مي‏شنويد اين به جهت اين است نفس است سرعت مي‏كند گاهي گوش مي‏دهد مي‏شنود گاهي نگاه مي‏كند مي‏بيند. اين از سرعت سير نفس است انسان سرعت سير نفس را اگر تصورش نكند و درست نفهمد خيال مي‏كند در يك حال انسان هم مي‏بيند هم مي‏شنود و از بس سرعت دارد خيلي انسان زود گول مي‏خورد. ديگر در وقتي كه انسان نمي‏شنود، مشغول است وقتي مشغولي به فكر بخصوصي، حسابي داري مشغول حساب كردني، نفس منهمك است در حساب كردن بسا صداي ساعت را نمي‏شنود بالاي سر مي‏زند و انسان نمي‏شنود. انسان اگر زياد منهمك باشد، بسا مي‏آيند با او حرف مي‏زنند، نمي‏فهمد مي‏آيند مي‏روند كارها مي‏كنند نمي‏فهمد، مشغول كار خودش است. همه به جهت اين است كه ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه و ببينيد حكم را به طور كلي كرده لرجل هم حالا چون عجالة اين خطابهاي متعارفي كه انساني با انساني تكلم كرده، اين رجل اسمش شده. زنها هم همين طورند باز نه اين است كه جنها بتوانند در حال واحد در امكنه عديده باشند يا ملك بتواند در حال واحد در امكنه عديده باشد اين حكم كلي است خوب ان‏شاءالله دقت كنيد و ملتفت باشيد. حتي عرض مي‏كنم سنگي جسمي يا بايد متحرك باشد يا بايد ساكن باشد. ديگر هم متحرك باشد و هم ساكن. ما جعل الله لحجر لجسم ان يتحرك في حال السكون و ان يسكن في حال التحرك. پس بايد يا متحرك باشد يا ساكن. بله يك كدام از اينها هم بايد باشند به جهتي كه فاعل بي فعل محال است. فعل بايد زيرپاي او باشد لامحاله.

خلاصه باز شرح خود اينها را نمي‏خواهم بكنم. پس ببينيد وقتي نظر مي‏كنيد به عصا، در اين نظر عصا را ملتفت هستيد ولكن هيچ ملتفت چوب نيستيد. بعد كه ملتفت چوب شديد، ملتفت ايني كه چوب ارجن است نيستيد. به جهت آن كه تا ملتفت شديد كه چوب است و آهن نيست، اين مرتبه ديگري است از عصا. مراتب عديده است در يك جا جمع شده. تو خيال مي‏كني يك چيز است لكن متعدد است وقتي چوب را مي‏بيني اين دايره چوب چنان وسيع است كه در شرق و غرب عالم هست و اين عصا نمي‏تواند در شرق و غرب عالم در حال واحد باشد، پس احكامش هم تفاوت مي‏كند و هم چنين به همين پستا بعد وقتي به اين نظر مي‏كنيد اگر ببينيد اين از آب و خاك و هوا و آتش است، از عناصر ساخته‏اند، حالا وقتي به عناصر نگاه مي‏كني و عناصر در زير فلك قمر است، عناصر مي‏بيني در حال واحد هم همه جا است از اين بالاتر نگاه مي‏كني جسم مي‏بيني همه هم حقيقتند، هيچ يك مجاز نيستند وقتي عنصر مي‏ديديد شما جسم نمي‏ديديد يا جسم تر مي‏ديديد يا جسم خشك يا جسم گرم مي‏ديديد يا جسم سرد. آن وقت شبح جسم نبود ولكن شبح جسم آن وقت مي‏آيد پيش شما كه شما روي خودتان را به جسم بكنيد هيچ هم نبايد رو به جائي ديگر رفت رو به جسم كرد همين جائي كه ايستاده‏اي رو به جسم مي‏كني، اين هم مشقتان باشد، ملتفت باشيد وقتي مي‏گويند به فلان جا نگاه مكن اين مقيد است نگاه به قيدش مكن نگاه به اطلاقش كن شما عصا را همين جا مي‏بينيد چوب را همين جا مي‏بينيد، عناصر را همين جا مي‏بينيد، جسم را همين جا مي‏بينيد اگر آن مطلب را طالب شدي، راهت همين جا است از همين راه پي مي‏بري و ملتفت باشيد امر هر چه بالا رفت آسانتر مي‏شود، هر چه پائين آمد مشكلتر مي‏شود باز به همان دليلي كه همه مردم مي‏فهمند و هيچ اغراق نمي‏خواهم عرض كنم فكر كنيد باز همان دانه كه احتمال دارد الماس باشد و بلور باشد و در باشد و شيشه باشد به دست هر كه بدهي مي‏داند سنگي است براي انگشتر خوب است لكن آني كه بشناسد الماس است مخصوص جوهر شناس است. پس اين خيلي مخفي بود اما آن دانه را پيش حيواني ببري مي‏داند چيزي بود. پيش خروس بيندازي، به جاي دانه نمي‏خورد.بسا جلو حيواني افتاده باشد از برقش رم مي‏كند. جسم بودنش را هر كس مي‏فهمد. پس امر جسمانيتش چون خيلي واضح است حيوان هم مي‏فهمد چيزي هست جلوش رم مي‏كند هر چه شعور زيادتر شد، چيزي دقيق‏تر از اول مي‏فهمد تا مي‏رسد به آن عوامي كه مي‏شناسد جسمانيتش را اما نمي‏دانند اين الماس است مي‏بري به جواهر شناس نشان مي‏دهي او حكم مي‏كند كه الماس است و تفاوت قيمتها و احكام ظاهر و باطن همه متعلق به اين جور چيزها است. آني را كه جواهر شناس مي‏شناسد بسا هزار تومان قيمتش است آن چيزي را كه عامي مي‏شناسد بسا هزار دينار هم نمي‏خرندش. بسا بگويند يك پول مي‏ارزد. بلور است قيمتي ندارد. از يك جا هم اين علوم اخذ شده و قيمة كل امرء ما يحسنه. هر كس هر صنعتي را خوب راه مي‏برد، آن مالش است. پس آن كسي كه نمي‏داند اين الماس است يا شيشه است، آن كسيكه مي‏گويد اين يك پول قيمت ندارد، اين چه ثمر كرد بسا دورش مي‏اندازد. آن كسي كه شناخت الماس است قايم نگاهش مي‏دارد و والله امر از اينها اعظم است و اعظم و اعظم و اعظم است در معرفت خدا كسي كه بشناسد خدا را آن خدائي كه قادر است خيلي قايم نگاهش مي‏دارد و والله همين طور بود بدون تفاوت به شرطي نه چرت بزني، نه خواب بروي، مسامحه نكني. مي‏آمد كسي پيش پيغمبر و نيامده بود مگر پيش آن كسي كه از آن بالاتر نيست و مي‏آيد و مي‏گويد من رسيدم به مطلب خودم و ديدم مطلوب خودم را مثل اين كه حضرت امير مي‏فرمايد لم اعبد ربا لم‏اره يك كسي ديگر مي‏آيد مي‏گويد ديدم رسول خدا را معصوم مطهر را آن كسي كه قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است. من عرفه فقد عرف الله و من جهله فقد جهل الله يك كسي ديگر هست مي‏آيد مي‏گويد ديدم مرد حكيمي بود، شخص داناي با عقلي بود اما نبوتش را نفهميدم چنان كه فرنگيها همين طور مي‏گويند. همه يك شخص است، هر كسي چيزي مي‏بيند. يكي بخصوص مي‏گويد اين دروغگو است ساحر است، هر كسي قيمت خودش را برداشته و رفته ديگر اينها را داشته باشيد مي‏دانيد به همين پستا است كه تمام آن چه مي‏شنويد و مي‏گويند همه رجالند گاهي مشايخ بزرگ مي‏فرمايند آن‏چه مي‏شنويد رجلي است، مردي است و ريش دارد يا ندارد، مردي است دارد با آدم حرف مي‏زند. پس مشية الله مردي است، رجلي است با آدم حرف مي‏زند تمام اسماء الله، رحمن رحيم و هكذا عقل مي‏شنوي، عقل عقلي است مجسم دارد راه مي‏رود پيش آدم مي‏آيد حرف مي‏زند هر كه او را دارد عقل واقعي را دارد. هر كه پيغمبر را مي‏شناسد عقل دارد، هر كه پيغمبر را نشناخت اگر چه هزار نكرا داشته باشد، هزار شيطنت داشته باشد، هزار حرامزادگي زير سرش باشد كه عقل ندارد. پس معاويه عقل نداشت، سلمان عقل داشت به جهتي كه سلمان اعتقاد به حضرت امير داشت و او را مي‏شناخت. هم چنين من عرف نفسه فقد عرف ربه وقتي مردم اين حرف را مي‏شنوند، اين حديث را مي‏شنوند جلدي خيالشان مي‏رود پيش خودشان. فكر كن اگر خداي تو مثل تو است پس عاجز است گرسنه است. تو كجات مثل خدا است؟ چه طورمن عرف نفسه فقد عرف ربه؟ شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد و فراموش نكنيد و بدانيد نفس رجلي است دارد راه مي‏رود ريش دارد، دست دارد، پا دارد، اسمش نفس است. نفس الله قائمه بالسنن است. هر كه او را دارد، نفس دارد و صاحب نفس است. هر كه او را ندارد نفس ندارد. عمر نفس ندارد كه كسي بتواند بگويد عمر هم اگر نفس خودش را بشناسد و كشف سبحه از نفس خود كند، خدا را مي‏شناسد. عمر نفسش كجا آمد كشف سبحه كند از خودش كوفت و خوره و آتشك مي‏ماند. هم چنين فلان كس علم دارد. اين فلان كس اگر رجل عالمي دارد، علم مجسمي دارد، اهل علم است و علم دارد اگر ندارد هيچ علم ندارد ولو خيلي هذيان و مرخرفات هم راه ببرد و بگويد و بنويسد پس كساني كه دارد علم مجسمي در ميانشان، آنها علماء هستند و علم به حقايق اشياء پيدا كرده‏اند و آنهائي كه علم مجسمي ندارند ميانشان و مي‏گويند خودمان مي‏دانيم چيزي را، آن خودمان را كه مي‏گويند علم نيست، زهرمار است، آن را شيطان هم داشت.

خلاصه يك چيز است و منظرش يكي است. نگاه كه مي‏كني يك چيز است اما ديگر مخبرها يك جائيش هست مثل اين عصا كه جائيش هست صاحب طول است و عرض است و عمق، آن جاش جسم است. در آن جاش اگر بيش از اين بگوئي ،غلو است. اينها را براش نگوئي تقصير است. حالا خيال كن عصا خشك نشده و هنوز متصل به درختي است، باز نگاه مي‏كني به اين و كاري به اين نداري كه طول و عرض و عمق دارد، همين قدر مي‏بيني اين جاذب است، دافع است، هاضم است، ماسك است. حالا ديگر نبات مي‏بيني پس اگر بگويند به جماد نگاه مكن، به نبات نگاه كن نبايد رفت جاي ديگر. همين جائي كه ايستاده‏اي جاذب، دافع هاضم ماسك داري نگاه مي‏كني و هيچ نگاه به طول و عرض و عمق نمي‏كني. وقتي به آنها نگاه مي‏كني نبات نمي‏شناسي. هم چنين خيال كن فرضا اين عصا عصاي موسي است حيات هم دارد باز نگاه كني به آن حياتي كه در توي نبات است كه آن روي جمادي نشسته آن مي‏بيند مي‏شود ذوق دارد شم دارد لمس دارد مادامي كه آنها را نگاه نكني، نبات مي‏بيني، جماد مي‏بيني هر كدام هم حكمي دارند. اين را بگوئي او غلو مي‏شود. او را بگوئي اين تقصير مي‏شود و عرض مي‏كنم و الله تمام غاليها مقصرند ولو آن كسي كه تعريف دوست@ مي‏كند بلاشك مثل آن كسي نيست كه مذمت مي‏كند در اصل مطلب فرق نمي‏كند. هر كس مقصر است غالي است هر كس غالي است مقصر است كانه دو طايفه نيستند. جماد را نگاه مي‏كني مي‏بيني و مي‏گوئي اين جاذب است، دافع است، هاضم است، ماسك است، اينها را براي جماد بگوئي غلو كرده‏اي در حق جماد كه او را جاذب و ماسك و هاضم و دافع گفته‏اي غالي شده‏اي و اگر بگوئي جذب و دفع و هضم و امساك معنيش همين است كه طول و عرض و عمق را ببينم غلو مي‏شود. پس هم غلو مي‏شود هم تقصير. هر غالي مقصر است هر مقصري غالي است.

هم چنين بگوئي هميني كه جذب و دفع و هضم و امساك دارد، همين است كه مي‏بيند و مي‏شنود و بو و طعم مي‏فهمد، غلو كرده‏اي در حق نبات. تقصير است در حق حيات. پس كيست مي‏بيند؟ كسي ديگر است. كيست مي‏شنود؟ كسي ديگر است. بگوئي جذب يعني نگاه كردن، دفع يعني شنيدن و هكذا از اين جور تأويلات باطله كني تقصير كرده‏اي در باب حيوان، غلو كرده‏اي در بابت نبات و هكذا انسان حيوان ناطق است غلو است و تقصير هر دو. حيوان را بگوئي انسان، هم غلو است هم تقصير. انسان را بگوئي حيوان نهايت نطقي دارد اين حيوان ناطق است، او شهيق دارد، هم غلو است هم تقصير.

ملتفت باشيد كه در اينها مباحثات زياد شده. وقتي حضرت آدم آمد در دنيا تمام حيوانات اجماع كردند و رفتند پيش آدم به مباحثه. ديدند همه يك طوري است امرشان كه مي‏كند نمي‏توانند تخلف كنند. تعجب كردند و تمام آن چه بود و حالا چيزي به گوشتان مي‏خورد وقتي آمد در دنيا تمام اين آسمان و زمين و باد و خاك و آب و آتش مسخر اين بودند. شبيه به سليمان و بيشتر از سليمان چرا كه بدء خلقت بود و هزار كار داشت و خودش يك نفر بيشتر نبود. مي‏خواست قناتي در آورد، اسمي مي‏خواند به محض اراده مي‏ديدي قناتي جاري شد. به بادي مي‏گويد بيا، مي‏آمد تمام اينها مسخر آدم بودند و علم آدم الاسماء كلها، حاقش اين است كه تمام حيوانات مسخرش بودند آنها هم هر چه مي‏خواستند نمي‏توانستند بكنند تا آخر آمدند مباحثه كردند با آدم. تو چه داري كه ما نداريم؟ ما چه داريم كه تو نداري كه تو بايد مسلط بر ما باشي تو كاري راه مي‏بري كه ما راه نمي‏بريم انسان كار حيوان نمي‏تواند بكند، حيوان كار انساني نمي‏تواند بكند اين سهل است چرا كه تو به لغت خودت حرف مي‏زني، ما هم به لغت خودمان حرف مي‏زنيم. حالا قصه آدم را نمي‏خواهم عرض كنم، مي‏خواهم بگويم اين حرفها و مباحثه‏ها بوده.

خلاصه بسا منظر يك منظر است مخبرها متعدند. فراموش نكنيد، باز نمي‏گويم هر عصائي را كه شما نگاه كنيد در هر عصائي تمام مراتب وجود هست و مي‏شود از اين عصا كشف سبحه كرد تمام مراتب وجود را الان جذب و دفع و هضم و امساك در اين عصا نيست، براي عصائي بگوئي، غلو مي شود و تقصير هم مي‏شود. پس

ني ز هر سوراخ شخصي ناظر است

اي بسا سوراخ كان جُحر خر است

اگر چه اصل مسأله سرجاي خودش درست است و هي جائي ديگر مي‏افتيم. ان‏شاءالله فراموش نكنيد اما قياس نبايد كرد فكر كن نگذاري پا را به عالم قياس. پيغمبر آخرالزمان9 مي‏گويد. من رأني فقد رأي الحق من هم چو چيزي نمي‏گويم اگر عاقل باشم. حالا فلان ملحد مي‏گويد ليس في جبتي سوي الله، بسا اينها را ندانيد مسأله مشتبه شود محض عصبيت بسا درباره اميرالمؤمنين بنويسد و اعتقاد كند حديث هم بخواند لنا مع الله حالات، ما با خدا حالاتي داريم يك حالمان اين است كه اگر كسي نگاه كند خدا مي‏بيند. ليس في جبتي سواي او. چوب مي‏تواند بگويد من رأني فقد رأي الحق. چوب مي‏تواند بگويد كلام من كلام خدا است. چوب مي‏تواند بگويد لنا مع الله حالات، براي ما با خدا حالاتي است در آن حالات ما اوئيم، او ما است. همين طور است والله ولكن نحن نحن و هو هو. هيچ خدا نيستند او خدا است اينها صادر از خدايند تا خودشان را مي‏بيني كه خدا ساخته آنها را ايشان بنده خدايند خدا را مي‏بيني خدا خدا است، ايشان بنده خدا. كسي كه آمد اين حرف را زد با هزار و يك معجز پيغمبري خود را اثبات كرد. وقتي پيغمبر آخرالزماني بيايد معجز كند به تمام معجزات تمام انبياء به علاوه معجزات ديگر كه آن قدر معجز بود كه اگر آن ابراهيم را مي‏آوردند اين جا او تسليم مي‏كرد كه من عاجزم. اگر نوحش را مي‏آوردند اين جا و مي‏ديد تسليم مي‏كرد، هم چو كسي كه آمد اين همه معجزات را آورد حالا من رأني فقد رأي الحق مي‏تواند بگويد اما حالا فلان مرشدي كه مسأله استنجايش را هنوز نمي‏داند، مسأله سبيل چيدنش را هنوز نمي‏داند چه جاي استنجا، بگوئي اين سبيلت را بچين كه چيزي كه مي‏خوري توي دهنت نرود و با ماست با هم آميخته نشود تا دلت به هم بخورد مي‏خواهم عرض كنم هر كس به فطرت انساني باشد، مو در لقمه نان باشد طبعش به همي مي‏خورد. طبيعت را خدا جوري خلق كرده كه در نهايت اعتدال است. مو مهوع است. مو را سگ بايد بخورد حالا تو خود را به صورت سگ در آري سر هم مو مي‏خوري، فكر كن ببين آيا اين كار آدم است؟ ببين تو هنوز سليقه‏ات را به قدر حيوانات نكرده‏اي و مي‏گوئي ليس في جبتي سوي الله بله، وجود در اين هست، درآن سگ هم هست. ليس في پوستي سوي الوجود اينها بازيست.

