11-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد یازدهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد  یازدهم – قسمت اول

 

 

 

 

 

 

(سه‏شنبه غرّة صفرالمظفّر 1300)

1بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فاذا كمل نعامته تحت فِهر المشية علي صلاية القابلية و تم انحلاله جسداً و نفساً و روحاً في ثلثة و ستين انجذب الجوهر الخالص منه القديم الازلي منه الي اللاهوت و هو قوله7 في صفة النبي9 استخلصه في القدم علي ساير الامم الخطبة و لماكان الولي نفسه و علي حده كان عمره ايضاً ثلثاً و ستين فلبث مع النبي للاستكمال ثلثاً و ثلثين و هو عمر اهل الجنة في الجنة علي طبق عمر عيسي7 – الي آخر العبارة

از طورهايي كه عرض كردم كه اين مطلب نمونه‏اش بدست بيايد كه كسي ديگر بخواهد فكر كند حقيقتش را بيابد. و ببينيد مقدمه‏اي است خيلي آسان و مكرر هم عرض كرده‏ام بسا ندانيد آخر چه نتيجه دارد و سهل بگيريدش. اين قاعده مكرر عرض شده كه هر چيزي از لوازم يك مرتبه‏اي شد، هر مرتبه‏اي بسازند، آنچه لازم دارد در خودش بايد باشد. لوازم رتبه نمي‏شود يك‏وقتي در آن رتبه نباشد. تمام جواهر اين است حالتشان، علامت جواهر آن است كه نشود آن را فاني كرد و اينها را مردم برنخورده‏اند، حكماي سلف غير از مشايخ اصلاً بويي نبرده‏اند از اينها. همة مردم خيال مي‏كنند.  جوهر را نمي‏شود جوهري ديگرش كرد، نمي‏شود فانيش كرد. پيش پاشان است كه جوهر را مي‏شود استحاله كنند. چوب است مي‏سوزانند خاكستر مي‏شود، خاكستر را مي‏جوشانند نمك مي‏شود، نمك را جاي نمناك مي‏گذارند آب مي‏شود و آب بخار مي‏شود، بخار دود مي‏شود. دقت كنيد محال است فناي جوهر. پس چيزي كه وقتي فانيش مي‏كني يك چيزيش باقي مي‏ماند، چوب را سوزاندي خاكسترش باقي ماند، آن چوب صورتي بود جوهر نبود؛ پس خشب صورت است. فكر كنيد، درست تحقيق كنيد، مقداري از حرارت، مقداري از برودت، مقداري از رطوبت و مقداري از يبوست به ميزان معتدلي تركيب شود از طعمها، رنگها، وقتي اين كيفيات عارض جسم مي‏شود حقيقت خشب اين است كه حرارتي و برودتي و رطوبتي و يبوستي قرين شوند، در جايي ساكن شوند آنوقت رنگي اقتضا كند، طعمي براي اين نبات پيدا شود. حالا حقيقت خشب نيست آن جسم، ملتفت باشيد حقيقت خشب نبود و در عالم فنا موجود شد. حقيقت خشب جسم نيست و اين آمده در توي جسم، بر روي جسم منزل گرفته. يك وقتي آمد منزل كرد، يك وقتي ديگر هم از اينجا برمي‏خيزد و جسم را برنمي‏دارد بيرون ببرد. چوب كه سوخته شد و خاكستر باقي ماند حقيقت خشبيت پيش از موجود شدنش هيچ نبود. در وقتي بر روي اين اجزايي كه حالا خاكستر است قرار گرفت خشب موجود شد بعد از آني هم كه سوخت و فاني شد، معدوم شده ديگر حقيقت خشب نيست. ابتداش از عالم فنا بود آخرش هم فاني شد. پس خشب جوهر نيست و اين در ذهن مردم نمي‏رود. مي‏بينند جسمي هست در اندرون چوب، اين صورت روش پوشيده شده اين صورت را با آن جسم، جوهر اسم مي‏گذارند و واقعيت ندارد. و عرض مي‏كنم تازه است اين فكرها، حتي حلش هم نمي‏توان كرد. «الخشبُ جسمٌ» از روي تحقيق دروغ است. پس خشب جسم نيست و تمام خشب از عالم غير جسم آمده در عالم جسم داخل شده، يك‏وقتي هم فرار مي‏كند از اينجا. پس «الخشب جسمٌ» بر اين صادق نيست بطور واقع اگرچه بطور ظاهر گفته شود و آدم جايي بترسد و نگويد.

اين نمونه بود عرض كردم آنچه چشمتان مي‏بيند جسمٌ بر آن صادق نيست. چيزي است آمده بر روي جسم نشسته. «الارضُ جسمٌ» صادق نيست، اين ديگر داخل بديهيات همة حكما است و بشنوند اينها را مي‏خندند، سخريه‏ها مي‏كنند. پس الارض‏ حقيقة الارض‏ هو البرودة و اليبوسة. آن برودت و يبوستي كه دخلي به لوازم جسم ندارد و آمده است در جايي و به جسم تعلق گرفته و آن جسم توي اين برودت است و يبوست حالا ارض است و هيچ بر جسمانيتش هيچ نيفزوده چنانكه برود چيزي از جسم نكاسته، جسم سرجاش هست، يكسر مو نمي‏شود بر آن افزود، يكسر مو نمي‏شود از او كاست و مي‏بينيد چقدر احتياط مي‏كنم و بيشتر هم بايد احتياط كنم. عرض كردم اينها نمونه است عرض مي‏كنم بسا مجلسي ديگر از من بپرسند، بايستم و خلاف اين را بگويم. همچنين الماء ليس بجسم الماء هو البرودة و الرطوبة من عالم الغيب. از عالم غيب آمده اينجا، وقتي هم مي‏رود هيچ از جسم برنمي‏دارد ببرد به عالم خود چنانكه وقتي آمد چيزي بر جسم نيفزود. هواش همين‏طور، نارش همين‏طور. آنچه مي‏بينيد تماماً از عالم غيب آمده و جسمي هست در توي صور لايتغير و لايتبدل است.

ديگر حالا وقتي عرض مي‏كنم مي‏بينيد تكه تكه‏هاي او را ساير حكما هم گفته‏اند. گفته‏اند بخصوص و عنوان كرده‏اند در كتابهاشان كه جسم دخلي به حركت ندارد، حركت از لوازم جسم نيست؛ همچنين سكون. پس آن جوهري است كه اگر متحركش كردي قبول حركت مي‏كند ساكنش كردي قبول سكون، اين‏قدرهاش را گفته‏اند. اينها نمونه است عرض مي‏كنم، فرق نمي‏كند حركت با غيرهاي حركت؛ چرا از لوازم جسم نيست؟ به جهت اين است كه وقتي جسم هست و ساكن نيست. گرمي همين‏طور، جسمي است و سرد است پس گرمي از لوازم جسم نيست مثل اينكه سردي از لوازم جسم نيست، مثل حركت و سكون بدون تفاوت. و عرض مي‏كنم كه اينها خيلي نتيجه‏ها دارد، چقدر اغراق كنم كه چه‏جور نتيجه‏هاي عظيم عظيم دارد! شكي، شبهه‏اي هيچ‏كس در آن نمي‏تواند بكند هيچ شيطاني دست ندارد و آن نتيجه‏ها توي همين‏جور سخنها است، از همين راهها خيلي بدست مي‏آيد كه استدلالهاي ظاهري مي‏توان كرد كه زمين حركت نمي‏كند به جهتي كه حيات از لوازم جسم نيست. پس وقتي كه يك‏گوشه‏ايش كه حيات توش هست گرمي پيدا مي‏شود، حركت پيدا مي‏كند. پس خاك روح ندارد، روح كه ندارد نمي‏جنبد. روح وقتي تعلق مي‏گيرد به جايي كه در آنجا رطوبتي باشد توي آن كشيده به حد نباتيت برسد آنوقت روح غيبي تعلق مي‏گيرد، آنوقت زنده مي‏شود. پس هر جايي كه حركت كرد و زنده شد به روحي زنده شده. يعني به اين زندگي كه حركت كرده والاّ به آن زندگي كه همه‏چيز زنده‏اند آب هم زنده است، خاك هم زنده است و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده زنده است كه تسبيح مي‏كند.

پس ملتفت باشيد ان شاءاللّه، جسم آن چيزي است كه در غير عالم جسم يافت نمي‏شود و در عالم جسم يافت مي‏شود. و آن چيزي كه در عالم اجسام يافت مي‏شود اين است كه صاحب اطراف ثلث است و صاحب اطراف است. و اين ثلث را به جهت مردمي ديگر عرض مي‏كنم كه گفته‏اند صاحب طول و عرض و عمق است، اطراف دارد، منتهي‏اليه دارد. پس اين جسم صاحب اين اطراف است يك سر سوزنش صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت است. حالا طول و عرض و عمق را هم گفته‏اند، هرجا طول هست، عرض هست، عمق هست آنجا جسم هست. جسم باشد و طول تنها نباشد داخل محالات است. يا عرض تنها نباشد داخل محالات است، يا عمق تنها نباشد داخل محالات است. پس طول مال جسم است، طول بي‏جسم نيست، جسم بي‏طول نيست. جسم بي‏عرض نيست، عرض بي‏جسم نيست. عمق همين‏طور، فضا همين‏طور. فضاي بي‏جسم آنطرف عرش فضاي موهومي هست، موهومات توي كلّة مردم بسيار است. آنطرف عرش خدا هيچ خلق نكرده. نه عقل آنجا است نه نفس نه طبع نه ماده نه مثال. پس كسي بعضي لفظها بسا شنيده باشد و گول بخورد. بسا شنيده سرادقات هست، حجب هست، راست است آنها هست، دخلي به عالم جسم ندارد. خيالات هست دخلي به جسم ندارد. نفسي هست دخلي به جسم ندارد و اين خرمن جسم روي هم ريخته هميشه هم روي هم ريخته بود و اين جسم جوهر است. اين جسم آب نيست اين خاك نيست، اين جسم آسمان نيست اين جسم زمين نيست. بله زميني آورده‏اند از جاي ديگر روي تكه‏اي از جسم نشانده‏اند وهكذا آسمان. آنچه پيش چشمتان است و مي‏بينيد از جايي ديگر آورده‏اند روي جسم نشانده‏اند.

پس وقتي اين قاعده را درست تعمق كنيد و مسامحه نكنيد مي‏فهميد بر جسم سرسوزني، خردلي نمي‏توان افزود، به جهتي كه نيست همچو جوهري جاي ديگر، به همين‏طور سر سوزني از اين جسم را جاي ديگرش نمي‏شود برد. هرجا برود فضايي را دارد، هرجا برود زمان همراه او است، هرجا برود اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد. پس نمي‏شود از اين عالم بيرونش برد. پس اين جسم هرگز زياد نمي‏شود، هرگز كم نمي‏شود. بله چوبش را مي‏سوزانيم به جهت اين است كه اين چوب جسم هم نبود، جسم نمي‏سوزد. اصلاً جسم متغير نيست و محل متغيرات نيست. اما محل اين متغيرات واقع شده و نه هر چيزي كه متغير نيست و محل متغيرات نيست جلدي قديم هم مي‏شود. جسم همين‏طور جسم است عقل ندارد، روح ندارد، قدرت ندارد، خدا هم نيست، بلكه پست‏ترين جميع مخلوقات است. كساني كه از انبيا و اوليا نگرفتند علم را، تعمقشان در خيال خودشان بوده، كارشان به اينجا انجاميده كه مي‏بينيد تا چيزي را لايتغير ديدند، آن را خدا ناميدند. گفتند اين جسم همه‏جا هم هست، پس خدا است. اين جسم به اين‏طور است كه تا گرمي روش نگذارند گرم نيست، تا سردي روش نگذارند سرد نيست، خود جسم گرم نمي‏تواند بكند، سرد نمي‏تواند بكند، حركت نمي‏تواند داشته باشد، ساكن نمي‏تواند باشد. بايد ساكنش كرد تا ساكن شود، بايد متحركش كرد تا متحرك شود. پس اين خلقي است نادارِ صرف، هيچ ندارد، هرچه به او بدهند دارد، ندهند هيچ ندارد. اينها را كه عرض مي‏كنم از روي تعمق فكر كنيد، مسامحه نكنيد. مسامحه هم برنمي‏دارد. توي هيچ كتابي هم اينها نيست، كسي ننوشته، خودم هم ننوشته‏ام، طوري بوده كه مهلت نكرده‏ام.

پس حركت از لوازم جسم نيست، اگر از لوازم جسم بود هرجا جسم بود حركت همراهش بود. لوازم را هرجا ببري تعريف مي‏كنند. نور از لوازم آفتاب است، هرجا نور را مي‏بيني يقين مي‏كني آفتاب آنجا هست، دود از لوازم آتش است هرجا دود را مي‏بيني يقين مي‏كني آتش آنجا است. پس لازمة هر چيزي تخلّف از ملزوم خود نمي‏كند. هر چيزي از چيزي تخلّف كرد آن‏چيز لازم اسمش نيست، آن يكي هم ملزوم اسمش نيست. اما اين سمت كه طول است از لوازم جسم است، بخواهي طول را بگيري جسم فاني مي‏شود، و نمي‏توان اين سمت را گرفت و جسم را فاني كرد. همچنين اين سمت را كه عرض باشد نمي‏توان گرفت، هيچ سمتي را نمي‏توان گرفت از جسم. هرجا جسم هست سمت هست، فضا هست، وقت هست. اينها از لوازم جسم است، تا جسم بوده اينها بوده‏اند، نبوده وقتي، زماني كه آن زمان باشد و اين جسم نباشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، نبوده همچنين يك وقتي كه سمت باشد و جسم نباشد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه سمت از لوازم جسم است؛ و صاحب طرف نيست و طرفش هست، محال است. نبوده زماني كه زمان باشد و جسم آنجا نباشد، نبوده فضاي خالي كه باشد و جسم آنجا نباشد. جسم را از انباري پر كنند بيارند در آن فضا بريزند، نبوده همچو چيزي. اينها هريكي غير ديگري هم هستند. اين سمت غير اين سمت است، فضا ظرف مكان است، ظرف مكان غير ظرف زمان است، اينها راست است غيرِ هم هستند لكن جسم شيئي است مركب از مكان و زمان، و اين سمتها يك صورتش مكان است يك صورتش زمان است. حدود ماهيت او با او است. جسم وجودي دارد و ماهيتي، وجودش آن ماده غليظه است، صورتش حدودي است كه بر روي آن است. حدود ماهيت جسم يكيش كمّ است، يكيش وزن است، يكيش مكان است، يكيش زمان است، يكيش وضع است، يكيش جهت است. حالا چنين چيزي نه خودش نه صورتش نه حدود صورتش هيچ‏يك از اينها تغيير نمي‏كنند. اين طولهايي كه كم و زياد مي‏شود، وقتي چكش مي‏زني روي جسمي يك سمتش باريك مي‏شود يك سمتش درازتر مي‏شود و يك سمتي طرفش كمتر مي‏شود يك سمتي طرفش زيادتر مي‏شود، اين بعينه مثل اين است كه چيزي بكَني از سمتي كم شود، بچسباني به سمتي ديگر زياد شود. ديگر از جايي سمتي نيامده داخل عالم جسم شود. اين را مي‏توان كم و زياد كرد، از پهلوش برمي‏داري به سرش مي‏چسباني درازتر مي‏شود، از آن پهلو كم مي‏شود. سمت را بكني، اين پهلوي جسم را بكني و بكني و هي بكني تا جسم بي‏پهلو شود، محال است، نمي‏شود كند. چنانكه فضا را از جسم نمي‏توان گرفت، چنانكه زمان را از جسم نمي‏توان گرفت. اينها همه لوازم جسم هستند، اصل اينها هيچ‏كدام زياد نمي‏شوند، كم نمي‏شوند اما در عالم، حرارتي كه از لوازم جسم نيست داخل عالم جسم مي‏شود. حالا كه داخل شد تا بخواهد صانع، حرارت اينجا هست، نمي‏خواهد باشد برش مي‏دارد برودت مي‏آيد داخل مي‏شود. بخواهد باشد هست، نخواهد برمي‏دارد. جسم هيچ زياد نمي‏شود، هيچ كم نمي‏شود. حتي اينكه بسا جاهايي هم ترائي كند ببيند يك صفتي جلوه كند كم شود و زياد شود.

شما تعمق كنيد، فكر كنيد ان‏شاءاللّه اولاً مصادرات را بگيريد بعد در آنها فكر كنيد. بسا صفتي عارض جسم شود، جسم ثقيلي شود، بسا ثقل برود خفت بيايد. وقتي ثقيل شد جسم زياد نشد، وقتي خفت پيدا كرد از جسم هيچ كم نشده. مثل آنكه وقتي گرمي آمد روي جايي چيزي گرم شد سبكتر مي‏شود، وقتي سرد شد سنگين‏تر مي‏شود. اين سنگيني و سبكي از حرارت است و برودت. نه حرارت از لازمة جسم است نه برودت، نهايت وقتي حرارت آمد جسم را از اين راه بالا مي‏برد، وقتي برودت آمد جسم را از اين راه پايين مي‏آرد. حرارت كم نمي‏كند چيزي از جسم، برودت زياد نمي‏كند چيزي بر جسم. اينها دخلي به جسمانيت جسم ندارد. پس جسم كم‏شدنش محال است، زيادشدنش محال است. فضاش تنگ‏تر شود وسيع‏تر شود، داخل محالات است. پس جسم را نمي‏توان فاني كرد. عصا را، چوب را مي‏شود فاني كرد. عصا را مي‏سوزاني چوبش فاني شد. آن جسم حالا توي خاكستر است، خاكسترش را مي‏جوشاني مي‏گذاري نمك مي‏شود. خاكستر فاني شد، آن جسم حالا توي نمك است. همچنين نمك را به جايي مي‏گذاري به تدبيري كاريش مي‏كني آب مي‏شود و نمك فاني شد اما جسم حالا توي آب است. حرارت را بر آب مستولي كردي، آب را بخار كرد باز آن جسم فاني نشده حالا توي بخار است. بخار را هم فاني كني جسم فاني نشد، بخار هم به تدبيري هوا شد آن جسم توي هوا است. آتشش كردي جسم توي آتش است، همين‏طور فلك شد تا رفت به عرش، آن جسم فاني نشده توي عرش است. هيچ‏يك از اينها جسم نيست و اينها صور عاريه طاريه‏اند بر جسم، هيچ‏يك اينها از لوازم جسم نيست. جسم وقتي توي چوب بود صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت بود. وقتي نمك شد صاحب اين سمتها بود، وقتي آب شد صاحب اين سمتها بود، وقتي بخار شد اين سمتها را داشت، وقتي هوا شد، وقتي آتش شد اين سمتها را داشت تا رفت به عرش هم كه رسيد باز صاحب اطراف ثلثه بود، صاحب فضا بود، صاحب وقت بود و در هيچ حالي از اين حالات جسمانيت جسم فاني نشد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس جسم اين جور است حالتش، حالت جوهر را درست دقت كنيد، جوهريات ملك خدا همه‏شان اينطورند. پس بخواهند فاني كنند اين را فنا برنمي‏دارد، در عالم بقا خلقتش شده و چون در عالم بقا خلقتش شده، پيشترها هم نبود نداشتند، پيشترهاش مثل حالاش، زمان ماضيش مثل زمان مستقبلش، پيشتر هم هركارش مي‏كردند فاني نمي‏شد پس اين جسم هميشه هست. حالا چيزي كه بعضي جاهاش پيدا مي‏شود بعضي چيزها، اين از عالم غير جسم داخل شده، و چيزي كه در بعضي اوقاتش پيدا مي‏شود در بعضي اوقات پيدا نمي‏شود اين از عالم غير جسم داخل شده. حالا حركت معلوم است از غير عالم جسم بايد باشد، بعضي جاها هست بعضي جاها نيست و اين حركت بدون اينكه به روحي تعلق بگيرد و بيايد نمي‏آيد جسم خشك خودش حركت نمي‏كند. باز اين حرف داخل حرفهايي است كه با ترس بايد گفت، شما هم نگوييد پيش مردم. اين مردم پيششان حرفي بزني نمي‏سنجند سخن را، اقرارشان و انكارشان از روي صرفة خودشان است، از روي غرض و مرض است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه جسم خشك خودش حركت نمي‏كند، حركت تمامش از روح است اگر نشست توي بدني بدن را مي‏جنباند و چيزي كه هيچ روح درش نيست هيچ نمي‏تواند بجنبد اما اينكه باد مي‏جنبد مكرر عرض كرده‏ام مسائل مشكل است، اول حفظ كردنش و تصديقش هم مشكل است، بعد از يادگرفتن هم نبايد گفت. خلاف بديهيات كل مردم است. پس عرض مي‏كنم اين عصا را اگر ديدي جنبيد، تا زنده‏اي اين را حركت ندهد، نجنباند، خودش نخواهد جنبيد. مي‏بيني آن عصا مي‏جنبد كسي آن را مي‏جنباند. آن كس را نمي‏بيني مي‏داني ملكي، جنّي، بادي، هوايي، حرارتي، يك چيزي آن را مي‏جنباند. خودش بجنبد داخل محالات است. حركت از لوازم جسم نيست؛ و لازمه همراه اين هست. بادش هم همين‏طور، آتشش هم همين‏طور، فلكيتش همين‏طور. وقتي روحي به جايي تعلق گرفت اين دست آن دست را بجنباند، آن عصا را بجنباند، اين خشت به آن خشت بخورد، خشت به خشت بخورد و باقي خشتها بيفتند، مي‏شود. پس يك زنده‏اي اگر پيدا شد عرش را جنباند آنوقت عرش هم كرسي را مي‏جنباند. تا روحي نرود توي عرش و نجنباند عرش را، خود جسمانيت جسم از اقتضاءاتش حركت نيست، خود جسم مقتضي جنبش نيست، داخل محالات است حركت داشته باشد جسم، و اگر اين قاعده‏ها را داشته باشيد آدم يقين مي‏كند زمين ساكن است.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اول حركت به عصايي بايد تعلق بگيرد كه بجنبد، چيزي حركت كند، آنوقت اين حركت احداث حرارت كند. نار از عالم غيب پا به اين عالم گذارد اين حركت باز خودش از عالم غيب از عالمي غير عالم جسم آمده داخل عالم جسم شده، از لوازم جسم نيست. عرض كردم يكپاره چيزها است، لوازم خودش هست، آنها همراهش هست. پس روح است مال عالم غيب حرارت مال او است، برودت مال او است و آنچه در اين عالم پاگذارده تمامش همراه ارواح آمده‏اند و ارواح آمده‏اند در اين عالم و اينها لوازم ارواحند كه آمده‏اند و تغيير مي‏دهند اشياء را. وقتي بخواهند اين عالم را خراب كنند اين ارواح را مي‏برند به عالم خود، اين عالم خراب مي‏شود. اين آسمان و زمين بر روي هم خواهد ريخت و باوجود اين آن كومه يك‏ذرة او كم نشده چنانكه الان يك ذره‏ايش زياد نشده. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 2 صفرالمظفّر 1300)

2بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما حمله فكان عشرة اشهر لانّ الولد يخلق في خمسة اطوار طبيعية الي ان‏يخلق خلقاً اخر فلكياً فمتي تمّ اطواره الطبيعية ثم جاء علي المجموع مثل ايامها كان ابّان الخلق الاخر ثم اذا جاء عليه مثل المدتين ضعفهما كان ابّان تعلق النفس الناطقة و الخلق النفساني فخرج

از براي انسان نسبت به ساير مخلوقات شرافتي است، انسان اشرف از كل مخلوقات است چنانكه خدا خبر داده كه لقدخلقنا الانسان في احسن تقويم از جميع جامع‏تر و كامل‏تر است خلق انسان و ايني كه اشرف است سببش همين است كه جامع‏تر است از ساير مخلوقات. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها را هم انسان اندكي فكر كند و بناي فكرش را بگذارد بخصوص كه وقتي سر كلاف را بدست آدم بدهند ديگر زود زود مي‏تواند توي راهش بيفتد. پس وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني انسان دارد جماد را، مثل ساير جمادات. و ساير جمادات نبات ندارند، قوة ناميه در ايشان نيست. و انسان قوة ناميه هم دارد و همچنين حيات دارد و ديگر جماد و نبات حيات ندارد. اگر اينها را فكر كنيد داخل بديهيات مي‏شود. پس انسان هم جماد دارد هم نبات دارد هم حيات دارد. اين حيات حد مشترك است ميانة انسان و ساير حيوانات. باز انسان خيال دارد و آنچه حيوان و مادون حيوان دارند. و حيوان و مادونش خيال ندارند. پس واضح است كه انسان جامع‏تر است از حيوان. باز انسان از جن هم اشرف است به جهتي كه جن از اصل عالم نفس ندارد، از ظل نفس خلق شده از اين جهت هم هست زور نزده به اين دنيا هم بيايد، بدن دنيايي بگيرد. پس انسان از جن هم جامع‏تر است به جهتي كه دارد آنچه را كه جن دارد مع شي‏ء زايد و جن ندارد آن شعور را اين است سرّش كه انسان به اندك حركتي تسخير مي‏كند جنها را، جنها خيلي زور بزنند يك كسي ناخوش بشود بدن او از اعتدال خارج شود ديوانه‏اش كنند، لكن انسان يك خورده‏اي رياضت بكشد جمع كثيري از جن را مي‏تواند تسخير كند، عزيمه مي‏خواند جنها فرار مي‏كنند پس از ضعف آنها و قوت انسان است. انسان در احسن تقويم خلق شده پس از ملائكه هم اشرف مي‏شود و اگر خودش به دست خودش كار خودش را خراب نكند و سرابالا برود، چنانكه قرار داده‏اند از آن راه برود، از ملائكه هم اشرف مي‏شود. همين‏جور احاديث داريم دربارة بعضي صريحاً كه مي‏فرمايد شيعيان ما اشرف هستند از ملائكه. از پيغمبر مي‏پرسند كه شما اشرفيد يا ملائكه؟ مي‏فرمايند تمام انبيا از تمام ملائكه اشرفند و من اشرفم از انبيا. باز در احاديث فرموده‏اند ملائكه خدّام ما و خدّام شيعيان مايند بخصوص فرموده‏اند سلمان اشرف است از جبرئيل. معلوم است كسي كه اشرف شد از جبرئيل در مقامي ايستاده كه آن كاري كه جبرئيل مي‏كند آن كار را او آسان‏تر مي‏تواند بكند.

خلاصه اينها را هم تفصيل نمي‏خواستم بدهم مخلوقاتي كه هستند انسان است و ملك است و جن است و حيوان است و نبات است و جماد است و بسايط آنها. بسايط نقصانشان واضح است به جهتي كه بسايط خلقتشان همه در عالم نزول است، همه يك‏طرفي از اطرافند، طرفند، حرفند، مركب نيستند از كمالات عديده، از اين جهت سرنمي‏زند از آنها مگر يك كمال. آب همان تر مي‏كند كار ديگر از او نمي‏آيد خاك همان خشك مي‏كند. از اين جهت است هر مولودي از بسايط خودش اشرف مي‏شود، افضل مي‏شود؛ اگرچه اگر بسايط نبودند مواليد هم نبودند و نمي‏شد مواليد را بسازند. پس انسان است اشرف كاينات.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد و اين انسان را داراي مراتب ثمانيه بخواهيد بگيريد بطور تام و كامل، ان‏شاءاللّه دقت كنيد عرض مي‏كنم انسان جامع آن كسي است كه از جميع قبضات حصه‏اي داشته باشد و خيلي از مردم هستند كه اينجور نيستند كه از همة قبضات حصه‏اي داشته باشند. در حقيقت انساني كه از تمام قبضات حصه‏اي داشته باشد و جامع باشد انبيا هستند و انبيا هم رسولي مي‏خواهند بايد كسي بيايد امر خدا را به آنها برساند، چنانكه ظاهراً ملائكه مي‏آمدند پيش ايشان باطناً هم ضرور دارند. پس انسانِ اشرف و جامع انبيايند كه از همة قبضات دارند.

اين‏قدرش معروف شده كه مُلك، هشت مرتبه دارد. چهار مرتبة ظاهر كه جسم و مثال و ماده و طبع باشد و چهار مرتبة باطن كه نفس و روح و عقل و فؤاد باشد. پس اين هشت مرتبه است، اين است كه نوع انسان در اين هشت مرتبه بايد پيدا شود. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اين است كه در تولد انسان فكر كنيد خوب مي‏فهميد چون نوع انسان مولودي است جامع‏تر از نوع ساير حيوانات از اين جهت است كه خلقتش بر نظم حكمت بهتر واقع شده، يعني ظاهر است حكمت در او تا مخلوقات ديگر. مخلوقات ديگر فكر زياد مي‏خواهد تا حكمتش بدست بيايد لكن در انسان خيلي واضح است و ظاهر است حكمتهاي بسيار انسان. چشمش بالا است آسان است همه‏جاي خودش را تماشا كند اگر در وسط بود بالاهاش را نمي‏ديد. به قدري كه چشمش محفوظ بماند از چهار انگشت بالاش حافظي در صورت قرار داده. كأنه چشم در اعلي درجات واقع شده، ديده‏بانش در بالا است كه احاطه داشته باشد به مراتب مادونش. مشاعرش همه در سرش است، مثل ساير اعضاش سرنگون نيست. دستش را سرنگون آفريده، حيوانات ديگر را اينجور نيافريده آنها را سرنگون آفريده.

خلاصه منظور اين است و منظور همين بود كه عرض كنم انسانِ جامع هشت مرتبه دارد و اين هشت مرتبه وقتي تمام شد آنوقت آن روحش به اينها تعلق مي‏گيرد كه آن روحي است كه وقتي خدا خلقت مي‏كند صنعت مي‏كند از آن روح در آن مي‏دمد نفخت فيه من روحي مي‏گويد آن روح در مرتبة نهم بهم مي‏رسد اين است كه بناي توالد و تناسل در ميانة بني‏نوع انسان بر نُه شده كأنه هر ماهي نمونه‏اي از مرتبه‏اي است اين است كه در نُه ماهه خلقتش تمام مي‏شود و از شكم بيرون مي‏آيد و اين سر نُه، نُه، در تمام طبقاتش ريخته شده پس اولاً در مرتبة اول كه نطفه است بعد بايد علقه شود، بعد بايد مضغه شود، بعد عظام شود، بعد اكساء لحم شود تا بدن ظاهرش تمام شود. وقتي نطفه است نُه روز بايد نطفه باشد تا مراتب نطفه تمام شود، بعد از آن نُه روز ديگر بايد علقه باشد تا مراتب علقه تمام شود، بعد نُه روز ديگر بايد مضغه باشد تا مراتب مضغه تمام شود، بعد نُه روز ديگر عظام مي‏شود، يكجاش مي‏شود استخوان هيچ گوشت هم نيست در بدنش لكن با تأمل فكر كنيد استخواني است بسيار نرم. فرض كنيد كه ماه گذشته باشد و بچه سقط شود، اگر در آن انسان نگاه كند تماشا خيلي مي‏كند به جهت آنكه سقط چيزي است كه اعضا و جوارحش منفصل از يكديگر نشده، از آن پيشتر يك تكه گوشت است مثل نخ ابريشم پهلوي هم بهم چسبيده آنوقت استخوان است و گوشت نروييده بر آن لكن نه استخوان سخت و صلب. استخوان وقتي در ابتداي تكون است نهايت نعامت را دارد، شبيه به گوشت است، مثل نخ ابريشم است. نُه روز كه مي‏گذرد بر اين حالت آنوقت بنا مي‏كند هي غذا را جذب مي‏كند، اول مي‏رود پيش استخوان و گوشت مي‏شود بر روي آن استخوان.

در همين بيانات فكر كنيد خيلي اسرار بدستتان مي‏آيد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد از ابتدا همين‏طور نطفه است، بعد علقه است، بعد مضغه است، بعد عظام است و هيچ گوشتي هنوز نروييده و اين هي استمداد مي‏كند به غذاهايي كه مي‏خورد، غذاهايي كه جذب مي‏كند مي‏رود توي استخوان، جزو استخوان مي‏شود. هرچه زياد مي‏آيد از استخوان، مي‏آيد روي استخوانها گوشت مي‏شود يك وقتي مي‏شود امر برمي‏گردد؛ آخر غذا به او مي‏رسد. اول خون مي‏رود توي كبد بعد مي‏رود توي قلب بخار مي‏كند، مي‏رود در دماغ مي‏آيد در مغز سر و در مغز حرام و در ماهيچه‏ها تا اينكه توي اعصاب مي‏آيد، توي گوشت مي‏رود آنوقت به استخوان مي‏رسد. باوجودي كه از اول از استخوان مي‏گيرد آنجا امر منقلب مي‏شود، استخوان از گوشت مدد مي‏گيرد. سرّ عجيب و غريب در صنعت اين صانع است از ابتدا هيچ روح ندارد حتي روح نباتي، همينكه اين نطفه آنجا مي‏ريزد از جميع جهاتش بنامي‏كند بزرگ شدن، بزرگ مي‏شود تا روح نباتي در آن پيدا مي‏شود و ريشه پيدا مي‏كند. در كبد ريشه مي‏گذارد، بكني ريشه‏اش را مي‏خشكد. پيشتر ريشه نداشت بعينه مثل همين گياههاي ظاهر مادامي‏كه ريشه ندارد ريشه بايد احداث شود. اول رطوبت لزجي است مثل نطفه، مثل سريشم و هنوز ريشه ندارد و قوة نباتي توش آمده و تازه ريشه مي‏گذارد و ريشه كه پيدا شد آنوقت ريشه‏اش را ببري درخت مي‏خشكد و همين‏جور است حيات. اول كه قلب ندارد خورده خورده قلب درست مي‏شود. خون مي‏رود در قلب، قلب زنده مي‏شود. وقتي قلب زنده شد حيات برمي‏گردد مي‏رود توي آن خون. حيات را بگيري از او ديگر بخار نمي‏ماند، خون نمي‏ماند كه بخار كند، حتي جمادش نمي‏ماند، مي‏افتد و مي‏ريزد و مي‏پوسد و مي‏گندد و تعفن مي‏كند.

اين است كه در خلقت انسان شش مرتبه است: نطفه است و علقه و مضغه و عظام و اكساء لحم، اين پنج مرتبه، اين مراتب كه تمام شد روح كه خلق آخر باشد در مرتبة ششمي تعلق مي‏گيرد. پس پنج مرتبه‏اش مرتبة ظاهر است، مرتبة ششمي او مرتبة باطن است. حيات كه رتبة فلكي است مي‏آيد به اين پنج مرتبة زميني تعلق مي‏گيرد اين است كه در مدت چهل و پنج روز مراتب پنج گانه يكي نُه روز، چهل و پنج روز تمام مي‏شود. ظاهر بدنش كه تمام شد، همين‏قدر مدت بايد باز بر اين بگذرد و اين مدت كه مي‏گذرد آن‏وقت بدني كه درست شده سخت مي‏شود، صلب مي‏شود، قرار مي‏گيرد سر جاي خودش و در واقع در سر سه ماهگي طفل تمام است و روح در بدنش دميده مي‏شود. اتفاق مي‏افتد كه سقط مي‏شود و ديده مي‏شود چهل و پنج روز و چهل و پنج روز روي هم كه مي‏رود سه ماه مي‏شود مگر بخواهند طفل كمالي پيدا كند، مگر بخواهند كامل شود چهل و پنج روز ديگر هم بگذارند آنوقت چهار ماه و نيم روح بدمند. پس همين كه چهار ماه و نيم شد آن روحي كه خلق آخر است و خلق غيبي در آن دميده مي‏شود باز به همين‏قدر مدت چهار ماه و نيم ديگر بايد بماند در شكم براي اينكه روح انس بگيرد به بدن، اين بدن انس بگيرد به روح. نُه ماهش كه تمام شد تولد مي‏كند، مي‏آيد بيرون. پس از اين سرّ طفل انسان نُه ماه بايد در شكم بماند و بعد بيرون بيايد.

حالا در نوع انسان حالتش اين است كه عرض مي‏كنم نوعاً نُه ماه بايد باشد، حالا گاهي دو سه روز پيش بيفتد، گاهي بيشتر پيش بيفتد، بعضي بچه‏ها ششماهه متولد مي‏شوند بعضي هفت ماه، اينها به ندرت است، النادر كالمعدوم آنجاها هم باز حسابي كه نظم داشته باشد ندارد اگر در سر سه ماهه تعلق گرفت معلوم است سه ماه ديگر كه روش آمد سر ششماه تولد مي‏كند. طور طبيعت نظمش جايي نمي‏رود، نظم طبيعت اين است كه در چهل و پنج بدنش درست مي‏شود همين‏قدر مي‏گذرد كه بدنش سخت شود روح دميده مي‏شود، سه ماه ديگر هم در شكم مي‏ماند كه انس بگيرد.

خلاصه پس آن طوري كه نظم عامة انسان است اين است كه در سر نُه ماهه متولد شوند. حالا پيغمبر9 در سر ده ماهه تولد كردند اينجا سرّش را بيان مي‏فرمايند. چرا چنين بوده؟ به جهت اينكه او دارا بود چيزي را كه باقي دارا نبودند، باقي احتياج نداشتند كه آنقدر بمانند. او بايد رسول بر كل اين دوپاها باشد كه انبيا هم توش افتاده‏اند. چون نبي بركل است و نمي‏شود در جميع چيزها همان حد مشترك را داشته باشد و چيز زايد نداشته باشد. اگر نداشته باشد چيز زايد، نبي، نبي نيست. هركس هرچه دارد آن ديگري هم آن را دارد، نمي‏تواند بر او امري و نهيي داشته باشد آن نبي كلي كه مبعوث بر انبيا است البته بايد از بالاتر آمده باشد. آن اول مخلوقاتي كه تمام زيرپاش افتاده‏اند البته دارد چيزي كه باقي ندارند. اين است كه پيغمبر9 يك مرتبه‏اي براي خودش هست كه حتي انبيا، حتي پيغمبران اولواالعزم آن مرتبه را ندارند، از اين است كه در خلقتش اين‏جور اقتضا كرد كه نُه نُه‏هاش بيشتر طول كشيد، آنها در سر چهل و پنج روز بدنشان تمام مي‏شود لكن بدن پيغمبر در سر پنجاه روز تمام مي‏شود همين‏قدر علاوه شد آنها در سر سه ماه روح حيواني به ايشان تعلق مي‏گيرد پيغمبر9 در سر صد روز روح حيات به بدن او تعلق گرفت براي اينكه بدنش كاملتر شد.

و دقت كنيد ان‏شاءاللّه سرّش هم همه همين است، درست تجسس كنيد و فكر كنيد در صنعت صانع. از اين جهت حيوانات بسا در بيست روز بدنشان درست مي‏شود، بسا حيواني دو روز سه روز بدنش تمام شود ازبس ضعيف هستند. مرغهاي ضعيف سر بيست روز از تخم بيرون مي‏آيند، اردك قدري قوي‏تر است سر چهل روز بيرون مي‏آيد از اين جهت انسان طولش بيش از ساير حيوانات است الاّ آنجاهايي كه بايد اشاره كنم. عرض مي‏كنم مولود هرچه جامع‏تر است بيشتر بايد طول بكشد. ملتفت هستم چه مي‏گويم، ميدانم شتر يك ساله مي‏زايد، آنجا چرا؟ بايد راهش را پيدا كرد. اين نوع را بدانيد هست و هر خلقي را كه بخواهند محكمتر باشد اجزاي زيادتر مي‏خواهد، اجزاي زيادتر از عالمي ديگر بايد بيايد. البته تا عالم پايين درست نشود عالم بالا نمي‏تواند بيايد پايين. حالا ديگر اتفاق شتر يك ساله مي‏زايد يكپاره حيوانات پانزده ماهه مي‏زايند، اينها اسراري ديگر دارد و آن نظم غير از اين نظم است؛ كه حالا اگر بخواهم از پي آن مطلب بروم طول مي‏كشد و از اين پستايي كه در دست است بيرون مي‏روم.

خلاصه پس از اين جهت كه عرض شد پيغمبر9 مراتب طبيعية ظاهره‏اش در پنجاه روز تمام شد و باز پنجاه روز گذشت و ماند تا محكم شد؛ اين صد روز. صد روز ديگر هم ماند تا حيات تعلق گرفت، همين‏قدر ديگر هم ماند تا روح انس گرفت در سر سيصد روز كه ده ماه مي‏شود روح نفساني تعلق گرفت تا بدنشان تمام شد و اينها نظم طبيعي ظاهري است عرض مي‏كنم مشتبه نشود براتان. مقامي ديگر هم دارند غير از اينها اين است كه حكمت را بايد تمامش را گرفت. هميشه اصرار مي‏كردند بزرگان مي‏فرمودند سعي كنيد حكمت را تمامش را بياموزيد، حكمت را اگر بعضيش را گرفتي بعضيش را نگرفتي، اگر شعوري توي سرت هست يكجايي گير مي‏كني و همانجا مي‏ايستي. اگر شعور در سرت نيست و غرض و مرض داري بعض را مي‏فهمي بعض را نمي‏فهمي، گمراه مي‏شوي. لكن اگر تمامش را گرفتي شك و شبهه نمي‏ماند و راه راست را مي‏گيري و مي‏روي به منزل مي‏رسي. پس اين است كه اين نظر طبيعي ظاهري بر اين نظم است كه پيغمبري كه مرتبه‏اش از تمام مخلوقات بالاتر است اگر ساير مخلوقات نُه مرتبه دارند و سر نُه ماه تولد مي‏كنند و مراتبشان نُه روز نُه روز بايد درست شود، آن پيغمبري كه از همه بالاتر است يك چيزي علاوه بايد داشته باشد آن ده ده است مراتبش. پس به اين جهت در سر ده ماه تولد مي‏كند. اين نظم طبيعت ظاهر است براي ايشان. و يك نظمي غير از اين هم هست ان‏شاءاللّه فكر كنيد، آنهايي كه پيش از او به دنيا آمدند به حسب ظاهر ــ و حال آنكه اين بوده است واسطة كل ــ آنها هم نظمي دارند، آنها را هم ملاحظه بايد كرد. اين را بداني و آن را هم بداني و هر چيزي را سر جاش بگذاري ديگر شبهه نمي‏ماند انسان هيچ انكار فضائل نمي‏كند، درست راه مي‏رود.

پس آن مرتبة ديگري كه از براي ايشان هست آن مرتبه مرتبه‏اي است كه با آن مرتبه اگر بخواهند ظاهر بشوند توي اين دنيا پيش از تمام مواليد ظاهر مي‏شوند. ديگر ايشان پيش از تمام مواليد مي‏توانند ظاهر شوند يا نه، آن حرفي ديگر است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آن مرتبه را بخواهند نسبت به خودشان هم ندهند، نمي‏دهند. جايي كه بايد تقيه كنند مي‏گويند خدا بخواهد مولودي را پيش از تمام مواليد خلق كند، مي‏تواند. يا مولودي را بعد خلق كند، مي‏تواند. پيغمبر را9 در اول زمان خلقش بخواهد بكند، البته مي‏تواند بكند و قادر است علي كل شي‏ء. پس نظمي هست غير از نظم طبيعي ظاهري، آن مرتبه و آن مقام به آن نظم درست مي‏شود. اين نظمي كه عرض كردم مانند نظم امور طبيعيه است، خلقت آن مانند خلقت ساير اشياء است و خرق عادتي هم نشده. مثل ساير مواليد پدر داشته‏اند، مادر داشته‏اند نهايت نُه ماه، ده ماه طول كشيده در اين نظم مثل مردم اكل مي‏كنند، شرب مي‏كنند، در اسواق راه مي‏روند. انبيا بايد مثل ساير مردم بخورند، بياشامند، در اسواق راه بروند از براي اينكه مردم انس به آنها بگيرند، ببينند همجنس خود را و وحشت نداشته باشند و يكپاره چيزها هم داشته باشند كه خلق عاجز باشند از آن كارها به آن واسطه تصديقشان كنند؛ اين يك نظم است و يك پستاشان است. و يك پستاي ديگرشان اين است ان‏شاءاللّه دقت كنيد خداي صانع كل فرق نمي‏كند عادياتش با خارق عادتي كه شما مي‏بينيد پيش صانع، حالا صانع در قدرتي كه خودش دارد نه اين است كه اين‏جور آسان‏ترش باشد و اگر جوري ديگر باشد مشكل‏ترش باشد. ولو اقتضاي عالم مخلوقات اين است كه بعضي كارها مشكل‏تر باشد بعضي كارها آسان‏تر، لكن نسبت به قدرت او اين‏جور نيست. كاهي را با كوهي يك‏جور بخواهد حركت بدهد، يك‏جور حركت مي‏دهد. حالا نظم ملك را بر اين قرار داده كه خلق مختلف باشند در قوت و قدرت، آن پستايي كه خدا است قادر و قدرت او عين ذات او نيست به آن دليلي كه قدرت شما عين ذات شما نيست، آن پستاي ديگر است.

معلوم است فعل هر فاعلي صادر از آن فاعل است و لا من شي‏ء آن را احداث كرده. نور هر صاحب نوري، فعل آن صاحب نور است. فعل هر فاعلي صادر از آن فاعل است، آن را احداث كرده. قيام شما كار شما است، نشستنتان كار شما است، علمتان علم شما است، كار شما است، كار باطني است. پس قدرت همه‏جا به قادر بسته ماتري في خلق الرحمن من تفاوت سهل است در همه‏جا ماتري من تفاوت و اينها نمونه و آيات اللّه است. نمونة فعل همه‏جا بايد به فاعل بسته باشد، ابتداي فعل انتهاي وجود فعل، آنچه لازم دارد فعل، بايد فاعل بدهد به او و لو خود او را كه نگاه كني غير از فاعل است. پس فعل غير از ذات فاعل است پس از اين جهت است كه قدره‏اللّه غير از آيه‏اللّه است، علم‏اللّه غير از آيه‏اللّه است، حكمت خدا غير از خدا است و هكذا باقي اسماء. در توي اديان خيلي واضح مي‏شود اين مطلب، قدرت خدا جوري است ــ فكر كنيد ان‏شاءاللّه ــ قدرت خدا جوري است كه ان شاء فعَل ان شاء ترَك و مختار حقيقي كه هيچ اضافه‏اي در آن نباشد خدا است وحده لا شريك له. هرچه بخواهد تصرف كند در ملكش مي‏تواند و اين قدرت عين ذاتش نيست. اين صانعي كه اگر نخواهد تصرف بكند نمي‏كند، بخواهد بكند مي‏كند، اين صانع ذاتش بود هميشه بود و تصرف و لو در يكجايي كه خيال كني كرده بود. ملتفت باشيد قدرت يك چيزي است كه اگر آن را تعلق به جايي مي‏دهي آنجا هست، تعلق ندهي به آنجا نيست. لكن ذات خدا را نمي‏شود گفت يك وقتي هست يك وقتي نيست. ان شاءاللّه دقت كنيد و جميع صفات خدا و اسماء خدا همين‏جور معلوم مي‏شود. آيا نه اين است كه خدا مي‏تواند كارهاي بد را هم بكند؟ لو اردنا ان‏نتخد لهواً لاتخذناه من لدنا اگر خدا بخواهد لهو كند مي‏كند. كسي كه لهو و لاهي را خلق مي‏كند مي‏تواند خودش هم لهو كند؟ البته مي‏تواند بكند اما نمي‏كند. همچنين خدا نه اين است كه نمي‏تواند ظلم كند، خوب مي‏تواند ظلم كند اگر بنا داشته باشد ظلم كند از همه‏كس بيشتر مي‏تواند ظلم كند لكن نمي‏كند. خدا مي‏تواند دروغ بگويد اما نمي‏گويد، قبيح قرار داده دروغ را و قبيح را نمي‏كند. مي‏تواند اما نمي‏كند من اصدق من اللّه حديثاً، من اصدق من اللّه قيلا خدا راستگوتر از جميع مردم است و دروغ هم مي‏تواند بگويد و نمي‏گويد و در حقيقت راستگو هم همچو كسي است كه بتواند دروغ بگويد و نگويد. آن كسي كه نتواند دروغ بگويد و راست بگويد، راستگو اسمش نمي‏شود. راستگو اين است كه بتواند دروغ بگويد و نگويد و راست بگويد. پس صفات خدا و اسماء خدا چنانكه در احاديث هست مي‏فرمايند از براي خدا نود و نُه اسم است. خدا خودش يكي است اسمهاش متعدد است، پس اسماء نود و نُه هستند و خدا يكي است. پس قدرت خدا غير از ذات خدا است چنانكه علمش غير از ذاتش است، چنانكه حكمتش غير از ذاتش است. اسماء او هم تمام همين‏طورند خدا هيچ‏يك از اينها نيست. حالا كه چنين شد قدره‏اللّهي كه به اشياء تعلق گرفته غير از ذات است و صادر از ذات است. آن صادر اولي كه اول صادر شده مخلوق به نفس است همان قدرت خدا است. حالا اين مخلوق اول همان جوري كه قدرت بخواهد چيزي را پس بيندازد، بخواهد پيش بيندازد، مي‏تواند. اين قدرت همان نفس خود ايشانند. ايشانند آن اول صادر. اين حرف را از كجا بفهميم راست است؟ از همانجا كه نبوتش را فهميديم راست است. شخصي از ميانة عرب بيرون آيد كه ما او را مي‏شناختيم لكن به اين رؤيت ظاهر او را نمي‏شناختيم كه رسول خدا است و نمي‏شد بشناسيم. وقتي ديديم شق‏القمر كرد، اين خارق عادت (عادات خ ل) را از او ديديم دانستيم مؤيد است، مسدد است چرا كه خدا اين را از او ديد و امر او را باطل نكرد پس فهميديم راست مي‏گويد كه مي‏گويد من پيغمبرم. همين جور هم گفت من اول ماخلق اللّهم، تصديقش كرديم. چرا كه خدا تصديقش كرد، ردّش نكرد، دانستيم راست مي‏گويد. بر صانع است كه هر باطلي را ابطال كند، هر حقي را احقاق كند، پس گفتند ماييم ابتداي خلق و خدا باطل نكرد اين حرفشان را.

ابتداي خلقت، خلقت اسباب است، در كارهاي خودتان فكر كنيد بخواهي نجاري كني اول اره و تيشه و مته و رنده و اسباب نجاري را درست مي‏كني، آنها را حاضر مي‏كني، بعد چوب دست مي‏گيري نجاري مي‏كني. اسباب نباشد نمي‏شود كرسي ساخت، اول اسباب را پيش درست مي‏كني بعد كرسي مي‏سازي. پس هر صانعي اسباب را پيش درست مي‏كند، چيزها را بعد از آن درست مي‏كند. همين‏جور باز ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس خلق اسماء پيش از خلق تمام مخلوقات است و اسماءاللّه حادث است چنانكه در اصول كافي بابي هست مفصّل عنوان شده در حدوث اسماء. انّ اللّه سبحانه خلق اسماً بالحروف غير مصوّت پس مخلوق است و حادث. پس خلق اسماء مقدم است بر جميع مخلوقات، پس حكم اسماء حكم ساير مخلوقات نيست به جهتي كه اسماء در عالمي واقعند كه آنها متصلند به صانع و اين مخلوقات متصل به سبب هستند. اين است كه مأمورند به حبل‏اللّه چنگ بزنند. خود حبل سرش دست خدا است و اعتصموا بحبل اللّه جميعاً و لاتفرّقوا پس مردم مأمورند به حبل‏اللّه دست بزنند، خود ائمه را و اعتصموا باللّه مي‏گويند اين مال خود ايشان است لكن شما معتصميد به كسي كه معتصم است به خدا و چون اعتصام به حبل‏اللّه اعتصام بالله است، شما هم اگر بخواهيد بگوييد كه به خدا چنگ زده‏ايم راست گفته‏ايد. چون اطاعت رسول اطاعت خدا است. پس اگر ما نماز كرديم گفتيم اطاعت خدا را كرديم، راست است. چراكه اطاعت رسول را كرديم و اطاعت واسطه را كرديم و واسطه كم و زياد نكرده بود، واسطه يك سر مويي زياد كند صاحب واسطه تقصير كرده يا عقلش نرسيده يا امر از دستش بيرون رفته و واسطه‏هاي خدا نمي‏شود همچو باشند. كسي كه قاصدي جايي مي‏فرستد و آن قاصد آن جوري كه او مي‏خواهد قاصدي نكند، اين يا عقلش نرسيده كه قاصد بي‏وقوف فرستاده يا قاصدي كه اطاعتش نمي‏كند فرستاده يا نتوانسته همچو قاصدي بفرستد كه درست پيغامش را بسر برساند و پيش صانع چنين نيست. آن سببي آن واسطه‏اي كه قرار مي‏دهد آن واسطه يك سر مويي تندتر نمي‏رود و يك سر مويي پس‏تر نمي‏رود و همان‏جوري كه مي‏خواهد مي‏رود پس عباد مكرمون هستند آن كساني كه امر و نهي مي‏آرند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

اين است كه مكرر عرض كرده‏ام حتي آن ترك اولاهايي كه شنيده‏ايد و معروف است انبيا مي‏كردند ولكن ائمة ما نمي‏كنند، مردم اينها را مي‏شنوند و خيال مي‏كنند در يك كاري از كارها مسامحه كرده‏اند، ترك اولي شده. وقتي بشكافي اين را كفر محض است. نبي مبعوث من عنداللّه يك سر مويي پس نمي‏افتد. پس معصوم حقيقي و مطهر واقعي است و هيچ نقصي در او نيست الاّ اينكه يك كسي رتبه‏اش پايين‏تر است يك كسي از رتبة پايين‏تري مخلوق است يك كسي از رتبة بالاتري. آن بالاتري به پايين‏تري مي‏گويد تو جات پايين‏تر است، آن پاييني اقرار مي‏كند مي‏گويد من كاري كه كردم تو نمي‏كني آن كار را و اولي اين بود كه نكنم آن كار را لكن چون در اين رتبه واقع شده‏ام اين كار را كرده‏ام. اينها است ترك اولي كه نسبت به انبيا داده‏اند. يا بعضي جاها صريحاً نسبت به عصيان هم داده‏اند عصي آدم ربه فغوي هم فرموده لكن مردم نمي‏فهمند معني آن را. مي‏خواهم عرض كنم اگر ترك اولي را همچو فهميدي كه آن چيزي را كه خدا خواسته سر مويي مسامحه مي‏كنند درباره انبيا همچو خيال كني، بعينه مثل اين است عصي آدم ربه را به عصيان معني كني بطورهايي كه مردم ديگر خيال كرده‏اند مثل عملهايي مي‏شود كه به داود نسبت مي‏دهند، به سليمان نسبت مي‏دهند، اينها كفر است. بلكه كساني كه از جانب خدا مي‏آيند آنها و ماتشاؤن الاّ ان‏يشاء اللّه هيچ حولي هيچ قوه‏اي از خود ندارند، تمام حركتشان به حول و قوة خدا است و به ارادة خدا است. بعينه مثل اينكه شما وقتي تكلم مي‏كنيد زبان شما حركت مي‏كند به روح شما، روح شما به اندازه‏اي كه خواسته زبان را حركت داده، هر قدر خواسته حركت داده، هر جوري خواسته حركت داده. خواسته الف بگويد زبان را جوري ديگر حركت داده، لب را جوري حركت داده. مي‏خواهد ببيند چشم را جوري حركت مي‏دهد. اين بدن اگر عاصي روح باشد، روح وقتي مي‏خواهد ببيند نمي‏تواند ببيند، وقتي مي‏خواهد بشنود نمي‏تواند بشنود. پس اين بدن نسبت به روح معصوم است بلكه امر پيش انبيا از اين هم شديدتر است. زبان ما گاهي تپق مي‏زند، چشم ما گاهي زياد خواب به آن مي‏آيد وانمي‏شود، خلاف با روح ما مي‏كند لكن آن روح‏اللّه وقتي دميده شد در بدني براي اينكه كارها در زمين بكند بدنش را جوري مي‏كند كه مطاوعه براي آن روح داشته باشد. حتي وقتي ناخوش مي‏شود نبي همان وقتي كه ناخوش شده تعمد كرده خدا ناخوشش كرده، به رضا و رغبت هرچه تمام‏تر ناخوش مي‏شود، مي‏داند مصلحت چنين بوده كه ناخوش باشد. وقتي نمي‏تواند به بعضي كارها برسد مي‏داند كه نخواسته‏اند آن كارها را از او، يكسر مويي نه در ناخوشي‏شان نه در خوابشان نه در بيداريشان مخالفت ندارند. تعمد مي‏كنند در آنچه مي‏كنند خوابشان مثل خواب مردم نيست، در خواب هم مردم را مي‏بينند همة انبيا، چنانكه در بيداري مي‏بينند، از پشت سر مي‏ديدند ائمه چنانكه از پيش رو مي‏ديدند. ديگر قدره‏اللّه نبايد تولد كند از كسي، محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب پسر فلان باشد و بيايد تولد كند در اين دنيا، آن مقام مقامي است كه مقام قدره‏اللّه است و قدره‏اللّه پيش از تمام مخلوقات است. آن است كه تعبير آورده‏اند كه اين نور را، اين قدرت را آوردند اولاً در صلب آدم. مي‏فرمايند نور ما، در پيشاني آدم بود. از آدم منتقل شد آن نور پيش حوا آمد، ديگر بعد از آن آدم خودش آدم بود، بسيار از جماعها آدم مي‏كرد و آن نور منتقل نمي‏شد چنانكه قابيل بزرگتر بود از شيث و وقتي نطفة او منعقد شد آن نور منتقل نشد. آن نور در صلب آدم بود تا وقتي هبه‏اللّه بعمل آمد. پس وقتي شيث بعمل آمد آن نور منتقل شد به شيث. پس آن نور اين‏جوري پيش از آدم هم بود، آن نور اگر مي‏خواست كه بيايد توي دنيا و بدني بگيرد بايستد، مي‏آمد مي‏ايستاد. مي‏فرمايند ما اگر بخواهيم به آسمان بالا برويم، به زمين فرو برويم، سر از شكم زمين دربياريم، هرجا بخواهيم برويم، هر كار بخواهيم بكنيم مي‏توانيم. همچو مقامي دارند لكن يك‏جوري حكمت اقتضا كرد كه آدم را اول آوردند در دنيا و حوا را ساختند تا اينها با هم جمع شوند، حوا حامله به شيث بشود و شيث را براي حمل آن نور آفريدند و هكذا.

خلاصه يكي آن مقامشان است، آن مقامشان توي نطفه هم حرف مي‏زند توي صلب آدم هم حرف مي‏زند، توي شكم مادر هم حرف مي‏زند، در شكم مادرِ خودشان حرف مي‏زدند. خلاصه يكي آن مقامشان است يكي مقام ظاهرشان است. وقتي مي‏خواهند از تمام مراتب مرتبه‏اي بگيرند در مولودشان قرار دهند وقتي تمام مراتب بايد بيايد، از تمام مراتب مي‏گيرند و مي‏سازند و دارند تمام مراتب را، مرتبه ديگر باقي ندارند. پس در تكوينشان آن مرتبه پس مي‏افتد، نُه روزشان ده روز مي‏شود، چهل و پنج روزشان پنجاه روز مي‏شود، نود روزشان صد روز مي‏شود، سيصد به يك‏ماه كمشان سيصد روز مي‏شود، نُه ماهشان ده ماه مي‏شود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(شنبه 5 صفرالمظفّر 1300)

3بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

از براي حجج الهي مقاماتي است خيليهاش پيش مردم نبوده و لو الفاظش در كتابي نوشته بوده و مردم بجز اين مقام ظاهرشان ديگر چيز ديگر نفهميده بودند. پس از جمله مقاماتي كه حالا اصطلاحشان را بايد ان‏شاءاللّه عرض كنم از جمله مقاماتي كه دارند يكي مقام بيان است، يكي مقام معاني است و مقام ابواب است و مقام امامت است اما چيزي كه مردم به گوششان خورده و مردم آنچه مي‏دانند و مي‏فهمند همين مقام ظاهرشان و مقام پيشوائيشان است. همين كه درس بگويند براي مردم نصيحت كنند، امامت كنند، جنگ كنند. بيش از اين نبود و به غير از اين مقام پيش عامة مردم نبوده، هنوز هم كه بروز نكرده بود تكليف نداشتند. شعور هم داشتند گفته بود  هميشه حجت خدا در هر مقامي تمام است، بالغ است، واضح است. چراكه او اقدر قادرين است و آنچه را اراده مي‏كند از هر فرد فردي به همين آسانيهايي كه مي‏بينيد مشغول است و كرده و مي‏كند. خدا چون قادر است و اقدر قادرين است يعني تمام صاحبان قدرت را او بايد قدرت داده باشد، او اقدر است يعني هيچ‏كس قدرت به او نداده، او قدرت به همه داده. بناش باشد كاري كند تمام خلق جلو او را نمي‏توانند بند كنند. پس خدايي است اقدر قادرين و چنين خدايي هرچه را از هر بنده‏اي خواه جزئي خواه كلي، هرچه از هر بنده‏اي بطلبد كه فلان بنده بايد اين كار را بكند لامحاله اين را سهل و آسان مي‏تواند بكند. پس هيچ‏بار خيال نكنيد راه او مشكل است بسا مسائل مشكله گفته مي‏شود.

ملتفت باشيد، بابصيرت باشيد ان‏شاءاللّه. مجلس است انسان يك وقتي مسأله‏اي را مي‏گويد در نهايت مشكلي هم هست، چيزي باشد، مسألة مشكلي باشد عالمي بگويد مسألة مشكلي را يا در كتابي نوشته باشد و مشكل باشد هرجا نمي‏فهميد آنجا مال شما نيست. ديگر يا مشعرش را نداشته‏ايد يا درست حالي نكرده‏اند والاّ كل مردم ميسور است براشان آنچه براي آن خلق شده‏اند. اينها را فكر كنيد از روي بصيرت، مباشيد مثل كساني كه اعتنا به آنها ندارند. اغلب طباع بر اين سرشته شده، يك لفظي را مي‏گويي ظاهرش را راه مي‏برند و معنيش را درست نمي‏فهمند، عظم ندارد پيششان اما چيزي را كه مي‏گويي كه معنيش را مي‏فهمند، وقتي بناشان فهم شد اتفاق كلمه‏اي گفته شد كه هيچ معني ندارد، آن عظيم است پيششان و اعتنا مي‏كنند. شما اين‏جور نباشيد، آنچه را نمي‏فهمي غصه‏اش را هم مخور كه نمي‏فهمي، مشعرش را خدا نداده به تو. بعينه مثل مشعر شعر. و عرض مي‏كنم حتي بفهمي هم و نتواني بكني باز غصه‏اش را مخور مثل اينكه علم عروض را بگويي چه‏چيز است هر عامي سرش مي‏شود، فلان كلماتي كه مناسب فلان مجلس است آنجا بايد گفت. به مجلس عيش داخل مي‏شوي چه‏جور چيزها بايد گفت، حالا كلمات مناسب را هم بايد ياد گرفت. فلان كلمه را با فلان كلمه تركيب مي‏كني مناسب چه‏جور جايي مي‏شود. ياد هم گرفت با هزار زحمت يك‏شعر هم گفت آخرش هم هرچه هست شعر دويمي ندارد، نمي‏تواند شعر بگويد. اينها را درس بدهي به هر لري زود ياد مي‏گيرد اما مي‏بيني هرچه هست يك شعر بيشتر نمي‏تواند بگويد، مشعرش را ندارد، خدا به او نداده مشعرش را مثل اينكه كسي چشم نداشته باشد بنشيند غصه بخورد كه من نمي‏بينم، غصة بيجا است. تكليف ديدن به تو نكرده‏اند، آنچه را براش خلق شده مشعرش را داده‏اند. چشم را خلق كرده‏اند براي ديدن، ببينيد چقدر آسانش است! گوش را خلق كرده‏اند براي شنيدن، ببينيد چقدر آسانش است! همين‏طور ذائقه براي چشيدن خلق شده ببينيد چقدر خوب مي‏چشد! شامه براي بوييدن چه خوب بوها را مي‏فهمد! لمس براي فهميدن كيفيات خلق شده خوب مي‏فهمد. تمام مشاعر از براي هرچه خدا ساخته ميسورش قرار داده آن كار را. و اتفاق اگر لفظي به گوشَت خورد و ديدي ميسورت نيست بدان براي تو نيست، تو را براي آن نساخته‏اند، ولش كن.

در اينهايي كه عرض مي‏كنم ببين شكي شبهه‏اي، ريبي در آن مي‏رود؟ فكر كنيد چيزي به چنگ بيايد، نخواهد آمد. من مي‏دانم، شما هم بدانيد خدا كسي را براي كاري ساخته باشد يا عضوي را براي كاري ساخته باشد بهتر از آن جميع حكما، جميع علما، جميع جن و انس جمع شوند كه ببينند بهتر از اين مي‏توان ساخت، خواهند يافت كه نمي‏شود ساخت. پس اگر شعور داشته باشند بايد خضوع كنند پيش اين صانع كه عجب خداي قادري، مدبّر حكيمي است! چشم را براي ديدن خلق كرده چقدر ميسور است براي چشم، آن را طوري خلق كرده كه بهتر از اين نمي‏شود تعقل كرد. گوش را همين‏طور براي شنيدن آفريده بهتر از آن نمي‏شود ساخت، پا را براي راه رفتن ساخته مي‏بيني بهتر از اين نمي‏شود ساخت. يك طرفش خم بيارد يك طرفش نيارد. هر دو طرفش خم مي‏آورْد، انسان در راه رفتن مي‏افتاد. هيچ طرفش خم نمي‏آورْد نمي‏شد راه برود. دست براي دادن و گرفتن و برداشتن و گذاردن و صنعتها كردن خلق شده، انسان فكر كند مي‏بيند بهتر از اين براي اين كارها نمي‏شود خلقت كرد.

باري، پس هركس را خدا براي هر كاري كه آفريده آن كار ميسورش است. اين را مسامحه نكنيد كه چون الفاظش آسان است مثالهاش هم درست است. اين را سخت بايد گرفت، هر دستي براي هر كاري خلق شده آن كار ميسورش است. دست نوعاً براي كارهاي انساني است، آن كارها ميسورش است حالا در ميانة دستها ديگر دستي براي علاقه‏بندي خوب است به آساني ياد مي‏گيرد، دست ديگر سالها مي‏رود علاقه‏بندي مي‏كند ياد نمي‏گيرد. دستي براي نوشتن خوب است به آساني مي‏نويسد دستي ديگر بسا سالها مي‏نويسد آخر هم نوشتن ياد نمي‏گيرد. پا از براي راه رفتن است ببينيد چقدر ميسورش است! ديگر در ميان پاها يكي را براي پياده‏روي خلق كرده‏اند، هي مي‏رود و خسته نمي‏شود. يك پايي است كه نيم فرسخ راه پياده نمي‏تواند برود. فكر كنيد ببينيد غير از اين معقول نيست نه اينكه از بديهيات ظاهره نباشد پيشتان كه اعتنا نكنيد صنعت صانع را تعجب كنيد. انسان را براي اين خلق كرده كه جابجا شود به اين جهت است كه پا براش خلق كرده و دو پا براش خلق كرده. حيوان را جوري درست كرده كه بار بكشد و چهار دست و پاش زمين باشد، گُرده و پشتش براي بار خوب باشد، خيلي خوب است براي اين كار. پس صانع صانعي است كه هرچه را براي هر كاري خلق مي‏كند آن كار خيلي خوب از او برمي‏آيد. هرچه بخواهي دقت كني تو خيال كني كه اگر اين‏جور بود بهتر بود، نمي‏توانستي خيال كني، بشرطي كه فكر كنيد. لا عن شعور بگويي اگر شتر بال داشت چه عيب داشت؟ مي‏گويم آنوقت نمي‏شد اين كاري كه حالا از او برمي‏آيد برآيد.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه صانعي كه اعلم عالمين است، اقدر قادرين است، احكم حاكمين است، كسي كه هم قادر است هم عالم است هم مدبّر است و حكيم است چيزي را كه براي كاري ساخته نقصي داشته باشد نيست، بشرطي كه تعارف با او نكني بلكه راستي راستي اعتقادت باشد. يكپاره ريشخندها را هم مردم ازبس منافقند عادت كرده‏اند؛ طبع نفاق در ميان مردم ريخته شده همين‏طور كه به هم مي‏رسند مي‏گويند ما نوكر تو هستيم، همين‏طور پيش خدا هم كه مي‏روند مي‏گويند ما بندة توييم، اين است كه خدا هم هيچ بخرج برنمي‏دارد، دعاشان را مستجاب نمي‏كند. يك‏خورده دقت كنيد بلكه اين ريشخندها را بيندازيد از خود. چه بسيار دعاها هست كه اگر آن دعا را نكني كارت زودتر درست مي‏شود، وقتي مي‏روي و بناي ريشخند مي‏گذاري غضب مي‏كند، كارَت را درست نمي‏كند، خراب مي‏كند. بسا توجهات هست كه اصلش بيجا است و خدا از آنها خوشش نمي‏آيد، خدا ريشخند برنمي‏دارد هرچه نفاق بيشتر مي‏كني با خدا خدا بيشتر غضب مي‏كند، اين است كه دعاها را مستجاب نمي‏كند. اگر اقدر قادرين نيست اين قدرتها را كه بكار برده؟ اگر احكم حكيمها نيست اين حكمتها را كه خلق كرده؟ اين حكيمهايي كه مي‏بينيد كه ساعت مي‏سازند، صنعتها بكار مي‏برند ديگر هركس هر حكمتي بكار برده حكمتهاي علمي، حكمتهاي عملي، هركدام را مي‏خواهي فكر كن. اگر حكيم‏تر از اين حكيمها نبود اين حكما و اين علما را نمي‏توانست خلق كند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس اين خدايي كه حكيم است بي‏تعارف اين است خالق بايد اين را بگويي، احتياجي هم ندارد، غني هم كه هست، چرا مستجاب نكند؟ پس البته مستجاب مي‏كند. پس اگر مستجاب نشد نفاقي كرده‏اي، دروغي گفته‏اي، دعا نكرده‏اي. توي دلت هم چنين نباشي كافري چنانكه به زبانت مي‏خواهي به زبان بيار مي‏خواهي نيار كه همين‏طور هست.

خلاصه هرچه كرده خدا، هر صنعتي بكار برده بهتر از آن را خيال كني ممكن بوده بشود، نه بهتر از آن ممكن نيست. اين است كه خوب ان‏شاءاللّه دقت كنيد كائناً ماكان هر كاري كه برات مشكل است براي آن خلق نشده‏اي، هركاري ميسورت است از پي آن بروي زود به آن مي‏رسي. قلم بردار تجربه كن ببين ساعت به ساعت هرچه مي‏نويسي پيش مي‏آيد خطت، يا هرچه مي‏نويسي جاي خود ايستاده و پيش نمي‏آيد. اگر پيش مي‏آيد خط بنويس كه هرچه بنويسي كلمه به كلمه خطت بهتر مي‏شود، زود خوشنويس مي‏شوي، يك‏ماه خوشنويس مي‏شوي. شعر مي‏خواهي بگويي اگر ديدي دوتا شعر كه گفتي جوري است كه مي‏چسبد به هم و آسانت است، اگر از پي شعر گفتن بروي به آساني شاعر مي‏شوي و اگر مي‏بيني هي فكر مي‏كني و مي‏خواهي شعر بگويي دو شب، سه شب زحمت مي‏كشي دود روغن چراغ مي‏خوري آخر هم اگر شعري گفتي جوري مي‏شود كه مي‏خندي به خودت، هيچ شعر مگو. شعرا شعر مي‏گويند تو براي شعر گفتن خلق نشده‏اي، اعط القوس باريها. پس هركه را براي هر كاري كه ساخته‏اند آن‏كار براي او آسان است و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و الاّ مااتيها حالا همين‏ها را نتيجه بگير و هي تفصيل بده ببين كوه را چقدر خوب خلق كرده، آفتاب را چقدر خوب خلق كرده، سرما را بجاي خود خوب خلق كرده، گرما بجاي خود خوب واقع است. حالا كه اين‏طور است پس معلوم است اين خدا حكيم است، قادر است، مدبر است نقصي در خلقت او نيست. خيال كني كه اگر چشم اين‏جور نبود بهتر بود، اگر آن‏جور بود به‏هم نمي‏آمد. پس همين‏طورش خيلي خوب است. تو اول فكر كن ببين اين چشم گاهي بايد باز شود گاهي به‏هم باشد، بغير از اين شكل به هر شكلي ديگر بود اين‏طور نمي‏شد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس در صنعت صانع فكر كنيد ان‏شاءاللّه خدايي كه انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون خدايي كه به اين قدرت هست و از روي علم و اختيار و حكمت مي‏كند آنچه مي‏كند نه مثل فعل آتشي كه مضطر باشد، فاعل مضطر نيست مثل آتش كه اقتضاش گرمي است. هركس نزديك او رفت گرم مي‏شود نمي‏خواهي گرم شوي پس برو. كار خدا اين‏جور نيست، آتش چون طبعش حرارت است واقعاً انسان صاحب‏شعور پيش چيزي بنشيند كه طبعش حار است گرم مي‏شود، مي‏خواهد گرم نشود كناره كند تا گرم نشود. يك كسي طبعش كج‏خلقي است، مرو پيشش. چه ضرورت كرده هي بروي پيش او و هي التماس كني و او توي كله‏ات بزند؟ براي چه مي‏روي؟ مرو پيش او. از طبيعت او اين است كه كج‏خلق باشد، مضطر است صفرا در كج‏خلقي، لكن خدا اين‏جور نيست.

اين خدا است مختاري كه از آن اختيار بيشتر هرچه فكر كني و زور بزني نمي‏تواني تعقل كني. آن مختاري كه حقيقتاً اختيار دارد كارش را مي‏خواهد مي‏كند، نمي‏خواهد نمي‏كند نه كسي ديگر زوري بر او دارد كه واش دارد به كاري نه طبعي دارد كه به اقتضاي آن طبع مضطر باشد بر آن كار. آنچه خلق كرده بخواهد همه را بهم بزند، مي‏زند. بخواهد خلق كند، مي‏كند. همان‏طور كه از جميع قادرين او قادرتر است از جميع عالمين عالم‏تر است، از جميع حكما حكيم‏تر است وهكذا افعل تفضيلش هم نه به اين معني كه مردم علمي دارند او بيشتر علم دارد، چنين نيست بلكه علم مردم را او داده كه دارند. او اقدر است نه به اين معني كه او اقدر است يعني من هم يك‏خورده قدرتي دارم، مي‏توانم يك‏خورده حركتي بكنم بلكه معنيش اين است كه هركس قدرتي دارد او داده. پس او اختيارش از جميع اشياء بيشتر است، يعني اختيار جميع اشياء در دست او است. هر قدر اختيار او به كسي داده همان را دارد، هر قدر نداده ندارد. انسان فاعل مختار است در آن قدر اختياري كه به او داده‏اند. چشمت را مي‏تواني واكني مي‏تواني هم بگذاري، اين اختيار را او داده. در آن قدري كه گفته‏اند اختيار داري، اختيارت داده‏اند، به تو هم گفته‏اند كه فلان‏وقت واكن فلان وقت هم‏بگذار.

پس فكر كنيد از روي بصيرت، خدايي است كه در حكمت او نقصي نيست، جن و انس جمع شوند كه در حكمت او نقصي بگيرند نمي‏توانند. اين است كه واقعاً از روي حكمت بدون ريشخند، واقعاً حقيقتاً لايسأل عمايفعل و هم يسألون بحث بر او نمي‏توان كرد. اين كار شيطان است كه گفت مرا از آتش خلق كردي آدم را از خاك، آتش مي‏تواند تصرف در خاك كند پس من تصرف در او مي‏توانم بكنم، پس سجده نمي‏كنم. شما فكر كنيد ببينيد معقول نيست اعتراض كردن در هيچ‏جا بر اين صانع. در همه‏جا اعتراض كار شيطان‏ها است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس خدا خدايي است كه نقص در خلقت او هيچ نمي‏توان پيدا كرد و لو تمام خلق كلشان تعمد كنند كه نقصي بگيرند نمي‏شود نقصي گرفت و اينها هيچ تعارف نيست، هيچ ادعا نيست، هيچ مصادرات نيست، آية قرآن است اگرچه احمقها خيال كنند آيه قرآن مصادره است. تو فكر كن، فكر كه كردي مي‏فهمي كسي كه اينها را ساخته؛ حالا آن كس تويي، تو باش. او است، او است. پس فكر بكن مردم را طرحشان بكن و اين قاعدة طرح از روي حكمت است. همين كه علي‏العميا بخواهي فكر بكني بسا انسان به توحيد هم نمي‏رسد دهري هم مي‏شوي مي‏گويي اينها خودشان همچو شده‏اند، طبيعتشان اين بوده است.

وقتي بناي طرح را گذاردي زود به دست مي‏آيد. فكر مي‏كني مي‏بيني آيا خودت خودت را ساخته‏اي؟ خودت كه خود را نساخته‏اي سهل است حالا كه ساخته‏اند تو را و اينجا گذارده‏اند و چيزهايي مي‏بيني كه داده‏اند، حالا آيا مويي بتواني بروياني از كف دست خودت، مي‏بيني نمي‏تواني. پس اين خلق خودشان خود را نساخته‏اند، نمي‏توانند آن اعضا و جوارحشان را كه مو ندارد مودارش كنند، نمي‏توانند مو بر آنها برويانند. آن اعضا و جوارحي كه مو دارد نمي‏توانند بي‏مو كنند مگر همان‏جوري كه خدا علاج قرار داده. بله دست را مي‏شود بريد، دست را به تو داده تو بريده‏اي. پس اين است كه عرض مي‏كنم اين خلق خودشان خود را نساخته‏اند يك كسي آنها را ساخته. پس هركه ساخته قادر بوده اين القادر اسم هركس هست من اين را مي‏گويم خدا. هر چيزي را سر جاي خود گذارده بطوري كه بهتر از آن نمي‏شود گذارد، پس حكيم است، عالم است. ان‏شاءاللّه وقتي دقت كرديد انسان شاعر وقتي بناش باشد چيزي را بفهمد هي طرح مي‏كند و به دست مي‏آرد. مي‏گويد اينكه بديهي است كه اينهايي كه هستند هستند، اينها را يك كسي ساخته. يا خودم خودم را ساخته‏ام يا پدرم يا مادرم يا آن حيوان ساخته يا آن نبات يا آن جماد، يا آن آسمان يا زمين ساخته. هي يكي يكي را پيش بكش و طرح كن ببين آنها را او ساخته يا اينكه خودش را هم كسي ديگر ساخته؟ آنوقت صانع بدست مي‏آيد. اصلش كسي كه صانع را شناخت ديگر خيال اين را نمي‏تواند بكند كه اگر اين‏جور كرده بود بهتر بود بلكه افعلش هم برداشته مي‏شود و مي‏فهمد حتم بوده آن‏جور بكند. اگر فكر بكني مي‏يابي كه بهتر هم برداشته مي‏شود. پس صانع است خالق اشياء و اين در خلقتش هيچ نقصي نيست، خيال نمي‏توان كرد، تعقل نمي‏توان كرد. برفرض محال كه مردم مي‏گويند فرضش نمي‏توان كرد. عقل را ببري جايي كه نقصي پيدا كند، نمي‏تواند. بشرطي كه چيزي كه صانع نيست اسمش را صانع نگذاري، چيزي را ننشاني جايي بگويي خدا. فلان بت را، فلان مرشد را، فلان درخت را صانع اسم نگذاري. اگر صانع است اين بت، اين مرشد، اين درخت، چرا فلان كار از او نمي‏آيد؟ اين‏كه تو اسمش را صانع گذارده‏اي چرا هيچ‏كار از او نمي‏آيد؟ باري، پس نقصي در خلقت نمي‏شود به صانع پيدا كرد و چه بسيار بسياري از حكما و علما و صاحبان كتاب گير كرده‏اند در يكپاره مسائل كه خدا چرا شيطان را خلق كرده. بعينه مثل بحث شيطان است كه مي‏گويد خلق كردي مرا از نار و خلق كردي او را از خاك، من سجده نمي‏كنم به او. اول مي‏گويد خلق كردي بعد مي‏گويد سجده نمي‏كنم و بحث مي‏كند.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه عرض مي‏كنم اگر اول خدا را شناختي تسليم همراهش مي‏آيد. پس كاري كه خدا مي‏كند بهتر از آن را اگر خيال كني مي‏توان خيال كرد، واللّه هيچ خيالي، هيچ عقلي بهتر از آن نمي‏تواند بفهمد و هرچه عقل و شعور زيادتر شد چشم مي‏رود يك‏جايي مي‏گويد تبارك اللّه احسن الخالقين آني ديگر چيزي ديگر مي‏فهمد باز مي‏گويد تبارك اللّه احسن الخالقين الي ابد الابد در يك خلقش، در يك صنعتش هي فكر كني هرچه فكر بيشتر بكني عظمت زيادتر به نظرت مي‏آيد. پس چنين خدايي كه هيچ در او نقصي نيست به هيچ وجه من الوجوه و نقص در خلقت ندارد، حالا اين خدا اين انبيا را تمامشان را كه فرستاده، اين اوصيا را تمامشان را، اين علماي بحق را كه اگر جميعشان را جمع بزني چقدر مي‏شوند و نمي‏شود جمعشان زد، از بس زيادند تمام انبيايي كه آمدند و تمام اوصياي ايشان و تمام علماي ايشان كه حصر نمي‏توان كرد، تمام گفته‏اند كه كسي كه بتواند خدا را بشناسد بايد بشناسد، كسي كه بتواند پيغمبر را تميز بدهد و بشناسد بايد بشناسد. بتواند يعني مكلّف باشد، بچّه نباشد، بچّه عقلش نمي‏رسد خدا يعني چه، پيغمبر يعني چه، تكليف به او نمي‏كند. خدا اولي است به عذر معلوم است خدايي كه خلق مي‏كند حيوانات را آيا نمي‏داند كه نبايد ياسين رفت به گوش او خواند؟ نگفته ياسين به گوش خر بخوان، هيچ پيغمبري هم نيامده تكليف نكرده. همين‏جور ياسين به گوش بچه هم نمي‏خوانند، تمام مستضعفين معافند. منظور اين است كه مكلفين باتفاق تمام انبيا و تمام اوصياي انبيا، تمام علما، مكلفند. مكلّف مكلّف است، به چه‏چيز مكلفند؟ به اينكه خدا را خدا بدانند، به اينكه پيغمبر را پيغمبر بدانند، امام را امام بدانند، حلال را حلال بدانند، حرام را حرام بدانند. پس آنچه را انبيا آورده‏اند بدانيد ميسور است براي مكلفين. امري قرار نداده‏اند كه به طبعي نسازد مثل طبع شعر كه يكي بتواند شعر بگويد يكي نتواند. مثل سوداوي و صفراوي قرار نداده‏اند امر دين را، امر دين را جوري قرار داده‏اند كه تمام مكلفين بتوانند از عهده برآيند خواه صفراوي باشند خواه سوداوي باشند، نر باشند ماده باشند، موافق طبع همه هست اگر مي‏گيري؛ نمي‏خواهي هم بگيري لجبازي مي‏كني و عمداً آنچه تكليفت است نمي‏گيري. مخالف طبع همه هست. تمام مكلفين مكلفند دين اخذ كنند، اول هم اصول است بعد فروع و واللّه اصول آسان‏تر است از فروع. مي‏خواهم عرض كنم خداشناسي از نمازكردن آسان‏تر است. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تمام تكاليف ميسور است و هر جاييش را مي‏بيني مشكل شده ازبس از پي‏اش نرفته‏ايم مشكل شده، ازبس نمي‏خواهيم ياد بگيريم مشكل شده. چشمت را جوري خلق كرده‏اند كه به همان آساني كه مي‏تواني واكني به همان آساني مي‏توان هم بگذاري. حالا گفته نگاه به نامحرم مكن، حالا مي‏كني مي‏گويد اين سهل تمنايي بود من كردم. حالا تو لج مي‏كني كه من اين را دلم مي‏خواهد، مي‏گويد بكن، مهلت مي‏دهد و انما نملي لهم ليزدادوا اثماً.

پس هركس را براي هر كاري آفريده، هر آلتي را براي هر عملي ساخته. تيشه براي تراشيدن است، تيشه كه خدا خلق مي‏كند براي تراشيدن جوري خلق نمي‏كند كه چيزي را بتراشد و چيزي ديگر را نتراشد، هرچه چوب بياري مي‏تراشد. پس در صنعت صانع هيچ نقصي نيست هرچه را براي هر كاري خلق كرده آن كار را ميسورش قرار داده. پس واللّه تمام تكاليف كليه و جزئيه، فروع و اصول بدانيد ميسور است براي هر مكلفي كه تكليف كرده. حالا فلان‏كار فلان‏عمل پيش آمد و مشكل است، اين تكليفت نيست، آني كه آسان است بگير، تركش مكن، به تكليف خود عمل كرده‏اي. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 6 صفرالمظفّر 1300)

4بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و اين يك پستاي علمي است كه ان‏شاءاللّه وقتي فكر كنيد مي‏بينيد در امورات دنيايي، عمل خودتان هم بر همين است. وقتي آتش مي‏گويند جسم گرم روشن‏كننده را مي‏خواهند و موقع صفت حرارت همان آتش است، ديگر جاي ديگر يافت نمي‏شود. و خودتان هم مي‏بينيد معاملاتتان همين‏جور است، خدا هم بيش از اين توقع نكرده از شما، تكليف نكرده. همچنين آب مي‏گوييد آن جسمي كه تر است، سيال است، رافع عطش است مي‏خواهيد الماء اسم للمشروب اينها از بس ظاهر بوده مردم خيال مي‏كنند كه ائمه خواسته‏اند حرف عاميانه زده باشند. شما اگر دقت كنيد ملتفت مي‏شويد كه مثل هشام‏بن‏حكم كه معروف بود در حكمت و از بس جُربُزه داشت تمكين احدي را نمي‏كرد. ميان مردم مي‏گشت و مباحثه مي‏كرد با هر طايفه‏اي و تمكين از هيچ‏كس نداشت. خيلي شخص بزرگي بود، با چنين شخصي فرمايش مي‏كنند يا هشام الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب با چنين آدمي اين حرف را مي‏زنند، با عوام اين‏جور حرف نمي‏زنند. پس براي هر چيزي موقع صفتي است، الثوب اسم للملبوس ايني را كه مي‏پوشند ملبوس است، ايني كه مي‏خورند غذا است، ايني كه مي‏آشامند آب است.

پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس ان‏شاءاللّه در حكمت موقع صفت را پيدا كنيد، موقع صفت پيدا نكرده هرچه بگوييد هذيان مي‏شود. حكمت تمامش علم به حقايق اشياء و بيان واقع است؛ آتش گرم است، آب سرد است، آسمان بلند است، زمين پست است. وقتي هم معنيش معلوم مي‏شود مي‏بيني داخل بديهيات است. پس هر صفتي را موقعي است، تا موقعش را پيدا نكنيد اصلش در هرجا هستيد تكلم نكنيد اگر مي‏خواهيد حكيم باشيد. موقع نور آفتاب آفتاب است، موقع نور ماه ماه است، ستاره ستاره است، موقع ظلمت ارض است، هر چيزي كه سايه داشته باشد. ديگر دقت كنيد يك‏جايي صفتي نباشد و به موصوفي چسبيده نباشد، يعني تركيبي نداشته باشد همچو جايي نيست. صفت فعل موصوف است، موصوف اصل است صفت فعل او است. فعل صفت فاعل است، فاعل فعل را احداث كرده، فاعل بي‏فعل هرجايي اسم بگذاري دروغ است همچنين فعل بي‏فاعل دروغ است. هرجا صفتي گفته شد اين موصوف دارد لامحاله و چسبيده است به موصوف لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة اينها فرمايش ائمه است، دليل عقلي است اقامه كرده‏اند. پس هر صفتي داد مي‏كند كه من صاحب صفتي دارم، موصوفي دارم. هر فعلي، هر اثري به وجود خودش داد مي‏كند كه من فاعلي دارم، مؤثري دارم. باز هر مؤثري داد مي‏زند كه من صاحب اثرم. فكر كنيد مؤثر بي‏اثر كوسة ريش‏پهن است، هيچ معني ندارد. اثر بي‏مؤثر كوسة ريش‏پهن است، هيچ معني ندارد. اينها را قايم بگيريد، محكم كنيد، مسامحه درش نكنيد.

