(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد یازدهم – قسمت اول
(سهشنبه غرّة صفرالمظفّر 1300)
1بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذا كمل نعامته تحت فِهر المشية علي صلاية القابلية و تم انحلاله جسداً و نفساً و روحاً في ثلثة و ستين انجذب الجوهر الخالص منه القديم الازلي منه الي اللاهوت و هو قوله7 في صفة النبي9 استخلصه في القدم علي ساير الامم الخطبة و لماكان الولي نفسه و علي حده كان عمره ايضاً ثلثاً و ستين فلبث مع النبي للاستكمال ثلثاً و ثلثين و هو عمر اهل الجنة في الجنة علي طبق عمر عيسي7 – الي آخر العبارة
از طورهايي كه عرض كردم كه اين مطلب نمونهاش بدست بيايد كه كسي ديگر بخواهد فكر كند حقيقتش را بيابد. و ببينيد مقدمهاي است خيلي آسان و مكرر هم عرض كردهام بسا ندانيد آخر چه نتيجه دارد و سهل بگيريدش. اين قاعده مكرر عرض شده كه هر چيزي از لوازم يك مرتبهاي شد، هر مرتبهاي بسازند، آنچه لازم دارد در خودش بايد باشد. لوازم رتبه نميشود يكوقتي در آن رتبه نباشد. تمام جواهر اين است حالتشان، علامت جواهر آن است كه نشود آن را فاني كرد و اينها را مردم برنخوردهاند، حكماي سلف غير از مشايخ اصلاً بويي نبردهاند از اينها. همة مردم خيال ميكنند. جوهر را نميشود جوهري ديگرش كرد، نميشود فانيش كرد. پيش پاشان است كه جوهر را ميشود استحاله كنند. چوب است ميسوزانند خاكستر ميشود، خاكستر را ميجوشانند نمك ميشود، نمك را جاي نمناك ميگذارند آب ميشود و آب بخار ميشود، بخار دود ميشود. دقت كنيد محال است فناي جوهر. پس چيزي كه وقتي فانيش ميكني يك چيزيش باقي ميماند، چوب را سوزاندي خاكسترش باقي ماند، آن چوب صورتي بود جوهر نبود؛ پس خشب صورت است. فكر كنيد، درست تحقيق كنيد، مقداري از حرارت، مقداري از برودت، مقداري از رطوبت و مقداري از يبوست به ميزان معتدلي تركيب شود از طعمها، رنگها، وقتي اين كيفيات عارض جسم ميشود حقيقت خشب اين است كه حرارتي و برودتي و رطوبتي و يبوستي قرين شوند، در جايي ساكن شوند آنوقت رنگي اقتضا كند، طعمي براي اين نبات پيدا شود. حالا حقيقت خشب نيست آن جسم، ملتفت باشيد حقيقت خشب نبود و در عالم فنا موجود شد. حقيقت خشب جسم نيست و اين آمده در توي جسم، بر روي جسم منزل گرفته. يك وقتي آمد منزل كرد، يك وقتي ديگر هم از اينجا برميخيزد و جسم را برنميدارد بيرون ببرد. چوب كه سوخته شد و خاكستر باقي ماند حقيقت خشبيت پيش از موجود شدنش هيچ نبود. در وقتي بر روي اين اجزايي كه حالا خاكستر است قرار گرفت خشب موجود شد بعد از آني هم كه سوخت و فاني شد، معدوم شده ديگر حقيقت خشب نيست. ابتداش از عالم فنا بود آخرش هم فاني شد. پس خشب جوهر نيست و اين در ذهن مردم نميرود. ميبينند جسمي هست در اندرون چوب، اين صورت روش پوشيده شده اين صورت را با آن جسم، جوهر اسم ميگذارند و واقعيت ندارد. و عرض ميكنم تازه است اين فكرها، حتي حلش هم نميتوان كرد. «الخشبُ جسمٌ» از روي تحقيق دروغ است. پس خشب جسم نيست و تمام خشب از عالم غير جسم آمده در عالم جسم داخل شده، يكوقتي هم فرار ميكند از اينجا. پس «الخشب جسمٌ» بر اين صادق نيست بطور واقع اگرچه بطور ظاهر گفته شود و آدم جايي بترسد و نگويد.
اين نمونه بود عرض كردم آنچه چشمتان ميبيند جسمٌ بر آن صادق نيست. چيزي است آمده بر روي جسم نشسته. «الارضُ جسمٌ» صادق نيست، اين ديگر داخل بديهيات همة حكما است و بشنوند اينها را ميخندند، سخريهها ميكنند. پس الارض حقيقة الارض هو البرودة و اليبوسة. آن برودت و يبوستي كه دخلي به لوازم جسم ندارد و آمده است در جايي و به جسم تعلق گرفته و آن جسم توي اين برودت است و يبوست حالا ارض است و هيچ بر جسمانيتش هيچ نيفزوده چنانكه برود چيزي از جسم نكاسته، جسم سرجاش هست، يكسر مو نميشود بر آن افزود، يكسر مو نميشود از او كاست و ميبينيد چقدر احتياط ميكنم و بيشتر هم بايد احتياط كنم. عرض كردم اينها نمونه است عرض ميكنم بسا مجلسي ديگر از من بپرسند، بايستم و خلاف اين را بگويم. همچنين الماء ليس بجسم الماء هو البرودة و الرطوبة من عالم الغيب. از عالم غيب آمده اينجا، وقتي هم ميرود هيچ از جسم برنميدارد ببرد به عالم خود چنانكه وقتي آمد چيزي بر جسم نيفزود. هواش همينطور، نارش همينطور. آنچه ميبينيد تماماً از عالم غيب آمده و جسمي هست در توي صور لايتغير و لايتبدل است.
ديگر حالا وقتي عرض ميكنم ميبينيد تكه تكههاي او را ساير حكما هم گفتهاند. گفتهاند بخصوص و عنوان كردهاند در كتابهاشان كه جسم دخلي به حركت ندارد، حركت از لوازم جسم نيست؛ همچنين سكون. پس آن جوهري است كه اگر متحركش كردي قبول حركت ميكند ساكنش كردي قبول سكون، اينقدرهاش را گفتهاند. اينها نمونه است عرض ميكنم، فرق نميكند حركت با غيرهاي حركت؛ چرا از لوازم جسم نيست؟ به جهت اين است كه وقتي جسم هست و ساكن نيست. گرمي همينطور، جسمي است و سرد است پس گرمي از لوازم جسم نيست مثل اينكه سردي از لوازم جسم نيست، مثل حركت و سكون بدون تفاوت. و عرض ميكنم كه اينها خيلي نتيجهها دارد، چقدر اغراق كنم كه چهجور نتيجههاي عظيم عظيم دارد! شكي، شبههاي هيچكس در آن نميتواند بكند هيچ شيطاني دست ندارد و آن نتيجهها توي همينجور سخنها است، از همين راهها خيلي بدست ميآيد كه استدلالهاي ظاهري ميتوان كرد كه زمين حركت نميكند به جهتي كه حيات از لوازم جسم نيست. پس وقتي كه يكگوشهايش كه حيات توش هست گرمي پيدا ميشود، حركت پيدا ميكند. پس خاك روح ندارد، روح كه ندارد نميجنبد. روح وقتي تعلق ميگيرد به جايي كه در آنجا رطوبتي باشد توي آن كشيده به حد نباتيت برسد آنوقت روح غيبي تعلق ميگيرد، آنوقت زنده ميشود. پس هر جايي كه حركت كرد و زنده شد به روحي زنده شده. يعني به اين زندگي كه حركت كرده والاّ به آن زندگي كه همهچيز زندهاند آب هم زنده است، خاك هم زنده است و ان من شيء الاّ يسبح بحمده زنده است كه تسبيح ميكند.
پس ملتفت باشيد ان شاءاللّه، جسم آن چيزي است كه در غير عالم جسم يافت نميشود و در عالم جسم يافت ميشود. و آن چيزي كه در عالم اجسام يافت ميشود اين است كه صاحب اطراف ثلث است و صاحب اطراف است. و اين ثلث را به جهت مردمي ديگر عرض ميكنم كه گفتهاند صاحب طول و عرض و عمق است، اطراف دارد، منتهياليه دارد. پس اين جسم صاحب اين اطراف است يك سر سوزنش صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت است. حالا طول و عرض و عمق را هم گفتهاند، هرجا طول هست، عرض هست، عمق هست آنجا جسم هست. جسم باشد و طول تنها نباشد داخل محالات است. يا عرض تنها نباشد داخل محالات است، يا عمق تنها نباشد داخل محالات است. پس طول مال جسم است، طول بيجسم نيست، جسم بيطول نيست. جسم بيعرض نيست، عرض بيجسم نيست. عمق همينطور، فضا همينطور. فضاي بيجسم آنطرف عرش فضاي موهومي هست، موهومات توي كلّة مردم بسيار است. آنطرف عرش خدا هيچ خلق نكرده. نه عقل آنجا است نه نفس نه طبع نه ماده نه مثال. پس كسي بعضي لفظها بسا شنيده باشد و گول بخورد. بسا شنيده سرادقات هست، حجب هست، راست است آنها هست، دخلي به عالم جسم ندارد. خيالات هست دخلي به جسم ندارد. نفسي هست دخلي به جسم ندارد و اين خرمن جسم روي هم ريخته هميشه هم روي هم ريخته بود و اين جسم جوهر است. اين جسم آب نيست اين خاك نيست، اين جسم آسمان نيست اين جسم زمين نيست. بله زميني آوردهاند از جاي ديگر روي تكهاي از جسم نشاندهاند وهكذا آسمان. آنچه پيش چشمتان است و ميبينيد از جايي ديگر آوردهاند روي جسم نشاندهاند.
پس وقتي اين قاعده را درست تعمق كنيد و مسامحه نكنيد ميفهميد بر جسم سرسوزني، خردلي نميتوان افزود، به جهتي كه نيست همچو جوهري جاي ديگر، به همينطور سر سوزني از اين جسم را جاي ديگرش نميشود برد. هرجا برود فضايي را دارد، هرجا برود زمان همراه او است، هرجا برود اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. پس نميشود از اين عالم بيرونش برد. پس اين جسم هرگز زياد نميشود، هرگز كم نميشود. بله چوبش را ميسوزانيم به جهت اين است كه اين چوب جسم هم نبود، جسم نميسوزد. اصلاً جسم متغير نيست و محل متغيرات نيست. اما محل اين متغيرات واقع شده و نه هر چيزي كه متغير نيست و محل متغيرات نيست جلدي قديم هم ميشود. جسم همينطور جسم است عقل ندارد، روح ندارد، قدرت ندارد، خدا هم نيست، بلكه پستترين جميع مخلوقات است. كساني كه از انبيا و اوليا نگرفتند علم را، تعمقشان در خيال خودشان بوده، كارشان به اينجا انجاميده كه ميبينيد تا چيزي را لايتغير ديدند، آن را خدا ناميدند. گفتند اين جسم همهجا هم هست، پس خدا است. اين جسم به اينطور است كه تا گرمي روش نگذارند گرم نيست، تا سردي روش نگذارند سرد نيست، خود جسم گرم نميتواند بكند، سرد نميتواند بكند، حركت نميتواند داشته باشد، ساكن نميتواند باشد. بايد ساكنش كرد تا ساكن شود، بايد متحركش كرد تا متحرك شود. پس اين خلقي است نادارِ صرف، هيچ ندارد، هرچه به او بدهند دارد، ندهند هيچ ندارد. اينها را كه عرض ميكنم از روي تعمق فكر كنيد، مسامحه نكنيد. مسامحه هم برنميدارد. توي هيچ كتابي هم اينها نيست، كسي ننوشته، خودم هم ننوشتهام، طوري بوده كه مهلت نكردهام.
پس حركت از لوازم جسم نيست، اگر از لوازم جسم بود هرجا جسم بود حركت همراهش بود. لوازم را هرجا ببري تعريف ميكنند. نور از لوازم آفتاب است، هرجا نور را ميبيني يقين ميكني آفتاب آنجا هست، دود از لوازم آتش است هرجا دود را ميبيني يقين ميكني آتش آنجا است. پس لازمة هر چيزي تخلّف از ملزوم خود نميكند. هر چيزي از چيزي تخلّف كرد آنچيز لازم اسمش نيست، آن يكي هم ملزوم اسمش نيست. اما اين سمت كه طول است از لوازم جسم است، بخواهي طول را بگيري جسم فاني ميشود، و نميتوان اين سمت را گرفت و جسم را فاني كرد. همچنين اين سمت را كه عرض باشد نميتوان گرفت، هيچ سمتي را نميتوان گرفت از جسم. هرجا جسم هست سمت هست، فضا هست، وقت هست. اينها از لوازم جسم است، تا جسم بوده اينها بودهاند، نبوده وقتي، زماني كه آن زمان باشد و اين جسم نباشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، نبوده همچنين يك وقتي كه سمت باشد و جسم نباشد. ملتفت باشيد انشاءاللّه سمت از لوازم جسم است؛ و صاحب طرف نيست و طرفش هست، محال است. نبوده زماني كه زمان باشد و جسم آنجا نباشد، نبوده فضاي خالي كه باشد و جسم آنجا نباشد. جسم را از انباري پر كنند بيارند در آن فضا بريزند، نبوده همچو چيزي. اينها هريكي غير ديگري هم هستند. اين سمت غير اين سمت است، فضا ظرف مكان است، ظرف مكان غير ظرف زمان است، اينها راست است غيرِ هم هستند لكن جسم شيئي است مركب از مكان و زمان، و اين سمتها يك صورتش مكان است يك صورتش زمان است. حدود ماهيت او با او است. جسم وجودي دارد و ماهيتي، وجودش آن ماده غليظه است، صورتش حدودي است كه بر روي آن است. حدود ماهيت جسم يكيش كمّ است، يكيش وزن است، يكيش مكان است، يكيش زمان است، يكيش وضع است، يكيش جهت است. حالا چنين چيزي نه خودش نه صورتش نه حدود صورتش هيچيك از اينها تغيير نميكنند. اين طولهايي كه كم و زياد ميشود، وقتي چكش ميزني روي جسمي يك سمتش باريك ميشود يك سمتش درازتر ميشود و يك سمتي طرفش كمتر ميشود يك سمتي طرفش زيادتر ميشود، اين بعينه مثل اين است كه چيزي بكَني از سمتي كم شود، بچسباني به سمتي ديگر زياد شود. ديگر از جايي سمتي نيامده داخل عالم جسم شود. اين را ميتوان كم و زياد كرد، از پهلوش برميداري به سرش ميچسباني درازتر ميشود، از آن پهلو كم ميشود. سمت را بكني، اين پهلوي جسم را بكني و بكني و هي بكني تا جسم بيپهلو شود، محال است، نميشود كند. چنانكه فضا را از جسم نميتوان گرفت، چنانكه زمان را از جسم نميتوان گرفت. اينها همه لوازم جسم هستند، اصل اينها هيچكدام زياد نميشوند، كم نميشوند اما در عالم، حرارتي كه از لوازم جسم نيست داخل عالم جسم ميشود. حالا كه داخل شد تا بخواهد صانع، حرارت اينجا هست، نميخواهد باشد برش ميدارد برودت ميآيد داخل ميشود. بخواهد باشد هست، نخواهد برميدارد. جسم هيچ زياد نميشود، هيچ كم نميشود. حتي اينكه بسا جاهايي هم ترائي كند ببيند يك صفتي جلوه كند كم شود و زياد شود.
شما تعمق كنيد، فكر كنيد انشاءاللّه اولاً مصادرات را بگيريد بعد در آنها فكر كنيد. بسا صفتي عارض جسم شود، جسم ثقيلي شود، بسا ثقل برود خفت بيايد. وقتي ثقيل شد جسم زياد نشد، وقتي خفت پيدا كرد از جسم هيچ كم نشده. مثل آنكه وقتي گرمي آمد روي جايي چيزي گرم شد سبكتر ميشود، وقتي سرد شد سنگينتر ميشود. اين سنگيني و سبكي از حرارت است و برودت. نه حرارت از لازمة جسم است نه برودت، نهايت وقتي حرارت آمد جسم را از اين راه بالا ميبرد، وقتي برودت آمد جسم را از اين راه پايين ميآرد. حرارت كم نميكند چيزي از جسم، برودت زياد نميكند چيزي بر جسم. اينها دخلي به جسمانيت جسم ندارد. پس جسم كمشدنش محال است، زيادشدنش محال است. فضاش تنگتر شود وسيعتر شود، داخل محالات است. پس جسم را نميتوان فاني كرد. عصا را، چوب را ميشود فاني كرد. عصا را ميسوزاني چوبش فاني شد. آن جسم حالا توي خاكستر است، خاكسترش را ميجوشاني ميگذاري نمك ميشود. خاكستر فاني شد، آن جسم حالا توي نمك است. همچنين نمك را به جايي ميگذاري به تدبيري كاريش ميكني آب ميشود و نمك فاني شد اما جسم حالا توي آب است. حرارت را بر آب مستولي كردي، آب را بخار كرد باز آن جسم فاني نشده حالا توي بخار است. بخار را هم فاني كني جسم فاني نشد، بخار هم به تدبيري هوا شد آن جسم توي هوا است. آتشش كردي جسم توي آتش است، همينطور فلك شد تا رفت به عرش، آن جسم فاني نشده توي عرش است. هيچيك از اينها جسم نيست و اينها صور عاريه طاريهاند بر جسم، هيچيك اينها از لوازم جسم نيست. جسم وقتي توي چوب بود صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت بود. وقتي نمك شد صاحب اين سمتها بود، وقتي آب شد صاحب اين سمتها بود، وقتي بخار شد اين سمتها را داشت، وقتي هوا شد، وقتي آتش شد اين سمتها را داشت تا رفت به عرش هم كه رسيد باز صاحب اطراف ثلثه بود، صاحب فضا بود، صاحب وقت بود و در هيچ حالي از اين حالات جسمانيت جسم فاني نشد.
دقت كنيد انشاءاللّه، پس جسم اين جور است حالتش، حالت جوهر را درست دقت كنيد، جوهريات ملك خدا همهشان اينطورند. پس بخواهند فاني كنند اين را فنا برنميدارد، در عالم بقا خلقتش شده و چون در عالم بقا خلقتش شده، پيشترها هم نبود نداشتند، پيشترهاش مثل حالاش، زمان ماضيش مثل زمان مستقبلش، پيشتر هم هركارش ميكردند فاني نميشد پس اين جسم هميشه هست. حالا چيزي كه بعضي جاهاش پيدا ميشود بعضي چيزها، اين از عالم غير جسم داخل شده، و چيزي كه در بعضي اوقاتش پيدا ميشود در بعضي اوقات پيدا نميشود اين از عالم غير جسم داخل شده. حالا حركت معلوم است از غير عالم جسم بايد باشد، بعضي جاها هست بعضي جاها نيست و اين حركت بدون اينكه به روحي تعلق بگيرد و بيايد نميآيد جسم خشك خودش حركت نميكند. باز اين حرف داخل حرفهايي است كه با ترس بايد گفت، شما هم نگوييد پيش مردم. اين مردم پيششان حرفي بزني نميسنجند سخن را، اقرارشان و انكارشان از روي صرفة خودشان است، از روي غرض و مرض است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه جسم خشك خودش حركت نميكند، حركت تمامش از روح است اگر نشست توي بدني بدن را ميجنباند و چيزي كه هيچ روح درش نيست هيچ نميتواند بجنبد اما اينكه باد ميجنبد مكرر عرض كردهام مسائل مشكل است، اول حفظ كردنش و تصديقش هم مشكل است، بعد از يادگرفتن هم نبايد گفت. خلاف بديهيات كل مردم است. پس عرض ميكنم اين عصا را اگر ديدي جنبيد، تا زندهاي اين را حركت ندهد، نجنباند، خودش نخواهد جنبيد. ميبيني آن عصا ميجنبد كسي آن را ميجنباند. آن كس را نميبيني ميداني ملكي، جنّي، بادي، هوايي، حرارتي، يك چيزي آن را ميجنباند. خودش بجنبد داخل محالات است. حركت از لوازم جسم نيست؛ و لازمه همراه اين هست. بادش هم همينطور، آتشش هم همينطور، فلكيتش همينطور. وقتي روحي به جايي تعلق گرفت اين دست آن دست را بجنباند، آن عصا را بجنباند، اين خشت به آن خشت بخورد، خشت به خشت بخورد و باقي خشتها بيفتند، ميشود. پس يك زندهاي اگر پيدا شد عرش را جنباند آنوقت عرش هم كرسي را ميجنباند. تا روحي نرود توي عرش و نجنباند عرش را، خود جسمانيت جسم از اقتضاءاتش حركت نيست، خود جسم مقتضي جنبش نيست، داخل محالات است حركت داشته باشد جسم، و اگر اين قاعدهها را داشته باشيد آدم يقين ميكند زمين ساكن است.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اول حركت به عصايي بايد تعلق بگيرد كه بجنبد، چيزي حركت كند، آنوقت اين حركت احداث حرارت كند. نار از عالم غيب پا به اين عالم گذارد اين حركت باز خودش از عالم غيب از عالمي غير عالم جسم آمده داخل عالم جسم شده، از لوازم جسم نيست. عرض كردم يكپاره چيزها است، لوازم خودش هست، آنها همراهش هست. پس روح است مال عالم غيب حرارت مال او است، برودت مال او است و آنچه در اين عالم پاگذارده تمامش همراه ارواح آمدهاند و ارواح آمدهاند در اين عالم و اينها لوازم ارواحند كه آمدهاند و تغيير ميدهند اشياء را. وقتي بخواهند اين عالم را خراب كنند اين ارواح را ميبرند به عالم خود، اين عالم خراب ميشود. اين آسمان و زمين بر روي هم خواهد ريخت و باوجود اين آن كومه يكذرة او كم نشده چنانكه الان يك ذرهايش زياد نشده. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 2 صفرالمظفّر 1300)
2بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما حمله فكان عشرة اشهر لانّ الولد يخلق في خمسة اطوار طبيعية الي انيخلق خلقاً اخر فلكياً فمتي تمّ اطواره الطبيعية ثم جاء علي المجموع مثل ايامها كان ابّان الخلق الاخر ثم اذا جاء عليه مثل المدتين ضعفهما كان ابّان تعلق النفس الناطقة و الخلق النفساني فخرج
از براي انسان نسبت به ساير مخلوقات شرافتي است، انسان اشرف از كل مخلوقات است چنانكه خدا خبر داده كه لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم از جميع جامعتر و كاملتر است خلق انسان و ايني كه اشرف است سببش همين است كه جامعتر است از ساير مخلوقات. ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها را هم انسان اندكي فكر كند و بناي فكرش را بگذارد بخصوص كه وقتي سر كلاف را بدست آدم بدهند ديگر زود زود ميتواند توي راهش بيفتد. پس وقتي فكر ميكني ميبيني انسان دارد جماد را، مثل ساير جمادات. و ساير جمادات نبات ندارند، قوة ناميه در ايشان نيست. و انسان قوة ناميه هم دارد و همچنين حيات دارد و ديگر جماد و نبات حيات ندارد. اگر اينها را فكر كنيد داخل بديهيات ميشود. پس انسان هم جماد دارد هم نبات دارد هم حيات دارد. اين حيات حد مشترك است ميانة انسان و ساير حيوانات. باز انسان خيال دارد و آنچه حيوان و مادون حيوان دارند. و حيوان و مادونش خيال ندارند. پس واضح است كه انسان جامعتر است از حيوان. باز انسان از جن هم اشرف است به جهتي كه جن از اصل عالم نفس ندارد، از ظل نفس خلق شده از اين جهت هم هست زور نزده به اين دنيا هم بيايد، بدن دنيايي بگيرد. پس انسان از جن هم جامعتر است به جهتي كه دارد آنچه را كه جن دارد مع شيء زايد و جن ندارد آن شعور را اين است سرّش كه انسان به اندك حركتي تسخير ميكند جنها را، جنها خيلي زور بزنند يك كسي ناخوش بشود بدن او از اعتدال خارج شود ديوانهاش كنند، لكن انسان يك خوردهاي رياضت بكشد جمع كثيري از جن را ميتواند تسخير كند، عزيمه ميخواند جنها فرار ميكنند پس از ضعف آنها و قوت انسان است. انسان در احسن تقويم خلق شده پس از ملائكه هم اشرف ميشود و اگر خودش به دست خودش كار خودش را خراب نكند و سرابالا برود، چنانكه قرار دادهاند از آن راه برود، از ملائكه هم اشرف ميشود. همينجور احاديث داريم دربارة بعضي صريحاً كه ميفرمايد شيعيان ما اشرف هستند از ملائكه. از پيغمبر ميپرسند كه شما اشرفيد يا ملائكه؟ ميفرمايند تمام انبيا از تمام ملائكه اشرفند و من اشرفم از انبيا. باز در احاديث فرمودهاند ملائكه خدّام ما و خدّام شيعيان مايند بخصوص فرمودهاند سلمان اشرف است از جبرئيل. معلوم است كسي كه اشرف شد از جبرئيل در مقامي ايستاده كه آن كاري كه جبرئيل ميكند آن كار را او آسانتر ميتواند بكند.
خلاصه اينها را هم تفصيل نميخواستم بدهم مخلوقاتي كه هستند انسان است و ملك است و جن است و حيوان است و نبات است و جماد است و بسايط آنها. بسايط نقصانشان واضح است به جهتي كه بسايط خلقتشان همه در عالم نزول است، همه يكطرفي از اطرافند، طرفند، حرفند، مركب نيستند از كمالات عديده، از اين جهت سرنميزند از آنها مگر يك كمال. آب همان تر ميكند كار ديگر از او نميآيد خاك همان خشك ميكند. از اين جهت است هر مولودي از بسايط خودش اشرف ميشود، افضل ميشود؛ اگرچه اگر بسايط نبودند مواليد هم نبودند و نميشد مواليد را بسازند. پس انسان است اشرف كاينات.
انشاءاللّه فكر كنيد و اين انسان را داراي مراتب ثمانيه بخواهيد بگيريد بطور تام و كامل، انشاءاللّه دقت كنيد عرض ميكنم انسان جامع آن كسي است كه از جميع قبضات حصهاي داشته باشد و خيلي از مردم هستند كه اينجور نيستند كه از همة قبضات حصهاي داشته باشند. در حقيقت انساني كه از تمام قبضات حصهاي داشته باشد و جامع باشد انبيا هستند و انبيا هم رسولي ميخواهند بايد كسي بيايد امر خدا را به آنها برساند، چنانكه ظاهراً ملائكه ميآمدند پيش ايشان باطناً هم ضرور دارند. پس انسانِ اشرف و جامع انبيايند كه از همة قبضات دارند.
اينقدرش معروف شده كه مُلك، هشت مرتبه دارد. چهار مرتبة ظاهر كه جسم و مثال و ماده و طبع باشد و چهار مرتبة باطن كه نفس و روح و عقل و فؤاد باشد. پس اين هشت مرتبه است، اين است كه نوع انسان در اين هشت مرتبه بايد پيدا شود. انشاءاللّه ملتفت باشيد اين است كه در تولد انسان فكر كنيد خوب ميفهميد چون نوع انسان مولودي است جامعتر از نوع ساير حيوانات از اين جهت است كه خلقتش بر نظم حكمت بهتر واقع شده، يعني ظاهر است حكمت در او تا مخلوقات ديگر. مخلوقات ديگر فكر زياد ميخواهد تا حكمتش بدست بيايد لكن در انسان خيلي واضح است و ظاهر است حكمتهاي بسيار انسان. چشمش بالا است آسان است همهجاي خودش را تماشا كند اگر در وسط بود بالاهاش را نميديد. به قدري كه چشمش محفوظ بماند از چهار انگشت بالاش حافظي در صورت قرار داده. كأنه چشم در اعلي درجات واقع شده، ديدهبانش در بالا است كه احاطه داشته باشد به مراتب مادونش. مشاعرش همه در سرش است، مثل ساير اعضاش سرنگون نيست. دستش را سرنگون آفريده، حيوانات ديگر را اينجور نيافريده آنها را سرنگون آفريده.
خلاصه منظور اين است و منظور همين بود كه عرض كنم انسانِ جامع هشت مرتبه دارد و اين هشت مرتبه وقتي تمام شد آنوقت آن روحش به اينها تعلق ميگيرد كه آن روحي است كه وقتي خدا خلقت ميكند صنعت ميكند از آن روح در آن ميدمد نفخت فيه من روحي ميگويد آن روح در مرتبة نهم بهم ميرسد اين است كه بناي توالد و تناسل در ميانة بنينوع انسان بر نُه شده كأنه هر ماهي نمونهاي از مرتبهاي است اين است كه در نُه ماهه خلقتش تمام ميشود و از شكم بيرون ميآيد و اين سر نُه، نُه، در تمام طبقاتش ريخته شده پس اولاً در مرتبة اول كه نطفه است بعد بايد علقه شود، بعد بايد مضغه شود، بعد عظام شود، بعد اكساء لحم شود تا بدن ظاهرش تمام شود. وقتي نطفه است نُه روز بايد نطفه باشد تا مراتب نطفه تمام شود، بعد از آن نُه روز ديگر بايد علقه باشد تا مراتب علقه تمام شود، بعد نُه روز ديگر بايد مضغه باشد تا مراتب مضغه تمام شود، بعد نُه روز ديگر عظام ميشود، يكجاش ميشود استخوان هيچ گوشت هم نيست در بدنش لكن با تأمل فكر كنيد استخواني است بسيار نرم. فرض كنيد كه ماه گذشته باشد و بچه سقط شود، اگر در آن انسان نگاه كند تماشا خيلي ميكند به جهت آنكه سقط چيزي است كه اعضا و جوارحش منفصل از يكديگر نشده، از آن پيشتر يك تكه گوشت است مثل نخ ابريشم پهلوي هم بهم چسبيده آنوقت استخوان است و گوشت نروييده بر آن لكن نه استخوان سخت و صلب. استخوان وقتي در ابتداي تكون است نهايت نعامت را دارد، شبيه به گوشت است، مثل نخ ابريشم است. نُه روز كه ميگذرد بر اين حالت آنوقت بنا ميكند هي غذا را جذب ميكند، اول ميرود پيش استخوان و گوشت ميشود بر روي آن استخوان.
در همين بيانات فكر كنيد خيلي اسرار بدستتان ميآيد. فكر كنيد انشاءاللّه ببينيد از ابتدا همينطور نطفه است، بعد علقه است، بعد مضغه است، بعد عظام است و هيچ گوشتي هنوز نروييده و اين هي استمداد ميكند به غذاهايي كه ميخورد، غذاهايي كه جذب ميكند ميرود توي استخوان، جزو استخوان ميشود. هرچه زياد ميآيد از استخوان، ميآيد روي استخوانها گوشت ميشود يك وقتي ميشود امر برميگردد؛ آخر غذا به او ميرسد. اول خون ميرود توي كبد بعد ميرود توي قلب بخار ميكند، ميرود در دماغ ميآيد در مغز سر و در مغز حرام و در ماهيچهها تا اينكه توي اعصاب ميآيد، توي گوشت ميرود آنوقت به استخوان ميرسد. باوجودي كه از اول از استخوان ميگيرد آنجا امر منقلب ميشود، استخوان از گوشت مدد ميگيرد. سرّ عجيب و غريب در صنعت اين صانع است از ابتدا هيچ روح ندارد حتي روح نباتي، همينكه اين نطفه آنجا ميريزد از جميع جهاتش بناميكند بزرگ شدن، بزرگ ميشود تا روح نباتي در آن پيدا ميشود و ريشه پيدا ميكند. در كبد ريشه ميگذارد، بكني ريشهاش را ميخشكد. پيشتر ريشه نداشت بعينه مثل همين گياههاي ظاهر ماداميكه ريشه ندارد ريشه بايد احداث شود. اول رطوبت لزجي است مثل نطفه، مثل سريشم و هنوز ريشه ندارد و قوة نباتي توش آمده و تازه ريشه ميگذارد و ريشه كه پيدا شد آنوقت ريشهاش را ببري درخت ميخشكد و همينجور است حيات. اول كه قلب ندارد خورده خورده قلب درست ميشود. خون ميرود در قلب، قلب زنده ميشود. وقتي قلب زنده شد حيات برميگردد ميرود توي آن خون. حيات را بگيري از او ديگر بخار نميماند، خون نميماند كه بخار كند، حتي جمادش نميماند، ميافتد و ميريزد و ميپوسد و ميگندد و تعفن ميكند.
اين است كه در خلقت انسان شش مرتبه است: نطفه است و علقه و مضغه و عظام و اكساء لحم، اين پنج مرتبه، اين مراتب كه تمام شد روح كه خلق آخر باشد در مرتبة ششمي تعلق ميگيرد. پس پنج مرتبهاش مرتبة ظاهر است، مرتبة ششمي او مرتبة باطن است. حيات كه رتبة فلكي است ميآيد به اين پنج مرتبة زميني تعلق ميگيرد اين است كه در مدت چهل و پنج روز مراتب پنج گانه يكي نُه روز، چهل و پنج روز تمام ميشود. ظاهر بدنش كه تمام شد، همينقدر مدت بايد باز بر اين بگذرد و اين مدت كه ميگذرد آنوقت بدني كه درست شده سخت ميشود، صلب ميشود، قرار ميگيرد سر جاي خودش و در واقع در سر سه ماهگي طفل تمام است و روح در بدنش دميده ميشود. اتفاق ميافتد كه سقط ميشود و ديده ميشود چهل و پنج روز و چهل و پنج روز روي هم كه ميرود سه ماه ميشود مگر بخواهند طفل كمالي پيدا كند، مگر بخواهند كامل شود چهل و پنج روز ديگر هم بگذارند آنوقت چهار ماه و نيم روح بدمند. پس همين كه چهار ماه و نيم شد آن روحي كه خلق آخر است و خلق غيبي در آن دميده ميشود باز به همينقدر مدت چهار ماه و نيم ديگر بايد بماند در شكم براي اينكه روح انس بگيرد به بدن، اين بدن انس بگيرد به روح. نُه ماهش كه تمام شد تولد ميكند، ميآيد بيرون. پس از اين سرّ طفل انسان نُه ماه بايد در شكم بماند و بعد بيرون بيايد.
حالا در نوع انسان حالتش اين است كه عرض ميكنم نوعاً نُه ماه بايد باشد، حالا گاهي دو سه روز پيش بيفتد، گاهي بيشتر پيش بيفتد، بعضي بچهها ششماهه متولد ميشوند بعضي هفت ماه، اينها به ندرت است، النادر كالمعدوم آنجاها هم باز حسابي كه نظم داشته باشد ندارد اگر در سر سه ماهه تعلق گرفت معلوم است سه ماه ديگر كه روش آمد سر ششماه تولد ميكند. طور طبيعت نظمش جايي نميرود، نظم طبيعت اين است كه در چهل و پنج بدنش درست ميشود همينقدر ميگذرد كه بدنش سخت شود روح دميده ميشود، سه ماه ديگر هم در شكم ميماند كه انس بگيرد.
خلاصه پس آن طوري كه نظم عامة انسان است اين است كه در سر نُه ماهه متولد شوند. حالا پيغمبر9 در سر ده ماهه تولد كردند اينجا سرّش را بيان ميفرمايند. چرا چنين بوده؟ به جهت اينكه او دارا بود چيزي را كه باقي دارا نبودند، باقي احتياج نداشتند كه آنقدر بمانند. او بايد رسول بر كل اين دوپاها باشد كه انبيا هم توش افتادهاند. چون نبي بركل است و نميشود در جميع چيزها همان حد مشترك را داشته باشد و چيز زايد نداشته باشد. اگر نداشته باشد چيز زايد، نبي، نبي نيست. هركس هرچه دارد آن ديگري هم آن را دارد، نميتواند بر او امري و نهيي داشته باشد آن نبي كلي كه مبعوث بر انبيا است البته بايد از بالاتر آمده باشد. آن اول مخلوقاتي كه تمام زيرپاش افتادهاند البته دارد چيزي كه باقي ندارند. اين است كه پيغمبر9 يك مرتبهاي براي خودش هست كه حتي انبيا، حتي پيغمبران اولواالعزم آن مرتبه را ندارند، از اين است كه در خلقتش اينجور اقتضا كرد كه نُه نُههاش بيشتر طول كشيد، آنها در سر چهل و پنج روز بدنشان تمام ميشود لكن بدن پيغمبر در سر پنجاه روز تمام ميشود همينقدر علاوه شد آنها در سر سه ماه روح حيواني به ايشان تعلق ميگيرد پيغمبر9 در سر صد روز روح حيات به بدن او تعلق گرفت براي اينكه بدنش كاملتر شد.
و دقت كنيد انشاءاللّه سرّش هم همه همين است، درست تجسس كنيد و فكر كنيد در صنعت صانع. از اين جهت حيوانات بسا در بيست روز بدنشان درست ميشود، بسا حيواني دو روز سه روز بدنش تمام شود ازبس ضعيف هستند. مرغهاي ضعيف سر بيست روز از تخم بيرون ميآيند، اردك قدري قويتر است سر چهل روز بيرون ميآيد از اين جهت انسان طولش بيش از ساير حيوانات است الاّ آنجاهايي كه بايد اشاره كنم. عرض ميكنم مولود هرچه جامعتر است بيشتر بايد طول بكشد. ملتفت هستم چه ميگويم، ميدانم شتر يك ساله ميزايد، آنجا چرا؟ بايد راهش را پيدا كرد. اين نوع را بدانيد هست و هر خلقي را كه بخواهند محكمتر باشد اجزاي زيادتر ميخواهد، اجزاي زيادتر از عالمي ديگر بايد بيايد. البته تا عالم پايين درست نشود عالم بالا نميتواند بيايد پايين. حالا ديگر اتفاق شتر يك ساله ميزايد يكپاره حيوانات پانزده ماهه ميزايند، اينها اسراري ديگر دارد و آن نظم غير از اين نظم است؛ كه حالا اگر بخواهم از پي آن مطلب بروم طول ميكشد و از اين پستايي كه در دست است بيرون ميروم.
خلاصه پس از اين جهت كه عرض شد پيغمبر9 مراتب طبيعية ظاهرهاش در پنجاه روز تمام شد و باز پنجاه روز گذشت و ماند تا محكم شد؛ اين صد روز. صد روز ديگر هم ماند تا حيات تعلق گرفت، همينقدر ديگر هم ماند تا روح انس گرفت در سر سيصد روز كه ده ماه ميشود روح نفساني تعلق گرفت تا بدنشان تمام شد و اينها نظم طبيعي ظاهري است عرض ميكنم مشتبه نشود براتان. مقامي ديگر هم دارند غير از اينها اين است كه حكمت را بايد تمامش را گرفت. هميشه اصرار ميكردند بزرگان ميفرمودند سعي كنيد حكمت را تمامش را بياموزيد، حكمت را اگر بعضيش را گرفتي بعضيش را نگرفتي، اگر شعوري توي سرت هست يكجايي گير ميكني و همانجا ميايستي. اگر شعور در سرت نيست و غرض و مرض داري بعض را ميفهمي بعض را نميفهمي، گمراه ميشوي. لكن اگر تمامش را گرفتي شك و شبهه نميماند و راه راست را ميگيري و ميروي به منزل ميرسي. پس اين است كه اين نظر طبيعي ظاهري بر اين نظم است كه پيغمبري كه مرتبهاش از تمام مخلوقات بالاتر است اگر ساير مخلوقات نُه مرتبه دارند و سر نُه ماه تولد ميكنند و مراتبشان نُه روز نُه روز بايد درست شود، آن پيغمبري كه از همه بالاتر است يك چيزي علاوه بايد داشته باشد آن ده ده است مراتبش. پس به اين جهت در سر ده ماه تولد ميكند. اين نظم طبيعت ظاهر است براي ايشان. و يك نظمي غير از اين هم هست انشاءاللّه فكر كنيد، آنهايي كه پيش از او به دنيا آمدند به حسب ظاهر ــ و حال آنكه اين بوده است واسطة كل ــ آنها هم نظمي دارند، آنها را هم ملاحظه بايد كرد. اين را بداني و آن را هم بداني و هر چيزي را سر جاش بگذاري ديگر شبهه نميماند انسان هيچ انكار فضائل نميكند، درست راه ميرود.
پس آن مرتبة ديگري كه از براي ايشان هست آن مرتبه مرتبهاي است كه با آن مرتبه اگر بخواهند ظاهر بشوند توي اين دنيا پيش از تمام مواليد ظاهر ميشوند. ديگر ايشان پيش از تمام مواليد ميتوانند ظاهر شوند يا نه، آن حرفي ديگر است. ملتفت باشيد انشاءاللّه آن مرتبه را بخواهند نسبت به خودشان هم ندهند، نميدهند. جايي كه بايد تقيه كنند ميگويند خدا بخواهد مولودي را پيش از تمام مواليد خلق كند، ميتواند. يا مولودي را بعد خلق كند، ميتواند. پيغمبر را9 در اول زمان خلقش بخواهد بكند، البته ميتواند بكند و قادر است علي كل شيء. پس نظمي هست غير از نظم طبيعي ظاهري، آن مرتبه و آن مقام به آن نظم درست ميشود. اين نظمي كه عرض كردم مانند نظم امور طبيعيه است، خلقت آن مانند خلقت ساير اشياء است و خرق عادتي هم نشده. مثل ساير مواليد پدر داشتهاند، مادر داشتهاند نهايت نُه ماه، ده ماه طول كشيده در اين نظم مثل مردم اكل ميكنند، شرب ميكنند، در اسواق راه ميروند. انبيا بايد مثل ساير مردم بخورند، بياشامند، در اسواق راه بروند از براي اينكه مردم انس به آنها بگيرند، ببينند همجنس خود را و وحشت نداشته باشند و يكپاره چيزها هم داشته باشند كه خلق عاجز باشند از آن كارها به آن واسطه تصديقشان كنند؛ اين يك نظم است و يك پستاشان است. و يك پستاي ديگرشان اين است انشاءاللّه دقت كنيد خداي صانع كل فرق نميكند عادياتش با خارق عادتي كه شما ميبينيد پيش صانع، حالا صانع در قدرتي كه خودش دارد نه اين است كه اينجور آسانترش باشد و اگر جوري ديگر باشد مشكلترش باشد. ولو اقتضاي عالم مخلوقات اين است كه بعضي كارها مشكلتر باشد بعضي كارها آسانتر، لكن نسبت به قدرت او اينجور نيست. كاهي را با كوهي يكجور بخواهد حركت بدهد، يكجور حركت ميدهد. حالا نظم ملك را بر اين قرار داده كه خلق مختلف باشند در قوت و قدرت، آن پستايي كه خدا است قادر و قدرت او عين ذات او نيست به آن دليلي كه قدرت شما عين ذات شما نيست، آن پستاي ديگر است.
معلوم است فعل هر فاعلي صادر از آن فاعل است و لا من شيء آن را احداث كرده. نور هر صاحب نوري، فعل آن صاحب نور است. فعل هر فاعلي صادر از آن فاعل است، آن را احداث كرده. قيام شما كار شما است، نشستنتان كار شما است، علمتان علم شما است، كار شما است، كار باطني است. پس قدرت همهجا به قادر بسته ماتري في خلق الرحمن من تفاوت سهل است در همهجا ماتري من تفاوت و اينها نمونه و آيات اللّه است. نمونة فعل همهجا بايد به فاعل بسته باشد، ابتداي فعل انتهاي وجود فعل، آنچه لازم دارد فعل، بايد فاعل بدهد به او و لو خود او را كه نگاه كني غير از فاعل است. پس فعل غير از ذات فاعل است پس از اين جهت است كه قدرهاللّه غير از آيهاللّه است، علماللّه غير از آيهاللّه است، حكمت خدا غير از خدا است و هكذا باقي اسماء. در توي اديان خيلي واضح ميشود اين مطلب، قدرت خدا جوري است ــ فكر كنيد انشاءاللّه ــ قدرت خدا جوري است كه ان شاء فعَل ان شاء ترَك و مختار حقيقي كه هيچ اضافهاي در آن نباشد خدا است وحده لا شريك له. هرچه بخواهد تصرف كند در ملكش ميتواند و اين قدرت عين ذاتش نيست. اين صانعي كه اگر نخواهد تصرف بكند نميكند، بخواهد بكند ميكند، اين صانع ذاتش بود هميشه بود و تصرف و لو در يكجايي كه خيال كني كرده بود. ملتفت باشيد قدرت يك چيزي است كه اگر آن را تعلق به جايي ميدهي آنجا هست، تعلق ندهي به آنجا نيست. لكن ذات خدا را نميشود گفت يك وقتي هست يك وقتي نيست. ان شاءاللّه دقت كنيد و جميع صفات خدا و اسماء خدا همينجور معلوم ميشود. آيا نه اين است كه خدا ميتواند كارهاي بد را هم بكند؟ لو اردنا اننتخد لهواً لاتخذناه من لدنا اگر خدا بخواهد لهو كند ميكند. كسي كه لهو و لاهي را خلق ميكند ميتواند خودش هم لهو كند؟ البته ميتواند بكند اما نميكند. همچنين خدا نه اين است كه نميتواند ظلم كند، خوب ميتواند ظلم كند اگر بنا داشته باشد ظلم كند از همهكس بيشتر ميتواند ظلم كند لكن نميكند. خدا ميتواند دروغ بگويد اما نميگويد، قبيح قرار داده دروغ را و قبيح را نميكند. ميتواند اما نميكند من اصدق من اللّه حديثاً، من اصدق من اللّه قيلا خدا راستگوتر از جميع مردم است و دروغ هم ميتواند بگويد و نميگويد و در حقيقت راستگو هم همچو كسي است كه بتواند دروغ بگويد و نگويد. آن كسي كه نتواند دروغ بگويد و راست بگويد، راستگو اسمش نميشود. راستگو اين است كه بتواند دروغ بگويد و نگويد و راست بگويد. پس صفات خدا و اسماء خدا چنانكه در احاديث هست ميفرمايند از براي خدا نود و نُه اسم است. خدا خودش يكي است اسمهاش متعدد است، پس اسماء نود و نُه هستند و خدا يكي است. پس قدرت خدا غير از ذات خدا است چنانكه علمش غير از ذاتش است، چنانكه حكمتش غير از ذاتش است. اسماء او هم تمام همينطورند خدا هيچيك از اينها نيست. حالا كه چنين شد قدرهاللّهي كه به اشياء تعلق گرفته غير از ذات است و صادر از ذات است. آن صادر اولي كه اول صادر شده مخلوق به نفس است همان قدرت خدا است. حالا اين مخلوق اول همان جوري كه قدرت بخواهد چيزي را پس بيندازد، بخواهد پيش بيندازد، ميتواند. اين قدرت همان نفس خود ايشانند. ايشانند آن اول صادر. اين حرف را از كجا بفهميم راست است؟ از همانجا كه نبوتش را فهميديم راست است. شخصي از ميانة عرب بيرون آيد كه ما او را ميشناختيم لكن به اين رؤيت ظاهر او را نميشناختيم كه رسول خدا است و نميشد بشناسيم. وقتي ديديم شقالقمر كرد، اين خارق عادت (عادات خ ل) را از او ديديم دانستيم مؤيد است، مسدد است چرا كه خدا اين را از او ديد و امر او را باطل نكرد پس فهميديم راست ميگويد كه ميگويد من پيغمبرم. همين جور هم گفت من اول ماخلق اللّهم، تصديقش كرديم. چرا كه خدا تصديقش كرد، ردّش نكرد، دانستيم راست ميگويد. بر صانع است كه هر باطلي را ابطال كند، هر حقي را احقاق كند، پس گفتند ماييم ابتداي خلق و خدا باطل نكرد اين حرفشان را.
ابتداي خلقت، خلقت اسباب است، در كارهاي خودتان فكر كنيد بخواهي نجاري كني اول اره و تيشه و مته و رنده و اسباب نجاري را درست ميكني، آنها را حاضر ميكني، بعد چوب دست ميگيري نجاري ميكني. اسباب نباشد نميشود كرسي ساخت، اول اسباب را پيش درست ميكني بعد كرسي ميسازي. پس هر صانعي اسباب را پيش درست ميكند، چيزها را بعد از آن درست ميكند. همينجور باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس خلق اسماء پيش از خلق تمام مخلوقات است و اسماءاللّه حادث است چنانكه در اصول كافي بابي هست مفصّل عنوان شده در حدوث اسماء. انّ اللّه سبحانه خلق اسماً بالحروف غير مصوّت پس مخلوق است و حادث. پس خلق اسماء مقدم است بر جميع مخلوقات، پس حكم اسماء حكم ساير مخلوقات نيست به جهتي كه اسماء در عالمي واقعند كه آنها متصلند به صانع و اين مخلوقات متصل به سبب هستند. اين است كه مأمورند به حبلاللّه چنگ بزنند. خود حبل سرش دست خدا است و اعتصموا بحبل اللّه جميعاً و لاتفرّقوا پس مردم مأمورند به حبلاللّه دست بزنند، خود ائمه را و اعتصموا باللّه ميگويند اين مال خود ايشان است لكن شما معتصميد به كسي كه معتصم است به خدا و چون اعتصام به حبلاللّه اعتصام بالله است، شما هم اگر بخواهيد بگوييد كه به خدا چنگ زدهايم راست گفتهايد. چون اطاعت رسول اطاعت خدا است. پس اگر ما نماز كرديم گفتيم اطاعت خدا را كرديم، راست است. چراكه اطاعت رسول را كرديم و اطاعت واسطه را كرديم و واسطه كم و زياد نكرده بود، واسطه يك سر مويي زياد كند صاحب واسطه تقصير كرده يا عقلش نرسيده يا امر از دستش بيرون رفته و واسطههاي خدا نميشود همچو باشند. كسي كه قاصدي جايي ميفرستد و آن قاصد آن جوري كه او ميخواهد قاصدي نكند، اين يا عقلش نرسيده كه قاصد بيوقوف فرستاده يا قاصدي كه اطاعتش نميكند فرستاده يا نتوانسته همچو قاصدي بفرستد كه درست پيغامش را بسر برساند و پيش صانع چنين نيست. آن سببي آن واسطهاي كه قرار ميدهد آن واسطه يك سر مويي تندتر نميرود و يك سر مويي پستر نميرود و همانجوري كه ميخواهد ميرود پس عباد مكرمون هستند آن كساني كه امر و نهي ميآرند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
اين است كه مكرر عرض كردهام حتي آن ترك اولاهايي كه شنيدهايد و معروف است انبيا ميكردند ولكن ائمة ما نميكنند، مردم اينها را ميشنوند و خيال ميكنند در يك كاري از كارها مسامحه كردهاند، ترك اولي شده. وقتي بشكافي اين را كفر محض است. نبي مبعوث من عنداللّه يك سر مويي پس نميافتد. پس معصوم حقيقي و مطهر واقعي است و هيچ نقصي در او نيست الاّ اينكه يك كسي رتبهاش پايينتر است يك كسي از رتبة پايينتري مخلوق است يك كسي از رتبة بالاتري. آن بالاتري به پايينتري ميگويد تو جات پايينتر است، آن پاييني اقرار ميكند ميگويد من كاري كه كردم تو نميكني آن كار را و اولي اين بود كه نكنم آن كار را لكن چون در اين رتبه واقع شدهام اين كار را كردهام. اينها است ترك اولي كه نسبت به انبيا دادهاند. يا بعضي جاها صريحاً نسبت به عصيان هم دادهاند عصي آدم ربه فغوي هم فرموده لكن مردم نميفهمند معني آن را. ميخواهم عرض كنم اگر ترك اولي را همچو فهميدي كه آن چيزي را كه خدا خواسته سر مويي مسامحه ميكنند درباره انبيا همچو خيال كني، بعينه مثل اين است عصي آدم ربه را به عصيان معني كني بطورهايي كه مردم ديگر خيال كردهاند مثل عملهايي ميشود كه به داود نسبت ميدهند، به سليمان نسبت ميدهند، اينها كفر است. بلكه كساني كه از جانب خدا ميآيند آنها و ماتشاؤن الاّ انيشاء اللّه هيچ حولي هيچ قوهاي از خود ندارند، تمام حركتشان به حول و قوة خدا است و به ارادة خدا است. بعينه مثل اينكه شما وقتي تكلم ميكنيد زبان شما حركت ميكند به روح شما، روح شما به اندازهاي كه خواسته زبان را حركت داده، هر قدر خواسته حركت داده، هر جوري خواسته حركت داده. خواسته الف بگويد زبان را جوري ديگر حركت داده، لب را جوري حركت داده. ميخواهد ببيند چشم را جوري حركت ميدهد. اين بدن اگر عاصي روح باشد، روح وقتي ميخواهد ببيند نميتواند ببيند، وقتي ميخواهد بشنود نميتواند بشنود. پس اين بدن نسبت به روح معصوم است بلكه امر پيش انبيا از اين هم شديدتر است. زبان ما گاهي تپق ميزند، چشم ما گاهي زياد خواب به آن ميآيد وانميشود، خلاف با روح ما ميكند لكن آن روحاللّه وقتي دميده شد در بدني براي اينكه كارها در زمين بكند بدنش را جوري ميكند كه مطاوعه براي آن روح داشته باشد. حتي وقتي ناخوش ميشود نبي همان وقتي كه ناخوش شده تعمد كرده خدا ناخوشش كرده، به رضا و رغبت هرچه تمامتر ناخوش ميشود، ميداند مصلحت چنين بوده كه ناخوش باشد. وقتي نميتواند به بعضي كارها برسد ميداند كه نخواستهاند آن كارها را از او، يكسر مويي نه در ناخوشيشان نه در خوابشان نه در بيداريشان مخالفت ندارند. تعمد ميكنند در آنچه ميكنند خوابشان مثل خواب مردم نيست، در خواب هم مردم را ميبينند همة انبيا، چنانكه در بيداري ميبينند، از پشت سر ميديدند ائمه چنانكه از پيش رو ميديدند. ديگر قدرهاللّه نبايد تولد كند از كسي، محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب پسر فلان باشد و بيايد تولد كند در اين دنيا، آن مقام مقامي است كه مقام قدرهاللّه است و قدرهاللّه پيش از تمام مخلوقات است. آن است كه تعبير آوردهاند كه اين نور را، اين قدرت را آوردند اولاً در صلب آدم. ميفرمايند نور ما، در پيشاني آدم بود. از آدم منتقل شد آن نور پيش حوا آمد، ديگر بعد از آن آدم خودش آدم بود، بسيار از جماعها آدم ميكرد و آن نور منتقل نميشد چنانكه قابيل بزرگتر بود از شيث و وقتي نطفة او منعقد شد آن نور منتقل نشد. آن نور در صلب آدم بود تا وقتي هبهاللّه بعمل آمد. پس وقتي شيث بعمل آمد آن نور منتقل شد به شيث. پس آن نور اينجوري پيش از آدم هم بود، آن نور اگر ميخواست كه بيايد توي دنيا و بدني بگيرد بايستد، ميآمد ميايستاد. ميفرمايند ما اگر بخواهيم به آسمان بالا برويم، به زمين فرو برويم، سر از شكم زمين دربياريم، هرجا بخواهيم برويم، هر كار بخواهيم بكنيم ميتوانيم. همچو مقامي دارند لكن يكجوري حكمت اقتضا كرد كه آدم را اول آوردند در دنيا و حوا را ساختند تا اينها با هم جمع شوند، حوا حامله به شيث بشود و شيث را براي حمل آن نور آفريدند و هكذا.
خلاصه يكي آن مقامشان است، آن مقامشان توي نطفه هم حرف ميزند توي صلب آدم هم حرف ميزند، توي شكم مادر هم حرف ميزند، در شكم مادرِ خودشان حرف ميزدند. خلاصه يكي آن مقامشان است يكي مقام ظاهرشان است. وقتي ميخواهند از تمام مراتب مرتبهاي بگيرند در مولودشان قرار دهند وقتي تمام مراتب بايد بيايد، از تمام مراتب ميگيرند و ميسازند و دارند تمام مراتب را، مرتبه ديگر باقي ندارند. پس در تكوينشان آن مرتبه پس ميافتد، نُه روزشان ده روز ميشود، چهل و پنج روزشان پنجاه روز ميشود، نود روزشان صد روز ميشود، سيصد به يكماه كمشان سيصد روز ميشود، نُه ماهشان ده ماه ميشود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 5 صفرالمظفّر 1300)
3بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
از براي حجج الهي مقاماتي است خيليهاش پيش مردم نبوده و لو الفاظش در كتابي نوشته بوده و مردم بجز اين مقام ظاهرشان ديگر چيز ديگر نفهميده بودند. پس از جمله مقاماتي كه حالا اصطلاحشان را بايد انشاءاللّه عرض كنم از جمله مقاماتي كه دارند يكي مقام بيان است، يكي مقام معاني است و مقام ابواب است و مقام امامت است اما چيزي كه مردم به گوششان خورده و مردم آنچه ميدانند و ميفهمند همين مقام ظاهرشان و مقام پيشوائيشان است. همين كه درس بگويند براي مردم نصيحت كنند، امامت كنند، جنگ كنند. بيش از اين نبود و به غير از اين مقام پيش عامة مردم نبوده، هنوز هم كه بروز نكرده بود تكليف نداشتند. شعور هم داشتند گفته بود هميشه حجت خدا در هر مقامي تمام است، بالغ است، واضح است. چراكه او اقدر قادرين است و آنچه را اراده ميكند از هر فرد فردي به همين آسانيهايي كه ميبينيد مشغول است و كرده و ميكند. خدا چون قادر است و اقدر قادرين است يعني تمام صاحبان قدرت را او بايد قدرت داده باشد، او اقدر است يعني هيچكس قدرت به او نداده، او قدرت به همه داده. بناش باشد كاري كند تمام خلق جلو او را نميتوانند بند كنند. پس خدايي است اقدر قادرين و چنين خدايي هرچه را از هر بندهاي خواه جزئي خواه كلي، هرچه از هر بندهاي بطلبد كه فلان بنده بايد اين كار را بكند لامحاله اين را سهل و آسان ميتواند بكند. پس هيچبار خيال نكنيد راه او مشكل است بسا مسائل مشكله گفته ميشود.
ملتفت باشيد، بابصيرت باشيد انشاءاللّه. مجلس است انسان يك وقتي مسألهاي را ميگويد در نهايت مشكلي هم هست، چيزي باشد، مسألة مشكلي باشد عالمي بگويد مسألة مشكلي را يا در كتابي نوشته باشد و مشكل باشد هرجا نميفهميد آنجا مال شما نيست. ديگر يا مشعرش را نداشتهايد يا درست حالي نكردهاند والاّ كل مردم ميسور است براشان آنچه براي آن خلق شدهاند. اينها را فكر كنيد از روي بصيرت، مباشيد مثل كساني كه اعتنا به آنها ندارند. اغلب طباع بر اين سرشته شده، يك لفظي را ميگويي ظاهرش را راه ميبرند و معنيش را درست نميفهمند، عظم ندارد پيششان اما چيزي را كه ميگويي كه معنيش را ميفهمند، وقتي بناشان فهم شد اتفاق كلمهاي گفته شد كه هيچ معني ندارد، آن عظيم است پيششان و اعتنا ميكنند. شما اينجور نباشيد، آنچه را نميفهمي غصهاش را هم مخور كه نميفهمي، مشعرش را خدا نداده به تو. بعينه مثل مشعر شعر. و عرض ميكنم حتي بفهمي هم و نتواني بكني باز غصهاش را مخور مثل اينكه علم عروض را بگويي چهچيز است هر عامي سرش ميشود، فلان كلماتي كه مناسب فلان مجلس است آنجا بايد گفت. به مجلس عيش داخل ميشوي چهجور چيزها بايد گفت، حالا كلمات مناسب را هم بايد ياد گرفت. فلان كلمه را با فلان كلمه تركيب ميكني مناسب چهجور جايي ميشود. ياد هم گرفت با هزار زحمت يكشعر هم گفت آخرش هم هرچه هست شعر دويمي ندارد، نميتواند شعر بگويد. اينها را درس بدهي به هر لري زود ياد ميگيرد اما ميبيني هرچه هست يك شعر بيشتر نميتواند بگويد، مشعرش را ندارد، خدا به او نداده مشعرش را مثل اينكه كسي چشم نداشته باشد بنشيند غصه بخورد كه من نميبينم، غصة بيجا است. تكليف ديدن به تو نكردهاند، آنچه را براش خلق شده مشعرش را دادهاند. چشم را خلق كردهاند براي ديدن، ببينيد چقدر آسانش است! گوش را خلق كردهاند براي شنيدن، ببينيد چقدر آسانش است! همينطور ذائقه براي چشيدن خلق شده ببينيد چقدر خوب ميچشد! شامه براي بوييدن چه خوب بوها را ميفهمد! لمس براي فهميدن كيفيات خلق شده خوب ميفهمد. تمام مشاعر از براي هرچه خدا ساخته ميسورش قرار داده آن كار را. و اتفاق اگر لفظي به گوشَت خورد و ديدي ميسورت نيست بدان براي تو نيست، تو را براي آن نساختهاند، ولش كن.
در اينهايي كه عرض ميكنم ببين شكي شبههاي، ريبي در آن ميرود؟ فكر كنيد چيزي به چنگ بيايد، نخواهد آمد. من ميدانم، شما هم بدانيد خدا كسي را براي كاري ساخته باشد يا عضوي را براي كاري ساخته باشد بهتر از آن جميع حكما، جميع علما، جميع جن و انس جمع شوند كه ببينند بهتر از اين ميتوان ساخت، خواهند يافت كه نميشود ساخت. پس اگر شعور داشته باشند بايد خضوع كنند پيش اين صانع كه عجب خداي قادري، مدبّر حكيمي است! چشم را براي ديدن خلق كرده چقدر ميسور است براي چشم، آن را طوري خلق كرده كه بهتر از اين نميشود تعقل كرد. گوش را همينطور براي شنيدن آفريده بهتر از آن نميشود ساخت، پا را براي راه رفتن ساخته ميبيني بهتر از اين نميشود ساخت. يك طرفش خم بيارد يك طرفش نيارد. هر دو طرفش خم ميآورْد، انسان در راه رفتن ميافتاد. هيچ طرفش خم نميآورْد نميشد راه برود. دست براي دادن و گرفتن و برداشتن و گذاردن و صنعتها كردن خلق شده، انسان فكر كند ميبيند بهتر از اين براي اين كارها نميشود خلقت كرد.
باري، پس هركس را خدا براي هر كاري كه آفريده آن كار ميسورش است. اين را مسامحه نكنيد كه چون الفاظش آسان است مثالهاش هم درست است. اين را سخت بايد گرفت، هر دستي براي هر كاري خلق شده آن كار ميسورش است. دست نوعاً براي كارهاي انساني است، آن كارها ميسورش است حالا در ميانة دستها ديگر دستي براي علاقهبندي خوب است به آساني ياد ميگيرد، دست ديگر سالها ميرود علاقهبندي ميكند ياد نميگيرد. دستي براي نوشتن خوب است به آساني مينويسد دستي ديگر بسا سالها مينويسد آخر هم نوشتن ياد نميگيرد. پا از براي راه رفتن است ببينيد چقدر ميسورش است! ديگر در ميان پاها يكي را براي پيادهروي خلق كردهاند، هي ميرود و خسته نميشود. يك پايي است كه نيم فرسخ راه پياده نميتواند برود. فكر كنيد ببينيد غير از اين معقول نيست نه اينكه از بديهيات ظاهره نباشد پيشتان كه اعتنا نكنيد صنعت صانع را تعجب كنيد. انسان را براي اين خلق كرده كه جابجا شود به اين جهت است كه پا براش خلق كرده و دو پا براش خلق كرده. حيوان را جوري درست كرده كه بار بكشد و چهار دست و پاش زمين باشد، گُرده و پشتش براي بار خوب باشد، خيلي خوب است براي اين كار. پس صانع صانعي است كه هرچه را براي هر كاري خلق ميكند آن كار خيلي خوب از او برميآيد. هرچه بخواهي دقت كني تو خيال كني كه اگر اينجور بود بهتر بود، نميتوانستي خيال كني، بشرطي كه فكر كنيد. لا عن شعور بگويي اگر شتر بال داشت چه عيب داشت؟ ميگويم آنوقت نميشد اين كاري كه حالا از او برميآيد برآيد.
فكر كنيد انشاءاللّه صانعي كه اعلم عالمين است، اقدر قادرين است، احكم حاكمين است، كسي كه هم قادر است هم عالم است هم مدبّر است و حكيم است چيزي را كه براي كاري ساخته نقصي داشته باشد نيست، بشرطي كه تعارف با او نكني بلكه راستي راستي اعتقادت باشد. يكپاره ريشخندها را هم مردم ازبس منافقند عادت كردهاند؛ طبع نفاق در ميان مردم ريخته شده همينطور كه به هم ميرسند ميگويند ما نوكر تو هستيم، همينطور پيش خدا هم كه ميروند ميگويند ما بندة توييم، اين است كه خدا هم هيچ بخرج برنميدارد، دعاشان را مستجاب نميكند. يكخورده دقت كنيد بلكه اين ريشخندها را بيندازيد از خود. چه بسيار دعاها هست كه اگر آن دعا را نكني كارت زودتر درست ميشود، وقتي ميروي و بناي ريشخند ميگذاري غضب ميكند، كارَت را درست نميكند، خراب ميكند. بسا توجهات هست كه اصلش بيجا است و خدا از آنها خوشش نميآيد، خدا ريشخند برنميدارد هرچه نفاق بيشتر ميكني با خدا خدا بيشتر غضب ميكند، اين است كه دعاها را مستجاب نميكند. اگر اقدر قادرين نيست اين قدرتها را كه بكار برده؟ اگر احكم حكيمها نيست اين حكمتها را كه خلق كرده؟ اين حكيمهايي كه ميبينيد كه ساعت ميسازند، صنعتها بكار ميبرند ديگر هركس هر حكمتي بكار برده حكمتهاي علمي، حكمتهاي عملي، هركدام را ميخواهي فكر كن. اگر حكيمتر از اين حكيمها نبود اين حكما و اين علما را نميتوانست خلق كند. فكر كنيد انشاءاللّه پس اين خدايي كه حكيم است بيتعارف اين است خالق بايد اين را بگويي، احتياجي هم ندارد، غني هم كه هست، چرا مستجاب نكند؟ پس البته مستجاب ميكند. پس اگر مستجاب نشد نفاقي كردهاي، دروغي گفتهاي، دعا نكردهاي. توي دلت هم چنين نباشي كافري چنانكه به زبانت ميخواهي به زبان بيار ميخواهي نيار كه همينطور هست.
خلاصه هرچه كرده خدا، هر صنعتي بكار برده بهتر از آن را خيال كني ممكن بوده بشود، نه بهتر از آن ممكن نيست. اين است كه خوب انشاءاللّه دقت كنيد كائناً ماكان هر كاري كه برات مشكل است براي آن خلق نشدهاي، هركاري ميسورت است از پي آن بروي زود به آن ميرسي. قلم بردار تجربه كن ببين ساعت به ساعت هرچه مينويسي پيش ميآيد خطت، يا هرچه مينويسي جاي خود ايستاده و پيش نميآيد. اگر پيش ميآيد خط بنويس كه هرچه بنويسي كلمه به كلمه خطت بهتر ميشود، زود خوشنويس ميشوي، يكماه خوشنويس ميشوي. شعر ميخواهي بگويي اگر ديدي دوتا شعر كه گفتي جوري است كه ميچسبد به هم و آسانت است، اگر از پي شعر گفتن بروي به آساني شاعر ميشوي و اگر ميبيني هي فكر ميكني و ميخواهي شعر بگويي دو شب، سه شب زحمت ميكشي دود روغن چراغ ميخوري آخر هم اگر شعري گفتي جوري ميشود كه ميخندي به خودت، هيچ شعر مگو. شعرا شعر ميگويند تو براي شعر گفتن خلق نشدهاي، اعط القوس باريها. پس هركه را براي هر كاري كه ساختهاند آنكار براي او آسان است و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و الاّ مااتيها حالا همينها را نتيجه بگير و هي تفصيل بده ببين كوه را چقدر خوب خلق كرده، آفتاب را چقدر خوب خلق كرده، سرما را بجاي خود خوب خلق كرده، گرما بجاي خود خوب واقع است. حالا كه اينطور است پس معلوم است اين خدا حكيم است، قادر است، مدبر است نقصي در خلقت او نيست. خيال كني كه اگر چشم اينجور نبود بهتر بود، اگر آنجور بود بههم نميآمد. پس همينطورش خيلي خوب است. تو اول فكر كن ببين اين چشم گاهي بايد باز شود گاهي بههم باشد، بغير از اين شكل به هر شكلي ديگر بود اينطور نميشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس در صنعت صانع فكر كنيد انشاءاللّه خدايي كه انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون خدايي كه به اين قدرت هست و از روي علم و اختيار و حكمت ميكند آنچه ميكند نه مثل فعل آتشي كه مضطر باشد، فاعل مضطر نيست مثل آتش كه اقتضاش گرمي است. هركس نزديك او رفت گرم ميشود نميخواهي گرم شوي پس برو. كار خدا اينجور نيست، آتش چون طبعش حرارت است واقعاً انسان صاحبشعور پيش چيزي بنشيند كه طبعش حار است گرم ميشود، ميخواهد گرم نشود كناره كند تا گرم نشود. يك كسي طبعش كجخلقي است، مرو پيشش. چه ضرورت كرده هي بروي پيش او و هي التماس كني و او توي كلهات بزند؟ براي چه ميروي؟ مرو پيش او. از طبيعت او اين است كه كجخلق باشد، مضطر است صفرا در كجخلقي، لكن خدا اينجور نيست.
اين خدا است مختاري كه از آن اختيار بيشتر هرچه فكر كني و زور بزني نميتواني تعقل كني. آن مختاري كه حقيقتاً اختيار دارد كارش را ميخواهد ميكند، نميخواهد نميكند نه كسي ديگر زوري بر او دارد كه واش دارد به كاري نه طبعي دارد كه به اقتضاي آن طبع مضطر باشد بر آن كار. آنچه خلق كرده بخواهد همه را بهم بزند، ميزند. بخواهد خلق كند، ميكند. همانطور كه از جميع قادرين او قادرتر است از جميع عالمين عالمتر است، از جميع حكما حكيمتر است وهكذا افعل تفضيلش هم نه به اين معني كه مردم علمي دارند او بيشتر علم دارد، چنين نيست بلكه علم مردم را او داده كه دارند. او اقدر است نه به اين معني كه او اقدر است يعني من هم يكخورده قدرتي دارم، ميتوانم يكخورده حركتي بكنم بلكه معنيش اين است كه هركس قدرتي دارد او داده. پس او اختيارش از جميع اشياء بيشتر است، يعني اختيار جميع اشياء در دست او است. هر قدر اختيار او به كسي داده همان را دارد، هر قدر نداده ندارد. انسان فاعل مختار است در آن قدر اختياري كه به او دادهاند. چشمت را ميتواني واكني ميتواني هم بگذاري، اين اختيار را او داده. در آن قدري كه گفتهاند اختيار داري، اختيارت دادهاند، به تو هم گفتهاند كه فلانوقت واكن فلان وقت همبگذار.
پس فكر كنيد از روي بصيرت، خدايي است كه در حكمت او نقصي نيست، جن و انس جمع شوند كه در حكمت او نقصي بگيرند نميتوانند. اين است كه واقعاً از روي حكمت بدون ريشخند، واقعاً حقيقتاً لايسأل عمايفعل و هم يسألون بحث بر او نميتوان كرد. اين كار شيطان است كه گفت مرا از آتش خلق كردي آدم را از خاك، آتش ميتواند تصرف در خاك كند پس من تصرف در او ميتوانم بكنم، پس سجده نميكنم. شما فكر كنيد ببينيد معقول نيست اعتراض كردن در هيچجا بر اين صانع. در همهجا اعتراض كار شيطانها است. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس خدا خدايي است كه نقص در خلقت او هيچ نميتوان پيدا كرد و لو تمام خلق كلشان تعمد كنند كه نقصي بگيرند نميشود نقصي گرفت و اينها هيچ تعارف نيست، هيچ ادعا نيست، هيچ مصادرات نيست، آية قرآن است اگرچه احمقها خيال كنند آيه قرآن مصادره است. تو فكر كن، فكر كه كردي ميفهمي كسي كه اينها را ساخته؛ حالا آن كس تويي، تو باش. او است، او است. پس فكر بكن مردم را طرحشان بكن و اين قاعدة طرح از روي حكمت است. همين كه عليالعميا بخواهي فكر بكني بسا انسان به توحيد هم نميرسد دهري هم ميشوي ميگويي اينها خودشان همچو شدهاند، طبيعتشان اين بوده است.
وقتي بناي طرح را گذاردي زود به دست ميآيد. فكر ميكني ميبيني آيا خودت خودت را ساختهاي؟ خودت كه خود را نساختهاي سهل است حالا كه ساختهاند تو را و اينجا گذاردهاند و چيزهايي ميبيني كه دادهاند، حالا آيا مويي بتواني بروياني از كف دست خودت، ميبيني نميتواني. پس اين خلق خودشان خود را نساختهاند، نميتوانند آن اعضا و جوارحشان را كه مو ندارد مودارش كنند، نميتوانند مو بر آنها برويانند. آن اعضا و جوارحي كه مو دارد نميتوانند بيمو كنند مگر همانجوري كه خدا علاج قرار داده. بله دست را ميشود بريد، دست را به تو داده تو بريدهاي. پس اين است كه عرض ميكنم اين خلق خودشان خود را نساختهاند يك كسي آنها را ساخته. پس هركه ساخته قادر بوده اين القادر اسم هركس هست من اين را ميگويم خدا. هر چيزي را سر جاي خود گذارده بطوري كه بهتر از آن نميشود گذارد، پس حكيم است، عالم است. انشاءاللّه وقتي دقت كرديد انسان شاعر وقتي بناش باشد چيزي را بفهمد هي طرح ميكند و به دست ميآرد. ميگويد اينكه بديهي است كه اينهايي كه هستند هستند، اينها را يك كسي ساخته. يا خودم خودم را ساختهام يا پدرم يا مادرم يا آن حيوان ساخته يا آن نبات يا آن جماد، يا آن آسمان يا زمين ساخته. هي يكي يكي را پيش بكش و طرح كن ببين آنها را او ساخته يا اينكه خودش را هم كسي ديگر ساخته؟ آنوقت صانع بدست ميآيد. اصلش كسي كه صانع را شناخت ديگر خيال اين را نميتواند بكند كه اگر اينجور كرده بود بهتر بود بلكه افعلش هم برداشته ميشود و ميفهمد حتم بوده آنجور بكند. اگر فكر بكني مييابي كه بهتر هم برداشته ميشود. پس صانع است خالق اشياء و اين در خلقتش هيچ نقصي نيست، خيال نميتوان كرد، تعقل نميتوان كرد. برفرض محال كه مردم ميگويند فرضش نميتوان كرد. عقل را ببري جايي كه نقصي پيدا كند، نميتواند. بشرطي كه چيزي كه صانع نيست اسمش را صانع نگذاري، چيزي را ننشاني جايي بگويي خدا. فلان بت را، فلان مرشد را، فلان درخت را صانع اسم نگذاري. اگر صانع است اين بت، اين مرشد، اين درخت، چرا فلان كار از او نميآيد؟ اينكه تو اسمش را صانع گذاردهاي چرا هيچكار از او نميآيد؟ باري، پس نقصي در خلقت نميشود به صانع پيدا كرد و چه بسيار بسياري از حكما و علما و صاحبان كتاب گير كردهاند در يكپاره مسائل كه خدا چرا شيطان را خلق كرده. بعينه مثل بحث شيطان است كه ميگويد خلق كردي مرا از نار و خلق كردي او را از خاك، من سجده نميكنم به او. اول ميگويد خلق كردي بعد ميگويد سجده نميكنم و بحث ميكند.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه عرض ميكنم اگر اول خدا را شناختي تسليم همراهش ميآيد. پس كاري كه خدا ميكند بهتر از آن را اگر خيال كني ميتوان خيال كرد، واللّه هيچ خيالي، هيچ عقلي بهتر از آن نميتواند بفهمد و هرچه عقل و شعور زيادتر شد چشم ميرود يكجايي ميگويد تبارك اللّه احسن الخالقين آني ديگر چيزي ديگر ميفهمد باز ميگويد تبارك اللّه احسن الخالقين الي ابد الابد در يك خلقش، در يك صنعتش هي فكر كني هرچه فكر بيشتر بكني عظمت زيادتر به نظرت ميآيد. پس چنين خدايي كه هيچ در او نقصي نيست به هيچ وجه من الوجوه و نقص در خلقت ندارد، حالا اين خدا اين انبيا را تمامشان را كه فرستاده، اين اوصيا را تمامشان را، اين علماي بحق را كه اگر جميعشان را جمع بزني چقدر ميشوند و نميشود جمعشان زد، از بس زيادند تمام انبيايي كه آمدند و تمام اوصياي ايشان و تمام علماي ايشان كه حصر نميتوان كرد، تمام گفتهاند كه كسي كه بتواند خدا را بشناسد بايد بشناسد، كسي كه بتواند پيغمبر را تميز بدهد و بشناسد بايد بشناسد. بتواند يعني مكلّف باشد، بچّه نباشد، بچّه عقلش نميرسد خدا يعني چه، پيغمبر يعني چه، تكليف به او نميكند. خدا اولي است به عذر معلوم است خدايي كه خلق ميكند حيوانات را آيا نميداند كه نبايد ياسين رفت به گوش او خواند؟ نگفته ياسين به گوش خر بخوان، هيچ پيغمبري هم نيامده تكليف نكرده. همينجور ياسين به گوش بچه هم نميخوانند، تمام مستضعفين معافند. منظور اين است كه مكلفين باتفاق تمام انبيا و تمام اوصياي انبيا، تمام علما، مكلفند. مكلّف مكلّف است، به چهچيز مكلفند؟ به اينكه خدا را خدا بدانند، به اينكه پيغمبر را پيغمبر بدانند، امام را امام بدانند، حلال را حلال بدانند، حرام را حرام بدانند. پس آنچه را انبيا آوردهاند بدانيد ميسور است براي مكلفين. امري قرار ندادهاند كه به طبعي نسازد مثل طبع شعر كه يكي بتواند شعر بگويد يكي نتواند. مثل سوداوي و صفراوي قرار ندادهاند امر دين را، امر دين را جوري قرار دادهاند كه تمام مكلفين بتوانند از عهده برآيند خواه صفراوي باشند خواه سوداوي باشند، نر باشند ماده باشند، موافق طبع همه هست اگر ميگيري؛ نميخواهي هم بگيري لجبازي ميكني و عمداً آنچه تكليفت است نميگيري. مخالف طبع همه هست. تمام مكلفين مكلفند دين اخذ كنند، اول هم اصول است بعد فروع و واللّه اصول آسانتر است از فروع. ميخواهم عرض كنم خداشناسي از نمازكردن آسانتر است. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه تمام تكاليف ميسور است و هر جاييش را ميبيني مشكل شده ازبس از پياش نرفتهايم مشكل شده، ازبس نميخواهيم ياد بگيريم مشكل شده. چشمت را جوري خلق كردهاند كه به همان آساني كه ميتواني واكني به همان آساني ميتوان هم بگذاري. حالا گفته نگاه به نامحرم مكن، حالا ميكني ميگويد اين سهل تمنايي بود من كردم. حالا تو لج ميكني كه من اين را دلم ميخواهد، ميگويد بكن، مهلت ميدهد و انما نملي لهم ليزدادوا اثماً.
پس هركس را براي هر كاري آفريده، هر آلتي را براي هر عملي ساخته. تيشه براي تراشيدن است، تيشه كه خدا خلق ميكند براي تراشيدن جوري خلق نميكند كه چيزي را بتراشد و چيزي ديگر را نتراشد، هرچه چوب بياري ميتراشد. پس در صنعت صانع هيچ نقصي نيست هرچه را براي هر كاري خلق كرده آن كار را ميسورش قرار داده. پس واللّه تمام تكاليف كليه و جزئيه، فروع و اصول بدانيد ميسور است براي هر مكلفي كه تكليف كرده. حالا فلانكار فلانعمل پيش آمد و مشكل است، اين تكليفت نيست، آني كه آسان است بگير، تركش مكن، به تكليف خود عمل كردهاي. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 6 صفرالمظفّر 1300)
4بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و اين يك پستاي علمي است كه انشاءاللّه وقتي فكر كنيد ميبينيد در امورات دنيايي، عمل خودتان هم بر همين است. وقتي آتش ميگويند جسم گرم روشنكننده را ميخواهند و موقع صفت حرارت همان آتش است، ديگر جاي ديگر يافت نميشود. و خودتان هم ميبينيد معاملاتتان همينجور است، خدا هم بيش از اين توقع نكرده از شما، تكليف نكرده. همچنين آب ميگوييد آن جسمي كه تر است، سيال است، رافع عطش است ميخواهيد الماء اسم للمشروب اينها از بس ظاهر بوده مردم خيال ميكنند كه ائمه خواستهاند حرف عاميانه زده باشند. شما اگر دقت كنيد ملتفت ميشويد كه مثل هشامبنحكم كه معروف بود در حكمت و از بس جُربُزه داشت تمكين احدي را نميكرد. ميان مردم ميگشت و مباحثه ميكرد با هر طايفهاي و تمكين از هيچكس نداشت. خيلي شخص بزرگي بود، با چنين شخصي فرمايش ميكنند يا هشام الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب با چنين آدمي اين حرف را ميزنند، با عوام اينجور حرف نميزنند. پس براي هر چيزي موقع صفتي است، الثوب اسم للملبوس ايني را كه ميپوشند ملبوس است، ايني كه ميخورند غذا است، ايني كه ميآشامند آب است.
پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس انشاءاللّه در حكمت موقع صفت را پيدا كنيد، موقع صفت پيدا نكرده هرچه بگوييد هذيان ميشود. حكمت تمامش علم به حقايق اشياء و بيان واقع است؛ آتش گرم است، آب سرد است، آسمان بلند است، زمين پست است. وقتي هم معنيش معلوم ميشود ميبيني داخل بديهيات است. پس هر صفتي را موقعي است، تا موقعش را پيدا نكنيد اصلش در هرجا هستيد تكلم نكنيد اگر ميخواهيد حكيم باشيد. موقع نور آفتاب آفتاب است، موقع نور ماه ماه است، ستاره ستاره است، موقع ظلمت ارض است، هر چيزي كه سايه داشته باشد. ديگر دقت كنيد يكجايي صفتي نباشد و به موصوفي چسبيده نباشد، يعني تركيبي نداشته باشد همچو جايي نيست. صفت فعل موصوف است، موصوف اصل است صفت فعل او است. فعل صفت فاعل است، فاعل فعل را احداث كرده، فاعل بيفعل هرجايي اسم بگذاري دروغ است همچنين فعل بيفاعل دروغ است. هرجا صفتي گفته شد اين موصوف دارد لامحاله و چسبيده است به موصوف لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة اينها فرمايش ائمه است، دليل عقلي است اقامه كردهاند. پس هر صفتي داد ميكند كه من صاحب صفتي دارم، موصوفي دارم. هر فعلي، هر اثري به وجود خودش داد ميكند كه من فاعلي دارم، مؤثري دارم. باز هر مؤثري داد ميزند كه من صاحب اثرم. فكر كنيد مؤثر بياثر كوسة ريشپهن است، هيچ معني ندارد. اثر بيمؤثر كوسة ريشپهن است، هيچ معني ندارد. اينها را قايم بگيريد، محكم كنيد، مسامحه درش نكنيد.
