(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد یازدهم – قسمت دوم
(يكشنبه 4 ربيعالمولود 1300)
21بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
بعد از آني كه اميد است انشاءالله بعد از همة اين اصرارهائي كه من ميكنم ملتفت باشيد كه فعل هر فاعلي چون صادر از او است از عرصه او آمده و فرقِ ميان فعل و فاعلِ آن فعل نيست مثل فرق ميانه زيد و عمرو، اين خيلي امري است كه لازم است فهمش و ميخواهم عرض كنم بغير از اهل حق پيش هيچكس ديگر معنيش يافت نميشود باوجوديكه لفظش پيش همهكس هست. ملتفت باشيد ببينيد ظواهر علم را خدا مبذول ميكند، مياندازد ميان مردم براي اتمام حجت كه نگويند ما نشنيديم، به ما نرسيد، نميدانستيم. اين است كه مبذول ميكند ميان مردم لكن معنيش هركه دلش خواست ميگيرد، نخواست بجهنم.
پس فعل هر فاعلي غير از فاعل است، اما نه مثل زيدي كه غير از عمرو است و اين مردمي كه ميبينيد پيش چشمتان هستند، همينكه ميشنوند همانجور غيرها ميفهمند كه آسمان غير زمين است، زيد غير از عمرو است، هرحيواني غير حيواني ديگر است. و اينجور غيريت ميان فاعل و فعلش بخواهي قرار بدهي آن فعل فعل نخواهد بود، آن فاعل فاعل نخواهد بود. پس زيد هست عمرو هست، آن بيرون از وجود اين است اين بيرون از وجود آن است اين است كه كاري دست هم ندارند ميشود يكي فقير باشد يكي غني، يكي قوي باشد يكي عاجز، يكي زنده باشد يكي مرده. حالا فكر كنيد ببينيد آيا ممكن است در ميان فعل و فاعل باوجوديكه غير يكديگرند اينجور غيريت؟ معقول نيست. چرا؟ حالا خودت فكر كن كه خودت بفهمي. ببين هرچيزي كه مباين است، بيرون وجود او ايستاده وجودش بسته به وجود او نيست، او باشد يا نباشد ميشود اين باشد، و فعل و فاعل چنين نيست. فاعل اگر نباشد نميشود فعل باشد. محال است فعل باشد حتي اينكه خداي قادر علي كل شيء را كه لفظش را ميشنويد و انشاءالله معنيش را هم فكر كنيد كه بفهميد خودتان خدائي كه از هيچكار عاجز نيست وقتي ميخواهد ايستادن تو را خلق كند، تو را واميدارد كه بايستي. وقتي تو ايستادي اسمش اين ميشود كه خدا خلق كرد ايستادن تو را. الله خلقكم و ماتعملون اما تا شما عمل نكنيد خدا خلق نميكند و باينطور يك صفحه تفسير از آيات بدست ميآيد. ميفرمايد يهديهم ربّهم بايمانهم چون ايمان آوردند خدا ايمانشان داد. لعنّاهم بكفرهم، فلمّا زاغوا ازاغ الله قلوبهم چون كه ميل به باطل كردند و حق را نميخواستند خدا هم باطل به ايشان داده.
ديگر اگر فكر كنيد تمام روزگار را در اين علم غرق ميبينيد. پس فعل چون از عرصه فاعل بايد بيايد، فعل اگرچه غير از فاعل است چون صادر از فاعل است از عرضه فاعل آمده. چون از عرصه فاعل بايد بيايد فعل اگرچه غير از فاعل است چون از عرصه فاعل آمده پس فرقي ميان فعل و ميان فاعل هست، لكن فرقش مشكل است فهميدن. پس فعل يك حالتي دارد كه كأنّه فاعل است و ميخواهم عرض كنم كه آن فعل بودنش را كه كأنّه فاعل نيست ميخواهي بفهمي، آنش مشكل است. فكر كنيد دقت كنيد، ما هرچيزي را غير از چيزي ميفهميم بجهت اين است كه وجود اين بيرون از وجود ديگري است. فعل اگر بيرون وجود فاعل باشد فاعلي نميخواهد كه درستش كند و تا اينها را ياد نگيريد بدانيد معني خيلي از آيات براي شما مجهول خواهد ماند. انّما امره اذا اراد شيئاً چون اين خدا اراده ميكند چيزي را، ان يقول له كن فيكون به او ميگويد بشو، پس او ميشود. اشكالش اينجا است كه خوب اگر او هست كه شده است، بشو براي چه به او ميگويند؟ فكر كنيد انشاءالله، پس اينجوريكه مردم ميفهمند معني آيه را بدانيد هيچ معنيش پيششان نيست. خيلي انصاف داشته باشند بخواهند كافرماجرائي نكنند ميگويند نميدانيم. اگر انصاف نداشته باشند زباني حركت ميدهند چيزي ميگويند خودشان هم نميفهمند.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءالله، فعل خودتان را فكر كنيد شما نگاه كه ميكنيد ميبينيد. ديگر حالا يا ديدني براي شما آنجا هست كه شما نگاه ميكنيد ميبينيد نه آني كه آنجا هست هوا است دخلي به شما ندارد. شما كه نگاه ميكنيد ميبينيد اين ديدن كار شما است و شما احداثش كرديد لامنشيء و فهم احداث لامن شيء مشكل است، بله مشكل هست مثل ساير جاها و هرجا در دين و مذهب مسألهاي مشكل شده بدانيد از بس ما از پياش نرفتهايم مشكل شده. اين خدائي كه ما داريم هيچ مشكلي از ما نخواسته، عسر و حرج در دين خودش قرار نداده، هميشه امر آسان را پيش ميآرد. ديگر آن كسيكه هرچه پيشش بيارند او پس برود البته نخواهد فهميد. دقت كنيد كه معني اختراع لامنشيء را بدست بياريد. تو هر روز هر ساعت اختراع لامنشيء ميكني، ديدن را بخود ديدن اختراع ميكني نه از گوش ميبيني نه از بيني نه از ساير اعضا و جوارح. چشمت را واميكني ميبيني، نه از گوش ميبيني نه از چشم ميبيني بلكه ديدن خودش بخودش احداث شده. باز نه خيال كني بواسطه روح احداث شده، چنانكه در بادي نظر همچو بنظر ميآيد. اگر روح اختراع ميكند ديدن را، ما چشم را ميگيريم چرا نميتواند ببيند؟ پس اِبصار بنفس خودش اختراع شده و اختراعش ميكني، الان كارَت اين است. شنيدن را بنفس شنيدن احداث ميكني و تو كارَت اين است. اين حرف يعني چه؟ يعني حالا صانعي كه حكيم بوده و قادر بوده و تو را ساخته، قادرت كرده، اگر قدرت را بگيرد از تو نميتواني ببيني، نميتواني بشنوي و هكذا.كار خودت را ميبيني اينطور است كار خدا هم اينطور است فرقي كه ميان خدا و خلق است اين است كه كارهاي خدائي بسته به مشيت غير نيست. هركار ميخواهد بكند ميكند، مختاري كه اختيارش اختيار حقيقي است. ديگر “اِنِ” شرطيه جزئش نبايد كرد، انشاء الخلق نبايد بگويد. پس مختار حقيقي خدا است وحده لاشريك له، آنچه ميخواهد ميكند و هيچ مانعي ندارد. خلق كه نميتوانند مانع او شوند، خداي ديگر هم كه نيست كه مانع شود. خلق تمام آنچه دارند علمشان قدرتشان ديدنشان شنيدنشان معصيتشان طاعتشان همه بحول و قوه او است. انشاءالله اگر خدا خواست قادر هستند، انلميشأ، اگر نخواست نميتوانند كاري كنند، قادر نيستند كاري بكنند.
خلاصه، حالا پي اينها هم نميخواهم بروم شما مطلب را فراموش نكنيد و آن اين است كه فعل چون صادر است از فاعل و پيش از صدورش از فاعل هيچ نيست نه در اين دنيا نه در جاي ديگر، قيام شما همراه بدن شما است وقتي كه ايستاديد و وقتي ايستادي ايستاده اسمت شد. اين ايستاده را كي خلقش كرده؟ خدا، هيچ منافات ندارد او اگر نميخواست خلق كند ايستادن را، تو بخودي خودت نميتوانستي بايستي. پس حركت ميكني، تو حركت ميكني، خدا هم حركت را احداث ميكند بواسطه فاعلش، پس خدا خلق كرده تمام افعال را بواسطه فواعلشان. حالا تو نسبت يك فعل با فاعلش را بفهم من ضامن كه باقي جاها را خودت بفهمي بشرطي كه تو يكجائي را درست بفهمي. و عرض ميكنم علامت يكجا اين است كه تمام جاها را بفهمي و اگر خيال كردي كه فهميدهاي و يكجائي را ندانستي چطور شده، بدان نفهميدهاي برگرد بدان آنجا را نفهميده بودي .
انشاءالله دقت كن مكرر عرض كردهام قواعد كليه اهل حق بعينه مثل قواعد نحو و صرف و هر علمي است. استاد ميگويد كه هر فاعلي مرفوع است، اين قاعده كلي است. حالا بسا وقتي من بخواهم درس بدهم ميگويم ضَرَبَ زيدٌ آيا نميبيني ضَرَبَ فعل است زيد فاعلش است؟ اين فعل عامل بود در زيد، عمل رفع داده به اين زيد و در ضمن اين زيدٌ ضَرَبَ يا ضَرَبَ زيدٌ كه ياد گرفتي و علامت ياد گرفتنش اين است اتفاق يكي از تو بپرسد نَصَرَ بكرٌ چيست، تركيب كن، تو بايد بداني نَصَرَ بعينه مثل ضَرَبَ، بكرٌ بعينه مثل زيدٌ و بگوئي نَصَرَ فعل است و زيدٌ فاعل او است و مرفوع است بفاعليت. اگر آنجا معطل شدي بدان ضَرَبَ زيدٌ را نفهميده بودي.
حالا بهمين نسق انشاءالله دقت كن يكجا يك مبتدائي را بفهم، والله بياغراق همهجا ميفهمي و اين تصريح شيخ مرحوم است، يكجا يك فعل و فاعلي را بفهم و اين تصريح آقاي مرحوم است و اين را مكرر فرمايش كردهاند و بسياريتان شنيدهايد. تو يكجا يك مبتدا و خبر را درست بفهم تمام مبتداها و خبرها را ميفهمي، يكجا تو ياد بگير زيدٌ چرا مرفوع است چرا دو پيش دارد، بجهتي كه پيشش فعلي بود ميخواهد ضَرَبَ باشد ميخواهد نَصَرَ باشد، هر فعلي پيش واقع شود لامحاله مرفوع ميكند چيزي را. ديگر خيلي از اسرار و نكات در همين علم نحو گذاردهاند و اين علم را حضرت امير صلوات الله و سلامه عليه اختراعش كرده اگر كسي برخورد برميخورد. پس فعلِ صادر از فاعل، يك شيئي كه پهلوي فاعل بنشيند نيست، فعل تا فاعل توش هست فعل فعل است اگر فاعلي نباشد بيرون هيچ نميماند، خاكستري باقي نميماند. پس وقتي زيد از توي قيام بيرون آمد يعني نشست اين قيام خاكسترش هم باقي نميماند، هيچ نميماند مثل روز اول كه قيام هيچ نبود زيد احداث كرد اين را. تا از اين صورت بيرون رفت خاكسترش بباد رفت، نماند. و اگر ملتفت باشيد همينجور تعبيرات است كه فرموده كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف خدا همچو كارها سر آدم ميآرد نيست صرف ميشود اعمال، اعمالي كه بايد هباء منثور شود.
پس اگر فاعل توي فعل هست و فعل صفت فاعل است و فرق ميان فعل و فاعل همينقدراست كه اين فعل را فاعل احداث كرده اگر نميخواست در هيچجا نبود و حالا كه احداثش كرده تا ميبينيش و هست بدانيد فاعل توش هست، پس هرجا فعل هست فاعل توش هست. پس فعل چون از عرصه فاعل است صفات ذاتيه فاعل محفوظ است در خلال ديار اين فعل. پس ميتواني بگوئي لافرق بينك و بينها، پس فرق نيست ميان فعل و فاعل و فرق هست ميان فعل و فاعل. شما ملتفت باشيد وقتي حكيم گفت فرق نيست و يك كسي كه اهل علم نيست شنيد اين را حفظ ميكند اين حرف را، پشت سر اين وقتي ديگر ميگويد فرق هست ميگويد اين متناقض ميگويد پس اعتنا نبايد كرد به حرفهاي اين، و من ميخواهم عرض كنم تمام ارسال رسل و تمام انزال كتب و تمام حقايق كه انبيا آمدهاند بيان كردهاند، همينجور بوده. يك دفعه ميگويند هست و يكدفعه ميگويند نيست بگوئي مطلب حالي نميشود مثل اينكه بگوئي خدا دور است از همه چيز و بگوئي نزديكتر است از خود شخص بشخص، نحن اقرب اليه من حبلالوريد و عرض ميكنم خدا والله توي گوش تو از خود تو صداي تو را بهتر ميشنود و اين خدا يحول بينالمرء و قلبه حايل ميشود ميان شخص و قلب شخص. همچو خدائي را اگر كسي پرستيد خدا را پرستيده، خيال خطور كند در قلب تو او خواسته كه خطور كند، او اگر نميخواست اين خيال را تو نكني حايل ميشد ميان تو و قلب تو. پس نزديك است به اين شدت كه از خود تو به خود تو نزديكتر است پس به او رسيدهاي پس نبايد راه رفت. حالا كه چنين است حرفهات را بزن عرضهات را بكن به شرطي كه خودت را نيست بداني او را هست بداني. به شرطي كه خودت را بداني نيستي و هيچ كارهاي او را بداني هست و همه كاره، به شرطي كه اعتراض نكني بر او كه مثل شيطان ميشوي كه اعتراض كرد. بداني تا عرض كني، چيزي از او بخواهي، بخلي نيست در او، آن را ميدهد. پس خدا نزديكتر است از هر خلقي به خود آن خلق بطوريكه يحول بين المرء و قلبه و خدا ميداند كه از همچو خدائي بايد ترسيد كه يك وقتي حايل ميشود ميان شخص و دل شخص كه ديگر حق را نميفهمد. وقتي آدم را لجباز ديد خدا خودش فرموده بر دلهاتان مُهر ميزنم، بر گوشها مُهر ميزنم، غشاوه بر ابصار قرار ميدهم، پرده ميآرم پيش چشمتان كه حق را نبينيد. معلوم است وقتي خدا بناش باشد پردهپوشي كند قادر است بر هر كاري، در گوششان پنبه ميگذارد، و في آذانهم وقرا توي گوششان چيزي ميگذارد كه نشنوند، توي چشمشان پرده ميكشد، چرتي ميآرد خيالشان را جاي ديگر ميبرد، تو را غافل ميكند، فلان معامله را در آنوقت بيادت ميآرد، بر روي قلب قساوت ميگذارد عمداً. وقتي خدا قفل زد بر قلبي، هركس هر حيلهاي بكار ببرد كه آن قفل را باز كند، قفل محكمتر ميشود مگر با خودش بسازي. با خودش كه ميسازي همينطور كه ميآرد ميگذارد، همينطور برميدارد آن غشاوه را، آن پرده را، آن وقر را برميدارد، توي راهت مياندازد و مطلب را حالي ميكند. پس اين خدا است كه حايل ميشود ميانة مرء و قلب او، و عبرت بگيريد انشاءالله و بدانيد باوجود اين حق از جانب خداي عالم قادر رؤف عليم حكيم معقول نيست پرده داشته باشد، معقول نيست معلوم نباشد. آخر انبيا آمدند معجزات آوردند نه هر يكي يك معجز آورد، خدا ميداند اگر فكر كنيد ميبينيد كارهاي پيغمبران تمامش معجز بو و ديگر نبايد شمرد كه پيغمبر هزار و يك معجز كرد. اگر بخواهي بشماري از صبح تا شام سر هم معجر ميكرد، همين طوريكه خوابيده بود معجز ميكرد. ببينيد آيا اين معجز نيست كه وقتي نگاه كني به قامتش ببيني نه پُربلند است نه پُركوتاه، خلقت او اينطور بود كه از كوتاهها بلندتر بود از بلندها كوتاهتر بود، معذلك ميان هر جمعيتي راه ميرفت يكسر و گردن از همة آنها بلندتر مينمود، در هر مجلسي مينشست هركس نشسته بود در آن مجلس، يكسر و گردن بلندتر از همه بود، آيا معجز نيست اين چيزها؟ آيا معجز نيست سر هم راه برود انسان و سر هم سايه نداشته باشد؟ ببينيد ميشود شمرد؟ بجهتي كه آن فآن سايه ندارد باز هم سايه ندارد، آيا اين معجز نيست؟ و وقتي دقت كنيد نوع اين جور كارها را انبيا همه داشتهاند لكن معروف نبوده، بخواهيد احتجاج كنيد به آن بسا راه خدشهاي بيايد كه يحتمل همچو نبوده، شايد دروغ باشد، احتمال ميدهند و خدا ميخواهد احتمال بدهند لكن در پيغمبر خودمان محل شك و شبهه نيست و از جمله آنها اين است كه مثلاً سر هم سايه نداشت.
حالا حقي كه به اين جور بايد واضح باشد ظاهر باشد آشكار باشد به اين طوريكه تمام مكلفين بفهمند همچو حقي را، ميبيني مردم همه حيرانند. از يهوديها بپرسي اين حق كجا است، ميبيني نميدانند ميبيني حيرانند، پيغمبر آخرالزمان راست ميگويد و از جانب خدا است يا دروغ ميگويد. توي نصاري بروي ميبيني متحيّرند، همين طور توي سنّيها بروي ميبيني متحيّرند. يعني صاحبان انصافشان اظهار تحيّر ميكنند والاّ آنهائي كه انصاف ندارند كه واميزنند، صاحبان انصافشان اظهار تحيّر ميكنند. و اينها تمامش والله قفل زدن به دلها است و وقتي خدا قفل زد به قلوب ميبيني عالمي روشن است و اين باز نميبيند. خدا وقتي بخواهد كه نبينند، چشمشان را كور ميكند والاّ حق واضح است. والله از آفتاب روشنتر است بدليلهائي كه مكرر عرض كردهام. چرا كه نگفته خلق كردم جن و انس را مگر براي اينكه تاريكي را تميز بدهد، ميبينيد همچو نگفته، اما گفته كه خلق نكردم انسان را و جن را مگر براي اينكه مرا بپرستند، ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون گفته، الاّ ليعرفون امام تفسير كرده. و هكذا دقت كنيد ملتفت باشيد، در زمين و آسمان هر امر واضحي هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ، هر امر واضحي هر قدر واضح باشد همينكه غايت خلقت نيست بدان امري كه از خدا پيش تو ميآيد از آن واضحتر است ظاهرتر است آشكارتر است بلكه آسانتر است. وقتي طالب حق نيستي قفل هم ميزنند، سيخ هم زير دمخر ميگذارند و دور هم ميايستند و اين خر هي لگد ميزند. سيخ خودشان گذاشتهاند خر هم نميفهمد كي سيخ گذاشته، هر چه دم ميجنباند و دمش را ميچسباند سيخ محكمتر ميشود و بيشتر فرو ميرود. والله همين طور عرض ميكنم خدا سيخ گذاشته زير دم كفار، زير دم منافقين، زير دم كسانيكه حق را نميخواهند. آنها را عمداً سيخشان ميكند و آنها هم برميجهند برميخيزند مينشينند، و هر چه بيشتر برميخيزند و مينشينند آن سيخها ميبيني محكمتر ميشوند باز دندان ميگيرد يكجاي ديگرش سيخ ميزند، لگد ميزند. اين است كه عرض ميكنم چيزي كه خدا خواسته از شما هيچ والله امر مشكلي را نخواسته، امر آسان واضح ظاهر بيّني را خواسته با اين همه معجزات و خارق عادات كه ديگر هيچ پوشيدگي نباشد براي آن. هر نبيي خوابش معجز بود، بيداريش معجز بود، اكلش، شربش همه معجر است. در خواب باشد هر چه حرف بزني ميشنود، هرچه پات را آهسته ميگذاري كه بيدار نشود باز او ميبيند و ميشنود، همه پيغمبرها اينطور بودهاند. ببينيد اين همه خارق عادات آمد توي ملك و مردم ديدند و باز قبول ندارند هميشه اهل حق كم بودهاند، آنهائي كه طالب بودند و ميخواستند حق را، اينها براي آنها بود. آنها هم كه نميخواستند خارها زير دم آنها بخصوص ميگذارند،پردهها را بخصوص بر چشم آنها ميكشيدند، وقرها را عمداً در گوش آنهاميگذاردند كه پيش خود خيال كنند فتح كردهاند. يزيد خيال ميكند فتح كرده و بر سيدالشهداء غالب شده، اما آدم ميبيند كه حالا جوري شده كه اگر اينطور نكرده بود فتح كرده بود و حالا همه لعنش ميكنند. امرشان آنقدر واضح شده كه سنّيها هم لعن ميكنند يزيد را. سنّيها خيليشان الان لعن ميكنند يزيد را، به معاويه لعن ميكنند كه با امام زمان، خليفه رسول خدا جنگ كرد و حضرت امير را خليفه رسول ميدانند، خليفه چهارم ميدانند و چنانكه با ابابكر جايز نبود جنگيدن، جايز نبود با عمر جنگ كردن، با عثمان جنگ كردن، به همين دليل با علي هم جايز نبود جنگيدن. پس غلط كرده معاويه كه با حضرت امير جنگ كرده. قصه خلفا را ببري پيش يهود و نصاري و اهل هر مذهبي ببري حكايت كني همه حكم ميكنند كه حق به جانب حضرت امير بوده است و معاويه حقي نداشته، خلفا حقي نداشتهاند. حالا حق به اين صرافت است و تبارك آن خداي قادر قاهري كه مطلع بر ضماير است يكدفعه ميبيني سيخ زيردمت ميگذارم بخصوص چشمت را پرده ميپوشم، در گوشَت وقر ميگذارم و ميبيني ميكند، اين همه كارها را سر مردم آورده. و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجنّ و الانس گفته باكش هم نيست. كسي هم كه ميخواهد بفهمد رياضت، طريقه فهمش نيست. حرفي كه خدا دارد اين است كه هر چه را من بيارم پيش تو و بفهمانم به تو، تو ديگر پا روي عقلت مگذار و من روز را روشن كردم تو هم بگو روشن است، شب را تاريك كردم تو هم بگو تاريك است، حق را والله از روز روشنتر كردم تو هم بگو والله از روز روشنتر است، باطل را والله از شب تاريكتر كردم تو هم بگو از شب تاريكتر است. و ببينيد قرار خلق اين است كه وقتي بخواهند بگويند روز روشن است ميگويند آفتاب طالع شده است ديگر اصرار و ابرامي نميخواهد. و از اين طرف ببينيد اصرارهائي را كه خدا ميكند براي آن حقي كه ميخواهد به خلق برساند ميفرمايد مثل نوره، مثَل آن نور، مثَل آن حق، كمشكوة مثل چراغداني است كه توي آن مصباح است كه روي آن شيشهايست كه مثل ستاره درخشان روشن است به حدّي كه اگر چراغ هم نبود عالم را روشن ميكرد. و همچنين چراغدانش هم روشن است اين چراغدان و آن چراغ و آن شيشه همه درخشانند همه ستارهاند همه شمسند روي هم و اين چراغدان توي خانهايست كه آن خانه هم روشن است بطوريكه اگر آن چراغدان هم توش نبود و عالم را روشن ميكرد و اينها همه نوري هستند روي نوري، نوري بالاي نوري، نوري بالاي نوري. پس صد هزار مرتبه حق از آفتاب روشنتر است. در آن طرف مََثل آن باطلي كه مقابل اين حق است فرموده او كظلمات و همين گفتن ظلمات بس بود، ميفرمايد كظلمات في بحر لجّي ظلماتي است كه ميان دريا واقع باشد، آن وسط دريا كه آب خيلي روي هم است آنجا خيلي تاريك است. در شب تاريكي آب و تاريكي وسط دريا چقدر تاريك ميشود؟ باز به اين اكتفا نشده علاوه ابري هم روي اين دريا را بگيرد، آبها موج هم بزند، موجي هم بالاي موجي باشد، ببينيد ديگر تاريكتر از اين آيا ميشود تعقّل كرد؟ و باطل والله آنقدر تاريك است و حق والله اينقدر روشن است، چنانكه خودش فرموده و معذلك هميشه سهاي چهاري پنجي اهل حق در دنيا بيشتر نبودهاند، باقي اهل باطل بودهاند. همه بجهت اين است كه همه را از آن قفلها ميزنند بر دلها و برچشمها و گوشها تا آن نورها ظاهر نباشد ولكن خودشان گمان ميكنند حيله بكار ميبرند و غافلند. يحسبون انّهم يحسنون صنعا گمان ميكنند حيلههاي درست بكار بردهاند خودشان مردمان حكيم زرنگ زيركي بودهاند كه گول نخوردهاند و اهل حق را گمان كردند سفها هستند كه اينها شعور نداشتهاند گول خوردهاند، ما مردمان زرنگ زيركي بوديم كه گول مردم را نخورديم، و آنقدر سفيهند كه نميدانند سفيهند. باز آن سفهائي كه ميدانند سفيهند گاهي يك كلمهاي در يكجائي از روي شعور ميگويند و آن سفيهي كه خيال ميكند حكيم است، سفاهت او بيشتر است از آن سفها.
خلاصه اينها همه شاخ و برگ مطلب بود باز ملتفت مطلب باشيد، فعل چون صادر است از فاعل، فاعل توش ايستاده. فاعل كه توش ايستاده هيچ فرقي ميان آن فعل و آن فاعل ميخواهد كأنّه نباشد و كأنّه ندارد، واقعاً لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك و ملتفت باشيد كه اينها حرفهائي است كه چه عرض كنم والله آدم هيچ كار نداشته باشد در دنيا و همين حرفها را بزند و بشنود و ديگر هيچ كار نكند كفايتش ميكند. و والله جا هم دارد تمام دين و مذهب توي همين حرفها است و ميبينيد كه به همين حرفها چگونه مشكلات احاديث حل ميشود.
خلاصه، فعل و فاعل حالتشان اين است كه فعل از حيث نفس خودش حالتي دارد با فاعل. پس تعبير ميآري از كلام فعل كه فعل ميگويد لنا مع فلان حالات، من با آن فاعل خود حالاتي دارم. پس قيام و قعود و تكلم و سكوتهاي زيد ميگويند لنا مع زيد حالات، نحن فيها هو و هو فيها نحن لكن ما متعدديم او واحد ديگر فرقي نيست و همين فرق بس است. او واحدي است كه حرف زده تا حرفزدن پيدا شده، سكوت كرده تا سكوتكردن پيدا شده، ايستاده تا ايستادن پيدا شده، نشسته تا آن نشستن پيدا شده. پس او ما را درست كرده لكن هريك از ما ظهور او هستيم، نور او هستيم. هر چه هركس در خلال ديار ما تجسس كند ميبيند اينجا عمرو نيست بكر نيست خالد نيست زمين نيست آسمان نيست، پس كيست اينجا؟ زيد است اينجا، فنحن زيد و زيد نحن. اين است كه حجج الهيه و حجج اصل را عرض ميكنم، ملتفت باشيد مكرر عرض كردهام هميشه اخلاصهاي بيجا يعني ريشخندهاي عجمي مردم اين چيزها زبان مرا بسته كه حالا كه چنين است تو همه چيز راهميبري، پس تو حجت خدائي. اينطورها كه ميگوئي نميگذاري من حرفهام را بزنم، زبانم بسته ميشود.
باري، پس نسبت حجج الهي يعني آنهائي كه چيز تازه آوردهاند، نسبت آنها به خدا همان نسبت زيد است به قائم. ملتفت باشيد من ميگويم آنها چنيناند، من ميگويم پيغمبر صاحب شقالقمر است، من ميگويم پيغمبر صاحب معجزات و خارق عادات است، ائمه چنين و چنانند اينها را كه ميگويم همه تعريف آنها است نه تعريف خودم است. گاهي شوخي ميكردند آقاي مرحوم ميفرمودند من آنم كه آقا محمدخان قلعه شيشه را گرفت. من تعريف آنها است كه ميكنم، ميفرمودند من اگر چيز تازهاي آوردهام كه ائمه شما نگفته باشند آنرا، پس من مرد باطلي هستم. حرف من اين است كه آنها حقند، من ديگر خارق عادتي نميخواهم همانطوريكه مردكه گفته بود من آنم كه آقا محمدخان قلعه شيشه را گرفت، من هم ميگويم من آنم كه ائمه ائمهاند. من آنم كه ائمه خارق عادت داشتند، من آنم كه پيغمبر شقالقمر كرد. من چيزي تازه كه آنها نياوردهاند نياوردهام، مخالفتي با آنها ندارم. مكرر عرض كردهام اهل حق با اهل حق نميشود مخالفت داشته باشند، خصوص اهل حقي كه تابعند و متبوع، و متبوع ائمه طاهرينند سلامالله عليهم. پس ديگر هيچكس نيست، متبوع حقيقي اينهايند، حجج الهي آنهايند كه ميتوانند بگويند لنا مع الله حالات فيها نحن هو و هو فيها نحن اگر اين حالت را نداشتند چطور است كه اطاعت ايشان اطاعت خدا شده، چطور امرشان امر خدا شد، جهل به ايشان جهل به خدا شده، قولشان قول خدا شده، معرفتشان معرفت خدا شده، انكارشان انكار خدا شده و هكذا. نماند نسبتي كه به خدا بدهي مگر اينكه به ايشان واقع شود و نماند نسبتي كه به ايشان بدهي مگر اينكه به خدا واقع شود، بجهت آنكه ايشان قائم مقام اويند، جانشيناند، خليفهاند، ايشانند جانشينان خدا. مثل اينكه زيد مينشيند و اين نشسته جانشين زيد است و ايشانند قائمين مقام خدا، مثل اينكه زيد ميايستد و اين ايستاده قائم مقام زيد است و زيد ايستاده و لاشيء سواه، ولو ندانند مردم كي ايستاده. و البته آنهائي كه چشمشان پرده ندارد گوششان وقر ندارد، قلبشان قفل نخورده واقعاً ميخواهند حق را، زيد را ميبينند كه ايستاده است يا نشسته است، و عرض ميكنم والاّ قافيه را از دست مده همينقدر بخواه بفهمي حق را، آسان ميفهمي. ببين قرآن قول كيست؟ و اين قرآن از زبان كه بيرون آمده؟ شكي نيست كه قرآن كلامالله است و كلام خدااست، حالا يكدفعه توي قرآن قسم ميخورد خدا، قسمهاي بسيار، يك سورهايست هي در آن قسم ميخورد كه انّه لقول رسول كريم ذيقوّة عند ذيالعرش مكين مطاع ثَمّ امين و ما صاحبكم بمجنون اين قرآن قول پيغمبر است، اما قول پيغمبر قول كيست؟ قول خدا است، اين است كه پيغمبر قائم مقام خدا شده، جانشين خدا شده.
خلاصه اينجور اگر يافتيد حالا ديگر مقام بيان را ميتوانيد پيدا كنيد. وقتي پيغمبر ببيني خدا ببيني، وقتي كلام پيغمبر بشنوي كلام خدا بشنوي. همينجور كه وقتي پيغمبر از زبان جبرئيل ميشنود ميگويد كلام خدا شنيدم، همينجور كلام الهي كه تو بشنوي نميشود غير از آن كلامي باشد كه پيغمبر ميگويد. از آسمان هم صدا بيايد تو ميشنوي، باز آسمان خدانيست. همينطور از توي درختي صدا بشنوي كه صدا آمد كه انّي انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري باز درخت، خدا نيست. همينجور كه زيد را ميبيني ايستاده و مؤثرش را در اثر ظاهرتر از آن اثر ميبيني، بلكه اثر نميبيني، پس اثر نيست. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 5 ربيعالمولود 1300)
22بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
از آنطورهائي كه فرمايش كردند انشاءالله ملتفت باشيد از پيش صانع تا پيش خودمان، تا انسان وسايط را نداند كارش درست نخواهد شد. ملتفت باشيد انشاءالله، دقت كنيد انشاءالله، ببينيد علم بوسايط بايد داشت يا نه؟ باز خودتان فكر كنيد مثلاً ببينيد ما را خدا آفريده بواسطه آفتاب، بواسطه ماه، افلاك، عناصر همه را خلق كرده كه ما را خلق كند. يكپارهايش را هم ميفهميم، حالا خواه كسي بداند واسطهها را خواه نداند، مثل عوام كه نميدانند و ميبينيد كارشان هم ميگذرد. انشاءالله دقت كه بكنيد البته وسايط در مابين صانع و خودتان در هر عالمي خواهيد دانست. باوجوديكه اگر آن وسايط را هم نداني باز كارَت گذشته و زندهاي روي زمين و راه ميروي. پس يكپاره وسايط از اين قبيل هستند، خواه من بدانم شمس واسطه است يا نيست، من زنده هستم. خواه قمر را بدانم واسطه است يا واسطه نيست من زنده هستم. من چكار دارم بدانم يا ندانم، كارم ميگذرد.
پس يكخورده دقت كنيد انشاءالله، وسايط يكپارهشان از اين قبيل است واقعاً حقيقةً وقتي پاپي بشويد عرض ميكنم يكپاره وسايط را انسان اگر هيچجا هم نداند طوري نميشود، بسا هيچجا هم سؤال از او نكنند. بلكه عرض ميكنم جائي رفتي آنجا بگويند عمرت را ولكي صرف كردي عبث خود را بزحمت انداختي، تحصيل كردي چيزي هم فهميدي، درست هم بوده باشد لكن آيا ما گفته بوديم تحصيل كن؟ و مؤاخذه ميكنند.
در زمان پيغمبر شخصي نشسته بود و مردم دورش جمع شده بودند. حضرت پرسيدند اين كيست؟ عرض كردند اين نسّابه است، نسبهاي عرب را خوب ميداند. ميداند هركسي از چه طايفه است و از چه قبيله است، تاريخدان است. فرمودند شما چكار داريد به اينجور چيزها؟ معلوم است مثلاً بدانيد يا ندانيد فلان پسر فلان است، اين را بداني يا نداني، علمي است كه ندانستنش نه ضرر به دنيات دارد نه ضرر به آخرتت دارد و دانستنش نه نفعي به دنيات دارد نه نفعي به آخرتت دارد. پس اين فضل است و زياد، يعني لغو است و خيلي از علوم لغو است و بيحاصل، ولو راست باشد.
خلاصه، يكجور وسائطي هستند كه بداني و نداني تفاوت نميكند و دانستنش لازم نيست، ولكن يكپاره وسايط هستند كه اينجور نيست حالتشان. باز فكر كنيد در هر ديني دلتان ميخواهد فكر كنيد، ببينيد انبيا آمدند در ميان، اگر شما پيش انبيا برويد بگوئيد ما به آن خدائي كه شما اقرار داريم اقرار داريم و هرطوري ميگوئيد ما ميگوئيم، اما تو آمدهاي كه براي ما رسالت كني و پيغمبري كني، ما رسالت تو را قبول نداريم، همان خدا را قبول داريم، اين را نميشنوند از آدم. همه انبيا سبكشان اين بوده است خصوص در دين اسلام، همين كه گفتي اشهد ان لا اله الاّ الله، و اقرار به خدائي كردي ميگويند اين تمام ايمان نيست. بايست گفت اشهد انّ محمداً رسول الله. و عرض ميكنم اين هم والله تمام ايمان نيست، بايد اشهد انّ عليّاً وليالله را هم گفت. باز تا حسَن جفتش نشود، حسين جفتش نشود و بهمينطور تا همه ائمه را اقرار نكني ايمان كامل نميشود.
منظور اين است كه چيزي كه دانستن و ندانستنش مساوي است اينهمه اصرار نميخواهد كه بچههاتان را اول مكتب كه ميبريد اين شهادات را يادشان بدهيد، وقتي مُرده را ميخوابانيد در قبر تلقينش كنيد، يادش بياريد اينها را، خودش يادش نيست، غفلت داشته، در سكرات وحشتي هولي به او رسيده يادش رفته اين است كه ميگويند بجنبانش حركتش بده تا بيدار شود. تلقينش كن، يادش بيار كه امام اوّلت فلان امام، دويمت فلان تا آخر ائمه، اعتقادات را يادش بايد بياريد. ديگر حرفها توي هم ريخته ميشود و لابدم اشاره به بعضي از آنها بكنم. خيلي از احمقهاي دنيا هستند والله كه خيال ميكنند داخل عقلا و زيركهاي دنيا هستند ميبينند انسان وقتي ناخوش ميشود ضعف براش پيدا ميشود، هرچه ميجنبانيش نميفهمد. يا اگر كسي غش كند هرچه بجنبانيش نميفهمد. حالا اين مرده كه روح از بدنش بيرون رفته شانهاش را ميگيرند حركت ميدهند، اين چه فايده براي او دارد؟ چطور او خبر ميشود و ميفهمد؟ اينجور خيالها ميكنند. شما ملتفت باشيد انشاءالله، اگر نميخواهيد با دينتان و مذهبتان بازي كنيد چرا كه امر بازي را اينهمه اصرار نميكنند، از بزرگتان از كوچكتان از همهتان دين خواستهاند، حتي آنكه اين حرفها را كه ميزنم از حرفهائي است كه بايد توي خلوتها بگويند، اگر ميان مردم بگويند آدم را سنگسار ميكنند، از هركه دين بخواهند با آدم بد ميشود. خلاصه معلوم است ميشنود انسان لكن غش كرده، ضعف كرده.
فكر كنيد انشاءالله، دقت كنيد اول راه را بدست بياريد بعد توش فكر كنيد. ببينيد انسان خواب بله چشمش هم است هيچجا را نميبيند، گوشش هيچ صدائي نميشنود، همينطور شامّهاش هيچ بوئي نميفهمد، معطّل است اين حواسّ از كارهاي خود. حالا داد كه زدي بيدار ميشود، چطور ميشود؟ اين گوشش كه نميشنود، چطور شد كه شنيد اگر داد زدي؟ آيا داد تو رفت به مغز خيالش به آنجا كه رسيد حيات برميگردد ميآيد توي گوشش و ميشنود؟ همچنين شخصي غش كرده ملايم او را بجنباني نميفهمد، بعضي اطبا تجربه كردهاند خيلي از غشكردهها را پاشان را ميبندند به چوب بهوش ميآيند، زياد داغش كنند حال ميآيد. اين بواسطه اين است كه روح خبر ميشود، خصوص در اين عالم دنيا جوري است كه يكپاره اخلاط ميآيند منافذ روح را ميگيرند، روح نميتواند نفوذ كند. بسا وقتي افتاده داغش كني ملتفت بشود لكن وقتي مرد حالت برميگردد، وقتي روح بيرون آمد از بدن خيلي چيزها را آسان ميتواند ببيند.
انشاءالله ملتفت باشيد، ببينيد انسان وقتي خواب ميرود روحش فيالجمله مفارقت ميكند از بدن. توي همان اطاقي كه خوابيده خوابيده لكن بيرون آن اطاق را هم ميبيند، سهل است در روز آن شبرا كه هنوز نيامده ميبيند روحش آنجا را خواب ميبيند. نوعاً هركسي باندازه خودش يك خواب راستي ديده كه اين را تصديق كند، چرا كه خواب را خدا نمونه قرار داده براي اينكه تصديق كنند آخرت را. باز حرفها توي هم ريخته ميشود، عرض ميكنم خواب ديدن از زمان آدم تا زمان ادريس نبود. مردم خواب نميديدند نه اينكه نميخوابيدند، ميخوابيدند خواب نميديدند. تا اينكه اصرار كرد ادريس به قومش كه غير از اينجائي كه ميبينيد هستيم، يكجائي ديگر هم هست، آنجا آخرت است، يكپاره عملها را براي آخرت بايد كرد. اينها را قبول نميكردند خيلي اصرار هم كرد، درس هم داد كه همينجا را كه ميبينيم تصديق داريم اما جاي ديگر را كه نديديم از كجا تصديق اين حرف را بكنيم. خدا خوابديدن را مسلط كرد بر آنها خواب ميديدند روز است و روشن است و كه آمد و چه شد، بيدار كه ميشدند اتفاق ميديدي كه خدا هم راست كرد تا اينكه يقين كنند جائي ديگر هم هست. اين خواب ديدن يكي از حجج الهي است كه خدا نمونهاش را به تمام اقويا و ضعفا داده، اگرچه اغلب خوابهائي كه ديده ميشود بيپستا است لكن از نوعش چيزي بدست ميآيد. و ببينيد شب خواب ميبيني روز را و روز هنوز نيامده، بسا شب خواب ميبيني يك ماه بعد را ميبيني فلان كس آمد به چه لباس، به چه شكل، سوار بر چه اسبي، ماه بعد ميبيني همچو كسي به همان شكل و به همان لباس و سوار برهمان اسب و ماه بعد هنوز خلق نشده در اين دنيا نيامده و تو خوابش ميبيني. پس وقتي روح توي اين بدن است و منهمك است دراين بدن مثل حالت بيداري است. فكر كنيد ببينيد در بيداري روح تمامش فرورفته در بدن و متوجه تربيت بدن است هيچ غافل از بدن خودش نيست، يا چشمش را ميخواهد اصلاح كند يا گوشش را يا سرش را يا بدنش را. از اين جهت كه مشغول تربيت بدن است از جاهاي ديگر غافل است.
فكر كنيد انشاءالله كه توي راه بيفتيد، توي راهش كه افتاديد باقيش را خودتان ميتوانيد فكر كنيد. روح انسان يكجوري خلق شده كه يك جهتي است چنانكه خدا خبرداده، فكر هم كه بكنيد از روي ايمان تصديق خدا را خواهيد كرد. ميفرمايد ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه انسان در يك حال به دو چيز نميتواند ملتفت شود. تا نظر ميكني به كتاب قلمدان نميبيني، وقتي ملتفت قلمدان ميشوي كتاب نميبيني. حتي در يك صفحه كه نظر ميكني، در سطري از صفحه كه نظر ميكني، دقت كنيد انشاءالله، انسان اول سطر را كه نظر ميكند هيچ جاي آن سطر را غير از اول سطر نميتواند نظر كند، تا فارغ شود از خواندن اول سطر. از آن كه فارغ شد كلمه دويم را ميبيند. در اين نظر كلمه اوّلي را نميبيند و باقي سطر را نميبيند باز از آن ميگذرد به كلمه سيوم ميرسد، در اين نظر نه اول سطر را ميبيند نه آخر سطر را، همان كلمه سيوم را ميبيند، به همين طور تا به آخر سطر كه رسيد هيچ جاي سطر را نميبيند مگر آخر سطر را. ميخواهم عرض كنم انسان زياد فكرش را در ديدنيها بيندازد از شنيدنيها غافل ميشود، اگر چه صداي توپ بيايد بسا آنكه نشنود. بسيار ميشود وقتي فروميروي در مطالعه كتابي ساعت ميزند و بسا تو نميشنوي، ساعت عديده زده و تو نشنيدهاي. نمونهاش را كه بخواهيد اين است كه انسان وقتي مشغول به راهرفتني و به كار مخصوصي است بسا پاش ميگيرد به سنگي زخم ميشود و خونها ميآيد و انسان هيچ نفهميده پاش بريده شده. اگر بخواهد بنشيند پاش را ببرند طاقت نميآرد و انسان وقتي مشغول راهرفتن است تعجيل دارد پاش روي شيشه ميرسد، شيشه پاش را ميبرد بسا تا استخوان بريده ميشود بسا احساس نميكند الم او را، همه جا هم چنين است به جهتي كه انسان يك جهتي است همينكه مشغول به رفتن جائي است سرما نميفهمد پاش ميخورد به كلوخ نميفهمد، خار ميرود به پاش نميفهمد مگر جائي برود بنشيند آرام بگيرد و بناي سوزش آنوقت ميگذارد.
انشاءالله فكر كنيد، پس انسان يك جهتي است و ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. انسان يكي است، اين يك انسان هر جا رفت همينكه فكرش را در رنگي فرو برد همهاش آنجا است از جاي ديگر غافل است. بله زود منصرف شود برود جاي ديگر اين هست زود منصرف ميشود. جميع مراتبتان بر همين نسق مثل چشم است. انسان بعينه بدون تفاوت مثل كرباسي است كه توي نيل برو ببرند، اين كرباس باطنش ظاهرش تمامش نيلي شده، از هر طرف خود را نگاه كند همه جاي خود را رنگين ميبيند. بعينه همينطور انسان هم توي هر خيالي رفت آن خيال مثل رنگ نيل دور آن را ميگيرد، از هر سمتي نگاه ميكند آن رنگ را ميبيند، بخواهد نبيند آن را بايد بيرون برود از آن رنگ، از آن خيال و خود را غافل كند از آن و سمتي ديگر نگاه كند تا آن را ببيند، تا توي آنجا هست نميبيند غير آن را. اين است كه همينكه در توجهات مشغول خدا بشوي باز اينها نمونه است كه عرض ميكنم هنوز هم والله توقع يادگرفتنش راندارم از شما، ميدانم كه صعب است، نمونه است عرض ميكنم اگر انسان مشغول خدائي باشد كه آن خدا است قادر علي كل شيء عالم بكل شيء خدائي است كه جميع حركتها از او است، جميع سكونها از او است و هيچ حولي و قوهاي از براي هيچ كس از خلق نيست مگر به او، به او كه موحد شدي البته از اينهاي ديگر غافل ميشوي، اينطور كه شد ميرسد به جائي كه پيكان را از پاي آدم ميكشند و نميفهمد، واقعاً راستي راستي خبر نميشود و اين تدبيري بود كه حضرت امام حسن كردند براي اينكه پيكان را بكشند و حضرت طاقت نياوردند. پس ممكن است توجه كني به چنين خدائي واقعاً از بدنت هم غافل شوي. كأنّه آدم ميميرد اگر توجه تام شد چرا كه توجه را از بدن برميدارد، اين بود كه بزرگان گفتند ما اگر توجه تام داشته باشيم نميتوانيم درست مشغول عبادت خود باشيم، توجه تام اگر بكنيم دو ركعت نماز نميتوانيم بكنيم. بايد جوري باشد كه گاهي متوجه ركعت باشيم گاهي متوجه اذكار باشيم، گاهي ملتفت باشيم چه ميكنيم اگر نه نميتوانيم نماز را به آخر برسانيم. از همين باب است كه حضرت امير در بين نماز غش ميكردند، در نماز نافله هم غش ميكردند در نماز واجبي چنين نميكرد يعني آنهائي كه اهل توجهند، خودمان را عرض نميكنم چرا كه خودمان را ميبينم خيالاتمان همه مشغول هواي خودمان است. پس در نمازهاي واجبي عمداً توجه به اين ميكنند كه كجا ايستادهاند، راست ايستادهاند، در قرائت عمداً ملتفت مخارج حروف هستند، ركوعشان و سجودشان را ملتفت هستند والا نميتوانند نماز واجبي را درست به سر برسانند. اما در نماز مستحبي اينقدر دقتها نيست و آنجا توجه تمام ميكنند به اين جهت غش ميكنند ميافتند مثل مرده و همينطور ميشد كه حضرت امير در نماز غش ميكردند و اگر طول ميكشيد بسا آنكه يخ ميكردند، بسا ميمردند طوري بود كه اگر سرشان را ميبريدند نميفهميدند خشك ميشدند ميافتادند مثل چوب. انسان چون يك جهتي خلق شده و خلقتش بر اين است همينكه به جائي ملتفت شد لامحاله ملتفت جائي ديگر نميشود، نميتواند بشود. رو به خدا ميروي خدا است هرچه بخواهي از او ميدهد از خدا اعراض كني، ليس الاّ الضّلال، از حق كه گذشت ديگر خلق است. ميآئي پيش خلق هر چه التماس كني و لابه كني كه چيزي به تو بدهد نميتواند بدهد، دلش هم بخواهد كاري كند نميتواند، كاري از او نميآيد و دوست است آشنا است دوست با وفا است ميخواهد بدهد زورش نميرسد، وقتي نتواند چه كند؟
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءالله، انسان چون وحدت دارد يك جهتي است. باري، صحبتها از اينجا متفرق شد كه انسان يك جهتي است همهاش هم از يك باب علم است. پس انسان چون يك جهتي است در وقت بيداري مشغول به تربيت بدن است چون مشغول تربيت بدن است از روح غافل است. حالا توي اطاق نشسته بدنش، خودش هم توي اطاق است مشغول تربيت بدن است از بيرون و جاهاي ديگر غافل است مگر بخواهد ملتفت شود و قدري تربيتش از اين بدن برداشته شود آنوقت بيرون را هم ميبيند، آنوقت فردا را هم ميبيند، بسا آنكه يكسال بعد را هم ببيند، ده سال بعد را هم ببيند. همچنين است عرض ميكنم بدون تفاوت بعد از مردن وقتي ميميرند مردم روح از بدنشان بيرون ميرود، وقتي بيرون ميرود خيلي جاها را ميبينند. اغلب اغلب مردم خيلي جاها را ميبينند مگر خيلي ضعيف باشند، بچهها نميبينند لكن اغلب ارواح وقتي از بدن بيرون ميروند ميبينند خيلي جاها را. بدنشان آنجا كه افتاده روحشان ميبيند مُردم و آمدند برش داشتند و بردند غسلش دادند كفنش كردند و بردند خاكش كردند، وحشت هم ميكند روح همراه جنازه خودش ميآيد تا لب قبر.
خلاصه، منظور اين بود كه اين بدن را بعد از مردن يك خورده بد بجنباني و تند حركتش بدهي ميفهمد و صدمه ميخورد بجهت انسي كه دارد به اين بدن و در اولها خيلي انس دارد خيلي بايد بماند تا بپوسد تا انسش كم شود.
باري، انسان مادام كه ملتفت جائي است مصوّر به آن صورت است آن صورت دور او را گرفته همينكه ملتفت جائي است و در آنجا است، آنجا را حركت بدهي و زير و رو كني انسان صدمه ميخورد. ملتفت باشيد باز از همين باب است وقتي زنده است اگر خانهاش را خراب كنند و نبيند چشمش چنداني صدمه نميخورد، زنش هرجا برود پُري صدمه نميخورد، بچههاش هر جا بروند صدمه زيادي نميخورد بجهتي كه زنده است و روحش مشغول تربيت اين بدن است و جائي ديگر نيست از اين جهت صدمه ندارد براي او چرا كه اينجا محبوس است و منهمك است. وقتي مُرد همان زنش را هركه برده ميبيند، همان طوريكه در حال زندگي چقدر بدش ميآيد زنش جائي برود بعد از مردن آنجا كه ميرود ميبيند زنش شوهر كرده صدمه ميخورد، پسرش چه شده صدمه ميخورد، عيالش چه شده صدمه ميخورد بسا گريهها ميكند آنجا، بسا نفرينها ميكند آنجا بسا دعاها ميكنند آنجا نفرين در حق آنها ميكنند اگر بد باشند، خوب باشند دعاشان ميكند. ببيند اولادش دربند او نيستند و مشغول خود و مشغول معاصي و لهو و لعب هستند وقتي ميآيند و ميروند ميبينند اينها را نفرين ميكنندبه اولاد خود. وقتي بيايند و ببينند ياد پدري ياد مادري ميكنند ميگويند خدا بيامرزد پدرمان را مادرمان را، مشغول نمازي شدند خيراتي به عمل آوردند دعا ميكنند در حق آنها و دعا كه كردند توفيقش زياد ميشود. باز اينها شئون و شعب مسأله بود، مطلب اين بود كه انسان بجهت آنكه وحدانيت دارد توي هر صورتي كه درآمد آن صورت دورش را ميگيرد مثل رنگ و كرباس اين است كه در دعاها بايد متحصّن به حصن الله القديم الشامل شد، قديمي كه همه مردم زيرپاشاند اگر رفتي آنجا و ملتفت آنجا شدي و داخل آن حصن شدي و آن صورت دور تو را گرفت، و رفتهاي اينها را هم گفتهاي و اينها را گفتهاند بگو بجهت اين است كه خواستهاند چيزي به شما بدهند. مكرر عرض كردهام كار خدا اين است كه خيلي دربند بندگانش است ميخواهد بدهد و تو غفلت داري و نميداني و حال آنكه آنچه او ميخواهد بدهد خيلي بهتر است از آنچه خودت ميخواهي، چون عقلت نميرسد اصرار ميكني. پس دعا كن آنچه خيرت است به تو بدهد چرا كه ماعندالله خيرٌ، بدان آنچه پيش خدا است آن بهتر است و باقيتر است وقتي رفتي و آنجا را ديدي خوشحال هم ميشوي و پشيماني كه ما عبث گريه و زاري ميكرديم حالا كرديم و دادند، كاش نداده بودند از اينهائي كه پيش خدا است ميدادند.
خلاصه ملتفت باشيد، پس انسان يك جهتي است همينكه جائي هست صورت آنجا دورش را دارد و ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه قلب اين جور قلب نيست يعني عقلش نميتواند دوجا تعقل كند در يك آن نفس انساني هرجا رفت متوجه آنجا ميشود و از ماسواي آنجا غافل است. ميخواهم عرض كنم در يك مشعر در يك حال به دو شيء خاصي بخواهي توجه كني به دو نقطه بخواهي توجه كني محال است مگر اينكه از اين نقطه مرور كني به نقطة ديگر برسي. بخواهي ببيني نقطههاي چند پهلوي هم چيدهاند كدام را بهتر گذاردهاند، اينها را بخواهي تميز بدهي باز تا چشم را ندوزي بيك نقطه و از باقي چشم نپوشي نميتواني تميز بدهي. تا بخواهي نقطه پهلوش را ببيني در آنوقت آن نقطه را نميبيني.
باري، پس انسان چون يك جهتي است از اينجهت تا ملتفت جائي نباشد آن چيز و آنجا را دارا نيست. ملتفت باشيد و چه بسيار ميشود و هنوز نميتوان شرحش كرد، چه بسياري محض التفات به آنجا اثر خود را ميكند محض اينكه رو ميكني بسمتي آثار آن سمت ظاهر ميشود. اينها را محض نمونه هركسي تجربه كرده، شما ببينيد انسان اگر دلگير باشد در يك وقتي و خورده خورده فكر خوشحالي بكند مشق كند بياد رفيقهاي خودش كه فلان وقت با فلان رفيق چنان نشستيم چنان برخاستيم چنان گفتيم چنان شوخي كرديم چنان گفتيم چنين شنيديم چنين سفر كرديم، هرچه همّ و غم داشته باشد همينكه ياد رفيقهاش ميكند همّ و غمش رفع ميشود باوجوديكه تبريدي نكرده مسهلي نخورده سببش هرچه بوده موجود بوده كه وارد شده، مينشيني بياد خودت اينها را ميآري، ياد اينها كه ميكني ميبيني همّ و غم رفع شد بطوريكه براي بدن نشاط پيدا ميشود، بدن ميتواند مشغول كاري بشود كه انسان مشعوف باشد و بادماغ باشد. از اينطرف انسان بنشيند و هي خيال كند كه فلان وقت پدرم ناخوش شد همچو مُرد، چطور مادرم مُرد، چطور خواهرم مُرد، چطور برادرم مُرد، چطورها مادرم ناخوشي كشيد و مُرد، فكر اينها را كه كرد حزن ميگيرد انسان را بسا گريه ميكند، بطوري دلتنگ ميشود كه نميتواند در اطاق تاريك بنشيند همه از تأثير آن خيال است. اگر بخيال زني مينشيند و فكر ميكند كه فلان زن رختش چهجور بود، حركاتش چهجور بود، چطور چاق بود، يكبار ميبيني نعوظ ميكند بطوريكه بسا در بيداري محتلم ميشود. پس در توجهات تأثيرات هست. الآن بدني را كه بزحمت مياندازي به خيالات بزحمتش مياندازي، خيال ميكني كه فلانجا برويم فلان بشود در آن حظّي كه در خيال داري برميداري بدن را ميبري آنجا اعضا همه بآن خيال متحركند و در واقع آن است كه بكار ميدارد بدن را در هوي و هوسهاي خودش و همه مردم روزگار در اين خيالات غرقند.
باري، پس عرض ميكنم چون چنين صنعتي خدا كرده بود توجه بخود را از بندگان خواست و بدانيد تا چنين توجهي بخدا نداشته باشيد انتظار نداشته باشيد كه وقتي مُردم خدا آنجا ميدهد. اينجا كه خدا بخيل نيست آيا اينجا بخيل است، آيا لئيم است، آيا مانعي در كار او هست، چرا اينجا نميدهد؟ ملتفت باشيد خدا همه جا كريم است خدا همهجا رحيم است، همهجا ارحمالراحمين است اما اين سرّ را تو ياد بگير كه حالا كه ارحمالراحمين است و بزور هم ميخواهد بتو بدهد اصرار هم دارد بزور هم ميدهد، بزور انعام ميكند باز دفعه ديگر اصرار ميكند باز اصرار ميكند تو هم لج ميكني از آنطرف ميبيني او هم يكدفعه ول ميكند بخودش واميگذارد، خذلان كه كرد ديگر انسان دستش هيچجا بند نيست. پس چون انسان را خدا يك جهتي آفريده پس تا توجه به جائي نكند داراي آن نميتواند بشود آن دورش را نميگيرد آن رنگ دورش را نميتواند بگيرد و اين رنگي كه عرض ميكنم والله لغت خدا است ميفرمايد صبغة الله و من احسن من الله صبغة. انسان وقتي متخلق باخلاق الله شد رنگ ميشود بآن رنگي كه اسماءالله و صفاتالله بآن رنگ هستند و رنگ ميشود بآن رنگ معني دارد نهايت لغتي است بايد بدستش آورد. همينكه خيال را دوختي بجائي خودت توي آنجائي و بآن رنگي و بآن رنگ رنگين شدي، حتي آنكه صنعت انسان جوري شده كه اين دائماً پيش سنگي بنشيند و هي سرهم فكرش را در آن سنگ فرو ببرد، والله شعورش مثل سنگ ميشود جماديت پيدا ميكند. از همين جهت فرمودند اگر كسي سنگي را دوست دارد چون توي قلبش هست خدا با آن سنگ محشورش ميكند اين است كه لو احبّ رجل حجراً حشرهالله معه آن سنگ را با آن محشور ميكنند و واجب نيست اين سنگ را بردارند ببرند در بهشت يا در جهنم، لغت را كه يادگرفتي ميفهمي. تو همينكه خيالت را دوختي در سنگ خاصي يا الماسي، ياقوتي، همينكه خيالت توي اين ياقوت است همراه تو هست هرجا بروي همين را ميبري تا روز قيامت هم اين خيال همراه تو است. آنجا بسا كاري كرده باشي صدمهات بزنند ميپرسند از تو كه بامر ما و بدستورالعمل ما دوست داشتي اين را؟ اگر بامر او بوده كاريت ندارند و اگر بهواي خودت بوده حالا عذاب بايد بكشي. پس اين ياقوت را بردارند چماقي كنند و برنند بكلّهات و همينطور ميكنند و آن چماق را هي ميزنند بكلّهات و اين نظم همينطور است و انسان با هرچه دوست است با همان محشور است.
انشاءالله دقت كنيد، اگر بخواهيد خوب ملتفت شويد نوعش مثل نوع خواب است، ميبينيد انسان مينشيند پيش الواط هرزه ميشود، هرچه انسان عاقل باشد و متين، همينكه چهار مجلس پيش الواط نشستي ابتدا عظم لوطيگري از نظرت ميرود بعد خودت هم ميبيني همانجوريكه آنها ميزنند رقص ميكنند، تو هم ميخواهي برقصي، كمكم خودت هم رقاص ميشوي. و هكذاپيش فحّاش مينشيني ابتدا عظم فحش از پيش نظرت كم ميشود خورده خورده خودت هم بنا ميكني فحش دادن. پيش سخي مينشيني هرقدر بخيل باشي اول وهله عظم چيزي بكسي دادن از نظرت ميرود ميبيني ميشود داد، آسمان سوراخ نشد نان ما را اگر كسي خورد طوري نميشود، خورده خورده ميبيني بخل كم ميشود يكدفعه انسان سخي ميشود. همچنين بعكس هرقدر سخي باشي پيش بخيل كه مينشيني كمكم عظم چيزي بكسي ندادن پيشت كم ميشود كمكم فكر ميكني كه انسان عاقل ميآيد پول پيدا كند زحمت بكشد پول بدست بيارد مفت مفت از دست بدهد، همينكه پيش اينجور آدمها مينشيني كه اين حرفها را ميزنند انسان هرقدر سخي باشد ميگويد آن سخاوتها سفاهت بود واقعاً انسان عاقل ديناري نبايد بكسي بدهد اگر چيزي پيدا كند براي خودش، نوكر مردم كه نيستيم پول براي مردم پيدا كنيم، باينطور تا بخيل ميشود. بهمينطور پيش شجاع مينشيني و تعريف شجاعت ميشنوي خورده خورده شجاع ميشوي خودت هم شجاعت بكار ميبري. پيش آدم ترسو انسان كه نشست كمكم بجائي ميرسد كه از مورچه ميترسد، از موش ميترسد، از گربه ميترسد، از سايه خودش ميترسد. از آنطرف هرچه ترسو باشد با شجاع كه مينشيند خورده خورده شجاعت پيدا ميكند سببش اين است كه همينكه متوجه جائي شد ميرود توي آن صورت. متوجه بخل كه شد صورت بخل دور او را ميگيرد متصور بآن صورت ميشود باينجهت پيش بيدينها مينشيني اثرش بيديني است، پيش ديندارها مينشيني دين پيدا ميكني، پيش متّقين مينشيني واقعاً تقواي انسان زياد ميشود، پيش فساق و فجار مينشيني واقعاً انسان فاسق ميشود. اينها رأيالعين ديده ميشود حتي اينهائي كه با الاغ محشورند و چاروادارند و ميروند و ميآيند و سفر ميكنند طبع اينجور چاروادارهاي خركي طبع خري و نفهمي ميشود، جورشان جور خر است. آنهائي كه با قاطر دايم محشورند مثل قاطر چموش و بدذات و لگدزن ميشوند، ميان مردم معروف است قاطرچي حرامزاده است. بهمينطور هركه با اسب محشور است يك نوع نجابتي دارد، هركه با قاطر محشور است يك نوع رذالتي باين معاشرت با قاطر براش پيدا ميشود، هركه با شتر محشور است طمأنينه و وقار پيدا ميكند مثل شتر بآرامي راه ميرود و حركت ميكند، بازنها مينشيني، انسان با زن كه مينشيند طبع زن پيدا ميكند هي چيت و پيت و زرد و سرخ ميل ميكند و جور آنها ميشود و خداي صانع كه انسان را اينجور آفريده و دربند اين است كه نجات بدهد او را و هلاك او را نخواسته و هلاكتش تماماً در توجهات بيجا است. دايم فكر اين باشي زنيكه را نگاه كني فكر اين باشي، تازي را متوجه باشي فكر اين باشي اسب را خدمت كني. يكي را ميبيني عاشق اسب است ديگر خوابش بيداريش تمام همّش همه در تربيت اسب مصروف است. (…….) اين است كه آن صانعي كه عمداً خلق كرده انسان را يك جهتي آفريده و ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه از اينجهت قرار داده توجهاتي داشته باشي حالا بدنت هم در دنيا لابد است اينجا آنجا برود لكن توجهات را از دست نبايد داد. همينطور كه راه ميروي در دنيا دلت با خدا باشد ميداني اين را خدا ساخته است مرا هم خدا ساخته است اين زمين اين آسمان اينها را كه ساخته؟ خدا ساخته. دايم در اين فكرها است پس قلوبشان معلق بملأ اعلي باشد و توي بازار دارند راه ميروند از اين جهت است ميگويند توجه كن بخدا و صرفه تو در آن بوده كه بايد بروي پيش او كارهات را باو واگذاري و هكذا. همينجور باز بهمين نسق بايد توجه كني تصور كني صورت پيغمبر را صورت ائمه را تصور كني تعقل كني دايم فكر كني آنها چهكارها كردند، نشستشان را برخاستشان را فكر كني آنها وسايط بودند ميان خدا و خلق، وسائل بودند آنها چه ميكردند من هم همان كارها را بكنم، دايم در اين خيالها باشي و ملتفت ايشان باشي. باز متذكر ايشان باشي كه التفات بايشان التفات به خدا است توجه به ايشان توجه به خدا است. راه رفتن باينطور باعث ترقي تو خواهد شد اين است كه قرار دادهاند اشهد انّ محمداً رسول الله را هر روز بگو، در هر نمازي بگو، در اذان بگو، در اقامه بگو. صلوات، صلوات را در هر حالتي بفرست، در ركوع بگو در سجود بگو در تشهد بگو براي همين است. پس ملتفت باشيد انشاءالله، اين است كه شهادت را بايد داد هر روزه چون خدا ميداند چهجور آفريده ميداند نفوس اينجورند تا ولشان ميكني مثل گنجشك بنا ميكنند پرپر كردن، اصرار ميكني اينطرف ميپري آنطرف ميپري بيحاصل است يكجائي بپر بكارت بيايد. اين است كه عرض ميكنم بعضي وسايط لابد ميرسانند (ظ) اصرار ميكنند زوري هم ميزنند كه آنچه بايد بتو برسد برسد و ميرسانند. اين است بدنت هركار ميكند هرجا هست بايد بياد خدا باشي، بسم الله بگوئي. انسان هيچ بياد خدا نباشد هركاري پيشش (ظ) بكني هركاري شهوتش اقتضا كند چون ياد خدا نيست فرو ميرود در آن معصيت و اگر در بين معصيت هم ياد خدا نيفتي كه معصيت خدا را ميكنم چطور جرأت كنم معصيت چنين خدائي را بكنم، اينكه آمد براي انسان،آدم سست ميشود و بجرأت نميتواند معصيت كند و اگر هم كرد دربين كردن زهرمارش ميشود و جوري ميشود كه عنقريب پشت سرش براش پشيماني ميآيد خورده خورده ميبيني از آن معصيت منزجر خواهد شد ترك خواهد كرد. و هكذا دايمالاوقات اشهد انّ محمداً رسول الله بايد يادت باشد، راه ميروي يادت باشد اين محمد رسول خدا است، علي ولي خدا است. مشغول كارهات هم باشي هروقت محمد رسول خدا است يادت بيايد هر وقت علي وليّي خدا است يادت بيايد همين كه يادت آمد منع ميكند انسان را از خيلي كارها نميگذارد معصيت كند. والله همينجور است صفات الهي، تا توجه به ائمه طاهرين كني از غير ايشان غافل ميشوي از همين باب است كه در نمازها صلوات را بر ايشان مستحب كردهاند. ميخواهم عرض كنم والله صرفه دنيا و آخرتمان در اين بوده و خدا هيچ طمعي از ما نداشته و خيرمان را خواسته كه ما را امر به اينها كرده، واقعاً خير ما در كارهاي دنيائيمان هم همين است كه توجه به خدا كنيم، توجه به ائمه طاهرين كنيم، هميشه متذكر ايشان باشيم و چون متذكر ايشان شدي عرض كردم توي آن صورتها هستي توي آن صورتها كه درآمدي آنوقت ديگر تا چشمت را هم گذاردي خواب رفتي يا مُردي ميتواني ائمه طاهرين را حاضر ببيني، ميتواني ايشان را در قبر ببيني در برزخ ببيني و هكذا. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 6 ربيعالمولود 1300)
23بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
عرض كردم كه هر فاعلي را انشاءالله فكر كنيد، هر فاعلي فعل خودش را بنفس خود همان فعل احداث ميكند و خودتان شب و روز مشغوليد باين كار و غافليد و اگر انسان در خودش چيزي نفهمد و حال آنكه شب و روز مشغول است ديگر مأيوس باشد بيرونها چيزي بفهمد. ملتفت باشيد هيچ نفسي از نفس خود انسان به خود انسان نزديكتر نيست و هيچ كاري از آن كاري كه دست خود انسان است بهتر نيست كه آدم خوب بتواند بفهمد و خدا حجت را تمام كرده و فرموده و في انفسكم افلا تبصرون و عرض ميكنم چيزي كه پيش انسان است و خود انسان به آن مشغول است آسان هم هست فهميدنش والله هيچ مشكل نيست بلكه آسانترين تمام كارهائي است كه بيرون است. چيزي كه از خود انسان نيست هرچه نزديك باشد باز غيريتي دارد وقتي انسان جائي نبايد برود در رختخواب هم ميتواند فكر كند اين است كه نزديكترين راهها را خدا نموده، فكر كنيد ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم. آيه را در نفس خودت قرار داده، آيه در نفس خودت قرار داده بود كه بفهمي چطور كار ميكني آنوقت نميدانستي هم خدائي هست يانيست و كسي كه در نفس خودش آيه نبيند در آفاق بطريق اولي در جاي ديگر نخواهد ديد و كسيكه نه در آسمان و نه در زمين و نه در نفس خودش چيزي ياد نگرفت هيچجا ياد نميگيرد. اين است كه حجت خدا هميشه تمام است و خودت را آيت خودت قرار داده، نميشود حاشا كرد كه خودم خودم نبودم. چون چنين است حالا فكر كنيد در كارهاي خودتان و عرض ميكنم اگر يافتي خودت چطور ميايستي اين ايستادن خودت را فهميدي فعل تمام فاعلين را ميفهمي، كارهاي خدا را ميتواني بفهمي. اين است كه شيخ مرحوم فرمودند من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره و بدانيد كلام شيخ هيچ اغراق ندارد. حالا كه تو فارسي هستي زيد ايستاد را ياد بگير مثل زيدٌ قائمٌ است، عربي ميگويند زيدٌ قائمٌ فارسي ميگويند زيد ايستاده است. پس چون در نفس خود انسان است آسان است فهميدنش. حالا ميبينيد مشكل شده باز هي برگرديد سرمردم كه مردم اينقدر خير در ايشان نبوده كه در نفس خودشان هم فكر كنند، چشمشان را عمداً بهمميگذارند خيال ميكنند مشكل شده. يك مبتدا يك صفت و موصوف را، يك موضوع و محمول بدست بياريد همهجا جاري است. پس انسان خودش هست و حركتش نيست يكدفعه بنا ميكند جنبيدن، حالا آيا اين جنبش ذاتش است و ذاتش جنبش ميشود يا بخود اين ميجنبد؟ فكر كنيد انشاءالله آسان است ميفهميد. حركتي را احداث ميكند و از عالم عدم به عالم وجود ميآرد، پس پيشتر نبود بوجود ميآردش. حالا وقتي جنبيد زيد آيا ذاتش جنبش شده؟ و وقتي جنبش تمام شد ذاتش تمام شد، يا وقتي جنبش تمام شد باز ذاتش هست؟ پس ذات انسان چه جنبش كند هست و چه ساكن شود هست. پس ذات انساني نه ذات سكون است نه ذات حركت، و حركت و سكون دو فعل او هستند و اين دو فعلش را احداث ميكند. خوب دقت كنيد انشاءالله، واين حركت را بنفس خود آن حركت احداث ميكند و اين سكون را بنفس خود سكون احداث ميكند چرا كه ذاتش كه نه حركت شد نه سكون. علامتش هم همين كه هريكي تمام شد باز ذات انسان باقي است. ديگر اين راههاش است عرض ميكنم براي اينكه خوب تصورش را بكنيد. شيري اگر ماست شد آن ماست را اگر بريزند هرچه در آن ماست هست ريخته ميشود فاني ميشود، چوبي اگر سوخت خاكستر شد چوب فاني ميشود خاكستر اگر فاني شد فاني شد ديگر خاكستر نيست خاكستر فاني شده. حالا همينجور اگر زيد نفس حركت شده بود وقتي حركت تمام ميشد زيد هم بايد تمام شود و ميبيند انسان حركت تمام شد و زيد باقي است، مينشيند سكون هم فعل زيد است پيشتر نبود اين سكون و تازه احداث شده. حالا كه احداث شده باز ذات زيد سكون نشده در حالت سكون بيرون آمده لكن ذاتش ساكن نشده دليلش اينكه سكون فاني ميشود باز تو خودت خودتي، خيلي واضح است انشاءالله. ذات هيچ فاعلي فعل آن فاعل نميشود، پس ذات هميشه جدا است و فعل را فاعل بايد احداث كند اگر احداثش ميكند هست احداث نميكند نيست، اما ذات زيد هميشه سرجاش است.
حالا اينجاش را دقت كنيد، هر فعلي خودش بخودش درست ميشود و حركت و جنبش را بخود جنبش درست كرده، چرا؟ بجهت آنكه بذات خود كه درست نكردهاند. اين ذات شما كه جنبش نشده سكون هم كه نيامده ضد خودش شود، حركت و سكون نقيض همند. باز آب و آتش كه ضد همند ميشود آتشش اينجا باشد آبش آنجا، هردو موجود باشند و حركت و سكون اينجور نيست اگر حركت هست سكون بايد نباشد. در دنيا، يعني در يك ماده اگر سكون هست بايد حركت نباشد. در دنيا، اين حركت و سكون نقيضند با يكديگر سازگاري از خود ندارند و هر يكيشان كه موجود شد آن ديگري بايد معدوم شود. اينها معلوم است غير همند اگر نفس يكديگر بودند با هم جمع ميشدند. حالا اينها كه غير هم هستند خيلي واضح است كه دخلي به زيد ندارند زيد هم با اين ميسازد هم با آن ميسازد، اينها دو تا هستند و مباين و زيد يكي، هم با اين ميسازد هم با آن ميسازد. پس احداث ميكني حركت را بنفس حركت چنانكه سكون را احداث ميكني بنفس سكون و نه حركت ذات تو است نه سكون. حركت هم چيزي است در دنيا سكون هم چيزي ضد او و نقيض او. حالا كه چنين شد فكر كنيد انشاءالله، پس اين حركت و اين سكون با اينكه ضديت دارند بطوريكه باهم هم سازگاري ندارند، چون از خارج وجود فاعل سرنزدهاند پس توشان هست. وقتي حركت ميكني خودت حركت ميكني كسي را وكيل نكردهاي كه حركت كند، وقتي ساكن ميشوي خودت ساكن شدهاي كسي را وكيل نكردهاي ساكن شود. اينها را درست از روي بصيرت ياد بگيريد خيلي از جاها در مسائل جبر و تفويض و چيزهائي كه حكما در آن درماندهاند حل ميشود و بدست ميآيد. پس حركت را بنفس خودش اختراع ميكند، حالا هم نميداني اين را بايد تعليمت كرد سببش بيخيري خودت است، يك عمر مشغول كار خودت بودهاي و ندانستهاي. پس هيچ فاعلي فعل خودش نميشود باشد. پس انسان ميايستد ايستاده را احداث ميكند، مينشيند نشستن را احداث ميكند. اين فعل، هم بدأش از فاعل است و هم عودش بسوي فاعل است اين را نميتوان گرفت از دست فاعل خودش و بدست كسي ديگر داد به كسي بگوئي تو برو، راه برو، او اگر راه رفت خودش راه رفته تفويض نميشود كرد، تفويض محال است جبر محال است كار كسي را بكسي نميتوان واگذارد.
خوب دقت كنيد با بصيرت باشيد باشعور باشيد، والله اين حرفهاي من هيچ دخلي به ضرب ضربوا دانستن و عربي و تركي دانستن ندارد. هركس هرچه عامي باشد همينقدر بچه باتميزي باشد من ميتوانم اين حرفها را حاليش كنم.
باري، پس ببينيد كار خود را هيچ فاعلي بغير نميتواند حواله كند نه بزور ميتواند بگردن او بگذارد كه تو بكن كار مرا، نه بالتماس ميتواند بگردن او بگذارد كه تو بكن كار مرا و اين است معني اينكه جبر محال است نميشود كرد و تفويض محال است نميشود تفويض كرد، اما بعضي كارها هست كه واميگذاري بغير. ملتفت باشيد اين هم در همه جا جاري است در همه عوالم جاري است. يكدفعه ميخواهي در خانه جاروب شود خودت نميخواهي جاروب كني به غلامت ميگوئي در خانه را جاروب كن، او هم ميكند. يكدفعه ميخواهي روغن از بازار بيايد به نوكرت ميگوئي برو روغن بيار، ار ميرود ميآورد و تو در خانه نشستهاي. ملتفت باشيد اگر اين تفويض اسمش است، تفويض محال نيست. هر آقائي به نوكر خودش حكمي ميكند كه برو فلانكار را بكن هر رفيقي از رفيقش كاري را خواهش ميكند بكن، اين همهجا هست چه در دنيا چه در برزخ چه در قبر چه در آخرت، همهجا جاري است. آنجا هم به ملائكه غلاظ و شداد ميگويند بكِشيد كفار را بجهنم، حالا آيا تفويض كرده به ملائكه؟ همينجا هم به ملائكه ميگويد شمس را بگردانيد بكشيد بياريد، اين كارها را ميكند و تفويض هم نكرده.
دقت كنيد انشاءالله، پس اينجور امرهائي كه ايشان ميكنند غير ايشان است كاري را كه فاعل خودش نخواهد بكند لكن ميخواهد در مملكتش يكپاره كارها كرده شود، ميخواهد آب پاشيده شود خودش هم دلش نميخواهد آب بپاشد، پس البته به نوكرش ميگويد آب بپاش. پس اينجور چه در دنيا چه در آخرت هست، چه بزرگ به كوچك امر كند چه كوچك از بزرگ خواهش كند. چه بسيار كارها كوچك از بزرگ خواهش ميكند، اينجور امور همهجا هست اينجور امور برداشته نميشود، اينجور امور كفر نيست تفويض نيست همهاش ايمان است و اسلام است. اما تفويضي كه من كار خودم را به غير واگذارم اين نميشود، نه بزور ميشود واگذارم نه بالتماس ميشود واگذارم. من خودم اگر بخواهم ببينم چيزي را، من خودم بايد چشمم را واكنم ببينم. اگر تمام عالم غيب و تمام عالم شهاده همه ببينند و من چشمم را همبگذارم آنها وكالت از جانب من نميتوانند بكنند، بزور نميتوانم آنها را وادارم ببينند كه من ديده باشم، نه بالتماس ميتوانم به آنها التماس كنم كه شما ببينيد كه من ديده باشم، هر دوي اينها محال است. پس اين جبر محال است، آن تفويض محال است. كارش را شخص به غير نميتواند واگذارد نه بزور نه بالتماس.
فكر كنيد انشاءالله، حالا همين را كه اينجا ياد گرفت انسان چقدر آسان ميرود پيش خدا. خير فرض كن خدا بخواهد خدائيش را بدهد به حضرت امير و بگويد تو برو خدائي كن، نخواهد شد. چرا كه نميشود واگذارد، الوهيت مخصوص خدا است محال است غير خدا خدائي كند. فعل بايد از فاعل خودش صادر شود جاش جاي ديگر نيست. اين نيست مثل اينكه كسي به غلامش بگويد در خانه را جاروب كن، كار خود شخص را خودش بايد بكند هيچكس ديگر نميتواند بكند نه بزور كه اسمش جبر است نه بالتماس كه اسمش تفويض است. پس خدا هم همينطور جبر نميكند به خلق خدا هم همينطور تفويض نميكند به خلق. و توي همين بيانات كه فكر كني جميع گفتگوها و جميع شكوك و شبهات رفع خواهد شد. در كار خودت فكر كن وقتي ميجنبي تو اين جنبش را خودت بخود جنبش احداث ميكني، باو ميگوئي بجنب او ميجنبد و عمداً باين لفظها عرض ميكنم براي اينكه اگر اشكالي در آيه يا حديثي ببينيد بتوانيد بآن رفع كنيد. پس شما اگر اراده كنيد بجنبيد ميگوئيد به جنبش خود با زباني كه جنبش را احداث ميكنيد كه بجنب. باز با اين زبان نميشود گفت بجنب، با اين زبان بگوئي بجنب جنبشهاي تفويضي ميشود كه عرض كردم بخلاف چيزي را كه ميخواهي احداث كني، آن جنبش را كه ميخواهي احداث كني به خود آن جنبش با زبان او باو ميگوئي بجنب، يعني اگر رأيت قرار بگيرد بجنبي خودت برميخيزي ميجنبي آنوقت كه جنبيدي همانوقت گفتهاي بجنب. پس گفتن بجنب از همان زبان جنبيدن بيرون آمده. در عالم فصل مثلش را عرض كنم، مثلش اين است كه شما اگر شخص خارجي را بخواهيد بجنبانيد، چيزي خارجي را بخواهيد بجنبانيد با زبان قدرت خود به او ميگوئيد بجنب، آن زبان در توي دست تو است بايد برداري او را بجنباني. وقتي با دست برميداري سنگ را سنگ فهميد كه دستي باو خورد و بمحض اينكه دستي باو بزني ميجنبد اما باين زبان هرچه داد بزني اي سنگ بجنب، سنگ اين زبان را نميفهمد، يعني سرش نميشود. لكن سنگ اين زبان دست را خوب ميفهمد يعني كسي دستش را بزند به سنگ، سنگ ميفهمد يعني باو ميرسد اين اراده تو. پس با زبان دست به سنگ ميگوئي بجنب سنگ هم ميجنبد. سنگ كي جنبيد؟ آنوقتي كه تو حركتش دادي آنوقتي كه سنگ جنبيد. وقت جنبانيدن تو با وقت جنبيدن او يكسر مو پيش و پس نيست. پس سنگ پيش از آنكه تو او را بجنباني ساكن بود و هيچ جنبشي نداشت وقتي خود سنگ ميجنبد تو هم او را ميجنباني، پس دو فعل اينجا صادر شده يكي از تو كه جنبانيدي سنگ را يكي فعل سنگ است كه قبول جنبش كرده. پس او جنبيد تو جنباندي پس اين جنبيدن و اين جنباندن همراه بوده. وقتي هم ساكنش كني و ساكن شود باز سكون او با تسكين تو همراه بود. حالا اين چون در عالم فصل است بهتر تصورش را ميكني، حالا شما امر را در عالم وصل بياريد. عالم وصل هم كه ميگويم هيچ نميخواهم برويد در عالم لاهوت و ماهوت و عوالم غيب، و آنجاها كه نميفهميد. فكر كنيد، بلكه اگر بخواهيد فكر كنيد همينجا است عالم وصل. يعني سنگي را نخواهي بجنباني بايد خودت نخواهي، بخواهي بجنباني بايد خودت بخواهي. وقتي ميايستي اين ايستادن را كي احداث ميكند؟ ببين پيش از اين ايستادن كه احداثش نميكني، بعد از اين هم احداثش نميكني، همان وقتي كه ايستادي ايستادن را احداث كردهاي. زيد وقتي ميخواهد بزند به عمرو آن پيشتر كه نزده تو به او نميگوئي زننده، آن بعد هم كه نزده، وقتي ميزند همانوقت خبر ميدهي كه زد، اما كي زد؟ همانوقتي كه زد، همينكه زد اسمش ميشود ضارب. باز ببينيد كه همان حرفهاي اولي است حالا باين زبان ميگويم، همان مثالهاش تغيير كرده، مطلب يك مطلب است. ببينيد شما اسمي داريد ضارب، ناصر، اين ضارب و ناصر و متحرك و ساكن اينها همه اسمهاي شما هستند. شما كي ضاربيد؟ آن آني كه زديد آنوقت ضارب اسم شما شد، پيشتر اسم شما ضارب نبود پيشتر اسم شما زيد بود. پس اسم ضارب در نزد ضرب پيدا شد نه در نزد نصر. ناصر كه ميخواهد كاري كند نصرتي ميكند اسم نصر براش پيدا ميشود.
