11-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد یازدهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد  یازدهم – قسمت دوم

 

(يكشنبه 4 ربيع‏المولود 1300)

21بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

بعد از آني كه اميد است ان‏شاءالله بعد از همة اين اصرارهائي كه من مي‏كنم ملتفت باشيد كه فعل هر فاعلي چون صادر از او است از عرصه او آمده و فرقِ ميان فعل و فاعلِ آن فعل نيست مثل فرق ميانه زيد و عمرو، اين خيلي امري است كه لازم است فهمش و مي‏خواهم عرض كنم بغير از اهل حق پيش هيچ‏كس ديگر معنيش يافت نمي‏شود باوجوديكه لفظش پيش همه‏كس هست. ملتفت باشيد ببينيد ظواهر علم را خدا مبذول مي‏كند، مي‏اندازد ميان مردم براي اتمام حجت كه نگويند ما نشنيديم، به ما نرسيد، نمي‏دانستيم. اين است كه مبذول مي‏كند ميان مردم لكن معنيش هركه دلش خواست مي‏گيرد، نخواست بجهنم.

پس فعل هر فاعلي غير از فاعل است، اما نه مثل زيدي كه غير از عمرو است و اين مردمي كه مي‏بينيد پيش چشمتان هستند، همينكه مي‏شنوند همان‏جور غيرها مي‏فهمند كه آسمان غير زمين است، زيد غير از عمرو است، هرحيواني غير حيواني ديگر است. و اين‏جور غيريت ميان فاعل و فعلش بخواهي قرار بدهي آن فعل فعل نخواهد بود، آن فاعل فاعل نخواهد بود. پس زيد هست عمرو هست، آن بيرون از وجود اين است اين بيرون از وجود آن است اين است كه كاري دست هم ندارند مي‏شود يكي فقير باشد يكي غني، يكي قوي باشد يكي عاجز، يكي زنده باشد يكي مرده. حالا فكر كنيد ببينيد آيا ممكن است در ميان فعل و فاعل باوجوديكه غير يكديگرند اين‏جور غيريت؟ معقول نيست. چرا؟ حالا خودت فكر كن كه خودت بفهمي. ببين هرچيزي كه مباين است، بيرون وجود او ايستاده وجودش بسته به وجود او نيست، او باشد يا نباشد مي‏شود اين باشد، و فعل و فاعل چنين نيست. فاعل اگر نباشد نمي‏شود فعل باشد. محال است فعل باشد حتي اينكه خداي قادر علي كل شي‏ء را كه لفظش را مي‏شنويد و ان‏شاءالله معنيش را هم فكر كنيد كه بفهميد خودتان خدائي كه از هيچ‏كار عاجز نيست وقتي مي‏خواهد ايستادن تو را خلق كند، تو را وامي‏دارد كه بايستي. وقتي تو ايستادي اسمش اين مي‏شود كه خدا خلق كرد ايستادن تو را. الله خلقكم و ماتعملون اما تا شما عمل نكنيد خدا خلق نمي‏كند و باين‏طور يك صفحه تفسير از آيات بدست مي‏آيد. مي‏فرمايد يهديهم ربّهم بايمانهم چون ايمان آوردند خدا ايمانشان داد. لعنّاهم بكفرهم، فلمّا زاغوا ازاغ الله قلوبهم چون كه ميل به باطل كردند و حق را نمي‏خواستند خدا هم باطل به ايشان داده.

ديگر اگر فكر كنيد تمام روزگار را در اين علم غرق مي‏بينيد. پس فعل چون از عرصه فاعل بايد بيايد، فعل اگرچه غير از فاعل است چون صادر از فاعل است از عرضه فاعل آمده. چون از عرصه فاعل بايد بيايد فعل اگرچه غير از فاعل است چون از عرصه فاعل آمده پس فرقي ميان فعل و ميان فاعل هست، لكن فرقش مشكل است فهميدن. پس فعل يك حالتي دارد كه كأنّه فاعل است و مي‏خواهم عرض كنم كه آن فعل بودنش را كه كأنّه فاعل نيست مي‏خواهي بفهمي، آنش مشكل است. فكر كنيد دقت كنيد، ما هرچيزي را غير از چيزي مي‏فهميم بجهت اين است كه وجود اين بيرون از وجود ديگري است. فعل اگر بيرون وجود فاعل باشد فاعلي نمي‏خواهد كه درستش كند و تا اينها را ياد نگيريد بدانيد معني خيلي از آيات براي شما مجهول خواهد ماند. انّما امره اذا اراد شيئاً چون اين خدا اراده مي‏كند چيزي را، ان يقول له كن فيكون به او مي‏گويد بشو، پس او مي‏شود. اشكالش اينجا است كه خوب اگر او هست كه شده است، بشو براي چه به او مي‏گويند؟ فكر كنيد ان‏شاءالله، پس اين‏جوريكه مردم مي‏فهمند معني آيه را بدانيد هيچ معنيش پيششان نيست. خيلي انصاف داشته باشند بخواهند كافرماجرائي نكنند مي‏گويند نمي‏دانيم. اگر انصاف نداشته باشند زباني حركت مي‏دهند چيزي مي‏گويند خودشان هم نمي‏فهمند.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، فعل خودتان را فكر كنيد شما نگاه كه مي‏كنيد مي‏بينيد. ديگر حالا يا ديدني براي شما آنجا هست كه شما نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد نه آني كه آنجا هست هوا است دخلي به شما ندارد. شما كه نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد اين ديدن كار شما است و شما احداثش كرديد لامن‏شي‏ء و فهم احداث لامن شي‏ء مشكل است، بله مشكل هست مثل ساير جاها و هرجا در دين و مذهب مسأله‏اي مشكل شده بدانيد از بس ما از پي‏اش نرفته‏ايم مشكل شده. اين خدائي كه ما داريم هيچ مشكلي از ما نخواسته، عسر و حرج در دين خودش قرار نداده، هميشه امر آسان را پيش مي‏آرد. ديگر آن كسيكه هرچه پيشش بيارند او پس برود البته نخواهد فهميد. دقت كنيد كه معني اختراع لامن‏شي‏ء را بدست بياريد. تو هر روز هر ساعت اختراع لامن‏شي‏ء مي‏كني، ديدن را بخود ديدن اختراع مي‏كني نه از گوش مي‏بيني نه از بيني نه از ساير اعضا و جوارح. چشمت را وامي‏كني مي‏بيني، نه از گوش مي‏بيني نه از چشم مي‏بيني بلكه ديدن خودش بخودش احداث شده. باز نه خيال كني بواسطه روح احداث شده، چنانكه در بادي نظر همچو بنظر مي‏آيد. اگر روح اختراع مي‏كند ديدن را، ما چشم را مي‏گيريم چرا نمي‏تواند ببيند؟ پس اِبصار بنفس خودش اختراع شده و اختراعش مي‏كني، الان كارَت اين است. شنيدن را بنفس شنيدن احداث مي‏كني و تو كارَت اين است. اين حرف يعني چه؟ يعني حالا صانعي كه حكيم بوده و قادر بوده و تو را ساخته، قادرت كرده، اگر قدرت را بگيرد از تو نمي‏تواني ببيني، نمي‏تواني بشنوي و هكذا.كار خودت را مي‏بيني اين‏طور است كار خدا هم اين‏طور است فرقي كه ميان خدا و خلق است اين است كه كارهاي خدائي بسته به مشيت غير نيست. هركار مي‏خواهد بكند مي‏كند، مختاري كه اختيارش اختيار حقيقي است. ديگر “اِنِ” شرطيه جزئش نبايد كرد، ان‏شاء الخلق نبايد بگويد. پس مختار حقيقي خدا است وحده لاشريك له، آنچه مي‏خواهد مي‏كند و هيچ مانعي ندارد. خلق كه نمي‏توانند مانع او شوند، خداي ديگر هم كه نيست كه مانع شود. خلق تمام آنچه دارند علمشان قدرتشان ديدنشان شنيدنشان معصيتشان طاعتشان همه بحول و قوه او است. ان‏شاءالله اگر خدا خواست قادر هستند، ان‏لم‏يشأ، اگر نخواست نمي‏توانند كاري كنند، قادر نيستند كاري بكنند.

خلاصه، حالا پي اينها هم نمي‏خواهم بروم شما مطلب را فراموش نكنيد و آن اين است كه فعل چون صادر است از فاعل و پيش از صدورش از فاعل هيچ نيست نه در اين دنيا نه در جاي ديگر، قيام شما همراه بدن شما است وقتي كه ايستاديد و وقتي ايستادي ايستاده اسمت شد. اين ايستاده را كي خلقش كرده؟ خدا، هيچ منافات ندارد او اگر نمي‏خواست خلق كند ايستادن را، تو بخودي خودت نمي‏توانستي بايستي. پس حركت مي‏كني، تو حركت مي‏كني، خدا هم حركت را احداث مي‏كند بواسطه فاعلش، پس خدا خلق كرده تمام افعال را بواسطه فواعلشان. حالا تو نسبت يك فعل با فاعلش را بفهم من ضامن كه باقي جاها را خودت بفهمي بشرطي كه تو يكجائي را درست بفهمي. و عرض مي‏كنم علامت يكجا اين است كه تمام جاها را بفهمي و اگر خيال كردي كه فهميده‏اي و يكجائي را ندانستي چطور شده، بدان نفهميده‏اي برگرد بدان آنجا را نفهميده بودي .

ان‏شاءالله دقت كن مكرر عرض كرده‏ام قواعد كليه اهل حق بعينه مثل قواعد نحو و صرف و هر علمي است. استاد مي‏گويد كه هر فاعلي مرفوع است، اين قاعده كلي است. حالا بسا وقتي من بخواهم درس بدهم مي‏گويم ضَرَبَ زيدٌ آيا نمي‏بيني ضَرَبَ فعل است زيد فاعلش است؟ اين فعل عامل بود در زيد، عمل رفع داده به اين زيد و در ضمن اين زيدٌ ضَرَبَ يا ضَرَبَ زيدٌ كه ياد گرفتي و علامت ياد گرفتنش اين است اتفاق يكي از تو بپرسد نَصَرَ بكرٌ چيست، تركيب كن، تو بايد بداني نَصَرَ بعينه مثل ضَرَبَ، بكرٌ بعينه مثل زيدٌ و بگوئي نَصَرَ فعل است و زيدٌ فاعل او است و مرفوع است بفاعليت. اگر آنجا معطل شدي بدان ضَرَبَ زيدٌ را نفهميده بودي.

حالا بهمين نسق ان‏شاءالله دقت كن يكجا يك مبتدائي را بفهم، والله بي‏اغراق همه‏جا مي‏فهمي و اين تصريح شيخ مرحوم است، يكجا يك فعل و فاعلي را بفهم و اين تصريح آقاي مرحوم است و اين را مكرر فرمايش كرده‏اند و بسياري‏تان شنيده‏ايد. تو يكجا يك مبتدا و خبر را درست بفهم تمام مبتداها و خبرها را مي‏فهمي، يكجا تو ياد بگير زيدٌ چرا مرفوع است چرا دو پيش دارد، بجهتي كه پيشش فعلي بود مي‏خواهد ضَرَبَ باشد مي‏خواهد نَصَرَ باشد، هر فعلي پيش واقع شود لامحاله مرفوع مي‏كند چيزي را. ديگر خيلي از اسرار و نكات در همين علم نحو گذارده‏اند و اين علم را حضرت امير صلوات الله و سلامه عليه اختراعش كرده اگر كسي برخورد برمي‏خورد. پس فعلِ صادر از فاعل، يك شيئي كه پهلوي فاعل بنشيند نيست، فعل تا فاعل توش هست فعل فعل است اگر فاعلي نباشد بيرون هيچ نمي‏ماند، خاكستري باقي نمي‏ماند. پس وقتي زيد از توي قيام بيرون آمد يعني نشست اين قيام خاكسترش هم باقي نمي‏ماند، هيچ نمي‏ماند مثل روز اول كه قيام هيچ نبود زيد احداث كرد اين را. تا از اين صورت بيرون رفت خاكسترش بباد رفت، نماند. و اگر ملتفت باشيد همين‏جور تعبيرات است كه فرموده كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف خدا همچو كارها سر آدم مي‏آرد نيست صرف مي‏شود اعمال، اعمالي كه بايد هباء منثور شود.

پس اگر فاعل توي فعل هست و فعل صفت فاعل است و فرق ميان فعل و فاعل همين‏قدراست كه اين فعل را فاعل احداث كرده اگر نمي‏خواست در هيچ‏جا نبود و حالا كه احداثش كرده تا مي‏بينيش و هست بدانيد فاعل توش هست، پس هرجا فعل هست فاعل توش هست. پس فعل چون از عرصه فاعل است صفات ذاتيه فاعل محفوظ است در خلال ديار اين فعل. پس مي‏تواني بگوئي لافرق بينك و بينها، پس فرق نيست ميان فعل و فاعل و فرق هست ميان فعل و فاعل. شما ملتفت باشيد وقتي حكيم گفت فرق نيست و يك كسي كه اهل علم نيست شنيد اين را حفظ مي‏كند اين حرف را، پشت سر اين وقتي ديگر مي‏گويد فرق هست مي‏گويد اين متناقض مي‏گويد پس اعتنا نبايد كرد به حرفهاي اين، و من مي‏خواهم عرض كنم تمام ارسال رسل و تمام انزال كتب و تمام حقايق كه انبيا آمده‏اند بيان كرده‏اند، همين‏جور بوده. يك دفعه مي‏گويند هست و يك‏دفعه مي‏گويند نيست بگوئي مطلب حالي نمي‏شود مثل اينكه بگوئي خدا دور است از همه چيز و بگوئي نزديكتر است از خود شخص بشخص، نحن اقرب اليه من حبل‏الوريد و عرض مي‏كنم خدا والله توي گوش تو از خود تو صداي تو را بهتر مي‏شنود و اين خدا يحول بين‏المرء و قلبه حايل مي‏شود ميان شخص و قلب شخص. همچو خدائي را اگر كسي پرستيد خدا را پرستيده، خيال خطور كند در قلب تو او خواسته كه خطور كند، او اگر نمي‏خواست اين خيال را تو نكني حايل مي‏شد ميان تو و قلب تو. پس نزديك است به اين شدت كه از خود تو به خود تو نزديكتر است پس به او رسيده‏اي پس نبايد راه رفت. حالا كه چنين است حرفهات را بزن عرضهات را بكن به شرطي كه خودت را نيست بداني او را هست بداني. به شرطي كه خودت را بداني نيستي و هيچ كاره‏اي او را بداني هست و همه كاره، به شرطي كه اعتراض نكني بر او كه مثل شيطان مي‏شوي كه اعتراض كرد. بداني تا عرض كني، چيزي از او بخواهي، بخلي نيست در او، آن را مي‏دهد. پس خدا نزديكتر است از هر خلقي به خود آن خلق بطوريكه يحول بين المرء و قلبه و خدا مي‏داند كه از همچو خدائي بايد ترسيد كه يك وقتي حايل مي‏شود ميان شخص و دل شخص كه ديگر حق را نمي‏فهمد. وقتي آدم را لجباز ديد خدا خودش فرموده بر دلهاتان مُهر مي‏زنم، بر گوشها مُهر مي‏زنم، غشاوه بر ابصار قرار مي‏دهم، پرده مي‏آرم پيش چشمتان كه حق را نبينيد. معلوم است وقتي خدا بناش باشد پرده‏پوشي كند قادر است بر هر كاري، در گوششان پنبه مي‏گذارد، و في آذانهم وقرا توي گوششان چيزي مي‏گذارد كه نشنوند، توي چشمشان پرده مي‏كشد، چرتي مي‏آرد خيالشان را جاي ديگر مي‏برد، تو را غافل مي‏كند، فلان معامله را در آنوقت بيادت مي‏آرد، بر روي قلب قساوت مي‏گذارد عمداً. وقتي خدا قفل زد بر قلبي، هركس هر حيله‏اي بكار ببرد كه آن قفل را باز كند، قفل محكمتر مي‏شود مگر با خودش بسازي. با خودش كه مي‏سازي همين‏طور كه مي‏آرد مي‏گذارد، همين‏طور برمي‏دارد آن غشاوه را، آن پرده را، آن وقر را برمي‏دارد، توي راهت مي‏اندازد و مطلب را حالي مي‏كند. پس اين خدا است كه حايل مي‏شود ميانة مرء و قلب او، و عبرت بگيريد ان‏شاءالله و بدانيد باوجود اين حق از جانب خداي عالم قادر رؤف عليم حكيم معقول نيست پرده داشته باشد، معقول نيست معلوم نباشد. آخر انبيا آمدند معجزات آوردند نه هر يكي يك معجز آورد، خدا مي‏داند اگر فكر كنيد مي‏بينيد كارهاي پيغمبران تمامش معجز بو و ديگر نبايد شمرد كه پيغمبر هزار و يك معجز كرد. اگر بخواهي بشماري از صبح تا شام سر هم معجر مي‏كرد، همين طوريكه خوابيده بود معجز مي‏كرد. ببينيد آيا اين معجز نيست كه وقتي نگاه كني به قامتش ببيني نه پُربلند است نه پُركوتاه، خلقت او اينطور بود كه از كوتاهها بلندتر بود از بلندها كوتاهتر بود، مع‏ذلك ميان هر جمعيتي راه مي‏رفت يكسر و گردن از همة آنها بلندتر مي‏نمود، در هر مجلسي مي‏نشست هركس نشسته بود در آن مجلس، يك‏سر و گردن بلندتر از همه بود، آيا معجز نيست اين چيزها؟ آيا معجز نيست سر هم راه برود انسان و سر هم سايه نداشته باشد؟ ببينيد مي‏شود شمرد؟ بجهتي كه آن فآن سايه ندارد باز هم سايه ندارد، آيا اين معجز نيست؟ و وقتي دقت كنيد نوع اين جور كارها را انبيا همه داشته‏اند لكن معروف نبوده، بخواهيد احتجاج كنيد به آن بسا راه خدشه‏اي بيايد كه يحتمل همچو نبوده، شايد دروغ باشد، احتمال مي‏دهند و خدا مي‏خواهد احتمال بدهند لكن در پيغمبر خودمان محل شك و شبهه نيست و از جمله آنها اين است كه مثلاً سر هم سايه نداشت.

حالا حقي كه به اين جور بايد واضح باشد ظاهر باشد آشكار باشد به اين طوريكه تمام مكلفين بفهمند همچو حقي را، مي‏بيني مردم همه حيرانند. از يهوديها بپرسي اين حق كجا است، مي‏بيني نمي‏دانند مي‏بيني حيرانند، پيغمبر آخرالزمان راست مي‏گويد و از جانب خدا است يا دروغ مي‏گويد. توي نصاري بروي مي‏بيني متحيّرند، همين طور توي سنّيها بروي مي‏بيني متحيّرند. يعني صاحبان انصافشان اظهار تحيّر مي‏كنند والاّ آنهائي كه انصاف ندارند كه وامي‏زنند، صاحبان انصافشان اظهار تحيّر مي‏كنند. و اينها تمامش والله قفل زدن به دلها است و وقتي خدا قفل زد به قلوب مي‏بيني عالمي روشن است و اين باز نمي‏بيند. خدا وقتي بخواهد كه نبينند، چشمشان را كور مي‏كند والاّ حق واضح است. والله از آفتاب روشنتر است بدليلهائي كه مكرر عرض كرده‏ام. چرا كه نگفته خلق كردم جن و انس را مگر براي اينكه تاريكي را تميز بدهد، مي‏بينيد همچو نگفته، اما گفته كه خلق نكردم انسان را و جن را مگر براي اينكه مرا بپرستند، ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون گفته، الاّ ليعرفون امام تفسير كرده. و هكذا دقت كنيد ملتفت باشيد، در زمين و آسمان هر امر واضحي هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ، هر امر واضحي هر قدر واضح باشد همينكه غايت خلقت نيست بدان امري كه از خدا پيش تو مي‏آيد از آن واضحتر است ظاهرتر است آشكارتر است بلكه آسانتر است. وقتي طالب حق نيستي قفل هم مي‏زنند، سيخ هم زير دم‏خر مي‏گذارند و دور هم مي‏ايستند و اين خر هي لگد مي‏زند. سيخ خودشان گذاشته‏اند خر هم نمي‏فهمد كي سيخ گذاشته، هر چه دم مي‏جنباند و دمش را مي‏چسباند سيخ محكمتر مي‏شود و بيشتر فرو مي‏رود. والله همين طور عرض مي‏كنم خدا سيخ گذاشته زير دم كفار، زير دم منافقين، زير دم كسانيكه حق را نمي‏خواهند. آنها را عمداً سيخشان مي‏كند و آنها هم برمي‏جهند برمي‏خيزند مي‏نشينند، و هر چه بيشتر برمي‏خيزند و مي‏نشينند آن سيخها مي‏بيني محكمتر مي‏شوند باز دندان مي‏گيرد يكجاي ديگرش سيخ مي‏زند، لگد مي‏زند. اين است كه عرض مي‏كنم چيزي كه خدا خواسته از شما هيچ والله امر مشكلي را نخواسته، امر آسان واضح ظاهر بيّني را خواسته با اين همه معجزات و خارق عادات كه ديگر هيچ پوشيدگي نباشد براي آن. هر نبيي خوابش معجز بود، بيداريش معجز بود، اكلش، شربش همه معجر است. در خواب باشد هر چه حرف بزني مي‏شنود، هرچه پات را آهسته مي‏گذاري كه بيدار نشود باز او مي‏بيند و مي‏شنود، همه پيغمبرها اينطور بوده‏اند. ببينيد اين همه خارق عادات آمد توي ملك و مردم ديدند و باز قبول ندارند هميشه اهل حق كم بوده‏اند، آنهائي كه طالب بودند و مي‏خواستند حق را، اينها براي آنها بود. آنها هم كه نمي‏خواستند خارها زير دم آنها بخصوص مي‏گذارند،پرده‏ها را بخصوص بر چشم آنها مي‏كشيدند، وقرها را عمداً در گوش آنهامي‏گذاردند كه پيش خود خيال كنند فتح كرده‏اند. يزيد خيال مي‏كند فتح كرده و بر سيدالشهداء غالب شده، اما آدم مي‏بيند كه حالا جوري شده كه اگر اينطور نكرده بود فتح كرده بود و حالا همه لعنش مي‏كنند. امرشان آنقدر واضح شده كه سنّيها هم لعن مي‏كنند يزيد را. سنّيها خيليشان الان لعن مي‏كنند يزيد را، به معاويه لعن مي‏كنند كه با امام زمان، خليفه رسول خدا جنگ كرد و حضرت امير را خليفه رسول مي‏دانند، خليفه چهارم مي‏دانند و چنانكه با ابابكر جايز نبود جنگيدن، جايز نبود با عمر جنگ كردن، با عثمان جنگ كردن، به همين دليل با علي هم جايز نبود جنگيدن. پس غلط كرده معاويه كه با حضرت امير جنگ كرده. قصه خلفا را ببري پيش يهود و نصاري و اهل هر مذهبي ببري حكايت كني همه حكم مي‏كنند كه حق به جانب حضرت امير بوده است و معاويه حقي نداشته، خلفا حقي نداشته‏اند. حالا حق به اين صرافت است و تبارك آن خداي قادر قاهري كه مطلع بر ضماير است يك‏دفعه مي‏بيني سيخ زيردمت مي‏گذارم بخصوص چشمت را پرده مي‏پوشم، در گوشَت وقر مي‏گذارم و مي‏بيني مي‏كند، اين همه كارها را سر مردم آورده. و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجنّ و الانس گفته باكش هم نيست. كسي هم كه مي‏خواهد بفهمد رياضت، طريقه فهمش نيست. حرفي كه خدا دارد اين است كه هر چه را من بيارم پيش تو و بفهمانم به تو، تو ديگر پا روي عقلت مگذار و من روز را روشن كردم تو هم بگو روشن است، شب را تاريك كردم تو هم بگو تاريك است، حق را والله از روز روشنتر كردم تو هم بگو والله از روز روشنتر است، باطل را والله از شب تاريكتر كردم تو هم بگو از شب تاريكتر است. و ببينيد قرار خلق اين است كه وقتي بخواهند بگويند روز روشن است مي‏گويند آفتاب طالع شده است ديگر اصرار و ابرامي نمي‏خواهد. و از اين طرف ببينيد اصرارهائي را كه خدا مي‏كند براي آن حقي كه مي‏خواهد به خلق برساند مي‏فرمايد مثل نوره، مثَل آن نور، مثَل آن حق، كمشكوة مثل چراغداني است كه توي آن مصباح است كه روي آن شيشه‏ايست كه مثل ستاره درخشان روشن است به حدّي كه اگر چراغ هم نبود عالم را روشن مي‏كرد. و همچنين چراغدانش هم روشن است اين چراغدان و آن چراغ و آن شيشه همه درخشانند همه ستاره‏اند همه شمسند روي هم و اين چراغدان توي خانه‏ايست كه آن خانه هم روشن است بطوريكه اگر آن چراغدان هم توش نبود و عالم را روشن مي‏كرد و اينها همه نوري هستند روي نوري، نوري بالاي نوري، نوري بالاي نوري. پس صد هزار مرتبه حق از آفتاب روشنتر است. در آن طرف مََثل آن باطلي كه مقابل اين حق است فرموده او كظلمات و همين گفتن ظلمات بس بود، مي‏فرمايد كظلمات في بحر لجّي ظلماتي است كه ميان دريا واقع باشد، آن وسط دريا كه آب خيلي روي هم است آنجا خيلي تاريك است. در شب تاريكي آب و تاريكي وسط دريا چقدر تاريك مي‏شود؟ باز به اين اكتفا نشده علاوه ابري هم روي اين دريا را بگيرد، آبها موج هم بزند، موجي هم بالاي موجي باشد، ببينيد ديگر تاريكتر از اين آيا مي‏شود تعقّل كرد؟ و باطل والله آنقدر تاريك است و حق والله اينقدر روشن است، چنانكه خودش فرموده و مع‏ذلك هميشه سه‏اي چهاري پنجي اهل حق در دنيا بيشتر نبوده‏اند، باقي اهل باطل بوده‏اند. همه بجهت اين است كه همه را از آن قفلها مي‏زنند بر دلها و برچشمها و گوشها تا آن نورها ظاهر نباشد ولكن خودشان گمان مي‏كنند حيله بكار مي‏برند و غافلند. يحسبون انّهم يحسنون صنعا گمان مي‏كنند حيله‏هاي درست بكار برده‏اند خودشان مردمان حكيم زرنگ زيركي بوده‏اند كه گول نخورده‏اند و اهل حق را گمان كردند سفها هستند كه اينها شعور نداشته‏اند گول خورده‏اند، ما مردمان زرنگ زيركي بوديم كه گول مردم را نخورديم، و آنقدر سفيهند كه نمي‏دانند سفيهند. باز آن سفهائي كه مي‏دانند سفيهند گاهي يك كلمه‏اي در يك‏جائي از روي شعور مي‏گويند و آن سفيهي كه خيال مي‏كند حكيم است، سفاهت او بيشتر است از آن سفها.

خلاصه اينها همه شاخ و برگ مطلب بود باز ملتفت مطلب باشيد، فعل چون صادر است از فاعل، فاعل توش ايستاده. فاعل كه توش ايستاده هيچ فرقي ميان آن فعل و آن فاعل مي‏خواهد كأنّه نباشد و كأنّه ندارد، واقعاً لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك و ملتفت باشيد كه اينها حرفهائي است كه چه عرض كنم والله آدم هيچ كار نداشته باشد در دنيا و همين حرفها را بزند و بشنود و ديگر هيچ كار نكند كفايتش مي‏كند. و والله جا هم دارد تمام دين و مذهب توي همين حرفها است و مي‏بينيد كه به همين حرفها چگونه مشكلات احاديث حل مي‏شود.

خلاصه، فعل و فاعل حالتشان اين است كه فعل از حيث نفس خودش حالتي دارد با فاعل. پس تعبير مي‏آري از كلام فعل كه فعل مي‏گويد لنا مع فلان حالات، من با آن فاعل خود حالاتي دارم. پس قيام و قعود و تكلم و سكوتهاي زيد مي‏گويند لنا مع زيد حالات، نحن فيها هو و هو فيها نحن لكن ما متعدديم او واحد ديگر فرقي نيست و همين فرق بس است. او واحدي است كه حرف زده تا حرف‏زدن پيدا شده، سكوت كرده تا سكوت‏كردن پيدا شده، ايستاده تا ايستادن پيدا شده، نشسته تا آن نشستن پيدا شده. پس او ما را درست كرده لكن هريك از ما ظهور او هستيم، نور او هستيم. هر چه هركس در خلال ديار ما تجسس كند مي‏بيند اينجا عمرو نيست بكر نيست خالد نيست زمين نيست آسمان نيست، پس كيست اينجا؟ زيد است اينجا، فنحن زيد و زيد نحن. اين است كه حجج الهيه و حجج اصل را عرض مي‏كنم، ملتفت باشيد مكرر عرض كرده‏ام هميشه اخلاصهاي بيجا يعني ريشخندهاي عجمي مردم اين چيزها زبان مرا بسته كه حالا كه چنين است تو همه چيز راه‏مي‏بري، پس تو حجت خدائي. اينطورها كه مي‏گوئي نمي‏گذاري من حرفهام را بزنم، زبانم بسته مي‏شود.

باري، پس نسبت حجج الهي يعني آنهائي كه چيز تازه آورده‏اند، نسبت آنها به خدا همان نسبت زيد است به قائم. ملتفت باشيد من مي‏گويم آنها چنين‏اند، من مي‏گويم پيغمبر صاحب شق‏القمر است، من مي‏گويم پيغمبر صاحب معجزات و خارق عادات است، ائمه چنين و چنانند اينها را كه مي‏گويم همه تعريف آنها است نه تعريف خودم است. گاهي شوخي مي‏كردند آقاي مرحوم مي‏فرمودند من آنم كه آقا محمدخان قلعه شيشه را گرفت. من تعريف آنها است كه مي‏كنم، مي‏فرمودند من اگر چيز تازه‏اي آورده‏ام كه ائمه شما نگفته باشند آنرا، پس من مرد باطلي هستم. حرف من اين است كه آنها حقند، من ديگر خارق عادتي نمي‏خواهم همانطوريكه مردكه گفته بود من آنم كه آقا محمدخان قلعه شيشه را گرفت، من هم مي‏گويم من آنم كه ائمه ائمه‏اند. من آنم كه ائمه خارق عادت داشتند، من آنم كه پيغمبر شق‏القمر كرد. من چيزي تازه كه آنها نياورده‏اند نياورده‏ام، مخالفتي با آنها ندارم. مكرر عرض كرده‏ام اهل حق با اهل حق نمي‏شود مخالفت داشته باشند، خصوص اهل حقي كه تابعند و متبوع، و متبوع ائمه طاهرينند سلام‏الله عليهم. پس ديگر هيچ‏كس نيست، متبوع حقيقي اينهايند، حجج الهي آنهايند كه مي‏توانند بگويند لنا مع الله حالات فيها نحن هو و هو فيها نحن اگر اين حالت را نداشتند چطور است كه اطاعت ايشان اطاعت خدا شده، چطور امرشان امر خدا شد، جهل به ايشان جهل به خدا شده، قولشان قول خدا شده، معرفتشان معرفت خدا شده، انكارشان انكار خدا شده و هكذا. نماند نسبتي كه به خدا بدهي مگر اينكه به ايشان واقع شود و نماند نسبتي كه به ايشان بدهي مگر اينكه به خدا واقع شود، بجهت آنكه ايشان قائم مقام اويند، جانشين‏اند، خليفه‏اند، ايشانند جانشينان خدا. مثل اينكه زيد مي‏نشيند و اين نشسته جانشين زيد است و ايشانند قائمين مقام خدا، مثل اينكه زيد مي‏ايستد و اين ايستاده قائم مقام زيد است و زيد ايستاده و لاشي‏ء سواه، ولو ندانند مردم كي ايستاده. و البته آنهائي كه چشمشان پرده ندارد گوششان وقر ندارد، قلبشان قفل نخورده واقعاً مي‏خواهند حق را، زيد را مي‏بينند كه ايستاده است يا نشسته است، و عرض مي‏كنم والاّ قافيه را از دست مده همين‏قدر بخواه بفهمي حق را، آسان مي‏فهمي. ببين قرآن قول كيست؟ و اين قرآن از زبان كه بيرون آمده؟ شكي نيست كه قرآن كلام‏الله است و كلام خدااست، حالا يكدفعه توي قرآن قسم مي‏خورد خدا، قسمهاي بسيار، يك سوره‏ايست هي در آن قسم مي‏خورد كه انّه لقول رسول كريم ذي‏قوّة عند ذي‏العرش مكين مطاع ثَمّ امين و ما صاحبكم بمجنون اين قرآن قول پيغمبر است، اما قول پيغمبر قول كيست؟ قول خدا است، اين است كه پيغمبر قائم مقام خدا شده، جانشين خدا شده.

خلاصه اين‏جور اگر يافتيد حالا ديگر مقام بيان را مي‏توانيد پيدا كنيد. وقتي پيغمبر ببيني خدا ببيني، وقتي كلام پيغمبر بشنوي كلام خدا بشنوي. همين‏جور كه وقتي پيغمبر از زبان جبرئيل مي‏شنود مي‏گويد كلام خدا شنيدم، همين‏جور كلام الهي كه تو بشنوي نمي‏شود غير از آن كلامي باشد كه پيغمبر مي‏گويد. از آسمان هم صدا بيايد تو مي‏شنوي، باز آسمان خدانيست. همين‏طور از توي درختي صدا بشنوي كه صدا آمد كه انّي انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري باز درخت، خدا نيست. همين‏جور كه زيد را مي‏بيني ايستاده و مؤثرش را در اثر ظاهرتر از آن اثر مي‏بيني، بلكه اثر نمي‏بيني، پس اثر نيست. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(دوشنبه 5 ربيع‏المولود 1300)

22بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

از آن‏طورهائي كه فرمايش كردند ان‏شاءالله ملتفت باشيد از پيش صانع تا پيش خودمان، تا انسان وسايط را نداند كارش درست نخواهد شد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، دقت كنيد ان‏شاءالله، ببينيد علم بوسايط بايد داشت يا نه؟ باز خودتان فكر كنيد مثلاً ببينيد ما را خدا آفريده بواسطه آفتاب، بواسطه ماه، افلاك، عناصر همه را خلق كرده كه ما را خلق كند. يكپاره‏ايش را هم مي‏فهميم، حالا خواه كسي بداند واسطه‏ها را خواه نداند، مثل عوام كه نمي‏دانند و مي‏بينيد كارشان هم مي‏گذرد. ان‏شاءالله دقت كه بكنيد البته وسايط در مابين صانع و خودتان در هر عالمي خواهيد دانست. باوجوديكه اگر آن وسايط را هم نداني باز كارَت گذشته و زنده‏اي روي زمين و راه مي‏روي. پس يكپاره وسايط از اين قبيل هستند، خواه من بدانم شمس واسطه است يا نيست، من زنده هستم. خواه قمر را بدانم واسطه است يا واسطه نيست من زنده هستم. من چكار دارم بدانم يا ندانم، كارم مي‏گذرد.

پس يك‏خورده دقت كنيد ان‏شاءالله، وسايط يكپاره‏شان از اين قبيل است واقعاً حقيقةً وقتي پاپي بشويد عرض مي‏كنم يكپاره وسايط را انسان اگر هيچ‏جا هم نداند طوري نمي‏شود، بسا هيچ‏جا هم سؤال از او نكنند. بلكه عرض مي‏كنم جائي رفتي آنجا بگويند عمرت را ولكي صرف كردي عبث خود را بزحمت انداختي، تحصيل كردي چيزي هم فهميدي، درست هم بوده باشد لكن آيا ما گفته بوديم تحصيل كن؟ و مؤاخذه مي‏كنند.

در زمان پيغمبر شخصي نشسته بود و مردم دورش جمع شده بودند. حضرت پرسيدند اين كيست؟ عرض كردند اين نسّابه است، نسبهاي عرب را خوب مي‏داند. مي‏داند هركسي از چه طايفه است و از چه قبيله است، تاريخدان است. فرمودند شما چكار داريد به اين‏جور چيزها؟ معلوم است مثلاً بدانيد يا ندانيد فلان پسر فلان است، اين را بداني يا نداني، علمي است كه ندانستنش نه ضرر به دنيات دارد نه ضرر به آخرتت دارد و دانستنش نه نفعي به دنيات دارد نه نفعي به آخرتت دارد. پس اين فضل است و زياد، يعني لغو است و خيلي از علوم لغو است و بيحاصل، ولو راست باشد.

خلاصه، يك‏جور وسائطي هستند كه بداني و نداني تفاوت نمي‏كند و دانستنش لازم نيست، ولكن يكپاره وسايط هستند كه اين‏جور نيست حالتشان. باز فكر كنيد در هر ديني دلتان مي‏خواهد فكر كنيد، ببينيد انبيا آمدند در ميان، اگر شما پيش انبيا برويد بگوئيد ما به آن خدائي كه شما اقرار داريم اقرار داريم و هرطوري مي‏گوئيد ما مي‏گوئيم، اما تو آمده‏اي كه براي ما رسالت كني و پيغمبري كني، ما رسالت تو را قبول نداريم، همان خدا را قبول داريم، اين را نمي‏شنوند از آدم. همه انبيا سبكشان اين بوده است خصوص در دين اسلام، همين كه گفتي اشهد ان لا اله الاّ الله، و اقرار به خدائي كردي مي‏گويند اين تمام ايمان نيست. بايست گفت اشهد انّ محمداً رسول الله. و عرض مي‏كنم اين هم والله تمام ايمان نيست، بايد اشهد انّ عليّاً ولي‏الله را هم گفت. باز تا حسَن جفتش نشود، حسين جفتش نشود و بهمين‏طور تا همه ائمه را اقرار نكني ايمان كامل نمي‏شود.

منظور اين است كه چيزي كه دانستن و ندانستنش مساوي است اينهمه اصرار نمي‏خواهد كه بچه‏هاتان را اول مكتب كه مي‏بريد اين شهادات را يادشان بدهيد، وقتي مُرده را مي‏خوابانيد در قبر تلقينش كنيد، يادش بياريد اينها را، خودش يادش نيست، غفلت داشته، در سكرات وحشتي هولي به او رسيده يادش رفته اين است كه مي‏گويند بجنبانش حركتش بده تا بيدار شود. تلقينش كن، يادش بيار كه امام اوّلت فلان امام، دويمت فلان تا آخر ائمه، اعتقادات را يادش بايد بياريد. ديگر حرفها توي هم ريخته مي‏شود و لابدم اشاره به بعضي از آنها بكنم. خيلي از احمقهاي دنيا هستند والله كه خيال مي‏كنند داخل عقلا و زيركهاي دنيا هستند مي‏بينند انسان وقتي ناخوش مي‏شود ضعف براش پيدا مي‏شود، هرچه مي‏جنبانيش نمي‏فهمد. يا اگر كسي غش كند هرچه بجنبانيش نمي‏فهمد. حالا اين مرده كه روح از بدنش بيرون رفته شانه‏اش را مي‏گيرند حركت مي‏دهند، اين چه فايده براي او دارد؟ چطور او خبر مي‏شود و مي‏فهمد؟ اين‏جور خيالها مي‏كنند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اگر نمي‏خواهيد با دينتان و مذهبتان بازي كنيد چرا كه امر بازي را اينهمه اصرار نمي‏كنند، از بزرگتان از كوچكتان از همه‏تان دين خواسته‏اند، حتي آنكه اين حرفها را كه مي‏زنم از حرفهائي است كه بايد توي خلوتها بگويند، اگر ميان مردم بگويند آدم را سنگسار مي‏كنند، از هركه دين بخواهند با آدم بد مي‏شود. خلاصه معلوم است مي‏شنود انسان لكن غش كرده، ضعف كرده.

فكر كنيد ان‏شاءالله، دقت كنيد اول راه را بدست بياريد بعد توش فكر كنيد. ببينيد انسان خواب بله چشمش هم است هيچ‏جا را نمي‏بيند، گوشش هيچ صدائي نمي‏شنود، همين‏طور شامّه‏اش هيچ بوئي نمي‏فهمد، معطّل است اين حواسّ از كارهاي خود. حالا داد كه زدي بيدار مي‏شود، چطور مي‏شود؟ اين گوشش كه نمي‏شنود، چطور شد كه شنيد اگر داد زدي؟ آيا داد تو رفت به مغز خيالش به آنجا كه رسيد حيات برمي‏گردد مي‏آيد توي گوشش و مي‏شنود؟ همچنين شخصي غش كرده ملايم او را بجنباني نمي‏فهمد، بعضي اطبا تجربه كرده‏اند خيلي از غش‏كرده‏ها را پاشان را مي‏بندند به چوب بهوش مي‏آيند، زياد داغش كنند حال مي‏آيد. اين بواسطه اين است كه روح خبر مي‏شود، خصوص در اين عالم دنيا جوري است كه يكپاره اخلاط مي‏آيند منافذ روح را مي‏گيرند، روح نمي‏تواند نفوذ كند. بسا وقتي افتاده داغش كني ملتفت بشود لكن وقتي مرد حالت برمي‏گردد، وقتي روح بيرون آمد از بدن خيلي چيزها را آسان مي‏تواند ببيند.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد، ببينيد انسان وقتي خواب مي‏رود روحش في‏الجمله مفارقت مي‏كند از بدن. توي همان اطاقي كه خوابيده خوابيده لكن بيرون آن اطاق را هم مي‏بيند، سهل است در روز آن شبرا كه هنوز نيامده مي‏بيند روحش آنجا را خواب مي‏بيند. نوعاً هركسي باندازه خودش يك خواب راستي ديده كه اين را تصديق كند، چرا كه خواب را خدا نمونه قرار داده براي اينكه تصديق كنند آخرت را. باز حرفها توي هم ريخته مي‏شود، عرض مي‏كنم خواب ديدن از زمان آدم تا زمان ادريس نبود. مردم خواب نمي‏ديدند نه اينكه نمي‏خوابيدند، مي‏خوابيدند خواب نمي‏ديدند. تا اينكه اصرار كرد ادريس به قومش كه غير از اينجائي كه مي‏بينيد هستيم، يك‏جائي ديگر هم هست، آنجا آخرت است، يك‏پاره عملها را براي آخرت بايد كرد. اينها را قبول نمي‏كردند خيلي اصرار هم كرد، درس هم داد كه همين‏جا را كه مي‏بينيم تصديق داريم اما جاي ديگر را كه نديديم از كجا تصديق اين حرف را بكنيم. خدا خواب‏ديدن را مسلط كرد بر آنها خواب مي‏ديدند روز است و روشن است و كه آمد و چه شد، بيدار كه مي‏شدند اتفاق مي‏ديدي كه خدا هم راست كرد تا اينكه يقين كنند جائي ديگر هم هست. اين خواب ديدن يكي از حجج الهي است كه خدا نمونه‏اش را به تمام اقويا و ضعفا داده، اگرچه اغلب خوابهائي كه ديده مي‏شود بي‏پستا است لكن از نوعش چيزي بدست مي‏آيد. و ببينيد شب خواب مي‏بيني روز را و روز هنوز نيامده، بسا شب خواب مي‏بيني يك ماه بعد را مي‏بيني فلان كس آمد به چه لباس، به چه شكل، سوار بر چه اسبي، ماه بعد مي‏بيني همچو كسي به همان شكل و به همان لباس و سوار برهمان اسب و ماه بعد هنوز خلق نشده در اين دنيا نيامده و تو خوابش مي‏بيني. پس وقتي روح توي اين بدن است و منهمك است دراين بدن مثل حالت بيداري است. فكر كنيد ببينيد در بيداري روح تمامش فرورفته در بدن و متوجه تربيت بدن است هيچ غافل از بدن خودش نيست، يا چشمش را مي‏خواهد اصلاح كند يا گوشش را يا سرش را يا بدنش را. از اين جهت كه مشغول تربيت بدن است از جاهاي ديگر غافل است.

فكر كنيد ان‏شاءالله كه توي راه بيفتيد، توي راهش كه افتاديد باقيش را خودتان مي‏توانيد فكر كنيد. روح انسان يك‏جوري خلق شده كه يك جهتي است چنانكه خدا خبرداده، فكر هم كه بكنيد از روي ايمان تصديق خدا را خواهيد كرد. مي‏فرمايد ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه انسان در يك حال به دو چيز نمي‏تواند ملتفت شود. تا نظر مي‏كني به كتاب قلمدان نمي‏بيني، وقتي ملتفت قلمدان مي‏شوي كتاب نمي‏بيني. حتي در يك صفحه كه نظر مي‏كني، در سطري از صفحه كه نظر ميكني، دقت كنيد ان‏شاءالله، انسان اول سطر را كه نظر مي‏كند هيچ جاي آن سطر را غير از اول سطر نمي‏تواند نظر كند، تا فارغ شود از خواندن اول سطر. از آن كه فارغ شد كلمه دويم را مي‏بيند. در اين نظر كلمه اوّلي را نمي‏بيند و باقي سطر را نمي‏بيند باز از آن مي‏گذرد به كلمه سيوم مي‏رسد، در اين نظر نه اول سطر را مي‏بيند نه آخر سطر را، همان كلمه سيوم را مي‏بيند، به همين طور تا به آخر سطر كه رسيد هيچ جاي سطر را نمي‏بيند مگر آخر سطر را. مي‏خواهم عرض كنم انسان زياد فكرش را در ديدنيها بيندازد از شنيدنيها غافل مي‏شود، اگر چه صداي توپ بيايد بسا آنكه نشنود. بسيار مي‏شود وقتي فرومي‏روي در مطالعه كتابي ساعت مي‏زند و بسا تو نمي‏شنوي، ساعت عديده زده و تو نشنيده‏اي. نمونه‏اش را كه بخواهيد اين است كه انسان وقتي مشغول به راه‏رفتني و به كار مخصوصي است بسا پاش مي‏گيرد به سنگي زخم مي‏شود و خونها مي‏آيد و انسان هيچ نفهميده پاش بريده شده. اگر بخواهد بنشيند پاش را ببرند طاقت نمي‏آرد و انسان وقتي مشغول راه‏رفتن است تعجيل دارد پاش روي شيشه مي‏رسد، شيشه پاش را مي‏برد بسا تا استخوان بريده مي‏شود بسا احساس نمي‏كند الم او را، همه جا هم چنين است به جهتي كه انسان يك جهتي است همينكه مشغول به رفتن جائي است سرما نمي‏فهمد پاش مي‏خورد به كلوخ نمي‏فهمد، خار مي‏رود به پاش نمي‏فهمد مگر جائي برود بنشيند آرام بگيرد و بناي سوزش آنوقت مي‏گذارد.

ان‏شاءالله فكر كنيد، پس انسان يك جهتي است و ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه. انسان يكي است، اين يك انسان هر جا رفت همينكه فكرش را در رنگي فرو برد همه‏اش آنجا است از جاي ديگر غافل است. بله زود منصرف شود برود جاي ديگر اين هست زود منصرف مي‏شود. جميع مراتبتان بر همين نسق مثل چشم است. انسان بعينه بدون تفاوت مثل كرباسي است كه توي نيل برو ببرند، اين كرباس باطنش ظاهرش تمامش نيلي شده، از هر طرف خود را نگاه كند همه جاي خود را رنگين مي‏بيند. بعينه همين‏طور انسان هم توي هر خيالي رفت آن خيال مثل رنگ نيل دور آن را مي‏گيرد، از هر سمتي نگاه مي‏كند آن رنگ را مي‏بيند، بخواهد نبيند آن را بايد بيرون برود از آن رنگ، از آن خيال و خود را غافل كند از آن و سمتي ديگر نگاه كند تا آن را ببيند، تا توي آنجا هست نمي‏بيند غير آن را. اين است كه همينكه در توجهات مشغول خدا بشوي باز اينها نمونه است كه عرض مي‏كنم هنوز هم والله توقع يادگرفتنش راندارم از شما، مي‏دانم كه صعب است، نمونه است عرض مي‏كنم اگر انسان مشغول خدائي باشد كه آن خدا است قادر علي كل شي‏ء عالم بكل شي‏ء خدائي است كه جميع حركتها از او است، جميع سكونها از او است و هيچ حولي و قوه‏اي از براي هيچ كس از خلق نيست مگر به او، به او كه موحد شدي البته از اينهاي ديگر غافل مي‏شوي، اينطور كه شد مي‏رسد به جائي كه پيكان را از پاي آدم مي‏كشند و نمي‏فهمد، واقعاً راستي راستي خبر نمي‏شود و اين تدبيري بود كه حضرت امام حسن كردند براي اينكه پيكان را بكشند و حضرت طاقت نياوردند. پس ممكن است توجه كني به چنين خدائي واقعاً از بدنت هم غافل شوي. كأنّه آدم مي‏ميرد اگر توجه تام شد چرا كه توجه را از بدن برمي‏دارد، اين بود كه بزرگان گفتند ما اگر توجه تام داشته باشيم نمي‏توانيم درست مشغول عبادت خود باشيم، توجه تام اگر بكنيم دو ركعت نماز نمي‏توانيم بكنيم. بايد جوري باشد كه گاهي متوجه ركعت باشيم گاهي متوجه اذكار باشيم، گاهي ملتفت باشيم چه مي‏كنيم اگر نه نمي‏توانيم نماز را به آخر برسانيم. از همين باب است كه حضرت امير در بين نماز غش مي‏كردند، در نماز نافله هم غش مي‏كردند در نماز واجبي چنين نمي‏كرد يعني آنهائي كه اهل توجهند، خودمان را عرض نمي‏كنم چرا كه خودمان را مي‏بينم خيالاتمان همه مشغول هواي خودمان است. پس در نمازهاي واجبي عمداً توجه به اين مي‏كنند كه كجا ايستاده‏اند، راست ايستاده‏اند، در قرائت عمداً ملتفت مخارج حروف هستند، ركوعشان و سجودشان را ملتفت هستند والا نمي‏توانند نماز واجبي را درست به سر برسانند. اما در نماز مستحبي اينقدر دقتها نيست و آنجا توجه تمام مي‏كنند به اين جهت غش مي‏كنند مي‏افتند مثل مرده و همين‏طور مي‏شد كه حضرت امير در نماز غش مي‏كردند و اگر طول مي‏كشيد بسا آنكه يخ مي‏كردند، بسا مي‏مردند طوري بود كه اگر سرشان را مي‏بريدند نمي‏فهميدند خشك مي‏شدند مي‏افتادند مثل چوب. انسان چون يك جهتي خلق شده و خلقتش بر اين است همين‏كه به جائي ملتفت شد لامحاله ملتفت جائي ديگر نمي‏شود، نمي‏تواند بشود. رو به خدا مي‏روي خدا است هرچه بخواهي از او مي‏دهد از خدا اعراض كني، ليس الاّ الضّلال، از حق كه گذشت ديگر خلق است. مي‏آئي پيش خلق هر چه التماس كني و لابه كني كه چيزي به تو بدهد نمي‏تواند بدهد، دلش هم بخواهد كاري كند نمي‏تواند، كاري از او نمي‏آيد و دوست است آشنا است دوست با وفا است مي‏خواهد بدهد زورش نمي‏رسد، وقتي نتواند چه كند؟

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، انسان چون وحدت دارد يك جهتي است. باري، صحبتها از اينجا متفرق شد كه انسان يك جهتي است همه‏اش هم از يك باب علم است. پس انسان چون يك جهتي است در وقت بيداري مشغول به تربيت بدن است چون مشغول تربيت بدن است از روح غافل است. حالا توي اطاق نشسته بدنش، خودش هم توي اطاق است مشغول تربيت بدن است از بيرون و جاهاي ديگر غافل است مگر بخواهد ملتفت شود و قدري تربيتش از اين بدن برداشته شود آنوقت بيرون را هم مي‏بيند، آنوقت فردا را هم مي‏بيند، بسا آنكه يكسال بعد را هم ببيند، ده سال بعد را هم ببيند. همچنين است عرض مي‏كنم بدون تفاوت بعد از مردن وقتي مي‏ميرند مردم روح از بدنشان بيرون مي‏رود، وقتي بيرون مي‏رود خيلي جاها را مي‏بينند. اغلب اغلب مردم خيلي جاها را مي‏بينند مگر خيلي ضعيف باشند، بچه‏ها نمي‏بينند لكن اغلب ارواح وقتي از بدن بيرون مي‏روند مي‏بينند خيلي جاها را. بدنشان آنجا كه افتاده روحشان مي‏بيند مُردم و آمدند برش داشتند و بردند غسلش دادند كفنش كردند و بردند خاكش كردند، وحشت هم مي‏كند روح همراه جنازه خودش مي‏آيد تا لب قبر.

خلاصه، منظور اين بود كه اين بدن را بعد از مردن يك خورده بد بجنباني و تند حركتش بدهي مي‏فهمد و صدمه مي‏خورد بجهت انسي كه دارد به اين بدن و در اولها خيلي انس دارد خيلي بايد بماند تا بپوسد تا انسش كم شود.

باري، انسان مادام كه ملتفت جائي است مصوّر به آن صورت است آن صورت دور او را گرفته همينكه ملتفت جائي است و در آنجا است، آنجا را حركت بدهي و زير و رو كني انسان صدمه مي‏خورد. ملتفت باشيد باز از همين باب است وقتي زنده است اگر خانه‏اش را خراب كنند و نبيند چشمش چنداني صدمه نمي‏خورد، زنش هرجا برود پُري صدمه نمي‏خورد، بچه‏هاش هر جا بروند صدمه زيادي نمي‏خورد بجهتي كه زنده است و روحش مشغول تربيت اين بدن است و جائي ديگر نيست از اين جهت صدمه ندارد براي او چرا كه اينجا محبوس است و منهمك است. وقتي مُرد همان زنش را هركه برده مي‏بيند، همان طوريكه در حال زندگي چقدر بدش مي‏آيد زنش جائي برود بعد از مردن آنجا كه مي‏رود مي‏بيند زنش شوهر كرده صدمه مي‏خورد، پسرش چه شده صدمه مي‏خورد، عيالش چه شده صدمه مي‏خورد بسا گريه‏ها مي‏كند آنجا، بسا نفرينها مي‏كند آنجا بسا دعاها مي‏كنند آنجا نفرين در حق آنها مي‏كنند اگر بد باشند، خوب باشند دعاشان مي‏كند. ببيند اولادش دربند او نيستند و مشغول خود و مشغول معاصي و لهو و لعب هستند وقتي مي‏آيند و مي‏روند مي‏بينند اينها را نفرين مي‏كنندبه اولاد خود. وقتي بيايند و ببينند ياد پدري ياد مادري مي‏كنند مي‏گويند خدا بيامرزد پدرمان را مادرمان را، مشغول نمازي شدند خيراتي به عمل آوردند دعا مي‏كنند در حق آنها و دعا كه كردند توفيقش زياد مي‏شود. باز اينها شئون و شعب مسأله بود، مطلب اين بود كه انسان بجهت آنكه وحدانيت دارد توي هر صورتي كه درآمد آن صورت دورش را مي‏گيرد مثل رنگ و كرباس اين است كه در دعاها بايد متحصّن به حصن الله القديم الشامل شد، قديمي كه همه مردم زيرپاش‏اند اگر رفتي آنجا و ملتفت آنجا شدي و داخل آن حصن شدي و آن صورت دور تو را گرفت، و رفته‏اي اينها را هم گفته‏اي و اينها را گفته‏اند بگو بجهت اين است كه خواسته‏اند چيزي به شما بدهند. مكرر عرض كرده‏ام كار خدا اين است كه خيلي دربند بندگانش است مي‏خواهد بدهد و تو غفلت داري و نمي‏داني و حال آنكه آنچه او مي‏خواهد بدهد خيلي بهتر است از آنچه خودت مي‏خواهي، چون عقلت نمي‏رسد اصرار مي‏كني. پس دعا كن آنچه خيرت است به تو بدهد چرا كه ماعندالله خيرٌ، بدان آنچه پيش خدا است آن بهتر است و باقي‏تر است وقتي رفتي و آنجا را ديدي خوشحال هم مي‏شوي و پشيماني كه ما عبث گريه و زاري مي‏كرديم حالا كرديم و دادند، كاش نداده بودند از اينهائي كه پيش خدا است مي‏دادند.

خلاصه ملتفت باشيد، پس انسان يك جهتي است همينكه جائي هست صورت آنجا دورش را دارد و ما جعل الله لرجل من قلبين في جوفه قلب اين جور قلب نيست يعني عقلش نمي‏تواند دوجا تعقل كند در يك آن نفس انساني هرجا رفت متوجه آنجا مي‏شود و از ماسواي آنجا غافل است. مي‏خواهم عرض كنم در يك مشعر در يك حال به دو شي‏ء خاصي بخواهي توجه كني به دو نقطه بخواهي توجه كني محال است مگر اينكه از اين نقطه مرور كني به نقطة ديگر برسي. بخواهي ببيني نقطه‏هاي چند پهلوي هم چيده‏اند كدام را بهتر گذارده‏اند، اينها را بخواهي تميز بدهي باز تا چشم را ندوزي بيك نقطه و از باقي چشم نپوشي نمي‏تواني تميز بدهي. تا بخواهي نقطه پهلوش را ببيني در آنوقت آن نقطه را نمي‏بيني.

باري، پس انسان چون يك جهتي است از اين‏جهت تا ملتفت جائي نباشد آن چيز و آنجا را دارا نيست. ملتفت باشيد و چه بسيار مي‏شود و هنوز نمي‏توان شرحش كرد، چه بسياري محض التفات به آنجا اثر خود را مي‏كند محض اينكه رو مي‏كني بسمتي آثار آن سمت ظاهر مي‏شود. اينها را محض نمونه هركسي تجربه كرده، شما ببينيد انسان اگر دلگير باشد در يك وقتي و خورده خورده فكر خوشحالي بكند مشق كند بياد رفيقهاي خودش كه فلان وقت با فلان رفيق چنان نشستيم چنان برخاستيم چنان گفتيم چنان شوخي كرديم چنان گفتيم چنين شنيديم چنين سفر كرديم، هرچه همّ و غم داشته باشد همينكه ياد رفيقهاش مي‏كند همّ و غمش رفع مي‏شود باوجوديكه تبريدي نكرده مسهلي نخورده سببش هرچه بوده موجود بوده كه وارد شده، مي‏نشيني بياد خودت اينها را مي‏آري، ياد اينها كه مي‏كني مي‏بيني همّ و غم رفع شد بطوريكه براي بدن نشاط پيدا مي‏شود، بدن مي‏تواند مشغول كاري بشود كه انسان مشعوف باشد و بادماغ باشد. از اين‏طرف انسان بنشيند و هي خيال كند كه فلان وقت پدرم ناخوش شد همچو مُرد، چطور مادرم مُرد، چطور خواهرم مُرد، چطور برادرم مُرد، چطورها مادرم ناخوشي كشيد و مُرد، فكر اينها را كه كرد حزن مي‏گيرد انسان را بسا گريه مي‏كند، بطوري دلتنگ مي‏شود كه نمي‏تواند در اطاق تاريك بنشيند همه از تأثير آن خيال است. اگر بخيال زني مي‏نشيند و فكر مي‏كند كه فلان زن رختش چه‏جور بود، حركاتش چه‏جور بود، چطور چاق بود، يكبار مي‏بيني نعوظ مي‏كند بطوريكه بسا در بيداري محتلم مي‏شود. پس در توجهات تأثيرات هست. الآن بدني را كه بزحمت مي‏اندازي به خيالات بزحمتش مي‏اندازي، خيال مي‏كني كه فلان‏جا برويم فلان بشود در آن حظّي كه در خيال داري برمي‏داري بدن را مي‏بري آنجا اعضا همه بآن خيال متحركند و در واقع آن است كه بكار مي‏دارد بدن را در هوي و هوسهاي خودش و همه مردم روزگار در اين خيالات غرقند.

باري، پس عرض مي‏كنم چون چنين صنعتي خدا كرده بود توجه بخود را از بندگان خواست و بدانيد تا چنين توجهي بخدا نداشته باشيد انتظار نداشته باشيد كه وقتي مُردم خدا آنجا مي‏دهد. اينجا كه خدا بخيل نيست آيا اينجا بخيل است، آيا لئيم است، آيا مانعي در كار او هست، چرا اينجا نمي‏دهد؟ ملتفت باشيد خدا همه جا كريم است خدا همه‏جا رحيم است، همه‏جا ارحم‏الراحمين است اما اين سرّ را تو ياد بگير كه حالا كه ارحم‏الراحمين است و بزور هم مي‏خواهد بتو بدهد اصرار هم دارد بزور هم مي‏دهد، بزور انعام مي‏كند باز دفعه ديگر اصرار مي‏كند باز اصرار مي‏كند تو هم لج مي‏كني از آن‏طرف مي‏بيني او هم يكدفعه ول مي‏كند بخودش وامي‏گذارد، خذلان كه كرد ديگر انسان دستش هيچ‏جا بند نيست. پس چون انسان را خدا يك جهتي آفريده پس تا توجه به جائي نكند داراي آن نمي‏تواند بشود آن دورش را نمي‏گيرد آن رنگ دورش را نمي‏تواند بگيرد و اين رنگي كه عرض مي‏كنم والله لغت خدا است مي‏فرمايد صبغة الله و من احسن من الله صبغة. انسان وقتي متخلق باخلاق الله شد رنگ مي‏شود بآن رنگي كه اسماءالله و صفات‏الله بآن رنگ هستند و رنگ مي‏شود بآن رنگ معني دارد نهايت لغتي است بايد بدستش آورد. همينكه خيال را دوختي بجائي خودت توي آنجائي و بآن رنگي و بآن رنگ رنگين شدي، حتي آنكه صنعت انسان جوري شده كه اين دائماً پيش سنگي بنشيند و هي سرهم فكرش را در آن سنگ فرو ببرد، والله شعورش مثل سنگ مي‏شود جماديت پيدا مي‏كند. از همين جهت فرمودند اگر كسي سنگي را دوست دارد چون توي قلبش هست خدا با آن سنگ محشورش مي‏كند اين است كه لو احبّ رجل حجراً حشره‏الله معه آن سنگ را با آن محشور مي‏كنند و واجب نيست اين سنگ را بردارند ببرند در بهشت يا در جهنم، لغت را كه يادگرفتي مي‏فهمي. تو همينكه خيالت را دوختي در سنگ خاصي يا الماسي، ياقوتي، همينكه خيالت توي اين ياقوت است همراه تو هست هرجا بروي همين را مي‏بري تا روز قيامت هم اين خيال همراه تو است. آنجا بسا كاري كرده باشي صدمه‏ات بزنند مي‏پرسند از تو كه بامر ما و بدستورالعمل ما دوست داشتي اين را؟ اگر بامر او بوده كاريت ندارند و اگر بهواي خودت بوده حالا عذاب بايد بكشي. پس اين ياقوت را بردارند چماقي كنند و برنند بكلّه‏ات و همين‏طور مي‏كنند و آن چماق را هي مي‏زنند بكلّه‏ات و اين نظم همين‏طور است و انسان با هرچه دوست است با همان محشور است.

ان‏شاءالله دقت كنيد، اگر بخواهيد خوب ملتفت شويد نوعش مثل نوع خواب است، مي‏بينيد انسان مي‏نشيند پيش الواط هرزه مي‏شود، هرچه انسان عاقل باشد و متين، همينكه چهار مجلس پيش الواط نشستي ابتدا عظم لوطيگري از نظرت مي‏رود بعد خودت هم مي‏بيني همان‏جوريكه آنها مي‏زنند رقص مي‏كنند، تو هم مي‏خواهي برقصي، كم‏كم خودت هم رقاص مي‏شوي. و هكذاپيش فحّاش مي‏نشيني ابتدا عظم فحش از پيش نظرت كم مي‏شود خورده خورده خودت هم بنا مي‏كني فحش دادن. پيش سخي مي‏نشيني هرقدر بخيل باشي اول وهله عظم چيزي بكسي دادن از نظرت مي‏رود مي‏بيني مي‏شود داد، آسمان سوراخ نشد نان ما را اگر كسي خورد طوري نمي‏شود، خورده خورده مي‏بيني بخل كم مي‏شود يكدفعه انسان سخي مي‏شود. همچنين بعكس هرقدر سخي باشي پيش بخيل كه مي‏نشيني كم‏كم عظم چيزي بكسي ندادن پيشت كم مي‏شود كم‏كم فكر مي‏كني كه انسان عاقل مي‏آيد پول پيدا كند زحمت بكشد پول بدست بيارد مفت مفت از دست بدهد، همينكه پيش اين‏جور آدمها مي‏نشيني كه اين حرفها را مي‏زنند انسان هرقدر سخي باشد مي‏گويد آن سخاوتها سفاهت بود واقعاً انسان عاقل ديناري نبايد بكسي بدهد اگر چيزي پيدا كند براي خودش، نوكر مردم كه نيستيم پول براي مردم پيدا كنيم، باينطور تا بخيل مي‏شود. بهمين‏طور پيش شجاع مي‏نشيني و تعريف شجاعت مي‏شنوي خورده خورده شجاع مي‏شوي خودت هم شجاعت بكار مي‏بري. پيش آدم ترسو انسان كه نشست كم‏كم بجائي مي‏رسد كه از مورچه مي‏ترسد، از موش مي‏ترسد، از گربه مي‏ترسد، از سايه خودش مي‏ترسد. از آن‏طرف هرچه ترسو باشد با شجاع كه مي‏نشيند خورده خورده شجاعت پيدا مي‏كند سببش اين است كه همينكه متوجه جائي شد مي‏رود توي آن صورت. متوجه بخل كه شد صورت بخل دور او را مي‏گيرد متصور بآن صورت مي‏شود باين‏جهت پيش بي‏دينها مي‏نشيني اثرش بيديني است، پيش ديندارها مي‏نشيني دين پيدا مي‏كني، پيش متّقين مي‏نشيني واقعاً تقواي انسان زياد مي‏شود، پيش فساق و فجار مي‏نشيني واقعاً انسان فاسق مي‏شود. اينها رأي‏العين ديده ميشود حتي اينهائي كه با الاغ محشورند و چاروادارند و مي‏روند و مي‏آيند و سفر مي‏كنند طبع اين‏جور چاروادارهاي خركي طبع خري و نفهمي مي‏شود، جورشان جور خر است. آنهائي كه با قاطر دايم محشورند مثل قاطر چموش و بدذات و لگدزن مي‏شوند، ميان مردم معروف است قاطرچي حرامزاده است. بهمين‏طور هركه با اسب محشور است يك نوع نجابتي دارد، هركه با قاطر محشور است يك نوع رذالتي باين معاشرت با قاطر براش پيدا مي‏شود، هركه با شتر محشور است طمأنينه و وقار پيدا مي‏كند مثل شتر بآرامي راه مي‏رود و حركت مي‏كند، بازنها مي‏نشيني، انسان با زن كه مي‏نشيند طبع زن پيدا مي‏كند هي چيت و پيت و زرد و سرخ ميل مي‏كند و جور آنها مي‏شود و خداي صانع كه انسان را اين‏جور آفريده و دربند اين است كه نجات بدهد او را و هلاك او را نخواسته و هلاكتش تماماً در توجهات بيجا است. دايم فكر اين باشي زنيكه را نگاه كني فكر اين باشي، تازي را متوجه باشي فكر اين باشي اسب را خدمت كني. يكي را مي‏بيني عاشق اسب است ديگر خوابش بيداريش تمام همّش همه در تربيت اسب مصروف است. (…….) اين است كه آن صانعي كه عمداً خلق كرده انسان را يك جهتي آفريده و ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه از اين‏جهت قرار داده توجهاتي داشته باشي حالا بدنت هم در دنيا لابد است اينجا آنجا برود لكن توجهات را از دست نبايد داد. همين‏طور كه راه مي‏روي در دنيا دلت با خدا باشد مي‏داني اين را خدا ساخته است مرا هم خدا ساخته است اين زمين اين آسمان اينها را كه ساخته؟ خدا ساخته. دايم در اين فكرها است پس قلوبشان معلق بملأ اعلي باشد و توي بازار دارند راه مي‏روند از اين جهت است مي‏گويند توجه كن بخدا و صرفه تو در آن بوده كه بايد بروي پيش او كارهات را باو واگذاري و هكذا. همين‏جور باز بهمين نسق بايد توجه كني تصور كني صورت پيغمبر را صورت ائمه را تصور كني تعقل كني دايم فكر كني آنها چه‏كارها كردند، نشستشان را برخاستشان را فكر كني آنها وسايط بودند ميان خدا و خلق، وسائل بودند آنها چه مي‏كردند من هم همان كارها را بكنم، دايم در اين خيالها باشي و ملتفت ايشان باشي. باز متذكر ايشان باشي كه التفات بايشان التفات به خدا است توجه به ايشان توجه به خدا است. راه رفتن باينطور باعث ترقي تو خواهد شد اين است كه قرار داده‏اند اشهد انّ محمداً رسول الله را هر روز بگو، در هر نمازي بگو، در اذان بگو، در اقامه بگو. صلوات، صلوات را در هر حالتي بفرست، در ركوع بگو در سجود بگو در تشهد بگو براي همين است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين است كه شهادت را بايد داد هر روزه چون خدا مي‏داند چه‏جور آفريده مي‏داند نفوس اين‏جورند تا ولشان مي‏كني مثل گنجشك بنا مي‏كنند پرپر كردن، اصرار مي‏كني اين‏طرف مي‏پري آن‏طرف مي‏پري بيحاصل است يكجائي بپر بكارت بيايد. اين است كه عرض مي‏كنم بعضي وسايط لابد مي‏رسانند (ظ) اصرار مي‏كنند زوري هم مي‏زنند كه آنچه بايد بتو برسد برسد و مي‏رسانند. اين است بدنت هركار مي‏كند هرجا هست بايد بياد خدا باشي، بسم الله بگوئي. انسان هيچ بياد خدا نباشد هركاري پيشش (ظ) بكني هركاري شهوتش اقتضا كند چون ياد خدا نيست فرو مي‏رود در آن معصيت و اگر در بين معصيت هم ياد خدا نيفتي كه معصيت خدا را مي‏كنم چطور جرأت كنم معصيت چنين خدائي را بكنم، اينكه آمد براي انسان،آدم سست مي‏شود و بجرأت نمي‏تواند معصيت كند و اگر هم كرد دربين كردن زهرمارش مي‏شود و جوري مي‏شود كه عنقريب پشت سرش براش پشيماني مي‏آيد خورده خورده مي‏بيني از آن معصيت منزجر خواهد شد ترك خواهد كرد. و هكذا دايم‏الاوقات اشهد انّ محمداً رسول الله بايد يادت باشد، راه مي‏روي يادت باشد اين محمد رسول خدا است، علي ولي خدا است. مشغول كارهات هم باشي هروقت محمد رسول خدا است يادت بيايد هر وقت علي وليّي خدا است يادت بيايد همين كه يادت آمد منع مي‏كند انسان را از خيلي كارها نمي‏گذارد معصيت كند. والله همين‏جور است صفات الهي، تا توجه به ائمه طاهرين كني از غير ايشان غافل مي‏شوي از همين باب است كه در نمازها صلوات را بر ايشان مستحب كرده‏اند. مي‏خواهم عرض كنم والله صرفه دنيا و آخرتمان در اين بوده و خدا هيچ طمعي از ما نداشته و خيرمان را خواسته كه ما را امر به اينها كرده، واقعاً خير ما در كارهاي دنيائيمان هم همين است كه توجه به خدا كنيم، توجه به ائمه طاهرين كنيم، هميشه متذكر ايشان باشيم و چون متذكر ايشان شدي عرض كردم توي آن صورتها هستي توي آن صورتها كه درآمدي آنوقت ديگر تا چشمت را هم گذاردي خواب رفتي يا مُردي مي‏تواني ائمه طاهرين را حاضر ببيني، مي‏تواني ايشان را در قبر ببيني در برزخ ببيني و هكذا. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(سه‏شنبه 6 ربيع‏المولود 1300)

23بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

عرض كردم كه هر فاعلي را ان‏شاءالله فكر كنيد، هر فاعلي فعل خودش را بنفس خود همان فعل احداث مي‏كند و خودتان شب و روز مشغوليد باين كار و غافليد و اگر انسان در خودش چيزي نفهمد و حال آنكه شب و روز مشغول است ديگر مأيوس باشد بيرونها چيزي بفهمد. ملتفت باشيد هيچ نفسي از نفس خود انسان به خود انسان نزديكتر نيست و هيچ كاري از آن كاري كه دست خود انسان است بهتر نيست كه آدم خوب بتواند بفهمد و خدا حجت را تمام كرده و فرموده و في انفسكم افلا تبصرون و عرض مي‏كنم چيزي كه پيش انسان است و خود انسان به آن مشغول است آسان هم هست فهميدنش والله هيچ مشكل نيست بلكه آسانترين تمام كارهائي است كه بيرون است. چيزي كه از خود انسان نيست هرچه نزديك باشد باز غيريتي دارد وقتي انسان جائي نبايد برود در رختخواب هم مي‏تواند فكر كند اين است كه نزديكترين راهها را خدا نموده، فكر كنيد مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم. آيه را در نفس خودت قرار داده، آيه در نفس خودت قرار داده بود كه بفهمي چطور كار مي‏كني آنوقت نمي‏دانستي هم خدائي هست يانيست و كسي كه در نفس خودش آيه نبيند در آفاق بطريق اولي در جاي ديگر نخواهد ديد و كسيكه نه در آسمان و نه در زمين و نه در نفس خودش چيزي ياد نگرفت هيچ‏جا ياد نمي‏گيرد. اين است كه حجت خدا هميشه تمام است و خودت را آيت خودت قرار داده، نمي‏شود حاشا كرد كه خودم خودم نبودم. چون چنين است حالا فكر كنيد در كارهاي خودتان و عرض مي‏كنم اگر يافتي خودت چطور مي‏ايستي اين ايستادن خودت را فهميدي فعل تمام فاعلين را مي‏فهمي، كارهاي خدا را مي‏تواني بفهمي. اين است كه شيخ مرحوم فرمودند من عرف زيدٌ قائمٌ عرف التوحيد بحذافيره و بدانيد كلام شيخ هيچ اغراق ندارد. حالا كه تو فارسي هستي زيد ايستاد را ياد بگير مثل زيدٌ قائمٌ است، عربي مي‏گويند زيدٌ قائمٌ فارسي مي‏گويند زيد ايستاده است. پس چون در نفس خود انسان است آسان است فهميدنش. حالا مي‏بينيد مشكل شده باز هي برگرديد سرمردم كه مردم اينقدر خير در ايشان نبوده كه در نفس خودشان هم فكر كنند، چشمشان را عمداً بهم‏مي‏گذارند خيال مي‏كنند مشكل شده. يك مبتدا يك صفت و موصوف را، يك موضوع و محمول بدست بياريد همه‏جا جاري است. پس انسان خودش هست و حركتش نيست يكدفعه بنا مي‏كند جنبيدن، حالا آيا اين جنبش ذاتش است و ذاتش جنبش مي‏شود يا بخود اين مي‏جنبد؟ فكر كنيد ان‏شاءالله آسان است مي‏فهميد. حركتي را احداث مي‏كند و از عالم عدم به عالم وجود مي‏آرد، پس پيشتر نبود بوجود مي‏آردش. حالا وقتي جنبيد زيد آيا ذاتش جنبش شده؟ و وقتي جنبش تمام شد ذاتش تمام شد، يا وقتي جنبش تمام شد باز ذاتش هست؟ پس ذات انسان چه جنبش كند هست و چه ساكن شود هست. پس ذات انساني نه ذات سكون است نه ذات حركت، و حركت و سكون دو فعل او هستند و اين دو فعلش را احداث مي‏كند. خوب دقت كنيد ان‏شاءالله، واين حركت را بنفس خود آن حركت احداث مي‏كند و اين سكون را بنفس خود سكون احداث مي‏كند چرا كه ذاتش كه نه حركت شد نه سكون. علامتش هم همين كه هريكي تمام شد باز ذات انسان باقي است. ديگر اين راههاش است عرض مي‏كنم براي اينكه خوب تصورش را بكنيد. شيري اگر ماست شد آن ماست را اگر بريزند هرچه در آن ماست هست ريخته مي‏شود فاني مي‏شود، چوبي اگر سوخت خاكستر شد چوب فاني مي‏شود خاكستر اگر فاني شد فاني شد ديگر خاكستر نيست خاكستر فاني شده. حالا همين‏جور اگر زيد نفس حركت شده بود وقتي حركت تمام مي‏شد زيد هم بايد تمام شود و مي‏بيند انسان حركت تمام شد و زيد باقي است، مي‏نشيند سكون هم فعل زيد است پيشتر نبود اين سكون و تازه احداث شده. حالا كه احداث شده باز ذات زيد سكون نشده در حالت سكون بيرون آمده لكن ذاتش ساكن نشده دليلش اينكه سكون فاني مي‏شود باز تو خودت خودتي، خيلي واضح است ان‏شاءالله. ذات هيچ فاعلي فعل آن فاعل نمي‏شود، پس ذات هميشه جدا است و فعل را فاعل بايد احداث كند اگر احداثش مي‏كند هست احداث نمي‏كند نيست، اما ذات زيد هميشه سرجاش است.

حالا اينجاش را دقت كنيد، هر فعلي خودش بخودش درست مي‏شود و حركت و جنبش را بخود جنبش درست كرده، چرا؟ بجهت آنكه بذات خود كه درست نكرده‏اند. اين ذات شما كه جنبش نشده سكون هم كه نيامده ضد خودش شود، حركت و سكون نقيض همند. باز آب و آتش كه ضد همند مي‏شود آتشش اينجا باشد آبش آنجا، هردو موجود باشند و حركت و سكون اين‏جور نيست اگر حركت هست سكون بايد نباشد. در دنيا، يعني در يك ماده اگر سكون هست بايد حركت نباشد. در دنيا، اين حركت و سكون نقيضند با يكديگر سازگاري از خود ندارند و هر يكيشان كه موجود شد آن ديگري بايد معدوم شود. اينها معلوم است غير همند اگر نفس يكديگر بودند با هم جمع مي‏شدند. حالا اينها كه غير هم هستند خيلي واضح است كه دخلي به زيد ندارند زيد هم با اين مي‏سازد هم با آن مي‏سازد، اينها دو تا هستند و مباين و زيد يكي، هم با اين مي‏سازد هم با آن مي‏سازد. پس احداث مي‏كني حركت را بنفس حركت چنانكه سكون را احداث مي‏كني بنفس سكون و نه حركت ذات تو است نه سكون. حركت هم چيزي است در دنيا سكون هم چيزي ضد او و نقيض او. حالا كه چنين شد فكر كنيد ان‏شاءالله، پس اين حركت و اين سكون با اينكه ضديت دارند بطوريكه باهم هم سازگاري ندارند، چون از خارج وجود فاعل سرنزده‏اند پس توشان هست. وقتي حركت مي‏كني خودت حركت مي‏كني كسي را وكيل نكرده‏اي كه حركت كند، وقتي ساكن مي‏شوي خودت ساكن شده‏اي كسي را وكيل نكرده‏اي ساكن شود. اينها را درست از روي بصيرت ياد بگيريد خيلي از جاها در مسائل جبر و تفويض و چيزهائي كه حكما در آن درمانده‏اند حل مي‏شود و بدست مي‏آيد. پس حركت را بنفس خودش اختراع مي‏كند، حالا هم نمي‏داني اين را بايد تعليمت كرد سببش بي‏خيري خودت است، يك عمر مشغول كار خودت بوده‏اي و ندانسته‏اي. پس هيچ فاعلي فعل خودش نمي‏شود باشد. پس انسان مي‏ايستد ايستاده را احداث مي‏كند، مي‏نشيند نشستن را احداث مي‏كند. اين فعل، هم بدأش از فاعل است و هم عودش بسوي فاعل است اين را نمي‏توان گرفت از دست فاعل خودش و بدست كسي ديگر داد به كسي بگوئي تو برو، راه برو، او اگر راه رفت خودش راه رفته تفويض نمي‏شود كرد، تفويض محال است جبر محال است كار كسي را بكسي نمي‏توان واگذارد.

خوب دقت كنيد با بصيرت باشيد باشعور باشيد، والله اين حرفهاي من هيچ دخلي به ضرب ضربوا دانستن و عربي و تركي دانستن ندارد. هركس هرچه عامي باشد همين‏قدر بچه باتميزي باشد من مي‏توانم اين حرفها را حاليش كنم.

باري، پس ببينيد كار خود را هيچ فاعلي بغير نمي‏تواند حواله كند نه بزور مي‏تواند بگردن او بگذارد كه تو بكن كار مرا، نه بالتماس مي‏تواند بگردن او بگذارد كه تو بكن كار مرا و اين است معني اينكه جبر محال است نمي‏شود كرد و تفويض محال است نمي‏شود تفويض كرد، اما بعضي كارها هست كه وامي‏گذاري بغير. ملتفت باشيد اين هم در همه جا جاري است در همه عوالم جاري است. يكدفعه مي‏خواهي در خانه جاروب شود خودت نمي‏خواهي جاروب كني به غلامت مي‏گوئي در خانه را جاروب كن، او هم مي‏كند. يكدفعه مي‏خواهي روغن از بازار بيايد به نوكرت مي‏گوئي برو روغن بيار، ار مي‏رود مي‏آورد و تو در خانه نشسته‏اي. ملتفت باشيد اگر اين تفويض اسمش است، تفويض محال نيست. هر آقائي به نوكر خودش حكمي مي‏كند كه برو فلان‏كار را بكن هر رفيقي از رفيقش كاري را خواهش مي‏كند بكن، اين همه‏جا هست چه در دنيا چه در برزخ چه در قبر چه در آخرت، همه‏جا جاري است. آنجا هم به ملائكه غلاظ و شداد مي‏گويند بكِشيد كفار را بجهنم، حالا آيا تفويض كرده به ملائكه؟ همين‏جا هم به ملائكه مي‏گويد شمس را بگردانيد بكشيد بياريد، اين كارها را مي‏كند و تفويض هم نكرده.

دقت كنيد ان‏شاءالله، پس اين‏جور امرهائي كه ايشان مي‏كنند غير ايشان است كاري را كه فاعل خودش نخواهد بكند لكن مي‏خواهد در مملكتش يكپاره كارها كرده شود، مي‏خواهد آب پاشيده شود خودش هم دلش نمي‏خواهد آب بپاشد، پس البته به نوكرش مي‏گويد آب بپاش. پس اين‏جور چه در دنيا چه در آخرت هست، چه بزرگ به كوچك امر كند چه كوچك از بزرگ خواهش كند. چه بسيار كارها كوچك از بزرگ خواهش مي‏كند، اين‏جور امور همه‏جا هست اين‏جور امور برداشته نمي‏شود، اين‏جور امور كفر نيست تفويض نيست همه‏اش ايمان است و اسلام است. اما تفويضي كه من كار خودم را به غير واگذارم اين نمي‏شود، نه بزور مي‏شود واگذارم نه بالتماس مي‏شود واگذارم. من خودم اگر بخواهم ببينم چيزي را، من خودم بايد چشمم را واكنم ببينم. اگر تمام عالم غيب و تمام عالم شهاده همه ببينند و من چشمم را هم‏بگذارم آنها وكالت از جانب من نمي‏توانند بكنند، بزور نمي‏توانم آنها را وادارم ببينند كه من ديده باشم، نه بالتماس مي‏توانم به آنها التماس كنم كه شما ببينيد كه من ديده باشم، هر دوي اينها محال است. پس اين جبر محال است، آن تفويض محال است. كارش را شخص به غير نمي‏تواند واگذارد نه بزور نه بالتماس.

فكر كنيد ان‏شاءالله، حالا همين را كه اينجا ياد گرفت انسان چقدر آسان مي‏رود پيش خدا. خير فرض كن خدا بخواهد خدائيش را بدهد به حضرت امير و بگويد تو برو خدائي كن، نخواهد شد. چرا كه نمي‏شود واگذارد، الوهيت مخصوص خدا است محال است غير خدا خدائي كند. فعل بايد از فاعل خودش صادر شود جاش جاي ديگر نيست. اين نيست مثل اينكه كسي به غلامش بگويد در خانه را جاروب كن، كار خود شخص را خودش بايد بكند هيچ‏كس ديگر نمي‏تواند بكند نه بزور كه اسمش جبر است نه بالتماس كه اسمش تفويض است. پس خدا هم همين‏طور جبر نمي‏كند به خلق خدا هم همين‏طور تفويض نمي‏كند به خلق. و توي همين بيانات كه فكر كني جميع گفتگوها و جميع شكوك و شبهات رفع خواهد شد. در كار خودت فكر كن وقتي مي‏جنبي تو اين جنبش را خودت بخود جنبش احداث مي‏كني، باو مي‏گوئي بجنب او مي‏جنبد و عمداً باين لفظها عرض مي‏كنم براي اينكه اگر اشكالي در آيه يا حديثي ببينيد بتوانيد بآن رفع كنيد. پس شما اگر اراده كنيد بجنبيد مي‏گوئيد به جنبش خود با زباني كه جنبش را احداث مي‏كنيد كه بجنب. باز با اين زبان نمي‏شود گفت بجنب، با اين زبان بگوئي بجنب جنبشهاي تفويضي مي‏شود كه عرض كردم بخلاف چيزي را كه مي‏خواهي احداث كني، آن جنبش را كه مي‏خواهي احداث كني به خود آن جنبش با زبان او باو مي‏گوئي بجنب، يعني اگر رأيت قرار بگيرد بجنبي خودت برمي‏خيزي مي‏جنبي آنوقت كه جنبيدي همانوقت گفته‏اي بجنب. پس گفتن بجنب از همان زبان جنبيدن بيرون آمده. در عالم فصل مثلش را عرض كنم، مثلش اين است كه شما اگر شخص خارجي را بخواهيد بجنبانيد، چيزي خارجي را بخواهيد بجنبانيد با زبان قدرت خود به او مي‏گوئيد بجنب، آن زبان در توي دست تو است بايد برداري او را بجنباني. وقتي با دست برمي‏داري سنگ را سنگ فهميد كه دستي باو خورد و بمحض اينكه دستي باو بزني مي‏جنبد اما باين زبان هرچه داد بزني اي سنگ بجنب، سنگ اين زبان را نمي‏فهمد، يعني سرش نمي‏شود. لكن سنگ اين زبان دست را خوب مي‏فهمد يعني كسي دستش را بزند به سنگ، سنگ مي‏فهمد يعني باو ميرسد اين اراده تو. پس با زبان دست به سنگ مي‏گوئي بجنب سنگ هم مي‏جنبد. سنگ كي جنبيد؟ آنوقتي كه تو حركتش دادي آنوقتي كه سنگ جنبيد. وقت جنبانيدن تو با وقت جنبيدن او يكسر مو پيش و پس نيست. پس سنگ پيش از آنكه تو او را بجنباني ساكن بود و هيچ جنبشي نداشت وقتي خود سنگ مي‏جنبد تو هم او را مي‏جنباني، پس دو فعل اينجا صادر شده يكي از تو كه جنبانيدي سنگ را يكي فعل سنگ است كه قبول جنبش كرده. پس او جنبيد تو جنباندي پس اين جنبيدن و اين جنباندن همراه بوده. وقتي هم ساكنش كني و ساكن شود باز سكون او با تسكين تو همراه بود. حالا اين چون در عالم فصل است بهتر تصورش را مي‏كني، حالا شما امر را در عالم وصل بياريد. عالم وصل هم كه مي‏گويم هيچ نمي‏خواهم برويد در عالم لاهوت و ماهوت و عوالم غيب، و آنجاها كه نمي‏فهميد. فكر كنيد، بلكه اگر بخواهيد فكر كنيد همين‏جا است عالم وصل. يعني سنگي را نخواهي بجنباني بايد خودت نخواهي، بخواهي بجنباني بايد خودت بخواهي. وقتي مي‏ايستي اين ايستادن را كي احداث مي‏كند؟ ببين پيش از اين ايستادن كه احداثش نمي‏كني، بعد از اين هم احداثش نمي‏كني، همان وقتي كه ايستادي ايستادن را احداث كرده‏اي. زيد وقتي مي‏خواهد بزند به عمرو آن پيشتر كه نزده تو به او نمي‏گوئي زننده، آن بعد هم كه نزده، وقتي مي‏زند همان‏وقت خبر مي‏دهي كه زد، اما كي زد؟ همان‏وقتي كه زد، همينكه زد اسمش مي‏شود ضارب. باز ببينيد كه همان حرفهاي اولي است حالا باين زبان مي‏گويم، همان مثالهاش تغيير كرده، مطلب يك مطلب است. ببينيد شما اسمي داريد ضارب، ناصر، اين ضارب و ناصر و متحرك و ساكن اينها همه اسمهاي شما هستند. شما كي ضاربيد؟ آن آني كه زديد آنوقت ضارب اسم شما شد، پيشتر اسم شما ضارب نبود پيشتر اسم شما زيد بود. پس اسم ضارب در نزد ضرب پيدا شد نه در نزد نصر. ناصر كه مي‏خواهد كاري كند نصرتي مي‏كند اسم نصر براش پيدا مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، يك‏خورده فكر براتان بيايد والله مسأله خيلي آسان است. پس به ضاد و راء و باء احداث نمي‏كني ناصر را، اين ضاد و راء و باء را هركاريش كني همان ضارب مي‏شود، مضروب و يضرب و اضرب و امثال اينها خيلي مي‏شود. همين را فارسيش كني ايستاده را به الف و ياء و سين و تاء و الف و دال مي‏سازي به نشسته نمي‏تواني بسازي، ايستاده را به الف و ياء و سين و تاء و الف و دال بايد ايستاده بسازي. پس ضاد و راء و باء ميداني دارد، فسحه‏اي دارد، ميدانش ضرَب مي‏شود يضرب ضارب مي‏شود مضروب مي‏شود مِضرب مي‏شود مُضرب و هكذا اينجا محل جولان خودش است. ديگر از اين دايره كه بيرون رفتي ضاربي نيست ناصر است متكلم است ساكت است، آنها هم هريك براي خود دايره‏اي دارند بخواهي ناصر را از ضارب بسازي نمي‏شود. اين حرف را لُريش كه بكني اين مي‏شود كه شيريني را از سركه نمي‏توان ساخت، ترشي را از شيره نمي‏توان ساخت. شيريني كارش شيريني است ترشي كارش ترشي است، سفيد كارش سفيدي است سياه كارش سياهي است. پس سفيدي را خدا هرگز سياهي نمي‏كند سياهي را هرگز سفيدي نمي‏كند. سفيدي را سفيدي مي‏كند بخود سفيدي سياهي را سياهي مي‏كند بخود سياهي. مثل اينكه شيره را به شيره مي‏سازي و سركه را به سركه مي‏سازي. هر چيزي را خودش را به خودش مي‏سازد خدا تو خودت ضارب را به ضاد و راء و باء مي‏سازي نه به نون و صاد و راء. پس فعل جنبش بخودش احداث مي‏شود فعل سكون هم بخودش احداث مي‏شود. پس حالا ديگر دور و مشكل بنظرتان نيايد وقتي مي‏شنويد كه خداوند عالم مشيت خود را خلق كرد بنفس آن مشيت كه تعجب كنيد چطور مي‏شود كه چيزي بخودش خلق شود، تو هم كارهات را هر كارت را بخود آن كار مي‏كني. نماز را با چه درست مي‏كني؟ با نماز. نماز را با روزه درست نمي‏كني، نماز را با نماز درست مي‏كني. روزه را با روزه، نه از نماز روزه درست مي‏شود نه از روزه نماز ساخته مي‏شود. وقتي مي‏خواهي تكلم كني بايد زبان حركت كند تا تكلم كني، بسكوت كلام ساخته نمي‏شود بكلام سكوت ساخته نمي‏شود و هكذا هلمّ جرّا. و ببينيد كه يك صفحه علم از اين قاعده بدست مي‏آيد چه در دنيا چه در آخرت در جميع مواضع علم خودت را داري همينكه يك مجلس گوش دادي يادگرفتي شخص عالمي هستي دوباره نبايد درس بخواني، تو خودت كار خودت را بخودت احداث مي‏كني، خودت نفس كارت نيستي بلكه تو خودت بايد توي كارت باشي.