حالا يكجايي از جاها هست صفتي هم نيست، موصوفي هم نيست. پس اسمي از صفت و موصوف هم نبايد برد و خيلي از اوقات به جهت بعضي از مقدمات بسا پيش ميآيد مطلبي كه بيان ذات را ميكنند. يك ذات بينهايتي هست اين ذات بينهايت واقعاً بينهايت است، پس دويمي ندارد، ثاني ندارد. فارسيش كه ميكني ذات را وجود اسمش بگذار اين خودش هيچ اسم ندارد. پس يك ذات بينهايتي هست كه در جايي ننشسته كه در جايي ديگر نباشد.
نمونهاش را بخواهيد دقت كنيد اشياء محدودهاي كه هستند تمامشان در حدود خود قرار گرفتهاند در صفات خود جلوه كردهاند. تمام اشياء محدودند و اين اشياء محدوده هريكي در حد خودشان واقع شدهاند و بيرون از حد خود نيستند؛ اينها كه مشكل نيست فهميدنش. مادة اين نمد رفته تا منتهياليهش، آنطرفش ديگر نه مادة نمد هست نه صورتش. آن طرف ديگر قالي است، مادة قالي هم رفته تا منتهياليه خودش از آنجا كه گذشت ديگر نه مادة قالي هست نه صورتش وهكذا هريك از اينها جوهري دارند و اطراف جوهري، اطراف روي جوهر كشيده شده و جوهر در اندرون آن درآمده. پس هر محدودي در حد خودش محبوس است و بيرون از حد خود نيست. حالا آيا داريم چيزي كه بيحد باشد يا نداريم؟ وقتي فكر ميكنيد در ميان اشيايي كه محدود هستند يك مابهالاشتراكي هست كه ميشود آن مابهالاشتراك در اين حد باشد، در آن حد هم باشد. پشم نسبت به قالي و نمد هم در قالي هست هم در نمد. اما نمد در قالي نيست، قالي در نمد نيست اينها را خوب ميشود فهميد. پشم در نمد است به اين معني كه در قالي نيست، دروغ است و همچنين پشم در قالي است به اين معني كه در نمد نيست، دروغ است. وجود عامي دارد پشم كه هم در قالي هست هم در نمد هست. همچنين آهن در جميع چيزهايي كه از آهن ميسازند هست اما انبر ميل نيست، سيخ نيست، سيخ بيل نيست، همه در حدود خود واقعند. پس اسم الميل كجا واقع است؟ آنجايي كه همهاش ميل است. اسم البيل كجا؟ آنجا كه همهاش بيل است اسم البيل همانجا است، نرفته است توي الميل، اسم الميل هم نرفته توي بيل و همچنين كل مايصنع منه. هر جزئي غير از جزئي ديگر است، يكپاره اطراف و حدودي گرد آن ماده را گرفتهاند، اين حدود جاي ديگر يافت نميشود. اين ماده در حد خودش است، بيرون از حد خود نيست. اما آهن را نسبت به مايصنع منه بخواهيم بسنجيم آهن هم در توي بيل هست هم در توي ميل هست هم در شمشير است هم در كارد. آهن در همهجا هست، تمام آن فضاهايي را كه سيخ و ميخ و بيل و ميل و شمشير و كارد در آنجاها هست همه را گرفته و در آن فضاها بجز آهن چيزي نيست. آهن صورت بيلي بخصوص ندارد چنانكه صورت ميلي بخصوص ندارد. چون صورت بيلي بخصوص براي او نيست هم در توي بيل هست هم توي ميل، چون از حدود اينها بيرون است در همهجا داخل است و دخولش مثل دخول بيل در صورت بيل نيست، دخولش مثل دخول ميل در صورت ميل نيست. مادة ميلي محبوس است واقعاً حقيقتاً در صورت ميلي اما آهن وقتي ميخواهد بيايد توي بيل، (و وقتي ندارد آمده وقتي ميآيد خل ص41) صورت بيل دورش را نميگيرد، همانوقت در توي ميل هم رفته، در توي شمشير هم رفته. پس هرجا خاصي هست عام البته آنجا هست، جايي باشد كه خاصي باشد و عامش را بگرديم پيدا كنيم كه آيا براي اين عامي باشد يا نباشد، بدانيد اين كار حكيم نيست.
فكر كنيد انشاءاللّه كلماتي كه در دست حكما افتاده و در اخبار هست همه بطور تضايف است به اصطلاح، مثل دو خشت سر به هم گذاشته. اين به آن برپا است آن به اين برپا است، اين دورهايي است كه همه صورت وقوع دارد، اين به قوت آن يكي ايستاده آن يكي به قوت اين ايستاده. يكي را بكشي آن يكي هم ميافتد، اينها را متضايفان ميگويند به عربي. پدر سرش به اولاد بند است، پدر يعني آن شخص كه رجل است و مذكر است، آن شخص مادامي كه ولد ندارد اسمش پدر نيست، بابا نشده هنوز، وقتي ولدي براش حاصل شد آنوقت پدر ميشود. ولد هم بي والدين نميشود، ولد يعني ماله والد، والد يعني ماله ولد. حالا وقتي دقت ميكنيد از همين باب خواهيد يافت يك صفحهاي از ملك خدا را فاعل بيفعل فعل بيفاعل داخل محالات است، داخل حرفهاي بيمعني است. عام بيخاص خاص بيعام، همينطور پيغمبر بيامت امت بيپيغمبر، نميشود. پيغمبر آن است كه امت داشته باشد، امت آن است كه پيغمبر داشته باشد.
پس دقت كنيد انشاءاللّه مسألة عام و خاص را درش فكر كنيد. هر جايي كه خاص پيدا شد لازمة اين افتاده كه عامي بوده كه اين خاص پيدا شده. خاص كأنه فعل عام است و خاص ظهور عام است، عامِ بيظهور عام بيخاص عام اسمش نيست. كلي بي افراد كلي در ذهن و افراد در خارج مزخرف است. كلي بيجزئي محال است پيدا شود، فرضش را هم نميشود كرد. يكجايي است كه كلي هست و جزئي ندارد، داخل محالات است. زيد و عمرو و بكر باشند و انساني نباشد داخل محالات است. ذاتي پيدا شود جايي و صفاتي نداشته باشد داخل محالات است. صفت بيذات محال است، ذات مالها صفات است، صفت مالها ذات است. ذات بيصفت، صفت بيذات دروغ است. مگر در علمي كه همهاش دروغ باشد مثل شعر كه بناش به دروغ است. هرجا ذاتي هست صفتي هست، هرجا صفتي هست ذاتي هست. روز اولي كه خدا فاعل را خلق كرده فعل او را همراهش خلق كرده، از ابتدا كه خلقش ميكند فعل و فاعل را همراه خلق ميكند. حتي جمادي را، سنگي را خيال كني اول دفعه كه خلق ميشود، ساخته ميشود، يا ساكن است يا متحرك. نميشود كه ساكن نباشد يا متحرك نباشد. ساكن است سكون فعل او است متحرك است حركت فعل او است. خلقش كنند و نه حركت داشته باشد نه سكون، بعد ساكن شود يا بعد متحرك شود، همچو چيزي خدا خلق نكرده. چراغي خلق شود و نور نداشته باشد، نورش بعد خلق شود، خدا خلق نكرده. محال است هم كه خلق كند، محال را خلق نكرده و نخواهد كرد.
به همين نسق حضرت امامرضا تعليم عمران صابي فرمودند و به چراغ و نور چراغ براي او مثَل آوردند. فرمودند نگاه كن به چراغ و نور چراغ، تا اينكه فرمودند من هذا تبصر امرك درس توحيد به او ميدادند. چراغ نبوده وقتي كه نور نداشته باشد، نور بيچراغ هم هرگز نبوده لكن اين نور هميشه فعل اين چراغ بوده است و چراغ هميشه منير اين نور بوده. پس نور چراغ فعل چراغ است و خود چراغ وجود عام است. چراغ ميشود متحرك باشد ميشود ساكن باشد. حركت كرد، حركت فعل او است وقتي ساكن شد، سكون فعل او است. خود چراغ نه متحرك است نه ساكن، هم متحرك است هم ساكن. به اين نظر كه نظر كنيد خواهيد يافت كه محال است خدا خاصي خلق كرده باشد و عامي هنوز خلق نكرده باشد.
قيام زيد غير از قعود زيد است و زيد هم در صورت قيام قائم است هم در صورت قعود قاعد است. يعني قعود فعل زيد است و قيام هم فعلي است از زيد. پس زيد نسبت به اين قيام و قعودش عمومي دارد كه هم اينجا است هم آنجا است لكن قائم و قاعد با قيام و قعود خاصند. حالا ببينيد آيا ميشود قيام زيد را خلق كند و زيد را خلق نكرده باشد؟ كسي كه شعور ندارد بسا خيال كند كه اگر كسي گفت خدا قيام زيد را پيش از زيد خلق نكرده بيادبي است. شما فكر كنيد زيد بايد موجود باشد تا قيام زيد را خدا موجود كند. هنوز زيدي خلق نشده آيا خدا قادر است زيدي خلق نكرده قيام او را خلق كند؟ ملتفت باشيد خدا قرار داده كه فعل هر فاعلي توي دست فاعلش باشد. پس هستي زيد را قرار داده اول، بعد از هستي قيامش را و حتم است و حكم كه چنين باشد. هر فاعلي، فاعل فعل خودش است، فعل خودش را بايد خودش بكند، محال هم هست كه از دست كسي ديگر جاري شود، كسي ديگر نميتواند بكند.
حالا كه چنين است خدا قادر هست همه كار كند اما كار را بر نظم حكمت ميكند نه به هواي جهّال. حالا جاهلي بگويد خدا قادر است حركت زيد را پيش از زيد بيافريند، كسي بگويد حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملة خود ميتواند همهكار بكند، اين راست است تو هم بگو حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملة خود ميتواند همهكار بكند اما حركت زيد را پيش از زيد خلق كند محال است و محال را خدا خلق نكرده و نميكند. پس ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب حرف بيمعني زدن پيش اين خدا بيمعني است، همينكه آن را چسباندي به خدا، حرمت خدا و عظمت خدا را زياد نكردهاي. حضرت امامرضا ميفرمايد ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم هيچ تعظيم خدا هم نشده كه محالي گفتي و چسباندي به خدا. خدا است براي هر چيزي موقعي قرار داده. پس فعل تو را در دست خودت قرار داده. سرّ جبر و اختيار همين است، واجب است و حتم كه تو كار خودت را بكني نه خدا كار تو را ميكند نه ملائكه نه جن نه اشخاص نه انواع. تو ببين ديده باشي (ظ ديدهاي 44)، تو بخور خوردهاي. ديگر هركه ببيند خودش ديده تو نديدهاي، هركه بشنود خودش شنيده تو نشنيدهاي، هركه بخورد خودش خورده تو نخوردهاي. وقتي كار هر فاعلي را خود او بايد بكند نه غير او پس نه جبر است نه تفويض، نه كسي به كسي جبري كرده نه توانسته بكند و نه ميتوان كرد و نه تفويضي كسي به كسي كرده و نه توانسته بكند و نه ميتواند كرد. وقتي شماها كه مصنوعيد كارتان را به كسي وانگذاريد و نتوانيد جبر كنيد به كسي، پس صانع هم نميآيد الوهيت خودش را، خدايي خودش را به زور به گردن مردم بگذارد بگويد شما خدايي كنيد. و همچنين خدا به تفويض نبايد كارش را به كسي واگذارد، نميآيد به التماس خدايي را به گردن كسي بگذارد. پس جبري نيست و تفويضي نيست و سرّ اختيار در همهجا جاري است. جميع چيزهايي كه هستند تضايف دارند از آنجمله عام و خاص. پس هرجا خاصي هست لامحاله عام هست و محال است خاص بيعام. همين قيام و قعود زيد را در آن دقت كنيد، خاصها را وقتي سنجيدي به عام و خاص صادر است از عامي، از فاعلي. ديگر فاعل نبود و فعل پيدا شد، عام نباشد خاص پيدا شود، داخل محالات است.
پس در ملك خاصها را كه ميبيني بلندي پستي، گرمي سردي، روشنايي تاريكي، زندگي مردگي، همينجور خدا با شما حرف زده. چهبسيار مردم همينكه ميبينند خدا اينجور حرف زده خيال ميكنند خدا سرهمبندي كرده با عوام حرف زده گفته هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور؟ شما ملتفت باشيد دقت كنيد بدانيد خدا به حكمت حرف زده، دليل عقلي است آورده. پس هرجا خاصي آمد لامحاله عامي پاش در ميان هست، حالا در ملك محدودات هستند يك بيحدي پاش در ميان هست كه در اينها است. حالا هرجا امواج هستند آبي توي موجها هست همينجور كه مردم گفتهاند وحدتوجوديها كه موجها همه آخرش آب ميشود. باز همان حرفي كه اول عرض كردم فراموش نكنيد، دقت كنيد تا نلغزيد، گم نشويد. خيلي مردم در اينجا لغزيدهاند، چيزي كه ملاّصدرا به آن گندگي، محيالدين به آن بزرگي بلغزد، اگر گفتيم كسان ديگر هم لغزيدهاند عيب ندارد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس اگر ديدي چيزي عاجز است بگو عاجز است، اگر ديدي چيزي قادر است بگو قادر است، چيزي را ديدي سياه است بگو سياه است، سفيد است بگو سفيد است. حالا يك وجود عامي هست كه در تمام وجودات هست. آب عامي هست، موجها هم هستند نه آبش خدا است نه موجها. جلدي نه به محض اينكه او در همهجا هست خدا شد. آبي كه در همهجا هست خدا است؟ اين را كي گفته؟ كدام پيغمبر چنين چيزي آورده؟ چنانكه خاصي كه موج است عاجز است از كارهاي خدايي آبش هم عاجز است. بلكه عجزهاي امواج تمامش توي آب است و از آب است. مدادي هست در ضمن حروف همهجا هست، حروف هم هريك سر جاي خودشانند، هريكي خودشان خودشانند، غير خودشان نيستند. اما مداد وجود عام دارد توي همة اينها هست. خيلي خوب مدادش را بايد برداشت و نوشت حروف را. حالا تا مداد عام شد جلدي خدا نميشود. همچنين شكر ماية حلويات است، بسياري از حلويات را با شكر ميسازند اما حالا كه چنين شد آيا شكر خدا شد؟ محض اينكه توي حلوا هست، توي فلانچيز هست. اينكه حرف آدم نيست. وقتي فكر كنيد ميبينيد علمشان نيست واللّه مگر خرافات و باد، تمام بادش واللّه انشاءات است، الفاظ عربي چند ياد گرفتهاند بادش ميكنند. لفظش را تو بشكاف ببين بجز خرافت چيزي ديگر نيست.
پس بدانيد عام هيچبار خدا نيست چنانكه خاص هيچبار خدا نيست. وجود عام را كه گفته خدا است؟ بسيط را كه گفته خدا است؟ بگو بسيط بسيط است اين راست است، خاص خاص است اين راست است، مركب مركب است راست است، عام عام است راست است. پس در جمله ملك كه نظر كنيد خواهيد يافت مانند امواج دريا كه آبي توي آنها هست. جملة اين ملك را كه نظر كني يك وجودي توي همه هست اينها همه هم هستند. دقت كنيد هريك از اين آبها به آب هستند، وجود امواج به هستي آب موجود است، آب به خودش موجود است اينها به آب موجودند. همچنين قيام و قعود شما به شما موجودند، شما نسبت آنها به خودتان نسبت امواج است به آب. همچنين كلمات و حروف موجودند به مداد، مداد به خودش موجود است. خيلي خوب راست است تمام كلمات و حروف كونيه آسمانش، زمينش، مواليدش، روحش، بدنش، تماماً كلمات هستند كه ريخته شدهاند در ملك. وجودي هست عام كه در همة آنها هست اين هست، آن هست، آن هست؛ همة اينها به وجود بسته، وجود به اينها نبسته. اين هستها خاصند اين وجود عام است اينها حق است و راست است و صدق است اما كه گفته عامش خدا است؟ كجا ارسال رسل كرده، كجا انزال كتب كرده؟.
اين است كه عرض كردهام و اصرار و ابرام دارند انبيا و اوليا من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة حالا شما مواقع صفات خدا را پيدا كنيد به همينطور. آيا نه اين است كه خدا قادر علي كل شيء است؟ حالا اين عصا خدا است؟ وحشت هم نكرديم و گفتيم وجود عام توي اين عصا هست، توي چوبش هم هست، به غير از هستي هم چيزي در اين نيست. پس به قول خودشان كه گفتند «ليس في جبتي سوي اللّه» اما ببينيد خداي صانع آن كسي است كه قادر علي كل شيء است. حالا ايني كه توي جبّه تو است آيا ميتواند آسمانش را بسازد، زمينش را بسازد، آفتابش را بسازد يا برگرداند همانطوري كه محاجّه كرد ابراهيم و گفت ربي الذي يحيي و يميت نمرود گفت انا احيي و اميت ابراهيم گفت اين خدايي كه دارم آفتاب را از اين راه ميآرد، تو ميتواني از اين راه ببري؟ ديد نميتواند فبهت الذي كفر حالا همينطور است واقعاً حقيقتاً. موقع اسماء را فكر كنيد ببينيد اسماءاللّه معني دارند يا ندارند؟ حالا كه دارند ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي آيا خود شما كارهايي كه داريد همهاش موقع دارند يا نه؟ شما وقتي كه بايستيد صورت قيام ميآيد دور شما را ميگيرد وقتي بنشينيد صورت قعود ميآيد دور شما را ميگيرد كارهاي شما همه معني دارد و كارهاي صانع شما معني ندارد؟ حالا اسماء اللّه معني نداشته باشد، خيلي بيمروتي است. دروغي را تو بر خود نميپسندي چگونه بر خدا روا ميداري؟ ألكم الذكر و له الانثي از دختر بدتان ميآيد و تا تولد كرد زنده زنده خاكشان ميكنيد و ميگوييد خدا دختر براي خود گرفته! حالا دخترها را به خدا ميبنديد پسرها را براي خود ميگيريد تلك اذاً قسمة ضيزي اين بد قسمتي است.
همينطورها فكر كنيد تمام اسماءاللّه بدست ميآيد. خدا عالم است به كل شيء حالا كه تو ميگويي «ليس في جبتي سوي اللّه» دست توي جيبت مكن و بگو چه داري در جيب، نميداني. ناخوش ميشوي نميداني چه دردي داري، چطور ميداند؟ زنش رفيقش را، آن رفيق فاسقش را به خانه ميآرد خبر نميشود، چند من گُه در شكمش هست، نميداند. در ترازوش بگذار او را بكش، ببين خودش نميداند. خدا قادر علي كل شيء است، عالم بكل شيء است، حكيم علي الاطلاق است، رؤف است، رحيم است، تمام اين اوضاعي كه سرپا كرده بخواهد بهم بزند ميزند ولكن حكيم است و از روي حكمت ميكند آنچه را كه ميكند.
خلاصه اسماءاللّه هريكي غير ديگري هستند، اسم مترادف در حكمت بخواهي پيدا كني در اسمهاي خدا يافت نميشود. پس عالم است خدا، علم دخلي به قدرت ندارد. خدا قادر است، قدرت دخلي به حكمت ندارد. حالا يكجايي هم هست كه جمع بشوند شخصي باشد هم عالم باشد هم قادر باشد ميشود. پس خداوند عالم اسمائي دارد كه اسمهاي او را در حقيقت براي غير او نميتوان گفت. بلكه ميخواهم عرض كنم هيچ اسمي از اسمهاش، خواه آن اسم بزرگ بزرگ بزرگ باشد كه اسم اعظم اعظم اعظم اجلّ اكرم او است، خواه اسمهاي متعارفي او كه به آن بزرگي نيست، همه مخصوص خدا است. واقعاً هيچكس لايق آن اسمها نيست. پس اسم خاص اسم عام اسم اعظم اسم غير اعظم همه مال خدا است و صدق نميكند بر مرشدها و بر غير آنها. اين مرشدها نه آنجور رؤفند نه آنجور رحيمند نه آنجور قادرند مثلاً از جمله اسمهاي خدا اين است كه لاتأخذه سنة و لا نوم حالا اگر تو شدهاي، بسماللّه آقاي مرشد، خواب مرو. خدا غذا نميخورد، آقاي مرشد غذا مخور، نان مخور، پلو مخور. خدا زن ندارد، تو هم زن نگير، بچه نداشته باش.
خلاصه منظور اين است كه خدا هيچ صدق نميكند بر مخلوقات چنانكه مخلوقات صدق نميكنند بر خدا. خدا هميشه خدا است و صدق نميكند بر خلق خود هيچبار، و هيچبار خلقش را هم خدا نميكند. بله يكپاره جاها هست خلق به معني اعم اسم خود را به آنجاها ميدهد اسمهاي خود خدا كه به آن اسمها اين مخلوقات را خلق كرده. به اسمي آسمان را خلق كرده، به اسمي زمين را خلق كرده، به اسمي دنيا را به اسمي آخرت را. ميشود به آن اسمهاي خودش صدق كند لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك و آنجاها خودش اسم خدا است، ديگر هيچ پايينتر نميآيد خدا اسمهاش نود و نه تا است هيچكدام هم غير اللّه نيستند. بخواهي اينها را به خلق ببندي، به هيچ مخلوقي از مخلوقات بسته نميشود. آنها غير اللّه نيستند و معذلك هيچيكشان اسم اللّه عام نيستند. آن اسم جامع مخزون مكنون است. اسمهاي عام دارند خاص دارند، عامش خاص نيست خاصش عام نيست. آن اسم مكنون مخزون در نزد خدا هست كه به احدي از مخلوقات نداده حتي به اسمهاي خاص نفرموده آن اسم را، مخزون است در نزد خودش، پيش خودش هست و از تمام اسمهاي ظاهر بزرگتر است. گاهي هو تعبير از آن ميآرند. به هر اسمي مخلوقي از مخلوقات را ساخته آن اسمها را تعلق ميدهد به مخلوقات و مخلوقات را ميسازد. ديگر اسمها هريك اعوان دارند، داشته باشند كل يوم هو في شأن پس او است كاركن اين هيچ دخلي به عام و خاص ندارد و به مطلق و مقيد ندارد. پس اين «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» نيست هيچ اينجور چيزها نيست چراكه هر چيزي را بگويند خدا است مرشد را، گاو را، ستاره را، آفتاب را، جلدي ريشش را ميگيري ميگويي خداي ما ميشنود صداي ما را، آيا اين ميشنود؟ خداي ما ميداند هر چيزي را آيا اين ميداند چيزي را؟ خداي ما ميتواند هر كاري را بكند آيا اين چوب، اين سنگ، آن ستاره، آن مرشد، اينها اين كارها را ميتوانند بكنند؟ اگر ميتوانند ما ميگوييم خدا، حالا كه نميتوانند پس خدا نيستند. همينطور خدا البته رسوا ميكند آدم را. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين
(دوشنبه 7 صفرالمظفّر 1300)
5بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
عرض كردم هر چيزي را بخواهيد درست بدست بياريد و قلبتان از زبانتان خبر داشته باشد بايد فهميدش و اين امر براي كسي كه دربند دين باشد، در بند مذهب باشد حرف خيلي بزرگي است كه عرض ميكنم، شوخي نيست. جميع انبيا، جميع اوصياي انبيا و جميع علماي به حق همه كارشان اين است و آمدهاند بگويند كه خدا را بايد شناخت. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه كه ببينيم معني اين حرف را همينطور ندانيم، همان خا و دالي ياد بگيريم كفايت ميكند؟ يا در عربي الف و لامي و الف و هائي ياد بگيريم به همين ميشود اكتفا كرد؟ اين را همه ميگويند، بتپرست هم ميگويد به آن بت خودشان خدا و اين را تا نوع همين علمي كه حضرت صادق تعليم ميفرمايند به هشام و در حديث مفضل فرمايش ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة تا نوع اين را بدست نياريد همينكه موقع صفات را پيدا كرديد هر صفتي موقع خاصي دارد، همينكه بناشد موقع صفات پيدا شود انسان هرگز نه غلو ميكند نه تقصير.
و بدانيد تمام غير اهل حق يا غاليند يا مقصر. هر طايفه را ميخواهيد توي كلماتشان برويد كساني كه غير از اثناعشري و غير اهل حقند اگرچه جمعيتشان بسيار هم باشد، خيلي هم هستند، تمام اينها در توحيد هم غاليند هم مقصر. يك كسي را در ساير طوايف بخواهيد پيدا كنيد كه غلو نكرده باشد يا تقصير در يك موضع، چنين كسي را پيدا نخواهيد كرد و اينها منتي است خدا بر سر شما ميگذارد كه دين و مذهبتان را با دليل و برهان ميفهميد. هيچ غلو نميكنيد، هيچ تقصير نميكنيد.
پس ببينيد هر صفتي روي يك مادهاي لامحاله گذارده شده. فكر كنيد ببينيد در اين شكي شبههاي، ريبي ميرود؟ خيلي هم زور بزنيد كه شك و شبهه در اين ببينيد نميتوانيد پيدا كنيد، پيدا نميشود. از براي هر صفتي حتم است و حكم است كه موقعي باشد و محال است صفتي باشد و موقع نداشته باشد و اين صفت را بردارند بجاش بگذارند. فعل همينطور، هيچ فعل بي فاعلي آيا معقول هست موجود شود؟ صانع موجودش كند؟ عرض بي جوهري معقول نيست، چراكه فعل آن چيزي است كه فاعل خود آن فعل، آن فعل را صادر كند. آيا ميشود فعل صادر از كسي آن كسش نباشد و فعلش باشد؟ اين داخل محالات است و علم وقتي به اينجا رسيد كه انسان وقتي نگاه كند همينطور كه نگاه كند ببيند محال است غير از اينطور و بداند صانع غير از اينطور نكرده و نميكند. اين منتهاي علم است، اين علمي است كه از علماليقين و حقاليقين بالاتر ميرود، از هر عياني بالاتر است، از هر معجزي بالاتر است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه هر صفتي لامحاله موصوفي دارد، هر فعلي لامحاله فاعلي دارد. پس فعل قيام را اگر كسي گفت مال آن كسي است كه قائم است راست گفته، قائم هست و فعل آن قائم قيام است. قائمي نباشد و قيامي باشد محال است، خدا چنين كاري نميكند بعد از اين، پيش از اينها هم نكرده هرگز. پس فعل بسته است به فاعل و صادر كنندة آن فاعل است و هر فعلي به فاعلش چسبيده است، آن فاعل هم به اين چسبيده است. خدا ميداند اينها را كه انسان ياد ميگيرد عظمت انبيا و اوليا و ائمه را آنوقت خوب ميفهمد و ميتواند مشاهده كند كه اينها چقدر مردمان عالمي بودهاند كه اينجور فرمايشات كردهاند. به جلددستي و به خارق عادات نميشود اينجور حكمت بيان كرد. اين مردمي كه پيش چشمتان است به فالِ يك لولي، يك كولي مغرور ميشوند اين است كه متحيرند و تا آخر هم دين ندارند تا بميرند و به جهنم بروند.
ملتفت باشيد به هيچ معجزي، هيچ سحري، به هيچ خارق عادتي انسان عاقل اطمينان پيدا نميتواند بكند، مگر از روي علم كسي چيزي را بدست بيارد. علم يكچيزي است كه اگر نشست در قلبي، و فرض كنيد در ملك خدا همان يك قلب باشد و تمام اين مخلوقات را خيال كنيد همهشان مثل شيطان باشند و همه بخواهند بيايند وسوسه كنند براي انسان، علم كه نشست، در علم ديگر آنها همه جمع شوند زورشان نميرسد. اما خارق عادت اگر كسي آورد شيطان ميتواند وسوسه كند چنانكه كرد. پس بر فرضي كه كسي صاحب معجز شد، يك سحري هست توي دنيا ميتواند وسوسه كند كه يك علم حروفي هست يك كاري هست كه ملكم راه ميبرد تو راه نميبري، شايد اين هم از آنها باشد. پس خارق عادات و معجزات كأنّه آن سحرها و آن بازيها است، ميتواند شيطان وسوسه كند، اغوا كند كه شايد اين شقالقمر چشمبندي بود. برفرضي كه تمام اهل شهر ببينند كه چشمبندي نبود باز ميگويند سحر است چنانكه همينجور در باب همة پيغمبران همينطور گفتند و انكار كردند. نوح عالم را غرق ميكند باز ميگويند سحر است، همچنين موسي ميآيد همه را غرق ميكند باز ميگويند سحر است، موسي عصا را مياندازد و اژدهاي به آن عظمت ميشود كه هرطور دستورالعمل ميداد همانطور ميكرد باز ميگويند سحر است.
منظور اين است كه شما ملتفت باشيد و بدانيد كه خارق عادات را شيطان ميتواند چنگ بند كند ولو دروغ هم هست كه اين سحر است به دليلي كه خدا است مطلع بر غيوب و اين خدا تسديد ميكند حق را، همينكه باطلش نكرد فهميديم معجز است و از جانب خدا است، بازي نيست، كار ملكم و بازي ملكم نيست، باز اينها را هم بايد به علم دانست، با علم بدست آورد. پس واللّه به نظر كساني كه صاحب قلبند، صاحب عقلند، صاحب ايمانند يككلمه علم بهتر است از هزار خارق عادت. حديث تدريه خير من الف ترويه حرفهايي كه هي ميشنوي و ميگويي هركدامش را فهميدهاي، يكيش را فهميدي از هزار تا بهتر است كه نفهميدي، از صدهزار تا بهتر است كه نفهميدي.
خلاصه ملتفت باشيد ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ميفرمايد قرار المعرفة يعني آن حاق معرفت، يعني آن منتهياليه معرفت. اگر مواقع صفت را بدست آوردي و در دل نقش شد، علمي پيدا كردهاي كه اگر تمام شياطين جن و انس پشت به پشت بگذارند آن نقش را بخواهند بردارند زورشان نميرسد. پس هر صفتي لامحاله محلي دارد و اين صفت در آن محل خودش جلوه كرده، حالّ در آن شده و آن حالّ در اين شده. از اين است كه قائم خودش هست، موجود است؛ قيام فعل او است، قاعد خودش موجود است، قعود فعل او است. قائم هميشه با قيام همراه است، هميشه فاعل با فعلش يكسر مو پيش نميافتند، يكسر مو عقب نميافتند. قائم با قيام همينطور است قيام همراهش است تا وقتي ميزني كسي را آنوقت اسمت ضارب است، ضرب همراه ضارب است، پيشتر كه نزده بود ضربي نبود بعد هم كه هنوز نزده است ضربي نيست. ميروي جايي وقتي ميروي ميروي، پيشترش نرفته بودي، بعدش نميروي. پس اينها مساوقند در وجود و اگر ببينيد بعضي جاها گفته شود فاعل مقدم است، فعل مؤخر است مقصود تقدم و تأخر رتبي است نه تقدم و تأخر زماني. يا تصريح كرده باشند كه مساوق نيستند، اين تصريح اگر از حرف كساني است كه زبانش از قلب خود خبر ندارد، قولش و بولش مساوي است، هيچ اعتبار ندارد و اگر اين حرف از حكيمي سرزده باشد راست است و درست گفته. باز فاعل هيچ احتياج به فعل ندارد، فعل سرتا پاش آنچه دارد مادهاش و صورتش، مكانش و زمانش، آنچه دارد همه را فاعل به او داده، همهاش احتياج به فاعل است. پس فعل با فاعل همراهند. قائم كي قائم است؟ آنوقتي كه ايستاده. تا نشست ديگر قائم بود، درست. ولكن قائم هست غلط است و اگر گفتي قائم هست و مرادت اين است كه پيشتر قائم بود و حالا رأيت قرار گرفته بگويي حالا قائم است يعني پيشتر بود اين مجاز است، اين دروغ است. حالا اين دروغ قرينه ميخواهد، مجاز بيقرينه نميشود. حالت حكميش اين است كه قائم آن وقتي كه ايستاده هيأت قيام روي او است، قيام نيست مگر آن فعلي كه ناشي شده از اين قائم و اين قائم موصوف است و اين هيأت صفت او است لا من شيء اختراعش كرده. هر صفتي نسبت به هر موصوفي اين حالتش است، از اين قبيل هر فعلي نسبت به هر فاعلي اين است حالتش. پس هر صفتي شهادت ميدهد كه موصوفي دارد و هر موصوفي شهادت ميدهد كه صفتي دارد و هر صفت و موصوفي دلالت بر اثنينيت و تركيب ميكنند. پس موقع هر صفتي را بخواهي پيدا كني آن صفت بر روي موقعش كه هست شيء مركبي شما ميبينيد، قادري ميبينيد قدرت فعل او است. عالمي ميبينيد علم فعل او است وهكذا.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اگر گفتيم فعل و فاعل دو نيستند پس تركيب نشدهاند، آخر اين هم يكپارچه علم است فراموش نكنيد ببينيد الان دارم ميگويم مركبند لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران اينطور فرمايش ميكنند همينطور هم ميبينيد كه هست. پس دفعة ديگر همين مطلب است لفظش لفظي ديگر ميشود. كسي كه از اهل دايره نيست ميگويد فلان شخص كلام متناقض گفت در يك مطلب، بسا هم بخندند و به خودشان ميخندند و نميدانند. پس از آن بابتي كه فعل نيست مگر ظهور فاعل و ظاهر فاعل و فاعل ظاهر و فعل هيچ ندارد مگر آنچه فاعل به او داده، فعل عين فاعل است. پس نميتوان گفت كه اين فعل رجلي است و قائم هم رجلي است و اينها دو شيء مباينند. و فعل و فاعل و علت و معلول نميشود مباين باشند. و از آن بابت كه قيام غير قائم است دو چيزشان ميگويند. در فعل خودتان فكر كنيد، هيچ خيال نكنيد كه در خودتان اگر فهميديد از خودتان كه بيرون نرفتهايد. عرض ميكنم ملتفت باشيد جميع آنچه انبيا و اوليا آوردهاند اين است كه به تو بدهند چيزي را كه نداري و آنچه به گوشَت ميخورد. «كلّ ماطرق سمعك يمكنك الوصول اليه» هرچه به گوشَت خورد
(در اينجا يك يا چند خط از نسخة خطي افتاده است)
پس اگر يافتي مبتدا عين خبر است، خبر عين مبتدا است همينطوري كه متعارف است و ميگويند موضوع و محمول بايد با هم جهت اتحادي داشته باشند، تكه تكة علم پيش تكه تكة مردم هست. و هر مردمي در هر ديني و مذهبي حروف و كلمات حق پيششان هست، وقتي همه را جمع ميكني ميچسباني به هم حق ميشود. جمع نميكني، نميآري به هم بچسباني تكه تكهها باطل ميشود. بخواهي قاعدهاي پيدا كني در ميان اهل باطل كه سرتاپاش باطل باشد و هيچ حقي توش نباشد پيدا نخواهد شد. كلمات و حروف اهل حق توش نباشد، نخواهيد يافت چنين چيزي را. اهل باطل همه ميگويند خدا را بايد پرستيد، اين حرف حق است اينها مغرور ميكند كساني را كه عقلشان به چشمشان است. اما كسي كه مطلب را فهميده ميداند مردم هذيان ميگويند. پس جميع آنچه ميگويند اهل باطل معنيهاش پيش اهل حق است خودشان خبر ندارند، مغرورند به لفظها. يك كسي شعري خواند به او گفتند اين شعر معنيش كو؟ گفت معنيش پيش شاعر است. پس مردم ميخوانند شعر را اما معنيش چهچيز است؟ في بطن الشاعر، پيش خود شاعر است. همينطور عرض ميكنم واللّه كلمات و حروف حق مال اهل حق است و صادر از حق است. مردم ميخوانند اين شعر را و معنيش را از خودشان بپرسي اگر بخواهند راست بگويند، راست پيششان نيست. معني كلماتي كه مردم همه ميگويند اهل بازار همه ميگويند، همة اديان ميگويند معنيش پيش اهل حق است، پيش شاعر است. پس اگر موضوع و محمول ميگويند، مثلاً ديوار مستقيم است، اين حرف راست است چراكه همانطوريست كه او هست، مثلاً برف سفيد است، ماست سفيد است، اين راست است. ديگر يك قدري سياه است الحاد ميكني يك قدري، معلوم است دروغ ميگويي. پس چيزي اگر سفيد است و تو ميگويي سفيد است اين قضيه صادقه است، يعني اين حرف راست است. ديگر تو منطق نخواندهاي كه بگويي از جهتي قضيه صادقه است از جهتي كاذبه است. پس حرف راست اين است كه گرم گرم است سرد سرد است، آسمان آسمان است زمين زمين است، حق حق است باطل باطل است، روشنايي روشنايي است تاريكي تاريكي است. ديگر روشنايي را يكخورده بگويي تاريك است يكخورده دروغ است، تاريكي را يكخورده بگويي روشنايي است يكخورده دروغ گفتهاي. اين است كه زيد قائم آن است كه قائم باشد، نشسته را بگويي قائم است دروغ گفتهاي. پس هر محمولي را كه ميخواهي حمل كني به موضوعي بايد راست باشد. اگر زيد را ميگويي و قائم را، موضوع و محمول ميگويي يا مبتدا و خبر ميگويي يا صفت و موصوف ميگويي. زيد اگر يك حيثِ غير قيامي دارد آن حيث را اصلاً قيام هم به او نبايد چسباند. آني كه قائم است و قاف و واو و ميم دارد بخصوص توي هيأت قيام بايد باشد، اين قائم با آن قيام اگر دو باشند كه چيزي او دارا باشد اين دارا نباشد، چيزي را اين دارا باشد او نباشد، ميپرسيم اين چيزي را كه فعل دارا است و فاعل به او نداده، ايني كه دارد از كجا آورده؟ خصوصيات خودش را هم فكر كنيد.
پس اين فعل را در بادي نظر كه نظر كنيد غير فاعل است، حالا كه غير فاعل است و غير يكديگرند آيا يك خصوصيتي اين دارد كه از آن يكي پيشش نيامده يا ندارد؟ اگر چيزي دارد كه از پيش فاعل نيامده پس آن خصوصيتش اثر آن فاعل نيست و فعل نميشود چيزيش از فاعل نباشد. حالا كه چنين شد پس فعل و فاعل دو رجل نيستند پهلوي هم ايستاده باشند. همچنين پس فعل در فاعل پيدا است. حتي خصوصيتش را عرض ميكنم يك مبتدا و يك خبري بفهم همانطوري كه استادت گفته يك زيد و قائمي بفهم، توحيد را بحذافيرش خواهي فهميد. يك زيدٌ قام قياماً را بفهم جميع اسرار موجودات را خواهي فهميد. پس زيد و قائم را اگر بگوييم دو تا است غلط است. قائم بي قيام كوسة ريشپهن است، فاعل بيفعل نميشود. فعل از ابتداي وجودش تا به انتها كل آنچه محتاج است كه به آن خودش خودش باشد. كي به او داده آنها را؟ فاعل به او داده، غير فاعل كسي به او نداده. پس فاعل اولي است در مقام اين فعل از خود اين فعل. پس قائم ايستاده نه قيام، اين است كه ميفرمايند ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور و اين را ميتوانيد بفهميد يكپاره جاها نتوانيد بفهميد نوع علم را بدست بياريد بعد برويد به آن خصوصيات بپردازيد. انسان نبايد خيالش را از دست بدهد، بسا من اينجا يك حرفي ميزنم مطلبي دارم. من آنجايي كه حرف ميزنم ميخواهم آن مطلب را بگويم تو نميفهمي، جلدي مرو آنجا. بلكه تو همين جايي كه ايستادهاي و حرف ميزنند همينجا را ياد بگير، همينجا را كه ياد گرفتي بعد آنجا را هم خواهي فهميد. پس فاعل فعل خودش صادر از خودش است، پس خودش توي آن فعل ايستاده و هر جايي فعلي باشد كه از فاعل بپرسي و فاعل از آن خبر ندارد هيچ گول مخور، آن فعل مال فاعلي ديگر است. اين كه خبر ندارد مال او نيست. حالا فاعل شايد توي پوستين است، پوستين حالا نداند چندتكه است، نميداند. حالا پوستين ايستاده باشد اين فعل آن شخص نيست. پس فاعل توي فعلش است الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. كسي كه فعل را احداث ميكند نميشود از فعل خودش خبر نداشته باشد، از خودش خبر دارد پس از فعلش خبر دارد. اين است كه فرمودند و از اينجور كلمات زياد فرمايش كردهاند ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اوجد در مكان ظهور از خود ظهور است. ظاهري اگر نباشد ظهوري نيست، ظهور هم اگر نباشد ظاهر نيست.
اما حالا آيا اينها دوتايند و يكيش افعل تفضيل برميدارد؟ اينهمه تعليمات و تعلمات ديگر گفته نميشود همان اول ميگويند اينها دوتايند به جهت آنكه فعل خودش خودش را احداث نكرده، فعل را فاعل احداث كرده پس اينها دوتايند. حالا كه دوتا شدند پس فعل صادر است از فاعل، فعل صادر از فاعل يا معلول صادر از علت آيا ممكن هست كه مثل زيد و عمرو باشند؟ دو جا ايستاده باشند و مباينت در ميانشان باشد مثل مباينتي كه ميانة زيد و عمرو است؟ بينونت عزلت باشد ميانشان؟ بينونت عزلت بينونتي است كه ميشود آن يكي راه رود اين يكي ساكن باشد، يكي سفر كند يكي حضر كند، يكي زنده باشد يكي مرده باشد، يكي مؤمن باشد يكي كافر باشد. داخل محالات است كه فعل و فاعل اينجور باشند. پس فعل صادر از فاعل مانند زيد و عمرو مباينت ندارند با يكديگر. پس چون فعل صادر است از فاعل پس فعل ثاني فاعل نيست به اين معني كه عمرو ثاني زيد است پس اينها بينونت ندارند. حالا كه ندارند پس آنوقتي كه ميگفتي كه فاعل غير از فعل است فعل غير از فاعل است، اين بينونت دخلي به آن بينونتهايي كه عوام و ساير مردم ميفهمند ندارد. بينونتي كه ميانة فعل و فاعل است اين بينونت به اصطلاح ائمة طاهرين بينونت صفت است نه بينونت عزلت. پس قيام غير از قائم است قائم غير قيام است، لكن مثل زيد و عمرو غير هم نيستند. اين قيام صفت آن قائم است و آن قائم موصوف اين قيام است. پس بينونتشان بينونت صفت و موصوف است، بينونت عزلت نيست كه منفصل باشند از يكديگر مفارقت از يكديگر كنند.
حالا ببينيم كه اين قائم ذات زيد است و زيد تا هست قائم است هميشه؟ يا گاهي ضد اين هم از زيد صادر ميشود، گاهي قاعد ميشود؟ قائم اگر بر روي زيد پوشيده شده بود ماداميكه بود بايد ايستاده باشد. مثل اينكه اگر چشم داشته باشد ماداميكه زيد هست چشم دارد، هر چيزي كه صفت ذاتي دارد صفت ذاتي همينطور است. حالا چشم صفت ذاتي نباشد كار ندارم، منظور اين است كه هر چيزي از لوازم زيد است لازم و ملزوم دست از هم برنميدارند. سواد مداد اسود لازمة آن شيء اسود افتاده. حالا اين مداد توي الف برود سياه است، توي هر كلمهاي برود سياهي آنجا هست. حالا اگر هيأت قيام بر روي زيد پوشيده شده بود زيد هرجا ميرفت قائم بود و ميبينيم بالبداهه كه از اين حالت ميرود به حالت نشستن و ايستاده ديگر نيست. حالا كه چنين شد پس هيأت قيام را بر روي زيد نميپوشند، زيد را فاعل القيام اگر ميگفتيم بايد قرينه نصب كنيم. زيد قائم است و فاعل قيام است يعني آن كسي كه از شأنش اين است كه اگر بخواهد بايستد ميتواند بايستد. آن ايستادهاي كه راست است بگويي، آنوقتي است كه زيد ايستاده والاّ آن پيشترش ايستاده نبود، آن بعدش هم كه نايستاده. ايستاده هميني است كه ايستاده است. و از آن بابي كه زيد يك عمومي دارد نسبت به اين خصوص و يكنحو بساطتي دارد نسبت به اين مركب و چون چنين است اين ظهور، ظاهر ظاهر است و ظاهر از اين ظهور از خود اين ظهور ظاهرتر است و قدري اگر دقتِ بيشتر كردي ميداني افعل تفضيل را بايد برداشت.
باز اينها براي تمهيد و مقدمه بود ملتفت باشيد، پس وقتي تجسس كني در خلال ديار فعل هر فاعلي خواهي يافت انشاءاللّه كه فعل پيش از صدورش از فاعل هيچ چيزش نبود، و صادر كرد اين را فاعل از خودش. فعل و فاعل مثل كرسي نيست كه آن را ساخته بودندش از چوب. بله كرسي نبود نجار آمد ساخت آنرا. فعل و فاعل مثل همان قيام شما است نسبت به شما، اين قيام پيش از آنكه شما صادرش كنيد نه مادهاش بود نه صورتش، مثل كرسي كه مادهاش چوب نيست بلكه شما احداث ميكنيد قيام را به خود آن قيام. پس قيام را وقتي به خود آن قيام احداث ميكنيد خودش كه به خودش موجود شد، يعني خودش علت فاعلي خودش شده و اين توي كلّة مردم بد ميرود لكن شما انشاءاللّه محكمش كنيد كه اگر بخواهيد بنويسيد و احياناً كسي توي كتابتان ديد ريشتان گير نكند. اين مردمي كه ميبينيد جميعاً عقولشان توي چشمشان است، با چشمشان حرف ميزنند. با اينها اگر آدم حرف زد همان حرفهاي چشمي بزند نه حرفهاي عقلي. اتفاق اگر در كتابت حرفهاي عقلاني نوشتي و كسي بناي مناقشه را گذارد جوري بكنيد كه جوابشان را بتوانيد بدهيد. چون عقلشان به چشمشان است نگاه ميكنند ميبينند بنايي ساخته شده، بگويي اين خودش ساخته شد، اين را رد ميكنند و واقعاً حقيقتاً جاي رد هم هست. كسي بگويد كرسي خود بخود ساخته شده و كسي آن را نساخته واقعاً بايد ردش كرد، واقعاً بايد خنديد به اين حرف نامربوط. البته كرسي اگر هست نجاري اين را ساخته، سيخ و ميخ و بيل و ميلي اگر هست حدّادي آنها را ساخته. همينطور اگر بِنايي هست بنّايي آن را ساخته پس اينها موجودات به نفس نيستند، اينها به غير موجودند. ميبيني اين بِنا موجود شده است و بنّا مرده پس اين وجودش هم بسته به وجود بنّا نيست. اين كرسي را هم نجار ساخته و خودش مرده و بقاي اين كرسي بسته به بقاي نجار نيست. هركس هم ميبيند همينطور ميگويد.
عرض ميكنم اينجور چيزها گول زده مردم را از اين جهت اگر بشنوند چيزي موجود به نفس است، خودش به خود موجود شده، زورشان ميآرد تصديق كنند و اگر اصرار كني بسا فحش ميدهند، استهزا ميكنند و اللّه يستهزيء بهم و حالآنكه تمام اشياء را خداوند عالم به فعل خود آفريده و فعل را ديگر به فعل ديگر نيافريده خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها و اينها را دليل نقل اسمش نگذاريد، اهل عقول بودهاند كه اين حرفها را زدهاند، دليل عقلاني فرمايش كردهاند. در خودت فكر كن شما هر كاري را به قدرت خودت ميكني، قدرت را به قدرتي ديگر احداث نميكني. كارها را به قدرت ميكني پس اين قدرت موجود به نفس است، ذات تو هم فعل تو نيست، ذات تو قادر است و قدرت فعل او است و به اين قدرت كارهاي خود را ميكند. پس حالا ديگر نزديك شديم به مطلب، پس ديدي كه ممكن است يكچيزي خودش به خودش احداث شود نه مثل اينكه چيزي را از چيزي ديگر بسازند. فكر كنيد انشاءاللّه جاي روشنش مثل نيتهايي كه ميكنيد، قصد ميكني كه ميآيم مينشينم، برميخيزم. نيت ميكني هر كاري را كه ميكني اين نيت خودش به خودش موجود ميشود. اگر نيت خير داري ان يعلم اللّه في قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً اين نيت عملي است كردهاي خدا هم خير ميدهد به تو و آن نيت خودش به خودش موجود شد، نيت را از چيزي ديگر نساختي بخلاف آن كاري ديگر كه كردي، آنجايي كه رفتي بواسطة آن نيت رفتي. نيت كردي كه نماز ميكنم آنوقت نماز كردي. پس نماز را به نيت ميكني، نيت را به نيت ديگر نيت نميكني. پس خداوند عالم آيتي در خودت گذارده كه تو نماز را به نيت احداث ميكني، خود نيت را به خود نيت احداث ميكني. هر عملي كه نيت توش نيست باطل است. پس ممكن شد كه چيزي موجود بنفس باشد. حالا اگر چيزي بخصوص موجود بنفس نيست دخلي به آن حرف ندارد. پس همينجوري كه تو قدرت داري و به قدرتت كارها ميكني، قدرتت را به چيزي ديگر نميكني، خدا هم به قدرت كاملة خود خلق ميكند و آن قدرت را به قدرتي پيشتر نساخته و خدا اين نمونه را در خلق خود گذارده تا او را تصديق كنند در كارهاي او. اين است كه اشياء در نزد مؤثرات قريبة خودشان جميعشان موجود بنفس هستند ولو اينكه كرسي مخلوق بنفس نيست و بواسطة نجار پيدا شده، در و پنجره بواسطة نجار پيدا شده. اينها را جاش را پيدا كنيد آنجايي كه اينجور سخنها را عرض ميكنم نقل فعل و فاعل است، نقل علت است و معلول.
پس فاعل فعل خودش را احداث ميكند لا من شيء، فاعل از چوبي نميگيرد كه قعود خودش را بسازد. پس قعود فعل قاعد است و قاعد فاعل اين قعود است. اين قعود را به خود قعود احداث ميكند چنانكه قيام را به خود قيام احداث ميكند چنانكه نماز را به خود نماز احداث ميكند چنانكه نيت را به خود نيت احداث ميكند و اگر ملتفت شديد نقطهاش را خواهيد يافت كه افعل التفضيل ميانة ظاهر و ظهور برداشته خواهد شد. پس آن حالتي كه ميگفتي يقدر انيقوم دخلي به آن حالتي كه حالا ايستاده ندارد، آن يقدر حالا هم يقدر است بعدش هم يقدر است، پيشش هم يقدر. يا يقوم، زيد پيش از يقوم و بعد از يقوم به يك حالت در حال فعل خود هست. ديگر افعل تفضيل را كه برداشتي قائم به نفسِ خودِ قيام اين قيام را احداث كرده. پس فاعل قيام در اعلي درجة قيام است، مبتدا در اعلي درجة خبر است. پس علت فاعلي اينجور فعلهاي خودمان فوق كلّة خودشان است، ضمير راجع از هر محمولي به هر موضوعي ضمير راجع از هر مبتدايي به هر خبري لازم است.معني صحيح است يا نه ؟ ضمير ميانه نباشد و ربط در ميانه نباشد دروغ ميشود. رابطه ضمير است، مرجع ضمير قام اعلي درجات قام است. يعني زيد قائم هو مرجع او آن زيدي است كه بالاي كلّة قائم نوشته شده اعلي درجات را ميگويم در كلهاش است. باز كلّهاش را خيال نكنيد مثل اينكه اين كلّة اين است. يعني اگر نظرت را از اين برداشتي كه قيام غير از قعود است بخواهي ببيني كي ايستاده وقتي خوب دقت كني و ببيني غير از زيد كسي نايستاده، پس زا و يا و دالش محفوظ در قاف و واو و ميم فاءالفعل و عينالفعل و لامالفعل او است پس علم صَرف است. حالا ببينيد كه آنهايي كه واضع علم صرفند مثل حضرتامير چقدر مردمان حكيمي بودهاند آنها اينجور صرفيين مثل بصريين و كوفيين نيستند، تمام علوم بواسطة ايشان نشر كرده در زمانهاي پيش هم بواسطة يك كسي نشر كرده، از هركس نشر كرده باز بواسطة ايشان است كه نشر كرده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس يك فاءالفعلي داريم، عينالفعلي داريم، لامالفعلي داريم مثل زاء و يا و دال زيد. حالا قائم قائم است اين قائم قاف دارد و واو دارد و ميم دارد پس توي قافش زاء است، توي واوش ياء است، توي ميمش دال است آن فاءالفعل است، آن عينالفعل است، آن لامالفعل است و اين اصطلاحي است چنانكه صرفيين استنكافي از اين نميكنند همه ميگويند ضرب ضادش فاء است، رائش عين است، بائش لام است. همة صرفيين هم ميگويند و هيچكس هم تكفير كسي نميكند، هيچكس بحث نميكند بر اين حرف. حالا اين هم كه ما ميگوييم علم اشتقاقي است لكن تا حرف ميزني بناي بحث است و رد است و لعن و تكفير. پس زيد حروف اصولش محفوظ است در ضمن قائم و قاعد و صفت ذاتية هر مؤثري در تمام آثار آن مؤثر محفوظ است. آتش گرم است و خشك كه اين گرمي و خشكي صفت ذاتية آتش است. اين توي چوبِ درگرفته، توي ذغال درگرفته، توي چراغ، هرجا هركس آتشي ميبيند اين صفت ذاتي محفوظ است. آتشي كه مردم ميبينند توي جميع اين كثرات هست پس چشم وحدتبين در كثرت را اينجا پيدا ميكنند. هركس آتشي ميشناسد هرچه آتش دارد در همهجا آنرا ميبيند و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است. فراموش نكنيد صفت ذاتي هر فاعلي در تمام افعال جزئية او نشر كرده و نافذ شده چراكه علم اشتقاق را خدا خلق كرده و هر فعلي به فاعلش بسته است. اگر فعل كلي است فاعلش كلي است، فعل جزئي است فاعلش هم جزئي است، فعل در غيب است فاعلش هم در غيب است، فاعلش هم بايد در غيب باشد، فعل ظاهر است فاعلش هم بايد ظاهر باشد، فعل باطن است فاعلش هم بايد باطن باشد وهكذا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 8 صفرالمظفّر 1300)
6بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
انشاءاللّه درست دقت كنيد كه ببينيد آن پستاهايي كه خيال ميكرديد سراب بود. يك بسيطي، يك وجود عامي كه عموم هم داخل مقيدات آن وجود باشد، يك وجود بسيطي كه بساطت هم يكي از مقيدات آن وجود باشد ــ كه هي بايد گفت و تدارك كرد ــ اظهر است از كل اشياء. اظهر هم نيست، اشياء نيست نسبت به چنين وجودي. خوب دقت كنيد، مسامحه نكنيد چنين كسي كه بجز او نيست كسي لفظش اين است كه بسيط است، تو بگو بينهايت صرف، كه بينهايتي هم نهايتي است و زير پاش افتاده. بينهايت صرف دعوت نكرده كسي را، ارسال رسل نكرده، رسولي نيست، كسي كه او را دعوت كنند نيست، چيز خوبي نيست، چيز بدي نيست. اينها را بايد دقت كرد. نه اين است كه مسامحه ميشود كرد، تا ميخواهي مسامحه كني ميافتي در وحدتوجود ولو خودت نگويي وحدتوجودي هستم، همينطور هستي و لا عنشعور رد ميكني وحدتوجود را. پس ذات بينهايت كه بينهايتي هم تحت او افتاده چنين ذاتي ارسال هم نكرده تا مسامحه بكني ميگويي تمام اشياء نسبت به او عليالسوي است، هيچجا بيشتر نيامده كه جايي ديگر كمتر آمده باشد. هر چيزي به وجود خودش به آن وجود موجود است و هيچ چيزي از چيزي ديگر پستتر نيست و لفظ هستي يكجوري است كه (نسبت ظ) به فاعل و فعلش جوهر و عرض و غيب و شهاده و رعيت و سلطان مساوي است، نبي و غير نبي يكجور هستند، هيچكدام هستيشان زيادتر نيست. فاعل هست فعلي را هم كه دارد و احداث كرده آن هم هست، هستيش هم از پيش فاعل آمده معذلك فاعل هستتر نيست از فعلش. خوب دقت كنيد بابصيرت هرچه تمامتر. پس اين هست آن هم هست و در هستي همة اشياء هستند و يك هست عامي كه عموم هم اسمش نيست ــ و تداركاتش را كردهايم ــ همه به هستي او هستند اين است كه جميع اشياء نسبت به او عليالسوي هستند و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر.
دقت كنيد انشاءاللّه پس انبيا نيامدهاند از پيش چنين چيزي. ميخواهم بگويم از جاي ديگر آمدهاند والاّ همهچيز از پيش اين آمده. پس ببينيد كه انبيا از جاي خاصي آمدهاند كه باقي مردم از آنجا نيامدهاند و ادعا ميكنند كه چيزي را دارايند كه باقي مردم آنچيز را دارا نيستند و ميخواهند آنچيز را به ايشان بدهند. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس چنين وجودي، نيست ماسواي او كه دعوت كند ماسوي را بسوي خودش و نيست ماسواي او كه دعوت كند و آنها كه اطاعت كنند ببردشان در بهشت نعمت بدهد و نيست كسي سواي او كه كسي تخلف كند. كسي نيست، و تخلفي هم نيست كه آنها كه تخلف كنند ببردشان در جهنم. پس بدانيد كه انبيا نيامدهاند به اين امر دعوت كنند به جهتي كه اين تحصيل حاصل است و همه چيزها هستند و هستيشان هيچ افزون نيست از يكديگر به هر جايي دعوتي شده يك هستي افروني بايد باشد. مثل اينكه كسي بگويد من مثل توام در جسمانيت لكن من روحي دارم تو نداري. در جسمانيت من و تو هر دو جسميم مثل اينكه كسي بگويد من پول دارم تو نداري، من يكپاره چيزها ميدانم شما آنها را نميدانيد. همهجا دعوت به اينجور چيزها شده. يكخورده فكر كنيد، دقت كنيد مسامحه نكنيد. يكخورده مسامحه كه كردي بسا انسان غرق ميشود در وحدتوجود و به لفظ ميگويد آنها درست نرفتهاند و خودش هم جور آنها است.
پس انبيا آمدهاند از جاي خاصي كه هيچكس از آنجا نيامده، ادعاش را هم نتوانستند بكنند. حتي اين ملحدين كه ديدند در اندرون خودشان بغير از هستي چيزي نيست و به همين حيله گفتند ليس في جبتي سوي الهستيص67 چون هستي را خدا دانستند گفتند «ليس في جبتي سوي اللّه» باز ريششان را كه بگيري كه ما چيزي داريم كه شما نداريد تا عرق تصوف هست ملتفت اين نخواهد شد. ريش صوفي را بگيري كه در جبّة تو هستي هست اين راست است، اولاً اينكه اين فضلي براي تو نشد، در جبّة سگ هم بغير از هستي نيست، در فضلة سگ هم بغير از هستي نيست. اگر هستي باعث اين شده كه بايد مردم مريد تو شوند كه در جبّة آنها هم هستي هست. و اگر در جبّة تو يكچيزي هست كه در جبة آنها نيست و مخصوص تو است، پس تو به اين هستي دعوت نميتواني بكني. پس بايد چيزي پيدا كرد كه اختصاص داشته باشد، لابد ميشوند تصديق كنند. اهل باطل را بنشاني و با آنها حرف بزني و درست حاليشان كني از جميع اطراف راهشان بسته ميشود اما بشرطي كه طوري باشد كه بشود حرف زد. وقتي نشود حرف بزني، تا بروي ريشش را بگيري توي كلّهاش بزني پس ميزند.
باري، پس فكر كنيد انبيا تمامشان حتي انبياي اولواالعزم، حتي پيغمبران بزرگ مثل محمّد بن عبداللّه9 كه اشرف مخلوقات است حرفشان تمام اين است كه ما آمدهايم از جايي كه شما از آنجا نيامدهايد، ما از پيش صانع آمدهايم شما از پيش صانع نيامدهايد. صانع مراداتش را به ما گفته به شما نگفته. در امر خودتان هم به ما گفته مراداتش را و به شما نگفته و گفته ماكان لهم الخيرة من امرهم آنها را ما ميدانيم آمدهايم بگوييم كجا چشمت را هم بگذار كجا وا كن، كدام سمت برو كدام سمت مرو. شما نميدانيد ما ميدانيم، بياييد از ما ياد بگيريد. پس وقتي فكر كنيد خواهيد يافت كه تمام حرفها پيش اين كسي بايد ختم شود كه ارسال رسل كرده. تمام اسماء حسني بايد پيش اين بيايد حالا اين يك است، اَحَد است و اين در ذاتش كثرتي نيست، صفات در ذاتش به هيچ وجه راهي ندارد كمال التوحيد نفي الصفات عنه در عالم صفاتش دو جور صفات دارد: يكپاره صفات هست كه از اين صانع سلب نميشود يكپاره صفات هست سلب ميشود. آن صفاتي كه هيچوقت سلب نميشود مثل عالم، قادر، حكيم و امثال اينها هيچبار نميشود گفت صانع عالم نيست، قادر نيست، حكيم نيست، سميع نيست، بصير نيست. اينها يكجور صفات است، يكپاره صفات هست كه گاهي سلب ميشود مثل اينكه ميگويي انت ارحم الراحمين لكن في موضع العفو و الرحمة تو ارحمالراحميني اما در جاي عفو و رحمت. پس ميدانيم هيچ ترحم به كفار نميكند و همچنين اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة هيچ انتقام از مؤمن نميكشد. اين صفات جايي اثبات ميشود ضدش سلب ميشود، اينجور صفات صفات ديگر است آنجور صفات صفاتي ديگر است. يكجور را صفت ذات ميگويند يكجور را صفت فعل ميگويند.
اينها را بخواهيد خوب بفهميد انشاءاللّه دقت كنيد سرسري نگيريد. پس عرض ميكنم انشاءاللّه و اگر خوب دقت كنيد ميفهميد اگر خدا همچو شعوري نداده بود به مكلّفين امر نميكرد كه بياييد و اعتقاد كنيد و اگر اعتقاد نكنيد قرار داده كه حدتان بزنند و قبول نكنند از مردم. پس معلوم است نمونة اينها در خلق بوده كه تكليف كرده و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و في انفسكم افلاتبصرون؟ حجت خدا بالغ است، بيّن است، تمام است. پس نمونههاش هست و ميتوان فهميد آنهاييش را كه ميتوان فهميد ميشود فهميد. اولاً مصادرات را بايد گرفت بعد در آنها فكر كرد و هي فقره به فقره دليل و برهانش را پيدا كرد و بدست آورد.
پس اولاً عرض ميكنم ذات صانع بلكه همة ذوات حتي ذات مخلوقات، عالم ذات رتبة ذات يك رتبهاي است كه صفات در آن رتبه منفياند. پس صفات شما هم در رتبة ذات شما منفي است و كسي شما را شناخته باشد، صفات شما را در رتبة ذات شما نبايد بيارد، اگر بيارد اشتباه كرده. و همچنين در عالم صفات كه داخل شدي هر چيزي يكپاره صفات كليهاي دارد و يكپاره صفات جزئيهاي. آن صفات كليه را اصطلاح شده كه صفات ذاتش بگويند، صفات جزئيه كه گاهي هست گاهي نيست، مثل قيام و قعود زيد، آنها را صفات فعل ميگويند اصطلاح شده و اگر بگويند صفات ذاتيه را(را- ظاهرا زائد) نسبتش را كه به ذات ميدهي ديگر هيچ نيست. پس صفات ذاتي نميماند مثل اينكه بسا بعضيتان شنيده باشيد از بزرگان يا جايي نوشته باشند، ديده باشيد كه ميگويند صفات ذاتي اصلش معني ندارد، هرچيزي خودش خودش است؛ صفات ذاتي ماءالشعير گندمي است صفات كه پاش ميان آمد ذات معني ندارد هر چيزي خودش خودش است، ذات ذات است صفات صفات است. صفات ذاتي كوسة ريشپهن است، ذات صفتي كوسة ريشپهن است، راست است اينها هم هست. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها به جهت اين است كه يكپاره مردم هستند كه اگر به ايشان بگويي خدا در ذاتش منزه و مبرا است از علم و قدرت يكچيزي خيال ميكنند كه قدرت ندارد، علم ندارد ميگويند فلانشخص مقدس است، يعني منزه است از معصيت، يعني نميكند معصيت را، يعني ندارد معصيت. فلانشخص طيب است يعني منزه است از نجاست، يعني كسي كه غسل كرده و نجاست را شسته حالا ديگر طيب است طاهر است، پاك است يعني ندارد اين نجاست را. پس وقتي شما بگوييد براي جماعتي كه خداوند عالم در ذات خودش منزه است از علم، بسا آنكه آنها همچو بفهمند كه حالا كه منزه باشد از علم پس جاهل است و حالآنكه منزه است از علم بعينه مثل اين است كه گفته باشي خدا منزه است از اينكه جسم باشد همينطوري كه جسم ندارد و منزه است از جسم منزه است از علم، به همينطور اگر بگويي منزه است از قدرت جلدي ضدش را ميفهمد كه عجز است و همچنين اگر بگويي منزه است از حكمت جلدي ضدش را ميفهمد كه سفاهت است. حالا خدايي كه در ذاتش نه قدرت دارد نه علم دارد نه حكمت دارد معلوم است هيچكار از او نميآيد. هيچ نميداند. پس بدانيد اينجور نزاهتي كه مردم ميفهمند نزاهت حكمي نيست. به اينجور خيال اگر كسي گفت خدا خودش داراي صفات نيست جلدي او را جسمي خيال ميكند كه در ذات خودش نه لطيف است نه كثيف است، نه گرم است نه سرد است. اين نادار صرف است، اين خدا گدا است. ملتفت باشيد عرض ميكنم خدا را آنجور بخواهي خيال كني بدان خدا را پستتر از مخلوقات كردهاي. پس اگر انسان افتاد بگير كساني كه اگر بگويد براي آنها خدا منزه است از تمام صفاتش حتي العلم و القدرة، از اينحرف آنجور ميفهمند آن مفهومش كه نادار صرف باشد معلوم است كه خدا نيست و آن كساني كه براي هدايت ميآيند نبايد جوري تنطّق كنند كه مردم خيالي كنند و گمراه شوند. چون مردم شعور ندارند كه آنجور نزاهت را بفهمند. پس ميگويند خدا صفات ذاتي دارد كه بايد بداني تا بود خدا عالم بود و هرگز جاهل نبود، بايد بداني خدا قادر بود و هرگز عاجز نبوده وهكذا باقي صفات. پس خداي ما صفاتي كه صفات ذاتي او است صفاتي است كه هرگز سلب نميشود.
پس اين خدا صفات ذاتي دارد و علامتش اين است كه آن صفات هرگز سلب نميشود و صفات فعل هم دارد كه هميشه خدا در تمام مواقع چنين نيست بلكه بعضي جاها سلب ميشود آن صفات از او مثل ترحم و انتقام. پس انتقام را از كفار ميكشد، اين انتقام اينجوري را از مؤمن نميكشد، اين ترحم را به مؤمن ميكند به كفار نميكند. پس سلب ميشود در جايي و اثبات ميشود در جايي. پس صفات دو جورشد: يكي صفات ذاتي يكي صفات فعلي.
باري، حالا اصل مطلب را بيابيد اينها گفتگوهاش هست و در كتابها نوشته شده، خودتان ديدهايد. حالا عرض ميكنم و اولاً بطور مصادره عرض ميكنم براي حفظ شما كه يادتان باشد چه ميخواهم عرض كنم. عرض ميكنم كه شما هم دوجور صفات داريد: صفات كليهاي داريد كه تا بودهايد آن صفات همراه شما بوده و تا هستيد همراه آن صفات و صاحب آن صفات هستيد و هرگز مسلوب از شما نيست، اينها را صفات ذاتي ميگويند. باز اينها مصادرات است عجالةً براي يادگرفتن است و از براي شما صفات فعلي هم هست كه گاهي به آنجور صفات ظاهر ميشويد و گاهي هم نميشويد مثل قيام خود شما، مثل حركت و سكون شما كه شما گاهي متحركيد گاهي ساكنيد و ايني كه عرض ميكنم در خودتان فكر كنيد در سنگي هم فكر كنيد ميبينيد، در عَرَضي هم اگر فكر كنيد ميبينيد همهجا همينطور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.
پس عرض ميكنم خوب دقت كنيد انشاءاللّه شما از براي خودتان يك مقامي داريد كه آن مقام بالاتر است از كليّت و جزئيت و اين مقامي كه بالاتر است از كليت و جزئيت، اين مقام را حالا اصطلاح كردهاند مقام ذات شما ميگويند، مقام خود شما اسم ميگذارند. و يك مقامي داريد كه ميتوانيد حركت كنيد ولو حركت نكرده باشيد و ميتوانيد ساكن شويد ولو ساكن نشده باشيد. يك همچو مقامي داريد و همچو مقامي در سنگ هم هست. ازبس خدا ميخواهد حجت تمام كند همهجا نمونهاش را گذارده پيش پات است، توش غوطه ميخوري. اينجا را ميفهمي چرا آنجا را نميفهمي؟ همچنين از براي هر چيزي كه يكي از آن چيزها خود شماييد يك صفت جزئي براي شما هست كه گاهي سلب ميشود گاهي اثبات ميشود، گاهي متحركيد گاهي ساكن. وقتي متحركي ساكن نيستي وقتي ساكني متحرك نيستي. پس شما هستيد ــ اينطور تعبير ميآريم ــ و هيچ صفاتي با شما نيست الان هم كسي اگر شما را ببيند صفات شما را همراه شما نميبيند. پس شما بوديد و صفات شما نه كليش بود نه جزئيش با شما بود و تجلي كرديد به صفات كلية خود اولاً مثل اينكه به قدرت تجلي كرديد بعد به آن قدرت خودتان راه رفتيد، به قدرت خود ساكن شديد. حركت ارادي كرديد و باز اين صفت كليه هست و هيچ با او جزئيات نيستند و نبودند و الان هم كماكان نيستند. پس خدا بود و هيچ نبود الان هم كسي بگويد خدا هست و غير او چيزي نيست راست است، هيچ غير او نيست. بعد مشيت او تعلق گرفت به خلقت اشياء و مدتهاي مديد كه تعبير كه ميآرند ميگويند بيستوچهار هزار سال، بلكه نهايت ندارد. هرجا هم تعبير ميآرند تعبيري است. و باز اين مشيت بود و مدتي بود و بينهايت بود. بعد از آن اشياء را هركدام را سر جاي خود به آن مشيت خلقت كرد. مثل ذات شما. پس ذات شما بود و هيچ فعلي از شما نبود، بعد تجلي كرديد ظاهر شديد به صفات كلية خود. بعد آن صفات كليه بود و قيام و قعود شما، حركت و سكون شما كه غير شما هستند اينها نبودند. بعد مدتهاي مديد بيستوچهار هزار سال يا هزار هزار سال كه گذشت اينها همه يعني هزار درجه كه پايين آمد بعد از اينها همه شما ايستاديد. پس ايستاده اينجا پيدا شد، وقتي نشستيد نشسته اينجا پيدا شد.
انشاءاللّه سعي كنيد مطلب را درست پاپي شويد، مقام ذات را از براي سنگي هم ميشود بيان كرد. پس يك سنگي را هم اگر شناختي آياتاللّه توي سنگ هم هست، آياتاللّه توي آسمان هست توي زمين هست، توي خودتان هم هست. پس بخوانيد اين آيه را كه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق همينجا را نگاه كنيد ببينيد اينجا چطور است. افرأيتم آيا سنگ را نديديد؟ افرأيتم ليل و نهار را؟ انشاءاللّه درست فكر كنيد شما مشعري داريد كه در چيزهايي كه بايد تعليم كرد و تعلّم كرد و در اين تعليم و تعلم فرق نميكند نبيي نشسته باشد تعليم كند يا وصيي تعليم كند يا عالمي تعليم كند يا ملاّي مكتبي تعليم كند، در اين مسأله فرق نميكند، بياني ميكند كه در مقابل شعور شما سطحي بشود و شعور شما بشود مثل آئينه. پس از براي آدمي قوهاي است كه منتقش گردد در او صور اشياء چنانكه صور منتقش گردد در آئينه همينطور كه در «كبري» ميخوانديد. پس اگر شما نگاه كنيد به چيز سفيدي كه از خارج آمده سفيدي در خارج بوده آمده وهكذا و خود اين مسأله مطرح است در ميانه حكما كه بعضي خيلي پاپي شدهاند و محكم كردهاند اين قاعده را و بعضي ديگر كه نفهميدهاند محققين چه گفتهاند بسا استهزا به قائل به آن كردهاند امثال ملاّصدرا و محيالدين و ملاّمحسن كه محققين بودند گفتند به هر چيزي كه نگاه ميكني يك حالت وحدتي دارد و حالت كثرتي و حالت كثرتش واقعاً كثرت دارد و حالت وحدتش واقعاً وحدت دارد. ديگر دليل و برهان هم خيلي گفتهاند براي آن. اين حرف افتاده به دست بعضي كه خيال ميكردهاند كه حكيم بودهاند و وازدهاند و خيلي تاختهاند بر اينها، بد هم گفتهاند، فحش هم گفتهاند، واقعاً فحش دادهاند كه اين چه حرفي است زيد يك شخص است ديگر اين زيد حالت كثرت دارد يعني چه! دوتا نميشود باشد. انشاءاللّه شما ملتفت باشيد حرف هر دو را. پس ميگويند شخص يك حالت انيتي دارد كه هو هو است و يك حالت ديگري دارد كه هو غير غيره و اين غير غيره را ملتفت باشيد كه خيلي مشكل است و دقيق است. آنها كه تاختند به حكماي محققين كه ما ميبينيم زيد يكي است، ديگر گاهي راه ميرود گاهي ساكن است، اينها دو حالت است ما اينها را نميفهميم پس شما غلط كردهايد. كه گفته براي زيد دو حالت است؟ حالت وحدتي است و حالت كثرتي!
خلاصه؛ آنهايي كه اهل تحقيق بودهاند از حكما آنها كه ميگويند، ميگويند دو شيء اگر مثل هم باشند مثل اين است كه دو لفظ يك معني داشته باشد. خربوزه را در فارسي ميگويند خربوزه، در عربي ميگويند بطّيخ. حالا اتفاق كسي نصاب خوانده ميگويد بطيخ نميگويد خربوزه. يكچيز در ذهن ميآيد پس اگر از دو لفظ و دو مطلب دو چيز در ذهن آمد معلوم است در خارج دو تا بودهاند. مترادفات را هرچه تغيير بدهي كسي كه آن لغات را ميداند يكچيز در ذهنش ميآيد. پس انسان وقتي ملتفت است به زيد آيا اين هيچ يادش ميآيد كه اين غير از عمرو است؟ نه، ملتفت هيچچيز غير از زيد نيست و وقتي ملتفت ميشود كه شايد زيد برادر عمرو است مطلبي ديگر ميفهمد، ميفهمد زيد غير از عمرو است، برادر عمرو است. پس اين حالت را كه زيد غير عمرو است يا برادر عمرو است يا از فلانطايفه است يا ايمان به فلان دارد يا انكار فلان را دارد اين غير آن حالتي است كه ملتفت هيچچيز غير از زيد نيست. پس اين حالتي كه شخص خودش خودش است غير از حالتي است كه غير از غيرش است، اينقدرهاش تحقيق شده شما بيشتر از اين دقت كنيد انشاءاللّه.
پس عرض ميكنم واحد از براي خودش يك وجودي دارد كه آن واحد است و در آن وقتي كه شما به آن واحد نگاه ميكنيد هيچ نميبينيد اثنين را، ثلثه را، اربعه را؛ اين يكنظر است. و همين واحد نسبتي دارد به اثنين كه نصف اثنين است، نسبتي دارد به ثلثه. وقتي اين واحد را با آن اثنين جمع كردي اين واحد سهيك مجموع آنها ميشود، نسبتي دارد به اربعه. وقتي با سهتاي ديگر جفت ميشود اين واحد ربع آنها است، با چهارتا جمعش كني اين را، اين يكي خمس آنها است وهكذا. پس ميگويم واحد يك وحدتي دارد و يك كثرتي، كثرتش به اندازة ساير كثرات ملك خدا است. غير اين هست، غير اين هست، غير اين هست، هي غير غير خودش است. هرچه غير از خودش است اين غير او است. پس واقعاً حقيقتاً غيريت دارد اين واحد به عدد كثراتي كه در ملك است، و وحدتش واقعاً حقيقتاً واحد است. پس حالت وحدت وحدتي است كه ميگويي يك كه متصف ميشود به اين يكدفعه ميگويي هو الواحد يك دفعه ميگويي ثلث الثلثة ربع الفلان خمس الفلان اينها فعل او است، جاري از دست او است.
ملتفت باشيد كه اينها را خيلي از مردم برنخوردهاند بلكه به دست خيلي از ملاها بيفتد اين حرف، هي طعن ميزنند. شما فكر كنيد ببينيد شخص واحد و ببينيد تمام شرع شما به اين قاعده درست ميآيد. ديگر وقتي امر رفت پيش خدا و پيش رسول خدا و ائمة هدي و شرعتان بر آن قرار گرفت و از براي آن شرع احكامي هم قرار دادند كه در يك مورد بسا احكامي چند برخلاف يكديگر به جهت نسبتهاي مختلف قرار داده شد. انشاءاللّه شك و شبهه براي شما باقي نخواهد ماند. حالا زيد خودش است و وحدت دارد و اينكه خودش خودش است و وحدت دارد يك نسبتي دارد به پدر خودش كه از نطفة او بعمل آمده و او باعث وجود اين شده. چون چنين است حق وجودي كأنه بر اين دارد پس كأنه پدر آقاي پسر است، سبب خلقتش است پس اين پسر نسبت به پدرش نوكر است، هذا عبدٌ بر او صادق است، پس انت و مالك لابيك پس نسبت به پدر حكمش اين است و همين پدر و همين زيد نسبت به پسرش ديگر اين پدر است حكمي ديگر دارد، اينجا آقا ميشود اين نسبت كه آمد يك آقايي پيدا شد و حكم آقا اين است كه بنشيند نوكر بايستد. پس نسبت به پسرش بايد آقا باشد و پسرش بايستد پيش او اما اگر پدرش آمد بايد خودش برخيزد و اگر هر دو بايستند پدر بايد مقدم بايستد پسر مؤخر از او شود. پادشاه كه آمد وزير هم نوكر او است، ببينيد همين حكم شرع است ببينيد همين يك شخص نسبت به اقارب خودش به يك كسي محرم است، يعني تا جاي بخصوصي؛ به يك كسي محرم نيست، پس هم محرم بر اين صادق است هم نامحرم بر اين صادق است و محرم و غيرمحرم دو چيز هستند واقعاً حقيقةً. پس محارم صورتشان محرم است فرجشان نامحرم است اما نسبت به زنش ديگر حكمش اين نيست، فرجش هم محرم است. پس احكام تغيير ميكند به تغيير نسبتها يك چيزي حلال است در جايي همانچيز حرام است در جايي ديگر مالي است مال خودت حلال است بخور، اين را تو وقتي به غير يك صيغهاي خواندي اين مال غير ميشود حرام است مخور. همينطورها يكچيزي نجس ميشود يكچيزي پاك ميشود. خلاصه يك شخص نسبت به زنش زوج است، اين زوجيت يك كسري از كسور و يك فعلي از افعال آن شخص واحد است. اين زوجيت اگر رفته بود در ذات آن واحد بايد نسبتش به تمام آنها زوج باشد، به تمام اشياء اين نسبت را داشته باشد. پس فلانشخص زوج هست اما زوج زوجة خود نه زوج تمام زوجهاي دنيا اما ذات او كه وحدت دارد كه غير از تمام غيرهاي خودش است پس نسبتي كه به ذات او بايد بسنجي نسبتي است كه تمام اغيار او هستند اما نسبتي كه به صفتي از صفات او بسنجي زوجيتش مثلاً نسبتي است، نسبت به زن خودش زوج است و محرم، به زنهاي ديگر نامحرم است. زوجه هم حالتش همينجور است. همينطور باز در ذات خودش اين شخص اين نيست. حالا اين حرف را با آنهايي كه شعور ندارند بزني استهزا ميكنند، واقعاً فحش ميدهند و اللّه يستهزيء بهم ملتفت باشيد انشاءاللّه شخص در حالت خودش في نفسه ابنالفلان نيست ابالفلان نيست، عمّالفلان نيست، خالالفلان نيست. در پيش خودش خودش خودش است، خودش غير غيرش است بطور ابهام اين حالت وحدت او است. وقتي غير شد حالا نسبت به بعضي اَب است نسبت به بعضي ابن است، نسبت به بعضي زوج است، نسبت به بعضي آقا است و مطاع، نسبت به بعضي عبد است و نوكر.
خلاصه ديگر ملتفت باشيد دقت كنيد انشاءاللّه، پس حالت وحدت حالتي است كه تمام اين افعال را داشته باشد، ولو اينكه يك شيء را بخواهيد خيال كنيد تعقل كنيد كه پيدا كنيد در ملك خدا كه سهمقام نداشته باشد، پيدا نخواهد شد. مقام ذات و مقام صفات ذاتيه، يعني مقام كليتي براي صفات جزئيه و مقام جزئيت. چيزي كه اين سه مقام را نداشته باشد نميشود پيدا كرد و هر چيزي در مقام خودش لامحاله يكوجود خارجي دارد آن وجود خارجي يا ميجنبد يا ساكن است، آن فعل آن چيز است، فعل سنگ است، ميگويند شكست شيشه را سنگ. پس فعل سنگ است در رتبة ذات آن سنگ هم نيست. ديگر آن سنگ تا بود يا متحرك بود يا ساكن، پس فعل جزئي داشت. پس يك مقام جزئيتي هميشه همراه اين سنگ بود. خودت هم اين سهمقام را داري، همة مردم اين سهمقام را دارند، هرچه در غيب است هرچه در شهاده است اين سهمقام را دارد. پس مقام جزئيت در مقام كليت نيست يعني اگر حالا ديدي سنگ را ساكن است در حالي كه ساكن است از جهتي كه ساكن است آيا ميتواند بجنبد؟ نه، لكن اين سنگ در ايني كه ميتواند بجنبد حرفي نيست، توانستن فعل او است. پس اين سنگ تا بود يا متحرك بود يا ساكن و فعل جزئي او حتم نيست هميشه بر اين حال باشد چراكه تا جنباندي او را و سكون را از او گرفتي سنگ معدوم نميشود اما اين حالت او ميرود و معدوم ميشود. آني كه ميتواند بجنبد و ميتواند ساكن شود در حالي كه ساكن است ميتواند اينجا است در حالي هم كه ميجنبد ميتواند اينجا است. ساكن متحرك نيست چنانكه متحرك ساكن نيست، مسلوب از آن «ميتواند» نيستند، و خود آن شخص ساكن شده و خود او متحرك شده. و يكمقام مقام خود سنگ است كه بود و حالا هم هست و هيچ فعلي نه كلي و نه جزئي همراه سنگ نيست و آن وقتي است كه به سنگ نگاه ميكني و سنگ ميبيني و هيچ ملتفت اين نيستي كه قابل است براي حركت و براي سكون؛ آنوقت سنگ ميبيني. وقتي به زيد نگاه كني زيد ميبيني، هيچ طالب اين نباشي بداني اين كيست آن كيست، جهت وحدت او را ميبيني. جهت وحدت بيرون نميرود از كثرات. وقتي ملاحظه ميكني كه ميتواند بجنبد و نميتواند بجنبد مقام كليتش را مييابي، در آينة ذهن شما آن حالت تركيبيّه كه افتاد كه هم ميتواند بجنبد هم نميتواند بجنبد بخلاف حالت اولي كه سنگ را ميديدي و كاري به اين نداشتي كه ميتواند بجنبد يا نه.