خلاصه پس ملتفت باشيد ممكن هست كه تمام مراتبي را كه تو طالبي پيش يك رجلي پيدا مي‏شود همه‏اش پيش يك شخص پيدا مي‏شود و هيچ نبايد از پيش آن شخص رفت در مشرق و مغرب و دور عالم گشت كه صاحب آن مراتب را جاي ديگر پيدا كرد و مي‏آيند صاحبان كار آن وقتي كه وقتش باشد مي‏آيند و حرفها مي‏زنند و آن حرفها از بس بزرگ است بسا نقباء فرار مي‏كنند و مي‏گردند آخرش باز بر مي‏گردند مي‏آيند همان جا. بر مي‏گردند پيش همان شخص مي‏روند پيش مطلوب خود.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله، پس ممكن است در نظر واحد مخبرهاي عديده ديده شود و اين مخبرها حيوث و اعتبارات دروغ نيست واقعيت دارد و در همان مثالي كه عرض كردم فرو رويد و دقت كنيد. پس در همين عصا عصا مي‏توان ديد چوب مي‏توان ديد، عنصر مي‏توان ديد، جسم مي‏توان ديد، ماده مي‏توان ديد صورت مي‏توان ديد و به همين طور تا مي‏روي به هست، هست هم  مي‏توان ديد و هر چه امر بالاتر مي‏رود واضح‏تر مي‏شود، زودتر دست به دامنش مي‏توان زد. پس هستي در اين عصا از خود اين عصا هست‏تر است. ملتفت باشيد و فراموش نكنيد اگر تو مكلف بودي به توجه به هست و بگوئي كشف سبحات مي‏كنم يك وجود مي‏بينم و مقيدات را دور مي‏ريزم، اگر مكلف بودي به معرفت هست، آيا هيچ احتياج داشتي به اين كه كسي تو را درست كند؟ آيا هيچ احتياجي به اين انبياء و اولياء داشتي؟ پس هست توي عصات هست، توي عبات هست، اين جاها كه معقول نيست مكلف به باشد. دقت كنيد، بله بيائيد پيش اهل حق كشف سبحه از آنها بكنيد تا برسيد به هست. من چيزي كه از غير اهل حق هم به دستم مي‏آيد چرا مكلف باشم از اهل حق بگيرم. من از ديوار هم قطع نظر مي‏كنم، ديواريتش را نبينم، خير دلم نمي‏خواهد به خارج نگاه كنم، به خودم نگاه مي‏كنم كشف سبحه هم مي‏كنم از خودم و تعين خودم را نديدم و هست ديدم و ديدم هست اين چه طولي دارد همه كس هست والله اينها همه سراب است پيش مردم باد شده به طوري كه من بايد به ضرب دليل و برهان بادش را بيرون كنم از كله مردم. بلكه باد نيست من مي‏گويم هيچ نيست كه چيزي بيارند كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء كه طالب يك چيزي هستي خلق شده‏اي انسان و چون انسان خلق شده‏اي طالب يك چيزي نباشي محال است. ملتفت باشيد وضع حكمت حكيم جوري است كه مي‏بايد اين در طلب باشد اما طلب چه مي‏كني؟ تشنه است آب مي‏خواهد، گرسنه است نان مي‏خواهد، راست است طلبات هست براي مردم و همه هم اسمش را مي‏گذارند كه طالب حقيم. همان حقي را هم كه طالبش هستي بدان سراب است. بلكه اگر هم بروي و برسي به او باز سراب است. هميني كه اگر بخواهي برش داري زورت مي‏آرد در ذهنت هم يك چيزي هست باز سراب است. آيا نمي‏بيني خواب مي‏بيني در خواب چيزها خوردي و سراب بود هيچ سير نشدي پس سراب است در دست اهل باطل و طلبات هم دارند و آنها را هم طلب مي‏گويند و طلب هم مي‏كنند نهايت مأمورند كه پيدا كنند آن چه را كه خدا براي آن خلقشان كرده است و پيدا نمي‏كنند لكن هوا دارنند هوس دارند حتي آن كه هر چه از پيغمبر خدا است اساطيرالاولين اسم مي‏گذارند مي‏گويند اينها براي عوام الناس است، انسان نبايد زود باورش شود كه آنها راست است. مي‏گويم اي زيركها شما خودتان افتاده‏ايد زود باور كرده‏ايد حرفها را گول سراب خورده‏ايد. مي‏خواهيد بگويم اهل باطل والله شعور ندارند، عقل ندارند والله در هر كتابي، در هر جائي كه نوشته باشند نگاه كنيد مي‏بينيد كه آنها نسبت مي‏دهند اهل حق را به اين كه اينها مردمان صاف و صادقي هستند مردماني هستند زود باور، ساده لوح، اينها سفها، هستند. خدا هم بر مي‏گردد به آنها مي‏گويد: الا انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون. خرند و آن قدر خرند كه نمي‏دانند خرند. آن قدر خرند كه خر اندر خر مي‏شوند. علمشان جهلي است مركب و چون نمي‏داند كه نمي‏داند پس طلب هم نمي‏كند. خوشا به حال كسي كه مي‏داند كه نمي‏داند. چون مي‏داند كه نمي‏داند طلب مي‏كند. آخر به يك جائي مي‏رسد، يك چيزي گيرش مي‏آيد.

باري، پس خوب دقت كنيد. عرض كردم تمام مراتبي كه مي‏شنويد، همه آن مراتب رجالند. رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع و لا هيچ چيز عن ذكر الله. ملتفت باشيد كه آن بيانات توحيد به آن طوري كه شنيديد آخرش مي‏رسد به رجال و اين رجال همان رجالي است كه مي‏فرمايد: رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر الله همان رجالي كه فرموده: نحن مشية الله نحن علم الله. فرمودند: كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين موجودين ازليين. خوب اين كه تولد شد از مادر كه اسمش علي است، اين كه پيشتر نبود و تولد كرد همين مي‏گويد كنا بكينونته، بوديم ما به بود خدا قبل مواقع صفات تمكين التكوين پيش از آن كه خدا مشيت خلق كند و تمام اسماء و صفات خود را خلق كند. كنا بكينونته، بوديم كائنين غير مكونين، بوديم اما مكون نبوديم. ديگر آن جا مكون اسمش نيست با وجودي كه خدا هم اسمش نيست. كائن هست و كونه الله تكوينش را خدا كرده، اما مكون نيست. ديگر بسا همين اسم مكون باشد و اسم خدا، خدا نيست. مثل اين كه علم خدا، غير از قدرت خدا است و چون علم خدا غير از قدرت خدا است بسا اينها دو تا هستند و هر دو مكلف به ما هستند كه اقرار كنيم. اگر به يكي اقرار كني، به ديگري اقرار نكني، تو را هيچ طايفه‏اي به خود راه نمي‏دهند و اينها كه غير يكديگرند و دو تا هستند و غير آن يكي هستند به جهت آن كه آن يكي است دو اسم دارد لكن همان كه يكي است آيا بوده وقتي كه نباشد؟ قادر و قدرت را خلق كند براي خودش آن وقت اسمش بشود قادر. آيا بوده وقتي كه نباشد عالم و علم را خلق كند براي خود؟ مثل اين كه من حالا ايستاده نيستم، بر مي‏خيزم مي‏ايستم و ايستادن را براي خود احداث مي‏كنم. وقتي هم ايستاده باشم. مي‏نشينم مثل اين كه حالا نشسته‏ام و نشستن را براي خود احداث كرده‏ام. اين طورها نيست. پس از اين جهت متعددات هستند متعددات واحد نيست. پس اينها خدا هم نيستند، خلقند. خلق به معني اعم. يعني غني نيستند، محتاجند و حادث و مركب لكن خدا جوري خلقشان كرده كه نبود نداشته‏اند اينها.

فكر كنيد، ببينيد خدا اگر قدرتش نباشد هيچ نيست، علمش نباشد هيچ نيست، حكمتش نباشد هيچ نيست. اينها اركان توحيدند. توحيد اركان مي‏خواهد توحيد مقامات مي‏خواهد. ديگر آن كسي كه خدا است مقامات مي‏خواهد چه كند تو عقلت نمي‏رسد او اگر امرش نيارد پيش تو كه نياورده پيش تو. اگر بايد امرش بيايد خيلي راه را بايد طي كند تا بيارد برساند به تو خودش خودش باشد و امرش را نيارد پيش كسي، كنت كنزا مخفيا مخفي باشد و هيچ نيايد پيش مردم كسي نمي‏شناسدش. پس بايد بيايد و آمده. بايد راه برود و راه رفته. بايد حرف بزند و حرف زده حالا كه آمد و حرف زد، آيا آن غير متغير، متغير شده است؟يا آن غير متغير متغير است و تغيير نكرده؟ حالا مي‏بيني مرتبه‏اي است كه يلد و يولد، توليد مي‏كند و تولد مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله آني كه يلد است و توليد مي‏كند و يولد است و تولد مي‏كند، راست است اين مرتبه‏اي است از مراتب سرجاي خود هست. اين مرتبه دخلي به آن مرتبه كه لم‏يلد است و لم يولد است ندارد. حالا سوره توحيد آيا مال حضرت امير است؟ نه، پس مال كيست؟ مال خدا است. خدا را بگوئي حضرت امير است تقصير است و مقصري و تقصير كرده‏اي. حضرت امير را بگوئي خدا است غلو كرده‏اي. اين غلو است لكن اين او است، او اين است، راست است. او را كجا مي‏بيني؟ پيش اين. اين را كجا مي‏بيني؟ پيش او. معرفت او به طور حقيقت معرفت اين است، معرفت اين به طور حقيقت معرفت او است. اين را به نورانيت بشناسي، او را شناخته‏اي. ان معرفتي بالنورانية هي معرفه الله عزوجل و معرفة الله عزو جل هي معرفتي.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

درس هفتم دو شنبه 23 رجب 1301 ق

 

 

46بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا   في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.

در هر جائي كشف سبحه بشود و به امر مخصوص برسد انسان بعد از كشف سبحات بايد تميز داد كه اين مقام غير از مقامي است كه مي‏توان كشف سبحه كرد و آن كشف مخصوص بعض از مردم نيست. همه كس مي‏تواند كشف سبحه كند، لكن اين جور كشفها را كه مي‏خواهند بيان كنند ـ دقت كنيد كه خوب در ذهنتان بنشيند كه آن حرفهاي هذياني از ذهنتان بيرون برود كه اگر بيرون نرفت خدا مي‏داند كه خيلي نزديك است به اين كه انسان ادعاي الوهيت كند. چنان كه با يزيد و صوفيين كردند. چرا كه در اينها به غير از هست چيزي نيست و اين را من فهميده‏ام، پس من مي‏توانم ادعاش را بكنم. كسي كه نفهميد، نمي‏تواند ادعا كند. اگر الله اسمش هست است، البته ليس في جبتي سوي الله است و اگر اين كشف مطلوب بود و به همين قناعت مي‏شد هيچ ارسال رسلي ضرور نبود چرا كه از تحت هستي هيچ چيز بيرون نمي‏رفت.

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

همه اين كشف را داريد همه هم به هستي رسيده‏ايد ـ ملتفت باشيد، پس كشفي كه اين طورها بيانش مي‏كنند كه ارسال رسل براي آن شده، كه آمده‏اند انبياء كه از راهي كه ما شماها را مي‏بريم برويد. پس راه خدا انبياء هستند، راه خدا اولياء هستند. ديگر الطرق الي الله بعدد انفاس الخلايق، هيچ نيست. مگر كسي نبي را بشناسد بله اگر همه مردم آن پيغمبر را بشناسند، آن وقت راه بروند به سوي خدا آن وقت راهها به سوي خدا بعدد انفاس خلايق مي‏شود باشد. نبي را نشناسند محال است. پس خيلي بايد پافشرد، خيلي بايد عض نواجذ كرد. گول نخورد پس ببينيد هر چيزي كائنا ما كان بالغا مابلغ و مطلب هم همين طور است كه عرض مي‏كنم وقتي بيانش كردي داخل بديهيات مي‏شود. هر حقيقتي را هر چه را هر جوري فرضش كني كه بخواهي بشناسي تا او ظاهر نشود براي تو، تو او را نمي‏شناسي. زيد، عمرو، بكر، آسمان، زمين، هر گياهي، هر متاعي، هر چيزي شناخته شد، به ظهورش شناخته شد و هر چه ظهور ندارد او مجهول است و معروف نيست. حالا به همين قاعده اينهائي كه مي‏بيني ظهور يك جائي هست يك چيزي هست كه صدق مي‏كند به زمين و آسمان هر دو آن جسم است. يك چيزي هست صدق مي‏كند به جميع امواج، آن آب است. يك چيزي هست صدق مي‏كند به جميع حروف و آن مداد است. همين جور مثلهائي كه زده‏اند. حالا به اينها مي‏شناسي آن وجود را؟ خير آن وحدت در كثرت را هم ديدي او واحد است، متعدد نيست. اينها متعدداتند او همه جا هست اينها هر كدام در جائي هستند. اين را دقت كنيد عرض مي‏كنم آسان است فهمش اما سركلاف به دست آوردن مشكل است. هيچ معقول نيست هيچ صانعي به صنعت خودش بد بگويد يا خوب يا صنعتي كه از عمل خودش است يكيش راتوي كله‏اش بزند، يكيش را احترام كند. ظهور كه عرض مي‏كنم مثل فعل است، مثل علم است، معقول نيست آدم ظهور خودش را علم خودش را بزند توي كله‏اش علم عين معلوم هم هست، راست است. خدا مي‏داند اينهائي كه پيشترها ياد گرفته بوديد داشتيد و بادي داشت، بدانيد سراب بوده و بادي نداشته. حالا ببينيد آني كه ظاهر لكل شي بكل شي يا آني كه اين معلومات عين علم او است حالا او خودش به علم خودش مي‏زند، مگر مي‏شود بزند؟ مگر مي‏شود شخص خودش به قيام خودش بزند؟ چه طور مي‏شود بزند؟ نمي‏خواهدش خرابش مي‏كند، مي‏نشيند. مي‏خواهدش بر مي‏خيزد مي‏ايستد. حالا برخيزد بايستد، هي چماق و تير و تفنگ و طپانچه بياورد اين ايستادن را بكشد، معقول نيست. مي‏گويند نمي‏خواهي، بنشين. ببينيد، اينها بازي است اينها حكمت نيست، علم نيست. حالا نبي بيايد از جانب خدا مي‏خواهد موسي اسمش باشد، مي‏خواهد محمد اسمش باشد و اينها بيايند و هي داد و بيداد كنند كه بيائيد اينها را بكشيم. چه چيزند، اينها ظهور الله‏اند. ظهورالله را كي گفته بكشيد؟ يا الله گفته آيا الله دست خودش را بالا برده توي سر خودش بزند و نمي‏شود توي سر خودش كسي بزند. حتي اين دست كه مي‏بينيد مي‏شود توي سر خودش بزند، باز شي‏ء ممتازي است. باز مطلب نيست دقت كنيد، فعل صادر از فاعل است به آن طوري كه آن فاعل خواسته صادرش مي‏كند. به هر شدتي مي‏خواهند، به هر ضعفي مي‏خواهند صادر مي‏كنند فاعلش مختار باشد به اختيار صادرش مي‏كند، مضطر باشد به اضطرار صادرش مي‏كند حالا آتش به حرارت خودش مي‏زند، آيا اين حرف است؟ هيچ عاقلي هم چو حرفي مي‏زند؟

همينها را پيششان اگر حوصله داشته باشي و با ايشان حرف بزني، خودشان به علوم خود بنا مي‏كنند به خنديدن كه عجب سرابي بود، ما آن را آب خيال مي‏كرديم. ملتفت باشيد كه قاعده كليه است و سركلاف است به دست مي‏دهم. هيچ فاعلي كائنا ما كان بالغا ما بلغ با فعل خودش مجادله و مباحثه ندارد. آن فعل با آن فاعل خلافي، نزاعي ندارد بلكه اگر درست فكر كني مي‏يابي كه هيچ فعلي با هيچ فاعلي صلح درستي ندارند، دو شي مباين نيستند كه صلح داشته باشند يا جنگ. تعبير حكمي كسي بيارد كه صلح دارند، چون او حركت داد اين حركت كرد حاقش را بخواهي جاي اطاعت اين جا نيست جاي مخالفت اين جا نيست.

ان‏شاء الله دقت كنيد، پس فكر كنيد هيچ قيام زيد هيچ مخالفت با زيد ندارد و چون سركلاف است خوب دقت كنيد و سعي كنيد كه بفهميد. هر جاش اشكالي به نظرتان آمد البته بپرسيد، مسامحه نكنيد. فعل صادر است از فاعل هر فاعلي باشد محال است آن فاعل توي سر فعل خودش بزند كه من تو را خواستم بيائي پيش من، چرا نيامدي؟ رفتن پيش او يعني چه؟ يعني خودت خودت باش كه هست. يعني بيا ذات من شو. مگر هيچ فعلي مي‏تواند ذات فاعلش بشود؟ پس چه طور بيايد پيش او؟ خودش خودش است خلافي نزاعي هم با فاعل ندارد خواسته شديد احداثش كند، كرده. خواسته ضعيف احداثش كند، كرده. هيچ عاقلي نمي‏كند اين كار را فعل را بكند و تعمد كند در كردن حكمت به كار ببرد و در آن كار ديگر هر چه فاعل قوي‏تر و حكيمتر باشد، بيشتر حكمت به كار مي‏برد. هيچ عاقلي نمي‏كند كاري را و آن وقت بر كار خود بحث كند.

باري، پس اينها ظهور هر جا كه هستند، حالا مسامحه مي‏خواهي بكني بگوئي اينها ظهور هستند او نزاع ندارد بااينها نه ارسال رسلي كرده نه انزال كتبي كرده آن امر عام نه حلالي قرار داده نه حرامي قرار داده پس حلال را يك كسي ديگر قرار داده حرام را يك كسي ديگر قرار داده. پس خوب دقت كنيد و آن جور سرابها را بلكه بتوانيد راه سراب بودنش را به دست بياريد. آدمي كه غافل شد چيزي را مي‏بيند اول وهله خيال مي‏كند آب است. چهار دفعه كه مي‏رود و تجسس مي‏كند مي‏بيند آب نبود آن وقت مي‏فهمد كه سراب در دنيا هست آن وقت كه سراب را هم كه مي‏بيند علائم سراب بودن را هم به دست مي‏آرد. وقتي قواعد به دست انسان هست خودش مي‏فهمد كه دريا نمي‏رود كمر كوه بنشيند. حالا مي‏بيند كه وسط كوه چيزي برق مي‏زند، زيرش سياه بالاش سياه مي‏فهمد اين سراب است.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله هر جائي كائنا ما كان بالغا مابلغ كه فعل صادر از هر فاعلي كه شد و ظهور ظاهر از هر ظاهري كه شد و علم ظاهر از هر عالمي كه شد و لفظ فعل كفايت مي‏كند. فعل مي‏خواهد ظهور باشد، مي‏خواهد علم باشد و افعال قلوب باشد مي‏خواهد افعال جوارح باشد تو يك فعل را بيابي، يعني چه؟ فائي دارد، عيني دارد، لامي دارد. كسر هم باز كافش فائش است، سينش عينش است، راش لامش است. پس هر فاعلي با فعل خودش نزاعي ندارد، جدالي ندارد و فعل خودش را دعوت به سوي خود نمي‏كند. معقول نيست دعوت كند شخص فعل خود را به سوي خود چرا كه فعل جاش هر جا هست كه واقع شده در همان جا دعوتش كني بالاتر برود، بالاتر كجا است برود ذات فاعل بشود؟ معقول نيست خوب دقت كنيد بالاتر از فعل هم كه غير از فاعل چيزي نيست. پس فعل صادر هر جا واقع باشد اين فعل يك سر مو بالاتر نمي‏تواند برود، يك سر مو پائين‏تر نمي‏تواند بيايد. فعل هيچ حولي، هيچ قوه‏اي براش نيست مگر فاعل ببردش و فاعل هم معقول نيست فعل را ببرد ذات خودش كند كه بگوئي بردندش. بخواهي جذب الاحدية لصفة التوحيد براش بخواني هذيان است. فعل يعني صادر از فاعل باشد ديگر فعل فاعل بشود محال است. ديگر بسا بگويند كه فاعل اگر قادر مطلق باشد، آيا نمي‏تواند فعل خود را ببرد ذات خود كند؟ اين امري است محال ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا لله في معناه تعظيم. آيا خدا نمي‏تواند مثل خودش را خلق كند؟ اين حرف هذيان است. خدا چه طور مثل خودش را خلق كند اگر خدا چيزي را خلق مي‏كند كه او خلق شده و مخلوق او است. فرضا خلقش كند و او هم خيلي كارها بكند، باز مخلوق است چه طور خالق باشد؟ محال است. پس فعل محال است فاعل بشود و محال است فاعلي كائنا ما كان فعل خودش را بردارد ببرد پيش خودش. پس كجا دعوت مي‏كند فعل خود را پس فاعل فعل خودش را دعوت به خود نمي‏كند اصلاً و قطعا و هيچ فعلي مخالفت با فاعل ندارد. پس جاي بيا و برو و ايمان بياور و كفر مورز و امثال اين جور چيزها و آن چه معاملات است جاش را پيدا كنيد. قدري دقت كنيد ان‏شاءالله، پس جاي دعوت جائي است و ملتفت باشيد كه سر كلاف است كه دست مي‏دهم ريسمان را محكم به دست بگيريد كه سركلاف است و قاعده كليه است كه نور است و چراغ است در ظلمت شبهات و قاعده كه به دست آمد چراغ كه به دست آمد ظلمت مي‏رود.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله، پس دعوت در جائي است كه شخص مبايني باشد و شخص مباين ديگري و آن شخص بخصوص مطلوبي مقصودي داشته باشد در حق شخصي ديگر آن وقت به او مي‏گويد بيا پيش من يا برو. آن هم يا مي‏آيد، اسمش مي‏شود آمد يا مي‏رود، اسمش مي‏شود، رفت. خوب دقت كنيد ان‏شاءالله پس تا خداوند عالم نگويد با كسي كه بيا پيش من، هيچ كس پيش او نمي‏تواند برود و هر جائي كه مي‏گويد بيا، مثل همين دنيا است بدون تفاوت. پس اگر خدا اين جا خواست صداي خودش به گوش تو بخورد چه كند؟ اگر بايد صداش را به گوش تو برساند، همين جوري كه كرده مي‏كند لامحاله اين صدا از سوراخي بايد بيرون بيايد. پس يك دفعه مي‏بيني در نخله طور از آتش صدا بيرون مي‏آيد كه: اني انا الله لااله الا انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري. يك دفعه از سنگي صدا بيرون مي‏آيد، يك دفعه از آسمان هاتفي صدا مي‏دهد. آيا نه اين است اينها همه اشخاصند حرف مي‏زنند يا شخص هوا است حرف مي‏زند يا شخص آتش است حرف مي‏زند يا شخص سنگ است حرف مي‏زند يا شخص درخت است حرف مي‏زند.