دقت كنيد ان‏شاءالله كه در اينها خيلي از فضائل بدست مي‏آيد. والله اگر گوش بدهي ايمان در قلبت نوشته مي‏شود و ايمان والله در هر قلبي نوشته شد خدا محو نمي‏كند آنرا از قلب چنانكه وعده كرده ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤف رحيم اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه اينها را ديگر خراب و ضايع نمي‏كند. كار خدا بي پستا نيست بشرطي فكر كني وقتي اينجاها نگاه مي‏كني بي‏پستا بنظرت مي‏آيد لكن كار خدا بي‏پستا نيست والله همينكه ايمان در قلب كسي نوشته شد مؤمن است، ديگر اگر تمام عالم شيطان شوند والله نمي‏توانند وسوسه كنند، نمي‏توانند گولش بزنند و عرض مي‏كنم والله شيطان خودش را بزحمت هم نمي‏اندازد مأيوس است از اغواي بندگان خالص، خودش گفت لاغوينّهم اجمعين تمامشان را اغوا مي‏كنم الاّ عبادك منهم المخلصين آنهائي كه همجنس و هم‏بازي اويند لاغوينّهم اجمعين الاّ عباد مخلص را. زحمتي كه مي‏داند حاصلي ندارد نمي‏كشد، خيلي شيطان است او همينكه ديد در قلبي ايمان نوشته شده ولو يك كلمه‏اي از كلمات ايمان باشد مأيوس از آنجا مي‏شود اعوان و انصارش مأيوس از او مي‏شوند مي‏روند پي‏كارشان همينكه نوشته شد ايمان در قلب ديگر مأيوس است او هي جولان مي‏زند و دست و پا مي‏كند كه مبادا نوشته شود. و عرض مي‏كنم اينجور علومي كه من عرض مي‏كنم اينها مي‏خواهم نقش شود در قلبتان يعني بفهمي و ببيني مثل اينكه حالا مي‏بيني روز است. ببين آيا هيچ شيطان بزحمت مي‏اندازد خود را كه حالا شايد تاريك باشد؟ هيچ زحمت نمي‏كشد نه هيچ زحمت نمي‏كشد شب كه شد مي‏داند شب است هيچ خودش را نمي‏آيد بزحمت بيندازد كه شايد شب نباشد و هرچه را انسان نمي‏داند او خودش را بزحمت مي‏اندازد كه طوري شود كه مبادا انسان بداند، اگر دانست ديگر نمي‏تواند چاره كند مي‏رود پي كارش.

پس ان‏شاءالله سعي كنيد نقش در دلتان بشود، فكر كنيد كه ان‏شاءالله ايمان نوشته شود در قلبتان و والله بعد از نوشته شدن ايمان در قلب، از اعمال آنقدرها كه وحشت مي‏كنند مردم، وحشت نيست و اعمال ناقصين ناقص خواهد بود تا زنده‏اند ناقصند و عملشان هم ناقص است. حالا انساني را كه خداوند عالم معصوم خلقش نكرده آيا مي‏آيد باو بگويد تو چرا معصوم نبودي؟ فكر كنيد آيا معقول است چنين چيزي؟ معصوم آن كساني هستند كه خدا معصوم خلقشان كرده آنها معصومند و گناه هم نمي‏كنند شما كه معصوم خلق نشده‏ايد سؤال هم نمي‏كنند كه چرا معصوم نشدي جواب مي‏گويد مگر من مي‏توانم معصوم بشوم، مي‏خواستي تو معصوم خلقم بكني تا من معصوم باشم، مگر من مي‏توانم ببينم تا چشمم ندهي؟ اين است كه عصات مأيوس از رحمت خدا نبايد بشوند مترسيد از عصيان بترسيد از كفر. نمي‏شود اغراق كرد كه چقدر ترس دارد آدم بميرد برود آنجا، آنجا فضيحت است هرچه داد بزني چاره نمي‏شود. پس ايمان را نقش كن در قلب، آنوقت ديگر والله هيچ خطري برات نيست ترسي نيست كه ايمان را عديله بيايد ببرد وقت احتضار لكن عمل ناقص است راست است. مي‏دانم عمل ناقص است مي‏دانم خدا ناقص خلقمان كرده ناقص خلق شده‏ايم عملمان بد است عاصي هم هستيم. ببين خدا صريحاً فرمايش مي‏كند كه يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمه‏الله ان الله يغفر الذنوب جميعاً پس مأيوس از رحمت خدا نبايد شد كه من خيلي گناه كرده‏ام، اينهمه گناه را كه من كرده‏ام گناه باين زيادي را آيا خدا مي‏آمرزد؟ بله مي‏آمرزد البته مي‏آمرزد اين گناه هرقدر هست هرچه هست او گفته من مي‏آمرزم والله گناه هرقدر زياد باشد نبايد ترسيد. والله همين‏طور است در تمام اديان، همه اديان مي‏گويند اگر گناهت زياد باشد هرچه زياد باشد گناه ثقلين جن و انس را داشته باشي وقتي مي‏روي بحضور خدا، خدا چنان خدائي است كه اگر بخواهد از سرت بگذرد مي‏گذرد بايد اميد داشته باشي كه تو را ببخشد چنانكه از آن طرف ان‏شاءالله فكر كنيد اگر ايمان نقش نشده باشد در قلبي و ثواب ثقلين را فرض كنيد كسي داشته باشد و حال آنكه همچو چيزي نشده است، نشدني است كه هي سرهم حج‏كرد سرهم هي زكوة داد هي خمس داد و هي نماز كرد هي گريه كرد نمي‏شود سرهم عبادت كرد، حالا فرض كني كسي كرده باشد لكن ايمان نقش نشده باشد در قلب كسي و ثواب ثقلين را داشته باشد در حضور خدا كه حاضر مي‏شود بايد بداند و اعتقاديش باشد و اگر اينطور هست يك طوري براش مي‏شود و اگر ثواب جن و انس را داشته باشد وقتي در حضور خدا حاضر مي‏شود بايد بداند كه اگر خدا بخواهد بجهنم ببرد او را بعدل مي‏برد و مي‏برد و هيچ ظلم هم نكرده.

خلاصه مطلب اصل را از دست ندهيد، اگر ايمانهاتان نقش قلبتان شد ديگر محو نمي‏شود خدا خودش كه محو نمي‏كند خودش گفته من محو نمي‏كنم و وقتي وعده كند كه من محو نمي‏كنم اگر جلو شيطان را ول كند كه او محو كند، وعده خدا دروغ مي‏شود. بنده مي‏گويد خودت وعده كردي محو نكني و محال است خلق حجتي بر خدا داشته باشند، هرچيزي او رأيش قرار بگيرد باشد اگر جن و انس جمع شوند كه آن را خراب كنند نمي‏توانند هرچيزي را هم كه او خواسته و اراده كرده بردارد اگر تمام خلق جمع شوند كه باقي باشد نمي‏توانند بگذارند، هرچه خواسته باقي باشد نمي‏توانند بردارند آن را. مثل همينكه خدا بگويد اين قرآن را من گفته‏ام و جوري گفته‏ام تعمد كرده‏ام كه جوري بگويم كه كسي نتواند مثلش را بگويد، حالا جن و انس جمع شوند كه مثلش را بياورند، نمي‏توانند بياورند و تا حالا مي‏بيني كه كسي نتوانسته مثلش را بگويد هزار سال هم هست كه نتوانسته‏اند. همچنين است والله تمام حق همان عصائي را كه موسي انداخت همان را هم اگر جن و انس و سحره جمع شوند، جميع فراعنه پشت بپشت يكديگر بگذارند و سعي كنند كه يك عصائي مثل عصاي موسي بيندازند و ماري شود و تا بگيريش دومرتبه عصا شود نمي‏توانند همچو كاري كنند، همچو خارق عادتي بياورند چنانكه نياوردند، نمي‏توانستند بياورند و همه‏جا حق را خدا اين‏طور آورده و تا اين‏جور كار را خدا نكند و حق را اين‏طور واضح نكند حق براي كسي واضح نمي‏شود. هميشه آدم متحير و سرگردان است همين‏جور است حق ظاهر در هر عصري در تمام اعصار يك جوري مي‏كند حق را كه اگر جن و انس جمع شوند و مغلطه كنند و همه قال‏قال كنند كه بخواهند مشتبه كاري كنند، گِلي روي آفتاب بمالند كه مشتبه كنند آن را بباطل، نمي‏توانند، محال است حق برداشته شود. يا بتوانند ردّي براي اهل حق پدا كنند، زبان اهل حق را كاري بخواهي بكني كه بتواني ببندي اين محال است و باز اهل حق غالبند يعني در سؤال و جواب والاّ اهل باطل مي‏توانند زور بيارند بگيرندش حبسش كنند، مي‏توانند و مي‏كنند. موسي بن جعفر را هفت سال يا بيشتر در زندان حبس كردند، امام حسين با آن شجاعت را مي‏بيني مي‏كشندش، زنهاش را هم اسير مي‏كنند، بچه‏هاش را اسير مي‏كنند لكن حالا باوجوديكه اينهمه كارها را كردند آيا حق بجانب يزيد بود يا امام حسين او كار خودش را پيش برد و حق را ظاهر كرد بطوريكه همه مردم فهميدند. و عرض مي‏كنم حق ظاهر است هميشه حق ظاهر و بيّن و آشكار است.

باري، اينها را هم نمي‏خواستم تفصيل بدهم چنداني در بند اينها نبودم آنچه را كه دربندش بودم كه عرض كنم و اصل مطلب بود اين بود كه هرجائي فعل فاعل غير از خود فاعل است و فعل را فاعل احداث مي‏كند و احداثش هم كه مي‏كند ذات فاعل، فعل خودش نمي‏شود. يك كاري را موقوف كني آن كار فاني مي‏شود، كار ديگري مي‏كني آن كار تازه پيدا مي‏شود. حالا ايني كه فاني شد و تازه‏اي پيدا شد اين دخلي به خود فاعل به خود صانع ندارد، فاعل آن را احداث كرده همين‏جور والله ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين طور فعل خدا را هم بدان غير ذات خدا است، قدره‏الله عين‏الله علم‏الله و هي بشمار صفات خدا را، اينها غير ذات خدا هستند و خدا هم مشيت خود را قدرت خود را بخود آن احداث كرده همان‏طوريكه تو كارت را تو قدرتت را بخود قدرت احداث مي‏كني. فرقي كه هست اين است خدا اگر بخواهد تو قدرت خودت را بخود قدرتت احداث كني مي‏تواني و اگر او نخواهد هم هرچه زور بزني قسم خورده كه نگذارد بتو برسد. هرچه تو بخواهي بايد بگوئي اگر خدا خواسته مي‏كنم، ان‏شاءالله مي‏كنم لكن او كارهاش موقوف بجائي نيست.

خلاصه همين‏طوري‏كه تو قدرت خود را بخود قدرتت احداث مي‏كني خدا هم فعل خود را بنفس خود فعل احداث مي‏كند پس ذاتش غير فعلش است، فعلش غير ذاتش است. حالا اگر كسي پيدا شد و گفت ديگر ياخود فعلش يا جائي كه فعل در آنجا باشد زبان درآورد و گفت انا فعل الله وحشت مكن چرا كه مي‏شود و ممكن است و والله زبان درآورده خود فعل الله و اين را گفته وحشت هم ندارد هيچ‏جا هم عيب نمي‏كند. بله اگر بگويد اناالله نمي‏شود خودش مي‏داند كافر مي‏شود هركه هم هست كافر است بجهت آنكه خدا لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير خدا ديدني نيست خدا حتم است و حكم كه كسي او را نبيند هيچ‏كس او را نمي‏بيند. حالا هميني كه ايستاد گفت انا مشيه‏الله ديديش همين‏كه ديديش بگو خدا نيست اما مشيه‏الله هست فعل خدا هست. خدا فعل خودش را بنفس خود فعل احداث كرده و چون او احداثش كرده و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، آن حرفها هم كه هست باشد سرجاي خودش پستائي دارد. حالا اين مشيت يك دفعه مي‏خواهد حرف بزند چون اين مشيت مشيتي است كه تمام مخلوقات را باين مشيت ساخته پس همه‏جا رفته كه همه را ساخته آمده تا پيش پشه كه آن را ساخته سري دارد پائي چشمي بالي آنچه آن فيل بآن گندگي دارد اين پشه باين كوچكي دارد بلكه انسان اگر عاقل باشد و در خلقت پشه فكر كند اينجا بيشتر حيرت مي‏كند. مي‏بيند آنچه اين فيل بآن بزرگي داشته همه را در اين جثّه كوچك گذارده علاوه دو بال هم به او داده كه به فيل نداده، پس صنعت در اينجا بيشتر بكار برده. پس خيلي لطيف است اين مشيت خدا خيلي دقيق است كه پشه مي‏سازد كه هرچه فيل دارد دارد و علاوه بال دارد و باين دقت ساخته شده اين را خدا بمشيت خودش ساخته، مشيت را بخود مشيت ساخته و بعينه مثل خودت كه كار خودت را مي‏كني. وقتي تو ايستادي يا نشستي يا كاري كردي نه اين است كه آن كار را تو نكرده باشي و تو كارت را بغير واگذارده باشي، خير بلكه تو خودت كاركني و كار خودت را خودت مي‏كني. بخواهي كرسي بسازي خودت مي‏سازي، بخواهي فخاري بسازي خودت مي‏سازي، بخواهي حركت كني معلوم است خودت حركت مي‏كني همه را خودت مي‏كني لكن با كارَت مي‏كني يا با ذاتت؟ البته همه‏كس با كارش كار مي‏كند، بافعلش فعل خود را بعمل مي‏آرد. حالا كه فعل غير ذات شد فعل گاهي حرف مي‏زند مي‏گويد من فعلم، حتي هميني كه الان من دارم حرف مي‏زنم، بحرف حرف ميزنم يا بذاتم؟ من هم بفعلم حرف ميزنم اين قول، فعل من است كار من است من با فعلم حرف مي‏زنم اين حرف زدن فعل و كار من است پس من بكلام خود متكلمم و اين كلام غير از من نيست و اين كلام حالاتي دارد با من. در يك حال ذات من با متكلم يكي است، خود من متكلمم نه غيرمن. يك حالي هم هست كه متكلم صادر از او شده فعل او است. پس مشيت الهي كه آمده پشه ساخته آمده در اين دنيا تا پيش پشه، پس اين مكونات كه روي‏هم ريخته مشيت آمده اين كارها را مي‏كند اگر خودش در عالم خودش بود و اينجا نيامده بود اينها اينجا ساخته نمي‏شد، اين پشه اينجا ساخته نمي‏شد. بالش را جدا مي‏سازد سرش را جدا مي‏سازد پاش را جدا مي‏سازد چشمش را جدا مي‏سازد گوشش را جدا اعضا و جوارحش را جدا اينها را مي‏سازد و بهم مي‏چسباند پشه ساخته مي‏شود. تا دستش دراز نشود نيايد اينجا از اين عناصر نگيرد تصرف نكند نمي‏تواند بسازد. پس مي‏آيد اينجا، حالا كه مي‏آيد اين يكوقتي بنا مي‏كند بحرف زدن مي‏گويد من آمده‏ام از آنجا من فعل‏اللهم من از پيش خدا آمده‏ام انا جنب الله من همان پيش خدا هستم پهلوي خدا هستم، همه پيغمبران اين حرف را زدند نهايت بعضي از بالاتر آمده بودند حرفهاي بالاتر را زدند بعضي از پائين‏تر آمده بودند حرفهاي پائين‏تر را زدند. پس فعل‏اللهي كه در اين دنيا آمده يقيناً آمده اما حالا يكپاره جاها حرف نمي‏زند مي‏سازد، يكپاره جاها حرف مي‏زند لكن اگر رأيش قرار نگرفته بود كه هيچ‏جا هيچ حرف نزند هيچ نفس هم نمي‏كشيد. همينكه ارسال رسل شد و پيغمبران آمدند معلوم است رأيش قرار گرفته حرف بزند. حالا رأيش قرار گرفته ارسال رسل كند و رسل تمامشان مي‏گويند كلام ما كلام خدا است هركس اطاعت ما را كرد اطاعت خدا را كرده هركس مخالفت قول ما را كرد مخالفت قول خدا را كرده و همه از آنجا آمده‏اند. كلام انبيا كلام خدا است از دهان انبيا بيرون آمده بدون تفاوت مثل روحي كه در بدن آمد آن روح اگر بسخن درآيد مي‏تواند بگويد كه اين زباني كه حرف ميزند من جنبانيدم اين زبان خودش هيچ‏كاره است من امر ميكنم من نهي مي‏كنم حرف مرا بايد گوش داد تخلف از گفته من نبايد كرد. پس روح است دارد حرف مي‏زند و زبان جمادي است كه از خود هيچ ندارد و والله بدون تفاوت همين‏طور در هر بدني كه روح‏الله دميده شد آن ديگر وحي عام است ميآيد در بدن انبيا هركس را كه در باره او گفتند نفخت فيه من روحي، همينكه روح‏الله دميده شد در بدني حالا ديگر آن روح‏الله است كه حرف مي‏زند مي‏گويد بيا برو بنشين برخيز بگو بشنو امركن نهي كن جنگ كن صلح كن همه‏اش را همان روح‏الله حرف ميزند و روح‏الله همان فعل الله است. روحي كه از جانب خدا است همان مشيت خدا است تعلق گرفته. اين است تمام انبيا روح‏الله در بدنشان دميده شده تمام كارهائي كه با خدا مي‏كني با ايني كه آمده در عرصه‏ات بايد بكني. نفخت فيه من روحي جا كه شد وقتي‏كه شد تمكين كنيد فقعوا له ساجدين ديگر بگوئي اين را از گِل ساخته‏اند من براي اين تمكين نمي‏كنم، از گِل ساخته باشند مگر تو فضولي؟ تو هرجا صدائي بيرون بيايد از جانب خدا بگو سمعاً طاعةً. يكدفعه هم مي‏بيني از نخل طور صدا مي‏آيد اني انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري مي‏ايستي پيش درخت مي‏بيني اين صدا را مي‏دهد بايد كور شوي اطاعت كني، يكدفعه از زبان خود موسي بيرون مي‏آيد كه خدا مي‏گويد فلان فلان، بايد اطاعت كرد. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين

(چهارشنبه 7 ربيع‏المولود 1300)

24بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

جابر جعفي از جمله كساني بود مانند سلمان كسي، خيلي بزرگ بود. همچو كسي‏كه مانند سلمان است در زمان خودش عرض كرد وقتي خدمت حضرت باقر حمد مي‏كنم خدا را كه معرفت شما را به من فهماند و منّت گذاشت بر من كه من فهميدم معرفت شما را، شما را شناختم. فرمودند مي‏داني معرفت چيست؟ عرض كرد خير. حالا خودش عرض مي‏كند حمد خدا را كه منّت گذارد برمن بمعرفت شما، حضرت تا مي‏پرسند آيا مي‏داني معرفت چيست عرض مي‏كند خير. ان‏شاءالله ملتفت باشيد در همين سؤال و جوابشان، مي‏گويد حمد مي‏كنم خدا را كه شما را به من شناساند و مي‏فرمايند آيا مي‏داني آن معرفت، يعني آن معرفت ما چه چيز است؟ ملتفت باشيد، مي‏فرمايند آن معرفت ما اوّلش معرفت بيان است، بعدش معرفت معاني است، بعدش معرفت اينكه ما واسطه فيض خلقيم، بعدش معرفت اينكه ما اماميم، بعدش معرفت اركان، بعدش معرفت نقبا است، بعدش معرفت نجبا است. هركس اين هفت مرتبه را نشناخته باشد و بخواهد بگويد ائمه را شناخته‏ام، حرفي است زده. كسي ايشان را شناخته كه ايشان را در هفت مرتبه و هفت مقام بداند ايشان چكاره‏اند، اين هفت مقام را هركس نداند ايشان را نشناخته. ديگر اگر جائي روي خود نيارند يا كسي مسامحه كنند از تقصير كسي درگذرند، معلوم است كريمند مي‏گذرند. و آن هفت مرتبه اوّلش معرفت بيان است.

اينها نمونه‏ها است بدست مي‏آيد براي شخص عاقل. ببينيد معرفت ائمه طاهرين را مي‏فرمايد اوّلش معرفت خدا است. حالا معرفت خدا چه دخلي دارد به معرفت ائمه طاهرين؟ ظاهراً درست نمي‏آيد و حال آنكه اگر درست فكر كنيد ان‏شاءالله خواهيد يافت كه معرفت ائمه حاصل نمي‏شود مگر بمعرفت پيغمبر. معرفت پيغمبر حاصل نمي‏شود مگر بمعرفت خدا چنانكه در همان دعا است كه خداوندا بشناسان خودت را به من، و اين در دعاهائي است كه داخل حرزهائي است كه اگر بخوانيد هم ايمان را حفظ مي‏كند، هم بلاهاي دنيا و آخرت را دور مي‏كند. در آن دعا است كه خداوندا خودت را به من بشناسان كه اگر خودت را به من نشناساني من رسول تو را نخواهم شناخت. و خداوندا رسولت را به من بشناسان كه اگر رسولت را به من نشناساندي حجتت را نخواهم شناخت. و خداوندا حجتت را به من بشناسان كه اگر به من نشناساني حجتت را من گمراه مي‏شوم از دين خود.

و مكرر اشاره كرده‏ام به اين مطلب ولو اينكه مطالب خيلي بلندي است و خيلي عظيم و خيلي از نفوسي كه ضعيفند يعني عادت نكرده‏اند به دينداري، مطلبي كه پيششان خيلي بزرگ است مأيوس مي‏شوند از طلبش و طلب نمي‏كنند. مثل اينكه عظمت اكسير را پيش چشمش مي‏بيند خيلي است بجهت آنكه خودش فهم و فراستش را ندارد كه بدست بيارد مأيوس مي‏شود، نمي‏رود پي‏اش. لكن شما ان‏شاءالله غافل از اين نباشيد از علم اكسير بايد مأيوس شد و از توحيد خدا نبايد مأيوس شد، چرا؟ راهش اين است كه اكسير و هر علم غريبي هرچه هست خواه آسان باشد خواه مشكل، ديگر يا براي اهلش يا غير اهلش هرچه هست خدا خلق را براي اين خلق نكرده كه علم اكسير را بشناسند و اكسير ياد بگيرند و اگر اين خلق تمامشان اكسير راه مي‏بردند ديگر اكسير اكسير نبود، طلا و نقره مي‏شد مثل خاك. پس چون خلق نكرده خلق را براي اينكه اكسير يادبگيرند، مأيوس هم باشي عيب ندارد، از پي‏اش هم نروي كاريت ندارند. لكن وقتي دقت مي‏كنيد مي‏يابيد ان‏شاءالله كه خدا خلق را خلق كرده براي معرفت. حالا كه خلق كرده براي معرفت اين كار اگر چه كار بزرگي است، ولو اينكه بزرگ است و بزرگتر از اكسير است لكن تو را خلق كرده كه بشناسي او را. پس معلوم است جوري خلق كرده كه بتواني بشناسي. همچنين بي‏مبالاتي را قرار نداده كه بگوئي ما داخل آدم نيستيم كه بتوانيم خدا را بشناسيم، دست از سرت نمي‏كشد. ارسال رسل مي‏كند، پيغمبران مي‏فرستد آنها مي‏آيند حدود قرار مي‏دهند. اينهمه حدودي كه قرار داده‏اند مي‏بينيد حد مي‏زنند قتل مي‏كنند خانه خراب مي‏كنند، حرفهاشان همه اين است كه بيائيد خداي خود را بشناسيد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس چيزي كه خلق را خلق كرده براي آن، عقب آن كار خيلي بايد رفت. آنهائي كه پي اين كار برآمدند زود مطلب بدستشان آمد و اين دعاشان را خدا زود مستجاب كرد و دعاي اكسير را بسا مستجاب هم نكند. وقتي خدا مرا امر كرده او را بشناسم، امر كرده رسول او را بشناسم، حجت او را بشناسم، دين او را بدست بيارم، حلال و حرام را بشناسم و براي همين خلقم كرده باشد، من هم همين خواهش را بكنم كه خدايا خودت را به من بشناسان كه اگر خودت را به من نشناساني پيغمبرت را نمي‏شناسم. خدايا پيغمبرت را به من بشناسان كه اگر پيغمبرت را به من نشناساني حجتت را نمي‏شناسم. خدايا حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را به من نشناساني از دينم گمراه مي‏شوم، و ببين كه كأنّه در مقابل خدا ايستاده‏اي استدلال مي‏كني كه خداوندا تو كه من را براي همين‏كار خلق كرده‏اي پس خودت نصيب من كن، البته مستجاب مي‏كند چنين دعائي را. و اين راهي است كه عمداً چنين قرار داده، دستي قرار داده كه اگر از اين راه رفتي ديگر تو را از راه بيرون نمي‏برد باوجوديكه اگر بخواهد بيرونت ببرد مي‏برد. لكن ملتفت باش اگر پستاي خدا اين بود كه دستي كسي را گمراه كند هيچ نبيي خاطرجمع بوعده او نمي‏شد. خدا است صادق‏الوعد است خودش وعده كرده است كه هركس وفا كند بعهد من، من وفا مي‏كنم بعهد او. و هركس ايمان نقش شد در دل او وعده كرده است كه من محو نمي‏كنم پاك نمي‏كنم اين نقش را از لوح دل او، ضايع نمي‏كنم ايمان شما را.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس هفت مرتبه است از براي ائمه سلام الله عليهم. حالا اين مراتب ولو بزرگ است، ولو مردم خبري از آن ندارند ولكن بدانيد كه خلق شده‏ايد براي شناختن اين هفت مرتبه. حالا مردم هركدام هم مسامحه كنند يا انكار كنند يكي از اين مراتب را، آنهائي كه انكار مي‏كنند كه كار خود را ساخته‏اند بجهنم مي‏روند. آنهائي كه مسامحه مي‏كنند گناه كرده‏اند و هركس كه به گناه خود معترف باشد باز عاقبت امرش بخير خواهد بود، باز بطور شرمساري وقتي بحضور مي‏رود كه خدايا تو گفتي من نكردم غلط كردم، اينها را آخر كار از سرشان مي‏گذرند.

پس ملتفت باشيد كه هفت مرتبه از براي ايشان هست از اينجا برداشته مي‏شود امر. وقتي فكر كند انسان ملتفت نمي‏شود بطور ظاهر تكه‏تكه‏هاي حديث را كه نگاه مي‏كند انسان گم مي‏شود، مقصود را برنمي‏خورد. جابر عرض مي‏كند الحمد للّه خدا منّت گذارد برمن بمعرفت شما، مي‏فرمايند معرفت را مي‏داني چيست؟ يعني معرفت ما را مي‏داني يعني چه؟ عرض مي‏كند نه. حضرت آنوقت مي‏شمارند كه اين معرفت كه معرفت ما است اوّلش بيان است، بعدش معاني است، بعدش ابواب است، بهمين‏طور تا آخر. و ببينيد كه همه اينها جزو معرفت خودشان است كه شمرده‏اند. حالا وقتي تكه‏تكه‏هاي حديث را بخواهي بگيري و ملتفت نباشي كه رمزها را چطور در كلام خود گذارده‏اند، بسا آنكه خيال مي‏كني نجبا طايفه‏اي ديگرند بايد رفت آنها را جدا شناخت، نقبا هم طايفه‏اي ديگرند بايد رفت آنها را جدا شناخت، انبيا طايفه‏اي ديگرند، خضر و الياس و ادريس و عيسي: را مثلاً بايد بشناسي اين اركان را جدا بايد شناخت، امام را جدا بايد شناخت، ابواب را جدا بايد شناخت، بايد ابدال را برويم بشناسيم بجهتي كه آنها واسطه‏اند بشناسيمشان. معانيش را جدا برويم پيدا كنيم چنانكه توحيد را جدا بايد برويم بفهميم، خدا را جدا بايد شناخت. حالا تكه‏تكه‏هاي حديث را كه نگاه مي‏كني ظاهراً ترائي مي‏كند كه خدا را مي‏شناسيم بجهتي كه هركس فكر مي‏كند اين را مي‏فهمد كه خودش خودش را نساخته و آسان مي‏فهمد كه امثال و اقران او، او را نساخته‏اند. پدرش نساخته جدّش نساخته. انسان مي‏بيند رأي‏العين كه خودش نمي‏تواند خودش را بسازد بلكه بعد از ساخته شدن اگر في‏الجمله سرش درد بيايد، سوزه‏اي بيرون بيايد از يكجاي بدنش هرچه دست و پا مي‏كند كه رفع اين را بكند نمي‏تواند چه جاي اينكه درستش بتواند بكند. پس انسان خودش كه يقيناً نبود خودش كه يقيناً خود را نساخت، آن پدر و مادر و جد و جده و آنها هم كه او را نساختند ولو رؤوفند رحيمند آنقدر كه نمي‏توانند ببينند سر انسان دردبگيرد سهل است تمام طبيبها و حكيمها جمع شوند هرقدر مهربان باشند هرقدر سعي كنند باز همه از صنعت و خلقت عاجزند، همه معترفند كه عاجزيم سهل است طبيبها و حكيمهائي كه در اعلي درجات طب و حكمت باشند واقعش اين است كه هر قدر حكيم باشند در هر عضوي از اعضا كه فكر كنند حكمتش را بيابند. چرا چشم را اين‏طور اطرافش را سفيد قرار داده‏اند، چرا وسطش سياه بايد باشد، چرا بايد پرده‏پرده باشد، اين پرده‏ها جدا جدا باشد بر روي هم، يك‏جائيش را سفيد كنند يك‏جائيش را سياه كنند، يك‏جائيش را كمرنگ كنند هركدام را به چه قشنگي و خوشگلي بسازند. اگر بخواهد اسرار اينها را بدست بيارد والله حيران مي‏شود هرچه حكيم باشد از تمام حكمتهاي يك عضو بخواهد برخورد عاجز است. و وقتي حكمتهاش را برخورد آنوقت مي‏داند كه اگر آنجاش سفيد نبود آنجاش سياه نبود باين‏طوريكه حالا هست نبود، نمي‏توانست ببيند زود فاسد مي‏شد. و هكذا هر عضوي را انسان درست فكر كند حيران مي‏شود. حتي امرهائي كه وقتي خيال نكرده انسان، بسا خيلي آسان بنظرش بيايد و وقتي فكر كنيد مي‏بيند سرّش معلوم نيست. خوب چرا مردها بايد ريش اينجا درآورند، چرا اينجا در نمي‏آورند؟ و هكذا چرا زنها ريش بيرون نمي‏آورند؟ فضولات تحت جلد اگر بايد از سوراخها بيرون آيد همه‏جاش چرا مو بيرون نمي‏آرد؟ همه بدن مي‏بايست مو پيدا كند مثل حيوانات. چرا انسان همچو خلق نشده، حيوانات همچو خلق شده‏اند. بخواهد انسان از قاعده طب بدست بيارد كه چرا موها بايد بعضي جاها باشد بعضي جاها نباشد، اينها را حكمتش را بخواهد بفهمد والله عاجزند بفهمند سرّ حكمتش را.

خلاصه، مطلب اين بود كه اينها معلوم است و پر واضح است كه انسان خودش خودش را نساخته، امثال و اقران و مجربين هم نمي‏توانند بسازند حالا هم كه ساخته شده‏اند پس يك كسي ساخته اينها را هر كس اين كار را كرده آن اسمش خدا است. حالا بحسب ظاهر كسي اين فكر را بكند كه كسي اينها را نداند و هيچ ياد فلان شخصي كه در مكه يا در مدينه بود يا در جاي ديگر نبوده است پس خدا را شناخته، ياد ائمه هم نبوده، راست است بطور فصل انسان مي‏يابد اين را و حال آنكه آنچه بايد اعتقاد كرد اين است. خوب فكر كنيد، آنچه بايد اعتقاد كرد اين است خداي بي‏رسول خدا نيست، خداي بي‏حجت خدا نيست، خداي بي‏خليفه كه خلق را هرج و مرج بگذارد خدا نيست ولو بگوئي قادر علي كل شي‏ء را فهميده‏ام، داناي بر هر چيزي را فهميده‏ام، بدان كه خدا نشناخته‏اي. پس انبيا آمدند خدا بشناسانند به مردم و نه اين است كه مردم خودشان بدون تعليم از انبيا آن‏طوريكه بايد خدا را شناخت بخواهند بتوانند بشناسند، نمي‏توانند.

باز دقت كنيد ان‏شاءالله، معرفت هرچيزي آن است كه آن‏طوريكه در خارج هست انسان آن را بشناسد، همان‏طوري كه هست آن را وصف كند پس اگر زرد است زرد بگويد، اگر سفيد است سفيد بگويد، سياه است سياه بگويد، طعم هرچيزي را همان‏جوري كه هست بگويد. قاعده كليه اين است كه معرفت هرچيزي آن است آن‏طوري كه او هست تو هم همان‏طور او را بشناسي، يك خورده كم و زياد كني معرفت نشده. معرفت عالم اين است كه بگوئيش عالم است، معرفت جاهل اين است كه بگوئيش جاهل است، سياه سياه است، سفيد سفيد است. حالا دقت كنيد ان‏شاءالله، معرفت صانع اين است كه صانع ما بازيگر نيست، لغوكار نيست و ايني كه مي‏گويم حالا اين صنعت را باوجوديكه اقرار كني كه اينها كار او است ملتفت باشيد و كم ملتفت مي‏شوند مردم. فكر كنيد اگر خلق اين آسمان و زمين اين اوضاع را كه مي‏بيني كه تمام خلق خودت مي‏فهمي كه عاجزند نمي‏توانند بكنند، اگر مي‏توانند بكنند كه ديگر احتياج نيست صانعي را اقرار كنند، نه مي‏توانند اثباتش كنند نه مي‏توانند نفيش كنند. آب بود خاك بود برمي‏داشتند گرم مي‏كردند سرد مي‏كردند يك كاري مي‏كردند يك چيزي مي‏ساختند لكن نمي‏توانند، آبش را هم بايد ساخت تا صانعي نباشد نمي‏شود اينها را ساخت. بخواهند آبش را بسازند آب خلق كنند خاك خلق كنند، آب ساختن‏همين‏جوري كه تو خودت را نمي‏تواني درست كني آب نمي‏تواني درست كني، خاك نمي‏تواني درست كني هوا نمي‏تواني درست كني. حالا كه ساخته‏اند اينها را توي اينها جنبش مي‏كني.

پس فكر كنيد صانع ما در ايني كه اينها را ساخته، فهم اين، امر آساني است اين امري است كه همه‏كس مي‏تواند بفهمد حتي براهمه كه بيدين‏ترين مردمند، به اصولي فروعي به‏دين و مذهبي، به پير و پيغمبر قائل نيستند اين را قائل شده‏اند باوجوديكه بيدين‏ترين مردمند معرفت صانع را اعتقاد دارند. مي‏گويند معلوم است اينها خودشان خودشان نشده‏اند تا اينجاش درست، پس يك كسي اينها را درست كرده است و آن خدا است، اين حرف راست است و درست. حالا تتمة اين حرف اين است كه اين خدا آيا بازيگر است يا حكيم است؟ ديگر بعضي اينجاهاش را گم كرده‏اند. اين خدا عادل است يا ظالم است؟ اين خدا راستگو است يا دروغگو است؟ اينها همه جزو معرفت صانع است. پس اگر بگوئي خدا است قادر لكن اين خداي قادر دروغگو هم هست، باز خدا را نشناخته‏اي بهمان دليل كه معرفت هرچيزي آن است كه جوري كه هست بگوئي آنجور است، پس راستگو را بايد گفت راستگو چنانكه دروغگو را بايد گفت دروغگو. هرچيزي هرجوري در خارج هست وقتي گفتي حق مي‏شود و راست مي‏شود غير از آنجور گفتي باطل مي‏شود. راست يعني حق يعني ايمان، غير از راست دروغ مي‏شود باطل مي‏شود كفر مي‏شود. حالا خدا است قادر اين را گفتي قدرت تنها توحيد نمي‏شود بله خدا است قادر اين يكي از صفات خدا است يكي ديگرش اين است كه عالم است جاهل نيست، نه اين است كه اين كارها را كرده و خودش ندانسته چه كرده مثل فيل كه قوت دارد اما علم ندارد كه سرش را بگذارد و ديگر عقلش برسد چه مي‏كند. پس خدائي است دانا و مي‏داند چه مي‏كند و مريد هم هست از روي اراده هم كار مي‏كند، از روي اختيار كار مي‏كند كارش نيست مثل كار آتش كه هرجاش انداختي بسوزاند. اوّلاً ببينيد چگونه شب مي‏شود و روز مي‏شود، يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل دايماً مشغول كار است اين خدا و مشغول خلقت عالم است، دايم شب را خلق مي‏كند مي‏آرد پشت سرش روز را خلق مي‏كند مي‏آرد، در بين اين روز و شب حادثات مي‏آرد يكدفعه آفتاب را بالا مي‏آرد تابستان مي‏كند يكدفعه آفتاب را پائين مي‏برد زمستان مي‏كند. تمام اين كارها را از روي اراده مي‏كند بلاتشبيه مثل شخص مريد صاحب شعور كه قلم برمي‏دارد مي‏زند توي دوات نقطه مي‏خواهد بگذارد همان سر قلم را مي‏گذارد و برمي‏دارد، الف مي‏خواهد بنويسد قلم را از اين راه مي‏كشد، باء بخواهد بنويسد از اين راه مي‏كشد. همه كارهاش از روي عمد است از روي شعور است لاعن‏شعور نيست كه مركبي را پاشيديم جائي اين به هرجا پاشيده شد به هرصورت كه شد اتفاقاً شده باشد.

ملتفت باشيد كه خيلي از مردم عملشان عمل دهري مي‏شود اين است كه مثل عرض كرده‏ام از دست اين اسبابي كه خدا خلق كرده بسا حكمتهاي بسيار بزرگش را از دست يك حيواني جاري مي‏كند، بسا از دست نبات جاري مي‏كند، بسا از دست جماد جاري مي‏كند، بسا از دست جهّال جاري مي‏كند، از دست خوب، از دست بد، همه ابواب ملكند و خودشان نمي‏دانند. شما مشتي از گندم را برداريد بپاشيد ديگر بهرخيالي بپاشيد نمي‏دانيد كدام دانه كجا افتاده، براي چه ريختي نمي‏داني هريكي بكجا افتاد نمي‏داني بسا از راه بازي هم ريخته باشي بسا از راه لهو و لعب ريخته باشي، بسا اقرار هم بكني كه بازي بوده از سفاهت بوده لكن اين گندم پاشيده شد بتقدير خدا و بمشيت خدا. هيچ چيز بي‏مشيت و بي‏تقدير خدا حركت نمي‏كند. از تو بپرسند كه اين دانه‏ها هريكي كجا افتادهيچ نمي‏داني، هريكي براي چه افتاد نمي‏داني، اين دانه‏ها را كه برد؟ موري برد مرغي برد انساني برد؟ من نمي‏دانم. گير هر حيواني كه افتاد براي چه بود؟ حالا همين دانه كه به لغو پاشيده شده از دست لاغي لاهي همين را از صانع بپرسي كه چرا واداشتي او را بپاشد؟ چرا آن دانه فلان‏جا افتاد، چرا آن دانه گير فلان مورچه آمد چرا فلان دانه گير فلان مرغ آمد، همه اينها را جواب مي‏گويد دليل مي‏آرد كه اين بجهت اين بود اين بجهت اين بود، اين را باين خيال انداختم كه ولو بخيال خودش بازي مي‏كند لكن من بحكمت باين خيالش انداختم براي اينكه اين دانه‏ها را بعضيش را به مورچه‏ها برسانم كه گرسنه بودند آنها ببرند، بعضي بايد سبز شود انسانها از آن بهره ببرند اگرچه خود او خبر نداشت از اينها، بازي مي‏خواست بكند. مي‏خواستم بعضي از آنها به مرغها برسد، دانه‏اي از آنها كه به مشرق افتاد مي‏دانم مال كدام مرغ است، دانه‏اي كه در مغرب افتاد مي‏دانم مال كدام جانور است و هكذا از همه جواب مي‏گويد. پس اموري است ظاهرش اتفاقي است در نزد خلق، باطنش تعمد است از نزد خالق. پس خالق هيچ بازي نكرده و ايني كه پاشيده بازي بوده.

ان‏شاءالله زود مي‏يابيد كه اينها حق است و صاحبان شعور زود مي‏توانند ادراك كنند. نمونه اين حكايت حضرت عيسي است در بيابانها سياحت مي‏كرد، در خانه ننشسته بود، درتمام عمرش راهش ندادند در خانه بطور ساير امت هميشه در بيابانها مي‏گشت در صحراها و كوهها مي‏گشت. روزي ديد پيرمردي بيلي در دست دارد بانهايت حرص دارد زميني را مي‏كَند و هي تقلاّ مي‏كند، همان‏جور كه ايستاده بود دعا كرد كه خداوند حرص را از او بگيرد. دعاش مستجاب شد، خدا گرفت حرص را حضرت عيسي آنجا ايستاده بود ديد آن پيرمرد بيل را انداخت و سايه‏اي پيدا كرد رفت گرفت خوابيد. عيسي تماشا كرد همه اينها را و عيسي مي‏خواست تماشا كند علم ياد بگيرد از خدا، اينكه گذشت دعا كرد كه خدايا حرص را به اين پس بده. مستجاب شد باز دو مرتبه برخاست و بيلش را برداشت و بنا كرد زمين كندن و بيل زدن و عرق ريختن. عيسي آمد پيش آن پيرمرد كه چرا آن اول آنجور بيل مي‏زدي و حرص مي‏زدي؟ گفت فكر كردم و ببينيد مي‏گويد فكر كردم عيالوارم گدائي نمي‏توانم بكنم، گدائي هم بكنم به من كسي چيزي نمي‏دهد، گفتم خودم زحمتي مي‏كشم كه هم خودم بخورم هم به عيالم بدهم عزت داشته باشم ذلت نكشم. فرمودند خوب چطور شد كه يكدفعه بيلت را انداختي رفتي خوابيدي؟ گفت فكر كردم، خيال مي‏كند خودش فكر كرده، با خود گفتم عمر تو گذشته بچه‏ها هم خدائي دارند خالقي دارند خودش به آنها مي‏تواند روزي بدهد تا كي، تا چند زحمت دنيا را مي‏كشي؟ حالا ديگر برو قدري راحت كن، باين‏جهت رفتم يك قدري خوابيدم راحت كنم. فرمودند خيلي خوب تو كه فكر كردي و گفتي خدا خالق بچه‏ها است و رازق آنها است چرا دوباره برخاستي و مشغول بيل زدن شدي؟ عرض كرد فكر كردم انسان تا زنده است بايد يك كاري بكند از وجودش كاري ساخته باشد وجودش ثمري داشته باشد، حالا كه ما خير بجائي نمي‏توانيم برسانيم اقلاً به عيالمان تنگي ندهيم كاري مي‏كنم تا زنده هستم آنها ناني داشته باشند بعد از مرگ باز خدا روزيشان را مي‏دهد. حالا ببينيد اين از خيال خودش هي كارها مي‏كند و خدا حرص را مي‏دهد حرص را مي‏گيرد، دوباره پسش مي‏دهد، حالا اين خيال مي‏كند خودش فكر كرده.

خلاصه، مردم خيال مي‏كنند كه بخيال خودشان جنبش مي‏كنند و جنبشهاي خودشان از روي شعور است. بعضي خودشان هم معترفند كه بيجا است بازي است خلاف حكمت است لكن آن صانعي كه اينها را حركت مي‏دهد او از روي عمد اين كارها را مي‏كند و اگر اينها را داشته باشيد روي هم‏رفته خيلي چيزها بدستتان مي‏آيد. تمام اين ملك روي‏هم‏رفته آن پادشاه اين رعيت با اين جور و ظلم آن مظلوم اين ظالم همه را روي‏هم‏رفته كه مي‏بيني عدل مي‏شود از جانب خدا. اما نسبت به آن پادشاه آن ظالم است اين مظلوم، او بايد بجزاي خود برسد اين را بايد ثوابش داد. پس در روي زمين ظلمها واقع مي‏شود اينها را خدا چرا مهلت مي‏دهد؟ اينها مجموعش كه رفت پيش خدا عدل خواهد شد. خيلي از امور باطنه هست كه تو راه نمي‏بري راهش را، آن ظلم براي جائي عدل است، صورتش ظلم‏نما است خودش هم ظالم هست و بسا بواسطه آن ظلمش نجاتش هم ندهند لكن اين ظلم و اين مظلوم و آنچه واقع شده روي‏هم‏رفته عدل است.

باري، باز نمي‏خواهم پي اين حرفها بروم، منظور اين است كه دقت كنيد ان‏شاءالله خدا را همان‏طوري كه هست بايد شناخت، چنانكه خلق را همان‏طوري كه هستند بايد شناخت. خلق عاجزند خدا است قادر، خلق نادارند خدا است دارا و هكذا. پس از صفات خدا يكي اينكه قادر است دليلش همين كه مي‏بيني اينها را ساخته توانسته كه ساخته، پس قادر است. همچنين اينهائي را كه ساخته هرچيزي را سرجاي خود گذارده آسمان بايد بگردد بدور زمين، سرد كند گرم كند روشن كند گرم كند غروب كند تاريك كند سرد كند، بايد اين آفتاب در آسمان باشد چرا كه اگر در مغز زمين باشد اين كارها را نمي‏تواند بكند. آسمان جاش آنجاست زمين جاش اينجا است مثل اينكه سر شما جاش آنجا است پا جاش آنجاست، انسان مي‏فهمد اينها كار حكيم است. پس اگر بگوئي خدا است صانع و قادر هم هست لكن عالم نيست خدا نشناخته‏اي، توي خيالت چيزي خيال كرده‏اي آن خيال تو است خدا نبوده بجهتي كه خدا هم قادر است هم عالم است. و همچنين اين خدا احتياج به ظلم ندارد مي‏گويم برفرضي كه كسي ضعيف باشد همچو خيال كند خدا طلا دوست مي‏دارد چه ضرور زور بزند مردم را اذيت كند طلا از آنها بگيرد؟ برفرضي كه طلا مي‏خواهد خلق مي‏كند براي خودش و حال آنكه دوست هم نمي‏دارد پس خدا احتياجي نه به طلا دارد نه به نقره نه به هيچ‏چيز. وقتي كه احتياجي به خلق خود ندارد چرا ظلم كند؟ چرا توي كلّه كسي بزند؟ هرچه مي‏خواهد براي خود خلق كند و حال آنكه آن ظالمي كه مي‏زند توي سر كسي و طلا مي‏گيرد محتاج است بجهتي كه خود را محتاج يافته اين زور را زده، وقتي انصاف را پيشه‏كني مي‏گوئي نقلي نيست احتياج داشت اين كار را كرد، مثلاً گرسنه بود و دزدي كرد لكن فرضاً كسي گرسنه نباشد هيچ احتياج به غذا نداشته باشد و اين بنا كند دزدي كردن، اين دزدتر است. اين خيلي فرق دارد با آني كه گرسنه بوده و لابد بوده رفته دزدي كه از راه گرسنگي دزدي مي‏كند. دزدي كه احتياج ندارد بدزدي، آن كسي كه احتياج ندارد دزدتر است، همچنين ظالمي كه از روي احتياج ظلم كند محتاج است به مملكت به قشون و سپاه از روي احتياج ظلم مي‏كند. حالا كسي باشد كه هيچ احتياج نداشته باشد و ظلم كند اين از همه ظالمها ظالمتر است و همچنين كسيكه اقتضاي بازي كردن در طبع او نباشد و بازي كند او بازيگرتر است. اين را ملتفت باشيد كه بچه چون در بدنش يكپاره خونها و رطوبتهاي زيادي هست اين بازيها كه مي‏كند بازي‏كردن اقتضاي آن خلط است. ديگر بعضي با خاك بازي مي‏كنند مناسبتي با خاك دارند، بعضي با آب بازي مي‏كنند مناسبتي با آب دارند، بعضي با چوب بازي مي‏كنند، بعضي با سوزن و خياطه بازي مي‏كنند، بعضي با قلم و كاغذ بازي مي‏كنند با اختلاف طبايعي كه دارند. پس باقتضاي آن‏جور مزاجي كه دارند بازيشان از روي آن خلطي است كه در ايشان است. حالا خدائي كه خلطي در بدنش نيست، طبعي در او نيست كه اقتضائي داشته باشد اين خدا بنا كند بازي كردن، از ساير مردم البته بازيگرتر است.

فكر كنيد ان‏شاءالله، پس خداوند عالم چنانكه قادر است و مي‏بيني قدرت او را در همه‏جا در نفس خود، حكيم هم هست بازيگر و لغوكار نيست، اگر بازيگر بود خدا نبود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اگر خدا ظالم بود ظالمترين ظالمين بود، اگر بازيگر بود نعوذ بالله، دقت كنيد فكر كنيد اگر خدا چنين بود كه از بازيگرها خوشش مي‏آمد، هم‏طبع خود را دوست مي‏داشت همانها را خلق مي‏كرد و ديگر حكما خلق نمي‏كرد حكمتها و علمها خلق نمي‏كرد.

خلاصه، ديگر بخواهيد به حاق همه اينها برسيد مطلب دقيق مي‏شود و مشكل مي‏شود. پس اين خدا هم قادر است هم عالم است هم حكيم است هم بازيگر نيست. پس ايني كه بازيگر نيست بنا كند هي آبي بخاك ممزوج كند هي گِلي بسازد و هي كوزه‏ها بسازد و خودش را هم اسم بگذارد من كوزه‏سازم، و از اتفاق همين‏طور هم گفته، گفته صلصال يعني گِل، گِلي كه از آن كوزه مي‏سازند مي‏گويد از گِل خلق كردم. حالا ببينيد اين خلق الانسان من صلصال كالفخار كه گفته اگر فاخوري هي كاسه بسازد و كوزه بسازد و بعد از ساختن وقتي تمام شد اينها را بشكند، باز خاكش را بردارد يا خاكي ديگر بردارد باز آبي ديگر بردارد گِلي ديگر بردارد از سر بسازد باز همين‏طور بشكند، باز همين‏طور بسازد دائماً كارش اين باشد هي كوزه بسازد دائماً آنها را بشكند، هي بسازد و هي كاسه و كوزه‏ها را بشكند، يكيش را ندهد به كسي توش آب بخورد يا غذا بخورد يا نفروشد پول آن را بگيرد، اين خلقت را بكند هي گياهها سبز كند هرچه‏اش را حيوانات خوردند آنها پشگل بشود هرچه از آنها باقي ماند فجعله غثاءً احوي بشود خشك شود سال ديگر هم باز از سر هي گياه بروياند يكپاره‏اش را حيوانات و انسانها بخورند و فضله شود، يكپاره‏اش كه بماند سياه شود بپوسد و خشك شود ضايع شود هي هرسال از سر نو هي گياه خلق كند و فاني كند و اغلب گياهها همان سال فاني مي‏شوند، ببينيد آيا لغو نيست؟ و همچنين فكر كنيد بسازد حيواني را كه صنعتش هيچ دخلي به صنعت نبات ندارد و صنعت نبات پيش صنعت حيوان هيچ نيست كأنّه صنعت نبات بجز مقدمه هيچ نيست. حيواني بسازد با اين چشم با اين گوش با اين دهان با اين زبان با اين دندان خلقش كند و اينهمه صنعت بكار ببرد و اينها عمرشان را كه كردند بيفتند بميرند بگندند بپوسند و خاك شوند، ببينيد همچو خلقتي آيا لغو نيست؟ آيا بيجا نيست، همچو خلقتي چه حاصلي دارد، چه فايده‏اي دارد؟

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله قاعده را بدست بياريد از روي بصيرت كه نقش دلتان بشود. خدا اگر آبي خاكي آسماني زميني گرمائي سرمائي خلق كرد، فايده‏اي (ظ) داشت بكار جائي خورد. فايده‏اش اين بود كه جمادات پيدا شدند، براي چه؟ براي اينكه خودشان باشند اين سنگ و اين كوه و اين دشت را خلق مي‏كند براي اينكه مدتها بگذرد و سرما و گرما بر اينها بخورد سبز كند و بخشكند و خاك شوند مثل روز اول، براي چه؟ اين چه مصرف دارد؟ پس جمادات ساخته، آب ساخته خاك ساخته سرما و گرما ساخته براي اينكه نباتات ساخته شود. خلقت نباتات را براي چه؟ براي اينكه حيوانات بسازد و حيوانات از آنها بخورند، حيوانات براي چه؟ خلقت خود حيوان براي خودش لغو است. والله فكر كنيد هي نري بسازند هي ماده‏اي بسازند، اينهمه معركه بگيرند آخر چه؟ آخرش همين كه هي علفها را بخورند و ضايع كنند، اگر تو اعتنا نداشته باشي به اين علف چرا ساختي؟ اگر اعتنا داشتي كه اينها همه را ضايع مي‏كنند دو سه ساعت كه گذشت اينها فضله مي‏شود پشگل مي‏شود و خورده خورده خاك مي‏شود نهايت خاصيت وجود حيوانات همين است كه توليد مثل كنند، جماعي هم بكنند آهوهاي امسالي عمرشان را كه كردند بميرند و بپوسند آنها خليفه‏شان باشند. پس حيوان خودش وجودش براي خودش بيحاصل است و خودش را براي خودش خلق كنند عمل لغوي است و بيحاصل. اين سر و اين دست و اين پا را بسازند، اينهمه حكمتها در اعضا و جوارح اين بكار ببرند آخرش مآلش اين باشد كه بميرند و بگندند و بپوسند. آخرش همه‏شان مي‏ميرند تا تو مي‏خوري توي شكم تو نجاست مي‏شود يا مي‏ميرد و توي خاك، خاك مي‏شود، چه فرق مي‏كند؟ پس حيوانات وجودشان خودشان براي خودشان بي‏مصرف است. پس حيوان را خلق كرده براي انسان فمنها ركوبهم و منها يأكلون.

خوب حالا حيوان بكار انسان خورد و نباتات و گياهها بكار حيوان خوردند، آب و خاك بكار گياهها خوردند پس همه ثمر پيدا مي‏كند، خلقت هيچ‏كدام لغو و بيحاصل نمي‏شود. گياهها را چون براي حيوانات آفريده پس فايده‏اي در خلقتش هست بجهت آنكه حيوانات اگر بايد باشند خوراكي بايد داشته باشند، گياه بايد باشد كه بخورند گياه خلق نكند خلقت حيوان لغو است لهو است لعب است؛ سفيه است و لغوكار لكن نباتات را براي حيوانات خلق مي‏كند كه بمصرف آنها برسد، آن جمادات را براي آن نباتات خلق مي‏كند، آن بسايط را براي مواليد خلق مي‏كنند، بهمين‏طور آمديم تا انسان. آن آخرش همه منتهي شد به انسان كه جماداتش را يكپاره‏اش را بكار مي‏برد از آن آبهاش مي‏خورد، يكپاره‏ايش را هم به زراعتش مي‏دهد، يكپاره‏ايش را با اين خاك گل مي‏كند عمارت مي‏سازد، باز بكار اينها آمد و فايده‏اي پيدا كرد.نباتاتش را يكپاره‏ايش را در مي‏كند پنجره مي‏كند مي‏سوزاند تخت و كرسي درست مي‏كند، باز فايده پيدا كرد. حيواناتش بكار انسان مي‏خورد، حالا وجود خود انسان ثمرش چه شد؟ ثمرش را بايد پيدا كرد. باز اين هم بايد بماند كه آن حيوان و نبات و جماد را بمصرف خود برساند، آخرش چه؟ آن آخر آخر اين هم بميرد و بگندد و تمام شود. ببينيد چقدر كار لغوي است و لغو معقول نيست از صانع حكيم. اين انسان كه خلاصه موجودات است و في احسن تقويم خلق شده بيحاصل‏تر از حيوانات شود و آن حيوانات در كارهاشان بهتر از انسان راه مي‏روند. حيوانات اگر مخلّي بطبع باشند زياد نمي‏خورند زياد نمي‏آشامند دزدي نمي‏كنند داروغه و حاكم نمي‏خواهند، او علف خودش را مي‏خورد اين علف خودش را، او با زن خودش جفت مي‏شود اين هم با جفت خودش، در منزلهاشان هركدامشان سرجاي خودشان منزل دارند كار به منزل ديگري ندارند. زياد نمي‏خورند، زياد جماع نمي‏كنند، اسراف در وجودشان نيست، موافق حكمت عمل مي‏كنند، طبيب نمي‏خواهند، كدخدا نمي‏خواهند، داروغه نمي‏خواهند. دزدي نمي‏كنند سلطان نمي‏خواهند، همه قناعت دارند به آنچه خدا به آنها داده، پس باعتدال راه مي‏روند و اين انسان از حيوان پست‏تر هم مي‏شوند يعني اگر يك خورده ارخاء عنان كند اين مردم را. حالا دور هم نشسته‏ايم خيال مي‏كنيم اينها خلاف اعتدال است، وقتي روي‏هم مي‏ريزي ظلمهاي سلاطين را ظلمهاي ظالمان را، عدلهاي عادلان را، در واقع عدل شده. اين مردم همينكه چهارتاشان يكجا جمع شوند مي‏بيني اين مي‏خواهد توي سر او بزند او مي‏خواهد توي سر اين بزند، و هيچ آهوئي اين‏جورها نيست. چهارتا كه جمع شدند اين مال او را مي‏برد او مال اين را مي‏برد، اين مردم در هر اقليمي كه باشند همينكه سلطانشان مُرد مي‏بيني اهل شهر بهم ريختند بسا خويشند قومند، باز او مال اين را مي‏برد اين مال او را مي‏برد، اين كلّه او را مي‏كوبد او كلّه اين را، اين او را مي‏كشد او اين را مي‏كشد. سلطان نداشته باشند خودشان زيست نمي‏توانند بكنند، از تصدّق سر سلطان است كه رعيت گوشت همديگر را نمي‏خورند، حالا خيال مي‏كني ظلم مي‏كند برتو؟ خير ظلم نمي‏كند سهل است كه نمي‏گذارد ديگران ظلم كنند. اگر نبود، همديگر را مي‏خوردند. حالا آيا اين آسمان، اين زمين، اين اوضاع كه برپاست همه براي اين است كه اين حيوانات بخورند و بخوابند؟ آيا معني اينكه انسان را در احسن تقويم خلقش كرده‏اند اين است كارهاش صد مرتبه بدتر از كار حيوانات باشد؟ آيا چيزي دارند بجز كفران خالقشان، بجز معصيتها، بجز ظلمها، بجز بي‏اعتداليها كاري ندارند.انسان در احسن تقويم خلقتش شده پس وجود تمام جمادات تمام نباتات تمام حيوانات براي مصرف انسان است. حالا انسان را هم خودش را بخودش واگذارد كه گوشت يكديگر را بخورند و آن همه نعمت را براي همچو ترحيزي درست كند، اين عمل لغوي است، بيحاصل است، بي‏مصرف است.

پس دقت كنيد طول كشيده است خسته هم شده‏ام شما هم بَسِتان است، همين يك كلمه را بدانيد كه تا روي اين زمين يك كسي نباشد اين زمين برقرار نخواهد ماند، ديگر حالا او را نمي‏شناسيم، نمي‏شناسيم چنانكه خدا هم هست و نمي‏شناسيمش. تا روي زمين يك كسي نباشد كه آن‏جوريكه خدا خواسته راه رود و يكسر مو پيش و پس نكند، همان‏جوريكه خدا گفته باش همان‏جور باشد بي‏كم و زياد، خدا زمين را و اهل زمين را باقي نمي‏گذارد و اين بايد معصوم و مطهر حقيقي باشد يعني كه هيچ غفلتي كذبي سهوي نسياني خطائي لغزشي بهيچ‏وجه براي او نباشد و بايد روي اين زمين هم بخصوص باشد كه اين زمين بكارش بيايد. اين زمين را براي او درست كرده باشد آبها بكارش بيايند خاكها بكارش بيايند نعمتهائي كه هست بكار او بخورد همه را خلق كرده كه وقتي او چيزي مي‏خواهد موجود باشد. حالا كفار مي‏برند مي‏خورند، فرنگيها مي‏برند مي‏خورند براي اين است كه آنها زنده باشند ساعتهاي بسيار مثلاً بسازند، صنعتها بكنند كه بكار اين بيايد. ساعتها زياد نباشد يكيش به او نمي‏رسد، اين سلاطين كه هستند روي زمين و اين متقلبين كه هستند روي زمين آن صنعتها اگر كم باشد بدست آن كسيكه هست نمي‏رسد، متقلبين و صاحبان تسلط آنها را ميبرند مي‏خورند، وافر كه هست در ميانه آنها به او هم مي‏رسد، اردت ان اعيبها سرّش همينها است. پس تا روي زمين نباشد حجتي از خدا و بقيّه‏الله، زمين برقرار نمي‏ماند و حجت خدا آن مراد خدا است در روي زمين و بقيه هم في الارض بايد باشد. خيال نكنيد محمد بن الحسن صلوات الله عليه غايب شده يعني رفته در عالم لاهوت و روي زمين ديگر حجتي نمي‏خواهد، اگر در عالم لاهوت و ماهوت و در عالمهاي غيب باشد ديگرخدا اين زمين را نمي‏خواهد اين آسمان را نمي‏خواهد، جميع آسمان و زمين را فاني كند. محمد بن الحسن كه رفته آنجا اينها بكارش نمي‏خورد لكن در روي زمين بايد باشد شخصي جفت محمد بن عبدالله9 كه شخصي بود تا اينكه اين زمين بكار او بيايد، اين هوا بكار او بيايد، خاكها بكار او بيايند. حتي اگر براي خاطر او نبود اين غذاها باينطور وفور نداشت او يك لقمه نان گيرش نمي‏آمد بخورد، اينهمه بايد زياد باشد و هي دست بدست بگردد تا او يك لقمه نان بخورد و از تصدق سر او اينها همه را مهلت مي‏دهند، زراعتها زياد مي‏شود گندم زياد باشد نانوا زياد باشد، اينها ديگر عمله و اكره مي‏خواهند، آنها مايحتاج دارند حالا خودشان دين ندارند نداشته باشند، گندم را كه بعمل مي‏آورند. تمام آنچه زير اين آسمان است اگر براي تو بود اصلاً خلق نمي‏كرد، اگر او نبود اينها را هيچ خلق نمي‏كرد.

عرض مي‏كنم اگر فكر كنيد انسان اگر مانند آن حيوانات سلوك مي‏كرد نظم و نسقي داشت در مملكت ديگر هيچ‏كس به هيچ‏كس ظلم نمي‏كرد، همه امين يكديگر بودند، همه خاطرجمع از يكديگر بودند، دنيا آباد بود. و حالا كه مي‏بيني مثل آنها كه خلقشان نكرد و آنجور سلوك نمي‏كنند، پس اين خلقي كه بقدر حيوان اعتدال ندارند انصاف اين است كه نمي‏شود غايت خلقت آسمان و زمين باشند، باوجود اين هستند، چرا؟ بجهت اينكه غايت خلقت اين فرنگيها اين است كه ساعت بسازند براي اينكه يكيش بدست او برسد، غايت خلقت اين مردم اين است كه بعضي آهنگري كنند، بعضي خياطي كنند، يكي نجار باشد يكي نانوا باشد يكي زارع باشد يكي آسيابان باشد يكي طباخ باشد، همه براي همين است كه كار او بگذرد. پس بدانيد كه آن معصوم مطهري كه روي زمين بايد باشد و بقيّه‏الله است درروي زمين آن است كه اين مراتب سبعه را براي او بايد بداني و لازم هم نكرده كه كسي را بخصوص ببيني كه اعتراف به وجود اوكني. خدا در هيچ عالمي نه در دنيا نه در آخرت نه در جائي ديگر، در هيچ‏جا ديده نمي‏شود، لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير مع‏ذلك اگر اقرار نكني كه چنين كسي هست كه صانع كل است از تو مؤاخذه مي‏كند. همين‏طور يك كسي هست در روي زمين كه غايت خلقت آسمان و زمين است و از براي او مي‏گردد آسمان و زمين برقرار است، و او چون همان‏جوريكه خدا خواسته راه مي‏رود بي‏كم و زياد، محل عنايت خدا شده، همه را براي او ساخته. او چكاره خدا است؟ هرطوري‏كه خدا دستورالعمل داده او اطاعت كرده، خدا گفته اطيعوا الله، چرا اطاعت خدا را بايد كرد؟ بجهتي كه خالق خلق است. و اطيعوا الرسول، چرا اطاعت رسول خدا را بايد كرد؟ بجهت آنكه خدا خواسته از ما، به ما مي‏گويد و همان‏جوريكه گفته كم و زياد نمي‏كند. همين‏طور فرموده و اولي الامر منكم اينها هم همينطور جانشينهاي خدا هستند، به چنين كسي بايد اعتماد داشته باشيد اگر چنين كسي نبود روي اين زمين هيچ جنبشي نبود. خدا مي‏داند هيچ جمادي نبود نباتي نبود حيواني نبود اگر آني نباشد روي زمين زمين خسف مي‏شود. يكپاره چيزها هست حديثش هم هست انسان باورش نمي‏شود. مي‏فرمايند در حديث و دليلش را هم فرمايش مي‏فرمايند اينها را براي چه خلق كنند، چشم نباشد و روشنائي باشد خلقت روشنائي بي‏مصرف است، چشمي باشد و روشنائي نباشد، چشم وجود و عدمش مثل هم است. طعمها باشند و ذائقه نباشد بيمصرف است، طعم شيرين و ترش و شور و تلخ بيافريند ذائقه‏اي باشد و هيچ طعمي نباشد، ذائقه بماند چه فايده دارد زبان به او بدهد و هكذا اگر گرما باشد سرما باشد لامسه نباشد، گرمي و سردي بيمصرف است وجودش لغو است. وقتي آن گرمي هست آن سردي هست لامسه فايده دارد، وقتي لامسه هست و لمس مي‏كند گرمي و سردي فايده دارد وقتي چشم هست روشني هست اين بكار او مي‏آيد او بكار اين مي‏آيد. من دانستم كجا بروم از چاه احتراز كنم، در راه بروم پس همه بكار مي‏آيد. باينطورها كه فكر مي‏كنيد ان‏شاءالله مي‏بينيد وجود اين زمين و آسمان بسته است به وجود آن كسي كه احتياجي باين دارد از هواش نفس بكشد از آبش بخورد از غذاش بخورد ولو معروف نباشد در ميان مردم. حالا چون معين و ياوري براي خود نمي‏بيند خود را نمي‏شناساند به مردم، هر وقت خدا ديد معين و ياوري دارد آنوقت مي‏گويد من آنم. و ببينيد چقدر بي‏معين و ياورند كه خود را بكسي نمي‏شناسانند. بطور كليه عرض مي‏كنم اهل حق هروقت ديدند دور خودشان جمعيتي كه اين جمعيت با خودشان مي‏توانند زيست كنند، حاشا نمي‏كنند نمي‏روند گوشه‏اي قايم شوند. اما وقتي لابد شدند ديدند نمي‏توانند حرف بزنند، اگر حرف بزنند تا دو كلمه بخواهند بگويند مي‏گيرندشان حبسشان مي‏كنند سرشان را مي‏برند، لابد مي‏شوند توي بازارها راه مي‏روند. لباسشان مثل لباس مردم است و كسي نمي‏شناسدشان. راهش دستشان است ميان مردم راه مي‏روند و بروز نمي‏دهند ما چكاره هستيم همين‏طوريكه حضرت يوسف با برادرهاش معامله مي‏كرد حرف مي‏زد و برادرهاش نمي‏شناختند او را تا وقتي گفت انا يوسف آنوقت شناختندش. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين

(شنبه 10 ربيع‏المولود 1300)

25بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

از براي توحيد مراتبي است، ان‏شاءالله درست دقت كنيد كه ان‏شاءالله از روي شعور حرف بزنيم و تعقل كنيم. پس يك مقامي از مقامات توحيد كه در تعبيرات و اغلب تعبيرات حتي در احاديث و اخبار هم يافت مي‏شود آن توحيدي است كه تعبيرش را اين‏جور آورده‏اند كه فوق جميع توحيدات است. و ان‏شاءالله ديگر از طورهائي كه عرض مي‏كنم اگر فهميديد راهش بدستتان خواهد آمد ان‏شاءالله و آن توحيد اين است كه بزبان آساني عرض كنم تا آن بادش بيرون برود، و اين توحيدي است كه تعريفش مي‏كنند خيلي‏هاو خيلي‏ها خيال مي‏كنند فهميده‏اند و خيلي‏ها را متهم مي‏كنند نفهميده‏اند و وقتي بيانش را مي‏كنم ان‏شاءالله توي راهش مي‏افتيد و آن توحيد اين است، ان‏شاءالله دقت كنيد، بغير از وجود، بغير از هست آنطوري‏كه عقل مي‏فهمد و بتّ مي‏كند و حكم مي‏كند كه چنين هم هست، بغير از هست، نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، و نيست چون هيچ‏نيست داخل اين هست نمي‏تواند بشود كه ممزوج شود با هست، يكجائيش زيادتر ممزوج بشود يكجائيش كمتر. ملتفت باشيد چيزي كه از روي فهم و شعور است همينكه چيزي را فهميدي والله اگر تمام مخلوقات را خدا بقوت شيطان خلق كند و در تصرف شيطان بدهد، انسان چيزي را كه فهميد جميع خلق عاجزند بتوانند پس بگيرند آن را و هرچه را نفهميدي شيطان هرقدر ضعيف باشد، يك كلاهي توي دست و پاي آدم مي‏اندازد آني را هم كه يادگرفته از او مي‏گيرد. پس خوب لُريش كنم تا ان‏شاءالله يقين كنيد. والله اين‏جور كلمات چنان ايمان را ثابت مي‏كند در قلب كه هزار معجز آنقدر نمي‏كند، چنانكه انبيا و اوليا همه كارشان اعجاز بود والله اعجاز مال كساني بود كه بندشان نبودند اگر گمراه شوند، لكن چون مردم طبيعتشان طبع بازيگري است از پي چيز تازه مي‏گردند و اينها مي‏خواستند دور و برشان جمعيتي باشد كه حرف خودشان را بزنند، خارق عادت مي‏كردند كه جمعيت بشود دورشان. ديگر مردم براي يكديگر خبر ببرند و آنها هم بيايند و جمع شوند كم‏كم باين‏طور دولتي بشود و تسلطي كه پيدا مي‏كردند آنوقت حرفهاشان را مي‏زدند و آنهائي كه معجز مي‏ديدند بسا امتحان مي‏شدند بيرون مي‏رفتند. از آدم تا خاتم در قصه هر پيغمبري هر امامي هر مبدئي كه پيدا شده فكر كنيد آن معجزات را چون مي‏كردند مردم چون طالب چيز تازه بودند ديدند آفتاب بالا آمد برگشت، ديدند قمر شق شد، ديدند دريا شق شد، سوسمار حرف زد، سنگريزه حرف زد، اينها را مي‏بينند زود جمع مي‏شوند دور آدم. ديگر اينها دليل بفهمند برهان بفهمند، نه، نمي‏فهمند. به يك شبهه‏اي مي‏توان آنها را از دين برگردانيد چنانكه شيطان كرد. هر خارق عادتي كه از آن بزرگتر بنظرت نيايد در آن فكر بكن، همينكه علوم غريبه هست باخبار همين انبيا در دنيا سحر هست، انبيا همه لعن كرده‏اند ساحرها را.علم حروف هست علم بازي هست توي دنيا ملكم خان پيدا مي‏شود اينها را هم كه مي‏بينيد. پس در هر يك از اين خارق عادات باندك شبهه‏اي مي‏توان از دين برشان گرداند. مي‏گويند تو ديدي قمر شق شد، چطور مي‏شود ماه از آسمان بزمين بيايد؟ اقلاً تخميني كه كرده‏اند حجم اين ماه بقدر نصف اين زمين است، همچو چيز باين بزرگي دوتكه بشود يك تكه‏اش در خانه مكه يك تكه‏اش روي كوه ابوقبيس بيفتد، همچو چيزي را مردم ببينند و مخفي بماند و در تاريخها نوشته نشود، همچو چيزي نمي‏شود. ما چه مي‏دانيم چطور شده، چشم‏بندي كرده، سحر كرده؟

شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله، و از براي من والله كفايت مي‏كند يكنفرتان بفهميد و اين را هم من ياد گرفته‏ام از آن كسانيكه پيش بوده‏اند. والله پيغمبر زور مي‏زد براي چهارنفر، وقتي رفت از ميان حضرت امير صلوات الله عليه به يك سلماني و ابوذري و مقدادي و عمّاري ساخته بود و در پيش و در زمان حضرت رسول آنها داخل شماره هم نبودند، آنها داخل اجماع هم نبودند، آنها داخل آدمشان نمي‏دانستند، به ايشان اعتنا نكردند و منظور پيغمبر همان چهارنفر بود.

پس ان‏شاءالله دقت كنيد ببينيد اين مسلميني كه بودند همه شق‏القمر را ديدند، همه درمجالس عديده ديده بودند پيغمبر به يك نان قشون بسياري را نان داد، يك دفعه مي‏ديدند از دستش آب جاري مي‏شد يك قشون عظيمي آب مي‏خوردند. هزار و يك معجزي كه ضبط كرده‏اند همه اين مسلميني كه دور و بر پيغمبر بودند آنها را ديده بودند بمحضي كه پيغمبر چشمش بهم‏رفت شبهه شد براشان و محل شبهه بود، مي‏شود گفت چشم‏بندي بود سحر بود شعبده بود. نهايت بگوئي دعائي خواندند، دعا معجز نيست، بمحض اينكه كسي دعائي خواند يا نوشت و زني زود زائيد نمي‏توان گفت اين معجز است. اين دعانويسي در همه دينها هم بوده توي يهوديها هم اين دعانويسيها بوده و الان هم هست، اين تب‏بنديها والله هميشه توي گبرها و توي يهوديها توي نصاري و سنّي و مُنّي و قُنّي پيدا مي‏شود و اينها را اصرار مي‏كنم بجهت آنكه چيزي كه انسان را ثابت مي‏دارد بردين علم است و بعلم شما تميز مي‏دهي معجز را از سحر و اگر علم نداشته باشي بسا سحر را اسمش را مي‏گذاريد معجز و معجز را اسمش را مي‏گذاريد سحر. اگر كسي در تاريخ نگاه كند مي‏بيند كه كارهاي موسي را اسمش را سحر گذاردند، فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السّحر كارهاي خودشان را خوب اسم گذاردند گفتند ما نظمي داريم نسقي داريم، هارون و موسي در ملك فساد مي‏كنند. خود را مصلح گفتند آنها را مفسد گفتند. همينكه علم نيست براي انسان سحر را معجز مي‏گويد. تحقيق كرده‏اند كه سحر آن است كه بچشم بيايد و حقيقت نداشته باشد، معجز آن است كه حقيقت داشته باشد. شما را بخدا دقت كنيد و بگمان خودشان حكيم هم هستند كتابهاي خود را بكاغذ ترمه نوشته‏اند و جدول طلا و خطخوشنويس، و هيچ معني ندارد. خوب مي‏خواهم بدانم وقتي بچشم آمد، من چه مي‏دانم حقيقت دارد يا ندارد؟ چيزي بچشم من آمد من چه مي‏دانم حقيقت دارد يا ندارد؟ وانگهي چيزي كه حقيقت ندارد چطور تحبيب مي‏كند، چطور تبغيض مي‏كند، چطور خانه خراب مي‏كند، چطور آباد مي‏كند؟

پس عرض مي‏كنم ان‏شاءالله شما دقت كنيد خودسري را كنار بگذاريد، عادت مردم را ازسر بيندازيد. اين مردم خود را بخارق عادت عادت داده‏اند هريك دل خود را خوش كرده‏اند بهمين كه مبدأ ما چون خارق عادت داشته، و همه طوايف خارق عادت نسبت به مبدأ خود مي‏دهند حتي گبرها هم به آنجائي كه خود را نسبت مي‏دهند معجز نسبت مي‏دهند. سنّيها به عمر خود را مي‏چسبانند و از براي عمر معجز اثبات مي‏كنند. ان‏شاءالله شما دقت كنيد سعي كنيد چيزي بدست بياريد كه شكوك و شبهات برداشته شود و آن والله علم است، همينكه نشست در دلي بهيچ شكي بهيچ ريبي انسان نمي‏لغزد. تمام عالم شيطان باشند نمي‏توانند اغوا كنند و همينكه علم نيست آدم خيال مي‏كند چيزي بچشمش آمده، همين مي‏بيني بچشمت ماري آمد چه مي‏داني مار بود؟ بلكه همچو بچشمت آمده باشد.

خلاصه ملتفت باشيد فكر كنيد ان‏شاءالله، اين است كه معجزات ثبت نمي‏كند ايمان را در دلها و علم ثبت مي‏كند ايمان را در قلب. اينها را باز محض اينكه من گفته‏ام قبول مكنيد بلكه نگاه كنيد بخارج ببينيد همين‏طور هست يا نيست؟ ملتفت باشيد، ببينيد اگر ديدن معجزات انسان را بر ايمان ثابت مي‏داشت بعد از پيغمبر آخرالزمان همه مرتد نمي‏شدند مگر چهار نفر. چه بسياري از مردم كه بيش از سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار معجزات ديده بودند چه در سفر چه در حضر، چه در خلوتها چه در بيرونها معجزات ديده بودند و بيشتر از همه مردم ديده بودند. هرچه بيشتر معجز ديدند بيشتر گفتند اينها زرنگي و جلددستي و سحر است، همان سلمانش محفوظ ماند. محفوظ ماندن مؤمنين مثل سلمان و اباذر و مقداد و عمّار از راه خارق عادت نبود و والله نيست، خارق عادت را يك جوري مي‏آرند كه اتمام حجت بر همه بشود بطوريكه مؤمن كافر منافق زن مرد كم‏فهم پُرفهم آن را كه ببينند حجتي نداشته باشد. سّرش را بخواهيد بفهميد اگر معنيش را فهميده‏ايد از روي قاعده ثابت مي‏مانيد و الاّ خدا امتحان مي‏كند آن نبي را از ميان مي‏برد، شيطان توي دست و پا كلاه مي‏اندازد و انسان را بشبهه مي‏اندازد. پس فكر كنيد اگر خارق عادات ثبت مي‏كرد ايمان را در قلوب بايد تمام تابعين هر نبيي كه معجزات آن نبي را ديده‏اند يا شنيده‏اند و يقين كرده‏باشند، و فرق نمي‏كند آنهائي كه ديده‏اند با آنهائي كه شنيده‏اند. پس اگر معجزات اثبات ايمان در قلوب مي‏كرد تابعين همه انبيا بر ايمان ثابت مي‏ماندند و گمراه نمي‏شدند و پيش چشمتان است جماعت يهود هفتاد و يك فرقه شدند و هفتاد گروه آنها باطل بودند و يك گروه از آنها اهل نجات، همچنين است عيسي هفتاد و دو فرقه شدند هفتاد و يك فرقه آنها اهل جهنم شدند و يك فرقه‏شان نجات يافتند و اسلام هفتاد و سه فرقه شدند و هفتاد و دو فرقه‏اش اهل جهنمند و مخلّد در آتش جهنم و تمام اين هفتاد و دو فرقه كافرند و در آتش جهنم، يك فرقه‏شان اهل نجاتند.

باز اين لفظ را عرض كردم ملتفت اين شدم كه اين را هم عرض كنم، باز كافر ظاهري كه شما حكم نجاست بر آن مي‏كنيد يكپاره طوايف هستند. خوب ملتفت باشيد بابصيرت باشيد عيب ندارد اينها را داشته باشيد اين‏روزها بكار مي‏آيد. عرض مي‏كنم يك كافري هست كه از دايره خارج شده، خودش جمعيت جدائي دارد انسان هم براي خود جمعيت جدائي دارد، انسان در جمعيت خود مي‏تواند زيست كند آن جماعتي كه بيرون دايره واقعند كاري به اين دايره ندارند و احتياج چنداني انسان ندارد به آنها چون كار به آنها ندارد ميان آنها نرود مانع زيست نمي‏شود و مي‏تواند شخص در جمعيت خود زيست كند، چنين كفاري را مي‏شود كه نجس هم بگوئيم مثل يهود كه با مسلمانان هيچ احتياج به آنها نداريم. نه حمّامي نه مسجدي نه معامله‏اي نه بازاري، محتاج به آنها نيستيم. اگر گاهي يك زرگري مي‏خواهي آنهم گاهي يهودشان زرگري مي‏كند، حالا آنها نجسند براي خودشان باشند. نصاري همين‏جورها شده‏اند، گبرها همين‏جورها شده‏اند. خودمان جمعيتي داريم زيست در جمعيت خودمان مي‏توانيم بكنيم آنها هم جمعيتشان جدا مسجدشان جدا حمّامشان جدا، ما كاري به آنها نداريم آنها كاري به ما ندارند، اين يك‏جور كفار.

و يكپاره هستند مخلوطند با يكديگر. بابصيرت باشيد ان‏شاءالله، نه از دينتان چيزي مايه بگذاريد نه احتراز داشته باشيد از ايشان مثل اينكه از يهودو نصاري احتراز داريد. مردمي كه مخلوط و ممزوجند با هم، پسر با پدر، زن با شوهر، برادر با برادر، همه يك مسجد دارند همه يك حمّام دارند، يك اسلام است آن يكي مي‏گويد من مسلمم آن يكي هم مي‏گويد من مسلمم، آن يكي مي‏گويد صلّي الله علي محمد و آله آن يكي هم مي‏گويد صلّي الله علي محمد و آل محمد، همچو جائي كفار را بخواهي از مؤمن جدا كني، نمي‏شود جدا كرد. چرا كه مؤمنين كمند هميشه در اين دنيا آنهائي كه مؤمن بوده‏اند سه تا يا چهارتا يا پنج‏تا بيشتر نبوده‏اند، خيلي زور بايد زد كه يكوقتي ده تا شوند. حالا اين جماعت معدود بخواهند مسجد خود را جدا كنند حمّامشان را جدا كنند، دسته‏اي جدا باشند،آنها جمعيتشان زياد است به يك نفس‏كشيدن آنها را تمامشان ميكردند. پس لابدند كه مخلوط باشند ممزوج باشند، پس حكم نجاست را بر اين كفار جاري نكرده‏اند. ان‏شاءالله فكر كنيد بابصيرت باشيد، ببينيد باوجوديكه غصب خلافت كردند مردم امر بآن عظيمي را باز ببينيد حكم بنجاست آنها نكردند. در احاديث ندارد يكجائي حضرت امير دستش را آب‏بكشد اگر با عمر غذا خورده باشد، منافقشان مي‏گويند لعنشان هم مي‏كنند طعنشان هم مي‏زنند مع‏ذلك نمي‏گويند كه تو منافقي، نمي‏گذارند به گوشش برسد كه منافق است. منافق هست اما چشم بچشم كه مي‏افتد بخواهي بگوئي منافقي مي‏تواني، اما نمي‏تواني زيست بكني، نمي‏شود راه‏رفت.