خلاصه، علمي كه گفتگو در آن ميشود بايد ياد گرفت آن علم را و تعليم كرد، علم انطباع است، آن علمهاي ديگر را يادگرفتن كه چهجور است چندان چيزي توش نيست. اما خدا علم انطباعي ندارد، بايد جوري ديگر علم خدا را بدست آورد. حالا منظور اين است كه آنجاهايي كه بايد ياد گرفت ديگر هرجا خواه خدا با موسي حرف بزند و بگويد اني انا اللّه لا اله الاّ انا خواه موسي با قوم خود حرف بزند، هركه با هركه حرف بزند و علمي و تعليمي و تعلّمي در كار باشد تمامش از باب انطباع است. و علم انطباع اين است كه شاخص اگر در خارج متحد است انسان متحد درك ميكند، جهت ديگرش جهت تركيب او است. از براي اين قلمدان حالت وحدتي است و حالت تركيبي. وقتي تو طالب باشي قلمدان ببيني، نگاه كه ميكني قلمدان ميبيني و هيچچيز ديگر هم يادت نميآيد، جهت وحدت ديدهاي. يكوقتي طالب اين هستي بداني اين قلمدان را از چوب ساختهاند يا از كاغذ. پس يكوقتي به زيد نگاه ميكني خود او را ميبيني نه فعل كلي نه جزئي هيچ نميبيني و همه را نفي ميكني. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه وقتي تو وحدت ديدهاي كه هيچ كثرت نديده باشي و مقام كثرت البته مقام وحدت نيست صفت البته ذات نيست. كمال وحدت در اين است كه كثرت همراهش نباشد اگر كثرت آمد حاق واقعش اين است كه وحدت نيست، كثرت است و اگر تو اكتفا كردهاي به وحدت كه آن وحدت كثرت هم توش باشد، توحيدت مشوب است. ديگر اغماض كنند اغماض شده، ديگر اغماضات را چشم بپوشند چشم پوشيدهاند لكن حقش و حاقش و واقعش اين است كه عرض ميكنم و اينجوري كه من عرض ميكنم لرها هم ميفهمند. به هر چيزي كه لرها نگاه كنند يا اينكه خود او را ميبينند يا آن مقام جزئيت او را ميبينند. پس ذات وحدت دارد، صفات وحدت ندارد. در مقام ذات كمال التوحيد نفي الصفات عنه صفات كليه صفاتي هستند كه بايد نباشند، در ذات كليات ممتنع است، در ذات جزئيات ممتنع است. هم در كليات هم در ذات شما قدرتي ميخواهيد كه با آن قدرت بايستيد بعد يك ايستادني هم داريد. پس هم ذات پيدا شد و بدست آورديد و هم صفات ذاتي را بدست آورديد هم صفات فعلي پيدا شد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
(چهارشنبه 9 صفرالمظفّر 1300)
7بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
از طورهايي كه در دست بود انشاءاللّه اگر اندكي فكر كنيد خيلي واضح ميشود كه فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و انسان اگر اين پستا را پيش بگيرد كه آثار هر چيزي را در هرجايي كه يافت، بداند آنچيز آنجا است و همينكه آثار پيدا نيست ديگر زور نزند، ديگر حدس نزند به حدس چيزي پيدا نميشود. ملتفت باشيد و خيلي را ديدهام از اهل اديان خصوص در كتاب گبرها اين چيزها هست كه محل لغزش است. مثلاً همچو خيال ميكنند. (شخص جبر و تفويضيمان آمد)[1].
باري، پس انسان عاقل هر چيزي را كه آثارش را در جايي ديد آن آثار علامت مؤثر است. پس هر چيزي كه گرم است بايد گفت گرم است اگر اين گرم نيست و پستا را به اينجور بگذاريم كه من نميفهمم شايد اين گرم باشد، اين پستا پستاي اهل باطل است، اين پستا پستاي اهل حيله است توي صوفيها اين پستاها هست كه ادعا ميكنند ولكن بجا نميكنند. هركس ادعاي بيجا ميكند امتحانات مشتش را وا ميكند. تدبير ميكنند كه فلانكامل، فلانمرشد همهچيز را راه ميبرد اما حالا مصلحت نميداند بگويد، مصلحت چنان ميداند كه خلاف شرع بكند كه مردم را توي راه بيارد. اينها حيله است شماها همچو مباشيد.
دستورالعمل را از جاي بزرگي بگيريد پايين بياييد. ميفرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس آتش را چون ديديم گرم است شناختيم آتش است. حالا جايي نقش آتشي كشيده باشند برفرضي كه چشم ما گول بزند توي آئينه نگاه كنيم رنگ آتش را ببينيم، آتش نيست. وقتي گرم باشد، روشن باشد، كار آتشي بكند آتش است. ديگر چيزي كه گرم نيست شايد آتش باشد، اين حرف آدم عاقل نيست. اين شايد شايد خيلي كار را خراب ميكند. شايد شايد توي حق بيايد، شايد جلددستي كرده، شايد زرنگي كرده پس ايمان نميآرد. توي اهل باطل اين حرفها بسيار است اينها حكمت اسمش نيست. پس انسان عاقل آب را ميبيند تر است ميگويد تر است، سنگ را ميبيند خشك است ميگويد خشك است. وقتي پيش جهال مينشيند ميبيند جهالند، جاهل است مردكه مسأله از او نميپرسد. پيش عالم مينشيند ميبيند عالم است هرچه ميخواهد ميپرسد.
پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه پس ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة همهجا صفات ظهورات صاحب صفاتند، هرجا صفتي را ديدي بدان صاحبش موصوف به آن صفت است. شايد شايدها را موقوف ميكني از پيش پات ميروي تا مبدء. همينكه شايد شايد شد، كوركورانه راهي ميروي و حرفي ميزني و نميفهمي چه ميگويي. وضع خدا را ميخواهي ببيني چطور است نگاه كن ببين آتش گرم است و امتياز يافته از آب، آب سرد است و امتياز يافته از آتش. هريك از اينها روي مادهاي گذارده شدهاند مادة بيصورت محال است صورت بيماده محال است.
و عرض ميكنم كه حاق مسألة جبر و تفويض را آن عمقش را اگر بخواهيد بدست بياريد كلمة كليش همين است و اين را بايد فهميدش. در يكمجلس كه يككلمه گفته ميشود حفظش ميتوان كرد و آن يككلمة كلي همين است كه حتم است و حكم است كه هر فعلي از دست فاعل خودش سربزند. فكر كنيد ببينيد غير از اين ميشود؟ جواب بدهيد، اگر ميشود بگوييد. مجلس درس مجلسي است كه مطلب را بايد هي گفت و گفت تا مطلب معلوم شود، مجلس روضهخواني نيست كه هرجاش را گوش داديم نقلي نباشد. مجلس درس است هرجاش را نفهميد آدم، ميپرسد. فكر كنيد ببينيد حتم است و حكم است هركسي كار خودش را خودش بكند. انسان خودش اگر ديد خودش ميداند چه ديده اگر خودش نديد و تمام عالم صاحبچشم باشند و همه ببينند به اين شخص خبر هم بدهند كه چه ديديم، اين خودش نديده يقيناً. همچنين صدا را اگر شخص خودش گوش دارد و ميشنود ميفهمد صدايي هست و اگر خودش كرِ مادر زاد باشد و تمام عالم گوش داشته باشند و همه وكالت داشته باشند از تو و بگويند ما ميشنويم براي تو، هيچ صدا به اين نميرسد. كر مادر زاد اصلش نميداند صدا در ملك خدا هست يا نيست، نه ميتواند اثباتش كند نه ميتواند نفيش كند. انسان تا چيزي را نفهمد نفيش را هم نميتواند بكند. كور مادر زاد اصلش روشنايي نميداند يعني چه، تاريكي نميداند يعني چه. خيال نكني كور مادر زاد را مثل چشم داري كه چشم را هم ميگذارد، چشم دار روشنايي ديده تاريكي ديده، پس الان هم كه هم ميگذارد ميفهمد يعني چه. لكن كور مادر زاد نميفهمد روشنايي يعني چه، تاريكي يعني چه. هست در ملك خدا يا نيست، نميداند. تمام خلق اگر چشم داشته باشند و يكي نداشته از اول او نميداند تاريكي يعني چه و چهچيز است، روشنايي چهچيز است. هرچه هم به او بگويند تاريكي چهجور است روشنايي چهجور است بجز تحيّر و بجز صدايي كه به گوشش برسد ديگر هيچ نميداند، ياسين به گوش الاغ خواندن است.
فراموش نكنيد اين مقدمات را و خيلي آسان هم هست، انسان تا خودش نبيند خودش نديده، اگر جميع عالم همه ببينند او نديده است. همچنين خودش تا نشنود انسان نشنيده، تمام عالم گوش باشد و همه بشنوند اتفاقاً يكي كر مادر زاد باشد، تمام جن و انس، تمام مخلوقات بيايند درسش بدهند صدا همچو چيزي است، تا گوش نباشد نميتواند بشنود. مگر خدا گوشي براش خلق كند آنوقت صدا به گوش برسد و گوش بشنود.
خلاصه جبر محال است به جهت آنكه حكم است و حتم است كه هر فاعلي فعلش را خودش بكند. پس خودش بايد ببيند تا ديده باشد، خودش بايد بچشد و بخورد تا خورده باشد. اگر خودش چيزي نخورد هركس غير از او بخورد او نخورده، گرسنه خواهد ماند. خودش بايد آب بخورد تا تشنگيش رفع شود، خودش آب نخورد تشنه خواهد ماند. تمام عالم علما باشند اگر خودش چيزي فهميده عالم به آن شده خودش نفهميده باشد هركه غير از او هرچه بفهمد او نفهميده نيابت برنميدارد كه ديگران تحصيل علم كنند كه من عالم شوم. پس دقت كنيد بابصيرت هرچه تمامتر ببينيد كه هيچ خدشه بر اينها نميتوان گرفت، هيچ شيطاني نميتواند در اينها وسوسه كند، خدا خلق نكرده مخلوقي را كه بتواند وسوسه در اينها كند. پس فعل بايد لامحاله از فاعلش صادر باشد حالا ببينيم فعلي را كه بايد بكنم من ميخواهم بدانم اين چه رنگي است، چشم را وا ميكنم ميبينم چه رنگي است.
فكر كنيد ببينيد آيا من ميتوانم به زور كسي را وا دارم كه تو برو ببين كه اين رنگ چه رنگ است كه من ديده باشم؟ كه تو كه ميبيني من بفهمم چه رنگ است؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه پس من اگر بخواهم سياه و سفيد را تميز بدهم و چشم هم دارم خودم بايد چشم خود را باز كنم و سياه و سفيد را تميز بدهم. ديگر خودم كسالت دارم و حالت نگاهكردن ندارم و تمام عالم بيايند و نگاه كنند آنوقت من فهميده باشم كه سياه يعني چه، سفيد يعني چه، محال است بفهمم و من به زور اين كار را به گردن غير نميتوانم بگذارم كه به زور برو ببين كه من ديده باشم. او كه ميبيند براي خودش ميبيند، باز من نفهميدهام سياهي و سفيدي يعني چه. به التماس هم نميتوانم ديدن را به ديگري واگذارم، التماس هم كه كردم باز ميبينيد خودش ديده، باز من نميفهمم او چه ديده به جهت آنكه من بيرون از وجود او نشستهام، در چشم او نيستم.
پس اين را اگر فراموش نميكني ميداني كه جبر محال است، شما هم نميتوانيد جبر كنيد. اين كارها را كه مردم ميكنند جبر نيست، اسمش ظلم است. ظلم در ملك خدا هست، در كار خودتان فكر كنيد ببينيد كسي را وا داريد برود كار شما را بكند محال است و به التماس كارتان را واگذاريد و مفوض كنيد امرتان را به غيري، محال است. پس حالا جبري كه محل شبهه است اينجور جبرها است كه فرمودهاند جبر محال است تفويض محال است لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين حالا جاش را پيدا كنيد.
باري، پس بعد از اين نظر ديگر شك نكنيد كه فعل هر فاعلي حكم است و حتم است واجب است، لازم است كه مال فاعل خودش باشد بايد خودش بكند آن كار را، غيري نميتواند بكند. اين ايستادن خودت كه خودت ايستادهاي، اين را تو خودت بايد بايستي كه اين ايستاده ساخته شده باشد، هركس بايستد در دنيا خودش براي خودش ايستاده، به ايستادن او نميايستي. جنها بايستند خودشان ايستادهاند، ملائكه بايستند خودشان ايستادهاند، اين كار را نه به زور گردن كسي ميشود گذارد كه اين كار را بكند نه به التماس. هركس ايستاد براي خودش ايستاده، كار هركسي مال خود او است، عمل هركسي عايد خود او است اين است كه عمل كسي را نميشود گرفت به كسي ديگر داد و لاتزر وازرة وزر اخري اعمال حسنه هم همينطور است ديگر تداركات همه براي اعمال هست و جايز است به نيابت نماز بكنند، حج بروند، اينها پيش چشمتان را نگيرد. اينها سرجاش درست است. پس حتم است و حكم هركس به كار خودش بايد مشغول باشد در ملك خدا ديگر اين تمنا را بايد از سر بدر كرد كه من حلوا نميخورم خدا كه قادر است دهان مرا شيرين كند، همينطور شيرين كند. همينطور شيرين هم كرده؛ ملتفت باشيد كه خيلي از اُمنيهها و حرفها معني كه ندارد سهل است محال هم هست. وقتي خدا بخواهد به تو انعام كند به تو ذائقه ميدهد، حلوايي از خارج خلق ميكند، حلوايي را كه برداشتي روي زبان گذاردي و خودت خوردي آنوقت خدا حلوا به تو انعام كرده. مادامي كه تو خودت نخوري و خودت نچشي و تمام عالم ديگ حلوا باشد تو را هم بردارند فروببرند در ديگ حلوا و تو دهانت را باز نكني و نخوري، خدا حلوا به تو نخورانيده است. وضع خلقت در اين بيانات به دستتان ميآيد.
خداوند عالم يك صنعتي دارد كه خلق ميكند زيد را، اين زيد را كه خلق ميكند زيدي نيست ميگيرد آبي، خاكي، نطفهاي از پشت پدر ميگيرد ميريزد در رحم مادر، زيد ميسازد. هيچكس هم نيست سؤال كند. پس يكجور خلقت هست كه توي دست فاعل خدا خلقش ميكند مثل كار زيد، كار عمرو، پس در اينجا چند كلمه افتادگي دارد تو دست داري، چشم داري، گوش داري، عقل داري، روح داري، بدن داري، تو اگر كار بدنت را با بدنت ميكني آن كار را داري، اگر نميكني نداري. ميكني آن كار را خدا از دست تو آن كار را جاري كرده، نميكني آن كار را از دست تو آن كار را جاري نكرده. ديگر كار ميخواهد خوب باشد ميخواهد بد باشد. دقت كنيد انشاءاللّه، پيش از آنكه شما نمازي بكنيد خداوند عالم نماز تو را در هيچ جاي از جاهاي عالم خلق نكرده بود و آنوقتي كه تو تكبيرهالاحرام گفتي آنوفت خدا تكبيرش را خلق كرد به گفتن تو. يعني همراه است گفتن تو اللّهاكبر را با خلقكردن خدا اللّهاكبر را. همراه هستند نه يكخورده او پيشتر خلق ميكند نه يكخورده تو پيشتر ميگويي. سنگي را تو اگر از جايي برداري آن سنگ هم در آنوقت برداشته ميشود و تو كه ميگذاري در آنوقت گذارده ميشود، لكن برداشتن و گذاردن كار تو است و برداشته شدن و گذاشته شدن كار سنگ است. اينها يكدفعه پيدا شدهاند. اين است كه افعال را خدا خلق ميكند لكن توي دست فاعلين خلق ميكند افعال مثل خود فاعلين هستند كه آنها را خلقشان كردهاند با فواعل.
اگرچه بعضي احاديث را بسا ببينيد و شك و شبهه براتان بيايد. در حديثي ميفرمايند خداوند عالم افعال خير را خلق كرد به دوهزار سال پيش از تمام مخلوقات و افعال شر را خلق كرد خدا به دوهزار سال پيش از تمام مخلوقات و اين افعال خير و شر آنجا بودند، بعد خير را به دست هركس خواست جاري كرد آنوقت بنا كرد تعريف آن شخص را كردن، گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير همينطور شرّش را هم به گردن هركس ميخواهد ميگذارد و آنوقت ويل لمن اجريت علي يديه الشر. ببينيد اينجورهايي كه مردم ميفهمند اين حديث را، همهاش كفر و زندقه است. كسي بيتقصير، بيگناه باشد، زنايي جايي باشد و بيارند از اعضا و جوارح او جاري كنند آنوقت فحشش هم بدهند كه بدكاري كردي! همچنين نمازي را از جايي بيارند از اعضا و جوارح كسي جاري كنند آنوقت تعريفش كنند كه خوب كاري كردي!
خلاصه اين متشابهات هست و معني اين حرفها را هركس نميداند كه چه فرمودهاند. و اينجور مطالب را بخصوص فرمودهاند تا ملتفت باشند مردم كه عظمش چقدر است. فرمودند مسألة سرّ اختيار را هيچكس نميداند مگر خدا و هيچكس بعد از خدا نميداند مگر آن كسي كه خدا وحي كرده باشد به او، پيغمبر بخصوص تعليم به او كرده باشد، ائمه و اوصياي پيغمبر ميدانند. بعد ميفرمايند ديگر هيچكس از سرّ اختيار خبر ندارد الاّ كسي را كه بخصوص ما تعليم كرده باشيم. پس بدانيد مسأله خيلي عظيم است، بسيار بزرگ است. اين مسأله را خيال كند كسي به فكر خودش يا به مطالعه ميتواند بفهمد، داخل محالات است. كتابهايي كه در جبر و تفويض نوشته شده و خواستهاند به شرقّ دست درستش كنند و اين مطلب را بيابند برداريد ببينيد كه هيچ بويي نبردهاند. پس فهم آن به فكر خودش داخل محالات است الاّ اينكه كسي از ائمه بگيرد مسأله را. واللّه كسي كه مُعرِض از ائمه شد تعليم او نميكنند. كسي كه اقبال ندارد به مبدء، اين مسأله به اين عظمت را به او تعليم نميكنند مگر كسي را بخصوصه بخواهند تعليمش كنند. حالا تو با وجودي كه هنوز اقرار به عظمت او و به بزرگي او نداري و خاطرجمع نيستي كه راست ميگويند يا دروغ گفتهاند، آنها هم مثل همين حيلهبازهاي دنيا همه فكر اين بودهاند كه لقمة ناني به چنگ بيارند، يا راستي راستي امام است و علمش از جانب خدا است و چاپ نزده، حالا ديگر توقع كني كه اي آن كسي كه من تو را نميشناسم بيا تعليم فلان مسأله را به من بكن. واقعش اين است كه توقع بيجايي است.
خلاصه در تمام اطراف و اقطار مسأله بخواهي فرو روي حضرت امير خبر داد كه بحر عميق فلاتلجه دريايي است متلاطم، هي بالا ميآيد هي زير ميرود كثير الحيّات و الحيتان يكجاش را ميبيني مار بيرون ميآيد، يكجاش را ميبيني عقرب بيرون ميآيد، يكجاش را ميبيني ماهي بيرون ميآيد، هي تلاطم ميكند، بالا ميرود و پايين ميآيد. تا ميروي نگاه كني يكدفعه ميبيني سفيد شد، يكدفعه ميبيني سياه شد، يكدفعه ميبيني رنگي ديگر شد. هي موج ميزند اين دريا و هي تاريك ميشود، هي روشن ميشود. ما مثل پر كاهي روي اين دريا افتادهايم گاهي بالامان ميبرد گاهي زيرمان ميبرد، گاهي به مشرق و گاهي به مغربمان ميبرد. ميخواهي تمام مغزش بدست بيايد، نميشود الاّ كسي را بخصوص بخواهند تعليمش كنند.
پس تمام اطرافش را هيچ توقع نداشته باش مفت مفت به كسي بدهند بلكه شرط است و موقوف بر اين است. تمام سرّ اختيار را بدست آوردن موقوف بر اين است كه انسان تمام صفات الهيه را براي خدا بدست بيارد و هيچ او را متهم نكند. خدا عالم است توي دلش بداند نه به زبان تنها بگويد خدا عالم است، توي دلش بداند خدا قادر است و از هيچ كاري عاجز نيست، توي دلش بداند حكيم است و بقدر سر سوزني بازي نميخواهد بكند خدا، توي دلش بداند خدا كامل است و بقدر سر سوزني نقص براي او نيست، رؤف است، رحيم است، عادل است ظالم نيست. نميخورد نميآشامد، خواب ندارد و غفلت ندارد، تو را ميبيند، صدات را ميشنود، هرجا بروي در حضور او حاضري. پس تا كسي به تمام اسماء حسني اقرار قلبي و ايمان قلبي مكتوب نداشته باشد، تا چنين كسي نباشد نميتواند حاق اين مسأله را و مغزش را بدست بيارد. و در توي اين صفات افتاده كه خدا مهمل نميگذارد خلق را، توي همين اسماء حسني است كه كار اين خدا اين است كه ارسال رسل ميكند، انزال كتب ميكند، مرادات خود را بيان ميكند و از روي صدق بيان ميكند. به صدق امر ميكند از كذب نهي ميكند، به صدق گفتن ثواب ميدهد به كذب گفتن عذاب ميكند اينها از فروع توحيد است و بايد كسي كه اين مسأله را ميخواهد بفهمد اقرار به توحيد داشته باشد.
خلاصه همچنين تا كسي اقرار نداشته باشد كه نبي شخص فاسقي نميشود باشد، شخص دروغگويي نميشود باشد، شخص جاهلي نميشود باشد، نبي بايد عالم باشد، سرّ اختيار را بداند، از جانب خدا بيايد. اگر نبي كسي باشد كه مسألهاي كه از او بپرسيم او نداند و جاهل باشد او هم رجلي است مثل من، چرا من اطاعت او را بكنم؟ چرا من به او ايمان بيارم؟ پس نبي بايد جميع اشكالاتي كه من دارم بتواند رفع كند، پس بايد همهچيز بداند. بايد عادل باشد، صادق باشد، امين باشد، بايد برحق باشد، بايد باطل نباشد، بايد ظلم نكند. خدا كه ظلم نميكند سهل است نبيش هم بايد ظلم نكند، ظالم نباشد، حكيم باشد، بازيگر و لغوكار نباشد.
و همچنين اوصياي چنين نبيّي، آنهايي كه اين نبي وضعشان كرده براي رفع حاجت امت، آنها هم بايد همينطور معصوم باشند، علما باشند. عالم باشند به ظاهر كتاب، به باطن كتاب، آنچه خلق محتاجند بايد بدانند. اولاً بايد عالم باشند بعد خيانتكار بايد نباشند، آنچه مأمورند برسانند. بعد بايد دروغ نگويند، بعد بايد دليل و برهان بر آنچه ميگويند جوري بيارند كه مردم بتوانند بفهمند. ديگر خودش عالم باشد و نتواند تعليم كند، نميشود هادي خلق باشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه باز اينجور حيلهها را خيلي بكار ميبرند، در اينجور حيلهها شعرها گفته شده:
علي نحت القوافي من مواقعها
و ما علي اذا لميفهم البقر اينها را بايد نبي سرجاش بگذارد. بله اگر واقعاً كسي كور مادر زاد است و از تو سؤال ميكند كه رنگ چهجور است تو بگو اين مسأله را سؤال مكن، تو نخواهي فهميد. من بخواهم بطوري كه يقين كني بگويم، ميتوانم بگويم لكن خيانتي با تو نميكنم. من ميگويم لا(ظ رنگ)، تو نميفهمي ص89، نميتواني بفهمي معني رنگ را مگر چشم داشته باشي؛ لكن وقتي چشم داري و چشمت معيوب نيست، رنگ هم با چشم ديده ميشود وقتي نيست رنگ را تو نميتواني ببيني اگر رنگ نيست گرمي است، سردي است، بگو با لامسه فهميدم. اگر رنگ نيست صدا است بگو با گوشم شنيدم وهكذا. پس «علي نحت القوافي من مواقعها» اينها را اهل حيله ميخوانند مشايخ خودمان هم فرمايش ميكنند اينجور چيزها را، لكن كسي كه چشم ندارد ميگويند برو پي كارت، اصلش مپرس رنگ را. كسي كه گوش ندارد ميگويند تو كر مادر زادي صدا نميفهمي، تكليف هم نداري بفهمي. نه ما ميگوييم چرا نفهميدي نه خدا ميگويد نه پيغمبر ميگويد، هيچكس كارت ندارد. وقتي نميتواني بپري بروي به آسمان هيچ تشويش مكن، اضطراب نداشته باش، هيچكس به تو كار ندارد كه چرا نپريدي، هيچ كارت ندارند ولكن كاري بتواني بكني، مشعرش را داشته باشي، مثل اينكه چشم باشد و بتواني ببيني ولكن حالا مصلحت نميدانم بگويم اين چه رنگي است، تو نبايد بداني، اين حيله است، از جانب خدا نيست.
همينجور علمايي هم كه از جانب ائمه ميآيند پستاشان اين است كه ميآيند مردم را هدايت كنند، ميآيند اشكالات مردم را رفع كنند، پستاشان از اين قبيل است. بله يكپاره جاها كه چشمش نيست، مشعرش نيست ميگويند اين مشكل است، تو نميتواني بفهمي. جاهايي كه اشكالش را ميفهمد حاليش ميكنند كه مشكل است بعد اگر مشعرش را دارد مطلب حاليش خواهد شد.
و باز اين را ملتفت باشيد كه اين يكي از كليات بزرگ حكمت است كه هر مطلبي كه شما خلافش را ميفهميد عكسش را هم بدانيد ميتوانيد بفهميد كائناً ماكان بالغاً مابلغ. هر اختلافي كه ميان هر طايفهاي هست ميبيني نفيش را ميتواني بفهمي اثباتش را هم ميتواني بفهمي. اگر اثباتش را ميفهمي نفيش را هم ميتواني بفهمي و خداوند عالم اجل و اكرم از اين است كه درد را بفهماند و دوا را نفهماند، جهل را بفهماند، جهل را بيارد و علم را نيارد حالي كند و نفهماند، شبهه را بيارد و رفعش را كاري كند كه محال باشد، همچو قرار نداده. بلكه عرض ميكنم واقعاً حقيقتاً يك كار عمدة بسيار بزرگ بسيار بزرگ انبيا شبهه رفعكردن است. والاّ كارهاي ديگر را كه عوام بايد تصديق كنند تا عوام يك شقالقمري ديدند هو ميكشند و جمعيت ميكنند و يك سوسماري كه بناكرد حرفزدن يكدفعه ميبيني صدهزار نفر حاضر شدند. به آنجور كارها زود ميآيند، زحمتي ندارد براشان. زحمتي كه انبيا و اوليا ميكشند همان رفع شبههكردن است. عمدة كارشان اين است. پس هر جايي كه شبههاش وارد شد و شبهه آمد كه چرا فلانچيز سفيد است مثلاً، بدانيد سرّش را ميتوانيد ياد بگيريد بعينه مثل همين است كه ميفهمي اگر فلانكس همچو كند عدل كرده اگر خلافش را كند ظلم كرده. هم عدلش را ميفهمي هم ظلمش را ميفهمي. ميخواهي پيش خدا بروي ميخواهي پيش خلق. خدايي كه عدل ميتواند بكند ميتواند ظلم هم بكند نهايت گفته نميكنم و نخواهم كرد، يعني عدل ميكنم. كسيكه ظلم ميتواند بكند اما نميكند، آدم خوبي است.
پس ملتفت باشيد وضع الهي را از دست ندهيد، فكر كنيد مسائل حكميه همه سر كلاف دارند، سر كلافش را كه استاد سعي ميكند به دست تو بدهد اگر تو سر كلاف را بدست گرفتي و راه رفتي و راه افتادي و بناكردي رفتن و پيچيدن، تمام كلاف بدست تو خواهد آمد، يك قطعهاش پاره نميشود، تمام ريسمانها ميآيد توي چنگ. سر كلاف كه بدست نيست همينكه يك چارك ميپيچي ميبيني نيامد، لابد ميشوي پاره كني باز يكي ديگر از يك گوشة ديگر ميپيچي ميبيني نيامد لابد ميشوي پاره كني. از جاي ديگر ميگيري به همينطور باز پاره ميكني، آن آخر كار همة كلاف پاره ميشود و كلاف پارهشده بكار نميخورد، نميشود كرباس از آن بافت، نميشود چيزي دوخت با آن. اين است كه حالا كه سعي ميكنم من كه سر كلاف را بدست شما بدهم شما هم بگيريد. حرفهاي مردم تمامش تكه تكههاي حق است اما تكه حق، حق نيست، باطل است. حق اگر بهم متصل است و تا آخرش مثل زره و زنجير شد اين حق است. يك تكهاش بجز اينكه مرا مغرور كند ديگر فايده ندارد. اين بطور عموم است عرض ميكنم دخلي به شخص مخصوصي ندارد اين است كه فرمودهاند و من الناس من يعبد اللّه علي حرف به حرفي قانع ميشوند. آن حرف، تكة حق است. در همة اديان اين هست اگر يكتكهاش را بدست نگيرد نميتواند ادعاي خود را بكند. هركه را ميبيني ميگويد حرف مرا گوش كن و به دين من داخل شو، از دينهاي ديگر رو بگردان، اين تكه حق است، دام شيطان است در دست فلان ملحد. اين تكه حق را ميگيرد ميآيد ميان مردم گولش را ميخورند. اين تكه اگر نبود بهتر بود. لكن اگر كسي سر كلاف را بدستتان بدهد و سر كلاف علامتش اين است كه وقتي بنا ميكني پيچيدن، تمام كلاف را بدست ميتواني بپيچي. احتمال نميدهي پاره شده باشد. مسألههاي يقيني بدست ميآيد كه احتمال خلاف در آن نرود بطوري كه اگر تمام خلق جمع شوند كه آنجور مردم را گمراه كنند زورشان نميرسد. اگر يقين در قلب نشست تمام خلق اگر جمع شوند و همه شيطان شوند و بناي وسوسه را بگذارند كه او را وسوسه كنند، اغوا كنند، زورشان نميرسد. اين بود كه خودش گفت لاغوينهم اجمعين تمامشان را گمراه ميكنم الاّ كساني كه تو را شناختهاند، عباد مخلصين تو هستند. كساني كه تو را نشناختهاند آنها را هرطوري باشد كلاهي توي دست و پاشان مياندازم، به اضطرابشان مياندازم لكن كساني كه تو را شناختهاند، عباد مخلصين تو هستند الاّ عبادك منهم المخلصين آنها را نميتوانم گمراه كنم. ديد اگر آنجا ميرفت دست و پا كند خدا نميگذارد، پدرش را درميآورد. اين است كه عرض ميكنم سعي كنيد انشاءاللّه يقين بدست بياريد و ميشود بدست آورد. باز عرض ميكنم اگر نميشد يقين بدست بيايد، خدايي كه ميداند كه نميشود يقين بدست بيايد امر نميكند. پس بدانيد ميشود بدست آورد، نشدني نيست. باز اينها همه نصيحت است و اطراف مسأله است كه عرض ميكنم ميبينيد دخلي به مسأله ندارد.
پس عرض ميكنم خدا خدايي است صانع كل، به وضع اين خدا نگاه كن ميخواهي بداني چه جور راضي است؟ به خلقش نگاه كن ببين چه جور خلق كرده، هر جوري كه خلق كرده همان جور خواسته و راضي بوده كه آنجور خلق كرده. اين خدا اگر در ذات خودش ميلي داشت ــ ملتفت باشيد كه اينها سر كلاف است بدستتان ميدهم ــ اگر اين خدا بناش اين بود كه تمام اهل مملكتش او را علي ماهو عليه بشناسند، همه را پيغمبر خلق ميكرد. حالا ميبيني كه اينجور نشده پيغمبران چيزها ميدانند كه امت نميدانند، امت جاهلند. اگر پستاش اين بود كه به هيچكس علم ندهد انبيا را عالم نميكرد، اينها همه همسر بودند. بعد عرض ميكنم اگر پستاش اين بود كه تمام مخلوقاتش خوش بگذرانند هيچكس سرش درد نميگرفت، هيچكس گرسنهاش نميشد، هيچكس خسته نميشد، هيچكس سرماش نميشد. بله خدا كه ارحمالراحمين است چرا ميگذارد من سرما بخورم؟ هركار بخواهد بكند كه ميتواند، پس مرا جوري خلق كند كه من سرما نخورم. فكر كنيد انشاءاللّه و ببينيد كه هيچ پستاي خدا اين نيست كه مردم هيچجا گرماشان نشود، خيلي جاها گرماشان ميشود و خدا ارحمالراحمين هم هست. جلدي هم مدو برو در آخرت كه آنجا گير كني، همينجا ببين چهجور است. اينجا را ميبيني مردم بعضي گرسنه ميشوند، بلكه از گرسنگي هم ميميرند و خدا ارحمالراحمين هم هست. اگر ميفهمي به اينطور كه منافات ندارد كه ميشود ارحمالراحمين باشد و اين شخص هم از گرسنگي بميرد و راستش هم باشد و هست و راست ميگويد. علامت اينكه راست ميگويد همين كه مُرد. پس اگر هنوز نميداني معني ارحمالراحمين بودن او را اول بنا مكن بحثكردن با او، اول نگاه كن ببين پستاش چهجور است آنوقت اگر سر كلاف به دستت نيامد شك و شبهه ماند، آنوقت شك كن. پس خدا ارحمالراحمين است و مردم گرسنه ميشوند، فقير ميشوند، ناخحوش ميشوند، مبتلا ميشوند به حدي كه راضي ميشوند كه نباشند ببينند صدمات دنيا را. چه بسياري از مردم كه آرزو ميكنند مرگ را براي خود و مرگ براشان نميآيد و او ارحمالراحمين است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه براي سر كلاف عرض ميكنم. آتشي كه مزاجش گرم است هرجائيش بردي ميبيني گرم است، گرميش همراهش آمد. آبي كه مزاجش سرد است هرجا برديش ميبيني سرديش همراهش آمد. اينها براي سر كلاف بدستدادن است كه عرض ميكنم. فكر كنيد ببينيد كه آيا اقتضاي ذات خدا اين است كه كسي صدمه بخورد؟ ميبينيد كه همة موجودات انسانش كه اشرف مخلوقات است ببينيد بيش از همة مخلوقات صدمه ميخورد، حيوانات چقدر صدمه ميخورند، گرسنگي ميخورند، آخر ميميرند. همچنين از براي نباتات صدمهها هست، خشك ميشوند، برگهاشان ميريزد. پستاي اين صانع را ميخواهي بداني چهجور است چشمت را واكن نگاه كن ببين وضعي را كه وضع كرده او ارحمالراحمين است لكن رحم او را خيال مكن مثل رحمهاي بيمعني، مثل مادر بسيار رحيمهاي كه بچه وقتي گريه ميكند كه من ناخوشم و حلوا هم ميخواهم بخورم، مادر از بس بيشعور است رحمتش به هيجان ميآيد حلواش ميدهد ميخورد و حالش منقلب ميشود به محرقه و ناخوشيش شدت ميكند، آخر كار ميكُشد او را به جهتي كه ترحم كرده. پس اين ترحمش عين دشمني است، اين ترحمش مثل دوستيهايي است كه اغلب مردم اولادشان را دوست ميدارند. اولادش را ببينيد چقدر انسان دوست ميدارد، لكن وقتي بشكافي ميبيني كه دشمني دشمنتر از اولاد ندارد و فكر كنيد ببينيد چقدر دشمني دارند اولاد جميع هموم و غموم و غصه و زهرمار براي انسان درست ميكند و انسان نميتواند چاره كند. توي خواب ميبيني ماري آمد در دامن تو، تعبير ميكنند به اولاد. ببينيد اولاد و زن و بچه خيلي عزيزند، انسان بسا خودش را به كشتن ميدهد براي اينكه بچة خود را دوست ميدارد اما اين دوستي نيست به جهت اينكه آن محبوبش كه آن اولاد باشد از تمام دشمنها دشمنتر است و اگر هم به او بگويي دشمنت است بدش ميآيد، قبول هم نميكند. اگر بيشتر بگويي دشمني ميكند. به پدر بگويي اين اولاد دشمن تو است خوشش نميآيد باوجودي كه همين بچه مثل مار دشمن او است. مار خواب ببيني به اولاد تعبير ميشود، يا مار را ميكشي تعبيرش اين است كه اولادت ميميرد. خواب ميبيني ماري آمد توي خانه، خدا فرزندي به تو ميدهد. گاهي مار سياهي خواب ميبيني، مار سياه دشمن خارجي است، مار سفيد اولاد است.
خلاصه منظور اينها نبود، منظور اين بود كه خدا است ارحمالراحمين، شكي و شبههاي در اين نيست و معني رحمت خدا را بخواهي بداني، نمونة رحمت خدا رحمت طبيب است كه اگر ناخوش خود را به حلق بكشد و هي گريه كند و زاري كند و التماس كند، پول بدهد و تملق كند و رشوه بدهد به طبيب به شرطي كه طبيب عادل باشد، اگر طبيب طبيب باشد مريض هرقدر التماس كند، هرقدر تضرع كند، هرقدر زاري كند، هرقدر رشوه بدهد، طبيب اگر ميداند باقلوا سم قاتل است براي مريض، به او نخواهد داد. اگر متدين باشد و عادل باشد وقتي چاق شد و صحيح شد آنوقت ميگويد حالا ديگر مرخصي، بخور حالا ديگر پرهيز را بشكن. حالا خدا اگر ارحمالراحمين است چرا من گرسنهام؟ بسا تو فلان ناخوشي بخصوص را داري اين گرسنگي دواش است، وقتي چاق شدي صحيح شدي نانت هم خواهند داد، هر وقت باشد ميدهند، اينجا ندهند در قبر ميدهند، در آخرت ميدهند.
پس خداوند عالم ارحمالراحمين است چطور ارحمالراحمين نيست و حالآنكه ميدانست اين خلق آب ضرور دارند از براي زراعاتشان، از براي عماراتشان، از براي خوردنشان، براي شستشو كردنشان، چون ميدانست آب ضرور دارند آب خلق كرده براشان به چه وفور! حالا اين خدا ارحمالراحمين نيست؟! پس اگر اول اين خدا آب را خلق نكرده بود آيا اين آب خودش هست بود؟ نميتواند خودش هست باشد؛ بايد خلقش كنند. باز فكر كن اينجا بايست تفحص كن، تجسس كن، ببين اين آب را تو ساختهاي؟ امثال تو ساختهاند؟ ميبيني نساختهاند، صانعي دارد. باري، پس ببينيد خدايي كه ميداند خلقي كه ميآفريند بيآب مدارشان نميگذرد، گذرانشان نميشود حالا آيا اين ميخواهد ظلمشان كند؟ آب نبود جنبدهاي نبود ميخواست ظلم كند آب خلق نميكرد ديگر آنوقت نبودند و اگر ميخواست نباشند از اول خلقشان نميكرد. چه ضرور خلقشان كند؟ همچنين خدا ميدانست اين خلق هوا ميخواستند كه نفس در آن بكشند تا زنده بمانند، هوا براشان خلق كرد. به زور خودشان هم نميتوانستند هوا براي خود درست كنند چون ميدانست بيهوا نميشود زنده بمانند هوا آفريد براشان كه زندگاني كنند. همچنين بايد مخلوقات روي جايي بند باشند، روي هوا بند نميشوند، پس خاك آفريد بيدعا، بيسؤال، بلكه كلّ نعمه ابتداء. پس چطور نعمتهاي او مخفي است! آتش ميخواستند كه طبخ كنند غذاشان را، فلزات را از معدن بيرون بيارند، گرم شوند، چراغ روشن كنند، حاجات بسياري را به آتش رفع كنند. واقعاً اگر آتش نبود ربع كارهاي دنيا لنگ بود و آتش خلق كرد. همينطور آسمان ميخواستند خلق كرد، زمين ميخواستند خلق كرد، هوا ميخواستند خلق كرد، روشنايي ميخواستند آفتاب خلق كرد. قرار داد هميشه روز نباشد، هميشه شب نباشد. پس خداست ارحمالراحمين ولكن اين خداي ارحمالراحمين كه ابتدا كرده نعمتها را مفت مفت داده به همينطوري كه ميبيني.
ملتفت باشيد جلددستي نميخواهم بكنم، چشمتان را باز كنيد. پس اين خدا غيظ ندارد با كسي، اگر غيظ با خلق خود داشت روز براشان خلق نميكرد، شب براشان خلق نميكرد. به همين يك آبي كه خلق نميكرد نبودند، يك خاكي كه خلق نميكرد ديگر نبودند. پس غيظ ندارد با خلق، سينهاش تنگ نشده كه اينها را بايد زد و بست و كشت. پس بعد از آني كه نعمتهاش را خودش ابتدا كرده و خلق كرده و به تو چشم هم داده كه ببيني، حالا ميگويد چشم واكن و ببين. ديگر اينها را هرجاش را هم حرف داريد، بحث داريد بپرسيد چه حالا چه پيش از درس، چه بعد از درس. حالا كه همچو خلقشان كرده مايحتاجشان را هم خلق كرده، اگر نميخواست خلقشان نميكرد و كسي كه نبود كه به زور واش دارد كه خلق كن. كسي زوري بر او نداشت كه بيا اين آسيا را بگردان. حالا كه ميبيني ميگرداند پس خودش خواسته بگرداند.
بعد از جمله مكوناتي كه خلق كرده يكي خود مائيم كه بحث با خدا داريم، ديگر كسي ديگر هم بحث ندارد با خدا. حيوانات واللّه بحث ندارند، ملائكه ندارند بحثي. كسي كه بحث ميكند با صانع همين انسان است، اكثر شيء جدلاً همين انسان است. اين انسان اعجوبة غريبي است اگر تسليم شد از همة مخلوقات بهتر خواهد شد، اگر تسليم نشد پستتر از همة مخلوقات خواهد شد، به آن اسفل سافلين خواهد رفت. خودش خبر هم ندارد كه رفته. منظور اين است كه انسان است كه اكثر شيء جدلاً است، جن هم فيالجمله مجادله ميكند، جمادات بحث نميكنند، نباتات بحث نميكنند. پس انسان را خلق ميكند شعور ميدهد، آتش را هم نشانش ميدهد، آب را هم نشانش ميدهد. اين آب را ببين، بيني و بيناللّه به كارت ميآيد يا نه؟ آب نبود نان هم نبود، چيزهاي ديگر هم نبود. واقعاً اين آب به كارت ميآيد حالا هم به اين آب رختت را ميشويي، خانهات را ميسازي، زراعتت را آب ميدهي. حالا كه آب را خلق كردهام، به تو شعور دادهام و ميفهمي كه بد كاري نكردهام، ظلمي نكردهام. حالا كه اين آب را خلق كردهام و به تو شعور دادهام پس اگر ميخواهي اين آب را ببري به خانة خودت مبر زير عمارتت اينقدر شعور داري، نهري بكن، جوئي بكن، ببر در خانة خودت، بكن توي حوض خانة خودت آنوقت هم كه ميبري سرش را بيرون كن كه از راه ديگر بيرون برود. اين شعور را هم دادهام. وقتي ميخواهي گِلي بسازي به اندازه برنداري نميشود گِل ساخت، به اندازه برميداري ساخته ميشود. پس ميبيني آن خاكش به كارت خورد، آن آبش به كارت خورد، آن خشتش به كارت خورد، آن گِلش به كارت خورد. حالا اگر بعد از آني كه اين آب را اينجور كرد شعور هم به تو داد، دست و پا هم به تو داد كه بتواني و بداني كه بكني، اسباب هم دستت داد كه بتواني جو بكني. حالا بعد از آني كه اين كارها را كرده اين چشم را به تو داده، اين گوش را به تو داده، اين هوش را به تو داده، حالا تو يكدفعه خودت را بيندازي توي آب و خودت را غرق كني! وانگهي كه به تو هم بگويند بخصوص كه خود را مينداز، به تو بگويند اگر خودت را انداختي در آب و شنا ياد نگرفتهاي آب ميرود توي حلقت و خفه ميشوي و تو بيايي لج كني و خود را بيندازي در آب، آيا نه اين است كه خفه ميشوي؟ حالا كه خفه شدي آيا خدا ارحمالراحمين نبوده كه تو خفه شدهاي؟ خير، خدا ارحمالراحمين بوده.
همچنين اين آتش ببين چقدر بكار ميآيد؟ اين آتش را بدست ميگيري معلوم است دستت را ميسوزاند. اين فهم را داري كه گوشت را در آتش بيندازي كباب ميشود، دست ميزني به آتش؟ حالا بعد از گفتن اينكه پيش آتش مرو، دست مكن به آتش، ما اين را خلق كردهايم كه زير ديگت كني، غذات را طبخ كني، زير كرسي كني گرم كني خود را ــ واقعاً آتش نعمت عجيب و غريبي است ــ حالا بعد از اينها همه تو لج كني و از اين حدودي كه قرار دادهاند تخلف كني پس آتش را بيندازي روي لحافت و لحافت بسوزد، حالا آيا خدا ظالم است كه لحاف سوخته؟ بله، اگر نگفته بود به تو كه مينداز و حاليت نكرده بود و تو جاهل بودي و آتش روي لحافت ميانداختي وقتي سوخت آنوقت ميگفتي من نميدانستم ميسوزاند. لكن اگر گفت بابا اين آتش را كه روي لحاف انداختي ميسوزد و باز لج ميكني و مياندازي ميسوزد و ارحمالراحمين هم هست، اگر حاليت كرده و ميفهمي پس اين آتش را مينداز روي رختهات خودت را مينداز در آتش. اينجا را كه خوب ميفهمي حالا آتش را اسمش را جهنم بگذار، آن انداختن جهنم است. پس آتش نعمتي است از نعمتهاي خدا مثل آب، مثل خاك ولكن خود را در آتشانداختن معلوم است آدم ميسوزد. حالا خدا چه كند؟ اصلاً آتش خلق نكند و حالآنكه ضرور است براي خلق، آتش را براي سوختن خلقش كردهاند. اگر آتش نباشد چيزي را نميسوزاند، آهن را نميگدازد، چوب را مشتعل نميكند و توقع كند كسي كه منِ تنها را كاري كند كه نسوزم، توقع بيجايي است. گوشت است پيش آتشش كه بردي ميسوزد. ميخواهي نسوزد نزديكش مرو. تو دست داري، پا داري، چشم داري، هوش داري، شعور داري. بله اگر جايي شد كه تو نتواني بگريزي و آتش هم آنجا هست، اتفاق يا ندانستي آب است و خود را انداختي و اتفاق غرق شدي انتقام نميكشد از تو كه چرا غرق شدي. حالا ديگر خسته شدهام و شما هم بناي كسالت را گذاردهايد.
پس فكر و خيالتان را مبريد به آخرتي كه هنوز نميدانيد چهجور است. اين خدا همانجوري كه آخرت خلق كرده دنيا خلق كرده. توي دنيا خودت خودت را به صدمه نينداز پس اگر خودت را در دنيا به آتش انداختي به صدمه گرفتار ميشوي، به عذاب خدا گرفتار ميشوي اما نه كه آتش عذاب خدا است خود را انداختن در آتش عذاب خدا است. خود آتش نعمت است. همچنين خود را اگر در دريا غرق كردي به عذاب خدا گرفتار ميشوي و آب عذاب خدا نيست كه تو بحث كني كه چرا آب خلق كردي كه من غرق شوم؟ ميگويد خيلي ثمر داشت خلقت آب كه من خلق كردم اما من به تو نگفتم خود را بينداز در آب و تو هم دانسته بودي اين را حالا كه خود را انداختي خفه ميشوي. خاكش همينطور نعمت است، اين خاك را اگر همانطوري كه گفتهاند استعمال كردي، روش راه رفتي، نشستي، خانه درست كردي، منزل گرفتي نعمت است اما گودالي ميكَني ميروي آنجا و خاك روي خودت ميريزي، خودت به عذاب خدا گرفتار شدهاي. يعني خودت به عمل دستي خودت، خودت را گرفتار عذاب خدا كردي. آتش نعمت بود، تو عذابش كردي براي خودت. خاك همينطور، عسل نعمت است خدا گفته فيه شفاء للناس براي هفتاد مرض شفا است لكن آدم محرقهدار وقتي محرقه داري و لج ميكني و ميخوري عسل را آتش ميزند بدنت را ديگر از سم چيزي بدتر ميشود؟ حالا سمالفارش را خيال ميكني بد است؟ نهخير، دواي خوبي است اگر به اندازهاي كه طبيب ميگويد استعمال كني و داخل دوات كني بسياري از دواها را اصلاح ميكند، چقدر قوت دواها را زياد ميكند، چقدر به مصرف بدن ميآيد.
پس انشاءاللّه دقت كن حالا چون جهنم را گودال عذابي خيال ميكني در آخرت و آن خيالات را ميكني معطل ميماني. تو اول اين دنيا را درست كن بعد برو در آخرت فكر كن. پس خدا در دنيا گودال عذابي درست نكرده چنانكه گودال نعمتي درست نكرده. 101ص هواش هواي بسيار خوبي است نعمت است درست كرده براي خلق هيج گودال عذاب نيست هوا، آبش هم گورال عذاب نيست بشرطي كه به اندازه استعمال كني. هر جايي از روي دانايي و فهم شد بعد از آني كه خلاف ميكني دردش همراهش است. پس ببينيد كه ميفرمايد انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس پس منت گذارده خدا كه آهن را خلق كرده و ببينيد كه چقدر كارها بدست آهن درست ميشود و اگر اين آهن نبود خيلي از صنعتها صورت نميگرفت، نجاري نميشد كسي بكند، حتي نانوايي نميشد. خيلي از صنعتها آهن ضرور دارد. پس آهن يك نعمتي است از خدا خلقش كرده كه هرقدر فكر كني چقدر خاصيت در اين آهن است، نميتواني. بيل ميل سيخ ميخ شمشير كارد همه بواسطة آهن درست ميشود. در هر صنعتي اين آهن بكار هست. پس اين آهن نعمتي است از خدا براي منافع مردم خدا نازل كرده. و اين آهن بايد سخت هم باشد، شل نباشد تا كارهاي آهني از او بيايد. حالا بعد از آني كه خدا اين آهن را خلق كرد به تو شعور ميدهد كه اين آهن چهجور كار از او ميآيد. تو چاقو را روي گوشت ميگذاري و فشار هم ميدهي، البته گوشت را ميبُرد چه گوشت بدن خودت باشد چه گوشت بدن پيغمبر يا امام يا خوب يا بد. حالا تو لج ميكني و سر خودت را ميبري، شكم خودت را پاره ميكني، خودت نعمت خدا را گرفتي عذاب كردي، براي تو عذاب شد. حالا ديگر بگويي خدا بايد نگذارد كه آهن ببرد، آهن را نرم كند. اگر آهن نرم شد آهن اسمش نيست، آنوقت قلع ميشود. قلع را ساختهاند براي سفيدگري كردن، آهن را ساختهاند براي بريدن. آهن بايد سخت باشد، ديگر توقع من چنين بود كه خدا كاري كند كه سر گوسفند خودم بريده نشود، سر گوسفند مردم بريده بشود. توقع من اين بود كه كاري كند كه آتش خانة مردم را بسوزاند خانة مرا نسوزاند! چوب هم مخلوقي است توقع دارد او را نسوزاند ديگر او را بسوزاند و تو را نسوزاند توقع و تمنّاي بيجا است.
تمام عالم ابتداءً نعمت است و خلق كردهاند محض جود و كرم، و با چشم ميبيني كه نعمت او سابق است و رحمتش بر غضبش سابق است، غضبش از پيش او نميآيد، از پيش تو رفته بالا. اين است كه در دعا بايد بخواني خدايا خير تو هميشه بر ما نازل است و شرّ ما بسوي تو بالا ميآيد خيرك الينا نازل و شرّنا اليك صاعد.
اينها را ببينيد محض عصبيت نيست كه عرض ميكنم. آب را پيشتر خلق ميكند، اين آب نميبيني چقدر خاصيتها دارد. خاك را پيشتر خلق ميكند اين خاك چقدر خاصيتها دارد وهكذا. پس اين نعمتها همه ابتدائي است و رحمتش سابق است بر غضبش، غضبش آنجا احداث ميشود كه تو خودت را از آن حدودي كه گفته كج كني، لج كني و تجاوز كني. كارد برداري سر بچهات را ببري، شكم خودت را پاره كني، خودت را در آتش بيندازي، خودت را غرق كني وهكذا تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 12 صفرالمظفّر 1300)
8بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
از كلياتي كه فرمايش كردهاند يكي اين است كه هركس مواقع هر صفتي را شناخت به كنه حكمت برخورده است و هركس موقع صفت را گم كرد هيچچيز به دستش نميآيد. حالا انشاءاللّه فكر كه ميكنيد در كارهاي دنيا خيلي آسان است. اولاً هر صفتي را ببينيد روي موصوفي است و انسان ميفهمد اين را كه صفتي بيموصوف نميشود موجود شود. مثل اينكه مكرّر عرض كردهام دقت كنيد فعلي كه بايد از فاعلي صادر شود، يا صفتي از موصوفي، صفتها همه اشتقاق دارند، فعلها همه اشتقاق دارند. يعني هر فاعلي كاري كه كرد، كرده شده آنكار. و شما ميبينيد كارهاي خودتان را اگر شما احداث نكنيد، آن كار شما هيچ جاي ديگر ملك يافت نميشود. اينها را درست كه يافتيد آنوقت ميدانيد كه ساير مردم كه اسمشان حكيم شده و كتابها نوشتهاند، عمامهشان هم گنده است و توي كتابها چيزها نوشتهاند هيچ برنخوردهاند از حكمت.
انشاءاللّه دقت كنيد، تمام حكمت اين است كه انسان موقع صفات را بشناسد. كلمهاي است جامعه از مثل حضرت صادق كسي، كه تعليم ميفرمايند به مثل مفضّل كسي. ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة آنطوري كه وضع الهي است اين است و غير از اين در هيچ عالمي نميشود، و داخل محالات است. آنچه ممكن است، و واقع اين است كه فعل هر فاعلي را آن فاعل اگر از دست خودش جاري كرد آن فعل موجود هست و اگر آن فاعل آن كار را نكرد، غيري هر كار بكند، هركس هر كار بكند آنها هم كار خودشان را كردهاند. اين است مغز سرّ اختيار، حاقّ جبر و تفويض كه مردم پيرامونش نگشتهاند. و به اين قاعده به دستتان ميآيد كه حكم است و حتم است و ممكن است و واقع كه فعل هر فاعلي از دست او جاري شود. و محال است و ممتنع و واقع نشده و نخواهد شد كه كار كسي را به زور كسي ديگر بتواند بكند، يا به التماس كسي ديگر بتواند كار كسي ديگر را بكند. پس مقام خود را فكر كنيد و چقدر واضح است و چقدر مردم پرتند! شما اگر حركت ميكنيد اين حركت به شما موجود ميشود. اگر شما حركت نكنيد حركت شما موجود نيست. تمام عالم بجنبد شما حركت نكردهايد. پس شما بايد حركت كنيد و حركت خودتان را خودتان بايد احداث كنيد. اين است كه بطور كلي ميفهمي كه هر فعلي فاعل خودش بايد آن را احداث كند. و اگر آن فاعل فعل خود را احداث نكند اين فعل خودش احداث نخواهد شد، مثل قيام شما كه اگر شما نايستيد خودش احداث نخواهد شد. پس اين شد قاعدة كليه چقدر آسان! عرض كردهام حكمت در نهايت سهولت است براي آن كسي كه سر كلاف دستش باشد، و مشكلترين جميع علمها است وقتي سر كلاف بدست نيست. و قواعد كليه دارد حكمت، قواعدش را انسان در يك مجلس دل ميدهد، يكربع ساعت دل ميدهد ياد ميگيرد، يكعمر دنيا بكارش ميآيد، بلكه در آخرت بكارش ميآيد. بعينه مثل اينكه شخص نحوي ميگويد كل فاعل مرفوع، اين يك كليهاي است، اين يك كلمه را در يكمجلس آدم ياد ميگيرد حالا كه يادش گرفت. زيد فاعل باشد مرفوع است عمرو فاعل باشد مرفوع است، زمين فاعل باشد مرفوع است، ارضٌ ميگويد. آسمان باشد مرفوع است، سماءٌ ميگويد، قاعدة كليه است. همينكه تو يك كليه ياد گرفتي بينهايت قاعده در تحتش افتاده. اين يك كلمه را مسامحه ميكني ياد نميگيري كلّ فاعل مرفوع را ياد نميگيري. پيش زيد ميروي معطلي، زيد را ياد گرفتي پيش عمرو ميروي معطلي، همهجا معطلي.
حالا از جمله قواعد حكميه كه كلي است كه يك كلي ياد ميگيري و تمام آنچه هست در تحت آن كلي بدستت ميآيد. يك كلي چون محدود است و مشخص، انسان در يكمجلس ياد ميگيرد. حالا در تحتش از جزئيات چقدر افتاده؟ الي غير النهايه، نميشود شمرد. ملتفت باشيد و حالا دقت كنيد كه انسان زود ياد ميگيرد حكمت را. پس هر فعلي حتم است از فاعل خودش جاري شود. به هر سنگي ميخواهي نگاه كن، به هر كلوخي ميخواهي نگاه كن، به جن به انس، به غيب به شهاده، به هرچه ميخواهي نگاه كن هر فاعلي فعلش بايد از خودش صادر شود، هر منيري نورش از او بايد ناشي شود. نور هر چراغي بسته به آن چراغ است. چراغ را حركت ميدهي نورش حركت ميكند، چراغ را ساكن ميكني نورش ساكن ميشود. روغنش را زياد ميكني نورش زياد ميشود، كم ميكني نورش كم ميشود. نور سرتاپاش بسته به آن منير است. هر فعلي فاعلِ خودش بايد آن را احداث كند. و غير فاعل خودش آن كار را نميكند. زياد كه دقت كنيد انشاءاللّه سرّ مسألة جبر و تفويض بدست ميآيد. اگرچه از نظر تمام مردم رفته لكن به سهولت بدست شما ميآيد. اگر فكر كنيد و دقت كنيد در همين قواعدي كه عرض ميكنم.
خلاصه؛ حالا كه چنين است آتش گرم است كارش گرمي است، آتش نباشد گرمي آتش نيست. مثل اينكه قيام شما مال شما است، تا شما احداث قيام نكنيد اين قيام شما هيچجاي ديگر نيست حتي اينكه خدا قيام شما را خلق نميكند. بله قيام من به تقدير خدا است، راست است. به تقدير خدا دخلي به اين حرفها ندارد. از روي بصيرت دقت كنيد انشاءاللّه پس قيام البته به تقدير خدا است، هر خيري، هر شرّي، هر حادثهاي كه رو ميدهد، هر حركتي، هر سكوني به تقدير خدا است. ما نداريم به غير از صانع كسي را كه بالاستقلال بتواند كاري كند. پس لا حول و لا قوة الاّ باللّه جميع كارها چه كارهاي خوب چه كارهاي بد، جميعش به مشيهاللّه است، بحولاللّه است، بقوهاللّه است. همه اينها هست معذلك جبر نيست و عرض كردم اگر اين مطلب را يافتي حاقش به دستت ميآيد و اين مسأله خيلي جاها عنوان دارد و مناقشه كردهاند بخصوص در كتابهايي كه آدمهاي خيلي گنده نوشتهاند به كاغذ ترمه سراغ دارم نوشته شده. خط مثل خط مير، كاغذ ترمه، جدول طلا، تذهيب كرده كتاب به اين بزرگي حالا توش چه نوشتهاند؟ وقتي نگاه ميكني ميبيني بجز هذيان هيچ ننوشتهاند. حالا همچو كتابي را آيا ميشود گفت اين بد نوشته؟ ميزنند توي چنة آدم. و نوشته در آن كتاب اگر بگويي آفتاب گرم ميكند اين شرك است، كفر است. به جهتي كه بجز خدا ما فاعلي نداريم و اين حرف هم راست است بجز خدا ما خالقي نداريم و خدا است خالق روز، خالق شب. حالا كه خدا است خالق روز اگر بگويي اين نور از آفتاب است شرك است، كفر است. ميگويد اگر بگويي اين آتش سوزاند كافر شدهاي، چراكه لا فاعل في الوجود الاّ اللّه و خدا است وحده لاشريك له سوزاننده، نهايت اينكه ميبيني وقتي آتش افتاد ميسوزاند، آتش نسوزانيده بلكه عادهاللّه جاري شده كه اگر اين آتش افتاد روي جامه، وقتي افتاد خدا جامه را بسوزاند، عادهاللّه جاري شده كه حالا بسوزاند. اينها چيزهايي است كه وقتي انسان عاقل فكر ميكند ميبيند خرافت است ظاهرش پستا هم دارد، اما به نظر حكيم خرافت است. فكر كنيد عادهاللّه آيا هيچ سرش به اين آتش بسته نيست. و خدا ترجيح بلامرجح ميكند؟ اين خدا چرا سنگ را كه مياندازي روي جامه، نميسوزاند؟ هيچ عادهاللّه اختصاص به اين آتش نگرفته كه ميسوزاند، اثري كه در آتش نيست پس خدا ترجيح بلامرجح كرده و يقيناً خدا ترجيح بلامرجح نميكند. و اگر اين آتش يك اختصاصي به عادهاللّه دارد در سوختن پس معلوم است عادهاللّه يك خصوصيتي به آتش دارد در سوزاندن و يك خصوصيتي دارد به آب در تر كردن اين است كه سوزانيدن از گريبان آتش سر بيرون آورده. پس عيب ندارد سوزانيدن را نسبت بدهي به آتش، شرك هم نيست، كفر هم نيست. اگر بايد سلب فعل را از تمام موجودات كرد تا ما موجد نباشيم والاّ لازم ميآيد ما موجد باشيم، پس اگر عاصي هم عصيان كند پيش آقايي كه اين كتاب را نوشته يا دانست فلانكس فحش گفت يا مال مردم خورد به آن آقا بايد گفت تو نميتواني حكم جاري كني كه اين معصيت كرده چراكه لا فاعل في الوجود الاّ اللّه. بلكه عادهاللّه جاري شده كه همين كه دهنش را بجنباند مال مردم خورده شود، يا فحش داده شود؟ اگر اينطور است كه تو ميگويي پس خدا خورده مال مردم را، اين نخورده پس تو حكم مكن كه اين مال مردم خورده. و شما ببينيد كه كارهاي خوب را خدا منتسب ميكند به آن كاركُنهاي خوب و كارهاي بد را ميبينيد خدا نسبت ميدهد به بدان. پس ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها هركه خوب ميكند خودش خوب كرده، هركه بد ميكند خودش بد كرده خدا طلب فعل كرده از مردم ايمان خواسته از مردم گفته امنوا باللّه، گفته اقيموا الصلوة، اتوا الزكوة اگر عادهاللّه جاري شده كه كاري بشود چرا از من ميخواهد عمل را؟ فكر كنيد ببينيد اهل جنت را به جهت اعمال نيكشان كه كردهاند خدا ميبرد به جنت، آنقدر نعمت ميدهد. همچنين اهل جهنم را ميبرد به جهنم كه شما چرا كرديد اين كار را، اگر اين كارها را اينها نكرده بودند ريششان را نميگرفت كه چرا كردهايد؟.
خوب فكر كنيد، دقت كنيد ديگر حالا اين مسائل چون سرش راه افتاد بد نيست اشاره به آن بشود باوجودي كه بدون تقدير الهي احدي هيچ خيالي هم به خاطرش خطور نميكند چه جاي اينكه كاري بتواند بكند و لا حول و لا قوة الاّ بالله و معذلك هر فاعلي فعل خودش را خودش بايد بكند، هيچكس كار هيچكس را نميكند حتي خدا كار مرا نميكند. پس ميگويي آتش ميسوزاند بلاشك و بلاريب، خدا گرم نيست، داغ نيست كه جايي را بسوزاند. واقع اين است كه آب تر ميكند، خدا رطوبت نيست كه جايي را تر كند، هيچ كفر نيست اينكه آفتاب روشن ميكند. حقيقتاً خدا روشنايي نيست كه عادهاللّه جاري شده باشد كه آفتاب كه طالع شد روشن شود. مگر ذات خدا روشنايي است يا تاريكي است؟ فكر كنيد انشاءاللّه حكمت تمامش يكنسق است، هرجاش آسان است فكر كه كرديد باقي جاهاش هم زود بدست ميآيد. همينجوري كه كرباس را نيل رنگ ميكند و خدا رنگ نيست، لون نيست انبيا آمدهاند حالي كردهاند كه ذات خدا رنگ نيست كه روي جايي بنشيند و آنجا رنگين شود، آنوقت خدا رنگين كرده باشد به جهت آنكه زردي توي زرير است، رنگ آبي پيش نيل است، اينها مواقع صفت است. همچنين خدا داغ نيست كه بروي پهلوي خدا بنشيني گرم شوي، يا سرد نيست بروي سرد شوي. خالقي داريم سرد كننده آفريده، آن فاعل سردي است. بايد سردي از او صادر شود و موقع صفت سردي يخ است مثلاً. مواقع صفات را كه پيدا كرديد توحيدتان آنوقت خالص ميشود.
فكر كنيد انشاءاللّه ذات خدا رنگ نيست كه روي جامه بنشيند، روي هيچ صاحبرنگي خدا نيامده بنشيند، رنگينش كند. خدا همينطور هيچ طعم نيست كه روي جايي بنشيند دهن ما را خدا شيرين كند چراكه اگر گفتي حلوا دهن را شيرين ميكند شرك ميشود به جهت آنكه لا فاعل في الوجود الاّ اللّه؛ بلكه غير خدا بايد بكند و واجب است غير خدا بكند. ذات خدا نه تلخي است نه شيريني است، نه ترياك است نه حلوا است. تلخي كار تلخ است شيريني كار شيرين است، از شيرين بايد بعمل بيايد. ذات خدا نه تلخي است نه شيريني است، نه تلخ است نه شيرين. اگر خدا ترياك نيافريده بود فعل ترياك هم كه تلخي است بعمل نميآمد. به همينطور فكر كنيد پس هر صفتي حتم است و حكم است و واجب است و غير از اين محال است كه بر روي صاحب صفتي باشد. طعم لامحاله صاحب طعمي بايد باشد كه طعم طعم او باشد، اين فعل او باشد. همچنين نور مال منير است، مال آفتاب است. ذات خدا آفتاب نيست. ظلمت مال مبدء ظلمت است، مبدء ظلمت مخلوق است همهجا بر يكنسق است.
در غيب هم كه بروي، خدا روح نيست توي بدن كسي بنشيند، بدن نيست كه روحي در آن قرار بگيرد. لكن روحي خلق ميكند، بدني خلق ميكند، آن روح را ميگذارد در آن بدن آنوقت جنبش فلانشخص بعمل ميآيد. پس موقع صفت را كه ياد گرفتي ديگر حالا آسان ميشود. صحبتهاي مردم را بگذار براي خودشان كه اگر كسي بگويد آتش ميسوزاند شريك قرار داده براي خدا. مگر خدا جبر ميكند به آتش كه بسوزان؟ نه، جبري نميكند به آتش بلكه آتش يعني حارّ، يعني گرم، يعني جسم حارّ. ديگر حارّش كردهاند كه بسوزان؟ نه، جبرش نكرده. يا عادت را چنين قرار داده كه وقتي آتش جايي افتاد خودش ميرود آنجا و آنجا را ميسوزاند؟ يا عادتش چنين قرار گرفته كه نيل كه به كرباس رسيد خودش كرباس را رنگ ميكند؟ عادتش چنين جاري شده كه وقتي بخواهد جايي را آبي كند، برود توي نيل و آنجا را رنگ كند؟ شما دقت كنيد و فكر كنيد و از روي بصيرت بيابيد، ذات خدا همينطوري كه طعم نيست كه روي صاحب طعمي بنشيند همينطور رنگ نيست كه كرباس را آبي كند. همينطوري كه در دنيا ميفهمي آخرت هم همينطور است، در جنت هم باز ميوهها هست، طعمها هست، بوها هست، رنگها هست، صداها هست و همه هم مخلوقند. آنجا هم مخلوق پيش مخلوق ميرود. جهنم هم همينطور است، در جهنم هم آتش هست، مار هست، عقرب هست، صديد هست، غساق هست، غسلين هست كه خوراك اهل جهنم است. آنجا هم مخلوقي را خوراك مخلوقي ميكنند همان چيزها را ميخورند زهرمارشان ميشود.
پس دقت كنيد از روي بصيرت؛ اگر گوش ميدهي، چرت نميزني كه ياد بگيري ميداني تمام سخن اين است. بسا يكپاره اخباري كه وارد شده حمل كني به آن مفهومات خودت پس حاقش را نفهميدهاي كه اينطور فهميدهاي. اينها را كه مردم نشانت دادهاند خودشان هم چيزي راه نميبردهاند. حالا ملتفت باشيد در بعضي اخبار هست كه اعمال عباد پيش از آنها خلق شده و تمام خيرات پيش از مخلوقات به دوهزار سال خلق شده، و خدا هر خيري را بدست هركس خواست جاري كرد و گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير همچنين شرور را به دوهزار سال پيش از مخلوقات آفريد، پيشتر خلق كرد شرور را، آنوقت هر شري را، هر زنايي را، هر عمل قبيحي را بدست هركه خواست جاري كرد و آنوقت گفت ويل لمن اجريت علي يديه الشر. اينطورهايي كه ظاهر ترائي ميكند و بهنظر اين مردم ميآيد بازي عجيب و غريبي است! كفرهاي عجيب و غريبي است، جبرهاي عجيب و غريبي ميشود! واقعاً كسي بيتقصير و بيگناه باشد، نكرده باشد، و گناهي را بيارند توي دستش بگذارند آنوقت بزنند توي كلّهاش كه چرا اين كار را كردي، اينجور اخبار هست.
فكر كنيد انشاءاللّه ببينيد ائمه حكيم بودهاند و اينها را براي حكما گفتهاند. حكيم حكمت را براي حكيم ميگويد، براي نحوي نحو ميگويند، طب را براي طبيب ميگويند، هر علمي استادي دارد، هركسي لفظ هر كتابي را توانست بخواند نميتواند جلدي دخل و تصرف در آن علم كند. بعينه وقتي كتاب منجم را بدست نحوي ميدهي كه تو ملاّيي بگو ببينم فلانكوكب با فلانكوكب چه نظر دارد؟ جواب ميگويد من چه ميدانم، من نحوي هستم من از نجوم سررشته ندارم. و همچنين از منجم بپرسي كل فاعل مرفوع يعني چه؟ وقتي نحو نداند ميگويد من چه ميدانم، من نحو نخواندهام، سررشته از نحو ندارم و حالا طوري شده كه در هر علمي اين پستا هست بجز اين فقاهت، بجز اين فقها كه همينكه دو مسأله ياد گرفتند ديگر از هر علمي از او بپرسند عارش ميشود بگويد من نميدانم. لفظ است و ضرب ضربوا را هم ياد گرفته حالا از هرچه گفتگو شد جلدي ميبيني دخل و تصرف ميكند و خراب ميكند علم را. خودش هم نميداند چه گُهي ميخورد، شاگرد هم نميفهمد او چه ميگويد همهاش هم مزخرف است.
حالا همينطور در اين مطلب كه در دست بود كه خدا افعال عباد را پيش از آنها آفريده اگرچه احاديث در آن هست اما حالا حرف سر حديث نيست. منظور اين است كه اگر تو حكيم هستي و ميتواني معني حديث را بفهمي كه خيلي خوب، اگر حكيم نيستي بگو من فقيهم ديگر دخل و تصرف در معني حديث مكن. و همچنين باز در حديث هست القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد باز ملتفت باشيد كه به اين حديث خيلي كسان استدلال كردهاند كه اهل فنّش نبودهاند دخل و تصرف خواستهاند بكنند، خرابش كردهاند. ميفرمايند القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد قدر در اعمال عباد، در اعمال جميع بندگان مثل روحي است در جسد. چنانكه از جسد بيروح هيچكاري نميآيد معلوم است جسد بيروح نه ميبيند، نه ميشنود، نه حركتي دارد نه سكوني از روي اراده دارد. وقتي روح در بدن آمد آنوقت روح از بدن ميبيند، از بدن ميشنود، حركت و سكون پيدا ميكند؛ همينجور احاديث هست. حالا اين را فقيه بردارد دخل و تصرف بخواهد بكند ميگويد حالا كه چنين است پس خدا است دارد راه ميرود، خدا است ميگيرد، خدا است ميدهد به جهت آنكه اينها همه به تقديراللّه است و فرمودهاند قدر مثل روح در اعمال عباد است در توي بدن روح كاركُن است پس صدق ميكند به روح خطاب كني بگويي اي روح، تو ديدي، تو شنيدي، تو راه رفتي، تو ساكن شدي، تو خوب كردي. ميشود گفت اي روح تو خوب كردي، اي روح تو بد كردي به جهتي كه كاركُن روح است. خوب انشاءاللّه دقت كن ببين چه ميشود بلكه بخواهي بطور عدل بگيري واقعش اين است كه روح تنها هم نكرده كارها را. پس روح با بدن ميبيند و ميشنود. خيلي خوب روح در عالم خودش نه ميبيند، نه ميشنود. بواسطة بدن ميبيند و ميشنود. پس عيب ندارد گاهي نسبت فعل را به بدن بدهي گاهي به روح، يا به هر دو نسبت ميدهي و واقعاً در مسألة معاد همينطور هم هست. روح تنها كار نكرده، روح بيبدن نميتواند كار بكند، بدن بيروح هم زنا نميتواند بكند پس روح با بدن با هم كه جمع شدند اين شخص رفته زنا كرده پس هم بدن را بايد عذاب كرد هم روح را بايد عذاب كرد. تقصير را به گردن هردو وارد ميآورند، روح بدني نداشته باشد ركوع و سجود نميتواند بكند، اين نماز متعارفي را نميتواند بكند. بدن هم روح نداشته باشد مثل كلوخي است افتاده، نميتواند كاري بكند. پس اين نماز را هم روح كرده هم بدن، پس خدا هم به بدن ثواب ميدهد هم به روح. همچنين عقاب را هم، هم به روح ميكند هم به بدن.
ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم اينها همه حق است و صدق است، راست هم هست. در مسألة معاد هم همينطورها است و غير از اين نيست. حالا القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد يا همة اعمال را نسبت به خدا بايد بدهيم بگوييم همه را او كرده. يا نصفش تقصير خلق است نصفش تقصير خدا است و حالآنكه وقتي فكر ميكني بابصيرت خواهي يافت و ميبيني كه آتش ميسوزاند و حقيقتاً آتش ميسوزاند. و خدا گرمي نيست كه بيايد توي جايي، آتش نيست بيايد جايي را گرم كند. و خدا روحِ دميده در آتش نيست كه وقت سوزانيدن نصفش با خدا باشد نصفش با آتش، تا آنوقت بگوييم كه عادهاللّه بر اين جاري شده كه هر وقت آتش جايي افتاد خدا آنجا را بسوزاند.
انشاءاللّه دقت كنيد فكر كنيد كه حاقش به دستتان بيايد، سبكش را به دست بياريد. آن سبكي كه هر فاعلي بايد از دست خودش فعلش جاري شود مطلبي است كه در همة عوالم جاري است، نميشود به گردن كسي ديگر گذارد كه تو ببين كه من ديده باشم يا برو تو بخور كه من خورده باشم، يا تو آب بخور كه من سيراب شده باشم. اين مطلب سر جاش است. لكن حالا اين يك نكتة ديگر است، من عرض ميكنم كه حالا كه عباد هريك مشغولند به كار خودشان به تقديراللّه مشغولند كه اگر خدا مقدّر نكند البته نميتوانند حركت كنند، تا خدا تقدير نكند كه كارهاي خوب بشود نميشود. تا خدا توفيق ندهد واللّه عمل خيري نميشود از كسي سربزند. و در كارهاي خوب اسمش توفيق است، تا خدا توفيق ندهد به كسي ايمان به خدا نخواهد آورد. واقعاً حقيقتاً ظاهراً باطناً تا خدا اول يك نظر رحمتي نكند او خودش موفّق نخواهد شد، ايمان به اين خدا نخواهد آورد. بايد موفق شوند نماز كنند، روزه بگيرند. اينها تمامش توفيقاللّه است. لكن توفيق غير از حولاللّه است آنچه در عالم ميشود بحول و قوة خدا است. اين را بايد جاش را پيدا كرد از روي من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اگر جاش را پيدا نكنيد بهدر ميرود حرفها. پس كارهاي خوب بايد به توفيقاللّه باشد، خدا را شكر كند كه نماز كردم. پس كارهاي خوب تمامش اولاً بحولاللّه و قوهاللّه است و ثاني درجهاش كه بايد موقع صفت را پيدا كنيد در ثانيدرجه به توفيقاللّه بايد كرده شود. و اگر توفيق نيايد و حولاللّه باشد كار خوب نميتواني بكني، اگرچه حولاللّه باشد.
همچنين مقابل اين توفيق خذلان است چنانكه بي توفيقاللّه كار خوب نميتواني بكني، ملتفت باشيد دقت كنيد و ديگر حالا چون پستاش رو شد عيب ندارد عرض كنم اينها را. پس عرض ميكنم باز در مقابل توفيق، خذلان افتاده و تمام كساني كه بد ميكنند باز بحول و قوة الهي بد ميكنند، باز زير پاي اين حول و قوه، خذلاني افتاده. وقتي خدا مخذول كرد كسي را در السنه و افواه هم هست همهجا اين حرف هست. و هميشه اهل حق هرچه ميگويند الفاظش توي مردم شايع است، همهجا ميگويند خدايا تو مرا به خودم وامگذار. همهكس ميگويد در نفرينها ميگويند خدا فلان را به خودش واگذارد، و اگر كسي را خدا واگذارد به خودش هيچ موفق بر خيرات نميشود. و عرض ميكنم تمام شرور به خذلاناللّه درست ميشود. اين است كه در دعا پناه بايد به خدا برد از خذلان خدا، و از اجتثاثه و اصطلامه و تنكيله و توكيله وهكذا. وقتي خدا دربند كسي نباشد البته هلاكش ميكند و واقعاً ميشود كه دربند نباشد. ميفرمايد كه در پيش هركس كه متاع خود را نبينم هيچ باكم نيست، هيچ باك ندارم، هيچ دربندش نيستم به هر وادي بيفتد هلاك شود باكم نيست. و اگر متاع خود را در جايي ديدم هست هرطور هرجا بيفتد، دست دراز ميكنم او را ميگيرم ميكِشم ميبرم پيش خود و معاذ اللّه اننأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده هر قلبي كه متاع او توش باشد اين را، هي تربيت ميكند، پرورش ميكند آن آخر كار خدا متاع خودش را ميگيرد. و سعي كن جاي اين حرفها را پيدا كني، جاهاش را پيدا نكني خود اين حرفها ميلغزاندت.
پس بدانيد اولاً آنچه حركات هست، آنچه سكونها هست، آنچه اختيارات هست، آنچه ايمان هست، آنچه كفر هست تمامش به مشيهاللّه است، به حولاللّه و قوهاللّه است، تمامش به حول و قوة خدا است هيچكدام بدون مشيت خدا واقع نميشود. هيچكس نميتواند چشم به هم بزند و هيچ اين جبر نيست، به حول و قوة خدا هست. پشت سر اين حول و قوه توفيقاللّه بايد باشد، اين توفيق جايي نشسته، مادهاي دارد آن ماده موفّق اسمش است. پس به توفيقاللّه مردم كارهاي خوب ميكنند و مقابل اين توفيق خذلان او است، توكيل او است، تنكيل او است و آن اين است كه خدا تو را به خودت واگذارد و همانها كه در دعا ميخواني و پناه ميبري به خدا خذلان و توكيل و تنكيل و دمدمه و تخليه و از اين قبيل هي قطار ميكني اجتياحه، اجتثاثه و تدميره اينها همه مقابل آن توفيق افتاده. پس هر فسقي، هر فجوري، بعد از حول و قوة خدا به خذلاناللّه است. اينها ايمان است و بايد ايمان به اينها آورد معذلك اگر فهميدي وقتي خوب ميكني خودت خوب كردهاي و اگر بد ميكني آن آخر گردن خودت را ميشكني كه غلط كردم. اگر بدي را نسبت به خودت ميدهي اگر نماز ميكني اعاده نميكني، نمازت را خودت كردهاي. اگر همچو فهميدي كه توفيقاللّه سرجاش درست است، حول و قوه هم سرجاش درست است، خذلان سرجاش درست است، حول و قوه هم سرجاش درست است و همة حول و قوه با خدا است و بيحول و قوه او كاري نميشود كرد، اگر همه را سرجاهاش گذاري عرفت مواقع الصفة و بلغت قرار المعرفة. يكتكهاش را گرفتي يكتكهاش را نگرفتي ميلغزي. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه مسأله خيلي مشكل است، خيلي دقيق است و در اشكالش همين بس است كه مثل حضرتامير كسي ميفرمايد كه پا توش مگذار، فكر در آن مكن. ميپرسند از آن حضرت، ميفرمايد بحر عميق فلاتلجه باز ميپرسند ميفرمايد طريق مظلم فلاتسلكه دريايي است پر از مار، پر از عقرب و نداشتند لفظي به غير از اين كه تعبير بيارند والاّ مار چهچيز است، عقرب چهچيز است؟ مار نهايت آدم را ميزند، نهايت انسان ميميرد لكن اين بحر بحري است كه وقتي مارش زد آدم را ميبرد به جهنم. پس يا پا در آن مگذار و تسليم داشته باش، بگو آنچه دين خدا بر آن است و گفته من قبول دارم و آنطوري كه رسول او گفته من قبول دارم، ميدانم خداوند عالم عادل است، جبر نميكند، ظلم نميكند اين خدا رؤف است، رحيم است، عادل است، قبول دارم همه را و معنيش را هم نميدانم واللّه آدم ميرود به بهشت به جهت آنكه تسليم داشته. بخواهي پا توش بگذاري يكتكهاش را بفهمي يكتكهاش را نفهمي در اين دريا بيفتي، آن مارهايي كه حضرتامير ميفرمايد در آن دريا هستند تو را ميزنند و هركه را زدند هلاكش ميكنند به جهنم ميرود و مخلّد ميشود. حالا ديگر جبريها در دنيا هستند و راه ميروند و حرف هم ميزنند، لكن در حقيقت مردهاند و به جهنم رفتهاند.