دقت كنيد و ملتفت باشيد، تا به عرصه شخصيت نزول نكند مراتب، حرف نمي‏شود بزني. حرف زدن محال است. من هزار چيز قصد كنم كسي چه مي‏داند من قصد كرده‏ام يا نكرده‏ام. خوب دقت كنيد ان‏شاءالله، هيچ فاعلي با فعل خودش نمي‏گويد بيا پيش من نمي‏گويد دورش كنيد از من والله آن جاهائي كه گفته بيا پيش من كسي بوده و شخصيت داشته. آن جاهائي كه گفته برو همين جور. چنان چه مي‏فرمايد عقل را خدا خلق كرد به او خطاب كرد اقبل فاقبل، بعد گفت ادبر فادبر همه ببينيد كجاش كجا است؟ پس دقت كنيد اين عقل اگر ظهور الله است مثل اين كه قيام ظهور زيد است، فكر كنيد ببينيد قيام كجا برود؟ پس مثل قيام و زيد نيست. قيام هر جا برود زيد هم آن جا مي‏رود. هر جا بيايد، زيد آن جا مي‏آيد لكن عقل مي‏آيد پائين، عقل مي‏آيد بالا خدا هم نه مي‏آيد پائين، نه مي‏رود بالا پس ظهور خدا احد است چنان كه خدا احد است و ظهور خدا و الله غير خدا نيست و شخص مباين با او نيست. ملتفت باشيد و ظهور خدا را خدا امرش نمي‏كند كه بيا پيش من، پيشش است. لايستحسرون عن عبادته و ظهور خدا نمي‏شود جدا شود از خدا كه او بگويد چرا جدا شدي از من حالا كه جدا شدي بيا به جهنمت ببرم. اگر ظهور خدا را به جهنم ببرند، خدا به جهنم رفته. چنان كه قائم را هر جا ببرند، زيد رفته. قاعد را هرجا ببرند زيد رفته. پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد و الله تمام كلمات اهل حق از روي تحقيق است و حقيقت دارد هيچ مجاز توش نيست و اگر اهل حق چيزي گفتند مردم چون خودشان اهل حق نيستند، خيال مي‏كنند مثلي است گفته‏اند. شما ملتفت باشيد، مي‏فرمايند در روز قيامت پيغمبر مي‏چسبد به كمر خدا و ماها مي‏چسبيم به كمر پيغمبر و شماها مي‏چسبيد به كمر ما يعني به كمربند ماها. كمر يعني كمربند. او مي‏چسبد به كمر خدا، ما مي‏چسبيم به كمربند پيغمبر ديگر كمربند پيغمبر دوازده دسته باشد، باشد. هر كدام از ايشان به دسته ايش بچسبند. آن هم همين طورها است و شماها مي‏چسبيد به كمربند ما و ايشان خودشان بسا هر يكيشان چندين هزار كمربند دارند همه‏اش محكم، عروه هم هست، خيلي هم قايم است، پوسيده نيست. بعد مي‏فرمايند حالا آيا شما گمان مي‏كنيد خدا پيغمبرش را كجا مي‏برد و ما همراه پيغمبريم. پيغمبر ما را كجا مي‏برد، شيعيان ما همراه مايند، ما شيعيان خود را كجا مي‏بريم؟ راوي خيلي شعف مي‏كند ديگر فهميد يا نفهميد بسا هم كه فهميده از شعف دست به هم زد و گفت و الله دخلناها مي‏فرمايند بله رفتيد در جنت و الان در جنت هستيد اما دعا كنيد كه بيرونتان نكنند كه چسبيده باشيد واقعا چسبيده.

و والله نچسبيده است به كمر خدا مگر پيغمبر و نچسبيده به كمر بند پيغمبر مگر ائمه و والله نچسبيده است به كمربند ائمه مگر كساني كه به تمام آن چه از جانب خدا آمده و يقيني شده بگيرند و بچسبند كه باز آن آخرش مي‏آيد پيش ضروريات و من از بس اين مسأله را پوست كنده كردم و گفته‏ام خسته شده‏ام والله نيست نجاتي مگر اقرار به تمام ضروريات و والله نچسبيده‏اند به كمربند ائمه طاهرين كساني كه انكار ضرورتي را مي‏كنند. هر كس يكي از ضروريات را وا زد و ديگر تمام را عمل كند نچسبيده است و نمونه هاش در دنيا شده است. پس اگر كسي فرضا در ميان شيعه بگويد كه من چنين فهميده‏ام كه مسح را بايد كف پا كشيد، روي پا نبايد كشيد، اين مسأله مسأله جزئي است و بسا دليل هم بياورد كه ما داريم حديثي از حضرت امير كه فرمايش كرده‏اند كه اگر پيغمبر نگفته بود مسح را روي پا بكشيد من مي‏گفتم كف پا بايد كشيد. اگر بايد گرد و خاكش برود، كف پا بيشتر گرد و غبار دارد آن جا مسح بشود بهتر است. به قواعد طبي كف پا را به آب بزنند آدم بيشتر نشاط پيدا مي‏كند. بهتر حالت عبادت را دارد. حالا كه چنين است پس حضرت امير گفت لولا كه پيغمبر نگفته بود مسح را روي پا بكشيد، من مي‏گفتم كف پا بكشيد حالا ما مي‏خواهيم تقليد حضرت امير را بكنيم. حضرت امير چه گفته؟ او كه اگر قول پيغمبر را نگاه نمي‏كرد، كف پا را مسح مي‏كرد. حالا كه گفته روي پا را مسح كنيد، اين را محض مدارا گفته. فرموده است قول پيغمبر اين است لكن انسان خودش مخلي بطبع بنشيند فكر كند، اجتهاد كند در مسأله معلوم است كف پا بهتر است مسح كشيدن تا روي پا. حسنهاي او را ما هم مي‏فهميم. كف پاتر شود انسان از كسالت بهتر بيرون مي‏آيد و خدا گفته كسل نباشيد، سكاري نباشيد در وقت نماز كسالي نباشيد و سكاري معني شده كه كسالي نباشيد حالا وقتي وضو مي‏گيري كسل نباشي ته پات را تر كني، بهتر است و از كسالت بهتر بيرون مي‏آئي، نشاط برات پيدا مي‏شود. حالا بسا دليل مي‏آرد، برهان مي‏آرد حديث مي‏خواند، دليل عقل مي‏آرد، مي‏گويد من به عقل ناقص خودم براي خودم چنين فهميده‏ام كف پا بايد مسح شود و اين مسأله مسأله‏اي است نظري و من فكر كردم هم چو فهميدم شما هم بحث نمي‏توانيد به من بكنيد، من هم بحث به شما نمي‏توانم بكنم. شما براي خودتان آن چه فهميده‏ايد حق است و خوب است و والله خيلي از اين بابها مفتوح شده است خصوص اين ملحديني كه حالا هستند كه مي‏نشينند مي‏گويند فلان مسأله مسأله نظري است هر كدام طوري فهميدند آن ديگري نبايد بحث كند. شما دقت كنيد ان‏شاءالله و بدانيد نظري نيست. دقت كنيد با شعور باشيد، خواب نباشيد. انسان يك عمر خواب باشد تا آن وقتي كه مرد در قبر بيدار شود ببيند خواب بوده خيلي بد چيزي است. ببينيد مردكه مي‏گويد ما اهل باطنيم همين ملحدين هم مي‏گويند ما اهل باطنيم حالتهاشان و اعتقاداتشان خيلي مطابقه با آنها دارد. مردكه مي‏گويد ما اهل باطنيم و در باطن آيات يك پاره چيزها هست كه آنها را اهل ظاهر سرشان نمي‏شود و در ايني كه در اسلام اهل ظاهري دارند و اهل باطني، شكي نيست و ببينيد چه دليل محكمي دارند. ديگر بخصوص اگر من محكمش كنم ببينيد چه قدر محكم مي‏شود و وقتي هم خرابش كنم ببينيد چه قدر خراب مي‏شود. پس در هر ديني اهل ظاهري است و اهل باطني، در اين شكي نيست. در اسلام هم اهل ظاهري است و اهل باطني راست هم هست. اين نماز و روزه و غسل و وضو، اين عبادات و اين حج و اين خمس و زكوة و اينها مال اهل ظاهر است لكن در بواطن يك پاره چيزها هست كه عوام نمي‏فهمند آن چيزها را تو هم كه فقيه شده‏اي نمي‏داني. چرا كه تو فقيهي حكمت نمي‏داني و حالا كه حكمت يك پاره چيزها را نمي‏داني و ما مي‏دانيم حالا در باطن اين آيه شريفه او يزوجهم ذكرانا و اناثا ما چنين فهميده‏ايم كه لواط جايز است به شرطي كه عقد كنند صداقي قرار دهند پسري را عقد كني براي كسي مثل اين است كه دختري را عقد كرده باشي. چه فرقي مي‏كند؟ او سوراخي دارد، اين هم سوراخي دارد. چه فرق مي‏كند؟ مثل هم هست و بسا استدلال اين طور هم بكنند كه در فروج نساء جذب زيادي باشد و واقعا جذب دارد آن كار را در فروج بكني، فروج نساء بسا جذب مي‏كند و براي انسان ضعف پيدا مي‏شود و از براي ادبار پسرها نيست آن جذب. پس بعد از فراغ، ضعف حاصل نمي‏شود. همين طور هم هست، آن قدر جذب ندارد آن عمل گه كاري و ضعفش كمتر است. اين هم استدلالش كه او ضعف مي‏آورد و ناخوش مي‏كند اين ضعف نمي‏آورد اين اثر همراه او هست مثل همان شرابي كه انسان را مست مي‏كند لكن آثار هم توش هست. پس اينها كه هست، حالا آيه يزوجهم ذكرانا و اناثا هم كه هست پس ما پسر را عقد مي‏كنيم و صداق قرار مي‏دهيم پس تزويج مي‏كنيم پس لواط مي‏كند با دل آرام و در سنيها هست. بخصوص طايفه‏اي كه همين طورها استدلال كرده‏اند. در خوارج هست هم چو طايفه‏اي، در يك پاره علي اللهي‏ها هم هست، اين جور كار را مي‏كنند.

حالا ببينيد فكر كنيد، خواب نباشيد، بيدار باشيد. چه قدر عرض كنم خواب نباشيد؟ حالا اگر تو مؤمني و ايمان داري با هوش باش. آيا مي‏نشيني و مي‏گوئي در ميان اسلام دو طايفه هستند، دو فرقه هستند بعضي اهل باطن، بعضي اهل ظاهر. در اين هم كه كسي حرف ندارد آن وقت مي‏گوئي در ميان اهل باطن اين مسأله خلافي است كه آيا لواط با عقد و صداق جايز است يا جايز نيست اهل ظاهر به نص خود مي‏گويند جايز نيست اهل باطن مي‏گويند جايز است آنها عمل نمي‏كنند به قول اينها، اينها مي‏كنند، پس مسأله نظري شد. حالا كه نظري شد چيزي كه محل نظر است ديگر تكفير و تنجيس لازم ندارد. همه هم مسلمانند، همه قرآن مي‏خوانند، همه از قرآن استدلال مي‏كنند همين مردكه هم مسلمان است قرآن را قبول دارد و به قرآن هم استدلال مي‏كند حالا مي‏گويد مسأله در ميان اهل اسلام محل خلاف است و محل نظر است. بعضي هم چو مي‏گويند اگر كسي صداق معين كرد و پسري را عقد كرد و لواط كرد، براي خودش عيب ندارد. اين آخوند هم چو فهميده، آن آخوند كه جايز نمي‏داند محروم شده. نه اين مجتهد بحث كند بر آن مجتهد كه تو چرا جايز مي‏داني و فتوات اين است كه جايز است، نه آن مجتهد بحث كند بر اين كه تو چرا جايز نمي‏داني. هر كدام هر چه فهميده‏اند عمل كنند. آنها لواط خودشان را بكنند اينها نكنند. آن كه خارج از اسلام است بگويد اسلام دو فرقه‏اند به طور نظر بعضي لواط را جايز مي‏دانند، بعضي جايز نمي‏دانند. حالا شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله، آيا مي‏گوئي در اسلام مسأله نظري است و خلافي است كه آيا لواط جايز است يا نه؟ يك مجتهدي نظر كرده و هم چو فهميده كه جايز است قصدش هم رواج دين خدا بوده و متابعت پيغمبر است چون قصدش هم رواج دين خدا و متابعت پيغمبر است ولو خلاف فهميده باشد در واقع كسي كه قصدش متابعت پيغمبر باشد، خلاف ضرورت هم بكند طوري نمي‏شود. چون قصدش متابعت است، خلاف ضرورت نيست. مسأله نظري است حالا آني كه اهل ظاهر است بحث مي‏كند بكند.

ملتفت باشيد، فكر كنيد ببينيد كساني كه مسلمانند اين جور مي‏گويند يا مي‏گويند كسي خواه لواط ظاهري بكند، خواه عقد كند و صداق بدهد و لواط كند اينهائي كه لاطي هستند حدشان اين است كه سنگسارشان كنند و اين عمل از زنا بدتر است و اين را سنيها هم مي‏گويند در زنا حدش هشتاد تازيانه است تمام تازيانه‏ها را كه خورد بسا زنده بماند. اما حد اين عمل اين است كه سنگسارش كنند. ديگر از زير سنگ محال است زنده بيرون بيايد. بايد سنگ هي بريزند بر سرش تا جانش بالا بيايد. خيلي معصيت بزرگي است.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس ببينيد ايني را كه زير سنگ غرقش كردند و لواط كرد كسي بگويد اين اهل جهنم است يعني مخلد است در جهنم و كافر است و ملعون هم چو كسي خودش ملعون است. اين چون مسلمان بود و عمل قبيحي از او سر زد حدش اين بود و جاريش كردند و او را زير سنگ كشتند اگر جائي رسيد شافعين اين را شفاعت مي‏كنند.

ملتفت باشيد و وحشت نكنيد از معصيت. پيغمبر فرموده: شفاعتي لاهل الكبائر من امتي. لواط را كه نگفتند كفر است، گفتند فسق است. واقعا بد فسقي هم هست، حدش هم اين است كه سنگسارش كنند يا سوزاندن است به عذابهاي سخت. اما حدش حد كافر است و مخلد در آتش نه. اين نيست حكمش و هر آخوندي كه بگويد كافر است، خودش مخلد در جهنم است و آن شخص لاطي كه معصيت كرده و حدش اينها بود آخر كار پيغمبر شفاعتش مي‏كند. پس اين كه بگويند لواط به صداق و عقد جايز است جواز خود آن لواط يك خروج از اسلامي است گذشته از آن خروج از اسلام بعد عقد و صداق قرار دادن، اين دو بدعت است. بعد اين را نظري گفتن بدعتي ديگر پس اين سه كفر است با هم تركيب كرده. سه خلاف ضرورت است قائل شده و حالا كه چنين است آيا تو او را مسلمان مي‏داني و مي‏گوئي ميان مسلمانان خلاف است كه اگر عقد كنند پسر را جايز است يا نه، يا مي‏گوئي اين ملحد ناپاكي است خلاف ضرورت كرده و كافر شده و سرش را به سنگ زده؟

خوب دقت كنيد، هيچ مسامحه نكنيد، همه جا ببريد اين قاعده را. يك كسي مي‏گويد شراب حرام است به جهتي كه مسكر است و باز بسا حديث هم بخواند كه شراب حرام است به جهت سكرش، ملتفت باشيد، بيدار باشيد، خواب نباشيد كه اين روزها خيلي طغيان كرده كفر و ظلالت. آخوند است و ريشش از ريش من پهن‏تر است و عباش از عباي من بهتر است جمعي هم دورش را گرفته‏اند و اين حرفها را ريخته‏اند ميان مردم و عنقريب است كه رواجش هم مي‏دهند. مي‏خواهم شما هم در مقابل چيزي داشته باشيد كه پدرشان را در آوريد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، عرض مي‏كنم كسي بيايد استدلال كند كه شراب چرا حرام است، رجوع مي‏كنيم به كتاب خدا و سنت رسول. قصدمان هم اين است كه علت حرمت شراب را از خدا ياد بگيريم، از رسول خدا ياد بگيريم، از ائمه طاهرين ياد بگيريم. حالا رجوع مي‏كنيم، وقتي رجوع كرديم به خدا و رسول خدا و ائمه هدي سلام الله عليهم خودشان اگرچه حاضر نيستند: احاديثشان هست، رجوع كرديم به احاديثشان ديديم فرمايش مي‏فرمايند خمر حرام است به جهت اين كه مسكر است. پس حالا كه خمر حرام است به جهت سكرش، پس علت حرمت شراب را ما از خدا و پيغمبر9 و ائمه: ياد گرفتيم كه به جهت سكرش حرام است. اگر سكر نداشت، آب انگور را نفرموده‏اند كه حرام است، سركه را نفرموده‏اند حرام است و مي‏شد، بگويند حرام است فرق نداشت هر دو آب انگور بود آن سكر ندارد حرامش نكرده‏اند، اين سكر دارد حرامش كرده‏اند، پس چون شراب سكر مي‏آرد حرام است. پس اگر سكري نياورد حرام نيست. پس اگر يك قطره سكر نياورد كسي بخورد، يك پياله يا كمتر، من ديگر نمي‏دانم كه چه قدرش سكر نمي‏آورد اهل تجربه مي‏دانند و مي‏گويند فلان مقدار از شراب كه سكر نياورد و مست نكند حرام نيست. كسي كه مثل بوعلي سينائي حكيم باشد و حكيمانه شراب بخورد و آن قدر نخورد كه مست شود حكمتش را بهتر مي‏تواند پيدا كند، حالتش بهتر شود. مثل اين كه روضه خواني بود مي‏شناختيمش مي‏گفت تا من شراب نخورم نمي‏توانم روضه، بخوانم راست هم مي‏گفت حالتي هم پيدا مي‏كرد هيچ مستي هم نمي‏كرد شراب مي‏خورد عمامه سرش بود، خنجر هم كمرش نبود. عرض كردم روضه مي‏خواند و مصيبت سيدالشهداء را هم مي‏خواند.