پس كفّار دوجورند: يك كافر كافري است كه مي‏گويند آن نمازي كه تو مي‏كني من قبول دارم، روزه‏اي كه تو مي‏گيري من قبول دارم، مي‏گويد پيغمبر تو را قبول دارم، مي‏گويد امام تو را قبول دارم، پس حالا ديگر رفيقيم، نهايت يك چيزي از دين و مذهب را وازده و تو مي‏داني كافر است، كافر هم باشد نجس نيست. اين بود كه ائمه طاهرين تنجيس سنّيها را هيچ‏جا نمي‏كردند، خودشان هم‏غذا مي‏شدند با آنها، هم‏ظرف مي‏شدند، هم‏حمّام مي‏شدند. سنّيها را اگر مي‏شد تنجيس كنند اين مساجد بزرگ عامي كه درست شده و مي‏آيند در آن مسجد و مي‏روند، مي‏شد كه نجس باشند و توي مسجدها بيايند و نجس نكنند؟ آيا توي مسجد وضو نمي‏گرفتند؟ آيا شنيده‏ايد كه هيچ‏جا مسجد را تطهير كرده‏باشند؟ دقت كنيد ان‏شاءالله، باوجوديكه شما عجالةً اينقدرها مي‏دانيد كه عداوت سنّيها با شيعه بيشتر از عداوت ساير كفار است. شما عداوتتان با سنّيها و به رؤساي سنّي بيش از عداوتتان است با ساير كفار، شغلتان كارتان همين است كه لعن مي‏كنيد سبّ مي‏كنيد، عمر مي‏سازيد براي نمرود اين كارها را نمي‏كنيد براي فرعون نمي‏كنيد. باوجوديكه اين‏جور هست از ائمه نداريم كه هيچ‏جا تنجيس سنّيها كرده باشند، هيچ‏جا تنجيس نكرده‏اند. علماي اسلام هيچ اجتناب نمي‏كرده‏اند از سنّيها هميشه علماي شيعه و سني با هم مي‏نشستند مباحثه مي‏كردند و هيچ اجتناب از يكديگر هم نمي‏كردند، بارطوبت ملاقت مي‏كردند. پس اينها كه لابديد از اختلاط با آنها نمي‏شود آنها را نجس دانست. يا بگو احكام دوجوره است حالا احكام تغيير كرده حالا تكليف ما نيست احتراز از مردم، هيچ تفحص نبايد كرد، تجسّس نبايد كرد، بازار بازار مسلمين است. مثلاً همدان شيعه‏خانه است در هند هم ببينيد يك همداني حكمش شيعه است اين است كه در شيعه متولد كرده پدرش شيعه است مادرش شيعه است، پاك است. بازارها طيّب و طاهر شده، گوشتها پاك شده است، همه امين در كسب و كارشانند، شهادتشان را قبول مي‏كنند حكم مي‏دهند و مع‏ذلك اگر مي‏خواهي ايمان نقش شود و در دلت بنشيند اغلب اغلب مردم از زبان اظهار دين مي‏كنند تا بناي تفحّص شد انسان مي‏بيند فلان آقا چيزي كه ندارد همين دين است، ديگر همه فسق و فجور و بيديني. ديگر حالا فلان آقا چطور مي‏شود بيدين باشد؟ تعجبي ندارد، او همان عمامه‏اش بزرگ است، هيچ ندارد و نه همان آقا دين ندارد اين آقا آن آقا آن‏آقا، هيچ‏كدامشان دين ندارند و از اين آقايان كه مي‏گويم مرادم متشخصين است نه آخوندها. به آخوندها كاري ندارم آنها تاج سر مايند ايني كه مي‏گويم نوع است كه مي‏گويم. پس همه طيّبند همه طاهرند واقعاً حقيقةً هم پاكند، نه خوفي نه ترسي نه تقيّه‏اي. از اول اسلام تا حالا از سنّي هيچ اجتناب نمي‏كرده‏اند، آنها را نجس نمي‏دانسته‏اند، معامله با آنها جايز است ، زن‏گرفتن جايز است از آنها، زن‏دادن خانه‏دادن ائمه مي‏دادند، امّ‏كلثوم را به عمردادند حضرت امير، حالا باوجود اينها همه، اين پاك‏بودنشان را فكر كنيد آيا هيچ فضيلتي را زياد كرد براشان در آخرت؟ يا شما اينها را در درك اسفل بايد جاشان را اعتقاد داشته باشيد؟ و اگر اعتقاد نداري سنّيها زيرپاي يهودي‏ها در جهنم منزلشان است. اگر اين اعتقاد را نداري شيعه نيستي، چرا كه پيغمبر گفته انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار عداوتي كه والله خدا با منافقين دارد آنقدر عداوت با كفار ندارد واقعاً هم بدترند از كفار بجهت آنكه كسي كه اظهار دوستي نكند با آدم و كناره كند از آدم، آدم هميشه محترز از او باشد فساد او كمتر به انسان مي‏رسد ضررش كمتر است بخلاف كسيكه ظاهراً مي‏گويد نوكر شمايم و خادم شمايم خضوع مي‏كند، اما باطناً رفاقت ندارد، باطناً مي‏آيد حرفهات را مي‏گيرد جاي ديگر مي‏رود مي‏گويد هرچه ضرر دارد مي‏گويد. والله هميشه از دست منافقين پيغمبران در عذاب بودند، ضرري كه منافق مي‏زند به دين والله كافر نمي‏زند پس عداوتمان سرجاش چرا كه لاتجد قوماً يؤمنون بالله و تعجب است ببينيد چه اصراري دارد خدا مي‏فرمايد لاتجد قوماً يؤمنون بالله و اليوم الاخر يوادّون من حادّالله و رسوله نمي‏يابي كساني را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارند كه دوستي كنند با دشمنان خدا و رسول ولو كانوا آباءهم اگرچه پدرانشان باشند پسرشان باشد زنشان باشد فرزندشان باشد. اين مشقتان باشد، مشق قلبتان باشد كاري به ظاهر نداريم. ظاهراً بازار بازار مسلم است حقيقةً واقعاً طيّب و طاهر و پاك و پاكيزه‏اند، لكن كسي را كه مي‏شناسيش بخصوص كه بيدين است دشمن خدا است يا خدا را وازده بيك طوري يا پيغمبري را وازده يا امامي را وازده يا كسي را كه مسلم است خوب است وازده، اين دشمن خدا و رسول است. ماداميكه در دلت بيابي كه وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني توي دلت يك‏خورده خوبي با او، بدان توي دلت يك‏خورده سنّي هستي. خدا خبرداده و من اصدق من الله حديثاً خدا خوب خبردارد همچو خبرداده كه لاتجد قوماً يؤمنون بالله و اليوم الاخر قومي كه ايمان دارند به خدا و روز قيامت نمي‏يابي كه يوادّون من حادّالله و رسوله دوستي كنند با دشمن خدا و رسول اگرچه پدرش باشد يا پسرش باشد، اين‏طور خبرش را داده.باز تعارفات ظاهري سرجاش است، پدر پدر است همه‏جا پيشش مي‏اندازيم، حرمتش را مي‏داريم لكن دوستش نمي‏داريم، بدرك واصل هم بشود از خدا مي‏خواهيم. اين است كه عرض مي‏كنم چيزي كه نقش قلب شد هركس از اهل حق شد، اگر تو اهل حقي توي دلت بايد با او رفيق باشي، هركس از اهل باطل شد پدرت است خوب است پسرت است خوب است، برادرت است خوب است مادر و خواهرت است خوب است زنت است خوب است، بايد توي دل در نهايت شدت كناره را داشته باشي اگرچه در ظاهر با آنها راه‏روي و اگر اتفاق يافتيد در دل خود كه ترحم مي‏كني بر او كه اين پدرم است، بدان يك‏قدري تا داخل آنها نباشي نمي‏تواني ترحم كني بر او.

قدري دقت كنيد ان‏شاءالله ببينيد اين حرفها را من مي‏زنم و مخصوص من است يا پيشتر هم اين حرفها بوده است؟ جابر جعفي داخل كساني بود كه خودش هم گاهي خارق عادت از او سرمي‏زده اگرچه خودش هم نكند، نكرده باشد. سر ريسمان را حضرت باقر بدست او دادند و اندكي حركت دادند كه تمام شهر زلزله شد و خراب شد، وقتي آمد نگاه كرد ديد شهر كن فيكون شده.بيا بجهت خاطرتو يكدفعه ديگر حركت بده آن اول خودش رفت شكايت كرد خدمت حضرت سيد ساجدين كه اينها اينقدر ظلم به ما مي‏كنند، اينقدر ستم به ما مي‏كنند، احتمال بدهند كسي شيعه است هر پيسي هرخواري برسرش مي‏آرند، لگدمالش مي‏كنند. ما ديگر خسته شديم ما مُرديم آخر ترحّم براين بيچاره‏ها بفرما. حضرت امام زين‏العابدين به حضرت باقر فرمودند آن ريسمان را بردار بيار. ريسمان زردي در حقّه‏اي بود، حضرت باقر آوردند فرمودند به جابر بيا. رفتند روي بام مسجد و يكسر آن را بده بدست جابر خودت مبادا بجنباني، مي‏ترسيدند مبادا بيشتر حركت بدهد. حضرت باقر خودشان حركهٌ‏مّائي به آن ريسمان دادند. جابر مي‏گويد عرض كردم خوب حالا چطور شد؟ فرمودند برو ببين چه شد. مي‏گويد رفتم ديدم مدينه خراب شده. فرمودند حالا خوب شد، حالا بيا يك حركت ديگر هم بدهيم، داديم. فرمودند حالا بروببين. مي‏گويد رفتم نگاه كردم ديدم اين دفعه دويم فضيحت شده، عروسها از حجله‏ها بيرون آمده‏اند بچه‏هاي شيرخوار فرياد مي‏كنند، غوغائي جنجالي سرپا شده. عرض كردم فضيحت است زنها مُرده‏اند، دخترها مُرده‏اند، بچه‏ها مُرده‏اند، خفه شده‏اند، خانه‏ها خراب شده. فرمودند گويا ترحّم كرده‏اي برايشان. عرض كردبلي. فرمودند معلوم است كه هنوز يك چيزي در تو هست.

منظور اين است كه جابر بود كه گرفت سر ريسمان را و فرمودند تند حركت مده و با آن حركت آهسته تمام مدينه كن فيكون شد. و اينها را محض اين عرض مي‏كنم كه اثبات ايمان در دل شما بشود. ماداميكه در دل ترحّم مي‏كنيد به كفار، راهي هم البته دارد، يا يك‏وقتي پولت داده چيزيت داده، مادرت است پدرت است مي‏بيني در دل دوستش مي‏داري خودش را، بدان چيزي در تو هست، سعي كن آن را بيرونش كني. حتي اينكه مكرر عرض كرده‏ام حضرت صادق سوار بودند و جائي مي‏رفتند، شتري داشتند ناخوش شد، گويا كنار مصر بودند. عرض كردند كه اذن مي‏دهيد كاردش بزنيم نحرش بكنيم؟ اذن ندادند، هي‏كردند و گذشتند. عرض كردند اينجا نزديك آبادي است فرمودند هي‏كنيد، هي‏كردند و گذشتند يك فرسخي كه رفتند فرمودند حالا پائين بيائيد كاردش بزنيد. عرض كردند چرا آنجا كه نزديك آبادي بود نگذارديد كاردش بزنيم؟ مسلمانان گوشتش را ببرند بخوردن، فرمودند راضيم كه گوشتش را سگ بخورد و اين مسلمانها نخورند. فكر كنيد ان‏شاءالله.

خلاصه، پس وقتي حق را يافتيد جائي، ديديد در جائي كه راستي راستي حق آنجا هست آن را بگيريد. حق نيست چكار داري كه دورش مي‏آئي؟ فكر كنيد دقت كنيد، باز از روي حتم عرض نمي‏كنم. ملتفت باش خودت هم دين نداري نداشته باش، مي‏گويم شعور داشته باش اگر بيدين هستي كه چكار داري با دين و اهل دين، براي چه مي‏خواهي؟ مي‏خواهي حق پيداكني با اهل حق راه بروي با اينها نفاقي كني اگر طالب حق هستي و حق را جائي يافتي چرا چنگ نمي‏زني نگاهش نمي‏داري؟ فكر كن ببين شوخي است؟ صد و بيست و چهار هزار قشون، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر از جانب خدا در ميان مردم آمدند. اينها صد و بيست و چهار هزار وصي هم اقلاًّ داشتند، ديگر هريكي هم چهار نفر تابع كه راستي راستي تابع شوند البته داشتند و تمام اينها همه آمده‏اند دين حق خواسته‏اند. حالا اگر جائي حق را يافتي بايد سخت گرفت نگاهش داشت، ديگر سستي ندارد. ملتفت باش حق كه نشد، ماذا بعد الحقّ الاّ الضلال ؟ همينكه يافتي حق را هرچه غير از او است باطل است بايد پيرامونش نگردي، يعني توي دل خودت پيرامونش نگردي. ظاهراً با يهودي هم معامله داري يك‏جور معامله مي‏كني، نجس هم هست باشد معامله‏ات را هم مي‏كني و مي‏روي پي كارت. با سنّي هم يك‏جور معامله داري پاكش هم مي‏داني عداوتت هم با او بيش از يهود هست، مع‏ذلك پاكش هم مي‏داني، با او مي‏نشيني غذاش را هم مي‏خوري، مُنّيش هم همين‏طور. پس در ميان مردم احكام طلب و تنخواه و معاملات و معاشرات و راه‏رفتن و ريشخند يكديگر كردن، اينها سرجاش باشد. اگر مي‏بيني توي دلت هم همراه ريشخندها مي‏آئي و يك‏خورده راضي هستي و ميل‏داري، بدان خودت هم يك چيزيت هست. پس توي دلت بايد اصلاً هيچ ميل به باطل نداشته باشي هيچ باطل را دوست نداشته باشي. اينها شؤون و شعب مطلب بود و هي شاخ بشاخ شدم و اصل مطلب از ميان رفت.

اصل مطلبي كه مي‏خواستم عرض كنم اين بود كه سعي كن كه يك چيز يقيني خاطرجمعي كه احتمال خلاف نداشته باشد از جانب خدا بدست بياري. اگر بدست آورده‏اي خوشا بحالت، بدست نياورده‏اي اين مجلس براي همين است. توي همين‏ها فكر كن و بدست بيار.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين از قاعده‏هاي كلي‏تان باشد، هرچه را نفهميده‏اي و نمي‏داني هست يا نيست، نفهميده‏اي همين‏جور چيزي مي‏گوئي هرچيزي را نفهميده‏اي ايمان داري به او يا كافري به او؟ نه ايمان داري به او نه كافري. هرچه را فهميده‏اي حق است و حق دانسته‏اي مؤمني از روي بصيرت، هرچه را فهميده‏اي باطل است كافري به آن. مؤمن كسي است كه ايمان نقش قلبش شده باشد از روي بصيرت، دليلش اين نباشد كه انّا وجدنا آباءنا علي امّة و انّا علي آثارهم مقتدون آيا مي‏شود آباء ما، اجداد ما آدمهاي بدي باشند؟ مي‏شود نفهميده باشند؟ اين دليل نيست. چرا؟ فكر كن انصاف بده توي هر طايفه‏اي كه بروي اين‏جورها هست. مي‏بيني مردي است مي‏نشيند پوستين دوش مي‏گيرد و خودرا مي‏سازد مي‏گويد آباء ما چنين مردماني بودند، اجداد ما چنين بودند، طايفه‏اي بودند، چگونه مي‏شود باطل باشند؟ اين‏جور مردم توي گبرها هستند، توي يهوديها هستند، توي نصاري هستند، توي بت‏پرستها هستند. شما فكر كنيد ببينيد اين دين است؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين را مي‏خواستم عرض كنم كه حق را معجز ثابت نمي‏كند در قلب، ايمان را ثابت نمي‏كند در قلب. آني كه ثابت مي‏كند ايمان را در قلب علم است كه اگر دوامي پيدا كرد انسان را از كفار و از غير حق وامي‏كند.

باري، سخن از آنجاها كشيده شد كه هرچه هست ماسواي هستي نيستي است، از اينجا شؤون و شعب پيدا كرد حرف. هرچه هست وجود دارد حالا كاري هم نداريم مخلوق است يا نيست. حالا حرف سر اين است عجالةً كاري نداريم كه يك كسي محتاج است يك كسي غني است، عبارت بايد شرح شود يك جوري. حرف سر اين نيست، حرف بالا رفته حالا حرف اين است كه آنچه هست غير از هستي مي‏خواهي چه باشد؟ چه مي‏فهمي اگر مي‏گوئي هستي؟ ديگر آن هم جفت اين هست؛ مي‏گوئي چيزي ديگر، مي‏گويم آن هم هست. غير از هست چه چيز است؟ هر عقلي مي‏فهمد اين را غير از هست نيستي است. حالا نيستي آيا چيزي است داخل در جائي شود؟ نيست، چيزي نيست كه داخل جائي شود. خيلي واضح است شكي شبهه‏اي ريبي در اين نيست. فكر كنيد ببينيد يك شيره‏اي هست يك سركه‏اي هست، آن ترش است آن شيرين است، يك قدري از آن داخل اين مي‏شود يك قدري از اين داخل آن مي‏شود و سكنجبين حاصل مي‏شود. اما يك سركه‏اي باشد كه هيچ داخل نداشته باشد اين سركه است ديگر هيچ شيره نيست، حالا كه نيست آيا مي‏شود شيرة نيست را داخل سركة هست كرد؟ خيلي واضح است كه نمي‏شود.

ملتفت باشيد، ديگر چرا اينهمه اصرار مي‏كنم؟ چه خاك برسر كنم، يك عالم را مي‏بينم خراب است. حرفش را مي‏بينيد كه راست است خيلي واضح است مگو اين حرفها را همه‏كس راه مي‏برد، من هم حرفهائي كه همه‏كس راه مي‏برد مي‏گويم قبول كنيد فكر كنيد. پس هرچه جائي داخل جائي شد هست است، شيره‏اي كه هست سركه‏اي كه هست داخل جائي مي‏كنند طعم سكنجبين مي‏كند. سفيدي هست سياهي هست، ذغالي هست آهكي هست داخل هم مي‏كني فيلي مي‏شود. ضريري هست نيلي هست داخل هم مي‏كني رنگ سبز مي‏شود. روشنائي هست تاريكي هست داخل هم شد بين‏الطلوعين و بين‏الغروبين مي‏شود. لكن نيست صرف نيست، آن نيست معقول نيست داخل جائي بشود. حالا كه داخل جائي نمي‏شود غير از هست چه چيز است؟ ببين حالا مي‏فهمي ان‏شاءالله غير از هست آن نيست است، آن نيست كه نيست است نمي‏شود غير از هست باشد پس آن نيست غير اين هم هست، آن هيچ نيست داخل اين هست نمي‏شود. حالا غير از هست چه چيز است؟ هيچ. غير از وجود چه چيز است؟ هيچ نيست، غير از وجود عدم است، حالا اين چه شد؟ اين وحدت وجود شد. پس بغير از وجود، هيچ نيست، حق است و هيچ نيست. حالا اين هست اين هستي كناره‏اي دارد كه آن‏طرفش كسي ديگر باشد؟ اگر كسي ديگر باشد كه آن هم هست. آن‏طرف هستي كه نيستي است، نيستي كه چيزي نيست پس آن‏طرف هيچ نيست، پس هستي كناره ندارد منتهي اليه ندارد ماسوي ندارد و اين خلقها ماسواي او نيستند. حالا اين را فارسيش كنيد، ان‏شاءالله دقت كنيد ملتفت باشيد اينها والله از نظر حكما رفته آن حكمائي كه اسمشان را شنيده‏اي كه خيلي بزرگند، حكيمي بزرگتر از محي‏الدين نمي‏شود، كسي است كه همه حكما هم تمكين از او دارند. ملاصدراي كذائي تمكين از او دارد. تمام حكما بادشان هم همه باين است كه كلام او را شرح كنند و اواين مطلب از دستش رفته. پس هست ماسوي ندارد و چون اين هست ماسوي ندارد پس من ماسواي او نيستم. پس ليس في جبّتي سوي الهست هست هم كه خدا است، پس ليس في جبّتي سوي الله. ببينيد حيله از كجا رفت بكجا. من مي‏گويم فكر كنيد بفهميد اين حرف را، بله هستي هست غير از هستي هم كه نيست، نيست هم كه نيست كه داخلش بشود، پس هست ماسوي ندارد كناره ندارد، چرا؟ ان‏شاءالله فكر كنيد تا بفهميد. بجهتي كه كناره‏اش هم هست، ميانش هم هست، پس خود هستي كناره ندارد. اين نمد هست رنگش هم هست شكلش هم هست وزنش هم هست سمتش هم هست پشمش هم هست، آن هستي اين نمد اعم است از رنگش و پشمش. هستي را غافل نباشيد و خود وحدت‏وجوديها غافل شده‏اند از اين. شما ملتفت باشيد هست را مثل پشم خيالش مكن. هست كه مي‏گويند، مي‏گويند هستي هستي است و چيزي عارض هستي مي‏شود مثل رنگي كه عارض پشم مي‏شود، اين‏جورها را ناقصين وحدت‏وجوديها گفته‏اند و اشتباه كرده‏اند. در علم خود هست را اسم ماده مي‏گذارند، چيزي مي‏آيد عارض اين ماده مي‏شود آنوقت اين ماده جدا ايستاده و آن يكي هم كه عارض اين مي‏شود جدا ايستاده پس من و تو عارض ذات وجوديم، شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله بدانيد اين غلط است، وجود را اسم ماده بر آن بگذارند. آخر تو ماده را به چه ملاحظه گفتي وجود؟ بجهتي كه هست؟ خيلي خوب رنگ هم كه هست، آن هست‏تر نيست از اين. هستيها بهم چسبيده‏اند بعضيشان جائي بيشتر جمع شده‏اند بعضيشان جائي كمتر جمع شده‏اند. هرچه هست كه غير هستي توي اين هستيها نيست، حالا كه چنين شد شما فكر كنيد ببينيد حالا آن هست آيا اسمش خدا شد؟ و اسمش را گذارده‏اند خدا. شما ملتفت باشيد ببينيد كجا را يافته‏اند اسم اين هست را گذاشته‏اند خدا، چرا؟ بجهتي كه مي‏بينند تركيب ندارد و راست هم هست حق هم هست تركيب با چه بشود؟ غيري نيست كه با او تركيب شود، پس مركب نيست صرف هم هست خالص هم هست غيري نيست داخلش بشود بغير از هست، چون چيزي نيست داخل آن شود پس صرف است مركب هم نيست كناره ندارد. فكر كنيد بسيط حقيقي آن است كه جزء و جزء ندارد، بالا ندارد پائين ندارد، اينها را هم قبول داريم لكن فكر كنيد ببينيد كي گفته اين خدا است؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين هست را عرض مي‏كنم بشرط دقت كه اگر مسامحه توش آمد مثل صوفيها مي‏شود و همان‏جور كه آنها افتاده‏اند انسان مي‏افتد. آنها يك‏خورده مسامحه كرده‏اند اينهمه لغزيده‏اند در هستي. اين رنگ هست آن پشم هم هست و هستي عارض هستي شده عروضش هم هست نسبتش هم هست اشاره‏اش هم هست، حالا ما در عالم هستي داريم حرف مي‏زنيم، خيلي خوب اينها را كه حرف مي‏زنيم مي‏گوئيم مركب هم نيست ماسوي هم ندارد. حالا چون ماسوي هم ندارد من هم اينجا را فهميده‏ام پيش من هم هست، پس ليس في جبّتي سوي الله . حالا دقت كنيد شما ان‏شاءالله، آن مردكه هرچه گفت گفت، خوب كرد يا بد كار نداريم. شما دقت كنيد ببينيد اين هست پيش سگ هم هست، پس اين ادعا را سگ هم مي‏تواند بكند. فضله سگ هم هست، خودتان ببينيد هست يا نيست؟ ديگر شرور اعدامند سرم نمي‏شود. تلخي هست همان‏طوري كه شيريني هست. شرينيش هستي و تلخيش نيستي است؟ و همين‏جورها كرده‏اند، گفته‏اند شرور نيستند، شرور و نقايص اعدامند، شرور نيستند يعني چه؟ آيا شمشير مي‏كشي گردن كسي را مي‏زني او را مي‏كشي، اين كشته شدن آيا نيست؟ مردكه را فاني مي‏كني چوب مي‏زني دزد مي‏گيري دست مي‏بري، اينها نيست؟ فكر كنيد ببينيد چطور در علم خود شدند اهل ماليخوليا و گفتند حرفي را كه تمام ماليخوليائيها همچو حرفي نزده بودند اينها دارند مي‏زنند. از اين ماليخوليائيهاي متعارفي خيلي بدترند. بله شرور اعدام است، بله خيرات هست و وجود خير است و اين هست هر خيري هست ماسوي‏الاعدام و النقايص. اي مرد، اي حكيم، اي آن كسي كه آدم خجالت مي‏كشد اسمت را ببرد، عدم نيست؟ اگر نيست كه استثنا نمي‏خواهد كه بگوئي ماسوي‏الاعدام و النقايص. حالا ديگر تو هي پامي‏افشاري كه نور هست، ظلمت عدم نور است، چيزي نيست جدا كه وجود داشته باشد. خودت نگاه كن ببين اين تاريكي يك چيزي هست يا نيست؟ چطور چيزي نيست؟

ان‏شاءالله دقت كنيد ببينيد خير هست شر هست نور هست ظلمت هست عدل هست ظلم هست همين‏طور فكر كن ان‏شاءالله داخل اهل ماليخوليا نيفتيد. پس هست و فرق نمي‏كند سفيد باشد،هست؛ يا سياه باشد، هست. همچنين نور هست ظلمت هست خوب هست بد هست و بهمين‏جور ببريدش در همه‏جا. بهشت هست جهنم هست، چنانكه در دنيا غني هست فقير هست. فقر بدچيزي است شرّ است و هست. صحّت هست مرض هست، حالا مرض عدم صحت است باشد، صحّت هم عدم مرض است. مرض هست و بخصوص چيزي است و بايد دوا خورد و منضج و مسهل خورد و رفعش را كرد. پس مرض هست و عدم صحت است باشد، از آنطرف صحت هم هست و عدم مرض است. پس چرا آن را عدم اسم مي‏گذاري اين را وجود؟ پس ديگر وجود، خير است و عدم، شرّ است، هرچه هست هست. نه خير است نه شرّ ديگر هرچه هم هست خير است، خير، چنين نيست. كدام پير كدام پيغمبر كدام خدا چنين جيزي گفته‏اند؟

دقت كن ان‏شاءالله فكر كن اگر هرچه هست همه خير است و شرور يعني اعدام، يعني آن چيزهائي كه نيست، پس ارسال رسل براي چه انزال كتب براي چه؟ فكر كنيد اگر آن پيغمبران نمي‏آمدند ديني نبود، اگر ديني نبود زميني نبود آسماني نبود مواليدي نبودند. اگر هيچ پيغمبري نمي‏آمد در روي زمين اينها هم نيست بودند ديگر خيرات بودند يعني چه؟ شرّ هم بود، اگر همه خير بودند انبيا آمدند براي چه؟ فكر كنيد، اگر فكر كند آدم زود مي‏فهمد. آيا انبيا آمدند بگويند خير هست شرّ هست، يا آمدند بگويند سم هست مي‏كشد جدوار هست چاق مي‏كند؟ غذاهاي فلان‏جور صحيحتان مي‏كند غذاهاي فلان‏جور مريضتان مي‏كند. شراب هست سكرش هست آدم كه مي‏خورد مست مي‏شود، مكنيد اين كار را كه آنوقت نه بكار دنياتان برسيد نه بكار دينتان و مي‏فهمي خيلي بدچيزي است، آدم هميشه بيهوش و مست افتاده باشد هيچ نفهمد از كارش باز بماند. اهل دنيا هستي عيال داري كسب داري برخيز برس بكار دنيات، اهل آخرتي برخيز نمازكن عبادتي بكن، وقتي هوشت بجا است بهتر مي‏تواني به عبادتت و كار آخرتت برسي. پس مي‏فهمي كه اين شراب بدچيزي است، مخور. انبيا مي‏آيند همين‏جور چيزها مي‏گويند. پس ببينيد كه اين حكما برخلاف تمام انبيا دارند حرف مي‏زنند كه مي‏گويند وجود خير است. خير وجود خير دارد شرّ هم دارد، طيّب دارد خبيث دارد. وجود، سم دارد جدوار دارد، نافع دارد ضارّ دارد و تمام ارسال رسل و انزال كتب از براي همينها است و تمام اسم دين و مذهبي كه اهل هر دين و مذهبي مي‏برند در همينها است كه يكپاره چيزها خير است يكپاره چيزها شرّ است، دنيا همين‏طور آخرت همين‏طور. يكپاره چيزها براي شما ضرر دارد از آنها اجتناب كنيد، يكپاره چيزها نفع دارد آنها را بگيريد. آنچه ضرر دارد گفته پيرامونش مگرد آنچه نفع دارد تحصيل كن. توبه كنيد كفاره بدهيد براي آن كارهاي حرام.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، هست را اسمش را خدا بگذاريد، هست اعم است از ضرر از شرّ و هرچه هست يا نافع است نسبت به چيزي، آتش پيش آتش مي‏رود قوت مي‏گيرد نافع است براي او، آب پيش آب مي‏رود قوت مي‏گيرد نافع است براي او، يا ضار است نسبت به چيزي. آب پيش آتش مي‏رود يك خورده گرم مي‏شود، آتش پيش آب مي‏رود گرميش كم مي‏شود، همه هم هستند و تأثير در يكديگر مي‏كنند و تأثيرات بعضي نافع است بعضي ضارّ است و ما عالم به تمام منافع و مضار خود نيستيم، ارسال رسل شد انزال كتب شده تا ما را عالم كنند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(يكشنبه 11 ربيع‏المولود 1300)

26بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

عرض كردم ان‏شاءالله حرفهائي كه مي‏شنويد بقصد فهميدن بشنويد نه بقصد گوش‏دادن و اين وصيتي بود مكرر مي‏كردند. مي‏فرمودند عبرت بگيريد مردم از اول عمرشان تا آخر عمرشان هي مي‏آيند روضه گوش‏مي‏دهند و گريه مي‏كنند و هيچ روضه ياد نمي‏گيرند، لكن يك بچه روضه‏خوان كه قصدش اين است كه ياد بگيرد، همان يك مجلس كه مي‏نشيند گوش مي‏دهد يادمي‏گيرد. و همين‏طور است واقعاً همينكه بنا بنائي است كه بيائيم بنشينيم و يك ساعت ديكر هم برخيزيم برويم پي كارمان، تا آخر عمر هم مي‏رويم و مي‏آئيم و يادنمي‏گيريم، بلكه خيلي از مطالب هست بناي گوش‏دادن و يادگرفتنش را نداريم سهل است.

پس ببينيد در اين هيچ شكي شبهه‏اي ريبي مي‏رود؟ عربي نيست هندي نيست تركي نيست، عرض مي‏كنم هرچه ماسواي هستي است، اين هستي بخصوص را هيچ نمي‏خواهم بگويم. هستي بخصوص كي ، هرچه هستي است خواه هستي خدا باشد خواه هستي فعل خدا باشد خواه هستي مخلوقات خدا باشد، ان‏شاءالله فكر كنيد آن هست، هست. خدا هست فعل خدا هم همراه خدا هست با خدا هست، مخلوقات هم هستند، نهايت هستشان كرده‏اند، ماسواي هست آن است كه نباشد. دقت كنيد، نيست ماسواش كه نيست، اين نيست چيزي نيست كنار نشسته باشد آن يكي باشد اين دوتا. آن نيست كه نيست و جفت اين هست نمي‏تواند باشد. هست، هست. حالا غير از هست چه هست؟ هيچ. اين خيلي واضح است فكر كنيد ان‏شاءالله، اين را عربيش كه مي‏كني وجودش مي‏گويند، در فارسي هستش مي‏گويند. غير از هست نيست و نيست چون چيزي نيست جفت هست نمي‏تواند باشد. حالا غير از هست چيست؟ هيچ. و اين هست عمومي دارد، خدا هست فعل خدا هست، خداي قادر عالم حكيم رؤف رحيم و هكذا اسمها دارد فعل دارد، فعلش قدرتش است هست، عملش است هست، حُكمش هست. اسمهاي خدا و صفات خدا هستند مخلوقاتش هم هستند، حالا غير از هست هيچ نيست و امتناع هم دارد.

ان‏شاءالله فكر كنيد و آنجاهائيش كه نكات است، بايد دقت كنيد ياد بگيريد. حالا غير از هست چيزي نيست و اين هستي كه مي‏بينيد جوهر هست عرض هست، غيب هست شهاده هست، روح هست بدن هست، نور هست ظلمت هست، خوب هست بد هست، كفر هست ايمان هست. حالا اين هستيها كه مي‏گوئي غيب هست شهاده هست، غيبش غير شهاده‏اش است، نمدش غير حصيرش است. او غير اين است اين غير او است، پس اينهائي كه غير يكديگرند حالا اصطلاح كرده‏ايم غيب يكديگرند. اينها همه بهستي هستند، حق است صدق است، اينها همه بهستي هستند. آن هستي كه هستِ‏او به يك هستي ديگر هست است يا به خودش هست است، در جاهاي آسان فكر كنيد ان‏شاءالله، هرچيزي از يكجائي ساخته مي‏شود از چيزي ساخته مي‏شود. سكنجبين از سركه و انگبيني ساخته مي‏شود، انگبين نباشد و سركه نباشد سكنجبين ساخته شود، داخل محالات است. پس هستي سركه انگبين بسته به سركه و انگبين است. انگبين و سركه بايد باشند تا سركه انگبين درست بشود. معلوم است هستهاي مقيده جدا از يكديگرند، هستهاي مقيده نمد است جدا حصير است جدا، جماد است جدا نبات است جدا، اما آيا مي‏شود هستي نباشد و اينها باشند؟ نمي‏شود. هستي بايد باشد تا اين هستهاي مقيده باشند، اگر آن هست نبود اينها نبودند. پس اين هستهائي كه اينجا مي‏بينيد هستهائي هستند، مقيدند. يعني هست اما نمد است، آن هم هست اما حصير است، آن هم هست اما جماد است، آن هم هست اما زمين است، آن هم هست آما آسمان است. پس اين هستها هستِ‏صرف نيستند، هستيي هستند مقيد، سفيد است يعني سياه نيست، سياه است يعني سفيد نيست، حيوان است يعني آدم نيست، آدم است يعني حيوان نيست. پس اين هستها كه هستند بهستي هستند راست است حق است صدق است، بهستي هستند. هست خودش به چه هست شده؟ به نيست هست شده؟ اينكه نمي‏شود، نيست كه نيست، پس هست بخودش هست است.

حالا ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءالله، پس اين هستهاي تكه‏تكه يكي رنگش جدا است يكي طعمش جدا است يكي سبك است يكي سنگين است، يكي غيب است يكي شهاده است. روح هست، دليلش اينكه روح توي اين بدن كه هست اين بدن مي‏بيند مي‏شنود طعم و بو و گرمي و سردي مي‏فهمد، روح كه بيرون رفت اين بدن ديگر حركت نمي‏كند نه مي‏بيند نه مي‏شنود نه احساس مي‏كند. پس تمام اينها هستِ‏مقيد هستند. اگر يك هستي نبود اينها هم نبودند، چون اين هست هست، اينها ساخته شده‏اند. پس اين هستها به هست برپا هستند و آن هست خودش از خودش است، ديگر از نيست كه نگرفته‏اند هست را بسازند، غير از خودش هم كسي ديگر نبوده، پس أشياء به هست هست هستند، هست بخودش هست، اينها دروغ هم نيست، ملتفتش باشيد ان‏شاءالله.

حالا باوجوديكه مطلب اين است واقعاً و اين حرفها هم دروغ نيست، حالا من دلم مي‏خواهد شما دل بدهيد حاق مطلب را بدست بياريد، اينها حرفهاي حكمتي است. ملتفت باشيد اهل حكمت بسا چيزي بشنوند زودتر انكار كنند. من مي‏خواهم عرض كنم اين هست مطلقي كه اشياء همه به او هستند، و حرف هم نداريم تصديق هم مي‏كنيم كه يك هستي هست كه اشياء پيش آن هست علي‏السوي هستند، باين معني كه انسان هست، كارش هم هست. كارش را بايد خودش احداث كند اما در هستي خودش هست‏تر از كارش نيست. مكرر اصرار كرده‏ام هستي هيچ‏جاش زياده برنمي‏دارد هيچ‏جاش كم برنمي‏دارد، و وقتي مي‏گويم بسا مي‏فهمي ديگر خودت حفظش نكني تقصير من نيست. عرض مي‏كنم چراغ هست و نور چراغ هست و نور چراغ را چراغ احداث كرده. شما هستيد و حركت خودتان را شما احداث مي‏كنيد. حالا چنين ترائي مي‏كند كه شما قايم‏تر و محكم‏تريد از كارتان و كار شما پست‏تر از شما است، همين‏طور هم هست، لكن مي‏خواهم عرض كنم در هستي مساوقيد. چرا كه خود آن هستِ‏صرف، نيست چيزي كه داخلش بشود و رنگش را بگرداند، لطيف كند يكجائيش را، يكجائيش را كثيف كند. هرجا دو ضدي باشند مثل سياهي و سفيدي، آهكي بياريم و ذغالي داخلش كنيم يك رنگي پيدا مي‏شود كه نه سفيد است نه سياه. اينجاش را مي‏گوئيم رنگين شده آنجاش بحالت خود باقي است. يك ترشي يك شيريني در خارج باشد آنوقت يك قدري از ترشي را داخل شيريني كنيم و قدريش را بر صرافت باقي بگذاريم بگوئيم اين گوشه‏اش كمتر ترش است آن گوشه‏اش بيشتر ترش است.

حالا ان‏شاءالله دقت كنيد ببينيد در هستِ‏مطلق نيست ماسوي بجهتي كه ماسواش نيست بود، نيست داخل هست نمي‏تواند باشد در يكجائيش كه يك‏خورده هستيش را كم كني داخل جائي بيشتر شود شديدتر شود، در نفس هستي همه‏جاش مثل هم است مساوي است ديگر شدت ندارد و ضعف ندارد، يكجائيش لطيفتر نيست يكجائيش كثيفتر نيست. وقتي دقت كند شخص خيلي زود حاليش مي‏شود. پس در هست لطافت نيست كثافت نيست، شهاده نيست غيب نيست. اين هست تكه‏تكه نيست، اين هست يك است يك هست است تكه‏تكه نيست چرا كه غير از هست نيستِ‏صرف است و نيست چيزي نيست كه داخل اين هست بتواند بشود، آنوقت يكجائيش بيشتر لطيف باشد داخل اين شود اين را لطيف كند يا كثيف باشد داخل اين شود، اين را كثيف كند. نيست داخل اين هست نمي‏شود، پس همه‏جاش مثل هم است، حتي همه‏جاش را كه مي‏گويم تعبير است، هست همه‏جا هم ندارد، چيزي كه همه‏جا دارد خرمني است روي‏هم ريخته. خرمني كه روي‏هم ريخته بالا دارد پائين دارد وسط دارد اين‏طرف دارد آن‏طرف دارد، اما هست طرف هم ندارد و طرف هم هست، مغز هم ندارد مغز هم هست. پس تكه‏تكه هم نيست و اينها هيچ بنظرتان عظم نداشته باشد، اينها را بعربي بگويند بنظر مردم عظمي دارد، شما بدانيد علم فرقي نمي‏كند عربي و فارسي. كسي با عرب حرف بزند عربي مي‏گويد با فارس حرف بزند فارسي مي‏گويد، معني يك‏جور است. پس چون هست ماسوي ندارد كه داخل جائي شود يكجائيش را بالا نمي‏برد يكجائيش را پائين بيارد، يكجائيش را حركت نمي‏دهد يكجائيش را ساكن نمي‏كند و هرچه از اين قبيل چيزها مي‏بيني كه يكجائيش پائين است يكجائيش بالا، بدان دوچيز داخل مي‏شوند بالا دارد و پائين، آنجا يك چيزي داخلش شده. پس از غيب چيزي آمده آن را كشيده برده بالا، پس يك آتشي داخل آب شده چون آتش سبكتر از آب بود و حالا مخلوط با آب شده آنها را حالا برمي‏دارد همراه خود مي‏برد بالا، ميشود بخار. چون سبك است مي‏بردش بالا مي‏كشدش رو بآن، همينكه چيزي سرد شد آن بالا هم كه باشد مي‏آيد پائين. برفها همين‏طور شده پائين مي‏آيد، هوا سرد شده هواها با هم جفت مي‏شوند متراكم مي‏شوند، هوا گرم باشد باران مي‏شود سردتر شد برف مي‏شود. پس اينجاهائي كه بالائي دارد پائيني دارد، يمين دارد يسار دارد غير از خودشان چيزي هست داخل اينها مي‏شود. يكجائي زيادتر داخل مي‏شود يكجائي كمتر، اين بالا و پائين پيدا مي‏شود، اين اختلافات اينجا پيدا مي‏شود.

حالا ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءالله، در هست صرف ديگر اين‏چيزها نيست، معقول نيست در هست صرف چيزي باشد آن‏طرفش كه بيايد داخل اين شود اين هست را سبك كند ببرد بالا يا سنگين كند بيارد پائين. هستِ‏صرف بالا هم ندارد پائين هم ندارد، يمين ندارد يسار ندارد، مغز ندارد بيرون ندارد. كه وقتي تعبير مي‏آري از آن مي‏گوئي داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ءٍ في شي‏ءٍ خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ءٍ عن شي‏ءٍ همه‏جا هست هيچ‏جا نيست، ظاهرش هم تضاد بنظر مي‏آيد و مُضادّ هم ندارد همه اينها هست. حالا اينها را وقتي عربيش كني بطور انشاش كني شعرش كني بادش كني جهال مغرور مي‏شوند لكن انساني كه بناي فهم داشته باشد مي‏گويد خوب چيزي اگر همه‏جا هست، هيچ‏جا نيست يعني چه؟ اگر هيچ‏جانيست، همه‏جاهست يعني چه؟

حالا دقت كنيد ان‏شاءالله، هست چون واقعاً حقيقةً نيست چيزي كه داخلش كه شد لطيفش كند پس هست هيچ‏جاش لطيف نيست، باز چون چيزي ديگر غير از خودش نيست كه داخلش شود و غليظش كند آنوقت از آن غليظ بردارند شهاده بسازند، پس لطيف نيست كثيف هم نيست، بالا نيست پائين هم نيست. اين ديده نمي‏شود بجهت آنكه چيزي كه ديده مي‏شود رنگ است و او بخصوص رنگي نيست، او هست است بله رنگ هم يكي از جلوه‏هاي او است باين معني كه رنگ هم يكي از اقسام هستيها است اگرچه غير از چيزهاي ديگر است چون هست در آن رنگ هم هست و تو رنگ را مي‏بيني پس هست را هم مي‏بيني، راست است دروغ نيست. پس چون هرچه مي‏بيني هست است و هست مي‏بيني آنوقت اسم اين را بگذارند كه،

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

براه خويش نشسته در انتظار خود است

راست است در اين هست اين حرفها درست مي‏آيد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، نه هر حرفي يكجائي صدق مي‏آيد اين تمام مطلب است. شما فكر كنيد ببينيد در نفس اين هستي كه هستي خودش از خودش است و هستي اين هستها بآن هست است، همان‏جور مثالها كه مكرر عرض كرده‏ام كه تا سركه‏اي و شيره‏اي نباشد سكنجبين معني ندارد، ترشي نباشد شيريني نباشد چيز مركب از ترش و شيرين معقول نيست. پس هرجا مركبات هستند يقين مي‏كند انسان كه بسايط هستند، حالا كه چنين است مركبات هستند، يقيناً يك بسيطي هست. حالا اين بسيط يعني اقتضاي بساطت اين بسيط آيا اين است كه قادر باشد بر كل شي‏ء؟ و اينجاهاش را پابيفشاريد خيلي كه والله هرقدر اغراق كنم كه چقدر در همينها خلق گم شده‏اند كم است. هي توي كتابها نوشته شده و خيالات بافته شده و نفهميده‏اند چه گفته‏اند. فكر كنيد ان‏شاءالله، نسبت اين مقيدات به هست مساوي است، چرا؟ بجهتي كه او است هستي كه هستي خودش از خودش است اينها هستيهاشان از كيست؟ همه هستيشان از او است و همه هستيها از او است و نسبت او به اينها و نسبت اينها به او مساوي است نهايت يك كسي لاابالي‏گري كرده پُر دربند نبوده حرفهائي زده كه درست نيامده، يكپاره كسان ديگر حكيم بوده‏اند كلماتشان را محكم كرده‏اند. آنها مي‏گويند اين هست اگر بنا باشد جلوه كند براي كسي بنفس آن شخص جلوه مي‏كند، خود را كه مي‏شناسد او را مي‏شناسد پس اين جلوه مي‏كند باشياء بخود اشياء از اين‏جهت است كه همه‏جا هم هست نزديكتر از همه‏چيز هم هست به اشياء، اينها را هم وانمي‏زنيم همچو چيزي هم هست.

حالا فراموش نكنيد مي‏گويم فكر كنيد ببينيد از اقتضاي خود هستي آيا اين است كه قادر باشد و حال آنكه اين جماد هم هست و جلوه او است، مي‏خواهي بگو خلق او است. اگر اقتضاي هستي اين است كه قادر بر كل باشد پس چرا اين جماد قادر بر كل نيست؟ آيا اقتضاي هستي اين است كه هرجا يافت شد ولو بنفس خود آن چيز يافت شده باشد اين هستي هرجايافت بشود آيا اقتضاي آن اين است كه عالم بكل شي‏ء باشد؟ اگر اقتضاش اين است كه هرجا يافت بشود آنجا عالم بكل شي‏ء باشد پس چرا تو جاهلي به خيلي چيزها؟ در ايني كه اين هست كه اينجا نشسته در اين شكي نيست، حالا اگر اقتضاي هست عالم بكل شي‏ء بودن است بايد ما، در عالمِ‏هستي جاهل بشي‏ء پيدا نكنيم و حال آنكه تمام خلق را جهال مي‏بينيم. اگر يك كسي يك چيزي مي‏داند هزار چيز ديگر نمي‏داند. اگر اقتضاي هستي قدرت بر كل است بايد كل اشياء قادر بر كل اشياء باشند و بايد شما در اشياء كه نظر كنيد هيچ عاجزي نبينيد. اگر اقتضاي هستي قدرت بر كل است چطور شده خودت عاجزي، امثالت هم عاجزند، يك كاري بتواني بكني صدهزار كار ديگر نمي‏تواني بكني. پس اقتضاي آن هستي چه‏چيز است؟ صورتي ندارد كه قدرت باشد يا عجز باشد، علم باشد يا جهل، حكيم علي‏الاطلاق باشد يا سفيه. نسبت من با پيغمبر آخرالزمان پيش او مساوي است ديگر چطور شده كه پيغمبر، پيغمبر است؛ امّت، امّت.

دقت كنيد كه اينها است كه اهل حيله يادگرفته‏اند و والله بهمين خيال ادعاها مي‏كنند. مي‏گويد اين هست هست، حالا كه هست در وجود من هست و در من غير از هست چيزي نيست پس ليس في جبّتي سوي الله، اشهدوا انّي اناالله، اشهد بانّي رسول الله، مريدها هم قبول مي‏كنند لكن مريد اگر داخل آدم باشد و بناش باشد كه بفهمد، مي‏گويد من هم چيزي هستم، من نيست نيستم، من هم هستم پس ليس في جبّتي سوي الله، پس انّي اناالله. همان‏طور كه مرشد مي‏گويد مريد هم مي‏گويد چرا من مريد تو باشم؟ تو مريد من باش. و اگر اين‏طور شد حلال چه‏چيز است كه خدا حلال كرده؟ حرام چه‏چيز است كه خدا حرام كرده؟ پاك چه‏چيز است كه بعضي چيزها را خدا پاك قرار داده؟ نجس چه‏چيز است كه بعضي را خدا نجس قرار داده؟ پيش هست فرق نمي‏كند بجهتي كه نجاست هم هست چنانكه پاكي هم هست. اگر اقتضاي هستي طيّبات است پس نجاسات چه چيزند كه هستند؟ نعوذ بالله. ان‏شاءالله استاد باشيد در فنّتان يعني در فنّ دينداري. اگر اينها را داشته باشيد اينجا بكارتان مي‏آيد در قبر بكارتان مي‏آيد در برزخ بكار مي‏آيد.

پس هست اقتضا ندارد صورت ندارد صفات ندارد رنگ ندارد، رنگ هم خودش هست. اينها را خوب دقت كنيد مسامحه در اينها نكنيد اينها مسامحه‏بردار نيست. بله، آن پشم چون غير رنگ است رنگ روش كه نشست رنگين مي‏شود. جسم وقتي حركت در آن پيدا شد صاحب حركت مي‏شود، خود حركت، حركت است. پس دقت كنيد ببينيد هست رنگين نيست رنگ نمي‏شود، طعم هم ندارد محسوس نمي‏شود، ملموس نمي‏شود. لاتدركه الابصار ابصار بر او صدق نمي‏كند مع‏ذلك‏كلّه خوب دقت كنيد اين هست نسبتش به جميع ماسوي، به جميع اشياء مساوي است. در اخبار هم داريم كه ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر جاش را گم كرده‏اند. حالا يكپاره جاهاي ديگر هم خلق بعضي اقرب به آنجا هستند،بعضي مطرودند يعني رانده شده‏اند از آنجا. يكجائي هست انبيا به آنجا نزديكند بلكه متصلند، بلكه هركه خيال كند كه انبيا از آنجا جدا هستند و جداشان كند از خدا كفر و شرك است واقعاً، پس آنها مقرب‏الخاقان خدا هستند از بارگاه كبريائي هيچ‏وقت دور نشده‏اند. پس هست نسبتش به جوهر و عرض و غيب و شهاده يكسان است. بلكه مي‏خواهم عرض كنم دقت كنيد بدون تقليد كه خودتان بفهميد. عرض مي‏كنم نسبت هست به قدرت و عجز يكسان است. قدرت هست، عجز هم هست. عاجز چيزي است هست عجزش هم هست، قادر هست قدرتش هم هست. مطلق، نه آن قادر است نه آن عاجز است، نه اين است كه آن جلوه او نباشد. خير، علم هست جهل هم هست در مقابلش و نسبت هستي به علم و جهل مساوي است، به ظلمت و نور مساوي است، به دنيا و آخرت مساوي است، به خوب و بد مساوي است، به خير و شرّ مساوي است. حالا كه چنين است آن هست را بآن هستي خودش نظر مي‏كني و الفاظي مي‏گوئي كه برساند مطلب را. مي‏گوئي كه او ملوّث نشده مقدّس است قدّوس است سبّوح است، اينها را خدا مي‏داند عاريه است براي اينجا؛ اين حرفها مال صاحبش است. حالا اين حرفها صدق هم مي‏كند بر اين هستي؟ راست است؟ صدق نمي‏كند؛ هست، نمدِتنها نيست حصيرِتنها نيست زمينِ‏تنها نيست سقف هم هست. هستِ‏مطلق به اين صورتها بيرون نيامده همه جا هست هيچ‏جا هم نيست. گاهي رأيت قرار مي‏گيرد باقتضاي مصلحتي بخواهي بگوئي او چيز بخصوصي نيست هم بگو از آنجا آمده‏اند هيچ‏چيز نيست از آنجا نيامده باشد. پس او در ذات هستي خودش به چه صورت است؟ به هيچ صورت. به چه طبيعت؟ به هيچ طبيعت. حالا كه چنين است اين صورتها و اين طبيعتهائي كه اينها دارند او پاك است از اينها، حالا اين پاك را عربيش مي‏كني قدّوس مي‏گوئي سبّوح مي‏گوئي. پس او پاك است از رنگ از شكل از طعم از بو از روح از بدن از غيب از شهاده. لكن اين سبوح و قدوس را زوركي مي‏آريمش اينجا. شما بدانيد اين سبوح و قدوس مال كسي ديگر است. به اين مي‏گوئي او ديده نمي‏شود، بجهتي كه الوان ديده مي‏شوند، او شنيده نمي‏شود بجهتي كه اصوات شنيده مي‏شوند و هكذا،او چيزي نيست روش راه‏بروند، او چيزي نيست توش بخوابند، او چيزي نيست او رابخورند، او مأكول نيست مشروب نيست. مأكول همان شي‏ء بخصوص است مشروب همان شي‏ء بخصوص است، او هم توي مأكول است هم توي مشروب است. خود او است مأكول، خود اواست آكل، خود او است اكل همان‏طور كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا و بهمين جورهانشسته‏اند و كتابها ساخته‏اند و نوشته‏اند. خود او است شمشير كارد جلاّد، رفته‏اند در دكان حدّادي نوشته‏اند خود او است چكش، خود او است سندان، خود او است كوره، خود او است دم. و هكذا رفته‏اند در دكان نجاري نوشته‏اند خود او است تيشه، خود او است مته، خود او است ارّه، خود او است رنده، خود او است نجار، خود او است چوب. در هر دكاني رفته و از آن دكان گفته‏اند و نوشته‏اند. رفته‏اند مجلس علما خود او است عالم، خود او است معلّم، خود او است علم، خود او است كتاب. رفته‏اند توي كوه و دشت و بيابان خود او است كوه، خود او است دشت، خود او است هوا، خود او است سرما، خود او است گرما، خود او است آسمان، خود او است زمين، و هي ساخته‏اند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس گاهي رأيت قرار مي‏گيرد بگوئي او هست، در او غير از اوئي چون داخل نشده او بالا نيست رنگين نيست سنگين نيست سبك نيست. هي بنا مي‏كنيم نيست نيست نيست آخرش هم تمام نمي‏شود. پس مي‏گوئيم او روح نيست جسد نيست زيد نيست عمرو نيست، پس او ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست و هكذا هي نيست نيست، و اين حرفها را هم باز وحدت‏وجوديها زده‏اند. شما ملتفت باشيد دقت كنيد من مي‏خواهم شما استاد شويد و اهل خبره شويد. عرض مي‏كنم اگر صوفيه و حكما همه‏اش از اين‏جور حرفها زده بودند كه خود او است ليلي خود او است مجنون خود او است وامق خود او است عذرا، همه‏اش از آن راه رفته بودند و شما از اين راه آمده بوديد ردشان مي‏كرديد آنوقت حق بجانب شما بود، لكن برعكس هم گفته‏اند. آنها وقتي مي‏خواهند تنزيه كنند آن بسيط را مي‏گويند ليس بكلي و لاجزئي و لا بغيب و لا شهادة و هكذا مثل اينكه شما تنزيه مي‏كنيد. پس آنها هم گفته‏اند كلي نيست جزئي نيست غيب نيست شهاده نيست. همه حكما گفته‏اند اين حرفها را پس اگر بآن هست نگاه مي‏كني مِن‏حيث هستي و ملاحظه مي‏كني هستي را، چيزي نيست داخلش شده باشد كه تشكيك بردار كند او را و او است و لا شي‏ء سواه، همين‏طور آنها هم گفته‏اند او است و لا شي‏ء سواه نهايت اين حيله را لاش گذارده‏اند. مرشد مي‏گويد من كه مرشدم اينجا نشسته‏ام همان هستم، مريد هم مي‏تواند اين را بگويد. باري، پس مي‏گويد او است و لا شي‏ء سواه، پس ليس في جبّتي سوي‏الهستي در هيچ‏جا بغير از او چيزي نيست. درهرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، هي‏هي جبلي قم‏قم. هرچه هست هستي است، راست هم هست ان‏شاءالله شما فكر كنيد بابصيرت باشيد اگر اين هست را مي‏بيني و او همه‏اش رنگ نشده همه‏اش طعم نشده همه‏اش غيب نشده همه‏اش شهاده نشده، از اين‏جهت نفي مي‏كني اينها را از او پس مي‏گوئي او رنگ نيست صوت نيست طعم نيست بو نيست سبك نيست سنگين نيست. او روح نيست جسم نيست او غيب نيست شهاده نيست و هكذا هي نيست نيست و هي نفيش مي‏كني تقديسش مي‏كني و اگر ملاحظه اين را مي‏كني كه اينها كه هستند از نيستي كه نيامده‏اند از هستي آمده‏اند، پس اينها همه ظهورات او و جلوه‏هاي او هستند، يك كسي مي‏بيني مي‏گويد خلق از او هستند از آن بابي كه همه باو هست شده‏اند همه را او هست كرده پس بگو خودش سرخ است خودش زرد است خودش سفيد است، ديگر يك‏طرف افتادن كه ما همه را نفي مي‏كنيم اين نيست اين نيست، اگر صوفي برگشت گفت من هم مثل تو گفتم آنجاهائي كه نيست نيست من هم گفته‏ام، اين كتاب بردار ببين كه نوشته‏ام نيست نيست، آنجاهائي هم كه هست مي‏گويم هست. مي‏گوئي همه ظهورات هستند پس خود او است آكل خود او است مأكول، اينها را نمي‏شود ردّش كرد. بلكه از اين راه كسي بخواهد ردش كند نفهميده ردّش كرده، اينها حرف درش نيست. پس هر دوجور صحبت پيش هر دوجور پيدا مي‏شود، هم تنزيه و هم چيزهائي كه شبيه به تشبيه است، در كلمات اهل حق بگردي پيدا مي‏شود.

ان‏شاءالله فكر كنيد،

ما في الديار سواه لابس مغفر

و هو الحمي و الحي و الفلوات

همين‏ها را ببينيد در كدام كتابها نديده‏ايد. همين را شاهد مي‏آرند حتي شيخ مرحوم اين‏جور كلمات دارد. آيا نه اين است كه همان مطلبي كه دارد اين است كه آن هست بخودي خود هست و اينها مضافند باو و خلق بطور اضافه باو هستند، اضافه‏شان قطع شود نيست مي‏شوند بعينه مثل شما و كار شما. فعل شما مضاف به شمااست يعني بسته به شما است ماداميكه بسته به شما است هست، اگر بسته به شما نباشد و آن را به شما نچسبانند، ديگر نيست. حركت شما بسته به شما است حالا هر هستي آن نفس خودش ظهور هستي است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اين مطلب در كلمات شيخ شما خيلي هست و بدانيد شيخ منظورش 2بوده كه باحكما حرف بزند كه اين‏جور گفته. اگر مطلب را بدست آورديد خواهيد يافت كه تمام آنچه خواسته بگويد آن چيزهائي است كه انبيا گفته‏اند اوليا گفتند ائمه گفتند، شيخ آنها را مي‏خواهد بگويد و هرچه ترائي مي‏كند كه شبيه به وحدت‏وجود فرمايش كرده‏اند كه موجودات نسبت به آن وجود چه حالت دارد، به آنها تاخته‏اند حرف را با آنها زده‏اند و اين حرفها دخلي به مطلب خودشان ندارد.

پس عرض مي‏كنم اقتضاي هستي ببينيد چه‏چيز است؟ فرض كنيد يك كومة گِلي روي هم ريخته اين گِل را بردارند خشتها بزنند، آيا نه اين است كه اين گل توي همه خشتها هست؟ آيا مي‏شود گفت نيست؟ يك كسي اگر بگويد آن گل صورتش صورت آن خشت نيست انصاف بخواهد بدهد همان‏طور حرف بخواهد بزند، كافرماجرائي نخواهد بكند و بگويد خشتها از آن جهتي كه از گل ساخته‏اند آنها را همه خشتها گلند، راست است. بخواهي بگوئي خشتها هيچ‏كدام گل نيستند بجهت آنكه كومه گل اين‏جور چهارگوش نيست، راست گفته‏اي. هردوش راست است و درست است و صحيح. حالا كه چنين شد فكر كنيد منظور اين است كه هستي توي گل هم هست توي خشت هم هست. گل را مي‏خواهي بگوئي هست، بگو هست؛ راست است هيچ‏كس كارت ندارد، خشت را هم مي‏خواهي بگوئي هست، بگو هست؛ راست است خشت از گل بعمل آمده، اين‏هم راست است. لكن من حرفم اين است كه آيا اين گل خودش شعوري دارد كه خودش اين خشتها بشود يا ديوار بشود؟يا يك آدم صاحب‏شعوري كه مي‏آيد اين گل را خشت مي‏كند اين خشتها را پهلوي هم مي‏گذارد ديوار مي‏سازد سقف مي‏سازد مي‏گويد اين كار را كه آدم كرد پول به آدم مي‏دهند، آنوقت فايده‏اي برآن مترتب مي‏شود. پس اين گل باوجوديكه خشتها از گل بعمل آمده‏اند و بغير از گل هم هيچ ندارند راست هم هست، حالا اينها چون از آنجا بعمل آمده‏اند آيا حالا اين گل قادر علي كل شي‏ء است، يا آن گل خشتمال شده؟ اينها را كه خوب مي‏فهميد كه اين گل خودش شخص عالمي نيست كه بداند بايد چهارگوش شود، چهارگوشش هم كه بكني باز نمي‏داند چهارگوش شده. خشتمال مي‏داند كه اين بايد چهارگوش باشد، بنّائي هست مي‏داند كه اين خشت به چه كار مي‏آيد. بنّائي نباشد گل نه خودش مي‏تواند خشت شود نه مي‏داند چه‏كارش بايد كرد. اول قدرت ندارد خشت بشود عقلش هم نمي‏رسد علم هم ندارد، حالا چشممان را هم بگذاريم بگوئيم وجود آنجا هست آنجا هست آنجا هست، باشد. مگر من مي‏گويم وجودنيست؟ راست است وجود هست حتي وجودي كه عدم داخلش نشده باشد همان وجود توي اين گل هست. حالا اين گل كجاش مي‏تواند خودش خشت بشود؟ كجاش مي‏داند چند خشت بايد بشود؟ خود اين گل آيا مي‏تواند بصورت اين خشتها درآيد باوجوديكه هست و هست همه‏جا هست، آيا مي‏داند چهارگوش بايد بشود؟

ان‏شاءالله ملتفت باشيد پستاتان پستاي علم باشد هيچ مغرور به الفاظ مسجّع و مقفّي نشويد كه كسي بگويد به خشتها مي‏رسيم گل از گريبان خشتها سردرآورده، يك خشت را اسمش را ليلي مي‏گذاريم يك خشت را اسمش را مجنون مي‏گذاريم پس مي‏گوئيم خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، پس همه او است. اطاق او است خشت او است گل او است بنّا او است. فكر كنيد اينها را ببينيد آيا اين علم شد؟ شما را بخدا فكر كنيد اينها را بگويند آهي هم پشت‏سرش بكشند، آه نمي‏خواهد. شما ببينيد ان‏شاءالله كه بجز ماليخوليا مي‏توانيد چيزي اسمش بگذاريد؟ آدم عاقل هوشيار وقتي نگاه كند در اطاق ببيند طاقچه‏هاش بنظم حكمت واقع شده سقفش بطور حكمت واقع شده درهاش بطور حكمت واقع شده و هيچ نقصي در بناي او نيست، هيچ شك نمي‏كند كه اين خودش اين‏طور ساخته شده. فكر كنيد ببينيد آيا مي‏گويد عجب بنّاي صاحب‏وقوفي بوده؛ يا مي‏گويد عجب گل صاحب‏وقوفي بوده كه به اين‏صورتها درآمده. همچنين به چوبها كه نگاه مي‏كنيد آيا مي‏رويد پيش چوب و تعريف مي‏كنيد چوب را و مي‏گوئيد به چوب، توئي سبوح و قدوس از اينكه بصورت در و پنجره درآئي لكن هم به پنجره ظاهر شده‏اي هم به در؛ يا مي‏گوئي عجب نجّاري بوده كه اينها را ساخته، اوّلاً صاحب سررشته و اهل فن بوده دانسته كه هر پنجره‏اي چه‏جور چوبي لازم دارد. چوب چنار براي چه خوب است چوب گردو براي چه خوب است چوب بيد براي چه خوب است، چوب مناسبي برداشته باندازه‏اي كه مي‏دانسته ازروي حكمت بريده و وصل كرده، پس نجار خوبي بوده تعريف نجار را مي‏كني نه تعريف چوب را.

باري، تفصيل زياد نمي‏خواهم بدهم اينها نمونه است و سركلاف است بدستتان مي‏دهم، بهمين نسق در هركاري در هر كسبي در هر علمي همين‏طور فكر كنيد. انسان عاقل وقتي فكر كند مي‏بيند آنچه را كه انبيا آمده‏اند و اصرار دارند در آن از همين قبيل عرضها است كه من مي‏كنم يا از آن قبيل حرفها است كه چون فلان همه‏جا هست پس همه او است. جسم همه‏جا هست پس هرچه پيدا است جسم است. فكر كنيد ببينيد اگر صانعي نبود همين‏طور كومه جسم روي‏هم ريخته كه آسمانش را نگردانند و آسمانش آنجا گذارده شده باشد، زمين را ساكن نكنند اينجا گذاشته باشد، اين آسمان خودش نمي‏تواند والله هرگز بگردد، بعينه والله بدون تفاوت مثل همين چرخهاي ظاهري كسي هست و اين چرخ را مي‏گرداند اگر كسي نباشد خودش نمي‏تواند بگردد بايد دائماً گرفت و حركت داد جزء جزء آن را تا بگردد. تا فنر از توي اين ساعت بيرون آمد ديگر نمي‏شود اين چرخها خودشان بگردند، كارشان و اقتضاي خودشان جنبش نيست باوجوديكه آن حرفهاتان صادق بود. پس در اين در و پنجره و آنچه از چوب ساخته مي‏شود نظر مي‏كني و مي‏گوئي خود او است در، خود او است پنجره، خود او است سقف و هكذا اين حرف راست است دروغ هم نيست حالا چه شد اين هيچ شعري نمي‏خواست مدحي نمي‏خواست. فرضاً كسي هم بشكند اينها را و اينها هم شكست و شما صوتها هم شنيديد حالا چه شد؟ مي‏خواهم توحيد خدا را بكنم خضوع و خشوع هم كرديم پيش چوبها هم رفتيم كه اي تو دري تو پنجره‏اي، حالا آيا اين توحيد خدا شد؟ برويم پيش جسم خضوع و خشوع كنيم كه اي جسم تو در آسمان هستي تو در زمين هستي تو در بدن هستي حالا كه در همه‏جا هستي بيا نان بمن بده، حالا گفتي جسم نمي‏تواند نان به كسي بدهد، نمي‏شنود صداي تو را.

فكر كنيد دقت كنيد اين‏جور چيزهاي باددار را ان‏شاءالله شما سعي كنيد بادش را از سر بيندازيد، بدانيد باد است و باد بي‏معني والله پيش صاحبان شعور بجز سراب هيچ نيست كه جهال را مغرور كرده و سراب هيچ نيست كسي كه هرگز به بيابان نرفته در بيابان تشنه مي‏شود خيال مي‏كند آن دور دريائي است آنجا موج مي‏زند و حال آنكه دريائي چيزي نيست. اگر اين بيرون رفته بود از شهر و آنجا را ديده بود مي‏دانست آنجا دريا نيست، حالا كه دريا مي‏بيند بجز سراب هيچ نيست. خدا مي‏داند همين‏طور اين حضرات اين شعرهاشان انشاهاشان و كتابهاشان كه خطهاي خوشنويس كه روي كاغذ ترمه نوشته‏اند، جدول طلا هم دارد، باد اين كتاب خيلي است قيمت اين كتاب خيلي است. معلوم است كاغذ ترمه قيمت دارد،طلا معلوم است قيمت دارد اينها دخلي به مطلب ندارد و هذيانات را هم مي‏شود بخط خوب نوشت روي كاغذ ترمه و تذهيب كرد.

شما دقت كنيد در هستي وجود چيزي به چيزي برپا باشد جَلدي آن چيزي كه مبدء شده خدا نمي‏شود. حتي اگر چيزي واسطه فيض چيزي شد مثل اينكه آب واسطه فيض است براي هر زنده‏اي و من الماء كل شي‏ء حي حالا كه آب واسطه شد آب صاحب شعور هم هست كه پيش آب بخاك بيفتيم خضوع و خشوع كنيم كه من بنده تو هستم تو خداي مني. چطور من بنده اويم و حال آنكه من تصرفم كه بيش از آب است. و هكذا ملتفت باشيد خاكش همين‏طور، خاك واسطه فيض است، اگر خاك نبود ما خيلي كارهامان بزمين بود، آب و خاك نبودند خيلي چيزها نبودند حتي خودمان نبوديم و اين آب و خاك مبادي وجود ما هستند، ما را از خاك ساخته‏اند. حالا كه خاك است مبدء وجود اين بدن، حالا آيا اين خاك خالق اين بدن مي‏شود؟ آيا خاك رازق اين بدن مي‏شود؟ بلي آب مي‏تواند رفع عطش كند اما آب خودش بيايد رفع عطش مرا بكند، نه. آب عقلي ندارد شعوري ندارد اراده‏اي ندارد قصدي ندارد. حالا چون مبدء ما اين آب و خاك است و همه‏از آب و خاك ساخته شده‏اند بنشينيم حال كنيم كه خود او است دريا، خود او است موج، خود او است قطره نفس زند بخارش گويند متراكم شود ابرش گويند فروچكد بارانش نامند چون متصل شود سيلش خوانند چون بدريا رسد همان دريا باشد. البحر بحر علي ماكان في القدم. اينها چه شد آخرش؟ هيچ. فكر كنيد ان‏شاءالله، پس فكر كنيد ان‏شاءالله آيا اينها هستند؟ و هستي بر اينها صدق مي‏كند و نسبتشان هم مساوي است، مع‏ذلك اينها اينهايند آنها آنهايند. ديگر حالا چون نمونه بدستتان آمده من هم تندتند مي‏روم. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس تمام آنچه هست، هست. برهمه هستيها صدق مي‏كند. اين هست را بشناسي و نشناسي مساوي است و هيچ توش نيست الاّ اينكه صانعي اقرار كني كه والله مثل خشتمال آمده گل برداشته خشت زده، مثل فاخور برداشته كوزه ساخته. خودش فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار در كار اين صانع فكر كن ببين يك گِل، يك آب، يك خاك، يك آفتاب، يك تابش آفتاب، چه گُلها چه گياهها چه برگها به چه رنگهاي مختلف، به چه شكلهاي مختلف، به چه طعمهاي مختلف، به چه بوهاي مختلف بيرون مي‏آيد. در نطفه هر گياهي مي‏خواهي فكر كن آبي بيشتر نيست، آبي است غليظ شده يكدست نه سر دارد نه دم دارد نه چشم نه گوش نه دست نه پا نه فهم نه شعور، هيچ توش نيست اعضا و جوارح هيچ توش نيست. مي‏بيني اين را برمي‏دارد يكجائيش را سر مي‏سازد يكجائيش را استخوان يكجائيش را گوشت مي‏كند يكجائيش را پوست مي‏كند يكجائيش را چشم مي‏سازد يكجائيش را گوش. تبارك آن صانعي كه از اين آب و خاك، از اين گِلي كه مي‏شود بصورت هر گياهش كرد بصورت هر حيوانيش كرد مي‏خواهد بصورت سگش كند مي‏كند، بصورت انسانش كند مي‏كند. از يك نطفه يك آب چه صورتها چه شكلها بيرون مي‏آرد به چه اختلاف، انسان خوب مي‏فهمد اين صور با اين اختلاف از گرمي نيست از سردي نيست از دهر نيست، فكر در اينها بكنيد ان‏شاءالله كه بنشيند ايمان در قلبتان. اقتضاي گرمي اين است كه بالا برود بسيارخوب، اقتضاي سردي اين است كه پائين بيايد همچنين سردي درهم مي‏كوبد، گرمي ازهم وامي‏كند. اگر اقتضاي گرمي و سردي باشد چطور شده از يك گوشه زمين اين گياه بيرون مي‏آيد از يك گوشه ديگر گياهي ديگر، هم شب بر اين مي‏گذرد هم روز بر اين مي‏گذرد، چطور شده يكجائي از زمين فلان گياه بايد بيرون آيد يكجائي از زمين فلان گياه بيرون آيد؟ يكيش تلخ است يكيش شيرين است. حتي توي همان يك گياه فكر كنيد مي‏بينيد برگش سبز است گلش سفيد است ميوه‏اش سرخ است، چطور طبيعت اين كارها را كرده؟ طبيعت اقتضاش يك‏جور است اگر اقتضاش سفيدي است چرا همه‏جاش سفيدي نيست، اگر اقتضاش سبزي است چرا همه‏جاش سبزي نيست، اگر اين اقتضاش تلخي است چرا همه‏جاش تلخ نيست، اگر اقتضاش شيريني است چرا مغزش شيرين شده؟ در اينها فكر اگر بكنيد والله كفايت مي‏كند در اعتراف به صانع. حتي در يك برگ يك درخت فكر كردن از براي صاحب‏شعور كفايت مي‏كند. اين يك برگ رگها دارد، پي‏ها دارد چرا سرش اين‏جور شده پاش اين‏جور شده؟ آيا خودش چنين شده يا ساخته‏اندش؟ خود اين برگ كه نمي‏شود اين‏طور بشود اين را ساخته‏اند يقيناً. اين را گاوها ساخته‏اند، شيرها ساخته‏اند، اين را حيوانات ساخته‏اند، انسان ساخته؟ خودت هم يكي از انسانها هستي اين آبش اين خاكش تو هم كه تصرف مي‏تواني بكني گرمش كن سردش كن كمش كن زيادش كن، اينها را تو بردار برگ يك درخت بساز و باين‏طورها صنعت در آن بكار ببر، چرا نمي‏تواني بسازي؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس معرفت آن كسي كه مي‏سازد اينها را خواسته‏اند. حالا اينها هست اسمشان باشد، هستي مطلق صدق مي‏كند بر تمام هستها. اين هست آن هست، انسان مطلق صدق مي‏كند بر تمام انسانها. انسان هم زيد است هم عمرو است هم بكر است هم زن است هم بچه است، حالا اين را هم دانستي و گفتي، چه شد؟ آيا اين علم شد؟ انسان، حيوان ناطق است هركس نطق كرد انسان است، باشد. حيوان ناطق در ضمن جميع انسانها هست، باشد. الاغ مطلق در ضمن جميع الاغها عر مي‏زند، بزند. مگر اينها علم است، فضل است؟ جميع سنگها پيش سنگ مطلق هست، سنگ مطلق نه بشكل گردي است نه بشكل درازي، سنگ مطلق لون بخصوصي ندارد حالا كه لون بخصوصي ندارد پس سبّوح است قدّوس است، باشد. چرا من سبّوح اسمش بگذارم و قدّوس اسمش بگذارم؟ چرا حرفهاي شرعم را بردارم در كون جاري كنم؟ اينكه حرفي نشد كه آخرش همين باشد كه سنگ رنگ بخصوصي ندارد شكل بخصوصي ندارد، يكجائيش سخت شده خود سنگ سخت است يا سست؟ هيچ‏كدام، نه سخت است نه سست است. شما را بخدا آيا اين علم شد؟ فكر كنيد اينها اين‏جور چيزها ديدند، چيز عامي ديدند كه صدق مي‏كند بر افراد، نفس هر جوري هست بهمان‏جور داخل افراد است خارج از افراد است. به اينها مغرور شدند يا آنقدر الاغ شدند كه مغرور به اين چيزها شدند يا همه‏شان حيله كردند كه مردم را گمراه كنند. اينها را چيزي اسم گذاردند شعرها ساختند قصيده ساختند، لكن خدائي هست قادر علي كل شي‏ء و هيچ خلق هيچ قدرت ندارند كه كارهاي خودشان را هم بكنند الاّ بقدري‏كه او قدرت داده، باندازه‏اي كه او قدرت داده قدرت دارند. و هكذا باندازه‏اي كه او خواسته ما ببينيم مي‏توانيم ببينيم، باندازه‏اي كه او خواسته بشنويم مي‏توانيم بشنويم و هكذا تمام حولها تمام قوتها تمام قدرتها تمام حركتها تمام سكونها حتي تمام طبيعتها را او داده. طبيعت گندم گرم است طبيعت جو سرد است مثلاً، طبيعتها را او در آنها گذارده. طبيعت آب سرد است طبيعت آتش گرم است، آتش خودش نمي‏تواند گرم كند آب خودش نمي‏تواند سرد كند، او قادرش كرده سرد كند حالا آب را من كاركن بدانم معقول نيست.

بدون تفاوت در خودت فكر كن حالا داده چشم تو داري، نداده بود نداشتي. گوش داده تو داري ساير اشياء همين‏طور، اينها را چطور طبايع داده طبايع دارند صانعي هست كه بخواهد اينها را مي‏دهد بخواهد پس بگيرد مي‏گيرد، ديگر هيچ‏چيز، هيچ‏چيز نيست. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(دوشنبه 12 ربيع‏المولود 1300)

27بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

چونكه مسأله مسأله‏ايست خيلي عمده و خيلي بايد پاپي بشويد ان‏شاءالله عرض مي‏كنم اين‏جور عرضها از اين اطاق كه بيرون مي‏روي ديگر هيچ‏جا پيدا نمي‏شود. فكر كنيد ببينيد مي‏فهميد كه آنچه مردم دارند هيچ است يا همين‏طور محض ادعا است من اين را مي‏گويم. فكر كنيد ان‏شاءالله، پس عرض مي‏كنم اوّلاً ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد آنچه را كه انبيا آورده‏اند از جانب صانع همان است دين و مذهب و هركس غير از پيغمبر است9 و كل انبيا صلوات الله عليهم اين است حكمش كه هركه غير از پيغمبران است رعيت آنها است. آن كسي كه از پيش صانع آمده تا پيش ما، انبيا هستند ديگر غير از انبيا خبري از صانع ندارند و هركس غير نبي‏است حرفي مي‏خواهد با ما بزند يا بايد از قول نبي ما بگيرد و بيايد براي ما بگويد يا اگر از خودش مي‏خواهد بگويد ما خودمان هم شخصي هستيم مثل او، اطاعت او را چرا بكنيم؟ غير از انبيا هيچ‏يكشان اولي نيستند به رعيت از ديگري، همه همدوش و رعيتند. پس كسيكه از پيش صانع آمده تا پيش خلق، انبيا هستند. انبيا خودشان حرفي به ما بزنند از ايشان قبول مي‏كنيم، يك كسي هم روايت از ايشان كند قبول مي‏كنيم، اما ديگر حرف غير اينها را ما تابع نمي‏شويم.

پس آنچه از پيش انبيا آمده اين است كه خداي شما قادر است، اينها را حاليمان هم كرده‏اند. فكر كنيد ببينيد، خداي شما قادر است چرا؟ بجهتي كه مي‏بينيد اين خدا شما را احداث كرده و شماها خودتان خود را نساخته‏ايد. حالا كه ساخته شده‏ايد خودتان هم كه خود را نساخته‏ايد پس يك كسي شما را ساخته. ديگر حالا هم نمي‏بينيدش، نبينيد سهل است، اينقدر را مي‏فهميد كه يك كسي شما را ساخته او است صانع، مي‏توانسته كه ساخته، دليلش همين كه ساخته. بجهت آنكه اگر نمي‏توانست، نمي‏ساخت، شما هم نبوديد. پس اين خدا قادري است كه هيچ عجزي در او نيست.

ان‏شاءالله در او فكر كنيد، مراد از قدرتي هم كه مي‏گويم خدا دارد همين قدرتي است كه خودمان مي‏فهميم و اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه اگر اينها را ملتفت نباشيد يكپاره جاها خواهيد افتاد چنانكه افتاده‏اند. اين حرفها هست كه صفت ذاتي عين ذات است و چون عين ذات است ذات را ما تميز نمي‏توانيم بدهيم، اينها حرفهاي ديگر است. فكر كنيد پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله، چيزي كه از پيش انبيا آمده است آنست كه بايد گرفت و حكم است و حتم و از جانب صانع است آمده بما رسيده، آن را بايد بگيريم ديگر هرچه را غير از انبيا بگويند اگر روايت از انبيا مي‏كنند به سر و چشم ما، اگر از خودشان مي‏خواهند مايه بگذارند ما نوكر كسي نيستيم ، ما خودمان هم كسي هستيم مثل آنها.

پس ببينيد انبيا آمدند و اين انبيا خبر دادند به ما كه خداي شما قادر بر همه كاري است و لايعجزه شي‏ء و معني اين قدرت هم همين قدرتي است كه مي‏فهميد نه آن قدرتي كه جائي حكيمي حرفي زده كه صفات خدا زايد بر ذات نيست. پس قدرت خدا هم صفتي نيست كه زايد بر ذات باشد بلكه عين ذات است و عين ذات را ما نمي‏فهميم. معروف است در ميان حكما كه صفات خدا زايد بر ذاتش نيست بجهت آنكه خدا اگر صفتش زايد بر ذاتش باشد خودش جدا صفتش جدا، تركيب براي او پيدا مي‏شود، مركب مي‏شود، اين است كه صفات خدا عين ذاتش است. شما ان‏شاءالله فكر كنيد ببينيد اين چيزي است كه براي خدا كمالي در آن اثبات مي‏شود؟ دليلش را كه عرض مي‏كنم مي‏بينيد چيزي است كه نفهميده‏اند چه گفته‏اند.

باري، پس صفات خدا عين ذات خدا است و حكما همچو گفته‏اند و بسا حكمائي هم كه شما اعتنا به آنها داريد اين حرف را گفته باشند، لكن ان‏شاءالله خوب بايد ملتفت باشيد حرفها را سرجاي خود بايد بگذاريد.

پس عرض مي‏كنم اگر همچو نظري آمد و خيال كردي كه صانع چون صفتش عين ذاتش است پس چنانكه ذات خدا لاتدركه الابصار است صفتي هم كه عين ذات او است آن هم مثل خدا لاتدركه الابصار بايد باشد و اگر غير از اين باشد زايد بر ذات شده، حالا كه چنين شد پس مانمي‏فهميم قدرت او را مي‏گوئيم خدا قدرت دارد اما ما قدرت او را نمي‏فهميم، بهمين‏طور خدا علم دارد علمش هم عين ذاتش است و حالا كه عين ذاتش است ما همين‏طور كه ذات او را نمي‏شناسيم علم او را هم نمي‏شناسيم و نمي‏فهميم چه‏جور علمي است، پس كأنّه علم ذات مثل خود ذات است و كأنّه علمي اسم نبرده‏ايم. عين ذات عين ذات است پس علم او را نمي‏شود دانست، قدرت او را نمي‏شود دانست و هكذا. حالا شما ملتفت باشيد ببينيد اگر چنين باشد پس بايد توحيد مرتفع باشد از ما. يك كسي كه ما هيچ نمي‏دانيم كيست و كجا است و هيچ صفتي هم ندارد، آيا اين خداي ما است؟ ان‏شاءالله ملتفت باشيد خداي ما صفت هم دارد پس عالم است لكن اين دانستن او دخلي به دانستنها ندارد، اين خداي ما قادر هست و اين قدرتش يعني مي‏تواند كاري بكند و ضدش عجز است ، اين‏جور قدرت ثابت مي‏كني يا قدرتي كه ما معنيش را نمي‏فهميم؟ خدا قدرت دارد اما ما نمي‏فهميم قدرتش را، اينكه ايمان نشد.

درست دقت كنيد، پس عرض مي‏كنم اوّلاً اعتنا نكنيد به هيچ حكيمي ولو هرقدر متشخص باشد و هرقدر كتاب نوشته باشد مگر اينكه آن حكيم خودش نبي باشد و حرفهاش مطاع باشد آنوقت بايد قبول كرد از او، يا روايت از انبيا بكند. پس انبيا آنچه آورده‏اند اين است كه خداي شما قادر است، يعني همين قدرتي‏كه مي‏فهميد، يعني همه‏كار مي‏تواند بكند. خداي شما عالم است، يعني همه‏چيز مي‏داند. حكيم است، يعني هرچيزي را درسر جاي خود گذارده، و هكذا باقي صفات كمال. توي يهوديها هم بروي همين حرفها را مي‏زنند، موسي همين حرفها را زده. توي نصاري بروي عيساش همين حرفها را زده، توي گبرها بروي آنهائي را كه پيغمبر مي‏دانند همين حرفها را زده‏اند، همه صفاتش را هم بايد بگوئي و اعتقاد كني. اگر بگوئي خداقادر هست عالم نيست، همه مي‏گويند كه اين خيال خودت است، تو چيزي پيش خودت خيال كرده‏اي صورت ذهني خود را خدا اسم گذارده‏اي، آن صورت ذهني خودت را مي‏گوئي عالم نيست، اين خدا نيست دخلي به خدا ندارد. يا بگوئي علم دارد قدرت ندارد همه مي‏گويند كه اين خيال خودت است، اين كسي كه قدرت ندارد خداي آسمان و زمين نيست. ايني كه قدرت ندارد خيالي است كه خودت كرده‏اي دخلي به خدا ندارد، خدا هم عالم است هم قادر است هم حكيم است، خدا همه اسمها را دارد.

پس ان‏شاءالله فكر كنيد، انبيا هم چون هركدام مبعوث بر هر قومي بودند دعوتشان را به تمام قوم خود رساندند. ديگر اگر اينها را فكر كنيد هم حكيم مي‏شويد هم در دين و مذهب اهل خبره مي‏شويد، ملتفت مي‏شويد كي دين دارد كي دين ندارد. پس آنهائي كه مبعوث بر يك خانه بودند رفتند در آن يك خانه و آن يك خانه را خبر كردند كه خدا از شما چه خواسته، اگر مبعوث بودند بر ده خانه رفتند آن ده خانه را خبر كردند، اگر مبعوث بودند بر چهل خانه مثل حضرت ابراهيم مي‏رفت آن چهل خانه را خبر مي‏كرد، اگر مثل موسي مبعوث بر بني‏اسرائيل بود مي‏رفت آنها را خبر مي‏كرد و به آنها مي‏رسانيد امر خدا را، و همچنين ساير پيغمبران. پس انبيا را هم خيال نكنيد كه حرفشان را مي‏زدند و مي‏رفتند، اتفاق در مجلسي حرفي مي‏زدند ديگر آن حرف بگوش كسي رسيد رسيد ، نرسيد نرسيد، خير همچو نيست كارشان. پس انبيا مبعوثند از جانب خدا كه برسانند، بعينه بدون تفاوت مثل جبرئيلي كه خدا مي‏فرستد كه برو پيش فلان شخص پيغام مرا ببر، و مي‏رود پيغام را مي‏رساند. اينها را درست تفكر و تعقل نكنيد حرفهاتان خواهد شد مثل حرفهاي سنّيها و يكپاره علي‏اللهي‏ها و همه از اين است كه خيالي خودشان مي‏بافند. مي‏گويند خدا جبرئيل را فرستاده بود بيايد پيش ابابكر او را پيغمبر آخرالزمان كند. اين جبرئيل وقتي آمد روي زمين ابابكر را پيدا نكرد، راه نمي‏برد كجا است، سراغ گرفت و ندانست كه در كدام طويله و خلا افتاده، نشناخت ابابكر را. اتفاق ديد محمد آنجا است نبوت را داد به محمد، گفت حالا كه ابابكر را پيدا نكرديم بدهيم به محمد، داد و برگشت رفت پيش خدا. خدا گفت بردي رساندي؟ گفت بله. گفت به كه دادي؟ گفت به محمد دادم. گفت چرا به او دادي؟ من گفتم بده به ابابكر. گفت سراغ كردم آنجاها نبود من هم نمي‏دانستم كدام طويله است، در كدام خلا افتاده، دادم به محمد. خدا گفت چرا دادي به محمد؟ و كج خلق شد. گفت نمي‏خواهي برمي‏گردم از او پس‏مي‏گيرم. گفت خوب حالا كه داده‏اي برنگرد بجهت خاطر تو باشد پيش محمد، ديگر تو را زحمت نمي‏دهيم. و حالا شما اين حرفها را مي‏شنويد و مي‏خنديد و بايد هم خنديد به اين حرفها، واقعاً، اما همه‏جا بخنديد نه كه پيش جبرئيل تنها بخنديد پيش پيغمبر نخنديد. خدا خدائي است عالم، خدائي است حكيم، خدائي است كه هيچ جهل ندارد، جبرئيلي را كه مي‏فرستد اگر مي‏داند پيغام او را به غير مي‏رساند به چنين جبرئيلي پيغام خود را نمي‏دهد، بلكه جبرئيل را كه مي‏فرستد اول تعليمش مي‏كند كه اين را ببر براي پيغمبر، جاش هم در كوه فاران است، به چه نام است. جبرئيل هم مي‏آيد بهمان نشانها پيداش مي‏كند. ديگر يا توي قلب پيغمبر ميرود و وحي خدا را مي‏رساند، يا ظاهراً پيش پيغمبر مي‏آيد و پيغام خدا را به او مي‏گويد. پس چنانچه جبرئيل معقول نيست كه اشتباه كند چرا كه صانع اشتباه‏كار نيست و صانع، قاصد اشتباه‏كار به جائي نمي‏فرستد و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته مي‏داند پيغام خود را كجا بگذارد و خدائي هم كه اينقدر نداند و اينقدر عقلش نرسد خدا نيست، شماها هم اين‏جور كار را نمي‏كنيد.

دقت كنيد ببينيد، شما اگر بخواهيد قاصدي به جائي بفرستيد، به شهري ديگر بفرستيد اگر بدانيد آن قاصد لاابالي است و تقلّب مي‏كند و نمي‏رود، البته او را نمي‏فرستيد. مي‏گوئيد چه ضرورمان كرده قاصدي كه نمي‏رود او را بفرستي، پول بدهيم زحمت بكشيم قاصد بگيريم پيغام ما را سرنرساند، عملمان لغو مي‏شود. همچنين اگر بدانيد اشتباه مي‏كند يا سهو مي‏كند يا يادش مي‏رود يا جاش را گم مي‏كند، البته نمي‏فرستيد. پس خدا پيغامي كه به كسي مي‏خواهد بدهد كه بگويد برو به كسي بگو چنين و چنان كند، اگر مي‏داند كه او مي‏گويد و مي‏رساند و مي‏تواند برساند، به او مي‏گويد و هركه را كه مي‏داند نمي‏تواند برساند يا مي‏تواند و عمداً نمي‏رساند يامسامحه مي‏كند و نمي‏رساند يا خير، يادش مي‏رود و نمي‏رساند يا سهو مي‏كند پيغام را به كسي ديگر مي‏دهد، به چنين كسي پيغام نمي‏دهد خدا، چرا كه اين عمل لغو است، بيحاصل است. ببينيد همين‏طور هست كه عرض مي‏كنم يا نه؟ خودتان هم فكر كنيد در كار خودتان، اگر قاصدي را براي كسي به شهري بفرستي، اگر مي‏داني نمي‏تواند به آن شهر خود را برساند، در راه لنگ مي‏شود، كسي را پيدا مي‏كني كه لنگ نباشد. اگر مي‏داني تقلّب نمي‏كند او را مي‏فرستي، اگر تقلّب مي‏كند يا لااباليگري مي‏كند و نمي‏رساند او را نمي‏فرستي. اگر مي‏داني يادش نمي‏رود او را مي‏فرستي، اگر آن قاصد را مي‏شناسيش فراموشكار است او رانمي‏فرستي.

ان‏شاءالله دقت كنيد فكر كنيد و اينها را خدا همين جورها تكلم كرده با شما بجهتي كه خدا اگر غير از آن‏جوري كه شما مي‏فهميد با شما تكلم كند نمي‏فهميد و هذيان خواهد شد نسبت به ما. ان‏شاءالله خوب دقت كنيد، باشعور باشيد، بابصيرت باشيد، علي‏العميا اينها را نگيريد. پس خداوند عالم همينكه مي‏خواهد جبرئيلي بفرستد جبرئيل را چنان خلق مي‏كند، چنان علمي به او مي‏دهد و تعليم به او مي‏كند در خلقتش مي‏گذارد كه يادش نرود پيغام او. جوري خلقش مي‏كند كه عمداً عصيان نكند، جائي كه مي‏گويد برود آنجا قادرش مي‏كند كه بتواند برود تا آنجا و سهو نكند، پس جبرئيل اشتباه نمي‏كند بدليل اينكه خدا اشتباه‏كار نيست.