انشاءاللّه درست دقت كنيد پستاي سخن را بدست بياريد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اگر ببيني انشاءاللّه و بداني همينطوري كه گرمي مبدئش چهچيز است؟ آتش است، سردي مبدئش خاك است، آب است، فكر كنيد هليستوي الظلمات و النور همينجا فرمايش ميكنند. باز آن هم مواقع صفت است فرمايش كردهاند. جاي روح در عالم غيب است جاي بدن در عالم ظاهر است من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة جاي علم عالم است، جاي فقه فقيه است، جاي نحو نحوي است، جاي صرف صرفي است همة اينها صاحب دارند. فعلي بخواهي پيدا كني صاحب نداشته باشد داخل محالات است. هر فعلي هرجا هست فاعلي بايد داشته باشد. پس فعل بايد صادر باشد از فاعل، فعل را اگر در جايي ديدي حكم كن كه اين فعل صادر است از فاعل، خود بخود موجود نشده و هر فاعلي را ديدي اگرچه فعل او را نديده باشي، كاري هم نكند، نشسته باشد، حكم كن كه اين ميتواند كاري كند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه چقدر مطالب حل ميشود توي همين بيانها. من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة موقع صفت را كه پيدا كردي از لازم پي به ملزوم ميتواني ببري همچنين از ملزوم پي به لازم ميتواني ببري. حتي عرض ميكنم كه عنوان همين درس همين است كه اگر سبّاح اين بحر نيستي و چشم ديدنش را نداري، اين فصول را كارش نداشته باش بگذار و بگذر. ديگر هركسي هم خودش ميفهمد كه ميتواند در اين بحر شناوري كند يا نميتواند. پس خودت فكر كن ببين اگر ميتواني ببين، اگر نميتواني مبين، كاريت هم ندارند كه چرا نديدي. هر كوري كه چيزي را نميتواند ببيند تكليف ديدن به او نميكنند. از همين باب است اين علم. پس اگر چشم الهي را داري، آن مشعر را داري و ميتواني به اين چشمي كه من ميبينم نگاه كني ببين، اگر نميتواني ببيني كار نداشته باش به اين فصلهاش. اين فرمايش از همين پستا است من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة.
انشاءاللّه به همين نسق فكر كني مييابي كه جايي هست از جاها كه آن قدرت عامة خدا روي آنجا نشسته. همچنين علم بينهايت خدا روي جايي نشسته، خدا است عالم علمش فعلش است. همچنين قدرت بياندازة خدا، فعل خدا است همه كارها را كرده اگر كسي تو را نديده باشد و كار تو را بشناسد و تو خطي بنويسي و كسي خط تو را ببيند، اگر تو را ببيند ميداند تو نوشتهاي. تو را هم نبيند ميداند تو ميتواني بنويسي. دليل انّش را ميخواهي بگير، دليل لمّش را ميخواهي بگير. از مؤثر پي به اثر ميتواني برد، از ملزوم پي به لازم ميتواني برد. و همچنين بعكس ان كانت الشمس طالعة فالنهار موجود و همچنين روز كه شد يقيناً آفتاب طالع شده. اگر يقين داري حالا روز است يقيناً آفتاب طالع است. اگر اتفاق بيرون آمدي ديدي هوا روشن است و روز است و نميداني آفتاب طالع شده همينكه ميبيني روز است يقيناً آفتاب طالع شده و همينكه ميبيني آفتاب طالع است يقين ميكني كه روز است. پس از لازم پي به ملزوم ميبرند، اين را دليل انّش ميگويند. از ملزوم پي به لازم ميبرند، از مؤثر پي به اثر ميبرند اين را دليل لمّ ميگويند و هر دوش علمي است حق.
و عرض ميكنم مغز اين سخنها توي همين كلمهاي است كه عرض ميكنم هركس موقع صفت را يافت به حاق و حقيقت معرفت رسيده. هرجا صفت آمد صاحب صفت همراهش است، هرجا فعل آمد فاعل همراهش است. باز حرفها توي هم ريخته ميشود، اگرچه گفته ميشود صفات الهي زايد بر ذاتش نيست، آن دخلي به اين حرفها ندارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه ذات خدا موقع صفات نيست، ذات شما هم موقع صفات شما نيست و صفات شما هم زايد بر ذات شما نيست لكن قيام شما بر روي اين هيأت گذاشته شده پس هيأت قيام بر روي الف پوشيده شده، هيأت قعود بر روي دال پوشيده شده. لكن هيأت حرف كه يكي از آنها الف است او به چه صورت است؟ او اين صورتها را ندارد و هيچ اين صور هم آنجا نيست. پس موقع صفت آنجا نيست پس ذات خدا موقع صفت علم نيست.
اگر يكوقتي گفتي ذاتش عالم است و نخواستي موقع صفتش را پيدا كني، موقع صفتش اسمي است غير اسم القادر، غير اسم الحكيم. بسيار چيزها هست قدرت دارند علم ندارند، همچنين چهبسيار علما علم دارند قدرت ندارند. پس علم و قدرت دخلي به هم ندارند. باز فريب مخوريد كه بگوييد من چه ميدانم خدا چهجور علمي دارد. همينجور علمي كه خودت به معلومات خود داري. جور دانستن خودمان ببينيد چهجور است. بله يك دانستني دارد خدا كه اگر آن علم را گفتي علم ذاتي را من نميدانم چهجور است، چنانكه ذاتش را هم نميدانم چهجور است هيچ از آن من نميفهمم علمي كه انكارش كفر است. همينجور علمهايي است كه خودمان داريم و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و اين علومي كه به ملائكه داده، علومي كه به انبيا داده، علومي كه به شما داده، اينها را كه داده همينجور علوم است كه ميفهميد و غير قدرت است و غير ساير صفات است. اينها را كه داده ميفهميد چهجور علم است، باقي ديگرش هم همينجور است.
لكن علمي هست كه غير از قدرت نيست، قدرتش هم غير از علمش نيست، هر دوي اينها زايد بر ذاتش نيست، مطلبي ديگر است آن دخلي به اين حرفها ندارد اين حرفي ديگر است آن حرفي ديگر. معلوم است وقتي انسان مبتلا شد به جاهل محترمي كه نتواند توي چنة او هم بزند، وقتي آدم هم ميترسد كه بگويد آيا خدا در ذات خودش عالم نيست، تا بخواهي بگويي علم صفت است و صفت در ذات چه ميكند جلدي ميگويند پس از اين قرار خدا جاهل است. محترم هم هست، نميشود حاليش كرد. اگر نامربوط ميگويد نميشود توي چنهاش زد، جواب ميگويند خير خدا در ذات خودش عالم است. لكن علمش مثل علم شما نيست كه به شما چسبيده باشد، چيزي به ذات خدا نميچسبد. پس صفت ذاتي دارد خدا و آن صفت غير ذاتش نيست، علمش غير ذاتش نيست، ذاتش غير علمش نيست، علمش عين ذاتش است. چنانكه ذات خدا لاتدركه الابصار است علمش هم لاتدركه الابصار است. باز اگر همين شخص محترمتر شد، شخصي است با عمامة بزرگ، يا كلاه سرش باشد، يا تاج سرش باشد مثلاً خيلي محترم باشد اگر بپرسند قدرت خدا توي ذات خدا هست يا نه، اين را بخواهي درست حاليش كني كه چيزي به ذات خدا نچسبيده، وحشت ميكند ميگويد پس از اين قرار خدا عاجز است. پس از اينجهت جواب ميگويند ذات خدا البته قادر است اما قدرتش غير ذاتش نيست. غير، آنجا چه ميكند؟ پس قدرت او مثل قدرت شما نيست كه به شما چسبيده باشد. مخلوقات به قدرت كار ميكنند و خدا هست و به قدرت قادر نيست، خدا هست و به علم عالم نيست وهكذا.
آنجايي كه موقع صفات است اينجور است كه خدا تعليم ميكند به انبيا و رسل و ملائكه آن علم را، در آنجا خدا به علم ميداند چيزها را، در موضع آنچيزها. آني كه معني دارد همين است والاّ علمي كه من جميعالجهات قدرت است، چرا قدرتش نميگويي؟ قدرتي كه من جميعالجهات علم است چرا علمش نميگويي؟ دوتايي كه من نفهمم اگر عين ذات او است چرا علمش ميگويي؟ چرا قدرت به آن ميگويي؟ بگو ذات. پس ذات خدا موقع صفتي نيست، ذات خود شما هم ذات شما است موقع هيچ صفتي از صفات شما نيست. وقتي تحصيل ميكني علم را علم براي تو پيدا ميشود، اسم العالم به تو ميدهند آنوقت تعلق به تو ميگيرد. پس اين موقع دارد اسم القادر وقتي است كه قدرت به كار ببري، اسم السميع وقتي است كه بشنوي، البصير وقتي است كه ببيني. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(يكشنبه 13 صفرالمظفّر 1300)
9بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
عرض كردم فرمايش ائمه يكپارهايش كليات حكمت است، علمي كه همهجا جاري است. از آن قبيل است اين فرمايششان كه ميفرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس از براي هر صفتي موصوفي است و آنچه حق واقع است اين است كه هر صفتي را به موصوف خودش بايد نسبت داد و هر جايي كه صفتي نديدي موصوفي هم آنجا نيست، اگر كسي هم نسبت داد لاعن شعور است. انشاءاللّه شما بادقت باشيد اگر پستا پستاي خدايي نبود و كارش اينجور نبود كه امر را واضح كند براي مردم، مردم خواه بطور واقع برسند يا نرسند، كاري بدستشان نداشت. فكر كنيد بابصيرت باشيد اگر خدا كاري دست مردم نداشت يا اعتنايي نداشت هركس هر خاكي به سر خود ميكرد كرده بود. اگر يك كسي اتفاق به منفعتي رسيد رسيده باشد، اگر هم كسي اتفاق هلاك شد شده باشد. اگر اينجور بود فكر كنيد و ببينيد كه تمام كارهاي انبيا همهاش دليل است و برهان، وضع ايمان همهاش برهان است، علامت صدق برهان است. پس اگر خدا اعتنايي به عوام، به خواص، به زن، به مرد نداشت همينطورها كه خيال ميكنيد ميبينيد خدا گياههاي زياد خلق ميكند و چون اعتناي زيادي به آنها ندارد ميخشكد و ميريزد.
انشاءاللّه شما برخلاف مردم باشيد، صانع صانعي است حكيم و بخصوص از جن و انس خواسته بعضي تكاليف را كه از ساير حيوانات آنها را نخواسته و اگر باكش نبود و به قول عوام «عيسي به دين خودش موسي به دين خودش» و باكش نبود هركس هر ديني كه داشت و لكم دينكم و لي دين را ــ همينطورهايي كه مردم معني ميكنند ــ خيال كنيد اگر خدا باكش نبود دين، حق باشد يا باطل باشد، راست باشد يا دروغ باشد و هركس هرچه را اختيار ميكرد براي او مجري و ممضي بود، اصلاً از اوّل ارسال رسل نميكرد، انزال كتب نميكرد، دليل و برهان نميآورد. ملتفت باشيد انشاءاللّه وقتي فكر كرديد خواهيد يافت دين خدا را به احتمال نميشود اخذ كرد و از همين قاعده اگر داشته باشيد درست ميشود مطلب كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة موقع صفت كه بدست آمد هر حرفي ميزني راست ميشود. پس چون ديدي آتش سوزاننده است حالا كه ميگويي تو ميسوزاني راست است، نميسوزاني دروغ است و راست همان حق است و دروغ همان باطل است. حتي همين راست و دروغ را در اخبار كفر و ايمان اسم گذاردهاند. ميفرمايند ادناي شرك آن است كه به هستة خرما بگويي سنگريزه يا سنگريزه را بگويي هستة خرما، اين ادناي شرك است. از همين باب است كه فعل هر فاعلي را بايد نسبت به خود او داد و مكرر عرض كردهام تمام حق بر خلاف قول اهل باطل است. اهل باطل چيزي ميگويند و خودشان نميدانند چه ميگويند كتاب هم مينويسند كه اگر بگويي آتش ميسوزاند شرك ورزيدهاي به خدا. شما ملتفت باشيد خدا اينجور قرار داده كه آتش چون ميسوزاند حرف راست اين است كه آتش سوزاننده است والاّ ذات خدا گرمي نيست كه جايي را بسوزاند. همچنين اين حرف كه آب رفع عطش ميكند كفر نيست. كسي بگويد آب خوردم رفع عطش شد، عين ايمان است. پس نه اين است كه اگر كسي گفت آب رفع عطش ميكند اين شرك است و شرك ورزيده به خدا. خير، حرف راستي زده و عين ايمان است، اگر آب رفع عطش نميكند تو چرا نمك نميخوري.
باري پس خدا صنعتي كرده، وضعي قرار داده كه بياحتمال است. پس وقتي حرارت را در جايي گذارد و آنجا را ميگويي حارّ است، اين حرف راست است. هرچه راست نيست دروغ است و دامنة اين حرف به جايي ميرسد كه راستش را ميگويي حق، دروغش را ميگويي باطل، راستش را ميگويي ايمان دروغش را ميگويي كفر. روشنايي را هرجايي گذاردند روشن است آفتاب روشن است، آفتاب روشن ميكند، گرم هم ميكند، گياه هم ميروياند. يكخورده پايين ميرود گياهها خشك ميشود، هوا سرد ميشود. پس اين ايمان است نه خلاف اين. از اين باب است كه اينجور محاجّه را خدا در قرآن كرده، بسيار از نيمچهحكيمها و نيمچهعالمها اينجور حرفهاي خدايي را خيال ميكنند حرفهاي بيپستايي است. ميفهميد كه خدا جاعل نور و ظلمت است، جاعل هر چيزي است. شما نور را نور بگوييد ظلمت را ظلمت بگوييد، سرد را سرد بگوييد گرم را گرم بگوييد و خدا خالق گرمي و سردي است. خدا قرار داده هركس روح نداشته باشد مرده باشد، مرده هم علامتش اين است كه حرف با او ميزني با نزدن مساوي است. زنده آن است كه حرف ميزني با او، ميفهمد جواب ميگويد اين علامت زنده است حالا هل يستوي الاحياء و الاموات آيا احيا و اموات به شما مشتبه شده؟
مكرر عرض كردهام دين خدا فايدهاش از جميع چيزها بيشتر بوده براي خلق، و خدا اصرار و ابرام دارد و هي قاصد فرستاده نه يك، نه دو، نه ده، نه صد، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاده و اقلاً صد و بيست و چهار هزار وصي براي اينها بوده. خيليهاشان بيشتر هم داشتند، عيساش دوازده حواري داشت، موساش دوازده نقيب داشت، پيغمبر ما دوازده وصي داشت. اينهمه اصرار دارد خدا براي اينكه شما را اختيارتان را به خودتان وانگذارد، عنان اختيار را به دست خودمان نداده كه هر ديني ميخواهيم اختيار ميكنيم. كسي طلبي از ما ندارد، خير طلب دارد. خدايي است مالك اشياء و صاحب اشياء، بدون اذن مالك تصرف در مال اين نميتوان كرد، حتي تصرف در بدن خودم خودم ميتوانم بكنم؟ چشم خودم را كور ميتوانم بكنم؟ اگر تو ساخته بودي چشم خودت را خودت ميتوانستي كور كني.
انشاءاللّه فكر كنيد از روي بصيرت، وقتي بصيرت پيدا شد چه انسان نسبت به خودش چه نسبت به غير، چشم غير را نميتواني بكني، چرا؟ به جهتي كه تو نساختهاي آن را، خدايي كه ساخته و خلقش كرده ميخواهد ميكند چشم را، ميخواهد نميكند. تويي كه نساختهاي بدن كسي را چرا مجروح ميكني بدن او را؟ چشمش را چرا ميكني؟ بدن خودت را چرا مجروح ميكني؟ چشم خودت را چرا مجروح و كور ميكني؟ مال تو نيست. پس او است مالك و چون مالك است ما خودمان مالك خودمان، مالك جان و مال خودمان به هيچوجه نيستيم. مالك او است، هرجا اذن داده بقدري كه اذن داده، بقدري كه دستورالعمل داده ميتواني در آن تصرف كني. حالا دستورالعمل را نگويد و ندهد و ما خودمان فال بگيريم و دستورالعمل خود را پيدا كنيم، در قوهمان نيست. فالها هزار تا يكيش راست نميشود. خواب ببينيم، خوابها هزار تا يكيش راست نميشود. پس خدا چنين قرار داده كه ديني باشد. و عرض ميكنم كه واللّه دينش ديگر فكر نميخواهد. عرض ميكنم واللّه از تمام چيزها اعتناي خدا به دين بيشتر است، از اعتناي خدا به خلقت آسمان و زمين بيشتر است و مردم غافل نميدانند و شما بدانيد و باورتان بشود. انسان خيال ميكند اگر اعتنا به خلقت آسمان و زمين نداشت خلقش نميكرد، چون اعتنا داشت خلق كرد. اگر نميخواست روي زمين ديني باشد اصلش زمين خلق نميكرد، اگر نميخواست در آسمان ديني باشد آسمان اصلش خلق نميكرد. اين است يك معني لولاك لماخلقت الافلاك چون ميخواست پيغمبري بيارد روي زمين، زمين را ساخت و چون ميخواست پيغمبري زير اين آسمان بيارد، آسمان را ساخت. پس فايدة خلقت آسمان و زمين خلقت نباتات و حيوانات همه براي او است. نباتات اگر ميخشكند، خشكهاش را حيوانات ديگر ميخورند، اگر حيوانات ميميرند مردههاشان را حيوانات ديگر ميخورند، به مصرفي ميرسد، بيمصرف صرف كه هيچ بكار نيايد خدا در چيزي در ملك نيافريده. حيوانات را خلق كرده براي انسان كه منها ركوبهم و منها يأكلون پس براي انسان خلق شدهاند. باز انسانها خودشان براي خودشان خلق نشدهاند. باورتان بشود اگر فكر كنيد مثل ساير مردم حيران و سرگردان نخواهيد شد. اتفاق هم خود را به ديني بستند از روي بصيرت نيست. مثل ساير مردم كه هركس خود را به جايي ميبندد.
پس عرض ميكنم اين صانع كارش از روي تدبير است و حكمت نه به عبث و بازي. پس شما اگر ببينيد كوزهگري كوزه ميسازد در نهايت خوبي، باز ميشكند و خاك ميكند و گل ميكند و باز كوزه ميسازد، باز ميشكند و خوردش ميكند و خاك ميشود و گل درست ميكند و باز كوزه ميسازد. شب و روز كارش همين است كه هي كوزه ميسازد باز ميشكند، آيا شما نميگوييد اين ديوانه است؟ بيفايده كار ميكند. باز بادقت هرچه تمامتر بابصيرت فكر كنيد، مگوييد يكپاره حكمتها هست ما نميدانيم وجهش را. خدا اگر بناباشد هي كوزه بسازد و هي بشكند و باز بسازد، ما راهش را نميدانيم. حكيم است راه حكمت او بدست ما نيامده، وا نميزنيم اين كارش را. و اگر كسي تتبّع داشته باشد از اين قبيل چيزها خيلي بدست ميآيد و ميبينند و ميگيرند و گمراه ميشوند. عرض ميكنم باز اين صانع اگر حكمت و سفاهت را به انسان تعليم نكند، نميگويد به حكمت راه برو، به سفاهت راه مرو. اگر راست و دروغ را حالي انسان نكند نميگويد راست بگو و دروغ مگو. انسان را همينكه خرف خلق كرده باشد هيچ نميپرسد كه تو چرا فهم نداشتي. پس فكر كنيد خدا عالم است يا جاهل؟ اگر شما نميدانيد جهل يعني چه و علم يعني چه، نميآيد تكليف به شما كند كه خداي خود را عالم بدانيد و جاهل ندانيد. ديگر ما نميدانيم علم خدا چهجور است، علم خدا نوعش را بايد بدانيم كه جاهل مثل خودمان نيست. وقتي چيزي را نميدانيم نه نفيش ميتوانيم بكنيم نه اثباتش. فلانچيز كجا افتاده؟ اگر خداي ما نداند كجا افتاده پس چيزها را كي آنجاها انداخته؟ آيا خدايي غير از خداي ما هست كه او انداخته و اين خدا خبر ندارد؟ اگر خبر ندارد پس خودش نساخته، پس خالق آنها نيست و چنين كسي اسمش خدا نيست. پس خدا ميداند چيزها را و همچنين به همين نسق انشاءاللّه فكر كنيد قدرتي كه براي صانع اثبات ميكنيم قدرتي است كه ميفهميم يا قدرتي است كه عين ذاتش است؟ قدرتي كه عين ذاتش است كه امتيازي با علم ندارد، دخلي به آن قدرتي كه تكليف شده كه اعتقاد كنند براي صانع، ندارد. پس خداي عاجز كه نتواند بسازد مثل خودمان است اگر بنا باشد عاجز خدا باشد شما هم كه عاجزيد پس خدا باشيد. خدا يعني قادر باشد بر جميع كارها. اين زمين را يك كسي ساخته اينجا گذارده، تو را يك كسي ساخته اينجا گذارده، خودت خودت را نميتوانستي بسازي. ميبيني حالا كه ساخته شدهاي بخواهي به اختيار خودت ناخوش شوي و چاق شوي نميتواني، بخواهي نميري نميشود، بخواهي هواهاي خود را بعمل بياوري ميبيني نميتواني. صانع فرقش با مصنوع همين است كه صانع ارادات خودش را كه ميخواهد بعمل بياورد به نهايت سهولت كارهاش را ميتواند بكند. فرقش با مصنوع همين است كه او ميتواند ما نميتوانيم. پس او است قادر من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس حالا قدرت را به خلق عاجز اگر نسبت دادي اول وهلهاش اين است كه دروغ است. ما ميبينيم اين مخلوقات را كه خودشان نبودهاند و بود شدهاند و خودشان خودشان را بود نكردهاند، كسي ديگر اينها را چنين كرده و وقتي كه نبودند قدرتشان هم نبود، علمشان هم نبود. پس غيري به اينها داده اين چيزها را. اينها را بخواهي بخواني به صفاتي كه صانع را ميخواني قادر علي كل شيء اينها را عالم بكل شيء بخواهي بخواني حكيم علي الاطلاق بخواهي اينها را بخواني دروغ است. اين حرف ابتداش دروغ است وقتي پاپي ميشوي كفر است، شرك است. پس هميشه قدرت را بچسبانيد به آن كسي كه قادر علي كل شيء است. و عجز را بچسبانيد به آن كسي كه هيچكار نميتواند بكند. حتي خلق از تمام آنچه دارند حالايي كه صانع ساخته ايشان را و قادرشان كرده بر كاري به اندازهاي كه كرده قادر هستند به ايني كه خدا قادرشان كرده قادرند. ديگر قطعنظر از پرورندة آنها از حيث خودشان هيچ قدرت ندارند و لايملكون لانفسهم ضراً و لا نفعاً و لايملكون موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً نه وقتي زندهاي مالك نفع خودي نه مالك ضرّ خودي. خدا بخواهد نفع برساند ميرساند هيچكس هيچكار نميتواند بكند، بخواهد ضرر برساند ميرساند هيچكس هيچكار نميتواند بكند. مالك اين حياتت هم نيستي، اين صانع ميخواهد زنده ميكند نميخواهد ميميراند. مالك اينكه مبعوث بشوي نيستي، صانع مبعوث ميكند تو را وهكذا. پس فكر كنيد تمام ملك عاجزند، حيث خودشان عجز است، جهل است، سفه است و اينها هيچ از خود ندارند مگر آنكه صانع اينها را بسازد آنوقت به اندازهاي كه دلش ميخواهد قدرت به آنها بدهد، به آنطوري كه تقدير كرده قدرت ميدهد. اين است كه اگر كسي بخواهد كار كوچكي را نسبت به خودش بدهد كه بگويد به حول و قوة خودم ميكنم اين كار را بيحول و قوة خدا، اين كفر است و شرك و اشتباه عظيمي است. اين است كه لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم. پس او است موقع صفات، قدرت مطلقه مال او است ديگر مال هيچكس نيست. بله اين قدرت را به هركس به هر اندازهاي خواسته داده، بخواهد پس بگيرد ديگر هيچكس نميتواند نگذارد، مانع ندارد. باز علم، تمامش مال او است، اين خلق فاقد محض، جاهل محضاند، هيچ علم ندارند و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء بخواهد علم را بگيرد از اناسي ميشوند جاهل، برميگردند به حالت اولشان، هيچ ندارند.
دقت كنيد مواقع صفات را بدست بياريد، مواقع صفات را كه ميگويم باز ملتفت باشيد، مسامحه نكنيد كه اگر مسامحه كني يكجائيش را بدست بياري يكجائيش را بدست نياري ميخواهم انشاءاللّه بناتان اين نباشد، انشاءاللّه بناتان اين باشد كه هرجا مطلبي را ميخواهي، درستش كني و درست بدست بياري. عرض كردهام سعي كنيد پستاتان پستاي اهل مجلس عزا نباشد كه اصلاً هيچ دلشان نميخواهد كه ياد بگيرند و ببينند روضهخوان چه ميگويد، روضهخوان هرچه ميخواهد بگويد، ميروند گريه ميكنند. گريهشان را ميكنند و برميخيزند ميروند پي كارشان. ده دفعه هم بروند و بشنوند باز بخواهند آنچه شنيدهاند از روضهخوان نقل كنند، نميتوانند نقل كنند. ولكن يك بچه روضهخواني كه قصدش گريهكردن نيست، ميخواهد روضهخواندن ياد بگيرد، خوب گوش ميدهد ببيند از كجا ابتدا ميكند، كجا گريز ميزند، كجا ختم ميكند. يكمجلس كه ميآيد مينشيند گوش ميدهد، ياد ميگيرد. حالا ميگويم كه بناتان در علم هم همينكه بياييم و بنشينيم و برويم نباشد، بناتان اين باشد كه ياد بگيريم. اگر بنا به يادگرفتن شد يك مجلس كه گوش ميدهي ياد ميگيري، بنا كه به يادگرفتن نيست مردم تمام عمرشان ميروند روضه گوش ميدهند و گريه ميكنند آن آخر عمرشان هم يك روضهاي تمام نميتوانند بخوانند. يك روضة علياصغر را نميتوانند بخوانند. پس نه هر چيزي كه به گوش خورد آن را ميفهمي، به محض اينكه عادتي داشتيم هر روز ميرفتيم درس گوش ميكرديم و ميرفتيم پي كارمان به اينجور انسان چيزي نميفهمد، پس سعي كنيد.
اين جبر و تفويضي كه اينهمه ميبينيد سخن در آن است و در آن كتابها نوشتهاند و حاقش معلوم نشده، به جهت اين است كه نميخواهند ياد بگيرند. يكجائيش چيزي ياد گرفتهاند سرسري چيزي به گوششان خورده و نخواستهاند ياد گيرند، ياد نگرفتهاند. انسان اگر فكر كند اولاً در اينكه خدايي كه در او هيچ معقول نيست (جبر ظ) باشد. خدايي كه تمام خلق آنچه دارند او به آنها داده، اين خدا خودش محتاج به غذا نيست، محتاج به آب نيست، به سردي به گرمي به عمارت خوب، به دنيا، به آخرت، به هيچيك از اينها محتاج نيست. نفع از اينها نميخواهد ببرد، استكمال از اينها معقول نيست بكند، پس اين خدا محتاج نيست به مردم و هر ظالمي جابري قسيالقلبي كه ظلم ميكند محتاج است. حتي آن كسي كه سلطان است محتاج است دلش ملك ميخواهد به اين جهت ظلم ميكند، دلش پول ميخواهد ظلم ميكند. حالا خدايي كه هيچ پول دلش نميخواهد، هيچ مملكت دلش نميخواهد، مملكت مملكت او است و هيچ باز از دست او گرفته نشده كه ظلم كند آن را پس بگيرد. اصلش مملكت باشد يا نباشد پيش او مساوي است. خدا حرص ندارد پول جمع كند، پولها هرجا هست مال او است. حالا همچو خدايي باز ظلم بكند فكر كنيد كه آيا ظلم اين خدا بيشتر ميشود يا ظلم آن پادشاه كه محتاج بود؟ اگر خدا ظلم كند البته ظلمش بيشتر ميشود از ظلم هر پادشاه جابري. اقلاً در بدن پادشاه حرصي بود، قساوتي بود، صفرايي بود، از اقتضاي صفرايي كه در بدن داشت ظلم كرد اما خدا حالايي كه هيچ احتياجي ندارد و ظلم كند باوجودي كه احتياج ندارد البته ظلاّم است و بدترين ظالمها است. همچنين خدايي كه احتياج به لهو و لعب ندارد و بازي نميكند، باز اينهايي كه احتياجي به لهو و لعب دارند حتي بازيگرهاي توي كوچهها و بازارها خود را محتاج ميبينند. ميبيند كه وقتي بازي كرد دورش جمع ميشوند، پولش ميدهند. حالا خدايي كه احتياج به لهو و لعب ندارد اين خدا اگر لهو و لعب بكند از تمام بازيگرها بازيگرتر است و لغوكارتر خواهد بود. فكر كنيد خدا اگر پستاش بازي باشد خلقت را به اين صنعت نميسازد.
پس خدا بازيگر نيست، خدا ظالم نيست و اينها مقدمه است براي مسألة جبر و تفويض. پس يقيناً خدا ظلم نميكند، يقيناً جبر نميكند، يقيناً مهمل نميگذارد و يقيناً خلق را براي فايدهاي خلق كرده. جمادات خلق كرده فايدة جمادات براي نباتات است. جمادات براي نباتات خوب است، نباتات براي حيوانات خوب است، فايدة حيوانات براي انسان است. اينها هيچكدام مستقل بنفس مخلوق بنفس نيستند، و براي خودشان خلق نشدهاند. آن كساني كه حريص هستند، طلا و نقره جمع ميكنند. خدا طلا ميخواهد چه كند؟ طلا براي كسي خوب است كه حرص دارد. اين طبقات خلق بعضي براي بعض خلق شدهاند، به همينطور تا ميرسد به انسان. حالا انسان براي چه خلق شده؟ از براي همينكه مثل ساير حيوانات هم قناعت نكند؟ ساير حيوانات بيچارهها خيلي فسادشان كمتر است از انسان، هريكي در مسكن خودش با جفت خودش، هر جنسي با جنس خودش قرين بود، به قوت خودش قناعت ميكرد، به يكديگر كاري نداشتند كه فسادي بكنند، فتنهاي بكنند. اين دوپاها خيلي بدترند كه نه به جنس خود اكتفا ميكنند نه به قوت خود قناعت ميكنند نه به جفت خود قانع ميشوند. اين ميخواهد او را بكشد او ميخواهد اين را بكشد، اين ميخواهد مال او را ببرد او ميخواهد مال اين را ببرد. پس در توي ملك خدا انساني كه في احسنتقويم خلق شده و واقعاً ارسال رسل و انزال كتب براي اينها شده و اينها براي اين خلق شدهاند كه ارسال رسل بشود و اگر نميخواست خدا، ارسال رسل كند اصلش اينها را خلق نميكرد چنانكه اگر نميخواست انسانها حيوانات را سوارشان شوند و از گوشت آنها بخورند، پوستش را لباس كنند، اگر براي اينها نبود لغو بود خلقتشان. و اگر فكر كني ميفهمي اينها را، مگو نميفهمم. هرچه را نميفهمي، نميفهميها محل تكليف نيست. كسي از تو مؤاخذه نميكند كه چرا نفهميدي. فكر كن ببين نباتات اگر براي اين نبود كه ثمرات داشته باشند، برگها داشته باشند، تخمها داشته باشند كه به كار حيوانات بيايد خلقت نباتات براي خودشان لغو است، هي سبز شوند و هي خشك شوند!
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه خدا اولاً خدايي است قادر، دليل قدرت او همينها كه ميبيني ساخته و خدايي است عالم كه هرچه خلق كرده و گذاشته ميداند و ميبيند كجا گذاشته. هيچ سهو و نسيان ندارد، خلط بلغم ندارد كه سر او را بگيرد، سودا جاي ديگر او را نميگيرد كه سهو و نسياني براي او بيايد. پس خدايي است عالم بدون اعضا و جوارح. كسي كه اعضا و جوارح دارد و خلطي در بدن او هست يك خلطي در بدن باشد و غالب شده باشد اعضا و جوارح را به يكجور كارها ميدارد، خلطي ديگر غالب شد برعكس ميكند. خدايي كه بدن ندارد خلطي در بدن ندارد نميشود فراموشي براش بيايد، نميشود چيزي يادش برود، سهو كند. پس اولاً خدا خدايي است قادر، خدا خدايي است عالم، خدا خدايي است كه محتاج نيست به ظلم. چنين خدايي حالا ظلم بكند براي چه؟ ثمرش چهچيز است براي او؟ گيرم ظلم كرد، فكر كنيد ببينيد هيچ ثمري ميكند براي او؟ هيچ قوتش زياد ميشود، هيچ خوشحال ميشود؟ پس وقتي دقت ميكنيد مييابيد كه معقول نيست كه خدا ظالم باشد و ان اللّه لايظلم الناس شيئاً ولكن الناس انفسهم يظلمون راست است ظلم توي ملك هست و ظلمي كه در ملك او هست اولاً خودمان به نفس خودمان ظلم ميكنيم. خيلي چيزها هست ميدانيم نفع خودمان در آن هست بكار نميبريم، خيلي چيزها هست ميدانيم ضرر دارد برامان باز بكار ميبريم. غذا خوردهايم، سير شدهايم، باز ميخوريم. ميدانيم ثقل ميكنيم باز ميخوريم. پس خلق ظلم ميكنند چه بر نفس خود چه بر غير. حالا اين ظلمهايي كه اين خلق ميكنند مگر اينها بيتقدير خدا است، بي ارادة خدا است؟ مگر خودشان به حول و قوة خود ميتوانند ظلم كنند؟ يا اگر خدا جانشان را بگيرد مگر ميتوانند ظلم كنند؟ اگر خدا جان سلطان جابر را بگيرد مگر ميتواند جبر كند و ظلم كند؟ محال است كه بتواند بيتقدير خدا كاري كند. همين بازيهايي كه در ملك ميشود، اين بازيها كرده نميشود بلاشك و بلاريب مگر به تقدير خدا.
و اينها مقدمات است عرض ميكنم. ديگر اينها را حالا يك جوري هم بايد فهميد كه چون به حول و قوة او كرده ميشود نه اين است كه او كرده باشد. بايد نسبتش را هم به او ندهي و نسبتش را به خود آن ظالمين بدهي، مثل روح در بدن هم نباشد نسبتش، چنانكه ظاهر حديث همينطورها است القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد اينجور بگيري هر عملي كه شده هم روح كرده هم بدن، و اينها به شراكت كردهاند. پس فلانعمل قبيحي كه شد به تقدير خدا بود، پس نعوذباللّه قدريش را خدا كرده قدريش را آن شخص زاني. پس مطلب اينجور نبايد باشد، پس باوجودي كه به تقديراللّه ميشود تمام آنچه ميشود خيلي از امور بلكه تمام اموري كه از دست عباد جاري است فعل خودشان است، به تقديراللّه است و فعل مال اللّه نيست. نماز ميكني خودت نماز ميكني، خودت كردهاي، نفعش به خودت ميرسد. نماز نميكني ضررش به خودت ميرسد. چيز خوبي ميخوري بدن تو قوي ميشود نه بدن خدا، سم ميخوري خودت ميميري، هيچ خدا نميميرد كه تو سم خوردهاي، باوجودي كه به تقديراللّه خوردهاي و اگر او مقدر نكرده بود تو سم نميخوردي. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 14 صفرالمظفّر 1300)
10بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي»
از براي فؤاد جاها هست و باز تا جاهاش را انسان نداند مطلب را برنخواهد خورد. انشاءاللّه ملتفت باشيد يكدفعه ميگويند فؤاد و اعلي درجات ملك را ميخواهند. آن چيزي كه ابتدا خدا ساخته او را و اول ماخلقاللّه است او را فؤاد ميگويند. پشت سر اين نفس، بعد طبيعت، بعد ماده، بعد مثال، بعد جسم. يكدفعه اينجا جاش است. و اين فؤادي كه اينجا جاش است وقتي فعلاللّه به اين تعلق بگيرد حالتش حالت دود است. اين فؤاد فعل اللّهي كه به اين تعلق گرفته حالتش حالت نار است. پس تا دودي نباشد آتش ظاهر نيست و وقتي آتش به دود گرفت چراغي روشن ميشود، آنوقت اطاق را روشن ميكند. دود تنها بجز اينكه تاريك كند اطاق را كاري از او نميآيد، آتش بيدود هم جايي را روشن نميكند. اينها همه ديگر نمونههايي است كه خدا گذارده است در عالم خلق و آياتي است كه پي ببرد شخص عاقل. ملتفت باشيد پس آتش غيبي هست هم در خاك هم در آب چنانكه من مكرّرها اينها را عرض كردهام شما ببينيد ماية آتش آب است و آب تا يكقدري گرم نباشد آب آب نيست. آتش داخل آن شده كه جاري شده، اگر هيچ آتش در آب مخلوط نباشد به هيچوجه آب روان نخواهد شد، آب يخ ميكند. ملتفت باشيد بعينه مثل پيهي كه آتش داخلش نيست و بسته است، پيه است و بسته. مومي كه هيچ آتش داخلش نيست بسته است، يكخورده آتش داخلش شد يكخورده نرم ميشود، زيادتر شد نرمتر ميشود، زيادتر شد آب ميشود، زيادتر شد بخار ميشود، زيادتر شد دود ميشود، زيادتر شد شعله ميشود و آتش در آن درميگيرد. جايي كه آتش نباشد نيست، آتش همهجا هست لكن آتش پنهاني گرم نميكند جايي را روشن نميكند، به همان نظرها كه مكرر عرض كردهام كه چون اعضا و جوارح آتش پنهاني ريخته شده در عالم نزول در جميع چيزها مثل ريز ريزههاي روغن كه در توي شير ريخته است كه هنوز متصل نشده و جمع نشده چربيش هم ظاهر نيست. هر سر سوزنش يكخورده پنير، يكخورده كشك، يكخورده قارا همراهش هست. همينجور هر سر سوزني آتش يكخورده آب همراهش هست، يكخورده هوا همراهش هست، يكخورده خاك همراهش هست و هيچ آثار آتش ظاهر نيست مگر اينكه مخضش كنند. همينجوري كه مسكه ميگيرند مخض كنند تا اينكه جمع شود ريز ريزهها پيش هم بيايد وقتي جمع شد و پيش هم آمد اين ذره آن ذره را گرمتر ميكند آن ذره اين ذره را گرمتر ميكند. در حال ثاني گرمي پيش كه بود، گرمي ديگر ميآيد، گرمتر ميكند، ذرههاي ديگر ميآيد گرمتر ميكند در حال ثالث گرمي زيادتر ميشود وهكذا تا اينكه اين آتش را كه ميبينيد پيدا ميشود.تا اينجا تصحيح شد.
باز حالا شرح خود اين حرفها را نميخواهم بكنم، منظورم اين است كه يكدفعه فؤاد فرمايش ميكنند و آن اعلي درجات ملك را ميخواهند و وجود مقيد اول چيزي است كه خلق شد. اين وجود مقيد را فؤاد به او ميگويند و بالاي اين فؤاد ديگر مشيهاللّه است، پشت سرش عقل است، پشت سرش روح است و بعد نفس و بعد طبع به همينطور تا ميآيد به جسم. حالا اين فؤاد حالتش حالت دود است و آن فعلي كه مشيت باشد حالتش حالت آتش است. اين هم نه محض تمثيل است و ميبينيد خدا همينجور فرمايش كرده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح تااينكه ميفرمايد و لو لمتمسسه نار فعل خودش را نار اسم گذاشته، اين را روغن اسم گذاشته. اگر اين روغن زيتون نبود نار ظاهر نميشد در ملك. پس اين روغن زيتون فؤاد كه در عالم خلق جاش است دودي ميشود مكلّس و آن نار غيبي مس ميكند اين دود را يعني اين دود ممسوس ميشود به آن نار و آن نار ماسّ با اين دود ميشود يعني در جميع اقطار اين دود داخل ميشود و بطوري مستولي ميشود بر اين دود كه اين دود خودش هيچ پيدا نيست و گم ميشود در جنب دود حتي رنگش، شكلش و طبعش پيدا نيست. دود طبعش اين بود كه پايين بيايد حالا بالا ميرود طبع دود سرد است حالا گرمي ميكند بكلّي از هواش، از ميلش، از آنچه دارا است ميگذرد و آنچه را نار دارد به اين ميدهد و اين يكمقامي است از مقام فؤاد. انشاءاللّه فكر كنيد و در اين مقام بعينه مثل حالت ظاهر است. شما ميتوانيد به چراغ نظر كنيد و چون دود نميبينيد اسمي از دود نبريد و دود نگوييد نهايت به علمي كه ميدانيد كه در مغز اين چيز سردي هست كه اگر آتش از بدن اين بيرون رفت سردي خواهد آمد و ديگر هيچ گرم نيست و ميدانيد آتش اگر از مغز اين بيرون رود چيز سياهي ميماند. پس ميتوانيد در مقامي قطعنظر از خودش بكنيد از انيت خودش و آنوقت چشمتان را به آتش بدوزيد و حرفتان را به آتش بزنيد، بگوييد اي آتش! تويي گرمكنندة بدن ما، اطاق ما. تويي روشنكنندة مجلس ما، تويي رفعكنندة حاجت ما. همينطور بناكني به او خطابكردن و اين در وقتي است كه غالب است نار بر دود و دود مغلوب شده. حالا اين يكجاي فؤاد است و درگرفته است به نار مشيت الهي و از خودش حركتي، سكوني، ميلي، حتي طبعي، خواهشي به هيچوجه ندارد. پس چون از سر خود گذشته آن عالي آن نار بالايي به او تعلق گرفته افعال او از دست اين جاري شده و مثال اين همهجا هست. بعينه مانند همين شعله است، اين بدني كه ميبينيد بشرطي كه فكر كنيد و اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه اين بدن هم دودي است. آن مغزش كه روح بخاري است واقعاً دودي است درگرفتة به آتش حيات نهايت مشكاتي دارد و آن مشكات سوراخها دارد از هر سوراخي نور آن حيات جوري بيرون ميآيد. پس اين بدن هم مانند دودي است درگرفته به آتش حيات و اين از سر خودش گذشته و حالا ديگر حركاتش حركات اراده آن روح شده آن روح اگر اراده كرد اين بجنبد اين ميجنبد، آنروح اگر خواست حرف بزند اين زبان بناميكند جنبيدن و حرف زدن. خود زبان جنبشي ندارد، جنبش خود اين همين است كه اين را از بالا بيندازيش بيايد پايين، ديگر جنبشي ندارد اما جنبشي كه از پايين به بالا برود، از پهلو و چپ و راست و گوشه و كنار بجنبد، اين از خود او نيست اين جنبش از روح است، محرك او است ميخواهد بالاش ميبرد ميخواهد پايينش ميآرد، به طرف يمين و يسار آن را حركت ميدهد و حروف را بيرون ميآرد از اين زبان. پس اين زبان است بعينه مقام تكلم روح. پس اگر اين خوب گفت روح خوب گفته اگر اين بد گفت روح بد گفته. بد كه گفت به خودش سرزنش نبايد كرد، خودش سرزنش ندارد. به همينطور آن روح حركت ارادي كه دارد از دست اين بدن جاري ميكند. اگر اين بدن نشست ميداني آن روح خواسته اين بنشيند، اگر اين بدن ايستاد ميداني آن روح خواسته بايستد، اگر حرف زد ميداني روح خواسته حرف بزند، اگر ساكت شد ميداني روح خواسته ساكت شود. پس اين از خودش هيچ هوايي، هوسي ندارد، اقتضايي، خواهشي، ميلي از خود هيچ ندارد. هرچه داشت از دست داده است و ميل روح را گرفته.
ملتفت باشيد انشاءاللّه همينطور كه دود را ميبينيد و ميفهميد و عرض ميكنم كه اينها حجت است خدا تمام ميكند، به زبان خيلي آسان ميگويد. در معاملات خودتان هيچوقت شك نميكرديد، شبهه براتان نميآمد كه چطور با يكديگر معامله كنيم، چطور رو به يكديگر كنيم و با هم حرف بزنيم. ميبينيد كه هيچ نميرويد پيش مرده بنشينيد با او حرف بزنيد، وقتي بدن روح توش نيست ميروي و با او حرف ميزني؟ آنوقت حرفهاي تو تمامش ميخورد به آن غيب و خودت هم شخص غيبي هستي آمدهاي در اين بدن كارهاي خود را ميكني. پس اين بدن از خودش نه حركتي دارد نه هوايي نه اقتضايي. حركت خودش همين بود كه جايي باشد نجنبد و كاري از او نيايد اما حالا كه روح در اين بدن آمده، اين بدن بعينه مانند دود است و آن روح بعينه مانند آتش است بلكه آتش مانند روح است در بدن دود و همينجوري كه بدن شما بدون روح شما چشم بهم نميزند، گوشش بي آن روح چيزي نميشنود، زبانش بي آن روح حركتي ندارد دستش بي آن روح حركتي ندارد، بي آن روح پاش حركتي ندارد، گرمي و سردي هرچه احساس ميكند همهاش را آن روح احساس كرده. هيچ مجاز توش نيست اما با وجود همة اينها اگر اين بدن نبود آن روح اين كارها را نميكرد. پس اين بدن مظهر آن روح است و كرسي استواي آن روح است اگر آن نيايد اينجا بنشيند و كارهاي خود را بكند كرسيش را اينجا نگذارد نميتواند كارهاي خود را بكند. همين الان كه بدن موجود است تا چشم را هم ميگذارد نميبيند، تا گوشش را پنبه ميگذارد نميشنود. پس با وجود آنكه بدن هيچكاره است باز خيلي كارها از او ميآيد. پس اين بدن شد محل استقرار حيات. حركتش را، سكونش را، ديدنش را، بازديدنش را آنچه ميخواهد بكند همهاش را از اعضا و جوارح اين بروز ميدهد. يعني اين بدن قائم مقام روح است به جهت آنكه روح لايق نيست كه خودش بايستد روح اگر بايد بايستد بدنش را راست واميدارد، روح اگر بايد برود جايي بدنش را ميبرد و اگر بايد بيايد بدنش را ميآرد. پس اين بدن بعينه مانند دودي است درگرفته به آن حيات و اين از خودش حركتي سكوني ميلي خواهشي ندارد، خواهش همه از روح است و از دست اين بدن جاري ميشود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس باز ميتوانيد شما قطعنظر از بدن بكنيد و توجهتان را به آن روح بكنيد. معاملات دنياييتان همه همينجور است، ميرويد پيش آن شخصي كه ميخواهيد و هيچ ملتفت نيستيد كه نشسته است يا ايستاده است. حتي اگر از شما بپرسند فلانكس كه پيش تو بود ريشش را حنا بسته بود يا نه؟ ميگويي ملتفت نشدم. چشمش را سرمه كشيده بود؟ ميگويي نديدم. چهجور قبا پوشيده بود؟ نميدانم. همين انسان ميرود طلب حاجاتش را ميكند و قطعنظرها ميكند، ملتفت بدن اصلاً نيست. ميخواهم عرض كنم وقتي آدم قطعنظر هم نكند كارش ميگذرد. اينها را كه عرض ميكنم ملتفت باشيد كه به كارتان ميآيد در جاهاي بسيار. وقتي شما ملتفت بدن باشيد و بدانيد اين بدن خودش بيروح اگر بود مرده بود، افتاده بود كاري دستش نداشتي، از گندش ميگريختي، ميبردي زير خاك پنهانش ميكردي. ميروي و كارهات را ميكني و حرفهات را ميزني و معاملهات را ميكني و قطعنظر از اينها ميكني و اگر هم ملتفت بدن اصلاً نباشيد و قطعنظر از بدن كنيد باز كار خود را ميكنيد. پس جميع معاملات شما با آن روح شاعر است و با اين بدن كاري نداريد و وقتي شاعر به اين بدن باشي كه پوستين پوشيده، چشمت اين را ببيند، باز اين هم با توحد آن روح منافات ندارد. پس با وجودي كه ملتفت بدن هستي از او ميپرسي كه چطور شده، فلان فلان شده؟ باز او جواب ميگويد خود بدن نميتواند جواب بگويد. و عرض ميكنم بعينه انبيا همين حالت را دارند نسبت به آن روح كه شما نداريد و به آنها تعلق گرفته. معلوم است روحاللّه به همهكس تعلق نگرفته. انبيا وقتي روحهاشان تمام شد، يعني روحهايي كه ما داريم به آنها تعلق گرفت و تمام شد و مراتب انسانيتشان تمام شد و تمام مراتبشان به انجام رسيد، بعد از همه آنوقت و نفخت فيه من روحي ميشود. وقتي آن روح دميده شد آن روح اسمش روحالقدس ميشود، اسمش نوراللّه است. خود خدا هم همينرا جايي از قرآن نورش گفته، گفته مثل نوره كمشكوة خود خدا هم همين را جايي روحاللّهش گفته و نفخت فيه من روحي حتم است و حكم است در بدني كه روحاللّه دميده شده حركتي كه ميكند حركت اين بدن نه از بدن خودش است، نه از روح حيواني است. روح حيواني همينكار از او ميآيد كه اين بدن را زنده كند، چشمش ببيند. حالا روح انساني اگر آمده باشد در اين بدن نشسته باشد بالاي اين بدن حيوان هزار دلش بخواهد نگاه كند به جايي و انسان از روي شعور بفهمد كه نبايد نگاه كند، آن روح انساني نميگذارد نگاه كند. هزار دلش ضعف كند ببيند زني را آن روح انساني جلوش را ميگيرد، هزار دلش غش كند حلواي گزمال مردم را ببرد بخورد، روح انساني جلوش را ميگيرد نميگذارد. و تمام آنچه ميكند به روح انساني ميكند. به هميننسق عرض ميكنم آن مراتبي كه در انبيا ميآيد و روحاللّه در ايشان دميده ميشود اينها ديگر حركتشان سكونشان، آمدشان رفتشان، جنگشان صلحشان، آنچه دارند در اين مراتب پايين تمامش از آن روح است. اين است كه لايعصون اللّه ماامرهم و يفعلون مايؤمرون، لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون شما ببينيد بدن خودتان چطور است نسبت به خودتان، ببينيد آيا اين ميشود كه بدن شما از روح شما تمنا كند كه من ميخواهم حرف بزنم؟ ميبينيد معقول نيست، روح سبقت ميگيرد و زبان بدن را حركت ميدهد. اين سبقت نميگيرد بر روح، اين بدن بخواهد حركت كند حركت سرش نميشود بلكه روح هر وقت بخواهد حركت بدهد بدن را حركت ميدهد. اين بدن همينكه حركت كرد معلوم است روح خواسته حركت كند، همينكه اين معامله كرد معلوم است روح خواسته بدن حركت كند، معامله كند. همينطور است روحاللّه گاهي روحاللهش ميگويند گاهي نوراللهش ميگويند، گاهي معرفتي بالنورانية ميگويند، گاهي اين را روحالقدس ميگويند و روحالقدس به هركس تعلق گرفت ميفرمايند ائمه سلاماللّهعليهم مؤيدند به روحالقدس و آن روح خواب ندارد، غفلت ندارد، جهل ندارد، ضعف ندارد، خسته نميشود و ميفرمايند مؤيديم به روحالقدس پس او نميگذارد ما سهو كنيم، نسيان داشته باشيم، جهل داشته باشيم، هي كمكشان ميكند؛ اين يكجايي از جاها است. ملتفت باشيد پس گاهي اين را به روحالقدس تعبير ميآرند گاهي به روحاللّه گاهي به نوراللّه. حالتش اين حالت است، حالتش حالت دودي است درگرفته به مشيهاللّه. خدا آنچه را ميخواهد بكند ميگويد به روحالقدس. مثلاً بخواهد هوا را گرم كند به روحالقدس ميگويد بنا دارم روي زمين گرم شود، ميخواهم تابستان شود يا زمستان شود، چنين بناها دارم و او امر ميكند به اعوان و انصار خود كه خدا به من گفته چنين كن، شما برويد مشغول شويد و آنها ميآيند و القا ميكنند به نجوم، به ستارهها ميگويند آنوقت اين چرخ و فلك و اين آفتاب و ماه جاري ميشوند به آنچه خدا خواسته و در زمين آنكارها را ميكنند تا وقتي ميخواهد از اينها جاري ميكند، و اينها حالتشان اين است يعني حجتهاي خدا حالتشان اين است كه روحاللّه در بدنشان نشسته آن روحاللّه مقام مراداتِ مقام فعلاللّه است، مقام روحالقدس است، مقام نوراللّه است. قطعنظر از فعلاللّه كه كردي دود است و مقام قابليت است و اين قابليت هيچ از خود حركتي ندارد قولش قولاللّه است، فعلش فعلاللّه است. اين يكجايي از جاهاي فؤاد است و اينجايي كه در عالم ملك منزلش است فؤاد، اينجا جايي است كه تمام پيغمبران از اين روحاللّه در بدنشان دميده شده از آدم گرفته تا خاتم اين روح را دارا هستند و محفوظند و همينروح است كه حفظشان ميكند از سهو، از نسيان، از خطا، از غفلت بطوري كه هرگز سبقت نميگيرند بر خدا در چيزي و لايسبقونه بالقول اينها نميآيند بر خدا سبقت بگيرند اين است حالت انبيا كه روح من امراللّه در بدن ايشان دميده شده.
و همچنين بزرگان شيعه كه در درجة نبوت نيستند آنها هم باز نمونهاي از اين فؤاد دارند و به ايشان تعلق گرفته و به اينجهت يكپاره كارها ميكنند و يكپاره كارها هم نسبت به آنها ميشود بعمل آورد. شرطش اين است كه قطعنظر از انيت خودشان كني ديگر حالا نميتواني هم نقلي نيست همينقدر بداني كه نميتواني، نقلي نيست. تو آنقدري را كه ميتواني از تو خواستهاند. خيلي از مردم در توجهاتشان چنين خيال ميكنند كه توجه بايد يكجوري باشد كه انسان به غير از خدا ديگر ياد چيزي ديگر نباشد و حق هم هست و راست است اما شرح نشده اين مطلب و چنين توجهي را ميخواهم عرض كنم كه اولاً خيلي از مردم كه زورشان نميرسد چنين توجهي داشته باشند. بعد عرض ميكنم چنينتوجهي اگر آمد بدن نميتواند سرپا بايستد حمد بخواند بعينه مثل حضرتامير كه ديده ميشد كه در بين نماز يكدفعه ميرفت، ميافتاد و دست و پاش خشك ميشد بطوري كه سرش را ميجنباندي پاش ميجنبيد، پاش را حركت ميدادي سرش حركت ميكرد. مثل مرده، راستيراستي مرده بود. و چنين توجهي كه آدم به هيچچيز غير از خدا ملتفت نباشد اگر آمد، نماز نميشود كرد، روزه نميشود گرفت، ابلاغ و ايصال نميشود كرد و از براي همهكس هم دست نميدهد همچو توجهي. اين مقام را عرض كردم همة انبيا هم نميتوانند داشته باشند، اينكار حضرتامير كسي است. گاهگاهي انبياي خيلي بزرگ اين حالت براشان پيدا ميشد لكن باقي انبيا و باقي مردم نميتوانند چنين توجهي كنند، مكلف هم نيستند لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها مردم همانقدري كه ميتوانند توجّه داشته باشند و حضور قلب داشته باشند، همانقدر مكلّفند.
و راه ديگري دارد توجهات مردم كه باز در عمل مجزي و ممضي است اما مردم راهش را راه نبردهاند. نمونهاش اين است كه عرض ميكنم يكوقتي شتري آورده بودند براي پيغمبر9 و پيغمبر آن شتر را قبول كردند. بعد رو كردند به اصحاب و فرمودند هركس دو ركعت نماز كند و توجه به غير خدا نداشته باشد من اين شتر را به او ميدهم. اصحاب برخاستند كه نماز باتوجهي كنند كه آن شتر را بگيرند، فرمودند اين شرطش است كه در بين نماز كسي به ياد غير خدا نباشد. اصحاب هي رفتند و نمازها را كردند و آمدند خدمت پيغمبر. يكي از آن جمله حضرتامير بود كه نماز كرده بود، يكي ابابكر بود، يكي عمر بود، ديگران بودند يكييكي ميآمدند حضرت از هريكي ميپرسيد تو در بين نماز به ياد غير خدا نبودي؟ عرض ميكردند چرا. و جوري بود كه معلوم بود نميتوانند دروغ بگويند. عرض ميكردند واقعش اين است كه به ياد فلان و فلان و فلان بوديم تا اينكه حضرتامير آمدند، ايشان كه تشريف آوردند پيغمبر پرسيدند از حضرتامير كه تو نماز كردي؟ عرض كرد بله. فرمودند چطور نماز كردي؟ به ياد غير نبودي؟ عرض كرد نماز را به اين نيت كردم كه بيايم شتر را از شما بگيرم و بروم سرش را ببرم و گوشتش را در راه خدا انفاق كنم. فرمودند همين توجه به خدا است. و اگر يافتيد كه اين است يك معني توجهي كه به خدا بايد كرد ديگر يكپاره مسائل آسان ميشود. خيليها بحث ميكنند در اينكه حضرتامير كه در بين نماز كه انگشتر به سائل ميدهد، معلوم است وقتي ملتفت به سائل بود و ملتفت انگشتر بود و ملتفت دادن انگشتر بود، پس توجه به خدا در آن حين نداشت. حالا كه متوجه به خدا نبود چطور ميگويند حضرتامير در نماز به غير خدا توجه نداشت؟ و اينها بحثهايي است كه سنيها كردهاند، منيها كردهاند. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، معني توجه اين نيست كه اينها را بداني، اين حيلة اهل حيله است بلكه بايد بداني سائل آمده سؤال ميكند، بداني خدا گفته به سائل بايد چيز داد، بداني چيزدادن اطاعت خدا است. اينها توجه به غير خدا نيست. ديگر اينها راه را خيلي آسان ميكند. اين است كه عرض ميكنم در توجهات همينكه نيّت للّه و فياللّه شد ديگر اگر اتفاق چشم انسان به نقش قالي افتاد، افتاد و شد. تو حالا ديگر چشمت را مدوز به نقش قالي كه مشغول بشوي. بله مشغول نبايد بشوم، بايد من مشغول به كار خودم باشم. اگر اتفاق چشم به جايي افتاد اين ضرري ندارد. پس در بين عمل اگر اتفاق نظر افتاد بجايي و شخص ملتفت آنجا شد نبايد بترسد و شيطان گولتان نزند كه از حضور قلب افتاديم، به غير خدا توجه كرديم نظر افتاد به سرخي و به زردي قالي و عكس اين سرخي در چشم منطبع شد. اتفاق هوا سرد شد بدنم سرد شد اينها منافات ندارد با توجه. بله من بايد چشم به آن ندوزم و فيالفور برگردم مشغول كار خودم باشم.
باري، حالا منظور اينها نبود برويم بر سر مطلب. پس قطعنظر از انيّت اشخاص ميتوان كرد و واقعاً با خود آنها حرف زد. در معاملات دنياييمان كه همينطور است، با هركس حسابي داريم حرفي ميزنيم توجه به خود او ميكنيم، توجه به عصاش و عباش نميكنيم، به رنگ و شكلش نميكنيم و اگر اتفاق در بين حرفزدن نظرمان به جايي افتاد كارمان عيب نكرده، حرفمان را درست ميزنيم و معاملهمان را درست ميكنيم، عيبي هم نكرده. بله كار كسي عيب ميكند كه وقتي كه نگاه به شعله ميكند دود را ببيند، با دود حرف بزند، با پوستين حرف بزند، با عبا و قبا حرف بزند من عبد الاسم دون المعني فقدكفر كسي كه با كسي حرف ميزند حرفها را با روح او ميزند حالا اتفاق چشمش هم به جايي افتاد در بين حرفزدن، باز حرفهاش را ميزند عيب نميكند كار، به شرطي كه خطاب به انيّت نكند، با خود آتش حرف بزند. پس در اين مقامات بيانش اين است كه تو از انيّت خلق چيزي مخواه، پس برو رو به فلان و از خود او چيزي مخواه، از خدا بخواه. اين است كه مؤمن در بازار راه ميرود اما توي بازار راه نميرود. پس بدنش توي بازار راه ميرود اما روحش معلّق به ملأ اعلي است. بسا اگر رأيشان قرار بگيرد بگويند اين در بازار راه نميرود، اين در بهشت راه ميرود. مؤمن ميرود از قصاب گوشت ميگيرد، ميگويند از خدا گوشت گرفته به جهت اينكه چون قصاب مسلمان است و مؤمن به اين جهت ميرود از او گوشت ميگيرد پس از خدا گرفته وهكذا در تمام كارهاش چون آن جوري كه خدا دستورالعمل داده رو به خدا ميرود، معامله با خدا ميكند، للّه ميرود پس براي خدا رفته. همچنين فياللّه راه ميرود پس در خدا راه رفته، صراطي است مستقيم كشيده شده و مؤمن در آن صراط راه ميرود صراط علي مستقيم اين خدا خودش ميگويد صراط بر روي من مستقيم است و مردم در صراط راه ميروند و ميفرمايد خدا در صراط در كمين نشسته انّ ربك لبالمرصاد اين است كه مؤمن هرجا ميرود رو به خدا ميرود، هر كار ميكند للّه ميكند فياللّه ميكند. جهال هم نگاه ميكنند به آنها ميبينند آنها هم بعينه مثل ساير مردم راه ميروند، بلكه خيلي دقيقتر، در امور دنيا آنها را خيال ميكنند ميبينند سعيشان بيشتر است از خيلي از مردم. ميفرمايند در معاملات آنقدر چنه بايد زد كه عرق بيايد و اگر اينجور نكني سفيهي. معلوم است عاقل هوشيار تعمد نميكند در گولخوردن. جاهل نگاه ميكند ميبيند اين خيلي سعي ميكند در اين امورات واقعاً هم لاقيد نبايد شد، اينقدرها كه مردم خيال ميكنند. اولاً كي گفته آدم بايد لاقيد باشد؟ مؤمن تمامش قيد است، يعني حدودي كه خدا قرار داده قيد است براي او بسا قيودش به آن حدود خيلي محكمتر است از ساير مردم. مردم از لااباليگري و سفاهتي كه دارند از خيلي چيزها ميگذرند لكن او سفاهت هم بكار نميبرد و خيلي مقيّد است. اين است حالت كساني كه ايمان در ايشان نقش شده و انبيا و اوليا اين است حالتشان. و اين در خيلي جاها محل اشتباه خيلي از احمقهاي دنيا خواهد شد. حضرت باقر بدني داشتند بسيار چاق و سنگين، بدنش را خودش نميتوانست بكشد، زير بغلش را ميگرفتند و راه ميرفت. واقعاً بيعصا آن حضرت راه زياد نميتوانستند بروند و با اين بدن سنگين در وقت حصاد ميرفتند ميايستادند در آن هواي گرم كه مردم مالشان را نبرند تا آنكه بحث كردند بر آن حضرت كه با اين بدن سنگين ميرفتند مواظبت ميكردند كه مالشان را نبرند، و اين محل اشتباه مردم شده بود. عرض ميكردند چقدر شما طالب دنيا هستيد كه در اين هواي گرم با اين بدن سنگين ميآييد اينجا و ميايستيد! فرمودند چرا چنين نكنم؟ خودم توجه نكنم، حاصلم را برندارم كه مستغني از لئام خلق باشم؟ اگر چنين نكنم خودم توجه نكنم آنوقت كه اين كار را نكردم معطل ميشوم بايد بروم از لئام خلق بگيرم و هرگز چنين كاري را خدا راضي نيست. چه عملي از اين بهتر كه ذليل لئام خلق نكنم خود را. مردمي كه احمقند بسا خيال كنند كه حضرتباقر خيلي طالب دنيا بود كه با آن بدن سنگين ميرفت كه نگذارد مالش را ببرند. شما انشاءاللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه اين نهايت استغناي آن حضرت است دليل اين است كه هيچ طمعي از هيچكس ندارد، ميرود كه خودش برسد به امور خودش.
خلاصه؛ برويم بر سر مطلب، پس اين يك حالتي است از حالات انبيا و تمام درجات كه مقامي بالاتر از فؤاد ندارند و در اين مقام شريكند ائمة ما، وقتي پايين آمدند اينجا؛ وهكذا در اين مقامات شيعيان هم نمونهاي دارند، يعني آنهايي كه بزرگند نمونهاي از اين مقامات دارند. لكن ملتفت باشيد اينها نصيحت است عمداً عرض ميكنم بدانيد من منظورم هدايت است، نه منظورم اين است كه هرچه را گفتم جلدي معني براش درست كنم كه كسي نگويد خودش چنين ميگفت. اينجور پستاها را بخواهيد برويد پيش صوفيها، پيش كوفيها، سنيها، منيها. من منظورم هدايت است حالا من يك وقتي تعريف ميكنم خدا را و واللّه خيلي خوب راه ميبرم الحمدللّه و تعريف خدا ميكنم، واللّه هيچ خدا نيستم. يكوقتي تعريف پيغمبر را ميكنم و خوب بلدم، تعريف ميكنم پيغمبر را و واللّه هيچ پيغمبر نيستم. يكوقتي ميگويم حضرتامير چه مقام دارد و چطور است و فضايل ائمه را ميگويم و واللّه هيچ امام هم نيستم. تعريف نقيب ميكنم، تعريف نجيب ميكنم، تعريف علما را ميكنم، حالا تعريف كردم جلدي مگو خودش است و اينها را كه ميگويد تعريف خودش است. شما انشاءاللّه همچو نباشيد، من ميخواهم شما آنها را بشناسيد، كار به من نداشته باشيد، ريش مرا ول كنيد تا من جرأت كنم حرف بزنم.
پس مقام فؤاد را نقبا دارند، نجبا دارند، كساني هستند كه دارند اتفاق بسا خدا به كسي هم آنها را بشناساند. هستند كساني كه صاحب اين مقامند. حالا كه ميگويم هستند دخلي به خودم ندارد. من عرض كردم خدا را راه ميبرم و توحيد ميكنم و تعريف ميكنم و شما هم بايد ياد بگيريد و بشناسيد و نه من خدا شدهام نه شما كه ياد گرفتيد خدا ميشويد. ملتفت باشيد انشاءاللّه من چيزي كه ميگويم مرادم اضلال نيست، آنها كه باكيشان نيست كسي گمراه شود آنها مرادشان قند است و چاي و آن حيلهها را ميكنند و آن ادعاي پشت پرده را كه ميكنند كه اينها سرّ است، با آنجور چيزها بهتر ميتواند حيله كند، بهتر آجيل گيرش ميآيد من هيچ آجيل نميخواهم، من قصدم هدايت است. پس هست مقام فؤادي و اين مقام فؤاد از براي همهكس نيست و نجبا دارند اين مقام را و گاهگاهي هم به آنجا برميخورند لكن تمام حالاتشان اين نيست به جهت آنكه توجه تمام اگر براي كسي آمد نميتواند به همة كارهاش برسد، ابلاغ نميتواند بكند حتي شيخمرحوم ميفرمودند من در بين نماز تعمد ميكنم كه توجه به حروف و كلمات داشته باشم، در مخارج حروف توجه داشته باشم كه اگر به نمازم و به مخارج حروف و به حركات و افعال توجه نكنم نميتوانم نماز كنم، واقعاً نميتوانست، ميافتاد. پس اين مرتبه را دارا هستند يكپاره بزرگان. و مردم ديگر را بايد حاليشان كرد اين مقام را اگر كسي خودش داشته باشد درسش نبايد بدهند. پس تو اگر چشم داري ميبيني، هيچ احتياج به اين نيست كه به دليل حالي تو كنند، تو خودت ميبيني. گوش داري ميشنوي، احتياج نيست به دليل حالي تو كنند كه تو بشنوي. چيزي را كه نداري نميداني چهچيز است، كارش چهجور كاري است، هيچ خبري از آن نداري و نميداني. حالا كه نميداني جاش كجا است بدان نداري. پس همهكس اهل فؤاد نيست و همة مردم ندارند فؤاد را مگر محض تكليفي كه همة مردم مكلّف به توحيدند، مشعري دارند، ميشود سايهاي از فؤاد بر سر كسي افتاده باشد، اسمش فؤاد نباشد. نمونه براي تكليف و براي بيان به كسي چيزي نموده باشند، فؤاد اسمش نميشود. پس فؤاد كه مقام دودِ درگرفتة به نور خدا است، نور خدا نوري است قادر، نور خدا نوري است عالم، نور خدا نميشود غفلت كند، نميشود سهو كند، هركه آن نور را دارد محفوظ ميماند به آن حفظ از توجه به غير خدا، اگرچه تعمد كنند كه بكنند و لامحاله تعمد ميكنند. بايد نماز كنند، بايد عبادت كنند، بايد تعمد كنند به نماز، به قبله، به موضع سجده، به قرائت، به معاني آنها، به ركوع، به سجود، به حركات، به سكنات. معلوم است ميخواهد حرف بزند با خدا، بايد به حرفي كه ميزند توجه داشته باشد. با مردم كه حرف ميزند چهجور است با خدا هم همانجور بايد حرف بزند.
سيدعلي شبّر به يك واسطه روايت ميكند از شيخمرحوم كه آن واسطه گفته بود يكوقتي به شيخمرحوم كسي عرض كرده بود كه مردم ميگويند شما به عرش ميرويد. شيخ بدشان آمد از اين حرف و مشمئز شدند از اين حرف، خوششان نيامد، بدشان آمد. فرمودند ياسبحاناللّه من به اين پيري و ضعف و نقاهت بخواهم از نردبان بروم روي بام نميتوانم، بايد زير بغلم را بگيرند. اين چه حرف است؟! من به جايي نرفتهام. بعد خودشان فرمودند من يك وقتي يك حالتي داشتم، آن وقتها كه ميان خلق نيامده بودم، حالتي داشتم كه ميشنيدم ملكي در مشرق بود با ملكي كه در مغرب بود با هم صحبت ميكردند و حادثات در آن شب و روز را اين به او ميگفت، او به اين ميگفت چه حادثهاي واقع ميشود و من صداشان را ميشنيدم و لغتشان را ميشنيدم. آنروز اينطورها بودم تا وقتي آمدم ميان مردم، ديگر نميشنوم آن صدا را و واقعاً همينطورها است، شكستهنفسي نميكردند. وقتي آمدي ميان مردم بناي رد و بحث و نوشتن و جوابدادن از مسائل شد، لابد انسان منصرف ميشود از آن حالت.
باري منظور اينها نبود، منظور اين است كه فؤاد مخصوص آن بزرگان است دودي است درگرفته به فعلاللّه به نوراللّه ديگر اين مقام را آنچهاش واضح است و بيّن است و آشكار است و در اغلب اوقات واجدند آن حالت را انبيا هستند. ديگر انبيا هم بعضيشان در بيداري نميتوانند همچو حالتي داشته باشند، وقتي خواب ميروند در خواب ملك را ميبينند و از او چيزها ميشنوند، بعضي در بيداري هم ميبينند، گاهگاهي در خلوات اين حالت براشان هست. بعضي شدّتش از اين بيشتر است، بسا ميان مجلس هم نشسته است و جبرئيل ميآيد با او حرف ميزند، بسا سوار قاطر بودند پيغمبر و وحي ميآمد براشان. پس درجات انبيا هم مختلف است در دارا بودن اين مقامات و داراي اين مقامات هم هستند و عرض ميكنم كه انبيا وقتي حالتشان به اينجا برسد ملك را ميبينند؛ خيلي از انبيا ملك را نميبينند صداي ملك را نميشنوند مگر در خواب. ديگر وقتي در انبيا چنين باشد در بزرگاني كه هرقدر ترقي كنند به پستتر مقام انبيا نخواهند رسيد چه خواهد بود؟ و به ضرورت اسلام بزرگان شيعه به مقام انبيا نميتوانند برسند و انشاءاللّه فراموش نكنيد ضروريات دينتان را. تمام شيعيان حتي مثل سلمان به آن بزرگي كه نميتوان گفت مؤمن چهقدر بزرگ است، واللّه المؤمن لايوصف باوجود اينها همه، واللّه به ادني درجة انبيا نميرسد. و انشاءاللّه بابصيرت باشيد وقتي در انبيا هستند كساني كه در بيداري ملك را نميبينند مگر بخوابند و خواب ببينند و بسيار ميشد كه چيزي ميپرسيدند از نبيّي يا كاري ميخواستند از آنها وعده ميكردند كه باشد من بروم بخوابم خواب ببينم، يا ميگفتند من بايد بروم رياضتي بكشم، يا ببينم چه بايد كرد. پس وقتي آنها آنطور باشند بدانيد در شيعيان غلو نبايد كرد.
باري، پس اين مقام فؤاد يكي از مقامات است كه دودي است مكلّس شده و درگرفته به فعلاللّه و بسا يكطرفش در گرفته يكطرف ديگرش در نگرفته، اين هم مقامي است از مقامات اگرچه مشيهاللّه هم قادر است هم عالم است هم حكيم است وهكذا تمام اسماءاللّه توي مشيت هست لكن هيچ لازم نكرده وقتي ميآيد لباسي ميگيرد تمام قدرت را، تمام علم را، تمام اسماء حسني را بنماياند. بسا روغن قابليت كسي يك جهت او را بنمايد باقي جهات او كدورت داشته باشد. يك روغني صافي است تمام نار را مينماياند يك روغني كدر است وقتي روشن ميشود بسا قرمز ميشود، رنگي ديگر ميشود. باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه اين يكمقام از مقامات فؤاد است.
و يك فؤاد ديگري است ميخواهم عرض كنم و دقت كنيد انشاءاللّه غير از اين فؤاد و آن فؤاد دود درگرفته نيست بلكه آن فؤاد همان آتش است كه در اينها در گرفته. پس فرق است ميان آتشي كه ماسّ است با دودي كه ممسوس است به آن آتش. آني كه در مقام خودش ماسّ است به آن دود فؤاد است، در عالم خودش آتش از براي خودش يك وجودي دارد بدون دود و آن آتش يك حالتي ديگر براش هست. و اين را هم فؤاد ميگويند، نوراللّه ميگويند اين هم مقامي است و مقام ائمة طاهرين است سلاماللّهعليهم. پس از مقامات ايشان يكيش هم اين است و اين بالاتر است از آن مقام و اين بالاتري ديگر مؤيد به روحالقدس نيست. اين مقامي است كه روحالقدس نوكرش است. پس اين مقام ميگويد فؤاد را من دارم، يعني صاحبفؤاد است. فؤاد وقتي مواجهه با ايشان ميكند و ايشان التفاتي ميكنند فؤاد در انسان پيدا ميشود. پس مقام بالاتر چنانكه شيخمرحوم تصريح فرمودهاند مقام بالاتر مقام كينونت است و اين مقام بالاي مشيت نشسته. مقام اسماللّه مكنون مخزون است، ديگر دودي نيست درگرفته بلكه او سرتاپاش نوراللّه است، ظهوراللّه است.
ديگر حالا آخر كار است و خسته شدهام، شما را هم كسالت گرفته و وقتي انسان كسالت دارد درست مطلب حاليش نميشود. ميگويم بعينه مثل شما و قيام شما، شما چيزي از خارج نميگيريد نگاه داريد، آن را به بدن خود بچسبانيد، شكلي به بدن خود نميچسبانيد بگوييد اين قائمِ من باشد، بلكه خودت ميايستي اسمت ميشود قائم، خودت مينشيني اسمت ميشود قاعد. از خارج عالمِ خودت چيزي داخل خودت نميكني. همينجور است خدا آن فعلش و آن مشيّتش و آن ظهور اولش يكطوري است كه بجز در آن قيامش، در آن ظهورش ديگر جايي ظاهر نشده و قياماللّه و ظهوراللّه است ظاهر در ظهور آنجا اظهر است از نفس ظهور. ديگر آنجا دودي ندارد كه كسي قطعنظر كند از دود و آتش ببيند. سعي كنيد مطلب را اينجا ياد بگيريد بعد برويد آنجا به جهت آنكه آنجا را نه ظهورش را ميبينيد نه ظاهرش را ميبينيد. حالا در اينجا كه فكر ميكنيد زيد اينجا ميايستد خود زيد ايستاده، ديگر هيچكس نايستاده لاعمرو و لابكر و لاارض و لاسماء، غير از زيد اينجا نايستاده. اين زيدي كه ايستاده سر دارد، دست دارد، پا دارد، چشم دارد، گوش دارد، هيچ فرقي ميان اين قائم و زيد نيست. فرق ميانشان كجا بود؟ اين قائم همان زيد است، فرقي نيست بجز اينكه اين يكي از ظهورات زيد است و زيد از اين ايستادنها خيلي دارد و غير از اين ايستادن نشسته هم ظهور ديگري است از او و ظهورات بسيار دارد غير از اين قيام. اينجور غيور براي زيد هست لكن غيوره تحديد لماسواه پس اينجور غيور هست لكن غيريت عزلت نيست ميانة اينها و زيد. ( . . . . . . . ) و مقام بيان ائمة طاهرين از نور و از روح و از فلان و فلان بالاتر است از اين حرفها بالاتر است. ديگر ايشان در آن مقام نيستند مگر قدرهاللّه و ظهوراللّه و ظهوراللّه بجز اللّه در آن هيچكس هيچ نميبيند. تو تجسس كن، تفحص كن، تعمد كن در قيام زيد، غير زيد ببيني. هرجاش تفحص كني، هرجاش را بگردي ميبيني زيد توش است. پس آن مقام بيان كه مخصوص اهل عيان است خود مسألهاش را ميتواني اينجا بكار ببري اما آنجا بخواهي بكار ببري آنجا جوري است كه نه من ميتوانم زور بزنم تو را ببرم آنجا، نه تو خودت ميتواني زور بزني بروي آنجا. آنجا جذب الاحدية لصفة التوحيد آن مقام مقامي است بلند، هر خري هر گاوي را نميبرند در مجلس پادشاه جاش بدهند.
باري، ملتفت باشيد انشاءاللّه اصل مطلب را ياد بگيريد كه چهجور حالت است ولو حالتش را حالا اينجا نداشته باشي لكن اميد داشته باش در قبر، در بزرخ، در قيامت، در آخرت، در ابتداي بهشت داخلشدن، آنجاها بدهند. اگر نداري آنجاها هم سهل است آنجا كه رفتي كمكم ميبرندت به زيارت خدا و پيغمبر بشرطي كه اينجا ياد بگيري مسأله را. چيزي اينجا زراعت نشود آنجا نيست، اينجا مطلب را ياد گرفتي يكجايي بكار ميآيد و حالتش خواهد آمد، يكوقتي خواهد شد كه ببينيد ائمه را و نبينيد غير خدا را آنوقت لساناللّهند و بياناللّهند و ظهوراللّهند حتي آنكه ظهورش را هم بايد انداخت و نگفت ظهوراللّه ميگويي اللّه اللّه آنوقت توجه ميكني به ايشان و توجه كردهاي به خدا چنانكه توجه ميكني به قيام و توجه كردهاي به زيد و محال است توجه مگر توجه به قيام. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 15 صفرالمظفّر 1300)
11بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
مقام بيان دو مقام است: يكي از مقامات اين است كه يكچيزي غير از نفس خود او است ولكن بايد چشم پوشيد از او و اغماض كرد و باز يك مقام بياني است غير از اينجور معني، كه آنجور مقام بيان ديگر دودي هم ندارد كه چشم بايد پوشيد؛ چشمپوشي ديگر توش نيست، چيز ديگر يافت نميشود. حالا انشاءاللّه اينها هر دو را بطوري كه بفهمي عرض ميكنم، دقت كنيد و بناتان باشد ياد بگيريد. مكرّر عرض كردهام آقاي مرحوم ميفرمودند كسي كه بناش نيست چيزي ياد بگيرد، ياد نميگيرد. تمام شيعيان در تمام عمرشان ميروند مجلس روضهخواني و گريه ميكنند، آخر عمرشان يكروضه ياد گرفته باشند كه بخوانند نميتوانند و همه مجلسها هم رفتهاند و همه روضهها را هم شنيدهاند. بخلاف يك بچه روضهخوان كه قصدش يادگرفتن است، همان يكمجلس كه ميرود روضه را ياد ميگيرد. حالا همينطور است محض اينكه هي نشستهايم و حرف ميزنند و گوش ميدهيم و بسا حرفهاي مكرّر بشنويم، چنانكه منافقين دربارة من گفتند و به جهت همين هم رفتند كه آنچه طالب بودند من نداشتم بدهم به آنها، آنها هم هي نشستند و گوش دادند و گفتند مكرّرات ميگويد. شما اين پستا را بيندازيد دور و بخواهيد ياد بگيريد انشاءاللّه.
پس يكمقام بياني است كه اصل نوع علمش را اينجا عرض ميكنم آسان هم هست و ياد هم ميتوان گرفت اگرچه بكار بردنش مشكل است، آن نه دست خودت است و نه دست غير تو است، به جز دست خدا، دست هيچكس نيست. او هركس را خواسته بكِشد ميكِشد ميبرد، اينها مقدمات او است باز جذب با او است، هركه را ميخواهد هدايت ميكند. اما اصل علمش مشكل نيست و هر علمي كه از جانب خدا است و شما مأموريد يادش بگيريد بدانيد مشكل نيست. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه يك مقام بيان مقامي است كه قطعنظر از چيزي بايد كرد و چيزي را بايد ديد، اغماض بايد كرد از سمتي و به سمتي ديگر توجه بايد كرد. مثلاينكه شما مقام روحي داريد و مقام بدني و اين روح شما توي اين بدن شما است، ميبيند، ميشنود، ميآيد، ميرود، معامله ميكند و هركس در اين دنيا كاري به روح شما دارد بايد بيايد پيش اين بدن. ديگر همانجا در خانهاش بنشيند كه روح مال عالم جسم نيست، من همينجا كه نشستهام خطاب ميكنم به روح، اين روح ميشنود. و ملتفت باشيد اين بكارتان بيايد اگرچه روح در عالم جسم نميآيد لكن تو اگر بخواهي خطاب كني به روح و با او حرف بزني ماداميكه نروي پيش بدن، همينطور هرچه فرياد كني فرياد تو به گوش آن روح نميرسد. وقتي بدنش را بدست آوردي آنوقت ديگر نجوا هم بكني ميشنود. پس اين بدن قائممقام آن روح است شما كه بخواهيد توجه كنيد به روح، اين بدن از آن بابتي كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه توجه به دو جا در يكحال نميتوان كرد.