ملتفت باشيد انشاءالله، يكخورده فكر براتان بيايد والله مسأله خيلي آسان است. پس به ضاد و راء و باء احداث نميكني ناصر را، اين ضاد و راء و باء را هركاريش كني همان ضارب ميشود، مضروب و يضرب و اضرب و امثال اينها خيلي ميشود. همين را فارسيش كني ايستاده را به الف و ياء و سين و تاء و الف و دال ميسازي به نشسته نميتواني بسازي، ايستاده را به الف و ياء و سين و تاء و الف و دال بايد ايستاده بسازي. پس ضاد و راء و باء ميداني دارد، فسحهاي دارد، ميدانش ضرَب ميشود يضرب ضارب ميشود مضروب ميشود مِضرب ميشود مُضرب و هكذا اينجا محل جولان خودش است. ديگر از اين دايره كه بيرون رفتي ضاربي نيست ناصر است متكلم است ساكت است، آنها هم هريك براي خود دايرهاي دارند بخواهي ناصر را از ضارب بسازي نميشود. اين حرف را لُريش كه بكني اين ميشود كه شيريني را از سركه نميتوان ساخت، ترشي را از شيره نميتوان ساخت. شيريني كارش شيريني است ترشي كارش ترشي است، سفيد كارش سفيدي است سياه كارش سياهي است. پس سفيدي را خدا هرگز سياهي نميكند سياهي را هرگز سفيدي نميكند. سفيدي را سفيدي ميكند بخود سفيدي سياهي را سياهي ميكند بخود سياهي. مثل اينكه شيره را به شيره ميسازي و سركه را به سركه ميسازي. هر چيزي را خودش را به خودش ميسازد خدا تو خودت ضارب را به ضاد و راء و باء ميسازي نه به نون و صاد و راء. پس فعل جنبش بخودش احداث ميشود فعل سكون هم بخودش احداث ميشود. پس حالا ديگر دور و مشكل بنظرتان نيايد وقتي ميشنويد كه خداوند عالم مشيت خود را خلق كرد بنفس آن مشيت كه تعجب كنيد چطور ميشود كه چيزي بخودش خلق شود، تو هم كارهات را هر كارت را بخود آن كار ميكني. نماز را با چه درست ميكني؟ با نماز. نماز را با روزه درست نميكني، نماز را با نماز درست ميكني. روزه را با روزه، نه از نماز روزه درست ميشود نه از روزه نماز ساخته ميشود. وقتي ميخواهي تكلم كني بايد زبان حركت كند تا تكلم كني، بسكوت كلام ساخته نميشود بكلام سكوت ساخته نميشود و هكذا هلمّ جرّا. و ببينيد كه يك صفحه علم از اين قاعده بدست ميآيد چه در دنيا چه در آخرت در جميع مواضع علم خودت را داري همينكه يك مجلس گوش دادي يادگرفتي شخص عالمي هستي دوباره نبايد درس بخواني، تو خودت كار خودت را بخودت احداث ميكني، خودت نفس كارت نيستي بلكه تو خودت بايد توي كارت باشي.
دقت كنيد انشاءالله كه در اينها خيلي از فضائل بدست ميآيد. والله اگر گوش بدهي ايمان در قلبت نوشته ميشود و ايمان والله در هر قلبي نوشته شد خدا محو نميكند آنرا از قلب چنانكه وعده كرده ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤف رحيم اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه اينها را ديگر خراب و ضايع نميكند. كار خدا بي پستا نيست بشرطي فكر كني وقتي اينجاها نگاه ميكني بيپستا بنظرت ميآيد لكن كار خدا بيپستا نيست والله همينكه ايمان در قلب كسي نوشته شد مؤمن است، ديگر اگر تمام عالم شيطان شوند والله نميتوانند وسوسه كنند، نميتوانند گولش بزنند و عرض ميكنم والله شيطان خودش را بزحمت هم نمياندازد مأيوس است از اغواي بندگان خالص، خودش گفت لاغوينّهم اجمعين تمامشان را اغوا ميكنم الاّ عبادك منهم المخلصين آنهائي كه همجنس و همبازي اويند لاغوينّهم اجمعين الاّ عباد مخلص را. زحمتي كه ميداند حاصلي ندارد نميكشد، خيلي شيطان است او همينكه ديد در قلبي ايمان نوشته شده ولو يك كلمهاي از كلمات ايمان باشد مأيوس از آنجا ميشود اعوان و انصارش مأيوس از او ميشوند ميروند پيكارشان همينكه نوشته شد ايمان در قلب ديگر مأيوس است او هي جولان ميزند و دست و پا ميكند كه مبادا نوشته شود. و عرض ميكنم اينجور علومي كه من عرض ميكنم اينها ميخواهم نقش شود در قلبتان يعني بفهمي و ببيني مثل اينكه حالا ميبيني روز است. ببين آيا هيچ شيطان بزحمت مياندازد خود را كه حالا شايد تاريك باشد؟ هيچ زحمت نميكشد نه هيچ زحمت نميكشد شب كه شد ميداند شب است هيچ خودش را نميآيد بزحمت بيندازد كه شايد شب نباشد و هرچه را انسان نميداند او خودش را بزحمت مياندازد كه طوري شود كه مبادا انسان بداند، اگر دانست ديگر نميتواند چاره كند ميرود پي كارش.
پس انشاءالله سعي كنيد نقش در دلتان بشود، فكر كنيد كه انشاءالله ايمان نوشته شود در قلبتان و والله بعد از نوشته شدن ايمان در قلب، از اعمال آنقدرها كه وحشت ميكنند مردم، وحشت نيست و اعمال ناقصين ناقص خواهد بود تا زندهاند ناقصند و عملشان هم ناقص است. حالا انساني را كه خداوند عالم معصوم خلقش نكرده آيا ميآيد باو بگويد تو چرا معصوم نبودي؟ فكر كنيد آيا معقول است چنين چيزي؟ معصوم آن كساني هستند كه خدا معصوم خلقشان كرده آنها معصومند و گناه هم نميكنند شما كه معصوم خلق نشدهايد سؤال هم نميكنند كه چرا معصوم نشدي جواب ميگويد مگر من ميتوانم معصوم بشوم، ميخواستي تو معصوم خلقم بكني تا من معصوم باشم، مگر من ميتوانم ببينم تا چشمم ندهي؟ اين است كه عصات مأيوس از رحمت خدا نبايد بشوند مترسيد از عصيان بترسيد از كفر. نميشود اغراق كرد كه چقدر ترس دارد آدم بميرد برود آنجا، آنجا فضيحت است هرچه داد بزني چاره نميشود. پس ايمان را نقش كن در قلب، آنوقت ديگر والله هيچ خطري برات نيست ترسي نيست كه ايمان را عديله بيايد ببرد وقت احتضار لكن عمل ناقص است راست است. ميدانم عمل ناقص است ميدانم خدا ناقص خلقمان كرده ناقص خلق شدهايم عملمان بد است عاصي هم هستيم. ببين خدا صريحاً فرمايش ميكند كه يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمهالله ان الله يغفر الذنوب جميعاً پس مأيوس از رحمت خدا نبايد شد كه من خيلي گناه كردهام، اينهمه گناه را كه من كردهام گناه باين زيادي را آيا خدا ميآمرزد؟ بله ميآمرزد البته ميآمرزد اين گناه هرقدر هست هرچه هست او گفته من ميآمرزم والله گناه هرقدر زياد باشد نبايد ترسيد. والله همينطور است در تمام اديان، همه اديان ميگويند اگر گناهت زياد باشد هرچه زياد باشد گناه ثقلين جن و انس را داشته باشي وقتي ميروي بحضور خدا، خدا چنان خدائي است كه اگر بخواهد از سرت بگذرد ميگذرد بايد اميد داشته باشي كه تو را ببخشد چنانكه از آن طرف انشاءالله فكر كنيد اگر ايمان نقش نشده باشد در قلبي و ثواب ثقلين را فرض كنيد كسي داشته باشد و حال آنكه همچو چيزي نشده است، نشدني است كه هي سرهم حجكرد سرهم هي زكوة داد هي خمس داد و هي نماز كرد هي گريه كرد نميشود سرهم عبادت كرد، حالا فرض كني كسي كرده باشد لكن ايمان نقش نشده باشد در قلب كسي و ثواب ثقلين را داشته باشد در حضور خدا كه حاضر ميشود بايد بداند و اعتقاديش باشد و اگر اينطور هست يك طوري براش ميشود و اگر ثواب جن و انس را داشته باشد وقتي در حضور خدا حاضر ميشود بايد بداند كه اگر خدا بخواهد بجهنم ببرد او را بعدل ميبرد و ميبرد و هيچ ظلم هم نكرده.
خلاصه مطلب اصل را از دست ندهيد، اگر ايمانهاتان نقش قلبتان شد ديگر محو نميشود خدا خودش كه محو نميكند خودش گفته من محو نميكنم و وقتي وعده كند كه من محو نميكنم اگر جلو شيطان را ول كند كه او محو كند، وعده خدا دروغ ميشود. بنده ميگويد خودت وعده كردي محو نكني و محال است خلق حجتي بر خدا داشته باشند، هرچيزي او رأيش قرار بگيرد باشد اگر جن و انس جمع شوند كه آن را خراب كنند نميتوانند هرچيزي را هم كه او خواسته و اراده كرده بردارد اگر تمام خلق جمع شوند كه باقي باشد نميتوانند بگذارند، هرچه خواسته باقي باشد نميتوانند بردارند آن را. مثل همينكه خدا بگويد اين قرآن را من گفتهام و جوري گفتهام تعمد كردهام كه جوري بگويم كه كسي نتواند مثلش را بگويد، حالا جن و انس جمع شوند كه مثلش را بياورند، نميتوانند بياورند و تا حالا ميبيني كه كسي نتوانسته مثلش را بگويد هزار سال هم هست كه نتوانستهاند. همچنين است والله تمام حق همان عصائي را كه موسي انداخت همان را هم اگر جن و انس و سحره جمع شوند، جميع فراعنه پشت بپشت يكديگر بگذارند و سعي كنند كه يك عصائي مثل عصاي موسي بيندازند و ماري شود و تا بگيريش دومرتبه عصا شود نميتوانند همچو كاري كنند، همچو خارق عادتي بياورند چنانكه نياوردند، نميتوانستند بياورند و همهجا حق را خدا اينطور آورده و تا اينجور كار را خدا نكند و حق را اينطور واضح نكند حق براي كسي واضح نميشود. هميشه آدم متحير و سرگردان است همينجور است حق ظاهر در هر عصري در تمام اعصار يك جوري ميكند حق را كه اگر جن و انس جمع شوند و مغلطه كنند و همه قالقال كنند كه بخواهند مشتبه كاري كنند، گِلي روي آفتاب بمالند كه مشتبه كنند آن را بباطل، نميتوانند، محال است حق برداشته شود. يا بتوانند ردّي براي اهل حق پدا كنند، زبان اهل حق را كاري بخواهي بكني كه بتواني ببندي اين محال است و باز اهل حق غالبند يعني در سؤال و جواب والاّ اهل باطل ميتوانند زور بيارند بگيرندش حبسش كنند، ميتوانند و ميكنند. موسي بن جعفر را هفت سال يا بيشتر در زندان حبس كردند، امام حسين با آن شجاعت را ميبيني ميكشندش، زنهاش را هم اسير ميكنند، بچههاش را اسير ميكنند لكن حالا باوجوديكه اينهمه كارها را كردند آيا حق بجانب يزيد بود يا امام حسين او كار خودش را پيش برد و حق را ظاهر كرد بطوريكه همه مردم فهميدند. و عرض ميكنم حق ظاهر است هميشه حق ظاهر و بيّن و آشكار است.
باري، اينها را هم نميخواستم تفصيل بدهم چنداني در بند اينها نبودم آنچه را كه دربندش بودم كه عرض كنم و اصل مطلب بود اين بود كه هرجائي فعل فاعل غير از خود فاعل است و فعل را فاعل احداث ميكند و احداثش هم كه ميكند ذات فاعل، فعل خودش نميشود. يك كاري را موقوف كني آن كار فاني ميشود، كار ديگري ميكني آن كار تازه پيدا ميشود. حالا ايني كه فاني شد و تازهاي پيدا شد اين دخلي به خود فاعل به خود صانع ندارد، فاعل آن را احداث كرده همينجور والله ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين طور فعل خدا را هم بدان غير ذات خدا است، قدرهالله عينالله علمالله و هي بشمار صفات خدا را، اينها غير ذات خدا هستند و خدا هم مشيت خود را قدرت خود را بخود آن احداث كرده همانطوريكه تو كارت را تو قدرتت را بخود قدرت احداث ميكني. فرقي كه هست اين است خدا اگر بخواهد تو قدرت خودت را بخود قدرتت احداث كني ميتواني و اگر او نخواهد هم هرچه زور بزني قسم خورده كه نگذارد بتو برسد. هرچه تو بخواهي بايد بگوئي اگر خدا خواسته ميكنم، انشاءالله ميكنم لكن او كارهاش موقوف بجائي نيست.
خلاصه همينطوريكه تو قدرت خود را بخود قدرتت احداث ميكني خدا هم فعل خود را بنفس خود فعل احداث ميكند پس ذاتش غير فعلش است، فعلش غير ذاتش است. حالا اگر كسي پيدا شد و گفت ديگر ياخود فعلش يا جائي كه فعل در آنجا باشد زبان درآورد و گفت انا فعل الله وحشت مكن چرا كه ميشود و ممكن است و والله زبان درآورده خود فعل الله و اين را گفته وحشت هم ندارد هيچجا هم عيب نميكند. بله اگر بگويد اناالله نميشود خودش ميداند كافر ميشود هركه هم هست كافر است بجهت آنكه خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير خدا ديدني نيست خدا حتم است و حكم كه كسي او را نبيند هيچكس او را نميبيند. حالا هميني كه ايستاد گفت انا مشيهالله ديديش همينكه ديديش بگو خدا نيست اما مشيهالله هست فعل خدا هست. خدا فعل خودش را بنفس خود فعل احداث كرده و چون او احداثش كرده و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، آن حرفها هم كه هست باشد سرجاي خودش پستائي دارد. حالا اين مشيت يك دفعه ميخواهد حرف بزند چون اين مشيت مشيتي است كه تمام مخلوقات را باين مشيت ساخته پس همهجا رفته كه همه را ساخته آمده تا پيش پشه كه آن را ساخته سري دارد پائي چشمي بالي آنچه آن فيل بآن گندگي دارد اين پشه باين كوچكي دارد بلكه انسان اگر عاقل باشد و در خلقت پشه فكر كند اينجا بيشتر حيرت ميكند. ميبيند آنچه اين فيل بآن بزرگي داشته همه را در اين جثّه كوچك گذارده علاوه دو بال هم به او داده كه به فيل نداده، پس صنعت در اينجا بيشتر بكار برده. پس خيلي لطيف است اين مشيت خدا خيلي دقيق است كه پشه ميسازد كه هرچه فيل دارد دارد و علاوه بال دارد و باين دقت ساخته شده اين را خدا بمشيت خودش ساخته، مشيت را بخود مشيت ساخته و بعينه مثل خودت كه كار خودت را ميكني. وقتي تو ايستادي يا نشستي يا كاري كردي نه اين است كه آن كار را تو نكرده باشي و تو كارت را بغير واگذارده باشي، خير بلكه تو خودت كاركني و كار خودت را خودت ميكني. بخواهي كرسي بسازي خودت ميسازي، بخواهي فخاري بسازي خودت ميسازي، بخواهي حركت كني معلوم است خودت حركت ميكني همه را خودت ميكني لكن با كارَت ميكني يا با ذاتت؟ البته همهكس با كارش كار ميكند، بافعلش فعل خود را بعمل ميآرد. حالا كه فعل غير ذات شد فعل گاهي حرف ميزند ميگويد من فعلم، حتي هميني كه الان من دارم حرف ميزنم، بحرف حرف ميزنم يا بذاتم؟ من هم بفعلم حرف ميزنم اين قول، فعل من است كار من است من با فعلم حرف ميزنم اين حرف زدن فعل و كار من است پس من بكلام خود متكلمم و اين كلام غير از من نيست و اين كلام حالاتي دارد با من. در يك حال ذات من با متكلم يكي است، خود من متكلمم نه غيرمن. يك حالي هم هست كه متكلم صادر از او شده فعل او است. پس مشيت الهي كه آمده پشه ساخته آمده در اين دنيا تا پيش پشه، پس اين مكونات كه رويهم ريخته مشيت آمده اين كارها را ميكند اگر خودش در عالم خودش بود و اينجا نيامده بود اينها اينجا ساخته نميشد، اين پشه اينجا ساخته نميشد. بالش را جدا ميسازد سرش را جدا ميسازد پاش را جدا ميسازد چشمش را جدا ميسازد گوشش را جدا اعضا و جوارحش را جدا اينها را ميسازد و بهم ميچسباند پشه ساخته ميشود. تا دستش دراز نشود نيايد اينجا از اين عناصر نگيرد تصرف نكند نميتواند بسازد. پس ميآيد اينجا، حالا كه ميآيد اين يكوقتي بنا ميكند بحرف زدن ميگويد من آمدهام از آنجا من فعلاللهم من از پيش خدا آمدهام انا جنب الله من همان پيش خدا هستم پهلوي خدا هستم، همه پيغمبران اين حرف را زدند نهايت بعضي از بالاتر آمده بودند حرفهاي بالاتر را زدند بعضي از پائينتر آمده بودند حرفهاي پائينتر را زدند. پس فعلاللهي كه در اين دنيا آمده يقيناً آمده اما حالا يكپاره جاها حرف نميزند ميسازد، يكپاره جاها حرف ميزند لكن اگر رأيش قرار نگرفته بود كه هيچجا هيچ حرف نزند هيچ نفس هم نميكشيد. همينكه ارسال رسل شد و پيغمبران آمدند معلوم است رأيش قرار گرفته حرف بزند. حالا رأيش قرار گرفته ارسال رسل كند و رسل تمامشان ميگويند كلام ما كلام خدا است هركس اطاعت ما را كرد اطاعت خدا را كرده هركس مخالفت قول ما را كرد مخالفت قول خدا را كرده و همه از آنجا آمدهاند. كلام انبيا كلام خدا است از دهان انبيا بيرون آمده بدون تفاوت مثل روحي كه در بدن آمد آن روح اگر بسخن درآيد ميتواند بگويد كه اين زباني كه حرف ميزند من جنبانيدم اين زبان خودش هيچكاره است من امر ميكنم من نهي ميكنم حرف مرا بايد گوش داد تخلف از گفته من نبايد كرد. پس روح است دارد حرف ميزند و زبان جمادي است كه از خود هيچ ندارد و والله بدون تفاوت همينطور در هر بدني كه روحالله دميده شد آن ديگر وحي عام است ميآيد در بدن انبيا هركس را كه در باره او گفتند نفخت فيه من روحي، همينكه روحالله دميده شد در بدني حالا ديگر آن روحالله است كه حرف ميزند ميگويد بيا برو بنشين برخيز بگو بشنو امركن نهي كن جنگ كن صلح كن همهاش را همان روحالله حرف ميزند و روحالله همان فعل الله است. روحي كه از جانب خدا است همان مشيت خدا است تعلق گرفته. اين است تمام انبيا روحالله در بدنشان دميده شده تمام كارهائي كه با خدا ميكني با ايني كه آمده در عرصهات بايد بكني. نفخت فيه من روحي جا كه شد وقتيكه شد تمكين كنيد فقعوا له ساجدين ديگر بگوئي اين را از گِل ساختهاند من براي اين تمكين نميكنم، از گِل ساخته باشند مگر تو فضولي؟ تو هرجا صدائي بيرون بيايد از جانب خدا بگو سمعاً طاعةً. يكدفعه هم ميبيني از نخل طور صدا ميآيد اني انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري ميايستي پيش درخت ميبيني اين صدا را ميدهد بايد كور شوي اطاعت كني، يكدفعه از زبان خود موسي بيرون ميآيد كه خدا ميگويد فلان فلان، بايد اطاعت كرد. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين
(چهارشنبه 7 ربيعالمولود 1300)
24بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
جابر جعفي از جمله كساني بود مانند سلمان كسي، خيلي بزرگ بود. همچو كسيكه مانند سلمان است در زمان خودش عرض كرد وقتي خدمت حضرت باقر حمد ميكنم خدا را كه معرفت شما را به من فهماند و منّت گذاشت بر من كه من فهميدم معرفت شما را، شما را شناختم. فرمودند ميداني معرفت چيست؟ عرض كرد خير. حالا خودش عرض ميكند حمد خدا را كه منّت گذارد برمن بمعرفت شما، حضرت تا ميپرسند آيا ميداني معرفت چيست عرض ميكند خير. انشاءالله ملتفت باشيد در همين سؤال و جوابشان، ميگويد حمد ميكنم خدا را كه شما را به من شناساند و ميفرمايند آيا ميداني آن معرفت، يعني آن معرفت ما چه چيز است؟ ملتفت باشيد، ميفرمايند آن معرفت ما اوّلش معرفت بيان است، بعدش معرفت معاني است، بعدش معرفت اينكه ما واسطه فيض خلقيم، بعدش معرفت اينكه ما اماميم، بعدش معرفت اركان، بعدش معرفت نقبا است، بعدش معرفت نجبا است. هركس اين هفت مرتبه را نشناخته باشد و بخواهد بگويد ائمه را شناختهام، حرفي است زده. كسي ايشان را شناخته كه ايشان را در هفت مرتبه و هفت مقام بداند ايشان چكارهاند، اين هفت مقام را هركس نداند ايشان را نشناخته. ديگر اگر جائي روي خود نيارند يا كسي مسامحه كنند از تقصير كسي درگذرند، معلوم است كريمند ميگذرند. و آن هفت مرتبه اوّلش معرفت بيان است.
اينها نمونهها است بدست ميآيد براي شخص عاقل. ببينيد معرفت ائمه طاهرين را ميفرمايد اوّلش معرفت خدا است. حالا معرفت خدا چه دخلي دارد به معرفت ائمه طاهرين؟ ظاهراً درست نميآيد و حال آنكه اگر درست فكر كنيد انشاءالله خواهيد يافت كه معرفت ائمه حاصل نميشود مگر بمعرفت پيغمبر. معرفت پيغمبر حاصل نميشود مگر بمعرفت خدا چنانكه در همان دعا است كه خداوندا بشناسان خودت را به من، و اين در دعاهائي است كه داخل حرزهائي است كه اگر بخوانيد هم ايمان را حفظ ميكند، هم بلاهاي دنيا و آخرت را دور ميكند. در آن دعا است كه خداوندا خودت را به من بشناسان كه اگر خودت را به من نشناساني من رسول تو را نخواهم شناخت. و خداوندا رسولت را به من بشناسان كه اگر رسولت را به من نشناساندي حجتت را نخواهم شناخت. و خداوندا حجتت را به من بشناسان كه اگر به من نشناساني حجتت را من گمراه ميشوم از دين خود.
و مكرر اشاره كردهام به اين مطلب ولو اينكه مطالب خيلي بلندي است و خيلي عظيم و خيلي از نفوسي كه ضعيفند يعني عادت نكردهاند به دينداري، مطلبي كه پيششان خيلي بزرگ است مأيوس ميشوند از طلبش و طلب نميكنند. مثل اينكه عظمت اكسير را پيش چشمش ميبيند خيلي است بجهت آنكه خودش فهم و فراستش را ندارد كه بدست بيارد مأيوس ميشود، نميرود پياش. لكن شما انشاءالله غافل از اين نباشيد از علم اكسير بايد مأيوس شد و از توحيد خدا نبايد مأيوس شد، چرا؟ راهش اين است كه اكسير و هر علم غريبي هرچه هست خواه آسان باشد خواه مشكل، ديگر يا براي اهلش يا غير اهلش هرچه هست خدا خلق را براي اين خلق نكرده كه علم اكسير را بشناسند و اكسير ياد بگيرند و اگر اين خلق تمامشان اكسير راه ميبردند ديگر اكسير اكسير نبود، طلا و نقره ميشد مثل خاك. پس چون خلق نكرده خلق را براي اينكه اكسير يادبگيرند، مأيوس هم باشي عيب ندارد، از پياش هم نروي كاريت ندارند. لكن وقتي دقت ميكنيد مييابيد انشاءالله كه خدا خلق را خلق كرده براي معرفت. حالا كه خلق كرده براي معرفت اين كار اگر چه كار بزرگي است، ولو اينكه بزرگ است و بزرگتر از اكسير است لكن تو را خلق كرده كه بشناسي او را. پس معلوم است جوري خلق كرده كه بتواني بشناسي. همچنين بيمبالاتي را قرار نداده كه بگوئي ما داخل آدم نيستيم كه بتوانيم خدا را بشناسيم، دست از سرت نميكشد. ارسال رسل ميكند، پيغمبران ميفرستد آنها ميآيند حدود قرار ميدهند. اينهمه حدودي كه قرار دادهاند ميبينيد حد ميزنند قتل ميكنند خانه خراب ميكنند، حرفهاشان همه اين است كه بيائيد خداي خود را بشناسيد.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس چيزي كه خلق را خلق كرده براي آن، عقب آن كار خيلي بايد رفت. آنهائي كه پي اين كار برآمدند زود مطلب بدستشان آمد و اين دعاشان را خدا زود مستجاب كرد و دعاي اكسير را بسا مستجاب هم نكند. وقتي خدا مرا امر كرده او را بشناسم، امر كرده رسول او را بشناسم، حجت او را بشناسم، دين او را بدست بيارم، حلال و حرام را بشناسم و براي همين خلقم كرده باشد، من هم همين خواهش را بكنم كه خدايا خودت را به من بشناسان كه اگر خودت را به من نشناساني پيغمبرت را نميشناسم. خدايا پيغمبرت را به من بشناسان كه اگر پيغمبرت را به من نشناساني حجتت را نميشناسم. خدايا حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را به من نشناساني از دينم گمراه ميشوم، و ببين كه كأنّه در مقابل خدا ايستادهاي استدلال ميكني كه خداوندا تو كه من را براي همينكار خلق كردهاي پس خودت نصيب من كن، البته مستجاب ميكند چنين دعائي را. و اين راهي است كه عمداً چنين قرار داده، دستي قرار داده كه اگر از اين راه رفتي ديگر تو را از راه بيرون نميبرد باوجوديكه اگر بخواهد بيرونت ببرد ميبرد. لكن ملتفت باش اگر پستاي خدا اين بود كه دستي كسي را گمراه كند هيچ نبيي خاطرجمع بوعده او نميشد. خدا است صادقالوعد است خودش وعده كرده است كه هركس وفا كند بعهد من، من وفا ميكنم بعهد او. و هركس ايمان نقش شد در دل او وعده كرده است كه من محو نميكنم پاك نميكنم اين نقش را از لوح دل او، ضايع نميكنم ايمان شما را.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءالله، پس هفت مرتبه است از براي ائمه سلام الله عليهم. حالا اين مراتب ولو بزرگ است، ولو مردم خبري از آن ندارند ولكن بدانيد كه خلق شدهايد براي شناختن اين هفت مرتبه. حالا مردم هركدام هم مسامحه كنند يا انكار كنند يكي از اين مراتب را، آنهائي كه انكار ميكنند كه كار خود را ساختهاند بجهنم ميروند. آنهائي كه مسامحه ميكنند گناه كردهاند و هركس كه به گناه خود معترف باشد باز عاقبت امرش بخير خواهد بود، باز بطور شرمساري وقتي بحضور ميرود كه خدايا تو گفتي من نكردم غلط كردم، اينها را آخر كار از سرشان ميگذرند.
پس ملتفت باشيد كه هفت مرتبه از براي ايشان هست از اينجا برداشته ميشود امر. وقتي فكر كند انسان ملتفت نميشود بطور ظاهر تكهتكههاي حديث را كه نگاه ميكند انسان گم ميشود، مقصود را برنميخورد. جابر عرض ميكند الحمد للّه خدا منّت گذارد برمن بمعرفت شما، ميفرمايند معرفت را ميداني چيست؟ يعني معرفت ما را ميداني يعني چه؟ عرض ميكند نه. حضرت آنوقت ميشمارند كه اين معرفت كه معرفت ما است اوّلش بيان است، بعدش معاني است، بعدش ابواب است، بهمينطور تا آخر. و ببينيد كه همه اينها جزو معرفت خودشان است كه شمردهاند. حالا وقتي تكهتكههاي حديث را بخواهي بگيري و ملتفت نباشي كه رمزها را چطور در كلام خود گذاردهاند، بسا آنكه خيال ميكني نجبا طايفهاي ديگرند بايد رفت آنها را جدا شناخت، نقبا هم طايفهاي ديگرند بايد رفت آنها را جدا شناخت، انبيا طايفهاي ديگرند، خضر و الياس و ادريس و عيسي: را مثلاً بايد بشناسي اين اركان را جدا بايد شناخت، امام را جدا بايد شناخت، ابواب را جدا بايد شناخت، بايد ابدال را برويم بشناسيم بجهتي كه آنها واسطهاند بشناسيمشان. معانيش را جدا برويم پيدا كنيم چنانكه توحيد را جدا بايد برويم بفهميم، خدا را جدا بايد شناخت. حالا تكهتكههاي حديث را كه نگاه ميكني ظاهراً ترائي ميكند كه خدا را ميشناسيم بجهتي كه هركس فكر ميكند اين را ميفهمد كه خودش خودش را نساخته و آسان ميفهمد كه امثال و اقران او، او را نساختهاند. پدرش نساخته جدّش نساخته. انسان ميبيند رأيالعين كه خودش نميتواند خودش را بسازد بلكه بعد از ساخته شدن اگر فيالجمله سرش درد بيايد، سوزهاي بيرون بيايد از يكجاي بدنش هرچه دست و پا ميكند كه رفع اين را بكند نميتواند چه جاي اينكه درستش بتواند بكند. پس انسان خودش كه يقيناً نبود خودش كه يقيناً خود را نساخت، آن پدر و مادر و جد و جده و آنها هم كه او را نساختند ولو رؤوفند رحيمند آنقدر كه نميتوانند ببينند سر انسان دردبگيرد سهل است تمام طبيبها و حكيمها جمع شوند هرقدر مهربان باشند هرقدر سعي كنند باز همه از صنعت و خلقت عاجزند، همه معترفند كه عاجزيم سهل است طبيبها و حكيمهائي كه در اعلي درجات طب و حكمت باشند واقعش اين است كه هر قدر حكيم باشند در هر عضوي از اعضا كه فكر كنند حكمتش را بيابند. چرا چشم را اينطور اطرافش را سفيد قرار دادهاند، چرا وسطش سياه بايد باشد، چرا بايد پردهپرده باشد، اين پردهها جدا جدا باشد بر روي هم، يكجائيش را سفيد كنند يكجائيش را سياه كنند، يكجائيش را كمرنگ كنند هركدام را به چه قشنگي و خوشگلي بسازند. اگر بخواهد اسرار اينها را بدست بيارد والله حيران ميشود هرچه حكيم باشد از تمام حكمتهاي يك عضو بخواهد برخورد عاجز است. و وقتي حكمتهاش را برخورد آنوقت ميداند كه اگر آنجاش سفيد نبود آنجاش سياه نبود باينطوريكه حالا هست نبود، نميتوانست ببيند زود فاسد ميشد. و هكذا هر عضوي را انسان درست فكر كند حيران ميشود. حتي امرهائي كه وقتي خيال نكرده انسان، بسا خيلي آسان بنظرش بيايد و وقتي فكر كنيد ميبيند سرّش معلوم نيست. خوب چرا مردها بايد ريش اينجا درآورند، چرا اينجا در نميآورند؟ و هكذا چرا زنها ريش بيرون نميآورند؟ فضولات تحت جلد اگر بايد از سوراخها بيرون آيد همهجاش چرا مو بيرون نميآرد؟ همه بدن ميبايست مو پيدا كند مثل حيوانات. چرا انسان همچو خلق نشده، حيوانات همچو خلق شدهاند. بخواهد انسان از قاعده طب بدست بيارد كه چرا موها بايد بعضي جاها باشد بعضي جاها نباشد، اينها را حكمتش را بخواهد بفهمد والله عاجزند بفهمند سرّ حكمتش را.
خلاصه، مطلب اين بود كه اينها معلوم است و پر واضح است كه انسان خودش خودش را نساخته، امثال و اقران و مجربين هم نميتوانند بسازند حالا هم كه ساخته شدهاند پس يك كسي ساخته اينها را هر كس اين كار را كرده آن اسمش خدا است. حالا بحسب ظاهر كسي اين فكر را بكند كه كسي اينها را نداند و هيچ ياد فلان شخصي كه در مكه يا در مدينه بود يا در جاي ديگر نبوده است پس خدا را شناخته، ياد ائمه هم نبوده، راست است بطور فصل انسان مييابد اين را و حال آنكه آنچه بايد اعتقاد كرد اين است. خوب فكر كنيد، آنچه بايد اعتقاد كرد اين است خداي بيرسول خدا نيست، خداي بيحجت خدا نيست، خداي بيخليفه كه خلق را هرج و مرج بگذارد خدا نيست ولو بگوئي قادر علي كل شيء را فهميدهام، داناي بر هر چيزي را فهميدهام، بدان كه خدا نشناختهاي. پس انبيا آمدند خدا بشناسانند به مردم و نه اين است كه مردم خودشان بدون تعليم از انبيا آنطوريكه بايد خدا را شناخت بخواهند بتوانند بشناسند، نميتوانند.
باز دقت كنيد انشاءالله، معرفت هرچيزي آن است كه آنطوريكه در خارج هست انسان آن را بشناسد، همانطوري كه هست آن را وصف كند پس اگر زرد است زرد بگويد، اگر سفيد است سفيد بگويد، سياه است سياه بگويد، طعم هرچيزي را همانجوري كه هست بگويد. قاعده كليه اين است كه معرفت هرچيزي آن است آنطوري كه او هست تو هم همانطور او را بشناسي، يك خورده كم و زياد كني معرفت نشده. معرفت عالم اين است كه بگوئيش عالم است، معرفت جاهل اين است كه بگوئيش جاهل است، سياه سياه است، سفيد سفيد است. حالا دقت كنيد انشاءالله، معرفت صانع اين است كه صانع ما بازيگر نيست، لغوكار نيست و ايني كه ميگويم حالا اين صنعت را باوجوديكه اقرار كني كه اينها كار او است ملتفت باشيد و كم ملتفت ميشوند مردم. فكر كنيد اگر خلق اين آسمان و زمين اين اوضاع را كه ميبيني كه تمام خلق خودت ميفهمي كه عاجزند نميتوانند بكنند، اگر ميتوانند بكنند كه ديگر احتياج نيست صانعي را اقرار كنند، نه ميتوانند اثباتش كنند نه ميتوانند نفيش كنند. آب بود خاك بود برميداشتند گرم ميكردند سرد ميكردند يك كاري ميكردند يك چيزي ميساختند لكن نميتوانند، آبش را هم بايد ساخت تا صانعي نباشد نميشود اينها را ساخت. بخواهند آبش را بسازند آب خلق كنند خاك خلق كنند، آب ساختنهمينجوري كه تو خودت را نميتواني درست كني آب نميتواني درست كني، خاك نميتواني درست كني هوا نميتواني درست كني. حالا كه ساختهاند اينها را توي اينها جنبش ميكني.
پس فكر كنيد صانع ما در ايني كه اينها را ساخته، فهم اين، امر آساني است اين امري است كه همهكس ميتواند بفهمد حتي براهمه كه بيدينترين مردمند، به اصولي فروعي بهدين و مذهبي، به پير و پيغمبر قائل نيستند اين را قائل شدهاند باوجوديكه بيدينترين مردمند معرفت صانع را اعتقاد دارند. ميگويند معلوم است اينها خودشان خودشان نشدهاند تا اينجاش درست، پس يك كسي اينها را درست كرده است و آن خدا است، اين حرف راست است و درست. حالا تتمة اين حرف اين است كه اين خدا آيا بازيگر است يا حكيم است؟ ديگر بعضي اينجاهاش را گم كردهاند. اين خدا عادل است يا ظالم است؟ اين خدا راستگو است يا دروغگو است؟ اينها همه جزو معرفت صانع است. پس اگر بگوئي خدا است قادر لكن اين خداي قادر دروغگو هم هست، باز خدا را نشناختهاي بهمان دليل كه معرفت هرچيزي آن است كه جوري كه هست بگوئي آنجور است، پس راستگو را بايد گفت راستگو چنانكه دروغگو را بايد گفت دروغگو. هرچيزي هرجوري در خارج هست وقتي گفتي حق ميشود و راست ميشود غير از آنجور گفتي باطل ميشود. راست يعني حق يعني ايمان، غير از راست دروغ ميشود باطل ميشود كفر ميشود. حالا خدا است قادر اين را گفتي قدرت تنها توحيد نميشود بله خدا است قادر اين يكي از صفات خدا است يكي ديگرش اين است كه عالم است جاهل نيست، نه اين است كه اين كارها را كرده و خودش ندانسته چه كرده مثل فيل كه قوت دارد اما علم ندارد كه سرش را بگذارد و ديگر عقلش برسد چه ميكند. پس خدائي است دانا و ميداند چه ميكند و مريد هم هست از روي اراده هم كار ميكند، از روي اختيار كار ميكند كارش نيست مثل كار آتش كه هرجاش انداختي بسوزاند. اوّلاً ببينيد چگونه شب ميشود و روز ميشود، يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل دايماً مشغول كار است اين خدا و مشغول خلقت عالم است، دايم شب را خلق ميكند ميآرد پشت سرش روز را خلق ميكند ميآرد، در بين اين روز و شب حادثات ميآرد يكدفعه آفتاب را بالا ميآرد تابستان ميكند يكدفعه آفتاب را پائين ميبرد زمستان ميكند. تمام اين كارها را از روي اراده ميكند بلاتشبيه مثل شخص مريد صاحب شعور كه قلم برميدارد ميزند توي دوات نقطه ميخواهد بگذارد همان سر قلم را ميگذارد و برميدارد، الف ميخواهد بنويسد قلم را از اين راه ميكشد، باء بخواهد بنويسد از اين راه ميكشد. همه كارهاش از روي عمد است از روي شعور است لاعنشعور نيست كه مركبي را پاشيديم جائي اين به هرجا پاشيده شد به هرصورت كه شد اتفاقاً شده باشد.
ملتفت باشيد كه خيلي از مردم عملشان عمل دهري ميشود اين است كه مثل عرض كردهام از دست اين اسبابي كه خدا خلق كرده بسا حكمتهاي بسيار بزرگش را از دست يك حيواني جاري ميكند، بسا از دست نبات جاري ميكند، بسا از دست جماد جاري ميكند، بسا از دست جهّال جاري ميكند، از دست خوب، از دست بد، همه ابواب ملكند و خودشان نميدانند. شما مشتي از گندم را برداريد بپاشيد ديگر بهرخيالي بپاشيد نميدانيد كدام دانه كجا افتاده، براي چه ريختي نميداني هريكي بكجا افتاد نميداني بسا از راه بازي هم ريخته باشي بسا از راه لهو و لعب ريخته باشي، بسا اقرار هم بكني كه بازي بوده از سفاهت بوده لكن اين گندم پاشيده شد بتقدير خدا و بمشيت خدا. هيچ چيز بيمشيت و بيتقدير خدا حركت نميكند. از تو بپرسند كه اين دانهها هريكي كجا افتادهيچ نميداني، هريكي براي چه افتاد نميداني، اين دانهها را كه برد؟ موري برد مرغي برد انساني برد؟ من نميدانم. گير هر حيواني كه افتاد براي چه بود؟ حالا همين دانه كه به لغو پاشيده شده از دست لاغي لاهي همين را از صانع بپرسي كه چرا واداشتي او را بپاشد؟ چرا آن دانه فلانجا افتاد، چرا آن دانه گير فلان مورچه آمد چرا فلان دانه گير فلان مرغ آمد، همه اينها را جواب ميگويد دليل ميآرد كه اين بجهت اين بود اين بجهت اين بود، اين را باين خيال انداختم كه ولو بخيال خودش بازي ميكند لكن من بحكمت باين خيالش انداختم براي اينكه اين دانهها را بعضيش را به مورچهها برسانم كه گرسنه بودند آنها ببرند، بعضي بايد سبز شود انسانها از آن بهره ببرند اگرچه خود او خبر نداشت از اينها، بازي ميخواست بكند. ميخواستم بعضي از آنها به مرغها برسد، دانهاي از آنها كه به مشرق افتاد ميدانم مال كدام مرغ است، دانهاي كه در مغرب افتاد ميدانم مال كدام جانور است و هكذا از همه جواب ميگويد. پس اموري است ظاهرش اتفاقي است در نزد خلق، باطنش تعمد است از نزد خالق. پس خالق هيچ بازي نكرده و ايني كه پاشيده بازي بوده.
انشاءالله زود مييابيد كه اينها حق است و صاحبان شعور زود ميتوانند ادراك كنند. نمونه اين حكايت حضرت عيسي است در بيابانها سياحت ميكرد، در خانه ننشسته بود، درتمام عمرش راهش ندادند در خانه بطور ساير امت هميشه در بيابانها ميگشت در صحراها و كوهها ميگشت. روزي ديد پيرمردي بيلي در دست دارد بانهايت حرص دارد زميني را ميكَند و هي تقلاّ ميكند، همانجور كه ايستاده بود دعا كرد كه خداوند حرص را از او بگيرد. دعاش مستجاب شد، خدا گرفت حرص را حضرت عيسي آنجا ايستاده بود ديد آن پيرمرد بيل را انداخت و سايهاي پيدا كرد رفت گرفت خوابيد. عيسي تماشا كرد همه اينها را و عيسي ميخواست تماشا كند علم ياد بگيرد از خدا، اينكه گذشت دعا كرد كه خدايا حرص را به اين پس بده. مستجاب شد باز دو مرتبه برخاست و بيلش را برداشت و بنا كرد زمين كندن و بيل زدن و عرق ريختن. عيسي آمد پيش آن پيرمرد كه چرا آن اول آنجور بيل ميزدي و حرص ميزدي؟ گفت فكر كردم و ببينيد ميگويد فكر كردم عيالوارم گدائي نميتوانم بكنم، گدائي هم بكنم به من كسي چيزي نميدهد، گفتم خودم زحمتي ميكشم كه هم خودم بخورم هم به عيالم بدهم عزت داشته باشم ذلت نكشم. فرمودند خوب چطور شد كه يكدفعه بيلت را انداختي رفتي خوابيدي؟ گفت فكر كردم، خيال ميكند خودش فكر كرده، با خود گفتم عمر تو گذشته بچهها هم خدائي دارند خالقي دارند خودش به آنها ميتواند روزي بدهد تا كي، تا چند زحمت دنيا را ميكشي؟ حالا ديگر برو قدري راحت كن، باينجهت رفتم يك قدري خوابيدم راحت كنم. فرمودند خيلي خوب تو كه فكر كردي و گفتي خدا خالق بچهها است و رازق آنها است چرا دوباره برخاستي و مشغول بيل زدن شدي؟ عرض كرد فكر كردم انسان تا زنده است بايد يك كاري بكند از وجودش كاري ساخته باشد وجودش ثمري داشته باشد، حالا كه ما خير بجائي نميتوانيم برسانيم اقلاً به عيالمان تنگي ندهيم كاري ميكنم تا زنده هستم آنها ناني داشته باشند بعد از مرگ باز خدا روزيشان را ميدهد. حالا ببينيد اين از خيال خودش هي كارها ميكند و خدا حرص را ميدهد حرص را ميگيرد، دوباره پسش ميدهد، حالا اين خيال ميكند خودش فكر كرده.
خلاصه، مردم خيال ميكنند كه بخيال خودشان جنبش ميكنند و جنبشهاي خودشان از روي شعور است. بعضي خودشان هم معترفند كه بيجا است بازي است خلاف حكمت است لكن آن صانعي كه اينها را حركت ميدهد او از روي عمد اين كارها را ميكند و اگر اينها را داشته باشيد روي همرفته خيلي چيزها بدستتان ميآيد. تمام اين ملك رويهمرفته آن پادشاه اين رعيت با اين جور و ظلم آن مظلوم اين ظالم همه را رويهمرفته كه ميبيني عدل ميشود از جانب خدا. اما نسبت به آن پادشاه آن ظالم است اين مظلوم، او بايد بجزاي خود برسد اين را بايد ثوابش داد. پس در روي زمين ظلمها واقع ميشود اينها را خدا چرا مهلت ميدهد؟ اينها مجموعش كه رفت پيش خدا عدل خواهد شد. خيلي از امور باطنه هست كه تو راه نميبري راهش را، آن ظلم براي جائي عدل است، صورتش ظلمنما است خودش هم ظالم هست و بسا بواسطه آن ظلمش نجاتش هم ندهند لكن اين ظلم و اين مظلوم و آنچه واقع شده رويهمرفته عدل است.
باري، باز نميخواهم پي اين حرفها بروم، منظور اين است كه دقت كنيد انشاءالله خدا را همانطوري كه هست بايد شناخت، چنانكه خلق را همانطوري كه هستند بايد شناخت. خلق عاجزند خدا است قادر، خلق نادارند خدا است دارا و هكذا. پس از صفات خدا يكي اينكه قادر است دليلش همين كه ميبيني اينها را ساخته توانسته كه ساخته، پس قادر است. همچنين اينهائي را كه ساخته هرچيزي را سرجاي خود گذارده آسمان بايد بگردد بدور زمين، سرد كند گرم كند روشن كند گرم كند غروب كند تاريك كند سرد كند، بايد اين آفتاب در آسمان باشد چرا كه اگر در مغز زمين باشد اين كارها را نميتواند بكند. آسمان جاش آنجاست زمين جاش اينجا است مثل اينكه سر شما جاش آنجا است پا جاش آنجاست، انسان ميفهمد اينها كار حكيم است. پس اگر بگوئي خدا است صانع و قادر هم هست لكن عالم نيست خدا نشناختهاي، توي خيالت چيزي خيال كردهاي آن خيال تو است خدا نبوده بجهتي كه خدا هم قادر است هم عالم است. و همچنين اين خدا احتياج به ظلم ندارد ميگويم برفرضي كه كسي ضعيف باشد همچو خيال كند خدا طلا دوست ميدارد چه ضرور زور بزند مردم را اذيت كند طلا از آنها بگيرد؟ برفرضي كه طلا ميخواهد خلق ميكند براي خودش و حال آنكه دوست هم نميدارد پس خدا احتياجي نه به طلا دارد نه به نقره نه به هيچچيز. وقتي كه احتياجي به خلق خود ندارد چرا ظلم كند؟ چرا توي كلّه كسي بزند؟ هرچه ميخواهد براي خود خلق كند و حال آنكه آن ظالمي كه ميزند توي سر كسي و طلا ميگيرد محتاج است بجهتي كه خود را محتاج يافته اين زور را زده، وقتي انصاف را پيشهكني ميگوئي نقلي نيست احتياج داشت اين كار را كرد، مثلاً گرسنه بود و دزدي كرد لكن فرضاً كسي گرسنه نباشد هيچ احتياج به غذا نداشته باشد و اين بنا كند دزدي كردن، اين دزدتر است. اين خيلي فرق دارد با آني كه گرسنه بوده و لابد بوده رفته دزدي كه از راه گرسنگي دزدي ميكند. دزدي كه احتياج ندارد بدزدي، آن كسي كه احتياج ندارد دزدتر است، همچنين ظالمي كه از روي احتياج ظلم كند محتاج است به مملكت به قشون و سپاه از روي احتياج ظلم ميكند. حالا كسي باشد كه هيچ احتياج نداشته باشد و ظلم كند اين از همه ظالمها ظالمتر است و همچنين كسيكه اقتضاي بازي كردن در طبع او نباشد و بازي كند او بازيگرتر است. اين را ملتفت باشيد كه بچه چون در بدنش يكپاره خونها و رطوبتهاي زيادي هست اين بازيها كه ميكند بازيكردن اقتضاي آن خلط است. ديگر بعضي با خاك بازي ميكنند مناسبتي با خاك دارند، بعضي با آب بازي ميكنند مناسبتي با آب دارند، بعضي با چوب بازي ميكنند، بعضي با سوزن و خياطه بازي ميكنند، بعضي با قلم و كاغذ بازي ميكنند با اختلاف طبايعي كه دارند. پس باقتضاي آنجور مزاجي كه دارند بازيشان از روي آن خلطي است كه در ايشان است. حالا خدائي كه خلطي در بدنش نيست، طبعي در او نيست كه اقتضائي داشته باشد اين خدا بنا كند بازي كردن، از ساير مردم البته بازيگرتر است.
فكر كنيد انشاءالله، پس خداوند عالم چنانكه قادر است و ميبيني قدرت او را در همهجا در نفس خود، حكيم هم هست بازيگر و لغوكار نيست، اگر بازيگر بود خدا نبود. ملتفت باشيد انشاءالله، اگر خدا ظالم بود ظالمترين ظالمين بود، اگر بازيگر بود نعوذ بالله، دقت كنيد فكر كنيد اگر خدا چنين بود كه از بازيگرها خوشش ميآمد، همطبع خود را دوست ميداشت همانها را خلق ميكرد و ديگر حكما خلق نميكرد حكمتها و علمها خلق نميكرد.
خلاصه، ديگر بخواهيد به حاق همه اينها برسيد مطلب دقيق ميشود و مشكل ميشود. پس اين خدا هم قادر است هم عالم است هم حكيم است هم بازيگر نيست. پس ايني كه بازيگر نيست بنا كند هي آبي بخاك ممزوج كند هي گِلي بسازد و هي كوزهها بسازد و خودش را هم اسم بگذارد من كوزهسازم، و از اتفاق همينطور هم گفته، گفته صلصال يعني گِل، گِلي كه از آن كوزه ميسازند ميگويد از گِل خلق كردم. حالا ببينيد اين خلق الانسان من صلصال كالفخار كه گفته اگر فاخوري هي كاسه بسازد و كوزه بسازد و بعد از ساختن وقتي تمام شد اينها را بشكند، باز خاكش را بردارد يا خاكي ديگر بردارد باز آبي ديگر بردارد گِلي ديگر بردارد از سر بسازد باز همينطور بشكند، باز همينطور بسازد دائماً كارش اين باشد هي كوزه بسازد دائماً آنها را بشكند، هي بسازد و هي كاسه و كوزهها را بشكند، يكيش را ندهد به كسي توش آب بخورد يا غذا بخورد يا نفروشد پول آن را بگيرد، اين خلقت را بكند هي گياهها سبز كند هرچهاش را حيوانات خوردند آنها پشگل بشود هرچه از آنها باقي ماند فجعله غثاءً احوي بشود خشك شود سال ديگر هم باز از سر هي گياه بروياند يكپارهاش را حيوانات و انسانها بخورند و فضله شود، يكپارهاش كه بماند سياه شود بپوسد و خشك شود ضايع شود هي هرسال از سر نو هي گياه خلق كند و فاني كند و اغلب گياهها همان سال فاني ميشوند، ببينيد آيا لغو نيست؟ و همچنين فكر كنيد بسازد حيواني را كه صنعتش هيچ دخلي به صنعت نبات ندارد و صنعت نبات پيش صنعت حيوان هيچ نيست كأنّه صنعت نبات بجز مقدمه هيچ نيست. حيواني بسازد با اين چشم با اين گوش با اين دهان با اين زبان با اين دندان خلقش كند و اينهمه صنعت بكار ببرد و اينها عمرشان را كه كردند بيفتند بميرند بگندند بپوسند و خاك شوند، ببينيد همچو خلقتي آيا لغو نيست؟ آيا بيجا نيست، همچو خلقتي چه حاصلي دارد، چه فايدهاي دارد؟
پس ملتفت باشيد انشاءالله قاعده را بدست بياريد از روي بصيرت كه نقش دلتان بشود. خدا اگر آبي خاكي آسماني زميني گرمائي سرمائي خلق كرد، فايدهاي (ظ) داشت بكار جائي خورد. فايدهاش اين بود كه جمادات پيدا شدند، براي چه؟ براي اينكه خودشان باشند اين سنگ و اين كوه و اين دشت را خلق ميكند براي اينكه مدتها بگذرد و سرما و گرما بر اينها بخورد سبز كند و بخشكند و خاك شوند مثل روز اول، براي چه؟ اين چه مصرف دارد؟ پس جمادات ساخته، آب ساخته خاك ساخته سرما و گرما ساخته براي اينكه نباتات ساخته شود. خلقت نباتات را براي چه؟ براي اينكه حيوانات بسازد و حيوانات از آنها بخورند، حيوانات براي چه؟ خلقت خود حيوان براي خودش لغو است. والله فكر كنيد هي نري بسازند هي مادهاي بسازند، اينهمه معركه بگيرند آخر چه؟ آخرش همين كه هي علفها را بخورند و ضايع كنند، اگر تو اعتنا نداشته باشي به اين علف چرا ساختي؟ اگر اعتنا داشتي كه اينها همه را ضايع ميكنند دو سه ساعت كه گذشت اينها فضله ميشود پشگل ميشود و خورده خورده خاك ميشود نهايت خاصيت وجود حيوانات همين است كه توليد مثل كنند، جماعي هم بكنند آهوهاي امسالي عمرشان را كه كردند بميرند و بپوسند آنها خليفهشان باشند. پس حيوان خودش وجودش براي خودش بيحاصل است و خودش را براي خودش خلق كنند عمل لغوي است و بيحاصل. اين سر و اين دست و اين پا را بسازند، اينهمه حكمتها در اعضا و جوارح اين بكار ببرند آخرش مآلش اين باشد كه بميرند و بگندند و بپوسند. آخرش همهشان ميميرند تا تو ميخوري توي شكم تو نجاست ميشود يا ميميرد و توي خاك، خاك ميشود، چه فرق ميكند؟ پس حيوانات وجودشان خودشان براي خودشان بيمصرف است. پس حيوان را خلق كرده براي انسان فمنها ركوبهم و منها يأكلون.
خوب حالا حيوان بكار انسان خورد و نباتات و گياهها بكار حيوان خوردند، آب و خاك بكار گياهها خوردند پس همه ثمر پيدا ميكند، خلقت هيچكدام لغو و بيحاصل نميشود. گياهها را چون براي حيوانات آفريده پس فايدهاي در خلقتش هست بجهت آنكه حيوانات اگر بايد باشند خوراكي بايد داشته باشند، گياه بايد باشد كه بخورند گياه خلق نكند خلقت حيوان لغو است لهو است لعب است؛ سفيه است و لغوكار لكن نباتات را براي حيوانات خلق ميكند كه بمصرف آنها برسد، آن جمادات را براي آن نباتات خلق ميكند، آن بسايط را براي مواليد خلق ميكنند، بهمينطور آمديم تا انسان. آن آخرش همه منتهي شد به انسان كه جماداتش را يكپارهاش را بكار ميبرد از آن آبهاش ميخورد، يكپارهايش را هم به زراعتش ميدهد، يكپارهايش را با اين خاك گل ميكند عمارت ميسازد، باز بكار اينها آمد و فايدهاي پيدا كرد.نباتاتش را يكپارهايش را در ميكند پنجره ميكند ميسوزاند تخت و كرسي درست ميكند، باز فايده پيدا كرد. حيواناتش بكار انسان ميخورد، حالا وجود خود انسان ثمرش چه شد؟ ثمرش را بايد پيدا كرد. باز اين هم بايد بماند كه آن حيوان و نبات و جماد را بمصرف خود برساند، آخرش چه؟ آن آخر آخر اين هم بميرد و بگندد و تمام شود. ببينيد چقدر كار لغوي است و لغو معقول نيست از صانع حكيم. اين انسان كه خلاصه موجودات است و في احسن تقويم خلق شده بيحاصلتر از حيوانات شود و آن حيوانات در كارهاشان بهتر از انسان راه ميروند. حيوانات اگر مخلّي بطبع باشند زياد نميخورند زياد نميآشامند دزدي نميكنند داروغه و حاكم نميخواهند، او علف خودش را ميخورد اين علف خودش را، او با زن خودش جفت ميشود اين هم با جفت خودش، در منزلهاشان هركدامشان سرجاي خودشان منزل دارند كار به منزل ديگري ندارند. زياد نميخورند، زياد جماع نميكنند، اسراف در وجودشان نيست، موافق حكمت عمل ميكنند، طبيب نميخواهند، كدخدا نميخواهند، داروغه نميخواهند. دزدي نميكنند سلطان نميخواهند، همه قناعت دارند به آنچه خدا به آنها داده، پس باعتدال راه ميروند و اين انسان از حيوان پستتر هم ميشوند يعني اگر يك خورده ارخاء عنان كند اين مردم را. حالا دور هم نشستهايم خيال ميكنيم اينها خلاف اعتدال است، وقتي رويهم ميريزي ظلمهاي سلاطين را ظلمهاي ظالمان را، عدلهاي عادلان را، در واقع عدل شده. اين مردم همينكه چهارتاشان يكجا جمع شوند ميبيني اين ميخواهد توي سر او بزند او ميخواهد توي سر اين بزند، و هيچ آهوئي اينجورها نيست. چهارتا كه جمع شدند اين مال او را ميبرد او مال اين را ميبرد، اين مردم در هر اقليمي كه باشند همينكه سلطانشان مُرد ميبيني اهل شهر بهم ريختند بسا خويشند قومند، باز او مال اين را ميبرد اين مال او را ميبرد، اين كلّه او را ميكوبد او كلّه اين را، اين او را ميكشد او اين را ميكشد. سلطان نداشته باشند خودشان زيست نميتوانند بكنند، از تصدّق سر سلطان است كه رعيت گوشت همديگر را نميخورند، حالا خيال ميكني ظلم ميكند برتو؟ خير ظلم نميكند سهل است كه نميگذارد ديگران ظلم كنند. اگر نبود، همديگر را ميخوردند. حالا آيا اين آسمان، اين زمين، اين اوضاع كه برپاست همه براي اين است كه اين حيوانات بخورند و بخوابند؟ آيا معني اينكه انسان را در احسن تقويم خلقش كردهاند اين است كارهاش صد مرتبه بدتر از كار حيوانات باشد؟ آيا چيزي دارند بجز كفران خالقشان، بجز معصيتها، بجز ظلمها، بجز بياعتداليها كاري ندارند.انسان در احسن تقويم خلقتش شده پس وجود تمام جمادات تمام نباتات تمام حيوانات براي مصرف انسان است. حالا انسان را هم خودش را بخودش واگذارد كه گوشت يكديگر را بخورند و آن همه نعمت را براي همچو ترحيزي درست كند، اين عمل لغوي است، بيحاصل است، بيمصرف است.
پس دقت كنيد طول كشيده است خسته هم شدهام شما هم بَسِتان است، همين يك كلمه را بدانيد كه تا روي اين زمين يك كسي نباشد اين زمين برقرار نخواهد ماند، ديگر حالا او را نميشناسيم، نميشناسيم چنانكه خدا هم هست و نميشناسيمش. تا روي زمين يك كسي نباشد كه آنجوريكه خدا خواسته راه رود و يكسر مو پيش و پس نكند، همانجوريكه خدا گفته باش همانجور باشد بيكم و زياد، خدا زمين را و اهل زمين را باقي نميگذارد و اين بايد معصوم و مطهر حقيقي باشد يعني كه هيچ غفلتي كذبي سهوي نسياني خطائي لغزشي بهيچوجه براي او نباشد و بايد روي اين زمين هم بخصوص باشد كه اين زمين بكارش بيايد. اين زمين را براي او درست كرده باشد آبها بكارش بيايند خاكها بكارش بيايند نعمتهائي كه هست بكار او بخورد همه را خلق كرده كه وقتي او چيزي ميخواهد موجود باشد. حالا كفار ميبرند ميخورند، فرنگيها ميبرند ميخورند براي اين است كه آنها زنده باشند ساعتهاي بسيار مثلاً بسازند، صنعتها بكنند كه بكار اين بيايد. ساعتها زياد نباشد يكيش به او نميرسد، اين سلاطين كه هستند روي زمين و اين متقلبين كه هستند روي زمين آن صنعتها اگر كم باشد بدست آن كسيكه هست نميرسد، متقلبين و صاحبان تسلط آنها را ميبرند ميخورند، وافر كه هست در ميانه آنها به او هم ميرسد، اردت ان اعيبها سرّش همينها است. پس تا روي زمين نباشد حجتي از خدا و بقيّهالله، زمين برقرار نميماند و حجت خدا آن مراد خدا است در روي زمين و بقيه هم في الارض بايد باشد. خيال نكنيد محمد بن الحسن صلوات الله عليه غايب شده يعني رفته در عالم لاهوت و روي زمين ديگر حجتي نميخواهد، اگر در عالم لاهوت و ماهوت و در عالمهاي غيب باشد ديگرخدا اين زمين را نميخواهد اين آسمان را نميخواهد، جميع آسمان و زمين را فاني كند. محمد بن الحسن كه رفته آنجا اينها بكارش نميخورد لكن در روي زمين بايد باشد شخصي جفت محمد بن عبدالله9 كه شخصي بود تا اينكه اين زمين بكار او بيايد، اين هوا بكار او بيايد، خاكها بكار او بيايند. حتي اگر براي خاطر او نبود اين غذاها باينطور وفور نداشت او يك لقمه نان گيرش نميآمد بخورد، اينهمه بايد زياد باشد و هي دست بدست بگردد تا او يك لقمه نان بخورد و از تصدق سر او اينها همه را مهلت ميدهند، زراعتها زياد ميشود گندم زياد باشد نانوا زياد باشد، اينها ديگر عمله و اكره ميخواهند، آنها مايحتاج دارند حالا خودشان دين ندارند نداشته باشند، گندم را كه بعمل ميآورند. تمام آنچه زير اين آسمان است اگر براي تو بود اصلاً خلق نميكرد، اگر او نبود اينها را هيچ خلق نميكرد.
عرض ميكنم اگر فكر كنيد انسان اگر مانند آن حيوانات سلوك ميكرد نظم و نسقي داشت در مملكت ديگر هيچكس به هيچكس ظلم نميكرد، همه امين يكديگر بودند، همه خاطرجمع از يكديگر بودند، دنيا آباد بود. و حالا كه ميبيني مثل آنها كه خلقشان نكرد و آنجور سلوك نميكنند، پس اين خلقي كه بقدر حيوان اعتدال ندارند انصاف اين است كه نميشود غايت خلقت آسمان و زمين باشند، باوجود اين هستند، چرا؟ بجهت اينكه غايت خلقت اين فرنگيها اين است كه ساعت بسازند براي اينكه يكيش بدست او برسد، غايت خلقت اين مردم اين است كه بعضي آهنگري كنند، بعضي خياطي كنند، يكي نجار باشد يكي نانوا باشد يكي زارع باشد يكي آسيابان باشد يكي طباخ باشد، همه براي همين است كه كار او بگذرد. پس بدانيد كه آن معصوم مطهري كه روي زمين بايد باشد و بقيّهالله است درروي زمين آن است كه اين مراتب سبعه را براي او بايد بداني و لازم هم نكرده كه كسي را بخصوص ببيني كه اعتراف به وجود اوكني. خدا در هيچ عالمي نه در دنيا نه در آخرت نه در جائي ديگر، در هيچجا ديده نميشود، لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير معذلك اگر اقرار نكني كه چنين كسي هست كه صانع كل است از تو مؤاخذه ميكند. همينطور يك كسي هست در روي زمين كه غايت خلقت آسمان و زمين است و از براي او ميگردد آسمان و زمين برقرار است، و او چون همانجوريكه خدا خواسته راه ميرود بيكم و زياد، محل عنايت خدا شده، همه را براي او ساخته. او چكاره خدا است؟ هرطوريكه خدا دستورالعمل داده او اطاعت كرده، خدا گفته اطيعوا الله، چرا اطاعت خدا را بايد كرد؟ بجهتي كه خالق خلق است. و اطيعوا الرسول، چرا اطاعت رسول خدا را بايد كرد؟ بجهت آنكه خدا خواسته از ما، به ما ميگويد و همانجوريكه گفته كم و زياد نميكند. همينطور فرموده و اولي الامر منكم اينها هم همينطور جانشينهاي خدا هستند، به چنين كسي بايد اعتماد داشته باشيد اگر چنين كسي نبود روي اين زمين هيچ جنبشي نبود. خدا ميداند هيچ جمادي نبود نباتي نبود حيواني نبود اگر آني نباشد روي زمين زمين خسف ميشود. يكپاره چيزها هست حديثش هم هست انسان باورش نميشود. ميفرمايند در حديث و دليلش را هم فرمايش ميفرمايند اينها را براي چه خلق كنند، چشم نباشد و روشنائي باشد خلقت روشنائي بيمصرف است، چشمي باشد و روشنائي نباشد، چشم وجود و عدمش مثل هم است. طعمها باشند و ذائقه نباشد بيمصرف است، طعم شيرين و ترش و شور و تلخ بيافريند ذائقهاي باشد و هيچ طعمي نباشد، ذائقه بماند چه فايده دارد زبان به او بدهد و هكذا اگر گرما باشد سرما باشد لامسه نباشد، گرمي و سردي بيمصرف است وجودش لغو است. وقتي آن گرمي هست آن سردي هست لامسه فايده دارد، وقتي لامسه هست و لمس ميكند گرمي و سردي فايده دارد وقتي چشم هست روشني هست اين بكار او ميآيد او بكار اين ميآيد. من دانستم كجا بروم از چاه احتراز كنم، در راه بروم پس همه بكار ميآيد. باينطورها كه فكر ميكنيد انشاءالله ميبينيد وجود اين زمين و آسمان بسته است به وجود آن كسي كه احتياجي باين دارد از هواش نفس بكشد از آبش بخورد از غذاش بخورد ولو معروف نباشد در ميان مردم. حالا چون معين و ياوري براي خود نميبيند خود را نميشناساند به مردم، هر وقت خدا ديد معين و ياوري دارد آنوقت ميگويد من آنم. و ببينيد چقدر بيمعين و ياورند كه خود را بكسي نميشناسانند. بطور كليه عرض ميكنم اهل حق هروقت ديدند دور خودشان جمعيتي كه اين جمعيت با خودشان ميتوانند زيست كنند، حاشا نميكنند نميروند گوشهاي قايم شوند. اما وقتي لابد شدند ديدند نميتوانند حرف بزنند، اگر حرف بزنند تا دو كلمه بخواهند بگويند ميگيرندشان حبسشان ميكنند سرشان را ميبرند، لابد ميشوند توي بازارها راه ميروند. لباسشان مثل لباس مردم است و كسي نميشناسدشان. راهش دستشان است ميان مردم راه ميروند و بروز نميدهند ما چكاره هستيم همينطوريكه حضرت يوسف با برادرهاش معامله ميكرد حرف ميزد و برادرهاش نميشناختند او را تا وقتي گفت انا يوسف آنوقت شناختندش. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين
(شنبه 10 ربيعالمولود 1300)
25بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
از براي توحيد مراتبي است، انشاءالله درست دقت كنيد كه انشاءالله از روي شعور حرف بزنيم و تعقل كنيم. پس يك مقامي از مقامات توحيد كه در تعبيرات و اغلب تعبيرات حتي در احاديث و اخبار هم يافت ميشود آن توحيدي است كه تعبيرش را اينجور آوردهاند كه فوق جميع توحيدات است. و انشاءالله ديگر از طورهائي كه عرض ميكنم اگر فهميديد راهش بدستتان خواهد آمد انشاءالله و آن توحيد اين است كه بزبان آساني عرض كنم تا آن بادش بيرون برود، و اين توحيدي است كه تعريفش ميكنند خيليهاو خيليها خيال ميكنند فهميدهاند و خيليها را متهم ميكنند نفهميدهاند و وقتي بيانش را ميكنم انشاءالله توي راهش ميافتيد و آن توحيد اين است، انشاءالله دقت كنيد، بغير از وجود، بغير از هست آنطوريكه عقل ميفهمد و بتّ ميكند و حكم ميكند كه چنين هم هست، بغير از هست، نيست. ملتفت باشيد انشاءالله، و نيست چون هيچنيست داخل اين هست نميتواند بشود كه ممزوج شود با هست، يكجائيش زيادتر ممزوج بشود يكجائيش كمتر. ملتفت باشيد چيزي كه از روي فهم و شعور است همينكه چيزي را فهميدي والله اگر تمام مخلوقات را خدا بقوت شيطان خلق كند و در تصرف شيطان بدهد، انسان چيزي را كه فهميد جميع خلق عاجزند بتوانند پس بگيرند آن را و هرچه را نفهميدي شيطان هرقدر ضعيف باشد، يك كلاهي توي دست و پاي آدم مياندازد آني را هم كه يادگرفته از او ميگيرد. پس خوب لُريش كنم تا انشاءالله يقين كنيد. والله اينجور كلمات چنان ايمان را ثابت ميكند در قلب كه هزار معجز آنقدر نميكند، چنانكه انبيا و اوليا همه كارشان اعجاز بود والله اعجاز مال كساني بود كه بندشان نبودند اگر گمراه شوند، لكن چون مردم طبيعتشان طبع بازيگري است از پي چيز تازه ميگردند و اينها ميخواستند دور و برشان جمعيتي باشد كه حرف خودشان را بزنند، خارق عادت ميكردند كه جمعيت بشود دورشان. ديگر مردم براي يكديگر خبر ببرند و آنها هم بيايند و جمع شوند كمكم باينطور دولتي بشود و تسلطي كه پيدا ميكردند آنوقت حرفهاشان را ميزدند و آنهائي كه معجز ميديدند بسا امتحان ميشدند بيرون ميرفتند. از آدم تا خاتم در قصه هر پيغمبري هر امامي هر مبدئي كه پيدا شده فكر كنيد آن معجزات را چون ميكردند مردم چون طالب چيز تازه بودند ديدند آفتاب بالا آمد برگشت، ديدند قمر شق شد، ديدند دريا شق شد، سوسمار حرف زد، سنگريزه حرف زد، اينها را ميبينند زود جمع ميشوند دور آدم. ديگر اينها دليل بفهمند برهان بفهمند، نه، نميفهمند. به يك شبههاي ميتوان آنها را از دين برگردانيد چنانكه شيطان كرد. هر خارق عادتي كه از آن بزرگتر بنظرت نيايد در آن فكر بكن، همينكه علوم غريبه هست باخبار همين انبيا در دنيا سحر هست، انبيا همه لعن كردهاند ساحرها را.علم حروف هست علم بازي هست توي دنيا ملكم خان پيدا ميشود اينها را هم كه ميبينيد. پس در هر يك از اين خارق عادات باندك شبههاي ميتوان از دين برشان گرداند. ميگويند تو ديدي قمر شق شد، چطور ميشود ماه از آسمان بزمين بيايد؟ اقلاً تخميني كه كردهاند حجم اين ماه بقدر نصف اين زمين است، همچو چيز باين بزرگي دوتكه بشود يك تكهاش در خانه مكه يك تكهاش روي كوه ابوقبيس بيفتد، همچو چيزي را مردم ببينند و مخفي بماند و در تاريخها نوشته نشود، همچو چيزي نميشود. ما چه ميدانيم چطور شده، چشمبندي كرده، سحر كرده؟
شما ملتفت باشيد انشاءالله، و از براي من والله كفايت ميكند يكنفرتان بفهميد و اين را هم من ياد گرفتهام از آن كسانيكه پيش بودهاند. والله پيغمبر زور ميزد براي چهارنفر، وقتي رفت از ميان حضرت امير صلوات الله عليه به يك سلماني و ابوذري و مقدادي و عمّاري ساخته بود و در پيش و در زمان حضرت رسول آنها داخل شماره هم نبودند، آنها داخل اجماع هم نبودند، آنها داخل آدمشان نميدانستند، به ايشان اعتنا نكردند و منظور پيغمبر همان چهارنفر بود.
پس انشاءالله دقت كنيد ببينيد اين مسلميني كه بودند همه شقالقمر را ديدند، همه درمجالس عديده ديده بودند پيغمبر به يك نان قشون بسياري را نان داد، يك دفعه ميديدند از دستش آب جاري ميشد يك قشون عظيمي آب ميخوردند. هزار و يك معجزي كه ضبط كردهاند همه اين مسلميني كه دور و بر پيغمبر بودند آنها را ديده بودند بمحضي كه پيغمبر چشمش بهمرفت شبهه شد براشان و محل شبهه بود، ميشود گفت چشمبندي بود سحر بود شعبده بود. نهايت بگوئي دعائي خواندند، دعا معجز نيست، بمحض اينكه كسي دعائي خواند يا نوشت و زني زود زائيد نميتوان گفت اين معجز است. اين دعانويسي در همه دينها هم بوده توي يهوديها هم اين دعانويسيها بوده و الان هم هست، اين تببنديها والله هميشه توي گبرها و توي يهوديها توي نصاري و سنّي و مُنّي و قُنّي پيدا ميشود و اينها را اصرار ميكنم بجهت آنكه چيزي كه انسان را ثابت ميدارد بردين علم است و بعلم شما تميز ميدهي معجز را از سحر و اگر علم نداشته باشي بسا سحر را اسمش را ميگذاريد معجز و معجز را اسمش را ميگذاريد سحر. اگر كسي در تاريخ نگاه كند ميبيند كه كارهاي موسي را اسمش را سحر گذاردند، فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السّحر كارهاي خودشان را خوب اسم گذاردند گفتند ما نظمي داريم نسقي داريم، هارون و موسي در ملك فساد ميكنند. خود را مصلح گفتند آنها را مفسد گفتند. همينكه علم نيست براي انسان سحر را معجز ميگويد. تحقيق كردهاند كه سحر آن است كه بچشم بيايد و حقيقت نداشته باشد، معجز آن است كه حقيقت داشته باشد. شما را بخدا دقت كنيد و بگمان خودشان حكيم هم هستند كتابهاي خود را بكاغذ ترمه نوشتهاند و جدول طلا و خطخوشنويس، و هيچ معني ندارد. خوب ميخواهم بدانم وقتي بچشم آمد، من چه ميدانم حقيقت دارد يا ندارد؟ چيزي بچشم من آمد من چه ميدانم حقيقت دارد يا ندارد؟ وانگهي چيزي كه حقيقت ندارد چطور تحبيب ميكند، چطور تبغيض ميكند، چطور خانه خراب ميكند، چطور آباد ميكند؟
پس عرض ميكنم انشاءالله شما دقت كنيد خودسري را كنار بگذاريد، عادت مردم را ازسر بيندازيد. اين مردم خود را بخارق عادت عادت دادهاند هريك دل خود را خوش كردهاند بهمين كه مبدأ ما چون خارق عادت داشته، و همه طوايف خارق عادت نسبت به مبدأ خود ميدهند حتي گبرها هم به آنجائي كه خود را نسبت ميدهند معجز نسبت ميدهند. سنّيها به عمر خود را ميچسبانند و از براي عمر معجز اثبات ميكنند. انشاءالله شما دقت كنيد سعي كنيد چيزي بدست بياريد كه شكوك و شبهات برداشته شود و آن والله علم است، همينكه نشست در دلي بهيچ شكي بهيچ ريبي انسان نميلغزد. تمام عالم شيطان باشند نميتوانند اغوا كنند و همينكه علم نيست آدم خيال ميكند چيزي بچشمش آمده، همين ميبيني بچشمت ماري آمد چه ميداني مار بود؟ بلكه همچو بچشمت آمده باشد.
خلاصه ملتفت باشيد فكر كنيد انشاءالله، اين است كه معجزات ثبت نميكند ايمان را در دلها و علم ثبت ميكند ايمان را در قلب. اينها را باز محض اينكه من گفتهام قبول مكنيد بلكه نگاه كنيد بخارج ببينيد همينطور هست يا نيست؟ ملتفت باشيد، ببينيد اگر ديدن معجزات انسان را بر ايمان ثابت ميداشت بعد از پيغمبر آخرالزمان همه مرتد نميشدند مگر چهار نفر. چه بسياري از مردم كه بيش از سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار معجزات ديده بودند چه در سفر چه در حضر، چه در خلوتها چه در بيرونها معجزات ديده بودند و بيشتر از همه مردم ديده بودند. هرچه بيشتر معجز ديدند بيشتر گفتند اينها زرنگي و جلددستي و سحر است، همان سلمانش محفوظ ماند. محفوظ ماندن مؤمنين مثل سلمان و اباذر و مقداد و عمّار از راه خارق عادت نبود و والله نيست، خارق عادت را يك جوري ميآرند كه اتمام حجت بر همه بشود بطوريكه مؤمن كافر منافق زن مرد كمفهم پُرفهم آن را كه ببينند حجتي نداشته باشد. سّرش را بخواهيد بفهميد اگر معنيش را فهميدهايد از روي قاعده ثابت ميمانيد و الاّ خدا امتحان ميكند آن نبي را از ميان ميبرد، شيطان توي دست و پا كلاه مياندازد و انسان را بشبهه مياندازد. پس فكر كنيد اگر خارق عادات ثبت ميكرد ايمان را در قلوب بايد تمام تابعين هر نبيي كه معجزات آن نبي را ديدهاند يا شنيدهاند و يقين كردهباشند، و فرق نميكند آنهائي كه ديدهاند با آنهائي كه شنيدهاند. پس اگر معجزات اثبات ايمان در قلوب ميكرد تابعين همه انبيا بر ايمان ثابت ميماندند و گمراه نميشدند و پيش چشمتان است جماعت يهود هفتاد و يك فرقه شدند و هفتاد گروه آنها باطل بودند و يك گروه از آنها اهل نجات، همچنين است عيسي هفتاد و دو فرقه شدند هفتاد و يك فرقه آنها اهل جهنم شدند و يك فرقهشان نجات يافتند و اسلام هفتاد و سه فرقه شدند و هفتاد و دو فرقهاش اهل جهنمند و مخلّد در آتش جهنم و تمام اين هفتاد و دو فرقه كافرند و در آتش جهنم، يك فرقهشان اهل نجاتند.
باز اين لفظ را عرض كردم ملتفت اين شدم كه اين را هم عرض كنم، باز كافر ظاهري كه شما حكم نجاست بر آن ميكنيد يكپاره طوايف هستند. خوب ملتفت باشيد بابصيرت باشيد عيب ندارد اينها را داشته باشيد اينروزها بكار ميآيد. عرض ميكنم يك كافري هست كه از دايره خارج شده، خودش جمعيت جدائي دارد انسان هم براي خود جمعيت جدائي دارد، انسان در جمعيت خود ميتواند زيست كند آن جماعتي كه بيرون دايره واقعند كاري به اين دايره ندارند و احتياج چنداني انسان ندارد به آنها چون كار به آنها ندارد ميان آنها نرود مانع زيست نميشود و ميتواند شخص در جمعيت خود زيست كند، چنين كفاري را ميشود كه نجس هم بگوئيم مثل يهود كه با مسلمانان هيچ احتياج به آنها نداريم. نه حمّامي نه مسجدي نه معاملهاي نه بازاري، محتاج به آنها نيستيم. اگر گاهي يك زرگري ميخواهي آنهم گاهي يهودشان زرگري ميكند، حالا آنها نجسند براي خودشان باشند. نصاري همينجورها شدهاند، گبرها همينجورها شدهاند. خودمان جمعيتي داريم زيست در جمعيت خودمان ميتوانيم بكنيم آنها هم جمعيتشان جدا مسجدشان جدا حمّامشان جدا، ما كاري به آنها نداريم آنها كاري به ما ندارند، اين يكجور كفار.
و يكپاره هستند مخلوطند با يكديگر. بابصيرت باشيد انشاءالله، نه از دينتان چيزي مايه بگذاريد نه احتراز داشته باشيد از ايشان مثل اينكه از يهودو نصاري احتراز داريد. مردمي كه مخلوط و ممزوجند با هم، پسر با پدر، زن با شوهر، برادر با برادر، همه يك مسجد دارند همه يك حمّام دارند، يك اسلام است آن يكي ميگويد من مسلمم آن يكي هم ميگويد من مسلمم، آن يكي ميگويد صلّي الله علي محمد و آله آن يكي هم ميگويد صلّي الله علي محمد و آل محمد، همچو جائي كفار را بخواهي از مؤمن جدا كني، نميشود جدا كرد. چرا كه مؤمنين كمند هميشه در اين دنيا آنهائي كه مؤمن بودهاند سه تا يا چهارتا يا پنجتا بيشتر نبودهاند، خيلي زور بايد زد كه يكوقتي ده تا شوند. حالا اين جماعت معدود بخواهند مسجد خود را جدا كنند حمّامشان را جدا كنند، دستهاي جدا باشند،آنها جمعيتشان زياد است به يك نفسكشيدن آنها را تمامشان ميكردند. پس لابدند كه مخلوط باشند ممزوج باشند، پس حكم نجاست را بر اين كفار جاري نكردهاند. انشاءالله فكر كنيد بابصيرت باشيد، ببينيد باوجوديكه غصب خلافت كردند مردم امر بآن عظيمي را باز ببينيد حكم بنجاست آنها نكردند. در احاديث ندارد يكجائي حضرت امير دستش را آببكشد اگر با عمر غذا خورده باشد، منافقشان ميگويند لعنشان هم ميكنند طعنشان هم ميزنند معذلك نميگويند كه تو منافقي، نميگذارند به گوشش برسد كه منافق است. منافق هست اما چشم بچشم كه ميافتد بخواهي بگوئي منافقي ميتواني، اما نميتواني زيست بكني، نميشود راهرفت.