باري، حالا كسي بيايد بگويد شرابي كه مست كننده نباشد، آن مقداري كه اهل تجربه مي‏دانند مست نمي‏كند آن قدرش حلال است حالا ببينيد تمام شاربين خمر در تمام عمر شارب الخمر باشند و توبه هم نكنند مداما شرب كنند، دايم السكر باشند و هيچ نماز نكنند، هيچ روزه نگيرند، هيچ عبادتي را به عمل نياورند، اما شهادت بدهند كه خدا خدا است، پيغمبر پيغمبر است، ائمه ائمه‏اند و گفت همه را قبول دارم و شراب را هم قبول دارم كه حرام است و خوردنش معصيت است و قبول هم دارم كه بد كاري است، باز اين هم چو كسي كافر نيست. او را عذاب مي‏كنند، صدمه مي‏زنند. همين جا هم وقتي شراب خورد بسا مي‏كشندش مع ذلك كافر نيست. فاسق است، فاجر است لعنتهاي فسق و فجور را به او بكنند كرده‏اند لكن اين را كسي بگويد كافر است، نه كافر نيست مسلمان است. باز وقتي مي‏ميرد در قبرستان مسلمانان دفنش مي‏كنند. باز اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات كه مؤمنين مي‏گويند شايد اين استغفار شامل حال او هم بشود و باز اين شايدها را كه مي‏گويم از ترس خر صالحها است والا تمام پيغمبران تمام انبياء، تمام اولياء، تمام مؤمنين مأمورند كه دعا كنند و طلب مغفرت كنند براي گناهكاران. پس همه براي اين توبه مي‏كنند، همه براي اين استغفار مي‏كنند و واجب است براش توبه كنند و اين طلب مغفرت براي مؤمنين جزو عبادت است بلكه عبادت بزرگ است و پيغمبر در هر مجلسي كه مي‏نشست هفتاد مرتبه استغفار مي‏كرد.

پس ببينيد، فكر كنيد ببينيد اگر اين طور نيست كه عرض مي‏كنم حرف بزنيد و بگوئيد اين طور نيست كه رفع شبهه بشود. اگر كسي در عمرش بوي شراب نشينده باشد، يك قطره شراب نچشيده باشد و به بدنش نماليده باشد و بگويد شرب خمر به اندازه‏اي كه مست نكند حلال است، اين شخص كافر است و مخلد در جهنم است و اصلش مسلمان نيست و در فرقه مسلمانان مسأله خلافي نيست كه آن قدرش حلال است يا حرام. اتفاقي شيعه و سني است كه حرام است. اين ملحدي كه عمدا شراب نخورد و گفت آن قدرش حلال است، كافر است  و مخلد در جهنم هيچ مسلمان هم نيست و هم چنين هلم جرا يك كسي هيچ مس سگ نكند، سگ را هم در خانه راه ندهد و بگويد سگ پاك است، كسي هم مثل ايليات هميشه ظرفهاش را سگ بليسد و توي منزل خود سگ را راه بدهد كه متصل بيايد و برود، اين شخص فاسق است كافر نيست. حالا سگ پاك است؟ نه، ضرورت اسلام است كه سگ نجس است. سگ را مگو پاك است آن كسي كه مي‏گويد پاك است و هيچ هم نزديك سگ نمي‏رود، اين خودش نجس است.

اينها گول مي‏زند مردم را وقتي مي‏بينند كسي را نزديك شراب نمي‏رود لكن مي‏گويد حلال است، مي‏گويند اين مرد خوبي و مقدسي است. نه، آن مقدس نيست. اگر حلال مي‏داند مقدس نيست، سهل، مسلمان نيست چرا كه از ضرورت اسلام خارج شده و هلم جرا.

ديگر فراموش نكنيد اين قاعده را و در همه جا جاري كنيد و فكر كنيد و ببينيد چه قدر آسان است. هم چنين نكاح محارم حرام است به ضرورت اسلام. حالا كسي استدلال كند و آيه و حديث براش بخواند نكاح مادر و خواهر را حلال بداند يا زن مردم را حلال بداند حالا يك كسي به آيه‏اي يا به حديثي بيايد استدلال كند كه من اهل باطنم و چنين فهميده‏ام و مواسات بايد كرد، من چنين فهميده‏ام و همين هائي كه عرض مي‏كنم شده و همين‏ها وقوع يافته. سابق بر اينها جمعي پيدا شدند در زمان ائمه نكاح محارم را جايز دانسته‏اند در زمان غيبت صغري جمعي پيدا شدند نكاح محارم را حلال دانستند ادعاي نيابت كردند نكاح محارم را حلال دانستند. گفتند مال مال الله است، عرض عرض الله است، همه خواهر، همه برادر همه هم آن جور كار را با هم كردند حلال دانستند آن جور كار را مي‏كردند و به درك هم واصل مي‏شدند اما آن جماعتي كه در مقابل آنها بودند كه وكلا بودند، آنها كفر كساني كه اين حرف را زدند به مردم رساندند آن كسي كه ادعا داشت مي‏گفت كه من نايب حضرت قائم هستم همان جوري كه او نايب است، من هم نايبم. همان جوري كه او مأمور است پولهاتان را بگيرد، من مأمورم اين حكمها را بكنم كه يكيش اين است كه نكاح محارم جايز است.

ملتفت باشيد و بدانيد اين را و با هوش باشيد. كسي كه مي‏گويد من هم نايب صاحب الامرم و اين ادعا را دارد و مقابل وكلا مي‏خواهد بايستد، جاهلي باشد نمي‏تواند مقابل بايستد. كسي هم چو ادعائي داشته باشد و هيچ جلد دستي و خارق عادتي نداشته باشد، نمي‏تواند ادعا كند. اينها خارق عادت داشتند كسي هيچ خبر از غيب ندهد و بگويد من نايب امامم، جلد دستيها و شعبده‏ها اظهار نكند نه هيچ هيچ نمي‏شود به او بگروند. حالا ملتفت باشيد شما نعوذبالله اگر آن وقت بوديد خيليهاتان مي‏رفتيد. پس حالا كه اينجا نشسته‏ايم و الحمدلله هم چو كسي نيست، صاحب هم چو ادعائي را وا مي‏زنيم و لعنش هم مي‏كنيم. اگر آن روز كسي بود فريب آن جور حرفها را مي‏خورد حالا آيا مي‏گوئي اثنا عشري بوده و به امام دوازدهم قائل بوده كه ادعاي نيابت او را كرده نه شيعه نبود و قائل به امامت امام دوازدهم نبوده اگر بود در ميان شيعه تحليل محارم نمي‏كرد. پس تحليل محارم كردن با اين كه مي‏بيني ادعا مي‏كند كه من شيعه اثناعشري هستم و من از جانب امام دوازدهم آمده‏ام و نايب اويم با اثناعشريت نمي‏سازد. اين به هيچ امامي قائل نيست، به هيچ پيغمبري قائل نيست، به هيچ خدائي قائل نيست و در ميان اثني عشري محل خلاف نيست كه نكاح محارم جايز هست يا نه و او به حيله‏اي كه گفت من اثني عشري هستم و از جانب امام دوازدهم آمده‏ام نمي‏شود گفت شيعه است. اين اصلش شيعه نيست.اصلش مسلمان نيست. مسأله نكاح محارم خلافي نيست با وجودي كه مي‏گفت شيعه‏ام و زبان علمي هم داشت و سحري و شعبده‏اي، زرنگي، جلددستي هم داشت كه از جميع آن كساني كه بودند پيش بوده بود و ادعا مي‏كرد و هلم جرا هر حلالي كه معلوم است حلال خدا است نكاح محارم را عامي‏ها هم مي‏دانند حرام است، ملاها هم مي‏دانند حرام است. حكماء هم مي‏دانند نكاح مادر و خواهر و عمه و جده و زن پدر و ساير محارم حرام است معلوم است اينها حرام است. اينها را ديگر آخوند بيايد بگويد به هر حيله‏اي كه بخواهد بگويد كه من جد كرده‏ام و استفراغ وسع كرده‏ام و والله همينها را اين ملحد فلان فلان شده گفته و در كتابش نوشته اينها را كه بعد از آني كه مراد شخص متابعت آل محمد است استفراغ وسع كرده اگر خلاف ضرورتي هم كرده نقلي نيست.

پس ببينيد ضروريات مثل نكاح محارم آيا به يك جوري حلال مي‏شود؟ به هيچ جوري حلال نمي‏شود و لواط حلال نيست، به هيچ جوري حلال نيست، نكاح محارم در ميان اسلام خلافي نيست اگر چه شلمغاني جايز بداند محل خلاف نيست شلمغاني اصلش اهل اسلام نبوده چه جاي اين كه شيعه باشد. ولو نماز مي‏كرد روزه مي‏گرفت آخر مي‏گفت شيعه‏ام.

دقت كنيد، فراموش نكنيد ببينيد مسأله فرق مي‏كند. خيلي بگوئيد و بشنويد تا پوستش كنده شود. پس خلاف ضرورت اسلام كرد يك خلاف ضرورت كرد، اصلش داخل اين ضرورت به هيچ وجه از اول نبوده و اين مسأله مسأله خلافي نبوده اين از اسلام بيرون است بايد تمام ضروريات بماند سرجاش خلاف هيچ يك را نمي‏شود گفت و كرد. اگر همه را گرفتي، مسلماني ولو خلاف عمليش را بكني، ولو زناش را بكني. آيا هيچ كس گفته زاني كه زنا كرد و دايم الزنا است و دايم الخمر است دايم اللواط است، اين مسلمان نيست؟ آيا هيچ عالمي از علماي شيعه و سني را فكر كن ببين گفته‏اند اين نجس است. وقتي رفت و عرق جنب به حرام را شست و غسل كرد پاك است. نان مي‏خرند از بازار، گوشت مي‏خرند از بازار مسلمان هستند. پس معصيت خواه زنا باشد، خواه دزدي باشد، خواه هيزي باشد شخص را نجس نمي‏كند اگر چه عرق جنب به حرام را يك كسي نجس بداند وقتي مي‏شويند پاك مي‏شود لكن مخالف ضرورت نجس است. اين را همه گفته‏اند هزار بار هم غسل بكند، باز نجس العين است خزانه را نجس مي‏كند. وقتي پاك مي‏شود كه برگردد از اين حرفي كه زده. ديگر اگر برنگردد هزار بار سبيل بچيند، هي توي مسجد هم برود نماز كند كه باز نجس است. مكرر عرض كرده‏ام اگر بود آن بازاري كه گاهي من مي‏گويم مي‏رفتم توي آن بازار و داد مي‏كردم كه حضرات اهل بازار ببينيد گل كرده يا نه. نقل مي‏كنند شخصي رفت پيش عطاري پولي داد كه چرس بخرد. گفت چرس خيلي خوبي مي‏خواهم به اين شرط چرس تو را مي‏برم كه اگر كيف نداشته باشد و آن حالتهاي مخصوص را نداشته باشد مي‏آيم پولم را پس مي‏گيرم. عطار گفت خيلي خوب، شرط باشد آن حالت را بيارد گفت من شاهد مي‏گيرم اهل بازار را و شاهد گرفت اهل بازار را كه من اين چرس را خريده‏ام به اين شرط كه گل كند به اصطلاح خودشان مي‏گويند گل كند. اگر گل نكرد و مرا نگرفت ـ مراد يعني كيف نداشته باشد ـ من مي‏آيم پولم را پس مي‏گيرم. شرطش را كرد و شاهدش را گرفت و رفت چرس را استعمال كرد و رفت به حمام. در آن وقتي كه رفت توي نوره كش خانه و سرتا پاش را نوره كشيده بود در اين بين‏ها چرس گل كرده و خيال كرد كه چرس ما كيفي نداده و گل نكرده پس حالا بايد بروم و پولم را پس بگيرم. از حمام بيرون آمد به همين حالت و برهنه مكشوف العوره سرتا پا نوره كشيده آمد توي بازار گفت آمده‏ام پولم را پس بگيرم. چرست گل نكرده آن شخص عطار گفت حضرات شهود ببينيد چرس گل كرده يا نكرده. و والله اگر هم چو بازاري داشتم اين داد را مي‏كردم. خدا مي‏داند اگر من دستي داشتم اينها را نمي‏گذاشتم به مسجد راه بدهند در دايره مسلمين راه بدهند اما هر بابي، هر خلاف مذهبي كه مي‏بيني همه جا جاشان هست، همه جا كمكشان مي‏كنند به جز من بيچاره كه با هيچ كس كار ندارم اين حرفها را در خلوت هم پوست كنده نمي‏زنم با من دارند اين جور سلوك مي‏كنند. پس ببينيد هيچ فسق و فجوري، هيچ زنائي، هيچ لواطي و تمام گناههاي كبيره كه هست اگر يك شخص به تمام كباير دايم مرتكب باشد، هي مال مردم را بخورد، هي مردم را بكشد، هي زنا بكند و اعتقادش اين باشد كه بد است اين كارها باز اين شخص عاصي است حدود الهي بر او جاري مي‏شود در دنيا، در برزخ جاري مي‏شود در قيامت جاري مي‏شود آن آخر كار كسي اين را بگويد نجس است آن كسي كه گفته خودش نجس است و كافر. عاصي نجس نيست ولكن كافر نجس العين است.

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. پس ملتفت باش، ديگر اين خر صالحي‏ها را بگذار كنار، دور بينداز. همين كه كسي خلاف ضرورت گفت و گفتي خلاف ضرورت نيست مسأله خلافي است در ميان شيعه اثني عشري ما شيعه اثني عشري هستيم فكر كرده‏ام در مسأله بايد ناطق واحد باشد در ميان شيعه و شما مي‏گوئيد اين مسأله هرگز در ميان شيعه اثناعشري نبوده و خلاف ضرورت است. شما هم چو فهميده‏ايد براي خودتان درست است، ما هم فكر كرده‏ايم ديده‏ايم فهميده‏ايم كه حاكم بايد يكي باشد. از فلان كلمه ارشاد هم چو فهميده‏ايم، از فلان كلمه سيد هم چو فهميده‏ايم، ما هم چو فهميده‏ايم كه بايد واحد باشد هميشه هم چنين بوده مشايخ بروز نمي‏دادند اين زمانها فهمها زياد شده، شعورها زياد شده مردم قدري متحمل هستند پس گفته ما هم چو فهميديم پس ميان شيعه اين مسأله خلافي است. بعضي مي‏گويند يكي بايد ناطق باشد، بعضي مي‏گويند نه مسأله نظري است محل نظر آنها براي خود آنها براي خود آنها باشد، محل نظر اينهابراي اينها خوب است. دقت كنيد سركلاف را به دست بياريد ببينيد چنين چيزي ضرورت هست يا نيست؟ شما را به خدا فكر كنيد، ملتفت باشيد كه مسائل نظريه هميشه هر مسأله نظري كه هست يك كسي عمل كرده يك كسي ديگر عمل نكرده و همه مي‏گويند نظري است. آب قليل به ملاقات نجاست نجس مي‏شود يا نه؟ بعضي گفته‏اند آب قليل نجاست كمي كه تغييرش ندهد به آن برسد نجس نيست. ملامحسن فيض آمد و گفت نجس نيست. ابن عقيل آمد گفت نجس نيست حالا كسي كه گفت آب قليل به ملاقات نجس نجس نمي‏شود اين چيز تازه‏اي نياورده در دين و مذهب. اگر چيز تازه‏اي بيارد كفر مي‏شود. اين مسأله خلافياست پس هر مسأله نظري هر جا هست نمونه‏اش همه جااگر چه نباشد اگر چه همه عوام خبر نداشته‏اند كه داخل ضروريات باشد لكن يك جائي يك كسي قائل شده يك حديثي بايد داشته باشد پس هر جا اين طور شد آن مسأله نظري است لكن ضروريات اين طور نيست. ضروريات را عوام بايد بدانند واجب است بدانند حالا نمي‏دانند ملا هم شده‏اند و نمي‏دانند چه خاك بر سرم كنم مي‏بيني مردكه ملا هم شده و هنوز مي‏گويد حجت به ضرورت خلاف ضرورت است و حال آن كه هيچ كس از هيچ دين حقي خارج نشده مگر امر واضحي را انكار كرده كه از آن دايره بيرون رفته. ملتفت باشيد هميشه كفاري كه كافر شدند، منافقين كه خارج شدند، به واسطه خلاف ضرورتي بود كه از آنها صادر شد در كلمات سيد مرحوم خيلي اين جورها هست كه مي‏فرمايند آن چه حاصلش اين است كه اين مسأله كه ما سني را نجس نمي‏دانيم راهي دارد چون سلطنت و غلبه با آنها است، ما ضعيفيم از ما يك كسي مي‏خواهد در كربلا منزل كند، در ميان عربها و سنيها منزل كند لابد است از معاشرت از باب عسر و حرج حكم مي‏كنيم كه بايد پاك باشند. آيه داريم، حديث داريم كه حرجي در دين نيست اجماعات داريم، دليل و برهان داريم كه بايد پاك باشند لكن مي‏دانيم اينها كفارند و منافقين و جاشان زير پاي يهود و نصاري و مجوس است. اينها منافقند و في الدرك الاسفل من النار جاشان است و آنها يعني يهود و نصاري كفارند اگر نبود اين عسر و حرج در آنها اين سنيها را نجس ترشان مي‏دانستيم و تصريح مي‏كنند كه از هر كس بدترند و ضايعترند. ديگر به دليلي كه شهادتين مي‏گويند اگربه محض همين كه مي‏گويند اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله پاك باشند و به اتفاق شيعه و سني خوارج و كساني كه عداوت با حضرت امير مي‏كنند و فحش به حضرت امير مي‏دهند نجسند سنيها نجس مي‏دانند خوارج را با وجودي كه نماز مي‏كنند، روزه مي‏گيرند، خر صالح هم هستند پس شهادتين مي‏گويند نماز مي‏كنند پيغمبر را قبول دارند و لعن مي‏كنند حضرت امير را و چون لعن بر آن جناب مي‏كنند و عداوت حضرت امير را دارند هم شيعه هم سني آنها را نجس مي‏دانند و حكم به نجاست آنها صريحا مي‏كنند راهش اين است كه آنها يك طايفه هستند در بياباني منزل دارند، سلطاني ندارند، غلبه ندارند، تشخصي ندارند كه ما تقيه كنيم از آنها. لكن سنيها در واقع حكم سنيها بعينه حكم خوارج است آنها هم نجسند اما چه كنيم شيعه‏ايم، كربلا مي‏خواهيم برويم محتاج به غذا و نان و آب و گوشت و معاشرت هستيم، لابديم از معاشرت آنها. آنها غالبند، سلطان دارند، سلطنت و تشخص دارند، نمي‏توانيم بگوئيم نجسند پس مي‏گوئيم كه آنها پاكند و اگر نعوذ بالله خوارج هم سلطنتي پيدا كنند و بر شيعه غالب شوند، پاك مي‏شوند به جهتي كه مسلمانند و غلبه هم دارند.

باري، پس ملتفت باشيد، پس حكم تنجيس غير حكم تكفير است به صريح كلام سيد مرحوم كه مي‏فرمايند هر كس خارج از يكي از ضروريات دين و مذهب شده اين نجس است. حكم اوليش كه تقيه نباشد اين است كه كافر است و نجس و بايد اجتناب كرد مگر جمعي باشند و جمع بشوند درجائي. جمع كه شدند عسر و حرج براي ما پيدا مي‏شود آن وقت مي‏گوئيم پاكند ديگر عسر و حرج همه‏اش هم در اين اطاق نبايد باشد. همه‏اش توي اين شهر تنها نبايد باشد. اين شهر تنها را نبايد ملاحظه كرد. شيعيان كرمان هم هستند. كربلا هم هستند و محتاجند به معاشرت وقتي هم سني هم شيعه هم در كرمان هم در صاين قلعه هست من ديگر نمي‏توانم اجتناب كنم بايد وقتي من كردستان بروم و معامله با سنيها داشته باشم پس بايد آنها پاك باشند. خودم اگر بروم آن جا پاكشان مي‏دانم.