فكر كنيد باز بفهميدش حتي اينكه تجربه كردهايد خيليهاتان، انسان وقتي مشغول است حرف با كسي ميزند و كسي ديگر در مجلس هم باشد و حرف بزند، بسا انسان هيچ صداي او را نشنود. مكرّر شده انسان نزديك ساعت نشسته و مشغول كاري است و ساعت ميزند هيچ نميشنود صداي ساعت را، ميپرسي چند ساعت زد؟ ميگويد ملتفت نشدم، مطالعه ميكردم، فكر ميكردم؛ بسيار ميشود. اين را اغلب كساني كه فيالجمله شعوري دارند برخوردهاند سببش اين است كه ادراككننده نفس انسان است و اين نفس را خدا يكجهتي خلق كرده ماداميكه توجهي به يك سمت دارد در آن سمت فرو رفته به سمتهاي ديگر توجه ندارد مگر اعراض از آن سمتها كند. چنانكه مشغول فكري كه هستي، توي آنجايي، غافل از جاهاي ديگري. بخواهي بروي جايي ديگر بايد اعراض از فكر كني و همهكس هم همينطور است. تمام انبيا، اوليا كارشان اين است و غير از اين محال است، قرار نداده خدا نفس انسان را مگر در توي آن علمي كه هست، در آن صورتي كه هست بعينه مثلش مثل كرباس و رنگ. كرباسي را كه فرو برده باشي در نيل خود اين كرباس از هر سمت نگاه ميكند از بالا، از پايين، از مشرق، از مغرب، از هر سمت نگاه كند خودش را نيلي ميبيند. همينطور است نفس، همينطور نفس كه توي خيالي فرو رفت هرجاش را نگاه ميكند همان خيال را ميبيند، اگر بخواهد خيالي ديگر كند بايد اين نيل را از خود بيندازد برود توي رنگي ديگر. از اين بابت است كه اگر كسي توجه به شهود بخواهد بكند از عالم غيب بيبهره خواهد ماند، توجه به غيب هم كه بخواهي بكني از اين عالم بيبهره ميماني. ديگر در اينجاها پر اصرار نميكنم چراكه مطلبي نيست پر وحشتي داشته باشد. پس از اين است كه اگر بخواهي در حيني كه با زيد تكلم ميكني بخواهي ببيني چشمش را سرمه كشيده يا نه، جوري ميشوي كه همان زيد هم ميفهمد كه ملتفت چيزي ديگر شدي. بسا بپرسد دلت كجا رفت؟ بخواهي نگاه كني ببيني قباش چه رنگ است، از چشمت پيدا است دلت به جاي ديگر رفته، خواهد گفت چشمت به من و دلت به جاي ديگر است. پس وقتي پيش زيد ميآيي اگر ملتفت به بدن اويي از روحش غافلي و وقتي با او معامله ميكني با روح او حرف ميزني. پس با قطعنظر از بدن زيد با روح زيد حرف ميزني و معاملات خود را ميكني با زيد. تمام اهل دنيا در كارهاي دنيا شب و روز به همين عمل مشغولند، پيش هركه ميروند حرفي دارند حرفشان را ميزنند، كارشان را ميكنند، ملتفت بدن هستند يا نيستند معاملهاي كه با روح دارند ميكنند.
خلاصه؛ پس بدن قائممقام است از براي روح و همين يك حالت بياني دارد از براي روح. آن حالتي است كه خودش گم باشد و هيچ پيدا نباشد آنوقت تو با روح حرف بزني ولكن بياين نميتواني حرف بزني لكن هي من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ». پس در بدن يك مقام بياني است از براي روح كه همين را ديگر اصطلاحاتش را بخواهيد داشته باشيد مقام ضمير ميگويند، مقام «هو» ميگويند اين مقام بيان را. پس اين بدن اشاره است نفس خودش به روح شما و وقتي اشاره ميكند به روح شما كه خودش هيچ در ميان نباشد و اين معنيش اين نيست كه مرده باشد و پوسيده باشد. باز وسيله نداريم، وسيله دستمان نيست و مأموريم وسيله پيدا كنيم. بعينه بدون تفاوت مثل هُوَي عربي و اوي فارسي. اين اويي كه ميگويي اين او اشاره به غير است در فارسي، هو اشاره به غير است در عربي تو وقتي او ميگويي اين او الف است و واو، هو ميگويي هاء است و واو، آنوقت ديگر اين الف اشاره به غيب نيست، واوش هم براي تثبيت ثابت نيست، نه حالت انفرادشان نه حالت تركيبشان؛ دو حرف است متصل به هم شده، يكيش يك است يكيش شش است ديگر مزاجش چهچيز است، طبعش چه طبعي است، اين آنوقت ضمير نيست و وقتي ضمير است كه او را بگويي، هو را بگويي و نگويي او را. ديگر اين را براي آخوندها بگويي به آدم ميخندند چراكه نميفهمند. شما ملتفت باشيد حالت اينكه اگر او نگويي هيچ اشاره نكردهاي، اگر هو ميگويي بايد يادِ هاء نباشي به هيچوجه من الوجوه، همان ياد اويي كه اشاره به او ميكني. به هيچ وجه كه ياد خود اين نيستي با او رفتهاي پيش او، به جانب مشاراليه اشاره كردهاي. تا بخواهي ملتفت خود او بشوي، مثلاً هاء پنج است واو شش است، ديگر آنوقت اين هو است و مثل ساير كلمات است ديگر اشاره به غيب نيست. پس بايد گفت و نبايد گفت و اينها است كه مردمي كه هيچ اينها به كارشان نميآيد، اينها معمّا به نظرشان ميآيد و تمام ارسال رسل و انزال كتب براي همين حرفها شده و مردم چيزي كه پيششان نيست همين حرفها است. كسي سؤال كرد از شيخ مرحوم يا از بزرگي ديگر و گويا سؤال هم نشده، در كتاب شرايط دعاي مستجاب را كه مينويسند، مينويسند برو دعا كن بشرطي كه در وقت دعا ملتفت نباشي چه ميگويي، به شرطي كه واجد خود و واجد دعاي خود و واجد آنكه پيش او ميروي و واجد اينكه ميخواهم مستجاب شود نباشي، دعا كن بشرطي كه دعا نكني. ببين ميگويد برو دعا كن به شرطي كه دعا نكني و ببينيد كه معما است. حالا اينجا هم همينطور است پس او را اگر نگويي، «هُوَئي» نگويي، «هذائي» نگويي، مشاراليه معلوم نميشود و فرق نميكند هو با هذا، هذا اشاره به حاضر است هو ضمير غايب است، مطلب يكي است. پس بگو و ملتفت باش كه بايد بگويي و وقتي ميگويي ملتفت نباش. و حكماً ضمير را بايد استعمال كني كه اگر ضمير را نياري وسيله نداري و وسيله كه نداري هيچ اشاره نميتواني بكني. پس بيارش با حالت اشاره نه با حالتي كه هاء فلان است و واو فلان است، از مركب نوشته شده، كي نوشته، خوب نوشته يا بد نوشته؛ هيچ ملتفت اينها نبايد باشي. تا با آن حالتها ميآري يكي از حروف است، ضمير نيست. اين او وقتي ضمير است ضميربودنش آنوقتي است كه نه ملتفت الفش هستي نه ملتفت واوش هستي، غافل صرف هستي از خودش او هست در خارج و در وجود خودش هيچ كمي ندارد لكن تو مشاراليهت شخص خارجي است، دخلي به اين ضمير ندارد، دخلي به اين هُوَ ندارد، اين هُوَ بدل او بود. حالا عرض ميكنم همين است حالت تمام معاملاتتان با تمام اشخاص، پيش هر كس ميروي ميروي پيش بدن او، وقتي درست تعمّق كردهاي در خود او كه بالمره در سرتاپاي او از او غافل باشي و ميبينيد كه بدن وجودش ضرور است نميشود دست برداشت از بدن و معذلك تا بخواهي خودش را ميان بياري ديگر ضمير نيست، اشاره به خود او نميكند. اين است كه مشكل شده و عمل مشكل است به جهت همين است.
پس اين بدن مقام بياني دارد، بيان است براي روح شما، مقام ضمير است براي روح شما، روح شما هرچه ميخواهد از اين عالم ابراز ميدهد چه حركت چه سكون، چه ديدن چه شنيدن چه معاملات، همهاش را از دست اين بيان و اين ضمير ميكند. مردم ديگر هم كه كاري به روح شما دارند ميآيند پيش اين بدن و غير از اين هم محال است. هركس هر جايي برود به غير از اين بدن هرچه داد بزند روح شما نميشنود صداي او را؛ و اينكه صعود نميكند اعمال، راهش همين است. همينطور نشستن و دعوتكردن كه اي عالم نفس من ميدانم تو دخلي به عالم جسم نداري، من تو را ميخوانم تو صداي مرا بشنو. اگر عالم نفس بايد صداي كسي را بشنود صدا توي اين گوشها كه آمد آنوقت ميشنود و ميفهمد، بلكه حيوان هم تا نيايد در عالم شما گوشي از جنس گوش شما نگيرد، از جنس زبان شما گوشي نگيرد و شما هم زباني از جنس گوش او نگيريد، نه شما زبان او را ميفهميد نه او زبان شما را ميفهمد. همينطور نه شما صداي او را ميشنويد نه او صداي شما را ميشنود. پس اين بدن مقامي دارد كه مقام بيان روح است و آن مقام مقامي است كه وقتي يافتيد ببينيد خارجيت هم دارد. و عرض كردم كه آن وقتي است كه هيچ خودنما نباشد و تمام سرتاپاش سرتاپاي آن باشد و اين مثل مردة بين يدي الغسال است. پس اگر اين حركت ميكند حركتش از خودش نيست ساكن ميشود سكونش از خودش نيست، حركت و سكونش مال روح است. اگر اين فحش ميدهد او ميدهد اگر صلوات ميفرستد او ميفرستد، اين خودش وسيله است براي روح نردباني است براي رسيدن به روح. تو وسيله را بدست بيار پلهات را پيدا كن، به پله تا پا گذاردي به مقصود رسيدهاي، اين قائممقام است براي غير و وقتي قائممقام است كه قاف و واو و ميم در ميان نبيني و پلهها را نبيني، هيچ ملتفت او نباشي و به تمام سرتاپات بايد ملتفت او باشي كه اگر نباشي تا پلهاي را بخواهي ملتفت نشوي ميلغزي و ميافتي. تا بخواهي پشت كني به اين بدن، هرچه بيرون داد بزني آن روح كه تو كار به او داشتي نميفهمد تو داد زدهاي صدات را نميشنود. پس بايد اين بدن را بدست آورد و تمام توجه شما بايد به روح باشد چراكه كار به دست روح داري. اگر توجه تام به او داري غافلي از اين بدن بالمره، و وقتي منهمكي و فرو رفتهاي در آن روحي كه در آن بالا است كه توجه به غير او نكردهاي. اگر از تو بپرسند تو با فلانكس حرف ميزدي چه عبايي دوشش بود بسا ملتفت نشدهاي، نميداني. بپرسند چشمش چهجور بود ملتفت نشدهاي، ريشش چهجور بود ملتفت نشدهاي و بسا كسي پيش كسي برود و بيايد و مطلوبش حاصل شود و از تمام صفات و ظهورات او حتي ايستادن او و نشستن او غافل باشد و ملتفت نباشد كه ايستاده بود يا نشسته. اگر به اين سرحد رسيد حالت بدن، اين حالت حالت بيان است و چون مطلب كلي است و همهجا جاري است خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه نظري ديگر هست كه به بدن نظر ميكني و همين بدن بدون نقصان آن و تغيير در آن حالتش حالت معاني است، حالت معني است. نظر ميكني و حالت بيان تو نداري پس تو بسا به حالت معناي او نظر ميكني بر حالت بيان او و آن حالت حالتي است كه ميداني اين بدن هست و آن روح هست و آن روح ارادات خود را در اين بدن ميگذارد و افعال خود را از دست اين بدن جاري ميكند، از چشم اين بدن ميبيند، از گوش اين بدن ميشنود، تمام رضاش، غضبش، تمام حسن خلق و سوء خلقش، تمامش را از بدن ميفهمي. پس حالت معاني حالت بين بين است، گاهي ميروي به غيب و ملتفت بدن نيستي گاهي برميگردي به شهاده ميآيي اعاده ميكني نظر را و بدن را واسطه ميبيني، اين را حالت معني ميگويند. يكخورده اگر فكر كنيد انشاءاللّه هيچ مشكل نيست زود ميرسيد به مطلب. در اين حالت دويم، شما گاهي نظر به غيب ميكنيد گاهي نظر به شهاده، دايم در حركت هستيد آنوقت اين را ظاهر او ميگوييد آن را باطن اين ميگوييد به خلاف حالت اولي كه در آن حالت هيچ ظاهري در ميان نبود باوجودي كه ظاهر اگر نبود من هيچ ملتفت باطن نميتوانستم بشوم. باز من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ» پس من ميگويم دعوتبكن تو دعوتمكن و همة اينها رمز است.
باري پس حالت معني را ملتفت باشيد معني را معني ميگويند به جهتي كه ظاهر است در لفظ. پس لفظ ظاهر معني است و معني ظاهر ميشود از لفظ. پس اين بدن مقامش مقام معني است به اين معني كه اين بدن ظاهر ميكند آن روح را، ظاهر ميكند رضاي او را، غضب او را، علم او را، قدرت او را. پس مقامي ديگر از براي اين بدن هست كه مقامش مقام معني است و مقام ظاهري و غيبي است كه آن روح غيبي هرچه بخواهد در اين عالم اظهار كند از اين لفظ بدن اظهار ميكند و اين لفظ بدن اظهار كنندة اعمال او است و ظاهر كردن خود او به اين بدن است. اين مقام را مقام معني ميگويند. پس وقتي بخواهي به اين مقام اكتفا كني ملتفت معني شوي، خود معني مبناش اين بدن است. اين است كه ميفرمايد نحن معانيه و ظاهره فيكم پس يكجايي هست، دقت كنيد يكجايي هست كه ميروي پيش پيغمبر خدا، ميروي پيش اميرالمؤمنين و خود آنها را ميبيني، با خود آنها حرف ميزني و نميبيني مگر رسولاللّه را. يكدفعه ميروي پيش رسولاللّه و خود آنها را نميبيني حتي راء و سين و واو و لام را مياندازي، تا نگاه به او ميكني ميبيني خدا است او را فرستاده و هيچ غير خدا را نميبيني و اين مقام بيان است، مقام توجه تام همين مقام است كه هيچكس در ميان نيست مگر خدا، خدا را ميبيني. آنوقت است كه ميفرمايد من رءاني فقد رأي الحق. «رءاني» اگر نون و يا را ببيني نميتواني حق را ببيني. بعد از اين مقام مقام دويمي هم هست براي ايشان كه مقام معني است و اينها معناي خدا هستند، چشمشان چشم خدا است گوششان گوش خدا است، اطاعتشان اطاعت خدا است مخالفتشان مخالفت خدا است، محبتشان محبت خدا است عداوتشان عداوت خدا است، دوستيشان دوستي خدا است. آن معني يكي است تغيير نميكند؛ حالت، نسبت به اشخاص و مخلوقات تفاوت ميكند. پس اين مقام مقام معني است و در مقام معني توحيد خالص نميشود بشود، توحيد خالص جاش جايي ديگر است. مقام معني اين است كه غيبي ميبيني و باز ميآيي به شهود، هي شهود ميبيني و بواسطة آن به غيب ميروي، برزخ است ميانة غيب و شهود و اين مقام مقام دويم است. اول در بدن خودت فكر كن و در آنجا بياب. اول در بدن خودتان نرويد معطل ميمانيد. و عرض ميكنم بسا از شدت حرصي كه داري ياد بگيري، ميروي آنجا و آنجا را هم ياد نميگيري.
و اين نصيحتي است داشته باشيدش، در علم هيچ تعجيل نكنيد. باز اين هم خودش علمي است عرض ميكنم همينكه ميخواهي سرعت كني بسوي سمتي، سرعت كه كردي تا رفتي اين حرفها به گوشَت نميخورد از اينجا رفتهاي پرت شدهاي و آنجا هم اين حرفها نيست، پس ياد نميگيري. پس سعي كنيد هميشه گوشتان به حرف باشد ببين چه ميگويند همان را بگير و در آن فكر كن، خيال مكن وقتي حرص زياد زدي آدم بيشتر ميخورد. نه، حرص كه زدي آدم لقمه در گلوش ميماند و خفه ميشود. اگر ميخواهي چيزي ياد بگيري همراه حرف بيا، پس هرگز پيش نيفتيد كه اگر پيش افتاديد آخرش نميفهميد كه چه ميگويند. اگر پس بيفتي نميفهمي، پيش هم بيفتي نميفهمي، بايد همراه حرف بيايي.
باري، پس مقام بيان مقام اين است كه بدن آنچه از او صادر ميشود تمام افعالش افعال روح است لكن از بدن جاري شده. من گاهي ملتفت بدنم هستم گاهي ملتفت بدنم نيستم، گاهي در اين بينها بيان ميبينم گاهي خودم را ميبينم. لكن يكمقامي است كه بسا وحشت ميخواهد بكند از غير آن روح و توجهش به روح است همان حالتش را كه ملتفت هستي كه وحشت ميكني از غير روح، توجه داري و ملتفت آن حالت نيستي، توجهت تام نيست؛ و همان حالت اول كفاره ميشود براي اين حالت. اين است كه نيّت اگر خالص شد براي نماز، اگر ابتداي تكبيرهالاحرام را ابتداي عمل را براي خدا نيّت داري بكني در باقيش فراموشي اتفاق افتاد و ديگر يادت نيست كه براي خدا ميكني، نماز صحيح است باطل نيست. تو سر ريسمان را بند كن به جايي و يكتوجه بكن ديگر نگاهت ميدارند، ديگر اغماض از نقصانها كار خودشان است، اغماض را آنها بيش از همة مردم ميكنند از اين جهت به شما هم امر كردهاند كه اغماض كنيد. كارهاي زنها را بايد اغماض كرد به جهتي كه زنها ناقصالعقلند. كارهاي بچهها را امر كردهاند كه اغماض كنيد، پاپي نشويد. حالا بچه بول كرده است روي فرش او را ميزنم، نه بچه نميفهمد، نبايد او را زد، مزن و مدارا كن. آنها مدارا كردهاند كه تو مدارا كني. هر صفتي از صفتهايي كه خودش داشته مبدء، امر كرده بكن. براي نفع خودت است نه اينكه خودت بكن من اعتنا نميكنم. ببينيد كسي بيايد پيش شما شما اعتنا نكنيد بد كاري است، كافري هم بيايد پيش شما همينكه آمد اكرموا الضيف ولو كان كافراً كسي برود پيش خدا نميشود خدا اعتنا نكند. لكن حالا كه اعتنا كرد همة كارهات را درست ميكند، همة هواها و هوسهات و همة توقعات بيجاي تو را بعمل ميآورد؟ نه، خيلي هواها و هوسها داري و عقلت نميرسد كه براي تو ضرر دارد. حتي آنكه اگر بدهندت آن آخر كار گردن خودت را ميشكني كه اين چه هوسي بود كردم پشيمان ميشوي كه حالا به اينهمه بلا و مصيبت افتادم. انساني كه بچه ندارد ميبيني هي شب و روز گريه و زاري پيش همهكس ميكند، نذر و نياز ميكند كه خدا بچهاي بدهد. خبر ندارد بچه كه ميدهد چه ميكند، چه ميشود؟ بسا بچه كه بزرگ شد چيزيت را ميدزدد، ترحيزي ميشود كه پناه بر خدا. دختر آدم كه برود فلانعمل را بكند بسا آدم راضي ميشود كه بميرد همچو چيزي را نبيند، پسر آدم برود عمل بد بكند انسان راضي به مرگ خودش ميشود. و وقتي خبر نداري آن حسنهاش را خيال ميكني كه خيلي خوب است، هي دعا ميكني كه خدايا اولاد بده وقتي داد يكدفعه ميبيني ترحيزي توش درآمد كه هزارمرتبه گردن خودت را ميشكني كه كاش زن نگرفته بودم. پس خيلي كارها هست انسان عاقبتش را نميداند و هي با اصرار از خدا طلب ميكند و وقتي خدا داد پشيمان ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه برويم سر مطلب. ميخواهم عرض كنم كسي اگر يكتوجه در تمام عمرش بكند كفايتش ميكند. حديث خاص داريم كه اگر كسي در تمام عمرش دو ركعت نماز بكند كه خدا قبول كند آن را، خدا اجلّ از اين است، جلال و جبروتش بيش از اين است، اجلّ و اعظم است از اينكه تمام نمازهاش را قبول نكند، تمام اعمالش را قبول نكند، تمام گناهانش را نبخشد. انشاءاللّه ملتفت باشيد باز همين مطلب است كه اگر بقدر ذرهاي بقدر خردلي كمتر اگر محبت اميرالمؤمنين جايي باشد، خدا الي علي نفسه يعني قسم خورده، حتم كرده بر خود كه اين را نجات بدهد ولو عصيان بكند. اين سرّ همين مطلب است ملتفت باشيد انشاءاللّه كه توجهاتي كه از عالم معني ميشود تام نيست، كامل نيست. بيمصرف نيست، اما تمام توجه بخواهيد باشد، تمام توجه نيست. گاهي به خلق مشغولي گاهي به خالق، صرف بخواهي باشي باز توي حرفهاش بينداز كه وقتي تو متوجهي به خود زيد خود زيد نه اين قبا است نه اين پوستين است نه اين گوشت است نه اين پوست. ملتفت اويي او هر كاري با تو دارد با تو ميكند با تو ميگويد تو هر كاري با او داري با او ميگويي و هيچ ملتفت عبا و قبا و پوستين نميشوي و تا بخواهي ملتفت عبا و قبا شوي بسا آنكه بگويند قباحت نميفهمي حيا نميكني كه در حضور من نگاه به غير من ميكني؟ و تنبيه ميكنند انسان را. متعارف است در مجلس پادشاه اگر چشمها دوخته نباشد به سلطان و چشم به جاي ديگر برود سلطان غضب ميكند. در حضور هر بزرگي كه حاضر شوند جمعي بايد چشمهاشان به آن بزرگ دوخته باشد و اگر چشمت جاي ديگر نگاه كرد، آن بزرگ اتفاق نگاه كند و تو را جايي ديگر ببيند كه نگاه كردهاي، ديگر نگاهت هم نميكند و همين تنبيهي است كرده كه كجا رفته بودي كه چشمت اينجا نبود؟ و همين تنبيهات را هم كه ميكنند باز به جهت اين است كه ميخواهند تو آدم خوبي باشي، ميخواهد تو ادب داشته باشي، تو شعور داشته باشي.
پس اين مقام مقام ظاهري است كه اين مقام بدن مقام ظاهر روح است و ظاهركنندة افعال روح است. ديدنش اين است كه از اين چشم ميبيند، شنيدنش اين است كه از اين گوش ميشنود، گفتنش اين است كه از اين زبان ميگويد اينها همه حركات آن شخص است به دليل اينكه اگر اين بدن تمامش به مسهلات دفع شود، يا سالها بگذرد و به مرور دهور از ميان برود، معاملة تو با آن شخصي است كه كردهاي ماداميكه زنده است ميروي ريشش را ميگيري طلبت را مطالبه ميكني. بسا در بچهگي معاملهاي با تو كرده تو در پيري ريشش را ميگيري و مطالبة طلب خود را ميكني به جهتي كه اين بدن تمامش به تحليل ميرود، هي فضلات دفع ميشود، هي چركها دفع ميشود، هي موها را ميچيني دور ميريزي، هي ناخنها را ميگيري. اين بدن بجز اينكه ظاهر آنجا است و ظاهركنندة رضاي آنجا و غضب آنجا، خلق آنجا، خوي آنجا، ديگر كاري ديگر نميتواند بكند. همينكه اين را ميبيني و او را هم ميبيني ثابت در اين نيستي و ثابت در آن نيستي؛ اين مقام معني اسمش است.
باز فكر كنيد، باز همين بدن با همين حالت كه در او هست بدون تغيير خودش، باز اين واسطهاي است كه فيضهاي آن روح به آن بدن ميرسد، توي زبان او ميآيد. اصل علم توي نفس آن شخص است، از نفس او ميآيد توي زبان او، از زبان او ميآيد در هوا و ميرسد به گوش تو. پس اين باب فيض است كه تمام فُيوضي كه آن روح غيبي دارد باز از اين بدن جاري ميشود و اين بدن باب است براي روح غيبي. پيش اين بدن نروي، پيش اين باب نروي فيضياب از روحش نميتواني بشوي. پس اين مقام مقام وساطت و بابيت است وهكذا.
ديگر يكوقتي هست تو اين كارها را نميخواهي بكني، تعلّمت را كردهاي، فيضيابيات را كردهاي. حالا نماز ميخواهي بكني در اين مقام او پيش ميايستد، او امام ميشود تو مأموم. اين مقام امامت پستتر است از مقام بابيت. ديگر دقت كنيد فراموش نكنيد اگر همينجور است و مقام امامت پستتر است آيا معنيش اين است كه اين چيزي دارد كه از آنجا نيامده، يا نقصاني دارد در نمايندگي روح كه پستتر شده؟ بلكه مراتب به حسب حالت تو كه در خارج ايستادهاي تفاوت ميكند. يك دفعه ميخواهي نماز جماعت كني حالا او پيش ميايستد و شما با او نماز ميكنيد، او امام تو ميشود. يك دفعه ميخواهي علم ياد بگيري ميروي پيشش درس ميخواني، او واسطه ميشود. يكدفعه هست كه نسبت غيب و شهاده ملاحظه ميشود يكدفعه ميخواهي به آن روح برسي و هيچ ملاحظة غيب و شهاده نميكني، بيانش را پيدا ميكني.
خلاصه ديگر خسته شدهام تفصيل نميدهم اينها را و در تمام اينجور حالات، در تمام مراتب اِعراض از سمتي اقبال به سمتي لازم دارد، تا اغماض نكني از سمتهاي ديگر به سمتي نميتواني اقبال كني در همان يك سمت ميروي و سير در آن ميكني. پس چه مقام بيانش به جهتي كه تا اين دود در ميان هست و هُوَ هست و هاء و واو هست در ميان، بايد اعراض از دود كني و غافل از ضمير و اشاره باشي و مشاراليه ببيني. پس چه در مقام بيانش چه در مقام معانيش چه مقام ابوابش چه در مقام امامتش يك غيراللّهي در ميان هست. در خودت فكر كن غيرالروحي نسبت به خودت خيال كه بكني كه اگر غير روحي در ميان نبود شما روح نميتوانستيد بدست بياريد حالا كه غير روحي در ميان هست اين را بايد اعراض كرد و رو به روح كرد يعني چنان بايد انسان فرو رود در مطلوب كه از ماسواي مطلوب اعراض داشته باشد و حالا ميبيني كه اعراض نميكند و روح را نميشناسد و باز معزّز و محترم است، چرا نباشد؟ خليفه شده است خليفه بايد هركار بخواهد بكند. شما ملتفت باشيد ديگر نمك بخوريم و نمكدان را بشكنيم، اعراض به اين معني از نمكدان كنيم معلوم است اين كفر و زندقه است. باري، پس اين يكجور مقام فؤاد و عقل و روح و نفس است يا به تعبيري ديگر مقام بيان و معاني و ابواب و امامت است. مقام اينجوريش را ائمة طاهرين سلاماللّه عليهم داشتهاند، مقام اينجوري را انبيا داشتهاند و همچنين ساير از بزرگان شيعه داشتهاند و ممكن است دارا باشند. اين يكجور مقام است.
و يكمقام بيان و معاني و ابواب و امامت غير از اينجور است و ديگر حالا امروز نميآيد در شرح آن جورش و آن غيرش. اين است كه ديگر هو كه مقام ضمير است اين دود كه آتش در آن درگرفته هيچ اينها در ميان نيست و اگر دقت كنيد انشاءاللّه ميتوانيد ياد بگيريد نوع علمش را آسان هم هست لكن حالتش بايد بيايد يعني بايد خدا بدهد، دست خود شخص نيست. عرض ميكنم در همهجا حالت شخص دست خدا است، شادي و غمناكي انسان دست خود انسان نيست، دست خدا است. يكدفعه خدا ميخواهد كسي مهموم و مغموم باشد يكدفعه ميبيني مهموم و مغموم شد. همينطور يكدفعه ميخواهد هم و غم او را بگيرد يكدفعه ميبيني انسان دلش روشن ميشود و دست خدا است. همينطور ترقيات دست خدا است، بالابردن و ترقي دادن دست انسان نيست اما علمش را ميشود ياد داد، ميشود ياد گرفت. پس يكمقام بياني است كه آن مقام از خودي خود هيچچيز به هيچوجه ندارد و دود هم همراهش نيست، هاء و واو هم نيست، هرچه هست از بالا آمده و آن مقام مقام فعلاللّه است و چنين مقامي كه هاء هم از خود ندارد، واو هم ندارد اينجور مقام بيان را به غير از ائمة طاهرين سلاماللّهعليهم احدي نميشود داشته باشد. حتي نوح به آن بزرگي چنين مقامي را ندارد، ابراهيم به آن بزرگي چنين مقامي را ندارد و اين مقام مخصوص است به ائمة طاهرين صلواتاللّهعليهم. چون چنين است كه آنها دارند چيزي را كه هيچكس ندارد و همه ميروند پيش كسي كه اين مقام را دارد پس نوح هم واسطهاش محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّهعليهم همچنين ابراهيم واسطهاش محمّد و المحمّد است صلواتاللّهعليهم اين بود كه انبيا باز به خواص خودشان، به اوصياي خودشان، به كساني كه مؤمن به ايشان بودند واقعاً اين مطلب را ميسپردند كه بواسطة غير ميرويم پيش خدا، ما هم بيواسطه از خدا نميگيريم. معلوم است هرچه ترقي كرده باشد دود است و نميتواند تمام نار را بنمايد انيّت دارد، خوديّت دارد اين آتشها مغزش دود است آني كه هيچ دود ندارد و آتش صرف است و بيدود و نار بلادخان است يا فعلاللهي است كه مخلوقات ديگر آنجور نيستند، آن مخصوص ائمه است صلواتاللّهعليهم. جهت انيّتشان هم نيست از خودشان هيچ نيستند بعينه مثل قيام شما نسبت به شما، قيام زيد در نزد زيد، انيت قيام هم مال شما است، مال زيد است. پس مقام هر قائمي آن قيد قيام بودنش كه غير از قعود است اين مال كيست؟ مال فاعل است پس ديگر انيت ندارد كه قطعنظر از آن بكني. آنجا كه رفتي ديگر آنجا آدم همهاش خدا ميبيند و با خدا معامله ميكند و آن آيتي كه مكنون است و مخزون است عنده بالاي همين مقامات نشسته تا ديگر بعد عرض كنم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(چهارشنبه 16 صفرالمظفّر 1300)
12بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي
مكرّر عرض كردهام كه اصل مسائل مشكل نيست، ديگر اگر كسي اهل مسأله نباشد و ياد نگيرد آن نه از اشكال مسأله است. ملتفت باشيد اصل ديدن مشكل نيست، انسان اگر چشم دارد و هوا روشن است ميبيند. حالا يككسي چشم ندارد و نميبيند مسأله مشكل نيست. پس عرض ميكنم همة مسائل خدا و رسول همينجور است، خدا هيچ امري و حكمي را به هيچكس تكليف نكرده مگر آنكه ميسور قرار داده فهمش را آسان قرار داده و خدا هيچ مشقت را هيچ از دين خود قرار نداده ماجعل عليكم في الدين من حرج.
ملتفت باشيد انشاءاللّه يكي از مقامات بلندي كه خيلي عظيم است و اعظم از آن مقام در عالم خلق نيست و ميتوان تعبير آورد كه عالمش عالم خلق نيست، عالمش عالم غيب است و غير را مينماياند خودي خودش پيدا نيست و اين مرتبه باوجوديكه خيلي عظمت دارد و در عالم خلق عظيمتر از آن نميتوان پيدا كرد معذلك نوع فهمش آسان است. حالا يككسي در جاي ديگري كه چشم آنجا را ندارد نميتواند جاري كند تكليف هم ندارد. حالا انشاءاللّه دقت كنيد و نوع فهمش را ببينيد چقدر آسان است. هر فعلي كه صادر است از هر فاعلي چون از خود او صادر است از خارج نگرفته چيزي به خودش بچسباند. بخواهي اين را پوستش را بكني، مفصّلش كني، لريش كني خيلي آسان ميشود. توي همة طوايف ميشود اين حرف را زد. هر فاعلي ميخواهد خلق باشد ميخواهد خدا باشد، ميخواهد جن باشد ميخواهد انس باشد، جماد، نبات، حيوان، اعراض، هرچه ميخواهد باشد فعل هر فاعلي اين حكمش است. شما فكر كنيد انشاءاللّه خودتان بفهميدش و ذوقش را بكنيد. حالتتان اين نباشد كه من همينكه مطلبي را بگويم اگرچه دليل ندارد و برهان ندارد، محض همينكه من گفتهام قبول كنيد، اگر بناتان چنين باشد مصرف ندارد، به مطلب نميرسيد.
پس عرض ميكنم هر فاعلي فعلش را از عالم بيرون خودش نميگيرد بسازد. پس نيست فعل فاعل مثل خشت خشتمال، اينها است كه گول ميزند مردم را. ديدند خشتمال خشت ميزند و بسا آنكه به روي خشت هم بنويسي كه عمل فلان، لكن شما بدانيد اين عمل او نيست، عمل عامل، فعل فاعل، با فاعل است. تا فاعل هست فعلش همراهش است مثل كرسي و نجار و مثل بِنا و بنّا نيست لكن مردم وقتي صانع و مصنوع ميشنوند اينجور چيزها خيال ميكنند و اينجور نظر انسان را از مطلب دور ميكند. فعلهاي خودمان را ميتوانيم درش فكر كنيم تا مطلب به دست بيايد. پس فعل هر فاعلي آن چيزي است كه پيش از آني كه فاعل آن را احداث كند هيچ چيزش نيست. پس خشت، فعل فاعل نيست به جهتي كه گلش بود پيشتر. پيش از وجود خشتمال گل بود، آب و خاك بود پيش از وجود خشتمال، بعد از آني هم كه گل شد بود و خشتمال خشتي نزده بود، پس چطور ميشود خشت فعل فاعل باشد؟ كرسي چوبش بود پيشتر، نجار آمد اين چوب را برداشت و كرسي را ساخت. نه اين است كه چوب، فعل نجار است. چوب چه دخلي به نجار دارد؟ نجار هنوز نبود و چوب بود لكن فعل فاعل همراه فاعل است. فعلهاي خودمان را ببينيد فكر كنيد ماداميكه حرف نزدهاي هيچ سخني از تو در هيچ عالمي نيست. همانوقت كه حرف ميزني به اندازهاي كه حرف ميزني حرف زدهاي وهكذا دقت كنيد در هر كدام فعلي از فعلهاي خودتان همينطور خواهيد يافت به شرطي كه ذهنتان را توي تكميلات نيندازيد. ملتفت باشيد كه اين حرف چهچيز است كه فعل شما است. اين مردمي كه ميبينيد حرف كه ميشنوند، كلام كه ميشنوند همين صداها را كلام متكلم خيال ميكنند و اين غلط بزرگي است و اين حروف و كلمات و حرفهاي ظاهري مثل خشت خشتمال است، هوايي است ميآيد در حلق و در دهان و در مخارج حروف، زير اين دندان و زير لب در اين مخارج حروف هر جايي صدايي به هيئتي بيرون ميآيد. اين را مردم كلام ميدانند شما بدانيد اين كلام نيست، اين مظهر كلام است. خشت مظهر فعل فاعل است مادامي كه زيد نزده كسي را اين ضارب و زننده اسمش نيست تا وقتي احداث ميكند ضرب را ولو بر روي عمرو احداث كند ما حالا كاري به عمروش نداريم و مفعولبه است و اصطلاح عجيب و غريبي است كه ضرب مفعول مطلق است و عمرو مفعولبه است پس ضرب را احداث ميكند زيد يا نصر را يا قيام را يا قعود را يا حركت را يا سكون را. فعل هر فاعلي همينطور است، فعل را فاعل احداث ميكند و پيش از احداث فاعل نه مادهاش هست نه صورتش، نه بسايطش نه مواليدش، هيچچيزش نيست و اين فاعل احداث ميكند او را. ديگر اگر بخواهي بگويي به چيزي احداث كرده بگو به خودش او را احداث كرده، ميخواهي هم بگو لامن شيء احداث كرده. پس فعل هيچ فاعلي از خارج گرفته نميشود به او بچسبد. خوب دقت كنيد انشاءاللّه فعل آن است كه صادر باشد از فاعل و فاعل او را لامن شيء احداث كرده باشد و اين لامن شيء هم پيش مردم لاشيء محض است و شما فكر كنيد ببينيد اينها را بخصوص عرض ميكنم ملتفتتان ميكنم كه شما غفلت نداشته باشيد. مردم ديگر حتي حكماشان همه مثل اهل ظاهر رفتهاند. بله حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملة خود خلق كرده، اين را همهكس ميتواند بگويد معلوم است هرچه هست خدا خلق كرده، ديگر چطور كرده؟ من چه ميدانم، اين حكمت نيست. ملتفت باشيد مثل اين را كه لامن شيء خدا احداث ميكند، الان تو افعال خودت را لامن شيء احداث ميكني و الان تو كه لامن شيء احداث ميكني يعني گلي برنميداري فعل خود را از آن گل بسازي، چوبي را نميگيري فعل خود را از آن چوب بسازي و جاري كني، زيد را نميگيري كه وكيل تو باشد و عوض تو ببيند و بشنود و بچشد و ببويد و كيفيات ادراك كند. فعل تو حتم است كه از دست خود تو جاري شود، از خارج چيزي برنداري اسمش را بگذاري فعل من كه اينها اشتباهات احمقانه است. اين اشتباهات را احمقها ميكنند كه وقتي گرد آسيا به روي آنها نشست خود را آسيابان خيال ميكنند، يا اينكه كدو به پاش بسته خود را گم نكند، ابنهبنقّه شدهاند خود را كدو خيال كردهاند. فاعل احداث ميكند فعل خود را، كلّ فاعلها خواه از روي شعور فعلي از ايشان سر بزند خواه از روي بيشعوري، خواه از نبات خواه از جماد، هر فاعلي فعل خودش را احداث ميكند. حالا اثر آن فعل جاي ديگر هم افتاده خشت ماليده شده ما حالا كار نداريم به آنجا. پس معقول نيست گردي و غباري از اشيائي به فاعل بنشيند اسمش بشود فعل فاعل، از اين است كه فعل از خارج وجود فاعل نميآيد. چشم را بهم بگذار بگو لامن شيء احداث ميكند ديگر يعني چه من نميفهمم، اين نميفهمم حكمت نيست. اين فعل كه نبود موجود هم كه شد از خارج هم نيامده از يكجايي آمده، اين جايي كه آمده از عالم نيستي آمده؟ معقول نيست. فكر كنيد آيا از نيست صرف چيزي آمده هست شده؟ هيچجا نه پيش خدا نه خلق، غير از اين نميشود. نه حكما تعقل ميكنند نه غير حكما چيزي از نيستي بيايد هست شود. پس فعل را فاعل احداث ميكند و نبوده و احداثش كرده از خارج هم كه نگرفته، از عالم نيستي و امتناع هم كه نگرفته، امر منحصر ميشود و عقل حكم ميكند و بتّ ميكند كه اين لامحاله توي خود فاعل است، پيش خود فاعل است. اما حالا كه پيش خود فاعل است آيا هميشه پيش فاعل است؟ فكر كنيد همة كارها اينجور نيست. آنچه مثل قيامتان است نبوده و پيدا شده اما صفات ذاتيه بودند كه هميشه همراه فاعل بودهاند آنوقت حرفهاي ديگر بايد زد لكن خيلي از افعال كل يوم هو في شأن. وقتي فعل از عرصة خارج حدّ فاعل معقول نيست برداشته شود، از عرصة امتناع و نيستي هم كه نيست؛ عاقل نميگويد از نيستي چيزي به هستي آمده، پس منحصر ميشود كه اين فعل از عرصة فاعل باشد، نهايت از عرصة ذاتش نيست نباشد و يكوقتي نيست و يكوقتي هست.
ملتفت باشيد توي اين افعال فكر كنيد كه يكوقتي هست يكوقتي نيست. يكوقتي نيست يعني در عالمي نيست، يكوقتي هست يعني در عالمي هست. پس ميشود يكوقتي همين فعل باشد و جمع نشده باشد و تعبير بيارند كه ميّت است و هنوز احيا نشده، مقدّر است چنين فعلي درست شود هنوز به عرصة امضا نرسيده. همينها را ميگويند در عرصة امكان است و اگر داشته باشيد اينها را خيلي زود ميتوانيد در احاديث و اخبار و آيات سير كنيد. ميفرمايند و اذكروا اذ كنتم امواتاً به ياد خودتان بياريد وقتي را كه مرده بوديد زنده شدهايد. معني اين را مردم همينجور خيال ميكنند خاك بود و آب بود داخل هم شد نطفه شد. وقتي رفتند به صلب پدر مردند. شما انشاءاللّه فكر كنيد و مرده را به اصطلاح خدا بگيريد نه به اصطلاح مردم. فكر كنيد مرده مقابل زنده است نه مرده مقابل امكاناتي است كه مردم خيال ميكنند مرده. به اصطلاح اهل حق مرده آن است كه اجزايش موجود باشد ولكن متفرق شده، خراب شده، ريخته شده در هم. همينجوري كه خدا خودش جواب ميگويد من يحيي العظام و هي رميم عظام ريخته از هم استخوانها ريخته، گوشتها ريخته، ريز ريز شده كه اينها را زنده ميكند؟ اين است آن پستايي كه مردم خيال ميكنند شما انشاءاللّه جور مردم نباشيد. غافل مباشيد فرق ميان شما و غير خودتان بعينه فرق ميان عالم و جاهل است ولو آنها عمامه سرشان باشد شما كلاه. يكوقتي هست گوشت و پوست و استخوان هست و ميميرد و جميع استخوان و پوست و گوشت خاك ميشود حالا بخواهي گوشت جدا باشد پوست جدا باشد استخوان جدا، جدا نيستند و ممتاز نيستند. اين خاك را بگيري دوباره و بريزي پاي درختي و كمكم گردو شود، بادام شود، نارجيل شود و ديگر بعد اين را بخورد شخصي و نطفه شود و از آن نطفه آدمي درست شود اين آدم آن آدم پيشي نيست، اين آدمي است تازه درست شده دخلي به آدم اولي ندارد. حالا فرق نميكند اين غذا ابتداش از اين آب و خاك گرفته شده باشد آمده باشد پيش من و نطفه شود و بعد بچه درست شود با اينكه خاك شود و از آن خاك دوباره درست شود. يككسي مرده باشد، حيواني مرده باشد خاك شده باشد اين خاك را بگيرند دوباره بسازند اين خلق جديد است، آن اوّلي نيست. پس عرض ميكنم مرده معنيش اين نيست اينهايي كه مردم خيال ميكنند فنا است اسمش. پس انسان وقتي مرد هنوز نميدانند مردم مردة انسان چطور است. انسان وقتي مرد استخوانهاش ريز ريز ميشود و اما هيچ ريزه استخوانش ريزه گوشت نميشود، هيچ ريزه گوشتش ريزه استخوان نميشود. بعينه مثل اينكه شما يكشمش طلايي را براده كني در نهايت نرمي و شمش نقرهاي را نرم كني در نهايت نرمي دو آرد نرم را توي هم بريزي تمام ريز ريزههاي طلا پهلوي ريز ريزههاي نقره نشسته و تمام ريز ريزههاي نقره پهلوي ريز ريزههاي طلا نشسته. پس نه طلا زنده است الان و مقبور است و مدفون در قبر نقره و نه نقره زنده است و اين هم اعضا و جوارحش درهم ريخته شده و پوسيده است و مقبور است در قبر طلا و ممتاز نيست تا وقتي اينها را به تيزاب زدي و جرّ و علقه كردي نقرههاش به سمتي رفت طلاهاش به سمتي رفت آنوقت اجزاي طلا را در بوته بگذاري آب كني، وقتي ميريزي ميبيني طلا برگشت و بسا هيچ هم كم نشد. ملتفت باشيد آنجاهايي كه كم ميشود اعراض دارد طلاي صرف مخلوط به نقرة صرف بشود كم هم نميشود. پس اول مرده بودند و او در قبر اين خوابيده بود اين در قبر او خوابيده بود، وقتي طلا را احياش ميكنند سر از قبر نقره بيرون ميآورد و خاكهاي نقره از سرش ميريزد. حالا انسان هم وقتي ميميرد همينطور تمام ريز ريزههاي استخوانش مثل زير ريزههاي طلا است. آن ريزهاي كه استخوان است هيچ گوشت نميشود همچنين ريزة گوشتش استخوان نميشود وهكذا حتي اجزاي سرش هيچ مخلوط به اجزاي بدنش نيست باوجودي كه آردند و توي هم ريخته شده اما وقتي بنا شد اينها را ريگشور كنند، هركدام سنگينتر است پايين ميايستد آن پا است، هر كدام وسط است وسط ميايستد آن اجزاي دست است، هركدام بالا ميايستد اجزاي سر است وهكذا. پس و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم افعال شما هم همينطورند و اگر اين قاعده را يافتيد يكپاره اخبار را هم ميتوانيد معني كنيد كه افعال را پيش از مخلوقات خدا خلق كرده بود به دو هزار سال. پس اين افعال هستند اما مردهاند و ميبايد زندهشان كرد. تو اگر زندهشان ميكني مردهها را آنوقت مال تو ميشود و به چنگ تو ميآيد و اگر همينطور مرده ميگذاري بماند ريخته است همهجا، مال تو نميشود. بسا گندمي است در صحرا ريخته دخلي به تو ندارد، اگر جمعش كردي آوردي مال تو ميشود.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه فعل از عرصة فاعل بايد بيايد. پس در يكجايي هست فعل موجودي و جاي ديگر تو نميبيني آن را. باز از براي تأكيد اين مطلب عرض ميكنم فعل كارش دراين دنيا خيلي محل اشتباه شده است. بسا در اين دنيا تو يكچيز بالفعل موجودي در عالمي ديگر بدون نقصان داشته باشي و توي اين دنيا هرچه زور بزني بدست نيايد، مثل فراموششدهها كه هرچه زور ميزني چيزي را كه فراموش كردهاي بيادت بيايد ميبيني پيدا نميشود تا وقتي دارچيني خوردي يا از خواب بيدار شدي يكدفعه ميبيني خودش بيادت آمد. حالا چيزي كه انسان فراموش كرد دارچيني خورد يا خوابي كرد يا حواسش جمع شد يادش ميآيد، اين از عرصة نيستي چيزي پيشش آمده و مثل جاهلي است كه درسش ميدهند و ياد ميگيرد؟ يا خير ياد گرفته. حق مطلب اين است كه ايني كه يادش ميآيد تازه به او ندادهاند، اين همان بود كه پيشتر به او داده بودند سر جاي خود محفوظ مانده بود لكن توي اين دنيا بسا نيايد. بسا عملهاي بسيار هست براي مؤمن نوشته شده كه اصلاً در اين دنيا بسا نيايد. پس چهبسيار از اعمال هست و اينها را مردم برنخوردهاند و نميدانند آنقدر كه من ميترسم محل استهزاي شما هم واقع شوم چه جاي ساير مردم. ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم تمام صدماتي كه به انسان وارد ميآيد اگر بگويم از وقت تولد بلكه در شكم مادر كه هستند عامة مردم پاشان در اين دنيا كه ميرسد چهبسيار حسنات از ايشان صادر ميشود كه تكليف هم ندارند. وقتي بناكنند چيزها را يادگرفتن و از خدا و پير و پيغمبر حرفزدن معلوم است اينها حسنات است از ايشان صادر ميشود. آيا هيچ تعجب نميكنيد ميفرمايند بچه تا چند ماه كه گريه ميكند تسبيح و تهليل خدا نوشته ميشود. او گريه ميكند سبحاناللّه، لااله الاّاللّه در نامة عمل پدر و مادرش يا براي خودش نوشته ميشود تا سن هفتسالگي. همينطور طفل نميدانم هر چه بازي ميكند، لهو و لعب ميكند محمّد رسولاللّه پاش مينويسند. وقتي به حد تكليف رسيد ديگر آنوقت نماز كه كرد براش مينويسند.
خلاصه؛ منظورم اين است كه نوعش را ملتفت شويد. پس عرض ميكنم چهبسيار بسيار چيزها را وقتي كردهاي بالفعل موجود داري همانوقتي كه پا در اين دنيا گذاردهاي تا حالا زياد هم ميشود و حالا فكر كه ميكني هيچ يادت نميآيد، آنقدر از نظرت رفته كه فكرش را هم بكني يادت نميآيد مثل كساني كه پير شدهاند، آن پيرهاي خرفشده كه لايعلم بعد علم شيئاً شدهاند. تمام حسناتي كه كرده از نظرش رفته، وقتي ميميرد تمام خوبيها را كه كرده بالفعل موجود است آنجا به او ميدهند، تمام بديها كه كرده بالفعل موجود است آنجا به او ميدهند.
خلاصه؛ مطلب اين بود و شاخ و برگ پيدا كرد. مطلب اين بود كه صانع و فاعل هر فعلي ميكند از عرصة خود او است، از عرصة خارج نيست و من اينها را مكرّر عرض كردهام و اصرار كردهام. شما ببينيد تمام عالم اگر راه بروند و شما راه نرويد شما راه نرفتهايد، تمام عالم بخورند و شما نخوريد شما نخوردهايد و سير نشدهايد، تمام مردم عالِم شوند، حكيم شوند، پيغمبر شوند، تو درس نخواني جاهل ميماني. اين است كه حتم است و حكم كه هر كسي كار خودش را خودش بكند آخر ميشد كه پيغمبر9 دعا كند خدا امتش را بيامرزد اينها چرا بايد خودشان توبه كنند، چرا بايد انابه كنند، چرا تقبّل شفاعته بايد بخوانند، چرا نماز كنند؟ حتم است و حكم كه بايد عمل كنند تا دارا شوند. تو تا نچشي نميداني حلوا يعني چه، نميداني ترياك يعني چه، تا نچشي نميتواني بداني تلخي را و تميز بدهي تلخي را از شيريني و تا صداها را نشنوي خودت، بخواهي زير و بم تميز دهي نميتواني. و تا نبيني نميداني سياهي چهچيز است سفيدي چهچيز است، آنوقت از سياهي احتراز كني و سفيدي را طالب باشي. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در هر عالمي هرچه را نكردهاي هيچ طمع نداشته باش كه به تو بدهند، محال است كه به تو بدهند. كسي ديگر كاري كرده فعل آن را بردارند به تو بدهند، فكر اگر بكني ميبيني نميشود بدهند، مأيوس ميشوي؛ و تا مأيوس نشوي درصدد عمل بر نميآيي. بر فرضي كه گندمها را از بيابان بياورند توي خانة تو بريزند، وقتي تو نچشيدهاي چه فرق ميكند در انبار باشد يا در بيابان؟ بلكه وقتي بيارند پيشت هم باز به تو ندادهاند. بله وقتي بخوري آنوقت به تو دادهاند و مال تو شده. ديگر من نميخورم خدا خودش به قدرت كاملة خودش به من بدهد، تمنّايي است بيجا. خدا خودش به قدرت كاملة خودش ذائقه داده، كور شو بردار بخور. حالا برنداري بخوري كه خدا خودش به قدرت كاملة خود به من بدهد، فكر كن از كدام راه به تو بدهد؟ اگر بخواهد رنگ به تو بدهد رنگ كند تو را؟ چطور بدهد؟ تو خودت چشمت را وا كن تا ببيني رنگها را. بخواهد خدا از راه گوش چيزي به تو بدهد چطور بدهد؟ گوشَت را واكن تا بشنوي. بخواهد طعم چيزي را به تو بدهد چطور بدهد؟ ذائقهات را بكار ببر. غذا را خدا داده پيشت آورده، بسماللّه ميل بفرماييد. خودت بخور تا خدا داده باشد ديگر من نميخورم و خدا بدهد، محال است خدا نميكند محال را. از هركه بگيري مال خودش است مال كسي را نميتوان گرفت به كسي ديگر داد نه به جبر مال كسي را ميتوان گرفت نه به تفويض به شرطي كه گندمهاي توي صحرا پيش چشمت را نگيرد، پولهاي توي صندوق پيش چشمت را نگيرد، همهجا فعل خودت همراه خودت است اگر خودت كاري كردي كارت را به تو دادهاند والاّ به تو ندادهاند. پس تا نكني نداري اين است كه ليس للانسان الاّ ماسعي حتم است و حكم است كه انسان نداشته باشد مگر سعي خود را و سعي خودش فعل خودش است، فعل خودش مال خودش است، پس هم از كسي نميگيرند. تشويش مكن هيچجا نميشود پس گرفت نه به التماس كسي ميتواند پس بگيرد نه به زور. پس نه جبر است كه به زور كسي كار شما را از شما بگيرد و نه تفويض است.
خلاصه؛ اينها هم باز شاخ و برگ مطلب بود، منظور اين است كه فعل از عرصة خود فاعل آمده. زيد وقتي ايستاد خودش ايستاده، وقتي نشست خودش نشسته. پس از عرصة فاعل آمده پس خبر عين مبتدا است به اتفاق كلّ نحويين از جهتي كه خبر عين مبتدا است از اين جهت قضيه صادقه است، هرجاش كه عين آن نيست قضيه صادقه نيست. مبتدا و خبر زيد و قائم است اين قيام هيچ ضميري در او نيست كه راجع به زيد نباشد، اگر ضميري در او هست كه راجع به زيد نيست آن چهكار به زيد دارد؟ پس زيد خودش بايد يك جهت اتحادي با قائم داشته باشد يا قائم را بگو كه مال زيد است. فكر كنيد كه در اينها حاق ايمان را به چنگ ميآريد ببينيد انبيا و اوليا رسول خدايند، رسول خدا باشند و خدا توشان نباشد رسول نميتوانند باشند، اگر خدا توشان نباشد. مثل اينكه زيد توي قيام اگر نباشد اين قيام قيام زيد نميتواند باشد. كساني كه خدا را يكجايي مينشانند رسول را يكجايي، خيال ميكنند خدا در آسمان است مثلاً رسولش در زمين است، نه آن خداش خدا است نه آن رسولش رسول است بلكه خدا هميشه با رسول است انّ اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و خدا از چشم انبيا ميبيند، واللّه توي چشم انبيا ميبيند همينطوري كه خودشان ميبينند از چشمهاشان خدا هم همانطور از چشم ايشان ميبيند. توي دست انبيا خدا نشسته وقت گرفتن چيزي انبيا كه دست ميآرند كه بگيرند خدا دست آورده، وقتي كه مصافحه ميكني با انبيا با خدا مصافحه كردهاي، مبايعه ميكني با انبيا مبايعه با خدا كردهاي. انّ الذين يبايعونك انمايبايعون اللّه اي محمّد9 آن كساني كه با تو مبايعه ميكنند، با تو بيعت ميكنند، با خدا بيعت كردهاند بيعت نكردهاند مگر با خدا به جهت آنكه دست خدا توي دست تو بود و دست تو روي دست آنها گذارده شده. قرار بيعتكردن اين بود كه پيغمبر دست خود را روي دست آنها ميگذارد. وقتي دست تو روي دست آنها گذارده شد دست خدا روي دست آنها گذارده شد.
فكر كنيد انشاءاللّه ديگر اگر اينها را داشته باشيد و عرض ميكنم اين را ديگر هركسي بخواهد به هيجان بيايد يا نيايد عرض ميكنم ماداميكه اينجور علم داريد ايمان در دل شما نشسته، تا نداريد اينجور يقين را بدانيد ايمانتان مستعار است. ملتفت باشيد نميگويم ايمان نداريد به جهت آنكه شيعة اثنيعشري اهل نجات است لكن حالا حتم است و حكم كه اهل نجات همينطور كه هست بماند؟ نه، حتم نيست شايد يكوقتي خدا رأيش قرار گرفت نعوذباللّه ايمان را پس گرفت. ايمان چنينكسي در معرض مشيت افتاده، در معرض بدا افتاده، اگر يكجايي بخواهند ولش ميكنند، ايمان اينجور كسان مستعار است. پس خيلي بايد دعا كرد و سعي كنيد نگذاريد ايماني كه دادهاند از دست شما بگيرند و از دست ندهيد. چه بسيار مردم كه تا توي ولايت شيعهاند مردمان خوبي هستند، پاش توي فرنگستان كه رسيد وقتي برميگردد يكچيز نجسي از كار در ميآيد از همان فرنگيها خيلي نجستر. معلوم ميشود كه اين همان وقتي هم كه اينجا بود، وقتي توي شيعه بود، شيعه نبود عاريه بود ايمانش. يك لباسي بود اين شيعهبودن، عاريه گرفته بودي شيعه بودي تا پات به آنجا رسيد لباس كه افتاد فرنگي درست ميشوي. اينجور افراد بدانيد ايمانشان عاريه است. و عرض ميكنم تا نقش قلب نشود ايمان مستقر و ثابت نيست.
پس ملتفت باش انشاءاللّه، فكر كن ببين اين انبيا و اوليا يكچيزي از خدا آوردهاند كه تو آن را نياوردهاي. فكر كن اينها آخر يك اختصاصي دارند كه تو نداري، تفاضلي دارند كه تو نداري انما انا بشر مثلكم راست است، بشري است مثل ما، او ميخورد ما ميخوريم، او ميآشامد ما ميآشاميم وهكذا خوابيدن، بيدارشدن و باقي صفات بشريت. آيا يكچيزي دارد كه ما نداريم يا ندارد؟ اگر ندارد كه آن هم يكفعلهاي است مثل خود ما، ما چرا تمكين از او بكنيم؟ چرا نوكر او باشيم؟ اما انما انا بشر مثلكم ميفرمايد، بعد ميفرمايد يوحي الي به من وحي ميشود به او وحي شده كه انما الهكم اله واحد به شما وحي نشده اين توحيد، مگر از زبان او بشنوي و ياد بگيري و نقش قلب شود و اگر نقش قلب شد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و اين مكتوبشدن در قلب وقتي ميشود كه فهميده باشي و وقتي فهميدهاي كه در قلب نوشته باشد و بدانكه اگر ايمان در قلب نوشته نشده است عاريه است و همينكه عاريه شد اگر خواستند ميگيرند از انسان و اغلب اين است كه ميگيرند. اغلب كساني كه ايمان نقش قلبشان نشده تا از ميان شيعه بيرون ميروند خوردهخورده از دايرة شيعه خارج ميشوند. تا توي سني ميروند طبيعتشان ميگردد و كمكم ميل به سنيها و به مذهب تسنن ميكنند و اين به جهت اين است كه خودشان استقلال و استقراري در ايمان ندارند. هر جا ميروند معاشرت با هر طايفهاي ميكنند، انس به آنجور حالت ميگيرند، خوردهخورده به آن لباس در ميآيند.
خلاصه؛ منظور را از دست ندهيد و آن كلمة اصل را از دست ندهيد و آن اصل اين بود كه فعل صادر از خود فاعل است، پس از عرصة خودش ميآيد اين است كه ايستاده را خبر زيد ميگويند، يعني خبر ميدهد از زيد و واللّه اين ايستاده كه عرض ميكنم مثل است براي آنجايي كه نبي ايستاده و خبر از خدا ميدهد. مثل اينكه قيام تو خبر از تو ميدهد، مثل اينكه نشستن تو خليفه و جانشين تو است، همينطور پيغمبر خليفة خدا است، جانشين خدا است. وقتي پيغمبر جايي نشسته است خليفهاللّه است اگر اينجوري كه قيام خود را نسبت به خودت ميفهمي كه تو اولايي در اين قيام از خود اين قيام و تويي توي اين قيام، توي اين قائم ميبيني، ميشنوي، حرف ميزني، بر ميخيزي، مينشيني، امر ميكني، نهي ميكني. اگر اينجور نبي را شناختي نسبت به خدا آنوقت تفريق نكردهاي ميانة خدا و رسول او و نيستي از آنهايي كه يقطعون ما امر اللّه به انيوصل و يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله اينهايي كه ايمان دارند ميان خدا و انبيايش هيچ فرق نميگذارند. اگر فرق ميگذارند فرق همين است كه خدا يكي است انبيا متعددند، اين فرق. اما اينها چهكارة خدايند؟ خبر خدا. به زباني ديگر زبان خدايند، رسول خدايند، ولي خدايند اين است كه اطاعت ايشان شده اطاعت خدا من يطع الرسول فقداطاع اللّه بعينه مثل اين شخص نشسته. اين شخص ميگويد اطاعت من اطاعت اين فعل من است، من اولي هستم از خود اين فعل به اين فعل. حالا كه چنين شد حالا حالت خودت را نسبت به اين نشسته بفهم. خودت مبتدا اين نشسته خبر تو، اين ايستاده خبر تو، اين نسبت را ميفهمي كه تو خودتي اينجا نشستهاي نه كسي ديگر؛ او هم در وجود انبياي خودش همينطور است. وقتي خدا ميخواهد محاجّه كند وقتي از غلاف درآمد، وقتي از كمين درآمد و در كمين است انّ ربك لبالمرصاد و يكوقتي از كمين بيرون ميآيد وقتي هم كه بيرون ميآيد در لباس انبيا بيرون ميآيد و ميگويد من خودم بودم آمدم با تو حرف زدم، تو نشنيدي و اعراض كردي فلانفلان شده حالا حاشا هم ميكني؟ قل كفي باللّه شهيداً.
خلاصه؛ پس نسبتي دارند كه اثرند براي مبدء و اثر مبدء فعل مبدء است و از عرصة او آمده. مبدء از خارج چيزي نميگيرد به خود بچسباند، از عرصة خودش است. پس انبيا اين حالت را دارند و اين حالت را در خودت بدست بخواهي بياري ميتواني. خودت خودتي و اين ايستاده و نشستة شما خبرهاي شما است، رسل شما است. پس از براي اين نشستنهاي متعدد و ايستادنهاي متعدد حالاتي است با تو لنا مع اللّه حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو لكن نحن نحن و هو هو پس از براي هر نبيي، هر وصي نبيي با خدا حالاتي است كه در آن حالات اويند و او آنها است مثل اينكه قيام شما با شما حالات دارد در يكحال شمائيد ايستاده و در يكحال ايستاده غير نشسته است و ايستاده و نشسته دو تايند و تو دو تا نيستي. پس حالت جدايي هست و حالت اتحادي هست. حالت اتحادشان اين است مقام بيان. مقام بيانشان مقام ضمير است كه راجع است به صانع. فعل را بايد ديد و فاعل را در فعلش بهتر از فعلش بايد ديد و بناكرد حرفزدن با فاعل. و عرض ميكنم هر فاعلي چنين است يا ايستاده يا نشسته يكي از اينها را كه ميبيني تو ميروي با او حرف ميزني. كسي كه نه قيامش را ميبيني نه قعودش را ميبيني نميتواني با روحي غيبي حرف بزني. همينطور انبيا واسطة صعودند حقيقتاً نردبانند، درجاتند هم درجات عند اللّه پس تا آنها را پيش نيندازي كه خدايا من بواسطة محمّد و آلمحمّد ميآيم پيش تو و اگر اينها نبودند من نميتوانستم پيش تو بيايم، خبر از تو نداشتم. وقتي كه خبرت آمد من خبر شدم و خبرت عليبنابيطالب بود صلواتاللّهعليه. خبر بزرگ و نبأ عظيم او است عمّ يتساءلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون اي پيغمبر از چه سؤال ميكنند؟ از خبر بزرگ سؤال ميكنند؟ و حالآنكه خبر بزرگ در ميانشان راه ميرود و خودش فرموده اي نبأ للّه اعظم منّي. اي آية للّه اكبر منّي اين است كه ايشانند نبأ خدا و نبأٌ منّي توشان است.
خلاصه؛ حالت بيان وقتي است كه ياد خود اينها نباشي، ملتفت نباشي كه اينها غير يكديگرند، ملتفت نباشي اين مردمِ كجا است، مردمِ مكه است يا مدينه، پسر كيست، پدر كيست، رنگش چه رنگ است، پر ميخورد يا كم ميخورد و هيچ ملتفت اينها نباشي. اگر اينها هيچ يادت نيست ميبيني ظهور اللّه است آمده است، بجز اللّه هيچ نيامده است. آنوقت بنا ميكني تكلمكردن، با خدا تكلم كردهاي. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين
(شنبه 19 صفرالمظفّر 1300)
13بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير
باز بطور عام انشاءاللّه فكر كنيد مسأله را، اينجا پيش پاي خود كه ميفهميم وقتي سر جاي خود برديش خيلي آسان ميشود. هركس كه پيش كسي شناخته شده، به يكي از مشاعر بيرون آمده كه او را شناخته است و مادام كه كسي جايي باشد كسي هم جايي ديگر، نه اين خبر از آن دارد نه او خبر از اين دارد، نه اين عارف به او ميشود نه او عارف به اين ميشود. درست كه فكر كنيد انشاءاللّه توي همين حرفهاي لري خيلي چيزها است. پس خداوند عالم بود و هيچ خلقي نبود و اين خدا خلق را آفريد كه خلق او را بشناسند. اين را درست دقت كنيد كه حرفهاتان بامعني باشد انشاءاللّه پس همينطوري كه اگر نشناسانيده بود خودش را به خلق، خلق نميشناختند او را و شناساند كه او را شناختند و اين حرفها خيلي ظاهر است و خيلي باطن است و اينجور معرفتي كه تا نشناساني خودت را به غير، غير تو را نميشناسد، اينها خيلي نكات توش افتاده. انشاءاللّه فكر كنيد، حالا اينجور معرفت كار خود او است كه خود را بشناساند كه اين او را بشناسد. يككسي كه در غيب است معلوم است اين از او غايب است، او از اين غايب است. اين رأيش قرار ميگيرد كه خودش را به اين بشناساند و ميشناساند و تا نشناساند او اين را نميشناسد و اين سخن دخلي ندارد به آن حرفهايي كه ميان صوفيه و حكما باب است بلكه ميانة خود ما اينها هم باب شده يكپارهاي گول خوردهاند خيال كردهاند همين است مطلب كه شخص بداند كه يكوجودي هست كه غير از آن وجود هيچ نيست و اين هم مطلبي است خيلي آسان و آنقدر بادش كردهاند كه چه عرض كنم كه چقدر بادش كردهاند به جهتي كه اين خلق يا اهل ظاهرند كه اصلاً هيچ از اين حرفها سرشان نميشود و خدا ميداند آن مجتهد جامعالشرايط با آن عامي تونتاب در معرفت خدا يكجورند، هيچكدام هيچ سرشان نميشود؛ اهل ظاهر كه اينجورند و آنهايي هم كه اهل باطنند همين صوفيها و همين حكما و همين عرفا هستند و اينها هم تمامشان متفقند و به آن راه افتادهاند. تمام، همين مسأله را باد كردهاند. و وقتي فكر ميكني آن آخرش ميبيني هيچ نيست. شما ببينيد كه به غير از وجود هيچچيز موجود نيست، راست است. به غير از وجود صرف، عدم صرف است و عدم صرف هيچ نيست. معلوم است كه هيچچيزي نيست، پس به غير از هست هيچ نيست. هست هست است غير از اين شيءِ متحصل كه هست غير از اين چهچيز است؟ غير از اين نيست است. نيست كه چيزي نيست كه داخل اين هست بشود و اين هستيش را كم كند. ديگر ملتفت باشيد انشاءاللّه هرچيزي كه يكنحو تشكيكي به اصطلاح ملاّئي دارد كه وقتي او را لريش ميكني هر سفيدي كه قدري كدورت دارد معلوم است سياهي، سرخي، چيزي داخلش شده. هر سياهي كه خوب سياه نيست و اندكي سياهيش كم است معلوم است سفيدي داخل اين شده. وهكذا سفيدتر و سفيدتر، اينها را درجات تشكيكش ميگويند هر جايي افعل تفضيلي بيايد و درجات تشكيكيّه باشد بايد ضد باشند كه داخل هم شده باشند كه اين درجات پيدا شده. گرمي باشد، سردي باشد و هر دو به اين آب خزينة ما اثر كند حالا كه هر دو اثر كرده اين آب، ملول شده. يككدام غالب شوند، اگر گرمي غالب شد گرم ميشود، سردي غالب شد سرد ميشود. ديگر گرمي موجود است سردي موجود نيست، بدانيد نامربوط است. دو چيز يكي موجود يكي معدوم معقول نيست. معدوم صرف پا به عرصة وجود نميتواند بگذارد. پس به غير از هست نيست و آن نيست هيچ نيست. چون هيچ نيست جفت اين هست نميتواند بشود، پهلوي اين هست نميتواند بنشيند، بالاش نيست، زيرش نيست، مغزش نيست، اندرونش نيست. پس مخلوط به اين نميتواند بشود به جهتي كه نيست. پس به غير از هست هيچ نيست و ملتفت باشيد انشاءاللّه حالا اين هست را خدا اسم گذاردهاند و چقدر افتادهاند! خيال هم ميكنند كه حاق توحيد هم به دستشان آمده، هرچه هم بخواهي بگويي اين دخلي به توحيد ندارد دست هم برنميدارند. حالا اين هست را كه گفته خدا است؟ ديگر براي اين شعرهاشان را ميخوانند، نظمشان و نثرشان و آههاشان و نالههاشان كه تو چشم وحدتبين در كثرت نداري كه خدا را همهجا ببيني.
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
حالا چه شد؟ آسمان و زمين و دنيا و آخرت هر چيزي خودش خودش است. حالا آيا خدا شد؟ آيا خدا خودش با خودش بازي ميكند، خودش با خودش جنگ ميكند؟ معني ندارد! و دقت كنيد انشاءاللّه وقتي خدا اسم وجود شد ديگر اينها لازمهاش افتاده. لكن شما فكر كنيد، كه گفته وجود صرف خدا بايد باشد؟ فكر كنيد انشاءاللّه خدا آن وجودي است كه دانا است به كل اشياء و هيچ اشياء داناي به كل اشياء نيستند، خدا آن وجودي است كه قادر است بر كل اشياء،خلق هيچيك قادر بر كل نيستند، هيچكس حتي خلق اول نميتواند قادر بر كل اشياء باشد كه از هيچچيز عاجز نباشد. خدا آن كسي است كه هرچه دارد غير به او نداده باشد و خلق آن است كه آنچه دارد غير به او داده باشد. پس حالا قوتي داريم، اين قوت را غير داده تو مالكش نيستي. مثلاينكه چشمت ميدهد، گوشَت ميدهد و تو مالكش نيستي، تو آن را نساختهاي. حالا كه ساختهاند و تمليكت كردهاند با وجود اين هيچ مالكش نيستي، تا بخواهد پس ميگيرد. وهكذا عقلت، خيالت، فكرت، آنچه داري تمامش را غير ساخته، غير داده؛ از اين جهت تو دادة غيري، مخلوق غيري، او هرچه دارد مال خودش است، غيري به او نداده. پس علمي دارد از خودش، حكمتي دارد از خودش، قدرتي دارد از خودش. تمام اسماء حسنايي كه هست تمام اين صفات مال خودش است و اين صفات به هيچكس صدق نميكند مگر جايي را بطور عاريه چيزي داده باشد و تو ملتفت نباشي كه عاريه است، اسمش را قدرت بگذاري، بگويي من ميتوانم همچو كاري كنم. ميتوانم، يعني اگر خدا بخواهد ميتوانم. ديگر شايد يكپاره امور از بس واضح است كه خواسته انشاءاللّه هم نگوييم، نگفتهايم. پس ببينيد تمام خلق اگر خدا بخواهد طوري باشند ميشوند و تمام خلق اگر خدا نخواهد طوري باشند نميشوند. خدا بخواهد ميدانند خدا نخواهد نميدانند، خدا بخواهد ميتوانند كاري كنند نخواهد نميتوانند هيچكار بكنند. تمام افعال تمام خلق، ظاهرشان، باطنشان، غيبيشان، شهاديشان، تمامش موقوف است به مشيهاللّه. انشاءاللّه افعل، انشاءاللّه اعلم. افعال قلوب، افعال جوارح، همه مشروط است به شاءَي خدا. شاءَي او مشروط به شاءَي كسي ديگر نيست. من بخواهم يا نخواهم او كار خود را ميكند. پس اين خدايي كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، حكمتهاش را پيش انبياش گذارده، پيش اولياش گذارده، اين خدا است. اما آني كه در در و ديوار و سگ و خوك و دريا و موج و خوب و بد همه هست، آن چه دخلي به خدا دارد؟ بله «دريا چون نفس زند بخارش گويند چون متراكم شود ابرش نامند چون فرو چكد بارانش گويند چون روان شود سيلش خوانند چون به دريا رسد همان دريا باشد. البحر بحر علي ماكان في القدم» راست است. هست همهجا هست، هست كه اينهمه باد ندارد. بله هر چيزي به هست هست است، هست مطلق او است همة هستيها به او هستند. پس اين هست، او هست، او هست، او هست لكن همه مقيدند او هست مطلق است، باشد. كه گفته هست مطلق خدا است؟ اگر اين هست مطلق خدا است پس اين خدا چرا خودش با خودش جنگ ميكند؟ چرا گرسنه ميشود نان گيرش نميآيد زهرمار كند؟ چرا محتاج است؟ فكر كنيد ببينيد آدم عاقل همچو حرفي ميزند كه اينها ميزنند؟! وقتي مرشد جايي دماغش چاق است حرفي ميزند حرفي ميشنود، خيلي هم خوب شعر ميخواند. «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» را هم خوب ميخواند اما وقتي گرسنه شدي و نان گيرت نيامد چرا اينهمه داد ميزني؟ اگر اينها همه خدا است اين خدا چرا قادر نيست رفع ناخوشي و گرسنگي از خودش كند؟ وقتي كوفت ميگيرد، آتشك ميگيرد خودش را چاق كند؟ چشمش درد ميگيرد چرا رفعش نميتواند بكند؟ خداي عاجز يعني چه؟ فكر كنيد ببينيد اين چيزها وقوع دارد يا نه؟ ميفهمي اين صدمات هست چه در دنيا چه در هر جا. اينهمه فقدانها، ناداريها همه هست از اين جهت هم اسمشان شده خلقِ محتاجِ فقيرِ فاقدِ همة چيزها.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين وجودي كه غير ندارد بله يكپاره تعريفها هم دارد اين وجود، اين وجودي كه غير ندارد كناره هم ندارد، پس بينهايت است. اين است كه هم در آسمان است هم در زمين است، هم در سگ است هم در خوك است، هم در خوب است هم در بد است، هم در ظاهر است هم در باطن است. كناره ندارد، حد ندارد، محدود نيست، راست است هرچه محدود است غيري پهلوش است كه محدودش كرده، غيري دارد لامحاله. حالا اين وجود غيري ندارد بجهت آنكه نيست كسي نيست كه پهلوي اين بنشيند. پس اين وجود صرف غير ندارد، نهايت هم ندارد، كناره هم ندارد، ديگر آنطرفش هيچ نيست و عرض ميكنم اگر اين را بفهمي آنوقت ميفهمي كه آن طرف عرش نه خلأ هست نه ملأ هست يعني چه. اگر او را خوب فهميدهاي اين را خوب ميفهمي. وقتي كه ميشنوند خدا همهجا را پر كرده همچو خيال ميكنند كه يعني بسيط همهجا را پر كرده، ديگر آن طرف خدا چهچيز است؟ بعد موهومي خيال كردهاند. شما فكر كنيد، دقت كنيد انشاءاللّه ببينيد اين هست طرف دارد يا نه؟ آنچه هست كه وجود است و اين وجود ماسوي هم ندارد، پس بينهايت است. چون بينهايت است نسبتش را كه به صاحبان نهايت بخواهي بسنجي از هيچچيز نزديكتر به چيزي نيست و نسبتش به همه عليالسوي است. پس من هستم بلاتشبيه پيغمبر آخرالزمان هم هست، اين راست است. لكن او آقاي كلّ است من رعيتم. همچنين نسبت آن هست ــ نعوذباللّه ــ آن هست نسبت به پيغمبر آخرالزمان با شيطان مساوي است به جهتي كه او هست اين هم هست. نه، مساوي نيست. خودتان فكر كنيد شيطان هست و پيغمبر هم هست لكن او ملحدي است كه جفت ندارد و پيغمبر هم هست و اول ماخلقاللّه است. پس كي گفته هستِمطلق خدا است؟ پس خدا هست و قيد دارد، خداي ما هست و هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم صفات دارد خدا، توحيد بيصفات كه نميشود. خداي ما خدايي است متّصف به صفاتي چند كه صفاتش هم مخصوص به خود او است و صفاتش را به كسي ديگر نداده. حالا هم كه بعضي چيزها به بعضي داده ذات خودش را به كسي نداده، معقول نيست بدهد. باز فكر كن اين هم نه محض لفظ باشد. بنده اينجا اينهمه حرف ميزنم هيچ از خودم مايه نميگذارم تو ميشنوي، در همان فكر بايد بكني. هرچه از پيش پات بر ميداري ميروي بالا، مشعر پيدا ميكني، معني دارد. هر چيزي كه ميخواهي در جاهاي تاريك بگردي، در جاهاي مشكل بگردي، مبهم ميماند.
باري، هر صانعي نسبت به هر كس هر كاري كه ميكند خودش را به او نميدهد، بلكه هيچكس فعلش را به كسي ديگر نميدهد و سعي كنيد بطور حكمت بيابيد. من هي گفتهام و شما هي كم شنيدهايد و كم ضبط كردهايد و سعي نميكنيد. عرض ميكنم كه هيچكس ــ نه خدا نه خلق ــ ذاتشان را به كسي نميدهند و هيچ فاعلي فعلش را به غير نه به التماس ميتواند بدهد نه به زور. اين را مكرر عرض كردهام، تو اين دو كلمه را ياد بگير در يكمجلس و در آن فكر كن كه هر جا هستي به كارت ميآيد، علمي است كه هيچ مفارقت نميكند از انسان. ببينيد شما فعل خود را ميتوانيد به التماس به غيري واگذاريد؟ تو راه برو كه من به منزل برسم، نميشود. تو يكقدري ساكن شو كه من خستگي بيندازم، نه. اگر ميخواهي رفع خستگي بكني خودت بنشين. نميشود به كسي گفت تو بخور كه من خورده باشم. تو مرد عالمي بخواهي بشوي نميشود به كسي بگويي كه تو برو تحصيل علم كن كه من عالم شوم. نميشود، فكر كنيد انشاءاللّه هرجاش روشن است فكر كنيد. تو تا نبيني تو نديدهاي، تو تا نشنوي تو نشنيدهاي، خودت تا نچشي نچشيدهاي، طعمي نفهميدهاي، خودت راه نروي راه نرفتهاي. غيري بيايد كارش را به تو واگذارد، يا تو كاري را به غير واگذاري، غير كار تو را نميتواند بكند، نميشود بكند. هرچه التماس بكني اي صاحبان چشم قدري از ديدنهاي خودتان را به من بدهيد، به من واگذاريد، نميتوانند واگذارند، دلشان هم بخواهد بدهند يككسي احمق باشد بخواهد ديدنش را واگذارد آيا ميتواند؟ محال است بتواند. تو اگر چشم وا ميكني تاريكي و روشنايي را تميز ميدهي، تو چشم نداشته باشي ديگر تمام عالم همه چشم داشته باشند، سخي هم باشند بخواهند ديدن خود را به تو واگذارند، تو هي ميگويي اي مخلوقات كه كريم هستيد مبصراتي را كه ديدهايد به من بدهيد، هرچه هم بخواهد بدهد فكر كنيد ببينيد ميشود داد؟ نميشود داد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس عرض ميكنم فعل هيچكس را ميخواهد خدا باشد ميخواهد خلق باشد نميشود گرفت به كسي داد. فعل كسي از دست كسي ديگر محال است جاري شود. به زور باشد اسمش ميشود جبر، به التماس باشد اسمش ميشود تفويض. هم تفويض محال است هم جبر محال است. درست دقت كنيد و ضبط كنيد و نگاهش داريد. حالا كه چنين شد بدانيد آن صانع هم هيچ فعلش را به غير نميدهد، نميشود واگذارد. بله حضرتامير وكيل كارخانة خدا است، نميشود واگذارد كه خودش بيكار شود و حضرتامير هم جايي ديگر نشسته باشد، اينجورها نيست. پس خدا است خالق، خدا است صانع و اين صانع فعل خود را نه به رضا وا ميگذارد به كسي نه به زور، نه ميشود واگذارد. تو هم نميتواني كار خودت را به غير خودت واگذاري نه به زور نه به رضا. حالا هستِ مطلق، هم در اين هست هم در آن هست، باشد. كي گفته هست خدا است؟ هست توي پوستين بنده هم هست مثل همان ملحدين كه «ليس في جبتي سوي اللّه» گفتند، ليس في پوستيني سوي الهَسْت. اين هست توي سنگ هم هست، اين هست توي شخص جاهل هم هست، اگر اين هست خدا است و چون در جبة تو غير هست نيست پس «ليس في جبتي سوي اللّه» ميگويي. اين هست كه توي جبّة آن مريد هم هست پس ديگر آن مريد چرا پيش تو بيايد؟ خودش هم كه دارد. ديگر شعر ميخوانند كه «هرچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد» و اينها سرّهاشان است بروز ميدهند. مردكه مدتها سر به قدم مرشد ميگذارد و اخلاص ميورزد آن آخرش چه شد؟ خودمان خودمان هستيم، اين چه شد؟ پس ملتفت باشيد اين هستي كه ماسوي ندارد و بينهايت است و نسبتش به جميع هستيهاي جزئي عليالسوي است، هيچچيز نزديكتر به او از چيزي نيست اين را ميخواهم عرض كنم كه خدا نيست، گولش را نخوريد. بلكه عرض ميكنم خدا آن كسي است كه پيغمبرها به او نزديكترند و باقي مردم از او دورترند و در ميان همان پيغمبران، پيغمبران اولواالعزم نزديكترند به او و او را بهتر شناختهاند باقي ديگر آنطور نشناختهاند. ديگر در ميان اولواالعزمها پيغمبر آخرالزمان9 اشرف كاينات است، اول موجودات است، كسي اقرب از او به خدا نيست و باقي ديگر او را آنطور نشناختهاند. ديگر هيچ پيغمبري، هيچ وصي پيغمبري، هيچ وليّي، هيچ مخلوقي از مخلوقات نه پيش نه بعد، به خدا آنقدر نزديك نيستند. پس نسبتش به او غير از نسبتش به سايرين است حتي اميرالمؤمنين. اگر خدا بخواهد چيزي به اميرالمؤمنين بدهد تا ندهد به دست پيغمبر نميشود به اميرالمؤمنين بدهد. وسيلة اصل، وسيلة كلّ حضرت پيغمبر است9 تا نيايد به دست پيغمبر، به دست اميرالمؤمنين نميرسد. اول به دست او ميرسد بعد به كسي كه زير پاش است مثل حضرتامير به او ميرسد، بعد كسي پستتر باشد به او ميرسد وهكذا تا به من كه بخواهد برسد صد دست بايد بگردد تا به من برسد.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءاللّه سخنها هر چيزي جايي دارد، بايد جاش را گم نكرد. بله يكوجودي هست نسبتش به جميع موجودات عليالسوي است چراكه جوهر هست عرض هست، خوب هست بد هست، همه هم هستند، راستي راستي هم هستند، هيچ دروغ در اين هستيها نيست و دروغها هم همه راست است كه هستند. پس همه محقّند، همة اينها از هست مطلق هستند، هست مطلق نسبتش به جميع اينها عليالسوي است. پس آن هست از هيچكس گم نشده، هيچكس نيست كه بگويد من نيستم حتي همان ابنهبنقه هم نميتواند بگويد من نيستم. وقتي كه ميگويد من گم شدهام خودش هست و گفتنش هم هست، خودش خودش است. هر چيز خواه صاحب شعور خواه بيشعور، هر چيزي خودش خودش است و واجد خودش است، يعني داراي خودش است و داراي هست است اگر اين خدا است بله همهكس دارد اين خدا را. اگر اين خدا است اين جنگها، اين نزاعها، اين جدالها كه فلانطايفه باطلند، فلانطايفه حقند نميخواهد، همه حقّند. و اگر همه حقند همه ظهور حقند ديگر چرا دعوا دارند؟ چرا صلح ندارند؟ چرا صلحكلّ نداشته باشند. پس اين هست با وجودي كه ماسوي ندارد، نهايت ندارد و به هيچ لحاظي غير ندارد. اين غير از آن كسي است كه غير از مخلوقاتش است و آن كسي كه غير از مخلوقاتش است هيچ پيش مخلوقاتش نيامده. حتي به تحقيق كه بخواهيد مطلب را بيابيد، بخواهد هم چيزي از خود بكند به اينها بدهد، اين امر نشدني است. فعلش را به شما واگذارد يا به جبر يا به التماس، داخل محالات است. و اين را ميفهمي و همين ايمان است و ايمان را گفتهاند قبول كنيد. چيزي را كه ميفهمي حق است بايد قبول كرد. ميفهمي اين را كه نميشود كسي فعل خودش را به كسي ديگر واگذارد نه به جبر نه به التماس. ديگر ما نميدانيم شايد بشود، بله ما نميتوانيم واگذاريم شايد خدا بتواند، اينها حرفهاي جاهلانه است. محال است و خدا محال خلق نكرده و نخواهد كرد.