حالا يكجايي از جاها هست صفتي هم نيست، موصوفي هم نيست. پس اسمي از صفت و موصوف هم نبايد برد و خيلي از اوقات به جهت بعضي از مقدمات بسا پيش مي‏آيد مطلبي كه بيان ذات را مي‏كنند. يك ذات بي‏نهايتي هست اين ذات بي‏نهايت واقعاً بي‏نهايت است، پس دويمي ندارد، ثاني ندارد. فارسيش كه مي‏كني ذات را وجود اسمش بگذار اين خودش هيچ اسم ندارد. پس يك ذات بي‏نهايتي هست كه در جايي ننشسته كه در جايي ديگر نباشد.

نمونه‏اش را بخواهيد دقت كنيد اشياء محدوده‏اي كه هستند تمامشان در حدود خود قرار گرفته‏اند در صفات خود جلوه كرده‏اند. تمام اشياء محدودند و اين اشياء محدوده هريكي در حد خودشان واقع شده‏اند و بيرون از حد خود نيستند؛ اينها كه مشكل نيست فهميدنش. مادة اين نمد رفته تا منتهي‏اليهش، آن‏طرفش ديگر نه مادة نمد هست نه صورتش. آن طرف ديگر قالي است، مادة قالي هم رفته تا منتهي‏اليه خودش از آنجا كه گذشت ديگر نه مادة قالي هست نه صورتش وهكذا هريك از اينها جوهري دارند و اطراف جوهري، اطراف روي جوهر كشيده شده و جوهر در اندرون آن درآمده. پس هر محدودي در حد خودش محبوس است و بيرون از حد خود نيست. حالا آيا داريم چيزي كه بي‏حد باشد يا نداريم؟ وقتي فكر مي‏كنيد در ميان اشيايي كه محدود هستند يك مابه‏الاشتراكي هست كه مي‏شود آن مابه‏الاشتراك در اين حد باشد، در آن حد هم باشد. پشم نسبت به قالي و نمد هم در قالي هست هم در نمد. اما نمد در قالي نيست، قالي در نمد نيست اينها را خوب مي‏شود فهميد. پشم در نمد است به اين معني كه در قالي نيست، دروغ است و همچنين پشم در قالي است به اين معني كه در نمد نيست، دروغ است. وجود عامي دارد پشم كه هم در قالي هست هم در نمد هست. همچنين آهن در جميع چيزهايي كه از آهن مي‏سازند هست اما انبر ميل نيست، سيخ نيست، سيخ بيل نيست، همه در حدود خود واقعند. پس اسم الميل كجا واقع است؟ آنجايي كه همه‏اش ميل است. اسم البيل كجا؟ آنجا كه همه‏اش بيل است اسم البيل همانجا است، نرفته است توي الميل، اسم الميل هم نرفته توي بيل و همچنين كل مايصنع منه. هر جزئي غير از جزئي ديگر است، يكپاره اطراف و حدودي گرد آن ماده را گرفته‏اند، اين حدود جاي ديگر يافت نمي‏شود. اين ماده در حد خودش است، بيرون از حد خود نيست. اما آهن را نسبت به مايصنع منه بخواهيم بسنجيم آهن هم در توي بيل هست هم در توي ميل هست هم در شمشير است هم در كارد. آهن در همه‏جا هست، تمام آن فضاهايي را كه سيخ و ميخ و بيل و ميل و شمشير و كارد در آنجاها هست همه را گرفته و در آن فضاها بجز آهن چيزي نيست. آهن صورت بيلي بخصوص ندارد چنانكه صورت ميلي بخصوص ندارد. چون صورت بيلي بخصوص براي او نيست هم در توي بيل هست هم توي ميل، چون از حدود اينها بيرون است در همه‏جا داخل است و دخولش مثل دخول بيل در صورت بيل نيست، دخولش مثل دخول ميل در صورت ميل نيست. مادة ميلي محبوس است واقعاً حقيقتاً در صورت ميلي اما آهن وقتي مي‏خواهد بيايد توي بيل، (و وقتي ندارد آمده وقتي مي‏آيد خ‏ل  ص41) صورت بيل دورش را نمي‏گيرد، همانوقت در توي ميل هم رفته، در توي شمشير هم رفته. پس هرجا خاصي هست عام البته آنجا هست، جايي باشد كه خاصي باشد و عامش را بگرديم پيدا كنيم كه آيا براي اين عامي باشد يا نباشد، بدانيد اين كار حكيم نيست.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه كلماتي كه در دست حكما افتاده و در اخبار هست همه بطور تضايف است به اصطلاح، مثل دو خشت سر به هم گذاشته. اين به آن برپا است آن به اين برپا است، اين دورهايي است كه همه صورت وقوع دارد، اين به قوت آن يكي ايستاده آن يكي به قوت اين ايستاده. يكي را بكشي آن يكي هم مي‏افتد، اينها را متضايفان مي‏گويند به عربي. پدر سرش به اولاد بند است، پدر يعني آن شخص كه رجل است و مذكر است، آن شخص مادامي كه ولد ندارد اسمش پدر نيست، بابا نشده هنوز، وقتي ولدي براش حاصل شد آنوقت پدر مي‏شود. ولد هم بي والدين نمي‏شود، ولد يعني ماله والد، والد يعني ماله ولد. حالا وقتي دقت مي‏كنيد از همين باب خواهيد يافت يك صفحه‏اي از ملك خدا را فاعل بي‏فعل فعل بي‏فاعل داخل محالات است، داخل حرفهاي بي‏معني است. عام بي‏خاص خاص بي‏عام، همين‏طور پيغمبر بي‏امت امت بي‏پيغمبر، نمي‏شود. پيغمبر آن است كه امت داشته باشد، امت آن است كه پيغمبر داشته باشد.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه مسألة عام و خاص را درش فكر كنيد. هر جايي كه خاص پيدا شد لازمة اين افتاده كه عامي بوده كه اين خاص پيدا شده. خاص كأنه فعل عام است و خاص ظهور عام است، عامِ بي‏ظهور عام بي‏خاص عام اسمش نيست. كلي بي افراد كلي در ذهن و افراد در خارج مزخرف است. كلي بي‏جزئي محال است پيدا شود، فرضش را هم نمي‏شود كرد. يك‏جايي است كه كلي هست و جزئي ندارد، داخل محالات است. زيد و عمرو و بكر باشند و انساني نباشد داخل محالات است. ذاتي پيدا شود جايي و صفاتي نداشته باشد داخل محالات است. صفت بي‏ذات محال است، ذات مالها صفات است، صفت مالها ذات است. ذات بي‏صفت، صفت بي‏ذات دروغ است. مگر در علمي كه همه‏اش دروغ باشد مثل شعر كه بناش به دروغ است. هرجا ذاتي هست صفتي هست، هرجا صفتي هست ذاتي هست. روز اولي كه خدا فاعل را خلق كرده فعل او را همراهش خلق كرده، از ابتدا كه خلقش مي‏كند فعل و فاعل را همراه خلق مي‏كند. حتي جمادي را، سنگي را خيال كني اول دفعه كه خلق مي‏شود، ساخته مي‏شود، يا ساكن است يا متحرك. نمي‏شود كه ساكن نباشد يا متحرك نباشد. ساكن است سكون فعل او است متحرك است حركت فعل او است. خلقش كنند و نه حركت داشته باشد نه سكون، بعد ساكن شود يا بعد متحرك شود، همچو چيزي خدا خلق نكرده. چراغي خلق شود و نور نداشته باشد، نورش بعد خلق شود، خدا خلق نكرده. محال است هم كه خلق كند، محال را خلق نكرده و نخواهد كرد.

به همين نسق حضرت امام‏رضا تعليم عمران صابي فرمودند و به چراغ و نور چراغ براي او مثَل آوردند. فرمودند نگاه كن به چراغ و نور چراغ، تا اينكه فرمودند من هذا تبصر امرك درس توحيد به او مي‏دادند. چراغ نبوده وقتي كه نور نداشته باشد، نور بي‏چراغ هم هرگز نبوده لكن اين نور هميشه فعل اين چراغ بوده است و چراغ هميشه منير اين نور بوده. پس نور چراغ فعل چراغ است و خود چراغ وجود عام است. چراغ مي‏شود متحرك باشد مي‏شود ساكن باشد. حركت كرد، حركت فعل او است وقتي ساكن شد، سكون فعل او است. خود چراغ نه متحرك است نه ساكن، هم متحرك است هم ساكن. به اين نظر كه نظر كنيد خواهيد يافت كه محال است خدا خاصي خلق كرده باشد و عامي هنوز خلق نكرده باشد.

قيام زيد غير از قعود زيد است و زيد هم در صورت قيام قائم است هم در صورت قعود قاعد است. يعني قعود فعل زيد است و قيام هم فعلي است از زيد. پس زيد نسبت به اين قيام و قعودش عمومي دارد كه هم اينجا است هم آنجا است لكن قائم و قاعد با قيام و قعود خاصند. حالا ببينيد آيا مي‏شود قيام زيد را خلق كند و زيد را خلق نكرده باشد؟ كسي كه شعور ندارد بسا خيال كند كه اگر كسي گفت خدا قيام زيد را پيش از زيد خلق نكرده بي‏ادبي است. شما فكر كنيد زيد بايد موجود باشد تا قيام زيد را خدا موجود كند. هنوز زيدي خلق نشده آيا خدا قادر است زيدي خلق نكرده قيام او را خلق كند؟ ملتفت باشيد خدا قرار داده كه فعل هر فاعلي توي دست فاعلش باشد. پس هستي زيد را قرار داده اول، بعد از هستي قيامش را و حتم است و حكم كه چنين باشد. هر فاعلي، فاعل فعل خودش است، فعل خودش را بايد خودش بكند، محال هم هست كه از دست كسي ديگر جاري شود، كسي ديگر نمي‏تواند بكند.

حالا كه چنين است خدا قادر هست همه كار كند اما كار را بر نظم حكمت مي‏كند نه به هواي جهّال. حالا جاهلي بگويد خدا قادر است حركت زيد را پيش از زيد بيافريند، كسي بگويد حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملة خود مي‏تواند همه‏كار بكند، اين راست است تو هم بگو حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملة خود مي‏تواند همه‏كار بكند اما حركت زيد را پيش از زيد خلق كند محال است و محال را خدا خلق نكرده و نمي‏كند. پس ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب حرف بي‏معني زدن پيش اين خدا بي‏معني است، همين‏كه آن را چسباندي به خدا، حرمت خدا و عظمت خدا را زياد نكرده‏اي. حضرت امام‏رضا مي‏فرمايد ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم هيچ تعظيم خدا هم نشده كه محالي گفتي و چسباندي به خدا. خدا است براي هر چيزي موقعي قرار داده. پس فعل تو را در دست خودت قرار داده. سرّ جبر و اختيار همين است، واجب است و حتم كه تو كار خودت را بكني نه خدا كار تو را مي‏كند نه ملائكه نه جن نه اشخاص نه انواع. تو ببين ديده باشي (ظ ديده‏اي 44)، تو بخور خورده‏اي. ديگر هركه ببيند خودش ديده تو نديده‏اي، هركه بشنود خودش شنيده تو نشنيده‏اي، هركه بخورد خودش خورده تو نخورده‏اي. وقتي كار هر فاعلي را خود او بايد بكند نه غير او پس نه جبر است نه تفويض، نه كسي به كسي جبري كرده نه توانسته بكند و نه مي‏توان كرد و نه تفويضي كسي به كسي كرده و نه توانسته بكند و نه مي‏تواند كرد. وقتي شماها كه مصنوعيد كارتان را به كسي وانگذاريد و نتوانيد جبر كنيد به كسي، پس صانع هم نمي‏آيد الوهيت خودش را، خدايي خودش را به زور به گردن مردم بگذارد بگويد شما خدايي كنيد. و همچنين خدا به تفويض نبايد كارش را به كسي واگذارد، نمي‏آيد به التماس خدايي را به گردن كسي بگذارد. پس جبري نيست و تفويضي نيست و سرّ اختيار در همه‏جا جاري است. جميع چيزهايي كه هستند تضايف دارند از آن‏جمله عام و خاص. پس هرجا خاصي هست لامحاله عام هست و محال است خاص بي‏عام. همين قيام و قعود زيد را در آن دقت كنيد، خاصها را وقتي سنجيدي به عام و خاص صادر است از عامي، از فاعلي. ديگر فاعل نبود و فعل پيدا شد، عام نباشد خاص پيدا شود، داخل محالات است.

پس در ملك خاصها را كه مي‏بيني بلندي پستي، گرمي سردي، روشنايي تاريكي، زندگي مردگي، همين‏جور خدا با شما حرف زده. چه‏بسيار مردم همين‏كه مي‏بينند خدا اينجور حرف زده خيال مي‏كنند خدا سرهم‏بندي كرده با عوام حرف زده گفته هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور؟ شما ملتفت باشيد دقت كنيد بدانيد خدا به حكمت حرف زده، دليل عقلي است آورده. پس هرجا خاصي آمد لامحاله عامي پاش در ميان هست، حالا در ملك محدودات هستند يك بي‏حدي پاش در ميان هست كه در اينها است. حالا هرجا امواج هستند آبي توي موجها هست همين‏جور كه مردم گفته‏اند وحدت‏وجوديها كه موجها همه آخرش آب مي‏شود. باز همان حرفي كه اول عرض كردم فراموش نكنيد، دقت كنيد تا نلغزيد، گم نشويد. خيلي مردم در اينجا لغزيده‏اند، چيزي كه ملاّصدرا به آن گندگي، محي‏الدين به آن بزرگي بلغزد، اگر گفتيم كسان ديگر هم لغزيده‏اند عيب ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس اگر ديدي چيزي عاجز است بگو عاجز است، اگر ديدي چيزي قادر است بگو قادر است، چيزي را ديدي سياه است بگو سياه است، سفيد است بگو سفيد است. حالا يك وجود عامي هست كه در تمام وجودات هست. آب عامي هست، موجها هم هستند نه آبش خدا است نه موجها. جلدي نه به محض اينكه او در همه‏جا هست خدا شد. آبي كه در همه‏جا هست خدا است؟ اين را كي گفته؟ كدام پيغمبر چنين چيزي آورده؟ چنانكه خاصي كه موج است عاجز است از كارهاي خدايي آبش هم عاجز است. بلكه عجزهاي امواج تمامش توي آب است و از آب است. مدادي هست در ضمن حروف همه‏جا هست، حروف هم هريك سر جاي خودشانند، هريكي خودشان خودشانند، غير خودشان نيستند. اما مداد وجود عام دارد توي همة اينها هست. خيلي خوب مدادش را بايد برداشت و نوشت حروف را. حالا تا مداد عام شد جلدي خدا نمي‏شود. همچنين شكر ماية حلويات است، بسياري از حلويات را با شكر مي‏سازند اما حالا كه چنين شد آيا شكر خدا شد؟ محض اينكه توي حلوا هست، توي فلان‏چيز هست. اينكه حرف آدم نيست. وقتي فكر كنيد مي‏بينيد علمشان نيست واللّه مگر خرافات و باد، تمام بادش واللّه انشاءات است، الفاظ عربي چند ياد گرفته‏اند بادش مي‏كنند. لفظش را تو بشكاف ببين بجز خرافت چيزي ديگر نيست.

پس بدانيد عام هيچ‏بار خدا نيست چنانكه خاص هيچ‏بار خدا نيست. وجود عام را كه گفته خدا است؟ بسيط را كه گفته خدا است؟ بگو بسيط بسيط است اين راست است، خاص خاص است اين راست است، مركب مركب است راست است، عام عام است راست است. پس در جمله ملك كه نظر كنيد خواهيد يافت مانند امواج دريا كه آبي توي آنها هست. جملة اين ملك را كه نظر كني يك وجودي توي همه هست اينها همه هم هستند. دقت كنيد هريك از اين آبها به آب هستند، وجود امواج به هستي آب موجود است، آب به خودش موجود است اينها به آب موجودند. همچنين قيام و قعود شما به شما موجودند، شما نسبت آنها به خودتان نسبت امواج است به آب. همچنين كلمات و حروف موجودند به مداد، مداد به خودش موجود است. خيلي خوب راست است تمام كلمات و حروف كونيه آسمانش، زمينش، مواليدش، روحش، بدنش، تماماً كلمات هستند كه ريخته شده‏اند در ملك. وجودي هست عام كه در همة آنها هست اين هست، آن هست، آن هست؛ همة اينها به وجود بسته، وجود به اينها نبسته. اين هستها خاصند اين وجود عام است اينها حق است و راست است و صدق است اما كه گفته عامش خدا است؟ كجا ارسال رسل كرده، كجا انزال كتب كرده؟.

اين است كه عرض كرده‏ام و اصرار و ابرام دارند انبيا و اوليا من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة حالا شما مواقع صفات خدا را پيدا كنيد به همين‏طور. آيا نه اين است كه خدا قادر علي كل شي‏ء است؟ حالا اين عصا خدا است؟ وحشت هم نكرديم و گفتيم وجود عام توي اين عصا هست، توي چوبش هم هست، به غير از هستي هم چيزي در اين نيست. پس به قول خودشان كه گفتند «ليس في جبتي سوي اللّه» اما ببينيد خداي صانع آن كسي است كه قادر علي كل شي‏ء است. حالا ايني كه توي جبّه تو است آيا مي‏تواند آسمانش را بسازد، زمينش را بسازد، آفتابش را بسازد يا برگرداند همان‏طوري كه محاجّه كرد ابراهيم و گفت ربي الذي يحيي و يميت نمرود گفت انا احيي و اميت ابراهيم گفت اين خدايي كه دارم آفتاب را از اين راه مي‏آرد، تو مي‏تواني از اين راه ببري؟ ديد نمي‏تواند فبهت الذي كفر حالا همين‏طور است واقعاً حقيقتاً. موقع اسماء را فكر كنيد ببينيد اسماءاللّه معني دارند يا ندارند؟ حالا كه دارند ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي آيا خود شما كارهايي كه داريد همه‏اش موقع دارند يا نه؟ شما وقتي كه بايستيد صورت قيام مي‏آيد دور شما را مي‏گيرد وقتي بنشينيد صورت قعود مي‏آيد دور شما را مي‏گيرد كارهاي شما همه معني دارد و كارهاي صانع شما معني ندارد؟ حالا اسماء اللّه معني نداشته باشد، خيلي بي‏مروتي است. دروغي را تو بر خود نمي‏پسندي چگونه بر خدا روا مي‏داري؟ ألكم الذكر و له الانثي از دختر بدتان مي‏آيد و تا تولد كرد زنده زنده خاكشان مي‏كنيد و مي‏گوييد خدا دختر براي خود گرفته! حالا دخترها را به خدا مي‏بنديد پسرها را براي خود مي‏گيريد تلك اذاً قسمة ضيزي اين بد قسمتي است.

همين‏طورها فكر كنيد تمام اسماءاللّه بدست مي‏آيد. خدا عالم است به كل شي‏ء حالا كه تو مي‏گويي «ليس في جبتي سوي اللّه» دست توي جيبت مكن و بگو چه داري در جيب، نمي‏داني. ناخوش مي‏شوي نمي‏داني چه دردي داري، چطور مي‏داند؟ زنش رفيقش را، آن رفيق فاسقش را به خانه مي‏آرد خبر نمي‏شود، چند من گُه در شكمش هست، نمي‏داند. در ترازوش بگذار او را بكش، ببين خودش نمي‏داند. خدا قادر علي كل شي‏ء است، عالم بكل شي‏ء است، حكيم علي الاطلاق است، رؤف است، رحيم است، تمام اين اوضاعي كه سرپا كرده بخواهد بهم بزند مي‏زند ولكن حكيم است و از روي حكمت مي‏كند آنچه را كه مي‏كند.

خلاصه اسماءاللّه هريكي غير ديگري هستند، اسم مترادف در حكمت بخواهي پيدا كني در اسمهاي خدا يافت نمي‏شود. پس عالم است خدا، علم دخلي به قدرت ندارد. خدا قادر است، قدرت دخلي به حكمت ندارد. حالا يكجايي هم هست كه جمع بشوند شخصي باشد هم عالم باشد هم قادر باشد مي‏شود. پس خداوند عالم اسمائي دارد كه اسمهاي او را در حقيقت براي غير او نمي‏توان گفت. بلكه مي‏خواهم عرض كنم هيچ اسمي از اسمهاش، خواه آن اسم بزرگ بزرگ بزرگ باشد كه اسم اعظم اعظم اعظم اجلّ اكرم او است، خواه اسمهاي متعارفي او كه به آن بزرگي نيست، همه مخصوص خدا است. واقعاً هيچ‏كس لايق آن اسمها نيست. پس اسم خاص اسم عام اسم اعظم اسم غير اعظم همه مال خدا است و صدق نمي‏كند بر مرشدها و بر غير آنها. اين مرشدها نه آن‏جور رؤفند نه آن‏جور رحيمند نه آن‏جور قادرند مثلاً از جمله اسمهاي خدا اين است كه لاتأخذه سنة و لا نوم حالا اگر تو شده‏اي، بسم‏اللّه آقاي مرشد، خواب مرو. خدا غذا نمي‏خورد، آقاي مرشد غذا مخور، نان مخور، پلو مخور. خدا زن ندارد، تو هم زن نگير، بچه نداشته باش.

خلاصه منظور اين است كه خدا هيچ صدق نمي‏كند بر مخلوقات چنانكه مخلوقات صدق نمي‏كنند بر خدا. خدا هميشه خدا است و صدق نمي‏كند بر خلق خود هيچ‏بار، و هيچ‏بار خلقش را هم خدا نمي‏كند. بله يكپاره جاها هست خلق به معني اعم اسم خود را به آنجاها مي‏دهد اسمهاي خود خدا كه به آن اسمها اين مخلوقات را خلق كرده. به اسمي آسمان را خلق كرده، به اسمي زمين را خلق كرده، به اسمي دنيا را به اسمي آخرت را. مي‏شود به آن اسمهاي خودش صدق كند لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك و آنجاها خودش اسم خدا است، ديگر هيچ پايين‏تر نمي‏آيد خدا اسمهاش نود و نه تا است هيچ‏كدام هم غير اللّه نيستند. بخواهي اينها را به خلق ببندي، به هيچ مخلوقي از مخلوقات بسته نمي‏شود. آنها غير اللّه نيستند و مع‏ذلك هيچ‏يكشان اسم اللّه عام نيستند. آن اسم جامع مخزون مكنون است. اسمهاي عام دارند خاص دارند، عامش خاص نيست خاصش عام نيست. آن اسم مكنون مخزون در نزد خدا هست كه به احدي از مخلوقات نداده حتي به اسمهاي خاص نفرموده آن اسم را، مخزون است در نزد خودش، پيش خودش هست و از تمام اسمهاي ظاهر بزرگتر است. گاهي هو تعبير از آن مي‏آرند. به هر اسمي مخلوقي از مخلوقات را ساخته آن اسمها را تعلق مي‏دهد به مخلوقات و مخلوقات را مي‏سازد. ديگر اسمها هريك اعوان دارند، داشته باشند كل يوم هو في شأن پس او است كاركن اين هيچ دخلي به عام و خاص ندارد و به مطلق و مقيد ندارد. پس اين «مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته» نيست هيچ اين‏جور چيزها نيست چراكه هر چيزي را بگويند خدا است مرشد را، گاو را، ستاره را، آفتاب را، جلدي ريشش را مي‏گيري مي‏گويي خداي ما مي‏شنود صداي ما را، آيا اين مي‏شنود؟ خداي ما مي‏داند هر چيزي را آيا اين مي‏داند چيزي را؟ خداي ما مي‏تواند هر كاري را بكند آيا اين چوب، اين سنگ، آن ستاره، آن مرشد، اينها اين كارها را مي‏توانند بكنند؟ اگر مي‏توانند ما مي‏گوييم خدا، حالا كه نمي‏توانند پس خدا نيستند. همين‏طور خدا البته رسوا مي‏كند آدم را. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دوشنبه 7 صفرالمظفّر 1300)

5بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

عرض كردم هر چيزي را بخواهيد درست بدست بياريد و قلبتان از زبانتان خبر داشته باشد بايد فهميدش و اين امر براي كسي كه دربند دين باشد، در بند مذهب باشد حرف خيلي بزرگي است كه عرض مي‏كنم، شوخي نيست. جميع انبيا، جميع اوصياي انبيا و جميع علماي به حق همه كارشان اين است و آمده‏اند بگويند كه خدا را بايد شناخت. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه ببينيم معني اين حرف را همين‏طور ندانيم، همان خا و دالي ياد بگيريم كفايت مي‏كند؟ يا در عربي الف و لامي و الف و هائي ياد بگيريم به همين مي‏شود اكتفا كرد؟ اين را همه مي‏گويند، بت‏پرست هم مي‏گويد به آن بت خودشان خدا و اين را تا نوع همين علمي كه حضرت صادق تعليم مي‏فرمايند به هشام و در حديث مفضل فرمايش مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة تا نوع اين را بدست نياريد همين‏كه موقع صفات را پيدا كرديد هر صفتي موقع خاصي دارد، همين‏كه بناشد موقع صفات پيدا شود انسان هرگز نه غلو مي‏كند نه تقصير.

و بدانيد تمام غير اهل حق يا غاليند يا مقصر. هر طايفه را مي‏خواهيد توي كلماتشان برويد كساني كه غير از اثناعشري و غير اهل حقند اگرچه جمعيتشان بسيار هم باشد، خيلي هم هستند، تمام اينها در توحيد هم غاليند هم مقصر. يك كسي را در ساير طوايف بخواهيد پيدا كنيد كه غلو نكرده باشد يا تقصير در يك موضع، چنين كسي را پيدا نخواهيد كرد و اينها منتي است خدا بر سر شما مي‏گذارد كه دين و مذهبتان را با دليل و برهان مي‏فهميد. هيچ غلو نمي‏كنيد، هيچ تقصير نمي‏كنيد.

پس ببينيد هر صفتي روي يك ماده‏اي لامحاله گذارده شده. فكر كنيد ببينيد در اين شكي شبهه‏اي، ريبي مي‏رود؟ خيلي هم زور بزنيد كه شك و شبهه در اين ببينيد نمي‏توانيد پيدا كنيد، پيدا نمي‏شود. از براي هر صفتي حتم است و حكم است كه موقعي باشد و محال است صفتي باشد و موقع نداشته باشد و اين صفت را بردارند بجاش بگذارند. فعل همين‏طور، هيچ فعل بي فاعلي آيا معقول هست موجود شود؟ صانع موجودش كند؟ عرض بي جوهري معقول نيست، چراكه فعل آن چيزي است كه فاعل خود آن فعل، آن فعل را صادر كند. آيا مي‏شود فعل صادر از كسي آن كسش نباشد و فعلش باشد؟ اين داخل محالات است و علم وقتي به اينجا رسيد كه انسان وقتي نگاه كند همين‏طور كه نگاه كند ببيند محال است غير از اين‏طور و بداند صانع غير از اين‏طور نكرده و نمي‏كند. اين منتهاي علم است، اين علمي است كه از علم‏اليقين و حق‏اليقين بالاتر مي‏رود، از هر عياني بالاتر است، از هر معجزي بالاتر است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هر صفتي لامحاله موصوفي دارد، هر فعلي لامحاله فاعلي دارد. پس فعل قيام را اگر كسي گفت مال آن كسي است كه قائم است راست گفته، قائم هست و فعل آن قائم قيام است. قائمي نباشد و قيامي باشد محال است، خدا چنين كاري نمي‏كند بعد از اين، پيش از اينها هم نكرده هرگز. پس فعل بسته است به فاعل و صادر كنندة آن فاعل است و هر فعلي به فاعلش چسبيده است، آن فاعل هم به اين چسبيده است. خدا مي‏داند اينها را كه انسان ياد مي‏گيرد عظمت انبيا و اوليا و ائمه را آنوقت خوب مي‏فهمد و مي‏تواند مشاهده كند كه اينها چقدر مردمان عالمي بوده‏اند كه اين‏جور فرمايشات كرده‏اند. به جلددستي و به خارق عادات نمي‏شود اين‏جور حكمت بيان كرد. اين مردمي كه پيش چشمتان است به فالِ يك لولي، يك كولي مغرور مي‏شوند اين است كه متحيرند و تا آخر هم دين ندارند تا بميرند و به جهنم بروند.

ملتفت باشيد به هيچ معجزي، هيچ سحري، به هيچ خارق عادتي انسان عاقل اطمينان پيدا نمي‏تواند بكند، مگر از روي علم كسي چيزي را بدست بيارد. علم يك‏چيزي است كه اگر نشست در قلبي، و فرض كنيد در ملك خدا همان يك قلب باشد و تمام اين مخلوقات را خيال كنيد همه‏شان مثل شيطان باشند و همه بخواهند بيايند وسوسه كنند براي انسان، علم كه نشست، در علم ديگر آنها همه جمع شوند زورشان نمي‏رسد. اما خارق عادت اگر كسي آورد شيطان مي‏تواند وسوسه كند چنانكه كرد. پس بر فرضي كه كسي صاحب معجز شد، يك سحري هست توي دنيا مي‏تواند وسوسه كند كه يك علم حروفي هست يك كاري هست كه ملكم راه مي‏برد تو راه نمي‏بري، شايد اين هم از آنها باشد. پس خارق عادات و معجزات كأنّه آن سحرها و آن بازيها است، مي‏تواند شيطان وسوسه كند، اغوا كند كه شايد اين شق‏القمر چشم‏بندي بود. برفرضي كه تمام اهل شهر ببينند كه چشم‏بندي نبود باز مي‏گويند سحر است چنانكه همين‏جور در باب همة پيغمبران همين‏طور گفتند و انكار كردند. نوح عالم را غرق مي‏كند باز مي‏گويند سحر است، همچنين موسي مي‏آيد همه را غرق مي‏كند باز مي‏گويند سحر است، موسي عصا را مي‏اندازد و اژدهاي به آن عظمت مي‏شود كه هرطور دستورالعمل مي‏داد همان‏طور مي‏كرد باز مي‏گويند سحر است.

منظور اين است كه شما ملتفت باشيد و بدانيد كه خارق عادات را شيطان مي‏تواند چنگ بند كند ولو دروغ هم هست كه اين سحر است به دليلي كه خدا است مطلع بر غيوب و اين خدا تسديد مي‏كند حق را، همين‏كه باطلش نكرد فهميديم معجز است و از جانب خدا است، بازي نيست، كار ملكم و بازي ملكم نيست، باز اينها را هم بايد به علم دانست، با علم بدست آورد. پس واللّه به نظر كساني كه صاحب قلبند، صاحب عقلند، صاحب ايمانند يك‏كلمه علم بهتر است از هزار خارق عادت. حديث تدريه خير من الف ترويه حرفهايي كه هي مي‏شنوي و مي‏گويي هركدامش را فهميده‏اي، يكيش را فهميدي از هزار تا بهتر است كه نفهميدي، از صدهزار تا بهتر است كه نفهميدي.

خلاصه ملتفت باشيد مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة مي‏فرمايد قرار المعرفة يعني آن حاق معرفت، يعني آن منتهي‏اليه معرفت. اگر مواقع صفت را بدست آوردي و در دل نقش شد، علمي پيدا كرده‏اي كه اگر تمام شياطين جن و انس پشت به پشت بگذارند آن نقش را بخواهند بردارند زورشان نمي‏رسد. پس هر صفتي لامحاله محلي دارد و اين صفت در آن محل خودش جلوه كرده، حالّ در آن شده و آن حالّ در اين شده. از اين است كه قائم خودش هست، موجود است؛ قيام فعل او است، قاعد خودش موجود است، قعود فعل او است. قائم هميشه با قيام همراه است، هميشه فاعل با فعلش يكسر مو پيش نمي‏افتند، يكسر مو عقب نمي‏افتند. قائم با قيام همين‏طور است قيام همراهش است تا وقتي مي‏زني كسي را آنوقت اسمت ضارب است، ضرب همراه ضارب است، پيشتر كه نزده بود ضربي نبود بعد هم كه هنوز نزده است ضربي نيست. مي‏روي جايي وقتي مي‏روي مي‏روي، پيشترش نرفته بودي، بعدش نمي‏روي. پس اينها مساوقند در وجود و اگر ببينيد بعضي جاها گفته شود فاعل مقدم است، فعل مؤخر است مقصود تقدم و تأخر رتبي است نه تقدم و تأخر زماني. يا تصريح كرده باشند كه مساوق نيستند، اين تصريح اگر از حرف كساني است كه زبانش از قلب خود خبر ندارد، قولش و بولش مساوي است، هيچ اعتبار ندارد و اگر اين حرف از حكيمي سرزده باشد راست است و درست گفته. باز فاعل هيچ احتياج به فعل ندارد، فعل سرتا پاش آنچه دارد ماده‏اش و صورتش، مكانش و زمانش، آنچه دارد همه را فاعل به او داده، همه‏اش احتياج به فاعل است. پس فعل با فاعل همراهند. قائم كي قائم است؟ آنوقتي كه ايستاده. تا نشست ديگر قائم بود، درست. ولكن قائم هست غلط است و اگر گفتي قائم هست و مرادت اين است كه پيشتر قائم بود و حالا رأيت قرار گرفته بگويي حالا قائم است يعني پيشتر بود اين مجاز است، اين دروغ است. حالا اين دروغ قرينه مي‏خواهد، مجاز بي‏قرينه نمي‏شود. حالت حكميش اين است كه قائم آن وقتي كه ايستاده هيأت قيام روي او است، قيام نيست مگر آن فعلي كه ناشي شده از اين قائم و اين قائم موصوف است و اين هيأت صفت او است لا من شي‏ء اختراعش كرده. هر صفتي نسبت به هر موصوفي اين حالتش است، از اين قبيل هر فعلي نسبت به هر فاعلي اين است حالتش. پس هر صفتي شهادت مي‏دهد كه موصوفي دارد و هر موصوفي شهادت مي‏دهد كه صفتي دارد و هر صفت و موصوفي دلالت بر اثنينيت و تركيب مي‏كنند. پس موقع هر صفتي را بخواهي پيدا كني آن صفت بر روي موقعش كه هست شي‏ء مركبي شما مي‏بينيد، قادري مي‏بينيد قدرت فعل او است. عالمي مي‏بينيد علم فعل او است وهكذا.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اگر گفتيم فعل و فاعل دو نيستند پس تركيب نشده‏اند، آخر اين هم يكپارچه علم است فراموش نكنيد ببينيد الان دارم مي‏گويم مركبند لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة و شهادة الصفة و الموصوف بالاقتران اين‏طور فرمايش مي‏كنند همين‏طور هم مي‏بينيد كه هست. پس دفعة ديگر همين مطلب است لفظش لفظي ديگر مي‏شود. كسي كه از اهل دايره نيست مي‏گويد فلان شخص كلام متناقض گفت در يك مطلب، بسا هم بخندند و به خودشان مي‏خندند و نمي‏دانند. پس از آن بابتي كه فعل نيست مگر ظهور فاعل و ظاهر فاعل و فاعل ظاهر و فعل هيچ ندارد مگر آنچه فاعل به او داده، فعل عين فاعل است. پس نمي‏توان گفت كه اين فعل رجلي است و قائم هم رجلي است و اينها دو شي‏ء مباينند. و فعل و فاعل و علت و معلول نمي‏شود مباين باشند. و از آن بابت كه قيام غير قائم است دو چيزشان مي‏گويند. در فعل خودتان فكر كنيد، هيچ خيال نكنيد كه در خودتان اگر فهميديد از خودتان كه بيرون نرفته‏ايد. عرض مي‏كنم ملتفت باشيد جميع آنچه انبيا و اوليا آورده‏اند اين است كه به تو بدهند چيزي را كه نداري و آنچه به گوشَت مي‏خورد. «كلّ ماطرق سمعك يمكنك الوصول اليه» هرچه به گوشَت خورد

(در اينجا يك يا چند خط از نسخة خطي افتاده است)

پس اگر يافتي مبتدا عين خبر است، خبر عين مبتدا است همين‏طوري كه متعارف است و مي‏گويند موضوع و محمول بايد با هم جهت اتحادي داشته باشند، تكه تكة علم پيش تكه تكة مردم هست. و هر مردمي در هر ديني و مذهبي حروف و كلمات حق پيششان هست، وقتي همه را جمع مي‏كني مي‏چسباني به هم حق مي‏شود. جمع نمي‏كني، نمي‏آري به هم بچسباني تكه تكه‏ها باطل مي‏شود. بخواهي قاعده‏اي پيدا كني در ميان اهل باطل كه سرتاپاش باطل باشد و هيچ حقي توش نباشد پيدا نخواهد شد. كلمات و حروف اهل حق توش نباشد، نخواهيد يافت چنين چيزي را. اهل باطل همه مي‏گويند خدا را بايد پرستيد، اين حرف حق است اينها مغرور مي‏كند كساني را كه عقلشان به چشمشان است. اما كسي كه مطلب را فهميده مي‏داند مردم هذيان مي‏گويند. پس جميع آنچه مي‏گويند اهل باطل معنيهاش پيش اهل حق است خودشان خبر ندارند، مغرورند به لفظها. يك كسي شعري خواند به او گفتند اين شعر معنيش كو؟ گفت معنيش پيش شاعر است. پس مردم مي‏خوانند شعر را اما معنيش چه‏چيز است؟ في بطن الشاعر، پيش خود شاعر است. همين‏طور عرض مي‏كنم واللّه كلمات و حروف حق مال اهل حق است و صادر از حق است. مردم مي‏خوانند اين شعر را و معنيش را از خودشان بپرسي اگر بخواهند راست بگويند، راست پيششان نيست. معني كلماتي كه مردم همه مي‏گويند اهل بازار همه مي‏گويند، همة اديان مي‏گويند معنيش پيش اهل حق است، پيش شاعر است. پس اگر موضوع و محمول مي‏گويند، مثلاً ديوار مستقيم است، اين حرف راست است چراكه همان‏طوريست كه او هست، مثلاً برف سفيد است، ماست سفيد است، اين راست است. ديگر يك قدري سياه است الحاد مي‏كني يك قدري، معلوم است دروغ مي‏گويي. پس چيزي اگر سفيد است و تو مي‏گويي سفيد است اين قضيه صادقه است، يعني اين حرف راست است. ديگر تو منطق نخوانده‏اي كه بگويي از جهتي قضيه صادقه است از جهتي كاذبه است. پس حرف راست اين است كه گرم گرم است سرد سرد است، آسمان آسمان است زمين زمين است، حق حق است باطل باطل است، روشنايي روشنايي است تاريكي تاريكي است. ديگر روشنايي را يك‏خورده بگويي تاريك است يك‏خورده دروغ است، تاريكي را يك‏خورده بگويي روشنايي است يك‏خورده دروغ گفته‏اي. اين است كه زيد قائم آن است كه قائم باشد، نشسته را بگويي قائم است دروغ گفته‏اي. پس هر محمولي را كه مي‏خواهي حمل كني به موضوعي بايد راست باشد. اگر زيد را مي‏گويي و قائم را، موضوع و محمول مي‏گويي يا مبتدا و خبر مي‏گويي يا صفت و موصوف مي‏گويي. زيد اگر يك حيثِ غير قيامي دارد آن حيث را اصلاً قيام هم به او نبايد چسباند. آني كه قائم است و قاف و واو و ميم دارد بخصوص توي هيأت قيام بايد باشد، اين قائم با آن قيام اگر دو باشند كه چيزي او دارا باشد اين دارا نباشد، چيزي را اين دارا باشد او نباشد، مي‏پرسيم اين چيزي را كه فعل دارا است و فاعل به او نداده، ايني كه دارد از كجا آورده؟ خصوصيات خودش را هم فكر كنيد.

پس اين فعل را در بادي نظر كه نظر كنيد غير فاعل است، حالا كه غير فاعل است و غير يكديگرند آيا يك خصوصيتي اين دارد كه از آن يكي پيشش نيامده يا ندارد؟ اگر چيزي دارد كه از پيش فاعل نيامده پس آن خصوصيتش اثر آن فاعل نيست و فعل نمي‏شود چيزيش از فاعل نباشد. حالا كه چنين شد پس فعل و فاعل دو رجل نيستند پهلوي هم ايستاده باشند. همچنين پس فعل در فاعل پيدا است. حتي خصوصيتش را عرض مي‏كنم يك مبتدا و يك خبري بفهم همان‏طوري كه استادت گفته يك زيد و قائمي بفهم، توحيد را بحذافيرش خواهي فهميد. يك زيدٌ قام قياماً را بفهم جميع اسرار موجودات را خواهي فهميد. پس زيد و قائم را اگر بگوييم دو تا است غلط است. قائم بي قيام كوسة ريش‏پهن است، فاعل بي‏فعل نمي‏شود. فعل از ابتداي وجودش تا به انتها كل آنچه محتاج است كه به آن خودش خودش باشد. كي به او داده آنها را؟ فاعل به او داده، غير فاعل كسي به او نداده. پس فاعل اولي است در مقام اين فعل از خود اين فعل. پس قائم ايستاده نه قيام، اين است كه مي‏فرمايند ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور و اين را مي‏توانيد بفهميد يكپاره جاها نتوانيد بفهميد نوع علم را بدست بياريد بعد برويد به آن خصوصيات بپردازيد. انسان نبايد خيالش را از دست بدهد، بسا من اينجا يك حرفي مي‏زنم مطلبي دارم. من آنجايي كه حرف مي‏زنم مي‏خواهم آن مطلب را بگويم تو نمي‏فهمي، جلدي مرو آنجا. بلكه تو همين جايي كه ايستاده‏اي و حرف مي‏زنند همين‏جا را ياد بگير، همين‏جا را كه ياد گرفتي بعد آنجا را هم خواهي فهميد. پس فاعل فعل خودش صادر از خودش است، پس خودش توي آن فعل ايستاده و هر جايي فعلي باشد كه از فاعل بپرسي و فاعل از آن خبر ندارد هيچ گول مخور، آن فعل مال فاعلي ديگر است. اين كه خبر ندارد مال او نيست. حالا فاعل شايد توي پوستين است، پوستين حالا نداند چندتكه است، نمي‏داند. حالا پوستين ايستاده باشد اين فعل آن شخص نيست. پس فاعل توي فعلش است الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. كسي كه فعل را احداث مي‏كند نمي‏شود از فعل خودش خبر نداشته باشد، از خودش خبر دارد پس از فعلش خبر دارد. اين است كه فرمودند و از اينجور كلمات زياد فرمايش كرده‏اند ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و اوجد در مكان ظهور از خود ظهور است. ظاهري اگر نباشد ظهوري نيست، ظهور هم اگر نباشد ظاهر نيست.

اما حالا آيا اينها دوتايند و يكيش افعل تفضيل برمي‏دارد؟ اين‏همه تعليمات و تعلمات ديگر گفته نمي‏شود همان اول مي‏گويند اينها دوتايند به جهت آنكه فعل خودش خودش را احداث نكرده، فعل را فاعل احداث كرده پس اينها دوتايند. حالا كه دوتا شدند پس فعل صادر است از فاعل، فعل صادر از فاعل يا معلول صادر از علت آيا ممكن هست كه مثل زيد و عمرو باشند؟ دو جا ايستاده باشند و مباينت در ميانشان باشد مثل مباينتي كه ميانة زيد و عمرو است؟ بينونت عزلت باشد ميانشان؟ بينونت عزلت بينونتي است كه مي‏شود آن يكي راه رود اين يكي ساكن باشد، يكي سفر كند يكي حضر كند، يكي زنده باشد يكي مرده باشد، يكي مؤمن باشد يكي كافر باشد. داخل محالات است كه فعل و فاعل اين‏جور باشند. پس فعل صادر از فاعل مانند زيد و عمرو مباينت ندارند با يكديگر. پس چون فعل صادر است از فاعل پس فعل ثاني فاعل نيست به اين معني كه عمرو ثاني زيد است پس اينها بينونت ندارند. حالا كه ندارند پس آنوقتي كه مي‏گفتي كه فاعل غير از فعل است فعل غير از فاعل است، اين بينونت دخلي به آن بينونتهايي كه عوام و ساير مردم مي‏فهمند ندارد. بينونتي كه ميانة فعل و فاعل است اين بينونت به اصطلاح ائمة طاهرين بينونت صفت است نه بينونت عزلت. پس قيام غير از قائم است قائم غير قيام است، لكن مثل زيد و عمرو غير هم نيستند. اين قيام صفت آن قائم است و آن قائم موصوف اين قيام است. پس بينونتشان بينونت صفت و موصوف است، بينونت عزلت نيست كه منفصل باشند از يكديگر مفارقت از يكديگر كنند.

حالا ببينيم كه اين قائم ذات زيد است و زيد تا هست قائم است هميشه؟ يا گاهي ضد اين هم از زيد صادر مي‏شود، گاهي قاعد مي‏شود؟ قائم اگر بر روي زيد پوشيده شده بود مادامي‏كه بود بايد ايستاده باشد. مثل اينكه اگر چشم داشته باشد مادامي‏كه زيد هست چشم دارد، هر چيزي كه صفت ذاتي دارد صفت ذاتي همين‏طور است. حالا چشم صفت ذاتي نباشد كار ندارم، منظور اين است كه هر چيزي از لوازم زيد است لازم و ملزوم دست از هم برنمي‏دارند. سواد مداد اسود لازمة آن شي‏ء اسود افتاده. حالا اين مداد توي الف برود سياه است، توي هر كلمه‏اي برود سياهي آنجا هست. حالا اگر هيأت قيام بر روي زيد پوشيده شده بود زيد هرجا مي‏رفت قائم بود و مي‏بينيم بالبداهه كه از اين حالت مي‏رود به حالت نشستن و ايستاده ديگر نيست. حالا كه چنين شد پس هيأت قيام را بر روي زيد نمي‏پوشند، زيد را فاعل القيام اگر مي‏گفتيم بايد قرينه نصب كنيم. زيد قائم است و فاعل قيام است يعني آن كسي كه از شأنش اين است كه اگر بخواهد بايستد مي‏تواند بايستد. آن ايستاده‏اي كه راست است بگويي، آنوقتي است كه زيد ايستاده والاّ آن پيشترش ايستاده نبود، آن بعدش هم كه نايستاده. ايستاده هميني است كه ايستاده است. و از آن بابي كه زيد يك عمومي دارد نسبت به اين خصوص و يك‏نحو بساطتي دارد نسبت به اين مركب و چون چنين است اين ظهور، ظاهر ظاهر است و ظاهر از اين ظهور از خود اين ظهور ظاهرتر است و قدري اگر دقتِ بيشتر كردي مي‏داني افعل تفضيل را بايد برداشت.

باز اينها براي تمهيد و مقدمه بود ملتفت باشيد، پس وقتي تجسس كني در خلال ديار فعل هر فاعلي خواهي يافت ان‏شاءاللّه كه فعل پيش از صدورش از فاعل هيچ چيزش نبود، و صادر كرد اين را فاعل از خودش. فعل و فاعل مثل كرسي نيست كه آن را ساخته بودندش از چوب. بله كرسي نبود نجار آمد ساخت آنرا. فعل و فاعل مثل همان قيام شما است نسبت به شما، اين قيام پيش از آنكه شما صادرش كنيد نه ماده‏اش بود نه صورتش، مثل كرسي كه ماده‏اش چوب نيست بلكه شما احداث مي‏كنيد قيام را به خود آن قيام. پس قيام را وقتي به خود آن قيام احداث مي‏كنيد خودش كه به خودش موجود شد، يعني خودش علت فاعلي خودش شده و اين توي كلّة مردم بد مي‏رود لكن شما ان‏شاءاللّه محكمش كنيد كه اگر بخواهيد بنويسيد و احياناً كسي توي كتابتان ديد ريشتان گير نكند. اين مردمي كه مي‏بينيد جميعاً عقولشان توي چشمشان است، با چشمشان حرف مي‏زنند. با اينها اگر آدم حرف زد همان حرفهاي چشمي بزند نه حرفهاي عقلي. اتفاق اگر در كتابت حرفهاي عقلاني نوشتي و كسي بناي مناقشه را گذارد جوري بكنيد كه جوابشان را بتوانيد بدهيد. چون عقلشان به چشمشان است نگاه مي‏كنند مي‏بينند بنايي ساخته شده، بگويي اين خودش ساخته شد، اين را رد مي‏كنند و واقعاً حقيقتاً جاي رد هم هست. كسي بگويد كرسي خود بخود ساخته شده و كسي آن را نساخته واقعاً بايد ردش كرد، واقعاً بايد خنديد به اين حرف نامربوط. البته كرسي اگر هست نجاري اين را ساخته، سيخ و ميخ و بيل و ميلي اگر هست حدّادي آنها را ساخته. همين‏طور اگر بِنايي هست بنّايي آن را ساخته پس اينها موجودات به نفس نيستند، اينها به غير موجودند. مي‏بيني اين بِنا موجود شده است و بنّا مرده پس اين وجودش هم بسته به وجود بنّا نيست. اين كرسي را هم نجار ساخته و خودش مرده و بقاي اين كرسي بسته به بقاي نجار نيست. هركس هم مي‏بيند همين‏طور مي‏گويد.

عرض مي‏كنم اينجور چيزها گول زده مردم را از اين جهت اگر بشنوند چيزي موجود به نفس است، خودش به خود موجود شده، زورشان مي‏آرد تصديق كنند و اگر اصرار كني بسا فحش مي‏دهند، استهزا مي‏كنند و اللّه يستهزي‏ء بهم و حال‏آنكه تمام اشياء را خداوند عالم به فعل خود آفريده و فعل را ديگر به فعل ديگر نيافريده خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها و اينها را دليل نقل اسمش نگذاريد، اهل عقول بوده‏اند كه اين حرفها را زده‏اند، دليل عقلاني فرمايش كرده‏اند. در خودت فكر كن شما هر كاري را به قدرت خودت مي‏كني، قدرت را به قدرتي ديگر احداث نمي‏كني. كارها را به قدرت مي‏كني پس اين قدرت موجود به نفس است، ذات تو هم فعل تو نيست، ذات تو قادر است و قدرت فعل او است و به اين قدرت كارهاي خود را مي‏كند. پس حالا ديگر نزديك شديم به مطلب، پس ديدي كه ممكن است يك‏چيزي خودش به خودش احداث شود نه مثل اينكه چيزي را از چيزي ديگر بسازند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه جاي روشنش مثل نيتهايي كه مي‏كنيد، قصد مي‏كني كه مي‏آيم مي‏نشينم، برمي‏خيزم. نيت مي‏كني هر كاري را كه مي‏كني اين نيت خودش به خودش موجود مي‏شود. اگر نيت خير داري ان يعلم اللّه في قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً اين نيت عملي است كرده‏اي خدا هم خير مي‏دهد به تو و آن نيت خودش به خودش موجود شد، نيت را از چيزي ديگر نساختي بخلاف آن كاري ديگر كه كردي، آنجايي كه رفتي بواسطة آن نيت رفتي. نيت كردي كه نماز مي‏كنم آنوقت نماز كردي. پس نماز را به نيت مي‏كني، نيت را به نيت ديگر نيت نمي‏كني. پس خداوند عالم آيتي در خودت گذارده كه تو نماز را به نيت احداث مي‏كني، خود نيت را به خود نيت احداث مي‏كني. هر عملي كه نيت توش نيست باطل است. پس ممكن شد كه چيزي موجود بنفس باشد. حالا اگر چيزي بخصوص موجود بنفس نيست دخلي به آن حرف ندارد. پس همين‏جوري كه تو قدرت داري و به قدرتت كارها مي‏كني، قدرتت را به چيزي ديگر نمي‏كني، خدا هم به قدرت كاملة خود خلق مي‏كند و آن قدرت را به قدرتي پيشتر نساخته و خدا اين نمونه را در خلق خود گذارده تا او را تصديق كنند در كارهاي او. اين است كه اشياء در نزد مؤثرات قريبة خودشان جميعشان موجود بنفس هستند ولو اينكه كرسي مخلوق بنفس نيست و بواسطة نجار پيدا شده، در و پنجره بواسطة نجار پيدا شده. اينها را جاش را پيدا كنيد آنجايي كه اين‏جور سخنها را عرض مي‏كنم نقل فعل و فاعل است، نقل علت است و معلول.

پس فاعل فعل خودش را احداث مي‏كند لا من شي‏ء، فاعل از چوبي نمي‏گيرد كه قعود خودش را بسازد. پس قعود فعل قاعد است و قاعد فاعل اين قعود است. اين قعود را به خود قعود احداث مي‏كند چنانكه قيام را به خود قيام احداث مي‏كند چنانكه نماز را به خود نماز احداث مي‏كند چنانكه نيت را به خود نيت احداث مي‏كند و اگر ملتفت شديد نقطه‏اش را خواهيد يافت كه افعل التفضيل ميانة ظاهر و ظهور برداشته خواهد شد. پس آن حالتي كه مي‏گفتي يقدر ان‏يقوم دخلي به آن حالتي كه حالا ايستاده ندارد، آن يقدر حالا هم يقدر است بعدش هم يقدر است، پيشش هم يقدر. يا يقوم، زيد پيش از يقوم و بعد از يقوم به يك حالت در حال فعل خود هست. ديگر افعل تفضيل را كه برداشتي قائم به نفسِ خودِ قيام اين قيام را احداث كرده. پس فاعل قيام در اعلي درجة قيام است، مبتدا در اعلي درجة خبر است. پس علت فاعلي اين‏جور فعلهاي خودمان فوق كلّة خودشان است، ضمير راجع از هر محمولي به هر موضوعي ضمير راجع از هر مبتدايي به هر خبري لازم است.معني صحيح است يا نه ؟ ضمير ميانه نباشد و ربط در ميانه نباشد دروغ مي‏شود. رابطه ضمير است، مرجع ضمير قام اعلي درجات قام است. يعني زيد قائم هو مرجع او آن زيدي است كه بالاي كلّة قائم نوشته شده اعلي درجات را مي‏گويم در كله‏اش است. باز كلّه‏اش را خيال نكنيد مثل اينكه اين كلّة اين است. يعني اگر نظرت را از اين برداشتي كه قيام غير از قعود است بخواهي ببيني كي ايستاده وقتي خوب دقت كني و ببيني غير از زيد كسي نايستاده، پس زا و يا و دالش محفوظ در قاف و واو و ميم فاءالفعل و عين‏الفعل و لام‏الفعل او است پس علم صَرف است. حالا ببينيد كه آنهايي كه واضع علم صرفند مثل حضرت‏امير چقدر مردمان حكيمي بوده‏اند آنها اين‏جور صرفيين مثل بصريين و كوفيين نيستند، تمام علوم بواسطة ايشان نشر كرده در زمانهاي پيش هم بواسطة يك كسي نشر كرده، از هركس نشر كرده باز بواسطة ايشان است كه نشر كرده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس يك فاءالفعلي داريم، عين‏الفعلي داريم، لام‏الفعلي داريم مثل زاء و يا و دال زيد. حالا قائم قائم است اين قائم قاف دارد و واو دارد و ميم دارد پس توي قافش زاء است، توي واوش ياء است، توي ميمش دال است آن فاءالفعل است، آن عين‏الفعل است، آن لام‏الفعل است و اين اصطلاحي است چنانكه صرفيين استنكافي از اين نمي‏كنند همه مي‏گويند ضرب ضادش فاء است، رائش عين است، بائش لام است. همة صرفيين هم مي‏گويند و هيچ‏كس هم تكفير كسي نمي‏كند، هيچ‏كس بحث نمي‏كند بر اين حرف. حالا اين هم كه ما مي‏گوييم علم اشتقاقي است لكن تا حرف مي‏زني بناي بحث است و رد است و لعن و تكفير. پس زيد حروف اصولش محفوظ است در ضمن قائم و قاعد و صفت ذاتية هر مؤثري در تمام آثار آن مؤثر محفوظ است. آتش گرم است و خشك كه اين گرمي و خشكي صفت ذاتية آتش است. اين توي چوبِ درگرفته، توي ذغال درگرفته، توي چراغ، هرجا هركس آتشي مي‏بيند اين صفت ذاتي محفوظ است. آتشي كه مردم مي‏بينند توي جميع اين كثرات هست پس چشم وحدت‏بين در كثرت را اينجا پيدا مي‏كنند. هركس آتشي مي‏شناسد هرچه آتش دارد در همه‏جا آنرا مي‏بيند و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است. فراموش نكنيد صفت ذاتي هر فاعلي در تمام افعال جزئية او نشر كرده و نافذ شده چراكه علم اشتقاق را خدا خلق كرده و هر فعلي به فاعلش بسته است. اگر فعل كلي است فاعلش كلي است، فعل جزئي است فاعلش هم جزئي است، فعل در غيب است فاعلش هم در غيب است، فاعلش هم بايد در غيب باشد، فعل ظاهر است فاعلش هم بايد ظاهر باشد، فعل باطن است فاعلش هم بايد باطن باشد وهكذا. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 8 صفرالمظفّر 1300)

6بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد كه ببينيد آن پستاهايي كه خيال مي‏كرديد سراب بود. يك بسيطي، يك وجود عامي كه عموم هم داخل مقيدات آن وجود باشد، يك وجود بسيطي كه بساطت هم يكي از مقيدات آن وجود باشد ــ كه هي بايد گفت و تدارك كرد ــ اظهر است از كل اشياء. اظهر هم نيست، اشياء نيست نسبت به چنين وجودي‏. خوب دقت كنيد، مسامحه نكنيد چنين كسي كه بجز او نيست كسي لفظش اين است كه بسيط است، تو بگو بي‏نهايت صرف، كه بي‏نهايتي هم نهايتي است و زير پاش افتاده. بي‏نهايت صرف دعوت نكرده كسي را، ارسال رسل نكرده، رسولي نيست، كسي كه او را دعوت كنند نيست، چيز خوبي نيست، چيز بدي نيست. اينها را بايد دقت كرد. نه اين است كه مسامحه مي‏شود كرد، تا مي‏خواهي مسامحه كني مي‏افتي در وحدت‏وجود ولو خودت نگويي وحدت‏وجودي هستم، همين‏طور هستي و لا عن‏شعور رد مي‏كني وحدت‏وجود را. پس ذات بي‏نهايت كه بي‏نهايتي هم تحت او افتاده چنين ذاتي ارسال هم نكرده تا مسامحه بكني مي‏گويي تمام اشياء نسبت به او علي‏السوي است، هيچ‏جا بيشتر نيامده كه جايي ديگر كمتر آمده باشد. هر چيزي به وجود خودش به آن وجود موجود است و هيچ چيزي از چيزي ديگر پست‏تر نيست و لفظ هستي يك‏جوري است كه (نسبت ظ) به فاعل و فعلش جوهر و عرض و غيب و شهاده و رعيت و سلطان مساوي است، نبي و غير نبي يك‏جور هستند، هيچ‏كدام هستي‏شان زيادتر نيست. فاعل هست فعلي را هم كه دارد و احداث كرده آن هم هست، هستيش هم از پيش فاعل آمده مع‏ذلك فاعل هست‏تر نيست از فعلش. خوب دقت كنيد بابصيرت هرچه تمامتر. پس اين هست آن هم هست و در هستي همة اشياء هستند و يك هست عامي كه عموم هم اسمش نيست ــ و تداركاتش را كرده‏ايم ــ همه به هستي او هستند اين است كه جميع اشياء نسبت به او علي‏السوي هستند و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس انبيا نيامده‏اند از پيش چنين چيزي. مي‏خواهم بگويم از جاي ديگر آمده‏اند والاّ همه‏چيز از پيش اين آمده. پس ببينيد كه انبيا از جاي خاصي آمده‏اند كه باقي مردم از آنجا نيامده‏اند و ادعا مي‏كنند كه چيزي را دارايند كه باقي مردم آن‏چيز را دارا نيستند و مي‏خواهند آن‏چيز را به ايشان بدهند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس چنين وجودي، نيست ماسواي او كه دعوت كند ماسوي را بسوي خودش و نيست ماسواي او كه دعوت كند و آنها كه اطاعت كنند ببردشان در بهشت نعمت بدهد و نيست كسي سواي او كه كسي تخلف كند. كسي نيست، و تخلفي هم نيست كه آنها كه تخلف كنند ببردشان در جهنم. پس بدانيد كه انبيا نيامده‏اند به اين امر دعوت كنند به جهتي كه اين تحصيل حاصل است و همه چيزها هستند و هستي‏شان هيچ افزون نيست از يكديگر به هر جايي دعوتي شده يك هستي افروني بايد باشد. مثل اينكه كسي بگويد من مثل توام در جسمانيت لكن من روحي دارم تو نداري. در جسمانيت من و تو هر دو جسميم مثل اينكه كسي بگويد من پول دارم تو نداري، من يكپاره چيزها مي‏دانم شما آنها را نمي‏دانيد. همه‏جا دعوت به اين‏جور چيزها شده. يك‏خورده فكر كنيد، دقت كنيد مسامحه نكنيد. يك‏خورده مسامحه كه كردي بسا انسان غرق مي‏شود در وحدت‏وجود و به لفظ مي‏گويد آنها درست نرفته‏اند و خودش هم جور آنها است.

پس انبيا آمده‏اند از جاي خاصي كه هيچ‏كس از آنجا نيامده، ادعاش را هم نتوانستند بكنند. حتي اين ملحدين كه ديدند در اندرون خودشان بغير از هستي چيزي نيست و به همين حيله گفتند ليس في جبتي سوي الهستي‏ص67 چون هستي را خدا دانستند گفتند «ليس في جبتي سوي اللّه» باز ريششان را كه بگيري كه ما چيزي داريم كه شما نداريد تا عرق تصوف هست ملتفت اين نخواهد شد. ريش صوفي را بگيري كه در جبّة تو هستي هست اين راست است، اولاً اينكه اين فضلي براي تو نشد، در جبّة سگ هم بغير از هستي نيست، در فضلة سگ هم بغير از هستي نيست. اگر هستي باعث اين شده كه بايد مردم مريد تو شوند كه در جبّة آنها هم هستي هست. و اگر در جبّة تو يك‏چيزي هست كه در جبة آنها نيست و مخصوص تو است، پس تو به اين هستي دعوت نمي‏تواني بكني. پس بايد چيزي پيدا كرد كه اختصاص داشته باشد، لابد مي‏شوند تصديق كنند. اهل باطل را بنشاني و با آنها حرف بزني و درست حاليشان كني از جميع اطراف راهشان بسته مي‏شود اما بشرطي كه طوري باشد كه بشود حرف زد. وقتي نشود حرف بزني، تا بروي ريشش را بگيري توي كلّه‏اش بزني پس مي‏زند.

باري، پس فكر كنيد انبيا تمامشان حتي انبياي اولواالعزم، حتي پيغمبران بزرگ مثل محمّد بن عبداللّه9 كه اشرف مخلوقات است حرفشان تمام اين است كه ما آمده‏ايم از جايي كه شما از آنجا نيامده‏ايد، ما از پيش صانع آمده‏ايم شما از پيش صانع نيامده‏ايد. صانع مراداتش را به ما گفته به شما نگفته. در امر خودتان هم به ما گفته مراداتش را و به شما نگفته و گفته ماكان لهم الخيرة من امرهم آنها را ما مي‏دانيم آمده‏ايم بگوييم كجا چشمت را هم بگذار كجا وا كن، كدام سمت برو كدام سمت مرو. شما نمي‏دانيد ما مي‏دانيم، بياييد از ما ياد بگيريد. پس وقتي فكر كنيد خواهيد يافت كه تمام حرفها پيش اين كسي بايد ختم شود كه ارسال رسل كرده. تمام اسماء حسني بايد پيش اين بيايد حالا اين يك است، اَحَد است و اين در ذاتش كثرتي نيست، صفات در ذاتش به هيچ وجه راهي ندارد كمال التوحيد نفي الصفات عنه در عالم صفاتش دو جور صفات دارد: يكپاره صفات هست كه از اين صانع سلب نمي‏شود يكپاره صفات هست سلب مي‏شود. آن صفاتي كه هيچ‏وقت سلب نمي‏شود مثل عالم، قادر، حكيم و امثال اينها هيچ‏بار نمي‏شود گفت صانع عالم نيست، قادر نيست، حكيم نيست، سميع نيست، بصير نيست. اينها يك‏جور صفات است، يكپاره صفات هست كه گاهي سلب مي‏شود مثل اينكه مي‏گويي انت ارحم الراحمين لكن في موضع العفو و الرحمة تو ارحم‏الراحميني اما در جاي عفو و رحمت. پس مي‏دانيم هيچ ترحم به كفار نمي‏كند و همچنين اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة هيچ انتقام از مؤمن نمي‏كشد. اين صفات جايي اثبات مي‏شود ضدش سلب مي‏شود، اين‏جور صفات صفات ديگر است آن‏جور صفات صفاتي ديگر است. يك‏جور را صفت ذات مي‏گويند يك‏جور را صفت فعل مي‏گويند.

اينها را بخواهيد خوب بفهميد ان‏شاءاللّه دقت كنيد سرسري نگيريد. پس عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه و اگر خوب دقت كنيد مي‏فهميد اگر خدا همچو شعوري نداده بود به مكلّفين امر نمي‏كرد كه بياييد و اعتقاد كنيد و اگر اعتقاد نكنيد قرار داده كه حدتان بزنند و قبول نكنند از مردم. پس معلوم است نمونة اينها در خلق بوده كه تكليف كرده و لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و في انفسكم افلاتبصرون؟ حجت خدا بالغ است، بيّن است، تمام است. پس نمونه‏هاش هست و مي‏توان فهميد آنهاييش را كه مي‏توان فهميد مي‏شود فهميد. اولاً مصادرات را بايد گرفت بعد در آنها فكر كرد و هي فقره به فقره دليل و برهانش را پيدا كرد و بدست آورد.

پس اولاً عرض مي‏كنم ذات صانع بلكه همة ذوات حتي ذات مخلوقات، عالم ذات رتبة ذات يك رتبه‏اي است كه صفات در آن رتبه منفي‏اند. پس صفات شما هم در رتبة ذات شما منفي است و كسي شما را شناخته باشد، صفات شما را در رتبة ذات شما نبايد بيارد، اگر بيارد اشتباه كرده. و همچنين در عالم صفات كه داخل شدي هر چيزي يكپاره صفات كليه‏اي دارد و يكپاره صفات جزئيه‏اي. آن صفات كليه را اصطلاح شده كه صفات ذاتش بگويند، صفات جزئيه كه گاهي هست گاهي نيست، مثل قيام و قعود زيد، آنها را صفات فعل مي‏گويند اصطلاح شده و اگر بگويند صفات ذاتيه را(را- ظاهرا زائد) نسبتش را كه به ذات مي‏دهي ديگر هيچ نيست. پس صفات ذاتي نمي‏ماند مثل اينكه بسا بعضيتان شنيده باشيد از بزرگان يا جايي نوشته باشند، ديده باشيد كه مي‏گويند صفات ذاتي اصلش معني ندارد، هرچيزي خودش خودش است؛ صفات ذاتي ماءالشعير گندمي است‏ صفات كه پاش ميان آمد ذات معني ندارد هر چيزي خودش خودش است، ذات ذات است صفات صفات است. صفات ذاتي كوسة ريش‏پهن است، ذات صفتي كوسة ريش‏پهن است، راست است اينها هم هست. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها به جهت اين است كه يكپاره مردم هستند كه اگر به ايشان بگويي خدا در ذاتش منزه و مبرا است از علم و قدرت يك‏چيزي خيال مي‏كنند كه قدرت ندارد، علم ندارد مي‏گويند فلان‏شخص مقدس است، يعني منزه است از معصيت، يعني نمي‏كند معصيت را، يعني ندارد معصيت. فلان‏شخص طيب است يعني منزه است از نجاست، يعني كسي كه غسل كرده و نجاست را شسته حالا ديگر طيب است طاهر است، پاك است يعني ندارد اين نجاست را. پس وقتي شما بگوييد براي جماعتي كه خداوند عالم در ذات خودش منزه است از علم، بسا آنكه آنها همچو بفهمند كه حالا كه منزه باشد از علم پس جاهل است و حال‏آنكه منزه است از علم بعينه مثل اين است كه گفته باشي خدا منزه است از اينكه جسم باشد همين‏طوري كه جسم ندارد و منزه است از جسم منزه است از علم، به همين‏طور اگر بگويي منزه است از قدرت جلدي ضدش را مي‏فهمد كه عجز است و همچنين اگر بگويي منزه است از حكمت جلدي ضدش را مي‏فهمد كه سفاهت است. حالا خدايي كه در ذاتش نه قدرت دارد نه علم دارد نه حكمت دارد معلوم است هيچ‏كار از او نمي‏آيد. هيچ نمي‏داند. پس بدانيد اين‏جور نزاهتي كه مردم مي‏فهمند نزاهت حكمي نيست. به اين‏جور خيال اگر كسي گفت خدا خودش داراي صفات نيست جلدي او را جسمي خيال مي‏كند كه در ذات خودش نه لطيف است نه كثيف است، نه گرم است نه سرد است. اين نادار صرف است، اين خدا گدا است. ملتفت باشيد عرض مي‏كنم خدا را آن‏جور بخواهي خيال كني بدان خدا را پست‏تر از مخلوقات كرده‏اي. پس اگر انسان افتاد بگير كساني كه اگر بگويد براي آنها خدا منزه است از تمام صفاتش حتي العلم و القدرة، از اين‏حرف آن‏جور مي‏فهمند آن مفهومش كه نادار صرف باشد معلوم است كه خدا نيست و آن كساني كه براي هدايت مي‏آيند نبايد جوري تنطّق كنند كه مردم خيالي كنند و گمراه شوند. چون مردم شعور ندارند كه آن‏جور نزاهت را بفهمند. پس مي‏گويند خدا صفات ذاتي دارد كه بايد بداني تا بود خدا عالم بود و هرگز جاهل نبود، بايد بداني خدا قادر بود و هرگز عاجز نبوده وهكذا باقي صفات. پس خداي ما صفاتي كه صفات ذاتي او است صفاتي است كه هرگز سلب نمي‏شود.

پس اين خدا صفات ذاتي دارد و علامتش اين است كه آن صفات هرگز سلب نمي‏شود و صفات فعل هم دارد كه هميشه خدا در تمام مواقع چنين نيست بلكه بعضي جاها سلب مي‏شود آن صفات از او مثل ترحم و انتقام. پس انتقام را از كفار مي‏كشد، اين انتقام اين‏جوري را از مؤمن نمي‏كشد، اين ترحم را به مؤمن مي‏كند به كفار نمي‏كند. پس سلب مي‏شود در جايي و اثبات مي‏شود در جايي. پس صفات دو جورشد: يكي صفات ذاتي يكي صفات فعلي.

باري، حالا اصل مطلب را بيابيد اينها گفتگوهاش هست و در كتابها نوشته شده، خودتان ديده‏ايد. حالا عرض مي‏كنم و اولاً بطور مصادره عرض مي‏كنم براي حفظ شما كه يادتان باشد چه مي‏خواهم عرض كنم. عرض مي‏كنم كه شما هم دوجور صفات داريد: صفات كليه‏اي داريد كه تا بوده‏ايد آن صفات همراه شما بوده و تا هستيد همراه آن صفات و صاحب آن صفات هستيد و هرگز مسلوب از شما نيست، اينها را صفات ذاتي مي‏گويند. باز اينها مصادرات است عجالةً براي يادگرفتن است و از براي شما صفات فعلي هم هست كه گاهي به آن‏جور صفات ظاهر مي‏شويد و گاهي هم نمي‏شويد مثل قيام خود شما، مثل حركت و سكون شما كه شما گاهي متحركيد گاهي ساكنيد و ايني كه عرض مي‏كنم در خودتان فكر كنيد در سنگي هم فكر كنيد مي‏بينيد، در عَرَضي هم اگر فكر كنيد مي‏بينيد همه‏جا همين‏طور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.

پس عرض مي‏كنم خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه شما از براي خودتان يك مقامي داريد كه آن مقام بالاتر است از كليّت و جزئيت و اين مقامي كه بالاتر است از كليت و جزئيت، اين مقام را حالا اصطلاح كرده‏اند مقام ذات شما مي‏گويند، مقام خود شما اسم مي‏گذارند. و يك مقامي داريد كه مي‏توانيد حركت كنيد ولو حركت نكرده باشيد و مي‏توانيد ساكن شويد ولو ساكن نشده باشيد. يك همچو مقامي داريد و همچو مقامي در سنگ هم هست. ازبس خدا مي‏خواهد حجت تمام كند همه‏جا نمونه‏اش را گذارده پيش پات است، توش غوطه مي‏خوري. اينجا را مي‏فهمي چرا آنجا را نمي‏فهمي؟ همچنين از براي هر چيزي كه يكي از آن چيزها خود شماييد يك صفت جزئي براي شما هست كه گاهي سلب مي‏شود گاهي اثبات مي‏شود، گاهي متحركيد گاهي ساكن. وقتي متحركي ساكن نيستي وقتي ساكني متحرك نيستي. پس شما هستيد ــ اين‏طور تعبير مي‏آريم ــ و هيچ صفاتي با شما نيست الان هم كسي اگر شما را ببيند صفات شما را همراه شما نمي‏بيند. پس شما بوديد و صفات شما نه كليش بود نه جزئيش با شما بود و تجلي كرديد به صفات كلية خود اولاً مثل اينكه به قدرت تجلي كرديد بعد به آن قدرت خودتان راه رفتيد، به قدرت خود ساكن شديد. حركت ارادي كرديد و باز اين صفت كليه هست و هيچ با او جزئيات نيستند و نبودند و الان هم كماكان نيستند. پس خدا بود و هيچ نبود الان هم كسي بگويد خدا هست و غير او چيزي نيست راست است، هيچ غير او نيست. بعد مشيت او تعلق گرفت به خلقت اشياء و مدتهاي مديد كه تعبير كه مي‏آرند مي‏گويند بيست‏وچهار هزار سال، بلكه نهايت ندارد. هرجا هم تعبير مي‏آرند تعبيري است. و باز اين مشيت بود و مدتي بود و بي‏نهايت بود. بعد از آن اشياء را هركدام را سر جاي خود به آن مشيت خلقت كرد. مثل ذات شما. پس ذات شما بود و هيچ فعلي از شما نبود، بعد تجلي كرديد ظاهر شديد به صفات كلية خود. بعد آن صفات كليه بود و قيام و قعود شما، حركت و سكون شما كه غير شما هستند اينها نبودند. بعد مدتهاي مديد بيست‏وچهار هزار سال يا هزار هزار سال كه گذشت اينها همه يعني هزار درجه كه پايين آمد بعد از اينها همه شما ايستاديد. پس ايستاده اينجا پيدا شد، وقتي نشستيد نشسته اينجا پيدا شد.

ان‏شاءاللّه سعي كنيد مطلب را درست پاپي شويد، مقام ذات را از براي سنگي هم مي‏شود بيان كرد. پس يك سنگي را هم اگر شناختي آيات‏اللّه توي سنگ هم هست، آيات‏اللّه توي آسمان هست توي زمين هست، توي خودتان هم هست. پس بخوانيد اين آيه را كه سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق همين‏جا را نگاه كنيد ببينيد اينجا چطور است. افرأيتم آيا سنگ را نديديد؟ افرأيتم ليل و نهار را؟ ان‏شاءاللّه درست فكر كنيد شما مشعري داريد كه در چيزهايي كه بايد تعليم كرد و تعلّم كرد و در اين تعليم و تعلم فرق نمي‏كند نبيي نشسته باشد تعليم كند يا وصيي تعليم كند يا عالمي تعليم كند يا ملاّي مكتبي تعليم كند، در اين مسأله فرق نمي‏كند، بياني مي‏كند كه در مقابل شعور شما سطحي بشود و شعور شما بشود مثل آئينه. پس از براي آدمي قوه‏اي است كه منتقش گردد در او صور اشياء چنانكه صور منتقش گردد در آئينه همين‏طور كه در «كبري» مي‏خوانديد. پس اگر شما نگاه كنيد به چيز سفيدي كه از خارج آمده سفيدي در خارج بوده آمده وهكذا و خود اين مسأله مطرح است در ميانه حكما كه بعضي خيلي پاپي شده‏اند و محكم كرده‏اند اين قاعده را و بعضي ديگر كه نفهميده‏اند محققين چه گفته‏اند بسا استهزا به قائل به آن كرده‏اند امثال ملاّصدرا و محي‏الدين و ملاّمحسن كه محققين بودند گفتند به هر چيزي كه نگاه مي‏كني يك حالت وحدتي دارد و حالت كثرتي و حالت كثرتش واقعاً كثرت دارد و حالت وحدتش واقعاً وحدت دارد. ديگر دليل و برهان هم خيلي گفته‏اند براي آن. اين حرف افتاده به دست بعضي كه خيال مي‏كرده‏اند كه حكيم بوده‏اند و وازده‏اند و خيلي تاخته‏اند بر اينها، بد هم گفته‏اند، فحش هم گفته‏اند، واقعاً فحش داده‏اند كه اين چه حرفي است زيد يك شخص است ديگر اين زيد حالت كثرت دارد يعني چه! دوتا نمي‏شود باشد. ان‏شاءاللّه شما ملتفت باشيد حرف هر دو را. پس مي‏گويند شخص يك حالت انيتي دارد كه هو هو است و يك حالت ديگري دارد كه هو غير غيره و اين غير غيره را ملتفت باشيد كه خيلي مشكل است و دقيق است. آنها كه تاختند به حكماي محققين كه ما مي‏بينيم زيد يكي است، ديگر گاهي راه مي‏رود گاهي ساكن است، اينها دو حالت است ما اينها را نمي‏فهميم پس شما غلط كرده‏ايد. كه گفته براي زيد دو حالت است؟ حالت وحدتي است و حالت كثرتي!

خلاصه؛ آنهايي كه اهل تحقيق بوده‏اند از حكما آنها كه مي‏گويند، مي‏گويند دو شي‏ء اگر مثل هم باشند مثل اين است كه دو لفظ يك معني داشته باشد. خربوزه را در فارسي مي‏گويند خربوزه، در عربي مي‏گويند بطّيخ. حالا اتفاق كسي نصاب خوانده مي‏گويد بطيخ نمي‏گويد خربوزه. يك‏چيز در ذهن مي‏آيد پس اگر از دو لفظ و دو مطلب دو چيز در ذهن آمد معلوم است در خارج دو تا بوده‏اند. مترادفات را هرچه تغيير بدهي كسي كه آن لغات را مي‏داند يك‏چيز در ذهنش مي‏آيد. پس انسان وقتي ملتفت است به زيد آيا اين هيچ يادش مي‏آيد كه اين غير از عمرو است؟ نه، ملتفت هيچ‏چيز غير از زيد نيست و وقتي ملتفت مي‏شود كه شايد زيد برادر عمرو است مطلبي ديگر مي‏فهمد، مي‏فهمد زيد غير از عمرو است، برادر عمرو است. پس اين حالت را كه زيد غير عمرو است يا برادر عمرو است يا از فلان‏طايفه است يا ايمان به فلان دارد يا انكار فلان را دارد اين غير آن حالتي است كه ملتفت هيچ‏چيز غير از زيد نيست. پس اين حالتي كه شخص خودش خودش است غير از حالتي است كه غير از غيرش است، اين‏قدرهاش تحقيق شده شما بيشتر از اين دقت كنيد ان‏شاءاللّه.

پس عرض مي‏كنم واحد از براي خودش يك وجودي دارد كه آن واحد است و در آن وقتي كه شما به آن واحد نگاه مي‏كنيد هيچ نمي‏بينيد اثنين را، ثلثه را، اربعه را؛ اين يك‏نظر است. و همين واحد نسبتي دارد به اثنين كه نصف اثنين است، نسبتي دارد به ثلثه. وقتي اين واحد را با آن اثنين جمع كردي اين واحد سه‏يك مجموع آنها مي‏شود، نسبتي دارد به اربعه. وقتي با سه‏تاي ديگر جفت مي‏شود اين واحد ربع آنها است، با چهارتا جمعش كني اين را، اين يكي خمس آنها است وهكذا. پس مي‏گويم واحد يك وحدتي دارد و يك كثرتي، كثرتش به اندازة ساير كثرات ملك خدا است. غير اين هست، غير اين هست، غير اين هست، هي غير غير خودش است. هرچه غير از خودش است اين غير او است. پس واقعاً حقيقتاً غيريت دارد اين واحد به عدد كثراتي كه در ملك است، و وحدتش واقعاً حقيقتاً واحد است. پس حالت وحدت وحدتي است كه مي‏گويي يك كه متصف مي‏شود به اين يك‏دفعه مي‏گويي هو الواحد يك دفعه مي‏گويي ثلث الثلثة ربع الفلان خمس الفلان اينها فعل او است، جاري از دست او است.

ملتفت باشيد كه اينها را خيلي از مردم برنخورده‏اند بلكه به دست خيلي از ملاها بيفتد اين حرف، هي طعن مي‏زنند. شما فكر كنيد ببينيد شخص واحد و ببينيد تمام شرع شما به اين قاعده درست مي‏آيد. ديگر وقتي امر رفت پيش خدا و پيش رسول خدا و ائمة هدي و شرعتان بر آن قرار گرفت و از براي آن شرع احكامي هم قرار دادند كه در يك مورد بسا احكامي چند برخلاف يكديگر به جهت نسبتهاي مختلف قرار داده شد. ان‏شاءاللّه شك و شبهه براي شما باقي نخواهد ماند. حالا زيد خودش است و وحدت دارد و اينكه خودش خودش است و وحدت دارد يك نسبتي دارد به پدر خودش كه از نطفة او بعمل آمده و او باعث وجود اين شده. چون چنين است حق وجودي كأنه بر اين دارد پس كأنه پدر آقاي پسر است، سبب خلقتش است پس اين پسر نسبت به پدرش نوكر است، هذا عبدٌ بر او صادق است، پس انت و مالك لابيك پس نسبت به پدر حكمش اين است و همين پدر و همين زيد نسبت به پسرش ديگر اين پدر است حكمي ديگر دارد، اينجا آقا مي‏شود اين نسبت كه آمد يك آقايي پيدا شد و حكم آقا اين است كه بنشيند نوكر بايستد. پس نسبت به پسرش بايد آقا باشد و پسرش بايستد پيش او اما اگر پدرش آمد بايد خودش برخيزد و اگر هر دو بايستند پدر بايد مقدم بايستد پسر مؤخر از او شود. پادشاه كه آمد وزير هم نوكر او است، ببينيد همين حكم شرع است ببينيد همين يك شخص نسبت به اقارب خودش به يك كسي محرم است، يعني تا جاي بخصوصي؛ به يك كسي محرم نيست، پس هم محرم بر اين صادق است هم نامحرم بر اين صادق است و محرم و غيرمحرم دو چيز هستند واقعاً حقيقةً. پس محارم صورتشان محرم است فرجشان نامحرم است اما نسبت به زنش ديگر حكمش اين نيست، فرجش هم محرم است. پس احكام تغيير مي‏كند به تغيير نسبتها يك چيزي حلال است در جايي همان‏چيز حرام است در جايي ديگر مالي است مال خودت حلال است بخور، اين را تو وقتي به غير يك صيغه‏اي خواندي اين مال غير مي‏شود حرام است مخور. همين‏طورها يك‏چيزي نجس مي‏شود يك‏چيزي پاك مي‏شود. خلاصه يك شخص نسبت به زنش زوج است، اين زوجيت يك كسري از كسور و يك فعلي از افعال آن شخص واحد است. اين زوجيت اگر رفته بود در ذات آن واحد بايد نسبتش به تمام آنها زوج باشد، به تمام اشياء اين نسبت را داشته باشد. پس فلان‏شخص زوج هست اما زوج زوجة خود نه زوج تمام زوجهاي دنيا اما ذات او كه وحدت دارد كه غير از تمام غيرهاي خودش است پس نسبتي كه به ذات او بايد بسنجي نسبتي است كه تمام اغيار او هستند اما نسبتي كه به صفتي از صفات او بسنجي زوجيتش مثلاً نسبتي است، نسبت به زن خودش زوج است و محرم، به زنهاي ديگر نامحرم است. زوجه هم حالتش همين‏جور است. همين‏طور باز در ذات خودش اين شخص اين نيست. حالا اين حرف را با آنهايي كه شعور ندارند بزني استهزا مي‏كنند، واقعاً فحش مي‏دهند و اللّه يستهزي‏ء بهم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه شخص در حالت خودش في نفسه ابن‏الفلان نيست اب‏الفلان نيست، عمّ‏الفلان نيست، خال‏الفلان نيست. در پيش خودش خودش خودش است، خودش غير غيرش است بطور ابهام اين حالت وحدت او است. وقتي غير شد حالا نسبت به بعضي اَب است نسبت به بعضي ابن است، نسبت به بعضي زوج است، نسبت به بعضي آقا است و مطاع، نسبت به بعضي عبد است و نوكر.

خلاصه ديگر ملتفت باشيد دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس حالت وحدت حالتي است كه تمام اين افعال را داشته باشد، ولو اينكه يك شي‏ء را بخواهيد خيال كنيد تعقل كنيد كه پيدا كنيد در ملك خدا كه سه‏مقام نداشته باشد، پيدا نخواهد شد. مقام ذات و مقام صفات ذاتيه، يعني مقام كليتي براي صفات جزئيه و مقام جزئيت. چيزي كه اين سه مقام را نداشته باشد نمي‏شود پيدا كرد و هر چيزي در مقام خودش لامحاله يك‏وجود خارجي دارد آن وجود خارجي يا مي‏جنبد يا ساكن است، آن فعل آن چيز است، فعل سنگ است، مي‏گويند شكست شيشه را سنگ. پس فعل سنگ است در رتبة ذات آن سنگ هم نيست. ديگر آن سنگ تا بود يا متحرك بود يا ساكن، پس فعل جزئي داشت. پس يك مقام جزئيتي هميشه همراه اين سنگ بود. خودت هم اين سه‏مقام را داري، همة مردم اين سه‏مقام را دارند، هرچه در غيب است هرچه در شهاده است اين سه‏مقام را دارد. پس مقام جزئيت در مقام كليت نيست يعني اگر حالا ديدي سنگ را ساكن است در حالي كه ساكن است از جهتي كه ساكن است آيا مي‏تواند بجنبد؟ نه، لكن اين سنگ در ايني كه مي‏تواند بجنبد حرفي نيست، توانستن فعل او است. پس اين سنگ تا بود يا متحرك بود يا ساكن و فعل جزئي او حتم نيست هميشه بر اين حال باشد چراكه تا جنباندي او را و سكون را از او گرفتي سنگ معدوم نمي‏شود اما اين حالت او مي‏رود و معدوم مي‏شود. آني كه مي‏تواند بجنبد و مي‏تواند ساكن شود در حالي كه ساكن است مي‏تواند اينجا است در حالي هم كه مي‏جنبد مي‏تواند اينجا است. ساكن متحرك نيست چنانكه متحرك ساكن نيست، مسلوب از آن «مي‏تواند» نيستند، و خود آن شخص ساكن شده و خود او متحرك شده. و يك‏مقام مقام خود سنگ است كه بود و حالا هم هست و هيچ فعلي نه كلي و نه جزئي همراه سنگ نيست و آن وقتي است كه به سنگ نگاه مي‏كني و سنگ مي‏بيني و هيچ ملتفت اين نيستي كه قابل است براي حركت و براي سكون؛ آنوقت سنگ مي‏بيني. وقتي به زيد نگاه كني زيد مي‏بيني، هيچ طالب اين نباشي بداني اين كيست آن كيست، جهت وحدت او را مي‏بيني. جهت وحدت بيرون نمي‏رود از كثرات. وقتي ملاحظه مي‏كني كه مي‏تواند بجنبد و نمي‏تواند بجنبد مقام كليتش را مي‏يابي، در آينة ذهن شما آن حالت تركيبيّه كه افتاد كه هم مي‏تواند بجنبد هم نمي‏تواند بجنبد بخلاف حالت اولي كه سنگ را مي‏ديدي و كاري به اين نداشتي كه مي‏تواند بجنبد يا نه.