باري، پس دقت كنيد ان‏شاءالله هر كس خلاف يكي از ضروريات كرد، اين كافر است و حكم اوليش اين است كه كافر است و نجس. فحش به آن بايد داد و با ايشان معاشرت نبايد كرد مادام كه بداني پيش مي‏بري. شرط امر به معروف و نهي از منكر يكي توانستن و قدرت است كه انسان جمعيتي داشته باشد حرفش را بشنوند آن وقت حكمش را جاري كند اما در جائي، در وقتي كه كسي كه حق خودش را كه هيچ، حرفي هيچ كس ندارد اصلا نتواند بگيرد ديناري از بازار از كسي اگر طلب داشته باشد او حاشا كند اين دينار را پس نمي‏شود گرفت برده باشد ملك كسي را پس نمي‏شود گرفت در اين شهر يعني در اين دنيا حالا وقتي دست اين جور بسته شده متاع ايمان اين قدر كساد است و هميشه هم كساد بوده. ببينيد در اول اسلام اول وقتي كه اسلام زور زد و حكم عالم @و سلطنتي داشتند اهل اسلام كه تمام سلاطين چشم مي‏زدند و سر به سر همه راضي بودند هزار شهر فتح كرده بودند اهل اسلام و شوخي نيست. در عرض پانزده سال هزار شهر بتوان گرفت كدام از سلاطين در اين مدت كم اين همه فتح كرده‏اند و عمر در مدت پانزده سال هزار شهر مفتوح كرد نهايت تسلط را داشت و در آن زمان اهل اسلام غلبه داشتند در همان زمان عرض مي‏كنم كه همان چهار تا بودند ديگر كسي غير آن چهار تا مسلمان نبود. حالا چه كنند اين چهار تا مگر اينها را مسلمان بدانند و بگويند اينها جماعت مسلمانانند به جهتي كه مسجد مسجد آنها بود، محراب محراب آنها بود واعظ واعظ آنها بود، اسلام اسلام آنها بود اينها نه اسمي داشتند نه كسي مي‏شناختشان نه يك پول زكوتي كسي به ايشان مي‏داد، نه صدقه كسي به ايشان مي‏داد. علف بيابان مي‏خوردند علف بيابان هم گيرشان نمي‏آمد. والله همين ابوذر در بيابان رفت علفي به دست بيارد بخورد همين طور كه راه مي‏رفت به علف نرسيده بود كه جانش از گرسنگي بيرون آمد. والله زمين و آسمان مي‏گشت كه سلمان روش راه برود ابوذر روش راه برود و از گرسنگي مرد ابوذر و هميشه بدانيد همين طورها بوده والله در عصر حضرت امام حسن، امام حسن چهل نفر ياور خواست در كوفه كه تمام كوفه تابع حضرت امير بودند و حضرت امير وقتي مي‏خواست گله كند مي‏فرمود من هيچ جا را ندارم همان وقتي كه سلطنت و خلافت با او بود مي‏گفت من هيچ جا را ندارم مگر كوفه. يك كوفه‏اي دارم. درش را باز مي‏كنم و مي‏بندم يعني اين كوفه مسلما مال من است و توي همين كوفه‏اي كه مسلم مال حضرت امير بود، حضرت امام حسن هي داد زد كه كمك من بكنيد، چهل نفر اگر همراه من بود صلح با معاويه نمي‏كردم غلبه هم مي‏كردم و چهل نفر پيدا نشد و همين جور اگر بشماري آنها را باز عددش را مي‏بيني نمي‏ماند به جز سه يا چهار. حالا امام حسن چه كند به غير از صلح؟ هم چنين حضرت سيد الشهدا آن حسابيش را اگر مي‏خواهي بداني چند نفر ياور داشت حالا مي‏شنوي هفتاد و دو نفر، اينها بعضيشان صغير بودند، بعضيشان غلام بودند، بعضيشان پسر بودند، بعضي پدر بودند، خويشها، قومها، جيره خورها همه همه هفتاد و دو نفر شدند آني كه با بصيرت بودند در اين ميانها سه تا چهار تا بيشتر پيدا نمي‏شد و هكذا والله حضرت سجاد چهار نفري كه داشت آن قدر مي‏ترسيدند و بروز نمي‏دادند اسمشان كانه نيست و هكذا حضرت باقر والله نداشت ياوري. حضرت صادق وقتي بني اميه و بني عباس در بني عباس معروف بود خاطر جمع هم بودند كه ادعاي سلطنت ندارند وقتي كسي عرض كرد خدمت حضرت صادق چرا شما نفسي نمي‏كشيد حالا كه شما جمعيتي داريد نصف عالم معين شما هستند فرمودند نصف عالم ياور مايند؟ عرض كرد بله. سكوتي فرمودند. با همان شخص سوار شدند به شتري و به مزرعه‏اي تشريف بردند مي‏گويد جائي پياده شدند كه تجديد وضو كنند چند بزغاله آن جاها مي‏چريد فرمودند اين بزغاله‏ها را مي‏بيني؟ عرض كرد بله فرمودند اينها چند تا هستند؟ به عدد اين بزغاله‏ها اگر من معين داشتم بر من حرام بود در خانه بنشينم، جنگ مي‏كردم و امر خود را ظاهر مي‏كردم. مي‏گويد رفتم و بزغاله‏ها را شمردم هفده تا بودند. پس حضرت صادق هفده ياور نداشت. حضرت صادق هفده ياور و معين نداشت كه صلح كرد و هميشه همين طور بوده. هميشه همين پستا بوده است حالا هم هفده تا آيا باشد يا نباشد حسابش را بكني آيا به كجا برسد.

فكر كنيد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم آن كسي كه تمام ضروريات را مي‏گيرد مؤمن است يكي را وازند كافر است و مخلد در جهنم در درك اسفل منزلش است و هرچه بالاتر آمده و پائين رفته بدتر از طبقه پيشي شده، منافق‏تر شده و حكم اولي اين است كه منافق از همه كس نجس‏تر و خبيث‏تر و ضايعتر است. با او معاشرت نبايد كرد فحش به او بايد داد، كتره بايد گفت، هر صدمه‏اي كه مي‏شود به او بايد زد لكن حالا حكم اولي جاري نيست. زمان صلح است آن كارها را با آنها نمي‏توان كرد اما وقتي بشود وقتي خواهد آمد كه با آنها اين جور كارها را مي‏توان كرد. با آن چهار نفر هيچ نمي‏شود گفت و با عمر نمي‏توان جنگيد. امام حسن هيچ نمي‏توانست بجنگد، همان امام حسين جنگيد ديديد كه چه شد. امام زين العابدين ديد همين جور است نفس نكشيد. ائمه ديگر ديدند همين جور است نفس نكشيدند. حالا هم همين‏جور است نمي‏شود نفس كشيد. باري،

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

 

درس هشتم سه شنبه 24 رجب 1301 ق

 

 

47بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا   في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.

حوادثي كه هستند هيچ يكشان از پيش خدا نيامده‏اند مگر انبياء و اولياء و آن طايفه، و اين مطلب را من مي‏بينم محل لغزش است. خيلي مردم يك لفظي پيش خودشان خيال مي‏كنند آن را اسمش را مي‏گذارند وجود و اسم اين وجود را مي‏گذارند خدا. آن وقت اين خدا است كه خودش به اين صورتها است و غير او هيچ نيست يكي هم هست وجود به طورهائي كه من عرض كرده‏ام و خودشان هم آن قدر دست ندارند كه اين قدر را بگويند اين وجود غير ندارد بخواهي بگوئي غيرش غيرش نيست اين وجود البته يكي هم هست، غير هم ندارد بلاشك.

دقت كنيد ان‏شاءالله، با شعور هر چه تمامتر. وجود بسيط است، غير هم ندارد به هيچ لحاظي هم محدود نيست همه جا هم هست. به غير از او هم هيچ چيز نيست و مي‏خواهم عرض كنم به طور حقيقت به طوري كه آنها هم عقلشان نرسيده به طوري اسم خود را و حد خود را به همه داده و اسم ندارد و حد ندارد. همه اسمها خودش است، همه حدها خودش است. به همه داده همه هست هست هست هيچ كدام از اينها از هستي هيچ كم ندارند. پس هست مركب نيست راستي راستي غيري هم اصلا ندارد ممتنع است ماسوي داشته باشد. ماسواش يعني نيست و نيست يعني ممتنع و ممتنع هم نيست. پس آني كه هيچ نيست نيست چيزي كه داخل هست بشود كه جائيش را لطيف كند و جائيش را كثيف كند و هر چيزي لطيف و كثيف شد بايد چيزي باشد داخلش بشود كه لطيف شود. و اين قواعد كليه را كه عرض مي‏كنم فراموش نكنيد سر كلاف است دستتان مي‏دهم. حالا وجود يك جائيش لطيف‏تر نيست يك جائيش كثيف‏تر چرا كه لطيف هست و هيچ جاش از هستي كم ندارد، كثيف هست و هيچ جاش از هستي كم ندارد. چرا كه نداريم نيستي كه داخل اين هست كنيم كه جائيش را هست‏تر كند و جائيش را كمتر هست كند نيستي داخل هستي نمي‏شود. هست كه داخل هستي بشود ديگر حالا بعد از اين بيان يك پاره لفظها كه حكما گفته‏اند كه ماهيات اعدامند و نواقص، به گوش شما نرود. شعورتان را به كار ببريد ببينيد هست هست است نيست هيچ نيست. پس هست به آن نيست محدود نيست به جهتي كه نيست به غير از هست هيچ نيست. پس هست هست و محدود هم نيست و بسيط هم هست و چون محدود نيست در غيب ننشسته كه در شهاده نباشد. هست چون محدود نيست همه جا هست و هر محدودي حالتش اين است كه در حد خودش است. در حد غير خودش نيست. اين هستي كه غير ندارد كه به آن غير محدود شود و ملتفت باشيد كه هر چه محدود مي‏شود چيز ديگري آن طرفش هست كه محدود مي‏شود اين هست غير ندارد كه محدود شود. پس چون غير ندارد هست در غيب نيست كه در شهاده نباشد. آن روح است كه در غيب نشسته و لايري است. ايني كه در عالم شهاده است ديدني است و بدن است اين آن جا نيست او اين جا نيست پس هست صدق مي‏كند به طور حقيقت فوق تمام حقايق چنان كه صدق مي‏كند بر جسم، صدق مي‏كند بر عقل. او اگر در عالم عقل نشسته بود بايد هر چه غير از عقل است هست نباشد و اينها همه را مي‏بينيم هست پس هست چون محدود نيست در عالم عقل ننشسته كه اين جا نباشد و اين جا هم هست، آن جا هم هست. سهل است نسبت اين هست به ماده و صورت يكسان است. ماده هست، صورت هم هست اگر چه صورت به ماده برپا است جوهر و عرض پيش او مساوي است يا بگو مساوي آمده و آمده هم ندارد به غير از خودش هيچ نيست. پس جوهر هست چنان كه عرض هست حتي به همين پستا قديم هست حادث هم هست زايل هست و زايل شده حالا لايزال و لايزول هست و راست است كه هست واين هست صدق مي‏كند به تمام آن چه هست و همه هستيها از آن هست هست شده‏اند متعدد هم نيست واحد هم هست بسيط هم هست و همه جا هست و هيچ غيري هم ندارد وحدتش را بخواهيد ببينيد مي‏بينيد غيري ندارد كه داخلش بشود زياد شود هستيش را كم كند يا داخلش كمتر بشود هستيش را زياد كند. پس مقامات تشكيكيه در اين پيدا نمي‏شود. پس حالا ديگر اين حرفها داخل خرافات مي‏شود كه وجود كه وجود صرف او است ماها مشوبيم. وجود اشدي هست و وجود شديدي و وجود ضعيفي و وجود اضعفي. همه اينها خيالات چرسي است اعدام و نقايص وجود ندارد وجود ماهيت نيست الماهية ما شم رائحة الوجود حالا اين چه شد؟ وجود هم ما شم رائحة الماهية. بله، عرض ما شم رائحة الجوهر جوهر هم ما شم رائحة العرض. آيا اينها نيستند و اگر اينها اعدام اسمشان باشد پس همه عالم اعدامند، وجودي نيست و اگر اعدام اعدام اضافيه‏اند كه همه موجودند اينها نفيند و النفي شي. حالا ببينيد حكيم كيست؟ حكيم آن كسي است كه مي‏گويد النفي شي‏ء. وقتي مي‏گوئي زيد قائم نيست، مي‏بيني نيست راست مي‏شود حرف پس ايجابات و سلوب همه داخل علوم است و موجود است. اگر نيست و نفي موجود نباشد، سلبها بايد نباشند.

باري، پس بدانيد اين وجود مقامات تشكيكيه ندارد، تنزل نمي‏تواند بكند چرا كه نفس تنزل هست. اين هست همه جا هست هيچ چيز هم داخلش نمي‏شود و داخلش نشده. ديگر يك جائيش قوت دارد، يك جائيش ضعف، نه. قوت و ضعف از كجا آمد؟ حالا اين هست، اين هست، اين هست، همه اينها هستند كي گفته اينها خدا هستند؟ اين هست كه حرف نمي‏زند كه خودش بگويد من خدايم حرف هم كه زد حرف هم هست بعد از آني كه حرف زد چه بگويد؟ بگويد من چه كاره‏ام؟ آن پيش هم هست، بعدها كه حرف بزند كسي نيست كه با او حرف بزند. اين هست نه ارسال رسلي كرده، نه انزال كتبي كرده. حالا ديگر ان‏شاءالله معلوم شد كه اين هست خدا نيست ولكن خدا بايد هست باشد. خداي نيست هم نيست. خدا البته هست، خلق هم البته هستند اما خلق را خدا احداث كرده و هست شده‏اند و خدا را كسي احداث نكرده و هست. پس هستي ماسوي را ديگري به آنها داده و هستي خدا مال خدا است. پس خدا را كسي هست نكرده و حالا يك پاره نكات را داشته باشيد. پس هستي خدا يعني خودش هست باشد و هستي ماسواي اين خدا را فكر كنيد، يعني اين خدا بايد ساخته باشد. خدا يعني صانع باشد و وجودش مصنوع كسي ديگر نباشد و تمام خلقي كه ماسواي او است هستند و محتاجند و كاري از آنها نمي‏آيد مگر آن قدري كه صانع خواسته باشد. بسته به خواهش او است اينها فاعل چيزي، مفعول چيزي وجودشان به طور اضافه است هيچ كدام نيستند كه مستقلاً فاعل باشند. آن كه نماز مي‏كند خودش نماز كرده و فاعل نماز همان نمازگزار است اما خودش را ساخته‏اند، نمازش را هم ساخته‏اند. نماز فعل او است، اين فعل را بر دست او جاري كرده‏اند.

ملتفت باشيد، صانع يعني واجب الوجود، يعني نساخته باشندش و سلسله مصنوعات، هر چه سلسله را ببري بالا، باز مي‏بيني او را ساخته‏اند و او را ساخته‏اند و او را ساخته‏اند و اين را فراموش نكنيد و داشته باشيد كه هر جا متعدداتي يافت شد، ديدي خشتي چند را در ميانه آنها ديدي خشتي سرش را زد به خشتي ديگر آن را انداخت، خشتي ديگر آن خشت را انداخته، خشتي ديگر پيشتري را انداخته و هكذا لامحاله يك كسي بايد خشت اولي را انداخته باشد خارج از اين خشت‏ها و هر عاقلي مي‏فهمد دانه‏هاي اين زنجير را مي‏شماري يك آخري دارد. ديگر همينها است كه دور و تسلسل اسم مي‏گذارند همه‏اش همين كه اين متعددات امرشان به طور اضافه است و به خودي خود فاعل نيستند و فاعلشان كردند، فاعل شدند. چشم را بينا كردند، بينا شد. همين چشم را يك دفعه مي‏بيني پس مي‏گيرند و اينها آيات خدا است و از براي مؤمن اين قدر آيات روي هم ريخته كه وقتي نگاه مي‏كند، دستپاچه مي‏شود، حيران مي‏شود كه اين چه ملكي است، اين چه صنعتي است. از هر راهي مي‏روم مي‏بينم پيش پايم است مي‏بيند اينها همه محتاجين طوري هم هست كه احدي نمي‏گويد محتاجي يافت نمي‏شود احدي نمي‏گويد محدودي يافت نمي‏شود. دردي نيست، المي نيست، نقصي نيست. وحدت وجوديها هم نمي‏گويند آنها هم مي‏گويند مرشد فاني در ذات شده، ما فاني در شيخ مي‏شويم به جهتي كه ما ناقصيم، مرشد كامل است پس نقصي هست و ناقصين بروند پيش كاملين و آن كامل به قول آنها چون در ذات غرق شده و رسيده من دامن او را مي‏گيرم.

باري، پس عرض مي‏كنم آن هستي را كه خدا اسمش گذارده‏اند، آن مطلق را كه خدا اسم گذارده‏اند، شما ملتفت باشيد كه گفتند هم هست اطلاق هم هست. ان‏شاءالله خوب دقت كنيد، والله وحدت هست، كثرت هست. فكر كنيد و اين والله را كه مي‏گويم كه ملتفت باشيد و اين جور قسمها در حديث و آيه هست براي اين كه نفس اعتنا كند تا چيزي به دست او بيايد نه اين است كه ثابت نيست قسم مي‏خورم، قسم از بابت تأكيد است. پس خوب دقت كنيد وحدت هست، كثرت هست و ببييند كثرت از هستي هيچ كم ندارد، وحدت از هستي هيچ بيش ندارد به طور تشكيك كه جائي كه وحدت است وجود شدت داشته باشد در كثرات وجود ضعف داشته باشد. حالا گفته‏اند گفته باشند، شما دقت كنيد و ملتفت باشيد. پس بسيط هست، مركب هست. نيستي داخل مركب نشده كه هستيش را كم كند و نيستي كمتر داخل بسيط نشده كه هستيش را زياد كند. پس وحدت هست كثرت هست. پس اين وحدت و اين كثرت، اين اطلاق و اين تقييد، اين غيب و اين شهود همه يك جور هستند، هيچ كدام نيست كه يك خورده هستي بيشتر داشته باشند و اينها را شما مسامحه نكنيد. من عرض مي‏كنم اين هست، اسمش خدا نيست اما خدا يعني هست و هستي او را كسي نساخته و مركبات يا بگو خلق يا بگو ماهيات، اينها هم هستند اما هستي آنها را ساخته‏اند و اگر نساخته بودند نبودند. اگر اينها را نساخته بودند، ممتنع بود ساخته شده باشد.

فكر كنيد و دقت كنيد ان‏شاءالله ببينيد قيام شما و حالائي كه ايستاده‏ايد شما هستش كرده‏ايد و اگر شما قيام خود را هست نكرده بوديد ممتنع بود هست شود و قيام خودتان را شما هستش كرده‏ايد. كسي ديگر هم قيام خودش را هست كرده. تمام فواعل را ان‏شاءالله فكر كنيد نسبت به افعال خودشان همين جورند. پس افعال، نيست صرف صرفند و به خودي خود در عرصه امتناع جاشان است مگر همين قدر كه ممكن است كه فواعل احداث كنند آنها را پس اينها را فواعل احداث كرده‏اند پس اينها خودشان هيچند و به محض بستگي به غير برپا هستند و حقيقتشان مال آن فاعلي است كه آنها را احداث كرده.

عرض مي‏كنم فكر كنيد و سركلاف را در عالم شهاده بگيريد. از جائي كه مشكل نيست و خيلي روشن است و ظاهر فكر كنيد اصل مسأله اين كه فعل صادر است از فاعل. نور چراغ از چراغ بيرون مي‏آيد هر جوري كه هست حالا اين نور اگر چراغي نباشد آيا ممكن است نوري باشد يعني نور اين چراغ اينها را نمي‏گويم، آفتاب را عرض نمي‏كنم، هر صاحب نوري را عرض مي‏كنم، نور اين چراغ بخصوص اگر چراغ نبود اين نور چه چيز بود؟ هيچ چيز نبود.