ان‏شاءالله بابصيرت كه فكر كنيد خواهيد يافت در همه‏جا، يعني خواهيد يافت كه پيغمبر هم نسبت به ما همان‏جور نسبت را دارد كه جبرئيل نسبت به او داشت. پس پيغمبر سهو نمي‏كند، پيغمبري كه سهو مي‏كند خدا رسولش نمي‏كند. پس پيغمبر وقتي به او مي‏گويند برو برسان امر فلان جماعت را، هدايت كن آن جماعت را آن پيغمبر مي‏شناسد. ملتفت باشيد پيغمبري كه خدا به او بگويد بايد هزار نفر را دعوت كني از فلان طايفه و او هي سراغ بگيرد كه آنها را نشانش بدهند، يك كسي بدروغ نشانش بدهد يا يكي براست، بعينه مثل كار جبرئيلي مي‏شود كه اشتباه مي‏كند و پيغمبري را به ديگري مي‏دهد. پس انبيا تعليم از خلق نمي‏گيرند كه بيايند بگويند ما را خدا پيغمبر كرده مثلاً بر بني‏اسد. حالا ما نمي‏شناسيم بني‏اسد را و سراغ بايد بگيريم، بسا اگر بيايد پيش خلق سراغ بگيرد، خلق بازيگر بگويند عجب پيغمبري است كه نمي‏داند كه را دعوت كند. بسا بگويند بني‏اسد بني‏تميمند بدروغ و بخواهند بازيش بدهند و برود آنها را دعوت كند، آخر معلوم مي‏شود كه بني‏اسد طايفة ديگر بوده‏اند. دقت كنيد ان‏شاءالله، پيغمبري كه خدا مبعوث مي‏كند بر بني‏اسرائيل، او بني‏اسرائيل را از خودشان بهتر مي‏شناسد، هر سوراخي هستند پيداشان مي‏كند. مبعوث باشد بر جماعتي ديگر آنها را از خودشان بهتر بايد بشناسد، پيغام را بتواند بسربرساند. پس پيغمبر بايد بتواند بسربرساند پيغام خدا را اين است كه نبي مبعوث بر قومي اوّلاً احكام الهي را بايد نسبت به هر فرد فرد آن قوم بداند.

ملتفت باشيد ديگر حالا همچو شد و از مطلب بيرون رفتيم، شاخ بشاخ شديم، شاخي بود و افتادم و فهميد هركه فهميد و ملتفت بود. عرض مي‏كنم انبيا مي‏آيند كه مجهولات را كه مردم نمي‏دانند، احكام حلال و حرام را و مرادات خدا را به مردم بگويند. اگر به آنها گفته‏اند به يك نفر بگو، به آن يك نفر مي‏گويند، كسي‏كه مبعوث است بر تمام خلق، مثل پيغمبر خودمان كه بر تمام خلق اولين و آخرين و اهل آسمان و زمين و مشرق و مغرب مبعوث است، ببينيد چقدر علم بايد داشته باشد؟ بايد بداند اينها هروقتي كجا هستند. وقتي خدا او را مي‏فرستد كه برساند امرش را به آنها، بايد آنها را بشناسد خبر از آنها داشته باشد. و عرض مي‏كنم مردم خيلي كم اينها را برخورده‏اند از اين‏جهت محروم شده‏اند. كسي را بگويند تو پيغمبر آخرالزماني و از وقتي كه مبعوث شده‏اي به نبوت بايد پيغام مرا به خلق برساني تا روز قيامت، و اين چهار روز عمر با چند نفري حرف مي‏زند و تمام كساني را كه بر آنها مبعوث است نمي‏شناسد پيغامهاش بسر نمي‏رسد، آيا مي‏شود همچو كاري بكند خدا؟ پس پيغمبري را كه مبعوث مي‏كند بر قومي قادرش مي‏كند كه بتواند برساند و داناش مي‏كند بحال آنها كه بشناسد آنها را، اين هم مي‏رود سهو هم نمي‏كند و هيچ فراموش نمي‏كند و سهو نمي‏كند امر خدا را به اين جماعت مي‏رساند. پس نبي نبايد سهو كند.

از روي بصيرت فكر كنيد ان‏شاءالله، چنانكه جبرئيل سهو نمي‏كند نمي‏شود گفت جبرئيل شايد قرآن را سهو كرده باشد آورده باشد براي پيغمبر، شايد تورات مي‏خواسته بيارد يا برعكس شايد مي‏خواسته انجيل بياورد، يادش رفته . همه را جبرئيل آورده نمي‏توان گفت شايد سهو كرده شايد فراموش كرده. فكر كنيد ببينيد آيا مي‏شود همچو چيزي؟ پس همين‏طور كه جبرئيل را خدا قادر مي‏كند، عالم مي‏كند، معصومش مي‏كند كه سهو نكند، اوّلا عصيان نكند بعد سهو نكند، سرموئي زياد نكند سرموئي كم نكند. چرا؟ بجهت آنكه مي‏خواهد امرش برسد. اگر خدا مي‏داند كه يك سرمو زياد مي‏كند خودش مي‏گويد زياد است، وقتي مي‏داند زياد مي‏كند يك كسي ديگر را مي‏فرستد كه بگويد اين زياد است. دقت كنيد ان‏شاءالله نبي‏شناس باشيد بابصيرت باشيد تا خدا را علي‏ماينبغي نشناسي پيغمبرش را علي‏ماينبغي نمي‏شناسي و تا پيغمبرش را آنطوريكه قرار داده نشناسي وصي پيغمبرش را نمي‏شناسي، وقتي اينها شناخته نشدند ديگر مي‏خواهي نماز كن مي‏خواهي زنا كن، بي‏مصرف مي‏شود، عملي است لاعن‏شعور، از روي دليل و برهان نيست.

پس خدائي داريم عالم بكل شي‏ء بعلمي كه ضدش جهل است. آن علمي كه شنيده‏ايد كه ضدش جهل نيست من حالا كاري به آن ندارم. سر اين حرف دارم . آن علم را اگر سرش رفتيم بشرطي كه خوب حلاّجيش كنم دستپاچه نشويد. آن علمي كه ضدش جهل نيست من حالا كاري دستش ندارم، آن قدرتي كه ضدش عجز نيست من نمي‏توانم ايمان به آن بياورم يا كافر به آن شوم. چيزي را كه آدم نفهمد بگويد راست است نفهميده، بگويد دروغ است نفهميده است. پس قدرتي دارد خدا كه ضدش عجز است، همين‏ها است كه پيش ما است و ما مي‏دانيم كه نمي‏توانيم مثل خودمان را درست كنيم، سهل است شپشي كه در بدن خودمان درست مي‏شود نمي‏توانيم درست بكنيم. ما نمي‏دانيم كه چطور سرش را ساخته، چطور چشمش را ساخته، شامّه دارد ذائقه دارد لامسه دارد، عجب خالقي است كه اين‏جور خلقت مي‏كند، توي پهلوي خودت شپش خلق مي‏كند و تو نمي‏داني چطور خلق كرده. ما هيچ‏يك شپش نمي‏توانيم درست كنيم نمي‏دانيم هم او چطور درست كرده. خودت را هم درست كرده چه جاي شپش، فيل را هم ساخته همان‏طوري كه پشه را ساخته. اين قدرت و عجز را كه مي‏بيني مي‏فهمي كه تمام آسمان و زمين، خودشان خودشان را نساخته‏اند. خودمان خودمان را نساخته‏ايم و حالا هم كه ساخته شده پس يك كسي ساخته ما را و خودمان نمي‏توانيم يك پشه بسازيم، حتي يك برگي بسازيم، يك گياه بسازيم، نمي‏توانيم. باوجوديكه اسبابش را خدا موجود كرده گذارده. آن آبش آن خاكش آن گرميش آن سردي، اينها را در تصرف تو قرار داده اينها را بردار بجوشان غليظ كن با هم مخلوط كن گرم و سردكن، يك برگ درخت درست كن. و عرض مي‏كنم كه تمام خلق والله عاجز هستند ملتفت باشيد ان‏شاءالله، و همچنين اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه يك جمادي عاجزيد درست كنيد مگر آنهائي را كه قادر كرده بقدريكه قادر كرده درست مي‏كنيم و حالا هم كه مي‏توانيم درست كنيم باز نمي‏داني راهش را كه چطور شده است كه مايه به شير مي‏زني مي‏بندد نمي‏فهمي سرّش را.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، صانعي داريم عالم بكل شي‏ء علمش هم همين‏جور علمي است كه ضدش را مي‏فهميم ناداني است و خداي ما دانا است اين علمي كه ضدش ناداني است و ضدش پيش ما است. همچنين قادري است علي‏الاطلاق و مي‏فهميم قدرتش را، مي‏فهميم كه هرچيزي را اين ساخته پس قادري است كه ضدش عجز است و ضدش پيش ما است. هيچ‏كار نمي‏توانيم بكنيم حتي پنيرمايه را كه مي‏توانيم به شير بزنيم كه شير ببندد، مي‏فهميم كه اگر خواسته، ما مي‏توانيم . او نخواسته باشد با پنيرمايه بدست نمي‏آيد يا نمي‏توانيم بزنيم يا اگر بزنيم مانعي براش پيدا مي‏شود. پس مي‏فهميم كه ما عجز داريم حتي در كارهائي كه قادر كرده ، در آنهاهم مي‏فهميم . الان اگر بخواهد بگيرد قدرت ما را مي‏تواند، خودمان ماسكش باشيم نمي‏توانيم. پس او قادري است علي‏الاطلاق و واقعاً ما عاجزي هستيم كه هيچ‏كار از ما نمي‏آيد. او عالم است علي‏الاطلاق و واقعاً ما جاهليم، اين علمي هم كه حالا داريم اگر بخواهد پس مي‏گيرد و مي‏تواند، يك كاري مي‏كند كه آنچه مي‏دانيم يادمان برود. پس مي‏تواند پس بگيرد.

يك‏وقتي فرمودند خدا روز قيامت اسم اعظم را از شيطان پس مي‏گيرد ديگر شيطان نمي‏تواند تصرف كند. مردكه تعجب كرد كه چطور شده كسي پيش از آدم خلق شده باشد، خدا كسي را آن‏وقت خلق كرده باشد و آن‏وقت اسم اعظم را از او بگيرد، تمام عمردنيا آن اسم اعظم را بكار ببرد و با آن تصرفات بكند، چطور مي‏شود كه يادش برود؟ حضرت به او فرمودند اسمت چه چيز است؟ ديد يادش نيست، هرچه فكر كرد يادش نيامد. فرمودند ديدي مي‏شود گرفت. ببين اسم خودت را از وقتي كه خودت را شناخته‏اي مي‏دانسته‏اي و حالا يادت رفت. پس چيزي را كه از اول عمرت تا حالا مي‏دانسته‏اي حالا پس مي‏گيرند. ملتفت باشيد ، پس علم را مي‏شود پس بگيرند، ماداميكه داده‏اند و مي‏خواهند باشد، هست. وقتي نخواهند پس مي‏گيرند لكيلا يعلم بعد علم شيئاً.

خلاصه، قدرت را او دارد، قدرتِ ضد عجز را هم دارد اين است كه صانع صاحب صفات كمال است، پس واقعاً حقيقةً صفات ثبوتيه هست. صفات سلبيه هست . پس هرچه ما داريم او ندارد، آنچه او دارد ما نداريم. او قدرت كامله دارد كه هيچ عجز توش نيست، هيچ خلق آن قدرت را ندارند. او علم دارد به جميع چيزها بدون اينكه درس بخواند، بي‏آنكه تجربه بدستش آمده باشد، بلكه تا بود اين علم را داشت و اين علم ضدش جهلي است كه ما داريم و اين جهل را او ندارد. پس ببينيد اگرخدا تكليف كند كسي را كه ايمان بيار به چيزي كه نمي‏فهمي، اصلش اين حرف تكليف مالايطاق است. آنچه را كه من نمي‏فهمم و نمي‏دانم، بگويند بيا اذعان بكن، خدا چنين چيزي تكليف نمي‏كند، چنين حرفي نمي‏زند. وقتي من چيزي را ندانم هست يا نيست بگويم هست يانيست، چيزي را كه من نمي‏دانم مرتفع است علمش از من، اين است كه خداوند عالم مي‏گويد لايكلّف الله نفساً الاّ ما اتيها و هيچ تكليف نمي‏كنم به كسي مگر آنچه را كه داده باشم قوه‏اش را. اگر باورتان نمي‏شود ببينيد اول چشم داده‏ام بعد گفته‏ام ببين، اول گوش داده‏ام بعد گفته‏ام بشنو، اول لامسه داده‏ام بعد گفته‏ام ببين گرم است يا سرد است. لامسه كه دادم تكليف كردم و هكذا اول عقل خلق مي‏كند حالا مي‏گويد بفهم. پيش از آنكه عقل خلق كند بگويد بفهم تكليف مالايطاق است. من لامسه ندارم و خدا بگويد و تكليف كند كه فلان چيز را بفهم كه گرم است يا سرد است، من چه مي‏دانم ؟ چطور مي‏توانم بفهمم ؟ كور مادرزاد هي كلّه‏اش را بكوب كه تو بگو هوا تاريك است يا روشن، تاريكي نمي‏فهمد يعني چه، همچنين روشني نمي‏فهمد يعني چه. پس جميع تكاليفي را كه اين صانع كرده تمامش را بدانيد تكاليفي است كه معنيش را مي‏فهمي چرا كه خداي ما تكليف مالايطاق نمي‏كند، خداي ما حكيم است بازيگر نيست، خداي ما عادل است ظالم نيست محتاج بظلم نيست. پس چنين كسي البته باهركس حرف ميزند با زبان خودش با او حرف مي‏زند، با فارسها فارسي حرف مي‏زند با تركها تركي حرف مي‏زند با عربها عربي حرف مي‏زند. پس لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها، و الاّ مااتيها يك حكمي است كه شما بدانيد چيزي را كه مي‏بينيد نمي‏توانيد بفهميد بدانيد مشعرش را نداريد، من امر هم نكرده‏ام به آن، آنچه را گفته‏ام بكنيد بدانيد مي‏توانيد بكنيد. چون اقدر است از تو، اعلم است از تو، مي‏داند. ديگر كسي بگويد فلان‏كار مشكل بوده است و تكليف كرده، اگر مشكل بوده او بهتر مي‏دانست تكليف نمي‏كرد. چون ديد مي‏توانسته تكليف كرده گفت مكه برو، يك دفعه كه رفتي ديگر تكليف ساقط مي‏شود از تو، همينكه ديگر برتو واجب نيست دليل اين است كه آسان است كه گفته و تكليف كرده، اگر مشكل بود تكليف نمي‏كرد. ملتفت باشيد كه وسع اينها است، وسع دون طاقت است. ببينيد انسان مي‏تواند در تمام سال روزه بگيرد، معلوم است يك روز كه بشود دو روز هم مي‏شود يك ماه هم مي‏شود دو ماه هم مي‏شود يك‏سال هم مي‏شود و مع‏ذلك گفته همان يك ماه رمضان را روزه بگير. ببينيد اگر امر كرده بود سرهم نماز كنند مي‏شد، لكن دون طاقت، تكليف را قرار داده گفته شبانه روزي بيست و چهار ساعت است يك ساعتش را خرج نماز كن. پس تكليفاتش هم دون طاقت قرار داد. مال را گفت ده‏يكش را بده، اين سهل است مي‏شود داد.

خلاصه، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، آنچه انبيا آورده‏اند آن را بايد چسبيد و گرفت. ان‏شاءالله فكر كنيد و كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه ازانبيا است بدانيد چيزهائي است كه مي‏شود فهميد، اگر نمي‏شد بفهمي نمي‏آوردند. پس انبيا توحيد آورده‏اند مي‏شود فهميد، خدا قادر است مي‏شود فهميد، خدا عالم است مي‏شود فهميد، خدا حكيم است مي‏شود فهميد، عادل است مي‏شود فهميد، رؤف است رحيم است مي‏شود فهميد. كسي بگويد رأفت خدا را نمي‏شود فهميد دليلش اينكه همچو پدر بآن مهرباني خلق مي‏كند، اگر رؤف و رحيم نبود همچو عمله‏هاي مفت باين مهرباني كه شب و روز اوقاتشان را صرف ما كنند و دائماً خدمت ما را مفت بكنند براي ما خلق نمي‏كرد، سهل است چيزي هم روش مي‏گذارند كه تو بزرگ شوي، آيا همچو خدائي رؤف نيست رحيم نيست كه همچو پدر و مادر مهرباني خلق كرده كه از آن پدر و از آن مادر بپرسي چرا، خودش نمي‏داند چرا اينقدر مهربان است . پس چنين خدائي را انبيا دعوت مي‏كنند و انسان مي‏فهمد و يقين مي‏كند. پس آنچه را انبيا مكلفند برسانند بدانيد رسانده‏اند و اگر مبعوثند بر عامه مردم، بر مرد بر زن بر سفيد و سياه، بر عرب و عجم و به همه رسانده‏اند اين است كه الفاظي كه متداول است در ميان اهل اسلام و در ميان مسلمانان آنها مضبوط است رسانده‏هاي پيغمبر است.

خوب ملتفت باشيد، پيغمبر هرجوري بوده و خواسته رسانده بهر تدبيري بوده، طورش را هم نداني چطور رسانده نقلي نيست لكن بدانيد امور عامه را كه به عامه خلق مكلف است برساند سهو نمي‏كند. پس نماز ظهر چهار ركعت است، سهو توش نيست نسيان توش نيست. نماز ظهر باتفاق اهل اسلام در حضر اگر خوفي نباشد چهار ركعت است، همه مسلمانان اين را مي‏گويند. شايد همه اينها سهو كرده باشند، بله شايد ، اما پيغمبرش هم سهو كرده؟ جبرئيلش هم سهو كرده؟ فكر كنيد ببينيد اين خدا كه الآن تو را در محضر خود حاضر مي‏بيند آيا اين خدا ديني در ميان مردم گذاشته يا نگذاشته؟ اگر نگذاشته از ما چه مي‏خواهد؟ اگر گذاشته كو آن دين؟ غير از اين “نماز ظهر چهار ركعت است” براي من قرار نداده پس اين يقيناً مقرّر است مسدّد است و از جانب خدا است بجهتي كه خدا سهو نمي‏كند جبرئيل سهو نمي‏كند پيغمبر سهو نمي‏كند، چنانكه جبرئيل عمداً كجش نمي‏كند اگر عمداً كجش مي‏كرد نمي‏فرستادش پيش‏خلق. همين‏جور پيغمبر عصيان نمي‏كند مي‏رساند امر خدا را. پس آن روزي كه خودش زنده بود رساند و كوتاهي نكرد، بعدش هم هرطوري بوده رسانده. حالا كه رسانده به تو، و ان‏شاءالله سعي كنيد اينها را ياد بگيريد كه اينها خيلي بكار مي‏آيد در اصول دينتان و حق اين است كه همان اصول و همان فروع همه‏اش بسته به حكمت است، يك گوشة حكمت مي‏گيرد به اصول و مي‏گذرد، يك گوشه‏اش به فقه و هكذا.

باري، پس عرض مي‏كنم اين مردم سهو دارند نسيان دارند خطا دارند معصيت‏كار هستند، هرچه بگوئي هستند، در باره اين مردم راست است لكن خدا هم ديني در ميان مردم قرار نداده ؟ ديني در ميان مردم نگذاشته و مردم را مهمل گذاشته؟ يا ديني گذاشته در ميان مردم؟ اگر خدا مهمل گذاشته خلق را و ديني نگذاشته، اصلش اسم اين را خدا نبايد گذارد و اگر خدا گذارده ديني در ميان مردم ، مي‏تواند طوري بگذارد كه نه سهوي توش باشد نه نسياني نه خطائي، دينش را به جبرئيل مي‏دهد بيارد جبرئيلش نه سهو دارد نه نسيان. به پيغمبرش مي‏دهد كه برساند، پيغمبرش نه سهو دارد نه نسيان دارد نه خطا. پيغمبر به وصيّش آن پيغام را مي‏دهد كه به مردم برساند، او هم خطا نمي‏كند. همچنين اوصياي متعدده خطاكار نيستند، اگر نتوانند برسانند به آنها نمي‏گويند برسانيد و اگر مي‏توانند برسانند و رسانده‏اند، كو دين كو مذهب؟ آن آخرش مي‏بينيد ضروريات مي‏شود. پس اين است كه آنچه عامه مسلمانان راه‏مي‏برند و مي‏گويند ولو معنيهاش را از پي‏اش نرفته‏اند، لفظهاش درست است.

حالا ملتفت باشيد خدا عالم است و جاهل نيست، خدا قادر است و عاجز نيست، خدا حكيم است و سفيه نيست، خدا عادل است و ظالم نيست، خدا رؤف است و رحيم است ضدش نيست. اما در يكپاره جاها، و ان‏شاءالله ملتفت بايد باشيد كه چنانكه قادر است كه هيچ عجز براي او نيست آيا رحيم است كه هيچ ضد رحم در او نيست، ديگر اينجاش اين‏جور نيست. پس بايد ملتفت باشيد اينها را بايد يادگرفت. خدا عالم است كه هيچ جهل در او نيست چنانكه حكيمي است كه هيچ سفاهت در او نيست ولكن حالا يكجائي ديگر بگوئي ارحم‏الراحمين است كه هيچ غضب ندارد، خير، غضب هم دارد ارحم‏الراحمين هم هست، اينجا مثل آنجا نيست. پس يكپاره صفاتش پيش خودش هم ضد دارد، پس ارحم‏الراحمين است و هيچ ظلم نمي‏كند. واقعاً انسان بايد خدا را كسي بداند غير محتاج به ظلم و خدائي دارد كه واقعاً حقيقةً حكمت دارد و حكيمي است كه هيچ سفاهت در او نيست. و لاتأخذه سنةٌ و لانوم فراموشي براي او نيست و علم دارد به عواقب امور مثل همين علمهائي كه مي‏فهميم، هر كاري كه مي‏كند محل اعتراض من نبايد باشد كه چرا چنين كردي. پس همينكه ديدي كرد، بدان يقيناً بهتر بوده كه كرده، يقيناً همان‏جور بايد كرد. پس اين خدا لايُسأل عمّا يفعل و هم يُسألون بشرطي با دليل و برهان فكر كنيد و بدست بياريد نه محض آيه باشد كه گمان كني كه دليل عقل نيست. فكر كه مي‏كني معلوم است خدائي كه قادر علي كل شي‏ء است، عالم بكل شي‏ء است غفلت از جائي ندارد حالا مي‏بينيم اين يك كاري كرده، درست كرده، آمنّا ما البته تسليم داريم. ديگر من عقلم جوري ديگر را بهتر مي‏پسندد، عقل من غلط كرده، عقل من چه مي‏داند چه بايد بپسندد. اين است كه اتباع شيطان بناي اعتراض را دارند با اين خدا بجهتي كه ارث از اين پدرسوخته دارند. شيطان اعتراض كرد كه تو آدم را از خاك آفريدي مرا از آتش، من جايم از او بالاتر است حالا تو امر مي‏كني من به او سجده كنم، خير من نبايد به او سجده كنم. اين اعتراض از حماقت است، همينكه ديدي خدا كرد اين كار را بدان درست كرده كه كرده، تو اگر شيطان نيستي چرا اعتراض مي‏كني؟ همينكه گفت سجده كن كور شو و سجده كن. من بايد اطاعت كنم چرا كه او بهتر مي‏داند و غفلت ندارد من خيلي چيزها است كه نمي‏دانم بعد آنهائي را هم كه مي‏دانم غفلتها و سهوها و نسيانها دارم، پس من اعتراض بر اين خداي داناي بينا كه غفلتي براي او نيست نمي‏توانم بكنم. پس آن كسيكه بناي اعتراض بر خدا مي‏گذارد كه چرا امسال گران شده، چرا امسال باران نباريده، چرا كسادي شده؟ اينها از گولهاي شيطان است. خدا است هرچه كرده خوب كرده تو كه عقلت نمي‏رسد نمي‏تواني اعتراض كني. بله چون بازار كساد شده حالا تو هم چون متقلّبي پس خدا خواسته جزاي عملت را بدهد كسادي كرده. تو خودت تقلّبها را كم كن، توبه كن مي‏داني عملي از تو سرزده كه مستحق اين شده‏اي، تا خدا رواج بازار بتو بدهد. پس اعتراض نبايد كرد كه باران نباريد، معلوم است طوري شده تو يك كاري كرده‏اي كه باران نمي‏آيد، برو توبه‏ها و انابه‏ها كن كه بيايد.

مشق كنيد ان‏شاءالله اينها بنشيند در سينه‏تان حتي در جاهائي كه گيرمي‏افتيد، يكوقتي هست انسان چنان باضطراب مي‏افتد كه بياد خدا هم نيست، شما زور بزنيد آنوقت هم بياد خدا باشيد. بسا در مخمصه‏ها و در زحمات انسان آنقدر مضطرب مي‏شود كه همه‏چيز يادش مي‏رود، نفس است اضطراب كه زياد شد براي او خدا هم از يادش مي‏رود. ان‏شاءالله شما سعي كنيد همچو نباشيد جلوش را بكشيد.نان نداده و نخورده‏اي،راست هم مي‏گوئي گرسنه‏اي، خدا هم خالق است رازق است ارحم‏الراحمين است پس اعتراض مكن كه چرا نان به من نمي‏دهي. ببين چه كرده‏اي هرطوري كه او كرده درست كرده. فكر كن ببين كدام گرسنه بوده كه از گرسنگي مرده؟ برفرضي هم گرسنه‏اي از گرسنگي مرده باشد اين اعتراض كردن چرا؟ پس توبه كن انابه كن تضرع و زاري كن تا خدا از سر تقصيرت بگذرد نانت بدهد. اعتراض مكن بخدا، گله از خدا نداشته باش كه من ناخوشم و پيش همه طبيبها رفتم و درد مرا دوا نكردند، مي‏گويند تو ارحم‏الراحميني تو چرا درد مرا دوا نمي‏كني؟ اعتراض مكن بدان تقصيري كرده‏اي ولو حالا تقصيرش را هم نداني يك كاري كرده‏اي كه ناخوشت كرده. حالا ناخوش هستي بدان خدا درست كرده كه ناخوشت كرده. حالا ناخوش هستي بدان خدا بهتر مي‏دانسته معلوم است من يك جوري بوده‏ام، من طوري راه‏رفته‏ام كه دردها را برسر من مسلط كرده. پس التماس كن كه خدايا آن گناهاني را كه من كرده‏ام و راه‏نمي‏برم چه كرده‏ام، تو آنها را ببخش بيامرز. توبه تضرّع زاري، خدا مي‏گذرد. ديگر خيلي طول كشيد. و صلي الله علي محمد و آله الطيبين.

(سه‏شنبه 13 ربيع‏المولود 1300)

28بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

حرفها را مكرر هي مكرر مي‏كنم و عرض مي‏كنم و آن‏طوري كه مقصودم هست مي‏بينم حاصل نشده، از اين‏جهت باز لابدم مكرر كنم.

عرض مي‏كنم بغير از هستي، نيستي است و بغير از وجود، عدم است. اينها را بابصيرت كه بگيريد آنوقت آدم تندتند مي‏تواند برود. بغير از هست نيست است و آن نيست چون نيست است، پس پهلوي اين هست نمي‏تواند بنشيند. ببين اين را نمي‏فهمي؟ خيلي كه واضح است. دو شي‏ء كه هست هستند يا پهلوي همند يا دور از همند، وقتي يكي هست باشد يكي نيست، همان هست هست، نيست ديگر چيزي نيست پهلوي اين بنشيند داخل اين بشود يا ممزوج باين شود. و ببينيد به چه آساني عرض مي‏كنم مطلبي كه حكما در آن درمانده‏اند، به چه سهلي بيان مي‏شود. پس هرچه غير هست است نيست و اين هستي كه مي‏گويم مي‏خواهد خدا باشد هست، مي‏خواهد فعل خدا باشد هست، مي‏خواهد مخلوق باشد هست و غير از اين هست هيچ چيز نيست و چون نيست مخلوط اين هست نمي‏شود. پس مي‏گوئي هست غير ندارد بجهتي كه غيرش كه مي‏گوئي از مسامحه در كلام است كه مي‏گوئي غيرش والاّ غيرش نيست حالا كه نيست هيچ‏چيز داخل اين هست نمي‏شود، هيچ چيز خارج از اين هست نمي‏شود چرا كه هيچ نيست. پس غير از وجود، هيچ نيست او است او، لاشي‏ء سواه و اين وجود وجوداتي كه زيرپاش هستند غير از او نيستند. باز ببينيد اينها مواقع پيدا مي‏كند.

دقت كنيد ان‏شاءالله، خيلي چيزها هست وقتي حكيم مي‏گويد، آن حكيم قاعده‏داني است كه شالوده ريخته، انسان مي‏شنود بسا گوشه‏ايش را هم ياد مي‏گيرد و مي‏فهمد تا از گوشة ديگرش اغماض كني آدم مي‏لغزد و نمي‏فهمد. فكر كنيد ان‏شاءالله، پس خود هست و مي‏بينيد كه اينها محض لفظ نيست خود هست عمومي دارد، مي‏بينيد هر ماده‏اي هست هر صورتي هست، هر غيبي هست هر شهاده‏اي هست، هر جوهري هست هر عرضي هست، هر منيري هست هر نوري هست، هر قادري هست هر عاجزي هست، هر خيري هست هر شّري هست. اينها را هم مي‏فهمي هست، حالا هستي كه عام است و عموم دارد اين هست ماسوي هم ندارد. چرا؟ بجهت آنكه آنجائي كه جاي ماسوي است اقلاً جائي است كه وحدت و كثرتي ببيني، وحدتش را بگوئي ذات است كثرتش را بگوئي صفات. اينها را بايد عضّ نواجذ كنيد كه از دست نرود. پس وقتي وجودِعامي باشد مثل وجود زيد و وجود خاصي باشد مثل نشستن زيد و ايستادن زيد، آنوقت مي‏گوئيم زيد چون وجودش سعه دارد هم در نشسته نشسته است هم در ايستاده ايستاده و اين نشسته و آن ايستاده دوتا هستند و زيد يكي است. و مي‏فهميم اين را و اين را در سنگها و در اعراض دنيا مي‏شود ديد چرا كه قاعده كلي است همه‏جاش ببريد. اين زيد براي انسان يك سعه هست كه در حال واحد اين انسان هم در مشرق است هم در مغرب است هم در چين است هم در فرنگستان است هم در ايران، هرچه آدم روي زمين هست همه انسان هستند. پس آن انساني كه حيوان ناطق است در حال واحد در شرق و غرب عالم در جميع بلاد هست اما زيد عمرو بكر خالد اينها هم هريكي غير ديگري هستند. پس او چون وجودش سعه دارد يكي است و اينها چون وجودشان تقيّد دارد هريكي غير ديگري است، او صدق بر همه اينها مي‏كند و اينها صدق بر او نمي‏كنند. اين بعينه مثل همان زيدي است كه يك نفر است و اين ايستاده هم هست نشسته هم هست اينها دوتايند و زيد يكي است. يكي بودن زيد چنان سعه‏اي دارد كه هم توي قاعد دارد مي‏نشيند، هم در صورت قيام ايستاده، هم در صورت حركت حركت مي‏كند، هم در صورت سكون ساكن مي‏شود. حالا جائي كه سعه و ضيقي مقابل آن است، اين ضيق را مقابل آن سعه كه مي‏اندازي او را مي‏گوئي هيمنه براين دارد، اين را مي‏گوئي هيمنه ندارد. پس او اگر خطاب باين نشسته كند بگويد كه من داخل در همه‏جاي تو هستم، راست مي‏گويد. اين هم خطاب مي‏كند به او مي‏گويد من سرجاي خودم هستم، من ديگر خبر از ايستاده ندارم، تعلم ما في نفسي، خبر از تو هم ندارم، تو مي‏داني من چطور آدمي هستم مي‏داني چه پيش من است لكن من نمي‏دانم چه پيش تو است. تو پيش ايستاده هم هستي پيش خوابيده هم هستي، من آنجاها نيستم. تو هستي من خبر از آنجاها ندارم و من همان خبر از خودم دارم و من هرچه بدانم تو مي‏داني آنرا، و تو هرچه مي‏داني من نمي‏دانم آن را، نمي‏دانم چه پيش تو هست.

غرض، اينجا جائي است كه سعه و ضيقي پيدا مي‏شود و اگر فكر كنيد در اينها والله تمام دين و مذهب آسان مي‏شود. هرجاش ببينيد مشكل شده ملامت به خودمان بكنيد كه ما عجب مردماني هستيم كه اينقدر بي‏خير شده‏ايم كه شصت سال ازعمرمان گذشت و اينقدر خير نداشتيم ياد بگيريم دين و مذهبمان را. پس جائي كه سعه‏اي است و ضيقي زيرپاش، چنين جائي آن سعه را به اسم وحدت مي‏نامند جاهاي تنگ را اسمش را كثرت مي‏گذارند. همه‏اش همين‏است، و والله وقتي لُريش مي‏كني همان حساب تاجرها مي‏شود كه جمع مي‏زنند يك و يك، دو تا. به دَه كه مي‏رسند مي‏گويند دَهِ ما بريك، يعني ده‏هزار دينار ما بر يك تومان و منافات ندارد آن يك با آن ده. چشم وحدت‏بين در كثرت را همه صاحبان حساب دارند هيچ باد ندارد و مردم بادش كرده‏اند. دهِ ما بريك، صدِ ما بر دَه، با اين مطلب هيچ فرق نمي‏كند، اين دو تعبير است از يك مطلب. همچنين هزارِ ما بر صد، اين صد همان هزار است، آن هزار همان صد است. اين‏جور نكته‏ها بعينه مثل زيد است و قيام و قعود زيد، جمع كه مي‏زني اين قائم آن قاعد آن راكع آن ساجد، ده تا كه شدند مي‏گوئي دهِ‏ما بريك. اينها چه چيزند؟ اينها زيدند. زيد ده تا است؟ نه ، زيد يكي است لكن يكي بودنش منافات با ده‏تا بودن ندارد. يك تومان ما يك است يك تومان است. هرقيامي غير از قعود است هر قعودي غير از قيام است، هر حركتي غير از سكون است هر سكوني غير از حركت است. اما اينها همه غير از زيد است؟ نه، اينها غير زيد نيست او يكي است اينها ده‏تا، اين ده با آن يكي منافات ندارد. چشم وحدت‏بين در كثرت را همه صاحبانِ‏حساب دارند، همه زنها دارند، همه بچه‏ها دارند.

باري پس خوب دقت كنيد ان‏شاءالله و اينها را كه عرض مي‏كنم اصل مطلبم اين نيست ، آنچه مطلبم هست از پي‏اش برآئيد و آن از اينها برمي‏آيد. حالا نمي‏خواهم ردّ وحدت وجود را بكنم، آن رد شده است. منظور اين است كه اين‏جور نظرات كه وحدتي است و كثرتي، در آن وحدت يك سعه‏ايست كه كثرات را فراگرفته مثل وحدت تومان كه كثرات ده قران را فراگرفته، وحدت الْف كه فراگرفته كثرات مآت و عشرات و آحاد را. پس منافات ندارد هزارتا باشد يك هم باشد چرا كه هريكِ‏وسيعي، اشياء عديده زيرپاش جمع مي‏كند.

حالا مطلب را ان‏شاءالله ملتفت باشيد، جائي كه يك سعه‏اي هست يك ضيقي هست، اين تنگيها را آن فراخي دارا شده پس آن وسعت آمده اين جاهاي تنگ را پركرده و از اين قبيل است يك جسمي هست كه اين يك جسم توي آسمان هست توي زمين هست توي هوا هست توي آب هست توي خاك هست، يك هم هست اما منافات ندارد آب غير خاك باشد هوا غير آب باشد آتش غير هوا باشد آسمان غير زمين باشد، همه هم هست متكثر هم هستند بقدري كه اگر تمام خلق جمع شوند كه بخواهند بگويند اينها چند تا هستند نمي‏توانند. ديگر هريك از آنها را بخواهي ريزريز كني هريكي چند ريز است، اين يك قبضه جسم چند قسمت مي‏شود، الي غيرالنهاية قسمت‏پذير است و اين كثرات هيچ منافات ندارد با وحدت جسم. جسم يك جسم است اما اين يك جسم چنان سعه‏اي دارد كه تمام تنگيها را فراگرفته. آنچه منظور است اين است كه جائي كه يك وسعتي است و يك تنگي و بعضي چيزها در آن تنگنا منزلشان است بعضي چيزها جاي وسيعي را اقتضا مي‏كند، در چنين جائي وسيع را وسيع مي‏نامي در جاي تنگ آنها را تنگ مي‏نامي، او را مي‏گوئي همه‏جا هستي باين مي‏گوئي همه‏جا نيستي. پس هر شخصي ازما حالا در همدان است در شهري ديگر نيست اما انسان در همدان هست در تهران هست در اصفهان هست. پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اينجا است كه بايد غافل نشد، آنجائي كه كثرات خلقيه را، اين خلق متكثر را مي‏خواهند نسبت به آنجا بدهند او يكي است و اينها بسيارند، همچو جائي است چرا كه سعه هم هست ضيق هم هست. ان‏شاءالله يادتان نرود و آن هستي كه سعه و ضيق پيش او مساوي است با آن كسيكه در سعه و ضيق نشسته همه پيش او هستند، همه پيشش علي‏السوي هستند، او ديگر غير ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين است كه عرض مي‏كنم هستي غير ندارد و او او است. ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه وقتي من گفتم هو، اين هو كلام من است، كلام او هم نيست، پس هستي غير ندارد. حتي آنكه اگر بگوئي فَعَلَ بگوئي عَلِمَ، نسبت هر فعلي بدهي به او دروغ است. ديگر حالا يكجائي هست كه به او مي‏گوئيم اين حرفها را. مبدئي داريم قادر است بر تمام صنايع بدليلي كه مي‏بينيم اينها را كرده، بله همچو جائي هست كه در مقام سعه منزل او است كه از اين‏جور منازل نمي‏گيرد، در اين تنگنا نمي‏نشيند، منزلي كه او دارد بي‏منزلي است، مقامات توحيد اسمش است، اين مكانش لامكاني است مكان ندارد. اين‏جور سخنها در هست گفته نمي‏شود، مسامحه نكنيد ببريدش آنجاها معطّل شويد.

پس آن هستي كه مي‏فهميد هر ذاتي هست هر صفتي هست هر سعه‏اي هست هر خوبي هست هر بدي هست هر قادري هست هر عاجزي هست، آن هستي كه نسبتش به تمام اينها علي‏السوي است، آن هست غير ندارد چرا كه غيري كه بخواهي پهلوش بنشاني نيست. نيست كه پهلوي هست نمي‏نشيند، بجهتي كه نيست. غير او را بسا همچو خيال كني پهلوش باشد غير اين‏جوري كه مي‏تواني براش ثابت كني ذاتي است و صفتي، مي‏گويم ذات هم اسمش نيست. زيدي كه هست و سعه‏اي دارد و مي‏گويم اين زيد مي‏ايستد و مي‏نشيند، جاي زيد در آن مقامي است كه سعه است، جاي نشسته و ايستاده جائي است كه اينها همه‏جا نمي‏توانند باشند، او همه‏جا مي‏تواند باشد. همچو جائي جاي مؤثر و اثر است، راست است. لكن در آن هستي كه صدق مي‏كند به جوهر و عرض (بطور ظ) مساوي، و جوهر نزديكتر به او نيست كه عرض دورتر باشد، يا روح نزديكتر به او نيست كه جسم از او دورتر باشد، غني پيش هست هست فقر هم هست، فقر و غني پيش او مساوي است. واقعاً هم اين هست هم آن هست، حالا كسيكه غني و فقر پيشش مساوي است، همين‏جوري‏كه اگر بگوئي محتاج است و نادار، دروغ است. اگر بگوئي غني است دروغ است. نسبت به او فقر و غني مساوي است، ديگر نسبت فقر را به او بدهي او وامي‏زند و او وانمي‏زند هيچ‏كس نيست كه وابزند، غير از هست هيچ‏كس نيست. پس نسبت به وجود كه بي‏نهايت است ماسوي ندارد و بجز خودش هيچ‏كس نيست اثري هم ندارد مشيتي هم ندارد كاري هم نمي‏كند. عرض مي‏كنم اصلش حرفها پيش اين منقطع است، اگر يكوقتي تعبير آوردي كه اين وجود ذات است بايد لامحاله تداركش كني. وقتي مي‏گوئي اين ذات است آن صفت او است، ذاتش در مقام سعه نشسته صفتش در مقام ضيق، هم‏چنين چيزي وجودِعام اسمش نيست. اگر تعبير آوردي اين ذات است بايد بگوئي من مي‏گويم لِ تو مگو لِ، تو بگو لِ. باز كه مي‏گويد لِ، بايد بگوئي لِ مگو، لِ بگو. باز اگر شاگرد بايد استاد شود چون كج‏زبان است استاد ياد نمي‏گيرد و اگر شعور دارد بايد بداند آخوند مي‏خواهد تعليمش كند زبانش نمي‏گردد اين‏طور مي‏گويد. مي‏خواهد تعليم كند مخرج رِ ندارد، لِ مي‏گويد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس همين‏جور است در هستي. هستي ماسواي خود را ندارد زيرپا هم ندارد بجهتي كه هستي يك جائيش لطيفتر نيست يكجائيش كثيف‏تر نيست كه آن لطيفش خيلي وسعت داشته باشد آن كثيفش يكجائي هم چليده باشد، اين چرا؟ راهش را مكرر عرض كرده‏ام، همينكه جائي دو چيز هستند و مخلوط، يا زياد داخل هم مي‏شوند يا كم، در اين زياد و كمي، زياد و كم گفته مي‏شود. جائي كه سفيدي هست و سياهي هست، سياهي كم داخل سفيدي مي‏شود يك‏خورده كدر مي‏شود، بيشتر داخلش كني فيلي مي‏شود، بيشتر داخلش كني تارتر مي‏شود، تااينكه سياه مي‏شود و مقامات تشكيك پيدا مي‏شود. لكن ماسواي وجود نيست، نيست چيزي نيست كه بتواند داخل هست بشود بجهتي كه نيست. حالا كه نيست حالا چيزي از غير عالم هستي نمي‏شود داخل عالم هستي بشود. حالا كه نمي‏شود، نمي‏شود جائيش لطيف باشد و اسمش سعه باشد جائيش كثيف باشد و اسمش ضيق باشد، اين است كه او بالا ندارد پائين ندارد، مشرق ندارد مغرب ندارد،روح ندارد بدن ندارد، جوهر ندارد عرض ندارد. ديگر اينهائي هم كه مي‏گويم مختصرش كه مي‏كني اين مي‏شود كه اين هيچ بغير از خودش هيچ نيست، حتي اسم ندارد و باورتان بشود كه اسم ندارد نه همين محض اينكه من مي‏گويم. زيد كه اسمي دارد مداد و كاغذي در خارج هست، مداد را برمي‏دارند نقشه‏اي مي‏كشند روي خارج، آن را اسم من گذارده‏اند؛ اما وجودي كه غير ندارد چيزي نيست كه بردارند نقشه بكشند. باز نشسته اسم من است اينجا نشسته، خودتان هم همين‏طوريد ، همه خلق همين‏طورند. ملتفت باشيد اگر كسي مرا نشناسد اسم مركّبي و اسم لفظي مرا نداند، مي‏آيد تو را مي‏بيند مرا مي‏بيند، مي‏بيند من نشسته‏ام و به اين نشسته مرا مي‏خواند مي‏گويد اي نشسته بزبان خودش پس اين نشسته اسم من است و باز من چون در مقام سعه‏ام و اين نشسته در مقام تنگي است، و چون اين يك حالتي است كه نماينده من است و من چون حالتي دارم كه در آن حالت اين مرا مي‏نماياند، از اين‏جهت اين اسم من شده اين صفت من شده، اين غير من شده عين من شده. هم غير من است هم عين من است. اما عين من است بجهت آنكه غير من كسي اينجا ننشسته، بغير خودم كسي اينجا ننشسته، پس خودمم اينجا نشسته‏ام، پس غير من نيست. و همچنين در اين ايستاده غير من نايستاده، من مي‏ايستم و خودم خودمم، نشسته را خراب مي‏كنم و خودم فاني نمي‏شوم. پس هر ذاتي اسمهاي متعدد دارد ولكن آن را متعدد نمي‏كند و يك تومان است و ده تا قران و منافاتي ندارد.

جاي حرفها را ان‏شاءالله پيدا كنيد، چنانكه فرمايش كرده‏اند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة اكر كسي موقع صفت را دانست چيزي نيست كه ندانسته باشد و همه را ياد مي‏گيرد. من عرف مواقع الصفة تو موقع صفت را ياد بگير؛ من ضامن، كه همه چيز را ياد بگيري. اين است كه عرض مي‏كنم يك زيدٌ قائمٌ را ياد بگير بشرطي همه چيز را ياد بگيري اما تو همين را زور بزن ياد بگير.

پس ملتفت باش ان‏شاءالله، آنجائي كه ماسوي ندارد تو هم ماسوي براش مگو، مگو ماسوي دارد بگو خلق دارد و خداست. مگو من از او مي‏ترسم، از كه مي‏ترسم؟ هست هست است، آيا خودش از خودش مي‏ترسد؟ اين است كه والله درهم ريخته‏اند گفته‏اند خودش خودش است.

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا

براه خويش نشسته در انتظار خود است

خودش عاشق مي‏شود خودش معشوق مي‏شود، خودش جنگ مي‏كند خودش صلح مي‏كند،خودش موسي است خودش فرعون است. هست، جنگي با كسي هم ندارد كسي غير از خودش نيست كه با او بجنگد، صلح هم ندارد غير از او كسي نيست. همين‏جور اين هست فعلش كجا آمد، مشيتش كجا آمد؟ و حالا كه اين‏طور گفتم مگو پس هيچ‏كاره‏اش كردي، گفتي فعل ندارد مشيت ندارد. من كه اين‏طور مي‏گويم از آن نمي‏خواهم نفي كنم بلكه مي‏گويم بغير از اين هيچ نيست، پس اين داخل است در هر ذاتي در هر صفتي، در هر جوهري در هر عرضي. حالا كه چنين است نمي‏شود قادرش گفت نمي‏شود عاجزش هم گفت، نمي‏شود عالمش گفت جاهلش هم نمي‏شود گفت حرف راستش اين است كه وجود است هست است و بغير ازهست نيست، غير از وجود، عدم است پس لايضاف الي شي‏ء و لايضاف اليه شي‏ء، هيچ‏چيز را مضاف به اين مكن. ديگر در اينها مسامحه مكن و خيال مكن اينها تعريفي است، تعريفِ‏ريشخندي نيست، اينها علم است و حكمت. پس هست، چيزي غير از آن هست نيست كه آن چيز را من اسم بگويم خلق او بگويم و نوكر او بگويم و عارف باو بگويم يا جاهل باو يا منكر او يا مقرّ باو بگويم هيچ نيست بغير از خودش و خودش با خودش هيچ معامله ندارد نه صلحي دارد نه جنگي دارد، نه آمدي نه رفتي. آمد هم هست رفت هم هست، غيب هم هست شهاده هم هست، غير از هست هيچ نيست حتي غيب هم نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، بله ما يك خداي غايبي داريم كه لاتدركه الابصار نه در اين دنيا نه در برزخ نه در آخرت، هيچ چشمي او را نديده و نمي‏بيند و او هم چنان چشمي دارد كه اول ماخلق‏الله را مي‏بيند و آخرماخلق‏الله را مي‏بيند، پس لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير اما باين هست اين حرفها را باز نمي‏شود زد، نه اينكه يك ضدش را بخواهم اثبات كنم، آن كسيكه مي‏بيند همه چيزها را هست، اينها هم كه ديده مي‏شوند هستند، آن هست نه نابينا است نه چشم دارد، نه عالم است نه جاهل، نه عاجز است نه قادر است خودش خودش است. او چنان وحدتي دارد كه غير از خودش هرچه را بهر نازكي كه تعبير از آن بياري باز غلط است و اگر لابد شدي براي تفهيمي تعليمي گفتي او، بدان كه او هم نمي‏شود گفت. واقعاً اشاره به او هم نمي‏توان كرد، توجه به او نمي‏توان كرد، قصدش نمي‏توان كرد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ببينيد چيزي را كه اشاره به آن مي‏توان كرد، يااشاره ظاهري است مي‏گوئي اين، يا اشاره دور است كه مي‏گوئي او. آنجا غير از من است من هم اينجا نشسته‏ام اشاره‏به دور مي‏خواهم بكنم مي‏گويم او. اين او، الفش و واوش هست، آن شخص آنجا است و من اينجا و اينها غير همند. يا اشاره به نزديك است مي‏گوئي اين، باز الفش هست ياش هست نونش هست، باز اينها غير همند. عرض مي‏كنم به هست اشاره هم نمي‏توان كرد، پس هيچ تعبيري از او نيست نه او خودش تعبيري دارد براي كسي چرا كه كسي نيست غير از او، نه تو تعبيري از او داري چرا كه تو هم نيستي. پس در هست هيچ نسبتي نيست و نسبتها تمامش موقع دارد. حالا اگر او را شناختي چه‏جور است و نشناختن، شناختنش است آن‏وقت مي‏داني كه اين وجود، عارفي ندارد معروفي ندارد. عارف به اوئي نيست جاهل به اوئي نيست چرا كه هرچه هست هست است. حالا چنين هستي منسوب به جائي نيست، نسبتِ‏هيچ نيست يعني نمي‏شود نسبت داد كه فلان‏كار او است فلان هم هست كار هم هست او هم هست. حالا من چطور اشاره به او كنم؟ هرجوري اشاره كنم دروغ مي‏شود، چرا كه اگر كسي نزديك است و تو مي‏گوئي دور، دروغ است. اگر دور است و تو مي‏گوئي نزديك، اين هم دروغ است و حرفهاي همه انبيا همه‏اش همين است كه دروغ نگوئيد راست بگوئيد. حالا هست نزديك شما است يا دور از شما است؟ نه نزديك به شما است نه دور از شما و بغير ازهست چيزي نيست. آيا چيزي هست و شما هم هستيد و شما غير از او هستيد؟ اين حرف معني ندارد. فكر كنيد شما غير از هست نيستيد، پس غير ازهست هيچ نيست. شما همه را مي‏گوئيد هست، زمين هست آسمان هم هست، جوهر هست عرض هست، خوب و بد همه هست، بغير از هست هيچ نيست، اين حرفي است راست، غير هم ندارد اين هست. حالا ببينيد و فكر كنيد اينها را محكم بگيريد و ول نكنيد. ايني كه غير ندارد ارسال رسول مي‏كند بسوي غير؟ شما را بخدا فكر كنيد آيا معقول است؟ پس خدائي هست و يك‏طوري هست حالا نمي‏دانيم، ندانيم. ما نمي‏بينيم او را،ما صداش را نمي‏شنويم او چه مي‏خواهد ما بكنيم؟ ما نمي‏دانيم او چه را مي‏خواهد ماترك كنيم؟ نمي‏دانيم. مي‏دانيم هم هست كارهاش هم هست، اگر نبود اين خلقتش و صنايعش اينجا نبود، چنين كسي چون مي‏دانست ما كجائيم و مي‏دانست كارمان نمي‏گذرد مگر آنكه به آنچه او راضي باشد عمل كنيم و مي‏داند اگر عمل نكنيم بآنها هلاك مي‏شويم، بهلاكت ما هم راضي نيست، اگر بهلاكت ما راضي بود درستمان نمي‏كرد. اينها دليل حكمت است و اگر كسي اهلش باشد مي‏داند دليل حكمت است، دليلي بجز نفس همين حرفها نيست.

عرض مي‏كنم اگر تو را نمي‏خواست تو را خلق نمي‏كرد، پس تو را مي‏خواهد. حالا كه مي‏خواهد پس بخرابي اين بدن راضي نيست تا آنوقتي كه مي‏خواهد بميرد آنوقت خرابش مي‏كند. حالا اگر تو عقلت نرسيد و اين را خراب كردي، تقصير او مي‏شود؟ مي‏گوئي من عقلم نمي‏رسيد تو كه مي‏دانستي چرا به من نگفتي؟ او خودش گفته كه من وانمي‏گذارم تو را، من خرابي را نپسنديده‏ام، من مي‏دانم، تو را ساخته‏ام و مي‏دانم كه نمي‏داني پس ارسال رسل كردم جبرئيل فرستادم ميكائيل فرستادم انزال كتب كردم، آن خارق عادات را جاري كردم بر دست انبيا تا تو بداني كه مني كه خالق هستم اينها را من فرستادم پيش تو آنوقت هرچه بگويند تصديقشان كني.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم اين وحدت را اگر دندانش را كندي كه پيش هست ببري، اين‏جور كارها را اگر دندانش را كندي خيلي خوب، اگرنه يكپاره ناخوشيها كه من مي‏دانم آن ناخوشيها را كه از كجا است و از چه چيز است دواش را هم مي‏دانم. يكوقتي است انسان از بس ذهنش مركوز در چيزي شده و مي‏خواهد دربرود از ذهنش خودش هم زور مي‏زند دربرود و در نمي‏روداين، من هروقت خواستم شما را از عرصه هستي بيرون ببرم اطاعت نكنيد لكن باز چاره دارد، چاره‏اش (اين است كه ظ) نمي‏شود بيرون بُرد پيش هركسي ببرم پيش هست برده‏ام. پس اگر گفتم بجائي روكن جلدي مترس كه به هست رو نشده توجه نشده، نه اين‏طور نيست. چه به خوب توجه كني به هست توجه شده است چه به بد توجه كني به هست توجه شده، چه بت بپرستي چه چوبي را بپرستي چه سنگي را عبادت كني به هست توجه شده. فكر كنيد از همين بابت است كه وحشت ندارند صوفيه از بت‏پرستي. مي‏گويم وحشتش همين‏قدر است كه مي‏گويند تو چرا مقيد كردي خودت را به سنگ، نبايد مقيدش كني چرا كه او همه‏جا هست، و بحال خودتان وقتي تحقيق كني از حالشان مي‏بيني وقتي به پيغمبران مي‏رسند ريشخند مي‏كنند و مي‏خندند چنانكه در روز قيامت شما به آنها خواهيد خنديد ان‏شاءالله.

پس عرض مي‏كنم شما تشويش نكنيد ملتفت باشيد بسا بياناتي مي‏شود كه خيال كنيد هست از دستتان بيرون رفته، خير از دست بت‏پرست هم هست بيرون نرفته، آني كه بت مي‏پرستد هست را مي‏پرستد نه نيست را، پس هست پيش آن هم رفته لكن عبرت بگيريد فكر كنيد ببينيد اگر بت‏پرستي دين اين صانع بود حاليت مي‏كرد اين دين من است و حاليت كرده و گفته بت‏پرستي دين من نيست. مي‏گويد ببين اين هيچ صداي تو را مي‏شنود؟ هيچ چشم دارد تضرع و زاري تو را ببيند؟ ببين تو چه احمقي هستي كه پيش اين بخاك مي‏افتي. تو اقلاً چشم داري گوش داري روح داري مي‏جنبي زنده هستي اقلاً اما اين مثل كلوخ افتاده مي‏روي هزار تملّق پيش اين مي‏كني براي چه؟ اينكه هيچ نمي‏فهمد. مي‏خواهي بداني كه نمي‏فهمد توي كلّه‏اش برين ببين مي‏فهمد؟ چنانكه همين‏طور هم مي‏شد شغالها مي‏رفتند توي كلّه بتها تغوّط مي‏كردند و شاعرها مي‏رفتند شعر براي اينها مي‏ساختند. يك تكه چوب را در خلا مي‏گذاري و روش تغوّط مي‏كني يك تكه‏اش را عبادت مي‏كني و او را مي‏پرستي، يعني چه؟ پس اين خدا همچو عقلي كه مي‏بيني داده به تو، مي‏فهمي هم كه اينها راست است، اين چوب صدات را نمي‏شنود رؤيتت را هم نمي‏بيند، پس از جيبت رفته هرچه تملّق كرده‏اي و تضرع و زاري كرده‏اي نه نفع به تو مي‏رساند نه ضرري. هرچه باشد ضرر به تو نمي‏تواند برساند نه ضرري مي‏تواند برساند نه ترقي مي‏تواند بدهد. مي‏آيد تا پيش انسان، خوب تو مي‏گوئي عيسي را مي‏پرستم، ياخير مردمان بد را مي‏پرستي، فرعون را مي‏پرستي، اگرچه تو را مي‏بيند صدات را مي‏شنود اما نه هركسي گوش دارد و صدا مي‏شنود رفع حاجتت را مي‏تواند بكند. پدرت مادرت خويشت قومت مي‏خواهند رفع حاجات تو را بكنند زورشان هم نمي‏رسد، پس برو پيش كسي كه زورش مي‏رسد، كسيكه خودش را غير داده پيش او چندان خضوع و خشوع نبايد كرد مگر بامر او. مگر او بيارد كسي را پيش تو آنوقت تو بايد تعظيم كني، اين‏طور كه شد كور مي‏شويم اطاعت مي‏كنيم. وقتي آدم را خلق كرد گفت به جميع خلقي كه آن روز بودند، و خلق آن روز ملائكه بودند،

(در اينجا نسخه خطي فاقد چند خط ميباشد)

پس هرچه را او عظيم شمرده عظيم بشمار. حالا گفته انبيائي را كه من فرستاده‏ام آنها را معظّم كرده‏ام مكرّم كرده‏ام محبوب قرار داده‏ام، حبّشان حبّ من است بغضشان بغض من است، امرشان امر من است نهيشان نهي من است، معامله با ايشان معامله با من است، اين‏جور خودش قرار داده. پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين صانع اين‏جور مصالحات ندارد با مردم و مردم دارند اين‏جور مصالحات را. مي‏گويند مرشد را بپرستيم عيبش اين است كه مقيدش كرده‏ايم، پس او را در همه‏جا بايد بپرستيم در آسمان هست در زمين هست، در مشرق هست در مغرب هست.

يك خري بود آن پيشترها آشنا بوديم با او خيلي هم صوفي بود و كامل هم بود. تمام اين كساني كه اينجاها هستند همه پيش آن خاضع و خاشعند، مرشد كاملي بود، در اصفهان بود، اين وقتي نماز مي‏كرد سرش را حركت مي‏داد بطرف چپ و راست. يعني آنجا هستي اينجا هستي، آنجا هستي اينجاهستي، همه‏جا هستي. همين احمق را اگر زور داشتم مي‏توانستم بنشانم با او حرف بزنم كه حالا او كه هست همه‏جا هم او هست، اگر مي‏خواهي او را اصلش سرت را هم حركت مده چرا كه هست هم اينجا هست هم آنجا هست هم پيش سرت، پيشش مي‏خواهي بروي چه كني؟ پيشش كجا است؟ پس هست را نبايد پرستيد و غير هست هم پرستيده نمي‏شود، حتي بت هم كه بپرستند هست پرستيده شده. اما اين صانعي كه همه را خلق كرده او در همه‏جا نگفته بپرست، گفته مرا بپرست، هرجا من قرار داده‏ام همانجا خضوع كن. حالا خانه كعبه را من قرار داده‏ام اين سمت را من قرار داده‏ام، پس آن صانع مي‏گويد تو مملوك مني، چرا؟ بجهت آنكه من تو را ساخته‏ام پس تو مال مني، حالا كه مال مني هيچ در مال من مرخص نيستي تصرف كني مگر هرچه را من مرخص كرده باشم. مي‏تواني تصرف كني هرجا من مي‏گويم و هرقدر من مرخص كرده باشم. مي‏گويم ببين، بگو چَشم مي‏بينم، مي‏گويم بشنو چَشم مي‏شنوم، هرجا گفتم برو چَشم مي‏روم، هرجا گفتم مرو چَشم نمي‏روم. در بدنت در روحت در مردم ديگر تماماً مصنوعات منند هرجور من دستورالعمل مي‏دهم از آن دستورالعمل نبايد تجاوز كرد. تلك حدود الله و من يتعدّ حدود الله فقد ظلم نفسه حالا كسي مي‏خواهد بآن دستورالعمل راه نرود، اين صانع مي‏گويد من مي‏گيرم مي‏بندم مي‏زنم عذاب مي‏كنم، زورش هم ميرسد و مي‏كند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(چهارشنبه 14 ربيع‏المولود 1300)

29بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

از براي هر چيزي بياني است و بيان هرچيزي همين‏كه مطابق شد با آن چيزي كه مي‏خواهي بيانش بكني، اگر بيان مطابق شد با او مي‏گويند اين راست است همينكه مخالف شد اين اسمش دروغ است، و هميشه راستها حق بوده هميشه دروغها باطل، همه‏جا.

حالا فكر كنيد ان‏شاءالله ببينيد كه چيزي كه رنگ دارد مي‏گوئيم رنگ دارد و چه رنگي دارد، زرد است سرخ است سفيد است، هررنگي دارد مي‏گوئيم آن رنگ را دارد، اينها راست است. دقت كنيد ان‏شاءالله خيلي آسان است، مكرر عرض مي‏كنم مردم فهم دارند شعور دارند اما سركلاف بدستشان نيست از اين‏جهت هرچه مي‏روند بجائي نمي‏رسند. هر كه مي‏خواهد مطلب را بفهمد بايد سركلاف را كه بدستش دادند بگيرد و فكر كند. پس چيزي كه رنگين است تعبيرش اين است كه رنگ دارد اما چه رنگ دارد؟ سفيد است بگو سفيد است، سرخ است بگو سرخ است، زرد است بگو زرد است، اين راست است. اما يك چيزي هم هست كه رنگين نيست اين را نمي‏شود بگوئي رنگ دارد، پس طعم، رنگ ندارد اما تلخ هست شور هست شيرين هست. فكر كنيد پس اگر در عالم طعم داخل شدي و گفتي طعم شيريني سرخ است زرد است سفيد است، اين حرفهات همه دروغ است. وقتي گفتي طعم، دخلي به رنگ ندارد راست است، آن‏طوري كه نيست بايد گفت نيست. پس شناختن رنگ يا شناختن طعم يا شناختن وزن و همه را ببينيد مثل هم است، همه‏جا آيتش هست، فكر كنيد.پس در عالم طعم كه داخل شدي حالا الفاظ رنگ را اسم مبر بگو شيريني سفيد نيست، سياه نيست، سرخ نيست، زرد نيست. جميع رنگها را نفي كن، آنوقت كه نفي كردي و گفتي چنين نيست چنين نيست چنين نيست همين كه او چنين نيست و چنين نيست و چنين نيست، نصف بيان شده. ديگرملتفت باشيد چطور هست؟ طورش اينكه طعم اصلش دخلي به عالم رنگ ندارد، اينها را هم كه ما اصرار مي‏كنيم اين نيست اين نيست اين نيست مي‏خواستيم تو را نزديك به مطلب كنيم. چون تو اول خيال كردي كه هرچه هست رنگين است مي‏خواستيم حالي تو كنيم كه مي‏شود چيزي هم باشد و رنگين نباشد مثل همين طعم كه هيچ رنگ ندارد، پس نصف بيان در اين نفيها شد. چون قدري نزديك شدي به مطلب آنوقت حاليت مي‏كنيم كه طعم را بگو تلخ است شيرين است شور است و اثبات اينها را مي‏كنيم. يك نفي هست براي كساني كه خيلي دورند كه نفي مي‏كنند يعني آن چيزهائي كه شما خيال كرده‏ايد آن‏جور نيست آن‏جور نيست آن‏جور نيست هي مي‏گويند نيست نيست، تااينكه نصف مسافت را طي كني قطع نظر از آنها بكني كه سفيدي و سياهي و سرخي و زردي طعم نيست. پس طعم چطور است؟ جلدي حلوائي برمي‏دارد روي زبانت مي‏گذارد مي‏گويد با چشم نگاه مكن، با گوش صدائي نبايد بشنوي، مشعر خودش را بازكن بچش ببين طعم يعني چه. حالا بهمين‏طور عرض مي‏كنم بدون تفاوت خداوند عالم را نمي‏توان ديد بجهتي كه آنچه چشم مي‏بيند رنگ است خدا رنگ نيست، نمي‏شود خدا رنگ داشته باشد. خدا مگر كرباس است ؟ پس خدا را نمي‏توان ديد. خدا را نمي‏توان شنيد بجهتي كه خدا صداكه نيست كه با گوش او را درك كند، اين خدا چشيده نمي‏شود كه كسي بگويد خدا شيرين است خدا تلخ است خدا شور است، اينها كه نيست. پس تمام اينها را بايد نفي كرد از او. پس كسانيكه مي‏گويند اگر چيزي باشد ما بايد يا بچشم ببينيم يا بگوش بشنويم، چنانكه همين‏طورها خيلي از ملاحده مباحثه مي‏كردند با ائمه سلام‏الله عليهم و جواب كه مي‏شنيدند ايمان مي‏آوردند يا خير ايمان نمي‏آوردند.

باري، حالا خدا را اگر هيچ نبايد شناخت پس اين پيغمبرها چكار دارند آمده‏اند از پيش كي آمده‏اند؟ چكاره هستند، چه طلبي از مردم دارند؟ اگر خدا را هيچ نميتوان شناخت چكار داريم چيزي كه مجهول‏الكنه است و هيچ شناخته نمي‏شود كاري هم بدستش نداريم. كسي هيچ اگر شناخته نمي‏شود بطوريكه حتي شناخته نمي‏شود هم بايد نباشد، اگر اينطور است لفظ الله چرا در همه دينها گفته مي‏شود؟ چطور شده در هر زباني پيدا شده؟ پيش بت‏پرستها هم بتي را كه مي‏پرستند خدا مي‏گويند، اين اسم خدا همه‏جا هست.

دقت كنيد ان‏شاءالله، كسيكه شعورش اين‏جور است كه چيزي اگر هست يا من بايد ببينم او را يا بايد بشنوم او را، يا بوي او را بفهمم يا طعمش را بفهمم يا سبك و سنگين بودن آن را بفهمم، كسيكه شعورش اين است و همين حالا هم فرنگيها غالبشان شعورشان همين‏طورها است. با اينها كه انسان سربسر شد خورده خورده حاليشان مي‏كند كه اگر اين خدا رنگ باشد كه تو با چشم ببيني او را بايد محتاج باشد مثل رنگ. تو مي‏بيني كرباس را مي‏زنند توي نيل رنگ مي‏شود، رنگ خودش نمي‏شود باشد مگر جائي باشد كه رنگ روي آنجا قرار بگيرد. همچنين رنگ خودش نمي‏شود به جائي بچسبد، رنگ را بايد آورد روي جائي چسباند پس رنگ محتاج است به جائي. بخودي خود نمي‏تواند برپا باشد، تا روي جسمي ننشيند پيدا نيست. چيزي كه محتاج است مي‏داني خدا نيست، اين حاليش مي‏شود. ببين آيا خورده خورده اين را ازپاش وانمي‏توان كرد؟ مي‏شود خورده خورده، بهمين‏طور توي كارش مي‏كشي مي‏گوئي خدا صدا هم نيست كه با گوش درك شود بجهت آنكه صدا هم چيزي است عارض جسم مي‏شود، صدا بخودي خودش هيچ نيست. بله جسمي اگر اجزاش تلززي داشته باشد همينكه صدمه به آن بزني مثل زنگها صدا از آن بيرون مي‏آيد. صدا عارضه‏اي است كه عارض مي‏شود برجسم و خودش اگر عارض به جسمي نشود نيست، وجودش فرع وجود جسم است. حالا اين خدائي كه مي‏خواهي خالق كل شي‏ء باشد آيا مي‏خواهي محتاج باشد به جسمي؟ اگر محتاج باشد كه هيچ‏كار نمي‏تواند بكند و چنانكه مي‏بيني اين صدا خودش بخودش نيست كسي بايد سنگي را به سنگي بزند، زنگي را به جائي بزند تا صدائي بيرون بيايد. خدا اگر چنين باشد كه كسي ديگر بزند جسمي را به جسمي تا خدا بيرون آيد، همچو چيزي كه خدا نيست چرا كه محتاج است. پس خدا صدا نيست اين را هم واضح كرده خدا خوب مي‏شود حاليش كرد. همچنين خدا شكل نيست، خدا طعم نيست، خدا بو نيست، بهيمن نسق خدا خيالات نيست. آن خيالاتي كه در سرمان است خدا نيست، چرا؟ خيالاتي كه در سر ما است خيال درازي است خيال گردي است خيال كوتاهي است خيال بلندي است خيال شيريني است خيال تلخي است، آنجا هم بعينه مثل اينجاها است. خدا مثل كرباس باشد رنگ روش بنشيند يا مثل رنگ باشد كرباس توش بنشيند، خدا اين‏جورها نيست.

دقت كنيد سركلاف را گم نكنيد، اينهائي كه حرف در او مي‏زنند وقتي فكر كنيد جميعشان بخودي خود نيستند و بايد هستشان كرد كه هست بشوند. پس رنگ را بايد رنگ كرد تا رنگ بشود اگر رنگ نكنند رنگ نيست، كرباس را هم بايد كسي باشد كه ببافد و كرباسش كند والاّ كرباس نيست. پس چون اينها محتاجند، قادر علي كل شي‏ء نيستند، عالم بكل شي‏ء نيستند، اينها صانع باشند خالق باشند نمي‏شود.

و بهمين نسق تمام محسوسات را از پاي خدا وا مي‏كنيد كه براي جزئياتش حد و حصري نيست. پس بگو خدا عرش نيست كرسي نيست لوح نيست قلم نيست زمين نيست هوا نيست آب نيست، هرچه مي‏بوئي بو خدا نيست، هرچه مي‏چشي خدا طعم نيست. پس خدا بمشاعر ظاهري شناخته نمي‏شود، پس خدا غير معروف است باين چشم و باين گوش و باين شامّه و باين ذائقه و لامسه و باين حواس.

حالا مي‏رويد به عالم غيب پامي‏گذاريد، حالا خدا را كه خيال مي‏خواهيم بكنيم، دراز خيالش كنيم يا كوتاه؟ دراز جسم است كوتاه هم جسم است. سفيد خيال كنيم يا سياه يا سرخ يا زرد؟ اين رنگها كه بر روي جسم مي‏نشيند و خدا نه سرخ است نه زرد نه سفيد نه سياه. تو خودت هم هيچ‏كدام اينها نيستي، تو خودت را هم هنوز درست نشناخته‏اي. اغلب مردم خود را نشناخته‏اند، خود انسان نه دراز است نه كوتاه، نه زرد است نه سرخ. انسان پوستينش زرد است، عمامه‏اش سفيد است، اينها دخلي به خودش ندارد.

دقت كنيد ان‏شاءالله، ملتفت باشيد مثالهاش را عرض مي‏كنم شما ببينيد در عالم خيال مي‏توان خيال كرد گرگي از عقب گوسفندي بدود و دهنش را واكرده باشد، از اين هيئت مي‏فهميم گرگ مي‏خواهد گوسفند را بگيرد. پس در خيال گرگش را جوري خيال كرده‏ايم گوسفندش را هم خيال كرده‏ايم، فاصله ميان آنها را هم خيال كرده‏ايم، همه هم صورت دارد، اينها هم بعينه مثل صورتهاي دنيائي است لكن گرگ از اين هيئت دويدن با سرعت و گوسفند بآن هيئت و اضطراب، مي‏فهميم كه گرگ حريص است. حالا اين حرص دراز است يا گرد؟ نه دراز است نه گرد. پس مي‏شود چيزي پيدا شود نه دراز باشد نه كوتاه، نه سرخ باشد نه زرد. اينها چيزهائي است كه انسان مي‏فهمد. يا محبت يا عداوت يا امثال اينها. ببينيد انسان وقتي كه مي‏بيند گوسفند ميرود پيش بچه‏اش يك‏جور حركات مي‏كند مي‏فهمد اين با آن محبت دارد، مي‏بيند گربه بچه‏اش را بدهن مي‏گيرد از اينجا بآنجا مي‏برد انسان مي‏فهمد حفظ اين را مي‏خواهد بكند، انسان اين را مي‏فهمد. پس اين هيئات ظاهري مي‏فهماند محبتي را عداوتي را حرصي را شهوتي را. ديدي گربه‏اش چنين بود گوسفندش چنين بود، مساحتهاش را ديدي بجهتي كه رنگ داشتند طعم داشتند بو داشتند اينها را بحواس فهميدي لكن خود محبت، خود عداوت آيا رنگ است، شكل است، بو است، طعم است، سنگين است، سبك است؟ فكر كنيد ببينيد محبت بالا است، پائين است؟ هيچ اينها نيست، مي‏فهمي كه اينها نيست.

عرض مي‏كنم مردم خير درشان نيست والاّ مطلب را زود مي‏شود حالي كرد. در عالم جسم بشنوي چيزي نه بالا است نه پائين، نه در مشرق است نه در مغرب نمي‏شود همچو چيزي در عالم جسم چيزي نه اينجا باشد نه آنجا باشد، نمي‏شود. و باشد هم ما نمي‏فهميم اين را هم مي‏نشاني حاليش مي‏كني. حالا محبت يك چيزي است همراه اين گوسفند و بچه آن، وقتي نگاه مي‏كني به اينها مي‏فهمي آن محبت را، حالا محبت كجا است؟ بالا نشسته يا پائين، توي روده‏هاش است، كجاش است؟ هيچ‏جاش نيست. پس محبت نه سنگين است نه سبك، نه لطيف است نه كثيف، نه سرخ است نه زرد است، نه بلند است نه كوتاه، هي بايد اينها را نفي كني. پس تو اگر آمده‏اي پيش ما درس محبت بخواني ما اول لابدّيم ناچاريم چون شعور تو شعوري است كه همين‏كه چيزي مي‏شنوي مي‏خواهي اينجا پيداش كني نمي‏فهمي پس اين‏جور شعور را بايدازپاش واكني تا بفهمي محبت رنگ نيست شكل نيست بو نيست طعم نيست صدا نيست و هكذا. پس مي‏شود چيزي وجود داشته باشد بالا هم نباشد پائين هم نباشد، سرخ نباشد زرد نباشد، لطيف نباشد كثيف نباشد، سبك نباشد سنگين نباشد. اگر فكر كنيد در اينها بتحقيق مي‏يابيد كه خود را نشناخته‏ايد.

حالا ملتفت باشيد ببينيد محبت فعل انسان است، انسان خودش هم يك كسي را دوست دارد. محبت آن چيزي است كه باعث اين مي‏شود محبّ را بكشد پيش محبوب و محبوبش اگر محتاج به ليسيدن باشد اين بليسدش، اگر محتاج به شيرخوردن باشد شيرش بدهد. محبت جسم نيست دراز نيست پهن نيست. پس بسا كسي خيال كند گرد است، چنانكه يكوقتي آقاي مرحوم يادم هست بخصوص يك كسي خيلي التماس كرده بود و خيلي اصرار كرده بود خدمت ايشان كه نمونه‏اي بفرمائيد از عالم آخرت. اگرچه آقاي مرحوم خيلي كم در اين باب فرمايش مي‏كردند، لكن آنجا قلم را سست كرده بودند باين مطلب في‏الجمله اشاره كرده بودند به آن كه بدن اصلي نه سياه است نه سفيد است، نه دراز است نه كوتاه. معلوم است در جائي كه انسان بمحض اراده بخواهد برود آسمان يكدفعه برود، بخواهد بيايد بزمين بمحض اراده بيايد، بمشرق برود بمغرب برود، پس ندارند در آنجا پائي كه خورده خورده بردارند بگذارند و بروند، ضرور نيست. بلكه جوري است كه تا مي‏خواهد به آن سر بهشتش برود نگاه كند مي‏دود بسرعت هرچه تمامتر از باد خيلي تندتر مي‏رود نگاه مي‏كند. جائي كه تا بخواهي فلان ميوه بيايد توي دهن آدم مي‏آيد، دست نمي‏خواهد. دست هم داشته باشد دستش همچو نيست. جائي كه وقتي بخواهي چيزي را بچشي طعمش را بفهمي از جميع اعصاب، طعم آن را بفهمي، و همين‏طور است حقيقةً واقعاً. بدن آخرتي جوري است كه اگر توي دستش حلوا بگذاري حظ مي‏كند مثل اينكه روي زبان بگذارد حظ كند. آنجا جميع ذائقه در تمام بدن ظاهر مي‏شود، همين‏طوري كه انسان خوابيده آنجا از جميع جاهاش مي‏خورد، همچنين سرتا پاش انسان گوش مي‏شود، از دست صدا مي‏شنود، از پاش صدامي‏شنود، پس سرتاپاش گوش است. حالا كه سرتاپاش گوش شد همچو سوراخي نمي‏خواهد. همچنين سرتاپاي انسان چشم مي‏شود، اينجا در دنيا اقتضا كرده كه اين چشم باشد كه باقي جاها را ببيند، لكن بدنهاي مؤمنين در آخرت حالت انبيا است در دنيا. انبيا همين‏طور كه خوابيده بودند و خواب بودند مي‏ديدند مثل اينكه وقتي بيدار بودند مي‏ديدند. پس بايد جور بدنهاي اينجا نباشد، بدن را صيقل مي‏زنند جوري‏كه عكس‏پذير بشود تا اينكه تمام بدن بشود مثل آينه. وقتي تمام بدن مثل چشم باشد كه رو به هر جائي بگيري هر رنگي و شكلي توش بيفتد، عكس كه در آينه افتاد آنوقت زيرش هم كه روح هست، آن عكس از بدن مي‏افتد در روح، پس تمام بدن چشم مي‏شود. تمام بدن شامّه دارد ديگر آنجا از بيني بخصوص نبايد بو بفهمد، پس بيني نمي‏خواهد. تمام بدن ذائقه دارد آنجااز زبان بخصوص نبايد طعم بفهمد،پس زبان و دهان نمي‏خواهد. همچنين در توي جنّت فضله نيست پس آنجا مخرج غايط نمي‏خواهد، غذائي كه مي‏خورند اهل جنّت جميعش جزو بدنشان مي‏شود مثل بچه‏هائي كه در شكم تازه مكوّن مي‏شوند غذائي كه به آنها مي‏رسد همه گوشت و پوست بدنشان مي‏شود. همين‏جور اهل جنّت هرچه مي‏خورند جزو بدنشان مي‏شود و بدنشان بزرگ مي‏شود و باز مي‏خورند پس هيچ‏بار احتياج به تغوط كردن ندارند، هيچ‏بار هيچ بول نمي‏كنند هرچه از آن شرابهاي طهور مي‏خورند بدنشان بزرگ مي‏شود، پس مخرج بول نمي‏خواهد. جائي كه چنين است روده مي‏خواهد چه كند؟ همچو جائي سوراخ مقعد مي‏خواهد چه كند؟ سوراخي آنجا باشد براي چه؟ تغوط كه نمي‏خواهد بكند پس روده نمي‏خواهد معده نمي‏خواهد و هكذا. آقاي مرحوم اين‏جورها اشاره كرده بودند در بدن آخرتي و من تفصيلش را زيادتر نوشته‏ام.

خلاصه اين رساله آقاي مرحوم كه رفت در تهران معلوم است آنها چه مي‏فهمنداز آن، تعقل كه نمي‏توانستند بكنند گفتند چطور مي‏شود آدم قدش دراز نباشد كوتاه نباشد پهن نباشد مثلث نباشد مربع نباشد پس اين مثل هندوانه مي‏شود، پس مثل يك چيز گردي مي‏شود. بابا آني كه گفت دراز نيست كوتاه نيست پهن نيست فلان نيست فلان نيست، اين را هم گفت كه مثل هندوانه هم نمي‏ماند. شماملتفت مي‏شويد ان‏شاءالله مردم خيري درشان نيست، نباشد. محبت فعلي است از شما صادر مي‏شود، آيا اين محبت مثل هندوانه گرد است؟ مي‏فهميد كه اين‏طور نيست. مثل چوب دراز است؟ نه سفيد است؟ سياه است؟ هيچ‏كدام. گرم است؟ سرد است؟ هيچ‏كدام. اين محبت كجا نشسته است؟ پيش من هم كه هست، پس كجا است؟ در آسمان است، در زمين است، در كلّه من است،كجاي كلّه من است؟ در مغز سر من است، در بالاش است، در پائينش است؟ و هكذا. پس ممكن شد كه محبتي باشد. همچنين بعينه مثلش عداوت است، نه گرم است نه سرد است، نه سياه است نه سفيد است، نه گرد است نه دراز است نه كوتاه و هكذا. پس ممكن هست چيزي باشد و باين شكلها نباشد ولكن ملتفت باشيد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هرچيزي بآن‏طوري كه هست بايد باشد نه بآنطوري كه نيست بايد باشد، اين است كه همين‏جوري كه همين حالاها خيال مي‏كنند پيشترها خيالش مي‏كرده‏اند مردم. اين مطلب كه خدا شناخته نمي‏شود همه انبيا اينها را گفته‏اند. پس سؤال مي‏كردند از ائمه و مي‏پرسيدند خدا كه شناخته نمي‏شود چه رابشناسيم؟ كه را بشناسيم؟ و ائمه حاليشان مي‏كردند كه اگر هيچ شناخته نشود، اگر هيچ شناخته نمي‏شود رسول نمي‏آيد هيچ دعوتي نمي‏كند هيچ حلال نمي‏كند، هيچ حرام نمي‏كند، اطاعتي قرار نمي‏دهد. اگر نمي‏شود شناختش پس ما هيچ از آن خبر نداريم، پس توحيد از ما مرتفع است و ما بايد تكليف خداشناسي نداشته باشيم و حال آنكه تمام انبيا آمدند كه خدا را بشناسيد. اين است كه فرمايش مي‏كنند كه خدارا آن‏جوري كه هست بشناسيد. حالا خدا را مثل جسم خيالش مي‏كني، نيست اين‏جور. مثل خيال خيالش مي‏كني، نيست اين‏جور. مثل عقل خيالش مي‏كني، نيست آن‏جور. هر جوري كه خودت هستي آن‏جور نيست، هرجوري تمام مخلوقات هستند خدا آن‏جور نيست. هركس بهر مشعري شناخته باشد خدا را، خدا آن‏جور نيست. خدا نه مثل جنّ است كه در عالم هورقليا منزلش باشد، نه مثل ملائكه است، نه مثل خلقي است از خلقها، اما چطور است؟ آن‏جوري كه خودش هست. آن‏جور اين است كه مثل خلق نيست، چرا كه خلق ولو قوي باشند، خلق هرقدر قوي باشند بي‏خداكارشان نمي‏گذرد و بياناتش اين روزها گفته شده.

پس عرض مي‏كنم هرچه هرجائي كه هست خودش بدون تقديرِآن خدائي كه هست بخواهد سرموئي قدم از قدم بردارد نمي‏شود، نمي‏تواند مگر آنكه خدا خواسته باشد. كسي كه كاركردنش موقوف باشد به خواستن غير، چنين كسي خدا نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه باينها غلوها هم رفع مي‏شود. پس اگرچه ائمه طاهرين سلام‏الله عليهم خيلي متشخصند، بقدري كه تشخص بيش از تشخص ايشان خدا خلق نكرده بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، و باوجود اين خدا مي‏داند و خودشان كه چقدر متشخصند، و مع‏ذلك هرچه مي‏كنند اگر خدا خواسته مي‏توانند بكنند نخواسته نمي‏توانند. اين است ايمان كه هيچ تقصير نيست و هيچ غلو نيست. اگر بگوئي چيزي هست سرموئي بتوانند بكنند كه خدا نخواسته است، اين غلو است در باره ائمه طاهرين. پس فرق نمي‏كند پيش خدا. تمام خلق آنچه را مي‏فهمند آنچه را مي‏كنند، جميعش موقوف است به خواست خدا. او باندازه‏اي كه خواسته اينها را اذن داده خواسته حركت كنند مي‏توانند حركت كنند، باندازه‏اي كه خواسته ساكن شوند مي‏توانند ساكن شوند، باندازه‏اي كه خواسته بفهمند مي‏فهمند، هرجا نخواسته قفل زده بردلهاي آنها.

خلاصه؛ خلق، اسم اين‏جور اشخاص است. خلق آن است كه تمام آنچه را دارا است موقوف است بخواست يك كسي. آن كسي كه تمام آنچه را هركه دارا است موقوف به خواست او است، آن خدا است. حالا اين خدا را نمي‏شود شناخت؟ خوب مي‏شود شناخت. خواست او موقوف به خواست هيچ‏كس نيست، پس ليس كمثله شي‏ء. عرض مي‏كنم هر چيزي را حتّي ديدن باين آساني را تا او نخواهد انسان نمي‏بيند، باين آساني مي‏شنويم، حالا راهش را هم راه‏نمي‏بريم كه چطور مي‏شود مي‏شنويم. كار ندارم، تا او نخواهد بشنوي چيزي را نمي‏تواني بشنوي. پس او كسي است كه صانع است و كارهاش موقوف به جائي ديگر نيست و كار تمام خلق موقوف به اين است كه اگر او بخواهد بتوانند بكنند. پس ذات او رنگ نيست كه ديده شود، شكل نيست كه ديده شود. چيزي كه ديده شود خدا اسمش نيست، پس خدا شناخته نمي‏شود. در همه اديان اين مطلب حق است چرا كه خدا مثل خلق نيست. اين‏جور كه عقل را مي‏شناسي بعضي عقلها رسا است پس عقل طول دارد، بعضي عقلها كوتاه است. مي‏گويند هم، فلان شعورش رسا است، حالا خدا اين‏جور مثل عقل است؟ نه. بجهتي كه عقل من هركار مي‏خواهد بكند نمي‏تواند بكند. همين شعور را اگر صانع ندهد ندارد پس صانع مثل عقل نيست. خدا آن كسي است كه آنچه مخلوق دارد او مي‏دهد ديگر از جائي هم برمي‏دارد جائي مي‏برد مي‏گذارد، خودش مي‏داند. خدا است يك‏جور صنعتش هم اين‏جور است كه از جائي برمي‏دارد بجائي مي‏برد. رنگ زردي درست مي‏كند رنگ آبي درست مي‏كند داخل هم مي‏كند و سبز درست مي‏كند. برفرضي كه رنگ تازه‏اي هم بخواهد بيافريند، نخواهد اينها را بهم بچسباند رنگ سبز درست كند، ابتداء از اول رنگ سبز مي‏آفريند. يكپاره مقدمات ضرور است اول خلق كرده پيشتر، پيش‏مي‏آرد و بهم مي‏چسباند ضمّ و استنتاج مي‏كند، خيلي كارها را اين‏طور كرده و اين‏طور مي‏كند.

باري ملتفت باشيد ان‏شاءالله، منظور اين است كه تمام خلق آنچه را كه دارند مال او است از جائي برداشته جائي ديگر برده، رنگ زردي درست كرده، پيشتر رنگ آبي درست كرده. پيشتر تو را هم اين‏قدر شعور داده كه اينها را داخل هم كني، آنقدر قدرت داده كه بتواني اينها را پيش هم بياري، پس خودت مي‏تواني سبز كني. پوست انار را آفريده، ضرير را آفريده، شعور به تو داده كه اينها را داخل هم كني، قدرت داده برمي‏داري داخل هم مي‏كني رنگي احداث مي‏شود.

پس ملتفت باشيد صانع آن است كه تمام آنچه مصنوع دارند در قبضة او باشد بدون موقوف بودن به خواست خلق، بسته به خواست خلق نيست و تمام كارهاي اينها از بزرگش تا كوچكش بسته به خواست او است. او اگر خواست همان‏وقت مي‏شود اگر نخواست تمام خلق جمع شوند كه بخواهند بشود نخواهد شد. اينها را اگر ياد گرفتي اين خدا است و اين خدا را هم مي‏شود شناخت. حالا اين خدا كجا است، بالاي عرش است؟ نه. مثل اينكه تو خودت هم جات اينجاها نيست. محبت را مثال زدم براي اينكه پي به خودت ببري. عرض مي‏كنم نفس انساني وقتي متخلّص شد از بدن، بخصوص يك گوشه‏اي بيايد بنشيند فكر كند مي‏بيني در آنِ‏واحد مي‏رود مشرق و مغرب، مكه مي‏رود كربلا مي‏رود، سير مي‏كند، در سيرش هم هيچ نبايد خرق هوا كند، احتياج به خرق و التيام نيست. پس انسان هم وقتي تحقيق كني خودت را، فكر كني همين‏طورهائي. پس خودت هم بالاي عرش ننشسته‏اي، روي اين زمين هم اگر فكر كني الان هم خودت ننشسته‏اي، اين پوستين تو است اينجا نشسته، ايني كه قدم برمي‏دارد و راه را طي مي‏كند از جائي به جائي مي‏رود، اين تو نيستي. اين مثل اسب چوبي است كه تو سوارش شده باشي و راهش ببري و ذات انسان و جسم ذاتي انسان جوري است كه بمحض اراده مي‏آيد بزمين، مي‏رود بعرش؛ بهمين‏طورها بود كه پيغمبر بمحض اراده رفت بعرش و برگشت، در وقت رفتن چفت در مي‏جنبيد و وقتي هم كه برگشت هنوز مي‏جنبيد.