خلاصه، علمي كه گفتگو در آن مي‏شود بايد ياد گرفت آن علم را و تعليم كرد، علم انطباع است، آن علمهاي ديگر را يادگرفتن كه چه‏جور است چندان چيزي توش نيست. اما خدا علم انطباعي ندارد، بايد جوري ديگر علم خدا را بدست آورد. حالا منظور اين است كه آنجاهايي كه بايد ياد گرفت ديگر هرجا خواه خدا با موسي حرف بزند و بگويد اني انا اللّه لا اله الاّ انا خواه موسي با قوم خود حرف بزند، هركه با هركه حرف بزند و علمي و تعليمي و تعلّمي در كار باشد تمامش از باب انطباع است. و علم انطباع اين است كه شاخص اگر در خارج متحد است انسان متحد درك مي‏كند، جهت ديگرش جهت تركيب او است. از براي اين قلمدان حالت وحدتي است و حالت تركيبي. وقتي تو طالب باشي قلمدان ببيني، نگاه كه مي‏كني قلمدان مي‏بيني و هيچ‏چيز ديگر هم يادت نمي‏آيد، جهت وحدت ديده‏اي. يك‏وقتي طالب اين هستي بداني اين قلمدان را از چوب ساخته‏اند يا از كاغذ. پس يك‏وقتي به زيد نگاه مي‏كني خود او را مي‏بيني نه فعل كلي نه جزئي هيچ نمي‏بيني و همه را نفي مي‏كني. پس كمال التوحيد نفي الصفات عنه وقتي تو وحدت ديده‏اي كه هيچ كثرت نديده باشي و مقام كثرت البته مقام وحدت نيست صفت البته ذات نيست. كمال وحدت در اين است كه كثرت همراهش نباشد اگر كثرت آمد حاق واقعش اين است كه وحدت نيست، كثرت است و اگر تو اكتفا كرده‏اي به وحدت كه آن وحدت كثرت هم توش باشد، توحيدت مشوب است. ديگر اغماض كنند اغماض شده، ديگر اغماضات را چشم بپوشند چشم پوشيده‏اند لكن حقش و حاقش و واقعش اين است كه عرض مي‏كنم و اين‏جوري كه من عرض مي‏كنم لرها هم مي‏فهمند. به هر چيزي كه لرها نگاه كنند يا اينكه خود او را مي‏بينند يا آن مقام جزئيت او را مي‏بينند. پس ذات وحدت دارد، صفات وحدت ندارد. در مقام ذات كمال التوحيد نفي الصفات عنه صفات كليه صفاتي هستند كه بايد نباشند، در ذات كليات ممتنع است، در ذات جزئيات ممتنع است. هم در كليات هم در ذات شما قدرتي مي‏خواهيد كه با آن قدرت بايستيد بعد يك ايستادني هم داريد. پس هم ذات پيدا شد و بدست آورديد و هم صفات ذاتي را بدست آورديد هم صفات فعلي پيدا شد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

(چهارشنبه 9 صفرالمظفّر 1300)

7بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

از طورهايي كه در دست بود ان‏شاءاللّه اگر اندكي فكر كنيد خيلي واضح مي‏شود كه فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و انسان اگر اين پستا را پيش بگيرد كه آثار هر چيزي را در هرجايي كه يافت، بداند آن‏چيز آنجا است و همين‏كه آثار پيدا نيست ديگر زور نزند، ديگر حدس نزند به حدس چيزي پيدا نمي‏شود. ملتفت باشيد و خيلي را ديده‏ام از اهل اديان خصوص در كتاب گبرها اين چيزها هست كه محل لغزش است. مثلاً همچو خيال مي‏كنند. (شخص جبر و تفويضي‏مان آمد)[1].

باري، پس انسان عاقل هر چيزي را كه آثارش را در جايي ديد آن آثار علامت مؤثر است. پس هر چيزي كه گرم است بايد گفت گرم است اگر اين گرم نيست و پستا را به اين‏جور بگذاريم كه من نمي‏فهمم شايد اين گرم باشد، اين پستا پستاي اهل باطل است، اين پستا پستاي اهل حيله است توي صوفيها اين پستاها هست كه ادعا مي‏كنند ولكن بجا نمي‏كنند. هركس ادعاي بيجا مي‏كند امتحانات مشتش را وا مي‏كند. تدبير مي‏كنند كه فلان‏كامل، فلان‏مرشد همه‏چيز را راه مي‏برد اما حالا مصلحت نمي‏داند بگويد، مصلحت چنان مي‏داند كه خلاف شرع بكند كه مردم را توي راه بيارد. اينها حيله است شماها همچو مباشيد.

دستورالعمل را از جاي بزرگي بگيريد پايين بياييد. مي‏فرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس آتش را چون ديديم گرم است شناختيم آتش است. حالا جايي نقش آتشي كشيده باشند برفرضي كه چشم ما گول بزند توي آئينه نگاه كنيم رنگ آتش را ببينيم، آتش نيست. وقتي گرم باشد، روشن باشد، كار آتشي بكند آتش است. ديگر چيزي كه گرم نيست شايد آتش باشد، اين حرف آدم عاقل نيست. اين شايد شايد خيلي كار را خراب مي‏كند. شايد شايد توي حق بيايد، شايد جلددستي كرده، شايد زرنگي كرده پس ايمان نمي‏آرد. توي اهل باطل اين حرفها بسيار است اينها حكمت اسمش نيست. پس انسان عاقل آب را مي‏بيند تر است مي‏گويد تر است، سنگ را مي‏بيند خشك است مي‏گويد خشك است. وقتي پيش جهال مي‏نشيند مي‏بيند جهالند، جاهل است مردكه مسأله از او نمي‏پرسد. پيش عالم مي‏نشيند مي‏بيند عالم است هرچه مي‏خواهد مي‏پرسد.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة همه‏جا صفات ظهورات صاحب صفاتند، هرجا صفتي را ديدي بدان صاحبش موصوف به آن صفت است. شايد شايدها را موقوف مي‏كني از پيش پات مي‏روي تا مبدء. همين‏كه شايد شايد شد، كوركورانه راهي مي‏روي و حرفي مي‏زني و نمي‏فهمي چه مي‏گويي. وضع خدا را مي‏خواهي ببيني چطور است نگاه كن ببين آتش گرم است و امتياز يافته از آب، آب سرد است و امتياز يافته از آتش. هريك از اينها روي ماده‏اي گذارده شده‏اند مادة بي‏صورت محال است صورت بي‏ماده محال است.

و عرض مي‏كنم كه حاق مسألة جبر و تفويض را آن عمقش را اگر بخواهيد بدست بياريد كلمة كليش همين است و اين را بايد فهميدش. در يك‏مجلس كه يك‏كلمه گفته مي‏شود حفظش مي‏توان كرد و آن يك‏كلمة كلي همين است كه حتم است و حكم است كه هر فعلي از دست فاعل خودش سربزند. فكر كنيد ببينيد غير از اين مي‏شود؟ جواب بدهيد، اگر مي‏شود بگوييد. مجلس درس مجلسي است كه مطلب را بايد هي گفت و گفت تا مطلب معلوم شود، مجلس روضه‏خواني نيست كه هرجاش را گوش داديم نقلي نباشد. مجلس درس است هرجاش را نفهميد آدم، مي‏پرسد. فكر كنيد ببينيد حتم است و حكم است هركسي كار خودش را خودش بكند. انسان خودش اگر ديد خودش مي‏داند چه ديده اگر خودش نديد و تمام عالم صاحب‏چشم باشند و همه ببينند به اين شخص خبر هم بدهند كه چه ديديم، اين خودش نديده يقيناً. همچنين صدا را اگر شخص خودش گوش دارد و مي‏شنود مي‏فهمد صدايي هست و اگر خودش كرِ مادر زاد باشد و تمام عالم گوش داشته باشند و همه وكالت داشته باشند از تو و بگويند ما مي‏شنويم براي تو، هيچ صدا به اين نمي‏رسد. كر مادر زاد اصلش نمي‏داند صدا در ملك خدا هست يا نيست، نه مي‏تواند اثباتش كند نه مي‏تواند نفيش كند. انسان تا چيزي را نفهمد نفيش را هم نمي‏تواند بكند. كور مادر زاد اصلش روشنايي نمي‏داند يعني چه، تاريكي نمي‏داند يعني چه. خيال نكني كور مادر زاد را مثل چشم داري كه چشم را هم مي‏گذارد، چشم دار روشنايي ديده تاريكي ديده، پس الان هم كه هم مي‏گذارد مي‏فهمد يعني چه. لكن كور مادر زاد نمي‏فهمد روشنايي يعني چه، تاريكي يعني چه. هست در ملك خدا يا نيست، نمي‏داند. تمام خلق اگر چشم داشته باشند و يكي نداشته از اول او نمي‏داند تاريكي يعني چه و چه‏چيز است، روشنايي چه‏چيز است. هرچه هم به او بگويند تاريكي چه‏جور است روشنايي چه‏جور است بجز تحيّر و بجز صدايي كه به گوشش برسد ديگر هيچ نمي‏داند، ياسين به گوش الاغ خواندن است.

فراموش نكنيد اين مقدمات را و خيلي آسان هم هست، انسان تا خودش نبيند خودش نديده، اگر جميع عالم همه ببينند او نديده است. همچنين خودش تا نشنود انسان نشنيده، تمام عالم گوش باشد و همه بشنوند اتفاقاً يكي كر مادر زاد باشد، تمام جن و انس، تمام مخلوقات بيايند درسش بدهند صدا همچو چيزي است، تا گوش نباشد نمي‏تواند بشنود. مگر خدا گوشي براش خلق كند آنوقت صدا به گوش برسد و گوش بشنود.

خلاصه جبر محال است به جهت آنكه حكم است و حتم است كه هر فاعلي فعلش را خودش بكند. پس خودش بايد ببيند تا ديده باشد، خودش بايد بچشد و بخورد تا خورده باشد. اگر خودش چيزي نخورد هركس غير از او بخورد او نخورده، گرسنه خواهد ماند. خودش بايد آب بخورد تا تشنگيش رفع شود، خودش آب نخورد تشنه خواهد ماند. تمام عالم علما باشند اگر خودش چيزي فهميده عالم به آن شده خودش نفهميده باشد هركه غير از او هرچه بفهمد او نفهميده نيابت برنمي‏دارد كه ديگران تحصيل علم كنند كه من عالم شوم. پس دقت كنيد بابصيرت هرچه تمامتر ببينيد كه هيچ خدشه بر اينها نمي‏توان گرفت، هيچ شيطاني نمي‏تواند در اينها وسوسه كند، خدا خلق نكرده مخلوقي را كه بتواند وسوسه در اينها كند. پس فعل بايد لامحاله از فاعلش صادر باشد حالا ببينيم فعلي را كه بايد بكنم من مي‏خواهم بدانم اين چه رنگي است، چشم را وا مي‏كنم مي‏بينم چه رنگي است.

فكر كنيد ببينيد آيا من مي‏توانم به زور كسي را وا دارم كه تو برو ببين كه اين رنگ چه رنگ است كه من ديده باشم؟ كه تو كه مي‏بيني من بفهمم چه رنگ است؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس من اگر بخواهم سياه و سفيد را تميز بدهم و چشم هم دارم خودم بايد چشم خود را باز كنم و سياه و سفيد را تميز بدهم. ديگر خودم كسالت دارم و حالت نگاه‏كردن ندارم و تمام عالم بيايند و نگاه كنند آنوقت من فهميده باشم كه سياه يعني چه، سفيد يعني چه، محال است بفهمم و من به زور اين كار را به گردن غير نمي‏توانم بگذارم كه به زور برو ببين كه من ديده باشم. او كه مي‏بيند براي خودش مي‏بيند، باز من نفهميده‏ام سياهي و سفيدي يعني چه. به التماس هم نمي‏توانم ديدن را به ديگري واگذارم، التماس هم كه كردم باز مي‏بينيد خودش ديده، باز من نمي‏فهمم او چه ديده به جهت آنكه من بيرون از وجود او نشسته‏ام، در چشم او نيستم.

پس اين را اگر فراموش نمي‏كني مي‏داني كه جبر محال است، شما هم نمي‏توانيد جبر كنيد. اين كارها را كه مردم مي‏كنند جبر نيست، اسمش ظلم است. ظلم در ملك خدا هست، در كار خودتان فكر كنيد ببينيد كسي را وا داريد برود كار شما را بكند محال است و به التماس كارتان را واگذاريد و مفوض كنيد امرتان را به غيري، محال است. پس حالا جبري كه محل شبهه است اين‏جور جبرها است كه فرموده‏اند جبر محال است تفويض محال است لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين حالا جاش را پيدا كنيد.

باري، پس بعد از اين نظر ديگر شك نكنيد كه فعل هر فاعلي حكم است و حتم است واجب است، لازم است كه مال فاعل خودش باشد بايد خودش بكند آن كار را، غيري نمي‏تواند بكند. اين ايستادن خودت كه خودت ايستاده‏اي، اين را تو خودت بايد بايستي كه اين ايستاده ساخته شده باشد، هركس بايستد در دنيا خودش براي خودش ايستاده، به ايستادن او نمي‏ايستي. جنها بايستند خودشان ايستاده‏اند، ملائكه بايستند خودشان ايستاده‏اند، اين كار را نه به زور گردن كسي مي‏شود گذارد كه اين كار را بكند نه به التماس. هركس ايستاد براي خودش ايستاده، كار هركسي مال خود او است، عمل هركسي عايد خود او است اين است كه عمل كسي را نمي‏شود گرفت به كسي ديگر داد و لاتزر وازرة وزر اخري اعمال حسنه هم همين‏طور است ديگر تداركات همه براي اعمال هست و جايز است به نيابت نماز بكنند، حج بروند، اينها پيش چشمتان را نگيرد. اينها سرجاش درست است. پس حتم است و حكم هركس به كار خودش بايد مشغول باشد در ملك خدا ديگر اين تمنا را بايد از سر بدر كرد كه من حلوا نمي‏خورم خدا كه قادر است دهان مرا شيرين كند، همين‏طور شيرين كند. همين‏طور شيرين هم كرده‏؛ ملتفت باشيد كه خيلي از اُمنيه‏ها و حرفها معني كه ندارد سهل است محال هم هست. وقتي خدا بخواهد به تو انعام كند به تو ذائقه مي‏دهد، حلوايي از خارج خلق مي‏كند، حلوايي را كه برداشتي روي زبان گذاردي و خودت خوردي آنوقت خدا حلوا به تو انعام كرده. مادامي كه تو خودت نخوري و خودت نچشي و تمام عالم ديگ حلوا باشد تو را هم بردارند فروببرند در ديگ حلوا و تو دهانت را باز نكني و نخوري، خدا حلوا به تو نخورانيده است. وضع خلقت در اين بيانات به دستتان مي‏آيد.

خداوند عالم يك صنعتي دارد كه خلق مي‏كند زيد را، اين زيد را كه خلق مي‏كند زيدي نيست مي‏گيرد آبي، خاكي، نطفه‏اي از پشت پدر مي‏گيرد مي‏ريزد در رحم مادر، زيد مي‏سازد. هيچ‏كس هم نيست سؤال كند. پس يك‏جور خلقت هست كه توي دست فاعل خدا خلقش مي‏كند مثل كار زيد، كار عمرو، پس           در اينجا چند كلمه افتادگي دارد          تو دست داري، چشم داري، گوش داري، عقل داري، روح داري، بدن داري، تو اگر كار بدنت را با بدنت مي‏كني آن كار را داري، اگر نمي‏كني نداري. مي‏كني آن كار را خدا از دست تو آن كار را جاري كرده، نمي‏كني آن كار را از دست تو آن كار را جاري نكرده. ديگر كار مي‏خواهد خوب باشد مي‏خواهد بد باشد. دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پيش از آنكه شما نمازي بكنيد خداوند عالم نماز تو را در هيچ جاي از جاهاي عالم خلق نكرده بود و آنوقتي كه تو تكبيره‏الاحرام گفتي آنوفت خدا تكبيرش را خلق كرد به گفتن تو. يعني همراه است گفتن تو اللّه‏اكبر را با خلق‏كردن خدا اللّه‏اكبر را. همراه هستند نه يك‏خورده او پيشتر خلق مي‏كند نه يك‏خورده تو پيشتر مي‏گويي. سنگي را تو اگر از جايي برداري آن سنگ هم در آنوقت برداشته مي‏شود و تو كه مي‏گذاري در آنوقت گذارده مي‏شود، لكن برداشتن و گذاردن كار تو است و برداشته شدن و گذاشته شدن كار سنگ است. اينها يك‏دفعه پيدا شده‏اند. اين است كه افعال را خدا خلق مي‏كند لكن توي دست فاعلين خلق مي‏كند افعال مثل خود فاعلين هستند كه آنها را خلقشان كرده‏اند با فواعل.

اگرچه بعضي احاديث را بسا ببينيد و شك و شبهه براتان بيايد. در حديثي مي‏فرمايند خداوند عالم افعال خير را خلق كرد به دوهزار سال پيش از تمام مخلوقات و افعال شر را خلق كرد خدا به دوهزار سال پيش از تمام مخلوقات و اين افعال خير و شر آنجا بودند، بعد خير را به دست هركس خواست جاري كرد آنوقت بنا كرد تعريف آن شخص را كردن، گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير همين‏طور شرّش را هم به گردن هركس مي‏خواهد مي‏گذارد و آنوقت ويل لمن اجريت علي يديه الشر. ببينيد اين‏جورهايي كه مردم مي‏فهمند اين حديث را، همه‏اش كفر و زندقه است. كسي بي‏تقصير، بيگناه باشد، زنايي جايي باشد و بيارند از اعضا و جوارح او جاري كنند آنوقت فحشش هم بدهند كه بدكاري كردي! همچنين نمازي را از جايي بيارند از اعضا و جوارح كسي جاري كنند آنوقت تعريفش كنند كه خوب كاري كردي!

خلاصه اين متشابهات هست و معني اين حرفها را هركس نمي‏داند كه چه فرموده‏اند. و اين‏جور مطالب را بخصوص فرموده‏اند تا ملتفت باشند مردم كه عظمش چقدر است. فرمودند مسألة سرّ اختيار را هيچ‏كس نمي‏داند مگر خدا و هيچ‏كس بعد از خدا نمي‏داند مگر آن كسي كه خدا وحي كرده باشد به او، پيغمبر بخصوص تعليم به او كرده باشد، ائمه و اوصياي پيغمبر مي‏دانند. بعد مي‏فرمايند ديگر هيچ‏كس از سرّ اختيار خبر ندارد الاّ كسي را كه بخصوص ما تعليم كرده باشيم. پس بدانيد مسأله خيلي عظيم است، بسيار بزرگ است. اين مسأله را خيال كند كسي به فكر خودش يا به مطالعه مي‏تواند بفهمد، داخل محالات است. كتابهايي كه در جبر و تفويض نوشته شده و خواسته‏اند به شرقّ دست درستش كنند و اين مطلب را بيابند برداريد ببينيد كه هيچ بويي نبرده‏اند. پس فهم آن به فكر خودش داخل محالات است الاّ اينكه كسي از ائمه بگيرد مسأله را. واللّه كسي كه مُعرِض از ائمه شد تعليم او نمي‏كنند. كسي كه اقبال ندارد به مبدء، اين مسأله به اين عظمت را به او تعليم نمي‏كنند مگر كسي را بخصوصه بخواهند تعليمش كنند. حالا تو با وجودي كه هنوز اقرار به عظمت او و به بزرگي او نداري و خاطرجمع نيستي كه راست مي‏گويند يا دروغ گفته‏اند، آنها هم مثل همين حيله‏بازهاي دنيا همه فكر اين بوده‏اند كه لقمة ناني به چنگ بيارند، يا راستي راستي امام است و علمش از جانب خدا است و چاپ نزده، حالا ديگر توقع كني كه اي آن كسي كه من تو را نمي‏شناسم بيا تعليم فلان مسأله را به من بكن. واقعش اين است كه توقع بيجايي است.

خلاصه در تمام اطراف و اقطار مسأله بخواهي فرو روي حضرت امير خبر داد كه بحر عميق فلاتلجه دريايي است متلاطم، هي بالا مي‏آيد هي زير مي‏رود كثير الحيّات و الحيتان يكجاش را مي‏بيني مار بيرون مي‏آيد، يكجاش را مي‏بيني عقرب بيرون مي‏آيد، يكجاش را مي‏بيني ماهي بيرون مي‏آيد، هي تلاطم مي‏كند، بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد. تا مي‏روي نگاه كني يكدفعه مي‏بيني سفيد شد، يكدفعه مي‏بيني سياه شد، يكدفعه مي‏بيني رنگي ديگر شد. هي موج مي‏زند اين دريا و هي تاريك مي‏شود، هي روشن مي‏شود. ما مثل پر كاهي روي اين دريا افتاده‏ايم گاهي بالامان مي‏برد گاهي زيرمان مي‏برد، گاهي به مشرق و گاهي به مغربمان مي‏برد. مي‏خواهي تمام مغزش بدست بيايد، نمي‏شود الاّ كسي را بخصوص بخواهند تعليمش كنند.

پس تمام اطرافش را هيچ توقع نداشته باش مفت مفت به كسي بدهند بلكه شرط است و موقوف بر اين است. تمام سرّ اختيار را بدست آوردن موقوف بر اين است كه انسان تمام صفات الهيه را براي خدا بدست بيارد و هيچ او را متهم نكند. خدا عالم است توي دلش بداند نه به زبان تنها بگويد خدا عالم است، توي دلش بداند خدا قادر است و از هيچ كاري عاجز نيست، توي دلش بداند حكيم است و بقدر سر سوزني بازي نمي‏خواهد بكند خدا، توي دلش بداند خدا كامل است و بقدر سر سوزني نقص براي او نيست، رؤف است، رحيم است، عادل است ظالم نيست. نمي‏خورد نمي‏آشامد، خواب ندارد و غفلت ندارد، تو را مي‏بيند، صدات را مي‏شنود، هرجا بروي در حضور او حاضري. پس تا كسي به تمام اسماء حسني اقرار قلبي و ايمان قلبي مكتوب نداشته باشد، تا چنين كسي نباشد نمي‏تواند حاق اين مسأله را و مغزش را بدست بيارد. و در توي اين صفات افتاده كه خدا مهمل نمي‏گذارد خلق را، توي همين اسماء حسني است كه كار اين خدا اين است كه ارسال رسل مي‏كند، انزال كتب مي‏كند، مرادات خود را بيان مي‏كند و از روي صدق بيان مي‏كند. به صدق امر مي‏كند از كذب نهي مي‏كند، به صدق گفتن ثواب مي‏دهد به كذب گفتن عذاب مي‏كند اينها از فروع توحيد است و بايد كسي كه اين مسأله را مي‏خواهد بفهمد اقرار به توحيد داشته باشد.

خلاصه همچنين تا كسي اقرار نداشته باشد كه نبي شخص فاسقي نمي‏شود باشد، شخص دروغگويي نمي‏شود باشد، شخص جاهلي نمي‏شود باشد، نبي بايد عالم باشد، سرّ اختيار را بداند، از جانب خدا بيايد. اگر نبي كسي باشد كه مسأله‏اي كه از او بپرسيم او نداند و جاهل باشد او هم رجلي است مثل من، چرا من اطاعت او را بكنم؟ چرا من به او ايمان بيارم؟ پس نبي بايد جميع اشكالاتي كه من دارم بتواند رفع كند، پس بايد همه‏چيز بداند. بايد عادل باشد، صادق باشد، امين باشد، بايد برحق باشد، بايد باطل نباشد، بايد ظلم نكند. خدا كه ظلم نمي‏كند سهل است نبيش هم بايد ظلم نكند، ظالم نباشد، حكيم باشد، بازيگر و لغوكار نباشد.

و همچنين اوصياي چنين نبيّي، آنهايي كه اين نبي وضعشان كرده براي رفع حاجت امت، آنها هم بايد همين‏طور معصوم باشند، علما باشند. عالم باشند به ظاهر كتاب، به باطن كتاب، آنچه خلق محتاجند بايد بدانند. اولاً بايد عالم باشند بعد خيانتكار بايد نباشند، آنچه مأمورند برسانند. بعد بايد دروغ نگويند، بعد بايد دليل و برهان بر آنچه مي‏گويند جوري بيارند كه مردم بتوانند بفهمند. ديگر خودش عالم باشد و نتواند تعليم كند، نمي‏شود هادي خلق باشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه باز اين‏جور حيله‏ها را خيلي بكار مي‏برند، در اين‏جور حيله‏ها شعرها گفته شده:

علي نحت القوافي من مواقعها

و ما علي اذا لم‏يفهم البقر اينها را بايد نبي سرجاش بگذارد. بله اگر واقعاً كسي كور مادر زاد است و از تو سؤال مي‏كند كه رنگ چه‏جور است تو بگو اين مسأله را سؤال مكن، تو نخواهي فهميد. من بخواهم بطوري كه يقين كني بگويم، مي‏توانم بگويم لكن خيانتي با تو نمي‏كنم. من مي‏گويم لا(ظ رنگ)، تو نمي‏فهمي ص89، نمي‏تواني بفهمي معني رنگ را مگر چشم داشته باشي؛ لكن وقتي چشم داري و چشمت معيوب نيست، رنگ هم با چشم ديده مي‏شود وقتي نيست رنگ را تو نمي‏تواني ببيني اگر رنگ نيست گرمي است، سردي است، بگو با لامسه فهميدم. اگر رنگ نيست صدا است بگو با گوشم شنيدم وهكذا. پس «علي نحت القوافي من مواقعها» اينها را اهل حيله مي‏خوانند مشايخ خودمان هم فرمايش مي‏كنند اين‏جور چيزها را، لكن كسي كه چشم ندارد مي‏گويند برو پي كارت، اصلش مپرس رنگ را. كسي كه گوش ندارد مي‏گويند تو كر مادر زادي صدا نمي‏فهمي، تكليف هم نداري بفهمي. نه ما مي‏گوييم چرا نفهميدي نه خدا مي‏گويد نه پيغمبر مي‏گويد، هيچ‏كس كارت ندارد. وقتي نمي‏تواني بپري بروي به آسمان هيچ تشويش مكن، اضطراب نداشته باش، هيچ‏كس به تو كار ندارد كه چرا نپريدي، هيچ كارت ندارند ولكن كاري بتواني بكني، مشعرش را داشته باشي، مثل اينكه چشم باشد و بتواني ببيني ولكن حالا مصلحت نمي‏دانم بگويم اين چه رنگي است، تو نبايد بداني، اين حيله است، از جانب خدا نيست.

همين‏جور علمايي هم كه از جانب ائمه مي‏آيند پستاشان اين است كه مي‏آيند مردم را هدايت كنند، مي‏آيند اشكالات مردم را رفع كنند، پستاشان از اين قبيل است. بله يكپاره جاها كه چشمش نيست، مشعرش نيست مي‏گويند اين مشكل است، تو نمي‏تواني بفهمي. جاهايي كه اشكالش را مي‏فهمد حاليش مي‏كنند كه مشكل است بعد اگر مشعرش را دارد مطلب حاليش خواهد شد.

و باز اين را ملتفت باشيد كه اين يكي از كليات بزرگ حكمت است كه هر مطلبي كه شما خلافش را مي‏فهميد عكسش را هم بدانيد مي‏توانيد بفهميد كائناً ماكان بالغاً مابلغ. هر اختلافي كه ميان هر طايفه‏اي هست مي‏بيني نفيش را مي‏تواني بفهمي اثباتش را هم مي‏تواني بفهمي. اگر اثباتش را مي‏فهمي نفيش را هم مي‏تواني بفهمي و خداوند عالم اجل و اكرم از اين است كه درد را بفهماند و دوا را نفهماند، جهل را بفهماند، جهل را بيارد و علم را نيارد حالي كند و نفهماند، شبهه را بيارد و رفعش را كاري كند كه محال باشد، همچو قرار نداده. بلكه عرض مي‏كنم واقعاً حقيقتاً يك كار عمدة بسيار بزرگ بسيار بزرگ انبيا شبهه رفع‏كردن است. والاّ كارهاي ديگر را كه عوام بايد تصديق كنند تا عوام يك شق‏القمري ديدند هو مي‏كشند و جمعيت مي‏كنند و يك سوسماري كه بناكرد حرف‏زدن يكدفعه مي‏بيني صدهزار نفر حاضر شدند. به آن‏جور كارها زود مي‏آيند، زحمتي ندارد براشان. زحمتي كه انبيا و اوليا مي‏كشند همان رفع شبهه‏كردن است. عمدة كارشان اين است. پس هر جايي كه شبهه‏اش وارد شد و شبهه آمد كه چرا فلان‏چيز سفيد است مثلاً، بدانيد سرّش را مي‏توانيد ياد بگيريد بعينه مثل همين است كه مي‏فهمي اگر فلان‏كس همچو كند عدل كرده اگر خلافش را كند ظلم كرده. هم عدلش را مي‏فهمي هم ظلمش را مي‏فهمي. مي‏خواهي پيش خدا بروي مي‏خواهي پيش خلق. خدايي كه عدل مي‏تواند بكند مي‏تواند ظلم هم بكند نهايت گفته نمي‏كنم و نخواهم كرد، يعني عدل مي‏كنم. كسيكه ظلم مي‏تواند بكند اما نمي‏كند، آدم خوبي است.

پس ملتفت باشيد وضع الهي را از دست ندهيد، فكر كنيد مسائل حكميه همه سر كلاف دارند، سر كلافش را كه استاد سعي مي‏كند به دست تو بدهد اگر تو سر كلاف را بدست گرفتي و راه رفتي و راه افتادي و بناكردي رفتن و پيچيدن، تمام كلاف بدست تو خواهد آمد، يك قطعه‏اش پاره نمي‏شود، تمام ريسمانها مي‏آيد توي چنگ. سر كلاف كه بدست نيست همين‏كه يك چارك مي‏پيچي مي‏بيني نيامد، لابد مي‏شوي پاره كني باز يكي ديگر از يك گوشة ديگر مي‏پيچي مي‏بيني نيامد لابد مي‏شوي پاره كني. از جاي ديگر مي‏گيري به همين‏طور باز پاره مي‏كني، آن آخر كار همة كلاف پاره مي‏شود و كلاف پاره‏شده بكار نمي‏خورد، نمي‏شود كرباس از آن بافت، نمي‏شود چيزي دوخت با آن. اين است كه حالا كه سعي مي‏كنم من كه سر كلاف را بدست شما بدهم شما هم بگيريد. حرفهاي مردم تمامش تكه تكه‏هاي حق است اما تكه حق، حق نيست، باطل است. حق اگر بهم متصل است و تا آخرش مثل زره و زنجير شد اين حق است. يك تكه‏اش بجز اينكه مرا مغرور كند ديگر فايده ندارد. اين بطور عموم است عرض مي‏كنم دخلي به شخص مخصوصي ندارد اين است كه فرموده‏اند و من الناس من يعبد اللّه علي حرف به حرفي قانع مي‏شوند. آن حرف، تكة حق است. در همة اديان اين هست اگر يك‏تكه‏اش را بدست نگيرد نمي‏تواند ادعاي خود را بكند. هركه را مي‏بيني مي‏گويد حرف مرا گوش كن و به دين من داخل شو، از دينهاي ديگر رو بگردان، اين تكه حق است، دام شيطان است در دست فلان ملحد. اين تكه حق را مي‏گيرد مي‏آيد ميان مردم گولش را مي‏خورند. اين تكه اگر نبود بهتر بود. لكن اگر كسي سر كلاف را بدستتان بدهد و سر كلاف علامتش اين است كه وقتي بنا مي‏كني پيچيدن، تمام كلاف را بدست مي‏تواني بپيچي. احتمال نمي‏دهي پاره شده باشد. مسأله‏هاي يقيني بدست مي‏آيد كه احتمال خلاف در آن نرود بطوري كه اگر تمام خلق جمع شوند كه آن‏جور مردم را گمراه كنند زورشان نمي‏رسد. اگر يقين در قلب نشست تمام خلق اگر جمع شوند و همه شيطان شوند و بناي وسوسه را بگذارند كه او را وسوسه كنند، اغوا كنند، زورشان نمي‏رسد. اين بود كه خودش گفت لاغوينهم اجمعين تمامشان را گمراه مي‏كنم الاّ كساني كه تو را شناخته‏اند، عباد مخلصين تو هستند. كساني كه تو را نشناخته‏اند آنها را هرطوري باشد كلاهي توي دست و پاشان مي‏اندازم، به اضطرابشان مي‏اندازم لكن كساني كه تو را شناخته‏اند، عباد مخلصين تو هستند الاّ عبادك منهم المخلصين آنها را نمي‏توانم گمراه كنم. ديد اگر آنجا مي‏رفت دست و پا كند خدا نمي‏گذارد، پدرش را درمي‏آورد. اين است كه عرض مي‏كنم سعي كنيد ان‏شاءاللّه يقين بدست بياريد و مي‏شود بدست آورد. باز عرض مي‏كنم اگر نمي‏شد يقين بدست بيايد، خدايي كه مي‏داند كه نمي‏شود يقين بدست بيايد امر نمي‏كند. پس بدانيد مي‏شود بدست آورد، نشدني نيست. باز اينها همه نصيحت است و اطراف مسأله است كه عرض مي‏كنم مي‏بينيد دخلي به مسأله ندارد.

پس عرض مي‏كنم خدا خدايي است صانع كل، به وضع اين خدا نگاه كن مي‏خواهي بداني چه جور راضي است؟ به خلقش نگاه كن ببين چه جور خلق كرده، هر جوري كه خلق كرده همان جور خواسته و راضي بوده كه آن‏جور خلق كرده. اين خدا اگر در ذات خودش ميلي داشت ــ ملتفت باشيد كه اينها سر كلاف است بدستتان مي‏دهم ــ اگر اين خدا بناش اين بود كه تمام اهل مملكتش او را علي ماهو عليه بشناسند، همه را پيغمبر خلق مي‏كرد. حالا مي‏بيني كه اين‏جور نشده پيغمبران چيزها مي‏دانند كه امت نمي‏دانند، امت جاهلند. اگر پستاش اين بود كه به هيچ‏كس علم ندهد انبيا را عالم نمي‏كرد، اينها همه همسر بودند. بعد عرض مي‏كنم اگر پستاش اين بود كه تمام مخلوقاتش خوش بگذرانند هيچ‏كس سرش درد نمي‏گرفت، هيچ‏كس گرسنه‏اش نمي‏شد، هيچ‏كس خسته نمي‏شد، هيچ‏كس سرماش نمي‏شد. بله خدا كه ارحم‏الراحمين است چرا مي‏گذارد من سرما بخورم؟ هركار بخواهد بكند كه مي‏تواند، پس مرا جوري خلق كند كه من سرما نخورم. فكر كنيد ان‏شاءاللّه و ببينيد كه هيچ پستاي خدا اين نيست كه مردم هيچ‏جا گرماشان نشود، خيلي جاها گرماشان مي‏شود و خدا ارحم‏الراحمين هم هست. جلدي هم مدو برو در آخرت كه آنجا گير كني، همين‏جا ببين چه‏جور است. اينجا را مي‏بيني مردم بعضي گرسنه مي‏شوند، بلكه از گرسنگي هم مي‏ميرند و خدا ارحم‏الراحمين هم هست. اگر مي‏فهمي به اين‏طور كه منافات ندارد كه مي‏شود ارحم‏الراحمين باشد و اين شخص هم از گرسنگي بميرد و راستش هم باشد و هست و راست مي‏گويد. علامت اينكه راست مي‏گويد همين كه مُرد. پس اگر هنوز نمي‏داني معني ارحم‏الراحمين بودن او را اول بنا مكن بحث‏كردن با او، اول نگاه كن ببين پستاش چه‏جور است آنوقت اگر سر كلاف به دستت نيامد شك و شبهه ماند، آنوقت شك كن. پس خدا ارحم‏الراحمين است و مردم گرسنه مي‏شوند، فقير مي‏شوند، ناخحوش مي‏شوند، مبتلا مي‏شوند به حدي كه راضي مي‏شوند كه نباشند ببينند صدمات دنيا را. چه بسياري از مردم كه آرزو مي‏كنند مرگ را براي خود و مرگ براشان نمي‏آيد و او ارحم‏الراحمين است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه براي سر كلاف عرض مي‏كنم. آتشي كه مزاجش گرم است هرجائيش بردي مي‏بيني گرم است، گرميش همراهش آمد. آبي كه مزاجش سرد است هرجا برديش مي‏بيني سرديش همراهش آمد. اينها براي سر كلاف بدست‏دادن است كه عرض مي‏كنم. فكر كنيد ببينيد كه آيا اقتضاي ذات خدا اين است كه كسي صدمه بخورد؟ مي‏بينيد كه همة موجودات انسانش كه اشرف مخلوقات است ببينيد بيش از همة مخلوقات صدمه مي‏خورد، حيوانات چقدر صدمه مي‏خورند، گرسنگي مي‏خورند، آخر مي‏ميرند. همچنين از براي نباتات صدمه‏ها هست، خشك مي‏شوند، برگهاشان مي‏ريزد. پستاي اين صانع را مي‏خواهي بداني چه‏جور است چشمت را واكن نگاه كن ببين وضعي را كه وضع كرده او ارحم‏الراحمين است لكن رحم او را خيال مكن مثل رحمهاي بي‏معني، مثل مادر بسيار رحيمه‏اي كه بچه وقتي گريه مي‏كند كه من ناخوشم و حلوا هم مي‏خواهم بخورم، مادر از بس بي‏شعور است رحمتش به هيجان مي‏آيد حلواش مي‏دهد مي‏خورد و حالش منقلب مي‏شود به محرقه و ناخوشيش شدت مي‏كند، آخر كار مي‏كُشد او را به جهتي كه ترحم كرده. پس اين ترحمش عين دشمني است، اين ترحمش مثل دوستي‏هايي است كه اغلب مردم اولادشان را دوست مي‏دارند. اولادش را ببينيد چقدر انسان دوست مي‏دارد، لكن وقتي بشكافي مي‏بيني كه دشمني دشمن‏تر از اولاد ندارد و فكر كنيد ببينيد چقدر دشمني دارند اولاد جميع هموم و غموم و غصه و زهرمار براي انسان درست مي‏كند و انسان نمي‏تواند چاره كند. توي خواب مي‏بيني ماري آمد در دامن تو، تعبير مي‏كنند به اولاد. ببينيد اولاد و زن و بچه خيلي عزيزند، انسان بسا خودش را به كشتن مي‏دهد براي اينكه بچة خود را دوست مي‏دارد اما اين دوستي نيست به جهت اينكه آن محبوبش كه آن اولاد باشد از تمام دشمنها دشمن‏تر است و اگر هم به او بگويي دشمنت است بدش مي‏آيد، قبول هم نمي‏كند. اگر بيشتر بگويي دشمني مي‏كند. به پدر بگويي اين اولاد دشمن تو است خوشش نمي‏آيد باوجودي كه همين بچه مثل مار دشمن او است. مار خواب ببيني به اولاد تعبير مي‏شود، يا مار را مي‏كشي تعبيرش اين است كه اولادت مي‏ميرد. خواب مي‏بيني ماري آمد توي خانه، خدا فرزندي به تو مي‏دهد. گاهي مار سياهي خواب مي‏بيني، مار سياه دشمن خارجي است، مار سفيد اولاد است.

خلاصه منظور اينها نبود، منظور اين بود كه خدا است ارحم‏الراحمين، شكي و شبهه‏اي در اين نيست و معني رحمت خدا را بخواهي بداني، نمونة رحمت خدا رحمت طبيب است كه اگر ناخوش خود را به حلق بكشد و هي گريه كند و زاري كند و التماس كند، پول بدهد و تملق كند و رشوه بدهد به طبيب به شرطي كه طبيب عادل باشد، اگر طبيب طبيب باشد مريض هرقدر التماس كند، هرقدر تضرع كند، هرقدر زاري كند، هرقدر رشوه بدهد، طبيب اگر مي‏داند باقلوا سم قاتل است براي مريض، به او نخواهد داد. اگر متدين باشد و عادل باشد وقتي چاق شد و صحيح شد آنوقت مي‏گويد حالا ديگر مرخصي، بخور حالا ديگر پرهيز را بشكن. حالا خدا اگر ارحم‏الراحمين است چرا من گرسنه‏ام؟ بسا تو فلان ناخوشي بخصوص را داري اين گرسنگي دواش است، وقتي چاق شدي صحيح شدي نانت هم خواهند داد، هر وقت باشد مي‏دهند، اينجا ندهند در قبر مي‏دهند، در آخرت مي‏دهند.

پس خداوند عالم ارحم‏الراحمين است چطور ارحم‏الراحمين نيست و حال‏آنكه مي‏دانست اين خلق آب ضرور دارند از براي زراعاتشان، از براي عماراتشان، از براي خوردنشان، براي شستشو كردنشان، چون مي‏دانست آب ضرور دارند آب خلق كرده براشان به چه وفور! حالا اين خدا ارحم‏الراحمين نيست؟! پس اگر اول اين خدا آب را خلق نكرده بود آيا اين آب خودش هست بود؟ نمي‏تواند خودش هست باشد؛ بايد خلقش كنند. باز فكر كن اينجا بايست تفحص كن، تجسس كن، ببين اين آب را تو ساخته‏اي؟ امثال تو ساخته‏اند؟ مي‏بيني نساخته‏اند، صانعي دارد. باري، پس ببينيد خدايي كه مي‏داند خلقي كه مي‏آفريند بي‏آب مدارشان نمي‏گذرد، گذرانشان نمي‏شود حالا آيا اين مي‏خواهد ظلمشان كند؟ آب نبود جنبده‏اي نبود مي‏خواست ظلم كند آب خلق نمي‏كرد ديگر آنوقت نبودند و اگر مي‏خواست نباشند از اول خلقشان نمي‏كرد. چه ضرور خلقشان كند؟ همچنين خدا مي‏دانست اين خلق هوا مي‏خواستند كه نفس در آن بكشند تا زنده بمانند، هوا براشان خلق كرد. به زور خودشان هم نمي‏توانستند هوا براي خود درست كنند چون مي‏دانست بي‏هوا نمي‏شود زنده بمانند هوا آفريد براشان كه زندگاني كنند. همچنين بايد مخلوقات روي جايي بند باشند، روي هوا بند نمي‏شوند، پس خاك آفريد بي‏دعا، بي‏سؤال، بلكه كلّ نعمه ابتداء. پس چطور نعمتهاي او مخفي است! آتش مي‏خواستند كه طبخ كنند غذاشان را، فلزات را از معدن بيرون بيارند، گرم شوند، چراغ روشن كنند، حاجات بسياري را به آتش رفع كنند. واقعاً اگر آتش نبود ربع كارهاي دنيا لنگ بود و آتش خلق كرد. همين‏طور آسمان مي‏خواستند خلق كرد، زمين مي‏خواستند خلق كرد، هوا مي‏خواستند خلق كرد، روشنايي مي‏خواستند آفتاب خلق كرد. قرار داد هميشه روز نباشد، هميشه شب نباشد. پس خداست ارحم‏الراحمين ولكن اين خداي ارحم‏الراحمين كه ابتدا كرده نعمتها را مفت مفت داده به همين‏طوري كه مي‏بيني.

ملتفت باشيد جلددستي نمي‏خواهم بكنم، چشمتان را باز كنيد. پس اين خدا غيظ ندارد با كسي، اگر غيظ با خلق خود داشت روز براشان خلق نمي‏كرد، شب براشان خلق نمي‏كرد. به همين يك آبي كه خلق نمي‏كرد نبودند، يك خاكي كه خلق نمي‏كرد ديگر نبودند. پس غيظ ندارد با خلق، سينه‏اش تنگ نشده كه اينها را بايد زد و بست و كشت. پس بعد از آني كه نعمتهاش را خودش ابتدا كرده و خلق كرده و به تو چشم هم داده كه ببيني، حالا مي‏گويد چشم واكن و ببين. ديگر اينها را هرجاش را هم حرف داريد، بحث داريد بپرسيد چه حالا چه پيش از درس، چه بعد از درس. حالا كه همچو خلقشان كرده مايحتاجشان را هم خلق كرده، اگر نمي‏خواست خلقشان نمي‏كرد و كسي كه نبود كه به زور واش دارد كه خلق كن. كسي زوري بر او نداشت كه بيا اين آسيا را بگردان. حالا كه مي‏بيني مي‏گرداند پس خودش خواسته بگرداند.

بعد از جمله مكوناتي كه خلق كرده يكي خود مائيم كه بحث با خدا داريم، ديگر كسي ديگر هم بحث ندارد با خدا. حيوانات واللّه بحث ندارند، ملائكه ندارند بحثي. كسي كه بحث مي‏كند با صانع همين انسان است، اكثر شي‏ء جدلاً همين انسان است. اين انسان اعجوبة غريبي است اگر تسليم شد از همة مخلوقات بهتر خواهد شد، اگر تسليم نشد پست‏تر از همة مخلوقات خواهد شد، به آن اسفل سافلين خواهد رفت. خودش خبر هم ندارد كه رفته. منظور اين است كه انسان است كه اكثر شي‏ء جدلاً است، جن هم في‏الجمله مجادله مي‏كند، جمادات بحث نمي‏كنند، نباتات بحث نمي‏كنند. پس انسان را خلق مي‏كند شعور مي‏دهد، آتش را هم نشانش مي‏دهد، آب را هم نشانش مي‏دهد. اين آب را ببين، بيني و بين‏اللّه به كارت مي‏آيد يا نه؟ آب نبود نان هم نبود، چيزهاي ديگر هم نبود. واقعاً اين آب به كارت مي‏آيد حالا هم به اين آب رختت را مي‏شويي، خانه‏ات را مي‏سازي، زراعتت را آب مي‏دهي. حالا كه آب را خلق كرده‏ام، به تو شعور داده‏ام و مي‏فهمي كه بد كاري نكرده‏ام، ظلمي نكرده‏ام. حالا كه اين آب را خلق كرده‏ام و به تو شعور داده‏ام پس اگر مي‏خواهي اين آب را ببري به خانة خودت مبر زير عمارتت اين‏قدر شعور داري، نهري بكن، جوئي بكن، ببر در خانة خودت، بكن توي حوض خانة خودت آنوقت هم كه مي‏بري سرش را بيرون كن كه از راه ديگر بيرون برود. اين شعور را هم داده‏ام. وقتي مي‏خواهي گِلي بسازي به اندازه برنداري نمي‏شود گِل ساخت، به اندازه برمي‏داري ساخته مي‏شود. پس مي‏بيني آن خاكش به كارت خورد، آن آبش به كارت خورد، آن خشتش به كارت خورد، آن گِلش به كارت خورد. حالا اگر بعد از آني كه اين آب را اين‏جور كرد شعور هم به تو داد، دست و پا هم به تو داد كه بتواني و بداني كه بكني، اسباب هم دستت داد كه بتواني جو بكني. حالا بعد از آني كه اين كارها را كرده اين چشم را به تو داده، اين گوش را به تو داده، اين هوش را به تو داده، حالا تو يكدفعه خودت را بيندازي توي آب و خودت را غرق كني! وانگهي كه به تو هم بگويند بخصوص كه خود را مينداز، به تو بگويند اگر خودت را انداختي در آب و شنا ياد نگرفته‏اي آب مي‏رود توي حلقت و خفه مي‏شوي و تو بيايي لج كني و خود را بيندازي در آب، آيا نه اين است كه خفه مي‏شوي؟ حالا كه خفه شدي آيا خدا ارحم‏الراحمين نبوده كه تو خفه شده‏اي؟ خير، خدا ارحم‏الراحمين بوده.

همچنين اين آتش ببين چقدر بكار مي‏آيد؟ اين آتش را بدست مي‏گيري معلوم است دستت را مي‏سوزاند. اين فهم را داري كه گوشت را در آتش بيندازي كباب مي‏شود، دست مي‏زني به آتش؟ حالا بعد از گفتن اينكه پيش آتش مرو، دست مكن به آتش، ما اين را خلق كرده‏ايم كه زير ديگت كني، غذات را طبخ كني، زير كرسي كني گرم كني خود را ــ واقعاً آتش نعمت عجيب و غريبي است ــ حالا بعد از اينها همه تو لج كني و از اين حدودي كه قرار داده‏اند تخلف كني پس آتش را بيندازي روي لحافت و لحافت بسوزد، حالا آيا خدا ظالم است كه لحاف سوخته؟ بله، اگر نگفته بود به تو كه مينداز و حاليت نكرده بود و تو جاهل بودي و آتش روي لحافت مي‏انداختي وقتي سوخت آنوقت مي‏گفتي من نمي‏دانستم مي‏سوزاند. لكن اگر گفت بابا اين آتش را كه روي لحاف انداختي مي‏سوزد و باز لج مي‏كني و مي‏اندازي مي‏سوزد و ارحم‏الراحمين هم هست، اگر حاليت كرده و مي‏فهمي پس اين آتش را مينداز روي رختهات خودت را مينداز در آتش. اينجا را كه خوب مي‏فهمي حالا آتش را اسمش را جهنم بگذار، آن انداختن جهنم است. پس آتش نعمتي است از نعمتهاي خدا مثل آب، مثل خاك ولكن خود را در آتش‏انداختن معلوم است آدم مي‏سوزد. حالا خدا چه كند؟ اصلاً آتش خلق نكند و حال‏آنكه ضرور است براي خلق، آتش را براي سوختن خلقش كرده‏اند. اگر آتش نباشد چيزي را نمي‏سوزاند، آهن را نمي‏گدازد، چوب را مشتعل نمي‏كند و توقع كند كسي كه منِ تنها را كاري كند كه نسوزم، توقع بيجايي است. گوشت است پيش آتشش كه بردي مي‏سوزد. مي‏خواهي نسوزد نزديكش مرو. تو دست داري، پا داري، چشم داري، هوش داري، شعور داري. بله اگر جايي شد كه تو نتواني بگريزي و آتش هم آنجا هست، اتفاق يا ندانستي آب است و خود را انداختي و اتفاق غرق شدي انتقام نمي‏كشد از تو كه چرا غرق شدي. حالا ديگر خسته شده‏ام و شما هم بناي كسالت را گذارده‏ايد.

پس فكر و خيالتان را مبريد به آخرتي كه هنوز نمي‏دانيد چه‏جور است. اين خدا همان‏جوري كه آخرت خلق كرده دنيا خلق كرده. توي دنيا خودت خودت را به صدمه نينداز پس اگر خودت را در دنيا به آتش انداختي به صدمه گرفتار مي‏شوي، به عذاب خدا گرفتار مي‏شوي اما نه كه آتش عذاب خدا است خود را انداختن در آتش عذاب خدا است. خود آتش نعمت است. همچنين خود را اگر در دريا غرق كردي به عذاب خدا گرفتار مي‏شوي و آب عذاب خدا نيست كه تو بحث كني كه چرا آب خلق كردي كه من غرق شوم؟ مي‏گويد خيلي ثمر داشت خلقت آب كه من خلق كردم اما من به تو نگفتم خود را بينداز در آب و تو هم دانسته بودي اين را حالا كه خود را انداختي خفه مي‏شوي. خاكش همين‏طور نعمت است، اين خاك را اگر همان‏طوري كه گفته‏اند استعمال كردي، روش راه رفتي، نشستي، خانه درست كردي، منزل گرفتي نعمت است اما گودالي مي‏كَني مي‏روي آنجا و خاك روي خودت مي‏ريزي، خودت به عذاب خدا گرفتار شده‏اي. يعني خودت به عمل دستي خودت، خودت را گرفتار عذاب خدا كردي. آتش نعمت بود، تو عذابش كردي براي خودت. خاك همين‏طور، عسل نعمت است خدا گفته فيه شفاء للناس براي هفتاد مرض شفا است لكن آدم محرقه‏دار وقتي محرقه داري و لج مي‏كني و مي‏خوري عسل را آتش مي‏زند بدنت را ديگر از سم چيزي بدتر مي‏شود؟ حالا سم‏الفارش را خيال مي‏كني بد است؟ نه‏خير، دواي خوبي است اگر به اندازه‏اي كه طبيب مي‏گويد استعمال كني و داخل دوات كني بسياري از دواها را اصلاح مي‏كند، چقدر قوت دواها را زياد مي‏كند، چقدر به مصرف بدن مي‏آيد.

پس ان‏شاءاللّه دقت كن حالا چون جهنم را گودال عذابي خيال مي‏كني در آخرت و آن خيالات را مي‏كني معطل مي‏ماني. تو اول اين دنيا را درست كن بعد برو در آخرت فكر كن. پس خدا در دنيا گودال عذابي درست نكرده چنانكه گودال نعمتي درست نكرده.                101ص           هواش هواي بسيار خوبي است نعمت است درست كرده براي خلق هيج گودال عذاب نيست هوا، آبش هم گورال عذاب نيست بشرطي كه به اندازه استعمال كني. هر جايي از روي دانايي و فهم شد بعد از آني كه خلاف مي‏كني دردش همراهش است. پس ببينيد كه مي‏فرمايد انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس پس منت گذارده خدا كه آهن را خلق كرده و ببينيد كه چقدر كارها بدست آهن درست مي‏شود و اگر اين آهن نبود خيلي از صنعتها صورت نمي‏گرفت، نجاري نمي‏شد كسي بكند، حتي نانوايي نمي‏شد. خيلي از صنعتها آهن ضرور دارد. پس آهن يك نعمتي است از خدا خلقش كرده كه هرقدر فكر كني چقدر خاصيت در اين آهن است، نمي‏تواني. بيل ميل سيخ ميخ شمشير كارد همه بواسطة آهن درست مي‏شود. در هر صنعتي اين آهن بكار هست. پس اين آهن نعمتي است از خدا براي منافع مردم خدا نازل كرده. و اين آهن بايد سخت هم باشد، شل نباشد تا كارهاي آهني از او بيايد. حالا بعد از آني كه خدا اين آهن را خلق كرد به تو شعور مي‏دهد كه اين آهن چه‏جور كار از او مي‏آيد. تو چاقو را روي گوشت مي‏گذاري و فشار هم مي‏دهي، البته گوشت را مي‏بُرد چه گوشت بدن خودت باشد چه گوشت بدن پيغمبر يا امام يا خوب يا بد. حالا تو لج مي‏كني و سر خودت را مي‏بري، شكم خودت را پاره مي‏كني، خودت نعمت خدا را گرفتي عذاب كردي، براي تو عذاب شد. حالا ديگر بگويي خدا بايد نگذارد كه آهن ببرد، آهن را نرم كند. اگر آهن نرم شد آهن اسمش نيست، آنوقت قلع مي‏شود. قلع را ساخته‏اند براي سفيدگري كردن، آهن را ساخته‏اند براي بريدن. آهن بايد سخت باشد، ديگر توقع من چنين بود كه خدا كاري كند كه سر گوسفند خودم بريده نشود، سر گوسفند مردم بريده بشود. توقع من اين بود كه كاري كند كه آتش خانة مردم را بسوزاند خانة مرا نسوزاند! چوب هم مخلوقي است توقع دارد او را نسوزاند ديگر او را بسوزاند و تو را نسوزاند توقع و تمنّاي بيجا است.

تمام عالم ابتداءً نعمت است و خلق كرده‏اند محض جود و كرم، و با چشم مي‏بيني كه نعمت او سابق است و رحمتش بر غضبش سابق است، غضبش از پيش او نمي‏آيد، از پيش تو رفته بالا. اين است كه در دعا بايد بخواني خدايا خير تو هميشه بر ما نازل است و شرّ ما بسوي تو بالا مي‏آيد خيرك الينا نازل و شرّنا اليك صاعد.

اينها را ببينيد محض عصبيت نيست كه عرض مي‏كنم. آب را پيشتر خلق مي‏كند، اين آب نمي‏بيني چقدر خاصيتها دارد. خاك را پيشتر خلق مي‏كند اين خاك چقدر خاصيتها دارد وهكذا. پس اين نعمتها همه ابتدائي است و رحمتش سابق است بر غضبش، غضبش آنجا احداث مي‏شود كه تو خودت را از آن حدودي كه گفته كج كني، لج كني و تجاوز كني. كارد برداري سر بچه‏ات را ببري، شكم خودت را پاره كني، خودت را در آتش بيندازي، خودت را غرق كني وهكذا تا آخر. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

(شنبه 12 صفرالمظفّر 1300)

8بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

از كلياتي كه فرمايش كرده‏اند يكي اين است كه هركس مواقع هر صفتي را شناخت به كنه حكمت برخورده است و هركس موقع صفت را گم كرد هيچ‏چيز به دستش نمي‏آيد. حالا ان‏شاءاللّه فكر كه مي‏كنيد در كارهاي دنيا خيلي آسان است. اولاً هر صفتي را ببينيد روي موصوفي است و انسان مي‏فهمد اين را كه صفتي بي‏موصوف نمي‏شود موجود شود. مثل اينكه مكرّر عرض كرده‏ام دقت كنيد فعلي كه بايد از فاعلي صادر شود، يا صفتي از موصوفي، صفتها همه اشتقاق دارند، فعلها همه اشتقاق دارند. يعني هر فاعلي كاري كه كرد، كرده شده آن‏كار. و شما مي‏بينيد كارهاي خودتان را اگر شما احداث نكنيد، آن كار شما هيچ جاي ديگر ملك يافت نمي‏شود. اينها را درست كه يافتيد آنوقت مي‏دانيد كه ساير مردم كه اسمشان حكيم شده و كتابها نوشته‏اند، عمامه‏شان هم گنده است و توي كتابها چيزها نوشته‏اند هيچ برنخورده‏اند از حكمت.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد، تمام حكمت اين است كه انسان موقع صفات را بشناسد. كلمه‏اي است جامعه از مثل حضرت صادق كسي، كه تعليم مي‏فرمايند به مثل مفضّل كسي. مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة آنطوري كه وضع الهي است اين است و غير از اين در هيچ عالمي نمي‏شود، و داخل محالات است. آنچه ممكن است، و واقع اين است كه فعل هر فاعلي را آن فاعل اگر از دست خودش جاري كرد آن فعل موجود هست و اگر آن فاعل آن كار را نكرد، غيري هر كار بكند، هركس هر كار بكند آنها هم كار خودشان را كرده‏اند. اين است مغز سرّ اختيار، حاقّ جبر و تفويض كه مردم پيرامونش نگشته‏اند. و به اين قاعده به دستتان مي‏آيد كه حكم است و حتم است و ممكن است و واقع كه فعل هر فاعلي از دست او جاري شود. و محال است و ممتنع و واقع نشده و نخواهد شد كه كار كسي را به زور كسي ديگر بتواند بكند، يا به التماس كسي ديگر بتواند كار كسي ديگر را بكند. پس مقام خود را فكر كنيد و چقدر واضح است و چقدر مردم پرتند! شما اگر حركت مي‏كنيد اين حركت به شما موجود مي‏شود. اگر شما حركت نكنيد حركت شما موجود نيست. تمام عالم بجنبد شما حركت نكرده‏ايد. پس شما بايد حركت كنيد و حركت خودتان را خودتان بايد احداث كنيد. اين است كه بطور كلي مي‏فهمي كه هر فعلي فاعل خودش بايد آن را احداث كند. و اگر آن فاعل فعل خود را احداث نكند اين فعل خودش احداث نخواهد شد، مثل قيام شما كه اگر شما نايستيد خودش احداث نخواهد شد. پس اين شد قاعدة كليه چقدر آسان! عرض كرده‏ام حكمت در نهايت سهولت است براي آن كسي كه سر كلاف دستش باشد، و مشكل‏ترين جميع علمها است وقتي سر كلاف بدست نيست. و قواعد كليه دارد حكمت، قواعدش را انسان در يك مجلس دل مي‏دهد، يك‏ربع ساعت دل مي‏دهد ياد مي‏گيرد، يك‏عمر دنيا بكارش مي‏آيد، بلكه در آخرت بكارش مي‏آيد. بعينه مثل اينكه شخص نحوي مي‏گويد كل فاعل مرفوع، اين يك كليه‏اي است، اين يك كلمه را در يك‏مجلس آدم ياد مي‏گيرد حالا كه يادش گرفت. زيد فاعل باشد مرفوع است عمرو فاعل باشد مرفوع است، زمين فاعل باشد مرفوع است، ارضٌ مي‏گويد. آسمان باشد مرفوع است، سماءٌ مي‏گويد، قاعدة كليه است. همين‏كه تو يك كليه ياد گرفتي بي‏نهايت قاعده در تحتش افتاده. اين يك كلمه را مسامحه مي‏كني ياد نمي‏گيري كلّ فاعل مرفوع را ياد نمي‏گيري. پيش زيد مي‏روي معطلي، زيد را ياد گرفتي پيش عمرو مي‏روي معطلي، همه‏جا معطلي.

حالا از جمله قواعد حكميه كه كلي است كه يك كلي ياد مي‏گيري و تمام آنچه هست در تحت آن كلي بدستت مي‏آيد. يك كلي چون محدود است و مشخص، انسان در يك‏مجلس ياد مي‏گيرد. حالا در تحتش از جزئيات چقدر افتاده؟ الي غير النهايه، نمي‏شود شمرد. ملتفت باشيد و حالا دقت كنيد كه انسان زود ياد مي‏گيرد حكمت را. پس هر فعلي حتم است از فاعل خودش جاري شود. به هر سنگي مي‏خواهي نگاه كن، به هر كلوخي مي‏خواهي نگاه كن، به جن به انس، به غيب به شهاده، به هرچه مي‏خواهي نگاه كن هر فاعلي فعلش بايد از خودش صادر شود، هر منيري نورش از او بايد ناشي شود. نور هر چراغي بسته به آن چراغ است. چراغ را حركت مي‏دهي نورش حركت مي‏كند، چراغ را ساكن مي‏كني نورش ساكن مي‏شود. روغنش را زياد مي‏كني نورش زياد مي‏شود، كم مي‏كني نورش كم مي‏شود. نور سرتاپاش بسته به آن منير است. هر فعلي فاعلِ خودش بايد آن را احداث كند. و غير فاعل خودش آن كار را نمي‏كند. زياد كه دقت كنيد ان‏شاءاللّه سرّ مسألة جبر و تفويض بدست مي‏آيد. اگرچه از نظر تمام مردم رفته لكن به سهولت بدست شما مي‏آيد. اگر فكر كنيد و دقت كنيد در همين قواعدي كه عرض مي‏كنم.

خلاصه؛ حالا كه چنين است آتش گرم است كارش گرمي است، آتش نباشد گرمي آتش نيست. مثل اينكه قيام شما مال شما است، تا شما احداث قيام نكنيد اين قيام شما هيچ‏جاي ديگر نيست حتي اينكه خدا قيام شما را خلق نمي‏كند. بله قيام من به تقدير خدا است، راست است. به تقدير خدا دخلي به اين حرفها ندارد. از روي بصيرت دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس قيام البته به تقدير خدا است، هر خيري، هر شرّي، هر حادثه‏اي كه رو مي‏دهد، هر حركتي، هر سكوني به تقدير خدا است. ما نداريم به غير از صانع كسي را كه بالاستقلال بتواند كاري كند. پس لا حول و لا قوة الاّ باللّه جميع كارها چه كارهاي خوب چه كارهاي بد، جميعش به مشيه‏اللّه است، بحول‏اللّه است، بقوه‏اللّه است. همه اينها هست مع‏ذلك جبر نيست و عرض كردم اگر اين مطلب را يافتي حاقش به دستت مي‏آيد و اين مسأله خيلي جاها عنوان دارد و مناقشه كرده‏اند بخصوص در كتابهايي كه آدمهاي خيلي گنده نوشته‏اند به كاغذ ترمه سراغ دارم نوشته شده. خط مثل خط مير، كاغذ ترمه، جدول طلا، تذهيب كرده كتاب به اين بزرگي حالا توش چه نوشته‏اند؟ وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني بجز هذيان هيچ ننوشته‏اند. حالا همچو كتابي را آيا مي‏شود گفت اين بد نوشته؟ مي‏زنند توي چنة آدم. و نوشته در آن كتاب اگر بگويي آفتاب گرم مي‏كند اين شرك است، كفر است. به جهتي كه بجز خدا ما فاعلي نداريم و اين حرف هم راست است بجز خدا ما خالقي نداريم و خدا است خالق روز، خالق شب. حالا كه خدا است خالق روز اگر بگويي اين نور از آفتاب است شرك است، كفر است. مي‏گويد اگر بگويي اين آتش سوزاند كافر شده‏اي، چراكه لا فاعل في الوجود الاّ اللّه و خدا است وحده لاشريك له سوزاننده، نهايت اينكه مي‏بيني وقتي آتش افتاد مي‏سوزاند، آتش نسوزانيده بلكه عاده‏اللّه جاري شده كه اگر اين آتش افتاد روي جامه، وقتي افتاد خدا جامه را بسوزاند، عاده‏اللّه جاري شده كه حالا بسوزاند. اينها چيزهايي است كه وقتي انسان عاقل فكر مي‏كند مي‏بيند خرافت است ظاهرش پستا هم دارد، اما به نظر حكيم خرافت است. فكر كنيد عاده‏اللّه آيا هيچ سرش به اين آتش بسته نيست. و خدا ترجيح بلامرجح مي‏كند؟ اين خدا چرا سنگ را كه مي‏اندازي روي جامه، نمي‏سوزاند؟ هيچ عاده‏اللّه اختصاص به اين آتش نگرفته كه مي‏سوزاند، اثري كه در آتش نيست پس خدا ترجيح بلامرجح كرده و يقيناً خدا ترجيح بلامرجح نمي‏كند. و اگر اين آتش يك اختصاصي به عاده‏اللّه دارد در سوختن پس معلوم است عاده‏اللّه يك خصوصيتي به آتش دارد در سوزاندن و يك خصوصيتي دارد به آب در تر كردن اين است كه سوزانيدن از گريبان آتش سر بيرون آورده. پس عيب ندارد سوزانيدن را نسبت بدهي به آتش، شرك هم نيست، كفر هم نيست. اگر بايد سلب فعل را از تمام موجودات كرد تا ما موجد نباشيم والاّ لازم مي‏آيد ما موجد باشيم، پس اگر عاصي هم عصيان كند پيش آقايي كه اين كتاب را نوشته يا دانست فلان‏كس فحش گفت يا مال مردم خورد به آن آقا بايد گفت تو نمي‏تواني حكم جاري كني كه اين معصيت كرده چراكه لا فاعل في الوجود الاّ اللّه. بلكه عاده‏اللّه جاري شده كه همين كه دهنش را بجنباند مال مردم خورده شود، يا فحش داده شود؟ اگر اين‏طور است كه تو مي‏گويي پس خدا خورده مال مردم را، اين نخورده پس تو حكم مكن كه اين مال مردم خورده. و شما ببينيد كه كارهاي خوب را خدا منتسب مي‏كند به آن كاركُنهاي خوب و كارهاي بد را مي‏بينيد خدا نسبت مي‏دهد به بدان. پس ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها هركه خوب مي‏كند خودش خوب كرده، هركه بد مي‏كند خودش بد كرده خدا طلب فعل كرده از مردم ايمان خواسته از مردم گفته امنوا باللّه، گفته اقيموا الصلوة، اتوا الزكوة اگر عاده‏اللّه جاري شده كه كاري بشود چرا از من مي‏خواهد عمل را؟ فكر كنيد ببينيد اهل جنت را به جهت اعمال نيكشان كه كرده‏اند خدا مي‏برد به جنت، آنقدر نعمت مي‏دهد. همچنين اهل جهنم را مي‏برد به جهنم كه شما چرا كرديد اين كار را، اگر اين كارها را اينها نكرده بودند ريششان را نمي‏گرفت كه چرا كرده‏ايد؟.

خوب فكر كنيد، دقت كنيد ديگر حالا اين مسائل چون سرش راه افتاد بد نيست اشاره به آن بشود باوجودي كه بدون تقدير الهي احدي هيچ خيالي هم به خاطرش خطور نمي‏كند چه جاي اينكه كاري بتواند بكند و لا حول و لا قوة الاّ بالله و مع‏ذلك هر فاعلي فعل خودش را خودش بايد بكند، هيچ‏كس كار هيچ‏كس را نمي‏كند حتي خدا كار مرا نمي‏كند. پس مي‏گويي آتش مي‏سوزاند بلاشك و بلاريب، خدا گرم نيست، داغ نيست كه جايي را بسوزاند. واقع اين است كه آب تر مي‏كند، خدا رطوبت نيست كه جايي را تر كند، هيچ كفر نيست اينكه آفتاب روشن مي‏كند. حقيقتاً خدا روشنايي نيست كه عاده‏اللّه جاري شده باشد كه آفتاب كه طالع شد روشن شود. مگر ذات خدا روشنايي است يا تاريكي است؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه حكمت تمامش يك‏نسق است، هرجاش آسان است فكر كه كرديد باقي جاهاش هم زود بدست مي‏آيد. همين‏جوري كه كرباس را نيل رنگ مي‏كند و خدا رنگ نيست، لون نيست انبيا آمده‏اند حالي كرده‏اند كه ذات خدا رنگ نيست كه روي جايي بنشيند و آنجا رنگين شود، آنوقت خدا رنگين كرده باشد به جهت آنكه زردي توي زرير است، رنگ آبي پيش نيل است، اينها مواقع صفت است. همچنين خدا داغ نيست كه بروي پهلوي خدا بنشيني گرم شوي، يا سرد نيست بروي سرد شوي. خالقي داريم سرد كننده آفريده، آن فاعل سردي است. بايد سردي از او صادر شود و موقع صفت سردي يخ است مثلاً. مواقع صفات را كه پيدا كرديد توحيدتان آنوقت خالص مي‏شود.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه ذات خدا رنگ نيست كه روي جامه بنشيند، روي هيچ صاحب‏رنگي خدا نيامده بنشيند، رنگينش كند. خدا همين‏طور هيچ طعم نيست كه روي جايي بنشيند دهن ما را خدا شيرين كند چراكه اگر گفتي حلوا دهن را شيرين مي‏كند شرك مي‏شود به جهت آنكه لا فاعل في الوجود الاّ اللّه؛ بلكه غير خدا بايد بكند و واجب است غير خدا بكند. ذات خدا نه تلخي است نه شيريني است، نه ترياك است نه حلوا است. تلخي كار تلخ است شيريني كار شيرين است، از شيرين بايد بعمل بيايد. ذات خدا نه تلخي است نه شيريني است، نه تلخ است نه شيرين. اگر خدا ترياك نيافريده بود فعل ترياك هم كه تلخي است بعمل نمي‏آمد. به همين‏طور فكر كنيد پس هر صفتي حتم است و حكم است و واجب است و غير از اين محال است كه بر روي صاحب صفتي باشد. طعم لامحاله صاحب طعمي بايد باشد كه طعم طعم او باشد، اين فعل او باشد. همچنين نور مال منير است، مال آفتاب است. ذات خدا آفتاب نيست. ظلمت مال مبدء ظلمت است، مبدء ظلمت مخلوق است همه‏جا بر يك‏نسق است.

در غيب هم كه بروي، خدا روح نيست توي بدن كسي بنشيند، بدن نيست كه روحي در آن قرار بگيرد. لكن روحي خلق مي‏كند، بدني خلق مي‏كند، آن روح را مي‏گذارد در آن بدن آنوقت جنبش فلان‏شخص بعمل مي‏آيد. پس موقع صفت را كه ياد گرفتي ديگر حالا آسان مي‏شود. صحبتهاي مردم را بگذار براي خودشان كه اگر كسي بگويد آتش مي‏سوزاند شريك قرار داده براي خدا. مگر خدا جبر مي‏كند به آتش كه بسوزان؟ نه، جبري نمي‏كند به آتش بلكه آتش يعني حارّ، يعني گرم، يعني جسم حارّ. ديگر حارّش كرده‏اند كه بسوزان؟ نه، جبرش نكرده. يا عادت را چنين قرار داده كه وقتي آتش جايي افتاد خودش مي‏رود آنجا و آنجا را مي‏سوزاند؟ يا عادتش چنين قرار گرفته كه نيل كه به كرباس رسيد خودش كرباس را رنگ مي‏كند؟ عادتش چنين جاري شده كه وقتي بخواهد جايي را آبي كند، برود توي نيل و آنجا را رنگ كند؟ شما دقت كنيد و فكر كنيد و از روي بصيرت بيابيد، ذات خدا همين‏طوري كه طعم نيست كه روي صاحب طعمي بنشيند همين‏طور رنگ نيست كه كرباس را آبي كند. همين‏طوري كه در دنيا مي‏فهمي آخرت هم همين‏طور است، در جنت هم باز ميوه‏ها هست، طعمها هست، بوها هست، رنگها هست، صداها هست و همه هم مخلوقند. آنجا هم مخلوق پيش مخلوق مي‏رود. جهنم هم همين‏طور است، در جهنم هم آتش هست، مار هست، عقرب هست، صديد هست، غساق هست، غسلين هست كه خوراك اهل جهنم است. آنجا هم مخلوقي را خوراك مخلوقي مي‏كنند همان چيزها را مي‏خورند زهرمارشان مي‏شود.

پس دقت كنيد از روي بصيرت؛ اگر گوش مي‏دهي، چرت نمي‏زني كه ياد بگيري مي‏داني تمام سخن اين است. بسا يكپاره اخباري كه وارد شده حمل كني به آن مفهومات خودت پس حاقش را نفهميده‏اي كه اين‏طور فهميده‏اي. اينها را كه مردم نشانت داده‏اند خودشان هم چيزي راه نمي‏برده‏اند. حالا ملتفت باشيد در بعضي اخبار هست كه اعمال عباد پيش از آنها خلق شده و تمام خيرات پيش از مخلوقات به دوهزار سال خلق شده، و خدا هر خيري را بدست هركس خواست جاري كرد و گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير همچنين شرور را به دوهزار سال پيش از مخلوقات آفريد، پيشتر خلق كرد شرور را، آنوقت هر شري را، هر زنايي را، هر عمل قبيحي را بدست هركه خواست جاري كرد و آنوقت گفت ويل لمن اجريت علي يديه الشر. اين‏طورهايي كه ظاهر ترائي مي‏كند و به‏نظر اين مردم مي‏آيد بازي عجيب و غريبي است! كفرهاي عجيب و غريبي است، جبرهاي عجيب و غريبي مي‏شود! واقعاً كسي بي‏تقصير و بي‏گناه باشد، نكرده باشد، و گناهي را بيارند توي دستش بگذارند آنوقت بزنند توي كلّه‏اش كه چرا اين كار را كردي، اين‏جور اخبار هست.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد ائمه حكيم بوده‏اند و اينها را براي حكما گفته‏اند. حكيم حكمت را براي حكيم مي‏گويد، براي نحوي نحو مي‏گويند، طب را براي طبيب مي‏گويند، هر علمي استادي دارد، هركسي لفظ هر كتابي را توانست بخواند نمي‏تواند جلدي دخل و تصرف در آن علم كند. بعينه وقتي كتاب منجم را بدست نحوي مي‏دهي كه تو ملاّيي بگو ببينم فلان‏كوكب با فلان‏كوكب چه نظر دارد؟ جواب مي‏گويد من چه مي‏دانم، من نحوي هستم من از نجوم سررشته ندارم. و همچنين از منجم بپرسي كل فاعل مرفوع يعني چه؟ وقتي نحو نداند مي‏گويد من چه مي‏دانم، من نحو نخوانده‏ام، سررشته از نحو ندارم و حالا طوري شده كه در هر علمي اين پستا هست بجز اين فقاهت، بجز اين فقها كه همين‏كه دو مسأله ياد گرفتند ديگر از هر علمي از او بپرسند عارش مي‏شود بگويد من نمي‏دانم. لفظ است و ضرب ضربوا را هم ياد گرفته حالا از هرچه گفتگو شد جلدي مي‏بيني دخل و تصرف مي‏كند و خراب مي‏كند علم را. خودش هم نمي‏داند چه گُهي مي‏خورد، شاگرد هم نمي‏فهمد او چه مي‏گويد همه‏اش هم مزخرف است.

حالا همين‏طور در اين مطلب كه در دست بود كه خدا افعال عباد را پيش از آنها آفريده اگرچه احاديث در آن هست اما حالا حرف سر حديث نيست. منظور اين است كه اگر تو حكيم هستي و مي‏تواني معني حديث را بفهمي كه خيلي خوب، اگر حكيم نيستي بگو من فقيهم ديگر دخل و تصرف در معني حديث مكن. و همچنين باز در حديث هست القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد باز ملتفت باشيد كه به اين حديث خيلي كسان استدلال كرده‏اند كه اهل فنّش نبوده‏اند دخل و تصرف خواسته‏اند بكنند، خرابش كرده‏اند. مي‏فرمايند القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد قدر در اعمال عباد، در اعمال جميع بندگان مثل روحي است در جسد. چنانكه از جسد بي‏روح هيچ‏كاري نمي‏آيد معلوم است جسد بي‏روح نه مي‏بيند، نه مي‏شنود، نه حركتي دارد نه سكوني از روي اراده دارد. وقتي روح در بدن آمد آنوقت روح از بدن مي‏بيند، از بدن مي‏شنود، حركت و سكون پيدا مي‏كند؛ همين‏جور احاديث هست. حالا اين را فقيه بردارد دخل و تصرف بخواهد بكند مي‏گويد حالا كه چنين است پس خدا است دارد راه مي‏رود، خدا است مي‏گيرد، خدا است مي‏دهد به جهت آنكه اينها همه به تقديراللّه است و فرموده‏اند قدر مثل روح در اعمال عباد است در توي بدن روح كاركُن است پس صدق مي‏كند به روح خطاب كني بگويي اي روح، تو ديدي، تو شنيدي، تو راه رفتي، تو ساكن شدي، تو خوب كردي. مي‏شود گفت اي روح تو خوب كردي، اي روح تو بد كردي به جهتي كه كاركُن روح است. خوب ان‏شاءاللّه دقت كن ببين چه مي‏شود بلكه بخواهي بطور عدل بگيري واقعش اين است كه روح تنها هم نكرده كارها را. پس روح با بدن مي‏بيند و مي‏شنود. خيلي خوب روح در عالم خودش نه مي‏بيند، نه مي‏شنود. بواسطة بدن مي‏بيند و مي‏شنود. پس عيب ندارد گاهي نسبت فعل را به بدن بدهي گاهي به روح، يا به هر دو نسبت مي‏دهي و واقعاً در مسألة معاد همين‏طور هم هست. روح تنها كار نكرده، روح بي‏بدن نمي‏تواند كار بكند، بدن بي‏روح هم زنا نمي‏تواند بكند پس روح با بدن با هم كه جمع شدند اين شخص رفته زنا كرده پس هم بدن را بايد عذاب كرد هم روح را بايد عذاب كرد. تقصير را به گردن هردو وارد مي‏آورند، روح بدني نداشته باشد ركوع و سجود نمي‏تواند بكند، اين نماز متعارفي را نمي‏تواند بكند. بدن هم روح نداشته باشد مثل كلوخي است افتاده، نمي‏تواند كاري بكند. پس اين نماز را هم روح كرده هم بدن، پس خدا هم به بدن ثواب مي‏دهد هم به روح. همچنين عقاب را هم، هم به روح مي‏كند هم به بدن.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اينها همه حق است و صدق است، راست هم هست. در مسألة معاد هم همين‏طورها است و غير از اين نيست. حالا القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد يا همة اعمال را نسبت به خدا بايد بدهيم بگوييم همه را او كرده. يا نصفش تقصير خلق است نصفش تقصير خدا است و حال‏آنكه وقتي فكر مي‏كني بابصيرت خواهي يافت و مي‏بيني كه آتش مي‏سوزاند و حقيقتاً آتش مي‏سوزاند. و خدا گرمي نيست كه بيايد توي جايي، آتش نيست بيايد جايي را گرم كند. و خدا روحِ دميده در آتش نيست كه وقت سوزانيدن نصفش با خدا باشد نصفش با آتش، تا آنوقت بگوييم كه عاده‏اللّه بر اين جاري شده كه هر وقت آتش جايي افتاد خدا آنجا را بسوزاند.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد فكر كنيد كه حاقش به دستتان بيايد، سبكش را به دست بياريد. آن سبكي كه هر فاعلي بايد از دست خودش فعلش جاري شود مطلبي است كه در همة عوالم جاري است، نمي‏شود به گردن كسي ديگر گذارد كه تو ببين كه من ديده باشم يا برو تو بخور كه من خورده باشم، يا تو آب بخور كه من سيراب شده باشم. اين مطلب سر جاش است. لكن حالا اين يك نكتة ديگر است، من عرض مي‏كنم كه حالا كه عباد هريك مشغولند به كار خودشان به تقديراللّه مشغولند كه اگر خدا مقدّر نكند البته نمي‏توانند حركت كنند، تا خدا تقدير نكند كه كارهاي خوب بشود نمي‏شود. تا خدا توفيق ندهد واللّه عمل خيري نمي‏شود از كسي سربزند. و در كارهاي خوب اسمش توفيق است، تا خدا توفيق ندهد به كسي ايمان به خدا نخواهد آورد. واقعاً حقيقتاً ظاهراً باطناً تا خدا اول يك نظر رحمتي نكند او خودش موفّق نخواهد شد، ايمان به اين خدا نخواهد آورد. بايد موفق شوند نماز كنند، روزه بگيرند. اينها تمامش توفيق‏اللّه است. لكن توفيق غير از حول‏اللّه است آنچه در عالم مي‏شود بحول و قوة خدا است. اين را بايد جاش را پيدا كرد از روي من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اگر جاش را پيدا نكنيد بهدر مي‏رود حرفها. پس كارهاي خوب بايد به توفيق‏اللّه باشد، خدا را شكر كند كه نماز كردم. پس كارهاي خوب تمامش اولاً بحول‏اللّه و قوه‏اللّه است و ثاني درجه‏اش كه بايد موقع صفت را پيدا كنيد در ثاني‏درجه به توفيق‏اللّه بايد كرده شود. و اگر توفيق نيايد و حول‏اللّه باشد كار خوب نمي‏تواني بكني، اگرچه حول‏اللّه باشد.

همچنين مقابل اين توفيق خذلان است چنانكه بي توفيق‏اللّه كار خوب نمي‏تواني بكني، ملتفت باشيد دقت كنيد و ديگر حالا چون پستاش رو شد عيب ندارد عرض كنم اينها را. پس عرض مي‏كنم باز در مقابل توفيق، خذلان افتاده و تمام كساني كه بد مي‏كنند باز بحول و قوة الهي بد مي‏كنند، باز زير پاي اين حول و قوه، خذلاني افتاده. وقتي خدا مخذول كرد كسي را در السنه و افواه هم هست همه‏جا اين حرف هست. و هميشه اهل حق هرچه مي‏گويند الفاظش توي مردم شايع است، همه‏جا مي‏گويند خدايا تو مرا به خودم وامگذار. همه‏كس مي‏گويد در نفرينها مي‏گويند خدا فلان را به خودش واگذارد، و اگر كسي را خدا واگذارد به خودش هيچ موفق بر خيرات نمي‏شود. و عرض مي‏كنم تمام شرور به خذلان‏اللّه درست مي‏شود. اين است كه در دعا پناه بايد به خدا برد از خذلان خدا، و از اجتثاثه و اصطلامه و تنكيله و توكيله وهكذا. وقتي خدا دربند كسي نباشد البته هلاكش مي‏كند و واقعاً مي‏شود كه دربند نباشد. مي‏فرمايد كه در پيش هركس كه متاع خود را نبينم هيچ باكم نيست، هيچ باك ندارم، هيچ دربندش نيستم به هر وادي بيفتد هلاك شود باكم نيست. و اگر متاع خود را در جايي ديدم هست هرطور هرجا بيفتد، دست دراز مي‏كنم او را مي‏گيرم مي‏كِشم مي‏برم پيش خود و معاذ اللّه ان‏نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده هر قلبي كه متاع او توش باشد اين را، هي تربيت مي‏كند، پرورش مي‏كند آن آخر كار خدا متاع خودش را مي‏گيرد. و سعي كن جاي اين حرفها را پيدا كني، جاهاش را پيدا نكني خود اين حرفها مي‏لغزاندت.

پس بدانيد اولاً آنچه حركات هست، آنچه سكونها هست، آنچه اختيارات هست، آنچه ايمان هست، آنچه كفر هست تمامش به مشيه‏اللّه است، به حول‏اللّه و قوه‏اللّه است، تمامش به حول و قوة خدا است هيچ‏كدام بدون مشيت خدا واقع نمي‏شود. هيچ‏كس نمي‏تواند چشم به هم بزند و هيچ اين جبر نيست، به حول و قوة خدا هست. پشت سر اين حول و قوه توفيق‏اللّه بايد باشد، اين توفيق جايي نشسته، ماده‏اي دارد آن ماده موفّق اسمش است. پس به توفيق‏اللّه مردم كارهاي خوب مي‏كنند و مقابل اين توفيق خذلان او است، توكيل او است، تنكيل او است و آن اين است كه خدا تو را به خودت واگذارد و همان‏ها كه در دعا مي‏خواني و پناه مي‏بري به خدا خذلان و توكيل و تنكيل و دمدمه و تخليه و از اين قبيل هي قطار مي‏كني اجتياحه، اجتثاثه و تدميره اينها همه مقابل آن توفيق افتاده. پس هر فسقي، هر فجوري، بعد از حول و قوة خدا به خذلان‏اللّه است. اينها ايمان است و بايد ايمان به اينها آورد مع‏ذلك اگر فهميدي وقتي خوب مي‏كني خودت خوب كرده‏اي و اگر بد مي‏كني آن آخر گردن خودت را مي‏شكني كه غلط كردم. اگر بدي را نسبت به خودت مي‏دهي اگر نماز مي‏كني اعاده نمي‏كني، نمازت را خودت كرده‏اي. اگر همچو فهميدي كه توفيق‏اللّه سرجاش درست است، حول و قوه هم سرجاش درست است، خذلان سرجاش درست است، حول و قوه هم سرجاش درست است و همة حول و قوه با خدا است و بي‏حول و قوه او كاري نمي‏شود كرد، اگر همه را سرجاهاش گذاري عرفت مواقع الصفة و بلغت قرار المعرفة. يك‏تكه‏اش را گرفتي يك‏تكه‏اش را نگرفتي مي‏لغزي. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه مسأله خيلي مشكل است، خيلي دقيق است و در اشكالش همين بس است كه مثل حضرت‏امير كسي مي‏فرمايد كه پا توش مگذار، فكر در آن مكن. مي‏پرسند از آن حضرت، مي‏فرمايد بحر عميق فلاتلجه باز مي‏پرسند مي‏فرمايد طريق مظلم فلاتسلكه دريايي است پر از مار، پر از عقرب و نداشتند لفظي به غير از اين كه تعبير بيارند والاّ مار چه‏چيز است، عقرب چه‏چيز است؟ مار نهايت آدم را مي‏زند، نهايت انسان مي‏ميرد لكن اين بحر بحري است كه وقتي مارش زد آدم را مي‏برد به جهنم. پس يا پا در آن مگذار و تسليم داشته باش، بگو آنچه دين خدا بر آن است و گفته من قبول دارم و آن‏طوري كه رسول او گفته من قبول دارم، مي‏دانم خداوند عالم عادل است، جبر نمي‏كند، ظلم نمي‏كند اين خدا رؤف است، رحيم است، عادل است، قبول دارم همه را و معنيش را هم نمي‏دانم واللّه آدم مي‏رود به بهشت به جهت آنكه تسليم داشته. بخواهي پا توش بگذاري يك‏تكه‏اش را بفهمي يك‏تكه‏اش را نفهمي در اين دريا بيفتي، آن مارهايي كه حضرت‏امير مي‏فرمايد در آن دريا هستند تو را مي‏زنند و هركه را زدند هلاكش مي‏كنند به جهنم مي‏رود و مخلّد مي‏شود. حالا ديگر جبريها در دنيا هستند و راه مي‏روند و حرف هم مي‏زنند، لكن در حقيقت مرده‏اند و به جهنم رفته‏اند.

ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد پستاي سخن را بدست بياريد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة اگر ببيني ان‏شاءاللّه و بداني همين‏طوري كه گرمي مبدئش چه‏چيز است؟ آتش است، سردي مبدئش خاك است، آب است، فكر كنيد هل‏يستوي الظلمات و النور همين‏جا فرمايش مي‏كنند. باز آن هم مواقع صفت است فرمايش كرده‏اند. جاي روح در عالم غيب است جاي بدن در عالم ظاهر است من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة جاي علم عالم است، جاي فقه فقيه است، جاي نحو نحوي است، جاي صرف صرفي است همة اينها صاحب دارند. فعلي بخواهي پيدا كني صاحب نداشته باشد داخل محالات است. هر فعلي هرجا هست فاعلي بايد داشته باشد. پس فعل بايد صادر باشد از فاعل، فعل را اگر در جايي ديدي حكم كن كه اين فعل صادر است از فاعل، خود بخود موجود نشده و هر فاعلي را ديدي اگرچه فعل او را نديده باشي، كاري هم نكند، نشسته باشد، حكم كن كه اين مي‏تواند كاري كند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چقدر مطالب حل مي‏شود توي همين بيانها. من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة موقع صفت را كه پيدا كردي از لازم پي به ملزوم مي‏تواني ببري همچنين از ملزوم پي به لازم مي‏تواني ببري. حتي عرض مي‏كنم كه عنوان همين درس همين است كه اگر سبّاح اين بحر نيستي و چشم ديدنش را نداري، اين فصول را كارش نداشته باش بگذار و بگذر. ديگر هركسي هم خودش مي‏فهمد كه مي‏تواند در اين بحر شناوري كند يا نمي‏تواند. پس خودت فكر كن ببين اگر مي‏تواني ببين، اگر نمي‏تواني مبين، كاريت هم ندارند كه چرا نديدي. هر كوري كه چيزي را نمي‏تواند ببيند تكليف ديدن به او نمي‏كنند. از همين باب است اين علم. پس اگر چشم الهي را داري، آن مشعر را داري و مي‏تواني به اين چشمي كه من مي‏بينم نگاه كني ببين، اگر نمي‏تواني ببيني كار نداشته باش به اين فصلهاش. اين فرمايش از همين پستا است من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة.

ان‏شاءاللّه به همين نسق فكر كني مي‏يابي كه جايي هست از جاها كه آن قدرت عامة خدا روي آنجا نشسته. همچنين علم بي‏نهايت خدا روي جايي نشسته، خدا است عالم علمش فعلش است. همچنين قدرت بي‏اندازة خدا، فعل خدا است همه كارها را كرده اگر كسي تو را نديده باشد و كار تو را بشناسد و تو خطي بنويسي و كسي خط تو را ببيند، اگر تو را ببيند مي‏داند تو نوشته‏اي. تو را هم نبيند مي‏داند تو مي‏تواني بنويسي. دليل انّش را مي‏خواهي بگير، دليل لمّش را مي‏خواهي بگير. از مؤثر پي به اثر مي‏تواني برد، از ملزوم پي به لازم مي‏تواني برد. و همچنين بعكس ان كانت الشمس طالعة فالنهار موجود و همچنين روز كه شد يقيناً آفتاب طالع شده. اگر يقين داري حالا روز است يقيناً آفتاب طالع است. اگر اتفاق بيرون آمدي ديدي هوا روشن است و روز است و نمي‏داني آفتاب طالع شده همين‏كه مي‏بيني روز است يقيناً آفتاب طالع شده و همين‏كه مي‏بيني آفتاب طالع است يقين مي‏كني كه روز است. پس از لازم پي به ملزوم مي‏برند، اين را دليل انّش مي‏گويند. از ملزوم پي به لازم مي‏برند، از مؤثر پي به اثر مي‏برند اين را دليل لمّ مي‏گويند و هر دوش علمي است حق.

و عرض مي‏كنم مغز اين سخنها توي همين كلمه‏اي است كه عرض مي‏كنم هركس موقع صفت را يافت به حاق و حقيقت معرفت رسيده. هرجا صفت آمد صاحب صفت همراهش است، هرجا فعل آمد فاعل همراهش است. باز حرفها توي هم ريخته مي‏شود، اگرچه گفته مي‏شود صفات الهي زايد بر ذاتش نيست، آن دخلي به اين حرفها ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ذات خدا موقع صفات نيست، ذات شما هم موقع صفات شما نيست و صفات شما هم زايد بر ذات شما نيست لكن قيام شما بر روي اين هيأت گذاشته شده پس هيأت قيام بر روي الف پوشيده شده، هيأت قعود بر روي دال پوشيده شده. لكن هيأت حرف كه يكي از آنها الف است او به چه صورت است؟ او اين صورتها را ندارد و هيچ اين صور هم آنجا نيست. پس موقع صفت آنجا نيست پس ذات خدا موقع صفت علم نيست.

اگر يكوقتي گفتي ذاتش عالم است و نخواستي موقع صفتش را پيدا كني، موقع صفتش اسمي است غير اسم القادر، غير اسم الحكيم. بسيار چيزها هست قدرت دارند علم ندارند، همچنين چه‏بسيار علما علم دارند قدرت ندارند. پس علم و قدرت دخلي به هم ندارند. باز فريب مخوريد كه بگوييد من چه مي‏دانم خدا چه‏جور علمي دارد. همين‏جور علمي كه خودت به معلومات خود داري. جور دانستن خودمان ببينيد چه‏جور است. بله يك دانستني دارد خدا كه اگر آن علم را گفتي علم ذاتي را من نمي‏دانم چه‏جور است، چنانكه ذاتش را هم نمي‏دانم چه‏جور است هيچ از آن من نمي‏فهمم علمي كه انكارش كفر است. همين‏جور علمهايي است كه خودمان داريم و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و اين علومي كه به ملائكه داده، علومي كه به انبيا داده، علومي كه به شما داده، اينها را كه داده همين‏جور علوم است كه مي‏فهميد و غير قدرت است و غير ساير صفات است. اينها را كه داده مي‏فهميد چه‏جور علم است، باقي ديگرش هم همين‏جور است.

لكن علمي هست كه غير از قدرت نيست، قدرتش هم غير از علمش نيست، هر دوي اينها زايد بر ذاتش نيست، مطلبي ديگر است آن دخلي به اين حرفها ندارد اين حرفي ديگر است آن حرفي ديگر. معلوم است وقتي انسان مبتلا شد به جاهل محترمي كه نتواند توي چنة او هم بزند، وقتي آدم هم مي‏ترسد كه بگويد آيا خدا در ذات خودش عالم نيست، تا بخواهي بگويي علم صفت است و صفت در ذات چه مي‏كند جلدي مي‏گويند پس از اين قرار خدا جاهل است. محترم هم هست، نمي‏شود حاليش كرد. اگر نامربوط مي‏گويد نمي‏شود توي چنه‏اش زد، جواب مي‏گويند خير خدا در ذات خودش عالم است. لكن علمش مثل علم شما نيست كه به شما چسبيده باشد، چيزي به ذات خدا نمي‏چسبد. پس صفت ذاتي دارد خدا و آن صفت غير ذاتش نيست، علمش غير ذاتش نيست، ذاتش غير علمش نيست، علمش عين ذاتش است. چنانكه ذات خدا لاتدركه الابصار است علمش هم لاتدركه الابصار است. باز اگر همين شخص محترم‏تر شد، شخصي است با عمامة بزرگ، يا كلاه سرش باشد، يا تاج سرش باشد مثلاً خيلي محترم باشد اگر بپرسند قدرت خدا توي ذات خدا هست يا نه، اين را بخواهي درست حاليش كني كه چيزي به ذات خدا نچسبيده، وحشت مي‏كند مي‏گويد پس از اين قرار خدا عاجز است. پس از اين‏جهت جواب مي‏گويند ذات خدا البته قادر است اما قدرتش غير ذاتش نيست. غير، آنجا چه مي‏كند؟ پس قدرت او مثل قدرت شما نيست كه به شما چسبيده باشد. مخلوقات به قدرت كار مي‏كنند و خدا هست و به قدرت قادر نيست، خدا هست و به علم عالم نيست وهكذا.

آنجايي كه موقع صفات است اين‏جور است كه خدا تعليم مي‏كند به انبيا و رسل و ملائكه آن علم را، در آنجا خدا به علم مي‏داند چيزها را، در موضع آن‏چيزها. آني كه معني دارد همين است والاّ علمي كه من جميع‏الجهات قدرت است، چرا قدرتش نمي‏گويي؟ قدرتي كه من جميع‏الجهات علم است چرا علمش نمي‏گويي؟ دوتايي كه من نفهمم اگر عين ذات او است چرا علمش مي‏گويي؟ چرا قدرت به آن مي‏گويي؟ بگو ذات. پس ذات خدا موقع صفتي نيست، ذات خود شما هم ذات شما است موقع هيچ صفتي از صفات شما نيست. وقتي تحصيل مي‏كني علم را علم براي تو پيدا مي‏شود، اسم العالم به تو مي‏دهند آنوقت تعلق به تو مي‏گيرد. پس اين موقع دارد اسم القادر وقتي است كه قدرت به كار ببري، اسم السميع وقتي است كه بشنوي، البصير وقتي است كه ببيني. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(يكشنبه 13 صفرالمظفّر 1300)

9بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

عرض كردم فرمايش ائمه يكپاره‏ايش كليات حكمت است، علمي كه همه‏جا جاري است. از آن قبيل است اين فرمايششان كه مي‏فرمايند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس از براي هر صفتي موصوفي است و آنچه حق واقع است اين است كه هر صفتي را به موصوف خودش بايد نسبت داد و هر جايي كه صفتي نديدي موصوفي هم آنجا نيست، اگر كسي هم نسبت داد لاعن شعور است. انشاءاللّه شما بادقت باشيد اگر پستا پستاي خدايي نبود و كارش اين‏جور نبود كه امر را واضح كند براي مردم، مردم خواه بطور واقع برسند يا نرسند، كاري بدستشان نداشت. فكر كنيد بابصيرت باشيد اگر خدا كاري دست مردم نداشت يا اعتنايي نداشت هركس هر خاكي به سر خود مي‏كرد كرده بود. اگر يك كسي اتفاق به منفعتي رسيد رسيده باشد، اگر هم كسي اتفاق هلاك شد شده باشد. اگر اين‏جور بود فكر كنيد و ببينيد كه تمام كارهاي انبيا همه‏اش دليل است و برهان، وضع ايمان همه‏اش برهان است، علامت صدق برهان است. پس اگر خدا اعتنايي به عوام، به خواص، به زن، به مرد نداشت همين‏طورها كه خيال مي‏كنيد مي‏بينيد خدا گياههاي زياد خلق مي‏كند و چون اعتناي زيادي به آنها ندارد مي‏خشكد و مي‏ريزد.

ان‏شاءاللّه شما برخلاف مردم باشيد، صانع صانعي است حكيم و بخصوص از جن و انس خواسته بعضي تكاليف را كه از ساير حيوانات آنها را نخواسته و اگر باكش نبود و به قول عوام «عيسي به دين خودش موسي به دين خودش» و باكش نبود هركس هر ديني كه داشت و لكم دينكم و لي دين را ــ همين‏طورهايي كه مردم معني مي‏كنند ــ خيال كنيد اگر خدا باكش نبود دين، حق باشد يا باطل باشد، راست باشد يا دروغ باشد و هركس هرچه را اختيار مي‏كرد براي او مجري و ممضي بود، اصلاً از اوّل ارسال رسل نمي‏كرد، انزال كتب نمي‏كرد، دليل و برهان نمي‏آورد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه وقتي فكر كرديد خواهيد يافت دين خدا را به احتمال نمي‏شود اخذ كرد و از همين قاعده اگر داشته باشيد درست مي‏شود مطلب كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة موقع صفت كه بدست آمد هر حرفي مي‏زني راست مي‏شود. پس چون ديدي آتش سوزاننده است حالا كه مي‏گويي تو مي‏سوزاني راست است، نمي‏سوزاني دروغ است و راست همان حق است و دروغ همان باطل است. حتي همين راست و دروغ را در اخبار كفر و ايمان اسم گذارده‏اند. مي‏فرمايند ادناي شرك آن است كه به هستة خرما بگويي سنگريزه يا سنگريزه را بگويي هستة خرما، اين ادناي شرك است. از همين باب است كه فعل هر فاعلي را بايد نسبت به خود او داد و مكرر عرض كرده‏ام تمام حق بر خلاف قول اهل باطل است. اهل باطل چيزي مي‏گويند و خودشان نمي‏دانند چه مي‏گويند كتاب هم مي‏نويسند كه اگر بگويي آتش مي‏سوزاند شرك ورزيده‏اي به خدا. شما ملتفت باشيد خدا اين‏جور قرار داده كه آتش چون مي‏سوزاند حرف راست اين است كه آتش سوزاننده است والاّ ذات خدا گرمي نيست كه جايي را بسوزاند. همچنين اين حرف كه آب رفع عطش مي‏كند كفر نيست. كسي بگويد آب خوردم رفع عطش شد، عين ايمان است. پس نه اين است كه اگر كسي گفت آب رفع عطش مي‏كند اين شرك است و شرك ورزيده به خدا. خير، حرف راستي زده و عين ايمان است، اگر آب رفع عطش نمي‏كند تو چرا نمك نمي‏خوري.

باري پس خدا صنعتي كرده، وضعي قرار داده كه بي‏احتمال است. پس وقتي حرارت را در جايي گذارد و آنجا را مي‏گويي حارّ است، اين حرف راست است. هرچه راست نيست دروغ است و دامنة اين حرف به جايي مي‏رسد كه راستش را مي‏گويي حق، دروغش را مي‏گويي باطل، راستش را مي‏گويي ايمان دروغش را مي‏گويي كفر. روشنايي را هرجايي گذاردند روشن است آفتاب روشن است، آفتاب روشن مي‏كند، گرم هم مي‏كند، گياه هم مي‏روياند. يك‏خورده پايين مي‏رود گياهها خشك مي‏شود، هوا سرد مي‏شود. پس اين ايمان است نه خلاف اين. از اين باب است كه اين‏جور محاجّه را خدا در قرآن كرده، بسيار از نيمچه‏حكيمها و نيمچه‏عالمها اين‏جور حرفهاي خدايي را خيال مي‏كنند حرفهاي بي‏پستايي است. مي‏فهميد كه خدا جاعل نور و ظلمت است، جاعل هر چيزي است. شما نور را نور بگوييد ظلمت را ظلمت بگوييد، سرد را سرد بگوييد گرم را گرم بگوييد و خدا خالق گرمي و سردي است. خدا قرار داده هركس روح نداشته باشد مرده باشد، مرده هم علامتش اين است كه حرف با او مي‏زني با نزدن مساوي است. زنده آن است كه حرف مي‏زني با او، مي‏فهمد جواب مي‏گويد اين علامت زنده است حالا هل يستوي الاحياء و الاموات آيا احيا و اموات به شما مشتبه شده؟

مكرر عرض كرده‏ام دين خدا فايده‏اش از جميع چيزها بيشتر بوده براي خلق، و خدا اصرار و ابرام دارد و هي قاصد فرستاده نه يك، نه دو، نه ده، نه صد، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاده و اقلاً صد و بيست و چهار هزار وصي براي اينها بوده. خيلي‏هاشان بيشتر هم داشتند، عيساش دوازده حواري داشت، موساش دوازده نقيب داشت، پيغمبر ما دوازده وصي داشت. اين‏همه اصرار دارد خدا براي اينكه شما را اختيارتان را به خودتان وانگذارد، عنان اختيار را به دست خودمان نداده كه هر ديني مي‏خواهيم اختيار مي‏كنيم. كسي طلبي از ما ندارد، خير طلب دارد. خدايي است مالك اشياء و صاحب اشياء، بدون اذن مالك تصرف در مال اين نمي‏توان كرد، حتي تصرف در بدن خودم خودم مي‏توانم بكنم؟ چشم خودم را كور مي‏توانم بكنم؟ اگر تو ساخته بودي چشم خودت را خودت مي‏توانستي كور كني.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد از روي بصيرت، وقتي بصيرت پيدا شد چه انسان نسبت به خودش چه نسبت به غير، چشم غير را نمي‏تواني بكني، چرا؟ به جهتي كه تو نساخته‏اي آن را، خدايي كه ساخته و خلقش كرده مي‏خواهد مي‏كند چشم را، مي‏خواهد نمي‏كند. تويي كه نساخته‏اي بدن كسي را چرا مجروح مي‏كني بدن او را؟ چشمش را چرا مي‏كني؟ بدن خودت را چرا مجروح مي‏كني؟ چشم خودت را چرا مجروح و كور مي‏كني؟ مال تو نيست. پس او است مالك و چون مالك است ما خودمان مالك خودمان، مالك جان و مال خودمان به هيچ‏وجه نيستيم. مالك او است، هرجا اذن داده بقدري كه اذن داده، بقدري كه دستورالعمل داده مي‏تواني در آن تصرف كني. حالا دستورالعمل را نگويد و ندهد و ما خودمان فال بگيريم و دستورالعمل خود را پيدا كنيم، در قوه‏مان نيست. فالها هزار تا يكيش راست نمي‏شود. خواب ببينيم، خوابها هزار تا يكيش راست نمي‏شود. پس خدا چنين قرار داده كه ديني باشد. و عرض مي‏كنم كه واللّه دينش ديگر فكر نمي‏خواهد. عرض مي‏كنم واللّه از تمام چيزها اعتناي خدا به دين بيشتر است، از اعتناي خدا به خلقت آسمان و زمين بيشتر است و مردم غافل نمي‏دانند و شما بدانيد و باورتان بشود. انسان خيال مي‏كند اگر اعتنا به خلقت آسمان و زمين نداشت خلقش نمي‏كرد، چون اعتنا داشت خلق كرد. اگر نمي‏خواست روي زمين ديني باشد اصلش زمين خلق نمي‏كرد، اگر نمي‏خواست در آسمان ديني باشد آسمان اصلش خلق نمي‏كرد. اين است يك معني لولاك لماخلقت الافلاك چون مي‏خواست پيغمبري بيارد روي زمين، زمين را ساخت و چون مي‏خواست پيغمبري زير اين آسمان بيارد، آسمان را ساخت. پس فايدة خلقت آسمان و زمين خلقت نباتات و حيوانات همه براي او است. نباتات اگر مي‏خشكند، خشكهاش را حيوانات ديگر مي‏خورند، اگر حيوانات مي‏ميرند مرده‏هاشان را حيوانات ديگر مي‏خورند، به مصرفي مي‏رسد، بي‏مصرف صرف كه هيچ بكار نيايد خدا در چيزي در ملك نيافريده. حيوانات را خلق كرده براي انسان كه منها ركوبهم و منها يأكلون پس براي انسان خلق شده‏اند. باز انسانها خودشان براي خودشان خلق نشده‏اند. باورتان بشود اگر فكر كنيد مثل ساير مردم حيران و سرگردان نخواهيد شد. اتفاق هم خود را به ديني بستند از روي بصيرت نيست. مثل ساير مردم كه هركس خود را به جايي مي‏بندد.

پس عرض مي‏كنم اين صانع كارش از روي تدبير است و حكمت نه به عبث و بازي. پس شما اگر ببينيد كوزه‏گري كوزه مي‏سازد در نهايت خوبي، باز مي‏شكند و خاك مي‏كند و گل مي‏كند و باز كوزه مي‏سازد، باز مي‏شكند و خوردش مي‏كند و خاك مي‏شود و گل درست مي‏كند و باز كوزه مي‏سازد. شب و روز كارش همين است كه هي كوزه مي‏سازد باز مي‏شكند، آيا شما نمي‏گوييد اين ديوانه است؟ بي‏فايده كار مي‏كند. باز بادقت هرچه تمام‏تر بابصيرت فكر كنيد، مگوييد يكپاره حكمتها هست ما نمي‏دانيم وجهش را. خدا اگر بناباشد هي كوزه بسازد و هي بشكند و باز بسازد، ما راهش را نمي‏دانيم. حكيم است راه حكمت او بدست ما نيامده، وا نمي‏زنيم اين كارش را. و اگر كسي تتبّع داشته باشد از اين قبيل چيزها خيلي بدست مي‏آيد و مي‏بينند و مي‏گيرند و گمراه مي‏شوند. عرض مي‏كنم باز اين صانع اگر حكمت و سفاهت را به انسان تعليم نكند، نمي‏گويد به حكمت راه برو، به سفاهت راه مرو. اگر راست و دروغ را حالي انسان نكند نمي‏گويد راست بگو و دروغ مگو. انسان را همين‏كه خرف خلق كرده باشد هيچ نمي‏پرسد كه تو چرا فهم نداشتي. پس فكر كنيد خدا عالم است يا جاهل؟ اگر شما نمي‏دانيد جهل يعني چه و علم يعني چه، نمي‏آيد تكليف به شما كند كه خداي خود را عالم بدانيد و جاهل ندانيد. ديگر ما نمي‏دانيم علم خدا چه‏جور است، علم خدا نوعش را بايد بدانيم كه جاهل مثل خودمان نيست. وقتي چيزي را نمي‏دانيم نه نفيش مي‏توانيم بكنيم نه اثباتش. فلان‏چيز كجا افتاده؟ اگر خداي ما نداند كجا افتاده پس چيزها را كي آنجاها انداخته؟ آيا خدايي غير از خداي ما هست كه او انداخته و اين خدا خبر ندارد؟ اگر خبر ندارد پس خودش نساخته، پس خالق آنها نيست و چنين كسي اسمش خدا نيست. پس خدا مي‏داند چيزها را و همچنين به همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد قدرتي كه براي صانع اثبات مي‏كنيم قدرتي است كه مي‏فهميم يا قدرتي است كه عين ذاتش است؟ قدرتي كه عين ذاتش است كه امتيازي با علم ندارد، دخلي به آن قدرتي كه تكليف شده كه اعتقاد كنند براي صانع، ندارد. پس خداي عاجز كه نتواند بسازد مثل خودمان است اگر بنا باشد عاجز خدا باشد شما هم كه عاجزيد پس خدا باشيد. خدا يعني قادر باشد بر جميع كارها. اين زمين را يك كسي ساخته اينجا گذارده، تو را يك كسي ساخته اينجا گذارده، خودت خودت را نمي‏توانستي بسازي. مي‏بيني حالا كه ساخته شده‏اي بخواهي به اختيار خودت ناخوش شوي و چاق شوي نمي‏تواني، بخواهي نميري نمي‏شود، بخواهي هواهاي خود را بعمل بياوري مي‏بيني نمي‏تواني. صانع فرقش با مصنوع همين است كه صانع ارادات خودش را كه مي‏خواهد بعمل بياورد به نهايت سهولت كارهاش را مي‏تواند بكند. فرقش با مصنوع همين است كه او مي‏تواند ما نمي‏توانيم. پس او است قادر من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس حالا قدرت را به خلق عاجز اگر نسبت دادي اول وهله‏اش اين است كه دروغ است. ما مي‏بينيم اين مخلوقات را كه خودشان نبوده‏اند و بود شده‏اند و خودشان خودشان را بود نكرده‏اند، كسي ديگر اينها را چنين كرده و وقتي كه نبودند قدرتشان هم نبود، علمشان هم نبود. پس غيري به اينها داده اين چيزها را. اينها را بخواهي بخواني به صفاتي كه صانع را مي‏خواني قادر علي كل شي‏ء اينها را عالم بكل شي‏ء بخواهي بخواني حكيم علي الاطلاق بخواهي اينها را بخواني دروغ است. اين حرف ابتداش دروغ است وقتي پاپي مي‏شوي كفر است، شرك است. پس هميشه قدرت را بچسبانيد به آن كسي كه قادر علي كل شي‏ء است. و عجز را بچسبانيد به آن كسي كه هيچ‏كار نمي‏تواند بكند. حتي خلق از تمام آنچه دارند حالايي كه صانع ساخته ايشان را و قادرشان كرده بر كاري به اندازه‏اي كه كرده قادر هستند به ايني كه خدا قادرشان كرده قادرند. ديگر قطع‏نظر از پرورندة آنها از حيث خودشان هيچ قدرت ندارند و لايملكون لانفسهم ضراً و لا نفعاً و لايملكون موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً نه وقتي زنده‏اي مالك نفع خودي نه مالك ضرّ خودي. خدا بخواهد نفع برساند مي‏رساند هيچ‏كس هيچ‏كار نمي‏تواند بكند، بخواهد ضرر برساند مي‏رساند هيچ‏كس هيچ‏كار نمي‏تواند بكند. مالك اين حياتت هم نيستي، اين صانع مي‏خواهد زنده مي‏كند نمي‏خواهد مي‏ميراند. مالك اينكه مبعوث بشوي نيستي، صانع مبعوث مي‏كند تو را وهكذا. پس فكر كنيد تمام ملك عاجزند، حيث خودشان عجز است، جهل است، سفه است و اينها هيچ از خود ندارند مگر آنكه صانع اينها را بسازد آنوقت به اندازه‏اي كه دلش مي‏خواهد قدرت به آنها بدهد، به آن‏طوري كه تقدير كرده قدرت مي‏دهد. اين است كه اگر كسي بخواهد كار كوچكي را نسبت به خودش بدهد كه بگويد به حول و قوة خودم مي‏كنم اين كار را بي‏حول و قوة خدا، اين كفر است و شرك و اشتباه عظيمي است. اين است كه لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم. پس او است موقع صفات، قدرت مطلقه مال او است ديگر مال هيچ‏كس نيست. بله اين قدرت را به هركس به هر اندازه‏اي خواسته داده، بخواهد پس بگيرد ديگر هيچ‏كس نمي‏تواند نگذارد، مانع ندارد. باز علم، تمامش مال او است، اين خلق فاقد محض، جاهل محض‏اند، هيچ علم ندارند و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء بخواهد علم را بگيرد از اناسي مي‏شوند جاهل، برمي‏گردند به حالت اولشان، هيچ ندارند.

دقت كنيد مواقع صفات را بدست بياريد، مواقع صفات را كه مي‏گويم باز ملتفت باشيد، مسامحه نكنيد كه اگر مسامحه كني يكجائيش را بدست بياري يكجائيش را بدست نياري مي‏خواهم ان‏شاءاللّه بناتان اين نباشد، ان‏شاءاللّه بناتان اين باشد كه هرجا مطلبي را مي‏خواهي، درستش كني و درست بدست بياري. عرض كرده‏ام سعي كنيد پستاتان پستاي اهل مجلس عزا نباشد كه اصلاً هيچ دلشان نمي‏خواهد كه ياد بگيرند و ببينند روضه‏خوان چه مي‏گويد، روضه‏خوان هرچه مي‏خواهد بگويد، مي‏روند گريه مي‏كنند. گريه‏شان را مي‏كنند و برمي‏خيزند مي‏روند پي كارشان. ده دفعه هم بروند و بشنوند باز بخواهند آنچه شنيده‏اند از روضه‏خوان نقل كنند، نمي‏توانند نقل كنند. ولكن يك بچه روضه‏خواني كه قصدش گريه‏كردن نيست، مي‏خواهد روضه‏خواندن ياد بگيرد، خوب گوش مي‏دهد ببيند از كجا ابتدا مي‏كند، كجا گريز مي‏زند، كجا ختم مي‏كند. يك‏مجلس كه مي‏آيد مي‏نشيند گوش مي‏دهد، ياد مي‏گيرد. حالا مي‏گويم كه بناتان در علم هم همين‏كه بياييم و بنشينيم و برويم نباشد، بناتان اين باشد كه ياد بگيريم. اگر بنا به يادگرفتن شد يك مجلس كه گوش مي‏دهي ياد مي‏گيري، بنا كه به يادگرفتن نيست مردم تمام عمرشان مي‏روند روضه گوش مي‏دهند و گريه مي‏كنند آن آخر عمرشان هم يك روضه‏اي تمام نمي‏توانند بخوانند. يك روضة علي‏اصغر را نمي‏توانند بخوانند. پس نه هر چيزي كه به گوش خورد آن را مي‏فهمي، به محض اينكه عادتي داشتيم هر روز مي‏رفتيم درس گوش مي‏كرديم و مي‏رفتيم پي كارمان به اين‏جور انسان چيزي نمي‏فهمد، پس سعي كنيد.

اين جبر و تفويضي كه اين‏همه مي‏بينيد سخن در آن است و در آن كتابها نوشته‏اند و حاقش معلوم نشده، به جهت اين است كه نمي‏خواهند ياد بگيرند. يكجائيش چيزي ياد گرفته‏اند سرسري چيزي به گوششان خورده و نخواسته‏اند ياد گيرند، ياد نگرفته‏اند. انسان اگر فكر كند اولاً در اينكه خدايي كه در او هيچ معقول نيست (جبر ظ) باشد. خدايي كه تمام خلق آنچه دارند او به آنها داده، اين خدا خودش محتاج به غذا نيست، محتاج به آب نيست، به سردي به گرمي به عمارت خوب، به دنيا، به آخرت، به هيچ‏يك از اينها محتاج نيست. نفع از اينها نمي‏خواهد ببرد، استكمال از اينها معقول نيست بكند، پس اين خدا محتاج نيست به مردم و هر ظالمي جابري قسي‏القلبي كه ظلم مي‏كند محتاج است. حتي آن كسي كه سلطان است محتاج است دلش ملك مي‏خواهد به اين جهت ظلم مي‏كند، دلش پول مي‏خواهد ظلم مي‏كند. حالا خدايي كه هيچ پول دلش نمي‏خواهد، هيچ مملكت دلش نمي‏خواهد، مملكت مملكت او است و هيچ باز از دست او گرفته نشده كه ظلم كند آن را پس بگيرد. اصلش مملكت باشد يا نباشد پيش او مساوي است. خدا حرص ندارد پول جمع كند، پولها هرجا هست مال او است. حالا همچو خدايي باز ظلم بكند فكر كنيد كه آيا ظلم اين خدا بيشتر مي‏شود يا ظلم آن پادشاه كه محتاج بود؟ اگر خدا ظلم كند البته ظلمش بيشتر مي‏شود از ظلم هر پادشاه جابري. اقلاً در بدن پادشاه حرصي بود، قساوتي بود، صفرايي بود، از اقتضاي صفرايي كه در بدن داشت ظلم كرد اما خدا حالايي كه هيچ احتياجي ندارد و ظلم كند باوجودي كه احتياج ندارد البته ظلاّم است و بدترين ظالمها است. همچنين خدايي كه احتياج به لهو و لعب ندارد و بازي نمي‏كند، باز اينهايي كه احتياجي به لهو و لعب دارند حتي بازيگرهاي توي كوچه‏ها و بازارها خود را محتاج مي‏بينند. مي‏بيند كه وقتي بازي كرد دورش جمع مي‏شوند، پولش مي‏دهند. حالا خدايي كه احتياج به لهو و لعب ندارد اين خدا اگر لهو و لعب بكند از تمام بازيگرها بازيگرتر است و لغوكارتر خواهد بود. فكر كنيد خدا اگر پستاش بازي باشد خلقت را به اين صنعت نمي‏سازد.

پس خدا بازيگر نيست، خدا ظالم نيست و اينها مقدمه است براي مسألة جبر و تفويض. پس يقيناً خدا ظلم نمي‏كند، يقيناً جبر نمي‏كند، يقيناً مهمل نمي‏گذارد و يقيناً خلق را براي فايده‏اي خلق كرده. جمادات خلق كرده فايدة جمادات براي نباتات است. جمادات براي نباتات خوب است، نباتات براي حيوانات خوب است، فايدة حيوانات براي انسان است. اينها هيچ‏كدام مستقل بنفس مخلوق بنفس نيستند، و براي خودشان خلق نشده‏اند. آن كساني كه حريص هستند، طلا و نقره جمع مي‏كنند. خدا طلا مي‏خواهد چه كند؟ طلا براي كسي خوب است كه حرص دارد. اين طبقات خلق بعضي براي بعض خلق شده‏اند، به همين‏طور تا مي‏رسد به انسان. حالا انسان براي چه خلق شده؟ از براي همين‏كه مثل ساير حيوانات هم قناعت نكند؟ ساير حيوانات بيچاره‏ها خيلي فسادشان كمتر است از انسان، هريكي در مسكن خودش با جفت خودش، هر جنسي با جنس خودش قرين بود، به قوت خودش قناعت مي‏كرد، به يكديگر كاري نداشتند كه فسادي بكنند، فتنه‏اي بكنند. اين دوپاها خيلي بدترند كه نه به جنس خود اكتفا مي‏كنند نه به قوت خود قناعت مي‏كنند نه به جفت خود قانع مي‏شوند. اين مي‏خواهد او را بكشد او مي‏خواهد اين را بكشد، اين مي‏خواهد مال او را ببرد او مي‏خواهد مال اين را ببرد. پس در توي ملك خدا انساني كه في احسن‏تقويم خلق شده و واقعاً ارسال رسل و انزال كتب براي اينها شده و اينها براي اين خلق شده‏اند كه ارسال رسل بشود و اگر نمي‏خواست خدا، ارسال رسل كند اصلش اينها را خلق نمي‏كرد چنانكه اگر نمي‏خواست انسانها حيوانات را سوارشان شوند و از گوشت آنها بخورند، پوستش را لباس كنند، اگر براي اينها نبود لغو بود خلقتشان. و اگر فكر كني مي‏فهمي اينها را، مگو نمي‏فهمم. هرچه را نمي‏فهمي، نمي‏فهمي‏ها محل تكليف نيست. كسي از تو مؤاخذه نمي‏كند كه چرا نفهميدي. فكر كن ببين نباتات اگر براي اين نبود كه ثمرات داشته باشند، برگها داشته باشند، تخمها داشته باشند كه به كار حيوانات بيايد خلقت نباتات براي خودشان لغو است، هي سبز شوند و هي خشك شوند!

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدا اولاً خدايي است قادر، دليل قدرت او همين‏ها كه مي‏بيني ساخته و خدايي است عالم كه هرچه خلق كرده و گذاشته مي‏داند و مي‏بيند كجا گذاشته. هيچ سهو و نسيان ندارد، خلط بلغم ندارد كه سر او را بگيرد، سودا جاي ديگر او را نمي‏گيرد كه سهو و نسياني براي او بيايد. پس خدايي است عالم بدون اعضا و جوارح. كسي كه اعضا و جوارح دارد و خلطي در بدن او هست يك خلطي در بدن باشد و غالب شده باشد اعضا و جوارح را به يك‏جور كارها مي‏دارد، خلطي ديگر غالب شد برعكس مي‏كند. خدايي كه بدن ندارد خلطي در بدن ندارد نمي‏شود فراموشي براش بيايد، نمي‏شود چيزي يادش برود، سهو كند. پس اولاً خدا خدايي است قادر، خدا خدايي است عالم، خدا خدايي است كه محتاج نيست به ظلم. چنين خدايي حالا ظلم بكند براي چه؟ ثمرش چه‏چيز است براي او؟ گيرم ظلم كرد، فكر كنيد ببينيد هيچ ثمري مي‏كند براي او؟ هيچ قوتش زياد مي‏شود، هيچ خوشحال مي‏شود؟ پس وقتي دقت مي‏كنيد مي‏يابيد كه معقول نيست كه خدا ظالم باشد و ان اللّه لايظلم الناس شيئاً ولكن الناس انفسهم يظلمون راست است ظلم توي ملك هست و ظلمي كه در ملك او هست اولاً خودمان به نفس خودمان ظلم مي‏كنيم. خيلي چيزها هست مي‏دانيم نفع خودمان در آن هست بكار نمي‏بريم، خيلي چيزها هست مي‏دانيم ضرر دارد برامان باز بكار مي‏بريم. غذا خورده‏ايم، سير شده‏ايم، باز مي‏خوريم. مي‏دانيم ثقل مي‏كنيم باز مي‏خوريم. پس خلق ظلم مي‏كنند چه بر نفس خود چه بر غير. حالا اين ظلمهايي كه اين خلق مي‏كنند مگر اينها بي‏تقدير خدا است، بي ارادة خدا است؟ مگر خودشان به حول و قوة خود مي‏توانند ظلم كنند؟ يا اگر خدا جانشان را بگيرد مگر مي‏توانند ظلم كنند؟ اگر خدا جان سلطان جابر را بگيرد مگر مي‏تواند جبر كند و ظلم كند؟ محال است كه بتواند بي‏تقدير خدا كاري كند. همين بازيهايي كه در ملك مي‏شود، اين بازيها كرده نمي‏شود بلاشك و بلاريب مگر به تقدير خدا.

و اينها مقدمات است عرض مي‏كنم. ديگر اينها را حالا يك جوري هم بايد فهميد كه چون به حول و قوة او كرده مي‏شود نه اين است كه او كرده باشد. بايد نسبتش را هم به او ندهي و نسبتش را به خود آن ظالمين بدهي، مثل روح در بدن هم نباشد نسبتش، چنانكه ظاهر حديث همين‏طورها است القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد اين‏جور بگيري هر عملي كه شده هم روح كرده هم بدن، و اينها به شراكت كرده‏اند. پس فلان‏عمل قبيحي كه شد به تقدير خدا بود، پس نعوذباللّه قدريش را خدا كرده قدريش را آن شخص زاني. پس مطلب اين‏جور نبايد باشد، پس باوجودي كه به تقديراللّه مي‏شود تمام آنچه مي‏شود خيلي از امور بلكه تمام اموري كه از دست عباد جاري است فعل خودشان است، به تقديراللّه است و فعل مال اللّه نيست. نماز مي‏كني خودت نماز مي‏كني، خودت كرده‏اي، نفعش به خودت مي‏رسد. نماز نمي‏كني ضررش به خودت مي‏رسد. چيز خوبي مي‏خوري بدن تو قوي مي‏شود نه بدن خدا، سم مي‏خوري خودت مي‏ميري، هيچ خدا نمي‏ميرد كه تو سم خورده‏اي، باوجودي كه به تقديراللّه خورده‏اي و اگر او مقدر نكرده بود تو سم نمي‏خوردي. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 14 صفرالمظفّر 1300)

10بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي»

از براي فؤاد جاها هست و باز تا جاهاش را انسان نداند مطلب را برنخواهد خورد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد يك‏دفعه مي‏گويند فؤاد و اعلي درجات ملك را مي‏خواهند. آن چيزي كه ابتدا خدا ساخته او را و اول ماخلق‏اللّه است او را فؤاد مي‏گويند. پشت سر اين نفس، بعد طبيعت، بعد ماده، بعد مثال، بعد جسم. يك‏دفعه اينجا جاش است. و اين فؤادي كه اينجا جاش است وقتي فعل‏اللّه به اين تعلق بگيرد حالتش حالت دود است. اين فؤاد فعل اللّهي كه به اين تعلق گرفته حالتش حالت نار است. پس تا دودي نباشد آتش ظاهر نيست و وقتي آتش به دود گرفت چراغي روشن مي‏شود، آنوقت اطاق را روشن مي‏كند. دود تنها بجز اينكه تاريك كند اطاق را كاري از او نمي‏آيد، آتش بي‏دود هم جايي را روشن نمي‏كند. اينها همه ديگر نمونه‏هايي است كه خدا گذارده است در عالم خلق و آياتي است كه پي ببرد شخص عاقل. ملتفت باشيد پس آتش غيبي هست هم در خاك هم در آب چنانكه من مكرّرها اينها را عرض كرده‏ام شما ببينيد ماية آتش آب است و آب تا يك‏قدري گرم نباشد آب آب نيست. آتش داخل آن شده كه جاري شده، اگر هيچ آتش در آب مخلوط نباشد به هيچ‏وجه آب روان نخواهد شد، آب يخ مي‏كند. ملتفت باشيد بعينه مثل پيهي كه آتش داخلش نيست و بسته است، پيه است و بسته. مومي كه هيچ آتش داخلش نيست بسته است، يك‏خورده آتش داخلش شد يك‏خورده نرم مي‏شود، زيادتر شد نرم‏تر مي‏شود، زيادتر شد آب مي‏شود، زيادتر شد بخار مي‏شود، زيادتر شد دود مي‏شود، زيادتر شد شعله مي‏شود و آتش در آن درمي‏گيرد. جايي كه آتش نباشد نيست، آتش همه‏جا هست لكن آتش پنهاني گرم نمي‏كند جايي را روشن نمي‏كند، به همان نظرها كه مكرر عرض كرده‏ام كه چون اعضا و جوارح آتش پنهاني ريخته شده در عالم نزول در جميع چيزها مثل ريز ريزه‏هاي روغن كه در توي شير ريخته است كه هنوز متصل نشده و جمع نشده چربيش هم ظاهر نيست. هر سر سوزنش يك‏خورده پنير، يك‏خورده كشك، يك‏خورده قارا همراهش هست. همين‏جور هر سر سوزني آتش يك‏خورده آب همراهش هست، يك‏خورده هوا همراهش هست، يك‏خورده خاك همراهش هست و هيچ آثار آتش ظاهر نيست مگر اينكه مخضش كنند. همين‏جوري كه مسكه مي‏گيرند مخض كنند تا اينكه جمع شود ريز ريزه‏ها پيش هم بيايد وقتي جمع شد و پيش هم آمد اين ذره آن ذره را گرمتر مي‏كند آن ذره اين ذره را گرمتر مي‏كند. در حال ثاني گرمي پيش كه بود، گرمي ديگر مي‏آيد، گرمتر مي‏كند، ذره‏هاي ديگر مي‏آيد گرمتر مي‏كند در حال ثالث گرمي زيادتر مي‏شود وهكذا تا اينكه اين آتش را كه مي‏بينيد پيدا مي‏شود.تا اينجا تصحيح شد.

باز حالا شرح خود اين حرفها را نمي‏خواهم بكنم، منظورم اين است كه يك‏دفعه فؤاد فرمايش مي‏كنند و آن اعلي درجات ملك را مي‏خواهند و وجود مقيد اول چيزي است كه خلق شد. اين وجود مقيد را فؤاد به او مي‏گويند و بالاي اين فؤاد ديگر مشيه‏اللّه است، پشت سرش عقل است، پشت سرش روح است و بعد نفس و بعد طبع به همين‏طور تا مي‏آيد به جسم. حالا اين فؤاد حالتش حالت دود است و آن فعلي كه مشيت باشد حالتش حالت آتش است. اين هم نه محض تمثيل است و مي‏بينيد خدا همين‏جور فرمايش كرده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح تااينكه مي‏فرمايد و لو لم‏تمسسه نار فعل خودش را نار اسم گذاشته، اين را روغن اسم گذاشته. اگر اين روغن زيتون نبود نار ظاهر نمي‏شد در ملك. پس اين روغن زيتون فؤاد كه در عالم خلق جاش است دودي مي‏شود مكلّس و آن نار غيبي مس مي‏كند اين دود را يعني اين دود ممسوس مي‏شود به آن نار و آن نار ماسّ با اين دود مي‏شود يعني در جميع اقطار اين دود داخل مي‏شود و بطوري مستولي مي‏شود بر اين دود كه اين دود خودش هيچ پيدا نيست و گم مي‏شود در جنب دود حتي رنگش، شكلش و طبعش پيدا نيست. دود طبعش اين بود كه پايين بيايد حالا بالا مي‏رود طبع دود سرد است حالا گرمي مي‏كند بكلّي از هواش، از ميلش، از آنچه دارا است مي‏گذرد و آنچه را نار دارد به اين مي‏دهد و اين يك‏مقامي است از مقام فؤاد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد و در اين مقام بعينه مثل حالت ظاهر است. شما مي‏توانيد به چراغ نظر كنيد و چون دود نمي‏بينيد اسمي از دود نبريد و دود نگوييد نهايت به علمي كه مي‏دانيد كه در مغز اين چيز سردي هست كه اگر آتش از بدن اين بيرون رفت سردي خواهد آمد و ديگر هيچ گرم نيست و مي‏دانيد آتش اگر از مغز اين بيرون رود چيز سياهي مي‏ماند. پس مي‏توانيد در مقامي قطع‏نظر از خودش بكنيد از انيت خودش و آنوقت چشمتان را به آتش بدوزيد و حرفتان را به آتش بزنيد، بگوييد اي آتش! تويي گرم‏كنندة بدن ما، اطاق ما. تويي روشن‏كنندة مجلس ما، تويي رفع‏كنندة حاجت ما. همين‏طور بناكني به او خطاب‏كردن و اين در وقتي است كه غالب است نار بر دود و دود مغلوب شده. حالا اين يك‏جاي فؤاد است و درگرفته است به نار مشيت الهي و از خودش حركتي، سكوني، ميلي، حتي طبعي، خواهشي به هيچ‏وجه ندارد. پس چون از سر خود گذشته آن عالي آن نار بالايي به او تعلق گرفته افعال او از دست اين جاري شده و مثال اين همه‏جا هست. بعينه مانند همين شعله است، اين بدني كه مي‏بينيد بشرطي كه فكر كنيد و اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه اين بدن هم دودي است. آن مغزش كه روح بخاري است واقعاً دودي است درگرفتة به آتش حيات نهايت مشكاتي دارد و آن مشكات سوراخها دارد از هر سوراخي نور آن حيات جوري بيرون مي‏آيد. پس اين بدن هم مانند دودي است درگرفته به آتش حيات و اين از سر خودش گذشته و حالا ديگر حركاتش حركات اراده آن روح شده آن روح اگر اراده كرد اين بجنبد اين مي‏جنبد، آن‏روح اگر خواست حرف بزند اين زبان بنامي‏كند جنبيدن و حرف زدن. خود زبان جنبشي ندارد، جنبش خود اين همين است كه اين را از بالا بيندازيش بيايد پايين، ديگر جنبشي ندارد اما جنبشي كه از پايين به بالا برود، از پهلو و چپ و راست و گوشه و كنار بجنبد، اين از خود او نيست اين جنبش از روح است، محرك او است مي‏خواهد بالاش مي‏برد مي‏خواهد پايينش مي‏آرد، به طرف يمين و يسار آن را حركت مي‏دهد و حروف را بيرون مي‏آرد از اين زبان. پس اين زبان است بعينه مقام تكلم روح. پس اگر اين خوب گفت روح خوب گفته اگر اين بد گفت روح بد گفته. بد كه گفت به خودش سرزنش نبايد كرد، خودش سرزنش ندارد. به همين‏طور آن روح حركت ارادي كه دارد از دست اين بدن جاري مي‏كند. اگر اين بدن نشست مي‏داني آن روح خواسته اين بنشيند، اگر اين بدن ايستاد مي‏داني آن روح خواسته بايستد، اگر حرف زد مي‏داني روح خواسته حرف بزند، اگر ساكت شد مي‏داني روح خواسته ساكت شود. پس اين از خودش هيچ هوايي، هوسي ندارد، اقتضايي، خواهشي، ميلي از خود هيچ ندارد. هرچه داشت از دست داده است و ميل روح را گرفته.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين‏طور كه دود را مي‏بينيد و مي‏فهميد و عرض مي‏كنم كه اينها حجت است خدا تمام مي‏كند، به زبان خيلي آسان مي‏گويد. در معاملات خودتان هيچ‏وقت شك نمي‏كرديد، شبهه براتان نمي‏آمد كه چطور با يكديگر معامله كنيم، چطور رو به يكديگر كنيم و با هم حرف بزنيم. مي‏بينيد كه هيچ نمي‏رويد پيش مرده بنشينيد با او حرف بزنيد، وقتي بدن روح توش نيست مي‏روي و با او حرف مي‏زني؟ آنوقت حرفهاي تو تمامش مي‏خورد به آن غيب و خودت هم شخص غيبي هستي آمده‏اي در اين بدن كارهاي خود را مي‏كني. پس اين بدن از خودش نه حركتي دارد نه هوايي نه اقتضايي. حركت خودش همين بود كه جايي باشد نجنبد و كاري از او نيايد اما حالا كه روح در اين بدن آمده، اين بدن بعينه مانند دود است و آن روح بعينه مانند آتش است بلكه آتش مانند روح است در بدن دود و همين‏جوري كه بدن شما بدون روح شما چشم بهم نمي‏زند، گوشش بي آن روح چيزي نمي‏شنود، زبانش بي آن روح حركتي ندارد دستش بي آن روح حركتي ندارد، بي آن روح پاش حركتي ندارد، گرمي و سردي هرچه احساس مي‏كند همه‏اش را آن روح احساس كرده. هيچ مجاز توش نيست اما با وجود همة اينها اگر اين بدن نبود آن روح اين كارها را نمي‏كرد. پس اين بدن مظهر آن روح است و كرسي استواي آن روح است اگر آن نيايد اينجا بنشيند و كارهاي خود را بكند كرسيش را اينجا نگذارد نمي‏تواند كارهاي خود را بكند. همين الان كه بدن موجود است تا چشم را هم مي‏گذارد نمي‏بيند، تا گوشش را پنبه مي‏گذارد نمي‏شنود. پس با وجود آنكه بدن هيچ‏كاره است باز خيلي كارها از او مي‏آيد. پس اين بدن شد محل استقرار حيات. حركتش را، سكونش را، ديدنش را، بازديدنش را آنچه مي‏خواهد بكند همه‏اش را از اعضا و جوارح اين بروز مي‏دهد. يعني اين بدن قائم مقام روح است به جهت آنكه روح لايق نيست كه خودش بايستد روح اگر بايد بايستد بدنش را راست وامي‏دارد، روح اگر بايد برود جايي بدنش را مي‏برد و اگر بايد بيايد بدنش را مي‏آرد. پس اين بدن بعينه مانند دودي است درگرفته به آن حيات و اين از خودش حركتي سكوني ميلي خواهشي ندارد، خواهش همه از روح است و از دست اين بدن جاري مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس باز مي‏توانيد شما قطع‏نظر از بدن بكنيد و توجه‏تان را به آن روح بكنيد. معاملات دنيايي‏تان همه همين‏جور است، مي‏رويد پيش آن شخصي كه مي‏خواهيد و هيچ ملتفت نيستيد كه نشسته است يا ايستاده است. حتي اگر از شما بپرسند فلان‏كس كه پيش تو بود ريشش را حنا بسته بود يا نه؟ مي‏گويي ملتفت نشدم. چشمش را سرمه كشيده بود؟ مي‏گويي نديدم. چه‏جور قبا پوشيده بود؟ نمي‏دانم. همين انسان مي‏رود طلب حاجاتش را مي‏كند و قطع‏نظرها مي‏كند، ملتفت بدن اصلاً نيست. مي‏خواهم عرض كنم وقتي آدم قطع‏نظر هم نكند كارش مي‏گذرد. اينها را كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد كه به كارتان مي‏آيد در جاهاي بسيار. وقتي شما ملتفت بدن باشيد و بدانيد اين بدن خودش بي‏روح اگر بود مرده بود، افتاده بود كاري دستش نداشتي، از گندش مي‏گريختي، مي‏بردي زير خاك پنهانش مي‏كردي. مي‏روي و كارهات را مي‏كني و حرفهات را مي‏زني و معامله‏ات را مي‏كني و قطع‏نظر از اينها مي‏كني و اگر هم ملتفت بدن اصلاً نباشيد و قطع‏نظر از بدن كنيد باز كار خود را مي‏كنيد. پس جميع معاملات شما با آن روح شاعر است و با اين بدن كاري نداريد و وقتي شاعر به اين بدن باشي كه پوستين پوشيده، چشمت اين را ببيند، باز اين هم با توحد آن روح منافات ندارد. پس با وجودي كه ملتفت بدن هستي از او مي‏پرسي كه چطور شده، فلان فلان شده؟ باز او جواب مي‏گويد خود بدن نمي‏تواند جواب بگويد. و عرض مي‏كنم بعينه انبيا همين حالت را دارند نسبت به آن روح كه شما نداريد و به آنها تعلق گرفته. معلوم است روح‏اللّه به همه‏كس تعلق نگرفته. انبيا وقتي روح‏هاشان تمام شد، يعني روح‏هايي كه ما داريم به آنها تعلق گرفت و تمام شد و مراتب انسانيتشان تمام شد و تمام مراتبشان به انجام رسيد، بعد از همه آنوقت و نفخت فيه من روحي مي‏شود. وقتي آن روح دميده شد آن روح اسمش روح‏القدس مي‏شود، اسمش نوراللّه است. خود خدا هم همين‏را جايي از قرآن نورش گفته، گفته مثل نوره كمشكوة خود خدا هم همين را جايي روح‏اللّهش گفته و نفخت فيه من روحي حتم است و حكم است در بدني كه روح‏اللّه دميده شده حركتي كه مي‏كند حركت اين بدن نه از بدن خودش است، نه از روح حيواني است. روح حيواني همين‏كار از او مي‏آيد كه اين بدن را زنده كند، چشمش ببيند. حالا روح انساني اگر آمده باشد در اين بدن نشسته باشد بالاي اين بدن حيوان هزار دلش بخواهد نگاه كند به جايي و انسان از روي شعور بفهمد كه نبايد نگاه كند، آن روح انساني نمي‏گذارد نگاه كند. هزار دلش ضعف كند ببيند زني را آن روح انساني جلوش را مي‏گيرد، هزار دلش غش كند حلواي گزمال مردم را ببرد بخورد، روح انساني جلوش را مي‏گيرد نمي‏گذارد. و تمام آنچه مي‏كند به روح انساني مي‏كند. به همين‏نسق عرض مي‏كنم آن مراتبي كه در انبيا مي‏آيد و روح‏اللّه در ايشان دميده مي‏شود اينها ديگر حركتشان سكونشان، آمدشان رفتشان، جنگشان صلحشان، آنچه دارند در اين مراتب پايين تمامش از آن روح است. اين است كه لايعصون اللّه ماامرهم و يفعلون مايؤمرون، لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون شما ببينيد بدن خودتان چطور است نسبت به خودتان، ببينيد آيا اين مي‏شود كه بدن شما از روح شما تمنا كند كه من مي‏خواهم حرف بزنم؟ مي‏بينيد معقول نيست، روح سبقت مي‏گيرد و زبان بدن را حركت مي‏دهد. اين سبقت نمي‏گيرد بر روح، اين بدن بخواهد حركت كند حركت سرش نمي‏شود بلكه روح هر وقت بخواهد حركت بدهد بدن را حركت مي‏دهد. اين بدن همين‏كه حركت كرد معلوم است روح خواسته حركت كند، همين‏كه اين معامله كرد معلوم است روح خواسته بدن حركت كند، معامله كند. همين‏طور است روح‏اللّه گاهي روح‏اللهش مي‏گويند گاهي نوراللهش مي‏گويند، گاهي معرفتي بالنورانية مي‏گويند، گاهي اين را روح‏القدس مي‏گويند و روح‏القدس به هركس تعلق گرفت مي‏فرمايند ائمه سلام‏اللّه‏عليهم مؤيدند به روح‏القدس و آن روح خواب ندارد، غفلت ندارد، جهل ندارد، ضعف ندارد، خسته نمي‏شود و مي‏فرمايند مؤيديم به روح‏القدس پس او نمي‏گذارد ما سهو كنيم، نسيان داشته باشيم، جهل داشته باشيم، هي كمكشان مي‏كند؛ اين يك‏جايي از جاها است. ملتفت باشيد پس گاهي اين را به روح‏القدس تعبير مي‏آرند گاهي به روح‏اللّه گاهي به نوراللّه. حالتش اين حالت است، حالتش حالت دودي است درگرفته به مشيه‏اللّه. خدا آنچه را مي‏خواهد بكند مي‏گويد به روح‏القدس. مثلاً بخواهد هوا را گرم كند به روح‏القدس مي‏گويد بنا دارم روي زمين گرم شود، مي‏خواهم تابستان شود يا زمستان شود، چنين بناها دارم و او امر مي‏كند به اعوان و انصار خود كه خدا به من گفته چنين كن، شما برويد مشغول شويد و آنها مي‏آيند و القا مي‏كنند به نجوم، به ستاره‏ها مي‏گويند آنوقت اين چرخ و فلك و اين آفتاب و ماه جاري مي‏شوند به آنچه خدا خواسته و در زمين آن‏كارها را مي‏كنند تا وقتي مي‏خواهد از اينها جاري مي‏كند، و اينها حالتشان اين است يعني حجتهاي خدا حالتشان اين است كه روح‏اللّه در بدنشان نشسته آن روح‏اللّه مقام مراداتِ مقام فعل‏اللّه است، مقام روح‏القدس است، مقام نوراللّه است. قطع‏نظر از فعل‏اللّه كه كردي دود است و مقام قابليت است و اين قابليت هيچ از خود حركتي ندارد قولش قول‏اللّه است، فعلش فعل‏اللّه است. اين يك‏جايي از جاهاي فؤاد است و اين‏جايي كه در عالم ملك منزلش است فؤاد، اينجا جايي است كه تمام پيغمبران از اين روح‏اللّه در بدنشان دميده شده از آدم گرفته تا خاتم اين روح را دارا هستند و محفوظند و همين‏روح است كه حفظشان مي‏كند از سهو، از نسيان، از خطا، از غفلت بطوري كه هرگز سبقت نمي‏گيرند بر خدا در چيزي و لايسبقونه بالقول اينها نمي‏آيند بر خدا سبقت بگيرند اين است حالت انبيا كه روح من امراللّه در بدن ايشان دميده شده.

و همچنين بزرگان شيعه كه در درجة نبوت نيستند آنها هم باز نمونه‏اي از اين فؤاد دارند و به ايشان تعلق گرفته و به اين‏جهت يكپاره كارها مي‏كنند و يكپاره كارها هم نسبت به آنها مي‏شود بعمل آورد. شرطش اين است كه قطع‏نظر از انيت خودشان كني ديگر حالا نمي‏تواني هم نقلي نيست همين‏قدر بداني كه نمي‏تواني، نقلي نيست. تو آن‏قدري را كه مي‏تواني از تو خواسته‏اند. خيلي از مردم در توجهاتشان چنين خيال مي‏كنند كه توجه بايد يك‏جوري باشد كه انسان به غير از خدا ديگر ياد چيزي ديگر نباشد و حق هم هست و راست است اما شرح نشده اين مطلب و چنين توجهي را مي‏خواهم عرض كنم كه اولاً خيلي از مردم كه زورشان نمي‏رسد چنين توجهي داشته باشند. بعد عرض مي‏كنم چنين‏توجهي اگر آمد بدن نمي‏تواند سرپا بايستد حمد بخواند بعينه مثل حضرت‏امير كه ديده مي‏شد كه در بين نماز يكدفعه مي‏رفت، مي‏افتاد و دست و پاش خشك مي‏شد بطوري كه سرش را مي‏جنباندي پاش مي‏جنبيد، پاش را حركت مي‏دادي سرش حركت مي‏كرد. مثل مرده، راستي‏راستي مرده بود. و چنين توجهي كه آدم به هيچ‏چيز غير از خدا ملتفت نباشد اگر آمد، نماز نمي‏شود كرد، روزه نمي‏شود گرفت، ابلاغ و ايصال نمي‏شود كرد و از براي همه‏كس هم دست نمي‏دهد همچو توجهي. اين مقام را عرض كردم همة انبيا هم نمي‏توانند داشته باشند، اين‏كار حضرت‏امير كسي است. گاهگاهي انبياي خيلي بزرگ اين حالت براشان پيدا مي‏شد لكن باقي انبيا و باقي مردم نمي‏توانند چنين توجهي كنند، مكلف هم نيستند لايكلّف اللّه نفساً الاّ مااتيها و لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها مردم همان‏قدري كه مي‏توانند توجّه داشته باشند و حضور قلب داشته باشند، همان‏قدر مكلّفند.

و راه ديگري دارد توجهات مردم كه باز در عمل مجزي و ممضي است اما مردم راهش را راه نبرده‏اند. نمونه‏اش اين است كه عرض مي‏كنم يك‏وقتي شتري آورده بودند براي پيغمبر9 و پيغمبر آن شتر را قبول كردند. بعد رو كردند به اصحاب و فرمودند هركس دو ركعت نماز كند و توجه به غير خدا نداشته باشد من اين شتر را به او مي‏دهم. اصحاب برخاستند كه نماز باتوجهي كنند كه آن شتر را بگيرند، فرمودند اين شرطش است كه در بين نماز كسي به ياد غير خدا نباشد. اصحاب هي رفتند و نمازها را كردند و آمدند خدمت پيغمبر. يكي از آن جمله حضرت‏امير بود كه نماز كرده بود، يكي ابابكر بود، يكي عمر بود، ديگران بودند يكي‏يكي مي‏آمدند حضرت از هريكي مي‏پرسيد تو در بين نماز به ياد غير خدا نبودي؟ عرض مي‏كردند چرا. و جوري بود كه معلوم بود نمي‏توانند دروغ بگويند. عرض مي‏كردند واقعش اين است كه به ياد فلان و فلان و فلان بوديم تا اينكه حضرت‏امير آمدند، ايشان كه تشريف آوردند پيغمبر پرسيدند از حضرت‏امير كه تو نماز كردي؟ عرض كرد بله. فرمودند چطور نماز كردي؟ به ياد غير نبودي؟ عرض كرد نماز را به اين نيت كردم كه بيايم شتر را از شما بگيرم و بروم سرش را ببرم و گوشتش را در راه خدا انفاق كنم. فرمودند همين توجه به خدا است. و اگر يافتيد كه اين است يك معني توجهي كه به خدا بايد كرد ديگر يكپاره مسائل آسان مي‏شود. خيلي‏ها بحث مي‏كنند در اينكه حضرت‏امير كه در بين نماز كه انگشتر به سائل مي‏دهد، معلوم است وقتي ملتفت به سائل بود و ملتفت انگشتر بود و ملتفت دادن انگشتر بود، پس توجه به خدا در آن حين نداشت. حالا كه متوجه به خدا نبود چطور مي‏گويند حضرت‏امير در نماز به غير خدا توجه نداشت؟ و اينها بحثهايي است كه سني‏ها كرده‏اند، مني‏ها كرده‏اند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، معني توجه اين نيست كه اينها را بداني، اين حيلة اهل حيله است بلكه بايد بداني سائل آمده سؤال مي‏كند، بداني خدا گفته به سائل بايد چيز داد، بداني چيزدادن اطاعت خدا است. اينها توجه به غير خدا نيست. ديگر اينها راه را خيلي آسان مي‏كند. اين است كه عرض مي‏كنم در توجهات همين‏كه نيّت للّه و في‏اللّه شد ديگر اگر اتفاق چشم انسان به نقش قالي افتاد، افتاد و شد. تو حالا ديگر چشمت را مدوز به نقش قالي كه مشغول بشوي. بله مشغول نبايد بشوم، بايد من مشغول به كار خودم باشم. اگر اتفاق چشم به جايي افتاد اين ضرري ندارد. پس در بين عمل اگر اتفاق نظر افتاد بجايي و شخص ملتفت آنجا شد نبايد بترسد و شيطان گولتان نزند كه از حضور قلب افتاديم، به غير خدا توجه كرديم نظر افتاد به سرخي و به زردي قالي و عكس اين سرخي در چشم منطبع شد. اتفاق هوا سرد شد بدنم سرد شد اينها منافات ندارد با توجه. بله من بايد چشم به آن ندوزم و في‏الفور برگردم مشغول كار خودم باشم.

باري، حالا منظور اينها نبود برويم بر سر مطلب. پس قطع‏نظر از انيّت اشخاص مي‏توان كرد و واقعاً با خود آنها حرف زد. در معاملات دنيايي‏مان كه همين‏طور است، با هركس حسابي داريم حرفي مي‏زنيم توجه به خود او مي‏كنيم، توجه به عصاش و عباش نمي‏كنيم، به رنگ و شكلش نمي‏كنيم و اگر اتفاق در بين حرف‏زدن نظرمان به جايي افتاد كارمان عيب نكرده، حرفمان را درست مي‏زنيم و معامله‏مان را درست مي‏كنيم، عيبي هم نكرده. بله كار كسي عيب مي‏كند كه وقتي كه نگاه به شعله مي‏كند دود را ببيند، با دود حرف بزند، با پوستين حرف بزند، با عبا و قبا حرف بزند من عبد الاسم دون المعني فقدكفر كسي كه با كسي حرف مي‏زند حرفها را با روح او مي‏زند حالا اتفاق چشمش هم به جايي افتاد در بين حرف‏زدن، باز حرفهاش را مي‏زند عيب نمي‏كند كار، به شرطي كه خطاب به انيّت نكند، با خود آتش حرف بزند. پس در اين مقامات بيانش اين است كه تو از انيّت خلق چيزي مخواه، پس برو رو به فلان و از خود او چيزي مخواه، از خدا بخواه. اين است كه مؤمن در بازار راه مي‏رود اما توي بازار راه نمي‏رود. پس بدنش توي بازار راه مي‏رود اما روحش معلّق به ملأ اعلي است. بسا اگر رأيشان قرار بگيرد بگويند اين در بازار راه نمي‏رود، اين در بهشت راه مي‏رود. مؤمن مي‏رود از قصاب گوشت مي‏گيرد، مي‏گويند از خدا گوشت گرفته به جهت اينكه چون قصاب مسلمان است و مؤمن به اين جهت مي‏رود از او گوشت مي‏گيرد پس از خدا گرفته وهكذا در تمام كارهاش چون آن جوري كه خدا دستورالعمل داده رو به خدا مي‏رود، معامله با خدا مي‏كند، للّه مي‏رود پس براي خدا رفته. همچنين في‏اللّه راه مي‏رود پس در خدا راه رفته، صراطي است مستقيم كشيده شده و مؤمن در آن صراط راه مي‏رود صراط علي مستقيم اين خدا خودش مي‏گويد صراط بر روي من مستقيم است و مردم در صراط راه مي‏روند و مي‏فرمايد خدا در صراط در كمين نشسته انّ ربك لبالمرصاد اين است كه مؤمن هرجا مي‏رود رو به خدا مي‏رود، هر كار مي‏كند للّه مي‏كند في‏اللّه مي‏كند. جهال هم نگاه مي‏كنند به آنها مي‏بينند آنها هم بعينه مثل ساير مردم راه مي‏روند، بلكه خيلي دقيق‏تر، در امور دنيا آنها را خيال مي‏كنند مي‏بينند سعيشان بيشتر است از خيلي از مردم. مي‏فرمايند در معاملات آنقدر چنه بايد زد كه عرق بيايد و اگر اين‏جور نكني سفيهي. معلوم است عاقل هوشيار تعمد نمي‏كند در گول‏خوردن. جاهل نگاه مي‏كند مي‏بيند اين خيلي سعي مي‏كند در اين امورات واقعاً هم لاقيد نبايد شد، اين‏قدرها كه مردم خيال مي‏كنند. اولاً كي گفته آدم بايد لاقيد باشد؟ مؤمن تمامش قيد است، يعني حدودي كه خدا قرار داده قيد است براي او بسا قيودش به آن حدود خيلي محكم‏تر است از ساير مردم. مردم از لاابالي‌گري و سفاهتي كه دارند از خيلي چيزها مي‏گذرند لكن او سفاهت هم بكار نمي‏برد و خيلي مقيّد است. اين است حالت كساني كه ايمان در ايشان نقش شده و انبيا و اوليا اين است حالتشان. و اين در خيلي جاها محل اشتباه خيلي از احمقهاي دنيا خواهد شد. حضرت باقر بدني داشتند بسيار چاق و سنگين، بدنش را خودش نمي‏توانست بكشد، زير بغلش را مي‏گرفتند و راه مي‏رفت. واقعاً بي‏عصا آن حضرت راه زياد نمي‏توانستند بروند و با اين بدن سنگين در وقت حصاد مي‏رفتند مي‏ايستادند در آن هواي گرم كه مردم مالشان را نبرند تا آنكه بحث كردند بر آن حضرت كه با اين بدن سنگين مي‏رفتند مواظبت مي‏كردند كه مالشان را نبرند، و اين محل اشتباه مردم شده بود. عرض مي‏كردند چقدر شما طالب دنيا هستيد كه در اين هواي گرم با اين بدن سنگين مي‏آييد اينجا و مي‏ايستيد! فرمودند چرا چنين نكنم؟ خودم توجه نكنم، حاصلم را برندارم كه مستغني از لئام خلق باشم؟ اگر چنين نكنم خودم توجه نكنم آنوقت كه اين كار را نكردم معطل مي‏شوم بايد بروم از لئام خلق بگيرم و هرگز چنين كاري را خدا راضي نيست. چه عملي از اين بهتر كه ذليل لئام خلق نكنم خود را. مردمي كه احمقند بسا خيال كنند كه حضرت‏باقر خيلي طالب دنيا بود كه با آن بدن سنگين مي‏رفت كه نگذارد مالش را ببرند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه اين نهايت استغناي آن حضرت است دليل اين است كه هيچ طمعي از هيچ‏كس ندارد، مي‏رود كه خودش برسد به امور خودش.

خلاصه؛ برويم بر سر مطلب، پس اين يك حالتي است از حالات انبيا و تمام درجات كه مقامي بالاتر از فؤاد ندارند و در اين مقام شريكند ائمة ما، وقتي پايين آمدند اينجا؛ وهكذا در اين مقامات شيعيان هم نمونه‏اي دارند، يعني آنهايي كه بزرگند نمونه‏اي از اين مقامات دارند. لكن ملتفت باشيد اينها نصيحت است عمداً عرض مي‏كنم بدانيد من منظورم هدايت است، نه منظورم اين است كه هرچه را گفتم جلدي معني براش درست كنم كه كسي نگويد خودش چنين مي‏گفت. اين‏جور پستاها را بخواهيد برويد پيش صوفيها، پيش كوفيها، سنيها، منيها. من منظورم هدايت است حالا من يك وقتي تعريف مي‏كنم خدا را و واللّه خيلي خوب راه مي‏برم الحمدللّه و تعريف خدا مي‏كنم، واللّه هيچ خدا نيستم. يك‏وقتي تعريف پيغمبر را مي‏كنم و خوب بلدم، تعريف مي‏كنم پيغمبر را و واللّه هيچ پيغمبر نيستم. يك‏وقتي مي‏گويم حضرت‏امير چه مقام دارد و چطور است و فضايل ائمه را مي‏گويم و واللّه هيچ امام هم نيستم. تعريف نقيب مي‏كنم، تعريف نجيب مي‏كنم، تعريف علما را مي‏كنم، حالا تعريف كردم جلدي مگو خودش است و اينها را كه مي‏گويد تعريف خودش است. شما ان‏شاءاللّه همچو نباشيد، من مي‏خواهم شما آنها را بشناسيد، كار به من نداشته باشيد، ريش مرا ول كنيد تا من جرأت كنم حرف بزنم.

پس مقام فؤاد را نقبا دارند، نجبا دارند، كساني هستند كه دارند اتفاق بسا خدا به كسي هم آنها را بشناساند. هستند كساني كه صاحب اين مقامند. حالا كه مي‏گويم هستند دخلي به خودم ندارد. من عرض كردم خدا را راه مي‏برم و توحيد مي‏كنم و تعريف مي‏كنم و شما هم بايد ياد بگيريد و بشناسيد و نه من خدا شده‏ام نه شما كه ياد گرفتيد خدا مي‏شويد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه من چيزي كه مي‏گويم مرادم اضلال نيست، آنها كه باكيشان نيست كسي گمراه شود آنها مرادشان قند است و چاي و آن حيله‏ها را مي‏كنند و آن ادعاي پشت پرده را كه مي‏كنند كه اينها سرّ است، با آن‏جور چيزها بهتر مي‏تواند حيله كند، بهتر آجيل گيرش مي‏آيد من هيچ آجيل نمي‏خواهم، من قصدم هدايت است. پس هست مقام فؤادي و اين مقام فؤاد از براي همه‏كس نيست و نجبا دارند اين مقام را و گاهگاهي هم به آنجا برمي‏خورند لكن تمام حالاتشان اين نيست به جهت آنكه توجه تمام اگر براي كسي آمد نمي‏تواند به همة كارهاش برسد، ابلاغ نمي‏تواند بكند حتي شيخ‏مرحوم مي‏فرمودند من در بين نماز تعمد مي‏كنم كه توجه به حروف و كلمات داشته باشم، در مخارج حروف توجه داشته باشم كه اگر به نمازم و به مخارج حروف و به حركات و افعال توجه نكنم نمي‏توانم نماز كنم، واقعاً نمي‏توانست، مي‏افتاد. پس اين مرتبه را دارا هستند يكپاره بزرگان. و مردم ديگر را بايد حاليشان كرد اين مقام را اگر كسي خودش داشته باشد درسش نبايد بدهند. پس تو اگر چشم داري مي‏بيني، هيچ احتياج به اين نيست كه به دليل حالي تو كنند، تو خودت مي‏بيني. گوش داري مي‏شنوي، احتياج نيست به دليل حالي تو كنند كه تو بشنوي. چيزي را كه نداري نمي‏داني چه‏چيز است، كارش چه‏جور كاري است، هيچ خبري از آن نداري و نمي‏داني. حالا كه نمي‏داني جاش كجا است بدان نداري. پس همه‏كس اهل فؤاد نيست و همة مردم ندارند فؤاد را مگر محض تكليفي كه همة مردم مكلّف به توحيدند، مشعري دارند، مي‏شود سايه‏اي از فؤاد بر سر كسي افتاده باشد، اسمش فؤاد نباشد. نمونه براي تكليف و براي بيان به كسي چيزي نموده باشند، فؤاد اسمش نمي‏شود. پس فؤاد كه مقام دودِ درگرفتة به نور خدا است، نور خدا نوري است قادر، نور خدا نوري است عالم، نور خدا نمي‏شود غفلت كند، نمي‏شود سهو كند، هركه آن نور را دارد محفوظ مي‏ماند به آن حفظ از توجه به غير خدا، اگرچه تعمد كنند كه بكنند و لامحاله تعمد مي‏كنند. بايد نماز كنند، بايد عبادت كنند، بايد تعمد كنند به نماز، به قبله، به موضع سجده، به قرائت، به معاني آنها، به ركوع، به سجود، به حركات، به سكنات. معلوم است مي‏خواهد حرف بزند با خدا، بايد به حرفي كه مي‏زند توجه داشته باشد. با مردم كه حرف مي‏زند چه‏جور است با خدا هم همان‏جور بايد حرف بزند.

سيدعلي شبّر به يك واسطه روايت مي‏كند از شيخ‏مرحوم كه آن واسطه گفته بود يك‏وقتي به شيخ‏مرحوم كسي عرض كرده بود كه مردم مي‏گويند شما به عرش مي‏رويد. شيخ بدشان آمد از اين حرف و مشمئز شدند از اين حرف، خوششان نيامد، بدشان آمد. فرمودند ياسبحان‏اللّه من به اين پيري و ضعف و نقاهت بخواهم از نردبان بروم روي بام نمي‏توانم، بايد زير بغلم را بگيرند. اين چه حرف است؟! من به جايي نرفته‏ام. بعد خودشان فرمودند من يك وقتي يك حالتي داشتم، آن وقتها كه ميان خلق نيامده بودم، حالتي داشتم كه مي‏شنيدم ملكي در مشرق بود با ملكي كه در مغرب بود با هم صحبت مي‏كردند و حادثات در آن شب و روز را اين به او مي‏گفت، او به اين مي‏گفت چه حادثه‏اي واقع مي‏شود و من صداشان را مي‏شنيدم و لغتشان را مي‏شنيدم. آن‏روز اين‏طورها بودم تا وقتي آمدم ميان مردم، ديگر نمي‏شنوم آن صدا را و واقعاً همين‏طورها است، شكسته‏نفسي نمي‏كردند. وقتي آمدي ميان مردم بناي رد و بحث و نوشتن و جواب‏دادن از مسائل شد، لابد انسان منصرف مي‏شود از آن حالت.

باري منظور اينها نبود، منظور اين است كه فؤاد مخصوص آن بزرگان است دودي است درگرفته به فعل‏اللّه به نوراللّه ديگر اين مقام را آنچه‏اش واضح است و بيّن است و آشكار است و در اغلب اوقات واجدند آن حالت را انبيا هستند. ديگر انبيا هم بعضيشان در بيداري نمي‏توانند همچو حالتي داشته باشند، وقتي خواب مي‏روند در خواب ملك را مي‏بينند و از او چيزها مي‏شنوند، بعضي در بيداري هم مي‏بينند، گاهگاهي در خلوات اين حالت براشان هست. بعضي شدّتش از اين بيشتر است، بسا ميان مجلس هم نشسته است و جبرئيل مي‏آيد با او حرف مي‏زند، بسا سوار قاطر بودند پيغمبر و وحي مي‏آمد براشان. پس درجات انبيا هم مختلف است در دارا بودن اين مقامات و داراي اين مقامات هم هستند و عرض مي‏كنم كه انبيا وقتي حالتشان به اينجا برسد ملك را مي‏بينند؛ خيلي از انبيا ملك را نمي‏بينند صداي ملك را نمي‏شنوند مگر در خواب. ديگر وقتي در انبيا چنين باشد در بزرگاني كه هرقدر ترقي كنند به پست‏تر مقام انبيا نخواهند رسيد چه خواهد بود؟ و به ضرورت اسلام بزرگان شيعه به مقام انبيا نمي‏توانند برسند و ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد ضروريات دينتان را. تمام شيعيان حتي مثل سلمان به آن بزرگي كه نمي‏توان گفت مؤمن چه‏قدر بزرگ است، واللّه المؤمن لايوصف باوجود اينها همه، واللّه به ادني درجة انبيا نمي‏رسد. و ان‏شاءاللّه بابصيرت باشيد وقتي در انبيا هستند كساني كه در بيداري ملك را نمي‏بينند مگر بخوابند و خواب ببينند و بسيار مي‏شد كه چيزي مي‏پرسيدند از نبيّي يا كاري مي‏خواستند از آنها وعده مي‏كردند كه باشد من بروم بخوابم خواب ببينم، يا مي‏گفتند من بايد بروم رياضتي بكشم، يا ببينم چه بايد كرد. پس وقتي آنها آنطور باشند بدانيد در شيعيان غلو نبايد كرد.

باري، پس اين مقام فؤاد يكي از مقامات است كه دودي است مكلّس شده و درگرفته به فعل‏اللّه و بسا يك‏طرفش در گرفته يك‏طرف ديگرش در نگرفته، اين هم مقامي است از مقامات اگرچه مشيه‏اللّه هم قادر است هم عالم است هم حكيم است وهكذا تمام اسماءاللّه توي مشيت هست لكن هيچ لازم نكرده وقتي مي‏آيد لباسي مي‏گيرد تمام قدرت را، تمام علم را، تمام اسماء حسني را بنماياند. بسا روغن قابليت كسي يك جهت او را بنمايد باقي جهات او كدورت داشته باشد. يك روغني صافي است تمام نار را مي‏نماياند يك روغني كدر است وقتي روشن مي‏شود بسا قرمز مي‏شود، رنگي ديگر مي‏شود. باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين يك‏مقام از مقامات فؤاد است.

و يك فؤاد ديگري است مي‏خواهم عرض كنم و دقت كنيد ان‏شاءاللّه غير از اين فؤاد و آن فؤاد دود درگرفته نيست بلكه آن فؤاد همان آتش است كه در اينها در گرفته. پس فرق است ميان آتشي كه ماسّ است با دودي كه ممسوس است به آن آتش. آني كه در مقام خودش ماسّ است به آن دود فؤاد است، در عالم خودش آتش از براي خودش يك وجودي دارد بدون دود و آن آتش يك حالتي ديگر براش هست. و اين را هم فؤاد مي‏گويند، نوراللّه مي‏گويند اين هم مقامي است و مقام ائمة طاهرين است سلام‏اللّه‏عليهم. پس از مقامات ايشان يكيش هم اين است و اين بالاتر است از آن مقام و اين بالاتري ديگر مؤيد به روح‏القدس نيست. اين مقامي است كه روح‏القدس نوكرش است. پس اين مقام مي‏گويد فؤاد را من دارم، يعني صاحب‏فؤاد است. فؤاد وقتي مواجهه با ايشان مي‏كند و ايشان التفاتي مي‏كنند فؤاد در انسان پيدا مي‏شود. پس مقام بالاتر چنانكه شيخ‏مرحوم تصريح فرموده‏اند مقام بالاتر مقام كينونت است و اين مقام بالاي مشيت نشسته. مقام اسم‏اللّه مكنون مخزون است، ديگر دودي نيست درگرفته بلكه او سرتاپاش نوراللّه است، ظهوراللّه است.

ديگر حالا آخر كار است و خسته شده‏ام، شما را هم كسالت گرفته و وقتي انسان كسالت دارد درست مطلب حاليش نمي‏شود. مي‏گويم بعينه مثل شما و قيام شما، شما چيزي از خارج نمي‏گيريد نگاه داريد، آن را به بدن خود بچسبانيد، شكلي به بدن خود نمي‏چسبانيد بگوييد اين قائمِ من باشد، بلكه خودت مي‏ايستي اسمت مي‏شود قائم، خودت مي‏نشيني اسمت مي‏شود قاعد. از خارج عالمِ خودت چيزي داخل خودت نمي‏كني. همين‏جور است خدا آن فعلش و آن مشيّتش و آن ظهور اولش يك‏طوري است كه بجز در آن قيامش، در آن ظهورش ديگر جايي ظاهر نشده و قيام‏اللّه و ظهوراللّه است ظاهر در ظهور آنجا اظهر است از نفس ظهور. ديگر آنجا دودي ندارد كه كسي قطع‏نظر كند از دود و آتش ببيند. سعي كنيد مطلب را اينجا ياد بگيريد بعد برويد آنجا به جهت آنكه آنجا را نه ظهورش را مي‏بينيد نه ظاهرش را مي‏بينيد. حالا در اينجا كه فكر مي‏كنيد زيد اينجا مي‏ايستد خود زيد ايستاده، ديگر هيچ‏كس نايستاده لاعمرو و لابكر و لاارض و لاسماء، غير از زيد اينجا نايستاده. اين زيدي كه ايستاده سر دارد، دست دارد، پا دارد، چشم دارد، گوش دارد، هيچ فرقي ميان اين قائم و زيد نيست. فرق ميانشان كجا بود؟ اين قائم همان زيد است، فرقي نيست بجز اينكه اين يكي از ظهورات زيد است و زيد از اين ايستادن‏ها خيلي دارد و غير از اين ايستادن نشسته هم ظهور ديگري است از او و ظهورات بسيار دارد غير از اين قيام. اين‏جور غيور براي زيد هست لكن غيوره تحديد لماسواه پس اين‏جور غيور هست لكن غيريت عزلت نيست ميانة اينها و زيد. ( . . . . . . . ) و مقام بيان ائمة طاهرين از نور و از روح و از فلان و فلان بالاتر است از اين حرفها بالاتر است. ديگر ايشان در آن مقام نيستند مگر قدره‏اللّه و ظهوراللّه و ظهوراللّه بجز اللّه در آن هيچ‏كس هيچ نمي‏بيند. تو تجسس كن، تفحص كن، تعمد كن در قيام زيد، غير زيد ببيني. هرجاش تفحص كني، هرجاش را بگردي مي‏بيني زيد توش است. پس آن مقام بيان كه مخصوص اهل عيان است خود مسأله‏اش را مي‏تواني اينجا بكار ببري اما آنجا بخواهي بكار ببري آنجا جوري است كه نه من مي‏توانم زور بزنم تو را ببرم آنجا، نه تو خودت مي‏تواني زور بزني بروي آنجا. آنجا جذب الاحدية لصفة التوحيد آن مقام مقامي است بلند، هر خري هر گاوي را نمي‏برند در مجلس پادشاه جاش بدهند.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اصل مطلب را ياد بگيريد كه چه‏جور حالت است ولو حالتش را حالا اينجا نداشته باشي لكن اميد داشته باش در قبر، در بزرخ، در قيامت، در آخرت، در ابتداي بهشت داخل‏شدن، آنجاها بدهند. اگر نداري آنجاها هم سهل است آنجا كه رفتي كم‏كم مي‏برندت به زيارت خدا و پيغمبر بشرطي كه اينجا ياد بگيري مسأله را. چيزي اينجا زراعت نشود آنجا نيست، اينجا مطلب را ياد گرفتي يكجايي بكار مي‏آيد و حالتش خواهد آمد، يك‏وقتي خواهد شد كه ببينيد ائمه را و نبينيد غير خدا را آنوقت لسان‏اللّهند و بيان‏اللّهند و ظهوراللّهند حتي آنكه ظهورش را هم بايد انداخت و نگفت ظهوراللّه مي‏گويي اللّه اللّه آنوقت توجه مي‏كني به ايشان و توجه كرده‏اي به خدا چنانكه توجه مي‏كني به قيام و توجه كرده‏اي به زيد و محال است توجه مگر توجه به قيام. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 15 صفرالمظفّر 1300)

11بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

مقام بيان دو مقام است: يكي از مقامات اين است كه يك‏چيزي غير از نفس خود او است ولكن بايد چشم پوشيد از او و اغماض كرد و باز يك مقام بياني است غير از اين‏جور معني، كه آن‏جور مقام بيان ديگر دودي هم ندارد كه چشم بايد پوشيد؛ چشم‏پوشي ديگر توش نيست، چيز ديگر يافت نمي‏شود. حالا ان‏شاءاللّه اينها هر دو را بطوري كه بفهمي عرض مي‏كنم، دقت كنيد و بناتان باشد ياد بگيريد. مكرّر عرض كرده‏ام آقاي مرحوم مي‏فرمودند كسي كه بناش نيست چيزي ياد بگيرد، ياد نمي‏گيرد. تمام شيعيان در تمام عمرشان مي‏روند مجلس روضه‏خواني و گريه مي‏كنند، آخر عمرشان يك‏روضه ياد گرفته باشند كه بخوانند نمي‏توانند و همه مجلسها هم رفته‏اند و همه روضه‏ها را هم شنيده‏اند. بخلاف يك بچه روضه‏خوان كه قصدش يادگرفتن است، همان يك‏مجلس كه مي‏رود روضه را ياد مي‏گيرد. حالا همين‏طور است محض اينكه هي نشسته‏ايم و حرف مي‏زنند و گوش مي‏دهيم و بسا حرفهاي مكرّر بشنويم، چنانكه منافقين دربارة من گفتند و به جهت همين هم رفتند كه آنچه طالب بودند من نداشتم بدهم به آنها، آنها هم هي نشستند و گوش دادند و گفتند مكرّرات مي‏گويد. شما اين پستا را بيندازيد دور و بخواهيد ياد بگيريد ان‏شاءاللّه.

پس يك‏مقام بياني است كه اصل نوع علمش را اينجا عرض مي‏كنم آسان هم هست و ياد هم مي‏توان گرفت اگرچه بكار بردنش مشكل است، آن نه دست خودت است و نه دست غير تو است، به جز دست خدا، دست هيچ‏كس نيست. او هركس را خواسته بكِشد مي‏كِشد مي‏برد، اينها مقدمات او است باز جذب با او است، هركه را مي‏خواهد هدايت مي‏كند. اما اصل علمش مشكل نيست و هر علمي كه از جانب خدا است و شما مأموريد يادش بگيريد بدانيد مشكل نيست. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك مقام بيان مقامي است كه قطع‏نظر از چيزي بايد كرد و چيزي را بايد ديد، اغماض بايد كرد از سمتي و به سمتي ديگر توجه بايد كرد. مثل‏اينكه شما مقام روحي داريد و مقام بدني و اين روح شما توي اين بدن شما است، مي‏بيند، مي‏شنود، مي‏آيد، مي‏رود، معامله مي‏كند و هركس در اين دنيا كاري به روح شما دارد بايد بيايد پيش اين بدن. ديگر همانجا در خانه‏اش بنشيند كه روح مال عالم جسم نيست، من همين‏جا كه نشسته‏ام خطاب مي‏كنم به روح، اين روح مي‏شنود. و ملتفت باشيد اين بكارتان بيايد اگرچه روح در عالم جسم نمي‏آيد لكن تو اگر بخواهي خطاب كني به روح و با او حرف بزني مادامي‏كه نروي پيش بدن، همين‏طور هرچه فرياد كني فرياد تو به گوش آن روح نمي‏رسد. وقتي بدنش را بدست آوردي آنوقت ديگر نجوا هم بكني مي‏شنود. پس اين بدن قائم‏مقام آن روح است شما كه بخواهيد توجه كنيد به روح، اين بدن از آن بابتي كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه توجه به دو جا در يك‏حال نمي‏توان كرد.