مطلب كلي است و مطلب كلي طوري است كه هم در خدا جاري ميشود هم در خلق. عرض ميكنم كه صانع، هر چيزي كه صنعي دارد فعلي دارد، فعل خودش آن چيزي است كه خودش بايد آن را احداث كند، خودش بايد نگاهش دارد. هر فاعلي فعلش را خودش بايد بكند و نميشود فعلش را به غير واگذارد و من كه مخلوقم راست است بخواهم ببينم، خودم بايد ببينم. نميتوانم به غير واگذارم اما تو چه ميگويي در خدا؟ من مخلوقم، من نميتوانم ديدنم را به غير واگذارم، شايد خدا بتواند واگذارد. عرض ميكنم اينها حرف جاهلانه است. پس عرض ميكنم بطور كلي ملتفت باشيد فعل را به غير نميتوان داد به هيچطور نه به زور نه به رضا. پس جبر و تفويض بدانيد محال است و اگر نداشتيد مشعري كه بفهميد حقي و باطلي را و راستي و دروغي را و شدني و نشدني را، تكليف به آن نميكردند. حالا اين هست كه اينهمه اعتنا به آن ميشود فكر كنيد ببينيد خيلي كارها ميبيني ميشود و هست و تو راضي نيستي و آن را نميخواهي. هر مزخرفي هست، هر بلايي، هر زحمتي، هر شرّي هست. پس صانعي كه داريم اشياء بعضي اقربند به او بعضي دورند از او. دوران اگر ميخواهند رو به او بروند بايد به دستورالعمل نزديكان بروند. يعني آنهايي كه رفتهاند، اهل خبرهاند، آنها راه ميبرند راه را، راه را از چاه تميز ميدهند از اين است كه اين صانع ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده و همين صانع است كه گفته فابتغوا اليه الوسيلة اين طلب وسيله كردن را توي قرآن شما كه براي شما گفته، در وحيهاي ساير پيغمبران گفته كه بي پيغمبر من بخواهي تو به من برسي، بدان من راهت نميدهم. در همة دينها اين مطلب هست و اين راهش همان است كه پيغمبر اين راه را رفته و خوب راه ميبرد راه را. همراه او بيايي ميرسي به خدا، راهي ديگر ميخواهي غير از راه پيغمبران، گفته من سدّ كردهام، تمام درها را بستهام، مگر از راه خودش بيايي، از در خودش داخل شوي فأتوا البيوت من ابوابها.
ملتفت باشيد انشاءاللّه چيزي كه يكجايي هست و يكجايي نيست، پس همهجا نيست. پس خدا پيش شيطان نيست، خدا پيش آدمهاي بد نيست، راههاش پيش آدمهاي بد نيست. ديگر «الطرق الي اللّه بعدد انفاس الخلايق» نيست. واللّه اين را خودتان فكر كنيد و بيابيد. فكر كه ميكنيد اين حرف به قاعدة آنها درست ميآيد به جهت آنكه عُمَر هست، نفسش هم هست متصل است به هست و هست هست. حالا كه چنين است مينشينند آه ميكشند كه اي بابا تو به تاريكي علي را ديدهاي علي نميشناسي. آن علي را كه ما ميشناسيم آن پيش عمر هم هست، پيش معاويه هم هست، پيش يزيد هم هست، پيش شمر هم هست. انشاءاللّه دقت كنيد و ملتفت باشيد كه ما همچو خدايي نداشتيم. خدا اگر چنين است پس ديگر ارسال رسل نميكند، انزال كتب نميكند. پيش همه كه بود، هست پيش همه هست، همه هم خودشان هستند، هيچ هستي هم غير هست نميخواهد. هر چيزي هست و خودش وجود خود را دارا است و طالب وجود خود است و دارا است وجود خود را و هيچيك از اين موجودات هست را بيشتر ندارند كه چيزي ديگر كمتر داشته باشد. به شرطي كه ياد بگيري چه ميگويم، عرض ميكنم هيچكس بيشتر ندارد اين هست را از ديگري، باوجودي كه ميبيني يكي سلطان است و تمام مملكت را دارد و با وجود اين عرض ميكنم بيشتر ندارد اين هستي را. ملتفت باشيد ميخواهم بگويم دقت كن يادت باشد در عرصة هستي به غير از هست هيچ نيست، به غير از هست چهچيز است؟ نيست. نيست كه چيزي نيست كه بتواند داخل هست باشد كه هست را كمتر كند يا بيشتر كند. مثل قدري سياهي ظلمت داخل آن شود و درجات تشكيكيه پيدا شود كه چيزي هستيش زيادتر شود. قدري فكر كنيد انشاءاللّه، پس در هستي زياد و كم برنميدارد. جاي زياده و نقصان جايي است كه دو ضد باشند، اين ضد بيايد و كمتر بيايد او زياد شود، آن ضد بيايد و زياد بيايد و اين كم شود. ديگر اصلش ضدي نباشد ديگر نه زيادهاي هست نه كمي. لكن نيست هيچ نيست كه داخل عرصة هستي شود و هستي را كم كند. نميشود كم كرد. پس اين كميها و زياديها را ببينيد به كجا ميرسد پس البته كسي علمش زياد باشد يكي كم باشد، يكي مالش زياد است يكي كم، اينها دخلي به هستي ندارد.
پس در اصل وجود، در اصل هستي، اشياء مساوي هستند و هيچكدام از آنها افعل تفضيل ندارند، نقصان در هستي ندارند. نقصان وجود معنيش وجود نيستي است و نيستي نيست است، وجود ندارد، نميشود موجودش كرد. حالا كه چنين است نسبت وجود به ساير اشياء مساوي است، پس هيچكدام زيادتر ندارند از ديگري و چون هيچكدام زيادتر ندارند از ديگري پس تفاخر نميتوانند بكنند بر يكديگر. هرچه را هرچه تفاخر كند بر ديگري جفتش هم همانجور تفاخر ميتواند بكند. تو گرمي نداري اين هم ندارد، تو سردي نداري اين هم ندارد. آسمان بلندي دارد پستي را ندارد، زمين پستي دارد بلندي ندارد. آسمان اگر به زمين بگويد تو بلندي نداري، زمين هم ميگويد تو پستي نداري. ملتفت باشيد من هي اصرار ميكنم و اصرار من كم نبوده، شما در بندش نيستيد. پس آسمان هست و هستِ مقيد است، زمين هم هست هستِ مقيد است. در هستي آسمان تفاخري بر زمين نميتواند بكند چنانكه زمين هم تفاخر نميتواند بكند. اگر او ميگويد من بلندم، زمين هم ميگويد من پستم. او ميگويد تو داراي ارتفاع نيستي، اين هم ميگويد تو داراي انخفاض نيستي. تو داراي حركت نيستي، او هم ميگويد تو داراي سكون نيستي. اگر هستِ محض را ميگويي كه من هم هستي دارم، اگر تو فاقد چيزي هستي من هم فاقد چيزي هستم، اگر تو هستي من هم هستم. حتي نسبت به آن هست، قدرت هست، عجز هم هست. قادر با عاجز تفاخر ميتواند بكند ميگويد من هستِ قادرم تو هستِ عاجزي. در هست تفاخر ندارند اگرچه هستِ عاجز قدرت را بايد تحصيل كند به جهت آنكه ندارد بايد تحصيل كند آنرا مثل اينكه هركه پول ندارد بايد تحصيل كند، آنكه دارد فخر ميكند كه دارم لكن در نفس هستي تفاخري ندارند اشياء بر يكديگر و نفس هستي نسبتش به جميع اشياء عليالسوي است كه وقتي تعبير ميآرند «ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر» ميگويند. پس هيچچيز نسبت به او نزديكتر نيست از چيزي، هيچچيز نسبت به او دورتر از چيزي نيست. پس تماماً به مرادات خود رسيدهاند ارسال رسل نميخواهند، انزال كتب نميخواهند يعني از جانب صانع. لكن صانع دخلي به وجود ندارد اگرچه وجود دارد صانع.
اين را بطور كلي بخواهيد بفهميد فكر كنيد هر حقيقتي را بخواهيد تميز بدهيد به افعالش تميز ميدهيد. كرباس قرمز يعني قرمزي درش باشد، كرباس سفيد يعني سفيدي روش باشد. هر حقيقتي به فعليتي كه روش است تميز داده ميشود، هر حقيقتي را كه ميخواهيد بشناسيد و بفهميد يا جدا كنيد آن را از حقيقتي ديگر، به صفاتش او را ميشناسيد. حالا كه چنين شد خداي ما بيصفت نميشود باشد و اگر چيزي شنيده باشي و خيال كني كمال التوحيد نفي الصفات عنه آن خيال خودت است. خداي بيصفت خدا نيست. بله چنين هستي كه غير ندارد كه هي اصرار ميكنم، چنين وجودي كه غير ندارد به جهتي كه غيرش عدم صرف است و عدم صرف هيچ نيست، ايني كه هيچ غير ندارد بخواهي بگويي هيچ صفت ندارد، راست است. صفت چيزي است كه بايد روي موصوف بچسبد. هستي رنگ ندارد، اگر چيزي غير از هستي باشد كه اسمش رنگ باشد آن بيايد روي هستي بنشيند، هستي رنگين ميشد. پس آن هست رنگين نيست و اين «رنگين نيست» يك لفظي است عاريه. همينجور هم قادر نيست، همينطور هم عاجز نيست. حالا كه چنين است صفت هم نيست، صفت كه نيست موصوف هم نيست و به غير از اين هم هيچچيز نيست و اين هست صانع نيست و صانع بخصوص صفت نيست نهايت صفتش در ذاتش نيست، راست است. شما را به توحيد امر ميكنند پس بايد هر چيزي را سر جاي خود گذارد در عالمي كه صفات بايد موجود باشد صفاتش در عالم صفات موجودند، در عالم اسماء اسماء او موجودند. مثل اينكه قيام تو در ذات تو موجود نميشود باشد آنجايي كه ايستادهاي موجود است. پس خداي ما واجب است، حتم است، حكم است كه دانا باشد. خداي نادان مثل خلق است. خداي ما حتم است و حكم كه لامحاله قادر باشد، قادر نباشد خدا اسمش نيست. ديگر بادش مكن كه من وجود را فهميدهام، نفي صفات از او ميكنم. وجودي كه نسبت غيب و شهاده به او يكسان است اين ارسال رسل نكرده، انزال كتب نكرده و غيري نداشته، پيش غير چيزي نفرستاده. خودش بود و خودش و غيري نداشت كه كسي را پيش او بفرستد. همه هست هست است و اين هستيها هم همه به هست موجودند، باشند. لكن معذلك كلّه درست دقت كنيد عبرت بگيريد با فكر. علمش واللّه مشكل نيست، با فكر اگر باشيد. مگر كسي خودش بر خودش مشكل كند، قدري چرسي، بنگي استعمال كند، ناخوش كند خود را، ماليخوليا بگيرد آنوقت آن حرفها را بزند. شما ببينيد اين هست از پيش خودش هيچكاري هم معقول نيست بكند. شما ببينيد اين هست حالا كه هست آيا اين آهن از پيش خودش شمشير ميشود؟ سيخ ميشود، ميخ ميشود، بيل ميشود، ميل ميشود؟ يا حداد ميآيد آهن را به اين شكلهاي مختلف ميكند؟ پس شمشير ساختن كار حداد است و وقتي به شمشير نگاه كردي ميگويي حداد چقدر صنعت خوبي كرده. آيا هيچ تعريف ميكني كه آهن عالم بوده كه شمشير بكار ميآيد كه اين را ساخته؟ يا آن شخص هندي را تعريف ميكني كه عجب عالمي بوده كه دانسته چطور بايد شمشير ساخت! ميدانسته كه از اين آهن چقدر بايد برداشت، هيئتش چهجور خوب است. پس در نفس وجود اشياء هيچ كمالي هم نيست.
ميخواهم عرض كنم اگر دقت كنيد پس آب هست، خاك هست و واللّه آب نميتواند بروياند گياهي را، خاك نميتواند بروياند گياهي را. آب و خاك سهل است، تويي كه انساني و مدبّري و عاقلي فكر داري، شعور داري، بخواهي يك برگي بسازي اين آب و اين خاك را تحويلت كرده، اين آب و اين خاك موجود است و خدا ساخته باوجودي كه او بايد بسازد آب و خاك را و حالا هم كه تحويلت كرده، تصرّفت هم داده، گرمي داده، سردي داده. گرمي ميخواستي، سردي ميخواستي اينها در دنيا هست. حالا تو بردار تركيب كن به مقدار معيني حرارت، مقدار معيني برودت بر اين آب بر اين خاك وارد بياور، يك برگ درخت بساز، يك موي ريش خود را بساز. انشاءاللّه ملتفت باشيد اين آب خودش نميتواند حيوان بشود، انسان بشود، نبات بشود. خاك نميتواند خودش اينها بشود، هواش همينطور، نارش همينطور. واللّه اگر فكر كنيد نه آسمانش ميتواند اين كار را بكند نه زمينش. واللّه همينطور است به شرطي كه فكر كنيد. آن عرش هم نميتواند. خيال مكن آن چيزهايي كه جمادند نميتوانند بسازند. اگر كسي زنده هم باشد نميتواند. ببين الان روح است توي بدن تو متصرف است و همهكار ميتواند بكند. يكمثقال بلغم يكجايي را ميگيرد، سينهاش را بلغم بگيرد، انسان هي زور بزند بكند، دور بيندازد، نميشود. بلكه بايد رفت پيش طبيب و به معالجات امراض را دفع كرد. اصل طبابت از پيش خدا و انبيا است، امراضي كه در ميان مردم است به معالجات الهي بايد كاري كرد خلط پخته شود و مسهل بخورد دفع شود.
باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه تا يكصانعي نباشد در ملك اينها كه در ملك هست هستند، نميتوانند كاري بكنند. آهن هست، اين آهن خودش نميتواند شمشير بشود، كارد بشود، بيل بشود. مگر حداد بيايد اين را بردارد اينها را درست كند. گِل هست، گِل خودش نميتواند كاسه شود، كوزه شود، كوزهگر بايد بيايد بردارد آن را كوزه بسازد. كوزهگر هست خودش نميتواند كوزه بسازد، چشم ميخواهد، گوش ميخواهد، دست ميخواهد، اعضا و جوارح ميخواهد، چرخ ميخواهد، اوضاع بايد به او بدهند آنوقت بردارد گل را كوزه بسازد. دقت كنيد ببينيد همين روحي كه الان در اين بدن است آيا اين روح ميتواند اين بدن را بيندازد بدني ديگر بردارد براي خود بگيرد؟ آيا ميتواند اين بدني كه دارد نگذارد ناخوش شود؟ گرسنه شود، تشنه شود؟ ميبينيد نميتواند. پس واللّه تمام ارواح حتي عقل كلّ تماماً عاجزند يك پر كاه را از جاي خود حركت دهند و نميتوانند مگر اينكه صانع كلّ به ايشان بگويد و قدرتشان بدهد، شعورشان بدهد، آنوقت هم باز به اندازهاي كه او خواسته ميتوانند حركت دهند و اگر او نخواهد تمام خلق جمع شوند نميتوانند آن پر كاه را بجنبانند، يا هيچكار ديگر كنند.
پس به قول مطلق عرض ميكنم انشاءاللّه درست دقت كنيد، عرض ميكنم آنكسي كه تمام آنچه در ملك هست مشروط است به شاءَي او و كار او مشروط به شاءَ و خواستن كسي نيست، آن است خداي شما. نه آن چيزي كه ميگويي همهجا هست، ايني كه همهجا هست جسم است خدا نيست، ايني كه همهجا هست اين روح است، دخلي به خدا ندارد. همهجا هم هست، باشد. آن آخرش ميگويي كه وجود است، همهجا هست، كي گفته خدا است آن وجود؟ پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانع آنكسي است كه در غيب واقع است و تمام آنچه هست در قبضة تصرف او است، آنچه ميخواهد ميكند، هيچ مانعي ندارد. همه مخلوق اويند، همه را او به ايشان داده، تا بخواهند سرپيچي كنند آنچه بخواهد با آنها ميكند، او است صانع و اين صانع لاتدركه الابصار است، در غيبالغيوب نشسته است و سرّ مقنّع بالسرّ اگر گفته ميشود مشيّت او است. پس او است كه در غيب نشسته و تمام آنچه هست نسبت به او در عالم شهاده واقع است و اين صانع به اندازهاي كه ميخواهد به هر كس ميخواهد قدرت ميدهد به همان اندازه كه داده دارند و الآني كه قدرت دارند و قدرت به ايشان داده از قبضة تصرف او بيرون نيست هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(دوشنبه 21 صفرالمظفّر 1300)
14بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
مكرّر عرض كردهام كه مطالبي كه از جانب خدا و رسول و پير و پيغمبر است همه آسان آسان است و اتفاق اگر بشنويد كه يكمطلبي مشكل است راهش را پيدا كنيد تا بفهميد. هيچ اشكالي، هيچ حرجي، هيچ خفايي در هيچجاي دين خدا معقول نيست. با بصيرت تمام قواعدتان بايد برخلاف تمام قواعدي كه در دنيا هست باشد. اين مردم بناشان نيست دين داشته باشند، دين نميخواهند؛ اين است كه تاتوره به هوا است. شما سعي كنيد برخلاف مردم راه برويد. دقت كنيد ببينيد خدا قادر است بر هر كاري كه بخواهد و اين خدا ديني كه ميخواهد خواسته پس ميتواند اين دين را نصب كند و نصب كرده، روي زمين آورده. خدايي كه قادر است هر ارادهاي كه دلش ميخواهد همان را ميكند و دين را خواسته، پس دين را گذاشته و دينش را هم واضح كرده و بايد همان دين را گرفت. خدايي كه دينش واضح نيست و دينش را آشكار نكرده چرا ارسال رسل ميكند؟ چرا انزال كتب ميكند؟ اين است كه مكرّر عرض كردهام دين خدا خواه اعمال ظاهري باشد خواه اعمال باطني، هيچ مشكلي در دين خدا نيست مگر كسي چشمي بخصوص نداشته باشد مطلب بخصوصي را چشمش را نداشته باشد نميفهمد، زور هم ميزند و نميفهمد. اين را هم داشته باشيد اگر اتفاقاً كسي كور مادرزاد باشد هي سرخ و زرد براي او بگويند نميفهمد يعني چه. ميبينند مردم ديگر، پيششان است، و اين نميفهمد رنگ يعني چه. اين دستورالعمل تو باشد، بدان اين تكليف تو نيست، از پياش هم مرو كه ياد نميگيري. پس فلانمطلب مشكل است، نه مشكل نيست، واللّه آسان است، مشعرش نيست. حالا كه نيست تو زور ميزني مشعر نميتواني خلق كني براي خود. حالا ميفهمي اين را كه خلقت كرده و ميخواسته تو دين داشته باشي، تو زور مزن مشعر درست كني براي خود. مشعرش را داده همينجوري كه هيچ زور نميزني كه خدا چشمي كف دستت بيافريند، التماس و تضرع و زاري نميكني و ميداني هرچه هم دعا كني مستجاب نميشود.
پس دين خدا را بدانيد ديني است آسان، اين سرمشقتان باشد هرجا رفتيد ديديد مشكل است پيرامونش نگرديد بگذار باشد، اهلي دارد، اهلش ميفهمد و كلّ ميسّر لماخلق له ميسورشان است براي آنچه خلق شدهاند. چشم به چه آساني حالا ميبيند، چشم حالا كه ميبيند بخواهد تعمد كند نبيند مشكل است، هرچه بخواهد نبيند آخر از دست آدم در ميرود و ميبيند. گوش حالا ميشنود نخواستي پنبه در گوش بگذار والاّ تا گوش باز است نميتواند نشنود. مشاعر باطني همينجور است هركه مشعر هرچه را دارد بطور آساني آن را مييابد. دلتنگ هم نشويد كه جميع مشاعر را نداريد، دلتنگي فايده ندارد مثل اينكه كور مادرزاد دلتنگ شود كه من نميبينم، دلتنگي حاصلي ندارد براي او. پس اصل مطلب را بدانيد دين خدا هميشه در همهجا چه در دنيا چه در آخرت واضح است، ظاهر است. جاهايي كه ميفرمايند امرنا هو السرّ و سرّ مقنع بالسرّ امر ما سرّ است و مستتر است، هفتاد پرده روي آن است همه از ترس مردم است اينها را فرمودهاند. يعني از سنيها ميترسيم بروز بدهيم، از ابابكر ميترسيم، از خلفاش، از سلاطينش ميترسيم، از اين اهل دنيا ميترسيم. اگر ميديديم كسي را كه متحمل بود اسرار خود را ميگفتيم، بروز ميداديم. اينها را مردم ميشنوند خيال ميكنند چون امر مشكلي است اينطور فرمودهاند. نهخير، آسان است. واللّه اينها به جهتي است كه خير در مردم نيست و اصلاً نميخواهند بفهمند. آن تكتكي هم كه دستشان از همهجا بريده ميشود ميآيند لكن باز نميخواهند ياد بگيرند اين است كه ياد نميگيرند. ملتفت باشيد اينها محض ضرب نيست كه عرض ميكنم حالت اين مردم اين است هركس كسبي و كاري داشته باشد صبح ميرود پي كسبش و اگر همچو بود اين مجلس آراسته نميشد. كسي كه دين ميخواهد ميبرد از همهجا از پي دين بالا ميآيد كه چيزي گيرش بيايد و خيلي كم است آني كه دين ميخواهد و ترك همهجا و همهچيز را براي دين بكند، هزارتا يكي اگر پيدا شود.
خلاصه مطلب اين است كه دين خدا آسان است، هيچ خيال نكنيد مشكلي در دين خدا هست و از آنجمله مسائلي كه مردم غافلند از آن و مردم واللّه خير درشان نبوده و نديدهاند اهلش را از اين جهت منتشر نكردهاند آنرا، نديدهاند اهلش را، معرفت خدا است، معرفت بيان است و اين معرفتها را شرح نكردهاند به جهتي كه ميان مردم طالب نديدهاند و چون طالبي نديدهاند دم نزدهاند. اتفاق طالبي هم اگر باشد ميآيد مجلسي مينشيند يكدفعه دشمن پيدا ميشود، ميبيني حرفها موقوف شد و حرفها گشت.
پس اول دين معرفت خدا است، تا خدا را نشناسد معقول نيست كه رسول را بشناسد. اين را ميفهمي اگر فكر كني كه اگر انسان خدا نشناسد رسول را نميشناسد. خدا شناختن بي رسول شناختن معني ندارد. مردم همينطور لاعنشعورند، مردم دين و مذهبي كه دارند دين و مذهبي نيست كه خدا گفته بايد داشت. در ميان جماعتي متولد شدهاند، ديدهاند آنها قاعده و قانوني دارند. صبح زود از خواب بيدار ميشوند، وضو ميگيرند، رو به قبله ميايستند، يكپاره كلمات و حروف ميگويند ديگر نميدانند چه ميگويند او اين صورت را ميكند اين هم اين صورت را ميكند، ديگر باطنش را او راه نميبرد، اين هم راه نميبرد. اين خلقي كه روي زمين هستند، اين دوپاها لامحاله هر طايفهاي قاعدهاي دارند كه صبح يككاري بكنند يا نمازي بكنند يا آتشي روشن كنند يا با آب بازي كنند. ديگر حالا از روي دانش باشد، نه. نميدانند دانش چيست، پستا دانش نبوده، پستا عادت بوده. عادت هم همهجا هست. عادت خود را دارند، ساكن هم هستند، اضطراب هم ندارند. بله اگر كسي از جايي برود به جايي تحصيل دين كند تعجب ميكنند، ميگويند مگر دين كجا است. انشاءاللّه دقت كنيد، اگر بايد مردم در خانهشان بنشينند و هيچجا نروند تحصيل دين كنند پس اطلبوا العلم ولو بالصين معنيش چهچيز است؟ پس پيغمبري مبعوث شد بايد رفت به مكه يعني چه. ديگر اينها در گوش مردم نميرود و حالآنكه طلب علم واجب است. اول دين معرفت خدا است، خدا را كه شناختي آنوقت ببينيم اين خدا رسولي دارد يا نه. پس خدا را كه شناختي رسول را ميشناسي، رسول را كه شناختي معرفت وصي رسول بعد از معرفت رسول است. تا رسول را نشناسي معرفت وصي رسول معني ندارد. وقتي رسول را شناختيم از او ميپرسيم تو وصي داري؟ اگر گفت دارم من هم بايد بگويم دارد و آن وصي كيست؟ هركه رسول گفت. پس هر چيزي مقدم است در دينتان شما هم مقدمش بداريد و محكمش كنيد انشاءاللّه.
پس اول دين معرفت خدا است و خدا آن كسي است كه بتواند كاري كه ميخواهد بكند بكند. اين را ببين ميفهمي يا نميتوانيد بفهميد؟ به لرها بگويي اين را، آيا نميفهمند؟ آيا مشكل است فهمش؟ آيا خالقي و صانعي كه ما را ساخته نتوانسته و ساخته يا توانسته و ساخته؟ البته توانسته، پس قادر است. پس هر كار بخواهد ميتواند بكند. پس يك صانعي هست كه آنچه خواسته بكند ميكند، ميتواند كه ميكند و آنچه خواسته ميدانيم كه كرده به جهتي كه خواسته و كسي مانع او نميتواند بشود. پس حالا ميبينيم روز است ميدانيم او خواسته كه روز باشد. ديگر مغز مسألة تسديد همين حرفها است اين صانعي كه آنچه هست از صنعت او است و لاحول و لاقوة الاّ به. ميبينيم حالا روشن است يقيناً خواسته كه حالا روشني باشد. ديگر حالا من كه پيغمبر نيستم، جبرئيل پيشم نيامده كه خبر بدهد كه اين روز را خدا خلق كرده. يكپاره چيزها هست مكرر عرض شده شما كم حفظ كردهايد. اگر تمام چيزهايي كه هست همه را بايد از وحي گرفت، اگر هركسي ميتوانست از وحي بگيرد خودش نبي بود. پس يكپاره چيزها بدست ميآيد بيوحي، بيجبرئيل و انسان يقين هم ميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه؛ بعد از آني كه خدا است خالق، و خالق روز و شب و جاعل نور و ظلمت و ميبيني حالا روشن است يقيناً خواسته روشن باشد. ميبيني شب شد يقين ميكني آنوقت خواسته تاريك باشد و اگر ملتفت باشيد اين مغز تسديد است عرض ميكنم بعينه همينطور خدا خواسته ديني روي زمين باشد، هست. تمام رسلِ از جانب خدا، تمام اوصياي آنها، تمام تابعين آنها گفتهاند دين خدا بايد روي زمين باشد. دين خدا در آسمان باشد، در عرش، در كرسي، در لوح، در قلم و روي زمين نباشد، بودنش با نبودنش براي ما چه تفاوت ميكند؟ همچنين باشد در روي زمين و ما ندانيم قرآن كجا است، براي ما چه فايده ميكند؟ اين است كه دين خدا بايد مبيّناً واضحاً ظاهراً در روي زمين باشد. بطوري اصرار دارد خدا دين اخذ كنند كه براي هيچچيز اينقدر اصرار ندارد. پُري اصرار ندارد مردم بدانند روز روز است، اگر فهميدي روز است هرچه تكليف است همان را بعمل بياور، در واقع خلاف هم شده، شده باشد. اغلب نسبتها را وقتي در شرع ميآيي وقتي فكر ميكني ميبيني پُر دربند مطابقه خارج نبودهاند. ديدي حيواني لق زد به آب، نميداني گربه بود، روباه بود يا سگ بود، يقين به هيچكدام نداري، ماداميكه شك داري برو استعمال كن آن را، براي تو پاك است. ديگر احتياط از دين خدا نيست، هيچ احتياط ندارد. آبي است طيّب و طاهر و خدا آب را پاك قرار داده تا نجسكنندهاي يقيناً به آن نرسيده پاك است. چيز سياهي ديدي آمد لق زد، پاك است، شايد گرگ بوده. بله اگر ديدم سگ بوده آنوقت ميگويم نجس بوده. و تمام شرايع را به همينطور قرار داده الاّ اصول عقايد كه همه آنجوري كه واقع است خدا خواسته. و اين را فراموش نكنيد انشاءاللّه و از اين جهت كه اين مسائل را درهم ريختهاند بعضي عقايد را در شرايع ريختهاند و خراب كردهاند و كار اهل باطل خرابي است. بدانيد مسائل حق نيست مگر پيش اهلش، به جهت آنكه هر كاري پيش اهل خبرهاش يافت ميشود، پيش غير اهل خبره يافت نميشود. پس ببينيد چيزي كه خدا دست برنميدارد از آن يكي توحيد خودش است آنجوري كه هست خواسته، تو هم همانطورش بايد بداني. او قادر است و همهكار ميكند تو هم بايد بداني قادر است بر هر كاري. ديگر من چه كنم، من استفراغ وسع كردهام، من همچو فهميدهام كه قادر بر فلان كار نيست، اين را نميشنوند از آدم. پس خدا در خارج عادل است تو هم بايد عادلش بداني. ديگر حالا من استفراغ وسع كردهام چنان فهميدهام كه ظالم است، نميشنوند از آدم. پس من معرفت خدا را چنان فهميدهام، برنميدارد. معرفتش را واضح و ظاهر و بيّن قرار داده نه يك، نه دو، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر هي آمدند و بيان كردند، صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر هي آمدهاند بيان كردهاند. ديگر اين پيغمبران هر يكيشان در عصري كه بودهاند تابعين داشتهاند از علما و همه آمدهاند بيان كردهاند. ديگر حالا صفات خدا درست به من نرسيده، استفراغ وسع كردهام همة صفات را بدست نياوردهام، تو غلط كردهاي استفراغ وسع كردهاي؛ اينها را از آدم نميشنوند.
خلاصه؛ منظور اين است هرچه از جانب اين خدا است آسان است و آنچه را حاقش را خواسته و دست برنخواهد داشت همين اصول دين است و فروع دين. اين دو كلمه را انشاءاللّه فراموش نكنيد، داشته باشيد ولو امروز دليلش را نگويم. عرض ميكنم امورات دو جور است: اصول دين است و فروع دين. اصول دين را بطور واقع خارج خواسته و در اصول دين احكام ثانويه روش هرگز نخواهد آمد. پيغمبري كه او قرار داده همان را بايد پيغمبر دانست، اينجا بخواهي بگويي من تفحص كردهام، تجسس كردهام، فلان شيخ شمسعلي را فهميدهام پيغمبر است، بيش از اين از من نميآيد، اين را قبول نميكنند از آدم بلكه مؤاخذه ميكنند ميگويند چرا غير از آن پيغمبري كه من قرار داده بودم گفتي نبي است؟ اذيتها به او ميكنند، او را به جهنم ميبرند و در جهنم مخلد ميكنند. بعد از آني كه بناي دنيا نيست كه نبي مبعوث زنده بماند تا آخر، و حكماً ميميرد لامحاله حافظ شرعي، وصيي ميخواهد كه دين او را به مردم برساند و اين وصي را بايد خودش معيّن كند. ديگر ما استفراغ وسع كرديم چنان فهميديم ابابكر جانشين پيغمبر است، نميشنوند از آدم. خدا گفته ابابكر خليفة پيغمبر است؟ يا پيغمبر گفته ابابكر خليفة من است، يا خودتان جمع شدهايد او را خليفه كردهايد؟ اگر بناست خودتان جمع شويد خليفة پيغمبر درست كنيد پس خودتان جمع شويد براي خودتان پيغمبري درست كنيد. اگر اينطور است خودتان جمع شويد خدايي براي خود درست كنيد.
باري، ملتفت باشيد اين است معرفت خدا و از احكام اوليه است و از سنت خدا است و لنتجد لسنة اللّه تبديلاً و لنتجد لسنة اللّه تحويلاً و نميشود دست بخورد خواه بترسي خواه نترسي، خواه تقيه بكني يا نكني، اينكه در دلت بايد خدا را بشناسي و اعتقاد داشته باشي، بعد رسول را بشناسي و اعتقاد كني، خواه بترسي خواه نترسي، خواه تقيه بكني يا نكني، توي دل خودت بايد او را بشناسي و ايمان به او داشته باشي. امام را همينجور توي دلت واقعاً بايد بشناسي و اعتقاد كني، همينجور عدول نافين واقعاً حقيقتاً بايد عادل باشند، واقعاً فاسق نباشند. ديگر ما استفراغ وسع كرديم دربارة كسي همچو فهميديم كه عادل بود، من همچو فهميدهام كه عادل است حالا در واقع عادل است، من چه ميدانم؟ اللّه اعلم. شايد توي خانهاش زنا كند. اين عدول اينجور عادل نيستند، كسي كه باكي ندارد از اينكه در خانهاش زنا كند از اين هم باك ندارد كه دين خدا را خراب كند. پس حافظين دين خدا خواه عدول باشند خواه صاحبان اصلش، كه بايد در واقع خارج حقيقتاً همانطور باشند و اعتقاد توي دلت داشته باشي خواه ائمه سلاماللّهعليهم باشند خواه پيغمبر باشد9 خواه جبرئيلش باشد، خواه كساني كه از جانب آنها آمدهاند. اينها حتماً حكماً آن امري كه واقع هست خواستهاند از انسان و آن امر واقع را بدست نميتوان آورد مگر به دليل تسديد و اين دليل تسديد اگر پاش ميان نيامد ما از كجا بدانيم فلانشخص بخصوص پيغمبر بايد باشد؟ اينهمه خلق كه روي زمين هستند شايد يكيشان پيغمبر باشد، ما كه علم غيب نداريم. فكر كنيد انشاءاللّه پيغمبري كه خدا ميفرستد براي من بخصوص او را ميفرستد، بايد بيايد تكليف مرا بگويد يا اينكه مرا مهمل ميگذارد؟ و وقتي فكر ميكني مييابي اين را كه خدا خدايي است كه دين يقيني خواسته، اختلاف را ميفهمم بايد رفع كرده باشد. خدا كه اين را به من تكليف كرده است البته ميفهماند اين را به من، اگر تكليف كرده كه قائل به پيغمبري باشي پيغمبرش را به تو ميشناساند. ديگر در سرانديب هند شايد پيغمبري باشد من ندانم، من نميدانم هست يا نيست، شخص عاقل انكار اين حرف را نميكند. خيلي چيزها است كه همينطور لاعنشعور مردم ميگويند، وقتي ميشكافي هذيان ميشود. شما فكر كنيد انشاءاللّه نبيي از جانب خدا كه به يك شهر مبعوث است، بايد خدا حقيّتش را به اهل آن شهر برساند، بر شهري ديگر مبعوث نيست لازم نيست خدا به آنها او را بشناساند، شهري ديگر هم اگر قابل هدايت هستند، يعني مستضعف نيستند و خدا ميداند كه اگر كسي به آنها چيزي بگويد قبول ميكنند، نبي ديگري ميفرستد آنجا يا اين را به آنها ميشناساند به جهت آنكه نبي كه از جانب خدا ميآيد بايد نبي مشخّص معيني باشد كه احتمال نرود غير او نبيّي باشد. راستيراستي بايد بداني او نبي است و راستگو است و هركس غير از او است دروغ ميگويد. همچو امر واضحي را بايد بيارد پيش مردم اين خدا همينجور نبي ميفرستد.
فكر كنيد و تخلف نكنيد همينجوري كه حالا اين را مييابي كه روشن است و اين روشني را مييابي كه خالقش خدا است، اگر نخواسته بود روشن باشد تاريك بود، همينجور اين خدا اگر بايد نبيّي مبعوث كند روي زمين و ديديم يككسي برخاست و ادعاي نبوت كرد و خارق عادت آورد و خدا تقرير كرد او را و خلاف آنچه گفت و وعده كرد از او سر نزد و آنچه وعده كرد و خبر داد همانطور شد، تو ميداني و يقين ميكني كه اين از جانب خدا است و ميداني جلددستي نكرده، به علمحروف كاري نكرده، به علمسحر كاري نكرده چراكه اگر ساحر بود و به علمحروف و سحر كاري كرده بود نهايت تو نميدانستي اين راست ميگويد يا دروغ، خدا كه ميدانست. تو نميدانستي اين سحر است خدا كه ميدانست خدا كه علم سحر را ميدانست؛ اين را رسوا نكرد، باطلش نكرد، پس يقيناً از جانب او است و راست ميگويد. اگر از جانب او نبود و اين خارق عادتي كه آورد سحر بود خدا كه ميدانست بايد او اين سحر را بكند، وعده كرده كه نگذارد، گفته ماجئتم به السحر ان اللّه سيبطله ان اللّه لايصلح عمل المفسدين اين خدايي كه داريم اگر اصلاح عمل مفسدين را بكند كه خدا نيست نعوذباللّه. طور خدا اين است كه هميشه اصلاح ميكند عمل مصلحيني را كه خودش مصلح دانسته. بايد خودش مصلح بداند نه هركس ادعا كند كه من از مصلحينم. اغلب منافقين اين حرفها را گفتند انا نحن مصلحون و خدا ميداند كه آنها مفسدند. پس دين خدا دين واضح بيّن آشكار يقيني بياحتمال شك و شبهه و ريبي بايد باشد، و احكام ثانويه بردار نيست. بله وقتي پيغمبر در دنيا بود آنوقت دين خدا واضح بود و آشكار بود، وقتي از دنيا رفت اختلاف شد در ميان امت، بعضي شيعه شدند بعضي سنّي شدند. پس حالا ما استفراغ وسع بايد بكنيم ببينيم حق با كدامشان است. ديگر آنوقت مينشينند اجتهاد ميكنند يكي علي را مقدم ميداند يكي عمر را، اگر هم يكي خطا كرد مجتهد بوده، اجتهاد خود را كرده خطا هم كرده خدا يكثواب به او ميدهد. شما بدانيد دين خدا اينجور حرفها را برنميدارد، دين خدا در هر وقتي بايد واضح باشد، بيّن باشد، آشكار باشد، علانيه باشد، هيچ پردهاي، سرّي، غباري، شكي، شبههاي، ريبي در آن نباشد چه در دنيا چه در قبر چه در برزخ چه در آخرت و اين حرفها را خيليها غافلند و غفلت همراه انسان افتاده لامحاله انسان غافل ميشود باوجودي كه مؤمن هم هست يكدفعه ميبيني غافل شد.
نمونهاش را عرض كنم كه بدانيد همچو چيزها هست؛ بعد از آني كه حضرت صادق كيفيت ظهور امام را فرمايش ميفرمودند و فرمودند قبل از ظهور چندين علم بلند ميشود كه شبيه به حق هستند و به حق مشتبه ميشوند و گويا دوازده علم فرمودند بلند ميشود كه ادعاي امامت ميكند و هر علمي پيش از ظهور بلند شود يا علم بدعت است يا علم ضلالت، وقتي فرمودند چندين علم بلند ميشود شبيه به حق، مثل مفضّلي كه شما ميشناسيدش كه چقدر بزرگ بود مضطرب شد. مثل مفضّل كسي بنا ميكند گريه كردن و غافل ميشود. اين بود كه حضرت فرمايش فرمودند هيچ تشويش مكن، اضطراب نداشته باش. اين آفتاب را ميبيني بر صفّه افتاده واللّه امر ما از اين آفتاب روشنتر است، مثل اينكه اين آفتاب به سايه مشتبه نميشود امر ما هم مشتبه نميشود، از اين آفتاب روشنتر است. و اگر كسي بگويد وقتي مشتبه بشود پس شيعيان چه كنند، ميگويم به جهت اين است كه هركس هر غرضي، هر مرضي، هر زهرماري دارد هركه هرچه در دل دارد بتواند ابراز بدهد. عمداً اين كار را كردهاند كه آن كسي كه غرض دارد برود به جهنم.
باري، پس دين خدا هميشه دين واضحي و بيّن و آشكاري است، احكام ثانويه توش نيست و اگر احكام ثانويه شنيده باشيد بدانيد جاش كجا است. جاي احكام ثانويه آنجا نيست كه امام كيست. اين حكم ديگر نسخ ندارد پيغمبر خدا شخص معيني بايد باشد، اين ديگر احكام ثانوي از كجا دارد؟ بله وقتي پيغمبري را شناختي و اهل شهر ما يا اهل اقليم ما يا اهل عالم به او هيچكدام نگرويدند آنوقت احكام ثانويه ميآيد. ميگويند اين پيغمبري را كه شناختي در همچو شهري كه همه دشمن اين پيغمبرند، اسمش را مبر. پيغمبر دستورالعمل چنين داده كه تقيه كن بايد تقيه كرد. پس احكام اوليه اين است كه همينكه پيغمبري ادعاي نبوت كرد و پيغمبريّتش ثابت شد بر تو حالا ديگر هركس از تو بپرسد كه او پيغمبر است بايد بگويي بله، اگر بگويي پيغمبر نيست مرتدي و بسا توبهات را هم قبول نكنند؛ اين احكام اوليه است. اما در شهري وارد شوي كه اهل آن شهر همه دشمن آن پيغمبر باشند، آن پيغمبر به تو گفته تقيه كن اگر در آنجا از تو بپرسند كه او پيغمبر است، مأموري كه تقيه كني و بروز ندهي. پس اين قول را كه فلان پيغمبريّتش ثابت شده، اين قول را در حال بيتقيّگي بگويي پيغمبر نيست مرتدي، كافري و بسا توبهات را قبول نكنند. در حالتي ديگر بسا اتفاق بيفتد اگر بگويي پيغمبر است عذابت ميكنند كه چرا تقيه نكردي. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آن حكم اولي برداشته شد حكم تقيه روش آمد، حكم ثانوي آمد. همچنين امام را بايد بشناسي، اين از احكام اوليه است، در حكم اوليه نميشود كسي حضرتامير را به امامت نشناسد و در دل اعتقاد نكند، به امامت ايشان اعتقاد نداشته باشد. مكلف بايد اين اعتقاد را داشته باشد مگر پير باشد، خرف باشد، مستضعف باشد. سنيها خودشان ميدانستند حق به جانب حضرتامير بود و معذلك او را وازدند خدا هم عذابشان ميكند به جهت آنكه خدايي كه يقيناً خواسته او را بشناسند يقيناً آن خدا خواسته رسول را بشناسند به همانطور يقيناً حجت بعد از رسول را خواسته بشناسند. اگر حجتي بعد از رسول نباشد كتاب بيمبيّن ميماند و به كتاب بيمبيّن مردم نميتوانند قناعت كنند. ديگر اگر بخصوص اينجور كرده باشد خدا و بخصوص تعمد كرده باشد، مشكل كرده باشد قرآن را كه بيشتر لازم است وجود حجت باز اگر عمداً معماش نكرده بود و عمداً مشكل نكرده بود آيات متشابهه در آن قرار نداده بود باز طوري بود و حال آنكه عمداً متشابهات را در آن قرار داده و فرموده منه آيات محكمات هنّ امّالكتاب و اخر متشابهات اگر آن متشابهات در قرآن نبود باز چيزي بود اگرچه آن هم كفايت نميكرد لكن در هر حال بيمبيّن كارشان نميگذشت. اگر اين مردم بيمبيّن كارشان ميگذشت آيا نميشد الواحي چند خدا از آسمان نازل كند؟ همينجوري كه كرد. پيش موسي الواح آمد كه موسي بيايد پيش بنياسرائيل آنها را براي بنياسرائيل بخواند همانطور الواحي چند نازل كند و همة احكام در آن باشد كه بتوانند بخوانند، خطّش را هم جوري نوشته باشد كه همه بتوانند بخوانند، به لغتي هم باشد كه همه بفهمند. خدا كه ميتوانست همچو كاري بكند، اگر كار اين مردم ميگذشت به نوشتن يك كتابي، كتابي فارسي، لري، يا لغتي كه همه بفهمند ميفرستاد ميان مردم. اگر به همينطور ميگذشت، كارشان ميگذشت، ميكرد خدا اين كار را از اول و حالا كه ميبيني نكرده اين كار را. و باز عرض ميكنم اگر الواح هم نازل كند باز موسايي ميخواهد كه الواح را بخواند و احكام را از آن الواح جاري كند و حفظش كند آنها اگر موسي نباشد ميشكنند الواح را. اين است كه هميشه كتاب حاملي ميخواهد. اين است كه رسول ضرور است بعد از رسول به همان دليلي كه رسول ضرور است وصي رسول ضرور است، همينطور به همان دليلي كه رسول و وصي رسول ضرور است اين مردم هميشه مبيّن ضرور دارند، نميشود اين حرف نسخ داشته باشد. احكام ثانويه بيايد روش، اينجورها نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه آنجايي كه احكام ثانويه ميآيد روش را ميگيرد جايي است كه شناختيم فلانشخصي را كه مسائل دين و مذهب را خوب راه ميبرد، حكمت آلمحمّد را خوب راه ميبرد، اين را بروز نميدهيم چراكه اگر بروز بدهيم او را ميگيرند ميكشندش، پس ما اين را نميگوييم، حاشا ميكنيم.
خلاصه؛ پس ملتفت باشيد انشاءاللّه از احكام اولية بلاتقيّه اين است كه دين خدا ديني است كه واضح است، بيّن است، آشكار است. و بقدري كه خواسته از هر مكلفي يقيناً رسانيده به او. هيچ پردهاي، ستري، غباري روش نيست، اشكالي هم نيست در آن. اتفاق اگر كسي ديدي اشكالي كرد يا اشكالي هم برات پيدا شد مضطرب مشو، بدان آن چشمش را نداري، زور بيجا مزن. حالا از جملة چيزها يكي معرفت خدا است، يكي اين است كه خدا را به معرفت بيان بشناسي و اين مقامي است كه جابر جعفي كه يكي از علماي بزرگ است روايت ميكند. اگرچه دربارة جابر بعضي مزخرفبافها يكپاره مزخرفها بافتهاند لكن حكيم بود، بالغ بود، بعضي از علما او را نقيب ميدانند و تصرفات از او روايت ميكنند. چنين شخصي يكوقتي به جهت تشكر و امتنان بناي حمدكردن خدا را گذارد و گفت الحمد للّه الذي منّ علي بمعرفتكم. ديگر اگر او امام را نشناخته بود چطور بود؟ تو اگر امام را نشناسي گمراهي، چراكه ماذا بعد الحق الاّ الضلال پس البته شناخته بود، پس تمام شكر او اين بود كه در حضور همان امامي كه او را بايد شناخت حمد ميكند خدا را كه الحمدللّه شما را شناختم. فرمودند أوتدري آيا ميداني معرفت چيست؟ و حالآنكه ميدانست و خودش گفت الحمدللّه الذي منّ علي بمعرفتكم وقتي پرسيدند آيا ميداني معرفت چيست، زهرهاش آب شد عرض كرد نه. فرمودند المعرفة اثبات التوحيد اولاً ثم معرفة المعاني ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً وهكذا ميشمارند تا هفتمرتبه.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه معرفت بياني هست و آن معرفت مشكل نيست و نوعش را فهميدي عرض كردم در سنگ و چوب هم ميتوانم جاريش كنم. پس شما هم آن نوع را بگيريد و آنجايي كه بايد بكار برد بكار ببريد. شما ببينيد جوري كه صنعت صانع است اين است كه هركسي و هر چيزي به ظهورش معروف است. پس تو اگر شناختي زيد را يا در حالي كه حركت ميكند ميشناسيش يا در حالي كه ساكن است ميشناسيش. بلكه هر سنگي را تو ببيني يا در حال حركت ميبيني آن را يا در حال سكون. اين در دنيا، در آخرت، در همهجا جاري است كه هر معروفي به فعلش معروف است و بدون اينكه ظَهَر از او ظاهر شود ظاهر نيست و ظَهَر فعل ظاهر است. هر معروفي معروف است به معروفيت و معروفيت فعلي است صادر از فاعلش. پس آن كسي كه معروف شده به فعل خود معروف شده و مثلاينكه تو تا بيرون نروي مردم تو را نميبينند بيرون آمدهاي، تا در اندرون داخل نشوي مردم تو را نميگويند داخل. اينها لفظهاش پر لُري است، شما مغزش را بدست بياريد، فكر كنيد يكجايي را بفهميد كه خلافش را نميشود تعقل كرد و بدانيد غير از اين نميشود. در هر چيزي فكر كن يك آبي را، يك خاكي را، يك گندمي را، يك جوي را، يك امر معنوي را، يك امر ظاهري را، هر چيزي را ميخواهي تصور كن، تعقل كن، ببين بدون اينكه مقيّد به قيدي باشد ميتواني بشناسي؟ آبي را فكر كن نه در دريا باشد نه در كاسه باشد، نه در كوزه باشد، نه در نهر، نه در حوض نه در چاه، در هيچيك از اينها نباشد، ببين ميتواني تعقل كني؟ تعقل نميشود كرد بي اين قيود. آب را اگر خيال كردي يا در كاسه است يا در كوزه است، يا در دريا يا در نهر يا در حوض، و تمام اينها افعال اين آب است. به اين افعال شما شناختهايد آب را. سنگي را اگر شما شناختيد يا ميجنبيد يا نميجنبيد، پس معرفت تمامش اين است كه تا معروفي ظاهر به معروفيت نشود ديگر در هر عالمي به حسب خودش، در عالم ظاهر ظهور ظاهري ميخواهد، در عالم عقايد ظهور عقايدي تا معروف نشود به معروفيت معروف نشود. ببينيد شما بايد خدا را بشناسيد بايد ظاهر شده باشد براي شما به معروفيت، اين معروفيتش فعل او است ذات او نيست. نه اين است كه از او كنده شده باشد و معروفيت او شده باشد، نه، اين ظاهر او است. پس معروفيت ظاهر معروف است. اگر زيد معروف است زيد ظاهر در معروفيت خودش معروف است. يا اين است كه ايستاده و تو شناختهايش يا نشسته و تو شناختهايش و زيد در ايستاده چنان ايستاده كه بهتر از ايستاده معروف شده و اگر در نشسته شناختهاي او را بطوري در نشسته نشسته كه غير از او كسي ننشسته و تمام صفات ذاتية او در اين نشسته پيدا است. صفات ذاتيهاي كه اصطلاح شده و ميگويي صفات ذاتيه زيد كه عالم است به مردم، اين علم صفت ذاتيه او است ميتواند يكپاره كارها بكند. اين صفات ذاتيه تمامش محفوظ است در توي قيام، در توي قعود. چيزيش را در توي پستو نميگذارد چيزيش را بيرون بيارد. اين است معرفت و تمام معرفت؛ خواه مخلوق خواه خالق معروف كه ميشوند البته به ظهورشان معروف ميشوند حالا اين ظهور اسمش چهچيز است؟ هو اسمش است، مقام هويت اسمش است. اين ظهور بيانكنندة اين ظاهر است يا ظاهر آن مخفي است، خودت هم همينجور ظاهري براي مردم. مردم ديگر هم همينجور ظاهرند براي تو، غير از اين راه راهي نبوده از اين جهت است كه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و الاّ مااتيها حالا گفتهاند خدا را بشناس، به همينجور خدا را بشناس. تو هم معروفي اولاً به مقام بيان براي همهكس نهايت اصطلاح را نميداني. بدان كه زيد در قيام خودش از خود قيام ظاهرتر است بطوري كه اول وهله تو زيد را ميبيني و بعد بايد فكر كني و قيام را ببيني. هيأت قيام يقيناً غير از هيأت قعود است، اينها دو تا است يقيناً.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اول ظهورات خدا مقام مشيت او است فكر كنيد انشاءاللّه و آن است مقام آن كسي كه اول موجودات است اول مخلوقات است و ايشانند ظاهر خدا و خدا در ايشان ظاهر است و اظهر است از نفس خود آنها چراكه آن مقام مقام فعل است و هنوز از جاي ديگر چيزي داخلش نشده. از كومهها چيزي داخل آن نشده است، و آنها اول پيدا ميشود. بعد كه دودي پيدا ميشود و در آن دود آتش درميگيرد كه نار فعل باشد و بايد قطعنظر از دود كرد و آتش را ديد آنها بعد از اين بايد پيدا شود. پس قدرهاللّه همراه خدا است هميشه مثل علماللّه. هنوز به جبرئيل هم نداده وحي خود را. ارادة خدا پيش خودش است اما غير خودش است مثل اينكه ارادة شما غير شما است نه غير مباين مثل زيد و عمرو. فعل هر فاعلي را فكر كنيد و پابيفشاريد هر فاعلي در فعل خودش در نفس آن فعل واضحتر است، ظاهرتر است، بيّنتر است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(سهشنبه 22 صفرالمظفّر 1300)
15بسم الله الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير
پس از طورهايي كه عرض ميكردم انشاءاللّه ملتفت شديد كه هرچه هست به ظهورش، به وصفش، به فعلش، به صفتش، به اسمش، به معروفيتش معروف است اين است كه صانع به فعل خودش و ظهور خودش كه در واقع فعلش هم نبايد گفت مگر فعل عام. ملتفت باشيد ديگر اصطلاحات را انسان كه بابصيرت شد داخل هم نميكند آسان راه ميرود در حكمت كسي ميداند چيزي را نميگويد كاري كرده، افعال قلوب با افعال جوارح طرزش طرز هم نيست. يكدفعه فعل ميگويند و آن امر عام را ميخواهند يعني ماسواي ذات را ميخواهند، يكدفعه فعل ميگويند و افعالي كه از جوارح سر ميزند ميخواهند. علم، فعل نيست مگر در تحت فعل عامش بيندازي. پس هر صانعي معروف است به آن فعل عام، فعل عام لامحاله بايد باشد و نيست چيزي و تعقل هم نميتوان كرد چيزي را به شرطي كه خودتان هم فكر كنيد و همراه من كه عرض ميكنم بياييد. صانع فعلي نداشته باشد داخل محالات است. فاعل فعل ميخواهد لامحاله هر شيئي ظهور ميخواهد و ظهور هر شيئي غير نفس ذات آن شيء است، ظهور هر شيئي داخل افعال او است و او بايد احداث كند اين را و او هميشه هم همراهش باشد. فكر كنيد انشاءاللّه همانطورها كه دستورالعمل دادهاند حضرت امامرضا فرمايش ميفرمايند به عمران صابي كه حاصلش اين است كه نيست وقتي كه چراغ روشن باشد و نور نداشته باشد و نور چراغ كار چراغ است و خبر چراغ است. فعل هرچه باشد و هرجا باشد غير از آن فاعل است و فاعل اصل است چراكه احداث ميكند اين را و اين از خودش من حيث نفس خودش بدون اينكه آن را مضاف كنيم به فاعل، هيچ صرف است. همهجا همينطور است، قيام شما پيش از آنكه شما قائم بشويد هيچ جاي ملك خدا نيست، پيش خودتان هم نيست. قيام شما آنوقت هست كه شما بايستيد، اگر اين قيام را، قاف و واو و ميم را برداري و همينطور بيمعني خيال كني كه قيام وجودي دارد بياحداث قائم، بيمعني است. علم بيعالِم هيچ نيست ابداً، قدرت بيقادر هيچ نيست ابداً، تمام افعال عامش و خاصش همينجور است. پس اين اشيائي كه خودشان من حيث انفسها هيچاند و به احداث محدثي بايد موجود شوند، اينها غير آن چيزهايي هستند كه احداث ميكنند اينها پيش خدا هم كه ميروي همينطور است.
پس ظهوري دارد خدا هميشه هم ظهورش پيشش بوده و هست. اين ظهور را صانع اگر احداث نكرده بود نبود، هيچ بود. قطعنظر از صانع، آن ظهور از خودش هيچ نيست اما اين ظهور و آن ظاهر، ظهور مباين از ظاهر نيست. فكر كنيد ببينيد آيا اين ظهور از خارج عرصة آن فاعل آمده يا واقعاً احداثش كرده؟ از خارج وجود او كه معقول نيست بيايد پس از پيش او آمده، از نزد او آمده. حالا از نزد ذاتش نيامده راست است، كاري دست ذات نداريم. اين را ميدانيم از نزد ذات نيامده. ذات هر فاعلي نسبت به فعل او فعل بسته به ذات است. قيام من بسته به من است، من احداث ميكنم آن را. در اين جاهاي واضح فكر كنيد آيا ممكن است من بشوم قيام خودم؟ داخل محالات است، نشدني است، خدا هم نميكند اين كار را. پس هيچ ذاتي صفت خود نميشود. پس ذات هميشه آن مستقل بنفس است نسبت به فعل و فعل بسته به ذات است. حالا صانع ذاتش برود فعلِ خودش بشود داخل محالات است، يا فعل برود ذات بشود داخل محالات است، نه قيام ميتواند برود بجاي زيد بنشيند و در قعود و حركت و همة ظهورات ظاهر شود چراكه داخل محالات است و نه ذات زيد معقول است بيايد همين قيام شود. ديگر قعود خالي از زيد بشود. انشاءاللّه فكر كنيد در اينها كه خيلي از حقايق ايمان به دستتان ميآيد معذلك كلّه كه از او نيست و از نور او است، خودش نور است، خودش فعل است، از غير عرصة او نيامده، اثر او است، نمايندة او است. اعلي درجات اين اثر را فكر كنيد مؤثر را مييابيد، بياريدش در عالم شهاده نوعش را در عالم شهاده ياد بگيريد به جهتي كه سر از عالم شهاده در آوردهايد مشاعر باطنه هم سرش از اينجا در آمده خدا هم دستورالعمل همينطور داده كه از پيش پاتان برداريد برويد بالا. ميفرمايد أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون پس ببينيد اين ظهور اعلي درجاتي دارد، ادني درجاتي دارد و اين اعلي درجات و ادني درجات به ملاحظات ناظرين خارجي مختلف است. پس يكشيء بدون تغيير حال يكشخص بدون اينكه خودش خودش را تغيير بدهد يككسي ميبيندش شخصي ميبيند يككسي ديگر ميبيندش شخصي ديگر است. ميخواهم عرض كنم يك رسولاللّه را9 بدون اينكه تغييري بدهد خود را يكي ميبيندش، رسول خدا ميبيند. يكي ديگر ميبيندش محمّدبنعبداللّه9 ميبيند يكي ميگويد كه هنوز اثبات نبوتش نشده. ديگر اينها را داشته باشيد يكپاره جاها كه ميشنويد كه منافقين نديدند رسول خدا را ميفهميد كه چطور نديدند آن حضرت را. عايشه پهلوي حضرت هرگز نخوابيد، پيغمبر هيچ او را مس نكرد به جهتي كه عايشه پيغمبر نديده بود.
خلاصه؛ منظور اين است اعلي درجات فعل را ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها را زياد بايد دقت كرد كه خيلي را ديدهام لغزيدهاند. پس ميشود يكشيء در خارج به نظرهاي مختلفه اشخاص مختلف بشود. اين را به هركس بگويي، به اين مردم بگويي ميخندند به آدم استهزا ميكنند. يكشخص به نظري شخصي ديگر ميشود؟ شخص شخص است، شخص متعدد شود يعني چه؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه ببينيد شخصي است فاسق و فسق و فجورش در پيش شخصي ظاهر نشده آن شخص آن شخص را عادل ميداند، با او نماز ميكند. همانشخص پيش يككسي ديگر ظاهر شده است فسق و فجورش، او فاسق ميداندش و با او نماز نميكند. فاسق هم غير عادل است عادل غير فاسق است همه هم تحقق دارند در خارجِ شيء و در نفسِ خودش؛ تا تحقق نداشته باشد محقق نيست، و تمامش هم بسته به ملاحظة ملاحظهكننده هم نيست و اينها محل لغزش مردمان زيرك موشكاف ديدهايم شده است. مشعر انسان بعينه مانند آئينه است و اين آئينه را به هر سمتي از شاخص كه گرفتي عكس آن سمت شاخص در آن ميافتد و شاخص واحد ولو واحد است ولكن طرفهاش غير يكديگرند. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس ديگر اين مطلب گولتان نزند كه ما، در شخص واحد نگاه كنيم چطور اشياء عديده از او بفهميم؟ پس ميشود طرف راستش را نگاه كرد و شخصي ديد، طرف چپش را نگاه كرد شخصي ديگر ديد، پيش روش را نگاه كرد شخصي ديگر ديد، پشت سرش را نگاه كرد شخصي ديگر ديد. پس شاخص واحد جهات عديده دارد هر جهتيش كه در مرآتي افتاد آن جهت آنجا هست. اگر ميخواهي آنجهت آنجا نباشد مرآت را تغيير بده، تغيير كه دادي طرفي ديگر را مينمايد. اين عكوس بسا بعضي بزرگ باشند بعضي كوچك، بسا شاخص ما يكطرفش زرد است يكطرفش سرخ است، هرطرف عكس انداخت همان طرف را مينمايد.
حالا دقت كنيد انشاءاللّه اينها لفظهاي ظاهرش است عرض ميكنم. حالا همين مطلب را وقتي بخواهي يكدرجه صعودش بدهي حالا اين مثلها كه عرض ميكنم كه اين پهلو غير آن پهلو است آسان است فهميدنش و پر دقتي نميخواهد. بسيار شاخصها را به همينطورها ديدهايد. يكدرجه كه بالا رفتي همينجور است فلانشخص، يكدفعه فلانشخص را من حيث نفس خودش ميبيني او را يكدفعه پسرفلان است ميبيني بسا پدرش چون شخص محترمي است و خودش شخص جاهلي است، جاهل حرمتي ندارد به جهت پدرش محترم ميشود. پس حيوث و اعتبارات خارجيت هم دارند واقعاً حقيقتاً و عمل مردم هم بر اين است. فلان پسرش بسا حاكم باشد و متشخص باشد و خودش آدم جعلّق خري هم باشد، از خودش هيچ نميترسي اما از پسرش ميترسي. پس حرمت پسر را بيش از پدر ميداري. فلان شوهر فلانه است، بسا رعيتي رفته شاهزاده خانمي را گرفته حرمت آن رعيت را معلوم است بواسطة آن شاهزاده ميدارند يا بهعكس حرمت زن را براي خاطر شوهر ميدارند. پس شخص واحد است و تكهتكه هم نشده اما ملاحظات هم هست و تمامش هم بسته به ملاحظة ملاحظهكننده هم نيست بلكه واقعيت هم دارد شخصِ در خارج يكدفعه من ملتفت پدرش هستم، پسر بودنش را ملاحظه ميكنم يكدفعه ملتفت پسرش هستم پدر بودنش را ملاحظه ميكنم الاّ اينكه من وقتي پدرش را در او ملاحظه ميكنم قطعنظر از خودش ميكنم، وقتي خودش را ملاحظه ميكنم قطعنظر از پدرش ميكنم. اگر صدمه به او برسد پدرش را ملاحظه نميكنم، خودش را ميفهمم صدمه خورده.
باري، پس ميشود شخص واحد حيوث و اعتبارات عديده داشته باشد، انسان هم آن مرآت خيالش، آئينة عقلش مواجه يكجهت او باشد از جهتي ديگر اعراض داشته باشد، جهتي ديگرش حكمي ديگر داشته باشد جهتي ديگرش حكمي ديگر.
اين مسأله خيلي جاها مثالش هست، فكر كنيد مدادي برميداريم با قلم و اين مداد من حيث انّه زاج است و مازو، هيچ حرمتي براش نيست چنانكه اهانتي هم براش نيست لكن برميداري يك علي با آن مينويسي. حالا كه علي نوشتي حرمتش واجب ميشود كه بيوضو دست نميشود بر آن گذارد. پيشتر همين مداد را توي خلا هم ميريختي خدا مؤاخذه نميكرد، دست نجس هم بر آن ميزدي هيچكس هيچكاري به تو نداشت لكن حالا ديگر بيحرمتي نميشود به آن كرد. متعارف هست در دنيا كه اگر فرضاً اسم ناصرالدينشاه را نوشتي يا عكس ناصرالدينشاه در جايي باشد، اعوان و انصار او از امناي دولت آنجا باشند و كسي آن را ببيند و تعظيم كند و اعتنا كند و تو خبر ببري براي ناصرالدينشاه كه در مجلس بوديم عكس پادشاه كه آنجا پيدا شد تعظيم ميكردند، البته خوشش ميآيد، خلعت ميدهد و اگر بفهمد اهانتي كردهاند كجخلق ميشود، غضب ميكند. و در طبايع شما هم اينجور چيزها هست كه اگر اسم شما را بنويسند عمداً جايي بيندازند كه خفّت داشته باشد بدتان ميآيد، واقعاً همينطور هم هست بدش ميآيد آدم. پس مداد واحد است لكن علي ميبيني محترم است و دست بيوضو به اين نميتوان گذارد واللّه پا را بسوي آن دراز كردن و متذكر باشي كه اين علي است، خالي از تخفيف نيست، اگر يكخورده مسامحه كني خالي از كفر نخواهد بود مگر اتفاق آدم ملتفت نباشد، آن امري ديگر است. همچنين اگر عُمَر بنويسي با اين مداد اهانتش بايد كرد از جهتي كه عمر نوشته شده با آن اگر آن را طاقچه ميگذاري كه حرمت ميدارم كفر است و شرك است. ميگويند چرا عمر را حرمت داشتي؟ اين دشمن خدا و پيغمبر بود و همين عمر را، يا خير عمر نباشد فرعون باشد، همين را به اسم آية قرآن بنويسي باوجودي كه همان عمر است، همان فرعون است، به اسم آية قرآن بنويسي نميشود بيحرمتي كرد و سوزانيد. آية قرآن نباشد ميشود سوزانيد واقعاً همانطورها كه نوشتهاند بنويسي توي آتش بيندازي اثر هم دارد نوبه را قطع ميكند لكن به نيت اينكه آية قرآن است نوشته شود، نميشود در آتش انداخت و سوزانيد و انسان كافر ميشود. پس خارجيت هم دارد نه محض نيّت شما است، خير واقعيت هم دارد لكن تو به يكجهت او ملتفت ميشوي از جهت ديگرش غافلي.
مكرّرها عرض كردهام يك شيء واحد را بخواهي ملاحظات متعدد در آن بكني، به عدد ذرات موجودات در آن ميشود ملاحظات كرد و همهاش هم واقعيت دارد و خارجيت دارد، هيچ بسته به اعتبار معتبر نيست، خارجيت هم دارد. واحد نصف اثنين است، اين در خارج هم يكي نصف دو تا است حكمش هم در شرع هم در عرف اين است كه يكي نصف دو تا است و همين واحد بخصوص بدون اينكه به خود تغيير بدهد همين واحد ثلث ثلثة است، خارجيت هم دارد. در وقت ميراث ثلثبَر ميبرد ثلث را. همين واحد باز ربع اربعه است همينطور خمس خمسه است و به هميننسق به جميع ماسواش نسبت ميدهي و در هر نسبتي حكمي دارد و خارجيت هم دارد. يكپاره را ديدهام بخصوص رد بر حكما ميكنند و به كلمات بد بد بحث ميكنند و ملاّصدرا اين حرفها را گفته و بعضي از حكما بر او تاختهاند كه اي حكيم! حيف از تو نباشد؟ تو با اين حكمتي كه داري تو شيء واحد را گفتهاي متكثرات و اثبات كثرت در آن كردهاي، به عدد ذرات موجودات كثرت در آن اثبات كردهاي و اشتباه كردهاي و واقعاً خودشان اشتباه كردهاند كه اين حرف را زدهاند، او درست گفته. پس شيء واحد جهت كثرت زياد در آن هست، يك شخص است، زيد است. همين زيد شوهر زينب است و پسر فلان است حالا اين پسري چه دخلي به شوهر زينب بودن دارد؟ اين حكمي ديگر دارد آن حكمي ديگر دارد، نسبتها به هم دخلي ندارند شيء واحد هم هست.
به همينطور دقت كنيد انشاءاللّه بعينه مثل آينه است نفس انسان اين را مقابل يكطرفي از طرفهاي شاخص ميگيري آنطرف هم واقعاً غير طرف ديگر است، آن حيث غير حيث ديگر است، واقعاً آن ملاحظه غير ملاحظة ديگر است و اگر در خارج آنجوري كه ملاحظه شده نباشد ملاحظه دروغ است و ملاحظة دروغ علم نيست. پس فعل وقتي صادر است از فاعل آن جهت اعلاش يك حكمي دارد. انشاءاللّه فكر كنيد جهت اعلاي اثر آن است كه مؤثر را در آن ببيني و اگر اين مطلب را يافتي انشاءاللّه حالا ديگر نزديك شدهاي به مطلب. باز مؤثر را در آن ببيني يعني چه؟ آيا بسته است ديدن مؤثر را در آن به زور زدن تو؟ نه، به زور نميشود مؤثر را در آن ديد، مؤثر خودش پيدا است. راهش اين است كه اين ظهور از آن عرصه آمده و اين ظاهر در اين ظهور از جاي خود اين ظهور قويتر ايستاده. پس چون ظاهر در ظهور از نفس ظهور اظهر است بهتر ميتوان ديد او را نه اين است كه بايد گشت و زور زد تا او را ديد. هر جا چيزي را ظاهر اسم ميگذاري و چيزي را ظهور اسم ميگذاري و ميبيني هرچه زور ميزني آن ظاهر را نميبيني در آن ظهور، بدان اين ظهور آن ظاهر نبوده، فعل آن فاعل نبوده. پس ظهور هر فاعلي از عرصة آن فاعل بايد آمده باشد قيام زيد از عرصة زيد ميآيد، از عرصة زاء و ياء و دال ميآيد. اين زيد ايستاده همان زيد است ايستاده، به غير از زيد كه ايستاده؟ واللّه به غير از زيد هيچكس نايستاده. پس جهت اعلاي قائم آن جايي است كه تو قائم نبيني، زيد ببيني. ميخواهي ببيني زيد كجا است؟ بيا پيش اين قائم در اعلي درجات اين قائم نگاه كن زيد را ميبيني. باز اعلي درجات ميگويم ملتفت باش نبايد رفت روي كلّة قائم نشست كه زيد را ببيني، اينجور اعلي درجات منظور نيست. معني اعلي درجات اين است كه در سرش، در پاش همچنين در روحش، در بدنش، در ظاهرش، در باطنش، در جميعش زيد ظاهر است. پس جهت اعلاي اثر ديدن مؤثر است در او و اين ميسر است براي شما. چراكه اثر از عرصة مؤثر آمده و از عرصة ذاتش هم نيامده. طالب امر محال هم نيستي و امر ممكن اين است كه فعل را او صادر كند و فعل كه صادر شد تمام آنچه دارد فاعل در فعل خود بگذارد اين است جهت اعلاي اثر و وقتي مؤثر را ديدهاي كه اعلاي اثرش را هم نبيني، اسمي از اثر نبري. توجه اگر خوب تام باشد و كامل، در وقت وجدان مؤثر بايد هيچ يادت از اثر نباشد. اسم روباه و اينكه بايد ياد روباه هم نباشي يادت نيايد، هيچ يادت نباشد غير زيد. بهتر آن است كه همان يادت باشد كه خود زيد است آنجا ايستاده. اگر اينطور شد حالا ديگر هو القائم، هو القاعد، هو الراكع، هو الساجد، هو الاول، هو الاخر، هو الظاهر، هو الباطن اينها را ميشود خواند براي زيد. پس اگر به آن زيدي كه ايستاده خطاب كني كه انت القائم القاعد الراكع الساجد و هي از اين اسمها براي او بگويي راست است و صدق است. به قائم خودش خطاب كني قطعنظر از زيد قائم، قاعد نيست، راكع نيست، ساجد نيست. خطاب كني به انّيت قائم، يعني آني كه غير از قاعد است و ميبينيش او را چنانكه زيد را ميبيني نهايت زيد ظاهرتر است در او از خود او. پس زيد را بگويي تو فلاني و فلاني راست است، حق است و صدق است بلكه اگر نگويي خطا كردهاي و اگر نظر ميكني به خود قائم من حيث انّه قائم و خطاب ميكني به او كه تو قاعدي، اين را واميزند ميگويد غلوّ نكنيد در من، ريشخند ميكنيد مرا؟ من ريشخند برنميدارم. خودت هم ملتفت شوي ميگويي نفهميدم، غلط هم گفتم كه به ايستاده گفتم نشسته.
خلاصه؛ منظور اين بود كه ببينيد ملاحظات چقدر توفير ميكند! پس زيد در قائم هست رو به قائم كه بكني و حرف بزني آنوقت رو به زيد كردهاي و با زيد حرف زدهاي به شرط آنكه خود قائم را نبيني. واقعاً حقيقتاً ببيني كه زيد است اينجا ايستاده و اگر زيد اينجا نايستاده بود و ما ميخواستيم رو به زيد كنيم با زيد حرف بزنيم براي ما ممكن نبود مگر پيش ظهور ديگر او ميرفتيم. اين است واللّه مغز اين حرف كه اگر انبيا نيامده بودند شما هيچ نميدانستيد صانعي هست و انبيايند معرّفين، تعريف ميكنند خدا را. پس ايشان هستند جانشينان خدا و قائممقامان خدا، خبرآورندگان از خدا. اگر انبيا از خدا خبر نياورده بودند براي شما، شما خبر نداشتيد خدايي هست. پس مقام اولشان بيان است و مقام بيان مقامي است كه پيش اين مقام كه رفتي او را مثل ضمير ببيني كه همهاش راجع به ديگري است. بلكه اگر خوب دقت كني پيش او كه ميروي ضمير هم نميبيني چراكه ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه اگر هو گفتي، هاء كلامش است يككسي را مييابي كه اين ضمير راجع است به او. و به اينطور مطلب ناتمام است. و ملتفت باشيد عرض ميكنم مطلب ناتمام است، نميگويم باطل است هو هو است وقتي بگويي هو و ياد هاء و واو نباشي، پس ذات را ببيني توي خودش اين حالت را ببيني مثل اينكه زيد را در قيام ببيني ديگر هيچ غير از زيد نبيني، آنوقت ديگر حجابي فاصله نشده آنوقت مقام بيان ديده شده. اين است كه مقام بيان را وقتي رجوع ميكني به كلمات آنهايي كه از روي شعور نوشتهاند ميبيني گاهي بالاي هُوَ اثباتش ميكنند گاهي نفس هوَ را اين مقام ميگيرند. پس آن بالا آنجاهايي است كه بطور معاينه مؤثر را ميبيني و تو نميبيني سوي المؤثر و مؤثر ميبيني و آنچه ميبيني از خارج عرصة مؤثر نيست و خود مؤثر را ميبيني، هر خطابي هم ميخواهي بكن، بگو انت القائم، انت القاعد، انت الراكع، انت الساجد، انت الاول، انت الاخر، انت الظاهر، انت الباطن اگر همچو نظري پيدا كردي همة اين حرفها را ميشود به او زد و درست است. تا ميروي ياد جايي ديگر بيفتي ملتفت اين بشوي كه اين ظهور ظاهري است، اين آن مقام نيست، باز محترم است، باز بايد رو به او رفت اگرچه آن مقام نيست لكن باز محترم است و رو به او بايد بروي به شرطي كه غلو نكني، به شرطي كه به قائم نگويي انت القاعد. ملتفت باش انشاءاللّه به علي نگويي محمّد، به محمّد نگويي علي. هر ظهوري، هر اسمي، هر جوري كه هست تو هم همانجور بگويي. علي علي است محمّد محمّد است. پس در مقام تعدد هريكي را سر جاي خود به اسم خود بايد ناميد. آن اعلي درجه را كه مقام بيان است اگر ديدي و به آننظر نظر كردي و ظاهر را ديدي آنوقت اسم او را بخواهي ببري، ميتواني بگويي انت محمّد، انت علي، انت الحسن، انت الحسين. اينها همه اسمند، همه ظهورند و تو مسمّي را ميبيني، ظاهر را ميبيني. حالت آن بالا حالتي ديگر است، آن حالتي كه من مقيدم و مقيدي را هم ميبينم در اين حالت خصايص نبي را هيچ علي ندارد و خصايص علي را هيچ نبي ندارد، خصايص فاطمه را هيچكدام ندارند خصايص آنها را فاطمه ندارد وهكذا هر جهتي را يكي از آن ظهورات مينماياند. ديگر خصوصيات هر جايي را هم نبايد از دست داد. هرمقيدي هر اسمي كه دارد بخصوص آن اسم مخصوص بايد در جاي ديگر يافت نشود والاّ دو شيء دو شيء نيست ولو حيث و اعتبار ديگري باشد. اگر حيث و اعتبار راست است، خيلي خوب است اگر دروغ است ما دروغ نميگوييم. خصوصيت علم پيش قدرت نيست و حتم است نباشد، خصوصيت قدرت پيش علم نيست و حتم است نباشد. پس اسم القادر جدا است اسم العالم جدا است، دخلي به هم ندارند. ديگر خصوصيت حكمت هيچ دخلي به علم ندارد و چهبسيار قادرين لغوكار پيدا ميشوند كه هيچ حكمت ندارند. حكمت آن است كه چيزي را به جايي قرار بدهند كه براي آن وضع شده و هيچ تغييري به جاي آن ندهند كسي كه اين كار را كرد حكمت دارد. آنوقت علمش را و قدرتش را تابع حكمتش بايد بكند. ديگر عدل غير از اينها است، لفظ عدل خصوصيتي دارد كه دخلي به علم و قدرت و حكمت ندارد. اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة خدا ميداند يككلمه فرمايش كردهاند و تمام ماسوياللّه را گنجاندهاند در آن چراكه قاعدة كلي است فرمايش كردهاند و هيچكس نميتواند قواعد كلي را بگذارد بجز شخص كلي كه به تمام حقايق اشياء اطلاع داشته باشد، همچو كسي ميتواند وضع كند قواعد كلي را. حالا يككلمه فرموده كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة در همين يككلمة كلي از خدا گرفته تا خلق تا كارهاشان جميع كارهاي عرفي را، شرعي را توي اين لفظ گنجاندهاند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
(شنبه 26 صفرالمظفّر 1300)
16بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
عرض كردهام هر مطلبي را كه بخواهيد بفهميد يا باطني را بخواهيد بفهميد و بدانيد، اين مشقتان باشد و هركس را بيابيد كه از غيب سخن ميگويد و از عالم شهاده خبر ندارد، بدانيد هذيان ميگويد. غيبي كه از روي شهاده برداشته نشود خيالي است هذياني است چرا كه حواسّ اين مردم در عالم شهاده همه باز است و در عالم شهاده ميبينند چيزها را، صداش را ميشنوند، طعمش را ميفهمند و خلق خداوند عالم يك جور است، يك پستا است. حالا در جائي كه مطلب روشن است مطلب را ياد نميگيري و براي تو تاريك است، همهجا تاريك خواهد ماند اين است كه هيچ باطن را بيظاهر نميتوان فهميد .
پس انشاءالله سعي كنيد و مشق كنيد در معرفت هرچيز بحسب خودش فكر كنيد. هرچيزي بحسب خودش يك معرفتي دارد، زيد اگر بايد شناخته شود عرض ميكنم هيچ مسامحه در آنچه عرض ميكنم نيست و هيچ اغراق عرض نميكنم و تا تخلّف از اين كردي بدان هيچ دستت نيست زيد اگر بخواهد خودش را بشناساند به غير يا غيري بخواهد او را ببيند، اين زيد يا ايستاده است يا نشسته، يا متحرك است يا ساكن. فكر كنيد ببينيد غير از اين ميشود؟ زيد وقتي ميخواهد معروف شود به معروفيت خود، بحصر عقل بيابيد يا متحرك است يا ساكن و همچو زيدي كه نه متحرك باشد نه ساكن، نه در اين دنيا هست نه در برزخ نه در قيامت نه در هيچجاي ملك خدا. زيد هرجائي خلق شد روز اولي كه ساخته شد همان روز اول يا ميجنبيد ياساكن بود. مسائلي را كه من عرض ميكنم داخل بديهيات است، شما همين عرضي را كه من در زيد ميكنم در سنگ فكر كنيد، در سنگي هم جاري است. سنگي باشد كه نه بجنبد نه نجنبد، هيچ جاي ملك خدا نيست .