پس ملتفت باشيد اگر چيزي را بگويند نمي‏شود شناخت بدانيد لفظي است بگوشتان مي‏خورد، لفظ يك معنيي دارد غير از اين معنيهاكه مردم مي‏فهمند، اگر هيچ نمي‏شود شناخت پس هيچ‏كس كاري هم به او نبايد داشته باشد. دقت كنيد ان‏شاءالله، پس ذات خدا شناخته نمي‏شود؟ خير، ذات خدا شناخته مي‏شود كه شناخته نمي‏شود. آقاي مرحوم براي اين مطلب مثلي مي‏فرمودند كه تو روي كاغذ مي‏نويسي نمي‏توانم بخوانم، اين را مي‏دهي بدست عوام كه خط نمي‏شناسند، نگاه مي‏كند مي‏گويد نمي‏توانم بخوانم. همين نوشته را مي‏دهي بدست يك آدم ملائي كه سواد دارد، آن هم مي‏خواند كه نمي‏توانم بخوانم. ببينيد لفظ يك‏جور به گوشَت مي‏خورد از همه‏كس شنيدي اين” نمي‏توانم بخوانم” را، هم از عامي هم از ملا لكن مي‏فهمي كه ملا خواند و آن عامي نخواند چرا كه عامي نون سرش نمي‏شد ميم هم سرش نمي‏شد، آن حروفِ‏نمي‏توانم بخوانم را نمي‏شناخت هيچ نمي‏توانست بخواند، جاهل محض بود گفت نمي‏توانم بخوانم. حالا نمي‏توان شناخت خدا را، نونش را بايد خواند بايد شناخت، ميمش را بايد خواند بايد شناخت، ياش را بايد شناخت و خواند، تاش را بايد شناخت، واوش را، الفش را، نون و ميمش را، بخوانمش را بايد شناخت بايد خواند. پس نونش را بايد شناخت و خواند و همچنين باقي حروفش را بايد شناخت و خواند آنوقت “نمي‏توانم بشناسم خدا را” كه مي‏گوئي درست است نه آن‏جوري كه عوام نمي‏شناسند خدا را. پس لفظ حكيم بالغ مثل انبيا و اوليا و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم كه مي‏گويند نمي‏توانيم بشناسيم خدا را، انت كما اثنيت علي نفسك خيلي فرق دارد با اينكه من هم برمي‏دارم و مي‏خوانم كه من نمي‏توانم بشناسم خدا را.پيرزال هم ميخواند كه من نميتوانم بشناسم خدا را حالا آيا اينها مثل هم شد؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس خدا را مي‏توان شناخت و شناختن خدا از هركاري آسانتر است چرا كه هركس در نفس خود مي‏يابد اين مطلب را كه خودش خودش را نساخته، حالائي هم كه ساخته شده چطور ساخته‏اندش؟ مي‏خواهي در عقل فكر كن مي‏خواهي در بدن فكر كن مثل هم است. اين بدن را ببين چه‏جور كرده كه استخوانها روي‏هم آمده چگونه گوشتها دور آنها را گرفته، ديگر نمي‏دانم چكار كرده پيها را دور اينها كشيده، اين طنابها نباشد نمي‏شود. چطور شده پي باين محكمي شده؟ پي باين محكمي را ببين چقدر خوب درست شده، اما چه‏جور كرده؟ نمي‏دانم. وقتي نمي‏داني چه‏جور كرده كه درست شده پس البته نمي‏تواني بسازي. فكر كن خيلي واضح است ان‏شاءالله فكر كنيد، پس اين خلق والله عاجزند بفهمند او چه كرده اما عاجز نيستند ببينند، عاجز نيستند بشنوند. پس كرد آنچه كرد. پس محسوس است. از هر حاسّه‏اي هم داخل شده از چشم ببينيد چه كرده، در گوش فكر كنيد چه كرده، چگونه صداها را بشنود؟ چگونه طعمها را ذائقه بفهمد؟ چگونه بوها را شامّه بفهمد؟ آثار اشياء را كسي فكر كند آثار صنعتش چنان ظاهر است و چنان حجتش را بر زن و بر مرد و پرفهم و بركم‏فهم برهمه تمام كرده كه اينها هيچ‏كدام نيستند كه بتوانند خودشان خودشان را درست كنند يا امثال خودشان را درست كنند و نه خودشان و نه امثال خودشان نمي‏توانند تمام آنچه را او بكار برده بفهمند. فكر كن كه استخوان را چكار كرده استخوان شده، پي را چكار كرده پي شده هرچه در آن فكر كند عقل و هوش از سر انسان مي‏رود. يك نطفه، يك آب،مادّةيكجور، اين صانع اين را چكار كرده كه يك تكه‏اش استخوان شده يك تكه‏اش گوشت شده يك تكه‏اش پي. اگر گرم است همه‏اش گرم است، سرد است همه‏اش سرد است. چه‏جورش كرده اين يك آب را يكجاش استخوان يكجاش گوشت يكجاش سر يكجاش چشم يكجاش گوش يكجاش دست يكجاش پا. اين يك قطره آب را يك‏طوريش كرده‏اند كه حالا استخوان شده، نمي‏دانم چكارش كرده‏اند استخوان شده، يكپاره‏اش پي شده نمي‏دانم چكارش كرده پي شده، يكپاره‏اش سر شده اين‏طور، يكپاره‏اش پا شد، هوش از سر آدم مي‏رود كه چطور شده از يك ماده اين‏جور چيزهاي مختلف بظهور رسيد، من كه نمي‏دانم چكار كرده. بلكه عرض مي‏كنم حكما هرچه باشند و هرچه فكر كنند نمي‏توانند از عهده فهميدن حكمت يكي از كارهاي اين صانع برآيند و والله انبيا همين‏طور عجز داشتند و تحيّر داشتند و تمنّا مي‏كردند از خدا و تمنّا مي‏كنند از خدا كه تحيّر ما را زياد كن ربّ زدني فيك تحيّرا مي‏فرمودند. عجب صنعتي بكار برده انسان ساخته به‏چه حكمت كه آدم وقتي فكر مي‏كند و هرچه فكر كند مي‏بيند سرش خوب جائي واقع شده، دستش خوب جائي واقع شده، پاش خوب جائي واقع شده، انسان بنشيند و هي فكر كند بجائي نمي‏رسد. پس خلق عاجزند بفهمند او چكار كرده چه جاي آنكه بتوانند بكنند. حالا خيلي از كارها هم هست كه انسان نمي‏تواند بكند اما مي‏داند چه‏جور كرده. كسي خط نداشته باشد مي‏داند الف را چطور مي‏نويسند، علم را دارد اما نمي‏تواند بنويسد. خودش نمي‏تواند حروف را بنويسد مثل اينكه ناخوش نمي‏تواند خود را چاق كند بهمين‏طور نمي‏تواند بنويسد اما مي‏داند يك استقامتي را روي الف و خوب نوشته است يا بد نوشته، همين‏طوري كه ساعت را ما نمي‏توانيم بسازيم اما مي‏فهمد انسان كه اين آهن است برمي‏دارد شخص صانع و اين اسبابها را و اين چرخها را مي‏سازد، يكي از اين راه مي‏گردد يكي از آن راه، اينها را مي‏بينيم خودمان هم نمي‏توانيم بسازيم.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءالله، عرض مي‏كنم صنعت اين صانع والله اين‏جور نيست، يك‏خورده كه فكر كنيد خواهيد يافت كه نمي‏شود فهميد. مي‏فهميم در ساعت يك فنري است كه آن فنر اينها را حركت مي‏دهد اما نمي‏فهميم چه‏جور فنري در اين بدن گذارده‏اند كه از هر راهي بخواهد حركت كند في‏الفور حركت مي‏كند، از اين راه از آن راه،از آن راه في‏الفور مي‏گردد. اين فنرش كجاش گذارده؟ جميع اطبا عاجزند بفهمند، چرا هرچه فكر كني پيدا نمي‏كني؟ باختيار خودت همچو مي‏كني جلدي هم كشيده مي‏شود، چه‏جور مي‏شود بمحض اراده من كه بخواهم اين واشود وامي‏شود؟ چطور مي‏شود اين باراده من وامي‏شود، چطور مي‏شود برش مي‏گردانم؟ فنري است اينجا اين فنر را من با قصد مي‏آرم بالا؟ باراده من بالا نمي‏آيد باراده من برنمي‏گردد، اين فنر را او هرجا هرطور گذارده بمشيت خودش بسته نه باراده من. من هرجا بخواهم نمي‏توانم بگردانم،پس صانع اين‏جور صنعت كرده. پس بلاشك يك كسي هست اين كارها را كرده. حالا آيا اينهائي كه فهمش را ندارند اين كارها را كرده‏اند؟ چطور كساني كه فهمش را ندارند كه چطور كرده چكار كرده مي‏توانند بكنند اين كارها را؟ پس اين است كه صانع مثل خلق نيست، پس بآن جوري كه خلق معروفند خدا آن‏جور معروف نيست، پس خدا شناخته نمي‏شود نه برنگ نه بشكل، بهيچ چشمي او را نمي‏شود ديد لم تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان قلوب مي‏توانند اذعان كنند و يقين نمايند بآن يقيني كه مافوق ندارد كه همچو كسي هست كه اينها را ساخته اينها كه هستند در اين شكي نيست شبهه‏اي نيست، در ايني هم كه اينها خودشان خودشان نشده‏اند شكي ريبي نيست. اينها خودشان خودشان را نمي‏توانند درست كنند بلكه يك پاي پشه را، يك پاي شپش را نمي‏توانند درست كنند شكي ريبي نيست ومي‏بينيم كه حالا درست شده، پس يك كسي هست كه صانع اينها است ديگر آن صانع حالا چه‏جور كرده اينها را ساخته، نمي‏دانيم. آن صانع بالاي عرش است؟ نمي‏دانم، همين‏قدر مي‏دانم آنجا نيست. آن صانع بالاي عقل است؟ مي‏دانم آنجا نيست. در عالم لاهوت است يا روي زمين است؟ اگر روي زمين نشسته بود اين چشمِ‏اينجا مي‏ديد او را، اگر بالاي عرش نشسته بود باز چشم عرشيان او را مي‏ديد و مي‏دانيم ديده نمي‏شود. پس او هيچ‏كس مثلش نيست و او مثل هيچ‏كس نيست، پس شناخته مي‏شود بهمين‏طور پس او را بشناساندن خودش مي‏شناسيم و او را آن‏طوري‏كه خودش خود را وصف كرده مي‏شناسيم نه بطوريكه خلق را براي خلق وصف كرده. پس خلق جهالند خلق عاجزينند خلق هيچ ندارند او مثل هيچ‏يك از اينها نيست. پس او كيست؟ او كسي است كه هيچ‏چيز از هيچ‏كس نمي‏گيرد، پس محتاج به هيچ‏چيز و هيچ‏كس نيست، پس شناخته شد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(يكشنبه 18 ربيع‏المولود 1300)

30بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

از براي بيان مقامات بسا بياني را بر يك نسق جاري مي‏كنند و انسان نمي‏داند از براي كجا حرف مي‏زنند، مي‏افتد در جائي كه باقي افتادند. ان‏شاءالله دقت كنيد شما، كه خيلي از عبارات است از كتاب و سنت كه آنها داخل متشابهات است و تا معنيش را درست نكني نمي‏شود گذاشت و رفت، بآنها استدلال نمي‏شود كرد و رفت. پس ان‏شاءالله دقت كنيد و هميشه در نهايت دقت فكر كنيد، حكمت هيچ مسامحه برنمي‏دارد و حكمت هيچ دخلي به ساير علوم ندارد. ان‏شاءالله فكر كنيد حكمت علم است بحقيقت اشياء يك خورده كه مسامحه مي‏كني يك‏خورده نمي‏داني و همينكه انسان چيزي را ندانست خيلي جاهاش از دستش درمي‏رود. فرضاً در فقه مصادراتي است در هر علمي مصادراتي است، انسان آن مصادرات را مي‏گيرد و دليل هم نمي‏خواهد برهان هم نمي‏خواهد، همه‏اش همين است كه قاعده ما چنين است مي‏شنويم و ياد مي‏گيريم، لكن حكمت چنين نيست. در فقه آسان است، در طب آسان است، در رمل و در نجوم در ساير علوم قواعد و اصطلاحات است مردم ميروند آن اصطلاحات را يادمي‏گيرند علما هم كه مي‏شنوند همينها را مي‏دانند و مي‏گويند. بابصيرت فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد علوم اين مردم تمامش علم اصطلاحي است، يعني مي‏روند اصطلاح جماعتي را يادمي‏گيرند آنوقت مي‏آيند كه ما هم (عالم شده‏ايم و ظ) بآن اصطلاح حرف مي‏زنند، منطقش فقهش اصولش حكمتش و هكذا تمام علوم، اصطلاح يادگرفتن است بغير از حكمت كه حكمت چيزفهميدن است. مثلاً در فقه شك ميان دو و سه را بايد چكار كرد، يادمي‏گيرند كه بنا را بر دو بايد گذارد يا بر سه، و مي‏گويند. ديگر چرا بايد بنا را بر كم يا بر زياد گذارد، خدا گفته؟ نه. رسول گفته؟ نه، نمي‏دانم. دليل و برهان و فهم توش نيست. دليلش قاعده‏اي است كه شارع قرار داده سببش را نمي‏دانم و نمي‏خواهم هم بدانم، لكن حكمت اين نيست، حكمت اين است كه انسان چيز بفهمد. پس ببينيد شخص خودش اذيت بخودش نمي‏كند، خودش با خودش عداوت نمي‏تواند بكند، خودش خودش را دوست نمي‏تواند بدارد و اين حرفها را هم تا تعمّق نكنيد مغزش را بدست نمي‏آريد. پس هر معامله‏اي ميان متعددين بايد باشد كسي بيع مي‏كند با كسي، بايع جدا است ثمن جدا است مشتري جدا متاع جدا. متاع را مي‏دهد ثمن را مي‏گيرد، اين متعددات كه باشد بيع حاصل مي‏شود. فكر كنيد ببينيد اينها را مي‏فهميد يا نمي‏فهميد؟ دقت كنيد مسامحات مردم را بگذاريد بماند براي خودشان. من هرقدر بخواهم اصرار كنم كه چقدر اين مردم غافلند والله از عهده برنمي‏آيم. انسان درس بخواند رياضت بكشد زحمت بكشد آخر كار بگويد من خودم خدايم، آن سگ هم خدا است، در خدا ديوار خدا، آسمان خدا زمين خدا، آدم تعجب مي‏كند كه انسان مي‏شود اينقدر ديوانه شود كه بگويد همه اينها خدا هستند. اگر اينها خدايند خدا چرا اينقدر گرسنگي بخودش مي‏دهد كه از گرسنگي بميرد؟ و اگر خدا است چرا نمي‏تواند رفع گرسنگي از خود بكند؟ چرا سير نمي‏تواند بكند؟ ببينيد چقدر خر شده‏اند كه خيال مي‏كنند كه نماز را همان خدا مي‏كند، زنا را همان خدا مي‏كند. پس خدا خودش خودش را عذاب مي‏كند، خود او است جهنم، خود او است عذاب. هيچ عاقلي همچو حرفي نمي‏زند، و زدند اين حرف را و كتابها نوشتند و اين را توي كتابهاشان نوشتند، مردم اهل باطنشان هم گفتند ديگران اهل ظاهرند ما اهل باطنيم، در كتاب نوشتند كه ما اهل باطنيم و ببينيد هيچ خري همچو حرفي مي‏زند؟

ان‏شاءالله فكر كنيد خدا عقل داده شعور داده تمام معاملات كائناً ماكان اگر عالَمي هست كه معامله‏اي هست، هرجا پاي معامله در ميان آمد آنجا متعددات هستند. خدا گفته ايمان بياريد به خدائي كه قادر علي كل شي‏ء است بدليلي كه شما هيچ‏كار ازتان نمي‏آيد ايمان بياريد به خدائي كه عالم بكل شي‏ء است بدليلي كه هركدام از شما هرچه را هم كه مي‏دانيد تا بخواهد شما داريد اگر نخواهد پس‏مي‏گيرد.

پس ملتفت باشيد يكجائي هست كه معامله نيست اگر تو هم استادي و حكيمي و رسيدي بآنجا تو هم بگو هيچ معامله نيست و جائي كه معامله هست، بيائي هست، بُروي هست، مكاني مي‏خواهد، همچو جائي معامله هست. چه را بفروشيم، چه را بخريم، ديگر بيعي كرديم شرائي كرديم و بايع نبود مشتري نبود ثمن هم نبود متاع هم نبود، اين معامله نشد و مگو تو نمي‏فهمي اينها را اهل باطن مي‏فهمند. نه خير، خودت فكر كن ببين همچو چيزي آيا معامله اسمش است؟ همچو چيزي معامله نيست. پس يكجائي هست كه ماسواي او نيست و او او است. ملتفت باشيد و عرض كردم فارسيش را و لُريش را من خيلي زور مي‏زنم بادش را بيرون كنم از كلّه شما. فكر كنيد ببينيد بغير از هست نيست و آن نيست كه تعبير مي‏آري كه نيست، آن چيزي هم نيست و جفت اين هست نمي‏تواند بشود، چون چيزي نيست مخلوط و ممزوج باين هست شود. آن چيزي كه هست چه چيز است؟ آن هست، آن را عربها وجودش مي‏گويند، آن است كه هست. پس بغير از هست هيچ نيست و اين وجوديكه بغير از خودش هيچ نيست نهايت هم ندارد، ريزه‏اي نيست كه در آن ريزه نباشد اين هست محدود بغير نيست چرا كه غيري نيست.

اينها را مكرر عرض كرده‏ام لفظي كه براي تفهيم بايد گفت اين است كه غيرش نيست، نيست كه نيست چيزي. پس براي تفهيم عرض مي‏كنم پس وجود و هستي غير ندارد. حالا دقت كنيد ان‏شاءالله، ايني كه غير ندارد آيا رسولي فرستاده بسوي خلق خود؟ غير كه نداشت رسولش كيست؟ خلقش كيست؟ رسول غير او هستند، رعيت غير از او هستند، او غير ندارد. پس مي‏شود شما يك هستي ببينيد و غيرش را هم نبينيد، يك هست هم بيش نباشد نهايت هم نداشته باشد محدود نباشد واقعاً حد نداشته باشد، بسيط هم باشد مركب هم نباشد تركيب هم نداشته باشد و هرچه تركيب دارد در مقام خودش محدود است، هرچه محدود است بايد در حد خودش داخل باشد بيرون از حد خودش نباشد. هستي اگر در پشم پنهان شده بود و صورت نمد دور او را گرفته بود پس اگر هستي آمده بود توي پشم داخل شده بود و جاي ديگر نبود، صورت اين نمد دور آنها را گرفته بود و چنانكه آن‏طرف نمد ديگر پشم نيست حصير است، اگر هستي محبوس بود در صورت نمدي حصير هستي نداشت، هست نبود.اين را خوب مي‏شود فهميد، در هستي اين و آن مثل هم است ولو اين پشم است و حصير نيست ولو آن حصير است پشم نيست، اما در هستي مساويند. ملتفت باشيد نهايت اين پشم مي‏گويد توئي كه حصيري پشم نداري، آن نمد هم مي‏گويد تو كه پشمي حصير نداري، تو چيزي داري من ندارم من هم چيزي دارم تو نداري. يك چيزي را كه هم من دارم هم تو داري آن هستي است، پس در هستي كه هردو مثل همند. اگرنيستي نقص است كه حصير چون پشم را دارا نيست پس نقص دارد، پشم هست حصير هم هست، دنيا هست آخرت هم هست همه هستند، در هستي همه مساويند، هريكيشان غير ديگرند، داراي چيزي و نادارِ چيزي است ديگر وقتي بناي فهم شد خودت هم بهر لفظي بخواهي ادا مي‏كني.

پس ببينيد اين هستي كه عرض مي‏كنم ماسوا ندارد ملتفت باشيد اين هستي كه ماسواش نيست، حبس در نمد نيست، توي ديوار نيست، در سقف نيست، بهمين‏طور برو تا توي عرش، آنجا نيست. از اين‏طرف بشكاف تا مغز زمين را، اينجا نيست. لكن هم در آسمان است هم در زمين است، نه در آسمان است نه در زمين است. پس هستي كناره ندارد مثل نمد، كناره ندارد مثل حصير، پس هستي كناره ندارد بجهتي كه آن‏طرفش آن‏طرف ندارد، اصلش طرف ندارد بشرطي كه دقت كنيد بيابيدش. يك چيزي باشد ماده‏اش جدا باشد مثل موم و صورتش جدا باشد مثل مثلث، مي‏گوئي اين ماده‏اش غير صورتش است، اين موم طرف دارد آن منتهي اليهش طرف او و صورت او؛ اين را مي‏فهمي.مثلث هم شي‏ء است چيزي است پس اين مثلث هم كه هست صورتش هم كه هست طرفش هم كه هست، پس بگو نسبت هستي با صورت تثليث روي موم مساوي است هم طرف هست هم آني كه در اندرون است هست. هست در اندرون است يا در بيرون؟ هم در اندرون است هم در بيرون. پس هستي هم در اندرون اشياء است هم در بيرون اشياء. حالا كه چنين است نسبت تمام هستيها به او مساوي است. حالا كه چنين چيزي را يادگرفتي هستي هم در اندرون صاحبان اندرون است كه مواد اشياء باشند هم در اندرون اشياء است كه صور و حدود اشياء است، هستي هم در ظاهر اشياء است هم در باطن اشياء است، هم در غيب اشياء است هم در شهاده اشياء است، برسر هريك از اين اشياء كاري بياري برسر هست كاري آمده. ببين آيا اين چيزي است كه نفهمي؟ آيا اين معمّائي است كه نشود فهميدش؟ پس اين هستي كه نسبتش به تمام اشياء علي‏السوي است اگر جداجدا اشياء را مي‏تواني بفهمي، اين نمد غير حصير است اين حصير غير نمد است، نمد غير از سقف است سقف غير از زمين است. جسمي داخل همه اينها است خارج از همه اينها است داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء اگر چنين توانستيم نگاه كنيم كه عالم كثرتي ببينيم و عالم وحدتي ببينيم، آن هست را عالم وحدت اسم بگذاريم و اين نمد و اين حصير و اين زمين و اين سقف و اينها را عالم كثرت اسم بگذاريم، حالا همچو نظري اگر تو داري مي‏بيني نسبت همه اينها به آن هست مساوي است. پس اينها حالا آيا بعضشان پيغمبر او هستند بعض نيستند؟ چرا بايد بعض پيغمبر باشند بعض نباشند؟

دقت كنيد مسامحه نكنيد يك‏خورده اگر مسامحه كرديد شما هم مي‏افتيد چنانكه افتادند و رفتند. اين هست نسبتش به مرشد و مريد مساوي است، مريد هست مي‏خواهد خودش هست چرا برود پيش مرشد؟ درست دقت كنيد، پس جميع اشياء همه ظهورات هست، همه جلوه هست، درهرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، خيلي خوب سيماش را هم ببين. حالا در هستي كه نگاه كردي هست مطلق را آنجا ديدي برفرضي كه شما به هستي نگاه كنيد و بتوانيد قيد او را نبينيد و مقام اطلاق او را نبينيد، و عرض مي‏كنم آسان هم هست، همان بادها مشكلش كرده شما بادش را بيرون كنيد هست مطلق در هست مقيد خيلي خوب واضح است. نمي‏بيني شخصي از دور بيايد در هستيش شك نيست، لكن حيوان است ياانسان، معلوم نيست. يك‏خورده پيش كه مي‏آئي آن هم پيش مي‏آيد، آنهاش هم معلوم مي‏شود. هستيش اول معلوم بود پس برفرضي كه تو نتواني قيد اين نمد را برداري از اين نمد قطع نظر كني و برداري و هست ببيني و عرض مي‏كنم خيلي آسان است و همچنين در همين انبر مي‏بيني معدن را و معدن با غير معدن چه فرق مي‏كند؟ منطرق آن است چكش بزني خورد نشود، غير منطرق آن است كه چكش‏خور نيست. منطرق آن است كه روش چكش مي‏زني خورد نمي‏شود مثل اين انبر. باز انبريش را نمي‏خواهي ببيني معدنيش را ببيني، همچنين در اين انبر جسم مي‏بيني. كسي از تو سؤال كند جسم چطور چيزي است اين انبر را به او نشان مي‏دهي چراكه جسم آن چيزي است كه اين سمت را دارد و اين سمت را دارد و اين سمت را هم دارد. همچنين يك كسي بپرسد هستي چطور چيزي است، انبر را نشان مي‏دهي مي‏گوئي اين هست. ماده‏اش هست صورتش هست، پرسيده‏اي كه عالم هستي را به من نشان بده، گفته‏اي اين عالم هستي، بهمان انبر نشان‏دادن. پس هست را خوب مي‏شود در همين كتاب ديد، در همين انبر ديد.

ملتفت باشيد كه خودتان استاد مي‏شويد، استاد خيلي ماهري در علم آنها مي‏شويد. پس انبر اسم است براي آن هيئت خاصي كه بر روي آهن باشد، تا آن هيئت را بگيري مي‏گوئي انبر شكست اما آهن نشكست. آهن چه‏چيز است؟ آهن آن است كه بخصوص آن نرميش آن زبريش آن توي كوره گذاردنش آب نشود، لكن سرب همچو نيست، قلع همچو نيست بجهتي كه آب مي‏شوند آنها. آهن اسم است براي همچو فلزي، اگر يك وقتي دم بدمي آب بشود يك دوائي زده چيز ديگر شده. پس اين آهن اسم است براي اين صورت معروف، اگر اين صورت را بگيري ديگر آهن آهن نيست. همه اشياء مركبند از مواد خودشان و صور خودشان، صورتشان را مي‏گيري ماده‏شان مي‏ماند، اينها اسمشان مركبات است. حالا اين مركباتي كه حالتشان اين است تو مي‏بيني هستي را در همه‏جا همراه اينها هست در باطن اينها در ظاهر اينها، حالا آيا اين هستي محدود است؟ نه پس نه در اندرون اينها نشسته كه بگوئيم اندروني است نه در بيرون اينها نشسته كه بگوئيم بيروني است. نه اندروني نه بيروني؛ هم اندروني است هم بيروني اين است. اين هست اگر اشياءِمحدوده نماينده او هستند، جلوه‏هاي او هستند، ظهورات او هستند ما از اين حرف وحشتي نداريم. همه ظهورات هستي هستند، هستي يعني چه؟ يعني آن تحصّل خارجي. ازبس ظاهر است هستي را بخواهي تعريفش كني هستي چطور چيزي است، ازبس پيدا است تعريفش را نمي‏توان كرد. پس اين هستي كه هستِ‏همه هستيها جلوه او است و نسبتش به همه مساوي است پس همه رسولان او هستند، همه خبر از او دارند،پس همه پيغمبر او باشند. پس معني ندارد كه يك نفر از آنها برخيزد بگويد من پيغمبرم بر شما و شما بايد رعيت من باشيد. پس در عالمي كه كثراتي هست و وحدتي هست، وحدتي شامل كثرت هست و اين نظرِهست نظري است كه همه تاجرها اين نظر را دارند، اين دهِ‏ما بريك را دارند. اين هست در همه هستيها هست، هست وحدت دارد؛ همه هستيها جلوه‏هاي اويند نماينده اويند ظهور اويند و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. آن را اينجا مي‏خوانيم باكيمان نيست. حالا چون اين نسبتش به هستيها مساوي است يكي اگر برخاست گفت من از عالم هست آمده‏ام شما گولش را نخوريد، در جواب او بگوئيد ما خودمان هم از عالم هست آمده‏ايم. هست اگر قاصد دارد تمام اشياء قاصدش، اگر ندارد كه هيچ‏كس و هيچ‏چيز قاصد او نيست. قاصد را هرچه اسمش مي‏خواهي بگذار،پيغمبر مي‏خواهي اسم بگذار، مي‏خواهي قرآن اسم بگذار، مي‏خواهي حلال اسم بگذار، مي‏خواهي حرام اسم بگذار. اگر حرام است همه حرام است، اگر حلال است همه حلال است. پس اين هست يا بگو حرف نزده با احدي، چرا كه غير ندارد، يا بگو حرف زده با تمام ذرات موجودات و همه خودشان زبان او هستند و با همه بزبان خودشان حرف زده.

اين است كه عرض مي‏كنم شما خيلي فكر كنيد اين هستي خدا است؟ و اقتضاي هستي قدرت است؟ ديگر اگر مسامحه نمي‏كني و چنانكه آنهائي كه بادش كرده‏اند بادش نمي‏كني، ملتفت خواهي شد كه معرفت صانع دخلي به اين حرفها ندارد. مي‏خواهم عرض كنم اين هست اگر از اقتضاش قدرت است تحصيل نمي‏خواهد. اين چوب هم كه اينجا است هست است، چرا قدرت ندارد؟ اگر اقتضاي اين هست گرسنگي است سيرها هم هستند، چرا نمي‏توانند گرسنه باشند؟ اگر اقتضاش سيري است، گرسنگان هم هستند چرا نمي‏توانند خود را سير كنند؟ هست كه نسبتش به همه مساوي است داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء من هم شيئي هستم، چرا فقيرم؟ چرا من گدايم؟ چرا من درد دارم؟ حالا بنشين بگو خودش چماق مي‏زند خودش دادمي‏زند، خودش درد دارد، خودش درد است، خودش چماق است، خودش مي‏رود گلوي چماق را مي‏گيرد، دست خودش گلوي خودش را مي‏گيرد و خودش را مي‏زند، عجب بازي است، عجب خربازي است، بازبازي، خربازي و سگ‏بازي، اين چه بازي است؟

فكر كنيد ان‏شاءالله، اقتضاي هستي هيچ نه قدرت است نه عجز است، اقتضاش نه غنا است نه فقر است، نه راحت است نه مشقت. آنهائي كه در تعبند هستند آنهائي هم كه در راحتند هستند. اغنيا هستند فقرا هستند، آنهائي كه خوبند هستند آنهائي كه بدند هستند. پس هر غنائي هست هر احتياجي هست، هر قدرتي هست هر عجزي هست. آن هستِ‏مطلق نسبتش به همه علي‏السوي است همه هم ظهورات آن هست هستند. حالا اين هست اقتضاش قدرت است؟ توي عجز هم كه هست، عجز چرا نمي‏تواند كاري كند؟

ان‏شاءالله دقت كنيد مسامحه نكنيد، اين‏جورهائي كه حكما تكلم كرده‏اند هيچ صانع اين‏جور تكلم نكرده. صانع مي‏گويد من مي‏توانم همه كاري را بكنم حتي كارهائي كه توي دست تو است مي‏گويد توي چنگ من است. اگر گرفتم قدرتم را از تو، تو هيچ‏كار نمي‏تواني بكني. مي‏گويد اين صانع منم كسي كه زمين را عرش مي‏توانم بكنم عرش را زمين مي‏توانم بكنم، اينها خودشان خودشان را نمي‏توانند درست كنند، همه صور در مواد خوابيده‏اند خودشان نمي‏توانند بيرون بيايند، هيچ ماده‏اي خودش نمي‏تواند صور را از خود بيرون آورد چرا كه همه عاجزينند بلكه همانهائي را كه بيرون آورده تحويلشان كرده بخواهد نباشد پسش مي‏برد و ديگر نيست. تا بخواهد چوب نباشد آتشش مي‏زند، تا بخواهد آتش نباشد خاكسترش مي‏كند، تا بخواهد خاكستر نباشد نمكش مي‏كند، تا بخواهد نمك نباشد آبش مي‏كند و هكذا.

فكر كنيد ان‏شاءالله صانع آن است كه لايعجزه شي‏ء اين است خداي اين ملك كه اگر بخواهد اين عرش را بردارد زمين كند مي‏كند، بخواهد دنيا را آخرت كند آخرت را دنيا كند مي‏تواند. او است خدا سرهم او مشغول خلقت است هيچ‏بار هم دست از كار نكشيده تو بروي پيداش كني. صانعي است كه از جمله صفاتي كه واجب است در او باشد و هرچه واجب است در او باشد در تو هيچ نيست و آنچه ممكن است در تو باشد در او هيچ نيست، تو اين‏جور مي‏كني او اين‏جور نمي‏كند، تو اين‏جور راه‏مي‏روي او اين‏جور راه نمي‏رود،بلكه راه نمي‏رود. تو با عقلت مي‏فهمي كه اين‏جور راه نمي‏رود، او ليس كمثله شي‏ء است هرچه تو داري نقص است او اين چيز را ندارد، هرچه او دارد تو نداري. پس اين صانع نقص براي او نيست از جميع جهات كامل است. چيزي از جائي برداشته بجائي ديگر چسبانده بدني ساخته عقلي و فهمي توش گذارده تا مي‏خواهد اينها سرجاش هست، نمي‏خواهد مثل روز اول كه بود خرابش مي‏كند. پس اين است كه عرض مي‏كنم كه صانع هيچ صدق بر خلقش نمي‏كند چرا كه خلق او همه عاجزين، همه نادارها، همه محتاجها، دائماً در نفس‏كشيدنها محتاج به اويند اگر او بخواهد مي‏تواني نفس‏بكشي نخواهد نمي‏تواني. اگر بخوابي محتاجي او بيدارت كند اگر ولت كند ديگر بيدار نخواهي شد و هكذا برعكس، پس تا مي‏خواهد اينها برقرار باشند هستند وقتي نخواهد اينها برقرار باشند همه را فاني مي‏كند. پس آنچه را هم تمليك كرده، هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه چنين كسي صانع شمااست.

ان‏شاءالله فكر كنيد، حالا اين را هست اسمش مي‏خواهي بگذاري بگذار، هست اسم همه‏چيز است اسم اين هم هست لكن واجب است قادر باشد برهركاري نه اينكه ممكن است قادر باشد بربعض كارها و بر بعض قادر نباشد. بله تو ممكن است بعضي كارها را قادر باشي بعضي را هم قادر نباشي لكن اين صانع واجب است قادر باشد علي كل شي‏ء، هميشه هم قدرت داشته معجوني نخورده قدرت پيدا كند، معجونها را براي خودش نساخته براي شما ساخته كه شما تقويت به آنها بجوئيد. اين صانع واجب است غني باشد و محتاج به هيچ‏چيز از خلق نباشد، واجب است عالم باشد هيچ درس نخوانده باشد بتجربه چيزي ياد نگرفته باشد، پس يجب ان يكون الصانع عالماً حكيماً قادراً ديگر قدرت اسم ديگر است علم اسم ديگر است، باشد. لكن خدا آن است كه اين دستگاه را داشته باشد ديگر هست در من هست، پس خدا اينجا است و بهمين حيله‏ها گفتند ليس في جبّتي سوي‏الله اين هست در جهنم هم هست پس صانع توي جهنم نمي‏رود، صانع گرسنگي نمي‏خورد، صانع سير نمي‏شود، صانع گرماش نمي‏شود و هكذا. پس صانعي داريم كه تمام اينها را او خلق كرده و آفريده و لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار لا بالبصر، مي‏بيند چيزها را اما نه با چشم ، مي‏شنود چيزها را اما نه با گوش، بلكه ذاتش بينا است ذاتش شنوا است نه اين است كه باگوش صداها را مي‏شنود.

ملتفت باشيد كسيكه مي‏داند گوش را چطور بايد درست كرد، مي‏داند گوش چطور مي‏شنود، صدا چطور به گوش مي‏رسد و گوش صدا را مي‏شنود، خودش البته بي‏گوش مي‏شنود. تو اگر بخواهي با چشم نبيني باوجوديكه روح داري نمي‏تواني، او بي‏چشم مي‏بيند تو بايد باچشم ببيني، با گوش بشنوي، باعقل بفهمي، باخيال و فكر چيزها تصور كني. عقل بايد بواسطه نفس بواسطه خيال فكرها كند چيزهابفهمد، او هيچ محتاج به اينها نيست، بي‏واسطة عقل بي‏واسطة فكر و خيال مي‏فهمد. در كار خودش به وسايط احتياج ندارد، پس او بايد بدون اين آلات قادر باشد و عالم باشد، شما بايد با نفسِ‏علاّمه خود بدانيد چيزها را پس با چشم مي‏بيني با گوش مي‏شنوي صداها را، با شامه بو مي‏فهمي، با ذائقه طعم مي‏فهمي شيريني و تلخي و شوري مي‏فهمي، با لامسه گرمي و سردي و نرمي و زبري و سنگيني و سبكي را تميز مي‏دهي. همچنين با خيال خيال مي‏كني، با نفس علوم پيدا مي‏كني، با عقل يقينها تحصيل مي‏كني. تو با اين اسباب و آلات اين كارها را مي‏كني او خودش چه مي‏كند؟ خودش با عقل نمي‏خواهد چيزي بفهمد حتي با علم چيزي نمي‏داند اين است كه در يكپاره اخبار هست كه اگر كسي بگويد خدا با علم مي‏داند كفر است.

ملتفت باشيد و اصطلاح دستتان باشد، پس بگو خدا مي‏داند بي‏علم، خدا مي‏بيند بي‏چشم، مي‏شنود بي‏گوش،مي‏كند بي‏قدرتي كه تحصيل كرده باشد. تو مي‏بيني قدرت را تحصيل مي‏كني براي خود؛ زياد مي‏كني چيزي مي‏خوري زياد مي‏شود قوتت. او قدرتش ذات خودش است از خارج نمي‏گيرد، پس قدرتش از خارج به او نچسبيده. صفات زايد بر ذات نيست، صفات را در جاي خودش دارد و ذاتش هم منزه از صفات است. پس صفات ذاتيه دارد، باز آنها ذاتش نيستند بجهتي كه صفت هرچه باشد اشتقاق دارد، علم هرچه باشد فعل است، عينش فاءالفعل است لامش عين‏الفعل است ميمش لام‏الفعل، پس عَلِمَ فعل است، قَدِرَ فعل است و هكذا جميع اسماءالله همه مشتقند همه مبدء فعل دارند. فعل خاصي بوده‏اند كه اين‏جور اسم براي آن اشتقاق شده، صانع اين‏جور است تو خودت هم نمونه‏اي از او هستي، ذاتت فعل خودت نيست احداث مي‏كني فعلهات را لامن شي‏ء، او هم احداث مي‏كند فعلهاش را لامن‏شي‏ء. او در ذاتش صفات زايد بر ذات ندارد، تو هم در ذاتت صفات زايد بر ذات نداري. بله تو در ذاتت هم تركيب هست، يك ماده‏اي داري و يك صورتي داري و يك تركيبي، او اين را هم ندارد لكن صفات تو زايد بر ذاتت نيست صفاتت را اختراع مي‏كني لامن‏شي‏ء. پس قيام را احداث مي‏كني، قعود را احداث مي‏كني، اينها هيچ‏كدام ذات تو نيستند و ذات تو در اينها از اينها پيداتر است. الذات غيّبت الصفات خدا واجب است قادر باشد همين قدرتها كه مي‏فهمي كه ضدش عجز است نه قدرتي كه نتواني بفهمي، آنچه نفهمي انبيا نياورده‏اند و تكليفت هم نيست. پس اين است قدرت و زايد بر ذات هم نيست چنانكه قدرت خودم هم زايد بر ذات خودم نيست. همچنين علم دارد، هيچ‏چيز از نظر او محو نمي‏شود، تمام ذرات موجودات در پيش نظر او هست، همين علمش فعلش است نهايت افعال قلوب است جاش هم بالاتر است از افعال جوارح، همين‏طور كه علم خودت را نمونه قرار داده. ببين تو يك علمي داري كه اين علم در حال حركت در حال سكون در حال خواب در حال بيداري، در همه حال باقي است و آن علم فعل تو است از افعالي است كه ظاهر نيست مثل افعال جوارح جاي او بالاتر از اينها است، حالا صانع هم همين‏طور علمي دارد و قدرتي دارد مقام علمش بالاتر از مقام قدرتش است. مشيّتش را بآن علم آفريده، پس اوّلاً عالم است به جميع ذرات از غير تجربه از غير اكتساب و نبود وقتي كه او باشد و علم نداشته باشد و نبود وقتي كه او نباشد و او هميشه دانا بود و هيچ علمش زياد نمي‏شود، هيچ قدرتش زياد نمي‏شود، هيچ سمعش زياد نمي‏شود، هيچ بصرش زياد نمي‏شود. آن‏طوري كه بود هميشه هست و ممكن هم نيست زياد بشود چرا كه يك دفعه هست چيزي در خارج هست ما مي‏رويم آن را از خارج مي‏آريم، بخود مي‏چسبانيم و اكتساب از خارج مي‏كنيم، اين زياد مي‏شود لكن كسيكه از خارج اكتساب نمي‏كند محال است زياد شود براي او. پس قدرت او زياد نمي‏شود كم نمي‏شود، علم او زياد نمي‏شود كم نمي‏شود، تمام صفات صانع قابل زياد و نقصان نيست، همان‏طور كه كامل بوده كامل خواهد بود، او هيچ كمالش را زياد نمي‏كند چراكه نمي‏شود زياد كند، محال است زياد شود. پس چنين كسي صانع است و اين است كه هيچ‏كس مثل او نيست و هركس را هم كه انتخاب كند و بخواهد برگزيند او را، چيزيش مي‏دهد از عالم خود او، پس چنين كسي است صانع و اين است كه همه مردم رسول او نيستند. تمام موجودات، خلق خدا هستند اما تمام مخلوقات، رسول او نيستند. تمامشان نماينده او نيستند، هيچ‏كس رسول نيست مگر آن جماعتي كه مي‏گويند ما رسول اوئيم، كارهائي كه ما مي‏كنيم همه كارهاي او است. اگر ما رسول او نبوديم بايد كارهاي ما را خدا از دست ما بگيرد، او كه مي‏داند همه‏چيزها را. پس اگر كسي برخاست و گفت من از جانب اويم و رسول اويم و او نگفت رسول ما نيست، معلوم است اين راست گفته. پس رسول مي‏آيد كه من از پيش قادر علي كل‏شي‏ء آمده‏ام اگر كسي بگويد من از كجا بدانم كه تو از پيش قادر علي كل‏شي‏ء آمده‏اي، مي‏گويد نمي‏بيني افعالش را از دست من جاري مي‏كند؟ پس مي‏گويد ببين اين قمرش را شق مي‏كنم، شمسش را برمي‏گردانم، مي‏ميرانم، زنده مي‏كنم،دريا را مي‏شكافم، عصا را مي‏اندازم اژدها مي‏شود. اينها نمونه اين است كه ما از آنجا آمده‏ايم. ديگر اگر بگويند اين كارها را ما مي‏توانيم بكنيم، يا بگويند او مي‏تواند بكند، فرق نمي‏كند اينها نمونه‏اش است، پس اين قدرت را توي دست اينها گذارده اينها هستند جلوه‏هاي آن صانع، باقي مردم اطاعت اينها را بايد بكنند، گوش بسخن اينها بايد بدهند. پس صانع چنين كسي است كه صدق بر خلق هيچ نمي‏كند و بعض خلق نزديكترند به او بعضي دورترند از او، بعضي از علم او مطلعند بعضي نيستند، بعضي از قدرت او مطلعند بعض نيستند، بعضي از حكمت او مطلع هستند بعض نيستند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

(دوشنبه 19 ربيع‏المولود 1300)

31بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

ان‏شاءالله از طورهائي كه عرض كردم دانستيد كه خدا واجب است قادر باشد چنانكه خلق واجب است عاجز باشند، هرچه آنجا واجب است اينجا نبايد باشد، هرچه خدا اينجاآورده پيش خودش نيست. تمام اين‏جور بياناتي كه عرض مي‏كنم، تمامش برخلاف طريقه حكما و صوفيه است. خرها را افسار كردند بردند و خرها نفهميدند، شما بفهميد و تابع كسي نشويد. انسان اگر بناش باشد كه تابع بشود چرا تابع خدا نشود؟ چرا تابع انبيا نشود؟ كه علانيه ادعا كردند برطبق ادعاشان مي‏زدند مي‏بستند مي‏كشتند. ديگر ما حرف خلوتي داريم، همه‏اش حيله است و بازي. دعوت اين است كه خدا كرده و پيغمبر علي رؤس‏الاشهاد دعوت مي‏كند، هركس قبول كند قبولش مي‏كنند، نمي‏كند گردنش را مي‏زنند.

دقت كه مي‏كنيد مي‏فهميد خدا معنيش اين است كه كسي چيزي به او نداده باشد. همين‏جاها را الحاد كرده‏اند و گفتند اگر خودش مالك چيزي نباشد نمي‏تواند چيزي به كسي بدهد. راههاي حيله را ملتفت باشيد، مي‏گويند:

ذات نايافته از هستي بخش

كي تواند كه شود هستي بخش

كسيكه رنگ زردي ندارد چطور زردي بدهد به مخلوق؟ پس خودش زرد بوده كه زردي داده، كسيكه خودش پول ندارد چطور پول به كسي مي‏دهد؟ كسيكه نان ندارد بخورد چطور رزق مي‏تواند به كسي بدهد؟ اين را كليه‏اي قرار داده، مصنوعات را اگر در پيش خود نداشت هريك را بهريك، هرچيزي را بهركس نمي‏توانست بدهد. نادار نمي‏تواند كسي را دارا كند. پس توي ذات خدا يك آسمان ذاتي است، توي ذات خدا يك زمين ذاتي است، حيوان ذاتي است، انسان ذاتي و دنياي ذاتي آخرت ذاتي و هكذا، تمام اين كثرات در ذات خدا بوده مستجنّ و پنهان، و همه در آنجا بوده‏اند. حالا كه چنين است پس او ظاهر نكرده مگر خودش را. ما اوجد الاّ نفسه ما اظهر الاّ ذاته.

و عرض مي‏كنم حالا باين‏جور لفظها كه مي‏گوئي بسا كساني كه رفته‏اند توي علمهاي بعضي وحشتي از اين قولها بكنند، لكن آنها وحشتي ندارند و عرض مي‏كنم در توي شيخيه هم آنهائي كه مطلق و مقيدي يادگرفته‏اند و چشم وحدت‏بين در كثرت يادگرفته‏اند، آنها هم دين و مذهبشان همين‏جور چيزها است، نهايت به لفظي ديگر مي‏گويند و شماها بناتان نباشد هيچ‏بار فريب اين‏جور چيزها را بخوريد. آن خدائي كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده اين خدا مي‏گويد نه ماده اشياء از ذات من است نه صورت اشياء از ذات من است. پس خلق نه ماده‏شان تكه‏ايست از ذات خدا كنده شده آمده ماده خلق شده نه صورتشان تكه‏ايست از خدا كنده شده. پس خدا هيچ خلق نيست، خلق هيچ خدا نيست. و عرض مي‏كنم خدا بعدد اسمهائي كه دارد و در همه زبانها اين اسمها را براي خدا مي‏گويند، خدا نود و نه اسم كلي دارد و هر اسمش هم غير اسم ديگر است. اگر يكيش را نگوئي در هيچ ديني آدم را راه نمي‏دهند و يكپاره‏ايش را آسان مي‏توانيد بفهميد. خدا قادر نباشد و بتواند اين كارها را بكند معقول نيست، حالا كه كرده، شده. همين‏جور كه عقلت حكم مي‏كند عاجز نمي‏تواند كاري بكند. پس آن كسيكه اين كارها را كرده قادر بوده. همين‏جور شخص جاهلي كه نمي‏داند و بتجربه كار مي‏كند، شخص جاهل بتجربه كاري مي‏كند نقاطي مي‏زند يكدفعه مي‏بيني بتّه‏اي درآمد، دفعه ديگر بپاشي وقتي نگاهش مي‏كني نقشي ديگر درآمد، آني هم كه خودش مي‏پاشد نمي‏داند. شخص نقطه‏ها مي‏چيند و خطهاي چند را لاعن‏شعور مي‏كشد يكدفعه مي‏بيني آن آخرش شكلي و هيئتي دارد. شخص جاهل وقتي مي‏خواهد بتجربه بريزد، ببينيد چه نقشي بيرون مي‏آيد؟ تا تجربه نكند نمي‏داند. اين شخص عالم نيست كه هر نقطه‏اي كه اين‏طور مي‏ريزيم چه شكلي بيرون مي‏آيد و آن شخص كه عالم است از اوّلي كه مي‏خواهد نقطه بپاشد، اوّل، نقشش را تصور مي‏كند و مي‏داند چند نقطه ضرور دارد و هر نقطه‏اي را كجابايد گذارد، يمين يسار بالا پائين، و از روي عمد مي‏گذارد. پس فرق است مابين عالمي كه از روي علم خط و نقش مي‏كشد، پس يك صورتي را در ذهن خود نگاه مي‏دارد و قلم را برمي‏دارد و باندازه‏اي كه در خيال خودش دارد آن نقش را مي‏كشد. پس سرش را جاي سرش مي‏گذارد پاش را جاي پاش، هر نقطه‏ايش را سرجاش مي‏گذارد و يك كسي علي‏العميا بنا مي‏كند خط كشيدن مثل بازي بچه‏ها اتفاقاً صورتي هم در مي‏آيد لكن سرّش بدستش نيست و عالم از روي عمد مي‏كند و كسيكه جاهل است مي‏كند اتفاق هرچه شد شد.

در اين عالم وقتي فكر كنيد ان‏شاءالله بخواهيد از روي بصيرت از روي شعور بدون غفلت بشرطي كه فكر بيايد و آن چيزهائي كه بحسب اتفاق مي‏افتند ملتفت باشيد آنها را نمي‏خواهيم وازنيم، اين‏جور چيزها هست. مي‏شود جاهلي نقشي بكشد و خودش نمي‏داند چطور مي‏شود يكبار نقشي مي‏شود. لكن دقت كنيد ان‏شاءالله، آتش اگر اتفاق افتاد و جائي روشن شد رو به‏بالا مي‏رود، بطبع هم بگوئي بالا مي‏رود بگو مي‏رود بالا، و سنگ را از بالا ول‏مي‏كني مي‏آيد روبپائين و سنگ مخلّي بطبع باشد روببالا نمي‏رود، آتش مخلّي بطبع باشد روبپائين نمي‏آيد. نقشهاي طبيعي هم رو به‏يك طرف واقع مي‏شود، رو به طرفهاي ديگر نمي‏رود. لكن از عرش گرفته تا تخوم ارضين تمامشان در حال واقع شده‏اند بشرطي كه فكر كنيد كه راهش بدست بيايد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس مي‏فهمي ان‏شاءالله اگر فكر كني اگر علي‏العميا بنات نباشد راه‏بروي. الان اگر سرد است آب يخ مي‏كند و اگر پارسال هواي خيلي سردي بود و حالا آنقدر سرد نيست، آبِ‏حالا به سرماي پارسال يخ نمي‏كند. و همچنين كرباس به رنگ پارسال حالا رنگ نمي‏شود، همچنين روشنائي و تاريكي. خودمان هم جزء اين عالميم اين چشم بخصوص چشمي است مانند اجسام، اين چشم هميشه رنگي كه در حضورش حاضر است مي‏بيند نه كسيكه ديروز پوستين دوشش بود اينجا رنگ ديروزي را محال است ببيند، چشم هيچ‏كس هم نمي‏بيند. همچنين اين چشم فردا را نمي‏بيند بجهتي كه فردا هنوز نيامده، فردا را خدا بايد خلق كند در فردا. نه اين است كه عرفانهاي پوسيده بكار ببريد كه بله هرچيزي سرجاي خودش هست در وقت خودش. آيا هرچيزي در جاي خودش و وقت خودش وقتي صانع مي‏خواهد او هست؟ يا بي‏صانع هرچيزي سرجاي خود هست؟ پس هرچيزي سرجاي خود هست از آن باب كه خدا خواسته.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين خدائي كه شما داريد وقتي اين اعتقاد را درباره او درست كني كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل، همچو خدائي شب درست مي‏كند روز درست مي‏كند. اگر همچو اعتقاد داري كه اين صانع هرچيزي را سرجاي خود مي‏گذارد و گذارده بعلم و حكمت گذارده اين‏طور مي‏فهمي مطلب تمام مي‏شود. فكر كنيد ببينيد اين صانع هنوز از يك آن بعد تا منتهي‏اليه را نيافريده، هنوز فردا را بايد خلق كند، مكوّنات در آن را بايد خلق كند، بچه‏هائي كه بدنيا نيامده‏اند هنوز خلقشان نكرده. بايد پدرها را خلق كند، نطفه‏ها در صلب آنها قرار بدهد،بايد مادرها خلق كند رحمها براي آنها قرار بدهد، نطفه‏ها ريخته شود در رحمها و بچه‏ها خلق شوند. پس اين صانع (يك‏چنين ظ) صانعي است.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله دقت كنيد از روي همين گَرده در همين‏جاها فكر كنيد چرا كه بسا آن نزديكيها و جاهاي نازك را نتوانيد تصوير و تعقل كنيد، اينجاها را مي‏توانيد. پس كسيكه محبوس است در امروز خبر از فردا نمي‏تواند بدهد. پس اين چشم فردا را محال است ببيند و نمي‏تواند ببيند، اين گوش اگر صدائي شد فردا، اين گوش حالا آن صدا را محال است بشنود چنانكه صداهاي گذشته را اين گوش محال است بشنود. و هكذا طعمهاي گذشته و آينده را اين ذائقه محال است تميز بدهد، گرماهاي گذشته و آينده را، سرماهاي گذشته و آينده را اين لامسه محال است بفهمد. نورها و ظلمات گذشته و آينده را اين چشم محال است ببيند. ايني كه تو حالا مي‏بيني، ازبس صانع بطور سهولت خلقش كرده و نموده بتو، تو مي‏گوئي خودش خودش شده. ازبس صانع بسهولت بي‏زحمت آفريده است تو هم خيال مي‏كني اين خودش خودش شده. اين است كه عظمش برطرف شده، يعني پيش احمقهاي دنيا عظمش كم است والاّ پيش عقلا و آنهائي كه فكر مي‏كنند درهر آني والله هوش از سرشان مي‏پرد كه اين چه قدرتي است چه حكمتي است صانع بكار برده.

باري، منظور اين است كه راه استدلال بدست بيايد. چيزي كه از فوق عرش گرفته تا تخوم ارضين مي‏بينيد تمامش الان در اين آن واقع است هيچ چيزش به فردا نرفته همين‏طوري‏كه تو به فردا نرفته‏اي زمين هم به فردا نرفته، آسمان هم به فردا نرفته، پس هنوز آينده‏ها موجود نيست خدا خلق نكرده و نخواهد كرد و نمي‏كند در حالا. پس خدا دائماً مشغول است و كل يوم هو في شأن بل هم في لبس من خلق جديد و او مشغول خلقت و صنعت است و كسيكه نمي‏داند فردا را، نمي‏تواند فردا را سرجاي خود بگذارد. پس پيش از خلقتش بايد بداند و علمش بايد سابق بر معلومات باشد.

باز براي توضيح بيان عرض مي‏كنم كه توي راه بيفتيد. طبيعتي كه در پشت پدر است و در شكم مادر نطفه كه در رحم مادر است هنوز زنده نشده، اين سر ندارد دست ندارد، اين خودش آيا مي‏داند قد خودش را بايد چطور درست كند، بايد دراز باشد يا كوتاه باشد؟ آيا مي‏داند دستها و پاها پنجه مي‏خواهند؟ آيا مي‏داند پنجه‏هاش را بايد ده‏تا درست كنند؟ خودش چه مي‏داند، اين خودش روح ندارد شعور ندارد از كجا مي‏داند كه اينها را مي‏خواهد؟ ان‏شاءالله دقت كنيد فكر كنيد، خدا همچو محاجّه كرده با مردم، مي‏گويد صنعت مرا كه داريد مي‏بينيد، در ايني كه يك كسي درست كرده اينها را كه نمي‏شود شك كرد. پس خدائي هست كه اين كارها را كرده. ديگر حالا آن مرشد را خدا بداني يا آن پيغمبر را خدا بداني يا آن گاو را خدا بداني يا آن ستاره را خدا بداني، هرچه را خدا بداني فكر كن ببين اينها مي‏توانند خودشان خود را درست كنند يا بايد ساختشان تا موجود باشند؟ حتي پيغمبر آخرالزمان9 را بايد ساختش تا باشد، اگر نسازندش نيست. پس مي‏گويد صنعت من اينهائي است كه مي‏بينيد آيا اينهائي را كه خدا اسم مي‏گذاريد شريك قرار مي‏دهيد اينها مي‏توانند اين كارها را بكنند؟ پس رحِم مادر، شاعر نيست كه فردا چه خواهد شد، اما آن صانعي كه اين نطفه را به هر سببي بوده در رحم مادر ريخته او مي‏داند بعد از نه ماه ديگر اين نطفه را مي‏خواهد بيرون بياورد از شكم و مي‏داند وقتي بيرون مي‏آيد بايد جاها برود، او مي‏داند براي انتقال از جائي به جائي پا مي‏خواهد، مي‏داند اين پا بندها مي‏خواهد رگها مي‏خواهد، اينها بايد جائي محكم بند باشند چيزهاي سخت مي‏خواهند، پس استخوان مي‏خواهند. پس آن صانع پيش از صنعت خودش علم دارد كه اين نطفه را بآنجا بِيَنجامانَد كارش را كه بعد از نه‏ماه بيرون آيد جابجا هم بشود؛ از جاهاي عديده هم بايد چيزي بردارد،پس اين دست مي‏خواهد پا مي‏خواهد. اين سوراخي مي‏خواهد، جاذبه مي‏خواهد كه از سمتي جذب كند. بايد جاها را ببيند در تاريكي نمي‏شد ببيند، پس روشنائي خلق مي‏كند. تا آلتي نباشد نمي‏تواند ببيند، پس چشم خلق مي‏كند كه ببيند، دست خلق مي‏كند بردارد و بگذارد. تمام آنچه را كه در توي شكم خلق كرده از سر و پا و دست و ظاهر و باطن، هيچ چيزش براي توي شكم نيست. توي شكم پا نداشته باشد بچه آسوده‏تر است آنجا كمتر صدمه مي‏خورد و كمتر صدمه به مادرش مي‏زند. توي شكم هيچ دست نداشته باشد كمتر دست مي‏زند، پس آنجا دست مي‏خواهد چه كند؟ آنجا از دهن كه چيزي نمي‏خورد پس آنجا دهني نمي‏خواهد، راه فروبردن نمي‏خواهد، آنجا همان ناف بسش است. همچنين توي شكم و توي آن آبها هيچ نفس نمي‏كشد، پس سوراخ بيني نمي‏خواهد. بهمين‏طور فرد بفرد اعضا و جوارح را فكر كنيد. در توي شكم نه راه بيني ضرور است نفسي نمي‏خواهد بكشد، پس آنجا بيني نمي‏خواهد، نه روشنائي و تاريكي مي‏خواهد تميز بدهد، پس آنجا هيچ چشم نمي‏خواهد، آنجا چه كورمادرزاد باشد چه سرتاپاش چشم باشد آنجاهيچ نمي‏بيند. آنجا هيچ صدا نمي‏شنود بلكه وقتي بيرون هم مي‏آيد تا مدتي صدا نمي‏شنود. بهمين‏طور فكر كنيد آنجا هيچ لامسه نمي‏خواهد آنجا سبكي و سنگيني و نرمي و زبري و گرمي و سردي نمي‏خواهد تميز بدهد. و اگر دقت كني خواهي يافت كه اين ترازو را از روي وزن دست درست كرده‏اند براي آساني كار، پس دست درست كرده‏اند براي اينكه وقتي چيزي را مي‏خواهد بدهد يا چيزي بگيرد باين دست بدهد و بگيرد. وقتي سرما مي‏شود براي بدن بد است اگر احساس نكند فالج مي‏شود مي‏ميرد، اين بايد بفهمد سرما را گرما را. گرما هم براي بدن بد است اين بايد بفهمد، پس لامسه ضرور دارد كه گاهي گرما مي‏شود بفهمد لامسه نداشته باشد آتش بگذارند روي (عضوي ظ) كه فالج شده باشد نمي‏فهمد پس لامسه براش خلق كرده‏اند و هكذا تمام آنچه در توي شكم است چه خود مشاعر كه چشم و گوش و شامه و ذائقه و لامسه باشد، چه آن غلايظ كه اين دست و اين پا و اين سر باين نظم كه سرش جائي باشد كه مناسب‏ترين جاها است، پاش جاي مناسب باشد و هكذا اينها هيچ‏يكش نه غلايظش نه لطايفش براي توي شكم نيست، تمامش براي بيرون است. پس اين شخص اگر نداند آنوقتي كه اين نطفه توي رحم هست از براي چه‏كار خوب است اگر نداند وقتي بيرون مي‏آيد اينجا پا مي‏خواهد آنجا نمي‏تواند پا براش درست كند. اگر نداند در بيرون روشنائي‏ها هست و اين بعد از بيرون آمدن لامحاله مي‏خواهد ببيند آنها را، چشم آنجا براش درست نمي‏كند، و اگرنه حالا چشم مي‏خواهد چه كند. شامه همين‏جور، ذائقه‏اش همين‏جور و هكذا تمام اين اعضاي ظاهره غليظه با تمام مشاعر همه براي بيرون بكار است.

حالا يقيناً چنين صانعي كه چنين اطفالي را خلق مي‏كند توي رحم، اين نمي‏شود نداند، نمي‏شود لاعن‏شعور درست كرده باشد اتفاق وقتي بيرون آيد ببيني عجب حكمتي بكار رفته. نقش علي‏العميا كه همين‏طور بريزند فكر كنيد ببينيد مي‏شود؟ و از اين جهت است كه گاهي ناقص مي‏كند بعضي را كه بدانند تعمد مي‏كند، يكي را كورمادرزاد خلق مي‏كند، يكي را كرمادرزاد خلق مي‏كند، يكي را بي‏پا خلق مي‏كند كه نتواني تو عذربياري ونمي‏تواني بگوئي طبيعت اين كارها را كرده. طبيعت نمي‏داند نُه ماه ديگر بچه چه ضرور دارد كه حالا براش درست كند. حتي اگر بخواهيد مسامحه و مدارا كنيد، اما اين طبيعت مي‏داند آن چيزهائي كه هنوز نيامده و مي‏تواند اين كارها را بكند براي بعد، حالا اين را تو طبيعت اسمش مي‏گذاري، اين را من خدا اسم مي‏گذارم و اذن نداده صاحبش كه طبيعت اسم بگذاري. خير بگو اين خدا است، چرا اسمش را طبيعت مي‏گذاري؟ اگر طبيعت بي‏شعور را مي‏گوئي، كه معقول نيست كاري براي فردا بتواند بكند. آتشِ‏حالا اگر حالا چيزي پيشش بردي گرمش مي‏كند، آتشِ‏حالا، بعد را نمي‏تواند گرم كند. پس اين جسم همه‏اش در حال، نشسته؛ اين در ماضيها نيست در مستقبلها نيست؛ از آن‏جهتي كه آنجا نيست معقول نيست آنجاها را بداند و حالا اگر خودت فردائي را يا ديروزي را تصوير مي‏كني، گذشته‏ها يا آينده‏ها اين بدن نيست. اين بدن چشمش نمي‏بيند مگر رنگها را و شكلهاي حال را لكن خيال چون دراين عالم محبوس نيست و در حال ننشسته و جاش جائي است كه مستولي است بر حالا و بر گذشته‏ها و آينده‏ها، بسيار مي‏شود شخص خود را بخيال خوبي بيندازد كه بعد از اين كارهاي خوب مي‏كنم، چنين و چنان عيشها مي‏كنم، الان بدنش قوت مي‏گيرد. الان بنشيند ترسها را بخود راه بدهد، الان بدن ضعيف مي‏شود. از اينها استدلال مي‏شود كرد كه هست شخصي كه در اين بدن فاعل او است، بيننده او است شنونده او است، پوينده و چشنده او است، همه‏كاره او است. اين بدن آلتي است در دست او او جائي نشسته غير از جاي اين بدن. چون جاش جائي است مستولي بر گذشته‏ها و آينده‏ها، ما مي‏دانيم مي‏تواند تصور كند گذشته‏ها را و آينده‏ها را. اگر بر اين نسق تمام آنجاهائي كه هستند وقتي فكر كني مي‏داني مخلوقات مي‏باشند، عقل مال مخلوقات است، عقل مال صاحبان عقل است، نفس مال صاحبان نفوس است وهكذا، اينها هيچ‏كدامش خدا نيستند. بعينه همين‏طور كه رنگ نيست شكل نيست بونيست صدا نيست، همين‏جوري كه مي‏بيني اين پوستين خدا نيست چرا كه هيچ‏كاري از او نمي‏آيد عاجزي است مثل ساير عاجزين، آني هم كه پوستين دوش مي‏گيرد خدا نيست و هيچ‏كار از او نمي‏آيد، عاجزي است مثل ساير عاجزين. عقل هم خدانيست، بايد عقل را خدا بدهد. عقل را وقتي خدا مي‏آرد هست وقتي نيارد نيست، پس بتمليك او خلق كاري مي‏كنند. پس هرچه مبادي خلق است، جميع مبادي‏خلق خلق است، اين هم يكي از كليات حكمتتان باشد و مشق كنيد و ولش نكنيد. ما محتاجيم به غذا، اين بدن مبدئي دارد، بدَل مايتحلل مي‏خواهد، اگر بدل مايتحلل باين بدن نرسد بدن فاني مي‏شود. غذا مبدء اين بدن است پس مبدء اين بدن آن گندم است آن جو است آن گوشت است آن مأكولات است. ديگر مبدء اينها چه چيز است؟ آن آب است آن خاك است آن گرمي است آن سردي است، بهمين‏طور تا آن مبدءالمبادي خلق.

اگر بناي فكر را گذاردي گمراه نمي‏شوي، ديگر مجنون نمي‏شوي كه هست را بگوئي خدا است. حالا چون آب مبدء است، آيا آب خدا است؟ عجب! اي احمق، آبي را كه كسي ديگر درست كرده اسمش را مي‏گذاري خدا؟ اگر اين آب خدا است پس خدائي كه همه را خلق كرده كدام است؟ بله اين آب هست، هست باشد. عرض مي‏كنم مبادي خلق هرطور قهقري برگردي والله هيچ‏جا به خدا نمي‏رسي، و سير مردم اين‏جور نيست. كسانيكه اصلش پا بحكمت نگذارده‏اند عوام‏الناس عوام صرفند كاري دست مبدء و منتهي ندارند، عقلشان نمي‏رسد كه خدا است و خلق، همين‏طور مي‏گويند حق سبحانه و تعالي بقدرت كامله خود چنين خلق كرده و نمي‏فهمند چه مي‏گويند. و آنهائي كه پا بحكمت گذارده‏اند تا نبرند اين را به خداش نرسانند آرام نمي‏گيرند. مبدءالمبادي را خدا خيال كرده‏اند. آب بود يخ كرد و اين تكه تكه‏هاي يخ اين خلقها هستند. مدادي بود آن مداد در دوات بود و بصورت اين حروف درآمد، خودش از براي خود وجودي داشت، اينها همه ظهورات او هستند. دريا براي خودش وجودي دارد؛ امواج، تعيّنات و ظهورات اويند؛ همه مزخرف است. فكر كنيد حالا آيا صانع و فعل صانع هم همين‏طور است؟ فكر كنيد ببينيد چه گفته‏اند چه وحدت‏وجودشان چه وحدت‏موجودشان. بدن را قهقري برمي‏گرداني مي‏رسد به نان و گوشت، نان و گوشت را قهقري برمي‏گرداني مي‏رسد به آب و علف، آب و علف را قهقري برمي‏گرداني مي‏رسد به آب و خاك، آب و خاك را برمي‏گرداني مي‏رسد به جسم، بهمين‏طور مي‏رود تا به وجود برسد، باينطور به خدا مي‏رسد؟ خدا يخ كرد عالم جسم پيدا شد، جسم يخ كرد اينها پيدا شد و اينها را مراتب تنزليه اسمش مي‏گذارند و بجز هذيان اسمش چيزي نيست و علم اسمش مي‏گذارند. حالتها دارند، شعرها مي‏خوانند، غشها مي‏كنند كه بله خودش در هر مرتبه بصورتي درمي‏آيد. در مرتبه‏اي جسم است، در مرتبه‏اي جان است و شما بدانيد خدا هيچ‏بار همچو نبوده.

ملتفت باشيد مراتب همه از خلق است. آسمان حقيقتش جسم است زمين حقيقتش جسم است، جسم مركب است از ماده از صورت، نه ماده‏اش خدا است نه صورتش خدا است. و ايني كه عرض مي‏كنم ادعا نيست، دليلش همراهش است. ايني كه مي‏بيني جسم است اينجا گذارده، اين جسم حالا قادر است، اگر قادر نيست خدا نيست. خدا آن است كه قادر است آسمان خلق كند، قادر است زمين خلق كند، قدرتي دارد كه كوه را با كاهي مثل هم خلق مي‏كند، آسمان و زمين را به يك آساني مي‏سازد، دنيا و آخرت را به يك آساني مي‏سازد لكن من خدا هستم و مصلحت نيست چيزي خلق كنم، ببينيد چقدر مزخرف است.

پس مبادي خلق همه مخلوقند. بله مواليد مركبند از بسايط، بسايطش هم بسا مركب از بسايطي ديگر باشد كه آن بسايط هم از بسايطي ديگر مركب باشد. بسا هزار مرتبه برود لكن ابتداشان مخلوق است تا انتهاشان، هيچ‏جاشان خدا نيست. خدا آن كسي است كه نه تولد مي‏كند چيزي از او، نه از جائي بعمل آمده. هميشه عالِم بوده، هيچ‏جا درس نخوانده است. ذاتش علم است، علمش ذاتي است يعني درس نخوانده پيش كسي كه علم تحصيل كند. صانع كسي است كه حتماً حكماً واجب است عالم باشد و علمش بتجربه و تحصيل نيست، از جائي نبايد دزديده باشد و اين علم سابق است بر تمام مشيت خودش و مشيتش را از روي عمد جاري مي‏كند برطبق علم خودش. همين‏جوري‏كه علم دارد مي‏داند بعد از نه‏ماه ديگر طفل چه ضرور دارد و حالا دست و پا و اعضا و جوارح درست مي‏كند توي شكم و هيچ اينها براي توي شكم نيست، مالِ‏بيرون است. اگر بناي فكر را بگذاري خواهي يافت اين بدني را كه در اينجا خلق كرده والله براي اينجا خلق نكرده. اگر مال اينجا بوديم اين صدمات برما وارد نمي‏آمد، اگر اناسي را براي زيستن روي زمين خلق كرده بود اينهمه صدمه به ما نمي‏رسيد و مي‏بينيد چقدر گرسنگيها مي‏دهد. آخر چرا به اينها چيزي نمي‏دهد؟ فكر كنيد ببينيد خدا اينهمه نعمت دارد هيچ كم هم كه نمي‏شود و حكيم هم كه هست باندازه‏اي كه مي‏داند رفع احتياجشان را مي‏كند، بهمان اندازه به آنها بدهد. چه ضرور كسب كنند، كار كنند؟ چه ضرور كرده كه بزحمت رزق پيدا كنند؟ اين انساني كه خودش مي‏گويد في احسن تقويم او را خلق كرده‏ام چرا حرمت اين را بقدر پشه‏اي قرار نداده؟ ببينيد پشه بآساني هرچه تمامتر عيش مي‏كند. بقدر آهوها حرمتش را نداشته. انساني را كه گفته ولقد كرّمنا بني‏آدم اين تكريمي كه بني آدم را كرده و انسان خلق كرده،اين انسان را بقدر آهوئي مي‏بينيد تكريمش نكرده. مي‏بينيد آهو بزحمت رزق پيدا نمي‏كند هر علفي از آن بهتر نيست مي‏خورد، هر آبي از آن بهتر نيست مي‏آشامد، هر سايه خوبي مي‏خواهد هر آفتاب خوبي مي‏خواهد ميرود، هر جفتي مناسب طبعش است، به ماده‏اي كه ميل دارد اختيار مي‏كند. بآسودگي عيش مي‏كند، ميانه آنها نه نزاعي نه جدالي نه عصبيتي نه مرافعه‏اي نه شهادت شاهدي نه حاكم شرعي، ضرور ندارند. والله اگر اين انسان براي اين خلق شده بود كه بخورد و بياشامد و نكاح كند و توليد مثل كند، باوجوديكه شعورش ادراكش تصرفش از آهو بيشتر است، اگر براي اين دنيا بود در نهايت نعمت بايست اينجا زيست كند و حالا كه مي‏بينيد در زحمتند پس بدانيد براي اينجا والله آفريده نشده‏اند. و چون براي اينجا نيافريده است اسباب كوك كرده كه اينها هي غصه بخورند تا تمام شوند. پس حالت ما، در اين دنيا در اينجا بعينه مثل شكم مادر است براي ما. ما اينجا كه هستيم توي اين شكم محبوسيم لكن توي اين شكم بقدر مايحتاج اين شكم آنطوريكه دستورالعمل داده بايد راه‏رفت. حالا زيادتر مي‏دهد، براي جائي ديگر است. زيادتر براي اينجا باشد لغو مي‏شود.

محض اشاره عرض مي‏كنم فرق نمي‏كند كه انسان كوزه بسازد در نهايت دقت و حكمت و همان كوزه‏ها و كاسه‏ها را بعد از تمام شدن، همان ساعت بشكند، باز فايده ديگر براي كوزه‏ها نمي‏ماند. بله ده روز بگذرد بماند، ده نفر آب بخورند فايده مي‏كند، والاّ كوزه‏هاي خوب بسازند براي شكستن، عمل لغو است. فرق نمي‏كند هزار سال بعد بشكني يا همان ساعت بشكني، همينكه براي شكستن ساخته شده لغو است و بيحاصل. حالا انسان آخرش مي‏ميرد از براي اين دنيا اگر بود لغو بود، هرجا باشد آخرش مي‏ميرد و انّما تنتقلون من دار الي دار. بچه‏ها را توي شكم نيافريده بودند كه آنجا زيست كنند، بله نه‏ماه بايد آنجا زيست كنند كه اعضا و جوارح او سخت شود. اين مدت زيست كردن آنجا براي بيرون است و چنانكه بعد از نه‏ماه بايد بيايد بيرون، اينجا هم كه مي‏آيد مدتي بايد اينجا زيست كند، يكپاره كارها كند براي جائي ديگر كه جاي ديگر بايد برود. هرچه را كه خدا بسازد كه بعد خراب مي‏كند، بدانيد ـ بجهتي كه عملش لغو نيست براي جاي ديگربايد بكار بيايد. آهو را خلق مي‏كند، اينهمه حيوانات را خلق مي‏كند بعد مي‏ميرد بكار جائي بايد بيايد. گوشتش را مي‏بيني بكار تو آمد، پوستش پشمش كركش و هكذا بكار تو آمد. تو هم بايد بكار جاي ديگر بخوري. الاغ را خلق كرده براي همين‏جا كه بارش كنند، سوارش شوند، بكار اينجا مي‏آيد. حالا ديگر خودمان هم مي‏ميريم، اين بدن مي‏ميرد بكار يكجائي بايد بيايد. پس آن روز اولي كه انسان را ساختند، ساختند كه از اينجاببرندش بجائي ديگر، اينجا تجارتي كند، عملي كند آخرتي تحصيل كند.

باين نظم كه فكر كرديد ان‏شاءالله خواهيد يافت كه تمام عالم فاني را براي خودش نيافريده چرا كه عالمي بيافريند، جائي بيافريند ولو صدهزار سال عمر كند لغو است، آخرش كه خراب خواهد شد. حالا كه ساخته و خرابش مي‏كند و مي‏داني كه حكيم هم هست يقيناً پس اين فاني را براي باقي ساخته اين فاني راه تجارت است، اينجا سفر است بسوي جاي باقي، بايد تحصيل كرد باقي را، اصل مقصود عالم باقي است. اگر صنعت صانع طوري باشد كه وقتي آن صنعت شد از آن فايده‏اي ببينند خلق مي‏گويند اين صانع حكيم است، اگر فايده براي آن نبينند مي‏گويند لغو است. فكر كه مي‏كنيد خواهيد يافت تمام اين عالم را كه خلق كرده، تمام اين دنيا را كه خلق كرده هرجوري كه خيال كني از اولشان تا آخرشان همه مي‏ميرند، و اگر بنا شد همين دنيا باشد و هركه هم بدنيا آمد مي‏ميرد، پس خلقت بي‏فايده مي‏شود و يكجا لغو مي‏شود و كار صانع نيست. وقتي فكر مي‏كني خالقي كه سفيه نيست و بحكمت كار مي‏كند وجود دنيا را براي آخرت خلق كرده، وجود فاني را براي باقي خلق كرده چرا كه حكيم بوده. و پيش شما فرق نكند حكمت او با قدرت او با علم او، چنانكه خداي بي‏قدرت و قوت خدا نيست، خدائي هم كه فهم ندارد علم ندارد شعور ندارد خدا نيست. همچنين خدائي كه حكمت ندارد خدا نيست، خدائي كه هدايت نمي‏كند، خدائي كه رحمت ندارد، خدائي كه رؤف نيست خدا نيست.

حالا ديگر ان‏شاءالله سركلاف كه بدستتان آمد مي‏گويند كه تمام اسماء حسني را خدا بايد داشته باشد كه خدا خدا باشد و واجب است و حتم است و حكم كه آن اسمها براي خدا باشد. لكن چون متعدد است اسمها، پس ذات خدا نيست، پس فعل خدا است، پس آنوقت مي‏گوئي خلقشان كرده است. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(سه‏شنبه 20 ربيع‏المولود 1300)

32بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

باز از مطالبي كه ضرور است از براي فهميدن آنجائي كه بايد فهميد، اين مطلب است، ان‏شاءالله دقت كنيد كه وجوداتي چند را خيال كنيد هستند و اين بودنشان ديگر بعضي كه در كار هستيد مي‏دانيد براي كجا حرف مي‏زنم، ولو لفظش را از همين‏جا برمي‏دارم وجوداتي چند را فرض مي‏كنيد هستند، اين وجودات خودشان بخودي خودشان نمي‏توانند بصورتهاي مختلف درآيند. ديگر اينها را هم بگوئيد نمي‏فهميم و چشمتان را هم‏بگذاريد، خودتان مي‏دانيد كه مي‏فهميد و مي‏خواهيد گول بخودتان بزنيد. مي‏بينيد آهني در دنيا هست، اين آهني كه ساخته‏اندش آياخودش مي‏فهمد بايد شمشير شد و كارد؟ ان‏شاءالله فكر كنيد كه باد آن چيزها از سرتان بيرون برود. فكر كنيد ببينيد آهن حقيقتي است كه در حال واحد در تمام شهرها هست، در تمام مشرق و مغرب، مع‏ذلك كلّه كه اين‏جور حرفها را براش مي‏زني و مي‏گوئي آهن داخل است در شمشير بطوريكه غير از آهن هيچ چيز نيست و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. داخل است در جميع مايصنع من‏الحديد نه مثل روحي در بدن خود، آنچه ظاهر است آهن است و هرجا روحي هست روح پيدا نيست، بدن پيدا است و تو در شمشير آنچه مي‏بيني و پيدا است همان آهن است. پس آهن ظاهر است در جميع مايصنع‏منه در حال واحد در امكنه عديده در زمانهاي عديده آهن هست و مع‏ذلك اين آهني كه همه‏جا هست اگرچه او را صاحب‏شعوري سيّاف صاحب‏وقوفي برندارد تكه‏اي از آن و بصورت شمشيرش نسازد، آهن خودش نمي‏فهمد كه بايد بصورت شمشير درآمد. اين حرفها را من زياد زده‏ام لكن كم ملتفت مي‏شوند. پس صورت شمشيري در ذهن سيّاف است، سيّاف مي‏داند شمشير براي چه خوب است. شمشير را از چوب نبايد ساخت بجهتي كه مي‏شكند، از سرب نبايد ساخت دَمَش برمي‏گردد، از قلع نبايد ساخت. اين فكرها را آيا سيّاف بكار مي‏برد يا خود آهن اينها را دانسته و بكار برده؟ گفته مي‏شود اثر از مؤثر مخفي نمي‏ماند، اين گول مي‏زند؛ بسيار جاها تعبير مي‏آرند مؤثر ممكن نيست آثارش از او غائب باشند، ميداند آثارش كجا هستند، اين‏جور تعبيرات مغرورتان نكند. بله آنجائي كه شمشير هست آهن هست، اما حالا آهن خودش ميداند يا تو تعبير مي‏آري كه مي‏داند؟ خودش مي‏فهمد وقتي شمشير نشده بود آن كمال را نداشت وقتي بصورت شمشيري جلوه كرد، بكمالي از كمالات ظاهر شده، آهن سرش نمي‏شود. اين چيزها در همه‏جا بيك نسق بهمين لُري كه من عرض مي‏كنم اگر فهميدي، درست فهميده‏اي. اگر يك‏خورده ماليخوليا نداري مي‏داني مواد در همه‏جا مثل همين آهن است، مثل آن آب و خاك است، مثل آن جسم است. اگر صانعي نبود كه دست كند از هر كومه بردارد چيزي درست كند، هيچ‏چيز نبود. پس صانعي كه مي‏خواهد بفكر در و پنجره بيفتد بداند چوب مناسبش است، آن هم چه‏جور چوبي مناسب است، هرجائي هم يك‏جور چوبي مناسب است چوب خودش عقلش نمي‏رسد به اين صورتها درآيد. پس در تمام مملكت از براي اين اشياء تمام مواد كائناً ماكان و من كأنّه تعريف ماده را بقول مطلق مي‏كنم، حالا اسم آهن مي‏برم شما هر ماده‏اي را بفهميد ماده ماداميكه صورتي از او بروز نكرده خود او نمي‏داند هم صورتي در او كامن هست و وقتي هم بيرون آمد والله نمي‏داند كه چطور بيرون آمده.

در بدن خودتان فكر كنيد، انسان در احسن تقويم خلق شده، او را ساخته‏اند از همين آب از همين خاك. خلق الانسان من صلصال كالفخّار و انسان را از گِل ساخته‏اند همين‏طور كه كاسه و كوزه را از گِل ساخته‏اند. حالا كه ساخته‏اندش نمي‏داند چطور ساخته‏اندش. حالا چشمش مي‏بيند، هرچه زور مي‏زند نمي‏داند چطور مي‏بيند و هكذا اين دست چطور مي‏شود بمحض اراده هرجوري خواست حركت مي‏كند. از اين‏جور بيانات در خيلي علوم استاد مي‏شويد، هم غلو رفع مي‏شود هم تقصير رفع مي‏شود. در ايني كه حركت از من است شكي و شبهه‏اي نيست كه من بدانم چه‏جور مي‏شود همچو مي‏شود. اين را حكيم خيلي بالغ هم تمام جاهاش را نمي‏تواند بفهمد. حيوان هرجاش را بخواهد بجنباند بمحض اراده مي‏جنباند، چطور شده اين حركت باوجوديكه كار من است چطور شده كه بمحض اراده من حركت مي‏كند. مگر كسيكه از مبدءِصرف آمده باشد و تمام اسباب در چنگش باشد. اگر بواسطه ريسماني است از اينجاها مي‏آيد مي‏جنبد، چرا باقي حركت نمي‏كند؟ چرا همان انمله حركت مي‏كند باقي ديگر حركت نمي‏كنند؟ چه بسيار مخلوقات يافت مي‏شود، حتي در خوبان يكپاره كارها مي‏توانند مي‏كنند، كارهائي كه نمي‏توانند نمي‏كنند اما از ايشان بپرسي چطور شد كه اين‏طور شد، سرّش را مطلع نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، مواد خودشان همينكه صورتي در آنها كامن است نمي‏دانند چه كامن است. براي نمونه عرض مي‏كنم فكر كه نمي‏كني حلاّجي نمي‏كني، اين خرافات مي‏شود كه در دنيا پُر است. پس نه اين است كه هر امكاني مطلع است بر اكوان، و نه اين است كه هر ماده‏اي مطلع است بر صور. ديگر اين ماده را بسا مؤثر هم اسم بگذاري، بسا حديد را مؤثر شمشير اسم بگذاري، در همه‏جاي شمشير داخل است لا كدخول شي‏ء في شي‏ء مثل آبي در كوزه نيست، مثل رنگي روي كرباس نيست، مثل روحي در بدن نيست. چنان آهن داخل است در شمشير كه بغير از آهن هيچ پيدا نيست از اين‏جهت مي‏تواني خطاب كني به آهن كه توئي بُرنده، توئي كه كارهاي حديدي از تو مي‏آيد. پس امكانات اشياء را پيش مطلقش هم كه ببري مطلق اطلاعي كه ايمان توش باشد ندارد مگر اطلاعات تعبيري كه شخص دانا استنطاق مي‏كند از حالت آنها تعبير ميآرد كه آهن چون گم‏نكرده شمشير را، چون نفس خودش توي شمشير هست توي شمشير در حضور او حاضر است. و ببينيد كه آهن يك كسي نيست جدا از اينها كه اينها در حضورش حاضر باشند و آهن چون فاقد شمشير نيست پس واجد شمشير است. اين فقدانش را جهل اسمش مي‏گذاري، وجدانش را علم اسمش مي‏گذاري، پس مي‏گوئي آهن علم دارد به شمشير. ديگر حالا فكر كنيد ببينيد كه آيا اين اطلاع انساني است؟ آيا اين اطلاعي است كه خدا بر خلق خود مطلع است؟ پس مطلقات بر افرادشان و بر كمالات ظاهره مطلع نيستند.

عرض مي‏كنم زيركتر و داناتر از انسان و خدا خودش گفته نيافريده‏ام و تو الان داري جوهري را كه مي‏فهمد چيزها را، اين جوهر است چيزها مي‏فهمد، همين جوهر بخواهد بفهمد و بداند كه چقدر مي‏فهمد، نمي‏تواند بداند. بخواهد بداند آيا فلان علم نصيب من هست يا نيست، نمي‏تواند بداند. الان آنچه را اكتساب كرده و صورتهائي كه بخود گرفته نمي‏داند بلكه همانها را هم بسا يادش مي‏رود، فراموش مي‏كند.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله، اين مطلب را بدست داشته باشيد، صور در اشياء كامنند و در آن حيني كه كامنند كه خودشان نيستند، حالا كه نيستند خودشان علت وجود خودشان نيستند كه بيرون بيايند. و همچنين مواد نمي‏توانند صور را از خود بيرون بياورند. ماده خودش عقلش نمي‏رسد شمشير يعني چه و اين حرف كه چيزي نيست در ملك خدا كه خودش خودش را نداند، تعبيري است حكمي يعني واجد خود است اين وجدانش را تعبير به علم مي‏آرند، والاّ كلوخ چه مي‏داند هست، دانستني ندارد. درخت چه مي‏داند خودش هست، جميع آنها نمي‏دانند، انسانها خيليشان نمي‏دانند.

باري عرض مي‏كنم كه مواد باوجوديكه سرجاي خود هستند و باوجوديكه ماده‏الموادي صدق مي‏كند بر كل مواد، او هم هيچ نمي‏داند. پس يك ماده‏الموادي هست كه بر تمام اين ماده‏ها صدق مي‏كند و به همه اسمش را حدّش را عطا كرده و بطور مجاز هم نيست، بطور حقيقت اين هست آن هست حقيقةً هم هستند و اين هستي، هستي ماده‏المواد است و صدق مي‏كند بر تمام اين هستها. حالا كه صدق مي‏كند آيا حالا جلدي خدا شد؟ نه. بلكه ماده‏المواد مثل همين ظهوراتش است حالتشان اين است كه اگر صانع قدرتي كه به اينها داده باندازه‏اي كه خواسته دارند، قدرتي كه نداده ندارند. هرچه شعور به هر اندازه‏اي به هر كدام داده دارند، بيش از آن ندارند. حالا بهمين نسق كه فكر كنيد خواهيد فهميد كه ماده‏المواد در عالمِ‏ملكِ‏خدا هست، ماده بسياري هم هست از هر ماده‏اي گرفته چيزي ساخته و خودش هم همين‏طور مي‏فرمايد. انسانش را مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخّار، جنّش را مي‏فرمايد خلق الجانّ من مارج من نار هركدام از اين مخلوقات را از چيزي آفريده. هرچيزي ماده‏اي دارد، پس همه مخلوقات را از يك چيز نيافريده اگرچه كل اسبابي كه خلق كرده خودش خبر داده جعلنا من الماء كلّ شي‏ءٍ حي و هرچه هست تماماً كلٌّ قد علم صلوته و تسبيحه پس همه زنده‏اند. حالا باوجوديكه همه زنده‏اند و همه از آب خلق شده‏اند، اين منافات ندارد كه بعضي از خاك خلق شده باشند، بعضيشان از هوا باشند، بعضيشان از آتش باشند، بعضيشان از آسمان باشند، بعضيشان از زمين باشند. اصطلاح را بايد بدست آورد. بله هر موجودي نطفه‏اي مي‏خواهد، هر موجودي رطوبتي مي‏خواهد كش بيارد، از اين تعبير مي‏آرد كه از آب خلق شده. بعضي رطوبات رطوبت حارّه است پس بعضي از صفرا آفريده شده‏اند، بعضي از رطوبتِ‏بارده آفريده شده‏اند. ماده‏اي را مي‏بيني زياد كش نمي‏آرد اين از سودا ساخته شده، يكي مزاجش دموي است و هكذا. پس باوجوديكه خدا تعبير بيارد كه من جميع چيزها را از آب خلق كرده‏ام، باز خيال نكنيد درياي متشاكل‏الاجزاي يكدستي است يك تكه او را گرفته عقل ساخته، يك تكه‏ايش را گرفته جسم ساخته، نه؛ بلكه هرچيزي را از ماده مناسب خودش ساخته. حتي در آنجاهائي كه از يك چيز مي‏سازد، در همانجاهائي هم كه از آبِ‏تنها مي‏سازد، از خاكِ‏تنها مي‏گيرد مي‏سازد، باز در اين آب و خاك يك نوع تصرفي مي‏كند يكي را بيشتر گرم مي‏كند يكي را بيشتر سرد مي‏كند. تصرفي در آن مي‏كند براي اينكه چيزهاي مختلف از آن بسازد. آن آبي كه تصرف مي‏كند در آن تا ماهي مي‏شود با آبي كه تصرف مي‏كند در آن كه كرم عمل بيايد، ماده‏اش را تصرف درش مي‏كند، ماده اين‏را جوري ديگر مي‏كند ماده آن‏را جوري ديگر. پس همه از آب خلق شده‏اند همه از يك امكان خلق شده‏اند، اين امكان يك بحر متشاكل‏الاجزاي يكدستي نخواهد بود، بلكه همانجاها هم كه يكدست است هرچيزي ماده مناسب خودش دارد. همانجاها هم باز تدبير مي‏كنند؛ قبضه‏اي را مي‏گيرد صانع تمكين قابليت آن را مي‏كند باندازه آن مخلوقي كه مي‏خواهد بسازد تمكين قابليتش را مي‏كند، اين را نطفه او قرار مي‏دهد، اين را حجر آن مولود قرار مي‏دهد. اين است كه حكما گفته‏اند حجر مصنوع است، پس حجر را بايد ساخت. ديگرحجري باشد در بازار برويم بخريم، همچو چيزي نيست. نمي‏شود حجر را از بازار خريد لكن توي بازار ماده حجر ساخته هست، توي هر مزبله‏اي ريخته، در همه خانه‏ها هست پس همه‏جا يافت مي‏شود آن ماده لكن حجر در بازار يافت نمي‏شود، حجر را بايد ساخت. پس حجر اشياء يعني نطفه اشياء ولو مطلقات ريخته باشند در بازار بزرگ خدا، اينها موادند امكاناتند براي حجر، لكن اينها نطفه اشياء نشده و شي‏ء را از نطفه مي‏سازند.