فكر كنيد باز بفهميدش حتي اينكه تجربه كرده‏ايد خيلي‏هاتان، انسان وقتي مشغول است حرف با كسي مي‏زند و كسي ديگر در مجلس هم باشد و حرف بزند، بسا انسان هيچ صداي او را نشنود. مكرّر شده انسان نزديك ساعت نشسته و مشغول كاري است و ساعت مي‏زند هيچ نمي‏شنود صداي ساعت را، مي‏پرسي چند ساعت زد؟ مي‏گويد ملتفت نشدم، مطالعه مي‏كردم، فكر مي‏كردم؛ بسيار مي‏شود. اين را اغلب كساني كه في‏الجمله شعوري دارند برخورده‏اند سببش اين است كه ادراك‏كننده نفس انسان است و اين نفس را خدا يك‏جهتي خلق كرده مادامي‏كه توجهي به يك سمت دارد در آن سمت فرو رفته به سمتهاي ديگر توجه ندارد مگر اعراض از آن سمتها كند. چنانكه مشغول فكري كه هستي، توي آنجايي، غافل از جاهاي ديگري. بخواهي بروي جايي ديگر بايد اعراض از فكر كني و همه‏كس هم همين‏طور است. تمام انبيا، اوليا كارشان اين است و غير از اين محال است، قرار نداده خدا نفس انسان را مگر در توي آن علمي كه هست، در آن صورتي كه هست بعينه مثلش مثل كرباس و رنگ. كرباسي را كه فرو برده باشي در نيل خود اين كرباس از هر سمت نگاه مي‏كند از بالا، از پايين، از مشرق، از مغرب، از هر سمت نگاه كند خودش را نيلي مي‏بيند. همين‏طور است نفس، همين‏طور نفس كه توي خيالي فرو رفت هرجاش را نگاه مي‏كند همان خيال را مي‏بيند، اگر بخواهد خيالي ديگر كند بايد اين نيل را از خود بيندازد برود توي رنگي ديگر. از اين بابت است كه اگر كسي توجه به شهود بخواهد بكند از عالم غيب بي‏بهره خواهد ماند، توجه به غيب هم كه بخواهي بكني از اين عالم بي‏بهره مي‏ماني. ديگر در اينجاها پر اصرار نمي‏كنم چراكه مطلبي نيست پر وحشتي داشته باشد. پس از اين است كه اگر بخواهي در حيني كه با زيد تكلم مي‏كني بخواهي ببيني چشمش را سرمه كشيده يا نه، جوري مي‏شوي كه همان زيد هم مي‏فهمد كه ملتفت چيزي ديگر شدي. بسا بپرسد دلت كجا رفت؟ بخواهي نگاه كني ببيني قباش چه رنگ است، از چشمت پيدا است دلت به جاي ديگر رفته، خواهد گفت چشمت به من و دلت به جاي ديگر است. پس وقتي پيش زيد مي‏آيي اگر ملتفت به بدن اويي از روحش غافلي و وقتي با او معامله مي‏كني با روح او حرف مي‏زني. پس با قطع‏نظر از بدن زيد با روح زيد حرف مي‏زني و معاملات خود را مي‏كني با زيد. تمام اهل دنيا در كارهاي دنيا شب و روز به همين عمل مشغولند، پيش هركه مي‏روند حرفي دارند حرفشان را مي‏زنند، كارشان را مي‏كنند، ملتفت بدن هستند يا نيستند معامله‏اي كه با روح دارند مي‏كنند.

خلاصه؛ پس بدن قائم‏مقام است از براي روح و همين يك حالت بياني دارد از براي روح. آن حالتي است كه خودش گم باشد و هيچ پيدا نباشد آنوقت تو با روح حرف بزني ولكن بي‏اين نمي‏تواني حرف بزني لكن هي من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ». پس در بدن يك مقام بياني است از براي روح كه همين را ديگر اصطلاحاتش را بخواهيد داشته باشيد مقام ضمير مي‏گويند، مقام «هو» مي‏گويند اين مقام بيان را. پس اين بدن اشاره است نفس خودش به روح شما و وقتي اشاره مي‏كند به روح شما كه خودش هيچ در ميان نباشد و اين معنيش اين نيست كه مرده باشد و پوسيده باشد. باز وسيله نداريم، وسيله دستمان نيست و مأموريم وسيله پيدا كنيم. بعينه بدون تفاوت مثل هُوَي عربي و اوي فارسي. اين اويي كه مي‏گويي اين او اشاره به غير است در فارسي، هو اشاره به غير است در عربي تو وقتي او مي‏گويي اين او الف است و واو، هو مي‏گويي هاء است و واو، آنوقت ديگر اين الف اشاره به غيب نيست، واوش هم براي تثبيت ثابت نيست، نه حالت انفرادشان نه حالت تركيبشان؛ دو حرف است متصل به هم شده، يكيش يك است يكيش شش است ديگر مزاجش چه‏چيز است، طبعش چه طبعي است، اين آنوقت ضمير نيست و وقتي ضمير است كه او را بگويي، هو را بگويي و نگويي او را. ديگر اين را براي آخوندها بگويي به آدم مي‏خندند چراكه نمي‏فهمند. شما ملتفت باشيد حالت اينكه اگر او نگويي هيچ اشاره نكرده‏اي، اگر هو مي‏گويي بايد يادِ هاء نباشي به هيچ‏وجه من الوجوه، همان ياد اويي كه اشاره به او مي‏كني. به هيچ وجه كه ياد خود اين نيستي با او رفته‏اي پيش او، به جانب مشاراليه اشاره كرده‏اي. تا بخواهي ملتفت خود او بشوي، مثلاً هاء پنج است واو شش است، ديگر آنوقت اين هو است و مثل ساير كلمات است ديگر اشاره به غيب نيست. پس بايد گفت و نبايد گفت و اينها است كه مردمي كه هيچ اينها به كارشان نمي‏آيد، اينها معمّا به نظرشان مي‏آيد و تمام ارسال رسل و انزال كتب براي همين حرفها شده و مردم چيزي كه پيششان نيست همين حرفها است. كسي سؤال كرد از شيخ مرحوم يا از بزرگي ديگر و گويا سؤال هم نشده، در كتاب شرايط دعاي مستجاب را كه مي‏نويسند، مي‏نويسند برو دعا كن بشرطي كه در وقت دعا ملتفت نباشي چه مي‏گويي، به شرطي كه واجد خود و واجد دعاي خود و واجد آنكه پيش او مي‏روي و واجد اينكه مي‏خواهم مستجاب شود نباشي، دعا كن بشرطي كه دعا نكني. ببين مي‏گويد برو دعا كن به شرطي كه دعا نكني و ببينيد كه معما است. حالا اينجا هم همين‏طور است پس او را اگر نگويي، «هُوَئي» نگويي، «هذائي» نگويي، مشاراليه معلوم نمي‏شود و فرق نمي‏كند هو با هذا، هذا اشاره به حاضر است هو ضمير غايب است، مطلب يكي است. پس بگو و ملتفت باش كه بايد بگويي و وقتي مي‏گويي ملتفت نباش. و حكماً ضمير را بايد استعمال كني كه اگر ضمير را نياري وسيله نداري و وسيله كه نداري هيچ اشاره نمي‏تواني بكني. پس بيارش با حالت اشاره نه با حالتي كه هاء فلان است و واو فلان است، از مركب نوشته شده، كي نوشته، خوب نوشته يا بد نوشته؛ هيچ ملتفت اينها نبايد باشي. تا با آن حالتها مي‏آري يكي از حروف است، ضمير نيست. اين او وقتي ضمير است ضميربودنش آنوقتي است كه نه ملتفت الفش هستي نه ملتفت واوش هستي، غافل صرف هستي از خودش او هست در خارج و در وجود خودش هيچ كمي ندارد لكن تو مشاراليهت شخص خارجي است، دخلي به اين ضمير ندارد، دخلي به اين هُوَ ندارد، اين هُوَ بدل او بود. حالا عرض مي‏كنم همين است حالت تمام معاملاتتان با تمام اشخاص، پيش هر كس مي‏روي مي‏روي پيش بدن او، وقتي درست تعمّق كرده‏اي در خود او كه بالمره در سرتاپاي او از او غافل باشي و مي‏بينيد كه بدن وجودش ضرور است نمي‏شود دست برداشت از بدن و مع‏ذلك تا بخواهي خودش را ميان بياري ديگر ضمير نيست، اشاره به خود او نمي‏كند. اين است كه مشكل شده و عمل مشكل است به جهت همين است.

پس اين بدن مقام بياني دارد، بيان است براي روح شما، مقام ضمير است براي روح شما، روح شما هرچه مي‏خواهد از اين عالم ابراز مي‏دهد چه حركت چه سكون، چه ديدن چه شنيدن چه معاملات، همه‏اش را از دست اين بيان و اين ضمير مي‏كند. مردم ديگر هم كه كاري به روح شما دارند مي‏آيند پيش اين بدن و غير از اين هم محال است. هركس هر جايي برود به غير از اين بدن هرچه داد بزند روح شما نمي‏شنود صداي او را؛ و اينكه صعود نمي‏كند اعمال، راهش همين است. همين‏طور نشستن و دعوت‏كردن كه اي عالم نفس من مي‏دانم تو دخلي به عالم جسم نداري، من تو را مي‏خوانم تو صداي مرا بشنو. اگر عالم نفس بايد صداي كسي را بشنود صدا توي اين گوشها كه آمد آنوقت مي‏شنود و مي‏فهمد، بلكه حيوان هم تا نيايد در عالم شما گوشي از جنس گوش شما نگيرد، از جنس زبان شما گوشي نگيرد و شما هم زباني از جنس گوش او نگيريد، نه شما زبان او را مي‏فهميد نه او زبان شما را مي‏فهمد. همين‏طور نه شما صداي او را مي‏شنويد نه او صداي شما را مي‏شنود. پس اين بدن مقامي دارد كه مقام بيان روح است و آن مقام مقامي است كه وقتي يافتيد ببينيد خارجيت هم دارد. و عرض كردم كه آن وقتي است كه هيچ خودنما نباشد و تمام سرتاپاش سرتاپاي آن باشد و اين مثل مردة بين يدي الغسال است. پس اگر اين حركت مي‏كند حركتش از خودش نيست ساكن مي‏شود سكونش از خودش نيست، حركت و سكونش مال روح است. اگر اين فحش مي‏دهد او مي‏دهد اگر صلوات مي‏فرستد او مي‏فرستد، اين خودش وسيله است براي روح نردباني است براي رسيدن به روح. تو وسيله را بدست بيار پله‏ات را پيدا كن، به پله تا پا گذاردي به مقصود رسيده‏اي، اين قائم‏مقام است براي غير و وقتي قائم‏مقام است كه قاف و واو و ميم در ميان نبيني و پله‏ها را نبيني، هيچ ملتفت او نباشي و به تمام سرتاپات بايد ملتفت او باشي كه اگر نباشي تا پله‏اي را بخواهي ملتفت نشوي مي‏لغزي و مي‏افتي. تا بخواهي پشت كني به اين بدن، هرچه بيرون داد بزني آن روح كه تو كار به او داشتي نمي‏فهمد تو داد زده‏اي صدات را نمي‏شنود. پس بايد اين بدن را بدست آورد و تمام توجه شما بايد به روح باشد چراكه كار به دست روح داري. اگر توجه تام به او داري غافلي از اين بدن بالمره، و وقتي منهمكي و فرو رفته‏اي در آن روحي كه در آن بالا است كه توجه به غير او نكرده‏اي. اگر از تو بپرسند تو با فلان‏كس حرف مي‏زدي چه عبايي دوشش بود بسا ملتفت نشده‏اي، نمي‏داني. بپرسند چشمش چه‏جور بود ملتفت نشده‏اي، ريشش چه‏جور بود ملتفت نشده‏اي و بسا كسي پيش كسي برود و بيايد و مطلوبش حاصل شود و از تمام صفات و ظهورات او حتي ايستادن او و نشستن او غافل باشد و ملتفت نباشد كه ايستاده بود يا نشسته. اگر به اين سرحد رسيد حالت بدن، اين حالت حالت بيان است و چون مطلب كلي است و همه‏جا جاري است خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه نظري ديگر هست كه به بدن نظر مي‏كني و همين بدن بدون نقصان آن و تغيير در آن حالتش حالت معاني است، حالت معني است. نظر مي‏كني و حالت بيان تو نداري پس تو بسا به حالت معناي او نظر مي‏كني بر حالت بيان او و آن حالت حالتي است كه مي‏داني اين بدن هست و آن روح هست و آن روح ارادات خود را در اين بدن مي‏گذارد و افعال خود را از دست اين بدن جاري مي‏كند، از چشم اين بدن مي‏بيند، از گوش اين بدن مي‏شنود، تمام رضاش، غضبش، تمام حسن خلق و سوء خلقش، تمامش را از بدن مي‏فهمي. پس حالت معاني حالت بين بين است، گاهي مي‏روي به غيب و ملتفت بدن نيستي گاهي برمي‏گردي به شهاده مي‏آيي اعاده مي‏كني نظر را و بدن را واسطه مي‏بيني، اين را حالت معني مي‏گويند. يك‏خورده اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه هيچ مشكل نيست زود مي‏رسيد به مطلب. در اين حالت دويم، شما گاهي نظر به غيب مي‏كنيد گاهي نظر به شهاده، دايم در حركت هستيد آنوقت اين را ظاهر او مي‏گوييد آن را باطن اين مي‏گوييد به خلاف حالت اولي كه در آن حالت هيچ ظاهري در ميان نبود باوجودي كه ظاهر اگر نبود من هيچ ملتفت باطن نمي‏توانستم بشوم. باز من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ» پس من مي‏گويم دعوت‏بكن تو دعوت‏مكن و همة اينها رمز است.

باري پس حالت معني را ملتفت باشيد معني را معني مي‏گويند به جهتي كه ظاهر است در لفظ. پس لفظ ظاهر معني است و معني ظاهر مي‏شود از لفظ. پس اين بدن مقامش مقام معني است به اين معني كه اين بدن ظاهر مي‏كند آن روح را، ظاهر مي‏كند رضاي او را، غضب او را، علم او را، قدرت او را. پس مقامي ديگر از براي اين بدن هست كه مقامش مقام معني است و مقام ظاهري و غيبي است كه آن روح غيبي هرچه بخواهد در اين عالم اظهار كند از اين لفظ بدن اظهار مي‏كند و اين لفظ بدن اظهار كنندة اعمال او است و ظاهر كردن خود او به اين بدن است. اين مقام را مقام معني مي‏گويند. پس وقتي بخواهي به اين مقام اكتفا كني ملتفت معني شوي، خود معني مبناش اين بدن است. اين است كه مي‏فرمايد نحن معانيه و ظاهره فيكم پس يك‏جايي هست، دقت كنيد يك‏جايي هست كه مي‏روي پيش پيغمبر خدا، مي‏روي پيش اميرالمؤمنين و خود آنها را مي‏بيني، با خود آنها حرف مي‏زني و نمي‏بيني مگر رسول‏اللّه را. يك‏دفعه مي‏روي پيش رسول‏اللّه و خود آنها را نمي‏بيني حتي راء و سين و واو و لام را مي‏اندازي، تا نگاه به او مي‏كني مي‏بيني خدا است او را فرستاده و هيچ غير خدا را نمي‏بيني و اين مقام بيان است، مقام توجه تام همين مقام است كه هيچ‏كس در ميان نيست مگر خدا، خدا را مي‏بيني. آنوقت است كه مي‏فرمايد من رءاني فقد رأي الحق. «رءاني» اگر نون و يا را ببيني نمي‏تواني حق را ببيني. بعد از اين مقام مقام دويمي هم هست براي ايشان كه مقام معني است و اينها معناي خدا هستند، چشمشان چشم خدا است گوششان گوش خدا است، اطاعتشان اطاعت خدا است مخالفتشان مخالفت خدا است، محبتشان محبت خدا است عداوتشان عداوت خدا است، دوستيشان دوستي خدا است. آن معني يكي است تغيير نمي‏كند؛ حالت، نسبت به اشخاص و مخلوقات تفاوت مي‏كند. پس اين مقام مقام معني است و در مقام معني توحيد خالص نمي‏شود بشود، توحيد خالص جاش جايي ديگر است. مقام معني اين است كه غيبي مي‏بيني و باز مي‏آيي به شهود، هي شهود مي‏بيني و بواسطة آن به غيب مي‏روي، برزخ است ميانة غيب و شهود و اين مقام مقام دويم است. اول در بدن خودت فكر كن و در آنجا بياب. اول در بدن خودتان نرويد معطل مي‏مانيد. و عرض مي‏كنم بسا از شدت حرصي كه داري ياد بگيري، مي‏روي آنجا و آنجا را هم ياد نمي‏گيري.

و اين نصيحتي است داشته باشيدش، در علم هيچ تعجيل نكنيد. باز اين هم خودش علمي است عرض مي‏كنم همين‏كه مي‏خواهي سرعت كني بسوي سمتي، سرعت كه كردي تا رفتي اين حرفها به گوشَت نمي‏خورد از اينجا رفته‏اي پرت شده‏اي و آنجا هم اين حرفها نيست، پس ياد نمي‏گيري. پس سعي كنيد هميشه گوشتان به حرف باشد ببين چه مي‏گويند همان را بگير و در آن فكر كن، خيال مكن وقتي حرص زياد زدي آدم بيشتر مي‏خورد. نه، حرص كه زدي آدم لقمه در گلوش مي‏ماند و خفه مي‏شود. اگر مي‏خواهي چيزي ياد بگيري همراه حرف بيا، پس هرگز پيش نيفتيد كه اگر پيش افتاديد آخرش نمي‏فهميد كه چه مي‏گويند. اگر پس بيفتي نمي‏فهمي، پيش هم بيفتي نمي‏فهمي، بايد همراه حرف بيايي.

باري، پس مقام بيان مقام اين است كه بدن آنچه از او صادر مي‏شود تمام افعالش افعال روح است لكن از بدن جاري شده. من گاهي ملتفت بدنم هستم گاهي ملتفت بدنم نيستم، گاهي در اين بينها بيان مي‏بينم گاهي خودم را مي‏بينم. لكن يك‏مقامي است كه بسا وحشت مي‏خواهد بكند از غير آن روح و توجهش به روح است همان حالتش را كه ملتفت هستي كه وحشت مي‏كني از غير روح، توجه داري و ملتفت آن حالت نيستي، توجهت تام نيست؛ و همان حالت اول كفاره مي‏شود براي اين حالت. اين است كه نيّت اگر خالص شد براي نماز، اگر ابتداي تكبيره‏الاحرام را ابتداي عمل را براي خدا نيّت داري بكني در باقيش فراموشي اتفاق افتاد و ديگر يادت نيست كه براي خدا مي‏كني، نماز صحيح است باطل نيست. تو سر ريسمان را بند كن به جايي و يك‏توجه بكن ديگر نگاهت مي‏دارند، ديگر اغماض از نقصانها كار خودشان است، اغماض را آنها بيش از همة مردم مي‏كنند از اين جهت به شما هم امر كرده‏اند كه اغماض كنيد. كارهاي زنها را بايد اغماض كرد به جهتي كه زنها ناقص‏العقلند. كارهاي بچه‏ها را امر كرده‏اند كه اغماض كنيد، پاپي نشويد. حالا بچه بول كرده است روي فرش او را مي‏زنم، نه بچه نمي‏فهمد، نبايد او را زد، مزن و مدارا كن. آنها مدارا كرده‏اند كه تو مدارا كني. هر صفتي از صفتهايي كه خودش داشته مبدء، امر كرده بكن. براي نفع خودت است نه اينكه خودت بكن من اعتنا نمي‏كنم. ببينيد كسي بيايد پيش شما شما اعتنا نكنيد بد كاري است، كافري هم بيايد پيش شما همين‏كه آمد اكرموا الضيف ولو كان كافراً كسي برود پيش خدا نمي‏شود خدا اعتنا نكند. لكن حالا كه اعتنا كرد همة كارهات را درست مي‏كند، همة هواها و هوسهات و همة توقعات بيجاي تو را بعمل مي‏آورد؟ نه، خيلي هواها و هوسها داري و عقلت نمي‏رسد كه براي تو ضرر دارد. حتي آنكه اگر بدهندت آن آخر كار گردن خودت را مي‏شكني كه اين چه هوسي بود كردم پشيمان مي‏شوي كه حالا به اين‏همه بلا و مصيبت افتادم. انساني كه بچه ندارد مي‏بيني هي شب و روز گريه و زاري پيش همه‏كس مي‏كند، نذر و نياز مي‏كند كه خدا بچه‏اي بدهد. خبر ندارد بچه كه مي‏دهد چه مي‏كند، چه مي‏شود؟ بسا بچه كه بزرگ شد چيزيت را مي‏دزدد، ترحيزي مي‏شود كه پناه بر خدا. دختر آدم كه برود فلان‏عمل را بكند بسا آدم راضي مي‏شود كه بميرد همچو چيزي را نبيند، پسر آدم برود عمل بد بكند انسان راضي به مرگ خودش مي‏شود. و وقتي خبر نداري آن حسنهاش را خيال مي‏كني كه خيلي خوب است، هي دعا مي‏كني كه خدايا اولاد بده وقتي داد يك‏دفعه مي‏بيني ترحيزي توش درآمد كه هزارمرتبه گردن خودت را مي‏شكني كه كاش زن نگرفته بودم. پس خيلي كارها هست انسان عاقبتش را نمي‏داند و هي با اصرار از خدا طلب مي‏كند و وقتي خدا داد پشيمان مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه برويم سر مطلب. مي‏خواهم عرض كنم كسي اگر يك‏توجه در تمام عمرش بكند كفايتش مي‏كند. حديث خاص داريم كه اگر كسي در تمام عمرش دو ركعت نماز بكند كه خدا قبول كند آن را، خدا اجلّ از اين است، جلال و جبروتش بيش از اين است، اجلّ و اعظم است از اينكه تمام نمازهاش را قبول نكند، تمام اعمالش را قبول نكند، تمام گناهانش را نبخشد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد باز همين مطلب است كه اگر بقدر ذره‏اي بقدر خردلي كمتر اگر محبت اميرالمؤمنين جايي باشد، خدا الي علي نفسه يعني قسم خورده، حتم كرده بر خود كه اين را نجات بدهد ولو عصيان بكند. اين سرّ همين مطلب است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه توجهاتي كه از عالم معني مي‏شود تام نيست، كامل نيست. بي‏مصرف نيست، اما تمام توجه بخواهيد باشد، تمام توجه نيست. گاهي به خلق مشغولي گاهي به خالق، صرف بخواهي باشي باز توي حرفهاش بينداز كه وقتي تو متوجهي به خود زيد خود زيد نه اين قبا است نه اين پوستين است نه اين گوشت است نه اين پوست. ملتفت اويي او هر كاري با تو دارد با تو مي‏كند با تو مي‏گويد تو هر كاري با او داري با او مي‏گويي و هيچ ملتفت عبا و قبا و پوستين نمي‏شوي و تا بخواهي ملتفت عبا و قبا شوي بسا آنكه بگويند قباحت نمي‏فهمي حيا نمي‏كني كه در حضور من نگاه به غير من مي‏كني؟ و تنبيه مي‏كنند انسان را. متعارف است در مجلس پادشاه اگر چشمها دوخته نباشد به سلطان و چشم به جاي ديگر برود سلطان غضب مي‏كند. در حضور هر بزرگي كه حاضر شوند جمعي بايد چشمهاشان به آن بزرگ دوخته باشد و اگر چشمت جاي ديگر نگاه كرد، آن بزرگ اتفاق نگاه كند و تو را جايي ديگر ببيند كه نگاه كرده‏اي، ديگر نگاهت هم نمي‏كند و همين تنبيهي است كرده كه كجا رفته بودي كه چشمت اينجا نبود؟ و همين تنبيهات را هم كه مي‏كنند باز به جهت اين است كه مي‏خواهند تو آدم خوبي باشي، مي‏خواهد تو ادب داشته باشي، تو شعور داشته باشي.

پس اين مقام مقام ظاهري است كه اين مقام بدن مقام ظاهر روح است و ظاهركنندة افعال روح است. ديدنش اين است كه از اين چشم مي‏بيند، شنيدنش اين است كه از اين گوش مي‏شنود، گفتنش اين است كه از اين زبان مي‏گويد اينها همه حركات آن شخص است به دليل اينكه اگر اين بدن تمامش به مسهلات دفع شود، يا سالها بگذرد و به مرور دهور از ميان برود، معاملة تو با آن شخصي است كه كرده‏اي مادامي‏كه زنده است مي‏روي ريشش را مي‏گيري طلبت را مطالبه مي‏كني. بسا در بچه‏گي معامله‏اي با تو كرده تو در پيري ريشش را مي‏گيري و مطالبة طلب خود را مي‏كني به جهتي كه اين بدن تمامش به تحليل مي‏رود، هي فضلات دفع مي‏شود، هي چركها دفع مي‏شود، هي موها را مي‏چيني دور مي‏ريزي، هي ناخنها را مي‏گيري. اين بدن بجز اينكه ظاهر آنجا است و ظاهركنندة رضاي آنجا و غضب آنجا، خلق آنجا، خوي آنجا، ديگر كاري ديگر نمي‏تواند بكند. همين‏كه اين را مي‏بيني و او را هم مي‏بيني ثابت در اين نيستي و ثابت در آن نيستي؛ اين مقام معني اسمش است.

باز فكر كنيد، باز همين بدن با همين حالت كه در او هست بدون تغيير خودش، باز اين واسطه‏اي است كه فيضهاي آن روح به آن بدن مي‏رسد، توي زبان او مي‏آيد. اصل علم توي نفس آن شخص است، از نفس او مي‏آيد توي زبان او، از زبان او مي‏آيد در هوا و مي‏رسد به گوش تو. پس اين باب فيض است كه تمام فُيوضي كه آن روح غيبي دارد باز از اين بدن جاري مي‏شود و اين بدن باب است براي روح غيبي. پيش اين بدن نروي، پيش اين باب نروي فيضياب از روحش نمي‏تواني بشوي. پس اين مقام مقام وساطت و بابيت است وهكذا.

ديگر يكوقتي هست تو اين كارها را نمي‏خواهي بكني، تعلّمت را كرده‏اي، فيضيابي‏ات را كرده‏اي. حالا نماز مي‏خواهي بكني در اين مقام او پيش مي‏ايستد، او امام مي‏شود تو مأموم. اين مقام امامت پست‏تر است از مقام بابيت. ديگر دقت كنيد فراموش نكنيد اگر همين‏جور است و مقام امامت پست‏تر است آيا معنيش اين است كه اين چيزي دارد كه از آنجا نيامده، يا نقصاني دارد در نمايندگي روح كه پست‏تر شده؟ بلكه مراتب به حسب حالت تو كه در خارج ايستاده‏اي تفاوت مي‏كند. يك دفعه مي‏خواهي نماز جماعت كني حالا او پيش مي‏ايستد و شما با او نماز مي‏كنيد، او امام تو مي‏شود. يك دفعه مي‏خواهي علم ياد بگيري مي‏روي پيشش درس مي‏خواني، او واسطه مي‏شود. يك‏دفعه هست كه نسبت غيب و شهاده ملاحظه مي‏شود يك‏دفعه مي‏خواهي به آن روح برسي و هيچ ملاحظة غيب و شهاده نمي‏كني، بيانش را پيدا مي‏كني.

خلاصه ديگر خسته شده‏ام تفصيل نمي‏دهم اينها را و در تمام اين‏جور حالات، در تمام مراتب اِعراض از سمتي اقبال به سمتي لازم دارد، تا اغماض نكني از سمتهاي ديگر به سمتي نمي‏تواني اقبال كني در همان يك سمت مي‏روي و سير در آن مي‏كني. پس چه مقام بيانش به جهتي كه تا اين دود در ميان هست و هُوَ هست و هاء و واو هست در ميان، بايد اعراض از دود كني و غافل از ضمير و اشاره باشي و مشاراليه ببيني. پس چه در مقام بيانش چه در مقام معانيش چه مقام ابوابش چه در مقام امامتش يك غيراللّهي در ميان هست. در خودت فكر كن غيرالروحي نسبت به خودت خيال كه بكني كه اگر غير روحي در ميان نبود شما روح نمي‏توانستيد بدست بياريد حالا كه غير روحي در ميان هست اين را بايد اعراض كرد و رو به روح كرد يعني چنان بايد انسان فرو رود در مطلوب كه از ماسواي مطلوب اعراض داشته باشد و حالا مي‏بيني كه اعراض نمي‏كند و روح را نمي‏شناسد و باز معزّز و محترم است، چرا نباشد؟ خليفه شده است خليفه بايد هركار بخواهد بكند. شما ملتفت باشيد ديگر نمك بخوريم و نمكدان را بشكنيم، اعراض به اين معني از نمكدان كنيم معلوم است اين كفر و زندقه است. باري، پس اين يك‏جور مقام فؤاد و عقل و روح و نفس است يا به تعبيري ديگر مقام بيان و معاني و ابواب و امامت است. مقام اين‏جوريش را ائمة طاهرين سلام‏اللّه عليهم داشته‏اند، مقام اين‏جوري را انبيا داشته‏اند و همچنين ساير از بزرگان شيعه داشته‏اند و ممكن است دارا باشند. اين يك‏جور مقام است.

و يك‏مقام بيان و معاني و ابواب و امامت غير از اين‏جور است و ديگر حالا امروز نمي‏آيد در شرح آن جورش و آن غيرش. اين است كه ديگر هو كه مقام ضمير است اين دود كه آتش در آن درگرفته هيچ اينها در ميان نيست و اگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه مي‏توانيد ياد بگيريد نوع علمش را آسان هم هست لكن حالتش بايد بيايد يعني بايد خدا بدهد، دست خود شخص نيست. عرض مي‏كنم در همه‏جا حالت شخص دست خدا است، شادي و غمناكي انسان دست خود انسان نيست، دست خدا است. يك‏دفعه خدا مي‏خواهد كسي مهموم و مغموم باشد يك‏دفعه مي‏بيني مهموم و مغموم شد. همين‏طور يك‏دفعه مي‏خواهد هم و غم او را بگيرد يك‏دفعه مي‏بيني انسان دلش روشن مي‏شود و دست خدا است. همين‏طور ترقيات دست خدا است، بالابردن و ترقي دادن دست انسان نيست اما علمش را مي‏شود ياد داد، مي‏شود ياد گرفت. پس يك‏مقام بياني است كه آن مقام از خودي خود هيچ‏چيز به هيچ‏وجه ندارد و دود هم همراهش نيست، هاء و واو هم نيست، هرچه هست از بالا آمده و آن مقام مقام فعل‏اللّه است و چنين مقامي كه هاء هم از خود ندارد، واو هم ندارد اينجور مقام بيان را به غير از ائمة طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم احدي نمي‏شود داشته باشد. حتي نوح به آن بزرگي چنين مقامي را ندارد، ابراهيم به آن بزرگي چنين مقامي را ندارد و اين مقام مخصوص است به ائمة طاهرين صلوات‏اللّه‏عليهم. چون چنين است كه آنها دارند چيزي را كه هيچ‏كس ندارد و همه مي‏روند پيش كسي كه اين مقام را دارد پس نوح هم واسطه‏اش محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه‏عليهم همچنين ابراهيم واسطه‏اش محمّد و ال‏محمّد است صلوات‏اللّه‏عليهم اين بود كه انبيا باز به خواص خودشان، به اوصياي خودشان، به كساني كه مؤمن به ايشان بودند واقعاً اين مطلب را مي‏سپردند كه بواسطة غير مي‏رويم پيش خدا، ما هم بي‏واسطه از خدا نمي‏گيريم. معلوم است هرچه ترقي كرده باشد دود است و نمي‏تواند تمام نار را بنمايد انيّت دارد، خوديّت دارد اين آتشها مغزش دود است آني كه هيچ دود ندارد و آتش صرف است و بي‏دود و نار بلادخان است يا فعل‏اللهي است كه مخلوقات ديگر آن‏جور نيستند، آن مخصوص ائمه است صلوات‏اللّه‏عليهم. جهت انيّتشان هم نيست از خودشان هيچ نيستند بعينه مثل قيام شما نسبت به شما، قيام زيد در نزد زيد، انيت قيام هم مال شما است، مال زيد است. پس مقام هر قائمي آن قيد قيام بودنش كه غير از قعود است اين مال كيست؟ مال فاعل است پس ديگر انيت ندارد كه قطع‏نظر از آن بكني. آنجا كه رفتي ديگر آنجا آدم همه‏اش خدا مي‏بيند و با خدا معامله مي‏كند و آن آيتي كه مكنون است و مخزون است عنده بالاي همين مقامات نشسته تا ديگر بعد عرض كنم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(چهارشنبه 16 صفرالمظفّر 1300)

12بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: المقام الاول في معرفته9 و سلّم علي نحو البيان و ذلك حظ اهل العيان لا العميان و لايعاين كل من له عينان بل يعاين من نظر بعين اللّه التي اعاره اياها و ينظر اللّه سبحانه اليه بها و ينظر اليه سبحانه بها و هي نور اللّه سبحانه المشار اليه في قوله7 اتقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه و قدعبر اللّه سبحانه عنه بالفؤاد في قوله ماكذب الفؤاد مارأي

مكرّر عرض كرده‏ام كه اصل مسائل مشكل نيست، ديگر اگر كسي اهل مسأله نباشد و ياد نگيرد آن نه از اشكال مسأله است. ملتفت باشيد اصل ديدن مشكل نيست، انسان اگر چشم دارد و هوا روشن است مي‏بيند. حالا يك‏كسي چشم ندارد و نمي‏بيند مسأله مشكل نيست. پس عرض مي‏كنم همة مسائل خدا و رسول همين‏جور است، خدا هيچ امري و حكمي را به هيچ‏كس تكليف نكرده مگر آنكه ميسور قرار داده فهمش را آسان قرار داده و خدا هيچ مشقت را هيچ از دين خود قرار نداده ماجعل عليكم في الدين من حرج.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يكي از مقامات بلندي كه خيلي عظيم است و اعظم از آن مقام در عالم خلق نيست و مي‏توان تعبير آورد كه عالمش عالم خلق نيست، عالمش عالم غيب است و غير را مي‏نماياند خودي خودش پيدا نيست و اين مرتبه باوجوديكه خيلي عظمت دارد و در عالم خلق عظيم‏تر از آن نمي‏توان پيدا كرد مع‏ذلك نوع فهمش آسان است. حالا يك‏كسي در جاي ديگري كه چشم آنجا را ندارد نمي‏تواند جاري كند تكليف هم ندارد. حالا ان‏شاءاللّه دقت كنيد و نوع فهمش را ببينيد چقدر آسان است. هر فعلي كه صادر است از هر فاعلي چون از خود او صادر است از خارج نگرفته چيزي به خودش بچسباند. بخواهي اين را پوستش را بكني، مفصّلش كني، لريش كني خيلي آسان مي‏شود. توي همة طوايف مي‏شود اين حرف را زد. هر فاعلي مي‏خواهد خلق باشد مي‏خواهد خدا باشد، مي‏خواهد جن باشد مي‏خواهد انس باشد، جماد، نبات، حيوان، اعراض، هرچه مي‏خواهد باشد فعل هر فاعلي اين حكمش است. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه خودتان بفهميدش و ذوقش را بكنيد. حالتتان اين نباشد كه من همينكه مطلبي را بگويم اگرچه دليل ندارد و برهان ندارد، محض همينكه من گفته‏ام قبول كنيد، اگر بناتان چنين باشد مصرف ندارد، به مطلب نمي‏رسيد.

پس عرض مي‏كنم هر فاعلي فعلش را از عالم بيرون خودش نمي‏گيرد بسازد. پس نيست فعل فاعل مثل خشت خشتمال، اينها است كه گول مي‏زند مردم را. ديدند خشتمال خشت مي‏زند و بسا آنكه به روي خشت هم بنويسي كه عمل فلان، لكن شما بدانيد اين عمل او نيست، عمل عامل، فعل فاعل، با فاعل است. تا فاعل هست فعلش همراهش است مثل كرسي و نجار و مثل بِنا و بنّا نيست لكن مردم وقتي صانع و مصنوع مي‏شنوند اين‏جور چيزها خيال مي‏كنند و اين‏جور نظر انسان را از مطلب دور مي‏كند. فعلهاي خودمان را مي‏توانيم درش فكر كنيم تا مطلب به دست بيايد. پس فعل هر فاعلي آن چيزي است كه پيش از آني كه فاعل آن را احداث كند هيچ چيزش نيست. پس خشت، فعل فاعل نيست به جهتي كه گلش بود پيشتر. پيش از وجود خشتمال گل بود، آب و خاك بود پيش از وجود خشتمال، بعد از آني هم كه گل شد بود و خشتمال خشتي نزده بود، پس چطور مي‏شود خشت فعل فاعل باشد؟ كرسي چوبش بود پيشتر، نجار آمد اين چوب را برداشت و كرسي را ساخت. نه اين است كه چوب، فعل نجار است. چوب چه دخلي به نجار دارد؟ نجار هنوز نبود و چوب بود لكن فعل فاعل همراه فاعل است. فعلهاي خودمان را ببينيد فكر كنيد مادامي‏كه حرف نزده‏اي هيچ سخني از تو در هيچ عالمي نيست. همانوقت كه حرف مي‏زني به اندازه‏اي كه حرف مي‏زني حرف زده‏اي وهكذا دقت كنيد در هر كدام فعلي از فعلهاي خودتان همين‏طور خواهيد يافت به شرطي كه ذهنتان را توي تكميلات نيندازيد. ملتفت باشيد كه اين حرف چه‏چيز است كه فعل شما است. اين مردمي كه مي‏بينيد حرف كه مي‏شنوند، كلام كه مي‏شنوند همين صداها را كلام متكلم خيال مي‏كنند و اين غلط بزرگي است و اين حروف و كلمات و حرفهاي ظاهري مثل خشت خشتمال است، هوايي است مي‏آيد در حلق و در دهان و در مخارج حروف، زير اين دندان و زير لب در اين مخارج حروف هر جايي صدايي به هيئتي بيرون مي‏آيد. اين را مردم كلام مي‏دانند شما بدانيد اين كلام نيست، اين مظهر كلام است. خشت مظهر فعل فاعل است مادامي كه زيد نزده كسي را اين ضارب و زننده اسمش نيست تا وقتي احداث مي‏كند ضرب را ولو بر روي عمرو احداث كند ما حالا كاري به عمروش نداريم و مفعول‏به است و اصطلاح عجيب و غريبي است كه ضرب مفعول مطلق است و عمرو مفعول‏به است پس ضرب را احداث مي‏كند زيد يا نصر را يا قيام را يا قعود را يا حركت را يا سكون را. فعل هر فاعلي همين‏طور است، فعل را فاعل احداث مي‏كند و پيش از احداث فاعل نه ماده‏اش هست نه صورتش، نه بسايطش نه مواليدش، هيچ‏چيزش نيست و اين فاعل احداث مي‏كند او را. ديگر اگر بخواهي بگويي به چيزي احداث كرده بگو به خودش او را احداث كرده، مي‏خواهي هم بگو لامن شي‏ء احداث كرده. پس فعل هيچ فاعلي از خارج گرفته نمي‏شود به او بچسبد. خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه فعل آن است كه صادر باشد از فاعل و فاعل او را لامن شي‏ء احداث كرده باشد و اين لامن شي‏ء هم پيش مردم لاشي‏ء محض است و شما فكر كنيد ببينيد اينها را بخصوص عرض مي‏كنم ملتفتتان مي‏كنم كه شما غفلت نداشته باشيد. مردم ديگر حتي حكماشان همه مثل اهل ظاهر رفته‏اند. بله حق سبحانه و تعالي به قدرت كاملة خود خلق كرده، اين را همه‏كس مي‏تواند بگويد معلوم است هرچه هست خدا خلق كرده، ديگر چطور كرده؟ من چه مي‏دانم، اين حكمت نيست. ملتفت باشيد مثل اين را كه لامن شي‏ء خدا احداث مي‏كند، الان تو افعال خودت را لامن شي‏ء احداث مي‏كني و الان تو كه لامن شي‏ء احداث مي‏كني يعني گلي برنمي‏داري فعل خود را از آن گل بسازي، چوبي را نمي‏گيري فعل خود را از آن چوب بسازي و جاري كني، زيد را نمي‏گيري كه وكيل تو باشد و عوض تو ببيند و بشنود و بچشد و ببويد و كيفيات ادراك كند. فعل تو حتم است كه از دست خود تو جاري شود، از خارج چيزي برنداري اسمش را بگذاري فعل من كه اينها اشتباهات احمقانه است. اين اشتباهات را احمقها مي‏كنند كه وقتي گرد آسيا به روي آنها نشست خود را آسيابان خيال مي‏كنند، يا اينكه كدو به پاش بسته خود را گم نكند، ابن‏هبنقّه شده‏اند خود را كدو خيال كرده‏اند. فاعل احداث مي‏كند فعل خود را، كلّ فاعلها خواه از روي شعور فعلي از ايشان سر بزند خواه از روي بي‏شعوري، خواه از نبات خواه از جماد، هر فاعلي فعل خودش را احداث مي‏كند. حالا اثر آن فعل جاي ديگر هم افتاده خشت ماليده شده ما حالا كار نداريم به آنجا. پس معقول نيست گردي و غباري از اشيائي به فاعل بنشيند اسمش بشود فعل فاعل، از اين است كه فعل از خارج وجود فاعل نمي‏آيد. چشم را بهم بگذار بگو لامن شي‏ء احداث مي‏كند ديگر يعني چه من نمي‏فهمم، اين نمي‏فهمم حكمت نيست. اين فعل كه نبود موجود هم كه شد از خارج هم نيامده از يك‏جايي آمده، اين جايي كه آمده از عالم نيستي آمده؟ معقول نيست. فكر كنيد آيا از نيست صرف چيزي آمده هست شده؟ هيچ‏جا نه پيش خدا نه خلق، غير از اين نمي‏شود. نه حكما تعقل مي‏كنند نه غير حكما چيزي از نيستي بيايد هست شود. پس فعل را فاعل احداث مي‏كند و نبوده و احداثش كرده از خارج هم كه نگرفته، از عالم نيستي و امتناع هم كه نگرفته، امر منحصر مي‏شود و عقل حكم مي‏كند و بتّ مي‏كند كه اين لامحاله توي خود فاعل است، پيش خود فاعل است. اما حالا كه پيش خود فاعل است آيا هميشه پيش فاعل است؟ فكر كنيد همة كارها اين‏جور نيست. آنچه مثل قيامتان است نبوده و پيدا شده اما صفات ذاتيه بودند كه هميشه همراه فاعل بوده‏اند آنوقت حرفهاي ديگر بايد زد لكن خيلي از افعال كل يوم هو في شأن. وقتي فعل از عرصة خارج حدّ فاعل معقول نيست برداشته شود، از عرصة امتناع و نيستي هم كه نيست؛ عاقل نمي‏گويد از نيستي چيزي به هستي آمده، پس منحصر مي‏شود كه اين فعل از عرصة فاعل باشد، نهايت از عرصة ذاتش نيست نباشد و يك‏وقتي نيست و يك‏وقتي هست.

ملتفت باشيد توي اين افعال فكر كنيد كه يك‏وقتي هست يك‏وقتي نيست. يك‏وقتي نيست يعني در عالمي نيست، يك‏وقتي هست يعني در عالمي هست. پس مي‏شود يك‏وقتي همين فعل باشد و جمع نشده باشد و تعبير بيارند كه ميّت است و هنوز احيا نشده، مقدّر است چنين فعلي درست شود هنوز به عرصة امضا نرسيده. همين‏ها را مي‏گويند در عرصة امكان است و اگر داشته باشيد اينها را خيلي زود مي‏توانيد در احاديث و اخبار و آيات سير كنيد. مي‏فرمايند و اذكروا اذ كنتم امواتاً به ياد خودتان بياريد وقتي را كه مرده بوديد زنده شده‏ايد. معني اين را مردم همين‏جور خيال مي‏كنند خاك بود و آب بود داخل هم شد نطفه شد. وقتي رفتند به صلب پدر مردند. شما ان‏شاءاللّه فكر كنيد و مرده را به اصطلاح خدا بگيريد نه به اصطلاح مردم. فكر كنيد مرده مقابل زنده است نه مرده مقابل امكاناتي است كه مردم خيال مي‏كنند مرده. به اصطلاح اهل حق مرده آن است كه اجزايش موجود باشد ولكن متفرق شده، خراب شده، ريخته شده در هم. همين‏جوري كه خدا خودش جواب مي‏گويد من يحيي العظام و هي رميم عظام ريخته از هم استخوانها ريخته، گوشتها ريخته، ريز ريز شده كه اينها را زنده مي‏كند؟ اين است آن پستايي كه مردم خيال مي‏كنند شما ان‏شاءاللّه جور مردم نباشيد. غافل مباشيد فرق ميان شما و غير خودتان بعينه فرق ميان عالم و جاهل است ولو آنها عمامه سرشان باشد شما كلاه. يك‏وقتي هست گوشت و پوست و استخوان هست و مي‏ميرد و جميع استخوان و پوست و گوشت خاك مي‏شود حالا بخواهي گوشت جدا باشد پوست جدا باشد استخوان جدا، جدا نيستند و ممتاز نيستند. اين خاك را بگيري دوباره و بريزي پاي درختي و كم‏كم گردو شود، بادام شود، نارجيل شود و ديگر بعد اين را بخورد شخصي و نطفه شود و از آن نطفه آدمي درست شود اين آدم آن آدم پيشي نيست، اين آدمي است تازه درست شده دخلي به آدم اولي ندارد. حالا فرق نمي‏كند اين غذا ابتداش از اين آب و خاك گرفته شده باشد آمده باشد پيش من و نطفه شود و بعد بچه درست شود با اينكه خاك شود و از آن خاك دوباره درست شود. يك‏كسي مرده باشد، حيواني مرده باشد خاك شده باشد اين خاك را بگيرند دوباره بسازند اين خلق جديد است، آن اوّلي نيست. پس عرض مي‏كنم مرده معنيش اين نيست اينهايي كه مردم خيال مي‏كنند فنا است اسمش. پس انسان وقتي مرد هنوز نمي‏دانند مردم مردة انسان چطور است. انسان وقتي مرد استخوانهاش ريز ريز مي‏شود و اما هيچ ريزه استخوانش ريزه گوشت نمي‏شود، هيچ ريزه گوشتش ريزه استخوان نمي‏شود. بعينه مثل اينكه شما يك‏شمش طلايي را براده كني در نهايت نرمي و شمش نقره‏اي را نرم كني در نهايت نرمي دو آرد نرم را توي هم بريزي تمام ريز ريزه‏هاي طلا پهلوي ريز ريزه‏هاي نقره نشسته و تمام ريز ريزه‏هاي نقره پهلوي ريز ريزه‏هاي طلا نشسته. پس نه طلا زنده است الان و مقبور است و مدفون در قبر نقره و نه نقره زنده است و اين هم اعضا و جوارحش درهم ريخته شده و پوسيده است و مقبور است در قبر طلا و ممتاز نيست تا وقتي اينها را به تيزاب زدي و جرّ و علقه كردي نقره‏هاش به سمتي رفت طلاهاش به سمتي رفت آنوقت اجزاي طلا را در بوته بگذاري آب كني، وقتي مي‏ريزي مي‏بيني طلا برگشت و بسا هيچ هم كم نشد. ملتفت باشيد آنجاهايي كه كم مي‏شود اعراض دارد طلاي صرف مخلوط به نقرة صرف بشود كم هم نمي‏شود. پس اول مرده بودند و او در قبر اين خوابيده بود اين در قبر او خوابيده بود، وقتي طلا را احياش مي‏كنند سر از قبر نقره بيرون مي‏آورد و خاكهاي نقره از سرش مي‏ريزد. حالا انسان هم وقتي مي‏ميرد همين‏طور تمام ريز ريزه‏هاي استخوانش مثل زير ريزه‏هاي طلا است. آن ريزه‏اي كه استخوان است هيچ گوشت نمي‏شود همچنين ريزة گوشتش استخوان نمي‏شود وهكذا حتي اجزاي سرش هيچ مخلوط به اجزاي بدنش نيست باوجودي كه آردند و توي هم ريخته شده اما وقتي بنا شد اينها را ريگ‏شور كنند، هركدام سنگين‏تر است پايين مي‏ايستد آن پا است، هر كدام وسط است وسط مي‏ايستد آن اجزاي دست است، هركدام بالا مي‏ايستد اجزاي سر است وهكذا. پس و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم افعال شما هم همين‏طورند و اگر اين قاعده را يافتيد يكپاره اخبار را هم مي‏توانيد معني كنيد كه افعال را پيش از مخلوقات خدا خلق كرده بود به دو هزار سال. پس اين افعال هستند اما مرده‏اند و مي‏بايد زنده‏شان كرد. تو اگر زنده‏شان مي‏كني مرده‏ها را آنوقت مال تو مي‏شود و به چنگ تو مي‏آيد و اگر همين‏طور مرده مي‏گذاري بماند ريخته است همه‏جا، مال تو نمي‏شود. بسا گندمي است در صحرا ريخته دخلي به تو ندارد، اگر جمعش كردي آوردي مال تو مي‏شود.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فعل از عرصة فاعل بايد بيايد. پس در يك‏جايي هست فعل موجودي و جاي ديگر تو نمي‏بيني آن را. باز از براي تأكيد اين مطلب عرض مي‏كنم فعل كارش دراين دنيا خيلي محل اشتباه شده است. بسا در اين دنيا تو يك‏چيز بالفعل موجودي در عالمي ديگر بدون نقصان داشته باشي و توي اين دنيا هرچه زور بزني بدست نيايد، مثل فراموش‏شده‏ها كه هرچه زور مي‏زني چيزي را كه فراموش كرده‏اي بيادت بيايد مي‏بيني پيدا نمي‏شود تا وقتي دارچيني خوردي يا از خواب بيدار شدي يكدفعه مي‏بيني خودش بيادت آمد. حالا چيزي كه انسان فراموش كرد دارچيني خورد يا خوابي كرد يا حواسش جمع شد يادش مي‏آيد، اين از عرصة نيستي چيزي پيشش آمده و مثل جاهلي است كه درسش مي‏دهند و ياد مي‏گيرد؟ يا خير ياد گرفته. حق مطلب اين است كه ايني كه يادش مي‏آيد تازه به او نداده‏اند، اين همان بود كه پيشتر به او داده بودند سر جاي خود محفوظ مانده بود لكن توي اين دنيا بسا نيايد. بسا عملهاي بسيار هست براي مؤمن نوشته شده كه اصلاً در اين دنيا بسا نيايد. پس چه‏بسيار از اعمال هست و اينها را مردم برنخورده‏اند و نمي‏دانند آنقدر كه من مي‏ترسم محل استهزاي شما هم واقع شوم چه جاي ساير مردم. ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم تمام صدماتي كه به انسان وارد مي‏آيد اگر بگويم از وقت تولد بلكه در شكم مادر كه هستند عامة مردم پاشان در اين دنيا كه مي‏رسد چه‏بسيار حسنات از ايشان صادر مي‏شود كه تكليف هم ندارند. وقتي بناكنند چيزها را يادگرفتن و از خدا و پير و پيغمبر حرف‏زدن معلوم است اينها حسنات است از ايشان صادر مي‏شود. آيا هيچ تعجب نمي‏كنيد مي‏فرمايند بچه تا چند ماه كه گريه مي‏كند تسبيح و تهليل خدا نوشته مي‏شود. او گريه مي‏كند سبحان‏اللّه، لااله الاّاللّه در نامة عمل پدر و مادرش يا براي خودش نوشته مي‏شود تا سن هفت‏سالگي. همين‏طور طفل نمي‏دانم هر چه بازي مي‏كند، لهو و لعب مي‏كند محمّد رسول‏اللّه پاش مي‏نويسند. وقتي به حد تكليف رسيد ديگر آنوقت نماز كه كرد براش مي‏نويسند.

خلاصه؛ منظورم اين است كه نوعش را ملتفت شويد. پس عرض مي‏كنم چه‏بسيار بسيار چيزها را وقتي كرده‏اي بالفعل موجود داري همانوقتي كه پا در اين دنيا گذارده‏اي تا حالا زياد هم مي‏شود و حالا فكر كه مي‏كني هيچ يادت نمي‏آيد، آنقدر از نظرت رفته كه فكرش را هم بكني يادت نمي‏آيد مثل كساني كه پير شده‏اند، آن پيرهاي خرف‏شده كه لايعلم بعد علم شيئاً شده‏اند. تمام حسناتي كه كرده از نظرش رفته، وقتي مي‏ميرد تمام خوبيها را كه كرده بالفعل موجود است آنجا به او مي‏دهند، تمام بديها كه كرده بالفعل موجود است آنجا به او مي‏دهند.

خلاصه؛ مطلب اين بود و شاخ و برگ پيدا كرد. مطلب اين بود كه صانع و فاعل هر فعلي مي‏كند از عرصة خود او است، از عرصة خارج نيست و من اينها را مكرّر عرض كرده‏ام و اصرار كرده‏ام. شما ببينيد تمام عالم اگر راه بروند و شما راه نرويد شما راه نرفته‏ايد، تمام عالم بخورند و شما نخوريد شما نخورده‏ايد و سير نشده‏ايد، تمام مردم عالِم شوند، حكيم شوند، پيغمبر شوند، تو درس نخواني جاهل مي‏ماني. اين است كه حتم است و حكم كه هر كسي كار خودش را خودش بكند آخر مي‏شد كه پيغمبر9 دعا كند خدا امتش را بيامرزد اينها چرا بايد خودشان توبه كنند، چرا بايد انابه كنند، چرا تقبّل شفاعته بايد بخوانند، چرا نماز كنند؟ حتم است و حكم كه بايد عمل كنند تا دارا شوند. تو تا نچشي نمي‏داني حلوا يعني چه، نمي‏داني ترياك يعني چه، تا نچشي نمي‏تواني بداني تلخي را و تميز بدهي تلخي را از شيريني و تا صداها را نشنوي خودت، بخواهي زير و بم تميز دهي نمي‏تواني. و تا نبيني نمي‏داني سياهي چه‏چيز است سفيدي چه‏چيز است، آنوقت از سياهي احتراز كني و سفيدي را طالب باشي. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در هر عالمي هرچه را نكرده‏اي هيچ طمع نداشته باش كه به تو بدهند، محال است كه به تو بدهند. كسي ديگر كاري كرده فعل آن را بردارند به تو بدهند، فكر اگر بكني مي‏بيني نمي‏شود بدهند، مأيوس مي‏شوي؛ و تا مأيوس نشوي درصدد عمل بر نمي‏آيي. بر فرضي كه گندمها را از بيابان بياورند توي خانة تو بريزند، وقتي تو نچشيده‏اي چه فرق مي‏كند در انبار باشد يا در بيابان؟ بلكه وقتي بيارند پيشت هم باز به تو نداده‏اند. بله وقتي بخوري آنوقت به تو داده‏اند و مال تو شده. ديگر من نمي‏خورم خدا خودش به قدرت كاملة خودش به من بدهد، تمنّايي است بيجا. خدا خودش به قدرت كاملة خودش ذائقه داده، كور شو بردار بخور. حالا برنداري بخوري كه خدا خودش به قدرت كاملة خود به من بدهد، فكر كن از كدام راه به تو بدهد؟ اگر بخواهد رنگ به تو بدهد رنگ كند تو را؟ چطور بدهد؟ تو خودت چشمت را وا كن تا ببيني رنگها را. بخواهد خدا از راه گوش چيزي به تو بدهد چطور بدهد؟ گوشَت را واكن تا بشنوي. بخواهد طعم چيزي را به تو بدهد چطور بدهد؟ ذائقه‏ات را بكار ببر. غذا را خدا داده پيشت آورده، بسم‏اللّه ميل بفرماييد. خودت بخور تا خدا داده باشد ديگر من نمي‏خورم و خدا بدهد، محال است خدا نمي‏كند محال را. از هركه بگيري مال خودش است مال كسي را نمي‏توان گرفت به كسي ديگر داد نه به جبر مال كسي را مي‏توان گرفت نه به تفويض به شرطي كه گندمهاي توي صحرا پيش چشمت را نگيرد، پولهاي توي صندوق پيش چشمت را نگيرد، همه‏جا فعل خودت همراه خودت است اگر خودت كاري كردي كارت را به تو داده‏اند والاّ به تو نداده‏اند. پس تا نكني نداري اين است كه ليس للانسان الاّ ماسعي حتم است و حكم است كه انسان نداشته باشد مگر سعي خود را و سعي خودش فعل خودش است، فعل خودش مال خودش است، پس هم از كسي نمي‏گيرند. تشويش مكن هيچ‏جا نمي‏شود پس گرفت نه به التماس كسي مي‏تواند پس بگيرد نه به زور. پس نه جبر است كه به زور كسي كار شما را از شما بگيرد و نه تفويض است.

خلاصه؛ اينها هم باز شاخ و برگ مطلب بود، منظور اين است كه فعل از عرصة خود فاعل آمده. زيد وقتي ايستاد خودش ايستاده، وقتي نشست خودش نشسته. پس از عرصة فاعل آمده پس خبر عين مبتدا است به اتفاق كلّ نحويين از جهتي كه خبر عين مبتدا است از اين جهت قضيه صادقه است، هرجاش كه عين آن نيست قضيه صادقه نيست. مبتدا و خبر زيد و قائم است اين قيام هيچ ضميري در او نيست كه راجع به زيد نباشد، اگر ضميري در او هست كه راجع به زيد نيست آن چه‏كار به زيد دارد؟ پس زيد خودش بايد يك جهت اتحادي با قائم داشته باشد يا قائم را بگو كه مال زيد است. فكر كنيد كه در اينها حاق ايمان را به چنگ مي‏آريد ببينيد انبيا و اوليا رسول خدايند، رسول خدا باشند و خدا توشان نباشد رسول نمي‏توانند باشند، اگر خدا توشان نباشد. مثل اينكه زيد توي قيام اگر نباشد اين قيام قيام زيد نمي‏تواند باشد. كساني كه خدا را يك‏جايي مي‏نشانند رسول را يك‏جايي، خيال مي‏كنند خدا در آسمان است مثلاً رسولش در زمين است، نه آن خداش خدا است نه آن رسولش رسول است بلكه خدا هميشه با رسول است انّ اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و خدا از چشم انبيا مي‏بيند، واللّه توي چشم انبيا مي‏بيند همين‏طوري كه خودشان مي‏بينند از چشمهاشان خدا هم همان‏طور از چشم ايشان مي‏بيند. توي دست انبيا خدا نشسته وقت گرفتن چيزي انبيا كه دست مي‏آرند كه بگيرند خدا دست آورده، وقتي كه مصافحه مي‏كني با انبيا با خدا مصافحه كرده‏اي، مبايعه مي‏كني با انبيا مبايعه با خدا كرده‏اي. انّ الذين يبايعونك انمايبايعون اللّه اي محمّد9 آن كساني كه با تو مبايعه مي‏كنند، با تو بيعت مي‏كنند، با خدا بيعت كرده‏اند بيعت نكرده‏اند مگر با خدا به جهت آنكه دست خدا توي دست تو بود و دست تو روي دست آنها گذارده شده. قرار بيعت‏كردن اين بود كه پيغمبر دست خود را روي دست آنها مي‏گذارد. وقتي دست تو روي دست آنها گذارده شد دست خدا روي دست آنها گذارده شد.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه ديگر اگر اينها را داشته باشيد و عرض مي‏كنم اين را ديگر هركسي بخواهد به هيجان بيايد يا نيايد عرض مي‏كنم مادامي‏كه اين‏جور علم داريد ايمان در دل شما نشسته، تا نداريد اين‏جور يقين را بدانيد ايمانتان مستعار است. ملتفت باشيد نمي‏گويم ايمان نداريد به جهت آنكه شيعة اثني‏عشري اهل نجات است لكن حالا حتم است و حكم كه اهل نجات همين‏طور كه هست بماند؟ نه، حتم نيست شايد يك‏وقتي خدا رأيش قرار گرفت نعوذباللّه ايمان را پس گرفت. ايمان چنين‏كسي در معرض مشيت افتاده، در معرض بدا افتاده، اگر يك‏جايي بخواهند ولش مي‏كنند، ايمان اين‏جور كسان مستعار است. پس خيلي بايد دعا كرد و سعي كنيد نگذاريد ايماني كه داده‏اند از دست شما بگيرند و از دست ندهيد. چه بسيار مردم كه تا توي ولايت شيعه‏اند مردمان خوبي هستند، پاش توي فرنگستان كه رسيد وقتي برمي‏گردد يك‏چيز نجسي از كار در مي‏آيد از همان فرنگيها خيلي نجس‏تر. معلوم مي‏شود كه اين همان وقتي هم كه اينجا بود، وقتي توي شيعه بود، شيعه نبود عاريه بود ايمانش. يك لباسي بود اين شيعه‏بودن، عاريه گرفته بودي شيعه بودي تا پات به آنجا رسيد لباس كه افتاد فرنگي درست مي‏شوي. اين‏جور افراد بدانيد ايمانشان عاريه است. و عرض مي‏كنم تا نقش قلب نشود ايمان مستقر و ثابت نيست.

پس ملتفت باش ان‏شاءاللّه، فكر كن ببين اين انبيا و اوليا يك‏چيزي از خدا آورده‏اند كه تو آن را نياورده‏اي. فكر كن اينها آخر يك اختصاصي دارند كه تو نداري، تفاضلي دارند كه تو نداري انما انا بشر مثلكم راست است، بشري است مثل ما، او مي‏خورد ما مي‏خوريم، او مي‏آشامد ما مي‏آشاميم وهكذا خوابيدن، بيدارشدن و باقي صفات بشريت. آيا يك‏چيزي دارد كه ما نداريم يا ندارد؟ اگر ندارد كه آن هم يك‏فعله‏اي است مثل خود ما، ما چرا تمكين از او بكنيم؟ چرا نوكر او باشيم؟ اما انما انا بشر مثلكم مي‏فرمايد، بعد مي‏فرمايد يوحي الي به من وحي مي‏شود به او وحي شده كه انما الهكم اله واحد به شما وحي نشده اين توحيد، مگر از زبان او بشنوي و ياد بگيري و نقش قلب شود و اگر نقش قلب شد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و اين مكتوب‏شدن در قلب وقتي مي‏شود كه فهميده باشي و وقتي فهميده‏اي كه در قلب نوشته باشد و بدانكه اگر ايمان در قلب نوشته نشده است عاريه است و همين‏كه عاريه شد اگر خواستند مي‏گيرند از انسان و اغلب اين است كه مي‏گيرند. اغلب كساني كه ايمان نقش قلبشان نشده تا از ميان شيعه بيرون مي‏روند خورده‏خورده از دايرة شيعه خارج مي‏شوند. تا توي سني مي‏روند طبيعتشان مي‏گردد و كم‏كم ميل به سني‏ها و به مذهب تسنن مي‏كنند و اين به جهت اين است كه خودشان استقلال و استقراري در ايمان ندارند. هر جا مي‏روند معاشرت با هر طايفه‏اي مي‏كنند، انس به آن‏جور حالت مي‏گيرند، خورده‏خورده به آن لباس در مي‏آيند.

خلاصه؛ منظور را از دست ندهيد و آن كلمة اصل را از دست ندهيد و آن اصل اين بود كه فعل صادر از خود فاعل است، پس از عرصة خودش مي‏آيد اين است كه ايستاده را خبر زيد مي‏گويند، يعني خبر مي‏دهد از زيد و واللّه اين ايستاده كه عرض مي‏كنم مثل است براي آنجايي كه نبي ايستاده و خبر از خدا مي‏دهد. مثل اينكه قيام تو خبر از تو مي‏دهد، مثل اينكه نشستن تو خليفه و جانشين تو است، همين‏طور پيغمبر خليفة خدا است، جانشين خدا است. وقتي پيغمبر جايي نشسته است خليفه‏اللّه است اگر اين‏جوري كه قيام خود را نسبت به خودت مي‏فهمي كه تو اولايي در اين قيام از خود اين قيام و تويي توي اين قيام، توي اين قائم مي‏بيني، مي‏شنوي، حرف مي‏زني، بر مي‏خيزي، مي‏نشيني، امر مي‏كني، نهي مي‏كني. اگر اين‏جور نبي را شناختي نسبت به خدا آنوقت تفريق نكرده‏اي ميانة خدا و رسول او و نيستي از آنهايي كه يقطعون ما امر اللّه به ان‏يوصل و يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله اينهايي كه ايمان دارند ميان خدا و انبيايش هيچ فرق نمي‏گذارند. اگر فرق مي‏گذارند فرق همين است كه خدا يكي است انبيا متعددند، اين فرق. اما اينها چه‏كارة خدايند؟ خبر خدا. به زباني ديگر زبان خدايند، رسول خدايند، ولي خدايند اين است كه اطاعت ايشان شده اطاعت خدا من يطع الرسول فقداطاع اللّه بعينه مثل اين شخص نشسته. اين شخص مي‏گويد اطاعت من اطاعت اين فعل من است، من اولي هستم از خود اين فعل به اين فعل. حالا كه چنين شد حالا حالت خودت را نسبت به اين نشسته بفهم. خودت مبتدا اين نشسته خبر تو، اين ايستاده خبر تو، اين نسبت را مي‏فهمي كه تو خودتي اينجا نشسته‏اي نه كسي ديگر؛ او هم در وجود انبياي خودش همين‏طور است. وقتي خدا مي‏خواهد محاجّه كند وقتي از غلاف درآمد، وقتي از كمين درآمد و در كمين است انّ ربك لبالمرصاد و يك‏وقتي از كمين بيرون مي‏آيد وقتي هم كه بيرون مي‏آيد در لباس انبيا بيرون مي‏آيد و مي‏گويد من خودم بودم آمدم با تو حرف زدم، تو نشنيدي و اعراض كردي فلان‏فلان شده حالا حاشا هم مي‏كني؟ قل كفي باللّه شهيداً.

خلاصه؛ پس نسبتي دارند كه اثرند براي مبدء و اثر مبدء فعل مبدء است و از عرصة او آمده. مبدء از خارج چيزي نمي‏گيرد به خود بچسباند، از عرصة خودش است. پس انبيا اين حالت را دارند و اين حالت را در خودت بدست بخواهي بياري مي‏تواني. خودت خودتي و اين ايستاده و نشستة شما خبرهاي شما است، رسل شما است. پس از براي اين نشستنهاي متعدد و ايستادنهاي متعدد حالاتي است با تو لنا مع اللّه حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو لكن نحن نحن و هو هو پس از براي هر نبيي، هر وصي نبيي با خدا حالاتي است كه در آن حالات اويند و او آنها است مثل اينكه قيام شما با شما حالات دارد در يك‏حال شمائيد ايستاده و در يك‏حال ايستاده غير نشسته است و ايستاده و نشسته دو تايند و تو دو تا نيستي. پس حالت جدايي هست و حالت اتحادي هست. حالت اتحادشان اين است مقام بيان. مقام بيانشان مقام ضمير است كه راجع است به صانع. فعل را بايد ديد و فاعل را در فعلش بهتر از فعلش بايد ديد و بناكرد حرف‏زدن با فاعل. و عرض مي‏كنم هر فاعلي چنين است يا ايستاده يا نشسته يكي از اينها را كه مي‏بيني تو مي‏روي با او حرف مي‏زني. كسي كه نه قيامش را مي‏بيني نه قعودش را مي‏بيني نمي‏تواني با روحي غيبي حرف بزني. همين‏طور انبيا واسطة صعودند حقيقتاً نردبانند، درجاتند هم درجات عند اللّه پس تا آنها را پيش نيندازي كه خدايا من بواسطة محمّد و آل‏محمّد مي‏آيم پيش تو و اگر اينها نبودند من نمي‏توانستم پيش تو بيايم، خبر از تو نداشتم. وقتي كه خبرت آمد من خبر شدم و خبرت علي‏بن‏ابي‏طالب بود صلوات‏اللّه‏عليه. خبر بزرگ و نبأ عظيم او است عمّ يتساءلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون اي پيغمبر از چه سؤال مي‏كنند؟ از خبر بزرگ سؤال مي‏كنند؟ و حال‏آنكه خبر بزرگ در ميانشان راه مي‏رود و خودش فرموده اي نبأ للّه اعظم منّي. اي آية للّه اكبر منّي اين است كه ايشانند نبأ خدا و نبأٌ منّي توشان است.

خلاصه؛ حالت بيان وقتي است كه ياد خود اينها نباشي، ملتفت نباشي كه اينها غير يكديگرند، ملتفت نباشي اين مردمِ كجا است، مردمِ مكه است يا مدينه، پسر كيست، پدر كيست، رنگش چه رنگ است، پر مي‏خورد يا كم مي‏خورد و هيچ ملتفت اينها نباشي. اگر اينها هيچ يادت نيست مي‏بيني ظهور اللّه است آمده است، بجز اللّه هيچ نيامده است. آنوقت بنا مي‏كني تكلم‏كردن، با خدا تكلم كرده‏اي. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين

(شنبه 19 صفرالمظفّر 1300)

13بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير

باز بطور عام ان‏شاءاللّه فكر كنيد مسأله را، اينجا پيش پاي خود كه مي‏فهميم وقتي سر جاي خود برديش خيلي آسان مي‏شود. هركس كه پيش كسي شناخته شده، به يكي از مشاعر بيرون آمده كه او را شناخته است و مادام كه كسي جايي باشد كسي هم جايي ديگر، نه اين خبر از آن دارد نه او خبر از اين دارد، نه اين عارف به او مي‏شود نه او عارف به اين مي‏شود. درست كه فكر كنيد ان‏شاءاللّه توي همين حرفهاي لري خيلي چيزها است. پس خداوند عالم بود و هيچ خلقي نبود و اين خدا خلق را آفريد كه خلق او را بشناسند. اين را درست دقت كنيد كه حرفهاتان بامعني باشد ان‏شاءاللّه پس همين‏طوري كه اگر نشناسانيده بود خودش را به خلق، خلق نمي‏شناختند او را و شناساند كه او را شناختند و اين حرفها خيلي ظاهر است و خيلي باطن است و اين‏جور معرفتي كه تا نشناساني خودت را به غير، غير تو را نمي‏شناسد، اينها خيلي نكات توش افتاده. ان‏شاءاللّه فكر كنيد، حالا اين‏جور معرفت كار خود او است كه خود را بشناساند كه اين او را بشناسد. يك‏كسي كه در غيب است معلوم است اين از او غايب است، او از اين غايب است. اين رأيش قرار مي‏گيرد كه خودش را به اين بشناساند و مي‏شناساند و تا نشناساند او اين را نمي‏شناسد و اين سخن دخلي ندارد به آن حرفهايي كه ميان صوفيه و حكما باب است بلكه ميانة خود ما اينها هم باب شده يكپاره‏اي گول خورده‏اند خيال كرده‏اند همين است مطلب كه شخص بداند كه يك‏وجودي هست كه غير از آن وجود هيچ نيست و اين هم مطلبي است خيلي آسان و آنقدر بادش كرده‏اند كه چه عرض كنم كه چقدر بادش كرده‏اند به جهتي كه اين خلق يا اهل ظاهرند كه اصلاً هيچ از اين حرفها سرشان نمي‏شود و خدا مي‏داند آن مجتهد جامع‏الشرايط با آن عامي تون‏تاب در معرفت خدا يك‏جورند، هيچ‏كدام هيچ سرشان نمي‏شود؛ اهل ظاهر كه اين‏جورند و آنهايي هم كه اهل باطنند همين صوفيها و همين حكما و همين عرفا هستند و اينها هم تمامشان متفقند و به آن راه افتاده‏اند. تمام، همين مسأله را باد كرده‏اند. و وقتي فكر مي‏كني آن آخرش مي‏بيني هيچ نيست. شما ببينيد كه به غير از وجود هيچ‏چيز موجود نيست، راست است. به غير از وجود صرف، عدم صرف است و عدم صرف هيچ نيست. معلوم است كه هيچ‏چيزي نيست، پس به غير از هست هيچ نيست. هست هست است غير از اين شي‏ءِ متحصل كه هست غير از اين چه‏چيز است؟ غير از اين نيست است. نيست كه چيزي نيست كه داخل اين هست بشود و اين هستيش را كم كند. ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هرچيزي كه يك‏نحو تشكيكي به اصطلاح ملاّئي دارد كه وقتي او را لريش مي‏كني هر سفيدي كه قدري كدورت دارد معلوم است سياهي، سرخي، چيزي داخلش شده. هر سياهي كه خوب سياه نيست و اندكي سياهيش كم است معلوم است سفيدي داخل اين شده. وهكذا سفيدتر و سفيدتر، اينها را درجات تشكيكش مي‏گويند هر جايي افعل تفضيلي بيايد و درجات تشكيكيّه باشد بايد ضد باشند كه داخل هم شده باشند كه اين درجات پيدا شده. گرمي باشد، سردي باشد و هر دو به اين آب خزينة ما اثر كند حالا كه هر دو اثر كرده اين آب، ملول شده. يك‏كدام غالب شوند، اگر گرمي غالب شد گرم مي‏شود، سردي غالب شد سرد مي‏شود. ديگر گرمي موجود است سردي موجود نيست، بدانيد نامربوط است. دو چيز يكي موجود يكي معدوم معقول نيست. معدوم صرف پا به عرصة وجود نمي‏تواند بگذارد. پس به غير از هست نيست و آن نيست هيچ نيست. چون هيچ نيست جفت اين هست نمي‏تواند بشود، پهلوي اين هست نمي‏تواند بنشيند، بالاش نيست، زيرش نيست، مغزش نيست، اندرونش نيست. پس مخلوط به اين نمي‏تواند بشود به جهتي كه نيست. پس به غير از هست هيچ نيست و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا اين هست را خدا اسم گذارده‏اند و چقدر افتاده‏اند! خيال هم مي‏كنند كه حاق توحيد هم به دستشان آمده، هرچه هم بخواهي بگويي اين دخلي به توحيد ندارد دست هم برنمي‏دارند. حالا اين هست را كه گفته خدا است؟ ديگر براي اين شعرهاشان را مي‏خوانند، نظمشان و نثرشان و آه‏هاشان و ناله‏هاشان كه تو چشم وحدت‏بين در كثرت نداري كه خدا را همه‏جا ببيني.

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

حالا چه شد؟ آسمان و زمين و دنيا و آخرت هر چيزي خودش خودش است. حالا آيا خدا شد؟ آيا خدا خودش با خودش بازي مي‏كند، خودش با خودش جنگ مي‏كند؟ معني ندارد! و دقت كنيد ان‏شاءاللّه وقتي خدا اسم وجود شد ديگر اينها لازمه‏اش افتاده. لكن شما فكر كنيد، كه گفته وجود صرف خدا بايد باشد؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه خدا آن وجودي است كه دانا است به كل اشياء و هيچ اشياء داناي به كل اشياء نيستند، خدا آن وجودي است كه قادر است بر كل اشياء،خلق هيچ‏يك قادر بر كل نيستند، هيچ‏كس حتي خلق اول نمي‏تواند قادر بر كل اشياء باشد كه از هيچ‏چيز عاجز نباشد. خدا آن كسي است كه هرچه دارد غير به او نداده باشد و خلق آن است كه آنچه دارد غير به او داده باشد. پس حالا قوتي داريم، اين قوت را غير داده تو مالكش نيستي. مثل‏اينكه چشمت مي‏دهد، گوشَت مي‏دهد و تو مالكش نيستي، تو آن را نساخته‏اي. حالا كه ساخته‏اند و تمليكت كرده‏اند با وجود اين هيچ مالكش نيستي، تا بخواهد پس مي‏گيرد. وهكذا عقلت، خيالت، فكرت، آنچه داري تمامش را غير ساخته، غير داده؛ از اين جهت تو دادة غيري، مخلوق غيري، او هرچه دارد مال خودش است، غيري به او نداده. پس علمي دارد از خودش، حكمتي دارد از خودش، قدرتي دارد از خودش. تمام اسماء حسنايي كه هست تمام اين صفات مال خودش است و اين صفات به هيچ‏كس صدق نمي‏كند مگر جايي را بطور عاريه چيزي داده باشد و تو ملتفت نباشي كه عاريه است، اسمش را قدرت بگذاري، بگويي من مي‏توانم همچو كاري كنم. مي‏توانم، يعني اگر خدا بخواهد مي‏توانم. ديگر شايد يكپاره امور از بس واضح است كه خواسته ان‏شاءاللّه هم نگوييم، نگفته‏ايم. پس ببينيد تمام خلق اگر خدا بخواهد طوري باشند مي‏شوند و تمام خلق اگر خدا نخواهد طوري باشند نمي‏شوند. خدا بخواهد مي‏دانند خدا نخواهد نمي‏دانند، خدا بخواهد مي‏توانند كاري كنند نخواهد نمي‏توانند هيچ‏كار بكنند. تمام افعال تمام خلق، ظاهرشان، باطنشان، غيبيشان، شهاديشان، تمامش موقوف است به مشيه‏اللّه. ان‏شاءاللّه افعل، ان‏شاءاللّه اعلم. افعال قلوب، افعال جوارح، همه مشروط است به شاءَي خدا. شاءَي او مشروط به شاءَي كسي ديگر نيست. من بخواهم يا نخواهم او كار خود را مي‏كند. پس اين خدايي كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، حكمتهاش را پيش انبياش گذارده، پيش اولياش گذارده، اين خدا است. اما آني كه در در و ديوار و سگ و خوك و دريا و موج و خوب و بد همه هست، آن چه دخلي به خدا دارد؟ بله «دريا چون نفس زند بخارش گويند چون متراكم شود ابرش نامند چون فرو چكد بارانش گويند چون روان شود سيلش خوانند چون به دريا رسد همان دريا باشد. البحر بحر علي ماكان في القدم» راست است. هست همه‏جا هست، هست كه اين‏همه باد ندارد. بله هر چيزي به هست هست است، هست مطلق او است همة هستي‏ها به او هستند. پس اين هست، او هست، او هست، او هست لكن همه مقيدند او هست مطلق است، باشد. كه گفته هست مطلق خدا است؟ اگر اين هست مطلق خدا است پس اين خدا چرا خودش با خودش جنگ مي‏كند؟ چرا گرسنه مي‏شود نان گيرش نمي‏آيد زهرمار كند؟ چرا محتاج است؟ فكر كنيد ببينيد آدم عاقل همچو حرفي مي‏زند كه اينها مي‏زنند؟! وقتي مرشد جايي دماغش چاق است حرفي مي‏زند حرفي مي‏شنود، خيلي هم خوب شعر مي‏خواند. «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» را هم خوب مي‏خواند اما وقتي گرسنه شدي و نان گيرت نيامد چرا اين‏همه داد مي‏زني؟ اگر اينها همه خدا است اين خدا چرا قادر نيست رفع ناخوشي و گرسنگي از خودش كند؟ وقتي كوفت مي‏گيرد، آتشك مي‏گيرد خودش را چاق كند؟ چشمش درد مي‏گيرد چرا رفعش نمي‏تواند بكند؟ خداي عاجز يعني چه؟ فكر كنيد ببينيد اين چيزها وقوع دارد يا نه؟ مي‏فهمي اين صدمات هست چه در دنيا چه در هر جا. اين‏همه فقدانها، ناداريها همه هست از اين جهت هم اسمشان شده خلقِ محتاجِ فقيرِ فاقدِ همة چيزها.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين وجودي كه غير ندارد بله يكپاره تعريفها هم دارد اين وجود، اين وجودي كه غير ندارد كناره هم ندارد، پس بي‏نهايت است. اين است كه هم در آسمان است هم در زمين است، هم در سگ است هم در خوك است، هم در خوب است هم در بد است، هم در ظاهر است هم در باطن است. كناره ندارد، حد ندارد، محدود نيست، راست است هرچه محدود است غيري پهلوش است كه محدودش كرده، غيري دارد لامحاله. حالا اين وجود غيري ندارد بجهت آنكه نيست كسي نيست كه پهلوي اين بنشيند. پس اين وجود صرف غير ندارد، نهايت هم ندارد، كناره هم ندارد، ديگر آنطرفش هيچ نيست و عرض مي‏كنم اگر اين را بفهمي آنوقت مي‏فهمي كه آن طرف عرش نه خلأ هست نه ملأ هست يعني چه. اگر او را خوب فهميده‏اي اين را خوب مي‏فهمي. وقتي كه مي‏شنوند خدا همه‏جا را پر كرده همچو خيال مي‏كنند كه يعني بسيط همه‏جا را پر كرده، ديگر آن طرف خدا چه‏چيز است؟ بعد موهومي خيال كرده‏اند. شما فكر كنيد، دقت كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد اين هست طرف دارد يا نه؟ آنچه هست كه وجود است و اين وجود ماسوي هم ندارد، پس بي‏نهايت است. چون بي‏نهايت است نسبتش را كه به صاحبان نهايت بخواهي بسنجي از هيچ‏چيز نزديك‏تر به چيزي نيست و نسبتش به همه علي‏السوي است. پس من هستم بلاتشبيه پيغمبر آخرالزمان هم هست، اين راست است. لكن او آقاي كلّ است من رعيتم. همچنين نسبت آن هست ــ نعوذباللّه ــ آن هست نسبت به پيغمبر آخرالزمان با شيطان مساوي است به جهتي كه او هست اين هم هست. نه، مساوي نيست. خودتان فكر كنيد شيطان هست و پيغمبر هم هست لكن او ملحدي است كه جفت ندارد و پيغمبر هم هست و اول ماخلق‏اللّه است. پس كي گفته هستِ‏مطلق خدا است؟ پس خدا هست و قيد دارد، خداي ما هست و هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم صفات دارد خدا، توحيد بي‏صفات كه نمي‏شود. خداي ما خدايي است متّصف به صفاتي چند كه صفاتش هم مخصوص به خود او است و صفاتش را به كسي ديگر نداده. حالا هم كه بعضي چيزها به بعضي داده ذات خودش را به كسي نداده، معقول نيست بدهد. باز فكر كن اين هم نه محض لفظ باشد. بنده اينجا اين‏همه حرف مي‏زنم هيچ از خودم مايه نمي‏گذارم تو مي‏شنوي، در همان فكر بايد بكني. هرچه از پيش پات بر مي‏داري مي‏روي بالا، مشعر پيدا مي‏كني، معني دارد. هر چيزي كه مي‏خواهي در جاهاي تاريك بگردي، در جاهاي مشكل بگردي، مبهم مي‏ماند.

باري، هر صانعي نسبت به هر كس هر كاري كه مي‏كند خودش را به او نمي‏دهد، بلكه هيچ‏كس فعلش را به كسي ديگر نمي‏دهد و سعي كنيد بطور حكمت بيابيد. من هي گفته‏ام و شما هي كم شنيده‏ايد و كم ضبط كرده‏ايد و سعي نمي‏كنيد. عرض مي‏كنم كه هيچ‏كس ــ نه خدا نه خلق ــ ذاتشان را به كسي نمي‏دهند و هيچ فاعلي فعلش را به غير نه به التماس مي‏تواند بدهد نه به زور. اين را مكرر عرض كرده‏ام، تو اين دو كلمه را ياد بگير در يك‏مجلس و در آن فكر كن كه هر جا هستي به كارت مي‏آيد، علمي است كه هيچ مفارقت نمي‏كند از انسان. ببينيد شما فعل خود را مي‏توانيد به التماس به غيري واگذاريد؟ تو راه برو كه من به منزل برسم، نمي‏شود. تو يك‏قدري ساكن شو كه من خستگي بيندازم، نه. اگر مي‏خواهي رفع خستگي بكني خودت بنشين. نمي‏شود به كسي گفت تو بخور كه من خورده باشم. تو مرد عالمي بخواهي بشوي نمي‏شود به كسي بگويي كه تو برو تحصيل علم كن كه من عالم شوم. نمي‏شود، فكر كنيد ان‏شاءاللّه هرجاش روشن است فكر كنيد. تو تا نبيني تو نديده‏اي، تو تا نشنوي تو نشنيده‏اي، خودت تا نچشي نچشيده‏اي، طعمي نفهميده‏اي، خودت راه نروي راه نرفته‏اي. غيري بيايد كارش را به تو واگذارد، يا تو كاري را به غير واگذاري، غير كار تو را نمي‏تواند بكند، نمي‏شود بكند. هرچه التماس بكني اي صاحبان چشم قدري از ديدنهاي خودتان را به من بدهيد، به من واگذاريد، نمي‏توانند واگذارند، دلشان هم بخواهد بدهند يك‏كسي احمق باشد بخواهد ديدنش را واگذارد آيا مي‏تواند؟ محال است بتواند. تو اگر چشم وا مي‏كني تاريكي و روشنايي را تميز مي‏دهي، تو چشم نداشته باشي ديگر تمام عالم همه چشم داشته باشند، سخي هم باشند بخواهند ديدن خود را به تو واگذارند، تو هي مي‏گويي اي مخلوقات كه كريم هستيد مبصراتي را كه ديده‏ايد به من بدهيد، هرچه هم بخواهد بدهد فكر كنيد ببينيد مي‏شود داد؟ نمي‏شود داد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس عرض مي‏كنم فعل هيچ‏كس را مي‏خواهد خدا باشد مي‏خواهد خلق باشد نمي‏شود گرفت به كسي داد. فعل كسي از دست كسي ديگر محال است جاري شود. به زور باشد اسمش مي‏شود جبر، به التماس باشد اسمش مي‏شود تفويض. هم تفويض محال است هم جبر محال است. درست دقت كنيد و ضبط كنيد و نگاهش داريد. حالا كه چنين شد بدانيد آن صانع هم هيچ فعلش را به غير نمي‏دهد، نمي‏شود واگذارد. بله حضرت‏امير وكيل كارخانة خدا است، نمي‏شود واگذارد كه خودش بيكار شود و حضرت‏امير هم جايي ديگر نشسته باشد، اين‏جورها نيست. پس خدا است خالق، خدا است صانع و اين صانع فعل خود را نه به رضا وا مي‏گذارد به كسي نه به زور، نه مي‏شود واگذارد. تو هم نمي‏تواني كار خودت را به غير خودت واگذاري نه به زور نه به رضا. حالا هستِ مطلق، هم در اين هست هم در آن هست، باشد. كي گفته هست خدا است؟ هست توي پوستين بنده هم هست مثل همان ملحدين كه «ليس في جبتي سوي اللّه» گفتند، ليس في پوستيني سوي الهَسْت. اين هست توي سنگ هم هست، اين هست توي شخص جاهل هم هست، اگر اين هست خدا است و چون در جبة تو غير هست نيست پس «ليس في جبتي سوي اللّه» مي‏گويي. اين هست كه توي جبّة آن مريد هم هست پس ديگر آن مريد چرا پيش تو بيايد؟ خودش هم كه دارد. ديگر شعر مي‏خوانند كه «هرچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد» و اينها سرّهاشان است بروز مي‏دهند. مردكه مدتها سر به قدم مرشد مي‏گذارد و اخلاص مي‏ورزد آن آخرش چه شد؟ خودمان خودمان هستيم، اين چه شد؟ پس ملتفت باشيد اين هستي كه ماسوي ندارد و بي‏نهايت است و نسبتش به جميع هستي‏هاي جزئي علي‏السوي است، هيچ‏چيز نزديكتر به او از چيزي نيست اين را مي‏خواهم عرض كنم كه خدا نيست، گولش را نخوريد. بلكه عرض مي‏كنم خدا آن كسي است كه پيغمبرها به او نزديكترند و باقي مردم از او دورترند و در ميان همان پيغمبران، پيغمبران اولواالعزم نزديكترند به او و او را بهتر شناخته‏اند باقي ديگر آنطور نشناخته‏اند. ديگر در ميان اولواالعزم‏ها پيغمبر آخرالزمان9 اشرف كاينات است، اول موجودات است، كسي اقرب از او به خدا نيست و باقي ديگر او را آنطور نشناخته‏اند. ديگر هيچ پيغمبري، هيچ وصي پيغمبري، هيچ وليّي، هيچ مخلوقي از مخلوقات نه پيش نه بعد، به خدا آنقدر نزديك نيستند. پس نسبتش به او غير از نسبتش به سايرين است حتي اميرالمؤمنين. اگر خدا بخواهد چيزي به اميرالمؤمنين بدهد تا ندهد به دست پيغمبر نمي‏شود به اميرالمؤمنين بدهد. وسيلة اصل، وسيلة كلّ حضرت پيغمبر است9 تا نيايد به دست پيغمبر، به دست اميرالمؤمنين نمي‏رسد. اول به دست او مي‏رسد بعد به كسي كه زير پاش است مثل حضرت‏امير به او مي‏رسد، بعد كسي پست‏تر باشد به او مي‏رسد وهكذا تا به من كه بخواهد برسد صد دست بايد بگردد تا به من برسد.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه سخنها هر چيزي جايي دارد، بايد جاش را گم نكرد. بله يك‏وجودي هست نسبتش به جميع موجودات علي‏السوي است چراكه جوهر هست عرض هست، خوب هست بد هست، همه هم هستند، راستي راستي هم هستند، هيچ دروغ در اين هستي‏ها نيست و دروغها هم همه راست است كه هستند. پس همه محقّند، همة اينها از هست مطلق هستند، هست مطلق نسبتش به جميع اينها علي‏السوي است. پس آن هست از هيچ‏كس گم نشده، هيچ‏كس نيست كه بگويد من نيستم حتي همان ابن‏هبنقه هم نمي‏تواند بگويد من نيستم. وقتي كه مي‏گويد من گم شده‏ام خودش هست و گفتنش هم هست، خودش خودش است. هر چيز خواه صاحب شعور خواه بي‏شعور، هر چيزي خودش خودش است و واجد خودش است، يعني داراي خودش است و داراي هست است اگر اين خدا است بله همه‏كس دارد اين خدا را. اگر اين خدا است اين جنگها، اين نزاعها، اين جدالها كه فلان‏طايفه باطلند، فلان‏طايفه حقند نمي‏خواهد، همه حقّند. و اگر همه حقند همه ظهور حقند ديگر چرا دعوا دارند؟ چرا صلح ندارند؟ چرا صلح‏كلّ نداشته باشند. پس اين هست با وجودي كه ماسوي ندارد، نهايت ندارد و به هيچ لحاظي غير ندارد. اين غير از آن كسي است كه غير از مخلوقاتش است و آن كسي كه غير از مخلوقاتش است هيچ پيش مخلوقاتش نيامده. حتي به تحقيق كه بخواهيد مطلب را بيابيد، بخواهد هم چيزي از خود بكند به اينها بدهد، اين امر نشدني است. فعلش را به شما واگذارد يا به جبر يا به التماس، داخل محالات است. و اين را مي‏فهمي و همين ايمان است و ايمان را گفته‏اند قبول كنيد. چيزي را كه مي‏فهمي حق است بايد قبول كرد. مي‏فهمي اين را كه نمي‏شود كسي فعل خودش را به كسي ديگر واگذارد نه به جبر نه به التماس. ديگر ما نمي‏دانيم شايد بشود، بله ما نمي‏توانيم واگذاريم شايد خدا بتواند، اينها حرفهاي جاهلانه است. محال است و خدا محال خلق نكرده و نخواهد كرد.