پس كفّار دوجورند: يك كافر كافري است كه ميگويند آن نمازي كه تو ميكني من قبول دارم، روزهاي كه تو ميگيري من قبول دارم، ميگويد پيغمبر تو را قبول دارم، ميگويد امام تو را قبول دارم، پس حالا ديگر رفيقيم، نهايت يك چيزي از دين و مذهب را وازده و تو ميداني كافر است، كافر هم باشد نجس نيست. اين بود كه ائمه طاهرين تنجيس سنّيها را هيچجا نميكردند، خودشان همغذا ميشدند با آنها، همظرف ميشدند، همحمّام ميشدند. سنّيها را اگر ميشد تنجيس كنند اين مساجد بزرگ عامي كه درست شده و ميآيند در آن مسجد و ميروند، ميشد كه نجس باشند و توي مسجدها بيايند و نجس نكنند؟ آيا توي مسجد وضو نميگرفتند؟ آيا شنيدهايد كه هيچجا مسجد را تطهير كردهباشند؟ دقت كنيد انشاءالله، باوجوديكه شما عجالةً اينقدرها ميدانيد كه عداوت سنّيها با شيعه بيشتر از عداوت ساير كفار است. شما عداوتتان با سنّيها و به رؤساي سنّي بيش از عداوتتان است با ساير كفار، شغلتان كارتان همين است كه لعن ميكنيد سبّ ميكنيد، عمر ميسازيد براي نمرود اين كارها را نميكنيد براي فرعون نميكنيد. باوجوديكه اينجور هست از ائمه نداريم كه هيچجا تنجيس سنّيها كرده باشند، هيچجا تنجيس نكردهاند. علماي اسلام هيچ اجتناب نميكردهاند از سنّيها هميشه علماي شيعه و سني با هم مينشستند مباحثه ميكردند و هيچ اجتناب از يكديگر هم نميكردند، بارطوبت ملاقت ميكردند. پس اينها كه لابديد از اختلاط با آنها نميشود آنها را نجس دانست. يا بگو احكام دوجوره است حالا احكام تغيير كرده حالا تكليف ما نيست احتراز از مردم، هيچ تفحص نبايد كرد، تجسّس نبايد كرد، بازار بازار مسلمين است. مثلاً همدان شيعهخانه است در هند هم ببينيد يك همداني حكمش شيعه است اين است كه در شيعه متولد كرده پدرش شيعه است مادرش شيعه است، پاك است. بازارها طيّب و طاهر شده، گوشتها پاك شده است، همه امين در كسب و كارشانند، شهادتشان را قبول ميكنند حكم ميدهند و معذلك اگر ميخواهي ايمان نقش شود و در دلت بنشيند اغلب اغلب مردم از زبان اظهار دين ميكنند تا بناي تفحّص شد انسان ميبيند فلان آقا چيزي كه ندارد همين دين است، ديگر همه فسق و فجور و بيديني. ديگر حالا فلان آقا چطور ميشود بيدين باشد؟ تعجبي ندارد، او همان عمامهاش بزرگ است، هيچ ندارد و نه همان آقا دين ندارد اين آقا آن آقا آنآقا، هيچكدامشان دين ندارند و از اين آقايان كه ميگويم مرادم متشخصين است نه آخوندها. به آخوندها كاري ندارم آنها تاج سر مايند ايني كه ميگويم نوع است كه ميگويم. پس همه طيّبند همه طاهرند واقعاً حقيقةً هم پاكند، نه خوفي نه ترسي نه تقيّهاي. از اول اسلام تا حالا از سنّي هيچ اجتناب نميكردهاند، آنها را نجس نميدانستهاند، معامله با آنها جايز است ، زنگرفتن جايز است از آنها، زندادن خانهدادن ائمه ميدادند، امّكلثوم را به عمردادند حضرت امير، حالا باوجود اينها همه، اين پاكبودنشان را فكر كنيد آيا هيچ فضيلتي را زياد كرد براشان در آخرت؟ يا شما اينها را در درك اسفل بايد جاشان را اعتقاد داشته باشيد؟ و اگر اعتقاد نداري سنّيها زيرپاي يهوديها در جهنم منزلشان است. اگر اين اعتقاد را نداري شيعه نيستي، چرا كه پيغمبر گفته انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار عداوتي كه والله خدا با منافقين دارد آنقدر عداوت با كفار ندارد واقعاً هم بدترند از كفار بجهت آنكه كسي كه اظهار دوستي نكند با آدم و كناره كند از آدم، آدم هميشه محترز از او باشد فساد او كمتر به انسان ميرسد ضررش كمتر است بخلاف كسيكه ظاهراً ميگويد نوكر شمايم و خادم شمايم خضوع ميكند، اما باطناً رفاقت ندارد، باطناً ميآيد حرفهات را ميگيرد جاي ديگر ميرود ميگويد هرچه ضرر دارد ميگويد. والله هميشه از دست منافقين پيغمبران در عذاب بودند، ضرري كه منافق ميزند به دين والله كافر نميزند پس عداوتمان سرجاش چرا كه لاتجد قوماً يؤمنون بالله و تعجب است ببينيد چه اصراري دارد خدا ميفرمايد لاتجد قوماً يؤمنون بالله و اليوم الاخر يوادّون من حادّالله و رسوله نمييابي كساني را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارند كه دوستي كنند با دشمنان خدا و رسول ولو كانوا آباءهم اگرچه پدرانشان باشند پسرشان باشد زنشان باشد فرزندشان باشد. اين مشقتان باشد، مشق قلبتان باشد كاري به ظاهر نداريم. ظاهراً بازار بازار مسلم است حقيقةً واقعاً طيّب و طاهر و پاك و پاكيزهاند، لكن كسي را كه ميشناسيش بخصوص كه بيدين است دشمن خدا است يا خدا را وازده بيك طوري يا پيغمبري را وازده يا امامي را وازده يا كسي را كه مسلم است خوب است وازده، اين دشمن خدا و رسول است. ماداميكه در دلت بيابي كه وقتي فكر ميكني ميبيني توي دلت يكخورده خوبي با او، بدان توي دلت يكخورده سنّي هستي. خدا خبرداده و من اصدق من الله حديثاً خدا خوب خبردارد همچو خبرداده كه لاتجد قوماً يؤمنون بالله و اليوم الاخر قومي كه ايمان دارند به خدا و روز قيامت نمييابي كه يوادّون من حادّالله و رسوله دوستي كنند با دشمن خدا و رسول اگرچه پدرش باشد يا پسرش باشد، اينطور خبرش را داده.باز تعارفات ظاهري سرجاش است، پدر پدر است همهجا پيشش مياندازيم، حرمتش را ميداريم لكن دوستش نميداريم، بدرك واصل هم بشود از خدا ميخواهيم. اين است كه عرض ميكنم چيزي كه نقش قلب شد هركس از اهل حق شد، اگر تو اهل حقي توي دلت بايد با او رفيق باشي، هركس از اهل باطل شد پدرت است خوب است پسرت است خوب است، برادرت است خوب است مادر و خواهرت است خوب است زنت است خوب است، بايد توي دل در نهايت شدت كناره را داشته باشي اگرچه در ظاهر با آنها راهروي و اگر اتفاق يافتيد در دل خود كه ترحم ميكني بر او كه اين پدرم است، بدان يكقدري تا داخل آنها نباشي نميتواني ترحم كني بر او.
قدري دقت كنيد انشاءالله ببينيد اين حرفها را من ميزنم و مخصوص من است يا پيشتر هم اين حرفها بوده است؟ جابر جعفي داخل كساني بود كه خودش هم گاهي خارق عادت از او سرميزده اگرچه خودش هم نكند، نكرده باشد. سر ريسمان را حضرت باقر بدست او دادند و اندكي حركت دادند كه تمام شهر زلزله شد و خراب شد، وقتي آمد نگاه كرد ديد شهر كن فيكون شده.بيا بجهت خاطرتو يكدفعه ديگر حركت بده آن اول خودش رفت شكايت كرد خدمت حضرت سيد ساجدين كه اينها اينقدر ظلم به ما ميكنند، اينقدر ستم به ما ميكنند، احتمال بدهند كسي شيعه است هر پيسي هرخواري برسرش ميآرند، لگدمالش ميكنند. ما ديگر خسته شديم ما مُرديم آخر ترحّم براين بيچارهها بفرما. حضرت امام زينالعابدين به حضرت باقر فرمودند آن ريسمان را بردار بيار. ريسمان زردي در حقّهاي بود، حضرت باقر آوردند فرمودند به جابر بيا. رفتند روي بام مسجد و يكسر آن را بده بدست جابر خودت مبادا بجنباني، ميترسيدند مبادا بيشتر حركت بدهد. حضرت باقر خودشان حركهٌمّائي به آن ريسمان دادند. جابر ميگويد عرض كردم خوب حالا چطور شد؟ فرمودند برو ببين چه شد. ميگويد رفتم ديدم مدينه خراب شده. فرمودند حالا خوب شد، حالا بيا يك حركت ديگر هم بدهيم، داديم. فرمودند حالا بروببين. ميگويد رفتم نگاه كردم ديدم اين دفعه دويم فضيحت شده، عروسها از حجلهها بيرون آمدهاند بچههاي شيرخوار فرياد ميكنند، غوغائي جنجالي سرپا شده. عرض كردم فضيحت است زنها مُردهاند، دخترها مُردهاند، بچهها مُردهاند، خفه شدهاند، خانهها خراب شده. فرمودند گويا ترحّم كردهاي برايشان. عرض كردبلي. فرمودند معلوم است كه هنوز يك چيزي در تو هست.
منظور اين است كه جابر بود كه گرفت سر ريسمان را و فرمودند تند حركت مده و با آن حركت آهسته تمام مدينه كن فيكون شد. و اينها را محض اين عرض ميكنم كه اثبات ايمان در دل شما بشود. ماداميكه در دل ترحّم ميكنيد به كفار، راهي هم البته دارد، يا يكوقتي پولت داده چيزيت داده، مادرت است پدرت است ميبيني در دل دوستش ميداري خودش را، بدان چيزي در تو هست، سعي كن آن را بيرونش كني. حتي اينكه مكرر عرض كردهام حضرت صادق سوار بودند و جائي ميرفتند، شتري داشتند ناخوش شد، گويا كنار مصر بودند. عرض كردند كه اذن ميدهيد كاردش بزنيم نحرش بكنيم؟ اذن ندادند، هيكردند و گذشتند. عرض كردند اينجا نزديك آبادي است فرمودند هيكنيد، هيكردند و گذشتند يك فرسخي كه رفتند فرمودند حالا پائين بيائيد كاردش بزنيد. عرض كردند چرا آنجا كه نزديك آبادي بود نگذارديد كاردش بزنيم؟ مسلمانان گوشتش را ببرند بخوردن، فرمودند راضيم كه گوشتش را سگ بخورد و اين مسلمانها نخورند. فكر كنيد انشاءالله.
خلاصه، پس وقتي حق را يافتيد جائي، ديديد در جائي كه راستي راستي حق آنجا هست آن را بگيريد. حق نيست چكار داري كه دورش ميآئي؟ فكر كنيد دقت كنيد، باز از روي حتم عرض نميكنم. ملتفت باش خودت هم دين نداري نداشته باش، ميگويم شعور داشته باش اگر بيدين هستي كه چكار داري با دين و اهل دين، براي چه ميخواهي؟ ميخواهي حق پيداكني با اهل حق راه بروي با اينها نفاقي كني اگر طالب حق هستي و حق را جائي يافتي چرا چنگ نميزني نگاهش نميداري؟ فكر كن ببين شوخي است؟ صد و بيست و چهار هزار قشون، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر از جانب خدا در ميان مردم آمدند. اينها صد و بيست و چهار هزار وصي هم اقلاًّ داشتند، ديگر هريكي هم چهار نفر تابع كه راستي راستي تابع شوند البته داشتند و تمام اينها همه آمدهاند دين حق خواستهاند. حالا اگر جائي حق را يافتي بايد سخت گرفت نگاهش داشت، ديگر سستي ندارد. ملتفت باش حق كه نشد، ماذا بعد الحقّ الاّ الضلال ؟ همينكه يافتي حق را هرچه غير از او است باطل است بايد پيرامونش نگردي، يعني توي دل خودت پيرامونش نگردي. ظاهراً با يهودي هم معامله داري يكجور معامله ميكني، نجس هم هست باشد معاملهات را هم ميكني و ميروي پي كارت. با سنّي هم يكجور معامله داري پاكش هم ميداني عداوتت هم با او بيش از يهود هست، معذلك پاكش هم ميداني، با او مينشيني غذاش را هم ميخوري، مُنّيش هم همينطور. پس در ميان مردم احكام طلب و تنخواه و معاملات و معاشرات و راهرفتن و ريشخند يكديگر كردن، اينها سرجاش باشد. اگر ميبيني توي دلت هم همراه ريشخندها ميآئي و يكخورده راضي هستي و ميلداري، بدان خودت هم يك چيزيت هست. پس توي دلت بايد اصلاً هيچ ميل به باطل نداشته باشي هيچ باطل را دوست نداشته باشي. اينها شؤون و شعب مطلب بود و هي شاخ بشاخ شدم و اصل مطلب از ميان رفت.
اصل مطلبي كه ميخواستم عرض كنم اين بود كه سعي كن كه يك چيز يقيني خاطرجمعي كه احتمال خلاف نداشته باشد از جانب خدا بدست بياري. اگر بدست آوردهاي خوشا بحالت، بدست نياوردهاي اين مجلس براي همين است. توي همينها فكر كن و بدست بيار.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، اين از قاعدههاي كليتان باشد، هرچه را نفهميدهاي و نميداني هست يا نيست، نفهميدهاي همينجور چيزي ميگوئي هرچيزي را نفهميدهاي ايمان داري به او يا كافري به او؟ نه ايمان داري به او نه كافري. هرچه را فهميدهاي حق است و حق دانستهاي مؤمني از روي بصيرت، هرچه را فهميدهاي باطل است كافري به آن. مؤمن كسي است كه ايمان نقش قلبش شده باشد از روي بصيرت، دليلش اين نباشد كه انّا وجدنا آباءنا علي امّة و انّا علي آثارهم مقتدون آيا ميشود آباء ما، اجداد ما آدمهاي بدي باشند؟ ميشود نفهميده باشند؟ اين دليل نيست. چرا؟ فكر كن انصاف بده توي هر طايفهاي كه بروي اينجورها هست. ميبيني مردي است مينشيند پوستين دوش ميگيرد و خودرا ميسازد ميگويد آباء ما چنين مردماني بودند، اجداد ما چنين بودند، طايفهاي بودند، چگونه ميشود باطل باشند؟ اينجور مردم توي گبرها هستند، توي يهوديها هستند، توي نصاري هستند، توي بتپرستها هستند. شما فكر كنيد ببينيد اين دين است؟
ملتفت باشيد انشاءالله، اين را ميخواستم عرض كنم كه حق را معجز ثابت نميكند در قلب، ايمان را ثابت نميكند در قلب. آني كه ثابت ميكند ايمان را در قلب علم است كه اگر دوامي پيدا كرد انسان را از كفار و از غير حق واميكند.
باري، سخن از آنجاها كشيده شد كه هرچه هست ماسواي هستي نيستي است، از اينجا شؤون و شعب پيدا كرد حرف. هرچه هست وجود دارد حالا كاري هم نداريم مخلوق است يا نيست. حالا حرف سر اين است عجالةً كاري نداريم كه يك كسي محتاج است يك كسي غني است، عبارت بايد شرح شود يك جوري. حرف سر اين نيست، حرف بالا رفته حالا حرف اين است كه آنچه هست غير از هستي ميخواهي چه باشد؟ چه ميفهمي اگر ميگوئي هستي؟ ديگر آن هم جفت اين هست؛ ميگوئي چيزي ديگر، ميگويم آن هم هست. غير از هست چه چيز است؟ هر عقلي ميفهمد اين را غير از هست نيستي است. حالا نيستي آيا چيزي است داخل در جائي شود؟ نيست، چيزي نيست كه داخل جائي شود. خيلي واضح است شكي شبههاي ريبي در اين نيست. فكر كنيد ببينيد يك شيرهاي هست يك سركهاي هست، آن ترش است آن شيرين است، يك قدري از آن داخل اين ميشود يك قدري از اين داخل آن ميشود و سكنجبين حاصل ميشود. اما يك سركهاي باشد كه هيچ داخل نداشته باشد اين سركه است ديگر هيچ شيره نيست، حالا كه نيست آيا ميشود شيرة نيست را داخل سركة هست كرد؟ خيلي واضح است كه نميشود.
ملتفت باشيد، ديگر چرا اينهمه اصرار ميكنم؟ چه خاك برسر كنم، يك عالم را ميبينم خراب است. حرفش را ميبينيد كه راست است خيلي واضح است مگو اين حرفها را همهكس راه ميبرد، من هم حرفهائي كه همهكس راه ميبرد ميگويم قبول كنيد فكر كنيد. پس هرچه جائي داخل جائي شد هست است، شيرهاي كه هست سركهاي كه هست داخل جائي ميكنند طعم سكنجبين ميكند. سفيدي هست سياهي هست، ذغالي هست آهكي هست داخل هم ميكني فيلي ميشود. ضريري هست نيلي هست داخل هم ميكني رنگ سبز ميشود. روشنائي هست تاريكي هست داخل هم شد بينالطلوعين و بينالغروبين ميشود. لكن نيست صرف نيست، آن نيست معقول نيست داخل جائي بشود. حالا كه داخل جائي نميشود غير از هست چه چيز است؟ ببين حالا ميفهمي انشاءالله غير از هست آن نيست است، آن نيست كه نيست است نميشود غير از هست باشد پس آن نيست غير اين هم هست، آن هيچ نيست داخل اين هست نميشود. حالا غير از هست چه چيز است؟ هيچ. غير از وجود چه چيز است؟ هيچ نيست، غير از وجود عدم است، حالا اين چه شد؟ اين وحدت وجود شد. پس بغير از وجود، هيچ نيست، حق است و هيچ نيست. حالا اين هست اين هستي كنارهاي دارد كه آنطرفش كسي ديگر باشد؟ اگر كسي ديگر باشد كه آن هم هست. آنطرف هستي كه نيستي است، نيستي كه چيزي نيست پس آنطرف هيچ نيست، پس هستي كناره ندارد منتهي اليه ندارد ماسوي ندارد و اين خلقها ماسواي او نيستند. حالا اين را فارسيش كنيد، انشاءالله دقت كنيد ملتفت باشيد اينها والله از نظر حكما رفته آن حكمائي كه اسمشان را شنيدهاي كه خيلي بزرگند، حكيمي بزرگتر از محيالدين نميشود، كسي است كه همه حكما هم تمكين از او دارند. ملاصدراي كذائي تمكين از او دارد. تمام حكما بادشان هم همه باين است كه كلام او را شرح كنند و اواين مطلب از دستش رفته. پس هست ماسوي ندارد و چون اين هست ماسوي ندارد پس من ماسواي او نيستم. پس ليس في جبّتي سوي الهست هست هم كه خدا است، پس ليس في جبّتي سوي الله. ببينيد حيله از كجا رفت بكجا. من ميگويم فكر كنيد بفهميد اين حرف را، بله هستي هست غير از هستي هم كه نيست، نيست هم كه نيست كه داخلش بشود، پس هست ماسوي ندارد كناره ندارد، چرا؟ انشاءالله فكر كنيد تا بفهميد. بجهتي كه كنارهاش هم هست، ميانش هم هست، پس خود هستي كناره ندارد. اين نمد هست رنگش هم هست شكلش هم هست وزنش هم هست سمتش هم هست پشمش هم هست، آن هستي اين نمد اعم است از رنگش و پشمش. هستي را غافل نباشيد و خود وحدتوجوديها غافل شدهاند از اين. شما ملتفت باشيد هست را مثل پشم خيالش مكن. هست كه ميگويند، ميگويند هستي هستي است و چيزي عارض هستي ميشود مثل رنگي كه عارض پشم ميشود، اينجورها را ناقصين وحدتوجوديها گفتهاند و اشتباه كردهاند. در علم خود هست را اسم ماده ميگذارند، چيزي ميآيد عارض اين ماده ميشود آنوقت اين ماده جدا ايستاده و آن يكي هم كه عارض اين ميشود جدا ايستاده پس من و تو عارض ذات وجوديم، شما ملتفت باشيد انشاءالله بدانيد اين غلط است، وجود را اسم ماده بر آن بگذارند. آخر تو ماده را به چه ملاحظه گفتي وجود؟ بجهتي كه هست؟ خيلي خوب رنگ هم كه هست، آن هستتر نيست از اين. هستيها بهم چسبيدهاند بعضيشان جائي بيشتر جمع شدهاند بعضيشان جائي كمتر جمع شدهاند. هرچه هست كه غير هستي توي اين هستيها نيست، حالا كه چنين شد شما فكر كنيد ببينيد حالا آن هست آيا اسمش خدا شد؟ و اسمش را گذاردهاند خدا. شما ملتفت باشيد ببينيد كجا را يافتهاند اسم اين هست را گذاشتهاند خدا، چرا؟ بجهتي كه ميبينند تركيب ندارد و راست هم هست حق هم هست تركيب با چه بشود؟ غيري نيست كه با او تركيب شود، پس مركب نيست صرف هم هست خالص هم هست غيري نيست داخلش بشود بغير از هست، چون چيزي نيست داخل آن شود پس صرف است مركب هم نيست كناره ندارد. فكر كنيد بسيط حقيقي آن است كه جزء و جزء ندارد، بالا ندارد پائين ندارد، اينها را هم قبول داريم لكن فكر كنيد ببينيد كي گفته اين خدا است؟
ملتفت باشيد انشاءالله، اين هست را عرض ميكنم بشرط دقت كه اگر مسامحه توش آمد مثل صوفيها ميشود و همانجور كه آنها افتادهاند انسان ميافتد. آنها يكخورده مسامحه كردهاند اينهمه لغزيدهاند در هستي. اين رنگ هست آن پشم هم هست و هستي عارض هستي شده عروضش هم هست نسبتش هم هست اشارهاش هم هست، حالا ما در عالم هستي داريم حرف ميزنيم، خيلي خوب اينها را كه حرف ميزنيم ميگوئيم مركب هم نيست ماسوي هم ندارد. حالا چون ماسوي هم ندارد من هم اينجا را فهميدهام پيش من هم هست، پس ليس في جبّتي سوي الله . حالا دقت كنيد شما انشاءالله، آن مردكه هرچه گفت گفت، خوب كرد يا بد كار نداريم. شما دقت كنيد ببينيد اين هست پيش سگ هم هست، پس اين ادعا را سگ هم ميتواند بكند. فضله سگ هم هست، خودتان ببينيد هست يا نيست؟ ديگر شرور اعدامند سرم نميشود. تلخي هست همانطوري كه شيريني هست. شرينيش هستي و تلخيش نيستي است؟ و همينجورها كردهاند، گفتهاند شرور نيستند، شرور و نقايص اعدامند، شرور نيستند يعني چه؟ آيا شمشير ميكشي گردن كسي را ميزني او را ميكشي، اين كشته شدن آيا نيست؟ مردكه را فاني ميكني چوب ميزني دزد ميگيري دست ميبري، اينها نيست؟ فكر كنيد ببينيد چطور در علم خود شدند اهل ماليخوليا و گفتند حرفي را كه تمام ماليخوليائيها همچو حرفي نزده بودند اينها دارند ميزنند. از اين ماليخوليائيهاي متعارفي خيلي بدترند. بله شرور اعدام است، بله خيرات هست و وجود خير است و اين هست هر خيري هست ماسويالاعدام و النقايص. اي مرد، اي حكيم، اي آن كسي كه آدم خجالت ميكشد اسمت را ببرد، عدم نيست؟ اگر نيست كه استثنا نميخواهد كه بگوئي ماسويالاعدام و النقايص. حالا ديگر تو هي پاميافشاري كه نور هست، ظلمت عدم نور است، چيزي نيست جدا كه وجود داشته باشد. خودت نگاه كن ببين اين تاريكي يك چيزي هست يا نيست؟ چطور چيزي نيست؟
انشاءالله دقت كنيد ببينيد خير هست شر هست نور هست ظلمت هست عدل هست ظلم هست همينطور فكر كن انشاءالله داخل اهل ماليخوليا نيفتيد. پس هست و فرق نميكند سفيد باشد،هست؛ يا سياه باشد، هست. همچنين نور هست ظلمت هست خوب هست بد هست و بهمينجور ببريدش در همهجا. بهشت هست جهنم هست، چنانكه در دنيا غني هست فقير هست. فقر بدچيزي است شرّ است و هست. صحّت هست مرض هست، حالا مرض عدم صحت است باشد، صحّت هم عدم مرض است. مرض هست و بخصوص چيزي است و بايد دوا خورد و منضج و مسهل خورد و رفعش را كرد. پس مرض هست و عدم صحت است باشد، از آنطرف صحت هم هست و عدم مرض است. پس چرا آن را عدم اسم ميگذاري اين را وجود؟ پس ديگر وجود، خير است و عدم، شرّ است، هرچه هست هست. نه خير است نه شرّ ديگر هرچه هم هست خير است، خير، چنين نيست. كدام پير كدام پيغمبر كدام خدا چنين جيزي گفتهاند؟
دقت كن انشاءالله فكر كن اگر هرچه هست همه خير است و شرور يعني اعدام، يعني آن چيزهائي كه نيست، پس ارسال رسل براي چه انزال كتب براي چه؟ فكر كنيد اگر آن پيغمبران نميآمدند ديني نبود، اگر ديني نبود زميني نبود آسماني نبود مواليدي نبودند. اگر هيچ پيغمبري نميآمد در روي زمين اينها هم نيست بودند ديگر خيرات بودند يعني چه؟ شرّ هم بود، اگر همه خير بودند انبيا آمدند براي چه؟ فكر كنيد، اگر فكر كند آدم زود ميفهمد. آيا انبيا آمدند بگويند خير هست شرّ هست، يا آمدند بگويند سم هست ميكشد جدوار هست چاق ميكند؟ غذاهاي فلانجور صحيحتان ميكند غذاهاي فلانجور مريضتان ميكند. شراب هست سكرش هست آدم كه ميخورد مست ميشود، مكنيد اين كار را كه آنوقت نه بكار دنياتان برسيد نه بكار دينتان و ميفهمي خيلي بدچيزي است، آدم هميشه بيهوش و مست افتاده باشد هيچ نفهمد از كارش باز بماند. اهل دنيا هستي عيال داري كسب داري برخيز برس بكار دنيات، اهل آخرتي برخيز نمازكن عبادتي بكن، وقتي هوشت بجا است بهتر ميتواني به عبادتت و كار آخرتت برسي. پس ميفهمي كه اين شراب بدچيزي است، مخور. انبيا ميآيند همينجور چيزها ميگويند. پس ببينيد كه اين حكما برخلاف تمام انبيا دارند حرف ميزنند كه ميگويند وجود خير است. خير وجود خير دارد شرّ هم دارد، طيّب دارد خبيث دارد. وجود، سم دارد جدوار دارد، نافع دارد ضارّ دارد و تمام ارسال رسل و انزال كتب از براي همينها است و تمام اسم دين و مذهبي كه اهل هر دين و مذهبي ميبرند در همينها است كه يكپاره چيزها خير است يكپاره چيزها شرّ است، دنيا همينطور آخرت همينطور. يكپاره چيزها براي شما ضرر دارد از آنها اجتناب كنيد، يكپاره چيزها نفع دارد آنها را بگيريد. آنچه ضرر دارد گفته پيرامونش مگرد آنچه نفع دارد تحصيل كن. توبه كنيد كفاره بدهيد براي آن كارهاي حرام.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، هست را اسمش را خدا بگذاريد، هست اعم است از ضرر از شرّ و هرچه هست يا نافع است نسبت به چيزي، آتش پيش آتش ميرود قوت ميگيرد نافع است براي او، آب پيش آب ميرود قوت ميگيرد نافع است براي او، يا ضار است نسبت به چيزي. آب پيش آتش ميرود يك خورده گرم ميشود، آتش پيش آب ميرود گرميش كم ميشود، همه هم هستند و تأثير در يكديگر ميكنند و تأثيرات بعضي نافع است بعضي ضارّ است و ما عالم به تمام منافع و مضار خود نيستيم، ارسال رسل شد انزال كتب شده تا ما را عالم كنند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 11 ربيعالمولود 1300)
26بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
عرض كردم انشاءالله حرفهائي كه ميشنويد بقصد فهميدن بشنويد نه بقصد گوشدادن و اين وصيتي بود مكرر ميكردند. ميفرمودند عبرت بگيريد مردم از اول عمرشان تا آخر عمرشان هي ميآيند روضه گوشميدهند و گريه ميكنند و هيچ روضه ياد نميگيرند، لكن يك بچه روضهخوان كه قصدش اين است كه ياد بگيرد، همان يك مجلس كه مينشيند گوش ميدهد يادميگيرد. و همينطور است واقعاً همينكه بنا بنائي است كه بيائيم بنشينيم و يك ساعت ديكر هم برخيزيم برويم پي كارمان، تا آخر عمر هم ميرويم و ميآئيم و يادنميگيريم، بلكه خيلي از مطالب هست بناي گوشدادن و يادگرفتنش را نداريم سهل است.
پس ببينيد در اين هيچ شكي شبههاي ريبي ميرود؟ عربي نيست هندي نيست تركي نيست، عرض ميكنم هرچه ماسواي هستي است، اين هستي بخصوص را هيچ نميخواهم بگويم. هستي بخصوص كي ، هرچه هستي است خواه هستي خدا باشد خواه هستي فعل خدا باشد خواه هستي مخلوقات خدا باشد، انشاءالله فكر كنيد آن هست، هست. خدا هست فعل خدا هم همراه خدا هست با خدا هست، مخلوقات هم هستند، نهايت هستشان كردهاند، ماسواي هست آن است كه نباشد. دقت كنيد، نيست ماسواش كه نيست، اين نيست چيزي نيست كنار نشسته باشد آن يكي باشد اين دوتا. آن نيست كه نيست و جفت اين هست نميتواند باشد. هست، هست. حالا غير از هست چه هست؟ هيچ. اين خيلي واضح است فكر كنيد انشاءالله، اين را عربيش كه ميكني وجودش ميگويند، در فارسي هستش ميگويند. غير از هست نيست و نيست چون چيزي نيست جفت هست نميتواند باشد. حالا غير از هست چيست؟ هيچ. و اين هست عمومي دارد، خدا هست فعل خدا هست، خداي قادر عالم حكيم رؤف رحيم و هكذا اسمها دارد فعل دارد، فعلش قدرتش است هست، عملش است هست، حُكمش هست. اسمهاي خدا و صفات خدا هستند مخلوقاتش هم هستند، حالا غير از هست هيچ نيست و امتناع هم دارد.
انشاءالله فكر كنيد و آنجاهائيش كه نكات است، بايد دقت كنيد ياد بگيريد. حالا غير از هست چيزي نيست و اين هستي كه ميبينيد جوهر هست عرض هست، غيب هست شهاده هست، روح هست بدن هست، نور هست ظلمت هست، خوب هست بد هست، كفر هست ايمان هست. حالا اين هستيها كه ميگوئي غيب هست شهاده هست، غيبش غير شهادهاش است، نمدش غير حصيرش است. او غير اين است اين غير او است، پس اينهائي كه غير يكديگرند حالا اصطلاح كردهايم غيب يكديگرند. اينها همه بهستي هستند، حق است صدق است، اينها همه بهستي هستند. آن هستي كه هستِاو به يك هستي ديگر هست است يا به خودش هست است، در جاهاي آسان فكر كنيد انشاءالله، هرچيزي از يكجائي ساخته ميشود از چيزي ساخته ميشود. سكنجبين از سركه و انگبيني ساخته ميشود، انگبين نباشد و سركه نباشد سكنجبين ساخته شود، داخل محالات است. پس هستي سركه انگبين بسته به سركه و انگبين است. انگبين و سركه بايد باشند تا سركه انگبين درست بشود. معلوم است هستهاي مقيده جدا از يكديگرند، هستهاي مقيده نمد است جدا حصير است جدا، جماد است جدا نبات است جدا، اما آيا ميشود هستي نباشد و اينها باشند؟ نميشود. هستي بايد باشد تا اين هستهاي مقيده باشند، اگر آن هست نبود اينها نبودند. پس اين هستهائي كه اينجا ميبينيد هستهائي هستند، مقيدند. يعني هست اما نمد است، آن هم هست اما حصير است، آن هم هست اما جماد است، آن هم هست اما زمين است، آن هم هست آما آسمان است. پس اين هستها هستِصرف نيستند، هستيي هستند مقيد، سفيد است يعني سياه نيست، سياه است يعني سفيد نيست، حيوان است يعني آدم نيست، آدم است يعني حيوان نيست. پس اين هستها كه هستند بهستي هستند راست است حق است صدق است، بهستي هستند. هست خودش به چه هست شده؟ به نيست هست شده؟ اينكه نميشود، نيست كه نيست، پس هست بخودش هست است.
حالا ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءالله، پس اين هستهاي تكهتكه يكي رنگش جدا است يكي طعمش جدا است يكي سبك است يكي سنگين است، يكي غيب است يكي شهاده است. روح هست، دليلش اينكه روح توي اين بدن كه هست اين بدن ميبيند ميشنود طعم و بو و گرمي و سردي ميفهمد، روح كه بيرون رفت اين بدن ديگر حركت نميكند نه ميبيند نه ميشنود نه احساس ميكند. پس تمام اينها هستِمقيد هستند. اگر يك هستي نبود اينها هم نبودند، چون اين هست هست، اينها ساخته شدهاند. پس اين هستها به هست برپا هستند و آن هست خودش از خودش است، ديگر از نيست كه نگرفتهاند هست را بسازند، غير از خودش هم كسي ديگر نبوده، پس أشياء به هست هست هستند، هست بخودش هست، اينها دروغ هم نيست، ملتفتش باشيد انشاءالله.
حالا باوجوديكه مطلب اين است واقعاً و اين حرفها هم دروغ نيست، حالا من دلم ميخواهد شما دل بدهيد حاق مطلب را بدست بياريد، اينها حرفهاي حكمتي است. ملتفت باشيد اهل حكمت بسا چيزي بشنوند زودتر انكار كنند. من ميخواهم عرض كنم اين هست مطلقي كه اشياء همه به او هستند، و حرف هم نداريم تصديق هم ميكنيم كه يك هستي هست كه اشياء پيش آن هست عليالسوي هستند، باين معني كه انسان هست، كارش هم هست. كارش را بايد خودش احداث كند اما در هستي خودش هستتر از كارش نيست. مكرر اصرار كردهام هستي هيچجاش زياده برنميدارد هيچجاش كم برنميدارد، و وقتي ميگويم بسا ميفهمي ديگر خودت حفظش نكني تقصير من نيست. عرض ميكنم چراغ هست و نور چراغ هست و نور چراغ را چراغ احداث كرده. شما هستيد و حركت خودتان را شما احداث ميكنيد. حالا چنين ترائي ميكند كه شما قايمتر و محكمتريد از كارتان و كار شما پستتر از شما است، همينطور هم هست، لكن ميخواهم عرض كنم در هستي مساوقيد. چرا كه خود آن هستِصرف، نيست چيزي كه داخلش بشود و رنگش را بگرداند، لطيف كند يكجائيش را، يكجائيش را كثيف كند. هرجا دو ضدي باشند مثل سياهي و سفيدي، آهكي بياريم و ذغالي داخلش كنيم يك رنگي پيدا ميشود كه نه سفيد است نه سياه. اينجاش را ميگوئيم رنگين شده آنجاش بحالت خود باقي است. يك ترشي يك شيريني در خارج باشد آنوقت يك قدري از ترشي را داخل شيريني كنيم و قدريش را بر صرافت باقي بگذاريم بگوئيم اين گوشهاش كمتر ترش است آن گوشهاش بيشتر ترش است.
حالا انشاءالله دقت كنيد ببينيد در هستِمطلق نيست ماسوي بجهتي كه ماسواش نيست بود، نيست داخل هست نميتواند باشد در يكجائيش كه يكخورده هستيش را كم كني داخل جائي بيشتر شود شديدتر شود، در نفس هستي همهجاش مثل هم است مساوي است ديگر شدت ندارد و ضعف ندارد، يكجائيش لطيفتر نيست يكجائيش كثيفتر نيست. وقتي دقت كند شخص خيلي زود حاليش ميشود. پس در هست لطافت نيست كثافت نيست، شهاده نيست غيب نيست. اين هست تكهتكه نيست، اين هست يك است يك هست است تكهتكه نيست چرا كه غير از هست نيستِصرف است و نيست چيزي نيست كه داخل اين هست بتواند بشود، آنوقت يكجائيش بيشتر لطيف باشد داخل اين شود اين را لطيف كند يا كثيف باشد داخل اين شود، اين را كثيف كند. نيست داخل اين هست نميشود، پس همهجاش مثل هم است، حتي همهجاش را كه ميگويم تعبير است، هست همهجا هم ندارد، چيزي كه همهجا دارد خرمني است رويهم ريخته. خرمني كه رويهم ريخته بالا دارد پائين دارد وسط دارد اينطرف دارد آنطرف دارد، اما هست طرف هم ندارد و طرف هم هست، مغز هم ندارد مغز هم هست. پس تكهتكه هم نيست و اينها هيچ بنظرتان عظم نداشته باشد، اينها را بعربي بگويند بنظر مردم عظمي دارد، شما بدانيد علم فرقي نميكند عربي و فارسي. كسي با عرب حرف بزند عربي ميگويد با فارس حرف بزند فارسي ميگويد، معني يكجور است. پس چون هست ماسوي ندارد كه داخل جائي شود يكجائيش را بالا نميبرد يكجائيش را پائين بيارد، يكجائيش را حركت نميدهد يكجائيش را ساكن نميكند و هرچه از اين قبيل چيزها ميبيني كه يكجائيش پائين است يكجائيش بالا، بدان دوچيز داخل ميشوند بالا دارد و پائين، آنجا يك چيزي داخلش شده. پس از غيب چيزي آمده آن را كشيده برده بالا، پس يك آتشي داخل آب شده چون آتش سبكتر از آب بود و حالا مخلوط با آب شده آنها را حالا برميدارد همراه خود ميبرد بالا، ميشود بخار. چون سبك است ميبردش بالا ميكشدش رو بآن، همينكه چيزي سرد شد آن بالا هم كه باشد ميآيد پائين. برفها همينطور شده پائين ميآيد، هوا سرد شده هواها با هم جفت ميشوند متراكم ميشوند، هوا گرم باشد باران ميشود سردتر شد برف ميشود. پس اينجاهائي كه بالائي دارد پائيني دارد، يمين دارد يسار دارد غير از خودشان چيزي هست داخل اينها ميشود. يكجائي زيادتر داخل ميشود يكجائي كمتر، اين بالا و پائين پيدا ميشود، اين اختلافات اينجا پيدا ميشود.
حالا ديگر فراموش نكنيد انشاءالله، در هست صرف ديگر اينچيزها نيست، معقول نيست در هست صرف چيزي باشد آنطرفش كه بيايد داخل اين شود اين هست را سبك كند ببرد بالا يا سنگين كند بيارد پائين. هستِصرف بالا هم ندارد پائين هم ندارد، يمين ندارد يسار ندارد، مغز ندارد بيرون ندارد. كه وقتي تعبير ميآري از آن ميگوئي داخل في الاشياء لا كدخول شيءٍ في شيءٍ خارج عن الاشياء لا كخروج شيءٍ عن شيءٍ همهجا هست هيچجا نيست، ظاهرش هم تضاد بنظر ميآيد و مُضادّ هم ندارد همه اينها هست. حالا اينها را وقتي عربيش كني بطور انشاش كني شعرش كني بادش كني جهال مغرور ميشوند لكن انساني كه بناي فهم داشته باشد ميگويد خوب چيزي اگر همهجا هست، هيچجا نيست يعني چه؟ اگر هيچجانيست، همهجاهست يعني چه؟
حالا دقت كنيد انشاءالله، هست چون واقعاً حقيقةً نيست چيزي كه داخلش كه شد لطيفش كند پس هست هيچجاش لطيف نيست، باز چون چيزي ديگر غير از خودش نيست كه داخلش شود و غليظش كند آنوقت از آن غليظ بردارند شهاده بسازند، پس لطيف نيست كثيف هم نيست، بالا نيست پائين هم نيست. اين ديده نميشود بجهت آنكه چيزي كه ديده ميشود رنگ است و او بخصوص رنگي نيست، او هست است بله رنگ هم يكي از جلوههاي او است باين معني كه رنگ هم يكي از اقسام هستيها است اگرچه غير از چيزهاي ديگر است چون هست در آن رنگ هم هست و تو رنگ را ميبيني پس هست را هم ميبيني، راست است دروغ نيست. پس چون هرچه ميبيني هست است و هست ميبيني آنوقت اسم اين را بگذارند كه،
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
براه خويش نشسته در انتظار خود است
راست است در اين هست اين حرفها درست ميآيد.
ملتفت باشيد انشاءالله، نه هر حرفي يكجائي صدق ميآيد اين تمام مطلب است. شما فكر كنيد ببينيد در نفس اين هستي كه هستي خودش از خودش است و هستي اين هستها بآن هست است، همانجور مثالها كه مكرر عرض كردهام كه تا سركهاي و شيرهاي نباشد سكنجبين معني ندارد، ترشي نباشد شيريني نباشد چيز مركب از ترش و شيرين معقول نيست. پس هرجا مركبات هستند يقين ميكند انسان كه بسايط هستند، حالا كه چنين است مركبات هستند، يقيناً يك بسيطي هست. حالا اين بسيط يعني اقتضاي بساطت اين بسيط آيا اين است كه قادر باشد بر كل شيء؟ و اينجاهاش را پابيفشاريد خيلي كه والله هرقدر اغراق كنم كه چقدر در همينها خلق گم شدهاند كم است. هي توي كتابها نوشته شده و خيالات بافته شده و نفهميدهاند چه گفتهاند. فكر كنيد انشاءالله، نسبت اين مقيدات به هست مساوي است، چرا؟ بجهتي كه او است هستي كه هستي خودش از خودش است اينها هستيهاشان از كيست؟ همه هستيشان از او است و همه هستيها از او است و نسبت او به اينها و نسبت اينها به او مساوي است نهايت يك كسي لااباليگري كرده پُر دربند نبوده حرفهائي زده كه درست نيامده، يكپاره كسان ديگر حكيم بودهاند كلماتشان را محكم كردهاند. آنها ميگويند اين هست اگر بنا باشد جلوه كند براي كسي بنفس آن شخص جلوه ميكند، خود را كه ميشناسد او را ميشناسد پس اين جلوه ميكند باشياء بخود اشياء از اينجهت است كه همهجا هم هست نزديكتر از همهچيز هم هست به اشياء، اينها را هم وانميزنيم همچو چيزي هم هست.
حالا فراموش نكنيد ميگويم فكر كنيد ببينيد از اقتضاي خود هستي آيا اين است كه قادر باشد و حال آنكه اين جماد هم هست و جلوه او است، ميخواهي بگو خلق او است. اگر اقتضاي هستي اين است كه قادر بر كل باشد پس چرا اين جماد قادر بر كل نيست؟ آيا اقتضاي هستي اين است كه هرجا يافت شد ولو بنفس خود آن چيز يافت شده باشد اين هستي هرجايافت بشود آيا اقتضاي آن اين است كه عالم بكل شيء باشد؟ اگر اقتضاش اين است كه هرجا يافت بشود آنجا عالم بكل شيء باشد پس چرا تو جاهلي به خيلي چيزها؟ در ايني كه اين هست كه اينجا نشسته در اين شكي نيست، حالا اگر اقتضاي هست عالم بكل شيء بودن است بايد ما، در عالمِهستي جاهل بشيء پيدا نكنيم و حال آنكه تمام خلق را جهال ميبينيم. اگر يك كسي يك چيزي ميداند هزار چيز ديگر نميداند. اگر اقتضاي هستي قدرت بر كل است بايد كل اشياء قادر بر كل اشياء باشند و بايد شما در اشياء كه نظر كنيد هيچ عاجزي نبينيد. اگر اقتضاي هستي قدرت بر كل است چطور شده خودت عاجزي، امثالت هم عاجزند، يك كاري بتواني بكني صدهزار كار ديگر نميتواني بكني. پس اقتضاي آن هستي چهچيز است؟ صورتي ندارد كه قدرت باشد يا عجز باشد، علم باشد يا جهل، حكيم عليالاطلاق باشد يا سفيه. نسبت من با پيغمبر آخرالزمان پيش او مساوي است ديگر چطور شده كه پيغمبر، پيغمبر است؛ امّت، امّت.
دقت كنيد كه اينها است كه اهل حيله يادگرفتهاند و والله بهمين خيال ادعاها ميكنند. ميگويد اين هست هست، حالا كه هست در وجود من هست و در من غير از هست چيزي نيست پس ليس في جبّتي سوي الله، اشهدوا انّي اناالله، اشهد بانّي رسول الله، مريدها هم قبول ميكنند لكن مريد اگر داخل آدم باشد و بناش باشد كه بفهمد، ميگويد من هم چيزي هستم، من نيست نيستم، من هم هستم پس ليس في جبّتي سوي الله، پس انّي اناالله. همانطور كه مرشد ميگويد مريد هم ميگويد چرا من مريد تو باشم؟ تو مريد من باش. و اگر اينطور شد حلال چهچيز است كه خدا حلال كرده؟ حرام چهچيز است كه خدا حرام كرده؟ پاك چهچيز است كه بعضي چيزها را خدا پاك قرار داده؟ نجس چهچيز است كه بعضي را خدا نجس قرار داده؟ پيش هست فرق نميكند بجهتي كه نجاست هم هست چنانكه پاكي هم هست. اگر اقتضاي هستي طيّبات است پس نجاسات چه چيزند كه هستند؟ نعوذ بالله. انشاءالله استاد باشيد در فنّتان يعني در فنّ دينداري. اگر اينها را داشته باشيد اينجا بكارتان ميآيد در قبر بكارتان ميآيد در برزخ بكار ميآيد.
پس هست اقتضا ندارد صورت ندارد صفات ندارد رنگ ندارد، رنگ هم خودش هست. اينها را خوب دقت كنيد مسامحه در اينها نكنيد اينها مسامحهبردار نيست. بله، آن پشم چون غير رنگ است رنگ روش كه نشست رنگين ميشود. جسم وقتي حركت در آن پيدا شد صاحب حركت ميشود، خود حركت، حركت است. پس دقت كنيد ببينيد هست رنگين نيست رنگ نميشود، طعم هم ندارد محسوس نميشود، ملموس نميشود. لاتدركه الابصار ابصار بر او صدق نميكند معذلككلّه خوب دقت كنيد اين هست نسبتش به جميع ماسوي، به جميع اشياء مساوي است. در اخبار هم داريم كه ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر جاش را گم كردهاند. حالا يكپاره جاهاي ديگر هم خلق بعضي اقرب به آنجا هستند،بعضي مطرودند يعني رانده شدهاند از آنجا. يكجائي هست انبيا به آنجا نزديكند بلكه متصلند، بلكه هركه خيال كند كه انبيا از آنجا جدا هستند و جداشان كند از خدا كفر و شرك است واقعاً، پس آنها مقربالخاقان خدا هستند از بارگاه كبريائي هيچوقت دور نشدهاند. پس هست نسبتش به جوهر و عرض و غيب و شهاده يكسان است. بلكه ميخواهم عرض كنم دقت كنيد بدون تقليد كه خودتان بفهميد. عرض ميكنم نسبت هست به قدرت و عجز يكسان است. قدرت هست، عجز هم هست. عاجز چيزي است هست عجزش هم هست، قادر هست قدرتش هم هست. مطلق، نه آن قادر است نه آن عاجز است، نه اين است كه آن جلوه او نباشد. خير، علم هست جهل هم هست در مقابلش و نسبت هستي به علم و جهل مساوي است، به ظلمت و نور مساوي است، به دنيا و آخرت مساوي است، به خوب و بد مساوي است، به خير و شرّ مساوي است. حالا كه چنين است آن هست را بآن هستي خودش نظر ميكني و الفاظي ميگوئي كه برساند مطلب را. ميگوئي كه او ملوّث نشده مقدّس است قدّوس است سبّوح است، اينها را خدا ميداند عاريه است براي اينجا؛ اين حرفها مال صاحبش است. حالا اين حرفها صدق هم ميكند بر اين هستي؟ راست است؟ صدق نميكند؛ هست، نمدِتنها نيست حصيرِتنها نيست زمينِتنها نيست سقف هم هست. هستِمطلق به اين صورتها بيرون نيامده همه جا هست هيچجا هم نيست. گاهي رأيت قرار ميگيرد باقتضاي مصلحتي بخواهي بگوئي او چيز بخصوصي نيست هم بگو از آنجا آمدهاند هيچچيز نيست از آنجا نيامده باشد. پس او در ذات هستي خودش به چه صورت است؟ به هيچ صورت. به چه طبيعت؟ به هيچ طبيعت. حالا كه چنين است اين صورتها و اين طبيعتهائي كه اينها دارند او پاك است از اينها، حالا اين پاك را عربيش ميكني قدّوس ميگوئي سبّوح ميگوئي. پس او پاك است از رنگ از شكل از طعم از بو از روح از بدن از غيب از شهاده. لكن اين سبوح و قدوس را زوركي ميآريمش اينجا. شما بدانيد اين سبوح و قدوس مال كسي ديگر است. به اين ميگوئي او ديده نميشود، بجهتي كه الوان ديده ميشوند، او شنيده نميشود بجهتي كه اصوات شنيده ميشوند و هكذا،او چيزي نيست روش راهبروند، او چيزي نيست توش بخوابند، او چيزي نيست او رابخورند، او مأكول نيست مشروب نيست. مأكول همان شيء بخصوص است مشروب همان شيء بخصوص است، او هم توي مأكول است هم توي مشروب است. خود او است مأكول، خود اواست آكل، خود او است اكل همانطور كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و بهمين جورهانشستهاند و كتابها ساختهاند و نوشتهاند. خود او است شمشير كارد جلاّد، رفتهاند در دكان حدّادي نوشتهاند خود او است چكش، خود او است سندان، خود او است كوره، خود او است دم. و هكذا رفتهاند در دكان نجاري نوشتهاند خود او است تيشه، خود او است مته، خود او است ارّه، خود او است رنده، خود او است نجار، خود او است چوب. در هر دكاني رفته و از آن دكان گفتهاند و نوشتهاند. رفتهاند مجلس علما خود او است عالم، خود او است معلّم، خود او است علم، خود او است كتاب. رفتهاند توي كوه و دشت و بيابان خود او است كوه، خود او است دشت، خود او است هوا، خود او است سرما، خود او است گرما، خود او است آسمان، خود او است زمين، و هي ساختهاند.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس گاهي رأيت قرار ميگيرد بگوئي او هست، در او غير از اوئي چون داخل نشده او بالا نيست رنگين نيست سنگين نيست سبك نيست. هي بنا ميكنيم نيست نيست نيست آخرش هم تمام نميشود. پس ميگوئيم او روح نيست جسد نيست زيد نيست عمرو نيست، پس او ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست و هكذا هي نيست نيست، و اين حرفها را هم باز وحدتوجوديها زدهاند. شما ملتفت باشيد دقت كنيد من ميخواهم شما استاد شويد و اهل خبره شويد. عرض ميكنم اگر صوفيه و حكما همهاش از اينجور حرفها زده بودند كه خود او است ليلي خود او است مجنون خود او است وامق خود او است عذرا، همهاش از آن راه رفته بودند و شما از اين راه آمده بوديد ردشان ميكرديد آنوقت حق بجانب شما بود، لكن برعكس هم گفتهاند. آنها وقتي ميخواهند تنزيه كنند آن بسيط را ميگويند ليس بكلي و لاجزئي و لا بغيب و لا شهادة و هكذا مثل اينكه شما تنزيه ميكنيد. پس آنها هم گفتهاند كلي نيست جزئي نيست غيب نيست شهاده نيست. همه حكما گفتهاند اين حرفها را پس اگر بآن هست نگاه ميكني مِنحيث هستي و ملاحظه ميكني هستي را، چيزي نيست داخلش شده باشد كه تشكيك بردار كند او را و او است و لا شيء سواه، همينطور آنها هم گفتهاند او است و لا شيء سواه نهايت اين حيله را لاش گذاردهاند. مرشد ميگويد من كه مرشدم اينجا نشستهام همان هستم، مريد هم ميتواند اين را بگويد. باري، پس ميگويد او است و لا شيء سواه، پس ليس في جبّتي سويالهستي در هيچجا بغير از او چيزي نيست. درهرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم، هيهي جبلي قمقم. هرچه هست هستي است، راست هم هست انشاءالله شما فكر كنيد بابصيرت باشيد اگر اين هست را ميبيني و او همهاش رنگ نشده همهاش طعم نشده همهاش غيب نشده همهاش شهاده نشده، از اينجهت نفي ميكني اينها را از او پس ميگوئي او رنگ نيست صوت نيست طعم نيست بو نيست سبك نيست سنگين نيست. او روح نيست جسم نيست او غيب نيست شهاده نيست و هكذا هي نيست نيست و هي نفيش ميكني تقديسش ميكني و اگر ملاحظه اين را ميكني كه اينها كه هستند از نيستي كه نيامدهاند از هستي آمدهاند، پس اينها همه ظهورات او و جلوههاي او هستند، يك كسي ميبيني ميگويد خلق از او هستند از آن بابي كه همه باو هست شدهاند همه را او هست كرده پس بگو خودش سرخ است خودش زرد است خودش سفيد است، ديگر يكطرف افتادن كه ما همه را نفي ميكنيم اين نيست اين نيست، اگر صوفي برگشت گفت من هم مثل تو گفتم آنجاهائي كه نيست نيست من هم گفتهام، اين كتاب بردار ببين كه نوشتهام نيست نيست، آنجاهائي هم كه هست ميگويم هست. ميگوئي همه ظهورات هستند پس خود او است آكل خود او است مأكول، اينها را نميشود ردّش كرد. بلكه از اين راه كسي بخواهد ردش كند نفهميده ردّش كرده، اينها حرف درش نيست. پس هر دوجور صحبت پيش هر دوجور پيدا ميشود، هم تنزيه و هم چيزهائي كه شبيه به تشبيه است، در كلمات اهل حق بگردي پيدا ميشود.
انشاءالله فكر كنيد،
ما في الديار سواه لابس مغفر
و هو الحمي و الحي و الفلوات
همينها را ببينيد در كدام كتابها نديدهايد. همين را شاهد ميآرند حتي شيخ مرحوم اينجور كلمات دارد. آيا نه اين است كه همان مطلبي كه دارد اين است كه آن هست بخودي خود هست و اينها مضافند باو و خلق بطور اضافه باو هستند، اضافهشان قطع شود نيست ميشوند بعينه مثل شما و كار شما. فعل شما مضاف به شمااست يعني بسته به شما است ماداميكه بسته به شما است هست، اگر بسته به شما نباشد و آن را به شما نچسبانند، ديگر نيست. حركت شما بسته به شما است حالا هر هستي آن نفس خودش ظهور هستي است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين مطلب در كلمات شيخ شما خيلي هست و بدانيد شيخ منظورش 2بوده كه باحكما حرف بزند كه اينجور گفته. اگر مطلب را بدست آورديد خواهيد يافت كه تمام آنچه خواسته بگويد آن چيزهائي است كه انبيا گفتهاند اوليا گفتند ائمه گفتند، شيخ آنها را ميخواهد بگويد و هرچه ترائي ميكند كه شبيه به وحدتوجود فرمايش كردهاند كه موجودات نسبت به آن وجود چه حالت دارد، به آنها تاختهاند حرف را با آنها زدهاند و اين حرفها دخلي به مطلب خودشان ندارد.
پس عرض ميكنم اقتضاي هستي ببينيد چهچيز است؟ فرض كنيد يك كومة گِلي روي هم ريخته اين گِل را بردارند خشتها بزنند، آيا نه اين است كه اين گل توي همه خشتها هست؟ آيا ميشود گفت نيست؟ يك كسي اگر بگويد آن گل صورتش صورت آن خشت نيست انصاف بخواهد بدهد همانطور حرف بخواهد بزند، كافرماجرائي نخواهد بكند و بگويد خشتها از آن جهتي كه از گل ساختهاند آنها را همه خشتها گلند، راست است. بخواهي بگوئي خشتها هيچكدام گل نيستند بجهت آنكه كومه گل اينجور چهارگوش نيست، راست گفتهاي. هردوش راست است و درست است و صحيح. حالا كه چنين شد فكر كنيد منظور اين است كه هستي توي گل هم هست توي خشت هم هست. گل را ميخواهي بگوئي هست، بگو هست؛ راست است هيچكس كارت ندارد، خشت را هم ميخواهي بگوئي هست، بگو هست؛ راست است خشت از گل بعمل آمده، اينهم راست است. لكن من حرفم اين است كه آيا اين گل خودش شعوري دارد كه خودش اين خشتها بشود يا ديوار بشود؟يا يك آدم صاحبشعوري كه ميآيد اين گل را خشت ميكند اين خشتها را پهلوي هم ميگذارد ديوار ميسازد سقف ميسازد ميگويد اين كار را كه آدم كرد پول به آدم ميدهند، آنوقت فايدهاي برآن مترتب ميشود. پس اين گل باوجوديكه خشتها از گل بعمل آمدهاند و بغير از گل هم هيچ ندارند راست هم هست، حالا اينها چون از آنجا بعمل آمدهاند آيا حالا اين گل قادر علي كل شيء است، يا آن گل خشتمال شده؟ اينها را كه خوب ميفهميد كه اين گل خودش شخص عالمي نيست كه بداند بايد چهارگوش شود، چهارگوشش هم كه بكني باز نميداند چهارگوش شده. خشتمال ميداند كه اين بايد چهارگوش باشد، بنّائي هست ميداند كه اين خشت به چه كار ميآيد. بنّائي نباشد گل نه خودش ميتواند خشت شود نه ميداند چهكارش بايد كرد. اول قدرت ندارد خشت بشود عقلش هم نميرسد علم هم ندارد، حالا چشممان را هم بگذاريم بگوئيم وجود آنجا هست آنجا هست آنجا هست، باشد. مگر من ميگويم وجودنيست؟ راست است وجود هست حتي وجودي كه عدم داخلش نشده باشد همان وجود توي اين گل هست. حالا اين گل كجاش ميتواند خودش خشت بشود؟ كجاش ميداند چند خشت بايد بشود؟ خود اين گل آيا ميتواند بصورت اين خشتها درآيد باوجوديكه هست و هست همهجا هست، آيا ميداند چهارگوش بايد بشود؟
انشاءالله ملتفت باشيد پستاتان پستاي علم باشد هيچ مغرور به الفاظ مسجّع و مقفّي نشويد كه كسي بگويد به خشتها ميرسيم گل از گريبان خشتها سردرآورده، يك خشت را اسمش را ليلي ميگذاريم يك خشت را اسمش را مجنون ميگذاريم پس ميگوئيم خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، پس همه او است. اطاق او است خشت او است گل او است بنّا او است. فكر كنيد اينها را ببينيد آيا اين علم شد؟ شما را بخدا فكر كنيد اينها را بگويند آهي هم پشتسرش بكشند، آه نميخواهد. شما ببينيد انشاءالله كه بجز ماليخوليا ميتوانيد چيزي اسمش بگذاريد؟ آدم عاقل هوشيار وقتي نگاه كند در اطاق ببيند طاقچههاش بنظم حكمت واقع شده سقفش بطور حكمت واقع شده درهاش بطور حكمت واقع شده و هيچ نقصي در بناي او نيست، هيچ شك نميكند كه اين خودش اينطور ساخته شده. فكر كنيد ببينيد آيا ميگويد عجب بنّاي صاحبوقوفي بوده؛ يا ميگويد عجب گل صاحبوقوفي بوده كه به اينصورتها درآمده. همچنين به چوبها كه نگاه ميكنيد آيا ميرويد پيش چوب و تعريف ميكنيد چوب را و ميگوئيد به چوب، توئي سبوح و قدوس از اينكه بصورت در و پنجره درآئي لكن هم به پنجره ظاهر شدهاي هم به در؛ يا ميگوئي عجب نجّاري بوده كه اينها را ساخته، اوّلاً صاحب سررشته و اهل فن بوده دانسته كه هر پنجرهاي چهجور چوبي لازم دارد. چوب چنار براي چه خوب است چوب گردو براي چه خوب است چوب بيد براي چه خوب است، چوب مناسبي برداشته باندازهاي كه ميدانسته ازروي حكمت بريده و وصل كرده، پس نجار خوبي بوده تعريف نجار را ميكني نه تعريف چوب را.
باري، تفصيل زياد نميخواهم بدهم اينها نمونه است و سركلاف است بدستتان ميدهم، بهمين نسق در هركاري در هر كسبي در هر علمي همينطور فكر كنيد. انسان عاقل وقتي فكر كند ميبيند آنچه را كه انبيا آمدهاند و اصرار دارند در آن از همين قبيل عرضها است كه من ميكنم يا از آن قبيل حرفها است كه چون فلان همهجا هست پس همه او است. جسم همهجا هست پس هرچه پيدا است جسم است. فكر كنيد ببينيد اگر صانعي نبود همينطور كومه جسم رويهم ريخته كه آسمانش را نگردانند و آسمانش آنجا گذارده شده باشد، زمين را ساكن نكنند اينجا گذاشته باشد، اين آسمان خودش نميتواند والله هرگز بگردد، بعينه والله بدون تفاوت مثل همين چرخهاي ظاهري كسي هست و اين چرخ را ميگرداند اگر كسي نباشد خودش نميتواند بگردد بايد دائماً گرفت و حركت داد جزء جزء آن را تا بگردد. تا فنر از توي اين ساعت بيرون آمد ديگر نميشود اين چرخها خودشان بگردند، كارشان و اقتضاي خودشان جنبش نيست باوجوديكه آن حرفهاتان صادق بود. پس در اين در و پنجره و آنچه از چوب ساخته ميشود نظر ميكني و ميگوئي خود او است در، خود او است پنجره، خود او است سقف و هكذا اين حرف راست است دروغ هم نيست حالا چه شد اين هيچ شعري نميخواست مدحي نميخواست. فرضاً كسي هم بشكند اينها را و اينها هم شكست و شما صوتها هم شنيديد حالا چه شد؟ ميخواهم توحيد خدا را بكنم خضوع و خشوع هم كرديم پيش چوبها هم رفتيم كه اي تو دري تو پنجرهاي، حالا آيا اين توحيد خدا شد؟ برويم پيش جسم خضوع و خشوع كنيم كه اي جسم تو در آسمان هستي تو در زمين هستي تو در بدن هستي حالا كه در همهجا هستي بيا نان بمن بده، حالا گفتي جسم نميتواند نان به كسي بدهد، نميشنود صداي تو را.
فكر كنيد دقت كنيد اينجور چيزهاي باددار را انشاءالله شما سعي كنيد بادش را از سر بيندازيد، بدانيد باد است و باد بيمعني والله پيش صاحبان شعور بجز سراب هيچ نيست كه جهال را مغرور كرده و سراب هيچ نيست كسي كه هرگز به بيابان نرفته در بيابان تشنه ميشود خيال ميكند آن دور دريائي است آنجا موج ميزند و حال آنكه دريائي چيزي نيست. اگر اين بيرون رفته بود از شهر و آنجا را ديده بود ميدانست آنجا دريا نيست، حالا كه دريا ميبيند بجز سراب هيچ نيست. خدا ميداند همينطور اين حضرات اين شعرهاشان انشاهاشان و كتابهاشان كه خطهاي خوشنويس كه روي كاغذ ترمه نوشتهاند، جدول طلا هم دارد، باد اين كتاب خيلي است قيمت اين كتاب خيلي است. معلوم است كاغذ ترمه قيمت دارد،طلا معلوم است قيمت دارد اينها دخلي به مطلب ندارد و هذيانات را هم ميشود بخط خوب نوشت روي كاغذ ترمه و تذهيب كرد.
شما دقت كنيد در هستي وجود چيزي به چيزي برپا باشد جَلدي آن چيزي كه مبدء شده خدا نميشود. حتي اگر چيزي واسطه فيض چيزي شد مثل اينكه آب واسطه فيض است براي هر زندهاي و من الماء كل شيء حي حالا كه آب واسطه شد آب صاحب شعور هم هست كه پيش آب بخاك بيفتيم خضوع و خشوع كنيم كه من بنده تو هستم تو خداي مني. چطور من بنده اويم و حال آنكه من تصرفم كه بيش از آب است. و هكذا ملتفت باشيد خاكش همينطور، خاك واسطه فيض است، اگر خاك نبود ما خيلي كارهامان بزمين بود، آب و خاك نبودند خيلي چيزها نبودند حتي خودمان نبوديم و اين آب و خاك مبادي وجود ما هستند، ما را از خاك ساختهاند. حالا كه خاك است مبدء وجود اين بدن، حالا آيا اين خاك خالق اين بدن ميشود؟ آيا خاك رازق اين بدن ميشود؟ بلي آب ميتواند رفع عطش كند اما آب خودش بيايد رفع عطش مرا بكند، نه. آب عقلي ندارد شعوري ندارد ارادهاي ندارد قصدي ندارد. حالا چون مبدء ما اين آب و خاك است و همهاز آب و خاك ساخته شدهاند بنشينيم حال كنيم كه خود او است دريا، خود او است موج، خود او است قطره نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش گويند فروچكد بارانش نامند چون متصل شود سيلش خوانند چون بدريا رسد همان دريا باشد. البحر بحر علي ماكان في القدم. اينها چه شد آخرش؟ هيچ. فكر كنيد انشاءالله، پس فكر كنيد انشاءالله آيا اينها هستند؟ و هستي بر اينها صدق ميكند و نسبتشان هم مساوي است، معذلك اينها اينهايند آنها آنهايند. ديگر حالا چون نمونه بدستتان آمده من هم تندتند ميروم. ملتفت باشيد انشاءالله، پس تمام آنچه هست، هست. برهمه هستيها صدق ميكند. اين هست را بشناسي و نشناسي مساوي است و هيچ توش نيست الاّ اينكه صانعي اقرار كني كه والله مثل خشتمال آمده گل برداشته خشت زده، مثل فاخور برداشته كوزه ساخته. خودش فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار در كار اين صانع فكر كن ببين يك گِل، يك آب، يك خاك، يك آفتاب، يك تابش آفتاب، چه گُلها چه گياهها چه برگها به چه رنگهاي مختلف، به چه شكلهاي مختلف، به چه طعمهاي مختلف، به چه بوهاي مختلف بيرون ميآيد. در نطفه هر گياهي ميخواهي فكر كن آبي بيشتر نيست، آبي است غليظ شده يكدست نه سر دارد نه دم دارد نه چشم نه گوش نه دست نه پا نه فهم نه شعور، هيچ توش نيست اعضا و جوارح هيچ توش نيست. ميبيني اين را برميدارد يكجائيش را سر ميسازد يكجائيش را استخوان يكجائيش را گوشت ميكند يكجائيش را پوست ميكند يكجائيش را چشم ميسازد يكجائيش را گوش. تبارك آن صانعي كه از اين آب و خاك، از اين گِلي كه ميشود بصورت هر گياهش كرد بصورت هر حيوانيش كرد ميخواهد بصورت سگش كند ميكند، بصورت انسانش كند ميكند. از يك نطفه يك آب چه صورتها چه شكلها بيرون ميآرد به چه اختلاف، انسان خوب ميفهمد اين صور با اين اختلاف از گرمي نيست از سردي نيست از دهر نيست، فكر در اينها بكنيد انشاءالله كه بنشيند ايمان در قلبتان. اقتضاي گرمي اين است كه بالا برود بسيارخوب، اقتضاي سردي اين است كه پائين بيايد همچنين سردي درهم ميكوبد، گرمي ازهم واميكند. اگر اقتضاي گرمي و سردي باشد چطور شده از يك گوشه زمين اين گياه بيرون ميآيد از يك گوشه ديگر گياهي ديگر، هم شب بر اين ميگذرد هم روز بر اين ميگذرد، چطور شده يكجائي از زمين فلان گياه بايد بيرون آيد يكجائي از زمين فلان گياه بيرون آيد؟ يكيش تلخ است يكيش شيرين است. حتي توي همان يك گياه فكر كنيد ميبينيد برگش سبز است گلش سفيد است ميوهاش سرخ است، چطور طبيعت اين كارها را كرده؟ طبيعت اقتضاش يكجور است اگر اقتضاش سفيدي است چرا همهجاش سفيدي نيست، اگر اقتضاش سبزي است چرا همهجاش سبزي نيست، اگر اين اقتضاش تلخي است چرا همهجاش تلخ نيست، اگر اقتضاش شيريني است چرا مغزش شيرين شده؟ در اينها فكر اگر بكنيد والله كفايت ميكند در اعتراف به صانع. حتي در يك برگ يك درخت فكر كردن از براي صاحبشعور كفايت ميكند. اين يك برگ رگها دارد، پيها دارد چرا سرش اينجور شده پاش اينجور شده؟ آيا خودش چنين شده يا ساختهاندش؟ خود اين برگ كه نميشود اينطور بشود اين را ساختهاند يقيناً. اين را گاوها ساختهاند، شيرها ساختهاند، اين را حيوانات ساختهاند، انسان ساخته؟ خودت هم يكي از انسانها هستي اين آبش اين خاكش تو هم كه تصرف ميتواني بكني گرمش كن سردش كن كمش كن زيادش كن، اينها را تو بردار برگ يك درخت بساز و باينطورها صنعت در آن بكار ببر، چرا نميتواني بسازي؟
ملتفت باشيد انشاءالله، پس معرفت آن كسي كه ميسازد اينها را خواستهاند. حالا اينها هست اسمشان باشد، هستي مطلق صدق ميكند بر تمام هستها. اين هست آن هست، انسان مطلق صدق ميكند بر تمام انسانها. انسان هم زيد است هم عمرو است هم بكر است هم زن است هم بچه است، حالا اين را هم دانستي و گفتي، چه شد؟ آيا اين علم شد؟ انسان، حيوان ناطق است هركس نطق كرد انسان است، باشد. حيوان ناطق در ضمن جميع انسانها هست، باشد. الاغ مطلق در ضمن جميع الاغها عر ميزند، بزند. مگر اينها علم است، فضل است؟ جميع سنگها پيش سنگ مطلق هست، سنگ مطلق نه بشكل گردي است نه بشكل درازي، سنگ مطلق لون بخصوصي ندارد حالا كه لون بخصوصي ندارد پس سبّوح است قدّوس است، باشد. چرا من سبّوح اسمش بگذارم و قدّوس اسمش بگذارم؟ چرا حرفهاي شرعم را بردارم در كون جاري كنم؟ اينكه حرفي نشد كه آخرش همين باشد كه سنگ رنگ بخصوصي ندارد شكل بخصوصي ندارد، يكجائيش سخت شده خود سنگ سخت است يا سست؟ هيچكدام، نه سخت است نه سست است. شما را بخدا آيا اين علم شد؟ فكر كنيد اينها اينجور چيزها ديدند، چيز عامي ديدند كه صدق ميكند بر افراد، نفس هر جوري هست بهمانجور داخل افراد است خارج از افراد است. به اينها مغرور شدند يا آنقدر الاغ شدند كه مغرور به اين چيزها شدند يا همهشان حيله كردند كه مردم را گمراه كنند. اينها را چيزي اسم گذاردند شعرها ساختند قصيده ساختند، لكن خدائي هست قادر علي كل شيء و هيچ خلق هيچ قدرت ندارند كه كارهاي خودشان را هم بكنند الاّ بقدريكه او قدرت داده، باندازهاي كه او قدرت داده قدرت دارند. و هكذا باندازهاي كه او خواسته ما ببينيم ميتوانيم ببينيم، باندازهاي كه او خواسته بشنويم ميتوانيم بشنويم و هكذا تمام حولها تمام قوتها تمام قدرتها تمام حركتها تمام سكونها حتي تمام طبيعتها را او داده. طبيعت گندم گرم است طبيعت جو سرد است مثلاً، طبيعتها را او در آنها گذارده. طبيعت آب سرد است طبيعت آتش گرم است، آتش خودش نميتواند گرم كند آب خودش نميتواند سرد كند، او قادرش كرده سرد كند حالا آب را من كاركن بدانم معقول نيست.
بدون تفاوت در خودت فكر كن حالا داده چشم تو داري، نداده بود نداشتي. گوش داده تو داري ساير اشياء همينطور، اينها را چطور طبايع داده طبايع دارند صانعي هست كه بخواهد اينها را ميدهد بخواهد پس بگيرد ميگيرد، ديگر هيچچيز، هيچچيز نيست. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 12 ربيعالمولود 1300)
27بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
چونكه مسأله مسألهايست خيلي عمده و خيلي بايد پاپي بشويد انشاءالله عرض ميكنم اينجور عرضها از اين اطاق كه بيرون ميروي ديگر هيچجا پيدا نميشود. فكر كنيد ببينيد ميفهميد كه آنچه مردم دارند هيچ است يا همينطور محض ادعا است من اين را ميگويم. فكر كنيد انشاءالله، پس عرض ميكنم اوّلاً ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد آنچه را كه انبيا آوردهاند از جانب صانع همان است دين و مذهب و هركس غير از پيغمبر است9 و كل انبيا صلوات الله عليهم اين است حكمش كه هركه غير از پيغمبران است رعيت آنها است. آن كسي كه از پيش صانع آمده تا پيش ما، انبيا هستند ديگر غير از انبيا خبري از صانع ندارند و هركس غير نبياست حرفي ميخواهد با ما بزند يا بايد از قول نبي ما بگيرد و بيايد براي ما بگويد يا اگر از خودش ميخواهد بگويد ما خودمان هم شخصي هستيم مثل او، اطاعت او را چرا بكنيم؟ غير از انبيا هيچيكشان اولي نيستند به رعيت از ديگري، همه همدوش و رعيتند. پس كسيكه از پيش صانع آمده تا پيش خلق، انبيا هستند. انبيا خودشان حرفي به ما بزنند از ايشان قبول ميكنيم، يك كسي هم روايت از ايشان كند قبول ميكنيم، اما ديگر حرف غير اينها را ما تابع نميشويم.
پس آنچه از پيش انبيا آمده اين است كه خداي شما قادر است، اينها را حاليمان هم كردهاند. فكر كنيد ببينيد، خداي شما قادر است چرا؟ بجهتي كه ميبينيد اين خدا شما را احداث كرده و شماها خودتان خود را نساختهايد. حالا كه ساخته شدهايد خودتان هم كه خود را نساختهايد پس يك كسي شما را ساخته. ديگر حالا هم نميبينيدش، نبينيد سهل است، اينقدر را ميفهميد كه يك كسي شما را ساخته او است صانع، ميتوانسته كه ساخته، دليلش همين كه ساخته. بجهت آنكه اگر نميتوانست، نميساخت، شما هم نبوديد. پس اين خدا قادري است كه هيچ عجزي در او نيست.
انشاءالله در او فكر كنيد، مراد از قدرتي هم كه ميگويم خدا دارد همين قدرتي است كه خودمان ميفهميم و اينها را عمداً عرض ميكنم كه اگر اينها را ملتفت نباشيد يكپاره جاها خواهيد افتاد چنانكه افتادهاند. اين حرفها هست كه صفت ذاتي عين ذات است و چون عين ذات است ذات را ما تميز نميتوانيم بدهيم، اينها حرفهاي ديگر است. فكر كنيد پس خوب ملتفت باشيد انشاءالله، چيزي كه از پيش انبيا آمده است آنست كه بايد گرفت و حكم است و حتم و از جانب صانع است آمده بما رسيده، آن را بايد بگيريم ديگر هرچه را غير از انبيا بگويند اگر روايت از انبيا ميكنند به سر و چشم ما، اگر از خودشان ميخواهند مايه بگذارند ما نوكر كسي نيستيم ، ما خودمان هم كسي هستيم مثل آنها.
پس ببينيد انبيا آمدند و اين انبيا خبر دادند به ما كه خداي شما قادر بر همه كاري است و لايعجزه شيء و معني اين قدرت هم همين قدرتي است كه ميفهميد نه آن قدرتي كه جائي حكيمي حرفي زده كه صفات خدا زايد بر ذات نيست. پس قدرت خدا هم صفتي نيست كه زايد بر ذات باشد بلكه عين ذات است و عين ذات را ما نميفهميم. معروف است در ميان حكما كه صفات خدا زايد بر ذاتش نيست بجهت آنكه خدا اگر صفتش زايد بر ذاتش باشد خودش جدا صفتش جدا، تركيب براي او پيدا ميشود، مركب ميشود، اين است كه صفات خدا عين ذاتش است. شما انشاءالله فكر كنيد ببينيد اين چيزي است كه براي خدا كمالي در آن اثبات ميشود؟ دليلش را كه عرض ميكنم ميبينيد چيزي است كه نفهميدهاند چه گفتهاند.
باري، پس صفات خدا عين ذات خدا است و حكما همچو گفتهاند و بسا حكمائي هم كه شما اعتنا به آنها داريد اين حرف را گفته باشند، لكن انشاءالله خوب بايد ملتفت باشيد حرفها را سرجاي خود بايد بگذاريد.
پس عرض ميكنم اگر همچو نظري آمد و خيال كردي كه صانع چون صفتش عين ذاتش است پس چنانكه ذات خدا لاتدركه الابصار است صفتي هم كه عين ذات او است آن هم مثل خدا لاتدركه الابصار بايد باشد و اگر غير از اين باشد زايد بر ذات شده، حالا كه چنين شد پس مانميفهميم قدرت او را ميگوئيم خدا قدرت دارد اما ما قدرت او را نميفهميم، بهمينطور خدا علم دارد علمش هم عين ذاتش است و حالا كه عين ذاتش است ما همينطور كه ذات او را نميشناسيم علم او را هم نميشناسيم و نميفهميم چهجور علمي است، پس كأنّه علم ذات مثل خود ذات است و كأنّه علمي اسم نبردهايم. عين ذات عين ذات است پس علم او را نميشود دانست، قدرت او را نميشود دانست و هكذا. حالا شما ملتفت باشيد ببينيد اگر چنين باشد پس بايد توحيد مرتفع باشد از ما. يك كسي كه ما هيچ نميدانيم كيست و كجا است و هيچ صفتي هم ندارد، آيا اين خداي ما است؟ انشاءالله ملتفت باشيد خداي ما صفت هم دارد پس عالم است لكن اين دانستن او دخلي به دانستنها ندارد، اين خداي ما قادر هست و اين قدرتش يعني ميتواند كاري بكند و ضدش عجز است ، اينجور قدرت ثابت ميكني يا قدرتي كه ما معنيش را نميفهميم؟ خدا قدرت دارد اما ما نميفهميم قدرتش را، اينكه ايمان نشد.
درست دقت كنيد، پس عرض ميكنم اوّلاً اعتنا نكنيد به هيچ حكيمي ولو هرقدر متشخص باشد و هرقدر كتاب نوشته باشد مگر اينكه آن حكيم خودش نبي باشد و حرفهاش مطاع باشد آنوقت بايد قبول كرد از او، يا روايت از انبيا بكند. پس انبيا آنچه آوردهاند اين است كه خداي شما قادر است، يعني همين قدرتيكه ميفهميد، يعني همهكار ميتواند بكند. خداي شما عالم است، يعني همهچيز ميداند. حكيم است، يعني هرچيزي را درسر جاي خود گذارده، و هكذا باقي صفات كمال. توي يهوديها هم بروي همين حرفها را ميزنند، موسي همين حرفها را زده. توي نصاري بروي عيساش همين حرفها را زده، توي گبرها بروي آنهائي را كه پيغمبر ميدانند همين حرفها را زدهاند، همه صفاتش را هم بايد بگوئي و اعتقاد كني. اگر بگوئي خداقادر هست عالم نيست، همه ميگويند كه اين خيال خودت است، تو چيزي پيش خودت خيال كردهاي صورت ذهني خود را خدا اسم گذاردهاي، آن صورت ذهني خودت را ميگوئي عالم نيست، اين خدا نيست دخلي به خدا ندارد. يا بگوئي علم دارد قدرت ندارد همه ميگويند كه اين خيال خودت است، اين كسي كه قدرت ندارد خداي آسمان و زمين نيست. ايني كه قدرت ندارد خيالي است كه خودت كردهاي دخلي به خدا ندارد، خدا هم عالم است هم قادر است هم حكيم است، خدا همه اسمها را دارد.
پس انشاءالله فكر كنيد، انبيا هم چون هركدام مبعوث بر هر قومي بودند دعوتشان را به تمام قوم خود رساندند. ديگر اگر اينها را فكر كنيد هم حكيم ميشويد هم در دين و مذهب اهل خبره ميشويد، ملتفت ميشويد كي دين دارد كي دين ندارد. پس آنهائي كه مبعوث بر يك خانه بودند رفتند در آن يك خانه و آن يك خانه را خبر كردند كه خدا از شما چه خواسته، اگر مبعوث بودند بر ده خانه رفتند آن ده خانه را خبر كردند، اگر مبعوث بودند بر چهل خانه مثل حضرت ابراهيم ميرفت آن چهل خانه را خبر ميكرد، اگر مثل موسي مبعوث بر بنياسرائيل بود ميرفت آنها را خبر ميكرد و به آنها ميرسانيد امر خدا را، و همچنين ساير پيغمبران. پس انبيا را هم خيال نكنيد كه حرفشان را ميزدند و ميرفتند، اتفاق در مجلسي حرفي ميزدند ديگر آن حرف بگوش كسي رسيد رسيد ، نرسيد نرسيد، خير همچو نيست كارشان. پس انبيا مبعوثند از جانب خدا كه برسانند، بعينه بدون تفاوت مثل جبرئيلي كه خدا ميفرستد كه برو پيش فلان شخص پيغام مرا ببر، و ميرود پيغام را ميرساند. اينها را درست تفكر و تعقل نكنيد حرفهاتان خواهد شد مثل حرفهاي سنّيها و يكپاره علياللهيها و همه از اين است كه خيالي خودشان ميبافند. ميگويند خدا جبرئيل را فرستاده بود بيايد پيش ابابكر او را پيغمبر آخرالزمان كند. اين جبرئيل وقتي آمد روي زمين ابابكر را پيدا نكرد، راه نميبرد كجا است، سراغ گرفت و ندانست كه در كدام طويله و خلا افتاده، نشناخت ابابكر را. اتفاق ديد محمد آنجا است نبوت را داد به محمد، گفت حالا كه ابابكر را پيدا نكرديم بدهيم به محمد، داد و برگشت رفت پيش خدا. خدا گفت بردي رساندي؟ گفت بله. گفت به كه دادي؟ گفت به محمد دادم. گفت چرا به او دادي؟ من گفتم بده به ابابكر. گفت سراغ كردم آنجاها نبود من هم نميدانستم كدام طويله است، در كدام خلا افتاده، دادم به محمد. خدا گفت چرا دادي به محمد؟ و كج خلق شد. گفت نميخواهي برميگردم از او پسميگيرم. گفت خوب حالا كه دادهاي برنگرد بجهت خاطر تو باشد پيش محمد، ديگر تو را زحمت نميدهيم. و حالا شما اين حرفها را ميشنويد و ميخنديد و بايد هم خنديد به اين حرفها، واقعاً، اما همهجا بخنديد نه كه پيش جبرئيل تنها بخنديد پيش پيغمبر نخنديد. خدا خدائي است عالم، خدائي است حكيم، خدائي است كه هيچ جهل ندارد، جبرئيلي را كه ميفرستد اگر ميداند پيغام او را به غير ميرساند به چنين جبرئيلي پيغام خود را نميدهد، بلكه جبرئيل را كه ميفرستد اول تعليمش ميكند كه اين را ببر براي پيغمبر، جاش هم در كوه فاران است، به چه نام است. جبرئيل هم ميآيد بهمان نشانها پيداش ميكند. ديگر يا توي قلب پيغمبر ميرود و وحي خدا را ميرساند، يا ظاهراً پيش پيغمبر ميآيد و پيغام خدا را به او ميگويد. پس چنانچه جبرئيل معقول نيست كه اشتباه كند چرا كه صانع اشتباهكار نيست و صانع، قاصد اشتباهكار به جائي نميفرستد و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ميداند پيغام خود را كجا بگذارد و خدائي هم كه اينقدر نداند و اينقدر عقلش نرسد خدا نيست، شماها هم اينجور كار را نميكنيد.
دقت كنيد ببينيد، شما اگر بخواهيد قاصدي به جائي بفرستيد، به شهري ديگر بفرستيد اگر بدانيد آن قاصد لاابالي است و تقلّب ميكند و نميرود، البته او را نميفرستيد. ميگوئيد چه ضرورمان كرده قاصدي كه نميرود او را بفرستي، پول بدهيم زحمت بكشيم قاصد بگيريم پيغام ما را سرنرساند، عملمان لغو ميشود. همچنين اگر بدانيد اشتباه ميكند يا سهو ميكند يا يادش ميرود يا جاش را گم ميكند، البته نميفرستيد. پس خدا پيغامي كه به كسي ميخواهد بدهد كه بگويد برو به كسي بگو چنين و چنان كند، اگر ميداند كه او ميگويد و ميرساند و ميتواند برساند، به او ميگويد و هركه را كه ميداند نميتواند برساند يا ميتواند و عمداً نميرساند يامسامحه ميكند و نميرساند يا خير، يادش ميرود و نميرساند يا سهو ميكند پيغام را به كسي ديگر ميدهد، به چنين كسي پيغام نميدهد خدا، چرا كه اين عمل لغو است، بيحاصل است. ببينيد همينطور هست كه عرض ميكنم يا نه؟ خودتان هم فكر كنيد در كار خودتان، اگر قاصدي را براي كسي به شهري بفرستي، اگر ميداني نميتواند به آن شهر خود را برساند، در راه لنگ ميشود، كسي را پيدا ميكني كه لنگ نباشد. اگر ميداني تقلّب نميكند او را ميفرستي، اگر تقلّب ميكند يا لااباليگري ميكند و نميرساند او را نميفرستي. اگر ميداني يادش نميرود او را ميفرستي، اگر آن قاصد را ميشناسيش فراموشكار است او رانميفرستي.