ملتفت باشيد اينها را عرض مي‏كنم بجهت آنكه اصطلاح است بدستتان مي‏دهم تا بابصيرت شويد. مي‏فرمايد جعلنا من الماء كلّ شي‏ءٍ حي هرچيزي را از آب ساخته‏ايم، يعني از حجر ساخته‏ايم، از نطفه ساخته‏ايم. و حجر مصنوع است پس ابتداي خلقت، حجر است. حجر، مو نيست، فضله نيست. اينها را اگر بدست بياريد براي خيلي جاها بكار مي‏آيد، خيلي غلوها رفع مي‏شود، تقصيرها را برمي‏دارد، علم بحقايق اشياء پيدا مي‏كنيد.

پس مبدء هرچيزي نطفه او است. نطفه الان در صلب پدر است، پيش از آني كه ساخته شود مبدء اين نيست پس حجر را كه مي‏سازند، نطفه را كه مي‏سازند، اگر نطفه را براي انسان ساختند تربيت مي‏كني آن را انسان ساخته مي‏شود، نطفه را كه براي حيوان ساختند تربيت مي‏كني آن را حيوان ساخته مي‏شود. هر مولودي نطفه خاصي دارد، حتي نطفه‏اي كه براي نر مي‏گيرند يك‏جور يبوستي همان اول بايد داشته باشد.

(در اينجا نسخه خطي فاقد چند خط ميباشد)

پس ابتداي صنعت، صنعت نطفه است و نطفه بايد مصنوع باشد. نطفه را و حجر را از سوق نمي‏توان گرفت لكن اگر سوقي نباشد نطفه را نمي‏شود گفت كن فيكون؛ ساخته نمي‏شود. پس سوق سرجاي خود بايد باشد، مواد هم بايد سرجاي خود باشد، هر ماده‏اي هم براي چيزي است مواد مختلف براي اشياء مختلف. يك آبش ببينيد چقدر كارها مي‏تواند بكند، يك خاكش چقدر كارها مي‏تواند بكند. زرده تخم‏مرغ را ببينيد چقدر كار از آن مي‏آيد همان تنها بخوري فايده‏اش نيست، حجر از آن مي‏سازند. مو كارهاي بسيار از آن مي‏آيد، يك كارش هم اين است كه حجر از آن مي‏سازند. اين است كه مبادي اشياء را بايد ساخت و اصطلاحي باشد بدستتان. مبادي اشياء آبي است كه نطفه ساخته باشند، نطفه را اگر يك‏جوري ساختند كه گندم سبز شود، اين ديگر جو سبز نمي‏شود. نطفه را اگر براي جو ساختند، نمي‏شود اين ارزن سبز بشود و هكذا برعكس.

پس فكر كنيد ان‏شاءالله، پس آن صانعي كه دارد دست مي‏كند در اين ماده‏المواد، باز دست كه مي‏كند چنين نيست كه اين ماده در يك دريا منزل داشته باشد. و تو يكدفعه ديگر بسا از خودم هم بشنوي ماده‏المواد در يك عالم منزلش نيست، بسا بشنوي ماده عقل در عالم عقل است، ماده روح در عالم روح است. بخواهي هم بگوئي همه توي يك دريا است بگو، همه در عالم امكان است. توي هم نبايد كرد حرفها را. پس توي يكجا است اما نه خيال كني مثل دريائي است، مثل حوض است كه آبهاي ته را مي‏توان بالا كشيد، آبهاي بالا را مي‏توان در خيك كرد ته برد. چنين نيست حالت آن درياي بزرگ، حالت آن درياي بزرگ اين است كه عقل را هركاريش كني جسم نمي‏شود و جسم را هم هرجوريش كني هركاري سرش بياري، عقل نمي‏شود. اين جسم از عالم حال نمي‏تواند بيرون برود، هميشه همين‏جا نشسته. اين جسم حالتش چنين است آينده را نمي‏تواند ببيند، نمي‏تواند صداي آينده را بشنود، نمي‏تواند غذاي آينده را بخورد. اين حالا غذا مي‏خواهد، حالا چشمش مي‏بيند مي‏خورد، آبهائي كه سال ديگر از ابر مي‏بارد حالا رفع تشنگي نمي‏كند، حالا آب مي‏خواهد. پس اين جسم هميشه در حال نشسته هيچ به استقبال نمي‏تواند برود، ماضيها از دستتان دررفته. آنچه آب بود فاني شد، آنچه خاك بود فاني شد، آنچه غذا بود در ماضيها گذشت، منفعل از آنها نمي‏توان شد، آينده‏ها هم كه هنوز خلق نشده است. حالت عالم جسم، تمام اجسام اين است كه در حال واقعند، اينها را هركار سرشان بياري هي بسوزاني چوبش را خاكستر كني، هي خاكستر كني، نمك كني،هي نمك آب شود، هي آب بخار شود، هي بخار دود شود، هي مشتعل شود هي برود بالا هي بيايد پائين، از عالم جسم نمي‏رود بيرون. هميشه حالتش اين است كه در ماضي نيست در استقبال نمي‏تواند باشد، در حال واقع است. لكن هست عالمي غير از اين عالم كه ماضيهاي اين عالم زيرپاش افتاده، مستقبلهاي اين عالم زيرپاش افتاده، از اين‏جهت است كه هم ماضيها را مي‏بيند هم مستقبلها را، و اينها عبرتي است يعني براي حكيم نه براي مردمي كه دربند نيستند.

پس بدانيد آني كه خبر مي‏دهد كه فردا چه مي‏شود، چنين كسي بدانيد منزلش جائي است كه امروز و فردا پيش او حاضر است. كسي كه خبر مي‏دهد سالي ديگر چه مي‏شود اتفاق حدسي مي‏زند اين سالي ديگر با امسال پيشش مساوي ايستاده؛ و كسيكه خبر مي‏دهد از فلان پيغمبر، ديگر پيغمبر نمي‏آيد معلوم مي‏شود تمام زمانهاي بعد كه آينده است همه پيش‏پاش حاضر است. چنين كسي صانع اسمش مي‏تواند باشد، وحي الهي است بر دل پيغمبر.

ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءالله، اين است كه عرض مي‏كنم صانع دست مي‏كند در اندرون مواد و هر ماده‏اي را مي‏بيند براي هركاري خوب است. هر مخلوقي را كه مي‏خواهد خلق كند از ماده مناسب آن خلق مي‏كند، هيچ هم منافات ندارد با اينكه بگويد من همه را از آب خلق كرده‏ام. آب را خلق كرده، آب هم نطفه دارد، آن هم از آب خلق شده و آن منافاتي هم با آتش ندارد. بگويد جن را هم از آب خلق كرده‏ام باوجوديكه از آتش خلق كرده با اين منافات ندارد كه از آب خلق شده باشد، يا بگويد از خاك خلق كرده‏ام منافات ندارد. تا كاري نكنند كه كش‏بيارد نمي‏شود ماده باشد، وقتي چيزي كش‏آورد لامحاله رطوبت دارد اين است كه تعبير مي‏آرند آب است. پس صانع دست مي‏كند در امكان و اين امكان طبقات دارد، آن طبقه كه در عالم عقل است هيچ‏بار نمي‏آيد روي زمين. آن طبقه كه در عالم جسم است هيچ‏بار نمي‏رود در عالم عقل. بهمين نسق حالا محض مصادره هم باشد حالا قبول كنيد بعد خودتان فكر كنيد آنوقت خواهيد يافت كه كلّ شي‏ءٍ لايتجاوز ماوراء مبدئه هيچ‏چيز از مبدء خودش تجاوز نمي‏كند، خدا هم هيچ‏كس را امرش نمي‏كند كه در بيرون مبدء خود چيزي بفهمد، توقع نمي‏كند از او. چنانكه يك كسي را كه از خاك خلق مي‏كند نمي‏گويد به او چرا نمي‏روي در دريا شناوري كني، ماهي را هم نمي‏گويد چرا در خاك سير نمي‏كني.

خيلي چيزها هست چون مردم فكر نكرده‏اند نمي‏فهمند باين‏جهت در جبر و تفويض افتاده‏اند بي‏فكر. شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد، هر خلقي را در هر درجه‏اي خلق كرده‏اند، خلق خودشان عقلشان نمي‏رسد كه در آن درجه‏اند يا در درجه ديگر نيستند. هر خلقي در هر درجه‏اي خلق شده استنكافي از آن درجه ندارد مثل اينكه كسانيكه همتشان در خوردن است آنها جوري هستند كه هرچه سرزنششان كني كه چرا اينقدر مي‏خوريد باكشان نيست. بلكه مي‏گويند نهايت آمال ما اين است كه بخوريم. و همچنين اين سرزنش را به كم‏خور بكني او بدش مي‏آيد، چرا كه از اهل آن درجه نيست. كسيكه تمام همتش همين اكلهاي ظاهري است، اگر باو بگوئي بيا تا من چيزي نشانت بدهم خيلي بهتر از خوردن، اين نمي‏فهمد، مي‏گويد مگر بهتر از خوردن چيزي هست، چه‏چيز بهتر از خوردن؟ اهل علم را بگوئي كه بيا چيزي به تو بدهم بخوري، دلش نمي‏خواهد از علم خودش دست‏بردارد، او را مي‏بينند كه علم را ترجيح مي‏دهد بر حلوا. بسا درسش كه مي‏دهي يادش نباشد كه خدا حلوائي خلق كرده، بسا گرسنگي يادش مي‏رود و نمونه‏هاش در همه‏كس هست. انسان همينكه همّش را گماشت بر امري از گرسنگي غافل مي‏شود، انسان بسا مشغول شغلي كه شد همينكه بخيال كاري افتاد و در آن كار خيلي فرو رفت، بسا ناخوشي مي‏آرد.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد و دقت كنيد، منظور اين است كه خداوند عالم دست كرده و هر مخلوقي را از درجه‏اي آفريده، آنجائي را هم كه آفريده هركس را از آنجا آفريده از آنجا خوشش مي‏آيد هيچ تمنّا هم نمي‏كند برود به درجه ديگر. آن كسيكه تعلق به خوردن دارد به او بگويند ما تو را بجائي مي‏بريم نان قسمت مي‏كنند از همانجا خوشش مي‏آيد، بگويند بيا مجلس علم، هيچ حظ نمي‏كند. لكن به شخص عالم بگوئي به جائيت مي‏برم نان قسمت مي‏كنند هيچ حظ نمي‏كند، ملتفت نان نمي‏شود همان حظ مي‏كند از علم. اين است كه هر خلقي را در هر درجه‏اي كه آفريده‏اند آن مخلوق در آن خوشش است، از اين است كه درجات بهشت مختلف شده. يك طبقه‏اي از طبقاتش همين‏جور خلق هستند كه بايد هي بخورند و بياشامند، هي هلو بخورند برجهند و از اين‏جور چيزها حظ كنند، يكپاره‏اي هستند كه بايد زنجبيل بخورند كافور بخورند ميوه نمي‏خورند، يكپاره هستند بسا خوراك ندارند آنها علم بكارشان مي‏آيد، يكپاره ديگر را مي‏بيني علم بكارشان نمي‏خورد آنها زيارت ائمه مي‏روند، زيارت پيغمبر مي‏روند، زيارت خدا مي‏روند. اخواناً علي سرر متقابلين بايكديگر مي‏نشينند صحبت مي‏دارند، از اينها حظ مي‏كنند.

باري، منظور اين است كه خدائي است صانع، مي‏داند كدام ماده براي چه خوب است و نه اين است كه هر ماده‏اي را مي‏توان بهر صورتي بيرون آورد. مي‏گوئي او بيرونش بياورد، مي‏گويم بلي گذارده در امكانات اشياء كه هر مركبي را بتوان خراب كرد مركبي ديگر ساخت لكن اغلب آنها را استخراج نمي‏توان كرد مركبي ديگر ساخت، بلكه هرچيزي را مي‏داند مناسب چيزي است آن را مي‏گيرد ماده چيزي قرار مي‏دهد، آن نظمي كه خودش منظورش است مي‏كنند، بجهتي كه كارهاش بحسب اتفاق نيست. حالا ما عمارتي ساختيم بخيالي و ساخته شد، حالا ديديم بكارمان نيامد پشيمان مي‏شويم خرابش مي‏كنيم، او پشيمان نمي‏شود، او هيچ‏بار پشيماني براش نمي‏آيد. پس اين صانع هرچه هم در امكانات هست حتماً بيرون مي‏آرد، نه؛ اين خيالات گبرها و كسانيست كه به تناسخ قائل شده‏اند. خيال كرده‏اند چون در اشياء امكانات زياد هست خدا انسان را هي بصورت حيوان مي‏كند، بصورت نبات مي‏كند، بصورت جماد مي‏كند، بصورت غيب، بصورت شهاده، تا اين همه‏جا سير كند تا امكاناتش همه بيرون آيد. شما ملتفت باشيد ديگر مي‏شود همه امكانات اشياء بيرون آيد محال است بجهت آنكه امكانات اشياء در عالم بي‏نهايتي ريخته شده، اگر صدهزار صورت از موم بيرون بياوري باز بحالت اولش باقي است، صد هزار ديگر بيرون بياري باز بحالت اولش باقي است. روز اول مي‏شد بي‏نهايت صد هزار صورت بيرون آيد؛ باز ميشود بي‏نهايت از آن صورت بيرون بياري. پس امكانات اشياء متناهي نيست كه تمام شود، نمي‏شود چنين چيزي، اين است كه صانع دست مي‏كند در كومه‏ها و خلق را خلق مي‏كند و هر خلقي را در هر درجه‏اي آفريده حظش در آن درجه است، درجه ديگر نمي‏خواهد برود، صانع هم نمي‏برد. نمي‏گويد تو را كه از آب آفريدم تو چرا نمي‏روي در خاك راه بروي و نمي‏گويد تو را كه از خاك آفريدم چرا در آب سير نمي‏كني، تكليف مالايطاق نمي‏كند. هرچه غالب شد بر كسي او اولي است بعذر، چنانكه خودش خبر داده الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير آيا من كارِدستِ‏خودم را نمي‏شناسم كه چه‏جور خلق كرده‏ام؟ انسان را عجول آفريده‏ام، بگويم عجله مكن؟ عمداً عجولش كرده‏ام. پس هر كه را در هر درجه‏اي آفريده در همان درجه يكپاره كارها مي‏تواند بكند، يكپاره كارها مي‏تواند ترك كند و هركار هم بكند از درجه خودش هم بالاتر نمي‏تواند برود، مع‏ذلك امرش مي‏كند كه در آن درجه‏اي كه هستي در آن كاري كه تمليكت كرده‏ام مثلاً مي‏تواني نگاه كني به جائي كه گفته‏ام نگاه كن، مثلاً مي‏تواني چشمت را هم بگذاري آنوقتي كه نبايد نگاه كني چشمت را هم بگذار. اتفاق چشمت به نامحرم افتاد چشمت را جوري خلق كرده‏ام كه اگر گفتم برگرد مي‏تواني برگردي، هيچ تكليف مالايطاق نشده. پس اين صانع صفاتي از براي او است. دقت كنيد ان‏شاءالله، صانع كارش مثل آتش نيست كه بسوزاند هر تر و خشكي را، بلكه كارش بطور عدل است از روي اختيار است، بخواهد بسوزاند مي‏سوزاند نخواهد بسوزاند نمي‏سوزاند.

دقت كنيد ان‏شاءالله از جمله صفاتي كه خيلي لازم است توي ذهنتان جاش بدهيد كه مكتوب در قلب بشود اين است كه همين‏جوري‏كه مي‏فهميد خدا قادر است بدليل اينكه اگر قادر نبود نمي‏توانست اينها را خلق كند، همين‏جور تا در ذهن خود فرونكني و اشراب قلب نكني، تا ننويسي در قلب خود كه اين خدا مختاري است كه اختيارش بسته به مشيت هيچ‏كس نيست، آن اعتقادِبقدرت، از تو قبول نمي‏شود. پس خدا مختار است و اختيارش اختيارِخلقي نيست. آتش بخواهد نسوزاند نمي‏تواند، آتش هرجا رفت مي‏سوزاند. آب بخواهد تر نكند نمي‏تواند، آب هرجا رفت تر مي‏كند. ظالم هرجا رفت ظلم خودش را مي‏كند. صفرا هرجا رفت اقتضاش همراهش است حتي آنجاهائي كه اختياري مي‏بينيد اختيار شما آن‏جوري‏كه بسا احمقي مي‏بينيد بگويد من مي‏توانم بنشينم، مي‏توانم برخيزم، ديگر خواه خدا بخواهد خواه نخواهد، اين تفويض است و تفويض كفرش هزار مرتبه از جبر بدتر است. تمام اختيارات خلقي بسته است به مشيت؛ او اگر خواست كسي ببيند مي‏تواند ببيند، نخواست ببيند نمي‏بيند. خواست كسي بشنود مي‏تواند بشنود، نخواست بشنود نمي‏تواند بشنود اين است والله در هر امر خيري كه انسان بخواهد بكند تا او نخواهد نمي‏تواند، پس بايد طلب توفيق از او كرد، بايد او بخواهد تا من مؤمن باشم. خدايا حالتي به من عطا كن كه ميل به ايمان داشته باشم. همچنين در شرور، لاحول و لاقوّة الاّ بالله العلي العظيم آن كسي هم كه ظاهر مي‏كند باز از چنگ خدا بيرون نرفته، همينكه متذكر شد بايد توبه كند انابه كند كه خداوندا مرا در اين حال مگير، اگر خدا نخواهد اين معصيت را اين نمي‏تواند بكند.

در تمام كومه‏ها، فكر كه بكنيد بخواهيد پيدا كنيد در يكي از كومه‏هاي مخلوقات كه فعلشان بخودشان برپا باشد كه بدون اراده صانع بتوانند متحرك باشند يا ساكن، چيزي از خود داشته باشند، (پيدا نمي‏شود ظ) نادار صرفند؛ تمامش بسته به اراده او است، آن مختاري كه ان شاء فَعَل و ان شاء تَرَك خدا است وحده لاشريك له و اين خدا هرچه را كه مي‏كند عدل است، بلكه فضل است. فضل است، يعني بالاتر مي‏رود از عدل، چرا؟ ان‏شاءالله راهش را بدست بياريد بحكمت فكر كنيد ببينيد اگر كسي صاحب آلاف الوف دولت باشد گدائي بيايد و التماس كند پيش او و او هيچ به آن گدا ندهد، آن گدا طلبي كه نداشته از او، حالا وقتي خدا گفته بده بايد بدهد. باز حرفها را داخل هم مي‏كنم شما ملتفت باشيد. اگر آن غني بخواهد چيزي به آن گدا ندهد ظلمي به او نكرده، پس اگر داد بعد از آني كه مفت داده و طلبي هم از او نداشته و داده. حالا صانع هم قادر و هم غني، وقتي نمي‏خواهد بدهد نمي‏دهد، ظلمي هم نكرده. اين صانع اگر با فضل معامله نمي‏كرد حتي با كفار، آنها نمي‏توانستند آب بخورند نمي‏توانستند بجنبند، پس اگر فضل‏الله نبود، كفار و همانهائي كه فحش مي‏دهند به خدا نمي‏توانستند زندگي كنند. ديگر آخرِاين فضل چيست؟ آخرِاين فضل، عدل است. عدل كه شديد ميشود آنجا مي‏گيرد انسان را، مي‏گويد حالا حظ كردي هركار خواستي در دنيا كردي ديني را كه واضح قرار داده بودم آشكار كرده بودم تو عمداً نگرفتي، با من لج كردي جزات چه چيز است؟ پس حالا بيا با تو بطور عدل معامله كنم. ديگر آنجا بد مي‏شود و توي دنيا با فضل رفتار مي‏كند. چه بسيار انتظار مي‏كشند كه روز قيامت فضل شامل حالشان بشود، همين‏جور هم هست براي مؤمنين، در دنيا بعدل راه‏مي‏رود با آنها؛ ولكن در آخرت بفضل با آنها راه‏مي‏رود. لكن كفار و منافقين تا توي قبر رفتند بناي عدل مي‏شود با ايشان، خلق طاقت عدل خدا را نمي‏آرند. پس بگو ربّ عاملنا بفضلك و لاتعاملنا بعدلك يا كريم.

باري، پس عرض مي‏كنم اين صانع دست مي‏كند در كومه‏ها، هر چوبي را كه مي‏داند مثلاً خوب است مي‏داند براي چه خوب است، از هر ماده‏اي كه مي‏داند براي هر صورتي خوب است. چوب براي نجار در كار است آهن را بايد در كوره گذارد و گداخت، ديگر چوب را توي آتش نبايد گذارد. چوب را مي‏تراشند كرسي از آن مي‏سازند، تمام اين اوضاع آلات است و اسباب و محركِ‏آنها از روي عمد آنها را حركت مي‏دهد؛ آن مختاري كه ان شاءَ فَعَلَ و مشيتش بسته به غير نيست و ان شاءَ تَرَكَ و مشيتش بسته به غير نيست، تمام اين اوضاع در دست او است. اين راه اگر بدست آمد ان‏شاءالله صرف مسأله تسديد بدستتان خواهد آمد و اگر مسأله تسديد بدست آمد آنوقت خارق عادات انبيا را مي‏فهميد معجز بوده و سحر نبوده و زرنگيهاشان را حيله نمي‏گوئيد مي‏دانيد كياست بوده و از جانب خدا بوده‏اند. و اگر اين بدست نيامد خيال مي‏كني خدا را بي‏اختيار مثل آتش مي‏سوزاند يكدفعه كج‏خلق مي‏شود و غضب مي‏كند. و اين شايد يكوقتي ارسال رسل كند حالا ديگر رأيش قرار بگيرد مي‏كند، نگيرد نمي‏كند. شايد يكوقتي ديني قرار بدهد حالا ديگر رأيش قرار بگيرد مي‏دهد، نگيرد نمي‏دهد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله اين صانع اين‏جور نيست، تعمّد مي‏كند در صنعت و تمام حركات در دست او است. پس آنچه را مي‏خواهد آنرا بآساني مي‏كند، تو دستت را كه مي‏خواهي حركت بدهي حركت مي‏دهي به چه آساني حركت مي‏دهي، او هم بهمان آساني كار خود را مي‏كند. يعني نوعش يك‏جور است فرقش اينكه تو نمي‏داني چطور شد حركت كرد او مي‏داند چطور شد. اين است كه تمام اين مصنوعات در دست صانع است، تحريك تمام اينها در دست او است و اينها را با قدرت خود مي‏كند و صانع بي‏قدرت، كوسة ريش‏پهن است. بله “قدرت خدا ذات خدا است، و صفات زائده بر ذات معقول نيست” اين حرفها در ميان حكما هست و حكما توي سر و كلّة هم زده‏اند، يك چيزي گفته‏اند تو هم كه آنجا رفتي و بناي اين حرفها شد، تو هم صفت زايده بر ذات مگو. مي‏خواهم بگويم تو هم صفت زايد بر ذاتت نداري، آنچه داري مالكش هستي. پس تو فعل را اختراع به خود فعل مي‏كني، ديدن را با چشم مي‏بيني، شنيدن را با گوش مي‏شنوي، اما خودِكار را با خودِكار مي‏كني. پس صانع نمي‏شود قدرت نداشته باشد، ذاتش قدرت نيست، ذاتش تعلق به اشياء نمي‏گيرد. ذات، قدرت اسمش نيست قدرت كار او است بكار برده. حالا تعلق داده مشيت خود را به ملك خود، قدرت هم ذاتش نيست و همراه اين فعل علم هست، همراه اين حكمت هست و همچنين ساير صفتها. اگر كارش را جدا بكار مي‏برد علمش را جدا در جائي ديگر بكار مي‏برد، اين كار بي‏علم مي‏شد حكمتش را جائي ديگر اين صفتها را جائي ديگر بكار ميبرد آنوقت كارش باحكمت نمي‏شد. فكر كنيد اين است كه صانع كارش را با علم مي‏كند، علمش هم فعل او است نهايت افعال قلوب است. پس به اراده كار مي‏كند، با علم كار مي‏كند، با حكمت كار مي‏كند از اين جهت مشيت او، هم قادر است هم عالم است هم حكيم است. تمام اسمها را براي او بخوان حتي آن اسم مكنون مخزون كه در نزد او است و بالاتر از تمام اسمها است، يعني دربردارد تمام اسمها را و تمام اسمها شؤون و شعب او است. نهايت آن كارهائي كه كرده آن را قدرت مي‏گوئي، آن اطلاعاتي كه بكار برده از آنها علم تعبير مي‏آري. پس اينها جدا جدا اسم برده نمي‏شود و اينها باهمند. تو اگر يك‏وقتي در حال غفلت چيزي را حركت دادي، البته بحكمت حركت نمي‏دهي، پس علم همراه كار بايد باشد. باز حكمت همراه كار بايد باشد، همراه علم عدالت بايد باشد و هكذا. پس تمام اسماء حسني پيش اسم مكنون مخزون كه مي‏روند او جامع تمام است، رو بپائين كه مي‏آيد اسمهاي كوچك كوچك پيدا مي‏شود. آن اسم جامع را هم باز مي‏گويد خلقش كرده‏ام، ميفرمايد خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت باز خلقش كرده است نه اين است كه يك‏وقتي خيال كنيد خدا بيكار بود يك‏دفعه جنبيد و بناكرد كاركردن. صانع بي‏كار، صانع بي‏خلق، معقول نيست. بعينه مثل خود تو؛ تو از وقتي خلق شدي بي‏كار نبودي، فعلي داشتي، چيزي كه خدا خلق كرده باشد فعلي همراهش نباشد در ملكش خلق نكرده. پس اين صانع هميشه قادر بود هميشه عالم بود هميشه حكيم بود هميشه اين اسم، اسم جامع او است، هميشه اسم مكنون بالاي همه اسمهاي او بوده و اين اسم مكنون اسمي است واسطه تمام فيوضي است كه به تمام ماسواي او مي‏رسد اين است كه بايد توجه به او كرد. ديگر اين را داشته باشيد تا بياناتش ان‏شاءالله بيايد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(چهارشنبه 21 ربيع‏المولود 1300)

33بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

از طورهائي كه عرض كردم ان‏شاءالله ملتفت شديد و بايد ملتفت شده باشيد كه تمام حرفهاي اهل حق اشتقاق دارد، يعني معني دارد و حرف بي‏معني هيچ ندارند و گاهي اگر باصطلاح قومي حرف بزنند، كسي چيزي گفته بي‏معني، چيزي جلو او انداخته‏اند. حرفهاي خودشان همه معني دارد اشتقاق دارد. يعني چيزي كه گرم است مي‏گويند گرم است، سرد است مي‏گويند سرد است. چيزي كه قوّت دارد مي‏گويند قوّت دارد چيزي قوّت ندارد مي‏گويند قوّت ندارد. از همين باب وقتي فكر كنيد خواهيد يافت صانعِ‏بي‏قوّت مثل كوسة ريش‏پهن است، صانع بايد قوّت داشته باشد. صانع بي‏علم نمي‏تواند صنعت كند، دليلهاش را مكرر عرض كرده‏ام، و همچنين صانعِ‏بي‏حكمت، صانع نيست. تا تمام اسماءالله را فكر كنيد هر يكيش را نداشته باشد صانع نيست. لكن صانع فعلش در ذاتش نيست، شماها را هم همين‏جور قرار داده، خود را ببينيد، و في انفسكم افلا تبصرون؟ كارهاتان را شما اختراع مي‏كنيد، شما مي‏كنيد، ذات شما كار شما نيست، كار شما ذات شما نيست. همين‏طور خداوند عالم هم ذاتش منزّه است و مبرّا است از جميع افعالش، و افعال او است تعلق گرفته به هرجا تعلق گرفته و اسمي اشتقاق شده و اسمي كه تعلق گرفته به اشياء و تحريك مي‏كند اشياء را، آن اسمش قدرت است، آن اسمش مشيّت است، شاءالله براش اشتقاق مي‏شود. براي علْم عَلِمَ اشتقاق مي‏شود و هرگز اين افعال بي‏فاعل نبوده‏اند، همين‏طور كه در نفس خود مي‏فهميد لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها و الاّ ما اتيها و همان‏قدر كه در خود مي‏فهميد تكليف شما است پس مي‏فهميد هر صانعي فعلش كار او است، اگر آن فاعل نكند آن فعل هيچ نيست، وقتي فاعل كاري كرد فعل پيدا مي‏شود. پس همه كارها احداث لامن‏شي‏ء است و همه چيزها باين نظر خودشان بخودشان موجود شده‏اند. پس اين صانعي است حكيم، صانعي است عليم صانعي است قدير. اين صانع، صفات ثبوتيه دارد صفات سلبيه دارد، صفات سلبيه او چند تا است؟ شما ديگر نباشيد مثل آنهائي كه هفت تا شمرده‏اند يا هشت تا شمرده‏اند شما هم يا هفت تا يا هشت تا بشماريد. صفات سلبيه اين صانع بعدد صفات ذرّات موجودات است، تمام صفات تمام ذرّات موجودات مسلوب است از او. او نه مثل خلق اول است نه مثل خلق ثاني نه مثل خلق ثالث، نه مثل بسايط است نه مثل مواليد، نه مثل جوهر است نه مثل اعراض. صفات ثبوتيه هم هرچه اينها ندارند او دارد. اينها عالم نيستند او عالم است، اينها قادر نيستند او قادر است، اينها حكيم نيستند او حكيم است و هكذا. حالا چنين صانعي را مي‏خواهيم ببينيم وقتي مي‏خواهد با كسي حرف بزند امري كند نهيي كند، بيا برو و چيزي به كسي بگويد آيا مي‏تواند يا عاجز است؟ باز اگر مي‏گوئي عاجز است برو صانع پيدا كن. پس عاجز نيست مي‏تواند حرف بزند، پس حرف زده.

ملتفت باشيد كه از اين راه خيلي نزديك مي‏شويد به مطلب. صانع وقتي بخواهد چيزي را بخصوص تعليم خلق كند، و مي‏بينيد كه خواسته اين صانع اگر نخواسته بود باين مردم امري كند نهيي كند، منافعي مضارّي به ايشان تعليم كند مردم را خلق نمي‏كرد، هيچ هم به ايشان حرف نمي‏زد. آن‏جوري هم كه مي‏خواست مي‏كردند كاريشان هم نداشت همين‏جور كه حيوانات و ساير مخلوقات راه‏مي‏روند و كارشان ندارد. حالا كه مي‏بيني بعضي چيزها هست نفع دارد براي ما، خيلي چيزها هست ضرر دارد براي ما بشرطي خوب چشمت را واكني هيچ چرت نزني. نظركن در وجود مثل آهو و ساير حيوانات كه آمر و ناهي ندارند. ببين تمام منافعشان را در طبع خودشان گذارده كه ميل به آن كنند، تمام مضارشان را در طبع خودشان گذارده كه ميل به آن نكنند. طبعشان آنچه ضرر دارد براشان، وامي‏زند؛ بالطبع ميل نمي‏كنند، و خودشان دانا نيستند. اينها را هم انسان مي‏فهمد. جميع لباسش در بدنش خلق شده و كأنّه مي‏خواهد هيچ احتياج به غير نداشته باشد . هرچه را ميل كرد و خورد همان نافع بوده براش، هرچه را ميل نكرد و نخورد ضار بوده براش. به چه نظم و به چه حكمت خلق شده‏اند و شما مي‏بينيد كه خلقت انسان باين نظم نيست. در ايني كه چه آن حيوان را و چه اين انسان را صانع آفريده شك نيست. فكر كن ببين شكي شبهه‏اي ريبي هست؟ نه. آن حيوان را همين صانع آفريده انسان را هم همين صانع آفريده. حالا وقتي در آفرينش او فكر مي‏كني مي‏بيني انسان را مثل حيوان نيافريده كه منافعش در طبيعتش گذارده شده باشد كه هرچه را ميل كرد همان نفع او باشد هرچه را ميل نكرد ضرر او باشد، بلكه جوري خلقت كرده اين انسان را كه حتي مي‏خواهم عرض بكنم دقت كنيد ان‏شاءالله در حيوان ضعيف مثل عنكبوت كه اضعف حيوانات است مثل اينكه خانه‏اش اوهن بيوت است وقتي فكر مي‏كني، همان ساعتي كه بچه عنكبوت از آنجائي كه بايد بيرون آيد مي‏آيد، همان‏وقت بنا مي‏كند لعاب دادن و خانه‏ساختن و بچه انسان را اگر آنوقت تعليمش بكنند بنّائي ياد نمي‏گيرد. مدتي بايد برود پيش بنّا ياد بگيرد كه بنّا خشت را چطور مي‏گذارد، چه‏كار مي‏كند تا اينكه آن آخرش ياالله بنّائي را ياد بگيرد. و همچنين حيوانات در مايحتاج خودشان از خانه‏ساختن و در جائي قرار گرفتن كه مي‏خواهد جائي قرار بگيرد اينها تمامش در طبع خودش است، مي‏بينيد رأي‏العين اينها را. حالا قطع نظر از انبيا از همين پستا فكر كه كرديد مي‏بينيد كه ما محتاجيم به انبيا. انسان وضع خلقتش طوري شده بخواهد نجاري يادبگيرد بايد مدتها برود پيش دست استاد نجار. حتي مي‏خواهم عرض كنم انسان چون شعور و عقلي دارد بسا نگاه به در و پنجره بكند بداند چوب را كه همچو مي‏تراشند همچو مي‏شود. پس بسا علمش را هم پيدا مي‏كند، مي‏فهمد چه‏كار كرده‏اند ساخته‏اند لكن وقتي بخواهد چوبي را بتراشد تيشه برمي‏دارد ميزند به چوب نمي‏تواند بتراشد، درست تراشيده نمي‏شود. مدتي بايد مشق كند كه دستش عادت كند تا بتواند بتراشد. پس بسا علم دارد لكن نمي‏تواند علمش را بكار ببرد. همچنين علم به خطوط، هركس نگاه كند به خط مستقيم مي‏فهمد اين خوب نوشته اما همه‏كس خط مستقيم نمي‏تواند بنويسد. هركس نگاه به دايره نون كند مي‏بيند خيلي خوب واقع شده، خودش كه بخواهد بنويسد نمي‏تواند اما حيوانات اين‏جور نيستند هرچه را كه بايد بكنند وقتي از شكم بيرون مي‏آيند مي‏كنند، در بيرونشان هم ديگر ترقي نمي‏كنند الاّ چيز جزئي كه ترائي مي‏كند آن هم خيلي جزئي است و لامحاله از ظلّ شعور است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، انسان جور خلقتش جوري است قابل اكتساب است، كسبها را مدتي بايد برود شاگردي كند، رياضتي بكشد، بدنش را بدارد به‏آن‏جور كارها، طبعش را انس بدهد به آن‏جور كارها تا خورده خورده طبعش مطابق به‏آن كار بشود، دستش مطاوعه آن كار را بكند، چشمش مطاوعه آن كار را بكند تا آن آخركار استاد شود. و همچنين در علومش باز ابتدا كه تولد مي‏كند چيزي ياد مي‏گيرد هرلغتي كه دارد ياد مي‏گيرد اما حالا ديگر علم نحو را مدتي بايد درس بخواند تا ياد بگيرد، علم صرف را مدتي بايد برود تحصيل كند بخواند تا ياد بگيرد. پس خلقت انسان را مي‏فهميم از اين قبيل است. همين‏جور در خواهشها، چه بسيار غذاها ميل مي‏كنيم در وقت خوردن ميل داريم مي‏خوريم بعد ناخوشمان مي‏كند و آهو چنين نيست، گنجشك چنين نيست. آهو اگرچه گاهي هم ميل كند به چيزهائي كه عادت ندارد و بخورد و همچو فهميدي كه سازگار است براي او، بدان قاعده بدستت نيامده. باز اگر صانع چنين قرار داده بود كه هرچه ميل داشتي ضارّ باشد، اگر قرار داده بود كه هرچه ميل نكني نافع باشد، باز قاعده بدستت آمده بود و قاعده بدست نداده. چه بسيار غذاها كه ميل نداري و نمي‏خوري و آنها براي تو نافع است، چه بسيار غذاها مي‏خوري و ميل مي‏كني و براي تو نافع است، چه بسيار غذاها كه ميل داري و مي‏خوري و آنها براي تو ضارّ است، قاعده بدست نمي‏دهد. ديگر اين خلقت را چرا چنين كرده؟ انسان همينكه بفكر بيفتد مي‏فهمد و خودش را خدا جوري آفريده كه لابدّاً مضطرّاً قبول كند دعوت انبيا را. نافعها و ضارها را آنها مي‏دانند بجهتي كه اوّلاً نافعها را كي مي‏داند؟ معلوم است صانع كه خلق كرده مي‏داند. ضررها را كي‏مي‏داند؟ آن كه خلق كرده مي‏داند، ديگر هيچ‏كس نمي‏داند. آنوقت در ميان مخلوقات كي مي‏داند نافعها را؟ هركه او به او گفته. ضارها را كي مي‏داند؟ هركه او به او گفته. امرها را به هركه گفته مي‏داند، نهي‏ها را به هركه گفته مي‏داند. حالا آنها را در ميان ما فرستاد يا نه؟ مي‏بينيم فرستاده و اين كار را كرده كه بعضي از همجنسهاي خودمان برخاسته‏اند گفته‏اند ما مي‏دانيم آن منافع را، خورده خورده كسي آمده به ما گفته صانع چنين گفته ما به شما مي‏گوئيم. صداي آني كه به من مي‏گويد شما نمي‏شنويد صداي او را ما مي‏شنويم و مابراي شما مي‏گوئيم، و در حكمت لازم است كه صدائي را كه بخواهند بفهمانند او را لامحاله به لغت خودِآن كس بايد بگويند تا آن كس بفهمد معنيش چه چيز است، اگر نفهمد معنيش را آن صداكردنش لغو است. اين است كه و ما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه رسول لابد بايد از جنس مردم باشد، از سنخ مردم باشد سرّش همين است كه اگر مَلَكي را هم خدا رأيش قرار بگيرد بفرستد، باز زبانيش مي‏دهد فارسي، كه فارسي هم بفهمد. باز همين‏جور هوا را بهم بزند و حرف بسازد و حرف بزند. اگر بايد ببينندش كاريش مي‏كند ملك خود را جمع مي‏كند كه ببينندش. اگر چنين است بلكه حالا هم چنين كرده باشد، بلكه آنهائي را كه فرستاده از جائي فرستاده باشد كه بالاتر از جاي ملك باشد، از بالاي مقام ملائكه آمده باشند.

ديگر شما ان‏شاءالله مي‏دانيد اينها را خصوص ائمه شما كه اقرب خلقند و بالاتر از مقام ايشان مقامي نيست و اول ماخلق‏الله‏اند كه ديگر ملائكه باين پائينها مي‏افتند و الان هم و للبسنا عليهم مايلبسون كرده‏اند. پس بدني از جنس بدن شما به ايشان مي‏دهد كه مردم ببينند آنرا، صدائي داده به ايشان كه مردم بشنوند، لغتي دارند كه مردم بفهمند. نوع انبيا و حجج را كه مي‏فرستد، ملتفت باشيد، زبانشان جوري باشد كه ما ندانيم؛ با آن زبان با ما حرف نمي‏زنند. سرّي داشته باشند كه ما ندانيم آن سرّ را ما كار به آن نداريم، كار بدست آن چيزي كه نمي‏دانيم نداريم، ما مي‏خواهيم بدانيم صانع ما با ما چه گفته و از ما چه خواسته. اين است كه لازم است از جانب آن صانعي كه خلق كرده ايشان را بر نظمي كه كارش نمي‏گذرد مگر باكتساب، علمش را نمي‏تواند بدست بيارد مگر باكتساب، كسبش را بايد بكند تا بچنگ بيارد. حالا اينها را خلق كند و طبيعتشان براين سرشته شده باشد كه درسشان بدهند تا يادبگيرند، مشق كنند تا يادبگيرند آنوقت مَشّاق براشان قرار ندهند، معلّم براشان قرار ندهند، اين از حكمت نبوده. و اگر مي‏خواست معلم براشان قرار ندهد چرا اين‏جورخلقشان مي‏كرد؟ مثل آهوها مثل گنجشكها، آنها هم هرچه در وجودشان ضرور بود توي طبعشان خلق كرده بود و مي‏بيني حالا كه چنين نكرده، پس علامت صدق انبيا، جهل خودمان. ما نمي‏دانيم خيرات خودمان را، كسي بايد باشد كه بداند. ما نمي‏دانيم نافعهاي خودمان را، كسي بايد باشد بداند. ما نمي‏دانيم ضررهاي خودمان را، كسي بايد باشد كه بداند. چهارتاش را هم اگر بتجربه يادگرفتي ده‏تاش را هم يادگرفتي باقيش را نمي‏داني. از صدهزار ضرري كه براي تو هست آن‏قدريش را كه يادگرفتي كمتر است و آن‏قدري كه ياد نگرفتي خيلي بيشتر است از آن‏قدري كه يادگرفته‏اي. پس اين است دليل اينكه انبيا بايد عالم باشند دليلش اينكه خودمان جاهليم، دليل اينكه بايد عادل باشند اينكه خودمان فاسقيم نعوذ بالله ، دليل اينكه آنها بايد قادر باشند كه به ما برسانند اينكه ما خودمان عاجزيم اگر هم بخواهيم بگرديم پيداش كنيم نمي‏توانيم. پس نه اين است كه حالا نبيي هست روي زمين و خدا نعوذ بالله بازيش گرفته او را برده در مغاره كوهي پنهانش كرده مردم بايد بگردند پيداش كنند، اگر چنين كرده باشد خلق حجت دارند بر او، مي‏توانند بگويند اي صانع چيزي را كه تو پنهان كرده‏اي باقدرت و تدبيري كه داري، البته من نمي‏توانم پيدا كنم چرا كه همه تدبيرها پيش تو است. پس صانع اگر معلمي را كه مي‏فرستد جائي قايمش كند كه مردم بگردند پيداش كنند نمي‏توانند مردم پيدا كنند، چطور پيداش مي‏كني؟ فال مي‏گيري، فالت دروغ مي‏شود. خواب مي‏بيني، خوابت دروغ مي‏شود. اگر او خواسته مخفي باشد مخفي مخفي است ديگر امر نمي‏كند كه چيز مخفي را برويد پيدا كنيد. اين است كه انبيا مي‏آيند در ميان مردم، و نبوت چون علامت ظاهري نيست و باز تعمد كرده خدا كه علامت ظاهري قرار نداده والاّ ممكن بود كه چنانچه انسان را وضعي خلقت كرده كه به هيچ حيواني نمي‏ماند اگر چه چشمش مثل ساير حيوانات مي‏بيند اما يك‏جور صنعتي كرده كه حيونات معلوم است حالتشان، سرشان پائين است علف مي‏خورند انسانها راست راست راه مي‏روند و باين علامت انسان از حيوان ممتاز مي‏شود. حالا ممكن بود ملتفت باشيد ممكن بود انبيا را هم طوري بيافريند كه قد بلندي مثلاً داشته باشد يا قد كوتاهي داشته باشد يا يك‏جور رنگي داشته باشد، يا يك‏جور شكلي داشته باشد كه مردم تا نگاه كنند به او بدانند پيغمبر است، معجز هم نخواهد، مي‏شد همچو كاري بكند صانع. مي‏خواهم عرض كنم كه اگر بهتر بود انبيا را جوري خلق كنند كه تا مردم ببينند بدانند كه نبي است، آن‏جور كرده بود. و خيلي احمقها خيال مي‏كنند آن‏جور بهتر بود. هركه خداي خود را حكيم بداند و قادر بداند مي‏داند حكيم بهتر را نمي‏گذارد، به را بگيرد چه جاي بد. اگر بهتر بود انبيا را جوري خلق كنند كه مردم كه نگاه كنند به آنها تا قدشان را ديدند يا رنگشان را ديدند بدانند پيغمبر است، جوري بود كه همين‏جور كه راه مي‏رفت ما بدانيم پيغمبر است راه مي‏رود، مي‏توانست بكند. و اين‏جور كار نكرده و حالا كه نكرده بدانيد نكردنش بهتر است، چرا؟ بجهتي كه جوري خلقت كرده انسان را كه آن اختياراتي را كه مي‏كند به ميل خودش اختيار كند كه اگر كاري را هم اختيار كرد يا بزور يا بطبع يا به رودرواسي يا به ريا يا به سمعه و ميل نداشته باشد و كرد آن كار را، او قبول نمي‏كند. و تبارك همچو صانعي. فكر كنيد از همچو خدائي بايد ترسيد، اين صانع نيست مثل سلاطين ظاهري كه همين بخواهد كرنشش كنند ولو توي دلشان فحشش بدهند، مي‏گويد كور بشو و كرنش براي من بكن، اطاعت مرا بكن، خدمت مرا بكن، خدمت مرا بانجام برسان توي دلت هر زهرماري هست باشد. اين سلاطين كارشان اين است، محتاجين همه كارشان اين است، اين سلاطين احتياجي به محبت قلبي و رضاي قلبي ندارند، از نوكر و خدّام خود مي‏خواهند چه كنند، لكن مملكت مي‏خواهند بگيرند مردم كور شوند نوكريشان را بكنند بروند بگيرند، توي دلشان هر زهرماري هست باشد. و اين صانع چنين نيست. اوّلاً ايماني كه خواسته نفعي به خود او نمي‏دهد لكن لايرضي لعباده الكفر راضي نيست كفر را براي بندگان. صانع چنين قرار داده.

ان‏شاءالله فكر كنيد كه سرّ حكمتش بدستتان بيايد والاّ آيه‏اش را بخواهيد لا اكراه في‏الدين آن‏ديني كه بايد تو به آن دين متدين بشوي و ايماني را كه مي‏خواهد تو اذعان كني و بگوئي چنين است و لاشي‏ء سواه، در اين دين خدا هيچ اكراه قرار نداده. اين اكراههائي كه مي‏بيني اكراههاي تسليمي است، مي‏خواهند كاري كنند مسلمان كنند مردم را تا جمعيتي دورشان جمع باشد حرفي بتوانند بزنند تا آن كسي كه بايد ايمان در قلبش نقش بشود بشود. پس لا اكراه في‏الدين كسي ميل به كسي نداشته باشد يا از روي طبع ايمان به او بيارد يا از روي ترس هم مي‏شود. مثل سليمان كه زور داشت شياطين را بزور مي‏داشت و كار شياطين يعملون مايشاء، سليمان بزور بكارشان مي‏داشت و همه مشغول عملگي بودند. يكي قنات بيرون مي‏آورد يكي مسگري مي‏كرد يكي آهنگري مي‏كرد، هرچه رأي مباركش قرار مي‏گرفت مي‏گفت مي‏كردند، هرچه مي‏خواستند از چنگش بيرون بروند نمي‏شد، سلطنتي داشت كه نمي‏توانستند از چنگش بيرون بروند. مع‏ذلك اينهائي كه شب و روز شغلشان خدمت سليمان بود مي‏ميرند و مي‏روند به جهنم، باوجوديكه يعملون له مايشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب و قدور راسيات.

ملتفت باشيد صانع اكراه در دين قرار نداده مطلقاً بلكه چنين قرار داده كه عرضه كند دين را به تو و چنان عرضه كند كه بفهمي حق حق است و بفهمي غير از حق ضلال است. جوري كرده تو بفهمي، نه اين است كه هر كاري كرده خودش كرده و خودش مي‏داند چه كرده؛ من درس نخوانده‏ام عامي بودم، خدا مي‏فرستد رسولي را كه دعوت كن تمام مردم را، يا فلان طايفه را، نمي‏شود بفرستد تو برو بني‏اسرائيل را دعوت كن و موسي ببيند يك‏نفر را و باقي را ول كند. ديگر موسي چه مي‏داند فلان پيرزن كجا است، او بايد قاصدي بفرستد كه برساند، اين است كه بر خدا است تبليغ. اين است كه قاصدهاش در روي زمين بايد باشند، بر انبيا است ابلاغ و تبليغ. آنها بايد برسانند ديگر عذري براي دخترنُه‏ساله نمي‏ماند كه بگويد من در خانه بودم مشغول ببازي بودم نتوانستم بفهمم پس يك پدري يك مادري براي او قرار مي‏دهد، آنها يك‏جوري حالي آن دختر مي‏كنند كه وضو را همچو بايد گرفت، نماز را همچو بايد كرد. پس آن كساني كه مبعوثند از جانب خدا، انها امر را بطوري واضح مي‏كنند براي مكلّف كه هيچ‏كس نتواند بگويد كه نفهميدم. و اين كليّه را باز داشته باشيد و در ذهن خود بسپاريد، چنانكه انبيا پيش الاغها نمي‏روند معجز براشان بيارند، پيش خر نمي‏روند قرآن بخوانند، ياسين بگوش خر نمي‏خوانند چرا كه فايده ندارد و پيش الاغ چه هذيان بگوئي چه رقاصي كني چه قرآن بخواني چه معجز بياري فرق نمي‏كند. همين‏جور پيش بچه‏ها چه سحر كنند چه معجز بيارند، چه علم بگويند چه هذيان، فرقي براشان نمي‏كند هيچ نمي‏فهمند. پس كاري ندارند به مستضعفين و مجانين و اطفال، آنها امرشان بتعويق افتاده تا وقتي بهوش بيايند.

پس اوّلاً اين صانع چنان صانعي است كه تكليفي براي اطفال و ضعفا و مستضعفين قرار نداده، آنها مثل ساير حيوانات بي‏شعورانه بالطبع از روي نفهمي كاري مي‏كنند، بكنند. چه ضرر براي ما دارد، يا اينكه چه ضرر براي خودش دارد؟ نميفهمد مي‏گوئي ياد مي‏گيرد و يك نمازي هم مي‏كند چه عيب دارد؟ اين‏جور بازي چه ضرر براي ما دارد، چه ضرر براي خود بچه دارد؟ براي ما كه ضرر نرسيد براي خودش هم كه ضرر نداشت، ياد گرفت براي وقتي خوب است، پس تمرينات هست و خيلي خوب است.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، خداوند عالم ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند براي مكلّفين و امرش را طوري به مكلّف مي‏رساند كه بفهمد. ببينيد هيچ عذري هم براي او قرار نمي‏دهد كه از او قبول كنند. اگر بگويد در مغاره كوهي منزلم بود من در فلان جنگل منزلم بود، خدا رسولش را مي‏فرستد و امرش را توي مغاره هم مي‏رساند. پس ارسال رسل را بر اين نظم كرده.

خوب ملتفت باشيد، ياز نه خيال كني اگرچه بطور ظاهر ترائي بكند و خيلي جاها انسان گول مي‏خورد بسا خيال كند كسي، پيغمبر يكي از ماها است؛ مثل عالمي است مي‏آيد مي‏نشيند و درس مي‏گويد هركه آمد آمد هركه نيامد نيامد. اتفاق يك كسي است اهل محله ديگر است مي‏خواهد بيايد بشنود، نمي‏آيد. شما ملتفت باشيد امر پيغمبر اين‏جور نيست. مي‏گويم اگر شخصِ حجت، حجت است براي تمام خلق، مي‏رود خودش حرفهاش را مي‏زند و مي‏رساند. خودش نمي‏خواهد برود قاصد مي‏فرستد مي‏رساند، نمي‏آيند زنجيرشان كنند كه بيائيد، با تدبير آنها را مي‏آرند. ديگر تدبيراتش يكيش زور است يكيش پول است. اوايل اسلام پول مي‏دادند، از وجوه زكوة يكي از مصارف همين بود كه براي تأليف قلوب بدهند. مردمانِ‏طمّاع، پر بودند يهودي بودند طمع زيادي داشتند مي‏آمدند مسلمان مي‏شدند كه قسمت به اينها هم بدهند، مستمري براي اينها قرار مي‏دهند مي‏آيند مسلمان مي‏شوند، بگوششان مي‏خورد اين حرف خورده خورده يا بطمع مي‏اندازند يا بمحبت مي‏آرند يا بزور مي‏آرند يا خودشان مي‏روند امر خدا را واضح مي‏كنند حجت خدا را بالغ مي‏كنند، مي‏رسانند بگوش آنها بلغت آنها و واضح مي‏كنند بطور فصيح مي‏گويند كه راه شبهه براشان باقي نگذارند. ديگر كدام امر ضرورتر است، آن را پيش مي‏اندازند. باز ابتدا بيايند سخني را محض ادعا بگويند و آنهائي كه مي‏شنوند چنين خيال مي‏كنند كه اين ادعائي مي‏كند ما چه مي‏دانيم راست مي‏گويد يا دروغ مي‏گويد، از جانب خدا است يا از جانب شيطان است. آمده پشت سرش صداي نعلين بشنود يا از براي رياست و جلب منافع است، مي‏خواهد مسلط بر مردم شود. اين احتمالات را بدهند، نمي‏توانند تصديقش كنند. اين است ابتداي كار انبيا خارق عادات است؛ مي‏گويند اي دريا شق شو، اي عصا اژدها شو، اي آب خون شو و هكذا. ديگر هر يكشان چقدرها معجزه كردند، خدا مي‏داند. اين انبيا جوري بوده‏اند كه سرِهم معجز مي‏ريخته از بدنشان و راه مي‏رفته‏اند اين است كه آن معجزات را هم عمداً از جنس بشر خلق مي‏كنند و عمداً بايد آن معجزات را هم بكنند.

(در اينجا نسخه خطي فاقد چند خط ميباشد)

سرّش را عرض كردم فراموش نكنيد ان‏شاءالله. حرف كه زياد شد آدم پرت مي‏شود، راه را بايد بدست آورد. راهش را يك جوري مي‏كند كه آن كسيكه ميل دارد حق را بفهمد بفهمد، حالا ديگر نمي‏خواهد قبول كند باختيار خودش قرار داده‏اند. مي‏بيني و مي‏فهمي حق است مع‏ذلك مي‏گوئي من قبول ندارم اين سحر كرده است، قادر مي‏كنند انسان را مهلت مي‏دهند دولت مي‏دهند ثروت مي‏دهند. بلكه مي‏خواهم عرض كنم ابتداي صنعت جوري است كه اگر مؤمنين ضعيف نبودند، اگر مؤمنين همه‏شان قوّت داشتند، خانه‏هاي كفّار را سقفهاش را از نقره مي‏كرديم از طلا مي‏كرديم آنها را جواهرنشان مي‏كرديم، چنين و چنان مي‏كرديم چنانچه مي‏بينيد واقعاً آنهائي كه در دنيا محل اعتنا هستند در هر مملكتي در هر اقليمي همين فسّاق و فجّارند نه كساني ديگر. ببينيد توي نصاري چقدر دولت دارند بسا آنكه تمام دولت ايران بقدر يك تاجر فرنگي نباشد و نيست. واقعاً خانه‏هاي آنها طلا و نقره و جواهرنشان است. پس اكراهي قرار نداده بميل خودش واگذارده، مي‏گويد امري را كه من واضح كردم پرده رويش نگذاردم ديدي حق است بگو حق است، توقعي بيشتر نكردم از تو. حالا نمي‏خواهي بگوئي، مگو؛ جهنم. چون اصل مراد خدا ايمان است و ايمان آن است كه نقشهاي دل باشد و ايمان اعتقاد به جنان و عمل به اركان است و اعتقاد به جنانِ‏تنها ايمان نيست. ديگر من يقين دارم به پيغمبر آخرالزمان9 برحق است اما هيچ قولش را اطاعت نمي‏كنم، اين نشد، اين ايمان نيست، تمام كفّار مي‏توانند اين حرف را بزنند.

خلاصه، حق را اگر چنين قرار ندهند كه مكلفين بفهمند حجت بالغ نيست، تامّ نيست. حجت كه تامّ نيست مردم حجت دارند برخدا كه تو كِي فرستادي كسي را كه بتوانيم بفهميم حرفهاي او را؟ ما نفهميديم. قواعد اسلامي را كه بهم ضمّ مي‏كنيم نتيجه‏ها از توش بيرون مي‏آيد. ببينيد چرا شما بايد تمام يهود را مخلّد در آتش جهنم بدانيد؟ تمام گبرها را چرا بايد مخلّد در جهنم بدانيد؟ چرا تمام نصاري را بايد مخلّد در جهنم بدانيد؟ و هكذا تمام كساني كه غير اهل حق باشند جزء ايمانِ اهل ايمان است كه آنها را مخلّد در آتش بدانند و ان‏شاءالله شما ميدانيد كه صانع شما ظالم نيست. حالا آيا صانع مي‏برد آنها را و عذاب مي‏كند در جهنم؟ باوجوديكه امر خود را به آنها نرسانيد يا رسانيده و يقين به آنها نداده، يا اثباتش تمام نبود؛ يا خير للّه الحجة البالغة، للّه الحجة الواضحة و بيان او تمام است بعد از فهميدن اينكه خلقت كرده‏اند، ايمان قلبي بكارشان نمي‏خورد اگر مي‏خورد اهل تاريخ و علماي يهود و نصاري تمامشان مي‏دانند اينها را. پس جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علوّاً پس در دل هم چيزي بدانيم پس ايمان داريم ديگر عمل نمي‏كنيم، اين ايمان نيست. آيا نه اين است كه ايمان اسم است براي اعتقاد به جنان و عمل به اركان؟ ان‏شاءالله باز فكر كنيد اينها بكارتان مي‏آيد، گاهي كسي يك‏دفعه اشتباهي كرد غلطي كرد، اين معصيت اسمش است. اين شخص باين كافر نمي‏شود، باز بنده است رقّ است.

ملتفت باشيد كه باز اين قاعده‏ايست در فقه خيلي بكارتان مي‏آيد، در حكمت خيلي بكارتان مي‏آيد. در فقه كه گفتگو مي‏شود مثلاً غنا چه‏چيز است، از همين قاعده بدست مي‏آيد. همين‏جوري كه در كسبها كارها در ميان مردم كه حرف‏مي‏زنند مي‏گويند حداد كيست؟ ميگويند حداد آن كسي است كه هميشه نشسته حدادي مي‏كند اگرچه من هم مي‏توانم ميلي درست كنم. حالا كسي ميلي درست كرد اين حدّاد اسمش نيست. ملتفت باشيد نجّار كيست؟ آني است كه هميشه نشسته و شغلش نجّاري است اگرچه من هم مي‏توانم چاقوئي بردارم تيشه‏اي بردارم چوبي را بتراشم. همينكه كسي چوبي تراشيد اين اسمش نجّار نيست. مي‏خواهم عرض كنم همين‏جور است در فقه. فسّاق كي‏ها هستند؟ آنهائي كه عملشان دايم فسق است. آيا كسي كه يك وقتي خطائي كرد فسقي از او سرزد، اين فاسق نمي‏شود بجهت آنكه مؤمن معصوم نيست كه هيچ خطا نكند، لَمَم از براي مؤمنين هست. يكدفعه درمي‏رود از جا، خرغلتي ميزند كار بدي مي‏كند، تا متذكر شد في‏الفور برمي‏گردد و واقعاً پيش خودش خجالت دارد. پس كسيكه گاهي چوبي تراشيد اين اسمش نجار نيست باصطلاح خدا و رسول و پير و پيغمبر و ائمه اين را نجار نمي‏گويند. كسي گاهي نعوذ بالله زهرماري خورد، يك معصيتي كرد؛ باين يكدفعه، شخص اسمش فاسق نمي‏شود. اين است كه والله وقتي درست دقت كني خواهي يافت كه شيعيان اميرالمؤمنين هيچ‏كدامشان فاسق‏الذات نيستند چنانكه در بعضي اخبار هست اگرچه در يكپاره جاها جورهاي ديگر هم هست لكن هرچيزي را بايد سرجاي خود گذارد و ملتفت شد. خدمت يكي از ائمه عرض كردند جايز است كه به شيعيان شما بگويم اي فسّاق؟ فرمودند حاشا؛ شيعيان ما را فاسق نگوئيد، بگوئيد طيّب‏الذات خبيث‏العمل. پس به شيعه اميرالمؤمنين نمي‏شود گفت تو خبيثي. نه، اين خبيث نيست، فاسق نيست. پس اينهمه فسّاق و فجّار را كه خدا در قرآن مي‏گويد، كفار را مي‏گويد فسّاق و فجّار، شيعيان را نمي‏گويد؛ بهمان قاعده كه عرض كردم.

ملتفت باشيد آني كه دايماً كارش خلاف است و هيچ پشيماني هم براش نمي‏آيد و خوشحال هم هست بآن خلافهائي كه مي‏كند، اين فاسق است بلكه اين هيچ ايمان ندارد. آني كه گاهي معصيتي مي‏كند فاسق نمي‏شود، مثل اينكه كسي گاهي چوبي را بتراشد اين اسمش نجار نيست آن هم اسمش فاسق نيست. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(شنبه 24 ربيع‏المولود 1300)

34بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّه مما منح اللّه علي المسلمين ظاهره و علينا و له الحمد باطنه انّ الله سبحانه احد يعني انّه لايجزّي و لايثنّي و ليس بمركب من ذاتين و لا من صفتين و لا من ذات و صفة و ليس فيه ذكر شي‏ء سواه لا عيناً و لا كوناً بل و لا امكاناً و صلوحاً بل و لا فرضاً و اعتباراً بل و لا عدماً و نفياً بل علي معني الامتناع البحت فهو هو و لا اقول ليس الاّ هو الاّ بياناً و هو سبحانه لايتغيّر و لايتبدّل و لايستحيل و لاينقلب و لايعرضه شي‏ء من العوارض علي معني امتناع العروض فانّه لاقوّة له يخرج من قوته الي الفعلية حالات و بداوات بل هو فعليّة محضة غير متناهية»

بعد از آني كه انسان فكر مي‏كند، انسان همين‏قدر مست نباشد، خواب نباشد نظر مي‏كند در وجود خودش و در تمام آنچه مي‏بيند، حالا مي‏بيند اينها موجود شده‏اند. اين موجودات را مي‏بيند كه اينها همه هستند شكي شبهه‏اي ريبي والله هيچ شيطاني نمي‏تواند القا كند. باز اگرچه حرف توي هم مي‏افتد لكن اين را عرض كنم، ببينيد اگر خداوند عالم اين‏قدر قدرت به شيطان داده‏بود، خوب دقت كنيد مي‏گويم اگرچه اين از وضع درس خارج شد لكن اشاره مي‏كنم باز مي‏روم سر همان مطلب كه در دست بود.

عرض مي‏كنم اگر خدا اين‏قدر قدرت بدهد به شيطان كه اين بتواند در دين او وسوسه كند و مردم را گول بزند، اگر چنين كرده بود حجت چنين خدائي بر خلق تمام نبود. چرا؟ باز فكر كنيد ان‏شاءالله، آن كسيكه گول مي‏خورد تقصير ندارد مي‏آيند آدم را گول مي‏زنند چنانكه شيطان آدم را گول زد. هر عاقلي كسي كه كسي را گول مي‏زند آيا آني را كه گول مي‏زنند انتقام از او مي‏كشند، سياست مي‏كنند؟نه، او تقصيري كه ندارد گول خورده. انتقام را از آن كسي مي‏كشند كه گول‏زده، او را سياست مي‏كنند. و اگر در اينها يك‏خورده فكر كنيد شعوري بكار ببريد مي‏دانيد گناه آدم اصلش اسمش گناه نيست. آدم گول خورده خودش هم مي‏گويد گول‏خوردم، شيطان گول زد او را. ديگر چرا از بهشت بيرون آمد، بيرونش كردند، البته اقتضاي فريب‏خوردن اين است كه از بهشت بيرونش كنند.

باري، اين مطلبي است غير از مطلب درسمان، اگر توش افتاديم بكلي از درس خارج مي‏شويم. همين‏قدر عرض مي‏كنم كه خدا اگر شيطان را آن‏قدر غالب كند برخلق كه در تمام جاها بتواند فريب بدهد مردم رادر دنيا چنين خدائي حجت بر خلق ندارد، خلق مي‏توانند برابر خدا بايستند بگويند ما چه كنيم تو مسلط كرده بودي بر ما كسي را كه مانند خون در رگهاي ما جاري بود، در خيال ما تصرف مي‏كرد، او را هم تصرفش دادي هم قوتش داده بودي طوري كرد كه ما نفهميديم، جوري كرد كه ما حق تو را ندانستيم و گول خورديم، ما تقصيري نداريم. تقصير ما اين است كه قصور داشتيم چون قصور داشتيم گول خورديم، قصورمان هم تقصير خودمان نبود. تو ما را خلق كرده‏اي در درجه‏اي كه ما فريب بخوريم و مي‏خوريم. چنين شيطاني را هم خلق كرده‏اي كه مثل خون در عروق جاري شود، هر تصرفي هم بخواهد بكند. تصرف داشت و ما را گول زد ماهم گول خورديم و نفهميديم دين تو را، چرا گناهكار باشيم؟ و خدا اجلّ از اين است كه خلق بتوانند بر او حجت داشته باشند. پس بدانيد والله شيطان در ايني كه بخواهد دين خدا را مغشوش كند والله هيچ تسلط ندارد. يك شيطان كه سهل است، خيال كنيد در تمام روي زمين يك مؤمن خدا خلق كند نه بيشتر، و تمام باقي را همه را شيطان خلق كند و همه پشت به پشت يكديگر بگذارند و بخواهند گول بزنند آن يك مؤمن را، زورشان نمي‏رسد. چرا؟ بجهت آنكه خدا خدائي است كه امرش واضح است ظاهر است بيّن است آشكار است. چرا كه اقدر قادرين است، چرا كه اعلم عالمين است، چرا كه احكم حاكمين است و اگر يقين ندارد كسي كه خدا قادر است بر هر كاري و عالم است به هر چيزي و حكيم است و خلاف اولي نمي‏كند و امرش را مي‏رساند، كسي چنين خدائي را قائل نباشد اول برود خدا پيدا كند. پس خدا خدائي است كه امرش والله از روز روشنتر است.

باز با برهان عرض مي‏كنم و قسم كه مي‏خورم نه قسَمي است كه از دليلش عاجز شده باشم، اين‏جور قسَمها در اخبار هم هست و بسيار است دليلش همين‏كه مردم خلق نشده‏اند از براي همين‏كه روشنائي را از تاريكي تميز بدهند، اين غايت خلقت وجودشان نيست. هيچ‏جا نگفته من خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه روشنائي را از تاريكي تميز بدهند و براي اين خلق شده‏اند كه بشناسند خداي خود را، بشناسند دين او را. گفته ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون و هركس به خدائي قائل شده اين حرف را مي‏زند. پس خدا انسان را براي دين خلق كرده. حالا آيا مي‏شود دين معلوم نباشد چه چيز است؟ و خلاف اين دين معلوم نباشد؟ و كسي بگويد چون معلوم نبود پس ما دين را ندانستيم كدام است، بي‏ديني را ندانستيم كدام است. پس والله هيچ اغراق ندارد دين خدا والله از روز روشنتر است، هيچ شك و شبهه‏اي در آن راه ندارد و هيچ شيطاني نمي‏تواند اغوا كند.

باز درست دقت كنيد، باز آنچه خلاف اين دين خدا است والله از شب تار هزارهزار مرتبه بدتر و تاريكتر است. همين‏جورها كه خودش حرف زده، مَثَل نورش چطور است؟ يعني مَثَل دينش، مَثَل حقّش، مَثَل پيغمبرش چه‏جور است؟ گفته مثل نوره كمشكوة مثل مشكوة است، مشكوة كه بس بود همينكه گفت مثل مشكوة است در روشني كفايت مي‏كرد، اكتفا به اين نكرد پس گفت مثل نور خدا مثل مشكوتي است كه در آن مصباحي باشد. اين مصباحي هم كه خدا اصطلاح كرده آفتاب منظورش (است ظ) خود اين خدا آفتاب را چراغ گفته، جعل الشمس سراجاً باز بهمين مصباح و اين آفتاب اكتفا نكرده. حالا يك آفتابي هست كه به آن مردم پيش پاشان را مي‏بينند، اين را گفت ديگر اصرار نمي‏خواهد. مي‏فرمايد مثل آفتابي است كه آن آفتاب توي شيشة بلوري باشد كه آن شيشه‏اش هم مثل آفتابي است درخشان. آن چراغ و آن شيشه توي چراغداني است كه آن هم مثل آفتاب است و اينها همه در خانه‏هائي هستند كه آن خانه‏ها هم مثل آفتاب روشن است. نورٌ علي نور.

پس اغراق عرض نمي‏كنم كه عرض مي‏كنم دين خدا از آفتاب روشنتر است و قسم كه مي‏خورم دليلش همراهش است. و شما ببينيد همچو جائي شيطان نمي‏آيد وسوسه كند كه حالا تاريك است باوجوديكه محلّ وسوسه هست. باز در اين روز شيطان مي‏تواند وسوسه كند مي‏گويد آيا نشده وقتي كه تو خواب باشي و خواب ببيني روز است و روشن، وقتي بيدار مي‏شوي ببيني تاريك است؟ شايد اين مجلس هم از آن مجالس باشد. مي‏تواند اين وسوسه را بكند و مع‏ذلك نمي‏كند، هيچ‏كس همچو وسوسه‏اي نمي‏كند مگر كسي كه مبتلا به ماليخوليا باشد والاّ پيش عالم پيش جاهل پيش هيچ‏كس نمي‏آيد وسوسه كند كه روز شب است، شب روز است باوجوديكه محل وسوسه هست و ديوانه‏اي را مي‏شود به شبهه انداخت. و مي‏خواهم عرض كنم دين خدا والله چنان محكم است كه اين شياطين هرچه حيله كنند، هرچه اعوان و انصار داشته باشند، هرچه مغالطه كنند هيچ نمي‏توانند اشتباه‏كاري كنند. اين‏طور هم نيست كه تو خواب ديده باشي و وقتي بيدار شوي ببيني خواب بوده‏اي، نمي‏تواند بشبهه بيندازد و بشبهه مي‏اندازد كه روز شب است و شب روز است و دين خدا از روز روشنتر است، و ماذا بعد الحقّ الاّ الضّلال و ضلال والله از شب تاريكتر است. باز همين‏جوري‏كه خودش گفته مَثَلش را او كظلمات، اين ظلمات في بحر لجّي، كجا باشد؟ باز روي زمين بود شايد انسان پيش پاش را ببيند تاريكي در وسط دريا باشد، في بحر لجّي تاريكي در وسط دريائي باشد كه سياهي‏هاي آب چشم را سياه كند كه ديگر هيچ نبيند. يغشاه موج من فوقه موج ديگر علاوه بر اين كه آن سياهي در وسط دريا است آن دريا موج هم بزند و هي موج برود بالا و بيايد پائين، هي بآب بخورد و موجي ديگر برخيزد، ببين چقدر چشم سياهي مي‏كند؟ و باز باين اكتفا نكرده مي‏فرمايد روش ابر هم باشد، باز ابري ديگر هم بالاي ابري، اين موجها هم بهم بخورد و از صداي اينها سرت گيج بخورد و چشمهات هم سياهي برود، ببين چقدر تاريك مي‏شود؟ خيلي تاريكي آن واضح است و ظلمات بعضها فوق بعض است. و مي‏خواهم عرض كنم و اينكه عرض مي‏كنم باطل است والله هيچ اغراق توش نيست و از چنين ظلمتي ظلمتش واضحتر است. پس حق را هميشه والله از روز روشنتر قرار داده و باطل را والله از شبِ تار تاريكتر قرار داده همان‏طوريكه خودش مثل زده و باطل را از آن ظلمات تاريكتر قرار داده. اين است كه هيچ عذري از براي هيچ شيطاني از براي هيچ تابع شيطاني نمي‏ماند كه كسي بگويد شيطان بمن گول زد.

فكر كنيد ان‏شاءالله، شيطان گول مي‏زند مردم را كه تو فلان‏كار را بكن و آدم گول مي‏خورد اما ديگر نمي‏گويد دين خدا واضح نيست، نمي‏تواند وسوسه كند. ببينيد شيطان آيا مي‏تواند وسوسه بيندازد پيش كسي كه اين خدائي كه همه را آفريده، همه را او ساخته و اينها كه ساخته شده‏اند از پيش خودشان خودشان نشده‏اند. و اگر مي‏خواهي تجربه كني اين را در نفس خودت تجربه كن، در اعضا و جوارح خودت فكر كن. حالا كه ساخته كسي و اينجا گذارده آيا خودت ساخته‏اي اينجا گذارده‏اي؟ خودت مي‏تواني، بردار يك چيزي بساز همه چيزش را كه صانع ساخته و گذارده. آبش موجود خاكش موجود باوجوديكه آن صانع آبش را درست كرده خاكش را درست كرده زمينش را درست كرده آسمانش را درست كرده، سرديش و گرميش را درست كرده، تصرف بتو داده مي‏تواني سردش كني گرمش كني. پس باوجوديكه تصرف داري آبهاي خلق كرده آماده داري، خاكهاي خلق كرده آماده داري، گرمي آماده سردي آماده، تصرف آماده داري مي‏تواني بجنبي مي‏تواني زير و رو كني مي‏تواني سفتش كني و شلش كني، باوجود همه اينها بيا يك مو درست كن. ببين يك موئي نمي‏تواني درست كني، نمي‏شود درست كرد. پس شيطان هم نمي‏تواند اغوا كند و زورش نمي‏رسد وسوسه كند كه اين خدا قادر نيست، اين خدا خلق نكرده. پس اين خدا قادراست، دليل قدرت او چه‏چيز است؟ دليل قدرت او اين چيزهائي كه كرده، هرچه چشمت مي‏افتد قدرت او توش است. حالا اين خدائي كه قادر است و آنچه را مي‏خواهد محتاج نيست از كسي بگيرد مي‏تواند خودش خلق كند. خودش مي‏گويد هرچه را اراده كنم مي‏گويم كُن و مي‏شود.

حالا آيا اين خدا ديني را از مردم خواسته يا نخواسته؟ بيفت توي بازارِ مردم و تفحص كن. ببين گبرها هم مي‏گويند ديني هست، يهوديها هم مي‏گويند ديني هست، نصاري هم مي‏گويند ديني هست حقي هست، همه طوايف مي‏گويند ديني هست. پس خدا ديني را كه مي‏خواهد از مردم، شيطان نمي‏شود مانع شود. و ديني كه خواسته آيا واضح قرار داده يا مخفي؟ آيا دينش مخفي است؟ خوب دقت كنيد، پس در ايني كه خدا آنچه را كه مي‏خواهد و اراده مي‏كند مي‏تواند خلقش كند و آنچه را كه يقين كني كه مي‏خواهد، بايد يقين كني كه خلقش كرده و تو كه اهل اسلامي مي‏داني و ساير دينها هم همه مي‏دانند كه دينش را خواسته از مردم كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، پيغمبران را فرستاده معجزات بردست انبيا جاري كرده، پيغمبرانِ‏خودش را بجنگ واداشته كه خراب كرده‏اند گرفته‏اند بسته‏اند اسير كرده‏اند كشته‏اند، حدود شديده قرار داده‏اند و باز دست برنداشته‏اند كه بمحض تسليم ظاهري كه مردم بگويند ايمان آورديم قبول كنند. بلكه مي‏گويند توي دلتان هم بايد قبول كنيد، كه اگر توي دلت قبول نداري تهديد كرد وعيد كرد كه اگر بناي كفر داري ظاهراً هم قبول مكن تسليم مكن بهتر است از براي تو، با تو خيانت نمي‏كنم راستش را مي‏گويم. پس مي‏گويد كفار را عذاب مي‏كنم اما در درَك اسفل نگفته‏ام آنها را جامي‏دهم، لكن منافقين را گفته‏ام در درَك اسفل جا مي‏دهم. پس اين خدا خيانت هم نمي‏كند حتي با كفار، پوست كنده راستش را گفته است. پس مي‏گويد در توي دلت مي‏خواهم ايمان داشته باشي. ظاهراً تسليم ظاهري داشته باشي و در دل ايمان نداشته باشي منافقي، من از منافق بدم مي‏آيد. به زبان نگفته بودي من ايمان دارم و كافر شده بودي، كفرت بهتر بود از نفاقت، منافق دركش اسفل است از كافر.

باري، پس ملتفت باشيد اين خدا دينش واضح است بيّن است ظاهر است آشكار است از روز روشنتر است. چرا كه يقيناً دينش را خواسته روي اين زمين باشد، يقيناً خواسته مردم بدانند آن دين را وآن حق را همه مردم زنشان مردشان عاميشان و غير عاميشان عالمشان؛ در هر ديني بروي مي‏بيني كه تكليف به زنها هم كرده‏اند در ميان مسلمانان تكليف به زنها كرده‏اند كه مسلمان باشيد، توي يهوديها هم بروي مي‏گويند زنها هم بايد يهودي باشند. پس اين خدا خدائي است دينش را مخصوص طايفه‏اي قرار نداده.

ان‏شاءالله باز فكر كنيد، فكرش را كه كرديد آسان مي‏شود همان سركلاف را بايد بدست مردم داد چيز ديگري ضرور ندارند. اين خدا دينش را اگر مخصوص پيغمبران قرار داده بود كه ما بگوئيم داخل آدم نيستيم كه بتوانيم خدا بشناسيم، بايد همان پيغمبران خدا را بشناسند. اگر چنين بود ما خبر از پيغمبران هم نداشتيم، آنها براي خودشان در مغاره كوهي يا در جزاير هم كه بودند مي‏توانستند خدا را بشناسند همانجا عبادت هم مي‏كردند، پس قرار نداده مخصوص آنها باشد. پس دينش را مخصوص انبيا قرار نداده، دينش را مخصوص اوصيا قرار نداده، مخصوص علما و حكما قرار نداده، مخصوص ملاها قرار نداده كه عاميها بيدين باشند، مخصوص مردها قرار نداده كه زنها معاف باشند آنها هر گُهي مي‏خواهند بخورند. خير، آنها هم بايد دين داشته باشند نمازي كنند روزه‏اي بگيرند. دختر نُه‏ساله را مي‏گويد دين از تو مي‏خواهم، عمل نمي‏كني مي‏گويد حدّت مي‏زنم، واقعاً تازيانه مي‏زنند تا بميرد. پسر پانزده ساله همين‏طور نماز نكرد يا كاري كرد كه مستحق حدّ شد حدّش مي‏زنند تازيانه‏اش مي‏زنند، در بين تازيانه‏زدن هم مُرد، مُرد.

باري، پس اين خدائي كه دين را خواسته از همه كس بغير از مستضعفين و اطفال كه هرچه حرف با آنها بزني مثل الاغ هيج نمي‏فهمند، پيرزال خرف شده باشد ديوانه باشد، از آنها دين نخواسته و از غير مستضعفين از تمام اين مردم دين خواسته. فكر كنيد پس يقيناً دين خواسته، يقيناً دينش محل شبهه نيست اگر محل شبهه بود خلق حجت داشتند برخدا كه خدايا ديني قرار دادي محل شك و شبهه، شيطان هم ما را گول زد تو هم جوري كرده بودي كه شيطان را مسلط كرده بودي برما بطوري كه مثل خون در عروق ما جاري مي‏شد، من هم نفهميدم و گولش را خوردم، من چه تقصيري دارم؟ چرا مرا عذاب مي‏كني؟ تو انتقام از شيطان بكش، من چه تقصير دارم؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس ديني را كه از غير مستضعفين خواسته باتفاق تمام عقول و باتفاق تمام اديان و هر طايفه‏اي كه خود را به ديني بچسبانند پس اين ديني را كه يقيناً خواسته و يقيناً مي‏داني كه مي‏تواند آنچه را كه خواسته نگاهش دارد و برساند، پس يقيناً دينش را واضح كرده ظاهر كرده. و ايني كه عرض مي‏كنم هيچ اغراق توش نيست مي‏خواهم بگويم دين خدا از هر چيزي كه بتواني خيال كني كه خدا اگرهمچوجور كرده بود بهتر بود، بدان از آن‏جور او بهتر واضح كرده. عرض مي‏كنم دينش را جوري محكم كرده تمام خلقي كه هستند همه فكرهاشان را روي هم بگذارند و هي بنشينند فكر كنند كه اگر اين‏طور كرده بود بهتر بود اگر اين‏طور كرده بود ديگر امرش مشتبه نمي‏شد، والله خدا بالاترش و بهترش را كرده، جوري كرده كه اينها عقلشان نمي‏رسد. والله بدون تفاوت عرض مي‏كنم اينهائي را كه خلق كرده مثل اينكه چشم را سرجاي خود گذارده بطوريكه هرچه حكما و اطبا و اهل شرع در آن فكر كنند هنوز حكمتهاش را نمي‏توانند بدست بيارند چطور كاري كرده‏اند، چطور روح را توش گذارده‏اند كه چشم مي‏بيند و آن‏طرف‏تَرَش نمي‏بيند. آن عدسي ميان مي‏بيند سرسوزني آن‏طرف‏ترَش نمي‏بيند. همين‏طور ما تري في خلق الرحمن من تفاوت. پس چنانكه در صنعت كوني هرچه حكما هي فكر مي‏كنند در اين صنعت حيرتشان بيشتر مي‏شود، اين استخوان را چطور قرار داده كه طاقت باركشيدن داشته باشد، روش را گوشت قرار داده كه استخوانها نشكند، با پيها طناب كرده دور آنها را، بندبند قرار داده كه مطاوعه كند، استخوان يكپارچه نمي‏شد بگذارند بايد خم بيارد راست بشود، پس بايد تكه‏تكه باشد. ديگر اين تكه‏تكه‏ها بايد بهم ربط داشته باشد، سريشم مي‏خواهد طنابها مي‏خواهد اينها را نگاه دارد. انسان كه فكر مي‏كند مي‏بيند واقعاً همه حكمتها را بكار برده كه از هم نپاشند، از هم نريزند. پس سريشمها بكاربرده طنابها بكار برده كه تكه‏تكه‏هاي استخوانها بهم مربوط باشد. هر تكه‏ايش را براي هريكي قرار داده هرچه بيشتر فكر مي‏كني مي‏بيني چقدر خوب قرار داده.

باز فكر كنيد ان‏شاءالله، وقتي انسان بخواهد فكر كند در درجه اول تمام حكمتش بدست نمي‏آيد. هروقت كلّه‏پاچه مي‏خورد انسان، آن استخوانها را بردارد و در آنها فكر كند اين پاچه چند پارچه استخوان دارد، چند تكه استخوان دارد، هريكي را براي كجا خلق كرده، براي چه خلق كرده، هوش از سرش مي‏رود.

باري، پس دقت كنيد ان‏شاءالله، صنعت اين صانع صنعتي است كه حكماي بزرگ حتي والله انبيا همينكه بنا مي‏كنند فكر كردن در صنعت اين صانع، هي فكر مي‏كنند و هي متحير مي‏شوند كه اين چه صنعتي است و هي فكر مي‏كنند و هي تمنا مي‏كنند از خدا كه تحيّر ما را زياد كن، يعني فكر ما را زياد كن كه در اين صنعت بيشتر فكر كنيم.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله، پس اين خلق هرچه فكر خود را بكار ببرند تمام حكمت صانع را نمي‏توانند هم بفهمند كه چقدر حكمت بكار برده. خلقت حيوان را چه‏جور كرده، خلقت انسان را چه‏جور كرده. پس تمام عاجزند از دانستن حكمتهاش، پس نمي‏توانند بكار ببرند عاجزند و خداوند عالم آنقدري كه تمام خلق مي‏توانند فكر كنند و محسّناتش را بفهمند باز از آن احسن و اتقن آفريده. هي فكر كنند درجه بدرجه حكمت تازه بدست مي‏آرند. همين‏جور والله بدون اغراق حقي كه از جانب خدا بايد در ميان مردم باشد چنان واضح است چنان بيّن است كه هرچه توش فكر كني كه چقدر واضح است مي‏بيني واضحتر است. امروز از ديروز واضحتر مي‏شود، ديگر فردا از امروز واضحتر مي‏شود. باز اينها را با دليل و برهان فكر كنيد نه خيال كنيد همين‏طور رأيم قرار گرفته تعريف خدا را بكنم، والله هيچ‏كس از عهده تعريف قدرت و حكمت او برنمي‏آيد. باز اينها دليل دارد برهان دارد. باز فكر كنيد ببينيد خدا در هيچ‏جا نگفته كه من خلق كرده‏ام شما را براي اينكه بدانيد بدن چند استخوان دارد، سر، چند استخوان دارد. براي تشريح كردن شما را خلق نكرده‏ام، اما خلق كرده است كه دينش را ياد بگيريد. پس والله حكمت در اثبات دين بيشتر بكار برده از حكمتي كه در خلقت اكوان بكار برده. چرا كه فهميدن حكمت اجزاي بدن كه هر جزئي سرجاي خود باشد، اينها مقصود بالذات خدا نبوده. تمام مقصودش اين بود كه پيغمبري بفرستد و كتابي نازل كند، حلالي و حرامي و ديني بفهمي. پس خدا اين را خواسته از خلقت خلق. اگر هم گاهي گفته به آسمان نگاه كن گفته به زمين نگاه كن، در خلقت آنها نگاه كن و عبرت بگير، باز اين هم براي اين است كه بداني همچو خدائي هست و ديني دارد و از تو دين خواسته.