مطلب كلي است و مطلب كلي طوري است كه هم در خدا جاري مي‏شود هم در خلق. عرض مي‏كنم كه صانع، هر چيزي كه صنعي دارد فعلي دارد، فعل خودش آن چيزي است كه خودش بايد آن را احداث كند، خودش بايد نگاهش دارد. هر فاعلي فعلش را خودش بايد بكند و نمي‏شود فعلش را به غير واگذارد و من كه مخلوقم راست است بخواهم ببينم، خودم بايد ببينم. نمي‏توانم به غير واگذارم اما تو چه مي‏گويي در خدا؟ من مخلوقم، من نمي‏توانم ديدنم را به غير واگذارم، شايد خدا بتواند واگذارد. عرض مي‏كنم اينها حرف جاهلانه است. پس عرض مي‏كنم بطور كلي ملتفت باشيد فعل را به غير نمي‏توان داد به هيچ‏طور نه به زور نه به رضا. پس جبر و تفويض بدانيد محال است و اگر نداشتيد مشعري كه بفهميد حقي و باطلي را و راستي و دروغي را و شدني و نشدني را، تكليف به آن نمي‏كردند. حالا اين هست كه اين‏همه اعتنا به آن مي‏شود فكر كنيد ببينيد خيلي كارها مي‏بيني مي‏شود و هست و تو راضي نيستي و آن را نمي‏خواهي. هر مزخرفي هست، هر بلايي، هر زحمتي، هر شرّي هست. پس صانعي كه داريم اشياء بعضي اقربند به او بعضي دورند از او. دوران اگر مي‏خواهند رو به او بروند بايد به دستورالعمل نزديكان بروند. يعني آنهايي كه رفته‏اند، اهل خبره‏اند، آنها راه مي‏برند راه را، راه را از چاه تميز مي‏دهند از اين است كه اين صانع ارسال رسل كرده، انزال كتب كرده و همين صانع است كه گفته فابتغوا اليه الوسيلة اين طلب وسيله كردن را توي قرآن شما كه براي شما گفته، در وحي‏هاي ساير پيغمبران گفته كه بي پيغمبر من بخواهي تو به من برسي، بدان من راهت نمي‏دهم. در همة دينها اين مطلب هست و اين راهش همان است كه پيغمبر اين راه را رفته و خوب راه مي‏برد راه را. همراه او بيايي مي‏رسي به خدا، راهي ديگر مي‏خواهي غير از راه پيغمبران، گفته من سدّ كرده‏ام، تمام درها را بسته‏ام، مگر از راه خودش بيايي، از در خودش داخل شوي فأتوا البيوت من ابوابها.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چيزي كه يك‏جايي هست و يك‏جايي نيست، پس همه‏جا نيست. پس خدا پيش شيطان نيست، خدا پيش آدمهاي بد نيست، راههاش پيش آدمهاي بد نيست. ديگر «الطرق الي اللّه بعدد انفاس الخلايق» نيست. واللّه اين را خودتان فكر كنيد و بيابيد. فكر كه مي‏كنيد اين حرف به قاعدة آنها درست مي‏آيد به جهت آنكه عُمَر هست، نفسش هم هست متصل است به هست و هست هست. حالا كه چنين است مي‏نشينند آه مي‏كشند كه اي بابا تو به تاريكي علي را ديده‏اي علي نمي‏شناسي. آن علي را كه ما مي‏شناسيم آن پيش عمر هم هست، پيش معاويه هم هست، پيش يزيد هم هست، پيش شمر هم هست. ان‏شاءاللّه دقت كنيد و ملتفت باشيد كه ما همچو خدايي نداشتيم. خدا اگر چنين است پس ديگر ارسال رسل نمي‏كند، انزال كتب نمي‏كند. پيش همه كه بود، هست پيش همه هست، همه هم خودشان هستند، هيچ هستي هم غير هست نمي‏خواهد. هر چيزي هست و خودش وجود خود را دارا است و طالب وجود خود است و دارا است وجود خود را و هيچ‏يك از اين موجودات هست را بيشتر ندارند كه چيزي ديگر كمتر داشته باشد. به شرطي كه ياد بگيري چه مي‏گويم، عرض مي‏كنم هيچ‏كس بيشتر ندارد اين هست را از ديگري، باوجودي كه مي‏بيني يكي سلطان است و تمام مملكت را دارد و با وجود اين عرض مي‏كنم بيشتر ندارد اين هستي را. ملتفت باشيد مي‏خواهم بگويم دقت كن يادت باشد در عرصة هستي به غير از هست هيچ نيست، به غير از هست چه‏چيز است؟ نيست. نيست كه چيزي نيست كه بتواند داخل هست باشد كه هست را كمتر كند يا بيشتر كند. مثل قدري سياهي ظلمت داخل آن شود و درجات تشكيكيه پيدا شود كه چيزي هستيش زيادتر شود. قدري فكر كنيد ان‏شاءاللّه، پس در هستي زياد و كم برنمي‏دارد. جاي زياده و نقصان جايي است كه دو ضد باشند، اين ضد بيايد و كمتر بيايد او زياد شود، آن ضد بيايد و زياد بيايد و اين كم شود. ديگر اصلش ضدي نباشد ديگر نه زياده‏اي هست نه كمي. لكن نيست هيچ نيست كه داخل عرصة هستي شود و هستي را كم كند. نمي‏شود كم كرد. پس اين كمي‏ها و زيادي‏ها را ببينيد به كجا مي‏رسد پس البته كسي علمش زياد باشد يكي كم باشد، يكي مالش زياد است يكي كم، اينها دخلي به هستي ندارد.

پس در اصل وجود، در اصل هستي، اشياء مساوي هستند و هيچ‏كدام از آنها افعل تفضيل ندارند، نقصان در هستي ندارند. نقصان وجود معنيش وجود نيستي است و نيستي نيست است، وجود ندارد، نمي‏شود موجودش كرد. حالا كه چنين است نسبت وجود به ساير اشياء مساوي است، پس هيچ‏كدام زيادتر ندارند از ديگري و چون هيچ‏كدام زيادتر ندارند از ديگري پس تفاخر نمي‏توانند بكنند بر يكديگر. هرچه را هرچه تفاخر كند بر ديگري جفتش هم همان‏جور تفاخر مي‏تواند بكند. تو گرمي نداري اين هم ندارد، تو سردي نداري اين هم ندارد. آسمان بلندي دارد پستي را ندارد، زمين پستي دارد بلندي ندارد. آسمان اگر به زمين بگويد تو بلندي نداري، زمين هم مي‏گويد تو پستي نداري. ملتفت باشيد من هي اصرار مي‏كنم و اصرار من كم نبوده، شما در بندش نيستيد. پس آسمان هست و هستِ مقيد است، زمين هم هست هستِ مقيد است. در هستي آسمان تفاخري بر زمين نمي‏تواند بكند چنانكه زمين هم تفاخر نمي‏تواند بكند. اگر او مي‏گويد من بلندم، زمين هم مي‏گويد من پستم. او مي‏گويد تو داراي ارتفاع نيستي، اين هم مي‏گويد تو داراي انخفاض نيستي. تو داراي حركت نيستي، او هم مي‏گويد تو داراي سكون نيستي. اگر هستِ محض را مي‏گويي كه من هم هستي دارم، اگر تو فاقد چيزي هستي من هم فاقد چيزي هستم، اگر تو هستي من هم هستم. حتي نسبت به آن هست، قدرت هست، عجز هم هست. قادر با عاجز تفاخر مي‏تواند بكند مي‏گويد من هستِ قادرم تو هستِ عاجزي. در هست تفاخر ندارند اگرچه هستِ عاجز قدرت را بايد تحصيل كند به جهت آنكه ندارد بايد تحصيل كند آنرا مثل اينكه هركه پول ندارد بايد تحصيل كند، آنكه دارد فخر مي‏كند كه دارم لكن در نفس هستي تفاخري ندارند اشياء بر يكديگر و نفس هستي نسبتش به جميع اشياء علي‏السوي است كه وقتي تعبير مي‏آرند «ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر» مي‏گويند. پس هيچ‏چيز نسبت به او نزديكتر نيست از چيزي، هيچ‏چيز نسبت به او دورتر از چيزي نيست. پس تماماً به مرادات خود رسيده‏اند ارسال رسل نمي‏خواهند، انزال كتب نمي‏خواهند يعني از جانب صانع. لكن صانع دخلي به وجود ندارد اگرچه وجود دارد صانع.

اين را بطور كلي بخواهيد بفهميد فكر كنيد هر حقيقتي را بخواهيد تميز بدهيد به افعالش تميز مي‏دهيد. كرباس قرمز يعني قرمزي درش باشد، كرباس سفيد يعني سفيدي روش باشد. هر حقيقتي به فعليتي كه روش است تميز داده مي‏شود، هر حقيقتي را كه مي‏خواهيد بشناسيد و بفهميد يا جدا كنيد آن را از حقيقتي ديگر، به صفاتش او را مي‏شناسيد. حالا كه چنين شد خداي ما بي‏صفت نمي‏شود باشد و اگر چيزي شنيده باشي و خيال كني كمال التوحيد نفي الصفات عنه آن خيال خودت است. خداي بي‏صفت خدا نيست. بله چنين هستي كه غير ندارد كه هي اصرار مي‏كنم، چنين وجودي كه غير ندارد به جهتي كه غيرش عدم صرف است و عدم صرف هيچ نيست، ايني كه هيچ غير ندارد بخواهي بگويي هيچ صفت ندارد، راست است. صفت چيزي است كه بايد روي موصوف بچسبد. هستي رنگ ندارد، اگر چيزي غير از هستي باشد كه اسمش رنگ باشد آن بيايد روي هستي بنشيند، هستي رنگين مي‏شد. پس آن هست رنگين نيست و اين «رنگين نيست» يك لفظي است عاريه. همين‏جور هم قادر نيست، همين‏طور هم عاجز نيست. حالا كه چنين است صفت هم نيست، صفت كه نيست موصوف هم نيست و به غير از اين هم هيچ‏چيز نيست و اين هست صانع نيست و صانع بخصوص صفت نيست نهايت صفتش در ذاتش نيست، راست است. شما را به توحيد امر مي‏كنند پس بايد هر چيزي را سر جاي خود گذارد در عالمي كه صفات بايد موجود باشد صفاتش در عالم صفات موجودند، در عالم اسماء اسماء او موجودند. مثل اينكه قيام تو در ذات تو موجود نمي‏شود باشد آنجايي كه ايستاده‏اي موجود است. پس خداي ما واجب است، حتم است، حكم است كه دانا باشد. خداي نادان مثل خلق است. خداي ما حتم است و حكم كه لامحاله قادر باشد، قادر نباشد خدا اسمش نيست. ديگر بادش مكن كه من وجود را فهميده‏ام، نفي صفات از او مي‏كنم. وجودي كه نسبت غيب و شهاده به او يكسان است اين ارسال رسل نكرده، انزال كتب نكرده و غيري نداشته، پيش غير چيزي نفرستاده. خودش بود و خودش و غيري نداشت كه كسي را پيش او بفرستد. همه هست هست است و اين هستي‏ها هم همه به هست موجودند، باشند. لكن مع‏ذلك كلّه درست دقت كنيد عبرت بگيريد با فكر. علمش واللّه مشكل نيست، با فكر اگر باشيد. مگر كسي خودش بر خودش مشكل كند، قدري چرسي، بنگي استعمال كند، ناخوش كند خود را، ماليخوليا بگيرد آنوقت آن حرفها را بزند. شما ببينيد اين هست از پيش خودش هيچ‏كاري هم معقول نيست بكند. شما ببينيد اين هست حالا كه هست آيا اين آهن از پيش خودش شمشير مي‏شود؟ سيخ مي‏شود، ميخ مي‏شود، بيل مي‏شود، ميل مي‏شود؟ يا حداد مي‏آيد آهن را به اين شكلهاي مختلف مي‏كند؟ پس شمشير ساختن كار حداد است و وقتي به شمشير نگاه كردي مي‏گويي حداد چقدر صنعت خوبي كرده. آيا هيچ تعريف مي‏كني كه آهن عالم بوده كه شمشير بكار مي‏آيد كه اين را ساخته؟ يا آن شخص هندي را تعريف ميكني كه عجب عالمي بوده كه دانسته چطور بايد شمشير ساخت! مي‏دانسته كه از اين آهن چقدر بايد برداشت، هيئتش چه‏جور خوب است. پس در نفس وجود اشياء هيچ كمالي هم نيست.

مي‏خواهم عرض كنم اگر دقت كنيد پس آب هست، خاك هست و واللّه آب نمي‏تواند بروياند گياهي را، خاك نمي‏تواند بروياند گياهي را. آب و خاك سهل است، تويي كه انساني و مدبّري و عاقلي فكر داري، شعور داري، بخواهي يك برگي بسازي اين آب و اين خاك را تحويلت كرده، اين آب و اين خاك موجود است و خدا ساخته باوجودي كه او بايد بسازد آب و خاك را و حالا هم كه تحويلت كرده، تصرّفت هم داده، گرمي داده، سردي داده. گرمي مي‏خواستي، سردي مي‏خواستي اينها در دنيا هست. حالا تو بردار تركيب كن به مقدار معيني حرارت، مقدار معيني برودت بر اين آب بر اين خاك وارد بياور، يك برگ درخت بساز، يك موي ريش خود را بساز. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اين آب خودش نمي‏تواند حيوان بشود، انسان بشود، نبات بشود. خاك نمي‏تواند خودش اينها بشود، هواش همين‏طور، نارش همين‏طور. واللّه اگر فكر كنيد نه آسمانش مي‏تواند اين كار را بكند نه زمينش. واللّه همين‏طور است به شرطي كه فكر كنيد. آن عرش هم نمي‏تواند. خيال مكن آن چيزهايي كه جمادند نمي‏توانند بسازند. اگر كسي زنده هم باشد نمي‏تواند. ببين الان روح است توي بدن تو متصرف است و همه‏كار مي‏تواند بكند. يك‏مثقال بلغم يك‏جايي را مي‏گيرد، سينه‏اش را بلغم بگيرد، انسان هي زور بزند بكند، دور بيندازد، نمي‏شود. بلكه بايد رفت پيش طبيب و به معالجات امراض را دفع كرد. اصل طبابت از پيش خدا و انبيا است، امراضي كه در ميان مردم است به معالجات الهي بايد كاري كرد خلط پخته شود و مسهل بخورد دفع شود.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه تا يك‏صانعي نباشد در ملك اينها كه در ملك هست هستند، نمي‏توانند كاري بكنند. آهن هست، اين آهن خودش نمي‏تواند شمشير بشود، كارد بشود، بيل بشود. مگر حداد بيايد اين را بردارد اينها را درست كند. گِل هست، گِل خودش نمي‏تواند كاسه شود، كوزه شود، كوزه‏گر بايد بيايد بردارد آن را كوزه بسازد. كوزه‏گر هست خودش نمي‏تواند كوزه بسازد، چشم مي‏خواهد، گوش مي‏خواهد، دست مي‏خواهد، اعضا و جوارح مي‏خواهد، چرخ مي‏خواهد، اوضاع بايد به او بدهند آنوقت بردارد گل را كوزه بسازد. دقت كنيد ببينيد همين روحي كه الان در اين بدن است آيا اين روح مي‏تواند اين بدن را بيندازد بدني ديگر بردارد براي خود بگيرد؟ آيا مي‏تواند اين بدني كه دارد نگذارد ناخوش شود؟ گرسنه شود، تشنه شود؟ مي‏بينيد نمي‏تواند. پس واللّه تمام ارواح حتي عقل كلّ تماماً عاجزند يك پر كاه را از جاي خود حركت دهند و نمي‏توانند مگر اينكه صانع كلّ به ايشان بگويد و قدرتشان بدهد، شعورشان بدهد، آنوقت هم باز به اندازه‏اي كه او خواسته مي‏توانند حركت دهند و اگر او نخواهد تمام خلق جمع شوند نمي‏توانند آن پر كاه را بجنبانند، يا هيچ‏كار ديگر كنند.

پس به قول مطلق عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد، عرض مي‏كنم آن‏كسي كه تمام آنچه در ملك هست مشروط است به شاءَي او و كار او مشروط به شاءَ و خواستن كسي نيست، آن است خداي شما. نه آن چيزي كه مي‏گويي همه‏جا هست، ايني كه همه‏جا هست جسم است خدا نيست، ايني كه همه‏جا هست اين روح است، دخلي به خدا ندارد. همه‏جا هم هست، باشد. آن آخرش مي‏گويي كه وجود است، همه‏جا هست، كي گفته خدا است آن وجود؟ پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانع آن‏كسي است كه در غيب واقع است و تمام آنچه هست در قبضة تصرف او است، آنچه مي‏خواهد مي‏كند، هيچ مانعي ندارد. همه مخلوق اويند، همه را او به ايشان داده، تا بخواهند سرپيچي كنند آنچه بخواهد با آنها مي‏كند، او است صانع و اين صانع لاتدركه الابصار است، در غيب‏الغيوب نشسته است و سرّ مقنّع بالسرّ اگر گفته مي‏شود مشيّت او است. پس او است كه در غيب نشسته و تمام آنچه هست نسبت به او در عالم شهاده واقع است و اين صانع به اندازه‏اي كه مي‏خواهد به هر كس مي‏خواهد قدرت مي‏دهد به همان اندازه كه داده دارند و الآني كه قدرت دارند و قدرت به ايشان داده از قبضة تصرف او بيرون نيست هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(دوشنبه 21 صفرالمظفّر 1300)

14بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

مكرّر عرض كرده‏ام كه مطالبي كه از جانب خدا و رسول و پير و پيغمبر است همه آسان آسان است و اتفاق اگر بشنويد كه يك‏مطلبي مشكل است راهش را پيدا كنيد تا بفهميد. هيچ اشكالي، هيچ حرجي، هيچ خفايي در هيچ‏جاي دين خدا معقول نيست. با بصيرت تمام قواعدتان بايد برخلاف تمام قواعدي كه در دنيا هست باشد. اين مردم بناشان نيست دين داشته باشند، دين نمي‏خواهند؛ اين است كه تاتوره به هوا است. شما سعي كنيد برخلاف مردم راه برويد. دقت كنيد ببينيد خدا قادر است بر هر كاري كه بخواهد و اين خدا ديني كه مي‏خواهد خواسته پس مي‏تواند اين دين را نصب كند و نصب كرده، روي زمين آورده. خدايي كه قادر است هر اراده‏اي كه دلش مي‏خواهد همان را مي‏كند و دين را خواسته، پس دين را گذاشته و دينش را هم واضح كرده و بايد همان دين را گرفت. خدايي كه دينش واضح نيست و دينش را آشكار نكرده چرا ارسال رسل مي‏كند؟ چرا انزال كتب مي‏كند؟ اين است كه مكرّر عرض كرده‏ام دين خدا خواه اعمال ظاهري باشد خواه اعمال باطني، هيچ مشكلي در دين خدا نيست مگر كسي چشمي بخصوص نداشته باشد مطلب بخصوصي را چشمش را نداشته باشد نمي‏فهمد، زور هم مي‏زند و نمي‏فهمد. اين را هم داشته باشيد اگر اتفاقاً كسي كور مادرزاد باشد هي سرخ و زرد براي او بگويند نمي‏فهمد يعني چه. مي‏بينند مردم ديگر، پيششان است، و اين نمي‏فهمد رنگ يعني چه. اين دستورالعمل تو باشد، بدان اين تكليف تو نيست، از پي‏اش هم مرو كه ياد نمي‏گيري. پس فلان‏مطلب مشكل است، نه مشكل نيست، واللّه آسان است، مشعرش نيست. حالا كه نيست تو زور مي‏زني مشعر نمي‏تواني خلق كني براي خود. حالا مي‏فهمي اين را كه خلقت كرده و مي‏خواسته تو دين داشته باشي، تو زور مزن مشعر درست كني براي خود. مشعرش را داده همين‏جوري كه هيچ زور نمي‏زني كه خدا چشمي كف دستت بيافريند، التماس و تضرع و زاري نمي‏كني و مي‏داني هرچه هم دعا كني مستجاب نمي‏شود.

پس دين خدا را بدانيد ديني است آسان، اين سرمشقتان باشد هرجا رفتيد ديديد مشكل است پيرامونش نگرديد بگذار باشد، اهلي دارد، اهلش مي‏فهمد و كلّ ميسّر لماخلق له ميسورشان است براي آنچه خلق شده‏اند. چشم به چه آساني حالا مي‏بيند، چشم حالا كه مي‏بيند بخواهد تعمد كند نبيند مشكل است، هرچه بخواهد نبيند آخر از دست آدم در مي‏رود و مي‏بيند. گوش حالا مي‏شنود نخواستي پنبه در گوش بگذار والاّ تا گوش باز است نمي‏تواند نشنود. مشاعر باطني همين‏جور است هركه مشعر هرچه را دارد بطور آساني آن را مي‏يابد. دلتنگ هم نشويد كه جميع مشاعر را نداريد، دلتنگي فايده ندارد مثل اينكه كور مادرزاد دلتنگ شود كه من نمي‏بينم، دلتنگي حاصلي ندارد براي او. پس اصل مطلب را بدانيد دين خدا هميشه در همه‏جا چه در دنيا چه در آخرت واضح است، ظاهر است. جاهايي كه مي‏فرمايند امرنا هو السرّ و سرّ مقنع بالسرّ امر ما سرّ است و مستتر است، هفتاد پرده روي آن است همه از ترس مردم است اينها را فرموده‏اند. يعني از سني‏ها مي‏ترسيم بروز بدهيم، از ابابكر مي‏ترسيم، از خلفاش، از سلاطينش مي‏ترسيم، از اين اهل دنيا مي‏ترسيم. اگر مي‏ديديم كسي را كه متحمل بود اسرار خود را مي‏گفتيم، بروز مي‏داديم. اينها را مردم مي‏شنوند خيال مي‏كنند چون امر مشكلي است اين‏طور فرموده‏اند. نه‏خير، آسان است. واللّه اينها به جهتي است كه خير در مردم نيست و اصلاً نمي‏خواهند بفهمند. آن تك‏تكي هم كه دستشان از همه‏جا بريده مي‏شود مي‏آيند لكن باز نمي‏خواهند ياد بگيرند اين است كه ياد نمي‏گيرند. ملتفت باشيد اينها محض ضرب نيست كه عرض مي‏كنم حالت اين مردم اين است هركس كسبي و كاري داشته باشد صبح مي‏رود پي كسبش و اگر همچو بود اين مجلس آراسته نمي‏شد. كسي كه دين مي‏خواهد مي‏برد از همه‏جا از پي دين بالا مي‏آيد كه چيزي گيرش بيايد و خيلي كم است آني كه دين مي‏خواهد و ترك همه‏جا و همه‏چيز را براي دين بكند، هزارتا يكي اگر پيدا شود.

خلاصه مطلب اين است كه دين خدا آسان است، هيچ خيال نكنيد مشكلي در دين خدا هست و از آنجمله مسائلي كه مردم غافلند از آن و مردم واللّه خير درشان نبوده و نديده‏اند اهلش را از اين جهت منتشر نكرده‏اند آنرا، نديده‏اند اهلش را، معرفت خدا است، معرفت بيان است و اين معرفتها را شرح نكرده‏اند به جهتي كه ميان مردم طالب نديده‏اند و چون طالبي نديده‏اند دم نزده‏اند. اتفاق طالبي هم اگر باشد مي‏آيد مجلسي مي‏نشيند يكدفعه دشمن پيدا مي‏شود، مي‏بيني حرفها موقوف شد و حرفها گشت.

پس اول دين معرفت خدا است، تا خدا را نشناسد معقول نيست كه رسول را بشناسد. اين را مي‏فهمي اگر فكر كني كه اگر انسان خدا نشناسد رسول را نمي‏شناسد. خدا شناختن بي رسول شناختن معني ندارد. مردم همين‏طور لاعن‏شعورند، مردم دين و مذهبي كه دارند دين و مذهبي نيست كه خدا گفته بايد داشت. در ميان جماعتي متولد شده‏اند، ديده‏اند آنها قاعده و قانوني دارند. صبح زود از خواب بيدار مي‏شوند، وضو مي‏گيرند، رو به قبله مي‏ايستند، يكپاره كلمات و حروف مي‏گويند ديگر نمي‏دانند چه مي‏گويند او اين صورت را مي‏كند اين هم اين صورت را مي‏كند، ديگر باطنش را او راه نمي‏برد، اين هم راه نمي‏برد. اين خلقي كه روي زمين هستند، اين دوپاها لامحاله هر طايفه‏اي قاعده‏اي دارند كه صبح يك‏كاري بكنند يا نمازي بكنند يا آتشي روشن كنند يا با آب بازي كنند. ديگر حالا از روي دانش باشد، نه. نمي‏دانند دانش چيست، پستا دانش نبوده، پستا عادت بوده. عادت هم همه‏جا هست. عادت خود را دارند، ساكن هم هستند، اضطراب هم ندارند. بله اگر كسي از جايي برود به جايي تحصيل دين كند تعجب مي‏كنند، مي‏گويند مگر دين كجا است. ان‏شاءاللّه دقت كنيد، اگر بايد مردم در خانه‏شان بنشينند و هيچ‏جا نروند تحصيل دين كنند پس اطلبوا العلم ولو بالصين معنيش چه‏چيز است؟ پس پيغمبري مبعوث شد بايد رفت به مكه يعني چه. ديگر اينها در گوش مردم نمي‏رود و حال‏آنكه طلب علم واجب است. اول دين معرفت خدا است، خدا را كه شناختي آنوقت ببينيم اين خدا رسولي دارد يا نه. پس خدا را كه شناختي رسول را مي‏شناسي، رسول را كه شناختي معرفت وصي رسول بعد از معرفت رسول است. تا رسول را نشناسي معرفت وصي رسول معني ندارد. وقتي رسول را شناختيم از او مي‏پرسيم تو وصي داري؟ اگر گفت دارم من هم بايد بگويم دارد و آن وصي كيست؟ هركه رسول گفت. پس هر چيزي مقدم است در دينتان شما هم مقدمش بداريد و محكمش كنيد ان‏شاءاللّه.

پس اول دين معرفت خدا است و خدا آن كسي است كه بتواند كاري كه مي‏خواهد بكند بكند. اين را ببين مي‏فهمي يا نمي‏توانيد بفهميد؟ به لرها بگويي اين را، آيا نمي‏فهمند؟ آيا مشكل است فهمش؟ آيا خالقي و صانعي كه ما را ساخته نتوانسته و ساخته يا توانسته و ساخته؟ البته توانسته، پس قادر است. پس هر كار بخواهد مي‏تواند بكند. پس يك صانعي هست كه آنچه خواسته بكند مي‏كند، مي‏تواند كه مي‏كند و آنچه خواسته مي‏دانيم كه كرده به جهتي كه خواسته و كسي مانع او نمي‏تواند بشود. پس حالا مي‏بينيم روز است مي‏دانيم او خواسته كه روز باشد. ديگر مغز مسألة تسديد همين حرفها است اين صانعي كه آنچه هست از صنعت او است و لاحول و لاقوة الاّ به. مي‏بينيم حالا روشن است يقيناً خواسته كه حالا روشني باشد. ديگر حالا من كه پيغمبر نيستم، جبرئيل پيشم نيامده كه خبر بدهد كه اين روز را خدا خلق كرده. يكپاره چيزها هست مكرر عرض شده شما كم حفظ كرده‏ايد. اگر تمام چيزهايي كه هست همه را بايد از وحي گرفت، اگر هركسي مي‏توانست از وحي بگيرد خودش نبي بود. پس يكپاره چيزها بدست مي‏آيد بي‏وحي، بي‏جبرئيل و انسان يقين هم مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه؛ بعد از آني كه خدا است خالق، و خالق روز و شب و جاعل نور و ظلمت و مي‏بيني حالا روشن است يقيناً خواسته روشن باشد. مي‏بيني شب شد يقين مي‏كني آنوقت خواسته تاريك باشد و اگر ملتفت باشيد اين مغز تسديد است عرض مي‏كنم بعينه همين‏طور خدا خواسته ديني روي زمين باشد، هست. تمام رسلِ از جانب خدا، تمام اوصياي آنها، تمام تابعين آنها گفته‏اند دين خدا بايد روي زمين باشد. دين خدا در آسمان باشد، در عرش، در كرسي، در لوح، در قلم و روي زمين نباشد، بودنش با نبودنش براي ما چه تفاوت مي‏كند؟ همچنين باشد در روي زمين و ما ندانيم قرآن كجا است، براي ما چه فايده مي‏كند؟ اين است كه دين خدا بايد مبيّناً واضحاً ظاهراً در روي زمين باشد. بطوري اصرار دارد خدا دين اخذ كنند كه براي هيچ‏چيز اين‏قدر اصرار ندارد. پُري اصرار ندارد مردم بدانند روز روز است، اگر فهميدي روز است هرچه تكليف است همان را بعمل بياور، در واقع خلاف هم شده، شده باشد. اغلب نسبتها را وقتي در شرع مي‏آيي وقتي فكر مي‏كني مي‏بيني پُر دربند مطابقه خارج نبوده‏اند. ديدي حيواني لق زد به آب، نمي‏داني گربه بود، روباه بود يا سگ بود، يقين به هيچ‏كدام نداري، مادامي‏كه شك داري برو استعمال كن آن را، براي تو پاك است. ديگر احتياط از دين خدا نيست، هيچ احتياط ندارد. آبي است طيّب و طاهر و خدا آب را پاك قرار داده تا نجس‏كننده‏اي يقيناً به آن نرسيده پاك است. چيز سياهي ديدي آمد لق زد، پاك است، شايد گرگ بوده. بله اگر ديدم سگ بوده آنوقت مي‏گويم نجس بوده. و تمام شرايع را به همين‏طور قرار داده الاّ اصول عقايد كه همه آن‏جوري كه واقع است خدا خواسته. و اين را فراموش نكنيد ان‏شاءاللّه و از اين جهت كه اين مسائل را درهم ريخته‏اند بعضي عقايد را در شرايع ريخته‏اند و خراب كرده‏اند و كار اهل باطل خرابي است. بدانيد مسائل حق نيست مگر پيش اهلش، به جهت آنكه هر كاري پيش اهل خبره‏اش يافت مي‏شود، پيش غير اهل خبره يافت نمي‏شود. پس ببينيد چيزي كه خدا دست برنمي‏دارد از آن يكي توحيد خودش است آنجوري كه هست خواسته، تو هم همان‏طورش بايد بداني. او قادر است و همه‏كار مي‏كند تو هم بايد بداني قادر است بر هر كاري. ديگر من چه كنم، من استفراغ وسع كرده‏ام، من همچو فهميده‏ام كه قادر بر فلان كار نيست، اين را نمي‏شنوند از آدم. پس خدا در خارج عادل است تو هم بايد عادلش بداني. ديگر حالا من استفراغ وسع كرده‏ام چنان فهميده‏ام كه ظالم است، نمي‏شنوند از آدم. پس من معرفت خدا را چنان فهميده‏ام، برنمي‏دارد. معرفتش را واضح و ظاهر و بيّن قرار داده نه يك، نه دو، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر هي آمدند و بيان كردند، صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر هي آمده‏اند بيان كرده‏اند. ديگر اين پيغمبران هر يكيشان در عصري كه بوده‏اند تابعين داشته‏اند از علما و همه آمده‏اند بيان كرده‏اند. ديگر حالا صفات خدا درست به من نرسيده، استفراغ وسع كرده‏ام همة صفات را بدست نياورده‏ام، تو غلط كرده‏اي استفراغ وسع كرده‏اي؛ اينها را از آدم نمي‏شنوند.

خلاصه؛ منظور اين است هرچه از جانب اين خدا است آسان است و آنچه را حاقش را خواسته و دست برنخواهد داشت همين اصول دين است و فروع دين. اين دو كلمه را ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد، داشته باشيد ولو امروز دليلش را نگويم. عرض مي‏كنم امورات دو جور است: اصول دين است و فروع دين. اصول دين را بطور واقع خارج خواسته و در اصول دين احكام ثانويه روش هرگز نخواهد آمد. پيغمبري كه او قرار داده همان را بايد پيغمبر دانست، اينجا بخواهي بگويي من تفحص كرده‏ام، تجسس كرده‏ام، فلان شيخ شمسعلي را فهميده‏ام پيغمبر است، بيش از اين از من نمي‏آيد، اين را قبول نمي‏كنند از آدم بلكه مؤاخذه مي‏كنند مي‏گويند چرا غير از آن پيغمبري كه من قرار داده بودم گفتي نبي است؟ اذيتها به او مي‏كنند، او را به جهنم مي‏برند و در جهنم مخلد مي‏كنند. بعد از آني كه بناي دنيا نيست كه نبي مبعوث زنده بماند تا آخر، و حكماً مي‏ميرد لامحاله حافظ شرعي، وصيي مي‏خواهد كه دين او را به مردم برساند و اين وصي را بايد خودش معيّن كند. ديگر ما استفراغ وسع كرديم چنان فهميديم ابابكر جانشين پيغمبر است، نمي‏شنوند از آدم. خدا گفته ابابكر خليفة پيغمبر است؟ يا پيغمبر گفته ابابكر خليفة من است، يا خودتان جمع شده‏ايد او را خليفه كرده‏ايد؟ اگر بناست خودتان جمع شويد خليفة پيغمبر درست كنيد پس خودتان جمع شويد براي خودتان پيغمبري درست كنيد. اگر اين‏طور است خودتان جمع شويد خدايي براي خود درست كنيد.

باري، ملتفت باشيد اين است معرفت خدا و از احكام اوليه است و از سنت خدا است و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلاً و نمي‏شود دست بخورد خواه بترسي خواه نترسي، خواه تقيه بكني يا نكني، اينكه در دلت بايد خدا را بشناسي و اعتقاد داشته باشي، بعد رسول را بشناسي و اعتقاد كني، خواه بترسي خواه نترسي، خواه تقيه بكني يا نكني، توي دل خودت بايد او را بشناسي و ايمان به او داشته باشي. امام را همين‏جور توي دلت واقعاً بايد بشناسي و اعتقاد كني، همين‏جور عدول نافين واقعاً حقيقتاً بايد عادل باشند، واقعاً فاسق نباشند. ديگر ما استفراغ وسع كرديم دربارة كسي همچو فهميديم كه عادل بود، من همچو فهميده‏ام كه عادل است حالا در واقع عادل است، من چه مي‏دانم؟ اللّه اعلم. شايد توي خانه‏اش زنا كند. اين عدول اين‏جور عادل نيستند، كسي كه باكي ندارد از اينكه در خانه‏اش زنا كند از اين هم باك ندارد كه دين خدا را خراب كند. پس حافظين دين خدا خواه عدول باشند خواه صاحبان اصلش، كه بايد در واقع خارج حقيقتاً همان‏طور باشند و اعتقاد توي دلت داشته باشي خواه ائمه سلام‏اللّه‏عليهم باشند خواه پيغمبر باشد9 خواه جبرئيلش باشد، خواه كساني كه از جانب آنها آمده‏اند. اينها حتماً حكماً آن امري كه واقع هست خواسته‏اند از انسان و آن امر واقع را بدست نمي‏توان آورد مگر به دليل تسديد و اين دليل تسديد اگر پاش ميان نيامد ما از كجا بدانيم فلان‏شخص بخصوص پيغمبر بايد باشد؟ اين‏همه خلق كه روي زمين هستند شايد يكيشان پيغمبر باشد، ما كه علم غيب نداريم. فكر كنيد ان‏شاءاللّه پيغمبري كه خدا مي‏فرستد براي من بخصوص او را مي‏فرستد، بايد بيايد تكليف مرا بگويد يا اينكه مرا مهمل مي‏گذارد؟ و وقتي فكر مي‏كني مي‏يابي اين را كه خدا خدايي است كه دين يقيني خواسته، اختلاف را مي‏فهمم بايد رفع كرده باشد. خدا كه اين را به من تكليف كرده است البته مي‏فهماند اين را به من، اگر تكليف كرده كه قائل به پيغمبري باشي پيغمبرش را به تو مي‏شناساند. ديگر در سرانديب هند شايد پيغمبري باشد من ندانم، من نمي‏دانم هست يا نيست، شخص عاقل انكار اين حرف را نمي‏كند. خيلي چيزها است كه همين‏طور لاعن‏شعور مردم مي‏گويند، وقتي مي‏شكافي هذيان مي‏شود. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه نبيي از جانب خدا كه به يك شهر مبعوث است، بايد خدا حقيّتش را به اهل آن شهر برساند، بر شهري ديگر مبعوث نيست لازم نيست خدا به آنها او را بشناساند، شهري ديگر هم اگر قابل هدايت هستند، يعني مستضعف نيستند و خدا مي‏داند كه اگر كسي به آنها چيزي بگويد قبول مي‏كنند، نبي ديگري مي‏فرستد آنجا يا اين را به آنها مي‏شناساند به جهت آنكه نبي كه از جانب خدا مي‏آيد بايد نبي مشخّص معيني باشد كه احتمال نرود غير او نبيّي باشد. راستي‏راستي بايد بداني او نبي است و راستگو است و هركس غير از او است دروغ مي‏گويد. همچو امر واضحي را بايد بيارد پيش مردم اين خدا همين‏جور نبي مي‏فرستد.

فكر كنيد و تخلف نكنيد همين‏جوري كه حالا اين را مي‏يابي كه روشن است و اين روشني را مي‏يابي كه خالقش خدا است، اگر نخواسته بود روشن باشد تاريك بود، همين‏جور اين خدا اگر بايد نبيّي مبعوث كند روي زمين و ديديم يك‏كسي برخاست و ادعاي نبوت كرد و خارق عادت آورد و خدا تقرير كرد او را و خلاف آنچه گفت و وعده كرد از او سر نزد و آنچه وعده كرد و خبر داد همان‏طور شد، تو مي‏داني و يقين مي‏كني كه اين از جانب خدا است و مي‏داني جلددستي نكرده، به علم‏حروف كاري نكرده، به علم‏سحر كاري نكرده چراكه اگر ساحر بود و به علم‏حروف و سحر كاري كرده بود نهايت تو نمي‏دانستي اين راست مي‏گويد يا دروغ، خدا كه مي‏دانست. تو نمي‏دانستي اين سحر است خدا كه مي‏دانست خدا كه علم سحر را مي‏دانست؛ اين را رسوا نكرد، باطلش نكرد، پس يقيناً از جانب او است و راست مي‏گويد. اگر از جانب او نبود و اين خارق عادتي كه آورد سحر بود خدا كه مي‏دانست بايد او اين سحر را بكند، وعده كرده كه نگذارد، گفته ماجئتم به السحر ان اللّه سيبطله ان اللّه لايصلح عمل المفسدين اين خدايي كه داريم اگر اصلاح عمل مفسدين را بكند كه خدا نيست نعوذباللّه. طور خدا اين است كه هميشه اصلاح مي‏كند عمل مصلحيني را كه خودش مصلح دانسته. بايد خودش مصلح بداند نه هركس ادعا كند كه من از مصلحينم. اغلب منافقين اين حرفها را گفتند انا نحن مصلحون و خدا مي‏داند كه آنها مفسدند. پس دين خدا دين واضح بيّن آشكار يقيني بي‏احتمال شك و شبهه و ريبي بايد باشد، و احكام ثانويه بردار نيست. بله وقتي پيغمبر در دنيا بود آنوقت دين خدا واضح بود و آشكار بود، وقتي از دنيا رفت اختلاف شد در ميان امت، بعضي شيعه شدند بعضي سنّي شدند. پس حالا ما استفراغ وسع بايد بكنيم ببينيم حق با كدامشان است. ديگر آنوقت مي‏نشينند اجتهاد مي‏كنند يكي علي را مقدم مي‏داند يكي عمر را، اگر هم يكي خطا كرد مجتهد بوده، اجتهاد خود را كرده خطا هم كرده خدا يك‏ثواب به او مي‏دهد. شما بدانيد دين خدا اين‏جور حرفها را برنمي‏دارد، دين خدا در هر وقتي بايد واضح باشد، بيّن باشد، آشكار باشد، علانيه باشد، هيچ پرده‏اي، سرّي، غباري، شكي، شبهه‏اي، ريبي در آن نباشد چه در دنيا چه در قبر چه در برزخ چه در آخرت و اين حرفها را خيلي‏ها غافلند و غفلت همراه انسان افتاده لامحاله انسان غافل مي‏شود باوجودي كه مؤمن هم هست يكدفعه مي‏بيني غافل شد.

نمونه‏اش را عرض كنم كه بدانيد همچو چيزها هست؛ بعد از آني كه حضرت صادق كيفيت ظهور امام را فرمايش مي‏فرمودند و فرمودند قبل از ظهور چندين علم بلند مي‏شود كه شبيه به حق هستند و به حق مشتبه مي‏شوند و گويا دوازده علم فرمودند بلند مي‏شود كه ادعاي امامت مي‏كند و هر علمي پيش از ظهور بلند شود يا علم بدعت است يا علم ضلالت، وقتي فرمودند چندين علم بلند مي‏شود شبيه به حق، مثل مفضّلي كه شما مي‏شناسيدش كه چقدر بزرگ بود مضطرب شد. مثل مفضّل كسي بنا مي‏كند گريه كردن و غافل مي‏شود. اين بود كه حضرت فرمايش فرمودند هيچ تشويش مكن، اضطراب نداشته باش. اين آفتاب را مي‏بيني بر صفّه افتاده واللّه امر ما از اين آفتاب روشن‏تر است، مثل اينكه اين آفتاب به سايه مشتبه نمي‏شود امر ما هم مشتبه نمي‏شود، از اين آفتاب روشن‏تر است. و اگر كسي بگويد وقتي مشتبه بشود پس شيعيان چه كنند، مي‏گويم به جهت اين است كه هركس هر غرضي، هر مرضي، هر زهرماري دارد هركه هرچه در دل دارد بتواند ابراز بدهد. عمداً اين كار را كرده‏اند كه آن كسي كه غرض دارد برود به جهنم.

باري، پس دين خدا هميشه دين واضحي و بيّن و آشكاري است، احكام ثانويه توش نيست و اگر احكام ثانويه شنيده باشيد بدانيد جاش كجا است. جاي احكام ثانويه آنجا نيست كه امام كيست. اين حكم ديگر نسخ ندارد پيغمبر خدا شخص معيني بايد باشد، اين ديگر احكام ثانوي از كجا دارد؟ بله وقتي پيغمبري را شناختي و اهل شهر ما يا اهل اقليم ما يا اهل عالم به او هيچ‏كدام نگرويدند آنوقت احكام ثانويه مي‏آيد. مي‏گويند اين پيغمبري را كه شناختي در همچو شهري كه همه دشمن اين پيغمبرند، اسمش را مبر. پيغمبر دستورالعمل چنين داده كه تقيه كن بايد تقيه كرد. پس احكام اوليه اين است كه همين‏كه پيغمبري ادعاي نبوت كرد و پيغمبريّتش ثابت شد بر تو حالا ديگر هركس از تو بپرسد كه او پيغمبر است بايد بگويي بله، اگر بگويي پيغمبر نيست مرتدي و بسا توبه‏ات را هم قبول نكنند؛ اين احكام اوليه است. اما در شهري وارد شوي كه اهل آن شهر همه دشمن آن پيغمبر باشند، آن پيغمبر به تو گفته تقيه كن اگر در آنجا از تو بپرسند كه او پيغمبر است، مأموري كه تقيه كني و بروز ندهي. پس اين قول را كه فلان پيغمبريّتش ثابت شده، اين قول را در حال بي‏تقيّگي بگويي پيغمبر نيست مرتدي، كافري و بسا توبه‏ات را قبول نكنند. در حالتي ديگر بسا اتفاق بيفتد اگر بگويي پيغمبر است عذابت مي‏كنند كه چرا تقيه نكردي. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن حكم اولي برداشته شد حكم تقيه روش آمد، حكم ثانوي آمد. همچنين امام را بايد بشناسي، اين از احكام اوليه است، در حكم اوليه نمي‏شود كسي حضرت‏امير را به امامت نشناسد و در دل اعتقاد نكند، به امامت ايشان اعتقاد نداشته باشد. مكلف بايد اين اعتقاد را داشته باشد مگر پير باشد، خرف باشد، مستضعف باشد. سني‏ها خودشان مي‏دانستند حق به جانب حضرت‏امير بود و مع‏ذلك او را وازدند خدا هم عذابشان مي‏كند به جهت آنكه خدايي كه يقيناً خواسته او را بشناسند يقيناً آن خدا خواسته رسول را بشناسند به همانطور يقيناً حجت بعد از رسول را خواسته بشناسند. اگر حجتي بعد از رسول نباشد كتاب بي‏مبيّن مي‏ماند و به كتاب بي‏مبيّن مردم نمي‏توانند قناعت كنند. ديگر اگر بخصوص اينجور كرده باشد خدا و بخصوص تعمد كرده باشد، مشكل كرده باشد قرآن را كه بيشتر لازم است وجود حجت باز اگر عمداً معماش نكرده بود و عمداً مشكل نكرده بود آيات متشابهه در آن قرار نداده بود باز طوري بود و حال آنكه عمداً متشابهات را در آن قرار داده و فرموده منه آيات محكمات هنّ امّ‏الكتاب و اخر متشابهات اگر آن متشابهات در قرآن نبود باز چيزي بود اگرچه آن هم كفايت نمي‏كرد لكن در هر حال بي‏مبيّن كارشان نمي‏گذشت. اگر اين مردم بي‏مبيّن كارشان مي‏گذشت آيا نمي‏شد الواحي چند خدا از آسمان نازل كند؟ همين‏جوري كه كرد. پيش موسي الواح آمد كه موسي بيايد پيش بني‏اسرائيل آنها را براي بني‏اسرائيل بخواند همان‏طور الواحي چند نازل كند و همة احكام در آن باشد كه بتوانند بخوانند، خطّش را هم جوري نوشته باشد كه همه بتوانند بخوانند، به لغتي هم باشد كه همه بفهمند. خدا كه مي‏توانست همچو كاري بكند، اگر كار اين مردم مي‏گذشت به نوشتن يك كتابي، كتابي فارسي، لري، يا لغتي كه همه بفهمند مي‏فرستاد ميان مردم. اگر به همين‏طور مي‏گذشت، كارشان مي‏گذشت، مي‏كرد خدا اين كار را از اول و حالا كه مي‏بيني نكرده اين كار را. و باز عرض مي‏كنم اگر الواح هم نازل كند باز موسايي مي‏خواهد كه الواح را بخواند و احكام را از آن الواح جاري كند و حفظش كند آنها اگر موسي نباشد مي‏شكنند الواح را. اين است كه هميشه كتاب حاملي مي‏خواهد. اين است كه رسول ضرور است بعد از رسول به همان دليلي كه رسول ضرور است وصي رسول ضرور است، همين‏طور به همان دليلي كه رسول و وصي رسول ضرور است اين مردم هميشه مبيّن ضرور دارند، نمي‏شود اين حرف نسخ داشته باشد. احكام ثانويه بيايد روش، اين‏جورها نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آنجايي كه احكام ثانويه مي‏آيد روش را مي‏گيرد جايي است كه شناختيم فلان‏شخصي را كه مسائل دين و مذهب را خوب راه مي‏برد، حكمت آل‏محمّد را خوب راه مي‏برد، اين را بروز نمي‏دهيم چراكه اگر بروز بدهيم او را مي‏گيرند مي‏كشندش، پس ما اين را نمي‏گوييم، حاشا مي‏كنيم.

خلاصه؛ پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه از احكام اولية بلاتقيّه اين است كه دين خدا ديني است كه واضح است، بيّن است، آشكار است. و بقدري كه خواسته از هر مكلفي يقيناً رسانيده به او. هيچ پرده‏اي، ستري، غباري روش نيست، اشكالي هم نيست در آن. اتفاق اگر كسي ديدي اشكالي كرد يا اشكالي هم برات پيدا شد مضطرب مشو، بدان آن چشمش را نداري، زور بيجا مزن. حالا از جملة چيزها يكي معرفت خدا است، يكي اين است كه خدا را به معرفت بيان بشناسي و اين مقامي است كه جابر جعفي كه يكي از علماي بزرگ است روايت مي‏كند. اگرچه دربارة جابر بعضي مزخرف‏بافها يكپاره مزخرفها بافته‏اند لكن حكيم بود، بالغ بود، بعضي از علما او را نقيب مي‏دانند و تصرفات از او روايت مي‏كنند. چنين شخصي يكوقتي به جهت تشكر و امتنان بناي حمدكردن خدا را گذارد و گفت الحمد للّه الذي منّ علي بمعرفتكم. ديگر اگر او امام را نشناخته بود چطور بود؟ تو اگر امام را نشناسي گمراهي، چراكه ماذا بعد الحق الاّ الضلال پس البته شناخته بود، پس تمام شكر او اين بود كه در حضور همان امامي كه او را بايد شناخت حمد مي‏كند خدا را كه الحمدللّه شما را شناختم. فرمودند أوتدري آيا مي‏داني معرفت چيست؟ و حال‏آنكه مي‏دانست و خودش گفت الحمدللّه الذي منّ علي بمعرفتكم وقتي پرسيدند آيا مي‏داني معرفت چيست، زهره‏اش آب شد عرض كرد نه. فرمودند المعرفة اثبات التوحيد اولاً ثم معرفة المعاني ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً وهكذا مي‏شمارند تا هفت‏مرتبه.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه معرفت بياني هست و آن معرفت مشكل نيست و نوعش را فهميدي عرض كردم در سنگ و چوب هم مي‏توانم جاريش كنم. پس شما هم آن نوع را بگيريد و آنجايي كه بايد بكار برد بكار ببريد. شما ببينيد جوري كه صنعت صانع است اين است كه هركسي و هر چيزي به ظهورش معروف است. پس تو اگر شناختي زيد را يا در حالي كه حركت مي‏كند مي‏شناسيش يا در حالي كه ساكن است مي‏شناسيش. بلكه هر سنگي را تو ببيني يا در حال حركت مي‏بيني آن را يا در حال سكون. اين در دنيا، در آخرت، در همه‏جا جاري است كه هر معروفي به فعلش معروف است و بدون اينكه ظَهَر از او ظاهر شود ظاهر نيست و ظَهَر فعل ظاهر است. هر معروفي معروف است به معروفيت و معروفيت فعلي است صادر از فاعلش. پس آن كسي كه معروف شده به فعل خود معروف شده و مثل‏اينكه تو تا بيرون نروي مردم تو را نمي‏بينند بيرون آمده‏اي، تا در اندرون داخل نشوي مردم تو را نمي‏گويند داخل. اينها لفظهاش پر لُري است، شما مغزش را بدست بياريد، فكر كنيد يك‏جايي را بفهميد كه خلافش را نمي‏شود تعقل كرد و بدانيد غير از اين نمي‏شود. در هر چيزي فكر كن يك آبي را، يك خاكي را، يك گندمي را، يك جوي را، يك امر معنوي را، يك امر ظاهري را، هر چيزي را مي‏خواهي تصور كن، تعقل كن، ببين بدون اينكه مقيّد به قيدي باشد مي‏تواني بشناسي؟ آبي را فكر كن نه در دريا باشد نه در كاسه باشد، نه در كوزه باشد، نه در نهر، نه در حوض نه در چاه، در هيچ‏يك از اينها نباشد، ببين مي‏تواني تعقل كني؟ تعقل نمي‏شود كرد بي اين قيود. آب را اگر خيال كردي يا در كاسه است يا در كوزه است، يا در دريا يا در نهر يا در حوض، و تمام اينها افعال اين آب است. به اين افعال شما شناخته‏ايد آب را. سنگي را اگر شما شناختيد يا مي‏جنبيد يا نمي‏جنبيد، پس معرفت تمامش اين است كه تا معروفي ظاهر به معروفيت نشود ديگر در هر عالمي به حسب خودش، در عالم ظاهر ظهور ظاهري مي‏خواهد، در عالم عقايد ظهور عقايدي تا معروف نشود به معروفيت معروف نشود. ببينيد شما بايد خدا را بشناسيد بايد ظاهر شده باشد براي شما به معروفيت، اين معروفيتش فعل او است ذات او نيست. نه اين است كه از او كنده شده باشد و معروفيت او شده باشد، نه، اين ظاهر او است. پس معروفيت ظاهر معروف است. اگر زيد معروف است زيد ظاهر در معروفيت خودش معروف است. يا اين است كه ايستاده و تو شناخته‏ايش يا نشسته و تو شناخته‏ايش و زيد در ايستاده چنان ايستاده كه بهتر از ايستاده معروف شده و اگر در نشسته شناخته‏اي او را بطوري در نشسته نشسته كه غير از او كسي ننشسته و تمام صفات ذاتية او در اين نشسته پيدا است. صفات ذاتيه‏اي كه اصطلاح شده و مي‏گويي صفات ذاتيه زيد كه عالم است به مردم، اين علم صفت ذاتيه او است مي‏تواند يكپاره كارها بكند. اين صفات ذاتيه تمامش محفوظ است در توي قيام، در توي قعود. چيزيش را در توي پستو نمي‏گذارد چيزيش را بيرون بيارد. اين است معرفت و تمام معرفت؛ خواه مخلوق خواه خالق معروف كه مي‏شوند البته به ظهورشان معروف مي‏شوند حالا اين ظهور اسمش چه‏چيز است؟ هو اسمش است، مقام هويت اسمش است. اين ظهور بيان‏كنندة اين ظاهر است يا ظاهر آن مخفي است، خودت هم همين‏جور ظاهري براي مردم. مردم ديگر هم همين‏جور ظاهرند براي تو، غير از اين راه راهي نبوده از اين جهت است كه لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها و الاّ مااتيها حالا گفته‏اند خدا را بشناس، به همين‏جور خدا را بشناس. تو هم معروفي اولاً به مقام بيان براي همه‏كس نهايت اصطلاح را نمي‏داني. بدان كه زيد در قيام خودش از خود قيام ظاهرتر است بطوري كه اول وهله تو زيد را مي‏بيني و بعد بايد فكر كني و قيام را ببيني. هيأت قيام يقيناً غير از هيأت قعود است، اينها دو تا است يقيناً.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اول ظهورات خدا مقام مشيت او است فكر كنيد ان‏شاءاللّه و آن است مقام آن كسي كه اول موجودات است اول مخلوقات است و ايشانند ظاهر خدا و خدا در ايشان ظاهر است و اظهر است از نفس خود آنها چراكه آن مقام مقام فعل است و هنوز از جاي ديگر چيزي داخلش نشده. از كومه‏ها چيزي داخل آن نشده است، و آنها اول پيدا مي‏شود. بعد كه دودي پيدا مي‏شود و در آن دود آتش درمي‏گيرد كه نار فعل باشد و بايد قطع‏نظر از دود كرد و آتش را ديد آنها بعد از اين بايد پيدا شود. پس قدره‏اللّه همراه خدا است هميشه مثل علم‏اللّه. هنوز به جبرئيل هم نداده وحي خود را. ارادة خدا پيش خودش است اما غير خودش است مثل اينكه ارادة شما غير شما است نه غير مباين مثل زيد و عمرو. فعل هر فاعلي را فكر كنيد و پابيفشاريد هر فاعلي در فعل خودش در نفس آن فعل واضح‏تر است، ظاهرتر است، بيّن‏تر است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 22 صفرالمظفّر 1300)

15بسم الله الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير

پس از طورهايي كه عرض مي‏كردم ان‏شاءاللّه ملتفت شديد كه هرچه هست به ظهورش، به وصفش، به فعلش، به صفتش، به اسمش، به معروفيتش معروف است اين است كه صانع به فعل خودش و ظهور خودش كه در واقع فعلش هم نبايد گفت مگر فعل عام. ملتفت باشيد ديگر اصطلاحات را انسان كه بابصيرت شد داخل هم نمي‏كند آسان راه مي‏رود در حكمت كسي مي‏داند چيزي را نمي‏گويد كاري كرده، افعال قلوب با افعال جوارح طرزش طرز هم نيست. يك‏دفعه فعل مي‏گويند و آن امر عام را مي‏خواهند يعني ماسواي ذات را مي‏خواهند، يك‏دفعه فعل مي‏گويند و افعالي كه از جوارح سر مي‏زند مي‏خواهند. علم، فعل نيست مگر در تحت فعل عامش بيندازي. پس هر صانعي معروف است به آن فعل عام، فعل عام لامحاله بايد باشد و نيست چيزي و تعقل هم نمي‏توان كرد چيزي را به شرطي كه خودتان هم فكر كنيد و همراه من كه عرض مي‏كنم بياييد. صانع فعلي نداشته باشد داخل محالات است. فاعل فعل مي‏خواهد لامحاله هر شيئي ظهور مي‏خواهد و ظهور هر شيئي غير نفس ذات آن شي‏ء است، ظهور هر شيئي داخل افعال او است و او بايد احداث كند اين را و او هميشه هم همراهش باشد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه همان‏طورها كه دستورالعمل داده‏اند حضرت امام‏رضا فرمايش مي‏فرمايند به عمران صابي كه حاصلش اين است كه نيست وقتي كه چراغ روشن باشد و نور نداشته باشد و نور چراغ كار چراغ است و خبر چراغ است. فعل هرچه باشد و هرجا باشد غير از آن فاعل است و فاعل اصل است چراكه احداث مي‏كند اين را و اين از خودش من حيث نفس خودش بدون اينكه آن را مضاف كنيم به فاعل، هيچ صرف است. همه‏جا همين‏طور است، قيام شما پيش از آنكه شما قائم بشويد هيچ جاي ملك خدا نيست، پيش خودتان هم نيست. قيام شما آنوقت هست كه شما بايستيد، اگر اين قيام را، قاف و واو و ميم را برداري و همين‏طور بي‏معني خيال كني كه قيام وجودي دارد بي‏احداث قائم، بي‏معني است. علم بي‏عالِم هيچ نيست ابداً، قدرت بي‏قادر هيچ نيست ابداً، تمام افعال عامش و خاصش همين‏جور است. پس اين اشيائي كه خودشان من حيث انفسها هيچ‏اند و به احداث محدثي بايد موجود شوند، اينها غير آن چيزهايي هستند كه احداث مي‏كنند اينها پيش خدا هم كه مي‏روي همين‏طور است.

پس ظهوري دارد خدا هميشه هم ظهورش پيشش بوده و هست. اين ظهور را صانع اگر احداث نكرده بود نبود، هيچ بود. قطع‏نظر از صانع، آن ظهور از خودش هيچ نيست اما اين ظهور و آن ظاهر، ظهور مباين از ظاهر نيست. فكر كنيد ببينيد آيا اين ظهور از خارج عرصة آن فاعل آمده يا واقعاً احداثش كرده؟ از خارج وجود او كه معقول نيست بيايد پس از پيش او آمده، از نزد او آمده. حالا از نزد ذاتش نيامده راست است، كاري دست ذات نداريم. اين را مي‏دانيم از نزد ذات نيامده. ذات هر فاعلي نسبت به فعل او فعل بسته به ذات است. قيام من بسته به من است، من احداث مي‏كنم آن را. در اين جاهاي واضح فكر كنيد آيا ممكن است من بشوم قيام خودم؟ داخل محالات است، نشدني است، خدا هم نمي‏كند اين كار را. پس هيچ ذاتي صفت خود نمي‏شود. پس ذات هميشه آن مستقل بنفس است نسبت به فعل و فعل بسته به ذات است. حالا صانع ذاتش برود فعلِ خودش بشود داخل محالات است، يا فعل برود ذات بشود داخل محالات است، نه قيام مي‏تواند برود بجاي زيد بنشيند و در قعود و حركت و همة ظهورات ظاهر شود چراكه داخل محالات است و نه ذات زيد معقول است بيايد همين قيام شود. ديگر قعود خالي از زيد بشود. ان‏شاءاللّه فكر كنيد در اينها كه خيلي از حقايق ايمان به دستتان مي‏آيد مع‏ذلك كلّه كه از او نيست و از نور او است، خودش نور است، خودش فعل است، از غير عرصة او نيامده، اثر او است، نمايندة او است. اعلي درجات اين اثر را فكر كنيد مؤثر را مي‏يابيد، بياريدش در عالم شهاده نوعش را در عالم شهاده ياد بگيريد به جهتي كه سر از عالم شهاده در آورده‏ايد مشاعر باطنه هم سرش از اينجا در آمده خدا هم دستورالعمل همين‏طور داده كه از پيش پاتان برداريد برويد بالا. مي‏فرمايد أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون پس ببينيد اين ظهور اعلي درجاتي دارد، ادني درجاتي دارد و اين اعلي درجات و ادني درجات به ملاحظات ناظرين خارجي مختلف است. پس يك‏شي‏ء بدون تغيير حال يك‏شخص بدون اينكه خودش خودش را تغيير بدهد يك‏كسي مي‏بيندش شخصي مي‏بيند يك‏كسي ديگر مي‏بيندش شخصي ديگر است. مي‏خواهم عرض كنم يك رسول‏اللّه را9 بدون اينكه تغييري بدهد خود را يكي مي‏بيندش، رسول خدا مي‏بيند. يكي ديگر مي‏بيندش محمّدبن‏عبداللّه9 مي‏بيند يكي مي‏گويد كه هنوز اثبات نبوتش نشده. ديگر اينها را داشته باشيد يكپاره جاها كه مي‏شنويد كه منافقين نديدند رسول خدا را مي‏فهميد كه چطور نديدند آن حضرت را. عايشه پهلوي حضرت هرگز نخوابيد، پيغمبر هيچ او را مس نكرد به جهتي كه عايشه پيغمبر نديده بود.

خلاصه؛ منظور اين است اعلي درجات فعل را ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها را زياد بايد دقت كرد كه خيلي را ديده‏ام لغزيده‏اند. پس مي‏شود يك‏شي‏ء در خارج به نظرهاي مختلفه اشخاص مختلف بشود. اين را به هركس بگويي، به اين مردم بگويي مي‏خندند به آدم استهزا مي‏كنند. يك‏شخص به نظري شخصي ديگر مي‏شود؟ شخص شخص است، شخص متعدد شود يعني چه؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ببينيد شخصي است فاسق و فسق و فجورش در پيش شخصي ظاهر نشده آن شخص آن شخص را عادل مي‏داند، با او نماز مي‏كند. همان‏شخص پيش يك‏كسي ديگر ظاهر شده است فسق و فجورش، او فاسق مي‏داندش و با او نماز نمي‏كند. فاسق هم غير عادل است عادل غير فاسق است همه هم تحقق دارند در خارجِ شي‏ء و در نفسِ خودش؛ تا تحقق نداشته باشد محقق نيست، و تمامش هم بسته به ملاحظة ملاحظه‏كننده هم نيست و اينها محل لغزش مردمان زيرك موشكاف ديده‏ايم شده است. مشعر انسان بعينه مانند آئينه است و اين آئينه را به هر سمتي از شاخص كه گرفتي عكس آن سمت شاخص در آن مي‏افتد و شاخص واحد ولو واحد است ولكن طرفهاش غير يكديگرند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس ديگر اين مطلب گولتان نزند كه ما، در شخص واحد نگاه كنيم چطور اشياء عديده از او بفهميم؟ پس مي‏شود طرف راستش را نگاه كرد و شخصي ديد، طرف چپش را نگاه كرد شخصي ديگر ديد، پيش روش را نگاه كرد شخصي ديگر ديد، پشت سرش را نگاه كرد شخصي ديگر ديد. پس شاخص واحد جهات عديده دارد هر جهتيش كه در مرآتي افتاد آن جهت آنجا هست. اگر مي‏خواهي آن‏جهت آنجا نباشد مرآت را تغيير بده، تغيير كه دادي طرفي ديگر را مي‏نمايد. اين عكوس بسا بعضي بزرگ باشند بعضي كوچك، بسا شاخص ما يك‏طرفش زرد است يك‏طرفش سرخ است، هرطرف عكس انداخت همان طرف را مي‏نمايد.

حالا دقت كنيد ان‏شاءاللّه اينها لفظهاي ظاهرش است عرض مي‏كنم. حالا همين مطلب را وقتي بخواهي يك‏درجه صعودش بدهي حالا اين مثلها كه عرض مي‏كنم كه اين پهلو غير آن پهلو است آسان است فهميدنش و پر دقتي نمي‏خواهد. بسيار شاخصها را به همين‏طورها ديده‏ايد. يك‏درجه كه بالا رفتي همين‏جور است فلان‏شخص، يك‏دفعه فلان‏شخص را من حيث نفس خودش مي‏بيني او را يك‏دفعه پسرفلان است مي‏بيني بسا پدرش چون شخص محترمي است و خودش شخص جاهلي است، جاهل حرمتي ندارد به جهت پدرش محترم مي‏شود. پس حيوث و اعتبارات خارجيت هم دارند واقعاً حقيقتاً و عمل مردم هم بر اين است. فلان پسرش بسا حاكم باشد و متشخص باشد و خودش آدم جعلّق خري هم باشد، از خودش هيچ نمي‏ترسي اما از پسرش مي‏ترسي. پس حرمت پسر را بيش از پدر مي‏داري. فلان شوهر فلانه است، بسا رعيتي رفته شاهزاده خانمي را گرفته حرمت آن رعيت را معلوم است بواسطة آن شاهزاده مي‏دارند يا به‏عكس حرمت زن را براي خاطر شوهر مي‏دارند. پس شخص واحد است و تكه‏تكه هم نشده اما ملاحظات هم هست و تمامش هم بسته به ملاحظة ملاحظه‏كننده هم نيست بلكه واقعيت هم دارد شخصِ در خارج يك‏دفعه من ملتفت پدرش هستم، پسر بودنش را ملاحظه مي‏كنم يك‏دفعه ملتفت پسرش هستم پدر بودنش را ملاحظه مي‏كنم الاّ اينكه من وقتي پدرش را در او ملاحظه مي‏كنم قطع‏نظر از خودش مي‏كنم، وقتي خودش را ملاحظه مي‏كنم قطع‏نظر از پدرش مي‏كنم. اگر صدمه به او برسد پدرش را ملاحظه نمي‏كنم، خودش را مي‏فهمم صدمه خورده.

باري، پس مي‏شود شخص واحد حيوث و اعتبارات عديده داشته باشد، انسان هم آن مرآت خيالش، آئينة عقلش مواجه يك‏جهت او باشد از جهتي ديگر اعراض داشته باشد، جهتي ديگرش حكمي ديگر داشته باشد جهتي ديگرش حكمي ديگر.

اين مسأله خيلي جاها مثالش هست، فكر كنيد مدادي برمي‏داريم با قلم و اين مداد من حيث انّه زاج است و مازو، هيچ حرمتي براش نيست چنانكه اهانتي هم براش نيست لكن برمي‏داري يك علي با آن مي‏نويسي. حالا كه علي نوشتي حرمتش واجب مي‏شود كه بي‏وضو دست نمي‏شود بر آن گذارد. پيشتر همين مداد را توي خلا هم مي‏ريختي خدا مؤاخذه نمي‏كرد، دست نجس هم بر آن مي‏زدي هيچ‏كس هيچ‏كاري به تو نداشت لكن حالا ديگر بي‏حرمتي نمي‏شود به آن كرد. متعارف هست در دنيا كه اگر فرضاً اسم ناصرالدين‏شاه را نوشتي يا عكس ناصرالدين‏شاه در جايي باشد، اعوان و انصار او از امناي دولت آنجا باشند و كسي آن را ببيند و تعظيم كند و اعتنا كند و تو خبر ببري براي ناصرالدين‏شاه كه در مجلس بوديم عكس پادشاه كه آنجا پيدا شد تعظيم مي‏كردند، البته خوشش مي‏آيد، خلعت مي‏دهد و اگر بفهمد اهانتي كرده‏اند كج‏خلق مي‏شود، غضب مي‏كند. و در طبايع شما هم اين‏جور چيزها هست كه اگر اسم شما را بنويسند عمداً جايي بيندازند كه خفّت داشته باشد بدتان مي‏آيد، واقعاً همين‏طور هم هست بدش مي‏آيد آدم. پس مداد واحد است لكن علي مي‏بيني محترم است و دست بي‏وضو به اين نمي‏توان گذارد واللّه پا را بسوي آن دراز كردن و متذكر باشي كه اين علي است، خالي از تخفيف نيست، اگر يك‏خورده مسامحه كني خالي از كفر نخواهد بود مگر اتفاق آدم ملتفت نباشد، آن امري ديگر است. همچنين اگر عُمَر بنويسي با اين مداد اهانتش بايد كرد از جهتي كه عمر نوشته شده با آن اگر آن را طاقچه مي‏گذاري كه حرمت مي‏دارم كفر است و شرك است. مي‏گويند چرا عمر را حرمت داشتي؟ اين دشمن خدا و پيغمبر بود و همين عمر را، يا خير عمر نباشد فرعون باشد، همين را به اسم آية قرآن بنويسي باوجودي كه همان عمر است، همان فرعون است، به اسم آية قرآن بنويسي نمي‏شود بي‏حرمتي كرد و سوزانيد. آية قرآن نباشد مي‏شود سوزانيد واقعاً همان‏طورها كه نوشته‏اند بنويسي توي آتش بيندازي اثر هم دارد نوبه را قطع مي‏كند لكن به نيت اينكه آية قرآن است نوشته شود، نمي‏شود در آتش انداخت و سوزانيد و انسان كافر مي‏شود. پس خارجيت هم دارد نه محض نيّت شما است، خير واقعيت هم دارد لكن تو به يك‏جهت او ملتفت مي‏شوي از جهت ديگرش غافلي.

مكرّرها عرض كرده‏ام يك شي‏ء واحد را بخواهي ملاحظات متعدد در آن بكني، به عدد ذرات موجودات در آن مي‏شود ملاحظات كرد و همه‏اش هم واقعيت دارد و خارجيت دارد، هيچ بسته به اعتبار معتبر نيست، خارجيت هم دارد. واحد نصف اثنين است، اين در خارج هم يكي نصف دو تا است حكمش هم در شرع هم در عرف اين است كه يكي نصف دو تا است و همين واحد بخصوص بدون اينكه به خود تغيير بدهد همين واحد ثلث ثلثة است، خارجيت هم دارد. در وقت ميراث ثلث‏بَر مي‏برد ثلث را. همين واحد باز ربع اربعه است همين‏طور خمس خمسه است و به همين‏نسق به جميع ماسواش نسبت مي‏دهي و در هر نسبتي حكمي دارد و خارجيت هم دارد. يكپاره را ديده‏ام بخصوص رد بر حكما مي‏كنند و به كلمات بد بد بحث مي‏كنند و ملاّصدرا اين حرفها را گفته و بعضي از حكما بر او تاخته‏اند كه اي حكيم! حيف از تو نباشد؟ تو با اين حكمتي كه داري تو شي‏ء واحد را گفته‏اي متكثرات و اثبات كثرت در آن كرده‏اي، به عدد ذرات موجودات كثرت در آن اثبات كرده‏اي و اشتباه كرده‏اي و واقعاً خودشان اشتباه كرده‏اند كه اين حرف را زده‏اند، او درست گفته. پس شي‏ء واحد جهت كثرت زياد در آن هست، يك شخص است، زيد است. همين زيد شوهر زينب است و پسر فلان است حالا اين پسري چه دخلي به شوهر زينب بودن دارد؟ اين حكمي ديگر دارد آن حكمي ديگر دارد، نسبتها به هم دخلي ندارند شي‏ء واحد هم هست.

به همين‏طور دقت كنيد ان‏شاءاللّه بعينه مثل آينه است نفس انسان اين را مقابل يك‏طرفي از طرفهاي شاخص مي‏گيري آن‏طرف هم واقعاً غير طرف ديگر است، آن حيث غير حيث ديگر است، واقعاً آن ملاحظه غير ملاحظة ديگر است و اگر در خارج آن‏جوري كه ملاحظه شده نباشد ملاحظه دروغ است و ملاحظة دروغ علم نيست. پس فعل وقتي صادر است از فاعل آن جهت اعلاش يك حكمي دارد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد جهت اعلاي اثر آن است كه مؤثر را در آن ببيني و اگر اين مطلب را يافتي ان‏شاءاللّه حالا ديگر نزديك شده‏اي به مطلب. باز مؤثر را در آن ببيني يعني چه؟ آيا بسته است ديدن مؤثر را در آن به زور زدن تو؟ نه، به زور نمي‏شود مؤثر را در آن ديد، مؤثر خودش پيدا است. راهش اين است كه اين ظهور از آن عرصه آمده و اين ظاهر در اين ظهور از جاي خود اين ظهور قوي‏تر ايستاده. پس چون ظاهر در ظهور از نفس ظهور اظهر است بهتر مي‏توان ديد او را نه اين است كه بايد گشت و زور زد تا او را ديد. هر جا چيزي را ظاهر اسم مي‏گذاري و چيزي را ظهور اسم مي‏گذاري و مي‏بيني هرچه زور مي‏زني آن ظاهر را نمي‏بيني در آن ظهور، بدان اين ظهور آن ظاهر نبوده، فعل آن فاعل نبوده. پس ظهور هر فاعلي از عرصة آن فاعل بايد آمده باشد قيام زيد از عرصة زيد مي‏آيد، از عرصة زاء و ياء و دال مي‏آيد. اين زيد ايستاده همان زيد است ايستاده، به غير از زيد كه ايستاده؟ واللّه به غير از زيد هيچ‏كس نايستاده. پس جهت اعلاي قائم آن جايي است كه تو قائم نبيني، زيد ببيني. مي‏خواهي ببيني زيد كجا است؟ بيا پيش اين قائم در اعلي درجات اين قائم نگاه كن زيد را مي‏بيني. باز اعلي درجات مي‏گويم ملتفت باش نبايد رفت روي كلّة قائم نشست كه زيد را ببيني، اين‏جور اعلي درجات منظور نيست. معني اعلي درجات اين است كه در سرش، در پاش همچنين در روحش، در بدنش، در ظاهرش، در باطنش، در جميعش زيد ظاهر است. پس جهت اعلاي اثر ديدن مؤثر است در او و اين ميسر است براي شما. چراكه اثر از عرصة مؤثر آمده و از عرصة ذاتش هم نيامده. طالب امر محال هم نيستي و امر ممكن اين است كه فعل را او صادر كند و فعل كه صادر شد تمام آنچه دارد فاعل در فعل خود بگذارد اين است جهت اعلاي اثر و وقتي مؤثر را ديده‏اي كه اعلاي اثرش را هم نبيني، اسمي از اثر نبري. توجه اگر خوب تام باشد و كامل، در وقت وجدان مؤثر بايد هيچ يادت از اثر نباشد. اسم روباه و اينكه بايد ياد روباه هم نباشي يادت نيايد، هيچ يادت نباشد غير زيد. بهتر آن است كه همان يادت باشد كه خود زيد است آنجا ايستاده. اگر اين‏طور شد حالا ديگر هو القائم، هو القاعد، هو الراكع، هو الساجد، هو الاول، هو الاخر، هو الظاهر، هو الباطن اينها را مي‏شود خواند براي زيد. پس اگر به آن زيدي كه ايستاده خطاب كني كه انت القائم القاعد الراكع الساجد و هي از اين اسمها براي او بگويي راست است و صدق است. به قائم خودش خطاب كني قطع‏نظر از زيد قائم، قاعد نيست، راكع نيست، ساجد نيست. خطاب كني به انّيت قائم، يعني آني كه غير از قاعد است و مي‏بينيش او را چنانكه زيد را مي‏بيني نهايت زيد ظاهرتر است در او از خود او. پس زيد را بگويي تو فلاني و فلاني راست است، حق است و صدق است بلكه اگر نگويي خطا كرده‏اي و اگر نظر مي‏كني به خود قائم من حيث انّه قائم و خطاب مي‏كني به او كه تو قاعدي، اين را وامي‏زند مي‏گويد غلوّ نكنيد در من، ريشخند مي‏كنيد مرا؟ من ريشخند برنمي‏دارم. خودت هم ملتفت شوي مي‏گويي نفهميدم، غلط هم گفتم كه به ايستاده گفتم نشسته.

خلاصه؛ منظور اين بود كه ببينيد ملاحظات چقدر توفير مي‏كند! پس زيد در قائم هست رو به قائم كه بكني و حرف بزني آنوقت رو به زيد كرده‏اي و با زيد حرف زده‏اي به شرط آنكه خود قائم را نبيني. واقعاً حقيقتاً ببيني كه زيد است اينجا ايستاده و اگر زيد اينجا نايستاده بود و ما مي‏خواستيم رو به زيد كنيم با زيد حرف بزنيم براي ما ممكن نبود مگر پيش ظهور ديگر او مي‏رفتيم. اين است واللّه مغز اين حرف كه اگر انبيا نيامده بودند شما هيچ نمي‏دانستيد صانعي هست و انبيايند معرّفين، تعريف مي‏كنند خدا را. پس ايشان هستند جانشينان خدا و قائم‏مقامان خدا، خبرآورندگان از خدا. اگر انبيا از خدا خبر نياورده بودند براي شما، شما خبر نداشتيد خدايي هست. پس مقام اولشان بيان است و مقام بيان مقامي است كه پيش اين مقام كه رفتي او را مثل ضمير ببيني كه همه‏اش راجع به ديگري است. بلكه اگر خوب دقت كني پيش او كه مي‏روي ضمير هم نمي‏بيني چراكه ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه اگر هو گفتي، هاء كلامش است يك‏كسي را مي‏يابي كه اين ضمير راجع است به او. و به اين‏طور مطلب ناتمام است. و ملتفت باشيد عرض مي‏كنم مطلب ناتمام است، نمي‏گويم باطل است هو هو است وقتي بگويي هو و ياد هاء و واو نباشي، پس ذات را ببيني توي خودش اين حالت را ببيني مثل اينكه زيد را در قيام ببيني ديگر هيچ غير از زيد نبيني، آنوقت ديگر حجابي فاصله نشده آنوقت مقام بيان ديده شده. اين است كه مقام بيان را وقتي رجوع مي‏كني به كلمات آنهايي كه از روي شعور نوشته‏اند مي‏بيني گاهي بالاي هُوَ اثباتش مي‏كنند گاهي نفس هوَ را اين مقام مي‏گيرند. پس آن بالا آنجاهايي است كه بطور معاينه مؤثر را مي‏بيني و تو نمي‏بيني سوي المؤثر و مؤثر مي‏بيني و آنچه مي‏بيني از خارج عرصة مؤثر نيست و خود مؤثر را مي‏بيني، هر خطابي هم مي‏خواهي بكن، بگو انت القائم، انت القاعد، انت الراكع، انت الساجد، انت الاول، انت الاخر، انت الظاهر، انت الباطن اگر همچو نظري پيدا كردي همة اين حرفها را مي‏شود به او زد و درست است. تا مي‏روي ياد جايي ديگر بيفتي ملتفت اين بشوي كه اين ظهور ظاهري است، اين آن مقام نيست، باز محترم است، باز بايد رو به او رفت اگرچه آن مقام نيست لكن باز محترم است و رو به او بايد بروي به شرطي كه غلو نكني، به شرطي كه به قائم نگويي انت القاعد. ملتفت باش ان‏شاءاللّه به علي نگويي محمّد، به محمّد نگويي علي. هر ظهوري، هر اسمي، هر جوري كه هست تو هم همان‏جور بگويي. علي علي است محمّد محمّد است. پس در مقام تعدد هريكي را سر جاي خود به اسم خود بايد ناميد. آن اعلي درجه را كه مقام بيان است اگر ديدي و به آن‏نظر نظر كردي و ظاهر را ديدي آنوقت اسم او را بخواهي ببري، مي‏تواني بگويي انت محمّد، انت علي، انت الحسن، انت الحسين. اينها همه اسمند، همه ظهورند و تو مسمّي را مي‏بيني، ظاهر را مي‏بيني. حالت آن بالا حالتي ديگر است، آن حالتي كه من مقيدم و مقيدي را هم مي‏بينم در اين حالت خصايص نبي را هيچ علي ندارد و خصايص علي را هيچ نبي ندارد، خصايص فاطمه را هيچ‏كدام ندارند خصايص آنها را فاطمه ندارد وهكذا هر جهتي را يكي از آن ظهورات مي‏نماياند. ديگر خصوصيات هر جايي را هم نبايد از دست داد. هرمقيدي هر اسمي كه دارد بخصوص آن اسم مخصوص بايد در جاي ديگر يافت نشود والاّ دو شي‏ء دو شي‏ء نيست ولو حيث و اعتبار ديگري باشد. اگر حيث و اعتبار راست است، خيلي خوب است اگر دروغ است ما دروغ نمي‏گوييم. خصوصيت علم پيش قدرت نيست و حتم است نباشد، خصوصيت قدرت پيش علم نيست و حتم است نباشد. پس اسم القادر جدا است اسم العالم جدا است، دخلي به هم ندارند. ديگر خصوصيت حكمت هيچ دخلي به علم ندارد و چه‏بسيار قادرين لغوكار پيدا مي‏شوند كه هيچ حكمت ندارند. حكمت آن است كه چيزي را به جايي قرار بدهند كه براي آن وضع شده و هيچ تغييري به جاي آن ندهند كسي كه اين كار را كرد حكمت دارد. آنوقت علمش را و قدرتش را تابع حكمتش بايد بكند. ديگر عدل غير از اينها است، لفظ عدل خصوصيتي دارد كه دخلي به علم و قدرت و حكمت ندارد. اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة خدا مي‏داند يك‏كلمه فرمايش كرده‏اند و تمام ماسوي‏اللّه را گنجانده‏اند در آن چراكه قاعدة كلي است فرمايش كرده‏اند و هيچ‏كس نمي‏تواند قواعد كلي را بگذارد بجز شخص كلي كه به تمام حقايق اشياء اطلاع داشته باشد، همچو كسي مي‏تواند وضع كند قواعد كلي را. حالا يك‏كلمه فرموده كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة در همين يك‏كلمة كلي از خدا گرفته تا خلق تا كارهاشان جميع كارهاي عرفي را، شرعي را توي اين لفظ گنجانده‏اند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

(شنبه 26 صفرالمظفّر 1300)

16بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

عرض كرده‏ام هر مطلبي را كه بخواهيد بفهميد يا باطني را بخواهيد بفهميد و بدانيد، اين مشقتان باشد و هركس را بيابيد كه از غيب سخن مي‏گويد و از عالم شهاده خبر ندارد، بدانيد هذيان مي‏گويد. غيبي كه از روي شهاده برداشته نشود خيالي است هذياني است چرا كه حواسّ اين مردم در عالم شهاده همه باز است و در عالم شهاده مي‏بينند چيزها را، صداش را مي‏شنوند، طعمش را مي‏فهمند و خلق خداوند عالم يك جور است، يك پستا است. حالا در جائي كه مطلب روشن است مطلب را ياد نمي‏گيري و براي تو تاريك است، همه‏جا تاريك خواهد ماند اين است كه هيچ باطن را بي‏ظاهر نمي‏توان فهميد .

پس ان‏شاءالله سعي كنيد و مشق كنيد در معرفت هرچيز بحسب خودش فكر كنيد. هرچيزي بحسب خودش يك معرفتي دارد، زيد اگر بايد شناخته شود عرض مي‏كنم هيچ مسامحه در آنچه عرض مي‏كنم نيست و هيچ اغراق عرض نمي‏كنم و تا تخلّف از اين كردي بدان هيچ دستت نيست زيد اگر بخواهد خودش را بشناساند به غير يا غيري بخواهد او را ببيند، اين زيد يا ايستاده است يا نشسته، يا متحرك است يا ساكن. فكر كنيد ببينيد غير از اين مي‏شود؟ زيد وقتي مي‏خواهد معروف شود به معروفيت خود، بحصر عقل بيابيد يا متحرك است يا ساكن و همچو زيدي كه نه متحرك باشد نه ساكن، نه در اين دنيا هست نه در برزخ نه در قيامت نه در هيچ‏جاي ملك خدا. زيد هرجائي خلق شد روز اولي كه ساخته شد همان روز اول يا مي‏جنبيد ياساكن بود. مسائلي را كه من عرض مي‏كنم داخل بديهيات است، شما همين عرضي را كه من در زيد مي‏كنم در سنگ فكر كنيد، در سنگي هم جاري است. سنگي باشد كه نه بجنبد نه نجنبد، هيچ جاي ملك خدا نيست .