انشاءالله دقت كنيد فكر كنيد و اينها را خدا همين جورها تكلم كرده با شما بجهتي كه خدا اگر غير از آنجوري كه شما ميفهميد با شما تكلم كند نميفهميد و هذيان خواهد شد نسبت به ما. انشاءالله خوب دقت كنيد، باشعور باشيد، بابصيرت باشيد، عليالعميا اينها را نگيريد. پس خداوند عالم همينكه ميخواهد جبرئيلي بفرستد جبرئيل را چنان خلق ميكند، چنان علمي به او ميدهد و تعليم به او ميكند در خلقتش ميگذارد كه يادش نرود پيغام او. جوري خلقش ميكند كه عمداً عصيان نكند، جائي كه ميگويد برود آنجا قادرش ميكند كه بتواند برود تا آنجا و سهو نكند، پس جبرئيل اشتباه نميكند بدليل اينكه خدا اشتباهكار نيست.
انشاءالله بابصيرت كه فكر كنيد خواهيد يافت در همهجا، يعني خواهيد يافت كه پيغمبر هم نسبت به ما همانجور نسبت را دارد كه جبرئيل نسبت به او داشت. پس پيغمبر سهو نميكند، پيغمبري كه سهو ميكند خدا رسولش نميكند. پس پيغمبر وقتي به او ميگويند برو برسان امر فلان جماعت را، هدايت كن آن جماعت را آن پيغمبر ميشناسد. ملتفت باشيد پيغمبري كه خدا به او بگويد بايد هزار نفر را دعوت كني از فلان طايفه و او هي سراغ بگيرد كه آنها را نشانش بدهند، يك كسي بدروغ نشانش بدهد يا يكي براست، بعينه مثل كار جبرئيلي ميشود كه اشتباه ميكند و پيغمبري را به ديگري ميدهد. پس انبيا تعليم از خلق نميگيرند كه بيايند بگويند ما را خدا پيغمبر كرده مثلاً بر بنياسد. حالا ما نميشناسيم بنياسد را و سراغ بايد بگيريم، بسا اگر بيايد پيش خلق سراغ بگيرد، خلق بازيگر بگويند عجب پيغمبري است كه نميداند كه را دعوت كند. بسا بگويند بنياسد بنيتميمند بدروغ و بخواهند بازيش بدهند و برود آنها را دعوت كند، آخر معلوم ميشود كه بنياسد طايفة ديگر بودهاند. دقت كنيد انشاءالله، پيغمبري كه خدا مبعوث ميكند بر بنياسرائيل، او بنياسرائيل را از خودشان بهتر ميشناسد، هر سوراخي هستند پيداشان ميكند. مبعوث باشد بر جماعتي ديگر آنها را از خودشان بهتر بايد بشناسد، پيغام را بتواند بسربرساند. پس پيغمبر بايد بتواند بسربرساند پيغام خدا را اين است كه نبي مبعوث بر قومي اوّلاً احكام الهي را بايد نسبت به هر فرد فرد آن قوم بداند.
ملتفت باشيد ديگر حالا همچو شد و از مطلب بيرون رفتيم، شاخ بشاخ شديم، شاخي بود و افتادم و فهميد هركه فهميد و ملتفت بود. عرض ميكنم انبيا ميآيند كه مجهولات را كه مردم نميدانند، احكام حلال و حرام را و مرادات خدا را به مردم بگويند. اگر به آنها گفتهاند به يك نفر بگو، به آن يك نفر ميگويند، كسيكه مبعوث است بر تمام خلق، مثل پيغمبر خودمان كه بر تمام خلق اولين و آخرين و اهل آسمان و زمين و مشرق و مغرب مبعوث است، ببينيد چقدر علم بايد داشته باشد؟ بايد بداند اينها هروقتي كجا هستند. وقتي خدا او را ميفرستد كه برساند امرش را به آنها، بايد آنها را بشناسد خبر از آنها داشته باشد. و عرض ميكنم مردم خيلي كم اينها را برخوردهاند از اينجهت محروم شدهاند. كسي را بگويند تو پيغمبر آخرالزماني و از وقتي كه مبعوث شدهاي به نبوت بايد پيغام مرا به خلق برساني تا روز قيامت، و اين چهار روز عمر با چند نفري حرف ميزند و تمام كساني را كه بر آنها مبعوث است نميشناسد پيغامهاش بسر نميرسد، آيا ميشود همچو كاري بكند خدا؟ پس پيغمبري را كه مبعوث ميكند بر قومي قادرش ميكند كه بتواند برساند و داناش ميكند بحال آنها كه بشناسد آنها را، اين هم ميرود سهو هم نميكند و هيچ فراموش نميكند و سهو نميكند امر خدا را به اين جماعت ميرساند. پس نبي نبايد سهو كند.
از روي بصيرت فكر كنيد انشاءالله، چنانكه جبرئيل سهو نميكند نميشود گفت جبرئيل شايد قرآن را سهو كرده باشد آورده باشد براي پيغمبر، شايد تورات ميخواسته بيارد يا برعكس شايد ميخواسته انجيل بياورد، يادش رفته . همه را جبرئيل آورده نميتوان گفت شايد سهو كرده شايد فراموش كرده. فكر كنيد ببينيد آيا ميشود همچو چيزي؟ پس همينطور كه جبرئيل را خدا قادر ميكند، عالم ميكند، معصومش ميكند كه سهو نكند، اوّلا عصيان نكند بعد سهو نكند، سرموئي زياد نكند سرموئي كم نكند. چرا؟ بجهت آنكه ميخواهد امرش برسد. اگر خدا ميداند كه يك سرمو زياد ميكند خودش ميگويد زياد است، وقتي ميداند زياد ميكند يك كسي ديگر را ميفرستد كه بگويد اين زياد است. دقت كنيد انشاءالله نبيشناس باشيد بابصيرت باشيد تا خدا را عليماينبغي نشناسي پيغمبرش را عليماينبغي نميشناسي و تا پيغمبرش را آنطوريكه قرار داده نشناسي وصي پيغمبرش را نميشناسي، وقتي اينها شناخته نشدند ديگر ميخواهي نماز كن ميخواهي زنا كن، بيمصرف ميشود، عملي است لاعنشعور، از روي دليل و برهان نيست.
پس خدائي داريم عالم بكل شيء بعلمي كه ضدش جهل است. آن علمي كه شنيدهايد كه ضدش جهل نيست من حالا كاري به آن ندارم. سر اين حرف دارم . آن علم را اگر سرش رفتيم بشرطي كه خوب حلاّجيش كنم دستپاچه نشويد. آن علمي كه ضدش جهل نيست من حالا كاري دستش ندارم، آن قدرتي كه ضدش عجز نيست من نميتوانم ايمان به آن بياورم يا كافر به آن شوم. چيزي را كه آدم نفهمد بگويد راست است نفهميده، بگويد دروغ است نفهميده است. پس قدرتي دارد خدا كه ضدش عجز است، همينها است كه پيش ما است و ما ميدانيم كه نميتوانيم مثل خودمان را درست كنيم، سهل است شپشي كه در بدن خودمان درست ميشود نميتوانيم درست بكنيم. ما نميدانيم كه چطور سرش را ساخته، چطور چشمش را ساخته، شامّه دارد ذائقه دارد لامسه دارد، عجب خالقي است كه اينجور خلقت ميكند، توي پهلوي خودت شپش خلق ميكند و تو نميداني چطور خلق كرده. ما هيچيك شپش نميتوانيم درست كنيم نميدانيم هم او چطور درست كرده. خودت را هم درست كرده چه جاي شپش، فيل را هم ساخته همانطوري كه پشه را ساخته. اين قدرت و عجز را كه ميبيني ميفهمي كه تمام آسمان و زمين، خودشان خودشان را نساختهاند. خودمان خودمان را نساختهايم و حالا هم كه ساخته شده پس يك كسي ساخته ما را و خودمان نميتوانيم يك پشه بسازيم، حتي يك برگي بسازيم، يك گياه بسازيم، نميتوانيم. باوجوديكه اسبابش را خدا موجود كرده گذارده. آن آبش آن خاكش آن گرميش آن سردي، اينها را در تصرف تو قرار داده اينها را بردار بجوشان غليظ كن با هم مخلوط كن گرم و سردكن، يك برگ درخت درست كن. و عرض ميكنم كه تمام خلق والله عاجز هستند ملتفت باشيد انشاءالله، و همچنين اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه يك جمادي عاجزيد درست كنيد مگر آنهائي را كه قادر كرده بقدريكه قادر كرده درست ميكنيم و حالا هم كه ميتوانيم درست كنيم باز نميداني راهش را كه چطور شده است كه مايه به شير ميزني ميبندد نميفهمي سرّش را.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، صانعي داريم عالم بكل شيء علمش هم همينجور علمي است كه ضدش را ميفهميم ناداني است و خداي ما دانا است اين علمي كه ضدش ناداني است و ضدش پيش ما است. همچنين قادري است عليالاطلاق و ميفهميم قدرتش را، ميفهميم كه هرچيزي را اين ساخته پس قادري است كه ضدش عجز است و ضدش پيش ما است. هيچكار نميتوانيم بكنيم حتي پنيرمايه را كه ميتوانيم به شير بزنيم كه شير ببندد، ميفهميم كه اگر خواسته، ما ميتوانيم . او نخواسته باشد با پنيرمايه بدست نميآيد يا نميتوانيم بزنيم يا اگر بزنيم مانعي براش پيدا ميشود. پس ميفهميم كه ما عجز داريم حتي در كارهائي كه قادر كرده ، در آنهاهم ميفهميم . الان اگر بخواهد بگيرد قدرت ما را ميتواند، خودمان ماسكش باشيم نميتوانيم. پس او قادري است عليالاطلاق و واقعاً ما عاجزي هستيم كه هيچكار از ما نميآيد. او عالم است عليالاطلاق و واقعاً ما جاهليم، اين علمي هم كه حالا داريم اگر بخواهد پس ميگيرد و ميتواند، يك كاري ميكند كه آنچه ميدانيم يادمان برود. پس ميتواند پس بگيرد.
يكوقتي فرمودند خدا روز قيامت اسم اعظم را از شيطان پس ميگيرد ديگر شيطان نميتواند تصرف كند. مردكه تعجب كرد كه چطور شده كسي پيش از آدم خلق شده باشد، خدا كسي را آنوقت خلق كرده باشد و آنوقت اسم اعظم را از او بگيرد، تمام عمردنيا آن اسم اعظم را بكار ببرد و با آن تصرفات بكند، چطور ميشود كه يادش برود؟ حضرت به او فرمودند اسمت چه چيز است؟ ديد يادش نيست، هرچه فكر كرد يادش نيامد. فرمودند ديدي ميشود گرفت. ببين اسم خودت را از وقتي كه خودت را شناختهاي ميدانستهاي و حالا يادت رفت. پس چيزي را كه از اول عمرت تا حالا ميدانستهاي حالا پس ميگيرند. ملتفت باشيد ، پس علم را ميشود پس بگيرند، ماداميكه دادهاند و ميخواهند باشد، هست. وقتي نخواهند پس ميگيرند لكيلا يعلم بعد علم شيئاً.
خلاصه، قدرت را او دارد، قدرتِ ضد عجز را هم دارد اين است كه صانع صاحب صفات كمال است، پس واقعاً حقيقةً صفات ثبوتيه هست. صفات سلبيه هست . پس هرچه ما داريم او ندارد، آنچه او دارد ما نداريم. او قدرت كامله دارد كه هيچ عجز توش نيست، هيچ خلق آن قدرت را ندارند. او علم دارد به جميع چيزها بدون اينكه درس بخواند، بيآنكه تجربه بدستش آمده باشد، بلكه تا بود اين علم را داشت و اين علم ضدش جهلي است كه ما داريم و اين جهل را او ندارد. پس ببينيد اگرخدا تكليف كند كسي را كه ايمان بيار به چيزي كه نميفهمي، اصلش اين حرف تكليف مالايطاق است. آنچه را كه من نميفهمم و نميدانم، بگويند بيا اذعان بكن، خدا چنين چيزي تكليف نميكند، چنين حرفي نميزند. وقتي من چيزي را ندانم هست يا نيست بگويم هست يانيست، چيزي را كه من نميدانم مرتفع است علمش از من، اين است كه خداوند عالم ميگويد لايكلّف الله نفساً الاّ ما اتيها و هيچ تكليف نميكنم به كسي مگر آنچه را كه داده باشم قوهاش را. اگر باورتان نميشود ببينيد اول چشم دادهام بعد گفتهام ببين، اول گوش دادهام بعد گفتهام بشنو، اول لامسه دادهام بعد گفتهام ببين گرم است يا سرد است. لامسه كه دادم تكليف كردم و هكذا اول عقل خلق ميكند حالا ميگويد بفهم. پيش از آنكه عقل خلق كند بگويد بفهم تكليف مالايطاق است. من لامسه ندارم و خدا بگويد و تكليف كند كه فلان چيز را بفهم كه گرم است يا سرد است، من چه ميدانم ؟ چطور ميتوانم بفهمم ؟ كور مادرزاد هي كلّهاش را بكوب كه تو بگو هوا تاريك است يا روشن، تاريكي نميفهمد يعني چه، همچنين روشني نميفهمد يعني چه. پس جميع تكاليفي را كه اين صانع كرده تمامش را بدانيد تكاليفي است كه معنيش را ميفهمي چرا كه خداي ما تكليف مالايطاق نميكند، خداي ما حكيم است بازيگر نيست، خداي ما عادل است ظالم نيست محتاج بظلم نيست. پس چنين كسي البته باهركس حرف ميزند با زبان خودش با او حرف ميزند، با فارسها فارسي حرف ميزند با تركها تركي حرف ميزند با عربها عربي حرف ميزند. پس لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها، و الاّ مااتيها يك حكمي است كه شما بدانيد چيزي را كه ميبينيد نميتوانيد بفهميد بدانيد مشعرش را نداريد، من امر هم نكردهام به آن، آنچه را گفتهام بكنيد بدانيد ميتوانيد بكنيد. چون اقدر است از تو، اعلم است از تو، ميداند. ديگر كسي بگويد فلانكار مشكل بوده است و تكليف كرده، اگر مشكل بوده او بهتر ميدانست تكليف نميكرد. چون ديد ميتوانسته تكليف كرده گفت مكه برو، يك دفعه كه رفتي ديگر تكليف ساقط ميشود از تو، همينكه ديگر برتو واجب نيست دليل اين است كه آسان است كه گفته و تكليف كرده، اگر مشكل بود تكليف نميكرد. ملتفت باشيد كه وسع اينها است، وسع دون طاقت است. ببينيد انسان ميتواند در تمام سال روزه بگيرد، معلوم است يك روز كه بشود دو روز هم ميشود يك ماه هم ميشود دو ماه هم ميشود يكسال هم ميشود و معذلك گفته همان يك ماه رمضان را روزه بگير. ببينيد اگر امر كرده بود سرهم نماز كنند ميشد، لكن دون طاقت، تكليف را قرار داده گفته شبانه روزي بيست و چهار ساعت است يك ساعتش را خرج نماز كن. پس تكليفاتش هم دون طاقت قرار داد. مال را گفت دهيكش را بده، اين سهل است ميشود داد.
خلاصه، پس ملتفت باشيد انشاءالله، آنچه انبيا آوردهاند آن را بايد چسبيد و گرفت. انشاءالله فكر كنيد و كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه ازانبيا است بدانيد چيزهائي است كه ميشود فهميد، اگر نميشد بفهمي نميآوردند. پس انبيا توحيد آوردهاند ميشود فهميد، خدا قادر است ميشود فهميد، خدا عالم است ميشود فهميد، خدا حكيم است ميشود فهميد، عادل است ميشود فهميد، رؤف است رحيم است ميشود فهميد. كسي بگويد رأفت خدا را نميشود فهميد دليلش اينكه همچو پدر بآن مهرباني خلق ميكند، اگر رؤف و رحيم نبود همچو عملههاي مفت باين مهرباني كه شب و روز اوقاتشان را صرف ما كنند و دائماً خدمت ما را مفت بكنند براي ما خلق نميكرد، سهل است چيزي هم روش ميگذارند كه تو بزرگ شوي، آيا همچو خدائي رؤف نيست رحيم نيست كه همچو پدر و مادر مهرباني خلق كرده كه از آن پدر و از آن مادر بپرسي چرا، خودش نميداند چرا اينقدر مهربان است . پس چنين خدائي را انبيا دعوت ميكنند و انسان ميفهمد و يقين ميكند. پس آنچه را انبيا مكلفند برسانند بدانيد رساندهاند و اگر مبعوثند بر عامه مردم، بر مرد بر زن بر سفيد و سياه، بر عرب و عجم و به همه رساندهاند اين است كه الفاظي كه متداول است در ميان اهل اسلام و در ميان مسلمانان آنها مضبوط است رساندههاي پيغمبر است.
خوب ملتفت باشيد، پيغمبر هرجوري بوده و خواسته رسانده بهر تدبيري بوده، طورش را هم نداني چطور رسانده نقلي نيست لكن بدانيد امور عامه را كه به عامه خلق مكلف است برساند سهو نميكند. پس نماز ظهر چهار ركعت است، سهو توش نيست نسيان توش نيست. نماز ظهر باتفاق اهل اسلام در حضر اگر خوفي نباشد چهار ركعت است، همه مسلمانان اين را ميگويند. شايد همه اينها سهو كرده باشند، بله شايد ، اما پيغمبرش هم سهو كرده؟ جبرئيلش هم سهو كرده؟ فكر كنيد ببينيد اين خدا كه الآن تو را در محضر خود حاضر ميبيند آيا اين خدا ديني در ميان مردم گذاشته يا نگذاشته؟ اگر نگذاشته از ما چه ميخواهد؟ اگر گذاشته كو آن دين؟ غير از اين “نماز ظهر چهار ركعت است” براي من قرار نداده پس اين يقيناً مقرّر است مسدّد است و از جانب خدا است بجهتي كه خدا سهو نميكند جبرئيل سهو نميكند پيغمبر سهو نميكند، چنانكه جبرئيل عمداً كجش نميكند اگر عمداً كجش ميكرد نميفرستادش پيشخلق. همينجور پيغمبر عصيان نميكند ميرساند امر خدا را. پس آن روزي كه خودش زنده بود رساند و كوتاهي نكرد، بعدش هم هرطوري بوده رسانده. حالا كه رسانده به تو، و انشاءالله سعي كنيد اينها را ياد بگيريد كه اينها خيلي بكار ميآيد در اصول دينتان و حق اين است كه همان اصول و همان فروع همهاش بسته به حكمت است، يك گوشة حكمت ميگيرد به اصول و ميگذرد، يك گوشهاش به فقه و هكذا.
باري، پس عرض ميكنم اين مردم سهو دارند نسيان دارند خطا دارند معصيتكار هستند، هرچه بگوئي هستند، در باره اين مردم راست است لكن خدا هم ديني در ميان مردم قرار نداده ؟ ديني در ميان مردم نگذاشته و مردم را مهمل گذاشته؟ يا ديني گذاشته در ميان مردم؟ اگر خدا مهمل گذاشته خلق را و ديني نگذاشته، اصلش اسم اين را خدا نبايد گذارد و اگر خدا گذارده ديني در ميان مردم ، ميتواند طوري بگذارد كه نه سهوي توش باشد نه نسياني نه خطائي، دينش را به جبرئيل ميدهد بيارد جبرئيلش نه سهو دارد نه نسيان. به پيغمبرش ميدهد كه برساند، پيغمبرش نه سهو دارد نه نسيان دارد نه خطا. پيغمبر به وصيّش آن پيغام را ميدهد كه به مردم برساند، او هم خطا نميكند. همچنين اوصياي متعدده خطاكار نيستند، اگر نتوانند برسانند به آنها نميگويند برسانيد و اگر ميتوانند برسانند و رساندهاند، كو دين كو مذهب؟ آن آخرش ميبينيد ضروريات ميشود. پس اين است كه آنچه عامه مسلمانان راهميبرند و ميگويند ولو معنيهاش را از پياش نرفتهاند، لفظهاش درست است.
حالا ملتفت باشيد خدا عالم است و جاهل نيست، خدا قادر است و عاجز نيست، خدا حكيم است و سفيه نيست، خدا عادل است و ظالم نيست، خدا رؤف است و رحيم است ضدش نيست. اما در يكپاره جاها، و انشاءالله ملتفت بايد باشيد كه چنانكه قادر است كه هيچ عجز براي او نيست آيا رحيم است كه هيچ ضد رحم در او نيست، ديگر اينجاش اينجور نيست. پس بايد ملتفت باشيد اينها را بايد يادگرفت. خدا عالم است كه هيچ جهل در او نيست چنانكه حكيمي است كه هيچ سفاهت در او نيست ولكن حالا يكجائي ديگر بگوئي ارحمالراحمين است كه هيچ غضب ندارد، خير، غضب هم دارد ارحمالراحمين هم هست، اينجا مثل آنجا نيست. پس يكپاره صفاتش پيش خودش هم ضد دارد، پس ارحمالراحمين است و هيچ ظلم نميكند. واقعاً انسان بايد خدا را كسي بداند غير محتاج به ظلم و خدائي دارد كه واقعاً حقيقةً حكمت دارد و حكيمي است كه هيچ سفاهت در او نيست. و لاتأخذه سنةٌ و لانوم فراموشي براي او نيست و علم دارد به عواقب امور مثل همين علمهائي كه ميفهميم، هر كاري كه ميكند محل اعتراض من نبايد باشد كه چرا چنين كردي. پس همينكه ديدي كرد، بدان يقيناً بهتر بوده كه كرده، يقيناً همانجور بايد كرد. پس اين خدا لايُسأل عمّا يفعل و هم يُسألون بشرطي با دليل و برهان فكر كنيد و بدست بياريد نه محض آيه باشد كه گمان كني كه دليل عقل نيست. فكر كه ميكني معلوم است خدائي كه قادر علي كل شيء است، عالم بكل شيء است غفلت از جائي ندارد حالا ميبينيم اين يك كاري كرده، درست كرده، آمنّا ما البته تسليم داريم. ديگر من عقلم جوري ديگر را بهتر ميپسندد، عقل من غلط كرده، عقل من چه ميداند چه بايد بپسندد. اين است كه اتباع شيطان بناي اعتراض را دارند با اين خدا بجهتي كه ارث از اين پدرسوخته دارند. شيطان اعتراض كرد كه تو آدم را از خاك آفريدي مرا از آتش، من جايم از او بالاتر است حالا تو امر ميكني من به او سجده كنم، خير من نبايد به او سجده كنم. اين اعتراض از حماقت است، همينكه ديدي خدا كرد اين كار را بدان درست كرده كه كرده، تو اگر شيطان نيستي چرا اعتراض ميكني؟ همينكه گفت سجده كن كور شو و سجده كن. من بايد اطاعت كنم چرا كه او بهتر ميداند و غفلت ندارد من خيلي چيزها است كه نميدانم بعد آنهائي را هم كه ميدانم غفلتها و سهوها و نسيانها دارم، پس من اعتراض بر اين خداي داناي بينا كه غفلتي براي او نيست نميتوانم بكنم. پس آن كسيكه بناي اعتراض بر خدا ميگذارد كه چرا امسال گران شده، چرا امسال باران نباريده، چرا كسادي شده؟ اينها از گولهاي شيطان است. خدا است هرچه كرده خوب كرده تو كه عقلت نميرسد نميتواني اعتراض كني. بله چون بازار كساد شده حالا تو هم چون متقلّبي پس خدا خواسته جزاي عملت را بدهد كسادي كرده. تو خودت تقلّبها را كم كن، توبه كن ميداني عملي از تو سرزده كه مستحق اين شدهاي، تا خدا رواج بازار بتو بدهد. پس اعتراض نبايد كرد كه باران نباريد، معلوم است طوري شده تو يك كاري كردهاي كه باران نميآيد، برو توبهها و انابهها كن كه بيايد.
مشق كنيد انشاءالله اينها بنشيند در سينهتان حتي در جاهائي كه گيرميافتيد، يكوقتي هست انسان چنان باضطراب ميافتد كه بياد خدا هم نيست، شما زور بزنيد آنوقت هم بياد خدا باشيد. بسا در مخمصهها و در زحمات انسان آنقدر مضطرب ميشود كه همهچيز يادش ميرود، نفس است اضطراب كه زياد شد براي او خدا هم از يادش ميرود. انشاءالله شما سعي كنيد همچو نباشيد جلوش را بكشيد.نان نداده و نخوردهاي،راست هم ميگوئي گرسنهاي، خدا هم خالق است رازق است ارحمالراحمين است پس اعتراض مكن كه چرا نان به من نميدهي. ببين چه كردهاي هرطوري كه او كرده درست كرده. فكر كن ببين كدام گرسنه بوده كه از گرسنگي مرده؟ برفرضي هم گرسنهاي از گرسنگي مرده باشد اين اعتراض كردن چرا؟ پس توبه كن انابه كن تضرع و زاري كن تا خدا از سر تقصيرت بگذرد نانت بدهد. اعتراض مكن بخدا، گله از خدا نداشته باش كه من ناخوشم و پيش همه طبيبها رفتم و درد مرا دوا نكردند، ميگويند تو ارحمالراحميني تو چرا درد مرا دوا نميكني؟ اعتراض مكن بدان تقصيري كردهاي ولو حالا تقصيرش را هم نداني يك كاري كردهاي كه ناخوشت كرده. حالا ناخوش هستي بدان خدا درست كرده كه ناخوشت كرده. حالا ناخوش هستي بدان خدا بهتر ميدانسته معلوم است من يك جوري بودهام، من طوري راهرفتهام كه دردها را برسر من مسلط كرده. پس التماس كن كه خدايا آن گناهاني را كه من كردهام و راهنميبرم چه كردهام، تو آنها را ببخش بيامرز. توبه تضرّع زاري، خدا ميگذرد. ديگر خيلي طول كشيد. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين.
(سهشنبه 13 ربيعالمولود 1300)
28بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
حرفها را مكرر هي مكرر ميكنم و عرض ميكنم و آنطوري كه مقصودم هست ميبينم حاصل نشده، از اينجهت باز لابدم مكرر كنم.
عرض ميكنم بغير از هستي، نيستي است و بغير از وجود، عدم است. اينها را بابصيرت كه بگيريد آنوقت آدم تندتند ميتواند برود. بغير از هست نيست است و آن نيست چون نيست است، پس پهلوي اين هست نميتواند بنشيند. ببين اين را نميفهمي؟ خيلي كه واضح است. دو شيء كه هست هستند يا پهلوي همند يا دور از همند، وقتي يكي هست باشد يكي نيست، همان هست هست، نيست ديگر چيزي نيست پهلوي اين بنشيند داخل اين بشود يا ممزوج باين شود. و ببينيد به چه آساني عرض ميكنم مطلبي كه حكما در آن درماندهاند، به چه سهلي بيان ميشود. پس هرچه غير هست است نيست و اين هستي كه ميگويم ميخواهد خدا باشد هست، ميخواهد فعل خدا باشد هست، ميخواهد مخلوق باشد هست و غير از اين هست هيچ چيز نيست و چون نيست مخلوط اين هست نميشود. پس ميگوئي هست غير ندارد بجهتي كه غيرش كه ميگوئي از مسامحه در كلام است كه ميگوئي غيرش والاّ غيرش نيست حالا كه نيست هيچچيز داخل اين هست نميشود، هيچ چيز خارج از اين هست نميشود چرا كه هيچ نيست. پس غير از وجود، هيچ نيست او است او، لاشيء سواه و اين وجود وجوداتي كه زيرپاش هستند غير از او نيستند. باز ببينيد اينها مواقع پيدا ميكند.
دقت كنيد انشاءالله، خيلي چيزها هست وقتي حكيم ميگويد، آن حكيم قاعدهداني است كه شالوده ريخته، انسان ميشنود بسا گوشهايش را هم ياد ميگيرد و ميفهمد تا از گوشة ديگرش اغماض كني آدم ميلغزد و نميفهمد. فكر كنيد انشاءالله، پس خود هست و ميبينيد كه اينها محض لفظ نيست خود هست عمومي دارد، ميبينيد هر مادهاي هست هر صورتي هست، هر غيبي هست هر شهادهاي هست، هر جوهري هست هر عرضي هست، هر منيري هست هر نوري هست، هر قادري هست هر عاجزي هست، هر خيري هست هر شّري هست. اينها را هم ميفهمي هست، حالا هستي كه عام است و عموم دارد اين هست ماسوي هم ندارد. چرا؟ بجهت آنكه آنجائي كه جاي ماسوي است اقلاً جائي است كه وحدت و كثرتي ببيني، وحدتش را بگوئي ذات است كثرتش را بگوئي صفات. اينها را بايد عضّ نواجذ كنيد كه از دست نرود. پس وقتي وجودِعامي باشد مثل وجود زيد و وجود خاصي باشد مثل نشستن زيد و ايستادن زيد، آنوقت ميگوئيم زيد چون وجودش سعه دارد هم در نشسته نشسته است هم در ايستاده ايستاده و اين نشسته و آن ايستاده دوتا هستند و زيد يكي است. و ميفهميم اين را و اين را در سنگها و در اعراض دنيا ميشود ديد چرا كه قاعده كلي است همهجاش ببريد. اين زيد براي انسان يك سعه هست كه در حال واحد اين انسان هم در مشرق است هم در مغرب است هم در چين است هم در فرنگستان است هم در ايران، هرچه آدم روي زمين هست همه انسان هستند. پس آن انساني كه حيوان ناطق است در حال واحد در شرق و غرب عالم در جميع بلاد هست اما زيد عمرو بكر خالد اينها هم هريكي غير ديگري هستند. پس او چون وجودش سعه دارد يكي است و اينها چون وجودشان تقيّد دارد هريكي غير ديگري است، او صدق بر همه اينها ميكند و اينها صدق بر او نميكنند. اين بعينه مثل همان زيدي است كه يك نفر است و اين ايستاده هم هست نشسته هم هست اينها دوتايند و زيد يكي است. يكي بودن زيد چنان سعهاي دارد كه هم توي قاعد دارد مينشيند، هم در صورت قيام ايستاده، هم در صورت حركت حركت ميكند، هم در صورت سكون ساكن ميشود. حالا جائي كه سعه و ضيقي مقابل آن است، اين ضيق را مقابل آن سعه كه مياندازي او را ميگوئي هيمنه براين دارد، اين را ميگوئي هيمنه ندارد. پس او اگر خطاب باين نشسته كند بگويد كه من داخل در همهجاي تو هستم، راست ميگويد. اين هم خطاب ميكند به او ميگويد من سرجاي خودم هستم، من ديگر خبر از ايستاده ندارم، تعلم ما في نفسي، خبر از تو هم ندارم، تو ميداني من چطور آدمي هستم ميداني چه پيش من است لكن من نميدانم چه پيش تو است. تو پيش ايستاده هم هستي پيش خوابيده هم هستي، من آنجاها نيستم. تو هستي من خبر از آنجاها ندارم و من همان خبر از خودم دارم و من هرچه بدانم تو ميداني آنرا، و تو هرچه ميداني من نميدانم آن را، نميدانم چه پيش تو هست.
غرض، اينجا جائي است كه سعه و ضيقي پيدا ميشود و اگر فكر كنيد در اينها والله تمام دين و مذهب آسان ميشود. هرجاش ببينيد مشكل شده ملامت به خودمان بكنيد كه ما عجب مردماني هستيم كه اينقدر بيخير شدهايم كه شصت سال ازعمرمان گذشت و اينقدر خير نداشتيم ياد بگيريم دين و مذهبمان را. پس جائي كه سعهاي است و ضيقي زيرپاش، چنين جائي آن سعه را به اسم وحدت مينامند جاهاي تنگ را اسمش را كثرت ميگذارند. همهاش هميناست، و والله وقتي لُريش ميكني همان حساب تاجرها ميشود كه جمع ميزنند يك و يك، دو تا. به دَه كه ميرسند ميگويند دَهِ ما بريك، يعني دههزار دينار ما بر يك تومان و منافات ندارد آن يك با آن ده. چشم وحدتبين در كثرت را همه صاحبان حساب دارند هيچ باد ندارد و مردم بادش كردهاند. دهِ ما بريك، صدِ ما بر دَه، با اين مطلب هيچ فرق نميكند، اين دو تعبير است از يك مطلب. همچنين هزارِ ما بر صد، اين صد همان هزار است، آن هزار همان صد است. اينجور نكتهها بعينه مثل زيد است و قيام و قعود زيد، جمع كه ميزني اين قائم آن قاعد آن راكع آن ساجد، ده تا كه شدند ميگوئي دهِما بريك. اينها چه چيزند؟ اينها زيدند. زيد ده تا است؟ نه ، زيد يكي است لكن يكي بودنش منافات با دهتا بودن ندارد. يك تومان ما يك است يك تومان است. هرقيامي غير از قعود است هر قعودي غير از قيام است، هر حركتي غير از سكون است هر سكوني غير از حركت است. اما اينها همه غير از زيد است؟ نه، اينها غير زيد نيست او يكي است اينها دهتا، اين ده با آن يكي منافات ندارد. چشم وحدتبين در كثرت را همه صاحبانِحساب دارند، همه زنها دارند، همه بچهها دارند.
باري پس خوب دقت كنيد انشاءالله و اينها را كه عرض ميكنم اصل مطلبم اين نيست ، آنچه مطلبم هست از پياش برآئيد و آن از اينها برميآيد. حالا نميخواهم ردّ وحدت وجود را بكنم، آن رد شده است. منظور اين است كه اينجور نظرات كه وحدتي است و كثرتي، در آن وحدت يك سعهايست كه كثرات را فراگرفته مثل وحدت تومان كه كثرات ده قران را فراگرفته، وحدت الْف كه فراگرفته كثرات مآت و عشرات و آحاد را. پس منافات ندارد هزارتا باشد يك هم باشد چرا كه هريكِوسيعي، اشياء عديده زيرپاش جمع ميكند.
حالا مطلب را انشاءالله ملتفت باشيد، جائي كه يك سعهاي هست يك ضيقي هست، اين تنگيها را آن فراخي دارا شده پس آن وسعت آمده اين جاهاي تنگ را پركرده و از اين قبيل است يك جسمي هست كه اين يك جسم توي آسمان هست توي زمين هست توي هوا هست توي آب هست توي خاك هست، يك هم هست اما منافات ندارد آب غير خاك باشد هوا غير آب باشد آتش غير هوا باشد آسمان غير زمين باشد، همه هم هست متكثر هم هستند بقدري كه اگر تمام خلق جمع شوند كه بخواهند بگويند اينها چند تا هستند نميتوانند. ديگر هريك از آنها را بخواهي ريزريز كني هريكي چند ريز است، اين يك قبضه جسم چند قسمت ميشود، الي غيرالنهاية قسمتپذير است و اين كثرات هيچ منافات ندارد با وحدت جسم. جسم يك جسم است اما اين يك جسم چنان سعهاي دارد كه تمام تنگيها را فراگرفته. آنچه منظور است اين است كه جائي كه يك وسعتي است و يك تنگي و بعضي چيزها در آن تنگنا منزلشان است بعضي چيزها جاي وسيعي را اقتضا ميكند، در چنين جائي وسيع را وسيع مينامي در جاي تنگ آنها را تنگ مينامي، او را ميگوئي همهجا هستي باين ميگوئي همهجا نيستي. پس هر شخصي ازما حالا در همدان است در شهري ديگر نيست اما انسان در همدان هست در تهران هست در اصفهان هست. پس ملتفت باشيد انشاءالله اينجا است كه بايد غافل نشد، آنجائي كه كثرات خلقيه را، اين خلق متكثر را ميخواهند نسبت به آنجا بدهند او يكي است و اينها بسيارند، همچو جائي است چرا كه سعه هم هست ضيق هم هست. انشاءالله يادتان نرود و آن هستي كه سعه و ضيق پيش او مساوي است با آن كسيكه در سعه و ضيق نشسته همه پيش او هستند، همه پيشش عليالسوي هستند، او ديگر غير ندارد. ملتفت باشيد انشاءالله اين است كه عرض ميكنم هستي غير ندارد و او او است. ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه وقتي من گفتم هو، اين هو كلام من است، كلام او هم نيست، پس هستي غير ندارد. حتي آنكه اگر بگوئي فَعَلَ بگوئي عَلِمَ، نسبت هر فعلي بدهي به او دروغ است. ديگر حالا يكجائي هست كه به او ميگوئيم اين حرفها را. مبدئي داريم قادر است بر تمام صنايع بدليلي كه ميبينيم اينها را كرده، بله همچو جائي هست كه در مقام سعه منزل او است كه از اينجور منازل نميگيرد، در اين تنگنا نمينشيند، منزلي كه او دارد بيمنزلي است، مقامات توحيد اسمش است، اين مكانش لامكاني است مكان ندارد. اينجور سخنها در هست گفته نميشود، مسامحه نكنيد ببريدش آنجاها معطّل شويد.
پس آن هستي كه ميفهميد هر ذاتي هست هر صفتي هست هر سعهاي هست هر خوبي هست هر بدي هست هر قادري هست هر عاجزي هست، آن هستي كه نسبتش به تمام اينها عليالسوي است، آن هست غير ندارد چرا كه غيري كه بخواهي پهلوش بنشاني نيست. نيست كه پهلوي هست نمينشيند، بجهتي كه نيست. غير او را بسا همچو خيال كني پهلوش باشد غير اينجوري كه ميتواني براش ثابت كني ذاتي است و صفتي، ميگويم ذات هم اسمش نيست. زيدي كه هست و سعهاي دارد و ميگويم اين زيد ميايستد و مينشيند، جاي زيد در آن مقامي است كه سعه است، جاي نشسته و ايستاده جائي است كه اينها همهجا نميتوانند باشند، او همهجا ميتواند باشد. همچو جائي جاي مؤثر و اثر است، راست است. لكن در آن هستي كه صدق ميكند به جوهر و عرض (بطور ظ) مساوي، و جوهر نزديكتر به او نيست كه عرض دورتر باشد، يا روح نزديكتر به او نيست كه جسم از او دورتر باشد، غني پيش هست هست فقر هم هست، فقر و غني پيش او مساوي است. واقعاً هم اين هست هم آن هست، حالا كسيكه غني و فقر پيشش مساوي است، همينجوريكه اگر بگوئي محتاج است و نادار، دروغ است. اگر بگوئي غني است دروغ است. نسبت به او فقر و غني مساوي است، ديگر نسبت فقر را به او بدهي او واميزند و او وانميزند هيچكس نيست كه وابزند، غير از هست هيچكس نيست. پس نسبت به وجود كه بينهايت است ماسوي ندارد و بجز خودش هيچكس نيست اثري هم ندارد مشيتي هم ندارد كاري هم نميكند. عرض ميكنم اصلش حرفها پيش اين منقطع است، اگر يكوقتي تعبير آوردي كه اين وجود ذات است بايد لامحاله تداركش كني. وقتي ميگوئي اين ذات است آن صفت او است، ذاتش در مقام سعه نشسته صفتش در مقام ضيق، همچنين چيزي وجودِعام اسمش نيست. اگر تعبير آوردي اين ذات است بايد بگوئي من ميگويم لِ تو مگو لِ، تو بگو لِ. باز كه ميگويد لِ، بايد بگوئي لِ مگو، لِ بگو. باز اگر شاگرد بايد استاد شود چون كجزبان است استاد ياد نميگيرد و اگر شعور دارد بايد بداند آخوند ميخواهد تعليمش كند زبانش نميگردد اينطور ميگويد. ميخواهد تعليم كند مخرج رِ ندارد، لِ ميگويد.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس همينجور است در هستي. هستي ماسواي خود را ندارد زيرپا هم ندارد بجهتي كه هستي يك جائيش لطيفتر نيست يكجائيش كثيفتر نيست كه آن لطيفش خيلي وسعت داشته باشد آن كثيفش يكجائي هم چليده باشد، اين چرا؟ راهش را مكرر عرض كردهام، همينكه جائي دو چيز هستند و مخلوط، يا زياد داخل هم ميشوند يا كم، در اين زياد و كمي، زياد و كم گفته ميشود. جائي كه سفيدي هست و سياهي هست، سياهي كم داخل سفيدي ميشود يكخورده كدر ميشود، بيشتر داخلش كني فيلي ميشود، بيشتر داخلش كني تارتر ميشود، تااينكه سياه ميشود و مقامات تشكيك پيدا ميشود. لكن ماسواي وجود نيست، نيست چيزي نيست كه بتواند داخل هست بشود بجهتي كه نيست. حالا كه نيست حالا چيزي از غير عالم هستي نميشود داخل عالم هستي بشود. حالا كه نميشود، نميشود جائيش لطيف باشد و اسمش سعه باشد جائيش كثيف باشد و اسمش ضيق باشد، اين است كه او بالا ندارد پائين ندارد، مشرق ندارد مغرب ندارد،روح ندارد بدن ندارد، جوهر ندارد عرض ندارد. ديگر اينهائي هم كه ميگويم مختصرش كه ميكني اين ميشود كه اين هيچ بغير از خودش هيچ نيست، حتي اسم ندارد و باورتان بشود كه اسم ندارد نه همين محض اينكه من ميگويم. زيد كه اسمي دارد مداد و كاغذي در خارج هست، مداد را برميدارند نقشهاي ميكشند روي خارج، آن را اسم من گذاردهاند؛ اما وجودي كه غير ندارد چيزي نيست كه بردارند نقشه بكشند. باز نشسته اسم من است اينجا نشسته، خودتان هم همينطوريد ، همه خلق همينطورند. ملتفت باشيد اگر كسي مرا نشناسد اسم مركّبي و اسم لفظي مرا نداند، ميآيد تو را ميبيند مرا ميبيند، ميبيند من نشستهام و به اين نشسته مرا ميخواند ميگويد اي نشسته بزبان خودش پس اين نشسته اسم من است و باز من چون در مقام سعهام و اين نشسته در مقام تنگي است، و چون اين يك حالتي است كه نماينده من است و من چون حالتي دارم كه در آن حالت اين مرا مينماياند، از اينجهت اين اسم من شده اين صفت من شده، اين غير من شده عين من شده. هم غير من است هم عين من است. اما عين من است بجهت آنكه غير من كسي اينجا ننشسته، بغير خودم كسي اينجا ننشسته، پس خودمم اينجا نشستهام، پس غير من نيست. و همچنين در اين ايستاده غير من نايستاده، من ميايستم و خودم خودمم، نشسته را خراب ميكنم و خودم فاني نميشوم. پس هر ذاتي اسمهاي متعدد دارد ولكن آن را متعدد نميكند و يك تومان است و ده تا قران و منافاتي ندارد.
جاي حرفها را انشاءالله پيدا كنيد، چنانكه فرمايش كردهاند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة اكر كسي موقع صفت را دانست چيزي نيست كه ندانسته باشد و همه را ياد ميگيرد. من عرف مواقع الصفة تو موقع صفت را ياد بگير؛ من ضامن، كه همه چيز را ياد بگيري. اين است كه عرض ميكنم يك زيدٌ قائمٌ را ياد بگير بشرطي همه چيز را ياد بگيري اما تو همين را زور بزن ياد بگير.
پس ملتفت باش انشاءالله، آنجائي كه ماسوي ندارد تو هم ماسوي براش مگو، مگو ماسوي دارد بگو خلق دارد و خداست. مگو من از او ميترسم، از كه ميترسم؟ هست هست است، آيا خودش از خودش ميترسد؟ اين است كه والله درهم ريختهاند گفتهاند خودش خودش است.
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا
براه خويش نشسته در انتظار خود است
خودش عاشق ميشود خودش معشوق ميشود، خودش جنگ ميكند خودش صلح ميكند،خودش موسي است خودش فرعون است. هست، جنگي با كسي هم ندارد كسي غير از خودش نيست كه با او بجنگد، صلح هم ندارد غير از او كسي نيست. همينجور اين هست فعلش كجا آمد، مشيتش كجا آمد؟ و حالا كه اينطور گفتم مگو پس هيچكارهاش كردي، گفتي فعل ندارد مشيت ندارد. من كه اينطور ميگويم از آن نميخواهم نفي كنم بلكه ميگويم بغير از اين هيچ نيست، پس اين داخل است در هر ذاتي در هر صفتي، در هر جوهري در هر عرضي. حالا كه چنين است نميشود قادرش گفت نميشود عاجزش هم گفت، نميشود عالمش گفت جاهلش هم نميشود گفت حرف راستش اين است كه وجود است هست است و بغير ازهست نيست، غير از وجود، عدم است پس لايضاف الي شيء و لايضاف اليه شيء، هيچچيز را مضاف به اين مكن. ديگر در اينها مسامحه مكن و خيال مكن اينها تعريفي است، تعريفِريشخندي نيست، اينها علم است و حكمت. پس هست، چيزي غير از آن هست نيست كه آن چيز را من اسم بگويم خلق او بگويم و نوكر او بگويم و عارف باو بگويم يا جاهل باو يا منكر او يا مقرّ باو بگويم هيچ نيست بغير از خودش و خودش با خودش هيچ معامله ندارد نه صلحي دارد نه جنگي دارد، نه آمدي نه رفتي. آمد هم هست رفت هم هست، غيب هم هست شهاده هم هست، غير از هست هيچ نيست حتي غيب هم نيست.
ملتفت باشيد انشاءالله، بله ما يك خداي غايبي داريم كه لاتدركه الابصار نه در اين دنيا نه در برزخ نه در آخرت، هيچ چشمي او را نديده و نميبيند و او هم چنان چشمي دارد كه اول ماخلقالله را ميبيند و آخرماخلقالله را ميبيند، پس لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير اما باين هست اين حرفها را باز نميشود زد، نه اينكه يك ضدش را بخواهم اثبات كنم، آن كسيكه ميبيند همه چيزها را هست، اينها هم كه ديده ميشوند هستند، آن هست نه نابينا است نه چشم دارد، نه عالم است نه جاهل، نه عاجز است نه قادر است خودش خودش است. او چنان وحدتي دارد كه غير از خودش هرچه را بهر نازكي كه تعبير از آن بياري باز غلط است و اگر لابد شدي براي تفهيمي تعليمي گفتي او، بدان كه او هم نميشود گفت. واقعاً اشاره به او هم نميتوان كرد، توجه به او نميتوان كرد، قصدش نميتوان كرد.
ملتفت باشيد انشاءالله، ببينيد چيزي را كه اشاره به آن ميتوان كرد، يااشاره ظاهري است ميگوئي اين، يا اشاره دور است كه ميگوئي او. آنجا غير از من است من هم اينجا نشستهام اشارهبه دور ميخواهم بكنم ميگويم او. اين او، الفش و واوش هست، آن شخص آنجا است و من اينجا و اينها غير همند. يا اشاره به نزديك است ميگوئي اين، باز الفش هست ياش هست نونش هست، باز اينها غير همند. عرض ميكنم به هست اشاره هم نميتوان كرد، پس هيچ تعبيري از او نيست نه او خودش تعبيري دارد براي كسي چرا كه كسي نيست غير از او، نه تو تعبيري از او داري چرا كه تو هم نيستي. پس در هست هيچ نسبتي نيست و نسبتها تمامش موقع دارد. حالا اگر او را شناختي چهجور است و نشناختن، شناختنش است آنوقت ميداني كه اين وجود، عارفي ندارد معروفي ندارد. عارف به اوئي نيست جاهل به اوئي نيست چرا كه هرچه هست هست است. حالا چنين هستي منسوب به جائي نيست، نسبتِهيچ نيست يعني نميشود نسبت داد كه فلانكار او است فلان هم هست كار هم هست او هم هست. حالا من چطور اشاره به او كنم؟ هرجوري اشاره كنم دروغ ميشود، چرا كه اگر كسي نزديك است و تو ميگوئي دور، دروغ است. اگر دور است و تو ميگوئي نزديك، اين هم دروغ است و حرفهاي همه انبيا همهاش همين است كه دروغ نگوئيد راست بگوئيد. حالا هست نزديك شما است يا دور از شما است؟ نه نزديك به شما است نه دور از شما و بغير ازهست چيزي نيست. آيا چيزي هست و شما هم هستيد و شما غير از او هستيد؟ اين حرف معني ندارد. فكر كنيد شما غير از هست نيستيد، پس غير ازهست هيچ نيست. شما همه را ميگوئيد هست، زمين هست آسمان هم هست، جوهر هست عرض هست، خوب و بد همه هست، بغير از هست هيچ نيست، اين حرفي است راست، غير هم ندارد اين هست. حالا ببينيد و فكر كنيد اينها را محكم بگيريد و ول نكنيد. ايني كه غير ندارد ارسال رسول ميكند بسوي غير؟ شما را بخدا فكر كنيد آيا معقول است؟ پس خدائي هست و يكطوري هست حالا نميدانيم، ندانيم. ما نميبينيم او را،ما صداش را نميشنويم او چه ميخواهد ما بكنيم؟ ما نميدانيم او چه را ميخواهد ماترك كنيم؟ نميدانيم. ميدانيم هم هست كارهاش هم هست، اگر نبود اين خلقتش و صنايعش اينجا نبود، چنين كسي چون ميدانست ما كجائيم و ميدانست كارمان نميگذرد مگر آنكه به آنچه او راضي باشد عمل كنيم و ميداند اگر عمل نكنيم بآنها هلاك ميشويم، بهلاكت ما هم راضي نيست، اگر بهلاكت ما راضي بود درستمان نميكرد. اينها دليل حكمت است و اگر كسي اهلش باشد ميداند دليل حكمت است، دليلي بجز نفس همين حرفها نيست.
عرض ميكنم اگر تو را نميخواست تو را خلق نميكرد، پس تو را ميخواهد. حالا كه ميخواهد پس بخرابي اين بدن راضي نيست تا آنوقتي كه ميخواهد بميرد آنوقت خرابش ميكند. حالا اگر تو عقلت نرسيد و اين را خراب كردي، تقصير او ميشود؟ ميگوئي من عقلم نميرسيد تو كه ميدانستي چرا به من نگفتي؟ او خودش گفته كه من وانميگذارم تو را، من خرابي را نپسنديدهام، من ميدانم، تو را ساختهام و ميدانم كه نميداني پس ارسال رسل كردم جبرئيل فرستادم ميكائيل فرستادم انزال كتب كردم، آن خارق عادات را جاري كردم بر دست انبيا تا تو بداني كه مني كه خالق هستم اينها را من فرستادم پيش تو آنوقت هرچه بگويند تصديقشان كني.
انشاءالله ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم اين وحدت را اگر دندانش را كندي كه پيش هست ببري، اينجور كارها را اگر دندانش را كندي خيلي خوب، اگرنه يكپاره ناخوشيها كه من ميدانم آن ناخوشيها را كه از كجا است و از چه چيز است دواش را هم ميدانم. يكوقتي است انسان از بس ذهنش مركوز در چيزي شده و ميخواهد دربرود از ذهنش خودش هم زور ميزند دربرود و در نميروداين، من هروقت خواستم شما را از عرصه هستي بيرون ببرم اطاعت نكنيد لكن باز چاره دارد، چارهاش (اين است كه ظ) نميشود بيرون بُرد پيش هركسي ببرم پيش هست بردهام. پس اگر گفتم بجائي روكن جلدي مترس كه به هست رو نشده توجه نشده، نه اينطور نيست. چه به خوب توجه كني به هست توجه شده است چه به بد توجه كني به هست توجه شده، چه بت بپرستي چه چوبي را بپرستي چه سنگي را عبادت كني به هست توجه شده. فكر كنيد از همين بابت است كه وحشت ندارند صوفيه از بتپرستي. ميگويم وحشتش همينقدر است كه ميگويند تو چرا مقيد كردي خودت را به سنگ، نبايد مقيدش كني چرا كه او همهجا هست، و بحال خودتان وقتي تحقيق كني از حالشان ميبيني وقتي به پيغمبران ميرسند ريشخند ميكنند و ميخندند چنانكه در روز قيامت شما به آنها خواهيد خنديد انشاءالله.
پس عرض ميكنم شما تشويش نكنيد ملتفت باشيد بسا بياناتي ميشود كه خيال كنيد هست از دستتان بيرون رفته، خير از دست بتپرست هم هست بيرون نرفته، آني كه بت ميپرستد هست را ميپرستد نه نيست را، پس هست پيش آن هم رفته لكن عبرت بگيريد فكر كنيد ببينيد اگر بتپرستي دين اين صانع بود حاليت ميكرد اين دين من است و حاليت كرده و گفته بتپرستي دين من نيست. ميگويد ببين اين هيچ صداي تو را ميشنود؟ هيچ چشم دارد تضرع و زاري تو را ببيند؟ ببين تو چه احمقي هستي كه پيش اين بخاك ميافتي. تو اقلاً چشم داري گوش داري روح داري ميجنبي زنده هستي اقلاً اما اين مثل كلوخ افتاده ميروي هزار تملّق پيش اين ميكني براي چه؟ اينكه هيچ نميفهمد. ميخواهي بداني كه نميفهمد توي كلّهاش برين ببين ميفهمد؟ چنانكه همينطور هم ميشد شغالها ميرفتند توي كلّه بتها تغوّط ميكردند و شاعرها ميرفتند شعر براي اينها ميساختند. يك تكه چوب را در خلا ميگذاري و روش تغوّط ميكني يك تكهاش را عبادت ميكني و او را ميپرستي، يعني چه؟ پس اين خدا همچو عقلي كه ميبيني داده به تو، ميفهمي هم كه اينها راست است، اين چوب صدات را نميشنود رؤيتت را هم نميبيند، پس از جيبت رفته هرچه تملّق كردهاي و تضرع و زاري كردهاي نه نفع به تو ميرساند نه ضرري. هرچه باشد ضرر به تو نميتواند برساند نه ضرري ميتواند برساند نه ترقي ميتواند بدهد. ميآيد تا پيش انسان، خوب تو ميگوئي عيسي را ميپرستم، ياخير مردمان بد را ميپرستي، فرعون را ميپرستي، اگرچه تو را ميبيند صدات را ميشنود اما نه هركسي گوش دارد و صدا ميشنود رفع حاجتت را ميتواند بكند. پدرت مادرت خويشت قومت ميخواهند رفع حاجات تو را بكنند زورشان هم نميرسد، پس برو پيش كسي كه زورش ميرسد، كسيكه خودش را غير داده پيش او چندان خضوع و خشوع نبايد كرد مگر بامر او. مگر او بيارد كسي را پيش تو آنوقت تو بايد تعظيم كني، اينطور كه شد كور ميشويم اطاعت ميكنيم. وقتي آدم را خلق كرد گفت به جميع خلقي كه آن روز بودند، و خلق آن روز ملائكه بودند،
(در اينجا نسخه خطي فاقد چند خط ميباشد)
پس هرچه را او عظيم شمرده عظيم بشمار. حالا گفته انبيائي را كه من فرستادهام آنها را معظّم كردهام مكرّم كردهام محبوب قرار دادهام، حبّشان حبّ من است بغضشان بغض من است، امرشان امر من است نهيشان نهي من است، معامله با ايشان معامله با من است، اينجور خودش قرار داده. پس ملتفت باشيد انشاءالله اين صانع اينجور مصالحات ندارد با مردم و مردم دارند اينجور مصالحات را. ميگويند مرشد را بپرستيم عيبش اين است كه مقيدش كردهايم، پس او را در همهجا بايد بپرستيم در آسمان هست در زمين هست، در مشرق هست در مغرب هست.
يك خري بود آن پيشترها آشنا بوديم با او خيلي هم صوفي بود و كامل هم بود. تمام اين كساني كه اينجاها هستند همه پيش آن خاضع و خاشعند، مرشد كاملي بود، در اصفهان بود، اين وقتي نماز ميكرد سرش را حركت ميداد بطرف چپ و راست. يعني آنجا هستي اينجا هستي، آنجا هستي اينجاهستي، همهجا هستي. همين احمق را اگر زور داشتم ميتوانستم بنشانم با او حرف بزنم كه حالا او كه هست همهجا هم او هست، اگر ميخواهي او را اصلش سرت را هم حركت مده چرا كه هست هم اينجا هست هم آنجا هست هم پيش سرت، پيشش ميخواهي بروي چه كني؟ پيشش كجا است؟ پس هست را نبايد پرستيد و غير هست هم پرستيده نميشود، حتي بت هم كه بپرستند هست پرستيده شده. اما اين صانعي كه همه را خلق كرده او در همهجا نگفته بپرست، گفته مرا بپرست، هرجا من قرار دادهام همانجا خضوع كن. حالا خانه كعبه را من قرار دادهام اين سمت را من قرار دادهام، پس آن صانع ميگويد تو مملوك مني، چرا؟ بجهت آنكه من تو را ساختهام پس تو مال مني، حالا كه مال مني هيچ در مال من مرخص نيستي تصرف كني مگر هرچه را من مرخص كرده باشم. ميتواني تصرف كني هرجا من ميگويم و هرقدر من مرخص كرده باشم. ميگويم ببين، بگو چَشم ميبينم، ميگويم بشنو چَشم ميشنوم، هرجا گفتم برو چَشم ميروم، هرجا گفتم مرو چَشم نميروم. در بدنت در روحت در مردم ديگر تماماً مصنوعات منند هرجور من دستورالعمل ميدهم از آن دستورالعمل نبايد تجاوز كرد. تلك حدود الله و من يتعدّ حدود الله فقد ظلم نفسه حالا كسي ميخواهد بآن دستورالعمل راه نرود، اين صانع ميگويد من ميگيرم ميبندم ميزنم عذاب ميكنم، زورش هم ميرسد و ميكند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 14 ربيعالمولود 1300)
29بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
از براي هر چيزي بياني است و بيان هرچيزي همينكه مطابق شد با آن چيزي كه ميخواهي بيانش بكني، اگر بيان مطابق شد با او ميگويند اين راست است همينكه مخالف شد اين اسمش دروغ است، و هميشه راستها حق بوده هميشه دروغها باطل، همهجا.
حالا فكر كنيد انشاءالله ببينيد كه چيزي كه رنگ دارد ميگوئيم رنگ دارد و چه رنگي دارد، زرد است سرخ است سفيد است، هررنگي دارد ميگوئيم آن رنگ را دارد، اينها راست است. دقت كنيد انشاءالله خيلي آسان است، مكرر عرض ميكنم مردم فهم دارند شعور دارند اما سركلاف بدستشان نيست از اينجهت هرچه ميروند بجائي نميرسند. هر كه ميخواهد مطلب را بفهمد بايد سركلاف را كه بدستش دادند بگيرد و فكر كند. پس چيزي كه رنگين است تعبيرش اين است كه رنگ دارد اما چه رنگ دارد؟ سفيد است بگو سفيد است، سرخ است بگو سرخ است، زرد است بگو زرد است، اين راست است. اما يك چيزي هم هست كه رنگين نيست اين را نميشود بگوئي رنگ دارد، پس طعم، رنگ ندارد اما تلخ هست شور هست شيرين هست. فكر كنيد پس اگر در عالم طعم داخل شدي و گفتي طعم شيريني سرخ است زرد است سفيد است، اين حرفهات همه دروغ است. وقتي گفتي طعم، دخلي به رنگ ندارد راست است، آنطوري كه نيست بايد گفت نيست. پس شناختن رنگ يا شناختن طعم يا شناختن وزن و همه را ببينيد مثل هم است، همهجا آيتش هست، فكر كنيد.پس در عالم طعم كه داخل شدي حالا الفاظ رنگ را اسم مبر بگو شيريني سفيد نيست، سياه نيست، سرخ نيست، زرد نيست. جميع رنگها را نفي كن، آنوقت كه نفي كردي و گفتي چنين نيست چنين نيست چنين نيست همين كه او چنين نيست و چنين نيست و چنين نيست، نصف بيان شده. ديگرملتفت باشيد چطور هست؟ طورش اينكه طعم اصلش دخلي به عالم رنگ ندارد، اينها را هم كه ما اصرار ميكنيم اين نيست اين نيست اين نيست ميخواستيم تو را نزديك به مطلب كنيم. چون تو اول خيال كردي كه هرچه هست رنگين است ميخواستيم حالي تو كنيم كه ميشود چيزي هم باشد و رنگين نباشد مثل همين طعم كه هيچ رنگ ندارد، پس نصف بيان در اين نفيها شد. چون قدري نزديك شدي به مطلب آنوقت حاليت ميكنيم كه طعم را بگو تلخ است شيرين است شور است و اثبات اينها را ميكنيم. يك نفي هست براي كساني كه خيلي دورند كه نفي ميكنند يعني آن چيزهائي كه شما خيال كردهايد آنجور نيست آنجور نيست آنجور نيست هي ميگويند نيست نيست، تااينكه نصف مسافت را طي كني قطع نظر از آنها بكني كه سفيدي و سياهي و سرخي و زردي طعم نيست. پس طعم چطور است؟ جلدي حلوائي برميدارد روي زبانت ميگذارد ميگويد با چشم نگاه مكن، با گوش صدائي نبايد بشنوي، مشعر خودش را بازكن بچش ببين طعم يعني چه. حالا بهمينطور عرض ميكنم بدون تفاوت خداوند عالم را نميتوان ديد بجهتي كه آنچه چشم ميبيند رنگ است خدا رنگ نيست، نميشود خدا رنگ داشته باشد. خدا مگر كرباس است ؟ پس خدا را نميتوان ديد. خدا را نميتوان شنيد بجهتي كه خدا صداكه نيست كه با گوش او را درك كند، اين خدا چشيده نميشود كه كسي بگويد خدا شيرين است خدا تلخ است خدا شور است، اينها كه نيست. پس تمام اينها را بايد نفي كرد از او. پس كسانيكه ميگويند اگر چيزي باشد ما بايد يا بچشم ببينيم يا بگوش بشنويم، چنانكه همينطورها خيلي از ملاحده مباحثه ميكردند با ائمه سلامالله عليهم و جواب كه ميشنيدند ايمان ميآوردند يا خير ايمان نميآوردند.
باري، حالا خدا را اگر هيچ نبايد شناخت پس اين پيغمبرها چكار دارند آمدهاند از پيش كي آمدهاند؟ چكاره هستند، چه طلبي از مردم دارند؟ اگر خدا را هيچ نميتوان شناخت چكار داريم چيزي كه مجهولالكنه است و هيچ شناخته نميشود كاري هم بدستش نداريم. كسي هيچ اگر شناخته نميشود بطوريكه حتي شناخته نميشود هم بايد نباشد، اگر اينطور است لفظ الله چرا در همه دينها گفته ميشود؟ چطور شده در هر زباني پيدا شده؟ پيش بتپرستها هم بتي را كه ميپرستند خدا ميگويند، اين اسم خدا همهجا هست.
دقت كنيد انشاءالله، كسيكه شعورش اينجور است كه چيزي اگر هست يا من بايد ببينم او را يا بايد بشنوم او را، يا بوي او را بفهمم يا طعمش را بفهمم يا سبك و سنگين بودن آن را بفهمم، كسيكه شعورش اين است و همين حالا هم فرنگيها غالبشان شعورشان همينطورها است. با اينها كه انسان سربسر شد خورده خورده حاليشان ميكند كه اگر اين خدا رنگ باشد كه تو با چشم ببيني او را بايد محتاج باشد مثل رنگ. تو ميبيني كرباس را ميزنند توي نيل رنگ ميشود، رنگ خودش نميشود باشد مگر جائي باشد كه رنگ روي آنجا قرار بگيرد. همچنين رنگ خودش نميشود به جائي بچسبد، رنگ را بايد آورد روي جائي چسباند پس رنگ محتاج است به جائي. بخودي خود نميتواند برپا باشد، تا روي جسمي ننشيند پيدا نيست. چيزي كه محتاج است ميداني خدا نيست، اين حاليش ميشود. ببين آيا خورده خورده اين را ازپاش وانميتوان كرد؟ ميشود خورده خورده، بهمينطور توي كارش ميكشي ميگوئي خدا صدا هم نيست كه با گوش درك شود بجهت آنكه صدا هم چيزي است عارض جسم ميشود، صدا بخودي خودش هيچ نيست. بله جسمي اگر اجزاش تلززي داشته باشد همينكه صدمه به آن بزني مثل زنگها صدا از آن بيرون ميآيد. صدا عارضهاي است كه عارض ميشود برجسم و خودش اگر عارض به جسمي نشود نيست، وجودش فرع وجود جسم است. حالا اين خدائي كه ميخواهي خالق كل شيء باشد آيا ميخواهي محتاج باشد به جسمي؟ اگر محتاج باشد كه هيچكار نميتواند بكند و چنانكه ميبيني اين صدا خودش بخودش نيست كسي بايد سنگي را به سنگي بزند، زنگي را به جائي بزند تا صدائي بيرون بيايد. خدا اگر چنين باشد كه كسي ديگر بزند جسمي را به جسمي تا خدا بيرون آيد، همچو چيزي كه خدا نيست چرا كه محتاج است. پس خدا صدا نيست اين را هم واضح كرده خدا خوب ميشود حاليش كرد. همچنين خدا شكل نيست، خدا طعم نيست، خدا بو نيست، بهيمن نسق خدا خيالات نيست. آن خيالاتي كه در سرمان است خدا نيست، چرا؟ خيالاتي كه در سر ما است خيال درازي است خيال گردي است خيال كوتاهي است خيال بلندي است خيال شيريني است خيال تلخي است، آنجا هم بعينه مثل اينجاها است. خدا مثل كرباس باشد رنگ روش بنشيند يا مثل رنگ باشد كرباس توش بنشيند، خدا اينجورها نيست.
دقت كنيد سركلاف را گم نكنيد، اينهائي كه حرف در او ميزنند وقتي فكر كنيد جميعشان بخودي خود نيستند و بايد هستشان كرد كه هست بشوند. پس رنگ را بايد رنگ كرد تا رنگ بشود اگر رنگ نكنند رنگ نيست، كرباس را هم بايد كسي باشد كه ببافد و كرباسش كند والاّ كرباس نيست. پس چون اينها محتاجند، قادر علي كل شيء نيستند، عالم بكل شيء نيستند، اينها صانع باشند خالق باشند نميشود.
و بهمين نسق تمام محسوسات را از پاي خدا وا ميكنيد كه براي جزئياتش حد و حصري نيست. پس بگو خدا عرش نيست كرسي نيست لوح نيست قلم نيست زمين نيست هوا نيست آب نيست، هرچه ميبوئي بو خدا نيست، هرچه ميچشي خدا طعم نيست. پس خدا بمشاعر ظاهري شناخته نميشود، پس خدا غير معروف است باين چشم و باين گوش و باين شامّه و باين ذائقه و لامسه و باين حواس.
حالا ميرويد به عالم غيب پاميگذاريد، حالا خدا را كه خيال ميخواهيم بكنيم، دراز خيالش كنيم يا كوتاه؟ دراز جسم است كوتاه هم جسم است. سفيد خيال كنيم يا سياه يا سرخ يا زرد؟ اين رنگها كه بر روي جسم مينشيند و خدا نه سرخ است نه زرد نه سفيد نه سياه. تو خودت هم هيچكدام اينها نيستي، تو خودت را هم هنوز درست نشناختهاي. اغلب مردم خود را نشناختهاند، خود انسان نه دراز است نه كوتاه، نه زرد است نه سرخ. انسان پوستينش زرد است، عمامهاش سفيد است، اينها دخلي به خودش ندارد.
دقت كنيد انشاءالله، ملتفت باشيد مثالهاش را عرض ميكنم شما ببينيد در عالم خيال ميتوان خيال كرد گرگي از عقب گوسفندي بدود و دهنش را واكرده باشد، از اين هيئت ميفهميم گرگ ميخواهد گوسفند را بگيرد. پس در خيال گرگش را جوري خيال كردهايم گوسفندش را هم خيال كردهايم، فاصله ميان آنها را هم خيال كردهايم، همه هم صورت دارد، اينها هم بعينه مثل صورتهاي دنيائي است لكن گرگ از اين هيئت دويدن با سرعت و گوسفند بآن هيئت و اضطراب، ميفهميم كه گرگ حريص است. حالا اين حرص دراز است يا گرد؟ نه دراز است نه گرد. پس ميشود چيزي پيدا شود نه دراز باشد نه كوتاه، نه سرخ باشد نه زرد. اينها چيزهائي است كه انسان ميفهمد. يا محبت يا عداوت يا امثال اينها. ببينيد انسان وقتي كه ميبيند گوسفند ميرود پيش بچهاش يكجور حركات ميكند ميفهمد اين با آن محبت دارد، ميبيند گربه بچهاش را بدهن ميگيرد از اينجا بآنجا ميبرد انسان ميفهمد حفظ اين را ميخواهد بكند، انسان اين را ميفهمد. پس اين هيئات ظاهري ميفهماند محبتي را عداوتي را حرصي را شهوتي را. ديدي گربهاش چنين بود گوسفندش چنين بود، مساحتهاش را ديدي بجهتي كه رنگ داشتند طعم داشتند بو داشتند اينها را بحواس فهميدي لكن خود محبت، خود عداوت آيا رنگ است، شكل است، بو است، طعم است، سنگين است، سبك است؟ فكر كنيد ببينيد محبت بالا است، پائين است؟ هيچ اينها نيست، ميفهمي كه اينها نيست.
عرض ميكنم مردم خير درشان نيست والاّ مطلب را زود ميشود حالي كرد. در عالم جسم بشنوي چيزي نه بالا است نه پائين، نه در مشرق است نه در مغرب نميشود همچو چيزي در عالم جسم چيزي نه اينجا باشد نه آنجا باشد، نميشود. و باشد هم ما نميفهميم اين را هم مينشاني حاليش ميكني. حالا محبت يك چيزي است همراه اين گوسفند و بچه آن، وقتي نگاه ميكني به اينها ميفهمي آن محبت را، حالا محبت كجا است؟ بالا نشسته يا پائين، توي رودههاش است، كجاش است؟ هيچجاش نيست. پس محبت نه سنگين است نه سبك، نه لطيف است نه كثيف، نه سرخ است نه زرد است، نه بلند است نه كوتاه، هي بايد اينها را نفي كني. پس تو اگر آمدهاي پيش ما درس محبت بخواني ما اول لابدّيم ناچاريم چون شعور تو شعوري است كه همينكه چيزي ميشنوي ميخواهي اينجا پيداش كني نميفهمي پس اينجور شعور را بايدازپاش واكني تا بفهمي محبت رنگ نيست شكل نيست بو نيست طعم نيست صدا نيست و هكذا. پس ميشود چيزي وجود داشته باشد بالا هم نباشد پائين هم نباشد، سرخ نباشد زرد نباشد، لطيف نباشد كثيف نباشد، سبك نباشد سنگين نباشد. اگر فكر كنيد در اينها بتحقيق مييابيد كه خود را نشناختهايد.
حالا ملتفت باشيد ببينيد محبت فعل انسان است، انسان خودش هم يك كسي را دوست دارد. محبت آن چيزي است كه باعث اين ميشود محبّ را بكشد پيش محبوب و محبوبش اگر محتاج به ليسيدن باشد اين بليسدش، اگر محتاج به شيرخوردن باشد شيرش بدهد. محبت جسم نيست دراز نيست پهن نيست. پس بسا كسي خيال كند گرد است، چنانكه يكوقتي آقاي مرحوم يادم هست بخصوص يك كسي خيلي التماس كرده بود و خيلي اصرار كرده بود خدمت ايشان كه نمونهاي بفرمائيد از عالم آخرت. اگرچه آقاي مرحوم خيلي كم در اين باب فرمايش ميكردند، لكن آنجا قلم را سست كرده بودند باين مطلب فيالجمله اشاره كرده بودند به آن كه بدن اصلي نه سياه است نه سفيد است، نه دراز است نه كوتاه. معلوم است در جائي كه انسان بمحض اراده بخواهد برود آسمان يكدفعه برود، بخواهد بيايد بزمين بمحض اراده بيايد، بمشرق برود بمغرب برود، پس ندارند در آنجا پائي كه خورده خورده بردارند بگذارند و بروند، ضرور نيست. بلكه جوري است كه تا ميخواهد به آن سر بهشتش برود نگاه كند ميدود بسرعت هرچه تمامتر از باد خيلي تندتر ميرود نگاه ميكند. جائي كه تا بخواهي فلان ميوه بيايد توي دهن آدم ميآيد، دست نميخواهد. دست هم داشته باشد دستش همچو نيست. جائي كه وقتي بخواهي چيزي را بچشي طعمش را بفهمي از جميع اعصاب، طعم آن را بفهمي، و همينطور است حقيقةً واقعاً. بدن آخرتي جوري است كه اگر توي دستش حلوا بگذاري حظ ميكند مثل اينكه روي زبان بگذارد حظ كند. آنجا جميع ذائقه در تمام بدن ظاهر ميشود، همينطوري كه انسان خوابيده آنجا از جميع جاهاش ميخورد، همچنين سرتا پاش انسان گوش ميشود، از دست صدا ميشنود، از پاش صداميشنود، پس سرتاپاش گوش است. حالا كه سرتاپاش گوش شد همچو سوراخي نميخواهد. همچنين سرتاپاي انسان چشم ميشود، اينجا در دنيا اقتضا كرده كه اين چشم باشد كه باقي جاها را ببيند، لكن بدنهاي مؤمنين در آخرت حالت انبيا است در دنيا. انبيا همينطور كه خوابيده بودند و خواب بودند ميديدند مثل اينكه وقتي بيدار بودند ميديدند. پس بايد جور بدنهاي اينجا نباشد، بدن را صيقل ميزنند جوريكه عكسپذير بشود تا اينكه تمام بدن بشود مثل آينه. وقتي تمام بدن مثل چشم باشد كه رو به هر جائي بگيري هر رنگي و شكلي توش بيفتد، عكس كه در آينه افتاد آنوقت زيرش هم كه روح هست، آن عكس از بدن ميافتد در روح، پس تمام بدن چشم ميشود. تمام بدن شامّه دارد ديگر آنجا از بيني بخصوص نبايد بو بفهمد، پس بيني نميخواهد. تمام بدن ذائقه دارد آنجااز زبان بخصوص نبايد طعم بفهمد،پس زبان و دهان نميخواهد. همچنين در توي جنّت فضله نيست پس آنجا مخرج غايط نميخواهد، غذائي كه ميخورند اهل جنّت جميعش جزو بدنشان ميشود مثل بچههائي كه در شكم تازه مكوّن ميشوند غذائي كه به آنها ميرسد همه گوشت و پوست بدنشان ميشود. همينجور اهل جنّت هرچه ميخورند جزو بدنشان ميشود و بدنشان بزرگ ميشود و باز ميخورند پس هيچبار احتياج به تغوط كردن ندارند، هيچبار هيچ بول نميكنند هرچه از آن شرابهاي طهور ميخورند بدنشان بزرگ ميشود، پس مخرج بول نميخواهد. جائي كه چنين است روده ميخواهد چه كند؟ همچو جائي سوراخ مقعد ميخواهد چه كند؟ سوراخي آنجا باشد براي چه؟ تغوط كه نميخواهد بكند پس روده نميخواهد معده نميخواهد و هكذا. آقاي مرحوم اينجورها اشاره كرده بودند در بدن آخرتي و من تفصيلش را زيادتر نوشتهام.
خلاصه اين رساله آقاي مرحوم كه رفت در تهران معلوم است آنها چه ميفهمنداز آن، تعقل كه نميتوانستند بكنند گفتند چطور ميشود آدم قدش دراز نباشد كوتاه نباشد پهن نباشد مثلث نباشد مربع نباشد پس اين مثل هندوانه ميشود، پس مثل يك چيز گردي ميشود. بابا آني كه گفت دراز نيست كوتاه نيست پهن نيست فلان نيست فلان نيست، اين را هم گفت كه مثل هندوانه هم نميماند. شماملتفت ميشويد انشاءالله مردم خيري درشان نيست، نباشد. محبت فعلي است از شما صادر ميشود، آيا اين محبت مثل هندوانه گرد است؟ ميفهميد كه اينطور نيست. مثل چوب دراز است؟ نه سفيد است؟ سياه است؟ هيچكدام. گرم است؟ سرد است؟ هيچكدام. اين محبت كجا نشسته است؟ پيش من هم كه هست، پس كجا است؟ در آسمان است، در زمين است، در كلّه من است،كجاي كلّه من است؟ در مغز سر من است، در بالاش است، در پائينش است؟ و هكذا. پس ممكن شد كه محبتي باشد. همچنين بعينه مثلش عداوت است، نه گرم است نه سرد است، نه سياه است نه سفيد است، نه گرد است نه دراز است نه كوتاه و هكذا. پس ممكن هست چيزي باشد و باين شكلها نباشد ولكن ملتفت باشيد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هرچيزي بآنطوري كه هست بايد باشد نه بآنطوري كه نيست بايد باشد، اين است كه همينجوري كه همين حالاها خيال ميكنند پيشترها خيالش ميكردهاند مردم. اين مطلب كه خدا شناخته نميشود همه انبيا اينها را گفتهاند. پس سؤال ميكردند از ائمه و ميپرسيدند خدا كه شناخته نميشود چه رابشناسيم؟ كه را بشناسيم؟ و ائمه حاليشان ميكردند كه اگر هيچ شناخته نشود، اگر هيچ شناخته نميشود رسول نميآيد هيچ دعوتي نميكند هيچ حلال نميكند، هيچ حرام نميكند، اطاعتي قرار نميدهد. اگر نميشود شناختش پس ما هيچ از آن خبر نداريم، پس توحيد از ما مرتفع است و ما بايد تكليف خداشناسي نداشته باشيم و حال آنكه تمام انبيا آمدند كه خدا را بشناسيد. اين است كه فرمايش ميكنند كه خدارا آنجوري كه هست بشناسيد. حالا خدا را مثل جسم خيالش ميكني، نيست اينجور. مثل خيال خيالش ميكني، نيست اينجور. مثل عقل خيالش ميكني، نيست آنجور. هر جوري كه خودت هستي آنجور نيست، هرجوري تمام مخلوقات هستند خدا آنجور نيست. هركس بهر مشعري شناخته باشد خدا را، خدا آنجور نيست. خدا نه مثل جنّ است كه در عالم هورقليا منزلش باشد، نه مثل ملائكه است، نه مثل خلقي است از خلقها، اما چطور است؟ آنجوري كه خودش هست. آنجور اين است كه مثل خلق نيست، چرا كه خلق ولو قوي باشند، خلق هرقدر قوي باشند بيخداكارشان نميگذرد و بياناتش اين روزها گفته شده.
پس عرض ميكنم هرچه هرجائي كه هست خودش بدون تقديرِآن خدائي كه هست بخواهد سرموئي قدم از قدم بردارد نميشود، نميتواند مگر آنكه خدا خواسته باشد. كسي كه كاركردنش موقوف باشد به خواستن غير، چنين كسي خدا نيست. ملتفت باشيد انشاءالله كه باينها غلوها هم رفع ميشود. پس اگرچه ائمه طاهرين سلامالله عليهم خيلي متشخصند، بقدري كه تشخص بيش از تشخص ايشان خدا خلق نكرده بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، و باوجود اين خدا ميداند و خودشان كه چقدر متشخصند، و معذلك هرچه ميكنند اگر خدا خواسته ميتوانند بكنند نخواسته نميتوانند. اين است ايمان كه هيچ تقصير نيست و هيچ غلو نيست. اگر بگوئي چيزي هست سرموئي بتوانند بكنند كه خدا نخواسته است، اين غلو است در باره ائمه طاهرين. پس فرق نميكند پيش خدا. تمام خلق آنچه را ميفهمند آنچه را ميكنند، جميعش موقوف است به خواست خدا. او باندازهاي كه خواسته اينها را اذن داده خواسته حركت كنند ميتوانند حركت كنند، باندازهاي كه خواسته ساكن شوند ميتوانند ساكن شوند، باندازهاي كه خواسته بفهمند ميفهمند، هرجا نخواسته قفل زده بردلهاي آنها.
خلاصه؛ خلق، اسم اينجور اشخاص است. خلق آن است كه تمام آنچه را دارا است موقوف است بخواست يك كسي. آن كسي كه تمام آنچه را هركه دارا است موقوف به خواست او است، آن خدا است. حالا اين خدا را نميشود شناخت؟ خوب ميشود شناخت. خواست او موقوف به خواست هيچكس نيست، پس ليس كمثله شيء. عرض ميكنم هر چيزي را حتّي ديدن باين آساني را تا او نخواهد انسان نميبيند، باين آساني ميشنويم، حالا راهش را هم راهنميبريم كه چطور ميشود ميشنويم. كار ندارم، تا او نخواهد بشنوي چيزي را نميتواني بشنوي. پس او كسي است كه صانع است و كارهاش موقوف به جائي ديگر نيست و كار تمام خلق موقوف به اين است كه اگر او بخواهد بتوانند بكنند. پس ذات او رنگ نيست كه ديده شود، شكل نيست كه ديده شود. چيزي كه ديده شود خدا اسمش نيست، پس خدا شناخته نميشود. در همه اديان اين مطلب حق است چرا كه خدا مثل خلق نيست. اينجور كه عقل را ميشناسي بعضي عقلها رسا است پس عقل طول دارد، بعضي عقلها كوتاه است. ميگويند هم، فلان شعورش رسا است، حالا خدا اينجور مثل عقل است؟ نه. بجهتي كه عقل من هركار ميخواهد بكند نميتواند بكند. همين شعور را اگر صانع ندهد ندارد پس صانع مثل عقل نيست. خدا آن كسي است كه آنچه مخلوق دارد او ميدهد ديگر از جائي هم برميدارد جائي ميبرد ميگذارد، خودش ميداند. خدا است يكجور صنعتش هم اينجور است كه از جائي برميدارد بجائي ميبرد. رنگ زردي درست ميكند رنگ آبي درست ميكند داخل هم ميكند و سبز درست ميكند. برفرضي كه رنگ تازهاي هم بخواهد بيافريند، نخواهد اينها را بهم بچسباند رنگ سبز درست كند، ابتداء از اول رنگ سبز ميآفريند. يكپاره مقدمات ضرور است اول خلق كرده پيشتر، پيشميآرد و بهم ميچسباند ضمّ و استنتاج ميكند، خيلي كارها را اينطور كرده و اينطور ميكند.
باري ملتفت باشيد انشاءالله، منظور اين است كه تمام خلق آنچه را كه دارند مال او است از جائي برداشته جائي ديگر برده، رنگ زردي درست كرده، پيشتر رنگ آبي درست كرده. پيشتر تو را هم اينقدر شعور داده كه اينها را داخل هم كني، آنقدر قدرت داده كه بتواني اينها را پيش هم بياري، پس خودت ميتواني سبز كني. پوست انار را آفريده، ضرير را آفريده، شعور به تو داده كه اينها را داخل هم كني، قدرت داده برميداري داخل هم ميكني رنگي احداث ميشود.
پس ملتفت باشيد صانع آن است كه تمام آنچه مصنوع دارند در قبضة او باشد بدون موقوف بودن به خواست خلق، بسته به خواست خلق نيست و تمام كارهاي اينها از بزرگش تا كوچكش بسته به خواست او است. او اگر خواست همانوقت ميشود اگر نخواست تمام خلق جمع شوند كه بخواهند بشود نخواهد شد. اينها را اگر ياد گرفتي اين خدا است و اين خدا را هم ميشود شناخت. حالا اين خدا كجا است، بالاي عرش است؟ نه. مثل اينكه تو خودت هم جات اينجاها نيست. محبت را مثال زدم براي اينكه پي به خودت ببري. عرض ميكنم نفس انساني وقتي متخلّص شد از بدن، بخصوص يك گوشهاي بيايد بنشيند فكر كند ميبيني در آنِواحد ميرود مشرق و مغرب، مكه ميرود كربلا ميرود، سير ميكند، در سيرش هم هيچ نبايد خرق هوا كند، احتياج به خرق و التيام نيست. پس انسان هم وقتي تحقيق كني خودت را، فكر كني همينطورهائي. پس خودت هم بالاي عرش ننشستهاي، روي اين زمين هم اگر فكر كني الان هم خودت ننشستهاي، اين پوستين تو است اينجا نشسته، ايني كه قدم برميدارد و راه را طي ميكند از جائي به جائي ميرود، اين تو نيستي. اين مثل اسب چوبي است كه تو سوارش شده باشي و راهش ببري و ذات انسان و جسم ذاتي انسان جوري است كه بمحض اراده ميآيد بزمين، ميرود بعرش؛ بهمينطورها بود كه پيغمبر بمحض اراده رفت بعرش و برگشت، در وقت رفتن چفت در ميجنبيد و وقتي هم كه برگشت هنوز ميجنبيد.