خلاصه مطلبي كه در دست داشتيم از دست نرود. آن اين بود كه فعل بايد به فاعل بسته باشد و فاعل بايد احداثش كند. اگر احداثش نكند به عرصه امتناع مي‏رود و صانع معنيش اين است كه هست باشد و هرگز امتناع نداشته باشد و اينها را كم فكر كرده‏اند كه از كجا خدا باشد نه البته خدا خدا نيست كه اين فكر را در او بكني خدا يجب ان يكون و يمتنع ان لايكون نه اين كه يمكن ان يكون و يمكن ان لايكون. صانع اگر هست، يجب ان يكون و يمتنع ان لايكون پس صانع كه يجب ان يكون است و يمتنع ان لايكون و تمام خلق يمكن ان يكونوا و لايمتنع ان لايكونوا فاذا كونهم الله كانوا. اين هم معني خلق.

فكر كنيد ان‏شاءالله، پس اين خلق تمامشان را يك كسي ساخته وآن كس خدا است و هستي اينها را او ساخته به ايشان داده و ممتنع است اينها خودشان هست باشند. حالا ممتنع نيست حالا به او هست شده‏اند. ملتفت باشيد ان‏شاءالله وقتي يادش گرفتيد خيلي آسان مي‏فهميد معني بحول الله و قوته اقوم و اقعد را و خيلي كار دستش داريد. تمام عمرتان، تمام خوابتان، تمام بيداريتان، تمام غفلتتان، تمام ذكرتان، تمام مرضتان، صحتتان، موتتان كار دست اين داريد مستغني از اين نيستيد كه مسامحه كنيد. همه جا كارها را اين بايد درست كند. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، حالا آن كسي كه ماسواي خود را هستي داده بله حالا كه هستي داده هست هستند، راست است دروغ هم نيست و حالا اين لفظ هست، اين‏ها و سين و تا هم اطلاق مي‏شود بر خدا هم اطلاق مي‏شود بر اينها. ديگر اشتراك لفظي دارند خدا و خلق هيچ كدام لفظي يعني يك لفظي براي خدا مي‏گوئي و يك لفظي براي خلق، اين را كه كسي نمي‏گويد نيست خدا رحيم است. آن مردكه هم رحيم اسمش است، اين را كسي نمي‏گويد نيست اشتراك لفظي كه نفي مي‏كند نيست ميان خدا و خلق معنيش اين است كه يك كسي اسمي گذارده براي چيزي، يك كسي ديگر هم همين اسم را نشنيده جائي ديگر از ملك از شهري ديگر همين اسم را بخصوص مي‏گذارد براي چيزي ديگر، اين را اشتراك لفظي مي‏گويند اهل فن اين جور چيزها را اين را اين طور اصطلاح كرده‏اند و در كليات و منطق اين طور اصطلاح كرده‏اند. يك كسي اسم پسرش را در همدان زيد گذاشت، يك كسي ديگر هم در اصفهان است، اين اسم را نشنيده، پسري دارد او هم اسمش را مي‏گذارد زيد. ديگر معني جامعي در ميان اين ولد و آن ولد ملاحظه نكرده‏اند اين دو واضع اين اشتراك لفظي اسمش است در اصطلاح. حالا مي‏بيني هستي خدا با هستي خلق از بابت اشتراك لفظي نيست. يعني ندانيم هستي در اينها و يك معني هستي و وجود در خدا، آن وقت اسم او را بگذاريم هست، اسم اين را بگذاريم هست. اين جور اشتراك نيست. فرق ميان خدا و خلق اين است كه اين هست و از هستي هيچ كم ندارد او هم هست و از هستي هيچ كم ندارد ولكن يك جوري است كه نوع اين هستي را مي‏فهميم به آن هستي برپا است حالا چون كه نوعش را اين جور مي‏يابيم ديگر اشتراك لفظي نيست ميان اثر و مؤثر و صانع و مصنوع چرا كه صانع اگر بودي نداشت، خلق بود نداشتند و خلق اگر بود نداشتند او نبود نداشت. پس اشتراك لفظي كه نيست به جهتي كه ملاحظه معني شده. اين را بود گفته‏ايم و ملاحظه معني شده، اورا بود گفته‏ايم اما اشتراك معنوي نيست به جهت آن كه اشتراك معنوي يعني يك حقيقت را از دو فرد ملاحظه كني و اسم آن را براي هر دو بگوئي. زيد انسان است، عمرو هم انسان است و هكذا افراد را نسبت به كلي مي‏دهي آن كلي محل اشتراك است ميانه همه افراد به طوري كه صدق مي‏كند بر تمام افراد پس انسان نسبت به افراد انسان هر نوع حيواني نسبت به افراد خودش، جماد نسبت به سنگ و آجر، اينها اشتراك معنوي دارند. اين جماد است، آن هم جماد است اين از جماديت هيچ كم ندارد، آن از جماديت هيچ كم ندارد اما اين او نيست، او اين نيست. مابه الامتياز اين را او ندارد، مابه الامتياز او را اين ندارد مابه الاشتراكشان جماديت است. اين جماد است، آن هم جماد است. اين اشتراك را اشتراك معنوي مي‏گويند. حالا آيا اين اشتراك معنوي ميان خدا و خلق هست؟ در خودت فكر كن و ببين اشتراك معنوي ميان خودت و قيام خودت هست يا نه؟ ببين قيام را اگر تو احداثش كني او بود است و اگر احداثش نكني او بود نيست اما در بودن هردو شريكند پس بود تو، با بود اين يك نسق نيست اين بودنش تمامش بسته به وجود تو است اما بود تو بسته به وجود او نيست. پس اين دو بود است پس اشتراك ميان صانع و مصنوع معنوي هم نيست همه جا جاري است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در هيچ جا تفاوت نيست. قاعده كلي باشد و همه جا جاري باشد بايد از خدا و پير و پيغمبر گرفت تا خلق همه جا جاري كرد. افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون؟ ميانه زيد و قيام زيد اشتراك نه لفظي است نه معنوي اين هست آن هم هست. هستي او هيچ به اين برپا نيست، هستي اين هيچ به او برپا نيست هستي قائم بر پا است به شرط هستي زيد و هستي زيد برپا است به خودش. بسته به هستي قائم نيست اما قائم هست راستي راستي حقيقة زيد هم هست راستي راستي حقيقة پس از باب حقيقت و مجاز هم نيست كه هر دو را هست مي‏گويند. قائم هست حقيقة هيچ دروغ توش نيست. زيد هم هست حقيقة هيچ دروغ توش نيست. اما آن حقيقت بالا است. اين حقيقت هم حقيقت است اما بعد از آن حقيقت است. اين است كه مشايخ ما اين اصطلاح راگرفتند و حقيقت بعد الحقيقة اصطلاح كردند و گفتند نه اشتراك لفظي ميان خدا و خلق است نه اشتراك معنوي، بلكه از باب حقيقة بعد الحقيقة است. خلق هستند حقيقة بعد از اين كه خلقشان كرد خدا هم هست حقيقة پيش از آني كه خلق كند خلق را بعد از آني كه خلق را خلق كرد. باري، ديگر اينها را نمي‏خواستم عرض كنم ديگر آمد. پس خدا اسم آن كسي است كه رب عالمين است. الله الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي؟ حالا شما آيا آن كسي هستيد كه خلق مي‏كند، رزق مي‏دهد، مي‏ميراند، زنده مي‏كند؟ شما خودتان كيستيد؟ شما كسي هستيد كه مالك حيات خود نيستي، مالك موت خودت نيستي. اگر بخواهد بميراند مي‏ميراند هر چه زور بزند نميرد نميشود بي اختيار است ديگر اختيار ندارم، بله اين جور اختيار را هم نداري بايد كور شوي اختيار نداشته باشي و اگر اين جور اختيار را بخواهي براي خلق ثابت كني تفويض مي‏شود و والله قبح تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است لكن از بس اين مردم نافهمند جبر را مي‏خواهند نفي كنند، تفويض را اثبات كنند اختيار را اين طور معني كردند بله شخصي با كسي مباحثه داشت در مسأله جبر و تفويض گفتگو داشتند در اين بينها كسي مرده بود او را در تابوت گذارده بودند مي‏برند. شخص جبري گفت كجات مي‏برند اي فاعل مختار و خنديدند اين جور حرفها را مردم مي‏زنند كه ثابت كنند تفويض را و تفويض قبحش هزار مرتبه بالاتر از جبر است. باز جبر نقصي براي خدا اثبات نمي‏كند در فاعليت. و لافاعل في الوجود الا الله نمي‏گويند جبريها كه او عاجز است اما ايني كه كسي بگويد اينها خودشان مستقلند در عمل و خودشان مي‏توانند كاري كنند بدون حول خدا و قوه خدا، بي حول و قوه خدا بتوانند بجنبند، اين تفويض است و والله يك ذره از ذرات نيست هيچ چيز نمي‏تواند بجنبد مگر اين كه صانع بسازد. چه طور مي‏شود تفويض باشد امر خلق به خود خلق؟

پس دقت كنيد حقيقت خلق يعني غير ساخته باشدش مثل اين كه حقيقت قيام يعني زيد ساخته باشدش. ديگر فراموش نكنيد كه راه نزديك مي‏شود به اين بيان. حقيقت قيام يعني زيد ساخته باشد او را، حقيقت كرسي يعني نجار ساخته باشد او را. در، يعني نجار ساخته باشد او را. بنا، يعني بنّا ساخته باشد او را حقيقت اينها يعني ناداري، هيچ چيز را دارا نيستند پس حقيقتشان به خودي خودشان به آن ملاحظه هيچ مي‏شوند، مي‏روند به عرصه امتناع. اما اگر صانع ساخته باشدشان معلوم است هر طوري ساخته باشدشان، هستند. پس من كانت حقايقه دعاوي حالا ببينيد فرمايشاتي را كه آنها كرده اند چه‏جور فرمايشاتي است مغز در كلام آنها بوده و والله حقيقت بيان كرده‏اند. در فرمايشاتشان حضرت سجاد@ صلوات الله عليه فرمايش مي‏فرمايند: من كانت حقايقه دعاوي فكيف لاتكون دعاويه دعاوي كسي كه حقيقتش اين است كه اگر تو بر پاش مي‏داري هست و اگر برپاش نكني حقيقتش هيچ نيست، كسي كه حقيقتش بدون ملاحظه اين كه تو درستش كرده‏اي هيچ صرف است و اگر بگويد من هستم ادعاي دروغ كرده، چنين كسي حالا ديگر ادعا كند كه من چنين مي‏كنم و چنان، البته، بيجا است ادعاهاي او اين است كه قدغن شد كه مرخص نيستيد كه بگوئيد فردا چنين مي‏كنم الا ان يشاءالله مگر اين كه بگوئي اگر خدا خواست من مي‏كنم، ان‏شاءالله مي‏كنم و بخصوصه وحي شد به پيغمبر كه بي ان شاءالله مرخص نيستي بگوئي فردا چنين كاري مي‏كنم و عمدا كردند اين كار را چرا كه ارسال رسل براي همين شده كه شما چيزي ياد بگيريد و قصه‏اش اين است كه پيغمبر وقتي وعده كرده بود به يهوديها كه فردا بيائيد فلان حكايت را براي شما مي‏گويم همان وقتي هم كه مي‏فرمودند اين را، نه اين بود كه متذكر خدا نبودند، نه همه قصدش اين بود كه بدون اين كه خدا بخواهد مي‏گويم. با وجود اين چهل روز جبرئيل براي اين امر نيامد و چهل روز طول كشيد تا آمد و از چيزهائي كه بايد و در همين مسأله كه چهل روز طول كشيد اينها نيت كرده بودند كه اگر اين جواب را پيغمبر في الفور گفت مي‏دانيم دروغگو است به اين جهت اين جواب به تأخير افتاد. وحي شد كه اين چهل روز كه تأخير افتاد به جهتي است كه ان شاءالله نگفتي حالا ديگر مرخص نيستي كه بگوئي فردا چنين مي‏كنم تا ان‏شاءالله نگوئي بايد ان‏شاءالله بگوئي و ببين توي همان ان‏شاءالله نگفتن چه حكمتها بود كه از آن جمله اين بود كه نيت كرده بودند به واسطه آن اخباراتي كه از انبياي سابق كرده بودند در كتب كه مي‏آيد كسي و ادعاي پيغمبري مي‏كند و فلان جماعت مي‏روند از او سؤال مي‏كنند از چند مسأله سؤال مي‏كنند از او. بعضي را جواب نمي‏دهد و چهل روز طول مي‏كشد تا جواب مي‏دهد. داشتند اين جور چيزها را و مي‏آمدند مي‏پرسيدند و امتحان مي‏كردند. مي‏آمدند پيش پيغمبر، مي‏آمدند پيش ائمه و مي‏پرسيدند اينها را و امتحان مي‏كردند به اينها.

باري، مطلب اين است كه هستي خدا يجب أن يكون است و هستي او يمتنع أن لايكون است و هستي خلق يمكن أن يكون و يمكن أن لايكون است. هر جا رفتي كه خيال آمد آيا خدائي هست يا خدائي نيست، بدان اين خيالي كه مي‏كني اصلش خدا نيست. در خلق مي‏شود گفت آيا هستند، يا نيستند. خدا هست و نمي‏شود نباشد. ديگر خدا آيا هست، آيا نيست ندارد. خدا يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون. خلق يمكن أن يكون و يمكن أن لايكون. پس خدا آن كسي است كه تمام هستيهاي غير خود را او بايد به هم بچسباند، بايد او درست كرده باشد و اگر هستي خودش را هم ديگري درست كرده باشد صانع نمي‏شود باشد به شرط اين كه ملتفت باشيد و مسامحه نكنيد و خيالات مردم ديگر را نكنيد كه ما دليل عقلي مي‏خواهيم، دليل آيه و حديث دليل نقلي است و براي عوام است. حرفهاي ظاهري است. والله آمده‏اند مغز حرفها را بگويند براي مردم، آمده‏اند حكمت بگويند براي مردم و حكمت علم به حقايق اشياء است و خدا است خالق اشياء و مي‏داند چه جور تعليم كند و مي‏گويد به پيغمبرهاش آنها خوب مي‏توانند تعليم كنند و براي اين آمده‏اند تعليم كنند.

پس ملتفت باشيد حقيقت اين خلق همه ساخته شده‏اند و حقيقت خالق يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون است. ايجاد او است آمده پيش اينها حالا ببينيد چه قدر روشن است مسأله. حالا ديگر مسامحه بر نمي‏دارد كه كسي بگويد شايد من خدا باشم. نه اين خدا يجب أن يكون اما من چه طور؟ من فردا نمي‏دانم واجب است باشم، مي‏شود باشم مي‏شود نباشم. يجب أن يكون آن صانع است. حالا خدائي كه يجب أن يكون است هر چه صادر از او است فكر كنيد و اين هم فضائلي است بسيار بزرگ كه بزرگيش نهايت ندارد. عرض مي‏كنم هر چه صادر از فاعل است و صادر از او شده يجب أن يصدر و يمتنع أن لايصدر و يجب ان يكون و يمتنع أن لايكون و كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كه فرموده‏اند والله هيچ اغراق توش نيست، هيچ قورت توش نيست، علم به حقايق اشياء است بيان كرده‏اند آن جا هر چه صادر از او است آن چه از خودش است اين حرفها را او مي‏زند مي‏گويد كنا ما به او برپائيم. شما به او برپا نيستيد. شما به آب و خاك برپائيد شما را از آب و خاك ساخته‏اند از هوا ساخته‏اند، جن را از آتش ساخته‏اند ملك را از نور ساخته، نور را از منير ساخته لكن ساخت اينها، بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان، چه طور كه يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك. حالا ديگر ببينيد چه طور مي‏شود ديگر آنها نبود نداشته باشند مثل اينها نه خير اينها را به هم مي‏چسبانند بود و نبود دارند لكن مع ذلك كه بوده‏اند هميشه و نبوده وقتي كه نباشند، بدئشان از او است، عودشان به سوي او است انا لله و انا اليه راجعون آنهايند كه از آن جا آمده‏اند اما اين خلق از آن جا نيامده‏اند اگر آمده بودند چيزي كه از جائي مي‏آيد بايد متاع آن جا را داشته باشد بلكه چون مي‏بينيم اين دارد مي‏دانيم آن جا داشته كه اين آورده. ببين شعله از پيش آتش مي‏آيد. مي‏بينيم اين شعله گرم است و استدلال مي‏كنيم و مي‏دانيم آتش گرم است اگر بنا باشد چيزي كه گرمي نداشته باشد و روشن نكند ما بگوئيم آتش است، ديگر آن وقت هرج و مرج مي‏شود. ديگر آن وقت هيچ استدلال براي هيچ چيز به هيچ چيز نمي‏توان كرد، همه عالم هذيان مي‏شود. حرف راست اين است كه چيزي كه گرم است بگوئي گرم است و گرمي از مبدء گرمي آمده، سردي از مبدء سردي آمده، جمادات نباتات نيستند چرا كه نه چيزي جذب مي‏كند نه چيزي دفع، نه امساكي دارد نه ربائي اينها به واسطه آن روح نباتي است و مبدئي دارد نبات از مبدء نبات آمده و هكذا براي حيات مبدئي است حيوان آني است كه ببيند ديگر من چه مي‏دانم، شايد آن سنگ هم ببيند، نه اين جور ديدن هيچ سنگ ندارد اين جور چشم، مال حيوان است. اين جور گوش، مال حيوان است. نبات و جماد ندارند اين چشم و گوش را. خودشان چشم و گوش به حسب خود دارند دخلي به اين جور ندارد شعور انساني را الاغ ندارد. بله الاغ شعور الاغي دارد، داشته باشد. حالا دقت كنيد، هر چه از هر حقيقتي مي‏آيد آن حقيقت توش است و اين است وضع خدا و يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون از پيش خدا آمده از پيش آتش هر چه آمده آتش است، از پيش آب هر چه مي‏آيد تر است، از پيش خاك هر چه مي‏آيد خشك است آنها كه از پيش خدا آمده‏اند يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون‏اند. هر چيزي كه يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون است، آن جا حقيقتش يجب أن يكون و يمتنع أن لايكون است. از اين جهت اسمش خدا شده و بايد او را پرستيد ديگر حالا ببينيد چه قدر روشن مي‏شود اين مطلب ماها و مرشد و عيسي و موسي و محمد اينها يجب أن يكون نيستند، اينها يمتنع أن لايكون نيستند. ملتفت باشيد ائمه هم اين طور نيستند مگر آن جائي از ائمه كه مي‏فرمايد معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عز وجل آن فعلي كه صادر از او است اينها را زير و رو مي‏كند او حالتي ديگر دارد. پس اصل مشيت و فعل صادر از صانع كه مال فعل او است اينها را خودش گفته و ببينيد هيچ قورت نزده، حكمت بيان كرده، حقيقت گوئي كرده، گفته من آسمانها را هم چو كرده‏ام والله بيان علم مي‏كند. حكمت مي‏گويد حقايق اشياء را مي‏گويد و تعليم مي‏كند كه مي‏گويد انا مورق الاشجار، واقعا مورق اشجار است اگر او نكرده پس كه كرده؟ اگر خدا بگويد منم مورق اشجار، آيا قورت زده؟ اغراقي گفته؟ نه، واقعا حقيقة خدا است و با قدرتش مورق اشجار است و مي‏گويد منم مورق اشجار، قدرت خدا است داد مي‏زند منم مورق اشجار، منم مونع ثمار، منم مجري انهار و هكذا منم فلان، منم فلان تا آن آخر تمام حرفها را تا آن آخر خطبة البيان فرمايش مي‏كند انا عبدالله هي مي‏گويد من چنين كرده‏ام، من چنين كرده‏ام هر چه هست مي‏گويد من كرده‏ام و والله هر چه هست خدا كرده به قدرتش آن آخر آخرش كه همه را من كرده‏ام، من چه كاره‏ام؟ انا عبدالله، انا فعل الله خدا نيست، لافرق بينه و بينه الا انه عبده و خلقه فتقه و رتقه بيده بدؤه منه و عوده اليه.