ان‏شاءالله درست دقت كنيد، پس زيد ابتدائي كه خلق شد در هر عالمي بحسب آن عالم، هر عالمي يك‏جور حركتي و يك‏جور سكوني دارد و لامحاله يا در حركت خلق شده يا در سكون. ديگر زيدي كه نه متحرك است نه ساكن، در هيچ‏جاي ملك خدا نيست الا اينكه زيدي كه حالا خلق شده ساكن است و بعد حركت مي‏كند و متحرك غير از ساكن است و ساكن غير از متحرك است چنانچه خود حركت غير از سكون است و خود سكون غير از حركت است. حالا بله حكما تعبير مي‏آرند كه ذات زيد نه متحرك است نه ساكن، پس ذات زيد نبوده وقتي كه نه متحرك باشد نه ساكن باشد، حالائي كه هست يا متحرك است يا ساكن. ملتفت باشيد و هروقتي ساكن است متحرك نيست هر وقتي متحرك است ساكن نيست. پس ذات زيد اگر همين ساكن بودوقتي متحرك مي‏شد بايد ذات زيد فاني شود و تو مي‏بيني باقي است و همچنين وقتي ساكن شد متحركش فاني مي‏شود. پس متحرك اگر توي دنيا هست زيد متحرك است اگرچه سكونش فاني شده در دنيا نيست، همچنين وقتي زيد ساكن شد سكوني اگر در دنيا هست زيد ساكن شده اگرچه حركتش فاني شده. حالا ذات زيد اگر آن حركت بود كه فاني شده بايد ذات زيد فاني شده باشد و نباشد، و ما مي‏بينيم زيد همان زيد است، پس زيد فعل خودش نيست آن متحرك نيست همچنين آن ساكن نيست. ذات زيد ساكن وقتي متحرك شد سكون فاني مي‏شود و تو مي‏داني ذات زيد باقي است، تعبير مي‏آريم ذات زيد نه متحرك است نه ساكن و معني اين حرف اين نيست كه سلب كنيم از زيد حركت و سكون را، و خيلي در كليات توحيد كه مي‏شنوي سلب مي‏كنند از خدا چيزي را حتي آنكه باقي نمي‏ماند چيزي مگر آنكه سلب مي‏شود. مثلاً مي‏شنويد فرمايش مي‏كنند كمال التوحيد نفي الصفات عنه معني اين حرف اين است كه خدا را آن جوري كه هست بشناسيش و آنجور اينجور است كه ذاتش بالاي صفاتش افتاده نه اين است كه ذات خدا را نبايد گفت قادر يا نبايد گفت عالم، اينها را كه مي‏شنوند سلب مي‏كنند قدرت و علم را. فكر كنيد خدائي كه قادر نيست خدا نيست‏خدائي كه عالم نيست خدا نيست. باز از عالم ظاهر برَش داريد از شهاده برداريد ببريد به غيب. از روي عالم شهاده بايد برداشت برد آنجا. بي‏اغراق اگر اينجا فهميدي آنجا هم مي‏فهمي، اينجا يك زيدٌ قائمٌ را مي‏فهمي اين را كه فهميدي عمروٌ قائمٌ را هم مي‏فهمي و هكذاپس در اينجا فكر كنيد ان‏شاءالله همچو زيدي كه نه متحرك باشد هرگز نه ساكن باشد هرگز، عرض مي‏كنم در هيچ عالمي خدا نيافريده و نخواهد آفريد بعد از اين، و اگر اهل حكمت هستي مي‏فهمي كه نخواهد آفريد و محال است خدا خلق كند سنگي را كه نه بجنبد نه نجنبد. وضع صنعت خدا اين است كه سنگي كه خلق مي‏كند يا بايد متحرك باشد يا ساكن. پس حالا باين‏نظر صدق كرد كه چون ذات زيد متحرك نيست، و ملتفت باشيد كه حركت را سلب نمي‏خواهم بكنم از زيد سكون را هم نمي‏خواهم سلب كنم از زيد، تا سلب كني هردو را، ديگر زيد زيد نيست. پس اين حركت و اين سكون كأنّه دو كسر وجود زيدند سلب نمي‏شود از زيد، لكن در مقام ذات كه مي‏روي نبايدش اثبات كرد. اما بدانيد كه هر ذاتي كه معروف شده بصفتش معروف شده. پس زيدي كه شما ديديد او را يا متحرك بود ياساكن بود و متحرك يكي از اسمهاي او است چنانكه ساكن يكي از اسمهاي او است وشما او را كه شناختيد يا بصفت حركت يا بصفت سكون شناخيتد، پس باسمش شناختيد او را، و اينها خيلي بكارتان مي‏آيد. عرض مي‏كنم مردم ازبس خير درشان نبوده والله اهل حق مأيوس شده‏اند از تعليمشان، والا مأموريد در تمام كارهاتان بسم‏الله بگوئيد و اين ابتدا كردن باسم خدا در همه دينها بوده حتي در كتاب گبرها هرجائي دارد كه بنام يزدان دادار فلان فلان. اين بسم‏الله در هر ديني باب بوده است مي‏خواهي راه‏بروي بسم‏الله بگو، اگر بسم‏الله نگفتي و براهي رفتي و افتادي كلّه‏ات شكست ملامت مكن مگر نفس خود را. مي‏خواهي راه‏بروي بسم‏الله بگو و راه برو، مي‏خواهي بنشيني بسم‏الله بگو و بنشين‏مي‏خواهي بخوابي بسم‏الله بگو بخواب، مي‏خواهي بخوري بسم‏الله بگو و بخور. بسم‏الله نگفتي و خوردي دلت درد آمد ملامت مكن مگر نفس خود را. مي‏خواهي جائي بروي مي‏خواهي كاري بكني نمازي بكني هركاري بايد ببسم‏الله كرده شود، مأمور هستي. ديگر حالا كرده نمي‏شود، بايد يادش گرفت و كرد تا بشود .

حالا اين قاعده را ببينيد به چه آساني عرض مي‏كنم. شما اگر بخواهيد زيد را نام ببريد آيا نه اين است به اسمش نام مي‏بريد؟ اگر به زيد رسيديد، اگر متحرك است مي‏گوئيد اي متحرك نگاه كن بمن، اگر ساكن است مي‏گوئيد اي ساكن نگاه كن بمن‏اسم زيد چسبيده است به زيد، هيچ فرقي ميانه زيد و ميانه متحرك بهيچ‏وجه‏من‏الوجوه نيست، سرش سر زيد است، پاش پاي زيد است، دستش دست زيد است، بدنش بدن زيد است، روحش روح زيد است مع‏ذلك ايني كه متحرك است اسم زيد است نه ذات زيد. چرا كه تا ساكن شد اين اسم متحرك مي‏رود اسم ساكن مي‏آيد و شما اگر در اين اسم نخوانيد زيد را لابديد در ساكن او را بخوانيد، بجهتي كه زيد يا ساكن است يا متحرك. بايد خطاب كنيد به زيد باسمهاي اشتقاقي. مكرر اين را عرض كرده‏ام پيش پير و پيغمبر و خدا و رسول و اهل حق، اسم بي‏مسمّي و لفظ بي‏معني يافت نمي‏شودوقتي مي‏گوئي گرم، يعني آن چيز گرم، گرم است ديگر يخ را ما اصطلاح كرده‏ايم گرم اسمش بگذاريم، تو اصطلاحي از پيش خودت كرده‏اي والاّ يخ سرد است، ما مي‏بينيم سرد است. ديگر آتش را ما آب مي‏گوئيم، خودمان همچو اصطلاحي كرده‏ايم، اين اصطلاح تو معني ندارد. حق و باطل را چگونه مي‏شود اصطلاح كرد كه حق باطل است يا باطل حق است؟

منظور اين است كه خدا و رسول تمام كلماتشان معني دارد، يعني اشتقاق داردپس زيد اگر ايستاده است مي‏گويند اي ايستاده، اگر نشسته است مي‏گويند اي نشسته. اين نشسته اسم زيد است، اين ايستاده اسم زيد است. اگر متحرك است مي‏گوئي اي متحرك، ساكن است مي‏گوئي اي ساكن. حالا فكر كن كلاه خود را قاضي كنيد فكر كنيد، بخواهيد يكجائي چيزي پيدا كنيد كه بخواهي با او حرف بزني و حرف تو به اسمش نخورد، چنين چيزي پيدانخواهد شد. پس شما زيد را هم به اسمش تعبير مي‏آريد از اين‏جهت به اسمش التفات به او مي‏كنيد، به اسمش مي‏شناسيد او را. پس لامحاله اسم زيد را بايد برد تا به اسمش روي خود را به شما بكند. پس متحرك اسمي است از زيد و ساكن اسمي است از زيد و اسم، غير از مسمّي است نه غيري كه عمرو غير از او است. يعني كه هريك از اين دو تا احاطه به ديگري نكرده‏اند و زيد يكي احاطه به اين دوتا كرده است ،پس هيچ‏يك از اينها كل او نيستند جمع او نيستند، اينها محيط بر يكديگر نيستند ولكن زيد كل اينها است جمع اينها است محيط به اينها است و اين زيد شناخته نخواهد شد مگر باين يكي يا بآن يكي. قل ادعواالله او ادعوا الرحمن، او ادعوا الرحيم او ادعوا المقتدر، ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني. بي اين اسمها نمي‏تواني بشناسي زيد را. پس زيد يا نشسته است يا ايستاده، تو هم خطاب مي‏كني مي‏گوئي اي ايستاده اي نشسته. اسمها يقيناً متعددند و تو مي‏شماري آنها را و مي‏گوئي اين يك آن دو آن سه، و زيد يقيناً يكي است و متعدد نيست و زيد پاره‏پاره و حصه‏حصه نشده كه نصفش را بدهد به ساكن نصفش را بدهد به متحرك. زيد را پاره كني نه متحرك مي‏تواند بشود نه ساكن مي‏تواند بشود، پس متحرك نصف او نيست كه ساكن نصف ديگرش باشد و متحرك كل او نيست كه ساكن هيچ او باشد. و چنانچه زيد از براي خود اسم گرفته همين‏طور خدا براي او اسم بسيار است تو هم دعوت مي‏كني او را باسم او و بواسطه اسم او باو توجه مي‏كني. و اگر اين را اينجا ياد گرفتي ديگر پيش خدا هروقت رفتي بواسطه اسم او مي‏روي. اين مشقت باشد هروقت نماز كردي روزه‏گرفتي نيّتي كردي، توجّه به خدا كردي، آن يادي كه از خدا كردي اگر يادت نيست يا محمد يا علي يا فاطمه يا حسن يا حسين يا يك كدام از ائمه آنجا نيستند بدان پيش خدا نرفته‏اي. و عرض مي‏كنم اين كم است در ميان مردم و مخصوص اهل حق است‏اغلب مردم خيال مي‏كنند كه ما ياد آن كسيكه آسمان و زمين را ساخته هستيم و محمد هم يك تكه از اين آسمان و زمين است و هيچ محمد هم يادمان نيست، چه عيب دارد آدم پيش محمد نرود پيش خدا رفته باشد؟ شما اينجور نباشيد، ببينيد خدا خودش چه‏جور دستورالعمل داده، خودش دستورالعملش اين است كه فابتغوا اليه الوسيلة بجهت اينكه بي‏وسيله نمي‏توان رفت پيش خدا، بي‏وسيله نمي‏توان خواند خدا را، آنهائي هم كه مي‏گويند رفتيم بهذيان مي‏خواهند يك حرفي بزنند بعوضي اسم ديگر سرش مي‏گذارند، الحادي مي‏كنند .

باري، پس ان‏شاءالله خوب دقت كنيد همين‏جا ملتفت شويد. زيد هم اسمي دارد و به آن اسم آن را مي‏خوانيد، وقتي مي‏بينيد زيد ساكن است خطاب مي‏كنيد يا زيد ساكن و وقتي مي‏بينيد زيد متحرك است خطاب مي‏كنيد يا زيد متحرك. و اين‏جورهائي كه عرض مي‏كنم اگر ملتفت باشيد توي دعاها كه مي‏خوانيد همين‏طور چيزها مي‏بينيد هست نهايت لفظ زيدش عوض شده. مي‏خوانيد ياالله الرحمن، ياالله الرحيم، ياالله القادر، ياالله المقتدر، ياالله ياالله درهمه بايد گفت. رحيمي كه الله توش نباشد رحيم نيست، رحماني كه الله توش نباشد رحمان نيست، تمام اسمهاي خدا الله توش است. اگر الله را از آنها بكشي ببري بيرون، ديگر رحمان برحمانيت باقي نمي‏ماند، رحيم برحيميت باقي نمي‏ماند و هكذا. اين است آن سّري كه اللهم عرّفني نفسك فانّك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف رسولك الله را بيار تا من رحيم را هم كه ببينم ببينم الله توش است، الله را بيار تا من رحمان را هم ببينم ببينم الله توش است، مقتدر كه ببينم ببينم الله توش است و هكذا. اگر تو خودت را بمن نشناساني و الله را نياري پيش من، من برحيم كه نگاه مي‏كنم همان راء و حاء و ياء و ميم مي‏بينم، اسمي مي‏بينم كه اشتقاق ندارد و اسمي كه اشتقاق ندارد دخلي باو ندارد، اسم او نيست. اگر مي‏خواهيد ياد بگيريد اين حرفها را دقت كنيد و ملتفت باشيد كه جاهاي نازك‏كاريها بكارش ببريد. آنجاها بسا وقتي انسان توجه مي‏كند غافل مي‏شود از اين حرفها، اين حرفها از نظر مي‏رود. شما سخن را در زيد جاري كنيد شما به زيد كه خطاب مي‏كنيد خطاباتي كه راست است و ريشخند و دروغ نيست، اگر ايستاده است مي‏گوئي زيد ايستاده يا زيد القائم، اين زيدش بجاي الله و اين القائم بجاي رحمان مثلاً، همچنين اگر زيد نشسته است مي‏گوئي اي زيد نشسته، اگر متحرك است مي‏گوئي اي زيد متحرك‏ساكن است مي‏گوئي اي زيد ساكن. اگر زيديت را شناختي او را هم در اين لباس ديدي هم در آن لباس ديدي الذي يراك حين تقوم و تقلّبك في‏الساجدين اسم جامع اسماء جزئيه تماماً در تحتش افتاده و لايجاوزهنّ برّ و لافاجر، اگر اسم جامع‏تر شود ولافاجر هم در تحتش خواهد افتاد و شما هميشه از جزئي بايد پي به كلي ببريد .

ان‏شاءالله ملتفت باشيد آخر مي‏ترسم زحمت من بهدر برود، عرض مي‏كنم هركلي كه خيال كرديد و جزئي ندارد و دستتان مي‏بينيد كه به جزئيش بند نيست‏بدانيد كليش را نداريد. خدائي كه حجت ندارد رسول ندارد خدائيش هم همان خاء و دال و الف است، كاري از او نمي‏آيد اجابت هم نمي‏كند، عبادتي هم كه مي‏كني همه‏اش بيمصرف است. و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً كاري از او نمي‏آيد اجابت نمي‏كند همه‏اش خراب و ضايع مي‏شود الا مؤمني كه خدا را واقعاً بشناسد يعني اين قاعده را داشته باشد و قاعده همين كه خدا باسمش شناخته مي‏شود و ياالله بخوان يارحمان يا رحيم هركدام را بخواهي بخوان اسمهاي حسني همه مال او است‏از اسمهائي كه خودش بخود گرفته بخوان به تو هم اختيار او را وانگذارده و اگر فكر كنيد مي‏دانيد كه نمي‏شود واگذارد بجهت آنكه شما نمي‏توانيد تصرف كنيد در خدا كه اسم براي خدا اختيار كنيد. مغز دارد اين حرف كه لفظ ظاهرش همين است كه عرض مي‏كنم، وقتي خدا تجلّي كرد به رحمت عامه آنوقت رحمن است، آنوقت تو هم مي‏خواني يارحمن. اگر تجلي نكند به رحمت عامه و تو رأيت قرار بگيرد كه همچو اسمي براي او بگوئي حرفت بي‏معني مي‏شود اين است كه اسماءالله توقيفي است سرّش اين است كه عرض مي‏كنم، سّر اين توقيف حكمت همين است نه توقيف فقهي . توقيف حكمي معنيش اين است كه زيد اگر بخواهد اسم ايستاده داشته باشد مي‏ايستد، آنوقت تو هم خطاب مي‏كني به زيد كه اي ايستاده، اگر بخواهد اسم نشسته داشته باشد مي‏نشيند آنوقت تو هم خطاب مي‏كني به‏او كه اي نشسته . ببين كه توقيف با زيد بود اسمي رابخود گرفت تو هم تابع او شدي اسمي ديگر بخود گرفت تو هم همان اسمي را كه بخود گرفته بگو .

باري، مطلب اين بود كه هيچ حقيقتي بي‏شخص، خدا خلق نكرده در هيچ‏جاهيچ كلي بي‏جزئي خدا خلق نكرده، كلي بي‏جزئي كوسه ريش‏پهن است، كلي ما له الجزئي است جزئي ما له الكلي است. ذات بي‏صفتي هيچ ذات نيست صفت بي‏ذات صفت نيست، اينها تضايف دارند مثل دو خشت كه سرشان بهم‏گذارده باشدحالا كه چنين شد آن مطلبي كه در دست بود از دست نرود و از حرف زياد ذهنت پتو نشود و ملتفت باش ببين برداشت سخن از كجا بود و چه بود. از اين بود كه زيد را وقتي خطاب مي‏كني مي‏گوئي اي متحرك مي‏بيني خودش به اسم خود جلوه كرده و ظاهر شده اين خودش يعني ديگر غير زيدي نيست، حالا كه غير زيدي نيست پس چرا گفتيم اي متحرك و نگفتيم اي زيد؟ پس معلوم است كه آن زيد كلي با حفظ صورت خودش كاري ديگر هم كرده كه زيد تنها نبايد گفت، بايد گفت اي زيد متحرك، يعني حركتي كرده. پس اين حركت اسمي است از اسمهاي زيد و شما بواسطه اين اسم زيد پي‏برده‏ايد به زيد و اين اسم زيد صراطي است مستقيم بسوي زيد، پل صراط است كه بايد از آنجا گذشت و به زيد رسيد. ملتفت باشيد كه به آن هم بايد تو چنگ بزني، پا بگذاري در اين صراط يا سير و سلوك بر روي اين پل كني يا بگو بر روي آن صورت يابگو بر روي اين متحرك يا ساكن، حبلي است از زيد كه يك سرش به دست زيد بسته است و يك سرش را به دست تو داده كه تو اگر مي‏خواهي بيائي پيش من، اين است ريسمان من يا بگو دامن او است چنگ بزن و بگير، يا عروه‏الوثقائي است كه لاانفصام لها و بايد متمسك به آن شد. پس اين ايستاده حبل او است ريسمان او است باب او است اين است كه پيغمبر مي‏گويد منم شهر علم و عليّم در است، انا مدينه‏العلم و علي بابها و چه عرض كنم كه چقدر مطالب در اين قاعده هست، همين يك كلمه را ياد بگير به همه آن مطالب مي‏رسي و اگر يادگرفتي اين يك كلمه را آنوقت مي‏داني كه بخواهي پيش پيغمبر بروي بي‏علي نمي‏شود رفت، چنانكه پيش خدا بي‏پيغمبر نمي‏شود رفت . اين است آن چيزي كه پيش مردم نيست و مخصوص اهل حق است و ندارند ساير مردم آنرا. از اين است كه مردم وقتي مي‏شنوند رسول خدا، خيال مي‏كنند يعني فلان‏بن فلان حالا كه همچو خيالش كردند حالا خيال مي‏كنند فلان‏بن فلان را بي علي‏بن ابي‏طالب مي‏شود ديد، چطور مي‏گوئي نمي‏شود ديد؟ همه مردم رفتند و ديدند. يا مي‏شنوند خدا را بي‏پيغمبر نمي‏شود شناخت، خدا را خيال مي‏كنند يعني آن چيزي كه در غيب است و غافلند از اينكه خدا مي‏آيد در ميان خلق و حرف مي‏زند با خلق. همين حرفهاي پيغمبر حرفهاي خدا است، قرآن تمامش از زبان پيغمبر بيرون آمد و هركس بگويد قرآن كلام خدا نيست كافر است تمام قرآن كلام خدا است باوجوديكه اين قرآن قول رسول كريم است، قول خداي عظيم است و قول كسي ديگر نيست. پس بگو خدا آمده ظاهر هم شده حرف هم زده حجت تمام كرده .

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، خدا وقتي مي‏خواهد خودش را بشناساند به خلق‏به ظاهرِ خودش، خودش را مي‏شناساند پس بگو بكم عرف الله و اگر شما نبوديد خدا شناخته نمي‏شد، من عرفكم فقد عرف الله، چنانكه وقتي زيد مي‏خواهد خود را بشناساند به كسي، به صفتي ظاهر مي‏شود، پس يا مي‏ايستد آنوقت بايد اسم ايستاده به او بگويند مردم، يا مي‏نشيند بايد اسم نشسته به او بگويند، يا حرف مي‏زند كه متكلم به او بگويند، يا ساكت مي‏شود كه به او ساكت بگويند. يا متحرك مي‏شود يا ساكن، ديگر غير از اين‏جور هم محال است بي‏واسطه اسم معروف شود يا كسي او را بشناسد يا كسي با او حرف بتواند بزند. حالا اينهائي كه مي‏نمايانند او را و مي‏شناسانند او راهمين اسمائش است كه غير اويند و او را مي‏شناسانند .

حالا متحركي كه اسم زيد است خيال كن از براي اين متحرك خودش چهار مقام است: مقام اول مقام بيان است، مقام دويمش مقام معاني است، مقام سيومش مقام ابواب است، مقام چهارمش مقام امامت است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، آن زيد دخلي به مقام بيان ندارد، آن زيد دخلي به مقام معاني و ابواب و امامت اينها نداردتوي هم نرود حرفها. آن زيد خودش خودش است همينكه خواست كسي آن را ببيند، نمود خود را بغير همينكه خود را نمود، نمودار شد، الظاهر اسمش شد، ديگر خود را ننمود الظاهر اسمش نشد. پس زيد همينكه مي‏نماياند خودش را به غير، اسمي پيدا مي‏كند كه نمودار شد. وقتي اين را به عربي مي‏بري مي‏گوئي ظَهَرَ يعني ظاهر شد. اين ظاهر اسم زيد است نمي‏شود وقتي در خانه رفت مخفي شد ظاهر باشد. آنوقت ديگر شما دقت كنيد و اگر اينها را داشته باشيد خيال مكن اسم خدا همه‏اش باطن است بلكه اسم خدا چنانكه باطن است ظاهر هم هست. آيا نمي‏بيني مي‏گوئي هو الاول و الاخر والظاهر و الباطن، و اگر ظاهرش را نمي‏داني چطور است باطنش را طمع مكن كه بتواني بداني. در جاهائي كه نمي‏ترسي فكر كن، اينجا كه فكر كردي آنجا كه مي‏روي سرراست مي‏روي و شبهه نمي‏ماند. ببين زيد وقتي توي خانه خود است مخفي است پس اسمش باطن است، وقتي آمد بيرون پيش تو آنوقت كه آمد، اسمش آنوقت ظاهر است و ذات زيد هم ظاهر است هم باطن است، يا بگو نه ظاهر است نه باطن. اما اين‏جور كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد، اگر وقتي مي‏گوئي اي زيد ظاهر، و مي‏خواهي معني داشته باشد بايد ديده باشي زيد را و ظاهر شده باشد براي تو. وقتي مي‏گوئي يا باطن بخواهي معني داشته باشد، بايد بداني در خانه است و براي كسي آشكار نشده‏ديگر زيدي باشد كه نه ظاهر باشد نه باطن، اين زيد هم اسمش نيست. ديگر فراموش نكنيد ان‏شاءالله، از براي هريكي از اسمها يا قائم يا قاعد يا متحرك يا ساكن‏هركدام از اين اسمها كه باشند چهار مقام دارند اين اسمها براي خودشان و اين مقامات مقامات توحيد است و اگر فكر كني مي‏داني در دعاهات هست ، خدا را قسم مي‏دهي بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك. پس خدا مقاماتي دارد، قَسَمش هم مي‏دهي به آن مقامات، و كأنّه بجان خودش قَسَمش مي‏دهي. چه بگوئي خدايا بحق محمد چنين كن، چه بگوئي بك يا الله، فرق نمي‏كنداگر هرچيزي را سرجاي خود گذاردي حكمت مي‏شود. ببين اين زيد ايستاده تمامش زيد است و اين زيد ايستاده چهار مقام دارد: مقام بياني دارد، مقام معاني داردمقام وساطت و بابيت دارد، مقام امامت و پيشوائي دارد. وقتي مي‏ايستد و پشت سرش نماز مي‏كني، باز ايستاده است همين قائم است امام .

خلاصه، مطلب از دستتان نرود ان‏شاءالله. پس از براي قائم چهار مقام است و اين مقامات چه زيدٌ قائمٌ باشد چه قائمٌ زيدٌ، زيد چهار مقام داشته كه قائم چهار مقام پيدا كرده. اين مقامات از غير عرصه زيد نيامده پس مقامات زيد است نهايت مقامي بعد از مقامي. گاهي براي مرتاض شدن ذهن عرض كرده‏ام ببينيد اين زيد قائم مي‏ايستد بعد راه مي‏رود، اين ايستاده و آن رونده هردو زيدند. بعد آن رونده مي‏دود، آن كسيكه مي‏دود مسرع اسمش است در عربي اين دونده را مسرع مي‏گويند پس آني كه سرعت مي‏كند زيد است، آني هم كه راه مي‏رود زيد است، آني هم كه ايستاده زيد است. پس يكي از مقامات زيد اين بود كه ايستاد، يكي از مقامات زيد اين بود كه راه رفت اما بعد از ايستادن، و مقام راه‏رفتن زير پاي مقام ايستادن است. پس مقام ايستادن بالاي مقام روندگي است و يكي از مقامات سرعت است و وقتي راه افتاد و سرعت كرد آن هم اسمي است از اسماء، نهايت بعد از اسم ماشي و اسم ماشي بالاي اسم مسرع است، تا اسم بالا نباشد اسم پائيني نمي‏شود موجود شود، تا نايستد نمي‏شود راه‏برود، تا راه نرود نمي‏شود مسرع بشود. اينها مقاماتي هستند براي زيد. پس اگر مي‏خواهي زيد را بخودش قسم بدهي بگو اي زيد بحق خودت كه چنين كاري را بكن‏يا بگوئي بحق قائم چنين كاري را بكن، يا بحق ماشي چنين كن، يا بحق مسرع چنين كن‏فرق ندارد همه محترمند پيش زيد، همه مقاماتي هستند از خودش، همه اينها مقاماتند. بلاتشبيه يا بتشبيه اينها درجاتي هستند مثل پله‏هاي نردبان كه تو بايد پابگذاري و بالا بروي، اين است كه هم درجات عندالله درجات يعني پله‏ها، چنانكه نردبان پله‏ها دارد اينها پله‏ها هستند، تو هرجا هستي بايد دست بزني بكمر آن كسي كه متصل است به تو و كمر مي‏گويم همين‏طور در اخبار لفظ كمر فرمايش مي‏كنند. راوي مي‏پرسد در روز قيامت خدا چه‏جور سلوك مي‏كند با مؤمنين؟ مي‏فرمايد پيغمبر خدا9 مي‏چسبد به كمر خدا، لفظ كمربند مي‏فرمايد، اخذ بحجزه‏الله پيغمبر مي‏چسبد به حجزه خدا و ماها مي‏چسبيم به حجزه پيغمبر، يعني ماها كمر پيغمبر را مي‏گيريم، شماها هم مي‏چسبيد بكمر ماها. حالا خودت بگو ببينم آنهائي كه به پيغمبر مي‏چسبند و آنهائي كه بكمر آنها مي‏چسبند، خدا پيغمبرش را كجا مي‏برد؟ پيغمبر، ما را كجا مي‏برد؟ ما دوستان خود را كجا مي‏بريم؟ راوي دست بهم‏زد گفت دخلناها دخلناها والله، داخل بهشت شديم بخدا قسم .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، مطلب اين بود كه هميشه بايد آن حبلي كه متصل است چنگ زد گرفت، هيچ مغرور نشويد به حبالي كه بدست نيست و اين نصيحت است محض دوستي عرض مي‏كنم، داشته باشيدش. از آسمان ريسماني آمده تا آنجائي كه دستت مي‏رسد، اگر مي‏گيري آن را دستت بند است. اگر اين چهار انگشت بالاي دست تو باشد و دست تو نرسد ، اين ريسمان تو نيست ريسمان باشد يا نباشد دست تو نرسيده ، مال تو نيست. و حبال الهي آن است كه حبلش آمده باشد تا جائي كه دست تو برسد و اگر حبلش نيامده باشد تا جائي كه دست تو برسد، خدا مبلغ نيست، بالغُ امره نيست، بالغٌ امره نيست، واضح امره نيست و اگر اين‏طور نباشد و جوري باشد كه من راهش را راه‏نمي‏برم و دينش را واضح نكرده من نمي‏دانم از كدام سمت بروم، نمي‏دانم كدام دينش را اختيار كنم. اولاً اگر اصلش نمي‏داني بايد ريسماني آويزان باشد از پيش خدا تا پيش خلق كه يكسرش بدست خدا باشد يكسرش بدست خلق، تاپيش تو هم آمده باشد، كه بدان هنوز خدا نداري، چنين خدائي خدا نيست. خدا لامحاله ديني دارد، خدا بالغ است امرش، خدا رسا است امرش مي‏رسد واضح است امرش .

خلاصه، باز حرفها متفرّق شد برويم بسر همان مطلبي كه در دست بود. پس زيدي كه شما مي‏خواهيد او را بشناسيد به يكي از اين جلوه‏ها مي‏شناسيد، به يكي از اين ظهورات، به يكي از اين اسمهاي خود، زيد خود را مي‏شناساند به شما، شما هم بواسطه يكي از آن اسمها او را مي‏شناسيد و از براي هريك از اين اسمها كه پيششان رفتي و پيش هركدام بروي مي‏تواني صاحب اسم را بخواني. ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني، هريك از اين اسمها چهار مقام دارند يك مقامش مقام بيان است كه بايد يادگرفت ان‏شاءالله، يكي از مقاماتش مقام معاني است كه ان‏شاءالله وقتي عرض مي‏كنم ملتفت خواهيد شد ان‏شاءالله. همچنين مقام ابواب همچنين مقام امامت .

پس مقام بيان قائم از براي زيد اين است كه تو اگر به قائم نگاه مي‏كني و هيچ به قائم ملتفت و متذكر نيستي و غافلي از قائم، بطوريكه هيچ متذكر نيستي قائم را بهيچ‏وجه من‏الوجوه مي‏بيني زيد است و لاشي‏ء سواه وحده وحده و لاشي‏ء في منظري سوي زيد، اگر چنين است پس قائم نديده‏اي باوجوديكه همين قائم است ديده‏اي و به خود زيد هم نگاه كرده‏اي و زيد ديده‏اي. پس آمد و ايستاد اما تو نديدي او را و زيد را ديدي، اين مقام مقام بيان قائم است كه قائم بيان مي‏كند زيد را. بيان كه مي‏كند، زيد را بيان مي‏كند نه خودش را و بيان خودش را اگر بخواهد بكند بيان زيد را نمي‏تواند بكند. اگر بگويد منم ايستادة زيد، بيان زيد را نكرده است. يك خودي نموده يك زيدي هم نموده حالتش بين‏بين است. بيان وقتي است كه هيچ خود را ننمايدحالتش بعينه مانند ضمير است. تو وقتي مي‏خواهي اشاره‏كني به غيب يا به غير، هو مي‏گوئي يا او مي‏گوئي. الف او نيست، واو هم او نيست، هاء هم او نيست. وقتي الف نمي‏بيني يادت هم نيست كه الف گفتي، يادت هم نيست واو گفتي و حال آنكه الف و واو در ميان هست كه مي‏گوئي او، و همه عقلا مي‏دانند كه تو نه الف مي‏خواهي بگوئي نه واو، و باوجود اين اگر الف نگوئي واو نگوئي هيچ‏كس ندانسته تو اشاره بغير كرده‏اي . بعينه مگو لِ تو بگو لِ باز هم بگو لِ، اين است كه يكپاره جاها گفته مي‏شود تو هو مگو هو مخوان او را بخوان او را بدان. باز تا مي‏گوئي او، الف گفتي و واو گفتي، تا هو گفتي ها گفتي واو گفتي، حالا آيااين مطلب است؟ خير، باز ها نيست واو نيست. الهاء لتثبيت الثابت ها براي تثبيت آن امر ثابت است، و الواو اشارة الي الغائب عن درك الحواس .اينها را مگو خودش را بگو، باز تا خودش مي‏گوئي خا دارد دال دارد هر كار كني مي‏بيني معمّا مي‏شود، يعني براي كسانيكه اهل نيستند براي آنها رمز مي‏كنندبراي اهلش رمز نيست معمّا نيست. پس او بگو تا مردم بدانند تو خطاب به غير كرده‏اي لكن الف مگو، ياد مخرجش مباش، اگر ملتفت الف شوي يادت بيايد كه بايد الف از سر ناف كنده شود و گفته شود، ملتفت او نمي‏شوي. واو مگو، ياد مخرجش مباش، اگر بخواهي ملتفت اين شوي كه واو مخرجش ميان دو لب است، اينها را فكر كني بهيچ‏وجه نمي‏تواني او بگوئي. پس ملتفت واو مباش، واو را مگو از حروف شفوي است، پس مي‏گويند راست بگو و او را بخوان و مگو او را بخوان او را مخوان او را وسيله كن و وسيله در ميان نباشد هرچه غير او در ميان بياري غير او است و ماذا بعد الحق الا الضلال .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس قائم يك مقام ضميري دارد كه آن ضمير راجع است به زيد و زيد است آن مقصود. باز مي‏آئيم پيش قائم و بغير از زيد كسي را نمي‏بينيم، اين مقامي كه تمامش بيان كننده زيد است لكن خودش نيست، اين مقام اسمش بيان شده، اسمش مبيّن شده، اين است مقام بيان قائم كه دخلي به زيد نداردباز دخل ندارد هم معمّا است ملتفت باشيد. پس زيد در مقام بيان ديده مي‏شود و قائم بدون اينكه خود را بنمايد زيد را مي‏نمايد باوجوديكه غير از خودش چيزي نيست پس وحده وحده و لاتشرك به شيئاً انظر اليه و لاتنظر الي ماتري. پس او را بخواه و غير او را مخواه، پس او را دعا كن و غير او را مخوان. اين است كه حتم كرده‏اند كه اگر كسي غير او را دعوت كند محال است كه اجابت كند كسي او را. پس اگر بگوئي قائم است و وسيله من است باز بغير زيد توجه كرده‏اي و بسا خائب و خاسرت كند. زيد را مي‏بيني او را بخوان ، از او بخواه، از غير او مخواه. باو اميد داشته باش بغير او اميد نداشته باش‏او در ظاهر از نفس ظهور اظهر و اولي و اوجد است. اين است مقام بيان زيد، ديگر مقام معانيش باشد. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

(يكشنبه 27 صفرالمظفّر 1300)

17بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

عرض كرده‏ام مطلب را در عالم خودتان اصل مسأله را بيابيد آنوقت در آنجائي كه بايد بكار برد بكار ببريد، اما فهميدنش اينجا باشد و تااينجا نفهميد بدانيد باقيش هذيان است و هيچ چيز دست هيچ‏كس نيست .

پس عرض مي‏كنم كه زيد و هرمعروفي محال است كسي او را بشناسد مگر اينكه ببيند او را يا متحرك است يا ساكن، سنگي هم همين‏طور است و اين اختصاص به جائي ندارد هرچيزي هرجائي خدا خلقش كرده فعلي به او داده، بعبارتي ديگر صورتي به او داده بصورتش ظاهر است، صفتي به او داده بصفتش پيدا است. پس زيد را شما مي‏شناسيد بقائم واين قائم فعل او است صادر از او شده و بگوئيد قائم، قائم مقام او است و جاي او ايستاده و از براي اين قائمي كه بجاي زيد ايستاده مقاماتي است و زيد ديگر جائي ديگر بغير از همانجائي كه قائم ايستاده نمي‏شود بايستد. فكر كنيد هركه بايستد، مي‏ايستد همانجا كه مي‏ايستد ايستاده، پس زيد مي‏ايستد و اين ايستاده غير زيد است بجهتي كه گاهي حمل مي‏كني اين را به زيد مي‏گوئي اين ايستاده زيد است وقتي هم مي‏نشيند نفي مي‏كني، يكدفعه نفيش مي‏كني يكدفعه اثباتش مي‏كني‏پس زيد همانجا كه ايستاده همانجا جاي ايستادن زيد است و اين فرق نمي‏كند شما زيد بگوئيد يا فلان پيغمبر بگوئيد يا خدا را بگوئيد. وقتي خدا حرف مي‏زند اگر به گوش مردم بايد برسد از يكجائي صدا بيرون مي‏آيد، يك دفعه مي‏بيني از نخل طور صدا بيرون آمد كه انّي انا الله لا اله الا انا. آدم مي‏داند هوا است و اين صدا از توي هوا مي‏آيد اما اين هوا را كه اين‏طور كرده كه صدا از آن بيرون آيد؟ يك كسي هست توي اين صدا و توي اين هوا حرف مي‏زند. نخل طور را آدم مي‏داند چوب است نبات است لكن يك كسي اين چوب را بصدا درآورده. وقتي خدا حرف مي‏زند هواها را مي‏گيرد بهم مي‏زند بجورهاي مختلف حرف ساخته مي‏شود. پس خدا كجا متكلّم است؟ در كلامش متكلم است. كجا ساكت است؟ هرجا حرف نمي‏زند همانجا ساكت است‏خدا كجا ايستاده؟ آنجائي كه ايستاده ايستاده. كجا نشسته؟ آنجائي كه نشسته نشسته. كجا ننشسته؟ آنجائي كه ننشسته ننشسته .

فكر كنيد پس ان‏شاءالله حرفهائي كه مي‏زنيد سعي كنيد معني‏دار باشد. پس زيد ايستاده و اين ايستاده كه ايستاده ذات زيد نيست چرا كه اين خراب مي‏شود و ذات زيد سرجاي خود هست و ما معامله‏اي كه با زيد داشتيم وقتي هم كه نشست طلب خود را مطالبه مي‏كنيم از او. پس اين قائم، قائم مقام زيد است و در مقام زيد ايستاده و ظهور زيد است بقيام و غير از اين قائم هم زيد قائمي ندارد معقول نيست هرجا كه ايستاده قائم است .

حالا باين نسقها كه فكر كنيد خواهيد دانست از براي اين قائمي كه بجاي زيد ايستاده خلافتش خلافت دروغي نيست، پس خطاب مي‏كند به مردم كه هركه مي‏خواهد زيد را ببيند بيايد مرا ببيند، هركه مرا ديد زيد را ديده. هركه مي‏خواهد زيد را بشناسد بيايد مرا بشناسد هر كه مرا شناخت زيد را شناخته، هركه مرا نشناخت زيد را نشناخته. پس قائم، قائم مقام زيد است و اين قائم صاحب چهار مقام است: صاحب مقام بيان است، صاحب مقام معاني است، صاحب مقام وساطت و بابيت است و صاحب مقام پيشوائي و امامت است. قائم است كه اين‏جور كارها را بايد بكند و غير از اين‏جور داخل محالات است .

حالا كه چنين شد از آن بابي كه خود اين قائم را احداث كرده‏اند آنچه دارد اين قائم بخواهي نسبتش را به زيد بدهي بجا است. اين است كه مراتب اين، بسته به زيد است و مضاف به زيد است. پس مقامات اين قائم را مي‏گوئيم مقامات و مراتب زيد است، قسمش هم كه مي‏دهي مي‏گوئي بمقاماتك و علاماتك، تو را قسم مي‏دهم به مقامات تو .

پس اول مقام بيان است و عرض كردم مقام بيانش اين است كه ديگر متذكر اين نباشيد شما كه زيد است و اين احداث كرده اين ايستاده را و باين ايستاده خودش را نموده به مردم، لكن زيد نبينيم. و اين مشعر را همه‏مان داريم. اول وهله هركس هر شخصي را مي‏شناسد هرچيزي را مي‏شناسد اول خودش را مي‏شناسد بعد ملتفت مي‏شود نشسته ياايستاده يامتحرك است يا ساكن. پس چون آن زيد نيست شخص غائبي بيرون از وجود اين قائم، از اين‏جهت در اين جائي كه قائم ايستاده زيد هم ايستاده، وهم هم نيست بلكه او ايستاده و غير او كسي نايستاده و غير از اوئي نيست‏پس شما وقتي در قائم نگاه كنيد و نبينيد مگر مؤثر را و در اثر بياد اثريتش هم نباشيد و به زيد متوجه باشيد، باوجوديكه اين مقام اعلي درجات همين اثر است، او خودش مخفي شده زيد را نموده اما حالا كه خودش مخفي شده نبايد اعراض از او كرد باز بايد متوجه به او بود، دامن او را گرفت لكن دامنش دامن زيد است، رو كردن به او روكردن به زيد است بشرطي كه او و زيد نگوئيد همان زيد بگوئيد. در معاملات دنيائي‏تان كه همين كار را مي‏كنيد آسان هم هست مشكل هم نيست. حجت خدا هم تمام است بجهتي كه آسان قرار داده لكن با اينكه آسان قرار داده و حجتش تمام است و نقص ندارد، بخواهيم لجبازي با خدا كرده باشيم و لج‏كنيم او هم لج‏مي‏كند، سربسر هم نيست هركه خود را با خدا جنگ بيندازد لامحاله مغلوب خواهد شد. خدا است خالق تمام تدبيرها و تدبيرها مي‏كند انسان را گمراه مي‏كند در كلوخها مي‏اندازد .

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس از براي قائم اسمي است اعلي درجات قائم كه اسم آنجا مرجع ضمير زيدٌ قائمٌ است كه اگر در ميان مبتدا و خبر ربطي نباشداين خبر، خبر آن مبتدا نيست چنانكه مبتداش مبتداي اين خبر نيست. رابطه مي‏خواهد لامحاله. ديگر اين قاعده را كه بايد مبتدا از جهتي غير خبر باشد از جهتي عين خبر باشد داشته باشيد و همه‏جا هم جاريش كنيد و علم علم شيريني است و كأنّه غير از آن علمي نيست در دنيا .

عرض مي‏كنم خبر اگر از هيچ جهتي ربطي به مبتدا نداشته باشد، اگرچه لُري و فارسيش را كسي بخواهد بگويد ربطش را هم بايد بردارد، لكن براي فهم عرض مي‏كنم، خبر اگر هيچ مبتدا نيست و زيد هيچ قائم نيست، برفرضي كه كسي همچو خيال كند و آنوقت بگويد زيد اين را احداث كرده دخلي به او ندارد، اگر خبر هيچ مبتدا نيست، پس اين حرف دروغ است كه زيد ايستاده پس بگو زيد زيد است ايستاده ايستاده است . پس هر خبري هرجا در دنيا در برزخ زيد با اين ايستاده از جهتي عين يكديگر است و هيچ فرقي مابين زيد با ايستاده نيست، دوتا شمرده نمي‏شوند يك چيزند. پس از براي اين خبر حالتي است با زيد كه در آن حالت زيد است و لاشي‏ء سوي زيد. پس اين حالتي كه ايستاده زيد است ايستاده عمرو نيست بكر نيست خالد نيست جن نيست كسي از ملائكه نيست آسمان نيست زمين نيست، پس كيست اينجا ايستاده؟ زيد است ايستاده. پس ايني‏كه اسمش قائم است هرچه تفحص كرديم در آن كه چيزي غير از زيد پيدا كنيم، يا چيزيش را پيدا كنيم كه غير زيد باشد زورمان نمي‏رسد. پس اين زيد است ايستاده، پس اين قائم زيد است، زيد هم قائم است. وقتي قائم خودش را بخواهد بشناساند به شما كه من خبر زيدم ظهور زيدم اين را خودش بخواهد بيان كند مي‏گويد لي مع زيد حالات كه در آن حالت من اويم واقعاً اينكه با شما حرف مي‏زند زيد است‏زيد است با شما معامله مي‏كند كسي ديگر در من غير از زيد نيست، همه همان جلوه زيدم بشرطي جلوه‏اش را هم بيندازيد. من با او يك چيزم، او با من يك چيز است هيچ فرقي ميان من و او نيست لكن حالتي هم دارم كه به وسعت زيد نيست جاي من تنگ است حالتي ديگر دارم كه من ايستاده‏ام تا بنشينم ديگر من من نيستم، نشسته بجاي من نشسته است و تا نشسته من پيش من نشسته من نيستم. پس اين جاي من و جاي آن كسيكه نشسته است تنگ است جاهامان تنگ است و جاي زيد جاي وسيعي است كه هم با من بود هم با نشسته. پس از اين جهت كه جاي من تنگ است و جاي او وسيع، و تنگ غير از وسيع است، محيط غير از محاط است لكن اين خاص همان عام است بعينه اين عام همان خاص است. و بنظري خاصّ آن است كه خصوصيت داردعام آن است كه عموم داشته باشد جهت تفريقش را هم مي‏فهميد لكن اناانا هوهو ، او محيط است من محيط نيستم. من همه‏جا نيستم او همه جا هست پس من منم با وجود آنكه منش را هم كه مي‏گويد به او مي‏خورد .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله دقت كنيد اين حرفها را بخواهيد با چرت و بطور سرسري ياد بگيريد نمي‏شود. عرض مي‏كنم كه خدا مي‏داند كه كيست سرسري مي‏خواهد ياد بگيرد و او هم خيلي بهتر مي‏تواند سرسري كند و ياد ندهد. او مي‏داند كيست كه دربندش نيست. همينكه دربندش نيستي معلوم است او هم بيشتر دربند نيست و مي‏اندازد آدم را به جاهاي دور و دراز. الفاظش بسا ذهنت بماند آن الفاظ را مي‏گيري معنيش را نفهميده‏اي آنوقت مي‏شوي تو هم مثل بابيها مثل ناطقيها مثل سنّيها مثل گبرها. غرض لفظ همه‏جا آدم را مي‏برد، پس اين حرفها را اگر سرسري مي‏گيري مي‏شوي مثل آنها. شما سعي كنيد اين‏جور نباشيد دربند باشيد همان‏جور كه دستورالعمل مي‏دادند كه مردم هميشه مي‏روند مجلس روضه، هزار مجلس بيائي و نخواهي روضه يادبگيري، گريه‏ات را مي‏كني و مي‏روي و هيچ روضه‏خوان نشده‏اي لكن يك بچه روضه‏خوان كه بخواهد روضه ياد بگيرد و ديگر نخواهد گريه كندچشمش را مي‏دوزد به روضه‏خوان مي‏بيند چه حرفي را اول مي‏زند چه حرفي را بعد مي‏زندكجا گريز مي‏زند، دو مجلس كه رفت نشست و گوش داد روضه ياد مي‏گيرد .

پس عرض مي‏كنم كه قائم، قائم مقام زيد است و مقام بياني دارد و مقام بيانش آن مقامي است كه هيچ خودش را نبيني و نمي‏گويم چشمت را هم بگذار تا نبينيش‏همين‏طور كه مي‏بيني نبينش. پس اين قائم، قائم مقام زيد است و در مقام بياني كه دارد آن مقام بيانش اعلي درجات مقامات اين قائم است و اصطلاح شده اين را مقام عيان مي‏گويند مقام بيان مي‏گويند و كسيكه اين مطلب را فهميده اهل بيانش مي‏گوينداهل عيانش مي‏گويند و اين مقامي كه اعلي درجات قائم است اين است كه اگر خوب تجسس كني هرچه در خلال ديار قائم تفحص كني بغير از زيد نبيني كسي ديگر ايستاده . حالا كه غير زيدي نيست و نمي‏بيني غير زيد را قائم را هم نمي‏بيني و تا چشم ظاهري را برهم گذاردي نه زيد را مي‏بيني نه قائم را. پس قائم را بايد ديد و چشم را هم نبايد گذاشت بلكه چشم را بطور جد بايد دوخت به قائم. غافل نبايد از اين شدقائم را بايد ديد لكن اين قائم كيست اينجا ايستاده؟ زيد است وحده لاشريك له. اين زيد كه اينجا ايستاده اگر عالم است ايستاده عالم است پس رو مي‏كني به ايستاده و به زيد خطاب مي‏كني با او حرف مي‏زني مي‏گوئي انت العالم الفاضل المتحرك الساكن المتكلم الساكت. پس يك دفعه با خود قائم داري حرف مي‏زني، اگر آنوقت به خود اين قائم بگوئي توئي نشسته، مي‏زنند تو را مي‏گويند غلط كردي چنين حرفي زدي، من ايستاده‏ام چرا دروغ مي‏گوئي كه مي‏گوئي توئي نشسته، ريشخند مي‏كني مرا؟ غلط كردي كه گفتي. استهزاء مي‏كني كه اين حرفها را مي‏زني؟ من ايستاده‏ام من نشسته نيستم. لكن به آن زيدي كه ايستاده و تو مي‏گوئي اي زيد تو هم ايستاده‏اي هم نشسته‏اي و با زيد حرف مي‏زني پس خطاب مي‏كني و به زيد مي‏گوئي توئي عالم توئي قادر توئي متحرك توئي ساكن. مي‏گوئي توئي نشسته توئي ايستاده توئي اول توئي آخر توئي ظاهر توئي باطن، چون با خود زيد اين حرفها را مي‏زني او هم مي‏گويد راست است من همين‏طورهائي هستم كه مي‏گوئي. پس وقتي رو به ظهوري از ظهورات مي‏كني و يكپاره خطابات مي‏كني اين‏جور حرفها را مي‏شود زد لكن يكجائي راست مي‏شود يكجائي دروغ مي‏شود، يكجائي كفر مي‏شود يكجائي ايمان، يكجا فسق مي‏شود يكجا عدل‏يكجا حق مي‏شود يكجا باطل مي‏شود .

اعلي درجات قائم را كه نگاه كني و او را نبيني تو زيد را ببيني، يعني طوري غرق شوي در زيد كه ياد اين ايستاده هم نباشي، و باز اين معمّاست، تا بخواهي فراموش كني قائم را ديگر زيد را نمي‏تواني ببيني. پس زيد را ببين از قائم، ديگر در خلال ديار قائم كه ببيني چيزي را غير از زيد، نخواهي يافت. حال كه چنين شد پس اسم خود زيد را ببر و اسم قائم را هم نخواهي نبري مبر، بگو انت انت و اين مقام را مقام بيان قائم مي‏گويند نه مقام بيان زيد، مگر باصطلاح خاصي يعني ادني درجات او است بآن اصطلاح اينجا عرض مي‏كنم مقام بيان اعلي درجات اشياء است ديگر بالاي بيان هيچ مقامي نيست ابداً. آنچه را كه انبيا و اوليا آورده‏اند همين است، عرفانهائي كه اصل دارد و معني دارد از اينجا نمي‏گذرد ولكن گاهي همين مقام را نسبت به زيد مي‏دهند و مي‏گوئي بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان به او اگر نسبت بدهند در ادني درجات زيد مي‏افتد يعني درمقام معروفيتش كه خواست خود را تعريف كند براي ديگران تا بشناسندش اين مقام است .

خلاصه، پس اعلي درجات قائم همان زيد است از اين‏جهت راست است بگوئي اين قائم زيد است، قسم هم بخوري قسمت راست است و هرچه نذر كرده‏اي به زيد بدهي به اين بدهي به نذر خود وفا كرده‏اي، هر مصافحه‏اي با زيد بخواهي بكني با اين بكن، هر معامله‏اي با زيد بخواهي بكني با اين بكن، اين ايستاده زيد است غير زيد كسي نيست. پس وقتي اين را ببيني زيد را در مقام اين از خود اين ظاهرتر ببيني بشرطي افعل تفضيلش را بيندازي. وقتي افعل تفضيلش هم انداخته شد آنوقت مقام، مقام بيان اين قائم است و اين قائم خود را ننموده و زيد را نموده و شما با زيد معامله كرده‏ايد نه با غير زيد، اين يك مقام .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پشت سر اين مقام، مقام ظهور زيد است. فكر كنيد ان‏شاءالله، پشت سر اين مقام، مقام معاني است باصطلاحي كه فرمايش كرده‏اند. و معني يعني چيزي كه ظاهر است و همين معناي ظاهر را هم كه معني مي‏گويند بجهت اين است كه از لفظ اين ظاهر مي‏شود. متبادر به ذهن مردم معني، يعني چيز پنهان. شما ملتفت باشيد معني نه آن چيز پنهان است، معني هر لفظي همان چيزي است كه آن لفظ را كه گفتي انسان يك چيزي از آن مي‏فهمد كه اگر نمي‏گفتي آن لفظ را معلوم نمي‏شد آن چيز معنويتش، آنوقتي است كه ظاهر شود براي غير از اين جهت ان چيزي كه ظاهر مي‏شود اسمش معني است. از اين است كه در لغت عرب زمين كه گياه خود را ظاهر كرد گفته مي‏شود عَنَت الارض بالنبات يعني ظاهر كرد زمين گياه را، آنچه در او نبود ظاهر شد. هرچيزي كه دالّ بر چيزي است از دوال اربع معروف، هرچيزي كه دلالت برچيزي مي‏كند ظاهر كننده او است. نور هر منيري، ظاهراً لنفسه و مُظهراً لغيره است و دلالت بر منير مي‏كند، الفاظ هم كه دلالت بر غير مي‏كنند معني آن غير است و هر دالّي اين است حالتش و جميع دوال اربع و هر دلالتي همه همين حالت را دارند .

خلاصه، معني يعني ظاهر از لفظ و هر معنيي كه پنهان باشد در لفظ، تو مي‏گوئي معنيش را من نفهميدم يعني معنيش ظاهر نشد يحتمل اين معنيش باشد يحتمل اين نباشد، وقتي ظاهر شد آنوقت مي‏گوئي معنيش اين است .

خلاصه، پس مقام معاني يعني مقام ظهور انوار الهي. فرمودند امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و اين مقام پست‏تر است از مقام اوّلي چرا كه اينجا در همبن قائمي كه ايستاده نظر مي‏كني مي‏بيني اين فعلي است صادر شده از زيد. اين فعل از عمرو نيست، از بكر نيست، از خالد نيست، از هيچ‏كس نيست غير از زيد مال زيد است لكن ظهور زيد است بقيام. پس اين قيام ظاهر زيد است، ظهور زيد است. اين ايستاده جائي ديگر غير از پيش زيد نيست. اين مقام اندكي پست‏تر است از مقام اوّلي، چرا كه غيري ولو غيريت صفتي باشد شما اينجا ديديد و غيور هر فاعلي با فعلش غيريت صفتي است. اين غيريت نيست مثل غيريت بينوني و در اصطلاح ساير مردم نيست اينهامردم ندارند اين‏جور چيزها را و بالمرّه غافلند از اينها. شما ان‏شاءالله ملتفت باشيد، يك غيريت و مباينتي است ميان زيد و عمرو كه يكي ساكن است يكي متحرك، يكي چاق است يكي لاغر كه هيچ‏كدام دخلي بهم ندارند. بخلاف بينونت فعل من با من و حال آنكه فعل هر فاعلي غير از آن فاعل است، كار هر كاركني غير از آن كاركن است‏كارش را مي‏خواهد مي‏كند نمي‏خواهد نمي‏كند، خودش خودش است. پس غيريت فعل نسبت به فاعل يك جور غيريتي است كه جدا نمي‏شود برود جاي ديگر كه خودش از آن غافل شود. فعل بايد فاعل توش باشد تا صحيح باشد كه فعل فاعل است. اين است مقامي كه ظهور آن مقام است، قائم، قائم مقام زيد است، ظهور زيد است. مقامي است كه اسمي از خود او مي‏بري و مي‏گوئي قائم ظهور زيد است و اين مقام قدري پست‏تر است از مقام اوّلي. اوّلي زيد را مي‏ديدي لاشي‏ء سوي زيد و حالا ظهور زيد مي‏بيني با وجوديكه بجز زيد كسي در اين مقام نيست. پس مقام اين قائمي كه بجاي زيد است مقامي است كه باز جهت اتحادي دارد، باز جهت اختلافي داردهمان حرفهاي آنجا را اينجا هم مي‏زنيم بلكه آن حرفها جاش اينجا است، بلكه مقام بيان آنجوري است كه عرض كردم خودش پيدا نيست ضمير است و راجع بغير است، هيچ خودنما نيست‏خودش هم پيدا نيست. آن مقامي كه مي‏گويد من اويم اومن است، من او نيستم او من نيست، اين مقام معاني است .

دقت كنيد اينها محض لفظي كه به گوشتان بخورد و ملتفت معنيش نشويدنباشد. ايستاده مي‏گويد زيد خواست من ايستادم والاّ من خودم نداشتم چيزي از خود كه بخواهم باشم. زيد نخواهد بايستد من نيستم، من نبودم كه بخواهم هم باشم. ملتفت باشيد پس مي‏گويد او ابتدا كرد بايستادن پس من پيدا شدم، حالا كه او خواست و ايستاد او مرا واداشت و من ايستادم، خيال نكني من مباينم از او و من عمروم و او زيد بلكه من ظهور او هستم، فعل او هستم، چشم او هستم، گوش او هستم، جنب او هستم، پس من ظهور او هستم و اين ظاهر بمن است، ظاهر او هستم در ميان شما. پس باز حرفهات را بزن بگو اي ظاهر فلان ، بگو اي قائمي كه ظهور زيد هستي، من دست بدامن تو مي‏زنم چرا كه دامن زيدي. دامنش توئي ،ظاهرش توئي، من با زيد كار دارم جائي ديگر كار ندارم مگر آنجائي كه ظاهر شده و حالا اينجا ظاهر شده. پس باين‏طورها اين مقام، مقام دويم مي‏شود بدون تغيير. او خودش في نفسه تغيير نداده خود را. نه اين است كه آن كسيكه صاحب چهار مقام است گاهي به اين‏صورت جلوه مي‏كند گاهي به صورت ديگر جلوه مي‏كند، گاهي صورت ديگر، اگرچه مي‏تواند آن شخص تصرف كند در چشمها كه در شخصي واحد يكدفعه نگاه مي‏كند و مقام بيان مي‏بيند، كاري كند كسي را ببينند و در آن مقام معاني ببينند، تصرفي كند مقام وساطت را ببينند و اين نمونه‏ها را هم گاهي كرده‏اند. جمع كثيري خدمت حضرت امام رضا رفته بودند بيرون مي‏آمدند خادم حضرت از آنها پرسيد كه امام شما به چه صورت بود؟ بنا كردند هركدام يكجوري گفتن، يكي گفت بصورت پيرمردي بود، يكي گفت بصورت جواني بود، يك گفت بلند قد بود، يك گفت كوتاه و ميانه بالا بود و هكذا هركدام جوري ديده بودنداين از تصرف صاحب تصرف است در آنها .

خلاصه مطلوب بدست باشد، عرض كردم زيدِقائم، قائم، مقامِ‏بيانش مقامي‏است كه بجز زيد هيچ نبيني تو و مقام معناش و معاني بودنش مقامي است كه ظاهر زيد باشد و زيد ظاهر باشد و اين ظهور او باشد و با وجود اين آن حرفهاي حكمي در اينجا زده مي‏شود، گفته مي‏شود كه زيد در وجود او اوجد از او است، انت اوجد منّي من نفسي چنانچه هر ظاهري در ظهور خودش اظهر است از ظهورش. خلاصه اين هم مقام معاني .

بعد يك مقام ديگري بدون اينكه خود را تغيير بدهد جلوه مي‏كند براي خلقي ديگر، طايفه‏اي ديگر كه شعور زيادي ندارند، مشعر اينكه بتوانند ظاهر را در ظهور اظهر از ظهور ببينند ندارند، اين چشم را ندارند كه اينطور ببينند. پس از براي همين شخص بدون اينكه باز خود را تغيير بدهد (…….) و بعضي از مردم به آن مقام مي‏رسند و اين مقام مقامي است كه از مقام معني قدري تقيّدش بيشتر است‏باز تقيّدش نه به اين معني است كه چيزي را از خارج آورده به خودش چسبانده، خودش تغيير نمي‏كند. از براي قائم حالتي است كه او را مي‏سنجي به زيد و زيد را مي‏سنجي به او، مي‏گوئي اين ظهور زيد است، زيد ظاهر در اين است و نمي‏خواهي او را بسنجي و قد و قامتش و رنگش و شكلش را ملتفت نيستي، همين قائم به يادت مي‏آيد و مي‏داني مال زيد است. قاعدي هم كنارش مي‏نشيند پس اين حالت سيومش كه قائم جدا است و قائم قاعد نيست، ببينيد راست هم هست و قاعد قائم نيست، اينجا مقام بابيت اسمش است و وجهش را كه عرض مي‏كنم خودت مي‏فهمي اين چه اصطلاحي است و مي‏فهمي چه اصطلاح خوبي است و غير اين اصطلاح درست نيست. اگر كسي جور ديگر اصطلاح كند دروغ مي‏گويد. ببين تو هروقت بخواهي دست كني از بالاي بلندي چيزي برداري ، معلوم است بايد بِايستي و برداري، اين كار را با نشسته نمي‏كني. پس ايستاده باب زيد است در برداشتن چيزي از بالاتر و همين زيدي كه قاعد است، اين زيد قاعد واسطه فيض برداشتن چيزي از جاي بلند نيست، بابش نيست همان قائم است خواه خودش بخواهد چيزي بردارد يا كسي از خارج التماس كند كه فلان چيز را از بالا بردار به من بده، بايد لامحاله بايستد و بردارد. ملتفت باشيد پس ايستاده باب فيض برداشتن چيزي است از مقام بلندي و نشسته آن باب نيست. باب سخن‏گفتن است مثلاً يا باب چيزي از روي زمين برداشتن است. چيزي را از روي زمين بخواهي برداري بابش نشسته است، چيزي را از بالا بخواهي برداري بابش ايستاده است فأتوا البيوت من ابوابها و خدا چنين قرار نداده كه از پشت بام كسي داخل خانه شود، كسي بخواهد از پشت‏بام داخل خانه شود دزد است و دزد را راهش هم نمي‏دهند، نمي‏شود دزد بيايد داخل خانه بشود تا مي‏آيند پاي خودشان مي‏شكند. همچنين باب پول دادن شخص غني است و هكذا باب علم گفتن شخص عالم است. نان مي‏خواهي برو پيش خبّاز، ببين به چه آساني به تو مي‏رسد نانها را روي هم ريخته از خدا هم خواسته كه كسي برود از او نان بخواهد. برنج مي‏خواهي برو پيش برنج‏كوب، ديگر حالا تو برنج مي‏خواهي و رفته‏اي در دكان نانوائي كه برنج به من بده، برنجت نمي‏دهد هي التماس هم مي‏كني كه بدهد ندارد كه بدهد. برفرضي كه دلش هم بخواهد بدهد ندارد كه بدهد.

دقت كنيد ان‏شاءالله، اينجاها است كه اگر درست يافتيدش و گرفتيد غلوّ هم رفع مي‏شود. پس يك كسي باب روايت امام است، اين روايت را راه مي‏برد چيزي ديگر را راه نمي‏برد. يك كسي باب درايت امام است ديگر چيزي ديگر راه نمي‏برد، يك كسي باب علم است ديگر چيزي ديگر راه نمي‏برد. مي‏خواهم عرض كنم تمام ملك خدا همه ابوابند، ابواب‏اللهند ابواب‏الامامند. حتي مي‏خواهم عرض كنم چيزهاي بد ابوابند، حتي كفار ابوابند. فكر كنيد ببينيد فرنگي وجودش چه مصرف دارد؟ براي اين است ساعت بسازد مؤمن بكارش مي‏آيد، امام بكارش مي‏آيد. نانوا وجودش لازم است، مگو نانوا مي‏خواهد چه كند امام عمله دارد اكره دارد اين عمله و اكره گرسنه مي‏شوند نان مي‏خواهند، حالا نانوا منافق است باشد، هر زهرماري مي‏خواهد باشد نان كه مي‏پزد نانش بدرد مؤمنين مي‏خورد. و همچنين آن يكي آشپز است، او باب فيض آشپزي است و هكذا فكر كنيد ان‏شاءالله.

پس در مقام بابيت، در اين مقام باز ايشانند باب فيض خدا لكن ايشان هركار كه مي‏خواهند بكنند در مقامات جزئيه يك كسي را وامي‏دارند كه آن كار را بكند به شرطي كه همين جور كه عرض مي‏كنم ملتفت شويد و فراموش نكنيد كه اگر گرفتيد خواهيد يافت كه هيچ غلوّ توي اين حرفها نيست، چنانكه هيچ تقصير در اين حرفها نيست. غلوّ كفر است و زندقه و از دين خدا نيست. مي‏بيني قائم كار قاعد را نمي‏كند از او برنمي‏آيد، پس غلوّ مكن درباره او. بله اگر در قائم ديدي كسي را كه او همه كار مي‏كند به او بگو اي قائم اي قاعد درست هم هست، خودش هم حاشا ندارد از اين حرف لكن قائم صرف باب فيض قيام زيد است مثل اينكه قاعد باب فيض قعود زيد است، متكلم باب حرف زدن زيد است، ساكت باب سكوت زيد است .

فكر كنيد ان‏شاءالله، اين مقام بابيت كه زير مقام معاني افتاده كأنّه مقام معاني اختصاصي ندارد و خوب دقت كنيد فراموش نكنيد. در مقام معاني كاري دست اين نداشتيم چه مي‏خواهيم چه نمي‏خواهيم، آنجا يك ظهور زيدي مي‏خواستيم آن ظهور زيد اگر نشسته بود زيد ظاهر بود براي ما به نشستن، ايستاده بود زيد ظاهر بود براي ما به ايستادن. پس آن مقام ظهور زيد را بخواهي بدست بياري كه كجااست زيد ظاهر هم در قائم هم در قاعد هم در متكلم هم در ساكت، توي تمام ظهوراتش است. پس مقامي است بلند عموم هم دارد و اختصاصي به جائي ندارد، اين است كه اگر رحمت رحماني شامل حال شد، رحمت رحماني رحمتي است كه به دل نمي‏چسبد چرا كه خذلان هم داخل رحمت رحماني مي‏افتد. آن رحمتي كه مي‏گويد كتب علي نفسه الرحمة آن رحمت مخصوص مؤمنين است، پس رحيم را بايد به دست آورد. اين رحمت رحمتي است كه انتقام توش نيست، رحمتي است كه ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة اما از رحمت رحماني عام اگر در ضمن رحيم نيايد كفار را هم شامل حال مي‏شود. بسا خذلان الله بسا انتقام‏الله داخل آن رحمت مي‏شود، چه مصرف دارد اين رحمت؟ خدا كند انتقام نكشد از كسي، خدا كند خذلان خدا نيايد .

اين است مقام بابيت پست‏تر از مقام معني بودن و مقام ظهور عموم دارد براي هر فيضي در مقام بابيت كه آمديم پي‏جوئي مي‏كنيم كه ما چه چيز را طالبيم، اگر چيزي از بالا مي‏خواهيم برداريم ايستاده باب اين است، چيزي را مي‏خواهيم از روي زمين برداريم نشسته باب او است. اين مقام، مقام بابيت است كه مقام ابواب باشد. و مقامي باز پشت سر اين مقام است كه مقام امامت است كه بعد از مقام بابيت است و اين مقام‏مقام پيشوائي است و مقامي است كه ظاهر شدند در ميان ساير مردم كه مقتداي مردم باشند، استاد تعليم‏كن باشند از همين پيشنمازهاي ظاهر باشند، قائد باشند، سيّد باشند، صاحب و سيّد باشند. اين مقام پست‏تر است از مقام بابيت و خيلي از مردم به اين يكيشان قائل هستند آن باقي ديگر را وامي‏زنند. اغلب منّيها اين مقام را قائل هستند براي ايشان، بلكه سنّيها هم قائل هستند. از سنّيها بپرسي حضرت امير را مي‏شد پشت سرش نمازكنند؟ همه مي‏گويند مي‏شد پشت سر امام نماز كنند، اينها امام علي مي‏گويند. پس مقام امامتشان مقام پيشوائي‏شان بعد از مقام بابيتشان است، پس مي‏شود يك بي‏معرفتي به امامتشان قائل باشد به وساطتشان قائل نباشد و عرض مي‏كنم اغلب منّيها قبول دارند امامتشان را و اغلب منّيها وساطتشان را وامي‏زنند با وجوديكه امامتشان را قبول دارند. و اگر كسي امامت را قبول داشته باشد بايد بداند امام من جوري است كه من نمازم اگر فرادي قبول نيست وقتي كه نماز به جماعت مي‏كنم‏در صف جماعت كه مي‏ايستم معنيش اين است كه خدايا به فضل وجود امام نماز مرا هم قبول كني. اگر من حمد نمي‏خوانم او مي‏خواند، اگر من سهوي نسياني در نمازم پيدا مي‏شود تداركش را امام كرده، امام سهو نكرده فراموش نكرده نماز درستي كه او مي‏برد پيش خدا خدا مي‏گويد قبول مي‏كنم. ديگر فكر كنيد دقت كنيد امامي كه نمازش قبول نباشد پيش خدا، خدا او را امام نمي‏داند. بله مي‏شود كه كسي امامي براي خودش تراشيده باشد كه خدا نگفته باشد اين امام تو باشد، و با او نماز مي‏كند. اين اگر فرادي نماز مي‏كرد خيلي بهتر بود لكن خدا امامي كه وامي‏دارد امامت كند نمازش را قبول مي‏كند. اين حرفها توي سنّيها هم هست، توي يهوديها هم هست، آنها هم نمي‏توانند وازنند اين را كه خدا حجتي كه فرستاده، پيغمبري كه فرستاده، آن حجت اعمالي كه مي‏كند، كارهائي كه مي‏كند قبول مي‏كند از او. ما اگر عبادت خودمان را بچسبانيم به عبادت او، چون عبادت او را قبول مي‏كند، نقصها و خلاف توجهاتي كه در عبادت ما هست قبول مي‏شود. اگرچه اين‏جورش هم باز پيش منّيها و سنّيها نيست و از اينها خبر ندارند. چيزي ترائي مي‏كند و همان را مي‏گيرند و مي‏گويند. خدا مي‏داند وقتي فكر مي‏كني در كار و بار اين مردم، مي‏بيني آن خيالاتشان بجز سراب هيچ نيست . از دور دريائي به نظر مي‏آيد موج مي‏زند بطوريكه چشم را مي‏زند، وقتي پيش رفتي مي‏بيني سنگ بود ريگ و خاك بود هيچ آبي چيزي نبود و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءً حتي اذا جاءه لم‏يجده شيئا اهل باطل والله هيچ ندارند ظاهر هم ندارند، در اول ترائي مي‏كند كه اين همه جمعيت را چطور مي‏شود گفت هيچ ندارندلكن يكي يكيشان را پيش بكش هر كدام را كه پيش كشيدي مي‏بيني الاغي است، آن ديگري هم الاغي است، بهمين طور الاغ الاغ و همه را بايد توي طويله جاشان داد.

پس مقام امامتي كه من عندالله است امام معصومي كه من عندالله است و مأمور است به نماز، اين نمي‏شود كه نماز را درست نكند. اگر نمي‏توانست نمازها را درست بكند امام قرارش نمي‏داد و انّما جعل الامام ليؤتمّ به و امامي كه هنوز نمي‏داند چطور نماز كند يا امامي كه سهو كند و درست مسائلش را نداند، وقتي پيشنماز سهو كند و مسأله‏اش را نداند ديگر آن پس‏نمازها چه خاك سرشان كنند؟ پس امام ندارند، خدا هم به آنها دستورالعمل نداده، هدايتشان نكرده. اين است كه امام لامحاله نمازش قبول است. پس ايشان را اقلاً مقام امامتشان را پيش‏بيندازيد و ايشان را اقلاً مقدّم بداريدهرجائي مي‏خواهي ملتفت خدا شوي بايد پيش ايشان بروي اللهم انّي اتوجّه اليك بمحمد و آل‏محمد خدايا من مي‏دانم من خودم داخل آدم نيستم كه بيايم پيش تو و از تو چيزي بخواهم، بواسطه محمد مي‏آيم پيش تو، او را پيش‏روي خود مي‏دانم و مي‏دانم شفاعت او را درباره من قبول مي‏كني. من او را قبولش دارم به پيغمبري چون او متصل است به تو، من كسي را متصل‏تر از او به تو سراغ ندارم. تو هر چه مي‏خواهي به من بدهي اول به او داده‏اي، هر چه از او زياد آمد به من مي‏دهي بواسطه او، اين اقلّ مرتبه است در هر نمازي، در هر نيّتي، در هر دعائي كه مي‏خواهي بكني اين است كه خداي محمد را بخوان نه خدائي كه همه جا هست. خدائي كه همه جا هست خداي وحدت وجوديها است، خدائي كه محمد را فرستاده من او را مي‏پرستم، خدائي كه محمد رسول او نيست خداي عامه است، باشد براي خودشان. پس خدا را به پيغمبر بايد شناخت و پيغمبر را به امام بايد شناخت و امام را به پيغمبر بايد شناخت و پيغمبر را به خدا بايد شناخت. اللهم عرّفني نفسك تا آخر. حالا فكر كنيد ببينيد چطور مي‏شود. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

(سه‏شنبه 29 صفرالمظفّر 1300)

18بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

عرض كردم كه معرفت بيان و معاني و ابواب و امامت را اغلب مردم كه مي‏شنوند همچو خيال مي‏كنند كه مقاماتي است متفرقه كه دخلي به هم ندارند و بسا حكيمي هم در كتابش بنويسد كه دخلي به هم ندارند و كسي كه بفهمد چه گفته‏اند كم يافت مي‏شود. الفاظ ظاهره را مي‏گيرند و معنيهاش را معنيهاي ظاهره خيال مي‏كنندپس عرض مي‏كنم اين جزء ايمانتان است كه اعتقاد بايد داشته باشيد كه پيغمبران آمدند از جانب صانع و ديگر هيچ‏كس از جانب او نيامده است. پس يك اختصاصي صانع دارد به پيغمبران كه ديگران در مقام پيغمبران واقع نشده‏اند، اين را پيش اهل هر ديني بگوئي مي‏گويد راست است. ملتفت باشيد ديگر امر عامي را كه بشنويد هر امر عامي كه پيش شما و پيش پيغمبر يكجور رفته پيغمبر نمي‏گويد من از آنجا آمده‏ام بجهتي كه تو هم جوابش مي‏گوئي من هم از آنجا آمده‏ام. عرض مي‏كنم اينها امرهائي است كه از آنها آدمهاي بسيار حكيم بسيار بزرگ افتاده‏اند و رفته‏اند به جهنم و اينها را خيال مي‏كنند معرفت است و والله انسان عاقل كه نگاه مي‏كند مي‏بيند بجز سراب هيچ نيست .

شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله، يك وجود عامي هست كه پيغمبر وجود دارد، من هم وجود دارم، شيطان وجود دارد و يك كسي ديگر هم وجود دارد، جسم وجود دارد، روح وجود دارد. اين وجود در نفس تحصل و وجودي كه هست مفاخرتي كه نيست كسي را بر كسي. هيچ نبيي نمي‏آيد بگويد من از پيش وجود آمده‏ام كه شما اقرار كنيد وجودي هست. در دنيا مگر كسي هست در دنيا، مگر كسي هست كه انكاري داشته باشد كه وجودي هست در دنيا كه پيغمبري لازم داشته باشد بيايد براي اثباتش؟ پس انبيا نيامده‏اند كه وجود و هستي به مردم حالي كنند، مردم خودشان وجود دارندخودشان هست هستند حاليشان هم هست. هيچ‏كس فاقد خودش نيست و هر مرتبه‏اي كه نسبتش به تمام موجودات مساوي است از آنجا پيغمبرها نيامده‏اند. اين كليه‏اي باشد بدستتان، يك كلمه است لكن تفصيلش خيلي است. هر امر عامي كه نسبتش به تمام ملك مساوي است مثل اينكه مي‏گوئي هست يك وجودي هست كه روح هست جسم هم هست فؤاد هم هست قوت و قدرت هست ضعف هم هست‏علم هست جهل هست حالا اين چيزي كه در هستيش تمام اشياء شريكند و همه حصه‏اي دارند نهايت يك كسي حكيم است و تعبير مي‏آرد كه هست مطلق به خوداشياء هستي اشياء را سر جاش گذارده، حكيم تامّ اينجور تعبير مي‏آورد، يك كسي هست در بند اين نيست تعبيرش درست باشد و آنجا كه كسي پاگذاشت غالب اين است كه بند دين و مذهب نيست، لازمه علمشان بي‏ديني افتاده و هركدام از حكما كه از وحدت وجود دم‏زده‏اند و ديني بخود مي‏بندند يا دروغشان است و نفاق مي‏كنند يا نفهميده‏اند كه بزرگترهاشان چه گفته‏اند، بطور طبيعت جاري شده‏اند چيزي گفته‏اند وجود يك وجود است و در اين شكي نيست. مكرر عرض كرده‏ام، وحدت وجود را هم پُر وحشت نكنيد از آن، مي‏خواهيد بگوئيد وجود يكي است بگوئيد يعني آنچه غير از هست است نيست است. نيست كه يك چيزي نيست بيايد داخل هست بشود. نيست يك چيزي نيست كه آنطرف هست گذاشته شده باشد كه آنوقت آن هست ما يكي باشد آن نيست هم يكي باشد، معقول نيست. هست البته يكي است شك نيست ريب نيست كه هست يكي است نمي‏شود متعدد باشد چرا كه عقول هر عاقلي هر جاهلي هر غافلي هر امّتي هر نبيي مي‏فهمد كه آنچه نيست نيست، و نيست جفت هست نمي‏تواند بشود. دو هست مي‏توانند جفت هم بشوند، زيد هست عمرو هم هست، اينها دوتايند پهلوي هم مي‏توانند بنشينند لكن ولدي كه هنوز نيست براي شما پهلوي شما نمي‏تواند بنشيند. باوجوديكه ولد نيست، باز مسامحه است چرا كه امكان داردلكن نيستِ صرف نيست، صانع هم نيست را هست نمي‏كند، محال است نيست هست بشود. پس نيست چيز نيست كه آن يكي باشد و چيزي باشد هست ما هم چيزي باشد آن هم يكي ديگر باشد اين دوتا پهلوي هم بنشينند.

دقت كنيد ان‏شاءالله، پس البته هست يكي است و نيست نيست كه داخلش بشود مخلوطش شود ممزوجش شود، يكجائي زيادتر داخلش شود هستيش كم شود يكجائي كمتر داخلش سود هستيش بيشتر شود. دقت كنيد ان‏شاءالله اين است كه آني هم كه درست وحدت وجودي هست نمي‏گويد وجود مراتب دارد، لاعن‏شعور بخواهد حرف بزند ماليخوليا او را نگرفته باشد و بسا حاق بدستشان نيامده كه گفته‏اند پس مراتب پيدا نمي‏شود در اين وجود كه بگويند در مرتبه‏اي فلانم در مرتبه‏اي فلانم و براي اين شعرها مي‏گويند حالها مي‏كنند، در مرتبه‏اي روح است در مرتبه‏اي جان است در مرتبه‏اي سگ است در مرتبه‏اي خر است در مرتبه‏اي انسان است و هكذا. شما ملتفت باشيد من اگر از زبان اين هست حرف مي‏زنم كه اين همچو چيزها نيست‏هست ماسوي ندارد وجود هست و چيزي نيست، هستِ مطلق همچنين است و اين هستي كه هست و سواي آن نيست اينها دويم او نيستند كه پهلوي او بنشينند و آن هستي كه نيستي داخلش شود يكجائيش را نازك كند يكجائيش را كلفت كند، يكجائيش را بسيط كند يكجائيش را مركب كند. پس هست يكي است درست است يكي است اين هست بالائي ندارد پائيني ندارد كه بالاش لطيف‏تر باشد پائينش غليظ‏تر باشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، حالا در عالمي وارد شدي غير از هستي چيزي ديگر مي‏خواهي ببيني نمي‏بيني. در عالم جسم داخل شدي جسم بالاهاش لطيفتر است متحرك‏تر است، پائينهاش غليظ‏تر ساكن است هستي كه اين جسم با آن غلظت با آن لطافت همه هستند كجاش لطيف است كجاش غليظ است؟ مگر لطافت هست نيست؟ مگر غلظت هست نيست؟ بسيط نه لطيف است نه غليظ، حتي اگر دقت داشته باشيد عرض مي‏كنم بساطت مگر هست نيست؟ چرا هست تركيب مگر هست نيست اگر تركيب نيست پس تو چه‏كاره‏اي؟ پس پيش آن هست بسيط و مركب مثل هم است پيش آن هست جوهر و عرض مثل هم است، آن هست آن هم هست. همچنين پيش آن هست لطيف و كثيف مثل هم است پس آن هست خودش لطيف است خودش كثيف است خودش ليلي است خودش مجنون، هيچ معني ندارد. فكر كنيد هر چيزي را حاقش را سعي كنيد بدست بياريد به همان قاعده‏اي كه امام بدست داده كه مي‏فرمايد من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة اگر آدم آدمي است عاقل و حكيم حرفهاش از روي شعور است موضع صفت را اگر از دست دادي ديگر حرف كه مي‏زني هذيان است. اگر گفتي شي‏ء مركب يعني چيزي باشد و چيزي ديگر باشد تركيب كرده باشيم شي‏ء مركب حاصل مي‏شود. وقتي سكنجبين را به شما بگويند شي‏ء مركب اين يك شيريني مي‏خواهد يك ترشي مي‏خواهد، سركه و انگبيني مي‏خواهد اين دو داخل هم كه شد اسمش سركه انگبين است و شي‏ء مركب است اما سركه تنها سركه است ديگر انگبين نيست و اينها مواقع صفت است. فكر كنيد ان‏شاءالله مشكل هم نيست ببينيد چقدر آسان است. همچنين انگبين تنها هم انگبين است آن هم شيرين است ترش نيست. پس اسم سركه انگبين كجا است؟ اسم سكنجبين اسم آنقدري از سركه است كه بخصوص داخل شيره شده و آن قدري از شيره است كه بخصوص داخل سركه شده اين اسم نه بر سركه صدق مي‏كند نه بر شيره اگر كسي مسامحه كرد و از باب اينكه سركه جزء سكنجبين و شيره جزء سكنجبين است اسم جزء را بر سر كل گذارد و گفت، اگر مراد و مطلوبي دارد از اين حرف و مي‏خواهد چيزي اثبات كند قدري دروغ لاش گذارده وقتي من مي‏دانم دروغ است خودت هم مي‏داني دروغ است مجاز است و مي‏گوئي پررسوا نمي‏شوي پيش ما و اگر بخواهد اثباتي كند و آن را دين قرار بدهد و چنان بنمايد كه من راست مي‏گويم رسوا است پيش ما و مي‏دانيم دروغ مي‏گويد و اعتنا به سخن او نيست .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، فكر كنيد، عرض مي‏كنم اسم سكنجبين آن سركه و شيره مخلوط و ممزوج بهم است تا پا بالاتر مي‏گذاري آنجا ديگر سركه تنها است، شيره تنها است، سكنجبين هنوز خلق نشده. باز سركه آيا اسم آن آب انگور است يا اسم آن چيزي كه بحد خلّيت رسيده؟ سركه اسم آن ترش است نه آب انگور. اگر آب انگور را كسي بگويد سركه است غلط است، آب انگور را كسي بگويد شيره است غلط است آب انگور چيزي است كه بتربيت شيره مي‏شود چنانكه همان آب انگور بتربيت سركه مي‏شود. بگوئي سركه است يا بگوئي شيره است يا مجاز است و حقيقت ندارد يا دروغ است و از حكمت نيست. آب انگور آن چيزي است كه نسبتش به شيره و سركه مساوي باشد، اين را بخواهي شيره كني بايد بجوشاني و بپزي تا شيره شود، بخواهي سركه كني بايد بماند تا مدتي سركه شود. حالا تو مي‏گوئي سركه آب انگور است، غلط است يا شيره را مي‏گوئي آب انگور است غلط است. مي‏بيني آب انگور نجس نيست همان آب انگور كه خمر شد نجس مي‏شود .

ديگر ملتفت باشيد هر چيزي كه عرض مي‏كنم باصطلاح خودمان تنها هم عرض مي‏كنم حالا يك كسي جوري ديگر مي‏داند بداند. هركس در دنيا معلوم است يك چيزي را نجس مي‏داند، پس شراب را براي همينكه قائلي هست كه نجس نمي‏داند مثَل نمي‏زنم. هركسي در دين خودش نجسي دارد پس خمر نجس است و خمر مسكر است اسم خمر اسم است براي آن آب انگوري كه اين كيفيت را دارد بالاتر نمي‏رود از اين. پس بگو آب انگور خوردم چنين و چنان شدم، آب انگور چنين و چنان نمي‏كند.بله، خمر كه مي‏خوري عقل از سرت مي‏رود و خمر را خدا حرام كرده، آب انگور را حرام نكرده. پس نجس آن خمر است مسكر است آب انگور را بگوئي مسكر است دروغ گفته‏اي، خمر را بگوئي آب انگور است دروغ گفته‏اي مجاز است. حرف راست اين است كه آب انگور وقتي تلخ شد و تربيتش كردند تا بسرحد شرابي رسيد آنوقت آب انگور آمده شراب شده والاّ آب انگور چيزي است كه هم خمر مي‏شود هم سركه مي‏شود، شراب را هم تربيت كنند سركه مي‏شود. پس اسم سركه از روي خودش پا بالا نمي‏گذارد پائين هم نمي‏گذارد. پس سركه نه سكنجبين است نه آب انگور است سركه آب انگوري است كه چهل روز يا بيشتر مانده باشد و ترش شده باشد آن سمت بالاش آب انگور است سمت زيرش سكنجبين است خودش در وسط ايستاده و واسطه شده .

دقت كنيد ان‏شاءالله، وسايط اگر در ميان نباشند و ببينيد همين لُريها را عرض مي‏كنم و چه مطالبي در آنها گفته مي‏شود. عرض مي‏كنم اگر وسايط نباشند در ميان چيزهائي كه مشروط به اين وسايطند نمي‏شود موجود باشند. اصلش آب انگوري خدا خلق نكند، نه سركه هست نه شيره نه خمر نه مايصنع از اين آب انگور، پس آب انگور بايد باشد. انگور اسم كجا است؟ اسم آن دانه‏هائي است كه به خوشه است. حتي اينكه مويز كه شد ديگر انگور نيست و در فقه هم اينها را داشته باشيد به كارتان مي‏آيدحتي اگر گفته باشند عصير عنبي نجس است، دخلي به عصير زبيبي ندارد و ببينيد كه حكمت است و حاق مطلب است و حقايق حكمت است كه ديگر از آن دقيق‏تر نمي‏شود. عرض مي‏كنم حالا اين را مي‏چسبانيش به فقه، حاق فقه هم به دست آدم مي‏آيد. پس اگر گفته باشند آب انگور را كه بجوشاني، پيش از آنكه ثلث و ثلثان شود نجس مي‏شود يا حرام مي‏شود و حرمتش محل خلاف نيست. وقتي دوثلث از آن برود يك ثلث آن بماند آنوقت حلال مي‏شود والاّ حرام است، بعضي گفته‏اند نجس هم هست. حالا شارع گفته آب انگور اگر دوثلثش نرفته باشد وقتي جوشيده مي‏شود نجس است. حالا اگر من سركه را بجوشانم و دوثلث آن نرفته باشد آيا نجس مي‏شودنه‏نجس نمي‏شود. همچنين شيره، آب انگور است كه پخته شده و جوشيده كه حالا تا اينجا رسيده آن را بايد شيره گفت. ان‏شاءالله فكر كنيد و ملتفت باشيد، پس شيره خواه بجوشد خواه نجوشد حلال است، سركه خواه بجوشد خواه نجوشد حلال. همين‏جور انگور مي‏خواهد جوش بيايد مي‏خواهد جوش نيايد حلال است، همين‏جور انگور اگر گرم بشود، انگور گرم شده آفتاب خورد گرم شد يا حرارت به او رسيد گرم شد، حلال است حرام نمي‏شود، همچو چيزي كه نفرموده‏اند كه حرام است. پس انگور مي‏خواهد آتش به آن برسد يا تأثير آفتاب به آن برسد تا كشمش بشود يا مويز بشود، اينها نجس نيست حرام نيست به جهت آنكه اينها كه آب انگور نيست‏حتي يك‏خورده اگر دقت آمد و فكر كرديد مويز را اگر آب روش ريختي و آن آبش را گرم كردي، آب مويز است آب انگور كه نيست. آب انگور آن بود كه از انگور گرفته شد. آب كشمش آب انگور نيست، چه دخلي به آب انگور دارد؟ بله اين كشمش هم اصلش انگور بود، باشد. معلوم است هر چيزي اصلش يك چيزي بوده، مگر همينكه چيزي اصلش چيزي شد بايد حكم اصل را آورد و در فرعش جاري كرد؟ اگر اين طور باشد تمام موجودات از عناصر ساخته شده‏اند. همين نان را كه انسان مي‏خورد، همين نان را سگ مي‏خورد توي بدن سگ مي‏رود نجس‏العين مي‏شود و همان سگ مي‏افتد توي ملاّحه و در آنجا مي‏پوسد و نمك مي‏شود و همان نمك را انبيا مي‏خورند اوليا مي‏خورند. اين نمك چون سگ بوده پس نجسس بايد باشد، همچو چيزي بناي دين و مذهب نيست. پس اين خربوزه اصفهان را وقتي كِشته‏اند چون نجاست مي‏دهند و به نجاست تربيت مي‏شود پس نجس بايد باشد، نه خير، هيچ نجس نيست .