پس ملتفت باشيد اگر چيزي را بگويند نميشود شناخت بدانيد لفظي است بگوشتان ميخورد، لفظ يك معنيي دارد غير از اين معنيهاكه مردم ميفهمند، اگر هيچ نميشود شناخت پس هيچكس كاري هم به او نبايد داشته باشد. دقت كنيد انشاءالله، پس ذات خدا شناخته نميشود؟ خير، ذات خدا شناخته ميشود كه شناخته نميشود. آقاي مرحوم براي اين مطلب مثلي ميفرمودند كه تو روي كاغذ مينويسي نميتوانم بخوانم، اين را ميدهي بدست عوام كه خط نميشناسند، نگاه ميكند ميگويد نميتوانم بخوانم. همين نوشته را ميدهي بدست يك آدم ملائي كه سواد دارد، آن هم ميخواند كه نميتوانم بخوانم. ببينيد لفظ يكجور به گوشَت ميخورد از همهكس شنيدي اين” نميتوانم بخوانم” را، هم از عامي هم از ملا لكن ميفهمي كه ملا خواند و آن عامي نخواند چرا كه عامي نون سرش نميشد ميم هم سرش نميشد، آن حروفِنميتوانم بخوانم را نميشناخت هيچ نميتوانست بخواند، جاهل محض بود گفت نميتوانم بخوانم. حالا نميتوان شناخت خدا را، نونش را بايد خواند بايد شناخت، ميمش را بايد خواند بايد شناخت، ياش را بايد شناخت و خواند، تاش را بايد شناخت، واوش را، الفش را، نون و ميمش را، بخوانمش را بايد شناخت بايد خواند. پس نونش را بايد شناخت و خواند و همچنين باقي حروفش را بايد شناخت و خواند آنوقت “نميتوانم بشناسم خدا را” كه ميگوئي درست است نه آنجوري كه عوام نميشناسند خدا را. پس لفظ حكيم بالغ مثل انبيا و اوليا و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم كه ميگويند نميتوانيم بشناسيم خدا را، انت كما اثنيت علي نفسك خيلي فرق دارد با اينكه من هم برميدارم و ميخوانم كه من نميتوانم بشناسم خدا را.پيرزال هم ميخواند كه من نميتوانم بشناسم خدا را حالا آيا اينها مثل هم شد؟
ملتفت باشيد انشاءالله، پس خدا را ميتوان شناخت و شناختن خدا از هركاري آسانتر است چرا كه هركس در نفس خود مييابد اين مطلب را كه خودش خودش را نساخته، حالائي هم كه ساخته شده چطور ساختهاندش؟ ميخواهي در عقل فكر كن ميخواهي در بدن فكر كن مثل هم است. اين بدن را ببين چهجور كرده كه استخوانها رويهم آمده چگونه گوشتها دور آنها را گرفته، ديگر نميدانم چكار كرده پيها را دور اينها كشيده، اين طنابها نباشد نميشود. چطور شده پي باين محكمي شده؟ پي باين محكمي را ببين چقدر خوب درست شده، اما چهجور كرده؟ نميدانم. وقتي نميداني چهجور كرده كه درست شده پس البته نميتواني بسازي. فكر كن خيلي واضح است انشاءالله فكر كنيد، پس اين خلق والله عاجزند بفهمند او چه كرده اما عاجز نيستند ببينند، عاجز نيستند بشنوند. پس كرد آنچه كرد. پس محسوس است. از هر حاسّهاي هم داخل شده از چشم ببينيد چه كرده، در گوش فكر كنيد چه كرده، چگونه صداها را بشنود؟ چگونه طعمها را ذائقه بفهمد؟ چگونه بوها را شامّه بفهمد؟ آثار اشياء را كسي فكر كند آثار صنعتش چنان ظاهر است و چنان حجتش را بر زن و بر مرد و پرفهم و بركمفهم برهمه تمام كرده كه اينها هيچكدام نيستند كه بتوانند خودشان خودشان را درست كنند يا امثال خودشان را درست كنند و نه خودشان و نه امثال خودشان نميتوانند تمام آنچه را او بكار برده بفهمند. فكر كن كه استخوان را چكار كرده استخوان شده، پي را چكار كرده پي شده هرچه در آن فكر كند عقل و هوش از سر انسان ميرود. يك نطفه، يك آب،مادّةيكجور، اين صانع اين را چكار كرده كه يك تكهاش استخوان شده يك تكهاش گوشت شده يك تكهاش پي. اگر گرم است همهاش گرم است، سرد است همهاش سرد است. چهجورش كرده اين يك آب را يكجاش استخوان يكجاش گوشت يكجاش سر يكجاش چشم يكجاش گوش يكجاش دست يكجاش پا. اين يك قطره آب را يكطوريش كردهاند كه حالا استخوان شده، نميدانم چكارش كردهاند استخوان شده، يكپارهاش پي شده نميدانم چكارش كرده پي شده، يكپارهاش سر شده اينطور، يكپارهاش پا شد، هوش از سر آدم ميرود كه چطور شده از يك ماده اينجور چيزهاي مختلف بظهور رسيد، من كه نميدانم چكار كرده. بلكه عرض ميكنم حكما هرچه باشند و هرچه فكر كنند نميتوانند از عهده فهميدن حكمت يكي از كارهاي اين صانع برآيند و والله انبيا همينطور عجز داشتند و تحيّر داشتند و تمنّا ميكردند از خدا و تمنّا ميكنند از خدا كه تحيّر ما را زياد كن ربّ زدني فيك تحيّرا ميفرمودند. عجب صنعتي بكار برده انسان ساخته بهچه حكمت كه آدم وقتي فكر ميكند و هرچه فكر كند ميبيند سرش خوب جائي واقع شده، دستش خوب جائي واقع شده، پاش خوب جائي واقع شده، انسان بنشيند و هي فكر كند بجائي نميرسد. پس خلق عاجزند بفهمند او چكار كرده چه جاي آنكه بتوانند بكنند. حالا خيلي از كارها هم هست كه انسان نميتواند بكند اما ميداند چهجور كرده. كسي خط نداشته باشد ميداند الف را چطور مينويسند، علم را دارد اما نميتواند بنويسد. خودش نميتواند حروف را بنويسد مثل اينكه ناخوش نميتواند خود را چاق كند بهمينطور نميتواند بنويسد اما ميداند يك استقامتي را روي الف و خوب نوشته است يا بد نوشته، همينطوري كه ساعت را ما نميتوانيم بسازيم اما ميفهمد انسان كه اين آهن است برميدارد شخص صانع و اين اسبابها را و اين چرخها را ميسازد، يكي از اين راه ميگردد يكي از آن راه، اينها را ميبينيم خودمان هم نميتوانيم بسازيم.
حالا ملتفت باشيد انشاءالله، عرض ميكنم صنعت اين صانع والله اينجور نيست، يكخورده كه فكر كنيد خواهيد يافت كه نميشود فهميد. ميفهميم در ساعت يك فنري است كه آن فنر اينها را حركت ميدهد اما نميفهميم چهجور فنري در اين بدن گذاردهاند كه از هر راهي بخواهد حركت كند فيالفور حركت ميكند، از اين راه از آن راه،از آن راه فيالفور ميگردد. اين فنرش كجاش گذارده؟ جميع اطبا عاجزند بفهمند، چرا هرچه فكر كني پيدا نميكني؟ باختيار خودت همچو ميكني جلدي هم كشيده ميشود، چهجور ميشود بمحض اراده من كه بخواهم اين واشود واميشود؟ چطور ميشود اين باراده من واميشود، چطور ميشود برش ميگردانم؟ فنري است اينجا اين فنر را من با قصد ميآرم بالا؟ باراده من بالا نميآيد باراده من برنميگردد، اين فنر را او هرجا هرطور گذارده بمشيت خودش بسته نه باراده من. من هرجا بخواهم نميتوانم بگردانم،پس صانع اينجور صنعت كرده. پس بلاشك يك كسي هست اين كارها را كرده. حالا آيا اينهائي كه فهمش را ندارند اين كارها را كردهاند؟ چطور كساني كه فهمش را ندارند كه چطور كرده چكار كرده ميتوانند بكنند اين كارها را؟ پس اين است كه صانع مثل خلق نيست، پس بآن جوري كه خلق معروفند خدا آنجور معروف نيست، پس خدا شناخته نميشود نه برنگ نه بشكل، بهيچ چشمي او را نميشود ديد لم تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان قلوب ميتوانند اذعان كنند و يقين نمايند بآن يقيني كه مافوق ندارد كه همچو كسي هست كه اينها را ساخته اينها كه هستند در اين شكي نيست شبههاي نيست، در ايني هم كه اينها خودشان خودشان نشدهاند شكي ريبي نيست. اينها خودشان خودشان را نميتوانند درست كنند بلكه يك پاي پشه را، يك پاي شپش را نميتوانند درست كنند شكي ريبي نيست وميبينيم كه حالا درست شده، پس يك كسي هست كه صانع اينها است ديگر آن صانع حالا چهجور كرده اينها را ساخته، نميدانيم. آن صانع بالاي عرش است؟ نميدانم، همينقدر ميدانم آنجا نيست. آن صانع بالاي عقل است؟ ميدانم آنجا نيست. در عالم لاهوت است يا روي زمين است؟ اگر روي زمين نشسته بود اين چشمِاينجا ميديد او را، اگر بالاي عرش نشسته بود باز چشم عرشيان او را ميديد و ميدانيم ديده نميشود. پس او هيچكس مثلش نيست و او مثل هيچكس نيست، پس شناخته ميشود بهمينطور پس او را بشناساندن خودش ميشناسيم و او را آنطوريكه خودش خود را وصف كرده ميشناسيم نه بطوريكه خلق را براي خلق وصف كرده. پس خلق جهالند خلق عاجزينند خلق هيچ ندارند او مثل هيچيك از اينها نيست. پس او كيست؟ او كسي است كه هيچچيز از هيچكس نميگيرد، پس محتاج به هيچچيز و هيچكس نيست، پس شناخته شد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 18 ربيعالمولود 1300)
30بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
از براي بيان مقامات بسا بياني را بر يك نسق جاري ميكنند و انسان نميداند از براي كجا حرف ميزنند، ميافتد در جائي كه باقي افتادند. انشاءالله دقت كنيد شما، كه خيلي از عبارات است از كتاب و سنت كه آنها داخل متشابهات است و تا معنيش را درست نكني نميشود گذاشت و رفت، بآنها استدلال نميشود كرد و رفت. پس انشاءالله دقت كنيد و هميشه در نهايت دقت فكر كنيد، حكمت هيچ مسامحه برنميدارد و حكمت هيچ دخلي به ساير علوم ندارد. انشاءالله فكر كنيد حكمت علم است بحقيقت اشياء يك خورده كه مسامحه ميكني يكخورده نميداني و همينكه انسان چيزي را ندانست خيلي جاهاش از دستش درميرود. فرضاً در فقه مصادراتي است در هر علمي مصادراتي است، انسان آن مصادرات را ميگيرد و دليل هم نميخواهد برهان هم نميخواهد، همهاش همين است كه قاعده ما چنين است ميشنويم و ياد ميگيريم، لكن حكمت چنين نيست. در فقه آسان است، در طب آسان است، در رمل و در نجوم در ساير علوم قواعد و اصطلاحات است مردم ميروند آن اصطلاحات را يادميگيرند علما هم كه ميشنوند همينها را ميدانند و ميگويند. بابصيرت فكر كه ميكنيد ميبينيد علوم اين مردم تمامش علم اصطلاحي است، يعني ميروند اصطلاح جماعتي را يادميگيرند آنوقت ميآيند كه ما هم (عالم شدهايم و ظ) بآن اصطلاح حرف ميزنند، منطقش فقهش اصولش حكمتش و هكذا تمام علوم، اصطلاح يادگرفتن است بغير از حكمت كه حكمت چيزفهميدن است. مثلاً در فقه شك ميان دو و سه را بايد چكار كرد، يادميگيرند كه بنا را بر دو بايد گذارد يا بر سه، و ميگويند. ديگر چرا بايد بنا را بر كم يا بر زياد گذارد، خدا گفته؟ نه. رسول گفته؟ نه، نميدانم. دليل و برهان و فهم توش نيست. دليلش قاعدهاي است كه شارع قرار داده سببش را نميدانم و نميخواهم هم بدانم، لكن حكمت اين نيست، حكمت اين است كه انسان چيز بفهمد. پس ببينيد شخص خودش اذيت بخودش نميكند، خودش با خودش عداوت نميتواند بكند، خودش خودش را دوست نميتواند بدارد و اين حرفها را هم تا تعمّق نكنيد مغزش را بدست نميآريد. پس هر معاملهاي ميان متعددين بايد باشد كسي بيع ميكند با كسي، بايع جدا است ثمن جدا است مشتري جدا متاع جدا. متاع را ميدهد ثمن را ميگيرد، اين متعددات كه باشد بيع حاصل ميشود. فكر كنيد ببينيد اينها را ميفهميد يا نميفهميد؟ دقت كنيد مسامحات مردم را بگذاريد بماند براي خودشان. من هرقدر بخواهم اصرار كنم كه چقدر اين مردم غافلند والله از عهده برنميآيم. انسان درس بخواند رياضت بكشد زحمت بكشد آخر كار بگويد من خودم خدايم، آن سگ هم خدا است، در خدا ديوار خدا، آسمان خدا زمين خدا، آدم تعجب ميكند كه انسان ميشود اينقدر ديوانه شود كه بگويد همه اينها خدا هستند. اگر اينها خدايند خدا چرا اينقدر گرسنگي بخودش ميدهد كه از گرسنگي بميرد؟ و اگر خدا است چرا نميتواند رفع گرسنگي از خود بكند؟ چرا سير نميتواند بكند؟ ببينيد چقدر خر شدهاند كه خيال ميكنند كه نماز را همان خدا ميكند، زنا را همان خدا ميكند. پس خدا خودش خودش را عذاب ميكند، خود او است جهنم، خود او است عذاب. هيچ عاقلي همچو حرفي نميزند، و زدند اين حرف را و كتابها نوشتند و اين را توي كتابهاشان نوشتند، مردم اهل باطنشان هم گفتند ديگران اهل ظاهرند ما اهل باطنيم، در كتاب نوشتند كه ما اهل باطنيم و ببينيد هيچ خري همچو حرفي ميزند؟
انشاءالله فكر كنيد خدا عقل داده شعور داده تمام معاملات كائناً ماكان اگر عالَمي هست كه معاملهاي هست، هرجا پاي معامله در ميان آمد آنجا متعددات هستند. خدا گفته ايمان بياريد به خدائي كه قادر علي كل شيء است بدليلي كه شما هيچكار ازتان نميآيد ايمان بياريد به خدائي كه عالم بكل شيء است بدليلي كه هركدام از شما هرچه را هم كه ميدانيد تا بخواهد شما داريد اگر نخواهد پسميگيرد.
پس ملتفت باشيد يكجائي هست كه معامله نيست اگر تو هم استادي و حكيمي و رسيدي بآنجا تو هم بگو هيچ معامله نيست و جائي كه معامله هست، بيائي هست، بُروي هست، مكاني ميخواهد، همچو جائي معامله هست. چه را بفروشيم، چه را بخريم، ديگر بيعي كرديم شرائي كرديم و بايع نبود مشتري نبود ثمن هم نبود متاع هم نبود، اين معامله نشد و مگو تو نميفهمي اينها را اهل باطن ميفهمند. نه خير، خودت فكر كن ببين همچو چيزي آيا معامله اسمش است؟ همچو چيزي معامله نيست. پس يكجائي هست كه ماسواي او نيست و او او است. ملتفت باشيد و عرض كردم فارسيش را و لُريش را من خيلي زور ميزنم بادش را بيرون كنم از كلّه شما. فكر كنيد ببينيد بغير از هست نيست و آن نيست كه تعبير ميآري كه نيست، آن چيزي هم نيست و جفت اين هست نميتواند بشود، چون چيزي نيست مخلوط و ممزوج باين هست شود. آن چيزي كه هست چه چيز است؟ آن هست، آن را عربها وجودش ميگويند، آن است كه هست. پس بغير از هست هيچ نيست و اين وجوديكه بغير از خودش هيچ نيست نهايت هم ندارد، ريزهاي نيست كه در آن ريزه نباشد اين هست محدود بغير نيست چرا كه غيري نيست.
اينها را مكرر عرض كردهام لفظي كه براي تفهيم بايد گفت اين است كه غيرش نيست، نيست كه نيست چيزي. پس براي تفهيم عرض ميكنم پس وجود و هستي غير ندارد. حالا دقت كنيد انشاءالله، ايني كه غير ندارد آيا رسولي فرستاده بسوي خلق خود؟ غير كه نداشت رسولش كيست؟ خلقش كيست؟ رسول غير او هستند، رعيت غير از او هستند، او غير ندارد. پس ميشود شما يك هستي ببينيد و غيرش را هم نبينيد، يك هست هم بيش نباشد نهايت هم نداشته باشد محدود نباشد واقعاً حد نداشته باشد، بسيط هم باشد مركب هم نباشد تركيب هم نداشته باشد و هرچه تركيب دارد در مقام خودش محدود است، هرچه محدود است بايد در حد خودش داخل باشد بيرون از حد خودش نباشد. هستي اگر در پشم پنهان شده بود و صورت نمد دور او را گرفته بود پس اگر هستي آمده بود توي پشم داخل شده بود و جاي ديگر نبود، صورت اين نمد دور آنها را گرفته بود و چنانكه آنطرف نمد ديگر پشم نيست حصير است، اگر هستي محبوس بود در صورت نمدي حصير هستي نداشت، هست نبود.اين را خوب ميشود فهميد، در هستي اين و آن مثل هم است ولو اين پشم است و حصير نيست ولو آن حصير است پشم نيست، اما در هستي مساويند. ملتفت باشيد نهايت اين پشم ميگويد توئي كه حصيري پشم نداري، آن نمد هم ميگويد تو كه پشمي حصير نداري، تو چيزي داري من ندارم من هم چيزي دارم تو نداري. يك چيزي را كه هم من دارم هم تو داري آن هستي است، پس در هستي كه هردو مثل همند. اگرنيستي نقص است كه حصير چون پشم را دارا نيست پس نقص دارد، پشم هست حصير هم هست، دنيا هست آخرت هم هست همه هستند، در هستي همه مساويند، هريكيشان غير ديگرند، داراي چيزي و نادارِ چيزي است ديگر وقتي بناي فهم شد خودت هم بهر لفظي بخواهي ادا ميكني.
پس ببينيد اين هستي كه عرض ميكنم ماسوا ندارد ملتفت باشيد اين هستي كه ماسواش نيست، حبس در نمد نيست، توي ديوار نيست، در سقف نيست، بهمينطور برو تا توي عرش، آنجا نيست. از اينطرف بشكاف تا مغز زمين را، اينجا نيست. لكن هم در آسمان است هم در زمين است، نه در آسمان است نه در زمين است. پس هستي كناره ندارد مثل نمد، كناره ندارد مثل حصير، پس هستي كناره ندارد بجهتي كه آنطرفش آنطرف ندارد، اصلش طرف ندارد بشرطي كه دقت كنيد بيابيدش. يك چيزي باشد مادهاش جدا باشد مثل موم و صورتش جدا باشد مثل مثلث، ميگوئي اين مادهاش غير صورتش است، اين موم طرف دارد آن منتهي اليهش طرف او و صورت او؛ اين را ميفهمي.مثلث هم شيء است چيزي است پس اين مثلث هم كه هست صورتش هم كه هست طرفش هم كه هست، پس بگو نسبت هستي با صورت تثليث روي موم مساوي است هم طرف هست هم آني كه در اندرون است هست. هست در اندرون است يا در بيرون؟ هم در اندرون است هم در بيرون. پس هستي هم در اندرون اشياء است هم در بيرون اشياء. حالا كه چنين است نسبت تمام هستيها به او مساوي است. حالا كه چنين چيزي را يادگرفتي هستي هم در اندرون صاحبان اندرون است كه مواد اشياء باشند هم در اندرون اشياء است كه صور و حدود اشياء است، هستي هم در ظاهر اشياء است هم در باطن اشياء است، هم در غيب اشياء است هم در شهاده اشياء است، برسر هريك از اين اشياء كاري بياري برسر هست كاري آمده. ببين آيا اين چيزي است كه نفهمي؟ آيا اين معمّائي است كه نشود فهميدش؟ پس اين هستي كه نسبتش به تمام اشياء عليالسوي است اگر جداجدا اشياء را ميتواني بفهمي، اين نمد غير حصير است اين حصير غير نمد است، نمد غير از سقف است سقف غير از زمين است. جسمي داخل همه اينها است خارج از همه اينها است داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء اگر چنين توانستيم نگاه كنيم كه عالم كثرتي ببينيم و عالم وحدتي ببينيم، آن هست را عالم وحدت اسم بگذاريم و اين نمد و اين حصير و اين زمين و اين سقف و اينها را عالم كثرت اسم بگذاريم، حالا همچو نظري اگر تو داري ميبيني نسبت همه اينها به آن هست مساوي است. پس اينها حالا آيا بعضشان پيغمبر او هستند بعض نيستند؟ چرا بايد بعض پيغمبر باشند بعض نباشند؟
دقت كنيد مسامحه نكنيد يكخورده اگر مسامحه كرديد شما هم ميافتيد چنانكه افتادند و رفتند. اين هست نسبتش به مرشد و مريد مساوي است، مريد هست ميخواهد خودش هست چرا برود پيش مرشد؟ درست دقت كنيد، پس جميع اشياء همه ظهورات هست، همه جلوه هست، درهرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم، خيلي خوب سيماش را هم ببين. حالا در هستي كه نگاه كردي هست مطلق را آنجا ديدي برفرضي كه شما به هستي نگاه كنيد و بتوانيد قيد او را نبينيد و مقام اطلاق او را نبينيد، و عرض ميكنم آسان هم هست، همان بادها مشكلش كرده شما بادش را بيرون كنيد هست مطلق در هست مقيد خيلي خوب واضح است. نميبيني شخصي از دور بيايد در هستيش شك نيست، لكن حيوان است ياانسان، معلوم نيست. يكخورده پيش كه ميآئي آن هم پيش ميآيد، آنهاش هم معلوم ميشود. هستيش اول معلوم بود پس برفرضي كه تو نتواني قيد اين نمد را برداري از اين نمد قطع نظر كني و برداري و هست ببيني و عرض ميكنم خيلي آسان است و همچنين در همين انبر ميبيني معدن را و معدن با غير معدن چه فرق ميكند؟ منطرق آن است چكش بزني خورد نشود، غير منطرق آن است كه چكشخور نيست. منطرق آن است كه روش چكش ميزني خورد نميشود مثل اين انبر. باز انبريش را نميخواهي ببيني معدنيش را ببيني، همچنين در اين انبر جسم ميبيني. كسي از تو سؤال كند جسم چطور چيزي است اين انبر را به او نشان ميدهي چراكه جسم آن چيزي است كه اين سمت را دارد و اين سمت را دارد و اين سمت را هم دارد. همچنين يك كسي بپرسد هستي چطور چيزي است، انبر را نشان ميدهي ميگوئي اين هست. مادهاش هست صورتش هست، پرسيدهاي كه عالم هستي را به من نشان بده، گفتهاي اين عالم هستي، بهمان انبر نشاندادن. پس هست را خوب ميشود در همين كتاب ديد، در همين انبر ديد.
ملتفت باشيد كه خودتان استاد ميشويد، استاد خيلي ماهري در علم آنها ميشويد. پس انبر اسم است براي آن هيئت خاصي كه بر روي آهن باشد، تا آن هيئت را بگيري ميگوئي انبر شكست اما آهن نشكست. آهن چهچيز است؟ آهن آن است كه بخصوص آن نرميش آن زبريش آن توي كوره گذاردنش آب نشود، لكن سرب همچو نيست، قلع همچو نيست بجهتي كه آب ميشوند آنها. آهن اسم است براي همچو فلزي، اگر يك وقتي دم بدمي آب بشود يك دوائي زده چيز ديگر شده. پس اين آهن اسم است براي اين صورت معروف، اگر اين صورت را بگيري ديگر آهن آهن نيست. همه اشياء مركبند از مواد خودشان و صور خودشان، صورتشان را ميگيري مادهشان ميماند، اينها اسمشان مركبات است. حالا اين مركباتي كه حالتشان اين است تو ميبيني هستي را در همهجا همراه اينها هست در باطن اينها در ظاهر اينها، حالا آيا اين هستي محدود است؟ نه پس نه در اندرون اينها نشسته كه بگوئيم اندروني است نه در بيرون اينها نشسته كه بگوئيم بيروني است. نه اندروني نه بيروني؛ هم اندروني است هم بيروني اين است. اين هست اگر اشياءِمحدوده نماينده او هستند، جلوههاي او هستند، ظهورات او هستند ما از اين حرف وحشتي نداريم. همه ظهورات هستي هستند، هستي يعني چه؟ يعني آن تحصّل خارجي. ازبس ظاهر است هستي را بخواهي تعريفش كني هستي چطور چيزي است، ازبس پيدا است تعريفش را نميتوان كرد. پس اين هستي كه هستِهمه هستيها جلوه او است و نسبتش به همه مساوي است پس همه رسولان او هستند، همه خبر از او دارند،پس همه پيغمبر او باشند. پس معني ندارد كه يك نفر از آنها برخيزد بگويد من پيغمبرم بر شما و شما بايد رعيت من باشيد. پس در عالمي كه كثراتي هست و وحدتي هست، وحدتي شامل كثرت هست و اين نظرِهست نظري است كه همه تاجرها اين نظر را دارند، اين دهِما بريك را دارند. اين هست در همه هستيها هست، هست وحدت دارد؛ همه هستيها جلوههاي اويند نماينده اويند ظهور اويند و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. آن را اينجا ميخوانيم باكيمان نيست. حالا چون اين نسبتش به هستيها مساوي است يكي اگر برخاست گفت من از عالم هست آمدهام شما گولش را نخوريد، در جواب او بگوئيد ما خودمان هم از عالم هست آمدهايم. هست اگر قاصد دارد تمام اشياء قاصدش، اگر ندارد كه هيچكس و هيچچيز قاصد او نيست. قاصد را هرچه اسمش ميخواهي بگذار،پيغمبر ميخواهي اسم بگذار، ميخواهي قرآن اسم بگذار، ميخواهي حلال اسم بگذار، ميخواهي حرام اسم بگذار. اگر حرام است همه حرام است، اگر حلال است همه حلال است. پس اين هست يا بگو حرف نزده با احدي، چرا كه غير ندارد، يا بگو حرف زده با تمام ذرات موجودات و همه خودشان زبان او هستند و با همه بزبان خودشان حرف زده.
اين است كه عرض ميكنم شما خيلي فكر كنيد اين هستي خدا است؟ و اقتضاي هستي قدرت است؟ ديگر اگر مسامحه نميكني و چنانكه آنهائي كه بادش كردهاند بادش نميكني، ملتفت خواهي شد كه معرفت صانع دخلي به اين حرفها ندارد. ميخواهم عرض كنم اين هست اگر از اقتضاش قدرت است تحصيل نميخواهد. اين چوب هم كه اينجا است هست است، چرا قدرت ندارد؟ اگر اقتضاي اين هست گرسنگي است سيرها هم هستند، چرا نميتوانند گرسنه باشند؟ اگر اقتضاش سيري است، گرسنگان هم هستند چرا نميتوانند خود را سير كنند؟ هست كه نسبتش به همه مساوي است داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء من هم شيئي هستم، چرا فقيرم؟ چرا من گدايم؟ چرا من درد دارم؟ حالا بنشين بگو خودش چماق ميزند خودش دادميزند، خودش درد دارد، خودش درد است، خودش چماق است، خودش ميرود گلوي چماق را ميگيرد، دست خودش گلوي خودش را ميگيرد و خودش را ميزند، عجب بازي است، عجب خربازي است، بازبازي، خربازي و سگبازي، اين چه بازي است؟
فكر كنيد انشاءالله، اقتضاي هستي هيچ نه قدرت است نه عجز است، اقتضاش نه غنا است نه فقر است، نه راحت است نه مشقت. آنهائي كه در تعبند هستند آنهائي هم كه در راحتند هستند. اغنيا هستند فقرا هستند، آنهائي كه خوبند هستند آنهائي كه بدند هستند. پس هر غنائي هست هر احتياجي هست، هر قدرتي هست هر عجزي هست. آن هستِمطلق نسبتش به همه عليالسوي است همه هم ظهورات آن هست هستند. حالا اين هست اقتضاش قدرت است؟ توي عجز هم كه هست، عجز چرا نميتواند كاري كند؟
انشاءالله دقت كنيد مسامحه نكنيد، اينجورهائي كه حكما تكلم كردهاند هيچ صانع اينجور تكلم نكرده. صانع ميگويد من ميتوانم همه كاري را بكنم حتي كارهائي كه توي دست تو است ميگويد توي چنگ من است. اگر گرفتم قدرتم را از تو، تو هيچكار نميتواني بكني. ميگويد اين صانع منم كسي كه زمين را عرش ميتوانم بكنم عرش را زمين ميتوانم بكنم، اينها خودشان خودشان را نميتوانند درست كنند، همه صور در مواد خوابيدهاند خودشان نميتوانند بيرون بيايند، هيچ مادهاي خودش نميتواند صور را از خود بيرون آورد چرا كه همه عاجزينند بلكه همانهائي را كه بيرون آورده تحويلشان كرده بخواهد نباشد پسش ميبرد و ديگر نيست. تا بخواهد چوب نباشد آتشش ميزند، تا بخواهد آتش نباشد خاكسترش ميكند، تا بخواهد خاكستر نباشد نمكش ميكند، تا بخواهد نمك نباشد آبش ميكند و هكذا.
فكر كنيد انشاءالله صانع آن است كه لايعجزه شيء اين است خداي اين ملك كه اگر بخواهد اين عرش را بردارد زمين كند ميكند، بخواهد دنيا را آخرت كند آخرت را دنيا كند ميتواند. او است خدا سرهم او مشغول خلقت است هيچبار هم دست از كار نكشيده تو بروي پيداش كني. صانعي است كه از جمله صفاتي كه واجب است در او باشد و هرچه واجب است در او باشد در تو هيچ نيست و آنچه ممكن است در تو باشد در او هيچ نيست، تو اينجور ميكني او اينجور نميكند، تو اينجور راهميروي او اينجور راه نميرود،بلكه راه نميرود. تو با عقلت ميفهمي كه اينجور راه نميرود، او ليس كمثله شيء است هرچه تو داري نقص است او اين چيز را ندارد، هرچه او دارد تو نداري. پس اين صانع نقص براي او نيست از جميع جهات كامل است. چيزي از جائي برداشته بجائي ديگر چسبانده بدني ساخته عقلي و فهمي توش گذارده تا ميخواهد اينها سرجاش هست، نميخواهد مثل روز اول كه بود خرابش ميكند. پس اين است كه عرض ميكنم كه صانع هيچ صدق بر خلقش نميكند چرا كه خلق او همه عاجزين، همه نادارها، همه محتاجها، دائماً در نفسكشيدنها محتاج به اويند اگر او بخواهد ميتواني نفسبكشي نخواهد نميتواني. اگر بخوابي محتاجي او بيدارت كند اگر ولت كند ديگر بيدار نخواهي شد و هكذا برعكس، پس تا ميخواهد اينها برقرار باشند هستند وقتي نخواهد اينها برقرار باشند همه را فاني ميكند. پس آنچه را هم تمليك كرده، هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه چنين كسي صانع شمااست.
انشاءالله فكر كنيد، حالا اين را هست اسمش ميخواهي بگذاري بگذار، هست اسم همهچيز است اسم اين هم هست لكن واجب است قادر باشد برهركاري نه اينكه ممكن است قادر باشد بربعض كارها و بر بعض قادر نباشد. بله تو ممكن است بعضي كارها را قادر باشي بعضي را هم قادر نباشي لكن اين صانع واجب است قادر باشد علي كل شيء، هميشه هم قدرت داشته معجوني نخورده قدرت پيدا كند، معجونها را براي خودش نساخته براي شما ساخته كه شما تقويت به آنها بجوئيد. اين صانع واجب است غني باشد و محتاج به هيچچيز از خلق نباشد، واجب است عالم باشد هيچ درس نخوانده باشد بتجربه چيزي ياد نگرفته باشد، پس يجب ان يكون الصانع عالماً حكيماً قادراً ديگر قدرت اسم ديگر است علم اسم ديگر است، باشد. لكن خدا آن است كه اين دستگاه را داشته باشد ديگر هست در من هست، پس خدا اينجا است و بهمين حيلهها گفتند ليس في جبّتي سويالله اين هست در جهنم هم هست پس صانع توي جهنم نميرود، صانع گرسنگي نميخورد، صانع سير نميشود، صانع گرماش نميشود و هكذا. پس صانعي داريم كه تمام اينها را او خلق كرده و آفريده و لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار لا بالبصر، ميبيند چيزها را اما نه با چشم ، ميشنود چيزها را اما نه با گوش، بلكه ذاتش بينا است ذاتش شنوا است نه اين است كه باگوش صداها را ميشنود.
ملتفت باشيد كسيكه ميداند گوش را چطور بايد درست كرد، ميداند گوش چطور ميشنود، صدا چطور به گوش ميرسد و گوش صدا را ميشنود، خودش البته بيگوش ميشنود. تو اگر بخواهي با چشم نبيني باوجوديكه روح داري نميتواني، او بيچشم ميبيند تو بايد باچشم ببيني، با گوش بشنوي، باعقل بفهمي، باخيال و فكر چيزها تصور كني. عقل بايد بواسطه نفس بواسطه خيال فكرها كند چيزهابفهمد، او هيچ محتاج به اينها نيست، بيواسطة عقل بيواسطة فكر و خيال ميفهمد. در كار خودش به وسايط احتياج ندارد، پس او بايد بدون اين آلات قادر باشد و عالم باشد، شما بايد با نفسِعلاّمه خود بدانيد چيزها را پس با چشم ميبيني با گوش ميشنوي صداها را، با شامه بو ميفهمي، با ذائقه طعم ميفهمي شيريني و تلخي و شوري ميفهمي، با لامسه گرمي و سردي و نرمي و زبري و سنگيني و سبكي را تميز ميدهي. همچنين با خيال خيال ميكني، با نفس علوم پيدا ميكني، با عقل يقينها تحصيل ميكني. تو با اين اسباب و آلات اين كارها را ميكني او خودش چه ميكند؟ خودش با عقل نميخواهد چيزي بفهمد حتي با علم چيزي نميداند اين است كه در يكپاره اخبار هست كه اگر كسي بگويد خدا با علم ميداند كفر است.
ملتفت باشيد و اصطلاح دستتان باشد، پس بگو خدا ميداند بيعلم، خدا ميبيند بيچشم، ميشنود بيگوش،ميكند بيقدرتي كه تحصيل كرده باشد. تو ميبيني قدرت را تحصيل ميكني براي خود؛ زياد ميكني چيزي ميخوري زياد ميشود قوتت. او قدرتش ذات خودش است از خارج نميگيرد، پس قدرتش از خارج به او نچسبيده. صفات زايد بر ذات نيست، صفات را در جاي خودش دارد و ذاتش هم منزه از صفات است. پس صفات ذاتيه دارد، باز آنها ذاتش نيستند بجهتي كه صفت هرچه باشد اشتقاق دارد، علم هرچه باشد فعل است، عينش فاءالفعل است لامش عينالفعل است ميمش لامالفعل، پس عَلِمَ فعل است، قَدِرَ فعل است و هكذا جميع اسماءالله همه مشتقند همه مبدء فعل دارند. فعل خاصي بودهاند كه اينجور اسم براي آن اشتقاق شده، صانع اينجور است تو خودت هم نمونهاي از او هستي، ذاتت فعل خودت نيست احداث ميكني فعلهات را لامن شيء، او هم احداث ميكند فعلهاش را لامنشيء. او در ذاتش صفات زايد بر ذات ندارد، تو هم در ذاتت صفات زايد بر ذات نداري. بله تو در ذاتت هم تركيب هست، يك مادهاي داري و يك صورتي داري و يك تركيبي، او اين را هم ندارد لكن صفات تو زايد بر ذاتت نيست صفاتت را اختراع ميكني لامنشيء. پس قيام را احداث ميكني، قعود را احداث ميكني، اينها هيچكدام ذات تو نيستند و ذات تو در اينها از اينها پيداتر است. الذات غيّبت الصفات خدا واجب است قادر باشد همين قدرتها كه ميفهمي كه ضدش عجز است نه قدرتي كه نتواني بفهمي، آنچه نفهمي انبيا نياوردهاند و تكليفت هم نيست. پس اين است قدرت و زايد بر ذات هم نيست چنانكه قدرت خودم هم زايد بر ذات خودم نيست. همچنين علم دارد، هيچچيز از نظر او محو نميشود، تمام ذرات موجودات در پيش نظر او هست، همين علمش فعلش است نهايت افعال قلوب است جاش هم بالاتر است از افعال جوارح، همينطور كه علم خودت را نمونه قرار داده. ببين تو يك علمي داري كه اين علم در حال حركت در حال سكون در حال خواب در حال بيداري، در همه حال باقي است و آن علم فعل تو است از افعالي است كه ظاهر نيست مثل افعال جوارح جاي او بالاتر از اينها است، حالا صانع هم همينطور علمي دارد و قدرتي دارد مقام علمش بالاتر از مقام قدرتش است. مشيّتش را بآن علم آفريده، پس اوّلاً عالم است به جميع ذرات از غير تجربه از غير اكتساب و نبود وقتي كه او باشد و علم نداشته باشد و نبود وقتي كه او نباشد و او هميشه دانا بود و هيچ علمش زياد نميشود، هيچ قدرتش زياد نميشود، هيچ سمعش زياد نميشود، هيچ بصرش زياد نميشود. آنطوري كه بود هميشه هست و ممكن هم نيست زياد بشود چرا كه يك دفعه هست چيزي در خارج هست ما ميرويم آن را از خارج ميآريم، بخود ميچسبانيم و اكتساب از خارج ميكنيم، اين زياد ميشود لكن كسيكه از خارج اكتساب نميكند محال است زياد شود براي او. پس قدرت او زياد نميشود كم نميشود، علم او زياد نميشود كم نميشود، تمام صفات صانع قابل زياد و نقصان نيست، همانطور كه كامل بوده كامل خواهد بود، او هيچ كمالش را زياد نميكند چراكه نميشود زياد كند، محال است زياد شود. پس چنين كسي صانع است و اين است كه هيچكس مثل او نيست و هركس را هم كه انتخاب كند و بخواهد برگزيند او را، چيزيش ميدهد از عالم خود او، پس چنين كسي است صانع و اين است كه همه مردم رسول او نيستند. تمام موجودات، خلق خدا هستند اما تمام مخلوقات، رسول او نيستند. تمامشان نماينده او نيستند، هيچكس رسول نيست مگر آن جماعتي كه ميگويند ما رسول اوئيم، كارهائي كه ما ميكنيم همه كارهاي او است. اگر ما رسول او نبوديم بايد كارهاي ما را خدا از دست ما بگيرد، او كه ميداند همهچيزها را. پس اگر كسي برخاست و گفت من از جانب اويم و رسول اويم و او نگفت رسول ما نيست، معلوم است اين راست گفته. پس رسول ميآيد كه من از پيش قادر علي كلشيء آمدهام اگر كسي بگويد من از كجا بدانم كه تو از پيش قادر علي كلشيء آمدهاي، ميگويد نميبيني افعالش را از دست من جاري ميكند؟ پس ميگويد ببين اين قمرش را شق ميكنم، شمسش را برميگردانم، ميميرانم، زنده ميكنم،دريا را ميشكافم، عصا را مياندازم اژدها ميشود. اينها نمونه اين است كه ما از آنجا آمدهايم. ديگر اگر بگويند اين كارها را ما ميتوانيم بكنيم، يا بگويند او ميتواند بكند، فرق نميكند اينها نمونهاش است، پس اين قدرت را توي دست اينها گذارده اينها هستند جلوههاي آن صانع، باقي مردم اطاعت اينها را بايد بكنند، گوش بسخن اينها بايد بدهند. پس صانع چنين كسي است كه صدق بر خلق هيچ نميكند و بعض خلق نزديكترند به او بعضي دورترند از او، بعضي از علم او مطلعند بعضي نيستند، بعضي از قدرت او مطلعند بعض نيستند، بعضي از حكمت او مطلع هستند بعض نيستند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
(دوشنبه 19 ربيعالمولود 1300)
31بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
انشاءالله از طورهائي كه عرض كردم دانستيد كه خدا واجب است قادر باشد چنانكه خلق واجب است عاجز باشند، هرچه آنجا واجب است اينجا نبايد باشد، هرچه خدا اينجاآورده پيش خودش نيست. تمام اينجور بياناتي كه عرض ميكنم، تمامش برخلاف طريقه حكما و صوفيه است. خرها را افسار كردند بردند و خرها نفهميدند، شما بفهميد و تابع كسي نشويد. انسان اگر بناش باشد كه تابع بشود چرا تابع خدا نشود؟ چرا تابع انبيا نشود؟ كه علانيه ادعا كردند برطبق ادعاشان ميزدند ميبستند ميكشتند. ديگر ما حرف خلوتي داريم، همهاش حيله است و بازي. دعوت اين است كه خدا كرده و پيغمبر علي رؤسالاشهاد دعوت ميكند، هركس قبول كند قبولش ميكنند، نميكند گردنش را ميزنند.
دقت كه ميكنيد ميفهميد خدا معنيش اين است كه كسي چيزي به او نداده باشد. همينجاها را الحاد كردهاند و گفتند اگر خودش مالك چيزي نباشد نميتواند چيزي به كسي بدهد. راههاي حيله را ملتفت باشيد، ميگويند:
ذات نايافته از هستي بخش
كي تواند كه شود هستي بخش
كسيكه رنگ زردي ندارد چطور زردي بدهد به مخلوق؟ پس خودش زرد بوده كه زردي داده، كسيكه خودش پول ندارد چطور پول به كسي ميدهد؟ كسيكه نان ندارد بخورد چطور رزق ميتواند به كسي بدهد؟ اين را كليهاي قرار داده، مصنوعات را اگر در پيش خود نداشت هريك را بهريك، هرچيزي را بهركس نميتوانست بدهد. نادار نميتواند كسي را دارا كند. پس توي ذات خدا يك آسمان ذاتي است، توي ذات خدا يك زمين ذاتي است، حيوان ذاتي است، انسان ذاتي و دنياي ذاتي آخرت ذاتي و هكذا، تمام اين كثرات در ذات خدا بوده مستجنّ و پنهان، و همه در آنجا بودهاند. حالا كه چنين است پس او ظاهر نكرده مگر خودش را. ما اوجد الاّ نفسه ما اظهر الاّ ذاته.
و عرض ميكنم حالا باينجور لفظها كه ميگوئي بسا كساني كه رفتهاند توي علمهاي بعضي وحشتي از اين قولها بكنند، لكن آنها وحشتي ندارند و عرض ميكنم در توي شيخيه هم آنهائي كه مطلق و مقيدي يادگرفتهاند و چشم وحدتبين در كثرت يادگرفتهاند، آنها هم دين و مذهبشان همينجور چيزها است، نهايت به لفظي ديگر ميگويند و شماها بناتان نباشد هيچبار فريب اينجور چيزها را بخوريد. آن خدائي كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده اين خدا ميگويد نه ماده اشياء از ذات من است نه صورت اشياء از ذات من است. پس خلق نه مادهشان تكهايست از ذات خدا كنده شده آمده ماده خلق شده نه صورتشان تكهايست از خدا كنده شده. پس خدا هيچ خلق نيست، خلق هيچ خدا نيست. و عرض ميكنم خدا بعدد اسمهائي كه دارد و در همه زبانها اين اسمها را براي خدا ميگويند، خدا نود و نه اسم كلي دارد و هر اسمش هم غير اسم ديگر است. اگر يكيش را نگوئي در هيچ ديني آدم را راه نميدهند و يكپارهايش را آسان ميتوانيد بفهميد. خدا قادر نباشد و بتواند اين كارها را بكند معقول نيست، حالا كه كرده، شده. همينجور كه عقلت حكم ميكند عاجز نميتواند كاري بكند. پس آن كسيكه اين كارها را كرده قادر بوده. همينجور شخص جاهلي كه نميداند و بتجربه كار ميكند، شخص جاهل بتجربه كاري ميكند نقاطي ميزند يكدفعه ميبيني بتّهاي درآمد، دفعه ديگر بپاشي وقتي نگاهش ميكني نقشي ديگر درآمد، آني هم كه خودش ميپاشد نميداند. شخص نقطهها ميچيند و خطهاي چند را لاعنشعور ميكشد يكدفعه ميبيني آن آخرش شكلي و هيئتي دارد. شخص جاهل وقتي ميخواهد بتجربه بريزد، ببينيد چه نقشي بيرون ميآيد؟ تا تجربه نكند نميداند. اين شخص عالم نيست كه هر نقطهاي كه اينطور ميريزيم چه شكلي بيرون ميآيد و آن شخص كه عالم است از اوّلي كه ميخواهد نقطه بپاشد، اوّل، نقشش را تصور ميكند و ميداند چند نقطه ضرور دارد و هر نقطهاي را كجابايد گذارد، يمين يسار بالا پائين، و از روي عمد ميگذارد. پس فرق است مابين عالمي كه از روي علم خط و نقش ميكشد، پس يك صورتي را در ذهن خود نگاه ميدارد و قلم را برميدارد و باندازهاي كه در خيال خودش دارد آن نقش را ميكشد. پس سرش را جاي سرش ميگذارد پاش را جاي پاش، هر نقطهايش را سرجاش ميگذارد و يك كسي عليالعميا بنا ميكند خط كشيدن مثل بازي بچهها اتفاقاً صورتي هم در ميآيد لكن سرّش بدستش نيست و عالم از روي عمد ميكند و كسيكه جاهل است ميكند اتفاق هرچه شد شد.
در اين عالم وقتي فكر كنيد انشاءالله بخواهيد از روي بصيرت از روي شعور بدون غفلت بشرطي كه فكر بيايد و آن چيزهائي كه بحسب اتفاق ميافتند ملتفت باشيد آنها را نميخواهيم وازنيم، اينجور چيزها هست. ميشود جاهلي نقشي بكشد و خودش نميداند چطور ميشود يكبار نقشي ميشود. لكن دقت كنيد انشاءالله، آتش اگر اتفاق افتاد و جائي روشن شد رو بهبالا ميرود، بطبع هم بگوئي بالا ميرود بگو ميرود بالا، و سنگ را از بالا ولميكني ميآيد روبپائين و سنگ مخلّي بطبع باشد روببالا نميرود، آتش مخلّي بطبع باشد روبپائين نميآيد. نقشهاي طبيعي هم رو بهيك طرف واقع ميشود، رو به طرفهاي ديگر نميرود. لكن از عرش گرفته تا تخوم ارضين تمامشان در حال واقع شدهاند بشرطي كه فكر كنيد كه راهش بدست بيايد.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس ميفهمي انشاءالله اگر فكر كني اگر عليالعميا بنات نباشد راهبروي. الان اگر سرد است آب يخ ميكند و اگر پارسال هواي خيلي سردي بود و حالا آنقدر سرد نيست، آبِحالا به سرماي پارسال يخ نميكند. و همچنين كرباس به رنگ پارسال حالا رنگ نميشود، همچنين روشنائي و تاريكي. خودمان هم جزء اين عالميم اين چشم بخصوص چشمي است مانند اجسام، اين چشم هميشه رنگي كه در حضورش حاضر است ميبيند نه كسيكه ديروز پوستين دوشش بود اينجا رنگ ديروزي را محال است ببيند، چشم هيچكس هم نميبيند. همچنين اين چشم فردا را نميبيند بجهتي كه فردا هنوز نيامده، فردا را خدا بايد خلق كند در فردا. نه اين است كه عرفانهاي پوسيده بكار ببريد كه بله هرچيزي سرجاي خودش هست در وقت خودش. آيا هرچيزي در جاي خودش و وقت خودش وقتي صانع ميخواهد او هست؟ يا بيصانع هرچيزي سرجاي خود هست؟ پس هرچيزي سرجاي خود هست از آن باب كه خدا خواسته.
ملتفت باشيد انشاءالله، اين خدائي كه شما داريد وقتي اين اعتقاد را درباره او درست كني كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل، همچو خدائي شب درست ميكند روز درست ميكند. اگر همچو اعتقاد داري كه اين صانع هرچيزي را سرجاي خود ميگذارد و گذارده بعلم و حكمت گذارده اينطور ميفهمي مطلب تمام ميشود. فكر كنيد ببينيد اين صانع هنوز از يك آن بعد تا منتهياليه را نيافريده، هنوز فردا را بايد خلق كند، مكوّنات در آن را بايد خلق كند، بچههائي كه بدنيا نيامدهاند هنوز خلقشان نكرده. بايد پدرها را خلق كند، نطفهها در صلب آنها قرار بدهد،بايد مادرها خلق كند رحمها براي آنها قرار بدهد، نطفهها ريخته شود در رحمها و بچهها خلق شوند. پس اين صانع (يكچنين ظ) صانعي است.
ملتفت باشيد انشاءالله دقت كنيد از روي همين گَرده در همينجاها فكر كنيد چرا كه بسا آن نزديكيها و جاهاي نازك را نتوانيد تصوير و تعقل كنيد، اينجاها را ميتوانيد. پس كسيكه محبوس است در امروز خبر از فردا نميتواند بدهد. پس اين چشم فردا را محال است ببيند و نميتواند ببيند، اين گوش اگر صدائي شد فردا، اين گوش حالا آن صدا را محال است بشنود چنانكه صداهاي گذشته را اين گوش محال است بشنود. و هكذا طعمهاي گذشته و آينده را اين ذائقه محال است تميز بدهد، گرماهاي گذشته و آينده را، سرماهاي گذشته و آينده را اين لامسه محال است بفهمد. نورها و ظلمات گذشته و آينده را اين چشم محال است ببيند. ايني كه تو حالا ميبيني، ازبس صانع بطور سهولت خلقش كرده و نموده بتو، تو ميگوئي خودش خودش شده. ازبس صانع بسهولت بيزحمت آفريده است تو هم خيال ميكني اين خودش خودش شده. اين است كه عظمش برطرف شده، يعني پيش احمقهاي دنيا عظمش كم است والاّ پيش عقلا و آنهائي كه فكر ميكنند درهر آني والله هوش از سرشان ميپرد كه اين چه قدرتي است چه حكمتي است صانع بكار برده.
باري، منظور اين است كه راه استدلال بدست بيايد. چيزي كه از فوق عرش گرفته تا تخوم ارضين ميبينيد تمامش الان در اين آن واقع است هيچ چيزش به فردا نرفته همينطوريكه تو به فردا نرفتهاي زمين هم به فردا نرفته، آسمان هم به فردا نرفته، پس هنوز آيندهها موجود نيست خدا خلق نكرده و نخواهد كرد و نميكند در حالا. پس خدا دائماً مشغول است و كل يوم هو في شأن بل هم في لبس من خلق جديد و او مشغول خلقت و صنعت است و كسيكه نميداند فردا را، نميتواند فردا را سرجاي خود بگذارد. پس پيش از خلقتش بايد بداند و علمش بايد سابق بر معلومات باشد.
باز براي توضيح بيان عرض ميكنم كه توي راه بيفتيد. طبيعتي كه در پشت پدر است و در شكم مادر نطفه كه در رحم مادر است هنوز زنده نشده، اين سر ندارد دست ندارد، اين خودش آيا ميداند قد خودش را بايد چطور درست كند، بايد دراز باشد يا كوتاه باشد؟ آيا ميداند دستها و پاها پنجه ميخواهند؟ آيا ميداند پنجههاش را بايد دهتا درست كنند؟ خودش چه ميداند، اين خودش روح ندارد شعور ندارد از كجا ميداند كه اينها را ميخواهد؟ انشاءالله دقت كنيد فكر كنيد، خدا همچو محاجّه كرده با مردم، ميگويد صنعت مرا كه داريد ميبينيد، در ايني كه يك كسي درست كرده اينها را كه نميشود شك كرد. پس خدائي هست كه اين كارها را كرده. ديگر حالا آن مرشد را خدا بداني يا آن پيغمبر را خدا بداني يا آن گاو را خدا بداني يا آن ستاره را خدا بداني، هرچه را خدا بداني فكر كن ببين اينها ميتوانند خودشان خود را درست كنند يا بايد ساختشان تا موجود باشند؟ حتي پيغمبر آخرالزمان9 را بايد ساختش تا باشد، اگر نسازندش نيست. پس ميگويد صنعت من اينهائي است كه ميبينيد آيا اينهائي را كه خدا اسم ميگذاريد شريك قرار ميدهيد اينها ميتوانند اين كارها را بكنند؟ پس رحِم مادر، شاعر نيست كه فردا چه خواهد شد، اما آن صانعي كه اين نطفه را به هر سببي بوده در رحم مادر ريخته او ميداند بعد از نه ماه ديگر اين نطفه را ميخواهد بيرون بياورد از شكم و ميداند وقتي بيرون ميآيد بايد جاها برود، او ميداند براي انتقال از جائي به جائي پا ميخواهد، ميداند اين پا بندها ميخواهد رگها ميخواهد، اينها بايد جائي محكم بند باشند چيزهاي سخت ميخواهند، پس استخوان ميخواهند. پس آن صانع پيش از صنعت خودش علم دارد كه اين نطفه را بآنجا بِيَنجامانَد كارش را كه بعد از نهماه بيرون آيد جابجا هم بشود؛ از جاهاي عديده هم بايد چيزي بردارد،پس اين دست ميخواهد پا ميخواهد. اين سوراخي ميخواهد، جاذبه ميخواهد كه از سمتي جذب كند. بايد جاها را ببيند در تاريكي نميشد ببيند، پس روشنائي خلق ميكند. تا آلتي نباشد نميتواند ببيند، پس چشم خلق ميكند كه ببيند، دست خلق ميكند بردارد و بگذارد. تمام آنچه را كه در توي شكم خلق كرده از سر و پا و دست و ظاهر و باطن، هيچ چيزش براي توي شكم نيست. توي شكم پا نداشته باشد بچه آسودهتر است آنجا كمتر صدمه ميخورد و كمتر صدمه به مادرش ميزند. توي شكم هيچ دست نداشته باشد كمتر دست ميزند، پس آنجا دست ميخواهد چه كند؟ آنجا از دهن كه چيزي نميخورد پس آنجا دهني نميخواهد، راه فروبردن نميخواهد، آنجا همان ناف بسش است. همچنين توي شكم و توي آن آبها هيچ نفس نميكشد، پس سوراخ بيني نميخواهد. بهمينطور فرد بفرد اعضا و جوارح را فكر كنيد. در توي شكم نه راه بيني ضرور است نفسي نميخواهد بكشد، پس آنجا بيني نميخواهد، نه روشنائي و تاريكي ميخواهد تميز بدهد، پس آنجا هيچ چشم نميخواهد، آنجا چه كورمادرزاد باشد چه سرتاپاش چشم باشد آنجاهيچ نميبيند. آنجا هيچ صدا نميشنود بلكه وقتي بيرون هم ميآيد تا مدتي صدا نميشنود. بهمينطور فكر كنيد آنجا هيچ لامسه نميخواهد آنجا سبكي و سنگيني و نرمي و زبري و گرمي و سردي نميخواهد تميز بدهد. و اگر دقت كني خواهي يافت كه اين ترازو را از روي وزن دست درست كردهاند براي آساني كار، پس دست درست كردهاند براي اينكه وقتي چيزي را ميخواهد بدهد يا چيزي بگيرد باين دست بدهد و بگيرد. وقتي سرما ميشود براي بدن بد است اگر احساس نكند فالج ميشود ميميرد، اين بايد بفهمد سرما را گرما را. گرما هم براي بدن بد است اين بايد بفهمد، پس لامسه ضرور دارد كه گاهي گرما ميشود بفهمد لامسه نداشته باشد آتش بگذارند روي (عضوي ظ) كه فالج شده باشد نميفهمد پس لامسه براش خلق كردهاند و هكذا تمام آنچه در توي شكم است چه خود مشاعر كه چشم و گوش و شامه و ذائقه و لامسه باشد، چه آن غلايظ كه اين دست و اين پا و اين سر باين نظم كه سرش جائي باشد كه مناسبترين جاها است، پاش جاي مناسب باشد و هكذا اينها هيچيكش نه غلايظش نه لطايفش براي توي شكم نيست، تمامش براي بيرون است. پس اين شخص اگر نداند آنوقتي كه اين نطفه توي رحم هست از براي چهكار خوب است اگر نداند وقتي بيرون ميآيد اينجا پا ميخواهد آنجا نميتواند پا براش درست كند. اگر نداند در بيرون روشنائيها هست و اين بعد از بيرون آمدن لامحاله ميخواهد ببيند آنها را، چشم آنجا براش درست نميكند، و اگرنه حالا چشم ميخواهد چه كند. شامه همينجور، ذائقهاش همينجور و هكذا تمام اين اعضاي ظاهره غليظه با تمام مشاعر همه براي بيرون بكار است.
حالا يقيناً چنين صانعي كه چنين اطفالي را خلق ميكند توي رحم، اين نميشود نداند، نميشود لاعنشعور درست كرده باشد اتفاق وقتي بيرون آيد ببيني عجب حكمتي بكار رفته. نقش عليالعميا كه همينطور بريزند فكر كنيد ببينيد ميشود؟ و از اين جهت است كه گاهي ناقص ميكند بعضي را كه بدانند تعمد ميكند، يكي را كورمادرزاد خلق ميكند، يكي را كرمادرزاد خلق ميكند، يكي را بيپا خلق ميكند كه نتواني تو عذربياري ونميتواني بگوئي طبيعت اين كارها را كرده. طبيعت نميداند نُه ماه ديگر بچه چه ضرور دارد كه حالا براش درست كند. حتي اگر بخواهيد مسامحه و مدارا كنيد، اما اين طبيعت ميداند آن چيزهائي كه هنوز نيامده و ميتواند اين كارها را بكند براي بعد، حالا اين را تو طبيعت اسمش ميگذاري، اين را من خدا اسم ميگذارم و اذن نداده صاحبش كه طبيعت اسم بگذاري. خير بگو اين خدا است، چرا اسمش را طبيعت ميگذاري؟ اگر طبيعت بيشعور را ميگوئي، كه معقول نيست كاري براي فردا بتواند بكند. آتشِحالا اگر حالا چيزي پيشش بردي گرمش ميكند، آتشِحالا، بعد را نميتواند گرم كند. پس اين جسم همهاش در حال، نشسته؛ اين در ماضيها نيست در مستقبلها نيست؛ از آنجهتي كه آنجا نيست معقول نيست آنجاها را بداند و حالا اگر خودت فردائي را يا ديروزي را تصوير ميكني، گذشتهها يا آيندهها اين بدن نيست. اين بدن چشمش نميبيند مگر رنگها را و شكلهاي حال را لكن خيال چون دراين عالم محبوس نيست و در حال ننشسته و جاش جائي است كه مستولي است بر حالا و بر گذشتهها و آيندهها، بسيار ميشود شخص خود را بخيال خوبي بيندازد كه بعد از اين كارهاي خوب ميكنم، چنين و چنان عيشها ميكنم، الان بدنش قوت ميگيرد. الان بنشيند ترسها را بخود راه بدهد، الان بدن ضعيف ميشود. از اينها استدلال ميشود كرد كه هست شخصي كه در اين بدن فاعل او است، بيننده او است شنونده او است، پوينده و چشنده او است، همهكاره او است. اين بدن آلتي است در دست او او جائي نشسته غير از جاي اين بدن. چون جاش جائي است مستولي بر گذشتهها و آيندهها، ما ميدانيم ميتواند تصور كند گذشتهها را و آيندهها را. اگر بر اين نسق تمام آنجاهائي كه هستند وقتي فكر كني ميداني مخلوقات ميباشند، عقل مال مخلوقات است، عقل مال صاحبان عقل است، نفس مال صاحبان نفوس است وهكذا، اينها هيچكدامش خدا نيستند. بعينه همينطور كه رنگ نيست شكل نيست بونيست صدا نيست، همينجوري كه ميبيني اين پوستين خدا نيست چرا كه هيچكاري از او نميآيد عاجزي است مثل ساير عاجزين، آني هم كه پوستين دوش ميگيرد خدا نيست و هيچكار از او نميآيد، عاجزي است مثل ساير عاجزين. عقل هم خدانيست، بايد عقل را خدا بدهد. عقل را وقتي خدا ميآرد هست وقتي نيارد نيست، پس بتمليك او خلق كاري ميكنند. پس هرچه مبادي خلق است، جميع مباديخلق خلق است، اين هم يكي از كليات حكمتتان باشد و مشق كنيد و ولش نكنيد. ما محتاجيم به غذا، اين بدن مبدئي دارد، بدَل مايتحلل ميخواهد، اگر بدل مايتحلل باين بدن نرسد بدن فاني ميشود. غذا مبدء اين بدن است پس مبدء اين بدن آن گندم است آن جو است آن گوشت است آن مأكولات است. ديگر مبدء اينها چه چيز است؟ آن آب است آن خاك است آن گرمي است آن سردي است، بهمينطور تا آن مبدءالمبادي خلق.
اگر بناي فكر را گذاردي گمراه نميشوي، ديگر مجنون نميشوي كه هست را بگوئي خدا است. حالا چون آب مبدء است، آيا آب خدا است؟ عجب! اي احمق، آبي را كه كسي ديگر درست كرده اسمش را ميگذاري خدا؟ اگر اين آب خدا است پس خدائي كه همه را خلق كرده كدام است؟ بله اين آب هست، هست باشد. عرض ميكنم مبادي خلق هرطور قهقري برگردي والله هيچجا به خدا نميرسي، و سير مردم اينجور نيست. كسانيكه اصلش پا بحكمت نگذاردهاند عوامالناس عوام صرفند كاري دست مبدء و منتهي ندارند، عقلشان نميرسد كه خدا است و خلق، همينطور ميگويند حق سبحانه و تعالي بقدرت كامله خود چنين خلق كرده و نميفهمند چه ميگويند. و آنهائي كه پا بحكمت گذاردهاند تا نبرند اين را به خداش نرسانند آرام نميگيرند. مبدءالمبادي را خدا خيال كردهاند. آب بود يخ كرد و اين تكه تكههاي يخ اين خلقها هستند. مدادي بود آن مداد در دوات بود و بصورت اين حروف درآمد، خودش از براي خود وجودي داشت، اينها همه ظهورات او هستند. دريا براي خودش وجودي دارد؛ امواج، تعيّنات و ظهورات اويند؛ همه مزخرف است. فكر كنيد حالا آيا صانع و فعل صانع هم همينطور است؟ فكر كنيد ببينيد چه گفتهاند چه وحدتوجودشان چه وحدتموجودشان. بدن را قهقري برميگرداني ميرسد به نان و گوشت، نان و گوشت را قهقري برميگرداني ميرسد به آب و علف، آب و علف را قهقري برميگرداني ميرسد به آب و خاك، آب و خاك را برميگرداني ميرسد به جسم، بهمينطور ميرود تا به وجود برسد، باينطور به خدا ميرسد؟ خدا يخ كرد عالم جسم پيدا شد، جسم يخ كرد اينها پيدا شد و اينها را مراتب تنزليه اسمش ميگذارند و بجز هذيان اسمش چيزي نيست و علم اسمش ميگذارند. حالتها دارند، شعرها ميخوانند، غشها ميكنند كه بله خودش در هر مرتبه بصورتي درميآيد. در مرتبهاي جسم است، در مرتبهاي جان است و شما بدانيد خدا هيچبار همچو نبوده.
ملتفت باشيد مراتب همه از خلق است. آسمان حقيقتش جسم است زمين حقيقتش جسم است، جسم مركب است از ماده از صورت، نه مادهاش خدا است نه صورتش خدا است. و ايني كه عرض ميكنم ادعا نيست، دليلش همراهش است. ايني كه ميبيني جسم است اينجا گذارده، اين جسم حالا قادر است، اگر قادر نيست خدا نيست. خدا آن است كه قادر است آسمان خلق كند، قادر است زمين خلق كند، قدرتي دارد كه كوه را با كاهي مثل هم خلق ميكند، آسمان و زمين را به يك آساني ميسازد، دنيا و آخرت را به يك آساني ميسازد لكن من خدا هستم و مصلحت نيست چيزي خلق كنم، ببينيد چقدر مزخرف است.
پس مبادي خلق همه مخلوقند. بله مواليد مركبند از بسايط، بسايطش هم بسا مركب از بسايطي ديگر باشد كه آن بسايط هم از بسايطي ديگر مركب باشد. بسا هزار مرتبه برود لكن ابتداشان مخلوق است تا انتهاشان، هيچجاشان خدا نيست. خدا آن كسي است كه نه تولد ميكند چيزي از او، نه از جائي بعمل آمده. هميشه عالِم بوده، هيچجا درس نخوانده است. ذاتش علم است، علمش ذاتي است يعني درس نخوانده پيش كسي كه علم تحصيل كند. صانع كسي است كه حتماً حكماً واجب است عالم باشد و علمش بتجربه و تحصيل نيست، از جائي نبايد دزديده باشد و اين علم سابق است بر تمام مشيت خودش و مشيتش را از روي عمد جاري ميكند برطبق علم خودش. همينجوريكه علم دارد ميداند بعد از نهماه ديگر طفل چه ضرور دارد و حالا دست و پا و اعضا و جوارح درست ميكند توي شكم و هيچ اينها براي توي شكم نيست، مالِبيرون است. اگر بناي فكر را بگذاري خواهي يافت اين بدني را كه در اينجا خلق كرده والله براي اينجا خلق نكرده. اگر مال اينجا بوديم اين صدمات برما وارد نميآمد، اگر اناسي را براي زيستن روي زمين خلق كرده بود اينهمه صدمه به ما نميرسيد و ميبينيد چقدر گرسنگيها ميدهد. آخر چرا به اينها چيزي نميدهد؟ فكر كنيد ببينيد خدا اينهمه نعمت دارد هيچ كم هم كه نميشود و حكيم هم كه هست باندازهاي كه ميداند رفع احتياجشان را ميكند، بهمان اندازه به آنها بدهد. چه ضرور كسب كنند، كار كنند؟ چه ضرور كرده كه بزحمت رزق پيدا كنند؟ اين انساني كه خودش ميگويد في احسن تقويم او را خلق كردهام چرا حرمت اين را بقدر پشهاي قرار نداده؟ ببينيد پشه بآساني هرچه تمامتر عيش ميكند. بقدر آهوها حرمتش را نداشته. انساني را كه گفته ولقد كرّمنا بنيآدم اين تكريمي كه بني آدم را كرده و انسان خلق كرده،اين انسان را بقدر آهوئي ميبينيد تكريمش نكرده. ميبينيد آهو بزحمت رزق پيدا نميكند هر علفي از آن بهتر نيست ميخورد، هر آبي از آن بهتر نيست ميآشامد، هر سايه خوبي ميخواهد هر آفتاب خوبي ميخواهد ميرود، هر جفتي مناسب طبعش است، به مادهاي كه ميل دارد اختيار ميكند. بآسودگي عيش ميكند، ميانه آنها نه نزاعي نه جدالي نه عصبيتي نه مرافعهاي نه شهادت شاهدي نه حاكم شرعي، ضرور ندارند. والله اگر اين انسان براي اين خلق شده بود كه بخورد و بياشامد و نكاح كند و توليد مثل كند، باوجوديكه شعورش ادراكش تصرفش از آهو بيشتر است، اگر براي اين دنيا بود در نهايت نعمت بايست اينجا زيست كند و حالا كه ميبينيد در زحمتند پس بدانيد براي اينجا والله آفريده نشدهاند. و چون براي اينجا نيافريده است اسباب كوك كرده كه اينها هي غصه بخورند تا تمام شوند. پس حالت ما، در اين دنيا در اينجا بعينه مثل شكم مادر است براي ما. ما اينجا كه هستيم توي اين شكم محبوسيم لكن توي اين شكم بقدر مايحتاج اين شكم آنطوريكه دستورالعمل داده بايد راهرفت. حالا زيادتر ميدهد، براي جائي ديگر است. زيادتر براي اينجا باشد لغو ميشود.
محض اشاره عرض ميكنم فرق نميكند كه انسان كوزه بسازد در نهايت دقت و حكمت و همان كوزهها و كاسهها را بعد از تمام شدن، همان ساعت بشكند، باز فايده ديگر براي كوزهها نميماند. بله ده روز بگذرد بماند، ده نفر آب بخورند فايده ميكند، والاّ كوزههاي خوب بسازند براي شكستن، عمل لغو است. فرق نميكند هزار سال بعد بشكني يا همان ساعت بشكني، همينكه براي شكستن ساخته شده لغو است و بيحاصل. حالا انسان آخرش ميميرد از براي اين دنيا اگر بود لغو بود، هرجا باشد آخرش ميميرد و انّما تنتقلون من دار الي دار. بچهها را توي شكم نيافريده بودند كه آنجا زيست كنند، بله نهماه بايد آنجا زيست كنند كه اعضا و جوارح او سخت شود. اين مدت زيست كردن آنجا براي بيرون است و چنانكه بعد از نهماه بايد بيايد بيرون، اينجا هم كه ميآيد مدتي بايد اينجا زيست كند، يكپاره كارها كند براي جائي ديگر كه جاي ديگر بايد برود. هرچه را كه خدا بسازد كه بعد خراب ميكند، بدانيد ـ بجهتي كه عملش لغو نيست براي جاي ديگربايد بكار بيايد. آهو را خلق ميكند، اينهمه حيوانات را خلق ميكند بعد ميميرد بكار جائي بايد بيايد. گوشتش را ميبيني بكار تو آمد، پوستش پشمش كركش و هكذا بكار تو آمد. تو هم بايد بكار جاي ديگر بخوري. الاغ را خلق كرده براي همينجا كه بارش كنند، سوارش شوند، بكار اينجا ميآيد. حالا ديگر خودمان هم ميميريم، اين بدن ميميرد بكار يكجائي بايد بيايد. پس آن روز اولي كه انسان را ساختند، ساختند كه از اينجاببرندش بجائي ديگر، اينجا تجارتي كند، عملي كند آخرتي تحصيل كند.
باين نظم كه فكر كرديد انشاءالله خواهيد يافت كه تمام عالم فاني را براي خودش نيافريده چرا كه عالمي بيافريند، جائي بيافريند ولو صدهزار سال عمر كند لغو است، آخرش كه خراب خواهد شد. حالا كه ساخته و خرابش ميكند و ميداني كه حكيم هم هست يقيناً پس اين فاني را براي باقي ساخته اين فاني راه تجارت است، اينجا سفر است بسوي جاي باقي، بايد تحصيل كرد باقي را، اصل مقصود عالم باقي است. اگر صنعت صانع طوري باشد كه وقتي آن صنعت شد از آن فايدهاي ببينند خلق ميگويند اين صانع حكيم است، اگر فايده براي آن نبينند ميگويند لغو است. فكر كه ميكنيد خواهيد يافت تمام اين عالم را كه خلق كرده، تمام اين دنيا را كه خلق كرده هرجوري كه خيال كني از اولشان تا آخرشان همه ميميرند، و اگر بنا شد همين دنيا باشد و هركه هم بدنيا آمد ميميرد، پس خلقت بيفايده ميشود و يكجا لغو ميشود و كار صانع نيست. وقتي فكر ميكني خالقي كه سفيه نيست و بحكمت كار ميكند وجود دنيا را براي آخرت خلق كرده، وجود فاني را براي باقي خلق كرده چرا كه حكيم بوده. و پيش شما فرق نكند حكمت او با قدرت او با علم او، چنانكه خداي بيقدرت و قوت خدا نيست، خدائي هم كه فهم ندارد علم ندارد شعور ندارد خدا نيست. همچنين خدائي كه حكمت ندارد خدا نيست، خدائي كه هدايت نميكند، خدائي كه رحمت ندارد، خدائي كه رؤف نيست خدا نيست.
حالا ديگر انشاءالله سركلاف كه بدستتان آمد ميگويند كه تمام اسماء حسني را خدا بايد داشته باشد كه خدا خدا باشد و واجب است و حتم است و حكم كه آن اسمها براي خدا باشد. لكن چون متعدد است اسمها، پس ذات خدا نيست، پس فعل خدا است، پس آنوقت ميگوئي خلقشان كرده است. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 20 ربيعالمولود 1300)
32بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
باز از مطالبي كه ضرور است از براي فهميدن آنجائي كه بايد فهميد، اين مطلب است، انشاءالله دقت كنيد كه وجوداتي چند را خيال كنيد هستند و اين بودنشان ديگر بعضي كه در كار هستيد ميدانيد براي كجا حرف ميزنم، ولو لفظش را از همينجا برميدارم وجوداتي چند را فرض ميكنيد هستند، اين وجودات خودشان بخودي خودشان نميتوانند بصورتهاي مختلف درآيند. ديگر اينها را هم بگوئيد نميفهميم و چشمتان را همبگذاريد، خودتان ميدانيد كه ميفهميد و ميخواهيد گول بخودتان بزنيد. ميبينيد آهني در دنيا هست، اين آهني كه ساختهاندش آياخودش ميفهمد بايد شمشير شد و كارد؟ انشاءالله فكر كنيد كه باد آن چيزها از سرتان بيرون برود. فكر كنيد ببينيد آهن حقيقتي است كه در حال واحد در تمام شهرها هست، در تمام مشرق و مغرب، معذلك كلّه كه اينجور حرفها را براش ميزني و ميگوئي آهن داخل است در شمشير بطوريكه غير از آهن هيچ چيز نيست و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. داخل است در جميع مايصنع منالحديد نه مثل روحي در بدن خود، آنچه ظاهر است آهن است و هرجا روحي هست روح پيدا نيست، بدن پيدا است و تو در شمشير آنچه ميبيني و پيدا است همان آهن است. پس آهن ظاهر است در جميع مايصنعمنه در حال واحد در امكنه عديده در زمانهاي عديده آهن هست و معذلك اين آهني كه همهجا هست اگرچه او را صاحبشعوري سيّاف صاحبوقوفي برندارد تكهاي از آن و بصورت شمشيرش نسازد، آهن خودش نميفهمد كه بايد بصورت شمشير درآمد. اين حرفها را من زياد زدهام لكن كم ملتفت ميشوند. پس صورت شمشيري در ذهن سيّاف است، سيّاف ميداند شمشير براي چه خوب است. شمشير را از چوب نبايد ساخت بجهتي كه ميشكند، از سرب نبايد ساخت دَمَش برميگردد، از قلع نبايد ساخت. اين فكرها را آيا سيّاف بكار ميبرد يا خود آهن اينها را دانسته و بكار برده؟ گفته ميشود اثر از مؤثر مخفي نميماند، اين گول ميزند؛ بسيار جاها تعبير ميآرند مؤثر ممكن نيست آثارش از او غائب باشند، ميداند آثارش كجا هستند، اينجور تعبيرات مغرورتان نكند. بله آنجائي كه شمشير هست آهن هست، اما حالا آهن خودش ميداند يا تو تعبير ميآري كه ميداند؟ خودش ميفهمد وقتي شمشير نشده بود آن كمال را نداشت وقتي بصورت شمشيري جلوه كرد، بكمالي از كمالات ظاهر شده، آهن سرش نميشود. اين چيزها در همهجا بيك نسق بهمين لُري كه من عرض ميكنم اگر فهميدي، درست فهميدهاي. اگر يكخورده ماليخوليا نداري ميداني مواد در همهجا مثل همين آهن است، مثل آن آب و خاك است، مثل آن جسم است. اگر صانعي نبود كه دست كند از هر كومه بردارد چيزي درست كند، هيچچيز نبود. پس صانعي كه ميخواهد بفكر در و پنجره بيفتد بداند چوب مناسبش است، آن هم چهجور چوبي مناسب است، هرجائي هم يكجور چوبي مناسب است چوب خودش عقلش نميرسد به اين صورتها درآيد. پس در تمام مملكت از براي اين اشياء تمام مواد كائناً ماكان و من كأنّه تعريف ماده را بقول مطلق ميكنم، حالا اسم آهن ميبرم شما هر مادهاي را بفهميد ماده ماداميكه صورتي از او بروز نكرده خود او نميداند هم صورتي در او كامن هست و وقتي هم بيرون آمد والله نميداند كه چطور بيرون آمده.
در بدن خودتان فكر كنيد، انسان در احسن تقويم خلق شده، او را ساختهاند از همين آب از همين خاك. خلق الانسان من صلصال كالفخّار و انسان را از گِل ساختهاند همينطور كه كاسه و كوزه را از گِل ساختهاند. حالا كه ساختهاندش نميداند چطور ساختهاندش. حالا چشمش ميبيند، هرچه زور ميزند نميداند چطور ميبيند و هكذا اين دست چطور ميشود بمحض اراده هرجوري خواست حركت ميكند. از اينجور بيانات در خيلي علوم استاد ميشويد، هم غلو رفع ميشود هم تقصير رفع ميشود. در ايني كه حركت از من است شكي و شبههاي نيست كه من بدانم چهجور ميشود همچو ميشود. اين را حكيم خيلي بالغ هم تمام جاهاش را نميتواند بفهمد. حيوان هرجاش را بخواهد بجنباند بمحض اراده ميجنباند، چطور شده اين حركت باوجوديكه كار من است چطور شده كه بمحض اراده من حركت ميكند. مگر كسيكه از مبدءِصرف آمده باشد و تمام اسباب در چنگش باشد. اگر بواسطه ريسماني است از اينجاها ميآيد ميجنبد، چرا باقي حركت نميكند؟ چرا همان انمله حركت ميكند باقي ديگر حركت نميكنند؟ چه بسيار مخلوقات يافت ميشود، حتي در خوبان يكپاره كارها ميتوانند ميكنند، كارهائي كه نميتوانند نميكنند اما از ايشان بپرسي چطور شد كه اينطور شد، سرّش را مطلع نيست.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، مواد خودشان همينكه صورتي در آنها كامن است نميدانند چه كامن است. براي نمونه عرض ميكنم فكر كه نميكني حلاّجي نميكني، اين خرافات ميشود كه در دنيا پُر است. پس نه اين است كه هر امكاني مطلع است بر اكوان، و نه اين است كه هر مادهاي مطلع است بر صور. ديگر اين ماده را بسا مؤثر هم اسم بگذاري، بسا حديد را مؤثر شمشير اسم بگذاري، در همهجاي شمشير داخل است لا كدخول شيء في شيء مثل آبي در كوزه نيست، مثل رنگي روي كرباس نيست، مثل روحي در بدن نيست. چنان آهن داخل است در شمشير كه بغير از آهن هيچ پيدا نيست از اينجهت ميتواني خطاب كني به آهن كه توئي بُرنده، توئي كه كارهاي حديدي از تو ميآيد. پس امكانات اشياء را پيش مطلقش هم كه ببري مطلق اطلاعي كه ايمان توش باشد ندارد مگر اطلاعات تعبيري كه شخص دانا استنطاق ميكند از حالت آنها تعبير ميآرد كه آهن چون گمنكرده شمشير را، چون نفس خودش توي شمشير هست توي شمشير در حضور او حاضر است. و ببينيد كه آهن يك كسي نيست جدا از اينها كه اينها در حضورش حاضر باشند و آهن چون فاقد شمشير نيست پس واجد شمشير است. اين فقدانش را جهل اسمش ميگذاري، وجدانش را علم اسمش ميگذاري، پس ميگوئي آهن علم دارد به شمشير. ديگر حالا فكر كنيد ببينيد كه آيا اين اطلاع انساني است؟ آيا اين اطلاعي است كه خدا بر خلق خود مطلع است؟ پس مطلقات بر افرادشان و بر كمالات ظاهره مطلع نيستند.
عرض ميكنم زيركتر و داناتر از انسان و خدا خودش گفته نيافريدهام و تو الان داري جوهري را كه ميفهمد چيزها را، اين جوهر است چيزها ميفهمد، همين جوهر بخواهد بفهمد و بداند كه چقدر ميفهمد، نميتواند بداند. بخواهد بداند آيا فلان علم نصيب من هست يا نيست، نميتواند بداند. الان آنچه را اكتساب كرده و صورتهائي كه بخود گرفته نميداند بلكه همانها را هم بسا يادش ميرود، فراموش ميكند.
پس دقت كنيد انشاءالله، اين مطلب را بدست داشته باشيد، صور در اشياء كامنند و در آن حيني كه كامنند كه خودشان نيستند، حالا كه نيستند خودشان علت وجود خودشان نيستند كه بيرون بيايند. و همچنين مواد نميتوانند صور را از خود بيرون بياورند. ماده خودش عقلش نميرسد شمشير يعني چه و اين حرف كه چيزي نيست در ملك خدا كه خودش خودش را نداند، تعبيري است حكمي يعني واجد خود است اين وجدانش را تعبير به علم ميآرند، والاّ كلوخ چه ميداند هست، دانستني ندارد. درخت چه ميداند خودش هست، جميع آنها نميدانند، انسانها خيليشان نميدانند.