باز اينها مقدمات دينداري است. بي‏اغراق عرض مي‏كنم كه هر علم مشكلي، هر كار مشكلي كه باشد، هر زيركي هر زرنگي هرجا نگاه كنند و هرچه بفهمند خلق براي آن خلق نشده‏اند و مي‏گويم براي اين شده‏اند كه بداني و بفهمي دين را. اين است كه عرض مي‏كنم والله شيطان هيچ تسلط ندارد كه دين خدا را بتواند مغشوش كند. بجهت آنكه دين او واضح است ظاهر است، چرا كه يقيناً مي‏داني دين را خواسته از غير مستضعفين. غير مستضعفين زنها هستند عوام هستند علما هستند حكما هستند انبيا هستند پيغمبر آخرالزمان است، همه را براي دين خلق كرده است. پس دينش جوري است كه همه اينها بتوانند بفهمند، حجت بر همه تمام باشد بطوريكه هيچ زني نتواند بگويد خدايا من چه مي‏دانستم تو ديني داري و دين خواسته‏اي يا دين تو كجا است، پيش كيست، چه‏چيز است دين تو. هيچ عامي جاهلي نتواند بگويد من درس نخوانده بودم، من چه مي‏دانستم تو ديني داري و دين خواسته‏اي. پس بايد همه دين او را بفهمند طوري قرار مي‏دهد عذري باقي نمي‏گذارد. پس ديني كه از جانب خدا است بايد دينش جوري باشد كه زن بفهمد مرد بفهمد، ملا بفهمد علما بفهمند حكما بفهمند دينش حقش ظاهر است روشن است واضح است، از روز روشنتر است و خلاف حقش هم والله از شب تار تاريكتر است. همان شب كه در بحر لجّي است كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض. وقتي بطلان باطل را خدا اين‏جور ظاهر كند واضح كند، حالا ديگر از چنگ خدا نمي‏شود بيرون رفت. كسي بگويد من نفهميدم حق كجا بود باطل كجا بود، دست نمي‏كشد از سر مردم. مي‏گويد آيا ديگر بهتر از اين مي‏شود كه خودم آمده‏ام، خودم فهمانده‏ام؟ حالا چشم بچشم من برابر من مي‏گوئي من نفهميدم؟ دروغ مي‏گوئي و چيزي هم بالاتر از دروغ. پس دين خدا واضح است ظاهر است آشكار است هميشه هم چنين بوده.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اينها محض ادعا نيست. چه بسياري از مردم چه بسيار بسيار بسياري كه هي بايد شمرد اين بسيار را از صوفيه و علما و حكما كه تمنا مي‏كنند كه كاش در عصر پيغمبر خدا بوديم و مي‏ديديم آن معجزات را، قمر را وقتي ديديم منشق كرد ديگر شكي شبهه‏اي برامان نمي‏ماند. يا در زمان موسي بوديم مي‏ديديم عصا انداخت اژدها شد، دريا را شكافت، جلدي ايمان مي‏آورديم، اطاعت مي‏كرديم. اماحالا هزار سال است يا دوهزار سال پيش از اين كسي حرفي زده ما چيزي بگوشمان مي‏خورد، شنيدن كي بود مانند ديدن؟ آيا راست است يا دروغ؟ آدم وقتي خودش ببيند و خودش باشد ديگر شكي شبهه‏اي براش نمي‏ماند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، خيلي از حكما خيلي از علما يعني خيلي از غافلين از حقيقت امر، چنين خيال مي‏كنند كه اگر در زمان حضرت امير بوديم ببينيم حضرت روكند به كوهي و صدا بزند يكدفعه از كوه بيرون بيايد هفتاد شتر فلان‏رنگ، چشمهاش ازرق، بارهاش همه طلا و نقره باشد، ساربانهاش همه همراهش باشند ديگر شكي شبهه‏اي براي انسان نمي‏ماند. حالا ما چيزي مي‏شنويم آياراست باشد، آيا دروغ باشد؟ شما فكر كنيد ان‏شاءالله كه همين شترها را همان منافقين ديدند و ايمان نياوردند. فكر كنيد حجت خدا هميشه تمام است و اغلب اين شترها را كه بيرون آوردند و قصه شتر پنچ شش قصه است و همه‏اش بعد از رحلت رسول خدا بود، وقتي بود كه غصب خلافت شده بود، خانه‏نشين هم بود و بطوري بود كه شوري هم از او نمي‏كردند در كارهاشان مگر وقتي در مسأله‏اي درمي‏ماندند. مثلاً كسي مي‏آمد چيزي از ايشان مي‏پرسيد نمي‏دانستند، مي‏آمدند پيش او كه ما فلان مسأله را نمي‏دانيم بيائيد جواب (بگوئيد ظ). مثل خر در گِل مي‏ماندند لابد مي‏شدند مي‏رفتند پيش حضرت امير والاّ طرف شَورَش هم نمي‏كردند، دستش را از همه‏جا بريده بودند مع‏ذلك با اين حالت مردم مي‏آمدند مي‏گفتند پيغمبر آمده بما وعده كرده هفتاد شتر سرخ‏چشم لاله‏پشم كه بارهاي آنها همه طلا و نقره و قماشهاي قيمتي باشد بما بدهد. حضرت امير مي‏آمدند از شكم كوه هفتاد شتر بيرون‏مي‏آوردند بهمان صفت كه طلا و نقره هم بارشان باشد و ساربانهاش هم همراه او باشد. و عرض مي‏كنم اينها هم در وقتي بود كه خانه‏نشين بود اين كارها را مي‏كرد. باز مي‏آمد مي‏رفت در خانه‏اش مي‏نشست باز هيچ‏كس كمكش نمي‏كرد، باز تسلطها با همانهائي كه بود بود. باچشم مي‏ديدند و فايده بحالشان نمي‏كرد، با گوش مي‏شنيدند و فايده نمي‏كرد مثل كسانيكه حالا مي‏بينند و مي‏شنوند حق را و فايده نمي‏كند. و عرض مي‏كنم خيال مكن امر خدا يك‏وقتي واضح است ظاهر است روشن است يك‏وقتي ديگر واضح نيست. پس خيال كني كه امام زمان اگر ظاهر بود، دجّالش خروج كرده بود، علامات ظاهر شده بود و مردم همه مي‏ديدند آن علامات را ديگر آن‏وقت شكي شبهه‏اي براي كسي نمي‏ماند. عرض مي‏كنم والله هيچ تشخص امام زمان از پيغمبر اخرالزمان بيشتر نيست و از پيغمبر آخرالزمان چقدر معجزات ظاهر شد و مردم كافر شدند. تشخص امام زمان از اميرالمؤمنين بيشتر نيست و كوچكتر است از اينكه علمش و قدرتش بقدر حضرت امير باشد و چقدر خارق عادات از حضرت امير ظاهر شد و باز مردم در شك بودند. پس او هم مي‏آيد در دنيا باز اين شكها هست اين شبهه‏ها هست، مي‏آيد شمشير مي‏كشد و مردم را بجهت همين شكها و شبهه‏ها مي‏كُشد. بله فرقي كه دارد با آن حجتهاي سابق همين است كه آنهائي كه پيش آمدند از آدم تا خاتم، تمام آنها كه آمدند نفاق منافق را پذيرفتند و همينكه كسي مي‏گفت من ايمان دارم و در قلب ايمان نداشت، ظاهرش را مي‏پذيرفتند ولو به او مي‏گفتند كه اگر منافقي جاي تو در درَك اسفل است حالا ظاهراً قبول مي‏كنم از شما لكن بدانيد در آخرت جاتان پائين‏تر از جاي كفار است چرا كه ايمان داخل دلهاي شما نشده. قالت الاعراب آمنّا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم. پس آنهائي كه پيش بودند از منافق مي‏پذيرفتند و ظاهراً از آنها قبول مي‏كردند و ظاهراً هم پاكشان مي‏دانستند و آن حضرت كه مي‏آيد حكم را جاري مي‏كند و آنها را مي‏گويد بدتر از كفارند و معامله‏اي كه با آنها مي‏كند بدتر است از معامله‏اي كه با كفار مي‏كند و حدود را جاري مي‏كند. ائمه حدود جاري نمي‏كردند در زمان خودشان، وقتي پيغمبر زنده بود يا خودش حد مي‏زد يا به حضرت امير مي‏فرمود حد مي‏زدند، بعد از آني كه غصب خلافت شد ديگر موقوف شد حتي حدهائي كه خود حضرت امير جاري مي‏كردند حدود خدائي نبود. بسا آنكه عمر مي‏گفت بزن مي‏زدند، بسا آنكه ابابكر مي‏گفت بزن ميزدند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ديگر ائمه كه بقدر حضرت امير هم تشخص نداشتند، در خانه‏هاشان نشسته بودند. عرض كردم ائمه در زمان خودشان بقدريكه شماها حالا خودتان مي‏رويد در مسجدي چهارتا پشت سرتان نماز مي‏كنند اينقدر هم تشخص نداشتند، والله ائمه اينقدر هم نداشتند. حضرت باقر باوجوديكه از باقي تشخصشان بيشتر بود نماز جماعت نداشتند، همچنين حضرت صادق با آنكه مجلس درس داشتند و جمعي مي‏آمدند و مي‏رفتند باز نماز جماعت نداشتند كه مبادا متهم كنند آنها را كه خيال سلطنت دارند. وقتي متهم شدند نزد سلاطين آنوقت چه كنند؟ معلوم است آن سلاطين رگ و ريشه آنها را درمي‏آرند. پس باين جهت حدود الهي برزمين (ماند ظ) و جاري نشد. بلكه عرض مي‏كنم خيلي حدها را پيغمبر هم جاري نكرده، پيغمبر عايشه را حد نزد. بله او كه مي‏آيد حد مي‏زند، او كه مي‏آيد حدود الهي را جاري مي‏كند. از جمله حدودش اين است كه هركس توي دلش ايمان نياورده او منافق است اين اقرار ظاهر او بكارش نمي‏خورد و مي‏گويد من شاهد هم نمي‏خواهم، بيّنه هم نمي‏خواهم، خودم مي‏دانم توي دلت دين نداري، گردن‏مي‏زنم بي‏شاهد و بيّنه؛ و نمي‏تواني هم حاشا كني. مثل اينكه خدا اگر بناش باشد در روز قيامت يا هرجا بخواهد اگر بناش باشد بتو بگويد كه در دلت چطور هستي،تو توي دلت ايمان نداري، اين هرچه حاشا كند خدا بهتر مي‏داند كه اين دروغ مي‏گويد. پس خيال نكنيد كه وقتي صاحب‏الامر ظاهر مي‏شود امر ظاهرتر مي‏شود. پدرش آمد و مردم در تحيّر ماندند، اجدادش آمدند و مردم در تحيّر ماندند باوجوديكه معصوم بودند مطهّر بودند، قولشان قول‏الله بود فعلشان فعل‏الله بود، از فرمان خدا نه يكسر موئي پيش افتاده بودند نه يكسر مو پس. عبادٌ مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون تمام انبيا چنين بودند، تمام اوليا چنين بودند، دين خدا را واضح و بيّن و ظاهر و آشكار كردند مع‏ذلك در هر عصري متحيّرين بسيار بودند، شاكّين بسيار بودند مي‏گفتند دين خدا معلوم نيست، حق معلوم نيست پيش كيست.

باري، ديگر خسته شدم و شما را هم كسالت مي‏گيرد. ان‏شاءالله ملتفت باشيد خدا هميشه خدا است و هميشه دين خواسته. مي‏تواند برساند، چون مي‏تواند برساند پس يقيناً رسانده و خلق هيچ حجت ندارند برخدا، بجهت آنكه براي عامي و عالم اين خدا دينش را واضح و روشن قرار داده. از اين است كه هيچ‏كدامشان حجت ندارند برخدا و خدا حجتش تمام است. همين حرفها را پيش خودتان بنشينيد فكر كنيد، پيش هر صاحب‏ديني كه دلتان مي‏خواهد بنشينيد بگوئيد، همه همين‏طور مي‏گويند. چرا كه از اتفاقيات اديان است كه خدا هر امري را از خلق بخواهد مي‏رساند و هر چيزي را كه بداني خواسته واجب است كه بداني آن را رسانده و هرچه را كه رسانده خفائي، ستري، پرده‏اي، پوشيدگيي، وسوسة شيطاني، شكي، ريبي، شبهه‏اي، بهيچ‏وجه درآن نگذارده. پس دين محكم در همه‏وقت بوده در روي زمين، همه‏وقت مؤمنين بوده‏اند همه‏وقت هم كفار بوده‏اند. همه‏وقت هم مؤمنينش همان سه چهار تا بيشتر نبوده‏اند. در عصر ابراهيم همان خودش بود تنها، مدتها گذشت يك نفر لوط تصديقش را كرد، هميشه مؤمنين كم بوده‏اند. تمام معجزاتي كه تمام انبيا آوردند همه آنها را پيغمبر بروجه اكمل ظاهر كرد و مع‏ذلك بعد از مردنش شما كه ميدانيد شيعه كه نبايد شك داشته باشد، كه بعد از مردنش تمام كافر شدند و اينها تمام از آن ملحديني بودند كه في الدرك الاسفل من النار جاشان است. كسيكه باقي ماند همان مقداد بود و سلمان بود و اباذر بود و عمّار. در حديث مي‏فرمايد سه يا چهار، عمّار را زوركي داخل مي‏كنند.

باز در عصر حضرت امير چون بناي كشت و كشتار را گذاردند جمعيتي دورش جمع شدند، تا سرش را بزمين گذارد ديگر حضرت امام حسن هيچ‏كس را نداشت ، آنقدر بي‏كس بود كه صلح كرد با معاويه. فكر كنيد ببينيد اگر مي‏شد صلح نكند با معاويه چرا صلح مي‏كرد؟ و چطور صلحي كه بنشينند در حضورش سبّ پدرش را بكنند. فكر كنيد ببينيد آيا مي‏شود طاقت آورد كه حضور شخص دشنام بر پدر شخص بدهند؟ مي‏نشيند و صبر مي‏كند. اگر مي‏خواست نفس بكشد همانجا فوراً مي‏كشتندش، پس چاره نداشت صبر كرد. بلكه همان دوستانش كه شيعه اسمشان بود و اصحاب او بودند خطاب به او مي‏كردند مي‏گفتند يا مذلّ‏المؤمنين، مؤمنين را ذليل كردي، چرا صلح كردي با معاويه؟ فرمودند گفتم شما دور مرا مي‏گيريد حالا كه معلوم شد خير نمي‏گيريد و مرا تنها مي‏گذاريد من هم صلح كردم.

باري، پس حضرت امام حسن هيچ‏كس را نداشت همان خويش و قومهاي خودش دشمنش بودند. بله در ميانه آنها حضرت سيدالشهدا صلوات الله عليه زور زد، از كوچك و از بزرگ و از خويش و قوم و غلام و نوكر تا آخر همه‏اش هفتاد و دو نفر شدند كه شهيد شدند. حضرت سجاد باز همان يكي دوتائي بيشتر نداشتند، در گوشه‏ها و كنارها و هيچ معروف هم نبودند مشهور نبودند. بطوري بودند كه هيچ‏اسمي از آن حضرت و هيچ ذكري از آن بزرگوار نمي‏شد و كأنّه مثل ساير مردم خيالش مي‏كردند و اگر خيال مي‏كردند كه مثل پدرش مي‏خواهد سري بجنباند، كلّه‏اش را كوفته بودند.

خلاصه، پس در هر زماني اهل حق خانه‏نشين بوده‏اند نتوانسته‏اند حرف بزنند، هميشه امر دست منافقين و اهل باطل بوده، باز كفار و منافقين حاكم بودند حكومت بدست آنها بود، جمعيت دور آنها بود. اسمش اين بود كه در مسجد رسول خدا جمع شده‏اند، اشهد انّ محمداً رسول الله مي‏گويند، توي نماز ذكر خدا و پيغمبر مي‏كردند، همه مؤمنين بودند، همه مؤمنات بودند، به يكي از آنها كسي بي‏ادبي مي‏كرد مرتد مي‏شد. پس همه جمع بودند ولكن حق كجا بود، معلوم نبود. همين حق ظاهر بيّن واضح آشكار، كه هيچ خفائي در آن نيست كجا بود؟ و آن باطلي كه فرموده كظلمات في بحر لجّي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض با اين حالت اينهمه مردم مي‏رفتند توي ظلمات و هيچ باكشان نبود. باز اهل حق يكي دوتا بيشتر نبودند، هميشه هم اينطورها بوده.

پس دين خدا هيچ‏بار واضحتر و بيّن‏تر ندارد، هميشه واضح هميشه بيّن هميشه آشكار، هميشه طالبش بسيار كم بوده. هميشه آنهائي كه دين را مي‏بندند به خود و دين ندارند دولت با آنها بوده، رياست و حكومت و سلطنت با آنها بوده. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(دوشنبه 21 ذي‏الحجه‏الحرام 1300)

35بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لم‏يبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفه‏الله و معرفه‏الله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لم‏تنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»

معرفت نفس را مي‏فرمايند بعينه معرفت ربّ است و مراد از اين معرفت نفس هيچ اين معرفتهاي نفوس خودمان نيست. منظور ملتفت باشيد مگر به يك لحاظي كه اشاره كرده‏ام و باز بايد عرض كنم. پس معرفت هر چيزي معرفت خود اوست و هر چيزي در يكجائي از احوال معروف مي‏شود. چنانكه هي مكرر اصرار كرده‏ام كه حتي معرفت يك سنگي كه انسان آن را مي‏بيند باچشم، يا مي‏جنبد يا ساكن است، مي‏جنبد جنبش فعل اوست ساكن است سكون فعل اوست. ديگر سنگي باشد كه نه بجنبد و نه نجنبد، كه خدا خلق نكرده نه بعد از اين خلق خواهد كرد.

ملتفت باشيد، پس جنبش، ذات فاعل نيست چنانكه سكون ذات فاعل نيست، اين را همه‏جا برحسب خودش ببريد. پس فعل هر فاعلي كه ناشي شد از آن فاعل، از ذات او نيست،اينها را بايد ياد گرفت كه از ذاتش نيست يعني چه؟ و اينها رمز است هرچه هم صريح بگوئي آن كسي كه نبايد تعليمش كرد بيشتر متحيّر مي‏شود. و شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد بخواهيد از روي بصيرت بيابيد صفات ذات خدا كدام است، صفات فعلش كدام است، صفاتي كه گاهي مي‏كند گاهي نمي‏كند آنها صفات فعل است. گاهي عذاب مي‏كند گاهي نمي‏كند. حالا عذاب آخرتي را نمي‏دانيد چه‏جور است در اين دنيا كه مي‏بينيد گاهي، مي‏شود كسي سرش درد بگيرد خداي ارحم‏الراحمين نگذارد سرش درد بگيرد. پس معلوم است اين صفت ذات خدا نيست. صدمات دنيائي كه پيش چشم مردم است كه هست، خدا هم كه هست، ارحم‏الراحمين هم كه هست چطور شد مادر اگر بتواند نمي‏گذارد سر بچه‏اش درد بگيرد و خدا مي‏گذارد اين سرش درد بگيرد. پس خدا ارحم‏الراحمين است چرا كه خلق نبودند بودشان كرد موجودشان كرد؛ ارحم‏الراحمين است از رحمت او اين‏است كه همچه پدري همچه مادري همچه رفيقي و همچه چيزها مبذول كرده. هيچ نگاه به اعمال مردم نمي‏كند، اگر رحم نداشت مهلت نمي‏داد همه را مي‏كشت. پس معلوم است رحم دارد. از آن طرف‏هم مي‏بيني صدمات هم هست، پس معلوم است انتقامي هم دارد. حالا او ذاتش منتقم است؟ اگر ذاتش منتقم بود هيچ‏بار به هيچ‏كس رحم نمي‏كرد، اگر ذاتش رحيم بود هيچ‏بار از هيچ‏كس انتقام نمي‏كشيد، باوجوديكه آنجائي‏كه رحيم است خودش رحيم است و هرجا هم انتقام مي‏كشد خودش انتقام مي‏كشد وحده لاشريك له. كسي را وكيل نمي‏كند كه تو عوض من انتقام بكش. پس اينها صفت فعل است و صفت فعل خدا صفتي نيست كه هميشه بايد همراه او باشد، مي‏بيني خدا گاهي صفتي را بخود مي‏گيرد گاهي صفت ضدش را بخود مي‏گيرد. گاهي رحم مي‏كند گاهي غضب مي‏كند، رحم ضد غضب است غضب ضد رحم است. پس مي‏بيني گاهي چنين مي‏كند گاهي چنين مي‏كند. يا خير، در يك حال به طايفه‏اي رحم مي‏كند به طايفه‏اي ديگر غضب مي‏كند. و ايقنت انّك انت ارحم‏الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة، اينها صفات فعل است.

و يكپاره صفات هست كه خدا ضدش را بخود نمي‏گيرد مثل قدرت. هيچ‏جا نيست عجز بخود بگيرد، پس قدرت دارد عجز بخود نمي‏گيرد، علم دارد جهل بخود نمي‏گيرد، حكمت دارد سفاهت بخود نمي‏گيرد، صدق دارد كذب بخود نمي‏گيرد. پس اين‏جور صفات هم براي او هست. صفات قدس را هم بخواهيد فكر كنيد از همين راه بدست مي‏آيد. اينها نمونه است عرض مي‏كنم نمونه‏اش پيش خودت است. خودت گاهي ايستاده‏اي، اين ايستاده ذات تو نيست، اگر اين ايستاده ذات تو بود نمي‏توانستي بنشيني. نشسته ذات تو نيست، اگر اين نشسته ذات تو بود نمي‏توانستي برخيزي، ديگر در توي آن ايستاده مي‏تواني بنشيني در توي آن نشسته مي‏تواني برخيزي. اين توانستن هم فعل تو است نهايت فعلي است كه بالاتر جاش است و اين ايستاده چون فعل تو است صفت تو است خبر تو است بااينكه ذات تو نيست لكن غير تو آيا كسي ايستاده، يا انت انت قائم وحدك لاشريك لك؟ وقتي مي‏نشيني آيا خودت مي‏نشيني يا كسي ديگر نيابت مي‏كند از جانب تو؟

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس هر اسمي از اسمهاي خدا غير اسم ديگرش است و باوجود اين خدا يكي است اسمهاش متعددند و بسيار، و در هر اسمي تمام خودش آنجا است، مثل اينكه اسمهاي تو هم همين‏طور است. اينها را بگوئي نمي‏فهمم عذر است و عذرت قبول نمي‏شود. اينها چيزهائي است كه اگر گوش بدهند لُرها و كُردها هم مي‏فهمند. اين ايستاده يكي از اسمهاي تو است، صدات مي‏زنند اي ايستاده و اسمي كه همه‏كس راه ببرد اين است. آن اسمي كه همه‏كس راه نبرد آن زيد در واقع اسم نيست. هر اسم ارتجالي كه اشتقاق توش نيست بدانيد آن اسم را خدا ندارد، همچه اسمي به انبياش نداده، در دايره اهل حق اين‏جور اسمها نيست. اينها را كه خوب دقت بكنيد خواهيد يافت كه چرا محمّد را محمّد اسم گذاردند، همين‏طور اتفاق نيفتاد محمّد اسمش بگذارند، بلكه آنوقتي كه تولد كرد ملَك آمد به مادرش گفت خدا گفته من حميدم اسمش را محمّد بگذار. همچنين حضرت امير را خدا گفته من اعلي هستم اسمش را علي بگذارد، فاطمه همين‏طور من فاطرالسموات و الارض اسمم است اسمش را فاطمه بگذارد، حسن همين‏طور، حسين همين‏طور خدا محسن است، خدا ذوالاحسان است. و اين نه همين مخصوص ايشان است در ساير پيغمبران هم همين‏طور بوده. يعقوب را چرا يعقوب اسم گذاردند؟ بجهت آنكه با “عيص” توأم تولد شد، اول عيص تولد كرد پشت سر عيص يعقوب تولد كرد و چون به پاشنه پاي عيص چسبيده تولد كرد يعقوب اسمش شد. همچنين حوّا را چرا حوّا گفتند؟ بجهتي كه از حي درست شده بود. آدم چرا آدم است؟ بجهت آنكه از اديم زمين مشتق است، يعني جميع روي زمين را خواهد گرفت و همه در تصرف اولاد او خواهد درآمد.

پس اسمهاي ارتجالي را مي‏شود كسي نداند، ملتفت باشيد اما اسمهاي اشتقاقي را همه اهل لغات مي‏دانند اين است كه حجت تمام مي‏شود بر مردم. ببينيد چراغي اگر بسوزد و روشن باشد اين اسمش روشن است، حالا ما فارس هستيم مي‏گوئيم روشن است، راء و واو و شين و نون مي‏گوئيم. عربها مي‏گويند نوراني است، مي‏گويند “أنارَ” يعني روشن. بله ما چون فارس هستيم شايد “أنارَ” را ندانيم، عربها شايد “روشن” را ندانند، اما چراغ كه آنجا روشن است تُرك مي‏خواهد ببيند، مي‏بيند روشن است؛ كُرد ببيند، مي‏بيند روشن است؛ عرب ببيند، مي‏بيند روشن است؛ فارس ببيند، مي‏بيند روشن است. همچنين ايستاده را عرب ببيند داد مي‏زند ياقائم، تو هم ببيني مي‏گوئي اي ايستاده، هندي هم ببيند بزبان خودش مي‏گويد ايستاده، تُرك هم ببيند بزبان خودش مي‏گويد ايستاده. اينها معني زبان را هم نمي‏دانند اما اين ايستاده را همه ايستاده مي‏بينند و هكذا.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، در اسمهاي خودتان فكر كنيد ان‏شاءالله، كه نمونه اسماء هستند. ببينيد شما اگر معروف مي‏شويد يا شما ايستاده‏ايد و مردم شما را ديده‏اند و شناخته‏اند. ديگر عرب باشد يا عجم باشد يا هندي يا ترك؛ مي‏بيند شما ايستاده‏ايد. يا نشسته بوديد و مردم شما را ديدند و شناختند. و اين ايستاده را همه مي‏دانند ذات تو نيست، اين نشسته را همه مي‏دانند ذات تو نيست بجهتي كه تو گاهي ايستاده‏اي گاهي نشسته؛ و در هر دو حالت تو توئي و تغيير نكرده‏اي. حالا درست دقت كنيد ببينيد آيا اين نشسته بغير از آن شخصي است كه اينجا نشسته؟ نه، واقعاً حقيقتاً زيد است نشسته. عمرو وكيل او نيست در نشستن، وزير او نيست، كسي بزور واش نداشته است كه تو بنشين كه من نشسته باشم، كسي بالتماس او را وانداشته كه تو بنشين كه من نشسته باشم، خودش بايد بنشيند تا اين نشسته را احداث كند. و اگر اين مطلب را داشته باشيد خواهيد يافت كه بقول مطلق فعل هيچ‏كس نمي‏شود فعل كسي ديگر بشود. و اگر اينها را داشته باشيد بدست مي‏آريد آن حاق مسأله جبر و تفويض را كه آنقدر مشكل است كه والله مردم هيچ دور و برش گذر نكرده‏اند و حكما در آن درمانده‏اند و مي‏فرمايد در حديث كه نمي‏داند اين مسأله را هيچ‏كس مگر امام يا كسي كه امام تعليمش كرده باشد بخصوصه، و كسي كه يك‏خورده از پي‏اش رفته باشد يا توي كتابهاشان تتبع كرده باشد يا مجالس درسشان را ديده باشد مي‏داند كه پيرامونش نگشته‏اند و شما ان‏شاءالله بدانيد كه مغز اين حرف اين است كه عرض مي‏كنم فعل هر فاعلي نمي‏شود فعل فاعلي ديگر شود. نور هر چراغي همراه آن چراغ بايد باشد نمي‏شود نور چراغي ديگر شود. اين چراغ را مي‏بريش نورهاش همراهش مي‏آيد تا اين چراغ هست نورش همراهش است، تمام ملك خدا بخواهند اين نور را خاموش كنند، كاري كنند نور نباشد زورشان نمي‏رسد. تمام ملك خدا جمع شوند تصرف در فعل آن چراغ نمي‏توانند بكنند، نمي‏توانند نورش را زياد كنند يا كمتر كنند. بله آن چراغ را به يك‏پُفي هم مي‏توان خاموش كرد و بدانيد همه كارهاي خدائي اين‏طور است. هر امر مشكلي را بخواهي آسان شود، از راهش داخل بشو آسان مي‏شود، اول سعي كن سوراخ دعا را پيدا كن، همين‏كه سوراخ دعا پيدا شد بيك توجهي بيك التماس جزئي، التماس زيادي هم نمي‏خواهد گريه زيادي هم نمي‏خواهد، همين تو راهش را بدست بياور از آن راه برو، ديگر اگر يادت هم برود كه چكار داشتي، او يادش نمي‏رود. ملتفت باشيد چه بسيار اتفاق افتاده است كه انسان دعا مي‏خواهد بكند و مشغول به دعا كه شد يادش مي‏رود چه مطلبي داشت، اگرچه اين يادش رفته، آن خدا يادش نمي‏رود و مستجاب مي‏كند دعا را.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اينها شؤون و شعب مسأله است عرض مي‏كنم ، شما اصل مطلب را ياد بگيريد. اصل مطلب اين است كه فعل هيچ فاعلي را نه به زور مي‏توان به گردن فاعلي ديگر گذارد و نه به التماس. پس به چراغي ديگر نمي‏شود گفت نور چراغي ديگر را زياد كن اگرچه ترائي بكند كه ما مي‏بينيم دو چراغ روشنتر مي‏كند اطاق را. شما ملتفت باشيد اين بجهت اين است كه اين دو چراغ نورشان روي هم مي‏افتد روشنتر مي‏شود نه كه نور چراغ زيادتر مي‏شود. نور هر چراغي همانقدر كه هست هست نه زيادتر مي‏شود نه كمتر. فعل هر فاعلي بسته است به خود آن فاعل، نور چراغ را نمي‏شود گرفت به چراغي ديگر داد، تا نور را از آن چراغ بگيري فاني مي‏شود. نمي‏شود آن را كند و به چراغي ديگر داد، تا نور از چراغ كنده شد خاموش مي‏شود. ديگر بعضي حيله‏ها هست بعضي بازيگرها بازي درمي‏آرند، و دستشان را همچه مي‏گيرند در دهان و جلدي اين چراغ را خاموش مي‏كنند و دستهاشان را مي‏برند دومرتبه چراغ را روشن مي‏كنند. شما ملتفت باشيد اين نور اگر از اينجابرداشته شد فاني مي‏شود چيزي نمي‏ماند. نمي‏شود نور خاموش بشود و دو مرتبه روشن شود. پس بدانيد حيله است كاري مي‏كنند چيزي در دست دارند آن چيز را روشن مي‏كنند و چراغ را خاموش مي‏كنند، بعد از آن چيزِروشن شده، چراغ را روشن مي‏كنند. اگر نور كنده شد از دود، فاني است. ديگر نيست كه روشن شود.

خلاصه، پس فعل هميشه بسته است به فاعل خودش و خود فاعل توي آن فعلش است، اگر از فعلش بيرون رفت ديگر فعل باقي نمي‏ماند و اين فعل تمام ظاهرش و باطنش تا آن فاعل توش است هست، اگر فاعل توش نباشد ديگر هيچ نيست. حالا كه چنين است پس ملتفت اين معني باشيد خدائي كه قادر است، خداي قادر، تمام خداو لاتمامَ، كلّ خدا و لاكلَّ، توي قدرتش هست. و ملتفت باشيد كه اين‏جور عرضها را جرأت مي‏كنم و مي‏گويم بجهت اين است كه اين‏جور چيزها هست در يكپاره دعاها، اعوذ بجمع الله اعوذ بكلّ الله.

باري، خدا آن اسميش كه قادر است غير آن اسميش است كه عالم است بدليلي كه در تمام دينهاي آسماني از گبرها گرفته تا پيش خودتان، پيش هركدام كه بگوئي خدا دانا هست اما قادر نيست، هيچ‏كدام آدم را راه نمي‏دهند ميان خودشان. گبرها مي‏گويند تو از ما نيستي، يهوديها مي‏گويند تو از ما نيستي، نصاري مي‏گويند تو از ما نيستي، مسلمين مي‏گويند تو از ما نيستي. پس اسم القادرش غير اسم العالم است و خدا بكلّش توي القادر است، بكلّش توي العالم است و هكذا و كلّ ندارد. نمونه‏اش خودت، خودت يك اسم كلي داري مثل قدرتي كه داري كه بآن قدرت همه‏كار مي‏كني، همچنين اسم جزئيي داري مثل اينكه مي‏نشيني و مي‏ايستي. در اين اسم كلي تو هستي و در اين اسم جزئي هم كسي غير از تو نيست، تو بكلّت در اين كلي هستي بكلّت در اين جزئي هستي، تكّه‏ايت را نمي‏كَني ايستاده اسمش بگذاري تكّه‏ايت را نمي‏كَني نشسته اسمش بگذاري، چرا كه تو را اگر تكه كنند، هر چه را اگر تكه كنند فاني مي‏شود. مثلاً عصا را كمرش را ببري يا آن را شق كني ديگر عصا نيست عصا فاني مي‏شود. انسان را شق كنند ديگر انسان انسان نيست. معجون كموني آن است كه زيره داشته باشد، زيره نداشته باشد معجون كموني نيست. هر مركبي اجزاش كه با هم هست آن مركب مركب است، پاره‏اش مي‏كني ديگر آن مركب نيست. زيد آنجائي كه مي‏گوئيم ذاتش قائم نيست يعني آيا يك تكه از ذاتش را كنده؟ اگر تكه‏اش را مي‏كَنْد زيد زيد نبود، فاني مي‏شد. پس در ايستاده تمام زيد ايستاده، كل زيد ايستاده، در نشسته هم همين‏طور تمام زيد نشسته كل زيد نشسته و هكذا. همين‏طور در تمام اشتقاقات كه تمام اهل لغات مي‏فهمند ولو تعبيرهاشان مختلف باشد تو راه‏مي‏روي رونده اسمت است، ساكني ساكن اسمت است، حرف ميزني سخنگو اسمت است، ساكتي ساكت اسمت است. وقتي ساكتي بكلّت ساكتي وقتي متكلمي بكلّت متكلمي، مي‏فروشي بكلت بايعي مي‏خري بكلّت مشتريي. نه كه يك تكه‏ات بايع باشد يك تكه‏ات مشتري مع‏ذلك بايع غير مشتري است مشتري غير از بايع . يك نفر مي‏شود بايع باشد چيزي را و مشتري باشد چيزي را. مشتري ظهوري است از آن يك نفر و بايع ظهوري ديگر است از او، و آن شخص بكلش بايع است و بكلش مشتري است.

حالا بهمين نسق ان‏شاءالله فراموش نكنيد، از براي خداوند عالم اين‏جور صفات فعل هست كه هميشه داراي آن صفات نيست بلكه در هر زماني بصفت خاصي بيرون مي‏آيد و اگر چنين نمي‏كرد، يك زماني بايد خلق را مهمل و مجمل بگذارد و اين است مقام نفس الله.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، مقام همين قائمي كه مي‏بيني قائم است، اين خود زيد است كه قائم است و خودي زيد قائم است و نفس زيد قائم است نه نفسش يعني روحش. ملتفت باشيد نفسش يعني خودش. پس حضرت امير نفس الله است نه معنيش اين است كه حضرت امير روحي غيبي است در خدا. نه، نفس الله است يعني خودي خداست. باز حضرت امير خودي خدا است ملتفت باشيد نه يعني ذات خداست، ذات خدا ذات خدا است . باز حضرت امير خودي خدا است نه يعني ذات خدا ذات خدا است مثل اينكه ذات تو ذات تو است؛ فعل خدا هم فعل خدا است و مصنوع خدا است چنانكه قيام تو مصنوع تو است آنجا هم حضرت امير مصنوع خدا است اما نفس خدا است بعضي جاها ذات‏الله مي‏گويند بعضي جاها نفس الله مي‏گويند، آن ذات منظور نيست. ملتفت باشيد حضرت امير را بگوئي ذات‏الله عليا و شجره طوبي و سدره‏المنتهي، اينها همه اسمهاي حضرت امير است دخلي به ذات خدا ندارد. پس اينها دارند مقامي كه آن مقام مقام حقيقت ايشان و نورانيت ايشان است. از اين مقام چشم بپوشي به مقامي ديگر خواهي افتاد كه با ساير مردم در آن مقام شريكي در معرفت. آنوقت مي‏شناسي حضرت امير را باين‏طور كه علي پسر ابوطالب است، مگر هيچ‏كس گفته پسر ابوطالب نيست؟ يهوديها ديده‏اند، نصاري ديده‏اند، گبرها ديده‏اند، جهال ديده‏اند، علما ديده‏اند هيچ‏كس منكر اين نشده، اين نيست معرفت حضرت امير. همچنين اين معرفت كه محمد پدرش عبدالله است، اين را همه‏كس مي‏دانست، هركس تجسس كرده از يهود و نصاري و مجوس و اهل تاريخ اين را مي‏داند. پس معرفت پيغمبر معرفت رسول‏الله است، رسول‏الله آن است كه از جانب خدا بيايد در ميان مردم. ولي خدا آن است كه از جانب رسول خدا و از جانب خدا بيايد كسي آن معرفت نورانيت را دارد كه ديگر زايل نشود ثابت بماند.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله و بدانيد كه اگر يافتيدش ديگر كندني نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، كسي او را شناخت چه‏كاره است ديگر از او نمي‏گيرند اين معرفت را و حكم است و حتم كه نگيرند از او و اين ممتحن است و اهل نجات است، ايمن است از اينكه عديله بيايد و ايمان او را ببرد. ايمان اگر در دل ثابت هست عديله سهل است رئيسشان كه شيطان بزرگ باشد بيايد نمي‏تواند ايمان او را بگيرد و همين كه ايمان نقش نشده باشد در دل، شيطان مي‏تواند ايمان شخص را بگيرد، ايمان كه نقش شد در قلب و اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه كسي شناخت ايشان را به نورانيت ديگر گمراهي حتم است براش نباشد و تمام شياطين مأيوسند و تمام احمقها كه خيال كنند گولش مي‏زنيم تماماً خود را بازي مي‏دهند، خود را گول‏مي‏زنند. از او كه گذشتي ديگر چند تا امام داري؟ دوازده امام. اين را همه مي‏دانند اينكه عاريه شد توي طايفة ديگر هم مي‏گويند دوازده نقيب داريم يا دوازده حواري داريم، پس آنها هم اين را دارند پس اين عاريه شد، عاريه كه شد عديله مي‏آيد برمي‏دارد مي‏برد. بايد دعا كرد كه شايد نجات بيابيم.

باز ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، باز حتم عرض نمي‏كنم كه هر كه نشناخت ايشان را بنورانيت لامحاله هلاك خواهد شد. حتم در هلاكش نيست اما حتم در نجاتش هم نيست. اما دقت كنيد اصل ارسال رسل اصل انزال كتب، اصل دين و مذهبي كه خدا اسمش را انداخت در ميان مردم، همه براي اين است كه به حاق مطلب برسند، همين‏قدر كه تسليم جائي را بكنند كفايت مي‏كند براشان.

فكر كنيد ان‏شاءالله، وقتي كه دقت كنيد مي‏يابيد كه نفاق را خدا نپسنديده و هركه از روي نفاق مي‏آيد مي‏گويد با من نفاق مي‏كني و من اين را نپسنديده‏ام، همان‏طور خانه‏ات باش و ميا و كافر باش، من خيلي از تو بيشتر از كافر بدم مي‏آيد و خدا آنقدري كه از منافق بدش مي‏آيد از كافر آنقدر بدش نمي‏آيد و منافق را مي‏برد در درك اسفل عذاب مي‏كند و كافر را مي‏برد در درك بالاتر. يا خير از روي نفاق هم نباشد محض عادت توي مسلمين تولد كرده مسلمان است، بچه يهودي هم توي يهوديها بزرگ شده عادت كرده يهودي است، گبرها هم توي گبرها عادت كرده‏اند گبر هستند و هكذا. پس اينهائي كه نفاق نمي‏كنند لكن محض عادت توي طايفه‏اي تولد كرده‏اند و از آن طايفه هستند، و از آن طايفه شده‏اند. بعضي از اينها هم توي طايفه حق متولد شده‏اند، اينها حتم نيست نجاتشان. دست خدا است، شاير بردشان كم‏كم نجاتشان بدهد، شايد هم ولشان كرد بلغزند. لكن ملتفت باشيد چيزي كه ارسال رسل از براي آن شده حاقش اين است كه ارسال رسل شد كه مردم را نجات بدهند و تمام اينها كه آمدند همه‏شان گفتند كه آن اولي كه مي‏خواهي پا بدايره بگذاري بايد خدا را بشناسي. اوّل الدين معرفته اول دين معرفت خدا است و معرفتي كه خا و دال بگوئي معرفت نيست الاّ اينكه اين خا و دال را از بس به كلّة مردم كوفته‏اند بچه‏ها هم يادگرفته‏اند و مي‏گويند خدا؛ لكن اوّل الدين معرفته آن معرفتي است كه ارسال رسل براي آن شده و ارسال رسل شده كه خلق را نجات بدهد. و معرفت خا و دال نجات نمي‏دهد بدليلي كه يهوديها هم مي‏گويند اين خا و دال را، نصاري هم مي‏گويند اين خا و دال را، گبرها هم مي‏گويند اين خا و دال را، همه طوايف مي‏گويند و تو مي‏داني كه آنها اهل نجات نيستند، در همه اديان هر ديني كه هستند غير دين خود را اهل نجات نمي‏دانند. صلح كل در هيچ طايفه‏اي نبود غير از اينكه در ميان صوفيه اين صلح كل پيدا شده، غير از آنها تمام دينها، گبرها مي‏گويند تمام مردم بايد گبر باشند هركه گبر نيست لامحاله هلاك خواهد شد. يهوديها هم مي‏گويند تمام مردم بايد يهودي باشند هركه يهودي نيست لامحاله هلاك خواهد شد، نصاري همين‏طور مي‏گويند، مسلمانها همين‏طور مي‏گويند. پس تمام اينها خدا را مي‏گويند؛ باتفاق تمام اديان لفظ خدا توي تمام اديان هست و اين نجات‏دهنده نيست. پس ارسال رسل براي لفظ نيست براي معنيش است، معنيش را بايد بدست آورد و تا كسي انبيا و اوليا را مقام نورانيتشان را نشناخته باشد معرفه‏الله ندارد، الله كه مي‏گويد همان الف و لام و الف و ها دارد. هركسي بزبان خودش اسمي مي‏گويد اين اسمهاي لفظي را گفتن، اين معرفت نيست. معرفت نورانيت مقامي‏است كه خدا خواسته خودش را بشناساند به خلق، و مقام نفس و ذاتي كه مي‏شناساند آن ذات را، مقام نفسي است كه مي‏توانسته‏اند بشناسند آن‏نفس را؛ ديگر خدا ذاتي دارد كه نمي‏توان شناختش، او خودش بهتر مي‏داند كه مي‏توان يا نمي‏توان. اگر مي‏داند نمي‏توان شناختش نمي‏گويد بشناس، پس هرجا گفته بشناس معلوم است مي‏توان شناخت و هرجا گفته‏اند بشناس آنها بهتر مي‏دانسته‏اند كه تو مي‏تواني بشناسي عذر نمي‏تواني بياري كه نمي‏توانم بشناسم. او مطلع‏تر است از خود تو، هيچ نمي‏شود بهانه پيش خدا بياري. بسا انسان خودش خيال مي‏كند كه ضعف دارد و نفهمي دارد، آنوقت مي‏گويد پس من نمي‏توانم او را بشناسم. همينكه خدا امرت كرد بدان مي‏تواني بفهمي، بدان آسان است، بدان راهي دارد و بدان هرجا راستي راستي نتواني بفهمي نگفته بفهم و زور هم بزني كه بفهمي نخواهي فهميد. آنجا هم باز زحمتي بخودت مي‏دهي تكليف هم نيست، از پيش خود جائي مي‏روي، هم نمي‏شناسي خدارا و هم نگفته بروي؛ لكن مقام شناسائي خدا غير از مقام نشناسائي خدا است، آنجائي كه نمي‏شود شناخت امر براي آنجا نكرده ارسال رسل براي آنجا نكرده. پس آنجائي كه مي‏دانسته مي‏توانسته‏اند بشناسند و ميسور و آسانشان بوده امر كرده. دليلش را هم خودش دست داده، خودش خلقت آن مشعري كه مي‏شناسد او را در تو كرده مثل چشم كه مشعر ديدن است. وقتي چشم مي‏دهد مي‏گويد ببين راهش را آسان مي‏كند بهمين‏طور آنجا هم كه مشعرش را مي‏دهد مي‏گويد اعتقاد كن، عقل را جوري خلق مي‏كند كه بتواند اعتقاد كند بتواند بفهمد.

پس مقام نفس كه معرفتش معرفت خدا است اين نفوس مردم نيست اين نفوس اگر او را شناختند كه خدا او را قائم مقام خودش كرده و خودش است بكلّش آنجا است هيچ‏كس ديگر آنجا نيست و مع‏ذلك اين فعل او است ذات او نيست و فعلش را قائم مقام خودش قرار داده و خودش توي فعلش است كارها را خودش كرده. هو الله الخالق الباري‏ء المصوّر هيچ‏كس ديگر نيست كار او را بكند. مثل خودت كه نمي‏تواني نه بزور و نه بالتماس كارت را به كسي ديگر واگذاري. كسي را واداري كه تو بخور من سير شوم، او خودش سير شد. نمي‏شود به كسي بگوئي تو ياد بگير من ياد گرفته باشم، او براي خودش ياد گرفت رفت. تو برو ايمان تحصيل كن كه من مؤمن شوم، نه، او خودش ايمان تحصيل كرد و برداشت رفت و تو ماندي، كارت را بايد خودت بكني. پس كسيكه معرفتش معرفت‏الله است توي دايره شما است كه ائمه هدي: باشند. ملتفت باشيد، آنهايند كه السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله معرفت چنين كسي معرفت خدا است، او را كه مي‏بيني خدا را ديده‏اي. اين ديگر معرفت زيد و عمرو و بكر و هرجا كه نظر كني او را ببيني نيست. در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم نيست، در كوه نيست، در دشت نيست.

ملتفت باشيد خدا وحي دارد، وحي او فعل او است؛ و فعل، فاعل توش است. اگر او وحي را ول كند خودش بالا بايستد و وحيش را بفرستد در ميان خلق، كه وحي او فعل او نمي‏شود و ايشانند مهبط وحي خدا و باقي مردم نيستند مهبط وحي خدا. مردم اگر دست مي‏زنند به دامن آنها چنگشان بند هست، اگر دست نمي‏زنند به دامن اينها پيرامون خدا نمي‏گردند و خبر از خدا ندارند. پس ايشانند نفس الهي و خودِ خدائي كه هركس ايشان را شناخت خودِخدا را مي‏شناسد، هركه خود خدا را شناخت ايشان را مي‏شناسد. ايشانند كه معرفتشان معرفه‏الله است. حالا كسي كه شناخت ايشان را، نه اين است كه گمان كني كه خودش باعتقاد خود شناخته ايشان را، بسعي خود شناخته ايشان را. تا خدا خودش را نشناساند، كسي او را نمي‏شناسد. پس حالا يك‏جوري ديگر هم مي‏شود معني كرد من عرف نفسه فقد عرف ربّه را. پس حالا كه ايشان را شناخته و بشناختن ايشان خدا را شناخته، باز از خودش كه بيرون نرفته كه ايشان را بشناسد، پس در خودش شناخته ايشان را. پس حالا كه معتقد است به خدايي و آن خدا ظاهر است در ائمه هدي و خدا خود را بايشان شناسانيده به او و لفظهاي ظاهرش همين است كه اگر آنها به تو نمي‏گفتند و تو نمي‏دانستي حلال چه‏چيز است حرام چه‏چيز است، آيا خدا سخني گفت؟ كجا گفت؟ آنجا كه پيغمبر گفت، ديگر جاي ديگر كلام خدائي نبود. كلام خدا همان كلامي است كه از دهان پيغمبر بيرون آمده. همين‏جور هيچ امري هيچ نهيي هيچ خبري از خدا بخلق نرسيده مگر بواسطه ائمه هدي صلوات الله عليهم وايشانند خليفه خدا. يعني جائي كه بايد خدا بنشيند ايشان نشستند، هيچكس ديگر ننشست جايي كه بايد خدا راه برود ايشان راه رفتند و والله خدا رفت هيچ‏كس ديگر نرفت. هرجا خدا بايد هر چه بگويد ايشان گفتند و خدا گفت و غير خدا كسي ديگر نگفت. قول همين حكّام شرع قول خدا است و حكمشان حكم خدا است، حكمي كه مي‏كنند اينها آيا حكم خودشان است يا حكم خدا؟ اگر حكم خودشان است كه جايز است وازدنش و حال آنكه همين حكّام شرع تا حكم خدا را جاري كردند كسيكه رد مي‏كند براين حاكم شرع مشرك شده به خدا و ديگر بايد تشريف ببرد بجهنم. وقتي امر اين حكّام شرع اين‏جور باشد پس حكم ائمه طاهرين صلوات الله عليهم چگونه حكم خدا نباشد؟ حكم‏الله يعني صدَر منهم، پس ايشانند خليفگان خدا، قائم مقامان خدا. ايشانند ظهور خدا در ميان خلق و خود خدا در ميان خلق كه او را ديدند، شنيدند صداش را، چشمها ديدند قدها را، گوشها شنيدند صداش را و الاّ ذاتي كه ديده نمي‏شود فهميده نمي‏شود كه هيچكس نگفته آن را بشناس. آن امري كه پيش خودش است و به تو نگفته،نگفته فال بگير و آن را پيدا كن، فال هم بگيري بفال نمي‏شود پيدا كرد. پس ايشانند نفس‏الله و قائمان مقام خدا و خدا بكلّش كه كلّ ندارد پيش هريك از ائمه طاهرين صلوات الله عليهم هست و ايشانند داراي تمام اسماء حسني و باقي انبيا تمام اسماء را نداشتند. يكي پنج تا داشت يكي شش تا داشت يكي يازده تا داشت. آدم بيست و پنج تا داشت آدم از همه بيشتر داشت بجهتي كه تازه تشريف آورده بود در دنيا و هي بايد دنياي خراب را آباد كند، بايد قنات آباد كند، خانه بسازد كسي هم نيست يك نفر بيشتر نبود، ديگر ندارد عمله‏اي اكره‏اي. بعد از آني كه بماند و اولاد بيارد و اولادش زياد بشود آنوقت هركاري را به كسي وامي‏گذارد. به يكي مي‏گويد تو برو جولائي كن، به يكي مي‏گويد تو برو حدادي كن، به يكي مي‏گويد تو برو نجاري كن اما حالا كسي نيست، اسم اعظم به او مي‏دهند كه هرچه مي‏خواهد به يك كُني كه مي‏گويد، يكون مي‏شود. پس حضرت آدم اسم اعظم داشت به آن اسم اعظم قنات جاري مي‏كرد، زمين‏ها را شخم مي‏كرد و هكذا. باين جهت حضرت آدم اسمهاي اعظم را از همه پيغمبران بيشتر داشت و يكي از معنيهاي علّم آدم الاسماء كلّها همين‏طورها مي‏شود و اين توي ساير كتابها هم هست كه آدم هرچه ضرور داشت بواسطة اسمهائي كه خدا به او تعليم كرده بود مي‏دانست و بيشتر از ساير انبيا داشت لكن تمامش پيش ائمه طاهرين است صلوات الله عليهم اجمعين. مي‏فرمايند تمام اسمهاي حسني پيش ما هست، پيش هيچ‏كس ديگر نيست. خيلي جاها مي‏فرمايد آدم آن اسمها را كه مي‏دانست و با آن كارها مي‏كرد، آن اسمها را ما به او داديم. همچنين مي‏فرمايد داود آهن در دستش نرم مي‏شد، ما به او داده بوديم، خودمان آسانتر مي‏توانيم بكنيم آنچه او مي‏كرد. عيسي مرده زنده مي‏كرد، ما به او گفته بوديم زنده كن و ما خودمان بهتر مي‏توانيم زنده كنيم. پس كأنّه آنها اسم اسم دارند، اسم اصل ندارند. ايشان اذن داده‏اند كه زنده كن و باذن ايشان مرده زنده مي‏كرد. تبرئ الاكمه و الابرص باذني اذن ايشان است، ايشان خودشان اذن خدايند. پس ايشان خليفگان خدايند ولو متعددند لكن در هريك جميع خدا، كلّ خدا پيدا است. هريكشان قادرند بكل شي‏ء، هريكشان عالمند بكل شي‏ء، هريكشان حكيمند علي‏الاطلاق. و ديگر نه اين است كه خدا نفوذ مي‏كند در خلقش، نه اين است كه خدا روحي است دميده مي‏شود در بدن خلق.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، همين نسبت را فراموش نكنيد شما كه مي‏ايستيد اين ايستاده گلي است، و شما روحي مي‏شويد در آن بدن؟ يا وقتي كه مي‏نشينيد، گوشتي، پوستي است شما روحي مي‏شويد در بدن آن؟ يا وقتي مي‏نشيني خودت نشسته‏اي؟ از خارج هيچ چيزي نمي‏آري بخودت بچسباني بگوئي اين نشسته من است. وقتي مي‏ايستي خودتي كه ايستاده‏اي، از خارج هيچ چيز نمي‏آري بخودت بچسباني بگوئي اين ايستاده من است. پس شما عارض اين قائم نشده‏ايد، شما روح دميده در بدن اين قائم نشده‏ايد لكن اين قائم به كلّش شمائيد شما به كلّتان اين قائميد و باوجوديكه شما بكلّتان اين نيستيد بجهتي كه گاهي مي‏نشينيد. پس خدا روحي نيست در بدن ائمه طاهرين سلام‏الله عليهم لكن ائمه طاهرين نيستند مگر فعل خدا مگر قدرت خدا. خدا روحي در فعل خودش نيست دميده در فعل خودش نيست، خودش آنجا است. پس عقيده حلول باطل است، خدا حلول نمي‏كند در خلق، خدا عارض جائي نيست، خدا حالّ در جائي نيست، خدا محلّ جائي نيست. پس خدا رنگ نيست در روي كرباس بنشيند. خدا حالّ نيست، خدا محلّ نيست، خدا با خلق مركب نيست. بلكه خدا فعلي دارد احداث مي‏كند آن را لامن‏شي‏ء مثل اينكه خودت هم فعلي داري آن را احداث مي‏كني لامن‏شي‏ء؛ مثل حركت تو، خودت اين حركت را از جائي ديگر برنمي‏داري بخود بچسباني بگوئي اين فعل من. پس ايشان را خدا خودشان را بخودشان احداث كرده، ايشانند فعل‏الله ظهورالله نفس‏الله. ايشانند قائمان مقام خدا و هيچ در وجودشان غير خدا نيست. حالا كسي اين را شناخت خدا را شناخته در هر عصري. در عصر آدم بزبان آدم خود را شناسانيده براي مردم، در عصر هر پيغمبري بزبان آن پيغمبر، در اين زمانها بزبان خودشان با مردم حرف‏زده‏اند.

پس مقامِ نفس، مقام مشيّت و مقام فعل است وچون مقام فعل است بالاش هم مقامي ديگر هست كه سلب از خدا نشود، مثل اينكه براي تو قيامي هست و قعودي هست و همچنين براي تو قدرتي هم هست جاش بالاتر است از آنها. وقتي مي‏نشيني آني كه ميتواند برخيزد توي نشسته هست، وقتي مي‏ايستد آني كه مي‏تواند بنشيند توي ايستاده هست تا بيرون برود اين مي‏ميرد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس مقام نفسي داريد مقام ظهوري داريد مقام وجهه‏اي داريد و اين مقام مقامي است كه از هيچ مخلوقي از مخلوقات پوشيده نيست. مقام ظهور، خود خدا است بنفس خود آن ظهور، و چون از غير خدا نيامده هرچه تجسس كني غير خدا چيزي توش نيست. رجال لاتلهيهم تجارةٌ و لا بيعٌ عن ذكرالله و تعجب است كه باوجوديكه به لباس شما درآمده‏اند تجارت هم مي‏كنند كسب هم مي‏كنند كار هم مي‏كنند، مثل تو مي‏خورند مثل تو مي‏آشامند اما همان ساعتي كه مي‏خورند بخدا مي‏خورند. پس باسم الله مي‏خورند، باسم الله مي‏آشامند، باسم الله حركت مي‏كنند، باسم الله ساكن مي‏شوند، باسم الله جماع مي‏كنند، باسم الله غسل مي‏كنند. هيچ در او نيست مگر خدا، هركه چيزي غير از خدا در ايشان خيال كند قدري شرك ورزيده، پس معصومند و مطهّرند. لاتلهيهم تجارةٌ و لا بيعٌ عن ذكرالله توي بازار راه مي‏رود اما در اعلي عليين راه مي‏رود. مي‏خورد اما مثل مردم نمي‏خورند، چون خدا گفته بخور مي‏خورد، همچنين جماع مي‏كند مثل مردم لكن چون خدا گفته جماع كن مي‏كند و هكذا. عبادٌ مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(سه‏شنبه 22 ذي‏الحجه‏الحرام 1300)

36بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لم‏يبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفه‏الله و معرفه‏الله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لم‏تنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»

عرضهائي كه مي‏كنم نيست مثل حرفهائي كه درسي باشد و موعظه و همين‏طور بيائيم و گوش بدهيم و برويم. ان‏شاءالله فكر كنيد ايمان بدستتان بيايد، كاري دستش داريد در دنيا، در مردن، بعد از مردن، وقت نماز، وقت دعا، همه‏جا. فكر كنيد ان‏شاءالله كه ببينيد مي‏فهميد نه محض مصادره باشد.

عرض مي‏كنم از براي خداوند عالم دوجور معرفت است: يكي آنكه چون مخلوق مي‏بيند خودش خودش را نساخته، پدرش هم نساخته،مادرش هم نساخته، جدّش هم نساخته، هيچ‏كدام از امثال و اقران نساخته‏اند. مي‏بيند الان كه موجود هست پس يك كسي ساخته، اين يك جور معرفت است. حالا اين‏جور معرفت را چه انسان در نفس خودش نگاه كند مي‏فهمد خودش خودش را نساخته، پدرش هم نساخته، مادرش هم نساخته، امثال و اقرانش هم نساخته‏اند، پس يك كسي ساخته؛ آن كس خدا است. چه در نفس خودش نگاه كند چه در نفس غير، حالا كه ساخته شده يقيناً پس يقيناً خدائي هست كه ساخته. پس احتياج نيست در اين معرفت رجوع كند به انساني و پي ببرد كه خدا ساخته. به حيواني هم كه نگاه كند معلوم مي‏شود، ضعيف باشد مثل پشه قوي باشد مثل فيل. آدم مي‏بيند نه خودش اين حيوان را ساخته نه امثال و اقرانش اين را ساخته‏اند. پس در وجود حيوانات هم كه انسان نگاه مي‏كند از يك ماده از يك نطفه گرفته صانع يك تكه‏اش را استخوان كرده، يك تكه‏اش را گوشت كرده، يك تكه‏اش را پوست كرده، يك تكه‏اش را سر كرده، يك تكه‏اش را دست كرده و هكذا. پس وقتي فكر مي‏كند انسان مي‏بيند انسان هنوز نمي‏تواند توي بدن يك حيوان درست اعضا و جوارح آن را بفهمد، نمي‏تواند بفهمد. ديگر چه‏كارش كرده والله در قوه هيچ حكيم نيست كه بتواند بفهمد چه جاي اينكه بتواند بسازدش. پس در وجود حيوانات هم نگاه كه مي‏كند مي‏فهمد خودشان خودشان را نساخته‏اند، ما هم كه نساخته‏ايم، حالا كه ساخته شده‏اند پس يقيناً كسي ديگر ساخته. بلكه حيوان هم نديده باشيم، اشجار را ديده باشيم مي‏فهميم اين درخت از يك آب از يك خاك از يك تخم بعمل مي‏آيد، يك‏جور مزاج دارد، اين يك جائيش شاخه مي‏شود يك‏جاش ريشه مي‏شود، يك‏جاش تلخ مي‏شود يك‏جاش شيرين مي‏شود. اين درخت خودش كه خودش را نساخته، ما هم كه نمي‏توانيم او را بسازيم، حيوانات هم نمي‏توانند بسازند، اين درخت هم كه ساخته شده، پس پي‏مي‏بري كه يك كسي اين را ساخته اين را باين جور هيچ‏كس نمي‏تواند بسازد، همچه كاري هيچ‏كس نمي‏تواند بكند مگر صانع بوده باشد.

و همچنين فكر كني در جمادات يك ماده است، يك جسم است چطور شده يك جاش آب شده يك جائيش خاك شده، يك جائيش آسمان شده يك جائيش زمين شده. بهرجا نگاه كني به آسمان و زمين، به خود، همه‏شان داد مي‏زنند كه ما خودمان خود را نساخته‏ايم ما صانعي داريم كه ما را ساخته. اين‏جور آيات مشكل نيست، اين‏جور آيات را همه‏كس مي‏فهمد. اينها همه نمونه‏اند براي اينكه صانعي هست ولو نمي‏بينيم او را يقين داريم كه هست و اين‏جور دليل است كه آمد زنديقي خدمت حضرت صادق عرض كرد كه شما تكليف مالايطاق به مردم مي‏كنيد. مي‏گوئيد بيائيد به خدائي ايمان بياريد كه او را نمي‏بينيم. چيزي كه نمي‏بينيم محسوس نيست، چشممان نمي‏بيند، گوشمان نمي‏شنود صداش را، ذائقه‏مان طعمش را نمي‏فهمد، بيني‏مان بوش را نمي‏فهمد، همچه چيزي را ما چه مي‏دانيم هست؟ خلاصه اين مردكه همچه گفت، مرد حكيمي بود واقعاً. فرمودند تو اگر ببيني يك لُعبه‏اي را،عروسكي را كه بچه‏ها مي‏سازند. لعبه‏اي را ببيني در جائي افتاده برداري نگاه كني ببيني يكپاره كهنه روش پيچيده، يكپاره ريسمان روش پيچيده‏اند، يكپاره سريش يكپاره جاهاش ماليده‏اند، ميانه اينها چوب فروكرده‏اند، دو دست براش درست كرده، دو پا براش درست كرده‏اند، اگر ببيني تو لعبه را جائي افتاده و تو نداني آن شسخصي را كه ساخته، او را نبيني، هرگز هم نبيني، آيا تو شك مي‏كني كه اين خودش همچه شده؟ آيا تو شك مي‏كني كه خودش ريسمان دورش پيچيده، سر و دست و پا براي خود درست كرده؟ اين مردكه يكپاره فكر كرد انصاف داد، قدري كه توي خودش فرورفت گفت انصاف اين است من اگر ببينم لعبه را جائي افتاده حمل مي‏كنم يك كسي اين را ساخته. ديگر يا جنّ است يا انس است، دختر است يا پسر است، اگرچه صانعش را نبينم يقين مي‏كنم كسي اين را ساخته. فرمودند خوب چرا بياد خودت نمي‏آئي؟ اين استخوانها بجاي آن چوب، اين رباطات بجاي آن سريشها، آن پوست بجاي كرباس روش، اين اعضا و جوارح بجاي سر و دست و پاي آن. تو در عروسك كه نگاه مي‏كني فكر مي‏كني كه صنعت آن نسبت بصنعت اين صانع هيچ است شك نمي‏كني در صنعت صانع آن عروسك و در صنعت اين صانع كه باين حكمت و اين تدبير اينها را ساخته و گذارده شك مي‏كني؟ اين قدري فرو رفت در خود و فكر كرد و گفت يقيناً صانعي اينها را ساخته و گذارده. پس آن صانع كجاست، كيست، چكار كرده؟ من كه نمي‏بينمش. فرمودند حالا كه يقين كردي هست بلكه در آسمان باشد، بلكه در زمين باشد. آيا تو به مشرق رفته‏اي؟ گفت نه. آيا به مغرب رفته‏اي؟ گفت نه. فرمودند شايد آنجاها باشد. ايمان آورد در همان مجلس گفت اشهد ان لا اله الاّ الله، اشهد انّ محمّداً رسول الله. شهادت مي‏دهم تو حجت خدائي.

ان‏شاءالله ملتفت باشيد، حالا از اين قبيل ملتفت منظورات باشيد و پي ببريد از اين سؤالات اگر پيش نيفتاده بود و نبود و هيچ‏كس پي‏نمي‏برد از وجود خويش يا از وجود اغيار يا حيوان يا اشجار يا آسمان يا زمين، اگر اين‏جور دليل نبود براي مردم نمي‏شد اثبات نبوت براي مردم بكني، اثبات كسي را درپرده بكني. اين‏جور استدلال اختصاص به مؤمنين ندارد، براي كفار هم مي‏شد استدلال كرد. هركس هرقدر بي‏فهم باشد مگر بچه و مستضعف باشد كه نفهمد والاّ هركس باين بنا نگاه كند مي‏داند اين را يك بنّائي ساخته يقيناً. ديگر شايد خودش همچه شده باشد، هيچ‏كس احتمال نمي‏دهد، يقيناً بنّائي ساخته. نجاري‏ها را يقيناً نجاري كرده، حداديها را يقيناً حدادي كرده. پس اين‏جور استدلالات هست در ملك و اين‏جور استدلالات انبيا و اوليا و حكما مي‏كنند، اما چون اين مطلب مطلبي است واضح، پيش مي‏اندازند. چون همه‏كس مي‏تواند بفهمد پيش مي‏اندازند. صانعي هست دليل وجود صانع همين مصنوعات است، حالا ما نمي‏بينيم صانعش را مصنوعات را مي‏بينيم.

ملتفت باشيد اين‏جور معرفت را اگر همان صانع باين قناعت كرده بود، قناعت مي‏كرد كه هركس اقرار كند خودش خودش را نساخته و كسي او را ساخته آن كس خداست، ديگر ارسال رسل و انزال كتب و ايني كه دين بخصوصي دارم، نمي‏انداخت. اين‏است مكرر عرض شده خطي را اگر ببيني روي كاغذي مي‏داني كاتبي اين را نوشته، اين‏قدر دلالت مي‏كند. اما كاتب شكلش بشكل الف است؟ شايد جوري ديگر باشد. شكلش بشكل با است؟ شايد جوري ديگر باشد. بشكلِ‏تركيب اين حروف است؟ شايد همچه نباشد. بشكل مغز ذات حروف است؟ شايد همچه نباشد. پس كتابت دليل يك كاتبٌ‏مّائي هست، كاتب نكره، كاتب غير معروفي هست. و بِنا دليل بنّائي هست، اما بنّاي نكره، بنّاي غيرمعروف. تو نمي‏شناسي بنّاي اين اطاق را و نمي‏داني اين چكاره بوده، بسا توي همين اطاق نشسته پهلوي تو هم نشسته و تو نمي‏شناسي آن بنّا است كه اين اطاق را ساخته. پس دقت كنيد ان‏شاءالله، مي‏بيني كتابت را، يك كاتب نكره را تو مي‏شناسي نه كاتب معروفي را. بِنا را بنّائي بنا كرده راست است، بنّاي نكره مي‏شناسي. تو آن نكره‏ات معرفت شده و نكره معرفه نيست، پس (شناخت ظ) نكره معرفت نيست. آن نكره را اسمي كه راست است بايد گفت مجهول است، بايد گفت غيرمعروف است چرا كه تو نمي‏شناسي كي كرده اين بِنا را، كي نوشته اين خط را. بسا پهلوت هم نشسته آن كاتب و نمي‏داني آن كاتب كيست، هرچه فكر مي‏كني كي نوشته نمي‏داني، او هم نخواهد بروز بدهد نمي‏دهد و تو نمي‏شناسي. و تو اگر يك وقتي فكر كني و از دور مثلاً ببيني كاري داري دست كاتب، ببيني كتابي نوشته شده موافق سليقه تو و تو يقين كني يك كسي اين را نوشته ديگر يا زيد يا عمرو يا بكر يا خالد يا جنّ يا ملك يا سفيد يا سياه، يك كسي نوشته اين شخص نويسنده اين كتاب نكره است مجهول تو است، معروف تو نيست. تو بهمين اعتقاد مي‏كني كه من يقين دارم اين را كاتب نوشته، اين را هم گفتي مي‏گويم كاتب نكره و كاتب غيرمعروف ولَوْ او كار خود را كرده، بكار تو نمي‏آيد. چرا؟ بجهت آنكه شايد يك وقتي تو دعائي بخواهي برات بنويسد، كاتبي را كه مي‏شناسي بكارت مي‏آيد شايد وقتي بخواهي كاغذي بنويسي، حالا مي‏شناسي او را و مي‏روي پيش او و برات مي‏نويسد. ملتفت باشيد ولكن كاتب غيرمعروف فايده براي تو ندارد. ببينيد اينها مثل است عرض مي‏كنم كه شما پي‏ببريد و ببينيد همين‏جور كه كرده‏اند كاتب غيرمعروف در رفع حاجات، با نبودن كاتب حكمش يكي است. مي‏خواهد كاتبي در دنيا هيچ نباشد و تو معطل باشي مي‏خواهد خدا خلق نكرده باشد كاتبي در دنيا، يا خير هست اما نمي‏دانم كجا است، در سرانديب هند است يا جاي ديگر است، كيست، كجا است؟ آيا توي اين شهر است يا بيرون شهر است؟ پس نكره‏ها رفع حاجات را نمي‏كنند. تو نجاري مي‏خواهي بشناسيش كه وقتي محتاج مي‏شوي به در و پنجره برات بسازد. نجاري مي‏خواهي زنده باشد و تو بروي پيشش رفع حاجاتت را بكند. مايصنع من‏الحديد را مي‏خواهي بايد يك حدادي درست كرده باشد آنها را، خيلي خوب حالا تو اين را دانستي اما حالا اگر تو بيل بخواهي چه خاك برسرت مي‏كني؟ حدادي كه نشناسي چه مي‏كني؟ بسا آنكه پهلوت هم نشسته و تو نشناسي كه اين حداد است، باز بيل نداري سيخ نداري ميخ نداري و هكذا هلمّ جرّا فكر كنيد در همه صنعتها.

پس دقت و فكر كنيد تمام مصنوعات و تمام علوم همين‏طور است. ديگر ببينيد توي هر عالمي اين امر جاري است، فكر كنيد تا بدست بيايد. هر علمي را ببيني در كتابي نوشته مي‏داني يك عالمي نوشته، هر فني را ببيني جائي، يك صاحب‏فني كرده، هر صنعتي را ببيني يقين مي‏كني كه حدادي بوده نجاري بوده بنّائي بوده. لكن حدادي غيرمعروف نجاري غيرمعروف بنّائي غيرمعروف. لكن آنهائي كه از براي تو مي‏سازند آن معروفينند، آني را كه تو مي‏شناسي و بروي پيشش او بسازد براي تو، بكارت مي‏خورد. شمشير مي‏خواهي بايد سيّاف را بشناسي بروي پيشش، هر متاعي را از استادي طلب كن و هكذا. ديگر حالا متاعها را ما مي‏بينيم هست و اين متاعها خودشان چنين نشده‏اند راست است، يك كسي چنين كرده راست است. شمشيرها را يك كسي ساخته راست است، هريك هريك از اوضاع زرگري را ببيني ميفهمي يك زرگري ساخته راست است، اما حالا اگر تو گوشواره‏اي بخواهي چه مي‏كني؟ بايد زرگري را بشناسي بروي پيشش كوشواره برات بسازد.

پس ديگر ان‏شاءالله تميز بدهيد ميان معرفه و نكره و ميان مجهول و معروف. پس اين آيات ملكي را كه مي‏بيني خدا را مي‏شناسي اما خداي مجهول، خداي لايُري، خداي لايُدرك. اين است كه هرچه داد مي‏زني بدادت نمي‏رسد و اين را خودش مي‏گويد كه هرچه داد بزني اگر از آن راهي كه من آمده‏ام پيش تو، از آن راه پيش من نيائي حاجتت را برنمي‏آورم و محرومت مي‏كنم. از آن راهي كه من قرار داده‏ام نمي‏آئي، خود را بحلق بياويزي حاجتت روا نخواهد شد و همين‏جورها در آيات هست. از آن راهي كه خدا قرار داده است مي‏خواهي نروي، هي نردبان بگذار و هي برو بالا، هيچ به خدا نمي‏رسي. يا خير، چاهي بكن برو به قعر زمين، باز به خدا نمي‏رسي. نفقاً في الارض او سلّماً في السماء هركار مي‏خواهي بكن بجز زحمت و خستگي براي تو چيزي نمي‏ماند. چاهي بكن تا بروي ينگي دنيا سرت بيرون آيد، آنجا هم مثل اين روي زمين چيزي گيرت نمي‏آيد، خدائي نمي‏شناسي. پس معروف غير مجهول است و اين آياتي كه مي‏بيني چه در وجود خودت چه در وجود غيرخودت، در تمام اينها صانعي بدست مي‏آيد، اما صانع مجهول، صانع لايُري، صانع لايُدرك. و اگر اين صانع مجهول اگر قناعت كرده بود بهمين‏كه مجهول باشد و نشناسندش ديگر ارسال رسل نمي‏كرد، همين‏قدر بشعور كه مي‏آمدند مي‏فهميدند خودشان خودشان را نساخته‏اند. كسي نخواهد سرش درد نگيرد نمي‏شود، بخواهد نميرد نمي‏شود، بخواهد فقير نباشد نمي‏شود. كيست بخواهد فقير باشد؟ و خدا عمداً محتاج مي‏كند مردم را. پس اينها همه كارها دارند و همه محتاجند و همه مي‏دانند خودشان رفع احتياج خود را نمي‏توانند بكنند و همه مي‏فهمند در تحت سلطنت و تصرف غيري واقعند، اما آن غير كيست، چيست؟ مجهول است نكره است؟ و مجهول، معروف نيست. و خدا اگر به مجهوليت قناعت كرده بود در نزد عقلاي عالم خيلي واضح است كه ارسال رسل نمي‏كرد پس قناعت به همين‏ها نكرده و صانع مي‏خواهد خود را بشناساند به مردم و ببينند آن ناديدني را؛ و آن كسي را كه خيال مي‏كني نمي‏شود به آن رسيد، مومنين به آن برسند و به لقاي او فايز شوند. فمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، اگر فراموش نمي‏كنيد، بازي نگير نفْس است هفتاد سال پنجاه سال باين عادت كرده خودسر راه برود اعتنا نكند، حالا هم هرچه مي‏گوئي قبول نكند، شما توي كلّه‏اش بزنيد توي دهنش بزنيد، ان‏شاءالله متذكر كنيد خود را.

پس من كار دست صانع دارم من ناخوش مي‏شوم او چاقم كند، فقير مي‏شوم مي‏خواهم رفع احتياج من كند، در هر صدمه واقع مي‏شوم به او التماس كنم بروم پيش او، مي‏خواهم نفس بكشم مالكش نيستم، مي‏خواهم به او التماس كنم التماسم دوام داشته باشد و او رفع حاجتم را بكند، روزي خود را نمي‏توانم بچنگ بياورم روزي مي‏خواهم او بدهد. باز اگر اين صانع قناعت كرده بود به دنياي فاني‏صرف و يك عالمي ديگر خلق نكرده بود، باز اين مسامحات ما طوري مي‏شد. دنيا بود و مي‏رفت و مي‏گذشت، اگر همچنين بود باز با بي‏مبالاتي مي‏ساخت يك‏طوري مي‏گذشت و حالا جاي ديگر بايد برويم، خانه‏اي ديگر است و تمام ارسال رسل براي آنجا شده تمام انزال كتب براي آنجا شده. او را بايد شناخت كه آنجا بكار بيايد والاّ اينجا در روي اين زمين چقدر از مخلوقات كه راه مي‏روند و كسي كاريشان ندارد، يك كسي است دهري باز راه مي‏رود كسي كاريش ندارد و اگر اتفاق يك جائي يك كسي به او خنديد يك جائي ديگر به مسلماني يك كسي ديگر خنديده. دهريها هستند راه مي‏روند نان مي‏خورند زندگي مي‏كنند و همچنين گبرها هستند دولتي هستند و كسي به ايشان تعدي نمي‏كند. همين‏طور يهود هستند در دنيا دولتها حمايتشان مي‏كنند، همچنين نصاري هستند در دنيا دولت عظيمي هستند نصاري، و كسي كارشان ندارد، همين‏طور اسلام دولتي هستند كسي كاريشان ندارد. باز اينها اگر فرض بفرمائيد هيچ انبيا نيامده بودند، و اينها را عرض مي‏كنم براي اينكه نه خيال كنيد انبيا آمدند شما را بچسبانند به اين دنيا، آمدند واتان كنند از دنيا. آمدند كه دنيا را نگيريد نچسبيد به دنيا، بلكه به نچسبيدنش قناعت نكردند. شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد ببينيد انبيا آمدند چه بگويند؟ و يك خورده خود را خبر كنيد، گفتند دنيا را بدست ميار سهل است دوستش هم مدار، علاقه به دنيا نداشته باشي و اگر علاقه داري و بدستش نمي‏آري باز دل خراب است و اصل اين است كه دل خراب نباشد. پس خودتان فكر كنيد.

پس عرض مي‏كنم اگر فرض مي‏كردي انبيا هيچ نمي‏آمدند و هيچ دعوت نمي‏كردند مردم را، اين نظم و اين نسق را، هميشه سلاطين بودند روي زمين و سلطنت خود را مي‏كردند و نظم و نسق مي‏دادند. و ببينيد اين نظم و نسقهاي اين سلاطين بقاعده هيچ پيغمبري نيست و اين مردم بيدين همين‏جور بيدينها را مي‏خواهند بجهت آنكه رعيت بيدين سلطان بيدين حاكم بيدين، همه بي‏حساب، كارشان از بي‏حسابي نظم مي‏گيرد، بحساب نظم نمي‏گيرد. اين نظامي كه در عالم ميان مردم معروف است از تصدّق سر همين سلاطين مي‏گردد اينها را طالبي، هي دعا كن باين سلاطين و باين حكام نظم مي‏گيرد، هرگز اين‏جور با نظمهاي پير و پيغمبر و خدا و رسول درست نمي‏آيد. ببينيد خدا قرار مي‏دهد در قضيه دو شاهد عادل بايد بيايند شهادت بدهند. دزد نصف شب دزدي مي‏كند، من از كجا بيارم دو شاهد عادل و تا دو شاهت عادل نيايند شهادت بدهند كسي دزد را قصاص نمي‏كند، من خود هم نمي‏توانم صدمه به او بزنم. ببينيد اگر همچنين باشد خانه مردم بتاراج خواهد رفت. نصف شب دو شاهد عادل كجا بود؟ هيچ شاهد عادلي هم نمي‏آيد نگاه كند دزد دزدي مي‏كند و هيچ نگويد. فكر كنيد باين نظم مي‏گردد ولايت؟ لكن نظم مي‏گيرد ولايت بهمين كه بمحضي كه ديدند دزدي شده به حاكم عرض كنند و آدم بفرستد او بگيرد همسايه‏هاي بي‏تقصير را تا اگر احياناً دزد را بدست آوردند از او انتقام بكشند، بدست هم نيامد آن داغها و درفشها را كه ديدند بترسند، من بترسم او بترسد كه مبادا عوض دزد را بگيرند. باز باين قاعده زنا رفع نمي‏شود، زنها محفوظ نمي‏مانند. معلوم است زنائي كه حكمش اين است در اسلام كه چهار شاهد عادل كالميل في المكحله ببينند آن آلت توي آنجا و شهادت بدهند. همچه زنائي هيچ‏كس نديده، مي‏خواهم بگويم اتفاق نيفتاده در دنيا همچه زنائي كه باين‏طور چهار شاهد عادل ببينند و شهادت دهند. شاهد اگر عادل است چطور نگاه به عورت مردم مي‏كند؟ هيچ نگاه به عورت مردم نمي‏كند. همان اولي كه مي‏گويد ديدم، مي‏گويند فاسقي. پس بايد چهارتا باشند، هرچهار عادل باشند، همه بگويند باتفاق ديديم مثل ميل در مكحله، اتفاق چشممان افتاد و ديديم و چشممان را هم‏گذارديم. بايداين‏طور كنند كه عادل باشند و مردم نمي‏آيند سر بازار زنا كنند كه چهار عادل پيدا شود در ميان مردم و باين‏طور اتفاق نمي‏افتد. پس يك زنا هنوز ثابت نشده بچهار شاهد عادل و نمي‏شود ثابت شود، معلوم است خواسته ستر كند خدا كه اين قرار را گذارده. لكن زن شما محفوظ مي‏ماند از تصدق سر همين سلطان، از تصدق سر همين حكّام، همين داروغه كه بمحض اينكه ديدند يك كسي كه نگاه مي‏كرد به چادر كسي يا همينكه ديدند حرف كنايه‏داري زد او را بگيرند حبس كنند بزنند ببندند داغ كنند جريمه كنند، همين‏طورها كه مي‏بينيد باين ظلم و ستم كه رو شده حالا مالها محفوظ مانده، حالا جانها محفوظ مانده. حالا (كو ظ) دو شاهد عادل كه بيايند شهادت بدهند كه ما ديديم فلان فلان را كشت؟ آيامي‏شود معلوم كرد قاتل را و او را كشت؟ اين را داروغه چاره‏اش را مي‏كند، حاكم چاره‏اش را مي‏كند. مي‏گيرد، مي‏بندد بي‏تقصير و باتقصير را آخر بروز مي‏كند.

پس ملتفت اين معني باشيد ان‏شاءالله و فكر كنيد نظم هميشه از آدم گرفته تا بعد با اين سلاطين بوده، هميشه اين‏جور سلاطين سلطان بوده‏اند هميشه اينها نظم و نسق مي‏داده‏اند. نظمي باشد كه در راهها دزد نباشد، كدام آخوند با قلمتراش مي‏تواند راه را امن كند؟ اينها نمي‏توانند از عهده برآيند و اگر امن نباشد راهها كار تجارت برزمين مي‏ماند. آن كه بزمين ماند كار مردم لنگ مي‏ماند و هكذا نظمهاي ديگر. جميع نظمها بوجود اين سلاطين است و از (دين ظ) هم نيست. چون مردم طالب اين نظمند و طالب آن نظم نيستند كه خدا و پير و پيغمبر مي‏خواهند آنها هم رفته‏اند كنار نشسته‏اند و سلطنت را باينها واگذاشته‏اند. همان‏وقتي كه دعوت مي‏كردند فكر سلطنت نداشتند، باز چهار صباحي هم اگر في‏الجمله حركتي كردند بقدري بود كه حفظ كنند خود را كه زنده باشند تا بتوانند نفس بكشند، چهار نفر دورشان بگذارند باشند كه مردمِ‏ديگر آنها را بحال خود (بگذارند ظ). تا كلوخي به خانه همسايه نمي‏انداختي از سنگش محفوظ نمي‏ماندي، اين است كه واگذاردند ملك را به همين سلاطين. بهمين جهت حضرت امير7 صلح مي‏كند چنانكه حضرت پيغمبر9 هم صلح مي‏كرد بقدري كه خود را حفظ كند سلطنتي كرد، سلطنت مسلّمي اگر داشت قوتش را بكار مي‏برد وصيش كارش را محكم مي‏كرد خودش هم مي‏دانست قبول نمي‏كنند اين بود چندان سخت نگرفتند.

پس كار اين دنيا به نظم اين سلاطين برقرار است پس نمي‏آيند انبيا و اوليا كه بيائيد ايمان بياريد به ما كه دنيا رو بتو كند، بلكه انبيا آمده‏اند براي اينكه دنيا اگر هم بيايد تو مرو، اگر او خودش را مي‏چسباند تو كناره‏كن. ديگر يكپاره احاديث هم باينها معلوم مي‏شود. در باره حضرت امير فرمودند دنيا سه دفعه براي حضرت امير ظاهر شد بصورت زن خوشگلي، فرمودند من طلاقت داده‏ام و طلاقت بائن است، طلاقي است كه عودي در آن نيست. شيطان جلوه كرد براي پيغمبر وقتي آمد خدمت پيغمبر و تمام كليدهاي حيله‏ها و تدبيرها و گنجها از طلاها و نقره‏ها و جواهرها را آورد عرض كرد، حضرت قبول نكردند فرمودند من اگر چيزي بخواهم از خداي خود مي‏خواهم. عرض مي‏كنم تو هم اگر ايمان داري و شيطان اين كليدها را پيش تو مي‏آورد و راهها نشان تو مي‏دهد بايد نگيري و قبول نكني. اين است كه باوجوديكه نمي‏آيد و بدست تو نمي‏دهد، تو باز اطاعتش را مي‏كني.

خلاصه، انبيا آمدند مردم را بازكنند از دنيا نه اينكه بچسبانند به دنيا، آمدند دعوت كنند مردم را به آخرت نه اينكه بازكنند از آخرت. پس براي دعوت عالمي ديگر آمدند در تلو آن دعوت اگر آن دعوت موقوف بود باينكه صحيح باشند حالا دوائي هم گفتند، اگر موقوف بود باينكه امنيت باشد و اگر امنيتي هم بود بهتر ميتوانستند دعوت كنند باين جهت اينها گفتند باهم بسازيد، و اگر آن دعوت موقوف بود باينكه مال يكديگر را نخورند حكّام را بر ايشان مسلط كرد. ملتفت باشيد تمام امرها و نهي‏هائي كه متعلق به دنيا و خورد و خواب و خوراك است بالتبع است در كاري كه داشتند (و آن ظ) اين بود كه جمعي دورشان جمع باشند كه آنها بشنوند حرفهاشان را، اينها همه بالتبع است. وقتي درست فكر كنيد باز خود وجود دنيا بالتبع است. خلقتش اگر براي آخرت نبود و خدا نمي‏خواست انسانِ‏آخرتي خلق كند اين‏جور خلق كند خلق را كه بميرد و بپوسد و بريزد خلقت لغو و بيجا و بيحاصل بود چنانكه اگر كوزه‏گري كوزه‏ها بسازد در نهايت تنقيح بعد از آني كه فارغ شد از ساختن آنها، آنها را بشكند و خاك كند گِل كند، و كوزه‏هائي باز بسازد بعد آنها را هم باز بشكند و خاك كند باز گل درست كند و گوزه بسازد. سرهم كارش اين باشد كه كوزه بسازد و كوزه‏هاش را بشكند، تمام مردم مي‏گويند اين مردكه ديوانه است از تمام مجنونها مجنون‏تراست. حالا صانع هي خلق كند بدنهاي باين خوبي و اين‏همه حكمت در آنها بكار ببرد و آخرالامر همه بميرند بگندند و چه گندي كه خود آنها از آن گند كناره مي‏كنند و مي‏گريزند آخر هم خاك بشود و برگردد برود پي كار خودش. اگر اين‏جور صنعت منظور خدا باشد هيچ‏بازيگري هيچ لغوكاري اين‏جور بازي نمي‏كند. پس تمام خلقت اين دنيا براي اين است كه عقلي خلق كنند بيارند توي اينها، پس تعيّن او چون موقوف بود به چنين بدني اين بدن را ساختند براي آن. حالا بعد مي‏آيد، بجهت اين است كه تو بعد بعمل آمده‏اي. پس خود دنيا خلقتش بالتبع است نه اينست كه اگر آخرتي نبود خدا دنيا خلق مي‏كرد و اگر مي‏كرد لغو بود و بيجا و بيحاصل بود. هي خلق كند اشجاري را نباتاتي را آخر همه بخشكند و هكذا باز سبز شوند باز بخشكند تا آخر عمرشان بپوسند و بريزند. اگر مي‏خواستي اينها را خلق كني كه بخشكند و بريزند و تمام شوند اينها را چرا مي‏ساختي باين تنقيح و باين تمامي ساختي؟ مي‏خواستي اصلش نسازي اينها را، بسازي باين تنقيح و خرابش كني باين آساني مثل اينكه كسي بيايد آتش بزند باغ ما را و همه بخشكند و تمام شوند. همچنين هي اين حيوانات باين تنقيح بسازي اين‏همه حكمت در خلقت او بكار ببري كه چه؟ بميرند و بپوسند و خاك شوند؟ بي‏حاصل است. پس تمام خلقت اينها از براي آخرت است و اصل مقصود خلقت آنجا است و صورت نمي‏گيرد مگر باينكه بيارند اينجا كسب آخرت كنند، كسب آنجا را كنند. آنجا كه بعمل آمد ديگر اين بدنها را مهلت نمي‏دهند خراب مي‏كنند و خود انسان مي‏رود آنجا.