ملتفت باشيد، اسم النجاسة ببينيد كجا راست است؟ هر وقت كه حالت نجاستي باقي است نجس است، هروقت كه مي‏دانيم نجس است نجس است‏همچنين مي‏بيني نمك را فرموده‏اند طيّب و طاهر است، حالا سگي افتاده در ملاّحه نمك شده‏آهوئي افتاده نمك شده، هركدام مي‏خواهند افتاده باشند حالا نمك است و نمك پاك است. همچنين فكر كنيد ان‏شاءالله، خون نجس است خصوص وقتي بيرون آمد از بدن و انسان كه يك خورده شعور داشته باشد مي‏داند تمام شير حيوانات، همه‏اش خون است. اول خون بوده شير شده و حالا پاك است. همين شير را انسان مي‏خورد خون مي‏شود نجس مي‏شود، رنگش مي‏گردد طبعش هم مي‏گردد. شير سرد است خون گرم است، اين خاصيت ديگر دارد آن خاصيت ديگر دارد. هيچ طبيبي به جاي شير، خون استعمال نمي‏كند. و ببينيد اينها همه علم است، يك عالَم علم را توي دو كلمه مي‏بيني فرمايش مي‏كنند لكن مردم پي‏نمي‏برند. همه اينها مي‏افتد توي همان كلام حضرت صادق صلوات الله عليه كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة موقع صفت را كه شناختي شير را شير بگو خون را خون بگو، اين خون خواه حيوان چيزي نجس خورده باشد و پيدا شده باشد يا علف خورده باشد، شيرش پاك است اگر همين شير پاك را كسي خورد و خون شد، خونش نجس است اين است كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة .

اين هذيان است كه كسي يك چيزي كه مبدء كل است اسم او را بر سر منتهيات بگذارد بگويد آب انگور هم سركه است هم شيره است. خير آب انگور آب انگور است، نه سركه است نه شيره است. بله وقتي جوشاندند و از آب انگوري افتاده شيرين شدوقتي گذاردند و متعفّن شد خمر شد. و بهمين نسق برويد تا عناصر تا كيفيات. تلخ آن است كه تلخ است و شور آن است كه شور است، شيرين آن است كه شيرين است‏سرخ آن است كه سرخ است زرد آن است كه زرد باشد، لكن كسي بگويد جسم هم سرخ است هم زرد است، نه خير، جسم نه سرخ است نه زرد است. پس هر چيزي اسمش بايد روي خودش باشد، پس مركبات مركبند و مخلوقات مركباتند و اين مركبات، ملتفت باشيد هرجائي يك اسمي دارند و همينكه يك مركبي جائي ديگر رفت اسم اوليش نبايد باقي باشد. چوب، چوب است ماداميكه سوخته نشده وقتي سوخته شد هم خاصيتش هم شرعش هم عرفش ديگر چوب نيست. چوبي را بُراده كني بخوري، با اينكه ذغالي را براده كني بخوري دو اثر دارد. چوب چوب است تا نسوخته، وقتي سوخت اسمش ذغال مي‏شود، خاصيتش چيزي ديگر مي‏شودذغال قيمتش قيمت ديگر است چوب قيمت ديگر دارد. وقتي خاكستر شد باز خاكستر نه مزاجش نه خاصيتش نه قيمتش مثل مزاج و خاصيت و قيمت جوب است‏مزاجي ديگر دارد خاصيتي ديگر دارد. خاكستر را جوشاندي و گذاردي و صاف كردي نمك مي‏شود، نمك ديگر دخلي به خاكستر ندارد. بهمين طور نمك را جاي نمناك گذاردي آب شد و آبش را بخار كردي، خاصيت ديگر پيدا مي‏كند اثري ديگر. اگر اينها را داشته باشيد در فقه‏تان هم خيلي بكارتان مي‏آيد. مي‏فرمايند آبي كه نجس است از آن بايد اجتناب كرد، يا متنجس است بايد اجتناب از آن كرد لكن بخارِ متنجس هيچ‏جا نداريم بخار نجس است؟ اگر همچو چيزي داشته باشيم بايد بخار حمام نجس باشد، پس ديگر حمام نمي‏رويم و اجتناب مي‏كنيم از حمام، اينكه نمي‏شود. پس آبِ نجس نجس است هيچ‏جا نگفتند بخارِ نجس نجس است باوجوديكه تو مي‏داني كه همين آب است كه بخار شده. بخار، رشحه رشحه‏هاي آب است، همين بخار را حرارت زيادتر برش مسلط كني هوا مي‏شود و مي‏بيني هيچ‏جا نگفته‏اند از هوا اجتناب كن. به استدلال بخواهي بگوئي هواي حمام نجس است چرا كه اصلش از روي نجس برخاسته شده، نه نجس نمي‏شود اصلش هم از آنجا آمده، آمده باشد از هرجا مي‏خواهد آمده باشد. فتواي آقاي مرحوم كه اين بود كه شي‏ء نجس وقتي بخار شد آن بخارش نجس نيست چرا كه نفرموده‏اند نجس است، قياس مي‏كني بدعت است و قياس حرام است .

خلاصه، پس بهمين نسق داشته باشيد اسمها موقعي دارد، پس موقع اسم بسيط ببينيد كجا است، موقع اسم مركب ببينيد كجا است. بسيط آن چيزي است كه هيچ تركيب در آن نيست و مركب آن چيزي است كه هيچ بسيط نيست. نه بسيط را مركب بگو نه مركب را بسيط، نه سكنجبين را بگو آب انگور نه آب انگور را بگو سكنجبين است. پس بسيط بسيط است مي‏بيني داخل بديهيات مي‏شود مثل اينكه سفيد سفيد است سياه سياه است، مركب هم مركب است بسيط نيست. مركب را بسيط بگوئي دروغ است اين حرف و باطل است. حالا بهمين نسق كه فكر مي‏كني هست، يك بسيط عجيب غريبي است كه بسيط هم هست مركب هم هست. وجود يك چيزي است كه بسيط و مركب همه در تحتش مي‏افتند، تحت هم ندارد بجهت آنكه تحت هم هست اين وجود، اين وجود، اين وجود، اين وجودات مقيد همه وجود دارند. اين پوستين اين قبا اين عبا اين نمد اين قالي همه وجود دارند، مسامحه كه بنا باشد بكني مي‏گوئي فلان چون اصلش فلان بوده اين اسم را بر سر آن مي‏گذاريم همه حكمت خراب مي‏شود و همه فقه خراب مي‏شود همه علوم خراب مي‏شود، هر چيزي را سرجاي خود كه گذاردي همه درست مي‏شود. پس بگو عاجز عاجز است، عاجز جوهري و ماده‏ايست كه عجر درش باشد و هيچ‏كار نتواند بكند و قادر قادري است كه قدرت روش باشد و همه كار بتواند بكند اين او نيست، او اين نيست، اين صدق بر او نمي‏كند او صدق بر اين نمي‏كند. بله اين هست آن هم هست، هست باشد. غني هست فقير هم هست حالا آيا فقر هم خوب چيزي است؟ نه. كوفت هست آتشك هم هست، ديگر نشستن و حال كردن كه اي بابا ما طالب وجوديم وجود كه همه‏جا هست كوفت بگيريم خوره بگيريم فقير بشويم آدم نبايد بدش بيايد نبايد گله داشته باشد. زهرمار هم هست آتشك هم هست صديد فروج زنهاي زانيه هم در جهنم هست و جاري هم هست. بابا ما طالب هستيم‏پس برود آن چركها را بخورد آن عذابها را بكشد بجهتي كه آنها هم هست. بله صدق مي‏كند هست بر صديد برچرك برخون بر آتش بر عذاب، در دنيا هم بلا هست عذاب هست صدمه هست نمي‏خواهيم اينها را بايد دوري كنيد از آنها و صانعي كه داريم چون مي‏دانسته اينها هستند و تو را هم ساخته و مي‏دانست تو نمي‏داني اين چركها كجا است اين خونها كجا است اين ناخوشيها كجا است، مي‏دانست تو نمي‏تواني از خود دور كني مي‏دانست سموم كجا است براي سم هم بسا تو را خلق نكرده. ملتفت باشيد ديگر چرا سم را خدا خلق كرده؟ خدا چرا شيطان را خلق كرده‏در اين بينها ملتفت شويد ان‏شاءالله. اين سم‏الفاري كه خلق كرده آيا خلق كرده آنرا كه تو بخوري و بميري؟ براي اين خلقش كرده، يا خلقش كرده كه به تدبيري روغنش را بگيري به فلان جسد بزني، به فلان دوا تركيب كني نقره مي‏شود. حالا سم را آيا براي آن كار ساخته يا براي اينكه بخوري و بميري؟ پس تمام ملك را خدا ساخته براي آن خلقي كه مبتني به وجودشان (ظ) بوده و تمام سموم و جدوارات براي رفع حاجت آنها ساخته شده به شرطي كه خودشان فضولي نكنند. آتش را باندازه بكار ببرند، همين آتش نعمتي است از نعمتهاي خدا، چنان نعمتي است كه چيزي جانشين اين نمي‏تواند باشد. اگر اين آتش نباشد سوراخي مي‏شود در كارهاي دنيا كه سدّش به غير از اين آتش هيچ چيز نمي‏تواند بكند. همچنين آبي ساخته كه اگر اين آب را خلق نكرده بود هزار چيز ديگر غير از اين خلق كرده بود، هيچ چيز جاي اين آب را نمي‏توانست بگيرد اين جاي ملك سوراخ بود يعني نقص داشت. پس آب آفريده اين آب نعمتي است كه ديگر هيچ چيز براي اين كارهائي كه آب مي‏كند، براي رفع عطش براي جامه شستن براي زراعت براي عمارت و هكذا ساير كارهائي كه از آب مي‏آيد هيچ چيز مثل اين آب نيست. همچنين خاكي ساخته براي كارهائي كه از خاك مي‏آيد ديگر هر چه ساخته بود بهتر از اين خاك نمي‏شد و نخواهد شد و اين خاك نعمتي است از خدا براي بندگان به شرطي كه تو فضولي نكني و هر طور دستورالعمل داده آن را استعمال كني. گفته خاك را بنشين روش زراعت كن، آب را باندازه استعمال كن منتفع شوي از آب، اما حالا تو لج كني كه من مي‏روم پيش خدا احتياج به آب ندارم، غرق كني خود را آدم خفه مي‏شود. حالا خودت بدستي خودت را به عذاب خدا گرفتار كرده‏اي اين عذاب خدا است كه خفه مي‏شوي نه آب، آب نعمت خدا است آب هيچ عذاب خدا نيست. آب براي اين است كه آن را به زراعت بدهي جوري‏كه بايد داد اين آب براي زراعت و انبات نباتات جوري است كه ماسواي آب هيچ نمي‏تواند آن جور انبات نبات كند و جعلنا من الماء كلّ شي‏ء حي جمادات تا رطوبت غروي نداشته باشند نمي‏شود پس آب نعمتي است از نعمتهاي خدا كه خلق كرده براي تو و رحمت خدا است كه سبقت گرفته بر غضب او لكن كجا غضب مي‏كند؟ آنجائي كه تو غضب را به اختيار خودت به حلق خودت بريزي، خود را كه غرق كردي آب فرو رفت به حلق تو به غضب خدا گرفتار شدي. حالا اين را كه كرده؟ تو خودت كرده‏اي يا خدا كرده باختيار خودت. همچنين خدا آتش آفريده، آتش هم نعمت بزرگي است آتش هيچ غضب خدا نيست نعمتي است از خدا با اين آتش طبخ كن، با آن اصلاح معادن بكن، چقدر كارها با اين آتش مي‏شود. هوا نعمت است بشرط آنكه باندازه بكار ببري آن راجميع ملك خدا تمامش نعمت است اگر آن جوري كه گفته راه بروي همه‏اش نعمت است و تمام ملك خدا نعمت است.

ان‏شاءالله اگر فكر كنيد نسبت اشياء به هست و نسبتش چقدر آسان است بدست آوردنش. فكر كنيد ان‏شاءالله تمام ملك خدا جهنم است اگر درست رفتار نكني و آن‏طوري كه خدا گفته راه‏نروي و تمام ملك خدا بهشت است اگر درست رفتار بكني و آن‏طوريكه خدا گفته راه‏بروي و فضولي نكني. يك سم است آن را درست كرده‏اند كه تو آن را بجاي خود استعمال كني و جاي او آنجاهائي است كه منتفع شوي از آن. يك نخودش را داخل دوا كن بجاي خودش استعمال كرده‏اي، جاش را كه تعبير مي‏آري اين مي‏شود كه جوري كن كه خدا گفته و حالي تو كرده، تغيير مي‏دهي مسامحه مي‏كني‏هلاك مي‏شوي .

حالا برهمين نسق كه جاري مي‏شوي اسم هر چيزي را بر خود آن چيز مي‏گذاري. هر چيزي را هم چيز ديگر گفتن غلط است، سم جدوار نيست، جدوار سم نيست. هر چيزي حاقش اين است كه هر چيزي را هر جوري خدا خلق كرده، او را او قرار بدهي ماسواي او نيست آن چيز. مابه‏الامتياز را و مابه‏الاشتراك مگو، مابه‏الاشتراك را مابه‏الامتياز مگو. مابه‏الامتياز را مابه‏الامتياز بگو، مابه‏الاشتراك را مابه‏الاشتراك بگو دعواها همه برداشته مي‏شود از روي زمين، حقها همه ظاهر مي‏شود. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

(چهارشنبه سلخ صفرالمظفّر 1300)

19بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

از طورهائي كه عرض كردم ان‏شاءالله ملتفت باشيد و ديگر غافل نشويد خيلي محل لغزش است، خيلي زود انسان مي‏لغزد. يك چيز است و نظرهاي مختلف در همان يك چيز است و در آن نظرهاي مختلف احكامش تغيير مي‏كند و اختلاف مي‏كند. كسي در اين نظرهاي مختلف يك خورده بخواهد بازي كند و اعتنا نكند سخت مي‏لغزد. يك چيز است در منظر اين يك چيز مخبرهاي عديده در او است و تا اينها را حفظ نكنيد هرچيزي را سرجاي خودش نمي‏توانيد بگذاريد، نه اثبات در چيزي مي‏توانيد بكنيد نه دين درستي مي‏توانيد بدست بياريد، نه باطلي را مي‏توانيد وازنيدپس يك چيزي كه در منظر واحد است ببينيد يك چيزي كه ساخته شده از هرجنسي، انبري ساخته شده از آهني، شما يك دفعه نظر مي‏كنيد به همين انبر و مي‏بينيد انبر است و غير از چيزهاي ديگر است كه از آهن مي‏سازند. حالا اين يك نظر است به اين نظر احكام انبري جاري مي‏كني، اسم انبر مي‏بري، انبر قيمت مي‏كني. و يك دفعه ديگر در همين انبر نظر مي‏كني آهن مي‏بيني آنوقت كاري به انبر نداري آنوقت آهن را قيمت بايد كرد، آهن را بايد ديد چه مزاج و چه خاصيت دارد. اين نظر غير از آن نظر انبري است و هريك حكمش غير حكم ديگري است. بسا يكي ايمان مي‏شود يكي كفر، يكيش بهشت مي‏شود يكيش دوزخ. كسي اگر بناش به مسامحه باشد زود مي‏لغزد.

پس دقت كنيد وقتي شما در اين انبر نظر مي‏كنيد به خود اين انبر خطاب مي‏كنيد يا بغير مي‏گوئيد اين انبر اينجا گذارده، بيرون نيست. حكمش اين است كه در امكنه عديده نمي‏تواند باشد و يك دفعه نظر مي‏كنيد به همين انبر كار بدست انبر نداريد كار بدست قيمت انبر نداريد، كار به اينكه چه كار از او مي‏آيد نداريم و نگاه مي‏كنيم اين آهن است و غير از فلزات ديگر است. در اين نظر براي كسي بخواهيد تعريف كنيد آهن را نمي‏گوئيد آهن شخص واحدي است و در حال واحد در امكنه عديده محال است باشد، بلكه مي‏گوئي آهن در اين اطاق هست در بيرون هم هست، در مشرق هست در مغرب هست، در همه جاي زمين هست و همچنين به نظرهاي مختلف به اين انبر نظر مي‏كنيد و آن نظرها را هم كه مي‏گويم عوام ندارند و تميز نمي‏دهند و هركه حكمت ندارد عامي است و عرض مي‏كنم مترسيد و بدانيد هر عامي از حكمت ايمانش عاريه است خدا بخواهد ايماني كه به او داده آن را به سر مي‏رساند اگر نخواهد پس مي‏گيرد وبجز دليل حكمت، ايمان ثبت نمي‏شود در قلب. يعني هرچه را نفهميده‏اي نفهميده‏اي همين لفظي شنيدي و رفتي. وقتي تو چشم نداشته باشي چيز سرخي بيارند پيش تو مي‏گوئي شايد اين سرخ نباشد شايد زرد باشد، چيز زردي بيارند مي‏گوئي شايد زرد باشد شايد نباشد. ذائقه نداشته باشي شيريني پيشت بيارند نمي‏داني شيريني است با تلخي است. تلخي همين‏طور، انسان وقتي فهميد چيزي تلخ است يا شيرين است آنوقت يقين مي‏كند هرچه آن‏جور نيست وامي‏زند. و بدانيد كه يقين بدست نخواهد آمد مگر بدليل حكمت، بدليل حكمتي كه شخص حاق اشياء را بتواند بفهمد، ايمان ثابت مي‏شود در حكمت .

پس شخص واحد كه در منظر واحد است نظرهاي عديده به او مي‏توان كردجهات عديده براي او ديد و احكام عديده براي آن يك شخص مي‏توان گفت و هر جهتيش حكم مخصوصي دارد و ببينيد كه شخص واحد است و جهات عديده و احكام عديده براي او گفته مي‏شود و باز همان حرفهاي انبري است اينجا زده مي‏شود. پس شخص واحد است نسبت به پدرش حكمي دارد، ارث معيني دارد. همين شخص واحد نسبت به پسرش پدر است، نسبت به اولادش جوري ديگر است ارث بردنش، هركسي هر پسري نسبت به پدرش نوكر است و جميع مايملكش مال پدرش است، بي‏اذن پدرش هم نمي‏تواند بنشيند. صاحب مالش است نسبت به پسرش و آقاي پسرش است. در هر نسبتي حكمهاش تغيير مي‏كند، يك شخص هم هست. كسيكه شعورش كم است مي‏گويد اين شخص همان يك نفر است، زيد زيد است اگر محترم است محترم است اگر محترم نيست محترم نيست. اين حرف آدم حكيم نيست، شخص محترم است نسبت به كسي مهمان است نسبت به كسي شخص مي‏شود محترم باشد نسبت به چيزي و كسي و نسبتش به كسي ديگر جوري ديگر باشد. خوب ملتفت باشيد، شخص واحد نسبت به زنش يك جوري ارث مي‏برد، همان شخص نسبت به پدرش يك جوري ديگر ارث مي‏برد، همان شخص نسبت به اولادش جوري ديگر ارث مي‏برد، نسبت به برادر و خواهرش يك جوري ديگر ارث مي‏برد، نسبت به عموش جوري ديگر ارث مي‏برد، نسبت به خالوش يك جوري ديگر ارث مي‏بردحقيقت هم دارد واقعيت هم دارد، در هر شرعي، در هر عقلي، شخصش هم واحد است هرجائي حكمي دارد غير از حكم جائي ديگر كه به آن حكم جائي ديگر نمي‏شود حكم كرد. آن كه ثلث مي‏برد نمي‏تواند همه‏جا ثلث ببرد، آن كه سدس مي‏برد هرجائي نمي‏تواند سدس ببرد، نسبت به كسي ثلث بايد ببرد (نسبت به ظ) كسي ديگر بايد ربع ببرد و هكذا. اينها همه تمثيلاتي است ظاهر براي وضوح مطلب كه بدانيد جهات واحد در شخص واحد مي‏شود ديد. يك شخص مي‏شود صاحب احكام عديده باشد. پس وقتي شما نظر مي‏كنيد به انبر كه در مجلس ما است مي‏گوئيد شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است، اگر اين را از اينجا بيرون بردند در اطاق نيست. وقتي نظر به انبرش مي‏كني اينطور مي‏گوئي. وقتي نظر كرديد به آهنش آنوقت اين حرفها نامربوط است، آهن در مشرق عالم هست در مغرب عالم هست. ايني كه گفتند حضرت امير در حال واحد در امكنة عديده محال است باشد، اگر آن را مي‏ديد آن را نمي‏گفت. عزرائيل هم شخص واحد است در حال واحد در مشرق و مغرب عالم قبض روح هركه را مأمور است مي‏كند. پس همينكه نظر شما به آهن افتاد مي‏گوئيد آهن در شرق و غرب عالم هست در آن واحد در امكنه عديده هست و واقعيت دارد و هركس بگويد نيست، بي‏فهمي خود را اظهار كرده.

همچنين يك دفعه نظر مي‏كني به همين انبر مي‏گوئي در اين انبر جسم هست، در همين انبر چيزي مي‏بينيم كه صاحب اطراف ثلث است. پس وقتي جسم مي‏بيني حكمي ديگر براي اين ثابت خواهي كرد و واقعيت هم دارد، آنوقت خطاب مي‏كني به اين جسم و مي‏گوئي اي صاحب طول اي صاحب عرض اي صاحب عمق، تو هم در آسماني هم در زميني هم در مشرق هم در مغرب، اما به آهن اين را نمي‏گفتي. آهن در آسمان نيست آهن از عناصر پيدا شد در روي زمين لكن در مشرق هست در مغرب هست و واجب نيست در مجلس واحد باشد و جاي ديگرنباشد. مثل اينكه انبر بايد در مجلس واحد باشد جاي ديگر نباشد، آنها حكمي ديگر دارند آنها حكمي ديگر دارندوقتي در همين انبر مي‏بيني چيزي صاحب طول و عرض و عمق و هيچ نظرت به فلزات نيست، بهمين انبر نگاه مي‏كني چيزي مي‏بيني صاحب طول و عرض و عمق‏اين مابه‏الاشتراك است با همه اجسام. پس به اين انبر خطاب كردي و گفتي اي جسم واقع در نظرمن به همين انبر مي‏گوئي اي جسم صاحب طول و عرض و عمق، تو هم در مشرقي هم در مغربي، هم در آسماني هم در زميني، هم در چوبي هم در ساير فلزاتي‏لكن در نظر آهني آهن در چوب نبود در سنگ نبود در آسمان نبود، جسم هم در آسمان هم در زمين هم در بسايط است هم در مواليد است. پس وقتي نظر جسماني كردي و اين حرفها را زدي، حق است و صدق، درست رفته‏اي غلوّ هم نكرده‏اي تقصير هم نكرده‏اي. نظر را از اين بالاترش مي‏بري، همين انبري كه پيش شما است مي‏گوئي اين چيزي كه پيش شما است صاحب ماده‏ايست و صورتي است، مي‏بيني ماده‏اش يمكن ان يتصور بكل صورة، پس خطاب به ماده او مي‏كني مي‏گوئي اي ماده تو بينهايتي و ممكني به هر صورتي درآئي، اگر نظر به فعليتش بدوزي مي‏گوئي اي صورت جميع تأثيرات از تو است .

پس عرض مي‏كنم غافل مباشيد از اين مطلب كه شي‏ء واحد بسا منظرش يكي است مخبرهاي عديده از برايش پيدا مي‏شود. ديگر بخصوص منظر واحد اگر زبان داشته باشد و حرف بزند يك دفعه بگويد منم انبر و غير شمشيرم، يك دفعه مي‏بيني آهني حرف مي‏زند و حرفهاش هم همه‏اش از يك زبان بيرون مي‏آيد. يك دفعه يك شخص است يك دفعه مي‏بيني مي‏گويد لا املك لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً مي‏گويد انا بشر مثلكم، انا فقير مثلكم، انا محتاج مثلكم. راست هم مي‏گويد و هيچ شكسته نفسي هم نمي‏كند. باز همين شخص مي‏گويد يوحي الي به من وحي شده به شما وحي نشده، اگر تو بخواهي بداني وحي خدا را بايد از من ياد بگيري، من نبايد از شما ياد بگيرم شما بايد از من ياد بگيريد. اين دو حرف از يك زبان است‏يك دفعه مي‏گويد انا فلان بن فلان، انا ابن من تحيض از همين زبان بيرون مي‏آيد. اين بود كه گاهي حرمتهاي بيجا كه دستورالعمل او از خدا و پير و پيغمبر نبود در حضور پيغمبر يا ائمه يا بزرگي اگر كسي مي‏كرد، نهي مي‏كردند مي‏گفتند چه خبر است، چه شده؟ من ابن آن زني هستم كه حيض مي‏شد، گاهي همچو مي‏گفت. گاهي از آن طرف مي‏افتاد، عربها مي‏آمدند و مي‏گفتند يا محمد، نهي مي‏كردند از اين و جواب نمي‏دادند. پشت خانه پيغمبر مي‏آمدند فرياد مي‏كردند يا محمّد، نهي مي‏شد كه از پشت خانه‏ها صدا نكنيد، صداتان را بلندتر از صداي پيغبمر نكنيد، در حضور پيغمبر مثل اينكه با خودتان حرف مي‏زنيد حرف مزنيد، پشت خانه پيغمبر مايستيد صدا بزنيد، و اين جور خطابات در قرآن هست.

ديگر ملتفت باشيد كه همه اينها از يك زبان بيرون مي‏آيد. پس انا ابن من تحيض از همين زبان بيرون آمده همان طور كه ولو انّهم صبروا حتّي تخرج اليهم لكان خيراً لهم از همين زبان بيرون آمده. جاهل اينها را كه مي‏شنود متحيّر مي‏شود، همينكه راهش بدستش بيايد يكدفعه مي‏بيني مي‏گويد انّي انا الله لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري اين را مي‏گويد و مردم مي‏شنوند، كسي كه مي‏خواهد غلو كند مي‏گويداين خدا است بايد او را پرستيد، من از لفظ خودش شنيدم گفت انّي انا الله يك كسي را مي‏بيني از آن طرف مي‏افتد مي‏گويد خدا لايُري است لايُدرك است، اين مرئي است مسموع است، پس دروغ است اين حرف. يا به اين طرف مي‏افتد يا به آن طرف‏شما هميشه سعي كنيد كلمات را سرجاش بگذاريد، نه غلو كنيد نه تقصير. راه خدا هميشه راه وسط است، راهي است كه نه افراط در آن هست نه تفريط. هر چيزي را صانع به هر جوري وضع كرده تو هم همان‏جور بگو، راست گفته‏اي حق مي‏شود حكمت مي‏شود، نه افراط مي‏شود نه تفريط، وسط است .

پس عرض مي‏كنم به همين دستورالعمل همان حالتي را كه مثال مي‏زدم ملتفت باشيد، پس زيد است شما مي‏بينيد و هر وقتي اين زيد را مي‏بينيد حتي خيالش را وقتي مي‏خواهيد بكنيد، يا در حال ايستاده خيالش مي‏كنيد يا در حال نشسته، يا در حال جنبش، يا در حال سكون. نمي‏شود كسي در عقلش هم تصور كند زيد را و در يكي از اين حالاتش نباشد. هر حقيقتي كه تصور مي‏شود، تعقل مي‏شود لامحاله بواسطه ظهورات تصور مي‏شود. پس ظهورات بيان‏كننده و محققند، آن چيز را تحقيق مي‏كنند و بيان مي‏كنند مبادي خود را. اين است كه عرض كردم در قائم چهار مقام است : مقام اوّلش بالاترين مقامات او است كه در اين مقام نگاه كه مي‏كني مي‏گوئي زيد است قائم، ايني كه ايستاده زيد است، عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست‏حيوان نيست، آسمان نيست، زمين نيست، زيد است و بس وحده لاشريك له‏اين را مي‏بيني مي‏گوئي زيد يكي است. و ملتفتش باشيد كه داخل بديهيات مي‏شود وقتي‏براتان عرض مي‏كنم مي‏بينيد چقدر بديهي مي‏شود. پس وقتي به زيد نگاه مي‏كني يا در قائم يا در قاعد، مي‏گوئي زيد يكي است و زيد دوتا نيست‏يك دفعه خود همين قائم را مي‏بيني يا قاعد را هم مي‏بيني، وقتي خودش را مي‏بيني آنوقت نمي‏تواني بگوئي يكي است، چرا كه يكدفعه اينجا ايستاده، يكدفعه در خانه ايستاده، پس يكي نيست، يكدفعه مي‏بيني قائم هم هست نمي‏تواني بگوئي يكي است للّه الاسماء الحسني اگر بگوئي اسمهاي خدا يكي است، آدم كافر مي‏شود چنانكه اگر بگوئي خدا متعدد است كافر مي‏شوي. انسان متحير مي‏شود كه اگر يكي است چرا متعدد مي‏گوئي، اگر متعدد است چرا واحد مي‏گوئي؟ للّه الاسماء الحسني، للّه الحجج الكبري‏حجتهاي خدا متعددند و خدا واحد است و در همين حجت بايد خدا را ببيني‏در غير اين حجت هرجا ببيني، خدا را نديده‏اي. پس خدا را بواسطه رسول بايد ديد اما بي رسول خداشناسي معنيش اين است كه به در و ديوار نگاه كنم خدا را ببينم. اگر من مي‏توانستم خدا و مراد خدا را در آسمان ببينم، در كوه ببينم، در آفاق در انفس ببينم، اگر من مي‏توانستم آنجا خدا را به چنگ بيارم، ديگر احتياج نداشتم كه رسول به چنگ بيارم، سربه قدم ولي بگذارم. اگر چنين قراري داده بود ارسال رسل نمي‏كردپيغمبران را نمي‏فرستاد. پس بدانيد جاي ديگر نيست، اين است كه من يطع الرسول فقد اطاع الله همچنين من آمن بالرسول آمن بالله، من عرف الرسول عرف الله، جميع ماينسب الي الله ينسب الي الرسول و جميع ماينسب الي الرسول ينسب اليه به شرطي كه اين حرفها را فراموش نكنيد، من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفةهر چيزي را سرجاي خود بگذار آنوقت نسبتها درست مي‏شود . پس مقام تعدد را به مقام وحدت نسبت مده، مگو الهة عديده قائلم اما بگو پيغمبر قائلم، بگو به دوازده حجج قائلم، به اسمهاي حسناي خدا قائلم. مي‏دانم هريك از اينها قولشان قول خدا است‏فعلشان فعل خدا است، معرفتشان معرفت خدا است، شك در ايشان شك در خدا است، كل واحد مما يضاف اليهم يضاف الي الله. اما خدا دوازده تا نيست، به حق خودش قسم كه يكي است و اينها يقيناً دوازدهند، يكيش را كم كني كافر مي‏شوي چه جاي ده تا، و ديگر خدا يكي است يقيناً واينها يقيناً دوازده تا هستند و دوازده يكي نيست و يكي دوازده نيست. وصف مي‏كني آن را به يك بودن و وصف مي‏كني آنها را به دوازده، لكن آن يكي‏رابه همين دوازده بايد شناخت، آن يكي را در همين دوازده بايد ديد، هيچ جاي ديگر نيست چرا كه ايشانند جلوه‏هاي خدا همان‏جوريكه قائم جلوه زيد و ظهور زيد است. ديگر دشت و كوه و صحرا و در و ديوار دخلي به زيد ندارند. پس به قائم خودش مگو واحد است اگر واحد هم هست جفت وحدات است، مثل دارد مثلش قائمي ديگر در جائي ديگر در وقتي ديگر پيدا مي‏شود، پس اين مثل دارد. محمد مثل علي است علي مثل محمد است، محمد، علي است علي، محمد است. انا محمد انا علي را هركدامشان مي‏توانند بگويند، هر دو اسم خدا هستند هر دو حجت خدا هستند، هر دو در اسم بودن شريك هستند و خدا يكي است . همچنين اينها ضد هم دارند، فكر كنيد تعجب كنيد، ببينيد قيام ضد قعود است قعود ضد قيام است، لكن زيد نه ضد قيام است نه ضد قعود. همين‏طور اينها نقيض هم دارند، باز حركت نقيض سكون است نمي‏شود در يك مكان هر دو جمع شوند، باز آن نقيض با آن نقيض هر دو مال زيدند پيش هريك بروي پيش زيد رفته‏اي و مراد حاصل شده. لكن مقام تعدد مقام اينها است، مقام وحدت مقام او. در هر مقامي حرفهاي ضد هم بايد برود و عقيده را بايد صحيح كرد. امر خدا را مي‏خواهي بيابي چيست، مي‏خواهي از پيغمبر بگير مي‏خواهي از حضرت امير بگير، فرق نمي‏كند. ديگر حالا حضرت امير از پيغمبر گرفته، خودش مي‏داند. پيغمبر از جبرئيل مي‏گيرد، خودش مي‏داند. از زبان امام حسن مي‏خواهي بشنوي، برو بشنو. ديگر او از پدرش گرفته خود مي‏داند، پدرش از پيغمبر گرفته خود مي‏داند. پس آنچه را از خدا اراده داري در همه اينها مي‏تواني ببيني و درست ديده‏اي. پس اينها جميعشان مقام بيان را تمام دارند اما مقام بيان مقامي نيست كه اين غير او است او غير اين است، اين پدر او است او پسر اين است .

ملتفت باش به شرطي كه حرفها را فراموش نكني، وقتي تو نظر مي‏كني به انبر و متذكر اين مي‏شوي كه اين را كه ساخته، عمل دست كدام استاد است، اين يك جور نظر است. اما وقتي نگاه مي‏كني به آهني كه توي اين انبر است، نمي‏گوئي اين را كه ساخته. انبر را مي‏داني كه حدّاد ساخته لكن حدّاد ديگر آهن ساز نيست، نمي‏تواند آهن بسازد. پس وقتي نگاه به خودشان مي‏كني و خودشان فرمايش مي‏كنند كه نحن مظاهرالله و نحن حجج الله نمي‏خواهند بگويند ما واحد هستيم، هر يك غير ديگري هستيم. هركدام پسر پدرشانند، هركدام مابه‏الامتيازي دارند. در مقام تعدد اين امتيازات را واجب است اثبات كنند، اگر در مقام امتياز مقامات تمييزات را نياوري و ممتاز نداني و غير يكديگر نداني متعدد نداني، انسان كافر مي‏شود. مثالش را عرض كنم، خصايص پيغمبر9 مخصوص پيغمبر است، حالا بگوئي فرق نمي‏كند پيغمبر حجت خدا است حضرت امير هم حجت خدا است و آيه كبراي خدا است، حجت بزرگ خدا است پس فرق نمي‏كند حكم پيغمبر را براي حضرت امير بگوئي. خير، فرق مي‏كند، اگر مابه‏الامتياز را بخواهي برداري كه هر چه پيغمبر مي‏كرد حضرت امير هم مي‏تواند آن كار را بكند، كفر است. خصايص نبي مخصوص خود او است، نبي ابن عبدالله است اين مادرش آمنه است، آن مادرش فاطمه بنت اسد است . حالا اميرالمؤمنين هم چون حجت خدا است پدرش عبدالله بايد باشد؟ نه، دخلي بهم ندارد. خصايص اين مال خود اين است خصايص او مال خود او است. او در وقت واحد نُه زن عقدي را مي‏توانست بگيرد و از جانب خدا مأمور بود كه بگيرد و حضرت امير از چهار زن بيشتر نمي‏توانست بگيرد. كسي بگويد خير حضرت امير اگر مي‏خواست مي‏توانست بگيرد، خير حضرت امير نه مي‏خواهد و نه مي‏گيرد. و هكذا امارت حضرت امير مخصوص خود او است همين جوري كه ختم المرسلين و اشرف النبيين مخصوص پيغمبر است9 و اين نه بر نوح صدق مي‏كند و نه بر ابراهيم نه بر موسي نه بر عيسي نه بر احدي ديگر از پيغمبران و غير ايشان، امارت كليه مخصوص اميرالمؤمنين است صلوات الله عليه. به حضرت امام حسن و امام حسين نمي‏گويند يا اميرالمؤمنين زيرا روا نيست همين طور هر كه راضي شود كه به او بگويند يااميرالمؤمنين اين لامحاله يا مأبون است يا به ناخوشي ابنه گرفتار خواهد شد به جهت آنكه خدا مي‏خواهد خوب ذلتش بدهد به چنين ناخوشي مبتلاش مي‏كند. ديگر عرفان بيايد كه بگوئي خود ايشان فرموده‏اند اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة همه شما يك نوريد يك روحيد يك طينت هستيد، همه اينها را مي‏خوانم براي همه‏درست هم هست مع ذلك حضرت امير، اميرِ امام حسن است و امام حسن اميرِ حضرت امير نيست. اين اسم اميرالمؤمنين مخصوص حضرت اميرالمؤمنين است صلوات الله عليه نه امام حسن اين اسم را بر خود مي‏تواند بگذارد نه امام حسين نه امام عصر نه هيچ يك ديگر از ائمه .

خلاصه، مابه‏الامتيازات را يقيناً بايد حفظ كرد و هرجائي كه مابه‏الامتياز آمد و بايد حفظ كرد مابه‏الامتياز را تعدد مي‏آيد. و همچنين حضرت امام حسن يك‏پاره فضائل ديگر دارد يك‏پاره خصايص دارد كه مخصوص خود او است، ائمه از نسل امام حسن نيستند ائمه از نسل سيدالشهداء هستند. پس هر امامي هر حجتي مابه‏الاختصاصي و مابه‏الامتيازي دارد مخصوص خودش. ببينيد قبر تمام حجتهاي خدا محترم است و متشخص‏تر از قبر پيغمبر9 قبري نيست در جميع مواضع زمين موضع زميني نيست كه اشرف از آن زمين و بالاتر از آن زمين باشد. موضع آن قبر از همه جاهاي عالم بهتر است مع‏ذلك خاك آنجا را نمي‏شود خورد لكن تربت سيدالشهداء صلوات الله و سلامه عليه را مي‏شود خورد. آنجا هم خوب زميني است‏همه هم خوبند لكن مابه‏الاختصاص دارند. پس تربت سيدالشهداء را مي‏شود بخوري تربت ساير ائمه را نمي‏شود خورد، حرام است و لو همراه انسان باشد و انسان آن را حرز خود قرار بدهد، حفظ مي‏كند انسان را از بلاها. پس هميشه مابه‏الامتيازات را بايد سرجاش گذارد، از ايمان شما است كه مابه‏الاتحادها را سرجاش بگذاريد مابه‏الامتيازات را هم سرجاش بگذاريد. پس در هريك از ائمه آيت توحيد هست و هريك هريكشان مقام بيان را دارند. حضرت امير فرمودند يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانية معرفه‏الله عزّ و جلّ و معرفه‏الله عزّ و جلّ معرفتي اين را پيغمبر هم اگر جاش بود مي‏گفت چنانكه گفت و مردم نفهميدند من يطع الرسول فقد اطاع اللههمين حرف را حضرت امام حسن مي‏گويد و حضرت امام حسين مي‏گويد، تمام ائمه اين مقام بيان را دارند، معرفت هريكشان به نورانيت معرفت خداي عزّ و جلّ است و والله جهل به هريكشان جهل به خدا است، اطاعت هر يكشان اطاعت خدا است مخالفت هر يكشان مخالفت خدا است. و ملتفت باشيد همين حرفها را كه مي‏زنم باز جا دارد جاش را گم نكنيد. اطاعتشان خواه در مقام بيان باشد خواه در مقام معاني خواه در ساير مقامات، همه جا اطاعت خدا است، مخالفتشان همه جا مخالفت خدا است. و ملتفت باشيد جائي نبود كه من به قصد مخالفت خودشان مخالفت كنم ايشان را، همچو جائي ندارد به خلاف معرفت نورانيتشان كه در همه جا نيست، ديگر آنجا نمي‏شود گفت بيانات عديده است مثالها را كه عرض مي‏كردم فراموش نكنيد، وقتي ايشان هريكشان خدانما هستند و آنچه منسوب به ايشان است منسوب به خدا است و ايشان با وجود اين دوازده تا هستند و دوازده خدا نيستند و دوازده متوجه‏اليه ندارند مردم، خدا در همه هست انّ الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون، انّ الله مع الصابرين ايشانند محسنون و صابرون و متقون. الفاظش پيش پا افتاده لكن معنيش پيش پا افتاده نيست .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، يكدفعه به خود قائم نگاه مي‏كني مي‏گوئي قائم غير از قاعد است، در اين نظر همه امثال دارند اشباه دارند شركا دارند متعددند، يكدفعه نظر مي‏كنيد به قائم، و زيد است مي‏بيني، و هيچ جا ياد قائم هم نيستي. حالا يك نفر مي‏بيني قسم هم مي‏خوري كه يك نفر مي‏بينم باوجوديكه اگر زيد را نمي‏خواهي در خود قائم نگاه (كن ظ). پس نظر تعدد را ان‏شاءالله سرجاي خود بگذاريد، خدا خودش دستورالعمل داده هيچ كوتاهي نكرده. نظر وحدت را سرجاش بگذاريد، خدا خدا است انّما الهكم اله واحد هميشه هم همين طوراست همين طور دعوت كرده، يكي هم هست نوح ابراهيم يعقوب موسي عيسي همه يك خدا دارند لكن للّه الاسماء الحسني از براي خدا اسمهاي حسني است. حالا هر وقت تو خدا را مي‏خواهي برو پيش يكي از حجتهاي او، ديگر وقتي باشد اسمي در دنيا نگذارد حجتش تمام نيست‏در عهد آدم آدم بايد باشد حوّا بايد برود پيش آدم و معرفت خدا را از او بگيرد، آدم نباشد حوّا كجا برود امر و نهيش را از كه بگيرد؟ يا خودش بايد پيغمبر باشد يا پيغمبري باشد كه از او بگيرد. پس در هر زمان پيغمبري خدا قرار داده انّي جاعل في الارض خليفة خدا نمي‏شود خليفه نداشته باشد، خدا حجت نداشته باشد، بايد باشد حجتي. پس حجتها هميشه در روي زمين هستند متعدد هم هستند امرشان امر خداست نهيشان نهي خداست. امرشان جاي مخصوص دارد نهيشان جاي بخصوص دارد، اطاعتشان جاي ديگر دارد معرفتشان جاي ديگر دارد. معرفت خودشان دخلي به معرفت نورانيت ندارد اينها را دقت كنيد مسامحه نكنيد تا مسامحه كرديد گم مي‏شويد. معرفت خدا اين است كه اعتقاد كني خدا خدائي است واحد، قادر علي كل شي‏ء، عالم بكل شي‏ء، ليس فيه تعدد و لاتكثر براي او به هيچ وجه من‏الوجوه تعددي تكثري اقتراني مرئي شدني غائب شدني نيست حاضر شدني نيست، آن است معرفت نورانيت. يك دفعه است كه مي‏خواهي ببيني اميرالمؤمنين پسر كيست، پدر كيست بايد برويم بشناسيمش ببينيم اين از جانب خدا منصوب است يانيست، پس مي‏رويم پيش خود حضرت امير مي‏گوئيم اين از جانب پيغمبر منصوب است بصريح اين آيه قرآن كه مي‏فرمايد انّما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا اينهاش را مي‏شناسي پس در امامت فكر كن ان‏شاءالله مي‏بيني مقام امامتش را اثبات مي‏كني نفي مي‏كني، چند امام اثبات مي‏كني متعدد اثبات مي‏كني اگر يكيشان را كم كني و وازني كافر مي‏شوي. اما هريك مقام بياني دارند مقام نورانيتي دارند، پس مقام بيان هم دوازده تا است؟ اين نشد، بيان دوازده تا نيست. حالا مي‏بيني نمي‏فهمي سعي كن كه بفهمي و اگر از پي‏اش مي‏روي و سعي مي‏كني مي‏فهمي چرا كه مكلفي به معرفت خدا در تمام دينها، در هر ديني. اول تمام دينها معرفت خدا است، تا او ثابت نشود محال است رسول ثابت بشود. شما قناعت نكنيد به معرفتهائي كه در مكتبخانه ياد گرفته‏ايد، آن آخوند مكتبي گفت خدا يكي است و چنانكه آنوقت كه مي‏گفتي هيچ در ذهنت نبود حالا هم كه مي‏گوئي هيچ در ذهنت نيست. بلكه حالا شبهات و شكوكي هم كه القا كرده‏اند و گفته‏اند شنيده‏اي و در ذهنت آمده، آنوقت اين شكوك و شبهات هم نبود .

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، خدا يكي است اما ظهورات دارد اين خداي واحدخداي بي‏ظهور خدا نيست چنانكه زيد بي‏ظهور زيد نيست. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها و عرض مي‏كنم در وسع احدي از خلق نيست و در وسع هيچ كس نيست و خدا نگذارده كه چيزي را بي‏ظهور بشناسند. فكر كنيد ببينيد شما مي‏توانيد حرفي را بي متكلم بشنويد؟ اين در وسع هيچ پيغمبري ، در وسع هيچ ملكي نيست. حالا كه چنين شد پس خدا ظهور دارد لامحاله ظهورات خدا اسماء خدا هستند كه فرمودند نحن والله الاسماء الحسني التي امرالله ان تدعوه بها پس ايشانند اسماءالله، ايشانند قائمين مقام خدا، ايشانند كه همه مقام بيان را دارند و مقام بيان يك است و متعدد نمي‏شود اگر چه ايشان متعدد باشند، تعدد ايشان با يك بودن آن مقام منافات ندارد چنانكه عرض كردم. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

(شنبه 3 ربيع‏المولود 1300)

20بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «اعلم انّ تسميتنا هذا المقام بالبيان مأخوذة من رواية جابر بن عبدالله عن ابي‏جعفر7 انّه قال ياجابر عليك بالبيان و المعاني. قال فقلت و ما البيان و المعاني؟ قال7: امّا البيان فهو ان تعرف انّ الله سبحانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئا و امّا المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه الخبر. و قد عبّر عنه بالتوحيد في حديث جابر حيث قال المعرفة اثبات التوحيد اوّلاً، ثمّ معرفة المعاني ثانياً، ثمّ معرفه‏الابواب ثالثاً، ثمّ معرفه‏الامام رابعاًالي ان قال7: ياجابر تدري ما اثبات التوحيد و معرفة المعاني؟ امّا اثبات التوحيد فمعرفة الله القديم العامة الذي لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير»

هر اثري بر صفت مؤثر است، اين مطلبي است كه عجالةً مصادره است و فكر بايد كرد تا ان‏شاءالله يادش گرفت. اثر هر مؤثري و فعل هر فاعلي بعينه مانند آن فاعل است. ولكن اين مردمي كه مي‏بينيد چون عقلشان به چشمشان است و متكملات را مي‏بينند كارها مي‏كنند ديگر اثر را نمي‏فهمند چه چيز است. شما ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس ببينيد زيد يك دفعه مي‏زند و زدن زيد از آن چوبي كه در دستش است، آن شمشيري كه دستش است معلوم مي‏شود. پس اين زدنهاي ظاهري و فعلهاي ظاهري را مردمي كه عقلشان به چشمشان است نگاه مي‏كنند شمشير دخلي به زننده نداشت، اين هم مطلبي هست بخصوص اما سرجاش بايد جاري كرد شما توي هم نكنيد. آنجائي كه مي‏گويند هر ظاهري در ظهور اظهر از نفس ظهور است، ما مي‏بينيم چماقي كه دست مردكه است و مي‏زند، آن شخص توي چماق نيست. پس اگرچه فعل عصا را و چماق را نسبت مي‏دهند به كسي كه در دست او است و به كسي مي‏زند و اگر ديدي كه زد مؤاخذه را هم از او مي‏كنند، لكن فعل چماق غير از فعل زننده است، دخلي بهم ندارند. شما ان‏شاءالله خودتان فكر كنيد بلكه همراه من بيائيد. آنچه اين مردم خيال مي‏كنند اين مردمي كه پيش چشمتان است تمامشان را بايد گفت تا آن كسيكه بحق رسيده، تماماً فعل را خيال مي‏كنند يعني حركت ظاهري. همه خيال مي‏كنند كاسه، كار فاخور است. حالا چرا فاخور توش پيدا نيست، نمي‏دانند و مزخرفاتي چند مي‏بافند كه عكس فاخور توش هست، تو نمي‏بيني اينها را. آدم عاقل كه نگاه مي‏كند در حرفهاي اينها مي‏بيند همه‏اش مزخرف است. حالا فاعل چوبي را مي‏جنباند، جنبش اين چوب كار صانع است، صانع هم توش نيست، پس متحيّر مي‏مانند يا اعتنا نمي‏كنند، و تمام كارهاي دنيااين‏جور است و چون اين‏جور است خدا را هم درست نمي‏شناسند. خدا را خيال مي‏كنند خدائي است فوق عرش جاش است،پيغمبر هم روي زمين، ما نگاه مي‏كنيم پيغمبر را مي‏بينيم هيچ اللهي چيزي توش پيدا نيست، نه كسي خدائي نمي‏بيند.

پس دقت كنيد ان‏شاءالله، فعل هر فاعلي، صنعت هر صانعي، صانع فعل خودش را خودش احداث مي‏كند و فعل از نفس خودش جاري است. چون از عالم خودش جاري است، پس فعل، چيزي را براي خودش داشته باشد كه فاعل به او نداده باشد، ندارد. بخلاف چماق كه اگر نمي‏زد ضارب، چماق براي خودش بود. يا كرسي كه اگر نجار آن را نمي‏ساخت چوبها آنجا براي خودش افتاده بود. گِل براي خودش بود و كاسه و كوزه نبود. ملتفت باشيد شما، پس فعل هر فاعلي چه در دنيا چه در آخرت هرجائي كه فكر بيايد از روي شعور بخواهي بفهمي مي‏فهمي مشكل هم نيست آسان هم هست. آنجا مشكل شده كه مردم از پي‏اش نرفته‏اند. فعل هر فاعلي هرچه دارد فاعل به او داده، فعل شديد است فاعل شديدش كرده، اگر شدت ندارد فاعل شدتش نداده. فعل در هر جائي واقع شده فاعل آنجا احداثش كرده. مي‏خواهم عرض كنم يك خورده دقت كنيد بدون اشكال خواهيد يافت كه فعل ماده‏اش صورتش شدتش ضعفش تمامش را فاعل بايد داده باشد، خودش را بخودش مي‏دهد. حالا اين را مردم نمي‏فهمند و متحيّر مي‏شوند كه خودش را بخودش داده يعني چه. خودش اگر هست كه هست، اگر خودش هست چطور خودش را بخودش داده؟ سركلاف بدست مردم نيست، ببينيد شما هركاري را بقوت و قدرت خود مي‏كنيد، شنيدن را بقدرت خود مي‏كنيد، خود ديدن را بديدن داده، خود شنيدن را بشنيدن داده.

خلاصه آن مطلبي كه در دست بود فراموش نكنيد، چون فعل از عرصه فاعل مي‏آيد و اين خودش في نفسه اگر فاعل را در او ملاحظه نكني هيچ صرف است، فعل هر چيزي را آن چيز بايد احداث كند. فعل من، من بايد آن را احداث كنم. عرض كرده‏ام مكرر، من زياد گفته‏ام شما كم شنيده‏ايد، تقصير شما است. واجب است و حتم است فعل هر فاعلي از دست خودش بايد جاري شود، تو بايد بخوري كه سير شوي، تو بايد راه روي كه راه رفته باشي، تو بايد درس بخواني كه عالم شوي، تو بايد پول پيدا كني كه دولت داشته باشي. ديگر يك كسي وكيل من باشد، او ببيند كه من ديده باشم، اگر او مي‏رود مي‏بيند خودش ديده تو خبر از جائي نداري جائي را نديده‏اي تو خودت بايد بشنوي كه شنيده باشي، كر مادرزاد باشي و نشنوي، هركس بشنود خودش شنيده، خبر هم بيارند براي تو بگويند، باز بايد خودت بشنوي كه شنيده باشي.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله كه اين يك اصلي است كه والله غرق است تمام آخرت تمام دنيا در آن و غرق است در آن تمام مطالب حق، تمام مطالب باطل، اصل مطلبش را ياد بگيريد همه بدستتان مي‏آيد. پس حتم است و حكم از جانب خداوند عالم حتم شده، ديگر چرا حتم شده، آيا جبر كرده؟ جبر هم نيست، واجب است چنين باشد، محال است چنين نباشد. تو هرچه را خود نكني از تو نيست. مكرر عرض كرده‏ام و اصرار كرده‏ام شما كم مي‏شنويد و علامت اينكه مي‏گويم كم مي‏شنويد، هرچيزي علامتي دارد علامت اينكه كم مي‏شنويد اينكه وقتي مي‏گوئي به كسي آتش مي‏سوزاند و اين باورش شده، اين وقتي باورش شده كه ديگر دست نكند. اگر اين باز دست مي‏كند به آتش معلوم است باورش نشده. وقتي هي حرف را مي‏زني و هي عمل نمي‏كند و مي‏بيني از پي‏اش بالا نمي‏آيد، آن كسي كه استاد است خوب ملتفت مي‏شود كه اين نفهميده مطلب را. مي‏گويد اگر فهميده بودي كه آتش دست را مي‏سوزاند دست توي آتش نمي‏كردي. پس حتم است و حكم است و خدا اين‏جور قرار داده كه ليس للانسان الاّ ماسعي از براي هيچ انساني از براي هيچ نبي مرسلي براي هيچ ملك مقرّبي براي هيچ مؤمن ممتحني، براي هيچ خوبي براي هيچ بدي براي هيچ حيواني براي هيچ نباتي جمادي، براي هرچه خدا خلق كرده هيچ نيست مگر آنچه كرده، تا خودش نكند خودش دارا نمي‏شود. دارائي‏هاي ظاهري گولت نزند كه تو طفلي بودي هيچ نداشتي، يك كسي طفل است يكوقتي مي‏بيني پدرش مرد ارث زيادي به او رسيد، عرض مي‏كنم اين دارا نشده. فكر كنيد چيزي را كه مي‏خواهند به تو بدهند تا صانع آن را از دست خودت جاري نكند آن كار را به تو نداده. تو هي تمنّا كن كه كاري را كه من نكرده‏ام به من بده، چيزي را كه من نديده‏ام ديدن آن را به من بده كه من ديده باشم، بيحاصل است. آن را كه نديده‏اي نديده‏اي. بيمروّت، چشم برايت خلق كرده‏ام، هواي روشن خلق كرده‏ام، آسان برات قرار داده‏ام، چيزي مي‏خواهي ببيني چشمت را وا كن. گوش برات خلق كرده‏ام، آسان قرار داده‏ام كه اگر گوش بداري خوب مي‏شنوي، ديگر من نمي‏شنوم، تو از فضل و كرم خودت بمن بده شنوائي را، اين نخواهد شد، گوش بده و بشنو.

پس دقت كنيد فراموش نكنيد، والله اين دنيا فاني است انسان صدهزار سال عمر كند آخرش مي‏رود و اگر علمي تحصيل نكرده و دين و مذهبي بدستت نياورده وقتي مي‏ميرد بچه است و هيچ ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، عرض مي‏كنم حتم است و حكم است كه فعل هر فاعلي از دست خودش جاري شود و از همين قاعده از همين دو كلمه سرّ تمام شرايع بدست مي‏آيد، سرّ تمام كارهاي حكما وعقلا بدست مي‏آيد، تمام مسأله جبر بدست مي‏آيد كه نيست همچو چيزي، تمام مسأله تفوبض بدست مي‏آيد كه نيست تفويضي چرا كه حتم است و حكم است كه كار خودم را خودم بكنم.

ديگر ملتفت باشيد، حالا كسي نايب‏الزياره شده براي كسي ديگر، براي كسي ديگر بعوض كسي ديگر زيارت كرده، اين گولتان نزند. اگر من پولي به او داده‏ام براي من ثمري دارد، اگر من رفاقتي با او كرده‏ام بكار من مي‏آيد. ملتفت باشيد ان‏شاءالله حرف اولي را فراموش نكنيد، اينها پيش پاتان را نگيرد. نماز هيچ‏كس بكار هيچ‏كس نمي‏آيد، روزه هيچ‏كس بكار هيچ‏كس نمي‏آيد. عمل، حتم است و حكم است از جانب صانع كه از خود فاعل صادر شود. خودتان هم فكر كنيد مي‏بينيد غير از اين نمي‏شود در تمام عالم امكان حتي عالم وجوب، كار هركسي مال خود او است. كار خدائي محال است از دست خلق برآيد، نمي‏شود اينها بيايند زور بزنند كار خدائي بكنند، يا اينكه خدا بزور واشان دارد كه بيائيد خلاّق باشيد، چنين چيزي نمي‏شود. محال است، خلق كار خدائي نمي‏توانند بكنند مثل اينكه خدا خلق نيست و كار خلقي نمي‏كند، محتاج نيست كار خلقي بكند. كار هركسي را خودش بايد بكند نمي‏شود ديدن كسي ديگر را كسي ديگر ببيند، هركس مي‏خواهد ببيند خودش مي‏بيند. وقتي مي‏خواهند به تو هم بگويند تو هم ببين، چشمي به تو مي‏دهند چشمت را وامي‏كنند تو هم مي‏بيني. ديگر تو چشم را هم بگذاري و نگاه نكني، باز معني رنگ سرت نمي‏شود. تمام خلق جمع شوند، آنها هي بخورند تو معني طعم را نمي‏فهمي، سيري را هرگز نخواهي‏ديد. سيرابي همين‏طور، بايد خودت آب بخوري. تو خودت راه نمي‏روي كه مردم راه روند، وكيل تو باشند، تو راه نرفته‏اي. اگر بايد مكه بروي نمي‏شود، خودت بايد بروي وقتي نتوانستي مايه‏بگذار پولش بده آنوقت او كه مي‏رود نُه‏تاش را به او مي‏دهند يكيش را به تو، بعد از آني كه پولش دادي بيمروّتي نكردي، آنوقت نُه‏تاش را به او مي‏دهند يكيش را به تو مي‏دهند و اين خيلي كم مي‏شود نسبت به آن وقتي كه خودت بروي، اگرچه آن وكيل خيلي بهتر از خودت عمل را بجا آورده باشد. تاجري فوت شده بود و آن تاجر وصيت كرده بود كه من هر چه دارم پيغمبر در راه خدا انفاق كند. چنين خيال كرده بود كه معلوم است بدست پيغمبر آخرالزمان به فقرا بدهد خدا قبول مي‏كند، البته همين‏طور هم هست. پيغمبر همينكه دست مي‏برد رو بخدا چيزي بگيرد و خدا هم مي‏دهدش همينكه چيزي مي‏دهد خدا مي‏دهد چرا كه دستش دست خدا است. آن مردكه همين‏طور فكرها كرده بود، مالش را خودش انفاق نكرده بود وصيت كرد كه پيغمبر9 انفاق كنند. حضرت هم تمام اموالش را انفاق كردند، در ميان مالهاش انبار خرمائي بود، تمام آنها را هم انفاق كردند آن آخر كار يك دانه خرماي پوسيده ته انبار مانده بود حضرت آن خرماي پوسيده را برداشتند و فرمودند اگر اين را خودش در راه خدا داده بود بهتر بود همان يك دانه خرماي پوسيده را دادن بدست خود، بهتر (است ظ) از تمام اموالي كه من بدست خود دادم.

باري، پيغمبر مي‏دهد او هم مي‏دهد لكن پيغمبر نُه‏تاش مال خودش است يكي به او مي‏دهند. باز ملتفت باشيد كه اين نُه تا و يك تا كه گفته مي‏شود اين‏جور متبادرات به اذهان نيست كه كسي خيال كند آن يكتا هم جفت اين نُه تا است. ملتفت باشيد اگر اين‏جور بود مي‏گفتند ده‏يك اين مال و ده‏يك كه نفرمودند، بلكه حضرت تمام اموالش را كه دادند آخر كار آن خرماي پوسيده را فرمودند اگر خودش داده بود بهتر بود از اينكه من تمام اموالش را بدهم. ملتفت باشيد و از اينجا بيابيد و ببينيد كه آن يكي و آن نُه‏تا هم چطور است.

پس ملتفت باشيد كسانيكه عاقلند و هوشيار ملتفت اينگونه امور هستند، مي‏دانند پيغمبر نمي‏آيد كارش را به امّت واگذارد بگويد براي من صلوات بفرستيد كه از صلوات شما من ترقي كنم، چنين نيست بلكه امّت بايد كور شوند صلوات بفرستند برآن حضرت كه خودشان ترقي كنند. و همچنين اميرالمؤمنين اين كار را نمي‏كند كه بگويد شما صلوات و سلام بر من بفرستيد كه تا مقام من بالا رود و من ترقي كنم، بلكه آنچه تو سلام و صلوات بر او بفرستي آن عمل خودت است و خودت ترقي مي‏كني.

خلاصه، پس دندان اين طمع را بايد كَند والله كه كار كسي براي كسي باشد، ليس بامانيّكم و اين خطاب به مؤمنين است پس مي‏فرمايد ليس بامانيّكم به اماني شما نيست اي مؤمنين و لا اماني اهل‏الكتاب آنهاي ديگر هم كه از پيغمبرهاي ديگر كتابها دارند و اُمنيّه‏ها دارند و آرزوها دارند، آنها هم محال است به عمل بيايد. من يعمل سوءً يجز به هركس عمل بد مي‏كند خودش جزاي آن را مي‏بيند. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها، لاتزر وازرة وزر اخري. يك قدري ملتفت باشيد ان‏شاءالله، شب و روز به اين امنيّه‏ها و آرزوها سربردن، شصت سال، يك عمر هيچ‏بار رو به خدا نرفتن به اين امنيه كه خداي من كريم است، آخر اين خداي كريم (…….) كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل اينجا هم كريم است آخرت هم كريم است، همه جا هم ارحم‏الراحمين است. تو يك روز يك غذا مخور كه ديگران خورده‏اند، ديگران خورده باشند تو سير نمي‏شوي. يك روز يك كسب مكن كه ديگران كسب مي‏كنند، ديگران كسب مي‏كنند براي خودشان، دنيا و آخرت مال خدا است حتم است والله حكم است، يك عمر بازي كردن تا مُردي (…….) اينها را بايد ريشه‏اش را كَند از دل. تو يك قدم رو به خدا بردار در شبانه روز كه بيست و چهار ساعت است تو يك ساعتش را فكر كن، نيم ساعت به فكر بيفت، ربع ساعت، ده دقيقه به فكر بيفت. ديگر من هيچ نمي‏روم و توقعات بيجا هم دارم، توقعات به عمل نمي‏آيد. و اينها را هم كه مي‏گويم همه را رأي‏العين مي‏بينيد ديگر شك نمي‏توان كرد كه شايد دروغ باشد. مي فهميد اين را كه حتم است و حكم، تو اگر درس خواندي تو ملاّ مي‏شوي، درس تو نخواني، پول بدهي كه بروند درس بخوانند علما هم بشوند تو عالم نشده‏اي. هي پولشان بده بروند زيارات كنند، ده‏يكش را بتو مي‏دهند. باز آن ده‏يكش را هم از آن راه عملي كه تو خودت كرده‏اي مي‏دهند، اگر قصد قصد قربت و اطاعت باشد و اين پول را مي‏دهي چون از تو هم اين عملي است صادر شده همين عمل را داري. آني كه رفت به مكه همه را برد، حالا چقدر از آن ثواب مكه به تو مي‏دهند؟ نسبت آن انبار خرما را به آن خرماي پوسيده بده ببين چقدر است. پس هر كسي عمل خودش را خودش بايد بكند، همه مكلفين بايد عمل كنند، زنشان مردشان بزرگشان كوچكشان انبياشان امّتشان همه همين طور به همين نسق كه عرض كردم تا تو نچشي چيزي را از طعم آن خبر نداري مگر به تو بگويند، باز وقتي خبر مي‏شوي از راه گوش خودت خبر شده‏اي. پس حتم است و حكم، عمل را خود شخص بايد بكند تا داراي او باشد. اين است كه مكرر عرض كرده‏ام كه اگر چيزي خدا به انسان بدهد، مزارعي چند و خرمنهاي زياد داشته باشي روي هم ريخته، بدان هنوز به تو نداده و مال تو نيست. بلكه خرمنها را هم بار كنند بيارند در انبار بريزند، باز به تو نرسيده. بله، گندمها در انبار ريخته باز به تو نرسيده، مي‏بيني صوله خورد، مي‏بيني دزد برد. بلكه وقتي هم گندمها را آرد كنند به تو نرسيده مگر آن وقتي كه نان كنند و بيارند پيش تو بگذارند آنوقت اگر خدا بخواهد آن را به تو بدهد، آنوقت برمي‏داري در دهان مي‏گذاري مي‏خوري، به تو رسيده. همين‏قدر كه خوردي مال تو بوده، حالا خدا تو را مالك اين كرد، ديگر آن باقيش مال تو نبود تا كه از او بخورد هركس خورد اين انبار را مال او بوده. پس چقدر انبارها در چين انبار كرده‏اند كه آن انبارها مال تو است و هرطور باشد به تو مي‏رساند. چقدر انبارها در همدان انبار كرده‏اند و مال آنهائي است كه در چين هستند و بايد به آنها برسد. اين است كه عرض كردم حتماً حكماً واجب است كه تا چيزي را نچشي طعم آن را نفهمي، بچش تا بفهمي. تو نچشي هرچه مردم بچشند تو طعم نمي‏فهمي مگر خبرش را به تو بدهند آنوقت هم اگر گوش دادي وقتي مي‏شنوي خودت مي‏شنوي خبر مي‏شوي اين هم مفت است خبرش را مي‏شنوي. ديگر گوش هم نمي‏دهم، خبرش هم نيست نمي‏فهمي طعمي را و خبر هم نمي‏شوي و محال است خبر شوي.

خوب دقت كنيد ان‏شاءالله، اگر محال نبود دادن و تو تمنّا مي‏كردي چيزي از او و نمي‏داد، وقتي نمي‏داد خلاف توقعت مي‏شد بجا بود. مي‏گفتي تو كريمي و بي‏نيازي مي‏شد بدهي چرا نمي‏دهي؟ يا اگر تأخير مي‏افتاد گله مي‏كردي كه ربّ انّي مسّني الضرّ و انت الرحم‏الراحمين خدايا تو مي‏بيني من در ضرّ افتاده‏ام تو هم ارحم‏الراحميني مي‏تواني دست دراز كني مرا از آتش بيرون بياري، ممكن بود همچو توقعي و توقع بيجا هم نبود. پس هر چيزي را كه ممكن باشد بكنند توقع بكن كه آن كار را خواهند كرد في‏الفور همين كلمه همين طور كه از زبان ايوب بيرون آمد نجاتش دادند گفتند آن آب است برو غسل كن در آن آب و رفت و غسل كرد و نجاتش دادند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءالله، عمل بايد از خود شخص سربزند تا مال خودش باشد. لباس شما آن است كه در تن خود شما است و آنوقتي كه شما پوشيديد همان وقت شما را گرم كرد. آنهائي كه در خانه است نمي‏داني مال كه خواهد شد، خودت مي‏ميري مال شوهر زنيكه مي‏شود او مي‏آيد پاش را بالا مي‏كند و مالها را هم مي‏خورد.

باري، پس عمل بايد صادر از خود شخص باشد، از خود انسان سربزند تا مال خود انسان بشود. پس مالهائي كه عمل خود شما است به چشمتان هيچ نيايد و هيچ مال شما نيست. خدا مي‏داند شخص عاقل اگر كرور اندر كرور دولت داشته باشد، شاهنشاه روي زمين كنند او را، اگر شعور دارد مي‏گويد هيچ ندارم مگر آن قدري را كه خودم دارم، مگر آنچه خودم مي‏بينم، آنچه خودم مي‏شنوم، مگر همان‏قدري كه بخورم خورده‏ام و مال خودم است. براي آنها بايد شكر كنم لكن براي آنها كه به من نرسيده شكر هم بكنم شكري نكرده‏ام، بسا ملائكه مي‏خندند كه اين شكر چه را مي‏كند.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاءالله اصل مطلب را ببينيد از كجا برداشتم، ديگر اينها آيه نيست حديث نيست كه معنيش معلوم نباشد. والله معني هر آيه‏اي هر حديثي، معني هر دليل عقلي توي اينها است. پس عمل حتم است و حكم و واجب است از دست فاعلش جاري شود. عمل تو واجب است از دست تو جاري شود، عمل تو را، قيام تو را احدي نمي‏تواند به عمل بياورد و احدي نمي‏توند قيام تو را از تو بگيرد، نه به زور كه اسمش جبر باشد به به رضا كه اسمش تفويض باشد. اين عمل را تو نكني در هيچ جاي ملك خدا اين عمل تو وجود ندارد، در هيچ جا، نه در آسمان نه در زمين، نه در غيب نه در شهاده.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس هر وقتي خدا بخواهد به تو انعام كند ديدني را، شنيدني را، چشيدني را، بوئيدني را، قلبي را، جوارحي را، هر چه را بخواهد به تو انعام كند، تو را وامي‏دارد كه تو آن كار را بكني آن كار را كه كردي و از خودت كه سرزد، مي‏گويد به تو دادم آن كار را تو نكني جاي ديگر نيست. ملتفت باشيد كه چطور هيچ جاي ديگر نيست، هيچ جا از جاي ديگر برنمي‏دارند جائي ديگر بريزند بجهت آنكه خدا محتاج نيست. باز دقت كنيد از روي نفهمي نباشد. عرض مي‏كنم هر چه از هرجا بريزند جاي ديگر همانجا ريخته شده دخلي به تو ندارد. حتي حلوا را روي زبانت بگذاري، تو اگر ذائقه نداشته باشي باز تو حلوا نخورده‏اي. حلوا را توي دستت بگذارند، هيچ حلوا بدست تو نرسيده مگر وزن حلوا بدست تو رسيده، وزن حلوا كه حلوا نيست، سنگي هم در دست بگذاري همان وزن را دارد. حلوا آنوقتي است كه تو طعم حلوا را بچشي و تا تو ذائقه نداشته باشي و حلوا را روي زبانت نگذاري هيچ معني حلوا نفهميده‏اي چه چيز است، حلوا آن چيز حُلو است، حلاوت را دست نمي‏فهمد اين است كه حتم است و حكم كه فعل از دست فاعل جاري شود نه از غيب چيزي به شهود مي‏آيد نه از شهود چيزي به غيب مي‏رود، نه از كسي به كسي چيزي مي‏رسد بلكه خدا است صانع، ذائقه خلق مي‏كند حلوا خلق مي‏كند دست خلق مي‏كند چشم خلق مي‏كند، تو را اشتها مي‏دهد شعور مي‏دهد دست دراز مي‏كني حلوا را برمي‏داري مي‏خوري، آنوقت خدا به تو حلوا انعام كرده، پس شكر مي‏كني خدا را كه الحمد للّه خدا حلوا به من انعام كرده و تمام حلوهاي توي دنيا را خدا همين‏طور انعام مي‏كند و هرچه انعام مي‏كند همين‏طور انعام مي‏كند اين است كه هرچه از اين صانع بي‏عمل بخواهي به تو بدهد، تمنّائي است بيجا، امر محالي را توقع كرده‏اي. عقلت چون نمي‏رسد كه محال است گريه و زاري و التماس هم مي‏كني كه به تو بدهند، آخرش هم گريه‏ها به هدر خواهد رفت، باز تا تو نكني تو نكرده‏اي.

پس سرّ اين مطلب بدستتان بيايد كه فعل از خود فاعل بايد سربزند، پس آن فعل جاي ديگر نيست كه از آنجا بردارند بيارند توي دست فاعل گذارند بگويند اين فعل تو باشد. ذائقه را خدا خلق مي‏كند، ذوق مي‏دهد، طعم خلق مي‏كند، بله حالا التماس كن كه خدايا از آن حلوا به من بده تا من بردارم بخورم، خدايا توفيق كرامت كن. پس اين را بايد دعا كرد كه توفيق بدهد روغن خلق كنند شيرينيش را خلق كنند كسي را وادارند طبخ كند براي ما آماده كند و هكذا كارهاش را همه‏اش را خدا درست كند، وقتي همه را درست كرد آنوقت مي‏گويند خدا توفيق داد. اين است بهترين چيزها خواهش كردن از خدا توفيق است. فكر كنيد ان‏شاءالله اين حرف را معنيش را بدست بياريد، من خودم بخواهم حلوا درست كنم، بسا روغنش بدست نيايد، از پي شيره بروم بسا شيره بدست نيايد، موفق نشده‏ام. وقتي وفق بدهد اشياء آنوقت حلوا خدا مي‏دهد توفيق را از خدا بايد خواست روغن را او مي‏دهد، شيره را او مي‏دهد، پزنده را او مي‏رساند، اتفاق تو هم رسيدي وقتي بود كه درست شده بود حلواي بي‏زحمتي برداشتي خوردي. باز عمل كردي، تا نكردي حلوا به تو نرسيده بود. پس بهترين خواهشها از خدا توفيق است، بهترين دعاها همين است كه خدايا تو توفيق بده و براي دنيا هم بكار مي‏آيد، در دنيا موفق باشيم طوري بشود كه كار صورت بگيرد من هيچ‏كار نمي‏توانم بكنم چرا كه ديدم من هرچه خيال كردم صورت نگرفت، همه‏اش خيالات بيجا بود. در توي اين خيالات بيجا اگر از هزارتا يكيش صورت گرفت تو خواسته بودي، اگر تو نخواسته بودي صورت نمي‏گرفت. پس توفيقش را باز از خدا بدان، اسباب همينكه وفق داد اسباب مهيا شد، ديگر تو بي‏غيرتي مكن، في‏الفور برخيز اسباب آنچه فراهم آمده تو هم بر وفق اسباب جاري شو. بايد خورد بخور، بايد ديد با چشم ببين، بايد شنيد با گوش بشنو، بايد خيال كرد با خيال خيال كن، تصور بايد كرد تعقل بايد كرد، عقلت را بكار ببر و هكذا هر اسبابي خدا پيش تو آورده موافق اين راه برو، توفيق اين است پس انعام‏الله چه در دنيا چه در عقبي چه در برزخ چه در آخرت در همه‏جا معنيش اين است كه تو وقتي مي‏كني، آنوقت خدا انعام كرده. پس همان وقتي كه تو نماز مي‏كني، آنوقت خدا نماز را به تو انعام كرده. پس همان وقتي كه تو نماز مي‏كني خدا نماز را خلق كرده توي عمل تو، هيچ جاي ديگر هم نيست نماز تو. تو اگر نماز نكني خدا در هيچ عالمي براي تو خلق نمي‏كند نمازي، نمي‏شود خلق كند. به ملائكه بگويند كه نماز كنيد، ملائكه نماز مي‏كنند ولكن مال خودشان است، انبيا نماز كنند و مي‏كنند نمازشان مال خودشان است. زيد، عمرو، بكر، خالد، وليد، هركه نماز كند مال خودش است تو هم نماز كن تا مال خودت باشد. اين است كه حتم است و حكم كه عاملين، خودشان عمل كنند تا خودشان دارا شوند والاّ خدا هيچ محتاج نيست به عمل مردم. و عرض مي‏كنم اينها را كه انسان يادگرفت بابصيرت مي‏شود در دين و مذهب.

طايفه‏اي هستند براهمه، جمع كثيري اين مذهب را اختيار كرده‏اند، خيلي از مردم هستند يعني پيشترها بوده‏اند. باري، اين براهمه مي‏گويند خدائي هست خالق، احتياجي ندارد به عمل ما براي او فرق نمي‏كند ما چيزي را بخوريم يا چيزي را نخوريم، به جهت آنكه او هيچ محتاج نيست به اعمال خلق و حالا كه چنين است پيغمبر بفرستد براي ما براي چه؟ كه بيايند امر و نهي بكنند كه چه را بخوريد چه را نخوريد، چه بكنيد چه نكنيد؟ حالا كه محتاج نيست پس خلق پيغمبر هم نمي‏خواهند، خدا كاري هم از آنها نخواسته آنها را خلق كرده نعمتي هم به آنها داده هركس هرچه خورد خورد، هركس هرجا رفت رفت، ديگر حسابي نيست كتابي نيست. و اين حرفها را زده‏اند و ببينيد عقلا هستند دارند حرف مي‏زنند و اين‏چيزها را مي‏گويند. اين‏قدرش هم راست است واقعاً حقيقةً كسي خيال كند كه خداوند عالم محتاج است به عمل بندگان، خدا را نشناخته. خدا هيچ محتاج نيست به عمل بندگان، حتي به عمل پيغمبر آخرالزمان9. پيغمبر به آن بزرگي كه تمام آنچه خلق شده براي او خلق شده و ديگر خدا ندارد خلقي از او بهتر و محبوب‏تر و مقرّب‏تر، و عرض مي‏كنم حتي عمل چنين پيغمبري نفع نمي‏بخشد به خدا. وقتي مي‏خواهد تمليك كند چيزي را به اين پيغمبر، منّت مي‏گذارد بر سر او علمي را تمليك او مي‏كند. پس اين خدا هيچ محتاج نيست باوجوديكه محتاج نيست نه گناهان شما جائي از ملك او را خراب مي‏كند نه مي‏تواند خراب كند، نه ثوابهاي شما جائي از ملك او را آباد مي‏كند. انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون تا مشيّتش اراده كند چيزي را، هرچه بخواهد خلق مي‏كند. پس اين خداي غير محتاج باز ارسال رسل مي‏كند و مي‏بينيد پيغمبران از جانب او مي‏آيند و مي‏ايستند چه مي‏كنند؟ سخت مي‏گيرند مي‏زنند مي‏بندند مي‏كشند حدود جاري‏مي‏كنند، نه يكيشان نه دوتاشان، همه براي اين است كه تو ايمان بياري. براي اين است كه نماز كني روزه بگيري، عمل كني. سرّش همه همين است كه مي‏خواهد خدا بدهد به تو و تا عمل نكني نداري و كسيكه درست حاق را بدست آورده باشد مي‏فهمد كه خدا به زور مي‏خواهد انعام كند، به زور مي‏گويد بيائيد ايمان بياريد. پيغمبر مي‏فرستد او جنگ مي‏كند مي‏كشد خراب مي‏كند، زورهاي ظاهري هم كه مي‏كنند ظلم نيست، اينها جبر اسمش نيست، اما زور هست. پس والله كأنّه به زور مي‏خواهند ببرندتان به بهشت.

يك وقتي در يك غزوه‏اي جمعي را اسير كرده بودند بسته بودند آورده بودند در حضور پيغمبر. حضرت نگاهي كردند، تبسّمي فرمودند. در ميانه آنها يكيشان خيلي صاحب غيرت بود، وقتي حضرت تبسّم فرمودند طاقت نياورد عرض كرد ما را اسير كرده‏اي آورده‏اي زنجير كرده‏اي حالا استهزا هم به ما مي‏كني، به ما مي‏خندي؟ حضرت فرمودند خير، من استهزا نمي‏كنم و هر استهزا كننده‏اي هم جاهل است، بلكه مي‏خندم باينكه زنجيرتان كرده‏ام به زور ببرمتان به بهشت و نجاتتان بدهم، از همين فرمايش ايشان مردكه ايمان آورد. و عرض مي‏كنم واقعاً همين‏طور است اين خدا به زور وامي‏دارد مردم را بكارهائي كه سبب نجاتشان باشد. تمام انبيا مي‏آيند جنگ مي‏كنند مي‏گيرند مي‏بندند مي‏كشند و سخت مي‏گيرند براي اينكه به تو بدهند. آدم را مي‏زنند كه بگير، زور مي‏آرند كه چرا نمي‏گيري، چرا نمي‏آئي بگيري؟ حالا كه نمي‏گيري چماق بخور كه چرا نگرفتي.

ملتفت باشيد ان‏شاءالله، پس خدائي است كريم مي‏خواهد عطا كند و والله عطا را به زور مي‏كند تا آنجاهائي كه داخل كفار و منافقين نيست زورش را مي‏زند، ديگر اگر يافتند متاعشان نيست در دلي و خيري نيست آنجا، بعد از آنكه كنجكاويهاشان را كردند ديدند مسكه‏اي نيست در اين شير، ول مي‏كنند، ديگر مخض نمي‏كنند او را، دست نمي‏كند او را بگيرد بكشد، ببرد، ولش مي‏كند هرجا هم افتاد هلاك شد مي‏گويد هلاك شو باكيم نيست به هر وادي كه بيفتي، هرجا مي‏خواهي برو.

خلاصه، منظور اين است كه هرچه بخواهد خدا عطا كند از عمل خود شخص بايد سربزند، از خارج چيزي نمي‏آرند به كسي بدهند. پس عمل از عرصه فاعل بايد بيايد.

باري، مطلب را در خودتان كه يافتيد حالا ديگر فكر كنيد كار خدا بعينه كار شما است. در خود شخص كه مطلب معلوم شد همه‏جا يك طور است اين است كه ظهورالله هم بعينه مثل ظهور خود شخص است، حكمش يك‏جور است لايكلّف الله نفساً الاّ وسعها و لايكلّف الله نفساً الاّ ما آتيها. مي‏بينم من عمل خودم را مي‏توانم بكنم اين را مي‏توانم بفهمم، خودم مي‏بينم خودم ديده‏ام، خودم راه‏مي‏روم خودم راه‏رفته‏ام، پس چون عمل من از عرصه خودم آمده است پس اثر هر فاعلي بر شكل آن فاعل است. وقتي مي‏ايستيد اين ايستادن شما اثر شما است و اين ايستادن را خودت احداث كرده‏اي، خودت ايستاده‏اي. ببين آيا مي‏تواني كسي را واداري ايستادن تو را به عمل آورد؟ جنّي را ملكي را وانمي‏داري جاي تو بايستد، هركس ايستاده خودش ايستاده. ايستادن تو را هيچ‏كس نمي‏تواند به عمل آورد نمي‏توانند محال است چرا كه حتم است و حكم است هركسي خودش كار خودش را بكند. قلعه‏هاي فولادي دور اشياء كشيده شده كه هيچ‏كس از جاي خودش تخلف نمي‏تواند بكند. پس در توي اين قيام، تو ايستاده‏اي وحدك لاشريك لك و در توي كلام خودت خودت حرف مي‏زني نه غير تو. در توي پاي خودت تو راه مي‏روي نه غير تو، هيچ‏كس وكالت از جانب تو نمي‏كند كه راه‏رفتن تو را بعمل آورد. حالا كه چنين شد پس شما در توي قيام خودتان از خود قيام بهتر ايستاده‏ايد. فكر كن ببين آيا شما بهتر ايستاده‏ايد يا قيام شما بهتر ايستاده؟ اين “بهترش” را هم قدري چشمتان را بماليد و برداريد اول مي‏گوئيد بهتر ايستاده‏ايد چشممان را كه خوب ماليديم و ديديم قيام سراب بود، سراب را ول كرديم فهميديم آب نبوده، آني كه معرف آب بود چه بود؟ اين بود كه به غير از تو هيچ كس نيست، والسلام. اين است كه انت انت. پس توي قائم، تو پيدائي و بس وحدك لاشريك لك، حالا كه چنين است پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و قائم در توي قيام از خود قيام بهتر ايستاده، و نشسته در توي نشستن از خود نشستن بهتر نشسته و همه‏جا اين امر جاري است و اين بابي بود از علم اگر بگيري.

حالا كه چنين شد حالا ببينيد كسانيكه ازجانب صانع مي‏آيند اگر مثل من و تو باشند و هيچ ندارند از صانع، كه آنها هم بروند پي كار خود، به ما چه كار دارند؟ پس كسانيكه از جانب صانع آمده‏اند از عرصه خودمانند آنچه را ما داريم آنها دارند و آنچه را آنها دارند ما داريم، پس حرفي به ما نمي‏توانند بزنند بجهت آنكه آنها چشم دارند ما چشم داريم، آنها گوش دارند ما هم گوش داريم، آنها بدن دارند ما داريم، آنها روح دارند ما داريم و در اين چيزها بسا خودمان بهتر مي‏توانيم ببينيم، بسا يعقوبش كور هم باشد.

باري، پس دقت كنيد ان‏شاءالله، اجزاي ملك را اهل مملكت همه دارند هرچه اين يكي دارد آن يكي دارد، نهايت من چشم شما را ندارم شما چشم مرا نداريد، من واجد چشم شما نيستم شما هم واجد چشم من نيستيد. پس اگر فقير و فاقد اسمش است همه فقيرند همه فاقدند آنچه را ديگري دارد، و اگر غني اسم مي‏گذاري بگو همه چيز واجد نفس خودش است. پس كسانيكه از پيش صانع مي‏آيند تا چيزي از صانع نداشته باشند كه مردم ديگر، آن چيز را نداشته باشند زيادتي بر اين مردم ندارند. اين است كه وقتي مي‏روند آن را برمي‏دارند همراه مي‏برند، پس مي‏آيند مي‏گويند انّما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد و اين وحي را شما بايد از زبان من ياد بگيريد شما خودتان نمي‏توانيد از خدا ياد بگيريد مگر از زبان من، بطورهائي كه مكرر عرض كرده‏ام. همين‏جوري كه جبرئيل مي‏آيد به پيغمبر مي‏گويد قل هو الله احد همان‏جور كه خدا به پيغمبر گفته، پيغمبر مي‏آيد براي تو مي‏گويد، همين‏جور تو از پيغمبر ياد مي‏گيري. او جبرئيل را مي‏بيند او لسان الله است براي او حرف مي‏زند با او، تو هم او را مي‏بيني و او لسان‏الله است براي تو و حرف مي‏زند با تو، بهمين‏طور قطار كشيده مي‏رود تا پيش خدا. پس آن امر ظاهر در عرصه شما به غير از پيغمبر كيست؟ هيچ‏كس. زيد است، عمرو است، بكر است؟ هيچ‏كدام اينها نيستند بجهت آنكه اينها جفت خودِمانند. پس آني كه از پيش صانع آمده كيست؟ آن پيغمبر است. پيش پيغمبر از پيش صانع كي آمده؟ خود پيغمبر مي‏گويد جبرئيل آمده و تا از پيش صانع مابه‏الاختصاص و مابه‏الامتياز نيايد پيش بنده معني ندارد كسي مفاخرتي بركسي ديگر داشته باشد، يا كسي بيايد ادعائي كند كه بيائيد اطاعت من كنيد. براي چه اطاعت تو را بكنيم؟ هرچه تو داري كه من هم دارم چيزي را كه خودم دارم كه دارم، چيزهاي ديگر هم كه نداري. پس بايد چيزي را دارا باشي كه من دارا نباشم، آنوقت من بيايم اطاعت تو را بكنم. اين است كه انبيا دارا هستند از صانع چيزي چند، غير از امور عامه كه ساير خلق دارند. دارند چيزي را كه ساير خلق ندارند آن را و بواسطه آن پيغمبر شده‏اند. و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

[1]ـ شخصي در روزهاي پيش آمده بود به درس و جبري بود و هرچه بعد از درس سؤال كرد و جواب فرمودند، قانع نشد تا اينكه فرمودند بيا و گوش بده درس در همين مسأله مي‏گويم اگر درست گوش بدهي خواهي فهميد. تا اينجاي درس فرمايش شده بود كه وارد مجلس شد. آهسته فرمودند: شخص جبر و تفويضي‏مان آمد.