باري عرض ميكنم كه مواد باوجوديكه سرجاي خود هستند و باوجوديكه مادهالموادي صدق ميكند بر كل مواد، او هم هيچ نميداند. پس يك مادهالموادي هست كه بر تمام اين مادهها صدق ميكند و به همه اسمش را حدّش را عطا كرده و بطور مجاز هم نيست، بطور حقيقت اين هست آن هست حقيقةً هم هستند و اين هستي، هستي مادهالمواد است و صدق ميكند بر تمام اين هستها. حالا كه صدق ميكند آيا حالا جلدي خدا شد؟ نه. بلكه مادهالمواد مثل همين ظهوراتش است حالتشان اين است كه اگر صانع قدرتي كه به اينها داده باندازهاي كه خواسته دارند، قدرتي كه نداده ندارند. هرچه شعور به هر اندازهاي به هر كدام داده دارند، بيش از آن ندارند. حالا بهمين نسق كه فكر كنيد خواهيد فهميد كه مادهالمواد در عالمِملكِخدا هست، ماده بسياري هم هست از هر مادهاي گرفته چيزي ساخته و خودش هم همينطور ميفرمايد. انسانش را ميفرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخّار، جنّش را ميفرمايد خلق الجانّ من مارج من نار هركدام از اين مخلوقات را از چيزي آفريده. هرچيزي مادهاي دارد، پس همه مخلوقات را از يك چيز نيافريده اگرچه كل اسبابي كه خلق كرده خودش خبر داده جعلنا من الماء كلّ شيءٍ حي و هرچه هست تماماً كلٌّ قد علم صلوته و تسبيحه پس همه زندهاند. حالا باوجوديكه همه زندهاند و همه از آب خلق شدهاند، اين منافات ندارد كه بعضي از خاك خلق شده باشند، بعضيشان از هوا باشند، بعضيشان از آتش باشند، بعضيشان از آسمان باشند، بعضيشان از زمين باشند. اصطلاح را بايد بدست آورد. بله هر موجودي نطفهاي ميخواهد، هر موجودي رطوبتي ميخواهد كش بيارد، از اين تعبير ميآرد كه از آب خلق شده. بعضي رطوبات رطوبت حارّه است پس بعضي از صفرا آفريده شدهاند، بعضي از رطوبتِبارده آفريده شدهاند. مادهاي را ميبيني زياد كش نميآرد اين از سودا ساخته شده، يكي مزاجش دموي است و هكذا. پس باوجوديكه خدا تعبير بيارد كه من جميع چيزها را از آب خلق كردهام، باز خيال نكنيد درياي متشاكلالاجزاي يكدستي است يك تكه او را گرفته عقل ساخته، يك تكهايش را گرفته جسم ساخته، نه؛ بلكه هرچيزي را از ماده مناسب خودش ساخته. حتي در آنجاهائي كه از يك چيز ميسازد، در همانجاهائي هم كه از آبِتنها ميسازد، از خاكِتنها ميگيرد ميسازد، باز در اين آب و خاك يك نوع تصرفي ميكند يكي را بيشتر گرم ميكند يكي را بيشتر سرد ميكند. تصرفي در آن ميكند براي اينكه چيزهاي مختلف از آن بسازد. آن آبي كه تصرف ميكند در آن تا ماهي ميشود با آبي كه تصرف ميكند در آن كه كرم عمل بيايد، مادهاش را تصرف درش ميكند، ماده اينرا جوري ديگر ميكند ماده آنرا جوري ديگر. پس همه از آب خلق شدهاند همه از يك امكان خلق شدهاند، اين امكان يك بحر متشاكلالاجزاي يكدستي نخواهد بود، بلكه همانجاها هم كه يكدست است هرچيزي ماده مناسب خودش دارد. همانجاها هم باز تدبير ميكنند؛ قبضهاي را ميگيرد صانع تمكين قابليت آن را ميكند باندازه آن مخلوقي كه ميخواهد بسازد تمكين قابليتش را ميكند، اين را نطفه او قرار ميدهد، اين را حجر آن مولود قرار ميدهد. اين است كه حكما گفتهاند حجر مصنوع است، پس حجر را بايد ساخت. ديگرحجري باشد در بازار برويم بخريم، همچو چيزي نيست. نميشود حجر را از بازار خريد لكن توي بازار ماده حجر ساخته هست، توي هر مزبلهاي ريخته، در همه خانهها هست پس همهجا يافت ميشود آن ماده لكن حجر در بازار يافت نميشود، حجر را بايد ساخت. پس حجر اشياء يعني نطفه اشياء ولو مطلقات ريخته باشند در بازار بزرگ خدا، اينها موادند امكاناتند براي حجر، لكن اينها نطفه اشياء نشده و شيء را از نطفه ميسازند.
ملتفت باشيد اينها را عرض ميكنم بجهت آنكه اصطلاح است بدستتان ميدهم تا بابصيرت شويد. ميفرمايد جعلنا من الماء كلّ شيءٍ حي هرچيزي را از آب ساختهايم، يعني از حجر ساختهايم، از نطفه ساختهايم. و حجر مصنوع است پس ابتداي خلقت، حجر است. حجر، مو نيست، فضله نيست. اينها را اگر بدست بياريد براي خيلي جاها بكار ميآيد، خيلي غلوها رفع ميشود، تقصيرها را برميدارد، علم بحقايق اشياء پيدا ميكنيد.
پس مبدء هرچيزي نطفه او است. نطفه الان در صلب پدر است، پيش از آني كه ساخته شود مبدء اين نيست پس حجر را كه ميسازند، نطفه را كه ميسازند، اگر نطفه را براي انسان ساختند تربيت ميكني آن را انسان ساخته ميشود، نطفه را كه براي حيوان ساختند تربيت ميكني آن را حيوان ساخته ميشود. هر مولودي نطفه خاصي دارد، حتي نطفهاي كه براي نر ميگيرند يكجور يبوستي همان اول بايد داشته باشد.
(در اينجا نسخه خطي فاقد چند خط ميباشد)
پس ابتداي صنعت، صنعت نطفه است و نطفه بايد مصنوع باشد. نطفه را و حجر را از سوق نميتوان گرفت لكن اگر سوقي نباشد نطفه را نميشود گفت كن فيكون؛ ساخته نميشود. پس سوق سرجاي خود بايد باشد، مواد هم بايد سرجاي خود باشد، هر مادهاي هم براي چيزي است مواد مختلف براي اشياء مختلف. يك آبش ببينيد چقدر كارها ميتواند بكند، يك خاكش چقدر كارها ميتواند بكند. زرده تخممرغ را ببينيد چقدر كار از آن ميآيد همان تنها بخوري فايدهاش نيست، حجر از آن ميسازند. مو كارهاي بسيار از آن ميآيد، يك كارش هم اين است كه حجر از آن ميسازند. اين است كه مبادي اشياء را بايد ساخت و اصطلاحي باشد بدستتان. مبادي اشياء آبي است كه نطفه ساخته باشند، نطفه را اگر يكجوري ساختند كه گندم سبز شود، اين ديگر جو سبز نميشود. نطفه را اگر براي جو ساختند، نميشود اين ارزن سبز بشود و هكذا برعكس.
پس فكر كنيد انشاءالله، پس آن صانعي كه دارد دست ميكند در اين مادهالمواد، باز دست كه ميكند چنين نيست كه اين ماده در يك دريا منزل داشته باشد. و تو يكدفعه ديگر بسا از خودم هم بشنوي مادهالمواد در يك عالم منزلش نيست، بسا بشنوي ماده عقل در عالم عقل است، ماده روح در عالم روح است. بخواهي هم بگوئي همه توي يك دريا است بگو، همه در عالم امكان است. توي هم نبايد كرد حرفها را. پس توي يكجا است اما نه خيال كني مثل دريائي است، مثل حوض است كه آبهاي ته را ميتوان بالا كشيد، آبهاي بالا را ميتوان در خيك كرد ته برد. چنين نيست حالت آن درياي بزرگ، حالت آن درياي بزرگ اين است كه عقل را هركاريش كني جسم نميشود و جسم را هم هرجوريش كني هركاري سرش بياري، عقل نميشود. اين جسم از عالم حال نميتواند بيرون برود، هميشه همينجا نشسته. اين جسم حالتش چنين است آينده را نميتواند ببيند، نميتواند صداي آينده را بشنود، نميتواند غذاي آينده را بخورد. اين حالا غذا ميخواهد، حالا چشمش ميبيند ميخورد، آبهائي كه سال ديگر از ابر ميبارد حالا رفع تشنگي نميكند، حالا آب ميخواهد. پس اين جسم هميشه در حال نشسته هيچ به استقبال نميتواند برود، ماضيها از دستتان دررفته. آنچه آب بود فاني شد، آنچه خاك بود فاني شد، آنچه غذا بود در ماضيها گذشت، منفعل از آنها نميتوان شد، آيندهها هم كه هنوز خلق نشده است. حالت عالم جسم، تمام اجسام اين است كه در حال واقعند، اينها را هركار سرشان بياري هي بسوزاني چوبش را خاكستر كني، هي خاكستر كني، نمك كني،هي نمك آب شود، هي آب بخار شود، هي بخار دود شود، هي مشتعل شود هي برود بالا هي بيايد پائين، از عالم جسم نميرود بيرون. هميشه حالتش اين است كه در ماضي نيست در استقبال نميتواند باشد، در حال واقع است. لكن هست عالمي غير از اين عالم كه ماضيهاي اين عالم زيرپاش افتاده، مستقبلهاي اين عالم زيرپاش افتاده، از اينجهت است كه هم ماضيها را ميبيند هم مستقبلها را، و اينها عبرتي است يعني براي حكيم نه براي مردمي كه دربند نيستند.
پس بدانيد آني كه خبر ميدهد كه فردا چه ميشود، چنين كسي بدانيد منزلش جائي است كه امروز و فردا پيش او حاضر است. كسي كه خبر ميدهد سالي ديگر چه ميشود اتفاق حدسي ميزند اين سالي ديگر با امسال پيشش مساوي ايستاده؛ و كسيكه خبر ميدهد از فلان پيغمبر، ديگر پيغمبر نميآيد معلوم ميشود تمام زمانهاي بعد كه آينده است همه پيشپاش حاضر است. چنين كسي صانع اسمش ميتواند باشد، وحي الهي است بر دل پيغمبر.
ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءالله، اين است كه عرض ميكنم صانع دست ميكند در اندرون مواد و هر مادهاي را ميبيند براي هركاري خوب است. هر مخلوقي را كه ميخواهد خلق كند از ماده مناسب آن خلق ميكند، هيچ هم منافات ندارد با اينكه بگويد من همه را از آب خلق كردهام. آب را خلق كرده، آب هم نطفه دارد، آن هم از آب خلق شده و آن منافاتي هم با آتش ندارد. بگويد جن را هم از آب خلق كردهام باوجوديكه از آتش خلق كرده با اين منافات ندارد كه از آب خلق شده باشد، يا بگويد از خاك خلق كردهام منافات ندارد. تا كاري نكنند كه كشبيارد نميشود ماده باشد، وقتي چيزي كشآورد لامحاله رطوبت دارد اين است كه تعبير ميآرند آب است. پس صانع دست ميكند در امكان و اين امكان طبقات دارد، آن طبقه كه در عالم عقل است هيچبار نميآيد روي زمين. آن طبقه كه در عالم جسم است هيچبار نميرود در عالم عقل. بهمين نسق حالا محض مصادره هم باشد حالا قبول كنيد بعد خودتان فكر كنيد آنوقت خواهيد يافت كه كلّ شيءٍ لايتجاوز ماوراء مبدئه هيچچيز از مبدء خودش تجاوز نميكند، خدا هم هيچكس را امرش نميكند كه در بيرون مبدء خود چيزي بفهمد، توقع نميكند از او. چنانكه يك كسي را كه از خاك خلق ميكند نميگويد به او چرا نميروي در دريا شناوري كني، ماهي را هم نميگويد چرا در خاك سير نميكني.
خيلي چيزها هست چون مردم فكر نكردهاند نميفهمند باينجهت در جبر و تفويض افتادهاند بيفكر. شما انشاءالله ملتفت باشيد، هر خلقي را در هر درجهاي خلق كردهاند، خلق خودشان عقلشان نميرسد كه در آن درجهاند يا در درجه ديگر نيستند. هر خلقي در هر درجهاي خلق شده استنكافي از آن درجه ندارد مثل اينكه كسانيكه همتشان در خوردن است آنها جوري هستند كه هرچه سرزنششان كني كه چرا اينقدر ميخوريد باكشان نيست. بلكه ميگويند نهايت آمال ما اين است كه بخوريم. و همچنين اين سرزنش را به كمخور بكني او بدش ميآيد، چرا كه از اهل آن درجه نيست. كسيكه تمام همتش همين اكلهاي ظاهري است، اگر باو بگوئي بيا تا من چيزي نشانت بدهم خيلي بهتر از خوردن، اين نميفهمد، ميگويد مگر بهتر از خوردن چيزي هست، چهچيز بهتر از خوردن؟ اهل علم را بگوئي كه بيا چيزي به تو بدهم بخوري، دلش نميخواهد از علم خودش دستبردارد، او را ميبينند كه علم را ترجيح ميدهد بر حلوا. بسا درسش كه ميدهي يادش نباشد كه خدا حلوائي خلق كرده، بسا گرسنگي يادش ميرود و نمونههاش در همهكس هست. انسان همينكه همّش را گماشت بر امري از گرسنگي غافل ميشود، انسان بسا مشغول شغلي كه شد همينكه بخيال كاري افتاد و در آن كار خيلي فرو رفت، بسا ناخوشي ميآرد.
انشاءالله ملتفت باشيد و دقت كنيد، منظور اين است كه خداوند عالم دست كرده و هر مخلوقي را از درجهاي آفريده، آنجائي را هم كه آفريده هركس را از آنجا آفريده از آنجا خوشش ميآيد هيچ تمنّا هم نميكند برود به درجه ديگر. آن كسيكه تعلق به خوردن دارد به او بگويند ما تو را بجائي ميبريم نان قسمت ميكنند از همانجا خوشش ميآيد، بگويند بيا مجلس علم، هيچ حظ نميكند. لكن به شخص عالم بگوئي به جائيت ميبرم نان قسمت ميكنند هيچ حظ نميكند، ملتفت نان نميشود همان حظ ميكند از علم. اين است كه هر خلقي را در هر درجهاي كه آفريدهاند آن مخلوق در آن خوشش است، از اين است كه درجات بهشت مختلف شده. يك طبقهاي از طبقاتش همينجور خلق هستند كه بايد هي بخورند و بياشامند، هي هلو بخورند برجهند و از اينجور چيزها حظ كنند، يكپارهاي هستند كه بايد زنجبيل بخورند كافور بخورند ميوه نميخورند، يكپاره هستند بسا خوراك ندارند آنها علم بكارشان ميآيد، يكپاره ديگر را ميبيني علم بكارشان نميخورد آنها زيارت ائمه ميروند، زيارت پيغمبر ميروند، زيارت خدا ميروند. اخواناً علي سرر متقابلين بايكديگر مينشينند صحبت ميدارند، از اينها حظ ميكنند.
باري، منظور اين است كه خدائي است صانع، ميداند كدام ماده براي چه خوب است و نه اين است كه هر مادهاي را ميتوان بهر صورتي بيرون آورد. ميگوئي او بيرونش بياورد، ميگويم بلي گذارده در امكانات اشياء كه هر مركبي را بتوان خراب كرد مركبي ديگر ساخت لكن اغلب آنها را استخراج نميتوان كرد مركبي ديگر ساخت، بلكه هرچيزي را ميداند مناسب چيزي است آن را ميگيرد ماده چيزي قرار ميدهد، آن نظمي كه خودش منظورش است ميكنند، بجهتي كه كارهاش بحسب اتفاق نيست. حالا ما عمارتي ساختيم بخيالي و ساخته شد، حالا ديديم بكارمان نيامد پشيمان ميشويم خرابش ميكنيم، او پشيمان نميشود، او هيچبار پشيماني براش نميآيد. پس اين صانع هرچه هم در امكانات هست حتماً بيرون ميآرد، نه؛ اين خيالات گبرها و كسانيست كه به تناسخ قائل شدهاند. خيال كردهاند چون در اشياء امكانات زياد هست خدا انسان را هي بصورت حيوان ميكند، بصورت نبات ميكند، بصورت جماد ميكند، بصورت غيب، بصورت شهاده، تا اين همهجا سير كند تا امكاناتش همه بيرون آيد. شما ملتفت باشيد ديگر ميشود همه امكانات اشياء بيرون آيد محال است بجهت آنكه امكانات اشياء در عالم بينهايتي ريخته شده، اگر صدهزار صورت از موم بيرون بياوري باز بحالت اولش باقي است، صد هزار ديگر بيرون بياري باز بحالت اولش باقي است. روز اول ميشد بينهايت صد هزار صورت بيرون آيد؛ باز ميشود بينهايت از آن صورت بيرون بياري. پس امكانات اشياء متناهي نيست كه تمام شود، نميشود چنين چيزي، اين است كه صانع دست ميكند در كومهها و خلق را خلق ميكند و هر خلقي را در هر درجهاي آفريده حظش در آن درجه است، درجه ديگر نميخواهد برود، صانع هم نميبرد. نميگويد تو را كه از آب آفريدم تو چرا نميروي در خاك راه بروي و نميگويد تو را كه از خاك آفريدم چرا در آب سير نميكني، تكليف مالايطاق نميكند. هرچه غالب شد بر كسي او اولي است بعذر، چنانكه خودش خبر داده الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير آيا من كارِدستِخودم را نميشناسم كه چهجور خلق كردهام؟ انسان را عجول آفريدهام، بگويم عجله مكن؟ عمداً عجولش كردهام. پس هر كه را در هر درجهاي آفريده در همان درجه يكپاره كارها ميتواند بكند، يكپاره كارها ميتواند ترك كند و هركار هم بكند از درجه خودش هم بالاتر نميتواند برود، معذلك امرش ميكند كه در آن درجهاي كه هستي در آن كاري كه تمليكت كردهام مثلاً ميتواني نگاه كني به جائي كه گفتهام نگاه كن، مثلاً ميتواني چشمت را هم بگذاري آنوقتي كه نبايد نگاه كني چشمت را هم بگذار. اتفاق چشمت به نامحرم افتاد چشمت را جوري خلق كردهام كه اگر گفتم برگرد ميتواني برگردي، هيچ تكليف مالايطاق نشده. پس اين صانع صفاتي از براي او است. دقت كنيد انشاءالله، صانع كارش مثل آتش نيست كه بسوزاند هر تر و خشكي را، بلكه كارش بطور عدل است از روي اختيار است، بخواهد بسوزاند ميسوزاند نخواهد بسوزاند نميسوزاند.
دقت كنيد انشاءالله از جمله صفاتي كه خيلي لازم است توي ذهنتان جاش بدهيد كه مكتوب در قلب بشود اين است كه همينجوريكه ميفهميد خدا قادر است بدليل اينكه اگر قادر نبود نميتوانست اينها را خلق كند، همينجور تا در ذهن خود فرونكني و اشراب قلب نكني، تا ننويسي در قلب خود كه اين خدا مختاري است كه اختيارش بسته به مشيت هيچكس نيست، آن اعتقادِبقدرت، از تو قبول نميشود. پس خدا مختار است و اختيارش اختيارِخلقي نيست. آتش بخواهد نسوزاند نميتواند، آتش هرجا رفت ميسوزاند. آب بخواهد تر نكند نميتواند، آب هرجا رفت تر ميكند. ظالم هرجا رفت ظلم خودش را ميكند. صفرا هرجا رفت اقتضاش همراهش است حتي آنجاهائي كه اختياري ميبينيد اختيار شما آنجوريكه بسا احمقي ميبينيد بگويد من ميتوانم بنشينم، ميتوانم برخيزم، ديگر خواه خدا بخواهد خواه نخواهد، اين تفويض است و تفويض كفرش هزار مرتبه از جبر بدتر است. تمام اختيارات خلقي بسته است به مشيت؛ او اگر خواست كسي ببيند ميتواند ببيند، نخواست ببيند نميبيند. خواست كسي بشنود ميتواند بشنود، نخواست بشنود نميتواند بشنود اين است والله در هر امر خيري كه انسان بخواهد بكند تا او نخواهد نميتواند، پس بايد طلب توفيق از او كرد، بايد او بخواهد تا من مؤمن باشم. خدايا حالتي به من عطا كن كه ميل به ايمان داشته باشم. همچنين در شرور، لاحول و لاقوّة الاّ بالله العلي العظيم آن كسي هم كه ظاهر ميكند باز از چنگ خدا بيرون نرفته، همينكه متذكر شد بايد توبه كند انابه كند كه خداوندا مرا در اين حال مگير، اگر خدا نخواهد اين معصيت را اين نميتواند بكند.
در تمام كومهها، فكر كه بكنيد بخواهيد پيدا كنيد در يكي از كومههاي مخلوقات كه فعلشان بخودشان برپا باشد كه بدون اراده صانع بتوانند متحرك باشند يا ساكن، چيزي از خود داشته باشند، (پيدا نميشود ظ) نادار صرفند؛ تمامش بسته به اراده او است، آن مختاري كه ان شاء فَعَل و ان شاء تَرَك خدا است وحده لاشريك له و اين خدا هرچه را كه ميكند عدل است، بلكه فضل است. فضل است، يعني بالاتر ميرود از عدل، چرا؟ انشاءالله راهش را بدست بياريد بحكمت فكر كنيد ببينيد اگر كسي صاحب آلاف الوف دولت باشد گدائي بيايد و التماس كند پيش او و او هيچ به آن گدا ندهد، آن گدا طلبي كه نداشته از او، حالا وقتي خدا گفته بده بايد بدهد. باز حرفها را داخل هم ميكنم شما ملتفت باشيد. اگر آن غني بخواهد چيزي به آن گدا ندهد ظلمي به او نكرده، پس اگر داد بعد از آني كه مفت داده و طلبي هم از او نداشته و داده. حالا صانع هم قادر و هم غني، وقتي نميخواهد بدهد نميدهد، ظلمي هم نكرده. اين صانع اگر با فضل معامله نميكرد حتي با كفار، آنها نميتوانستند آب بخورند نميتوانستند بجنبند، پس اگر فضلالله نبود، كفار و همانهائي كه فحش ميدهند به خدا نميتوانستند زندگي كنند. ديگر آخرِاين فضل چيست؟ آخرِاين فضل، عدل است. عدل كه شديد ميشود آنجا ميگيرد انسان را، ميگويد حالا حظ كردي هركار خواستي در دنيا كردي ديني را كه واضح قرار داده بودم آشكار كرده بودم تو عمداً نگرفتي، با من لج كردي جزات چه چيز است؟ پس حالا بيا با تو بطور عدل معامله كنم. ديگر آنجا بد ميشود و توي دنيا با فضل رفتار ميكند. چه بسيار انتظار ميكشند كه روز قيامت فضل شامل حالشان بشود، همينجور هم هست براي مؤمنين، در دنيا بعدل راهميرود با آنها؛ ولكن در آخرت بفضل با آنها راهميرود. لكن كفار و منافقين تا توي قبر رفتند بناي عدل ميشود با ايشان، خلق طاقت عدل خدا را نميآرند. پس بگو ربّ عاملنا بفضلك و لاتعاملنا بعدلك يا كريم.
باري، پس عرض ميكنم اين صانع دست ميكند در كومهها، هر چوبي را كه ميداند مثلاً خوب است ميداند براي چه خوب است، از هر مادهاي كه ميداند براي هر صورتي خوب است. چوب براي نجار در كار است آهن را بايد در كوره گذارد و گداخت، ديگر چوب را توي آتش نبايد گذارد. چوب را ميتراشند كرسي از آن ميسازند، تمام اين اوضاع آلات است و اسباب و محركِآنها از روي عمد آنها را حركت ميدهد؛ آن مختاري كه ان شاءَ فَعَلَ و مشيتش بسته به غير نيست و ان شاءَ تَرَكَ و مشيتش بسته به غير نيست، تمام اين اوضاع در دست او است. اين راه اگر بدست آمد انشاءالله صرف مسأله تسديد بدستتان خواهد آمد و اگر مسأله تسديد بدست آمد آنوقت خارق عادات انبيا را ميفهميد معجز بوده و سحر نبوده و زرنگيهاشان را حيله نميگوئيد ميدانيد كياست بوده و از جانب خدا بودهاند. و اگر اين بدست نيامد خيال ميكني خدا را بياختيار مثل آتش ميسوزاند يكدفعه كجخلق ميشود و غضب ميكند. و اين شايد يكوقتي ارسال رسل كند حالا ديگر رأيش قرار بگيرد ميكند، نگيرد نميكند. شايد يكوقتي ديني قرار بدهد حالا ديگر رأيش قرار بگيرد ميدهد، نگيرد نميدهد.
ملتفت باشيد انشاءالله اين صانع اينجور نيست، تعمّد ميكند در صنعت و تمام حركات در دست او است. پس آنچه را ميخواهد آنرا بآساني ميكند، تو دستت را كه ميخواهي حركت بدهي حركت ميدهي به چه آساني حركت ميدهي، او هم بهمان آساني كار خود را ميكند. يعني نوعش يكجور است فرقش اينكه تو نميداني چطور شد حركت كرد او ميداند چطور شد. اين است كه تمام اين مصنوعات در دست صانع است، تحريك تمام اينها در دست او است و اينها را با قدرت خود ميكند و صانع بيقدرت، كوسة ريشپهن است. بله “قدرت خدا ذات خدا است، و صفات زائده بر ذات معقول نيست” اين حرفها در ميان حكما هست و حكما توي سر و كلّة هم زدهاند، يك چيزي گفتهاند تو هم كه آنجا رفتي و بناي اين حرفها شد، تو هم صفت زايده بر ذات مگو. ميخواهم بگويم تو هم صفت زايد بر ذاتت نداري، آنچه داري مالكش هستي. پس تو فعل را اختراع به خود فعل ميكني، ديدن را با چشم ميبيني، شنيدن را با گوش ميشنوي، اما خودِكار را با خودِكار ميكني. پس صانع نميشود قدرت نداشته باشد، ذاتش قدرت نيست، ذاتش تعلق به اشياء نميگيرد. ذات، قدرت اسمش نيست قدرت كار او است بكار برده. حالا تعلق داده مشيت خود را به ملك خود، قدرت هم ذاتش نيست و همراه اين فعل علم هست، همراه اين حكمت هست و همچنين ساير صفتها. اگر كارش را جدا بكار ميبرد علمش را جدا در جائي ديگر بكار ميبرد، اين كار بيعلم ميشد حكمتش را جائي ديگر اين صفتها را جائي ديگر بكار ميبرد آنوقت كارش باحكمت نميشد. فكر كنيد اين است كه صانع كارش را با علم ميكند، علمش هم فعل او است نهايت افعال قلوب است. پس به اراده كار ميكند، با علم كار ميكند، با حكمت كار ميكند از اين جهت مشيت او، هم قادر است هم عالم است هم حكيم است. تمام اسمها را براي او بخوان حتي آن اسم مكنون مخزون كه در نزد او است و بالاتر از تمام اسمها است، يعني دربردارد تمام اسمها را و تمام اسمها شؤون و شعب او است. نهايت آن كارهائي كه كرده آن را قدرت ميگوئي، آن اطلاعاتي كه بكار برده از آنها علم تعبير ميآري. پس اينها جدا جدا اسم برده نميشود و اينها باهمند. تو اگر يكوقتي در حال غفلت چيزي را حركت دادي، البته بحكمت حركت نميدهي، پس علم همراه كار بايد باشد. باز حكمت همراه كار بايد باشد، همراه علم عدالت بايد باشد و هكذا. پس تمام اسماء حسني پيش اسم مكنون مخزون كه ميروند او جامع تمام است، رو بپائين كه ميآيد اسمهاي كوچك كوچك پيدا ميشود. آن اسم جامع را هم باز ميگويد خلقش كردهام، ميفرمايد خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت باز خلقش كرده است نه اين است كه يكوقتي خيال كنيد خدا بيكار بود يكدفعه جنبيد و بناكرد كاركردن. صانع بيكار، صانع بيخلق، معقول نيست. بعينه مثل خود تو؛ تو از وقتي خلق شدي بيكار نبودي، فعلي داشتي، چيزي كه خدا خلق كرده باشد فعلي همراهش نباشد در ملكش خلق نكرده. پس اين صانع هميشه قادر بود هميشه عالم بود هميشه حكيم بود هميشه اين اسم، اسم جامع او است، هميشه اسم مكنون بالاي همه اسمهاي او بوده و اين اسم مكنون اسمي است واسطه تمام فيوضي است كه به تمام ماسواي او ميرسد اين است كه بايد توجه به او كرد. ديگر اين را داشته باشيد تا بياناتش انشاءالله بيايد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 21 ربيعالمولود 1300)
33بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
از طورهائي كه عرض كردم انشاءالله ملتفت شديد و بايد ملتفت شده باشيد كه تمام حرفهاي اهل حق اشتقاق دارد، يعني معني دارد و حرف بيمعني هيچ ندارند و گاهي اگر باصطلاح قومي حرف بزنند، كسي چيزي گفته بيمعني، چيزي جلو او انداختهاند. حرفهاي خودشان همه معني دارد اشتقاق دارد. يعني چيزي كه گرم است ميگويند گرم است، سرد است ميگويند سرد است. چيزي كه قوّت دارد ميگويند قوّت دارد چيزي قوّت ندارد ميگويند قوّت ندارد. از همين باب وقتي فكر كنيد خواهيد يافت صانعِبيقوّت مثل كوسة ريشپهن است، صانع بايد قوّت داشته باشد. صانع بيعلم نميتواند صنعت كند، دليلهاش را مكرر عرض كردهام، و همچنين صانعِبيحكمت، صانع نيست. تا تمام اسماءالله را فكر كنيد هر يكيش را نداشته باشد صانع نيست. لكن صانع فعلش در ذاتش نيست، شماها را هم همينجور قرار داده، خود را ببينيد، و في انفسكم افلا تبصرون؟ كارهاتان را شما اختراع ميكنيد، شما ميكنيد، ذات شما كار شما نيست، كار شما ذات شما نيست. همينطور خداوند عالم هم ذاتش منزّه است و مبرّا است از جميع افعالش، و افعال او است تعلق گرفته به هرجا تعلق گرفته و اسمي اشتقاق شده و اسمي كه تعلق گرفته به اشياء و تحريك ميكند اشياء را، آن اسمش قدرت است، آن اسمش مشيّت است، شاءالله براش اشتقاق ميشود. براي علْم عَلِمَ اشتقاق ميشود و هرگز اين افعال بيفاعل نبودهاند، همينطور كه در نفس خود ميفهميد لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها و الاّ ما اتيها و همانقدر كه در خود ميفهميد تكليف شما است پس ميفهميد هر صانعي فعلش كار او است، اگر آن فاعل نكند آن فعل هيچ نيست، وقتي فاعل كاري كرد فعل پيدا ميشود. پس همه كارها احداث لامنشيء است و همه چيزها باين نظر خودشان بخودشان موجود شدهاند. پس اين صانعي است حكيم، صانعي است عليم صانعي است قدير. اين صانع، صفات ثبوتيه دارد صفات سلبيه دارد، صفات سلبيه او چند تا است؟ شما ديگر نباشيد مثل آنهائي كه هفت تا شمردهاند يا هشت تا شمردهاند شما هم يا هفت تا يا هشت تا بشماريد. صفات سلبيه اين صانع بعدد صفات ذرّات موجودات است، تمام صفات تمام ذرّات موجودات مسلوب است از او. او نه مثل خلق اول است نه مثل خلق ثاني نه مثل خلق ثالث، نه مثل بسايط است نه مثل مواليد، نه مثل جوهر است نه مثل اعراض. صفات ثبوتيه هم هرچه اينها ندارند او دارد. اينها عالم نيستند او عالم است، اينها قادر نيستند او قادر است، اينها حكيم نيستند او حكيم است و هكذا. حالا چنين صانعي را ميخواهيم ببينيم وقتي ميخواهد با كسي حرف بزند امري كند نهيي كند، بيا برو و چيزي به كسي بگويد آيا ميتواند يا عاجز است؟ باز اگر ميگوئي عاجز است برو صانع پيدا كن. پس عاجز نيست ميتواند حرف بزند، پس حرف زده.
ملتفت باشيد كه از اين راه خيلي نزديك ميشويد به مطلب. صانع وقتي بخواهد چيزي را بخصوص تعليم خلق كند، و ميبينيد كه خواسته اين صانع اگر نخواسته بود باين مردم امري كند نهيي كند، منافعي مضارّي به ايشان تعليم كند مردم را خلق نميكرد، هيچ هم به ايشان حرف نميزد. آنجوري هم كه ميخواست ميكردند كاريشان هم نداشت همينجور كه حيوانات و ساير مخلوقات راهميروند و كارشان ندارد. حالا كه ميبيني بعضي چيزها هست نفع دارد براي ما، خيلي چيزها هست ضرر دارد براي ما بشرطي خوب چشمت را واكني هيچ چرت نزني. نظركن در وجود مثل آهو و ساير حيوانات كه آمر و ناهي ندارند. ببين تمام منافعشان را در طبع خودشان گذارده كه ميل به آن كنند، تمام مضارشان را در طبع خودشان گذارده كه ميل به آن نكنند. طبعشان آنچه ضرر دارد براشان، واميزند؛ بالطبع ميل نميكنند، و خودشان دانا نيستند. اينها را هم انسان ميفهمد. جميع لباسش در بدنش خلق شده و كأنّه ميخواهد هيچ احتياج به غير نداشته باشد . هرچه را ميل كرد و خورد همان نافع بوده براش، هرچه را ميل نكرد و نخورد ضار بوده براش. به چه نظم و به چه حكمت خلق شدهاند و شما ميبينيد كه خلقت انسان باين نظم نيست. در ايني كه چه آن حيوان را و چه اين انسان را صانع آفريده شك نيست. فكر كن ببين شكي شبههاي ريبي هست؟ نه. آن حيوان را همين صانع آفريده انسان را هم همين صانع آفريده. حالا وقتي در آفرينش او فكر ميكني ميبيني انسان را مثل حيوان نيافريده كه منافعش در طبيعتش گذارده شده باشد كه هرچه را ميل كرد همان نفع او باشد هرچه را ميل نكرد ضرر او باشد، بلكه جوري خلقت كرده اين انسان را كه حتي ميخواهم عرض بكنم دقت كنيد انشاءالله در حيوان ضعيف مثل عنكبوت كه اضعف حيوانات است مثل اينكه خانهاش اوهن بيوت است وقتي فكر ميكني، همان ساعتي كه بچه عنكبوت از آنجائي كه بايد بيرون آيد ميآيد، همانوقت بنا ميكند لعاب دادن و خانهساختن و بچه انسان را اگر آنوقت تعليمش بكنند بنّائي ياد نميگيرد. مدتي بايد برود پيش بنّا ياد بگيرد كه بنّا خشت را چطور ميگذارد، چهكار ميكند تا اينكه آن آخرش ياالله بنّائي را ياد بگيرد. و همچنين حيوانات در مايحتاج خودشان از خانهساختن و در جائي قرار گرفتن كه ميخواهد جائي قرار بگيرد اينها تمامش در طبع خودش است، ميبينيد رأيالعين اينها را. حالا قطع نظر از انبيا از همين پستا فكر كه كرديد ميبينيد كه ما محتاجيم به انبيا. انسان وضع خلقتش طوري شده بخواهد نجاري يادبگيرد بايد مدتها برود پيش دست استاد نجار. حتي ميخواهم عرض كنم انسان چون شعور و عقلي دارد بسا نگاه به در و پنجره بكند بداند چوب را كه همچو ميتراشند همچو ميشود. پس بسا علمش را هم پيدا ميكند، ميفهمد چهكار كردهاند ساختهاند لكن وقتي بخواهد چوبي را بتراشد تيشه برميدارد ميزند به چوب نميتواند بتراشد، درست تراشيده نميشود. مدتي بايد مشق كند كه دستش عادت كند تا بتواند بتراشد. پس بسا علم دارد لكن نميتواند علمش را بكار ببرد. همچنين علم به خطوط، هركس نگاه كند به خط مستقيم ميفهمد اين خوب نوشته اما همهكس خط مستقيم نميتواند بنويسد. هركس نگاه به دايره نون كند ميبيند خيلي خوب واقع شده، خودش كه بخواهد بنويسد نميتواند اما حيوانات اينجور نيستند هرچه را كه بايد بكنند وقتي از شكم بيرون ميآيند ميكنند، در بيرونشان هم ديگر ترقي نميكنند الاّ چيز جزئي كه ترائي ميكند آن هم خيلي جزئي است و لامحاله از ظلّ شعور است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، انسان جور خلقتش جوري است قابل اكتساب است، كسبها را مدتي بايد برود شاگردي كند، رياضتي بكشد، بدنش را بدارد بهآنجور كارها، طبعش را انس بدهد به آنجور كارها تا خورده خورده طبعش مطابق بهآن كار بشود، دستش مطاوعه آن كار را بكند، چشمش مطاوعه آن كار را بكند تا آن آخركار استاد شود. و همچنين در علومش باز ابتدا كه تولد ميكند چيزي ياد ميگيرد هرلغتي كه دارد ياد ميگيرد اما حالا ديگر علم نحو را مدتي بايد درس بخواند تا ياد بگيرد، علم صرف را مدتي بايد برود تحصيل كند بخواند تا ياد بگيرد. پس خلقت انسان را ميفهميم از اين قبيل است. همينجور در خواهشها، چه بسيار غذاها ميل ميكنيم در وقت خوردن ميل داريم ميخوريم بعد ناخوشمان ميكند و آهو چنين نيست، گنجشك چنين نيست. آهو اگرچه گاهي هم ميل كند به چيزهائي كه عادت ندارد و بخورد و همچو فهميدي كه سازگار است براي او، بدان قاعده بدستت نيامده. باز اگر صانع چنين قرار داده بود كه هرچه ميل داشتي ضارّ باشد، اگر قرار داده بود كه هرچه ميل نكني نافع باشد، باز قاعده بدستت آمده بود و قاعده بدست نداده. چه بسيار غذاها كه ميل نداري و نميخوري و آنها براي تو نافع است، چه بسيار غذاها ميخوري و ميل ميكني و براي تو نافع است، چه بسيار غذاها كه ميل داري و ميخوري و آنها براي تو ضارّ است، قاعده بدست نميدهد. ديگر اين خلقت را چرا چنين كرده؟ انسان همينكه بفكر بيفتد ميفهمد و خودش را خدا جوري آفريده كه لابدّاً مضطرّاً قبول كند دعوت انبيا را. نافعها و ضارها را آنها ميدانند بجهتي كه اوّلاً نافعها را كي ميداند؟ معلوم است صانع كه خلق كرده ميداند. ضررها را كيميداند؟ آن كه خلق كرده ميداند، ديگر هيچكس نميداند. آنوقت در ميان مخلوقات كي ميداند نافعها را؟ هركه او به او گفته. ضارها را كي ميداند؟ هركه او به او گفته. امرها را به هركه گفته ميداند، نهيها را به هركه گفته ميداند. حالا آنها را در ميان ما فرستاد يا نه؟ ميبينيم فرستاده و اين كار را كرده كه بعضي از همجنسهاي خودمان برخاستهاند گفتهاند ما ميدانيم آن منافع را، خورده خورده كسي آمده به ما گفته صانع چنين گفته ما به شما ميگوئيم. صداي آني كه به من ميگويد شما نميشنويد صداي او را ما ميشنويم و مابراي شما ميگوئيم، و در حكمت لازم است كه صدائي را كه بخواهند بفهمانند او را لامحاله به لغت خودِآن كس بايد بگويند تا آن كس بفهمد معنيش چه چيز است، اگر نفهمد معنيش را آن صداكردنش لغو است. اين است كه و ما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه رسول لابد بايد از جنس مردم باشد، از سنخ مردم باشد سرّش همين است كه اگر مَلَكي را هم خدا رأيش قرار بگيرد بفرستد، باز زبانيش ميدهد فارسي، كه فارسي هم بفهمد. باز همينجور هوا را بهم بزند و حرف بسازد و حرف بزند. اگر بايد ببينندش كاريش ميكند ملك خود را جمع ميكند كه ببينندش. اگر چنين است بلكه حالا هم چنين كرده باشد، بلكه آنهائي را كه فرستاده از جائي فرستاده باشد كه بالاتر از جاي ملك باشد، از بالاي مقام ملائكه آمده باشند.
ديگر شما انشاءالله ميدانيد اينها را خصوص ائمه شما كه اقرب خلقند و بالاتر از مقام ايشان مقامي نيست و اول ماخلقاللهاند كه ديگر ملائكه باين پائينها ميافتند و الان هم و للبسنا عليهم مايلبسون كردهاند. پس بدني از جنس بدن شما به ايشان ميدهد كه مردم ببينند آنرا، صدائي داده به ايشان كه مردم بشنوند، لغتي دارند كه مردم بفهمند. نوع انبيا و حجج را كه ميفرستد، ملتفت باشيد، زبانشان جوري باشد كه ما ندانيم؛ با آن زبان با ما حرف نميزنند. سرّي داشته باشند كه ما ندانيم آن سرّ را ما كار به آن نداريم، كار بدست آن چيزي كه نميدانيم نداريم، ما ميخواهيم بدانيم صانع ما با ما چه گفته و از ما چه خواسته. اين است كه لازم است از جانب آن صانعي كه خلق كرده ايشان را بر نظمي كه كارش نميگذرد مگر باكتساب، علمش را نميتواند بدست بيارد مگر باكتساب، كسبش را بايد بكند تا بچنگ بيارد. حالا اينها را خلق كند و طبيعتشان براين سرشته شده باشد كه درسشان بدهند تا يادبگيرند، مشق كنند تا يادبگيرند آنوقت مَشّاق براشان قرار ندهند، معلّم براشان قرار ندهند، اين از حكمت نبوده. و اگر ميخواست معلم براشان قرار ندهد چرا اينجورخلقشان ميكرد؟ مثل آهوها مثل گنجشكها، آنها هم هرچه در وجودشان ضرور بود توي طبعشان خلق كرده بود و ميبيني حالا كه چنين نكرده، پس علامت صدق انبيا، جهل خودمان. ما نميدانيم خيرات خودمان را، كسي بايد باشد كه بداند. ما نميدانيم نافعهاي خودمان را، كسي بايد باشد بداند. ما نميدانيم ضررهاي خودمان را، كسي بايد باشد كه بداند. چهارتاش را هم اگر بتجربه يادگرفتي دهتاش را هم يادگرفتي باقيش را نميداني. از صدهزار ضرري كه براي تو هست آنقدريش را كه يادگرفتي كمتر است و آنقدري كه ياد نگرفتي خيلي بيشتر است از آنقدري كه يادگرفتهاي. پس اين است دليل اينكه انبيا بايد عالم باشند دليلش اينكه خودمان جاهليم، دليل اينكه بايد عادل باشند اينكه خودمان فاسقيم نعوذ بالله ، دليل اينكه آنها بايد قادر باشند كه به ما برسانند اينكه ما خودمان عاجزيم اگر هم بخواهيم بگرديم پيداش كنيم نميتوانيم. پس نه اين است كه حالا نبيي هست روي زمين و خدا نعوذ بالله بازيش گرفته او را برده در مغاره كوهي پنهانش كرده مردم بايد بگردند پيداش كنند، اگر چنين كرده باشد خلق حجت دارند بر او، ميتوانند بگويند اي صانع چيزي را كه تو پنهان كردهاي باقدرت و تدبيري كه داري، البته من نميتوانم پيدا كنم چرا كه همه تدبيرها پيش تو است. پس صانع اگر معلمي را كه ميفرستد جائي قايمش كند كه مردم بگردند پيداش كنند نميتوانند مردم پيدا كنند، چطور پيداش ميكني؟ فال ميگيري، فالت دروغ ميشود. خواب ميبيني، خوابت دروغ ميشود. اگر او خواسته مخفي باشد مخفي مخفي است ديگر امر نميكند كه چيز مخفي را برويد پيدا كنيد. اين است كه انبيا ميآيند در ميان مردم، و نبوت چون علامت ظاهري نيست و باز تعمد كرده خدا كه علامت ظاهري قرار نداده والاّ ممكن بود كه چنانچه انسان را وضعي خلقت كرده كه به هيچ حيواني نميماند اگر چه چشمش مثل ساير حيوانات ميبيند اما يكجور صنعتي كرده كه حيونات معلوم است حالتشان، سرشان پائين است علف ميخورند انسانها راست راست راه ميروند و باين علامت انسان از حيوان ممتاز ميشود. حالا ممكن بود ملتفت باشيد ممكن بود انبيا را هم طوري بيافريند كه قد بلندي مثلاً داشته باشد يا قد كوتاهي داشته باشد يا يكجور رنگي داشته باشد، يا يكجور شكلي داشته باشد كه مردم تا نگاه كنند به او بدانند پيغمبر است، معجز هم نخواهد، ميشد همچو كاري بكند صانع. ميخواهم عرض كنم كه اگر بهتر بود انبيا را جوري خلق كنند كه تا مردم ببينند بدانند كه نبي است، آنجور كرده بود. و خيلي احمقها خيال ميكنند آنجور بهتر بود. هركه خداي خود را حكيم بداند و قادر بداند ميداند حكيم بهتر را نميگذارد، به را بگيرد چه جاي بد. اگر بهتر بود انبيا را جوري خلق كنند كه مردم كه نگاه كنند به آنها تا قدشان را ديدند يا رنگشان را ديدند بدانند پيغمبر است، جوري بود كه همينجور كه راه ميرفت ما بدانيم پيغمبر است راه ميرود، ميتوانست بكند. و اينجور كار نكرده و حالا كه نكرده بدانيد نكردنش بهتر است، چرا؟ بجهتي كه جوري خلقت كرده انسان را كه آن اختياراتي را كه ميكند به ميل خودش اختيار كند كه اگر كاري را هم اختيار كرد يا بزور يا بطبع يا به رودرواسي يا به ريا يا به سمعه و ميل نداشته باشد و كرد آن كار را، او قبول نميكند. و تبارك همچو صانعي. فكر كنيد از همچو خدائي بايد ترسيد، اين صانع نيست مثل سلاطين ظاهري كه همين بخواهد كرنشش كنند ولو توي دلشان فحشش بدهند، ميگويد كور بشو و كرنش براي من بكن، اطاعت مرا بكن، خدمت مرا بكن، خدمت مرا بانجام برسان توي دلت هر زهرماري هست باشد. اين سلاطين كارشان اين است، محتاجين همه كارشان اين است، اين سلاطين احتياجي به محبت قلبي و رضاي قلبي ندارند، از نوكر و خدّام خود ميخواهند چه كنند، لكن مملكت ميخواهند بگيرند مردم كور شوند نوكريشان را بكنند بروند بگيرند، توي دلشان هر زهرماري هست باشد. و اين صانع چنين نيست. اوّلاً ايماني كه خواسته نفعي به خود او نميدهد لكن لايرضي لعباده الكفر راضي نيست كفر را براي بندگان. صانع چنين قرار داده.
انشاءالله فكر كنيد كه سرّ حكمتش بدستتان بيايد والاّ آيهاش را بخواهيد لا اكراه فيالدين آنديني كه بايد تو به آن دين متدين بشوي و ايماني را كه ميخواهد تو اذعان كني و بگوئي چنين است و لاشيء سواه، در اين دين خدا هيچ اكراه قرار نداده. اين اكراههائي كه ميبيني اكراههاي تسليمي است، ميخواهند كاري كنند مسلمان كنند مردم را تا جمعيتي دورشان جمع باشد حرفي بتوانند بزنند تا آن كسي كه بايد ايمان در قلبش نقش بشود بشود. پس لا اكراه فيالدين كسي ميل به كسي نداشته باشد يا از روي طبع ايمان به او بيارد يا از روي ترس هم ميشود. مثل سليمان كه زور داشت شياطين را بزور ميداشت و كار شياطين يعملون مايشاء، سليمان بزور بكارشان ميداشت و همه مشغول عملگي بودند. يكي قنات بيرون ميآورد يكي مسگري ميكرد يكي آهنگري ميكرد، هرچه رأي مباركش قرار ميگرفت ميگفت ميكردند، هرچه ميخواستند از چنگش بيرون بروند نميشد، سلطنتي داشت كه نميتوانستند از چنگش بيرون بروند. معذلك اينهائي كه شب و روز شغلشان خدمت سليمان بود ميميرند و ميروند به جهنم، باوجوديكه يعملون له مايشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب و قدور راسيات.
ملتفت باشيد صانع اكراه در دين قرار نداده مطلقاً بلكه چنين قرار داده كه عرضه كند دين را به تو و چنان عرضه كند كه بفهمي حق حق است و بفهمي غير از حق ضلال است. جوري كرده تو بفهمي، نه اين است كه هر كاري كرده خودش كرده و خودش ميداند چه كرده؛ من درس نخواندهام عامي بودم، خدا ميفرستد رسولي را كه دعوت كن تمام مردم را، يا فلان طايفه را، نميشود بفرستد تو برو بنياسرائيل را دعوت كن و موسي ببيند يكنفر را و باقي را ول كند. ديگر موسي چه ميداند فلان پيرزن كجا است، او بايد قاصدي بفرستد كه برساند، اين است كه بر خدا است تبليغ. اين است كه قاصدهاش در روي زمين بايد باشند، بر انبيا است ابلاغ و تبليغ. آنها بايد برسانند ديگر عذري براي دخترنُهساله نميماند كه بگويد من در خانه بودم مشغول ببازي بودم نتوانستم بفهمم پس يك پدري يك مادري براي او قرار ميدهد، آنها يكجوري حالي آن دختر ميكنند كه وضو را همچو بايد گرفت، نماز را همچو بايد كرد. پس آن كساني كه مبعوثند از جانب خدا، انها امر را بطوري واضح ميكنند براي مكلّف كه هيچكس نتواند بگويد كه نفهميدم. و اين كليّه را باز داشته باشيد و در ذهن خود بسپاريد، چنانكه انبيا پيش الاغها نميروند معجز براشان بيارند، پيش خر نميروند قرآن بخوانند، ياسين بگوش خر نميخوانند چرا كه فايده ندارد و پيش الاغ چه هذيان بگوئي چه رقاصي كني چه قرآن بخواني چه معجز بياري فرق نميكند. همينجور پيش بچهها چه سحر كنند چه معجز بيارند، چه علم بگويند چه هذيان، فرقي براشان نميكند هيچ نميفهمند. پس كاري ندارند به مستضعفين و مجانين و اطفال، آنها امرشان بتعويق افتاده تا وقتي بهوش بيايند.
پس اوّلاً اين صانع چنان صانعي است كه تكليفي براي اطفال و ضعفا و مستضعفين قرار نداده، آنها مثل ساير حيوانات بيشعورانه بالطبع از روي نفهمي كاري ميكنند، بكنند. چه ضرر براي ما دارد، يا اينكه چه ضرر براي خودش دارد؟ نميفهمد ميگوئي ياد ميگيرد و يك نمازي هم ميكند چه عيب دارد؟ اينجور بازي چه ضرر براي ما دارد، چه ضرر براي خود بچه دارد؟ براي ما كه ضرر نرسيد براي خودش هم كه ضرر نداشت، ياد گرفت براي وقتي خوب است، پس تمرينات هست و خيلي خوب است.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءالله، خداوند عالم ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند براي مكلّفين و امرش را طوري به مكلّف ميرساند كه بفهمد. ببينيد هيچ عذري هم براي او قرار نميدهد كه از او قبول كنند. اگر بگويد در مغاره كوهي منزلم بود من در فلان جنگل منزلم بود، خدا رسولش را ميفرستد و امرش را توي مغاره هم ميرساند. پس ارسال رسل را بر اين نظم كرده.
خوب ملتفت باشيد، ياز نه خيال كني اگرچه بطور ظاهر ترائي بكند و خيلي جاها انسان گول ميخورد بسا خيال كند كسي، پيغمبر يكي از ماها است؛ مثل عالمي است ميآيد مينشيند و درس ميگويد هركه آمد آمد هركه نيامد نيامد. اتفاق يك كسي است اهل محله ديگر است ميخواهد بيايد بشنود، نميآيد. شما ملتفت باشيد امر پيغمبر اينجور نيست. ميگويم اگر شخصِ حجت، حجت است براي تمام خلق، ميرود خودش حرفهاش را ميزند و ميرساند. خودش نميخواهد برود قاصد ميفرستد ميرساند، نميآيند زنجيرشان كنند كه بيائيد، با تدبير آنها را ميآرند. ديگر تدبيراتش يكيش زور است يكيش پول است. اوايل اسلام پول ميدادند، از وجوه زكوة يكي از مصارف همين بود كه براي تأليف قلوب بدهند. مردمانِطمّاع، پر بودند يهودي بودند طمع زيادي داشتند ميآمدند مسلمان ميشدند كه قسمت به اينها هم بدهند، مستمري براي اينها قرار ميدهند ميآيند مسلمان ميشوند، بگوششان ميخورد اين حرف خورده خورده يا بطمع مياندازند يا بمحبت ميآرند يا بزور ميآرند يا خودشان ميروند امر خدا را واضح ميكنند حجت خدا را بالغ ميكنند، ميرسانند بگوش آنها بلغت آنها و واضح ميكنند بطور فصيح ميگويند كه راه شبهه براشان باقي نگذارند. ديگر كدام امر ضرورتر است، آن را پيش مياندازند. باز ابتدا بيايند سخني را محض ادعا بگويند و آنهائي كه ميشنوند چنين خيال ميكنند كه اين ادعائي ميكند ما چه ميدانيم راست ميگويد يا دروغ ميگويد، از جانب خدا است يا از جانب شيطان است. آمده پشت سرش صداي نعلين بشنود يا از براي رياست و جلب منافع است، ميخواهد مسلط بر مردم شود. اين احتمالات را بدهند، نميتوانند تصديقش كنند. اين است ابتداي كار انبيا خارق عادات است؛ ميگويند اي دريا شق شو، اي عصا اژدها شو، اي آب خون شو و هكذا. ديگر هر يكشان چقدرها معجزه كردند، خدا ميداند. اين انبيا جوري بودهاند كه سرِهم معجز ميريخته از بدنشان و راه ميرفتهاند اين است كه آن معجزات را هم عمداً از جنس بشر خلق ميكنند و عمداً بايد آن معجزات را هم بكنند.
(در اينجا نسخه خطي فاقد چند خط ميباشد)
سرّش را عرض كردم فراموش نكنيد انشاءالله. حرف كه زياد شد آدم پرت ميشود، راه را بايد بدست آورد. راهش را يك جوري ميكند كه آن كسيكه ميل دارد حق را بفهمد بفهمد، حالا ديگر نميخواهد قبول كند باختيار خودش قرار دادهاند. ميبيني و ميفهمي حق است معذلك ميگوئي من قبول ندارم اين سحر كرده است، قادر ميكنند انسان را مهلت ميدهند دولت ميدهند ثروت ميدهند. بلكه ميخواهم عرض كنم ابتداي صنعت جوري است كه اگر مؤمنين ضعيف نبودند، اگر مؤمنين همهشان قوّت داشتند، خانههاي كفّار را سقفهاش را از نقره ميكرديم از طلا ميكرديم آنها را جواهرنشان ميكرديم، چنين و چنان ميكرديم چنانچه ميبينيد واقعاً آنهائي كه در دنيا محل اعتنا هستند در هر مملكتي در هر اقليمي همين فسّاق و فجّارند نه كساني ديگر. ببينيد توي نصاري چقدر دولت دارند بسا آنكه تمام دولت ايران بقدر يك تاجر فرنگي نباشد و نيست. واقعاً خانههاي آنها طلا و نقره و جواهرنشان است. پس اكراهي قرار نداده بميل خودش واگذارده، ميگويد امري را كه من واضح كردم پرده رويش نگذاردم ديدي حق است بگو حق است، توقعي بيشتر نكردم از تو. حالا نميخواهي بگوئي، مگو؛ جهنم. چون اصل مراد خدا ايمان است و ايمان آن است كه نقشهاي دل باشد و ايمان اعتقاد به جنان و عمل به اركان است و اعتقاد به جنانِتنها ايمان نيست. ديگر من يقين دارم به پيغمبر آخرالزمان9 برحق است اما هيچ قولش را اطاعت نميكنم، اين نشد، اين ايمان نيست، تمام كفّار ميتوانند اين حرف را بزنند.
خلاصه، حق را اگر چنين قرار ندهند كه مكلفين بفهمند حجت بالغ نيست، تامّ نيست. حجت كه تامّ نيست مردم حجت دارند برخدا كه تو كِي فرستادي كسي را كه بتوانيم بفهميم حرفهاي او را؟ ما نفهميديم. قواعد اسلامي را كه بهم ضمّ ميكنيم نتيجهها از توش بيرون ميآيد. ببينيد چرا شما بايد تمام يهود را مخلّد در آتش جهنم بدانيد؟ تمام گبرها را چرا بايد مخلّد در جهنم بدانيد؟ چرا تمام نصاري را بايد مخلّد در جهنم بدانيد؟ و هكذا تمام كساني كه غير اهل حق باشند جزء ايمانِ اهل ايمان است كه آنها را مخلّد در آتش بدانند و انشاءالله شما ميدانيد كه صانع شما ظالم نيست. حالا آيا صانع ميبرد آنها را و عذاب ميكند در جهنم؟ باوجوديكه امر خود را به آنها نرسانيد يا رسانيده و يقين به آنها نداده، يا اثباتش تمام نبود؛ يا خير للّه الحجة البالغة، للّه الحجة الواضحة و بيان او تمام است بعد از فهميدن اينكه خلقت كردهاند، ايمان قلبي بكارشان نميخورد اگر ميخورد اهل تاريخ و علماي يهود و نصاري تمامشان ميدانند اينها را. پس جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علوّاً پس در دل هم چيزي بدانيم پس ايمان داريم ديگر عمل نميكنيم، اين ايمان نيست. آيا نه اين است كه ايمان اسم است براي اعتقاد به جنان و عمل به اركان؟ انشاءالله باز فكر كنيد اينها بكارتان ميآيد، گاهي كسي يكدفعه اشتباهي كرد غلطي كرد، اين معصيت اسمش است. اين شخص باين كافر نميشود، باز بنده است رقّ است.
ملتفت باشيد كه باز اين قاعدهايست در فقه خيلي بكارتان ميآيد، در حكمت خيلي بكارتان ميآيد. در فقه كه گفتگو ميشود مثلاً غنا چهچيز است، از همين قاعده بدست ميآيد. همينجوري كه در كسبها كارها در ميان مردم كه حرفميزنند ميگويند حداد كيست؟ ميگويند حداد آن كسي است كه هميشه نشسته حدادي ميكند اگرچه من هم ميتوانم ميلي درست كنم. حالا كسي ميلي درست كرد اين حدّاد اسمش نيست. ملتفت باشيد نجّار كيست؟ آني است كه هميشه نشسته و شغلش نجّاري است اگرچه من هم ميتوانم چاقوئي بردارم تيشهاي بردارم چوبي را بتراشم. همينكه كسي چوبي تراشيد اين اسمش نجّار نيست. ميخواهم عرض كنم همينجور است در فقه. فسّاق كيها هستند؟ آنهائي كه عملشان دايم فسق است. آيا كسي كه يك وقتي خطائي كرد فسقي از او سرزد، اين فاسق نميشود بجهت آنكه مؤمن معصوم نيست كه هيچ خطا نكند، لَمَم از براي مؤمنين هست. يكدفعه درميرود از جا، خرغلتي ميزند كار بدي ميكند، تا متذكر شد فيالفور برميگردد و واقعاً پيش خودش خجالت دارد. پس كسيكه گاهي چوبي تراشيد اين اسمش نجار نيست باصطلاح خدا و رسول و پير و پيغمبر و ائمه اين را نجار نميگويند. كسي گاهي نعوذ بالله زهرماري خورد، يك معصيتي كرد؛ باين يكدفعه، شخص اسمش فاسق نميشود. اين است كه والله وقتي درست دقت كني خواهي يافت كه شيعيان اميرالمؤمنين هيچكدامشان فاسقالذات نيستند چنانكه در بعضي اخبار هست اگرچه در يكپاره جاها جورهاي ديگر هم هست لكن هرچيزي را بايد سرجاي خود گذارد و ملتفت شد. خدمت يكي از ائمه عرض كردند جايز است كه به شيعيان شما بگويم اي فسّاق؟ فرمودند حاشا؛ شيعيان ما را فاسق نگوئيد، بگوئيد طيّبالذات خبيثالعمل. پس به شيعه اميرالمؤمنين نميشود گفت تو خبيثي. نه، اين خبيث نيست، فاسق نيست. پس اينهمه فسّاق و فجّار را كه خدا در قرآن ميگويد، كفار را ميگويد فسّاق و فجّار، شيعيان را نميگويد؛ بهمان قاعده كه عرض كردم.
ملتفت باشيد آني كه دايماً كارش خلاف است و هيچ پشيماني هم براش نميآيد و خوشحال هم هست بآن خلافهائي كه ميكند، اين فاسق است بلكه اين هيچ ايمان ندارد. آني كه گاهي معصيتي ميكند فاسق نميشود، مثل اينكه كسي گاهي چوبي را بتراشد اين اسمش نجار نيست آن هم اسمش فاسق نيست. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 24 ربيعالمولود 1300)
34بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شيء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شيء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»
بعد از آني كه انسان فكر ميكند، انسان همينقدر مست نباشد، خواب نباشد نظر ميكند در وجود خودش و در تمام آنچه ميبيند، حالا ميبيند اينها موجود شدهاند. اين موجودات را ميبيند كه اينها همه هستند شكي شبههاي ريبي والله هيچ شيطاني نميتواند القا كند. باز اگرچه حرف توي هم ميافتد لكن اين را عرض كنم، ببينيد اگر خداوند عالم اينقدر قدرت به شيطان دادهبود، خوب دقت كنيد ميگويم اگرچه اين از وضع درس خارج شد لكن اشاره ميكنم باز ميروم سر همان مطلب كه در دست بود.
عرض ميكنم اگر خدا اينقدر قدرت بدهد به شيطان كه اين بتواند در دين او وسوسه كند و مردم را گول بزند، اگر چنين كرده بود حجت چنين خدائي بر خلق تمام نبود. چرا؟ باز فكر كنيد انشاءالله، آن كسيكه گول ميخورد تقصير ندارد ميآيند آدم را گول ميزنند چنانكه شيطان آدم را گول زد. هر عاقلي كسي كه كسي را گول ميزند آيا آني را كه گول ميزنند انتقام از او ميكشند، سياست ميكنند؟نه، او تقصيري كه ندارد گول خورده. انتقام را از آن كسي ميكشند كه گولزده، او را سياست ميكنند. و اگر در اينها يكخورده فكر كنيد شعوري بكار ببريد ميدانيد گناه آدم اصلش اسمش گناه نيست. آدم گول خورده خودش هم ميگويد گولخوردم، شيطان گول زد او را. ديگر چرا از بهشت بيرون آمد، بيرونش كردند، البته اقتضاي فريبخوردن اين است كه از بهشت بيرونش كنند.
باري، اين مطلبي است غير از مطلب درسمان، اگر توش افتاديم بكلي از درس خارج ميشويم. همينقدر عرض ميكنم كه خدا اگر شيطان را آنقدر غالب كند برخلق كه در تمام جاها بتواند فريب بدهد مردم رادر دنيا چنين خدائي حجت بر خلق ندارد، خلق ميتوانند برابر خدا بايستند بگويند ما چه كنيم تو مسلط كرده بودي بر ما كسي را كه مانند خون در رگهاي ما جاري بود، در خيال ما تصرف ميكرد، او را هم تصرفش دادي هم قوتش داده بودي طوري كرد كه ما نفهميديم، جوري كرد كه ما حق تو را ندانستيم و گول خورديم، ما تقصيري نداريم. تقصير ما اين است كه قصور داشتيم چون قصور داشتيم گول خورديم، قصورمان هم تقصير خودمان نبود. تو ما را خلق كردهاي در درجهاي كه ما فريب بخوريم و ميخوريم. چنين شيطاني را هم خلق كردهاي كه مثل خون در عروق جاري شود، هر تصرفي هم بخواهد بكند. تصرف داشت و ما را گول زد ماهم گول خورديم و نفهميديم دين تو را، چرا گناهكار باشيم؟ و خدا اجلّ از اين است كه خلق بتوانند بر او حجت داشته باشند. پس بدانيد والله شيطان در ايني كه بخواهد دين خدا را مغشوش كند والله هيچ تسلط ندارد. يك شيطان كه سهل است، خيال كنيد در تمام روي زمين يك مؤمن خدا خلق كند نه بيشتر، و تمام باقي را همه را شيطان خلق كند و همه پشت به پشت يكديگر بگذارند و بخواهند گول بزنند آن يك مؤمن را، زورشان نميرسد. چرا؟ بجهت آنكه خدا خدائي است كه امرش واضح است ظاهر است بيّن است آشكار است. چرا كه اقدر قادرين است، چرا كه اعلم عالمين است، چرا كه احكم حاكمين است و اگر يقين ندارد كسي كه خدا قادر است بر هر كاري و عالم است به هر چيزي و حكيم است و خلاف اولي نميكند و امرش را ميرساند، كسي چنين خدائي را قائل نباشد اول برود خدا پيدا كند. پس خدا خدائي است كه امرش والله از روز روشنتر است.
باز با برهان عرض ميكنم و قسم كه ميخورم نه قسَمي است كه از دليلش عاجز شده باشم، اينجور قسَمها در اخبار هم هست و بسيار است دليلش همينكه مردم خلق نشدهاند از براي همينكه روشنائي را از تاريكي تميز بدهند، اين غايت خلقت وجودشان نيست. هيچجا نگفته من خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه روشنائي را از تاريكي تميز بدهند و براي اين خلق شدهاند كه بشناسند خداي خود را، بشناسند دين او را. گفته ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون و هركس به خدائي قائل شده اين حرف را ميزند. پس خدا انسان را براي دين خلق كرده. حالا آيا ميشود دين معلوم نباشد چه چيز است؟ و خلاف اين دين معلوم نباشد؟ و كسي بگويد چون معلوم نبود پس ما دين را ندانستيم كدام است، بيديني را ندانستيم كدام است. پس والله هيچ اغراق ندارد دين خدا والله از روز روشنتر است، هيچ شك و شبههاي در آن راه ندارد و هيچ شيطاني نميتواند اغوا كند.
باز درست دقت كنيد، باز آنچه خلاف اين دين خدا است والله از شب تار هزارهزار مرتبه بدتر و تاريكتر است. همينجورها كه خودش حرف زده، مَثَل نورش چطور است؟ يعني مَثَل دينش، مَثَل حقّش، مَثَل پيغمبرش چهجور است؟ گفته مثل نوره كمشكوة مثل مشكوة است، مشكوة كه بس بود همينكه گفت مثل مشكوة است در روشني كفايت ميكرد، اكتفا به اين نكرد پس گفت مثل نور خدا مثل مشكوتي است كه در آن مصباحي باشد. اين مصباحي هم كه خدا اصطلاح كرده آفتاب منظورش (است ظ) خود اين خدا آفتاب را چراغ گفته، جعل الشمس سراجاً باز بهمين مصباح و اين آفتاب اكتفا نكرده. حالا يك آفتابي هست كه به آن مردم پيش پاشان را ميبينند، اين را گفت ديگر اصرار نميخواهد. ميفرمايد مثل آفتابي است كه آن آفتاب توي شيشة بلوري باشد كه آن شيشهاش هم مثل آفتابي است درخشان. آن چراغ و آن شيشه توي چراغداني است كه آن هم مثل آفتاب است و اينها همه در خانههائي هستند كه آن خانهها هم مثل آفتاب روشن است. نورٌ علي نور.
پس اغراق عرض نميكنم كه عرض ميكنم دين خدا از آفتاب روشنتر است و قسم كه ميخورم دليلش همراهش است. و شما ببينيد همچو جائي شيطان نميآيد وسوسه كند كه حالا تاريك است باوجوديكه محلّ وسوسه هست. باز در اين روز شيطان ميتواند وسوسه كند ميگويد آيا نشده وقتي كه تو خواب باشي و خواب ببيني روز است و روشن، وقتي بيدار ميشوي ببيني تاريك است؟ شايد اين مجلس هم از آن مجالس باشد. ميتواند اين وسوسه را بكند و معذلك نميكند، هيچكس همچو وسوسهاي نميكند مگر كسي كه مبتلا به ماليخوليا باشد والاّ پيش عالم پيش جاهل پيش هيچكس نميآيد وسوسه كند كه روز شب است، شب روز است باوجوديكه محل وسوسه هست و ديوانهاي را ميشود به شبهه انداخت. و ميخواهم عرض كنم دين خدا والله چنان محكم است كه اين شياطين هرچه حيله كنند، هرچه اعوان و انصار داشته باشند، هرچه مغالطه كنند هيچ نميتوانند اشتباهكاري كنند. اينطور هم نيست كه تو خواب ديده باشي و وقتي بيدار شوي ببيني خواب بودهاي، نميتواند بشبهه بيندازد و بشبهه مياندازد كه روز شب است و شب روز است و دين خدا از روز روشنتر است، و ماذا بعد الحقّ الاّ الضّلال و ضلال والله از شب تاريكتر است. باز همينجوريكه خودش گفته مَثَلش را او كظلمات، اين ظلمات في بحر لجّي، كجا باشد؟ باز روي زمين بود شايد انسان پيش پاش را ببيند تاريكي در وسط دريا باشد، في بحر لجّي تاريكي در وسط دريائي باشد كه سياهيهاي آب چشم را سياه كند كه ديگر هيچ نبيند. يغشاه موج من فوقه موج ديگر علاوه بر اين كه آن سياهي در وسط دريا است آن دريا موج هم بزند و هي موج برود بالا و بيايد پائين، هي بآب بخورد و موجي ديگر برخيزد، ببين چقدر چشم سياهي ميكند؟ و باز باين اكتفا نكرده ميفرمايد روش ابر هم باشد، باز ابري ديگر هم بالاي ابري، اين موجها هم بهم بخورد و از صداي اينها سرت گيج بخورد و چشمهات هم سياهي برود، ببين چقدر تاريك ميشود؟ خيلي تاريكي آن واضح است و ظلمات بعضها فوق بعض است. و ميخواهم عرض كنم و اينكه عرض ميكنم باطل است والله هيچ اغراق توش نيست و از چنين ظلمتي ظلمتش واضحتر است. پس حق را هميشه والله از روز روشنتر قرار داده و باطل را والله از شبِ تار تاريكتر قرار داده همانطوريكه خودش مثل زده و باطل را از آن ظلمات تاريكتر قرار داده. اين است كه هيچ عذري از براي هيچ شيطاني از براي هيچ تابع شيطاني نميماند كه كسي بگويد شيطان بمن گول زد.
فكر كنيد انشاءالله، شيطان گول ميزند مردم را كه تو فلانكار را بكن و آدم گول ميخورد اما ديگر نميگويد دين خدا واضح نيست، نميتواند وسوسه كند. ببينيد شيطان آيا ميتواند وسوسه بيندازد پيش كسي كه اين خدائي كه همه را آفريده، همه را او ساخته و اينها كه ساخته شدهاند از پيش خودشان خودشان نشدهاند. و اگر ميخواهي تجربه كني اين را در نفس خودت تجربه كن، در اعضا و جوارح خودت فكر كن. حالا كه ساخته كسي و اينجا گذارده آيا خودت ساختهاي اينجا گذاردهاي؟ خودت ميتواني، بردار يك چيزي بساز همه چيزش را كه صانع ساخته و گذارده. آبش موجود خاكش موجود باوجوديكه آن صانع آبش را درست كرده خاكش را درست كرده زمينش را درست كرده آسمانش را درست كرده، سرديش و گرميش را درست كرده، تصرف بتو داده ميتواني سردش كني گرمش كني. پس باوجوديكه تصرف داري آبهاي خلق كرده آماده داري، خاكهاي خلق كرده آماده داري، گرمي آماده سردي آماده، تصرف آماده داري ميتواني بجنبي ميتواني زير و رو كني ميتواني سفتش كني و شلش كني، باوجود همه اينها بيا يك مو درست كن. ببين يك موئي نميتواني درست كني، نميشود درست كرد. پس شيطان هم نميتواند اغوا كند و زورش نميرسد وسوسه كند كه اين خدا قادر نيست، اين خدا خلق نكرده. پس اين خدا قادراست، دليل قدرت او چهچيز است؟ دليل قدرت او اين چيزهائي كه كرده، هرچه چشمت ميافتد قدرت او توش است. حالا اين خدائي كه قادر است و آنچه را ميخواهد محتاج نيست از كسي بگيرد ميتواند خودش خلق كند. خودش ميگويد هرچه را اراده كنم ميگويم كُن و ميشود.
حالا آيا اين خدا ديني را از مردم خواسته يا نخواسته؟ بيفت توي بازارِ مردم و تفحص كن. ببين گبرها هم ميگويند ديني هست، يهوديها هم ميگويند ديني هست، نصاري هم ميگويند ديني هست حقي هست، همه طوايف ميگويند ديني هست. پس خدا ديني را كه ميخواهد از مردم، شيطان نميشود مانع شود. و ديني كه خواسته آيا واضح قرار داده يا مخفي؟ آيا دينش مخفي است؟ خوب دقت كنيد، پس در ايني كه خدا آنچه را كه ميخواهد و اراده ميكند ميتواند خلقش كند و آنچه را كه يقين كني كه ميخواهد، بايد يقين كني كه خلقش كرده و تو كه اهل اسلامي ميداني و ساير دينها هم همه ميدانند كه دينش را خواسته از مردم كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، پيغمبران را فرستاده معجزات بردست انبيا جاري كرده، پيغمبرانِخودش را بجنگ واداشته كه خراب كردهاند گرفتهاند بستهاند اسير كردهاند كشتهاند، حدود شديده قرار دادهاند و باز دست برنداشتهاند كه بمحض تسليم ظاهري كه مردم بگويند ايمان آورديم قبول كنند. بلكه ميگويند توي دلتان هم بايد قبول كنيد، كه اگر توي دلت قبول نداري تهديد كرد وعيد كرد كه اگر بناي كفر داري ظاهراً هم قبول مكن تسليم مكن بهتر است از براي تو، با تو خيانت نميكنم راستش را ميگويم. پس ميگويد كفار را عذاب ميكنم اما در درَك اسفل نگفتهام آنها را جاميدهم، لكن منافقين را گفتهام در درَك اسفل جا ميدهم. پس اين خدا خيانت هم نميكند حتي با كفار، پوست كنده راستش را گفته است. پس ميگويد در توي دلت ميخواهم ايمان داشته باشي. ظاهراً تسليم ظاهري داشته باشي و در دل ايمان نداشته باشي منافقي، من از منافق بدم ميآيد. به زبان نگفته بودي من ايمان دارم و كافر شده بودي، كفرت بهتر بود از نفاقت، منافق دركش اسفل است از كافر.
باري، پس ملتفت باشيد اين خدا دينش واضح است بيّن است ظاهر است آشكار است از روز روشنتر است. چرا كه يقيناً دينش را خواسته روي اين زمين باشد، يقيناً خواسته مردم بدانند آن دين را وآن حق را همه مردم زنشان مردشان عاميشان و غير عاميشان عالمشان؛ در هر ديني بروي ميبيني كه تكليف به زنها هم كردهاند در ميان مسلمانان تكليف به زنها كردهاند كه مسلمان باشيد، توي يهوديها هم بروي ميگويند زنها هم بايد يهودي باشند. پس اين خدا خدائي است دينش را مخصوص طايفهاي قرار نداده.
انشاءالله باز فكر كنيد، فكرش را كه كرديد آسان ميشود همان سركلاف را بايد بدست مردم داد چيز ديگري ضرور ندارند. اين خدا دينش را اگر مخصوص پيغمبران قرار داده بود كه ما بگوئيم داخل آدم نيستيم كه بتوانيم خدا بشناسيم، بايد همان پيغمبران خدا را بشناسند. اگر چنين بود ما خبر از پيغمبران هم نداشتيم، آنها براي خودشان در مغاره كوهي يا در جزاير هم كه بودند ميتوانستند خدا را بشناسند همانجا عبادت هم ميكردند، پس قرار نداده مخصوص آنها باشد. پس دينش را مخصوص انبيا قرار نداده، دينش را مخصوص اوصيا قرار نداده، مخصوص علما و حكما قرار نداده، مخصوص ملاها قرار نداده كه عاميها بيدين باشند، مخصوص مردها قرار نداده كه زنها معاف باشند آنها هر گُهي ميخواهند بخورند. خير، آنها هم بايد دين داشته باشند نمازي كنند روزهاي بگيرند. دختر نُهساله را ميگويد دين از تو ميخواهم، عمل نميكني ميگويد حدّت ميزنم، واقعاً تازيانه ميزنند تا بميرد. پسر پانزده ساله همينطور نماز نكرد يا كاري كرد كه مستحق حدّ شد حدّش ميزنند تازيانهاش ميزنند، در بين تازيانهزدن هم مُرد، مُرد.
باري، پس اين خدائي كه دين را خواسته از همه كس بغير از مستضعفين و اطفال كه هرچه حرف با آنها بزني مثل الاغ هيج نميفهمند، پيرزال خرف شده باشد ديوانه باشد، از آنها دين نخواسته و از غير مستضعفين از تمام اين مردم دين خواسته. فكر كنيد پس يقيناً دين خواسته، يقيناً دينش محل شبهه نيست اگر محل شبهه بود خلق حجت داشتند برخدا كه خدايا ديني قرار دادي محل شك و شبهه، شيطان هم ما را گول زد تو هم جوري كرده بودي كه شيطان را مسلط كرده بودي برما بطوري كه مثل خون در عروق ما جاري ميشد، من هم نفهميدم و گولش را خوردم، من چه تقصيري دارم؟ چرا مرا عذاب ميكني؟ تو انتقام از شيطان بكش، من چه تقصير دارم؟
ملتفت باشيد انشاءالله، پس ديني را كه از غير مستضعفين خواسته باتفاق تمام عقول و باتفاق تمام اديان و هر طايفهاي كه خود را به ديني بچسبانند پس اين ديني را كه يقيناً خواسته و يقيناً ميداني كه ميتواند آنچه را كه خواسته نگاهش دارد و برساند، پس يقيناً دينش را واضح كرده ظاهر كرده. و ايني كه عرض ميكنم هيچ اغراق توش نيست ميخواهم بگويم دين خدا از هر چيزي كه بتواني خيال كني كه خدا اگرهمچوجور كرده بود بهتر بود، بدان از آنجور او بهتر واضح كرده. عرض ميكنم دينش را جوري محكم كرده تمام خلقي كه هستند همه فكرهاشان را روي هم بگذارند و هي بنشينند فكر كنند كه اگر اينطور كرده بود بهتر بود اگر اينطور كرده بود ديگر امرش مشتبه نميشد، والله خدا بالاترش و بهترش را كرده، جوري كرده كه اينها عقلشان نميرسد. والله بدون تفاوت عرض ميكنم اينهائي را كه خلق كرده مثل اينكه چشم را سرجاي خود گذارده بطوريكه هرچه حكما و اطبا و اهل شرع در آن فكر كنند هنوز حكمتهاش را نميتوانند بدست بيارند چطور كاري كردهاند، چطور روح را توش گذاردهاند كه چشم ميبيند و آنطرفتَرَش نميبيند. آن عدسي ميان ميبيند سرسوزني آنطرفترَش نميبيند. همينطور ما تري في خلق الرحمن من تفاوت. پس چنانكه در صنعت كوني هرچه حكما هي فكر ميكنند در اين صنعت حيرتشان بيشتر ميشود، اين استخوان را چطور قرار داده كه طاقت باركشيدن داشته باشد، روش را گوشت قرار داده كه استخوانها نشكند، با پيها طناب كرده دور آنها را، بندبند قرار داده كه مطاوعه كند، استخوان يكپارچه نميشد بگذارند بايد خم بيارد راست بشود، پس بايد تكهتكه باشد. ديگر اين تكهتكهها بايد بهم ربط داشته باشد، سريشم ميخواهد طنابها ميخواهد اينها را نگاه دارد. انسان كه فكر ميكند ميبيند واقعاً همه حكمتها را بكار برده كه از هم نپاشند، از هم نريزند. پس سريشمها بكاربرده طنابها بكار برده كه تكهتكههاي استخوانها بهم مربوط باشد. هر تكهايش را براي هريكي قرار داده هرچه بيشتر فكر ميكني ميبيني چقدر خوب قرار داده.
باز فكر كنيد انشاءالله، وقتي انسان بخواهد فكر كند در درجه اول تمام حكمتش بدست نميآيد. هروقت كلّهپاچه ميخورد انسان، آن استخوانها را بردارد و در آنها فكر كند اين پاچه چند پارچه استخوان دارد، چند تكه استخوان دارد، هريكي را براي كجا خلق كرده، براي چه خلق كرده، هوش از سرش ميرود.
باري، پس دقت كنيد انشاءالله، صنعت اين صانع صنعتي است كه حكماي بزرگ حتي والله انبيا همينكه بنا ميكنند فكر كردن در صنعت اين صانع، هي فكر ميكنند و هي متحير ميشوند كه اين چه صنعتي است و هي فكر ميكنند و هي تمنا ميكنند از خدا كه تحيّر ما را زياد كن، يعني فكر ما را زياد كن كه در اين صنعت بيشتر فكر كنيم.
پس دقت كنيد انشاءالله، پس اين خلق هرچه فكر خود را بكار ببرند تمام حكمت صانع را نميتوانند هم بفهمند كه چقدر حكمت بكار برده. خلقت حيوان را چهجور كرده، خلقت انسان را چهجور كرده. پس تمام عاجزند از دانستن حكمتهاش، پس نميتوانند بكار ببرند عاجزند و خداوند عالم آنقدري كه تمام خلق ميتوانند فكر كنند و محسّناتش را بفهمند باز از آن احسن و اتقن آفريده. هي فكر كنند درجه بدرجه حكمت تازه بدست ميآرند. همينجور والله بدون اغراق حقي كه از جانب خدا بايد در ميان مردم باشد چنان واضح است چنان بيّن است كه هرچه توش فكر كني كه چقدر واضح است ميبيني واضحتر است. امروز از ديروز واضحتر ميشود، ديگر فردا از امروز واضحتر ميشود. باز اينها را با دليل و برهان فكر كنيد نه خيال كنيد همينطور رأيم قرار گرفته تعريف خدا را بكنم، والله هيچكس از عهده تعريف قدرت و حكمت او برنميآيد. باز اينها دليل دارد برهان دارد. باز فكر كنيد ببينيد خدا در هيچجا نگفته كه من خلق كردهام شما را براي اينكه بدانيد بدن چند استخوان دارد، سر، چند استخوان دارد. براي تشريح كردن شما را خلق نكردهام، اما خلق كرده است كه دينش را ياد بگيريد. پس والله حكمت در اثبات دين بيشتر بكار برده از حكمتي كه در خلقت اكوان بكار برده. چرا كه فهميدن حكمت اجزاي بدن كه هر جزئي سرجاي خود باشد، اينها مقصود بالذات خدا نبوده. تمام مقصودش اين بود كه پيغمبري بفرستد و كتابي نازل كند، حلالي و حرامي و ديني بفهمي. پس خدا اين را خواسته از خلقت خلق. اگر هم گاهي گفته به آسمان نگاه كن گفته به زمين نگاه كن، در خلقت آنها نگاه كن و عبرت بگير، باز اين هم براي اين است كه بداني همچو خدائي هست و ديني دارد و از تو دين خواسته.
باز اينها مقدمات دينداري است. بياغراق عرض ميكنم كه هر علم مشكلي، هر كار مشكلي كه باشد، هر زيركي هر زرنگي هرجا نگاه كنند و هرچه بفهمند خلق براي آن خلق نشدهاند و ميگويم براي اين شدهاند كه بداني و بفهمي دين را. اين است كه عرض ميكنم والله شيطان هيچ تسلط ندارد كه دين خدا را بتواند مغشوش كند. بجهت آنكه دين او واضح است ظاهر است، چرا كه يقيناً ميداني دين را خواسته از غير مستضعفين. غير مستضعفين زنها هستند عوام هستند علما هستند حكما هستند انبيا هستند پيغمبر آخرالزمان است، همه را براي دين خلق كرده است. پس دينش جوري است كه همه اينها بتوانند بفهمند، حجت بر همه تمام باشد بطوريكه هيچ زني نتواند بگويد خدايا من چه ميدانستم تو ديني داري و دين خواستهاي يا دين تو كجا است، پيش كيست، چهچيز است دين تو. هيچ عامي جاهلي نتواند بگويد من درس نخوانده بودم، من چه ميدانستم تو ديني داري و دين خواستهاي. پس بايد همه دين او را بفهمند طوري قرار ميدهد عذري باقي نميگذارد. پس ديني كه از جانب خدا است بايد دينش جوري باشد كه زن بفهمد مرد بفهمد، ملا بفهمد علما بفهمند حكما بفهمند دينش حقش ظاهر است روشن است واضح است، از روز روشنتر است و خلاف حقش هم والله از شب تار تاريكتر است. همان شب كه در بحر لجّي است كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض. وقتي بطلان باطل را خدا اينجور ظاهر كند واضح كند، حالا ديگر از چنگ خدا نميشود بيرون رفت. كسي بگويد من نفهميدم حق كجا بود باطل كجا بود، دست نميكشد از سر مردم. ميگويد آيا ديگر بهتر از اين ميشود كه خودم آمدهام، خودم فهماندهام؟ حالا چشم بچشم من برابر من ميگوئي من نفهميدم؟ دروغ ميگوئي و چيزي هم بالاتر از دروغ. پس دين خدا واضح است ظاهر است آشكار است هميشه هم چنين بوده.