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

 

درس نهم چهارشنبه 25 رجب 1301 ق

 

48بسم الله الرحمن الرحيم

و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هذه النفس المباركة لها مقامات و ليس جميع مقاماته مقام التوحيد فادناها مقام المادة النوعية للشخص فانها اول اذكاره كونا فهي مقام المفعول. ثم مقام اسم الفاعل ثم مقام المصدر و تأكيد الفعل، ثم مقام الفعل، ثم مقام نفس الفعل و هي القلم الاول، ثم مقام العنوانية و الائية وهي الاسمية و الوصفية ثم مقام المسي و الموصوف، ثم مقام الذات المعراة عن الصفات، ثم مقام العماء المطلق و مالاعبارة عنه و لا اشارة والانسان لا   في معرفة النفس ما لم يكشف جميع ما يمكن التعبير عنه و الاشارة اليه الي آخر.

ظواهر اين جور مطالب در خيلي جاها از كتابهاي مشايخ هست و بواطنش را ديگر خدا هر جا خواسته به هر كه خواسته داده معنيهاش پيش شاعر است. يك كسي شعري مي‏خواند، گفتند معنيش كو؟ گفت پيش آن كسي است كه گفته. معنيش پيش شاعر است. حالا همين طور است اين مطالب هم معنيش پيش شاعر است پيش آنهائي است كه گفته‏اند اما الفاظش هست.

شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله چه بسياري اين جور الفاظ را در كتاب مشايخ ديده‏اند و زياد هم ديده‏اند بسا فكر هم كرده باشند كه معلوم است صانع هر چيزي را خودش را به خودش درست كرده دليل و برهانش هم خيلي واضح است. ملتفت باشيد صانع هر چيزي كه به من داده همين هائي است كه داده، هر چه هم كه نداده كه من خبري از او ندارم بيرون است از وجود من. لايكلف الله نفسا الا وسعها و الا ما آتيها همين جاها خوانده مي‏شود. حالا كه چنين شد اين است خدا تجلي كرده به نفوس به خود نفوس و از اين تعبير مي‏آرند كه تجلي لكل شي بكل شي. به خود شي براي هر شي تجلي كرده. بسا كسي كه غافل است خيال مي‏كند اين علم است و محال است از اين علم چيزي به دستش بيايد وقتي مي‏شنود كه سبحات جلالش را بايد كشف كرد اين جور خيال مي‏كند كه شخص قيام خودش، قعود خودش، تكلم خودش، سكوت خودش، اينها را نظر نمي‏كند وقتي نظر نكرد، چه مي‏بيند؟ هستي را مي‏بيند آن وقت به مطلب رسيده و نزديك به همين جور بيانات كه سؤال شده از شيخ مرحوم و نزديك به همين جورها جواب داده‏اند شيخ مرحوم. پس سؤال مي‏كنند چه جور دعائي است كه مستجاب مي‏شود؟ مي‏فرمايند اگر بخواهي دعا كني كه گاهي مستجاب شود، گاهي نشود كه اين جور دعا را همه مي‏كنند. اگر مي‏خواهي دعا كني كه مستجاب بشود، حتما همان ساعت يك پاره كارها بايد بكني اگر مي‏تواني هم چو كاري كه مي‏گويم بكني، همان ساعت مستجاب مي‏شود. پس مي‏فرمايند هتك كن، كشف كن سبحات خودت را و در آن كشف علامتش اين است كه ببيني يك وجودي را كه غير از او چيزي نيست و در آن وقت به شرط اين كه ملتفت نباشي كه دعا مي‏كني ملتفت نباشي او جدا نشسته تو جدا نشسته‏اي و به چه لفظ مي‏گوئي، به چه مطلب تكلم مي‏كني، اگر يادت مي‏رود از خودت و از حرفهات و از لفظهاش و از معنيهاش و از اين كه دعا مي‏كني و از خودت و از او و از حاجتت و هيچ اينها يادت نمي‏آيد، آن وقت دعايت مستجاب است و اينها ظواهرش را نگاه كني منافات با هم دارد. من رفته‏ام حاجت خودم را از او بخواهم، چه طور از حاجت خودم فراموش كنم؟ اگر فراموش كردم دعايم چه طور مستجاب مي‏شود؟ ملتفت باشيد اگر چنين شد رفته‏اي پيش خدا ديگر آن وقت مترس اگر حاجتت هم يادت رفت بهتر. وقتي بر مي‏گردي به همراه حاجتت بر مي‏گردي. همين كه تو ملتفت خدا مي‏شوي و از ماسواي او غافل مي‏شوي دعاي تو همان ساعت مستجاب مي‏شود و ظواهر اين جور الفاظ را مردم همين جورها خيال كرده‏اند وقتي مي‏شنوند كه گفته‏اند كشف سبحه كن تا او را ببيني، يعني چنين خودت را ملاحظه مكن كه من ايستاده‏ام، نشسته‏ام، حرف مي‏زنم، قطع نظر از خودت كه مي‏كني، به او مي‏رسي. ديگر به او كه رسيدي دعات مستجاب مي‏شود. چه بسيار احمقها رفتند از اين راه و اين كار را كردند و نشد بعينه مثل علم مشاقي كه وقتي مي‏گوئي به هيجان مي‏آيند خيال مي‏كنند همين كه چيزي را توي فلان چيز ريختي طلا مي‏شود همه‏اش به ربع ساعت بيشتر طول نمي‏كشد به هيجان مي‏آيند لكن وقتي مي‏خواهي بسازي مي‏بيني يك عمر زحمت مي‏كشي و يك مثقال طلا نمي‏شود ساخت. يك مثقال نقره ساخته نشد. اينها هم همين طورها است.

عرض مي‏كنم اين جان كندنها والله مشاقي است. والله سراب است، لكن راهش و سركلافش را من عرض مي‏كنم به شرطي درست دل بدهيد، اصل سركلافش را گم نكنيد طبع انساني يك جوري خلقت شده حالا هم كه عرض مي‏كنم تصديقم مي‏كنيد و مي‏دانيد محض ادعا نيست. نفس انساني ماديتي دارد مثل آينه كه ماده است و قابل است. مقابل سفيد مي‏گيري، تمام اين آينه سفيد مي‏شود. مقابل سياه مي‏گيري، تمام آينه سياه مي‏شود. اين آينه خودش رنگي و شكلي ندارد هر رنگي هر شكلي مقابلش شد تمام آينه به آن رنگ و به آن شكل در مي‏آيد و الي غيرالنهايه اشكال مختلفه الي غير النهايه به آن صور مختلفه در مي‏آيد و هيچ كدام هم ذاتش نيست. حالا دقت كنيد عرض مي‏كنم نفس انساني همين طور آينه است يعني ماده است، قابل است اين ماده همين كه ملتفت شد به جائي عكس آن جا مي‏آيد پيشش و آن عكسي كه مي‏آيد فرو مي‏رود در تمام اعماق او فرا مي‏گيرد تمام اقطار او را آن وقت اين خودش خودش را كانه گم مي‏كند و واجد مي‏شود آن چيز را و حالا ان‏شاءالله ديگر ملتفت باشيد ببينيد وقتي شما ملتفت هستيد به اين كه شب است مثلا خيال مي‏كني شب است و تاريك است و از قضا تنها هم باشي خيال مي‏كني جني نيايد. تا يك طرفي صدائي در مي‏آمد، با خود مي‏گوئي اي‏هاي ديدي كه جن آمد و بنا مي‏كني ترسيدن چه طور شد تا روز بود در صدا مي‏داد تو هيچ نمي‏ترسيدي و نمي‏گفتي جن است و حالا مي‏ترسي و اسمش را مي‏گذاري جن آمده به واسطه اين است كه خيال مي‏كني جن آمد و به همين خيال خورده خورده خيال مي‏كني مي‏ترسي و به همين طور جن مي‏آيد و جن كه آمد، آن وقت هر چه بخواهي خيال نكني نمي‏تواني خيال نكني، خيال خودش مي‏آيد. جن مي‏آيد دست و پات را مي‏بندد از اول خورده خورده به خيال جن افتاده بودي آمد و خورده خورده دست و پات رابست. يا بر عكس شب باشد و تو خيال كني روز است و حالا شب هم نيست كجا مي‏روم و حالتت جوري است كه چيزي كه يادت نمي‏آيد جن است چيزي كه يادت نمي‏آيد ترس است خودت خيال جن مي‏كني و خودت از خيال خودت وحشت مي‏كني و همين خيال جن را مي‏آرد تابه عرصه فعليت هم مي‏آيد و واقعا مي‏زند، مي‏بندد بسا در چاهيت مي‏اندازد، بسا هزار بازي به سرت در مي‏آرد از اين باب است فكر كنيد كه مي‏فرمايد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. هميشه انسان به يك صورت است. صورتي را مي‏اندازد مي‏رود توي صورتي ديگر، باز آن را مي‏اندازد توي صورتي ديگر مي‏رود وقتي صورت آمد طوري مي‏شود كه اين كانه تمامش مي‏شود او، مسخر او مي‏شود و هر صورتي و فعليتي قاعده‏اش اين است كه وقتي مي‏آيد به ماده تعلق مي‏گيرد و جائي را فرو نمي‏گذارد مگر اين كه آن جا مي‏رود. كرباس را در نيل مي‏زني همه جاش نيلي مي‏شود مغزش هم نيلي مي‏شود. آب انگور وقتي سركه شد همه جاش سركه است و ترش وقتي شيره شد، همه جاش شيره است و شيرين. اين حالت صورت و ماده است در همه جا. پس هر فعليتي آمد روي ماده‏اي را گرفت آن فعليت تمام اقطار اين ماده را فرو مي‏گيرد به طوري كه اين ماده ديگر لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاحركة و لاسكونا. جن كه آمد ديگر او هر كار مي‏خواهد بر سر آدم مي‏آرد. تو هزار بخواهي دستت را دراز كني، اگر او نخواهد تو نمي‏تواني دست دراز كني. او نخواهد تو ببيني، نمي‏بيني چنان كه آن عزيمه خوان به جن مي‏گويد كورش كن، مي‏بيني كور شد. ميگويد كرش كن. مي‏بيني كر شد.

پس دقت كنيد، ملتفت باشيد، حالا مسأله جني را نمي‏خواهم عرض كنم. پس فكر كنيد ان‏شاءالله نفس انساني نه نفسي است شجاع، نه نفسي است جبان. ماده‏اي است قابل، تشجيعش كني، شجاع مي‏شود تجبينش كني، جبان مي‏شود. با هر صورتي قرين شد به همان صورت مي‏شود. پيش آدمي بي جرأت مي‏نشيني، هي مي‏گويد و مي‏گويد خورده خورده آدم جبان مي‏شود. پيش آدم شجاع مي‏نشيني، تشجيع مي‏كند و از حرف‏هاي شجاعت مي‏زند خورده خوره آدم جرأت پيدا مي‏كند. و والله همين طور است پيش كسي كه جاهل است مي‏نشيني، خورده خورده تو هم جاهل مي‏شوي، پيش عالم مي‏نشيني خورده خورده تو هم عالم مي‏شوي. پيش مؤمن مي‏نشيني خورده خورده مؤمن مي‏شوي، پيش كافر مي‏نشيني كافر مي‏شوي پيش عاصي مي‏نشيني عاصي مي‏شوي پيش بازيگر مي‏نشيني بازيگر مي‏شوي. اول وهله هم وحشت مي‏كند لكن خورده خورده انس مي‏گيرد.

حتي اين كه عرض مي‏كنم ان‏شاءالله ملتفت باشيد و اين قاعده بابي است همه جا جاري است. همين كه انسان متوجه جائي است به شكل آن جا است. حتي آن كه خركارها طبيعتشان خركي است. قاطرچيها مثل قاطر مي‏بيني چموش و بد ذات و حرامزاده مثل قاطر مي‏شوند. ساربانها كه هي شتر را مي‏برند، هي به تأني راه مي‏روند چهار روز كه به تأني راه رفت خودش هم مي‏شود مثل شتر، به تأني حركت مي‏كند صبر و حوصله‏اش زياد مي‏شود تند تند راه نرود كار نكند مثل شتر كه حقود است و كينه ورز است اينها هم حقود مي‏شوند ظاهرشان مطيع و منقادند لكن جائي گيرشان بيايد كينه دلشان را بروز مي‏دهند. همين جور است والله در همه جا و عرض مي‏كنم عمدا خدا طبيعت را اين جور قرار داده. تجربه كرده‏اي، انسان جائي كه مي‏رود كه تنبك مي‏زنند و مي‏رقصند، اين هم كم كم مي‏خواهد برقصد و مي‏خواهم بگويم نه خيال كنيد مي‏شود نگاه داشت خود را بي اختيار آدم مي‏رقصد و به حركت مي‏آيد از همين باب است اينهايي كه تدبير كرده‏اند در جنگها طبل مي‏زنند، جوري طبل مي‏زنند و شيپور مي‏كشند كه از صداي آن بي اختيار مي‏شوند جنگ مي‏كنند. اگر آن جور نزنند آن هنگامه جنگ، پا پيش نمي‏رود، غش مي‏كنند. آن جوري كه طبل مي‏زنند به آن جور مخصوص، خون به حركت مي‏آيد انسان به هيجان مي‏آيد اين بي اختيار مي‏رود او بي‏اختيار مي‏رود و جنگ مي‏كنند.

ملتفت باشيد و سر امر دستتان باشد و سر امر اين است كه هر صورتي كه آمد روي نفس نشست مستولي بر نفس مي‏شود و اين ماسك آن فعليت مي‏شود و آن فعليت روي اين را مي‏گيرد وقتي خيال جبن را كرده بود نهايت ترس را دارد خورده خورده تشجيعش مي‏كني شجاع مي‏شود. به همين طور از همين باب است پيش بخيل مي‏نشيني مي‏بيني بنا مي‏كند نصيحت كردن كه از عقل نيست انسان زحمت به خود بدهد، كسب كند مال تحصيل كند آن وقت بدهد مالش را به مردم. مي‏بيني آدم خورده خورده بخيل شد. پيش سخي مي‏نشيني مي‏بيني مي‏گويد خوب است آدم خيرش به مردم برسد مردم هميشه براي انسان خاضع مي‏شوند خورده خورده مي‏بيني آدم سخاوت پيدا كرد. همين طور باز به طور كلي فرمودند هر كسي مع من احب است، هر كسي با آن دوست خودش محشور خواهد شد يعني مطلوب خودش را طالب است و هميشه با او محشور است. مي‏فرمايد: لو احب رجل حجرا حشره الله معه. هر كه هر كه را دوست دارد هر چه را دوست دارد، هر كه سنگي را دوست دارد خدا او را با آن سنگ محشور مي‏كند در برزخ هم با آن سنگ محشور است در قيامت هم همان سنگ به پهلوش مي‏خورد و عرض مي‏كنم در پهلوش نيست و عرض مي‏كنم خودش مصور به صورت سنگ است خودش جماد است همين كه در فكر جماداتي توي جمادات و عمارات دائما هستي، خودت بر شكل جمادات و عماراتي خودت جمادي. كسي كه دايم ميل به باغ و بوستان دارد و دايم در فكر باغ و بوستان است بر شكل باغ و بوستان است. خودت بر شكل باغ و بوستاني وقتي هميشه مي‏روي شكار، طبعت طبع شكاريها مي‏شود آن وقت طبعت طبع آن كلاب است، طبع همان طبع است و بر همان شكل است ديگر هول مطلع كه شنيده‏ايد همان جورها است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله و اصل مطلب از دست نرود بعينه تمام عالم همين طور است. پيش زنها مي‏نشيني، انسان طبعش زنانه مي‏شود، پيش مردها مي‏نشيني طبع طبع مردانه مي‏شود، پيش هر طايفه ديگر مي‏روي چند صباحي كه با آنها مي‏نشيني كم كم مي‏بيني زبانت، كسبت، سليقه‏ات تغيير كرد.

پس ملتفت باشيد، انسان اعجوبه غريبي است. ملتفت باشيد و هيچ نوعي از انواع خلق اين جور خلقت را ندارند. آب طبعش همين طور تر است، ديگر خشك نمي‏شود جلدي سرد نمي‏شود لكن ماده‏ي ما پيش گرمي رفت گرم مي‏شود. تا پيش سردي رفت سرد مي‏شود. انسان به جهت آن كه در وسط عالم خلق شده است جاش جاي بسيار خوبي است. اگر آن جوري كه دستورالعملش داده‏اند راه برود خدا درباره او مي‏فرمايد: لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم. انسان را در جائي خلقش كرده‏اند كه بهتر از آن جا جائي نيست خودش صانع بهتر خبر دارد كه چه جور خلقي خلق كرده. مي‏فرمايد: خلقنا الانسان في احسن تقويم، ثم رددناه اسفل سافلين. پس در وسط عالم چون خلق شده رو به بالا برود هي مي‏رود و اندازه ندارد كه تا كجا مي‏رود، رو به پائين برود همينطور. اگر رو به پائين برود اندازه ندارد كه تا كجا مي‏رود. از جميع حيوانات پست‏تر مي‏شود، از جميع نباتات پست‏تر مي‏شود، از جميع جمادات پست‏تر مي‏شود. مي‏رود تا به اسفل سافلين. پس انسان اعجوبه‏اي است كه اگر رو به عليين برود نهايت ندارد كه تا كجا مي‏رود مي‏برندش سرش اين است كه جوري خلق شده نفس كه ماده است و قابل است براي اين كه رنگش كنند و اين رنگي كه مي‏گويم آيه قرآن است مي‏خوانم: صبغة الله و من احسن من الله صبغة. پس اين نفس همين كه به جائي ملتفت شد خودش در آن صورت در مي‏آيد و اثر مي‏كند آن صورت در آن ماده و مسخر مي‏كند آن فعليت آن قوه را بناي تأثير مي‏گذارد تا آن جا را خيال كرديم يك دفعه مي‏بيني اين جا بدن كج خلق مي‏شود و خيال خوشي و رفاقت و مدارا توي سرت كه آمد مي‏بيني بدن خوشش مي‏آيد بدن خوشحال مي‏شود، خرم مي‏شود. چه بسيار ناخوشيها كه به خيال مي‏آيد پيش آدم. چه بسيار ناخوشيها كه به خيال مي‏رود از پيش آدم. چه بسيار صحتها همين طور است پيش آدم چه بسيار مي‏شود كه به خيال آن صحتها مبدل به سقم مي‏شود. منظور اين است كه اصل نمونه اينها را به دست بياريد كه شكي شبهه‏اي هيچ جا براتان نماند. وقتي وارد مسأله مي‏شويد ديگر شبهه‏اي نماند. پس نفس انسان خودش من حيث انه هو هو ماده است، امكان است آن وقت رو به هر جاش مي‏كني بعينه به همان صورت در مي‏آئي. به آن صورت كه در آمد ديگر خودش مسخر است. بعينه مثل دودي كه آتش در ان در گيرد. وقتي آتش در آن در گرفت ديگر مسخر است براي آتش و دودي نيست و تعجب است كه اگر دود نباشد در ميان آتش كجا برود؟ اگر نفس نباشد، چه به اين صورتها مصور مي‏شود؟ پس هست لكن بايد گم بشود از خود. پس هست نبايد نيست شود با وجودي كه در ميان هست آن جا هم كه شنيده‏اي كه شعله از دود بايد فاني شود به آتش هست بشود، انسان از خود نيست شود، به خدا هست شود. ملتفت باشيد و هيچ نبايد خود را ريز ريز كند ديگر آن حرفهائي كه اقتلوني اقتلوني يا ثقات، بدانيد هذيان است. اگر بكشندت و تمام شوي كه ديگر كي زنده شود به آن حيات؟ اما نيست شود در عين هستي پس باش در ميان اما مباش اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد برو دعا كن اما ملتفت خودت نباش، همه سرش همين است كه ماده نفساني وقتي ملتفت جائي شد در آن حين نمي‏تواند ملتفت خودش بشود. پس خودش هست در ميان، نه كه نيست اماچه طور شده مسخر شده به آن رنگ در آمده پس آن رنگ بالفعل شده است و خودش كانه گم شده است بي اغراق چنان گم كه هر چه بخواهد خود را پيدا كند نمي‏تواند. مثل حالت ميان حالت خواب و بيداري. وقتي بيدار است اين جا را واضح مي‏بيند وقتي هم كه خواب است و خواب مي‏بيند آن جا را واضح مي‏بيند وقت بيدار شدن هم باز اين جا را مي‏بيند. آن وسط گم است آن وقتي كه تازه به خواب مي‏رود و هنوز چشمش به آن جا باز نشده از اين جا هم نرفته، يا در وقت بيدار شدن كه از آن عالم آمده و هنوز در اين جا چشمش باز نشده، وقت سكر است. موت بعينه همين حالت است. از هر عالمي به عالمي منتقل مي‏شوند همين حالت را دارند همين طور گم مي‏شوند و به كلي نيست نمي‏شوند نابود نمي‏شوند اگر چه واجد خود نباشند.