انشاءالله درست دقت كنيد، پس زيد ابتدائي كه خلق شد در هر عالمي بحسب آن عالم، هر عالمي يكجور حركتي و يكجور سكوني دارد و لامحاله يا در حركت خلق شده يا در سكون. ديگر زيدي كه نه متحرك است نه ساكن، در هيچجاي ملك خدا نيست الا اينكه زيدي كه حالا خلق شده ساكن است و بعد حركت ميكند و متحرك غير از ساكن است و ساكن غير از متحرك است چنانچه خود حركت غير از سكون است و خود سكون غير از حركت است. حالا بله حكما تعبير ميآرند كه ذات زيد نه متحرك است نه ساكن، پس ذات زيد نبوده وقتي كه نه متحرك باشد نه ساكن باشد، حالائي كه هست يا متحرك است يا ساكن. ملتفت باشيد و هروقتي ساكن است متحرك نيست هر وقتي متحرك است ساكن نيست. پس ذات زيد اگر همين ساكن بودوقتي متحرك ميشد بايد ذات زيد فاني شود و تو ميبيني باقي است و همچنين وقتي ساكن شد متحركش فاني ميشود. پس متحرك اگر توي دنيا هست زيد متحرك است اگرچه سكونش فاني شده در دنيا نيست، همچنين وقتي زيد ساكن شد سكوني اگر در دنيا هست زيد ساكن شده اگرچه حركتش فاني شده. حالا ذات زيد اگر آن حركت بود كه فاني شده بايد ذات زيد فاني شده باشد و نباشد، و ما ميبينيم زيد همان زيد است، پس زيد فعل خودش نيست آن متحرك نيست همچنين آن ساكن نيست. ذات زيد ساكن وقتي متحرك شد سكون فاني ميشود و تو ميداني ذات زيد باقي است، تعبير ميآريم ذات زيد نه متحرك است نه ساكن و معني اين حرف اين نيست كه سلب كنيم از زيد حركت و سكون را، و خيلي در كليات توحيد كه ميشنوي سلب ميكنند از خدا چيزي را حتي آنكه باقي نميماند چيزي مگر آنكه سلب ميشود. مثلاً ميشنويد فرمايش ميكنند كمال التوحيد نفي الصفات عنه معني اين حرف اين است كه خدا را آن جوري كه هست بشناسيش و آنجور اينجور است كه ذاتش بالاي صفاتش افتاده نه اين است كه ذات خدا را نبايد گفت قادر يا نبايد گفت عالم، اينها را كه ميشنوند سلب ميكنند قدرت و علم را. فكر كنيد خدائي كه قادر نيست خدا نيستخدائي كه عالم نيست خدا نيست. باز از عالم ظاهر برَش داريد از شهاده برداريد ببريد به غيب. از روي عالم شهاده بايد برداشت برد آنجا. بياغراق اگر اينجا فهميدي آنجا هم ميفهمي، اينجا يك زيدٌ قائمٌ را ميفهمي اين را كه فهميدي عمروٌ قائمٌ را هم ميفهمي و هكذاپس در اينجا فكر كنيد انشاءالله همچو زيدي كه نه متحرك باشد هرگز نه ساكن باشد هرگز، عرض ميكنم در هيچ عالمي خدا نيافريده و نخواهد آفريد بعد از اين، و اگر اهل حكمت هستي ميفهمي كه نخواهد آفريد و محال است خدا خلق كند سنگي را كه نه بجنبد نه نجنبد. وضع صنعت خدا اين است كه سنگي كه خلق ميكند يا بايد متحرك باشد يا ساكن. پس حالا بايننظر صدق كرد كه چون ذات زيد متحرك نيست، و ملتفت باشيد كه حركت را سلب نميخواهم بكنم از زيد سكون را هم نميخواهم سلب كنم از زيد، تا سلب كني هردو را، ديگر زيد زيد نيست. پس اين حركت و اين سكون كأنّه دو كسر وجود زيدند سلب نميشود از زيد، لكن در مقام ذات كه ميروي نبايدش اثبات كرد. اما بدانيد كه هر ذاتي كه معروف شده بصفتش معروف شده. پس زيدي كه شما ديديد او را يا متحرك بود ياساكن بود و متحرك يكي از اسمهاي او است چنانكه ساكن يكي از اسمهاي او است وشما او را كه شناختيد يا بصفت حركت يا بصفت سكون شناخيتد، پس باسمش شناختيد او را، و اينها خيلي بكارتان ميآيد. عرض ميكنم مردم ازبس خير درشان نبوده والله اهل حق مأيوس شدهاند از تعليمشان، والا مأموريد در تمام كارهاتان بسمالله بگوئيد و اين ابتدا كردن باسم خدا در همه دينها بوده حتي در كتاب گبرها هرجائي دارد كه بنام يزدان دادار فلان فلان. اين بسمالله در هر ديني باب بوده است ميخواهي راهبروي بسمالله بگو، اگر بسمالله نگفتي و براهي رفتي و افتادي كلّهات شكست ملامت مكن مگر نفس خود را. ميخواهي راهبروي بسمالله بگو و راه برو، ميخواهي بنشيني بسمالله بگو و بنشينميخواهي بخوابي بسمالله بگو بخواب، ميخواهي بخوري بسمالله بگو و بخور. بسمالله نگفتي و خوردي دلت درد آمد ملامت مكن مگر نفس خود را. ميخواهي جائي بروي ميخواهي كاري بكني نمازي بكني هركاري بايد ببسمالله كرده شود، مأمور هستي. ديگر حالا كرده نميشود، بايد يادش گرفت و كرد تا بشود .
حالا اين قاعده را ببينيد به چه آساني عرض ميكنم. شما اگر بخواهيد زيد را نام ببريد آيا نه اين است به اسمش نام ميبريد؟ اگر به زيد رسيديد، اگر متحرك است ميگوئيد اي متحرك نگاه كن بمن، اگر ساكن است ميگوئيد اي ساكن نگاه كن بمناسم زيد چسبيده است به زيد، هيچ فرقي ميانه زيد و ميانه متحرك بهيچوجهمنالوجوه نيست، سرش سر زيد است، پاش پاي زيد است، دستش دست زيد است، بدنش بدن زيد است، روحش روح زيد است معذلك ايني كه متحرك است اسم زيد است نه ذات زيد. چرا كه تا ساكن شد اين اسم متحرك ميرود اسم ساكن ميآيد و شما اگر در اين اسم نخوانيد زيد را لابديد در ساكن او را بخوانيد، بجهتي كه زيد يا ساكن است يا متحرك. بايد خطاب كنيد به زيد باسمهاي اشتقاقي. مكرر اين را عرض كردهام پيش پير و پيغمبر و خدا و رسول و اهل حق، اسم بيمسمّي و لفظ بيمعني يافت نميشودوقتي ميگوئي گرم، يعني آن چيز گرم، گرم است ديگر يخ را ما اصطلاح كردهايم گرم اسمش بگذاريم، تو اصطلاحي از پيش خودت كردهاي والاّ يخ سرد است، ما ميبينيم سرد است. ديگر آتش را ما آب ميگوئيم، خودمان همچو اصطلاحي كردهايم، اين اصطلاح تو معني ندارد. حق و باطل را چگونه ميشود اصطلاح كرد كه حق باطل است يا باطل حق است؟
منظور اين است كه خدا و رسول تمام كلماتشان معني دارد، يعني اشتقاق داردپس زيد اگر ايستاده است ميگويند اي ايستاده، اگر نشسته است ميگويند اي نشسته. اين نشسته اسم زيد است، اين ايستاده اسم زيد است. اگر متحرك است ميگوئي اي متحرك، ساكن است ميگوئي اي ساكن. حالا فكر كن كلاه خود را قاضي كنيد فكر كنيد، بخواهيد يكجائي چيزي پيدا كنيد كه بخواهي با او حرف بزني و حرف تو به اسمش نخورد، چنين چيزي پيدانخواهد شد. پس شما زيد را هم به اسمش تعبير ميآريد از اينجهت به اسمش التفات به او ميكنيد، به اسمش ميشناسيد او را. پس لامحاله اسم زيد را بايد برد تا به اسمش روي خود را به شما بكند. پس متحرك اسمي است از زيد و ساكن اسمي است از زيد و اسم، غير از مسمّي است نه غيري كه عمرو غير از او است. يعني كه هريك از اين دو تا احاطه به ديگري نكردهاند و زيد يكي احاطه به اين دوتا كرده است ،پس هيچيك از اينها كل او نيستند جمع او نيستند، اينها محيط بر يكديگر نيستند ولكن زيد كل اينها است جمع اينها است محيط به اينها است و اين زيد شناخته نخواهد شد مگر باين يكي يا بآن يكي. قل ادعواالله او ادعوا الرحمن، او ادعوا الرحيم او ادعوا المقتدر، ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني. بي اين اسمها نميتواني بشناسي زيد را. پس زيد يا نشسته است يا ايستاده، تو هم خطاب ميكني ميگوئي اي ايستاده اي نشسته. اسمها يقيناً متعددند و تو ميشماري آنها را و ميگوئي اين يك آن دو آن سه، و زيد يقيناً يكي است و متعدد نيست و زيد پارهپاره و حصهحصه نشده كه نصفش را بدهد به ساكن نصفش را بدهد به متحرك. زيد را پاره كني نه متحرك ميتواند بشود نه ساكن ميتواند بشود، پس متحرك نصف او نيست كه ساكن نصف ديگرش باشد و متحرك كل او نيست كه ساكن هيچ او باشد. و چنانچه زيد از براي خود اسم گرفته همينطور خدا براي او اسم بسيار است تو هم دعوت ميكني او را باسم او و بواسطه اسم او باو توجه ميكني. و اگر اين را اينجا ياد گرفتي ديگر پيش خدا هروقت رفتي بواسطه اسم او ميروي. اين مشقت باشد هروقت نماز كردي روزهگرفتي نيّتي كردي، توجّه به خدا كردي، آن يادي كه از خدا كردي اگر يادت نيست يا محمد يا علي يا فاطمه يا حسن يا حسين يا يك كدام از ائمه آنجا نيستند بدان پيش خدا نرفتهاي. و عرض ميكنم اين كم است در ميان مردم و مخصوص اهل حق استاغلب مردم خيال ميكنند كه ما ياد آن كسيكه آسمان و زمين را ساخته هستيم و محمد هم يك تكه از اين آسمان و زمين است و هيچ محمد هم يادمان نيست، چه عيب دارد آدم پيش محمد نرود پيش خدا رفته باشد؟ شما اينجور نباشيد، ببينيد خدا خودش چهجور دستورالعمل داده، خودش دستورالعملش اين است كه فابتغوا اليه الوسيلة بجهت اينكه بيوسيله نميتوان رفت پيش خدا، بيوسيله نميتوان خواند خدا را، آنهائي هم كه ميگويند رفتيم بهذيان ميخواهند يك حرفي بزنند بعوضي اسم ديگر سرش ميگذارند، الحادي ميكنند .
باري، پس انشاءالله خوب دقت كنيد همينجا ملتفت شويد. زيد هم اسمي دارد و به آن اسم آن را ميخوانيد، وقتي ميبينيد زيد ساكن است خطاب ميكنيد يا زيد ساكن و وقتي ميبينيد زيد متحرك است خطاب ميكنيد يا زيد متحرك. و اينجورهائي كه عرض ميكنم اگر ملتفت باشيد توي دعاها كه ميخوانيد همينطور چيزها ميبينيد هست نهايت لفظ زيدش عوض شده. ميخوانيد ياالله الرحمن، ياالله الرحيم، ياالله القادر، ياالله المقتدر، ياالله ياالله درهمه بايد گفت. رحيمي كه الله توش نباشد رحيم نيست، رحماني كه الله توش نباشد رحمان نيست، تمام اسمهاي خدا الله توش است. اگر الله را از آنها بكشي ببري بيرون، ديگر رحمان برحمانيت باقي نميماند، رحيم برحيميت باقي نميماند و هكذا. اين است آن سّري كه اللهم عرّفني نفسك فانّك ان لمتعرّفني نفسك لماعرف رسولك الله را بيار تا من رحيم را هم كه ببينم ببينم الله توش است، الله را بيار تا من رحمان را هم ببينم ببينم الله توش است، مقتدر كه ببينم ببينم الله توش است و هكذا. اگر تو خودت را بمن نشناساني و الله را نياري پيش من، من برحيم كه نگاه ميكنم همان راء و حاء و ياء و ميم ميبينم، اسمي ميبينم كه اشتقاق ندارد و اسمي كه اشتقاق ندارد دخلي باو ندارد، اسم او نيست. اگر ميخواهيد ياد بگيريد اين حرفها را دقت كنيد و ملتفت باشيد كه جاهاي نازككاريها بكارش ببريد. آنجاها بسا وقتي انسان توجه ميكند غافل ميشود از اين حرفها، اين حرفها از نظر ميرود. شما سخن را در زيد جاري كنيد شما به زيد كه خطاب ميكنيد خطاباتي كه راست است و ريشخند و دروغ نيست، اگر ايستاده است ميگوئي زيد ايستاده يا زيد القائم، اين زيدش بجاي الله و اين القائم بجاي رحمان مثلاً، همچنين اگر زيد نشسته است ميگوئي اي زيد نشسته، اگر متحرك است ميگوئي اي زيد متحركساكن است ميگوئي اي زيد ساكن. اگر زيديت را شناختي او را هم در اين لباس ديدي هم در آن لباس ديدي الذي يراك حين تقوم و تقلّبك فيالساجدين اسم جامع اسماء جزئيه تماماً در تحتش افتاده و لايجاوزهنّ برّ و لافاجر، اگر اسم جامعتر شود ولافاجر هم در تحتش خواهد افتاد و شما هميشه از جزئي بايد پي به كلي ببريد .
انشاءالله ملتفت باشيد آخر ميترسم زحمت من بهدر برود، عرض ميكنم هركلي كه خيال كرديد و جزئي ندارد و دستتان ميبينيد كه به جزئيش بند نيستبدانيد كليش را نداريد. خدائي كه حجت ندارد رسول ندارد خدائيش هم همان خاء و دال و الف است، كاري از او نميآيد اجابت هم نميكند، عبادتي هم كه ميكني همهاش بيمصرف است. و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً كاري از او نميآيد اجابت نميكند همهاش خراب و ضايع ميشود الا مؤمني كه خدا را واقعاً بشناسد يعني اين قاعده را داشته باشد و قاعده همين كه خدا باسمش شناخته ميشود و ياالله بخوان يارحمان يا رحيم هركدام را بخواهي بخوان اسمهاي حسني همه مال او استاز اسمهائي كه خودش بخود گرفته بخوان به تو هم اختيار او را وانگذارده و اگر فكر كنيد ميدانيد كه نميشود واگذارد بجهت آنكه شما نميتوانيد تصرف كنيد در خدا كه اسم براي خدا اختيار كنيد. مغز دارد اين حرف كه لفظ ظاهرش همين است كه عرض ميكنم، وقتي خدا تجلّي كرد به رحمت عامه آنوقت رحمن است، آنوقت تو هم ميخواني يارحمن. اگر تجلي نكند به رحمت عامه و تو رأيت قرار بگيرد كه همچو اسمي براي او بگوئي حرفت بيمعني ميشود اين است كه اسماءالله توقيفي است سرّش اين است كه عرض ميكنم، سّر اين توقيف حكمت همين است نه توقيف فقهي . توقيف حكمي معنيش اين است كه زيد اگر بخواهد اسم ايستاده داشته باشد ميايستد، آنوقت تو هم خطاب ميكني به زيد كه اي ايستاده، اگر بخواهد اسم نشسته داشته باشد مينشيند آنوقت تو هم خطاب ميكني بهاو كه اي نشسته . ببين كه توقيف با زيد بود اسمي رابخود گرفت تو هم تابع او شدي اسمي ديگر بخود گرفت تو هم همان اسمي را كه بخود گرفته بگو .
باري، مطلب اين بود كه هيچ حقيقتي بيشخص، خدا خلق نكرده در هيچجاهيچ كلي بيجزئي خدا خلق نكرده، كلي بيجزئي كوسه ريشپهن است، كلي ما له الجزئي است جزئي ما له الكلي است. ذات بيصفتي هيچ ذات نيست صفت بيذات صفت نيست، اينها تضايف دارند مثل دو خشت كه سرشان بهمگذارده باشدحالا كه چنين شد آن مطلبي كه در دست بود از دست نرود و از حرف زياد ذهنت پتو نشود و ملتفت باش ببين برداشت سخن از كجا بود و چه بود. از اين بود كه زيد را وقتي خطاب ميكني ميگوئي اي متحرك ميبيني خودش به اسم خود جلوه كرده و ظاهر شده اين خودش يعني ديگر غير زيدي نيست، حالا كه غير زيدي نيست پس چرا گفتيم اي متحرك و نگفتيم اي زيد؟ پس معلوم است كه آن زيد كلي با حفظ صورت خودش كاري ديگر هم كرده كه زيد تنها نبايد گفت، بايد گفت اي زيد متحرك، يعني حركتي كرده. پس اين حركت اسمي است از اسمهاي زيد و شما بواسطه اين اسم زيد پيبردهايد به زيد و اين اسم زيد صراطي است مستقيم بسوي زيد، پل صراط است كه بايد از آنجا گذشت و به زيد رسيد. ملتفت باشيد كه به آن هم بايد تو چنگ بزني، پا بگذاري در اين صراط يا سير و سلوك بر روي اين پل كني يا بگو بر روي آن صورت يابگو بر روي اين متحرك يا ساكن، حبلي است از زيد كه يك سرش به دست زيد بسته است و يك سرش را به دست تو داده كه تو اگر ميخواهي بيائي پيش من، اين است ريسمان من يا بگو دامن او است چنگ بزن و بگير، يا عروهالوثقائي است كه لاانفصام لها و بايد متمسك به آن شد. پس اين ايستاده حبل او است ريسمان او است باب او است اين است كه پيغمبر ميگويد منم شهر علم و عليّم در است، انا مدينهالعلم و علي بابها و چه عرض كنم كه چقدر مطالب در اين قاعده هست، همين يك كلمه را ياد بگير به همه آن مطالب ميرسي و اگر يادگرفتي اين يك كلمه را آنوقت ميداني كه بخواهي پيش پيغمبر بروي بيعلي نميشود رفت، چنانكه پيش خدا بيپيغمبر نميشود رفت . اين است آن چيزي كه پيش مردم نيست و مخصوص اهل حق است و ندارند ساير مردم آنرا. از اين است كه مردم وقتي ميشنوند رسول خدا، خيال ميكنند يعني فلانبن فلان حالا كه همچو خيالش كردند حالا خيال ميكنند فلانبن فلان را بي عليبن ابيطالب ميشود ديد، چطور ميگوئي نميشود ديد؟ همه مردم رفتند و ديدند. يا ميشنوند خدا را بيپيغمبر نميشود شناخت، خدا را خيال ميكنند يعني آن چيزي كه در غيب است و غافلند از اينكه خدا ميآيد در ميان خلق و حرف ميزند با خلق. همين حرفهاي پيغمبر حرفهاي خدا است، قرآن تمامش از زبان پيغمبر بيرون آمد و هركس بگويد قرآن كلام خدا نيست كافر است تمام قرآن كلام خدا است باوجوديكه اين قرآن قول رسول كريم است، قول خداي عظيم است و قول كسي ديگر نيست. پس بگو خدا آمده ظاهر هم شده حرف هم زده حجت تمام كرده .
پس ملتفت باشيد انشاءالله، خدا وقتي ميخواهد خودش را بشناساند به خلقبه ظاهرِ خودش، خودش را ميشناساند پس بگو بكم عرف الله و اگر شما نبوديد خدا شناخته نميشد، من عرفكم فقد عرف الله، چنانكه وقتي زيد ميخواهد خود را بشناساند به كسي، به صفتي ظاهر ميشود، پس يا ميايستد آنوقت بايد اسم ايستاده به او بگويند مردم، يا مينشيند بايد اسم نشسته به او بگويند، يا حرف ميزند كه متكلم به او بگويند، يا ساكت ميشود كه به او ساكت بگويند. يا متحرك ميشود يا ساكن، ديگر غير از اينجور هم محال است بيواسطه اسم معروف شود يا كسي او را بشناسد يا كسي با او حرف بتواند بزند. حالا اينهائي كه مينمايانند او را و ميشناسانند او راهمين اسمائش است كه غير اويند و او را ميشناسانند .
حالا متحركي كه اسم زيد است خيال كن از براي اين متحرك خودش چهار مقام است: مقام اول مقام بيان است، مقام دويمش مقام معاني است، مقام سيومش مقام ابواب است، مقام چهارمش مقام امامت است. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، آن زيد دخلي به مقام بيان ندارد، آن زيد دخلي به مقام معاني و ابواب و امامت اينها نداردتوي هم نرود حرفها. آن زيد خودش خودش است همينكه خواست كسي آن را ببيند، نمود خود را بغير همينكه خود را نمود، نمودار شد، الظاهر اسمش شد، ديگر خود را ننمود الظاهر اسمش نشد. پس زيد همينكه مينماياند خودش را به غير، اسمي پيدا ميكند كه نمودار شد. وقتي اين را به عربي ميبري ميگوئي ظَهَرَ يعني ظاهر شد. اين ظاهر اسم زيد است نميشود وقتي در خانه رفت مخفي شد ظاهر باشد. آنوقت ديگر شما دقت كنيد و اگر اينها را داشته باشيد خيال مكن اسم خدا همهاش باطن است بلكه اسم خدا چنانكه باطن است ظاهر هم هست. آيا نميبيني ميگوئي هو الاول و الاخر والظاهر و الباطن، و اگر ظاهرش را نميداني چطور است باطنش را طمع مكن كه بتواني بداني. در جاهائي كه نميترسي فكر كن، اينجا كه فكر كردي آنجا كه ميروي سرراست ميروي و شبهه نميماند. ببين زيد وقتي توي خانه خود است مخفي است پس اسمش باطن است، وقتي آمد بيرون پيش تو آنوقت كه آمد، اسمش آنوقت ظاهر است و ذات زيد هم ظاهر است هم باطن است، يا بگو نه ظاهر است نه باطن. اما اينجور كه عرض ميكنم ملتفت باشيد، اگر وقتي ميگوئي اي زيد ظاهر، و ميخواهي معني داشته باشد بايد ديده باشي زيد را و ظاهر شده باشد براي تو. وقتي ميگوئي يا باطن بخواهي معني داشته باشد، بايد بداني در خانه است و براي كسي آشكار نشدهديگر زيدي باشد كه نه ظاهر باشد نه باطن، اين زيد هم اسمش نيست. ديگر فراموش نكنيد انشاءالله، از براي هريكي از اسمها يا قائم يا قاعد يا متحرك يا ساكنهركدام از اين اسمها كه باشند چهار مقام دارند اين اسمها براي خودشان و اين مقامات مقامات توحيد است و اگر فكر كني ميداني در دعاهات هست ، خدا را قسم ميدهي بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك. پس خدا مقاماتي دارد، قَسَمش هم ميدهي به آن مقامات، و كأنّه بجان خودش قَسَمش ميدهي. چه بگوئي خدايا بحق محمد چنين كن، چه بگوئي بك يا الله، فرق نميكنداگر هرچيزي را سرجاي خود گذاردي حكمت ميشود. ببين اين زيد ايستاده تمامش زيد است و اين زيد ايستاده چهار مقام دارد: مقام بياني دارد، مقام معاني داردمقام وساطت و بابيت دارد، مقام امامت و پيشوائي دارد. وقتي ميايستد و پشت سرش نماز ميكني، باز ايستاده است همين قائم است امام .
خلاصه، مطلب از دستتان نرود انشاءالله. پس از براي قائم چهار مقام است و اين مقامات چه زيدٌ قائمٌ باشد چه قائمٌ زيدٌ، زيد چهار مقام داشته كه قائم چهار مقام پيدا كرده. اين مقامات از غير عرصه زيد نيامده پس مقامات زيد است نهايت مقامي بعد از مقامي. گاهي براي مرتاض شدن ذهن عرض كردهام ببينيد اين زيد قائم ميايستد بعد راه ميرود، اين ايستاده و آن رونده هردو زيدند. بعد آن رونده ميدود، آن كسيكه ميدود مسرع اسمش است در عربي اين دونده را مسرع ميگويند پس آني كه سرعت ميكند زيد است، آني هم كه راه ميرود زيد است، آني هم كه ايستاده زيد است. پس يكي از مقامات زيد اين بود كه ايستاد، يكي از مقامات زيد اين بود كه راه رفت اما بعد از ايستادن، و مقام راهرفتن زير پاي مقام ايستادن است. پس مقام ايستادن بالاي مقام روندگي است و يكي از مقامات سرعت است و وقتي راه افتاد و سرعت كرد آن هم اسمي است از اسماء، نهايت بعد از اسم ماشي و اسم ماشي بالاي اسم مسرع است، تا اسم بالا نباشد اسم پائيني نميشود موجود شود، تا نايستد نميشود راهبرود، تا راه نرود نميشود مسرع بشود. اينها مقاماتي هستند براي زيد. پس اگر ميخواهي زيد را بخودش قسم بدهي بگو اي زيد بحق خودت كه چنين كاري را بكنيا بگوئي بحق قائم چنين كاري را بكن، يا بحق ماشي چنين كن، يا بحق مسرع چنين كنفرق ندارد همه محترمند پيش زيد، همه مقاماتي هستند از خودش، همه اينها مقاماتند. بلاتشبيه يا بتشبيه اينها درجاتي هستند مثل پلههاي نردبان كه تو بايد پابگذاري و بالا بروي، اين است كه هم درجات عندالله درجات يعني پلهها، چنانكه نردبان پلهها دارد اينها پلهها هستند، تو هرجا هستي بايد دست بزني بكمر آن كسي كه متصل است به تو و كمر ميگويم همينطور در اخبار لفظ كمر فرمايش ميكنند. راوي ميپرسد در روز قيامت خدا چهجور سلوك ميكند با مؤمنين؟ ميفرمايد پيغمبر خدا9 ميچسبد به كمر خدا، لفظ كمربند ميفرمايد، اخذ بحجزهالله پيغمبر ميچسبد به حجزه خدا و ماها ميچسبيم به حجزه پيغمبر، يعني ماها كمر پيغمبر را ميگيريم، شماها هم ميچسبيد بكمر ماها. حالا خودت بگو ببينم آنهائي كه به پيغمبر ميچسبند و آنهائي كه بكمر آنها ميچسبند، خدا پيغمبرش را كجا ميبرد؟ پيغمبر، ما را كجا ميبرد؟ ما دوستان خود را كجا ميبريم؟ راوي دست بهمزد گفت دخلناها دخلناها والله، داخل بهشت شديم بخدا قسم .
ملتفت باشيد انشاءالله، مطلب اين بود كه هميشه بايد آن حبلي كه متصل است چنگ زد گرفت، هيچ مغرور نشويد به حبالي كه بدست نيست و اين نصيحت است محض دوستي عرض ميكنم، داشته باشيدش. از آسمان ريسماني آمده تا آنجائي كه دستت ميرسد، اگر ميگيري آن را دستت بند است. اگر اين چهار انگشت بالاي دست تو باشد و دست تو نرسد ، اين ريسمان تو نيست ريسمان باشد يا نباشد دست تو نرسيده ، مال تو نيست. و حبال الهي آن است كه حبلش آمده باشد تا جائي كه دست تو برسد و اگر حبلش نيامده باشد تا جائي كه دست تو برسد، خدا مبلغ نيست، بالغُ امره نيست، بالغٌ امره نيست، واضح امره نيست و اگر اينطور نباشد و جوري باشد كه من راهش را راهنميبرم و دينش را واضح نكرده من نميدانم از كدام سمت بروم، نميدانم كدام دينش را اختيار كنم. اولاً اگر اصلش نميداني بايد ريسماني آويزان باشد از پيش خدا تا پيش خلق كه يكسرش بدست خدا باشد يكسرش بدست خلق، تاپيش تو هم آمده باشد، كه بدان هنوز خدا نداري، چنين خدائي خدا نيست. خدا لامحاله ديني دارد، خدا بالغ است امرش، خدا رسا است امرش ميرسد واضح است امرش .
خلاصه، باز حرفها متفرّق شد برويم بسر همان مطلبي كه در دست بود. پس زيدي كه شما ميخواهيد او را بشناسيد به يكي از اين جلوهها ميشناسيد، به يكي از اين ظهورات، به يكي از اين اسمهاي خود، زيد خود را ميشناساند به شما، شما هم بواسطه يكي از آن اسمها او را ميشناسيد و از براي هريك از اين اسمها كه پيششان رفتي و پيش هركدام بروي ميتواني صاحب اسم را بخواني. ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني، هريك از اين اسمها چهار مقام دارند يك مقامش مقام بيان است كه بايد يادگرفت انشاءالله، يكي از مقاماتش مقام معاني است كه انشاءالله وقتي عرض ميكنم ملتفت خواهيد شد انشاءالله. همچنين مقام ابواب همچنين مقام امامت .
پس مقام بيان قائم از براي زيد اين است كه تو اگر به قائم نگاه ميكني و هيچ به قائم ملتفت و متذكر نيستي و غافلي از قائم، بطوريكه هيچ متذكر نيستي قائم را بهيچوجه منالوجوه ميبيني زيد است و لاشيء سواه وحده وحده و لاشيء في منظري سوي زيد، اگر چنين است پس قائم نديدهاي باوجوديكه همين قائم است ديدهاي و به خود زيد هم نگاه كردهاي و زيد ديدهاي. پس آمد و ايستاد اما تو نديدي او را و زيد را ديدي، اين مقام مقام بيان قائم است كه قائم بيان ميكند زيد را. بيان كه ميكند، زيد را بيان ميكند نه خودش را و بيان خودش را اگر بخواهد بكند بيان زيد را نميتواند بكند. اگر بگويد منم ايستادة زيد، بيان زيد را نكرده است. يك خودي نموده يك زيدي هم نموده حالتش بينبين است. بيان وقتي است كه هيچ خود را ننمايدحالتش بعينه مانند ضمير است. تو وقتي ميخواهي اشارهكني به غيب يا به غير، هو ميگوئي يا او ميگوئي. الف او نيست، واو هم او نيست، هاء هم او نيست. وقتي الف نميبيني يادت هم نيست كه الف گفتي، يادت هم نيست واو گفتي و حال آنكه الف و واو در ميان هست كه ميگوئي او، و همه عقلا ميدانند كه تو نه الف ميخواهي بگوئي نه واو، و باوجود اين اگر الف نگوئي واو نگوئي هيچكس ندانسته تو اشاره بغير كردهاي . بعينه مگو لِ تو بگو لِ باز هم بگو لِ، اين است كه يكپاره جاها گفته ميشود تو هو مگو هو مخوان او را بخوان او را بدان. باز تا ميگوئي او، الف گفتي و واو گفتي، تا هو گفتي ها گفتي واو گفتي، حالا آيااين مطلب است؟ خير، باز ها نيست واو نيست. الهاء لتثبيت الثابت ها براي تثبيت آن امر ثابت است، و الواو اشارة الي الغائب عن درك الحواس .اينها را مگو خودش را بگو، باز تا خودش ميگوئي خا دارد دال دارد هر كار كني ميبيني معمّا ميشود، يعني براي كسانيكه اهل نيستند براي آنها رمز ميكنندبراي اهلش رمز نيست معمّا نيست. پس او بگو تا مردم بدانند تو خطاب به غير كردهاي لكن الف مگو، ياد مخرجش مباش، اگر ملتفت الف شوي يادت بيايد كه بايد الف از سر ناف كنده شود و گفته شود، ملتفت او نميشوي. واو مگو، ياد مخرجش مباش، اگر بخواهي ملتفت اين شوي كه واو مخرجش ميان دو لب است، اينها را فكر كني بهيچوجه نميتواني او بگوئي. پس ملتفت واو مباش، واو را مگو از حروف شفوي است، پس ميگويند راست بگو و او را بخوان و مگو او را بخوان او را مخوان او را وسيله كن و وسيله در ميان نباشد هرچه غير او در ميان بياري غير او است و ماذا بعد الحق الا الضلال .
ملتفت باشيد انشاءالله، پس قائم يك مقام ضميري دارد كه آن ضمير راجع است به زيد و زيد است آن مقصود. باز ميآئيم پيش قائم و بغير از زيد كسي را نميبينيم، اين مقامي كه تمامش بيان كننده زيد است لكن خودش نيست، اين مقام اسمش بيان شده، اسمش مبيّن شده، اين است مقام بيان قائم كه دخلي به زيد نداردباز دخل ندارد هم معمّا است ملتفت باشيد. پس زيد در مقام بيان ديده ميشود و قائم بدون اينكه خود را بنمايد زيد را مينمايد باوجوديكه غير از خودش چيزي نيست پس وحده وحده و لاتشرك به شيئاً انظر اليه و لاتنظر الي ماتري. پس او را بخواه و غير او را مخواه، پس او را دعا كن و غير او را مخوان. اين است كه حتم كردهاند كه اگر كسي غير او را دعوت كند محال است كه اجابت كند كسي او را. پس اگر بگوئي قائم است و وسيله من است باز بغير زيد توجه كردهاي و بسا خائب و خاسرت كند. زيد را ميبيني او را بخوان ، از او بخواه، از غير او مخواه. باو اميد داشته باش بغير او اميد نداشته باشاو در ظاهر از نفس ظهور اظهر و اولي و اوجد است. اين است مقام بيان زيد، ديگر مقام معانيش باشد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
(يكشنبه 27 صفرالمظفّر 1300)
17بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
عرض كردهام مطلب را در عالم خودتان اصل مسأله را بيابيد آنوقت در آنجائي كه بايد بكار برد بكار ببريد، اما فهميدنش اينجا باشد و تااينجا نفهميد بدانيد باقيش هذيان است و هيچ چيز دست هيچكس نيست .
پس عرض ميكنم كه زيد و هرمعروفي محال است كسي او را بشناسد مگر اينكه ببيند او را يا متحرك است يا ساكن، سنگي هم همينطور است و اين اختصاص به جائي ندارد هرچيزي هرجائي خدا خلقش كرده فعلي به او داده، بعبارتي ديگر صورتي به او داده بصورتش ظاهر است، صفتي به او داده بصفتش پيدا است. پس زيد را شما ميشناسيد بقائم واين قائم فعل او است صادر از او شده و بگوئيد قائم، قائم مقام او است و جاي او ايستاده و از براي اين قائمي كه بجاي زيد ايستاده مقاماتي است و زيد ديگر جائي ديگر بغير از همانجائي كه قائم ايستاده نميشود بايستد. فكر كنيد هركه بايستد، ميايستد همانجا كه ميايستد ايستاده، پس زيد ميايستد و اين ايستاده غير زيد است بجهتي كه گاهي حمل ميكني اين را به زيد ميگوئي اين ايستاده زيد است وقتي هم مينشيند نفي ميكني، يكدفعه نفيش ميكني يكدفعه اثباتش ميكنيپس زيد همانجا كه ايستاده همانجا جاي ايستادن زيد است و اين فرق نميكند شما زيد بگوئيد يا فلان پيغمبر بگوئيد يا خدا را بگوئيد. وقتي خدا حرف ميزند اگر به گوش مردم بايد برسد از يكجائي صدا بيرون ميآيد، يك دفعه ميبيني از نخل طور صدا بيرون آمد كه انّي انا الله لا اله الا انا. آدم ميداند هوا است و اين صدا از توي هوا ميآيد اما اين هوا را كه اينطور كرده كه صدا از آن بيرون آيد؟ يك كسي هست توي اين صدا و توي اين هوا حرف ميزند. نخل طور را آدم ميداند چوب است نبات است لكن يك كسي اين چوب را بصدا درآورده. وقتي خدا حرف ميزند هواها را ميگيرد بهم ميزند بجورهاي مختلف حرف ساخته ميشود. پس خدا كجا متكلّم است؟ در كلامش متكلم است. كجا ساكت است؟ هرجا حرف نميزند همانجا ساكت استخدا كجا ايستاده؟ آنجائي كه ايستاده ايستاده. كجا نشسته؟ آنجائي كه نشسته نشسته. كجا ننشسته؟ آنجائي كه ننشسته ننشسته .
فكر كنيد پس انشاءالله حرفهائي كه ميزنيد سعي كنيد معنيدار باشد. پس زيد ايستاده و اين ايستاده كه ايستاده ذات زيد نيست چرا كه اين خراب ميشود و ذات زيد سرجاي خود هست و ما معاملهاي كه با زيد داشتيم وقتي هم كه نشست طلب خود را مطالبه ميكنيم از او. پس اين قائم، قائم مقام زيد است و در مقام زيد ايستاده و ظهور زيد است بقيام و غير از اين قائم هم زيد قائمي ندارد معقول نيست هرجا كه ايستاده قائم است .
حالا باين نسقها كه فكر كنيد خواهيد دانست از براي اين قائمي كه بجاي زيد ايستاده خلافتش خلافت دروغي نيست، پس خطاب ميكند به مردم كه هركه ميخواهد زيد را ببيند بيايد مرا ببيند، هركه مرا ديد زيد را ديده. هركه ميخواهد زيد را بشناسد بيايد مرا بشناسد هر كه مرا شناخت زيد را شناخته، هركه مرا نشناخت زيد را نشناخته. پس قائم، قائم مقام زيد است و اين قائم صاحب چهار مقام است: صاحب مقام بيان است، صاحب مقام معاني است، صاحب مقام وساطت و بابيت است و صاحب مقام پيشوائي و امامت است. قائم است كه اينجور كارها را بايد بكند و غير از اينجور داخل محالات است .
حالا كه چنين شد از آن بابي كه خود اين قائم را احداث كردهاند آنچه دارد اين قائم بخواهي نسبتش را به زيد بدهي بجا است. اين است كه مراتب اين، بسته به زيد است و مضاف به زيد است. پس مقامات اين قائم را ميگوئيم مقامات و مراتب زيد است، قسمش هم كه ميدهي ميگوئي بمقاماتك و علاماتك، تو را قسم ميدهم به مقامات تو .
پس اول مقام بيان است و عرض كردم مقام بيانش اين است كه ديگر متذكر اين نباشيد شما كه زيد است و اين احداث كرده اين ايستاده را و باين ايستاده خودش را نموده به مردم، لكن زيد نبينيم. و اين مشعر را همهمان داريم. اول وهله هركس هر شخصي را ميشناسد هرچيزي را ميشناسد اول خودش را ميشناسد بعد ملتفت ميشود نشسته ياايستاده يامتحرك است يا ساكن. پس چون آن زيد نيست شخص غائبي بيرون از وجود اين قائم، از اينجهت در اين جائي كه قائم ايستاده زيد هم ايستاده، وهم هم نيست بلكه او ايستاده و غير او كسي نايستاده و غير از اوئي نيستپس شما وقتي در قائم نگاه كنيد و نبينيد مگر مؤثر را و در اثر بياد اثريتش هم نباشيد و به زيد متوجه باشيد، باوجوديكه اين مقام اعلي درجات همين اثر است، او خودش مخفي شده زيد را نموده اما حالا كه خودش مخفي شده نبايد اعراض از او كرد باز بايد متوجه به او بود، دامن او را گرفت لكن دامنش دامن زيد است، رو كردن به او روكردن به زيد است بشرطي كه او و زيد نگوئيد همان زيد بگوئيد. در معاملات دنيائيتان كه همين كار را ميكنيد آسان هم هست مشكل هم نيست. حجت خدا هم تمام است بجهتي كه آسان قرار داده لكن با اينكه آسان قرار داده و حجتش تمام است و نقص ندارد، بخواهيم لجبازي با خدا كرده باشيم و لجكنيم او هم لجميكند، سربسر هم نيست هركه خود را با خدا جنگ بيندازد لامحاله مغلوب خواهد شد. خدا است خالق تمام تدبيرها و تدبيرها ميكند انسان را گمراه ميكند در كلوخها مياندازد .
خلاصه ملتفت باشيد انشاءالله، پس از براي قائم اسمي است اعلي درجات قائم كه اسم آنجا مرجع ضمير زيدٌ قائمٌ است كه اگر در ميان مبتدا و خبر ربطي نباشداين خبر، خبر آن مبتدا نيست چنانكه مبتداش مبتداي اين خبر نيست. رابطه ميخواهد لامحاله. ديگر اين قاعده را كه بايد مبتدا از جهتي غير خبر باشد از جهتي عين خبر باشد داشته باشيد و همهجا هم جاريش كنيد و علم علم شيريني است و كأنّه غير از آن علمي نيست در دنيا .
عرض ميكنم خبر اگر از هيچ جهتي ربطي به مبتدا نداشته باشد، اگرچه لُري و فارسيش را كسي بخواهد بگويد ربطش را هم بايد بردارد، لكن براي فهم عرض ميكنم، خبر اگر هيچ مبتدا نيست و زيد هيچ قائم نيست، برفرضي كه كسي همچو خيال كند و آنوقت بگويد زيد اين را احداث كرده دخلي به او ندارد، اگر خبر هيچ مبتدا نيست، پس اين حرف دروغ است كه زيد ايستاده پس بگو زيد زيد است ايستاده ايستاده است . پس هر خبري هرجا در دنيا در برزخ زيد با اين ايستاده از جهتي عين يكديگر است و هيچ فرقي مابين زيد با ايستاده نيست، دوتا شمرده نميشوند يك چيزند. پس از براي اين خبر حالتي است با زيد كه در آن حالت زيد است و لاشيء سوي زيد. پس اين حالتي كه ايستاده زيد است ايستاده عمرو نيست بكر نيست خالد نيست جن نيست كسي از ملائكه نيست آسمان نيست زمين نيست، پس كيست اينجا ايستاده؟ زيد است ايستاده. پس اينيكه اسمش قائم است هرچه تفحص كرديم در آن كه چيزي غير از زيد پيدا كنيم، يا چيزيش را پيدا كنيم كه غير زيد باشد زورمان نميرسد. پس اين زيد است ايستاده، پس اين قائم زيد است، زيد هم قائم است. وقتي قائم خودش را بخواهد بشناساند به شما كه من خبر زيدم ظهور زيدم اين را خودش بخواهد بيان كند ميگويد لي مع زيد حالات كه در آن حالت من اويم واقعاً اينكه با شما حرف ميزند زيد استزيد است با شما معامله ميكند كسي ديگر در من غير از زيد نيست، همه همان جلوه زيدم بشرطي جلوهاش را هم بيندازيد. من با او يك چيزم، او با من يك چيز است هيچ فرقي ميان من و او نيست لكن حالتي هم دارم كه به وسعت زيد نيست جاي من تنگ است حالتي ديگر دارم كه من ايستادهام تا بنشينم ديگر من من نيستم، نشسته بجاي من نشسته است و تا نشسته من پيش من نشسته من نيستم. پس اين جاي من و جاي آن كسيكه نشسته است تنگ است جاهامان تنگ است و جاي زيد جاي وسيعي است كه هم با من بود هم با نشسته. پس از اين جهت كه جاي من تنگ است و جاي او وسيع، و تنگ غير از وسيع است، محيط غير از محاط است لكن اين خاص همان عام است بعينه اين عام همان خاص است. و بنظري خاصّ آن است كه خصوصيت داردعام آن است كه عموم داشته باشد جهت تفريقش را هم ميفهميد لكن اناانا هوهو ، او محيط است من محيط نيستم. من همهجا نيستم او همه جا هست پس من منم با وجود آنكه منش را هم كه ميگويد به او ميخورد .
ملتفت باشيد انشاءالله دقت كنيد اين حرفها را بخواهيد با چرت و بطور سرسري ياد بگيريد نميشود. عرض ميكنم كه خدا ميداند كه كيست سرسري ميخواهد ياد بگيرد و او هم خيلي بهتر ميتواند سرسري كند و ياد ندهد. او ميداند كيست كه دربندش نيست. همينكه دربندش نيستي معلوم است او هم بيشتر دربند نيست و مياندازد آدم را به جاهاي دور و دراز. الفاظش بسا ذهنت بماند آن الفاظ را ميگيري معنيش را نفهميدهاي آنوقت ميشوي تو هم مثل بابيها مثل ناطقيها مثل سنّيها مثل گبرها. غرض لفظ همهجا آدم را ميبرد، پس اين حرفها را اگر سرسري ميگيري ميشوي مثل آنها. شما سعي كنيد اينجور نباشيد دربند باشيد همانجور كه دستورالعمل ميدادند كه مردم هميشه ميروند مجلس روضه، هزار مجلس بيائي و نخواهي روضه يادبگيري، گريهات را ميكني و ميروي و هيچ روضهخوان نشدهاي لكن يك بچه روضهخوان كه بخواهد روضه ياد بگيرد و ديگر نخواهد گريه كندچشمش را ميدوزد به روضهخوان ميبيند چه حرفي را اول ميزند چه حرفي را بعد ميزندكجا گريز ميزند، دو مجلس كه رفت نشست و گوش داد روضه ياد ميگيرد .
پس عرض ميكنم كه قائم، قائم مقام زيد است و مقام بياني دارد و مقام بيانش آن مقامي است كه هيچ خودش را نبيني و نميگويم چشمت را هم بگذار تا نبينيشهمينطور كه ميبيني نبينش. پس اين قائم، قائم مقام زيد است و در مقام بياني كه دارد آن مقام بيانش اعلي درجات مقامات اين قائم است و اصطلاح شده اين را مقام عيان ميگويند مقام بيان ميگويند و كسيكه اين مطلب را فهميده اهل بيانش ميگوينداهل عيانش ميگويند و اين مقامي كه اعلي درجات قائم است اين است كه اگر خوب تجسس كني هرچه در خلال ديار قائم تفحص كني بغير از زيد نبيني كسي ديگر ايستاده . حالا كه غير زيدي نيست و نميبيني غير زيد را قائم را هم نميبيني و تا چشم ظاهري را برهم گذاردي نه زيد را ميبيني نه قائم را. پس قائم را بايد ديد و چشم را هم نبايد گذاشت بلكه چشم را بطور جد بايد دوخت به قائم. غافل نبايد از اين شدقائم را بايد ديد لكن اين قائم كيست اينجا ايستاده؟ زيد است وحده لاشريك له. اين زيد كه اينجا ايستاده اگر عالم است ايستاده عالم است پس رو ميكني به ايستاده و به زيد خطاب ميكني با او حرف ميزني ميگوئي انت العالم الفاضل المتحرك الساكن المتكلم الساكت. پس يك دفعه با خود قائم داري حرف ميزني، اگر آنوقت به خود اين قائم بگوئي توئي نشسته، ميزنند تو را ميگويند غلط كردي چنين حرفي زدي، من ايستادهام چرا دروغ ميگوئي كه ميگوئي توئي نشسته، ريشخند ميكني مرا؟ غلط كردي كه گفتي. استهزاء ميكني كه اين حرفها را ميزني؟ من ايستادهام من نشسته نيستم. لكن به آن زيدي كه ايستاده و تو ميگوئي اي زيد تو هم ايستادهاي هم نشستهاي و با زيد حرف ميزني پس خطاب ميكني و به زيد ميگوئي توئي عالم توئي قادر توئي متحرك توئي ساكن. ميگوئي توئي نشسته توئي ايستاده توئي اول توئي آخر توئي ظاهر توئي باطن، چون با خود زيد اين حرفها را ميزني او هم ميگويد راست است من همينطورهائي هستم كه ميگوئي. پس وقتي رو به ظهوري از ظهورات ميكني و يكپاره خطابات ميكني اينجور حرفها را ميشود زد لكن يكجائي راست ميشود يكجائي دروغ ميشود، يكجائي كفر ميشود يكجائي ايمان، يكجا فسق ميشود يكجا عدليكجا حق ميشود يكجا باطل ميشود .
اعلي درجات قائم را كه نگاه كني و او را نبيني تو زيد را ببيني، يعني طوري غرق شوي در زيد كه ياد اين ايستاده هم نباشي، و باز اين معمّاست، تا بخواهي فراموش كني قائم را ديگر زيد را نميتواني ببيني. پس زيد را ببين از قائم، ديگر در خلال ديار قائم كه ببيني چيزي را غير از زيد، نخواهي يافت. حال كه چنين شد پس اسم خود زيد را ببر و اسم قائم را هم نخواهي نبري مبر، بگو انت انت و اين مقام را مقام بيان قائم ميگويند نه مقام بيان زيد، مگر باصطلاح خاصي يعني ادني درجات او است بآن اصطلاح اينجا عرض ميكنم مقام بيان اعلي درجات اشياء است ديگر بالاي بيان هيچ مقامي نيست ابداً. آنچه را كه انبيا و اوليا آوردهاند همين است، عرفانهائي كه اصل دارد و معني دارد از اينجا نميگذرد ولكن گاهي همين مقام را نسبت به زيد ميدهند و ميگوئي بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان به او اگر نسبت بدهند در ادني درجات زيد ميافتد يعني درمقام معروفيتش كه خواست خود را تعريف كند براي ديگران تا بشناسندش اين مقام است .
خلاصه، پس اعلي درجات قائم همان زيد است از اينجهت راست است بگوئي اين قائم زيد است، قسم هم بخوري قسمت راست است و هرچه نذر كردهاي به زيد بدهي به اين بدهي به نذر خود وفا كردهاي، هر مصافحهاي با زيد بخواهي بكني با اين بكن، هر معاملهاي با زيد بخواهي بكني با اين بكن، اين ايستاده زيد است غير زيد كسي نيست. پس وقتي اين را ببيني زيد را در مقام اين از خود اين ظاهرتر ببيني بشرطي افعل تفضيلش را بيندازي. وقتي افعل تفضيلش هم انداخته شد آنوقت مقام، مقام بيان اين قائم است و اين قائم خود را ننموده و زيد را نموده و شما با زيد معامله كردهايد نه با غير زيد، اين يك مقام .
ملتفت باشيد انشاءالله، پشت سر اين مقام، مقام ظهور زيد است. فكر كنيد انشاءالله، پشت سر اين مقام، مقام معاني است باصطلاحي كه فرمايش كردهاند. و معني يعني چيزي كه ظاهر است و همين معناي ظاهر را هم كه معني ميگويند بجهت اين است كه از لفظ اين ظاهر ميشود. متبادر به ذهن مردم معني، يعني چيز پنهان. شما ملتفت باشيد معني نه آن چيز پنهان است، معني هر لفظي همان چيزي است كه آن لفظ را كه گفتي انسان يك چيزي از آن ميفهمد كه اگر نميگفتي آن لفظ را معلوم نميشد آن چيز معنويتش، آنوقتي است كه ظاهر شود براي غير از اين جهت ان چيزي كه ظاهر ميشود اسمش معني است. از اين است كه در لغت عرب زمين كه گياه خود را ظاهر كرد گفته ميشود عَنَت الارض بالنبات يعني ظاهر كرد زمين گياه را، آنچه در او نبود ظاهر شد. هرچيزي كه دالّ بر چيزي است از دوال اربع معروف، هرچيزي كه دلالت برچيزي ميكند ظاهر كننده او است. نور هر منيري، ظاهراً لنفسه و مُظهراً لغيره است و دلالت بر منير ميكند، الفاظ هم كه دلالت بر غير ميكنند معني آن غير است و هر دالّي اين است حالتش و جميع دوال اربع و هر دلالتي همه همين حالت را دارند .
خلاصه، معني يعني ظاهر از لفظ و هر معنيي كه پنهان باشد در لفظ، تو ميگوئي معنيش را من نفهميدم يعني معنيش ظاهر نشد يحتمل اين معنيش باشد يحتمل اين نباشد، وقتي ظاهر شد آنوقت ميگوئي معنيش اين است .
خلاصه، پس مقام معاني يعني مقام ظهور انوار الهي. فرمودند امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و اين مقام پستتر است از مقام اوّلي چرا كه اينجا در همبن قائمي كه ايستاده نظر ميكني ميبيني اين فعلي است صادر شده از زيد. اين فعل از عمرو نيست، از بكر نيست، از خالد نيست، از هيچكس نيست غير از زيد مال زيد است لكن ظهور زيد است بقيام. پس اين قيام ظاهر زيد است، ظهور زيد است. اين ايستاده جائي ديگر غير از پيش زيد نيست. اين مقام اندكي پستتر است از مقام اوّلي، چرا كه غيري ولو غيريت صفتي باشد شما اينجا ديديد و غيور هر فاعلي با فعلش غيريت صفتي است. اين غيريت نيست مثل غيريت بينوني و در اصطلاح ساير مردم نيست اينهامردم ندارند اينجور چيزها را و بالمرّه غافلند از اينها. شما انشاءالله ملتفت باشيد، يك غيريت و مباينتي است ميان زيد و عمرو كه يكي ساكن است يكي متحرك، يكي چاق است يكي لاغر كه هيچكدام دخلي بهم ندارند. بخلاف بينونت فعل من با من و حال آنكه فعل هر فاعلي غير از آن فاعل است، كار هر كاركني غير از آن كاركن استكارش را ميخواهد ميكند نميخواهد نميكند، خودش خودش است. پس غيريت فعل نسبت به فاعل يك جور غيريتي است كه جدا نميشود برود جاي ديگر كه خودش از آن غافل شود. فعل بايد فاعل توش باشد تا صحيح باشد كه فعل فاعل است. اين است مقامي كه ظهور آن مقام است، قائم، قائم مقام زيد است، ظهور زيد است. مقامي است كه اسمي از خود او ميبري و ميگوئي قائم ظهور زيد است و اين مقام قدري پستتر است از مقام اوّلي. اوّلي زيد را ميديدي لاشيء سوي زيد و حالا ظهور زيد ميبيني با وجوديكه بجز زيد كسي در اين مقام نيست. پس مقام اين قائمي كه بجاي زيد است مقامي است كه باز جهت اتحادي دارد، باز جهت اختلافي داردهمان حرفهاي آنجا را اينجا هم ميزنيم بلكه آن حرفها جاش اينجا است، بلكه مقام بيان آنجوري است كه عرض كردم خودش پيدا نيست ضمير است و راجع بغير است، هيچ خودنما نيستخودش هم پيدا نيست. آن مقامي كه ميگويد من اويم اومن است، من او نيستم او من نيست، اين مقام معاني است .
دقت كنيد اينها محض لفظي كه به گوشتان بخورد و ملتفت معنيش نشويدنباشد. ايستاده ميگويد زيد خواست من ايستادم والاّ من خودم نداشتم چيزي از خود كه بخواهم باشم. زيد نخواهد بايستد من نيستم، من نبودم كه بخواهم هم باشم. ملتفت باشيد پس ميگويد او ابتدا كرد بايستادن پس من پيدا شدم، حالا كه او خواست و ايستاد او مرا واداشت و من ايستادم، خيال نكني من مباينم از او و من عمروم و او زيد بلكه من ظهور او هستم، فعل او هستم، چشم او هستم، گوش او هستم، جنب او هستم، پس من ظهور او هستم و اين ظاهر بمن است، ظاهر او هستم در ميان شما. پس باز حرفهات را بزن بگو اي ظاهر فلان ، بگو اي قائمي كه ظهور زيد هستي، من دست بدامن تو ميزنم چرا كه دامن زيدي. دامنش توئي ،ظاهرش توئي، من با زيد كار دارم جائي ديگر كار ندارم مگر آنجائي كه ظاهر شده و حالا اينجا ظاهر شده. پس باينطورها اين مقام، مقام دويم ميشود بدون تغيير. او خودش في نفسه تغيير نداده خود را. نه اين است كه آن كسيكه صاحب چهار مقام است گاهي به اينصورت جلوه ميكند گاهي به صورت ديگر جلوه ميكند، گاهي صورت ديگر، اگرچه ميتواند آن شخص تصرف كند در چشمها كه در شخصي واحد يكدفعه نگاه ميكند و مقام بيان ميبيند، كاري كند كسي را ببينند و در آن مقام معاني ببينند، تصرفي كند مقام وساطت را ببينند و اين نمونهها را هم گاهي كردهاند. جمع كثيري خدمت حضرت امام رضا رفته بودند بيرون ميآمدند خادم حضرت از آنها پرسيد كه امام شما به چه صورت بود؟ بنا كردند هركدام يكجوري گفتن، يكي گفت بصورت پيرمردي بود، يكي گفت بصورت جواني بود، يك گفت بلند قد بود، يك گفت كوتاه و ميانه بالا بود و هكذا هركدام جوري ديده بودنداين از تصرف صاحب تصرف است در آنها .
خلاصه مطلوب بدست باشد، عرض كردم زيدِقائم، قائم، مقامِبيانش مقامياست كه بجز زيد هيچ نبيني تو و مقام معناش و معاني بودنش مقامي است كه ظاهر زيد باشد و زيد ظاهر باشد و اين ظهور او باشد و با وجود اين آن حرفهاي حكمي در اينجا زده ميشود، گفته ميشود كه زيد در وجود او اوجد از او است، انت اوجد منّي من نفسي چنانچه هر ظاهري در ظهور خودش اظهر است از ظهورش. خلاصه اين هم مقام معاني .
بعد يك مقام ديگري بدون اينكه خود را تغيير بدهد جلوه ميكند براي خلقي ديگر، طايفهاي ديگر كه شعور زيادي ندارند، مشعر اينكه بتوانند ظاهر را در ظهور اظهر از ظهور ببينند ندارند، اين چشم را ندارند كه اينطور ببينند. پس از براي همين شخص بدون اينكه باز خود را تغيير بدهد (…….) و بعضي از مردم به آن مقام ميرسند و اين مقام مقامي است كه از مقام معني قدري تقيّدش بيشتر استباز تقيّدش نه به اين معني است كه چيزي را از خارج آورده به خودش چسبانده، خودش تغيير نميكند. از براي قائم حالتي است كه او را ميسنجي به زيد و زيد را ميسنجي به او، ميگوئي اين ظهور زيد است، زيد ظاهر در اين است و نميخواهي او را بسنجي و قد و قامتش و رنگش و شكلش را ملتفت نيستي، همين قائم به يادت ميآيد و ميداني مال زيد است. قاعدي هم كنارش مينشيند پس اين حالت سيومش كه قائم جدا است و قائم قاعد نيست، ببينيد راست هم هست و قاعد قائم نيست، اينجا مقام بابيت اسمش است و وجهش را كه عرض ميكنم خودت ميفهمي اين چه اصطلاحي است و ميفهمي چه اصطلاح خوبي است و غير اين اصطلاح درست نيست. اگر كسي جور ديگر اصطلاح كند دروغ ميگويد. ببين تو هروقت بخواهي دست كني از بالاي بلندي چيزي برداري ، معلوم است بايد بِايستي و برداري، اين كار را با نشسته نميكني. پس ايستاده باب زيد است در برداشتن چيزي از بالاتر و همين زيدي كه قاعد است، اين زيد قاعد واسطه فيض برداشتن چيزي از جاي بلند نيست، بابش نيست همان قائم است خواه خودش بخواهد چيزي بردارد يا كسي از خارج التماس كند كه فلان چيز را از بالا بردار به من بده، بايد لامحاله بايستد و بردارد. ملتفت باشيد پس ايستاده باب فيض برداشتن چيزي است از مقام بلندي و نشسته آن باب نيست. باب سخنگفتن است مثلاً يا باب چيزي از روي زمين برداشتن است. چيزي را از روي زمين بخواهي برداري بابش نشسته است، چيزي را از بالا بخواهي برداري بابش ايستاده است فأتوا البيوت من ابوابها و خدا چنين قرار نداده كه از پشت بام كسي داخل خانه شود، كسي بخواهد از پشتبام داخل خانه شود دزد است و دزد را راهش هم نميدهند، نميشود دزد بيايد داخل خانه بشود تا ميآيند پاي خودشان ميشكند. همچنين باب پول دادن شخص غني است و هكذا باب علم گفتن شخص عالم است. نان ميخواهي برو پيش خبّاز، ببين به چه آساني به تو ميرسد نانها را روي هم ريخته از خدا هم خواسته كه كسي برود از او نان بخواهد. برنج ميخواهي برو پيش برنجكوب، ديگر حالا تو برنج ميخواهي و رفتهاي در دكان نانوائي كه برنج به من بده، برنجت نميدهد هي التماس هم ميكني كه بدهد ندارد كه بدهد. برفرضي كه دلش هم بخواهد بدهد ندارد كه بدهد.
دقت كنيد انشاءالله، اينجاها است كه اگر درست يافتيدش و گرفتيد غلوّ هم رفع ميشود. پس يك كسي باب روايت امام است، اين روايت را راه ميبرد چيزي ديگر را راه نميبرد. يك كسي باب درايت امام است ديگر چيزي ديگر راه نميبرد، يك كسي باب علم است ديگر چيزي ديگر راه نميبرد. ميخواهم عرض كنم تمام ملك خدا همه ابوابند، ابواباللهند ابوابالامامند. حتي ميخواهم عرض كنم چيزهاي بد ابوابند، حتي كفار ابوابند. فكر كنيد ببينيد فرنگي وجودش چه مصرف دارد؟ براي اين است ساعت بسازد مؤمن بكارش ميآيد، امام بكارش ميآيد. نانوا وجودش لازم است، مگو نانوا ميخواهد چه كند امام عمله دارد اكره دارد اين عمله و اكره گرسنه ميشوند نان ميخواهند، حالا نانوا منافق است باشد، هر زهرماري ميخواهد باشد نان كه ميپزد نانش بدرد مؤمنين ميخورد. و همچنين آن يكي آشپز است، او باب فيض آشپزي است و هكذا فكر كنيد انشاءالله.
پس در مقام بابيت، در اين مقام باز ايشانند باب فيض خدا لكن ايشان هركار كه ميخواهند بكنند در مقامات جزئيه يك كسي را واميدارند كه آن كار را بكند به شرطي كه همين جور كه عرض ميكنم ملتفت شويد و فراموش نكنيد كه اگر گرفتيد خواهيد يافت كه هيچ غلوّ توي اين حرفها نيست، چنانكه هيچ تقصير در اين حرفها نيست. غلوّ كفر است و زندقه و از دين خدا نيست. ميبيني قائم كار قاعد را نميكند از او برنميآيد، پس غلوّ مكن درباره او. بله اگر در قائم ديدي كسي را كه او همه كار ميكند به او بگو اي قائم اي قاعد درست هم هست، خودش هم حاشا ندارد از اين حرف لكن قائم صرف باب فيض قيام زيد است مثل اينكه قاعد باب فيض قعود زيد است، متكلم باب حرف زدن زيد است، ساكت باب سكوت زيد است .
فكر كنيد انشاءالله، اين مقام بابيت كه زير مقام معاني افتاده كأنّه مقام معاني اختصاصي ندارد و خوب دقت كنيد فراموش نكنيد. در مقام معاني كاري دست اين نداشتيم چه ميخواهيم چه نميخواهيم، آنجا يك ظهور زيدي ميخواستيم آن ظهور زيد اگر نشسته بود زيد ظاهر بود براي ما به نشستن، ايستاده بود زيد ظاهر بود براي ما به ايستادن. پس آن مقام ظهور زيد را بخواهي بدست بياري كه كجااست زيد ظاهر هم در قائم هم در قاعد هم در متكلم هم در ساكت، توي تمام ظهوراتش است. پس مقامي است بلند عموم هم دارد و اختصاصي به جائي ندارد، اين است كه اگر رحمت رحماني شامل حال شد، رحمت رحماني رحمتي است كه به دل نميچسبد چرا كه خذلان هم داخل رحمت رحماني ميافتد. آن رحمتي كه ميگويد كتب علي نفسه الرحمة آن رحمت مخصوص مؤمنين است، پس رحيم را بايد به دست آورد. اين رحمت رحمتي است كه انتقام توش نيست، رحمتي است كه ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة اما از رحمت رحماني عام اگر در ضمن رحيم نيايد كفار را هم شامل حال ميشود. بسا خذلان الله بسا انتقامالله داخل آن رحمت ميشود، چه مصرف دارد اين رحمت؟ خدا كند انتقام نكشد از كسي، خدا كند خذلان خدا نيايد .
اين است مقام بابيت پستتر از مقام معني بودن و مقام ظهور عموم دارد براي هر فيضي در مقام بابيت كه آمديم پيجوئي ميكنيم كه ما چه چيز را طالبيم، اگر چيزي از بالا ميخواهيم برداريم ايستاده باب اين است، چيزي را ميخواهيم از روي زمين برداريم نشسته باب او است. اين مقام، مقام بابيت است كه مقام ابواب باشد. و مقامي باز پشت سر اين مقام است كه مقام امامت است كه بعد از مقام بابيت است و اين مقاممقام پيشوائي است و مقامي است كه ظاهر شدند در ميان ساير مردم كه مقتداي مردم باشند، استاد تعليمكن باشند از همين پيشنمازهاي ظاهر باشند، قائد باشند، سيّد باشند، صاحب و سيّد باشند. اين مقام پستتر است از مقام بابيت و خيلي از مردم به اين يكيشان قائل هستند آن باقي ديگر را واميزنند. اغلب منّيها اين مقام را قائل هستند براي ايشان، بلكه سنّيها هم قائل هستند. از سنّيها بپرسي حضرت امير را ميشد پشت سرش نمازكنند؟ همه ميگويند ميشد پشت سر امام نماز كنند، اينها امام علي ميگويند. پس مقام امامتشان مقام پيشوائيشان بعد از مقام بابيتشان است، پس ميشود يك بيمعرفتي به امامتشان قائل باشد به وساطتشان قائل نباشد و عرض ميكنم اغلب منّيها قبول دارند امامتشان را و اغلب منّيها وساطتشان را واميزنند با وجوديكه امامتشان را قبول دارند. و اگر كسي امامت را قبول داشته باشد بايد بداند امام من جوري است كه من نمازم اگر فرادي قبول نيست وقتي كه نماز به جماعت ميكنمدر صف جماعت كه ميايستم معنيش اين است كه خدايا به فضل وجود امام نماز مرا هم قبول كني. اگر من حمد نميخوانم او ميخواند، اگر من سهوي نسياني در نمازم پيدا ميشود تداركش را امام كرده، امام سهو نكرده فراموش نكرده نماز درستي كه او ميبرد پيش خدا خدا ميگويد قبول ميكنم. ديگر فكر كنيد دقت كنيد امامي كه نمازش قبول نباشد پيش خدا، خدا او را امام نميداند. بله ميشود كه كسي امامي براي خودش تراشيده باشد كه خدا نگفته باشد اين امام تو باشد، و با او نماز ميكند. اين اگر فرادي نماز ميكرد خيلي بهتر بود لكن خدا امامي كه واميدارد امامت كند نمازش را قبول ميكند. اين حرفها توي سنّيها هم هست، توي يهوديها هم هست، آنها هم نميتوانند وازنند اين را كه خدا حجتي كه فرستاده، پيغمبري كه فرستاده، آن حجت اعمالي كه ميكند، كارهائي كه ميكند قبول ميكند از او. ما اگر عبادت خودمان را بچسبانيم به عبادت او، چون عبادت او را قبول ميكند، نقصها و خلاف توجهاتي كه در عبادت ما هست قبول ميشود. اگرچه اينجورش هم باز پيش منّيها و سنّيها نيست و از اينها خبر ندارند. چيزي ترائي ميكند و همان را ميگيرند و ميگويند. خدا ميداند وقتي فكر ميكني در كار و بار اين مردم، ميبيني آن خيالاتشان بجز سراب هيچ نيست . از دور دريائي به نظر ميآيد موج ميزند بطوريكه چشم را ميزند، وقتي پيش رفتي ميبيني سنگ بود ريگ و خاك بود هيچ آبي چيزي نبود و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءً حتي اذا جاءه لميجده شيئا اهل باطل والله هيچ ندارند ظاهر هم ندارند، در اول ترائي ميكند كه اين همه جمعيت را چطور ميشود گفت هيچ ندارندلكن يكي يكيشان را پيش بكش هر كدام را كه پيش كشيدي ميبيني الاغي است، آن ديگري هم الاغي است، بهمين طور الاغ الاغ و همه را بايد توي طويله جاشان داد.
پس مقام امامتي كه من عندالله است امام معصومي كه من عندالله است و مأمور است به نماز، اين نميشود كه نماز را درست نكند. اگر نميتوانست نمازها را درست بكند امام قرارش نميداد و انّما جعل الامام ليؤتمّ به و امامي كه هنوز نميداند چطور نماز كند يا امامي كه سهو كند و درست مسائلش را نداند، وقتي پيشنماز سهو كند و مسألهاش را نداند ديگر آن پسنمازها چه خاك سرشان كنند؟ پس امام ندارند، خدا هم به آنها دستورالعمل نداده، هدايتشان نكرده. اين است كه امام لامحاله نمازش قبول است. پس ايشان را اقلاً مقام امامتشان را پيشبيندازيد و ايشان را اقلاً مقدّم بداريدهرجائي ميخواهي ملتفت خدا شوي بايد پيش ايشان بروي اللهم انّي اتوجّه اليك بمحمد و آلمحمد خدايا من ميدانم من خودم داخل آدم نيستم كه بيايم پيش تو و از تو چيزي بخواهم، بواسطه محمد ميآيم پيش تو، او را پيشروي خود ميدانم و ميدانم شفاعت او را درباره من قبول ميكني. من او را قبولش دارم به پيغمبري چون او متصل است به تو، من كسي را متصلتر از او به تو سراغ ندارم. تو هر چه ميخواهي به من بدهي اول به او دادهاي، هر چه از او زياد آمد به من ميدهي بواسطه او، اين اقلّ مرتبه است در هر نمازي، در هر نيّتي، در هر دعائي كه ميخواهي بكني اين است كه خداي محمد را بخوان نه خدائي كه همه جا هست. خدائي كه همه جا هست خداي وحدت وجوديها است، خدائي كه محمد را فرستاده من او را ميپرستم، خدائي كه محمد رسول او نيست خداي عامه است، باشد براي خودشان. پس خدا را به پيغمبر بايد شناخت و پيغمبر را به امام بايد شناخت و امام را به پيغمبر بايد شناخت و پيغمبر را به خدا بايد شناخت. اللهم عرّفني نفسك تا آخر. حالا فكر كنيد ببينيد چطور ميشود. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
(سهشنبه 29 صفرالمظفّر 1300)
18بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
عرض كردم كه معرفت بيان و معاني و ابواب و امامت را اغلب مردم كه ميشنوند همچو خيال ميكنند كه مقاماتي است متفرقه كه دخلي به هم ندارند و بسا حكيمي هم در كتابش بنويسد كه دخلي به هم ندارند و كسي كه بفهمد چه گفتهاند كم يافت ميشود. الفاظ ظاهره را ميگيرند و معنيهاش را معنيهاي ظاهره خيال ميكنندپس عرض ميكنم اين جزء ايمانتان است كه اعتقاد بايد داشته باشيد كه پيغمبران آمدند از جانب صانع و ديگر هيچكس از جانب او نيامده است. پس يك اختصاصي صانع دارد به پيغمبران كه ديگران در مقام پيغمبران واقع نشدهاند، اين را پيش اهل هر ديني بگوئي ميگويد راست است. ملتفت باشيد ديگر امر عامي را كه بشنويد هر امر عامي كه پيش شما و پيش پيغمبر يكجور رفته پيغمبر نميگويد من از آنجا آمدهام بجهتي كه تو هم جوابش ميگوئي من هم از آنجا آمدهام. عرض ميكنم اينها امرهائي است كه از آنها آدمهاي بسيار حكيم بسيار بزرگ افتادهاند و رفتهاند به جهنم و اينها را خيال ميكنند معرفت است و والله انسان عاقل كه نگاه ميكند ميبيند بجز سراب هيچ نيست .
شما ملتفت باشيد انشاءالله، يك وجود عامي هست كه پيغمبر وجود دارد، من هم وجود دارم، شيطان وجود دارد و يك كسي ديگر هم وجود دارد، جسم وجود دارد، روح وجود دارد. اين وجود در نفس تحصل و وجودي كه هست مفاخرتي كه نيست كسي را بر كسي. هيچ نبيي نميآيد بگويد من از پيش وجود آمدهام كه شما اقرار كنيد وجودي هست. در دنيا مگر كسي هست در دنيا، مگر كسي هست كه انكاري داشته باشد كه وجودي هست در دنيا كه پيغمبري لازم داشته باشد بيايد براي اثباتش؟ پس انبيا نيامدهاند كه وجود و هستي به مردم حالي كنند، مردم خودشان وجود دارندخودشان هست هستند حاليشان هم هست. هيچكس فاقد خودش نيست و هر مرتبهاي كه نسبتش به تمام موجودات مساوي است از آنجا پيغمبرها نيامدهاند. اين كليهاي باشد بدستتان، يك كلمه است لكن تفصيلش خيلي است. هر امر عامي كه نسبتش به تمام ملك مساوي است مثل اينكه ميگوئي هست يك وجودي هست كه روح هست جسم هم هست فؤاد هم هست قوت و قدرت هست ضعف هم هستعلم هست جهل هست حالا اين چيزي كه در هستيش تمام اشياء شريكند و همه حصهاي دارند نهايت يك كسي حكيم است و تعبير ميآرد كه هست مطلق به خوداشياء هستي اشياء را سر جاش گذارده، حكيم تامّ اينجور تعبير ميآورد، يك كسي هست در بند اين نيست تعبيرش درست باشد و آنجا كه كسي پاگذاشت غالب اين است كه بند دين و مذهب نيست، لازمه علمشان بيديني افتاده و هركدام از حكما كه از وحدت وجود دمزدهاند و ديني بخود ميبندند يا دروغشان است و نفاق ميكنند يا نفهميدهاند كه بزرگترهاشان چه گفتهاند، بطور طبيعت جاري شدهاند چيزي گفتهاند وجود يك وجود است و در اين شكي نيست. مكرر عرض كردهام، وحدت وجود را هم پُر وحشت نكنيد از آن، ميخواهيد بگوئيد وجود يكي است بگوئيد يعني آنچه غير از هست است نيست است. نيست كه يك چيزي نيست بيايد داخل هست بشود. نيست يك چيزي نيست كه آنطرف هست گذاشته شده باشد كه آنوقت آن هست ما يكي باشد آن نيست هم يكي باشد، معقول نيست. هست البته يكي است شك نيست ريب نيست كه هست يكي است نميشود متعدد باشد چرا كه عقول هر عاقلي هر جاهلي هر غافلي هر امّتي هر نبيي ميفهمد كه آنچه نيست نيست، و نيست جفت هست نميتواند بشود. دو هست ميتوانند جفت هم بشوند، زيد هست عمرو هم هست، اينها دوتايند پهلوي هم ميتوانند بنشينند لكن ولدي كه هنوز نيست براي شما پهلوي شما نميتواند بنشيند. باوجوديكه ولد نيست، باز مسامحه است چرا كه امكان داردلكن نيستِ صرف نيست، صانع هم نيست را هست نميكند، محال است نيست هست بشود. پس نيست چيز نيست كه آن يكي باشد و چيزي باشد هست ما هم چيزي باشد آن هم يكي ديگر باشد اين دوتا پهلوي هم بنشينند.
دقت كنيد انشاءالله، پس البته هست يكي است و نيست نيست كه داخلش بشود مخلوطش شود ممزوجش شود، يكجائي زيادتر داخلش شود هستيش كم شود يكجائي كمتر داخلش سود هستيش بيشتر شود. دقت كنيد انشاءالله اين است كه آني هم كه درست وحدت وجودي هست نميگويد وجود مراتب دارد، لاعنشعور بخواهد حرف بزند ماليخوليا او را نگرفته باشد و بسا حاق بدستشان نيامده كه گفتهاند پس مراتب پيدا نميشود در اين وجود كه بگويند در مرتبهاي فلانم در مرتبهاي فلانم و براي اين شعرها ميگويند حالها ميكنند، در مرتبهاي روح است در مرتبهاي جان است در مرتبهاي سگ است در مرتبهاي خر است در مرتبهاي انسان است و هكذا. شما ملتفت باشيد من اگر از زبان اين هست حرف ميزنم كه اين همچو چيزها نيستهست ماسوي ندارد وجود هست و چيزي نيست، هستِ مطلق همچنين است و اين هستي كه هست و سواي آن نيست اينها دويم او نيستند كه پهلوي او بنشينند و آن هستي كه نيستي داخلش شود يكجائيش را نازك كند يكجائيش را كلفت كند، يكجائيش را بسيط كند يكجائيش را مركب كند. پس هست يكي است درست است يكي است اين هست بالائي ندارد پائيني ندارد كه بالاش لطيفتر باشد پائينش غليظتر باشد.
ملتفت باشيد انشاءالله، حالا در عالمي وارد شدي غير از هستي چيزي ديگر ميخواهي ببيني نميبيني. در عالم جسم داخل شدي جسم بالاهاش لطيفتر است متحركتر است، پائينهاش غليظتر ساكن است هستي كه اين جسم با آن غلظت با آن لطافت همه هستند كجاش لطيف است كجاش غليظ است؟ مگر لطافت هست نيست؟ مگر غلظت هست نيست؟ بسيط نه لطيف است نه غليظ، حتي اگر دقت داشته باشيد عرض ميكنم بساطت مگر هست نيست؟ چرا هست تركيب مگر هست نيست اگر تركيب نيست پس تو چهكارهاي؟ پس پيش آن هست بسيط و مركب مثل هم است پيش آن هست جوهر و عرض مثل هم است، آن هست آن هم هست. همچنين پيش آن هست لطيف و كثيف مثل هم است پس آن هست خودش لطيف است خودش كثيف است خودش ليلي است خودش مجنون، هيچ معني ندارد. فكر كنيد هر چيزي را حاقش را سعي كنيد بدست بياريد به همان قاعدهاي كه امام بدست داده كه ميفرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة اگر آدم آدمي است عاقل و حكيم حرفهاش از روي شعور است موضع صفت را اگر از دست دادي ديگر حرف كه ميزني هذيان است. اگر گفتي شيء مركب يعني چيزي باشد و چيزي ديگر باشد تركيب كرده باشيم شيء مركب حاصل ميشود. وقتي سكنجبين را به شما بگويند شيء مركب اين يك شيريني ميخواهد يك ترشي ميخواهد، سركه و انگبيني ميخواهد اين دو داخل هم كه شد اسمش سركه انگبين است و شيء مركب است اما سركه تنها سركه است ديگر انگبين نيست و اينها مواقع صفت است. فكر كنيد انشاءالله مشكل هم نيست ببينيد چقدر آسان است. همچنين انگبين تنها هم انگبين است آن هم شيرين است ترش نيست. پس اسم سركه انگبين كجا است؟ اسم سكنجبين اسم آنقدري از سركه است كه بخصوص داخل شيره شده و آن قدري از شيره است كه بخصوص داخل سركه شده اين اسم نه بر سركه صدق ميكند نه بر شيره اگر كسي مسامحه كرد و از باب اينكه سركه جزء سكنجبين و شيره جزء سكنجبين است اسم جزء را بر سر كل گذارد و گفت، اگر مراد و مطلوبي دارد از اين حرف و ميخواهد چيزي اثبات كند قدري دروغ لاش گذارده وقتي من ميدانم دروغ است خودت هم ميداني دروغ است مجاز است و ميگوئي پررسوا نميشوي پيش ما و اگر بخواهد اثباتي كند و آن را دين قرار بدهد و چنان بنمايد كه من راست ميگويم رسوا است پيش ما و ميدانيم دروغ ميگويد و اعتنا به سخن او نيست .
ملتفت باشيد انشاءالله، فكر كنيد، عرض ميكنم اسم سكنجبين آن سركه و شيره مخلوط و ممزوج بهم است تا پا بالاتر ميگذاري آنجا ديگر سركه تنها است، شيره تنها است، سكنجبين هنوز خلق نشده. باز سركه آيا اسم آن آب انگور است يا اسم آن چيزي كه بحد خلّيت رسيده؟ سركه اسم آن ترش است نه آب انگور. اگر آب انگور را كسي بگويد سركه است غلط است، آب انگور را كسي بگويد شيره است غلط است آب انگور چيزي است كه بتربيت شيره ميشود چنانكه همان آب انگور بتربيت سركه ميشود. بگوئي سركه است يا بگوئي شيره است يا مجاز است و حقيقت ندارد يا دروغ است و از حكمت نيست. آب انگور آن چيزي است كه نسبتش به شيره و سركه مساوي باشد، اين را بخواهي شيره كني بايد بجوشاني و بپزي تا شيره شود، بخواهي سركه كني بايد بماند تا مدتي سركه شود. حالا تو ميگوئي سركه آب انگور است، غلط است يا شيره را ميگوئي آب انگور است غلط است. ميبيني آب انگور نجس نيست همان آب انگور كه خمر شد نجس ميشود .
ديگر ملتفت باشيد هر چيزي كه عرض ميكنم باصطلاح خودمان تنها هم عرض ميكنم حالا يك كسي جوري ديگر ميداند بداند. هركس در دنيا معلوم است يك چيزي را نجس ميداند، پس شراب را براي همينكه قائلي هست كه نجس نميداند مثَل نميزنم. هركسي در دين خودش نجسي دارد پس خمر نجس است و خمر مسكر است اسم خمر اسم است براي آن آب انگوري كه اين كيفيت را دارد بالاتر نميرود از اين. پس بگو آب انگور خوردم چنين و چنان شدم، آب انگور چنين و چنان نميكند.بله، خمر كه ميخوري عقل از سرت ميرود و خمر را خدا حرام كرده، آب انگور را حرام نكرده. پس نجس آن خمر است مسكر است آب انگور را بگوئي مسكر است دروغ گفتهاي، خمر را بگوئي آب انگور است دروغ گفتهاي مجاز است. حرف راست اين است كه آب انگور وقتي تلخ شد و تربيتش كردند تا بسرحد شرابي رسيد آنوقت آب انگور آمده شراب شده والاّ آب انگور چيزي است كه هم خمر ميشود هم سركه ميشود، شراب را هم تربيت كنند سركه ميشود. پس اسم سركه از روي خودش پا بالا نميگذارد پائين هم نميگذارد. پس سركه نه سكنجبين است نه آب انگور است سركه آب انگوري است كه چهل روز يا بيشتر مانده باشد و ترش شده باشد آن سمت بالاش آب انگور است سمت زيرش سكنجبين است خودش در وسط ايستاده و واسطه شده .
دقت كنيد انشاءالله، وسايط اگر در ميان نباشند و ببينيد همين لُريها را عرض ميكنم و چه مطالبي در آنها گفته ميشود. عرض ميكنم اگر وسايط نباشند در ميان چيزهائي كه مشروط به اين وسايطند نميشود موجود باشند. اصلش آب انگوري خدا خلق نكند، نه سركه هست نه شيره نه خمر نه مايصنع از اين آب انگور، پس آب انگور بايد باشد. انگور اسم كجا است؟ اسم آن دانههائي است كه به خوشه است. حتي اينكه مويز كه شد ديگر انگور نيست و در فقه هم اينها را داشته باشيد به كارتان ميآيدحتي اگر گفته باشند عصير عنبي نجس است، دخلي به عصير زبيبي ندارد و ببينيد كه حكمت است و حاق مطلب است و حقايق حكمت است كه ديگر از آن دقيقتر نميشود. عرض ميكنم حالا اين را ميچسبانيش به فقه، حاق فقه هم به دست آدم ميآيد. پس اگر گفته باشند آب انگور را كه بجوشاني، پيش از آنكه ثلث و ثلثان شود نجس ميشود يا حرام ميشود و حرمتش محل خلاف نيست. وقتي دوثلث از آن برود يك ثلث آن بماند آنوقت حلال ميشود والاّ حرام است، بعضي گفتهاند نجس هم هست. حالا شارع گفته آب انگور اگر دوثلثش نرفته باشد وقتي جوشيده ميشود نجس است. حالا اگر من سركه را بجوشانم و دوثلث آن نرفته باشد آيا نجس ميشودنهنجس نميشود. همچنين شيره، آب انگور است كه پخته شده و جوشيده كه حالا تا اينجا رسيده آن را بايد شيره گفت. انشاءالله فكر كنيد و ملتفت باشيد، پس شيره خواه بجوشد خواه نجوشد حلال است، سركه خواه بجوشد خواه نجوشد حلال. همينجور انگور ميخواهد جوش بيايد ميخواهد جوش نيايد حلال است، همينجور انگور اگر گرم بشود، انگور گرم شده آفتاب خورد گرم شد يا حرارت به او رسيد گرم شد، حلال است حرام نميشود، همچو چيزي كه نفرمودهاند كه حرام است. پس انگور ميخواهد آتش به آن برسد يا تأثير آفتاب به آن برسد تا كشمش بشود يا مويز بشود، اينها نجس نيست حرام نيست به جهت آنكه اينها كه آب انگور نيستحتي يكخورده اگر دقت آمد و فكر كرديد مويز را اگر آب روش ريختي و آن آبش را گرم كردي، آب مويز است آب انگور كه نيست. آب انگور آن بود كه از انگور گرفته شد. آب كشمش آب انگور نيست، چه دخلي به آب انگور دارد؟ بله اين كشمش هم اصلش انگور بود، باشد. معلوم است هر چيزي اصلش يك چيزي بوده، مگر همينكه چيزي اصلش چيزي شد بايد حكم اصل را آورد و در فرعش جاري كرد؟ اگر اين طور باشد تمام موجودات از عناصر ساخته شدهاند. همين نان را كه انسان ميخورد، همين نان را سگ ميخورد توي بدن سگ ميرود نجسالعين ميشود و همان سگ ميافتد توي ملاّحه و در آنجا ميپوسد و نمك ميشود و همان نمك را انبيا ميخورند اوليا ميخورند. اين نمك چون سگ بوده پس نجسس بايد باشد، همچو چيزي بناي دين و مذهب نيست. پس اين خربوزه اصفهان را وقتي كِشتهاند چون نجاست ميدهند و به نجاست تربيت ميشود پس نجس بايد باشد، نه خير، هيچ نجس نيست .