ملتفت باشيد انشاءالله، اينها محض ادعا نيست. چه بسياري از مردم چه بسيار بسيار بسياري كه هي بايد شمرد اين بسيار را از صوفيه و علما و حكما كه تمنا ميكنند كه كاش در عصر پيغمبر خدا بوديم و ميديديم آن معجزات را، قمر را وقتي ديديم منشق كرد ديگر شكي شبههاي برامان نميماند. يا در زمان موسي بوديم ميديديم عصا انداخت اژدها شد، دريا را شكافت، جلدي ايمان ميآورديم، اطاعت ميكرديم. اماحالا هزار سال است يا دوهزار سال پيش از اين كسي حرفي زده ما چيزي بگوشمان ميخورد، شنيدن كي بود مانند ديدن؟ آيا راست است يا دروغ؟ آدم وقتي خودش ببيند و خودش باشد ديگر شكي شبههاي براش نميماند.
ملتفت باشيد انشاءالله، خيلي از حكما خيلي از علما يعني خيلي از غافلين از حقيقت امر، چنين خيال ميكنند كه اگر در زمان حضرت امير بوديم ببينيم حضرت روكند به كوهي و صدا بزند يكدفعه از كوه بيرون بيايد هفتاد شتر فلانرنگ، چشمهاش ازرق، بارهاش همه طلا و نقره باشد، ساربانهاش همه همراهش باشند ديگر شكي شبههاي براي انسان نميماند. حالا ما چيزي ميشنويم آياراست باشد، آيا دروغ باشد؟ شما فكر كنيد انشاءالله كه همين شترها را همان منافقين ديدند و ايمان نياوردند. فكر كنيد حجت خدا هميشه تمام است و اغلب اين شترها را كه بيرون آوردند و قصه شتر پنچ شش قصه است و همهاش بعد از رحلت رسول خدا بود، وقتي بود كه غصب خلافت شده بود، خانهنشين هم بود و بطوري بود كه شوري هم از او نميكردند در كارهاشان مگر وقتي در مسألهاي درميماندند. مثلاً كسي ميآمد چيزي از ايشان ميپرسيد نميدانستند، ميآمدند پيش او كه ما فلان مسأله را نميدانيم بيائيد جواب (بگوئيد ظ). مثل خر در گِل ميماندند لابد ميشدند ميرفتند پيش حضرت امير والاّ طرف شَورَش هم نميكردند، دستش را از همهجا بريده بودند معذلك با اين حالت مردم ميآمدند ميگفتند پيغمبر آمده بما وعده كرده هفتاد شتر سرخچشم لالهپشم كه بارهاي آنها همه طلا و نقره و قماشهاي قيمتي باشد بما بدهد. حضرت امير ميآمدند از شكم كوه هفتاد شتر بيرونميآوردند بهمان صفت كه طلا و نقره هم بارشان باشد و ساربانهاش هم همراه او باشد. و عرض ميكنم اينها هم در وقتي بود كه خانهنشين بود اين كارها را ميكرد. باز ميآمد ميرفت در خانهاش مينشست باز هيچكس كمكش نميكرد، باز تسلطها با همانهائي كه بود بود. باچشم ميديدند و فايده بحالشان نميكرد، با گوش ميشنيدند و فايده نميكرد مثل كسانيكه حالا ميبينند و ميشنوند حق را و فايده نميكند. و عرض ميكنم خيال مكن امر خدا يكوقتي واضح است ظاهر است روشن است يكوقتي ديگر واضح نيست. پس خيال كني كه امام زمان اگر ظاهر بود، دجّالش خروج كرده بود، علامات ظاهر شده بود و مردم همه ميديدند آن علامات را ديگر آنوقت شكي شبههاي براي كسي نميماند. عرض ميكنم والله هيچ تشخص امام زمان از پيغمبر اخرالزمان بيشتر نيست و از پيغمبر آخرالزمان چقدر معجزات ظاهر شد و مردم كافر شدند. تشخص امام زمان از اميرالمؤمنين بيشتر نيست و كوچكتر است از اينكه علمش و قدرتش بقدر حضرت امير باشد و چقدر خارق عادات از حضرت امير ظاهر شد و باز مردم در شك بودند. پس او هم ميآيد در دنيا باز اين شكها هست اين شبههها هست، ميآيد شمشير ميكشد و مردم را بجهت همين شكها و شبههها ميكُشد. بله فرقي كه دارد با آن حجتهاي سابق همين است كه آنهائي كه پيش آمدند از آدم تا خاتم، تمام آنها كه آمدند نفاق منافق را پذيرفتند و همينكه كسي ميگفت من ايمان دارم و در قلب ايمان نداشت، ظاهرش را ميپذيرفتند ولو به او ميگفتند كه اگر منافقي جاي تو در درَك اسفل است حالا ظاهراً قبول ميكنم از شما لكن بدانيد در آخرت جاتان پائينتر از جاي كفار است چرا كه ايمان داخل دلهاي شما نشده. قالت الاعراب آمنّا قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم. پس آنهائي كه پيش بودند از منافق ميپذيرفتند و ظاهراً از آنها قبول ميكردند و ظاهراً هم پاكشان ميدانستند و آن حضرت كه ميآيد حكم را جاري ميكند و آنها را ميگويد بدتر از كفارند و معاملهاي كه با آنها ميكند بدتر است از معاملهاي كه با كفار ميكند و حدود را جاري ميكند. ائمه حدود جاري نميكردند در زمان خودشان، وقتي پيغمبر زنده بود يا خودش حد ميزد يا به حضرت امير ميفرمود حد ميزدند، بعد از آني كه غصب خلافت شد ديگر موقوف شد حتي حدهائي كه خود حضرت امير جاري ميكردند حدود خدائي نبود. بسا آنكه عمر ميگفت بزن ميزدند، بسا آنكه ابابكر ميگفت بزن ميزدند.
ملتفت باشيد انشاءالله، ديگر ائمه كه بقدر حضرت امير هم تشخص نداشتند، در خانههاشان نشسته بودند. عرض كردم ائمه در زمان خودشان بقدريكه شماها حالا خودتان ميرويد در مسجدي چهارتا پشت سرتان نماز ميكنند اينقدر هم تشخص نداشتند، والله ائمه اينقدر هم نداشتند. حضرت باقر باوجوديكه از باقي تشخصشان بيشتر بود نماز جماعت نداشتند، همچنين حضرت صادق با آنكه مجلس درس داشتند و جمعي ميآمدند و ميرفتند باز نماز جماعت نداشتند كه مبادا متهم كنند آنها را كه خيال سلطنت دارند. وقتي متهم شدند نزد سلاطين آنوقت چه كنند؟ معلوم است آن سلاطين رگ و ريشه آنها را درميآرند. پس باين جهت حدود الهي برزمين (ماند ظ) و جاري نشد. بلكه عرض ميكنم خيلي حدها را پيغمبر هم جاري نكرده، پيغمبر عايشه را حد نزد. بله او كه ميآيد حد ميزند، او كه ميآيد حدود الهي را جاري ميكند. از جمله حدودش اين است كه هركس توي دلش ايمان نياورده او منافق است اين اقرار ظاهر او بكارش نميخورد و ميگويد من شاهد هم نميخواهم، بيّنه هم نميخواهم، خودم ميدانم توي دلت دين نداري، گردنميزنم بيشاهد و بيّنه؛ و نميتواني هم حاشا كني. مثل اينكه خدا اگر بناش باشد در روز قيامت يا هرجا بخواهد اگر بناش باشد بتو بگويد كه در دلت چطور هستي،تو توي دلت ايمان نداري، اين هرچه حاشا كند خدا بهتر ميداند كه اين دروغ ميگويد. پس خيال نكنيد كه وقتي صاحبالامر ظاهر ميشود امر ظاهرتر ميشود. پدرش آمد و مردم در تحيّر ماندند، اجدادش آمدند و مردم در تحيّر ماندند باوجوديكه معصوم بودند مطهّر بودند، قولشان قولالله بود فعلشان فعلالله بود، از فرمان خدا نه يكسر موئي پيش افتاده بودند نه يكسر مو پس. عبادٌ مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون تمام انبيا چنين بودند، تمام اوليا چنين بودند، دين خدا را واضح و بيّن و ظاهر و آشكار كردند معذلك در هر عصري متحيّرين بسيار بودند، شاكّين بسيار بودند ميگفتند دين خدا معلوم نيست، حق معلوم نيست پيش كيست.
باري، ديگر خسته شدم و شما را هم كسالت ميگيرد. انشاءالله ملتفت باشيد خدا هميشه خدا است و هميشه دين خواسته. ميتواند برساند، چون ميتواند برساند پس يقيناً رسانده و خلق هيچ حجت ندارند برخدا، بجهت آنكه براي عامي و عالم اين خدا دينش را واضح و روشن قرار داده. از اين است كه هيچكدامشان حجت ندارند برخدا و خدا حجتش تمام است. همين حرفها را پيش خودتان بنشينيد فكر كنيد، پيش هر صاحبديني كه دلتان ميخواهد بنشينيد بگوئيد، همه همينطور ميگويند. چرا كه از اتفاقيات اديان است كه خدا هر امري را از خلق بخواهد ميرساند و هر چيزي را كه بداني خواسته واجب است كه بداني آن را رسانده و هرچه را كه رسانده خفائي، ستري، پردهاي، پوشيدگيي، وسوسة شيطاني، شكي، ريبي، شبههاي، بهيچوجه درآن نگذارده. پس دين محكم در همهوقت بوده در روي زمين، همهوقت مؤمنين بودهاند همهوقت هم كفار بودهاند. همهوقت هم مؤمنينش همان سه چهار تا بيشتر نبودهاند. در عصر ابراهيم همان خودش بود تنها، مدتها گذشت يك نفر لوط تصديقش را كرد، هميشه مؤمنين كم بودهاند. تمام معجزاتي كه تمام انبيا آوردند همه آنها را پيغمبر بروجه اكمل ظاهر كرد و معذلك بعد از مردنش شما كه ميدانيد شيعه كه نبايد شك داشته باشد، كه بعد از مردنش تمام كافر شدند و اينها تمام از آن ملحديني بودند كه في الدرك الاسفل من النار جاشان است. كسيكه باقي ماند همان مقداد بود و سلمان بود و اباذر بود و عمّار. در حديث ميفرمايد سه يا چهار، عمّار را زوركي داخل ميكنند.
باز در عصر حضرت امير چون بناي كشت و كشتار را گذاردند جمعيتي دورش جمع شدند، تا سرش را بزمين گذارد ديگر حضرت امام حسن هيچكس را نداشت ، آنقدر بيكس بود كه صلح كرد با معاويه. فكر كنيد ببينيد اگر ميشد صلح نكند با معاويه چرا صلح ميكرد؟ و چطور صلحي كه بنشينند در حضورش سبّ پدرش را بكنند. فكر كنيد ببينيد آيا ميشود طاقت آورد كه حضور شخص دشنام بر پدر شخص بدهند؟ مينشيند و صبر ميكند. اگر ميخواست نفس بكشد همانجا فوراً ميكشتندش، پس چاره نداشت صبر كرد. بلكه همان دوستانش كه شيعه اسمشان بود و اصحاب او بودند خطاب به او ميكردند ميگفتند يا مذلّالمؤمنين، مؤمنين را ذليل كردي، چرا صلح كردي با معاويه؟ فرمودند گفتم شما دور مرا ميگيريد حالا كه معلوم شد خير نميگيريد و مرا تنها ميگذاريد من هم صلح كردم.
باري، پس حضرت امام حسن هيچكس را نداشت همان خويش و قومهاي خودش دشمنش بودند. بله در ميانه آنها حضرت سيدالشهدا صلوات الله عليه زور زد، از كوچك و از بزرگ و از خويش و قوم و غلام و نوكر تا آخر همهاش هفتاد و دو نفر شدند كه شهيد شدند. حضرت سجاد باز همان يكي دوتائي بيشتر نداشتند، در گوشهها و كنارها و هيچ معروف هم نبودند مشهور نبودند. بطوري بودند كه هيچاسمي از آن حضرت و هيچ ذكري از آن بزرگوار نميشد و كأنّه مثل ساير مردم خيالش ميكردند و اگر خيال ميكردند كه مثل پدرش ميخواهد سري بجنباند، كلّهاش را كوفته بودند.
خلاصه، پس در هر زماني اهل حق خانهنشين بودهاند نتوانستهاند حرف بزنند، هميشه امر دست منافقين و اهل باطل بوده، باز كفار و منافقين حاكم بودند حكومت بدست آنها بود، جمعيت دور آنها بود. اسمش اين بود كه در مسجد رسول خدا جمع شدهاند، اشهد انّ محمداً رسول الله ميگويند، توي نماز ذكر خدا و پيغمبر ميكردند، همه مؤمنين بودند، همه مؤمنات بودند، به يكي از آنها كسي بيادبي ميكرد مرتد ميشد. پس همه جمع بودند ولكن حق كجا بود، معلوم نبود. همين حق ظاهر بيّن واضح آشكار، كه هيچ خفائي در آن نيست كجا بود؟ و آن باطلي كه فرموده كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض با اين حالت اينهمه مردم ميرفتند توي ظلمات و هيچ باكشان نبود. باز اهل حق يكي دوتا بيشتر نبودند، هميشه هم اينطورها بوده.
پس دين خدا هيچبار واضحتر و بيّنتر ندارد، هميشه واضح هميشه بيّن هميشه آشكار، هميشه طالبش بسيار كم بوده. هميشه آنهائي كه دين را ميبندند به خود و دين ندارند دولت با آنها بوده، رياست و حكومت و سلطنت با آنها بوده. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(دوشنبه 21 ذيالحجهالحرام 1300)
35بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لميبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفهالله و معرفهالله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لمتنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»
معرفت نفس را ميفرمايند بعينه معرفت ربّ است و مراد از اين معرفت نفس هيچ اين معرفتهاي نفوس خودمان نيست. منظور ملتفت باشيد مگر به يك لحاظي كه اشاره كردهام و باز بايد عرض كنم. پس معرفت هر چيزي معرفت خود اوست و هر چيزي در يكجائي از احوال معروف ميشود. چنانكه هي مكرر اصرار كردهام كه حتي معرفت يك سنگي كه انسان آن را ميبيند باچشم، يا ميجنبد يا ساكن است، ميجنبد جنبش فعل اوست ساكن است سكون فعل اوست. ديگر سنگي باشد كه نه بجنبد و نه نجنبد، كه خدا خلق نكرده نه بعد از اين خلق خواهد كرد.
ملتفت باشيد، پس جنبش، ذات فاعل نيست چنانكه سكون ذات فاعل نيست، اين را همهجا برحسب خودش ببريد. پس فعل هر فاعلي كه ناشي شد از آن فاعل، از ذات او نيست،اينها را بايد ياد گرفت كه از ذاتش نيست يعني چه؟ و اينها رمز است هرچه هم صريح بگوئي آن كسي كه نبايد تعليمش كرد بيشتر متحيّر ميشود. و شما انشاءالله ملتفت باشيد بخواهيد از روي بصيرت بيابيد صفات ذات خدا كدام است، صفات فعلش كدام است، صفاتي كه گاهي ميكند گاهي نميكند آنها صفات فعل است. گاهي عذاب ميكند گاهي نميكند. حالا عذاب آخرتي را نميدانيد چهجور است در اين دنيا كه ميبينيد گاهي، ميشود كسي سرش درد بگيرد خداي ارحمالراحمين نگذارد سرش درد بگيرد. پس معلوم است اين صفت ذات خدا نيست. صدمات دنيائي كه پيش چشم مردم است كه هست، خدا هم كه هست، ارحمالراحمين هم كه هست چطور شد مادر اگر بتواند نميگذارد سر بچهاش درد بگيرد و خدا ميگذارد اين سرش درد بگيرد. پس خدا ارحمالراحمين است چرا كه خلق نبودند بودشان كرد موجودشان كرد؛ ارحمالراحمين است از رحمت او ايناست كه همچه پدري همچه مادري همچه رفيقي و همچه چيزها مبذول كرده. هيچ نگاه به اعمال مردم نميكند، اگر رحم نداشت مهلت نميداد همه را ميكشت. پس معلوم است رحم دارد. از آن طرفهم ميبيني صدمات هم هست، پس معلوم است انتقامي هم دارد. حالا او ذاتش منتقم است؟ اگر ذاتش منتقم بود هيچبار به هيچكس رحم نميكرد، اگر ذاتش رحيم بود هيچبار از هيچكس انتقام نميكشيد، باوجوديكه آنجائيكه رحيم است خودش رحيم است و هرجا هم انتقام ميكشد خودش انتقام ميكشد وحده لاشريك له. كسي را وكيل نميكند كه تو عوض من انتقام بكش. پس اينها صفت فعل است و صفت فعل خدا صفتي نيست كه هميشه بايد همراه او باشد، ميبيني خدا گاهي صفتي را بخود ميگيرد گاهي صفت ضدش را بخود ميگيرد. گاهي رحم ميكند گاهي غضب ميكند، رحم ضد غضب است غضب ضد رحم است. پس ميبيني گاهي چنين ميكند گاهي چنين ميكند. يا خير، در يك حال به طايفهاي رحم ميكند به طايفهاي ديگر غضب ميكند. و ايقنت انّك انت ارحمالراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة، اينها صفات فعل است.
و يكپاره صفات هست كه خدا ضدش را بخود نميگيرد مثل قدرت. هيچجا نيست عجز بخود بگيرد، پس قدرت دارد عجز بخود نميگيرد، علم دارد جهل بخود نميگيرد، حكمت دارد سفاهت بخود نميگيرد، صدق دارد كذب بخود نميگيرد. پس اينجور صفات هم براي او هست. صفات قدس را هم بخواهيد فكر كنيد از همين راه بدست ميآيد. اينها نمونه است عرض ميكنم نمونهاش پيش خودت است. خودت گاهي ايستادهاي، اين ايستاده ذات تو نيست، اگر اين ايستاده ذات تو بود نميتوانستي بنشيني. نشسته ذات تو نيست، اگر اين نشسته ذات تو بود نميتوانستي برخيزي، ديگر در توي آن ايستاده ميتواني بنشيني در توي آن نشسته ميتواني برخيزي. اين توانستن هم فعل تو است نهايت فعلي است كه بالاتر جاش است و اين ايستاده چون فعل تو است صفت تو است خبر تو است بااينكه ذات تو نيست لكن غير تو آيا كسي ايستاده، يا انت انت قائم وحدك لاشريك لك؟ وقتي مينشيني آيا خودت مينشيني يا كسي ديگر نيابت ميكند از جانب تو؟
ملتفت باشيد انشاءالله، پس هر اسمي از اسمهاي خدا غير اسم ديگرش است و باوجود اين خدا يكي است اسمهاش متعددند و بسيار، و در هر اسمي تمام خودش آنجا است، مثل اينكه اسمهاي تو هم همينطور است. اينها را بگوئي نميفهمم عذر است و عذرت قبول نميشود. اينها چيزهائي است كه اگر گوش بدهند لُرها و كُردها هم ميفهمند. اين ايستاده يكي از اسمهاي تو است، صدات ميزنند اي ايستاده و اسمي كه همهكس راه ببرد اين است. آن اسمي كه همهكس راه نبرد آن زيد در واقع اسم نيست. هر اسم ارتجالي كه اشتقاق توش نيست بدانيد آن اسم را خدا ندارد، همچه اسمي به انبياش نداده، در دايره اهل حق اينجور اسمها نيست. اينها را كه خوب دقت بكنيد خواهيد يافت كه چرا محمّد را محمّد اسم گذاردند، همينطور اتفاق نيفتاد محمّد اسمش بگذارند، بلكه آنوقتي كه تولد كرد ملَك آمد به مادرش گفت خدا گفته من حميدم اسمش را محمّد بگذار. همچنين حضرت امير را خدا گفته من اعلي هستم اسمش را علي بگذارد، فاطمه همينطور من فاطرالسموات و الارض اسمم است اسمش را فاطمه بگذارد، حسن همينطور، حسين همينطور خدا محسن است، خدا ذوالاحسان است. و اين نه همين مخصوص ايشان است در ساير پيغمبران هم همينطور بوده. يعقوب را چرا يعقوب اسم گذاردند؟ بجهت آنكه با “عيص” توأم تولد شد، اول عيص تولد كرد پشت سر عيص يعقوب تولد كرد و چون به پاشنه پاي عيص چسبيده تولد كرد يعقوب اسمش شد. همچنين حوّا را چرا حوّا گفتند؟ بجهتي كه از حي درست شده بود. آدم چرا آدم است؟ بجهت آنكه از اديم زمين مشتق است، يعني جميع روي زمين را خواهد گرفت و همه در تصرف اولاد او خواهد درآمد.
پس اسمهاي ارتجالي را ميشود كسي نداند، ملتفت باشيد اما اسمهاي اشتقاقي را همه اهل لغات ميدانند اين است كه حجت تمام ميشود بر مردم. ببينيد چراغي اگر بسوزد و روشن باشد اين اسمش روشن است، حالا ما فارس هستيم ميگوئيم روشن است، راء و واو و شين و نون ميگوئيم. عربها ميگويند نوراني است، ميگويند “أنارَ” يعني روشن. بله ما چون فارس هستيم شايد “أنارَ” را ندانيم، عربها شايد “روشن” را ندانند، اما چراغ كه آنجا روشن است تُرك ميخواهد ببيند، ميبيند روشن است؛ كُرد ببيند، ميبيند روشن است؛ عرب ببيند، ميبيند روشن است؛ فارس ببيند، ميبيند روشن است. همچنين ايستاده را عرب ببيند داد ميزند ياقائم، تو هم ببيني ميگوئي اي ايستاده، هندي هم ببيند بزبان خودش ميگويد ايستاده، تُرك هم ببيند بزبان خودش ميگويد ايستاده. اينها معني زبان را هم نميدانند اما اين ايستاده را همه ايستاده ميبينند و هكذا.
ملتفت باشيد انشاءالله، در اسمهاي خودتان فكر كنيد انشاءالله، كه نمونه اسماء هستند. ببينيد شما اگر معروف ميشويد يا شما ايستادهايد و مردم شما را ديدهاند و شناختهاند. ديگر عرب باشد يا عجم باشد يا هندي يا ترك؛ ميبيند شما ايستادهايد. يا نشسته بوديد و مردم شما را ديدند و شناختند. و اين ايستاده را همه ميدانند ذات تو نيست، اين نشسته را همه ميدانند ذات تو نيست بجهتي كه تو گاهي ايستادهاي گاهي نشسته؛ و در هر دو حالت تو توئي و تغيير نكردهاي. حالا درست دقت كنيد ببينيد آيا اين نشسته بغير از آن شخصي است كه اينجا نشسته؟ نه، واقعاً حقيقتاً زيد است نشسته. عمرو وكيل او نيست در نشستن، وزير او نيست، كسي بزور واش نداشته است كه تو بنشين كه من نشسته باشم، كسي بالتماس او را وانداشته كه تو بنشين كه من نشسته باشم، خودش بايد بنشيند تا اين نشسته را احداث كند. و اگر اين مطلب را داشته باشيد خواهيد يافت كه بقول مطلق فعل هيچكس نميشود فعل كسي ديگر بشود. و اگر اينها را داشته باشيد بدست ميآريد آن حاق مسأله جبر و تفويض را كه آنقدر مشكل است كه والله مردم هيچ دور و برش گذر نكردهاند و حكما در آن درماندهاند و ميفرمايد در حديث كه نميداند اين مسأله را هيچكس مگر امام يا كسي كه امام تعليمش كرده باشد بخصوصه، و كسي كه يكخورده از پياش رفته باشد يا توي كتابهاشان تتبع كرده باشد يا مجالس درسشان را ديده باشد ميداند كه پيرامونش نگشتهاند و شما انشاءالله بدانيد كه مغز اين حرف اين است كه عرض ميكنم فعل هر فاعلي نميشود فعل فاعلي ديگر شود. نور هر چراغي همراه آن چراغ بايد باشد نميشود نور چراغي ديگر شود. اين چراغ را ميبريش نورهاش همراهش ميآيد تا اين چراغ هست نورش همراهش است، تمام ملك خدا بخواهند اين نور را خاموش كنند، كاري كنند نور نباشد زورشان نميرسد. تمام ملك خدا جمع شوند تصرف در فعل آن چراغ نميتوانند بكنند، نميتوانند نورش را زياد كنند يا كمتر كنند. بله آن چراغ را به يكپُفي هم ميتوان خاموش كرد و بدانيد همه كارهاي خدائي اينطور است. هر امر مشكلي را بخواهي آسان شود، از راهش داخل بشو آسان ميشود، اول سعي كن سوراخ دعا را پيدا كن، همينكه سوراخ دعا پيدا شد بيك توجهي بيك التماس جزئي، التماس زيادي هم نميخواهد گريه زيادي هم نميخواهد، همين تو راهش را بدست بياور از آن راه برو، ديگر اگر يادت هم برود كه چكار داشتي، او يادش نميرود. ملتفت باشيد چه بسيار اتفاق افتاده است كه انسان دعا ميخواهد بكند و مشغول به دعا كه شد يادش ميرود چه مطلبي داشت، اگرچه اين يادش رفته، آن خدا يادش نميرود و مستجاب ميكند دعا را.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءالله، اينها شؤون و شعب مسأله است عرض ميكنم ، شما اصل مطلب را ياد بگيريد. اصل مطلب اين است كه فعل هيچ فاعلي را نه به زور ميتوان به گردن فاعلي ديگر گذارد و نه به التماس. پس به چراغي ديگر نميشود گفت نور چراغي ديگر را زياد كن اگرچه ترائي بكند كه ما ميبينيم دو چراغ روشنتر ميكند اطاق را. شما ملتفت باشيد اين بجهت اين است كه اين دو چراغ نورشان روي هم ميافتد روشنتر ميشود نه كه نور چراغ زيادتر ميشود. نور هر چراغي همانقدر كه هست هست نه زيادتر ميشود نه كمتر. فعل هر فاعلي بسته است به خود آن فاعل، نور چراغ را نميشود گرفت به چراغي ديگر داد، تا نور را از آن چراغ بگيري فاني ميشود. نميشود آن را كند و به چراغي ديگر داد، تا نور از چراغ كنده شد خاموش ميشود. ديگر بعضي حيلهها هست بعضي بازيگرها بازي درميآرند، و دستشان را همچه ميگيرند در دهان و جلدي اين چراغ را خاموش ميكنند و دستهاشان را ميبرند دومرتبه چراغ را روشن ميكنند. شما ملتفت باشيد اين نور اگر از اينجابرداشته شد فاني ميشود چيزي نميماند. نميشود نور خاموش بشود و دو مرتبه روشن شود. پس بدانيد حيله است كاري ميكنند چيزي در دست دارند آن چيز را روشن ميكنند و چراغ را خاموش ميكنند، بعد از آن چيزِروشن شده، چراغ را روشن ميكنند. اگر نور كنده شد از دود، فاني است. ديگر نيست كه روشن شود.
خلاصه، پس فعل هميشه بسته است به فاعل خودش و خود فاعل توي آن فعلش است، اگر از فعلش بيرون رفت ديگر فعل باقي نميماند و اين فعل تمام ظاهرش و باطنش تا آن فاعل توش است هست، اگر فاعل توش نباشد ديگر هيچ نيست. حالا كه چنين است پس ملتفت اين معني باشيد خدائي كه قادر است، خداي قادر، تمام خداو لاتمامَ، كلّ خدا و لاكلَّ، توي قدرتش هست. و ملتفت باشيد كه اينجور عرضها را جرأت ميكنم و ميگويم بجهت اين است كه اينجور چيزها هست در يكپاره دعاها، اعوذ بجمع الله اعوذ بكلّ الله.
باري، خدا آن اسميش كه قادر است غير آن اسميش است كه عالم است بدليلي كه در تمام دينهاي آسماني از گبرها گرفته تا پيش خودتان، پيش هركدام كه بگوئي خدا دانا هست اما قادر نيست، هيچكدام آدم را راه نميدهند ميان خودشان. گبرها ميگويند تو از ما نيستي، يهوديها ميگويند تو از ما نيستي، نصاري ميگويند تو از ما نيستي، مسلمين ميگويند تو از ما نيستي. پس اسم القادرش غير اسم العالم است و خدا بكلّش توي القادر است، بكلّش توي العالم است و هكذا و كلّ ندارد. نمونهاش خودت، خودت يك اسم كلي داري مثل قدرتي كه داري كه بآن قدرت همهكار ميكني، همچنين اسم جزئيي داري مثل اينكه مينشيني و ميايستي. در اين اسم كلي تو هستي و در اين اسم جزئي هم كسي غير از تو نيست، تو بكلّت در اين كلي هستي بكلّت در اين جزئي هستي، تكّهايت را نميكَني ايستاده اسمش بگذاري تكّهايت را نميكَني نشسته اسمش بگذاري، چرا كه تو را اگر تكه كنند، هر چه را اگر تكه كنند فاني ميشود. مثلاً عصا را كمرش را ببري يا آن را شق كني ديگر عصا نيست عصا فاني ميشود. انسان را شق كنند ديگر انسان انسان نيست. معجون كموني آن است كه زيره داشته باشد، زيره نداشته باشد معجون كموني نيست. هر مركبي اجزاش كه با هم هست آن مركب مركب است، پارهاش ميكني ديگر آن مركب نيست. زيد آنجائي كه ميگوئيم ذاتش قائم نيست يعني آيا يك تكه از ذاتش را كنده؟ اگر تكهاش را ميكَنْد زيد زيد نبود، فاني ميشد. پس در ايستاده تمام زيد ايستاده، كل زيد ايستاده، در نشسته هم همينطور تمام زيد نشسته كل زيد نشسته و هكذا. همينطور در تمام اشتقاقات كه تمام اهل لغات ميفهمند ولو تعبيرهاشان مختلف باشد تو راهميروي رونده اسمت است، ساكني ساكن اسمت است، حرف ميزني سخنگو اسمت است، ساكتي ساكت اسمت است. وقتي ساكتي بكلّت ساكتي وقتي متكلمي بكلّت متكلمي، ميفروشي بكلت بايعي ميخري بكلّت مشتريي. نه كه يك تكهات بايع باشد يك تكهات مشتري معذلك بايع غير مشتري است مشتري غير از بايع . يك نفر ميشود بايع باشد چيزي را و مشتري باشد چيزي را. مشتري ظهوري است از آن يك نفر و بايع ظهوري ديگر است از او، و آن شخص بكلش بايع است و بكلش مشتري است.
حالا بهمين نسق انشاءالله فراموش نكنيد، از براي خداوند عالم اينجور صفات فعل هست كه هميشه داراي آن صفات نيست بلكه در هر زماني بصفت خاصي بيرون ميآيد و اگر چنين نميكرد، يك زماني بايد خلق را مهمل و مجمل بگذارد و اين است مقام نفس الله.
ملتفت باشيد انشاءالله، مقام همين قائمي كه ميبيني قائم است، اين خود زيد است كه قائم است و خودي زيد قائم است و نفس زيد قائم است نه نفسش يعني روحش. ملتفت باشيد نفسش يعني خودش. پس حضرت امير نفس الله است نه معنيش اين است كه حضرت امير روحي غيبي است در خدا. نه، نفس الله است يعني خودي خداست. باز حضرت امير خودي خدا است ملتفت باشيد نه يعني ذات خداست، ذات خدا ذات خدا است . باز حضرت امير خودي خدا است نه يعني ذات خدا ذات خدا است مثل اينكه ذات تو ذات تو است؛ فعل خدا هم فعل خدا است و مصنوع خدا است چنانكه قيام تو مصنوع تو است آنجا هم حضرت امير مصنوع خدا است اما نفس خدا است بعضي جاها ذاتالله ميگويند بعضي جاها نفس الله ميگويند، آن ذات منظور نيست. ملتفت باشيد حضرت امير را بگوئي ذاتالله عليا و شجره طوبي و سدرهالمنتهي، اينها همه اسمهاي حضرت امير است دخلي به ذات خدا ندارد. پس اينها دارند مقامي كه آن مقام مقام حقيقت ايشان و نورانيت ايشان است. از اين مقام چشم بپوشي به مقامي ديگر خواهي افتاد كه با ساير مردم در آن مقام شريكي در معرفت. آنوقت ميشناسي حضرت امير را باينطور كه علي پسر ابوطالب است، مگر هيچكس گفته پسر ابوطالب نيست؟ يهوديها ديدهاند، نصاري ديدهاند، گبرها ديدهاند، جهال ديدهاند، علما ديدهاند هيچكس منكر اين نشده، اين نيست معرفت حضرت امير. همچنين اين معرفت كه محمد پدرش عبدالله است، اين را همهكس ميدانست، هركس تجسس كرده از يهود و نصاري و مجوس و اهل تاريخ اين را ميداند. پس معرفت پيغمبر معرفت رسولالله است، رسولالله آن است كه از جانب خدا بيايد در ميان مردم. ولي خدا آن است كه از جانب رسول خدا و از جانب خدا بيايد كسي آن معرفت نورانيت را دارد كه ديگر زايل نشود ثابت بماند.
ملتفت باشيد انشاءالله و بدانيد كه اگر يافتيدش ديگر كندني نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، كسي او را شناخت چهكاره است ديگر از او نميگيرند اين معرفت را و حكم است و حتم كه نگيرند از او و اين ممتحن است و اهل نجات است، ايمن است از اينكه عديله بيايد و ايمان او را ببرد. ايمان اگر در دل ثابت هست عديله سهل است رئيسشان كه شيطان بزرگ باشد بيايد نميتواند ايمان او را بگيرد و همين كه ايمان نقش نشده باشد در دل، شيطان ميتواند ايمان شخص را بگيرد، ايمان كه نقش شد در قلب و اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه كسي شناخت ايشان را به نورانيت ديگر گمراهي حتم است براش نباشد و تمام شياطين مأيوسند و تمام احمقها كه خيال كنند گولش ميزنيم تماماً خود را بازي ميدهند، خود را گولميزنند. از او كه گذشتي ديگر چند تا امام داري؟ دوازده امام. اين را همه ميدانند اينكه عاريه شد توي طايفة ديگر هم ميگويند دوازده نقيب داريم يا دوازده حواري داريم، پس آنها هم اين را دارند پس اين عاريه شد، عاريه كه شد عديله ميآيد برميدارد ميبرد. بايد دعا كرد كه شايد نجات بيابيم.
باز ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، باز حتم عرض نميكنم كه هر كه نشناخت ايشان را بنورانيت لامحاله هلاك خواهد شد. حتم در هلاكش نيست اما حتم در نجاتش هم نيست. اما دقت كنيد اصل ارسال رسل اصل انزال كتب، اصل دين و مذهبي كه خدا اسمش را انداخت در ميان مردم، همه براي اين است كه به حاق مطلب برسند، همينقدر كه تسليم جائي را بكنند كفايت ميكند براشان.
فكر كنيد انشاءالله، وقتي كه دقت كنيد مييابيد كه نفاق را خدا نپسنديده و هركه از روي نفاق ميآيد ميگويد با من نفاق ميكني و من اين را نپسنديدهام، همانطور خانهات باش و ميا و كافر باش، من خيلي از تو بيشتر از كافر بدم ميآيد و خدا آنقدري كه از منافق بدش ميآيد از كافر آنقدر بدش نميآيد و منافق را ميبرد در درك اسفل عذاب ميكند و كافر را ميبرد در درك بالاتر. يا خير از روي نفاق هم نباشد محض عادت توي مسلمين تولد كرده مسلمان است، بچه يهودي هم توي يهوديها بزرگ شده عادت كرده يهودي است، گبرها هم توي گبرها عادت كردهاند گبر هستند و هكذا. پس اينهائي كه نفاق نميكنند لكن محض عادت توي طايفهاي تولد كردهاند و از آن طايفه هستند، و از آن طايفه شدهاند. بعضي از اينها هم توي طايفه حق متولد شدهاند، اينها حتم نيست نجاتشان. دست خدا است، شاير بردشان كمكم نجاتشان بدهد، شايد هم ولشان كرد بلغزند. لكن ملتفت باشيد چيزي كه ارسال رسل از براي آن شده حاقش اين است كه ارسال رسل شد كه مردم را نجات بدهند و تمام اينها كه آمدند همهشان گفتند كه آن اولي كه ميخواهي پا بدايره بگذاري بايد خدا را بشناسي. اوّل الدين معرفته اول دين معرفت خدا است و معرفتي كه خا و دال بگوئي معرفت نيست الاّ اينكه اين خا و دال را از بس به كلّة مردم كوفتهاند بچهها هم يادگرفتهاند و ميگويند خدا؛ لكن اوّل الدين معرفته آن معرفتي است كه ارسال رسل براي آن شده و ارسال رسل شده كه خلق را نجات بدهد. و معرفت خا و دال نجات نميدهد بدليلي كه يهوديها هم ميگويند اين خا و دال را، نصاري هم ميگويند اين خا و دال را، گبرها هم ميگويند اين خا و دال را، همه طوايف ميگويند و تو ميداني كه آنها اهل نجات نيستند، در همه اديان هر ديني كه هستند غير دين خود را اهل نجات نميدانند. صلح كل در هيچ طايفهاي نبود غير از اينكه در ميان صوفيه اين صلح كل پيدا شده، غير از آنها تمام دينها، گبرها ميگويند تمام مردم بايد گبر باشند هركه گبر نيست لامحاله هلاك خواهد شد. يهوديها هم ميگويند تمام مردم بايد يهودي باشند هركه يهودي نيست لامحاله هلاك خواهد شد، نصاري همينطور ميگويند، مسلمانها همينطور ميگويند. پس تمام اينها خدا را ميگويند؛ باتفاق تمام اديان لفظ خدا توي تمام اديان هست و اين نجاتدهنده نيست. پس ارسال رسل براي لفظ نيست براي معنيش است، معنيش را بايد بدست آورد و تا كسي انبيا و اوليا را مقام نورانيتشان را نشناخته باشد معرفهالله ندارد، الله كه ميگويد همان الف و لام و الف و ها دارد. هركسي بزبان خودش اسمي ميگويد اين اسمهاي لفظي را گفتن، اين معرفت نيست. معرفت نورانيت مقامياست كه خدا خواسته خودش را بشناساند به خلق، و مقام نفس و ذاتي كه ميشناساند آن ذات را، مقام نفسي است كه ميتوانستهاند بشناسند آننفس را؛ ديگر خدا ذاتي دارد كه نميتوان شناختش، او خودش بهتر ميداند كه ميتوان يا نميتوان. اگر ميداند نميتوان شناختش نميگويد بشناس، پس هرجا گفته بشناس معلوم است ميتوان شناخت و هرجا گفتهاند بشناس آنها بهتر ميدانستهاند كه تو ميتواني بشناسي عذر نميتواني بياري كه نميتوانم بشناسم. او مطلعتر است از خود تو، هيچ نميشود بهانه پيش خدا بياري. بسا انسان خودش خيال ميكند كه ضعف دارد و نفهمي دارد، آنوقت ميگويد پس من نميتوانم او را بشناسم. همينكه خدا امرت كرد بدان ميتواني بفهمي، بدان آسان است، بدان راهي دارد و بدان هرجا راستي راستي نتواني بفهمي نگفته بفهم و زور هم بزني كه بفهمي نخواهي فهميد. آنجا هم باز زحمتي بخودت ميدهي تكليف هم نيست، از پيش خود جائي ميروي، هم نميشناسي خدارا و هم نگفته بروي؛ لكن مقام شناسائي خدا غير از مقام نشناسائي خدا است، آنجائي كه نميشود شناخت امر براي آنجا نكرده ارسال رسل براي آنجا نكرده. پس آنجائي كه ميدانسته ميتوانستهاند بشناسند و ميسور و آسانشان بوده امر كرده. دليلش را هم خودش دست داده، خودش خلقت آن مشعري كه ميشناسد او را در تو كرده مثل چشم كه مشعر ديدن است. وقتي چشم ميدهد ميگويد ببين راهش را آسان ميكند بهمينطور آنجا هم كه مشعرش را ميدهد ميگويد اعتقاد كن، عقل را جوري خلق ميكند كه بتواند اعتقاد كند بتواند بفهمد.
پس مقام نفس كه معرفتش معرفت خدا است اين نفوس مردم نيست اين نفوس اگر او را شناختند كه خدا او را قائم مقام خودش كرده و خودش است بكلّش آنجا است هيچكس ديگر آنجا نيست و معذلك اين فعل او است ذات او نيست و فعلش را قائم مقام خودش قرار داده و خودش توي فعلش است كارها را خودش كرده. هو الله الخالق الباريء المصوّر هيچكس ديگر نيست كار او را بكند. مثل خودت كه نميتواني نه بزور و نه بالتماس كارت را به كسي ديگر واگذاري. كسي را واداري كه تو بخور من سير شوم، او خودش سير شد. نميشود به كسي بگوئي تو ياد بگير من ياد گرفته باشم، او براي خودش ياد گرفت رفت. تو برو ايمان تحصيل كن كه من مؤمن شوم، نه، او خودش ايمان تحصيل كرد و برداشت رفت و تو ماندي، كارت را بايد خودت بكني. پس كسيكه معرفتش معرفتالله است توي دايره شما است كه ائمه هدي: باشند. ملتفت باشيد، آنهايند كه السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله معرفت چنين كسي معرفت خدا است، او را كه ميبيني خدا را ديدهاي. اين ديگر معرفت زيد و عمرو و بكر و هرجا كه نظر كني او را ببيني نيست. در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم نيست، در كوه نيست، در دشت نيست.
ملتفت باشيد خدا وحي دارد، وحي او فعل او است؛ و فعل، فاعل توش است. اگر او وحي را ول كند خودش بالا بايستد و وحيش را بفرستد در ميان خلق، كه وحي او فعل او نميشود و ايشانند مهبط وحي خدا و باقي مردم نيستند مهبط وحي خدا. مردم اگر دست ميزنند به دامن آنها چنگشان بند هست، اگر دست نميزنند به دامن اينها پيرامون خدا نميگردند و خبر از خدا ندارند. پس ايشانند نفس الهي و خودِ خدائي كه هركس ايشان را شناخت خودِخدا را ميشناسد، هركه خود خدا را شناخت ايشان را ميشناسد. ايشانند كه معرفتشان معرفهالله است. حالا كسي كه شناخت ايشان را، نه اين است كه گمان كني كه خودش باعتقاد خود شناخته ايشان را، بسعي خود شناخته ايشان را. تا خدا خودش را نشناساند، كسي او را نميشناسد. پس حالا يكجوري ديگر هم ميشود معني كرد من عرف نفسه فقد عرف ربّه را. پس حالا كه ايشان را شناخته و بشناختن ايشان خدا را شناخته، باز از خودش كه بيرون نرفته كه ايشان را بشناسد، پس در خودش شناخته ايشان را. پس حالا كه معتقد است به خدايي و آن خدا ظاهر است در ائمه هدي و خدا خود را بايشان شناسانيده به او و لفظهاي ظاهرش همين است كه اگر آنها به تو نميگفتند و تو نميدانستي حلال چهچيز است حرام چهچيز است، آيا خدا سخني گفت؟ كجا گفت؟ آنجا كه پيغمبر گفت، ديگر جاي ديگر كلام خدائي نبود. كلام خدا همان كلامي است كه از دهان پيغمبر بيرون آمده. همينجور هيچ امري هيچ نهيي هيچ خبري از خدا بخلق نرسيده مگر بواسطه ائمه هدي صلوات الله عليهم وايشانند خليفه خدا. يعني جائي كه بايد خدا بنشيند ايشان نشستند، هيچكس ديگر ننشست جايي كه بايد خدا راه برود ايشان راه رفتند و والله خدا رفت هيچكس ديگر نرفت. هرجا خدا بايد هر چه بگويد ايشان گفتند و خدا گفت و غير خدا كسي ديگر نگفت. قول همين حكّام شرع قول خدا است و حكمشان حكم خدا است، حكمي كه ميكنند اينها آيا حكم خودشان است يا حكم خدا؟ اگر حكم خودشان است كه جايز است وازدنش و حال آنكه همين حكّام شرع تا حكم خدا را جاري كردند كسيكه رد ميكند براين حاكم شرع مشرك شده به خدا و ديگر بايد تشريف ببرد بجهنم. وقتي امر اين حكّام شرع اينجور باشد پس حكم ائمه طاهرين صلوات الله عليهم چگونه حكم خدا نباشد؟ حكمالله يعني صدَر منهم، پس ايشانند خليفگان خدا، قائم مقامان خدا. ايشانند ظهور خدا در ميان خلق و خود خدا در ميان خلق كه او را ديدند، شنيدند صداش را، چشمها ديدند قدها را، گوشها شنيدند صداش را و الاّ ذاتي كه ديده نميشود فهميده نميشود كه هيچكس نگفته آن را بشناس. آن امري كه پيش خودش است و به تو نگفته،نگفته فال بگير و آن را پيدا كن، فال هم بگيري بفال نميشود پيدا كرد. پس ايشانند نفسالله و قائمان مقام خدا و خدا بكلّش كه كلّ ندارد پيش هريك از ائمه طاهرين صلوات الله عليهم هست و ايشانند داراي تمام اسماء حسني و باقي انبيا تمام اسماء را نداشتند. يكي پنج تا داشت يكي شش تا داشت يكي يازده تا داشت. آدم بيست و پنج تا داشت آدم از همه بيشتر داشت بجهتي كه تازه تشريف آورده بود در دنيا و هي بايد دنياي خراب را آباد كند، بايد قنات آباد كند، خانه بسازد كسي هم نيست يك نفر بيشتر نبود، ديگر ندارد عملهاي اكرهاي. بعد از آني كه بماند و اولاد بيارد و اولادش زياد بشود آنوقت هركاري را به كسي واميگذارد. به يكي ميگويد تو برو جولائي كن، به يكي ميگويد تو برو حدادي كن، به يكي ميگويد تو برو نجاري كن اما حالا كسي نيست، اسم اعظم به او ميدهند كه هرچه ميخواهد به يك كُني كه ميگويد، يكون ميشود. پس حضرت آدم اسم اعظم داشت به آن اسم اعظم قنات جاري ميكرد، زمينها را شخم ميكرد و هكذا. باين جهت حضرت آدم اسمهاي اعظم را از همه پيغمبران بيشتر داشت و يكي از معنيهاي علّم آدم الاسماء كلّها همينطورها ميشود و اين توي ساير كتابها هم هست كه آدم هرچه ضرور داشت بواسطة اسمهائي كه خدا به او تعليم كرده بود ميدانست و بيشتر از ساير انبيا داشت لكن تمامش پيش ائمه طاهرين است صلوات الله عليهم اجمعين. ميفرمايند تمام اسمهاي حسني پيش ما هست، پيش هيچكس ديگر نيست. خيلي جاها ميفرمايد آدم آن اسمها را كه ميدانست و با آن كارها ميكرد، آن اسمها را ما به او داديم. همچنين ميفرمايد داود آهن در دستش نرم ميشد، ما به او داده بوديم، خودمان آسانتر ميتوانيم بكنيم آنچه او ميكرد. عيسي مرده زنده ميكرد، ما به او گفته بوديم زنده كن و ما خودمان بهتر ميتوانيم زنده كنيم. پس كأنّه آنها اسم اسم دارند، اسم اصل ندارند. ايشان اذن دادهاند كه زنده كن و باذن ايشان مرده زنده ميكرد. تبرئ الاكمه و الابرص باذني اذن ايشان است، ايشان خودشان اذن خدايند. پس ايشان خليفگان خدايند ولو متعددند لكن در هريك جميع خدا، كلّ خدا پيدا است. هريكشان قادرند بكل شيء، هريكشان عالمند بكل شيء، هريكشان حكيمند عليالاطلاق. و ديگر نه اين است كه خدا نفوذ ميكند در خلقش، نه اين است كه خدا روحي است دميده ميشود در بدن خلق.
ملتفت باشيد انشاءالله، همين نسبت را فراموش نكنيد شما كه ميايستيد اين ايستاده گلي است، و شما روحي ميشويد در آن بدن؟ يا وقتي كه مينشينيد، گوشتي، پوستي است شما روحي ميشويد در بدن آن؟ يا وقتي مينشيني خودت نشستهاي؟ از خارج هيچ چيزي نميآري بخودت بچسباني بگوئي اين نشسته من است. وقتي ميايستي خودتي كه ايستادهاي، از خارج هيچ چيز نميآري بخودت بچسباني بگوئي اين ايستاده من است. پس شما عارض اين قائم نشدهايد، شما روح دميده در بدن اين قائم نشدهايد لكن اين قائم به كلّش شمائيد شما به كلّتان اين قائميد و باوجوديكه شما بكلّتان اين نيستيد بجهتي كه گاهي مينشينيد. پس خدا روحي نيست در بدن ائمه طاهرين سلامالله عليهم لكن ائمه طاهرين نيستند مگر فعل خدا مگر قدرت خدا. خدا روحي در فعل خودش نيست دميده در فعل خودش نيست، خودش آنجا است. پس عقيده حلول باطل است، خدا حلول نميكند در خلق، خدا عارض جائي نيست، خدا حالّ در جائي نيست، خدا محلّ جائي نيست. پس خدا رنگ نيست در روي كرباس بنشيند. خدا حالّ نيست، خدا محلّ نيست، خدا با خلق مركب نيست. بلكه خدا فعلي دارد احداث ميكند آن را لامنشيء مثل اينكه خودت هم فعلي داري آن را احداث ميكني لامنشيء؛ مثل حركت تو، خودت اين حركت را از جائي ديگر برنميداري بخود بچسباني بگوئي اين فعل من. پس ايشان را خدا خودشان را بخودشان احداث كرده، ايشانند فعلالله ظهورالله نفسالله. ايشانند قائمان مقام خدا و هيچ در وجودشان غير خدا نيست. حالا كسي اين را شناخت خدا را شناخته در هر عصري. در عصر آدم بزبان آدم خود را شناسانيده براي مردم، در عصر هر پيغمبري بزبان آن پيغمبر، در اين زمانها بزبان خودشان با مردم حرفزدهاند.
پس مقامِ نفس، مقام مشيّت و مقام فعل است وچون مقام فعل است بالاش هم مقامي ديگر هست كه سلب از خدا نشود، مثل اينكه براي تو قيامي هست و قعودي هست و همچنين براي تو قدرتي هم هست جاش بالاتر است از آنها. وقتي مينشيني آني كه ميتواند برخيزد توي نشسته هست، وقتي ميايستد آني كه ميتواند بنشيند توي ايستاده هست تا بيرون برود اين ميميرد.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس مقام نفسي داريد مقام ظهوري داريد مقام وجههاي داريد و اين مقام مقامي است كه از هيچ مخلوقي از مخلوقات پوشيده نيست. مقام ظهور، خود خدا است بنفس خود آن ظهور، و چون از غير خدا نيامده هرچه تجسس كني غير خدا چيزي توش نيست. رجال لاتلهيهم تجارةٌ و لا بيعٌ عن ذكرالله و تعجب است كه باوجوديكه به لباس شما درآمدهاند تجارت هم ميكنند كسب هم ميكنند كار هم ميكنند، مثل تو ميخورند مثل تو ميآشامند اما همان ساعتي كه ميخورند بخدا ميخورند. پس باسم الله ميخورند، باسم الله ميآشامند، باسم الله حركت ميكنند، باسم الله ساكن ميشوند، باسم الله جماع ميكنند، باسم الله غسل ميكنند. هيچ در او نيست مگر خدا، هركه چيزي غير از خدا در ايشان خيال كند قدري شرك ورزيده، پس معصومند و مطهّرند. لاتلهيهم تجارةٌ و لا بيعٌ عن ذكرالله توي بازار راه ميرود اما در اعلي عليين راه ميرود. ميخورد اما مثل مردم نميخورند، چون خدا گفته بخور ميخورد، همچنين جماع ميكند مثل مردم لكن چون خدا گفته جماع كن ميكند و هكذا. عبادٌ مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(سهشنبه 22 ذيالحجهالحرام 1300)
36بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لميبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفهالله و معرفهالله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لمتنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»
عرضهائي كه ميكنم نيست مثل حرفهائي كه درسي باشد و موعظه و همينطور بيائيم و گوش بدهيم و برويم. انشاءالله فكر كنيد ايمان بدستتان بيايد، كاري دستش داريد در دنيا، در مردن، بعد از مردن، وقت نماز، وقت دعا، همهجا. فكر كنيد انشاءالله كه ببينيد ميفهميد نه محض مصادره باشد.
عرض ميكنم از براي خداوند عالم دوجور معرفت است: يكي آنكه چون مخلوق ميبيند خودش خودش را نساخته، پدرش هم نساخته،مادرش هم نساخته، جدّش هم نساخته، هيچكدام از امثال و اقران نساختهاند. ميبيند الان كه موجود هست پس يك كسي ساخته، اين يك جور معرفت است. حالا اينجور معرفت را چه انسان در نفس خودش نگاه كند ميفهمد خودش خودش را نساخته، پدرش هم نساخته، مادرش هم نساخته، امثال و اقرانش هم نساختهاند، پس يك كسي ساخته؛ آن كس خدا است. چه در نفس خودش نگاه كند چه در نفس غير، حالا كه ساخته شده يقيناً پس يقيناً خدائي هست كه ساخته. پس احتياج نيست در اين معرفت رجوع كند به انساني و پي ببرد كه خدا ساخته. به حيواني هم كه نگاه كند معلوم ميشود، ضعيف باشد مثل پشه قوي باشد مثل فيل. آدم ميبيند نه خودش اين حيوان را ساخته نه امثال و اقرانش اين را ساختهاند. پس در وجود حيوانات هم كه انسان نگاه ميكند از يك ماده از يك نطفه گرفته صانع يك تكهاش را استخوان كرده، يك تكهاش را گوشت كرده، يك تكهاش را پوست كرده، يك تكهاش را سر كرده، يك تكهاش را دست كرده و هكذا. پس وقتي فكر ميكند انسان ميبيند انسان هنوز نميتواند توي بدن يك حيوان درست اعضا و جوارح آن را بفهمد، نميتواند بفهمد. ديگر چهكارش كرده والله در قوه هيچ حكيم نيست كه بتواند بفهمد چه جاي اينكه بتواند بسازدش. پس در وجود حيوانات هم نگاه كه ميكند ميفهمد خودشان خودشان را نساختهاند، ما هم كه نساختهايم، حالا كه ساخته شدهاند پس يقيناً كسي ديگر ساخته. بلكه حيوان هم نديده باشيم، اشجار را ديده باشيم ميفهميم اين درخت از يك آب از يك خاك از يك تخم بعمل ميآيد، يكجور مزاج دارد، اين يك جائيش شاخه ميشود يكجاش ريشه ميشود، يكجاش تلخ ميشود يكجاش شيرين ميشود. اين درخت خودش كه خودش را نساخته، ما هم كه نميتوانيم او را بسازيم، حيوانات هم نميتوانند بسازند، اين درخت هم كه ساخته شده، پس پيميبري كه يك كسي اين را ساخته اين را باين جور هيچكس نميتواند بسازد، همچه كاري هيچكس نميتواند بكند مگر صانع بوده باشد.
و همچنين فكر كني در جمادات يك ماده است، يك جسم است چطور شده يك جاش آب شده يك جائيش خاك شده، يك جائيش آسمان شده يك جائيش زمين شده. بهرجا نگاه كني به آسمان و زمين، به خود، همهشان داد ميزنند كه ما خودمان خود را نساختهايم ما صانعي داريم كه ما را ساخته. اينجور آيات مشكل نيست، اينجور آيات را همهكس ميفهمد. اينها همه نمونهاند براي اينكه صانعي هست ولو نميبينيم او را يقين داريم كه هست و اينجور دليل است كه آمد زنديقي خدمت حضرت صادق عرض كرد كه شما تكليف مالايطاق به مردم ميكنيد. ميگوئيد بيائيد به خدائي ايمان بياريد كه او را نميبينيم. چيزي كه نميبينيم محسوس نيست، چشممان نميبيند، گوشمان نميشنود صداش را، ذائقهمان طعمش را نميفهمد، بينيمان بوش را نميفهمد، همچه چيزي را ما چه ميدانيم هست؟ خلاصه اين مردكه همچه گفت، مرد حكيمي بود واقعاً. فرمودند تو اگر ببيني يك لُعبهاي را،عروسكي را كه بچهها ميسازند. لعبهاي را ببيني در جائي افتاده برداري نگاه كني ببيني يكپاره كهنه روش پيچيده، يكپاره ريسمان روش پيچيدهاند، يكپاره سريش يكپاره جاهاش ماليدهاند، ميانه اينها چوب فروكردهاند، دو دست براش درست كرده، دو پا براش درست كردهاند، اگر ببيني تو لعبه را جائي افتاده و تو نداني آن شسخصي را كه ساخته، او را نبيني، هرگز هم نبيني، آيا تو شك ميكني كه اين خودش همچه شده؟ آيا تو شك ميكني كه خودش ريسمان دورش پيچيده، سر و دست و پا براي خود درست كرده؟ اين مردكه يكپاره فكر كرد انصاف داد، قدري كه توي خودش فرورفت گفت انصاف اين است من اگر ببينم لعبه را جائي افتاده حمل ميكنم يك كسي اين را ساخته. ديگر يا جنّ است يا انس است، دختر است يا پسر است، اگرچه صانعش را نبينم يقين ميكنم كسي اين را ساخته. فرمودند خوب چرا بياد خودت نميآئي؟ اين استخوانها بجاي آن چوب، اين رباطات بجاي آن سريشها، آن پوست بجاي كرباس روش، اين اعضا و جوارح بجاي سر و دست و پاي آن. تو در عروسك كه نگاه ميكني فكر ميكني كه صنعت آن نسبت بصنعت اين صانع هيچ است شك نميكني در صنعت صانع آن عروسك و در صنعت اين صانع كه باين حكمت و اين تدبير اينها را ساخته و گذارده شك ميكني؟ اين قدري فرو رفت در خود و فكر كرد و گفت يقيناً صانعي اينها را ساخته و گذارده. پس آن صانع كجاست، كيست، چكار كرده؟ من كه نميبينمش. فرمودند حالا كه يقين كردي هست بلكه در آسمان باشد، بلكه در زمين باشد. آيا تو به مشرق رفتهاي؟ گفت نه. آيا به مغرب رفتهاي؟ گفت نه. فرمودند شايد آنجاها باشد. ايمان آورد در همان مجلس گفت اشهد ان لا اله الاّ الله، اشهد انّ محمّداً رسول الله. شهادت ميدهم تو حجت خدائي.
انشاءالله ملتفت باشيد، حالا از اين قبيل ملتفت منظورات باشيد و پي ببريد از اين سؤالات اگر پيش نيفتاده بود و نبود و هيچكس پينميبرد از وجود خويش يا از وجود اغيار يا حيوان يا اشجار يا آسمان يا زمين، اگر اينجور دليل نبود براي مردم نميشد اثبات نبوت براي مردم بكني، اثبات كسي را درپرده بكني. اينجور استدلال اختصاص به مؤمنين ندارد، براي كفار هم ميشد استدلال كرد. هركس هرقدر بيفهم باشد مگر بچه و مستضعف باشد كه نفهمد والاّ هركس باين بنا نگاه كند ميداند اين را يك بنّائي ساخته يقيناً. ديگر شايد خودش همچه شده باشد، هيچكس احتمال نميدهد، يقيناً بنّائي ساخته. نجاريها را يقيناً نجاري كرده، حداديها را يقيناً حدادي كرده. پس اينجور استدلالات هست در ملك و اينجور استدلالات انبيا و اوليا و حكما ميكنند، اما چون اين مطلب مطلبي است واضح، پيش مياندازند. چون همهكس ميتواند بفهمد پيش مياندازند. صانعي هست دليل وجود صانع همين مصنوعات است، حالا ما نميبينيم صانعش را مصنوعات را ميبينيم.
ملتفت باشيد اينجور معرفت را اگر همان صانع باين قناعت كرده بود، قناعت ميكرد كه هركس اقرار كند خودش خودش را نساخته و كسي او را ساخته آن كس خداست، ديگر ارسال رسل و انزال كتب و ايني كه دين بخصوصي دارم، نميانداخت. ايناست مكرر عرض شده خطي را اگر ببيني روي كاغذي ميداني كاتبي اين را نوشته، اينقدر دلالت ميكند. اما كاتب شكلش بشكل الف است؟ شايد جوري ديگر باشد. شكلش بشكل با است؟ شايد جوري ديگر باشد. بشكلِتركيب اين حروف است؟ شايد همچه نباشد. بشكل مغز ذات حروف است؟ شايد همچه نباشد. پس كتابت دليل يك كاتبٌمّائي هست، كاتب نكره، كاتب غير معروفي هست. و بِنا دليل بنّائي هست، اما بنّاي نكره، بنّاي غيرمعروف. تو نميشناسي بنّاي اين اطاق را و نميداني اين چكاره بوده، بسا توي همين اطاق نشسته پهلوي تو هم نشسته و تو نميشناسي آن بنّا است كه اين اطاق را ساخته. پس دقت كنيد انشاءالله، ميبيني كتابت را، يك كاتب نكره را تو ميشناسي نه كاتب معروفي را. بِنا را بنّائي بنا كرده راست است، بنّاي نكره ميشناسي. تو آن نكرهات معرفت شده و نكره معرفه نيست، پس (شناخت ظ) نكره معرفت نيست. آن نكره را اسمي كه راست است بايد گفت مجهول است، بايد گفت غيرمعروف است چرا كه تو نميشناسي كي كرده اين بِنا را، كي نوشته اين خط را. بسا پهلوت هم نشسته آن كاتب و نميداني آن كاتب كيست، هرچه فكر ميكني كي نوشته نميداني، او هم نخواهد بروز بدهد نميدهد و تو نميشناسي. و تو اگر يك وقتي فكر كني و از دور مثلاً ببيني كاري داري دست كاتب، ببيني كتابي نوشته شده موافق سليقه تو و تو يقين كني يك كسي اين را نوشته ديگر يا زيد يا عمرو يا بكر يا خالد يا جنّ يا ملك يا سفيد يا سياه، يك كسي نوشته اين شخص نويسنده اين كتاب نكره است مجهول تو است، معروف تو نيست. تو بهمين اعتقاد ميكني كه من يقين دارم اين را كاتب نوشته، اين را هم گفتي ميگويم كاتب نكره و كاتب غيرمعروف ولَوْ او كار خود را كرده، بكار تو نميآيد. چرا؟ بجهت آنكه شايد يك وقتي تو دعائي بخواهي برات بنويسد، كاتبي را كه ميشناسي بكارت ميآيد شايد وقتي بخواهي كاغذي بنويسي، حالا ميشناسي او را و ميروي پيش او و برات مينويسد. ملتفت باشيد ولكن كاتب غيرمعروف فايده براي تو ندارد. ببينيد اينها مثل است عرض ميكنم كه شما پيببريد و ببينيد همينجور كه كردهاند كاتب غيرمعروف در رفع حاجات، با نبودن كاتب حكمش يكي است. ميخواهد كاتبي در دنيا هيچ نباشد و تو معطل باشي ميخواهد خدا خلق نكرده باشد كاتبي در دنيا، يا خير هست اما نميدانم كجا است، در سرانديب هند است يا جاي ديگر است، كيست، كجا است؟ آيا توي اين شهر است يا بيرون شهر است؟ پس نكرهها رفع حاجات را نميكنند. تو نجاري ميخواهي بشناسيش كه وقتي محتاج ميشوي به در و پنجره برات بسازد. نجاري ميخواهي زنده باشد و تو بروي پيشش رفع حاجاتت را بكند. مايصنع منالحديد را ميخواهي بايد يك حدادي درست كرده باشد آنها را، خيلي خوب حالا تو اين را دانستي اما حالا اگر تو بيل بخواهي چه خاك برسرت ميكني؟ حدادي كه نشناسي چه ميكني؟ بسا آنكه پهلوت هم نشسته و تو نشناسي كه اين حداد است، باز بيل نداري سيخ نداري ميخ نداري و هكذا هلمّ جرّا فكر كنيد در همه صنعتها.
پس دقت و فكر كنيد تمام مصنوعات و تمام علوم همينطور است. ديگر ببينيد توي هر عالمي اين امر جاري است، فكر كنيد تا بدست بيايد. هر علمي را ببيني در كتابي نوشته ميداني يك عالمي نوشته، هر فني را ببيني جائي، يك صاحبفني كرده، هر صنعتي را ببيني يقين ميكني كه حدادي بوده نجاري بوده بنّائي بوده. لكن حدادي غيرمعروف نجاري غيرمعروف بنّائي غيرمعروف. لكن آنهائي كه از براي تو ميسازند آن معروفينند، آني را كه تو ميشناسي و بروي پيشش او بسازد براي تو، بكارت ميخورد. شمشير ميخواهي بايد سيّاف را بشناسي بروي پيشش، هر متاعي را از استادي طلب كن و هكذا. ديگر حالا متاعها را ما ميبينيم هست و اين متاعها خودشان چنين نشدهاند راست است، يك كسي چنين كرده راست است. شمشيرها را يك كسي ساخته راست است، هريك هريك از اوضاع زرگري را ببيني ميفهمي يك زرگري ساخته راست است، اما حالا اگر تو گوشوارهاي بخواهي چه ميكني؟ بايد زرگري را بشناسي بروي پيشش كوشواره برات بسازد.
پس ديگر انشاءالله تميز بدهيد ميان معرفه و نكره و ميان مجهول و معروف. پس اين آيات ملكي را كه ميبيني خدا را ميشناسي اما خداي مجهول، خداي لايُري، خداي لايُدرك. اين است كه هرچه داد ميزني بدادت نميرسد و اين را خودش ميگويد كه هرچه داد بزني اگر از آن راهي كه من آمدهام پيش تو، از آن راه پيش من نيائي حاجتت را برنميآورم و محرومت ميكنم. از آن راهي كه من قرار دادهام نميآئي، خود را بحلق بياويزي حاجتت روا نخواهد شد و همينجورها در آيات هست. از آن راهي كه خدا قرار داده است ميخواهي نروي، هي نردبان بگذار و هي برو بالا، هيچ به خدا نميرسي. يا خير، چاهي بكن برو به قعر زمين، باز به خدا نميرسي. نفقاً في الارض او سلّماً في السماء هركار ميخواهي بكن بجز زحمت و خستگي براي تو چيزي نميماند. چاهي بكن تا بروي ينگي دنيا سرت بيرون آيد، آنجا هم مثل اين روي زمين چيزي گيرت نميآيد، خدائي نميشناسي. پس معروف غير مجهول است و اين آياتي كه ميبيني چه در وجود خودت چه در وجود غيرخودت، در تمام اينها صانعي بدست ميآيد، اما صانع مجهول، صانع لايُري، صانع لايُدرك. و اگر اين صانع مجهول اگر قناعت كرده بود بهمينكه مجهول باشد و نشناسندش ديگر ارسال رسل نميكرد، همينقدر بشعور كه ميآمدند ميفهميدند خودشان خودشان را نساختهاند. كسي نخواهد سرش درد نگيرد نميشود، بخواهد نميرد نميشود، بخواهد فقير نباشد نميشود. كيست بخواهد فقير باشد؟ و خدا عمداً محتاج ميكند مردم را. پس اينها همه كارها دارند و همه محتاجند و همه ميدانند خودشان رفع احتياج خود را نميتوانند بكنند و همه ميفهمند در تحت سلطنت و تصرف غيري واقعند، اما آن غير كيست، چيست؟ مجهول است نكره است؟ و مجهول، معروف نيست. و خدا اگر به مجهوليت قناعت كرده بود در نزد عقلاي عالم خيلي واضح است كه ارسال رسل نميكرد پس قناعت به همينها نكرده و صانع ميخواهد خود را بشناساند به مردم و ببينند آن ناديدني را؛ و آن كسي را كه خيال ميكني نميشود به آن رسيد، مومنين به آن برسند و به لقاي او فايز شوند. فمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، اگر فراموش نميكنيد، بازي نگير نفْس است هفتاد سال پنجاه سال باين عادت كرده خودسر راه برود اعتنا نكند، حالا هم هرچه ميگوئي قبول نكند، شما توي كلّهاش بزنيد توي دهنش بزنيد، انشاءالله متذكر كنيد خود را.
پس من كار دست صانع دارم من ناخوش ميشوم او چاقم كند، فقير ميشوم ميخواهم رفع احتياج من كند، در هر صدمه واقع ميشوم به او التماس كنم بروم پيش او، ميخواهم نفس بكشم مالكش نيستم، ميخواهم به او التماس كنم التماسم دوام داشته باشد و او رفع حاجتم را بكند، روزي خود را نميتوانم بچنگ بياورم روزي ميخواهم او بدهد. باز اگر اين صانع قناعت كرده بود به دنياي فانيصرف و يك عالمي ديگر خلق نكرده بود، باز اين مسامحات ما طوري ميشد. دنيا بود و ميرفت و ميگذشت، اگر همچنين بود باز با بيمبالاتي ميساخت يكطوري ميگذشت و حالا جاي ديگر بايد برويم، خانهاي ديگر است و تمام ارسال رسل براي آنجا شده تمام انزال كتب براي آنجا شده. او را بايد شناخت كه آنجا بكار بيايد والاّ اينجا در روي اين زمين چقدر از مخلوقات كه راه ميروند و كسي كاريشان ندارد، يك كسي است دهري باز راه ميرود كسي كاريش ندارد و اگر اتفاق يك جائي يك كسي به او خنديد يك جائي ديگر به مسلماني يك كسي ديگر خنديده. دهريها هستند راه ميروند نان ميخورند زندگي ميكنند و همچنين گبرها هستند دولتي هستند و كسي به ايشان تعدي نميكند. همينطور يهود هستند در دنيا دولتها حمايتشان ميكنند، همچنين نصاري هستند در دنيا دولت عظيمي هستند نصاري، و كسي كارشان ندارد، همينطور اسلام دولتي هستند كسي كاريشان ندارد. باز اينها اگر فرض بفرمائيد هيچ انبيا نيامده بودند، و اينها را عرض ميكنم براي اينكه نه خيال كنيد انبيا آمدند شما را بچسبانند به اين دنيا، آمدند واتان كنند از دنيا. آمدند كه دنيا را نگيريد نچسبيد به دنيا، بلكه به نچسبيدنش قناعت نكردند. شما انشاءالله ملتفت باشيد ببينيد انبيا آمدند چه بگويند؟ و يك خورده خود را خبر كنيد، گفتند دنيا را بدست ميار سهل است دوستش هم مدار، علاقه به دنيا نداشته باشي و اگر علاقه داري و بدستش نميآري باز دل خراب است و اصل اين است كه دل خراب نباشد. پس خودتان فكر كنيد.
پس عرض ميكنم اگر فرض ميكردي انبيا هيچ نميآمدند و هيچ دعوت نميكردند مردم را، اين نظم و اين نسق را، هميشه سلاطين بودند روي زمين و سلطنت خود را ميكردند و نظم و نسق ميدادند. و ببينيد اين نظم و نسقهاي اين سلاطين بقاعده هيچ پيغمبري نيست و اين مردم بيدين همينجور بيدينها را ميخواهند بجهت آنكه رعيت بيدين سلطان بيدين حاكم بيدين، همه بيحساب، كارشان از بيحسابي نظم ميگيرد، بحساب نظم نميگيرد. اين نظامي كه در عالم ميان مردم معروف است از تصدّق سر همين سلاطين ميگردد اينها را طالبي، هي دعا كن باين سلاطين و باين حكام نظم ميگيرد، هرگز اينجور با نظمهاي پير و پيغمبر و خدا و رسول درست نميآيد. ببينيد خدا قرار ميدهد در قضيه دو شاهد عادل بايد بيايند شهادت بدهند. دزد نصف شب دزدي ميكند، من از كجا بيارم دو شاهد عادل و تا دو شاهت عادل نيايند شهادت بدهند كسي دزد را قصاص نميكند، من خود هم نميتوانم صدمه به او بزنم. ببينيد اگر همچنين باشد خانه مردم بتاراج خواهد رفت. نصف شب دو شاهد عادل كجا بود؟ هيچ شاهد عادلي هم نميآيد نگاه كند دزد دزدي ميكند و هيچ نگويد. فكر كنيد باين نظم ميگردد ولايت؟ لكن نظم ميگيرد ولايت بهمين كه بمحضي كه ديدند دزدي شده به حاكم عرض كنند و آدم بفرستد او بگيرد همسايههاي بيتقصير را تا اگر احياناً دزد را بدست آوردند از او انتقام بكشند، بدست هم نيامد آن داغها و درفشها را كه ديدند بترسند، من بترسم او بترسد كه مبادا عوض دزد را بگيرند. باز باين قاعده زنا رفع نميشود، زنها محفوظ نميمانند. معلوم است زنائي كه حكمش اين است در اسلام كه چهار شاهد عادل كالميل في المكحله ببينند آن آلت توي آنجا و شهادت بدهند. همچه زنائي هيچكس نديده، ميخواهم بگويم اتفاق نيفتاده در دنيا همچه زنائي كه باينطور چهار شاهد عادل ببينند و شهادت دهند. شاهد اگر عادل است چطور نگاه به عورت مردم ميكند؟ هيچ نگاه به عورت مردم نميكند. همان اولي كه ميگويد ديدم، ميگويند فاسقي. پس بايد چهارتا باشند، هرچهار عادل باشند، همه بگويند باتفاق ديديم مثل ميل در مكحله، اتفاق چشممان افتاد و ديديم و چشممان را همگذارديم. بايداينطور كنند كه عادل باشند و مردم نميآيند سر بازار زنا كنند كه چهار عادل پيدا شود در ميان مردم و باينطور اتفاق نميافتد. پس يك زنا هنوز ثابت نشده بچهار شاهد عادل و نميشود ثابت شود، معلوم است خواسته ستر كند خدا كه اين قرار را گذارده. لكن زن شما محفوظ ميماند از تصدق سر همين سلطان، از تصدق سر همين حكّام، همين داروغه كه بمحض اينكه ديدند يك كسي كه نگاه ميكرد به چادر كسي يا همينكه ديدند حرف كنايهداري زد او را بگيرند حبس كنند بزنند ببندند داغ كنند جريمه كنند، همينطورها كه ميبينيد باين ظلم و ستم كه رو شده حالا مالها محفوظ مانده، حالا جانها محفوظ مانده. حالا (كو ظ) دو شاهد عادل كه بيايند شهادت بدهند كه ما ديديم فلان فلان را كشت؟ آياميشود معلوم كرد قاتل را و او را كشت؟ اين را داروغه چارهاش را ميكند، حاكم چارهاش را ميكند. ميگيرد، ميبندد بيتقصير و باتقصير را آخر بروز ميكند.
پس ملتفت اين معني باشيد انشاءالله و فكر كنيد نظم هميشه از آدم گرفته تا بعد با اين سلاطين بوده، هميشه اينجور سلاطين سلطان بودهاند هميشه اينها نظم و نسق ميدادهاند. نظمي باشد كه در راهها دزد نباشد، كدام آخوند با قلمتراش ميتواند راه را امن كند؟ اينها نميتوانند از عهده برآيند و اگر امن نباشد راهها كار تجارت برزمين ميماند. آن كه بزمين ماند كار مردم لنگ ميماند و هكذا نظمهاي ديگر. جميع نظمها بوجود اين سلاطين است و از (دين ظ) هم نيست. چون مردم طالب اين نظمند و طالب آن نظم نيستند كه خدا و پير و پيغمبر ميخواهند آنها هم رفتهاند كنار نشستهاند و سلطنت را باينها واگذاشتهاند. همانوقتي كه دعوت ميكردند فكر سلطنت نداشتند، باز چهار صباحي هم اگر فيالجمله حركتي كردند بقدري بود كه حفظ كنند خود را كه زنده باشند تا بتوانند نفس بكشند، چهار نفر دورشان بگذارند باشند كه مردمِديگر آنها را بحال خود (بگذارند ظ). تا كلوخي به خانه همسايه نميانداختي از سنگش محفوظ نميماندي، اين است كه واگذاردند ملك را به همين سلاطين. بهمين جهت حضرت امير7 صلح ميكند چنانكه حضرت پيغمبر9 هم صلح ميكرد بقدري كه خود را حفظ كند سلطنتي كرد، سلطنت مسلّمي اگر داشت قوتش را بكار ميبرد وصيش كارش را محكم ميكرد خودش هم ميدانست قبول نميكنند اين بود چندان سخت نگرفتند.
پس كار اين دنيا به نظم اين سلاطين برقرار است پس نميآيند انبيا و اوليا كه بيائيد ايمان بياريد به ما كه دنيا رو بتو كند، بلكه انبيا آمدهاند براي اينكه دنيا اگر هم بيايد تو مرو، اگر او خودش را ميچسباند تو كنارهكن. ديگر يكپاره احاديث هم باينها معلوم ميشود. در باره حضرت امير فرمودند دنيا سه دفعه براي حضرت امير ظاهر شد بصورت زن خوشگلي، فرمودند من طلاقت دادهام و طلاقت بائن است، طلاقي است كه عودي در آن نيست. شيطان جلوه كرد براي پيغمبر وقتي آمد خدمت پيغمبر و تمام كليدهاي حيلهها و تدبيرها و گنجها از طلاها و نقرهها و جواهرها را آورد عرض كرد، حضرت قبول نكردند فرمودند من اگر چيزي بخواهم از خداي خود ميخواهم. عرض ميكنم تو هم اگر ايمان داري و شيطان اين كليدها را پيش تو ميآورد و راهها نشان تو ميدهد بايد نگيري و قبول نكني. اين است كه باوجوديكه نميآيد و بدست تو نميدهد، تو باز اطاعتش را ميكني.
خلاصه، انبيا آمدند مردم را بازكنند از دنيا نه اينكه بچسبانند به دنيا، آمدند دعوت كنند مردم را به آخرت نه اينكه بازكنند از آخرت. پس براي دعوت عالمي ديگر آمدند در تلو آن دعوت اگر آن دعوت موقوف بود باينكه صحيح باشند حالا دوائي هم گفتند، اگر موقوف بود باينكه امنيت باشد و اگر امنيتي هم بود بهتر ميتوانستند دعوت كنند باين جهت اينها گفتند باهم بسازيد، و اگر آن دعوت موقوف بود باينكه مال يكديگر را نخورند حكّام را بر ايشان مسلط كرد. ملتفت باشيد تمام امرها و نهيهائي كه متعلق به دنيا و خورد و خواب و خوراك است بالتبع است در كاري كه داشتند (و آن ظ) اين بود كه جمعي دورشان جمع باشند كه آنها بشنوند حرفهاشان را، اينها همه بالتبع است. وقتي درست فكر كنيد باز خود وجود دنيا بالتبع است. خلقتش اگر براي آخرت نبود و خدا نميخواست انسانِآخرتي خلق كند اينجور خلق كند خلق را كه بميرد و بپوسد و بريزد خلقت لغو و بيجا و بيحاصل بود چنانكه اگر كوزهگري كوزهها بسازد در نهايت تنقيح بعد از آني كه فارغ شد از ساختن آنها، آنها را بشكند و خاك كند گِل كند، و كوزههائي باز بسازد بعد آنها را هم باز بشكند و خاك كند باز گل درست كند و گوزه بسازد. سرهم كارش اين باشد كه كوزه بسازد و كوزههاش را بشكند، تمام مردم ميگويند اين مردكه ديوانه است از تمام مجنونها مجنونتراست. حالا صانع هي خلق كند بدنهاي باين خوبي و اينهمه حكمت در آنها بكار ببرد و آخرالامر همه بميرند بگندند و چه گندي كه خود آنها از آن گند كناره ميكنند و ميگريزند آخر هم خاك بشود و برگردد برود پي كار خودش. اگر اينجور صنعت منظور خدا باشد هيچبازيگري هيچ لغوكاري اينجور بازي نميكند. پس تمام خلقت اين دنيا براي اين است كه عقلي خلق كنند بيارند توي اينها، پس تعيّن او چون موقوف بود به چنين بدني اين بدن را ساختند براي آن. حالا بعد ميآيد، بجهت اين است كه تو بعد بعمل آمدهاي. پس خود دنيا خلقتش بالتبع است نه اينست كه اگر آخرتي نبود خدا دنيا خلق ميكرد و اگر ميكرد لغو بود و بيجا و بيحاصل بود. هي خلق كند اشجاري را نباتاتي را آخر همه بخشكند و هكذا باز سبز شوند باز بخشكند تا آخر عمرشان بپوسند و بريزند. اگر ميخواستي اينها را خلق كني كه بخشكند و بريزند و تمام شوند اينها را چرا ميساختي باين تنقيح و باين تمامي ساختي؟ ميخواستي اصلش نسازي اينها را، بسازي باين تنقيح و خرابش كني باين آساني مثل اينكه كسي بيايد آتش بزند باغ ما را و همه بخشكند و تمام شوند. همچنين هي اين حيوانات باين تنقيح بسازي اينهمه حكمت در خلقت او بكار ببري كه چه؟ بميرند و بپوسند و خاك شوند؟ بيحاصل است. پس تمام خلقت اينها از براي آخرت است و اصل مقصود خلقت آنجا است و صورت نميگيرد مگر باينكه بيارند اينجا كسب آخرت كنند، كسب آنجا را كنند. آنجا كه بعمل آمد ديگر اين بدنها را مهلت نميدهند خراب ميكنند و خود انسان ميرود آنجا.