پس دقت كنيد، سركلاف را از دست ندهيد. سركلافش اين است كه نفس انساني يك جوري است كه قابل است به همه صورتها در آيد. وقتي مصور به آن صورت شد آن صورت تمام اطرافش را مي‏گيرد، مسخر مي‏شود براي آن صورت و واجد است او را ديگر واجد خودش نيست واجد او هم نمي‏شود گفت كسي نمانده كه واجد او شود او خودش واجد خودش است.

اذا رام عاشقها نظرة

و لم يستطعها فمن لطفها

اعارته طرفا رآها به

فكان البصير بها طرفها

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله مي‏خواهم عرض كنم كه ايني كه من با اين همه دقت مي‏خواهم حاليتان كنم شما شب و روز كارتان همين است كه ملتفت هر جائي شدي واجد اوئي. ياد خودت نيستي، ياد حرفت نيستي، پيش هر كه نشستي هر چه گفتي به هيچ وجه نمي‏داني چه مي‏گوئي. ملتفت خودت نيستي. ديگر بعد شايد ملتفت شدي كه من اين جا نشسته‏ام بعد شايد ملتفت شوي كه من هم چو حرفي مي‏زدم فلان حرف را از مخرج ادا نكردم و در حيني كه مي‏گوئي اگر ملتفت باشيد كه ميم حرفي است شفوي، حا از حروف حلق است، كسي ملتفت اين چيزها شود، نمي‏شود حرف زد اصلا و مي‏خواهم بگويم در حين تكلم اگر ملتفت باشيد كه بايد الف را از كجا گفت، با را از كجا گفت، آن وقت پيش آن صورتها رفته‏اي و اصلا نمي‏تواني حرف بزني حتي آن كه وقتي فرو رفتي در قرائت ديگر قرائت نمي‏تواني بكني. در قاعده صرف و نحو فرو بروي، نمي‏تواني قرائت كني. شيخ مرحوم عرب بودند و قرائت و به قاعده عربي تكلم كردن طبيعتشان بود. مع ذلك زيارت را بخصوص داده بودند اعراب كرده بودند. مي‏فرمود در بين زيارت اگر ملتفت اين باشم كه فاعل مرفوع بايد باشد، مفعول منصوب، ديگر زيارت نمي‏توانم بكنم براي اين است كه وقتي چشم بيفتد بخوانم و ديگر معطل نشوم.

پس دقت كنيد خودتان در معاملات دنيائيتان همين جور حرف مي‏زنيد كه اگر غير از اين جور بخواهيد تعمد كنيد و در قوه احدي نيست كه هم اين جا را هم آن جا را در حال واحد اگر به اول سطر نگاه كردي تعمد كني به آخر سطر هم نگاه كني نمي‏شود. مگر چشم از اول سطر برداري آن وقت به آخر سطر نگاه كني حتي به يك كلمه تعمد كن كافش را، لامش را، ميمش را بخواهي يك دفعه ببيني، نمي‏شود محال است. اول مي‏روي پيش كاف، از ان جا مي‏روي پيش لام، بعد پيش ميم. آن وقت مي‏گوئي كلمه همين جوري كه با چشمت مي‏بيني و خورده خورده مرور مي‏كني از آن كلمه به كلمه ديگر مي‏رسي وقتي هم به كلمه دوم رسيدي ديگر كلمه اول نيست از آن مي‏روي به كلمه سوم آن وقت كلمه دوم نيست پيشت. به همين طور تا آخر سطر. حتي به نقطه يك حرفي نگاه كند انسان آن وقت آن حرف را نمي‏بيند انسان و والله به همين طور و از اين طور @تر نفس انساني خلق شده نفس انساني مادام كه متوجه نقطه است، همان نفس بزرگ ملتفت حرف نيست. وقتي به يك حرف متوجه است در آن حين نمي‏تواند ملتفت حرفي ديگر باشد در آن وقت و هميشه يك نقطه پيشش است هميشه در يك صورت است در كارهاي دنيا خودت كه مي‏بيني و مي‏فهمي چرا آن جا را نمي‏فهمي؟ افرأيتم النشأة الاولي، فلولا تذكرون؟ چرا متذكر نمي‏شوي؟ حتي آن كه بخواهي لج كني و زور بزني كه در حال واحد يك كلمه را تمامش را ببيني در قوه تو نيست. همان يك كلمه را اول نگاه مي‏كني كه اولش چه حرفي است، بعد دويمش را مي‏بيني، سيم را مي‏بيني چه چيز است آن وقت به هم مي‏چسباني آن وقت مي‏گوئي ابجد است. بعد كلمه دويمي هوز است، مي‏گوئي هوز، بعد كلمه حطي است. ببين يكي يكي ملتفت شده‏اي و گفته‏اي اينها را كسي فكر نكند خيال مي‏كند چنين نيست و فكر كه آمد آدم مي‏فهمد خورده خورده مرور كرده از اول سطر تاآخر سطر را. پس هيچ كس نيست كه از اول تا آخر سطر را يك دفعه نگاه كند و ببيند. خورده خورده مرور مي‏كند و مي‏بيند اين را چون تند مي‏بيند خيال مي‏كند كه يك دفعه ديده چنان كه اگر مشت برنجي بياورند پيش تو دانه دانه را بخصوص مي‏بيني چون نفس تند مي‏بيند خيال مي‏كند يك دفعه ديده و نمي‏شود يك دفعه ديد. دانه دانه را مرور مي‏كند و مي‏بيند حتي در خود دانه‏ها جزء جزء نقطه نقطه هاش را مرور كرده ديده. يك دفعه نمي‏توان ديد تمام دانه را. پس فكر كنيد، خوب دقت كنيد، نفس انساني ماده است و متوجه به يك جا است هميشه و محال است در حال واحد به دو صورت در آيد. حتي مي‏خواهم عرض كنم و ملتفت باشيد در عالم جسم و خوب فكر كنيد كه به دستتان بيايد ان‏شاءالله و فراموش نكنيد. در عالم جسم هر صورت مختلفي كه ضديت نداشته باشد مي‏شود بر جسمي وارد بيايد پس مي‏شود من هم ساكن باشم، هم متكلم. اينها با هم جمع مي‏شوند. پس در جسم مي‏توان تعقل كرد دو صورت غير هم وارد آيند و ضديت هم نداشته باشند سازگاري داشته باشند. پس تكلم و سكون و سكوت و سكون مي‏شود در يك حال وارد جسم شوند در يك حال واحد يك آب انگور مي‏توان هم رنگ داشته باشد و چنان كه رنگش را دارد، شيرينيش را هم دارد. بوش را هم دارد، وزنش را هم دارد، طعمش را هم دارد. اينها با يكديگر چون منافات ندارند و مزاحمت ندارند جمع شده‏اند هيچ طعم نمي‏گويد اي رنگ برخيز من مي‏خواهم سرجات بنشينم مي‏گويد تو بنشين تمام مملكت مال خودت باشد من هيچ مزاحمت با تو ندارم. رنگ هم مي‏گويد تو بنشين من هيچ مزاحمت با تو ندارم، جا را بر تو تنگ نمي‏كنم. پس شيريني تمام اين ملك را تمام اين ماده را مي‏گيرد، رنگ هم تمامش را مي‏گيرد، وزن هم تمامش را مي‏گيرد. صدائي هم داشته باشد صدائي بكند صدا تمامش را مي‏گيرد. پس در عالم جسم مي‏تواند چيزي هم رنگ داشته باشد و تمامش رنگين باشد، هم طعم داشته باشد تمامش شيرين باشد، هم اگر صوت دارد صوت داشته باشد آن وقت تمامش صوت دارد. هم بو داشته باشد آن وقت تمامش معطر است تمام ماده‏اش معطر مي‏شود يا تمام ماده‏اش بوي بدي مي‏دهد منظور اين است كه مي‏تواند توارد كند فعليات مختلفه بر ماده واحده. اين است كه باز در عالمهائي كه تكثري هست و توحد تام نيست، مي‏شود جماعت مختلفي جائي بنشينند به اين طور كه يكي يك پهلوش رو به اين بنشيند يك پهلوش رو به ديگري و والله در عالم نفس محال است اين جور هم بنشينند. و اگر ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، البته تصديقم مي‏كنيد به جهتي كه خودتان صاحب نفسيد و مي‏فهميد اين را كه در حالي كه انسان در طعم فور رفته محال است در آن حال بفهمد صوت را كه چه طور است وقتي كه انسان در صوت فرو رفته در آن وقت نمي‏تواند بفهمد بو يعني چه بسا چيزي هم نخورده گرسنه نمي‏شود. ببين خيال شيريني مي‏كني دهنت آب مي‏گردد در يك حال محال است هم طعم بفهمي هم بو. پس در يك حال نفس بايد هميشه بر يك صورت باشد اين جا مزاحمت ندارند آن جا بايد مزاحمت داشته باشند ديگر يك جائي در قيامت آن جا هم حاضرند آن هم هست اما هنوز درس آن جا را نگفته‏ايم.

شما ملتفت باشيد ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. پس در اين جاها حالتش اين است. حالا فكر كنيد چون صورت مي‏آيد دور ماده را مي‏گيرد، سردش شده. ماده‏اش هم مي‏لرزد بخواهد خود را نگاه دارد نمي‏شود سردي آمده همه او را فرا گرفته شيريني مي‏خورد شيريني را نفهمد نمي‏شود مي‏فهمد شيريني را. پس نفس انساني وقتي متصور شد به يكي از اين صور و ديگر صورت ديگري غير از آن يك صورت پيشش نيست تمام اطراف آن ماده را مي‏گيرد آن صورت محيط بر اين مي‏شود، اين محاط مي‏شود به لفظي ديگر بگوئي اين مسخر مي‏شود، او مسخر مي‏شود. يعني اين هيچ كاره است او كار كن است چون مسخر است و هيچ كاره. آن وقت آن فعليت كه مي‏آيد كار كن است  و ديگر حالا مي‏فهميد از اين جور بيان يك پاره فقرات دعاها را كه مي‏خواني اصبحت بنور وجه الله القديم الكامل و تحصنت بحصن الله القديم الشامل و رميت من بغي بسهم الله و سيفه القاتل. حالا فكر كن كه تو چه طور هم چو كاري مي‏تواني بكني به اين طور كه رو به او بروي و او را بيني؟ وقتي ملتفت شدي به آن قادر علي كل شي ماده خودش را گم مي‏كند و ديگر آن وقت نمي‏شود واجد خودش و واجد غيرش شود. پس تعمد هم بكني نمي‏تواني واجد باشي پس وقتي ملتفت شدي قادر علي كل شي را او آمده دور ماده تو را گرفته و تو به آن صورت در آمده‏اي او آمده محيط بر تو شده هيچ هم از سرجاي خودش بجنبيد و نمي‏شود جنبيد. قديم حادث نمي‏شود مگر من وقتي مي‏نشينم پيش شجاع و آن شجاع حرفهاي شجاعتي براي من مي‏زند و خورده خورده من هم مي‏شوم شجاع به طوري شجاعت در من پيدا مي‏شود كه ياد خودم مي‏روم و خود را گم مي‏كنم. حالا كه اين طور شد مگر شجاعت از او كنده شده آمده پيش من؟ باز شجاعت من فعل خودم است، شجاعت او فعل خود او است پس ببينيد كانه صعود و نزول هم هيچ ضرور نيست.

پس وقتي ملتفت شدي به قادر علي كل شي عرض مي‏كنم والله در آن حال اگر رفتي پيشش والله لايعجزه شي. اگر پناه بردي به او هيچ شيطاني نمي‏تواند چاره كند. هي دعوت مي‏كند كه پناه به من ببر، تو وقتي پناه به او بردي او معطي است از هر جا بخواهد مي‏دهد چه از آسمان بيارد، چه كسي بيارد در دستت بگذارد. حتي آن كه اگر كسي بيارد در دستت بگذارد باز معطي او است. ملتفت باشيد ان‏شاءالله وقتي از او بخواهي چيزي را و او را قادر علي كل شي مي‏داني او را معطي مي‏داني لامعطي سواه و اين حتم كرده كه غير مرا اگر معطي دانستي من همان غير را نمي‏گذارم بدهد. هركس اميدي به غير من داشته باشد قطع مي‏كنم او را و تعمد مي‏كند كه اميدش را قطع كند بسا اگر اميد نداشتي به غيري چيزيت مي‏داد پس اگر كسي رفت پيش خدا، ملتفت باشيد كه ان‏شاءالله اصل مطلب از دستتان نرود ديگر حالا يك پاره كارها نمي‏توانيم بكنيم جلدي دستپاچه نشويد. پس اگركسي رفت پيش خدا البته ياد خودش مي‏رود، پيش خلق هم كه مي‏رويم باز خودمان مي‏رويم به محضي كه او را واجد شده‏ايم مي‏بينيم اثرها از او آمده در خيالمان و از خيال آمده است در بدن اثر مي‏كند ببين به محض خيال زن خوشگل چه طور آدم حالت نعوظ براش پيدا مي‏شود؟ كدام دوائي است بيايد از حلق فرو برود و توي معده برود و توي عروق و اعصاب تا به جاي مني برسد تا اين كه اقلا دو سه ساعت بگذرد و آن وقت نعوظ همراه آن، يا الله، بيايد يا نيايد اما مي‏بيني تا به محض اين كه خيال مي‏كني زن خوشگل را في الفور مي‏بيني نعوظ بي‏پير پيدا شد. چه طور شد پيدا شد؟ آن يكي هم چه طور شد كه به محضي كه خيال شوهر كرد مي‏بيني حالتش جوري ديگر شد و طوري شد كه مي‏بيني مي‏افتد غش مي‏كند. پس نفس انساني جوري است كه مسلط بر بدن است وقتي به صورتي در آمد قهقري بر مي‏گردد مي‏آيد پيش بدن وضعش در دنيا همين است محال است غير از اين باشد اصل كينونتش و خلقتش در عالمي است كه آن جا جائي است كه نمي‏توانند توارد كنند صورتهاي مختلفه بر آن هي بايد آن را بگيري صورتي ديگر روش بپوشاني حالا كه چنين است ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس كشف سبحه بكن را حالا به دستت باشد. كسي كه كشف سبحه مي‏خواهد بكند معنيش نه اين است كه آبش را ملتفت مشو، هم چنين خاكش را ملتفت مشو ملتفت هيچ چيزش مشو، ملتفت هست شو. خوب من كي ملتفت هست نيستم؟ من ملتفت هر جا بشوم ملتفت هست شده‏ام. هر جا بروم پيش هست رفته‏ام مگر من از هست مي‏توانم اعراض كنم؟ هيچ مخلوقي از هستي خودش مي‏تواند اعراض كند حتي در حين غفلت از هست غافل نيست، در حين جهل از هست غافل نيست، جهل هم هست، غفلت هم هست.

پس ديگر خوب دقت كنيد، وقتي كه مي‏گويند بايد توجه كرد البته يك جائي انسان مي‏خواهد توجه كند

و من طوي الموصول و المفصول

و الفعل و الفاعل و المفعول

لم يتميز للاشارات فلا

يمكن ان يجعل جاها مثلا

از اشعار ارجوزه آقاي مرحوم است. پس هست رو به او رفتن ندارد، هست حرف زدن ندارد، حرف نزدن ندارد ايمان آوردن ندارد ايمان نياوردن ندارد هست توجه كردن ندارد و هم چنين اعراض ندارد. اصلش جاي اين حرفها آن جا نيست جاي اين حرفها آن جا است كه توئي عاجز هيچ كار از تو نمي‏آيد او است قادر هم چو نفسي خلق كرده كه وقتي اميد به او پيدا مي‏كني جوري ديگر مي‏شود انسان مأيوس شود جوري ديگر مي‏شود انسان وقتي آن فعليت بگيرد اطرافش را جوري است وقتي يأس بگيرد اصرافش را حالتي ديگر پيدا مي‏كند اين است سر اين امر كه گفته‏اند عقايد بايد صحيح باشد به جهت آن كه كاركنها همان عقايدند اعتقادات كه درست است نمي‏گذارد اين خر غلط بزند اعتقاد كه درست نيست بنا مي‏كند اين غلطها تو را به در و ديوار زدن مي‏خواهي دست پاچه نشوي آدم بشوي عقايدت را صحيح كن بدان خودت هيچ كاره‏اي بلكه سهل است آدم هم هيچ كاره است. تمام روي زمين، تمام اهل زمين، تمام اهل آسمان، تمام اهل دنيا، تمام اهل آخرت هيچ كاره‏اند. پس كاره كي است؟ او است او است كه نزديك مي‏كند، دور مي‏كند، تصرف با او است لاحول و لاقوة الا بالله پيش او كه رفتي ديگر از هيچ كس باك نداري مردم ديگر پيش مي‏آيند هيچ مي‏شوند كشف سبحه را اين جور بايد كرد كارهاي دنيائي را كه همين جور مي‏كني. وقتي ملتفت جائي هستي اين است كه عرض مي‏كنم ملتفت اين هم نمي‏شوي كه من اين جا هستم، او آن جا است مثلي است خيلي حكيمانه دروغ هم باشد حكيمانه است ساخته‏اند وقتي ليلي آمد ديد مجنون در خاك و خاشاك، غبار آلوده افتاده و همچو به نظر مي‏آيد كه مثل باشد، حكما ساخته‏اند آن را، به آن حالت كه ديد ترحم كرد بر عاشقش نشست و سرش را به دامن گرفت و براو ترحم كرد و گردهاي صورتش را پاك كرد. گفت برخيز. مجنون به حال آمد، برخاست و نشست با اوقات نحس ضايعي كه خيلي اوقاتش تلخ بود. ليلي گفت چرا اوقاتت تلخ شد؟ تو اين پيسي‏ها را مي‏كشي كه به وصل من برسي مجنون در جواب ليلي گفت هيهات تو مرا از وصل خود راندي آن طوري كه افتاده بودم به خيال تو در تو غرق شده بودم، آن حالت كجا واين حالت كجا؟ هيهات من آن وقت سرتا پا پيش تو بودم و غرق در تو شده بودم حالا بيدارم كردي مي‏بينم من اين جا تو آن جا، من جدا از تو تو جدا از من و اين خيلي مثل حكيمانه‏اي است كه ساخته‏اند هميني كه ملتفتي كه من و او و من او را دوست مي‏دارم و او محبوب من است، نمي‏تواني دوست داري او را. المحبة حجاب بين المحب و المحبوب. وقتي تو محبي كه ياد محبتت نباشي و همه او باشد و تو هيچ نباشي و تو باشي در ميان و فاني باشي. بايد در ميان باشي و نيست نشده باشي كه آن صورتها روي تو را بگيرد اگر خودت نباشي بي‏مصرف است. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين.

 

دروس اين مجموعه دروس سال 1301 هجري قمري مي‏باشد

[1]فرمودند مشكل هم نيست و از فهم خواص هم بالاتر است.

[2]-ليس لمسلم عنه يعني هركه بخواهد مسلمان باشد بايد اينها را بفهمد

[3]– افعال خ‏ل

[4]-ساخته خ‏ل

[5]– نفس كشيدن. هاجري@