ملتفت باشيد، اسم النجاسة ببينيد كجا راست است؟ هر وقت كه حالت نجاستي باقي است نجس است، هروقت كه ميدانيم نجس است نجس استهمچنين ميبيني نمك را فرمودهاند طيّب و طاهر است، حالا سگي افتاده در ملاّحه نمك شدهآهوئي افتاده نمك شده، هركدام ميخواهند افتاده باشند حالا نمك است و نمك پاك است. همچنين فكر كنيد انشاءالله، خون نجس است خصوص وقتي بيرون آمد از بدن و انسان كه يك خورده شعور داشته باشد ميداند تمام شير حيوانات، همهاش خون است. اول خون بوده شير شده و حالا پاك است. همين شير را انسان ميخورد خون ميشود نجس ميشود، رنگش ميگردد طبعش هم ميگردد. شير سرد است خون گرم است، اين خاصيت ديگر دارد آن خاصيت ديگر دارد. هيچ طبيبي به جاي شير، خون استعمال نميكند. و ببينيد اينها همه علم است، يك عالَم علم را توي دو كلمه ميبيني فرمايش ميكنند لكن مردم پينميبرند. همه اينها ميافتد توي همان كلام حضرت صادق صلوات الله عليه كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة موقع صفت را كه شناختي شير را شير بگو خون را خون بگو، اين خون خواه حيوان چيزي نجس خورده باشد و پيدا شده باشد يا علف خورده باشد، شيرش پاك است اگر همين شير پاك را كسي خورد و خون شد، خونش نجس است اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة .
اين هذيان است كه كسي يك چيزي كه مبدء كل است اسم او را بر سر منتهيات بگذارد بگويد آب انگور هم سركه است هم شيره است. خير آب انگور آب انگور است، نه سركه است نه شيره است. بله وقتي جوشاندند و از آب انگوري افتاده شيرين شدوقتي گذاردند و متعفّن شد خمر شد. و بهمين نسق برويد تا عناصر تا كيفيات. تلخ آن است كه تلخ است و شور آن است كه شور است، شيرين آن است كه شيرين استسرخ آن است كه سرخ است زرد آن است كه زرد باشد، لكن كسي بگويد جسم هم سرخ است هم زرد است، نه خير، جسم نه سرخ است نه زرد است. پس هر چيزي اسمش بايد روي خودش باشد، پس مركبات مركبند و مخلوقات مركباتند و اين مركبات، ملتفت باشيد هرجائي يك اسمي دارند و همينكه يك مركبي جائي ديگر رفت اسم اوليش نبايد باقي باشد. چوب، چوب است ماداميكه سوخته نشده وقتي سوخته شد هم خاصيتش هم شرعش هم عرفش ديگر چوب نيست. چوبي را بُراده كني بخوري، با اينكه ذغالي را براده كني بخوري دو اثر دارد. چوب چوب است تا نسوخته، وقتي سوخت اسمش ذغال ميشود، خاصيتش چيزي ديگر ميشودذغال قيمتش قيمت ديگر است چوب قيمت ديگر دارد. وقتي خاكستر شد باز خاكستر نه مزاجش نه خاصيتش نه قيمتش مثل مزاج و خاصيت و قيمت جوب استمزاجي ديگر دارد خاصيتي ديگر دارد. خاكستر را جوشاندي و گذاردي و صاف كردي نمك ميشود، نمك ديگر دخلي به خاكستر ندارد. بهمين طور نمك را جاي نمناك گذاردي آب شد و آبش را بخار كردي، خاصيت ديگر پيدا ميكند اثري ديگر. اگر اينها را داشته باشيد در فقهتان هم خيلي بكارتان ميآيد. ميفرمايند آبي كه نجس است از آن بايد اجتناب كرد، يا متنجس است بايد اجتناب از آن كرد لكن بخارِ متنجس هيچجا نداريم بخار نجس است؟ اگر همچو چيزي داشته باشيم بايد بخار حمام نجس باشد، پس ديگر حمام نميرويم و اجتناب ميكنيم از حمام، اينكه نميشود. پس آبِ نجس نجس است هيچجا نگفتند بخارِ نجس نجس است باوجوديكه تو ميداني كه همين آب است كه بخار شده. بخار، رشحه رشحههاي آب است، همين بخار را حرارت زيادتر برش مسلط كني هوا ميشود و ميبيني هيچجا نگفتهاند از هوا اجتناب كن. به استدلال بخواهي بگوئي هواي حمام نجس است چرا كه اصلش از روي نجس برخاسته شده، نه نجس نميشود اصلش هم از آنجا آمده، آمده باشد از هرجا ميخواهد آمده باشد. فتواي آقاي مرحوم كه اين بود كه شيء نجس وقتي بخار شد آن بخارش نجس نيست چرا كه نفرمودهاند نجس است، قياس ميكني بدعت است و قياس حرام است .
خلاصه، پس بهمين نسق داشته باشيد اسمها موقعي دارد، پس موقع اسم بسيط ببينيد كجا است، موقع اسم مركب ببينيد كجا است. بسيط آن چيزي است كه هيچ تركيب در آن نيست و مركب آن چيزي است كه هيچ بسيط نيست. نه بسيط را مركب بگو نه مركب را بسيط، نه سكنجبين را بگو آب انگور نه آب انگور را بگو سكنجبين است. پس بسيط بسيط است ميبيني داخل بديهيات ميشود مثل اينكه سفيد سفيد است سياه سياه است، مركب هم مركب است بسيط نيست. مركب را بسيط بگوئي دروغ است اين حرف و باطل است. حالا بهمين نسق كه فكر ميكني هست، يك بسيط عجيب غريبي است كه بسيط هم هست مركب هم هست. وجود يك چيزي است كه بسيط و مركب همه در تحتش ميافتند، تحت هم ندارد بجهت آنكه تحت هم هست اين وجود، اين وجود، اين وجود، اين وجودات مقيد همه وجود دارند. اين پوستين اين قبا اين عبا اين نمد اين قالي همه وجود دارند، مسامحه كه بنا باشد بكني ميگوئي فلان چون اصلش فلان بوده اين اسم را بر سر آن ميگذاريم همه حكمت خراب ميشود و همه فقه خراب ميشود همه علوم خراب ميشود، هر چيزي را سرجاي خود كه گذاردي همه درست ميشود. پس بگو عاجز عاجز است، عاجز جوهري و مادهايست كه عجر درش باشد و هيچكار نتواند بكند و قادر قادري است كه قدرت روش باشد و همه كار بتواند بكند اين او نيست، او اين نيست، اين صدق بر او نميكند او صدق بر اين نميكند. بله اين هست آن هم هست، هست باشد. غني هست فقير هم هست حالا آيا فقر هم خوب چيزي است؟ نه. كوفت هست آتشك هم هست، ديگر نشستن و حال كردن كه اي بابا ما طالب وجوديم وجود كه همهجا هست كوفت بگيريم خوره بگيريم فقير بشويم آدم نبايد بدش بيايد نبايد گله داشته باشد. زهرمار هم هست آتشك هم هست صديد فروج زنهاي زانيه هم در جهنم هست و جاري هم هست. بابا ما طالب هستيمپس برود آن چركها را بخورد آن عذابها را بكشد بجهتي كه آنها هم هست. بله صدق ميكند هست بر صديد برچرك برخون بر آتش بر عذاب، در دنيا هم بلا هست عذاب هست صدمه هست نميخواهيم اينها را بايد دوري كنيد از آنها و صانعي كه داريم چون ميدانسته اينها هستند و تو را هم ساخته و ميدانست تو نميداني اين چركها كجا است اين خونها كجا است اين ناخوشيها كجا است، ميدانست تو نميتواني از خود دور كني ميدانست سموم كجا است براي سم هم بسا تو را خلق نكرده. ملتفت باشيد ديگر چرا سم را خدا خلق كرده؟ خدا چرا شيطان را خلق كردهدر اين بينها ملتفت شويد انشاءالله. اين سمالفاري كه خلق كرده آيا خلق كرده آنرا كه تو بخوري و بميري؟ براي اين خلقش كرده، يا خلقش كرده كه به تدبيري روغنش را بگيري به فلان جسد بزني، به فلان دوا تركيب كني نقره ميشود. حالا سم را آيا براي آن كار ساخته يا براي اينكه بخوري و بميري؟ پس تمام ملك را خدا ساخته براي آن خلقي كه مبتني به وجودشان (ظ) بوده و تمام سموم و جدوارات براي رفع حاجت آنها ساخته شده به شرطي كه خودشان فضولي نكنند. آتش را باندازه بكار ببرند، همين آتش نعمتي است از نعمتهاي خدا، چنان نعمتي است كه چيزي جانشين اين نميتواند باشد. اگر اين آتش نباشد سوراخي ميشود در كارهاي دنيا كه سدّش به غير از اين آتش هيچ چيز نميتواند بكند. همچنين آبي ساخته كه اگر اين آب را خلق نكرده بود هزار چيز ديگر غير از اين خلق كرده بود، هيچ چيز جاي اين آب را نميتوانست بگيرد اين جاي ملك سوراخ بود يعني نقص داشت. پس آب آفريده اين آب نعمتي است كه ديگر هيچ چيز براي اين كارهائي كه آب ميكند، براي رفع عطش براي جامه شستن براي زراعت براي عمارت و هكذا ساير كارهائي كه از آب ميآيد هيچ چيز مثل اين آب نيست. همچنين خاكي ساخته براي كارهائي كه از خاك ميآيد ديگر هر چه ساخته بود بهتر از اين خاك نميشد و نخواهد شد و اين خاك نعمتي است از خدا براي بندگان به شرطي كه تو فضولي نكني و هر طور دستورالعمل داده آن را استعمال كني. گفته خاك را بنشين روش زراعت كن، آب را باندازه استعمال كن منتفع شوي از آب، اما حالا تو لج كني كه من ميروم پيش خدا احتياج به آب ندارم، غرق كني خود را آدم خفه ميشود. حالا خودت بدستي خودت را به عذاب خدا گرفتار كردهاي اين عذاب خدا است كه خفه ميشوي نه آب، آب نعمت خدا است آب هيچ عذاب خدا نيست. آب براي اين است كه آن را به زراعت بدهي جوريكه بايد داد اين آب براي زراعت و انبات نباتات جوري است كه ماسواي آب هيچ نميتواند آن جور انبات نبات كند و جعلنا من الماء كلّ شيء حي جمادات تا رطوبت غروي نداشته باشند نميشود پس آب نعمتي است از نعمتهاي خدا كه خلق كرده براي تو و رحمت خدا است كه سبقت گرفته بر غضب او لكن كجا غضب ميكند؟ آنجائي كه تو غضب را به اختيار خودت به حلق خودت بريزي، خود را كه غرق كردي آب فرو رفت به حلق تو به غضب خدا گرفتار شدي. حالا اين را كه كرده؟ تو خودت كردهاي يا خدا كرده باختيار خودت. همچنين خدا آتش آفريده، آتش هم نعمت بزرگي است آتش هيچ غضب خدا نيست نعمتي است از خدا با اين آتش طبخ كن، با آن اصلاح معادن بكن، چقدر كارها با اين آتش ميشود. هوا نعمت است بشرط آنكه باندازه بكار ببري آن راجميع ملك خدا تمامش نعمت است اگر آن جوري كه گفته راه بروي همهاش نعمت است و تمام ملك خدا نعمت است.
انشاءالله اگر فكر كنيد نسبت اشياء به هست و نسبتش چقدر آسان است بدست آوردنش. فكر كنيد انشاءالله تمام ملك خدا جهنم است اگر درست رفتار نكني و آنطوري كه خدا گفته راهنروي و تمام ملك خدا بهشت است اگر درست رفتار بكني و آنطوريكه خدا گفته راهبروي و فضولي نكني. يك سم است آن را درست كردهاند كه تو آن را بجاي خود استعمال كني و جاي او آنجاهائي است كه منتفع شوي از آن. يك نخودش را داخل دوا كن بجاي خودش استعمال كردهاي، جاش را كه تعبير ميآري اين ميشود كه جوري كن كه خدا گفته و حالي تو كرده، تغيير ميدهي مسامحه ميكنيهلاك ميشوي .
حالا برهمين نسق كه جاري ميشوي اسم هر چيزي را بر خود آن چيز ميگذاري. هر چيزي را هم چيز ديگر گفتن غلط است، سم جدوار نيست، جدوار سم نيست. هر چيزي حاقش اين است كه هر چيزي را هر جوري خدا خلق كرده، او را او قرار بدهي ماسواي او نيست آن چيز. مابهالامتياز را و مابهالاشتراك مگو، مابهالاشتراك را مابهالامتياز مگو. مابهالامتياز را مابهالامتياز بگو، مابهالاشتراك را مابهالاشتراك بگو دعواها همه برداشته ميشود از روي زمين، حقها همه ظاهر ميشود. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
(چهارشنبه سلخ صفرالمظفّر 1300)
19بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
از طورهائي كه عرض كردم انشاءالله ملتفت باشيد و ديگر غافل نشويد خيلي محل لغزش است، خيلي زود انسان ميلغزد. يك چيز است و نظرهاي مختلف در همان يك چيز است و در آن نظرهاي مختلف احكامش تغيير ميكند و اختلاف ميكند. كسي در اين نظرهاي مختلف يك خورده بخواهد بازي كند و اعتنا نكند سخت ميلغزد. يك چيز است در منظر اين يك چيز مخبرهاي عديده در او است و تا اينها را حفظ نكنيد هرچيزي را سرجاي خودش نميتوانيد بگذاريد، نه اثبات در چيزي ميتوانيد بكنيد نه دين درستي ميتوانيد بدست بياريد، نه باطلي را ميتوانيد وازنيدپس يك چيزي كه در منظر واحد است ببينيد يك چيزي كه ساخته شده از هرجنسي، انبري ساخته شده از آهني، شما يك دفعه نظر ميكنيد به همين انبر و ميبينيد انبر است و غير از چيزهاي ديگر است كه از آهن ميسازند. حالا اين يك نظر است به اين نظر احكام انبري جاري ميكني، اسم انبر ميبري، انبر قيمت ميكني. و يك دفعه ديگر در همين انبر نظر ميكني آهن ميبيني آنوقت كاري به انبر نداري آنوقت آهن را قيمت بايد كرد، آهن را بايد ديد چه مزاج و چه خاصيت دارد. اين نظر غير از آن نظر انبري است و هريك حكمش غير حكم ديگري است. بسا يكي ايمان ميشود يكي كفر، يكيش بهشت ميشود يكيش دوزخ. كسي اگر بناش به مسامحه باشد زود ميلغزد.
پس دقت كنيد وقتي شما در اين انبر نظر ميكنيد به خود اين انبر خطاب ميكنيد يا بغير ميگوئيد اين انبر اينجا گذارده، بيرون نيست. حكمش اين است كه در امكنه عديده نميتواند باشد و يك دفعه نظر ميكنيد به همين انبر كار بدست انبر نداريد كار بدست قيمت انبر نداريد، كار به اينكه چه كار از او ميآيد نداريم و نگاه ميكنيم اين آهن است و غير از فلزات ديگر است. در اين نظر براي كسي بخواهيد تعريف كنيد آهن را نميگوئيد آهن شخص واحدي است و در حال واحد در امكنه عديده محال است باشد، بلكه ميگوئي آهن در اين اطاق هست در بيرون هم هست، در مشرق هست در مغرب هست، در همه جاي زمين هست و همچنين به نظرهاي مختلف به اين انبر نظر ميكنيد و آن نظرها را هم كه ميگويم عوام ندارند و تميز نميدهند و هركه حكمت ندارد عامي است و عرض ميكنم مترسيد و بدانيد هر عامي از حكمت ايمانش عاريه است خدا بخواهد ايماني كه به او داده آن را به سر ميرساند اگر نخواهد پس ميگيرد وبجز دليل حكمت، ايمان ثبت نميشود در قلب. يعني هرچه را نفهميدهاي نفهميدهاي همين لفظي شنيدي و رفتي. وقتي تو چشم نداشته باشي چيز سرخي بيارند پيش تو ميگوئي شايد اين سرخ نباشد شايد زرد باشد، چيز زردي بيارند ميگوئي شايد زرد باشد شايد نباشد. ذائقه نداشته باشي شيريني پيشت بيارند نميداني شيريني است با تلخي است. تلخي همينطور، انسان وقتي فهميد چيزي تلخ است يا شيرين است آنوقت يقين ميكند هرچه آنجور نيست واميزند. و بدانيد كه يقين بدست نخواهد آمد مگر بدليل حكمت، بدليل حكمتي كه شخص حاق اشياء را بتواند بفهمد، ايمان ثابت ميشود در حكمت .
پس شخص واحد كه در منظر واحد است نظرهاي عديده به او ميتوان كردجهات عديده براي او ديد و احكام عديده براي آن يك شخص ميتوان گفت و هر جهتيش حكم مخصوصي دارد و ببينيد كه شخص واحد است و جهات عديده و احكام عديده براي او گفته ميشود و باز همان حرفهاي انبري است اينجا زده ميشود. پس شخص واحد است نسبت به پدرش حكمي دارد، ارث معيني دارد. همين شخص واحد نسبت به پسرش پدر است، نسبت به اولادش جوري ديگر است ارث بردنش، هركسي هر پسري نسبت به پدرش نوكر است و جميع مايملكش مال پدرش است، بياذن پدرش هم نميتواند بنشيند. صاحب مالش است نسبت به پسرش و آقاي پسرش است. در هر نسبتي حكمهاش تغيير ميكند، يك شخص هم هست. كسيكه شعورش كم است ميگويد اين شخص همان يك نفر است، زيد زيد است اگر محترم است محترم است اگر محترم نيست محترم نيست. اين حرف آدم حكيم نيست، شخص محترم است نسبت به كسي مهمان است نسبت به كسي شخص ميشود محترم باشد نسبت به چيزي و كسي و نسبتش به كسي ديگر جوري ديگر باشد. خوب ملتفت باشيد، شخص واحد نسبت به زنش يك جوري ارث ميبرد، همان شخص نسبت به پدرش يك جوري ديگر ارث ميبرد، همان شخص نسبت به اولادش جوري ديگر ارث ميبرد، نسبت به برادر و خواهرش يك جوري ديگر ارث ميبرد، نسبت به عموش جوري ديگر ارث ميبرد، نسبت به خالوش يك جوري ديگر ارث ميبردحقيقت هم دارد واقعيت هم دارد، در هر شرعي، در هر عقلي، شخصش هم واحد است هرجائي حكمي دارد غير از حكم جائي ديگر كه به آن حكم جائي ديگر نميشود حكم كرد. آن كه ثلث ميبرد نميتواند همهجا ثلث ببرد، آن كه سدس ميبرد هرجائي نميتواند سدس ببرد، نسبت به كسي ثلث بايد ببرد (نسبت به ظ) كسي ديگر بايد ربع ببرد و هكذا. اينها همه تمثيلاتي است ظاهر براي وضوح مطلب كه بدانيد جهات واحد در شخص واحد ميشود ديد. يك شخص ميشود صاحب احكام عديده باشد. پس وقتي شما نظر ميكنيد به انبر كه در مجلس ما است ميگوئيد شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است، اگر اين را از اينجا بيرون بردند در اطاق نيست. وقتي نظر به انبرش ميكني اينطور ميگوئي. وقتي نظر كرديد به آهنش آنوقت اين حرفها نامربوط است، آهن در مشرق عالم هست در مغرب عالم هست. ايني كه گفتند حضرت امير در حال واحد در امكنة عديده محال است باشد، اگر آن را ميديد آن را نميگفت. عزرائيل هم شخص واحد است در حال واحد در مشرق و مغرب عالم قبض روح هركه را مأمور است ميكند. پس همينكه نظر شما به آهن افتاد ميگوئيد آهن در شرق و غرب عالم هست در آن واحد در امكنه عديده هست و واقعيت دارد و هركس بگويد نيست، بيفهمي خود را اظهار كرده.
همچنين يك دفعه نظر ميكني به همين انبر ميگوئي در اين انبر جسم هست، در همين انبر چيزي ميبينيم كه صاحب اطراف ثلث است. پس وقتي جسم ميبيني حكمي ديگر براي اين ثابت خواهي كرد و واقعيت هم دارد، آنوقت خطاب ميكني به اين جسم و ميگوئي اي صاحب طول اي صاحب عرض اي صاحب عمق، تو هم در آسماني هم در زميني هم در مشرق هم در مغرب، اما به آهن اين را نميگفتي. آهن در آسمان نيست آهن از عناصر پيدا شد در روي زمين لكن در مشرق هست در مغرب هست و واجب نيست در مجلس واحد باشد و جاي ديگرنباشد. مثل اينكه انبر بايد در مجلس واحد باشد جاي ديگر نباشد، آنها حكمي ديگر دارند آنها حكمي ديگر دارندوقتي در همين انبر ميبيني چيزي صاحب طول و عرض و عمق و هيچ نظرت به فلزات نيست، بهمين انبر نگاه ميكني چيزي ميبيني صاحب طول و عرض و عمقاين مابهالاشتراك است با همه اجسام. پس به اين انبر خطاب كردي و گفتي اي جسم واقع در نظرمن به همين انبر ميگوئي اي جسم صاحب طول و عرض و عمق، تو هم در مشرقي هم در مغربي، هم در آسماني هم در زميني، هم در چوبي هم در ساير فلزاتيلكن در نظر آهني آهن در چوب نبود در سنگ نبود در آسمان نبود، جسم هم در آسمان هم در زمين هم در بسايط است هم در مواليد است. پس وقتي نظر جسماني كردي و اين حرفها را زدي، حق است و صدق، درست رفتهاي غلوّ هم نكردهاي تقصير هم نكردهاي. نظر را از اين بالاترش ميبري، همين انبري كه پيش شما است ميگوئي اين چيزي كه پيش شما است صاحب مادهايست و صورتي است، ميبيني مادهاش يمكن ان يتصور بكل صورة، پس خطاب به ماده او ميكني ميگوئي اي ماده تو بينهايتي و ممكني به هر صورتي درآئي، اگر نظر به فعليتش بدوزي ميگوئي اي صورت جميع تأثيرات از تو است .
پس عرض ميكنم غافل مباشيد از اين مطلب كه شيء واحد بسا منظرش يكي است مخبرهاي عديده از برايش پيدا ميشود. ديگر بخصوص منظر واحد اگر زبان داشته باشد و حرف بزند يك دفعه بگويد منم انبر و غير شمشيرم، يك دفعه ميبيني آهني حرف ميزند و حرفهاش هم همهاش از يك زبان بيرون ميآيد. يك دفعه يك شخص است يك دفعه ميبيني ميگويد لا املك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً ميگويد انا بشر مثلكم، انا فقير مثلكم، انا محتاج مثلكم. راست هم ميگويد و هيچ شكسته نفسي هم نميكند. باز همين شخص ميگويد يوحي الي به من وحي شده به شما وحي نشده، اگر تو بخواهي بداني وحي خدا را بايد از من ياد بگيري، من نبايد از شما ياد بگيرم شما بايد از من ياد بگيريد. اين دو حرف از يك زبان استيك دفعه ميگويد انا فلان بن فلان، انا ابن من تحيض از همين زبان بيرون ميآيد. اين بود كه گاهي حرمتهاي بيجا كه دستورالعمل او از خدا و پير و پيغمبر نبود در حضور پيغمبر يا ائمه يا بزرگي اگر كسي ميكرد، نهي ميكردند ميگفتند چه خبر است، چه شده؟ من ابن آن زني هستم كه حيض ميشد، گاهي همچو ميگفت. گاهي از آن طرف ميافتاد، عربها ميآمدند و ميگفتند يا محمد، نهي ميكردند از اين و جواب نميدادند. پشت خانه پيغمبر ميآمدند فرياد ميكردند يا محمّد، نهي ميشد كه از پشت خانهها صدا نكنيد، صداتان را بلندتر از صداي پيغبمر نكنيد، در حضور پيغمبر مثل اينكه با خودتان حرف ميزنيد حرف مزنيد، پشت خانه پيغمبر مايستيد صدا بزنيد، و اين جور خطابات در قرآن هست.
ديگر ملتفت باشيد كه همه اينها از يك زبان بيرون ميآيد. پس انا ابن من تحيض از همين زبان بيرون آمده همان طور كه ولو انّهم صبروا حتّي تخرج اليهم لكان خيراً لهم از همين زبان بيرون آمده. جاهل اينها را كه ميشنود متحيّر ميشود، همينكه راهش بدستش بيايد يكدفعه ميبيني ميگويد انّي انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري اين را ميگويد و مردم ميشنوند، كسي كه ميخواهد غلو كند ميگويداين خدا است بايد او را پرستيد، من از لفظ خودش شنيدم گفت انّي انا الله يك كسي را ميبيني از آن طرف ميافتد ميگويد خدا لايُري است لايُدرك است، اين مرئي است مسموع است، پس دروغ است اين حرف. يا به اين طرف ميافتد يا به آن طرفشما هميشه سعي كنيد كلمات را سرجاش بگذاريد، نه غلو كنيد نه تقصير. راه خدا هميشه راه وسط است، راهي است كه نه افراط در آن هست نه تفريط. هر چيزي را صانع به هر جوري وضع كرده تو هم همانجور بگو، راست گفتهاي حق ميشود حكمت ميشود، نه افراط ميشود نه تفريط، وسط است .
پس عرض ميكنم به همين دستورالعمل همان حالتي را كه مثال ميزدم ملتفت باشيد، پس زيد است شما ميبينيد و هر وقتي اين زيد را ميبينيد حتي خيالش را وقتي ميخواهيد بكنيد، يا در حال ايستاده خيالش ميكنيد يا در حال نشسته، يا در حال جنبش، يا در حال سكون. نميشود كسي در عقلش هم تصور كند زيد را و در يكي از اين حالاتش نباشد. هر حقيقتي كه تصور ميشود، تعقل ميشود لامحاله بواسطه ظهورات تصور ميشود. پس ظهورات بيانكننده و محققند، آن چيز را تحقيق ميكنند و بيان ميكنند مبادي خود را. اين است كه عرض كردم در قائم چهار مقام است : مقام اوّلش بالاترين مقامات او است كه در اين مقام نگاه كه ميكني ميگوئي زيد است قائم، ايني كه ايستاده زيد است، عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيستحيوان نيست، آسمان نيست، زمين نيست، زيد است و بس وحده لاشريك لهاين را ميبيني ميگوئي زيد يكي است. و ملتفتش باشيد كه داخل بديهيات ميشود وقتيبراتان عرض ميكنم ميبينيد چقدر بديهي ميشود. پس وقتي به زيد نگاه ميكني يا در قائم يا در قاعد، ميگوئي زيد يكي است و زيد دوتا نيستيك دفعه خود همين قائم را ميبيني يا قاعد را هم ميبيني، وقتي خودش را ميبيني آنوقت نميتواني بگوئي يكي است، چرا كه يكدفعه اينجا ايستاده، يكدفعه در خانه ايستاده، پس يكي نيست، يكدفعه ميبيني قائم هم هست نميتواني بگوئي يكي است للّه الاسماء الحسني اگر بگوئي اسمهاي خدا يكي است، آدم كافر ميشود چنانكه اگر بگوئي خدا متعدد است كافر ميشوي. انسان متحير ميشود كه اگر يكي است چرا متعدد ميگوئي، اگر متعدد است چرا واحد ميگوئي؟ للّه الاسماء الحسني، للّه الحجج الكبريحجتهاي خدا متعددند و خدا واحد است و در همين حجت بايد خدا را ببينيدر غير اين حجت هرجا ببيني، خدا را نديدهاي. پس خدا را بواسطه رسول بايد ديد اما بي رسول خداشناسي معنيش اين است كه به در و ديوار نگاه كنم خدا را ببينم. اگر من ميتوانستم خدا و مراد خدا را در آسمان ببينم، در كوه ببينم، در آفاق در انفس ببينم، اگر من ميتوانستم آنجا خدا را به چنگ بيارم، ديگر احتياج نداشتم كه رسول به چنگ بيارم، سربه قدم ولي بگذارم. اگر چنين قراري داده بود ارسال رسل نميكردپيغمبران را نميفرستاد. پس بدانيد جاي ديگر نيست، اين است كه من يطع الرسول فقد اطاع الله همچنين من آمن بالرسول آمن بالله، من عرف الرسول عرف الله، جميع ماينسب الي الله ينسب الي الرسول و جميع ماينسب الي الرسول ينسب اليه به شرطي كه اين حرفها را فراموش نكنيد، من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفةهر چيزي را سرجاي خود بگذار آنوقت نسبتها درست ميشود . پس مقام تعدد را به مقام وحدت نسبت مده، مگو الهة عديده قائلم اما بگو پيغمبر قائلم، بگو به دوازده حجج قائلم، به اسمهاي حسناي خدا قائلم. ميدانم هريك از اينها قولشان قول خدا استفعلشان فعل خدا است، معرفتشان معرفت خدا است، شك در ايشان شك در خدا است، كل واحد مما يضاف اليهم يضاف الي الله. اما خدا دوازده تا نيست، به حق خودش قسم كه يكي است و اينها يقيناً دوازدهند، يكيش را كم كني كافر ميشوي چه جاي ده تا، و ديگر خدا يكي است يقيناً واينها يقيناً دوازده تا هستند و دوازده يكي نيست و يكي دوازده نيست. وصف ميكني آن را به يك بودن و وصف ميكني آنها را به دوازده، لكن آن يكيرابه همين دوازده بايد شناخت، آن يكي را در همين دوازده بايد ديد، هيچ جاي ديگر نيست چرا كه ايشانند جلوههاي خدا همانجوريكه قائم جلوه زيد و ظهور زيد است. ديگر دشت و كوه و صحرا و در و ديوار دخلي به زيد ندارند. پس به قائم خودش مگو واحد است اگر واحد هم هست جفت وحدات است، مثل دارد مثلش قائمي ديگر در جائي ديگر در وقتي ديگر پيدا ميشود، پس اين مثل دارد. محمد مثل علي است علي مثل محمد است، محمد، علي است علي، محمد است. انا محمد انا علي را هركدامشان ميتوانند بگويند، هر دو اسم خدا هستند هر دو حجت خدا هستند، هر دو در اسم بودن شريك هستند و خدا يكي است . همچنين اينها ضد هم دارند، فكر كنيد تعجب كنيد، ببينيد قيام ضد قعود است قعود ضد قيام است، لكن زيد نه ضد قيام است نه ضد قعود. همينطور اينها نقيض هم دارند، باز حركت نقيض سكون است نميشود در يك مكان هر دو جمع شوند، باز آن نقيض با آن نقيض هر دو مال زيدند پيش هريك بروي پيش زيد رفتهاي و مراد حاصل شده. لكن مقام تعدد مقام اينها است، مقام وحدت مقام او. در هر مقامي حرفهاي ضد هم بايد برود و عقيده را بايد صحيح كرد. امر خدا را ميخواهي بيابي چيست، ميخواهي از پيغمبر بگير ميخواهي از حضرت امير بگير، فرق نميكند. ديگر حالا حضرت امير از پيغمبر گرفته، خودش ميداند. پيغمبر از جبرئيل ميگيرد، خودش ميداند. از زبان امام حسن ميخواهي بشنوي، برو بشنو. ديگر او از پدرش گرفته خود ميداند، پدرش از پيغمبر گرفته خود ميداند. پس آنچه را از خدا اراده داري در همه اينها ميتواني ببيني و درست ديدهاي. پس اينها جميعشان مقام بيان را تمام دارند اما مقام بيان مقامي نيست كه اين غير او است او غير اين است، اين پدر او است او پسر اين است .
ملتفت باش به شرطي كه حرفها را فراموش نكني، وقتي تو نظر ميكني به انبر و متذكر اين ميشوي كه اين را كه ساخته، عمل دست كدام استاد است، اين يك جور نظر است. اما وقتي نگاه ميكني به آهني كه توي اين انبر است، نميگوئي اين را كه ساخته. انبر را ميداني كه حدّاد ساخته لكن حدّاد ديگر آهن ساز نيست، نميتواند آهن بسازد. پس وقتي نگاه به خودشان ميكني و خودشان فرمايش ميكنند كه نحن مظاهرالله و نحن حجج الله نميخواهند بگويند ما واحد هستيم، هر يك غير ديگري هستيم. هركدام پسر پدرشانند، هركدام مابهالامتيازي دارند. در مقام تعدد اين امتيازات را واجب است اثبات كنند، اگر در مقام امتياز مقامات تمييزات را نياوري و ممتاز نداني و غير يكديگر نداني متعدد نداني، انسان كافر ميشود. مثالش را عرض كنم، خصايص پيغمبر9 مخصوص پيغمبر است، حالا بگوئي فرق نميكند پيغمبر حجت خدا است حضرت امير هم حجت خدا است و آيه كبراي خدا است، حجت بزرگ خدا است پس فرق نميكند حكم پيغمبر را براي حضرت امير بگوئي. خير، فرق ميكند، اگر مابهالامتياز را بخواهي برداري كه هر چه پيغمبر ميكرد حضرت امير هم ميتواند آن كار را بكند، كفر است. خصايص نبي مخصوص خود او است، نبي ابن عبدالله است اين مادرش آمنه است، آن مادرش فاطمه بنت اسد است . حالا اميرالمؤمنين هم چون حجت خدا است پدرش عبدالله بايد باشد؟ نه، دخلي بهم ندارد. خصايص اين مال خود اين است خصايص او مال خود او است. او در وقت واحد نُه زن عقدي را ميتوانست بگيرد و از جانب خدا مأمور بود كه بگيرد و حضرت امير از چهار زن بيشتر نميتوانست بگيرد. كسي بگويد خير حضرت امير اگر ميخواست ميتوانست بگيرد، خير حضرت امير نه ميخواهد و نه ميگيرد. و هكذا امارت حضرت امير مخصوص خود او است همين جوري كه ختم المرسلين و اشرف النبيين مخصوص پيغمبر است9 و اين نه بر نوح صدق ميكند و نه بر ابراهيم نه بر موسي نه بر عيسي نه بر احدي ديگر از پيغمبران و غير ايشان، امارت كليه مخصوص اميرالمؤمنين است صلوات الله عليه. به حضرت امام حسن و امام حسين نميگويند يا اميرالمؤمنين زيرا روا نيست همين طور هر كه راضي شود كه به او بگويند يااميرالمؤمنين اين لامحاله يا مأبون است يا به ناخوشي ابنه گرفتار خواهد شد به جهت آنكه خدا ميخواهد خوب ذلتش بدهد به چنين ناخوشي مبتلاش ميكند. ديگر عرفان بيايد كه بگوئي خود ايشان فرمودهاند اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة همه شما يك نوريد يك روحيد يك طينت هستيد، همه اينها را ميخوانم براي همهدرست هم هست مع ذلك حضرت امير، اميرِ امام حسن است و امام حسن اميرِ حضرت امير نيست. اين اسم اميرالمؤمنين مخصوص حضرت اميرالمؤمنين است صلوات الله عليه نه امام حسن اين اسم را بر خود ميتواند بگذارد نه امام حسين نه امام عصر نه هيچ يك ديگر از ائمه .
خلاصه، مابهالامتيازات را يقيناً بايد حفظ كرد و هرجائي كه مابهالامتياز آمد و بايد حفظ كرد مابهالامتياز را تعدد ميآيد. و همچنين حضرت امام حسن يكپاره فضائل ديگر دارد يكپاره خصايص دارد كه مخصوص خود او است، ائمه از نسل امام حسن نيستند ائمه از نسل سيدالشهداء هستند. پس هر امامي هر حجتي مابهالاختصاصي و مابهالامتيازي دارد مخصوص خودش. ببينيد قبر تمام حجتهاي خدا محترم است و متشخصتر از قبر پيغمبر9 قبري نيست در جميع مواضع زمين موضع زميني نيست كه اشرف از آن زمين و بالاتر از آن زمين باشد. موضع آن قبر از همه جاهاي عالم بهتر است معذلك خاك آنجا را نميشود خورد لكن تربت سيدالشهداء صلوات الله و سلامه عليه را ميشود خورد. آنجا هم خوب زميني استهمه هم خوبند لكن مابهالاختصاص دارند. پس تربت سيدالشهداء را ميشود بخوري تربت ساير ائمه را نميشود خورد، حرام است و لو همراه انسان باشد و انسان آن را حرز خود قرار بدهد، حفظ ميكند انسان را از بلاها. پس هميشه مابهالامتيازات را بايد سرجاش گذارد، از ايمان شما است كه مابهالاتحادها را سرجاش بگذاريد مابهالامتيازات را هم سرجاش بگذاريد. پس در هريك از ائمه آيت توحيد هست و هريك هريكشان مقام بيان را دارند. حضرت امير فرمودند يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانية معرفهالله عزّ و جلّ و معرفهالله عزّ و جلّ معرفتي اين را پيغمبر هم اگر جاش بود ميگفت چنانكه گفت و مردم نفهميدند من يطع الرسول فقد اطاع اللههمين حرف را حضرت امام حسن ميگويد و حضرت امام حسين ميگويد، تمام ائمه اين مقام بيان را دارند، معرفت هريكشان به نورانيت معرفت خداي عزّ و جلّ است و والله جهل به هريكشان جهل به خدا است، اطاعت هر يكشان اطاعت خدا است مخالفت هر يكشان مخالفت خدا است. و ملتفت باشيد همين حرفها را كه ميزنم باز جا دارد جاش را گم نكنيد. اطاعتشان خواه در مقام بيان باشد خواه در مقام معاني خواه در ساير مقامات، همه جا اطاعت خدا است، مخالفتشان همه جا مخالفت خدا است. و ملتفت باشيد جائي نبود كه من به قصد مخالفت خودشان مخالفت كنم ايشان را، همچو جائي ندارد به خلاف معرفت نورانيتشان كه در همه جا نيست، ديگر آنجا نميشود گفت بيانات عديده است مثالها را كه عرض ميكردم فراموش نكنيد، وقتي ايشان هريكشان خدانما هستند و آنچه منسوب به ايشان است منسوب به خدا است و ايشان با وجود اين دوازده تا هستند و دوازده خدا نيستند و دوازده متوجهاليه ندارند مردم، خدا در همه هست انّ الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون، انّ الله مع الصابرين ايشانند محسنون و صابرون و متقون. الفاظش پيش پا افتاده لكن معنيش پيش پا افتاده نيست .
ملتفت باشيد انشاءالله، يكدفعه به خود قائم نگاه ميكني ميگوئي قائم غير از قاعد است، در اين نظر همه امثال دارند اشباه دارند شركا دارند متعددند، يكدفعه نظر ميكنيد به قائم، و زيد است ميبيني، و هيچ جا ياد قائم هم نيستي. حالا يك نفر ميبيني قسم هم ميخوري كه يك نفر ميبينم باوجوديكه اگر زيد را نميخواهي در خود قائم نگاه (كن ظ). پس نظر تعدد را انشاءالله سرجاي خود بگذاريد، خدا خودش دستورالعمل داده هيچ كوتاهي نكرده. نظر وحدت را سرجاش بگذاريد، خدا خدا است انّما الهكم اله واحد هميشه هم همين طوراست همين طور دعوت كرده، يكي هم هست نوح ابراهيم يعقوب موسي عيسي همه يك خدا دارند لكن للّه الاسماء الحسني از براي خدا اسمهاي حسني است. حالا هر وقت تو خدا را ميخواهي برو پيش يكي از حجتهاي او، ديگر وقتي باشد اسمي در دنيا نگذارد حجتش تمام نيستدر عهد آدم آدم بايد باشد حوّا بايد برود پيش آدم و معرفت خدا را از او بگيرد، آدم نباشد حوّا كجا برود امر و نهيش را از كه بگيرد؟ يا خودش بايد پيغمبر باشد يا پيغمبري باشد كه از او بگيرد. پس در هر زمان پيغمبري خدا قرار داده انّي جاعل في الارض خليفة خدا نميشود خليفه نداشته باشد، خدا حجت نداشته باشد، بايد باشد حجتي. پس حجتها هميشه در روي زمين هستند متعدد هم هستند امرشان امر خداست نهيشان نهي خداست. امرشان جاي مخصوص دارد نهيشان جاي بخصوص دارد، اطاعتشان جاي ديگر دارد معرفتشان جاي ديگر دارد. معرفت خودشان دخلي به معرفت نورانيت ندارد اينها را دقت كنيد مسامحه نكنيد تا مسامحه كرديد گم ميشويد. معرفت خدا اين است كه اعتقاد كني خدا خدائي است واحد، قادر علي كل شيء، عالم بكل شيء، ليس فيه تعدد و لاتكثر براي او به هيچ وجه منالوجوه تعددي تكثري اقتراني مرئي شدني غائب شدني نيست حاضر شدني نيست، آن است معرفت نورانيت. يك دفعه است كه ميخواهي ببيني اميرالمؤمنين پسر كيست، پدر كيست بايد برويم بشناسيمش ببينيم اين از جانب خدا منصوب است يانيست، پس ميرويم پيش خود حضرت امير ميگوئيم اين از جانب پيغمبر منصوب است بصريح اين آيه قرآن كه ميفرمايد انّما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا اينهاش را ميشناسي پس در امامت فكر كن انشاءالله ميبيني مقام امامتش را اثبات ميكني نفي ميكني، چند امام اثبات ميكني متعدد اثبات ميكني اگر يكيشان را كم كني و وازني كافر ميشوي. اما هريك مقام بياني دارند مقام نورانيتي دارند، پس مقام بيان هم دوازده تا است؟ اين نشد، بيان دوازده تا نيست. حالا ميبيني نميفهمي سعي كن كه بفهمي و اگر از پياش ميروي و سعي ميكني ميفهمي چرا كه مكلفي به معرفت خدا در تمام دينها، در هر ديني. اول تمام دينها معرفت خدا است، تا او ثابت نشود محال است رسول ثابت بشود. شما قناعت نكنيد به معرفتهائي كه در مكتبخانه ياد گرفتهايد، آن آخوند مكتبي گفت خدا يكي است و چنانكه آنوقت كه ميگفتي هيچ در ذهنت نبود حالا هم كه ميگوئي هيچ در ذهنت نيست. بلكه حالا شبهات و شكوكي هم كه القا كردهاند و گفتهاند شنيدهاي و در ذهنت آمده، آنوقت اين شكوك و شبهات هم نبود .
ملتفت باشيد انشاءالله، خدا يكي است اما ظهورات دارد اين خداي واحدخداي بيظهور خدا نيست چنانكه زيد بيظهور زيد نيست. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها و عرض ميكنم در وسع احدي از خلق نيست و در وسع هيچ كس نيست و خدا نگذارده كه چيزي را بيظهور بشناسند. فكر كنيد ببينيد شما ميتوانيد حرفي را بي متكلم بشنويد؟ اين در وسع هيچ پيغمبري ، در وسع هيچ ملكي نيست. حالا كه چنين شد پس خدا ظهور دارد لامحاله ظهورات خدا اسماء خدا هستند كه فرمودند نحن والله الاسماء الحسني التي امرالله ان تدعوه بها پس ايشانند اسماءالله، ايشانند قائمين مقام خدا، ايشانند كه همه مقام بيان را دارند و مقام بيان يك است و متعدد نميشود اگر چه ايشان متعدد باشند، تعدد ايشان با يك بودن آن مقام منافات ندارد چنانكه عرض كردم. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
(شنبه 3 ربيعالمولود 1300)
20بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابيجعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفهالابواب ثالثاً، ثمّ معرفهالامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»
هر اثري بر صفت مؤثر است، اين مطلبي است كه عجالةً مصادره است و فكر بايد كرد تا انشاءالله يادش گرفت. اثر هر مؤثري و فعل هر فاعلي بعينه مانند آن فاعل است. ولكن اين مردمي كه ميبينيد چون عقلشان به چشمشان است و متكملات را ميبينند كارها ميكنند ديگر اثر را نميفهمند چه چيز است. شما ملتفت باشيد انشاءالله، پس ببينيد زيد يك دفعه ميزند و زدن زيد از آن چوبي كه در دستش است، آن شمشيري كه دستش است معلوم ميشود. پس اين زدنهاي ظاهري و فعلهاي ظاهري را مردمي كه عقلشان به چشمشان است نگاه ميكنند شمشير دخلي به زننده نداشت، اين هم مطلبي هست بخصوص اما سرجاش بايد جاري كرد شما توي هم نكنيد. آنجائي كه ميگويند هر ظاهري در ظهور اظهر از نفس ظهور است، ما ميبينيم چماقي كه دست مردكه است و ميزند، آن شخص توي چماق نيست. پس اگرچه فعل عصا را و چماق را نسبت ميدهند به كسي كه در دست او است و به كسي ميزند و اگر ديدي كه زد مؤاخذه را هم از او ميكنند، لكن فعل چماق غير از فعل زننده است، دخلي بهم ندارند. شما انشاءالله خودتان فكر كنيد بلكه همراه من بيائيد. آنچه اين مردم خيال ميكنند اين مردمي كه پيش چشمتان است تمامشان را بايد گفت تا آن كسيكه بحق رسيده، تماماً فعل را خيال ميكنند يعني حركت ظاهري. همه خيال ميكنند كاسه، كار فاخور است. حالا چرا فاخور توش پيدا نيست، نميدانند و مزخرفاتي چند ميبافند كه عكس فاخور توش هست، تو نميبيني اينها را. آدم عاقل كه نگاه ميكند در حرفهاي اينها ميبيند همهاش مزخرف است. حالا فاعل چوبي را ميجنباند، جنبش اين چوب كار صانع است، صانع هم توش نيست، پس متحيّر ميمانند يا اعتنا نميكنند، و تمام كارهاي دنيااينجور است و چون اينجور است خدا را هم درست نميشناسند. خدا را خيال ميكنند خدائي است فوق عرش جاش است،پيغمبر هم روي زمين، ما نگاه ميكنيم پيغمبر را ميبينيم هيچ اللهي چيزي توش پيدا نيست، نه كسي خدائي نميبيند.
پس دقت كنيد انشاءالله، فعل هر فاعلي، صنعت هر صانعي، صانع فعل خودش را خودش احداث ميكند و فعل از نفس خودش جاري است. چون از عالم خودش جاري است، پس فعل، چيزي را براي خودش داشته باشد كه فاعل به او نداده باشد، ندارد. بخلاف چماق كه اگر نميزد ضارب، چماق براي خودش بود. يا كرسي كه اگر نجار آن را نميساخت چوبها آنجا براي خودش افتاده بود. گِل براي خودش بود و كاسه و كوزه نبود. ملتفت باشيد شما، پس فعل هر فاعلي چه در دنيا چه در آخرت هرجائي كه فكر بيايد از روي شعور بخواهي بفهمي ميفهمي مشكل هم نيست آسان هم هست. آنجا مشكل شده كه مردم از پياش نرفتهاند. فعل هر فاعلي هرچه دارد فاعل به او داده، فعل شديد است فاعل شديدش كرده، اگر شدت ندارد فاعل شدتش نداده. فعل در هر جائي واقع شده فاعل آنجا احداثش كرده. ميخواهم عرض كنم يك خورده دقت كنيد بدون اشكال خواهيد يافت كه فعل مادهاش صورتش شدتش ضعفش تمامش را فاعل بايد داده باشد، خودش را بخودش ميدهد. حالا اين را مردم نميفهمند و متحيّر ميشوند كه خودش را بخودش داده يعني چه. خودش اگر هست كه هست، اگر خودش هست چطور خودش را بخودش داده؟ سركلاف بدست مردم نيست، ببينيد شما هركاري را بقوت و قدرت خود ميكنيد، شنيدن را بقدرت خود ميكنيد، خود ديدن را بديدن داده، خود شنيدن را بشنيدن داده.
خلاصه آن مطلبي كه در دست بود فراموش نكنيد، چون فعل از عرصه فاعل ميآيد و اين خودش في نفسه اگر فاعل را در او ملاحظه نكني هيچ صرف است، فعل هر چيزي را آن چيز بايد احداث كند. فعل من، من بايد آن را احداث كنم. عرض كردهام مكرر، من زياد گفتهام شما كم شنيدهايد، تقصير شما است. واجب است و حتم است فعل هر فاعلي از دست خودش بايد جاري شود، تو بايد بخوري كه سير شوي، تو بايد راه روي كه راه رفته باشي، تو بايد درس بخواني كه عالم شوي، تو بايد پول پيدا كني كه دولت داشته باشي. ديگر يك كسي وكيل من باشد، او ببيند كه من ديده باشم، اگر او ميرود ميبيند خودش ديده تو خبر از جائي نداري جائي را نديدهاي تو خودت بايد بشنوي كه شنيده باشي، كر مادرزاد باشي و نشنوي، هركس بشنود خودش شنيده، خبر هم بيارند براي تو بگويند، باز بايد خودت بشنوي كه شنيده باشي.
ملتفت باشيد انشاءالله كه اين يك اصلي است كه والله غرق است تمام آخرت تمام دنيا در آن و غرق است در آن تمام مطالب حق، تمام مطالب باطل، اصل مطلبش را ياد بگيريد همه بدستتان ميآيد. پس حتم است و حكم از جانب خداوند عالم حتم شده، ديگر چرا حتم شده، آيا جبر كرده؟ جبر هم نيست، واجب است چنين باشد، محال است چنين نباشد. تو هرچه را خود نكني از تو نيست. مكرر عرض كردهام و اصرار كردهام شما كم ميشنويد و علامت اينكه ميگويم كم ميشنويد، هرچيزي علامتي دارد علامت اينكه كم ميشنويد اينكه وقتي ميگوئي به كسي آتش ميسوزاند و اين باورش شده، اين وقتي باورش شده كه ديگر دست نكند. اگر اين باز دست ميكند به آتش معلوم است باورش نشده. وقتي هي حرف را ميزني و هي عمل نميكند و ميبيني از پياش بالا نميآيد، آن كسي كه استاد است خوب ملتفت ميشود كه اين نفهميده مطلب را. ميگويد اگر فهميده بودي كه آتش دست را ميسوزاند دست توي آتش نميكردي. پس حتم است و حكم است و خدا اينجور قرار داده كه ليس للانسان الاّ ماسعي از براي هيچ انساني از براي هيچ نبي مرسلي براي هيچ ملك مقرّبي براي هيچ مؤمن ممتحني، براي هيچ خوبي براي هيچ بدي براي هيچ حيواني براي هيچ نباتي جمادي، براي هرچه خدا خلق كرده هيچ نيست مگر آنچه كرده، تا خودش نكند خودش دارا نميشود. دارائيهاي ظاهري گولت نزند كه تو طفلي بودي هيچ نداشتي، يك كسي طفل است يكوقتي ميبيني پدرش مرد ارث زيادي به او رسيد، عرض ميكنم اين دارا نشده. فكر كنيد چيزي را كه ميخواهند به تو بدهند تا صانع آن را از دست خودت جاري نكند آن كار را به تو نداده. تو هي تمنّا كن كه كاري را كه من نكردهام به من بده، چيزي را كه من نديدهام ديدن آن را به من بده كه من ديده باشم، بيحاصل است. آن را كه نديدهاي نديدهاي. بيمروّت، چشم برايت خلق كردهام، هواي روشن خلق كردهام، آسان برات قرار دادهام، چيزي ميخواهي ببيني چشمت را وا كن. گوش برات خلق كردهام، آسان قرار دادهام كه اگر گوش بداري خوب ميشنوي، ديگر من نميشنوم، تو از فضل و كرم خودت بمن بده شنوائي را، اين نخواهد شد، گوش بده و بشنو.
پس دقت كنيد فراموش نكنيد، والله اين دنيا فاني است انسان صدهزار سال عمر كند آخرش ميرود و اگر علمي تحصيل نكرده و دين و مذهبي بدستت نياورده وقتي ميميرد بچه است و هيچ ندارد.
ملتفت باشيد انشاءالله، عرض ميكنم حتم است و حكم است كه فعل هر فاعلي از دست خودش جاري شود و از همين قاعده از همين دو كلمه سرّ تمام شرايع بدست ميآيد، سرّ تمام كارهاي حكما وعقلا بدست ميآيد، تمام مسأله جبر بدست ميآيد كه نيست همچو چيزي، تمام مسأله تفوبض بدست ميآيد كه نيست تفويضي چرا كه حتم است و حكم است كه كار خودم را خودم بكنم.
ديگر ملتفت باشيد، حالا كسي نايبالزياره شده براي كسي ديگر، براي كسي ديگر بعوض كسي ديگر زيارت كرده، اين گولتان نزند. اگر من پولي به او دادهام براي من ثمري دارد، اگر من رفاقتي با او كردهام بكار من ميآيد. ملتفت باشيد انشاءالله حرف اولي را فراموش نكنيد، اينها پيش پاتان را نگيرد. نماز هيچكس بكار هيچكس نميآيد، روزه هيچكس بكار هيچكس نميآيد. عمل، حتم است و حكم است از جانب صانع كه از خود فاعل صادر شود. خودتان هم فكر كنيد ميبينيد غير از اين نميشود در تمام عالم امكان حتي عالم وجوب، كار هركسي مال خود او است. كار خدائي محال است از دست خلق برآيد، نميشود اينها بيايند زور بزنند كار خدائي بكنند، يا اينكه خدا بزور واشان دارد كه بيائيد خلاّق باشيد، چنين چيزي نميشود. محال است، خلق كار خدائي نميتوانند بكنند مثل اينكه خدا خلق نيست و كار خلقي نميكند، محتاج نيست كار خلقي بكند. كار هركسي را خودش بايد بكند نميشود ديدن كسي ديگر را كسي ديگر ببيند، هركس ميخواهد ببيند خودش ميبيند. وقتي ميخواهند به تو هم بگويند تو هم ببين، چشمي به تو ميدهند چشمت را واميكنند تو هم ميبيني. ديگر تو چشم را هم بگذاري و نگاه نكني، باز معني رنگ سرت نميشود. تمام خلق جمع شوند، آنها هي بخورند تو معني طعم را نميفهمي، سيري را هرگز نخواهيديد. سيرابي همينطور، بايد خودت آب بخوري. تو خودت راه نميروي كه مردم راه روند، وكيل تو باشند، تو راه نرفتهاي. اگر بايد مكه بروي نميشود، خودت بايد بروي وقتي نتوانستي مايهبگذار پولش بده آنوقت او كه ميرود نُهتاش را به او ميدهند يكيش را به تو، بعد از آني كه پولش دادي بيمروّتي نكردي، آنوقت نُهتاش را به او ميدهند يكيش را به تو ميدهند و اين خيلي كم ميشود نسبت به آن وقتي كه خودت بروي، اگرچه آن وكيل خيلي بهتر از خودت عمل را بجا آورده باشد. تاجري فوت شده بود و آن تاجر وصيت كرده بود كه من هر چه دارم پيغمبر در راه خدا انفاق كند. چنين خيال كرده بود كه معلوم است بدست پيغمبر آخرالزمان به فقرا بدهد خدا قبول ميكند، البته همينطور هم هست. پيغمبر همينكه دست ميبرد رو بخدا چيزي بگيرد و خدا هم ميدهدش همينكه چيزي ميدهد خدا ميدهد چرا كه دستش دست خدا است. آن مردكه همينطور فكرها كرده بود، مالش را خودش انفاق نكرده بود وصيت كرد كه پيغمبر9 انفاق كنند. حضرت هم تمام اموالش را انفاق كردند، در ميان مالهاش انبار خرمائي بود، تمام آنها را هم انفاق كردند آن آخر كار يك دانه خرماي پوسيده ته انبار مانده بود حضرت آن خرماي پوسيده را برداشتند و فرمودند اگر اين را خودش در راه خدا داده بود بهتر بود همان يك دانه خرماي پوسيده را دادن بدست خود، بهتر (است ظ) از تمام اموالي كه من بدست خود دادم.
باري، پيغمبر ميدهد او هم ميدهد لكن پيغمبر نُهتاش مال خودش است يكي به او ميدهند. باز ملتفت باشيد كه اين نُه تا و يك تا كه گفته ميشود اينجور متبادرات به اذهان نيست كه كسي خيال كند آن يكتا هم جفت اين نُه تا است. ملتفت باشيد اگر اينجور بود ميگفتند دهيك اين مال و دهيك كه نفرمودند، بلكه حضرت تمام اموالش را كه دادند آخر كار آن خرماي پوسيده را فرمودند اگر خودش داده بود بهتر بود از اينكه من تمام اموالش را بدهم. ملتفت باشيد و از اينجا بيابيد و ببينيد كه آن يكي و آن نُهتا هم چطور است.
پس ملتفت باشيد كسانيكه عاقلند و هوشيار ملتفت اينگونه امور هستند، ميدانند پيغمبر نميآيد كارش را به امّت واگذارد بگويد براي من صلوات بفرستيد كه از صلوات شما من ترقي كنم، چنين نيست بلكه امّت بايد كور شوند صلوات بفرستند برآن حضرت كه خودشان ترقي كنند. و همچنين اميرالمؤمنين اين كار را نميكند كه بگويد شما صلوات و سلام بر من بفرستيد كه تا مقام من بالا رود و من ترقي كنم، بلكه آنچه تو سلام و صلوات بر او بفرستي آن عمل خودت است و خودت ترقي ميكني.
خلاصه، پس دندان اين طمع را بايد كَند والله كه كار كسي براي كسي باشد، ليس بامانيّكم و اين خطاب به مؤمنين است پس ميفرمايد ليس بامانيّكم به اماني شما نيست اي مؤمنين و لا اماني اهلالكتاب آنهاي ديگر هم كه از پيغمبرهاي ديگر كتابها دارند و اُمنيّهها دارند و آرزوها دارند، آنها هم محال است به عمل بيايد. من يعمل سوءً يجز به هركس عمل بد ميكند خودش جزاي آن را ميبيند. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها، لاتزر وازرة وزر اخري. يك قدري ملتفت باشيد انشاءالله، شب و روز به اين امنيّهها و آرزوها سربردن، شصت سال، يك عمر هيچبار رو به خدا نرفتن به اين امنيه كه خداي من كريم است، آخر اين خداي كريم (…….) كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اينجا هم كريم است آخرت هم كريم است، همه جا هم ارحمالراحمين است. تو يك روز يك غذا مخور كه ديگران خوردهاند، ديگران خورده باشند تو سير نميشوي. يك روز يك كسب مكن كه ديگران كسب ميكنند، ديگران كسب ميكنند براي خودشان، دنيا و آخرت مال خدا است حتم است والله حكم است، يك عمر بازي كردن تا مُردي (…….) اينها را بايد ريشهاش را كَند از دل. تو يك قدم رو به خدا بردار در شبانه روز كه بيست و چهار ساعت است تو يك ساعتش را فكر كن، نيم ساعت به فكر بيفت، ربع ساعت، ده دقيقه به فكر بيفت. ديگر من هيچ نميروم و توقعات بيجا هم دارم، توقعات به عمل نميآيد. و اينها را هم كه ميگويم همه را رأيالعين ميبينيد ديگر شك نميتوان كرد كه شايد دروغ باشد. مي فهميد اين را كه حتم است و حكم، تو اگر درس خواندي تو ملاّ ميشوي، درس تو نخواني، پول بدهي كه بروند درس بخوانند علما هم بشوند تو عالم نشدهاي. هي پولشان بده بروند زيارات كنند، دهيكش را بتو ميدهند. باز آن دهيكش را هم از آن راه عملي كه تو خودت كردهاي ميدهند، اگر قصد قصد قربت و اطاعت باشد و اين پول را ميدهي چون از تو هم اين عملي است صادر شده همين عمل را داري. آني كه رفت به مكه همه را برد، حالا چقدر از آن ثواب مكه به تو ميدهند؟ نسبت آن انبار خرما را به آن خرماي پوسيده بده ببين چقدر است. پس هر كسي عمل خودش را خودش بايد بكند، همه مكلفين بايد عمل كنند، زنشان مردشان بزرگشان كوچكشان انبياشان امّتشان همه همين طور به همين نسق كه عرض كردم تا تو نچشي چيزي را از طعم آن خبر نداري مگر به تو بگويند، باز وقتي خبر ميشوي از راه گوش خودت خبر شدهاي. پس حتم است و حكم، عمل را خود شخص بايد بكند تا داراي او باشد. اين است كه مكرر عرض كردهام كه اگر چيزي خدا به انسان بدهد، مزارعي چند و خرمنهاي زياد داشته باشي روي هم ريخته، بدان هنوز به تو نداده و مال تو نيست. بلكه خرمنها را هم بار كنند بيارند در انبار بريزند، باز به تو نرسيده. بله، گندمها در انبار ريخته باز به تو نرسيده، ميبيني صوله خورد، ميبيني دزد برد. بلكه وقتي هم گندمها را آرد كنند به تو نرسيده مگر آن وقتي كه نان كنند و بيارند پيش تو بگذارند آنوقت اگر خدا بخواهد آن را به تو بدهد، آنوقت برميداري در دهان ميگذاري ميخوري، به تو رسيده. همينقدر كه خوردي مال تو بوده، حالا خدا تو را مالك اين كرد، ديگر آن باقيش مال تو نبود تا كه از او بخورد هركس خورد اين انبار را مال او بوده. پس چقدر انبارها در چين انبار كردهاند كه آن انبارها مال تو است و هرطور باشد به تو ميرساند. چقدر انبارها در همدان انبار كردهاند و مال آنهائي است كه در چين هستند و بايد به آنها برسد. اين است كه عرض كردم حتماً حكماً واجب است كه تا چيزي را نچشي طعم آن را نفهمي، بچش تا بفهمي. تو نچشي هرچه مردم بچشند تو طعم نميفهمي مگر خبرش را به تو بدهند آنوقت هم اگر گوش دادي وقتي ميشنوي خودت ميشنوي خبر ميشوي اين هم مفت است خبرش را ميشنوي. ديگر گوش هم نميدهم، خبرش هم نيست نميفهمي طعمي را و خبر هم نميشوي و محال است خبر شوي.
خوب دقت كنيد انشاءالله، اگر محال نبود دادن و تو تمنّا ميكردي چيزي از او و نميداد، وقتي نميداد خلاف توقعت ميشد بجا بود. ميگفتي تو كريمي و بينيازي ميشد بدهي چرا نميدهي؟ يا اگر تأخير ميافتاد گله ميكردي كه ربّ انّي مسّني الضرّ و انت الرحمالراحمين خدايا تو ميبيني من در ضرّ افتادهام تو هم ارحمالراحميني ميتواني دست دراز كني مرا از آتش بيرون بياري، ممكن بود همچو توقعي و توقع بيجا هم نبود. پس هر چيزي را كه ممكن باشد بكنند توقع بكن كه آن كار را خواهند كرد فيالفور همين كلمه همين طور كه از زبان ايوب بيرون آمد نجاتش دادند گفتند آن آب است برو غسل كن در آن آب و رفت و غسل كرد و نجاتش دادند.
پس ملتفت باشيد انشاءالله، عمل بايد از خود شخص سربزند تا مال خودش باشد. لباس شما آن است كه در تن خود شما است و آنوقتي كه شما پوشيديد همان وقت شما را گرم كرد. آنهائي كه در خانه است نميداني مال كه خواهد شد، خودت ميميري مال شوهر زنيكه ميشود او ميآيد پاش را بالا ميكند و مالها را هم ميخورد.
باري، پس عمل بايد صادر از خود شخص باشد، از خود انسان سربزند تا مال خود انسان بشود. پس مالهائي كه عمل خود شما است به چشمتان هيچ نيايد و هيچ مال شما نيست. خدا ميداند شخص عاقل اگر كرور اندر كرور دولت داشته باشد، شاهنشاه روي زمين كنند او را، اگر شعور دارد ميگويد هيچ ندارم مگر آن قدري را كه خودم دارم، مگر آنچه خودم ميبينم، آنچه خودم ميشنوم، مگر همانقدري كه بخورم خوردهام و مال خودم است. براي آنها بايد شكر كنم لكن براي آنها كه به من نرسيده شكر هم بكنم شكري نكردهام، بسا ملائكه ميخندند كه اين شكر چه را ميكند.
باري، ملتفت باشيد انشاءالله اصل مطلب را ببينيد از كجا برداشتم، ديگر اينها آيه نيست حديث نيست كه معنيش معلوم نباشد. والله معني هر آيهاي هر حديثي، معني هر دليل عقلي توي اينها است. پس عمل حتم است و حكم و واجب است از دست فاعلش جاري شود. عمل تو واجب است از دست تو جاري شود، عمل تو را، قيام تو را احدي نميتواند به عمل بياورد و احدي نميتوند قيام تو را از تو بگيرد، نه به زور كه اسمش جبر باشد به به رضا كه اسمش تفويض باشد. اين عمل را تو نكني در هيچ جاي ملك خدا اين عمل تو وجود ندارد، در هيچ جا، نه در آسمان نه در زمين، نه در غيب نه در شهاده.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس هر وقتي خدا بخواهد به تو انعام كند ديدني را، شنيدني را، چشيدني را، بوئيدني را، قلبي را، جوارحي را، هر چه را بخواهد به تو انعام كند، تو را واميدارد كه تو آن كار را بكني آن كار را كه كردي و از خودت كه سرزد، ميگويد به تو دادم آن كار را تو نكني جاي ديگر نيست. ملتفت باشيد كه چطور هيچ جاي ديگر نيست، هيچ جا از جاي ديگر برنميدارند جائي ديگر بريزند بجهت آنكه خدا محتاج نيست. باز دقت كنيد از روي نفهمي نباشد. عرض ميكنم هر چه از هرجا بريزند جاي ديگر همانجا ريخته شده دخلي به تو ندارد. حتي حلوا را روي زبانت بگذاري، تو اگر ذائقه نداشته باشي باز تو حلوا نخوردهاي. حلوا را توي دستت بگذارند، هيچ حلوا بدست تو نرسيده مگر وزن حلوا بدست تو رسيده، وزن حلوا كه حلوا نيست، سنگي هم در دست بگذاري همان وزن را دارد. حلوا آنوقتي است كه تو طعم حلوا را بچشي و تا تو ذائقه نداشته باشي و حلوا را روي زبانت نگذاري هيچ معني حلوا نفهميدهاي چه چيز است، حلوا آن چيز حُلو است، حلاوت را دست نميفهمد اين است كه حتم است و حكم كه فعل از دست فاعل جاري شود نه از غيب چيزي به شهود ميآيد نه از شهود چيزي به غيب ميرود، نه از كسي به كسي چيزي ميرسد بلكه خدا است صانع، ذائقه خلق ميكند حلوا خلق ميكند دست خلق ميكند چشم خلق ميكند، تو را اشتها ميدهد شعور ميدهد دست دراز ميكني حلوا را برميداري ميخوري، آنوقت خدا به تو حلوا انعام كرده، پس شكر ميكني خدا را كه الحمد للّه خدا حلوا به من انعام كرده و تمام حلوهاي توي دنيا را خدا همينطور انعام ميكند و هرچه انعام ميكند همينطور انعام ميكند اين است كه هرچه از اين صانع بيعمل بخواهي به تو بدهد، تمنّائي است بيجا، امر محالي را توقع كردهاي. عقلت چون نميرسد كه محال است گريه و زاري و التماس هم ميكني كه به تو بدهند، آخرش هم گريهها به هدر خواهد رفت، باز تا تو نكني تو نكردهاي.
پس سرّ اين مطلب بدستتان بيايد كه فعل از خود فاعل بايد سربزند، پس آن فعل جاي ديگر نيست كه از آنجا بردارند بيارند توي دست فاعل گذارند بگويند اين فعل تو باشد. ذائقه را خدا خلق ميكند، ذوق ميدهد، طعم خلق ميكند، بله حالا التماس كن كه خدايا از آن حلوا به من بده تا من بردارم بخورم، خدايا توفيق كرامت كن. پس اين را بايد دعا كرد كه توفيق بدهد روغن خلق كنند شيرينيش را خلق كنند كسي را وادارند طبخ كند براي ما آماده كند و هكذا كارهاش را همهاش را خدا درست كند، وقتي همه را درست كرد آنوقت ميگويند خدا توفيق داد. اين است بهترين چيزها خواهش كردن از خدا توفيق است. فكر كنيد انشاءالله اين حرف را معنيش را بدست بياريد، من خودم بخواهم حلوا درست كنم، بسا روغنش بدست نيايد، از پي شيره بروم بسا شيره بدست نيايد، موفق نشدهام. وقتي وفق بدهد اشياء آنوقت حلوا خدا ميدهد توفيق را از خدا بايد خواست روغن را او ميدهد، شيره را او ميدهد، پزنده را او ميرساند، اتفاق تو هم رسيدي وقتي بود كه درست شده بود حلواي بيزحمتي برداشتي خوردي. باز عمل كردي، تا نكردي حلوا به تو نرسيده بود. پس بهترين خواهشها از خدا توفيق است، بهترين دعاها همين است كه خدايا تو توفيق بده و براي دنيا هم بكار ميآيد، در دنيا موفق باشيم طوري بشود كه كار صورت بگيرد من هيچكار نميتوانم بكنم چرا كه ديدم من هرچه خيال كردم صورت نگرفت، همهاش خيالات بيجا بود. در توي اين خيالات بيجا اگر از هزارتا يكيش صورت گرفت تو خواسته بودي، اگر تو نخواسته بودي صورت نميگرفت. پس توفيقش را باز از خدا بدان، اسباب همينكه وفق داد اسباب مهيا شد، ديگر تو بيغيرتي مكن، فيالفور برخيز اسباب آنچه فراهم آمده تو هم بر وفق اسباب جاري شو. بايد خورد بخور، بايد ديد با چشم ببين، بايد شنيد با گوش بشنو، بايد خيال كرد با خيال خيال كن، تصور بايد كرد تعقل بايد كرد، عقلت را بكار ببر و هكذا هر اسبابي خدا پيش تو آورده موافق اين راه برو، توفيق اين است پس انعامالله چه در دنيا چه در عقبي چه در برزخ چه در آخرت در همهجا معنيش اين است كه تو وقتي ميكني، آنوقت خدا انعام كرده. پس همان وقتي كه تو نماز ميكني، آنوقت خدا نماز را به تو انعام كرده. پس همان وقتي كه تو نماز ميكني خدا نماز را خلق كرده توي عمل تو، هيچ جاي ديگر هم نيست نماز تو. تو اگر نماز نكني خدا در هيچ عالمي براي تو خلق نميكند نمازي، نميشود خلق كند. به ملائكه بگويند كه نماز كنيد، ملائكه نماز ميكنند ولكن مال خودشان است، انبيا نماز كنند و ميكنند نمازشان مال خودشان است. زيد، عمرو، بكر، خالد، وليد، هركه نماز كند مال خودش است تو هم نماز كن تا مال خودت باشد. اين است كه حتم است و حكم كه عاملين، خودشان عمل كنند تا خودشان دارا شوند والاّ خدا هيچ محتاج نيست به عمل مردم. و عرض ميكنم اينها را كه انسان يادگرفت بابصيرت ميشود در دين و مذهب.
طايفهاي هستند براهمه، جمع كثيري اين مذهب را اختيار كردهاند، خيلي از مردم هستند يعني پيشترها بودهاند. باري، اين براهمه ميگويند خدائي هست خالق، احتياجي ندارد به عمل ما براي او فرق نميكند ما چيزي را بخوريم يا چيزي را نخوريم، به جهت آنكه او هيچ محتاج نيست به اعمال خلق و حالا كه چنين است پيغمبر بفرستد براي ما براي چه؟ كه بيايند امر و نهي بكنند كه چه را بخوريد چه را نخوريد، چه بكنيد چه نكنيد؟ حالا كه محتاج نيست پس خلق پيغمبر هم نميخواهند، خدا كاري هم از آنها نخواسته آنها را خلق كرده نعمتي هم به آنها داده هركس هرچه خورد خورد، هركس هرجا رفت رفت، ديگر حسابي نيست كتابي نيست. و اين حرفها را زدهاند و ببينيد عقلا هستند دارند حرف ميزنند و اينچيزها را ميگويند. اينقدرش هم راست است واقعاً حقيقةً كسي خيال كند كه خداوند عالم محتاج است به عمل بندگان، خدا را نشناخته. خدا هيچ محتاج نيست به عمل بندگان، حتي به عمل پيغمبر آخرالزمان9. پيغمبر به آن بزرگي كه تمام آنچه خلق شده براي او خلق شده و ديگر خدا ندارد خلقي از او بهتر و محبوبتر و مقرّبتر، و عرض ميكنم حتي عمل چنين پيغمبري نفع نميبخشد به خدا. وقتي ميخواهد تمليك كند چيزي را به اين پيغمبر، منّت ميگذارد بر سر او علمي را تمليك او ميكند. پس اين خدا هيچ محتاج نيست باوجوديكه محتاج نيست نه گناهان شما جائي از ملك او را خراب ميكند نه ميتواند خراب كند، نه ثوابهاي شما جائي از ملك او را آباد ميكند. انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون تا مشيّتش اراده كند چيزي را، هرچه بخواهد خلق ميكند. پس اين خداي غير محتاج باز ارسال رسل ميكند و ميبينيد پيغمبران از جانب او ميآيند و ميايستند چه ميكنند؟ سخت ميگيرند ميزنند ميبندند ميكشند حدود جاريميكنند، نه يكيشان نه دوتاشان، همه براي اين است كه تو ايمان بياري. براي اين است كه نماز كني روزه بگيري، عمل كني. سرّش همه همين است كه ميخواهد خدا بدهد به تو و تا عمل نكني نداري و كسيكه درست حاق را بدست آورده باشد ميفهمد كه خدا به زور ميخواهد انعام كند، به زور ميگويد بيائيد ايمان بياريد. پيغمبر ميفرستد او جنگ ميكند ميكشد خراب ميكند، زورهاي ظاهري هم كه ميكنند ظلم نيست، اينها جبر اسمش نيست، اما زور هست. پس والله كأنّه به زور ميخواهند ببرندتان به بهشت.
يك وقتي در يك غزوهاي جمعي را اسير كرده بودند بسته بودند آورده بودند در حضور پيغمبر. حضرت نگاهي كردند، تبسّمي فرمودند. در ميانه آنها يكيشان خيلي صاحب غيرت بود، وقتي حضرت تبسّم فرمودند طاقت نياورد عرض كرد ما را اسير كردهاي آوردهاي زنجير كردهاي حالا استهزا هم به ما ميكني، به ما ميخندي؟ حضرت فرمودند خير، من استهزا نميكنم و هر استهزا كنندهاي هم جاهل است، بلكه ميخندم باينكه زنجيرتان كردهام به زور ببرمتان به بهشت و نجاتتان بدهم، از همين فرمايش ايشان مردكه ايمان آورد. و عرض ميكنم واقعاً همينطور است اين خدا به زور واميدارد مردم را بكارهائي كه سبب نجاتشان باشد. تمام انبيا ميآيند جنگ ميكنند ميگيرند ميبندند ميكشند و سخت ميگيرند براي اينكه به تو بدهند. آدم را ميزنند كه بگير، زور ميآرند كه چرا نميگيري، چرا نميآئي بگيري؟ حالا كه نميگيري چماق بخور كه چرا نگرفتي.
ملتفت باشيد انشاءالله، پس خدائي است كريم ميخواهد عطا كند و والله عطا را به زور ميكند تا آنجاهائي كه داخل كفار و منافقين نيست زورش را ميزند، ديگر اگر يافتند متاعشان نيست در دلي و خيري نيست آنجا، بعد از آنكه كنجكاويهاشان را كردند ديدند مسكهاي نيست در اين شير، ول ميكنند، ديگر مخض نميكنند او را، دست نميكند او را بگيرد بكشد، ببرد، ولش ميكند هرجا هم افتاد هلاك شد ميگويد هلاك شو باكيم نيست به هر وادي كه بيفتي، هرجا ميخواهي برو.
خلاصه، منظور اين است كه هرچه بخواهد خدا عطا كند از عمل خود شخص بايد سربزند، از خارج چيزي نميآرند به كسي بدهند. پس عمل از عرصه فاعل بايد بيايد.
باري، مطلب را در خودتان كه يافتيد حالا ديگر فكر كنيد كار خدا بعينه كار شما است. در خود شخص كه مطلب معلوم شد همهجا يك طور است اين است كه ظهورالله هم بعينه مثل ظهور خود شخص است، حكمش يكجور است لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها و لايكلّف الله نفساً الاّ ما آتيها. ميبينم من عمل خودم را ميتوانم بكنم اين را ميتوانم بفهمم، خودم ميبينم خودم ديدهام، خودم راهميروم خودم راهرفتهام، پس چون عمل من از عرصه خودم آمده است پس اثر هر فاعلي بر شكل آن فاعل است. وقتي ميايستيد اين ايستادن شما اثر شما است و اين ايستادن را خودت احداث كردهاي، خودت ايستادهاي. ببين آيا ميتواني كسي را واداري ايستادن تو را به عمل آورد؟ جنّي را ملكي را وانميداري جاي تو بايستد، هركس ايستاده خودش ايستاده. ايستادن تو را هيچكس نميتواند به عمل آورد نميتوانند محال است چرا كه حتم است و حكم است هركسي خودش كار خودش را بكند. قلعههاي فولادي دور اشياء كشيده شده كه هيچكس از جاي خودش تخلف نميتواند بكند. پس در توي اين قيام، تو ايستادهاي وحدك لاشريك لك و در توي كلام خودت خودت حرف ميزني نه غير تو. در توي پاي خودت تو راه ميروي نه غير تو، هيچكس وكالت از جانب تو نميكند كه راهرفتن تو را بعمل آورد. حالا كه چنين شد پس شما در توي قيام خودتان از خود قيام بهتر ايستادهايد. فكر كن ببين آيا شما بهتر ايستادهايد يا قيام شما بهتر ايستاده؟ اين “بهترش” را هم قدري چشمتان را بماليد و برداريد اول ميگوئيد بهتر ايستادهايد چشممان را كه خوب ماليديم و ديديم قيام سراب بود، سراب را ول كرديم فهميديم آب نبوده، آني كه معرف آب بود چه بود؟ اين بود كه به غير از تو هيچ كس نيست، والسلام. اين است كه انت انت. پس توي قائم، تو پيدائي و بس وحدك لاشريك لك، حالا كه چنين است پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و قائم در توي قيام از خود قيام بهتر ايستاده، و نشسته در توي نشستن از خود نشستن بهتر نشسته و همهجا اين امر جاري است و اين بابي بود از علم اگر بگيري.
حالا كه چنين شد حالا ببينيد كسانيكه ازجانب صانع ميآيند اگر مثل من و تو باشند و هيچ ندارند از صانع، كه آنها هم بروند پي كار خود، به ما چه كار دارند؟ پس كسانيكه از جانب صانع آمدهاند از عرصه خودمانند آنچه را ما داريم آنها دارند و آنچه را آنها دارند ما داريم، پس حرفي به ما نميتوانند بزنند بجهت آنكه آنها چشم دارند ما چشم داريم، آنها گوش دارند ما هم گوش داريم، آنها بدن دارند ما داريم، آنها روح دارند ما داريم و در اين چيزها بسا خودمان بهتر ميتوانيم ببينيم، بسا يعقوبش كور هم باشد.
باري، پس دقت كنيد انشاءالله، اجزاي ملك را اهل مملكت همه دارند هرچه اين يكي دارد آن يكي دارد، نهايت من چشم شما را ندارم شما چشم مرا نداريد، من واجد چشم شما نيستم شما هم واجد چشم من نيستيد. پس اگر فقير و فاقد اسمش است همه فقيرند همه فاقدند آنچه را ديگري دارد، و اگر غني اسم ميگذاري بگو همه چيز واجد نفس خودش است. پس كسانيكه از پيش صانع ميآيند تا چيزي از صانع نداشته باشند كه مردم ديگر، آن چيز را نداشته باشند زيادتي بر اين مردم ندارند. اين است كه وقتي ميروند آن را برميدارند همراه ميبرند، پس ميآيند ميگويند انّما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد و اين وحي را شما بايد از زبان من ياد بگيريد شما خودتان نميتوانيد از خدا ياد بگيريد مگر از زبان من، بطورهائي كه مكرر عرض كردهام. همينجوري كه جبرئيل ميآيد به پيغمبر ميگويد قل هو الله احد همانجور كه خدا به پيغمبر گفته، پيغمبر ميآيد براي تو ميگويد، همينجور تو از پيغمبر ياد ميگيري. او جبرئيل را ميبيند او لسان الله است براي او حرف ميزند با او، تو هم او را ميبيني و او لسانالله است براي تو و حرف ميزند با تو، بهمينطور قطار كشيده ميرود تا پيش خدا. پس آن امر ظاهر در عرصه شما به غير از پيغمبر كيست؟ هيچكس. زيد است، عمرو است، بكر است؟ هيچكدام اينها نيستند بجهت آنكه اينها جفت خودِمانند. پس آني كه از پيش صانع آمده كيست؟ آن پيغمبر است. پيش پيغمبر از پيش صانع كي آمده؟ خود پيغمبر ميگويد جبرئيل آمده و تا از پيش صانع مابهالاختصاص و مابهالامتياز نيايد پيش بنده معني ندارد كسي مفاخرتي بركسي ديگر داشته باشد، يا كسي بيايد ادعائي كند كه بيائيد اطاعت من كنيد. براي چه اطاعت تو را بكنيم؟ هرچه تو داري كه من هم دارم چيزي را كه خودم دارم كه دارم، چيزهاي ديگر هم كه نداري. پس بايد چيزي را دارا باشي كه من دارا نباشم، آنوقت من بيايم اطاعت تو را بكنم. اين است كه انبيا دارا هستند از صانع چيزي چند، غير از امور عامه كه ساير خلق دارند. دارند چيزي را كه ساير خلق ندارند آن را و بواسطه آن پيغمبر شدهاند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
[1]ـ شخصي در روزهاي پيش آمده بود به درس و جبري بود و هرچه بعد از درس سؤال كرد و جواب فرمودند، قانع نشد تا اينكه فرمودند بيا و گوش بده درس در همين مسأله ميگويم اگر درست گوش بدهي خواهي فهميد. تا اينجاي درس فرمايش شده بود كه وارد مجلس شد. آهسته فرمودند: شخص جبر و تفويضيمان آمد.