پس ملتفت اين‏جور معني باشيد كه انبيا آمدند خدا را به مردم بشناسانند و مردم را ببرند پيش خدا، به لقاء برسانند، به قرب خدا و جوار الهي منزل بدهند و عرض مي‏كنم بجوار الهي برسانند و نزديك به خداشان ببرند. آن جوار الهي كه نه دور است نه نزديك است كجا است؟ كجا بكار كسي مي‏خورد؟ اگرچه هست همچه حرفها كه هست همچه جائي كه (نه ظ) نزديك كسي است نه دور از كسي است، آنجا نه كسي نزديك به آن مي‏شود نه كسي دور از آن؛ اين خدا آن خدائي است كه چون مرا خلق كرده و من خودم خودم را نساخته‏ام امثال و اقرانْ من را نساخته‏اند پس يك كسي ساخته، صانعي هست آن صانع اگر دور از من بود مرا نساخته بود، اگر نزديك من بود و از جائي ديگر دور بود دورها را نساخته بود. پس نه دور است نه نزديك، پس يقرب به او يعني چه؟ دور و نزديكي ندارد اما آن خدائي كه مي‏گويد رو بمن بيا حاجت خود را از من بطلب، قل ما يعبؤ بكم ربّي لولا دعاءكم اين را بخواهي دعوتش كني كجا است، چه جا است؟ خودش گفت نخواسته‏ام مرا به هر زباني بخواني، از هر طريقي رو به من بيائي. حالا آيا اين خدا بايد بداني راه دارد يا اينكه راه نبايد داشته باشد؟ باز راهش را دست نداده كه مردم از هر راهي بخواهند رو به او بروند. فكر كنيد ان‏شاءالله، پس همين‏جوري كه در كون مي‏فهميد؛ در كون هميشه سبقت مي‏گيرد، طفلي كه بايد بعد بدنيا بيايد خودش نيست كه سؤالي كند كه مرا اين‏جور بساز، او ماده‏اي مي‏گيرد نطفه‏اي مي‏گيرد در قرار مكين قرارش مي‏دهد، سر و دست و پا و اعضا و جوارح و روح و بدن براش مي‏سازد، خودش هم بيرونش مي‏آورد و بزرگش مي‏كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، اين صانع همين‏طور وقتي مي‏گويد قل ما يعبؤ بكم ربّي لولا دعاءكم دعا را تعليم نكند به شما نمي‏گويد چرا دعا نمي‏كني. اگر تعليم نكند بازخواست ندارد، دعائي كه سوراخش را نشان نمي‏دهد و تعليم نمي‏كند بگويد دعا كن، امري است بي‏حاصل، امري بيجا است. مي‏خواهم عرض كنم بعد از معرفت خدا كه بشناسي او را و بعد از معرفت وسايلي كه قرار داده، اول چيزي كه تعليمت مي‏كند سوراخ دعا است كه نشانت مي‏دهد. تو ازبس نرفته‏اي رو به او و دعا نكرده‏اي، سوراخ دعا را گم‏كرده‏اي والاّ آمده‏اند تو را دعوت كنند كه تو دعا كني، آمده‏اند اذن بدهند كه بخواني خدا را. پس آمده‏اند شناسانده‏اند كساني را كه چون آنها را ببيني، ببيني خدا را.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، انبيا دخلي به ساير مخلوقات ندارند و ساير مخلوقات اين‏قدر شد كه در وجودشان كه نگاه‏كرديم ديديم خودمان خود را نساخته‏ايم، پس كسي ساخته، پس توانسته بسازد و ساخته. پس قادر بوده چون مي‏دانسته چطور بسازد پس عالم بوده. يكپاره صفات خدا را در آنها مي‏توانيم استدلال كنيم. مي‏گوئيم حالا كه ساخته پس قدرت داشته اين چيزهائي را كه ساخته، آنقدرش كه فكر مي‏كنيم مي‏فهميم از روي تدبيرات و علم است پس علم او هم بدست مي‏آيد و هكذا بعضي صفات او. لكن حالا ما كار داريم با اين خدا، مي‏خواهيم بخوانيم او را، دعوت كنيم او را، چه كنيم؟ يك جا اسمهاي او را بايد پيدا كرد. لُريش يكي از انبياش را بايد پيدا كرد، آنها كه با ما حرف‏زدند قرارداده كلام انبيا پيش ما كلام‏الله باشد، قرارداده امر آنها پيش ما امر خدا باشد، قرار داده نهيشان نهي‏الله باشد، قرارداده معرفتشان معرفت خدا باشد، جهل به ايشان جهل به خدا باشد و هكذا تمام معاملاتشان معاملات با خدا باشد. كسي كه پناه به آنها برد پناه به خدا برده. پناه به هرجاي ديگر ببري، زير سنگي قايم شوي از آنجا تو را درمي‏آرند آنچه بايد بكنند مي‏كنند. پناه به كوهي ببري اگرچه كوه عظيمي باشد همان كوه عظيم مي‏بيني سرنگون مي‏شود بكلّه آدم مي‏خورد بدتر مي‏شود، لكن قرار داده پناه به او ببري، در پناه خدا باشي؛ يعني انبيا و اوليا آنها پناه خدا هستند. قولشان قول خدا است، حكمشان حكم خدا است، امرشان امر خدا است، نهيشان نهي خدا است، معرفتشان معرفت خدا است، جهل به ايشان جهل به خداست. ديگر حالا جاي ديگر هرچه دادبزني اعتنا به آدم نمي‏كنند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 23 ذي‏الحجه‏الحرام 1300)

37بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لم‏يبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفه‏الله و معرفه‏الله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لم‏تنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»

مكرر عرض كرده‏ام سعي كنيد و كلياتي كه هرگز هيچ‏جا تخلف ندارد آنها راياد بگيريد كه اگر انسان بناي فكر را گذارد و كليات را بچنگ آورد، ديگر در تحت هر كلّيي بي‏نهايت مسائل ريخته شده. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس كلّيش يك كلمه است يادگرفتنش آسان و گفتنش آسان، آنرا بايد گرفت، جزئياتش را نمي‏توان حصر كرد. و از جمله كليات اين است كه شما هر شخص معيني را ببينيد معرفت اين شخص معرفت شخصي ديگر نيست ولو اينكه اين شخص بگويد شخصي ديگر هست، شما را تعليم كند و دليل باشد براي شخصي ديگر؛ باز معرفت آن معرفت آن شخص نيست. پس معرفت هرچيزي معرفت خود او است. شما چيزي را نديده باشيد من تعريفش را بكنم، تعريف كنم سنگ چطور چيزي است، درخت چطور چيزي است ولو شما چيزي هم ياد بگيريد لكن نه اين است كه من خود را بشكل سنگ يا درخت كرده باشم. پس معرفت هرچيزي معرفت خود او است و معرفت هيچ چيز معرفت هيچ چيز ديگر نيست. حتي اين حرف معروف ميان مردم كه “يعرف الاشياء باضدادها”، شما ملتفتش باشيد حالائي كه انسان سفيدي ديد سياهي ديد حالا مي‏فهمد اين يكي ضد آن يكي است كه اگر كسي گرمي را فهميده بود و هيچ سردي را لامسه‏اش نفهميده بود، گرمي را كه مي‏ديد هيچ نفهميده سردي در دنيا هست. كأنّه اينها را يك‏خورده اگر فكر كنيد همراه من خواهيد شد، يعني جزء خودتان مي‏شود. پس شخص مباين با شخص ديگر ولو تعريفش بكنند كه پسر كيست پدر كيست، چه‏كاره‏است، پيغمبر بوده، سلطان بوده رعيت بوده، مع‏ذلك معرفت اين شخص گوينده معرفت آن كسي كه تعريفش مي‏كند نيست. وقتي خودش را ديدي معرفت او را پيدا مي‏كني. معرفت شخصي را كه من تعريف كردم كه قدش فلان است رنگش فلان است شكلش فلان است و كسي هم ياد گرفت، بسا توي مجلسي است پهلوي آدم نشسته باز نمي‏شناسدش. پس معرفت هيچ شخصي معرفت شخصي ديگر نمي‏تواند باشد و اين يكي از كليات باشد هيچ‏جا تخلف نمي‏كند. حالامعرفت شخصي را كه مي‏خواهيم ببينيم مي‏خواهيم تحصيل كنيم معرفت شخصي را آن‏هم بطور كلي. پس يك كلي اينكه معرفت هيچ‏كس معرفت كسي ديگر نيست اين را ولش نكنيد ولو اينكه دو رفيق چون هميشه همراه بوده‏اند يكي را كه مي‏بيني، آن ديگري يادت مي‏آيد. هروقت آفتاب را ببيني و پرتوش را، تا ياد اين بيائي ياد آن مي‏آئي. لازم و ملزوماتي هم كه هستند معرفت چيزي معرفت چيز ديگر نشده حتي لازم و ملزوم، لازمه حرارت آتش است لازمه آتش روشنائي است، لازمه آتش دود افتاده، لازمه دود آتش افتاده. بجهت اين است كه اين را تجربه‏كرده‏ايم ديده‏ايم. حالا بعد جائي كه دود مي‏بينيم استدلال مي‏كنيم از دود بر آتش، از آتش استدلال مي‏كنيم به دود. پس معرفت هرچيزي معرفت خود او بايد باشد نه شخصِ مباين (كه ظ) معرفتش مثل معرفت او است. مثْلْ، قياس است و قياس باطل است. ديگر مي‏خواهي او را ببيني بيا مرا ببين او را ديده‏اي، اين نمي‏شود. هركسي و هرچيزي فعلي دارد فعلش مال خودش است. پس ان‏شاءالله درست دقت كنيد كه هرچيزي بفعلش شناخته مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس معرفت هرچيزي معرفت خود او است، نه معرفت غير؛ پس اگر بخواهي برسي بحقيقت چيزي بايد “كأنّه” را كنار انداخت. مرا ببين فلان را ديده‏اي، خدمت مرا بكن خدمت او را كرده‏اي، اينها مجاز است دروغ است، بينداز دور. پس سنگ را بسنگ مي‏شناسيم نه بكلوخ و غير او، درخت را بخود او مي‏شناسيم نه بجماد و نه بحيوان، حيوان را بخود حيوان مي‏شناسيم نه به نبات. اينها استدلالي هست دليلهاي ذوقي و دليل حكمت مي‏شود. پس شما سنگ را خودش را بخودش مي‏شناسيد، زيد را كه مي‏شناسيد بخودش مي‏شناسيد لكن اين زيدي كه حالا مي‏شناسيدش شما ان‏شاءالله كاري كنيد نظرتان بر زيد تنها نباشد، بدانيد كلي است كه عرض مي‏كنم فرق نمي‏كند بگويم زيد يا عمرو يا انسان يا حيوان يا جماد يا نبات، شخصِ غيبي، شهودي؛ و هكذا فرق نمي‏كند صانع با مصنوع. مسأله كلي است فراموش نكنيد عرض مي‏كنم ما هرچه را مي‏شناسيم زيد را كه مي‏شناسيم زيدْ، محضِ‏مثل است خودش را كه مي‏شناسيم خودش را شناخته‏ايم و خود او را كه شناختيم لامحاله در يكي از افعالش او را ديده‏ايم و همچه زيدي كه هيچ فعل نداشته باشد، نيست. حالا ما مي‏خواهيم بگوئيم شناختيم او را و معروف ما است، عُرِفَ(ظ) فعل او است؛ يا بگوئيم ظاهر (است ظ) براي ما، ظَهَرَ فعل او است. چيزي فعل نداشته باشد و من او را بشناسم، داخل حرفهاي بي‏معني است. پس ما زيد را كه شناختيم، يا در حال حركت شناختيم او را يا در حال سكون، و عمداً حركت و سكون عرض مي‏كنم كه اجتماعشان با هم نشود كه ضديت تامّه و نقاضت دارند. پس زيد را يا در حركت يافتيم يا در سكون، لكن زيد است متحركي كه يافته‏ايم. و زيدِساكن، زيد است ديده‏ايم؟ يا عمرو است، بكر است، خالد است؟ هرچه تجسس مي‏كني بغير از زيد هيچ‏كس نيست. حالا زيد را كه هم در حركت يافتيم هم در سكون و اين دو را نقيض هم يافتيم، حالا آيا زيد هم خودش نقيض خودش است؟ ببينيد خيلي واضح است و روشن، كه زيد نقيض خودش نيست؛ پس زيد متحرك و زيد ساكن نقيض يكديگرند. اگر متحرك هست ساكن نيست اگر ساكن هست متحرك نيست، و اين‏دو نقيض همند و معني نقيض اين است كه اگر يكي باشد آن ديگري نباشد. حالا اينها آيا خود زيدند و زيد خودش در وقتي كه هست بايستي نيست باشد آيا همچنين است؟ خيلي واضح است ان‏شاءالله. پس اينها دو نقيضند و هركدام باشند ديگري بايد نباشد. زيد اگر غير آنها بود زيد بايد در حيني كه هست نباشد و در حيني كه نيست باشد. در حيني كه خلق نشده خلق شده باشد، در حيني كه خلق شده خلق نشده باشد. اين يكيش داخل بديهيات است آن يكي داخل محالات است. تا متحرك را صانع خراب نكرد ساكن را نساخت، تا ساكن را خراب نكرد متحرك را نساخت. آن زيد بتمامش توي متحرك هست بتمامش توي ساكن هست و زيد عين اين دوتا نيست، و باز غير اين‏دو تا است چرا كه او يكي است و اينها دوتا عين اين دوتا است بجهت آنكه هريك از اينها تمامِ‏زيد در آن گنجيده و بغير زيد هيچ نيست. پس تمامشان زيد است، هيچ‏كدامشان غير از زيد نيستند عين زيد هم نيستند و شما وقتي بخواهيد زيد را ببينيد يا متحركاً ديده‏ايد زيد را يا ساكناً. حالا معرفت اين شخص متحرك ببينيد عين معرفت زيد نيست؟ و معرفت آن شخص ساكن عين معرفت زيد نيست؟ و كأنّه و كأنّه هم نمي‏ماند كه اگر زيد را متحرك ديدي گويا زيد را را ديده‏اي و آيا از براي زيدي كه من مي‏خواهم ببينمش بغير از اين‏جوري‏كه متحرك باشد يا ساكن، آيا من مي‏توانم ببينم؟ و آن زيدي كه من مي‏بينم، آن زيدي را كه خدا مي‏بيند آيا بي‏حركت مي‏بيند، آيا بي‏سكون مي‏بيند؟ آيا مي‏شود همچه چيزي خلقش كرده باشد؟ زيد هميشه يامتحرك است يا ساكن و زيد بي‏حركت و بي‏سكون محال است موجود شود، خلق شود. و زيد همچه خلق شده كه يا متحرك است يا ساكن، در دو حال؛ وقتي ساكن است متحرك نيست وقتي متحرك است ساكن نيست. لكن معرفت متحرك بعينه معرفت زيد است، معرفت ساكن بعينه معرفت زيد است، كار اين متحرك كار زيد است كار اين ساكن كار زيد است. تمام نسبتها جاش اينجا است، جاي معرفتش اينجا است؛ ولَوْ اينكه وقتي مطلبي را ياد گرفتيد بخواهيد بگوئيد “معرفت هيچ‏چيز معرفت هيچ‏چيز نيست” اينجا جاريش كن اما بدان چه‏مي‏گوئي. در اينجا هم مي‏توان گفت معرفت قائم معرفت زيد نيست بجهتي كه زيد آن است كه نسبت به قائم و قاعد مساوي است و زيد آن است كه بتمامش در قائم است و بتمامش در قاعد است و در دوجا كه بروز كرده بتمامش بروز كرده. پس معرفت قائم معرفت او نشده، متحرك هم معرفتش معرفت زيد نيست ساكن هم معرفتش معرفت زيد نيست و در كتاب و سنّت هست اين‏جور چيزها و اگر تو مي‏خواهي زيد را بشناسي زيد بايد در اين متحرك و در اين ساكن باشد و آنوقت بذاتيّت خودش بيرون از اين متحرك باشد و بيرون از اين سكون، و داخل بايد باشد در اين متحرك لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج بايد باشد از اين متحرك لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء و در حيني كه داخل است در همان حين خارج بايد باشد و در وقتي كه خارج است در همان وقت داخل بايد باشد، دخولش عين خروجش است خروجش عين دخولش است.

ديگر اينها را كه ياد بگيريد سرراست مي‏تواني حرف بزني و بدان كلمات تمامش متناقضات و تمامش اضداد، واقع خواهد شد؛ و در همه كتابها اسماءالله ريخته شده و همين‏جورها بيانش كرده‏اند. پس ببينيد زيد اگر عين متحرك شدو اين متحرك، فعلِ‏حركتي‏ناشي شدة از فاعل باشد محال است كه ذات زيد متحرك باشد؛ و اين را هم كم ملتفت مي‏شويد. حالا من پياپي مي‏گويم اگر تو پياپي پيش بيائي آنوقت من تندتند حرف مي‏توانم بزنم. پس ذات زيد محال است متحرك باشد بجهتي كه متحرك ذاتٌ ثَبَتَ لهاالحركة است و بايد فعل حركت از آن ناشي شده باشد. اين فعل خودش بي‏زيد خدا خلقش نكرده، نمي‏شود خلقش كرد و فعل هرفاعلي را بطور كلي عرض مي‏كنم، نماز را خدا خلق كند و كسيكه نماز كند خلق نكرده باشد محال است. نماز، نمازكن مي‏خواهد. پرتو، قرص مي‏خواهد. نور، منير مي‏خواهد. پس فعل مِن حيثُ اِنّه فعلٌ حقيقتش يعني صادر از فاعل. حالا زيدي خلق نشده، قيام زيد خلق بشود، چنين امري محال است. حالا زيد متحرك زيدٌ ثَبَتَ له الحركة حركت فعل او است؛ پس او بايد باشد كه اين فعل را صادر كند. او كه هست دليل آنكه غير از اين فعل، هست فاعلي. وجود همين فعل، دليل فاعل است و وجود فاعل دليل فعل است. فرقي كه فعل با فاعل دارد اينكه او قائم بنفس است اين قائم بغير است. چيزي كه بسته است بغير وجودش بسته بغير است همه چيزش از غير است، ماده‏اش صورتش ظاهرش باطنش بسته بغير است، حقيقتش بسته به آن فاعل است، فاعل صادرش مي‏كند هست، صادرش نمي‏كند نيست. حتي صانع، فعل بي‏فاعلي را محال است خلق كند و نكرده. پس فعل را من حيث خود خودش بخواهي بسنجي و اضافه‏اش نكني به فاعل، خودش من حيث نفسه هيچ نيست، عدم صرف است. پس زيد مستقل بنفس است و فعلش به او برپا است و محض نسبت به اواست حقيقتش. پس حقيقت اين فعل نفس اضافه است به فاعل؛ و با قطع نظر از نفس اضافه و بستگيش به فاعل، او خودش نيست. بستگي را بخواهي جدا كني كه بستگي نباشد محال است موجود باشد. حالا كه زيد مستقل بنفس است و اين فعلِ‏حركت بسته به او است و سكونش هم بعينه مثل حركتش است و ما حرفمان سر فعل كلي است، پس سكونش هم بسته بغير است. غير، اين را بخود اين احداث مي‏كند لامن‏شي‏ء و او ذاتش عين اين نيست غير اين است، بدليلي كه توي متحرك هم هست، پس زيد هم متحرك است هم ساكن. متحرك است بخود متحرك، ساكن است بخود ساكن. اما متحرك نيست بذات خودش چرا كه بيرون است و خارج از حركت. اين خروجش از حركت عين دخولش است در حركت. اگر او نبود ما حركتي نمي‏ديديم، دخولش در اين حركت مثل خروجش است و تا خارج از حركت نشود داخل در ساكن نمي‏شود. تا ذات زيد استقلالي نداشته باشد كه خارج باشد از نفس حركت، حركت را نمي‏تواند احداث كند بخود حركت؛ مثل خود حركت كه استقلالي ندارد مگر بمحرِّك. خودش بخواهد چيزي باشد كه استقلالي داشته باشد نيست، خودش را بايد موجود كنند تا باشد. پس زيد بايد داخل باشد در حركت و شرطش اين است كه خارج باشد از حركت. پس داخل است در حيني كه خارج است و قريب است باز از خودش بخودش نزديكتر است و دور است از او كه هيچ‏چيز آنقدر دور نيست. نقيض، آن‏قدر دور است از نقيض؛ كه وقتي كه موجود شد اين را فاني مي‏كند. دوري‏وجود و عدم را ببينيد چقدر فاصله است، دوري ميان آسمان و زمين اگرچه خيلي دور است اما كم‏كم گز ميكني و مي‏كني آخر بيك جائي مي‏رسد. مشرق و مغرب هرچه دور است باز بيك جائي مي‏رسد اما دوري وجود و عدم جوري است كه اگر چيزي هست چيزي ديگر نبايد باشد در ملك خدا، اين يكي سرش را بايد ببرند بايد فانيش كنند. پس زيد دور است از قائم بي‏نهايت و نزديك است به قائم بي‏نهايت. دور است بي‏نهايت آنوقتي كه قاعد است هيچ قائم نيست معدوم شده اما نزديك است به قائم آنقدري كه توي قائم بغير زيد هيچ‏كس نيست. و ملتفت اين‏جور بيان باشيد كه متناقض گفته مي‏شود. كلمات متناقضه را هم راهش را كه يادگرفتيد آنوقت اگر يك كسي آمد در ميانتان و گفت معرفت من معرفت خدا است، يك‏وقتي هم گفت معرفت من چه دخلي به معرفت خدا دارد، اگر خدا مرا و مادرمرا و هركه در روي زمين است هلاك بخواهد بكند مي‏كند، بدانيد اينها نقيض نيست. ديگر بخصوص اگر يك‏جائي، تقيه (باشد ظ) تا كسي بگويد معرفت تو معرفت خدا است مي‏گويد تو كج فهميده‏اي معلوم است يك‏جائي اگر اين را مستقل خيال كرده‏اي برديش كنار، او را شخصي ديگر خيال كردي و آنوقت باينكه دست بدامن تو مي‏زنم تا دست بدامن او زده باشم، اين را وامي‏زند مي‏گويد معرفت من چه دخلي به معرفت او دارد تو كج فهميده‏اي يك جائي كه درست فهميده‏اي مي‏گويد معرفت من معرفت خدا است. پس معرفت قائم معرفت زيد است و اينها معرفتش مهم نيست مي‏توان تعبير آورد. حالا معرفه بودن هم بعينه مثل متحرك بودن است. معرفه بودن او هم وقتي است كه تو بشناسي او را و او است كه معرفتي دارد كه عَرَّفَ فعل او است كه تا خودش خودش را بتو نشناساند نمي‏تواني بشناسي او را، تا ظاهر نشود براي تو، تو نمي‏بيني او را، ظَهَرَ هم مثل تَحَرَّكَ است چنانكه قائم بعينه مثل قاعد است، اين مطلب هم بعينه همان مطلب است. لايكلّف الله نفساً الاّ ما آتيها، لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها. اگر بتو گفته بود خدا كه زيد را بشناسي و شرط قرار داده بود كه بشرط اينكه قائم را زيد نگوئي قاعد را زيد نگوئي نمي‏توانستي زيد را بشناسي تكليف مالايطاق بود. عرض مي‏كنم همچه زيدي خلق نكرده كه من بشناسمش كه نه متحرك باشد نه ساكن. پس زيد را شما يا توي حركت ديده‏ايد يا توي سكون و اين متحرك اسمي از اسمهاي زيد است ساكن هم يكي از اسم‏هاي زيد است، اسمي كه اشتقاق دارد همين‏جور اسمها است. آن اسم كه مي‏گوئي زيد است، زا و يا و دال بسا بي‏معني باشد يا اگر حكيمي اسم گذارَد “زيد”، باز آن هم اشتقاق دارد معلوم مي‏شود اين زيادتي‏فضلي، زيادتي‏نوري داشته كه زيد اسم گذارده.

باري منظور اين است معرفت هرچيزي معرفت ظهورات او است و تا ظهور را نشناسي محال است ظاهر را بشناسي. اين معرفت نفس مي‏فرمايد عين معرفت رب است ولو اينكه اصرار كه كردم و حاليت شد كه معرفت زيد عين معرفت قائم است و ديگر هيچ ندارد قائم، ظاهرش ظاهر زيد است باطنش باطن زيد است، روحش روح‏زيد بدنش بدن زيد، تمام معاملاتش معاملات با زيد علمش علم زيد و هكذا تمام مايُنسَب الي القائم مايُنسَب الي زيد است. اگر اين را يادگرفتي و خوب عضّ نواجذ كردي و هيچ مسامحه نكردي آنوقت بسا بگوئي معرفت اين هيچ معرفت زيد نيست چرا كه زيد سبّوح است قدّوس است از اينها بيرون است بدليلي كه در صورت ضدش داخل شده، و خارج است و داخل است و اين خودش خودش است و خودش غير قائم نيست اما زيد گاهي قائم است گاهي قاعد است و اين قائم خارج از وجود خودش نيست چنانكه قاعد خارج از وجود خودش نيست؛ اما زيد، هم خارج است از اينها و هم داخل است در اينها. پس معرفت قائم شد معرفت زيد. نه اينطور كه كأنّه معرفت زيد است بلكه هركه اين را ديده زيد را ديده، كأنّه ندارد و ديدن او ديدن همين است شناختن او شناختن همين است باوجوديكه اين جفت دارد او جفت ندارد، او يك است و جفت ندارد. پس قائم ما جفت دارد، قاعد پهلوش مي‏نشيند، متحرك ما جفت دارد ساكن پهلوش مي‏نشيند. پس فرق است ميان اينها و او، و لافرق بينهما و بينه؛ و چنين نيست، و هست؛ مثل همان حرفها كه گفته مي‏شود داخل است و خارج است. پس او سبّوح است او قدّوس است و هيچ دخلي به صورت حركت و سكون ندارد و چون در حركت و سكون هردو داخل بوده بيرون از هردو بوده و چون بيرون است سبوحش مي‏گوئي قدوسش مي‏گوئي. اگر زيد نبود، هيچ نبود كه بتواني قدوسش بگوئي. پس زيد اگر هم در صورتِ حركت باشد و هم در صورتِ سكون باشد نه صورت حركت، صورت او است؛ نه صورت سكون، صورت او است. پس خودش سبوح است و قدوس است در اين دو صورت و چون در هردو داخل بوده سبوح شده و اگر فرض كني هيچ صورت ندارد و هست، خيالي است كرده‏اي و زيد بي‏حركت و زيد بي‏سكون خدا خلق نكرده است. پس معرفت متحرك معرفت زيد است معرفت ساكن هم معرفت زيد است بطوريكه هيچ باقيه‏اي باقي ندارد. حالا كه چنين شد ديگر معرفت متحرك كأنّه معرفت زيد است چنين ملتفت باشيد ان‏شاءالله هيچ مسامحه نكنيد. پس آن‏جائي كه مي‏گويد او را بخواهي ببيني مرا ببين، و شخص مبايني است؛ اگر گفته‏اند اين را كه ببيني او را مي‏بيني، شاخص را اگر بخواهي ببيني در آينه نظر كن عكس را ببين، عكس در آينه جاني ندارد مغز ندارد عكس است بي‏مصرف است. سلطان در تهران است حاكمي كه مي‏آيد اينجا مي‏گويد حكم من حكم سلطان است آنجا نه اين‏جور است. سلطاني است در تهران حاكمي است اينجا، اين حاكم حكمش حكم سلطان است اما سلطان خبر ندارد اين اينجا چه حكمي كرده آيا حكمش مطابق ميل او است يا مخالف ميل او است خبر هم داشته باشد اين با او مباين است و هر مبايني خبر ندارد از مبايني ديگر. خداش بالاي عرش نشسته رسولش روي زمين دارد راه‏مي‏رود، اين خداش خدا نيست رسولش هم رسول نيست. ديگر خيلي از مردم اينطورها خيال مي‏كنند خصوص حكايت معراج را كه مي‏شنوند كه پيغمبر بعرش رفت بقاب قوسين اوادني رفت و خدا را ديد يا نور خدا را ديد يا صداي خدا را شنيد، آية كبراي خدا را ديد آنجا و برگشت، اينجا كه مي‏آيد از خدا خبر ندارد خدا از او خبر ندارد، چنين پيغمبري پيغمبر او نمي‏شود. حتي در قرآن دوسه جا صريحاً بطور پرخاش فرمايش مي‏كند كه يريدون ان يفرّقوا بين الله و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتّخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقاًّ و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً. خدا را يك سمت بنشاني رسلش را يك سمت، ما مخلص او هستيم، اين نمي‏شود. رسل، فعلِ مرسِلند، مفعول مطلق اويند. اَرْسَلَ رَسُولاً، اَرْسَلَ فعل او است رَسُولاً مفعول مطلق او است. رسول تا مفعول مطلق نشود رسول نيست. باز هيچ مسامحه نكنيد و يك‏خورده مسامحه كردند و افتادند بقدر كفر و ايمان كه از همه فاصله‏ها بيشتر است از فاصله دنيا و آخرت بيشتر است، از فاصله جهنم و بهشت بيشتر است. يك‏خورده مسامحه كردند افتادند توي وحدت وجود و هيچ مسامحه نكنيد در اين كار كه محل لغزش گنده گنده‏ها شده و آنقدر گنده‏اند بطوريكه انسان خجالت مي‏كشد اسمشان را ببرد.

ان‏شاءالله فكر كنيد شما ببينيد زيد اگر عالم است، و خوب فكر كنيد كه خيلي چيزها بدستتان مي‏آيد. اگر دانا است وقتي ايستاده دانا است وقتي نشسته دانااست، شجاع است وقتي نشسته شجاع است وقتي ايستاده شجاع است، شوهر هركه هست وقتي كه ايستاده شوهر همان است وقتي نشسته شوهر همان است، نوكر هركه هست وقتي ايستاده نوكر همان است وقتي نشسته نوكر همان است. زيد عادل است وقتي ايستاده عادل است وقتي مي‏نشيند عادل است، زيد اگر حكيم است وقتي ايستاده حكيم است وقتي مي‏نشيند حكيم است، قادر است وقتي ايستاده قادر است وقتي مي‏نشيند قادر است. ملتفت باشيد كه چه مي‏خواهم عرض كنم و مسامحه نكنيد و مسامحه كرده‏اند لغزيده‏اند.

پس عرض مي‏كنم كه خدا مي‏خواهي، خدا يعني چه؟ الله الذي خلقكم، اين كُم يعني جميع غير خدا مي‏خواهد بگويد مي‏خواهيد بدانيد الله كيست؟ خودتان فكر كنيد خداي ديگر غير از اين خدا بدست ما بدهيد. خدا آن كسي است كه غيرش هرچه هست او ساخته باشد. الله الذي خلقكم و كُمَش، جميع ماسوي الله است. ثمّ رزقكم، همچنين اين كُم، باز كُمَش تمام ماسوي الله است. ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم همين‏طور كُم جميع ماسوي الله. هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء؟ اينكه من ساخته‏ام آيا شما مي‏توانيد شريك من باشيد؟ و همچنين اينهائي كه هستند همه زير و رومي‏شوند آيا هيچ‏كدام مثل اويند؟ آيا مي‏شود خدا را ساخته باشند؟ فكر كنيد. يا خير، پُر تنگ نگيريم بر آن بيچاره‏ها كه بگوئيم آيا اينها خدا را ساخته‏اند و نتوانند جواب بگويند و مثل خر در گل بمانند، خير مي‏گوئيم بسازند، مثل خودشان را بسازند، پشه‏اي را مگسي را بسازند، بال پشه‏اي را بسازند، نمي‏توانند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس خدا چه ظاهر باشد چه مخفي باشد، در جاهاي واضح مسأله را فراموش نكنيد آنوقت در جاهاي ديگر خوب مي‏توانيد بدست بياريد. خدا در ظهورات خودش خودش است نه غير خدا. حالا بخواهي آنجا را يادبگيري و مشكلت است بيا پيش خودت. و في انفسكم افلاتبصرون؟ ببين تو اگر عالمي، مي‏ايستي عالمي،مي‏نشيني عالمي وقتي مي‏خوابي خوابهاي عالمانه مي‏بيني در هرجائي خودت را گم نمي‏كني و هكذا هر صفتي داري همين‏طور است. پس خدا در اسماء خودش تمام خدا توي تمام اسماء خود هست، اسمهاي خدا اسمهاي مركبي نيست. فكر كنيد ان‏شاءالله، شما نباشد كارتان مثل كار مردم. مردم همين اسمهاي مركب را مي‏خوانند تو مي‏بيني اين نمي‏كند كاري براي تو ولش كن برو دادبزن جائي كه دستت را بگيرند. پس ملتفت باشيد ظهور خدا كاري نتواند بكند كه خدا مي‏كند اين نمي‏شود و فعل الله عاجز باشد از كاري، داخل محالات است. پس حالا مي‏بيني خودت را عاجزي يكپاره كارها بكني و هرقدر هم شخص صنعتش و علمش زياد باشد باز ما اوتيتم من العلم الاّ قليلاً تو بسنج اين مُلك را بخودت مثل نسبت اين بدن است به آن ملك، هيچ بنظر نمي‏آيد كسي هم برفرضي بتواند كاري كند آيا در بيرون وجود خودش هم مي‏تواند كاري كند؟ حالا مباينات بسيارند متبايني فعل متبايني ديگر را نميتواند بكند. ملتفت باشيد ان‏شاءالله، لكن خدا در اسمي از اسمهاي خودش كه مثلاً بايد قادرش گفت عالمش گفت حكيمش گفت، در آن اسمها خودش است مثل اينكه زيد مي‏ايستد و خود زيد ايستاده. حالا اگر عالم است ايستاده عالم است نشسته عالم است اين نشسته عالم است ديگر حالا مي‏ايستد آيا جاهل مي‏شود؟ هم‏چنين نيست. زيد اگر شجاع است وقتي مي‏ايستد شجاع است حالا آيا مي‏نشيند غيرشجاع مي‏شود؟ چنين نيست. ان‏شاءالله فكر كنيد، نسبت اسم و مسمّي را فراموش نكنيد، يعني زيد و قائم را فراموش نكنيد. پس اين است كه مي‏فرمايد لافرق بينك و بينها هيچ فرقي ميانه تو اي خدا و ميانه اين اسمهائي كه تو مي‏گوئي و به ما داده‏اي نيست، تو هر كاري مي‏كني با آنها مي‏كني. اللهم انّي اسألك بمعاني جميع مايدعوك به ولاة امرك المأمونون علي سرّك تا آنجائي كه يعرفك بها من عرفك هركه تو را شناخت اينها را شناخته كه تو را شناخته. هركه اينها را بشناسد تو را شناخته. تعجب است كه مي‏فرمايد در هر مكاني هم هستند آنها، باوجود اين تعجب است كه مردم اذيتشان مي‏كردند در تمام آسمان در تمام زمين هريك هريك از ائمه شما صلوات الله عليهم آنجا هستند و صداتان را مي‏شنوند و شما را مي‏بينند همه‏جا هستند. سنريهم آياتنا في‏الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق اولم يكف بربّك انّه علي كل شي‏ء شهيد پس ايشانند كه پركرده‏اند تمام آفاق و انفس را. بهم ملأت سماءك و ارضك حتّي ظهر ان لااله الاّ انت اين عبارت با آن آيه مطابق است. هر عبارتي را كه با عبارت قرآن مطابق ديدي ديگر از پي راويش مگرد هركه خواهد باشد. پس مطابق شد عبارت كه بهم ملأت سماءك و ارضك حتّي ظهر ان لااله الاّ انت اين بعينه هماني است كه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق اولم يكف بربّك انّه علي كل شي‏ء شهيد.

باري، خلاصه ملتفت باشيد مطلب عمده‏تر را فراموش نكنيد. همين‏كه مي‏بيني اشخاص را كه از كاري عاجزند اينها ظهور آن خداي قادر علي كل شي‏ء نيستند. ظهور آن خداي قادر علي كل شي‏ء وقتي مي‏ايستد او مي‏ايستد و والله انبيا كه مي‏ايستند او مي‏ايستد اگر انبيا ظهور او نيستند چطور امرشان امر او است، نهيشان نهي او است، حكمشان حكم او است؟ پس انبيا قائمان مقام اويند خليفگان اويند ظهور اويند محل امر او و نهي اويند. حالا او وقتي مي‏ايستد قادر علي كل شي‏ء است و لايتغير، وقتي مي‏نشيند قادر علي كل شي‏ء است به آن تغيير نكرده مثل اينكه زيد عاجز است وقتي هم ايستاد عاجز است. حالا يك كسي ايستاد و نشست، نه ايستاده‏اش كاري از او مي‏آيد نه نشسته‏اش، كسي كار باو ندارد. و همين‏جوري خدا حجت را تمام كرده. ببين خدا همين‏جور ظاهر ظاهر مي‏گويد تو اين سنگ را مي‏پرستي شعور بكار ببر فكر كن اين را كه خدا از آسمان نازل نكرده و نگفته اين‏را بپرست كه بگوئي من امتثال مي‏كنم. چه‏كار مي‏تواند بكند، آيا چشم دارد تو را ببيند؟ چشم ندارد تو را ببيند، گوش هم ندارد صداي تضرع و زاري تو را بشنود همين‏طور آمدي پيشش چيزي گفتي، از جيبت رفت او نشنيد صدات را. آيا اين مي‏فهمد تو چه گفتي؟ هيچ نمي‏فهمد. سعي كنيد اينها را ببريد تا پيش خيلي جاهاي بزرگ، پيش آفتاب بآن بزرگي. حالا اين آفتاب آيا خودش چشم دارد گوش دارد يا اينكه قدرت دارد بتواند خلقت آسمان و زمين كند؟ از يكجائي مامور است كه كاري بخصوصي بكند. ملتفت باشيد اين مرشد مي‏خورد مي‏آشامد عجز دارد جهل دارد؛ و اين سوقاتت باشد كه اغلب مرشدها از راه رسم دين و آئين بيرونند بهيچ‏وجه از خدا خبر ندارند. آيا هيچ پيغمبري گفته نگاه به سقف كن آه بكش؟ تمام اينها كارهائي است كه هيچ خدا و پيغمبر نگفته‏اند.

پس ديگر دقت كنيد ان‏شاءالله فكر كنيد كسي را اگر سراغ داري كه قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء و لايعجزه شي‏ء است؛ او را مي‏خواهي وجهه قرار دهي، بسيار خوب. اگر سراغ كردي همچه كسي را كه اين جهت باشد و وسيله باشد، توي اين او را ببين؛ علم او را مي‏خواهي ببيني علم اين را ببين بعينه مثل اينكه زيد مي‏ايستد اين ايستاده كه درست شد مي‏گويد هركه مي‏خواهد بداند زيدِمن چكاره است بيايد پيش من، تا من بگويم زيد چكاره است. پس خدا هم مي‏ايستد در مقام ايستادن بمقاماتك و علاماتك او هم مقام دارد و مي‏ايستد، محل قيام دارد، محل شناسائي دارد، باين جهت ارسال رسل كرده انزال كتب كرده و اين اوضاع را راه‏انداخته. اين خدا اگر مي‏خواست ارسال رسل كند و نمي‏خواست كه بايستد ميان اينها خلقشان نمي‏كرد. پس اين اوضاع را راه‏انداخته كه آن كسي را كه نفس الله است و نفس او است برگزيند. و عرض مي‏كنم قائم نفس زيد است و خود زيد است و نيست غير زيد چيزي. هرچه مي‏خواهي تجسس كن و اگر زيد را از ميانش بكشي بيرون هيچ نمي‏ماند لكن فعلي است صادر شده از زيد و زيد آن را ساخته پس فعل او است و جهت معروفيت او و وسيله او است؛ زيد دست اين را بدست تو داده و دست اين دست او است، او خودش هرجا مي‏رود تو را مي‏كشد مي‏برد. پس مقامِ‏قائم، مقامِ‏نفسِ‏زيد است اين قائم اسمش نفس زيد است و تمثيل در خارج زيد است؛ وقتي نشست، همين نشسته ظهور زيد است در مجالس. اگر اين را شناختي زيد را مي‏شناسي، اين‏را نمي‏شناسي؛ اگر هيچ زيدي توي قيام نباشد اين قائم، زيد نيست. زيد توي قيام و قعود نباشد و بگوئي زيد، زا و يا و دالي را بدروغ برداشته‏اي و خيالي كرده‏اي و بدروغ اسمش را زيد گذارده‏اي، دخلي بزيد ندارد. اين كار را سخت بگيريد و سهل نگيريد كار با اين داري مي‏خواهي نماز كني كاردست اين داري تا نيّت نكني توجه نمي‏تواني بكني، تو سرهم محتاجي باين. حتي مي‏خواهم عرض كنم والله صرفة اهل دنيا هم هست كه اين را بيايند بشناسندش براي اينكه بخواهند فسق و فجور كنند، پس اين را بشناس دنيات را هم درست مي‏كند.

پس بدانيد و ملتفت باشيد كه خداي بي‏حجت خدا نيست، خداي بي‏ظهور خدا نيست، خداي بي‏قدرت خدا نيست. پس خدا قدرت دارد من خودم بي‏قدرت هستم خدا قدرت دارد و قدرت فعل او است ناشي از او است و ايشانند قدرت‏الله و مي‏بيني تو از آنجا نيامده‏اي ايشان از آنجا آمده‏اند. اين قدرت قدرة علي كل شي‏ء است. مي‏بيني تو خودت هستي و قدرت نداري و قدرتت از جاي ديگر برداشته شده؛ ولكن صانع آن قدرت را از روي علم بدست نياورده، بتجربه بدست نياورده. علمِ‏صانع، علم لايتغير و لايتبدل است آن علم فعل او است نهايت بالاي مشيت است. عَلِمَ باشد فعل است، شاء باشد فعل است، قَدَّرَ باشد فعل است، قَضي باشد فعل است. ايشانند علم‏الله، ايشانند مشيت‏الله، ايشانند اراده‏الله، ايشانند قدره‏الله، ايشانند مخلوق‏الله. لايملكون لانفسهم نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً مثل خود شما، كه فعل شما را اگر شما جاريش بكنيد وجود دارد و اگر شما جاريش نكنيد وجود ندارد. پس بشناسيد ائمه طاهرين را صلوات الله عليهم اجمعين كه اول ظهورالله و قدره‏الله و علم‏الله و تمام ماينسب الي‏الله ايشانند. ذات خدا نيستند اما خارج از خدا هم نيستند و خدا خارج از ايشان نيست؛ ولَوْ وقتي درست يافتي مطلب را آنوقت بخواهي بگوئي خارج هم هست از اينها بگو. كنهه تفريقٌ بينه و بين المتعددات.

ان‏شاءالله سعي كنيد مثل مردم مباشيد يا غلو كنند يا تقصير، يا تركيب كنند غلو و تقصير را. تقصير مي‏كني مي‏گوئي هيچ‏كاره‏اند، مثل مايند نهايت چهارتا مسأله بيش از ما مي‏دانند، پس چرا وسيله ما شوند؟ چرا ماها هيچ عبادتمان قبول نيست مگر بولايت آنها، بمحبت آنها. مي‏گوئي حالا كه سه چهار تا مسأله بيشتر از ما راه نبردند چرا وسيله ما هستند؟ واسطه‏اند، حبلند، ريسماني هستند ميان خدا و خلق؟ از آن راه مي‏آئي و حال‏آنكه وسيله‏شان هم نمي‏داني، غلو كرده‏اي. پس بايد بداني آنها وسيله‏اند، دليلند، واسطه‏اند، حبلند ميان خدا و خلق. پس ايشانند كه از جانب خدا آمده‏اند سرشان دست خدا است، دامنشان دست شما است. دست به دامنشان مي‏زني دست به دامن خدا زده‏اي. دست به دامن قائم مي‏زني، دامنش دامن زيد است و نميشود زيد را جاي ديگري پيدا كني.

خلاصه، نسبت ميان فعل و فاعل را فراموش مكن، همينكه قدرت كليه را دانستي اهل الحاد را خوب مي‏تواني بشناسي. خدائي كه كاري از او نمي‏آيد و علمي ندارد ولش كن.

پس نسبتها دوجور شد: يكي نسبت قيامي است بزيد يكي روايت است از قيام زيد. اينها را باز داخل هم نبايد كرد. ملتفت باشيد باز مثل عرض كنم، فقها روايت مي‏كنند از ائمه و نمي‏شود برآنها رد كرد. بله رد بر اينها ردّ بر خدا است قبول است؛ قول اينها هم قول خدا است قبول است؛ ردّ قولشان شرك بخداست، بايد رد كننده را كشت و بوده‏اند كسانيكه كرده‏اند اين كار را. يكي از فقهاي معروف است حكمي كرد ميان دو نفر آن كسيكه حق بجانب او نشده بود به آن فقيه گفت: من اين حكم را قبول ندارم آن فقيه گفت: حكم خداش را مي‏خواهي؟ گفت بلي، او هم رفت بخانه كاردي حربه‏اي برداشت آمد بيرون، شكم مردكه را پاره كرد. حكم اصلش همين است، ديگر حالا جاري نمي‏شود بجهتي كه دولت باطل است. پس اينها من باب‏الرواية حاكمند. حالت اينها حالت ني است، كسي در توي ني حرف بزند صدا از توي سوراخها باندازه‏اي كه نائي خواسته بيرون مي‏آيد. هر سوراخي كه خواسته دست گذارده، هر سوراخي خواسته دست برداشته. نَغَمات از نائي است، اين ني راوي است. اين را نائي نيايد برندارد در او صدائي نكند اين صدا ندارد. پس اهل حق از فقهايند و راويند اما زير و بمش كار كسي است كه ني‏مي‏زند، او است وسيله خدا ولو اين هم وسيله است باين معني كه صداش را به گوشَت مي‏رساند. نسبت نائي و ني مثل نسبت غيب و شهاده است، نسبت زيد و قائم جوري ديگر است، زيد خودش قائم است قائم خودش زيد است اما راوي كارش اين نيست، جوري ديگري است.

پس در مقام توجهات، وقت التماسها و دعاها بايد بگوئي اللهم انّي اتوجّه اليك بمحمد و آل محمد بي‏محمد و آل محمد نمي‏شود رفت پيش خدا هروقت رفتي پيش خدا و يكي از ائمه يادت نيست، بدان نرفته‏اي پيش خدا. همچنين هروقت پيش خدائي و پيش آنها نيستي بدان نرفته‏اي پيش ايشان. مثل اينكه هروقت زيد ايستاده، و تو ايستاده را نمي‏بيني پيش زيد نرفته‏اي اگرچه بايد ايستاده را ببيني. باز ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، مي‏گويم زيد را در ايستاده ببين اما ملتفت قيامش مباش و فقط زيد ببين. پس مي‏روي پيش خدا اما باز از اين راه پيش خدا نرفته‏اي؛ تا اينجا كه رسيدي ديگر پيشتر نمي‏تواني بروي، داخل نمي‏تواني بشوي. اذا وصلت الي الباب فقف و اشهد الشهادتين، بخواهي داخل شوي تو داخل آدم نيستي كه داخل شوي، آنجا قِفْ و قُل الله‏اكبر الله‏اكبر. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(شنبه 26 ذي‏الحجه‏الحرام 1300)

38بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنه‏الله علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و معني هذه و اشباهها انّ معرفة النفس بعينها هي معرفة الرب لا انّها يستهدي بها الي معرفة الله فيعرف الله بعدها بل هي هي معرفة الله فانّ الذات المعروفة هي اذا كشفت السبحات و هتكت الاستار و تركت الاغيار و كذلك من تغلب عليه تلك النفس حتي قهرت ماسواها و اضمحلّ و تلاشي فيها حتي لم‏يبق له اقتضاء و لا اثر فانّه الذي معرفته بعينها هي معرفه‏الله و معرفه‏الله معرفته و لايعقل في هؤلاء التعدّد في هذا النظر فانّك ان لاحظت فيهم الخصوصيات لم‏تنظر الي الحقيقة و اذا نظرت الي الحقيقة غفلت عن الخصوصية فلاتعدّد و لذا روي عن اميرالمؤمنين7 انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة الله عزّوجلّ و معرفة الله عزّوجلّ معرفتي و في الزيارة السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و روي بنا عرف الله و لولانا ما عرف الله و روي نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا الي غير ذلك من الاخبار. فمن عرفهم فامامه يقين و من جهلهم فامامه سجّين»

از براي هر واسطه حالتي است و حالتي بالاي حالتي است و ان‏شاءالله هردو را بايد ملتفت باشيد تا اينكه غلو را انسان بيندازد و همچنين تقصير را از گردنش بردارد. تا اينها را درست نفهمد نمي‏تواند هرچيزي را سرجاي خود قرار بدهد، و ملتفت باشيد تفريق ميان مقامات كه نشد، غلو كردند؛ و كسانيكه غلو كردند بلكه منافق شدند، سببش همين‏ها است. پس يك مثَل از براي واسطه، مثَل قائم است از براي زيد و زيد همين‏جوريكه قيام ذات او نيست، قعود هم ذات او نيست؛ گاهي بصورت قيام ظاهر مي‏شود گاهي بصورت قعود. اين مقام را كسي ببيند و درست بفهمد در خلق، مي‏بيند همه‏جا پيدا است. اين مقام مقامي است كه هيچ فرق ميان زيد و قائم نيست الاّ اينكه قائم صفت زيد است و قائم به زيد برپا است، زيد به قائم برپا نيست لكن هيچ فرقي ميان آن قائم و اين زيد نيست. اين است كه جميع افعال زيد از دست قائم جاري مي‏شود. زيد قائم است و زيد و قائم دوتا نيستند يكي هستند، يكي نيستند دوتا هستند. ملتفت باشيد چه‏جور دوتا هستند چه‏جور يكي هستند.

پس هر فاعلي نسبت به فعل خودش اينجا مسأله را درست كنيد جاي ديگر درست (نمي‏شود ظ) پس فعل فاعل مباين با فاعل نيست كه چنين فرضش كني كه احتياجي به فاعل ندارد، اين براي خودش او براي خودش، لكن فعل فاعل را فاعل بايد احداث كند تا موجود باشد. پس فعل فاعل ثاني فاعل نيست و همدوش فاعل شمرده نمي‏شود و هيچ بينونت ميانشان نيست كه خيال كني چيزي براي زيد اثبات كني براي فعل زيد اثبات نشود، نيست. تمام كارهائي كه زيد مي‏كند همين كارش است همين فعلش است. پس ميان زيد و ميان قائم جدائي نيست كه مي‏خوانيد و بايد اعتقاد كنيد كه اگر نكنيد مقصريد لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك ديگر هيچ فرقي نيست هركار تو مي‏كني آنها مي‏كنند بجهتي كه از آنجا آمده‏اند. شخص فاعل فعلش را خودش احداث مي‏كند بدون اينكه چيزي از خارج بردارد، و او بسته به ايشان نيست. پس اين مقام مقام نورانيت اسمش است و اين مقام هيچ فرقي ندارد تو بگوئي آني كه ايستاده شناختم يا آن‏كه ايستاده را شناختم، هر دوش يكي است. زيد را بگوئي شناختم يا قائم را بگوئي شناختم، شناختن زيد همان شناختن قائم است شناختن قائم هم شناختن زيد است. تا شما زيد را نشناسيد قيام زيد را نمي‏توانيد بشناسيد و تا قيام زيد را نشناسيد نمي‏دانيد زيد توي اين قيام هست. پس زيد بقيام زيد شناخته مي‏شود، قيام زيد بزيد شناخته مي‏شود. اينها است كه مردم مسامحه مي‏كنند و نمي‏گيرند اينها را و آنهائي كه نمي‏گيرند اُلوف اندر اُلوف هستند، آنهائي كه مي‏گيرند طايفة حقند و طايفه حق هميشه كم بوده‏اند، هميشه يكي دوئي، تا ده‏تا را جرأت نمي‏كنم بگويم؛ بيشتر نبوده‏اند. ببينيد همين حضرت امير كذائي صلوات الله عليه داد مي‏زدند اگر من هفت نفر داشتم نمي‏نشستم بخانه؛ پس نداشت هفت نفر. حالا مي‏بينيد جنگ مي‏كرد، منافقين دورش جمع شده بودند. منظور اين است كه كم پيدا مي‏شوند كه دين را حفظ كنند براي خدا ولله و في‏الله، پول نخواهند عزّت نخواهند حميّت و عصبيّت نخواهند. اينها را واكني از پاي مردم ديگر هركسي به يك جهتي آمده يا از راه خوف است يا طمع است يا ازكسي رنجيده يا با كسي رفاقت و آشنائي دارد و هكذا. آن كسي را كه خدا نجات مي‏دهد والله همان كسي است كه هيچ غرض نداشته باشد و همين بس است. مي‏خواهم عرض كنم بحق رسيدن هيچ شرطش و جزئش اين نيست كه انسان خيلي فهم داشته باشد، مردمان صاحب‏فهم را ديديم گمراه شدند. از بلعم باعورا ديگر متشخص‏تر نمي‏شود، واقعاً خيلي متشخص بود و گمراه شد و دجّال وقتي مي‏آيد چنان خارق عادتي مي‏كند، مي‏آورد خارق عادتي توي دنيا كه تا بحال هيچ‏كس نياورده، پيغمبرانِ‏حق هيچ‏يك چنين امر واضحي را نياورده‏اند، چنين خارق عادتي نياورده‏اند كه آنقدر دوام داشته باشد. وقتي فكر مي‏كنيد هيچ پيغمبري خري باين بزرگي نياورده و اين خارق عادت هشت ماه طول مي‏كشد. هيچ‏جور حيواني خدا خلق نكرده كه آنقدر بزرگ باشد كه ميان دو گوشش يك ميل راه باشد، هر قدمش يك ميل راه باشد و اين مردكه مي‏آيد و از علم سحر همچو چيزي نشان مي‏دهد به مردم. همچه حيواني ببينيد پشتش چقدر بايد بزرگ باشد كه بقدر جمعيت شهري در پشت او جامي‏شود، ديگر قدش چقدر مي‏شود! اين الاغها مابين قدمهاشان يك ذراع دو ذراع، نهايت سه ذراع بيشتر نمي‏شود. قدشان هم نهايت يك ذرع دو ذرع بيشتر نيست. الاغي كه مابين هر قدمش يك ميل راه باشد بدانيد قدش يك فرسخ خواهد بود؛ پهناي پشتش اقلاً دو ميل راه است. همچه حيواني را حالا روش بنشيني شهر عظيمي مي‏شود و اين هشت ماه راه مي‏رود. ببينيد اين هشت ماه راه برود چقدر راه را طي مي‏كند، علاوه بر اين طي‏الارض هم دارد. از جمله خارق عاداتش اينكه هرجا مي‏رود، به هر آبي مي‏رسد ازبس خبيث‏النفس است به‏هر آبي مي‏رسد خشك مي‏شود و ديگر تا قيامت بيرون نمي‏آيد. حالا با اين خارق عادت كه اگر اين مردمِ‏حالا ببينند اين‏جور چيزها را، مريدش مي‏شوند قربانش هم مي‏روند و مع‏ذلك كافر است و هم آن روز و هم امروز بايد لعنش كني.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه حاق مطلب از اين عرضها بدست آن كسي كه غرض و مرض ندارد مي‏آيد، لكن يك كسي زور زياد داشته باشد حيلة زياد داشته باشد علم زياد داشته باشد، علم زياد مثل بلعم باعور داشته باشد، شعور زياد داشته باشد؛ حتم نشده، به‏هر كه شعور زياد داشته باشد دين بدهند و هركه بي‏شعور است دين نداشته باشد. ان‏شاءالله وقتي از روي شعور آمديد و فكر كرديد مي‏يابيد كه تمام رسلي كه آمده‏اند مردم را دعوت كرده‏اند وقتي دعوت مي‏كرده‏اند همه را دعوت مي‏كرده‏اند. پيغمبر آخرالزمان9 بود، موسي بود، عيسي بود، هركدام مي‏آمدند همه را دعوت مي‏كردند، پس شرطش فهم زياد نيست. خدا هركسي را در هر درجة فهمي كه قرار داده بهمان اندازه تكليفش كرده، بيشتر از آن تكليف نكرده از آن درجة كه در آن هست؛ هر امري به او رسيد و قبول كرد ممضي مي‏شود.

ملتفت باشيد آن نقطه‏اش را بدست بياريد آن آخر همه‏اش راجع به اين مي‏شود كه خدا امرش را روشن مي‏كند مثل اين روز. ببين چشم تو اين روز را خوب تميز مي‏دهد، هيچ نبايد رياضت بكشيم كه روشنائي را تميز بدهيم از تاريكي، رياضت بكشيم صداي بلند را و پست را از هم تميز بدهيم، هيچ رياضت نمي‏كشد گوش بلكه رياضت نكشيده تميز مي‏دهد و والله فهميدن حق و باطل از اين واضح‏تر است بجهت آنكه اين گوش را خلق كرده براي مقصودي. مقصود بالذات در خلقت گوش همينكه صدائي به گوش بخورد نيست، خلقت گوش براي اين است كه حرفي بشنود راست را تصديق كند دروغ را تكذيب كند، يعني بحق برسد و از باطل كناره كند. محض همين گوش را خلق كنند كه صدا بشنود، چه حاصل از اين؟ حيوانات هم صدا مي‏شنوند، حالا حاصلش چه شد؟ حتي حيوانات هم كه گوش دارند براي اين است كه تو مي‏خواهي گوش او بكار تو بيايد. فكر كن گوش خودت براي چه خلق شده، آيا براي همين است كه صداي مردم را بشنوي؟ و حال آنكه خدا فرموده ما خلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون تمام خلقت براي اين است كه حق را بداني و قبول كني، باطل را بداني و انكار كني، حق را بيابي و تصديق كني باطل را بيابي و تكذيب كني. حق اگر مخصوص انبيا بود و به ما نرسيده بود ما اسمش را هم راه نمي‏برديم، غافل محض و جاهل بوديم. اگر مخصوص اوصيا بود باز اوصيا خبر داشتند ما بي‏خبر بوديم مثل اينكه خيلي چيزها هست كه ما خبر نداريم؛ از وجود و عدمش هيچ خبر نداريم. اگر دين مخصوص ازكيا و صاحبان ذهن و ذكاوت بود، پس بلعم باعور را چرا لعنتش مي‏كني، محي‏الدين را چرا لعنش مي‏كني، دجّال را چرا لعن مي‏كني؟ اگر مخصوص حكما بود علما را چه‏كار كه دين تحصيل كنند، اگر مخصوص علما و حكما و انبيا و اوصياءانبيا بود، اگر مخصوص آنها بود پس چرا پيغمبران عوام را مي‏كشتند، زنهاي مردم را اسير مي‏كردند؟ اينهائي را كه دعوت مي‏كردند همه عامي بودند. ملتفت باش پس دين خدا والله از روز روشنتر است هزار هزار مرتبه و والله باطل از شب تار تارتر است و هيچ نمي‏شود اغراق كرد كه چقدر تاريكتر است از شب تار. لكن كسي خودش نخواهد ولش مي‏كند برود بجهنم. كسيكه دين مي‏خواهد ولو بي‏شعور باشد مي‏گيردش و مي‏رود به بهشت.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، ببينيد چشم به چه آساني روشني را از تاريكي تميز مي‏دهد، خدا گفته وقتي تاريك شد بگو تاريك است، وقتي روشن شد بگو روشن است، وقتي حق را مي‏آورد پيش تو و تو مي‏بيني حق است بگو حق است. زبان كسي را نمي‏بندند كه نتواند دروغ بگويد، دروغ شايع است ميان مردمِ‏غيرِاهل حق و آنها همان كمها هستند. عرض مي‏كنم هفت نفرش را حضرت امير گيرنياورد و مي‏فرمايد مؤمن كم است مؤمن كم است مؤمن كم است مؤمنه كمتر است از مؤمن و مؤمن كمتر است از گوگرد احمر و باز باوجوديكه از گوگرد احمر مؤمن كمتر است نه اين است كه مثل گوگرد خيالش كني. اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه محل لغزشتان نباشد. گوگرد احمر يعني اكسيري كه يك نخودش را به هزار من مس بزني همه را طلا بكند و اين اكسير خيلي كم است، حالا اين‏كه كم است باينطور، حالا ما بنشينيم فكر كنيم كه همچه اكسيري معلوم است بدست ما نيامده و جائي كه همچه چيزي بدست من نمي‏آيد پس من مؤمن را از كجا پيدا كنم، من حق را از كجا پيدا كنم؟ ملتفت باشيد ان‏شاءالله، كم بودنش جائي است كه فرمايش مي‏كنند، اگر نايابيش مثل نايابي اكسير باشد كه مردم اين اكسير را طالبند و گيرشان هم نمي‏آيد، اين حق را هم هي بگرديم و پيداش نكنيم. و خيلي مردم اين‏جور حديثها را كه مي‏بينند اين‏جور خيال مي‏كنند مؤمن كجا ما كجا! اگر پيداش كرديم دورش مي‏گرديم و قربانش مي‏رويم.

فكر كنيد ان‏شاءالله، باز اگر اين پستا است فكر كنيد مؤمن هرقدر متشخص باشد متشخص‏تر از حضرت امير نيست، مؤمن هرقدر متشخص باشد متشخص‏تر از پيغمبر آخرالزمان نيست و پيغمبر آخرالزمان9 ميان مردم راه مي‏رفت و داد مي‏كرد كه من منم. پس بگو اين حق اهلش كمند، بله يك نفر دو نفرند، كمتر از گوگرد سرخند و گوگرد سرخ وجودش بيشتر است در دنيا آنقدر كه اگر گبر و هندو و سنّي بروند از استادش ياد بگيرند بسا ياد بگيرند چنانكه جابر جلدكي سنّي بود و اين اكسير را داشت و از حضرت صادق ياد گرفته بود. پس البته وجود اكسير بيشتر از وجود مؤمن است مع‏ذلك مؤمن را مي‏شود بدست آورد ولو آن را نشود بدست آورد. ديگر چرا باوجود آنكه بيشتر است نبايد بدست مردم برسد، بجهتي كه منشأ فساد و فتنه است. چرا كه اين مردم يك لقمه شكمشان سير باشد كه ببينند چيزي احتياج ندارند، همين‏كه مردكه شكمش سير شد آرام نمي‏گيرد و مي‏بيني مي‏خواهد برادرش را بكشد. اين مردم اگر اكسير داشته باشند فسادها و فتنه‏ها راه‏مي‏اندازند كه ديگر آن سرش پيدا نيست. گدا باشند گرسنه باشند بفقر و گرسنگي گرفتار باشند بلكه فسادشان كمتر باشد. لكن دقت كنيد كه حق آيا چنين است؟ آيا كسيكه حق را يادگرفت آيا فساد مي‏كند يا رفع فساد مي‏كند؟ ارسال رسل شده انزال كتب شده براي رفع فساد و فتنه در مملكت. اين خلقت آسمان و زمين و اين اوضاعي كه مي‏بيني اينها همه مخلوق‏لغير هستند. آن حيوان را خلق كرده‏اند از براي اينكه مؤمنين سوارش شوند، اين انسانها را خلق كرده از براي خدمت مؤمن. آن مردكه فرنگي را خلق كرده‏اند كه ساعت بسازد، ساعتي از ميانه اينها بدست مؤمن بيايد كه بكار او بخورد. اينها هيچ‏كدامشان خلقتشان مقصود بالذات نيست. و اينها را درست فكر كنيد كه اگر اينها مقصود بالذات باشد خلقتشان لغو و بازي مي‏شود و نعوذ بالله مگر كسي غافل باشد چنين خيال كند والاّ باشعور اگر كسي فكر كند مي‏بيند اگر كوزه‏گري كوزه‏هائي بسازد و نهايت دقت و حكمت بكار ببرد در ساختن آنها و آنوقت آنها را بشكند و باز كوزه بسازد و باز بشكند، باز كوزه بسازد و باز بشكند و بگذارد خاك شود باز خاكها را بردارد كوزه بسازد بعد باز بشكند و خاكش كند، همه‏كس مي‏گويد اين ديوانه است. اگر چنين باشد نعوذ بالله بايد وصف كنند خالق خود را به مجنون‏ترين مجانين، بازيگرتر از تمام بازيگرها. لكن خلق مي‏كند نباتات را براي اينكه حيوانات آنها را بخورند، رزق عباد و رزق حيوان شود. نوع رزق در نباتات است، يا دانه‏اش را مي‏خورند يا برگش را مي‏خورند يا چوبش را كه زياد آمد آن چوبش را در ميسازند پنجره مي‏سازند كشتي مي‏سازند. پس حالا ديگر خلقت نبات لغو نشد، چون‏كه برگهاش بكارمان آمد؛ نه گلش نه تخمش نه چوبش هيچ‏جاش نشد دور بريزند، حتي پوستهاش بكار مي‏آيد آنها را مي‏سوزانند، بلكه غير از سوختن اثرهاي دوائي دارد. پس خلقت نباتات لغو نشد از ريشه‏اش تا برگش و گلش هيچ‏جاش بي‏مصرف نشد، بكار همه آمد از حيوانات تا انسان. پس حالا ديگر وجودش لغو نيست و اگر باين مصرف نرسد از اول تابستان سبز شود و پائيز كه شد بناي خشكيدن بگذارد بخشكد در زمستان و بپوسد و بريزد، بي‏مصرف مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، بهمين‏طور اين همه حيوانات گوناگون خلق كنند كه براي خودشان باشند، چرا؟ باز خلقت لغو مي‏شود. نهايت يكپاره احمقها بگويند ما نمي‏دانيم چرا، واجب نيست همه‏چيز را ما بدانيم. شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله و احمق نشويد. در همان‏جائي كه حق را نمي‏دانيد حماقت بكار نبريد، انسان عاقل هوشيار وقتي نظر مي‏كند به ساعتي كه اين درست كار مي‏كند لكن چهار پنج تا چرخ دارد و نمي‏فهمد كه هركدام از اينها چه‏كار از آنها برمي‏آيد. اما مي‏بيند عقربك درست به آنجا كه بايد برسد همان وقت خودش مي‏رسد و درست كار مي‏كند، ميداند آن چرخها درست واقع شده. حالا ديگر چرا؟ اگر شعور داري درست نگاه مي‏كني مي‏فهمي؛ انسان عاقل متهم نمي‏كند ساعت‏ساز را كه خلقت آن چرخ را من نمي‏دانم براي چه چيز است، حالا كه تو نمي‏فهمي لغو نيست. حالا اين چرخ بزرگ را كه مي‏بيني مي‏گردد، زمستان بوقت خودش مي‏آيد، تابستان وقت خودش، بهارش پائيزش، هرچه در هر فصلي بايد برسد مي‏رسد، مي‏فهمي اين درست كار مي‏كند. حالا سنگي را نداني چرا آنجا گذارده‏اند طوري نمي‏شود، حكمتي دارد تو نمي‏فهمي، يك حكمتي يك فايده‏اي دارد. حالا حيواني را اتفاقاً نداني به چه كار مي‏آيد، مگس را نمي‏داني چرا آفريده‏اند، مگس خاصيتش اين است كه وقتي كه هواهاي متعفّن جمع مي‏شود مي‏سازند اين مگس را كه رفع عفونت بشود. بسا مگس را خلق كنند كه مرهم بسازند روي كلّة گَري بيندازند چاق شود، خاصيتهاي ديگر هم دارد تو نمي‏داني. پس حيوانات را وقتي فكر كني خواهي يافت كه تمامش بكار انسان مي‏آيد، پس آنها حالا ديگر خلقتشان لغو نيست منها ركوبهم و منها يأكلون گوشتش را مي‏خورند، استخوانش را دسته چاقو مي‏سازند، پوستش به چقدر كار مي‏آيد، پشمش كُركش به چقدر كارها مي‏آيد. خوب تمام حيوان بكار انسان مي‏آيد، حالا تمام انسان براي چه خلق شده؟ پيغمبر شما داد زده كه ما خلقت الجنّ و الانس الاّليعبدون پيغمبرهاي ديگر هم در كتابهاشان اين داد را زده‏اند اگر نمي‏خواست شما حق را بيابيد نه اين زمين را خلق مي‏كرد نه اين آسمان را نه اين دريا را نه حيوان را نه نبات را نه جماد را، هيچ‏كس را و هيچ‏چيز را خلق نمي‏كرد. براي چه خلق كند؟ مصرفي كه ندارد خلق كردن كسيكه نه خودش خداپرستي كند و نه خداپرستي را بشناسد لغو است و بي‏حاصل. پس لولاك لما خلقت الافلاك را حالا ديگر خوب مي‏توانيد فكر كنيد و بدست بياريد. پيشترها مي‏شنيديم لولاك لما خلقت الافلاك اما معنيش را نمي‏فهميديم حالا معلوم مي‏شود؛ يعني پيغمبر خيلي متشخص است كه اگر خلق نشده بود، فكر كنيد اگر نبود خلقت آسمان و زمين لغو است كه هي آسماني باشد و هي زميني باشد هي ستاره‏اي باشد هي بگردد اين آسمان هي سرما و گرما و اين اوضاع و اين تدبيرات و اين حكمتها بكار برود براي چه؟ خلقت اينها لغو مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءالله پس چون از ميان اين زمين و آسمان بيرون مي‏آيد يك محمد و آل محمدي صلوات الله عليهم حالا ديگر خلق مي‏كند اينها را و اين اوضاع را برپا مي‏كند براي آنها چون توي اين اوضاع يك حقي هست حالا ديگر خلق مي‏كنند اين اوضاع را چنانكه علما و حكما همين‏جور مثل آورده‏اند كه اگر تو شخص زارعي باشي و درخت بخصوصي منظور تو باشد بجهت خاطر آن درخت، زمين را تازه مي‏كني آب مي‏دهي و هي سعي مي‏كني كه آن درخت بعمل آيد. ديگر در اين ضمنها يكپاره گياهها سبز شدند شدند، برفرضي كه آن يكپاره‏ها بكارت هم نيايد نقلي نيست؛ باشد، اعتنا نمي‏كني ولكن اگر آن درختي كه منظورت هست بكَني معلوم است آن يكپاره را آب نمي‏دهي. حالا فكر كنيد ان‏شاءالله، آن درختي كه خدا خواسته زرع كند در مملكتش و غرض از خلقت آن است كه درخت معرفت و دينداري برپا باشد، چون خدا مي‏خواست غرس كند اين درخت را پس زمين مي‏خواست، چون مي‏خواست آن درخت نمو كند، آسمان مي‏خواست جميع عمله‏جات و عمله و اكره كه هستند همه را آن شخص حق ضرور داشت، همه را براي او خلق كرده. حالا ديگر هم خوب مي‏توانيد معني آيه را بفهميد كه ربّنا ماخلقت هذا باطلا اوضاع را براي لهو و لعب راه‏نمي‏اندازد. وقتي بدانيد كه هيچ معقول نيست صانع بازيگر باشد مي‏دانيد هيچ‏كار او لغو نيست، لهو و لعب نيست. همين بازيگرهائي كه هستند همين‏تُنبك‏چي‏هائي كه هستند عملشان لغو صرف نيست، لهو و لعب صرف نيست اين‏جور كارها را مي‏كنند براي غرضي كه دارند، مي‏خواهد پول بگيرد، پولش بدهند دور بازار بازي دربياورد، درمي‏آورد؛ پولش بدهند كه بازي درنياورد درنمي‏آورد. پس بازي بازيگرها لهو و لعب صرف نيست پس لغو نيست. بازي بچه‏ها لغو نيست اگر بچه بازي نكند بزرگ نمي‏شود پس حكمت توش است و ان‏شاءالله توي همين بيانات بدانيد كه خدا چرا مهلت مي‏دهد بازيگران در ملكش بازي كنند. ببينيد حكمت دارد ولو براي خودش بد باشد، چرا خدا خلق مي‏كند بچه را كه آن بچه بازي كند؟ چون خدا مي‏خواهد بزرگ شود دين پيدا كند و تا بازي نكند بزرگ نمي‏شود ولي نسبت بخودش بازي كرده و لغو بوده اما آني كه بحكمت ببازيش واداشته حكيم بوده. آن مردكه تُنبك‏چي خودش بجهنم مي‏رود معصيت مي‏كند و خدا عذابش مي‏كند اما زنش در خانه‏اش نان مي‏خواهد بخورد بچه‏اش را بزرگ كند اگر بچه‏اش مؤمن باشد براي خاطر او است اگرچه خودش فاسق باشد همينكه بچه‏اش ايمان دارد اين را مهلت مي‏دهند كه اين بازي را بكند اين لغو رابكند توي همين بازيگري صدهزار حكمت بوده چندين نفس از نفوس بفيض بايد برسند اما چنين خدائي كه اينهمه حكمت بكار برده بازي مي‏كند؟ نمي‏شود گفت بازيگر است، نعوذ بالله نمي‏شود بازيگر باشد. فكر كنيد ان‏شاءالله و اگر متذكر شويد مي‏شناسيد خداي خود را اگر خدا بنا بود بازيگر باشد نعوذ بالله و حال آنكه هيچ محتاج به درهم و ديناري نيست خيلي لغوكار بود. باز بآن مردكه بازيگر مي‏بينيد پولش مي‏دهد بازي مي‏كند و خداي شما محتاج بعمل بندگان و به زرشان و سيمشان و به اقرار و انكارشان نيست. اگر همچه خدائي بنا كند بازي كردن، لغوكاري است كه از جميع لغوكاران لغوكارتر است و كسي‏كه اين‏قدر لغوكار باشد ديگر ارسال رسل نمي‏كند انزال كتب نمي‏كند كه رسولي بيايد و حكم كند و بگيرد و ببندد و حد جاري كند و بگويد ديني هست آخرتي هست و بايد مرا بشناسيد پس اين خدا هميشه اين آسمان و زمين را براي حق و اهل حق مي‏گرداند و هيچ اغراق عرض نمي‏كنم، همه براي اهل حق خلق شده اگرچه اهل حق از گرسنگي بميرند و مردند، فرمودند دنيا تنگ شد براشان كه اباذر بخصوص از گرسنگي مرد! پس آن كاري كه مي‏خواهد بعمل بيايد مي‏آيد اگرچه او خودش از گرسنگي بميرد. پس فضائل اميرالمؤمنين را مي‏گويد احاديثش را مي‏خواند؛ در مجلس عمر در مجلس عثمان در مجلس ابابكر فضائل اميرالمؤمنين را مي‏گويد. ديگر حالا خودش از گرسنگي مي‏ميرد، شهيد مرده است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، حق را خدا واضح مي‏كند ظاهر و آشكار مي‏كند براي كسيكه بخواهد، مايه‏اش همينكه غرض نداشته باشي مرض نداشته باشي عمداً نخواهي كج بروي، زيغ بخود راه‏مده، بي‏غرض باش؛ ديگر حالا فهم زيادداري برو زياد بفهم فهمت كم است كم بفهم. تو زحمت زياد نبايد بكشي، عُسر زياد خدا قرار نداده. يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر و تمام مسائل حق را بدانيد توي همين است كه عرض مي‏كنم نقطه‏اش همينكه تمام مسائل حق همه ميسور است همه آسان است و سعي كنيد اين مشقتان باشد بجهت آنكه شماها توي دقت علم افتاده‏ايد ديگر حالا افتاده‏ايد هرجا مشكل شد بدان تكليف نيست و ديگر حالا مي‏گوئي فلان مسأله غامض را ما هي از پي‏اش رفتيم و نفهميديم ، همينكه مي‏بيني نمي‏شود فهميد بدان تكليف نداري. همين‏طور كه وقتي نمي‏تواني نمازكني بطور ايستاده تكليف نداري، هر مسأله را كه نمي‏تواني بفهمي تكليفت نيست ولش كن، مي‏بيني خدا روزيت كرد و يكدفعه فهمش آمد. و اينها بخصوص تجربه شده است خيلي از مسائل بوده خودم در اول وهله كه فكر مي‏كردم ديدم خيلي مشكل است بسا آنكه دو سه روز خيلي در آن فكر مي‏كرده‏ام ديده‏ام مشكل است ولش كرده‏ام بعد از چندي يكدفعه ديدم بطور سهولت فهمش آمد و فهميدم خودش وارد مي‏شود. اين را خيلي تجربه كرده‏ام شما هم همين‏طور مشقتان باشد. منظور اين است كه ارسال رسل شده؛ شما از طور سلوك انبيا و طور دعوتشان عبرت بگيريد ببينيد دعوتشان را نرفتند توي پستوها بكنند كه سرّي است ملك از آسمان آورده اين را بايد در گوش كسي گفت؟ خير، بلكه دعوتشان را روي دايره مي‏ريختند داد مي‏كردند كه از شما چه مي‏خواهيم. مردم غافل كه نه رياضت مي‏كشيدند نه الله مي‏دانستند چه چيز است كه لله رياضت بكشند، آمدند متذكر كردند مردم را كه خدائي دارند اين خدا امري و نهيي دارد دعوت ما محض و مخصوص علما و اهل اسرار نيست، ما از دختر نه ساله دست نمي‏كشيم از پسر پانزده ساله دست نمي‏كشيم همه را دعوت مي‏كنيم از همه دين مي‏خواهيم. وقتي پسر پانزده ساله را دعوت كنند و اگر بناشد حدود جاري كنند در دولت حق باشد همان پسر پانزده ساله اگر تخلف كرد گردنش را في‏الفور مي‏زنند پس بدانيد همين‏جوري كه گردن مي‏زنند امرشان هم سهل و آسان است. ديگر حالا كسي بگويد اين جوان پانزده ساله چه مي‏فهمد حق چه چيز است باطل چه چيز است، مي‏گويم حدش را روش بگذار تا بفهمي؛ مي‏گويم انبيا كه امدند از اين قراري كه تو مي‏گوئي اين جوان پانزده ساله چه مي‏فهمد حق و باطل را پس انبيا كه آمدند از اين سلاطين جور و از اين ظالمين خيلي ظالمتر بوده‏اند چطور شد كه اينطور تنگ گرفتند كه اگر چهاردفعه نماز نكند بايد گردنش را زد، چند روز مسجد نيايد بجماعت حاضر نشود خانه‏اش را برسرش بسوزانند. اينها را كه مي‏بيني پس بدان امر آساني را آورده‏اند و عذر را منقطع كرده‏اند. حتي آنكه اگر چشم نداري مي‏گويد آيا لامسه هم نداري بلامسه هم نمي‏فهمي، آيا گرمي و سردي را نمي‏فهمي؟ هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور سايه و آفتاب را تميز نمي‏دهي؟ پس هيچ شعور نداري. مرده را  از زنده تميز نمي‏دهي؟ هل يستوي الاحياء و الاموات.

عرض مي‏كنم اين خداي صانع والله امرهاش از اين قبيل است همين قدري كه شعور داشته باشي كه مرده را از زنده تميز بدهي، كسيكه حرف راه‏مي‏برد بزند با كسي كه حرف راه‏نمي‏برد بزند تميز مي‏دهي. هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون كسيكه مي‏داند با كسيكه نمي‏داند آيا مثل همند؟ آيا اينها مشتبه مي‏شوند؟ آيا كسيكه دين راه‏مي‏برد و تعليم مي‏كند با كسيكه اصلاً قواعد دين و مذهب را راه نمي‏برد و قبول هم نمي‏كند مشتبه مي‏شوند؟ هيچ مغرور نشويد به عمامه گنده و به عصاي بزرگ، باين عبا و ردا. مي‏خواهي ببيني هيچ ندارند برو ريششان را بگير و از ايشان بپرس كه من چطور دين تحصيل كنم، چه‏كار كنم دين داشته باشم ببين خودش راه مي‏برد دين يعني چه؟ عرض مي‏كنم اگر بروي توي كار مردم و جستجو از احوال مردم كني مي‏بيني همين‏جوري كه كسبه بازار اگر ريششان را بگيري كه بيا دين براي من بيان كن مي‏گويد برو پي كارت، اگردري پنجره‏اي مثلاً مي‏خواهي بيا من برات بسازم، اين آخوند عمامه گنده هم همين‏طور است، ريشش را بگيري كه بيا براي من دين بيان كن مي‏گويد اگر مسأله حيضي نفاسي معامله‏اي بيعي شرائي مي‏خواهي من برات بيان مي‏كنم مي‏بيني آدم را پرت مي‏كنند، بجهتي كه راه نمي‏برند و خدا عمداً از ايشان گرفته.

باز فكر كنيد آن خدائي كه بناش اين است كه احقاق حق را خودش مي‏كند ابطال باطل را هم والله بزبان اهل باطل مي‏كند كه خودشان فرياد كنند ميان مردم كه ما باطليم، باز ملتفت باشيد نه باين زبان و اين لفظ مي‏گويند ما باطليم، اگرباين لفظ مي‏گفتند اين لفظ راست بود ولكن نامربوطهاشان را مي‏گويند و نامربوطهاشان هم بايد واضح باشد كه همه‏كس بفهمد براي اينكه تو نروي پيششان و آن نامربوطها را نگيري از آنها، صانع كارش اين است علاوه براينكه اثبات مي‏كند كه اين اطاق را من ساخته‏ام دروغ آن بنّاهاي مدّعي را كه بدروغ ادعا مي‏كنند اثبات مي‏كند. اين است كه احقاق حق با خدا است ابطال باطل با او است و تا معرفت پيدا نكنيد اين ابطال باطل و اين احقاق حق بدست شما نمي‏آيد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله و از روي بصيرت بگيريد كه علم جزء خودتان بشود لفظهاي مرا مگير. با زبان علم كلي مي‏فهمي اين خلق طوري‏اند كه خودشان خودشان را نساخته‏اند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لا حركةً و لا سكوناً و لا خيالاً و لا حيلةً و لا هيچ اينها هيچ چيز را مالك نيستند. حالا باين علم اولي مي‏تواني بفهمي كه هرچه هرجائي زيرورو شد اين صانع زيرورو كرده. حالا تو اگر به مقام معرفت مي‏خواهي برسي فارسيش اين است كه نبي را و كساني را كه از جانب او آمده‏اند بشناسي و بهمان علم اولي اكتفا كني، اگر همين است كه لامحرّك في‏الوجود الاّ الله، لا مغيّر في‏الوجود الاّ الله همه‏چيز، بازيهائي كه در ملك مي‏شود همه را او كرده پس صلح كل همين است. ملتفت باشيد ببينيد آني كه آمده ادعا كرده بغير از انبيا كه بوده؟ اما تابعين انبيا هريك مطابق قول انبيا روايت مي‏كنند، قول قول انبيا است بايد گرفت آن قول را و هركدام مخالف قول انبيا روايت مي‏كنند باطلند و باز حتم كرده كه اهل باطل مخالف قول انبيا بگويند. پس آن كسيكه حرف زده حرفي كه صداش بگوش تو رسيد ديگر يا از زبان آدم بود گفت انّي انا الله لا اله الاّ انا يا از نخل طور ندا داد يا از آتش يا از هوا يا از آسمان يا از زمين، هرچه هست جورش جور صداهائي است كه بگوش ما مي‏رسد و فراموش نكنيد همان‏جوري كه از توي آتش صدا بيرون مي‏آيد كه انّي انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني شخص عاقل براو مشتبه نمي‏شود كه آتش اين حرفها را نمي‏زند و آتش ادعاي الوهيت ندارد چرا كه آتش جاهاي ديگر هست و جاهاي ديگر آتش اين حرفها را نمي‏زند پس مي‏فهميم آتش ادعا ندارد. صانع اين‏قدر فهم به تو داده كه بداني آتش ادعاي الوهيت نمي‏كند حالا ديگر كسي بخواهد آتش بپرستد بهانه بدستش هست. يك وقتي يك سوسماري حرف زد حالا برويم همه سوسمارها را بپرستيم، پس بهمين‏طور كه بركسي مشتبه نمي‏شود كه آتش خدا نيست و ادعاي الوهيت ندارد همين‏طور اگر يك آدمي شخص فصيحي بگويد انّي انا الله لا اله الاّ انا مي‏دانيم اين خدا نيست اين چه دخلي به خدا دارد؟ بله اگر حقيقت آتش حقيقت خدا بود هر چراغي را كه مي‏ديديم مي‏توانستيم بپرستيم و او را خدا بگوئيم، اينجا هم همين‏طور است بعينه بدون تفاوت. پس آنقدر عقل داده به ما كه با وجود اينكه صدا از شكم آتش بيرون مي‏آيد اما مي‏دانيم خودش حرف نزده. اين آتش ظاهري مثل بدني مي‏شود براي آتش، خدا دارد همين‏طور حرف مي‏زند. كسيكه قرآن مي‏خواند قرآن كلام خدا است پس اين صدا مي‏خواهد از آتش بيرون آيد مي‏خواهد از آب بيرون آيد مي‏خواهد از زمين، شك نكنيد كه اينها ادعاي الوهيت ندارند. اينها البسه هستند اينها اكمام هستند اينها ني‏ها هستند، صدا كه از ني بيرون مي‏آيد تو مي‏داني ني خودش ادعاي الوهيت ندارد. بهمين ني ديدن و دانستن اينكه اين ني خودش خودش را نرويانيده، و چيزهاي ديگر هم اينرا نرويانيده‏اند؛ سهل است انسان هم نمي‏تواند بروياند باوجوديكه آبش دست انسان بود خاكش دست انسان بود، به گرميها و سرديهائي كه دست انسان است او هم نمي‏تواند بسازد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس اين ني را ما به استدلال هرچه تمامتر استدلال مي‏كنيم و استدلال كرديم باينكه اين ني خودش خودش را نساخته چه جاي آنكه ني‏ها و درختهاي ديگر را و زمين و آسمان را ساخته باشد. پس اين ني نمي‏تواند ادعاي الوهيت كند لكن چنانكه يك ني را مي‏بينيد، همين‏جور صدائي از جانب صانع مي‏آيد كه انّي انا الله لا اله الاّ انا و عرض مي‏كنم اين صانع منحصر است صداش يا از توي آتش بيرون مي‏آيد يا صداش از توي آب بيرون مي‏آيد يا از توي جمادي از توي درختي نيي چيزي بيرون آيد و حالا كه چنين است خيلي ني‏ها هم بطمع مي‏افتند آنها هم ادعا مي‏كنند و همان حرفها را مي‏زنند، آنها هم مي‏گويند ما خدا هستيم ما بدنمان نماينده خدا و محل بروز و ظهور او است كه او روحي شده در بدنهاي ما. آني كه خدا است و توي آتش حرف مي‏زند و مي‏گويد انّي انا الله لا اله الاّ انا نگاه‏كن به آن گياه كه آن را چگونه مي‏رويانم، نگاه كن به زمين چگونه آن را پهن مي‏كنم، به آسمان نگاه كن چگونه آن را بلند مي‏كنم. اين خدا مي‏گويد اين زمين و آسمان دست من است و عمداً بتو خبر مي‏دهم كه آنجاش را نگاه كن چگونه حركت مي‏دهم، زمين را نگاه كن ببين ساكنش كرده‏ام. نشانيها مي‏دهد آنقدري كه هيچ‏كس عذري براش باقي نماند كسي نگويد كه چون يك كار به ما نمودي ما يقين نكرديم اگر دوتا بود شايد ما يقين مي‏كرديم اگر چهارتا بود ما يقين مي‏كرديم بلكه آنقدر مي‏نماياند بتمام مكلفين تا خوب يقين كنند كه اين مطلب را او گفته و رسانده. حالا ديگر بعدش مي‏خواهند خلاف كنند بكنند، رأيش قرار نگرفته كه تا كسي بخواهد خلاف كند جلدي هلاكش كند بلكه باز حول مي‏دهد قوه مي‏دهد. ببينيد شيطاني كه از ابتداي تخلفش از فرمان خدا تا حالا و از حالا تا رجعت آنچه معصيت مي‏شود آنچه فساد مي‏شود اينهمه فسادها تمامش سرش به شيطان بسته است، اينهمه فتنه و فساد را او مي‏كند و خدا مهلتش داده است و حول و قوه خود را نگرفته از اين شيطان. اين است كه عرض مي‏كنم از اين خدا خيلي بايد ترسيد، ازمهلتهاي خدا، يك عمر مهلت مي‏دهد بلكه عمرها مهلت مي‏دهد. اين است كه دولتهاي باطل هي غلبه كرده‏اند آنقدري كه حق توش گم است از اين است كه حق را كه مي‏خواهي بيان كني ولو نوع بيانش همه‏جا مبذول و منتشر است اما وقتي مي‏خواهي پي‏جوئي كني و بدست بياري مي‏بيني هي بايد طرح كني و طرح كني تا بدست بياري.

پس صانعي است و صانع تكلم كرده با مردم، حالا وقتي مي‏خواهي خودش را بشناسي محل ظهور و بروزي دارد كه با آني كه در او نشسته حرف مي‏زند، و دو تا هستند بعينه مثل ظاهر است و باطن، مثل روح است و بدن. پس آنچه باطن است نسبتي دارد به صانع كه ظاهر آن نسبت را ندارد. اينها را ياد بگيريد و فراموش نكنيد، آني كه باطن است اثر صانع است و اثر برطبق صفت مؤثر است، لافرق بينه و بينه در فعل در عمل در صفت، در هيچ‏كاري هيچ فرقي ندارد مثل اينكه زيد نشسته و حرف مي‏زند اين نشسته بغير از زيد هيچ‏كس نيست چنانكه زيد بغير نشسته هيچ‏كس نيست هيچ فرقي ميان اين نشسته با من نيست، فرق آن است كه بواطنِ‏حجج اثر صانع است و برصفت صانع است. ان‏شاءالله فكر كنيد اگر اين مقام را نداشتند و مي‏آمدند ادعا مي‏كردند ديگر آنها چه فرقي داشتند با ما؟ پس اين مقامشان است و مقام معرفت ايشان است بنورانيت كه باين مقام هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته و هركس ايشان را بنورانيت نشناخت خدا را نشناخته اما آن حرف پيشي را هم مي‏دانند كه خودشان خودشان را نساخته‏اند كسي ايشان را ساخته و او خدا است. اين معرفت خدا نيست و حال آنكه خدا را كار دستش داري چنانكه بنّا را مي‏خواهي؛ براي خانه ساختن متعارفي محتاج مي‏شوي به بنّا پس بايد او را بشناسي تا نمي‏شناختي بنّا را خانه ساخته نمي‏شد همين‏طور باين صانع كار داري مي‏خواهي نماز كني نيّت بايد بكني، روزه مي‏گيري نيّت بايد بكني، نَفَسَت را تا مي‏خواهد مي‏آيد او نخواهد نمي‏آيد. حركتت سكونت رزقت حياتت صحتت مرضت فقرت غنات مردنت همه‏جا در جميع امور كار بي اين خدا نمي‏گذرد. چنين بنّائي است اين صانع كه تمام آنچه بايد بتو برسد يا بايد منتفع شوي از آن، او مي‏داند؛ تمام مضرات را او مي‏داند ديگر هيچ‏كس نمي‏داند و تمام منافعت را او مي‏داند ديگر هيچ‏كس نمي‏داند. پس حرفمان اين است و حتم كرده صانع كه اگر غير از اين كني هلاكت مي‏كنم صرفه در اين است كه تمكين كني از صانع و توكل كني بر او پس عليه فليتوكّل المتوكّلون، عليه فليتوكّل المؤمنون علامت ايمان، توكل باين صانع است. اگر نيست اين توكل باز تا زنده هستيم مي‏شود مشق كرد اقلاً شرمساري داشته باش همينكه شرمسار هستي اين هم باز خوب است.

باري ، پس علامت اينكه او را مي‏شناسي اين است كه توكلت بر او باشد و بس. ان‏شاءالله فكر كنيد علم سابق را پيش اندازيد آن علم را همه كفار و منافقين همه دارند و صانع بهمان علم اكتفا نكرده و گفته كه منم سازنده اين عالم و تو بايد حالا مرا بشناسي كه منم، بآن زبان بآن نشان بنشانيهاي آن خارق عاداتي كه از دست انبيا جاري كردم، باين نشانيها من همانم كه ساخته‏ام اين عالم را، فلان حلال است حلال بدان فلان حرام است حرام بدان، فلان حركت را فلان سكون را بعمل بياور. بهمين‏طور بنا مي‏كند امر و نهي‏كردن و هكذا. باري، و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

دروس اين مجموعه دروس سال 1300 هجري قمري مي‏باشد