پس ملتفت اينجور معني باشيد كه انبيا آمدند خدا را به مردم بشناسانند و مردم را ببرند پيش خدا، به لقاء برسانند، به قرب خدا و جوار الهي منزل بدهند و عرض ميكنم بجوار الهي برسانند و نزديك به خداشان ببرند. آن جوار الهي كه نه دور است نه نزديك است كجا است؟ كجا بكار كسي ميخورد؟ اگرچه هست همچه حرفها كه هست همچه جائي كه (نه ظ) نزديك كسي است نه دور از كسي است، آنجا نه كسي نزديك به آن ميشود نه كسي دور از آن؛ اين خدا آن خدائي است كه چون مرا خلق كرده و من خودم خودم را نساختهام امثال و اقرانْ من را نساختهاند پس يك كسي ساخته، صانعي هست آن صانع اگر دور از من بود مرا نساخته بود، اگر نزديك من بود و از جائي ديگر دور بود دورها را نساخته بود. پس نه دور است نه نزديك، پس يقرب به او يعني چه؟ دور و نزديكي ندارد اما آن خدائي كه ميگويد رو بمن بيا حاجت خود را از من بطلب، قل ما يعبؤ بكم ربّي لولا دعاءكم اين را بخواهي دعوتش كني كجا است، چه جا است؟ خودش گفت نخواستهام مرا به هر زباني بخواني، از هر طريقي رو به من بيائي. حالا آيا اين خدا بايد بداني راه دارد يا اينكه راه نبايد داشته باشد؟ باز راهش را دست نداده كه مردم از هر راهي بخواهند رو به او بروند. فكر كنيد انشاءالله، پس همينجوري كه در كون ميفهميد؛ در كون هميشه سبقت ميگيرد، طفلي كه بايد بعد بدنيا بيايد خودش نيست كه سؤالي كند كه مرا اينجور بساز، او مادهاي ميگيرد نطفهاي ميگيرد در قرار مكين قرارش ميدهد، سر و دست و پا و اعضا و جوارح و روح و بدن براش ميسازد، خودش هم بيرونش ميآورد و بزرگش ميكند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، اين صانع همينطور وقتي ميگويد قل ما يعبؤ بكم ربّي لولا دعاءكم دعا را تعليم نكند به شما نميگويد چرا دعا نميكني. اگر تعليم نكند بازخواست ندارد، دعائي كه سوراخش را نشان نميدهد و تعليم نميكند بگويد دعا كن، امري است بيحاصل، امري بيجا است. ميخواهم عرض كنم بعد از معرفت خدا كه بشناسي او را و بعد از معرفت وسايلي كه قرار داده، اول چيزي كه تعليمت ميكند سوراخ دعا است كه نشانت ميدهد. تو ازبس نرفتهاي رو به او و دعا نكردهاي، سوراخ دعا را گمكردهاي والاّ آمدهاند تو را دعوت كنند كه تو دعا كني، آمدهاند اذن بدهند كه بخواني خدا را. پس آمدهاند شناساندهاند كساني را كه چون آنها را ببيني، ببيني خدا را.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، انبيا دخلي به ساير مخلوقات ندارند و ساير مخلوقات اينقدر شد كه در وجودشان كه نگاهكرديم ديديم خودمان خود را نساختهايم، پس كسي ساخته، پس توانسته بسازد و ساخته. پس قادر بوده چون ميدانسته چطور بسازد پس عالم بوده. يكپاره صفات خدا را در آنها ميتوانيم استدلال كنيم. ميگوئيم حالا كه ساخته پس قدرت داشته اين چيزهائي را كه ساخته، آنقدرش كه فكر ميكنيم ميفهميم از روي تدبيرات و علم است پس علم او هم بدست ميآيد و هكذا بعضي صفات او. لكن حالا ما كار داريم با اين خدا، ميخواهيم بخوانيم او را، دعوت كنيم او را، چه كنيم؟ يك جا اسمهاي او را بايد پيدا كرد. لُريش يكي از انبياش را بايد پيدا كرد، آنها كه با ما حرفزدند قرارداده كلام انبيا پيش ما كلامالله باشد، قرارداده امر آنها پيش ما امر خدا باشد، قرار داده نهيشان نهيالله باشد، قرارداده معرفتشان معرفت خدا باشد، جهل به ايشان جهل به خدا باشد و هكذا تمام معاملاتشان معاملات با خدا باشد. كسي كه پناه به آنها برد پناه به خدا برده. پناه به هرجاي ديگر ببري، زير سنگي قايم شوي از آنجا تو را درميآرند آنچه بايد بكنند ميكنند. پناه به كوهي ببري اگرچه كوه عظيمي باشد همان كوه عظيم ميبيني سرنگون ميشود بكلّه آدم ميخورد بدتر ميشود، لكن قرار داده پناه به او ببري، در پناه خدا باشي؛ يعني انبيا و اوليا آنها پناه خدا هستند. قولشان قول خدا است، حكمشان حكم خدا است، امرشان امر خدا است، نهيشان نهي خدا است، معرفتشان معرفت خدا است، جهل به ايشان جهل به خداست. ديگر حالا جاي ديگر هرچه دادبزني اعتنا به آدم نميكنند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 23 ذيالحجهالحرام 1300)
37بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لميبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفهالله و معرفهالله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لمتنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»
مكرر عرض كردهام سعي كنيد و كلياتي كه هرگز هيچجا تخلف ندارد آنها راياد بگيريد كه اگر انسان بناي فكر را گذارد و كليات را بچنگ آورد، ديگر در تحت هر كلّيي بينهايت مسائل ريخته شده. ملتفت باشيد انشاءالله، پس كلّيش يك كلمه است يادگرفتنش آسان و گفتنش آسان، آنرا بايد گرفت، جزئياتش را نميتوان حصر كرد. و از جمله كليات اين است كه شما هر شخص معيني را ببينيد معرفت اين شخص معرفت شخصي ديگر نيست ولو اينكه اين شخص بگويد شخصي ديگر هست، شما را تعليم كند و دليل باشد براي شخصي ديگر؛ باز معرفت آن معرفت آن شخص نيست. پس معرفت هرچيزي معرفت خود او است. شما چيزي را نديده باشيد من تعريفش را بكنم، تعريف كنم سنگ چطور چيزي است، درخت چطور چيزي است ولو شما چيزي هم ياد بگيريد لكن نه اين است كه من خود را بشكل سنگ يا درخت كرده باشم. پس معرفت هرچيزي معرفت خود او است و معرفت هيچ چيز معرفت هيچ چيز ديگر نيست. حتي اين حرف معروف ميان مردم كه “يعرف الاشياء باضدادها”، شما ملتفتش باشيد حالائي كه انسان سفيدي ديد سياهي ديد حالا ميفهمد اين يكي ضد آن يكي است كه اگر كسي گرمي را فهميده بود و هيچ سردي را لامسهاش نفهميده بود، گرمي را كه ميديد هيچ نفهميده سردي در دنيا هست. كأنّه اينها را يكخورده اگر فكر كنيد همراه من خواهيد شد، يعني جزء خودتان ميشود. پس شخص مباين با شخص ديگر ولو تعريفش بكنند كه پسر كيست پدر كيست، چهكارهاست، پيغمبر بوده، سلطان بوده رعيت بوده، معذلك معرفت اين شخص گوينده معرفت آن كسي كه تعريفش ميكند نيست. وقتي خودش را ديدي معرفت او را پيدا ميكني. معرفت شخصي را كه من تعريف كردم كه قدش فلان است رنگش فلان است شكلش فلان است و كسي هم ياد گرفت، بسا توي مجلسي است پهلوي آدم نشسته باز نميشناسدش. پس معرفت هيچ شخصي معرفت شخصي ديگر نميتواند باشد و اين يكي از كليات باشد هيچجا تخلف نميكند. حالامعرفت شخصي را كه ميخواهيم ببينيم ميخواهيم تحصيل كنيم معرفت شخصي را آنهم بطور كلي. پس يك كلي اينكه معرفت هيچكس معرفت كسي ديگر نيست اين را ولش نكنيد ولو اينكه دو رفيق چون هميشه همراه بودهاند يكي را كه ميبيني، آن ديگري يادت ميآيد. هروقت آفتاب را ببيني و پرتوش را، تا ياد اين بيائي ياد آن ميآئي. لازم و ملزوماتي هم كه هستند معرفت چيزي معرفت چيز ديگر نشده حتي لازم و ملزوم، لازمه حرارت آتش است لازمه آتش روشنائي است، لازمه آتش دود افتاده، لازمه دود آتش افتاده. بجهت اين است كه اين را تجربهكردهايم ديدهايم. حالا بعد جائي كه دود ميبينيم استدلال ميكنيم از دود بر آتش، از آتش استدلال ميكنيم به دود. پس معرفت هرچيزي معرفت خود او بايد باشد نه شخصِ مباين (كه ظ) معرفتش مثل معرفت او است. مثْلْ، قياس است و قياس باطل است. ديگر ميخواهي او را ببيني بيا مرا ببين او را ديدهاي، اين نميشود. هركسي و هرچيزي فعلي دارد فعلش مال خودش است. پس انشاءالله درست دقت كنيد كه هرچيزي بفعلش شناخته ميشود. ملتفت باشيد انشاءالله، پس معرفت هرچيزي معرفت خود او است، نه معرفت غير؛ پس اگر بخواهي برسي بحقيقت چيزي بايد “كأنّه” را كنار انداخت. مرا ببين فلان را ديدهاي، خدمت مرا بكن خدمت او را كردهاي، اينها مجاز است دروغ است، بينداز دور. پس سنگ را بسنگ ميشناسيم نه بكلوخ و غير او، درخت را بخود او ميشناسيم نه بجماد و نه بحيوان، حيوان را بخود حيوان ميشناسيم نه به نبات. اينها استدلالي هست دليلهاي ذوقي و دليل حكمت ميشود. پس شما سنگ را خودش را بخودش ميشناسيد، زيد را كه ميشناسيد بخودش ميشناسيد لكن اين زيدي كه حالا ميشناسيدش شما انشاءالله كاري كنيد نظرتان بر زيد تنها نباشد، بدانيد كلي است كه عرض ميكنم فرق نميكند بگويم زيد يا عمرو يا انسان يا حيوان يا جماد يا نبات، شخصِ غيبي، شهودي؛ و هكذا فرق نميكند صانع با مصنوع. مسأله كلي است فراموش نكنيد عرض ميكنم ما هرچه را ميشناسيم زيد را كه ميشناسيم زيدْ، محضِمثل است خودش را كه ميشناسيم خودش را شناختهايم و خود او را كه شناختيم لامحاله در يكي از افعالش او را ديدهايم و همچه زيدي كه هيچ فعل نداشته باشد، نيست. حالا ما ميخواهيم بگوئيم شناختيم او را و معروف ما است، عُرِفَ(ظ) فعل او است؛ يا بگوئيم ظاهر (است ظ) براي ما، ظَهَرَ فعل او است. چيزي فعل نداشته باشد و من او را بشناسم، داخل حرفهاي بيمعني است. پس ما زيد را كه شناختيم، يا در حال حركت شناختيم او را يا در حال سكون، و عمداً حركت و سكون عرض ميكنم كه اجتماعشان با هم نشود كه ضديت تامّه و نقاضت دارند. پس زيد را يا در حركت يافتيم يا در سكون، لكن زيد است متحركي كه يافتهايم. و زيدِساكن، زيد است ديدهايم؟ يا عمرو است، بكر است، خالد است؟ هرچه تجسس ميكني بغير از زيد هيچكس نيست. حالا زيد را كه هم در حركت يافتيم هم در سكون و اين دو را نقيض هم يافتيم، حالا آيا زيد هم خودش نقيض خودش است؟ ببينيد خيلي واضح است و روشن، كه زيد نقيض خودش نيست؛ پس زيد متحرك و زيد ساكن نقيض يكديگرند. اگر متحرك هست ساكن نيست اگر ساكن هست متحرك نيست، و ايندو نقيض همند و معني نقيض اين است كه اگر يكي باشد آن ديگري نباشد. حالا اينها آيا خود زيدند و زيد خودش در وقتي كه هست بايستي نيست باشد آيا همچنين است؟ خيلي واضح است انشاءالله. پس اينها دو نقيضند و هركدام باشند ديگري بايد نباشد. زيد اگر غير آنها بود زيد بايد در حيني كه هست نباشد و در حيني كه نيست باشد. در حيني كه خلق نشده خلق شده باشد، در حيني كه خلق شده خلق نشده باشد. اين يكيش داخل بديهيات است آن يكي داخل محالات است. تا متحرك را صانع خراب نكرد ساكن را نساخت، تا ساكن را خراب نكرد متحرك را نساخت. آن زيد بتمامش توي متحرك هست بتمامش توي ساكن هست و زيد عين اين دوتا نيست، و باز غير ايندو تا است چرا كه او يكي است و اينها دوتا عين اين دوتا است بجهت آنكه هريك از اينها تمامِزيد در آن گنجيده و بغير زيد هيچ نيست. پس تمامشان زيد است، هيچكدامشان غير از زيد نيستند عين زيد هم نيستند و شما وقتي بخواهيد زيد را ببينيد يا متحركاً ديدهايد زيد را يا ساكناً. حالا معرفت اين شخص متحرك ببينيد عين معرفت زيد نيست؟ و معرفت آن شخص ساكن عين معرفت زيد نيست؟ و كأنّه و كأنّه هم نميماند كه اگر زيد را متحرك ديدي گويا زيد را را ديدهاي و آيا از براي زيدي كه من ميخواهم ببينمش بغير از اينجوريكه متحرك باشد يا ساكن، آيا من ميتوانم ببينم؟ و آن زيدي كه من ميبينم، آن زيدي را كه خدا ميبيند آيا بيحركت ميبيند، آيا بيسكون ميبيند؟ آيا ميشود همچه چيزي خلقش كرده باشد؟ زيد هميشه يامتحرك است يا ساكن و زيد بيحركت و بيسكون محال است موجود شود، خلق شود. و زيد همچه خلق شده كه يا متحرك است يا ساكن، در دو حال؛ وقتي ساكن است متحرك نيست وقتي متحرك است ساكن نيست. لكن معرفت متحرك بعينه معرفت زيد است، معرفت ساكن بعينه معرفت زيد است، كار اين متحرك كار زيد است كار اين ساكن كار زيد است. تمام نسبتها جاش اينجا است، جاي معرفتش اينجا است؛ ولَوْ اينكه وقتي مطلبي را ياد گرفتيد بخواهيد بگوئيد “معرفت هيچچيز معرفت هيچچيز نيست” اينجا جاريش كن اما بدان چهميگوئي. در اينجا هم ميتوان گفت معرفت قائم معرفت زيد نيست بجهتي كه زيد آن است كه نسبت به قائم و قاعد مساوي است و زيد آن است كه بتمامش در قائم است و بتمامش در قاعد است و در دوجا كه بروز كرده بتمامش بروز كرده. پس معرفت قائم معرفت او نشده، متحرك هم معرفتش معرفت زيد نيست ساكن هم معرفتش معرفت زيد نيست و در كتاب و سنّت هست اينجور چيزها و اگر تو ميخواهي زيد را بشناسي زيد بايد در اين متحرك و در اين ساكن باشد و آنوقت بذاتيّت خودش بيرون از اين متحرك باشد و بيرون از اين سكون، و داخل بايد باشد در اين متحرك لاكدخول شيء في شيء، خارج بايد باشد از اين متحرك لاكخروج شيء عن شيء و در حيني كه داخل است در همان حين خارج بايد باشد و در وقتي كه خارج است در همان وقت داخل بايد باشد، دخولش عين خروجش است خروجش عين دخولش است.
ديگر اينها را كه ياد بگيريد سرراست ميتواني حرف بزني و بدان كلمات تمامش متناقضات و تمامش اضداد، واقع خواهد شد؛ و در همه كتابها اسماءالله ريخته شده و همينجورها بيانش كردهاند. پس ببينيد زيد اگر عين متحرك شدو اين متحرك، فعلِحركتيناشي شدة از فاعل باشد محال است كه ذات زيد متحرك باشد؛ و اين را هم كم ملتفت ميشويد. حالا من پياپي ميگويم اگر تو پياپي پيش بيائي آنوقت من تندتند حرف ميتوانم بزنم. پس ذات زيد محال است متحرك باشد بجهتي كه متحرك ذاتٌ ثَبَتَ لهاالحركة است و بايد فعل حركت از آن ناشي شده باشد. اين فعل خودش بيزيد خدا خلقش نكرده، نميشود خلقش كرد و فعل هرفاعلي را بطور كلي عرض ميكنم، نماز را خدا خلق كند و كسيكه نماز كند خلق نكرده باشد محال است. نماز، نمازكن ميخواهد. پرتو، قرص ميخواهد. نور، منير ميخواهد. پس فعل مِن حيثُ اِنّه فعلٌ حقيقتش يعني صادر از فاعل. حالا زيدي خلق نشده، قيام زيد خلق بشود، چنين امري محال است. حالا زيد متحرك زيدٌ ثَبَتَ له الحركة حركت فعل او است؛ پس او بايد باشد كه اين فعل را صادر كند. او كه هست دليل آنكه غير از اين فعل، هست فاعلي. وجود همين فعل، دليل فاعل است و وجود فاعل دليل فعل است. فرقي كه فعل با فاعل دارد اينكه او قائم بنفس است اين قائم بغير است. چيزي كه بسته است بغير وجودش بسته بغير است همه چيزش از غير است، مادهاش صورتش ظاهرش باطنش بسته بغير است، حقيقتش بسته به آن فاعل است، فاعل صادرش ميكند هست، صادرش نميكند نيست. حتي صانع، فعل بيفاعلي را محال است خلق كند و نكرده. پس فعل را من حيث خود خودش بخواهي بسنجي و اضافهاش نكني به فاعل، خودش من حيث نفسه هيچ نيست، عدم صرف است. پس زيد مستقل بنفس است و فعلش به او برپا است و محض نسبت به اواست حقيقتش. پس حقيقت اين فعل نفس اضافه است به فاعل؛ و با قطع نظر از نفس اضافه و بستگيش به فاعل، او خودش نيست. بستگي را بخواهي جدا كني كه بستگي نباشد محال است موجود باشد. حالا كه زيد مستقل بنفس است و اين فعلِحركت بسته به او است و سكونش هم بعينه مثل حركتش است و ما حرفمان سر فعل كلي است، پس سكونش هم بسته بغير است. غير، اين را بخود اين احداث ميكند لامنشيء و او ذاتش عين اين نيست غير اين است، بدليلي كه توي متحرك هم هست، پس زيد هم متحرك است هم ساكن. متحرك است بخود متحرك، ساكن است بخود ساكن. اما متحرك نيست بذات خودش چرا كه بيرون است و خارج از حركت. اين خروجش از حركت عين دخولش است در حركت. اگر او نبود ما حركتي نميديديم، دخولش در اين حركت مثل خروجش است و تا خارج از حركت نشود داخل در ساكن نميشود. تا ذات زيد استقلالي نداشته باشد كه خارج باشد از نفس حركت، حركت را نميتواند احداث كند بخود حركت؛ مثل خود حركت كه استقلالي ندارد مگر بمحرِّك. خودش بخواهد چيزي باشد كه استقلالي داشته باشد نيست، خودش را بايد موجود كنند تا باشد. پس زيد بايد داخل باشد در حركت و شرطش اين است كه خارج باشد از حركت. پس داخل است در حيني كه خارج است و قريب است باز از خودش بخودش نزديكتر است و دور است از او كه هيچچيز آنقدر دور نيست. نقيض، آنقدر دور است از نقيض؛ كه وقتي كه موجود شد اين را فاني ميكند. دوريوجود و عدم را ببينيد چقدر فاصله است، دوري ميان آسمان و زمين اگرچه خيلي دور است اما كمكم گز ميكني و ميكني آخر بيك جائي ميرسد. مشرق و مغرب هرچه دور است باز بيك جائي ميرسد اما دوري وجود و عدم جوري است كه اگر چيزي هست چيزي ديگر نبايد باشد در ملك خدا، اين يكي سرش را بايد ببرند بايد فانيش كنند. پس زيد دور است از قائم بينهايت و نزديك است به قائم بينهايت. دور است بينهايت آنوقتي كه قاعد است هيچ قائم نيست معدوم شده اما نزديك است به قائم آنقدري كه توي قائم بغير زيد هيچكس نيست. و ملتفت اينجور بيان باشيد كه متناقض گفته ميشود. كلمات متناقضه را هم راهش را كه يادگرفتيد آنوقت اگر يك كسي آمد در ميانتان و گفت معرفت من معرفت خدا است، يكوقتي هم گفت معرفت من چه دخلي به معرفت خدا دارد، اگر خدا مرا و مادرمرا و هركه در روي زمين است هلاك بخواهد بكند ميكند، بدانيد اينها نقيض نيست. ديگر بخصوص اگر يكجائي، تقيه (باشد ظ) تا كسي بگويد معرفت تو معرفت خدا است ميگويد تو كج فهميدهاي معلوم است يكجائي اگر اين را مستقل خيال كردهاي برديش كنار، او را شخصي ديگر خيال كردي و آنوقت باينكه دست بدامن تو ميزنم تا دست بدامن او زده باشم، اين را واميزند ميگويد معرفت من چه دخلي به معرفت او دارد تو كج فهميدهاي يك جائي كه درست فهميدهاي ميگويد معرفت من معرفت خدا است. پس معرفت قائم معرفت زيد است و اينها معرفتش مهم نيست ميتوان تعبير آورد. حالا معرفه بودن هم بعينه مثل متحرك بودن است. معرفه بودن او هم وقتي است كه تو بشناسي او را و او است كه معرفتي دارد كه عَرَّفَ فعل او است كه تا خودش خودش را بتو نشناساند نميتواني بشناسي او را، تا ظاهر نشود براي تو، تو نميبيني او را، ظَهَرَ هم مثل تَحَرَّكَ است چنانكه قائم بعينه مثل قاعد است، اين مطلب هم بعينه همان مطلب است. لايكلّف الله نفساً الاّ ما آتيها، لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها. اگر بتو گفته بود خدا كه زيد را بشناسي و شرط قرار داده بود كه بشرط اينكه قائم را زيد نگوئي قاعد را زيد نگوئي نميتوانستي زيد را بشناسي تكليف مالايطاق بود. عرض ميكنم همچه زيدي خلق نكرده كه من بشناسمش كه نه متحرك باشد نه ساكن. پس زيد را شما يا توي حركت ديدهايد يا توي سكون و اين متحرك اسمي از اسمهاي زيد است ساكن هم يكي از اسمهاي زيد است، اسمي كه اشتقاق دارد همينجور اسمها است. آن اسم كه ميگوئي زيد است، زا و يا و دال بسا بيمعني باشد يا اگر حكيمي اسم گذارَد “زيد”، باز آن هم اشتقاق دارد معلوم ميشود اين زيادتيفضلي، زيادتينوري داشته كه زيد اسم گذارده.
باري منظور اين است معرفت هرچيزي معرفت ظهورات او است و تا ظهور را نشناسي محال است ظاهر را بشناسي. اين معرفت نفس ميفرمايد عين معرفت رب است ولو اينكه اصرار كه كردم و حاليت شد كه معرفت زيد عين معرفت قائم است و ديگر هيچ ندارد قائم، ظاهرش ظاهر زيد است باطنش باطن زيد است، روحش روحزيد بدنش بدن زيد، تمام معاملاتش معاملات با زيد علمش علم زيد و هكذا تمام مايُنسَب الي القائم مايُنسَب الي زيد است. اگر اين را يادگرفتي و خوب عضّ نواجذ كردي و هيچ مسامحه نكردي آنوقت بسا بگوئي معرفت اين هيچ معرفت زيد نيست چرا كه زيد سبّوح است قدّوس است از اينها بيرون است بدليلي كه در صورت ضدش داخل شده، و خارج است و داخل است و اين خودش خودش است و خودش غير قائم نيست اما زيد گاهي قائم است گاهي قاعد است و اين قائم خارج از وجود خودش نيست چنانكه قاعد خارج از وجود خودش نيست؛ اما زيد، هم خارج است از اينها و هم داخل است در اينها. پس معرفت قائم شد معرفت زيد. نه اينطور كه كأنّه معرفت زيد است بلكه هركه اين را ديده زيد را ديده، كأنّه ندارد و ديدن او ديدن همين است شناختن او شناختن همين است باوجوديكه اين جفت دارد او جفت ندارد، او يك است و جفت ندارد. پس قائم ما جفت دارد، قاعد پهلوش مينشيند، متحرك ما جفت دارد ساكن پهلوش مينشيند. پس فرق است ميان اينها و او، و لافرق بينهما و بينه؛ و چنين نيست، و هست؛ مثل همان حرفها كه گفته ميشود داخل است و خارج است. پس او سبّوح است او قدّوس است و هيچ دخلي به صورت حركت و سكون ندارد و چون در حركت و سكون هردو داخل بوده بيرون از هردو بوده و چون بيرون است سبوحش ميگوئي قدوسش ميگوئي. اگر زيد نبود، هيچ نبود كه بتواني قدوسش بگوئي. پس زيد اگر هم در صورتِ حركت باشد و هم در صورتِ سكون باشد نه صورت حركت، صورت او است؛ نه صورت سكون، صورت او است. پس خودش سبوح است و قدوس است در اين دو صورت و چون در هردو داخل بوده سبوح شده و اگر فرض كني هيچ صورت ندارد و هست، خيالي است كردهاي و زيد بيحركت و زيد بيسكون خدا خلق نكرده است. پس معرفت متحرك معرفت زيد است معرفت ساكن هم معرفت زيد است بطوريكه هيچ باقيهاي باقي ندارد. حالا كه چنين شد ديگر معرفت متحرك كأنّه معرفت زيد است چنين ملتفت باشيد انشاءالله هيچ مسامحه نكنيد. پس آنجائي كه ميگويد او را بخواهي ببيني مرا ببين، و شخص مبايني است؛ اگر گفتهاند اين را كه ببيني او را ميبيني، شاخص را اگر بخواهي ببيني در آينه نظر كن عكس را ببين، عكس در آينه جاني ندارد مغز ندارد عكس است بيمصرف است. سلطان در تهران است حاكمي كه ميآيد اينجا ميگويد حكم من حكم سلطان است آنجا نه اينجور است. سلطاني است در تهران حاكمي است اينجا، اين حاكم حكمش حكم سلطان است اما سلطان خبر ندارد اين اينجا چه حكمي كرده آيا حكمش مطابق ميل او است يا مخالف ميل او است خبر هم داشته باشد اين با او مباين است و هر مبايني خبر ندارد از مبايني ديگر. خداش بالاي عرش نشسته رسولش روي زمين دارد راهميرود، اين خداش خدا نيست رسولش هم رسول نيست. ديگر خيلي از مردم اينطورها خيال ميكنند خصوص حكايت معراج را كه ميشنوند كه پيغمبر بعرش رفت بقاب قوسين اوادني رفت و خدا را ديد يا نور خدا را ديد يا صداي خدا را شنيد، آية كبراي خدا را ديد آنجا و برگشت، اينجا كه ميآيد از خدا خبر ندارد خدا از او خبر ندارد، چنين پيغمبري پيغمبر او نميشود. حتي در قرآن دوسه جا صريحاً بطور پرخاش فرمايش ميكند كه يريدون ان يفرّقوا بين الله و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتّخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقاًّ و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً. خدا را يك سمت بنشاني رسلش را يك سمت، ما مخلص او هستيم، اين نميشود. رسل، فعلِ مرسِلند، مفعول مطلق اويند. اَرْسَلَ رَسُولاً، اَرْسَلَ فعل او است رَسُولاً مفعول مطلق او است. رسول تا مفعول مطلق نشود رسول نيست. باز هيچ مسامحه نكنيد و يكخورده مسامحه كردند و افتادند بقدر كفر و ايمان كه از همه فاصلهها بيشتر است از فاصله دنيا و آخرت بيشتر است، از فاصله جهنم و بهشت بيشتر است. يكخورده مسامحه كردند افتادند توي وحدت وجود و هيچ مسامحه نكنيد در اين كار كه محل لغزش گنده گندهها شده و آنقدر گندهاند بطوريكه انسان خجالت ميكشد اسمشان را ببرد.
انشاءالله فكر كنيد شما ببينيد زيد اگر عالم است، و خوب فكر كنيد كه خيلي چيزها بدستتان ميآيد. اگر دانا است وقتي ايستاده دانا است وقتي نشسته دانااست، شجاع است وقتي نشسته شجاع است وقتي ايستاده شجاع است، شوهر هركه هست وقتي كه ايستاده شوهر همان است وقتي نشسته شوهر همان است، نوكر هركه هست وقتي ايستاده نوكر همان است وقتي نشسته نوكر همان است. زيد عادل است وقتي ايستاده عادل است وقتي مينشيند عادل است، زيد اگر حكيم است وقتي ايستاده حكيم است وقتي مينشيند حكيم است، قادر است وقتي ايستاده قادر است وقتي مينشيند قادر است. ملتفت باشيد كه چه ميخواهم عرض كنم و مسامحه نكنيد و مسامحه كردهاند لغزيدهاند.
پس عرض ميكنم كه خدا ميخواهي، خدا يعني چه؟ الله الذي خلقكم، اين كُم يعني جميع غير خدا ميخواهد بگويد ميخواهيد بدانيد الله كيست؟ خودتان فكر كنيد خداي ديگر غير از اين خدا بدست ما بدهيد. خدا آن كسي است كه غيرش هرچه هست او ساخته باشد. الله الذي خلقكم و كُمَش، جميع ماسوي الله است. ثمّ رزقكم، همچنين اين كُم، باز كُمَش تمام ماسوي الله است. ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم همينطور كُم جميع ماسوي الله. هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء؟ اينكه من ساختهام آيا شما ميتوانيد شريك من باشيد؟ و همچنين اينهائي كه هستند همه زير و روميشوند آيا هيچكدام مثل اويند؟ آيا ميشود خدا را ساخته باشند؟ فكر كنيد. يا خير، پُر تنگ نگيريم بر آن بيچارهها كه بگوئيم آيا اينها خدا را ساختهاند و نتوانند جواب بگويند و مثل خر در گل بمانند، خير ميگوئيم بسازند، مثل خودشان را بسازند، پشهاي را مگسي را بسازند، بال پشهاي را بسازند، نميتوانند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، پس خدا چه ظاهر باشد چه مخفي باشد، در جاهاي واضح مسأله را فراموش نكنيد آنوقت در جاهاي ديگر خوب ميتوانيد بدست بياريد. خدا در ظهورات خودش خودش است نه غير خدا. حالا بخواهي آنجا را يادبگيري و مشكلت است بيا پيش خودت. و في انفسكم افلاتبصرون؟ ببين تو اگر عالمي، ميايستي عالمي،مينشيني عالمي وقتي ميخوابي خوابهاي عالمانه ميبيني در هرجائي خودت را گم نميكني و هكذا هر صفتي داري همينطور است. پس خدا در اسماء خودش تمام خدا توي تمام اسماء خود هست، اسمهاي خدا اسمهاي مركبي نيست. فكر كنيد انشاءالله، شما نباشد كارتان مثل كار مردم. مردم همين اسمهاي مركب را ميخوانند تو ميبيني اين نميكند كاري براي تو ولش كن برو دادبزن جائي كه دستت را بگيرند. پس ملتفت باشيد ظهور خدا كاري نتواند بكند كه خدا ميكند اين نميشود و فعل الله عاجز باشد از كاري، داخل محالات است. پس حالا ميبيني خودت را عاجزي يكپاره كارها بكني و هرقدر هم شخص صنعتش و علمش زياد باشد باز ما اوتيتم من العلم الاّ قليلاً تو بسنج اين مُلك را بخودت مثل نسبت اين بدن است به آن ملك، هيچ بنظر نميآيد كسي هم برفرضي بتواند كاري كند آيا در بيرون وجود خودش هم ميتواند كاري كند؟ حالا مباينات بسيارند متبايني فعل متبايني ديگر را نميتواند بكند. ملتفت باشيد انشاءالله، لكن خدا در اسمي از اسمهاي خودش كه مثلاً بايد قادرش گفت عالمش گفت حكيمش گفت، در آن اسمها خودش است مثل اينكه زيد ميايستد و خود زيد ايستاده. حالا اگر عالم است ايستاده عالم است نشسته عالم است اين نشسته عالم است ديگر حالا ميايستد آيا جاهل ميشود؟ همچنين نيست. زيد اگر شجاع است وقتي ميايستد شجاع است حالا آيا مينشيند غيرشجاع ميشود؟ چنين نيست. انشاءالله فكر كنيد، نسبت اسم و مسمّي را فراموش نكنيد، يعني زيد و قائم را فراموش نكنيد. پس اين است كه ميفرمايد لافرق بينك و بينها هيچ فرقي ميانه تو اي خدا و ميانه اين اسمهائي كه تو ميگوئي و به ما دادهاي نيست، تو هر كاري ميكني با آنها ميكني. اللهم انّي اسألك بمعاني جميع مايدعوك به ولاة امرك المأمونون علي سرّك تا آنجائي كه يعرفك بها من عرفك هركه تو را شناخت اينها را شناخته كه تو را شناخته. هركه اينها را بشناسد تو را شناخته. تعجب است كه ميفرمايد در هر مكاني هم هستند آنها، باوجود اين تعجب است كه مردم اذيتشان ميكردند در تمام آسمان در تمام زمين هريك هريك از ائمه شما صلوات الله عليهم آنجا هستند و صداتان را ميشنوند و شما را ميبينند همهجا هستند. سنريهم آياتنا فيالافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق اولم يكف بربّك انّه علي كل شيء شهيد پس ايشانند كه پركردهاند تمام آفاق و انفس را. بهم ملأت سماءك و ارضك حتّي ظهر ان لااله الاّ انت اين عبارت با آن آيه مطابق است. هر عبارتي را كه با عبارت قرآن مطابق ديدي ديگر از پي راويش مگرد هركه خواهد باشد. پس مطابق شد عبارت كه بهم ملأت سماءك و ارضك حتّي ظهر ان لااله الاّ انت اين بعينه هماني است كه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق اولم يكف بربّك انّه علي كل شيء شهيد.
باري، خلاصه ملتفت باشيد مطلب عمدهتر را فراموش نكنيد. همينكه ميبيني اشخاص را كه از كاري عاجزند اينها ظهور آن خداي قادر علي كل شيء نيستند. ظهور آن خداي قادر علي كل شيء وقتي ميايستد او ميايستد و والله انبيا كه ميايستند او ميايستد اگر انبيا ظهور او نيستند چطور امرشان امر او است، نهيشان نهي او است، حكمشان حكم او است؟ پس انبيا قائمان مقام اويند خليفگان اويند ظهور اويند محل امر او و نهي اويند. حالا او وقتي ميايستد قادر علي كل شيء است و لايتغير، وقتي مينشيند قادر علي كل شيء است به آن تغيير نكرده مثل اينكه زيد عاجز است وقتي هم ايستاد عاجز است. حالا يك كسي ايستاد و نشست، نه ايستادهاش كاري از او ميآيد نه نشستهاش، كسي كار باو ندارد. و همينجوري خدا حجت را تمام كرده. ببين خدا همينجور ظاهر ظاهر ميگويد تو اين سنگ را ميپرستي شعور بكار ببر فكر كن اين را كه خدا از آسمان نازل نكرده و نگفته اينرا بپرست كه بگوئي من امتثال ميكنم. چهكار ميتواند بكند، آيا چشم دارد تو را ببيند؟ چشم ندارد تو را ببيند، گوش هم ندارد صداي تضرع و زاري تو را بشنود همينطور آمدي پيشش چيزي گفتي، از جيبت رفت او نشنيد صدات را. آيا اين ميفهمد تو چه گفتي؟ هيچ نميفهمد. سعي كنيد اينها را ببريد تا پيش خيلي جاهاي بزرگ، پيش آفتاب بآن بزرگي. حالا اين آفتاب آيا خودش چشم دارد گوش دارد يا اينكه قدرت دارد بتواند خلقت آسمان و زمين كند؟ از يكجائي مامور است كه كاري بخصوصي بكند. ملتفت باشيد اين مرشد ميخورد ميآشامد عجز دارد جهل دارد؛ و اين سوقاتت باشد كه اغلب مرشدها از راه رسم دين و آئين بيرونند بهيچوجه از خدا خبر ندارند. آيا هيچ پيغمبري گفته نگاه به سقف كن آه بكش؟ تمام اينها كارهائي است كه هيچ خدا و پيغمبر نگفتهاند.
پس ديگر دقت كنيد انشاءالله فكر كنيد كسي را اگر سراغ داري كه قادر علي كل شيء و عالم بكل شيء و لايعجزه شيء است؛ او را ميخواهي وجهه قرار دهي، بسيار خوب. اگر سراغ كردي همچه كسي را كه اين جهت باشد و وسيله باشد، توي اين او را ببين؛ علم او را ميخواهي ببيني علم اين را ببين بعينه مثل اينكه زيد ميايستد اين ايستاده كه درست شد ميگويد هركه ميخواهد بداند زيدِمن چكاره است بيايد پيش من، تا من بگويم زيد چكاره است. پس خدا هم ميايستد در مقام ايستادن بمقاماتك و علاماتك او هم مقام دارد و ميايستد، محل قيام دارد، محل شناسائي دارد، باين جهت ارسال رسل كرده انزال كتب كرده و اين اوضاع را راهانداخته. اين خدا اگر ميخواست ارسال رسل كند و نميخواست كه بايستد ميان اينها خلقشان نميكرد. پس اين اوضاع را راهانداخته كه آن كسي را كه نفس الله است و نفس او است برگزيند. و عرض ميكنم قائم نفس زيد است و خود زيد است و نيست غير زيد چيزي. هرچه ميخواهي تجسس كن و اگر زيد را از ميانش بكشي بيرون هيچ نميماند لكن فعلي است صادر شده از زيد و زيد آن را ساخته پس فعل او است و جهت معروفيت او و وسيله او است؛ زيد دست اين را بدست تو داده و دست اين دست او است، او خودش هرجا ميرود تو را ميكشد ميبرد. پس مقامِقائم، مقامِنفسِزيد است اين قائم اسمش نفس زيد است و تمثيل در خارج زيد است؛ وقتي نشست، همين نشسته ظهور زيد است در مجالس. اگر اين را شناختي زيد را ميشناسي، اينرا نميشناسي؛ اگر هيچ زيدي توي قيام نباشد اين قائم، زيد نيست. زيد توي قيام و قعود نباشد و بگوئي زيد، زا و يا و دالي را بدروغ برداشتهاي و خيالي كردهاي و بدروغ اسمش را زيد گذاردهاي، دخلي بزيد ندارد. اين كار را سخت بگيريد و سهل نگيريد كار با اين داري ميخواهي نماز كني كاردست اين داري تا نيّت نكني توجه نميتواني بكني، تو سرهم محتاجي باين. حتي ميخواهم عرض كنم والله صرفة اهل دنيا هم هست كه اين را بيايند بشناسندش براي اينكه بخواهند فسق و فجور كنند، پس اين را بشناس دنيات را هم درست ميكند.
پس بدانيد و ملتفت باشيد كه خداي بيحجت خدا نيست، خداي بيظهور خدا نيست، خداي بيقدرت خدا نيست. پس خدا قدرت دارد من خودم بيقدرت هستم خدا قدرت دارد و قدرت فعل او است ناشي از او است و ايشانند قدرتالله و ميبيني تو از آنجا نيامدهاي ايشان از آنجا آمدهاند. اين قدرت قدرة علي كل شيء است. ميبيني تو خودت هستي و قدرت نداري و قدرتت از جاي ديگر برداشته شده؛ ولكن صانع آن قدرت را از روي علم بدست نياورده، بتجربه بدست نياورده. علمِصانع، علم لايتغير و لايتبدل است آن علم فعل او است نهايت بالاي مشيت است. عَلِمَ باشد فعل است، شاء باشد فعل است، قَدَّرَ باشد فعل است، قَضي باشد فعل است. ايشانند علمالله، ايشانند مشيتالله، ايشانند ارادهالله، ايشانند قدرهالله، ايشانند مخلوقالله. لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً مثل خود شما، كه فعل شما را اگر شما جاريش بكنيد وجود دارد و اگر شما جاريش نكنيد وجود ندارد. پس بشناسيد ائمه طاهرين را صلوات الله عليهم اجمعين كه اول ظهورالله و قدرهالله و علمالله و تمام ماينسب اليالله ايشانند. ذات خدا نيستند اما خارج از خدا هم نيستند و خدا خارج از ايشان نيست؛ ولَوْ وقتي درست يافتي مطلب را آنوقت بخواهي بگوئي خارج هم هست از اينها بگو. كنهه تفريقٌ بينه و بين المتعددات.
انشاءالله سعي كنيد مثل مردم مباشيد يا غلو كنند يا تقصير، يا تركيب كنند غلو و تقصير را. تقصير ميكني ميگوئي هيچكارهاند، مثل مايند نهايت چهارتا مسأله بيش از ما ميدانند، پس چرا وسيله ما شوند؟ چرا ماها هيچ عبادتمان قبول نيست مگر بولايت آنها، بمحبت آنها. ميگوئي حالا كه سه چهار تا مسأله بيشتر از ما راه نبردند چرا وسيله ما هستند؟ واسطهاند، حبلند، ريسماني هستند ميان خدا و خلق؟ از آن راه ميآئي و حالآنكه وسيلهشان هم نميداني، غلو كردهاي. پس بايد بداني آنها وسيلهاند، دليلند، واسطهاند، حبلند ميان خدا و خلق. پس ايشانند كه از جانب خدا آمدهاند سرشان دست خدا است، دامنشان دست شما است. دست به دامنشان ميزني دست به دامن خدا زدهاي. دست به دامن قائم ميزني، دامنش دامن زيد است و نميشود زيد را جاي ديگري پيدا كني.
خلاصه، نسبت ميان فعل و فاعل را فراموش مكن، همينكه قدرت كليه را دانستي اهل الحاد را خوب ميتواني بشناسي. خدائي كه كاري از او نميآيد و علمي ندارد ولش كن.
پس نسبتها دوجور شد: يكي نسبت قيامي است بزيد يكي روايت است از قيام زيد. اينها را باز داخل هم نبايد كرد. ملتفت باشيد باز مثل عرض كنم، فقها روايت ميكنند از ائمه و نميشود برآنها رد كرد. بله رد بر اينها ردّ بر خدا است قبول است؛ قول اينها هم قول خدا است قبول است؛ ردّ قولشان شرك بخداست، بايد رد كننده را كشت و بودهاند كسانيكه كردهاند اين كار را. يكي از فقهاي معروف است حكمي كرد ميان دو نفر آن كسيكه حق بجانب او نشده بود به آن فقيه گفت: من اين حكم را قبول ندارم آن فقيه گفت: حكم خداش را ميخواهي؟ گفت بلي، او هم رفت بخانه كاردي حربهاي برداشت آمد بيرون، شكم مردكه را پاره كرد. حكم اصلش همين است، ديگر حالا جاري نميشود بجهتي كه دولت باطل است. پس اينها من بابالرواية حاكمند. حالت اينها حالت ني است، كسي در توي ني حرف بزند صدا از توي سوراخها باندازهاي كه نائي خواسته بيرون ميآيد. هر سوراخي كه خواسته دست گذارده، هر سوراخي خواسته دست برداشته. نَغَمات از نائي است، اين ني راوي است. اين را نائي نيايد برندارد در او صدائي نكند اين صدا ندارد. پس اهل حق از فقهايند و راويند اما زير و بمش كار كسي است كه نيميزند، او است وسيله خدا ولو اين هم وسيله است باين معني كه صداش را به گوشَت ميرساند. نسبت نائي و ني مثل نسبت غيب و شهاده است، نسبت زيد و قائم جوري ديگر است، زيد خودش قائم است قائم خودش زيد است اما راوي كارش اين نيست، جوري ديگري است.
پس در مقام توجهات، وقت التماسها و دعاها بايد بگوئي اللهم انّي اتوجّه اليك بمحمد و آل محمد بيمحمد و آل محمد نميشود رفت پيش خدا هروقت رفتي پيش خدا و يكي از ائمه يادت نيست، بدان نرفتهاي پيش خدا. همچنين هروقت پيش خدائي و پيش آنها نيستي بدان نرفتهاي پيش ايشان. مثل اينكه هروقت زيد ايستاده، و تو ايستاده را نميبيني پيش زيد نرفتهاي اگرچه بايد ايستاده را ببيني. باز ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، ميگويم زيد را در ايستاده ببين اما ملتفت قيامش مباش و فقط زيد ببين. پس ميروي پيش خدا اما باز از اين راه پيش خدا نرفتهاي؛ تا اينجا كه رسيدي ديگر پيشتر نميتواني بروي، داخل نميتواني بشوي. اذا وصلت الي الباب فقف و اشهد الشهادتين، بخواهي داخل شوي تو داخل آدم نيستي كه داخل شوي، آنجا قِفْ و قُل اللهاكبر اللهاكبر. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(شنبه 26 ذيالحجهالحرام 1300)
38بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنهالله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لميبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفهالله و معرفهالله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لمتنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»
از براي هر واسطه حالتي است و حالتي بالاي حالتي است و انشاءالله هردو را بايد ملتفت باشيد تا اينكه غلو را انسان بيندازد و همچنين تقصير را از گردنش بردارد. تا اينها را درست نفهمد نميتواند هرچيزي را سرجاي خود قرار بدهد، و ملتفت باشيد تفريق ميان مقامات كه نشد، غلو كردند؛ و كسانيكه غلو كردند بلكه منافق شدند، سببش همينها است. پس يك مثَل از براي واسطه، مثَل قائم است از براي زيد و زيد همينجوريكه قيام ذات او نيست، قعود هم ذات او نيست؛ گاهي بصورت قيام ظاهر ميشود گاهي بصورت قعود. اين مقام را كسي ببيند و درست بفهمد در خلق، ميبيند همهجا پيدا است. اين مقام مقامي است كه هيچ فرق ميان زيد و قائم نيست الاّ اينكه قائم صفت زيد است و قائم به زيد برپا است، زيد به قائم برپا نيست لكن هيچ فرقي ميان آن قائم و اين زيد نيست. اين است كه جميع افعال زيد از دست قائم جاري ميشود. زيد قائم است و زيد و قائم دوتا نيستند يكي هستند، يكي نيستند دوتا هستند. ملتفت باشيد چهجور دوتا هستند چهجور يكي هستند.
پس هر فاعلي نسبت به فعل خودش اينجا مسأله را درست كنيد جاي ديگر درست (نميشود ظ) پس فعل فاعل مباين با فاعل نيست كه چنين فرضش كني كه احتياجي به فاعل ندارد، اين براي خودش او براي خودش، لكن فعل فاعل را فاعل بايد احداث كند تا موجود باشد. پس فعل فاعل ثاني فاعل نيست و همدوش فاعل شمرده نميشود و هيچ بينونت ميانشان نيست كه خيال كني چيزي براي زيد اثبات كني براي فعل زيد اثبات نشود، نيست. تمام كارهائي كه زيد ميكند همين كارش است همين فعلش است. پس ميان زيد و ميان قائم جدائي نيست كه ميخوانيد و بايد اعتقاد كنيد كه اگر نكنيد مقصريد لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك ديگر هيچ فرقي نيست هركار تو ميكني آنها ميكنند بجهتي كه از آنجا آمدهاند. شخص فاعل فعلش را خودش احداث ميكند بدون اينكه چيزي از خارج بردارد، و او بسته به ايشان نيست. پس اين مقام مقام نورانيت اسمش است و اين مقام هيچ فرقي ندارد تو بگوئي آني كه ايستاده شناختم يا آنكه ايستاده را شناختم، هر دوش يكي است. زيد را بگوئي شناختم يا قائم را بگوئي شناختم، شناختن زيد همان شناختن قائم است شناختن قائم هم شناختن زيد است. تا شما زيد را نشناسيد قيام زيد را نميتوانيد بشناسيد و تا قيام زيد را نشناسيد نميدانيد زيد توي اين قيام هست. پس زيد بقيام زيد شناخته ميشود، قيام زيد بزيد شناخته ميشود. اينها است كه مردم مسامحه ميكنند و نميگيرند اينها را و آنهائي كه نميگيرند اُلوف اندر اُلوف هستند، آنهائي كه ميگيرند طايفة حقند و طايفه حق هميشه كم بودهاند، هميشه يكي دوئي، تا دهتا را جرأت نميكنم بگويم؛ بيشتر نبودهاند. ببينيد همين حضرت امير كذائي صلوات الله عليه داد ميزدند اگر من هفت نفر داشتم نمينشستم بخانه؛ پس نداشت هفت نفر. حالا ميبينيد جنگ ميكرد، منافقين دورش جمع شده بودند. منظور اين است كه كم پيدا ميشوند كه دين را حفظ كنند براي خدا ولله و فيالله، پول نخواهند عزّت نخواهند حميّت و عصبيّت نخواهند. اينها را واكني از پاي مردم ديگر هركسي به يك جهتي آمده يا از راه خوف است يا طمع است يا ازكسي رنجيده يا با كسي رفاقت و آشنائي دارد و هكذا. آن كسي را كه خدا نجات ميدهد والله همان كسي است كه هيچ غرض نداشته باشد و همين بس است. ميخواهم عرض كنم بحق رسيدن هيچ شرطش و جزئش اين نيست كه انسان خيلي فهم داشته باشد، مردمان صاحبفهم را ديديم گمراه شدند. از بلعم باعورا ديگر متشخصتر نميشود، واقعاً خيلي متشخص بود و گمراه شد و دجّال وقتي ميآيد چنان خارق عادتي ميكند، ميآورد خارق عادتي توي دنيا كه تا بحال هيچكس نياورده، پيغمبرانِحق هيچيك چنين امر واضحي را نياوردهاند، چنين خارق عادتي نياوردهاند كه آنقدر دوام داشته باشد. وقتي فكر ميكنيد هيچ پيغمبري خري باين بزرگي نياورده و اين خارق عادت هشت ماه طول ميكشد. هيچجور حيواني خدا خلق نكرده كه آنقدر بزرگ باشد كه ميان دو گوشش يك ميل راه باشد، هر قدمش يك ميل راه باشد و اين مردكه ميآيد و از علم سحر همچو چيزي نشان ميدهد به مردم. همچه حيواني ببينيد پشتش چقدر بايد بزرگ باشد كه بقدر جمعيت شهري در پشت او جاميشود، ديگر قدش چقدر ميشود! اين الاغها مابين قدمهاشان يك ذراع دو ذراع، نهايت سه ذراع بيشتر نميشود. قدشان هم نهايت يك ذرع دو ذرع بيشتر نيست. الاغي كه مابين هر قدمش يك ميل راه باشد بدانيد قدش يك فرسخ خواهد بود؛ پهناي پشتش اقلاً دو ميل راه است. همچه حيواني را حالا روش بنشيني شهر عظيمي ميشود و اين هشت ماه راه ميرود. ببينيد اين هشت ماه راه برود چقدر راه را طي ميكند، علاوه بر اين طيالارض هم دارد. از جمله خارق عاداتش اينكه هرجا ميرود، به هر آبي ميرسد ازبس خبيثالنفس است بههر آبي ميرسد خشك ميشود و ديگر تا قيامت بيرون نميآيد. حالا با اين خارق عادت كه اگر اين مردمِحالا ببينند اينجور چيزها را، مريدش ميشوند قربانش هم ميروند و معذلك كافر است و هم آن روز و هم امروز بايد لعنش كني.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءالله كه حاق مطلب از اين عرضها بدست آن كسي كه غرض و مرض ندارد ميآيد، لكن يك كسي زور زياد داشته باشد حيلة زياد داشته باشد علم زياد داشته باشد، علم زياد مثل بلعم باعور داشته باشد، شعور زياد داشته باشد؛ حتم نشده، بههر كه شعور زياد داشته باشد دين بدهند و هركه بيشعور است دين نداشته باشد. انشاءالله وقتي از روي شعور آمديد و فكر كرديد مييابيد كه تمام رسلي كه آمدهاند مردم را دعوت كردهاند وقتي دعوت ميكردهاند همه را دعوت ميكردهاند. پيغمبر آخرالزمان9 بود، موسي بود، عيسي بود، هركدام ميآمدند همه را دعوت ميكردند، پس شرطش فهم زياد نيست. خدا هركسي را در هر درجة فهمي كه قرار داده بهمان اندازه تكليفش كرده، بيشتر از آن تكليف نكرده از آن درجة كه در آن هست؛ هر امري به او رسيد و قبول كرد ممضي ميشود.
ملتفت باشيد آن نقطهاش را بدست بياريد آن آخر همهاش راجع به اين ميشود كه خدا امرش را روشن ميكند مثل اين روز. ببين چشم تو اين روز را خوب تميز ميدهد، هيچ نبايد رياضت بكشيم كه روشنائي را تميز بدهيم از تاريكي، رياضت بكشيم صداي بلند را و پست را از هم تميز بدهيم، هيچ رياضت نميكشد گوش بلكه رياضت نكشيده تميز ميدهد و والله فهميدن حق و باطل از اين واضحتر است بجهت آنكه اين گوش را خلق كرده براي مقصودي. مقصود بالذات در خلقت گوش همينكه صدائي به گوش بخورد نيست، خلقت گوش براي اين است كه حرفي بشنود راست را تصديق كند دروغ را تكذيب كند، يعني بحق برسد و از باطل كناره كند. محض همين گوش را خلق كنند كه صدا بشنود، چه حاصل از اين؟ حيوانات هم صدا ميشنوند، حالا حاصلش چه شد؟ حتي حيوانات هم كه گوش دارند براي اين است كه تو ميخواهي گوش او بكار تو بيايد. فكر كن گوش خودت براي چه خلق شده، آيا براي همين است كه صداي مردم را بشنوي؟ و حال آنكه خدا فرموده ما خلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون تمام خلقت براي اين است كه حق را بداني و قبول كني، باطل را بداني و انكار كني، حق را بيابي و تصديق كني باطل را بيابي و تكذيب كني. حق اگر مخصوص انبيا بود و به ما نرسيده بود ما اسمش را هم راه نميبرديم، غافل محض و جاهل بوديم. اگر مخصوص اوصيا بود باز اوصيا خبر داشتند ما بيخبر بوديم مثل اينكه خيلي چيزها هست كه ما خبر نداريم؛ از وجود و عدمش هيچ خبر نداريم. اگر دين مخصوص ازكيا و صاحبان ذهن و ذكاوت بود، پس بلعم باعور را چرا لعنتش ميكني، محيالدين را چرا لعنش ميكني، دجّال را چرا لعن ميكني؟ اگر مخصوص حكما بود علما را چهكار كه دين تحصيل كنند، اگر مخصوص علما و حكما و انبيا و اوصياءانبيا بود، اگر مخصوص آنها بود پس چرا پيغمبران عوام را ميكشتند، زنهاي مردم را اسير ميكردند؟ اينهائي را كه دعوت ميكردند همه عامي بودند. ملتفت باش پس دين خدا والله از روز روشنتر است هزار هزار مرتبه و والله باطل از شب تار تارتر است و هيچ نميشود اغراق كرد كه چقدر تاريكتر است از شب تار. لكن كسي خودش نخواهد ولش ميكند برود بجهنم. كسيكه دين ميخواهد ولو بيشعور باشد ميگيردش و ميرود به بهشت.
ملتفت باشيد انشاءالله، ببينيد چشم به چه آساني روشني را از تاريكي تميز ميدهد، خدا گفته وقتي تاريك شد بگو تاريك است، وقتي روشن شد بگو روشن است، وقتي حق را ميآورد پيش تو و تو ميبيني حق است بگو حق است. زبان كسي را نميبندند كه نتواند دروغ بگويد، دروغ شايع است ميان مردمِغيرِاهل حق و آنها همان كمها هستند. عرض ميكنم هفت نفرش را حضرت امير گيرنياورد و ميفرمايد مؤمن كم است مؤمن كم است مؤمن كم است مؤمنه كمتر است از مؤمن و مؤمن كمتر است از گوگرد احمر و باز باوجوديكه از گوگرد احمر مؤمن كمتر است نه اين است كه مثل گوگرد خيالش كني. اينها را عمداً عرض ميكنم كه محل لغزشتان نباشد. گوگرد احمر يعني اكسيري كه يك نخودش را به هزار من مس بزني همه را طلا بكند و اين اكسير خيلي كم است، حالا اينكه كم است باينطور، حالا ما بنشينيم فكر كنيم كه همچه اكسيري معلوم است بدست ما نيامده و جائي كه همچه چيزي بدست من نميآيد پس من مؤمن را از كجا پيدا كنم، من حق را از كجا پيدا كنم؟ ملتفت باشيد انشاءالله، كم بودنش جائي است كه فرمايش ميكنند، اگر نايابيش مثل نايابي اكسير باشد كه مردم اين اكسير را طالبند و گيرشان هم نميآيد، اين حق را هم هي بگرديم و پيداش نكنيم. و خيلي مردم اينجور حديثها را كه ميبينند اينجور خيال ميكنند مؤمن كجا ما كجا! اگر پيداش كرديم دورش ميگرديم و قربانش ميرويم.
فكر كنيد انشاءالله، باز اگر اين پستا است فكر كنيد مؤمن هرقدر متشخص باشد متشخصتر از حضرت امير نيست، مؤمن هرقدر متشخص باشد متشخصتر از پيغمبر آخرالزمان نيست و پيغمبر آخرالزمان9 ميان مردم راه ميرفت و داد ميكرد كه من منم. پس بگو اين حق اهلش كمند، بله يك نفر دو نفرند، كمتر از گوگرد سرخند و گوگرد سرخ وجودش بيشتر است در دنيا آنقدر كه اگر گبر و هندو و سنّي بروند از استادش ياد بگيرند بسا ياد بگيرند چنانكه جابر جلدكي سنّي بود و اين اكسير را داشت و از حضرت صادق ياد گرفته بود. پس البته وجود اكسير بيشتر از وجود مؤمن است معذلك مؤمن را ميشود بدست آورد ولو آن را نشود بدست آورد. ديگر چرا باوجود آنكه بيشتر است نبايد بدست مردم برسد، بجهتي كه منشأ فساد و فتنه است. چرا كه اين مردم يك لقمه شكمشان سير باشد كه ببينند چيزي احتياج ندارند، همينكه مردكه شكمش سير شد آرام نميگيرد و ميبيني ميخواهد برادرش را بكشد. اين مردم اگر اكسير داشته باشند فسادها و فتنهها راهمياندازند كه ديگر آن سرش پيدا نيست. گدا باشند گرسنه باشند بفقر و گرسنگي گرفتار باشند بلكه فسادشان كمتر باشد. لكن دقت كنيد كه حق آيا چنين است؟ آيا كسيكه حق را يادگرفت آيا فساد ميكند يا رفع فساد ميكند؟ ارسال رسل شده انزال كتب شده براي رفع فساد و فتنه در مملكت. اين خلقت آسمان و زمين و اين اوضاعي كه ميبيني اينها همه مخلوقلغير هستند. آن حيوان را خلق كردهاند از براي اينكه مؤمنين سوارش شوند، اين انسانها را خلق كرده از براي خدمت مؤمن. آن مردكه فرنگي را خلق كردهاند كه ساعت بسازد، ساعتي از ميانه اينها بدست مؤمن بيايد كه بكار او بخورد. اينها هيچكدامشان خلقتشان مقصود بالذات نيست. و اينها را درست فكر كنيد كه اگر اينها مقصود بالذات باشد خلقتشان لغو و بازي ميشود و نعوذ بالله مگر كسي غافل باشد چنين خيال كند والاّ باشعور اگر كسي فكر كند ميبيند اگر كوزهگري كوزههائي بسازد و نهايت دقت و حكمت بكار ببرد در ساختن آنها و آنوقت آنها را بشكند و باز كوزه بسازد و باز بشكند، باز كوزه بسازد و باز بشكند و بگذارد خاك شود باز خاكها را بردارد كوزه بسازد بعد باز بشكند و خاكش كند، همهكس ميگويد اين ديوانه است. اگر چنين باشد نعوذ بالله بايد وصف كنند خالق خود را به مجنونترين مجانين، بازيگرتر از تمام بازيگرها. لكن خلق ميكند نباتات را براي اينكه حيوانات آنها را بخورند، رزق عباد و رزق حيوان شود. نوع رزق در نباتات است، يا دانهاش را ميخورند يا برگش را ميخورند يا چوبش را كه زياد آمد آن چوبش را در ميسازند پنجره ميسازند كشتي ميسازند. پس حالا ديگر خلقت نبات لغو نشد، چونكه برگهاش بكارمان آمد؛ نه گلش نه تخمش نه چوبش هيچجاش نشد دور بريزند، حتي پوستهاش بكار ميآيد آنها را ميسوزانند، بلكه غير از سوختن اثرهاي دوائي دارد. پس خلقت نباتات لغو نشد از ريشهاش تا برگش و گلش هيچجاش بيمصرف نشد، بكار همه آمد از حيوانات تا انسان. پس حالا ديگر وجودش لغو نيست و اگر باين مصرف نرسد از اول تابستان سبز شود و پائيز كه شد بناي خشكيدن بگذارد بخشكد در زمستان و بپوسد و بريزد، بيمصرف ميشود.
ملتفت باشيد انشاءالله، بهمينطور اين همه حيوانات گوناگون خلق كنند كه براي خودشان باشند، چرا؟ باز خلقت لغو ميشود. نهايت يكپاره احمقها بگويند ما نميدانيم چرا، واجب نيست همهچيز را ما بدانيم. شما ملتفت باشيد انشاءالله و احمق نشويد. در همانجائي كه حق را نميدانيد حماقت بكار نبريد، انسان عاقل هوشيار وقتي نظر ميكند به ساعتي كه اين درست كار ميكند لكن چهار پنج تا چرخ دارد و نميفهمد كه هركدام از اينها چهكار از آنها برميآيد. اما ميبيند عقربك درست به آنجا كه بايد برسد همان وقت خودش ميرسد و درست كار ميكند، ميداند آن چرخها درست واقع شده. حالا ديگر چرا؟ اگر شعور داري درست نگاه ميكني ميفهمي؛ انسان عاقل متهم نميكند ساعتساز را كه خلقت آن چرخ را من نميدانم براي چه چيز است، حالا كه تو نميفهمي لغو نيست. حالا اين چرخ بزرگ را كه ميبيني ميگردد، زمستان بوقت خودش ميآيد، تابستان وقت خودش، بهارش پائيزش، هرچه در هر فصلي بايد برسد ميرسد، ميفهمي اين درست كار ميكند. حالا سنگي را نداني چرا آنجا گذاردهاند طوري نميشود، حكمتي دارد تو نميفهمي، يك حكمتي يك فايدهاي دارد. حالا حيواني را اتفاقاً نداني به چه كار ميآيد، مگس را نميداني چرا آفريدهاند، مگس خاصيتش اين است كه وقتي كه هواهاي متعفّن جمع ميشود ميسازند اين مگس را كه رفع عفونت بشود. بسا مگس را خلق كنند كه مرهم بسازند روي كلّة گَري بيندازند چاق شود، خاصيتهاي ديگر هم دارد تو نميداني. پس حيوانات را وقتي فكر كني خواهي يافت كه تمامش بكار انسان ميآيد، پس آنها حالا ديگر خلقتشان لغو نيست منها ركوبهم و منها يأكلون گوشتش را ميخورند، استخوانش را دسته چاقو ميسازند، پوستش به چقدر كار ميآيد، پشمش كُركش به چقدر كارها ميآيد. خوب تمام حيوان بكار انسان ميآيد، حالا تمام انسان براي چه خلق شده؟ پيغمبر شما داد زده كه ما خلقت الجنّ و الانس الاّليعبدون پيغمبرهاي ديگر هم در كتابهاشان اين داد را زدهاند اگر نميخواست شما حق را بيابيد نه اين زمين را خلق ميكرد نه اين آسمان را نه اين دريا را نه حيوان را نه نبات را نه جماد را، هيچكس را و هيچچيز را خلق نميكرد. براي چه خلق كند؟ مصرفي كه ندارد خلق كردن كسيكه نه خودش خداپرستي كند و نه خداپرستي را بشناسد لغو است و بيحاصل. پس لولاك لما خلقت الافلاك را حالا ديگر خوب ميتوانيد فكر كنيد و بدست بياريد. پيشترها ميشنيديم لولاك لما خلقت الافلاك اما معنيش را نميفهميديم حالا معلوم ميشود؛ يعني پيغمبر خيلي متشخص است كه اگر خلق نشده بود، فكر كنيد اگر نبود خلقت آسمان و زمين لغو است كه هي آسماني باشد و هي زميني باشد هي ستارهاي باشد هي بگردد اين آسمان هي سرما و گرما و اين اوضاع و اين تدبيرات و اين حكمتها بكار برود براي چه؟ خلقت اينها لغو ميشود. ملتفت باشيد انشاءالله پس چون از ميان اين زمين و آسمان بيرون ميآيد يك محمد و آل محمدي صلوات الله عليهم حالا ديگر خلق ميكند اينها را و اين اوضاع را برپا ميكند براي آنها چون توي اين اوضاع يك حقي هست حالا ديگر خلق ميكنند اين اوضاع را چنانكه علما و حكما همينجور مثل آوردهاند كه اگر تو شخص زارعي باشي و درخت بخصوصي منظور تو باشد بجهت خاطر آن درخت، زمين را تازه ميكني آب ميدهي و هي سعي ميكني كه آن درخت بعمل آيد. ديگر در اين ضمنها يكپاره گياهها سبز شدند شدند، برفرضي كه آن يكپارهها بكارت هم نيايد نقلي نيست؛ باشد، اعتنا نميكني ولكن اگر آن درختي كه منظورت هست بكَني معلوم است آن يكپاره را آب نميدهي. حالا فكر كنيد انشاءالله، آن درختي كه خدا خواسته زرع كند در مملكتش و غرض از خلقت آن است كه درخت معرفت و دينداري برپا باشد، چون خدا ميخواست غرس كند اين درخت را پس زمين ميخواست، چون ميخواست آن درخت نمو كند، آسمان ميخواست جميع عملهجات و عمله و اكره كه هستند همه را آن شخص حق ضرور داشت، همه را براي او خلق كرده. حالا ديگر هم خوب ميتوانيد معني آيه را بفهميد كه ربّنا ماخلقت هذا باطلا اوضاع را براي لهو و لعب راهنمياندازد. وقتي بدانيد كه هيچ معقول نيست صانع بازيگر باشد ميدانيد هيچكار او لغو نيست، لهو و لعب نيست. همين بازيگرهائي كه هستند همينتُنبكچيهائي كه هستند عملشان لغو صرف نيست، لهو و لعب صرف نيست اينجور كارها را ميكنند براي غرضي كه دارند، ميخواهد پول بگيرد، پولش بدهند دور بازار بازي دربياورد، درميآورد؛ پولش بدهند كه بازي درنياورد درنميآورد. پس بازي بازيگرها لهو و لعب صرف نيست پس لغو نيست. بازي بچهها لغو نيست اگر بچه بازي نكند بزرگ نميشود پس حكمت توش است و انشاءالله توي همين بيانات بدانيد كه خدا چرا مهلت ميدهد بازيگران در ملكش بازي كنند. ببينيد حكمت دارد ولو براي خودش بد باشد، چرا خدا خلق ميكند بچه را كه آن بچه بازي كند؟ چون خدا ميخواهد بزرگ شود دين پيدا كند و تا بازي نكند بزرگ نميشود ولي نسبت بخودش بازي كرده و لغو بوده اما آني كه بحكمت ببازيش واداشته حكيم بوده. آن مردكه تُنبكچي خودش بجهنم ميرود معصيت ميكند و خدا عذابش ميكند اما زنش در خانهاش نان ميخواهد بخورد بچهاش را بزرگ كند اگر بچهاش مؤمن باشد براي خاطر او است اگرچه خودش فاسق باشد همينكه بچهاش ايمان دارد اين را مهلت ميدهند كه اين بازي را بكند اين لغو رابكند توي همين بازيگري صدهزار حكمت بوده چندين نفس از نفوس بفيض بايد برسند اما چنين خدائي كه اينهمه حكمت بكار برده بازي ميكند؟ نميشود گفت بازيگر است، نعوذ بالله نميشود بازيگر باشد. فكر كنيد انشاءالله و اگر متذكر شويد ميشناسيد خداي خود را اگر خدا بنا بود بازيگر باشد نعوذ بالله و حال آنكه هيچ محتاج به درهم و ديناري نيست خيلي لغوكار بود. باز بآن مردكه بازيگر ميبينيد پولش ميدهد بازي ميكند و خداي شما محتاج بعمل بندگان و به زرشان و سيمشان و به اقرار و انكارشان نيست. اگر همچه خدائي بنا كند بازي كردن، لغوكاري است كه از جميع لغوكاران لغوكارتر است و كسيكه اينقدر لغوكار باشد ديگر ارسال رسل نميكند انزال كتب نميكند كه رسولي بيايد و حكم كند و بگيرد و ببندد و حد جاري كند و بگويد ديني هست آخرتي هست و بايد مرا بشناسيد پس اين خدا هميشه اين آسمان و زمين را براي حق و اهل حق ميگرداند و هيچ اغراق عرض نميكنم، همه براي اهل حق خلق شده اگرچه اهل حق از گرسنگي بميرند و مردند، فرمودند دنيا تنگ شد براشان كه اباذر بخصوص از گرسنگي مرد! پس آن كاري كه ميخواهد بعمل بيايد ميآيد اگرچه او خودش از گرسنگي بميرد. پس فضائل اميرالمؤمنين را ميگويد احاديثش را ميخواند؛ در مجلس عمر در مجلس عثمان در مجلس ابابكر فضائل اميرالمؤمنين را ميگويد. ديگر حالا خودش از گرسنگي ميميرد، شهيد مرده است.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، حق را خدا واضح ميكند ظاهر و آشكار ميكند براي كسيكه بخواهد، مايهاش همينكه غرض نداشته باشي مرض نداشته باشي عمداً نخواهي كج بروي، زيغ بخود راهمده، بيغرض باش؛ ديگر حالا فهم زيادداري برو زياد بفهم فهمت كم است كم بفهم. تو زحمت زياد نبايد بكشي، عُسر زياد خدا قرار نداده. يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر و تمام مسائل حق را بدانيد توي همين است كه عرض ميكنم نقطهاش همينكه تمام مسائل حق همه ميسور است همه آسان است و سعي كنيد اين مشقتان باشد بجهت آنكه شماها توي دقت علم افتادهايد ديگر حالا افتادهايد هرجا مشكل شد بدان تكليف نيست و ديگر حالا ميگوئي فلان مسأله غامض را ما هي از پياش رفتيم و نفهميديم ، همينكه ميبيني نميشود فهميد بدان تكليف نداري. همينطور كه وقتي نميتواني نمازكني بطور ايستاده تكليف نداري، هر مسأله را كه نميتواني بفهمي تكليفت نيست ولش كن، ميبيني خدا روزيت كرد و يكدفعه فهمش آمد. و اينها بخصوص تجربه شده است خيلي از مسائل بوده خودم در اول وهله كه فكر ميكردم ديدم خيلي مشكل است بسا آنكه دو سه روز خيلي در آن فكر ميكردهام ديدهام مشكل است ولش كردهام بعد از چندي يكدفعه ديدم بطور سهولت فهمش آمد و فهميدم خودش وارد ميشود. اين را خيلي تجربه كردهام شما هم همينطور مشقتان باشد. منظور اين است كه ارسال رسل شده؛ شما از طور سلوك انبيا و طور دعوتشان عبرت بگيريد ببينيد دعوتشان را نرفتند توي پستوها بكنند كه سرّي است ملك از آسمان آورده اين را بايد در گوش كسي گفت؟ خير، بلكه دعوتشان را روي دايره ميريختند داد ميكردند كه از شما چه ميخواهيم. مردم غافل كه نه رياضت ميكشيدند نه الله ميدانستند چه چيز است كه لله رياضت بكشند، آمدند متذكر كردند مردم را كه خدائي دارند اين خدا امري و نهيي دارد دعوت ما محض و مخصوص علما و اهل اسرار نيست، ما از دختر نه ساله دست نميكشيم از پسر پانزده ساله دست نميكشيم همه را دعوت ميكنيم از همه دين ميخواهيم. وقتي پسر پانزده ساله را دعوت كنند و اگر بناشد حدود جاري كنند در دولت حق باشد همان پسر پانزده ساله اگر تخلف كرد گردنش را فيالفور ميزنند پس بدانيد همينجوري كه گردن ميزنند امرشان هم سهل و آسان است. ديگر حالا كسي بگويد اين جوان پانزده ساله چه ميفهمد حق چه چيز است باطل چه چيز است، ميگويم حدش را روش بگذار تا بفهمي؛ ميگويم انبيا كه امدند از اين قراري كه تو ميگوئي اين جوان پانزده ساله چه ميفهمد حق و باطل را پس انبيا كه آمدند از اين سلاطين جور و از اين ظالمين خيلي ظالمتر بودهاند چطور شد كه اينطور تنگ گرفتند كه اگر چهاردفعه نماز نكند بايد گردنش را زد، چند روز مسجد نيايد بجماعت حاضر نشود خانهاش را برسرش بسوزانند. اينها را كه ميبيني پس بدان امر آساني را آوردهاند و عذر را منقطع كردهاند. حتي آنكه اگر چشم نداري ميگويد آيا لامسه هم نداري بلامسه هم نميفهمي، آيا گرمي و سردي را نميفهمي؟ هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور سايه و آفتاب را تميز نميدهي؟ پس هيچ شعور نداري. مرده را از زنده تميز نميدهي؟ هل يستوي الاحياء و الاموات.
عرض ميكنم اين خداي صانع والله امرهاش از اين قبيل است همين قدري كه شعور داشته باشي كه مرده را از زنده تميز بدهي، كسيكه حرف راهميبرد بزند با كسي كه حرف راهنميبرد بزند تميز ميدهي. هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون كسيكه ميداند با كسيكه نميداند آيا مثل همند؟ آيا اينها مشتبه ميشوند؟ آيا كسيكه دين راهميبرد و تعليم ميكند با كسيكه اصلاً قواعد دين و مذهب را راه نميبرد و قبول هم نميكند مشتبه ميشوند؟ هيچ مغرور نشويد به عمامه گنده و به عصاي بزرگ، باين عبا و ردا. ميخواهي ببيني هيچ ندارند برو ريششان را بگير و از ايشان بپرس كه من چطور دين تحصيل كنم، چهكار كنم دين داشته باشم ببين خودش راه ميبرد دين يعني چه؟ عرض ميكنم اگر بروي توي كار مردم و جستجو از احوال مردم كني ميبيني همينجوري كه كسبه بازار اگر ريششان را بگيري كه بيا دين براي من بيان كن ميگويد برو پي كارت، اگردري پنجرهاي مثلاً ميخواهي بيا من برات بسازم، اين آخوند عمامه گنده هم همينطور است، ريشش را بگيري كه بيا براي من دين بيان كن ميگويد اگر مسأله حيضي نفاسي معاملهاي بيعي شرائي ميخواهي من برات بيان ميكنم ميبيني آدم را پرت ميكنند، بجهتي كه راه نميبرند و خدا عمداً از ايشان گرفته.
باز فكر كنيد آن خدائي كه بناش اين است كه احقاق حق را خودش ميكند ابطال باطل را هم والله بزبان اهل باطل ميكند كه خودشان فرياد كنند ميان مردم كه ما باطليم، باز ملتفت باشيد نه باين زبان و اين لفظ ميگويند ما باطليم، اگرباين لفظ ميگفتند اين لفظ راست بود ولكن نامربوطهاشان را ميگويند و نامربوطهاشان هم بايد واضح باشد كه همهكس بفهمد براي اينكه تو نروي پيششان و آن نامربوطها را نگيري از آنها، صانع كارش اين است علاوه براينكه اثبات ميكند كه اين اطاق را من ساختهام دروغ آن بنّاهاي مدّعي را كه بدروغ ادعا ميكنند اثبات ميكند. اين است كه احقاق حق با خدا است ابطال باطل با او است و تا معرفت پيدا نكنيد اين ابطال باطل و اين احقاق حق بدست شما نميآيد.
ملتفت باشيد انشاءالله و از روي بصيرت بگيريد كه علم جزء خودتان بشود لفظهاي مرا مگير. با زبان علم كلي ميفهمي اين خلق طورياند كه خودشان خودشان را نساختهاند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لا حركةً و لا سكوناً و لا خيالاً و لا حيلةً و لا هيچ اينها هيچ چيز را مالك نيستند. حالا باين علم اولي ميتواني بفهمي كه هرچه هرجائي زيرورو شد اين صانع زيرورو كرده. حالا تو اگر به مقام معرفت ميخواهي برسي فارسيش اين است كه نبي را و كساني را كه از جانب او آمدهاند بشناسي و بهمان علم اولي اكتفا كني، اگر همين است كه لامحرّك فيالوجود الاّ الله، لا مغيّر فيالوجود الاّ الله همهچيز، بازيهائي كه در ملك ميشود همه را او كرده پس صلح كل همين است. ملتفت باشيد ببينيد آني كه آمده ادعا كرده بغير از انبيا كه بوده؟ اما تابعين انبيا هريك مطابق قول انبيا روايت ميكنند، قول قول انبيا است بايد گرفت آن قول را و هركدام مخالف قول انبيا روايت ميكنند باطلند و باز حتم كرده كه اهل باطل مخالف قول انبيا بگويند. پس آن كسيكه حرف زده حرفي كه صداش بگوش تو رسيد ديگر يا از زبان آدم بود گفت انّي انا الله لا اله الاّ انا يا از نخل طور ندا داد يا از آتش يا از هوا يا از آسمان يا از زمين، هرچه هست جورش جور صداهائي است كه بگوش ما ميرسد و فراموش نكنيد همانجوري كه از توي آتش صدا بيرون ميآيد كه انّي انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني شخص عاقل براو مشتبه نميشود كه آتش اين حرفها را نميزند و آتش ادعاي الوهيت ندارد چرا كه آتش جاهاي ديگر هست و جاهاي ديگر آتش اين حرفها را نميزند پس ميفهميم آتش ادعا ندارد. صانع اينقدر فهم به تو داده كه بداني آتش ادعاي الوهيت نميكند حالا ديگر كسي بخواهد آتش بپرستد بهانه بدستش هست. يك وقتي يك سوسماري حرف زد حالا برويم همه سوسمارها را بپرستيم، پس بهمينطور كه بركسي مشتبه نميشود كه آتش خدا نيست و ادعاي الوهيت ندارد همينطور اگر يك آدمي شخص فصيحي بگويد انّي انا الله لا اله الاّ انا ميدانيم اين خدا نيست اين چه دخلي به خدا دارد؟ بله اگر حقيقت آتش حقيقت خدا بود هر چراغي را كه ميديديم ميتوانستيم بپرستيم و او را خدا بگوئيم، اينجا هم همينطور است بعينه بدون تفاوت. پس آنقدر عقل داده به ما كه با وجود اينكه صدا از شكم آتش بيرون ميآيد اما ميدانيم خودش حرف نزده. اين آتش ظاهري مثل بدني ميشود براي آتش، خدا دارد همينطور حرف ميزند. كسيكه قرآن ميخواند قرآن كلام خدا است پس اين صدا ميخواهد از آتش بيرون آيد ميخواهد از آب بيرون آيد ميخواهد از زمين، شك نكنيد كه اينها ادعاي الوهيت ندارند. اينها البسه هستند اينها اكمام هستند اينها نيها هستند، صدا كه از ني بيرون ميآيد تو ميداني ني خودش ادعاي الوهيت ندارد. بهمين ني ديدن و دانستن اينكه اين ني خودش خودش را نرويانيده، و چيزهاي ديگر هم اينرا نرويانيدهاند؛ سهل است انسان هم نميتواند بروياند باوجوديكه آبش دست انسان بود خاكش دست انسان بود، به گرميها و سرديهائي كه دست انسان است او هم نميتواند بسازد.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس اين ني را ما به استدلال هرچه تمامتر استدلال ميكنيم و استدلال كرديم باينكه اين ني خودش خودش را نساخته چه جاي آنكه نيها و درختهاي ديگر را و زمين و آسمان را ساخته باشد. پس اين ني نميتواند ادعاي الوهيت كند لكن چنانكه يك ني را ميبينيد، همينجور صدائي از جانب صانع ميآيد كه انّي انا الله لا اله الاّ انا و عرض ميكنم اين صانع منحصر است صداش يا از توي آتش بيرون ميآيد يا صداش از توي آب بيرون ميآيد يا از توي جمادي از توي درختي نيي چيزي بيرون آيد و حالا كه چنين است خيلي نيها هم بطمع ميافتند آنها هم ادعا ميكنند و همان حرفها را ميزنند، آنها هم ميگويند ما خدا هستيم ما بدنمان نماينده خدا و محل بروز و ظهور او است كه او روحي شده در بدنهاي ما. آني كه خدا است و توي آتش حرف ميزند و ميگويد انّي انا الله لا اله الاّ انا نگاهكن به آن گياه كه آن را چگونه ميرويانم، نگاه كن به زمين چگونه آن را پهن ميكنم، به آسمان نگاه كن چگونه آن را بلند ميكنم. اين خدا ميگويد اين زمين و آسمان دست من است و عمداً بتو خبر ميدهم كه آنجاش را نگاه كن چگونه حركت ميدهم، زمين را نگاه كن ببين ساكنش كردهام. نشانيها ميدهد آنقدري كه هيچكس عذري براش باقي نماند كسي نگويد كه چون يك كار به ما نمودي ما يقين نكرديم اگر دوتا بود شايد ما يقين ميكرديم اگر چهارتا بود ما يقين ميكرديم بلكه آنقدر مينماياند بتمام مكلفين تا خوب يقين كنند كه اين مطلب را او گفته و رسانده. حالا ديگر بعدش ميخواهند خلاف كنند بكنند، رأيش قرار نگرفته كه تا كسي بخواهد خلاف كند جلدي هلاكش كند بلكه باز حول ميدهد قوه ميدهد. ببينيد شيطاني كه از ابتداي تخلفش از فرمان خدا تا حالا و از حالا تا رجعت آنچه معصيت ميشود آنچه فساد ميشود اينهمه فسادها تمامش سرش به شيطان بسته است، اينهمه فتنه و فساد را او ميكند و خدا مهلتش داده است و حول و قوه خود را نگرفته از اين شيطان. اين است كه عرض ميكنم از اين خدا خيلي بايد ترسيد، ازمهلتهاي خدا، يك عمر مهلت ميدهد بلكه عمرها مهلت ميدهد. اين است كه دولتهاي باطل هي غلبه كردهاند آنقدري كه حق توش گم است از اين است كه حق را كه ميخواهي بيان كني ولو نوع بيانش همهجا مبذول و منتشر است اما وقتي ميخواهي پيجوئي كني و بدست بياري ميبيني هي بايد طرح كني و طرح كني تا بدست بياري.
پس صانعي است و صانع تكلم كرده با مردم، حالا وقتي ميخواهي خودش را بشناسي محل ظهور و بروزي دارد كه با آني كه در او نشسته حرف ميزند، و دو تا هستند بعينه مثل ظاهر است و باطن، مثل روح است و بدن. پس آنچه باطن است نسبتي دارد به صانع كه ظاهر آن نسبت را ندارد. اينها را ياد بگيريد و فراموش نكنيد، آني كه باطن است اثر صانع است و اثر برطبق صفت مؤثر است، لافرق بينه و بينه در فعل در عمل در صفت، در هيچكاري هيچ فرقي ندارد مثل اينكه زيد نشسته و حرف ميزند اين نشسته بغير از زيد هيچكس نيست چنانكه زيد بغير نشسته هيچكس نيست هيچ فرقي ميان اين نشسته با من نيست، فرق آن است كه بواطنِحجج اثر صانع است و برصفت صانع است. انشاءالله فكر كنيد اگر اين مقام را نداشتند و ميآمدند ادعا ميكردند ديگر آنها چه فرقي داشتند با ما؟ پس اين مقامشان است و مقام معرفت ايشان است بنورانيت كه باين مقام هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته و هركس ايشان را بنورانيت نشناخت خدا را نشناخته اما آن حرف پيشي را هم ميدانند كه خودشان خودشان را نساختهاند كسي ايشان را ساخته و او خدا است. اين معرفت خدا نيست و حال آنكه خدا را كار دستش داري چنانكه بنّا را ميخواهي؛ براي خانه ساختن متعارفي محتاج ميشوي به بنّا پس بايد او را بشناسي تا نميشناختي بنّا را خانه ساخته نميشد همينطور باين صانع كار داري ميخواهي نماز كني نيّت بايد بكني، روزه ميگيري نيّت بايد بكني، نَفَسَت را تا ميخواهد ميآيد او نخواهد نميآيد. حركتت سكونت رزقت حياتت صحتت مرضت فقرت غنات مردنت همهجا در جميع امور كار بي اين خدا نميگذرد. چنين بنّائي است اين صانع كه تمام آنچه بايد بتو برسد يا بايد منتفع شوي از آن، او ميداند؛ تمام مضرات را او ميداند ديگر هيچكس نميداند و تمام منافعت را او ميداند ديگر هيچكس نميداند. پس حرفمان اين است و حتم كرده صانع كه اگر غير از اين كني هلاكت ميكنم صرفه در اين است كه تمكين كني از صانع و توكل كني بر او پس عليه فليتوكّل المتوكّلون، عليه فليتوكّل المؤمنون علامت ايمان، توكل باين صانع است. اگر نيست اين توكل باز تا زنده هستيم ميشود مشق كرد اقلاً شرمساري داشته باش همينكه شرمسار هستي اين هم باز خوب است.
باري ، پس علامت اينكه او را ميشناسي اين است كه توكلت بر او باشد و بس. انشاءالله فكر كنيد علم سابق را پيش اندازيد آن علم را همه كفار و منافقين همه دارند و صانع بهمان علم اكتفا نكرده و گفته كه منم سازنده اين عالم و تو بايد حالا مرا بشناسي كه منم، بآن زبان بآن نشان بنشانيهاي آن خارق عاداتي كه از دست انبيا جاري كردم، باين نشانيها من همانم كه ساختهام اين عالم را، فلان حلال است حلال بدان فلان حرام است حرام بدان، فلان حركت را فلان سكون را بعمل بياور. بهمينطور بنا ميكند امر و نهيكردن و هكذا. باري، و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
دروس اين مجموعه دروس سال 1300 هجري قمري ميباشد